• ديوان فريد اصفهاني (اسفرايني)

فرید اصفهانی (663 قمری)شاعر معروف به احول در اسفراین بدنیا آمد از اقران امامی هروی بود پس از کسب معلومات درخراسان به اصفهان رفت ودر آنجا به ملازمت آل صاعد در آمدوآنان را مدح گفت .وچون مدت زیادی د اصفهان بسر برد به فرید اصفهانی هم معروف شد سپس به شیراز رفت ودر بارگاه اتابک ابوبکر بن سعد بن زنگی بود.وی معاصر سعدی شیرازی است.

قصايد

1- [در مدح تاج الدين]

به حسن روي تو مجنون نيافت ليلي را

نديد چون شب زلف تو ديده ليلي را

گر از عجم سخن حسن تو سماع کنند

عرب کنند سلام وداع، سلمي را

بسا که قد و خد دلکش تو طعنه زدند

هواي جنت و فردوس و شاخ طوبي را

تو با چنين قد و خد گر درآئي از در من

شود نمونه وثاقم بهشت اعلي را

بسي کنند به خوبي و لطف تو دعوي

وليک داد به تو ايزد اين دو معني را

ز نقش صورت رويت نگاشتن به نگار

شکسته تيشه و کلک، آزر است و ماني را

ز رشک طوطي نطق و لب شکر شکنت

بشد حلاوت و آوازه، «منّ و سلوي» را

همي کشد چو کسي کوه را به موي کشد

ميان لاغر تو آن سمين فربي را

غم تو خيره کشي عاشقان بيدل را

لب تو طيره گري معجزات عيسي را

حلال خون من و وصل تو حرام که کرد؟

که داشت از علما جايز اين دو فتوي را

کليم وار دو صد عاشقند ارني گوي

ستاده تا تو دهي عرضه رخ تجلي را

ز جور تو برهاند مرا به عدل کسي

که مقتد است به علم اهل دين و دنيي را

خدايگان جوانبخت تاج دولت و دين

که علم اوست نماينده راه عقبي را

خداي خامه ي فتوي به دست تو داده است

فزوده بر سر فتوي ز فضل تقوي را

هر آن تمني کز روزگار بود او را

فلک به سعي برآورد آن تمني را

بزرگوارا آني کز اول فطرت

عنايت است و نظر با تو حق تعالي را

ملک برد به فلک نسخه هاي الفاظت

چو پاي بر سر منبر نهي تو املي را

ز فقه و نحو و کلام و اصول وعلم نظر

هر آنچه هست دو قولي تو داني اولي را

سجاده ي تو فکندي به صدر صف صفا

اگر حيات بدي شيخ نجم کبري را

زهي ز نظم خوش و نثر تازي جزلت

روان و جان شده خرم جرير و اعشي را

عطارد آن که به فضل اوست منشي گردون

به لطف لفظ تو آراسته است انشي را

ز قدر حارس قدر تو راست سرهائي

که سوده گرد سرش فوق سطح اعلي را

کجاست حاتم و جعفر که تا نظاره کنند

کف جواد تو احياي معن و يحيي را

وجوه جود تو روشن چو ديد خواست جهان

که رد کند به قضا اين دو قرص اجري را

به چشم حلم تو قاف است کم ز نقطه ي في

به نزد قاف چه مقدار نقطه ي فا را

منم به واسطه ي بحت، واصل مدحت

که واسطه است به کبري دليل صغري را

کجاست مشتري يي چون تو تا زمن بخرد

به شعر نيکو شعر شعار شعري را

هميشه تا که در اقصاي عالم اجسام

کسي نبيند بي صورتي هيولي را

هزار سال بقاي تو در جهان بادا

که هست در دو جهان با تو فضل مولي را

قدوم عيد خجسته مبارکت بادا

که فرخ است ز فال تو عيد اضحي را

گر اين قصيده شنيدي ظهير کي گفتي:

«سفر گزيدم و بشکست عهد قربي را»

——————

2- [هم در مدح اتابک سعد گويد]

چون برگ و نوا برگ رزان است جهان را

از بهر چه بر باد دهد برگ رزان را

از برگ رز آر چند کند زر، نکند سود

سرمايه چو از باد وزان است خزان را

بر برگ رزان رنگرز باد خزان ريخت

رنگي که نديدند ز ديبا و خز آن را

خوش خوش به خزان باد وزان گر خنکي کرد

با اين خنکي باد، خنک باد وزان را

زاغ است زبان کرده دراز از سر هر شاخ

تا فاخته در کام کشيده است زبان را

ز انگور سيه مانده به تن از پس هر تاک

بر خفته ز صد خفته دو صد زاغ ستان را

از شادي زر و گهر پرده و دانه است

کز خنده به هم بر ننهد نار دهان را

آبي اگرش قبض نمي بود طبيعت

کاخر ز تن خويش ببردي يرقان را

از لعل و بلور است يکي غاليه دان سيب

از غاليه پر کرده هوا غاليه دان را

رضوان برد امروز زر ورد به فردوس

مو بند سر گيسوي «خيرات حسان» را

آن شيره که همشيره ي انهار بهشت است

آن باده که چون شير کند مرد جبان را

گر مرد حريفي مي صافي ز ظريفي

بستان به خريفي که دهد فايده جان را

از کام کشف در دهن جام صدف ريز

آن گوهر پيدا که کند کشف نهان را

روحي است روان راح چو خون در تن ساغر

نقلي به تن خويش کن آن روح روان را

از مهد خم آريد برون دختر رز را

تا دور برد از سر خم جوش و فغان را

در بند ميان را ز طرب همچو پياله

کز بهر طرب بسته پياله است ميان را

بر ياد شهي نوش کن آن جام چو خورشيد

کز تيغ چو خورشيد دهد نور جهان را

سعد بن اتابک عضدالدولة و الدين

کز عدل بياراست زمين را و زمان را

آن شاه که بر قله گه چرخ بدوزد

بر ديده ي ثور از سر پيکان دبران را

در بحر محيط کرمش آز عبر کرد

شد سير و نديد از وسط بحر کران را

باران ز دخان کرم مطبخ جودش

مي بارد اگر چند نه رسم است دخان را

در عالم خوان کرمش شرم ندارد

گردون که نهد بر طبق سبز دونان را

اي نام خوشت ورد بر افلاک ملک را

واي خاک درت چشمه ي حيوان حيوان را

طبعت ز صفا کشف کند سر خفي را

رايت به ضيا کشف کند مهر عيان را

با لفظ تو آبي نبود گوهر يم را

با جود تو وزني نبود زاده ي کان را

کان کرمت مي دهد آن سود به شيراز

کالوند نداده است سواد همدان را

ارزاق ضمان کردي و دادند رضا خلق

حاجت به تقاضا چو نديدند ضمان را

رزم تو به قهر آتش دوزخ بفروزد

بزم تو ز لطف آب دهد باغ جنان را

شد پرده ي عشاق دريده چو مغنّي

برداشت نهاوند [و] عراق و صفهان را

آتش فتد اندر دل زهره چو براند

چنگيت چو باد از سر اوتار بنان را

از دست بيفتد قلم تير، چو منشيت

بر صفحه ي قرطاس کند سحر بيان را

پير فلک ارچه همه ديده است نديده است

بر تخت شهي چون تو جوانبخت جوان را

آن روز که از سهم بپوشند زره را

و آن لحظه که با تير بگيرند کمان را

از فرق دليران به سنان خود ربايند

وز دست سواران بستانند عنان را

از نيزه به مفتاح کشند آهن جوشن

وز سينه به ارواح دهند آب سنان را

چون شير دواني به سوي معرکه آن روز

مانند سمند تو يکي فيل دمان را

اسبي که اگر شيهه زند بر در بيشه

دل خون شود از هيبت او شير ژيان را

اسبي که شکوه اش چو يکي کوه روان است

هرگز به جهان ديده کسي کوه روان را؟

چون آب سوي شيب و چو آتش سوي بالا

در چشم زده خاک به تک باد جهان را

خصم تو در آن روز اگر سنگ فسان است

تيغت ببسايد به دم آن سنگ فسان را

صد قيصر و يک خان و دو خان پيش تو کبود

با آتش تيغت چه محل خان و دو خان را

بهر زغن و نسر نهد تيغ تو خواني

وز کاسه ي سرها کند آراسته خوان را

بيلک به کمان درگه پرتاب مکش بيش

فرسنگ چو اندر خور او نيست مکان را

تا کاهکشان آخر اسب تو شد از قدر

شد سنبله جوزاي ره کاه کشان را

شاعر چو حقيقت شنود مدح تو از من

از شرم کند محو ز ديوان هذيان را

کز رشک شود تلخ دهان، شکر شيرين

کز شکر تو دارم چو رطب رطب لسان را

تا ثور نيارد زدن از پنجه اسد را

تا نيست روش راست چو ميزان سرطان را

از عدل تو باد امن و امان زانکه نديده است

جز در حرم عدل تو کس امن و امان را

گفتيم بر آن قافيه و وزن که گفتند

«باز اين چه جواني و جمال است جهان را»

—————–

3- [در مدح عضدالدوله سعد بن اتابک]

بامدادان مکن از مهر نگاه آينه را

کافکني در غلط از مهر نگاه آينه را

کرده هر هفت چو تو روي در آئينه کني

مهر روي تو کند چارده ماه آينه را

زلف بر رخ فکني ز آينه بيني سيهي

زلف را دور کن از رخ چه گناه آينه را

بوسه خواهم که نهم بر رخ تو نگذاري

گوئي از بوسه شود روي سياه آينه را

بر رهت آينه ي روي نهادم بر خاک

نظري کن خوش و بردار ز راه آينه را

گر ببينند در آئينه ي رخم اهل نظر

به نظر باز ندانند ز گاه آينه را

ور ببيني رخ خود شيفته گردي چون من

ور نداري سخنم راست بخواه آينه را

کز پي ديدنت آورد به صحراي وجود

اول از کتم عدم صنع اله آينه را

از حياي رخ تو غرق عرق گشت چنانک

شد مثل «قد بلغ السيل رباه» آينه را

ايمن از زنگ شود تا ابد از روي صفا

پرتوي بخشد اگر خاطر شاه آينه را

سعد بن اعظم اتابک عضد دولت و دين

کز بدايت بدل اوست بنا آينه را

تا که بر خاک درش ديد جبين شاهان را

شده پيد است زهر روي جباه آينه را

تا کند دفع دم سرد اعاديش قضا

از نمد دوخت قبا جست کلاه آينه را

اي به نوک سر پيکان تو فخر آهن را

وي به نور رخ تو تيغ پناه آينه را

التجا کرد به نور رخ تيغ تو که نيست

ملجأيي در همه آفاق سواه آينه را

شد ز آئينه رخ خصم تو آري شک نيست

که کند آه ندم روي سياه آينه را

اندر آن روز که باشد ز پي دفع خدنگ

بر زره بسته دليران سپاه آينه را

هر يک از تير و سنان تو مشبک تابند

چون زره بر زره از معرکه گاه آينه را

جز که آئينه ي شمشير تو در بحر کفت

ديده در بحر نديده است شناه آينه را

ديد چون رأي جهانبين تو را اسکندر

از مناره به چه انداخت به چاه آينه را؟

نام راي تو برد بر در گاه آهنگر

تا منير آرد و مصقول ز گاه آينه را

تا مه است آينه ي چرخ و زدوده است از زنگ

صيقل مهر به هر نيمه ي ماه آينه را

جاودان آينه ي جاه تو روشن بادا

روي در روي تو با دولت و جاه آينه را

—————–

4- [در زهد و حکمت فرمايد]

از آن که موت ضروريست نيست بيم مرا

که عاقبت سر و کارست با کريم مرا

اگر چه بيم گنه، رحمتست، اميدم هست

کز آن نجات دهد رحمت رحيم مرا

اميد و بيم دلم چون ترازوئي است دو سر

اميد راجح و مرجوح خوف و بيم مرا

به آب معرفت از چرک شرک پاک شدم

که تا نسوزد چون مشرکان جحيم مرا

مرا رضا به قضاي خداست و من راضي

رضاي دوست به از نعمت نعيم مرا

چه شکرهاست که داده عنايت ازلي

سعادت ابد و دولت عظيم مرا

علوم ديني و حفظ کلام و وحي اله

پس از زياده ي طه و حا و ميم مرا

قدم نهادم بر سر حدوث را، چون داد

بشارت «سبقت رحمتي» قديم مرا

نداي آيت «لاتقنطوا» به سمع دلم

رسيد اگر نه بد از بيم، دل دو نيم مرا

اميد رحمت او شد مفرح دل من

دل سقيم مروح شد و سليم مرا

به عنفوان جواني که بود قدّم الف

الف شدست کنون نون و دل چو ميم مرا

نديم من مي و شمع و شراب و شاهد بود

کنون شدست از آن دم ندم نديم مرا

ز بس که طبل معاصي زدم به زير گليم

به طنز خواند زمانه سيه گليم مرا

نکرده پاي به اندازه ي گليم فرود

کجا رسد سخن قربت کليم مرا

ز هر چه گفتم و کردم مراست توبه کنون

توئي خداي، مخوان عاصي و اثيم مرا

به روز حشر که از من حميم برشکند

به حاء و ميم که پرهيز از حميم مرا

تو گفته اي که: «انا عند ظن عبدي بي»

به تست رأفت و رحمت ظن اي عليم مرا

غريق بحر گناهم گرم تو گيري دست

به از هزار هزاران در يتيم مرا

فکنده سخت نجومم به پوستي چه عجب

سهيل رحمت تو گر کند اديم مرا

ره صراط کنم همچو باد زير قدم

ز فيض رحمت تو گر رسد نسيم مرا

نه ممکنست که من بازگردم از در تو

اگر به سنگ زني چون سگ رقيم مرا

تو را شناسم باقي و جز تو را فاني

که جز وجود تو هست آن دگر عديم مرا

ايا صمد تو نگه دارم از سجود صنم

و يا رحيم نگه دار از رجيم مرا

مرا به علم غني کن که جان جان منست

غني مکن به رز و باغ و زر و سيم مرا

به علم و حلم تو موصوفي و منم عاري

بدين دو وصف مشرف کن اي حليم مرا

تميم تام کلام تو بسته ام بر جان

که روز حشر تمام است اين تميم مرا

تمام چون نبود آن حميم کز حرزش

نجات جان بود از دشمن نميم مرا

به گاه موت نگه دار بر من ايمان را

چو در حيات بر آن داشتي مقيم مرا

اجابتم چو به «اياک نستعين» کردي

تو هادي يي بنما راه مستقيم مرا

فريد گفت که از بحر خاطرم چو صدف

در آورند گهر ماهيان شيم مرا

نيم حکيم حقيقت ولي سزد به مجاز

بدين قصيده تو خواني اگر حکيم مرا

——————

5- [در مدح اتابک سعد گويد]

چمن چون تخت مينوشد جهان چون تخته ي مينا

زمن نو چون زمين نو شد ز مينا ديده کن بينا

جهان از نقش قدرت شد چو صورتخانه ي ماني

چمن از نور حکمت شد چو وهم بوعلي سينا

يد بيضا نمود از برف در دي کوه چون موسي

کنون نور تجلي يافت همچون قله ي سينا

تو گوئي دارد اندر چنگ صلصل در چمن صد چنگ

تو گوئي دارد اندر ناي بلبل بر سمن سي نا

صداي نغمه ي ساري ميان باغ پنداري

که از چرخش دهد ياري به مزهر زهره ي زهرا

چکاوک در نوا آمد تذرو الحان سرا آمد

بط اندر رقص پا آمد چو بربط زد هزار آوا

چو خط دوست پرتاب است زلف سنبل مشکين

چو چشم يار سيرابست چشم نرگس رعنا

مگر باد صبا پيوند دارد با دم عيسي

که چون عيسي به اذن الله کند اموات را احيا

بلي «فانظر الي آثار رحمت» گفته است ايزد

چو کرد اموات را احيا «فامنا وصدقنا»

چمن خلد است و طوبي شاخ و گل منظر نماينده

چنان کز منظر جنت نمايد منظر حورا

شقايق بر سمن عاشق به صد دل گشته چون وامق

سمن در دلبري صد خصل عذرا برد ازو عذرا

سواد سينه ي لاله چو لالائي است در پرده

که از ژاله کند در گوش ابرش لوءلوء لالا

حباب اندر سر دريا بسان زورق سيمين

صدفها در وي آبستن به درها بر سر دريا

هر آن رازي که پنهان داشت غنچه در دل مشکين

هواي پرده در پيدا نهاد آن راز بر صحرا

صبا در طبله ي غنچه گشاده نافه ي خلخ

هوا در هاون لاله بسوده عنبر سارا

ز ديبا حله اي آورد زيبا باغ را رضوان

که زير حله ي ديباش حورانند بس زيبا

قباي سبز کوتاه است بر بالاي سرو، آري

قبا کوته بود آن را که بيش از حد کشد بالا

شکوفه از چه پير آمد چنين در عهد برنائي

کنون کز اعتدال باد شاخ پير شد برنا

خم قوس قزح طاقي است جفت، ايوان گردون را

مقوس راست چون عالي جناب خسرو اعلا

خداوند جهان شهزاده سعد آن خسرو عادل

که فغفورش کمين بنده است و خاقانش کهين مولا

فريدون فر دارا راي، شاهي کو به مهر و کين

ببخشد گنج افريدون بگيرد تخت صد دارا

ز رفعت قدر او بالاي گردون چون خرد آمد

که گردون دون قدر اوست قدرش چون خرد والا

به ياد نام او جمشيد، شادي خورده چون زهره

براي راي او خورشيد منطق بست بر جوزا

به جوهر قايمند اعراض و تيغ اوست آن جوهر

که دايم قايمند از وي اگر دين است اگر دنيا

زهي شمع ضمير تو به انوار ملک روشن

خهي راي منير تو بر اسرار فلک دانا

نصيب صد هزاران کس تو را بخشيد عقل کل

چو نور فيض را مي کرد قسمت بر سر اجرا

چه محتاجي به جام جم که تا عالم درو بيني

که هست از خاطر عاطر تو را روشن همه اشيا

وفا و دوستي اقبال با تو آن چنان دارد

که با حق جلت از خلت «براهيم الذي وفي»

شرف بين از بني آدم تو را آموخت از اول

مسماي اسامي حق، «و علم آدم الاسما»

نعم با سايلت پاسخ بود گاه نعم دادن

نباشد در زبانت لا مگر در «اشهد ان لا»

حسامت آفتاب آمد سهامت چون شهاب آمد

سپاهت لشکر انجم خيامت گنبد خضرا

در آن ساعت که دو لشکر رسند از کين به يکديگر

در آن ساعت که دو صفدر برآرند از جهان غوغا

هوا پر آهنين مخلب عقاب چار پر گردد

زمين پر آتشين پيکر نعال ماه نو سيما

ز خون زهره ي شيران سنان نيزه ي گردان

چو لعل از خون آهرمن زبان در کام اژدرها

ز دل مشغولي فتنه نمايد روز يک ساعت

ز بس انديشه ي فردا نمايد شب، شب يلدا

تو عالم را زني برهم ز گرز گاو سر آن دم

برآري گرد چون رستم ز گردان در صف هيجا

چو سوزن بر کتان بيلک براني بر تن جوشن

چو خارا پرنيان ناوک بدوزي بر دل اعدا

چنان پنهان شود زير سپر خصمت گه کوشش

که نتواند سر انگشت گردن از سرش پيدا

خدنگت چون هوا گيرد زند بر آسمان پيکان

که با سيرش زمين را نيست نه بالا و نه پهنا

براي گرگ و شير آن جا نهد شمشير تو خواني

که صحنش صحن صحرا باشد و کاسه سر اعدا

به زير زين تو آن دم تکاور مرکبي باشد

که چون ريگ روان باشد ز نعلش صخره ي صما

شود در بيشه چون شيران دوان در دشت چون آهو

روان در بحر چون ماهي پران بر کوه چون عنقا

به جولان آتش اندازد به سرعت در دل دلدل

به ميدان باد را ماند که گردد هم تک شهبا

شود چون مهر در يکروز از مشرق سوي مغرب

دود چون ماه در يک شب ز جابلقا به جابلسا

گر امروزش برانگيزي ز جا چون وهم دريابد

به سرعت آن زماني را که هست از ساعت فردا

تفاخر ز آخر اسبت شرف را سنبله جويد

بدين اميد تا خواهد شود بر کهکشان جوزا

خداوندا فلک قدرا زمان قدرت زمين حلما

عدو بندا ملک خويا سما رفعت جهان دارا

تو را مداح بسيارند ليکن مدحت آن بهتر

که من گويم لطيف و چست و نغز و چابک و غرا

بسي سازند نخل از موم و خرما باز آن ليکن

نگردد کام از آن شيرين ندارد لذت آن خرما

بياض کاغذ از شيرين مواد شعر من گردد

چو بر سيمين طبق از خوان خسرو شکرين حلوا

اگر چه تبت و طاها ز سورتهاي قرآنند

خرد داند تفاوت را ميان تبت و طاها

همي تا هفت اقليمست اصل و شش جهت فرعش

همي تا چار ارکانند امّ و هفت نجم آبا

تو را زين هفت نصرت باد و دولت دايم از شش سو

تو را زين چار قوت باد و صحت باد هفت اعضا

—————-

6- [در مدح شمس الدين صدر]

اي يافته ز عکس رخت آفتاب تاب

بر آفتاب چند دهي مشک ناب تاب

کز تاب زلف و روز رخ دلستان تو

هر شب مراست در دل و در ديده تاب آب

در هجرت از سرشک کنم هر شبي جهان

دريا چنانکه نيمه ي گردون شود حباب

بي خواب و خور شدم چو بديدم ز خواب خوش

برخاستي و نرگس مست تو نيم خواب

اشکم چو لعل سرخ شد و تن چو رشته زانک

در درج لعل تست دو رسته در خوشاب

بر خط تو صواب نهادن بود سرم

کان خط خطاست آمده بر وجه ناصواب

خالي سيه بر آتش لعل تو سوخته است

چون هندوئي که بر سر آتش بود کباب

يا رب چه خرم است گل عارضت کزو

خوي مي چکد چنانکه ز گلبرگ تر گلاب

کز خاصيت چو آب حيات خضر شود

يابد اگر ز لعل لبت چاشني شراب

ترکي است غمزه ي تو که بر قوس ابروان

تا صيد شيخ و شاب کند مي کند شتاب

کشتي به تير غمزه مرا، چيست مر تو را

در عهد عدل و فتوي صدر اجل جواب

فرخنده شمس دولت و دين بحر علم آنک

گردونش حبر بحر صفت مي کند خطاب

برجيس فال تير علوم ملک خصال

خورشيد راي ماه ضمير فلک جناب

علمش ضرورت است به اشيا چنانکه نيست

محتاج حد اوسط تأليف و الکتاب

فتويش کرد دفع تعدي چنانکه باز

در دام عنکبوت نمي اوفتد ذباب

راضي است جان شافعي از درس فقه او

کامد دليل فقه وي از سنت و کتاب

گوئي که بو هريره ز درج لب رسول

پر در جراب کرد و بدو داد از جواب

کز رشک علم فقه و اصول کلام اوست

جان و روان فخر فتاده در اضطراب

در حکمت ار چه کشي و کيشي برابرند

کايشي است حي و حاضر و کشي است در حجاب

لفظش گهرفشان چو سحاب است و دست يم

آري ز بحر کيش گهر آورد سحاب

بحرش انامل است و قلم چوب و عنبر است

خطش که مي کند رخ قرطاس را خضاب

در عين راي روشن او، قاف تا به قاف

چون عالم است در نظر عين آفتاب

نسل عدوش تيغ سدابي بريده کرد

کز خاصيت بريده کند نسل را سداب

اي روزگار ديده ز تو، حلم بو قبيس

وي کردگار داده تو را علم بوتراب

استاد اهل علمي و شاگرد فضل تست

شاه و وزير و بنده و آزاد و شيخ و شاب

هر طالبي که بر در علم تو حلقه زد

چون من نرفت از در علمت به هيچ باب

قول تو شرح دادن احکام را دليل

لفظ تو کشف کردن کشاف را لباب

از نحو و منطق تو، روان دو بوعلي

شادند و يافته ز روايات تو ثواب

صد مدرسه به راي تو آباد مي کنند

در شهرها و ميل تو با مسکن و مآب

گنجي تو و خرابه ي شيراز مسکنت

شک نيست گنج را نبود جاي جز خراب

لفظت بنات فکر معاني است در علوم

بنماي روي بکر معانيت را حجاب

باد ار برد به باديه بوئي ز خوي تو

بر جوشد آب و نرگس سيراب از سراب

يا رب چه ساعتي است که بر عزم مدرسه

گيري به کف عنان و نهي پاي در رکاب

باشد به زير زين مرادت تکاوري

همچون براق در تک و چون برق در شتاب

چون تاختن برد به سوي دشمنان دين

گوئي به سوي ديو برد تاختن شهاب

بر دشتها جهنده تر از يوز در شکار

بر کوهها پرنده تر از کرکس و عقاب

شمسي تو و چو ذره هوادار تو منم

اي شمس روي را ز هوادار بر متاب

هر سال مي دهي زرم امسال از کرم

دستار و جبه خواهم [و] سيم و زر و ثياب

کز رشک اين قصيده ي چون در شاهوار

در سينه ي صدف شود از شرم در مذاب

دايم دعاي جان تو گويد ز جان فريد

کالحق ز حق دعاي غريب است مستجاب

تا خيمه ي کبود فلک راست چارميخ

محور ستون و فلک مه و تاب خور طناب

بادا مديد مدت عمرت چو محورش

وز روزگار و بخت دلت باد کامياب

————

7- [در مدح صدرالدين]

نقل به برج شرف کرد ز حوت آفتاب

گشت پديد از سحاب ناميه را فتح باب

شست ز رخسار ورد ابر جهانگرد گرد

کرد پرآب و شراب جاي تراب سراب

باد عبر بر شمر مي نتوانست از آن

زورق سيمين فکند بر سر آب از حباب

چون رخ جانان نگر روي شکوفه به رنگ

چون خط دلدار بين زلف بنفشه به تاب

بلبل مسکين ز عشق بر گل مشکين نشست

پلپل در ديده کرد تا نشود شب به خواب

تاج مغرق صبا بر سر نرگس نهاد

كرد مرصع خورش از زر و از سيم ناب

بربط برزد چكاو، بربط شد وقت خوش

ناي نهاده به لب رقص کنان شد در آب

لاله ي ده دل سؤال کرد ز سوسن که هست

در دهنت صد زبان نيست خموشي صواب

داد جوابش که من رطب لسانم وليک

با سخن بحر علم کرد نيارم خطاب

مهر کرم صدر دين عالم علم يقين

علم بديهيش را نيست ز فکر اکتساب

مهدي عيسي نفس موسي هارون سخن

يحيي داوود و عظ آصف علم الکتاب

مشتريش کمترين پايه ي منبر نشين

وز نغم مقريانش زهره شکسته رباب

لفظ شکرخاي او غيرت آب حيات

طبع گهرزاي او طيره ي در خوشاب

باغ ارم مجلسش پنج پسر پنج سرو

عالم و صاحب قبول شيخ در ايام شاب

هر يک از ايشان به علم گشته به عالم علم

وز سر منبر چو عقل واعظ و حاضر جواب

هر که ره آخرت مي سپرد گوبيا

از سخن او طلب توشه ي يوم الحساب

آه دل عاشقان بگذرد از ماه و مهر

از رخ ابکار فکر گر بگشايد نقاب

اي دوم شافعي، ز آب سخنهاي تست

لاله ي نعمان شرع، داده چو خورشيد تاب

اي به صفا بايزيد وي به وفا بوسعيد

وي به تصوف جنيد وي به روش بوتراب

فتوي عدل تو کرد رفع تعدي چنانک

مي ننهد عنکبوت دام به صيد ذباب

تقوي و انصاف تست آنکه کتان را به طبع

در طرف کازرون مي ندرد ماهتاب

بر شدن مدرسه چون تو کني عزم جزم

دست زني در عنان پاي نهي در رکاب

رخش تکاور بود زيني تو آن زمان

مهر و سپهر از عجل، برق و براق از شتاب

سايه ي او رهنما، سايه ي فر هماي

کبک خرام کهست، گاه پريدن عقاب

تا که بود چارميخ خيمه ي چرخ کبود

فلکه ي زرينش مهر خيط شعاعش طناب

عمر تو جاويد باد و آنچه از ايزد تو را

کام و مراد است اميد، بادي از آن کامياب

8- [در مدح نظام الدين، و لغز شمشير]

چيست آن آب اندر آتش غرقه و آتش در آب

نيست ز آتش آب را وز آب آتش را حجاب

آتشي کابش دهي از آب گردد تيزتر

منجمد آبي کز آن آتش نمي گردد مذاب

هرچه در عالم ز خاک و باد و آب و آتش است

هست او را غالب آب و آتش از باد و تراب

جوهر او چون زمرد پيکرش افعي نماي

زيورش از زر سرخ و گوهرش از سيم ناب

آن زمرد اوست کز نقره برون آرد عقيق

و آن سرابست او که ريزد از دن گردن شراب

آسمان گونست و اختر آسمان را گوهرش

اخترش شعري شعار و گوهرش اختر نقاب

اخترش بر اوج آتش چون شهاب اخترنماي

گوهرش از موج آب اندر تموج چون حباب

زابتدا با هندويان چو[ن] فحم در آتش شدست

کاصلش از هند است و هندورا بود آتش مآب

عاشقي بر دوش ترکي چون نگارش ديد و گفت

اينت مقبل هندويي از نيک بختي کامياب

چون سداب است و صد آبش داده سکاک است از آن

قاطع نسل است از سبزي و پيري چون سداب

مار را ماند منقط پشت و روي از بهر آنک

همچو مار آيد برون از پوست يعني از قراب

در ميان ميغ و نامش فرق حرفي بيش نيست

زان چو ميغ آبستن برق است و لوء لؤي خوشاب

در شبيخون چون شهاب است از پي آن مي شوند

دشمنان از وي گريزان همچو ديوان از شهاب

آمدست از آسمان در شأنش «انزلنا الحديد»

رحمت است آري گروهي را و قومي را عذاب

با سر کوه است و تاب مهر نامش مشترک

زآن سبب از کوه گيرد مهر عالم را به تاب

گر چه هر شامي ملوکش زير بالين مي نهند

ور چه هر بامي بدو گيرد جهان را آفتاب

آن زمان گيرد جهان را کز سر ياري دهد

نصرت او دست و کلک صاحب مالک رقاب

صاحب اعظم نظام الدين که او را از شرف

صاحب دستور اعظم مي كند گردون خطاب

آصف ثاني که بلقيس سرير ملک راست

آصف بن برخيا «من عنده «علم الکتاب»

مشتري روي است و کيوان رفعت و خورشيد راي

آسمان قدر است و پروين رايت و فرقد جناب

عدل او جاني است کاندر کازرون بي تار و پود

مي شود از مهر کتان را رفوگر ماهتاب

گر برد خاک درش را باد سوي باديه

خار خرما بارگيرد بر سراب آرد شراب

هست آن کو سر نهد بر خط او خير الانام

هست آن کو سر کشد از حکم او شر الدواب

اي دلت راه نجات سالکان را پيش رو

واي کفت گشته اميد تشنگان را فتح باب

هم شبان گوسفندان است در مهد تو ذئب

هم زدام عنکبوتان رسته از عدلت ذباب

خيمه ي قدر تو را فراش تقدير از شرف

کرده از خورشيد فلکه وز خط محور طناب

تا که شد بيدار چشم بخت تو در کار ملک

ماند تا روز قيامت فتنه را در ديده خواب

تير اگر بي امر نوابت قلم گيرد به دست

دستش از رعشه چو سيماب اوفتد در اضطراب

گرنه مدحت را سرايد زهره بادا سوخته

ز آتش خورشيد همچون عود در دستش رباب

چون سمند آري به زير زين و زين را زير ران

چون به کف گيري عنان و پاي آري در رکاب

مرکبي باشد به زير ران تو سيمرغ پر

در خراميدن چو کبک و در پريدن چون عقاب

همچو سيل اندر کمين و همچو کوه اندر شکوه

همچو سنگ اندر درنگ و همچو باد اندر شتاب

صاحبا داعي ز من بسيار داري به وليک

من غريبم، دعوتم داني که باشد مستجاب

تا نگردد عرض، فرض و دشت، کوه و بحر بر

تا نباشد بام، شام و شرق، غرب و شيخ شاب

جاودان بادا بقاي عمر تو وز کردگار

دولت نو باد هر روزت الي يوم الحساب

————-

9- [در مدح اتابک سعد گويد]

طربي کن طلب اي دوست که روز طرب است

رطب و شيرين عنب از طارم رز چون رطب است

برگ ريزان به رزان باد خزانست وزان

زان و زان باد خزان برگ رزان در طرب است

بر سر دست ورق سرخ و سيه داني چيست؟

رنگ کرده سر انگشت عروس عنب است

شوهر دختر انگور درين فصل مه است

هر که در خانه چو زنبور به تنها عزب است

گر حريفي به خريفي ز ظريفي مي نوش

با حريفي که سمن ساعد و بيجاده لب است

از لب چشمه ي خم نوش دمي آب حيات

چون خضر گر ز پي عمر، دلت در طلب است

ور خزان در رجب افتاد دف و چنگ بخواه

که به مي جنگ محرم نه به ماه رجب است

پند کن گوش از آن زير که چشمش ز قفاست

قول کن گوش از آن پير که پشتش حدب است

نفسي عيش خوش از غارت غم باز آور

خاصه اکنون که زر و زيور رز در نهب است

در بهار ار شب و روزند برابر، به خزان

به ترازو متساوي شده با روز شب است

گر رخ سرخ چو آتش ز هوا دارد سيب

با رخ زرد چرا آبي خاکي سلب است

در تعجب سلب و موجب خنده است، انار

بي تعجب دهن از خنده گشاده عجب است

باغ چون دفتر ماني است که تذهيب گرش

کرده تصحيفه ي اوراق سراسر ذهب است

ني غلط گفتم اگر هست ذهب، بگشاده

در گنج کرم خسرو عالي نسب است

خسرو عالم عادل عضدالدين سعد آنک

سعد بر چرخ ازو يافته فضل و ادب است

موج فوج سپهش تا حد چين و ختن است

طوق شير علمش عقده ي رأس و ذنب است

گرد نعل فرسش سرمه ي چشم فلک است

جوشن جيش سپاهش در شام و حلب است

کرم بي حد او آمده بر دفتر جود

از حساب ابجد بيش که چون جد واب است

از ازل تا به ابد ملک مقرر بر اوست

ملک اگر چند عطائي و اگر مکتسب است

هر که سر بر خط فرمانش نهد اوست حسيب

و آنکه سر از خط فرمانش کشد بي حسب است

شهريارا ملکا ملک پناها توئي آنک

چرخ با رفعت قدر تو کم از يک وجب است

در محافل به ثناي تو مزين سخن است

بر منابر ز دعاي تو مرتب خطب است

در سفر حرز تو فتح و ظفر و حاميم است

در حضر ورد تو طه و حج و اقترب است

ماه تا بنده نشد پيش تو، تابنده نشد

واينک از عدل تو تابنده ي تار قصب است

هر که گردن ننهد حکم تو را در گردن

رشته ي موي زنخدانش کنون چون قنب است

نيکخواه تو ز اعداد «لهم جنات» است

دشمن جاه تو ز آحاد «عليهم غضب» است

بحر بر سرزده از بهر عطاي تو کف است

ابر را دل ز حياي کرمت در کرب است

بر سر آمد چو خرد ذات شريف تو از آنک

در جهان ذات شريفت چو خرد منتخب است

نظمم از مدح تو رشک سخن وطواط است

نثرم از حمد تو چون منتخب منتجب است

عدل عام تو چنان رفع تعدي کرده است

که تعدي نه کنون لازم خاص حرب است

باد اگر بوي ز بزم تو برد باديه را

عود و گل گردد هر شاخ که خار و خشب است

روضه از مجلس عيش تو يکي بستان است

طوبي از گلبن خلق تو يکي از شعب است

عود سازد چو زند عود ز شادي خورشيد

عود ناهيد بسوزد که نسب [از] حطب است

اندر آن روز که اندر دل گردان شررست

وندر آن حال که اندر سر مردان شغب است

حلقه در حلقه ي پرتاب کمند تو کشان

گردن مردان، چون حلق زن بولهب است

ماه از ضربت تير تو اسير کلف است

مهر از حدت تيغ تو گرفتار تب است

سر پيکان تو ثاقب چو شهاب است کز آن

جوشن ديو عدو همچو زره بر ثقب است

زير زين تو در آن روز سمندي باشد

پيل حربي که ازو شير ژيان در هرب است

زهره طبعي که چو مه سبق برد بر انجم

قمرش جبهه و آهن سم و مومش عصب است

بادپائي که چو خاک است درنگش در جنگ

آب سيري که به بالاش چو آتش لهب است

چرخ را در دم او گاه دويدن حرج است

باد را با سم او گاه وزيدن تعب است

خسروا لفظ دري مدح تو من به گويم

که همان خوش مثل تازي و لفظ عرب است

قيمت شعر طلب از من بي قيمت از آنک

گوهر از سنگ و گل از خار و شکر از قصب است

تا که بر طارم چارم شه سياره سپاه

شمس و مهر و مه و خورشيد به نام و لقب است

مهر راي تو ز گردون شرف طالع باد

که ز ترتيب و نسق ملک جهان را سبب است

—————

10- [در مدح محمود نظام الدين وزير]

بيا بتا که بنات نبات را سور است

قنينه ي گل سوري پر از مي سور است

شه رياحين بگرفت دار ملک چمن

ز آب و سبزه اش ارچند خندق و سور است

به رنگ و بوي و رياحين نگاه کن که به لطف

به بوي عنبر سارا و رنگ کافور است

صبوح کرد مگر نرگس از مي شبنم

که مست نيم شب و نيم روز مخمور است

نهاده باز به لب ناي باژگونه بط است

گرفته بربط سار و چکاو طنبور است

چمن ز لاله و سبزه عقيق و پيروزه است

چو معدن يمن وعرصه ي نشابور است

نثار فرق عروسان بوستان را ابر

گهرفشان چو کف راد و دست دستور است

نظام دولت و دين آصف زمان محمود

که از سواد خطش چشم ملک را نور است

سپهر با همه ديده نديده جاهش را

چو از نديده زند لاف قدر معذور است

زهي خجسته وزيري که هست بي تزوير

وزارتت که نه وزر و مزور و زور است

چو آفتاب و عطارد توئي به سيف و قلم

رسيف کلک تو رايات ملک منصور است

به کام دوست چو نوشي، به طعم دشمن زهر

که لطف و قهر تو چون نوش و نيش زنبور است

چه ساعتي است که در زير زين تو رخشي است

که منزليش ز شيراز تا نشابور است

تبارک الله از آن بادپاي آتش نعل

که نار نعلش نور شبان ديجور است

هماي سايه ي سيمرغ فر شاهين پر

که گاه جستن برق است در شرف طور است

هميشه تا که وجود محال ممتنع است

هميشه تا که بود ممکن آنچه مقدور است

دوام مدت عمرت عطاي کبري باد

که ممکن است اجابت نه از خرد دور است

11- [هم در مدح فخرالدين ابوبکر گويد]

طرب شاخ شجر از دم باد سحر است

دم باد سحري مطرب شاخ شجر است

نارون تازه و يازان ز دم باد صباست

ياسمن خرم و خندان ز نسيم سحر است

کله سنبل پرتاب ز مشک است وعبير

کله نرگس سيراب ز سيم است و زر است

هر کجا بود گل و خاک کنون آب و گل است

هر کجا بود شمر ز آب چو دريا شمر است

در ميان شمر از عکس گل انجم پيداست

چشم بلبل شب تا روز ستاره شمر است

نه که در ديده ي او پلپل سوده است، از آنک

بلبل آسوده نمي گردد اسير سهر است

باغ از خط بنفشه رخ زيبا يار است

شاخ از برگ شکوفه صنم سيمبر است

عاشق خنده ي خيري است شقايق ز آن روي

خرقه شق کرده و سودائي و افکنده سر است

پاي کوبان شده سرو است و زنان دست چنار

چنگ در ناي زده بلبل و گل جامه در است

ژاله بر لاله نشسته چو گهر بر تاج است

لاله بر کوه چو ياقوت زده بر کمر است

غنچه ي سبز قبا سوده سر پيکان است

برگ نيلوفر، بر آب فکنده سپر است

راکب زورق سيمين حباب است هوا

چه کند مسکين چون بر سر آبش عبر است

باد تا مشک به خاک آرد و عنبر به چمن

مگرش بر در لشکرکش ايران گذر است

فخردين باربک اعظم عادل بوبکر

که بياراسته آفاق به عدل عمر است

آنکه با رتبت او رفعت گردون پست است

وآنکه با همت او ملک جهان مختصر است

بذل او دور سخا داده به بزم طرب است

عدل او جور برون برده ز دور قمر است

پيش مهمان کرمش نعمت دنيا بنهاد

گفت معذور همي دار که اين ماحضر است

خير محض است هر آن چيز که او کرد بلي

خير باشد همه چيزيش که خيرالبشر است

اي خداوندي کايوان تو بر کيوان است

وي عدو بندي کاحسان تو بي حد و مر است

ذاکر ذکر تو را نام و نشان مشهور است

شاکر شکر تو را کام و دهان پرشکر است

چون کنم شکر تو با کلک کتابت طرب است

چون کشم مدح تو در سلک عبارت گهر است

هر قدم کان نه براي تو زنند آن ندم است

هر سفر کان نه به سوي تو کنند آن سقر است

اندر آن روز که بر چهره ي گردان گرد است

وندر آن حال که در سينه ي مردان شرر است

چشم خصم از تف خشم تو در آن دم کور است

گوش چرخ از فزع کوس تو آن لحظه کر است

چار پر تير تو بازيست که در صيد عدو

هست منقارش از آهن اجلش زير پر است

زير ران تو سمندي است در آن حال چو باد

نعلش از آهن و پولاد سمش از حجر است

دلدل پر دل حيدر بر او نرم رواست

رخش رخشان رخ رستم بر او لاشه خر است

گاه در قطع مسافت چو عقاب است و هماي

گاه در شدت سرعت چو قضا و قدر است

از دمش طره ي مشکين شده خوار و خجل است

وز سمش قلعه ي قلعي شده زير و زبر است

تا که بر روي محيط فلک مينا رنگ

زورق سيم مه و کشتي زرين خور است

راي تو بر فلک ملک چو مه باد منير

خصمت از دور چو خورشيد نه در خواب و خور است

————-

12- [در مدح اتابک سعد [و مناظره ي چنگ و ني] گويد]

دوش پرسيد ني از چنگ که از بهر چراست

شکل قد من و تو چون الف و بي کژ و راست

پير گشتي ز براي چه کني موي خضاب

پشت پيران و سر زلف سياه از سوداست

چنگ گفتا برو اي سر زده ي سودائي

بسته زناري و غمازي و چشمت ز قفاست

من اگر چند کجم راستي ي راهم بين

ورچه پيرم سر زلفم ز سياهي برناست

من چنانم که چو ساعات شب و روز مرا

دو ده و چار شد اوتار و ده انگشت گواست

زهره در چنگ گرفته است مرا بر گردون

وعظ داوود نبي را نقراتم آراست

ني بدو گفت تو بربسته و من بر رسته

فرق بربسته و بررسته کجا تا به کجاست

من ني ام شاخ نباتم شکر از من خيزد

لب ني زن ز لب چون شکرم بوسه رباست

تو به يک ساز گه پرده نسازي و مرا

پرده بر گوشه ي لب ساخته از باد هواست

راه من راه نهاوند و عراق است و حجاز

آه من مايه ي عشاق و حسيني و نواست

چنگ گفتا بنسازي که مخالف شده اي

نشنيدي که مخالف نزند پرده ي راست

چند گوئي تو، اگر راه زني، لاجرمت

سر و پا هر دو بريدند که در شرع جزاست

ني بدو گفت حلالم من و، در شرع ترا

بزنند و، بنوازند مرا زانکه رواست

چنگ گفتا که مباحم من از اين جا که منم

وانکه تحريم من است آن ز شعار صهباست

تو اگر چند سخنداني و ليکن خردي

من بزرگم سخنم گوش کن و حکم مراست

گر بسازي و رسيلي کني امشب با من

جاي ما بارگه پادشه بحر عطاست

سعدبن اعظم اتابک عضدالدين شاهي

که کمين بنده ي او پادشه چين و خطاست

آنکه صيت و کرمش گرد جهان منتشر است

خلق مشکين دم او طيره گر باد صباست

خسروا پادشها گشت حوالت گه رزق

خلق را دست عطاي تو که با فيض نماست

صورت و سيرت تو يوسف پيغمبر داشت

خاطر عاطر تو آينه ي لطف خداست

اندر آن روز که اندر دل مردان کين است

و اندر حال که اندر سر گردان غوغاست

لشکر خصم تو گر سحر چو فرعون کنند

رمح اندر يد بيضاي تو چون اژدرهاست

صد هزار اسب بگيري، سم [و] دمشان شده رنگ

گوئي از خون خداوند در آن بسته حناست

فيل وش رخش تو و راکب او شير ژيان

چون سپهر است و بر او مهر سواري زيباست

باد و برق و مه و خورشيد و سپهر است به سير

دلدل و صرصر و شبديز و براق و شهباست

در وغا سنگ به زير قدمش چون سرمه است

در هوا کوه به زير سم او همچو هباست

گر بتازيش در آن روز به تک دريابد

ساعتي را که زمانش ز حساب فرداست

کاف کفر، از الف رمح و سنانت گشته است

نون تنوين و پس قاف نهان چون عنقاست

تا در ايوان جهان روز و شب آرايش را

بر رواق فلک از شمس و قمر نور و ضياست

باد از مطلع شاهي و سعادت تابان

نور راي تو که شمس و قمر چرخ صفاست

13- [در مدح اتابک عضدالدين سعد]

امروز روز بارگه شاه اعظم است

باده طرب فزاي و دل شاه خرم است

خورشيد خسروان عضدالدين سر ملوک

کز قدر بر سرآمده ي چرخ اعظم است

منت خداي را که ز اقبال چون پدر

با بخت و تخت و تاج و نگين، وارث جم است

مأمور امر اوست جهان، ز آنکه در جهان

جمشيدوار کرده در انگشت خاتم است

عالم چو جنت است ز عدلش که بر سرير

هم شهريار عالم و هم شاه عالم است

از کر و فر سکندر ثاني و خسرو است

در رزم و بزم حاتم طائي و رستم است

هست او فلک اگر فلک از اصل مردم است

هست او ملک اگر ملک از نسل آدم است

در بزمگاه عشرت، جسم مروح است

در رزمگاه صولت، روح مجسم است

گردون چو جشن و مجلس او چون بديد گفت

باغ خورنق است که با جشن او ضم است

جشني که جام او ز لب جوي کوثر است

باغي که بوي او دم عيساي مريم است

ز آواز چنگ و نعره ي نوش و نواي ناي

در سمع چرخ جمع به هم زير با بم است

خنياگرش نشانده پيريست بر کنار

جودش جوان ولي که چو پيران قد خم است

چنگي نهاده بر رگ او دست چون طبيب

يک دست او مؤخر و ديگر مقدم است

نائي به چنگ ناي گرفته ز آبنوس

گوئي دم مسيحش با ناي همدم است

گوش فلک ز صوت صداي سراي شاه

بر نغمه ي فريد و تصانيف مکرم است

شاها ز دست ساقي سيمين عذار نوش

آن باده اي که هر که ازو خورد بي غم است

ز آن باده اي که پيش حکيمان مفرح است

آن باده اي که نزد کريمان مکرم است

جشن تو شد بهشت و درو باده خور حلال

زيرا که در بهشت نه باده محرم است

ساقي است ماه و مطرب ناهيد و باده مهر

دستت سحاب و طبع جهان و کفت يم است

دم دم به عيش کوش که از دست ساقيان

اندر ميان جشن قدحها دمادم است

وقت غروب طشت سپهر از مي شفق

يا مجلس ات ز جرعه و از جرعه دان کم است

پيش تو بندگان کمربسته هر يکي

زيشان امير عادل و شاه معظم است

احرام خدمت تو ملوکند بسته زانک

تو کعبه اي و خاک درت آب زمزم است

تو آفتاب ملکي و انجم سپاه تو

ملک جنان به تيغ و سپاهت مسلم است

در نکته اي ز لفظ تو صد علم مضمر است

در شمه اي ز لطف تو صد روح مدغم است

ترکان همچو شير وغلامان چون غزال

در خدمتت ز عدل تو آسوده با هم است

بذل تو در حمايت محروم مدرک است

عدل تو بر جراحت مظلوم مرهم است

سلم بر آسمان نه مسلم بود وليک

بر آسمان ز قدر رفيع تو سلم است

بر پرچم سياست تو ماه طاسک است

در تحت ماه طاسک تو شب چو پرچم است

ناظر که او نبيند راي تو اکمه است

ناطق که او نگويد مدح تو ابکم است

تا در زمانه اطلس و اکسون روز و شب

پيوسته از طراز مه و مهر معلم است

بام سراي قدر تو پر ماه و مهر باد

کاصل سراي ملک ز قدر تو محکم است

——————–

14- [در مدح اتابک فخرالدين ابوبکر]

جنت فردوس يا سپهر برين است

باغ که رشک نگارخانه ي چين است

ديده ي نرگس پر از سرشك سحاب است

گوش گل از ژاله پر ز در ثمين است

ابروي تيهو به رنگ سبزه خضاب است

پهلوي آهو ز برگ لاله سمين است

عاشق خود گشت، رنگ لاله از آن روي

سوخته دل همچو عاشقان حزين است

ناله ي بلبل چو چنگ بر سر گلبن

ساخته با ناي عندليب خوش اين است

باغ و سر سبزه، سرو و آب روانش

جنت طوبي و جوي ماء معين است

برق تو گوئي براق و نور براق است

رعد تو گوئي ز طاس چرخ طنين است

از سر پستان ابر شير روان است

وز شکم غنچه گاه وضع جنين است

قطره ي باران ز روي خنجر سوسن

گوهر شمشير فخر دولت و دين است

عادل صاحبقران سپه کش ايران

انکه ازو حصن شاه [و] ملک حصين است

فيض يسار و يمينش از سر همت

ديد خرد با بحار گفت، يم اين است

چرخ پناها ز روي رفعت و رتبت

داعي تو گر چه جبرئيل امين است

ليک به تأثير مدح تو سخن من

نظم خوش [و] دلگشاي و شعر متين است

خاتم فيروزه ي منير فلک را

راي تو چون آفتاب و ماه نگين است

روز وغا کز پي مقابله کردن

در دل شيران رزم آتش کين است

پاي تو آن روز هم رکاب تو دارد

جاي تو آن لحظه پشت کوهه ي زين است

تير تو چون از کمين، کمان بگشايد

دشمن جاه تو را عدوي کمين است

سين سر دشمن تو بر تن چون نون

گشته منقط ز ناوک تو چو شين است

رخش تو زير تو از شکوه چو کوه است

سير و ثباتش چو آسمان و زمين است

فيلتن و يوزتاز و تيز نهيب است

شيردل آهوتک و گوزن سرين است

برق جه و رعد بانگ و بحر خروش است

چرخ رو و مهر سير و ماه جبين است

رستم و سهراب روز رزم که ديده است

بنده ي کوچکترت همان و همين است

تا ز ترفع سپهر فوق سحاب است

تا ز تردد گمان نقيض يقين است

بخت تو با عمر دير سال بماناد

کو همه احوال بخت و عمر گزين است

—————

15- [در مدح سعد بن اتابک عضد الدين]

رنگي که در ايام خزان رنگ رزان است

آن رنگ نه آميخته ي رنگرزان است

تقدير به زر بر ورق پاک نوشته است

کان کو کند اين رنگرزي رنگرز آن است

با جام و حريف آي که ايام خريف است

با آب رزان باش که هنگام خزان است

افتاد بر اعضاي شجر رعشه ي سرما

تا باد خزان در چمن و باغ وزان است

محرور تموز آن که بد اکنون به خزانش

رنگي که مفرح بود آن رنگ رزانست

مقلوب رز از تاک چو با خاک برآميخت

دهقان ز تغابن سر انگشت گزان است

از باد خريفي شده چون مار منقش

وز موري رز آب زره پوش خزانست

بر برگ رز ريخته بر خاک، روان آب

اشکي است که بر چهره ي عشاق روان است

بيت العنب از مهد خم است آمده در جوش

يا از سر پستان عنب شير چکان است

ني ني ز پي شوهر خم دختر رز باز

در دست حنا بسته و انگشت گزان است

سيب ارچه دو رو چون گل رعناست وليکن

از رنگ رخ عاشق و معشوق نشان است

امرود در آويخته از شاخ معلق

پيرايه ي مو بند ز گيسوي بتان است

آبي مگرش روي بهي نيست ز صفرا

کز فرق سرش تا به قدم در يرقان است

دندان گهر در دهن نار ز دانه

در حقه ي ياقوت گهر کرده نهان است

در بزمگه باغ، چنار از سر پنجه

زرپاش چو دست کرم شاه جهان است

سعد بن اتابک عضدالدولة و الدين

کاندر بدن خطه ي اسلام چو جان است

يوسف رخ و هارون سخن و خضر علوم است

موسي کف و عيسي دم و ادريس مکان است

حاتم کف و جم خاتم و جمشيد سپاه است

رستم دل و سهراب تن و گيو سنان است

با طلعت افروخته، خورشيد زمين است

با رايت افراخته، جمشيد زمان است

اي شاه جهان راي تو چون عقل تو پير است

وي تاج شهان دولت تو چون تو جوان است

از بذل تو در عهد تو درويش غني است

وز عدل تو در خطه ي تو گرگ شبان است

بر منطقه زنار گزيده است در اسلام

هر کس که نه در خدمت تو بسته ميان است

راي تو چو خورشيد و سخاي تو چه ابر است

رزم تو قيامت گه و بزم تو جنان است

بر مدح تو و نغمه ي چنگيت کند رقص

اين چرخ که چون چرخ زنان چرخ زنان است

روزي که ز خون بر تن مردان قطرات است

وقتي که ز کين در دل گردان خفقان است

گوش فلک از کوس شهان پر ز طنين است

اوج فلک از موج يلان پر ز فغان است

شير علم از فرّ تو آن روز چو فيل است

باز ظفر آن روز تو را زاغ کمان است

از بهر جواب سخن خصم تو آن دم

اندر دهن معرکه تيغ تو زبان است

تيغ تو نهد مايده اي بهر دد و دام

کز کله ي اعدات بر آن کاسه و خوان است

تا روي تو از خود تو پوشيده جبين است

ز آنروي عدوي تو ز بيم تو جبان است

بر رخش تو فارس شده آن روز چو رستم

رخشي که رخش ماه و سمش از سرطان است

آهو دو و نخجيرتک و گور سرين است

خرگوش جه و فيل تن و شير ژيان است

اندر حرکت آتش و چون خاک به آرام

چون آب روان خوش رو و چون باد جهان است

چون بانگ زني بروي، از زخم سم و نعل

سرمه کند الوند که کوه همدان است

تا زورق سيمين مه و کشتي زرين

بر روي محيط فلک از مهر روان است

تيغ تو چو خورشيد جهانگير روان باد

کز تيغ تو در ملک جهان امن و امان است

گفتيم بر آن وزن که گفته است منوچهر

«خيزيد و خز آريد که هنگام خزان است»

————

16- [در مدح اتابک عضدالدين سعد]

موسم سبزه و صحرا و گل و ياسمن است

وز صبا ريخته اندر سر گل ياسمن است

طره ي سنبل مشکين گله در تاب شده است

کز چه رو اطلس خيري کله ياسمن است

بلبل از ياس گل اميد روا بر لب جوي

ز گل عارض دلجوي چرا يأس من است

يا رب آن روي نگار است اگر برگ گل است

يا رب آن قامت يار است اگر نارون است

باغ فردوس برين است و در او سرو چو حور

حله ي سبز همه ساله از آن در بدن است

فاخته واعظ و قمري شده مقري بر شاخ

بيد در حالت و گل چاک زده پيرهن است

ابر در صحن چمن ريخته درّ است به کيل

باد بر فرق سمن بيخته عنبر به من است

گل از آنروي که تا باز خرد ز آتش جان

طبق لعل پر از لوءلوء و زر در دهن است

در لب غنچه ز پستان هوا شير چکيد

لب شيرينش عجب نيست اگر پر لبن است

صد زبان دارد سوسن که يکي گويا نيست

در زبانش سخني نيست سخن در سخن است

چشم بلبل اگر از رفتن گل بي خواب است

ديده ي نرگس سيراب چرا بي وسن است

پشت خم داده بنفشه چو شمن پيش وثن

زانکه بتخانه ي چين باغ و بتانش دمن است

رعد نفاط نگر کز کتف پيل سحاب

گاه نفت افکن و آتش زن و گه کوس زن است

کان فيروزه شده کوه نشابور [و] دمن

لاله همرنگ عقيق و سر سنگين يمن است

زين دو جوهر کمر کوه مرصع شد از آنک

بنده ي حلم خداوند زمان و زمن است

وارث ملک سليمان عضدالدين سعد آنک

حاتم ابر کف و رستم لشکرشکن است

خضر الهام محمد دل عيسي نفس است

گيو پيکار فريدون فر و سهراب تن است

هشت خلد آمده در ساحت او هشت سرا است

چار رکن آمده در طاعت او چار زن است

اي خداوندي کاحسان تو روزافزون است

وي عدوبندي کاقبال تو دشمن فکن است

باز با عدل تو با تيهو در يک خانه است

شير در عهد تو با آهو در يک وطن است

اندر آن روز که بر چهره ي گردان گرد است

واندر آن حال که در سينه ي مردان حزن است

ز آتش تيغ تو در جان اعادي شرر است

وز سم اسب تو در خطه ي دشمن فتن است

تيغ تو برق سنان است و سمند تو براق

تيغ تو رجم شهاب است و حسود اهرمن است

از پي عون تو آنجا که زني تيغ چو مهر

از ملک صد صف وز انجم دو هزار انجمن است

رخش تو فيلتن و شير دل و يوزجه است

در وغا دلدل و در معرکه چون کرگدن است

رعد بانگي که چو مه شيهه ي او پر شور است

ماه سيري که سبک تاختنش تاختن است

خلعت نور ز رايت طلبد مهر از آن

همچو غازي بچگان بر سر زرين رسن است

کرم پيله است عدوي تو که از کرد خودش

نيکخواهان تو را خلعت و او را کفن است

طالع و طلعت و فال تو چو نامت سعد است

صورت وسيرت خوب تو چو خلقت حسن است

مطربت زهره و مهرت قدح و گردون جاي

ساغرت ماه و گلت ساقي و بزمت چمن است

شهريارا تو چو خورشيدي و من چون ذره

زآنکه اظهار من از تست نه از خويشتن است

شرع و سنت ز سنان تو چنان ظاهر شد

که سنان تو ز حق ناصر شرع و سنن است

گوهر مدح تو در سلک کشيدم از نظم

گوهر مدح تو را ملک جهاني ثمن است

گر روا داري کآرند گروهي شبه را

بر بهاي گهري کان ثمن صد عدن است

تا که بي سعي قلم از خط چون عنبر تو

زينت حسن رخ لعبت سيمين ذقن است

بر خط حکم تو بادا سر شاهان جهان

که ز انعام تو بر گردن شاهان منن است

————–

17- [در مدح اتابک سعد عضدالدين]

بردم به تازه کردن پيمان به يار دست

دستم نداد يار چو گفتم: بيار دست

از دست دست يار شدم دستيار آه

آه ار نه در کشم ز چنين دستيار دست

صد بار گفتمش که مرا دستگير باش

نگرفت آن نگار مرا هيچ بار دست

بخشاي بر کسي که مر او را ز خون دل

گيرد نگار روي و نگيرد نگار دست

از دست هجر دوست به جان آمدم شبي

برداشتم به ايزد پروردگار دست

بربست دست دوست به دستان دو دست من

يعني ز دست من به دعا برمدار دست

گفتم که عقد جور و جفايش کنم مرا

انگشت بيش مي ندهد در شمار دست

گيرم کنار و دست کنم در ميانش ليک

ترسم کزين ميان نبرم با کنار دست

گفتم: برم به حلقه ي زلف تو دست؟ گفت:

گر عاقلي مبر سوي سوراخ مار دست

اي دوستدار بر مکن از دوستدار دل

و اي غمگسار برمکش از غمگسار دست

کارم ز دست هجر تو زاري و شيون است

شايد اگر بدارم ازين کار و بار دست

خواهم براي گردن وصل تو سر و قد

همچون چنار اگر بودم صد هزار دست

بر بوي آنکه زلف تو آيد به دست من

صبرم نماند و مانده شدم ز انتظار دست

گر چه ز پا درآمدم از دست جور تو

گيرد مرا به عدل شه شهريار دست

کيخسرو دوم عضدالدين که دين ازو

شد استوار چون ز عضد استوار دست

آن کز يمين اوست يسار ملوک وز آن

بوسند دايمش ز يمين و يسار دست

در شهر بند حصن بدوزد به نوک تير

بنمايد از حسود ز سور و حصار دست

اي بر دريده رمح تو در هر مصاف صف

وي بر کشيده تيغ تو در هر ديار دست

در رزم دست، بند کمند تو را دهد

رستم که او نداد به اسفنديار دست

در زير سنگ کوه کشف وار سرکشد

حلمت کند چو در کمر کوهسار دست

خورشيد کو بخار کند از بحار جذب

چون ديد دست جود تو شست از بحار دست

دستت فراشته به عقار عقاب چشم

جودت بداشته ز ضياع و عقار دست

بر دست زهره گرنه به شاديت مي نهد

چون ز يبقش به رعشه فتد در خمار دست

سايل هر آن عطا که برانديشد از سحاب

پيش از سؤال جود تو آن را گزار دست

شاهان روزگار کنند امر و نهي را

چون داد امر و نهي تو را روزگار دست

بي بار قيصر ار به درت پاي در نهد

زودش به سينه باز نهد پرده دار دست

از بيم کار زار شود بر دل حسود

چون برکشد حسام تو در کارزار دست

چون دشنه ايست تيشه بر اندام حاسدت

دربند آهنين چه عجب گر چو کار دست

روز شکار شير ز سهمت بيفکند

بر خاک بيشه پنجه و در مرغزار دست

شک نيست بر عدو شود آن جاي، جاي تنگ

کانجا برد علي به سوي ذوالفقار دست

گويند آفتاب سوي بعد ابعد است

بر قله چون نهد فرست در شکار دست

شاها کمال راست يکي شعر آبدار

کرده رديف آن سخن آبدار دست

ليکن به بحر شعر چو بر نام تو نرفت

او را کجا رسد به در شاهوار دست

و اکنون فريد راست سخن در شاهوار

کرده به مدحت تو رديف اختيار دست

بر دوخت روزگار کسي را که پا نهاد

در راه اين رديف جز از من به دار دست

بهر دعاي دولت تو بر تن آفريد

در ابتداي کون جهان کردگار دست

تا در بهار پنجه گشايد ز باد بيد

يا در خزان ز شاخ فشاند چنار دست

بادت دو صد بهار چو گل تازه روي باز

اندر خزان گرفته مي خوشگوار دست

زلفش که شکل حلقه و هر موش عقربي است

ماري است دم بريده مبر سوي مار دست

عهد قديم را که بر آن پاي بر زدي

گر باز تازه مي کني اينک بيار دست

رايش چو در معارج همت قدم زند

بر دوش آفتاب نهد ز اعتبار دست

در دور جود او بنمانده است سايلي

غير از چنار داشته در رهگذار دست

مرغ سحر دعاي تو مي کرد در چمن

بر سرو بانگ زد که به آمين برآر دست

شايد که بحر پيش کف کان يسار تو

همچون سفينه کفچه کند افتقار دست

—————-

18- [در مدح سيف الدين]

سپيده دم که صبا راه بوستان برداشت

شنيد بلبل بوي گل و فغان برداشت

شمال مجمره گردان ز بهر جلوه گري

تتق ز روي عروسان بوستان برداشت

مي از هوا به صبوحي کشيد نرگس مست

که از خمار دو چشمش نمي توان برداشت

در آب مهر رخ مهر داشت نيلوفر

ز مهر مهر سر از روي آبدان برداشت

کلاه اطلس لاله نهاد بر سر کوه

چو مهر از کتف کوه طيلسان برداشت

بر ارغوان شنو از مرغ، اغاني اندر باغ

که ارغنون ز سر شاخ ارغوان برداشت

چو ديد سوسن، دست چنار را به دعا

دو صد زبان به ثناي خدايگان برداشت

خدايگان جوانبخت سيف دولت و دين

که عدل شامل او جور از جهان برداشت

طناب خيمه ي او راست ميخ چار اقطاب

جناب رفعت او سر ز آسمان برداشت

حديث مسجد و قرآن و درس او بشنيد

به روم قيصر [و] زنار از ميان برداشت

در آن زمان که سر پاي در رکاب آرد

در آن مکان که کف دست از عنان برداشت

نهاد غاشيه بر دوش ماه و خورشيدش

پياده گشت و بر اعداي او سنان برداشت

تکاوريش بود زير زين که در شيراز

فلک ز خاک سمش کحل اصفهان برداشت

سپهر قدرا جائي است قدر و رفعت تو

که چرخ رايت قدرت ز توأمان برداشت

جهان نيارد برداشتن ز مهر تو دل

کسي نيارد ناگاه دل ز جان برداشت

خدايگانا رسمي است بنده را هر سال

کزان نيارد دريا و ابر و کان برداشت

دو سال رفت که احوال بنده بي رسمي است

مگر که بخت من آن نيز از ميان برداشت

هميشه تا که نيارد به تيغ صيقل مهر

غبار از آينه ي راه کهکشان برداشت

بقاي عمر تو بادا که عدل شامل تو

خراج و باج به يکبار از جهان برداشت

19- [در مدح اتابک سعد]

سلطان گل رسيد و ديار چمن گرفت

و اطراف جويبار سپاه سمن گرفت

از ژاله دشت گشت پر از گوهر عدن

وز لاله کوه رنگ عقيق يمن گرفت

دلتنگ بود غنچه، شد اکنون گشاده دل

کز تاب آفتاب زر اندر دهن گرفت

از چنگ عندليب شنو نعره بر چنار

اکنون که پاي فاخته در نارون گرفت

شد تا که ده شمال بنات نبات را

زآن روي رفت و چار سوي ياسمن گرفت

گر شد شکسته طره ي سنبل ز زخم باد

باري قد بنفشه چه معني شکن گرفت

شمعي است سبز نرگس [و] سيم و زرش لگن

هرگز که ديد شمع که بر سر لگن گرفت

ني ني که طشت سيم پر از زر ميان باغ

بر سر ز عدل شاه زمين و زمن گرفت

شاه جهان اتابک اعظم که تيغ او

چون تيغ آفتاب ز چين تا ختن گرفت

از خط بندگيش کجا سرکشيد خلق

کو بندشان به سيرت و خلق حسن گرفت

چون رستم آن زمان که در آورد پا به رخش

در تاختن ز حد عدن تا ختن گرفت

حاتم چو ابر فيض کفش ديد از حيا

طي کرد فرش خود و پي خويشتن گرفت

ميراث يافت از پدر خود سرير ملک

ليکن جهان به بازوي شمشيرزن گرفت

گردون که با فريب بسي مکر و فن نمود

در عهد عدل او کم آن مکر و فن گرفت

اي خسروي که گوهر شعرم ز مدح تو

در چشم مشتري ز طراوت ثمن گرفت

ماه سما ز روي تو نو[ر] اقتباس کرد

باد صبا ز بوي تو عنبر به من گرفت

ابروي روي شرع ز عون تو قبله گشت

پهلوي اهل عدل ز جودت سمن گرفت

زاغ کمان کين تو باز ظفر نمود

در سهم خصم گوشه از آن چون زغن گرفت

اندر سراي شش جهت اين چار رکن را

در تحت حکم امر تو چون چار زن گرفت

در شکرعدل و نعمت تو از زبان من

مدح تو را دهان هزارانجمن گرفت

رونق گرفت شعر من از مدح تو چنانک

بازار شعر رونق از اشعار من گرفت

از سنگ منجنيق تو حصن حصين خصم

شد با زمين برابر و خاک دمن گرفت

سر بر سپهر برد چو مهر آن کسي که او

مهر تو را چو جان و دل اندر بدن گرفت

تا جز سپهر کس نتواند به صبح و شام

از مهر و ماه تيغ کشيد و مجن گرفت

تابنده باد راي تو کز نور راي تو

رونق سراي ملت و شرع و سنن گرفت

20- [در مدح تاج الدين]

رقم مزن خط مشکين بر آن صحيفه ي عاج

که صبرم از دل مسکين همي کني تاراج

مخواه از دل من صبر بعد ازين کم و بيش

که هرگز از ده ويران کسي نخواست خراج

به جاودان هوا چشم تو فرستد سحر

ز کاروان خطا خط تو ستاند باج

شب وصال که بينند عاشقان رويت

کسي به شمع از ايشان کجا شود محتاج

که آن که با رخ تو شمع و روشني طلبد

همي طلب کند او مهر و ماه را به سراج

قدت صنوبر و عاج است و طلعتت خورشيد

که ديد طلعت خورشيد بر صنوبر و ساج

نه باغ دارد رخسار چون تو نه لاله

نه کبک دارد [رفتار] چون تو نه دراج

کنون که تو به دو رخ ماه عاشقان گردي

به اسب و رخ نتواند هزار چون لجلاج

چو خون من ز دو بادام تو به جوش آمد

ز لطف کن به دو عناب شکرينش علاج

روا مدار که هر شب مرا بود تا روز

ز آستان درت بالش و ز خاک دواج

مکن لجاج ازين بيش زآن که نتوان کرد

به عهد نايب شرع نبي ستيز و لجاج

سپهر فضل و محيط علوم تاج الدين

که بر سر آمد از ابناي فضل و علم چو تاج

خدايگان صدور جهان که بي فکري

دو صد علوم کند بر بديهه استخراج

چو بر بديهه ي عقلش علوم معلوم است

چه حاجتش به دو تصديق و فکر و استفتاج

به گاه فتوي و تقرير، نايب نعمان

به گاه فتوي و تفسير ثاني زجاج

سواد خامه ي فتويش را قضا آرد

ز ماه دوده و ز مهر صمغ در شب زاج

به محفلي که سخن گويد از اصول کلام

کجا نفس زند آن جا معارض و حجاج

براي خلعت قدرش ز اول فطرت

شب آمده است چو اکسون و روز چون ديباج

بر آستين بقايش طراز سرمد کرد

خرد که اطلس افلاک راست او نساج

زهي کف تو مفاتيح واهب ارزاق

خهي دل تو مصابيح صاحب معراج

عطارد ارنه به فرمان تو قلم گيرد

به رعشه افتد دستش چو زيبق از افلاج

وگرنه زهره سرايد به مدح تو، مريخ

کند بريده به خنجر ز حنجرش او داج

نهان غيب ز لوح سپهر بر خواني

به نور خاطر عاطر چو آب در شب داج

شود چو ذره هوادار راي تو خورشيد

در آن زمان که شود صبح راي تو وهاج

ز رشک دست تو دريا زند به سر برکف

ز دست تست به سر برکفش نه از امواج

به عزم خدمتت احرام بسته اند اجرام

همي کنند به گرد درت طواف چو حاج

تو آفتابي و رخشت سپهر چون انجم

همي دوند روان در رکاب تو افواج

به زير زين مراد تو مرکبي است چو باد

که نور آتش نعل وي است شمع فجاج

تکاوري که به يک تاختن دود به ختن

شناوري که رود بر محيط بي ازعاج

هر آن مسافت کان را به ماه قطع کنند

کند چو ماه به يک روز زير پي ادراج

هلال نعل قمر جبهت شهاب شتاب

که آفتاب سزد زير او گه اسراج

ز کوه کوهه ي زينش، پلنگ ديد به قدر

ز سر دماغ برون کرد و شد بر سراج

سپهر قدرا از نورت آفريد خداي

اگرچه ز آتش و باد است وخاک و آب مياج

متاع شعر مراکز شعار چون شعريست

ز مهر مشتري [يي] چون تو ديد شعر رواج

عنايت است تو را با من و خرد داند

در و گهر بودش نظم سنگ ريز و رحاج

هميشه تا که قمر باشد آخر اجرام

هميشه تا که حمل باشد اول ابراج

عطاي کبري عمر تو را کبيسه ي سال

عطاي کبري بادا از اول هيلاج

————–

21- [در مدح فخرالدين ابوبکر]

درين موسم رخ خرم گل اندر بوستان دارد

چو گل خرم دل آن کو دمي با دوستان دارد

گل اندر بوستان سرمست خوش بر گلستان خندد

کسي در گلستان خندد که يار دلستان دارد

ميان بوستان از دوستان بوسه ستان اکنون

که پستان صبا را طفل غنچه در دهان دارد

کنون هر دلبرخوبي به حسن و لطف منسوبي

به زير سايه ي طوبي مي چون ارغوان دارد

بياور مي که عالم خوش چو روي يار شد دلکش

درافکن آب چون آتش که خاک از باد جان دارد

ز درد عاشق ار عاشق بدي آگه کجا گفتي

ندانم هر شبي بلبل چرا چندين فغان دارد

اگر سنبل شود بي جان به زلف يار مي ماند

وگر نرگس شود خندان دهان پر زعفران دارد

شقايق کيست بر صحرا دوروئي ده دلي رعنا

که چون رنگي قي از سودا به رنگ ارغوان دارد

گل اندر بوستان شاه و سپاه او رياحينند

اگر چه کوکنار افسر به سر همچون شهان دارد

چو من در خدمت مدح سپهر عدل فخرالدين

اگر سرو است استاده وگر سوسن زبان دارد

امير عالم عادل ابوبکر ابي نصر آن

که بحر دست او جيحون و سيحون در بنان دارد

شهنشه را نکو خواهي بساط عدل را شاهي

سپهر ملک را ماهي که قيد آسمان دارد

سحاب از دست او آموخت در عالم گهرباري

که دستش در گهرباري سحاب و بحر و کان دارد

اگر بالا گرفت از دست او الحق ز بي آبي است

چو شاگردي است کز استاد بالاتر دکان دارد

ز دست راد او روزي رسد انسان و حيوان را

که ابر دست او ارزاق را ز ايزد ضمان دارد

سخن در مدحتش گويد هر آنکو را دهن باشد

کمر در خدمتش بندد هر آنکس کو ميان دارد

ملک گويد دعاي او چو بر دشمن کمين سازد

فلک لرزد ز سهم او چو اندر کف کمان دارد

ايا عادل شهنشاهي که ايزد بر مراد تو

فلک را هم بر آن گردش که تو خواهي بر آن دارد

فلک پير است و با چندين هزاران ديده ناديده

نظير تو جوانبختي که عالم را جوان دارد

نهنگ و ماهي از سهم تو و رزم تو در دريا

يکي سيمين زره پوشد يکي بر گستوان دارد

محافل گر نيارايند از نامت چه سود آيد

منافع گر نياشامند بر يادت زيان دارد

جوان بختا درين موسم که شاخ سبز در بستان

ز دست مهر اندر بر حرير و پرنيان دارد

چو من از دست جود تو هزاران بنده نو روزي

يکي خلعت ازين پوشد يکي تشريف از آن دارد

هميشه تا جهان از صبح زرين پيرهن پوشد

هميشه تا سپهر از شام کحلي طيلسان دارد

بقاي عمر تو بادا هزاران سال در شادي

که چون شه شادمان باشد سپه را شادمان دارد

————–

22- [در مدح تاج الدين حسن]

نگار من خط مشکين کشيده بر سمن دارد

نهاده بر خط او سر دو صد مسکين چو من دارد

خطي چون دايره ي پرگار بي پرگار مي بينم

به گرد روي مه روئي که چون نقطه دهن دارد

شکسته گر همي زايد شکر از لعل او شايد

که از تنگي دهان او لب شکرشکن دارد

اگر سرو چمن ديدي که باشد رسته در بستان

نگر بستان رويش را که بر سرو چمن دارد

چه بستاني يکي بستان کز آب چشمه ي حيوان

بنفشه بر گل و نرگس فراز نسترن دارد

چو زنگي زلف او رقاص بر رويش بدان ماند

که شاه زنگ جيش عيش در ملک ختن دارد

اگر مشک ختن لافي زند از زلف او شايد

که بوي خوي مشکين بوي تاج الدين حسن دارد

سپهر فضل و مهر بذل، امير عالم عادل

که همچون نام خويش اوصاف و اخلاق حسن دارد

جوان است و جوان بخت است وهست از آب لطف او

که شاخ دولتش سبزي چو خضراي دمن دارد

چو کلک اندر بنان گيرد کند عقل کلش املي

چو خط را با بياض آرد بنفشه ياسمن دارد

به نظم و نثر تازي پارسي عقلي [و هم] نقلي

چو بگشايد سر درج سخن چون درّ سخن دارد

نديمانش همه فاضل چو بنشينند در خدمت

تو گوئي آفتابستي کز انجم انجمن دارد

چنين فضل و سخا و جود کو دارد، بناميزد

به ايزد گر به عالم در، نظير خويشتن دارد

از آن حدت نمايد تيغ او در کشتن دشمن

که تيغ تيز او از گردن دشمن مسن دارد

چو کف بگشايد از رادي کند طي فرس بخش طي

چو بيژن روز رزم و زور مردان را به زن دارد

چو سائل زو نعم خواهد دهد پاسخ نعم او را

نعم با سايلان پاسخ نه ليس ولاولن دارد

درش نثر است و گوهر نظم و من خر مهره آوردم

به نزد گوهري کان صد هزاران جان ثمن دارد

عنايت با من است او را وگرنه کي بود هرگز

به سير و تره ميل آن [را] که او سلوي و من دارد

چه ميمون ساعتي باشد که پا اندر رکاب آرد

براقي زير زين چون برق گاه تاختن دارد

چو برقي مرکبي کو را ز شيراز ار برانگيزي

به روز ديگرش بيني که منزل در يمن دارد

چو دلدل پر دل و چون رخش پر نقش و شنه صرصر

که چون شبديز رهوار است و چون گلگون سمن دارد

زهي سيف و قلم کايزد ز دولت مر تو را داده

نهاده بر خطت سر هر که او سر بر بدن دارد

در آن ساعت که هر مردي به دفع ناوک و خنجر

از آهن در سر و در بر کلاه و پيرهن دارد

چو پيکان تو چون پيکان سوي دشمن روان گردد

تو پنداري شهابستي که قصد اهرمن دارد

چو چشم بخت تو بيدار شد در خواب شد فتنه

کنون بخت تو بيدار است کو در سر وسن دارد

بشايد زهره را بر گاو گردون گر بگرداند

اگر نه مدح تو بر ياد، سر بربط زدن دارد

هميشه تا که بر روي محيط آسمان آسا

به جذب آب کيوان دلو و خور زرين رسن دارد

هزاران سال عمرت باد در اقبال کز رحمت

تو را بر فرق سر سايه خداي ذوالمنن دارد

23- [در مدح فخرالدين ابوبکر گويد]

بيا جانا که بستان بوي فردوس برين دارد

جهان از رنگ گل نقش نگارستان چين دارد

به شادي چهره ي گلبن چو روي دوست مي خندد

ز شنگي طره ي سنبل چو زلف يارچين دارد

قبا از چرم زنگاري به بر در غنچه مي پوشد

کلاه از اطلس خيري به سر بر ياسمين دارد

شقايق در نماز استاده سر بر آسمان سايد

بنفشه در سجود افتاده رخ را بر زمين دارد

ز رنگ سبزه تيهوباز بر ابرو کشد وسمه

ز برگ سنبل آهو باز پهلوي سمين دارد

گوزن از لاله بر هر کوه ياقوتين سرو سازد

پلنگ از ژاله بر هر سنگ بلورين سرين دارد

معنبر جيب و دامن باغ پر کرد از نسيم گل

ز شبنم گوش و گردن شاخ پر درّ ثمين دارد

به گردون سرو مي يازد صبا بر سبزه مي تازد

به گل بلبل همي نازد که يار نازنين دارد

اگر هشياري و عاقل مکن جز در چمن منزل

بود ديوانه آن کو دل درين موسم حزين دارد

شجر طوبي است وز شاخش صبا گوهر همي ريزد

چمن خلد است و در صحنش شمر ماء معين دارد

بلي خلد است از آن معني که در وي سرو پيوسته

ثياب خضر اندر بر بسان حور عين دارد

به روز وصل گل بلبل ز شام هجر مي ترسد

همه شب تا سحر افغان که مي دارد ازين دارد

غلط گفتم که بعد از شکر يزدان بر زبان بلبل

ثناي خوي مشکين بوي اعظم فخر دين دارد

امير عالم عادل ابوبکر ابي نصر آن

که دولت بر يسار و فتح و نصرت بر يمين دارد

به هر کشور که رو آرد عنايت رهبرش گردد

به هر لشکر که بر تازد ظفر يار و معين دارد

بگيرد آنچه افريدون به سالي گيرد اندر دم

ببخشد هر چه آن قارون به زير گل دفين دارد

کهينه بنده اش صد ملک از فقفور چين گيرد

کمينه برده اش صد برده چون خان و تکين دارد

جهان چون حلقه ي خاتم بگيرد يکسر آن کس کو

سليمان وار نامش را نوشته بر نگين دارد

چنان گردد جهان از وي که گوئي اين چنين بايد

چنان گردد ازو دشمن که دولت برجبين دارد

فلک زان گويد اندر رزم و بزمت کافرين داري

که بر سر، هر دم از ايزد هزاران آفرين دارد

در آن ساعت که او تيغي چو حيدر بر ميان بندد

در آن حالت که او رخشي چو رستم زير زين دارد

بدوزد ديده ي انجم چو اندر کف کمان گيرد

بسوزد سينه ي دشمن چو اندر صف کمين دارد

ايا لشکرکش ايران سپهدار جهان آني

که دستت تيغ همچون مهر بهر روز کين دارد

اگر چه بر فلک مريخ بس تند است و گردنکش

ميان لشکرت خود را چو ترکان در کمين دارد

حصار از سنگ و گل سازند شاهان حفظ را ايزد

به حفظت از دعاي خلق صد حصن حصين دارد

هميشه تا که مؤمن دل بري دارد ز بغض و کين

هميشه تا که عاقل جان پر از نور يقين دارد

ز فيض حق دلت پر نور خورشيد يقين بادا

که سايه بي گمان بر سر تو را روح الامين دارد

—————–

24- [در مدح سيف الدين يوسف]

سپهر چون زر خورشيد در ترازو کرد

قضا فضاي جهان را بهشت مينو کرد

چمن که چون پر طاووس بود و بال تذرو

به رنگ ديده ي شاهين و چشم آهو کرد

از آن به خنده ي شيرين گشاد نار دهان

که خاک بر سر خود آبي ترشرو کرد

چو رنگ زرد مفرح نمود شفتالو

ز شاخ [و] برگ ترنجي و رخ چو ليمو کرد

به تحفه رضوان تفاح برد سوي بهشت

مشام جان عروسان خلد پر بو کرد

رخ گشاده امرود را که چيني خواند

چو کس نديد که امرود چين بر ابرو کرد

عنب که دختر رز بود خون خود را ريخت

که خويش را ز رز آويخته به يکسو کرد

چنان هواي خريفي نفس زد از خنکي

که لرزه بر تن اشجار و شاخ نيرو کرد

بشر چو ديد که هست اشتراک با شجرش

ز خون دختر رز شرب نوشدارو کرد

عروس شاخ که در نوبهار چادر داشت

کنون تتق ز نسيج و حرير و تزغو کرد

چو ابر ديد عروسي و سور و بزم و تتق

نثار فرق عروسان باغ لوءلوء کرد

ز بس که يافت شمر آب بي شمار از ابر

زبان طعنه دراز اندر آب آمو کرد

به دشت باد وزان درفشان خزان به رزان

چو دست بحر کرم خواجه ي ملک خو کرد

پناه ملک خداوند سيف دين يوسف

که اقتباس مه از راي انور او کرد

خدايگانا بيتي شنو ز مدح اثير

که بنده تضمين در مدح تو چه نيکو کرد

سپهر فاخته گون طوق مهر در گردن

بسا که در طلب خدمت تو کوکو کرد

ز کلک لاغر تو فربه است پهلوي ملک

که فربه از سر کلک تو ملک پهلو کرد

گواه عدل تو کافي است کين سراي جهان

سپهر بر تو سجل چار حد [و] شش سو کرد

جهان کهنه ازو گشت نو بگو ز چه روي

از آنکه بر سر هر کوي مسجدي نو کرد

به تيغ تيز قلم کرد دست و بازوي خويش

کسي که با تو تفاخر به زور و بازو کرد

جوابش از کرم و علم و حلم داد جواب

ز ذاتي تو هر آنکو سؤال ماهو کرد

طرب فزاي از آن است زهره کز شادي

شراب مدح تو در کاسه ي طرب رو کرد

کسي که شعر مرا نظم ديگران پنداشت

بهاي کعب غزال از حساب پينو کرد

هميشه تا که ندارد کس از ملوک جهان

به گرد خندق بحر محيط بارو کرد

بقاي عمر تو بادا که راي انور تو

سراي ملک جهان را ز خرمي نو کرد

—————–

25- در مرثيه [اتابک ابوبکر سعد] گويد

خورشيد آسمان و زمين در حجاب شد

جمشيد خسروان گزين در نقاب شد

طوفان فتنه موج چنان زد کز آب او

بر روي بحر نيمه ي گردون حباب شد

شاه جهان اتابک ابوبکر غوطه خورد

در بحر فتنه غرقه ي «حسن الثواب» شد

از دور هفت کاسه ي گردون مي اجل

ساقي ي دور داد بدو تا خراب شد

چون شد خراب خانه ي عمرش سپاه را

از ديده خون چکان چو ز راوق شراب شد

مر دوستانش را که برو خاک باد خوش

سينه پر آتش از غم و ديده پر آب شد

در ملک مصر از آتش هجر و وفات او

چندين هزار جان عزيزان کباب شد

در خواب بود فتنه و بيدار بخت او

بيدار گشت فتنه و بختش به خواب شد

ملکش بهشت بود و بهشت اين بهشت خوش

چون اين بهشت هشت بهشتش مآب شد

از چار حوض و هشت بهشت آب خضر خورد

کورا شفيع صاحب چارم کتاب شد

انعامهاش بدرقه ي روح پاک گشت

احسانهاش توشه ي «يوم الحساب» شد

خون شفق ز ديده ي انجم به ماتمش

زان گونه شد که چهره ي گردون خضاب شد

سيمرغ را عقاب اجل در ربود و برد

سيمرغ را که ديد که صيد عقاب شد

بلبل همي گريست به گاه سحر که گل

از باد قهر مرگ و اجل، در تراب شد

گفتم چه بود؟ گفت: که گل رفت زير گل

گفتم چه جاي گل شه عالي جناب شد

بگريست زار و زد نفسي گرم ز آه دل

کز سوز آتش دل او گل گلاب شد

در باغ سرو چون بشنيد اين سخن ز گل

بر چشم سرو باغ چو پر غراب شد

اي چرخ خون گري که مهت دور جور خورد

واي بحر خاک خور که شرابت سراب شد

اي خنگ آسمان بفکن نعل ماه نو

اکنون که پاي راکب تو از رکاب شد

اي تيغ آخر آتش خونت فرو نشست

وي نيزه زلف پرچم جعدت ز تاب شد

کو نوبت درش که ز آواز کوس او

گوش فلک خزانه ي دعد و رباب شد

کوه از فراق سم سمند شکار او

بر چشمه هاي آب چو چشم سحاب شد

او شد سوي بهشت و جهان قاف تا به قاف

از ملک ملک خسرو مالک رقاب شد

کيخسرو دوم عضدالدين به فال سعد

بر تخت بخت خسرو افراسياب شد

اي مشتري تو سعدي و برتر ز آفتاب

تو نور پاش باش اگر آفتاب شد

گر ماه رفت چرخ نه از گردش اوفتاد

ور شاه رفت ملک نه در انقلاب شد

برخاست از سرير پدر تا پسر نشست

ملکي کز آن شيخ بد اکنون به شاب شد

بهر نثار او طبق سبز آسمان

هر شام پر ز گوهر و در خوشاب شد

فراش صنع خيمه ي قدرش چو بر فراخت

اقطاب ميخ و خط شعاعش طناب شد

هر کو حضور خدمت او يافت بازيافت

بي رنج گنج وانکه نه، من غاب خاب، شد

مفتاح باب رحمت فيض است دست او

عالم ازين فتوح پر از فتح باب شد

بادا هزار سال پسر گر پدر برفت

دانم يقين که دعوت من مستجاب شد

خاقاني آب رشک خورد ز احتماي نظم

گر بشنود که شعر فريدش جواب شد

26- [در مدح ملک الامرا فخرالدين ابوبکر گويد]

تا چمن خط، گرد روي سنبل تر مي کشد

کس ندانم کز خط سبزش کنون سر مي کشد

باد نوروزي به صحرا مشک و عنبر مي برد

ابر نيساني ز دريا در و گوهر مي کشد

مهر دولابي به زرين حبل و سيمين دلو ابر

آب از اوج هوا مي ريزد و بر مي کشد

از شکوفه در چمن مشاطه ي تقدير باد

نوعروس شاخ را بر فرق چادر مي کشد

گنج قارون کرد نرگس در زمين پنهان کنون

آشکارا سوي هامون نقره و زر مي کشد

رخت بر در نه خرد را زآنکه در ايام گل

زاهد صدساله رخت از دير بر در مي کشد

بلبل اندر ناي چون طوطي شکر خايد همي

گلبن اندر پاي چون طاووس شهپر مي کشد

بيد اگر سر مي کشد از باد، نشگفت است از آنک

باد بگرفته گريبان بيد را در مي کشد

صد هزاران دست دارد همچو پاي بط چنار

پا از آن در آب چون بط شناور مي کشد

سرو بلقيس است و پندارد که سبزه آب شد

دامن حله ز ساق پاي برتر مي کشد

تيغ گوهردار سوسن در ميان رزم باغ

راست چون در روز کين خورشيد صفدر مي کشد

فخر دين بوبکر امير عالم عادل که او

ذيل همت را وراي چرخ اخضر مي کشد

خاک پايش طعنه در آب سکندر مي زند

طارم قدرش شرف بر قصر قيصر مي کشد

توأمان با رتبت اعلاش اسفل مي شود

آسمان در حنجر اعداش خنجر مي کشد

رود لشکر گردد از خون يلان روي زمين

در هر اقليمي که چون سياره لشکر مي کشد

خسروا پاي سريرت را سپهر لاژورد

برتر از ايوان ماه و زهره و خور مي کشد

اي براي رتبت قدر کلاه جاه تو

خوشه ي پروين ز گردون مهر زرگر مي کشد

خصم تو در گردن خود مي کشد حبل اجل

کاخر کار رسن هم سر به چنبر مي کشد

اندر آن ساعت که نوبت صور محشر مي دمد

واندر آن حالت که رايت سر به اختر مي کشد

سينه ها آن روز از کينه پر آذر مي شود

و انتقام آندم برادر از برادر مي کشد

تيغ بران تو آب از چشمه ي جان مي کشد

تير پران تو نصرت زير هر پر مي کشد

رخش تو گردد سپهر آن روز و بروي تو چو مهر

شاد باش آن رخش کو مهر منور مي کشد

تا مزيد حسن را تقدير بي سعي و قلم

خط مشکين بر عذار يار دلبر مي کشد

باد اقبال تو کايزد بر کتاب کاينات

طول عمرت را فزون از خط محور مي کشد

27- [در مدح اتابک ابوبکر]

ابر نيساني به دامن درّ مکنون مي کشد

درّ مکنون را ز دريا سوي هامون مي کشد

مهر دولابي به تأثير رسنهاي شعاع

ابر بر روي زمين از قعر جيحون مي کشد

تا کند اطفاء گرد از روي ميدان هوا

پيل ابر آب فرات و نيل و سيحون مي کشد

باد کافسون مي دمد تا خاک را جارو کند

انتقام از معجز عيسي به افسون مي کشد

از گل تيره گل روشن دميد آري رواست

نفس انسان را ازل بر «طين مسنون» مي کشد

گلبن اندر حله لاف از رخ چو ليلي مي زند

بلبل اندر ناله آه از دل چو مجنون مي کشد

نو عروس باغ را مشاطه ي تقدير باز

وسمه ي سبزه بر ابرو چست و موزون مي کشد

گر شکوفه چادر خاتون شاخ است از چه روي

گوشه ي چادر شمال از روي خاتون مي کشد

بر در و ديوار ربع [و] باغ نقاش ربيع

باد بي نوک قلم نقش دگرگون مي کشد

حله ي ادريس پوشد از ثياب خضر سرو

شايد از رفعت اگر گردن به گردون مي کشد

لعل پيکان است و لاله در نگيندان خيال

صايغ صانع سر پيکانش بيرون مي کشد

بود در کنج زمين نرگس چو قارون ناپديد

آشکار از کنج اکنون گنج قارون مي کشد

از بنفشه بر مثال باغ طغرايش چنان

باز بر ميم دهان از غاليه نون مي کشد

قمري مقري سحرگه مي سرايد راهوي

تا بر دلبر دل عشاق مفتون مي کشد

اين عجب حالت نگر تا دست بر هم زد چنار

بيد را در رقص آورده صبا چون مي کشد

چتر دار شاه را ماند شقايق کز هوا

چتر بر سر ز اطلس و ديبا و اکسون مي کشد

خسرو اعظم اتابک وارث ملک جم آنک

غاشيه در پيش رخش او فريدون مي کشد

آن ملک سيرت ملک، کو تيغ در روي عدو

چون شهاب اندر رجوم ديو ملعون مي کشد

موج فوج انجمن از انجم ميمون بود

هر کجا او لشکري منصور و ميمون مي کشد

دست قدرش اطلس افلاک را در برکشيد

زين حکمش ابلق ايام وارون مي کشد

چرخ اگر در قدر سر سوداي قدرش مي پزد

آخر طبخش به طبخ آفتيمون مي کشد

بر عدوش از بيم شد گونه شب اشکي از آنک

چون شباهنگ او ستان اندر شبيخون مي کشد

تا کند در خواب چشم فته ي بيدار را

از عناصر کو کنار عدلش افيون مي کشد

حدت موسي کشيد از تيغ او فرعون خصم

بر زنخدان مار اکنون قلب هارون مي کشد

سايه ي شاخ درخت ملک او عالم گرفت

بيش ازين گيرد که سر بر چرخ اکنون مي کشد

اعتدال نوبهاري را نسيم خلق او

در هواي سرد و گرم هر دو کانون مي کشد

قيصر قدرش که گاه قدر گردون دون اوست

صد رقم بر کفه ي کسري و مأمون مي کشد

شهريارا تاج و تختت را بر اوج مشتري

طالع فرخنده و بخت همايون مي کشد

خاک ميدان تو را بر موکب باد صبا

تا ابد با آب حيوان خضر، معجون مي کشد

حلقه ي ماه نو اندر گوش کرده آسمان

بار حکمت را به جان چون عبد مادون مي کشد

ديده ام گردون که گاوش مي کشد بر روي خاک

دشمن جاه تو را گردون هميدون مي کشد

زير خرسنگ اجل خصم تو چون گاو خراس

چشم بسته بار اين فيروزه طاحون مي کشد

پيش کاف کوه حلمش نقطه ي في بيش نيست

قاف و آنچ اندر ميانش بر کتف نون مي کشد

دست انعامت که بي اندازه نعمت مي دهد

از جزاي ايزد «اجر غير ممنون» مي کشد

زهره از اول که بر قانون کشد اوتار را

گوهر مدح تو را در سلک قانون مي کشد

عقل با راي صواب روشنت خط خطا

بر اساطين ارسطو و فلاطون مي کشد

تا که زرين زين مهر و طوق سيمين هلال

ادهم شب سال و ماه و روز گلگون مي کشد

سال و ماه عمرت افزون باد کايزد در مزيد

طول عمرت را ز خط محور افزون مي کشد

28- [در مدح محمدشاه]

تا سرو فرق سر برد از فرّ قد به فرقد

با قدر قدّ فرقد شد راستش ز فرّ قد

بر قد قباي سبزش کوته شد از درازي

کاطلس قباي قدر است از بهر قد فرقد

ني ني که خسرو گل شد بر سرير گلشن

سرو ايستاده پيشش چون بندگان مفرد

بيدار شد شکوفه و آمد ز مهد بيرون

در خواب رفت نرگس وز خواب ساخت مرقد

آيات رحمت ايزد بنوشت بر ورقها

بر رحل شاخها بين ز اوراق صد مجلد

يعني کزين مجلد هر کايتي بخواند

در باغ خلد ماند طوبي صفت مخلد

از گل بر آن ده آيت وز غنچه پنج آيت

تشديدش از بنفشه وز برگ سوسنش مد

در زير آسمان شد پنهان زمين ز سبزه

چون مهره اي ز مينا در حقه ي زمرد

باد است مرکب جم برگ شکوفه تختش

خويد است آبگينه صرح چمن ممرد

از غنج غنچه خندان چون لعل ماهرويان

وز لاله ژاله تابان همچون مي مورد

دلسوخته شقايق شمعي است ده زبانه

ياقوت سرخش آتش لاکن لگن زبرجد

حوض از بخار دريا پرآب چون بحارست

وز عکس سرخ بيد است اندر بحار بسپد

زين پيش بد ز سرما در دي مه آب آهن

بگداخت آهن اکنون بادش زند به مبرد

بر دشت طشت نرگس بر سر نهاده پر زر

از عدل نصرت الدين شاه جهان محمد

آن شهريار عادل نوشين روان ثاني

شاهي که چون فريدون هست از سما مؤيد

اسکندر زمانه کيخسرو يگانه

خورشيد چاربالش جمشيد ماه مسند

شاه فلک که نزدش پير اجل به دانش

چون کودکي است چونان پيش معلم ابجد

با قدر کامل او «تحت الثري» ثريا

وز عدل شامل او قصر هدي مشيد

احسان و جود و خلقش زان بيشتر که گردد

در عقد صد محاسب اوصاف او معدد

ني در نهاد او کين جز وقت حرب دشمن

ني بر زبان او لا جز گاه قول اشهد

آفاق رخنه چون سين از شين شر نگشتي

اسکندر ا[ر] ببستي از قاف حلم او سد

رستم به رزم و کوشش از سهم او شده زال

حاتم به بذل و بخشش با دست راد او رد

گردون قباي قدرش مي دوخت گرد دولت

بر آستين قدرش پيدا طراز سرمد

دادند هفت اختر بر ملک او گواهي

اين ششدر [ي] سرا را با چار حد مؤبد

اي وارث سليمان عالم ز خصم بستان

برکش چو پور دستان آن خنجر مهند

تو آفتاب ملکي چارم فلک سريرت

زآن روي همچو انجم داري سپاه بي حد

وين طرفه تر که عالم چون آفتاب گيري

بي کثرت سپاهي تيغ آخته مجرد

از شيهه ي سمندت فيل دمان گريزان

در حلقه ي کمندت شير ژيان مقيد

چون برق زير زينت اسبي بود در آن دم

چون چرخ گاه جولان ناهيد طبع و صرخد

اسبي ز نسل دلدل تحت الرکاب حيدر

رخشي ز اصل شهبا در زير زين احمد

در صيدگه بر آرد گرد از گراز، گرزت

تيرت به شب بدوزد چشم اسود اسود

بر پشت کوهه ي زين کوه از شکوه ديدت

گويا که آفتاب است از اوج بعد ابعد

در خدمتت وشاقان نوخاسته هزاران

چون مهر و ماه تابان يک مخطط و يک امرد

تا کسوت شب و روز از اطلس است و اکسون

و آن کسوه را کند چرخ از مهر و مه مجدد

راي تو باد روشن چون مهر و ماه تابان

چتر تو باد دايم بر سر چو مه ممهد

بيش از حروف ابجد بادا شمار عمرت

کاسوده در بهشتند از عدل تو اب وجد

————–

29- [در مدح فخرالدين ابوبکر]

باز ز گلبن گل دو رنگ برآمد

باد به گلزار بي درنگ برآمد

از گلوي عندليب ناي بناليد

وز دم بلبل نواي چنگ برآمد

از دهن ابر درّ به بحر فروشد

وز شرف کوه گل ز سنگ برآمد

ز ابر سياه و سپيد شير فلک را

رنگ منقط شد و پلنگ برآمد

قوس قزح رنگ ريسمان مسيح است

کز خم نيلي به هفت رنگ برآمد

لاله و سبزه چريده رنگ ز کهسار

با لب و سم سرخ و سبز رنگ برآمد

بر سر نرگس کلاه زرد و مغرق

همچو گل از فرق باد رنگ برآمد

پرچم منصور پادشاه جهان است

طره ي سنبل که جعد و شنگ برآمد

بحر کرم فخر دين که موج کف او

تا يمن و شام و روم و زنگ برآمد

فيل ز کوپال او ز ناب تهي شد

شير ز شمشير او ز چنگ برآمد

ملک پناها توئي که هر که بيارد

فخر به نامت ز نام و ننگ برآمد

بر سر نسرين چرخ گاه گشادت

تير عقاب تو چون پلنگ برآمد

خون چو آب بقم ز هيبت تيغت

بر سر نيل از دم نهنگ برآمد

نام حسام تو در فرنگ شنيدند

نعره و فرياد از فرنگ برآمد

هر که نه چون نوش شد موافق طبعت

از شجر عيش او شرنگ برآمد

در طلب رتبت سگان شکارت

گردن شيران به پالهنگ برآمد

رخش مطوق که تيزگام سپهر است

چون تک رخش تو ديد لنگ برآمد

دشمن تو پاره پاره گشت چو قربان

از سر کيش تو چون خدنگ برآمد

تا که چو نمرود هيچ کس به نيارد

از ره گردون به عزم جنگ برآمد

ملک تو بادا که خلق را ز عطايت

سيم به خروار و زر به تنگ برآمد

—————

30- [در مدح اتابک ابوبکر مظفرالدين]

چون عروسان چمن جلوه گري درگيرند

بلبلان پرده ي عشاق و نوا برگيرند

عاشقان در حق معشوق غزل بسرايند

صوفيان رقص کنان راه قلندر گيرند

چون گل از راه صفا تازه و خندان باشند

چون مل از دست هوا باده و ساغر گيرند

نفحه ي عنبري از زلف بنفشه طلبند

نسخه ي ساحري از ديده ي عبهر گيرند

زلف سنبل بدل گيسوي دلجوي نهند

خط سبزه چو خط يار سمنبر گيرند

دامن يار و گل لعل و سرگيسوي چنگ

به يکي دست و به ديگر مي احمر گيرند

وز کف ساقي شيرين سخن [و] تلخ جواب

باده ي تلخ به شيريني شکر گيرند

ترک هفت اختر و نه گنبد گردون بنهند

کم اين چار حد خانه ي ششدر گيرند

مطربان را به گه صبح صلائي بزنند

تا به کف چنگ و رباب و ني و مزهر گيرند

زهره در مجلسشان چنگ زند و ايشان هم

زهره را تا نرود گوشه ي چادر گيرند

ور دو آهنگ بود صوت مغني بر چنگ

يک دو ابريشم شايد که فروتر گيرند

ساقيان هر نفسي نوش زنند از پي آن

راويان راه نسيب و غزل تر گيرند

ني غلط گفتم جزو غزل از کف بنهند

مدح جمشيد دوم شاه مظفر گيرند

وارث ملک سليمان شه عادل بوبکر

آنکه از خاک درش آب سکندر گيرند

روز رزمش به وغا رستم دستان خوانند

گاه بزمش به سخا حاتم و حيدر گيرند

باد اگر بوي ز خلقش به سوي باغ برد

عطر سايان چمن نکهت عنبر گيرند

اي خداوندي کز لطف تو کوثر يابند

وي عدوبندي کز قهر تو آذر گيرند

اندر آن روز که از تف دل گردان سوزند

و اندر آن دم که به کف نيزه ي صفدر گيرند

نيزه داران سر گردان ز سنان آويزند

شير مردان سر شمشير به مغفر گيرند

آتش تيغ تو بر اوج چنان شعله زند

کاختران از شررش چون شهب اخگر گيرند

دشمنان از سر تيغ تو معذب گردند

کافران از سر شمشير تو کيفر گيرند

بندگانت ز کمينگاه کمند اندازند

تا سر و گردن شيران دلاور گيرند

کشوري را بستاني و ببخشي دگري

که سپاهت به يکي حمله دو کشور گيرند

زهره دارند در ايام تو شير و شاهين

که سر و گردن آهو و کبوتر گيرند

عارضان از پي عرض تو گه عرض سپاه

از نجومت عدد و کثرت لشکر گيرند

از شرف چون خطبا خطبه به نامت خوانند

عرش را زير قدم چون سر منبر گيرند

عاقلان ذات تو را جسم مروح خوانند

عارفان جان تو را روح مصور گيرند

شاعران فرهي و فربهي زآن دارند

که به مداحي تو خامه ي لاغر گيرند

من همان فر و بهي دارم ليکن سخنم

نه چنان است که منحول و مزور گيرند

سخن من سخن خاص بود ورنه عوام

نطق عيسي بگذارند و دم خر گيرند

تا حساب شب و روز و مه و سال و بد و نيک

دايم از چرخ [به] اين چرخ مدور گيرند

باد اقبال و جهانداري [و] عمرت چندانک

عدد عمر تو صد سال مکرر گيرند

—————-

31- [در مدح نظام الدين وزير]

سپيده دم که صبا عزم لاله زار کند

نسيم گل شنود مرغ و ناله زار کند

عروس شاخ درآيد چو گل به جلوه گري

سحاب فندق سيمين برو نثار کند

کند شکوفه درخت از مي صبوح و شمال

شکوفه اي ز سر شاخ سيم باز کند

زمين هر آن زر و سيمي که در ميان دارد

ز بهر نرگس سرمست در کنار کند

به نوبهار دهد مژده، مشک بيد از آن

که پوستين ز برون فصل نوبهار کند

به نيشتر ورق از سرخ بيد رگ نزده است

به خون چرا سر و فرق و بدن نگار کند

چو هست سور رياحين بنفشه از چه به عکس

کبود بر تن خود جامه سوگوار کند

چنار از سر پنجه دري کز ابر ستد

نثار چون کف دستور شهريار کند

نظام ملک جهان صدر صاحب اعظم

نظام دين که بدو ملک افتخار کند

خدايگان جوانبخت آصف ثاني

که ضبط ملک به تأييد کردگار کند

هر آنکه او نخورد نعمتش ز باد زيد

کسي که او نکند خدمتش چه کار کند

چو آفتاب به نور آيد از جهان بر سر

سها ز پرتو رايش اگر شعار کند

اگر نه شادي او زهره مي خورد به صبوح

به چاشت غم خورد و ديگرش خمار کند

ايا حميده خصالي که هر چه حاتم کرد

به گاه جود يکي کلک تو هزار کند

چو چشم همت تو سر شمار بحر کند

فرات و نيل و ارس را شمر شمار کند

چه خرم است زماني که رايت فرست

لگام بر سر گلگون راهوار کند

تکاوري که جهان از جهان جهد بيرون

شناوري که عبر بر سر بحار کند

اگر بخواهد راي تو هفت کوکب را

بسان هفته ي ايام بر قطار کند

کنون دو سال برآمد که بنده منتظر است

روا مدار کزين بيش انتظار کند

هميشه تا که عروس سپهر را هر ماه

ز سيم زرگر خورشيد گوشوار کند

بقاي عمر تو بادا که عدل شامل تو

بناي هفت اقاليم استوار کند

—————-

32- [در مدح عضدالدين اتابک سعد]

هر کو مجرد از خود و اغيار مي رود

بي يار محرم در اسرار مي رود

و آن کس که با خود است نه با يار بر درش

بي کار مي نشيند و بي يار مي رود

معشوق و عشق و عاشق، يک چيز دان از انک

کار دوئي ز شرکت و بازار مي رود

در راه عشق بي سر و پا باش و منحني

همچون خطي که دايره کردار مي رود

بر نقطه اي کز اول فطرت پديد شد

گردون نهاده فرق چو پر کار مي رود

معشوق نقطه اي است که قسمت پذير نيست

آن نقطه نيست کاول مقدار مي رود

چيزي است هست و نيست برو نيستي روا

هر کش نه اين يقين، ره پندار مي رود

در عالمي که پرتو نور وصال اوست

خورشيد همچو ذره [اي که] هوادار مي رود

مست شراب عشق شو اي دل که هوشيار

نبود کسي که بر در خمار مي رود

منصوروار فاش مکن سرّ عشق دوست

گر دم زني سرت به سر دار مي رود

آن عشق نيست کز دل عاشق برون شود

معشوق را چو رنگ ز رخسار مي رود

عشق آن بود که عاشق و معشوق تا ابد

از شوق همچو گنبد دوار مي رود

از عشق باقي است فلک را محل و قدر

کاندر رکاب شاه جهاندار مي رود

خورشيد خسروان عضدالدين که دولتش

هر دم چو بندگان به در بار مي رود

شاهي که چون سوار شود همچو بندگان

پيشش پياده خسرو سيار مي رود

در جنب مرکبش که به ميدان دود به تک

خنگ سپهر لنگ نه رهوار مي رود

اي صفدري که تيغ تو بر فرق دشمنان

چون ذوالفقار حيدر کرار مي رود

فيل از سياست تو به فرياد مي جهد

شير از شجاعت تو به زنهار مي رود

از شرم روي راي منير تو آفتاب

پنهان چو سايه از پس ديوار مي رود

روزي که عکس خون دليران کارزار

همچون شفق به گنبد دوار مي رود

از خون ريخته به سمک نم همي رسد

وز تيغ آخته به فلک نار مي رود

در چشم خصم از يد بيضاي موسوي

لرزنده رمح تو صفت مار مي رود

سيمرغ پر به رشک ز منقار مي کند

تا چون عقاب تير تو طيار مي رود

پيوسته تا دو دايره از زر و سيم ناب

بر روي نه صحيفه ي زنگار مي رود

بادا بقاي عمر تو کز حب و بغض تو

دايم، ولي عزيز، و عدو خوار مي رود

————–

33- [در مدح اتابک سعد]

نقطه ي فصل ربيعي ز انقلاب آمد پديد

در حمل از برج ماهي آفتاب آمد پديد

ربع مسکون گشت چون ربع سطرلاب از نقوش

تا ز احکام منجم فتح باب آمد پديد

هر کجا باريد ژاله لاله باليد از زمين

هر کجا خاک و سراب، آب و سراب آمد پديد

اي عجب گر فندق سيمين ژاله نشکند

شيشه هاي مي که در آب از حباب آمد پديد

تا که بنشاند غبار از روي ميدان هوا

آب از خرطوم پيلان سحاب آمد پديد

اندرين موسم ز جام گوهري خوش نوش کن

آتشين آبي که چون لعل مذاب آمد پديد

آن ميي کز مشرق خم زاد همچون آفتاب

وز قنينه در پياله چون شهاب آمد پديد

کز صبا در جام مل برگ گل لعل اوفتاد

وز هوا در گوش گل درّ خوشاب آمد پديد

قصه ي دعد و رباب و ناله ي چنگ و رباب

مي سرايد مرغ تا دعد و رباب آيد پديد

شاخ برگ چيني از اوراق گلبن بي قلم

بر مثال نقش ماني از کتاب آمد پديد

بر لب غنچه تبسم کرد پيدا تاب مهر

در سر زلف بنفشه پيچ و تاب آمد پديد

کرده باز از ناز نرگس چشم گوئي در بهشت

«قاصرات الطرف اتراب» از تراب آمد پديد

گر درخت پير برنا شد شکوفه از چه روي

پير اندک عمر در عهد شباب آمد پديد

چشمه ي خضر است جوي و نار موسي ارغوان

نار موسي واژگونه زير آب آمد پديد

سرخ بيد از امتلا در نبض دارد سرعتي

تا نگوئي کز رياحش اضطراب آمد پديد

بر لب آهو و در ابروي تيهو در جبال

از فروغ سبزه و لاله خضاب آمد پديد

آتش خورشيد اگر از طارم چارم فروخت

از چه بر روي زمين دود ضباب آمد پديد

هفت رنگ است از هوا قوس قزح را فوق ازو

طاق ايوان شه مالک رقاب آمد پديد

سعد بن اعظم اتابک آنکه چون جد و پدر

کامران و کامجوي و کامياب آمد پديد

آن فريدون فرّ و جم خاتم که از شاهان عصر

چون سکندر عالم و عالي جناب آمد پديد

کوکنار عدل او تا بردميد از باغ ملک

فتنه را از خاصيت در ديده خواب آمد پديد

آبدار و سبز و تيز ارکان، ارکان تيغ او

قطع نسل دشمنان را چو[ن] سداب آمد پديد

از نسيم خلق بي آهوي او در مرغزار

در دهان شير بوي مشکناب آمد پديد

باد آتش فعل قهرش بر لب دريا گذشت

آب دريا خشک چون خاک سراب آمد پديد

دوستان را بزم او «دار القرار» آمد نصيب

دشمنان را رزم او «يوم الحساب» آمد پديد

عدل او جايي است کانجا بسته پاي عنکبوت

تا نجويد فتنه بر دام ذباب آمد پديد

اي شهنشاهي که در رزم از نيام تيغ تو

بر خوارج ذوالفقار بوتراب آمد پديد

سوره ي فتح است تيغت زانکه زو بر دوستان

رحمت و بر دشمنان رنج و عذاب آمد پديد

اندر آن ساعت که دستت در عنان است استوار

واندر آن حالت که پايت در رکاب آمد پديد

روز چون پرّ حواصل بر سپاه دشمنان

از سياهي تيره چون پرّ غراب آمد پديد

کي توانندي اگر زنده شدندي پيش تو

گيو و طوس و رستم و افراسياب آمد پديد

آسمانت خيمه ي قدر است و تاب آفتاب

خيمه ي قدر تو را زرين طناب آمد پديد

شهريارا بازگشت خسروان بر تست از انک

سايه ي اقبال تو «خير المآب» آمد پديد

منشي گردون چو القاب سپاهت مي نوشت

مجلس عاليش از اسما خطاب آمد پديد

مطربت در پاي مستي سوي دستان برد دست

زهره بر سر دست غيرت چون رباب آمد پديد

درّ شهوار مديحت از ضمير چون مني

همچو گنج گوهر از کنج خراب آمد پديد

چون جراب بو هريره خاطرم در مدح تست

گر بگوئي هر چه خواهي از جراب آمد پديد

تا به شب چون مه نيارد روي بنمودن سهي

تا به روز از مهر يازد آفتاب آمد پديد

ماه و مهر [و] چتر و قدرت باد ايمن از کسوف

کز سپهر راي تو مهر صواب آمد پديد

————-

34- [در مدح عضدالدين اتابک سعد]

تا گل از باد صبا در بوستان آمد پديد

بوستان خرم چو روي دوستان آمد پديد

زلف سنبل بر سر خاک چمن شد آشکار

خط سبزه بر لب آب روان آمد پديد

شير در پستان روان شد ابر را در گلستان

تا ز مهد غنچه طفل گلستان آمد پديد

خويد از سبزي بر ابروي چمن وسمه کشيد

رنگ گلگونه ز روي ضيمران آمد پديد

باد عيسي کرد احيا خاک را آب حيات

نار موسي از درخت ارغوان آمد پديد

لاله و گل مشتري و زهره گشتند از فروغ

تا زمين از عکسشان چون آسمان آمد پديد

غنچه را در يک دهن صد خنده آيد کز خواص

ديده ي نرگس به رنگ زعفران آمد پديد

گر زره پوشيد آب از باد بر گلبن چرا؟

عيبه هاي برگ چون بر گستوان آمد پديد

فاخته در ناي دارد چنگ و قمري ارغنون

در صماخ شاخ، صوت اين و آن آمد پديد

سوسن از صحن چمن رطب اللسان همچون فريد

در ثناي خسرو صاحبقران آمد پديد

سعد بن اعظم اتابک خسرو عالي عضد

آنکه عادلتر ز صد نوشين روان آمد پديد

آن فلک قدر ملک سيرت که چون جد و پدر

کامجوي و کامياب و کامران آمد پديد

از تن دشمن عقاب سهم او را چون هماي

از براي قوت در رزم استخوان آمد پديد

اي خداوندي که مهرت روحبخش آمد چو عقل

وي عدو بندي که قهرت جانستان آمد پديد

مشتري روي و فلک قدري که ميدان تو را

از هلال و مهر گوي صولجان آمد پديد

وز شهاب ثاقب و قوس قزح گاه گشاد

بازوي قدر تو را تير و کمان آمد پديد

شد پديد از ماه رايت نور شاه اختران

گر چه نور مه ز شاه اختران آمد پديد

طارم قدر تو را سطح رفيع است آن چنان

هندوي هفتم سپهرش پاسبان آمد پديد

آخر اسب تو را بر خرمن افلاک گشت

سنبله جوزا و کاه از کهکشان آمد پديد

بر دل سائل سؤال و بر زبان تو جواب

از کرم گاه عطا در يک زمان آمد پديد

مطربت برداشت در راه نهاوند و عراق

صيت صوتش در حجاز و اصفهان آمد پديد

خسروا از خلعت سلطان انجم بر درخت

اندرين موسم حرير و پرنيان آمد پديد

بر سر شاهان تو سلطاني و از مدحت تو را

گر چه هر موسم چو گل زر در دهان آمد پديد

ليکن امسال از تو يک خلعت طمع دارد چنانک

در ميان دوستان با آن توان آمد پديد

يک زبان را دوش در مدح تو قاصر يافتم

بر تنم از جاي هر مو صد زبان آمد پديد

نور انصاف از سر شمشير تو تابنده باد

کز سر شمشير تو امن و امان آمد پديد

گر شنيدي از فريد اين شعر کي گفتي مجير

«ايها العشاق باز آن داستان آمد پديد»

—————-

35- [در وصف تيغ و مدح مير ابراهيم]

اي زمرد رنگ افعي پيکر گوهر نگار

آب آتش هيأت زر زيور ياقوت بار

آبداري، و آتش، اندر گوهر تو تعبيه است

آب تو آتش شرار و، آتش تو آبدار

ابر مرجان قطره و، مرجان الماسين درفش

از گرانباري زمين و، از سبکباري شرار

مار را ماني که بر تو، نقطه ها از گوهرست

واي عجب کز پوست، هر نوبت برون آيي چو مار

قله ي کهسار و، نور آفتابست اسم تو

زانک نور آفتابي، واصل تست از کوهسار

حافظ تختي و هستي بي وفا مانند تخت

دشمن جاني و همچون جان همي آيي به کار

در هواي معرکه، چون ابر و برقي لاجرم

گه بگريي ابرسان و، گه بخندي برق وار

از زر و نقره، تو را زيور بود اندر مصاف

چون زني بر نقره شاخ زر، شوي بيجاده دار

جز تو را بر دوش ترک سيمبر، هرگز کي ديد

هندويي کو را کشد بر دوش ترکي چون نگار

تا تو در بند نيامي،خصم تو در راحت است

تا تو اندر راحتي، خصم تو باشد سوگوار

در شب هيجا نتابد نور فتح از روي تو

گر نباشد دست و راي مير سيد با تو يار

مهر گردون نقابت، مير ابراهيم آنک

ز آب تيغش فتنه بنشيند، چو ز ابراهيم نار

مقصد دوران عالم، گلبن بستان جود

اختر برج معالي، درّ درج افتخار

سيد خورشيد راي [و] ابر دست [و] بحر جود

مشتري روي عطارد فضل مريخ اقتدار

دست او را ابردان و روي او را مهر خوان

کين او از دل برون کن، مهر او در جان نگار

گر ز بحر جود او شبنم رسد در باغ و راغ

تاج زرين بر سرآرد همچو نرگس کوکنار

وز نسيم خلق او، گر در هوا بويي رسد

در مه دي معتدل گردد هوا چون نوبهار

اي ز شرم ابر جودت، حاتم طي کرده خوي

واي ز رشگ بحر فضلت، صاحب ري گشته خوار

گوهرت از قعر آن دريا، که جدت گفته است

«لا فتي الا علي، لا سيف الا ذوالفقار»

مضمر اندر مهر تو، بادا هميشه هفت و هشت

مدغم اندر ذات و طبع تو، هميشه پنج و چار

از سر همت چو گردون ديد وقت بذل مال

فتح باب عالمي را، در يمين و در يسار

از پي تعليم جود آوازه در عالم فکند

کاي خداوندان مال، الاعتبار الاعتبار

حبذا آن ساعت ميمون، کي تو بر فال سعد

از پي جولان شوي، بر مرکب تازي سوار

از چنان مرکب به طيره سبز خنگ آسمان

وز چنان فارس به غيرت، خسرو نيلي حصار

باره اي چون رخش و بروي راکبي چون روستم

مرکبي چون دلدل و، گشته بر او حيدر سوار

باد گردون سرعت دريا خروش [و] ابر سير

رخش دلدل پيکر مه منظر هامون گذار

همچو گور اندر دويدن، همچو شير اندر نهيب

همچو آهو در بيابان، همچو يوز اندر شکار

از فراز و شيب خشک و تر ندارد هيچ باک

چون پلنگان از جبال و، چون نهنگان از بحار

همچو آب اندر نشيب و، همچو باد اندر فراز

همچو خاک اندر سکون و، همچو آتش بي قرار

اي که وصف تو محاسب را نيايد در حساب

واي که نعت تو، مهندس را نگنجد در شمار

مي رود از سکه ي مدح تو، نقد نظم من

زين طرف تا شام و روم و از آن طرف تا قندهار

تا کشد مشاطه ي تقدير، بي سعي قلم

خط مشکين، گرد روي دلبر سيمين عذار

شادباش و عيش ران و بخت ياب و کام جوي

مال بخش و جاه خواه و خصم گير و ملک دار

————–

36- [در مدح فخرالدين ابوبکر]

خيز که سبزه دميد گرد لب جويبار

خسرو گل داد بار بر در گلجوي بار

عارض دلجوي گشت چهره ي باغ از چه روي

بر دل خود مي نهيم از غم دلجوي بار

غنچه قبا تنگ بست، لاله کله کج نهاد

تخت نشين گشت گل، نرگس شد تاجدار

سبزه چو شد ره نشين، سرو به پاي ايستاد

بيد در آمد به رقص، دست چو برزد چنار

خامه ي تقدير کرد، بر ورق شاخ نقش

از پي اطفال باغ، آيت فصل بهار

آيت فصل بهار از ورق شاخسار

شرح دهد صبحدم مرغ حکايت گزار

حسن چمن بس خوش است، خاصه به وقت صبوح

بزم سمن دلکش است، ساخته در مرغزار

گوهر ژاله هوا، بر سر مرغان فشاند

لوءلوء شبنم صبا، کرد بر ايشان نثار

عارض سبزه گرفت، رنگ خط سبز دوست

جعد بنفشه گرفت، بوي خوش زلف يار

برطرف بوستان، بوسه ستان از بتان

خاصه که شد بوستان لايق بوس و کنار

جنت مأوا شده است، راغ ز فرش حرير

خانه ي ماني شده است، باغ ز نقش و نگار

زمزمه ي شاخسار، گر چه صبا مي کند

زمزمه آن خوش که صبح، مي کند از شاخسار

سوسن آزاد تيغ راست کشيد آن چنان

در صف هيجا امير خنجر گوهر نگار

مهر سپهر کرام، بحر همم فخر دين

آنکه ز جود ابر را، داد يمينش يسار

و آنکه ز رشک کفش، گاه عطا و سخا

ابر روان کرده اشک، کف زده بر سر بحار

نامه به نامش نوشت، تير نبودش ملال

باده به يادش گرفت، زهره نبودش خمار

تا به ابد خفته ماند، فتنه که در خواب ديد

تيغ سدابيش را خاصيت کوکنار

اي هرب انداخته، تيغ تو در هر سوار

واي طرب انگيخته صيت تو در هر ديار

لطف تو ناز و نعيم عنف تو نار و جحيم

رزم تو «يوم الحساب» بزم تو «دار القرار»

روز وغا در نبرد، ‌زابلق چرخ حرون

مهر پياده شود، چون تو در آئي سوار

گرز تو گردن شکن، رمح تو دشمن فکن

تير تو جوشن گذار، تيغ تو آتش شرار

حاتم دريا دلي، در حشم پادشاه

رستم لشکرکشي، از سپه شهريار

تا که در آيد به شام، زنگي انجم سپاه

تا که برآيد به بام، رومي نيلي حصار

قيصر رومت غلام، باد کمر بر ميان

خسرو شامت به شام، باد چو شب پرده دار

————–

37- [در وصف چنگ و مدح اتابک سعد]

مرحبا اي پير در مجلس نشسته بر کنار

با حريفان در کناري وز مريدان با کنار

پيري و مجلس نشين، آري کي بودي پيش ازين

مقريان وعظ داود نبي را دستيار

خرقه از رق داري و، ازرق نداري خرقه را

از رق آهو نه ازرق، کان بود نيلي شعار

روي سوي قبله ناري، گر چه هستي در رکوع

زخم ده ده مي خوري، هر چند هستي روزه دار

رنده را تسبيح کردي، تا دو هم نامت کنند

عقد تسبيح تو را در عقد انگشتان شمار

آمدست از لاغري، رگهاي تو بيرون ز پوست

ميزنندت زخمها بر رگ چو نيش آبدار

مي زنند و مي نوازندت، چو فرزند عزيز

زان بخندي گاه گاه و زين بگريي زار زار

گرنه اي سرکش، چرا بستند بر زانوت سر

ورنه اي توسن، چرا بند شکالي استوار

ناشنيده مي دهي چون کاهنان از سرّ خبر

نابسوده مي زني چون ساحران بر دل شرار

پشت را بر خم چه داري، گيسوي اندر پاکشان

نيزه و پرچم چه داري، گشته راکب بر حمار

همدم عيسي شدي در روح بخشيدن از آنک

چون خر عيسي خرت را، کاه و جو نايد به کار

گوژپشت و راست قولي سر سپيد و پا سياه

تير قد و مو جوان و ساده طبع و غمگسار

فاخته رنگ و کبوتر پايي و عنقا عنق

بلبل آواز و چکاوک ناله و نالنده سار

زهره چون سوي زمين آمد، تو بودي همدمش

باز چون با آسمان شد، زو بماندي يادگار

ماهرويي رخ نهد از مهر بر پهلوي تو

نيمه ي رويش نهان چون بدر و يک نيم آشکار

مهر زرتاب آرد، از خيط شعاع اوتار پو

تا چو خط مسطرش بر خويش بندي تارتار

باربد در گوش کرده حلقه ي ابريشمت

باخته نرد هوس، ناکرده انگشتان قمار

سر چو جيم و تن چو نون و دستها مانند کاف

اين حروف نام نعت، از ذاتت آمد مستعار

اسم تو در تازي آمد سيصد و پنجاه و هفت

پارسي نام تو هفتاد و سه، کنيت بيست و چار

نيست تحريم تو ذاتي، از طريق عقل و شرع

بل کز آن کردند تحريمت، کي ياري با عقار

گنج قلبي کرده کنج خانه ي قربان مقر

چون شدي بي کار دردي، چون فغان گيري قرار

زآن مي اندر جام ما، کين سياوش تو است

تا به کار آيد به روز رزم و بزم شهريار

پادشاه عالم عادل، شه شهزاده سعد

آنک در عالم ز تيغش فتنه بر خواند الفرار

شاه قيصر قصر، دارا راي، اسکندر در آنک

بر درش جمشيد خورشيدست کمتر ميريار

خسرو موسي کف عيسي دم [و] يحيي حيا

خضر الهام محمد رفعت يوسف عذار

در سخا صد حاتم است و جعفر و يحيي و معن

در وغا [صد] بيژن است و رستم و اسفنديار

اي خداوندي که احبا را تو باشي دستگير

واي عدوبندي کي اعدا را تو باشي پايدار

شانزده چيز است کان ايزد تو را داده ست خاص

و آن نزيبد جز تو کس را از ملوک روزگار

عزم و حزم و بزم و رزم وعدل و بذل و تخت و بخت

علم و حلم و لطف و عنف و کرّ و فرّ و گير و دار

چين و روم ارنه زمين بوس و هوادارت شوند

در هواداريت، با ايشان کند گردون دو کار

در هواي اين بباراند، ز ابر تيره تير

بر زمين آن بروياند، ز سنگ خاره خار

حبذا آندم کي بر عزم شکار آيي برون

بسته ترکش بر ميان، بر مرکب تازي سوار

مرکبي دلدل دل مرمر سم صرصر نژاد

پرتک گردون رو ميمون رخ گلگون تبار

بوز رنگ زورمند گورگرد هورسير

شه نشين مه جبين ره گزين و راهوار

خاک نرم راه را از سم کند چون سنگ سخت

سنگ سخت کوه را از نعل او گردد غبار

از شرف بر کهکشان، چون سنبله جوزا شود

مهر زرين زين و مه نعل و شعاع خورفسار

دم کند چوگان اسد، چون ذئب اصغر بر فلک

تا شود فتراک، اتراک تو را کلب شکار

آهوي خورشيد را گيري، به تيري تا بره

گاو را بر جدي دوزي، با کمان در يک قطار

چون بگيري صد هزار آهو و نخحير و گوزن

همچنان در صيدگه، هر بنده را بخشي هزار

سوي بزم آيي، به کام دولت از ميدان چنان

کز تماشاگاه خلد آيي، سوي «دارالقرار»

تا به رفع ظلمت جيش حبش هر بامداد

برکشد مهر از نيام صبح، تيغ زرنگار

باد تيغت در جهانگيري، چو تيغ آفتاب

وز سرت خالي مبادا سايه ي پروردگار

————

38- [در وصف آفتاب [و مدح شاهزاده سعد]

ايها الحي المنير الناطق الشيخ الکبير

انت هو رخش شديد فاضل حبر خبير

رابع اولاد قدسي، صابغ اجساد صنع

صانع دکان کاني صايغ زر و زرير

گوهر درج سپهري، اختر برج اسد

مالک فوج نجومي، سالک اوج اثير

خسرو انجم پناهي قيصر رومي سپاه

سرور زرين کلاهي پادشاه مه وزير

هيأت تو احسن الاجرام و هو المستديم

صورت تو افضل الاشکال و هو المستدير

مه وزير تست از آنش داده اي تشريف نور

تا چو آصف در صف انجم بود رايش منير

نايبي را مسند ديوان ثاني داده اي

صاحب جوزا و عذرا فاضل و اهل و دبير

مطرب بزم سوم را داده اي ميزان و ثور

خوش نوائي مي زند بر تار قانون زار و زير

در صف پنجم تو را ترکي است خنجر آخته

گوسفند و عقربش مأوي و پروينش کثير

در ششم مسند ز رايت مقتبس فرخ رخي است

عالم عالم که شد قسمش کمان و حوت و تير

پاسبان سطح هفتم کدخداي جدي و دلو

سوخته بر آتش تيره است هندو رخ چو قير

يوسفي در چاه دلو و يونسي در بطن حوت

چون مسيحا در مساحت چون خضر حکمت ضمير

مريم آبستن شب هر سحر مي زايدت

زان شدي بر طارم چارم مسيحا را نظير

مه که سلطان است در سرطان ز تو تابنده شد

نيستش تابنده شد از روي تو يکدم گزير

بي تو سرد آمد زمستان بي تو زرد آمد خزان

شد ربيع از تو نعيم و شد تموز از تو سعير

احتراق است از تو علويات را بر اوج و هست

در حضيض و اوج از تو محترق ناهيد و تير

باغها از تو شکفت و راغها از تو شکفت

کاخها از تو منير و شاخها از تو نضير

نيست در علم نظر بر راي تو پوشيده شيئي

در جهان تا ذره و مثقال و قطمير و نقير

تا تو تيغ خويش را نزدائي از زنگ کسوف

کي شود چو تيغ خورشيد ملوک آفاق گير

شهريار عالم و عادل شه شهزاده سعد

آنکه سعد اکبرش در کار ملک آمد مشير

شاه دارا راي اسکندر در و آصف صف آنک

اوست حاتم خاتم و فرخ رخ و کسري سرير

جام جم در جنب راي روشنش ذره است و مهر

قصر قيصر نزد قصر پاسبان او قصير

مدح و حمد او کند در نطق ابکم را فصيح

روي و راي او کند از نور اکمه را بصير

دوستانش را نعيم آمد وطن «نعم المآب»

دشمنانش را سقر آمد مقر «بئس المصير»

اي خداوندي که تيغ کوه را سوزي به تيغ

وي عدو بندي که تير چرخ را دوزي به تير

آن زمان کز جسمها، در چشمها آيد خيال

آن زمان کز کوسها در گوشها افتد نفير

هم سپر را سينه از زخم سنان گردد زره

هم زره را حلقه از خون يلان گردد مطير

نيزه و تير تو از خفتان و جوشن بگذرد

همچو خار از پرنيان و همچو سوزن از حرير

صد سپه را بشکند قلب از سپاهت يکسوار

صد ملک را دست بندد از جناحت يک امير

شهسوار مرکبي باشي در آن حالت چنانک

رخش رستم نزد تو چون کره اي باشد حقير

مرکبي ميمون رخ گلگون تک هامون گذار

مرکبي دلدل دل مرمر سم صرصر مسير

در دويدن طي کند تا ديده را بر هم زني

هر مسافت را که وهم آرد به سالي در ضمير

هم تک باد است در ميدان و بر بادش سبق

زاده ي برق است وز پستان براقش داده شير

کله هاي سر بود در رزم، رمحت را کلاه

صره هاي زر بود، در بزم کلکت را صرير

بزم تو فردوس و ساقي ماه و ساغر آفتاب

مي ز جوي جنت و از خوشه ي پروين عصير

مطربت صد زهره را چون ذره در رقص آورد

زين نواي جانفزاي و زان اداي دلپذير

لطف و عنفت بر دو وجه آمد به گاه مهر و کين

بدسگالان را نذير و نيکخواهان را بشير

از حديد ار حاسدت سوري کشد گرد حصار

گردد از پيکان بي حصرت مشبک چون حصير

تا شرف بفزود جوزا ز آخر اسبان تو

مي فزايد مشتري بر سنبله شعر شعير

تا که بر قطب شمالي، فرقدان را فرقد است

تا که بر عکس توالي هست دوران را مدير

باد در هر حال اقبالت قرين «نعم القرين»

باد در هر کار ايزد ناصرت «نعم النصير»

39- [در مدح عضدالدين اتابک سعد]

اي نهاده ز شرف تخت تو کيوان بر سر

چرخ را از شرف قدر تو ايوان بر سر

عضدالدين شه عادل توئي آن بحر که زد

کف ز رشک سخنت چشمه ي حيوان بر سر

تو به ذات آمده اي بر سر، از انسان چو ملک

گرچه انسان به عرض آيد از ايشان بر سر

سنجر ار زنده شود پيش تو از سر بنهد

کله سنجري و ملک خراسان بر سر

مرکب از باد اگر داشت سليمان چه عجب

مرکب تست همان باد و سليمان بر سر

گر به توقيع تو فرمان برد ايام به چين

نهد از حکم تو فرمان تو خاقان بر سر

خاک نعل فرست تاج سر شاهان است

که چو تاج آمده اي از همه شاهان بر سر

توسن چرخ از آن رام تو شد تا چو لگام

بار حکم تو کشد از بن دندان بر سر

پيش راي تو کند سر به فدا شمع سپهر

همچو پروانه و چون شمع نهد جان بر سر

بنهد باديه بر جاي سراب آب و شراب

ز ابر جودت اگرش آيد باران بر سر

عنبر خلق خوش از طبع چو بحرت خيزد

چه عجب عنبر اگر آرد عمان بر سر

همچو سهراب ز دست تو فتد در پايت

گر خورد گرز تو را رستم دستان بر سر

بر سر خصم تو تيغ تو نوشته است قضا

بر سر هر که نوشته است قضا آن بر سر

گر نيفتد فلک اندر خم چوگانت چو گوي

روز ميدان خورد از دست تو چوگان بر سر

تيغت آبي است که از بحر کفت موج زند

و آورد از دم اعداي تو مرجان بر سر

سهم تو دعوي خون کرد عدو بينه خواست

تيغ تو حجت قاطع شد و برهان بر سر

اندر آن روز که در بند کمند تو عدو

مار سر کوفته را ماند پيچان بر سر

آمد از آب حسام تو سر دشمن را

سرگذشتي ز دو صد فتنه ي طوفان بر سر

وانک امان يافت ز شمشير تو جان برد برون

در هزيمت به تک پاي ز ميدان بر سر

صد هزار اسب بگيري و خداوندش را

زين نهي بر کتف و ترکش و قربان بر سر

ور دو صد شهر بگيري و به يک بنده دهي

يزد و کرمان و خراسان و سپاهان بر سر

تا برد راه سوي مجلس تو چون قانون

زهره را ماند ده انگشت ز دستان بر سر

غم دو اسبه بگريزد که ز سيسيت ساقي

آرد آن مي که کميت است ز مي و آن بر سر

روز عيد است که شاهان همه قربان بخشند

تو کمر بخشي و اسب و زر و قربان بر سر

کثرت نعمت خوان تو بر آن جاست که چرخ

بر در مطبخت از مهر نهد خوان بر سر

کي جهان دامن اقبال تو از دست دهد

گر ببيند به جهان چون تو جهانبان بر سر

تا که بر سفره ي اطلس طبق هشتم را

هفت کاسه ز دو خوان است و دوتانان بر سر

نعمت عام تو هم مايده ي عيسي باد

روز عيد آمده از روضه ي رضوان بر سر

بادت اي شاه جهان عيد مبارک که تو راست

کام و اميد روا سايه ي يزدان بر سر

—————-

40- [در مدح مظفرالدين اتابک شاهزاده سعد و وصف خروس]

چه مرغي است در طبع او جود مضمر

چو شاهانش بر سر ز ياقوت افسر

سحرخيز و خوشخوان و بي حرص و ذاکر

سخي طبع و دلدار و بي خواب و کم خور

دو غبغب در آويخته چون دو مرجان

دو ديده بسان دو ياقوت احمر

کشيده است بي خامه نقاش صنعش

سپيد آب و شنگرف و زنگار بر پر

چو مردان به سر پنجه و جنگ ميدان

ولي چون زنان آمده خانه پرور

تهي نيست از بهر کشتي و جنگش

نه از پاي تنبان، نه از فرق مغفر

رفيق دهل زن سحرگه دو بالش

رسيل مؤذن به الله اکبر

خموشي گزيند گه شام و خفتن

وگرنه کند پاره حنجر به خنجر

چو با جفت خود جمع گردد به زودي

برآيد ز جفتش يکي طرفه گوهر

چو گوهر يکي گوهر اندر ميانش

به يک جاي جمع آمده سيم با زر

به رفتار خسرو به گفتار شيرين

به اظهار عنقا به آواز مزهر

زهي افسرت غيرت تاج کسري

خهي رفتنت رشک رفتار قيصر

چو دنبال طوطي تو را دم منقش

به کردار هدهد تو را تاج بر سر

صبوحي کنند از خروش تو مستان

به خون خروس صراحي جگر تر

شنيده سپيده دم اسم مصحف

همه روشنان سپهر مدور

دو چشمت درفشان چو دو چشم خانه

چو جام مي لعل از چشم ساغر

سرو استخواني بود، گوشتين لب

تو برعکس داري ايا شهره ي جانور

سرو گوشتين و دو لب استخواني

به عالم نديده است ازين کس عجب تر

بيابان بود از وجود تو خالي

بود در بيابان نواي تو رهبر

به قوت عقابي به صولت چو شاهين

به سايه همائي به الفت کبوتر

چنين خوش که تو مي سرائي سحرگه

مگر مدح خسرو همي خواني از بر

شهنشاه عادل خداوند زاده

پناه جهان پادشاه مظفر

زمين حلم [و] دريا دل ابر همت

فلک قدر مه رايت مهر منظر

جهان را به تيغش قوام است آري

قوام عرض نيست الا به جوهر

ز ايوان قدرش در انديشه بودم

که با چرخ باشد به رفعت برابر

ز بالاي گردون اعلي ز ناگه

ندائي شنيدم که اي خواجه برتر

ايا شهرياري که نازند از تو

سرير سليمان و ملک سکندر

وفاق تو جنت، خلاف تو دوزخ

عطاي تو دائم، سخاي تو بي مر

بود با مراد تو گردون موافق

شود با عطاي تو عالم محقر

اگر بر وزد باد قهرت به دريا

وگر بگذرد بوي لطفت بر آذر

به دريا شود آب، سوزنده آتش

در آتش شود چشمه ي خضر مضمر

کمند تو چون مار ضحاک پيچان

سمند تو چون باد صرصر به بربر

به روزي که از گرد نعل سواران

شود روز تابنده چون شب مکدر

به دستان ببندند دستان رستم

بر آذر بسوزند نفس پر آذر

درآيي به ميدان، بر اسبي نشسته

چو برپشت پيلي نشسته غضنفر

شکوهي چو کوه و مهيبي چو دريا

به پيکار دلدل، به رفتار صرصر

تو چون رمح گيري به زخم سنانت

برابر بود کوه پولاد و مرمر

چو بر دشمنان اسب تازي بر آيد

منادي ز بالاي گردون اخضر

که يا معشر الجيش قوموا بنصر

اذا قام مولي الملوک الموقر

همي تا نگردد مؤخر مقدم

همي تا نباشد مؤنث مذکر

به هر فتح بادا سپاهت مقدم

ز هر دور بادا زمانت مؤخر

41- [در مدح امير تاج الدين]

نگاري ديده اي شيرين به ماه روزه شيرين تر

بسان لام الف پيچان کشيده قد الف پيکر

نگاري آبله چهره که او را در دهان بيني

چو چشم دلبران بادام و چون لعل بتان شکر

ازين سان دلبران بيني دو صد شيرين لب و خندان

کمر بگشاده و بسته قبا را تنگ اندر بر

يکي بر روي آن ديگر نهاده روي عاشق وش

يکي بر پاي آن ديگر نهاده از تواضع سر

چو ماهي در ميان آب گشته غرقه در روغن

عرق بر رخ زده هر يک بخفته پيش يک ديگر

چو بر صحن فلک انجم به يکجا انجمن گشته

بخفته بر سر صحني چو اختر صحنشان انور

چنين صحني که وصافيش من کردم کجا يابي

به جز بر خوان تاج الدين سپهر مهر فخر و فر

امير عالم عادل که از راي منير او

سزد گر روي ننمايند خورشيد و مه از خاور

معين و ناصر شاه جهان را ز ايلخان شاهي

که بر درگاه او شاهان دو صد بينند اسکندر

به بخشش همدل حاتم به کوشش همتن رستم

به گاه بزم چون جعفر به روز رزم چون حيدر

خداوندا ملک قدرا جوان بختا ملک خويا

که بزمت خلد رضوان است و خاک درگهت کوثر

جلاجل از دف گردون فرو ريزد که در بزمت

بر آرد مطربت آواز چون ناهيد خنياگر

نگاري کز حياي او شود در ابر مه پنهان

چو دف را گيرد اندر کف فلک را بشکند چنبر

چه خرم باشد آن ساعت که بنشيني تو در مجلس

حريفانت همه فاضل نديمانت هنرپرور

يکي چون تير دفتر خوان يکي چون زهره بربط زن

يکي چون گل گرفته مل يکي در دم نهان ساغر

در آن ساعت که چون خورشيد، زين در زير ران گيري

سوران در رکاب تو، دو صد مردانه و صفدر

به زير زين تو رخشي بود رخشان برق آسا

که در يکدم رود چون برق ازين کشور بدان کشور

هميشه تا که بر روي محيط چرخ روز و شب

يکي زورق بود سيمين يکي کشتي دگر از زر

به عز و شادي و کام و مراد و نعمت و دولت

هزارت سال بادا همچو [عمر] نوح پيغمبر

———————

42- [در مدح اتابک فخرالدين ابوبکر]

رسيد رايت اقبال شاه عادل باز

به خرمي و سعادت به خطه ي شيراز

شنيده گوش جهان صوت کوس نصرت او

رسيده بر فلک آواز خلق را از ناز

ز روي مرتبتش مهر کرده استقبال

براي تهنيتش زهره داده بربط ساز

جناب رفعت او فرق سوده بر فرقد

طناب خيمه ي جاهش کشيده شيب و فراز

بريده خنجر هنديش حنجر بهرام

گرفته لشکر ترکيش لشکر اهواز

هزار فارس با خويش برده از حد فارس

گرفته شير به شمشير يا به گرز گراز

همه سنان زن و نيزه فراز و آهن سوز

همه کمانکش و پيکان گذار و تيرانداز

گشاده هر يک از ايشان ز بلخ تا بغداد

گرفته هر يک از ايشان ز روم تا ابخاز

ز سهم در همدان تل خاک شد الوند

چو ديد داده سپاهي چو کوه آهن ساز

دو ماهه راه به يک هفته راند از سرعت

گرفته صيد چنان کز شکار گردد باز

رهي كه همچو خط استواست بي سر و بن

رهي كه چون كشش محور است دور و دراز

رهي که شيب و فراز است همچو ساحل بحر

رهي که دور و دراز است چون طريق حجاز

به زير زين مرادش تکاوري که کند

به گاه سير چو سيمرغ در هوا پرواز

جهانسپر فرسي رخش نقش [و] دلدل دل

ز باد برده گرو گاه سير در تک و تاز

ز مشرق آخر روزش اگر برانگيزي

چو وهم بر افق مغربي رسد به فراز

زهي ز عدل تو با شير گشته آهورام

خهي به عهد تو برباز کرده تيهو ناز

به عدل و بذل و عطا و سخا و فضل و کرم

حقيقتي تو و شاهان ديگرند مجاز

توئي که مهر نيارد گذشت بر گردون

اگر نه راي منيرت دهد به مهر جواز

به خاک پاي تو شيراز آز و ميل نمود

چنانکه طفل نمايد به شکر شيراز

ز آب لطف تو خاک عراق شايد اگر

نبات و نيشکر آرد به جاي اشتر غاز

سفينه اي که دعا و ثناي تست در او

بود چو بحري در وي دو صد سفينه جهاز

سپهر قدرا کس دم ز شاعري نزند

چو من به مدحت تو شاعري کنم آغاز

مرا نه شاعر دانند ساحرم خوانند

که در ثناي تو از اهل دانشم ممتاز

وگر گزيند بر نظم من کسي سخني

ترنگبين و سمانه دهد به سير و پياز

فلک رضاي تو جويد گه صباح و مسا

ملک دعاي تو گويد گه نماز و نياز

هميشه تا که در افواه مردم است مثل

حکايت دل محمود و حسن روي اياز

هزار شاه چو محمود، اياز باد تو را

همه ز نسبت فغفور چين و خان طراز

————–

43- [در مدح اتابک فخرالدين ابوبکر]

رسيد رايت عالي مير عادل باز

به فرخي و سعادت به خطه ي شيراز

کريم و مفخر آفاق و فخر دين بوبکر

خدايگان جوانبخت امير بنده نواز

عدو شکار و سها ناوک و ستاره سپاه

شهاب نيزه و گردون سمند و دشمن تاز

فتاده هيبت تيغش به حد ارمن و روم

رسيده صيت سخايش به گنجه و ابخاز

سپهر قدرا احرام خدمتت بستند

ملوک عصر چو حجاج در زمين حجاز

به روزگار تو گشته امين آهو شير

به زينهار تو گشته رفيق تيهو باز

ز آب خنجر تو فتنه چون نمک بگداخت

که آب خنجر تو آتشي است فتنه گداز

برهنه خصم تو و کوفته سرش چون سير

دريده جامه به صد پاره بر تنش چو پياز

فلک بقاي تو خواهد گه صباح و مسا

ملک ثناي تو خواند گه دعا و نياز

ميان چار عناصر ز شش جهت برخورد

کسي که کرد دعاي تو وقت پنج نماز

اگر نه زهره سرايد غزل به مدحت تو

به چنگ در شود و بربط اش شود ناساز

اگر نه راوي اشعار، مدح تو خواند

دمش بگيرد ناي، آر برآورد آواز

هميشه تا نبود برتر از فراز و نشيب

هميشه تا نبود پست چون نشيب فراز

سرير قدر تو بادا فراز چرخ بلند

اميد خصم تو کوتاه و مدت تو دراز

——————

44- [در پند و نصيحت گويد]

مزن از غافلي ار عاقلي از نفس نفس

نازي از هوش، چه نازي که بازي و هوس

فرس توسن نفس تو اگر رام شود

باشي اندر صف فرسان به فراست افرس

در نفس همنفس نفس مسيحا گردي

گر بود نفس نفيس تو ز انفس انفس

گر تمناست تو را انس نبي در فردوس

رو مسلماني سلمان طلب و انس انس

ور تو خواهي که دل و چشم تو روشن گردد

سينه از شوق کن آتشکده و ديده ارس

بر سرآئي چو عمامه اگرت علمي هست

ورنه چون طره ي دستار سرافتي از پس

اي چو نرگس به بصر ليک به ديدن اعمي

وي چو سوسن به زبان ليک به گفتن اخرس

با کسي گرد کسان گرد که تا کس گردي

کرکسانند کسان عالم و هر ناکس کس

رهبري جوي نه رهبر که ازو بشناسي

فکر نيک ملک از وسوسه ي ديو دنس

گرچه علامه اي از خود نفسي لاف مزن

که زدن موسي با خضر نيارست نفس

متطبب مشو و آنچه نداري مفروش

قبض نبض از چه کني بي خبر از علم مجس

ملک عزلت طلب و کنج قناعت که شدست

رسته از دام عصافير به عزلت کرکس

ديده بر دوز چو بازان و سخن باز مگوي

که ز غمازي، طوطي شده است حبس قفس

کژ چو فرزين مرو ار چند شه و فيل نه اي

رخ سوي عرصه ي شاه آر و درانداز فرس

شب روان شو به سوي مسجد و روز ايمن باش

زآنکه شبرو نبود روز هراسان ز عسس

دل کن از کبر و حسد پاک، که آن نيک بدست

سگ در مسجد و در کعبه مجوسي است نجس

دانش ار داري از خاصه ي انساني اخص

ور نداري نه ز انسان که ز حيواني اخس

دين به دنيا مفروش ارنه جهودي که ز جهل

«من و سلوي» بفروشد بخرد سير و عدس

ره به تقليد مرو، بر پي هر هرزه دراي

که فرشته نشود تابع آواز جرس

اجل انديش و امل ني که هزاران رفتند

عاد و فرعون و ثمود و جم «و اصحاب الرس»

جنتش بيشترست از سقرش «لاتحزن»

رحمتش بيشترست از غضبش «لاتيأس»

همچو زنبور عسل نوش ده و نيش مزن

تا که فردا نزني دست به سر پر چو مگس

تو چو جوزا کمر خدمت و طاعت بندي

کلهت مهر شود چرخ قباي اطلس

يارب از نور خودم راه نما چون موسي

ره نموديش به نور شجر و نار قبس

حبّ حبّ تو خدا در گل دل کشت فريد

آب رحمت ده و در کشت نکوکاران رس

با و سين اول تنزيل تو آمد يا رب

يعني آن کس که نه فانيست منم باقي و بس

اي سنائي نه جواب تو که اشعار من است

طيره ي عنصري و انوري و شمس طبس

گفتم اين شعر بر آن وزن و قوافي که تراست

«درگه خلق همه زرق و فريب است و هوس»

————

45- [در مدح صدرالدين روزبهان]

چون شکرم در آب از آن تنگ شکرش

بي قوت و قوتم ز دو ياقوت احمرش

ياقوت اوست درج و مرا جزع درفشان

پر کهرباست در طلب درج گوهرش

شيرين خطي که گرد خط اوست خط مخوان

کان از شکر دميده نباتي است اخضرش

نقاش لطف بر ورق حسن در ازل

چون مي نگاشت حسن رخ ماه پيکرش

تا حسن او برون ننهد پاي را ز حد

خطي کشيده گرد رخ از عنبر ترش

با لطف قد و خد که مر اوراست کي شود

روزي شدن ز خانه به بستان ميسرش

بر گلش گل نثار کند از شکوفه سيم

بر خاک سر نهد چو بنفشه صنوبرش

دلسوخته چو لاله هزاران دلند بيش

آويخته ز سنبل زلف معنبرش

گر زآنکه حلقه اي بفشاند بر آستان

بر خاک او فتند دو صد بيش بر درش

يا رب چه جان فزاست دو رخسار چون گلش

يا رب چه دلرباست دو چشم چو عبهرش

بس خوبروي و دلبر زيباست اي دريغ

کز خوي همچو روي بدين خوب و دلبرش

دارد رخ چو آذر و خالي بر او چو مشک

رخ ديده اي که باشد خالي بر آذرش

زلفش دلم ببرد، ستانم ز زلف يار

دل را به عهد نايب شرع پيمبرش

شايسته صدر دولت و دين بحر علم آنک

در صدر مسند است ز افلاک برترش

سلطان تخت و منبر علم است و چتر اوست

دستار و طيلسان و مريدان لشکرش

جائي که او بلند کند پايه ي سخن

گردون هفت پايه سزد پاي منبرش

قرآن که هست بکر معانيش در حجاب

تفسير اوست زينت و تذهيب زيورش

چون مهر رايش از افق دل کند طلوع

خورشيد ذره اي بود از راي انورش

از لوح کاينات بخواند نهان غيب

در تيره شب چو آب، ضمير منورش

در شمه اي هزار دقيق است مدغمش

در نکته اي هزار لطيف است مضمرش

دعوي علم و فضل اگر مي کند کسي

در عهد او چه سود که نايد برابرش

صدري است بدر طلعت و بدري است مهر چهر

مهري است مهرپرور و اصحاب اخترش

پرسيد از مريد دلم پير عقل دوش

کين خانقاه را که سپهرست منظرش

شيخ الشيوخ کيست؟ دلم گفت شيخ اصل

فرزند شيخ روزبهان صدر و سرورش

وين خانقاه ازو چو بهشت است کاندروست

سلوي و منّ و مايده ي آب کوثرش

خاکش عبير و سنگ بلور است و خشت سيم

چوبش ز عود و ميخ زر و گل ز عنبرش

در صفه ي صفا صفت صوفيان صف

سلمان پارسي و بلال است و بوذرش

پرسد ز «يصعد الکلم الطيب» آسمان

ز آواز آن که وحي الهي است از برش

آواز حافظانش چو بر آسمان رسيد

ناهيد کرد توبه و بشکست مزهرش

شاهي که خفته است درين بقعه ي خداي

در روضه ي جنان کني از نور بسترش

وين شاه کو اتابک اعظم محمد است

خاک در است چشمه ي آب سکندرش

اي صانع کريم از آن جا که لطف تست

هر روز دولتي دهي از دي نکوترش

دولت بلي فزون بود آن را که صدر دين

هر دم کند دعاي نو از دل مکررش

يا رب چه ساعتي است که بر عزم خانقاه

در زير زين اوست سمندي تکاورش

رخشي که در شتاب چو برق است چون براق

نعلش زر و دم آهن و دم مشک اذفرش

چون چار عنصر است به هم چار قايمش

چون هفت منزل است ره هفت کشورش

اسبي چنين و فارس او شهسوار فضل

کايام تندباد مطيع و مسخرش

اي چشم راي روشن تو عين آفتاب

هرکونه در هواي تو، ذرات مشمرش

وانکو به نور مجلس علم تو راه يافت

قرآن شد و حديث مصابيح رهبرش

دريادلا به مدح تو شعري است شعر من

بس با بهاء مشترئي چون تو بر سرش

با من عنايت است تو را ورنه کي خرد

سيم دغل کسي که سخنهاست چون زرش

پيوسته تا سراي جهان راست چار حد

تا هست هفت بام معلاي شش درش

عمر تو باد دايم و دل شاد و بخت يار

کان را دل است شاد که شد بخت ياورش

————–

46- [در مدح اتابک محمد بن سعد]

دو هفته ماه بي مهرم که چون زهرست دستانش

عطارد گر نشد با من چرا مکرست و دستانش

چو گيرد چنگ را در چنگ و برگيرد ره دستان

شود خون زهره ي زهره ز رشک چنگ و دستانش

مرا بر روي چون آبي روان شد اشک عنابي

ز ده فندق حنا بسته سر انگشتان دستانش

ز چشم عاشقان سرخاب زين سان کو روان کرده است

به دستان تيغ خود داده است گوئي پور دستانش

کمينه زير دستانش منم در بندگي يا رب

چه بودي گر نظر بودي به سوي زيردستانش

گرم از دست برگيرد کجا من پاي او دارم

کزين دست آنچه من گويم برآيد صد ز دست آنش

چو مستان وعده هاي کژ به وصلم مي دهد ليکن

خرد با من همي گويد دروغ از دست مستانش

مرا قامت چو چوگان گشت و دل چون گوي سرگردان

که ديدم گرد گوي مه سر زلف چو چوگانش

اگر از زخم چوگان گوي در چاه اوفتد ممکن

چرا برعکس چاه افتاد در گوي زنخدانش

وگر با لشکر گل بود مصاف لاله ي رويش

چرا باري شکست افتاد بر زلف پريشانش

چو سرو و گل بدان خوبي که او دارد رخ و قامت

اگر راي اوفتد روزي به سوي باغ و بستانش

هزاران سرو همچون ني کمر بندند در پيشش

هزاران گل ستان افتند بر گل در گلستانش

مرا چهره زرافشان گشت و ديده گوهرافشان شد

ز دو جزع درفشان و دو ياقوت درفشانش

چو يعقوبند شب تا روز خلقي منتظر تا کي

برآرد يوسف مصري سر از چاه گريبانش

به تابان زلف برد از سينه ي تابان من دل را

ز تابان زلف بستانم به عهد شاه تاوانش

اتابک خسرو اعظم محمد ابن سعد آن شاه

که شاهان جهان دارند سر بر خط فرمانش

اگر در آينه ديدي سکندر روي و رايش را

وگر بر تخت خود ديدي به چشم خود سليمانش

سليمان کردي از انصاف در انگشت او خاتم

سکندر يافتي بر خاک درگاه آب حيوانش

وجوب طاعت امرش اگر خواهي که دريا بي

چو برخواني اطيعوا الله اولي الامر» است در شأنش

ز قدر ار پا نهد بر سر فلک را چون ملک شايد

که حق خوي ملک دادست ذات پاک انسانش

خلاف از سر برون کردند و گشتند از سر ياري

مزيد عمر را با هم موافق چار ارکانش

در آن ساعت که پا بر عزم ميمون در رکاب آرد

در آن حالت که عزم افتد به سوي گوي و چوگانش

شود ماه نوش چوگان و گيتي عرصه ي ميدان

بود اندر خم چوگان فلک چون گوي گردانش

چو بيلک در کمان آرد چه خارا و چه پولادش

چو ناوک در بنان گيرد چه کهسار و چه سندانش

چو پيکان اند پيکانهاي تيرش در سر دشمن

بشارت نامه هاي قتل با پيکان پيکانش

دو مرجان ز آشيان تن هوا گيرند چون مرغان

از آن شاخ زمرد تيغ بار آورده مرجانش

به زير ران او يکران همچون باد فرمانبر

مگر داغ سليمان است بر يکران يکرانش

هر آن سنگي که در شيراز گردد نرم از نعلش

براي چشم خود خواند فلک کحل سپاهانش

جهاني را کفش هر روز چون خورشيد بگشايد

که نور فتح مي تابد ز پيشاني رخشانش

ايا عادل شهنشاهي که مهر انور شد از رايت

از آن شادي به گاه صبح بيني روي رخشانش

فلک شد سالها تا قدر و تمکينت همي جويد

ولي بر قدر تمکينت رسيدن نيست امکانش

ز چندان زر که در روزي تو بخشي سالها بايد

که تا يابند چار ارکان برون آوردن از کانش

هميشه تا که باشد نصف و ربعي از زمين دريا

هميشه تا بود ربعي عمارات و بيابانش

تو را در ربع مسکون باد سال عمر چنداني

که هرگز کس نداند عدّ و حدّ و حصر و پايانش

47- [در مدح محمد از رجال علم و حکمت]

چو برزد سر زمرد رنگ خطي از دو مرجانش

فدا کردند عشاق از دل و ديده دو مرجانش

نمايد لعلش از خنده درّ و مرجان و از گريه

هر آن ديده که ديد آن شد سرشک از درّ و مرجانش

رخم همرنگ آبي گشت و اميد بهي دارم

که برهاند مرا ز آسيب آن سيب زنخدانش

چو ترکانند چشمانش کشيده بر کمين من

کمان ابروان تا گوش و در وي تير مژگانش

دو صد دل جمع مي بينم ميان حلقه ي زلفش

که شمس آسمان ذره است پيش روي رخشانش

به دانش ابن ادريس است در تدبير شاگردان

دو صد بيش اند چون قفال و بواسحق [و] سينايش

کلام او هر آن گاهي که باشد در اصول دين

کند تحسين روان فخر رازي در خراسانش

جز او هر کس که در بيشان صدر علم بنشيند

نشاند چرخ دونپرور به پيشاني به بيشانش

کجا شد صاحب کشاف تا کشف سخن بيند

کند تقرير او را گوش در معني قرآنش

به بحث فقه غزالي، غزالي گردد از حيرت

در آن بيشه که از دانش بود چون شير جولانش

به قانون است اشاراتش شفاي خلق را گرنه

کجا کس را نجات استي ز رنج چرخ و دورانش

نه معلولش به علت باشد استدلال [او را در] گه علت

اگر گيرد به معلول آن نباشد جز که برهانش

بر اسب تازي آن کس کو سواري مي کند دعوي

خدايش خصم و پيغمبر اگر نايد به ميدانش

خضر الهام و استاد و منش شاگرد چون يوشع

محمد نام و اخلاق است و من مادح چو حسانش

به من گفتا که از احسان کنم کار تو را نيکو

سزد گر باشم اش حسان چو با من باشد احسانش

فلک قدرا ملک خويا توئي در علم آن دريا

چه دريائي پر از گوهر نسيمي کيش و عمانش

چنين موزون که در ميزان عقلي فاضل و راجح

تو را قيمت کسي داند که دارد علم ميزانش

به عزم مدرسه چون پاي ميمون در رکاب آري

به زير زين تو رخشي است پيشاني است رخشانش

براق و برق را ماند وگر گيرد هوا يابي

بسان نسر طاير در قفاي جدي پرانش

هلالش نعل و جسمش لعل، دم مشکين [و] ‌سم سنگين

چو سم بردارد از شيران ارل باشد ارانش

جناب صفه ي درست رسيد از قدر تا جائي

که دارد هر شبي کيوان ز رفعت پاس ايوانش

شهي را کز براي او بنا کردند اين بقعه

الهي مرقد از رحمت کني روضات رضوانش

هميشه تا که خاک و باد و آب و آتش اندر ارکان

هميشه تا سپهر مهر و برجيس است و کيوانش

به کام دل دو صد سالت بقا بادا و دانائي

که دل شادان بود آنکس که دانش داد يزدانش

48- [در مدح اتابک شاهزاده سعد]

ز هواي دل فتادم من بينوا به چنگش

سحري چو گوش کردم ز هوا نواي چنگش

چه مخالف است قولش به طريق راست آرم

که به پرده دادن کژ به ترانه اي به چنگش

بکشم به جان ملامت ز براي وصل و هجرش

بنهم ز سر غرامت به ازاء صلح و جنگش

دو هزار ساحر افزون به سرش برد شبيخون

که برند سحر و افسون ز دو چشم شوخ و شنگش

رخش آينه است روشن منم ابر تيره از غم

ز دو چشم من مبادا که کريه [؟] نيم رنگش

چو گره زند بر ابرو برمد خرد ز سهمش

چو گشاد لب به خنده شکر است تنگ تنگش

من ازو شگفت مانم به جواب تلخ گفتن

که برون ز شکر آيد سخنان چون شرنگش

عجبم در آنکه تا چون به طريق لطف راند

سخن فراخ و شيرين ز لب و دهان تنگش

دل من چو آبگينه ز غمش شده است نازک

به جفا شکسته زان شد که خورد ز طعنه سنگش

ز غمم بکشت عذرم چکنم اگر نخواهد

که برد به راهواري همه ساله عذر لنگش

بت من برم نيايد چه کنم چه چاره سازم

به شراب در دهم هم ز براي خواب بنگش

به مهي شبي که آيد بر من نمي نشيند

بر شه برم تظلم ز وصال بي درنگش

سر خسروان عالم شه شاهزاده سعد آن

که سها ز سهم لرزد گه رفتن خدنگش

شه عادل آنکه نامش به عطا چو حاتم آمد

به سخا و بخشش آيد ز بحار و ابر ننگش

چو کشيد تيغ در صف چه خطر ز روم و چينش

چو گرفت نيزه در کف چه تتار و چه فرنگش

چو سوي شکار يازد، شرف سگان او را

اسد از فلک برآرد سر خود به پالهنگش

ملکا و پادشاها تو چنان ممکنش کن

که خراج و باج آرند، ز ترک و هند و زنگش

به جواب آن غزل گفت فريد اين غزل را

«که به خنده باز يابم اثر دهان تنگش»

————–

49- [در مدح محمدشاه ابن سلغرشاه]

دميد خط بنفشه ز برگ ياسمنش

چه برگ ياسمن آن رخ، گل است ياسمنش

مرا ز ياسمنش برگ ياس نيست وليک

ز بينوائي من نيست برگ ياس منش

سخن ز تنگ دهانش شکسته مي آيد

از آن که نيم درست است تنگي دهنش

حديث او شکرست و شگفت نيست اگر

شود شکسته ز لعل لب شکر شکنش

ز مشک تکيه زده بر عذار او خالي است

چو شاه زنگ که مسند نهند در ختنش

به جستجوي لبانش که آب حيوان است

هزار تشنه دل افتاده در چه ذقنش

بلي ز چاه برآيند اگر به دست آرند

فرو گذاشته زلف دراز چون رسنش

گرش مراد تماشا بود به فصل بهار

ور اتفاق فتد سوي بوستان شدنش

رخي چو ماه نهان در ميان مشک و عبير

قدي چو سرو روان بار و برگ نسترنش

شکوفه سيم و گلش زر، به هم کنند نثار

بنفشه وار برد سرو سجده در چمنش

عقيق در يمن از رشک او جگر خون کرد

که ديد درج لب لعل پر درّ عدنش

بسوخت چو دل من صدهزار و نيست خبر

ز عدل خسرو روي زمين، شه زمنش

جهان پناه محمد شه ابن سلغرشاه

که نيست از همه شاهان نظير خويشتنش

خدايگان سلاطين اتابک اعظم

که تاختن ز حد فارس است تا ختنش

فراز تخت سليمان نشست و مأمورند

پري و مردم و وحش و طيور و اهرمنش

به روز بزم بساط نشاط اوست سپهر

نديم زهره و مه ساغر و بروج دنش

نشسته شاه چو خورشيد و انجمن ز ملوک

چو انجم اهل طرب در ميان انجمنش

سحاب فيضي، کز فتح باب همت اوست

شهاب عکسي، از نيزه ي سپه فکنش

هلال بدر شود ز آفتاب تربيتش

شمال بوي برد از شمايل حسنش

به هر طرف که رسيد آب عدل شامل او

خواص مهر گيا يافت سبزه ي دهنش

در آن زمان که بود خود آهنين کلهش

در آن ميان که بود درع روي پيرهنش

سپندوار بسوزد بر آتش تيغش

سفنديار گرآيد به جنگ روي تنش

سر حسود کند از عقاب تير چنانک

خورند مغز سر از کاسه، کرکس و زغنش

به زير زين رکابش تکاوري چون باد

دو گوش او چو دو پيکان و سم چون مجنش

گه شتاب چو باد جهان جهان به جهان

گه ثبات چو کوه از شکوه شد بدنش

چو نقش مهره سوي شش جهات جولانش

چو نقش زهره به بازيگري هزار فنش

بر او سوار شده خسرو فريدون فر

جهان گرفته به بازوي گرز کوه کنش

سپهر قدرا زين پيش بود ملک جهان

که خواب مي نپذيرفت ديده ي فتنش

ز عدل معتدلت شد کنون چنان در خواب

که نيست ديده ي بيدار خالي از وسنش

تني که سرکشد از خط تو خطاست از انک

بريده گردد حنجر به خنجر و محنش

به جيب جامه ي مهرش سري که برنايد

چو کرم پيله شود جامه بر بدن کفنش

هميشه تا که بود مهر، نور چشم سپهر

هميشه تا که بود شمع ماه و شب لگنش

طلوع مهر بقاي تو را مباد زوال

که تا به حشر نيايد شب فرو شدنش

—————

[50- در مدح اتابک عضدالدين سعد گويد]

ايا گرفته رخ گل ز حسن روي تو رونق

بيا و در قدح افکن چو گل شراب مروق

شراب نوش ز دست هوا چو گل به صبوحي

که راغ راغ بهشت است و باغ باغ خورنق

عروس لاله چو حورا در آمده است به جلوه

ز روي فرش حرير و سرفراش ستبرق

چمن ز نکهت سنبل چو زلف دوست معطر

زمين ز خط بنفشه چو روي يار مطوق

فکند در دم بلبل هوا نواي چکاوک

ببست در پر هدهد قضا قباي معتق

گشاد از بر غنچه قباي سبز ممزج

نهاد بر سر نرگس کلاه زرد مغرق

ز ناي قمري مقري شنو نواي نکيسا

ز قول بلبل و صلصل نيوش شعر فرزدق

ز خنده گل به قفا باز مي فتد به تعجب

که چون شکوفه زند در هواي باغ معلق

سحاب کرد ز دامن نثار فندق سيمين

خضاب کرد به سرخي چو ارغوان سر فندق

هوا به صنعت اکسير مي پزد هوسي ز آن

که از شقايق و شبنم نمود آتش و زيبق

ميان لشکر نامي به رنگ خنجر سوسن

چو تيغ خسرو غازي ميان معرکه مطلق

سر ملوک و سلاطين شه جهان عضدالدين

که آفتاب ملوک است و سايه ي ملک حق

شهي که رمز نهاني روان چو آب بخواند

به نور خاطر عاطر ز بطن نامه ي ملصق

شود به روز شکارش ز بيم، شير ژيان سگ

بود به روز مصافش ز سهم فيل دمان بق

خداي عز و جل تا که تيغ داد به دستش

بريخت خون اعادي نريخت خون به ناحق

به چشم همتش آيد محيط، کم ز دو قله

به زير زين مرادش زبون، زمانه ي ابلق

بسا که چرخ جهانگرد گرد خويش برآمد

نديد با همه ديده شهي نظير تو الحق

رسيد حصن حصين ممالکش به جهاني

که از کنار محيطش بود کناره ي خندق

زهي به نور ضميرت نهان [و] غيب معين

خهي ز راي منيرت جهان و ملک به رونق

جهان به عهد تو راضي زمن به عدل تو خرم

طرب به بزم تو مايل ظفر به رزم تو ملحق

فلک ز عدل تو شاکر ملک به ذکر تو ذاکر

سخا به دست تو فاخر کرم ز طبع تو مشتق

شمايل تو حميده خصائل تو گزيده

مخالف تو معذب موافق تو موفق

ز رشک رأي منيرت، خور است اسير تب و دق

ز بس که راي تو در روشني گرفت برو دق

سپهر با همه رفعت خميده ايست که دارد

اميد آنکه کند بوسه اي ز خاک درت دق

به عرصه اي که توشه، رخ نهي، اجل ز پي کين

ز بهر مات حسودت رود به پيش چو بيدق

اگر چه عوج عنق سر برد به چرخ حسودت

چه باک چون بر عاقل دراز باشد احمق

در آن زمان که بلرزد تن يلان و دليران

ز بيم نيزه ي لرزان بسان جامه ي بيرق

ز حلقه هاي زره خون چنان چکد که تو گوئي

شراب لعل مگر مي چکد ز چشمه ي راوق

کفايت است تو را آن زمان ز دور نمودن

به چشم لشکر دشمن نشان رايت و سنجق

به زور هر که در آن روز با تو دست برآرد

جدا کني سر و دستش به تيغ از بن مرفق

بناي عهد فلک گر چه محکم آمد و واثق

به عهد عدل تو شد زآنکه بود احکم و اوثق

نجوم سبعه نيارند بي هدايت رايت

چو هفت خوان که برآرند ازين دوازده جوسق

به روز مجلس بزمت به خدمت تو و شاقان

کله نهاده و بسته ميان چو چرخ به منطق

يکي نهاده لبان بر لب قنينه چو شکر

يکي گشاده زبان از دهان به بوسه چو فستق

عطارد ار بنويسد به شرح مدح تو خواهد

مداد را مدد از شب ز چرخ هفت ورق رق

وگر به امر دبيرت قلم به دست نگيرد

کند به تيغ دبيرت سرش بسان قلم شق

هزار مطرب داري به از خياره مکرم

هزار شاعر داري به از رشيدي و عمعق

به سمع جان سخنم گوش اگر کنند برآيد

ز شرم انوري احمر ز رشک ازرقي ازرق

اگر چه احسن اشعار اکذب است وليکن

به مدحت تو مرا شعر، احسن آمد و اصدق

وگر گواه بخواهي خرد بس است گواهت

که در ثبوت دعايت فريد هست مصدق

که گفت خار به از گل و يا خمار به از مل

کجاست نغمه ي بلبل ز ناي نعره ي لقلق

هميشه تا به مثل در محيط عالم علوي

سپهر و مهر و هلال اند بحر و کشتي و زورق

لب ملايکه بادا به مدحت تو مفتح

در مخاطره بادا به دولت تو مغلق

—————

51- [در مدح خواجه شمس الدين وزير]

الصبح قد تنفس يا ايها الرفيق

و الديک قد تصبح قم فاسقني الرحيق

بشنو به گوش هوش، خروش خروس [و] خيز

در ساغر بلور فکن باده چون عقيق

خمري که همچو جمر ز مجمر دهد شعاع

وز عکس او عقيق شود شيشه ي رقيق

آن مي که در صوامع زهاد عيسويست

روزه گشاي هر قل و رهبان و جاثليق

شق کن ز شوق شقه ي زرق و بخر به زر

مي را اگر تو مالک ديناري و شقيق

گر صوفي يي رحيق صفا نوش تا شود

آب وضوي تو، مي براق در بريق

ورتايبي سماع و مي از آه و اشک جوي

گو اي خدا گناه به عفو تو لايليق

خرم کسي که اين سه عتيقش ميسر است

خمر عتيق و عمر عتيق و زر عتيق

مطرب به نيش زخمه ره چنگ زد، به راح

روحي دگر فرست به قيفال و باسليق

بر ياد خواجه اي که ز صدق و صفا و خلق

خلق جهان شدند ز صدق دلش صديق

فرخنده شمس دولت و دين بحر فضل کو

در عهد راسخ آمد و اندر وفا وثيق

دستور ملک کز قلم و خط و علم و فضل

صد چون عطارد است و مه و مشتري رفيق

صدري که سر اگر ننهد تير بر خطش

در تحت احتراق از آتش شود حريق

در بحر نعمتش گذري کرد ازو و خورد

چندان ز نعمتش که چو شد سير شد غريق

باد ار برد ز باديه بوئي ز خوي او

گلهاي لعل بر دمد از فيد تا عقيق

اي لفظهاي تو همه چون در شاهوار

وي نکته هاي تو همه پر معني و دقيق

نجمي است نور راي تو شمع هر انجمن

تاجي است خاک پاي تو بر فرق هر فريق

پرخون شدي ز رشک رخ مهر چون شفق

گر راي روشن تو نبودي بر او شفيق

تو خواجگي به فضل و هنر داري و حسود

تا بر رسد به قدر تو الشأن في الدقيق

گرچه سويق نيز نباتي و نامي است

کي چون نبات سوده ي صافي بود سويق

بر قدر جاه تو نرسد سنگ حادثه

هرگز بر آسمان نرسد سنگ منجنيق

زين سان که مر توراست صفات بهشتيان

در شکل تست نعت دوم آيت وسيق

گر مهر راي تو نبدي رهنماي خلق

خورشيد بر سپهر نيفتادي از طريق

کوه ارچه بسته است کمر بر ميان ز سنگ

در کفه ي ترازوي حلم تو لايطيق

شيرين کند به شکر شکرت دهان فريد

دارد چو نعمت تو بر او منت وفيق

تا در زمان بود روش برجها به طي

تا در جهان بود وسط بحرها عميق

عمرت دراز باد به کام و مراد دل

بر دشمنت جهان موسع شده مضيق

—————

52- [در مدح اتابک ابوبکر سعد زنگي]

اي پيش قدر و جاهت، چرخ بزرگ کوچک

در جنب عقل و رايت، اهل عقول کودک

جمشيد دين پناهي خورشيد اوج شاهي

انجم تو را سپاهي، مد الاله ظلک

در حلم با درنگي، با علم و هوش و هنگي

بوبکر سعد زنگي، شاه جهان اتابک

شافي دمي چو لقمان، صافي دلي چو سلمان

اي وارث سليمان، نيروزک المبارک

شاه فلک سريري، وز عدل بي نظيري

يکسر جهان بگيري، زآن خنجر بلارک

نايد ز شهرياران، مثلت به روزگاران

در لشکرت هزاران، خان و تکين و ايبک

صد حاتمي به بخشش، صد رستمي به کوشش

صد لشکري به جنبش، چون حيدري به معرک

خورشيد با عطايت، چون ذره در هوايت

با کثرت سخايت، بحر محيط اندک

برجيس باد عزمت، مريخ ترک رزمت

زهره به روز بزمت، چنگيت را کنيزک

هم خسروي معظم، هم شهريار اعظم

در عهد تست با هم، يک جاي شير و شيشک

درّ و گهر چو ميغت، نبود ز کس دريغت

معدوم کرد تيغت، دين مجوس و مزدک

در عهد تو به نوبه، از بلخ تا به بوبه

کردند جمله توبه، از بازي دوالک

تقدير هفت کشور، تا چار حد و شش در

چک کرده بر تو يکسر، عدلت گواه برچک

از عدل و پادشاهي، امروز اگر بخواهي

شمشير تو سياهي، از روي شب کند حک

پاي آوري چو در زين، با دشمن از سر کين

خوانند آل يس، بر فتح تو تبارک

روزي که رخش راني، در معرکه دواني

مرغ اجل نهاني، پران کني ز ناوک

در جستجوي دشمن، تيرت روان به هر تن

کرده هزار جوشن، همچون زره مشبک

با تيغ و تير هر سو، چون حمله آوري تو

تيغت کند يکي دو، تيرت کند دو را يک

برجيش ترک تازي، راني به ترکتازي

خوش بر نشسته تازي، رخشي روان برتک

چون ماه گرد گردون، چون مهر روزافزون

چون مشتري همايون، چون زهره شاد و زيرک

چون شير شرزه در جنگ، و اندر شتاب شبرنگ

از آتش سمش سنگ، از هم شده چو آهک

وقت شکار کردن، در کوهسار و برزن

کوه ار بود ز آهن، از نعل او شود تک

با نور مهر رايت، افکنده مهر رايت

وز حد هند رايت، پيش ايستد به تارک

گويند راي صد لک، بخشيد با دو صد لک

تو راي را کني فک، بخشي بدو دو صد لک

هر کو نگفت شکرت، از دل، چو گشت قائل

دارد ز نطق حاصل، تحريک لحيه و فک

من باري از بيانم، تا جان بود به جايم

مدحت همي سرايم، همچون نوا چکاوک

کارم چو گل شکفتن، گوهر به مدح سفتن

در مدحت تو گفتن، خوردن شکر چو طوطک

يک ترکي از قوافي، گويم که نيست خافي

نشکفت چون تو صافي، در باغ ملک جيجک

تا عزتست دين را، ضدست مهر کين را

پيوسته تا يقين را، نبود نقيض چون شک

بادا دل تو خرم، شادي فزون و غم کم

و اقبال از تو يکدم، هرگز مباد منفک

در رزم فتح خويشت، تير ظفر ز کيشت

گشته حسود پيشت، کشته به زخم بيلک

تو شاد در جهان زي، با دولت جوان زي

چون خضر جاودان زي، و آب حيات مي مک

—————

53- [در مدح اتابک فخرالدين ابوبکر]

اي سپاه چتر و قدرت، انجم و ماه فلک

داده جيشت را ظفر، روح الامين نصرت ملک

خسرو صاحبقران، لشکرکش ايران توئي

مير عادل فخر دين، بوبکر اعظم بار بک

آفتاب ملکي و انجم سپاهت روز رزم

هر کجا لشکرکشي در پيش فتحت چون يزک

لشکر نور سپهر از مهر رايت کسر گشت

همچنان کز لمعه ي نور يقين، مرفوع شک

شاه اسلامي و از تيغ تو شد يک تيغ ملک

شاه را تا شاهي اسلام نبود مشترک

زلف شب گر رمح قدرت را چو پرچم نيستي

تيغ تو کردي سوادش، از بياض روز حک

گر وزد باد بهشت خوي تو بر دوزخي

کرده ي ز اهل درج، يابد خلاصي از درک

ور ز ابر دست تو، بر باديه شبنم رسد

ارغوان و لاله و گل رويد از خار و خسک

گردد از زاغ کمان تو که بار نصرت است

تيهوي جان عدو، پران چو گنجشک از تفک

هر مرادي را که خواهي، بر مراد طبع تو

در دهد آوازه ي گردون، کاي اميرالامر لک

راي هند از دست جود تو، حيا دارد چو ابر

گرچه لک بخش است، کرده با کفت اظهار لک

پيش ازين در دور اين نه کاسه ي گردان چرخ

بود بي عدل تو عالم چون ابائي بي نمک

منت ايزد را که اندر عهد عدل و بذل تو

خلق فارغ شد ز قرض و دعوي و انکار چک

دوخته بر قدّ قدر و فرق اجلالت قضا

ز اطلس گردون قبا، وز چار ترک خور ملک

گر چو طوطي صورت اندر آينه بيند عدوت

جنگ جويد در زمان با صورت خود چون گزک

هر چه کار از سرّ مکتوم است اندر لوح غيب

خاطرت آن را دهد شرح آشکارا يک به يک

کي توانستي که دارد، گر نبودي عدل تو

هم عجم بر سر کلاه و هم عرب تحت الحنک

هر که بگشايد دهان، جز در ثنا و مدح تو

حاصلش مضغ کلام و فايده تحريک فک

گر چه نيکو گوي و مداح تو بسيارند ليک

شعر من در مدح تو باشد از آن نيکو ترک

تا بود چرخ نهم بحر محيط و اندروست

ماه نو ماهي و گردون مکوکب چون شبک

باد از اقبال و بختت، تخت ملک شرق و غرب

باد اندر تحت فرمان، از سماکت تا سمک

گفتم اين اندر جواب آنکه گفته است انوري

«اي سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت يزک»

—————

54- [در مدح اتابک بوبکر گويد]

با من اي راحت جان، نوش دمي راح چو زنگ

پيش از آن کآينه ي عارض تو گيرد زنگ

دلم از آه غمت، زنگ گرفت آينه وار

بزداي از دلم اين زنگ، بدان راح چو زنگ

مي چون زنگ ده اي ترک، که هندوي توام

تا دلم در طرب آيد، چو دل مردم زنگ

در قدح ريخته بايد، مي چون زنگ کنون

کابر مي ريزد در صحن چمن سيمين رنگ

گوهر اندازد گوئي ز دهن ابر به کيل

عنبر افشاند گوئي به چمن باد به تنگ

بر لب جوي خط سبز دميد از سبزه

بر سر سبزه گل تازه شکفت از هر رنگ

مطربانند تو گوئي به سحرگاه طيور

بر کشيده همه بر لحن نکيسا آهنگ

آخته بر سر هر سرو چمن، صلصل ناي

ساخته بر سر هر شاخ سمن بلبل چنگ

کوه از لاله و سبزه چو فلک رنگ آميز

کرد از آن سبزه و لاله لب و سم رنگين رنگ

لاله و سبزه اگر لعل و زمرد نشدند

سرخ و سبز از چه سبب روي نمايند ز سنگ

از پي آنکه ز پستان هوا نوشد شير

غنچه آورد به هم لب، چو لب طفلان تنگ

باغ را کرد صبا طيره ي بتخانه ي چين

راغ را کرد هوا رشگ تماشاگه گنگ

گل اگر خنده زند نيست عجب، کز سر لعب

شد شکوفه ز سر شاخ، به يک پا آونگ

گوئي از عکس نقوش گل و گلزار زده ست

دست نقاش صبا، روي چمن را نيرنگ

ديد چون نيمجه ي سبز کشيده گلبن

جوشن سبز بپوشيد و سپر کرد به چنگ

خنجر سوسن آزاد، بنفشه چو بديد

سرنگون گشت چو خصم شه عادل در جنگ

خسرو عادل اتابک، ملک اعظم از آنک

نکند ملک جهان با کرمش هيچ درنگ

وارث ملک سليمان که برآرد در رزم

گرد گرزش ز سر ديو سپيد و ارتنگ

شاه جم خاتم و حاتم کف و نوشروان عدل

گيو پيکار و فريدون فر و رستم سرهنگ

مصطفي جود و مسيحا دم و اسکندر ملک

مرتضي خلق خضر دانش و موسي فرهنگ

اندر آن روز که در رزم برآرند غريو

وندر آن حال که بر چرخ رسانند غرنگ

از نم خون روان قطره چکد بر ماهي

وز سم اسب يلان گرد رسد بر خرچنگ

در زمين از دم گردان شود احمر ماهي

بر فلک از سم اسبان شود اغبر خرچنگ

هر کجا تيغ زني از پي کين، مهر صفت

سنگ از خون عدو لعل کني صد فرسنگ

از پي کين تو خصمان تو گردند دو قسم

يک دو از زخم حسام و دو يک از تير خدنگ

گر ببينند حسام تو برآرند انگشت

کافر و ارمني و گرجي و رومي و فرنگ

شرف زين پلنگ تو شنيد از سر کبر

زآن سبب قله نشين گشت چو زين تو پلنگ

روبه لنگ به عون تو شود شير ژيان

شير شرزه شود از حمله ي تو روبه لنگ

پيش جود تو نيارد به جوي گيتي وزن

پيش حلم تو نيارد به کهي جودي سنگ

بحر و کان با دل و دست تو دو ممسک باشند

زآن دل و دست تو دارند ز بحر و کان ننگ

کان يکي درّ ندهد تا نخورد صد غوطه

و آن جوي زر ندهد تا نخورد زخم کلنگ

پرتو تيغ چو آب تو گر افتد بر نيل

در زمان نيل شود چون بقم از خون نهنگ

تا که بر فور شناسد خرد از روي يقين

معجز مصطفوي را ز خيال و نيرنگ

دايم از اسب بقا باد پياده خصمت

عرصه ي دهر بر او تنگ تر از حلقه ي تنگ

گر شنيدي ز فريد اين سخنان کي گفتي؟

«بر کش اي ترک بر اسب طرب از شادي تنگ»

—————

55- [در مدح اتابک فخرالدين ابوبکر]

رسيد فصل شمول و وزيد باد شمال

شمول شامل مستان ده از يمين و شمال

به رنگ و بوي شمول و شمال اگرچه خوشند

شمايل تو مرا خوشتر از شمول و شمال

ز ژاله لوءلوء لالا گرفت صحن چمن

ز لاله گشت مرصع به لعل طرف خيال

نسيم مجمره گردان چو عود مي سوزد

بساز پرده ي عشاق و گوش عود بمال

بهشت گشت چمن، باده نوش بر لب جوي

که هست بر لب جوي بهشت باده حلال

کند به زهر تو زهره چو زهر تلخ مذاق

دهد ز مهر تو جان مشتري به جاه و جمال

غزل سراي سرايي به قول من بسراي

غزل به نغمه ي غزال اي به غمزه غزال

چو من به سوي چمن چم که تا چو من بيني

ز عشق روي تو گلها حروف را تمثال

چو لب فکنده سر از صاد عين تو نرگس

چو ميم غنچه شده تنگدل بنفشه چو دال

شقايق از غم شوق توشق کند شقه

به رنگ اگر بنمائيش لعل مشکين خال

شمايلي که قدت راست سرو اگر بيند

ميان حله در آن حال وجد بيند و حال

منم به حال چنان باري از غمت مشغول

که نيست از غم خال توام غم عم و خال

سپاه غم شکند قلب جيش عيش مرا

اگر مدد نفرستي مرا به خيل خيال

به روي من نظري کن که تا ز خون دو چشم

نوشته بيني از هجر خويش صورت حال

مراست اصل در اين فصل وصل تو که شدند

به وصل دهقان مشغول و بلبلان به وصال

وصال تو به دعا خواهم از خداي و دگر

دوام دولت و جاه امير خوب خصال

سپهر مهر کرم فخر دين يمين الملک

که ابر بحر يسارست و بحر ابر نوال

جهان جود ابوبکر آنکه بگشاده است

به تيغ عدل جهان، چون عمر به عدل و دوال

ز عدل شامل او کار خلق راست نظام

ز عقل کامل او ملک شاه راست کمال

بر آفتاب نتابد گر اقتباس کند

ز نور خاطر او ملک نيمروز زوال

سها نمايد از انجم به ديده ي مردم

به روي و رايش اگر مشتري بگيرد فال

عنايتي که در اول ازل تقاضا کرد

حواله کرد به ذاتش خداي جل و جلال

به مال ميل ندارد از آن ملالش نيست

اگر ببخشد صد گنج مال مالا مال

سپهر قدرا با صد هزار ديده سپهر

نديد در همه عالم تو را نظير و همال

ملوک روي به درگاه تو از آن آرند

که خاک درگه تو مشربي است عذب و زلال

خرد که در نظرش حل [و] عقد مشکلهاست

به نور راي منير تو حل کند اشکال

موسع است عطاي تو بر وضيع و شريف

مقدم است سخاي تو بر جواب و سئوال

سخاوت از کرم طبع تو نموده ثبات

شجاعت از ظفر تيغ تو گرفته جلال

در آن زمان که براني سنان به سهم عدو

در آن مکان که بگيري کمان به عزم جدال

شود ز بيم سنان تو شير روبه لنگ

شود ز سهم کمان تو زال رستم زال

هميشه تا که ثبوت وجود نيست عدم

هميشه تا که ضرور وجوب نيست محال

وجود ذات شريف تو را معين بادا

وجوب جود خداوند ايزد متعال

———–

56- [در مدح اتابک فخرالدين ابوبکر]

نوروز خرم آمد شادي کنيد حاصل

با دوستان همدل با مطربان خوشدل

از سبزه روي صحرا بگرفت پرّ طوطي

وافکنده کوه بيرون از سر پر حواصل

زاغ از طريق رحلت گشت از چمن مسافر

بر سرو گشت قمري چون عندليب نازل

شد چشم لاله پر اشک از رشحه هاي شبنم

شد گوش گل پر از درّ از قطره هاي وابل

از قله ها شقايق شعله زنان چو آتش

چون بر در صوامع افروخته مشاعل

در خويد گشت پنهان خاک دمن تو گويي

در حقه ي زبرجد گم گشت مهره ي گل

بلبل نمي زند شب بر هم ز عشق ديده

در ديده کرد گويي بلبل ز عشق پلپل

اي مطربان برآريد آواز همچو بلبل

قول وغزل سرائيد از پرده هاي مشکل

عشاق بينوا را از راست مايه بخشيد

اندر ترنم آريد از گوش دف جلاجل

آب زلال نوشيد از دست ساقي خوش

مايل به مل بود به ز آنکو به مال مايل

آن ساقي يي که باشد رويش مه دو هفته

رشوت ستان دو چشمش از جادوان بابل

اي راويان خوش خوان فرمان بريد فرمان

اشعار نغز خوانيد از بحرهاي کامل

بر حسب حال سلطان از نعت خوبرويان

در بزم شاه اعظم در مدح مير عادل

بوبکربن ابي نصر آن صفدري که تيغش

منسوخ کرد در دين شهنامه ي اوايل

آن فخر دين و دولت پشت و پناه ملت

گردون مهر طلعت درياي جود ساحل

از نيزه و سنانش روزي که برفرازد

صحراي حرب گردد چون منکب سنابل

پاسخ به گاه ي کينش اندر قفاي دشمن

پاسخ به وقت جودش پيش از سؤال سائل

در دين و شرع ثابت با عقل و راي صائب

در راه عدل راسخ در کار ملک فاضل

اي گشته در شجاعت نام تو از عساکر

وي رفته از سخاوت صيت تو در قبايل

در چشم همت تو با حلم و جود عامت

چون قطره اي و کاهي جودي و بحر موصل

از شکرت فصاحت وز گوهرت عبارت

وز اخترت سپاهي وز عنبرت شمايل

در دست دوستانت آهن چو زر صامت

در کام دشمنانت شکر چو زهر قاتل

پر خواسته کني تو از شعر دامن من

و آراسته کنم من در مدح تو محافل

نام از تو گشت عالي آن را که بود دولت

کار از تو شد مبارک آن را که بود مقبل

تا هست سال و مه را در روزگار اضافت

تا هست مهر و مه را در آسمان منازل

عمر تو باد باقي خصم تو باد فاني

بخت تو باد افزون ذات تو باد قابل

————

57- [في ذکر توحيد حق جل و علا]

يا واهب الحيات و يا حي لم يزل

علمت محيط کلي و جزويست در ازل

سلطان بي وزيري و ديان بي نظير

خلاق بي عديلي و رزاق بي بدل

از لطف و قهر تست که ترکيب مي کند

زنبور نحل در سر و دم زهر با عسل

با فيض تو ز شوره ستاني شکرفشان

با نيش و نوش آمده از نوک شوک طل

مشاطه ي قضاي تو بندد به هر ربيع

بر نوعروس باغ زر و زيور و حلل

هر شب چنان شکفته کني کشتزار چرخ

کز عشق غرل زهره سرايد دو صد غزل

در طشت شام خون شفق ريخته ز تست

گوئي ز عين مهر گشائي رگ سبل

تقدير تست کادهم شب را به گاه روز

مي افکند ز نور کفل پؤش بر کفل

شش گوشه از اضافت خلق تو شد جهان

سي پاره از تجلي نور تو شد جبل

آدم ز روح تو شده بي مادري پسر

مريم ز نفخ تو شده بي شوهري حبل

ني از بقاي آدم ذات ترا قوام

ني از فناي عالم ملک ترا خلل

ني بر صفات ذات تو لايق مقول کيف

ني بر وجود جود تو جايز سؤال هل

هفت اخترند عامل اين هفت کارگاه

هر هفت مي کنند به تقدير تو عمل

سطح سراي هفتم دادي به حارسي

رايي ز هند روي سياهي لقب زحل

گه زو شهان رسيده به چرخند چون مسيح

گه زو چو خر فتاده ملوکند در وحل

وز روي عدل و داد و دهش بر گماشتي

در مسند ششم به قضا قاضي اجل

پيري اديب و فاضل و فرخنده روي و راي

فرخ رخ و خجسته و در نيکوئي مثل

در حصن پنجمست يکي ترک کوتوال

در تيغ او سياست و در طبع او جدل

اتراک را مربي و افلاک را نقيب

ناهيد تحت بختش و خورشيد نيز بل

دادي چهار بالش چارم به خسروي

کو بامداد تيغ زند بر سر قلل

شاهي که هفت کشور ازو هشت خلد گشت

چون کوچ کرد از دم ماهي سوي حمل

بزم سوم به نور و نوا داده اي بدانک

چنگيش بر دوازده پرده است در بغل

اسباب عيش و خرمي عالمست ازو

بي آنکه زو گناه شود صادر و زلل

مستوفي و محرر ديوان ثاني است

کز خط و کلک اوست اثرها ز هر قبل

اندر تصرف قلمش ملک کاينات

از ماه تا به ماهي وز ناقه تا جمل

شد چرخ اول از تو مفوض به سيدي

ز اولاد قدس تحت و ز مافوق در محل

بر رخش تيزگام مطوق سوار و روي

هر دم به منزلي دگر از سرعت و عجل

يا رب ز جوهري چه بديع آفريده اي

عرش و سپهر و انجم و ارکان و سهل و تل

اي نور نوربخش مرا نور عقل بخش

تا عقد مشکلات کنم از علوم حل

کز آسمان رحمت تو مي رسد ندا

هر نيم شب که بنده ي من ماالسؤال سل

من بنده ي ضعيفم اگر رحمتي کني

نبود بديع اي همه صنع تو بي علل

آنکو نداد دامنت از دست، قدنجا

وانکو نهاد در ره تو پاي، قد وصل

بي سکه ي تو نقد دلم قلب ناسره است

اي ناقد بصير مگيرم برين دغل

در کفه ي ترازوي اعمال من به وزن

عصيان دو صد من آمد و طاعات يک رطل

ترجيح طاعتم تو نهي بر گناه از آنک

با فضل تو بر اکثر، ‌راجح شود اقل

چون سيرم از لباس نکوئي برهنه وار

بر من اگر توام نکني پوست چون بصل

گر تو به رحمتم ننوازي کجا برم

اين سرخي خجل ز تو و زردي وجل

دردا که خواهد از تن من جان برون شدن

وز سر برون نمي شود انديشه ي عمل

عمرم شد و چو بي خبران در جهان مرا

گه تکيه بر عسي و گهي تکيه بر لعل

با ادهم شب اشهب روز است سال و ماه

در قطع راه عمر شتابنده بي گسل

ترسم که با چنين دو فرس ناگهان سوار

آرد دو اسبه بر سر من تاختن اجل

دارم اميد آنکه به حفظ کلام تو

ناجي شوم ز مهلک هفتاد و دو ملل

کالحق کلام تست و حديث رسول تو

باقي و بس دگر همه زرق و دم و حيل

از نور وحي تست که ره يافت سوي دين

پازند و زند خوانده [و] در طاعت هبل

وز حسن قول تست که رفت از سرم برون

اين قول در حسيني و آن شعر در رمل

شعر من از ثناي تو حلواي پارسي است

وز نعت خط و خال بتانست، نقل و خل

يا رب فريد را تو کرامت کني لقا

اندر جوار قدس به فردوس در ظلل

زيرا که هست حمد و ثناي تو ورد او

در ظل پادشه عضدالدين و الدول

———–

58- [در مدح امير فخرالدين بوبکر گويد]

اي در چمن حسن رخت تازه تر از گل

جان يافته از خاصيت لعل لبت مل

خط تو چو با لاله برآميخته سبزه

زلف تو چو از سرو در آويخته سنبل

بر خال و خطت بر لب آن چشمه ي نوشين

هرچند که مي بيش کنم فکر و تأمل

زاغ است کشيده دهنت در بن منقار

طوطي است گرفته شکرت در سر چنگل

مه بنده ي بگريخته است از رخ تو مهر

بر گردن مه هرمه از آن روي نهد غل

ني ني مه و خورشيد، رخت را نتوان گفت

ني از ره تحقيق و نه از روي تمثل

زيرا که رخ خوب تو از نور چنان نيست

کو را چو مه و مهر بود کشف و تأمل

هر نيمشب از روي تو در کوي تو بينم

صد مشعله و مشغله و نعره و غلغل

در چشم من از فرقت تو دانه ي پلپل

در گوش تو از ناله ي من نغمه ي بلبل

هم طرفه ي بغدادي و هم نادره ي ري

هم شهره ي کشميري و هم فتنه ي بابل

من کاسته در عشق و تو در حسن فزوده

بالنده و نالنده چو سرويم و چو صلصل

زين بيش مکن جور بر آن کس که مراورا

امروز به درگاه امير است توسل

لشکر کش ايران [و] سر افراز ابوبکر

کو را چو عمر نيست در انصاف تبدل

آن کز سبب هيبت او دشمن دولت

بر آتش سودا نپزد ديک تخيل

در خاصيت تيغ سدا بيش عدو را

از صلب و رحم قطع شود اصل تناسل

گر چه همه ديده است فلک هيچ نديده است

اندر کرم و بخشش ذاتيش تعلل

هان تا نکني کج نظر اي چرخ به تشويش

در ديده ي زرقاء تو گر هست تکحل

اي مهر، تو را ديده ي پر نور نباشد

از خاک در او اگرت نيست تکحل

کز خلق مراوراست بر ابرار تفاخر

وز جود مراوراست بر احرار تفضل

با منشي ديوانت نوشته است عطارد

کاخر به من آموز خط و شعر و ترسل

ارزاق بشر راست هم از اول فطرت

دست کرمش کرده ز اقدار تکفل

بنگر که چنين چيز به يک جاي کسي کرد

حمام و رباط و غرف و مدرسه و پل

اي در صف رزم تو شهان خواسته زنهار

وي بر کف جود تو جهان کرده توکل

چون نقطه ي ف قاف شود خرد به يکبار

گر حا کند از حلم تو با ميم تحمل

گردون به دو نان گرسنه گردد نکند گر

بر مايده ي جود تو هر روز تناول

هرگز ننهد خوشه ي پروين به طبق بر

شب گر کند از بزم تو يک روز تنقل

چون قسمت اقبال همي کرد خداوند

جزوي به اميران جهان داد تو را کل

روزي که تو در رزم دواني به تهور

گاهي که تو در بزم نشيني به تجمل

از دوستي و دشمنيت بيند و بايد

در بزم ولي عزت و در رزم عدو ذلّ

اسبي که کشد زين و رکاب تو در آن روز

نعلش فکند در کره ي خاک تزلزل

از ذروه ي خورشيد شود بر کتفش زين

وز اطلس افلاک بود بر کفلش جل

با صورت گلگون بود و هيأت شبديز

با جبهه ي شهبا بود و سرعت دلدل

وقت است دعا را که از اين قافيه ي تنگ

از دست من آمد به فغان باب تفعل

تا کس به تجارت ز سمرقند و بخارا

نارنج نيارد به سوي ساري و آمل

تمکين تو در ملک چنان باد که آرند

پيش تو خراج از ختن و باج ز زاول

در خدمت تو هر که چو بادام دو دل گشت

پاداش دم و دل شده کافور و قرنفل

—————–

59- [هم در مدح ابش خاتون گويد]

رسيد باز از اردوي ايلخان به مقام

مراد يافته از دولت و رسيده به کام

ابش اتابک اعظم خدايگان ملوک

جهان به کام و زمانه غلام و سحه به نام

سپهر خيمه و مه رايت و ستاره حشم

ملوک بنده و عالم مطيع و گردون رام

به فال سعد شده دولتش به استقبال

براي تهنيتش مشتري شده به سلام

گرفته مزهر با دوستان او زهره

کشيده خنجر بر دشمنان او بهرام

سرير ملک سليمان که بود بي او پست

بر آسمان ز بلندي کنون نمود قيام

سزد که گردد چون آسمان بلند سرير

گرفت ثاني بلقيس چون بر او آرام

زهي خيام تو را اختر و ستاره سپاه

زهي سپاه تو را اطلس سپهر خيام

چو خادمان سپيد و سياه بر در تو

ملازمند به خدمت ليالي و ايام

ز شاهراه تو بيرون کنند چاووشان

ز روي حرمت، خورشيد و ماه را چو عوام

زمانه حکم زمان گر به دست تو ندهد

قطار هفته ي ايام بگسلند زمام

کريم باد خدائي که دادت اين دولت

تبارک اسمک يا ذوالجلال و الاکرام

شود چو نقطه ي ف بل چو نقطه ي موهوم

اگر نه قاف کند پشت پيش حکم تو لام

به عهد عدل تو بر گاو زهره را گردون

نشاند ار نکند توبه ز آنچه هست حرام

برون جهد ز جهان گرنه حکم تو دارد

براق خسرو سياره را کشيده لگام

به هزت تو خواتين نشسته همچو کنيز

به خدمت تو سلاطين ستاده همچو غلام

سواد خط دبير تو چشم را سرمه است

صرير کلک وزير تو ملک راست نظام

چه ساعت است که در زير زين تست سپهر

تکاوري چو همايون هماي [و] کبک خرام

دو ماهه راه گه سير چون هوا گيرد

کند طي از ره سرعت به يک زمان چو حمام

به وقت صبح ز مشرق گرش برانگيزي

چو آفتاب برآيد، بود رسيده به شام

هزار مرحله در راه سير او يک کوچ

هزار باديه در زير نعل او يک گام

بر او سوار تو چون آفتاب بر گردون

کشيده پيش تو شاهان چو آفتاب حسام

هميشه تا که بود شش دري سراي جهان

به چار حد عناصر تمام و گردون بام

سراي قدر تو بادا وراي نه گردون

بقاي عمر تو بادا هزار سال تمام

——————-

60- [در مدح اتابک نظام الدين ابوبکر و لغز قلم]

چيست آن ماهي که بر اشياست سابق چون قدم

توأمان با عقل و از سوداش سرگشته قلم

ماهي يي بري و بحري کآرد از بحر عبير

عنبر سارا و با کافور آميزد به هم

سر محرف تن مطول دم مقوس راست چون

ماهي يي زرين که دارد، مار سيمين در شکم

سيم و زر در ظاهر و باطن بسي دارد وليک

بر تن او نيست چون بر پشت ماهي يک درم

بند ماهي عقده ي شست است از روي حساب

بند او در عقد سي افتاده است از شصت کم

در جواب ماهي آيد اسم او از بهر آنک

اسم او کلي است نه جزوي که او باشد علم

نام او آن است کاندر وحي رب العالمين

در ازل گفته است «الانسان و علم بالقلم»

لون او زرد است اگر پرسندش از اصناف کيف

شکل او طول است اگر گويندش از انواع کم

قلزم است افکنده زو زي کرده شق لب را چو لا

قاف فا افکنده از خود جزم کرده سر چو لم

در ميان نقش بوقلمون نگارد نام خود

گر زند بر صفحه ي قرطاس بوقلمون رقم

گر همي خواهي که داني نسبتش راهست او

آن نباتي را که شکر زايد از وي، ابن عم

جسم او بس لاغر است و اي عجب پهلوي ملک

مي کند فربه بدو صدر الوري فخر الامم

صاحب اعظم نظام الدين ابوبکر آنکه او

صد نظام الملک دارد نايب و خيل و خدم

آصف ثاني که از رأي منيرش اقتباس

کردي ار بودي به عهد او براي جام جم

با حيات طبع رادش نيست جان در جسم کان

وز حياي ابر جودش نيست نم در چشم يم

بي دعاي او فصاحت نيست در نطق عرب

بي ثناي او ملاحت نيست در لفظ عجم

اي ز بذلت عرصه ي کيهان پر از زر و گهر

وي ز عدلت بيشه ي شيران چراگاه ي غنم

زهره را بر گاو گرداند فلک گرد جهان

گر نه مدحت را سرايد بر اداي زير و بم

گر نسيم بوي خوبت بگذرد بر باديه

خار گل بار آورد وادي شود باغ ارم

هم در ايام تو رونق يافته علم و ادب

هم ز انعام تو عالم يافته فضل و کرم

هر که او در سايه ي عدل تو آمد ايمن است

کايمن است آن کس که باشد داخل بيت الحرم

حبذا آن دم که سوي مسند ديوان شوي

باد تک اسبي به زير زين چو رخش روستم

مرکبي چون چرخ در جولان و خورشيدي بر او

چون ستاره در رکاب تو دوان خيل و حشم

تا نقيض نيست هست است و خلاف روز شب

تا که ضد غم بود شادي و غير لا نعم

سال و ماه و روز و شب هر چند خواهد بود و هست

کرده بادا تا به روز حشر با عمر تو ضم

—————-

61- [در مدح سلطان جلال الدين منکبرني]

اي ز آرزوي توام اشکبار چشم

وي کرده راز من ز غمت آشکار چشم

بنماي روي تا نهمش با تو در ميان

آنچه از غم تو کرد مرا در کنار چشم

بودم درين که چشم گشايم به روي تو

بربست دست عشق توام استوار چشم

نشگفت اگر ز روي تو شد چشم آبدار

کز تاب آفتاب شود آبدار چشم

چشمم سپيد گشت و تو گوئي ز روي حسن

نزديک من ندارد هيچ اعتبار چشم

بهر نظاره ي رخ تو بر گمارمي

گر دارمي چو روي فلک صد هزار چشم

گوئي ز بهر ديدن روي تو آفريد

در خلقت من ايزد پروردگار چشم

از روي نسبت اين نسق خرق عادت است

من مست عشق و از چه تو را پرخمار چشم

روي تو سبزه زار شد از خط و راست است

قول نبي که تازه کند سبزه زار چشم

از بهر ديدن گل رويت عجب مدار

در باغ اگر چه پنجه گشايد چنار چشم

صورت نما شده است مرا ز آب ديده روي

اينک بيا و يک نفسي بر گمار چشم

چون چشم من ز روي تو روشن نمي شود

روشن کنم ز خاک در شهريار چشم

سلطان جلال دولت و دين منکبرني آنک

دارد ز روي دولت او روزگار چشم

شاهي که پيش راي منيرش نياورد

مه در حساب روي و فلک در شمار چشم

خورشيد اگر چه تيغزن آمد به روشني

دارد ز روي صحت او شرمسار چشم

زاغ کمان او ز پي سهم روي خصم

بازي است پرگشاده به وقت شکار چشم

چون تير او کند طلب روي دشمنش

نصرت دهد به چار پر او چهار چشم

دشمن سپر به روي درآرد ز سهم او

برهم همي زند ز پي زينهار چشم

اي خسروي که ديدن رويت مبارک است

بنماي و خلق را برهان ز انتظار چشم

بر روي و رايت تو ز بهر خجستگي

دارند خسروان ملوک کبار چشم

تا نصب کرد روي تو ايزد براي فتح

در کسر کرد خصم تو را بر غبار چشم

روي زمين چو عدل تو بگرفت ز اعتدال

در خواب رفت فتنه چو از کوکنار چشم

خصمت اگر چه رويتن آمد تو رستمي

نبرد ز تير رستم، اسفنديار چشم

تاتار را چه روي بود جز گريختن

چون سرخ کرد چشم تو در کارزار چشم

اقبال و عمر گفته به رويت هزار بار

کز ما به جز مدار سعادت مدار چشم

تا تار و پود جامه ي چين را قباي زر

بگشاد روي تيغ تو مقراض وار چشم

الحق نديده است ز شاهان به روي عدل

بر ابلق جهان چو تو [ئي] شهسوار چشم

پيوسته تا جهنده نبيند به هيچ روي

آتش مگر ز آهن و سنگ از نثار چشم

ملک تو باد ثابت و اقبال با درنگ

چون گل تو تازه روي و عدو پر غبار چشم

62- [در مدح خواجه شمس الدين صاحبديوان گويد]

چو آفتاب و عطارد به سعي تيغ و قلم

جهان گرفت خداوند خواجه ي اعظم

به عدل و بذل و سخا و عطا و عهد و وفا

به علم و حکم و کر و فر و فضل و جود و کرم

خدايگان جوانبخت شمس دولت و دين

پناه ملک جهان مفخر بني آدم

زمين وقار و زمان قدرت و سحاب بنان

سپهر خيمه و مه رايت و ستاره حشم

زهي ز ابر سخايت شده سراب شراب

زهي ز فيض عطاي تو يافته يم نم

براي حنجر خصمت کشيده مريخ است

چو آب خنجر خونريز آب داده به سم

وجود جودي و قاف ار شود زر صامت

به چشم جود تو باشد ز نقطه ي في کم

نغم بود نه غم آواز سايلت در گوش

نعم جواب دهي در اداي مال و نعم

ز رشک جاه تو بر دل نهاده کي صدکي

ز شرم راي تو افکنده جام، در يم جم

ز روي و راي تو کرده فلک منور چشم

ز بوي خوي تو کرده ملک معطر شم

فراشته علم علمي و علم به علوم

از آن که عالم علمي و عالم عالم

اگر نه عدل تو بودي سپهر بر بودي

عمامه ي عرب از تارک و کلاه عجم

کف کفايت تو دست موسي عمران

دم عنايت تو روح عيسي مريم

به عهد عدل تو آورد روي سوي صمد

کسيکه داشت ازين پيش روي سوي صنم

فلک نشاند بر گاو زهره را گر ني

دهد به مدح تو تأليف زير را با بم

ز بيم آنکه زند فرق سر بر اوج بروج

گرفته قدر زحل گاه پاس سطح تو خم

خطيب منبر شش پايه مشتري هر دم

خطاب کرده تو را مالک الرقاب امم

در آن زمان که جنيبت کش تو باشد چرخ

چو مهر و ماه نهي زين بر اشهب و ادهم

به زير زين مراد تو مرکبي باشد

جهان چو برق براق و بر او تو چون رستم

تکاوري که بر انجم برد چو ماه سبق

شناوري که چو ماهي عبر کند بر يم

به راه باديه گر بر زمين نهد سم و نعل

روان ز خاک شود آب چشمه ي زمزم

هميشه تا که ز ما من بود به نسبت اخص

هميشه تا که ز من ما بود به کثرت اعم

بقاي عمر تو بادا هزار سال به کام

مباد بي تو جهان تا جهان بود يکدم

————-

63- [در مدح خواجه شمس الدين صاحبديوان]

دهان ترک من گوئي وجود است و عدم با هم

که هست و نيست در وصفش کجا و کو وکيف و کم

گرش گويم که موجود است در تقدير ايجادش

ورم گويند برهان کو نيارم زد ز برهان دم

وگر مي گويمش خود نيست، عقلم باز مي گويد

که هر دم کي زند معدوم کار عالمي بر هم

مثال دلبري بنمود و دانستم که خواهد شد

چو از زلف و خط و خالش نشاني يافتم در هم

سواد زلف شبرنگش ز خط مشکبو معرب

حروف خط دلخواهش ز خال عنبرين معجم

اسير آن سر زلفم که هم درد است و هم درمان

غلام آن خط سبزم که هم ريش است و هم مرهم

رخش عقل است پنداري و لعلش روح و من دارم

ضمير از ياد آن روشن، روان از وصف اين خرم

زهي عکس لب لعلت زلال روح را منبع

زهي آب رخ خوبت صفاي عقل را توأم

صفاي مقتبس تابش، ز راي صاحب عادل

زلال منعکس لطفش، ز لفظ خواجه ي اعظم

جهان داد و جان جود و مجد دولت و ملت

که حکم دين و دنيا را قواعد گشت از او محکم

خداوندي که از رتبت، عنان امر و نهيش را

ز روز و شب کند گيتي، به خدمت اشهب و ادهم

اساس ملک هفت اقليم، راي داور دنيا

محيط نقطه ي دوران، مدار مرکز عالم

خداوند خداوندان، پناه مشرق و مغرب

فريدون قدر جم رتبت، سليمان قضا خاتم

به توقيعش ممهد کرد، والحق خود چنين زيبد

حريم حرمت کعبه است،‌ جاي چشمه ي زمزم

زهي دست وزارت را، حريم حضرتت مأمن

زهي راز کواکب را، مسير خامه ات محرم

زهي خاک جنابت را، فلک در بندگي لازم

زهي بخت کمالت را، قضا در آسمان ملزم

زهي با پايه ي قدرت، محل آسمان نازل

زهي با رونق لفظت، صريح اختران مبهم

زهي گشت ايادي را، سحاب دست تو موجب

زهي روح مکارم را، صرير کلک تو همدم

زهي حکم عدو بندت، قضاي گنبد گردان

زهي عدل جهانگيرت، پناه دوده ي آدم

زهي شبديز مسند را، شکوه صدر تو خسرو

زهي رخش ممالک را، نفاذ امر تو رستم

درت چرخ است و بزمت خلد و رايت مهر و جاهت مه

کفت کان است و لفظت جان و کلکت ابر و دستت يم

اگر با داغ فرمانت، نهد رو درعرين آهو

ز تاب انتقام او شود، خون زهره ي ضيغم

وگر با طوق توقعيت،‌ بپرد در هوا تيهو

ز حلق باز و چشم با شه سازد مشرب و مطعم

جهانداري و دينداري، خداوندا تو را زيبد

که کلکت ملک را عهد است و، دستت رزق را مقسم

مگر روزي ضميرت را، نظير جام جم خواندم

خرد با من به تندي گفت: خاموش آخر اي ابکم

ضميرش لوح محفوظ است، ‌و حقا گر روا دارم

که با مسمار درگاهش، کني تشبيه جام جم

سزد کز لطف عذبت را ضمير مادحت گويد

که سحري در روان مضمر که وحيي در خرد مدغم

از آن کان در بنان داري، که در کف موسي عمران

از آن جان در بيان داري، که در دم عيسي مريم

شود چون بوي خلقت باد سوي نو بهار آرد

بسيط خاک پر ديبا، بساط آسمان پر شم

مزاج بدسگالت را، شده است اين خاصيت حاصل

که گر خود آب حيوان است، گردد در مذاقش سم

ازين بيعت که گردون کرد، با درگاه تو زيبد

که گردد بر تن خصمت، همه مو افعي و ارقم

جبين و قامت حاسد، ز ديدار تو پنداري

که بيخ زلف بت روي است، چين در چين و خم در خم

کمالت گرچه ز آن بيش است، ‌کز دولت بيفزايد

که او بحري است بي پايان و، دولت پيش او شبنم

همايون حضرتت بادا، ‌به هر صبحي و هر شامي

ز تو حکمي و فرماني، همين مطلق، همان معظم

تو را بر ذروه ي تعظيم، سال و ماه و روز و شب

سعادت يار و دولت رام و جاه افزون و دشمن کم

قضا در موکبت رهبر، قدر در خامه ات مضمر

اجل در خنجرت گوهر، ظفر بر رايتت پرچم

جنابت حکم شش جهت پناهت حصن چار ارکان

عنانت سير هفت اختر، رکابت فرق نه طارم

————–

64- [در مدح اتابک عضدالدين سعد]

بريز آب رزان را که ياد باد خزان

بر آتش از ورق بال کرد خاک رزان

طرب طلب کن از آب رزان و وصل نگار

که اصل وصل نگارست خاصه فصل خزان

فراش و فرش چمن شد چنانکه اهل بصر

به رنگ باز ندانند از حرير و خزآن

چو چشم شاهين شد باز باغ تا خورشيد

ز سوي سنبله شد سوي کفه ي ميزان

چنار مي نزند دست را ز بي برگي

چو پاي کوبد سرو از سماع باد وزان

درستهاي زر از رز فتاده بر سر آب

چراست آمده بر سر اگر زر است گران

حيات يافت دگرباره باغ از آب و ورق

چنانکه ماهي يوشع ز چشمه ي حيوان

هنوز ناشده آب از هوا چو آهن سخت

چه موجب است که بادش همي زند سوهان

به زير طوبي طوبي اگر همي خواهي

ميان جو بنگر زير سرو آب روان

اگر به فصل بهار است ابر نيساني

نه کابر و آب خزان کمتر است از نيسان

وگر بهار شکوفه است، در خزان ثمر است

وگر ربيع چنان گشت، شد خريف جنان

چو زاغ و طوطي سبز و سياه بين انگور

يکي بخفته معلق يکي بخفته ستان

مفرح از زر و ياقوت ساخته است انار

به خنده از فرح آن، گشاده است دهان

چراست زرد اگر به بهست و گر آبي

چه موجب است ميان غبار خاک نهان

به رنگ و بوي ز لطف است سيب بي آسيب

چو ساخته ز بلور و عقيق غاليه دان

اگر تو مالک ديناري اندرين موسم

مي چو لاله طلب کن به رخصت نعمان

ز جسم دختر رز، نقل جان شيرين کن

به جسم خويش که تا با شدت تني و دو جان

دو اسبه مي ران با جيش عيش سوي طرب

به سيس و قله در افکن کميت از ميدان

به عيش کوش که از گوش تاک پاک بريخت

هر آن زري که رزان ساختند زيور از آن

نهاد لاله ي سيراب خود را از سر

گشاد سوسن آزاد تيغ را ز ميان

ز دست باد ستد تيغ [و] خنجرش يعني

کشيد خنجر در عهد عدل شه نتوان

شه جهان عضدالدين سر سلاطين سعد

که سطح بارگهش راست پاسبان کيوان

شهي که ملک سليمان بدو همي نازد

چنانکه ملت تازي، ‌به پارسي سلمان

ملک نشان فلک رفعت ملک سيرت

محيط بخشش جيحون کف سحاب سنان

خليل همت يحيي دل محمد خلق

مسيح رتبت يوسف رخ کليم بيان

سپهر رايت انجم سپاه مهر سرير

شهاب نيزه مريخ تيغ چرخ کمان

چو هشت خلد در ايام اوست هفت اقليم

چو چارخاتون در حکم اوست چار ارکان

ز فيض رازق ارزاق تا ابد کرده است

کف کفايتش از جود، رزق خلق ضمان

ز نار مطبخ انعام او دخان، گردون

ز خوان نعمت خوانش مه است و مهر دونان

به عهد عدلش در حد کازرون شب و روز

رفو کنند به تأثير ماهتاب کتان

به نور خاطر عاطر ز بر فرو خواند

به زير پرده ي گردون هر آنچه هست نهان

يقين هدف نهد از ديده تير پير سپهر

چو سهم و هم بيندازي از کمان گمان

زهي ز آتش شمشير تو چو آب آهن

خهي ز ناوک سر تيز تو زره سندان

در آن زمان که در آري به زير پاي رکاب

در آن مکان که بگيري به زور دست عنان

به حرب بفکني از تيغ، شير را گردن

کني چو گوي به ميدان هزار سر، گردان

روان شوند دو مرجان ز تن چو از نقره

زمردين سر تيغت روان کند مرجان

دو رسته خوان نهي از کاسه ي سر اعدا

چهار ميل کني وحش و طير را مهمان

عدد نکرده و ميت رها کند ناچار

سه ثلث مال به ميراث گير و مرثيه خوان

به زير زين تو اسبي که چون برانگيزيش

به گرد او نرسد رخش رستم دستان

جهان نورد چو آب روان و آتش تيز

ز رشک بر سر او کرد خاک باد جهان

غزال گردن آهو تک گوزن سرين

پلنگ هيبت شير انتقام پيل توان

براق سير هما سايه فريشته پر

هلال نعل قمر سرعت فلک جولان

پشيزه برده به سم در زمين ز پشت سمک

به سرکشي زده پيکان گوش بر سرطان

هزار رحمت دادار بر چينن مرکب

که راکبش توئي اي شهريار و شاه جهان

عنان رزم چو بر عزم بزم پيچاني

عدو گرفته و عالم به کام بخت جوان

ز نور طبع تو زهره بسوخته زهره

به قدر جاه تو کيوان بساخته ايوان

ز جنگ چنگ بداري بخواهي از چنگي

نواي سلمک و عشاق و مايه اصفاهان

چه عود سوزد بربط سراي بزم سيوم

که عود سازد و دستان برد سوي دستان

دو صد غلامت پيش ايستاده چون فغفور

دو صد حريف به خدمت نشسته چون خاقان

يکي گرفته مي خام بر کف اندر صف

يکي نهاده لب جام بر لب خندان

سپهر قدرا تو ثاني ي سليماني

ز شمع رايت، پروانه ده سوي ديوان

که تا برات مرا در خزان به رسم بهار

به حکم اعلي توقيع برکشند نشان

به حسن مطلع مدح تو من چو حسانم

توراست خلق حسن چون پيمبر از احسان

هميشه تا نبرد کف ز مکه و طايف

براي نفع لآلي به ساحل عمان

همه ليالي و ايام تو لآلي باد

نثار فرق تو از بحر رحمت رحمان

————–

65- [در مدح اتابک ابش گويد]

تا باد خرم است به گرد جهان جهان

باغ ارم شده است ز باد جهان جهان

بگشاي لب به خنده که تا غنچه لب گشاد

بوسه است هردميش صبا در دهان دهان

اکنون که بوستان چو رخ دوستان شده است

بوسه ستان، چو خفته بود دلستان ستان

چون شد جهان پير جوان از چه روي باز

شاخ شکوفه پير شد و ارجوان جوان

گوئي ز باد سرو چمان چون همي چمد

حوران جنت اند شده در چمن چمان

فرش و فريش باغ حرير و ستبرق است

در رقص بيد آمده چون دلبران بر آن

خواهي که همچو باد درآئي به رقص عيش

جز در ميان بيد و گل و ضيمران مران

زينسان که باغ روضه ي رضوان شد از صبا

هرگز کسي نداد نشان از چنان جنان

سازي به نغمه از خوشي ي شاخ پرد هاست

بر روضه هاي آمل و مازندران در آن

قوس قزح که هست پر از توز هفت رنگ

زآن توز برد هر که بديد از کمان کمآن

از آسمان سمان به زمين آمد و کنون

بانگ از زمين رساند بر آسمان سمان

سوسن بسان شانه ي شمشاد راست کرد

در شکر نعمت و کرم مرزبان زبان

کي سر نهند بر خط گل نفس ناميه

بر خط گل نکرده شه شه نشان نشان

شاه جهان اتابک ابش آنکه در رکاب

اوراست خسروان چو کي و اردوان دوان

بلقيس ثاني آنکه چو جمشيد مي برند

فرمانش وحش و طير و دد و انس [و] جان به جان

در عهد عدل او گله ي گوسپند را

شير ژيان شده است به روز و شبان شبان

حاتم که طيلسان کرم بود بر سرش

طي کرد نزد جود تو زآن طيلسان لسان

اي شاد دوستان تو از دولت و، عدوت

بر سر زنان دو دست چو بر سر زنان زنان

روزي که در کف سپه ات نيزه ها بود

خواهد ز نيزه ي سپهت توأمان امان

هر ذره اي که يافت ز عدل تو تربيت

برتر کشد ز فرق قد فرقدان قدآن

جوزا ز قدر آخور اسب تو سنبله است

برکرده کاه و جو ز ره کهکشان کشان

گرچه کواکب اند تو را بنده، بسته اند

در بندگيت شمس و قمر زآن ميان ميان

عدلت رسيده است به جائي که مي کند

روشن ز شمع عدل تو نوشيروان روان

چرخ از دخان مطبخ جودت نمونه اي است

بر سر نهاده از مه و مهر اين دخان دوخوان

از نان و نعمت تو هر آنکو نکرد شکر

او را سپهر داد به جاي سه نان سنان

در دام غم فتاده ز سهم سنان تست

در گردکوه ملحد و در دامغان، مغان

چون ديد خاکپاي تو از رشک آب خضر

از شرم شد فرو به زمين زمزم آن زمان

تا در خزان به سرخي و زردي است چون نگار

دست چنار و پنجه ي بيد و رزان رزان

از عمر و ملک برخور و بر تخت بخت باش

از چين خراج و، باج ز هندوستان ستان

—————

66- [در مدح صدر جهان]

بيا که چار حد و شش جهت سراي جهان

بهشت هشت در است از نسيم باد جهان

نسيم باد صبا همدم مسيح شده است

که جسم ناميه را مي دهد چو حيوان جان

سحاب فندق سيمين کند ز اوج نثار

حباب زورق زرين کند بر آب روان

عجب که در مه دي بود آب چون فولاد

کنون گداخت که بادش همي زند سوهان

به مهرباني دي در ز مهرباني ابر

هوا نهاد [و] ز قوس قزح گرفت کمان

فکند باز سپر را بر آب نيلوفر

چو آفتاب ز برج شرف کشيده سنان

به مشک بيد نگر واژگونه تا چون کرد

ز اعتدال هوا پوستين مه نيسان

به مهرباني دي در ز مهرباني ابر

هوا نهاد [و] ز قوس قزح گرفت کمان

فکند باز سپر را بر آب نيلوفر

چو آفتاب ز برج شرف کشيده سنان

به مشک بيد نگر واژگونه تا چون کرد

ز اعتدال هوا پوستين مه نيسان

نهاد غنچه ي سيراب، خود را بر سر

کشيد سوسن آزاد، تيغ را ز ميان

ز کوکنار و شقايق گمان بري بر تل

که آمده است برون سيم يا عقيق از کان

گل است شاه رياحين چراست نرگس کو

نهاد تاج مرصع به فرق بر چو شهان

بساخت عود درين فصل زهره ي ازهر

بسوخت عود درين وقت لاله ي نعمان

بر ارغوان به صبوح ارغنون نوازد مرغ

که بي سماع صبوحي به خوشدلي نتوان

چکاو ساخته درناي، ناي و چنگ به چنگ

گرفته بلبل مست و چنار دست زنان

ميان مجلس بستان دهان ابر بهار

گهرفشان شده چون دست و طبع صدر جهان

————-

67- در مدح اتابک سعد گويد، [در صنعت تقسيم]

ز نقل خسرو انجم، ز دور گنبد گردان

تل و هامون و باغ و راغ پوشيدند در کيهان

**صفحه=148@

يکي دراعه ي اطلس، دوم پيراهن کزي

سوم تشريف زنگاري، چهارم خلعت يکسان

ز خويد و لاله و گلنار و شاخ ارغوان گوئي

که رنگ آميز ارکان ريخت از کان گوهر الوان

يکي فيروزه ي کاني، دوم لعل بدخشاني

سوم ياقوت رماني، چهارم مهره ي مرجان

چهار افروخته شمعند، ليکن شان لگن بر سر

کز ايشانند روشن، چشم ياس و نرگس و ريحان

يکي خندان گل سوري، دوم خيره گل خيري

سوم خرم گل نسرين، چهارم لاله ي نعمان

به نوک خامه ي تقدير نقاش قضا کرده

هزاران قصر مينا را منقش چون نگارستان

يکي چون خانه ي ماني، دوم چون صفه ي کسري

سوم چون معبد آذر، چهارم روضه ي رضوان

چنار و سرو و بيد و گل ز تأثير هوا هر شب

به دست و پاي و فرق و روي بردارند در نيسان

يکي از ژاله گوهرها، دوم از لاله زيورها

سوم از هاله افسرها، چهارم لوءلوء عمان

غدير و حوض و جوي و رود مي بخشند در صحرا

به طبع و طعم و رنگ و بوي انواع صور را جان

يکي چون برکه ي کوثر، دوم چون منبع زمزم

سوم چون مشرب جنت، چهارم چشمه ي حيوان

ز عکس سبزه ي سيراب وز ابر پراکنده

هوا چون مرغزار سبز و در وي جانور جنبان

يکي چون ناقه بر هامون، دوم چون گاو بر گردون

سوم چون شير در بيشه، چهارم فيل در جولان

چکاو [و] سار و دراج و بط اندر جويبار از بر

همي خوانند در شکر و ثبات دولت سلطان

يکي آيات پيروزي، دوم اوراد بهروزي

سوم «انا فتحنا لک»، چهارم «ق والقرآن»

خداوندي وليعهدي که اوصاف نبي دارد

به صدق سينه ي صافي به نور ديده ي ايمان

يکي کافي کف موسي، دوم شافي دم عيسي

سوم صافي دل يحيي، چهارم حکمت لقمان

حسامش را نهد گردن، سنانش را نهد سينه

رکابش را دهد بوسه، مثالش را برد فرمان

يکي در روم اسکندر، دوم در قونيه قيصر

سوم فغفور شاه چين، چهارم در ختن خاقان

بسازد لطف او در چين، بسوزد عنف او در کين

بگيرد تيغ او در دم، ببخشد طبع او درمان

يکي اقليم ترکستان، دوم اقصاي هندستان

سوم معموره ي ايران، چهارم حومه ي توران

به ميدانش بود جنگي، در ايوانش بود چنگي

ز راي او شود روشن، براي او نهد ديوان

يکي بهرام خنجرکش، دوم ناهيد بربط زن

سوم مهر سپهرآرا، چهارم تير دفتر خوان

ايا عادل شهنشاهي که چارت چيز داد ايزد

کز آن چارست شاهان را بقا و عمر جاويدان

يکي فرّ فريدوني، دوم ملک سليماني

سوم فرمان کيخسرو، چهارم عدل نوشروان

چو زن عاجز فرو مانند با مرديت روز کين

که تو بر سر نهي مغفر به بر اندرکشي خفتان

يکي گرد گزين بيژن، دوم فرزانه روئين تن

سوم سهراب مردافکن، چهارم رستم دستان

به يمن و نصرت و فتح و ظفر آن روز باشندت

که در ميدان کني چون گوي سرگردان سر گردان

يکي با رايت شاهي، دوم با نوبت شادي

سوم با ناوک پران، چهارم ناچخ بران

بر اسب خنگ و يکران و کميت و سيس تو غيرت

برند آن روز در سرعت اگر آيند در ميدان

يکي شبديز آهن سم، دوم گلگون مشکين دم

سوم شهباء دلدل تک، چهارم رخش رخ رخشان

شود در وصف تو عاجز، بود در نعت تو مضطر

شود از مدح تو خيره، چنان کز شعر من حيران

يکي مختاري غزنين، دوم فردوسي طوسي

سوم فخري جرجاني، چهارم شاعر شروان

مباد از چار شادي چار عضوت يک زمان خالي

هميشه تا که خاک و باد وآب و آتش است ارکان

يکي دست از مي گلگون، دوم طبع از نشاط مي

سوم چشم از رخ زيبا، چهارم گوشت از الحان

68- [در مدح اتابک سعد و لغز در وصف آينه]

منور چيست مه رويي گل رخسار را گلشن

چو شب يک روي او تاريک و چون روز آن دگر روشن

همي خندند خوبانش به روز بزم بر چهره

همي بندند مردانش به عزم رزم بر جوشن

گه تصوير فارس را بود بر ظهر او مأوي

گه تعليم طوطي را بود در بطن او مسکن

درو غلمان روز افزون چو ترکانند اندرچين

درو خوبان رخ گلگون چو حورانند در گلشن

اگر بوسش زني بر رخ شود چيني رخش گلگون

وگر آهش زني در رخ شود حورش چو اهريمن

شود گر دم زني رويش به يکدم چون چراغ از دم

شود گر بنگري سويش چو چشم از مردم آبستن

چو سيم سوخته پشتش به سيم خام اندوده

چو پشت و روي ترکان کمر زرين سيمين تن

نمايد رشته ي دندان در آن چون خوشه ي پروين

بتابد طلعت خوبان درو همچون مه از خرمن

مر او را حلقه اندر گوش ليکن گوش بر پشتش

مر او را هست پشت و روي ليکن نيستش گردن

به تازي، پارسي نامش از آن نام زنان آمد

که مشاطه است و نتواند کسي مشاطگي جز زن

به اصل از وصل چار ارکان به نسل از بطن صلب کان

زر و سيمش عرض ليکن عرض را جوهر از آهن

سکندر بر مناره ديده بانش کرده وز ديده

درو ديده بر و بحر و نبات و جانور معدن

در آتش با دو صد رنگي شده و افروخته رخ را

وليک آزاده از آتش به وجهي آمده احسن

چو مردم موسم بهمن نمد را ساخته خرگه

وليکن روي او روشن بسان قبله ي بهمن

يکي چيني که بر وي تيغ هندي کارگر نايد

يکي هندي که دارد دوست روم و زنگ را دشمن

برو هر چند نايد تيغ هندي کارگر ليکن

مشبک گردد از پيکان تير شه چو پرويزن

خداوند جهان سعد آن فريدون فر [و] رستم دل

که با مرديش روز کين فرو ماند چو زن بيژن

ستاده پيش تخت او هزاران قيصر و کسري

پياده پيش اسب او هزاران خسرو و بهمن

خيام خيل او را ميخ در شش گوشه ي عالم

زمام حکم او را رام، اين نه کره ي توسن

ز عيش جيش او باشد نصيب دوستان شادي

ز موج فوج او باشد قرين دشمنان شيون

اگر سائل دمي صدبار از وي حاجتي خواهد

بود با سائلش پاسخ نعم آري نه ليس و لن

به صد دل هر کسي کو را ندارد دوست چون لاله

اگر خود صد زبان دارد بماند لال چون سوسن

همي سايد سر همت به گردون بر، کنون بخشد

هر آن نقدي که آن گردون اطلس راست در مخزن

به روز عشرت و مجلس چو جمشيد او و چون خورشيد

غلامان و نديمان چون مه و سياره پيرامن

بهشتش بزم و مه ساقي و ناهيد است خنياگر

ستاره جيش و ساغر ماه و پروين نقل و گرد [و] ن دن

زهي با بذل تو محتاج از اموال مستغني

خهي از عدل تو آثار سنتهاي مستحسن

تو آن عادل شهنشاهي که در عالم مسلم شد

تو را از پادشاهان، عدل چون نوشين روان کردن

چو افريدون خروشي کن به گرز گاوسار اي شه

جهان از دشمنان بستان سر گردنکشان بشکن

در آن ساعت که از جانها رسد بر آسمان لشکر

در آن حالت که از خونها برويد بر زمين روين

زبان خنجر بران، برون آرد سر از حنجر

ميان مغفر گردان فرو کوبند چون هاون

نپوشند اندر آن ساعت به جز از درع و دراعه

ندارند اندر آن حالت به جز پولاد پيراهن

ز سندان بگذرد تيغت چو تيغ مهر از آتش

به خفتان در شود تيرت چو اندر پرنيان سوزن

چو منقار آهنين مرغي است پران چارپر تيرت

که بر چيند کواکب را ز روي چرخ چون ارزن

به زير ران تو آندم تکاور مرکبي باشد

که تا برهم زني ديده، رود از مکه تا ارمن

اگر چه سبز خنگ چرخ نعل از ماه نو دارد

به گاه سير در جنبش کهن لنگي است نعل افکن

به عزم و بزم و رزم تو به روز مهر و کين آيند

اگر بهرام خنجرکش وگر ناهيد بربط زن

هميشه تا همي سوزد تنور ماه بي هيزم

هميشه تا بر افروزد چراغ مهر بي روغن

چو دور مهر و مه بادا هزاران سال و مه عمرت

مباد از چنگ تو اقبال در عالم کشان دامن

69- [در مدح شاهزاده اتابک سعد، و وصف شمع]

در مجلس دوشينه شب، تا روز شد بد يار من

از شهد زاده شاهدي، انجم نما در انجمن

از نور نار اندوخته، وز نار نور افروخته

فرهادوش دل سوخته، دور از لب شيرين چو من

در شب تجلي داده بد، نخلي به پا استاده بد

آري ز نخلي زاده بد، طفلي چکان از لب لبن

همچون سمندر نور خور، پروانه را سوزنده پر

زنبورزادش زآن مگر، شد نوش بخش و نيشزن

بر جسم جان کرده فدا، جسمش ز جان خورده غذا

دارد زبان الکن ولي، دارد مکان اندر لگن

تاجش به سر بر چون تکين، تن قابل نقش نگين

قدش چو سرو راستين، استاده در صحن چمن

شب را ز نورش تابها، وز ديده ريزان آبها

تا روز در محرابها، مؤمن دل و مومين بدن

تابنده چون اختر شود، وز گريه روشنتر شود

گه ز آب ديده تر شود، کرده مشمع پيرهن

با جامه عريان آمده، بر آب بريان آمده

با خنده گريان آمده، شب تا سحر بر خويشتن

شب بر لبش خنده بود، روزش سرافکنده بود

هر تن به جان زنده بود، زنده است جان او به تن

دارد حصار و منجنيق، از پرده ي شعر دقيق

وز عکس چون لعل و عقيق، اندر بدخشان و يمن

در ديده آب و آذرش، چهره چو نقش آزرش

از نور خوري بر سرش، بر فرق نورش اهرمن

در شب سرافرازي کند، تا روز دمسازي کند

چون غازيان بازي کند، کاندر ميان دارد رسن

چشمش به بي خوابي خوش است، از سوز باري سرکشست

آن را که در دل آتشست، از ديده بگريزد وسن

بر سر نهاده جان عيان، خرقه نهاده در ميان

واستاده همچون صوفيان، يا چون شمن پيش وثن

آهيخته تيغ آتشين، بگشاده بر ظلمت کمين

چون در شبيخون گاه کين، تيغ شه لشکر شکن

شاه جهان شهزاده سعد آن ابر دست [و] کوس رعد

اغلام او را طره جعد، اندر صف دشمن فکن

دارنده ي دنيا و دين، بخشنده ي تاج و نگين

تابنده خورشيد زمين، فرخنده جمشيد زمن

چرخ و اساس سخت او، بستست پيش تخت او

بيدار چشم بخت او، وز عدل او خفته فتن

زر را به گاه عقد و حل، نبود به نزد او محل

چون رطل مي گيرد رطل، بخشد زر و گوهر به من

او را که نه خويش و نه عم، همچون پدر بخشد نعم

با سايلش پاسخ نعم؛ باشد نه لا و ليس و لن

از سر خلاف يکدگر، کردند چار ارکان به در

باشد بهشت هشت در، از عدلش اين ششدر وطن

هر نقش کان را هست شک، عقلش کند از ذهن حک

علمش در اسرار فلک، هرچ آن يقين داند نه ظن

فغفور چين در روي چين، آرد چو رو آرد به چين

کز پشت زين گيرد به حين، در تاختن چين تا ختن

روزي که از گرز گران، سرمه شود مغز سران

شمشير شيران زمان، ناسايد از گردن زدن

از خنجر حنجر سپر، گردان شود چون گوي سر

وز زخم تير چارپر، همچون زره گردد مجن

چون حمله بر اعدا کند، عالم پر از غوغا کند

وز کاسه ي سرها کند، مهماني زاغ و زغن

رخشيش رخشان زير زين، خورشيد سير و مه جبين

صرصر تک دلدل سرين، مرمرسم گلگون سمن

اندر شتاب آب روان، و اندر سکون خاک گران

چون آتش و برق جهان، چون باد اندر تاختن

صحرا به نزد او جبل، کز «خطوتان قد وصل»

همچون گوزنانش کفل، مانند گوران گامزن

اي خسروي کاندر نبرد، آيي کشيده تيغ فرد

وز تيغ تو مردان مرد، آيند عاجز همچو زن

شادي است اين بزمت نه غم، وز قول چنگيت اين نغم

يا من بمالک ملک جم يا صاحب الخلق الحسن

خوبان عارض چون سمن، لاغرميان، ساعد سمن

هر يک به کف رطل سه من، چون ارغوان و ياسمن

بزمت طرب انگيخته، سيمت به زر برريخته

چون در چمن آميخته، با برگ نرگس نسترن

طبع تو چون بحر عطا لطف تو چون باد صبا

خلق تو چون مشک خطا، لفظ تو چون درّ عدن

در مدح تو تا من منم، با صد زبان چون سوسنم

نه شاعر اندر يک فنم، بل عالمم در چند فن

تقطيع اين وزن سخن، از شعر و موسيقي بکن

مستفعلن مستفعلن تن تن تنن تن تن تنن

تا هست رفع مبتدا، تا هست حصر انما

تا من اخص باشد ز ما، تا ما اعم باشد ز من

عمرت فزون از ما و من، وز خاص و عام و مرد و زن

بادي به کام خويشتن، اي خسرو عالي سنن

—————-

70- [در مدح اتابک گويد]

بر کاخ مينائي رسيد از شاخ مينا ياسمن

در زير شاخ ياسمن، بر گل نگر، گل يا سمن

اختر همي بارد هوا، گوهر همي ريزد سما

عنبر همي بيزد صبا، بر چار سوي ياسمن

هاله ز ژاله برشده، ژاله در و گوهر شده

لاله عقيق تر شده، کوه و کمر کان يمن

ابر از دهان در ريخته، وز گوش گل آويخته

لوءلوء به شبنم بيخته، بر فرق خضراي دمن

آراسته رخ گل نگر، پيراسته سنبل نگر

برخاسته بلبل نگر، آشفته چون من در چمن

نرگس گرفته جام جم، داده بنفشه پشت خم

غنچه لب آورده به هم، چون کودک از شرب لبن

سوسن گشاده صد زبان، آهيخته بر سر سنان

نيلوفر اندر آبدان، بر آب افکنده مجن

گلبن چو جوزا بر افق، بنموده رخسار از تتق

کالورد راحا قم فذق يا عاشق الوجه الحسن

بوي شباب آيد همي، لايق شراب آيد همي

عين الصواب آيد همي، گر سر نهي بر پاي دن

بر گل نشين مي نوش کن، آواز بلبل گوش کن

خوش دست در آغوش کن، با لعبت سيمين ذقن

بر طرف جوي بوستان، بوسه ستان از دلستان

کاکنون چو روي دوستان، شد بوستان از نسترن

صلصل به بستان تاخته، غلغل کنان شد فاخته

بلبل رهاوي ساخته، بر گل ز قول خار کن

گلنار چون گلنار شد، گلزار چون گلزار شد

کهسار چون تاتار شد، از ناف آهوي ختن

رعد آمده افغان کنان، ابر آمده آتشفشان

چون روز کين از دشمنان، تيغ شه لشکرشکن

اعظم اتابک آنکه دين، بنياد ازو دارد متين

شايسته خورشيد زمين، بايسته جمشيد زمن

عيسي دم يحيي حيا، موسي کف يوسف لقا

جم خاتم حاتم سخا، رستم دل سهراب تن

جائي که او خنجر کشد، شمشير هندي برکشد

هر کز خط او سرکشد، سر را نيابد بر بدن

او را رسد تيغ آختن، بر شب شبيخون ساختن

از حد عمان تاختن، بيرون به يک شب تا ختن

اي شهريار شيردل، جان جهان آب و گل

بحر از عطاي تو خجل، ابر از کف تو ممتحن

بزم تو بستان ارم، دست تو مفتاح کرم

عالم ز عدلت چون حرم، ايمن ز فتان و فتن

با تخت و تاج قيصري، با رايت اسکندري

تو آفتاب لشکري، پيشت چو انجم انجمن

روزي که از تيره هوا، در چشم شيران وغا

بيرق نمايد اژدها،‌ رايت نمايد اهرمن

تو پا به ميدان در نهي، راز عدو بر در نهي

روئين کله بر سر نهي، ز آهن بپوشي پيرهن

اقبال باشد خويش تو، تير ظفر در کيش تو

هر مرد کآيد پيش تو،‌ عاجز فرو ماند چو زن

زاغ کمانت در ظفر، بازي است نصرت زير پر

سيمرغ عدل تو به در، برده دو طبعي از زغن

رخش تو چون صرصر بود، ‌سمهاش از مرمر بود

گر منزلش بربر بود، آيد به يک تک تا عدن

ملک سليمان آن تو، صدر فلک ديوان تو

نواب در فرمان تو، ‌چون تير گردون خامه زن

داري وزيري عادلي، صدري کريمي فاضلي

از خلق او در هر دلي، مهري دگر دارد وطن

شاعر ز روي فربهي، يابد ز تو فر [و] بهي

کز جود شاعر را دهي سيم و زر و گوهر به من

نايد تو را ز اشعار عار، از فخر خود اي شهريار

از مدح تو شعري شعار، اينک من و اشعار من

وزن و قوافي را جواب، از نظم خود گفتم چو آب

گر بشنود از من صواب، آن کس که گفتست اين سخن

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

«اي ساربان منزل مکن جز بر ديار يار من»

تا چرخ را دوران بود، خورشيد ازو رخشان بود

تا شمع مه تابان بود، از روي اين نيلي لگن

راي تو چون خورشيد باد، امر تو چون جمشيد باد

اقبال تو جاويد باد، اي خسرو عالي سنن

71- [در مدح اتابک سعد گويد]

دي هزاران سرو ديدم ايستاده در چمن

ياسمن در سايه ي هر سرو يا گل يا سمن

بر سر هر شاخ مرغي خوش نوا در ناي چنگ

بزم و بستان را شده عنقا سراي و عود زن

فاخته گشته رسيل بلبل و برداشته

اين نواي عندليب و آن اداي خارکن

سرو در حال از سماع و بيد سرجنبان ز باد

لاله آتش در دل و گل چاک کرده پيرهن

همچو روي دوست خوي کرده ز شبنم ارغوان

همچو قد يار بر پاي ايستاده نارون

ابر پيمايد همي در بوستان گوهر به کيل

باد افشاند همي در گلستان عنبر به من

لاله بر يک پاي و بر فرق سرش درج عقيق

در ميان درج لاله ژاله چون در عدن

بوستان چون آسمان و ماه مهر و مشتريش

کوکنار است و گل خودروي و برگ نسترن

باغ چون بتخانه ي چين و بتانش از نبات

پشت خم داده بنفشه پيش هر يک چون شمن

از سر پستان روان کرده هوا شير و به طبع

غنچه اطفال بهر شير بگشاده دهن

سوخته در مجمر لاله صبا بي دود عود

دوخته از اطلس خيري کلاه ياسمن

طشت سيمين بر سر نرگس نهاده پر زر است

نرگس اندر حفظ آن چون چشم عاشق بي وسن

ني غلط گفتم که نتوان طشت زر بر سر نهاد

جز به عهد خسرو روي زمين شاه زمن

سعد بن اعظم اتابک خسرو عادل عضد

آنکه او شاه جهان است و دگر شاهان بدن

وانکه گر بوئي ز لفظش بگذرد بر مرغزار

از دهان شير خيزد نافه ي مشک ختن

آفتاب راي او گر سايه بر کوه افکند

پر عقيق و لعل گردد چون بدخشان و يمن

بدره از معطي کفش در بزم ريزد همچو ابر

فتنه با مرديش روز رزم ماند همچو زن

اي خداوندي که بگشادي در عدل و کرم

وي عدو بندي که دربستي در ظلم و فتن

کار مردم راست شد در عهد عدلت آن چنانک

نيست جز در زلف مه رويان کژ و پيچ و شکن

عقل وعلم و حلم و طبع و سيرت و راي تو خوب

صورت و معني و خلق و خلق تو خوب و حسن

جز به نفي دون حق هرگز کسي نشنيده است

از زبان تو به گاه بخشش زر، لا و لن

اندر آن ساعت که از عکس شهاب رمح تو

سوخته گردد دل گردان چو ز آتش اهرمن

بر تن مردان زند از خشم و کين هر موي تيغ

وز سم اسبان شود روي زمين پشت مجن

از فروغ جوشن و تيغ سپاهت روز رزم

آسمان گردد زمين، در وي ز انجم انجمن

پاي چون در پشت رخش آري بگيري خصم را

ور بود پيشي گرفته تا ختن در تاختن

رخش تو فيل است و تو چون شير اگر پنجه زني

بشکني شاخ گوزنان و سروي کرگدن

کي شود دندان تيغت از ترشروئي خصم

کند تا تيغ تو را از گردنش باشد مسن

تا بود افروخته از دست فراشان صنع

شمع مهر و ماه روز و شب درين مينا لگن

باد شمع عدل تو افروخته تا صبح حشر

دشمنت چون شمع اندر آتش و گردن زدن

عيد نوروزت مبارکباد و گردونت غلام

کردگارت يار و دولت بنده و داعيت من

من سنائي را جوابي گفتم آنکو گفته بود

«دي ز دلتنگي زماني طوف کردم در چمن»

—————-

72- [در مدح زين الدين]

رسيد رايت شادي بر آسمان ز زمين

به فرّ مقدم فخر الملوک زين الدين

کشيد اطلس گردونش دولت اندر پاي

رسيد رايت عاليش بر سپهر برين

علاء دولت و ملت خدايگان جهان

که خاک درگه او کوثر است و ماء معين

ستاره جيش سهي بيلک هلال کمان

سحاب همت دريا کف شهاب کمين

بحار را ز يمين عطاي اوست يسار

بحار را به سخاي يسار اوست يمين

چنان بترسد ديو عدو ز نيزه ي او

که از شهاب بترسد به طعن ديو لعين

زهي به بزم چو يحيي و جعفر و حاتم

زهي به رزم چو سهراب و رستم و روئين

به گرد پرچم تو برگذشت باد شبي

نکرد بار دگر ياد زلف حورالعين

ز کاس دهر برون ريخت عدل تو مي حور

به طاس چرخ در افکند نوبت تو طنين

در آن زمان که تو گيري به دست تيغ و عنان

در آن مکان که در آري تو پاي اندر زين

به نوک نيزه ربائي هزار حلقه ي چرخ

به تيغ تيز گشائي هزار حصن حصين

تو آفتابي و رخشت سپهر باد عنان

براق برقجه زهره طبع ماه جبين

هماي سايه سيمرغ فرّ کبک خرام

پلنگ هيبت آهو تک گوزن سرين

خدايگانا يک بيت خوش ز شعر رضي

درين قصيده به مدح تو مي کنم تضمين

کسي که خاتم مدح تو کرد در انگشت

سر از دريچه ي زرين برون کند چو نگين

هر آنگهي که کنم مدحت تو انشا من

فلک نثار کند کوکب و ملک تحسين

هميشه تا که بود در جهان صباح و مسا

مدام تا که بود در زمان شهور و سنين

به زير ران مراد تو باد توسن چرخ

نهاده پيش تو بر خاک آفتاب جبين

دعاي جان تو مي گويم و امينش روح

که هست اجابت دعوت که روح گفت آمين

————–

73- [در مدح عضدالدين ابوبکر]

اي کرده نهان روز رخ اندر شب گيسو

از روز رخ افکن شب گيسو به يکي سو

کاندر شب گيسوي تو دلها چو دل من

آويخته بيش است هزار از سر هر مو

خون جگر سوخته از ديده روان کرد

در آرزوي سنبل مشکين تو آهو

روي تو و خط تو بر آن سنبل و لاله

لعل تو و خط تو بر آن آتش هندو

خوشبوي خطي بر لب لعل تو دميده است

گر بوسه زنم بر خط خوشبوي تو خوش بو

اي روي تو چون لاله و بالاي تو چون سرو

وي خال تو چون غاليه و زلف تو شب بو

داني که بهشت من و تو در چه مقام است

آن جا که شرابست و شب و شمع و من و تو

يا رب رخ زيبات چه نيکوست دريغا

گر زآنکه بدي خوي تو چون روي تو نيکو

از ناله مکن آه مرا دود دماوند

وز گريه مکن چشم مرا چشمه ي آمو

نرگس همه ديده است و نديده است به خوبي

بشکفته چو تو در چمن حسن گلي نو

در باغ به خيرو، رخ خوب ار بنمائي

خيره شود از شرم رخت ديده ي خيرو

در درج دو ياقوت تو لؤلؤست که گوئي

در رشته کشيده است دو صف رشته ي لؤلؤ

يک شب به سر کوي خود آ تا که ببيني

از آب دو چشمم شده گل، خاک سر کو

درياب مرا زنده و مپسند که دشمن

از قول تو بر من شنود، آيت قالو

کز بار غمت به نشوم تا نکنم باز

لب را به شفا از شفتانت شفه آلو

دو لعل تو نعلم چه نهادند در آتش

هستند چو دو غمزه ي غماز تو جادو

آن طاق که جفت است تو و سايه ي قدت

و آن جفت که طاق است تو را قوس دو ابرو

زين بيش مکش تير جفا بر دل من زانک

عدل است در ايام شهنشاه ترازو

کيخسرو ثاني عضدالدين که نديدند

اسکندر و جمشيد به خود مرتبت او

شاهي که چهار ارکان در ساحت امرش

چون چار زنند آمده در طاعت يک شو

از نور خرد در شب تاريک بخواند

رازي که نهان است درين گنبد نه تو

در ذات وي از عقل و وقارست مرتب

از ذاتي او پرسد اگر سايل ماهو

اي شير ز شمشير تو همشيره ي شيشک

وي باز ز انصاف تو همخوابه ي تيهو

از عدل تو در عهد تو يک ذره نه خالي است

از قهقهه ي کبک دري خانه ي راسو

صد شهر ببخشي و دو صد ملک بگيري

کايزد به تو داده است دل و همت و نيرو

بر قله ي آن قلعه که قدر تو نشيند

از قلزم و قاف است بر آن خندق و بارو

فرمان تو طوقي است که اندر طلبش مهر

چون فاخته صدبار فزون گفت که کوکو

چون از سر سهراب سنانت نبرد بيش

روئين تن اگر عيبه ي جوشن کند از رو

چون تو ز ميان برکشي آن تيغ بلارک

چون تو به کمان در نهي آن تير بلاجو

بر سنگ روان چون کني از خون و نداند

خصمت که سبويست و سر سنگ و لب جو

در معرکه آن روز بود زيني خاصت

رخشي که ز مه برد سبق گاه تکاپو

کوهش نبود روز وغا تا کفل و زين

بحرش نرسد گاه شنا تا سر زانو

از عکه به يک تک شده تا مکه و طايف

وز مکه به يک دم شده تا غزه و دارو

اي شاه بسي مدح تو گويند و نباشد

چون من به ثناي تو سخن نغز و سخنگو

هر چند که نيشکر و کاهو دو نباتند

بر پايه ي شکر نرسد رسته ي کاهو

در ذوق، خردمند شناسد سخنم را

کين شيوه سخن کعب غزال است نه پينو

تا زينت مينو بود از سبزه ي مينا

تا رفعت کيوان بود از طارم مينو

چوبکزن ايوان تو کيوان فلک باد

وز دهر کهن باد تو را مملکت نو

——————–

74- [در مدح امير فخرالدين]

جنت عدن است يا خلد برين يا خانقاه

بيت معمور است يا باغ ارم يا تاجگاه

صحن اين عالي سراي خوش هواي دلگشاي

کز پي اهل تصوف کرد امير دين پناه

صوفيانش چون جنيد و بايزيد و بوسعيد

روز و شب مستغرق تهليل الله و اله

اين يکي در ذکر و فکر و آن دگر در حمد و شکر

و آن يکي واصل به حضرت و آن دگر سالک به راه

اين يکي افراشته دستار بر اوج از علوم

وان دگر از سر به استغفار بنهاده کلاه

با صفا و با وفا و با حيا و بي ريا

جان و دلشان بي نفاق و طبع و خاطر بي کراه

تابع دين رسول و شايع مردان حق

قاري قرآن و از کرده کرمشان عذرخواه

چون محمد در نماز و همچو موسي در نياز

همچو عيسي در ترقي، همچو يحيي بي گناه

انجمند و خرقه شان چرخ است و سجاده بروج

کرده سياحي و سباحي در اتراب و مياه

خوشه ي پروين سزد فراشه ي نعلين شان

خير مقدم شان زنند و مرحبا خورشيد و ماه

سفره شان عام است و صحبت خاص و سنتشان ادب

همچو مجمرشان بر آتش دل چو دود و عود [و] آه

وصف اين عالي بنا و صفه ي اصحاب اوست

جز وي از خيرات مير عادل اندر عهد شاه

فخر دين صاحبقران عصر اعظم باربک

خسرو دريا دل مه رايت انجم سپاه

آنکه او را هشت چيز ايزد عطا کرد از جهان

تخت و بخت و ملک و ملک و کر و فر و قدر و جاه

دوستان را لطف او در روز مجلس جانفزاي

دشمنان را عنف او درگاه مقتل عمر کاه

آتش قهرش بر آرد از دل دريا دخان

ز آب لطف او برويد بر تن آهن گياه

قدر عالي درگهش جائي است کز عالم ملوک

از طريق فخر مي مالند بر خاکش جباه

اي خداوندي که پيش دست تو بحر است هيچ

وي عدوبندي که نزد حلم تو کوهي است کاه

چارحد عالم، سراي ششدري ملک تو کرد

ور گواه عدل خواهي عدل تو اينک گواه

تا که صبح و شام را نورست و ظلمت روز و شب

تا که مهر و ماه را دور است اندر سال و ماه

مهر و ماه رايت جاه تو بادا بر سپهر

تا که روز رخ سپيد است و شب گيسو سياه

75- [در مدح شمس الدين وزير]

شب چهارده ز آن روي خوش برآمد ماه

که اقتباس ز مهر رخت کند هر ماه

وگرنه اول هر مه مبارکش خوانند

از آنکه حلقه به گوش تو بنده ايست سياه

به بندگي تو در مهر کم نيم من ازو

چو مي فزائي مه را مرا ز مهر مکاه

غلام آن خط سبزم که بر لبت گوئي

دميد بر لب آب حيات مهر گياه

لب تو آب حيات است و کس بر اين دعوي

نه منکر است چه حاجت تو را به خط و گواه

چو من شوي ز رخ خويش آفتاب پرست

اگر در آينه خود را کني به گاه نگاه

ز شام زلف تو مسکين دلم به چين مي رفت

رهي دراز و شب تيره بود شد گمراه

اميد هست که اکنون به راه باز آيد

به نور ماه وزير منير ملک پناه

سپهر رفعت و مهر جلال، شمس الملک

سر صدور جهان شمس دين محمد شاه

خجسته صاحب اعظم وزير بي تزوير

پناه ملت و شرع نبي و دين اله

فلک جناب، خداوند، خواجه ي اعظم

که نيست در همه عالم به علم و عدل سواه

دمش چو روح مسيحاست جسم را جانبخش

دلش ز کلي اشياست چون خرد آگاه

ز خوان نعمت او صحن چرخ يک طبق است

نشسته گرد طبق چون ستاره خيل و سپاه

ز کلک لاغر او فربهي و فر [و] بهي

گرفته پهلو و بازوي ملک و دولت و جاه

زهي زمان تو آسوده و جهان خرم

خهي سپهر، تو را يار و مهر نيکو خواه

هزار آصف، در صف صفه ديوانت

هزار حاتم، در خدمت کف تو دو تاه

ز فتح تيغ تو کفار را گشاده زبان

به قول «اشهد ان لا اله الا الله»

فلک نبيند مثل تو در جهان دستور

مگر به ديده ي احول کند سوي تو نگاه

شده مغرق خورشيد و اطلس گردون

براي فرق و قد قدر تو قبا و کلاه

چه ساعتي است مبارک که بر نشسته سوار

همي روي سوي ديوان و بارگاه به گاه

به زير زين مراد تو مرکبي رهوار

ز باد و آتش طبعش، نه از تراب و مياه

تکاوري که بگيرد سپهر را در تک

شناوري که ببرد محيط را به شناه

مسافت ره کعبه به پاي او نزديک

درازي خط محور به گام او کوتاه

در آن زمان که فرود آئي آن زمان گردد

ز خيل و خيمه زمين کوه و دشت لشکرگاه

ببخشي از درم و بدره صد هزار به خيل

بپوشي از کرم و عفو صد هزار گناه

مگر نه مدح تو را زهره زد به نغمه ي چنگ

که مي نشاندش بر گاو آسمان گه گاه

به قول من غزل مدح تو اگر نزدي

به از نوا و حسيني و خسرواني راه

خدايگانا از سوز شوق مدحت تست

دل فريد گدازان چو نقره اندر گاه

اگر چه داري مادح هزار از آن افزون

وگر چه داري داعي جز او دو صد پنجاه

به نعمت تو که مدحت چو او نگويد کس

ز بلخ تا به نشابور و مرو تا به هراة

رسيد جود تو جايي است در جهان که به گوش

همي نيايد جز صيت جودت از افواه

هميشه تا که لباس شب است از اکسون

هميشه تا که قبا روز راست از ديباه

بر آستين قبايت طراز سرمد باد

بر آستان جنابت نهاده باد حياة

76- [در مدح شاهزاده اتابک سعد]

بر صحن صحرا گوهرست، از قعر دريا ريخته

در طشت دشت است از هوا، لوءلوي لاله ريخته

بر تخته ي مينا نگر، گل ريخته باد سحر

گوئي که ياقوت است و زر، بر تخت مينا ريخته

گل يوسف و مصرش چمن، بادش دريده پيرهن

ابر از هوا چون چشم من، اشک زليخا ريخته

لاله ز مهر افروخته، آيات مهر آموخته

دل را به آتش سوخته، در سينه سودا ريخته

نرگس متوج چون شهان، دارد زر و سيم جهان

صد گنج قارون از نهان، پيدا به صحرا ريخته

غنچه چو طوطي در چمن، لعلش لب و ميناش تن

بلبل چو طاووس از بدن، در پاي پرها ريخته

بر سبزه گل برگ طري، چون شاخ برگ آذري

ني ني چو نقش آزري، بر روي ديبا ريخته

با آسمان گون ياسمن، منشور گشته نسترن

گوئي شد از هشتم چمن، عقد ثريا ريخته

صباغ مهر [و] روح دم، از نه خم چرخ به خم

رنگ خوش از نيل و بقم، برخار و خارا ريخته

تا سرخ بيد است آخته، از برگ نشتر ساخته

رگ ز امتلا پرداخته، خونش بر اعضا ريخته

ابر است باران اشگها، بر بحر برده رشکها

وز اشگ ديده مشگها، چون مشگ سقا ريخته

زير چنار پير بر، سرسبز و برنا سرو حر

از ابر دست پير در، بر فرق برنا ريخته

بر سرو قمري چون خطيب، آوازها داده عجيب

وز باد ناي عندليب، آب نکيسا ريخته

شاخ شکوفه از هوا، گشته يد بيضا نما

چون دست خسرو در عطا، سيم است در پا ريخته

شاهي که نزدش بر زمين، سر مي نهد فغفور چين

اسکندري در روز کين، صد خون دارا ريخته

نه سبز خنگ تندخو، رام لگام حکم او

صد تير باران بر عدو، در روز هيجا ريخته

جوزا زند سر بر کمر، جز پيشت ار بندد کمر

وز سهم تو گردد گهر، از طرف جوزا ريخته

زين سان که در دنيا و دين، زر بخشد او در مهر و کين

نگذارد از مال دفين، گنجي برون ناريخته

ابر کفش باد صبا، بر باديه کرده سخا

خاکش شده با توتيا، وز خار خرما ريخته

اي خسرو روي زمين، واي قهرمان ماء و طين

در دامن ارباب دين، اموال دنيا ريخته

مهرست روشن راي تو، بر فرق فرقد پاي تو

باد دم احياي تو، آب مسيحا ريخته

روزي که باشد چون طبق، صحرا پر از خون و عرق

وز عکس خون باشد شفق، بر سطح اعلا ريخته

ز اسبان رام تندخو، بر چار نعل از هر دو سو

باشد هزاران ماه نو، بر خاک پيدا ريخته

زين سرکشان کرده گم، در آهن از سر تا به دم

آتش ز نعل و زخم سم، چون برق شهبا ريخته

از سهم کوست آن زمان، باشند گردان ويلان

افتاده خود تير و سنان، بالا و پهنا ريخته

از زخم تيغت بر خطر، باشند از آن شيران نر

صد چوبه تير چارپر، با کيش يک جا ريخته

گر قلعه سازد دشمنت، از سهم حمله بردنت

گردد ز سنگ صد منت، سورش ز بالا ريخته

بزمت بهشت جاودان، آب حياتش جرعه دان

صد گونه گل با ارغوان، بهر تماشا ريخته

ساقيت ماه و مشتري، بسته قباي ششتري

صد جام آب کوثري، در کام حورا ريخته

زهره به بزمت عود زن، چون بلبلان الحان حسن

وز رشک او اشگ حزن، از ديده عنقا ريخته

چنگي گشاده روي را، کرده نهان يک سوي را

چون چنگ خود گيسوي را، در پا به عمدا ريخته

نه ديده اي را دم به دم، نائي گرفته فم به فم

ز انگشت نائي ده قلم، بر ديده ي نا ريخته

از مدح تو شعري متين، در سلک چون در ثمين

وز رشک طبعم بر جبين، خوي پور سينا ريخته

شعرم ز مدحت با نسق، مسطور بر روي ورق

چون بر سر سيمين طبق، صدگونه حلوا ريخته

بر دفتري کاول خطاب، بر مدح تو باشد خضاب

هرگز نگردد آن کتاب، اوراق و اجزا ريخته

تا آسمان ايوان بود، بر وي مه و کيوان بود

تا انجم تابان بود، بر سقف خضرا ريخته

پاينده بادت عدل و داد، اعدات غمگين، ‌دوست شاد

اندر تن خصمت مباد، از خون نم الا ريخته

—————-

77- [در مدح شاهزاده اتابک سعد]

باد خزان بر خاک بين، از تاک رز زر ريخته

عقد عروسان چمن، بگسسته زيور ريخته

بر سبزه از شاخ شجر، اوراق ياقوتين نگر

شد بر پر طوطي مگر، خون کبوتر ريخته

بلبل پريده از وطن، باز آمده زاغ و زغن

وز جلوه طاووس چمن، در پاي شهپر ريخته

آب از هوا گشته خنک، بر طبعها گشته سبک

خورده ازو هر دل تنک، بر بر عرق بر ريخته

نار آمده با ناردان، چون درج گوهر در ميان

بي موجبي خنده دهان، بگشاده گوهر ريخته

سيب است با رنگ قمر، يک نيمه رخسارش چو زر

بر صفحه ي روي دگر، رنگ معصفر ريخته

آبي چو مرغي در سبد، پرهاي خردش بي عدد

چون بيدلان بر روي خود، ‌خاک مزعفر ريخته

بر کس نزد انگور ره، نامد ازو کاري تبه

آويخته گه بي گنه، گه خونش از بر ريخته

مي در خزان بايد همي، جان است از آن بايد همي

خون رزان بايد همي، از حلق ساغر ريخته

آن مي که چون آذر بود، رخسار ازو انور بود

زو بر رخ چون زر بود، ياقوت احمر ريخته

رضوان درختش کاشته، زو مهر رخ بنگاشته

زهره اش عرق پنداشته، بر فرق چادر ريخته

بنواخت بايد عود و ني، با ساقي فرخنده پي

در آب خوش يک شيشه مي، چون آتش تر ريخته

آن ساقي اي کز روز و شب، زلف و رخش دارد نسب

در چشم مست از چشم و لب، بادام و شکر ريخته

بر کف شراب لاله گون،‌ با عارض چون برف و خون

وز قد و رنگ و بوي چون، شمعي ز عنبر ريخته

در کاسه ي عود اي پسر، صوت است حلواي شکر

خوش باشد از حلواي تر، در کاسه ي سر ريخته

مسطر شده چنگ به خم، ‌چار و دو ده خطش به هم

ز انگشت چنگي ده قلم، بر خط مسطر ريخته

ني زرد و نالان و تهي، بيمار و با رنگ بهي

چون عاشقانش فربهي، از جسم لاغر ريخته

وقتي خوش و ياران حر، از غم تهي دل، کاسه پر

خاصه کنون کابرست و درّ، از بحر بر برريخته

تا گرد [و] خاک شاه ره، ‌بنشاند ابر از راه شه

از حوض جنت مهر و مه، بر خاک کوثر ريخته

شهزاده سعد آن کز خدا، دارد جهانداري عطا

چون ابر، باران سخا، بر هفت کشور ريخته

از عدل او در آبخور، آهوبره با شير نر

وز سهم او از يکدگر، سد سکندر ريخته

پروين به بوي بزم او، در جستجوي بزم او

نقلي به سوي بزم او، بر صحن اخضر ريخته

شکرش حلاوت کام را، ‌جودش کفايت عام را

وز کاس سر حکام را، عدلش مزور ريخته

اي روي شاهان سوي تو، فغفور چين هندوي تو

سهم خم ابروي تو، صد خون قيصر ريخته

روزي که باشد بي عدد، سرهاي گردان بي جسد

خواهد برادر از حسد، خون برادر ريخته

هرگه که تيغ آري به چنگ، از سهمت اي پيروز جنگ

اندر هزيمت صد خدنگ، از کيش کافر ريخته

از عون تيغ صفدرت، نصرت بود با لشکرت

خون عدو از خنجرت، گردد ز خنجر ريخته

رخشت براق بسته دم، مر برق را پي کرده گم

وندر دويدن خاک سم، در چشم صرصر ريخته

بنده فريد از جان شها، درّ مي فشاند در هوا

چندين درّ سنگين بها، بر روي دفتر ريخته

تا زهره با بربط بود، مه امرد و مخطط بود

تا از بنفشه خط بود، بر روي دلبر ريخته

اقبال بادا خويش تو، تير ظفر در کيش تو

دشمن که باشد پيش تو، ‌خاشاک بر سر ريخته

————–

78- [در مدح تاج الدين فقيه]

اي ز رايت زهره چون مه نور از خور يافته

صد چو من عاشق رخت بيخواب و بيخور يافته

بيدلان عشق تو را در سينه چون جان کرده جاي

عاشقان مهر تو را چون ديده در خور يافته

هر شبي هجران تو چشم و دلم را تا سحر

ماهي اندر آب و در آتش سمندر يافته

خال مشکين لبت عشاق مسکين حال را

همچو هندو سوخته بر روي آذر يافته

ديده ي عشاق از عکس رخت در آينه

بي هيولا صورت روح مصور يافته

نرگس بيمارت از خونم نکرده احتما

ز آب نار اشک بر رويم مزور يافته

مردم ديده نگين دان دو جزعم را ز اشک

از غم لعل تو پر ياقوت احمر يافته

ماهي نون خط تو بر لب ميم دهن

ماهي خضر است [و] باز آب سکندر يافته

حسن ماضي را روان يوسف اصل اشتياق

جسته ز اقبال مه روي تو مصدر يافته

باغ زيبائي ز آب روي تو خرم شده

شاخ رعنائي ز بوي خوي تو بر يافته

در شب تاري ز نور روي تو در کوي تو

نيم شب خود را چو روز روشن انور يافته

گر معنبر زلف را بر خاک افشاني شود

صد هزاران دل بر آن خاک معنبر يافته

لطف کن دست جفا از دامني کوتاه کن

کو بود خاک در صدر جهان دريافته

افضل عصر و جهان علم تاج الدين که هست

خاک پايش را فلک چون تاج بر سر يافته

شمع جمع شمع انجم ز انجمنهاي نجوم

صيت علم وجود او بر هفت منظر يافته

بوستان مذهب نعمان ز آب علم او

لاله ي نعمان دين را تازه و تر يافته

هم مدارس سر ز علمش بر فلک افراشته

هم محافل از حضورش زينت و فر يافته

اي که يزدان در ازل کار تو چون زر ساخته

وي که دوران تا ابد ذاتت مطهر يافته

جستجوي شرع را شرح تو برهان آمده

گفتگوي درس از قول تو داور يافته

ماه شبديز مطوق زين تمکينت کشد

در روش ز آنست سبق از خيل اختر يافته

تير دفتر کرده از هم باز فال سعد را

ز ابتدا مدح تو را فهرست دفتر يافته

کرده خورشيد اقتباس از راي تو آري گرو

از فلک خرگاه وز سياره لشکر يافته

زهره را گردون به عهد فتوي و تقوي تو

چهره از اغيار پنهان زير چادر يافته

هر که چون ميزان نباشد راست همچون عقرب است

خنجر مريخ را در حوت حنجر يافته

مشتري نام تو کرده ز اول اندر خطبه درج

هست از آن رفعت برين شش پايه منبر يافته

هندوي چوبکزن ايوان تو کيوان شده است

جاي را ز آن برتر از هر سعد اکبر يافته

حبذا آن مرکب ميمون پران چون هماي

کوست چون سيمرغ از فرّ تو شهپر يافته

نه به جولان خاک او را ديده کس در ديده کرد

نه به ميدان گرد او را باد صرصر يافته

بامدادش رايض از چين و ختن انگيخته

باز وقت شامش اندر مصر و بربر يافته

دلدلي پردل که بر زين پلنگ خود سوار

شير مردي را که به جود و علم حيدر يافته

دين پناها طالع خود بين که از شعر فريد

نيست صدري جز تو زين مدح نکوتر يافته

تا نباشد خاک و باد و آب و آتش هر چهار

جاي جز در قعر اين نه بحر اخضر يافته

باري از تأثير چار ارکان درين ششدر سراي

عمر ده صد سال چون نوح پيمبر يافته

79- [در مدح صاحبديوان گويد]

نگار من چو بر انداخت از لقا پرده

به چهر مهر فرو هشت از حيا پرده

چو داد پرده کژ و گشت با مخالف راست

ديد بر دل عشاق بي نوا پرده

مرا ز هجر وي است آه و گريه لازم آه

که آه من ز هوي مي کند ادا پرده

چو ذره رقص کند در هواي او ناهيد

از آفتاب رخش گر شود جدا پرده

چو مشتري رخش ار بيند از افق خورشيد

به روي در کشد از شرم چارلا پرده

زهي ز عنبر تر کرده هاله گرد قمر

خهي بنفشه ي خط کرده لاله را پرده

اگر نه گل ز رخت رنگ و بوي دزديده است

چرا به غنچه ي گل بر درد صبا پرده

ز اشک لعل و گل زرد روي من ناريست

که دانه دارد ياقوت و کهربا پرده

چو نيست پرده تو را از کسي به گستاخي

به مردمي نه به فرمان مکن ز ما پرده

در آشناست ز هجر تو مردم چشمم

مکن چو مردم بيگانه ز آشنا پرده

به زير پرده تجلي ده آفتاب جمال

که با جمال تجلي شود هبا پرده

چو بلبل و گل و برگ و نوا و وجه حسن

توراست راست حسيني کن و نوا پرده

غزل سراي سرائي به قول من بسراي

يکي دو پرده که رسم است در سرا پرده

بساز بربط و بنواز و خوش برآر آواز

که خوش صدا دهد از قول خوش سرا پرده

به دستگيري ارباب حاجت است مدام

چو حلقه بر در دستور پادشا پرده

پناه ملک خداوند خواجه ي اعظم

که هست بارگهش فرقد و سما پرده

نه قدر خيمه ي جاهش و راي آن فلک است

که اطلس است به گردش زده سرا پرده

لواي نصرت و فتحش چنان رفيع شده است

که چرخ را بدرد از سر لوا پرده

چو ديد ملجأ در ماندگان جنابش را

چو حلقه بر در او کرد التجا پرده

خداي پرده ي ظلمت ز راه او برداشت

که نور باشد در راه اوليا پرده

به ستر عفو بپوشد گناه خرد و بزرگ

چنانکه بر گنه عاصيان خدا پرده

زهي به خدمت تو بسته توأمان منطق

خهي به نعمت تو گفته الصلا پرده

به عهد بخشش و بخشايش تو نيست بلا

که هست بخشش و بخشايش از بلا پرده

سخا اگر چه نهان بود زير پرده ي بخل

کف عطاي تو برداشت از سخا پرده

هزار باره غبار در تو را برجيس

ز طيلسان به ردا کرده وز ردا پرده

به پرده داري و درباني تو آمده اند

ببسته بر در تو دولت و بها پرده

برين دوازده پرده نجوم سبعه برند

به شمع راي منير تو ره فرا پرده

بدين قدر که کني التفات و دريابي

علوم غيب که دارد بر آن قضا پرده

اگر نه زهره زند مدح تو دو آهنگي

به زير طارم چارم برين سه تا پرده

مگر که با تو کژ و راست شد چو چنگ و رباب

که پايبند طنابست و کرونا پرده

عدوت پرده اگر آهنين کند چه عجب

به پاي پيل در عنکبوت يا پرده

که گر ز خشم کني چشم سرخ جان نبرند

رجال اگر نکنند از تو چون نسا پرده

خدايگانا صيت سفر ميان بر بست

گشاده کرد در او گفت مرحبا پرده

خدايگانا صدرا کمال را شعري است

که قافيه اش الف است و رديفها پرده

کنون فريد به مدح تو اين دعا گفته است

ز لطف کرده رديف اندرين دعا پرده

منم که پرده شناسم وگرنه نشناسد

کسي که راه نداند ز صفه تا پرده

هميشه تا که زند مهر بر سما خيمه

هميشه تا که کشد ابر در هوا پرده

هزار سال در اقبال شادباش کزوست

گشاده بر سر تو سايه ي هما پرده

80- [در مدح اتابک سعد]

اي ماه خوبان چگل، وي شمع نوشاد آينه

بردار و بنگر تا شوي، شاد و ز تو شاد آينه

باغ ارم خواهي ببين، کز عکس و از رخسار تو

چون باغ بنمايد تو را، گلبرگ و شمشاد آينه

تابنده ي روي تو شد، تابنده چون روي تو شد

وز بند چار ارکان کان، بيرون شد آزاد آينه

چون توأمان در روي تو، رو آورد آري مگر

کز مادر ارکان به هم،‌ با روي تو زاد آينه

از تيرگي و خيرگي، پيش رخت خاموش شد

گر نه برآوردي چو من، صد آه و فرياد آينه

آهن دل است و خيره رو، سنگين دلست و سخت جان

ورنه چرا از دست تو، در پا نيفتاد آينه

تا طلعت زيبات را، بيند به وجهي خوبتر

بسته نقاب زنگ را، از روي بگشاد آينه

گويم ز غيرت هر دمي، تا ننگرد در روي تو

يا رب رخ زيباي تو، هرگز مبيناد آينه

با آب چشمم آتشين، آهست همدم دمبدم

ترسم که آيد ز آه من، چون خاک بر باد آينه

با روي تو در آينه، مي ننگرند، انديشه کن

گر بر در شاه جهان، خواهد ز تو داد آينه

مهر سپهر ملک سعد انک ار سکندر راي او

ديدي نياوردي دگر، از بحر و بر ياد آينه

مشاطه ي تقدير جز، بهر عروس ملک او

بر چار طاق چارمين، از مهر ننهاد آينه

تا ز آه سرد حاسدش، ايمن بود در تيرودي

کردست خانه از نمد، چون خرگه از باد آينه

ادراک روي وراي او، کردن نيارد در جهان

گردون به جاي هفت اگر، دارد دو هفتاد آينه

روزي که در جنگ يلان، از طعنه ي رمح و سنان

بر تارک فيل دمان، نتواند استاد آينه

بر پشت اسب خسروان، از پرتو بر گستوان

گوئي که پوشيد آسمان، در کوه فرهاد آينه

گردد دو نيمه چون ترنج، از تيغ نارنجين به خون

کز عيبه ي جوشن کند، گرگين [و] ميلاد آينه

گرزت کند آهنگري، بر آتشين کين،‌ آن زمان

چون کاو با مغفر کند، بر فرق کشواد آينه

از زخم شست تير تو، صد ثقبه کرده چون زره

گر بر زره بندد عدو، هفتاد و هشتاد آينه

سيماب گردد ز آتشين تيغ تو گر روئين نگين

چون صورت مردم شود، در زير پولاد آينه

کردم شها با دال [و] ذال، آرايش مدح تو را

در خانه ي يک قافيه، ‌افکند بنياد آينه

کاي شاه اگر بر آينه، عکس نگينت اوفتد

نقش نگينت را شود، چون موم منقاد آينه

دستت که هست اکسير جود، گر سوي آئينه بري

نشگفت اگر زر گردد از دست چنان ماد آينه

کردند آئينه سپر، از بيم جودت سيم و زر

چون سيم و زر را دست تو، داد و نمي داد آينه

تا طفل طوطي را نخست، از بهر تعليم سخن

از عقل پيران کهن، سازند استاد آينه

پاي سريرت را به قدر، از قدر فرقد باد جاي

راي منيرت را بر اوج، از مهر و مه باد آينه

————–

81- [در علم هيأت و نجوم گويد]

نماز شام کز امواج اين درياي دولابي

فرو شد زورق زرين برآمد طشت سيمابي

ز اوج موج اين دريا، برآمد صد هزار انجم

چو بر روي محيط کل، شناور خيل مرغابي

من از حيرت فتان خيزان، ستان بر گوشه ي بامي

نهاده ديده در انجم، در انديشه ز بي خوابي

دلم گفتا درين دريا، مرو بي کشتي دانش

که اين دريا نه جاي تست، اگر خود گوهر نابي

مر اين بحر معلق را، به بالا بر شدن نايد

نه زير آب خواهي شد، که مرواريد درّ يابي

تواني شد بدين دريا، خرد گر رهبرت باشد

نشيني بر براق وهم و همچون برق بشتابي

نشستم بر براق وهم و کردم عقل را رهبر

برون راندم ازين تيره هواي خاکي و آبي

شدم تا ساحل دريا، چه ديدم آتش دوزخ

از آن آتش رمان ديوان ز سهم تير پرتابي

بترسيدم از آن آتش، خرد گفتا چه مي ترسي

تو جاني نه تن خاکي، کز آتش روي مي تابي

برون جستم از آن آتش، شدم تا بر سر دريا

بديدم گوسفندي را سرش در دست قصابي

خرد گفتا نه قصاب است، هست آن شاه ترکستان

به يک دستش سر بي تن، به ديگر تيغ سهرابي

بسان گاو افريدون که مي شد بر پي اش گاوي

که پروين بود کوهانش، دو چشمش سرخ عنابي

برو مطرب زني خندان به چنگ او يکي بربط

که فيثاغورث از وي برد موسيقي و فارابي

دو پيکر بر پيش پويان، کمر شمشير پر گوهر

کمر بسته به چالاکي، چو اندر ديرها صابي

برآمد از کنار بحر خرچنگي دوان از پس

ز چنگش شعريان تابان، چو دو گوهر به شبتابي

خداوندش شهي چون مه گهي امرد گهي مخطط

گهي رويش ترنجي گرد و گاهي نيمه اي آبي

چو شاهان کوچش از سرعت، ازين منزل بدان منزل

چو بر تازي فرس تازان، شتابان مرد اعرابي

رديف شعريان شيري، خداوند [ش] شه انجم

که زرپاش است در عالم، چه مصري و چه محرابي

کشيده تيغ عالم گير و روشن راي و بخشنده

شعاعش عنکبوتي شکل، دورانش سطرلابي

همي شد بر پي اش عذرا، چو وامق از پي عذرا

رفيق او دو دل پيري، درو تمويه و قلابي

گهي با نيکبختان يار و گه با خونيان همره

قلم در دست و دفتر پيش، چون طفلان کتابي

عجب ديدم يکي ميزان، دو کفه بر يکي شاهين

شدم حيران از آن ميزان، درين خرگاه سنجابي

خرد گفتا چو موزون شد درست خور در اين ميزان

شود يکسان شب زنگي و رومي روز سقلابي

به زير کفه ي ميزان، چو اژدرها يکي کژدم

چو قلابان مر او را قلب و، دم را کرده قلابي

سواري بر کمان تيري کشيده بر دم کژدم

نه ز آهن تير را پيکان، نه چارش پرّ عقابي

بز کوهي دوان بر پس، نه در کوهي که در چاهي

سر مخروط مهر از وي، جهان را کرده نقابي

فرو هشته بدان چه دلو، پيري برهمن هندو

رسن در کف ز پس پا چون رسن تاب از رسن تابي

دو ماهي بر سر آن چه، سر و دم پيش يکديگر

به يک جا چون صدف ساکن، ‌نه بازيگر نه لعابي

چو يونس صاحب ماهي، نشسته با نوا پيري

لباس و طيلسانش نور، نه کتان نه عتابي

ثوابت گرد او گوئي، يکي کاهن حکيمستي

نهاده تا پري بيند، هزاران مهره ليلابي

سلامش کردم و گفتم: الا اي شيخ نوراني

چنين زيبا مگر قطبي؟ که بر اوصاف اقطابي

جوابم داد و گفتا: قطب چارند اندرين دريا

نه قطبم من که برجيس ام، اگر سايل ز القابي

ز من کن اقتباس نور و رو کاين عالم علوي

نه جاي تست تا تو، بند چارارکان و شش بابي

چو با خويش آمدم شب بود و من بر جاي خود خفته

ز نور افتاده در ظلمت، ز رجعت مانده و خابي

به معبودي که بر اشياست ذات پاک او سابق

به موصوفي که وصف اوست رزاقي و وهابي

که گر در علم هيأت کس چنين شعري کند انشا

به شاگردي من او را سر نهم بر خط بوابي

چو من اجرام علوي را کسي در عالم سفلي

نيارد کرد وصافي نه سلبي و نه ايجابي

سخن روح مجرد شد مرا در کسوت لفظي

حکيمان اين سخن دانند، ‌نه نحوي نه اعرابي

به چشم هر کسي اشعار چون حلواست در کاغذ

وليکن ذوق بشناسد، نباتي را ز دوشابي

فريدا فخر اگر آري به قرآن و حديث آور

که لاف شاعري پيشت خيالاتست و کذابي

به يک هفته در اصفاهان فريد اين شعر انشا کرد

عجايب داشت طبع او ازين تيزي و اشتابي

—————-

82- [در مدح فخرالدين ابوبکر]

خوشتر از روي تو اي غيرت هر گلزاري

نشکفد در چمن حسن گل رخساري

تا چو گلزار شد از آب لطافت رخ تو

خاک کوي تو شد از خون دلم گلزاري

نکشيده است ز خوبان چو تو در عالم حسن

برمه از مشک کسي دايره بي پرگاري

گر چه هست آينه را رسم که ننمايد روي

چون ز زنگار بر آئينه نشيند باري

گشت چون آينه، شنگرف رخت روي نما

تا ز خط تو بيفزود بر آن زنگاري

شد به جان مشتري روي چو ماهت خورشيد

تا ز مهرت چو دلم، گرم شدت بازاري

لعل تو چيست ازين خوش نمکي، شيريني

جزع تو کيست ازين لاله، ولي عياري

گشت در پرده دري غمزه ي تو غمازي

شده در طيره گري طره ي تو طراري

عجب است آنکه تو دلداري و چون ترکان است

چشم خونخوار تو در تيغ زدن جانداري

بيم آن است که چون چشم تو بيمار شوم

گر ندارد لب لعل تو مرا تيماري

نرگست خون دلم گر نخورد به باشد

که ز پرهيز بود صحت هر بيماري

گشت از بار غمت مانده چو مسکين دل من

آخر اي جان نظري کن به دلم يکباري

از دلم بار تو کم گردد اگر چون اقبال

بر در مفخر آفاق بيابم باري

قبله و قدوه ي آفاق جهان فخرالدين

آن که در هر هنر و فضل ندارد ياري

آنکه در معرکه تيغش به گه حمله برد

نخوت و کبر برون از سر هر جباري

خصم بي آب فتد ز آتش تيغش بر خاک

همچنان کز وزش باد بيفتد داري

هست رمحش گه حرب از پي تهديد عدو

اژدها پيکري، آتش دهني، خونخواري

ابر در گريه [و] دريا به خروش است از آن

که ندارند بر بخشش او مقداري

با نم چشم و دم دشمنش اندک باشد

گر چه اين گريه و آن ناله کند بسياري

در جهان از جهت حفظ ممالک امروز

نيست بيدارتر از دولت او بيداري

همچو جوزا کمر خدمت او هر که نبست

بست ايام به جاي کمرش زناري

اي به اقبال و به جود تو جهان را فخري

وي ز ادبار حسود تو زمان را عاري

هم گشاده ز کف راد تو ز انعام دري

هم زده عدل تو در چشم ستم مسماري

گر برد خاک درت را به سوي دوزخ باد

نرسد ز آتش دوزخ به کسي آزاري

وگر افتد نظر عقل تو بر صورت مي

در جهان مست نگردد پس ازين هشياري

پيش راي تو سزد گر شود از شرم نهان

نور خورشيد چو سايه پس هر ديواري

بر دل سايل اگر بگذرد انديشه ي خواست

به فراست کرمت بانگ بر آرد کآري

بسکه در باغ جهان باد صبا جست و نيافت

جز گل خلق خوشت هيچ گل بيخاري

سخن خلق تو با باد صبا مي گفتم

عقل گفتا که مرا هست بر اين انکاري

خسروا نيک شناسي که بود بي ادبي

گر کنم پيش تو از فضل و هنر اظهاري

ليک قطبي اگر اين شعر شنيدي از شرم

نيک و بد در حق بندار نگفتي باري

تا در آفاق گه از ابر و گهي از خورشيد

سپر و تيغ بود بر سر هر کهساري

باد در ملک تو از هر قبلي اقبالي

باد از عدل تو در هر طرفي آثاري

گفتم اين شعر بر آن وزن که گفته است ظهير

«هر کجا تازه بخنديد گل رخساري»

—————–

83- [در مدح اتابک ابش خاتون گويد]

اي گذشته سايه ي چترت ز اوج مشتري

مشتري قدر رفيعت را به صد جان مشتري

عصمت الدنيا ابش اعظم اتابک بنت سعد

ستر اعلي مهد اعظم مايه ي خوب اختري

وارث ملک سليماني و بلقيس دوم

تخت بخت ايزد تو را زآن داد با انگشتري

زود باشد چون سليمان تا که فرمانت برند

انسي و جني و طير و وحشي و ديو و پري

پايه ي تخت شهي بر تارک گردون نهي

تاج بر تارک نهي و ز اوج گردون بگذري

چون دو لالا پرده دارانند روز و شب تو را

روز از آن کافوري آمد شب از آن شد عنبري

آفتاب از آسمان قدر تو دي مي گذشت

آسمان گفتش به حرمت در حرم تا ننگري

توسن افلاک از بهر تو آورده است تخت

اطلس والا بر او افکنده زيرش عبقري

پادشاهي را کمالي شهرياري را جمال

مرتبت را انتظامي مملکت را مفخري

کو زبيده تا بپوشد زبده ي انعام تو

کو خديجه تا کند چون دايگانت مادري

فاطمه گر زنده بودي چون بديدي خوي تو

عهد بستي وگرفتي با تو دست خواهري

اي خداوندي که بر ملک سلاطين حاکمي

وي عدو بندي که بر فرق خواتين افسري

کي کند هرگز برابر عقل در ميزان عدل

ريشه اي از مقنعت با صد کلاه سنجري

هر کجا مهد رفيعت شد روان اندر جهان

مي رود در پيش اقبالت براي رهبري

بر زمين از پاي خضر ار سبزه و گل مي دمد

فتح و نصرت رويد از خاکي که بر وي بگذري

آفتاب دين و دادي سايه ي پروردگار

افتخار تخت و بختي پادشاه کشوري

کرد بر نوشين روان از عدل پيغمبر دعا

گر چه اندر پادشاهي داشت کيش کافري

توشه و شهزاده و مؤمن دل و پاک اعتقاد

عدل کن تا از خود و ملک و جواني بر خوري

چون نهاد ايزد بناي ملک را بر عدل و داد

شاه اگر عادل بود گر خوان خدا را تنگري

بر خط فرمان تو سر مي نهد عالم که هست

گوشه ي تاجت وراي افسر اسکندري

تا دل مردم بود چون غنچه مخروطي مثال

تا گل انجم بود بر گلبن نيلوفري

باد از شادي دلت خندان چو گل در باغ ملک

کافتاب چرخ ملکي انجمت چون لشکري

—————–

84- [در مدح امير فخرالدين ]

حسن تو طعنه ها زده بر رخ ماه و مشتري

لعل تو خنده ها زده بر لب جام کوثري

آب شود ز روي تو گل چو درو نگه کني

خاک شود ز بوي تو مشک بر او چو بگذري

صيد تو مرغ جان سزد تا تو به جذب عاشقان

ساخته اي ز خال و خط دانه و دام عنبري

چيست سواد خط تو گرد بياض عارضت

بر گل تازه ريخته برگ بنفشه ي طري

چهره ي تو ز نيکوئي غيرت نقش مانوي

غمزه ي تو به جادوئي طيره ي سحر سامري

تا که مرا نموده اند آينه ي جمال تو

مي نشود ز چشم من نقش بتان آزري

رنگ زر است چشم من کز اثر خيال تو

روي چو زعفران من کرد به خون معصفري

سنگدلي و سيمتن عشوه فروش و دلستان

لاله رخ و بنفشه خط سرو قد و سمنبري

تا که نبات تازه رست از لب شکرين تو

برد لب چو شکرت آب نبات عسکري

مرغ ضعيف بي پرم سوخته در هواي تو

تا تو پريرخ از برم همچو پري همي پري

بر من بيدل حزين جور و جفا مکن چنين

عدل امير عصر بين مهر سپهر سروري

بحر کرام و فخر دين، خسرو مشتري جبين

انکه رسد به رفعتش از مه و مهر برتري

صاحب وارث جم آن کز شرف کلاه او

ياد نياورد جهان از سر و تاج سنجري

برج زواهر کرم درج جواهر نعم

قطب اکابر حشم از سپه مظفري

شاکر فيض نعمتش بحر محيط در عطا

حامل بار منتش گردن چرخ چنبري

ناصر فوج موکبش لشکر فيض ايزدي

قاصر قصر رفعتش قصر قصور قيصري

اي که به بخشش از جهان همچو سحاب فايضي

وي که به دانش از شهان همچو خرد موقري

هم به عطا چو قلزمي هم به سخا چو حاتمي

هم به وغا چو رستمي هم به مصاف حيدري

عکس ضميرت از ضيا چشمه ي مهر در شرف

راي منيرت از صفا آينه ي سکندري

عالم و هفت کشورش ملک تو شد به چار حد

هشت بهشت از تو شد صحن سراي ششدري

کرده ز روي مهر و کين دشمن و دوستت گزين

دوست طريق شرع و دين دشمن کيش کافري

روز وغا چو مهر تيغ از سر خشم برکشي

لشکر خصم شاه را برشکني و صف دري

ابر محيط سيرتي بحر سپهر همتي

چرخ شهاب ناوکي مهر نجوم لشکري

بحر دلا چو گوهرست از صفت تو نظم من

گوهر من بها گرفت از شرف تو مشتري

سحر حلال شعر من نيست ز شاعري و بس

بل که به عون مدح تو شاعري است و ساحري

باد اگر برد به بلخ آب ز بحر شعر من

آتش رشک سر زند شعله ز خاک انوري

تا که نباشد آب را رفعت مرکز هوا

تا نبود تراب را قدر و محل آذري

برتر از اين چهار باد اوج هواي قدر تو

دوست به کام و دشمنت از دل و دين شده بري

—————–

85- [در مدح ضياء‌الدين صدر]

چون گشت چرخ ازرقي از ماه انوري

پر نور چون اثير شد اجرام عنصري

فردوسيان قدس منوچهري از سپهر

بي مهر رخ نموده چو جوزا به دلبري

از فرخي نمود رخ از پرده ي افق

مسعود سعد اکبر، يعني که مشتري

قطران شب که باز سيه تر ز قير شد

روشن چو فهم و وهم معزي و بحتري

با نور از آن نديد کواکب که شمس را

در شب نبود قاعده ي نور گستري

مي زد شهاب نيزه ي آتش فشان به کف

بر جان ديو زخم سنانهاي آذري

شعري شدند جوزا، جوزا رديف شعر

طالع شدند از تتق چرخ چنبري

در بحر اخضر فلک انجم در آشنا

چون ماهيان خضر در آب سکندري

شکل سهي ز قطب شمالي همي نمود

چون چشم سوزني که در او تيز بنگري

آويخته ز تاک رز سبز آسمان

پروين چو خوشه ي عنب از خرد اختري

بهرام خنجر آخته بر حنجر حمل

خوانده خداي را گه بسمل به تنگري

زهره به چنگ چنگ ز خرچنگ مي نواخت

اشعار رودکي و غزلهاي اشهري

پير اديب فاضل مي خواند همچو آب

شعري چو آب گفته ي وطواط از بري

اينند شاعران که گذشتند، بعد از اين

منت مراست بر سر شعر تر دري

گر شاعري است اين، که گروهي همي کنند

هان اي فريد تا نزني دم ز شاعري

شعر و آغاني تو حجاب علوم تست

بردار اين حجاب که بي پرده ي بهتري

هستي عطارد دوم اندر هنر چه سود

شعري چنين بلند نه پيداست مشتري

در شاعري تو را يد بيضاي موسوي است

چه جاي شعر و شاعري و سحر سامري

شعر تو را خرد خرد و مرد باخرد

من گويمت که کيست به ذکر تو رهبري

صدر اجل نسيب خراسان ضياء دين

کز رايش اقتباس کند شمس خاوري

بودش پدر شهاب و ضيا زوست يادگار

آري غرض عرض بود از ذات جوهري

بختش جوان و طبع جوانست و عقل پير

زانش چو عقل هست ز افلاک برتري

علم و سخا و مردي از اين سان که دارد او

موصوف ذات اوست به اوصاف حيدري

اي راي روشن تو چو خورشيد نوربخش

چون مشتري مبارک و فرخنده اختري

در عنفوان سن جوانيت حاصل است

تفسير و علم فقه و حديث پيمبري

درگاه بزم حاتم طائي و برمکي

در روز رزم،‌ رستم و سهراب صفدري

هم از دم تو باد شود همدم مسيح

هم در کف تو خاک شود زر جعفري

شد کيسه ها ز جود تو پر گر چه شد تهي

دريا ز بي جواهري و کان ز بي زري

در ساعتي که پاي کني در رکاب سخت

در حالتي که دست به سوي عنان بري

زير رکاب تو بود اسبي روان چو باد

همچون براق برق به گاه تکاوري

تا در جهان براي سه فرزند با ثبات

استاده اند چار عناصر به مادري

در ششدري سراي، تو را عمر باد از آنک

چون هفت اختر آمده از چار برتري

—————

86- [در مدح شاهزاده]

به بارگاه فلک سا به فر و پيروزي

نشست شاه سلاطين نشان به نوروزي

چو بندگانش کمر بسته اند در خدمت

ستاده نصرت و اقبال و فتح و پيروزي

اميد هست که تا صد هزار نوروزش

کند خداي به هر روز ملک نو روزي

شها و شهرگشايا توئي که در عالم

مسلم است تو را شمع عدل افروزي

چو شمع عدل تو افروخته است آن بهتر

که کار امن بسازي و فتنه را سوزي

به نور، ديده ي بيدار بخت بگشائي

به تير، ديده ي اعداي ملک بردوزي

هماي دولت سرمد چو باز شد راضي

براي ساعد ملکت به دست آموزي

نفاذ امر تو روز شکار بر گردن

نهاد شير فلک را قلاده ي يوزي

به کارگاه مراد تو، پيشگاه سپهر

به جامه دوزي قدرت همي کند اوزي

تو شاهزاده و شاهي به چند جد و پدر

نه بخت تخت تو اکنوني است و امروزي

هزار سال بزي تا ز دور چرخ چو مهر

به تيغ ملک گشائي و دولت اندوزي

—————

87- [در مدح اتابک ابوبکر سعد زنگي]

ناهيد گشت چنگي، بهرام گشت جنگي

در رزم و بزم خسرو، بوبکر سعد زنگي

عادل شه معظم، صاحبقران اعظم

کز عدل او جهان کرد، بيرون ز سر دورنگي

هم با ثبات حلمش، جرم زمين شتابان

هم با شتاب عزمش، سير فلک درنگي

از طبع مهر و قهرش، زهر و شکر گرفتند

اين لذت نباتي، و آن بهره ي شرنگي

دست توانگر او، ‌کآمد فراخ بخشش

درويش تنگدل را، از دل ببرد تنگي

مصباح عقل و جان را، رايش کند سراجي

مفتاح ملک و دين را، تيرش کند خدنگي

هم رمح اوست خطي، هم تيغ اوست هندي

هم خود اوست شامي، هم گرز او فرنگي

با شير رايت او، برگشت چرخ وارون

با صورت پلنگي، ‌بر سيرت پلنگي

با سرعت سمندش، برده به روز ميدان

خنگ سپهر بيرون، رهواري يي به لنگي

اي وارث سليمان، اي ثاني سکندر

با علم و عدل و رائي، ‌با عقل و هوش و هنگي

در جسم نسل آدم، بايسته تر ز جاني

در حفظ ملک عالم، شايسته تر ز جنگي

از بخشش تو سائل، دارند زر به خروار

از بس که زر به سائل، بخشيده تنگ تنگي

بي سنگ سر سبک شد، چون کاه، ‌کوه از غم

کادراک کرد از تو، حلم و وقار و سنگي

ز اعدا هزار تن را، پانصد کني، دورايک

از شصت چون براني، يک چوبه ي خدنگي

تيغت کشد عدو را، وانگه کشد به دم در

کز بحر دست تو زد، تيغت دم نهنگي

خاقان و راي در صف، لاف ار زنند با تو

مشنو که بيهده تر، گويند ز مست و بنگي

با قدر تو نيارد، بر طاق سبز گردون

پيش ترنج بزمت، مه قدر بادرنگي

چرخ از طريق رفعت، پيش سگان صيدت

زرين طناب خورشيد، آرد به پالهنگي

چون بر پي شکاري، بر قله اسب تازي

شير فلک ز سهمت، تن در دهد به رنگي

گر دشمنت چو کرکس، ‌گيرد هوا، خورد هم

از تير پر عقابت، صد ضربت کلنگي

فرماي روز و شب را، خدمت، که پيش حکمت

اين بنده اي است رومي، و آن چاکري است زنگي

پيوسته تا که خوبان، در بردن دل و جان

از شيوه و شمايل، شوخي کنند و شنگي

بر درگه تو دايم، جمشيد باد حاجب

خورشيد باد ساقي، ناهيد باد چنگي

————-

88- [در مدح اتابک ابوبکر سعد زنگي]

جهان گرفت چو مهر از سپهر بي رنگي

به تيغ همچو ابوبکر سعد بن زنگي

سر ملوک و سلاطين که هست بر در او

هزار قيصر و خاقان به اسم سرهنگي

به درگهش جم و خورشيد جندي و جامي

به مجلسش مه و ناهيد ساقي و چنگي

خراج و باج ز فغفور و راي بستاند

چو از نيام برآرد حسام اورنگي

به نور راي کند حک سواد چهره ي شب

اگر نباشد با چتر اوش همرنگي

قضا بر اين چمن سبز بسته از پروين

براي مجلس او ميوه اي است آونگي

چو طاق بارگهش را فلک رقم مي زد

نبود قوس قزح را محل نيرنگي

سپهر قدرا دريا دلا جهان بخشا

تو مهر چرخ سخا و محيط فرهنگي

به بزم و رزم تو را احترام جمشيدي

به عزم و حزم تو را احتشام هوشنگي

نه جودي آرد در پيش جود تو وزني

نه بوقبيس بود نزد حلم تو سنگي

به جنب سرعت رخش تو ابلق گردون

به راهواري بيرون همي برد لنگي

چو چنگ ساخته ملک تو بانوا ز آن است

که پاي دشمن دولت گرفته در چنگي

فراخ گشت ز جود تو رزق خلق چنانک

برون شد از دل و دست جهانيان تنگي

در آن زمان که بگيرد سم سواران را

زمين به خون يلان چون سريشم تنگي

شب حسود تو بي روز گردد از فتنه

که تيغ تو به شبيخون کند شباهنگي

حسود را چو کشي صلب کن از آنکه مباد

که خون بر آينه ي خنجرت کند رنگي

ز تيغ هندوي تو شاه چين امان خواهد

وگرچه دور ازو صد هزار فرسنگي

نهنگ رمح چو پيدا شود ز بحر کفت

کنند لشکر خصمت گريز خرچنگي

چو شير رايت تو روي سوي خصم آرد

عدو [ي] جاه تو بر کوه غم کند رنگي

هزار مادح داري ولي چو من نبود

به ذوق شکر مصري مويز فرشنگي

بر ارغنون زمان هر دوازده ساعت

زنم دوازده پرده به مدحت آهنگي

هميشه تا که بود در دل يلان مردي

هميشه تا که بود در سر بتان شنگي

به رزم و بزم تو را باد بنده و چاکر

هزار زهره ي چنگي و رستم جنگي

——————

89- [در مدح حضرت مصطفي صلي الله عليه و آله گويد]

گر مرا نزديک تو بودي سبيل اي مصطفي

در سبيلت کردمي جان را سبيل اي مصطفي

محسنانند امتت گر نيز جرمي کرده اند

محسنين را «ما عليهم من سبيل» اي مصطفي

شادباش آن دم که امت مي چشد از دست تو

شربت کوثر شراب سلسبيل اي مصطفي

از خدا درخواه جرم عاصيان را از کرم

گفت با تو «فاصفح الصفح الجميل» اي مصطفي

نار ريحان کن بر امت يا خليل الله چنانک

بر خليل الله براهيم خليل اي مصطفي

گو ملغزان يا الهي پاي اين مشتي ضعيف

بر صراط آن جسم باريک زليل اي مصطفي

کز براي حرمت تو حق نگرداند ذليل

آن عزيزي را که باشي تو دليل اي مصطفي

چون گناه عاصيان بسيار و اندک نزد حق

کثرة الدنيا به چشم تو قليل اي مصطفي

از زمين تا آسمان چون برق رفتي بر براق

صد هزاران منزل و فرسنگ و ميل اي مصطفي

پاي بر صخره نهادي زير پايت شد روان

آب جيحون و فرات و شط و نيل اي مصطفي

رفتي اندر حضرت قدس خداي بي مکان

همچو حلقه ماند بر در جبرئيل اي مصطفي

هست حسانت فريد او را شفاعت خواه باش

کانچه خواهي آن دهد رب جليل اي مصطفي

يک شفاعت کن که تا ايمان رفيق او شود

چون فرو کوبند کوس الرحيل اي مصطفي

«جنت الفردوس» با ديدار در خواهش ز حق

کوست مقصودم نه اعناب و نخيل اي مصطفي

کارساز اهل عالم اوست شکرش واجبست

«حسبنا الله» يا نبي «نعم الوکيل» اي مصطفي

هر که پا از کعبه ي فرمان تو بيرون نهد

سرزنش يابد چنانک اصحاب فيل اي مصطفي

تا نبينندت به چشم بد به مشتي خاک راه

درکشيدي دشمنان را ديده ميل اي مصطفي

عاصيان را توبه ده ليکن نصوح اي مجتبي

مؤمنان را ده جزا اجر جزيل اي مصطفي

90- [در مدح تاج الدين وزير]

درفشان از حمل شد باز چهر مهر نوراني

درفشان بر جبل شد باد بر دشت ابر نيساني

اگر چه خرده ي الماس بد از برف بر سکان

بدل شد خرده ي الماس با پيروزه ي کاني

کمر را صايغ صانع مرصع کرد و بر کوهش

ز سبزه ساخت پيروزه ز لاله لعل بي کاني

ز بي مهري ي دي چندي گنه ناکرده مسکين گل

درون غنچه ي مشکين اگر چه بود زنداني

کنون مصر چمن بگرفت کز زندان برون آمد

فراز تخت گلبن شد چو پور پير کنعاني

کنون مرغان نوا دارند و گلها برگ در نيسان

که بي برگ و نوا بودند و بي برگ زمستاني

به ميدان صراحي کش ز سيس و قله گلگون را

روان کن از سر ميدان کميت احمر قاني

فزون کن قوت و قوت را ز ياقوت روان اکنون

که شد گلبار گلنار و گلش ياقوت رماني

ز يار دلستان در بوستان بوسه ستان مستان

کنون خوشتر ستان خفته به زير سرو بستاني

شکوفه سيم و نرگس زر همي ريزند بر مستان

چو دست تاج دين ابن اثيرالدين اوماني

سپهر مهر دانائي پناه دولت و ملت

که اندر صف ديوان آمده چون آصف ثاني

بلي آصف بود در صف به عقل و فضل و راي آن کو

نهد بر فرق فرقد پاي ازو تخت سليماني

به زير زين او آندم تکاور مرکبي باشد

که چون برق جهان باشد گرش از بحر برهاني

جهان پيماي گردون گرد، بحر آشوب [و] رعد آداب

که ماه و زهره بنمايد ز نور چشم و پيشاني

غباري را که از شيراز خيزد از سمش، خواند

براي ديده ي انجم فلک کحل صفاهاني

انام از کان ارکانند و تو تاجي اثير آسا

همه کس داند اين معني کاثيري به ز ارکاني

سراسر عرصه ي عالم جماد و جانور آيد

جماد و جانور جسمند و تو اجسام نوراني

هر آن رمزي که ناپيداست پنهان در شب تيره

به نور خاطر عاطر ز لوح غيب برخواني

به ارزاني به صد جانت خرد گر مي خرد ارزي

که گرچه يک تن و جاني به صد جاني تو ارزاني

اگر بيند خطت مقله نهد بر مقله خطت را

چو بوابت دهد خطي به شاگردي و درباني

همي گوئي که ناخوانده نمي آئي برم از جان

منت از جان هوا دارم گرم خواني گرم راني

از آني آمده بر سر از ايشان چون ملک کايزد

تو را خوي ملک داده است و ذات پاک انساني

چو در انشا قلم گيري عطارد بشکند خامه

از آن ترسد که در خطش کند نسبت به ناداني

براي خدمتت جوزاست چون گردون کمربسته

به چشم همتت درياست همچون چشمه ي خاني

هميشه تا بود محکم بناي عالم علوي

هميشه تا بود باقي سراي عالم فاني

سراي عمر تو آباد بادا تا ابد ز ايزد

که آباد آن سرا باشد که باشد ايزدش باني

——————-

91- [در مدح نجيب الدين سمناني]

لبت ياقوت رماني است يا لعل بدخشاني

که جان را قوت و قوت است از آن ياقوت رماني

وگر لعل بدخشاني است جان بستان و بوسي ده

به من، ‌کان لعل ز ارزاني به صد جان است ارزاني

بگو با صاحب ابروت اي شاه نکورويان

که از عشاق، جان و دل مبر چندين به پيشاني

ميان حلقه ي زلف تو بينم جمع دلها را

عجب دارم که چون جمعند دلها در پريشاني

چو جمع آيند چون انجم، ميان انجم خوبان

تو شاه انجمن از حسن، و شمع جمع خوباني

اگر چون سرو بخرامي ميان بوستان روزي

خراج از سرو بستاني و تاج از لاله بستاني

به مجلس راحت روحي، به ميدان زينت لشکر

به طلعت چشم را نوري به صورت جسم را جاني

شود چون روز روشن شب، اگر رخسار بنمائي

شود روزم چو شب تيره گر آن طره ي بيفشاني

شبي از وصل، چشمم را به نور روي روشن کن

چو راي انور منعم، نجيب الدين سمناني

سپهر مهر دانائي، کريم و مفخر عالم

که چون خورشيد او را کس، نيابد در جهان ثاني

جهان هر چند ويران است از دانش همي نازد

که دانش در جهان گنجست اندر کنج ويراني

اگر بر آسمان بيند خط و انشاء ‌و فضلش را

عطارد از حيا خود را کند نسبت به ناداني

به نور خاطر عاطر بخواند در شب تيره

رموز تخته ي افلاک اگرچه هست پنهاني

زهي وطواط کلکت را ميان بسته به شاگردي

خهي بواب خطت را خطي داده به درباني

اگر از ابر جود تو رسد بر باديه شبنم

روان از زير هر سنگي شود صد چشمه ي خاني

ز حيوان آمده است انسان به نفس ناطقه بر سر

تو چون عقل آمده بر سر ز نفس پاک انساني

از ارکان جسم انسان است و جسم اول از جوهر

توئي آن قيمتي جوهر که نه، از کان ارکاني

دهد جود يمين تو يساري خلق عالم را

گر افتد در يمين او يسار مالي و کاني

به روز درگه و ديوان به زير زين تمکينت

تکاور مرکبي باشد چو آهوي بياباني

نگردد مانده اندر ره چو مهر و مه شبان روزي

گر از مشرق به يک منزل به حد مغربش راني

فلک با صد هزاران چشم، بر يک روي مي خواهد

غبار نعل او در چشم چون کحل صفاهاني

ز من به شعر مي داني، وليک از راي روشن بين

نهي شعر مرا ترجيح بر اشعار خاقاني

هميشه تا که در عالم بود باقي بني آدم

تو باقي باش جاويدان اگر عالم شود فاني

92- [در پند و موعظت گويد]

ز آن کم نمي کني ز سر اين مائي و مني

کاول سرشته اي به سر از مائي و مني

ابليس در جنابت لعنت از آن فتاد

کز کبر گشت صادر از او مائي و مني

خود يک مني به سنگ و گراني چه مي کني؟

در کفه ي ترازوي دعوي به صد مني

ما و من تو چيست موحد شو و مباش

ثالث ثلاثه گوي چو ترساي ارمني

تا چون کليم روزه نگيري ز ما و من

کي مرد طور و نور تجلي ايمني؟

سيمرغ باش و قاف قناعت گزين، چرا

در بند نان و آب چو مرغ مسمني؟

از حرص با شه جوي کلنگي کلوخ کوب

برپر که نسر طاير عرشي نشيمني

در جذب آنکه پر کني از مال آستين

در دست پايمال خسان همچو دامني

با چارچشم طالب اين کاخ ششدري

غافل ز چار چشمه ي باغ مثمني

در خرمن خودي چو زدي آتش غضب

خود سوخته به دست خود اي دوست خرمني

امروز اگر ز قبله ي بهمن حذر کني

فردات سايبان بود از ابر بهمني

گر مرد درد [و] درد نه اي دزد ره مباش

بر دار ره مرو که [تو] در پرده چون مني

ايمان رفيق و توشه ي يقين کن که اين طريق

نا ايمن است و تو نرسيده به مأمني

گر تيغزن چو مهري با کس به کين مکوش

کاخرسپر ز حمله ي ايام بفکني

از شست عمر و دام اجل جان کجا بري

گر همچو ماه و ماهي با خود و جوشني

بر‌ آسمان کجا چو مسيحا شوي که تو

پابسته بر زمين به سوي آن چو سوزني

با حور در قصور تو را مسکن است و تو

مسکين کسيکه ساکن اين کلبه مسکني

دونان گلخنند حريفت،‌ طمع مدار

مي نوش کردن از کف حوران گلشني

در هشت گلشنت نبود جاي تا چو دود

تيره نشسته بر سر اين هفت گلخني

درد مي دني چه خوري، داد خواهدت

بي دود ساقي «و سقيهم» مي هني

در راه درد، درد طلب نوش تا رسي

جائي که صاف آب حيات است خوردني

غافل نشسته اي و برون رفت قافله

بردار زاد ره که برون رفت رفتني

از گردن تو بار گناهت فزون تر است

کم کن گناه اگر نه چو اشتر به گردني

چون اسب ابلقي ز دو رنگي که در روش

گاه گناه و طاعت، رامي و توسني

با خلق ده دلي مکن آخر نه ابلهي

با ده زبان مباش که آخر نه سوسني

طاعت گزين و بس، شب تاريک زنده دار

کز طاعت است در شب تاريک روشني

تقوي لباس علم و عمل کن که مر تو را

آن جامه مخزن است که خوانيش مخزني

بر قد تو نه چست بود اطلس فلک

تا تو چو کرم پيله به تن درهمي تني

چندين چو مشتري چه فزائي بهاي خويش

انديشه کن که تا چه کسي وز چه معدني

بر عرش صدر تست، اگر صاحب دلي

بر فرش، قدر تست، اگر خادم تني

گر عدل مي کني شده بر جاه خسروي

ور جور مي کني شده در چاه بيژني

فرهادوار در غم شيرين سيم و زر

بر کوه حرص جان کني و جان همي کني

اندر ميان فتنه مينداز خويش را

هرچند فتنه جوي چو سنگ فلاخني

کز سنگ منجنيق حوادث شوي خراب

در ده حصار تن اگر از روي و آهني

جام جهان نماي کن از علم، جان خويش

زيرا که چون به علم کني جام نشکني

خواهي که بر سرآئي چون آتش از هوا

چون خاک زير پاي کسان کن فروتني

من پند دوستانه ي شيرينت مي دهم

تو تلخ مي نيوشي از آن، دوست دشمني

با دشمنان موافق، چون شير و شکري

با دوستان مخالف، چون آب و روغني

محتاج ديگراني و گوئي غني منم

آن کس که قائم است به ذات، او بود غني

در زير طاس چرخ، لگدکوب حاسدي

بگريز اگر نه زير لگدکوب هاوني

از زخم تير حادثه ي دشمنان شدي

قانع به گوشه اي چو کمان گشته منحني

تا کي صبور باشم و هر دم برآورم

ايوب وار آه که «الضر مسني»

هان اي فريد عالم علمت مسلم است

تيغ زبان بکش که تو ابن تهمتني

ور عالمي به علم، علم شعرگو مباش

لاف از مخيلات مزن گر همي زني

————–

93- [در وصف بهار]

نگارينا بهار آمد، بيا تا بوستان بيني

گل اندر بوستان خرم، چو روي دوستان بيني

دهان عاشق مسکين، چو در غنچه گل مشکين

زيار دلستان، در بوستان بوسه ستان بيني

هزاران دلستان بيني چو گل، مل بر کف و زايشان

ميان گلستان خفته، دو صد بر گل ستان بيني

درين فصل اصل وصل يار بي اغيار دان ورنه

خمار و خار و اغيار و گل و مل ناتوان بيني

لب دلجوي را جوي از کنار جوي، ار جوئي

که آب حسن را، در جوي دلجويان روان بيني

نهاني جان حيوان را به جسم اندر بسي ديدي

کنون اجسام نامي را به جان اندر نهان بيني

اگر ديدي جوانان را کهن پيران شده اکنون

جهان پير را از نو دگرباره جوان بيني

اگر بر کوهسار آئي شجر را بر حجر يابي

وگر در سبزه زار آئي زمين را آسمان بيني

شکوفه برتر از غنچه است و غنچه برتر از نرگس

به يک نقطه سه کوکب را به يکديگر قران بيني

شکوفه همچو پروين گشت و نرگس مهر تا هر دو

ز سنبل سنبله يابي ز گلبن توأمان بيني

ز خويد و لاله بر هر سنگ فيروزه است و ياقوتست

کمر کرده مرصع کوه و بسته بر ميان بيني

ميان سينه ي لاله دو صد دلسوخته يابي

زبان سوسن آزاد صد در يک دهان بيني

غلط گفتم که واجب گشت گفتن شکر منعم را

به شکر مرزبان او را، گشاده مر زبان بيني

درختان نگارين را چو جوزا بر فلک يابي

عروسان رياحين را چو حورا در جنان بيني

ميان ياسمن پوئي بنفشه ياسمن بوئي

گل دل را ز غم شوئي دل گل شادمان بيني

بيا تا نقد از آب و هوا و ناله ي مرغان

بهشت آن جهاني را عيان در اين جهان بيني

وگر گوئي غرض حور است ديدن بر قصور آنجا

ز روزنهاي چوبين روي «خيرات حسان» بيني

بساط سبز را بهر نشاط افکند گردون زان

نباتي لعبتان شاخ را، بازي کنان بيني

اگر بر صفحه ي اوراق گل يک نقش برخواني

درونسو نقشبندان و برون سو نقش خوان بيني

وگر از کان چارارکان جواهر ديده اي الوان

قزح را هفت رنگ از عکس رنگ آميز کان بيني

صدف وار آن بخاري را که گردون از بحار آرد

ز خورشيد درفشانش به صحرا درفشان بيني

در آب از عکس بيد سرخ و بروي قطره ي شبنم

هزاران لوءلوء و مرجان به عمان در عيان بيني

ز پر طوطي و طاووس بيني سبزه و گل را

چو پيلان گوئيا در خواب خوش هندوستان بيني

چو بلقيس است سرو و آب چون «صرح ممرد» زان

کشيده دامن از ساقش ميان آبدان بيني

به نقش ار جامه اي پوشي، بنفش از ياسمن يابي

ز عکس ار باده اي نوشي، به رنگ ارغوان بيني

هواي مهر در سر دارد اندر آب نيلوفر

خوشش آب و هوا از مهر مهر مهربان بيني

بره بر آتش خورشيد بريان است و از بويش

همه اطفال نامي را به بالا سوي آن بيني

دو تا نان است و برياني، فلک را بر سر سفره

برين بريان و نان او را، جهاني ميهمان بيني

چکاوک عود مي سازد، شقايق عود مي سوزد

به ساز و سوز اين و آن، هواي انس و جان بيني

دخان بالاي آتش باشد و اکنون به عکس آن

شقايق را زبر آتش، ‌به زير اندر دخان بيني

ز قول قمري مقري، شنيدن وعظ اگر خواهي

بيا کز منطق الطيرش، سحرگه ترجمان بيني

مگر بلبل به چشم اندر، پراکنده است پلپل را

که نالان هر شبش تا روز، با درد و فغان بيني

گل از خنده اگر بشکفت، نشگفت است از آن معني

که خندان باشد آن کو را، دهان پر زعفران بيني

نسيم ياسمن بشنو به سيم نسترن بنگر

به نقد اکنون که سيم و زر به هنگام خزان بيني

بهشت و عرش و کرسي و سپهر و انجم و ارکان

ز بي عيب ايزد بيچون خداي غيب دان بيني

سنائي گر رديفي گفت: «بيني» شاعرش مشمر

که اکثر شعر او طامات و شطح و شايگان بيني

که گر ناي سنائي اوفتد در چنگ من او را

ز روي شعر بردارم به تيغ امتحان بيني

—————–

94- [در مدح حضرت مصطفي صلي الله عليه و آله گويد]

اي سرّ علم عالم، معلوم تو کماهي

واي نافذ امر شرعت، از ماه تا به ماهي

شاه پيمبراني، ماهت از آن بخوانم

کاندر بيان معجز، کرده دو نيمه ماهي

ايقان نموده امت، بر قول تو، ‌نداده

پاسخ چو قوم موسي، در ذبح گاو و ماهي

اندر جوار قدسي، با عيش جاوداني

فارغ ز عمر فاني، در عيش سال و ماهي

از صخره ي مقدس، بر ذروه ي معلي

چون برق بر براقي، بگذشته از تباهي

عيسي چو سوزن از غم، بر چارطاق گردون

کاندر رهش بهشتي، يعني نه مرد راهي

يونس ز رشک قدرت، در بطن حوت غمگين

يوسف ز شرم جاهت، چون آب گشته چاهي

ادريس رفعتت را، چون ديد گفت پستم

در چاه همچو يوسف با اين بلند جاهي

از روح برگذشتي، وز علم ضبط کردي

چندين هزار اشارت، در مکتب الهي

عقلت چو بر افق ديد، از اوج گشت راجع

گفتا که خور برآمد، امشب بدين پگاهي

آن شب اگر نکردي، شب التجا به مويت

روز رخت ببردي، از روي شب سياهي

در روضه اي که رويت، چون گل کند تبسم

طوبي بماند آن جا، در رتبت گياهي

جمشيد نوح ديني، امت تو را رعيت

خورشيد اوج شرعي، انجم تو را سپاهي

عاليتر از سپهري، کاملتر از عقولي

فايضتر از سحابي، صافيتر از مياهي

بر دعوي نبوت، داده جماد و حيوان

تا سنگ و سوسمارت، بر راستي گواهي

کس بر بساط فرمان، نارفته همچو فرزين

تا با رخ چو مه تو، بر اسب شرع شاهي

آنکس که تاج سر کرد، از قدر خاکپايت

خورشيد را نزيبد، بر فرق او کلاهي

از احتساب شرعت، وز امر و نهي جزمت

معروف شد اوامر، مجهول شد نواهي

هر کو نه تابع تو، گر چه ولي است غافل

هر کونه ذاکر تو، گر بوعلي است ساهي

سلطان جن و انسي، مهمان خوان قدسي

مهر سپهر عقلي، گردون دين پناهي

گر آفتاب بيند، چون مشتري رخت را

چون زهره خوش سرايد، مدحت ز چارگاهي

يا من هو القضايا، کل به مؤدي

يا من هو البرايا، کل به يباهي

بنماي رخ ز يثرب، مشرق بگير و مغرب

پر شد جهان، تهي کن، از فتنه و تباهي

چندين هزار عاصي، ‌دارند اميد رحمت

رحمت بخواه از ايزد، در حق آنکه خواهي

هستي شفيع امت، ‌ما را شفاعتي کن

گر من گناه دارم، آخر تو بي گناهي

بي خواهش تو ايزد، از من کجا پذيرد

با اين گناه دايم، طاعات گاه گاهي

دارم گناه و طاعت، چون کوه و کاه تا تو

هر دو به يک شفاعت، بفزائي و بکاهي

اي جيب همت تو، ‌پر گوهر شفاعت

وي ذيل عصمت تو، پاک از همه مناهي

هرچ آن نه نام و نعتت، نزد فريد باطل

هرچ آن نه قول و فعلت، لعبي است يا ملاهي

غزلها

1

حلقه ي زلف يار پرچين است

گرد گلزار حسن پر چين است

حاجب ابروانش پيوسته

با من از روي خشم پرچين است

دلم از بيم چشم و ابروي اوست

که زبرجين جهان برچين است

لب او را خراج بر مصر است

خط او را برات برچين است

هر سحرگه صبا به بوي خطش

مژده ده تا به چين و ماچين است

زلف و خالش به صيد مرغ دلم

حلقه ي دام و دانه ي چين است

اين غزل را چو ترکم از ختن است

زآن به تصحيف قافيه چين است

ور تو خواهي که تا بداني کيست

ناصرالدين امير لاچين است

شمع جمع است و از در سخنش

شمع جان فريد در چين است

2

اي مسلمانان فغان از دست دوست

کامدم در غم به جان از دست دوست

الامان اي مردمان از جور يار

الغياث اي دوستان از دست دوست

چون دهان مور و چشم مار گشت

تنگ بر چشـ [مـ] م جهان از دست دوست

مي رسانم هر شب افغان تا سحر

از زمين بر آسمان از دست دوست

سخت سرگردانم و سودازده

چون قلم اندر بنان از دست دوست

مرد وصل دوست بودم وين زمان

چون زنان بر سرزنان از دست دوست

کام دل نايافته افتاده ام

چون زبان در هر دهان از دست دوست

يا رب اين چندين که يا رب مي کنم

مي نيابم هيچ امان از دست دوست

پايمال دشمنانم تا شدم

در زبانها داستان از دست دوست

خوش همي نوشم به ياد روز وصل

باده ي غم شادمان از دست دوست

دوست بي داد است از آن گويد فريد

کاي مسلمانان فغان از دست دوست

3

در عشق تو من چنانم اي دوست

کز هستي خود به جانم اي دوست

گفتي که به پيش من نيائي

حقا که نمي توانم اي دوست

باري تو که مي تواني آمد

ناخوانده به ميهمانم اي دوست

تشريف اگر دهي کشم پيش

گر هست هزار جانم اي دوست

از هستي خويش برکرانم

با هجر تو در ميانم اي دوست

ترسم که چو ذره ي نهاني

بي مهر رخت بمانم اي دوست

مپسند که مي رسد ز هجرت

فرياد بر آسمانم اي دوست

نوميد نيم ز ملک وصلت

گر عمر دهد امانم اي دوست

بشتاب در آمدن که ترسم

توآئي و من نمانم اي دوست

قلاش و قلندرم چه خواني

ور مي خواني همانم اي دوست

4

گر تو پنداري که بادم بي تو بر جان نيست هست

بر رخ چون کهربا اشکم چو مرجان نيست هست

ظن مبر کز آرزوي روي تو در کوي تو

همچو موي تو تنم بر خاک غلتان نيست هست

هيچ داني تا مرا افکنده اي بر خاک خوار

از سرم بگذشته ز آب ديده طوفان نيست هست

در گمان آيد تو را کز هجر تو فرياد من

هر سحر بگذشته از ايوان کيوان نيست هست

تا نگوئي اين سخن کز آتش شوقت مرا

ديده و دل هر يکي گريان و بريان نيست هست

گر چه بدعهدي مبر ظن کين دلم با تو هنوز

بر سر شرط وفاي عهد و پيمان نيست هست

هر زمان گوئي بيابي وصل من اينت محال

يافتن وصل تو را چون روي امکان نيست هست

چشم انسان هست را بيند نبيند نيست را

جز دهانت را که بيند چشم انسان نيست هست

گوي گوئي در چه افتد، چه نه در گو[ي] ‌اين مگو

چاه تو افتاده در گوي زنخدان نيست هست

5

ترک ما را در کمر گوئي مياني هست نيست

يا ز تنگي بي سخن او را دهاني هست نيست

بر کمان ابروان، تير آخته، چون چشم او

هيچ ترکي را به کف تير و کماني هست نيست

ظن مبر کز آرزوي شکرافشان لعل تو

در جهان چون جزع من گوهرفشاني هست نيست

چون کنارم از عقيقين اشک بي لعل لبش

در همه روي زمين بحري و کاني هست نيست

بر سرشک من روان بر روي و سيمين قد او

جوي آب و سرو اندر بوستاني هست نيست

بندگيها کردمش او جرم مي داند ز من

برنکرده جرم من او را بياني هست نيست

گفتمش دي بي رقيبت يکزمان پيش من آي

گفت بي گردن به عالم گرد راني هست نيست

چشم انسان هست را بيند نبيند نيست را

جز دهانت را که بيند کش دهاني هست نيست

6

جانا حديث وصل تو ما را نمي رسد

يک دم شراب وصل تو با ما نمي رسد

من خود كجا رسم به تمناي وصل تو

کانجا که وصل تست تمنا نمي رسد

آن جا که هست مرتبه ي جاه و حسن تو

پاي طلب بسود و بر آن جا نمي رسد

بر آستان هجر تو سر مي زند از آنک

در بارگاه وصل توام پا نمي رسد

در تو نمي رسد به دو صد پر عجيب نيست

گنجشک را اگر به صحبت عنقا نمي رسد

عشق تو از سر من مسکين نمي رود

جان من از بر تو به من وا نمي رسد

تا از من و تو گنبد خضرا چه خواسته است

کس در نهان گنبد خضرا نمي رسد

باري ز اشکريز دو چشمم ز هجر تو

شب نيست تا که سيل به دريا نمي رسد

وز ماه [و] مهر روي تو يک روز نگذرد

تا آهم از ثري به ثريا نمي رسد

فرياد من رسيد به گردون ولي ز قدر

بر بارگاه خسرو اعلا نمي رسد

7

چون لب شيرين تو نبات نباشد

وز خط تو سبزتر نبات نباشد

رسته نبات از نبات چون لب و خطت

جز به لب چشمه ي حيات نباشد

زآن خط سبز و نبات سرخ چه سود است

چونکه مرا بوسه اي برات نباشد

هست نصابي تمام حسن نصيبت

هيچ مگو کاندرين زکات نباشد

بوسه به دشمن دهي نه دوست نه نيکوست

اي عجب از دوستان حيات نباشد

هندوي رقاص زلف تست که چون وي

در حد کشمير و سومنات نباشد

عاشق روي تو را ز درد شب غم

جز به شفاي لبت نجات نباشد

چون دل سختت چه جاي صخره ي صماست

کآهن و پولاد در هرات نباشد

تکيه مکن بر جمال و حسن که آن را

چون تو به وصل و وفا ثبات نباشد

هم به وصالت رسد فريد که از بخت

هست اميدش اگر وفات نباشد

8

کسي که روي تو بيند نگه به مه نکند

چه جاي مه که به خورشيد هم نگه نکند

رخ تو را مه و خورشيد هر که مي خواند

سزد که بيهده ديوان خود سيه نکند

سياه روي نگردد ز خط، لب شيرين

به تلخ گفتن عشاق، اگر گنه نکند

کدام روز که يا [د]‌ اميد وصل مرا

به عشوه غمزه ي جادوي تو به ره نکند

چنين که راز مرا عشقت آشکارا کرد

هزار عاشق پوشيده را برهنه کند

نکرده جرم، به من بر يکي به ده شمري

گنه نکرده کسي را يکي به ده نکند

دلي که دعوي عشقت کند اگر صد جان

اگر بخواهي بدهد که هيج نه نکند

کسي که آب حيات لب تو جويد اگر

رسد به چاه ذقن التفات چه نکند

گر آفتاب ببيند جمال تو از شرم

طلوع از افق مشرقي به گه نکند

تو شاه کشور حسني فريد درويش است

سزد که مردم درويش ميل شه نکند

9

چشم جادوت هر دو مستانند

جان عاشق به غمزه بستانند

همچو زهره طرب فزايانند

چون عطارد به مکر و دستانند

ريختند از دو چشم من سرخ آب

کز مژه تيغ پور دستانند

پيشتر زانکه دل برند به خشم

بيدلان را خبر فرستانند

عاشقان را به تيغ غمزه مکش

که ضعيفان و زيردستانند

چون جواب تو تلخ عيشانند

چون دهان تو تنگ دستانند

دهنت نقطه و ميان هيچ است

اي عجب نيستان و هستانند

از دهان پسته و زلبت عناب

نقل بفرستشان که مستانند

سنبل زلف و سبزه ي خط تو

مل به دستان و گل پرستانند

دوستان بي تو يار خار و خس اند

دشمنان با تو در گلستانند

پيش قد بلند تو در باغ

سرو و شمشاد هر دو پستانند

نزد شعر فريد در وصفت

شاعران کودک دبستانند

11

شمع رخت حاضر است شمس و قمر گو مباش

لعل لبت حاصل است شهد و شکر گو مباش

شد ز شب زلف تو روز جمالت پديد

روز ز شب گو فزا شام و سحر گو مباش

گرد مه عارضت غاليه ي مشک را

مشک جگر گو بسوز عنبر تر گو مباش

چونکه به خنده نمود لعل لبت سي گهر

درّ صدف گو مخيز لعل و گهر گو مباش

بر سر خاک درت سجده کنان شد دلم

سجده ز دل کن قبول زحمت سر گو مباش

هر که به سمع الرضا پاسخ تو نشنود

بر سر او از حواس سمع و بصر گو مباش

آب دو چشمم چو رفت بر سر خاک درت

بر در تو باد را راهگذر گو مباش

هست ميان تو نيست گرچه کمر بسته اي

چونکه ميان تو نيست طوق و کمر گو مباش

گر رخ چون زر نهم بر بر سيمين تو

هست کفايت مرا نقره و زر گو مباش

غمزه ي تو تيغزن گشت و خطت گل سپر

سوسن و گل هر دو را تيغ و سپر گو مباش

کار رقيب و عدو زير و زبر شد چه باک

عشق من و حسن تو زير و زبر گو مباش

شاه نکويان توئي نزد فريد آي فرد

شاه چو مهمان رسيد خيل و حشر گو مباش

12

بر قدّ صبر نيست چو پيراهن فراق

در پاي صبر چند کشم دامن فراق

يارم به وصل با دگري همنشين و من

مسکين نشسته شيفته در مسکن فراق

گر باز وصل يار بيابم به عمر خويش

هرگز دگر نگردم پيرامن فراق

بودم چنانکه بودم در گلشن وصال

هستم چنانکه هستم در گلخن فراق

جان و دلم ببرد فراق جمال يار

يا رب مباد جان و دل اندر تن فراق

وصل است خونبهاي تو اي دل وگرنه هست

خون هزار به ز تو در گردن فراق

روزم به شب رسيد و شبم شيون است و نيست

اميد صبح وصل شب شيون فراق

خورشيد وصل مي نشود طالع از افق

هر چند مي نگه کنم از روزن فراق

در چاه بيژن غم يارم مگر نه يار

رستم برآورد ز چه بيژن فراق

گفتم به يار، صافي وصلت کجاست؟ گفت:

ورد زبي درد بود در دن فراق

سلطان وصل يار بود اي فريد ليک

دادت دهد ز دست ستمکردن فراق

13

يکي خبر به من آخر از آن نگار رسان

مشام جان مرا بوي زلف يار رسان

دماغ بلبل مست دل مرا سحري

ز سنبل و گل او مژده ي بهار رسان

چو لاله زارم و دلسوخته ز آتش هجر

نمي ز آب وصالش به لاله زار رسان

غبار خاک کفش توتياي چشم من است

به چشم تو که به چشمم از آن غبار رسان

نسيم پيرهن يوسف از بريه ي مصر

به جان عاشق يعقوب سوگوار رسان

به بوسه اي ز خط او بيار پروانه

به سمع شمع جگرسوز اشکبار رسان

حديث فرقت او از هزار يک گفتم

تو هر يک از سخن من بدو هزار رسان

هزار قصه ي غصه ز وامق عاشق

بخواه عذر و به عذراي مه عذار رسان

به مهر نامه ي آه دل اويس قرن

بدان جناب رفيع بزرگوار رسان

وگر به سوي فريد التفاف مي نکند

تظلمش به در شاه شهريار رسان

14

مجلس شاهدان مي ساغر مي به دستشان

مست مي اند و من شده مست ز چشم مستشان

شمع و شب و شرابشان کرده حرام خوابشان

زهره مگر به ساحري چشم ز خواب مستشان

خسرو انجم اند و روز از رخ دلفروز شب

همچو نجوم بر فلک، انجمن و نشستشان

شب همه با تو خورده مي بر دف و چنگ و ناي و ني

روز نديده کس زوي، شيوه ي برشکستشان

زآن همه گر يکي فتد، مست به دست گيرمش

تا نجهد که ديده ام، مست ز دست جستشان

همچو پري همي برند، از بر من به دلبري

حوروشند اي عجب، همچو پري پرستشان

هر چه تو جوئي از وفا، در دل و طبع نيستشان

و آنچه تو گوئي از صفا،‌ در بر و سينه هستشان

ماه به قيد زلفشان بند شدست و هست از آن

پنجه و شصت چون دلم، ماهي صيد شستشان

بسته ميان چو توأمان، مهر و مهند بهرشان

رقص کنان چو زنگيان، سنبل و گل پرستشان

پيش رخ چو نسترن، برگ سمن غلامشان

نزد قد چو نارون، سرو بلند پستشان

گر ز فريد بشنوند اين غزل از کجا برند

اين چه کس اند کاين همه حسن و جمال هستشان

15

الا يا بنت کرم في الدنان

بک المشتاق قلبي مذ زمان

يلوم الناس لي بک ما ابالي

احبا لي حبک من جنان

فانت الماء مثل النار لونا

و ما ابصرت نارا في الاوان

بقوتک الجبان يصير ليثا

فانت القلب في صدر الجبان

إذ اصلي بصدري کل حين

فبدا لي صفائي في الجنان

اعني من وصالک في صبوح

سقي الله الصبوح مع الاغان

فقالت عاذ [لا] لاي ترکت شربا

فلا، والله والسبع المثان

16

اي رخ و زلفت صفت روم و چين

آمده بي روي تو در روم چين

زهره و ماه از رخ تو مهر جو

چين و خطا از خط تو مشک چين

چهره ي تو پرده در خيل شام

طره ي تو طيره گر اهل چين

روي تو ز ابروي تو محراب قدس

کوي تو از روي تو خلد برين

حسن تو يوسف ز خدا خواسته

روح امين گفته دعا را امين

باغ ارم را شده بالات سرو

خاتم جم را لب لعلت نگين

چنگ سر زلف تو چون چنگ يار

پاي دلم بسته به حبل متين

زلف تو حيف است به دست عدو

نعم لک القرن و بئس القرين

تلخ مده ز آن لب شيرين جواب

سرکه مريز از قدح انگبين

اي لب شيرين تو را بوي شير

چند خوري خون دلم چون جنين

گرچه نه دلداري، دل دادمت

کس ندهد گازر را پوستين

هجر تو سالي ز مسا تا صباح

وصل تو روزي ز شهور و سنين

در چمن خوبي پهلوي حسن

از سمن روي تو گشته سمين

17

خاک کف پاي تو را نور عين

ساخته در خلد برين حور عين

ابرو و مژگان تو تير و کمان

بر دلم از تير و کمانت کمين

تا تو بر او پاي نهي آسمان

خواسته بايست شود چون زمين

ديد چو در باغ گل عارضت

برد سوي خاک شکوفه جبين

تلخ مرا عيش چو سين است و ميم

تا لب و دندان تو ميم است و سين

بر رخم از سين تو خون دل است

چون نقط از سرخي بر روي شين

چشمه ي نوش تو چو عين الحيات

خضر خطت ديده بعين اليقين

در غم عشق تو شدم فاش، کاش

طشت، گر افتادي نکردي طنين

جور مکن کز تو تظلم برم

بر در مخدوم جهان فخر دين

18

اي نگين خاتم جم، ‌لعل تو

معجز عيسي مريم لعل تو

کشته ي جزع تو زانم تا مرا

زنده گرداند به يکدم لعل تو

دامنم در چنگ عشوه محکم است

تا چو نايم مي دهد دم لعل تو

در جواب تلخ چون زنبور نحل

نوش را آميخت باسم لعل تو

گوهر و شکر نيابد مشتري

گر بماند پسته بر هم لعل تو

لعل پيدا کرد مهر و در دلم

مهر پيدا کرد خرم لعل تو

عاشقان را هست محرم درد تو

خستگان را گشت مرهم لعل تو

سحرها بنمود مطلق چشم تو

عهدها بشکست برهم لعل تو

جزع تو جادو است نعل من چراست

کرده اندر آتش غم لعل تو

حاجب است ابروت تا بوسد فريد

همچو دست شاه عالم لعل تو

19

مملکت چين گرفت طره ي هندوي تو

جلوه گر است آفتاب در شب گيسوي تو

يک سر مو جاي نيست، خسته دلم را ز بس

بسته دل عاشق است در سر هر موي تو

قبله ي اسلاميان کعبه بود، از چه روي

قبله ي عشاق گشت، طاق دو ابروي تو

نيم شبان مشعله است بر سر کوي تو زانک

مشعله ي روي تو [غلغله] در کوي تو

سحر اگرچه حق است هست حرام ارچه کرد

سحر حلال آشکار غمزه ي جادوي تو

تا دل من رام بود آهوي چشم تو باز

خوي پلنگي گرفت با دلم آهوي تو

پنجه در انداختم با غم عشقت وليک

نيست مرا اي نگار قوت بازوي تو

20

اي سمند حسن را بر ماه و خور انگيخته

شوق تو عشاق را از خواب و خور انگيخته

کرده جولان بر سپهر حسن و از عکس جمال

گرد از ميدان روي ماه و خور انگيخته

شاه خوبان ختن چون روي تست از بهر چيست

بر ختن از زنگيان، خط حشر انگيخته

هندوي جادوي چشمت، در خيال عاشقان

صد هزاران ترک مست از يک نظر انگيخته

گر شود عاشق سمر از عشق تو نبود عجب

چون شود از چشمه ي چشمش شمر انگيخته

آتش عشقت شرر انگيخت از دلها چو شمع

هر کجا آتش بود گردد شرر انگيخته

جانفزا لعلت حياتي داده مر عشاق را

دل شکر خطت نباتي از شکر انگيخته

نرگست با فتنه هم خوابست بيدارش مکن

تا نگردد فتنه ها از خواب بر انگيخته

لفظ شيرينت جواب عاشقان را داده تلخ

زلف مشکينت هزاران شور و شر انگيخته

مرغ بي بال و پر مسکين دلم از شوق تو

در هوايت بار ديگر بال و پر انگيخته

دي همي گفتي که شاخ مهر تو رست از دلم

اي عجب چون اين شجر شد از حجر انگيخته

ز آب حيوان لبت تر کن لب خشک فريد

کوست در اوصاف تو اشعار تر انگيخته

21

اي منت هندوي ميان بسته

با من از چيستي زبان بسته

هر که دل در رخ و لبت بندد

دل بود در جهان و جان بسته

زلف تو اي عجب نمي گسلد

اين همه جان و دل در آن بسته

لعل تو عمر جاودان داده

جزع تو چشم جاودان بسته

بر سپهر است از براي رخت

کمر مهر توأمان بسته

بي توام شمع صبحدم برخود

نيم جاني به ريسمان بسته

سيم اشک است و نقل مي خواهم

شکر و نقل و از لبان بسته

لب شکربار و نيشکر قدي

سبز و شيرين و تر ميان بسته

اين غزل را رديف داشت فريد

ليک بگزيد از آن ميان بسته

22

دوش از درم درآمد، آن ماه حورزاده

در سر دماغ خوبي، در دل نشاط باده

خوي کرده روي چون گل، ‌خنده زنان چو بلبل

زو صد هزار غلغل، در شهر اوفتاده

از گل به دست دسته، بر گل بنفشه رسته

گيسو چو چنگ بسته، بند قبا گشاده

گفتم که خود کجائي، رخ دير مي نمائي

آخر چنين چرائي، اي داد من بداده

گفتا که نوش کن مي، زين ترهات تا کي

فرش عتاب کن طي، گر عاقلي نه ساده

روز از غم زمانه، با چنگي يگانه

بر گفت يک ترانه،‌ در مدح شاهزاده

شاهي که چرخ و ماهش، اسب است و عرصه گاهش

خورشيد با سپاهش، در پيش رخ پياده

فرخنده عيد بادش، گردون مريد بادش

همچون فريد بادش، بر خاک سر نهاده

23

بر روي ماه و سنبله سنبل فکنده اي

برگ بنفشه بر سمن و گل فکنده اي

ز آن گل که بس شگفت شکفته است بر رخت

فرياد و ناله در دل بلبل فکنده اي

در بيشه باز ناله ي ساري شنو هلا

بر نسترن بنفشه ي آمل فکنده اي

کوکو کن است فاخته طوق خط تو را

در گردنش ز طوق از آن غل فکنده اي

چون باطل است سلسله بر دور مه چرا

تو باز رسم دور تسلسل فکنده اي

بس مرغ دل ربوده اي اي جره باز حسن

بي آنکه يک دل از سر چنگل فکنده اي

ترکان جزع تو همه مستند تا ز لعل

در ساغر عقيق و دهن مل فکنده اي

تا رزق بوسه کرده اي از تنگ لب فراخ

زهاد را ز راه توکل فکنده اي

مهر جمال داده طلوعي ز شرق حسن

عکسي به شام و روم و ستنبل فکنده اي

تو بر سرير حسن نشسته به عز و ناز

عشاق را به خاک بر از ذل فکنده اي

باري فريد را به چه از وعده ي وصال

در انتظار و فکر و تأمل فکنده اي

24

اي برکشيده قد تو چون سرو رايتي

با حسن تست خوبي يوسف حکايتي

در بزم چشم مست تو ناهيد مطربي

وز صفحه ي جمال تو خورشيد آيتي

صدق شنيد بر فلک از ماه و مشتري

هر راوي يي که کرد ز رويت روايتي

شرح کمال حسن تو من چون دهم به وصف

زين سان که حسن تست رسيده به غايتي

بر آتش غم تو دلم سوخت چون سپند

سهل است دل به جان فکند گر سرايتي

از سهم تير غمزه ي تو، نفکنم سپر

گر باشدم ز گوشه ي چشمت عنايتي

جان مي دهند بر سر کوي تو عاشقان

از آرزوي روي تو آخر رعايتي

در پاي پيل هجر تو کشته شوند اگر

سلطان وصل تو فکندشان حمايتي

گر تو توئي چو من بکشي صد هزار را

وآنگه گمان بري که نمودي کفايتي

چون روز وصل ديدن ديدار تو دمي است

شبهاي هجر را بود آخر نهايتي

لعلت به خنده اي بربايد هزار دل

جزعت به تير غمزه ي بگيرد ولايتي

در راه چين زلف تو گمراه شد دلم

بنماي روي، بو که بيابد هدايتي

عطار را جواب چه خوش گفتي اي فريد

کاي آفتاب از ورق رويت آيتي

25

اي ز هجر تو بر دلم باري

بار بردار از دلم باري

بار برخيزد از دلم با تو

گر نشينم به وصل يکباري

از گران بار هجر تو برهم

گر به وصلم کني سبکباري

شاه خوباني و چو حلقه ي منم

بر درت تا دهي توام باري

برنيامد چو کاري از لب تو

کاش جانم برآمدي باري

گر فروشي به من يکي بوسه

جان دهم در بهاش زي باري

از براي نثار مقدم تو

نيست چون جزع من گهرباري

آنکه بود از تو جويبارم چشم

کردي از جويبار روباري

زين نسق دل که مي بري ز فريد

از دل اي جان کني پر انباري

ترکيب بند

 [ترکيب بند نخست]

[در مدح عضدالدين سعد بن زنگي]

[بند1]

خيز از خم آر بهر خمار اي غلام مي

همرنگ لعل خويش در افکن به جام مي

جام جهان نماي چو زد عکس بر افق

از مشرق خم آر برون لعل فام مي

بر بام صبح زن علم [و] عيش و نوش کن

زان پيش تر که صبح برآيد به بام مي

مستان ناتمام شراب شبانه ايم

ما را سبک به رطل گران کن تمام مي

کان را که عيش بود همي تلخ از خمار

شيرين تر آنکه يار خورد شادکام مي

مستي و عربده است حرام، ار نه با عسل

همشيره شد چو شير به دارالسلام مي

بزم صبوح شاه بهشت است و مي حلال

داني که در بهشت نباشد حرام مي

داراي تخت و بخت شه آسمان محل

کيخسرو دويم عضدالدين و الدول

[بند 2]

بنواز يک دم اي صنم دلنواز چنگ

ناهيد را بسوز چو عود و بساز چنگ

شمع طرازي اي بت زيبا و خوش بود

ديباي عيش را بکني گر طراز چنگ

ما را به چنگ تست نياز و به جنگ نيست

بگذار جنگ و ناز سوي چنگ يا ز چنگ

گر عاشقي ترانه ي محمود زن که موي

در پا فکنده است چو زلف اياز چنگ

همچون عمر ز راه نهاوند گوش دار

تا ره نمايدت به عراق از حجاز چنگ

بر دست گير مرغ دلم صيد کن که باز

استاده است بر صفت جره باز چنگ

بنواز چنگ را و بزن زانکه مي کند

تکرار مدح خسرو بنده نواز چنگ

مهر سپهر سلطنت و سايه ي اله

خورشيد نورگستر و جمشيد دين پناه

[بند 3]

اي عيد نيکوان چو نهي بر کنار عود

آن به کزين ميانه نهي بر کنار عود

در خواب مي کند دم عودت مرا که يافت

خوش در کنار خاصيت کوکنار عود

با عودساز خوشترم از عود سوز، خيز

بردار عود سوز و بساز اي نگار عود

بار غم است بر دل تنگم دمي بساز

تا کم کند مرا ز دل تنگ بار عود

از دل ببر غمم که در آسايش دماغ

بردي قمر ز عود قماري قمار عود

سالي دو عيد باشد [و] ‌ما راست عود تو

روزي هزار عيد بيا و بيار عود

در ساز و سوز مجمر بزم شه آفريد

در ابتداي کون جهان کردکار عود

ماه سپهر قدر وليعهد روزگار

آن کش معاون است و وليعهد روزگار

[بند 4]

آهنگ وانماي و بيار اي نگار ني

يک دم بساز و ز آن دوشکر برمدار ني

کز بندگي نيشکر و قامت و لبت

بسته است طرف بر طرف جويبار ني

کس نيست نيشکر بر شيرين لب تو، خيز

در کاسه کن شراب و ز کيسه برآر ني

مي آيد از دو شکر تو بوي شير از آن

شير و شکر خورد ز لبت طفل وار ني

تا لب نهاد بر لبت از رشک سوختم

بر نار غم چنانکه بسوزد ز نار ني

ترسم کز آب و آتش چشم و دلم به رشک

بر باد آيد از تف و نم خاکسار ني

دست و دم کليم و مسيح است مر تو را

دردم به بزم شاه سکندر شعار ني

اسکندر جهان و سليمان راستين

شاهي که اوست در تن دين جان راستين

[بند 5]

سر را به باد داده نکرده گناه ناي

ني بي گناه نيست چنان روسياه ناي

نه خانه در گشاده و ده پاسبان بر او

بسته قبا سياه و نهاده کلاه ناي

منقار بط نهاده به لب باژگونه باز

چون عندليب مي کند افغان و آه ناي

گويد نواي سلمک و عشاق و راهوي

وانگه ترانه و غزل و قول و راه ناي

دعوي کند به زاري، کز باد مي زيم

دارد بر اين قضيه به زاري گواه ناي

دارد ميان لاغر و فربه سرين و باز

شيرين لب است و بوسه دهد گاه گاه ناي

از دست آن که مي زندش دمبدم شده است

در بارگاه خسرو گردون پناه ناي

شاهي که خاک درگه او آب کوثر است

لطفش چو باد خوش نفس و خشمش آذر است

[بند 6]

هر بامداد بر مکش اي آفتاب تيغ

چون برکشيد خسرو مالک رقاب تيغ

شاهي که روز رزم ز سهمش بيفکند

از دست گرز رستم و افراسياب تيغ

چرخ است قدر او و بر آن چرخ راي مهر

بحر است دست او و بر آن بحر آب تيغ

کف مي زند به سر بر دريا ز رشک آنک

پرگوهر است در کف او چون سحاب تيغ

تا قطع حرث و نسل اعادي کند به دست

دارد صد آب داده به رنگ سداب تيغ

بر دشمنان نخست از آن تيغ آزمود

کاول زنند تجربه را بر کلاب تيغ

تيغش چو آفتاب جهانگير آمده است

بختش چو خود جوان و خرد پير آمده است

 [بند 7]

چون برد بر بدايع فطرت سبق قلم

طغراي شه کشيد بر اول ورق قلم

منشور ملک شاه مؤيد نوشت از آنک

پيشي گرفته بر همه ابداع حق قلم

اي خسروي که گاه سخن چون زبان گشاد

جز در ثناي تو نزد اول نطق قلم

تا جز به مدح تو نگشايد زبان نطق

کرده زبان به تيغ از آن است شق قلم

چون عقل ديد قدر جناب تو را کشيد

در قدر و رفعت فلک نه طبق قلم

در حفظ تو نوشته به دفع حسود تو

الحمد و قل اعوذ برب الفلق قلم

پيوسته تا به سرخي شنگرف سال نو

تقويم را کند چو سپهر از شفق قلم

در خدمت تو تير قلمزن دبير باد

در صف نايبان تو آصف وزير باد

[بند 8]

اي نهاده بر دلم زان لعل شکربار بار

شکر خوبي را شکر زان لعل شکربار بار

جان شيرين در تنم اي خسرو خوبان رسيد

کي بيابم بر در آن لعل شکربار بار

غمزه ي عيار تو بر روي من آهيخت تيغ

رحم کن بر من مشو با غمزه ي عيار يار

صورت فرخار اگر بررويد از بستان حسن

با گل رويت نمايد صورت فرخار خار

تو مرا جان عزيزي، من تو را غمخوار و هست

رسم مهرويان که باشد نزدشان غمخوار خوار

من نزار و زار گشتم در غم آزار تو

مرهمي نه بر دلم زيرا که هستم زار زار

داد بي مهر توام چون آخر هر ماه ماه

هر شبي بي شست زلفت مي زنم پنجاه آه

[بند 9]

از افق زد هر صبوحي زهره بر خرچنگ چنگ

زهره را ياري ده اي مطرب مدار از چنگ چنگ

جنگ را بيرون کن از سر آشتي با جنگ کن

زانکه نيکو نيست در دل داشتن با چنگ جنگ

بر رخ جنگ ار رخت بينند آشفته شوند

در هري هر جا که خوبي هست و در پوشنگ شنگ

جام سبز از لاله گون مي پر کن اين موسم که کرد

از خضاب سبزه و لاله لب و سم رنگ رنگ

نغمه ي عنقا سرايد باز در کهسار سار

تخته ي مينا نمايد باز در هر سنگ سنگ

چون به کوه و قله از ميدان روان کردي کميت

درکش و برکش بر اسب شادماني تنگ تنگ

ما شربنا الراح الا همتا بالراح راح

ايما الراح التي في الشمر کالتفاح فاح

[بند 10]

شد ز خط سبزه چون لعل لب دلجوي جوي

جام کوثر بر لب جوي از لب دلجوي جوي

خسرو گل بزم مستان بار در ميدان سبز

برد از آن ميدان به پيش بلبل خوشگوي گوي

کرده ابرو را خضاب از عکس سبزه باز کبک

تا شدش آراسته زآن سبزي ابروي روي

سوي باغ از خانه با حوري برون شو تا کند

جنت الفردوس از نور رخ نيکوي کوي

مشتري روئي که صد خورشيد بنمايد به شب

چون ز روي روز او گيرد شب گيسوي سوي

ور نداري يار و رخ چون نال داري تن چو موي

بر رخ چون نال نال و بر تن چون موي موي

يار شو با آنکه گيرد از رخش مهتاب تاب

بسته بر اعدا در و بگشاده بر احباب باب

[بند 11]

کرد از گل باغ را نو، چون بهشت آباد باد

گر بهشت آباد شد باغ، آفرين بر باد باد

عاشقان بينوا با دلبران سروقد

مي همي نوشند بر برگ گل و شمشاد شاد

لطف نيکوئي سزد بر جويبار دلبري

هر يکي را مادر ارکان چو سرو آزاد زاد

ماهروياني که در آيات خوبي نزد طبع

هست صورتشان قريب صورت نوشاد شاد

هر که در باغ است آرامش کنون از خرمي

نارد از باغ ارم هرگز در آن بنياد ياد

خواست بلبل بر در گل داد، از بيداد خار

بلبل مظلوم را گل زان تظلم داد داد

باغ اکنون خوش که گلبن تازه بار آورد ورد

شست از روي رياحين ابر گيتي گرد گرد

[بند 12]

ماهي و ماهي سيمين اي دو زلفت شست شست

در يکي زآن شست ماهي چون دلم بنشست شست

از کمان ابرويت هر جا که گيرم گوشه اي

غمزه ي تيرافکنت بگشاده در بنشست شست

روي تو در دلبري زد مشتري را پشت پاي

چشم تو در ساحري از سامري بردست دست

گر مثالت را کسي جويد که با ما نيست نيست

ور جمالت را کسي گويد که با ما هست هست

بر سرآمد چشم تو در عربده با عاشقان

هر چه خواهد گو بکن زيرا که بي شرمست مست

وا رهانم از غمت در سايه ي شه خويش را

کانکه او در سايه ي شاه جهاندارست رست

خسروي کز چرخ او را خواند اکبر سعد سعد

در هواداريش خوانده سورة الرعد رعد

[بند 13]

اي کف جود تو را بر خاص و عام انعام عام

صد نصاب انعام تو بگذشت بر انعام عام

دشمنانت را زده از نوک خامه تير تير

دوستانت را شده چون بندگان بهرام رام

گر نه کيوان پاس ايوان تو دارد روز و شب

از ميان اخترانش گم شده بي نام نام

مهر را چون مرغ بي هنگام بسمل واجب است

گر نهد در سايه ي ملک تو بي هنگام گام

چون سليمان گاه سرعت از ختن در تاختن

چاشت خورده لشکرت در ارمن و در شام شام

ور چنان باشي به روز رزم در روي زمين

کاسمان را کرد از عکس زمين در نام نام

بر نهال ملک تو بادا نواي برگ برگ

کرده بر تارک عدو را تيغ تو صد ترک ترک

[بند 14]

اي به رفعت قدر تو از رفعت مقدور دور

شرح حلمت آمده در نسخه ي مسطور طور

باد اگر بردي به طوفان خاک پايت بر زدي

نوح را بر جاي آب و آتش از تنور نور

گر ز توران تور در ايران زمين زنده شدي

ماندي اندر گرد نعل مرکبت مستور تور

در سحر گر بشنود در «جنت الفردوس» حور

بوي سحر عود بزمت را شود مسحور حور

رزم گردد رستخيز از کوس صور آواي تو

کافکني در گوش خصم از نوبت منصور صور

گر ز قلعي گرد قلعه دشمنت سوري کشد

گرددش از منجنيق حادثه مکسور سور

عالم از معمار عدلت تا ابد آباد باد

زانکه عدل شاملت در دين و دنيا داد داد

[بند 15]

اي هماي همتت را دولت و اقبال بال

سايل از صيت کفت آورده در هر حال حال

در زمين بوس تو اي از قاف تا قافت مطيع

پشت کرده آسمان چون قامت ابدال دال

در زمين رزم زلزال افکند گرزت چنانک

رستم ار زنده شود گردد از آن زلزال زال

هم نداري گر بود زر دشت ميلاميل ميل

غم نداري گر ببخشي طشت مالامال مال

دوستت بايد که دارد دايم اندر چنگ چنگ

دشمنت در چنگ محنت پايکو چون مال مال

باد چندان سال و ماه عمر تو، کز روزگار

بر سلامان سال بگذشت [و] بر ابسال سال

داري اندر ملک چون ماه جهان آراي راي

سوي فرمان تو بادا ميل و روي راي راي

 [ترکيب بند دوم]

[در مدح اتابک فخرالدين]

[بند 1]

اي در عقيق تنگ تو گشته نهان گهر

در چيست بسته لعل تو اندر ميان گهر

بگشاي لعل را به شکر خنده اي که ريخت

جزعم ز اشک بر رخ چون زعفران گهر

گلرنگ عارض تو ز خوي چيست گاه لطف

در باغ ز ابر ريخته بر ارغوان گهر

انکس که يافت گوهر وصل تو چون بود

مفلس که اوفتد به کفش رايگان گهر

سي دانه گوهرست تو را در دهان مگر

مدح امير کرد تو را در دهان گهر

فرخنده فخر دولت و دين آنکه دست او

بحرست و آسمان بلندست پست او

[بند 2]

اي از لب تو گشته مي خوشگوار لعل

خطت زمردست و لبت آبدار لعل

بر لعل تست سوخته چون خال تو دلم

تا آتش ترست تو را اي نگار لعل

در چشم من ز مهر تو شد لعل آشکار

نشگفت اگر ز مهر شود آشکار لعل

رويم به خون ديده خضاب است چون به رزم

در خون خصم تيغ و کف شهريار لعل

فرخنده فخر دولت و دين آنکه بخت او

بر فرق فرقدين بنهد پاي بخت او

 [بند 3]

چون خواست سيمبر ز من دست تنگ زر

سنگين دلم اگر بتراشم ز سنگ زر

ز آن سنگ طعنه مي زندم يار سيمبر

کش در کنار مي نکنم بي درنگ زر

بي روي او ز ديده ي من برد گونه سيم

بي وصل او ز چهره ي من برد رنگ زر

نازم به دست [و] ساعد سيمينت تا که من

با موي همچو سيم نيارم به چنگ زر

لعلش به بوسه تنگ شکر بخشد آن چنانک

در روز بزم خسرو عادل به تنگ زر

بر تارک سپهر تو را بزمگاه باد

ساقي و مطرب تو ز ناهيد و ماه باد

[بند 4]

اي خسروي که بحر کفت را از آب تيغ

در دست تست لمعه ي برق از سحاب تيغ

پيشت چو بندگان، فلک از بهر حفظ ملک

از مه سپر کشيده و از آفتاب تيغ

گر راست نيست با تو مخالف چه باک از آن

داري تو در سؤال مخالف جواب تيغ

چون خارپشت فتنه سراندر کشد به خود

گر در کف تو بيند يک شب به خواب تيغ

پيوسته تا ز باد بود آب چون زره

همواره تا به رنگ بود چون سداب تيغ

بادا هميشه در قلم نايبان تو

اقطاع ملک عالم و پاينده جان تو

[بند 5]

اي در کشيده جود تو بر نام طي قلم

صيت سخات برده ز حي تا به حي قلم

تقدير بي موافقت راي تو نراند

در بدو آفرينش بر هيچ شيء قلم

چون من قلم به مدح تو هر کس که برنداشت

شايد اگر به تيغ کني دست وي قلم

تخت و نگين تو چو عطارد ز چرخ ديد

حالي کشيد بر سر جمشيد و کي قلم

پيوسته تا که عرصه ي قرطاس را کند

چون صيت بخشش تو جهان زير پي قلم

فرخنده باد فخر جهان آنکه راي او

بيش است از آنکه دارد خورشيد پاي او

رباعيها

1

 مي آمد و زلف بر بناگوش امشب

روح القدس از حسن، دعاگوش امشب

بر من بگذشت و دوش بر دوشم زد

اي من به فداي آن چنان دوش امشب

2

خواهم که من و تو مي گساريم امشب

در خم قدحي مي نگذاريم امشب

با يکديگر دست در آغوش کنيم

راز دل خود نگاه داريم امشب

3

پيوستن دوستان بسي آسان است

دشوار گسستن است و آخر آن است

شيريني وصل را نمي دارم دوست

از غايت تلخيي که در هجران است

4

قد تو که از سرو چمن ممتاز است

بر سر و ز روي حسن سرافراز است

چون قد تو کس نديد اگر خواهي راست

با اين همه سروها که در شيراز است

5

از ابر کفت که طيره ي جيحون است

رخسار اميد عالمي گلگون است

تقصير ز توفير کف راد تو نيست

گر هست مرا ز طالع وارون است

6

 با يار که حسن را رخش پيرايه است

در حسن و لطافتش دو صد سرمايه است

دي مي گفتم که: بنده همسايه ي تست

گفتا عجب آفتاب را هم، سايه است؟

7

مي بر کف دست اي بت عشوه پرست

آن دم که تو برخاستي از مجلس مست

از شرم قدت سرو درآمد از پاي

وز رنگ رخ تو گل در افتاد ز دست

8

بر روي چو ماه يار خط زود نشست

و آن آتش حسني که ورا بود نشست

گويند ز روي شمع برخيزد دود

اين طرفه که بر شمع رخش دود نشست

9

با قد تو در برابر آمد زلفت

ليکن ز قد تو بر سر آمد زلفت

با زلف تو نام مشک بردم به خطا

در تاب شد و به هم برآمد زلفت

10

اي روح قدس خاسته از آب و گلت

سرمايه ي شادي است غم دل گسلت

گويند ز سنگ نقش مشکل برود

بس زود برفت نقش مهرم ز دلت

11

اقبال تو دايم از صروف ايمن باد

وز حادثه ي دهر مخوف ايمن باد

ذات تو که خورشيد سپهر کرم است

تا صبح قيامت از کسوف ايمن باد

12

گل زر به کف و شراب در سر دارد

در گوش ز بلبل غزل تر دارد

خرم دل آنکس که چو گل وقت صبوح

هم مطرب و هم شراب و هم زر دارد

13

بر خال تو جز که حال نتوان آورد

وز ديدن او ملال نتوان آورد

در آينه ي جمال تو بتوان ديد

هر نقش که در خيال نتوان آورد

14

مهروي من ار شبي به من باز رسد

بر چرخ مرا از طرب آواز رسد

از ناز اگر برم نيايد شايد

کان را که چنان روي بود ناز رسد

15

دل را به کرشمه چشم او بنده کند

جان را لب او عاشق يک خنده کند

وين طرفه که هر که را کشد از غمزه

بازش به يکي بوسه ز لب زنده کند

16

دي ديده مي از خون جگر ساخته بود

ساغر ز زجاجي بصر ساخته بود

انصاف که از ترانه بر تار مژه

از قول مخالف تو تر ساخته بود

17

صد جادو را دو چشم او ساز دهد

يک بوسه لبش به من به صد ناز دهد

جان و دل عاشقان به هر دم زدني

چشمش بستاند و لبش باز دهد

18

اي باد اگر گذر کني بر بربر

از من سخني بدان بت بربر بر

گو اي به دو رخ چو سرخ گل بر بربر

رخ بر رخ تو کي نهم و بر بربر

19

اي ساخته نور چشم بينا آتش

کرده همه پنهان تو پيدا آتش

در رشته ي عاشقي سر رشته ي تو

کس باز نيافته است الا آتش

20

بر تارک ترک خود چو ديدم ترکش

قربان به ميان بسته و آنگه ترکش

با دل گفتم که اين سوار سرکش

قربان اگرم کند نگيرم ترکش

21

شاها برکش تير خدنگ از ترکش

بر تارک خصم دوز از آهن ترکش

قربانش کني که عيد قربان آمد

نتوان کردن به عيد قربان ترکش

25

با رنگ لب تو روي ننمايد لعل

ز آن روي تو را به چشم درنايد لعل

از لعل تو در دلم پديد آمد مهر

هر چند که از مهر پديد آيد لعل

26

هر چند به حسن دلنواز آمد گل

با نور و نوا و برگ و ساز آمد گل

روي بت من باز بدو رنگي داد

امسال به بوي پار باز آمد گل

27

شاها به دعاي سحري يار توام

در خدمت تو چو بخت بيدار توام

تو مهر ملوکي و من ام چون ذره

در من نظري کن که هوادار توام

28

در عشق تو صدگونه ملامت بکشم

وين بار جفات تا قيامت بکشم

لعل تو مرا نواخت شکرانه دهم

جزع تو مرا کشت غرامت بکشم

29

از کوي تو من سوخته خرمن نروم

ور بيم کني مرا به کشتن نروم

عشق تو چو جان مراست سرمايه ي عشق

تا عشق تو از من نرود من نروم

30

يا رب چه ظريف و دلربا ترک است آن

کز عکس رخش تيره شود ترکستان

بوسي ز لب لعل چنان ترک است آن

خاصه به کران که [آن] بود ترکستان

31

جانا نه نکوست يار محرم کشتن

چون دشمن، دوست را به هر دم کشتن

نه لايق سيرت پسنديده ي تست

در وصل بپروردن و در غم کشتن

32

در جستن تو ديده مرا کوي به کو

مي برد و همي کرد نگاه از هر سو

چون ديده رخ تو روي من پرخون کرد

ديدي که مرا چه آمد از ديده به رو

33

بر نطع وصال يار از دمسازي

خوش باشد اگر سوي رخ او تازي

گفتم سر مات هست از غايت لطف

گفتا نه، ز بهر آنکه شاهد بازي

34

صبر است مرا تا تو خطا ور کردي

وز خويشتن اي ماه خطا ور کردي

باز آي بر من که بداني به صواب

آن نيست که ازمن به خطا ور کردي

قطعه

يکبار اگر نظر کني از لطف سوي من

گردد نگين خاتم اقبال روي من

مقلوب نام تست در آن مصرع نخست

درياب زود نام خود اي آرزوي من

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا