• ديوان فهمي استر آبادي

(قرن دهم هجري)

963-1014قمری-درزمان جلال الدین اکبر شاه به هند رفت ودر همانجا درگذشت.

ترجيع بند

*

کرده چون گردباد در طلبش

خاکسارانه دشت پيمايي

آهم از بي کسي و تنهايي است

آه از بي کسي و تنهايي

از بتان حسن عالم آرايش

جلوه گرشد به عالم آرايي

به تماشاي آن فکنده نظر

باز از ديده ي تماشايي

چشم بگشا و روي او بنگر

گر تو را هست چشم بينايي

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

سوخت از داغ عاشقي تن من

عشق زد آتشي به خرمن من

مانع وصل دوست شد هستي

هستي من شده است دشمن من

شعله ي مهر روي او چون شمع

هست روشن ز چشم روشن من

گشتم از ساکنان عالم قدس

تا در دير گشت مسکن من

در پي اش چون فلک دويدم و ريخت

چون شفق خون دل به دامن من

در فن عشق ذو فنون شده ام

شيوه ي عاشقي بود فن من

گفتم اين بيت را ز من بشنو

گر گناهي بود به گردن من

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

عاشقان طالب ديدارند

عارفان محرم اسرارند

طالبان با دو چشم گوهر بار

گوهر وصل را طلبکارند

همه در گلشن زمانه گلند

گرچه در چشم مدعي خارند

کرده جا در حريم خلوت يار

فارغ از گفتگوي اغيارند

ريش هجران نديده مجروحند

نيش دوران نخورده افگارند

گشته سرخوش ز ساغر وحدت

گاه مستند و گاه هشيارند

که جز او نيست آشکارا و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

هرکه در عاشقي کمال گرفت

جاي بر مسند جلال گرفت

رفع شد از نظر حجاب خيال

شعله در خرمن خيال گرفت

از جمالش جهان منوّر شد

پرتو نورش اشتعال گرفت

در از او يافت عالم آرايي

ذره ي نور از او جمال گرفت

واعظ ! افسانه بي ملال مخوان

که ز افسانه ات ملال گرفت

صوفيي گفت در محل سماع

چون ره وجد و راه حال گرفت

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

صوفي از صفّه ي صفا افتاد

دست و پايي زد و ز پا افتاد

عاشق از ناله نغمه کرد آغاز

مطرب از نغمه در نوا افتاد

هر که شد در رهش ز خويش فنا

بر سرش سايه ي بقا افتاد

قابل عشق او نبود کسي

قرعه ي آن به نام ما افتاد

در بلاي رقيب و عشق حبيب

هرکه افتاد در بلا افتاد

طشت خورشيد چون فتاد از بام

در همه عالم اين صدا افتاد

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

روز نوري ز مهر طلعت اوست

شب سوداي ز ابر رحمت اوست

زاهدا بد مگوي نيکان را

که بد و نيک در مشيت اوست

مستي ما و خود پرستي تو

همه در قبضه ي ارادت اوست

بوي گل، رنگ چهره ي لاله

همه از رنگ و بوي صحبت اوست

چشم نرگس به روي لاله و گل

متحيّر ز لطف صنعت اوست

صورت اين سخن نمود به من

آنکه آيينه دار صورت اوست

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

مستي از اجر و از گنه مي گفت

گه ز شاه و گه از سپه مي گفت

گه دم از حسن مهوشان مي زد

وصف خال و خط سيه مي گفت

صفت هيأت فلک مي کرد

باعث سير مهر و مه مي گفت

شرح اين نه رواق و هفت بساط

تو به تو رفته ته به ته مي گفت

بس که بودش دل از معارف پر

يک سخن ناشنيده ده مي گفت

بحر وحدت چو موج مي آورد

«وحده لا شريک له» مي گفت

بود بيخود ز ساغر وحدت

گاه مي شد خموش و گه مي گفت

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

خون من [ در] دلم به جوش آمد

مست و رسوا و باده نوش آمد

گاه چون ني به آه و ناله رسيد

گاه چون چنگ در خروش آمد

گاه از خرقه عيب خلق نمود

گاه چون خرقه عيب پوش آمد

مسکن زهد را فروخت به مي

ساکن کوي مي فروش آمد

رفت از خويشتن به ناله ي ني

باز از نغمه اش به هوش آمد

شد چو سوسن در اين چمن آزاد

هرکه با ده زبان خموش آمد

گوش کردم دمي به نغمه ي ني

از ني اين نغمه ام به گوش آمد

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

عشق از دل غبار غير زدود

شوق از کف، عنان صبر ربود

طي نمودم هزار مقصد را

تا رسيدم به کعبه ي مقصود

گرد آن خانه هر طرف گشتم

صاحب خانه روي خود ننمود

حلقه بر در زدم پي طلبش

چهره سودن به آستانه چه سود

همه جا جاي او و کس بي او

نيست موجودي در سراي وجود

اين سخن هوش من ربود از غيب

گوش و هوش من اين حديث شنود

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

کرده ام يار را ز خانه طلب

در طلب گشته ام بهانه طلب

طلب از خانه اش مکن که نکرد

کس هما را ز آشيانه طلب

چهره اش در گل و رياحين بين

جلوه اش در مي مغانه طلب

ساکن آستان ميکده شو

فيض از آن خاک آستانه طلب

مطربا راه راست کن آهنگ

وصل او را بدين بهانه طلب

دور مي بين و حلقه ي عشّاق

نشئه ي روح از آن ميانه طلب

استخوانها فتاده در ره عشق

راه مقصد بدين بهانه طلب

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

عاشق از جام باده مست شده

مست از باده الست شده

ديده در جام صورت هستي

فارغ از نيست گشته، هست شده

زاهد از پستي توجّه خويش

رو نهاده به خاک و پست شده

جام را کرده در جهان بد نام

شيشه را در پي شکست شده

کفر داند: که کس به زلف بتي

دل خود بسته، پاي بست شده

خودپرستي است کفر، در ره عشق

واي آن کس که خودپرست شده

دست بر هم زد و به دستان گفت

آن که ناخورده مي ز دست شده

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

منم از عشق يار بي آرام

لاابالي و عاشق و بدنام

شام در فکر وصل او تا صبح

صبح حيران صنع او تا شام

مي کشم بار عشق و سرباري

جور گردون و محنت ايام

اشک من سرخ رو بدين گونه

هست از رنگ آن رخ گلفام

زاهد از عشق سبحه و خرقه

گشته چون مرغ اسير دانه و دام

صوفيان کوته آستينان اند

ناتمام اند اهل خرقه تمام

از پي محملش دلم چو جرس

راست کرده بدين ترانه مقام

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

دير را يافتم شبي خلوت

خلوتي يافتم پر از عشرت

رفته از دست هر طرف جمعي

گشته بيهوش از مي حيرت

دين ز کف داده عقل و هوش ز دست

فارغ از کفر و غافل از ملّت

دامن افشانده بر همه عالم

چيده از خلق، دامن همّت

پيري از گوشه اي نمود جمال

سوي او رفتم از ره خدمت

کرد از لطف ميل صحبت من

چون مرا يافت مايل صحبت

بود سر خوش ز باده ي توحيد

داد جامي پر از مي وحدت

صورت يار را در او ديدم

گفت اين را بدان به هر صورت

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

دوست در جان و دل مکان دارد

نه غم دل نه فکر جان دارد

کرده جام در دل از پي قتلم

گر شوم کشته، جاي آن دارد

بر ما فارغ از دکان داري است

ليک صد جنس در دکان دارد

علت جهل خودپرستان را

شربت عاشقي زبان دارد

شده پر خون ميان غنچه مگر

حرفي از عشق در ميان دارد

عاشقان را ز نام نيست نشان

عشق ني نام و ني نشان دارد

تا گل از چهره گلشن افروز است

بلبل از شوق اين فغان دارد

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

سخن از عشق يار مي گويم

وصف آن گلعذار مي گويم

صفت جلوه و تجلّي او

در خزان و بهار مي گويم

شعله ي اوست در دل لاله

اين به هر لاله زار مي گويم

بلبل از شوق اوست در فرياد

يک سخن از هزار مي گويم

کرده ام اختيار گفتن راز

وه که بي اختيار مي گويم

بي قرارم ز گفتن رازش

گرچه بر يک قرار مي گويم

بر سر دار عشق چون حلّاج

اين سخن آشکار مي گويم

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

عاشق از ياد آن لب ميگون

چون صراحي است با دل پر خون

پرتو او ز صورت ليلي

قيس را ساخت عاشق و مجنون

هست قانون ز راه عشق آگاه

ناله ي عشق نيست بي قانون

روز و شب هست از پي طلبش

سير اجرام و گردش گردون

گفته اند از درون اين خانه

هيچ کس نيست آگه از بيرون

شده از نقش بندي صنعش

نقش اين نه رواق بوقلمون

گوش نه بر نواي مرغ سحر

تا کند آگهت از اين مضمون

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

روي او در نقاب مي بينم

ماه را در سحاب مي بينم

رقم صنع او ز کلک نسيم

همه بر روي آب مي بينم

بر سر موج بحر توحيدش

چرخ را چون حباب مي بينم

ز آتش خلق (؟) او به هر گوشه

مرغ جانها کباب مي بينم

پرده ي هستي از ميان برخاست

يار را بي حجاب مي بينم

زاهدان را ز فکر خلد و جحيم

روز و شب در عذاب مي بينم

ساز اين نغمه در ميان دارند

چنگ را با رباب مي بينم

که جز او نيست آشکار و نهان

هيچ موجود در سراي جهان

اوست در جمله ممکنات وجود

غير او نيست هيچ کس موجود

هستي جمله نيست خواهد شد

او چنين هست و بود و خواهد بود

اوست گه طالب و گهي مطلوب

لوست گه قاصد و گهي مقصود

گاه با صوفيان بود به سماع

گاه با زاهدان بود به سجود

گه نمايان شد از رخ ساقي

گه رخ خود ز جام باده نمود

در لباس ظهور جلوه گر است

مخفي از ديده ي غرض آلود

-مربع ترکيب-

1

دلبراني که سروري دارند

همه آيين دلبري دارند

حسن مه، چهره ي پري دارند

روش آدمي گري دارند

نه همين روي چون پري خوب است

از پري آدمي گري خوب است

از جمال تو چشم جان را نور

باد چشم بد از جمال تو دور

گز ز وصل تو گشته ام مهجور

به وصال مکن دگر مسرور

بي رخت خو گرفته ام به ملال

باز بد خو مکن مرا به وصال

گر شود مايل وصال تو دل

نشود دل ترا به آن مايل

لاجرم بستم از درت محمل

در ره هجر ساختم منزل

من و هجر تو و فغان و خروش

تو و اغيار و جام نوشانوش

من چو سايه به خاک راهت پست

خرد و عقل و هوش داده ز دست

تو و رندان لاابالي مست

روز و شب ميمه بان باده پرست(کذا)

مي کني خانه ي طرب آباد

مي دهي نام و ننگ خويش به باد

محرمت کيست؟ مست بدنامي

لااباليّ بي سرانجامي

همزبانت شده در ايامي

تا زلعل لبت برد کامي

تو از اين غافل و به او همه دم

محرم و يار و مونس و همدم

همدمت ليوه اي بود لاده

ابله عقل و دين ز کف داده

در پي هر پري رخي ساده

از پي حظّ نفس افتاده

چه غم او را اگر ز خودکامي

نام تو بد شود به بدنامي

عاشقت کيست؟ مردک فاسق

ناموافق به طبع و نالايق

گشته در عشق نفس خود صادق

شده لذات نفس را عاشق

هست از بهر آن ترا مايل

که کند کام خويش حاصل

بشنو از من، مبين به ياري او

به نياز و به بيقراري او

منگر در فغان و زاري او

مرو از ره به خاکساري او

کرده خود [را] اسير و شيفته ات

تا به اينها کند فريفته ات

تو مشو همزبان اين مردم

مشنو داستان اين مردم

دست مگشا به خوان اين مردم

دور شو از ميان اين مردم

گوش کن اين سخن زمن بشنو

گفتمت يک سخن، ز من بشنو

نيست چون خط عنبرين بويت

بد نگويند يک سر مويت

چون دمد خط به روي نيکويت

باز گويند جمله در رويت!

روي خود کن نهان ز بلهوسان

تا نگردي خجل ز روي کسان

وصل روي تو آرزوي همه

پي وصل تو جست و جوي همه

ذکر وصف تو گفت و گوي همه

به طلبکاري تو روي همه

همه را هست رو به جانب تو

کيست آن کس که نيست طالب تو

تو ببين عاشق موافق کيست

به طلبکاري تو صادق کيست

در ره عاشقي منافق کيست

کيست صاحب مذاق و عاشق [کيست]

ساز عشّاق خويش را ممتاز

يک به يک را به لطف خود بنواز

هرکه در عشق صاحب درد است

دردمندانه با رخي زرد است

اشک او گرم و آه او سرد است

اين چنين است هرکه او مرد است

مرد اين گرم و سرد را بشناس

کرم بيش مرد را بشناس

عاشقان تو پاکبازانند

وز جهان جمله بي نيازانند

همه چون شمع سرفرازانند

سر فدا کرده جان گدازانند

خاص کن جمله را به صحبت خويش

قدر ايشان بدان و قيمت خويش

منم آن خسته خاطر غمناک

که به راه تو پست گشته چو خاک

زده از دست غم گريبان چاک

کرده خود را به تيغ غصه هلاک

ديده از جور چرخ صد بيداد

داده بهر تو دين و دل بر باد

منزل توست خانه ي دل من

قدمي رنجه کن به منزل من

محمل خود بران به محفل من

يا بکش سوي خويش محمل من

سوي خويشم بخوان تأمل چيست؟

سوختم اين همه تغافل چيست؟

سويت اي رشک مهر و غيرت ماه

راه گم کرده ام من گمراه

بي تو بر من ز فرقت جانکاه

روز شد تيره، روزگار سياه

چهره از پرده ي نقاب برآر

در شب تار آفتاب برآر

رفته ام سوي کعبه بر بويت

به تماشاي روي نيکويت

مانده ام خسته بر سر کويت

چه کنم ره نمي برم سويت

يک رهم ره به سوي خود بنماي

در اقبال بر رخم بگشاي

گه ترا در ره وفا طلبم

گاه در وادي صفا طلبم

همه جا از طلب ترا طلبم

از کجا جويمت کجا طلبم

نه به مروه نه در صفا يابم

مي کنم سعي تا کجا يابم

نه ترا منزلي و مأوايي

نه مقامي نه خانه و جايي

نه مرا جز رخت تمنّايي

نه بجز ديدن تو سودايي

بي رخت چند جامه پاره کنم؟

تو چنان من چنين، چه چاره کنم؟

گوش جانها پر از فسانه ي توست

همه را گوش بر ترانه ي توست

سر طاعت بر آستانه ي توست

روي خدمت به سوي خانه توست

تو ولي نيستي به خانه چه سود!

بي تو از طوف آستانه چه سود!

مهر روي تو شمع اين خانه

همه ذرّات کون پروانه

هستي از آشنا و بيگانه

همه پيدا و هيچ پيدا نه

نيک و بد مظهر کمال تواند

همگي آيت جمال تواند

اي ر قرب تو جان و دل مسرور

قرب تو دستگاه عزّ و سرور

منم از دوريت شده رنجور

مانده از دستگاه قرب تو دور

سوي آن دستگاه راهم ده

دست من گير و دستگاهم ده

«فهمي» از دل گره گشايي کرد

ترک اطوار خود نمايي کرد

بهر وصلت ز خود جدايي کرد

وز همه، ترک آشنايي کرد

ز آشنايان خود جدا سازش

به خود از لطف آشنا سازش

-ترکيب بند در منقبت علي (ع)-

2

دميد سبزه و گل گل شکفت باغ جهعان

دگر ز سبزه و گل شد جهان پير، جوان

زمين ز سبزه ي تر گشت چون رياض ارم

چمن ز لاله و گل شد چو بوستان جنان

نسيم گشت چو سنبل به باغ عنبربيز

صبا چو بپسد (کذا) به بستان گذشت مشک افشان

شکفت سنبل سيراب در برابر گل

دميد سبزه ي تر بر کنار آب روان

ز خط و عارض يار آن يکي کشيد مثال

ز خضر و آب حيات اين يکي نمود نشان

شکفت خسرو گل در چمن ز شوق بهار

نشست بر سر تخت زمردّي خندان

رسيد جامه دران لاله و نمايان ساخت

به سينه از غم وي ناله ها که پنهان داشت

به جوي آب روان چو شکوفه ريخت صبا

نمود انجم سيّار شکل کاهکشان

به وقت صبح نگر قطره هاي شبنم را

درون غنچه نمايان چو رسته ي دندان

نه شبنم است نمايان درون غنچه که هست

ز شوق لعل بتان آب حسرتش به دهان

فکند غنچه گره بر زر خود از امساک

نهاد  گل به طبق هرچه داشت از احسان

ز شاخ زنبق و از غنچه اش مشو غافل

که شکل تير نموده است و هيأت پيکان

فسرده بود ز سردي دي به بستان آب

چو مرده اي که رمق در تنش نبود از جان

کنون که گشت هوا فيض بخش و روح افزا

ز اعتدال [هوا] در تنش فتاد روان

چو ديد کز چمن اندوه و غم گرفت کنار

ز بهر عيش و فراغت گشود غنچه ميان

کشيد سوسن آزاد ده زبان چو هزار

که مدح شاه سرايد به ده هزار زبان

وليّ حضرت حق، پادشاه هر دو سرا

وصي ّ احمد مرسل، امام هر دو جهان

عليم علم ولايت، علي عالي قدر

که قدر او بود امکان ز حيّز امکان

شهي که بود به چشم نبي عديم المثل

شهي که هست به پيش خدا عظيم الشان

شها تويي که شب و روز گشته شمس و قمر

ز بهر طوف به گرد سر تو سرگردان

اگر نه ذات تو باعث شدي نمي بودي

ثبات عرش و زمين و مدار کون و مکان

ز بهر ذات تو گردان مدار هفت فلک

به عزّ قدر تو محکم بناي چار ارکان

ز سطر قدر مکان تو نقطه ي افلاک

ز بحر دست جواد تو قطره ي عمّان

علّو شأن ترا نيست احتياج دليل

جلال قدر ترا نيست حاجت برهان

غرض وجود شريف تو بوده روز ازل

ز خلق کردن دنيا و خلقت انسان

ترا ز مردم ديگر نکرد جاهل فرق

چگونه فرق کند نيک را ز بد نادان؟

چه غم ترا ز خروج و خلاف اهل نفاق

که نوح را نبود هيچ باک از طوفان

ز ذرّه اي که کند سرکشي به روي زمين

به اوج چرخ برين آفتاب را چه زيان

معاندان ترا کي روا بود اسلام

مخالفان ترا کي درست بود ايمان

ز قدر گنبد تو استوار گشته زمين

ز يمن مرقد تو پايدار گشته زمان

غلام حلقه به گوش تو صد چو اسکندر

گداي خاک نشينت هزار چو خاقان

شها ز «فهمي» بيدل نظر دريغ مدار

که هست از غم ايّام بي سر و سامان

بود ز جور زمان در دلش چنان دردي

که غير لطف تو آن را نمي شود درمان

هميشه تا که بود سبز و زرد برگ درخت

هميشه تا که بهار و خزان بود به جهان

خزان جاه عدوي ترا مباد بهار

بهار عمر محبّ ترا مباد خزان

-ترکيب بند در مدح امام رضا (ع)-

السلام اي آستانت برتر از چرخ برين

قبله ي ارباب دانش، کعبه ي اهل يقين

السلام اي زبده ي اولاد خيرالمرسلين

پادشاه ملک و ملّت، سرور دنيا و دين

3

السلام اي نقد پاک طيبّين و طاهرين

حافظ علم امامت، حامي شرع مبين

السلام اي وارث علم اميرالمؤمنين

السلام اي قبله ي هفتم امام هشتمين

السلام اي نونهال گلشن عزّ و شرف

والي ملک ولايت وارث شاه نجف

باز رو سوي تو از راه رضا آورده ام

کرده ام طوفت رضاي حق به جا آورده ام

رو به خاک آستانت چون صبا آورده ام

چون خضر ره جانب آب بقا آورده ام

درد دل پيشت به اميد دوا آورده ام

رو چو بيماران سوي دارالشّفا آورده ام

چون گدايان در حريمت التجا آورده ام

رو به درگاه تو مانند گدا آورده ام

پادشاها از گداي خود رعايت کم مکن

يا امام هشتمين از ما عنايت کم مکن

بهر طوف مرقدت با تحفه ي جان آمدم

جان به کف بهر طواف کوي جانان آمدم

در حريمت شمع سان با چشم گريان آمدم

چون خضر در جست و جوي آب حيوان آمدم

با دل پر درد سويت بهر درمان آمدم

چون مه نو خم شده از بار عصيان آمدم

سوي گلزار تو چون بلبل به افغان آمدم

سوي تو با بخت بد دست و گريبان آمدم

گوش سوي آه و فريادم ندارد هيچ کس

چون تويي فرياد رس يکدم به فريادم برس

اي ضميرت مخزن درهاي اسرار آمده

راي پاکت مطلع خورشيد انوار آمده

شربت وصلت شفاي رنج بيمار آمده

خاک کويت توتياي چشم خونبار آمده

آستانت را فلک ايوان زرکار آمده

نقش ايوانت همه گلهاي بي خار آمده

مشهدت را گنبد گردون هوادار آمده

روضه ات را جبرييل از خيل زوّار آمده

پيش ايوانت، زحل دارد ز هفتم آسمان

آرزوي اينکه باشد يک غلام پاسبان

اي حريم بارگاهت قبله گاه انس و جان

روضه ي پاک تو بهتر از بهشت جاودان

مي نمايد پيش ايوان رفيعت کهکشان

در نظر با انجم ثابت مرصّع آستان

تا شدي چون گنج در ويرانه ي [عالم] نهان

زين سعادت صد شرف دارد زمين بر آسمان

بر سر ايوان قدرت هست کيوان پاسبان

آمده برتر مکان قدر تو از لامکان

آستان  قدر تو برتر ز چرخ اخضر است

هرچه گويم آستانت را، از آن بالاتر است

اي غبار آستانت توتياي چشم تر

اهل بينش را غبار درگهت کحل بصر

آستانت را مه و خورشيد خشت سيم وزر

بارگاهت را فلک چون حلقه بر بيرون در

گنبدت شمعي است در فانوس گردون جلوه گر

مهر و مه گردند چون پروانه اش بر گرد سر

با هزاران ديده گردون همچو ارباب نظر

روضه ات را مي کند نظّاره هر شب تا سحر

آستانت کان ملاذ و ملجأ شاه و گداست

قبله ي ارباب حاجت کعبه ي حاجت رواست

عالمي همچون صبا سرگشته بر بوي تواند

جان به کف بهر طواف کعبه ي کوي تواند

لاله سان صد داغ بر دل بي گل روي تواند

پاي در گل همچو سرو از قد دلجوي تواند

پشت بر محراب و مسجد، روي دل سوي تواند

روي در راه رضا، دايم رضا جوي تواند

با دعا در سجده ي محراب ابروي تواند

همچو من از جان و دل دايم دعاگوي تواند

زين سبب شاها که در عالم دعا گوي توام

پادشه عالمم، امّا سگ کوي توام

اي حريم آستانت قبله ي اهل صفا

پادشاهان را به خداّم حريمت التجا

گلشن کوي تو چون گلزار جنّت خوش هوا

چون دم عيسي نسيمش روح بخش و جان فزا

مدعاي ما طواف توست دايم در دعا

نيست از طوف تو ما را جز دعايت مدّعا

بر سر کويت که هست آن کعبه ي معجزنما

از گرانباري جرم خويش افتادم ز پا

نيست در عالم چو غير تو کسي را دستگير

لطف بنما و ز پا افتاده ها را دست گير

يا امام از بار غم قد دو تاه آورده ام

بر گرانباري جرم خود گواه آورده ام

دفتر اعمال خود را پر گناه آورده ام

چون گنه کاران به درگاهت پناه آورده ام

شمع سان با سوز دل سوي تو راه آورده ام

کرده ام تقصير و با خود عذرخواه آورده ام

يا امام هشتمين حال دل افگاران نگر

يا شفيع المذنبين سوي گنه کاران نگر

يا امام، از جان و دل «فهمي» دعا گوي شماست

بلبل دستان سراي گلشن کوي شماست

چون نسيم صبحدم سرگشته ي بوي شماست

مايل طوبي به ياد قد دلجوي شماست

قبله اش روي شما، محرابش ابروي شماست

روي او هر سو که باشد، خاطرش سوي شماست

مرغ روحش بسته ي زنجير گيسوي شماست

ليک از اعمال خود شرمنده ي روي شماست

يا امام هشتمين بنگر به حال زار او

لطف خود را بين [مبين] بر شيوه و اطوار او

4

اي نو رسيده، سرو خرامان من تويي

وي نو شکفته، غنچه ي خندان من تويي

از زلف و رخ، بلاي دل و جان من تويي

آشوب دين و فتنه ي ايمان من تويي

من دردمند و مايه ي درمان من تويي

مرهم نه جراحت پنهان من تويي

آرام جان بي سر و سامان من تويي

از در درآ که شمع شبستان من تويي

روشن کن از فروغ رخت خانه ي مرا

معمور ساز کلبه ي  ويرانه ي مرا

بگشاي چشم و ديده ي گريان من ببين

بنماي زلف و حال پريشان من ببين

از درد عشق ناله و افغان من ببين

وز دست غصه چاک گريبان من ببين

در دل چو شمع آتش سوزان من ببين

از چاک سينه شعله ي پنهان من ببين

رخسار زرد و ديده ي حيران من ببين

جانم به لب رسيده، بيا جان من ببين

بنگر به رنگ زرد و حال من مپرس

بر حال من نظر کن و احوال من مپرس

اي گل که ميل همدمي خار مي کني

آزار عندليب گرفتار مي کني

اظهار کينه با من بيمار مي کني

با غير لطف و مرحمت اظهار مي کني

دل را ز ناوک ستم افگار مي کني

آزار جان غمزده بسيار مي کني

با [من] جفا به خاطر اغيار مي کني

دايم به حرف اهل غرض کار مي کني

افتاده ام به پاي تو دست از جفا بدار

بگذر ز بي وفايي و شرم از خدا بدار

بي رحم اين چنين  به من اي نازنين مباش

رحمي نما و با من زار اين چنين مباش

تيغ جفا کشيده به من در کمين مباش

در قصد جان عاشق بي صبر و دين [مباش]

با يار خويش بر سر آزار و کين مباش

بي التفات با من زار حزين مباش

خوشحال با رقيب، به من خشمگين مباش

بر رغم من به مردم بد همنشين مباش

چون گل انيس خلوت هر خار و خس مشو

آيينه سان به اهل هوس همنفس مشو

اي [سرو] مايل قد و بالاي خويش باش

بشناس قدر خويش و هوادار خويش باش

در باغ طالب گل رخسار خويش باش

دست از طلب بدار و طلبکار خويش باش

آيينه گير و عاشق ديدار خويش باش

آزاده شو ز خلق و گفتار خويش باش

از ره مرو هميشه نگهدار خويش باش

ديگر مشو مصاحب کس يار خويش باش

جانا مباش مرهم آزار هر کسي

بشناس قدر خويش و مشو يار هر کسي

بر رغم من مباش مصاحب به ناکسان

با من چنين مباش و به هر ناکسي چنان

بر لوح هرکه نيست ز حرف وفا نشان

او را ز ساده لوحي خود يار خود مخوان

اين دم که نيست مشک خطت بر جبين عيان

مانند مشک در پس صد پرده شو نهان

باشي گر اين طريق مصاحب به اين و آن

رسواي شهر مي شوي [و] شهره ي جهان

بدنام از مصاحبت عام مي شوي

با اين و آن مگرد که بد نام مي شوي

بنگر که از وفا به سگان تو يار کيست

در ياري سگان درت پايدار کيست

وارسته از جفا و غم روزگار کيست

چون خاک ره فتاده به هر رهگذار کيست

چون شمع تا سحر ز غمت اشکبار کيست

دايم به سوز و گريه ي بي اختيار کيست

پروانه وش ز شمع رخت بيقرار کيست

بهر تو دور مانده ز يار و ديار کيست

پيوسته باش مرهم جان فگار او

غافل مشو ز درد دل بيقرار او

نخل قد تو رسته ز چشم تر من است

رنگ رخ تو از اثر گوهر من است

شمع رخت که در شب غم رهبر من است

روشن ز آتش دل غم پرور من است

چشمت که نشئه ي غم او در سر من است

پيوسته مستي اش ز مي ساغر من است

ماه رخت که آينه ي رهبر من است

پاک از صفاي ديده ي پر اختر من است

آب رخت ز ديده ي نمناک من بود

پاکي حسنت از نظر پاک من بود

همچو پري نهان ز من اي دلستان مشو

اي نور ديده از نظر من نهان مشو

دامن کشان چو گل به سوي بوستان مشو

از خار و خس حذر کن و دامن کشان [مشو]

آلوده از مصاحبت ناکسان مشو

بشنو حديث من، به کسي همزبان [مشو]

آيينه وار همدم پير و جوان مشو

سايه صفت به هر کسي همعنان مشو

آيينه بس بود که شود با تو همنفس

جز سايه نيست لايق همراهي تو کس

اي نوجوان مصاحب هر کج نظر مباش

آيينه وار همدم هر بي بصر مباش

پيوسته همچو باد به عزم سفر مباش

مانند آب بر سر هر رهگذر مباش

شمع مراد خلوت هر بي هنر مباش

هر لحظه با مصاحب و يار دگر مباش

سرگرم حسن خويش چو شمع سحر مباش

بشنو سخن، ز آه سحر، بي خير مباش

اي شمع از رخت من ديوانه را مسوز

از درد دل حذر کن و پروانه را مسوز

هر دم به غير لطف و وفا مي کني، مکن

با دردمند خويش جفا مي کني، مکن

ما را اسير درد و بلا مي کني، مکن

سررشته را ز دست رها مي کني، مکن

دوري ز بزم اهل صفا مي کني، مکن

ما را ز بزم خويش جدا مي کني، مکن

صد لطف با رقيب و گدا مي کني، مکن

اينها به رغم خاطر ما مي کني، مکن

اي شمع از رخت من ديوانه را مسوز

از آه من حذر کن و پروانه را مسوز

ما را ز ترک چشم تو چشم عنايت است

از پادشه اميد رعيّت رعايت است

در دل مرا ز جور و جفايت شکايت است

رحمي که در دلم ستم بي نهايت است

روي تو مصحف و خط سبز تو آيت است

ره يافتن به بزم وصالت هدايت است

در هر زبان ز خوبي يوسف روايت است

امّا به دور حسن تو آنها حکايت است

خوبي ترا مسلّم و يوسف غلام توست

در مصر حسن سکّه ي خوبي به نام توست

چون ماه بدر غرّه مشو از کمال خويش

ما را  مساز شيفته از خط و خال خويش

هر چند در زمانه نبيني مثال خويش

امّا مباش غّره به حسن و جمال خويش

دورم مکن به جور ز بزم وصال خويش

جور و جفاي خويش ببر از خيال خويش

گفتم حکايتي به تو از وصف حال [خويش]

غافل مشو ز حال من و از مآل خويش

ديگر جفا مکن به گرفتار خويشتن

انديشه کن ز عاقبت کار خويشتن

جانا دگر جفا به من زار خوب نيست

جور و جفا به يار وفادار خوب نيست

آزار عاشقان دل افگار خوب نيست

بودن هميشه بر سر آزار خوب نيست

با [ما] جفا و لطف به اغيار خوب نيست

لطف تو با رقيب جفا کار خوب نيست

آزار جان «فهمي» بيمار خوب نيست

اينها مکن که عاقبت کار خوب نيست

آزار بيش از اين به دل زار ما مکن

زنهار زينهار که آزار ما مکن

اي سرو، هواي قد و بالاي تو دارم

در دل هوس قامت رعناي تو دارم

چون شمع به جان آتش سوداي تو دارم

چون لاله به دل داغ تمنّاي تو دارم

در ديده خيال رخ زيباي تو دارم

در سر هوس خاک کف پاي تو دارم

خواهم که اسير قد رعناي تو باشم

هر [جا] که روي خاک کف پاي تو باشم

5

اي سرو قدت تازه نهال چمن جان

وي لعل لبت پاک تر از چشمه ي حيوان

در غنچه ي گل از شرم گل روي تو پنهان

خون گشته ز لعل تو دل غنچه ي خندان

هرگه که شود زلف به روي تو پريشان

گردد شب و روز من سودازده يکسان

از زلف و رخ، آشوب و بلاي دل و جاني

القصه که سر فتنه ي خوبان جهاني

اي گل به رخ خوب تو خلقي نگرانند

وز باده ي شوق تو ز خود بيخبرانند

خوبان همه چون گل ز غمت جامه درانند

چون لاله ز داغت همه خونين جگرانند

فرهاد ره عشق تو شيرين پسرانند

ديوانه ي سوداي تو صاحب نظرانند

امّا تو انيس دل کوته نظراني

با روي چنان آيينه ي بي بصراني

تا چند جفاجو و ستمکار توان بود

با خسته دلان بر سر آزار توان بود

غافل ز من و حال من زار توان بود

فارغ ز غم يار وفادار توان بود

تا کي به مراد دل اغيار توان بود

تا چند به کوته نظران يار توان بود

منماي رخ خويش به کوته نظري چند

آيينه منه در نظر بي بصري چند

لعل تو دلم برد به شيريني گفتار

چشم سيهت ساخت مرا خسته  و بيمار

انداخت دل و دست مرا زلف تو از کار

گشتم به بلاي سيهي باز گرفتار

حاصل ز غم عشق تو اي شوخ جفا کار

خون شد دلم از صبر کم و محنت بسيار

بر چهره ي من خون دل از ديده دويده

بنگر که ز عشق تو به رويم چه رسيده

افسوس که يک ذرّه ترا مهر و وفا نيست

رحمي به من دلشده ي بي سر و پا نيست

صد درد به دل دارم و اميد دوا نيست

کس همچو من از عشق گرفتار بلا نيست

کار تو به ما جز ستم و جور و جفا نيست

القصه که لطفت به همه هست و به ما نيست

زين پيش چنين بر سر آزار نبودي

بي رحم و جفاجو و ستمکار نبودي

روزي که گرفتار نبودم به غم تو

آزرده نبودم به جفا و ستم تو

يکدم نشدم خسته ز درد و الم تو

بودم خجل از مرحمت دم به دم تو

ديدم من بيدل چو وفا و کرم تو

از شوق نهادم سر خود در قدم تو

صد گونه وفا و کرم و مهر نمودي

تا صبر و قرار از من ديوانه ربودي

امروز که من مايل ديدار تو گشتم

حيران قد و واله رفتار تو گشتم

از جان و دل خويش خريدار تو گشتم

در کوي طلب رفته طلبکار تو گشتم

ديوانه ز شوق گل رخسار تو گشتم

القصه چو ديدي که رگفتار تو گشتم

ترک روش و قاعده ي خويش گرفتي

برگشتي و آيين جفا پيش گرفتي

ديگر روش مهر و وفا از تو نديدم

جز قاعده ي جور و جفا از تو نديدم

رحمي به دل بي سر و پا از تو نديدم

خون شد دلم از درد و دوا از تو نديدم

در عشق بجز درد و بلا از تو نديدم

اي شوخ چه گويم که چه ها از تو نديدم

هر چند که در عشق جفا از تو کشيدم

يک حرف وفا از لب لعلت نشنيدم

کاري به مراد دل افگار نکردي

هرگز به مراد دل ما کار نکردي

با من سخن از لعل شکربار نکردي

وز لطف علاج من بيمار نکردي

پرواي من زار گرفتار نکردي

رحمي به من سوخته ي زار نکردي

آيين وفا، قاعده ي مهر چنين نيست

بي مهر و جفاکار شدي، قاعده اين نيست

چشم سيهت برد به يک عشوه ز راهم

زلف تو رسانيده بدين روز سياهم

بيمار و خراب از غم آن روي چو ماهم

رخساره ي زرد است بر اين حال گواهم

شب تا به سحر مونس تب، همدم آهم

رحم آر به روز سيه و حال تباهم

تا چند کشم آه و فغان از دل ناشاد

تا کي ز جفاي تو کنم ناله و فرياد

بسيار مرا حال دل زار خراب است

حالم ز غم عشق تو بسيار خراب است

احوال دل زار گرفتار خراب است

حال من غم ديده ي بيمار خراب است

از عشق تو کار دل افگار خراب است

رحمي، که دلم را ز غمت کار خراب است

از بس که رود خون دل از چشم تر من

نزديک به آن شد که نماند اثر من

کس نيست بجز درد تو غمخوار دل من

جز محنت و غم کس نبود يار دل من

تا چند غم و درد شود يار دل من

دردا که خراب است ز غم کار دل من

غافل مشو از محنت بسيار دل من

زنهار مشو در پي آزار دل من

با سوخته ها جور و جفا خوب نباشد

آزار دل سوخته ها خوب نباشد

اي شوخ دگر ترک دل آزاري ما کن

ما دل به تو داديم تو دلداري ما کن

تدبير غم و درد و گرفتاري ما کن

بگذر ز جفا کاري و غمخواري ما کن

بيمار و خرابيم، بيا ياري ما کن

رحمي بنما چاره ي بيماري ما کن

درياب که جانم به لب آمد ز غم تو

نزديک به مردن شده ام از ستم تو

چشمان تو را سوي من خسته نظر نيست

فرياد مرا در دل سخت تو اثر نيست

از حال من زار تو را هيچ خبر نيست

حالي است مرا با تو کز آن حال بتر نيست

چون شمع مرا بي تو بجز سوز جگر نيست

جز گريه من سوخته را کار دگر نيست

دل خون و جگر سوخته و ديده ي پر آب است

رحمي که ز بي رحمي تو، حال خراب است

ني دل به وصال تو دمي شاد توان کرد

ني خانه ي دل را ز غم آباد توان کرد

ني صبر در اين محنت بسيار توان کرد

ني پيش کسي از ستمت داد توان کرد

ني خاطر خود را ز غم آزاد توان کرد

ني از غم تو ناله و فرياد توان کرد

زين سان که ز هجر تو به لب آمده جانم

مشکل که دگر بي تو دمي زنده بمانم

دور از گل روي تو من بي سر و سامان

چون بلبل شوريده کنم ناله و افغان

چون لاله مرا داغ ز هجران تو بر جان

چون غنچه دلم خون شده از محنت هجران

سنبل صفت از هجر توام زار و پريشان

با اين همه چون حظ برم از گشت گلستان؟

صد خار به دل، از گل بسيار چه حاصل؟

بي روي تو از ديدن گلزار چه حاصل؟

جان رفت ز هجر [و] ننمودي رخ چون ماه

دل خون شد و از حال دلم نيستي آگاه

بنماي رخ خويش که از هجر تو ناگاه

ترسم که بميرم من سرگشته ي گمراه

تا کي دل من خون شود از محنت جانکاه

تا چند کنم گريه و تا چند کشم آه

آه از الم و محنت جانکاه چه سازم

خون شد دلم از هجر رخت آه، چه سازم

ديگر به تو از حال دل زار چه گويم

وز صبر کم و محنت بسيار چه گويم

چون شمع ز اندوه شب تار چه گويم

از سوز دل و ديده ي خونبار چه گويم

از حال دل زار گرفتار چه گويم

زين بيش سخن از دل افگار چه گويم

تا چند چو «فهمي» ز جفاي تو بنالم

وقت است که رحمي کني اي شوخ به حالم

6

باز از سبزه شد آرساته گلزار جهان

چمن پير شد از سبزه ي نورسته جوان

سبزو خرّم بستان چو گلستان ارم

خرّم و تازه شده باغ چو گلزار جنان

نوجوانان گلستان همه خرّم چون سرو

نو عروسان بهاري همه چون گل خندان

همه مغرور به حسن خود و چون مدّاحان

سوسن از بهر صفاتت همه بگشاده زبان

گفتم از يار به ره يک سخن رنگيني

تا بدانند ز رنگ سخن من ايشان

که از ايشان به جهان خوب تري مي باشد

در جهان بهتر از ايشان دگري مي باشد

گفتم اي سرو عجب قامت رعنا داري

بهر خوبي همه اسباب مهيا داري

چمن و باغ و گلستان همه جا منزل توست

بس که مقبول دلي در همه جا جا داري

نخل سر سبز تو را نيست در اين عالم قدر

زين سبب ميل سوي عالم بالا داري

کس به زيبايي قدّ تو ندارد سخني

راستي را که عجب قامت رعنا داري

بر سر تازه نهالان چمن حسن ترا

مي رسد ناز که قد چمن آرا داري

اين همه نکته که در وصف تو گفتم هستي

ليک با اين همه در پيش قد او پستي

گفتم اي گل دل بلبل ز غمت محزون است

حال او بي گل روي تو چه گويم چون است

خوبي حسن تو از خوبي ليلي بيش است

بلبل از عشق تو ديوانه تر از مجنون است

مي خوري موسم گل باده ز خون بلبل

زين سبب روي تو دايم به چمن گلگون است

بلبل از وصل گل روي تو با برگ و نواست

شاعر از دولت تو صاحب صد مضمون است

گرچه در باغ تو را هست رخ نيکويي

ليک از رنگ رخ يار نداري بويي

سوي نرگس نظري کردم و گفتم زنهار

که منه جام مي از دست و ز کس باک مدار

چون تو مخمور شدي جام مي از دست مده

ورنه آخر کند اين رنج خمارت بيمار

پيرهن چاک زده لاله و گل از مستي

همه مستند، بود چشم تو در عين خمار

چون رخت خوب تر است از همه گلهاي چمن

مانده اي بهر چه حيران جمال گلزار؟

چون توانم صفت حسن تو کردن که ترا

هست در نازکي [و] حسن لطافت بسيار

ليک با اين همه خوبي و همه زيبايي

پيش او دم نتواني زدن از بينايي

گفتم اي غنچه، دل خويش منوّر کردي

بهر خود حقّه ي ياقوت پر از زر کردي

جاي بر تخت زمرّد چو گرفتي ز نشاط

خويش را بر سر گلها همه سرور کردي

برگ سبزي که بود گرد تو مي دانم چيست

چون خضر خلعت سبز است که در بر کردي

به شکر خنده گشودي دهن و گلشن را

هر دم از بوي فرح بخش معطر کردي

کردي از شاخ گلي تازه، نمايان خود را

شکل قدّ  و دهن يار مصوّر کردي

ليک پيش دهن يار به وقت سخنش

کي تواني سخني گفت ز شرم دهنش

به بنفشه نظري کردم و گفتم که ترا

نسبتي هست به خط رخ آن حور لقا

به حيا شهره تويي از همه گلهاي چمن

در چمن نيست گلي مثل تو با شرم و حيا

همه گلها به تماشا و تو هرگز از شرم

نکني بهر تماشاي چمن سر بالا

داري از بوي فرح بخش و ز رنگ دلکش

گاه در دست بتان، گه به سر ايشان جا

هست رنگ تو [به] چشم همه کس بي مانند

هست بويت به مشام همه کس روح افزا

ليک پيش خط آن ماه وش کافر کيش

دايم انداخته اي [سر] ز خجالت در پيش

پيش سرو و گل و ريحان به ميان گلزار

يک به يک وصف رخ يار چو کردم اظهار

سرو را پاي به گل ماند ز رشک قد او

گل فروريخت ز شوق رخ آن لاله عذار

سر ز شرم خطش انداخت بنفشه در پيش

گشت نرگس چو من از حسرت چشمش بيمار

سوخت لاله به تمنّاي رخش داغ به دل

ماند غنچه به خيال دهنش از گفتار

مي نويسم صفت خوبي او را يک به يک

مي کنم در همه جا وصف رخ او تکرار

«فهمي» از خوبي آن روي نکو مي گويم

هر کجا هست حديث رخ او مي گويم

7

اي دهنت مخزن اسرار ما

مهر رخت مطلع انوار ما

هست خيال مه رخسار تو

مشعله افروز شب تار ما

مي کشد از غم دل افگار، آه

آه ز دود دل افگار ما

حاجت ما پيش تو ظاهر بود

نيست دگر حاجت اظهار ما

گر تو به ما يار نباشي بود

دشمن ما آن که بود يار ما

کرده غم هجر پريشان مرا

مي کشد آخر غم هجران مرا

از رخ تو ديده برد نور و تاب

نور برد ديده بلي ز آفتاب

پرده ي هستي ز ميان رفع شد

روي تو را مي نگرم بي حجاب

باده کشيدي و به اعراض من

روي تو دارد و زلف تو تاب

مصحف رخسار و خطتت مي دهد

گه خبر از رحمت و گه از عذاب

مجمع دلهاست سر زلف تو

زلف تو معمور و جهاني خراب

شادي وصل تو نصيب رقيب

من به غم هجر خوشم يا نصيب

لعل لبت روح و روان من است

قوت دل [و] قوّت جان من است

رفت روان از تن و بر جاي او

نخل قدت سرو روان من است

دم زدم از سوز دل و سوختم

بي رخت آتش به زبان من است

سوخت به فانوس تنم دل چو شمع

اين اثر سوز نهان من است

هست به عشاق نشاني ز عشق

رنگ رخ زرد نشان من است

شمع ز روي تو صفايي گرفت

مجلس ما نور و ضيايي گرفت

اي سخنت معرکه آراي بحث

معرکه را از تو تمنّاي بحث

هيچ مدرّس نکند ميل درس

تا نکند ميل تو پرواي بحث

غنچه به بحث دهنت لب گشود

نيست دهان تو ولي جاي بحث

هم سبقان تو به مه برده اند

در سبق حسن تو غوغاي بحث

بحث بود هم سبقان را به هم

گرنبود طبع ترا راي بحث

دم نزند با تو مه از باب بحث

زانکه ندارد به رخت تاب بحث

اي به دواي تو مرا احتياج

درد مرا نيست دوا احتياج

پاکي حسن از نظر پاک ماست

حسن ترا هست به ما احتياج

زلف و رخ از آه مپوشان که هست

سنبل و گل را به صبا احتياج

من به تو محتاج و تو بد مي روي (؟)

بد بود آري همه جا احتياج

سرو قدان ناز شما مي کشيم!

هست چو ما را به شما احتياج

خال تو از ملک حبش برده باج

روي تو بر روم فکنده خراج

اي رخ تو سلسله جنبان صبح

مهر رخت آينه گردان صبح

از پي نظّاره ي رخسار توست

آينه ي مهر به دامان صبح

صبح به مهر تو گريبان دريد

دست من از کين و گريبان صبح

بهر نثار تو سرشک نجوم

ريخت ز چشم گهرافشان صبح

رفته به جاروب مه و مهر چرخ

از پي جولان تو ميدان صبح

اي ز لب لعل تو جان را فرح

وز سخنت روح و روان را فرح

شسته گل از شوق جمال تو رخ

کرده به گلزار وصال تو رخ

رخ به خيال رخت آراست گل

تا چه نمايد به خيال تو رخ

کيست که خورشيد تواند نهاد

بر رخ خورشيد مثال تو رخ

آينه بين و مکن از ما نهان

آنچه نمود از خط و خال تو رخ

برگ خزان شد رخ تو تا نهد

در قدم تازه نهال تو رخ

لاله نهاده ست به پاي تو رخ

ساخته رنگين به هواي تو رخ

شمع شبي سوز دل اظهار کرد

گرم شد و گريه ي بسيار کرد

شوخت چو پروانه ز سوزش دلم

سوز دلش در دل من کار کرد

سوز دلم ديد و ز سيلاب اشک

هر مژه را ابر گهربار کرد

عاقبت از صحبت ما روي تافت

پشت به ما روي به ديوار کرد

يار نکرد از غم و محنت به ما

آنچه به ما محنت اغيار کرد

شمع به مهر تو جهانسوز شد

وز رخ تو انجمن افروز شد

بي لب جانان نبود جان لذيذ

جان نبود چون لب جانان لذيذ

ضعف دل خسته دلان را بود

شربت درد تو چو درمان لذيذ

پيش لبت لذّت شکّر نماند

نيست شکر در شکرستان لذيذ

لعل لبت شد نمک خوان حسن

شد ز لبت نعمت آن خوان لذيذ

لذت پيکان تو از جان نرفت

آمده از دست تو پيکان لذيذ

اي ز لب تو سخن من لذيذ

ذکر لبت در دهن من لذيذ

مرغ دلم کرده هواي دگر

داده دل از دست به جاي دگر

ناله کنان است ز شوق گلي

آمده با برگ و نواي دگر

کي به دوا درد تو از دل رود

درد تو دل راست دواي دگر

محنت ناديدن رويت بلاست

ديدن اغيار بلاي دگر

هر مژه ات فتنه ي ديگر نمود

چشم تو شد فتنه نماي دگر

يافته از مهر رخت ديده نور

ديده ي بد باد ز روي تو دور

اي رخ تو قبله ي اهل نياز

ديده ي اميد به روي تو باز

مهر ز شمع رخ تو در عرق

شمع  زتاب رخ تو در گداز

روي تو در خلوت دل شمع نور

قد تو در گلشن جان سرو ناز

شوق تو از سينه برآورد آه

اشک من از پرده برون داده راز

چشم تو هم فتنه و هم فتنه گر

زلف تو هم دلبر و هم دلنواز

در شب هجران تو با اشک و سوز

شمع صفت سوخته ام تا به روز

اي به دعا کرده ترا التماس

کرده وصالت ز خدا التماس

خسته دلان دست برآورده اند

کرده ز لعل تو دعا التماس

اهل و فا را ز لب و چشم تو

نيست بجز مهر و وفا التماس

کرده مسيحا و خضر يک سخن

زان دو لب روح فزا التماس

لب بگشاد کز دو لبت کرده ام

با دل پر درد، دوا التماس

اي که مرا نيست به غير تو کس

بي کسي ام بين و به فرياد رس

اي لب لعلت طرب افزاي عيش

شمع رخت انجمن آراي عيش

عيش نخواهيم به سوداي عشق

عشق کجا و سر و سوداي عيش

رفت برون لذت عيش از دلم

نيست دل غمزده اي جاي عيش

کس نبرد نام تو را از اهل درد

گر کني از عشق تمنّاي عيش

عيش اسيران ز غم عشق توست

با غم عشق تو چه پرواي عيش

داشته اي روز و شب آيينه پيش

ما به تو حيران و تو حيران خويش

کس نشود زان لب ميگون خلاص

نيست کس از عادت افيون خلاص

شيشه ي مي را نگذارد ز دست

نيست از او يک دل پر خون خلاص

منع من از عشق به افسانه چند

کس نشد از عشق به افسون خلاص

نيست ز دام غم ليلي وشي

تا [به] ابد عاشق مجنون خلاص

هرکه مقيّد به غم عشق شد

شد ز کمند غم گردون خلاص

خط تو آيات و کلام تو نص

قصه ي رخسار تو خير القصص

اي رخت آيينه ي رخسار فيض

گشته نمايان ز تو انوار فيض

روي تو فياض و نمايان بود

بر لبت از ابر خط آثار فيض

تا لب لعل تو شده فيض بخش

کيست که او نيست طلبکار فيض

هست در فيض به هر گوشه باز

بسته نگردد در گلزار فيض

فيض حديث لب لعل تو کرد

کلک مرا ابر گهربار فيض

نوش لبت هست شفاي مرض

لب بگشا بهر دواي مرض

سرزده از روي نکوي تو خط

هاله شده بر مه روي تو خط

حسن رخت را به ملاحت کشيد

حسن خط غاليه بوي تو خط

تا به رقم آمده وصف خطت

آمده آشفته چو موي تو خط

کوي تو چون روي بتان دلگشا

سبزه به رخساره ي کوي تو خط

هيچ سوي ما نفرستي جواب

چند فرستيم به سوي تو خط

اي خط تو سبزه ي باغ نشاط

قدّ تو سرو چمن انبساط

بي رخت از گشت گلستان چه حظ

بي قدت از سرو خرامان چه حظ

بي تو ز خضر و ز مسيحا چه نفع

بي لبت از چشمه ي حيوان چه حظ

بي سر زلف تو ز سنبل چه سود

بي خط سبز تو ز ريحان چه حظ

سينه چو گل گر نشود چاک چاک

غنچه وش از چاک گريبان چه حظ

خنده زنان چون تو گشايي دهن

از دهن غنچه ي خندان چه حظ

نيست ز گل بي گل روي تو حظ

مي برم از باغ به بوي تو حظ

آمده در بزم وفاي تو شمع

سوخته خود را ز براي تو شمع

روز و شب آويخته و سوخته

مي گذراند به هواي تو شمع

خون دل از ديده به روي تو ريخت

کرد دل و ديده فداي تو شمع

سوخته سر تا قدم از سوز دل

تا سحر از شوق لقاي تو شمع

صبح چو پروانه به مهر رخت

سوخته افتاده به پاي تو شمع

برد ز بزمت دل پر درد شمع

تاب جمال تو نياورد شمع

بي تو ندارم سرو و پرواي باغ

نيست مرا ميل تماشاي باغ

بي گل رخسار تو چون داغهاست

در نظرم صورت گلهاي باغ

ديدن باغم به تمناي توست

بي تو مرا نيست تمناي باغ

نيست به سوداي سر زلف تو

يک سر مويم سر سوداي باغ

بي لب جان بخش تو آيد سموم

فيض نسيم طرب افزاي باغ

هست دلم بي تو به سوز چراغ

باد رقيب تو به روز چراغ

اي لب تو شهد و برو بسته صف

خط تو چون مورچه از هر طرف

وصف لبت مي طلبد از خدا

مي ز سر جوش برآورده کف

ناوک مژگان ترا جان سپر

گوهر پيکان ترا دل صدف

از شرف ديدن مهر رخت

خانه ي چشمم شده بيت الشرف

ناوک خوبان به دلم مي گذشت

تير تو آمد ز ميان بر هدف

اي حرمت را همه عالم مطاف

کعبه به گرد حرمت در طواف

اي رخ تو برده ز گلها سبق

گل ز گلستان رخت يک ورق

ديدم از ابروي تو و جام مي

صورت ماه نو و رنگ شفق

ملک ملاحت ز تو دارد نظام

کشور خوبي ز تو دارد نسق

بررخ گل باده ي گلگون زدي

شد ز گل روي تو گل بر طبق

هر سحر از شرم گل روي تو

گل کند از قطره ي شبنم عرق

اي رخ تو نوگل گلزار عشق

تازه ز رخسار تو بازار عشق

اي دلم از تير غمت دردناک

سينه ز تيغ ستمت چاک چاک

تيغ [تو] گر کرد هلاکم چه باک

من ز غم تيغ تو بودم هلاک

شمع صفت سوخته ي عشق را

پيش تو از کشتن و مردن چه باک

روي تو در پرده و روحانيان

گفته ز شوقت همه روحي فداک

از اثر ديده ي پاک من است

دامن حسن تو ز هر عيب پاک

از گل رخسار تو گل رنگ رنگ

وز لب شيرين تو شکّر به تنگ

اي رخ تو مظهر آثار گل

گرم ز آثار تو بازار گل

صورت پرگاري تو روي توست

اي دهنت نقطه ي پرگار گل

بوي تو را يافته بلبل ز گل

گشته به بوي تو طلبکار گل

چون به هواي تو گل از باغ رست

ديده گشاده ست به ديدار گل

آمده نرگس به تماشاي باغ

شد همه جا سرو هوادار گل

اي رخ تو مشعله افروز دل

تيره ز زلف سيهت روز دل

تا به کي از درد دل افغان کنم

[چيست] دوا آه، چه درمان کنم

چند ز بي مهري او چون شفق

خون دل از ديده به دامان کنم

لاله صفت چاک زنم سينه را

داغ دل خويش نمايان کنم

داغ دلم بر همه ظاهر شده

سوخته ام از تو چه پنهان کنم

در صفت لعل گهربار تو

روي زمين را گهر افشان کنم

صبح وش از مهر رخت دم زدم

آتش از اين شعله به عالم زدم

اي خط تو سبزه ي بستان حسن

ماه رخت شمع شبستان حسن

سرو و گلي چون قد و روي تو نيست

در چمن ناز و گلستان حسن

برده خم زلف تو از دلبري

گوي دل خلق به چوگان حسن

حسن تو از زلف تو آوازه يافت

زلف تو شد سلسله جنبان حسن

خط رخت هاله ي دور قمر

خال لبت گوي گريبان حسن

اي دهنت غنچه ي خندان من

قد تو سرو چمن جان من

سرو نشد راست به بالاي تو

سرو کجا و قد رعناي تو

روي تو خوب و قد و رفتار خوب

مجمع خوبي است سراپاي تو

رو به تماشا، که برآورده سر

لاله و گل بهر تماشاي تو

شد چمن دلبري آراسته

از گل روي چمن آراي تو

غايبي از ديده و در ديده ام

مردمک ديده بود جاي تو

دم به دم از ديده ي پر خون مرو

اين سخنم بشنو و بيرون مرو

من کي ام؟ از عشق تو ديوانه اي

ساخته دور از تو به ويرانه اي

آتش عشق تو به دل خانه ساخت

دود برآورد ز هر خانه اي

ميل دلم دور ز کاشانه ات

ني به مقامي نه به کاشانه اي

ز آتش رخسار تو بر هر طرف

شمع صفت سوخته پروانه اي

قصه ام از محنت سوداي عشق

گشته به سوداي تو افسانه اي

دور ز آيين وفا رفته اي

راه نه اين است کجا رفته اي؟

دل ز غم عشق بود در بلا

من ز بلاي تو به غم مبتلا

بهر تو خالي است مکان دلم

گرچه محال است مکان را خلا

مهر تو در ديده تجلّي نمود

ديده ي جان يافت ز نورش جلا

چاک مکن لاله صفت سينه ام

داغ دلم را مفکن بر ملا

خوان لب از خال و خط آراسته

گفته عرب [را] و عجم را صلا

اي قد سرو تو سراسر بلا

کاکل و قد  تو بلا بر بلا

اي قلم آشفته ي سودا تويي

ناطقه را بلبل گويا تويي

شهره به شکر شکني گشته اي

طوطي خوشگوي شکرخا تويي

از سخن آراسته اي نظم را

بزم سخن را سخن آرا تويي

مرده بسي از نفست زنده شد

صاحب انفاس مسيحا تويي

«فهمي» از انديشه لب خود مبند

چون به سخن قادر دانا تويي

يافته نطق از تو سخن گستري

ختم شده بر تو سخن پروري

1

تا ساخته خرّم سمن و سبزه جهان را

رو داده عجب خرمي اي پيرو جوان را

تا يوسف خورشيد به مصر حمل آمد

آراست دگرباره زليخاي جهان را

خورشيد دگر خاصيت کاه ربا يافت

کز جسم خزان باز ربايد يرقان را

حل شد همه از فيض هواي چمن امروز

هر عقده که دي بود ز يخ آب روان را

در آب روان ريخت شکوفه که نمايد

با انجم سيّاره ره کاهکشان را

گرديد صبا غاليه بو در چمن امروز

بگشاد مگر لاله سر غاليه دان را

بزّاز چمن بين که ز اجناس بهاري

آراسته امسال به از پار دکان را

از بهر فراغت به چمن غنچه ي دلتنگ

بگشاد لوندانه دگر باره ميان را

بنگر که چسان پرتو رخسار شکوفه

مهتاب نموده ست شب غاليه سان را

عالم گذران است مبادا که در اين دور

بي مي گذرانند جهان گذران را

فيضي که جهان را بود از چشمه ي خورشيد

هر صبح ز جام مي گلگون طلب آن را

آن جام شفق رنگ به دست آر که هر دم

رنگ رخ او آب دهد گلشن جان را

وان آب فرح بخش روان کن که در اين دور

جان تازه شود از دم او پير و جوان را

بخرام سوي باغ و ببين در چمن امروز

آن فيض که فردا نبود باغ جنان را

هر سال دهد ناميه در گلشن دوران

صد رنگ چو گلهاي چمن برگ رزان را

تا دم به دم از جلوه ي گلهاي بهاري

ميل مي گلرنگ شود شاه جهان را

شاهي که بود در ره او روي تضرع

شاهان فريدون فر جمشيد نشان را

سلطان زمان، رستم ثاني که بياراست

چون ناميه از عدل زمين را و زمان را

آن شاه فلک کوکبه، کز قدر نباشد

بر درگه او راه، چه خاقان و چه خان را

آن ملک ستاني که بود سر به ره او

صد خسرو خاقان منش ملک ستان را

شاها تويي اختر فرخنده که نبود

در دور تو غير نظر سعد، قران را

در علم و فصاحت تويي آن کس که رسانيد

نطق تو به سر منزل اعجاز بيان را

در بزم تويي آن در يکدانه که سازد

شرمنده دل و دست تو هر دم يم و کان را

در رزم تويي آن که اگر حمله نمايي

پيشت نبود تاب سکون کوه گران را

خواهد که برد نام تو و ذکر تو گويد

زان شسته به شبنم سحري غنچه دهان را

گر باد برد فيض حديث تو به گلشن

آرد به سخن سوسن آزاد زبان را

باشند ملايک چو مگس بر سر خوانت

هر جا که نهد مائده آراي تو خوان را

نبود عجب ار فيض عطاي تو دهد جاي

در آتش سوزان چو سمندر سرطان را

گر حامي گلزار جهان لطف تو گردد

هرگز نبود ره به چمن باد خزان را

کي رخش جهان اين روش تير نمايد

چون گور ز داغ تو نيفروخته ران را

شمشير تو يکرو شده در کشتن اعدا

مردانه در اين کار دو جا بسته ميان را

روزي که دليران تو در عرصه ي ميدان

گيرند به کف رزم يلي تيغ و سنان را

از هيبت شمشير و سنان راه نباشد

در عرصه ي آن رزم امل را و امان را

آرند به کف تيغ زنان خنجر کين را

شويند به خون شيردلان دفتر جان را

از زندگي خويش در آن منزل هايل

اميد نماند، چه شجاع و چه جبان را

آن روز سنان تو چه در جلوه درآيد

گه افسر خاقان برد و گه سر خان را

زان دغدغه شمشير و سنان تو رهاند

جانهاي سراسيمه و دلهاي طپان را

هرگز ننوشته است چنين مطلع رنگين

تا خامه به مدح تو گشاده ست زبان را

خصمت دهد از دست عنان دل و جان را

بگذارد اگر فارس قهر تو عنان را

در معرکه ي رزم تو از پاي درآيد

ناديده عدو سرزنش گرز گران را

گر پشّه ي قهر تو به کين بال گشايد

با او نبود تاب جدل پيل دمان را

هرگه که جهان گرم شود ز آتش قهرت

تيغ تو دهد آب در در آن دم عطشان را

با قدّ دو تا پشت دهد خصم ضعيفت

در رزم نمايي چو بدو پشت کمان را

گر خصم کند حمله به سوي تو ز تندي

ور تند کند از پي کين تو عنان را

از تندي صرصر چه خطر مشعل مه را

وز حمله ي روبه چه زيان شير ژيان را

شاها ز فراق مه رخسار تو يک چند

بر چرخ رسانيد دلم آه و فغان را

در وادي هجرت نه چنان گم شده بودم

کز [من] به جهان کس طلبد نام و نشان را

دور از [تو] نه لب بستنم از کم سخني بود

ياراي سخن بي تو نبوده است زبان را

جان بر لب از اندوه جدايي تو بودم

هجران ز دلم صبر و ز تن برده روان را

مي مردم از اين غصّه اگر بازنمي داشت

اميد وصال تو به لب آمده جان را

صد شکر که چون شمع، من سوخته کردم

روشن به رخت ديده ي خونابه فشان را

شاها منم آن طوطي خوشگو که به مدحت

در باغ سخن بال گشودم طيران را

کلکم بود آن مدح سراي تو که هرگز

در مدحت غير تو نفرسود لسان را

تا گشت بيان معني مدح تو ز کلکم

شستند معاني طلبان لوح بيان را

تا ناميه هر سال ز اقواي طبيعي

چون کشت امل سير کند باغ جهان را

چون باغ ارم تازه بود گلشن عمرت

در گلشن عمرت نبود راه خزان را

عيش تو همه ساله جوان باد که از تو

هر لحظه بود عيش دگر پير و جوان را

2

منه به خط رخ آن سمن عذار انگشت

که خوب نيست نهادن به حرف يار انگشت

نگار من که به خون ريختن علم شده است

چه عيب اگر کند از خون من نگار انگشت

به هر گذر که خرامي ز بهر کحل بصر

نهند خلق بر آن خاک رهگذار انگشت

چو ني کنند ز دست تو درد دل ظاهر

اگر نهي به لب عاشقان زار انگشت

هزار ناله چو قانون برآيد از من زار

اگر کشي به رگ سينه ي فگار انگشت

چه طالع است که يک گل ز گلشن دوران

نچيده دست من، آزرده شد ز خار انگشت

ز بهر کحل بصر مي کشد فلک ز هلال

به خاک درگه شاه جم اقتدار انگشت

سپهر قدر فلک رتبه، رستم ثاني

که عدل او زده در چشم روزگار انگشت

شهي که بخت بلندش خطاب کرد به چرخ

که پيش حکم وي از ديده بر مدار انگشت

شها تويي که به خلق زمانه لطف نمود

پي شمردن جود تو کردگار انگشت

به خلق دست تو چندان گهرفشاني کرد

که از شمردن آن گشت شرمسار انگشت

ز اعتبار تو کس معتبر نماند به دهر

نهاد قدر تو بر حرف اعتبار انگشت

ز بهر کندن چشم عدوي درگاهت

نمود غنچه ي زنبق به هر بهار انگشت

پي شمار عطايت هنوز کم باشد

اگر به جاي يکي باشدم هزار انگشت

اگر عدوي تو معجز طلب کند از تو

ز بهر شقّ قمر، چون نبي برآر انگشت

به زور پنجه تو آن رستمي که گر در رزم

کند عدو به هر انگشت استوار انگشت

چو اشک خون ز هر انگشت او فروريزد

شود ز زور تو چون [چشم] اشکبار انگشت

به يک اشارت دستت گشود فلعه ي خصم

ترا به دست بود جاي ذوالفقار انگشت

به دستياري خامه نوشت در مدحت

به رغم خصم تو اين شعر آبدار انگشت

هميشه تا که بود اعتبار خلق به دست

هميشه تا که بود دست را به کار انگشت

تو جام مي منه از دست خويش تا باشد

به چشم خصم تو از دست روزگار انگشت

3

حسنت به روي گل خط عنبر فشان نوشت

يا خط ز مشک بر ورق ارغوان نوشت

بر صفحه ي رخ تو رقم کرد کلک صنع

خطي که وصف آن همه جا مي توان نوشت

بر لعل جان فزاي تو کان آب زندگي است

در حيرتم که کلک قضا خط چسان نوشت

مي کرد ترک چشم تو غارتگري مدام

روي تو کرد رحمي و خط امان نوشت

در مصحف رخ تو قضا چون بياض ديد

از مشک ناب آيت رحمت بر آن نوشت

خط نيست بر رخ تو که مستوفي قضا

پروانه اي به قتل من ناتوان نوشت

يا بهر حفظ بر ورق گل ز مشک ناب

حرزي ز بهر خسرو کشورستان نوشت

بهرام شاه دنيي و عقبي که کلک صنع

بر نام او حکومت کون و مکان نوشت

شاهي که بهر خلعت او آفريدگار

پروانه ي حيات به خلق جهان نوشت

آن سلطنت پناه که بر نامش از ازل

دوران نشان سلطنت جاودان نوشت

منشي صنع بهر غلامان درگهش

پروانه ي حکومت هندوستان نوشت

شاها تويي که کاتب تقدير در ازل

مدح تو بر کتابه ي هفت آسمان نوشت

دوران حديث علم تو و دانش تو را

بر پيش طاق مدرسه ي لامکان نوشت

وصف سخا و عدل تو را کاتب قضا

بر لوح قبر حاتم و نوشيروان نوشت

وجه معاش خلق جهان را ز انس و جان

کلک گهرفشان تو خطّ ضمان نوشت

کلک تو را زمانه ي انعام کم نشد

چندين برات رزق که بر انس و جان نوشت

صد قرن در جهان به تو شاهي رقم نمود

احکام طالع تو به لوح بيان نوشت

از کلک نيزه، کاتب قهر تو روز رزم

بر تخته ي زبان عدو، الامان نوشت

کلک تو کاتبي است که در روزگار راز

صد خط به خون دشمن بي خان و مان نوشت

مي کرد ميزبان قدر ميهمانيت

اسباب را و مي، نه بر اهل زمان نوشت

بر خوان چرخ بهر تو قرص قمر نهاد

کاه از براي اسب تو بر کهکشان نوشت

شد عمرها که کلک عطارد به مدح تو

اين شعر بر بياض مه آسمان نوشت

هر جا قضا حکايتي از لامکان نوشت

وصف مکان قدر تو برتر از آن نوشت

دوران نشان دولت هرکس که زد رقم

اسم تو را به قدر، به طغراي آن نوشت

لشکر نويس دهر کمين بنده ي ترا

برتر ز کيقباد و قزل ارسلان نوشت

وجه برات بخشش دست و دل ترا

کلک قدر به حاصل دريا و کان نوشت

بر صفحه ي زمانه ز کلک بيان خويش

«فهمي» به مدح و وصف تو صد داستان نوشت

شاها به مدح و وصف قزل ارسلان ظهير

بس نظم دلپذير به لوح بيان نوشت

با آنکه بر صحيفه ي عالم دبير عقل

او را نه چون تو شعررس نکته دان نوشت

پيوسته بود مايل اشعار دلفريب

از بهر آن ظهير مديحش چنان نوشت

با اين سخن رسي تو اگر ملتفت شوي

مدح تو صد برابر او مي توان نوشت

تا چرخ پير حرف حوادث به کلک غيب

خواهد به لوح خاطر پير و جوان نوشت

يا رب که دارد ايمن از اندوه حادثات

ذات ترا که باعث انس و امان نوشت

4

به مراد دل ازاقبال تو گرديدم شاد

بعد الحمد کز اقبال رسيدم به مراد

هر دو چشمم که ز خون بود به هجران چو دو بحر

شکر کز وصل تو گرديد چو بحرين آباد

سر کويت هوس خلد مرا برد از دست

حرمت آرزوي کعبه مرا برد از ياد

روز هيجا مدد از مردم عالم مطلب

که ترا چرخ مدد مي کند و بخت امداد

گر کند خصم تو بنياد حسد ورزيدن

دل قوي دار که خصم تو ندارد بنياد

سرفرازا ز پي طوف حريم حرمت

گذر من ز جرون جانب اين ملک فتاد

عمرها رفت که دارم هوس کعبه ي وصل

عاقبت بخت بدين راه مرا کرد ارشاد

کم به بزم تو رسد چون من از اقليم سخن

جامع نوع کمالات بدين استعداد

سوي من بين و به چشم دگرانم منگر

که ز صرّاف بسي فرق بود تا حدّاد

کلک من بذل هنر مي کند از مايه ي نظم

طبع من داد سخن مي دهد از دانش و داد

منم امروز در اقليم سخن استادي

که به انواع هنر آمده طبعم استاد

با چو من مرد رهي، مردي و همراهي کن

تا شود مردميت شهره به اطراف و بلاد

نظر حق نبود کم ز تو، بايد که تو نيز

در حق ما نکني کم نظر استمداد

تا بود شهره ي آفاق به آزادي سرو

باش چون سرو ز اندوه حوادث آزاد

مدّت دولت و اقبال تو بيش از آلاف

عدد عمر اعادي تو کم از آحاد

عارضت باد به بستان زمان صبح اميد

قامتت باد به گلزار جهان نخل مراد

نوخطان بر رخ خط عنبر فشان آورده اند

يا براي کشتن عاشق نشان آورده اند؟

يا براي صيد دلها دامي از مو بسته اند

يا دل از ما برده و خطّ ضمان آورده اند

خضر [را] جا بر کنار آب حيوان داده اند

سبزه ي تر برلب آب روان آورده اند

از خط خود تا بر آب زندگي ره بسته اند

خضر را از زندگيّ خود به جان آورده اند

بهر قتل عاشقان پروانه ظاهر کرده اند

يا به ملک دلبري خطّ امان آورده اند

حکم قتلم در نشان خوبي ايشان نبود (کذا)

بهر قتلم اين زمان خط در ميان آورده اند

تا دبيران جهان را نسخ خط ظاهر شود

خط نسخ [ي] از براي امتحان آورده اند

ني غلط کردم که تعويذي ست آن از مشک ناب

کز براي چشم زخم دشمنان آورده اند

يا نشان مملکت گيري ست کز کلک قضا

از براي خسرو مازندران آورده اند

شاه رستم، شاه روز افزون [که] نامش را زغيب

بر زبانها خسرو صاحب قران آورده اند

آن سکندر قدر جم حشمت که خدّامش به رزم

تاج دارا [را] و گاه اردوان آورده اند

آن سرافرازي که از بهر نظام هر دو کون

ذات او را مرکز امن [و] امان آورده اند

دشمنان گر روز رزمش جمله چون اسفنديار

گفت و گوي پهلواني بر زبان آورده اند

يا چو سهراب از غرور قوّت بازوي خويش

رزو هيجا رو به او صد پهلوان آورده اند

ناوکش آنها به چشم خود چو مژگان ديده اند

خنجرش اينها به تن مانند جان آورده اند

از فلک هرشب به بزم عشرتش خدّام او

سفره ي زربفت پيش ميهمان آورده اند

يا براي آنکه شويد ميهمانش دست خويش

از پي تعظيم طشتي زرنشان آورده اند

سرفرازا! هست چون عمر عدويت بي مدار

هرچه بي راي متينت در جهان آورده اند

راي تو آيينه ي صنع است مي تابد در او

آنچه در معموره ي کون و مکان آورده اند

مهر را چون روز بي حکمت ز گردون برده اند

قرص مه را شب ز بهر ترجمان آورده اند

خواست تا بر بام قصرت مه برآيد، ره نيافت

نرباني بهر او از کهکشان آورده اند

از مه و مهر جهان افروز بنّايان چرخ

بهر ايوان جلالت تا بدان آورده اند

بي وقوفان مايه ي بغض ترا از درگهت

برده اند از بهر سود، امّا زيان آورده اند

گفته اند از عدل امّا بر تو ظلمي کرده اند

هر کجا نام تو و نوشيروان آورده اند

حاسد جاه ترا در کوي غم گر برده اند

تابع امر تو را  گر شادمان آورده اند

آن نه از سستي و اهمال است و اين از جدّ و جهد

هرکه را هر نوع مي بايد چنان آورده اند

شمّه اي از وصف جودت منشيان دهر را

رفته قوّت از بيان، تا در بيان آورده اند

کي کفايت مي کند بذل دل و دست ترا

هر در و لعلي که در دريا و کان آورده اند

ساحت بزم تو شد خوان عطايي في المثل

بس که در بزم تو خوان بر روي خوان آورده اند

فرض کردم اينکه روز رزم از خدّام تو

لشکر اعدا دو تن را در ميان آورده اند

وان تمام لشکر از جدّ و کمال اهتمام

تيغ در کف رو به دفع اين و آن آورده اند

چون کبوتر قصد حمله صيد شاهين کرده اند

همچو روبه حمله بر شير ژيان آورده اند

تا فلک ياري کند در رزم خدّام تو را

از شهاب و ماه نو، تير و کمان آورده اند

نيست هرگز ميل بيرون رفتن از درگاه تو

بخت و دولت را که با هم همعنان آورده اند

زانکه ايشان هم به صد تشويش بعد از قرنها

همچو من خود را بدين عالي مکان آورده اند

رستم عهدي و در گلزار مدحت بي سخن

بلبلان طبع من صد داستان آورده اند

کي چو من درّ معاني بهر گوشت سفته اند

نکته سنجاني که مدحت بر زبان آورده اند

غافل از «فهمي» مشو شاها که او را در جهان

بهر مداحيّ ذاتت نکته دان آورده اند

از کمال لطف سنجر، انوري و عنصري

خويش را در ملک معني کامران آورده اند

سوي من از لطف بنگر اي که بر درگاه تو

همچو سنجر صد غلام پاسبان آورده اند

تا چو از طبع بلندم مدحتت نازل شود

مردمان گويند وحي از آسمان آورده اند

با يا رب تابع بخت جوانت چرخ پير

اين دعا را بر زبان پير و جوان آورده اند

سال عمرت باد در عيش و فراغت آن عدد

کز حساب اسمت آن را در بيان آورده اند

6

وله

همچو زلف ماه رويان هست عالم بيقرار

همچو چشم فتنه جويان فتنه دارد روزگار

گردش ايام هر ساعت به رنگي ديگر است

نيست او را همچو عهد خوبرويان اعتبار

عالم دون بر قرار خود نمي آيد دمي

ظاهراً بر بيقراري يافته عالم قرار

عشرت دنيا بود چون بذل مفلس بي ثبات

محنت عالم بود چون جور خوبان پايدار

بر امير آنکه شايد ميوه اي آيد به دست

چون شکوفه چشم مردم شد سفيد از انتظار

در ميان بحر غم افتاده ام کز موج لطف

تا مرا زين موج خيز فتنه آرد بر کنار

گل به دست ديگران و خار غم در پاي من

ديگري مي خورده و من مي کشم رنج خمار

دوش سر در جيب همت داشتم از دود غم

کرد ناگه مطلعي در خاطر غمگين گذار

شد پريشان روزگار من ز هجر روي يار

کس مبادا چون من از هجرش پريشان روزگار

حال من زار است و سختي مي کشم از جور چرخ

نيست چون من هيچ کس در کنج محنت خوار و زار

سيم اشکم شد چو قانون تا به دامن متصل

متصل دارم بدين قانون فغان از دست يار

صبر کردن بود کار دل، ولي از دست غم

صبرم از دل، دل ز دستم رفته و دستم ز کار

اختيار از دست بيرون رفت و مانند جرس

مي کنم دايم فغان و ناله ي بي اختيار

از ديار خويشتن وز يار دور افتاده ام

کس چو من  يا رب مبادا، دور از يار و ديار

تا به کي دورم کند گردون ز خاک کوي دوست

چند محرومم کند بخت از وصال روي يار

گاه مي خندم به سان برق بر احوال خويش

گاه مي گريم چو ابر از جور حرمان زار زار

اي فلک رحمي به حالم ورنه از بيداد تو

داد خواهم برد پيش خسرو عالي تبار

پادشاه دادگستر، شهريار بحر و بر

کوه حملي ابر کف، دريا دلي گردون وقار

مظهر آيات رحمت، مظهر رايات فتح

مطلع انوار دانش، محض لطف کردگار

نونهال باغ دولت، رستم ثاني که هست

کمترين بندگانش رستم و اسفنديار

اين سکندر جاه دارافرّ خاقان منزلت

اردوان قدر فريدون خيل جمشيد اقتدار

آن شهنشاهي که دارند از علوّ مرتبت

خادمان درگهش از پادشاهي ننگ و عار

چاکران رومي و زنگي او شمس و قمر

خادمان چرکس و هندي او ليل و نهار

ساکنان درگهش را چون فرود آيد ز رخش

هست چون فيضي که گردد منزل از پروردگار

با خرد گفتم که از بهر چه در هر صبحدم

گوهر انجم فروريزد از اين نيلي حصار؟

گفت: چون خورشيد در اوج شرف هر صبحگاه

کز حرم بيرون خرامد آن سپهر نامدار

تحفه ي ديگر نباشد لايق او چرخ را

بر سر او مي کند چون گوهر آنها را نثار

سرفرازا! هست از راي تو انجم را ثبات

کامکارا! هست بر حکم تو گردون را مدار

گر خلل در شهربند دهر افتد، مي کند

چون فلک راي جهان بان تو آن را استوار

حاسدانت را مرض پيدا شد از کين و حسد

آن مرض را شربت تيغ تو آمد سازگار

در دل خصم تو افکنده ست آتش کينه ات

مي توان کشت آتش او را به تيغ آبدار

باز تيرش صيد سازد مرغ روح خصم را

روز هيجا خادمت هر سو که اندازد شکار

بر يسار و بر يمين هر سو که راني مي روند

در رکابت فتح و دولت از يمين و از يسار

فکر مي کردم شبي از بهر مدحت تا سحر

يافت آخر اين غزل در خاطر محزون قرار

اي اسير خط مشکينت دل و جان فگار

طالب وصل گل رويت من و چون من هزار

داغ بر دل، لاله [از] شوق رخت در بوستان

پاي در گل، سرو از ننگ قدت در جويبار

مي رسد هر صبح فيضي در دل از مهر رخت

فيض حق مي آيد آري، در دل شب زنده دار

محنت ايام روزه رفت و شام عيد شد

ماه نو را بين به روي ساقي گلگون عذار

نيست ماه نو شب عيد از شفق طاهر که چرخ

جام مي کج کرده و مي ريخته بر رهگذار

در شفق بهر چه بيند کس هلال عيد را

تا توان در جام مي ديدن خم ابروي يار

خسروا! اشعار «فهمي» سر به سر اوصاف توست

تا شعار او بود شعر، اين بود او را شعار

لطف تو بسيار و کس نوميد از لطف تو نيست

هست او از لطف بسيارت بسي اميدوار

کاشت در باغ دل خود، از تو صد نخل اميد

دارد اميدي که آيد نخل اميدش به بار

نوبهار عمر و جاهت باد ايمن از خزان

تا بود در باغ دوران گه خزان و گه بهار

بنده ي امر تو بادا هم خواص و هم عوام

تابع امر تو بادا هم صغار و هم کبار

تا کند نرگس نمايان جام عشرت در چمن

تا بود کوکب برين فيروزه کاخ زرنگار

باد چون نرگس هميشه ساغر عيشت به کف

چون کواکب باد بيرون سال عمرت از شمار

تا بقاي چار عنصر هست يا رب هشت چيز

متصل بادا ترا از همت هشت و چهار

چرخ تابع، کام حاصل، عيش بي حد، وقت خوش

خصم فاني، عمر باقي، دولت افزون، بخت يار

7

ز غنچه ي دهن او مپرس وز سخنش

که هيچ جاي سخن نيست غنچه ي دهنش

اگر چه پيرهنش هست همچو گل نازک

ولي ز روي نزاکت نمي رسد به تنش

همين نه توبه ي من شد شکسته از زلفش

هزار  توبه شکسته است زلف پرشکنش

چنين که خلق ز چشمش شکسته حال شدند

کجا به چشم درآيد شکست حال منش

عجب که بي رسن زلف او خلاص شود

دلم که هست گرفتار در چه ذقنش

دلم گريخت ز چشمش، گرفت و بست به زلف

گريز پاست از آن بسته [است] بر رسنش

رسيد جان به لبم از فراق چون يعقوب

مگر که زنده بمانم به بوي پيرهنش

بدين گنه که به بزم تو شمع رخ افروخت

کنند بر سر پا در ميان انجمنش

کسي که سبزه ي خط و گل جمال تو ديد

دگر چگونه کشد دل به سبزه و سمنش

در آن چمن که قد و عارض تو جلوه کند

چرا نظر فکند کس به سرو و نسترنش

به سان آينه رو سوي هر کسي که کني

به پيش روي تو نبود مجال دم زدنش

از آن دراز بود خامه را زبان که چو من

به مدح شاه جهان است سر به سر سخنش

ستاره خيل فلک قدر، رستم ثاني

که اوست جان جهان و جهان بود بدنش

شها! سمند تو آن رخش آسمان سير است

که سبزه زار سپهر است سبزه ي دهنش

هماي چتر تو آن مرغ عرش پرواز است

که از حجاز بود زير بال تا ختنش

به عهد ملک تو امروز در سخنداني

منم ظهير و تويي اردشير بن حسنش

چنان به مدح تو گويم [سخن] که کس در دهر

نه از ظهير سخن گويد و نه از سخنش

دعاي ذات تو گويم که تا ابد بادا

نگاه دار خدا از مخافت حزنش

8

زهي نهال قدت سرو گلشن اقبال

مه جمال تو خورشيد آسمان جلال

به اوج حسن مه عارض تو خورشيدي است

که هرگزش نبود بيم از کسوف زوال

فتاده بر گل روي تو خالهاي سياه

چو قطره هاي سياهي به روي کاغذ آل

ز فرقت تو چو نرگس ضياي باصره کم

ز ديدن تو چو سوسن زبان ناطقه لال

غزال چشم تو زين سان که دام مردم شد

چرا سيه نشود روز من چو چشم غزال

شبي ز خلق جهان در به روي خود بستم

به گوشه اي که در او ره نداشت غير شمال

ز خون ديده و دل بود ديده ام چو شفق

ز بار غصه و غم بود قامتم چو هلال

چو چشم مست بتان گاه ناتوان بودم

چو زلف سرکش خوبان گهي پريشان حال

به روي من در عشرت گشوده شد ناگه

درآمد از درم آن ماه آفتاب جمال

ز زلف، بر گل عارض فکنده سنبل تر

ز مشک بر ورق گل نهاده نقطه ي خال

چو ديدم انجم اشک مرا يقين دانست

که آفتاب غم من گرفته اوج کمال

به ناز گفت که اي پايمال راه ستم

به خنده گفت که اي در ره ستم پامال

بيا که سبزه زمين را گرفته ميلاميل

بيا که لاله گرفته است جام مالامال

چمن ز سبزه و گل باز جنّتي شده است

بنوش باده که در جنّت است باده حلال

بنوش باده و بگذر ز فکر شام فراق

ببين مرا و غنيمت شمار روز وصال

وگر زمانه ز روي حسد شود مانع

بگو به شاه ملک خصلت حميده خصال

سپهر قدر فلک حشمت ستاره حشم

فرشته فعل و قوي طالع و خجسته فعال

جهان مرحمت و مردمي محمد خان

که هست ملجأ خلق جهان به اسقلال

شهي که در حرم بخت او ز تربيتش

عروس ملک به وجه نکو نموده جمال

به حد وسعت ميدان رفعتش نرسد

هزار [سال] اگر ره رود سمند خيال

هميشه خصلت طبعش مروت است به خصم

زهي کمال مروّت، زهي کمال خصال

شها تويي که چو سوسن بود به باغ سخن

زبان ناطقه در حصر التفات تو لال

هماي چتر تو هرجا که بال بگشايد

شوند خلق ز جور زمانه فارغ بال

اگر ز لطف کني جانب ستاره نظر

يکي نبيند از آن جمله تا به حشر وبال

هميشه تيغ تو چون زاهدان گوشه نشين

ز خون دشمن جاه تو خورده رزق حلال

خبر ز تيغ تو چون يافت خصم تند آمد

به سان تشنه که يابد خبر ز آب زلال

اگر به کوه ز قهر تو آورند نشان

وگر برند ز حلمت به سوي ابر مثال

چو کوه، ابر بماند به جاي خود ثابت

چو ابر، کوه ز بيمت رود به استعجال

ز ملک جاه و جلالت [چو] گنبدي است فلک

ز عکس نعل سمند تو حلقه اي است هلال

اگر تصوّر دولت کند مخالف تو

وگر بزرگي و اقبال آورد به خيال

امل به زندگي اش خندد و اجل گويد

زهي تصور باطل، زهي خيال محال

نمود صبح به مدح تو مطلعي ديگر

ز مطلع سخنم همچو آفتاب جمال

زهي ز حصر سپاهت زبان ناطقه لال

سياهي سپهت روي ملک را خط و خال

به مجلسي که مه رفعت تو صدر گرفت

گرفت همچو هلال، آفتاب صفّ نعال

غنميت است وصال تو همچو وقت شباب

مبارک است جمال تو همچو صبح وصال

طريق مردمي از جان دشمنت ديدم

که کرد تير ترا روز رزم استقبال

به مدح ذات توام بالعشي والابکار

به ذکر خير توام بالغدوّ والاّصال

نهال عمر عدو خشک شد ز رشک قدت

علي الخصوص که از لطف ايزد متعال

ترا شکفته گلي در رياض پادشهي

ترا رسيده نهالي به گلشن اقبال

گل حديقه ي دولت، نهال گلشن بخت

مه سپهر شرف، آفتاب اوج کمال

شجاع معرکه ي رزم، رستم ثاني

که نيست ثاني او روز رزم، رستم زال

به گاه لطف و کرم ابردست و دريادل

[به] وقت جنگ و جدل باد عزم برق مثال

حکيم شيوه و روشن دل و قوي دولت

فرشته طينت و دانا و مستقيم احوال

کرم به خلق جهان کرده بيشتر ز حساب

جواب اهل طلب داده بيشتر ز سؤال

اگر به چين نبرد باد بوي خلقش را

به خاک نافه نيفتد دگر ز ناف غزال

چنين مهي که شد از اوج سلطنت طالع

نديده ديده ي افلاک در هزاران سال

چنين گلي نبود در رياض ملک و ملل

چنين مهي نبود در سپهر جاه و جلال

ترا که هست خلف اين چنين به مسند بخت

هميشه باش ز بخت جوان خود خوشحال

ز تند باد خزان باد تا ابد ايمن

قدش که در چمن بخت بست تازه نهال

جهان پناها دارم ز گردش گردون

حکايتي ز شکايت، شکايتي به کمال

شکايتي نه که آيد به حيّز تقرير

شکايتي [که] برون است از محيط خيال

رسيده بود ز لطف ملوک سيم و زرم

که بود مايه ي عيش [من] و معاش عيال

ز جمع کردن آن سيم و زر غرض اين بود

که از طلب بکنم زرد رنگ، چهره ي آل؟

دو سال شد که به يزد از پي تصور نفع

معاملات نمودم به مردم عمّال

يکي گريخت، يکي کشته شد، دگر يک مرد

شدند يک دو سه از مفلسي پريشان حال

به من رسيد از آن مردمان دون دغل

بسي زيان ز منال و خسارت اموال

خيال عيش چنان رفته بود از دل من

که بود فکر فراغت مرا خيال محال

به جانب تو گريزان شدم از آن مردم

که رحمت تو برد از دلم غبار ملال

به پاي بوس تو از سروران شوم ممتاز

رسم به دولت وصلت به دولت و اقبال

بدين اميد روان آمدم چه دانستم

که حال [من] گذرد بي گنه بر اين منوال

گنه نکرده ام ار زانکه کرده ام هرگز

مرا نکرده گنه کار، کس به اين افعال

ولي چو اختر بختم نمي کند ياري

سزاست گر فلک افکند اخترم به وبال

مرا که شهره ي عالم شدم به علم  و عمل

روا مدار که مطعون شوم به اين اعمال

کجاست آنکه نداند مرا ز اهل هنر

مگر مرا نشناسند در رحم اطفال!

منم به نطق سخن در زمانه گشته مثل

منم که نيست مرا کس به نظم و نثر مثال

به فن شعر منم شاعري به استحقاق

به ملک نظم منم حاکمي به استقلال

منم که طبع بلند من از جواهر طبع

به گوش چرخ در آويخت عقدهاي لآل

حديث شرح معاني بيان شود آسان

بيان کنم چو به پيشت معاني اشکال

شها چو قوت طبع و سخن شناسي تو

فتاده است در افواه و هست در اقوال

گرفته فيض ز فهمت کمال اسماعيل

رسيده انوري از طبع انورت به کمال

به دور چون [تو] کسي، در ديار چون تو شهي

کجا رواست که باشم من اين چنين بدحال

مرا که سر به فلک سايد از تفاخر فضل

چرا به راه ستم باشم اين چنين پامال

به دعويي که در اين يک دو بيت شد مذکور

گواه بس بود اين چند بيت حسب الحال

در اين ولا که به عزم شکار شش روزه

گشاد مرغ سعادت شکار تو پر و بال

به مخلصان تو جور فراق اين شش روز

چنان نمود که اندوه فرقتت شش سال

هزار شکر که بازآمدي و جا کردي

به دولت و به سعادت به مستقرّ جلال

هميشه تا سر هر سال خسرو انجم

به مسند حمل آيد ز روي استقلال

تو باش صدرنشين حکومت راز (کذا)

به حکم حضرت بي چون، خداي جلّ جلال

تمام روز تو در جشن خوش تر از نوروز

هميشه سال تو در عيش بهتر از هر سال

هزار ملک بگيري به فتح و فيروزي

هزار سال بماني به دولت و اقبال

9

وله

مرا که کار دل از زلف توست حيراني

چگونه جمع شود خاطر از پريشاني

ز ترک چشم تو صد فتنه ملک ايمان را

ز کفر زلف تو صد رخنه در مسلماني

به گلشن دلم از ناوک تو ظاهر [شد]

هزار غنچه، ولي غنچه هاي پيکاني

مرا که جان ز غم هجر بر لب آمده بود

نهاد بخت به وصل تو منّت جاني

[به] يک سخن دل ما مي بري همين باشد

طريق دلبري و شيوه ي سخن داني

ز رشک لعل لبت ريخت در ز درج عقيق

چو حقه ي دهنت کرد گوهرافشاني

کسي ز سرّ دهان تو هيچ آگه نيست

مگو سخن، مکن اظهار سرّ پنهاني

چو لاله با دل پر داغ و سينه ي پر خون

ز شوق روي غزالي شدم بياباني

ز حال زار من و حسن يار معلوم است

جمال يوسف و احوال پير کنعاني

به چشم ديده وران آمده است از صد ميل

غبار کوي تو چون سرمه ي صفاهاني

به بحر فکر چنين مطلعي بسي گشتم

که يافتم صدفي پر ز درّ عمّاني

چه باشد آنکه گهي همچو صبح نوراني

عيان شود ز شب تيره، بخت ظلماني

به پا و گردن او بند و آهن است مدام

نکرده هيچ گناهي و گشته زنداني

بود به هيأت ماهي، ولي به حسن چو ماه

نموده موج چو دريا، ولي بود کاني

ز کان خويشتن آيد برون به دشواري

به چاه تيره رود سرنگون به آساني

به دست بوسي شاهان رسيده و بسته

دو جا کمر به غلامي و بنده فرماني

ميان مردم شهر است و در سيه خانه

مقام ساخته چون مردم بياباني

به دوستان شده يکسر دو هست از دل و جان

عدوي شاه جهان را مصاحب جاني

شهي که چرخ به درگاه قدر او ز شهاب

گرفته چوب به کف آمده به درباني

شهي جهان کرم، شهريار ملک جهان

سپهر لطف و سخا محض لطف يزداني

خدايگان جهان، رستم، آن که اندر رزم

به غير رستم دستان نباشدش ثاني

تويي که راي جهان بانت از متانت عقل

بناي خانه ي افلاک را بود باني

ز جاي خويش بجنبد فلک ز همّت تو

اگر ز قهر به سويش سري بجنباني

از آن ستم که فلک پيش از اين به مردم کرد

به عهد عدل تو دارد کنون پشيماني

حمايت تو کند ميش را مصاحب گرگ

عدالت تو برد گرگ را به چوباني

به عهد معدلتت در رياض گلشن دهر

به غير ديده ي نرگس نديده حيراني

سحاب دست تو و ابر چشم من هر يک

بود به چشم يقين همچو ابر نيساني

يکي ز کثرت باران اشک و سيل سرشک

يکي ز فيض کف جود و گوهرافشاني

کلام سحر بيانت به هرچه امر کني

بود به مردم عالم چو نصّ قرآني

خدا ز ساير انواع، نوع انسان را

به قرب وصل رساند ز بعد جسماني

تو خود به کسب کمالات خويش يافته [اي]

ز فيض عقل به فياض قرب روحاني

تويي به عقل از انواع انس و جن ممتاز

زهي زعقل تو ظاهر کمال انساني

اگر عدو ننهد سر به حکم ديوانت

به حکم شرع سر و مال اوست ديواني

به منزلي که ز بهر طرب مقام کني

دمي به کوکبه و حشمت سليماني

ز سفره ي  کرمت ريزه آنقدر ريزد

به روي خوان زمين وقت سفره افشاني

که بهر خدمتشان مور را بود اسباب

اگر هزار سليمان رسد به مهماني

کمينه چاکرت اسفنديار رويين تن

کهينه خادمت افراسياب توراني

کمين غلام درت فارغ است از شاهي

گداي تو مستغني است از خاني

چنين که خلق جهان در پناه لطف تواند

ترا رسد که کني دعوي جهان باني

اگر ز روي فساد آتشي برانگيزد

عدوي جاه تو از ابلهي و ناداني

به باد حمله برآري ز جان او آتش

به آب تيغ غبار تيغ بنشاني (کذا)

به اوج عزّ و شرف رفته هرکه چون خورشيد

بر آستان تو هر صبح سوده پيشاني

متاع عيش به بازار عيش ارزان شد

بلي هميشه شد ارزاني از فراواني

چو بنده تابع فرمان توست چرخ فلک

گريز نيست مر او را ز بنده فرماني

سپهر کوکبه شاها، منم به قوّت طبع

کسي که کرده به مدّاحي تو سلماني

همين ز مدح تو دانسته ام چو اهل سخن

طريق و طور سخن گويي و سخن داني

تويي به رتبه قزل ارسلان و [من] چو ظهير

تويي به مرتبه خاقان و من چو خاقاني

پي نثار تو دارم به مخزن خاطر

هزار درج همه پر ز گوهر کاني

هزار صفحه ز بهر تو کرده ام مرقوم

همه به کلک دعا گويي و ثنا خواني

ز گرد کعبه ي کويت که قبله گاه دعاست

جدا شده دو سه روزي ز جهل و ناداني

ز بس که خون جگر از دو ديده باران بود

دو ديده بود مرا چون سحاب باراني

ز بار غصه قدم را جدا ز نخل قدت

خميده ساخت چو چوگان، سپهر چوگاني

زمانه بي تو چه بيدادها که کرد به من

مگر تو داد مرا از زمانه بستاني

کنون چو بخت رسيدم به عذر تقصيرت (کذا)

به درگه تو اگر راني و اگر خواني

ز درگهت به چه رو، روي خود بگردانم؟

هزار بار اگر رو ز من  بگرداني

من آن ني ام که ز آزار و غيبت جمعي

که هست ديدنشان مايه ي پريشاني

توانم از تو جدايي نمودن و بودن

چو دشمن تو به زندان غصه، زنداني

هميشه تا نبود روز چون شب تيره

هميشه تا نشود شب چو روز نوراني

متابعان ترا شب چو روز روشن باد

مخالفان ترا روز، شام ظلماني

بگير جام نشاطي، که تا ابد باقي است

بقاي دور تو چون دور عالم فاني!

1

افتاده ام به پاي تو از دست صد جفا

دست مرا بگير که افتاده ام ز پا

تا کي جفا و جور به من وعده مي کني

وقت است اگر به وعده ي خود مي کني وفا

بيگانه را به خويش دگر آشنا مکن

بيگانه وش نباش به ياران آشنا

در کوي هجر حال سگان است حال من

تا از سگان کوي تو گرديده ام جدا

هرکس در اين جهان به کسي التجا نمود

«فهمي» به حضرت علي موسي رضا

به طوف کعبه شدم يار رو نمود آنجا

به هيچ خانه نرفتم که او نبود آنجا

گشود غرفه اي و روي دل نمود به من

دري ز غيب به روي دلم گشود آنجا

مرا که بود دل از کف ربوده ي کعبه ي شوق

خيال روي تو از خويشتن ربود آنجا

به کعبه رفتم و جز آرزوي ديدن تو

گذشتم از سر هر آرزو که بود آنجا

به مجمر حرم افتاد چشم و سر بر زد

به ياد مجمر بزمت ز سينه دود آنجا

سرشک ديده رسانيد رو به خاک درش

نهاد کوکب من روي در سعود آنجا

عزيز دهر شد و سود کرد چون «فهمي»!

کسي که چهره ي خواري به خاک سود آنجا

2

دگر در سر هواي نوجواني کرده ام پيدا

بتي، شکر لبي، شيرين زباني کرده ام پيدا

نگار سرو قد گلعذاري ديده ام جايي

مه سنگين دلي نامهرباني کرده ام پيدا

مرا پيوسته در جان بوده آرام از غم ياري

بحمدالله که باز آرام جاني کرده ام پيدا

گمان بردم که نبود غير نيکي در گمان او

چه دانستم که شوخ بدگماني کرده ام [پيدا]

ز روي فهم حال «فهمي» بيمار مي داند

نگار تيز فهم نکته داني کرده ام پيدا

4

صبا ببوس ز ما خاک پاي دلبر ما را

نياز ما برسان سرو ناز پرور ما را

ستم کشيدن ما بي رخش ز بي خبري شد

خبر ده از ستم ما بت ستمگر ما را

ز عرض حال بتر گشت حال زار اسيران

به او که عرض کند حال زار ابتر ما را

فتاده ايم به راه تو پاي بر سر ما نه

چو گرد از ره خود بر فلک رسان سر ما را

به خار و خاره سر و بر نهاده ايم ز عشقت

ببين فراقت (کذا) بالين و عيش بستر ما [را]

ز روزگار به خشک [و] تري نموده قناعت

کسي که ديد لب خشک و ديده ي تر ما را

شد از تبسّم او چشم مردمان گهرافشان

لب چو لعل گشود و نمود گوهر ما را

چنين که داد ز بيداد او بود همه کس را

ز داد ما چه خبر شاه دادگستر ما را

به تحفه پيش سگ يار سر نهيم چون «فهمي»

اگر قبول کند تحفه ي محقّر ما را

5

هرگه گشود طرّه ي پر پيچ و تاب را

در زير ابر ساخت نهان آفتاب را

هستي حجاب راه بود، کاشکي اجل

بردارد از ميان من و او حجاب را

ديديم تا بلاي غم عشق را به خواب

ديگر به چشم خويش نديديم خواب را

گفتي نمي کنم ز سگان مورد(؟) حساب

مپسند بر من اين ستم بي حساب را

بر روي خويش تا خط مشکين نموده اي

آورده زير پرده برون مشک ناب را

در زلف توست دل، مشکن طرّه از عتاب

بگذار با شکسته دلان اين عتاب را

«فهمي» ز دير چند روي سوي صومعه

ديگر مرو به هرزه ره ناصواب را

6

گه به دور کعبه گاهي در صفا جويم ترا

غايبي از ديده يا رب در کجا جويم ترا

از خلا و از ملا ذات تو مستغني و من

همچنان گه در خلا در ملا جويم ترا

نيستم فارغ شب و روز از دعا و ذکر تو

روز در ذکر و ثنا، شب در دعا جويم ترا

خوانمت رازق به بّر و گويمت حافظ به بحر

بحر و بر هم در عنا هم در غنا جويم ترا

تا بقايي هست جويم در سراي فاني ات

چون شوم فاني به وادي فنا جويم ترا

گر کنم نظاره ي گلشن چو بلبل خوانمت

ور کنم سير گلستان چون صبا جويم [ترا]

تا به کي «فهمي» ترا يابم به وادي ّجنون

بعد از اين آن به که در دارالشفا جويم [ترا]

7

گرچه دشوار است بر تن بار پيراهن ترا

نيست امّا چاره اي، افتاده در گردن ترا

ابر چشمم آب مي زد [تا] که بردارد چو ابر

گر غباري در دل نازک بود از من ترا

همچو گل در گلشن خوبي مرو دامن کشان

تا نگيرد خار و خس دامن درين گلشن ترا

دل گر از سوز درون، مجمر صفت سوزد چه بيم

بيم آن دارم که گيرد دود در دامن ترا

هرکه گويد عاشقم او را پريشان حال دار

تا شود معلوم حال دوست، از دشمن ترا

صيد آهوي توام چون مردمان زآن رو که هست

آهوي مردم شکار و چشم صد افکن ترا

خرمن عمر تو بر بادست «فهمي» آه چيست

آه اگر زين باد افتد شعله در خرمن ترا

8

به بلا چشم تو اي سيمبر، انداخت مرا

وه که چشمت چه بلا از نظر انداخت مرا

شمع سان آتش من چهره برافروخت ترا

غنچه وش لعل تو خون در جگر انداخت مرا

گه خيال دهنش کردم و گه فکر ميان

شوق هر دم به خيال دگر انداخت مرا

تا چو خورشيد برآمد رخش از مطلع حسن

سايه وش بر سر هر رهگذر انداخت مرا

همچو «فهمي» به غمش دست و گريبان بودم

عاقبت پاي زد و بي خبر انداخت مرا

9

التفات چشم شوخت بنده مي سازد مرا

مي نمايد مردمي، شرمنده مي سازد مرا

نيست غم گر چشم مست او مرا کشت از عتاب

چون لب او در تبسّم زنده مي سازد مرا

زهر خند آن شکرلب، تلخ کامم ساخته

خنده ي شيرين و شکرخنده مي سازد مرا

پيش آن گل باغبان صنع! تا کي از حيا؟

چون بنفشه سر به پيش افکنده مي سازد مرا؟

کاش چون «فهمي» ز قيد محنت آزادم کند

سرو آزادي که قدش بنده مي سازد مرا

10

کار ديگر نبود غير جفايار مرا

نيست آيين وفا شوخ جفاکار مرا

گر برد از دلش انديشه ي بيداد و ستم

که به او عرض کند درد دل زار مرا

دل ز حال من و من بي خبر از حال دلم

که از اين حال خبر دار کند يار مرا

پيش او شمع مگر عرض کند شام وصال

شرح سوز جگر و ديده ي خونبار مرا

«فهمي» آن شوخ ز درد دلم آگه گردد

گر درآرد به نظر دفتر اشعار مرا

11

کشته از تير غم و بسته به فتراک مرا

نظري کرده و برداشته از خاک مرا

چون شوم شاد ز عشق تو که در روز وصال

دارد انديشه ي هجران تو غمناک مرا

گردباد غم عشق تو به وادي فراق

کرد سرگشته به سان خس و خاشاک مرا

به من از چاک گريبان بنما روي، ولي

پيش از آن دم که شود جامه ي جان چاک مرا

«فهمي» از يار مکن شکوه که در وادي عشق

هست سرگشتگي از گردش افلاک [مرا]

12

خيال روي تو از حال خود ربوده مرا

چه حالت است که دور از [تو رو] نموده مرا

سفر برد غم و اندوه از دل همه کس

به دل غم تو ولي در سفر فزوده مرا

شکاف نيست ز تيغت به سينه ام [که] دري است

ز فيض تيغ تو بر روي دل گشوده مرا

حديث من نشنود و ز من گريزان شد

مگر که رند خراباتي اي شنوده مرا

به آزمايش من برد جان و دل زلفش

هنوز يک سر مويي نيازموده مرا

نسوده پاي طرب بر زمينم از شادي

گهي که چهره به خاک در تو سوده مرا

به راه عشق ز من عقل و صبر شد «فهمي»

فداست در ره او بوده و نبوده مرا

13

چو بلبل بر فلک تا کي رسانم آه و افغان را

چو گل آخر ز دستت چاک خواهم زد گريبان را

به هرکس مي رسي راز دهان خود مکن ظاهر

مکن ديگر سخن، مگشا به هر کس راز پنهان را

به زلف دلبران دادند جمعي دل ولي ايشان

نمي پرسند هرگز حال اين جمع پريشان را

به ميدان تا نسازد گرد از چشمم نهان او را،

چو ابر از چشم گريان آب ريزم صحن ميدان را

قياس از حسن يار و حال زار من توان کرد

جمال يوسف مصري و حال پير کنعان را

چه غم از سرزنش در کوي او چون مي کشد حاجي

ز بهر طوف کعبه زحمت خار مغيلان را

به دوران جواني تا تواني عيش کن «فهمي»

که چون عهد جوانان اعتباري نيست دوران را

14

ساقي مده از دست مي صحبت او را

مي نوش که گويم به تو کيفيّت او را

زاهد نکند منع از رندي و مستي

دريابد اگر ذوق مي و لذّت او را

گويند به مي آيت حرمت شده نازل

بنگر چه نگه داشت خدا حرمت او را

پيمانه ي مي هر که دهد از سر حرمت

بر سر نه و مي نوش و بکش منّت او را

«فهمي» به طبيب  از الم خويش مزن دم

مي نوش که نفعي نبود شربت او را

15

هرکه در کوي خرابات مقام است او را

نه غم ننگ  نه انديشه ي نام است او را

قاصد آشفته رسيد از بر آن [گل] يا رب

چه خبر دارد، در دل چه پيام است او را

در تکلّم لب او دل برد جان بخشد

آن چه لب، آن چه ادا، آن چه کلام است او را

آنکه در خانه ي زين جلوه کنان ساخته جا

با که همخانه، کجا جاه و مقام است او را؟

سوخت صد بار دل از آتش سودا و هنوز

از لب لعل تو انديشه ي خام است او را

کي ز فردوس حريم تو به گلزار رود

هر که بويي ز حقيقت به مشام است او را

از غلامي تو «فهمي» شده مقبول جهان

او غلام تو و اقبال غلام است او را

16

آنکه بر چهره خط غاليه فام است او را

چهره در هاله ي خط ماه تمام است او را

آنکه صد خانه شد از ظلم فراقش ويران

با که همخانه شد و خانه کدام است او را

آنکه در مملکت حسن و ملاحت نامش

رقم سکّه ي خوبي است چه نام است او را

خالها نيست که در حلقه ي زلفش پيداست

مرغ دلهاست که افتاده به دام است او [را]

هرکه شد خاص حريم حرمش چون «فهمي»

چه غم از سرزنش و طعنه ي عام است او را

17

از آن چون خضر مي جوييم آب زندگاني را

که صرف مهوشان سازيم عمر جاوداني را

نمي داند کسي راز دهانت را سر مويي

مگو با کس سخن، ظاهر مکن راز نهاني را

مرا کز ناتواني نيست تاب گفت و گو با کس

چسان با او توانم گفت حال ناتواني را

قلم هر نکته کايد بر زبانم در ميان ازو

نمي داند کسي  چون او طريق همزباني را

به دوران جواني جام از مي کف منه «فهمي»

که چنداني بقايي نيست اين دوران فاني [را]

18

زلفت بلا و سرو قدت سر به سر بلا

آشفته کاکل تو بلا هست بر بلا

هر تار کاکل تو بلايي است بهر دل

صد محنت و بلاست دلم را ز هر [بلا]

من در به در به کوي طلب از بلا و هست،

پيوسته از پي طلبم در به در بلا

خون دلم بلا شده بر مردمان چشم

اي اشک دور شو ز سر من ببر بلا

شوخي به چهره ي چو زرم ديد و خنده کرد

«فهمي» ز بهر خويش خريدم به زر بلا

[مناجات]

19

يا رب به سوز سينه و چشم پر آب ما

کز لطف در گذر ز عتاب و خطاب ما

ما را به دام زلف بتان مبتلا مساز

دام دگر متاب ز بهر عتاب ما

بنما درون پرده به ما چهره ي يقين

زان پيش تر که رفع شود اين حجاب [ما]

ما خود عذاب نفس بد خويش مي کشيم

بگذر به لطف خويش دگر از عذاب ما

چون قسمت ازل متغير نمي شود

پس بهر چيست روز [و] شب اين اضطراب ما

هستيم اميدوار که دانسته بگذري

روز حساب از گنه بي حساب ما

«فهمي» ز امر و نهي غرض امتحان ماست

ور نه چه خير و شر ز گناه و ثواب [ما]

20

کرد پروانه شبي ياد تو در خلوت ما

آتش افتاد در او از اثر صحبت ما

زاهد از بي خبري منع حريفان مي کرد

ظاهراً نيست خبر دار ز کيفيّت ما

زحمت هجر کشيديم به اميد وصال

هست اميد که ضايع نشود زحمت [ما]

به سگش منّت سر باختن خود چه نهم

ما که باشيم و که در دهر کشد منّت ما

نظم ما يافته از دولت حسن تو قبول

گر قبولت شود اين نظم زهي دولت ما

خاک راهيم [و] به چشم همه هستيم عزيز

خواري عشق بتان شد سبب عزّت ما

پير گشتيم چو «فهمي» به حريم حرمش

جاي آن است که دارد سگ او حرمت ما

21

بردي اي اشک قرار از دل غم پرور ما

بيقراريم بيا و بگذر از سر ما

عيش ما چون نشود تيره که ساقي فراق

بي لبت دردي غم ريخته در ساغر ما

دست شستند ز خون ريختن ما خوبان

بس که خوناب رود بي تو ز چشم تر ما

تا سحر آب زد [از] عين ترّحم ديده

ورنه مي سوخت شب از آتش غم بستر ما

شب غم راه به سر منزل عشرت نبريم

گر چراغ مي روشن نشود رهبر ما

چون به داغ ستمش لاله صفت سوخته ايم

گر دمد لاله عجب نيست ز خاکستر ما

گرد ما صف زده «فهمي» سپه درد [و] غمش

خسرو کشور عشقيم و غمش لشکر ما

22

روزي که بپرسد تب محنت خبر ما

جز درد کسي نيست که آيد به سر ما

خوش آنکه کند درد دل ما به تو تأثير

زان پيش که از درد نماند اثر ما

ما مست جنونيم و بتان مست مي حسن

ما بي خبر و نيست بتان را خبر ما

تا ديده به مهر تو گشاديم نيايد

يک ذرّه وجود دو جهان در نظر ما

«فهمي» مکن از بي هنر ي عيب حريفان

تا کس نشود واقف عيب و هنر ما

23

کار ما عشق است و مهرويان عالم يار ما

خلق عالم را بود پيوسته عشق و کار ما

آتش از سوداي ما افتاده در بازار عشق

سود ما را کن قياس از گرمي بازار ما

شمع سان با آنکه شبها سوختم از سوز دل

پيش او روشن نشد سوز دل افگار ما

مي کند فرياد چون بيند سگش ما را ز دور

بس که دارد درد سر از ناله هاي زار ما

گل گريبان چاک زد «فهمي» سحر در بوستان

خواند گويا بيت چندي بلبل از اشعار ما

24

يا رب از ابر کرم برق عطايي بنما

گم شده راه يقين راهنمايي بنما

بي مه روي تو جايي نتوان پي بردن

پرده بردار و رخ خويش ز جايي بنما

تو پس پرده و ما گرد سرا، سرگردان

از پس پرده به ما پرده سرايي بنما

بي لقاي تو قيامت شده عالم بر ما

کرده اي وعده ي ديدار، لقايي بنما

به هوايت همه در کسب و تو در پرده نهان

پرده بردار و تو هم کسب هوايي بنما

قبله ي روي تو محراب خم ابروي توست

از رخ خويش به ما قبله نمايي بنما

گل گلزار تو را نغمه سرا شد «فهمي»

روي چون گل به چنين نغمه سرايي بنما

25

از گرفتاري عشق [تو] بود زاري ما

ما گرفتار و تو فارغ ز گرفتاري ما

از وفا خاک سر کوي تو گشتيم و هنوز

نيست ظاهر به سگان تو وفاداري ما

نرسد ذرّه صفت پاي نشاطم به زمين

گر کند مهر جمال تو هواداري ما

بنده ي زلف بتانيم، بتي کو که کند

گاه گاهي به سر زلف خريداري ما

گر ز شوق تو به وادي طلب گم گرديم

غير غم رو ننهد کس به طلبکاري ما

آه ازان دلبر بدخو که به صد ناز و عتاب

دل ز ما برد و نپرداخت به دلداري ما

جان چو «فهمي» ز شب هجر تو کي مي بردم

گر نمي کرد غم عشق تو غم خواري ما

26

آن پري رو اگر آيد سوي کاشانه ي ما

مي شود رشک پريخانه ي چين خانه ي ما

در دل انديشه ي لطفش چو رسد شاد شوم

که غريبي است رسيده است به ويرانه ي ما

محتسب گفت که ديگر نکنم منع شراب

خورد سوگند بسي بر سر پيمانه ي ما

جز سر کوي ملامت اي دوست نشان

از تو هر يار که پرسد خبر خانه ي ما

سوخت از شمع رخش مرغ دل و ناله نکرد

«فهمي» اين شيوه بياموز ز پروانه ي ما

27

شبي آرامگاه خويش کن کاشانه ي ما

منّور ساز از شمع رخ خود خانه ي ما

ز جورت چون غريبان گوشه ي ويرانه دارم

ز گنج حسن خود معمور کن ويرانه ي ما

دلم پروانيي سوي تو مي آيد مسوزانش

بگردان گرد سر آزاد کن پروانه ي ما

 نخواهم کرد ترک عهد و پيمان با سگ کويش

اجل گر پر کند در عهد او پيمانه ي ما

به چشم خود دگر هرگز نبيند خواب خوش «فهمي»

به عشق او شبي گر بشنود افسانه ي ما

28

اي به راه طلبت از پي هم محملها

چون جرس ناله کنان از پي محمل دلها

کاروان غمت از جان و دلم رفت [و] هنوز

داغها دارد از آتشگهش آن منزلها

تا نسوزد دل عشّاق تو چون پروانه

شمع هر بزم مشو، گرم مکن محفلها

بس که در بحر دو چشمم شده طوفان سرشک

مردم از بيم گرفتند ره ساحلها

بسته و کرده روان چرخ ز ترکيب بروج

هر شب از بهر طواف حرمت محملها

مست را خوردن انگور بود بس مشکل

کو حريفي که از او حل شود اين مشکلها

ناکشيده عرق از لاي خم مي «فهمي»

کس چه داند که چه گل مي شکفت زين گلها

29

نام من بد شده در عشق، ز خودکاميها

دارم از دولت عشق تو چه بدناميها

سوخت صد ره دلم از آتش سودا و هنوز

ظاهر است از روش [تو ] اثر خاميها

شد کبود و سيه اندام من از سنگ ستم

باز بخت بد من کرد بد انداميها

کشت آشوب دل و برد سرانجام مرا

باد غمهاي تو و فکر سرانجاميها

«فهمي» از يار به کام دگران دور نشد

ور شد آن دوري او بود ز ناکاميها

30

زلف او در تاب شد زان عارض چون آفتاب

مو، بلي از گرمي آتش بود در پيچ و تاب

ظاهر ماه از فروغ مهر رويت شد خجل

ورنه از بهر چه در رفتن نمايد اضطراب؟

روز و شب زاهد ز دوزخ مي کند با من سخن

وه چه بد کردم که هستم قابل چندين عذاب؟

در حساب بندگان خود نمي آري مرا

مي کني با بندگان خويش ظلم بي حساب

بهر وصف درّ دندان تو «فهمي» دم به دم

آورد بيرون ز درج فکر صد درّ خوشاب

31

نشد مانع شعاع ماه را جرم سحاب امشب

که ماه از شرم رويت رفت در زير نقاب امشب

به زلفش مي روي [جانا] پريشان مي کني ما را

چرا مي افکني خود را و ما را در عذاب امشب

به يار خويشتن مي خواست يکرنگي کند ظاهر

از آن پروانه را در سوختن بود اضطراب [امشب]

چنان سيل سرشکم بي لب لعل تو تند آمد

که از جا خانه ام را برد مانند حباب [امشب]

ز من پرسيد دوش احوال «فهمي» محتسب، گفتم:

که ديدم بر در ميخانه اش مست و خراب [امشب]

32

نه سحاب است که بر ماه حجاب است امشب

ماه از شرم رخت زير نقاب است امشب

مي رود نيز مه [از] شرم تو در پرده ي ابر

ورنه او را پي رفتن چه شتاب است امشب

آه من دور کند دمبدم اغيار ترا

شعله ي آه مرا برق شهاب است امشب

مي رود عاقبت از سيل سرشکم بر باد

خانه ي من بر او همچو حباب است امشب

چون فلک صبح نثار تو کنم از سر مهر

هر در اشک که در ديده ي ما بست امشب

زلف را ساخته اي باز حجاب رخ خويش

روي بنما دگر، اين چه حجاب است امشب؟

بي تو چون شمع ز سوز دل و خوناب جگر

«فهمي» سوخته در آتش و آب است امشب

33

ماه رخسار تو گل گل ز شراب است امشب

گل رويت ز عرق؟ غرق گلاب است امشب

شمع بزم دگراني و مرا ز آتش دل

شمع سان تا به سحر ديده پر آب است [امشب]

دل حساب غم و اندوه تو هر شب مي کرد

در دل اندوه تو بيرون ز حساب است [امشب]

چشم مخمور تو از ناز به من باز نشد ؟

يا ز افسانه ي من مايل خواب است امشب؟

چه عجب گر نکند جانب «فهمي» نظري

ترک چشم تو که در عين عتاب است امشب!

34

شمع را پيش رخت عرض نياز است امشب

ز آتش مهر تو در سوز و گداز است امشب

مي کنم گريه کنان راز دل اظهار به شمع

بي رخت شمع مرا محرم راز است امشب

ترک چشک تو نگرديد ز مخموري باز؟

يا به ما خسته دلان بر سر ناز است امشب؟

شب عيد است در ميکده ها باز کنيد

که در فيض به روي همه باز است امشب

دوش با آنکه سرش رفت به سوسوي (؟) رخت

شمع را باز زبان از چه دراز است امشب

هر طرف گشت نمايان رخت از پرده ي زلف

مطرب حسن تو عشّاق نواز است امشب

خواند «فهمي» غزلي چون رخت از پرده نمود

بلبل از پرده ي گل زمزمه ساز است امشب

35

افتاده ز هجران تو بر بسترم امشب

کو بخت که تيغ تو بود بر سرم امشب

ريزد به زمين بهر نثار قدم او

هر لحظه در اشک ز چشم ترم امشب

دوش از پي پرسيدن من آمد و اغيار

شد خسته از اين رشک و بسي خوش ترم [امشب]

زين سان که به لب آمده جانم ز غم او

مشکل که ز بيداد غمش جان برم امشب

گه تيغ تو آيد به سرم گاه رقيب

تا از غم عشقت چه رسد بر سرم امشب

«فهمي» نبرد راه به سر منزل مقصود

گر شمع جمالش نشود رهبرم امشب

36

چون وصل يار نيست نصيب من غريب

خو کرده ام به درد و غم هجر، يا نصيب!

داني که چيست جان و دلم از فراق يار

حالي که خسته را بود از فرقت طبيب

کام رقيب از تو جدا بودن من است

يا رب مباد کار به کام دل رقيب

پيوسته دل به حلقه ي زلف تو مايل است

آري هميشه ميل وطن مي کند غريب

«فهمي» که از رقيب تو آزرده شد چه عيب

دايم ز خار مي کشد آزار عندليب

37

هر دم اي زاهد مکن ما را به عشق يار عيب

کز شما اظهار عيب ما بود بسيار عيب

بي گل رويش مخوان ما را سوي گلشن که هست

اهل ماتم را تماشاي گل و گلزار عيب

منع چشم خود ز خونريزي مکن ديگر که نيست

خون مردم ريختن از کافر خونخوار عيب

وقت گل بي نشئه مي گردي نمي داني که هست

اين روشها از طريق مردم هشيار عيب

مي کني عيب سگش «فهمي» که همدم شد به غير

عيب ياران چون توان کردن بدين مقدار عيب

38

گل ز شرم عارض او چهره را گلرنگ ساخت

غنچه از رشک دهانش کار بر خود تنگ ساخت

تا نسوزد دم به دم از آه آتشناک دل

بهر خود فرهاد مسکين خانه اي از سنگ ساخت

تا توانم در کنار او شبي سازم مقام

قامتم را چرخ از بار ستم چون چنگ ساخت

مي کنم صد ناله هر دم، مطرب دوران مگر

در ازل قانون عيش من بدين آهنگ ساخت

گشت رسواي جهان «فهمي» ز ليلي طلعتي

خويش را مجنون صفت فارغ ز ننگ و نام ساخت

39

باز برداشت نقاب از رخ و حيرانم ساخت

زلف را ساخت پريشان و پريشانم ساخت

دامن وصل خود از دست من خسته ربود

باز با بخت سيه دست و گريبانم ساخت

خوش طبيب است خدنگش که به يک چشم زدن

فراغ [از] فکر دوا و غم درمانم ساخت

کرده بودم هوس توبه ولي زاهد شهر

آنقدر گفت که از کرده پشيمانم ساخت

«فهمي» از وصل مرا بود سر و ساماني

باز هجر رخ او بي سر و سامانم ساخت

40

شکست ساغرم آن ترک مي پرست به دست

مرا که بد دل و مخمورم اين شکست بد است

پر است دست من از گوهر سرشک، بيا

که هست بهر نثار تو آنچه هست به دست

ز دست مردم چشمت دلم شکست، چه عيب

شکست شيشه ي مي چون گرفت مست به دست

ز دامن دو جهان گو بدار دست اميد

کسي که دامن ياري گرفته است به دست

دل شکسته ي «فهمي» که پر ز خوناب است

بتان چو ساغر مي، مي برند دست به دست

41

از خدا ناوک او خواست دلم آمد راست

راست آمد ز خدا آنچه دل من مي خواست

پيش ما بر دل اغيار نزد ناوک غم

مگر اين لطف براي دل غمديده ي ماست

بي طريفانه به بزم تو رخ افروخته شمع

زين گنه پيش تو شب تا به سحرگه برپاست

مه نو دعوي ابروي تو دارد شب عيد

هر کجا هست از اين حرف کم (کذا) انگشت نماست

گفتمش لعل لبت پرسش «فهمي» ننمود

زير لب خنده زنان گفت که «فهمي» ز کجاست

42

ز اشک سرخ و [رخ ] زرد درد من پيداست

نشان درد ز رخسار زرد من پيداست

به گرد باد فنا رفت جسم خاکي من

ولي هنوز به راه تو گرد من پيداست

ز گرم و سرد ره عاشقي چه مي پرسي

ز اشک گرم من و آه سرد من پيداست

غم است خورد من و بي خبر شدن خوابم

وفا و مهر تو از خواب و خورد من پيداست

به درد من همه شب شمع سوخت چون «فهمي»

ز سوز او اثر سوز و درد من پيداست

43

بي تو حال دلم از ديده ي پر خون پيداست

درد پنهان من از اشک جگر خون پيداست

آه جانسوز خبر مي دهد از آتش دل

گرمي سوز درون زآتش بيرون پيداست

صورت يار ز رسوايي من معلوم است

حسن ليلي ز غم محنت مجنون پيداست

دور از يوسف خود ساکن بيت الحزنم

حال يعقوب ز حال من محزون پيداست

منخسف گشته هلال است نمايان ز شفق

عکس ابروي تو کز باده ي گلگون پيداست

«فهمي» از مهر مبين جانب آيينه ي مهر

که در او صورت بي مهري گردون پيداست

44

آمد بهار و باز به هر گوشه صحبت است

ساقي بيا که صحبت ياران غنيمت است

شايد که فرصتي نبود تا دمي دگر

مي نوش و شاد باش در اين دم که فرصت است

کي دل شکفته مي شود از گشت لاله زار

آن را که همچو لاله به دل داغ حسرت است

آمد بهار و همچو خزان است چهره ام

گلها شکفت و در دل من خار محنت است

«فهمي» نمود ساغر زر نرگس از چمن

يعني پياله گير که ايّام عشرت است

45

وقت گل دل در حريم يار باشد بهتر است

بلبل شوريده در گلزار باشد بهتر است

گر دل ريش از مداوا به نگردد گو مگرد

سينه ام ريش و دلم افگار باشد بهتر [است]

هر کجا خورشيد روي او بتابد غير را

سايه وش جا در پس ديوار باشد بهتر است

در چمن [گر] جلوه دارد سرو، امّا در نظر

جلوه ي آن سرو خوشرفتار باشد بهتر است

بر سر بالين «فهمي» بهر پرسش آن دو لب

گر دمي از لطف، شکّر بار باشد بهتر است

46

از رخت چشم مرا نور و ضيايي دگر است

رخ برافروخته اي باز صفايي دگر است

شادمانم [ز] وفاي تو و شادم ز جفا

که جفاي تو مرا نيز وفايي دگر است

هست ناديدن روي تو بلايي و مرا

ديدن روي رقيب تو بلايي دگر است

به دوا درد تو از سينه نخواهم که رود

که مرا درد تو بر سينه دوايي دگر است

ناصحا چون شود از پند تو آگه «فهمي»

که [خود] اينجا و دل زار به جايي دگر است

47

دور ازو در بدنم زيستن جان دور است

چه کنم آه، که جان بر لب و جانان دور است

مانع گريه ي من نيست بجز خاک درت

آن هم افسوس که از ديده ي گريان دور است

مي گريزد به کف بحر غم از ديو غرور

خاتم ملک [که] از دست سليمان دور است

بنده فرمان نبرد صاحب خود را هرگز

در دياري که از او صاحب فرمان دور است

دردمندان ترا بهر دل پر غم و درد

دور از وصل تو، انديشه ي درمان دور است

تاج بي خدمت تو از سر اشراف جداست

نور بي روي تو از ديده ي اعيان دور است

سرورا! دور ز بزم تو پريشان حالم

شکر کز بزم تو اين حال پريشان دور است

آنچنان بي تو به من تنگ [شده] جا و مکان

که بيان کردنش از حيّز امکان دور است

مددي کن که مهم سازي «فهمي» در يزد (کذا)

بي مددکاريت اي سرور دوران دور است

48

عاشقان را جا به کوي ناشکيبايي خوش است

شيوه ي بدنامي و آيين رسوايي خوش است

نيست لايق عاشقان را با هر آن کس اختلاط

جاي آن قوم بلاکش کنج تنهايي خوش است

اشک مي بارم ز چشم و مي خورم خون جگر

آري آري روز باران باده پيمايي خوش است

اي [که] نرگس را به چشم باز نسبت مي کني

اين سخن ديگر مگو زنهار بينايي خوش است

آمدي وز مقدمت شد مجلسم آراسته

نيک رفتي از [قدومت] مجلس آرايي [خوش است]

گر دهي دشنام و گر جان خواهي از ما حاکمي

عاشقان را هرچه گويي، هرچه فرمايي خوش است

يافت «فهمي» دي ز ديدار تو اندک صحتي

گر به او ديدار خود امروز بنمايي خوش است

49

باز دل از مي سوداي بتي بيهوش است

به خيال لب او چون خم مي در جوش است

اي خوشا مجلس رندان خرابات نشين

که در او نغمه ي ني نعره ي نوشانوش است

دوش از باده کشي آنکه مرا منع نمود

چه شد امشب که پي باده سبو بر دوش است

گر کني گوش بسي نکته ي چون در شنوي

زان صدف مخزن در شد که سراسر گوش است

بندبندش اگر از هم گسلد جاي خود است

هرکه او را چو صبا يار نه در آغوش است

داد ازان کس که ز بهر کشش سيم و زرش

سنگ بر سينه چو ميزان و زبان خاموش است

عمرها شد که به بوي سر زلفت، «فهمي»

نافه سان با جگر خون شده پشمين پوش است

50

هر که دارد به ره حق ادبي، در پيش است

به ادب باش که راه عجبي در پيش است

پس ممان از تعب راه و قدن نه در پيش

تا بداني که چه رنج و تعبي در پيش است

شمع اخلاص کن از پرتو طاعت روشن

کز شب مرگ عجب تيره شبي در پيش است

بر تو آسان گذرد شام فراق ار داني

کز رخ دوست چه صبح طربي در پيش است

«فهمي» آزرده مشو از الم نيش فراق

که ترا وصل لب نوش لبي در پيش است

51

يار ز حال دل ما غافل است

شاه ز احوال گدا غافل است

من به رهش پاي ز سر کرده ام

او ز من بي سر و پا غافل است

من ز بلا مردم و او بي خبر

يار ز حالم چه بلا غافل است

مي کند از ناز تغافل به ما

ورنه کي از حالت ما غافل است

 کي ز وفا پرسش «فهمي» کند

او که ز ارباب وفا غافل است

52

هستم غريب و کار من زار مشکل است

آري غريب را همه جا کار مشکل است

صد مشکل است در دل زارم ز هجر يار

محرومي از ملازمت يار مشکل است

هرگز طبيب چاره ي بيماري ام نکرد

آري علاج عاشق بيمار مشکل است

صد مشکل من از غم دلدار حل شده

دل برگرفتن از غم دلدار مشکل است

«فهمي» جدايي از سگ کويش مکن دگر

بودن جدا ز يار وفادار مشکل است

53

بي غم عشق غريبي و مشقّت سهل است

گر غم عشق نباشد [غم] غربت سهل است

گر توان پي به سر کوي سلامت بردن

غصّه ي محنت وادي ملامت سهل است

از رياضت مکن انديشه به راه طلبش

روضه ي وصل طلب کن که رياضت سهل است

هجر ناديده کس از وصل ندارد حظّي

[از] پي رنج و مرض لذت صحّت سهل است

مرد را در هنر آراستگي مي بايد

ورنه آراستن خويش به زينت سهل است

چون شدم در حرم وصل تو محرم، با من

گر نباشند سگان [تو] به حرمت سهل است

زحمت از من به دل خلق مبادا «فهمي»

گر دل من بود از خلق به زحمت سهل است

54

هست گل پيرهن او ز تنش معلوم است

تن او هست به از پيرهنش، معلوم است

هدف تير بلا عاقبتم مي سازد

روش غمزه ي ناوک فکنش معلوم است

لاله سر بر زده داغ دل از خاک رهت

کشته ي توست، ز رنگ کفنش معلوم است

شد به ياد قد و رخسار تو اين باغ تمام

هر طرف جلوه ي سرو [و] سمنش معلوم است

ساز ره کن که در اين مرحله نتوان بودن

اين ترنم ز صداي زغنش معلوم است

چين زلف سيهش قيمت عنبر شکند

نکهت طرّه ي عنبر شکنش معلوم است

باز از خون جگر طرز سخن را «فهمي»

داد صد رنگ، ز رنگ سخنش معلوم است

55

زاهدا سرّ دهانش ز سخن معلوم است

بر تو معلوم نشد هيچ، به من معلوم است

رنگ و بويي ز وفا در چمن عالم نيست

از پريشاني گلهاي چمن معلوم است

در خم بردن جان است و شکست دل زار

از خم طرّه ي آن عهد شکن معلوم است

لطف کردي به من و چشم به اغيار زدي

مهر و کين تو به يک چشم زدن معلوم است

هر چه گفتند به لوح دل خود کردي نقش

ساده لوحي تو اي سيم ذقن معلوم است

لاله مانند شهيدان غمت زين گلشن

رفت با داغ [دل] از رنگ کفن معلوم است

«فهمي» از هند مزن حرف و نوا سازيشان

نغمه و زمزمه ي زاغ و زغن معلوم است

56

گفتم که خنده ات ز سخن گفتن من است

در خنده رفت و گفت : چه حاجت به گفتن است؟

مجنون راه عشق زليخا نبود و بس

رسواي عاشقي است اگر مرد اگر زن است

تا عارض تو خرمن گل شد ز تاب من

گل را ز تاب روي تو آتش به خرمن است

بنشين دمي به خانه ي چشمم زمردمي

کاين خانه از فروغ جمال تو روشن است

«فهمي» چه غم ز طعنه ي مردم ز عشق دوست

چون يار دوست گشته، چه پرواي دشمن است؟

57

مشکل نشود حل ز تو، درد دلم اين است

دردم نشود از تو دوا، مشکلم اين است

در کوي بلا معتکف کلبه ي عشقيم

عمري است که در راه بلا منزلم اين است

گيرم همه جا دامن او تا همه عالم

دانند که از خيل بتان قابلم اين است

در محفل من محنت و غم خانه گرفته است

هم صحبت اين، خانه ام اين، محفلم اين است

گفتي که چه مشکل شده «فهمي» به تو از عشق!

پيشت نتوان گفت سخن، مشکلم اين است

58

يار با ما ز ره مهر و وفا همراه است

در ره ما خطري نيست خدا همراه است

درد و غم نيست ز همراهي آن شوخ مرا

چه غم از درد کسي را، که دوا همراه است

يار از آن همره من شد که کشد زار مرا

بنگر آن شوخ به من تا به کجا همراه است

او در اين فکر که من بهر چه همراه شدم

من در اين غم که به او غير چرا همراه است

«فهمي» از کوي تو هرگه [که] کند عزم سفر

درد و غم همسفر و جور و جفا همراه است

59

مهر تو گر نه در دل مه جا گرفته است

خود را مه از براي چه بالا گرفته است

چون شمع در گداز ز مهر رخ توايم

مهر تو آتشي است که در ما گرفته است

شد با خطت ملاحت و خوبي و فتنه يار

خط تو ملک حسن نه تنها گرفته است

در باغ جلوه کن به تماشاي گل، که گل

خود را به باغ بهر تماشا گرفته است

از تاب غيرت گل رخسار گلرخان

آتش ببين که در گل رعنا گرفته است

قامت کشيده، سوخته عالم به سوز عشق

اين شعله باز بين که چه بالا گرفته است

«فهمي» به مهر روي تو تشبيه ماه کرد

مه بر فلک نگر که چه خود را گرفته است

60

دل که در حلقه ي آن زلف دوتا افتاده است

همچو مرغ است که در دام بلا افتاده است

استخوانهاست به راه تو ز عشاق نشان

تو چه داني که در اين راه چه ها افتاده است

نه همين ديده ام از مهر رخت يافته نور

پرتو نور تجلّي همه جا افتاده است

دست از کار و دل از صبر و تن افتاده ز پا

آنچه افتاد مرا از تو، که را افتاده است

محنت غربت من پيش کسي معلوم است

که چو من از وطن خويش جدا افتاده است

حلقه ي زلف تو مي کرد به احباب ستم

گنه آن همه در گردن ما افتاده است

غافل از «فهمي» محزون مشويد اي ياران!

چند روزي که به وادي فنا افتاده است

61

باز کارم به غم و محنت يار افتاده است

آه بنگر که مرا باز چه کار افتاده است

من نه تنها به ره عشق تو زار افتادم

از گل روي تو هر گوشه هزار افتاده است

نيست گل بهر قرار دل بلبل در باغ

دل صد پاره ي او بر سر خار افتاده است

شمع را کار دگر نيست، به جز سربازي

تا به سوداي تو او را سر و کار افتاده است

هيچ کس نيست که آرام ندارد جايي

غير «فهمي» که ز آرام و قرار افتاده است

62

تا مرا بر رخ آن بت نظري افتاده است

کافرم گر نظرم بر دگري افتاده است

عالمي همچو من افتاده ز خود بي خبرند

تا ز حسن تو به عالم خبري افتاده است

چون توان سر ز ره عشق تو بيرون بردن

که در اين راه به ره گام سري افتاده است

آتش عشق تو در دهر چنان شعله کشيد

که از او در دل هر کس شرري افتاده است

مي کنم داد چو «فهمي» ز غم و محنت عشق

چه کنم کار به بيدادگري افتاده است

63

مردم چشمم که اشک از ديده خوابش برده است

يار من گر نيست پندارم که آبش برده است

خيمه ي چشمم که جاي مردم غمديده بود

وه که از جا سيل اشکم چون حبابش برده [است]

چشم بد مست تو با عاشق نخواهد يار شد

گر ز خون دل شراب از دل کبابش [برده است]

سنبل تر، پار در گلشن به آب و تاب بود

زلف پرتاب تو امسال آب و تابش [برده است]

دل نه در زنجير زلفت ره به کام خويش برد

شحنه ي عشق تو در قيد عتابش برده است

خواجه [را] هرگز به خاطر نگذرد يوم الحساب

بس که امروز از خود اندوه و حسابش [برده است]

رفته بر ياد لبش «فهمي» ز حال خويشتن

بود لايعقل بسي ذوق شرابش برده است

64

آنکه کلکش رقم هستي عالم زده است

چون رسيده است به نامم رقم غم زده است

آنکه نامحرم ازو نيست زماني محروم

دست رد بهر چه بر سينه ي محرم زده است؟

عارض تو شده از باده ي رنگين گل گل؟

يا گل سرخ و سفيد است که بر هم زده است؟

نيست معلوم که هر صبح ز تاب مي ناب

کرده روي تو عرق، يا گل شبنم زده است

«فهمي» از زلف بتان دست نمي دارد باز

دست در سلسله ي کفر چه محکم زده است

65

چون مه چارده آينه منور شده است

تا به خورشيد جمال تو برابر شده است

مي کنم گريه که از صفحه ي دل شسته شود

غير نقش تو در او هرچه مصوّر شده است

«فهمي» از بودن اين کهنه سرا دلگيرم

سير اين غمکده بسيار مکرّر شده است

66

تا سر زلف تو آشفته و درهم شده است

روز عيش من از او چون شب ماتم شده است

هست چون مايه ي عشق من و مهر تو يکي

عشقم افزون شده، مهرت ز چه رو کم شده است

زآتش دل همه شب سوزد و بيرون نرود

شمع را پاي [به] بزم تو چه محکم شده است

مکش اي سرو ز خون ريختن من دامن

که ازو نخل قدرت تازه و خرم شده است

گفتمش باز شده «فهمي» محزون سگ تو

گفت از ناز، که «فهمي» دگر آدم شده است

67

در اين زمانه فراغت فسانه اي شده است

کجا روم؟ چه کنم؟ بد زمانه اي شده است

هزار تيغ ز هر گوشه بر نبود(؟) ترا

براي کشتن فاسق بهانه اي شده است

به کار خويش در اين خانه هرکسي حيران

غريب کار و عجب کارخانه اي شده است

ز استخوان تنم آنقدر نشان مانده

که پيش تير ملامت نشانه اي شده است

چگونه دل برم از دست او که خال و خطش

ز بهر مرغ دلم دام و دانه اي شده است

به آستان رضا شو مقيم چو «فهمي»

که خوش مقامي و خوب آستانه اي شده است

68

اي خامه سوي او نه همين غم نوشتني است

بنويس شرح شوق که اين هم نوشتني است

مردم به خون ديده بيا حال من نويس

خون خوردنم ز هجر دمادم نوشتني است

کلک مژه نوشت به رويم ز آب چشم

کاحوال اين دو ديده  ي پر غم نوشتني است

شرح لطافت گل روي تو در عرق

بر روي گل ز قطره ي شبنم نوشتني است

يک يک به طرهّ ات نتوان حال ما نوشت

احوال ما و زلف تو در هم نوشتني است

در عشق سرنوشت من اندوه عالم است

اندوه من به صفحه ي عالم نوشتني است

«فهمي» طمع به دانه ي خال تو کرد و رفت

اين قصه همچو قصّه ي آدم نوشتني است

69

آهم از درد تو و داغ دل شيدايي است

نيست پرواي منت، آه چه بي پروايي است

در بلا آه همه خلق ز خودرايي توست

اين چه بي باکي و آه اين چه بلا خودرايي است

نيست کس را خبر از محنت تنهايي من

اين همه محنتم از بي کسي و تنهايي است

تن به غرقاب غم؟ از موج سرشکم چه غم است

اي معلم! بگذر کشتي من دريايي است

سرخ و زرد گل رعنا ز دو رنگي نبود

رنگ آميزي گلها همه از رعنايي است

هر طرف سوخته پروانه ي دل سوخته اي

شمع را اين چه رخ افروزي و بزم آرايي است

«فهمي» آرام ندارد ز جهان گرديدن

روز و شب فلکش ميل جهان پيمايي است

70

جان به لب اهل وفا را ز جفا کردن توست

تيغ بردار، که خون همه در گردن توست

دامن وصل خود از دست [من] امروز مکش

ورنه در روز جزا دست من و دامن توست

گر چو من سوخته ي عشق نه اي لاله [صفت]

از چه رو داغ به دل، چاک به پيراهن توست

دل به ياري رقيبان منه و دوست مشو

کي به دل دوست شود آنکه به جان دشمن [توست]

«فهمي» امروز نه در ميکده ساکن شده اي

عمرها شد که سر کوي مغان مسکن توست

71

دل خسرو عشق و سپه غم حشم اوست

بر سر الف تازه (کذا) نشان علم اوست

بر من قلم رد مکش ار خامه سياهم

کاينها رقم خامه ي مشکين رقم اوست

از ابر کرم فيض رسان است ولي نيست

آن تشنه که شايسته ي فيض کرم اوست

بيرون رود از خاطر او لذت عالم

آن را که به دل لذّت تيغ الم اوست

خاکم به سر راه عزيزي که در اين راه

سرهاي عزيزان همه خاک قدم اوست

از سوزن عيسي و دم او نزند دم

هر خسته که آگاه ز تيغ و ز دم اوست

«فهمي» سخن از خط تو مي گويد و زلفت

موي است که دايم به زبان قلم اوست

72

دل خون ز غم و چاک ز تيغ ستم اوست

چون لاله، جگر سوخته ي داغ غم اوست

پاي دلم از زلف تو صد سلسله دارد

جمعي است [که] اين سلسله ها در قدم اوست

اميد همه از کرم او شده حاصل

بي حاصلي ما به اميد کرم اوست

بر حرف بد ما منه انگشت تعرّض

کاين حرف رقم کرده ي نوک قلم اوست

صف بسته ز هر جانب «فهمي» سپه غم

او پادشه و اين همه خيل و حشم اوست

73

اي زلف يار، بي سر و ساماني تو چيست؟

ما رند عاشقيم، پريشاني تو چيست؟

آمد خزان و دفتر گل را به باد داد

اي عندليب اين همه حيراني تو چيست؟

جايي که آن دو لب به سخن درفشان شود

طوطي بگو که لاف سخن داني تو چيست؟

اي نرگس آفتاب جمالش نديده اي

در حيرتم که اين همه حيراني تو چيست؟

خواهي که ظلم خويش کني بر من آشکار

ورنه به غير عشوه ي پنهاني تو چيست؟

«فهمي» چو يار گوش به سويت نمي کند

چندين [ز ] درج فکر، در افشاني تو چيست؟

74

باعث خون ريز آن قاتل که مي داند که چيست؟

در دل آن ترک سنگين [دل] که مي داند که چيست؟

مي کند گه در دلم منزل غم او، گاه درد

غير عشق او در منزل که مي داند که چيست؟

نيست از کار جهان جز درد و محنت حاصلي

حاصل اين کار بي حاصل که مي داند که چيست؟

هر شب از انجم به عزم کعبه ي کويش فلک

بست صد محمل، به هر محمل که مي داند که چيست؟

پرده ي هستي شده حايل ميان ما و دوست

در پس اين پرده ي حايل که مي داند که چيست؟

بس که «فهمي» مي شود بي هوش از ذوق لبش

گر شود از باده لايعقل که مي داند که چيست؟

75

دل گر نسوزد آتش آهم نشانه چيست؟

گر نيست آتشي به دلم اين نشانه چييست؟

گر قبله گاه خلق جهان نيست کوي او

چندان رخ نياز بر آن آستانه چيست؟

گفتي که بي بهانه نکو نيست کشتنت

گر ميل قتل ماست ترا، اين بهانه چيست؟

گر نيست قصد [صيد] دل مردمان ترا

از زلف و خال هر طرف اين دام و دانه چيست؟

«فهمي» چو محنت تو ز بي طالعي توست

چندين ترا شکايت دور زمانه چيست؟

76

به صفاي نظر من دگري پيدا نيست

مثل من عاشق صاحب نظري پيدا نيست

رفت دل در خم آن زلف و نيامد ديگر

ناله ام رفت و از او هم اثري پيدا نيست

هيچ گه داد دل عاشق بيدل ندهد

مثل او دلبر بيدادگري پيدا نيست

دل به من گفت که از يار خبر مي آرم

آنچنان رفت که از وي خبري پيدا نيست

«فهمي» از خون جگر نخل اميدي پرورد

که از آن نخل، بجز غم ثمري پيدا نيست

77

مه من به عاشق جفا خوب نيست

ز خوبان به غير وفا خوب نيست

مرا نيست تاب جدا بودنت

ترا بودن از من جدا خوب نيست

مکن حال اغيار پيشم ادا

که نسبت به من اين ادا خوب نيست

حيا پيشه کن زانکه در پيش خلق

پريچهره ي بي حيا خوب نيست

تو شاهي و «فهمي»گداي درت

ز شاهان ستم بر گدا خوب نيست

78

با کسي اظهار درد خويش کردن خوب نيست

درد خود را با کسي اظهار کردن خوب نيست

گر کند هر دم جفا، از وي شکايت چون کنم

بي دلان را شکوه از دلدار کردن خوب نيست

چون زدي بر سينه ي من ناوکت بيرون مکش

دردمند خويش را آزار کردن خوب نيست

غنچه وش در بزم هر نامحرمي خندان مباش

همچو گل رو جانب هر خار کردن خوب نيست

با رقيبان از سگ کويش مکن هرگز سخن

گفت و گوي يار با اغيار کردن خوب نيست

هست «فهمي»، آن گل رخسار از گل خوب تر

وصف گل در پيش آن رخسار کردن خوب نيست

79

به من خاطرت خشمگين خوب نيست

سلوکت به من اين چنين خوب نيست

به چشمم قدم نه منه بر زمين

که پاي چنان بر زمين خوب نيست

ز کويت که گلزار خوبي بود

تمناّي خلد برين خوب نيست

شدي خوب با هر که بد شد به من

تو خوبي و بي از تو اين خوب نيست

مکن خنده «فهمي» که از عاشقان

بجز گريه هاي حزين خوب نيست

80

حاصل شغل جهان جز محنت و غم هيچ نيست

شغل عالم هيچ و مشغولي عالم هيچ نيست

گر کم [و] بيشت بود حاصل، مشو غمگين و شاد

حاصل کار جهان گر بيش و گر کم هيچ نيست

در جهان بسيار گرديدم چو ابر و حاصلي

جز فغان هر دم و اشک دمادم هيچ نيست

در طواف کعبه يعني در حريم کوي دوست

بسته خلق عالمي احرام و محرم هيچ نيست

در ازل آدم ز مهر دوست پيدا شد ز هيچ

از چه رو مهر و وفا در طور آدم هيچ نيست؟

عمر بر باد و بناي خانه ي هستي بر آب

چيست آدم؟ قطره ي آبي [و] آن هم هيچ نيست

جام مي «فهمي» به دست آور، مگو از جم سخن

در جهان جز گفت و گوي جام، از جم هيچ نيست

81

چه ستمها که ز هجران تو بر جانم نيست

روي بنما که دگر طاقت هجرانم نيست

من که صد داغ غم از لاله عذاران دارم

چه عجب گر هوس گشت گلستانم نيست

کي توان سوي لبت ره به سلامت بردن

چون خضر راه به سرچشمه ي حيوانم نيست

شمع فانوس بود رشته ي جان در بدنم

هيچ کس آگه از اين شعله ي پنهانم نيست

دارم از عشق چو «فهمي» سر و سامان غمت

گرچه فکر سر و انديشه ي سامانم نيست

82

غم دارم و جز ناله کسي همدم من نيست

اين غم به که گويم که کسي را غم من نيست

غيرند به من خلق جهان در غم عشقت

غير از غم عشق تو کسي همدم من نيست

در عشق تو وارسته ام از فکر دو عالم

شادم که کسي را خبر از عالم من نيست

چون تير ترا ديد طبيبي به دلم، گفت:

خوش [باش] که حاجت به من و مرهم من نيست

«فهمي» رخش از خط ز چه گرديده سيه پوش

در دور رخش گر خبر ماتم من نيست

83

چون نخل قدت سرو چمن غنچه دهن نيست

شمشاد قدي مثل تو در هيچ چمن نيست

هنگام سخن گفتن او غنچه نمايد،

پيش دهنش هيچ و دراين هيچ سخن نيست

مجنون ز غم عشق چو من بوده و گرنه

امروز کس از عشق به درد دل من نيست

چون ماه وشان را به غريبان نظري هست

نبود عجب ار ميل دلم سوي وطن نيست

«فهمي»! شده بر وجه حسن شعر تو نازک

در نازکي اين شعر، کم از شعر حسن نيست

84

در بردن جان حاجت اين فتنه و کين نيست

جان مي دهم آخر ز غمت حاجت اين نيست

يوسف به صفاي تو مگر بوده وگرنه

امروز کسي مثل تو در روي زمين نيست

در حسن تو آني است که آن نيست بتان را

در زلف تو چيني است که در صورت چين نيست

کوي تو به از خلد برين است و سوي خلد

هرگز نکنم ميل اگر خلد برين نيست

هرکس پي کاري است در [اين ] عالم و «فهمي»

در فکر غم عشق که کاري به ازين نيست

85

اي که کار تو جز آزار دل زاري نيست

مکن آزار که آزردن دل کاري نيست

گر بود بر دلم آزار ز مردم سهل است

شکر باري که کسي را ز من آزاري نيست

کار ما عشق بود، کار شما زهد و صلاح

برو اي شيخ، که ما را به شما کاري نيست

مکن از نزد خودم دور، که در باغ جهان

هيچ گل نيست که در پهلوي او خاري نيست

نيست کار تو بجز جور و جفا با «فهمي»

از بتان مثل تو، بي مهر و جفا کاري نيست!

86

هيچ کس را به جهان رسم وفاداري نيست

يکي وفادار در اين غمکده پنداري نيست

دل ز ما بردن و در دام بلا افکندن

روش دلبري و شيوه ي دلداري نيست

دل گرفتار سر زلف تو شد او که تو راش

يک سر مو خبر از درد گرفتاري نيست

سگ خود گفت و به پهلوي رقيبم جا داد

عزّت دور فلک بي الم و خواري نيست

به حقارت منگر جانب «فهمي» که ز عشق

گرچه عريان شده از فضل و هنر عاري نيست

87

روز نوروز و مرا جز تو دل افروزي نيست

مي کني گر نظري بهتر از اين روزي نيست

شب مردن مشو اي شمع ز بالينم دور

که من سوخته را غير تو دلسوزي نيست

چون گشايم به چمن ديده که هر سبزه ي او

در نظر بي تو کم از ناوک دلدوزي نيست

مشو اي غير بدآموز که آن بدخو را

در بدي حاجت تعليم بدآموزي نيست

کي چو «فهمي» به غلامي تو گردد مشهور

هر که او را به جهان طالع فيروزي نيست

88

خانه ي دهر که جاي طرب افزايي نيست

پر ز اسباب نشاط است ولي جايي نيست

از گل و لاله به هر گوشه ي اين طرفه چمن

انجمن هاست ولي انجمن آرايي نيست

مسجد و ميکده از نغمه ي ذکر تو پر است

هيچ جا نيست که از شوق تو غوغايي [نيست]

به وصالت که تمناي دل اهل وفاست

که مرا غير وصال تو تمنايي نيست

نيست پرواي سر از شوق تو، چون شمع رخت

مثل من سوخته ي بي سر و پروايي نيست

به تماشاي تو جان مي دهم اينک بخرام

که تو را هم به از اين هيچ تمنايي نيست

چند از درد کنم آه و فغان چون «فهمي»

آه کاين درد مرا هيچ مداوايي نيست

89

مرا به غير سگت با کس آشنايي نيست

ميان ما و سگان درت جدايي نيست

به هرکسي که شدم آشنا جدايي کرد

از آن به هيچ کسم ميل آشنايي نيست

مبين در آينه خود را و عرض حسن مکن

که حسن روي تو محتاج خود نمايي نيست

دگر نماز مکن پيش خلق چون زاهد

که هيچ فايده در طاعت ريايي نيست

چنين که در سر زلفش فتاده اي «فهمي»

ز قيد [زلف] دگر هرگزت رهايي نيست

90

نتوان  زتو درد دل غمديده نهان داشت

دردي است مرا از تو که پنهان نتوان داشت

گر باد سحر چاک نزد جامه ي گل را

بلبل سحر از بهر چه فرياد و فغان داشت

گفتم که قلم هست به من يار موافق

او نيز ولي با من بيدل دو زبان داشت

شمع از پي دلسوزي پروانه فروريخت

هر اشک [ که ] در ديده ي خونابه فشان داشت

شمشير ميان بست و به ياران سخني گفت

گويا سخن کشتن «فهمي» به ميان داشت

91

خوش آنکه به من يار نهاني نظري داشت

وز حال دل بي خبر من خبري داشت

هر چند کنم ناله به سويم نکند گوش

خوش آنکه به او ناله ي زارم اثري داشت

تا صبح سگ کوي تو فرياد و فغان کرد

گويا که شب از ناله ي  من دردسري داشت

دل برد و دگر سوي من از ناز نيامد

رفت آنکه به سوي من بيدل گذري داشت

«فهمي» نشد آن سيمبر از حال تو غافل

تا در دل خود مهر رخ سيمبري داشت

92

بي وفاي من که کاري جز جفا کاري نداشت

پا کشيد از راه ياري، چون سر ياري نداشت

کرد ظاهر آنچنان بيگانگي در اختلاط

کاشنايي با من غمديده پنداري نداشت

داشت بلبل زان سبب افغان که در باغ جهان

عارض رنگين گل بوي وفاداري نداشت

شمع، رخ افروخت در بزمت ولي شب تا سحر

غير سوز و گريه کاري زين گنه کاري نداشت

«فهمي»! آزار دل فرهاد از پرويز بود

ورنه شيرين هرگز آيين دلازاري نداشت

93

يار دير آمد غم هجران يار از حد گذشت

منتظر تا کي نشينم، انتظار از حد گذشت

شيل اشکم برد بيرون از حدود کوي دوست

اشک افشاني چشم اشکبار از حد گذشت

بي رخ جانان قرار من ندارد اعتبار

بيقراري من بي اعتبار از حد گذشت

جور بي حد کرد بر من روزگار هجر يار

جور هجران و جفاي روزگار از حد گذشت

بي لب لعل تو تا کي درد سر خواهم کشيد

ساقيا مي ده که اندوه خمار از حد گذشت

بس که سرو و گل غرور حسن از حد مي برند

ناله ي قمريّ و فرياد هزار از حد گذشت

«فهمي» از شوق گلي چون ابر مي گريد مدام

اشک او چون گريه ي ابر بهار از حد گذشت

94

شبم به محنت و روزم در انتظار گذشت

نديدم از تو مرادي و روزگار گذشت

رسيد جان به لب از درد انتظار مرا

بيا بيا که دگر کار از انتظار گذشت

گذشت عمر و نديدم به کام دل رخ يار

ز باغ وصل نچيدم گل و بهار گذشت

هزار ناله کند بلبل از جمن (کذا) هجران

بيا که بي تو فغان من از هزار گذشت

ز اعتبار چه لافي به عشق او «فهمي»

خوش آنکه در ره معشوق از اعتبار گذشت

95

چون خيال از نظرم تازه نهال که گذشت؟

تند بگذشت ندانم به خيال که گذشت؟

مهر در کوي تو دي زرد شد و ظاهر شد

که خجل از رخ خورشيد مثال که گذشت

يک سخن گوش ز حالم نکني حيرانم

که به گوش تو تمناي محال که گذشت

مرغ روح از بدنم کرد به هر سو پرواز

سخن از دام خط و دانه ي خال که گذشت

ما بسي بي لبش از رنج خماريم ملول

او به کف باده پي دفع ملال که گذشت

آنچه دارد به خيالت ز جفا شخص گمان

به گمان درآيد به خيال که گذشت؟

«فهمي» دلشده چون ذرّه ندارد آرام

تا دگر در دل او مهر جمال که گذشت

96

جور يار و غم اغيار مرا خواهد کشت

آخر اين محنت بسيار مرا خواهد کشت

بار اندوه تو از پاي درآورد مرا

وه که اندوه تو اين بار مرا خواهد کشت

کارم از محنت عشق تو رسيده است به جان

عاقبت محنت اين کار مرا خواهد کشت

شعله ي آتش آن عشوه مرا خواهد سوخت

غم آن غمزه ي خون خوار مرا خواهد کشت

درد او مي کشدم زار به او از سر درد

گر کنم درد خود اظهار مرا خواهد کشت

جانم آمد به لب از هجر سگانش «فهمي»

هجر ياران وفادار مرا خواهد کشت

97

مهي که خط به رخ خود ز مشک ناب نوشت

ز مشک ناب نشاني به آفتاب نوشت

لبش که آب حيات است ساحر عجب است

عجب مدار اگر خط به روي آب نوشت

قضا نوشت پريشان خطي، به عارض او

چو کاتبي که کتابت به اضطراب نوشت

حساب قسمت روزي خلق کرده قضا

به نام من غم و اندوه بي حساب نوشت

چو ديد «فهمي» بيدل رخ عرقناکش

حديث وصف رخش را به آب [وتاب] نوشت

98

حال دل با آن دو زلف مشکبو خواهم نوشت

شرح احوال پريشان مو به مو خواهم نوشت

چون رود قاصد به سويش، بر رخ از خون جگر

قصه ي شوق و حديث آرزو خواهم نوشت

بر اميد آنکه افتد چشم او بر حال من

حال خود را بر در و ديوار او خواهم نوشت

هرگه از اندوه هجران نامه اي انشا کنم

شوق روي يار را در هر دو رو خواهم نوشت

چون نويسم «فهمي»اندوه جدايي را به يار

صد شکايت از سپهر کينه جو خواهم نوشت

99

اي خوش آن محرم که در راه حريمش پاک رفت

در حريمش بي سر و پا و گريبان چاک رفت

آرزوي دل شد از خاک درش حاصل مرا

واي آن بيدل که با اين آرزو در خاک رفت

گرم رو آن است کو مجمر صفت در کوي دوست

با دل پر آتش و با آه آتشناک رفت

يافت آن کس گوهر وصلش که در راه صفا

بهر سعي وصل چابک آمد و چالاک رفت

وقت حج بي حد و … مدرک نشد

عقل کل هر چند راه وادي ادراک رفت

ديد «فهمي» رهروي را در ره او چون صبا

دست زد در دامن او چون خس و خاشاک [رفت]

100

با گل اندامي ز ساقي جام مي بايد گرفت

جام از ساقي به اين اندام مي بايد گرفت

روي ساقي شد ز مي گل گل، مي گلگون طلب

موسم گل شد، مي گلفام مي بايد گرفت

مگذران بي گردش مي يکدم از ايّام عمر

کام عمر از گردش ايام مي بايد گرفت

زينت دنياست مرغ طبع را دام فريب

خويش را دور از فريب دام مي بايد گرفت

ساقي دوران به دورم جام عيش از دست داد

گوشه اي زين دور نافرجام مي بايد گرفت

نيست چون از دلبر خودکام، حاصل کام دل

ترک کام خود از او ناکام مي بايد گرفت

ننگ در عشق بتان «فهمي» ز بد نامي مدار

عاشقان را ترک ننگ و نام مي بايد گرفت

101

از مجلس او شمع سحر اشک فشان رفت

يعني نتوان با دل خرّم ز جهان رفت

پيوسته نگه دار زبان را که در اين بزم

بر باد سر شمع به شومي زبان رفت

رفت آن مه و در آرزوي همرهي او

صبرو و خرد از جان دل پير و جوان رفت

بسيار خطرناک بود راه ملامت

بي بدرقه ي عشق در اين ره نتوان رفت

بنشين به کنار من از آن پيش که گويند

افسوس که «فهمي» جفا کش ز ميان رفت

102

تير دلدوز تو بيرون ز دل محزون رفت

گفتم او را که مرو از سخنم بيرون رفت

سرگذشتي شده و شهره ي عالم گشته

آنچه از محنت ليلي به سر مجنون رفت

لاله ها سرزده از تربت خونين کفنان

بس که در خاک ز داغ دل ايشان خون رفت

نه شهاب است به گردون ز سوز غم عشق

شعله ي آه من سوخته تا گردون رفت

خون شد از رشک لب جام، دل شيشه ي مي

تا به سوي لب او جام مي گلگون رفت

سينه قانون و برو تار سرشکم چون سيم

سيم اشک از مژه پيوسته بدين قانون رفت

رفتم از هوش چو مضمون خطش دانستم

«فهمي» غمزده هم در پي اين مضمون رفت

103

ديده ام را خون فشان امروز آن مه ديد و رفت

ديد چون گريان مرا بر ديده ام خنديد و رفت

گفتمش جايي مرو يک نکته از من گوش کن

از من آن نامهربان اين نکته را نشنيد [و رفت]

چون توانم گفت عذر جرم خود با دلبري

کز اسير خويش بي جرم و گنه رنجيد و رفت

باد را چون دولت پابوس او حاصل نشد

روي گرد آلود بر خاک درش ماليد و رفت

«فهمي» غمديده چون در وقت رفتن يار را

دست نتوانست بوسيد، آستين بوسيد [و رفت]

104

دي صبا تند رسيد و به چمن حرفي گفت

که از آن حرف بسي غنچه ي پژمرده شکفت

سرو گفتم قد او را دلش از من رنجيد

راستي را سخن راست نمي بايد گفت

شيخ اگر از دهن يار حديثي نشنيد

چه زند لاف که من واقفم از راز نهفت

غير شکل خم ابروي تو نتواند بود

آنکه در حسن بود طاق، به زيبايي جفت

ديد «فهمي» غم هجران تو در خواب شبي

ديگر از بيم فراقت به همه عمر نخفت

105

از ادب دوري و داري جنگ با ارباب بحث

نيستي اي شيخ گويا واقف از آداب بحث

علم دريايي است هرکس کاشناي او بود

مي تواند سوي ساحل رفت از غرقاب بحث

ماه رفت از تاب بازوي تو هرگه بحث کرد

گو مکن بحث آنکه او را نيست با کس تاب بحث

حل نشد در هيچ صحبت (کذا) اشکال غم

از غمت در مشکلي افتاده اند اصحاب بحث

هست در هر باب با من بحث اغيار ترا

هيچ آن نادان ندانسته است غير از باب بحث

گفته در زلف من بيدل پريشان خاطر است

کرده اي جمع از براي دل اسباب بحث

106

مرا بر گريه هر دم ديده ي پر خون بود باعث

به آه و ناله هر ساعت، دل محزون بود باعث

به زيبايي و خوبي شهره بودن حسن ليلي را

پريشان حالي و رسوايي مجنون بود باعث

به بزم مي نه از مستي است آه و ناله ي عاشق

که آهش را خيال آن لب ميگون بود باعث

به ناز و عشوه بودن، دلبران ماه طلعت را

نياز عاشقان بيدل محزون بود باعث

شدي سرگشته ليک از يار خود «فهمي» مکن شکوه

که اين سرگشتگي را گردش گردون بود باعث

107

تيغ و خنجر نيست بهر کشتن ما احتياج

کشتن عشّاق را نبود به اينها احتياج

اي طبيب از پرسش عشّاق بگذر زانکه نيست

دردمند عشق را هرگز مداوا احتياج

چون شدم محتاج وصل او، ز من دوري نمود

هيچ کس را در جهان يا رب مبادا احتياج

با من اي زاهد ز جنّت دم مزن در کوي يار

کي شود ما را از اين منزل به آنجا احتياج

نيست محتاج کسي «فهمي» ز سيم اشک خويش

هرکه دارد سيم و زر کي باشد او را احتياج

108

از گفت و گوي من دگر اي تندخو مرنج

گفتم حکايتي به تو، از گفت وگو مرنج

داريم آرزو که نرنجي ز عاشقان

از عاشقان خويش به اين آرزو مرنج

اي گل به روي يار مکن نسبت رخت

ورنه اگر به او کنمت رو به رو مرنج

آزرده خاطري اگر از درد و رنج خويش

حرفي به خاطرت دهد از حرف او مرنج

در جست و جوي وصل تو داريم رنجها

بنگر به رنج ما و از اين جست و جو مرنج

آشفته ساخت زلف ترا گر دلم ز آه

آشفته خاطرست، خدا را از او مرنج

«فهمي» سبوي باده به دوشت اگر نهند

منّت کش، از کشيدن بار سبو مرنج

109

ز ديدنش دل غمديده را فزود فرح

نمود رو به من از لطف و رو نمود فرح

ز نااميدي، صد فرح رسد به حسود

اميدم آنکه نيايد دگر حسود فرح

به هر مقام که رفتم در او نبود نشاط

به هر ديار که بودم در او نبود فرح

چمن شکفت و ز گلگشت باغ صد فرح است

ولي ز دوري آن گل مرا چه سود فرح

به خاک ميکده «فهمي» فتاده بود ملول

رسيد نشئه و او را ز جا ربود فرح

110

چو باز شد سر خمهاي باده وقت صبوح

به روي خلق شد ابواب دلخوشي مفتوح

ازآن به لعل لبت باده را کنم نسبت

که جام باده بود قوت جان و قوّت روح

نوشته کلک قضا بر رساله ي حسنت

ز مشک ناب حواشي، ز خط و خال شروح

ز ضعف تن شده جسمم چو هيأت تشريح

هنوز نيست به پيش تو حال من مشروح

حذر ز آه جگر سوز دردمندان کن

مباش در پي آزردن دل مجروح

خطر ز وحشت طوفان دهر بسيارست

خوش آنکه رخت سلامت برد [به] کشتي نوح

مباش اين همه آلوده ي گنه «فهمي»

بيا و توبه کن از روي صدق، همچو صبوح

111

لاله هرگه که به گلزار زند چادر سرخ

گل برد بهر نثارش طبق پر زر سرخ

غنچه سر دفتر گلهاي چمن گشته، که هست

در برش خلعت سبزي و به سر چادر سرخ

باغ گويا سر خونريزي بلبل دارد

ورنه بهر چه ز گل بسته به خود زيور سرخ

غنچه بر کرده به اطراف چمن شيشه ي سبز

لاله آورده پي عيش به کف ساغر سرخ

«فهمي» از غنچه دهانان همه جا وصف تو کرد

جاي آن است که سازي دهنش پر زر [سرخ]

112

دل خون شد و خون دلم از چشم تر افتاد

چون اشک ز يک چشم زدن از نظر افتاد

بيرون نشد آزار خدنگ تو ز سينه

در سينه خدنگ تو عجب کارگر افتاد

از سنگدلي ناله ندارد به تو تأثير

يا در طلبت ناله ي من بي اثر افتاد

دل کرد خيال دهن و فکر ميانت

از فکر تو هر دم به خيال دگر افتاد

گلهاي چمن بي خبر از خويش فتادند

تا در چمن دهر ز حسنت خبر افتاد

زنجير طلب هر که شد از حلقه ي زلفت

چون قفل به کوي طلبت در به در افتاد

«فهمي» چو گل از شوق تو زد جامه ي جان چاک

بر بوي تو در راه نسيم سحر افتاد

113

از ضعف، کس نشان ز من ناتوان نداد

هرگز به ناتواني من کس نشان نداد

جان حايل است از لب لعلش به کام [دل]

نگرفت کام دل ز لبش هر که جان [نداد]

تا از دهان يار نشاني نگفت خضر

او [را] قضا به چشمه ي حيوان نشان نداد

فرهاد مي رسيد ز شيرين به کام دل

امّا چه سود، چون فلک او را نشان نداد

«فهمي» نيافت مرشد کامل به راه عشق

تا دست خود به بيعت پير مغان نداد

114

گر چو من پا در ره مهر و وفا خواهي نهاد

در وفايت سر نهم [هر] جاي پا خواهي نهاد

خواهي آمد گر به سوي ما ز راه مردمي

لطف خواهي کرد، پا بر چشم ما خواهي نهاد

ساعدت را ديدم و از دست رفتم، جهد کن

دست بر نبضم اگر بهر دوا خواهي نهاد

تا به کي اي غنچه! پيراهن ز رشک آن دهن

چاک خواهي کرد و تهمت بر صبا خواهي نهاد

«فهمي» آن محراب ابرو بايدت مدّ نظر

هر کجا سر بر زمين بهر دعا خواهي نهاد

115

ترا چون شمع اگر در عاشقي آتش به جان افتد

مکن اظهار سوز خود مبادا در زبان افتد

به ياد لعل شيرين کوهکن از پا فتاد آخر

کسي در عشق اين شيرين لبان کم آنچنان افتد

به عشقش تا نگردم شهره، هر دم دلبري گيرم

ولي ترسم که آخر آن پري رو در گمان افتد

مه من رفت و من از ناله کردن لب فروبستم

بلي چون گل ز بستان رفت، بلبل از فغان افتد

سخن فهميدن ياران و فهم هر کس اي «فهمي»

شود معلوم هر گاهي که شعرت در ميان افتد

116

باد گل را به چمن جامه دران مي آرد

بلبل سوخته دل را به فغان مي آرد

در چمن هر سحر از شوق دهانت، غنچه

آب از قطره ي شبنم به دهان مي آرد

شمع را هست به دل آتش عشق تو ولي

مي رود سر اگر آن را به زبان مي آرد

عاشقان را رخت از شعله ي غم مي سوزد

بيدلان را لبت از عشوه به جان مي آرد

مي کند چون صفت چشمه ي حيوان «فهمي»

سخن لعل لب او به ميان مي آرد

117

بر لب لعل تو تبخاله چرا جا دارد؟

داغ جانسوز چنين، نقش دل ما دارد

تا صبا شد نفسي فيض لبت را همدم

نفس باد صبا فيض مسيحا دارد

کي ز چشم تو نظر جانب نرگس فکند

آنکه فيض نظر و ديده ي بينا دارد

سرو تا کرد به بالاي تو خود را نسبت

نتواند که سر از شرم به بالا دارد

دل به سوداي تو از سود و زيان فارغ شد

نه غم سود و نه انديشه ي سودا دارد

لطف اندام و صفاي رخ زيبايي حسن

همه را حسن رخت دارد و زيبا دارد

لاله بر دل به تمنّاي رخت چون «فهمي»

داغها سوخت، ندانم چه تمنّا دارد

118

شمع زين گونه که در بزم تو جا دارد

از غم و محنت پروانه چه پروا دارد؟

لاله هم سوخته ي عشق غزالي است مگر

که چو من داغ به دل، روي به صحرا دارد

پيش من مي کند از لطف به اغيار نظر

چشم شوخ تو مگر ميل تماشا دارد

دردمندي که شد امروز گرفتار غمت

نه غم ديّ و نه انديشه ي فردا دارد

نيست يک رنگ گل روي تو در گلشن عشق

از رخت آنکه نظر بر گل رعنا دارد

دل پريشان شد و زلف تو ز بي پروايي

هست آشفته چو پرواي دل ما دارد

«فهمي» آراسته از طبع سخن عالم را

سخن دلکش و طبع سخن آرا دارد

119

چرخ ميل خم آن ابروي دلکش دارد

در شفق از مه نو نعل در آتش دارد

قامتم خم شده از بار ملامت چو کمان

ترک چشم تو هنوزم به کشاکش دارد

لب به لب ساغر چشمم ز خيال دو لبت

گاه خون دل و گه باده ي بي غش دارد

قدمي نه که براي تو دل از چهره و چشم

پيش طاقش به صفا فرش منقّش دارد

عمر بس اندک و تشويش جهان بي حاصل

خويش را کس به جهان بر چه مشوّش دارد؟

هيچ جز ناخوشي از دهر [و] فلک واقع نيست

اي خوش آن کس که در اين واقعه دل خوش [دارد]

از چه رو «فهمي» سودازده ديوانه وش است

گرنه مهر رخ خوبان پري وش دارد؟

120

باز نرگس به چمن شوق رسيدن دارد

ساغر آورده، سر باده کشيدن دارد

بلبل از شوق رخ گل به نواسازي و گل

شد همه گوش، مگر ذوق شنيدن دارد

سر به سر سبزه زبان شد به دعاگويي گل

خواند در باغ دعا، ميل دميدن دارد

همه را شد نظر از نور تجلّي بي تاب

وه که تاب نظر و طاقت ديدن دارد؟

تو ببين کيست عزيز تو که هرکس بيني

يوسف حسن تو را ميل خريدن دارد

مي دود ذوق کنان طفل سرشکم به رخش

طفل، ذوق عجب آري، ز دويدن دارد

بسته احرام به قصد حرم او «فهمي»

هوس کعبه ي مقصود رسيدن دارد

121

هرکه او شمع صفت ديده ي روشن دارد

همه شب گريه به روز سيه من دارد

غنچه از رشک دهان تو فرورفته به خود

سرو از شرم قدت پاي به دامن دارد

عشقت آتش زده در خرمن هستي و هنوز

تا چه بر جان من سوخته خرمن دارد

هرکه را هست [چنين] عشق تو در عالم، دوست

چه غم از سرزنش و طعنه ي دشمن دارد

در زمين ز آب مژه شمع صفت «فهمي» را

پاي محکم شده در بزم تو مسکن دارد

122

افروخته گل، رنگ گل روي تو دارد

انداخته آتش [به] جهان، خوي تو دارد

بگشا به سخن غنچه سيراب که غنچه

خون در جگر از لعل [سخنگوي تو] دارد

گل يافته از مهر رخت (؟) بوي و من از گل

تو يوسفي و او صفت روي تو دارد

هرگز نکند گوش به افسانه ي طوبي

هر دل که هواي قد دلجوي تو دارد

«فهمي» مکن از دست [دل] افغان که دلت نيز

صد ناله و فرياد ز پهلوي تو دارد

123

صنوبر قد و [سر] سبز و نهال خرمي دارد

ولي در همرهي قامتت پاي کمي دارد (کذا)

رخت در آب و تاب زلفت مشکين چون عرق ريزد

به گل ماند که هر صبح از نم شب شبنمي دارد

پريشان حالي ام دور از سر زلفت، کسي داند

که چون زلف پريشان تو حال درهمي دارد

کشيدي چون خدنگ از سينه ام، چشم کرم بگشا

که چشم خونفشانم از تو چشم مرهمي دارد

بنفشه نيست [تنها] سر به پيش افکنده در گلشن

به قدر خويش هر کس را که مي بيني غمي دارد

چو ني خوش باد وقت بي سر و پايي که در عالم

زند دم از هواي لعل جانان، تا دمي دارد

غم رسوايي و اندوه عالم نيست «فهمي» [را]

ز رسوايي ندارد هيچ غم، خوش عالمي دارد

124

ز دوري خودم آن نازنين رنجور مي دارد

به تيغم مي زند از ناز و خود را دور مي دارد

شدم ديوانه و ژوليده مو ناصح مکن منعم

مرا هر کس که مي بيند چنين، معذور مي دارد

ترا با دردمندان اختيار ار هست استغنا

غرور حسن داري اين ترا معذور مي دارد

برآمد سرخ و زرد از شرم رويت ار نه در گلشن

چرا خود را درون غنچه، گل، مستور مي دارد

به چشمت گر نمايد با عصا نرگس عجب نبود

عصا در دست خود هرجا که باشد کور مي دارد

خراب از ظلم و بيداد تو شد ملک دل و او را

زر رخسار و سيم اشک من معمور مي دارد

سروري نيست «فهمي» را در اين محنت سرا هرگز

ولي هر نوع باشد خويش را مسرور مي دارد

125

شدم خاک و سويم گذاري ندارد

گذر جانب خاکساري ندارد

شدم خاک در راه خوبان و شادم

که کس در دل از من غباري ندارد

به کنج ملامت دلم کرد منزل

به کوي سلامت گذاري ندارد

به قول بتان دل نبايد نهادن

که قول بتان اعتباري ندارد

به دور مي لعل خوش باش «فهمي»

که دوران گيتي مداري ندارد

126

روز و شب بي تو به فرياد و فغان مي گذرد

عمر من بي تو چه گويم که چسان مي گذرد

شمع يکرنگ من خسته چنان شد که ز عشق

هرچه دارم به دل او را به زبان مي گذرد

گرچه تير ستم از سينه ي فرهاد گذشت

ليک اندوه خدنگ تو از آن مي گذرد

با همه سنگدلي، رحم کني بر حالم

گر بداني که مرا حال چسان مي گذرد

مي برد راه به سر منزل جانان، «فهمي»!

هرکه در راه طلب از سر جان مي گذرد

127

دل تحمّل بي رخ دلدار نتوانست کرد

ترک عالم کرد و ترک يار نتوانست کرد

شد طبيب از چاره ي درد دل من بي علاج

فکر کار عاشق بيمار نتوانست کرد

دل ز بيم آنکه نبود موجب آزار او

در حريمش ناله هاي زار نتوانست کرد

کرد بلبل از تماشاي چمن قطع نظر

چون تحمل از جفاي خار نتوانست کرد

«فهمي» از سرّ دهانش با رقيبان دم نزد

راز با نامحرمان اظهار نتوانست کرد

128

بيش از اين با دگران مهر و وفا نتوان کرد

اين همه جور و جفا در حق ما نتوان کرد

ناکسان را هدف تير بلا بتوان ساخت

نظر لطف به هر بي سر و پا نتوان کرد

حال درد دل خود پيش طبيبي کردم

گفت اين درد ترا هيچ دوا نتوان [کرد]

شوق ديدار ترا جز به قلم نتوان گفت

گله ي زلف تو را جز به صبا نتوان کرد

اگر اين بار نميرد ز فراقت «فهمي»

دگر او را ز تو چون سايه جدا نتوان کرد

129

اي خوش آن کس که شکايت ز غم يار نکرد

جان ز غم داد و به کس حال خود اظهار نکرد

مرد و از تو به کسي درد و غم خويش نگفت

هيچ کس را ز غم خويش خبر دار نکرد

 اي خوش آن عاشق دلخسته که هرگز به طبيب

سخن از سينه ي ريش و دل افگار نکرد

سوخت چون شمع ز سر تا قدم و پيش کسي

شرح سوز جگر و ديده ي خونبار نکرد

«فهمي» از جور سگ يار شکايت نکني

که کسي شکوه ز ياران وفادار نکرد

130

هرکه در خيل سگ کوي تو جا مي سازد

جاي در سلسله ي اهل وفا مي سازد

گر سحر تنگدلي بوي تو يابد ز صبا

غنچه سان پيرهن خويش قبا مي سازد

مه نو دعوي ابروي تو دارد شب عيد

خويش را زين سبب انگشت نما مي سازد

عاشق خسته به اميد غباري ز رهت

خانه در رهگذر باد صبا مي سازد

گوش کن گوش که درد دل خود را «فهمي»

دردمندانه به پيش تو دوا مي سازد

131

خط رقمها بر لب لعلش ز مشک ناب زد

بهر قتل عاشقان نقش عجب بر آب زد

شست چو رخسار خود رد صبح با صد آب و تاب

آب رويش طعنه بر خورشيد عالمتاب زد

پيش ترک چشمش از بي خوابي شبهاي هجر

آنقدر گفتم که از افسانه ي من خواب زد

رفته بودم در ره شوقش ز حال خويشتن

ديده از عين ترّحم بر رخ من آب زد

گفت «فهمي» در چمن وصف دهان و زلف او

زين حکايت غنچه شد دلتنگ و سنبل تاب [زد]

132

خوش آن کز خواب در فکر شراب ناب برخيزد

کشد ساغر چو نرگس هر سحر کز خواب برخيزد

تنم کشتي صفت افتاده در گرداب اشک من

چه سازم آه اگر طوفان ازين گرداب برخيزد

چو بيند تاب صبح عارضت در عالم هستي

به تعظيمش ز جا خورشيد عالمتاب برخيزد

منجّم وار بهر ارتفاع مهر رخسارت

گرفته صبح از خورشيد اصطرلاب برخيزد

چو بردارم سر از خاکستر گلخن، بود «فهمي»!

مرا عيش کسي کز بستر سنجاب برخيزد

133

لب لعل شکرريزت، شکر در انگبين ريزد

بهاره سبزه ي تو بر گل مشک چين ريزد

چو برداري نقاب از چشم مردم ارغوان بارد

چو بگشايي ميان بر طرف گلشن ياسمين ريزد

نهال آرزومندي برآيد از نم اشکم

به ياد قامتت هر جا که اشکم بر زمين ريزد

ز چين زلف مشکين آستينت شد غبارافشان

بيفشان آستين تا مشک حسنت زآستين ريزد

نباشد گر نم اشکم جهان را سر به سر سوزد

شررهايي که شبها بي تو ز آه آتشين ريزد

چو شبنم گر گل سيراب افتد بر سر سبزه

عرق بر سبزه ي خط، از رخ آن نازنين ريزد

به چشم مردمان ظاهر شود سرچشمه ي حيوان

ز تاب مي، عرق هر جا که او را بر جبين ريزد

چو شمع از سوز دل در اشک ريزي داد جان «فهمي»

کسي گر اشک ريزد در غم جانان، چنين ريزد

134

اسير دردم و [او] يک نفس نمي پرسد

فغان که هيچ کس از حال کس نمي پرسد

همه چو گم شده ها ناله ي جرس مي طلبند

ولي کس از دل چاک جرس نمي پرسد

دگر فغان مکن اي دل! درون سينه ي تنگ

که کس ز ناله ي مرغ قفس نمي پرسد

به راه عشق بتان «فهمي» از هوس بگذر

که هيچ اهل دل از بوالهوس نمي پرسد

135

تا ترا سبزه ي تر گرد چمن پيدا شد

خار خار عجبي در دل من پيدا شد

غنچه تا دعوي شکل دهن تنگ تو کرد

دهن تنگ ترا جاي سخن پيدا شد

مشک چين را شده از زلف سياه تو شکست

تا به چين سر زلف تو شکن پيدا شد

سوسن آراسته خود را چو جوانان در باغ

زين گنه پيش تو با تيغ و کفن پيدا شد

«فهمي» از ساغر و از جام دهد ياد مرا

نرگس و لاله چو در صحن چمن پيدا شد

136

همين اندوه هجرت بر من اندوهگين باشد

مرا کردي اسير محنت هجران همين باشد

دلم را بردي و مهر و وفا با ديگران کردي

مه من، کي طريق دلربايي اين چنين باشد

به زير خاک برد آخر غم و درد ترا «فهمي»

به درد او کسي مشکل که در روي زمين باشد

137

گر غنچه به خوبي دهني داشته باشد

با غنچه دهانان سخني داشته باشد

چون لاله شهيد تو گر از خاک برآيد

با داغ تو خونين کفني داشته باشد

گر شمع، سر کشتن پروانه ندارد

کي کجا به هر انجمني داشته باشد

در نازکي غنچه ي خندان تو، غنچه

گويد سخني، گر سخني داشته باشد

سازد ز جفاي تو قبا «فهمي» بيدل

چون غنچه اگر پيرهني داشته باشد

138

مرا چون شمع تا در بزم او مسکن نخواهد شد

به او سوز دل پنهان من روشن نخواهد شد

نخواهد شد من و او را به هم بيگانگي هرگز

پس از عمري اگر خواهد شدن از من نخواهد شد

چنين کز موي سر شد سر به سر پوشيده اندامم

تنم را بعد از اين حاجت به پيراهن نخواهد شد

به کويش يک نظر اي باغبان گر روي او بيني

دگر هرگز ترا ميل گل و گلشن نخواهد شد

139

هر زمان مشکل ديگر ز غمش حاصل شد

دوستان کار [من] اين بار عجب مشکل شد

از غم و محنت عشاق تغافل ورزيد؟

يا ز حال دل محنت زده ها غافل شد؟

کي چو زاهد ز ريا ميل به محراب کند

دل که پيش خم ابروي بتان مايل شد

دعوي نسبت ابروي تو از دور، هلال

کرد يک روز، ولي روز دگر باطل شد

دارد آن نشئه ي مي لعل لب يار، که دي

«فهمي» از ديدن او بي خود و لايعقل شد

140

از اداي خنده ي او قتل ما معلوم شد

خنده ي او مي کند قتل، از ادا معلوم شد

با سگ او من وفا کردم، سگش با من جفا

شيوه و اطوار ارباب وفا معلوم شد

گفتمش بيتابم از هجرت، چه سازم؟ گفت صبر

دردمنديهاي هجران را دوا معلوم شد

از حفا و جور من اغيار را اعلام کرد

هست با من بر سر جور [و] جفا، معلوم شد

در حيا نسبت به چشمت کرد نرگس خويش را

بر همه بي شرمي آن بي حيا معلوم شد

زاهدا، ديگر ز اسرار دهانش دم مزن

نيست معلوم تو اين مضمون، مرا معلوم شد

خواست «فهمي» مرگ خود، هجران خدا کردش نصيب

طينت پاکش ز تأثير دعا معلوم شد

141

مرا اين چوب خوردن باعث آسايش تن شد

ز بدکاري تن من مستحق چوب خوردن شد

دل از بي تابي گرمي او شد، گرچه بي طاقت

ولي از تاب آب روشن او، ديده روشن شد

شود صحرا و دشت از شاخ سرو [و] نخل تر گلشن

ز چوب خشک صحراي تنم بهتر ز گلشن شد

شکايت مي کند تن بي جهت از من در اين محنت

ز دل شد اين همه محنت کشي تن را، نه از من شد

دلم شد از حرارت چون سمندر ساکن آتش

تنم را از عرق ماهي صفت در آب مسکن شد

ز تاب جرعه ي دردش عرق ريزد چو آب از من

بلي آب عرق حاصل، ز تاب دردي و دن شد

ز چوب اين چنين چون ديد «فهمي» شعله ها روشن

به او روشن حديث موسي و وادي ايمن شد

142

با آنکه دلم ريش و تنم غرقه به خون شد

يک دوست نپرسيد که احوال تو چون شد

زنجير کند دفع جنون ليک دلم را

زنجير خم زلف تو باعث به جنون شد

در عشق تو هر شوق که جا در دل من داشت

با خون دل از [رهگذر] ديده برون شد

143

به دل ما را خيال تير آن نازک نهال آمد

الهي راست آيد آنچه ما را در خيال آمد

ز بي قدري به خاک افکند آهو نافه ي مشکين

مگر بويي به او از زلف آن مشکين غزال آمد

گل رعنا به رويت پار دعوي داشت ناديده

چو ديد امسال رويت، سرخ و زرد از انفعال آمد

در اين حيرت که سويم آيد [آن] يوسف لقا، يا نه؟

چو مصحف باز کردم، سوره ي يوسف به فال آمد

مه نو گفت يک شب حرف کم نسبت به ابرويت

از آن بيهوده گفتن جاي او صفّ نعال آمد

سگش بي اعتدالي کرد امشب در فغان کردن

مگر امشب فغان من برون از اعتدال آمد

بود رخسار او از خال و خط مجموعه ي خوبي

و زان مجموعه ها ما را شعر «فهمي» حسب حال آمد

144

تويي ماه اوج صفا يا محمد

تويي مهر برج وفا يا محمد

تويي آنکه هاديّ دين خدايي

ترا کرده هادي خدا يا محمد

بود مدّعاي خلايق دعايت

تويي از دعا مدّعا يا محمد

نمودي مه بدر را شق به معجز

زانگشت معجز نما يا محمد

به من گرچه از جرم هستم سيه رو

نظر کن ز روي صفا يا محمد

چنان کن که آيم من بي سر و پا

به سويت ز سر کرده پا يا محمد

به اميد لطفت چو «فهمي» برآرم

سر از خاک روز جزا يا محمد

ندارم اميدي به اعمال و دارم

به لطف تو اميد ها يا محمد

145

شد کون و مکان عرصه ي جولان محمد

گوي است فلک در خم چوگان محمد

فرمود که سر نه به خط علم الهي

سر باز مکش از خط چوگان محمد

روزي که بود موعد ديوان خلائق

جبريل بود عامل ديوان محمد

چون در شب معراج سر از جيب برآورد

خورشيد برآمد ز گريبان محمد

بارق شده آن شب لب لعلش گهرافشان

نقل است ز لعل گهرافشان محمد

شد سنگ احد جمله سيه ور که رسانيد

روز احد آزار به دندان محمد

روزي که اميد طلب خلق نماند

دست طلب «فهمي» و دامان محمد

16

سودايي ام از فکر تمناي محمد

مدهوشم و ديوانه ز سوداي محمد

بر خاک چکيد و گل سوري شکفانيد

يک قطره عرق از رخ زيباي محمد

چون مايده ي دعوت حق پيش کشيده

جبريل شده مائده آراي محمد

در دهر که داناست به جز علم الهي؟

بر سرّ علوم دل داناي محمد

جايي که بود مثل علي جاي نشيني

حيف است که باشد دگري جاي محمد

صد شکر که افزود فرح در دل «فهمي»

از طوف حريم فرح افزاي محمد

147

بتان شهر، اسيرخط سياه تواند

تو پادشاهي و ايشان همه سپاه تواند

به مهر ماه رخت داده اند هوش و خرد

خراب مهر تو گشته، اسير ماه تواند

به ناز جلوه کن اي نازنين که سرو قدان

رخ نياز نهاده به خاک راه تواند

بيا به دعوي قتلم که ناز و عشوه ي تو

ز بهر ريختن خون من، گوام تواند

به پيش او مگشا لب به عذر خود «فهمي»

که اشک سرخ و رخ زرد، عذر خواه تواند

148

رفتي از ديده و در دل غم هجران تو ماند

شاد رفتي و دل از سرو خرامان تو ماند

تير دلدوز تو از سينه ي من کرد گذر

در دل خسته ولي لذّت پيکان تو ماند

در چمن جلوه چو گل کردي و چو نرگس [و] گل

چشم گلهاي چمن واله و حيران تو ماند

پيش گل چاک زدي پيرهن از مستي حسن

چاکها در تنش از چاک گريبان تو ماند

خنده کردي و نهادي به لب غنچه دهن

صد گره بر لبش از غنچه ي خندان تو ماند

دوش انديشه ي چشمت ز دلم تيز گذشت

خار خار عجب از تيزي مژگان تو ماند

يادگاري است ز تو گوش جهان را «فهمي»

هر گهر کز صدف طبع سخندان تو ماند

149

قرار و صبر مرا در دل فگار نماند

بيا که [بي] تو مرا بيش از اين قرار نماند

ز بهر آمدنت چند انتظار کشيم

بيا بيا که دگر تاب انتظار نماند

کدام دل که به دور رخش ز دست نرفت

کدام مست که در عشق او ز کار نماند

ز بس که سوي حريمش به جست و جو رفتم

مرا به پيش سگش هيچ اعتبار نماند

اگر نماند قرارت غمين مشو «فهمي»

که هيچ وقت زمانه، به يک قرار نماند

150

مه من حال زار دل فگاران را نمي داند

به اغيار است همدم، قدر ياران را نمي داند

رضاي خاطر اميدواران را نمي جويد

پريشانيّ حال خاکساران را نمي داند

ز وصل او قرار و صبر دارم آرزو دايم

دل او آرزوي بيقراران را نمي داند

نشد چون نااميد از عاشقي هرگز عجب نبود

که امّيد دل اميدواران را نمي داند

چه حاصل «فهمي» از غم خوردن و بد حال گرديدن

چو آن بدمهر قد غمگساران را نمي داند

151

در دلم خوبان به رغم غير منزل ساختند

آنچه مقصود دل من بود، حاصل ساختند

بود آسان کار ما از ديدن روي بتان

چهره پوشيدند و بر ما کار مشکل ساختند

خويش را سر تا قدم چون شمع محفل ساختند

دردمندان بي رخت هر جا که منزل ساختند

بس که  در آيينه مي بينند خوبان روي خويش

از صفا او را به روي خود مقابل ساختند

دل نگه مي داشت «فهمي» مدتي از دلبران

آخرش دلداري اي دادند و بيدل ساختند

152

دو چشم او که ز هر گوشه قصد جان دارند

ز ابرو و مژه صد تير در کمان دارند

ز جام عشق کساني که مست و مدهوشند

فراغتي ز جهان و جهانيان دارند

تو مست حسني و خونين دلان ز شوق لبت

به سان شيشه ي مي چشم خونفشان دارند

کشند جانب خود چون کمان خدنگ ترا

بلاکشان تو تابي بر استخوان دارند

شدند جمع بهم غنچه ها ميان چمن

مگر حديث دهان تو در ميان دارند

فداي تيغ تو کردند جان و دل عشّاق

به پيش تيغ تو اين بيدلان چه جان دارند

حديث کشتن خود زان دو لب شنو «فهمي»

که بهر قتل تو با يکدگر زبان دارند

153

«فهمي» مگو که خوبان مهر و وفا ندارند

دارند مهر امّا نسبت به ما ندارند

دارند خوبرويان، مهر و وفا به هر کس

امّا به عاشق خود، غير از جفا ندارند

گر محنت جدايي، خوبان کشيده باشند

پيوسته عاشقان را، از خود جدا ندارند

ايشان چنين که هستند، مغرور حسن، ما را

بدنام چون نسازند، رسوا چرا ندارند؟

حالم شده پريشان، «فهمي» بگو که خوبان

رحمي به حال زارم، دارند يا ندارند؟

154

گجراتي همه شکرلب و زرين کمرند

سبز و و شيرين و قد افراخته چون نيشکرند

قد برافراخته سرو چمن جان و دلند

رخ برافروخته رشک رخ شمس [و] قمرند

همه چون سرو به بستان ملاحت علمند

همه چون گل به گلستان لطافت سمرند

همه در جسم چو جانند نه نوع ملکند

همه در چشم چو نورند نه جنس بشرند

از سر نطق چو طوطي همه شکرشکنند

در ره حسن چو طاووس همه جلوه گرند

گر گشايند دو لب، روح و روان بدنند

ور نمايند دو رخ، نور سواد بصرند

محض روحند اگر خنده زنان مي آيند

عين عمرند اگر جلوه کنان مي گذرند

همه در شيوه ي خونريزي ما يک رنگند

گرچه هر لحظه در اين شيوه به رنگ دگرند

«فهمي» از ديدنشان قطع نظر کن کاين قوم

تيغ بر کف پي خونريزي اهل نظرند

155

تا چند يار وعده ي جور و جفا کند

شد وقت آنکه وعده ي خود را وفا کند

گل را کسي ز پرده نمي آورد برون

رحمي مگر به بلبل بيدل صبا کند

خوش حال آنکه جان برد از محنت غمت

خوش وقت آنکه پيش تو جان را فدا کند

من عمر خويش صرف وفاي تو مي کنم

اي کاش عمر با من بيدل وفا کند

«فهمي» نمي شود ز سگان درت جدا

گر تيغ هجر بند ز بندش جدا کند

156

به روز من غم هجران يار تا چه کند

بلاي هجر و غم روزگار تا چه کند

بلاست محنت هجران او در اين فکرم

که اين بلا به من خاکسار تا چه کند

غم زمانه دلم را چو غنچه پر خون کرد

جفا و محنت آن گلعذار تا چه کند

به روز هجر تو جان بر لب آمد از محنت

هنوز محنت شبهاي تار تا چه کند

نمود نرگس مست تو صد عتاب و هنوز

در اين غمم که به وقت خمار تا چه کند

ز ناله هيچ قراري نماند در دل من

هنوز آه دل بيقرار تا چه کند

بلاي عشق بسي را ز اعتبار انداخت

به جان «فهمي» بي اعتبار تا چه کند

157

بي هوايت هوس مسجد اقصا که کند؟

سوي يثرب که رود، ميل به بطحا که کند؟

گر حرم خانه ي بطحا به تو نبود منسوب

گرد اين خانه که گردد؟ به حرم جا که کند؟

در تمناي تو از کعبه نباشد مقصود

مقصد خويش از آن خانه تمنّا که کند؟

دم جانبخش تو گر همدم ايشان نبود

طلب همدمي خضر و مسيحا که کند؟

رنگ [و] بوي تو گر آرايش گلها ندهد

تازه گلهاي چمن را چمن آرا که کند؟

از تمنّاي چمن حسن تو منظور بود

ور نه عزم چمن و ميل تماشا که کند؟

نيست با درد تو در فکر مداوا «فهمي»

درد اگر از تو بود فکر مداوا که کند؟

158

ناوک خونريز تو چون قصد دلها مي کند

مهرباني مي نمايد، در دلم جا مي کند

مي نمايد گاه زهر چشم و گاهي مردمي

چشم او هرگه که قصد کشتن ما مي کند

گر به سوي او روم مي افکند از پا مرا

ور نشينم پيش او صد فتنه برپا مي کند

هر دم از لعل لبت صد مرده مي يابد حيات

لعل جانبخش تو کار صد مسيحا مي کند

شد به «فهمي» شهر تنگ از عشق آن مشکين غزال

بعد از اين مانند مجنون رو به صحرا مي کند

159

هر زمان دل مشکلي از عشق حاصل مي کند

عشق اگر اين است بر ما کار مشکل مي کند

مي رود هر دم ز چشم خونفشانم قطره اي

يا ز بحر غم حبابي رو به ساحل مي کند

در صفا صد بحث با آيينه دارد عارضت

ماه رخسار تو بحثي در مقابل مي کند

چون جرس در ناله مي آيد صد پاره ام

هرکه آن محفل نشين آهنگ محمل مي کند

بي رخت در شام «فهمي» چون بسازد محفلي

شعله ي سوز درون را، شمع محفل مي کند

160

زلف را هرگه به روي خود پريشان مي کند

روز و شب بر عاشقان خويش يکسان مي کند

کافري دان ترک چشمش [را] که هر دم از مژه

تيغ در کف قصد خون صد مسلمان مي کند

چشم پر خون مي کند ظاهر به مردم دم به دم

راز عشقت را دلم هر چند پنهان مي کند

هرکه پيش يار خود جان مي سپارد در وداع

خويش را آسوده از غمهاي هجران مي کند

فکر درمان کرد «فهمي» درد او شد بيشتر

دردمند او دگر کي فکر درمان مي کند

161

باد هر ساعت گذر بر زلف جانان مي کند

حال من مي گويد و او را پريشان مي کند

گر ز لعل جان فزاي او حديثي بشنود

خضر، ديگر کي سخن از آب حيوان مي کند

از تبسم لعل جانبخش تو هنگام عتاب

گاه جان مي بخشد و گه غارت جان مي کند

چون رسم پيشش ز روي لطف بردارد نقاب

با من بيدل عجب لطفي نمايان مي کند

همچو «فهمي» خاک راه دلبري گشتم که او

عاشق غمديده را با خاک يکسان مي کند

162

کسي کو در شب عيد آن رخ و ابرو به هم بيند

حديث ماه برگويد، هلال عيد کم بيند

حريفي کاو به مستي روي خود بيند به جام مي

به روي جم نبيند، کي به روي جام جم بيند

به ملک وصل جانان مي برد  پي، بي سر و پايي

که راه هولناک عشق را راه عدم بيند

خوش آن رندي که از وارستگي در خانه ي گردون

نگردد شاد و غمگين، گر تنعم بيش و کم بيند

به چشم خلق خود را بين و منگر احترام خود

نبيند روي حرمت هر که خود را محترم [بيند]

گل عشرت ز باغ وصل آن محنت کشي چيند

که خارستان هجران را گلستان ارم بيند

به قانون ادب چون ني کسي کو برنيارد دم

چو چنگ از هرزه گويي گو شمال دم به دم [بيند]

دلم زين سان که مايل شد به خوبان عرب «فهمي»

دگر مشکل که روي خوبرويان عجم بيند

163

دوش شمع سحر من مه رخسار تو بود

ديده را روشني از پرتو رخسار تو بود

پيش از آن روز که يوسف به خريدار رسد

آتش اندر دلم از گرمي بازار تو بود

گل برون نامده بود از چمن غيب هنوز

که دل از آه و فغان بلبل گلزار تو بود

دوش در ميکده بر هر که نظر افکندم

تلخ کام از لب شيرين شکربار تو بود

باغباني که گلستان جهان را آراست

غرضش زان همه گلها،گل رخسار تو بود

دي که واعظ سخن از جلوه ي طوبي مي گفت

نظر او همه بر قامت و رفتار تو بود

«فهمي» آن شعر که بلبل به چمن خواند سحر

داشت سوزي، مگر از دفتر اشعار تو بود

164

سحر عيد، دلم در هوس روي تو بود

رو نمودي و مرا عيد دگر روي نمود

مه نو خم شده از بار جفاي رمضان

يا به پيش خم ابروي تو آمد به سجود

کس چه داند که چرا زود نهان شد مه عيد

ظاهر آن است که شرمنده ي ابروي تو بود

دير آمد به دلم تير تو و زود گذشت

آه از آن آمدن دير و از اين رفتن زود

جان گدازست غم و محنت خوبان «فهمي»

هر که مرد از الم و محنت ايشان آسود

165

مجنون چو من فسانه ي هر انجمن نبود

رسوا اگر چه بود، ولي همچو من نبود

يعقوب عشق داد ز پيراهنت خبر

روزي که ذکر يوسف گل پيرهن نبود

گفتم سخن نگفت دهانت به من ز خشم

در خشم رفت و گفت که جاي سخن نبود

خسرو هميشه بود ز شيرين به کام دل

شيرين ولي به کام دل کوهکن نبود

«فهمي» چو بلبل از گل روي تو ناله داشت

روزي که گفت [و] گوي بهار و چمن نبود

166

ميل وصل آن گل رخسار مي بايد نمود

خويش را در چشم مردم خوار مي بايد نمود

بار جان در کعبه ي مقصود مي بايد کشيد

قصد وصل و ترک کار و بار مي بايد نمود

نقش ديوارش چو بيني از تحيّر پيش او

خويش را چون نقش بر ديوار وي بايد نمود

در صفا کن سعي و با کس دم مزن از سرّ آن

سعي در اخفاي اين اسرار مي بايد نمود

سرّ اين دار دو در منما به کس منصور وار

ورنه خود را بر سرير دار مي بايد نمود

دعوي کفر سر زلفت بتان ديگر مکن

ورنه در کيش وفا زنّار مي بايد نمود

گفتمت «فهمي»، دگر منما به کس اطوار زهد

چند گويم ترک اين اطوار مي بايد نمود

167

اسير او شدم و هيچ گه وفا ننمود

ترحّمي به اسيران مبتلا ننمود

نقاب از رخ چون ماه خويشتن نگشود

جمال خويش به عشّاق بي نوا ننمود

کدام جور که آن سنگدل نکرد به ما

کدام عشوه که آن تندخو به ما ننمود

هزار بار وفا وعده کرد با عشّاق

ولي چه سود که يک وعده را وفا ننمود

چگونه همدم «فهمي» شود در اين گلشن

گلي که چهره به مشّاطه ي صبا ننمود

168

سوي غير، از پيشم آن سرو سهي قد مي رود

نيک مي آيد به سوي من، ولي بد مي رود

من به فکر آن لب و آن سبزه ي خط مي روم

هر کجا حرفي ز ياقوت و زمرد مي رود

حدّ آنم نيست کز جورت کشم هر لحظه آه

آه کز عشق تو بر من جور بي حد مي رود

گفتمش دل را خوش آمد ناوکت، خنديد و گفت :

بر زبانت متصّل حرف خوش آمد مي رود

از علايق مي شود تجريد «فهمي» در جهان

بر فلک هر کس چو عيّاري مجرّد مي رود

169

مي روم از بزم او وز ديده ام خون مي رود

چون صراحي خون دل از ديده بيرون مي رود

بخت بد مي افکند دورم ز گلگون عارضي

دور نبود گر زچشمم اشک گلگون مي رود

چون توانم ز آب چشم خود گذر کردن که من

مي روم وز ديده خون دل چو جيحون مي رود

مي کند گردون مرا زان مه جدا نبود عجب

برق سان گر شعله ي آهم به گردون مي رود

وه که آخر «فهمي» از کويش چو آدم از بهشت

با دل پر حسرت و با چشم پر خون مي رود

170

تا ز هجران تو حال من شيدا چه شود

شد دلم خون ز فراق تو دگر تا چه شود

تو جفا پيشه و خلقي شده دشمن با من!

تو چنان، خلق چنين، حال من آيا چه شود؟

چشم خونريز تو گر در نظر مردم غير

نشود تند به خون ريختن ما چه شود

من که هستم ز وفاداري افزون ز همه

به من اينها شده در عشق، به آنها چه شود؟

«فهمي» از محنت دي بگذر و جامي به کف آر

مي خور امروز مخور غصّه که فردا چه شود؟

171

کار تو نيک و بد، نه به تدبير مي شود

بر هر چه رفته خامه ي تقدير، مي شود

دست کسي به دامن وصلت نمي رسد

ورنه ز جدّ و جهد چه تقصير مي شود

هرکس که صورت تو مصوّر کند به خود

بي خود به سان صورت تصوير مي شود

بر چهره ام گهي که کنم درد دل رقم

مژگان ز اشک، خامه ي تحرير مي شود

مي کرد از دو ديده مکان يار در دلم

از مردمان ديده، که دلگير مي شود؟

در پيري ام مران، که عزيز است و محترم

هر بنده اي که پيش کسي پير مي شود

شب، گير آه و ناله که تحصيل مدّعا

«فهمي» ز آه و ناله ي شبگير مي شود

172

بي زلف تو از سنبل و ريحان چه گشايد؟

بگشا گره ي زلف، از ايشان چه گشايد؟

بي خط تو از سبزه ي نوخيز چه خيزد

بي لعل تو از چشمه ي حيوان چه گشايد

بردار نقاب! از مه تابان چه برآيد

بگشا دهن! از غنچه ي خندان چه گشايد

از سوز درون شعله کش اي آه دمادم

پيداست که از آتش پنهان چه گشايد

از رنج ره کعبه، غرض اوست و گرنه

معلوم که از خار مغيلان چه گشايد

«فهمي» چو گل از جامه ي جان چاک نسازي

چون غنچه ات از چاک گريبان چه گشايد

173

آيينه به جز روي نکويت چه نمايد؟

پيداست که آيينه به رويت چه نمايد؟

هر چند که در حسن نمايان شده ريحان

با حسن خط غاليه بويت چه نمايد

پيچي است به هر حلقه ي موي تو نمايان

دل در شکن حلقه ي مويت چه نمايد

جنت که نمود از حرم کوي تو خود را

در جنب حريم سر کويت چه نمايد

انگشت نما گشت چو شد سوي تو مايل

«فهمي»، دگر او ميل به سوي چه نمايد

174

آيينه ي روي تو اگر پيش من آيد

طوطي صفت از شوق، دلم در سخن آيد

در روز جزا لاله صفت سوخته ي عشق

با داغ دل سوخته، خونين کفن آيد

نام لب شيرين تو و ذکر دهانت

شيرين ترم از شهد و شکر در دهن [آيد]

دل شوق کنان ميل سر زلف تو دارد

مانند غريبي که به سوي وطن آيد

چون سايه نهد در قدم سرو سهي سر

«فهمي» به هواي تو چو سوي چمن آيد

175

بدان رخسار و خط، گر سوي باغ آن گلعذار آيد

دگر ني سبزه رويد در چمن، ني گل برآرايد

نه زانسان بي رخ او گلشن عمرم خزان کرده

[که] گردد سبز نخل عيش من گر صد بهار آيد

گر از سوز غم عشقت نسوزد رشته ي جانش

چرا در بزم وصلت شمع هر شب اشکبار [آيد]

مريز اي ديده سيم اشک را روز وصال او

که اين در بي نوايي ها ترا روزي به کار آيد

به جز وصف لب لعلش نگويد يک سخن «فهمي»

از آن پيوسته شعر دلکش او آبدار آيد

176

در نظر روي تو بهتر ز قمر مي آيد

پيش روي تو قمر کي به نظر مي آيد

روز مرگ است بيا بر سرم اي يار عزيز!

که ز هجر تو مرا عمر به سر مي آيد

تير او آمد و مردم من بيدل از شوق

مي شود زنده اگر تير دگر مي آيد

پنج روزي ره عشقش مرو اي عمر عزيز

دل که رفته است ببين تا چه خبر مي آيد

«فهمي» از لاله ي گلزار حريم حرمش

بوي داغ دل و خوناب جگر مي آيد

177

مستي نرگس بيمار تو خوش مي آيد

مست مي آيي و رفتار تو خوش مي آيد

مي خور و چهره برافروز که از تاب شراب

عرق افشاني رخسار تو خوش مي آيد

شيوه ات خوش، روش و طور تو از هم خوش تر

همه شيوه  و اطوار تو خوش مي آيد

خوش ني اي با من و کارت همه آزار من است

با وجود همه آزار تو خوش مي آيد

گفت و گوي تو خوش و طرز و کلام تو نکوست

خوش کلامي تو و گفتار تو خوش مي آيد

تلخ شد کام [من] از تب بگشا لب، که مرا

لب شيرين شکربار تو خوش مي آيد

گفتم از عشق تو کارم همه شادي و خوشي است

گفت «فهمي»! همه را کار تو خوش مي آيد

از بتان کفر سر زلف ترا خوش کردم

کافر عشقم و زنّار تو خوش مي آيد

178

هيچ کس از تو دل غمزده اي شاد نديد

يک دل از بند غم عشق تو [آزاد ] نديد

گنج حسن است ز سر تا قدمت ليک چه سود

که کسي کلبه ي خود را ز تو آباد نديد

آنچه من مي کشم از درد تو مجنون نکشيد

و آنچه من ديده ام از عشق تو فرهاد نديد

چون ز جورت نکند داد و ننالد ز جفا؟

دردمندي که به جز محنت و بيداد نديد

بود فرياد کنان طالب خوبان «فهمي»

خوبرويي که کند گوش به فرياد، نديد

179

جلوه ي آن مه خورشيد لقا را نگريد

بر رخش ديده گشاييد و خدا را نگريد

ماه در فکر برابر شدن اوست تمام

فکر آن هرزه دو بي سر و پا را نگريد

تازه شد جان رياحين به هواداري باغ

فيض باغ و دم جانبخش هوا را نگريد

شمع و پروانه گذشتند به هم از سر جان

سر و جان باختن اهل وفا را نگريد

زاهدان هيچ نديده در آيينه ي دل

تيرگيّ دل ارباب ريا را نگريد

عنبر و مشک ز خال و خط او معتبرند

قدر مشک سيه و عنبر سارا نگريد

داد دشنام چو وصلش طلبيدم به دعا

طلب «فهمي» و تأثير دعا را نگريد

180

رخ يار و لب شکرشکنش را نگريد

رنگ رخسار و اداي سخنش را نگريد

مايل سرو مباشيد و مبينيد سمن

قد چون سرو و رخ چون سمنش را نگريد

چون رود در سر حمام رويد از عقبش

آن قبا کندن و آن پيرهنش را نگريد

تاب نظّاره اگر هست به حمام رويد

چهره ي صاف و صفاي بدنش را نگريد

چمن عارضش افروخته گردد ز عرق

بر گل و لاله، بساط چمنش را نگريد

گر شود مايل بيرون و ز جا برخيزد

آن خراميدن و اندام تنش را نگريد

گاهي از حالت يعقوب اگر ياد آريد

«فهمي» و گوشه ي بيت الحزنش را نگريد

181

سرو ناز من اگر قامت چنين خواهد کشيد

سرو را چون سايه، قدّش بر زمين خواهد کشيد

مي زند از ناز، گه ناوک به دل، گاهي به جان

هرچه آيد، دل به جان زان نازنين خواهد کشيد

با يد بيضا اگر موسي ببيند ساعدش

از خجالت دست خود در آستين خواهد کشيد

گر بدان شکل و شمايل جانب چين بگذرد

از رخش شرمندگي نقّاش چين خواهد کشيد

مي کشد آه از فراق يار «فهمي» روز و شب

آه، تا کي بي رخ او اين چنين خواهد کشيد

182

گر چو بلبل بي گل رويت جفا خواهم کشيد

غنچه سان سر در گريبان فنا خواهم کشيد

مي کشم گه آه از دل، گاه تير محنتش!

تا هنوز از دولت عشقش چه ها خواهم کشيد

گرچه شد زرد اي طبيب از درد، رنگ من ولي

زردرويي [تا] کي از بهر دوا خواهم کشيد

مي کشم هر لحظه صد آه از حفا و جور او

آه، تا کي اين همه جور و جفا خواهم کشيد

بر سر کوي تو، سر «فهمي» صفت خواهم نهاد

تا نپنداري که از کوي تو پا خواهم کشيد

183

او به اغيار، سخن از غم من مي گويد

من در اين غم، که به اغيار سخن مي گويد

مي شود خون، جگر غنچه ز رشک دهنش

باد اگر حرفي از آن غنچه دهن مي گويد

سخن از کوي تو مي گويم و مي گريم زار

چون غريبي که حکايت ز وطن مي گويد

هر که چون لاله، سر از کوي تو برمي آرد

سخن از داغ دل [و] چاک کفن مي گويد

خسرو ملک سخن آمده «فهمي» در نظم

گوش [کن] گوش که بر طرز حسن مي گويد

184

فرستم گر ز شوق دل به آن سيمين بدن کاغذ

کند فرياد و افغان چون قلم از دست من کاغذ

به کاغذ يک سر مو گر ز سوز و درد بنويسم

ز سوز و درد من پيچد چو مو بر خويشتن کاغذ

يکايک مي کند پيش تو ظاهر حال زارم را

چو لب بگشايد و آيد به پيشت در سخن کاغذ

چمن آرد به بلبل تا نويسد حال خود با  گل

ز نرگس خامه وز سنبل سياهي وز سمن کاغذ

نوشتم حال خود در نامه تا هنگام بگشادن

شکست حال من ظاهر کند از هر شکن کاغذ

زند در گلشن وصلت دم از خون خوردن هجران

گشايد غنچه وش از فيض دستت چون دهن کاغذ

شود «فهمي» منوّر ديده ام چون پير کنعاني

اگر آيد به من زان يوسف گل پيرهن کاغذ

185

واله رخسار خوبان را به حيراني چه کار؟

مايل زلف بتان را با پريشاني چه کار

زاهدا سرّ دهان تنگ او از من مپرس

نيستي محرم، ترا با راز پنهاني چه کار؟

کار اهل عشق در کيش مسلماني بد است

کافر عشقيم، ما را با مسلماني چه کار

حسن خوبان را چه نسبت با مه رخسار او

صورت ديوار را با صنع يزداني چه [کار]

بر سر کويش نشستن حدّ «فهمي» کي بود

مور را با شوکت تخت سليماني چه [کار]

186

قد دلجوي تو از سرو خرامان بهتر

دهن تنگ تو از غنچه ي خندان بهتر

پيش مردم ز مژه سيم سرشک افشانم

گرچه اين نقد بود از همه پنهان، بهتر

گو مکن فکر مداواي من از عشق، طبيب

کي شود درد و غم عشق، ز درمان بهتر

تا تواني سوي اغيار مرو دانسته

دورتر گر شوي از مردم نادان بهتر

«فهمي» از کوي تو بهر چه کند ياد بهشت

هست چون کوي تو از روضه ي رضوان بهتر

187

ز سوز آتش پروانه دوش شمع سحر

چنان گداخت که از وي نماند هيچ اثر

به راهت از پي رفع گناه افتادم

بيا به سوي من و از گناه من بگذر

به يک نگاه تو جان را نثار خواهم کرد

اگر قبول نداري نظر کن و بنگر

مپرس از دهن تنگ او ز من خبري

که نيست در ره شوقش مرا ز هيچ خبر

به درد خوي گرفتم چو نيست در ره عشق

به غير درد کشيدن مرا دواي دگر

خوشم به اينکه کم است اعتبار من «فهمي»

گر اعتبار نگيرد کسي زمن بهتر

188

زلفت شود آشفته ز حيراني خاطر

هرگه کنم اظهار پريشاني خاطر

در پيش خيال تو کشم ماحضر جان را

آيد چو خيال تو به مهماني خاطر

در خاطر من نيست که يابم سر و سامان

تا چند بود بي سر و ساماني خاطر

بي خاطر آسوده به راه طلب او

مشکل که توان رفت به آساني خاطر

«فهمي» صدف خاطر من پر در معني است

در وصف بتان بين گهر افشاني خاطر

189

از غم عشق تو [در] هر گوشه حيراني دگر

وز سر زلف تو هر جانب پريشاني دگر

چشم شوخت از مسلمانان دل و دين مي برد

نيست در عالم چو چشمت، نامسلماني دگر

جان فداي قد و رفتار تو خواهم ساختن

گر بود هر سو روان سرو خراماني دگر

لطف کردي چرخ رخ خود را نمايان ساختي

باز مي خواهم کني لطف نماياني دگر

باز «فهمي» مايل چشم غزالي گشته است

مي کند هر دم از آن، رو در بياباني دگر

190

چون گردباد، وادي تنهايي ام نگر

وز شوق وصل، باديه پيمايي ام نگر

تاب سموم وادي هجران مرا گداخت

در بوته ي گداز شکيبايي ام نگر

آري دلم خراب ز سوداي زلف توست

آشفته حالي دل سودايي ام نگر

رسوا شدم چو روي تو در پرده شد نهان

بردار پرده از رخ و رسوايي ام نگر

چون خار جاي بر سر خارا گرفته ام

در ملک فقر، مسند دارايي ام نگر

191

مرا حاصل شد از عشق تو هر دم مشکلي ديگر

چو من مشکل که در عشق بود بي حاصلي ديگر

به چشم من خيالت کرده منزل چشم آن دارم

کز اين منزل نباشي در خيال منزلي ديگر

سفر گفتم که مشکل را کند آسان چه دانستم

که هر منزل به من خواهد رسيدن مشکلي ديگر

192

روم ديوانه وش هر لحظه در ويرانه اي ديگر

که شايد مثل خود پيدا کنم ديوانه اي ديگر

چنان در شهر افتاد آتشي از گرمي عشقت

که هر ساعت برآمد دود دل از خانه اي ديگر

به يک پبمانه مي کم شد مرا غم از دل اي ساقي!

چه غم باشد مرا گر پر کني پيمانه اي ديگر

دگر زنهار مشنو قصه ي  فرهاد و شيرين را

بيا شيرين تر از وي گوش کن افسانه اي ديگر

مسوز اي شمع، «فهمي» را که برگرد سرت هرگز

نخواهد بود از او دلسوزتر پروانه اي ديگر

193

من کجا و صبر کردن از وصال يار دور

چون توانم صبر کرد؟ افتاده ام بسيار دور

کار من عشق است و مي فرماييم زهد و صلاح

هست اي زاهد سخنهايت بسي از کار دور

هر کجا ياري است اغياري به او همدم شده

وه که گل [هم] نيست در باغ جهان از خار دور

زاهدان ديدار يار از خانقه جويند و بس

يار نزديک است، امّا طالب ديدار دور

حال «فهمي» را مپرس از هجر، او خود کوک نيست

حال بيماري که افتاده است از غمخوار دور

194

گفتم نگردم از تو، به رغم زمانه دور

آخر فکند بختم از آن آستانه دور

دورم مکن ز خويش چو کردي نشان تير

تشويش مي کشي تو چو باشد نشانه دور

دل شد جدا ز زلف تو سرگشته در جهان

چون مرغ وحشي اي که شد از آشيانه دور

ره چون برم به خانه ي وصل تو کز فراق

من ناتوان و راه خطرناک [و] خانه دور

زان آستانه دورم و نزديک مردنم

«فهمي» کسي مباد از آن آستانه دور

195

ساقيا در طلب جام شرابم شب [و] روز

همچو چشم سيهت مست و خرابم شب [و] روز

مي خورم باده و دارم هوس توبه مدام

باده مي نوشم و در فکر ثوابم شب و روز

رخ مپوشان که ز سوز دل و سيلاب سرشک

بي مه روي تو در آتش و آبم شب وروز

هست کوي تو [بهشت] من و من حيرانم

که در او از چه گرفتار عذابم شب و روز

هيچ کيفيتي از زهد نديدم «فهمي»

بعد از اين در طلب جام شرابم شب و روز

196

دارم ز بلاي تب شب دردسر امروز

تب بر سرم آورد بلاي دگر امروز

ناديده رخش جان مستان اي اجل از من

رحمي کن و از کشتن من درگذر امروز

گر بر سر بالين من آيي همه دانند

کز هجر رخت آمده عمرم به سر امروز

جانم به لب آمد ز غم هجر و نيامد

کس غير خيال تو مرا در نظر امروز

دور از تو چو «فهمي» شده ام بي خبر از خود

يا رب که رساند به تو از من خبر امروز

197

افزون شده از هجر تو حيراني ام امروز

بگذشته ز حد بي سر و ساماني ام امروز

از باد پريشان شده زلف تو، مگر باد

گفته است به او، حال پريشاني ام امروز

جام را کنم از شوق نثار قدم او

آيد چو خدنگ تو به مهماني ام امروز

اي درّ گرانمايه به وصف لب لعلت

شد گوش جهان پر ز درافشاني ام امروز

دانسته سخن مي کنم از شعر و معمّا

«فهمي» نبود کس به سخنداني ام امروز

198

اي غنچه، سخن از دهن يار بياموز

شاگردي استاد کن و کار بياموز

خواهي که به شيرين سخني نام برآري

يک حرف از آن لعل شکربار بياموز

اي سرو، چه از سرکشي و ناز تو خيزد

برخيز و از او شيوه ي رفتار بياموز

چشمان تو مستند،ره و رسم چه دانند!

رو تو روش از مردم هشيار بياموز

«فهمي» نروي جاي دگر از سر کويش

چون بلبل شوريده به گلزار بياموز

199

نيست کس در کنج غم جز ناله ما را همنفس

هيچ کس از ما نيارد ياد و ما از هيچ کس

دل به ياد زلف او در سينه افغان مي کند

چون ز شوق آشيان خويشتن مرغ قفس

صد هوس کرديم از وصلش، يکي حاصل نشد

نيست ما را حاصلي ازوصل غير از هوس

تا به کي سرگشته سازد گردباد عشق يار

در بيابان تمنايش مرا چون خار و خس

مانده ام از محمل او دور و ره گم کرده ام

کي رسد يا رب به گوش هوشم آواز جرس

دل  ز «فهمي» برد و از فرياد او رحمي نکرد

اي خوش آن بيدل که دارد دلبري فرياد [رس]

200

يار جز شيوه ي آزار ندارد افسوس

هيچ رحمي به من زار ندارد افسوس

از سگانش شدم و هيچ وفايي ننمود

غم ياران وفادار ندارد افسوس

کارم از محنت عشق تو خراب است و دلت

خبر از محنت اين کار ندارد افسوس

مي کند چشم تو از ناز به ما بدمستي

روش مردم هشيار ندارد افسوس

دل گرفتار سر زلف تو از بي رحمي

رحم بر حال گرفتار ندارد افسوس

خوش طبيب است لب لعل تو امّا هرگز

ميل پرسيدن بيمار ندارد افسوس

بارها يار غم از خاطر «فهمي» برداشت

فکر غمهاي من اين بار ندارد افسوس

201

يک سخن عمري است دارم زان لب شيرين هوس

وه که عمرم شد تمام و ماند در دل اين هوس

در دل من صد هوس جا کرده از هر دلبري

چون کنم آيا، که يک دل دارم و چندين هوس

من که نتوانم که رو بر خاک پاک او نهم،

چون کنم بوسيدن آن ساعد سيمين هوس؟

ترک ايمان کرد و خواهد داد دين و دل ز دست

هرکه دارد کام دل زان کافر بي دين هوس

گفتمش دارم هوس يک حرف از لعل لبت

گفت «فهمي»، نيست عيب از مردم مسکين هوس

202

با تيغ تو گفتم که چو جان در بر من باش

روزي که رود جان ز تنم بر سر من باش

در راه تمنّاي وصالت، شب هجران

ره گم شد، بنماي رخ و رهبر من باش

يک شب به مراد من غمديده به سر بر

يک روز انيس دل غم پرور من باش

حال دلم ابتر شده، از عشق و تو غافل

آگه ز من و حال دل ابتر من باش

دي مست مرا ديد و مرا گفت که «فهمي»

بگذر ز مي و مست مي ساغر من باش

203

در وفايت مي کشم صد درد و غم دانسته باش

جز وفا چيزي نمي دانم تو هم دانسته باش

مي کند پيشت، قلم دانسته حالم را بيان

نيست ما را همزباني جز قلم دانسته باش

همچنين در دور حسن خويشتن در هم شده

حال ما را زان خط مشکين رقم دانسته باش

شد جفايت بيش و لطفت کم ولي عشّاق را

فارغ از انديشه ي هر بيش و کم دانسته باش

بس که گم گشت [ه است] «فهمي» در خيال آن دهن

مي رود آخر سوي ملک عدم، دانسته باش

204

هرگز از حال دل اهل وفا غافل مباش

حال ما را بين و از احوال ما غافل مباش

نيست دردي در دل ما جز تغافل کردنت

حال دل پيش تو گفتم از دوا غافل مباش

وصف حسنت هر زمان نوع دگر سازم ادا

جانب من بين و از حسن ادا غافل مباش

هست ما را دل ز صدق خويش چون آيينه صاف

صدق او را بين و از احوال ما غافل مباش

«فهمي» ابرويش ترا پيوسته محراب دعاست

پيش آن محراب از ذکر دعا غافل مباش

205

گر جهان ويران شود، دير خرابي گو مباش

ور فلک از هم فروريزد، حبابي گو مباش

گر نماند سيم و زر، سنگ و سفالي گو ممان

ور نباشد حشمت دنيا، عذابي گو مباش

چرخ اگر بر هم نگردد، آسيابي گو مگرد

صبح اگر دم برنمي آرد، سرابي گو مباش

بهر زيب ماه رخسارش چه حاجت درّ گوش

مهر چون گرديد ظاهر، ماهتابي گو مباش

گر رود بر باد جسم ما، غباري گو برو

ورفتد  از پا تن خاکي، حجابي گو مباش

چرخ و مهرش بر سر ما نگردد گو مگرد

بر سر ما خيمه ي زرّين طنابي گو مباش

قصد وصلش گر کني «فهمي» ز هستي شو برون

بر رخش از پرده ي هستي، نقابي گو مباش

206

خط نيست که با ماه رخت گشته هم آغوش

در ماتم منت حسن تو گرديد سيه پوش

هرگز به زبان نام مرا ذکر نکردي

با انکه دمي نيستم از ذکر تو خاموش

آن شوخ که چون عمر بود اهل وفا را

عمري است که از اهل وفا کرده فراموش

هر در که در اوصاف لب لعل تو سفتم

چون لعل بود لاله رخان را همه در گوش

در دست تو چون نيست ز دوران مي عشرت

«فهمي» همه دم، خون دل از ساغر غم نوش

207

تا حرف لب چون شکرت آمده در گوش

افسانه ي شيرين همه را گشته فراموش

هر گه طلبم از لب لعل تو حکايت

گير در دندان، لب لعل تو: که خاموش

هر تير که خوردم ز تو صد طعنه شنيدم

صد نيش رسد خسته دلان را پي هر نوش

من مست مي شوقم و او مست مي ناز

کو بخت که يک شب کنمش دست در آغوش

مي نوش چو «فهمي»، که در اين ميکده رفتند

يکبارگي از هوش، حريفان قدح نوش

208

مانده ام در محنت بسيار دور از يار خويش

دور از او شرمنده ام از محنت بسيار خويش

در جهان کارم بود سرگشتگي چون گردباد

وه چه کارست اين، بسي سرگشته ام در کار [خويش]

چون فلک اطوار من گرد جهان گرديدن است

چند گردم اين چنين؟ دلگيرم از اطوار خويش

گريه ام در محنت بحر از هواي گوهر است

غرق بحر محنتم از چشم گوهربار خويش

اين همه آزار در هجر از ضرورت مي کشم

بي ضرورت هيچ کس هرگز نکرد آزار خويش

اي صبا دور از حريم وصلم، از من ياد کن

عندليبي را که دور افتاده [است] از کار خويش

«فهمي» از اشعار خود در تنگناي محنت است

در قفس، بلبل گرفتار است از گفتار خويش

209

هرگه که نويسم به تو شرح الم خويش

صد ناله و افغان شنوم از قلم خويش

بنما کرمي، چند توان جور و جفا کرد

بگذر ز سر جور و جفا، از کرم خويش

ما را نه غم مرگ و نه پرواي حيات است

داريم فراغت ز وجود و عدم خويش

با آنکه مرا ساخته غمهاي تو رسوا

هرگز نکنم پيش کس اظهار غم خويش

آمد به طواف حرم کوي تو «فهمي»

دورش مکن از گرد حريم حرم خويش

210

چه زندگي است که دورم ز يار جاني خويش

بيا اجل که به جانم ز زندگاني خويش

ز تاب سوز درون سوزدم زبان چون شمع

اگر کنم سخني ز آتش نهاني خويش

مرا چون تاب حکايت ز ناتواني نيست

چسان کنم به تو اظهار ناتواني خويش

شدم ز عشق تو کوه غمي و مي خواهم

که از حريم تو بيرون برم گراني خويش

چو نظم دلکش «فهمي» به گوش خصم رسد

شود خموش ز دعوي ّ نکته داني خويش

211

ز زلف يار نشد دل به پيچ و تاب خلاص

که مرغ دام نگردد به اضطراب خلاص

مرا ز بي سر و پايي عذاب قيد نماند

هزار شکر که گشتم از اين عذاب خلاص

پي علاج غمش در به در بسي گشتم

نگشتم از غم عشقش به هيج باب خلاص

حجاب چهره ي مقصود پرده ي هستي است

خوش آن زمان که شود کس از اين عذاب [خلاص]

خو ش آن دمي که چو «فهمي» ز باده مست شود

شوم ز محنت اين عالم خراب خلاص

212

رقيب را مکن از روي صدق محرم خاص

که نيست در حرم عشق صادق الاخلاص

هزار گوهر سيراب آورد به کنار

ز بحر ديده سرشکم چو مردم غوّاص

زمان زمان غم عشق تو دلخوشم دارد

شدم به دور غمت از غم زمانه خلاص

به ياد رقص تو شبها چو آه و ناله کشم

به ياد ناله و آهم فلک بود رقّاص

رقيب کرد نظر جانب تو دزديده

اميد هست که آن دزد را کنند قصاص

خوش آنکه لاله عذاران به تربت «فهمي»

رسند و فاتحه خوانند از سر اخلاص

213

نيست جز دردش مرا از لذّت دنيا غرض

درد عشق اوست، از دنيا و مافيها غرض

در جهان از پرتو نور تجلّي عشق را

بود مهر روي آن ماه جهان آرا غرض

بار مستغني و من مردم ز استغناي او

چيست او را بعد از اين يا رب ز استغنا غرض

در ازل گويا ز رنگ آميزي گلزار حسن

باغبان صنع را بود آن گل رعنا غرض

هيچ سر، سامان ز سوداي پري رويان نيافت

چيست «فهمي» را نمي دانم از اين سودا غرض

214

مي رود يار و من خسته گرفتار مرض

آه از آن دم که غم هجر شود يار مرض

رحم کن اي اجل اين بار و سبکبارم ساز

تا به کي بر دل مجروح بود بار مرض

هيچ کس جان نبرد از مرض عشق بتان

کس مبادا به غم عشق گرفتار مرض

صد مرض در دلم از فرقت او روي نمود

مي توان يافتن از رنگ من آثار مرض

«فهمي» از عشق بگو درد دل خويش به يار

خوش طبيب است اگر مي کني اظهار مرض

215

مي دهم جان گر کنم يکدم به جانان اختلاط

همچو من کس را به جانان نيست از جان اختلاط

تا نمي گردند خوبان گرد او پروانه وش

شمع ما را در نمي گيرد به ايشان اختلاط

هست زلفت گه مصاحب با صبا گه با نسيم

همچو زلف خود مشو هرگز پريشان اختلاط

چاکها افتد چو گل در جامه ي ناموس ما

گر کند با خار و خس در باغ و بستان اختلاط

گر مرا «فهمي» مصاحب با سگش سازي چه عيب

مي توان فرمود ياران را به ياران اختلاط

216

تا کرده اي رقم به رخ از مشک ناب خط

داده به بندگيّ رخت آفتاب خط

خطّ تو در حساب سگانم رقم نمود

آيد بلي به کار براي حساب خط

زين سان که مضطرب شده دل  بي خطش چه عيب

گر سوي او روان کنم از اضطرب خط

خط لب تو خضر و لبت آب زندگي است

معجز نموده خضر و نوشته بر آب خط

«فهمي» چو کرد وصف خطش را به نامه درج

رفت از خجالت خط او در حجاب، خط

217

اغيار را ز لذّت جور و جفا چه حظ

آن را که نيست درد دلي از دوا چه حظ

دل را هواي گلشن کوي تو در سر است

او را ز گشت باغ و ز کسب هوا چه حظ

مخمور را ز عرض نسيم سحر چه سود

بي باده از وزيدن باد صبا چه حظ

تا چند اي رقيب! کنم سعي کشتنم

سرگشته گر شوم به ره او، ترا چه حظ

جان بهر آن خوش است که گردد فداي يار

از جان اگر نه بهر تو گردد فدا چه حظ

زاهد نکرد حاصلي از سجده هاي سهو

از طاعتي که روي نهد در ريا چه حظ

«فهمي» ادا مکن سخن حسن پيش غير

او را ز حرف حسن و ز حسن ادا چه حظ

218

سوزد دلم ز آتش غيرت به سان شمع

در سوختن يکي است دلم با زبان شمع

از سوز آتش جگرم خواست دم زند

جست آتشي و سوخت زبات در دهان شمع

سوزد چرا به مهر رخش جان خويش را

پروانه گر به جان نبود مهربان شمع

ريزد ز سوز ماتم پروانه دم به دم

خوناب حسرت از مژه ي خونفشان شمع

از رشک خال و تاب جمال تو مانده است

داغي به روي لاله و سوزي به جان شمع

تا زنده ايم آتش سودا نشانه اي است

از عشق در ميان من و در ميان شمع

«فهمي» ز سوز خويش ز پروانه دم مزن

کاتش فتد ز سوز تو در خانمان شمع

219

مي کني بسيار اي ناصح مرا از يار منع

منع کمتر کن، که هست از گفتن بسيار منع

منع من از بودن کويش مکن زيرا که نيست

بلبل شوريده را از بودن گلزار منع

نامرادي را که عمري بوده دور از وصل يار

چون توان در روز وصلش کرد از ديدار [منع]

ترک ياري کرده چون اغيار، رفته است ازپيش

هرکه او را کرده ام از صحبت اغيار [منع]

از تو مي رنجند «فهمي» ز اختلاط هيچ کس

خوبرويان را مکن زنهار و صد زنهار منع!

220

امشب از شمع رخت نور و ضيا دارد چراغ

صحبت ما را مگر امشب به پا دارد چراغ

مهر کي پيش مه رويت نمايان مي شود

تاب خورشيد جهان آرا کجا دارد چراغ

بايد از آه دل من شمع رخسار ترا

آنقدر انديشه کز باد صبا دارد چراغ

از هواداري رخسار تو مي سوزد چو شمع

مي شود ظاهر که در سر اين هوا دارد چراغ

وقت«فهمي» خوش که در تاريکي شبهاي هجر

ز آتش دل تا سحر در راه ما دارد چراغ

221

باز افروخته گل در چمن حسن، چراغ

تا نهد لاله ز سوداي رخت بر دل داغ

جاي ديگر چه رود، يار دگر [را] چه کند

هر که را يار بود ساقي و جا گوشه ي باغ

نيست خالي ز خيال تو زماني ديده

نيست آسوده ز سوداي تو يک لحظه دماغ

نه چنان گم شده ام در [ره] شوقت که کسي

بعد صد سال، دهد از من سرگشته سراغ

سوي نرگس منگر وقت خمار اي «فهمي»!

نشئه هرگز ندهد، ساغر خالي ز اياغ

222

کو ساقي اي که درگذرد از سر خلاف

سازد به ما چو جام مي ناب، سينه ي صاف

جانم به لب رسيده ز هجرانش، اي اجل

خود را مکن به پرسش من بيش از اين معاف

در سينه دل چو مرغ قفس ناله مي کند

از بس که شد ز خنجر او سينه ام شکاف

ابرو چو نون و زلف چو جيم و دهن چو ميم

دوران نديده مثل تو از قاف تا به قاف

چشم تو راست کرده ز خيل مژه صفي

کس چون کند به خيل و سپاهي چنين مصاف

فانوس گشته کعبه و پروانه گرد او

مانند حاجي اي که کند خانه را طواف

«فهمي» نهفته تيغ زبان در غلاف صبر

فرياد از آن زمان که برون آرد از غلاف

223

هرگه بتان به دعوي حسنت کشيده صف

رويت دهد شکست همه، زلف بر طرف

آن کوکبي به برج سعادت، که مي کند

رويت به آفتاب و قمر دعوي شرف

چشمم پي نثار تو از قطره هاي اشک

دارد هزار گوهر سيراب در صدف

صد تير بر دلم ز کمان ابروان گذشت

آمد از آن ميانه خدنگ تو بر هدف

از شعر جز خلاف رضا نيست بهره ام

کس بهره اي نديده ز فرزند ناخلف

بي روي يار گريه مرا روي مي دهد

يعقوب را ز فرقت يوسف بود اسف

«فهمي» که شد به وادي جرجان چو سبزه سبز

مشت خسي است آمده از گلشن نجف

224

بس که با من کرده غم در کوه و هامون اتّفاق

کرده ام در عشق با فرهاد و مجنون اتفاق

کرد آن مه را جدا گردون ز من از بخت بد

بخت در آزار من دارد به گردون اتفاق

مردمان را مشکل است از آب چشم من عبور

کرده سيلاب سرشک من به گردون اتفاق

ديده ها هستند در خونريزي دل متفق

واي از آن مردم که مي دارند در خون اتفاق

سوخت دل از شعله ي غم، تن ز تاب غم گداخت

شمع سان دارد درون من به بيرون اتفاق

گل ز اشک روي خود، آراست خود را در چمن

مي کند ظاهر به آن رخسار گلگون اتفاق

جاي در بيت الحزن کرده است «فهمي» روز [و] شب

کرده بي روي تو با يعقوب محزون اتفاق

225

هست عاشق را به قدر لطف دلدار اشتياق

لطف او بسيار و ما را هست بسيار اشتياق

حسن روز افزون او امسال افزون شد ز پار

چون مرا امسال نبود بيش از پار اشتياق؟

از بتان غير تو کس عاشق کشي نگرفت ياد

عاشق مشتاق را از چشم خونبار اشتياق

گر متاع حسن را هر لحظه بنمايي به کس

بيشتر ظاهر کند هر دم خريدار اشتياق

شوق غمهاي تو دارد جان غم فرسود من

هست آري خسته را دايم به غمخوار اشتياق

«فهمي» غمديده مشتاق حريم کوي توست

بلبل شوريده را باشد به گلزار اشتياق

226

هست توفيق خدا در ره مقصود رفيق

دل قوي دار که الله ولي التوفيق

نيست چون همره مشفق به توکّل بگذر

که توکّل به ره دوست رفيقي است شفيق

گوهر کام اگر مي طلبي چون غوّاص

پا ز سر کن به ره سعي که بحري است عميق

چند در هجر، خيال دهن يار کني

طالب وصل شو و بگذر ازين فکر دقيق

«فهمي» از روي ادب راه رضا طي مي کن

بي طريقانه مرو راه که اين است طريق

227

ما را اسير درد و بلا مي کند فلک

با دردمند خويش چه ها مي کند فلک

دايم ز بي وفايي او دل شکسته ايم

با دل شکسته ها چه وفا مي کند فلک

هر جا دو کس به عيش نشستند بر زمين

آنجا هزار فتنه به پا مي کند فلک

تو کعبه ي مرادي و چون عاشقان پير

طوف درت به پشت دو تا مي کند فلک

از خدمت تو دور شديم و سزاي ماست

اين جورها که از تو به ما مي کند فلک

کامي نديده، بلبل و گل را در اين چمن

از يکدگر به جور، جدا مي کند فلک

«فهمي» چه اختيار فلک را به کار خويش

اين کارها به حکم خدا مي کند فلک

228

نبود به گرد روي تو آن خط مشک رنگ

آيينه ي رخ تو ز آهم گرفته زنگ

از فتنه هاي چشم تو شد ملک دل خراب

چون کشوري که هست در او لشکر فرنگ

سازم چو زهره چنگ به قانون عيش ساز

تاري اگر ز گيسوي او آيدم به چنگ

از تنگي دهان تو گفت آنقدر صبا

کامد به باغ، غنچه از اين گفت و گو به تنگ

رسواي دهر را بود از فکر کار، عار

بدنام عشق را بود از نام نيک، ننگ

زين بحر پر نهنگ مجو کام دل، که چرخ

دارد هزار همچو تو در کام هر نهنگ

«فهمي» سرم ز سنگ ستم کي شدي فگار

پايش به راه عشق اگر آمدي به سنگ

229

من که مي ديدم خيال مکّه [را] خواب محال

مکّه را مي بينم اينک خواب باشد يا خيال

من که بودم شاد در هجر از خيال وصل دوست

چون نباشم شادمان اينک که هستم در وصال

يکدم اي اشک از نظر شو دور کز روي صفا

مي نمايد شاهد غيبي به مشتاقان جمال

وه چه شاهد کوکب رخشنده ي مسعود بخت

وه چه مسعود اختر فرّخ رخ فرخنده فال

شاهدي ديدم به خورشيد رخش از شب نقاب

مهوشي ديدم به ماه عارضش از مشک خال

نور حسنش غم زدا، خال رخ او جان فزا

نور حسنش لم يزل، خال رخ لايزال

هست «فهمي» بي سر و پايي که در راه صفا

مي رود از شوق وصلش هر دم از حالي به حال

230

بيمار و ناتوان شدم از اضطراب دل

دل شد خراب عشق تو و من خراب دل

دل در شکنج زلف تو دارد عذاب و من

افتاده ام به دور رخت در عذاب دل

در آب و آتش است سراپاي من چو شمع

گاهي ز آب ديده و گاهي [ز] تاب دل

پيش تو در حساب نيايد غم دلم

آگه نه اي مگر ز غم بي حساب دل

دور لبت مدام چو «فهمي» به جام مي

خون مي خورم ز ساغر غم با کباب دل

231

ديگر مکن اي شوخ جفا کار تغافل

بگذر ز جفا کردن [و] بگذار تغافل

ما بي تو به اين حال گرفتار و تو غافل

خوش نيست به عشّاق گرفتار تغافل

خون شد دل و از ديده به کوي تو روان شد

تا چند کني از دل افگار تغافل

بيماريم از درد تغافل زدن توست

زين بيش مکن با من بيمار تغافل

غافل شدي از حال دل خون شده ي من

امّا مکن از ديده ي خونبار تغافل

فرياد که آن دلبر بي رحم به ياران

دارد ز براي دل اغيار تغافل

«فهمي» به تغافل بگذشت از سر کويش

کس چون کند از يار وفادار تغافل

232

اشک در راه غمت دم به دم انداخته ام

کشتي صبر به درياي غم انداخته ام

غم ندارم ز سراندازي شمشير غمت

سر به راه تو در اوّل قدم انداخته ام

بسته ام بر دهن تنگ تو اميد وجود

رخت اميد به کوي عدم انداخته ام

تا نمايد به تو ضعف تن چون موي مرا

خويشتن را به زبان قلم انداخته ام

کرده ام با گل و سنبل صفت زلف و رخت

هر طرف سنبل و گل را به هم انداخته ام

مي کشم گه الم از چشم تو [و] گاه از زلف

خويش را در بهر تو در صد الم انداخته ام

«فهمي» آن شور که در حيّ عرب مجنون داشت

من ز شيرين پسران در عجم انداخته ام

233

دل به سرو قد آن شيرين شمايل بسته ام

چون صنوبر سر به سر بر قامتش دل بسته ام

نيست بي روي تو برهم ديده ام از خواب جهل

در به روي مردمان دون جاهل بسته ام

خون دل چون مشک در چشمم ز تاب سينه بست

تا دل پر خون به آن مشکين سلاسل بسته ام

بسته تا خون دل احرام حريم کوي دوست

بهر او از پرده هاي ديده محمل بسته ام

کرده ام رنگي که رنگين کرده دست از فعل من

خوش خيالي عاقبت بر دست عاقل بسته ام

بي گنه دل در بلاي زلف او شد مبتلا

اين گنه من کرده و در گردن دل بسته ام

«فهمي» از بحر غم آرد لوح عشقم در کنار

خويش را بر تخته، بر اميد ساحل بسته ام

234

منزل به کوه و خانه به هامون گرفته ام

فرهاد گشته وادي مجنون گرفته ام

زلفش گرفته گفته ام افسانه ي فراق

بنگر که مار را به چه افسون گرفته ام

هر صبح و شام چون شفق از جور روزگار

در خون نشسته دامن گردون گرفته ام

در پاي خم نشسته به کس دم نمي زنم

خود را درون ميکده بين چون گرفته ام

«فهمي» ز شوق باده ي لعل لبش مدام

هر جا که بوده ام مي گلگون گرفته ام

235

شادم که باز دامن ياري گرفته ام

پا از ميان کشيده، کناري گرفته ام

با آنکه آتش دل من شعله مي زند

در بزم غم چو شمع قراري گرفته ام

صد جام زهر خورده ام از دور تا شبي

يک جام مي ز دست نگاري گرفته ام

بي اختيار داده ام از کف عنان صبر

هرگه عنان شاه سواري گرفته ام

«فهمي» به چرخ سوده سرم  تا به راه او

خود را ز روي عجز، غباري گرفته ام

236

در بيابان توکّل رنج بي حد برده ام

گشته ام بسيار تا راهي به مقصد برده ام

گشته تجريد از علايق رفته سوي درگهش

بر فلک خود را [چو] عيساي مجرّد برده ام

نخل عيشي کرده ام سرسبز در باغ اميد

تا چو سايه پي به آن سرو سهي قد برده ام

بس که آن بدخو به مردم مي کند هر دم بدي

هرکه از وي ديده ام نيکي، بسي بد برده ام

تا به فرقم سايه ي لطفت فتاده خويش را

همچو «فهمي» از شرف بر فرق فرقد برده ام

237

حجّ اکبر کرده و طوف پيمبر کرده ام

کرده ام ترک کباير، حجّ اکبر کرده ام

روي خود از مهر بر فرش حريمش سوده ام

چهره را چون ماه از مهرش منوّر کرده ام

در رهش بسيار از سرگشتگي چون گردباد

خاک بر سر کرده تا اين راه را سر کرده ام

کرده ام منزل پي نظّاره اش بر آستان

همچو عيسي جا بر اين فيروزه منظر کرده ام

کي برابر مي کنم با خود کسي را در جهان

تا به خاک درگهش خود را برابر کرده ام

رفته ام در بوته ي توبه چو قلب تيره رنگ

قلب خود را سوخته، رنگ دگر برکرده ام

چهره ي چون زر به راهش سوده ام «فهمي» بسي

تا مس خود را ز اکسير رهش زر کرده ام

238

خود را نشان تير بلاي تو کرده ام

جان و دلي که بوده فداي تو کرده ام

راي تو بود اينکه به هجران شوم اسير

خود را اسير هجر براي تو کرده ام

کاري که بي رضاي تو باشد نکرده ام

کاري که کرده ام به رضاي تو کرده ام

عمر مني و از تو وفايي نديده ام

با آنکه عمر صرف وفاي تو کرده ام

تو تيغ کين کشيده مرا قصد کرده اي

من دست برگرفته دعاي تو کرده ام

 گو باش مهر و لطف تو با ديگران که من

عادت به جور و خو به جفاي تو کرده ام

«فهمي» چو کرده اي صفت حسن او ادا

من جان فداي حسن اداي تو کرده ام

239

از کعبه رو به منزل جانانه کرده ام

آن خانه ديده ميل به اين خانه کرده ام

عقل و خرد به راه طلب داده ام ز دست

خود را به جسن و جوي تو ديوانه کرده ام

روي تو شمع مجلس و من مرغ روح را

برگرد شمع روي تو پروانه کرده ام

از سيل اشک بي مه رخساره ات مرا

معموره اي که جا شده ويرانه کرده ام

دارند در زبان همه کس گفت و گوي من

خود را به گفت و گوي تو افسانه کرده ام

«فهمي» به ذکر دوست گذشتم ز کفر [و] فسق

زنّار تا ز سبحه ي صد دانه کرده ام

240

باز ره سويت به صد عجز و نياز آورده ام

خويش را از وادي هجر تو باز آورده ام

مقصد وصل تو دور و قصه ي هجران دراز

گوش کن کافسانه ي دور و دراز آورده ام

کس ز تاب وادي هجران خبر بيرون نبرد

اين خبر من زان سموم جانگداز آورده ام

پيش ابروي توام گه در دعا گه در سجود

رو به اين محراب از بهر نماز آورده ام

تا به خاک درگهت «فهمي» صفت سازم مقام

روي خاک آلود از راه حجاز آورده ام

241

جان به کف نزد تو اي سرو روان آمده ام

تا بداني که ز هجر تو به جان آمده ام

چون قلم تا به تو گويم به زباني غم دل

پا ز سرکرده ام و اشک فشان آمده ام

چون کنم منع دل خويش من از ناله و آه

من  که از درد دل خود به فغان آمده ام

تو به رخسار چنان جان جهاني شده اي

من ز سوداي تو رسواي جهان آمده ام

تيغ بردار و سرم [را] بزن از روي عتاب

چون قلم پيش تو گر با دو زبان آمده ام

مطلب از من گمنام نشان در ره عشق

که من گمشده بي نام و نشان آمده ام

گشته «فهمي» به جوانان جهان مايل و من

مايل صحبت پيران مغان آمده ام

242

پي حبيب، دل از دست داده آمده ام

چو سايه در پي او سر نهاده آمده ام

گشاده ام نظر از بهر ديدن رويش

به روي خود در عشرت گشاده آمده ام

اگر به نقش جهان دل نهاده ام چه عجب

که ساده لوحم و بسيار ساده آمده ام

بدان اميد که پابوس او دهد دستم

چو گرد در پي اش از پا فتاده آمده ام

به ياد زمزمه ي شيخ جام چون «فهمي»

به کنج صومعه با جام باده آمده ام

243

تن به گرداب ملامت چون حباب افکنده ام

آخر از بي لنگري کشتي در آب افکنده ام

کرده ام وصلش طمع، افتاده ام در دام هجر

بر اميد آب خود را در سراب افکنده ام

من هماي عالم قدسم چرا مانند بوم

طرح آسايش در اين دير خراب افکنده ام

ذرّه سان هر سو نمايان گشته ام تا خويش را

در هواي آن رخ چون آفتاب افکنده ام

صفحه ي خط و رخت را در نظر آورده ام

چشم بر هر خط، نظر بر هر کتاب افکنده ام

در چمن حرفي ز پيچ [و] تاب زلفت گفته ام

سنبل بي [تاب] را در پيچ و تاب افکنده ام

بسته ام ديگر چو «فهمي» [دل] به زلف سرکشي

وه که باز آن بي گنه را در عذاب افکنده ام

244

صورت او گر کشد نقّاش در کاشانه ام

مي شود بهتر ز صورت خانه ي چين خانه ام

تا به خالش ميل کردم دور از کويش شدم

همچو آدم دور از جنّت ز بهر دانه ام

ديگر از کوي مغان بيرون نخواهم آمدن

گردش ايام پر سازد مگر پيمانه ام

پيش من ديگر سخن از جنّت و دوزخ مکن

قصه کوته، نيست اي زاهد سر افسانه ام

«فهمي» از کوي بتان اندوه خوبان کم مباد

هست آن يک خانه و اين يک متاع خانه ام

245

کعبه ي وصل تو دايم به دعا مي طلبم

کافرم بي تو گر از کعبه وفا مي طلبم

به اميدي که تو خود راه نمايي به خودم

کعبه ي وصل تو بي راهنما مي طلبم

به حرم آمده لبيک زنان خلق خدا

طالب خانه و من خانه خدا مي طلبم

گاه در صومعه ي شوق ترا مي جويم

گاه در ميکده ي عشق ترا مي طلبم

هيچ جا نيستم از رنج طلب آسوده

تو نه در جا و ترا در همه جا مي طلبم

بر گل و لاله ي اين طرفه چمن مي نگرم

وز جمال تو تجلي لقا مي طلبم

به هواي تو چو «فهمي» شدم از خويش فنا

خوش فنايي که از او ملک بقا مي طلبم

246

در طريقت نظر از با خبري مي طلبم

نظر از مرشد صاحب نظري مي طلبم

مي روم گه به در صومعه گه بر در دير

مثل خود غمزده ي در به دري مي طلبم

تا چو موسي روم از وادي ظلمت بيرون

ز آتش وادي ايمن شرري مي طلبم

مي کنم سنگ ستم آرزو از نخل قدش

از نهال چمن جان، ثمري مي طلبم

دامن ز من برد و من از بيدلي خود همه شب

مي کنم ناله ي زار و اثري مي طلبم

اي طبيب اين همه رنج از پي دردم تو مکش

که من خسته دوا از دگري مي طلبم

به دعا دست برآورده چو «فهمي» شب و روز

از خدا وصل رخ سيمبري مي طلبم

247

مي لعل لب شيرين دهني مي طلبم

لب به لب ساقي پيمان شکني مي طلبم

گوشه ي باغ و نواي طربي مي خواهم

شيشه ي باده و سيمين ذقني مي طلبم

غنچه سان بي گل رخسار بتي دلتنگم

سايه ي بيد و فضاي چمني مي طلبم

گاه مجنون غم عشقم و گاهي فرهاد

شوخ ليلي رخ شيرين سخني مي طلبم

کي طلب مي کنم از لاله و گل بويش را

بوي يوسف نه ز هر پيرهني مي طلبم

تا شود سوز دل سوخته روشن «فهمي»

شمع سان جاي به هر انجمني مي طلبم

248

زآتش مي چهره ي او را شبي افروختم

شمع محفل ساختم او را و خود را سوختم

گو وفا با ديگران مي کن که من در عشق او

خو به غم کردم، به اندوه و ستم آموختم

دوش از رشک قبايش، پرده هاي ديده را

چاک مي کردم به ناخن وز مژه مي دوختم

شاد چون باشد دل غمديده ام کز هجر او

گاه درد [و] غم، گهي درد و الم اندوختم

همّت من بين که «فهمي» درد عشق يار را

مي خريد از من به صد گنج طرب، نفروختم

249

چون صراحي خون دل از چشم پر خون ريختم

داشتم باري [به] دل از ديده بيرون ريختم

هر گه از ديدار ليلي طلعتي رفتم زهوش

اشک حسرت از مژه بر ياد مجنون ريختم

آبرو آمد به جا فرهاد و مجنون را ز من

بس که خوناب جگر بر کوه و هامون ريختم

چون صراحي ساغري هرگه که آوردم به لب

خون دل بر ياد آن لبهاي ميگون ريختم

گوش کن سويم که چون «فهمي» ز درج بحر فکر

بهر گوشت هر طرف صد درّ مکنون ريختم

250

من همان در طلب يار که بودم هستم

طالب صحبت دلدار که بودم هستم

تو همان در پي آزار که بودي هستي

من همان سوخته ي زار که بودم هستم

همچنان در خم زلف تو دلم هست اسير

به کمند تو گرفتار که بودم هستم

از خدنگ ستم و ناوک دلدوز فراق

سينه مجروح و دل افگار که بودم هستم

از غم چشم تو در گوشه ي غم چون «فهمي»

همچنان خسته و بيمار که بودم هستم

251

از جام مي و لعل مي آلود گذشتم

وز [هر] چه در او معصيتي بود گذشتم

مقصود کس از کعبه، گذشتن ز معاصي است

ز آنها همه در کعبه ي مقصود گذشتم

در مکّه به سوداي جهان ميل نکردم

سرمايه گرفته ز سر سود گذشتم

از بندگي نفس و رضاي دل خود کام

در راه رضا جويي معبود گذشتم

چون مکّه رسيدم هوس توبه ام افزود

از هرچه به عصيان، هوس افزود گذشتم

گر ميکده برجي است سعادت، ز سر او

فرخنده تر از کوکب مسعود گذشتم

کردم بد بسيار چو «فهمي» پي دلها

آخر همه را ساخته خشنود، گذشتم

252

زندگاني از وصال يار جاني يافتم

يافتم جاني و از نو زندگاني يافتم

يافتم پيرانه سر از صحبت آن نوجوان

آنچنان ذوقي کز ايام جواني يافتم

لعل جان بخشت مرا در بردن جان مژده داد

مرده بودم باز جان، زان زندگاني يافتم

کي شوم چون خضر جوياي زلال زندگي

من که زان لبها حيات جاوداني يافتم

غير وصف درّ دندانت نگفتم يک سخن

در سخن تا رتبه ي گوهرفشاني يافتم

مي چو «فهمي» مي خورم پنهان ز دست محنتت

سرخوشم تا لذّت عيش نهاني يافتم

253

ناديده رخت عزم سفر کردم و رفتم

وز ديدن تو قطع نظر کردم و رفتم

از کوي تو در راه عدم روي نهادم

عزم سفر ملک دگر کردم و رفتم

پيش سگت از بي خبري آه کشيدم

او را ز غم خويش خبر کردم و رفتم

زان پيش که تير غم هجران تو آيد

مانند هدف سينه سپر کردم و رفتم

ديدم که ترا نيست سر صحبت «فهمي»

با محنت هجر تو به سر کردم و رفتم

254

چو گردباد به خاک رهش دويدم و رفتم

هزار باديه را چون صبا بريدم و رفتم

هزار بار مشقت به دل نهادم و بردم

هزار خار ملامت ز پا کشيدم و رفتم

هزار سرزنش از هر خسي کشيده گذشتم

هزار طعنه ز هر ناکسي شنيدم و رفتم

بدان اميد که چينم ز باغ او گل عشرت

گل اميد ازين بوستان نچيدم و رفتم

ز آشنايي خلق جهان کناره نمودم

چو طفل اشک خود از مردمان رميدم و [رفتم]

چو خاک جا نگرفتم دمي به فرش حريمش

چو باد در حرم وصل او رسيدم و رفتم

جمال يار چو «فهمي» [ز] روي واقعه ديدم

هزار واقعه در راه خويش ديدم و رفتم

255

به خاک غربت از عشق بتي غمناک افتادم

چو سايه آخر از سرو قدش بر خاک افتادم

به گردم آب ديده آنقدر شد جمع بي رويش

که من بر روي آن همچون خس و خاشاک افتادم

نه باک از مردن خود دارم و ني بيم از کشتن

من بي جلّ  بسي در عاشقي بي باک افتادم

چو ديدم صيد را در حلقه ي فتراک او بسته

ميان صيدگه از عشق آن فتراک افتادم

اگر چون گوي سرگردان شوم عيبم مکن «فهمي»

چنين بي دست و پا از گردش افلاک افتادم

256

جدايي بي سبب زان سرو قد سيمتن کردم

نکرده هيچ کس با خويش اين کاري که من کردم

به خود در عشقبازي عالمي را ساختم دشمن

نکرده هيچ دشمن آنچه من با خويشتن کردم

مرا چون نيست با آن تندخو تاب سخن گفتن

خيالش در نظر آوردم و با او سخن کردم

نهادم رو به کوه و دشت و از خود بي خبر گشتم

چو ياد از قصه ي مجنون و حال کوهکن کردم

ز درد هجر يوسف طلعتي چون پير کنعاني

شدم محزون و جا در گوشه ي بيت الحزن کردم

گهي خود را گداي او نمودم، گه سگ کويش

کسي هرگز نکرد اين خود نمايي ها که من کردم

به گرد شمع رخسارش شدم پروانه چون «فهمي»

به سوز عشق، خود را شهره در هر انجمن کردم

257

به آستان رضا رفتم و دعاي تو کردم

زيارت حرم کوي او براي تو کردم

به هر ديار که بودم، دعاي جان تو گفتم

به هر مزار که رفتم، ز جان دعاي تو کردم

اگر به جانب گل رفتم از براي تو رفتم

وگر به سرو نظر کردم از هواي تو کردم

ز هر کسي که حديث زلال خضر شنيدم

به او سخن ز لب لعل جان فزاي  تو کردم

به عمر خويش نديدم چو «فهمي» از تو وفايي!

اگر چه عمر همه صرف در وفاي تو کردم

258

به کعبه رفتم و از کعبه رو به سوي تو کردم

طواف کعبه به ياد حريم کوي تو کردم

نظر ز روي صفا بر جمال کعبه فکندم

و زو مشاهده ي عارض نکوي تو کردم

گرفتم از پي عرض نياز، حلقه ي کعبه

خيال حلقه ي گيسوي مشکبوي تو کردم

اگر به گرد حرم گشته، از براي تو گشتم

وگر به سعي صفا رفته، جست و جوي تو کردم

مرا ز کعبه نبود آرزو به غير وصالت

وصال کعبه تمنّا به آرزوي تو کردم

به هر مقام که جا کرده ذکر خير تو گفتم

به هر کسي که سخن گفته، گفت و گوي تو کردم

نموده کعبه ز روي صفا چو آينه ي مهر

در او نظاره چو «فهمي» به مهر روي تو کردم

259

شبي که با غم هجر تو همنشين بودم

چو شمع بي تو همه آه آتشين بودم

به کفر زلف بتان آن زمان که دل بستم

خلاص گشته ز قيد کمند دين بودم

به گريه گفتمش اين نوع بوده ام بي تو

به خنده گفت که من بتر اينچنين بودم

مگر به غمزه ترا کشته ام، مکن شکوه!

چه جاي شکوه، که من کشته ي همين بودم

تو يوسفي و منم آن شکسته پير نحيف

که دايم از غم ناديدنت غمين بودم

گهي به کنج غم از ديده اشک افشانم

گهي به گوشه ي بيت الحزن حزين بودم

به هر مقام که بودم مقيم چون «فهمي»

نيازمند جوانان نازنين بودم

260

شب چون سگ کوي تو کسي مي طلبيدم

فرياد کنان همنفسي مي طلبيدم

اي ناله چسان شکر تو گويم که رسيدي

هرگاه که فرياد رسي مي طلبيدم

کردم طلب مردمي از غير و نديدم

بنگر که چه چيز از چه کسي مي طلبيدم

آن شب که به وادي بلا گم شده بودم

از دور صداي جرسي مي طلبيدم

«فهمي» طلب کام از آن لب هوسم بود

امّا نه چو هر بوالهوسي مي  طلبيدم

261

به ياد سرو بودم، قدّ دلجوي ترا ديدم

خيال ديدن گل کردم و روي ترا ديدم

شدم مايل [به] سنبل، زلف مشکينت نمايان شد

ز نرگس ياد کردم، چشم جادوي ترا ديدم

سراغ از کعبه کردم، جانب کويت نشان دادند

نشان از قبله جستم، روي نيکوي ترا ديدم

هواي ديدن محراب و مسجد داشتم در سر

به کويت سير کردم، طاق ابروي ترا ديدم

ز وصف غنچه لب بستم، نکردم گفت و گو با او

چو وقت گفت و گو لعل سخنگوي ترا ديدم

ميان لاله رويان تا گل رويت نمايان شد

نديدم روي ايشان در ميان روي ترا ديدم

چو «فهمي» کام من بود از جهان يار وفاداري

به کام خود رسيدم تا سگ کوي ترا ديدم

262

شبي در خواب او را شمع بزم ديگران ديدم

نظر چو باز کردم، چشم خود را خونفشان ديدم

چه دانستم که آخر اينچنين نامهربان گردد

پري رويي که او را با خود اوّل مهربان ديدم

بسي خونين دلان را با صد پاره چون غنچه

همين در عشق، او را آتش غيرت به جان ديدم

بسي با مردم عالم به سر بردم، ولي آخر

طريق مردمي را از سگ آستان ديدم

نديدم هرگز از پيمان شيخ شهر اي «فهمي»!

من اين فيضي که از پيمانه ي پير مغان ديدم

263

کعبه را از همه رو آينه ي جان ديدم

واندر آن آيينه عکس رخ جانان ديدم

کرد چون روز رخ خويش نمايان و بر او

از شب قدر عجب خال نمايان ديدم

دامن افشانده بر اين عالم و اين عالم را

چو خس آويخته زان گوشه ي دامان ديدم

صبح خيزان ز ره صدق و صفا (کذا)

به طلبکاري او سعي فراوان ديدم

کعبه را جامه دران سنگ زنان بر سينه

از پي محمل او رو به بيابان ديدم

بر رخم اين همه گلهاي طرب داني چيست

سرزنش هاست که از خار مغيلان ديدم

«فهمي» از ناقه ي توفيق روان کن کشتي

کز نم اشک در آن باديه طوفان ديدم

264

به کوي يار من زار بيقرار رسيدم

قرار يافت دلم، چون به کوي يار رسيدم

بسي چو شمع دلم بي رخ تو سوخت که يک شب

به بزم وصل تو با چشم اشکبار رسيدم

هزار ناله چو بلبل ز هجر روي تو کردم

کنون ز شوق تو با نغمه ي هزار رسيدم

بدان اميد که يک ره غبار کوي تو گردم

ز گرد راه، من زار خاکسار رسيدم

مراست دولت عشرت به روزگار تو روزي

چه دولتي که بدين روز و روزگار رسيدم

نديده سير رخت نااميد گشتم و رفتم

به وصل روي تو هر گه اميدوار رسيدم

هزار شکر که آخر به کام خويش چو «فهمي»

به بزم دولت شاه جم اقتدار رسيدم

265

چو گردباد به بزمت ز گرد راه رسيدم

ز خاک اوج گرفتم، به اوج ماه رسيدم

علم ز آه کشيدم، سپه ز لشکر محنت

به خدمت تو بدين لشکر و سپاه رسيدم

چو صبح اشک فشان از بر تو رفتم و چون شمع

به سوز شامگه و آه صبحگاه رسيدم

به چاه هجر گرفتار بود، يوسف بختم

ز قعر چاه برآمد به مصر جاه رسيدم

به کوي وصل ز طوفان غصه باک ندارم

چه غم ز صرصر طوفان، چو در پناه رسيدم

گناه بود جدا بودن از تو، ليک ز هجران

بدانچه بود سزاوار آن گناه رسيدم

به عذر خدمت و معذوري فراق چو «فهمي»

به بزم وصل تو با اشک عذرخواه رسيدم

266

همه جا ناله ز هجر تو چو بلبل دارم

من کجا بي گل روي تو تحمّل دارم

تو ز رخ گل به طبق کن که من از دفتر شعر

در کف از بهر نثارت طبق گل دارم

موسم گل همه گيرند به کف ساغر مل

من به ياد تو کجا فکر گل و مل دارم

بس که سوداي خيال تو مرا برده ز هوش

خود ندانم که چه سودا، چه تخيّل دارم

سيم اشک و زر رخساره ي من ظاهر شد

شکر کز دولت عشق تو تجمّل دارم

گر به فکر رخ و زلف تو به گلزار روم

چشم بر روي گل و طره ي سنبل دارم

در ره کعبه مرا نيست غم تنهايي

رو در اين باديه «فهمي» به توکّل دارم

267

به عالم شهره ي عشقم دل سوداييي دارم

شدم رسواي عالم، عالم رسواييي دارم

نمي گيرد دلم جا يک زمان بي روي او جايي

به جايي چون نهم دل، چون دل هرجاييي دارم

به کوه عشق فرهادم به ملک عاشقي خسرو

ز خارا کرده بستر مسند داراييي دارم

علم چون گردباد بادپايي در جهان گشتم

هنوز از شوق او ميل جهان پيماييي دارم

به تنهايي خوشم در گوشه ي غم با خيال او

ز سوداي خيالش گوشه ي تنهايي دارم

مرا پرواي کاري غير بار غم کشيدن نيست

اسير کار و بارم، ليک بي پرواييي دارم

به وصف نوگلي باغ سخن آراستم «فهمي»

ندارم سيم و زر امّا سخن آراييي دارم

268

غريب شهرم و غير از تو [هيچ[ يار ندارم

اسير غم شدم و هيچ غمگسار ندارم

ز شوق وصل تو جا در ديار عشق گرفتم

به غير [شوق] تو کاري در اين ديار ندارم

دلم ز کار فتاده ست در خيال وصالت

به جز تخيّل وصل تو هيچ کار ندارم

مگو به من که مکن اختيار ناله و فرياد

که من به ناله و فرياد اختيار ندارم

همين بس است مرا «فهمي» اعتبار به عالم

که پيش آن سگ کوي هيچ اعتبار ندارم

269

من چاره ي درد دل آواره ندارم

فرياد که درمانده ام و چاره ندارم

گر دور شوم تاب فراق تو نباشد

ور پيش روم طاقت نظارّه ندارم

خنجر، زده گه در دل من چشم تو، گه تير

در دل چه کزان کافر خونخواره ندارم

حاصل ز غم عشق تو چون لاله در اين باغ

جز سينه ي پر داغ و دل پاره ندارم

«فهمي» چه کنم با غم آن شوخ که غم را

صبر است علاج و من آواره ندارم

270

من از دام زلفت رهايي ندارم

ز تو همچو سايه جدايي ندارم

تو باري مکن ماه من بيوفايي

که من شيوه ي بيوفايي ندارم

مرا تا شده با سگت آشنايي

به مردم سر آشنايي ندارم

جدايي مکن از من خسته هرگز

که من تاب درد جدايي ندارم

گذشتم ز زرق و ريا همچو «فهمي»

ره و رسم مرد ريايي ندارم

271

من در ره وفاي تو از خاک کمترم

سر در ره تو گر ننهم خاک بر سرم

ديگر کسي ز اهل وفا کي شماردم

خود را اگر ز خيل سگان تو نشمرم

از هر بتي که جلوه کند در بساط حسن

بينم ترا چو در رخ او نيک بنگرم

گردم غبار و همره باد صبا شوم

شايد بدين وسيله به کوي تو بگذرم

«فهمي» چو سايه سر به ره او نهاده ام

يا رب مباد سايه ي او دور از سرم

272

جدا از همدمان دلتنگ و دور از يار، دلگيرم

ز تنهايي ملالت دارم و بسيار دلگيرم

نويسم بر در و ديوار شرح حال دلگيري

چه حال است [اين] ندانم کز در و ديوار دلگيرم

ز سير باغ بي آن غنچه ي سيراب غمگينم

ز گلگشت چمن بي آن گل رخسار دلگيرم

چنان تنگ است بر من بي گل رخسار او عالم

که در گلشن نمي گيرد دل، از گلزار دلگيرم

دلم نگشايد از ملک معما و ز اشعارش

کدورت دارم از اشعار و از ابيات دلگيرم

ز نقش چنگ غمگين، وز سرود عود محزونم

ز ساز و نغمه ي قانون و موسيقار دلگيرم

ندارم فکر سودا و سر سوداگري «فهمي»

ازين افعال بيزارم، ازين اطوار دلگيرم

273

چون زار ز هجرت من بيمار نميرم

دورم ز لب لعل تو، چون زار نميرم

گه درد فراق تو کشم گه غم اغيار

با اين همه غم چون من بيمار نميرم

صد مرده کند زنده به يکدم لب لعلت

هر لحظه چرا پيش تو صد بار نميرم

جان بر لب و دل نيست ز ديدار تو اميد

اميد که در حسرت ديدار نميرم

هرگز به جهاني لذّتي از عمر نيابم

چون «فهمي» اگر در قدم يار نميرم

274

گفتم از صبر دواي دل محزون سازم

صبر چون نيست من دلشده را، چون سازم

ديده چون ساغر و دل را چو صراحي تا چند

به خيال لب ميگون تو پر خون سازم

نيست امّيد خلاصيّ من از سنگ ستم

خويش را بهر تو هر چند که مجنون سازم

بعد مردن دل سودازده را زير زمين

به هواي تن سيمين تو قارون سازم

صفت قامت موزون تو نتوانم گفت

سخن وصف تو هر چند که موزون سازم

تا ز قانون نرود ناله ي زارم بيرون

اشک چون سيم روان، سينه چون قانون سازم

گوش کن تا صدف گوش ترا چون «فهمي»

از سخنهاي چو در، پر در مکنون سازم

275

من زتاب تب آن سيم بدن مي سوزم

او برافروخته رخساره و من مي سوزم

پيش آن شمع ک از سوز تب افروخته شد

همچو پروانه به يک چشم زدن مي سوزم

بر لب او زده تبخاله و من بر دل ريش

داغ تبخاله ي آن غنچه دهن مي سوزم

شمع سان، اشک فشان، شب همه ز آتش دل

دور از صحبت ياران کهن مي سوزم

«فهمي» از سوز درون خسرو ملک سخنم

عالمي را همه از سوز سخن مي سوزم

276

شمع سان پيش تو با ديده ي تر مي سوزم

روز [مي] ميرم و شب تا به سحر مي سوزم

هر نفس با غم دل نوع دگر مي سازم

هز زمان بر دل خود داغ دگر مي سوزم

شب هجران تو از آتش دل همچو چراغ

اشک خود را همه در ديده ي تر مي سوزم

داغ جان سوز غم عشق ترا چون لاله

گه به دل مي نهم و گه به جگر مي سوزم

گز ز سر تا به قدم سوخته ام چون «فهمي»

باز در بزم تو چون شمع سحر مي سوزم

277

چو شمع، اشک ز هجران يار مي ريزم

سرشک از مژه ي اشکبار مي ريزم

مرا به خاک رهت گريه اختياري نيست

به خاک پات که بي اختيار مي ريزم

به مهر روي تو چون صبح از سپهر دو چشم

نجوم اشک ز بهر نثار مي ريزم

به ياد فصل بهار و بهار گلشن وصل

ز ديده اشک، چو ابر بهار مي ريزم

ز کشتزار جهان نيست حاصلي و هنوز

ز اشک تخم بر اين کشتزار مي ريزم

بدان شرار که مي ريزد از شهب ماند

چو اشک از مژه شبهاي تار مي ريزم

مکن کناره که از درّ اشک چون «فهمي»

ز بحر ديده گهر بر کنار مي ريزم

278

لعل لب او عقل و خرد برد ز مردم

گاهي به شکر خنده و گاهي به تبسّم

آن را که کشد چشم تو هنگام توجّه

لعل لب تو زنده کند وقت تکلّم

مجنون نه همين گمشده ي وادي عشق است

هستند در اين باديه، بسيار چو او گم

از بي سرو پايان روش عشق خوش آمد

نيکو نبود عاشقي از اهل تنعّم

هر خم که بود در ته او دردي باده

«فهمي» نروي دور چو خشت از سر آن خم

279

هزار نامه که از شوق دل به يار نويسم

يکي چگونه توانم که از هزار نويسم

به روزگار من اندوه هجر کرده ستمها

کدام شکوه ز اندوه روزگار نويسم

هزار داغ، دل از اشک من به سوي تو آرد

چو رقعه پيش تو با چشم اشکبار نويسم

مرا که داغ غم از هجر گلرخي است به سينه

چگونه وصف گل و شرح لاله زار نويسم

هزار بار غم از هجر بر دل است چه حاصل

که فکر دل نکند گر هزار بار نويسم

نداشت قدر مرا معتبر، دگر غم خود را

به پيش او به چه قدر و چه اعتبار نويسم ؟

شکايت غم هجران و بيقراري خود را

به سوي يار چو «فهمي»، به يک قرار نويسم

280

ز شوق پاي بوست چند خاک رهگذر باشم

چو حلقه تا به کي افتاده، در بيرون در باشم

کسي از وصلت خبر سويم نمي آرد، خوش آن وقتي

که خورده جرعه اي از جام وصلت بي خبر باشم

ز بيداد و جفاي هر خسي تا کي در اين گلشن

چو لاله داغ بر دل گردم و خونين جگر باشم

ندارد گوش سوي داد مردم کافر چشمت

چنين تا کي اسير جور آن بيداد گر باشم

همه شب تا سحر چون شمع دور از دولت بزمت

گهي از تاب دل سوزم، گهي با چشم تر باشم

ز پابوسي سرو قامتت گر بهره اي يابم

ز نخل زندگاني تا قيامت بهره ور باشم

سگش بايد که در شيراز کسر اعتبار از من ؟

چه حاصل گر به روم و هند «فهمي» معتبر باشم

281

نگويد کس سخن چون من، ز شوقت در سخن باشم

که را تاب سخن گفتن بود جايي که من باشم

چو همدردي نمي بينم که گويم درد دل با او

نهم آيينه و خود را چو طوطي در سخن باشم

به امّيدي که ليلي طلعتي شيرين لبي يابم

گهي مجنون دشت غم شوم، گه کوهکن باشم

دلم در عشق حيران گشته دست از کار افتاده

ز عشقت تا به کي حيران کار خويشتن باشم

چو «فهمي» گز ز شمع روي او پروانه وش سوزم

به سوز عشق بازي شهره در هر انجمن باشم

282

مکن روشن چراغ عيش در کاشانه ي عالم

که نبود غير باد نيستي در خانه ي عالم

ترا زين بوم آمد چون هما جا عالم بالا

مکن چون جغد جا در گوشه ي ويرانه ي عالم

نديدم حاصلي از مزرع دنيا، خوش آن مرغي

که نبود خاطرش مايل به آب و دانه ي عالم

بود از هر دو عالم، عالم ديوانگي خوش تر

خوش آن عاقل که شد مجنون صفت ديوانه ي عالم

ندارد آشنايي با کسي «فهمي»، خوش آن عاشق

که با عشق آشنا گرديد و شد بيگانه ي عالم

283

ز دست داغ تو شب تا سحر چون شمع سوزانم

نهادي داغها بر دست خويش و سوختي جانم

چنين کز دست تو چون لاله دارم چاک در سينه

عجب نبود اگر گردد نمايان داغ پنهانم

من محزون که حيرانم به روز وصل در رويت

چسان دوري توانم کرد از وصل تو، حيرانم

ز عشق گلرخي تا گشت ظاهر داغ پنهانت

رسيده تا به دامن لاله سان چاک گريبانم

به درد عشق نبود از تو اميد دوا هرگز

چو «فهمي» غير مردن نيست از درد تو درمانم

284

هر شب به فلک آه و فغان مي گذرانم

دور از تو چه گويم که چسان مي گذرانم

از چرخ برين مي گذرد ناله و آهم

هرگاه که نامت به زبان مي گذرانم

يعقوب چسان بي رخ يوسف گذرانيد

بي روي تو من نيز چنان مي گذرانم

دارد ز دلم ناوک او ميل گذشتن

او را من دلخسته از آن مي گذرانم

«فهمي» همه شب شمع صفت بي مه رويش

با ديده ي خونابه فشان مي گذرانم

285

از لعل نوش خندت، در گريه و فغانم

وز چشم نيم مستت، بيمار و ناتوانم

از درد اشتياقت، خون شد دل فگارم

وز محنت فراقت، بر لب رسيد جانم

هر شب ز سوز عشقت، چون شمع تا سحرگه

با آه آتشينم با چشم خونفشانم

ديگر جدا نگردم، چون «فهمي» از تو هرگز

گر از غم فراقت، اين [بار] زنده مانم

286

چند شرح غم خود با در و ديوار کنم

محرمي کو که به او حال خود اظهار کنم

ناصحا چند کني منع [من] از بيکاري

من نه آنم که به حرف دگري کار کنم

هر که شد با خبر از محنت من يافت الم

چون ترا از الم خويش خبر دار کنم؟

خاطر نازکت آزار گرفت از سخنم

چون دگر با تو سخن از دل افگار کنم؟

«فهمي» از کوکب بخت است غم و شادي [و] من

تا به کي شکوه ز يار و غم اغيار کنم؟

287

از مي وصل تو يک جرعه اگر نوش کنم

دست با شاهد مقصود در آغوش کنم

تا به کي حرف لب يار، ز مردم شنوم

اي خوش آن دم که حديثي ز لبش نوش کنم

زلف پوشيده سراسر رخ گندم گونش

چون نظر بر رخ آن سبز سيه پوش کنم

کي به سوداي تو ياد آيدم از عشق بتان

کافرم يکدم اگر از تو فراموش کنم

تا ز سوداي تو ديوانه شدم چون «فهمي»

بدم آيد که سخن از خرد و هوش کنم

288

پيش رقيب حال خود اظهار کنم

بيدرد را ز درد خبردار چون کنم

گيرم که داغ عشق تو را دل نهان کند

با رنگ زرد و ديده ي خونبار چون کنم

باري غمن فکند به وادي حسرتم

در حيرتم که با غمت اين بار چون کنم

آزرده مي شود دلش از گفت و گوي من

با او حکايت از دل افگار چون کنم

«فهمي» ز يار محنت و غم مي توان کشيد

با محنت رقيب ستمکار چون کنم؟

289

وقت رفتن با سگت کم آشنايي مي کنم

چون جدا خواهم شدن مشق جدايي مي کنم

مي کنم جان از وفاداري نثار مقدمت

تا بود جان در تنم کي بي وفايي مي کنم؟

از سگانت مي نمايم خويشتن را پيش خلق

متّصل در پيش مردم خودنمايي مي کنم

وقت رفتن بهر زاد ره، دعا مي گويمت

يعني از لعل تو دشنامي گدايي مي کنم

مي شوم جانا به ناکام از تو چون «فهمي» جدا

ورنه کي از جان به کام دل جدايي مي کنم

290

آنکه يک لحظه ز وصل نو نشد شاد، منم

وانکه هرگز نشد از بند غم آزاد، منم

آنکه هرگز نکند گوش به فرياد، تويي

وانکه دارد ز تو صد ناله و فرياد منم

آنکه در آرزوي دانه ي خالت داده

خرمن هستي خود را همه بر باد منم

نيست از زلف تو امروز مرا قيد جنون

از ازل آنکه در اين سلسله افتاد منم

مي کنم ياد تو پيوسته چو «فهمي» و ترا

نامرادي که نمي آيد از او ياد منم

291

آنکه شد خاک رهت با دل غمناک منم

وانکه در راه تو يکسان شده با خاک منم

آنکه پاک است ز آلايش هر عيب تويي

وانکه در عشق تو دارد نظر پاک منم

آنکه در وادي غم، غرقه به خون چون لاله

هست از داغ ستم با دل صد چاک منم

نامرادي که به گرداب غم هجرانت

شده سرگشته به سان خس و خاشاک منم

کار من درد کشيدن روشم بي باک است

دردمندي که ندارد ز کسي باک منم

پست چون سايه شدم در پي ديوار غمت

تيره بختي که برابر شده با خاک منم

منّت از کوکب طالع نکشم چون «فهمي»

آنکه هرگز نکشد منّت افلاک منم

292

گردباد دشت پيماي ره مجنون منم

بي سرو پايي که شد سرگشته در هامون منم

آنکه دامن چيده از دنيا چو عيسي وز فلک

خيمه ي همت زده زين ملک و آن بيرون، منم

آنکه از بيداد دوران چون فلک هر صبح [و] شام

دارد از اشک شفق گون دامن پر خون منم

دهر پيمايي که از تغيير روز و شب نشد

حال او چون گردش افلاک ديگرگون منم

خواب غفلت نامد از افسانه ي ناصح مرا

آنکه در وي هيچ  تأثيري نکرد افسون منم

رند و بي قيدي که در عالم نشد غمگين و شاد

هيچ گه از مهر و زر بي مهري گردون منم

«فهمي» از اشعار خسرو تا به کي گويي سخن

رفت خسرو، خسرو ملک سخن اکنون منم

293

به جز جور و جفا از مردم عالم نمي بينم

وفا و مهر در طور بني آدم نمي بينم

به غير از درد و غم با خود کسي محرم نمي يابم

به جز آه و فغان کس را به خود همدم نمي بينم

مرا گفتي به کوي غم بنا کن خانه ي صبري

چه سازم چون بناي صبر را محکم نمي بينم

غم عشق مرا سرمايه ي شادي بود در دل

از اين شادم که خود را يک زمان بي غم نمي بينم

از آن پيوسته مي گويم چو «فهمي» درد دل با خود

که چون خود دردمندي در همه عالم نمي بينم

294

همچو سايه همره آن سرو دلجو مي روم

با وجود ناتواني همره او مي روم

يک سخن سوسن صفت با من در اين گلشن نگفت

تنگدل چون غنچه زان لعل سخن گو مي روم

چون توانم حال زار خود به او گفتن که من

مي روم از خويش هرگه جانب او مي روم

هرکه مي بيند پري را، مي رود از خويشتن

من ز خود امّا به ياد آن پري رو مي روم

«فهمي» از کويش که آن سر منزل اهل وفاست

کي ز بيداد رقيبان جفا جو مي روم

295

مرا در هجر طاقت نيست، در وصل آرميدن هم

ندارم طاقت ناديدن او تاب ديدن هم

وصال کعبه ي مقصود را توفيق مي بايد

نيابد کس ز قطع وادي و منزل بريدن هم

مپرس اي همنشين! از بي سر و پرواييم حرفي

سر گفتن ندارم، بلکه پرواي شنيدن هم

مرا هست از گران باري جان و ضعف دل ديگر

رساندن ناله را در کوي او مشکل، رسيدن [هم]

روان را تازه، جان را مي کند صد رخنه در يکدم

ز لب تر کردن آن مهربان وز لب گزيدن هم

چه خواهد بود سود دهر و سوداي جهان «فهمي»

ز سوداي فروشش بگذر از فکر خريدن هم

296

جانب کوي تو با قد دو تا مي آيم

پا ز سر کرده ام و بي سر و پا مي آيم

رهنمود است مرا مهر رخت صبح ازل

کي در اين باديه بي راهنما مي آيم

به هواي گل رخسار تو بلبل شده ام

سوي گلزار تو با برگ و نوا مي آيم

سعي در راه صفا گر نه طلبکاري توست

پس چرا مي روم آن راه و چرا مي آيم

نااميدم مکن از وصل که از درد فراق

دردمندانه به امّيد دوا مي آيم

سر به سر عالم و مشغولي او دام بلاست

در پناه تو از اين دام بلا مي آيم

بسته احرام حريم حرمت چون «فهمي»

عاري از جامه ي تزوير و ريا مي آيم

297

با هر کسي که درد خود اظهار کرده ايم

او را ز درد خويش خبر دار کرده ايم

يکبارگي به راه بتان سر نهاده ايم

خود را به راه عشق سبکبار کرده ايم

هر جا نشسته صفحه ي عشق تو خوانده ايم

با هرکه بود درس تو تکرار کرده ايم

روشن شده است بر همه کس سوز عشق ما

تا دل چراغ صحبت دلدار کرده ايم

«فهمي» زکار عشق دگر منع ما مکن

ما کي به حرف اهل جنون کار کرده ايم

298

وقت آن شد که دگر دامن ياري گيريم

از ميان دست بداريم و کناري گيريم

چند بر گرد جهان دور چو پرگار کنيم

وقت آن است که چون نقطه قراري گيريم

لاله زاري بنشينيم و مي اي نوش کنيم

ساغر مي ز کف لاله عذاري گيريم

مست و بيخود ز خرابات به گلزار رويم

گاه پاي گل [و] گه دست نگاري گيريم

در ته بوته ي غم قلب سيه بگدازيم

تا شرف از نظر پاک عياري گيريم

ور شود خاک تن خاکي ما در ره عشق

گرد گرديم [و] پي شاه سواري گيريم

هست «فهمي» همه کس در پي کاري به جهان

وقت آن است که ما هم پي کاري گيريم

299

به خيال تو و ايام وصال تو خوشيم

نيست چون وصل تو حاصل به خيال تو خوشيم

من که [و] دولت وصل تو، که چون ذرّه ز دور

به هواداري خورشيد جمال تو خوشيم

چون قدت تازه نهالي به چمن سر نکشيد

در چمن از هوس تازه نهال تو خوشيم

هر کس از وصل رخ ماه وشي خوشحال است

ما به ياد رخ خورشيد مثال تو خوشيم

هر کجا لاله و داغ دل او را بينم

همچو «فهمي» به خيال رخ و خال تو خوشيم

300

شد عمرها که با سگ کوي تو همدميم

ما و سگ تو همدم ديرينه ي هميم

وارسته از غم و سود و زيان خلق

فارغ ز فکر بيش و ز انديشه ي کميم

عشّاق پيش ما سر تسليم مي نهند

ما در طريق عشق چو مجنون مسلّميم

شاديّ عيش و محنت غم پيش ما يکي است

شاد از جفاي محنت و خوشحال از غميم

«فهمي» به عالم از غم او يافت شهرتي

داريم عالم غم و مشهور عالميم

301

سخني از لب شيرين دهني مي گويم

گوش کن گوش که شيرين سخني مي گويم

گوش کن سوي من از شوق چو يعقوب که من

خبر از يوسف گل پيرهني  مي گويم

سخن لعل لب يار به هر کس نکنم

حرف شيرين نه به هر کوه کني مي گويم

سوخت چون شمع زبان زآتش جان سوز و هنوز

سوز آن شعله به هر انجمني مي گويم

بلبل گلشن حسنت شده ام چون «فهمي»

صفت حسن تو در هر چمني مي گويم

302

کرد دل چون شانه، جا در زلف او با صد زبان

تا پريشاني خود را مو به مو سازد بيان

ديگري کي مي تواند شد نشان تير او

تا بود در راه، او را استخوان من نشان

در ميان شمشير بست و گفت حرفي با رقيب

ظاهراً دارد حديث کشتن من در ميان

اشک در چشمم نماند، چون نمايد روي خويش

مهر آري چون نمايان گشت، انجم شد نهان

بس که از ليلي وش در کوه و هامون گشته ام

گشته ام مجنون صفت، در عشق رسواي جهان

تا شود روشن به نزد من يار گويم سوز خويش

ليک مي ترسم که همچون شمع افتد در زبان

وان لبي را که چو قوت جان بود «فهمي» چو مي

جان من مشتاق و من مشتاق او هستم به جان

303

سوي ما از [مهر] بنگر يار صادق را بدان

قدر ما بشناس و ياران موافق را بدان

نيست اغيار ترا کار دگر غير از نفاق

شيوه و اطوار اين جمع منافق را بدان

قدر عاشق کم مکن هر دم به قول دشمنان

دل منه بر قول ايشان، قدر عاشق را بدان

لذّتي يابي ز عالم، گر مجرّد بگذري

همچو عيسي لذّت ترک علايق را بدان

غير «فهمي» را مدان با خويش هرگز متّفق

متّفق با خويشتن يار موافق را بدان

304

از تو دشنام، مرا به که دعا از دگران

بي وفايي ز تو، بهتر که وفا از دگران

زخم تيغ تو مرا به بود از مرهم غير

دردمندي ز تو، بهتر که دوا از دگران

دگران همدم و ما از تو جدا و چه شود

که شوي همنفس ما و جدا از دگران

چو تو خوبان، همه آيين وفا مي دانند

تو هم اي شوخ! بياموز وفا از دگران

وصف حسن تو چو «فهمي» همه کردند ادا

ليک نشيند کس اين حسن ادا از دگران

305

از غم دوري آن ماه چه خواهم کردن

تا به کي ناله کنم، آه چه خواهم کردن

گر دهم سوز دل سوخته را تسکيني

با غم و محنت جانکاه چه خواهم کردن

هست در راه فراق تو خطرها و مرا

محرمي نيست در اين راه چه خواهم کردن

من ز حال دل خود بي خبر و آن بد خو

نيست از حال من آگاه چه خواهم کردن

راه گم کرده چو «فهمي» شب تاريک فراق

چه کنم بي رخ آن ماه چه خواهم  کردن

306

هر زمان سوي تو خواهم بهر ديدار آمدن

گر ز در راني مرا خواهم ز ديوار آمدن

پرسش بيماريم کن کز طبيبان خوش بود

بهر پرسش سوي مظلومان بيمار آمدن

آتش از گرمي بازار تو مي افتد به شهر

نيست لايق از تو هر ساعت به بازار آمدن

برنمي خيزد سگ کويش به تعظيمم ز جا

وه که گم شد اعتبار من ز بسيار آمدن

بي گل رويش ميا «فهمي» به گلگشت چمن

عيب باشد اهل ماتم را به گلزار آمدن

307

روز و شب طالب ديدار تو خواهم بودن

تا بود عمر، طلبکار تو خواهم بودن

کشته ي غمزه ي خونريز تو خواهم گشتن

خسته ي نرگس بيمار تو خواهم بودن

رخ برافروز چو گل در چمن حسن که من

عندليب گل و گلزار تو خواهم بودن

نسبت گل به رخت کرده ام،امّا همه عمر

منفعل از گل رخسار تو خواهم بودن

گفت «فهمي» مکن از محنت من ناله ي زار

ورنه دايم پي آزار تو خواهم بودن

308

به دعاي رخ نيکوي تو خواهم بودن

تا بود عمر دعا گوي تو خواهم بودن

در گلستان طلب بهر تو خواهم گشتن

طالب وصل گل روي تو خواهم بودن

غنچه هر چند گشايد به تبسّم لب لعل

مايل [لعل] سخنگوي تو خواهم بودن

سرو آزاده اگر در نظرم جلوه کند

بنده ي قامت دلجوي تو خواهم بودن

گر ز کوي تو کنم در حرم کعبه مقام

در خيال حرم کوي تو خواهم بودن

روي اخلاص به محراب دعا چون آرم

در دعاي خم ابروي تو خواهم بودن

به دعا دست برآورده چو «فهمي» شب و روز

داعي خلق تو و خوي تو خواهم بودن

309

نمي توان نفسي بي تو در جهان بودن

بيا که بي تو به عالم نمي توان بودن

بيا بيا که ز آئين مردمي دور است

ز چشم من چو پري، روز و شب نهان بودن

چو سرو در نظرم جلوه گر مشو که خوش است

قد تو را چو الف در ميان جان بودن

به خاطر دگران تا به کي روي ز بزم

دمي به خاطر ما نيز مي توان بودن

ز ماه خويش مجو مهرباني اي«فهمي»

که هست دور ز هم، حسن و مهربان بودن

310

-در رثاي امام حسن-عليه السلام-

خوش آنکه شمع صفت سر نهم به پاي حسن

به سوز و گريه کنم جان خود فداي حسن

جهان سيه شد بر مردمان چو مردم چشم

ز دود آتش اندوه در عزاي حسن

نمونه اي است ز باغ بهشت و قصر جنان

حريم کوي بقيع و حرم سراي حسن

شکر به هند شد و آب خضر در ظلمات

ز خجلت لب شيرين جانفزاي حسن

گرفته مهر ضيا، گشته ماه نوراني

ز نور پرتو رخسار و مهر راي حسن

عجب مدار که در کامش آب گردد زهر

کسي که زهر در آب افکند براي حسن

خوش آنکه بعد وفات از سر وفا «فهمي»

چو سبزه سر زند از خاک در وفاي حسن

311

-در مرثيه ي امام حسين-عليه السلام-

خوشا دمي که کنم ناله در هواي حسين

چو ابر اشک فشان گردم از براي حسين

ميان خاک نشينان به آبرو گردد

جواب هر که نهد رو به خاک پاي حسين

بهاي خون سگش نيست وجه هر دو جهان

جهان چگونه دهد وجه خون بهاي حسين

ز ظلمت شب تاريک و رنگ سرخ شفق

سياه و سرخ شده چرخ در عزاي حسين

زمين حشر شود کربلاي اهل جزا

ز خوف ريختن خون و ماجراي حسين

هزار جان گرامي فداي آن کس باد

که کرد جان گرامي خود فداي حسين

مکن حديث قيامت به کربلا «فهمي»

نشانه اي است قيامت ز کربلاي حسين

312

غمزه را هر دم به قصد خون من انگيز کن

همچو تيغ خويش او را بهر قتلم تيز کن

يک سخن با شوربختان زان لب شيرين بگو

تلخ کامان را ز لعل خويش شکّرريز کن

اي صبا خاک رهش را جانب گلشن ببر

سنبل تر را ز گرد او عبيرآميز کن

داد چون از تلخ کامي جان شيرين کوهکن

شربت شيرين، فلک گو روزي پرويز کن

سبز شد «فهمي» خطش از سبزه ي گلشن چه خط

خيز و عزم ديدن آن سبزه ي نوخيز [کن]

313

احوال دل، ز ديده ي پر خون قياس کن

حال درون خانه ز بيرون قياس کن

از درد من مپرس ببين اشک سرخ من

درد مرا ز اشک جگرگون قياس کن

پيچد رقم ز آتش مضمون چون به خود

سوز مرا ز گريه ي مضمون قياس کن

ديگر مگو که صورت ليلي چگونه بود

گر عاقلي ز محنت مجنون قياس کن

يعقوب را به حزن الم گر نديده اي

احوال او ز «فهمي» محزون قياس کن

314

زاهد! دگر نماز به روي و ريا مکن

اين نوع، طاعتي ز براي خدا مکن

اي غنچه در چمن بگشا لب به گفت و گو

افشاي راز خويش به باد صبا مکن

با درد داغ عشق اگر عاشقي بساز

انديشه ي علاج و خيال دوا مکن

با زلف او مگو دگر از مشک چين سخن

در چين او نظر کن و فکر خطا مکن

«فهمي» مده ز دست سر زلف يار را

سر رشته ي اميد خود از کف رها مکن

315

اجل! به قتل من خسته اضطراب مکن

فراق يار مرا مي کشد شتاب مکن

به من حکايت دوزخ دگر مگو زاهد

مرا براي خدا بيش از اين عذاب مکن

به يک عتاب تو بيتاب گشته ام امروز

دگر نظر به من خسته از عتاب مکن

مکن حکايت خورشيد پيش رخسارش

حديث شمع سحر پيش آفتاب مکن

ز آستانه ي او رو متاب اي «فهمي»

خيال رفتن از اين در به هيچ باب مکن

316

شرح حال غمديده به اغيار مکن

تا تواني به کسي حال خود اظهار مکن

به رقيبان خبر از درد غم خويش مده

بي غمان را ز غم خويش خبردار مکن

از گرفتاري خود پيش کسي حرف مزن

ديگري را به غم خويش گرفتار مکن

صبر هر چند که کم باشد و محنت بسيار

کم خود گير، به کس شکوه ي بسيار مکن

«فهمي» از طعنه ي اغيار دگر هيچ مگو

همچو بلبل گله از سرزنش خار مکن

317

دل چو بردي از من بيدل دلا! زاري مکن

چون شدي يار من اوّل، آخر اغياري مکن

لطف اگر با من نداري با رقيبان هم مدار

گر وفايي نيست در طورت جفا کاري مکن

باغ خوبّي گلي، با هر خسي همدم مشو

پادشاه عالمي، با هر کسي ياري مکن

از وفا مي پرس حال دردمند خويش را

پيش هر بي درد اظهار وفاداري مکن

«فهمي»! آن بد مهر فهميده است احوال ترا

حال تنهايي مگو، شرح وفاداري مکن

318

فزون ز آتش مي شد حرارت تب من

مگر عرق، زند از لطف آب بر لب من

نمي کشم مي و مي کشم به مجلس شرب

ز اهل شرب نبيني کسي به مشرب من

چنين که مستي و مغرور خود ترا چه خبر

ز گريه ي سحر دل، ز ناله ي شب من

مرا ز بي خبريهاي توست يا رب و آه

ترا خبر نه ز آه من و ز يا رب من

تو آن بتي که روا نيست اهل مذهب را

به غير عشق تو کاري دگر به مذهب من

به ميخ نعل سمند تو اشک من پي برد

قران به کوکب مسعود کرد کوکب من

چنان معلّم علم سخن شد «فهمي»

که پير عقل شد از عجز طفل مکتب من

319

چون اشک مرو دم به دم از چشم تر من

اي روشني ديده مرو از نظر من

پروانه صفت سوخته ي آتش عشقم

انديشه کن اي شمع ز آه سحر من

در رهگذرش خاک شدم ليک غباري

ترسم که رسد بر دلش از رهگذر من

چون سايه نهادم سر خود در قدم او

يا رب نشود سايه ي او کم ز سر من

دور از سگ او بي خبر از خويش فتادم

«فهمي» که رساند به سگ او خبر من

320

گفت يا رب ز دلت جاي دگر منزل من

سخني گفت که هرگز نرود از دل من

حاصل کار من از عشق بود ناکامي

نبود کار به کام دل بي حاصل من

مردم و مهر خط سبز تو بردم بر خاک

تا دمد سبزه صفت مهر گيا از گل من

چون شوم کشته تو هم در طلب قاتل باش

تا ندانند خلايق که تويي قاتل من

منم آن قافله سالار که گم گشته ي عشق

به ره آيد ز صداي جرس محمل من

نيم جاني که مرا هست فدا خواهم کرد

نيست حاجت که کشي تيغ پي بسمل من

کار «فهمي» ز غمت مشکل و مشکل اين است

که [تو] آگه نه اي از کار من و مشکل من

321

دلم مي گفت با او شمع سان سوز نهان من

به او گفتم مگو افتاد آتش در زبان من

نشان تير غم کن استخوانم پيش از آن روزي

که نبود در ره عشقت نشان از استخوان من

ز سوز عشق بر ساعد نهادي داغ جانسوزي

به داغ عاشقي آخر زدي آتش به جان من

زمن برگشتي و مهر و وفا با ديگران کردي

نبود اين بي وفايي از تو، هرگز در گمان [من]

نخواهد رفت از لوح دلم «فهمي» نشان او

اگر از لوح هستي گم شود نام و نشان من

322

به کين سر کرده مژگان را به روي آن دلستان بيرون

دلا انديشه ي خود کن که شد تير از کمان بيرون

مه من شد چنان طالع ز برج حسن، کز خجلت

نيارد مه دگر سر از بروج آسمان بيرون

رود گر جان من بيرون ز تن در اشتياق او

نخواهد رفت هرگز اشتياق او ز جان بيرون

ز بهر کشتن من بر ميان چون تيغ کين بستي

خدا را در ميان بين و مياور از ميان بيرون

اگر در خدمتت آزاد خواند خويش را سوسن

صبا را امر فرما تا کند او را زبان بيرون

دل از خون خوردن هجر تو باري داشت چون شيشه

به بزمت شکر باري کرد چشم خونفشان بيرون (کذا)

گل عشرت ز باغ زندگي چين پيش از آن «فهمي»

که بايد شد به صد حسرت، ز گلزار جهان بيرون

323

زلف، يا دام بلا، يا مايه ي سوداست اين؟

فتنه ي دور قمر، يا آفت دلهاست اين؟

سبزه يا ريحان و سنبل، هاله يا منشور حسن

خط مشکين، مشک تر، يا عنبر ساراست اين؟

عارض يار است، يا گل، يا سمن، يا آفتاب

صورت چين، يا قمر، يا شمع بزم آراست اين؟

لعل يا ياقوت تر، يا باده، يا آب حيات

قوّت دل، قوت جان، يا لعل روح افزاست اين؟

حقّه ي در، يا دهن، يا درج گوهر، يا نگين

پسته، يا تنگ شکر، يا غنچه ي گوياست اين؟

رسته ي دندان او، يا عقد شبنم، يا تگرک

شکل پروين، يا گهر، يا لؤلؤي لالاست اين؟

سرو طوبي، يا صنوبر، يا قد و بالاي يار

يا بلايي بهر ما، از عالم بالاست اين؟

دام، يا زنجير، يا گيسوي پر چين، يا کمند

دود شمع عارض او، يا شب يلداست اين؟

چشم، يا بادام تر، يا جادوي مردم فريب

فتنه، يا ترک خطا، يا نرگس شهلاست اين؟

قوس، يا قوس قزح، ابروي او، يا ماه نو

قبله، يا پيوسته محراب دعاي ماست اين؟

ساعد سيمين او، يا عاج و مرمر، يا بلور

سيم، يا روح مجّسم، يا يد بيضاست اين؟

نطق طوطي، يا زلال خضر يا سحر حلال

شعر «فهمي»، يا دم جان پرور عيسي است اين؟

324

لاله سان از دست غم چاک گريبانم ببين

دلق خون آلوده بنگر، داغ پنهانم ببين

سوخت جانم ز آتش هجران، تغافل تا به کي

گر نداري سوز من باور، بيا جانم! ببين

همچو فانوسم درون مي سوزد از شمع رخش

شعله ي سوز درون از چاک دامانم ببين

مانع نظّاره ام زلف پريشان را مساز

يک نظر آخر بر احوال پريشانم ببين

تا سحر «فهمي» شب هجران بياور بزم يار

شمع سان با آتش دل چشم گريانم ببين

325

من نه تنها از گرفتاري شدم زار اين چنين

هر که يک ره ديد او را، شد گرفتار اين چنين

مي کني با من جفا، با غير لطف و مرحمت

چند با [من] آن چنان باشي، به اغيار اين چنين؟

خون دل مي ريزم از مژگان به پيشت دم به دم

مي کنم حال دل خود با تو اظهار اين چنين

چند باشم شمع سان، شب تا سحر از سوز هجر

شعله در جان، اشک ريزان رو به ديوار [اين چنين ]

غير بد خواه است و دارد يار قصد کشتنم

وه چه سازم؟ چون کنم؟ غير آن چنان يار [اين چنين]

چشم مستت مي کند هر دم ستم با مردمان

واي بر من گر تو مي بودي ستمکار اين چنين

از سخنداني چو «فهمي» مي تواند دم زدن

در سخن هر کس که دارد طرز اشعار اين چنين

326

چشم تو مست و مردم عالم کباب او

لعل تو [هست] باده و دلها خراب او

دل شمع بزم غم شد و روشن نمي شود

پيش تو سوز سينه و چشم پر آب او

زينسان که روز و شب مه من جلوه مي کند

ني آفتاب دارد و ني ماه، تاب او

عاشق به وصل دوست رسد بي حجاب شک

گر پرده ي حيات نگردد حجاب او

«فهمي» به چشم خويش دگر خواب را نديد

تا محنت فراق درآمد به خواب او

327

گه به دل درد و بلا گاه جفا ديدم از او

وه که در دل غم و محنت، چه بلا ديدم از او

گاه از جور و جفا ديدم و گاهي غم و درد

من غمديده چه گويم که چه ها ديدم از او

آنکه صد نافه ي چين رفته به باد از زلفش

ترک شوخي است که پيوسته جفا ديدم از او

رفت عمرم همه در راه وفاداري او

با وجودي که همه عمر جفا ديدم از او

همه ي عمر نديد از غم ليلي، مجنون

آنچه يک روز من بي سر و پا ديدم از او

باش «فهمي» به سگش يار که در ياري خود

شيوه ي مردمي و رسم وفا ديدم از او

328

باز جا ساخته اغيار ميان من [و] او

شده بيدادگر، آزار ميان من و او

چون پريشان نشود حالم از آن زلف، که هست

متصل مانع ديدار، ميان من و او

دل به دل راه چنان کرده که هرگز نبود

حال خود حاجت اظهار، ميان من [و او ]

گفت بسيار مگو درد دل و من گفتم

اين حکايت شده بسيار ميان من و او

چون روم جانب آن سرو که کرده ست روان

سيل خون ديده ي خونبار ميان من و او

دل به جان از غم آن شوخ و من از دل به فغان

وه که دل مانده گرفتار ميان من و او

«فهمي» آن شوخ به من لطف کند ور نکند

نکني دخل تو زنهار ميان من و او

329

چو رخ به دعوي قتلم نمود آن بدخو

گرفت خط سيه نيز جانب رخ او

ز بهر زيب مينداز زلف بر عارض

که نيست حسن ترا احتياج يک سر مو

به ياد مانده مرا آيت خط رويت

به روز وصل تو از بس که خوانده ام از رو

به دور ماه جمال تو هر زمان جمعي

چو زلف گشته پريشان رويت از هر سو

بلاي عشق تو چون رحمت است «فهمي» برد

به زير خاک، که صد رحمت خداي برو

330

چند باشد به دلم اين همه بيداد از تو

چه کنم آه، به بيش که کنم داد از تو

چه شود گر دل ناشاد مرا شاد کني

[اي] که هرگز دل ناشاد نشد شاد از تو

شاه شيرين سخناني تو و هر غمزه ي تو

مي زند تيشه سوي خويش چو فرهاد از تو

گنج حسني، قدمي نه سوي ويرانه ي من

تا شود کلبه ي ويران من آباد از تو

عمر بر ياد کسي مي گذراني «فهمي»!

که به عمري نکند يک نفس او، ياد از تو

331

آن دو چشم تو که مستند و دلاور هر دو

مي کشند از مژه صد ناوک و خنجر هر دو

خواستم وصل تو و مرگ رقيبت ز خدا

لله الحمد که گرديد ميسّر هر دو

روز و شب ديده و دل از غم هجران تواند

شمع سان با لب خشک و مژه ي تر هر دو

کفر زلف تو کند قصد دل و دين هر يک

ترک چشم تو بود شوخ و ستمگر هر دو

گرچه خورشيد و مه از اوج صفا جلوه کنند

کي به رخسار تو گردند برابر هر دو

«فهمي» از قند و شکر لب مگشا پيش لبش

که به دور لب او گشته مکرّر هر دو

332

منزلي کانجا نيامد دلبري در دل فرو

دل نمي آيد مرا هرگز در آن منزل فرو

بس که چشم اشکبار خود نهادم بررهش

پاي مردم شد ز آب چشم من در گل فرو

منزل دل را ز خوناب جگر گل ساختم

تا نيايد کاروان غم در آن منزل فرو

سر به پاي او نهم، جان پيش تيغ او کشم

بر سر من تيغ اگر آرد پي بسمل فرو

[گفت] از تعظيم، «فهمي» پيش نادانان مرو

چون توان آورد سر در پيش هر جاهل [فرو]

333

وصل و يار و دوري اغيار دارم آرزو

هست عمرم اندک و بسيار دارم آرزو

نيست کار من به غير از آرزوي عاشقي

کار من اين است و من اين کار دارم آرزو

خاک کويش را ز خوناب جگر گل ساختم

مرهمي بر سينه ي افگار دارم آرزو

ذوق شيرينيّ گفتارش مرا بيمار ساخت

شربتي زان لعل شکّربار دارم آرزو

آرزوي کعبه دارم بر اميد ديدنش

از طواف کوي او، ديدار دارم آرزو

آرزوي گلشن کويش چو «فهمي» کرده ام

بلبل شوريده ام گلزار دارم آرزو

334

به جست و جوي مه عيد بودم از هر سو

که کرد يار اشارت به گوشه ي ابرو

کشند صورت خوبان پي تسلّي دل

دلم نمي کشد امّا به غير صورت او

ز خوي يار بسي روي او بود بهتر

اگر چه به بود از روي نيک، خوي نکو

صبا اگر نه ززلف تو نکهتي دارد

به باغ بهر چه شد مشک بيز و غاليه بو

سبوي باده ام از سنگ محنتت بشکست

اميد هست که او را کنند سنگ و سبو

رسيد جان به لب از هجر يار فهمي را

اگر چنين بود اندوه هجر، واي بر او

335

دلا ديوانه وش آسوده از غمهاي گردون شو

وگرنه خون شو و از رهگذار ديده بيرون شو

در اين غمخانه ي ويرانه چون عيسي مکن مسکن

برافشان دامن تجريد و فرد از ربع مسکون شو

ز ابناي زمان رحمي نخواهي ديد چون يوسف

برو در گوشه اي چون يوسف کنعان و محزون شو

نگردد کامت از ليلي رخي شيرين لبي حاصل

به کوه درد و وادي جنون فرهاد و مجنون شو

اگر خواهي که خلقي پاي از سر کرده، جويندت

به بحر خامشي همچون صدف پر درّ مکنون شو

نخواهي برد غير از داغ دل چون لاله زين گلشن

چو گل صد چاک کن پيراهن و چون غنچه پر خون [شو]

سرم را بسته ي فتراک دارد خط او «فهمي»

چو ديدي نامه ي سربسته را در فکر مضمون شو

336

سخن گل به آن نگار مگو

اين سخن را به روي يار مگو

حرف سرو [و] حکايت بستان

پيش آن سرو گلعذار مگو

اي دل! از جور روزگار منال

هيچ از جور روزگار مگو

بهر درمان درد خود به طبيب

سخن از سينه ي فگار مگو

پيش چشمم که هست گوهر بار

ديگر از ابر نوبهار مگو

«فهمي» افسانه ي جدايي را

در شب وصل، پيش يار مگو

شرح اندوه بي حساب مکن

حال غمهاي بي شمار مگو

337

به صد نياز رسيدم به خانه ي کعبه

رخ نياز من و آستانه ي کعبه

وصال اوست غرض از طواف کعبه مرا

نموده ام طلب او، بهانه ي کعبه

چنين که دوست به دل خانه کرد، فرقي نيست

ميانه ي دل ما و ميانه ي کعبه

دلم به زمزم و ريگ حرم خوش است که هست

ز بهر مرغ حرم، آب و دانه ي کعبه

نديده ي کعبه ي وصلش ز قرب لاف مزن

بگو که چيست به «فهمي»، نشانه ي کعبه

338

غم در دل ديوانه ي من خانه گرفته

ديوانه شده، گوشه ي ويرانه گرفته

تا شانه پياپي نکند راه به زلفت

دل در خم زلف تو، ره شانه گرفته

خواهد که برد نام تو و ذکر تو گويد

زاهد که به کف سبحه ي صد دانه گرفته

تا حسن تو ديگر نکند ظلم به عشّاق

دل از خط رخسار تو پروانه گرفته

«فهمي» همه شب گرد سرت گردد و سوزد

اين شيوه مگر ز پروانه گرفته

339

دل پي آمدنت غمکده ي جان رفته

به دو چشم آب فشانده است و به مژگان رفته

ديده بر خاک رهت آب زده وز مژگان

خس و خاشاک رهت جمله به دامان رفته

به خيال تو سحاب، آب زده راه چمن

به هواي تو صبا طرف گلستان رفته

حور با آن همه بي حاصلي و حوصله اش

خانه ي خويشتن از بهر سليمان رفته

باز يعقوب صفت کلبه ي احزان، «فهمي»

از پي آمدن يوسف کنعان رفته

340

من کي ام؟ غمزده ي دور ز يار افتاده

کارم از دست شده، دست [ز] کار افتاده

سر ز سامان و تن از صحت و قوّت مانده

جان ز آرام و دل از صبر و قرار افتاده

گه چو آه از نظر خلق نهان گرديده

گاه چون اشک ز مردم به کنار افتاده

عيش ناکرده همه روز به محنت بوده

باده ناخورده، همه شب به خمار افتاده

بي مه عارض او از اثر آه من است

آنکه در آينه ي ماه غبار افتاده

مردم ديده ي من در پي خونريز منند

الله الله به چه مردم سر و کار افتاده

حال «فهمي» که جدا از حرم اوست مپرس

بلبل دور ز باغ و ز بهار افتاده

341

آنکه تير مژه اش قصد دل و جان کرده

زخم طرف ذقنش رخنه در ايمان کرده

تا نباشد به رخش چشم بدان را اثري

چشم زخمي به رخ خويش نمايان کرده (؟)

ماهي خضر به سرچشمه ي حيوان ره يافت؟

يا هلالي است که جا در مه تابان کرده

گر نخواهد که دل خلق شود مايل او

نعل از بهر چه در آتش سوزان کرده

کرده دانسته به من لعل لب او سخنان

هرچه کرده به من آن لعل سخندان کرده

اي صبا موي سرش هر سر مو سلسله اي است

مرو آنجا که ترا سلسله جنبان کرده

گوش کن کز هوس لعل لب او «فهمي»

درج اين نظم پر از لعل بدخشان [کرده]

342

شمع، رو سوي تو با آتش و آه آورده

دعوي عشق تو کرده دو گواه آورده

با که در جنگ و نزاع است رخت، گر خط و خال

فتنه انگيخته هر سوي و سپاه آورده

ماه از شرم جمال تو دگر هاله نبست

تا خطت هاله به گرد رخ ماه آورده

سرم از هندوي چشمت شده پامال بلا

چه بلا بر سر آن خانه سياه آورده

دور بودم ز ره اشک فشاني عمري

باز سيل مژه ام بر سر راه آورده

شمع اگر نيست گنه کار به بزم تو، چرا؟

اشک و آهي ز پي عذر و گناه آورده

«فهمي» از کعبه به ميخانه گرفته ست مقام

نيک رفته که به اين خانه پناه آورده

343

اي خلق را حريم درت معبد آمده

مقصود خلقي و حرمت مقصد آمده

از گلشن رياض به بستان سراي تو

سروي است هر ستون که صنوبر قد آمده

اميد بسته بر کرم بي حد تواند

هر سو اميدوار برون از حد آمده

سنگ حريم کوي تو از دود آه من

هر يک به صورت حجرالاسود آمده

دايم دهن گشوده به حمد و ثناي تو

ميمي که رفته در احد و احمد آمده

در آفرينش تو مجال سخن کجاست

هر جنس، آن طريق که مي بايد آمده

دارد اميد آنکه رود نيک از درت

«فهمي» که از فعال بد خود بد آمده

344

دل از غم خون شد و آمد برون از خلوت ديده

به روي من عجب گلها شکفت از دولت ديده

ببندم از دنيا و او را در نظر آرم

تماشاي جمال او کنم بي منّت ديده

مرو در ديده ي مردم، چو کردي جاي در چشمم

بياور دل اگر هستي ملول از صحبت ديده

به کويت بس که رفت از ديده خوناب جگر هر دم

به من رحمي، که بردم از حريمت زحمت ديده

بيا از مردمي  در ديده ي «فهمي» و روشن کن

[ز] روي خود چراغي در حريم حرمت ديده

345

از مردم عالم منم امروز رميده

چون اشک ز شوق تو به هر گوشه دويده

جايي نگرفته به تمنّاي تو آرام

طي کرده بسي راه و به جايي نرسيده

هر جا که رسيده، به رهت ديده نهاده

هر جا که گذشته سخنت گوش کشيده

نشنيده هنوز از لب لعل تو حکايت

با آنکه حکايت ز تو بسيار شنيده

در محنت هجرت شده نوميد [ز] هستي

از گلشن وصلت گل اميد نچيده

کس قطره ي آبي به لب او نچکانده

هر چند که خون دلش از ديده دويده

«فهمي» که سوي هند به سوداي تو آمد

جز مهر رخت، کرده زيان هرچه خريده

346

خالت فکند در دلم اي سيمبر گره

وز چين طرّه ات گره افتاد بر گره

گر باد بوي زلف ترا سوي چين برد

بهر چه نافه [را] شده خون در جگر گره

از فکر غنچه ي دهنت غنچه سان مرا

شد پرده هاي دل همه بر يکدگر گره

پيوسته از براي چه دارد جرس فغان

در دل چو اهل درد ندارد اگر گره

صد دل کشيده زلف تو در رشته سبحه وار

تا نگسلد ز هم گره افکنده بر گره

آخر به باد رفته چو گل خرده ي زرش

هرکس که غنچه وار فکنده به زر گره

«فهمي» در اين چمن ز سخن لب چه بسته اي

سوسن صفت زبان تو دارد مگر گره

347

چو خط سبز تو نبود طرب فزا، سبزه

کجا طراوت خطّ تو و کجا، سبزه؟

خط تو پرورش از اشک و آه من دارد

به آن طريق که از آب و از هوا، سبزه

خط تو داد صفا گلشن جمال ترا

چنانکه طرف چمن را دهد صفا، سبزه

پس از وفات برآيد ز تربت «فهمي»

به ياد  سبزه ي خط تو، سالها سبزه

348

اي به ذکر تو گفت و گوي همه

خاک کوي تو آب روي همه

همه را سوي توست روي اميد

اي ترا روي مهر سوي همه

هست از بهر گوهر وصلت

در ره سعي جست و جوي همه

آرزوي من از تو حاصل شد

اي ز تو حاصل آرزوي همه

گر دم مرگ رحمتت نرسد

خون شود آب در گلوي همه

دهد از جرم جرم روز جزا

ابر عفو تو شست وشوي همه

همه خاک حريم کوي تواند

«فهمي» خسته خاک کوي همه

349

کو حريفي که چو رندان در ميخانه

صحبتي چند بداريم به هم يارانه

ميل با مردم بيگانه بود يار مرا

زين جهت گشته ام از عقل و خرد بيگانه

پر کن اي مغبچه پيمانه که سوگند خورم

به وفايت من بيدل به سر پيمانه

تا سپارند به او ماه وشان کشور حسن

کرد ظاهر ز خط سبز رخت، پروانه

قتل امسال مرا، سال دگر وعده مکن

سال ديگر به غمت زنده بمانم يا نه

«فهمي» از کوي تو مي گويد و بلبل ز چمن

حاجي از کعبه و عابد ز عبادت خانه

350

دوش يا رب سوي من گوش کشيدي يا نه

ناله و يا رب من هيچ شنيدي يا نه؟

دل به گوش تو رسانيد فغان و غم و درد

تو به درد دل غمديده رسيدي يا نه؟

[تو] که در عشق سر راه بريدن داري

از سر خويشتن اميد بريدي يا نه؟

سعي در راه صفا قصد طلبکاري اوست

به طلبکاري مقصود دويدي يا نه؟

ساغر خون جگر آينه مردان است

چهره ي خويش در آن آينه ديدي يا نه؟

عاشقان را گل سرخ است خزان رخ زرد

گل اين باغ خزان يافته، چيدي يا نه؟

«فهمي» از داغ نهان يافته ام لذت عشق

لذت شربت اين داغ چشيدي يا نه؟

351

نظر لطف به هر بي بصر انداخته اي

باز اي شوخ! مرا از نظر انداخته اي

زلف را ساخته اي باز حجاب رخ خويش

باز آشوب به دور قمر انداخته اي

بي خبر، کشته فتادند رياحين ز خزان

اي صبا باز چرا اين خبر انداخته اي؟

گفته اي از دهن يار به فهمي سخني

باز او را به خيال دگر انداخته اي

352

خنجر به کين عاشق ديرينه بسته اي

با عاشقان چرا کمر کينه بسته اي

بستي کمر به صحبت ما دوش و تيغ کين

امشب به قصد صحبت دوشينه بسته اي

حسن تو جلوه کرد و شد آيينه متّهم

تهمت نگر که باز بر آيينه بسته اي

صوفي چو نيست يک سر مويت خبر ز فقر

بر خويش از [چه] خرقه ي پشمينه بسته اي

«فهمي» دلت [که] ناله ي قانون کشيده است

زين تار، سيم اشک بر سينه بسته اي

353

باز چه شد که از جفا ، ترک وفا گرفته اي

مهر ز ما بريده اي، راه جفا گرفته اي

حلقه زلف عنبرين، دام بلاست چين به چين

مرغ دل مرا بدين، دام بلا گرفته اي

چين ز جبين گشوده اي، خال جبين نموده اي

هوش ز دل ربوده اي، صبر  ز ما گرفته اي

ميل سمن نمي کني، سير چمن نمي کني

روي به من نمي کني، باز چرا گرفته اي؟

از سر زلفش اي صبا، جانب چين چه مي روي

فکر غلط نموده اي، راه خطا گرفته اي

آينه گشتي از هنر، با رخ يار جلوه گر

از رخ يار چون قمر، نور و ضيا گرفته اي

يار به «فهمي» گدا، هيچ نکرد اين ادا

کامده اي به شهر ما، خانه کجا گرفته اي؟

354

جانا خدنگ غمزه ي جانان نخورده اي

دل را به غم سپرده غم جان نخورده اي

زخم خدنگ و محنت پيکان نديده اي

صد زخم بهر ماندن پيکان نخورده اي

يک شب ز درد، ناله و افغان نکرده اي

يک روز نيش، از پي درمان نخورده اي

از عشق با دو ديده ي گريان نبوده اي

خونابه ي جراحت پنهان نخورده اي

از چشم مست عشوه نمايان به يک نظر

هرگز به سينه خنجر مژگان نخورده اي

خون دل از خيال دهان شکر لبان

چون غنچه برده سر به گريبان، نخورده اي

آگه ز درد «فهمي» مهجور چون شوي

چون درد غم ز ساغر هجران نخورده اي

355

جانا اسير محنت جانان نبوده اي

در محنت و بلاي دل و جان نبوده اي

خود را به فکر عشق پريشان نکرده اي

چون زلف خويش بي سر و سامان نبوده اي

تير غمي که چشم کمان ابرويي زند

از دل کشيده در غم پيکان نبوده اي

از دست غصه چاک گربيان نديده اي

هرگز به بخت دست و گربيان نبوده اي

بلبل صفت به تازه گلي دل نبسته اي

وز درد دل به ناله و افغان نبوده اي

چون چرخ از شفق پي خورشيد طلعتي

از خون ديده، تر شده دامان نبوده اي

«فهمي» چسان کند خبرت از بلاي عشق

چون مبتلاي محنت خوبان نبوده اي

356

من کي ام، در وادي عشق بتان آواره اي

سينه مجروح جگرريش گريبان پاره اي

ترک عالم کرده، بي قيد ز خود وارسته اي

بي سر و پايي، ز پا افتاده ي بيچاره اي

کرده بيرون آرزوهاي دو عالم را ز دل

وز پري رويان شده قانع به يک نظّاره اي

سوخته سر تا قدم شبها چو شمع از سوز دل

در خيال بزم وصل آتشين رخساره اي

برده از خاطر خيال هرچه راز عاشقي است

داده دين و دل به عشق کافر خونخواره اي

سر به جيب غم فرو برده است «فهمي» غنچه سان

با دل صد پاره و صد داغ بر هر پاره اي

357

دارم از محنت هجر تو بلاي عجبي

بي تو احوال بدي دارم و حال عجبي

از دهانت سخن مي گذرانم به خيال

کرده ام فکر غريبي و خيال عجبي

تير دلدوز تو از سينه ام آمد بيرون

سر زد از گلشن جان تازه نهال عجبي

دوش در واقعه ديدم که پريشان حالم

دارم امروز از اين واقعه حال عجبي

«فهمي» امروز به چشم سيه و گوشه ي چشم

صيد خود ساخت مرا طرفه غزال عجبي

358

از پي سنگي که در غوغاي شب انداختي

در ميان خلق، غوغاي عجب انداختي

تند راندي محمل و غايب شدي از چشم خلق

طالبان را در بيابان طلب انداختي

يک نظر بر ما نيندازي سبب معلوم نيست

از نظر بهر چه ما را بي سبب انداختي

خواست بيند مردم چشمت به من، کردي غضب

بهر من از چشم او را در غضب انداختي

گفتي از تب گشته ام بي تاب و دل بي طاقت است

اهل دل را زين سبب در تاب [و] تب انداختي

شد رقيبت بي ادب نسبت به مردم تا ز لطف

گوشه ي چشمي سوي آن بي ادب انداختي

باز «فهمي» تازه کردي عشق مجنون در عرب

گفت و گوي عشق ديگر در عرب انداختي

359

ساختي عاشق چو سوي ما نظر انداختي

لطفها کردي و ما را عشاق خود ساختي

گلعذاران در رهت چون سايه گرديدند پست

تا چو سرو ناز در خوبي علم افراختي

روي خود را ساختي آيينه در کنج نظر

حيف ماه من که قدر حسن خود نشناختي

گشته ام در ششدر عشقت گرفتار جفا

ظاهراً با عاشقان نرد وفا کم باختي

تا نبودي در غمش رسوا فراغت داشتي

خويش را «فهمي» عبث رسواي عالم ساختي

360

من و مجنون به کوي عاشقي همخانه بايستي

بلي همصحبت ديوانه هم ديوانه بايستي

خوش است از آتش دل گريه کردن شمع را هر شب

ولي اين گريه بر دلسوزي پروانه بايستي

گريزد سايه از کاشانه ام شبهاي تنهايي

شبي ماه رخ او شمع اين کاشانه بايستي

به شيخ شهر بستم عهد و کردم ترک پيمانه

ولي اين عهد و پيمان بر سر پيمانه بايستي

361

يافتي صحّت چو مي در جام عشرت يافتي

شکرها کردم که مي خوردي و صحّت يافتي

خوردن مي را همين در فصل گل فرصت بدان

جام بر کف نه چو گل، هرگه که فرصت يافتي

شادمان خلقي ز جام مي به دور صحبتت

دور را خوش بگذران چون وقت صحبت يافتي

چون به جام مي نظر کردي طلب کن نشئه اش

طالب معني شو اي عارف چو صورت يافتي

شاه روز افزون که دولت هست در بزمش چو جام

جام خور «فهمي» به بزم او، که دولت يافتي

362

در ديده ي کوته نظران خانه گرفتي

راه و روش مردم بيگانه گرفتي

از ديده ي من جا به دل غمزده کردي

چون اشک کنار از من ديوانه گرفتي

اي محتسب از باده مرا چند کني منع

کي در کف من ساغر و پيمانه گرفتي

گفتم به تو درد دل خود، خواب گرفتت

درد دل ما را مگر افسانه گرفتي

«فهمي» همه شب سوختي از تاب رخ او

در دور رخش منصب پروانه گرفتي

363

چرا اي اشک از چشمم، هواي کوي او کردي

ز چشم انداختي خود را، مرا بي آبرو کردي

نخواهد گشت از خاک رهش کام دلت حاصل

چرا بيهوده ره پيمودي و اين جستجو کردي

ز مژگانم به زلفش رفته، کردي حال[من] ظاهر

به او شرح پريشان حالي من مو به مو کردي

نخوردي زان دهن اي غنچه، بر سنگ چون پسته

مگر رفتي که لب بستي و ترک گفت و گو کردي

مکن گفتم، هواي باده کردي، چون حباب آخر

دلا آخر سر و جان در سر جام سبو کردي

به رغم من نکويي با بدان کردي، عفاک الله

به من بد کردي از بهر دل ايشان، نکو کردي!

نظر از چشم خوبان آرزو هرگز مکن «فهمي»

شدي آسوده گر قطع نظر زين آرزو [کردي]

364

به دور عشق اين شيرين لبان گر کوهکن بودي

ز من آيينه عشق آموختي، شاگرد من بودي

اگر بودي به دور حسن اين گل پيرهن يوسف

ولي او نيز سرگردان در اين چاه ذقن بودي

ز مردم درد عشق خود اگر پنهان نمي کردم

چو مجنون قصه ام افسانه ي هر انجمن بودي

اگر بودي وفا بودي در اين باغ دو در گل را

مقام بلبل شوريده دايم در چمن بودي

نمي گويم که تنها من به عشق او سزاوارم

اسير محنت او کاشکي صد همچو من بودي

اگر «فهمي» نبودي مبتلاي عشق در غربت

چنين سرگشته و آواره، کي دور از وطن [بودي]

365

اي که نقل مي و تسبيح مرتب داري

مشرب و صدق تو معلوم چه مذهب داري

چون صراحي دل تو پر ز معاصي است چه سود

که تو چون ني ز ورع زمزمه بر لب داري

هست چون باطنت از ذلّ معاصي تيره

ظاهر خويش چه حاصل که مرتّب داري

نبود دافع خلط کهنت مسهل زرق

خاصه وقتي که ز طغيان مرض تب داري

گشتي از نخوت طاعت ز تقرّب محروم

خويش را بيهده تا چند مقرّب داري

يا ربت از طمع و نزد خلايق اين است

که تو از ترس خدا، اين همه يا رب داري

گاه در شرب و گهي مانع شربي «فهمي»

کس نداند که در اين دور چه مشرب داري

366

دل سختش ز اشکم باز دلتنگ است پنداري

ز اشک من نگردد نرم، از سنگ است پنداري

قدم خم گشته در چنگ غم [و] از تار گيسويش

کند هر لحظه فرياد و فغان، چنگ است پنداري

چو سايه تا شدم خاک رهش دامن کشيد از من

ز خشم و کين من با سايه در جنگ است پنداري

نمايان نيست روي مردمي ز آيينه ي گردون

مه و خورشيد را آيينه در زنگ است پنداري

دلم در اضطراب افتاده چون مرغ قفس بي او

فضاي دهر بي او بر دلم تنگ است پنداري

گل رعنا چو من، ساخت از خون جگر رنگين

دورو دارد ولي در عشق يکرنگ است پنداري

نداري ننگ از بدنامي عالم، چو من «فهمي»

ترا ني فکر نام و ني غم ننگ است پنداري

367

مي کنم آه و فغان گريه کنان از دوري

آه از محنت هجران و فغان از دوري

ديده روشن بود از ديده ي ياران همه را

منم و ديده ي خونبه فشان از دوري

چون مرا تاب سخن نيست به او، مي گويد:

قلم احوال مرا با دو زبان از دوري

ديده خونريز، جگر خون شده از درد فراق

جان به فرياد و زبان زار به جان از دوري

«فهمي» از دوري او نام و نشانم شده گم

که مبادا به جهان نام و نشان از دوري

368

حديث خون دل از چشم تر چه مي پرسي

به خون نشستم از اين رهگذر چه مي پرسي

ز اشک هيچ مگو و ز ديده هيچ مپرس

ز حال مردم خونين جگر [چه] مي پرسي

لب تو پرسش اغيار کرد و از غيرت

به لب رسيده مرا جان دگر چه مي پرسي

ز چشم و لب سخن دين و حرف داد مپرس

از آن دو کافر بيدادگر چه مي پرسي

چو عزم پرسش احباب کرده اي «فهمي»

ز دوري ره و رنج سفر چه مي پرسي

369

مبتلا گشتم به صد غم، از جفاي عاشقي

کس چو من يا رب مبادا مبتلاي عاشقي

گر رود جان از تنم بيرون به عشق قامتش

از سرم بيرون نخواهد شد هواي عاشقي

اي خوش آن عاشق که در وادي غم بعد از وفات

همچو سبزه سر برآرد در وفاي عاشقي

گر کند اغيار در عشقت اداي بد، چه عيب

نيست او عاشق نمي داند اداي عاشقي

در ره عشق بتان «فهمي» سر من خاک شد

کو چو من رندي که سازد سر فداي عاشقي

370

بر دل ما داغ غم از جور گردون تا به کي

حال ما از گردش گردون دگرگون تا به کي

دور از آن لبها، به سان شيشه و ساغر مرا

دل پر از خوناب حسرت، ديده پر خون تا به کي

هر طرف ديوانه اي مجنون ليلي طلعتي است

وصف حسن ليلي و اوصاف مجنون تا به کي

سينه چون قانون، فغان و ناله دارد از دلم

ناله و فرياد دل، بيرون ز قانون تا به کي

بي مه روي تو «فهمي» را، شب تاريک هجر

شمع سان سوز درون و اشک بيرون تا به کي

371

کي ام؟ بلبل صفت در گلشن عشق تو يکرنگي

به سان گل گريبان پاره اي چون غنچه دلتنگي

نه نيکي مي کند با من کسي ني من بدي با کس

نه کس دارد به من صلحي و ني من [با] کسي جنگي

نمايم گاهم رنگ زرد و گاهي [رنگ ] گلگون را

کنم اظهار درد خود به او هر دم به [يک ] رنگي

مگو جا کرده در آيينه، عکس سبزه ي خطش

که هست آيينه را از آه من بر هر طرف زنگي

دلم از شوق رويش گه فغان دارد گهي ناله

چو بلبل کز هواي گل بود هر دم به آهنگي

به بزم بي نوايان با قد خم گشته مي نالم

که بايد بزم عيش آن چنان را اين چنين چنگي

اگر افتم ز پا صد سنگ آيد بر سرم «فهمي»

نيايد کاشکي سرگشته اي را پاي بر سنگي

372

مي کشم از جور بي آبي به مرکب تشنگي

تا به لب در آبم و لب خشکم از لب تشنگي

يا ربم هر لحظه از بي آبي و بي طاقتي است

چون کنم يا رب نگردد کم ز يا رب تشنگي

روز تنها، شب به سوز دل گرفتارم چو شمع

مي کنم در روز تنهايي و در شب تشنگي

ساقيا لب تشنه ام، لب بر لبم نه، بعد جام

تا شود کم يکدم از جام لبالب تشنگي

ديده ام پرآب و لب خشک و رخ و دل زرد و زار

کرده بهر مرگم اينها را مرتب تشنگي

مي گدازد از حرارت در دلم پيکان يار

روح ايذا مي کشد بيند چو قالب تشنگي

سوز هجرانش دل مجروح را بي تاب ساخت

آورد «فهمي»، بلي بيمار را تب، تشنگي

373

-در مدح علي عليه السلام-

جان مي دهم به مهر وفاي تو يا علي

سوگند مي خورم به ولاي تو يا علي

رايت نبود اين که نمازت شود قضا

خورشيد بازگشت براي تو يا علي

آمد ز خاره از پي عهد نبي برون

هفتاد ناقه زر (کذا) به دعاي تو يا علي

اي آنکه او به خلافت شده رضا

بعد نبي خلاف رضاي تو يا علي

فتاد بار مرد و دگر زنده شد نصير (کذا)

از حرف و صوت روح فزاي تو [يا علي]

الله گفت وصف صفاتت به هل اتي

جبريل کرده مدح و ثناي تو يا علي

خوش آنکه بعد طواف حريم درت نهد

«فهمي» سر نياز به پاي تو يا علي

374

مهر و ماه اند دو قرص آمده بر خوان علي

نه فلک، نه طبق از مطبخ احسان علي

چون مگس با عسلي جامه چه سازد خصمش

آيت نحل فرو آمده در شأن علي

مدعي گر نکند مدح و ثنايش چه زيان

حق بود مادح و جبريل ثنا خوان علي

گفت لعلش که بپرسيد از او سرّ دو کون

هست اين نقل ز لعل گهر افشان علي

مشکل کون و مکان حل شده از اهل سخن

به سخن آمده چون لعل سخندان علي

عاقلان مسأله از مکتبش آموخته اند

شد علي مسأله آموز دبستان علي (کذا)

هرکسي دست شفاعت به شفيعي زده است

«فهمي» و دست طلبکاري و دامان علي

375

مهر آمد گل زردي ز گلستان علي

ماه شد مشعله داري ز شبستان علي

سر و جان را به عدو بهر پيمبر بخشيد

نيست اينها عجب از بخشش و احسان علي

جلوه اي کرد چو خورشيد و جهان روشن ساخت

شرق تا غرب بود عرصه ي جولان علي

نيست ايمان کسي بي علي و آل درست

اين سخن نقل درست است به ايمان علي

که تواند که کشد سر [ز] خط فرمانش

چرخ از دور چو برگشت به فرمان علي

تازه نخلي است حسين آمده از باغ نبي

نونهالي است حسن رسته ز بستان علي

خصم را جا و مکان بر سر ميدانش نيست

لامکان آمده چون عرصه ي ميدان علي

«فهمي»! از روز ابد غم مخور، انديشه مدار

در ازل چون زده اي دست به دامان علي

376

بي روي تو آتش به دل افروختن اولي

چون شمع ز سر تا به قدم سوختن اولي

در دهر کسي چون نبود بي غم و اندوه

در دل غم [و] اندوه تو اندوختن اولي

زخمي که دلم را بود از تيغ جفايت

آن را به خدنگ ستمت دوختن اولي

چون سود ز سوداي بتان نيست کسي را

سرمايه ي هستي به تو بفروختن اولي

«فهمي» هنري جز روش عشق نياموخت

کاري به جز اين شيوه نياموختن اولي

377

صد تير گذشت از دل يي حاصل «فهمي»

بنگر که چه ها مي گذرد از دل «فهمي»

باشد به دلش مشکلي از سرّ دهانت

بگشا ز لبت وقت سخن مشکل «فهمي»

روزي که شود خاک به ياد خط سبزت

چون سبزه دمد مهرگيا از گل «فهمي»

تا صبح به روز سيهش اشک فشانده

هر شمع که شب آمده در محفل «فهمي»

«فهمي» چه بود؟ از پي قتلش چه کشي تيغ؟

حيف است که باشد چو تويي قاتل «فهمي»

378

منم و به لب رسيده، ز فراق نيم جاني

نه زبان گفت و گويي، نه حريف هم زباني

نه مصباحي نه ياري، نه انيس غمگساري

نه رفيق نکته سنجي، نه نگار نکته داني

که دهد نويد وصلم؟ که کند علاج دردم؟

نه حبيب مهر جويي، نه طبيب مهرباني

همه ملک دهر گشتم، همه خلق عصر ديدم

نه ز آدمي سراغي، نه ز مردمي نشاني

من و دل ز جور گردون، چو صراحي و پياله

دل و چشمه اي پر از خون، من [و] چشم خونفشاني

ز دل و تنم چه پرسي، تن [من] کدام و دل کو

دل خسته ي فگاري، تن زار ناتواني

منگر ز شوق «فهمي»، به خرابه ي زمانه

چه زمانه؟ کينه جويي، چه خرابه ؟خاکداني

379

زهي قدّت نهال شادماني

لب لعلت حيات جاوداني

لب لعلت که آب زندگاني است

مرا مرگ است بي او، زندگاني

بود [در] پيش ايام وصالت

غنيمت همچو ايّام جواني

تويي ثاني عقل اوّل و نيست

تو را امروز اندر عقل ثاني

مرا چون نيست آن قوّت که گويم

دمي پيش تو حال ناتواني

به کلک خويش گويم حال خود را

که گويد با تو يک يک را زباني

چو «فهمي» را به بزم خود نخواندي

طمع دارد که شعرش را بخواني

380

پسته را چون دهن تنگ تو نبود دهني

غنچه را نيست به تنگي دهانت سخني

رو مگردان ز من خسته، که بسيار نکوست

عارض همچو تويي را نظر همچو مني

لاله از خاک شهيد تو برون مي آيد

که نمايد به تو داغ دل خونين کفني

چاک شد در چمن از دست صبا بر بويت

هرکه چون لاله و گل داشت به بر پيرهني

«فهمي» اسباب فراغت به جهان هست سه چيز

دلبر ساده و جام مي و کنج چمني

381

تا چند در بهاران، بي روي نازنيني

گردم چو ابر گريان، در هر گل زميني

بينم به طرف گلشن، بر ياد رنگ رويش

گه رنگ ارغواني، گه روي ياسميني

کو آنکه ماه رويش، از روي مهرباني

کردي به من همه شب، چون شمع شب نشيني

[بي] او شب از سر سوز، دارم چو شمع تا روز

هم اشک سوزناکي، هم آه آتشيني

[دارم] به راه هجرش، در هر قدم خطايي

او را به زلف مشکين، در هر شکنج چيني

[ديوانه ي ] جهاني، ما مست و بت پرستي

او را نه رسم و کيشي، ما را نه عقل و ديني

چل سال بود «فهمي»، تيره ز دردنوشي

شد صاف تا برآورد، چون صوفي اربعيني

382

اي قدّ تو سرو چمن گلشن شاهي

خورشيد رخت مطلع انوار الهي

تا چشم تو ملک دل عشّاق ستاند

آورده ز مژگان سپه، از غمزه ي سپاهي

افتاده ز سوداي رخت بر دل لاله

داغي که هنوزش نفتاده ست سياهي

هجران به گواهي دو چشم تو مرا کشت

با آنکه کسي نشنود از مست گواهي

وصف تو، بدانسان که تويي، کس نتواند

گويند که ماهي و نگويند که کاهي (کذا)

ناخواسته از دولت و اقبال تنعّم

بهر تو قضا آنقدر آورده که خواهي

«فهمي» ز تبه کاري خود مانده در اين ملک

ترسم که کشد آخر کارش [به] تباهي

383

نامم نبرد يار در ايام جدايي

يا رب که برافتد ز جهان نام جدايي

از تلخي هجران نشود با خبر آن شوخ

تا در نکشد جرعه اي از جام جدايي

دل بي سبب از حلقه ي زلف تو جدا شد

يا رب نرهد تا ابد از دام جدايي

يک لحظه جدا از تو سرانجام ندارم

اين است ز عشق تو سرانجام جدايي

«فهمي» شب هجران مخور اندوه که هرگز

بي صبح دلي [را] نبود شام جدايي

384

دل از دست من برده شوخ بلايي

عجب شوخ چشمي، عجب دلربايي

با قامت چو نخلي به بالا چو سروي

چه قامت؟ قيامت، چه بالا؟ بلايي

کنم عمر صرف وفاداري او

ولي کي کند عمر با من وفايي

دوا خواستم، ديدم از عشق دردي

چه دردي که آن را نديدم دوايي

شدم باز «فهمي» به جايي مقيّد

وليکن مگو اين سخن را به جايي

385

وقت آن شد که دگر ترک جفا بنمايي

بگذري از ستم  و مهر و وفا بنمايي

وقت آن شد که نقاب از رخ خود برداري

به من بيدل و دين صنع خدا بنمايي

چند از لطف نمايي به رقيبان ديدار

وقت آن شد که دگر لطف به ما بنمايي

کينه بگذاري و از راه صفا پيش آيي

چهره چون آينه از روي صفا بنمايي

اي صبا موسم آن است که از بلبل و گل

باغ را باز به صد برگ و نوا بنمايي

پيرهن در بر غنچه چو صبا چاک کني

تن چو برگ گل از چاک قبا بنمايي

«فهمي» آن به که به ياد قد و رويش چو صبا

گشت گلزار کني، کسب هوا بنمايي

386

با غير به جز چين دو ابرو ننمايي

زنهار که اين طايفه را رو ننمايي

در باغ ز گويايي خود غنچه زند دم

گر غنچه ي سيراب سخن گو ننمايي

آشفته چو سنبل نشود حال دل من

بر چهره اگر زلف سمن بو ننمايي

وصف قد طوبي به درازي کشد اي سرو!

روزي که به واعد قد دلجو ننمايي

«فهمي» به شب عيد نبيند مه نو را

از دور اگر گوشه ي ابرو ننمايي

387

کاش آيد سگ او سوي من شيدايي

که به جانم من سودازده از تنهايي

گر تو را ديده ي بيناست مبين جز رخ دوست

که دوبيني نبود از روش بينايي

دل به هر جا مده و مايل هر يار مباش

باش ثابت قدم عشق و مشو هر جايي

کي به زيبايي حسن تو بود حسن پري

چشم بد دور ازين حسن و از اين زيبايي

مي کشم آه زماني که نمايي ديدار

چون کنم، آه، اگر روي به من ننمايي؟

غم مخور «فهمي» اگر عاشق و رسوا شده اي

عاشقان را نبود هيچ غم از رسوايي

388

با غم هجر ندارم الم از تنهايي

غم هجران تو دارم، چه [غم ] از تنهايي

مي کشم دم به دم از غصّه ي تنهايي آه

آه از اين غصّه که من مي کشم از تنهايي

من و غم چون دو رفيقيم که گوييم  ز درد

درد تنهايي خود را به هم  از تنهايي

مي روم در ره هجران تو با سايه ي خويش

صبح تا شام قدم بر قدم از تنهايي

آدم از خلد برون شد که رفيقي طلبد

نتوان بود به باغ ارم از تنهايي

غم تنهايي خود را به قلم مي گويم

همزباني است مرا با قلم از تنهايي

وه که بي روي تو در آينه ي خاطر من

رو نمايد المي دم به دم از تنهايي

سوي «فهمي» ز دعا قافله اي ساز روان

که ملول است به راه حرم از تنهايي

389

چرا سخن به من اي سيمتن نمي گويي

چه گفته ام که من به يک سخن نمي گويي

چه حالت است که از حال من نمي پرسي

چه واقع است که حرفي به من نمي گويي

چو غنچه سر به گريبانم از غم دهنت

چرا به من سخن زان دهن نمي گويي

سخن ز داغ دل لاله تا به کي گويي

چرا ز عاشق خونين کفن نمي گويي

چنان گرفته دلت خو به غربت اي «فهمي»!

که هيچ وقت سخن از وطن نمي گويي

قطعه ها

1

در ميکده از عاقبت کار خبر يافت

رندي که چو من گشت ز خود بي خبر آنجا

در ميکده يابد خبر از عاقبت خود

آن بي سر و پايي که شود بي خبر آنجا

2

اي ناله همدمي کن و از حال زار من

آگاه ساز خسرو عالي جناب را

سلطان ملک جود، اويس آنکه مي کند

شرمنده دست او گه بخشش سحاب را

اي خسروي که لاف بزرگي نمي رسد

پيش تو خسروان سپهر انتساب را

آن رستمي که روز وغا باد حمله ات

بيرون برد ز معرکه افراسياب را

آيينه اي است خاطر صافت که از شرف

هر صبح نور وام دهد آفتاب را

گر باد رأفت تو به دوزخ کند گذر

بيرون برد ز طبع جهنّم عذاب را

ور هيبت تو جانب دريا نظر کند

در اضطراب آورد از بيم آب را

يا رب که تا بود مه نو، زينتي دهاد

پاي تو بر سمند سعادت رکاب را

3

به خدايي که غير او در دهر

هيچ کس حي ّ جاوداني نيست

که مرا بي حضور صحبت تو

لذّت از عمر و زندگاني نيست

4

تو آن سپهر جنابي که در بحار امور

شمال امر تو کشتي چرخ را راند

ضمير پاک تو اسرار بحر را از بر

نديده صفحه ي لوح و سفينه مي خواند

سپهر قدرا تا چند ديده ام چو سپهر

ستاره وار سرشک از فراق افشاند

فکنده رخت به کشتي و بي سر و سامان

مرا سپهر بدين گونه چند گرداند؟

اسير کشتي هجريم و ناخدا غافل

مگر خدا ورق هجر را بگرداند

چه ناخداست که ناديده بحر مي لرزد

چه مرکب است که نارفته راه مي ماند

فکنده لنگر و اصلاً نمي کند حرکت

به کوه حلم تو و لنگر تو مي ماند

به هيچ باد چو حلمت ز جا نمي جنبد

شمال حکم تو او را مگر بجنباند

5

صاحبا شيردلا اي که در احياي علوم

آنچه لفظ تو کند نطق مسيحا نکند

آنچه با دشمن فرعون صفت کرد به رزم

تيغ دست [تو]، عصا و يد بيضا نکند

آن بزرگي که اگر از تو نيايد رخصت

چرخ از مجلس تو ميل به بالا نکند

در صدف دانه ي لؤلؤ نشود قطره ي آب

فيض وجود تو اگر ميل به دريا نکند

در زمان تو به نوعي است تنعّم که ز خلق

غير عمر تو کسي هيچ تمنا نکند

چشم دارم که به کاري نگماري همّت

تا مرا همت تو کار مهيا نکند

عزم شغلي نکند راي تو تا از بحرين

التفات تو مرا عازم لحسا نکند

کرد لطف تو به من وعده ي فردا ديروز

لطف آن است که امروز به فردا نکند

6

اي مه قدر تو بر اوج قضا

در شب غرّه ي دولت شده بدر

رفته در پيشگه دين قدرت

بر همه صدرنشينان شده صدر

روز قدر تو همه چون نوروز

شب جاه تو همه چون شب قدر

7

شاه رستم که به مردي و کرم

بود شاه سپه دارالمرز

وارث مملکت روز افزون

صاحب تختگه دارالمرز

خلق را بود ز اطراف جهان

بهر او رو به ره دارالمرز

رفت از حال خود و آگه نيست

خود ز حال تبه دارالمرز

کو که بي برّ تو مهرش بيند

حال روز سيه دارالمرز

وه که از سير مه و گردش مهر

منخسف گشت مه دارالمرز

کرد مانند کبوتر پرواز

مرغ روحش ز چه دارالمرز

جانب صومعه ي خلد کشيد

رفت از خانقه دارالمرز

سال فوتش ز خرد جستم گفت:

«حيف از آن پادشه دارالمرز»

8

جان را فداي عشق تو کردم به عشق دل

عشق است هرکه را که دهد جان براي عشق

در عشق مبتلاي تو را وقت خوش بود

خوش وقت آن کسي که بود مبتلاي عشق

9

آني تو که در تربيت راي تو خورشيد

يک ذرّه در اين دور نکرده ست تعلّل

کرده رقم از بهر قرنفل دو سه بيتي

وز لطف نمودي تو دران رقعه تأمل

ديگر به تغافل نشدي ملتفت من

من از تو قرنفل طلبيدم نه تغافل

10

سپهر کوکبه شاها ز درگهت هرگز

به کام خويش خيال سفر نداشته ام

دمي نبوده که مانند کحل بينايي

غبار کوي تو در چشم تر نداشته ام

کدام شاه و سحر بوده کز سر اخلاص

رخ نياز بر آن خاک در نداشته ام

سرم نبوده به بالين عيش اگر خشتي

ز آستان تو در زير سر نداشته ام

اگر به رهگذرت پست بوده ام چون خاک

غبار خاطر از آن رهگذر نداشته ام

کنون ز هجر تو در دل چنان غمي دارم

که هيچ وقت غمي زين بتر نداشته ام

ز دوريت نگذشته است هيچ شب بر من

که گريه شمع صفت تا سحر نداشته ام

ولي چه سود که هرگز ز باغ دولت تو

ز نخل آرزوي خود ثمر نداشته ام

به عمر خويش ز اهل زمان چو بي هنران

طمع نکرده ام و اين هنر نداشته ام

نبوده کيسه ام از سيم و زر تهي هرگز

رسيده سيم و زر از غيبت اگر نداشته ام

خدا گو است که با اشک سيم و چهره ي زر

ز صحبتت طمع سيم و زر نداشته ام

ولي تغافل و بي التفاتي از کرمت

به حال خويش گمان اين قدر نداشته ام

به آستان رضا کاندران مقام شريف

خيال غير تو را در نظر نداشته ام

به ذکر خير تو مشغول بوده ام شب و روز

به جز دعاي تو کاري دگر نداشته ام

11

آني که مرا عمر به مدح تو گذشته

بي مدح تو هرگز به دياري نگذشتم

بي ذکر تو در هيچ مقامي ننشستم

بي ياد تو از هيچ مزاري نگذشتم

12

ز دونان منه بار منّت به گردن

اکر خود نباشد ترا نان از اين خوان

بسي مرگ بهتر از آن زندگاني

که منت کشي بهر يک نان ز دونان

13

تو آن سپهر عطايي که بي عنايت تو

نمي توان نفسي زنده در جهان بودن

نهاده اي ز عطا خوان رزق پيش همه

ز رزق خوان تو محروم چون توان بودن

به خوان وصل تو دولت هميشه مهمان است

چه دولتي است به خوان تو ميهمان بودن

14

اي که از دهر ترا گر گله اي هست بيا

تا بگوييم به آن هر دو برادر هر دو

دو برادر دو سپهدار که از خلق و کرم

در بر و بحر شده حاکم و سرور هر دو

گشته از جود سرافراز دو عالم هر يک

کرده از عدل بر و بحر مسخّر هر دو

قد آن نخل مراد و رخ اين نور شهاب

از قد و رخ شده سرو و گل احمر هر دو

گشته از نخل مراد و قد آن زار و نزار

در چمن سرو سرافراز و صنوبر هر دو

برده از [نور] شهاب رخ اين نور و ضيا

ماه نوراني و خورشيد منوّر هر دو

کلک ايشان شده از نظم گهرافشاني

سلک جمعيت و جمعيت کشور هر دو

تيغشان از گهر اصل و سياست گشته

حارث مملکت و قوّت لشکر هر دو

تا زمين و فلک از پرتو گلها و نجوم

در شب و روز بود پر زر و زيور هر دو

از پي بزم يکي وز پي بذل دگري

بحر پر باد سراسر زر و گوهر هر دو

15

باز شد مرحله پيماي عدم زنده دلي

که ز اسرار حقيقت دل او بود آگاه

ملجأ خلق جهان، خواجه عليجان کز قدر

خلق را از غم و بيداد جهان بود پناه

رخت هستي ز سراپرده ي عالم بربست

رفت و چون عمر به وادي عدم زد خرگاه

چرخ از تعزيتش جامه ي خود کرد کبود

ماه در ماتم او چهره ي خود ساخت سياه

خلق گريان پي تاريخ وفاتش گفتند:

«آه کو خواجه ي عالي حسب عالي جاه؟»

16

اي زنده به لطف تو دل خلق

بي لطف تو کس مباد زنده

ايام، ترا مطيع و چاکر

اقبال، ترا رهيّ و بنده

دارم هوس مقشّر امروز

اين است حديث پوست کنده

رباعيات

1

هجر تو اسير و دربه در ساخت مرا

آزرده دل و خسته جگر ساخت مرا

گفتم خبر تو را ز قاصد پرسم

چون نام تو برد، بي خبر ساخت مرا

2

چون يار نبود مايل ياري ما

برگشت ز ياري [و] وفاداري ما

بر صفحه ي گل نوشت در غايت حسن

از مشک سياه، خطّ بيزاري ما

3

از روي تو ديده را ضياي دگر است

وز وصل تو روح را نواي دگر است

زين آمدنت نشو و نماي دگر است

نيک آمده اي باز و صفاي دگر است

4

آشفتگي خط تو از بي باکي است

اصلاح نکردنش ز بي ادراکي است

پاکي به رخ خويش برآن بهر صفا

زان رو که صفاي همه کس، از پاکي است

5

عمري است که واديّ بلا منزل ماست

بي حاصلي از عشق بتان حاصل ماست

شد باز بهار و غنچه ها جمله شکفت

آن غنچه که ماند ناشکفته، دل ماست

6

در حسن رخ تو آن که مي بايد، هست

صد عشوه ي جان ستان که مي بايد، هست

غنچه دهن و لاله رخ و سرو قدي

سرتا قدمت چنان که مي بايد، هست

7

گر من ز غمت زيان کنم سود تو چيست؟

ور بد باشي به بنده، بهبود تو چيست؟

مقصود من اينکه در رهت کشته شوم

از کشتن من بگو که مقصود تو چيست؟

8

هرکس که به دهر آمد و عمري زيست

رفت و دگري به ماتمش زار گريست

معلوم کسي نشد در اين دير فنا

کاين آمدن و رفتن او از پي چيست

9

کار تو چو شمع، مجلس افروزي باد

شغل تو به دهر، عشرت آموزي باد

تا عشرت نوروز بود هر سر سال

هر روز، ترا عشرت نوروزي باد

10

اي آنکه به دهر از پي تحصيل مراد

کردي همه وقت همدمان را ناشاد

دايم سخنم چو باد در گوش تو بود

نبود عجب ار گوش تو رفته است به باد(؟)

11

«فهمي» که ز عشق زار و محزون گردد

در حيّ عرب با دل پر خون گردد

رخساره ي ليلي صفتي ديد ز دور

نزديک به آن بود که مجنون گردد

12

آن خال که بر رخ تو مسکن دارد

داغي است که مسکن به دل من دارد

وان خال دگر که بر کنار رخ توست

زاغي است که جا به طرف گلشن دارد

13

تا کي بدنت را تب نرمي باشد

تب را بايد که از تو شرمي باشد

تا چند به رغم من دلخسته چو غير

تب را به تو اختلاط گرمي باشد

14

اي شاه، زمانه پاسبان تو بود

اقبال چو سايه همعنان تو بود

بر فوق تو چرخ سايباني است رفيع

خورشيد، گلي ز سايه بان تو بود

15

دي وصل رخ دو نوجوان روي نمود

آن برد ز من قرار و اين هوش ربود

مقصود و مظفر اسم ايشان  و مرا

مقصود مظفر و مظفر مقصود

16

دردا که دلم از تو به درمان نرسيد

تن خاک شد و سرم به سامان نرسيد

صبح اجلم ز مشرق عمر دميد

وين شام فراق من به پايان نرسيد

17

اي قدر تو بر صدرنشينان شده صدر

وي گشته هلال اوج قدرت مه بدر

تا دور شب و روز بود يا رب باد

روز تو چو نوروز و شبت چون شب قدر

18

«فهمي» غم اين جهان فرسوده مخور

خوش باش و غم بوده و نابوده مخور

چون کار جهان تمام بيهوده بود

زنهار که ديگر غم بيهوده مخور

19

از مجلس و بزم جام صهباست غرض

وز شيشه حريف باده پيماست غرض

گويا که ترا ز سنگ بر شيشه زدن

آزار دل شکسته ي ماست غرض

20

در گلشن حسن، جلوه گر شد دو نهال

آمد دو گل از دو گلشن حسن و جمال

مقصود و مظفر اسم و چون نقطه ي اسم

افتاده به روي هريک از مشک دو خال

21

اي برده مرا خيال تو ز حال

چون خال تو صورتي نيامد به خيال

چون چارده مه ز غايت حسن و جمال

در چارده سالگي رسيدي به کمال

22

بي روي تو ناله هر شب از سر گيرم

خلقي به فغان ز ناله ي شبگيرم

شب تا به سحر بي مه رويت چون شمع

مي سوزم و مي گدازم و مي ميرم

23

هر روز ز عشق ماتمي مي بينم

هر لحظه ز عاشقي غمي مي بينم

جز غم نبود هيچ ز عالم حاصل

حاصل که غريب عالمي مي بينم

24

سر در ره عشق گشته پامال ببين

حال بد و خسته حالم، احوال ببين

زين پيش چگونه بود حالم، ديدي

بگشا نظر مرحمت الحال ببين

25

اي دل چو نکرد يار غمخواري تو

کردم من غمديده نگهداري تو

آخر ز برم رفته به او يار شدي

رحمت به تو باد و بر وفاداري تو

26

در ماتم شاه بابر خسرو شاه

دارند جهانيان همه ناله و آه

گردون و قمر چو ماتم او ديدند

آن جامه کبود کرد و اينچهره سياه

27

اي روي تو در عرق گل آب زده

زلف تو بر او بنفشه ي تاب زده

چشمان تو چون دو مست بر يک بالين

سر بر سر هم نهاده و خواب زده

28

اي چشم تو بر خلق ره خواب زده

ابروي تو سر بر سر محراب زده

ازتاب رخت [ک] رشک خورشيد و مه است

خورشيد زتاب رفته، مه تاب زده

29

اي نخل مراد دولتت پاينده

وي نور شهاب طالعت تابنده

در بذل علوفه غافل از بنده مباش

هر چند که بي علوفه باشد بنده

30

اي آنکه طريق دوستداري داري

با خلق سر وفا و ياري داري

بر ابلق چرخ، زين زر نه ز هلال

چون مهر اگر سر سواري داري

اشعار ناتمام

مي ز دست خودم آن ساقي بدمست نداد

هيچ گه بخت مرا کار چنين دست نداد

بي خود ز بزم آن بت سرمست رفته ام

تا خورده مي ز دست وي، از دست رفته ام

گفتم به قلم حال دل از درد که شايد

او درد دلم پيش تو گويد به زباني

به نام تو کردم سخن را تمام

به اين ختم کردم سخن والسلام

في شهور غره ذالقعده

سنه ي 963

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا