- ديوان کامل قائم مقام فراهاني
«ميرزا ابوالقاسم»
ولادت 1193 ه.ق – شهادت سلخ صفر 1251 ه.ق
***
قصيده اي است در تبريک ورود ولي عهد از تهران به تبريز
اين طارم فرخنده که پيداست ز بيدا
بالاتر و والاتر از اين گنبد خضرا
گر خودزمي است از چه فلک دارد در زير
ور خود فلک است از چه زمين دارد بالا؟
چرخي است که سيرش همه بر ماه ز ماهي
سيلي است که موجش همه، برابر ز دريا
سيلي که سپارد به فلک پيکر خورشيد
سيري که نگارد به زمين زهره ي زهرا
آيد همه زان اختر رخشنده ي سيار
زايد همه زين گوهر ارزينده ي يک تا
مه آرد و اختر چو کند ميل به هر سو
زر بارد و زيور چو کشد خيل به هر جا
خورشيد جهان گردد ازو تيره و پنهان
خورشيد شهان گردد ازو روشن و پيدا
اندر دل اين گرد برافروزد گوئي
نوري که فروزان شده بر سينه ي سينا
من خود به عيان بينم امروز درين دشت
رازي که شنيدم به خبر از شب اسرا
يا موکب مسعود ولي عهد درين روز
بر خرگه عالي رسد از درگه اعلا
باز آمده با کام دل از کعبه ي مقصود
چون خواجه ي جن و بشر از مسجد اقصا
زان دشت همه اسب و سوارست سراسر
زان شهر همه نقش و نگارست سراپا
دشت از تک اسبان و سواران دلاور
شهر از قد رعناي جوانان دلارا
خلدي است بياراسته در ساحت گيتي
چرخي است به پا خاسته از مرکز غبرا
افروخته زين چرخ بسي زهره و پروين
افراخته زان خلد بسي سدره و طوبي
هر سو نگري ماهي است آراسته بر زين
هر جا گذري سروي است پيراسته برپا
گل رويد و سرو امروز در کوچه و برزن
مه پويد و مهر امروز بر پشته و صحرا
مهر و مه و پروين همه در جوشن فولاد
سرو و گل و نسرين همه در جامه ي ديبا
ديبا همه زيباتر از استبرق جنت
جوشن همه روشن تر از آئينه ي بيضا
يک قوم گزيده سر انگشت تحير
يک قوم گزيده لب ديوار تماشا
يک قوم همي آمده از دشت به خرگاه
يک قوم همي آمده از شهر به صحرا
با بخت همي گفتم: کاي روسيه آخر
تا کي ز تو باشم من درمانده و دروا
من از تو، به رنج اندر و در صومعه زاهد
امروز به رقص اندر و در مدرسه ملا
گفت: اين گنه از تست که گويند ترا نيست
در گفت بد از عرض خود انديشه و پروا
گفتم: به ملک، گفتند؟ گفت: آري و گفتم:
آوخ که شدن کشته به کام دل اعدا
گفت: از چه هراسي که شه عادل هرگز
بي حجت قاطع نکشد تيغ، به ياسا
گفتم: نه هراسم ز کس الا تو وگرنه
نطق من و تقرير هجا کو، کي، حاشا
گفت: از من اگر بيم همي داري بگريز
گفتم: به کجا؟ گفت: به خاک در، دارا
عباس شه آن خسرو فرخنده کز آغاز
هم ياور دين آمده، هم داور دنيا
آن کز اثر تربيتش خيزد و ريزد
از ابر نم، از لجه ي يم، لؤلؤ لالا
وان کز نظر مکرمتش آيد و زايد
از رز عنب، از آن عنب نشأه صهبا
هرجا ز حديثش سخني افتد خيزد
از خاک ني، از ني، شکر، حلوا
گر پرتو لطفش نبود بار ورآيد
کي شاخ به گل، تاک به مل، خار به خرما؟
ور قوت حکمش نبود جلوه گر آيد
کي آينه ي صافي از صخره صما
در مدح عباس ميرزا ولي عهد در تهران سروده است
اي خسرو فرخنده که گردنده به حکمت
دور شب و روزست مدار مه و سال است
اينک به ره کعبه ي درگاه شهنشاه
امروز به حکم تو مرا شدّ رحال است
اين نيز يقين است که داراي جهان را
از رزم تو و بزم تو زين بنده سؤال است
پاسخ چه دهم دادگرا خود تو بفرماي
زين بنده چه زيبنده به جز صدق مقال است؟
بد کيشم اگر پوشم در ملک تو هر جا
باشد خللي گرچه به مقدار خلال است
از جيش تو و عيش تو گر پرسد گويم:
شه دشمنمال است و سپه دشمنِ مال است
وز گنج تو و رنج تو، گر جويد، گويم:
گنجش به فراق اندرو رنجش به وصال است
وز ملک تو گر پرسد، گويم که: وجودش
در ملک جهان مبداء خيرات و فعال است
هر فعل و اثر کايد از آن مبداء فياض
با عافيت عاقيت و حسن مآل است
جز آن که درين ملک مگر خون فقيران
بر هر که ز جا جست و جفا جست حلال است
ترکي است درين کوچه به همسايگي ما
کز مهر فروزنده فزون تر ز جمال است
دل دزدد، خون ريزد، و جان گيرد و گويد:
کاين شيوه ما شمه اي از غنج و دلال است
گر هندوئي از هندوي شه نيست پس از چيست
کو نيز به قتل اندر چون اين به قتال است
انصاف من اي شاه ز همسايه ي من خواه
کانصاف شهان را همه فرخنده به فال است
از ترک من امروز مگر با دلم آن رفت
کز دست تو بر گنج تو در روز نوال است
ورنه ز چه در ملک تو ويرانه دو خانه است
کاين خانه ي مهر تو، و آن خانه ي مال است
شاها! به خدائي که ز يک پرتو لطفش
شاهي چو ترا اين همه جاه است و جلال است
کاين بخشش بي حد را، حدي بنه آخر
جود تو مگر جود خداي متعال است؟
کس ريگ بيابان نکند خرج بدين سان
گيرم به مثل مال تو افزون ز، رمال است
تا کف کف فضل تو از بذل حرام است
مال تو به هر کس که طمع کرد حلال است
وين طرفه که از گنج تو هر خام طمع را
مال است و منال است و مراوزر و وبال است
فرداست که چون کيسه تهي شد همه گويند
کاين عامل بي صرفه سزاوار نکال است
روزي که به حکم تو من و مدعيان را
ديوان جدل نسخه ي ميدان جدال است
کتاب ترا فکر حساب است و کتاب است
حساد مرا مکر و فسادست و حيال است
يک طايفه را زمزمه از بارز و حشو است
يک طايفه را همهمه از ماضي و حال است
اين طرد مرا جويد و جوياي طرا دست
وان نزل ترا خواهد و خواهان نزال است
هم باصره از ديدن اين طايفه کورست
هم ناطقه از گفتن اين واقعه لال است
هم واهمه چون اشتر بگسسته مهارست
هم عاقله چون باره ي بربسته عقال است
عقل است که با جهل مرکب به جهادست
جهل است که با عقل مجرد به جدال است
گه کلک و بنان تيز به تحرير جواب است
گه نطق و بيان گرم به تقرير سئوال است
هم تندتر از رمح سنان رمح لسان است
هم کندتر از حد قلم، حد نبال است
تير فلک افتد به تزلزل که دگر بار
در فرقه ي کتاب چه قيل است و چه قال است
برجيس همي گويد: کاي واي فلاني است
بي چاره درين مخمصه بي خواب و خيال است
بينيد و بسي عبرت گيريد که چون او
عالي نسبي با چه گروهي به جوال است
در شهر شما شمس شما را چه فتادست
امروز که با ذوذنبي چند همال است
شاها تو خود امروز تصور کن کان روز
اين بنده در آن ورطه ي هايل به چه حال است
آن کيست که گويند گنه از جود ملک بود
کابناي زمانش همه مانند عيال است
وان کيست که گويد طلب از اهل طمع خاست
کاين طايفه را فرض شبع عين محال است
وان کيست که گويد خود ازين بخشش بي حد
سيم و زر من بيش تر از سنگ و سفال است
بالله همه گويند که اين عامل جاهل
در داد و ستد نقص وجودش به کمال است
وان کس که فزون تر خورد از مال تو آن روز
برتر به مقام است و فزون تر به مقال است
زان مردمک آهسته سخن گوي حذر کن
کو مارک نرمي است که بس خوش خط و خال است
در دفتر کتاب نبيني قلمي راست
تا خامه ي تهمت را بر، نامه مجال است
بر مال خود و جان من اي شاه ببخشاي
اکنون که مرا جان و ترا مکنت و مال است
من گفتم و رفتم وگر اين گفته گناه است
بگذر تو که بر قاعده ي سين بلال است
مطلع ديگر
من بي گنه و خدمت ديرينه شفيع است
وز داد تو بيداد بعيد است، بديع است
گو: هر چه تواند بد ما گويد بدگوي
آن جا که نيوشنده بصيرست و سميع است
يک خدمت و صد تهمت آن خواجه کز آغاز
در قهر بطي آمد و در عفو سريع است
بالله که نينديشم ازيرا که چه آسيب
از واحد موهوم به موجود جميع است
گر عفو کند ورنه کند خواجه مطاع است
ور قهر کند يا نکند بنده مطيع است
جز جاده ي کوي تو نه دانم، نه شناسم
راهي به خدا، ملک خدا گرچه وسيع است
سي سال تمرع نتوان کرد فراموش
سالي که دو مرعي نه در آن ربع مريع است
اصحاب تو گر جمله بر اعتاب تو جمعند
وين بنده درين بلده وحيدست و وديع است
اين دوري و نزديکي ازين گردش گردون
نه قاعده ي تازه و نه رسم بديع است
بوبکر و عمر بين که به اعتاب رسولند
موسي و حسن بين که به بغداد و بقيع است
ديروز به کام از تو مرا شهد و شکر بود
امروز به کام دگران سم نقيع است
زين نيش پس از نوش تو هرگز نخورم غم
چون فصل خريف از پي هر فصل ربيع است
خورشيد فلک را به شب ارقعر حضيض است
غم نيست که چون روز شود اوج رفيع است
زودست که چون شام بلا را سحر آيد
آن قلب شريف آگه ازين وضع وضيع است
مصباح رجال الحق تا صبح فروزد
نه زيت عجوزي که هجوعش به هجيع است
خود شعشعه ي صدق من است آن که به عالم
ساطع شده چون غره ي غراي سطيع است
آن طلعت شيد است که طالع شود از شير
نه هر دم کژدم که هزيرش به هزيع است
بالله که به دربان تو عارست که گويند:
با هندوي افلاک قرين است و قريع است
ما را چه که در مدح و هجا باز شماريم
کاين خواجه منوع آمد و آن خواجه منيع است
يازيد امين است و فزون تر ز امين است
يا عمرو رفيع است و فراتر ز رفيع است
يا شربت اين صاف خم و ناب نبيدست
يا قسمت آن لاي غم و درد نجيع است
در ملک ملک هم چو مني را چه رجوع است
گر عدل عميم است وگر قتل ذريع است
بالله که مرا بس بود اين بحث که بالفعل
وارد شده در مسئله ي غبن مبيع است
هم نام من گمنام آن خواجه که شايد
کو شيخ رئيسش به نظر طفل رضيع است
با بنده مصارع بود امروز تو داني
کش چرخ بلند از يک آسيب صريع است
آن جامع اضداد که با پاکي دامن
رسواي دو عالم به تو لاي ربيع است
من در تعب از اين که طعينيم لعين است
او در طب از اين که صنيعيش سنيع است
فرق است ميان دو ابوالقاسم کو را
احرار قرين اين را اشرار قريع است
او روز و شب اندر بر خدام وجيه است
اين دم به دم اندر دم صمصام وقيع است
يک روز نباشد که من گوشه نشين را
تهمت نه ز هر گوشه به صد امر فظيع است
گر عدل شهنشه نبود حال من امروز
صد ره بتر از حال پسر زاد وکيع است
ليکن به خدا شکر که در درگه اعلي
من بي گنه و خدمت ديرينه شفيع است
مدح عباس ميرزا وليعهد
روز عيش و طرب و وقت نشاط و شعف است
شادي از هر جهت است و طرب از هر طرف است
شمس را نوبت تحويل به برج حمل است
شاه را نير اقبال به برج شرف است
چشم گردون همه بر شعشعه ي سيم و زرست
گوش گيتي همه بر زمزمه ي ناي و دف است
ساقي بزم صبوح است که هنگام صباح
لعل رخشان به لب و کان بدخشان به کف است
جنس جان ها همه در طره ي ساقي گرو است
نقد کان ها همه از بخشش شاهي تلف است
بخشش شاهي بخشنده، که ذرات وجود
حفظ او را همه از فضل خدا در کنف است
نامور خسرو خصم افکن عباس شه آنک
خصم او ناوک آفات جهان را هدف است
آن که از دست گهربارش در جمله جهان
لعل و ياقوت به ارزاني سنگ و خزف است
وان که امروز به دربارش از خيل شهان
پيش کش هاي ملوکانه روان هر طرف است
يک طرف خازن و هنگامه بذل نعم است
يک طرف عارض و دستوري عرض تحف است
آسمان بر درش افتاده به سر دم به دم است
خسروان در برش استاده به پا صف به صف است
زهره معجر ز سر افکنده و سر بر کرده
بهر نظاره ي اين بزم زنيلي غرف است
چرخ اگر مهر و مه و اخترش آرد به نثار
نه شگفت است که هر پير کهن را خرف است
زان که هر ثابت و سياره که باشد به فلک
جمله بر خاک رهش هم چو هشيم و حشف است
دست شاه آن کند امروز که عالم گويند
بالله اين بذل و سخانيست که بذر و سرف است
شاه در خنده که خود شيمه ي والاي جهان
جمله با شيوه ي ابناي جهان مختلف است
طبع دون را به درم داري حرص و طمع است
دست ما را به درم بخشي شوق و شعف است
خاصه امروز که کم باشد اگر بذل کنيم
هرچه در بحر و بر از حاصل کان و صدف است
نه ازان رو که ستاره شمران مي گويند
کافتاب فلک امروز به بيت الشرف است
يا ازين راه که آرايش بزم نوروز
يادگاري است که از عهد ملوک سلف است
بل به شکرانه ي اين نعمت عظمي کامروز
روز دارائي سلطان سرير نجف است
خسرو! بنده حديثي به اجازت گويم:
گرچه بر رأي تو خود راز جهان منکشف است
عيد خدام تو روزي است که از همت تو
خارکين يک سره از گلبن دين مقتطف است
نه يکي روز نو از سال که در هر در و دشت
روز افزوني و انبوهي آب و علف است
عيدي امروز اگر هست مر آن سائمه راست
که چرا وسمن از بعد هزال و عجف است
نه گروهي که نشينند و ببينند که کفر
برق خاطف بود و دين خدا مختطف است
عيد اگر کف يد از دفع اعادي شايد
همه را عيد و عيد و همه را کف و کف است
نه مگر ننگ بود اين که به ملک اسلام
روس رو کرده چو کرکس به هواي جيف است
شاهدان گرجه لطيفند و ظريفند، ولي
اين نه هنگام لطايف نه مقام ظرف است
مگر آن گاوک بي شاخ به زاهد ماند
کش نه يک دم تهي از کاه و علف معتلف است
از جهادش همه اعراض و تجافي است ولي
در صلوتش به تصنع همه ميل و جنف است
گر نه تفديم جهاد افتد ازين صوم و صلوة
چه ثواب است که اين طايفه را مقترف است
خود تو غواصي و ما جمله شناگر که ترا
در و گوهر به کف و ما همه را لاي و کف است
آب بحر ارچه فزون است ولي هر کس را
در خور وسعت و گنجايش کف مغترف است
توئي آن شاه مؤيد که به تائيد خداي
درع دينت به بر و تيغ جهادت به کف است
هر کجا رايت صفين مقابل گردد
شاه چون فارس صفين همه جا پيش صف است
جاي دارد که همي نازد و بر خود بالد
سلفي کو را مانند تو فرخ خلف است
خوانمت مهر، نه مهري که به چرخ از فلک است
دانمت ماه، نه ماهي که به رنج از کلف است
همه از نعمت تو جمله پي خدمت تست
هرچه در صلب و رحم کون و حصول لطف است
توئي اي شاه جهان آن که دل و جان ترا
مهر سلطان نجف ملتزم و مؤتلف است
به خدا شير خدا گر نظري با تو نداشت
هم درين ثغر که صد دشمنش از هر طرف است
با چنين ملک محقر که نه بر وفق حساب
در ميان تو و همسايه ي تو منتصف است
اين دو همسايه پر مايه که در مذهب من
وصفشان نيز وبالي است که بر من وصف است
کي چنين عاجز و مقهور شدندي کامروز
هر دو را سر به کتف در شده هم چون کشف است
ليک درنده چو ذيب است و به کين کرده کمين
نه گله محترم است و نه رمه مکتنف است
گرگ با گله قرين است چه جاي طرب است
کفر را رخنه به دين است چه جاي شعف است
راستي اينکه نه ديندار و نه دولت خواه است
هر که امروز به تعطيل و کسل متصف است
زان که از کشور اسلام کنون چندين شهر
به ستم متغصب است و به جفا معتسف است
هر کجا صومعه و مسجد و معبد مي بود
همه بت خانه و مي خانه و داراللطف است
ما همه واقف ازين قصه و داناي نهان
واقف نيت و فعل و عمل من وقف است
جمله از لطف تو مغرور و ز خدمت غافل
اول اين بنده که خود هم به خطا معترف است
زان که از چاکر ديرينه نشايد غفلت
بعد سي سال که بر درگه شه معتکف است
عفو کن عفو کن برين بنده که هم اکنون نيز
اقتصارش به همين حرفت شعر از حرف است
بگريز به هنگام که هنگام گريزست
رو در پي جان باش که جان سخت عزيزست
جان است نه آن است که آسانش توان داد
بشناس که آسان چه و دشوار چه چيزست
آن آهوي رم ديده که در يک شب و يک روز
از رود ز کم آمده تا ديزج و ديزست
از رود ارس بگذر و بشتاب که اينک
روس است که دنبال تو برداشته ايزست
سختم عجب آيد که ترا با صدو ده توپ
رکضت به ستيز آمد و نهضت به سه تيزست
بالله سپاهي که تواش پيش رو آئي
اسباب گريز است نه اصحاب ستيزست
نه دشمن روس است و نه در جنگ و جهادست
بل تازه عروس است و پي جمع جهيزست
اي خائن نان و نمک شاه و ولي عهد
حق نمک شاه و ولي عهد گريزست؟!
پر گرد و غبار از چه شود حيف بود حيف
آن سنبل مشکين که به گل غاليه بيزست
حاشا که توان آهن و پولاد بريدن
با دشنه ي مومين که نه تندست و نه تيزست
آن صلح به هم برزن و از جنگ به درزن
نه مرد نبردست زني ق… و هيزست
گويد که غلام در شاهنشهم اما
بالله نه غلام است اگر هست کنيزست
آن پر خور کم دو که به يک حمله ببلعد
هر يابس و رطبي که به هر سفره و ميزست
بار و بنه را ريخته و ز معرکه بگريخت
آن ظلم ببر بين که چه با عجزست بريزست
برگشته به صد خواري و بي عاري و اينک
باز از پي اخذ طمع دانگ و قفيزست
چون آن بچه کش… بدرد لوطي و في الحال
باز از پي طعم و مزه جوز و مويزست
در عزو غنا بين که به الف و به کرور است
در قدر و بها بين که نه فلس و نه پشيزست
آخر به من اي قوم بگوئيد کز اين مرد
چيزي که ولي عهد پسنديده چه چيزست؟
نه فارس ميدان و نه گردونه سوارست
نه صاحب ادراک و نه عقل و نه تميزست
امروز که با شاه جهان ماه جهان است
روز رمضان نيست که رو بر رمضان است
ما را به دو ماه است درين فصل سروکار
کاين کاهش جان آمد و آن خواهش جان است
هر جا که بود عيش و طرب پيرو اين است
هر جا که بود رنج و تعب همره آن است
زين زمزمه نغز و مقامات حزين است
زان همهمه ي مرگ و مناجات و اذان است
در سال نو از ماه نو ايشاه جهان خواه
جامي که به از کوثر و تسنيم جنان است
حالي که جهان جمله جوان گشت عجب نيست
پير ار نخورد باده ولي شاه جوان است
گويند طبيبان که ترا خاصه درين فصل
زين روزه ي سي روزه گزند دل و جان است
از باده بود سود و نهد روي به بهبود
رنجي که کنون از سهر و از يرقان است
مفتي چه دهد فتوي و قاضي چه دهد حکم
گر خود گنهي هست نه بر شاه جهان است
آن کيست که شب را تو اگر گوئي روز است
گويد نه چنين است و نگويد که چنان است
جز بنده که گر مورد الطاف تو باشد
يا عرضه ي قهر تو به يک سيرت و سان است
من بنده عيان گويمت اين راز اگرچه
چندي است که راز تو ز من بنده نهان است
کاين جنگ و جدالي که تو در خاطر داري
کاري است که بس عمده و دشوار و گران است
وين خيل و سپاهي که ترا باشد امروز
با طايفه ي روس کجا تاب و توان است؟
امسال سه سال است که اين خيل و حشم را
نه جيره و نه جامه و نه مشق و نه سان است
وان غله که گيرند به تنخواه مواجب
در وزن سبک باشد و در نرخ گران است
سرباز به مشق است و نظام ار نه سپاهي
از فعله و حمال و خرک دار و شبان است
امروز ترا ديدن سان لازم و واجب
نه حسن فرامرز و جمال رمضان است
از تير و کمان گوي نه زان قامت و ابروي
کاين راست چو تير آمد وان خم چو کمان است
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جويم که به از هر دو جهان است
فلسي نخرم عشوه ي اين جا که پديدست
باور نکنم وعده ي آن جا که نهان است
گويند که آن بارگه عز و نشاط است
نامند که اين کارگه ذل و هوان است
اين جا که پديد است بديديم چنين است
آن جا که نهان است چه دانيم چه سان است؟
من کوي تو جويم که به از عرش برين است
من روي تو بينم که به از باغ جنان است
صيدم کند آن آهوي مشکين که شب و روز
در گلشن روي تو چمان است و چران است
از زلف چو زنجير تو در بندم ورنه
درهم گسلم گرچه دو صد بند گران است
اين طاير قدس ارنه به دامت بودش انس
بالله که ز هر جا که جهان است جهان است
در دايره کون و مکان نيست وگر هست
در دام تواش کون و به بام تو مکان است
تا با سر زلفين تو داريم سرو کار
ما را چه سرو کار به کار دو جهان است
از صوفي و قشري چه نشان است و چه نام است
بي پا و سري را که نه نام و نه نشان است
با کشمکش کافر و مؤمن چه رجوع است
بي دين و دلي را که نه اين است و نه آن است
در کيش من ايماني اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجير بتان است
گر واعظ مسجد به جز اين گويد مشنو
آن احمق بي چاره چه داند حيوان است
زان سبحه و سجاده مشو غره که زاهد
گرگ است و بخواهد که بگويند شبان است
گو: بر سر اين کوچه بيا هر که خرد زهد
کان زهد فروش اين جا بگشاده دهان است
در رسته ي ما رسم غريبي است که ايمان
ارزان به فروش آيد و انصاف گران است
گر زهد و ورع اين بود امروز که او راست
حق بر طرف مغ بچه ي دير مغان است
او خون دل خم خورد اين خون دل خلق
باور نتوان کرد که اين بهتر از آن است
در حضرت شيخ ار نفسي سرد بر آرم
معذور بداريد که دل در خفقان است
پنهان نخورم باده و پيدا نکنم زهد
رندي و هوسناکي من فاش و عيان است
کوته نظران را چه عجب گر عجب آيد
کاين پير کهن در پي آن تازه جوان است
زنجير دل اندر کف طفلي است وگرنه
ديوانه چرا در پي طفلان دوان است
دل کز بر من گم شد و پيدا نشود باز
عالم همه دانند که اندر همدان است
پيداتر ازين گر بتوان گفت بگويم
تا بازنگوئي تو که: اين راز نهان است
گيرم که زيان آيدم از گفتن اين راز
رسواي غمت را چه غم از سود و زيان است
گر در سر سوداي تو بازم سر و جان را
سودي اگرم زين سر و جان است همان است
دل باخته اي را که به هر عضو زباني است
خاموش تر از جمله زبان هاش زبان است
من مست تهي دستم و هر کس که چنين است
کي در پي مال است و کجا در غم جان است؟
اي آن که به جز من که ز ديدار تو دورم
چشم دگران جمله به رويت نگران است
چون است که بدنامي عشق تو درين شهر
با ماست و وصل تو به کام دگران است؟
آن جا که چنين است پس اين جا نه شگفت است
گر نام ز ما کام ز بهمان و فلان است
ز اشرار نرنجيم چو احرار چنين است
ز اغيار نناليم چو ديدار چنان است
رفتي تو و بعد از تو ستم ها که به ما رفت
گر شرح دهم شرمم ازين کلک و بنان است
اين مدبر منحوس که امروز چو کاووس
با تير و کمان سوي فلک در طيران است
آن زاهد ظالم که به ما زهد فروشد
گرگي است که امروز بدين گله شبان است
خود را همه دان ديد و مرا هيچ ندان گفت
اما نه چنينم من و او هم، نه چنان است
اين ها همه بگذار خدا داند کامروز
گر تو همه داني همه کس هيچ ندان است
گر زرق و فسون است مر او راست حق، اما
من برحقم ار کار به نطق است و بيان است
آن کافر کوفي که مرا صوفي خواندست
خود صاحب شغل و عمل شمر و سنان
بالله که حسيني نبود ورنه درين عصر
بس شمر و سنان است که با سيف و سنان است
گر نيست حسين اينک فرزند حسين است
کز فتنه ي اين فرقه ي کوفي به فغان است
يک طايفه سادات حسيني را امسال
نه خورد و نه خواب است، نه آب است و نه نان است
سي روز بود روزه به هر سال و درين سال
روز و شب ما جمله چو روز رمضان است
بردند ز ما هرچه بديدند و يقين بود
خواهند کنون آن چه نداريم و گمان است
گفتند به شاهنشه گيتي که درين مرز
گنجي است که صد الف در آن گنج نهان است
و آن گاه به طفلي که ندارد چو الف هيچ
يک الف نوشتند نه مهلت نه امان است
او بي گنه و قوم گنه کار عظيمند
او بي سپه و خصم سپه دار کلان است
گر گفتن اين حرف به شه راز نهان بود
بگرفتن اين وجه ز ما فاش و عيان است
اي واي بر احوال فقيري که درين ملک
کارش همه با مصلحت مدعيان است
اي کاش که کذاب و منافق شدمي زانک
اين جمله ز صدق دل و تصديق لسان است
با اين همه اينان چه سگند ار نه مرا بيم
از جانب خدام ولي عهد زمان است
گر اوست به من دوست ز دشمن نبود باک
گر شير ژيان است و گر پيل دمان است
ور او بپسندد به من اين ها را بالله
رو به چو شود دشمن من شير ژيان است
چون خوب و بد من همه با او است چه گويم
کاين خوب ز بهمان شد وان بد ز فلان است
با رغبت او هرچه خزان است بهار است
با رهبت او هرچه بهار است خزان است
گر صرصر قهرش بوزد هستي اعدا
چون برگ رزان است که بر باد وزان است
ورنه نکشد دير که در ساغر اين قوم
خون من ماتم زده چون خون رزان است
يارب تو نگه دار وجودش را کامروز
در عالم اگر دادگري هست همان است
يک لحظه معاذ الله اگر عدلش نبود
ظلم است که بگرفته کران تا به کران است
شاها تو چه ذاتي که ازين عارضه ي تو
جمشيد که باز آمده بر تخت کيان است
بازآي به خرگاه که عالم همه بينند
جمشيد که باز آمده بر تخت کيان است
گو: هرچه بخواهي تو، به فرماي که ما را
چندان که ترا جور و جفا، تاب و توان است
دور از تو و نزديک به خصم تو بود رنج
تا رنج کبد با سهر و با يرقان است
***
جواب قطعه نواب عبداله ميرزاي دارا که از جانب نايب السلطنه نوشته
اي بلند اختر برادر کاين ستم گر آسمان
دست خود را از گزند جاه تو کوتاه يافت
خواست تا ناگاه تازد باره بر خيل تو ليک
حافظان باره ي جاه ترا آگاه يافت
زان بنان و زان بيان هر لفظ و هر معني که خاست
صد هزاران آفرين از السن و افواه يافت
نامه اي کامد به من زان خامه ي شيرين سخن
خويش را خاتون و نظم انوري را داه يافت
ديده و دل چون بدان خط معنبر رو نهاد
ساحتي شادي فزا و راحتي غم کاه يافت
ليک از آن سبک و سياق و لفظ و معني يافتم
کان دل نازک ز ما، بي موجبي اکراه يافت
ان بعض الظن اثم اي برادر جان چرا
در ميان ما و تو بدخواه و بدگو راه يافت
گر شکايت داري از اقران خود آسوده باش
کاسمانت برتر از اقران و از اشباه يافت
اي برادر غم مخور کز غدر اخوان حسود
يوسف کنعاني اول چاه و آخر جاه يافت
اول اندک صبر کرد آخر به بيداري بديد
آن چه در خواب از سجود آفتاب و ماه يافت
صبر کن جان برادر زان که کام دل به صبر
حضرت يعقوب باز ا حضرت الله يافت
رو به درگاه شهنشه نه که هر کو در جهان
يافت عز و جاه از درگاه شاهنشاه يافت
خاصه زان پس کاين اساس عزل غير و نصب تو
انتظام از اهتمام ظل ظل الله يافت
بشنو از من پند و در انجام کار خويش کوش
خواه خرج آن نصاب از پنج تا پنجاه يافت
تا نيائي در طلب هرگز نپائي در طرب
کو کسي که در تجارت بي طلب تنخواه يافت؟
گر نديدي چاکري مجرم که از يک لطف شاه
ايمني از شر چندين دشمن بدخواه يافت
خود منم آن بنده ي عاصي که باز از يک نظر
جاه خود از اوج رفعت در حضيض چاه يافت
خاک درگاه شهنشاه باش و عمر خضر بخش
کآب حيوان اين صفت از خاک اين درگاه يافت
***
قصيده اي است در فتح قلعه خبوشان
(مشهور به قوچان)
موت و حياتي که خير خلق زمين است
زندگي آصف است و مرگ امين است
مرگ امين لازم است کو به نهاني
خائن درگاه شاه چرخ مکين است
اين دو به وقتي بود که پيک بشارت
بر در شاهنشاه زمان و زمين است
گويد کاي شاه شادباش که امروز
خادم تو شاد و خائن تو غمين است
چنبر خاور گشوده گشته چو دريا
امت موسي به چنگ شير عرين است
قلعه که با قرن ثور دوش قران داشت
وه که به قارون علي الصباح قرين است
از دم خمپاره ها و سنگر سرباز
چون دل بيچارگان قلعه انين است
قلعه چو با توپ حکم شد که بکوبند
فرق چه مابين آهنين و گلين است
کنده چه فرمان رسد که بايدش انباشت
ترک چه داند که دار يا که درين است؟
حکم ولي عهد پادشاه پذيرد
هر که درين عهد از بنات و بنين است
زان که براي خود او به کس نکند حکم
بل که براي صلاح دولت و دين است
مهتر شرق است و غرب و درگه شه را
چاکري از جرگ چاکران کمين است
حکم به يورش چو روز روشن فرمود
خاک چناران به خون هنوز عجين است
از تک خندق پياده لشکري از ترک
رفته به بالاي برج هاي متين است
ترک به چربيد بر شهاب که در شبس
رو به نشيبش طراز ديو لعين است
از مدد عون کردگار شد اين فتح
زان که ولي عهد را خداي معين است
شهر خبوشان شود چو شهر خموشان
گر مدد عون کردگار چنين است
***
خطاب به ولي عهد عباس ميرزا
تو گنج خويش پسندي خراب و ملک آباد
فسانه اي که شگفت آورد فسانه ي تست
مگر وجود تو خود جود شد که نتوان يافت
که اين زمانه جودست يا زمانه ي تست
تو خود چو عالم جودي که در همه عالم
به هر کران سخن از جود بي کرانه ي تست
چرا تو يک جا مال جهان به باد دهي
مگر نه مشتي از خاک آستانه ي تست
خدا گواست که بالطبع عادت است ترا
به جود و رزي خلق جهان بهانه ي تست
غباري از تن قصرت ربود چرخ مرا
ز پنج ديوار امروز بام خانه ي تست
اگرچه گنج ترا مشرکان به من گويند
خراب گشته ز تدبير جاهلانه ي تست
ولي تو داني و ايزد که در فشاندن گنج
خود از خصايص اين گوهر يگانه ي تست
مرا چه غم بود از آن، تو جاودانه بمان
که گيتي آباد از جود حاودانه ي تست
***
در تهنيت يکي از فتوحان ولي عهد در جنگ روس
خواب بس اي بخت خفته شب به سر آمد
خيز که صبح است و آفتاب برآمد
خسرو انجم که دي بسيح سفر کرد
اينک امروز باز از سفر آمد
آينه ي عالم ار به زنگ فرو رفت
باز فروزان ز صيقل سحر آمد
ديده ز خواب و خمار شوي که گوئي
دولت بيدارم اين زمان به سر آمد
در بگشا، پرده بر فراز که اينک
حلقه به جنبش فتاد و بانگ درآمد
بار دگر آن به خشم رفته ي ما را
بر سر بيمار خود مگر گذر آمد
از بر ما برگرفت و محنت ما خواست
فضل خدا بين که باز چون به برآمد
شرم کنم گر کنم نثار رهش جان
زان که به غايت حقير و مختصر آمد
شکر قدومش بگو، نه شکوه ي جورش
جورش اگرچه فزون ز حد و مر آمد
خواست که با ما کند ز بد بتر اما
در نظر ما ز خوب، خوب تر امد
جور خوش آيد از آن که در چمن حسن
سرو قدش هم ز ناز بارور آمد
سرو که آزاد و بي ثمر بود از چه
سوري و نسرين و سنبلش ثمر آمد
خود ملک است آن پسر به صورت انسان
يا پري اندر شمايل بشر آمد
زان لب و دندان به حيرتم که تو گوئي
حقه ي مرجان و رشته ي گهر آمد
تا لب شيرين به گفتگو نه گشايد
کي شکر از لعل و گل ز گلشکر آمد؟
زنده شود جان از او چنان که مگر باز
معجز ديگر ز عيسي دگر آمد
خاصه چو ناگه ز در، درآيد و گويد:
مژده بده کز قدوم شه خبر آمد
خيز و به درگاه شه شتاب که اينک
شاه بر اورنگ بارگاه برآمد
خسرو غازي ابوالمظفر عباس
آمد و با فتح و نصرت و ظفر آمد
آن که مگر برق تيغ اوست که هر جا
خرمني از کفر ديد شعله ور آمد
وان که مگر باغ لطف اوست که هر جا
ساحتي از صدق يافت جلوه گر آمد
صيد شهان جمله وحش و طير بود، ليک
صيد شه ماست هرچه شير نر آمد
گرچه شکارش بهانه بود وليکن
در همه جا اين حديث مشتهر آمد
کز حد مسقو قرال روس به ناگاه
رو به ولايات ليسه و خزر آمد
وز حد تفليس لشکري به تغلب
زي سپه ايروان به شور و شر آمد
شه چو شنيد اين سخن به صيد برون تاخت
تا به سر آن گروه بد سير آمد
پس خبر آمد به شاه روس که اينک
موکب شه هم چو سيل منحدر آمد
چاره نديد او جز آن که باز به مسقو
راند و به حيلت ز راه صلح در آمد
لشکر تفليس و گنجه نيز به ناچار
جانب بنگاه خويش پي سپر آمد
جمله به عذر از خطاي خويش که ما را
ديو بدين کار زشت راه بر آمد
ورنه کفي خاک و مشتي از خس و خاشاک
سيل دمان را چرا به رهگذر آدم
الغرض از عزم شه چو لشکر دشمن
جمله به سان جراد منتشر آمد
شاه به بخشود و گفت جرم عدو نيز
چون طلبد زينهار مغتفر آمد
ليک قضا و قدر چو چشم به راهند
تا چه صلاح مليک مقتدر آمد
صاحب روس اندران گريوه وطن ساخت
کش سر شيطان شکوفه ي شجر آمد
زين طمع او را که عهد شاهان بشکست
نفع نيامد که سر به سر ضرر آمد
خواست که سود آورد ازين سفر اما
مرگ همي سود او از اين سفر آمد
عهد شکن کام دل نيابد هرگز
گرچه خداوند حشمت و حشر آمد
دادگرا آن يگانه گوهر رخشان
چيست که هم تيغ تيز و هم سپر آمد
گر سپر دين نه تيغ تست پس از چه
در کف تست آن که کف من کفر آمد
تيغ تو روز جهاد کافر تيغ است
ليک به گاه حفاظ دين سپر آمد
شمس فلک مدرک قمر نبود ليک
راي تو شمسي که مدرک قمر آمد
نور خور از روي ماه تست وگرنه
مه ز چه رو عاريت ستان ز خور آمد
گرچه ز بخت تو خصم خام طمع را
دولت ايام زندگي به سر آمد
ليک ز روس ايمني مجوي که دشمن
هرچه بود خرد تر بزرگ تر آمد
چند هزاران هزار خيل و حشم را
گم شده کو از شماره يک نفر آمد
آتش اگر خفت بس بود که چو برخاست
باز نسيمي ز جا به شعله درآمد
کشور ما بين اگرچه حاکم پيشين
کرد بد امروز خوب در نظر آمد
گر پدر پخته از حکومت ما رفت
از پس او خام قلتبان پسر آمد
دشمن همسايه وانگهي شده نزديک
چون دو مصارع که دست در کمر آمد
فرصت جويد نه صلح و شاه جهان را
کاري در پيش سخت و پر خطر آمد
زان که هم اسباب صلح بايد و هم جنگ
جمع دو ضد کار چون تو پرهنر آمد
ورنه، نه باور کند خرد که به يک جا
ماء معين جفت نار مستعر آمد
جز تو که داند که کار دولت و دين را
از چه رسد نفع و از کجا ضرر آمد
ژاژ طبيبان بي خرد مشنو زانک
فکر همين کار علت سهر آمد
خاصه به وقتي چنين که از دل و دستت
مخزن گيتي تهي ز سيم و زر آمد
عالم در خواب و شاه عالم بيدار
ياور و يارش خداي دادگر امد
جان و سر عالمي به عدل و به انصاف
شاه چنين را فداي جان و سر آمد
دادگرا دور از آستان تو يک چند
در سقرم هم چو عاصيان مقر آمد
ترسم کآرد ملال شرح غم ارنه
شرح دهم هرچه زين غمم به سر آمد
تا تو برفتي به جاي خوان نوالت
ما حضرم جمله پاره ي جگر آمد
گرچه براي من و عدوي من امسال
از تو همه بيم و ضرب و سيم و زر آمد
ليک مرا ضرب و بيم و سيم و زر از تو
جمله به يک طرز و طور در نظر آمد
زان که ترا خواهم و هر آن چه تو خواهي
غايب آمال منش بر اثر آمد
آن توئي اي پادشاه بس که ز دستت
تلخي حنظل حلاوت شکر آمد
ورنه ز هر کس که جز تو باشد بالله
شهد به کامم ز زهر تلخ تر آمد
افسر اگر بر سرم نهند تو گوئي
بر سرم از دهر دهره و تبر آمد
خواب و نه بر خاک آستان توام سر
چشم کجا آشنا به نيشتر آمد
ريزه خور خوان تست اين که پس از تو
ماحضرش جمله پاره ي جگر آمد
شکر خدا را که زنده ماندم چندانک
خاک درت باز سرمه ي بصر آمد
شرط حيات رهي دعاي تو باشد
گرچه دعاي شريطه مختصر آمد
***
در نکوهش حاجي ميرزا آقاسي
زاهد چه بلائي تو که اين رشته تسبيح
از دست او سوراخ به سوراخ گريزد
خلق ار همه دنبال تو افتند عجب نيست
يک بره نديدم که ز سلاخ گريزد
حرف از دهن تست کزين سان بجهد تيز
يا تيز که از معده ي نفاخ گريزد
هر کو به تو همسايه شود در چمن خلد
از جنت و از چشمه ي نضاخ گريزد
آني تو که چون نظم دري خواني و تازي
نظم از سخن عمعق و شماخ گريزد
من از تو گريزانم ازيرا که روان نيست
گر صاحب تقوي نه ز اوساخ گريزد
ورنه نتوان گفت که در جرگه شاهان
شاهين ز حمامات و ز افراخ گريزد
در مذهب من از سگ گر باشد کمتر
شيري که چو گاوش بزند شاخ گريزد
مردي که ز صد تيزي صمصام نترسد
شايد که ز يک ريزه صملاخ گريزد
آن غوک غدير است که از روده بترسد
وان موش بيابان که ز سلاخ گريزد
وان دل که ز صد نرگس جماش نلغزد
باشد که ز يک ناکس جماخ گريزد
نبود عجب از مرد کشاور که به دي ماه
از باغ برون آيد و در کاخ گريزد
بس راکب و راجل که چو دي در رسد از دشت
زي شهر به شملال و به شرواخ گريزد
بلبل که بود عاشق رخسار گل از گل
در باغ شود زاغ چو گستاخ گريزد
ساز است و چکاوک که ز بستان به زمستان
هم چون ملخ از بدوي ملاخ گريزد
با اين همه عبدي که به مولا بودش انس
بالله که به صد ناله و صد آخ گريزد
بر فاخته نسبت نه توان داد که آسان
از جلوه گه سرو به جلواخ گريزد
مرغي که همه ساله خورد دانه ز يک تاک
حاشا که ز عنقود وز شمراخ گريزد
چون باد خزان بار رزان جمله فرو ريخت
آسيمه به هر لانه و هر لاخ گريزد
بي چاره چو زين باغ به در راه ندارد
ناچار ازين شاخ به آن شاخ گريزد
اندرز به دوستي مزاحم
مخدوم من اي آن که مرا در همه عالم
مانند تو يک يار وفادار نباشد
چون است که اين بار که باز آمدي از راه
رفتار و سلوک تو چو هر بار نباشد؟
در محفل عام آئي ازان رو که مبادا
در خلوتک خاص منت بار نباشد
وان گه به عبث با در و ديوار بجنگي
کاين در خور ياري چو من از يار نباشد
اي جان عزيز من اگر يار مني تو
بايد که ترا با دگري کار نباشد
از خانه ي گل جانب ويرانه ي دل آي
کان جا اثري از در و ديوار نباشد
در خانه ي گل شايد اگر غير بود ليک
در خانه ي دل غير تو ديار نباشد
آن جا سزد ار جز تو کسي ره برد اما
اين جا به کسي جز تو سزاوار نباشد
ز انديشه ي هر پشه که آواز برآرد
بايد که ترا کيک به شلوار نباشد
گر حاجب من در به رخ صاحب من بست
تفريع و زجل پيش تو دشوار نباشد
ور خود غلطي کرد چو استاد به انکار
بايست ترا اين همه اصرار نباشد
در، بر رخ مانند تو مخدوم نه بندد
بي چاره اگر لابد و ناچار نباشد
من خود کمک اقرار و نينديشم اگر او
انديشه و گستاخ به اقرار نباشد
عالم همه دانند که امروز مرا کار
يک لحظه نباشد که به خروار نباشد
وان را که شهنشاه بود محرم اسرار
بايد که کسي محرم اسرار نباشد
وان گاه کسي چون تو که حرفي چو شنيدي
ممکن نه که در هر سر بازار نباشد
آني تو که هر جا که به گفتار برآئي
ديگر به کسي مهلت گفتار نباشد
بي هوده سخن گوئي و خواهي که شب و روز
جز گفت و شنيد تو مرا کار نباشد
کم گوي که با مرد خردمند سخن دان
حاجت به سخن گفتن بسيار نباشد
در بر تو از آن بندد امروز که خواهد
فردا تنم آويخته بردار نباشد
منصور که شد بر دار داني که او را
حرفي به جز افشا و جز اظهار نباشد؟
اي جان من آخر بشنو از من و بپذير
پندي که کم از گوهر شهوار نباشد
ناخوانده و ناگاه ميا هر شب و هر روز
تا هيچ کس از روي تو بيزار نباشد
خورشيد که هر صبح پديد است و عزيز است
زان است که هر شام پديدار نباشد
مه نيز از آن چهره نهان سازد هر روز
تا در نظر خلق جهان، خوار نباشد
قطعه اي است که قائم مقام از جانب ميرزا ذره گفته
خسرو! اي آن که خدام درت از يک نظر
ذره را برتر ز خورشيد جهان آرا کنند
هر کجا از لاي نفي مردمي باشد سخن
قامت ذات ترا پيرايه از الا کنند
مر، ترا فر سکندر داد يزدان از ازل
ديگران گر خويشتن را خود لقب دارا کنند
کيستند اين خود پسندان کارزوي هم سري
با غلامان رکاب حضرت والا کنند؟
تيغ تو بنياد خصم از ملک دنيا برفکند
کاين فقيران راحتي در ساحت دنيا کنند
بالله ار انصاف باشد خود گنه از تيغ تست
گر غني گردند و بر تو عرض استغنا کنند
گر، نه بودي تيغ تو اينان کجا پيدا بدند
کاين همه باد و بروت و عرضه را پيدا کنند؟
غارتي کاکنون به بنگاه رعايا مي کنند
چون تو بايستي که بر لشکرگه اعدا کنند
لشکر اعدا بهل، اينان که من شان ديده ام
کافرم گر حمله جز بر پشمک و حلوا کنند!
چون تو ننشاندي به جاي خويششان اکنون به جاست
گر ز جا خيزند و هر دم دعوي بي جا کنند
بحثي ار باشد به تيغ تست و سرهنگان تو
زو همي ترسند و بحث و بي جهت برپا کنند
خود گناه ما چه بود آخر که فراشان تو
چوب و بند آرند و پاي بنده را بالا کنند؟
وان گهي ناپاک زادي را که اصل فتنه اوست
قد نازيبا طراز خلعت ديبا کنند
پاي او بايست بالا کرد و دست ذره را
شايدي از گنج شه پر لؤلؤ لالا کنند
ايزد آنان را جزا بدهد که زيبا را چنين
بي جهت پيش تو زشت و زشت را زيبا کنند
آه از اين اخوان که خود قصد برادر چون کنند
باز خود در ماتمش افغان و واويلا کنند
يوسف صديق را خود در تک چاه افکنند
پيش يعقوب حزين بس شيون و غوغا کنند
هم رکابان من از اين قوم کافر نعمتند
بالله از من بوالعجب تر خود بسي پيدا کنند
با وجود بوتراب ابن ابي قحافه را
در جهان، قائم مقام سيد بطحا کنند
ميل جنسيت ببين کاين قوم نادان تا چه حد
عظم بر نادان نهند و ظلم بر دانا کنند
تا يکي گوساله بر پا خيزد و بانگي کند
دين او گيرند و نقض بيعت موسي کنند
عيسي بي چاره گر يک دم فرود آيد ز خر
رو، به خر آرند چست و پشت بر عيسي کنند
بس چراغ بي فروغ از روغن لاف و دروغ
بر فروزند و عديل مشعل بيضا کنند
صد اساس بي ثبات از کذب و مين و ترهات
بهر هر بي چاره در هر ساعتي برپا کنند
يک دو جوز پروچ اگر آيد به کفشان از نشاط
پاي کوبان، کف زنان، صد فخر بر جوزا کنند
بالله ار اين قوم نادان فرق گوهر از خزف
يا زمرد از علف، يا خار از خرما کنند؟
گاه چو من چاکري مداح و خدمت کار را
بي گنه بر درگهت مستوجب ياسا کنند
گاه زنگاني جهودي را که از اعدام بود
در وجود آرند و شمع مجمع شورا کنند
پس چنان در جوف او باد مکايد در، دمند
کاهل نوبت خانه دم اندر دم سرنا کنند
تا به زرق و شيد ادني مدبر مطرود را
در خور قرب بساط بزم اوادني کنند
رانده درگاه حق ابليس پر تلبيس را
عارج معراج اوج مسجد اقصي کنند
دعوت باغ شمال اندر شب قدر وصال
ثاني اثنين حديث ليله اسراي کنند
نيستند ار سامري در ساحره پس اين گروه
از چه نطق اعجم گوساله را گويا کنند
ورنه اعجاز مسيح آورده اند آخر چه سان
مرده ي پژمرده ي صد ساله را احيا کنند؟
ورنه شيادند بايستي کزان ده روزه حرف
هر يکي خود را به عدل و راستي هم تاکنند
وعده ها را گر وفا بودي کنون بايست ديد
کاندرين هنگام چون هنگامه و غوغا کنند؟
در بر عرش جلال اندر احاديث طوال
عرض خدمت ها دهند و وضع منت ها کنند
ليک اکنون زان چه گفتند و شنيديم و گذشت
خامشي گيرند پيش و جمله را حاشا کنند
ور بگوئي کاين خطا بود و تو کردي، در جواب
روي و پيشاني ز روي و آهن و خارا کنند
گاه بي شرمي عياذاً بالله اندر گفت و گوي
روي سخت خويش هم چون صخره ي صما کنند
گر کريمان دست خود دريا کنند اين قوم نيز
همزه بگذارند جاي دال و پس دريا کنند
با چنين قوم ال خناس آن بد آموزان ناس
شايد ار از منصب خود جمله استعفا کنند
منشي اند ايشان خدا ناخواسته اکنون ولي
در حق ما کاش قدري کمترک انشا کنند
بيم آن داريم کز بس نيشمان بر دل زنند
تنگ مان آرند و نطق بسته مان را وا کنند
ني خطا گفتم نشايد ساق ايشان را گزيد
گر هزاران زخم گاز اندر دو ساق ما کنند
خود طليق عرض خويشند اين جماعت کي سزاست
کز زبان شاعران انديشه و پروا کنند؟
ليک ذره خردتر زان است کاندر بزم تو
خبث او گويند و او را آن قدر رسوا کنند
خود زبان شان چون قلم ببريده باد آخر دروغ
تا چه حد بر رأي ملک آراي تو املا کنند؟
توهمي شادان و خندان باش و صد زين هابتر
در حق ما گر کنند اعداي ما، گو، تا کنند
من ندانستم که مشتي خار و خس دست مرا
زين سعايت ها جدا زان عروة الوثقي کنند
در وصف فروردين و ستايش ولي عهد عباس ميرزا
باز باغ از فر فروردين جوان شد
گلستان چون روي يار دل ستان شد
طرف گلزار آن چنان شد کز نکوئي
خود تو گوئي رشگ گلزار جنان شد
باغ را ابر بهاري آبياري،
کرد و باد صبحگاهي باغبان شد
الفت سرو و تذرو و بلبل و گل
چون وصال دوستان در بوستان شد
گاه چون معشوق و عاشق با شقايق
سبزه جفت و گه سمن با ارغوان شد
لاله هاي روشن اندر صحن گلشن
طيره بخش روشنان آسمان شد
قطره هاي ژاله بر رخسار لاله
چون عرق بر روي يار مهربان شد
آفتاب از ابر چون رخسار خوبان
گه نهان شد در نقاب و گه عيان شد
ابر نيسان بر بساط باغ و بستان
چون کف شاه جهان گوهرفشان شد
صبح دم باد صبا باغ صبا را
تا مگر شايد يکي از خادمان شد
از پس خاشاک رو بي چست و چابک
آستين برکرد و دامن بر ميان شد
پس به پاس خدمت و پاداش نعمت
هم چو فراشان شه بافر، و شأن شد
شاه عباس آن که از امداد دادش
نام اين عهد و زمان مهد امان شد
آسماني کاسمان و اخترانش
کهنه شادروان، کاخي بستان شد
آفتابي کافتاب آسمانش
چاکري از چاکران آستان شد
هندوي گردون که کيوان نام دارد
بر در ايوان جاهش پاسبان شد
مشتري تا مشتري شد نعت شه را
واعظي نغز و خطيبي نکته دان شد
ترک انجم آن قدر در فوج پنجم
جان فشاني کرد تا صاحب نشان شد
تير چون اين پير مسکين روز تا شب
دفتر اندر پيش و کلک اندر بنان شد
زهره کامد شهره در شادي بزمش
چون يکي از خادمان شد، شادمان شد
بهر ابلاغ بشارات فتوحش
مه چو پيکي تيزرو هر سو روان شد
خاصه هنگامي که اين هنگامه برپا
در ثغور ملک و دين از کافران شد
روم شوم و روس منحوس از دو جانب
عزمشان تسخير آذربايجان شد
هم خدا داند که اين کشور خدا را
چند رزم سخت و ناورد، گران شد
صد سفر چون هفت خوان کرد اين تهمتن
گر تهمتن يک سفر در هفت خوان شد
رايتش را کايت فتح است جولان
گاه در شروان و گه در بيلقان شد
گه براند از ککجه و در ملک گنجه
پنجه اندر پنجه با شير ژيان شد
گه به روم اندر به عزم رزم قيصر
چون فريدون با درفش کاويان شد
نه چنان کاسکندر اندر رزم دارا
با دو مرد بدکنش هم داستان شد
بل چنين کاين پادشه را استعانت
از يکي ذات عزيز مستعان شد
آن سکندر يک برادر داشت کو را
ديدي آخر کز حسد در قصد جان شد؟
وين سکندر را برادر در برابر
صد چون دارا بين که داراي جهان شد
برخلاف شاعرانش بنده گويم
نه سياووش وش، نه روئين تن، توان شد
کان دو با کاووس و با گشتاسب کردند
آن چه کردند و به گيتي داستان شد
وين خداوندي که از آغاز گيتي
هرچه را گفت آن چنان شو، آن چنان شد
در بر شاه جهان فتح علي شه
نيست را ماند که با هستش قران شد
زان سبب زين سان که بيني در دو عالم
کامياب و کامکار و کامران شد
اجتهاد اندر جهان آن است کو را
در جدال روميان و روسيان شد
کي سکندر چون سمندر هر دم اندر،
شعله تنين تني تندر فغان شد؟
يا سياووش را به سر باران آتش
بارها باران چو آب از ناودان شد
يا چو خنگ ختلي شه رخش رستم
رو به تيغ و تير بي بر گستوان شد
کوس کاووسي بلند آوا شد اما
ديدي آخر آن چه اندر خاوران شد؟
وان چه از چنگ پلنگان در سمنگان
وز فسون ديو در مازندران شد
شاه کيخسرو که شد شاهي ازو نو
عاقبت درمانده و در غاري نهان شد
جيش شه را زان خطر نايد که شه را
استعانت از خداي مستعان شد
ظلم و جور از طرز و طور و عدل و دادش
ناپديد از وهم و بيرون از گمان شد
دست بيداد از گريبان غريبان
ز احتساب بي کرانش بر کران شد
زين همه بگذر که در هنگام هيجا
حصن حفظش حفظ حصن ايروان شد
تا ز يک يورش هزار آشوب و شورش
در بلاد با يزيد و موش و وان شد
زان شکست و فتح پي در پي که ما را
در حدود لنکران وا رکوان شد
اين زمان کايام صلح است و فراغت
کافرن گر فرصت او را يک زمان شد
در چنين فصلي که فرش کوه و هامون
جمله پنداري پرند و پرنيان شد
شاه ما را آن فراغت کو که بيند
گيتي از تأثير فصل آخر چه سان شد؟
آن قدر فرصت کجا دارد که داند
بوستان را کي بهار و کي خزان شد؟
کي نشاط آرد کسي را کو دمادم
گفت گو از برکشاد و غر چوان شد
دل توان دادن به ناز نازنينان
بي نياز از بي نياز ار مي توان شد
ورنه تا آيد خبر کاينک فلان کس
در فلان سر حد چنين گفت و چنان شد
يا وجوه صرف سربازان غازي
باقي اندر پيش بهمان و فلان شد
يا نباريد ابر در بازار گيتي
نرخ جان ارزان و نرخ نان گران شد
يا دو نام آور پيام آور به يک جا
خاک بوس درگه شاه جهان شد
اين يکي خدمت رسان از شاه مسقو
وان دگر از صاحب هندوستان شد
با چنين فکر و خيال الحق فراغت
خود خيالي بس محال است، امتحان شد
ياد بزم دوست کي آرد کسي تو،
نام رزم دشمنش ورد زبان شد
از محمد شه بپرس آن ها که با من
در عراق پر نفاق از اين و آن شد
هر که با ديوانه شد هم خانه آخر
بايدش مانند من بي خانمان شد
در شکوه از والي عراق
اي داور دين پرور عادل که ز عدلت
کبک دري انصاف ز شهباز ستاند
آني تو که در مصر جهان هر که عزيز است
از طاعت درگاه تو اعزاز ستاند
حکم تو چنان است که گر نافذ گردد
از چشم بتان غمزه ي غماز ستاند
ملکي که ملوکش به سپاهي نستانند
ترکي ز سپاه تو به يک ناز ستاند
هر جمره که از توب جهان کوب تو خيزد
از برق، شتاب، از رعد آواز ستاند
گر ککچه و صدرک طلبد روسي بدرک
شمشير تو تالينه و قفقاز ستاند
بل تا حد پاريس و پطرزبورغ به يک عزم
سرهنگ تو با نيزه ي سرباز ستاند
با عدل تو ظالم نتواند که ز مظلوم
در ملک تو يک حبه و يک غاز ستاند
جز حاکم بيدادگر بوم و برما
کو لقمه به حرص از دهن آز ستاند
دست طمعش گر برسد بر جبل قاف
از بال و پر عنقا، پروار ستاند
گر ناظر گردون شود از فرقد و جوزا
خواهد که قرين دزدد و انباز ستاند
ور ناظم الحان شود، اسجاع و اغاني
از پرده ي منصوري و شهباز ستاند
خرديش نديديم وليکن به بزرگي
از عهد وفا از وعد انجاز ستاند
صد اشعب طماع ببايد که درين فن
سرمشق از آن اخنث هماز ستاند
شلتوک دهد طرح و برنجي که کند آش
با چوب و فلک مفت ز رزاز ستاند
زان اشک يتيمان همه اندوخت که يک جا
آبش کند و مايه ز خراز ستاند
مالي که به انجام ز ملکي نتوان يافت
خواهد که ز يک قريه در آغاز ستاند
برد آن چه مرا بود به جز دل که نيارست
از طره ي آن لعبت طناز ستاند
آن زهره کجا بود مر او را که تواند
مرغ از کف طفلي قدر انداز ستاند
ترکي که به يک لحظه دل و جان جهاني
ز افسون دو جادوي فسون ساز ستاند
جان بر غم او دل نهد و درد بچيند
دل در بر او جان دهد و ناز ستاند
عدل تو مگر باز دل غم زده ي ما
از غمزه ي آن جادوي غماز ستاند
زان سان که طلب کهنه ي تجار خزر را
فراش تو از فرقه ي بزاز ستاند
اي که آن ز عدلت سگ تازي نتواند
آهو بره زاهو به تک و تاز ستانند
چون است که در عهد تو اموال من از من
يک اعور عيار دغل باز ستاند؟
گر فاش نخواهي که شود راز وي، اول
فرما به غلامي که ازو باز ستاند
ور توسني آغاز کند خيز و بفرما
تا رايض قهر تو به مهماز ستاند
ور خود نستاني تو مگر باز پيمبر
باز آيد و با قوت اعجاز ستاند
وان گاه که تصريح و کنايت نتوانست
يک غاز به ايضاح و به الغاز ستاند
ديدم که نه فرمان و نه ملفونه تواند
اين مال به اطناب و به ايجاز ستاند
گفتم که چو شه عزم فراهان کند اين بار
انصاف من از حاکم کزاز ستاند
ناگه خبر آمد که ازو نستد و از من
خواهد که زنو پيش کشي باز ستاند
فراش غضب بر سر ارباب و رعايا
استاده و با انبر و با گاز ستاند
زان سان که مگر خيل خوارج به تغلب
باج از حشم بصره و اهواز ستاند
يا حاکم آخسته و چلدر به چپاول
صد ساله خراج از حشر لاز ستاند
يا شحنه کوکلان و يموت از پي دزدان
افتاده و مال از دوج و داز ستاند
ما بنده ي شاهيم و شه از بنده سر و جان
بايد که به مقدار و به هنداز ستاند
گر شه طلبد مال تو هر جا که يقين است
بايد که ز بغداد و ز شيراز ستاند
ور مال خود و مال رعايا همه خواهد
بايد که ز يک قلعه به کزاز ستاند
ور مال مرا خواهد انصاف چنين است
کز لشکر غارت گر جان باز ستاند
بر مزرع غارت زده گر دخل نويسد
بايد که به مساح و به حراز ستاند
چون بنده پس از خدمت يک قرن بيايد
کاين کيفر مخصوصي ممتاز ستاند
گو خدمت سي ساله به ما باز دهد شاه
گر نعمت سي ساله به ما بازستاند
مزدي که گدايان نستانند ز مزدور
ظلم است اگر شاه سرافراز ستاند
قطعه اي در هجو حاجي حيدرعلي خان شيرازي که وقتي صندوق دار و مهردار ولي عهد عباس ميرزا بوده
جهان داور خديوا آن توئي امروز در عالم
که پشت چرخ گردون پيش خدام تو خم باشد
نحوس چاکرانت از چه گرد آري تو کز طالع
سعود اخترانت جمله در سلک خدم باشد
ميان باشگون و بي شگون فرق و تفات نه
که در دار حدوث اين نکته با وصف قدم باشد
کجا باشد شگون آن ذات مفسد را که افسادش
به عينه هم چو عم در ملک شاهان بل اعم باشد
اگر از تخم اسلاف خودست اين ناخلف لاشک
زبيخ مرده شو شاخي که رويد شاخ غم باشد
وگر از ديگران است الحق انصاف اين بود کاکنون
به دست دسو زادي بدنژادي مهرجو باشد
از آن دم کاين جهود بدقدم را بسط يد دادي
ترا زحمت پياپي، درد و محنت دم به دم باشد
گهي رنجور اندر کشور تبريز و خوي ماني
گهي رنج از شکست گنجه و وهن ز کم باشد
بيا اين سفله را هالک کن و دستور مالک کن
که نحسي در سقر خوش ترکه سعدي در سقم باشد
وجود مانع الجودش قدم اندر عدم بنهاد
که مرد بدقدم بهتر که در ملک عدم باشد
سپيد نر که داري با سياه ماده سودا کن
که باجي خوش قدم بهتر ز حاجي بدقدم باشد
طلا و نقره گر خواهي بخواه اما بدان اين را
که دينار و درم از بهر ايثار و کرم باشد
به هر دهليزي ار صد گنج پرويزت بود پنهان
همه رنج و الم آرد چو از جور و ستم باشد
ز سر حد فراهان تا حدودي شوره گل يک جا
تيول خاص درگاه تو بر وجه اتم باشد
ولي زان ملک پر حاصل ترا حاصل چه آخر جز
حساب دخل و خرج و اکتساب کيف و کم باشد؟
مرا لعنت کن ار با اين خيانت پيشه طراران
اگر گنج تو، يم باشد ترا يک قطره نم باشد
سه عشر و نصف کار و احتکار غله قحط آرد
نه خرج موکب شاهي که فياض النعم باشد
مگر شاه جهان فتحعلي شه آن که در گنجش
خدا داند که چندين الف دينار و درم باشد
کسي ديد است در سي سال دارائي که در دستي
کتاب دفتر توجيه و در دستي قلم باشد؟
ز يک من خاک پنجه بار کاه از غله بگرفتن
چه آسيب اندرين کشور از اين خيل و حشم باشد
زيان از صد چنين خيل و حشم نايد درين کشور
به قدر آن که از يک ميرزاي کج قلم باشد
کسي کو شد امين جان و مال مردمان شايد
امين ملک و مال پادشاه محتشم باشد
ز خاک پارس وز مازندران و خوي چه گم کردي
که از گم کرده هرچ آيد به دستت مغتنم باشد
مرا زين درد بي درمان بود زين آستان حرمان
که خادم بي جهت محروم و خائن محترم باشد
چرا از دست بدسرتي زهر غم نوشم
که شهد از دست او زهرست و او بدتر ز سم باشد
نه تنها من ز بيم چون تو سلطاني رميدستم
کدامين جانور را از نهيب شير رم باشد
چرا ما را کشي؟ رو دشمن دين خدا را کش
مگر بايد که صيد تو همين صيد حرم باشد؟
اگر زان در بجستم منت ايزد را که پيوستم
به درگاهي که کهف العالم و غوث الامم باشد
حديث حاتم ارداري بيا اي دادگر بالله
حديث جرم ها و نعمت تو مختتم باشد
قطعه اي است در نکوهش و شکايت از صندوق دار و مهر دار وليعهد عباس ميرزا
خسروا جز دل من بنده که خود قابل نيست
کو خرابي که نه در ملک تو آباد بود
شکوه ها دارم اما ز فلک زان که فلک
يار اوباش شود ياور اوغاد بود
ندهد سيم و زر آن را که نه هم چون شب و روز
خود به نماي و شيادي معتاد بود
ندهد دولت شغل و عمل آن را هرگز
که نه در صنعت اخذ و عمل اتاد بود
من نه زراق و نه شيادم و در مذهب او
واي بر آن که نه زراق و نه شياد بود
جامه ها سازد خونين همه چون خرقه ي بکر
تا يکي عنين در ملکي داماد بود
مسجد و منبر و محراب به حجاج دهد
گوشه گيري همه با سيد سجاد بود
مثل بنده و اين پير مشعبد گوئي
مثل زال فريبنده ي و فرهاد بود
ظلم باشد که به عهد تو و با عدل تو باز
زان جفا پيشه مرا ناله و فرياد بود
خواجه تاشان مرا بين که معطل دارند
گنج در خاک و مرا بين که به کف باد بود
يک درم نيست درين کلبه که ما راست ولي
گنج قارون همه را در ارم عاد بود
يک ره آخر تو از ازين پير خرف گشته بپرس
کاين چه افراط و چه تفريط و چه بيداد بود؟
سايس ناس کجا باشد رقاص شود
قايد قوم چرا بايد قواد شود؟
تو چرا فاقد يک فلسي و سيم و زر تو
گه به شيراز رود، گاه به بغداد بود
گه عبورش به در حجره ي تجار افتد
گه گذارش به دم کوره ي حداد بود
گه به کشمير فرستد و زياني که رسد
از تو و سود زهر کس که فرستاد بود
بدره ي شال که از بدره ي مال تو خرند
به الوفش خري ار قيمتش آحاد بود
بل که هر جنس که خواهي تو درين مرزش ارز
گر بود هفت به ديوان تو هفتاد بود
يارب اين زهد ريائي چه بلائي بودست
کاين بلاها همه در خرقه ي زهاد بود
هرچه افساد بود گر به حقيقت نگري
زين گروه استو به شيطانش اسناد بود
لعن بر شيخ عدي واضح قانون بدي
کاول اين قاعده در دين تو بنهاد بود
عزلت بنده و مشغولي اين قوم به کار
يادگاري است که موروث ز اجداد بود
ليک اگر آخر اين قصه به ياد آرد شاه
عبرتي زان چه درين واقعه افتاد بود
چه شد آن صاحب سلطان جلالت کامروز
خلف الصدق تو سلطانش ز احفاد بود
خود شهنشاه شد آگاه وگرنه بايست
زين گروه آن چه مرا ديده مبيناد بود
آن که شه کشت و شهش کشت شهان را بايد
حذر از هر که ز تخم بد او زاد بود
مر ترا خوني سي ساله بود آن که مرا
يک دو ساله است که گويند ز حساد بود
سود داد و ستد او همه چون سود قصير
که به بانو يمن عرضه همي داد بود
سختم آيد عجب از خسرو عادل کاين سان
قصد آبا کند و ايمن از اولاد بود
ملک خود ايمن از اين تخمه بد کن کاکنون
هم چو صيدي است که در پنجه ي صياد بود
کيست زين فرقه ي خائن چه ز مرد و چه ز زن
که نه بد ديده ز فراش و ز جلاد بود
راه اين سيل بگردان که به معموره ي ملک
رخنه ي فاحش اگر باز نه استاد بود
من خود اين خار درين باغ نشاندم کامروز
خرمن جان مرا شعله ي وقاد بود
وان گهي تجربه ها کردم و ديدم کاين مرد
چاپلوسي کند و در پي ارصاد بود
حال گوساله ي بربسته ز نصرالدين پرس
که چه سان چون رسن از ميخش بگشاد بود
آه از آن مسجد و آن خواندن اوراد، و نماز
وان سخن ها که پس از خواندن اوراد بود
نه مگر پارس بود مولد سلمان کاکنون
خود ز بخت بد ما مولد شداد بود
به صفت آب طهارت نبود آب طهور
پاک و ناپاک چو از جمله ي اضداد بود
قائم مقام از قول ميرزا شهدي گفته
خسروا، دين پرورا: اي آن که کار ملک را
هر زمان از دولت تو رونق ديگر بود
اين همان ملک است و آن کشور که پيش از عهد تو
گفتي از بس شور و شر هنگامه ي محشر بود
وين زمان در سايه ي اقبال روزافزون تو
از رياض خلد رضوان برتر و بهتر بود
رود سرخاب است و تبريز اين که پنداري کنون
کعبه و زمزم بود يا جنت و کوثر بود
روم و روس از بحر و بر دارند عزم، اما چه غم
تا حصار حزم تو برگرد اين کشور بود
رزم سلطان بود يا ناورد لشکردار بود
خصم را شايستي ار سوداي کين در سر بود
ليک اکنون صلح جويند از تو و نبود عجب
صلح جويد جنگ جو، چون عاجز و مضطر بود
گر نبودي يک سبب بالله که بايستي کنون
سرحد ملک تو قسطنطين و کالنجر بود
بس جسارت باشد اما هر يکي را از خدم
خدمتي فرما که او را لايق و در خور بود
در زمان صلح و هنگام فراعت جز تو کي است
کو، نه غافل از فسون خصم افسونگر بود؟
جز شهنشاه جهان فتحعلي شه از شهان
کي است کو را خسروي مانند تو چاکر بود
وز هزاران بنده کو دارد ز نسل پاک خويش
کي است کو را چون تو خدمتکار و فرمانبر بود؟
ور نبودي اين چنين بايست جز تو ديگري
وارث تاج و سرير و ياوه و افسر بود
تو پناه دين يزداني و يزدانت پناه
از نفاق و کيد بدخواهان بد اختر بود
راست خواهي تيغ تو اصل است و کار شرع فرع
هرکه گويد غير از اين باشد کرا باور بود؟
ملک ايران جمله ويران گردد از اعداي دين
گرنه خيل کافران را تيغ تو کيفر بود
ور نباشد حفظ تو اين دولت و اين دين همه
پاي مال نعل اسب دشمنان يک سر بود
آن توئي کز صولت گرز و شکوه برز تو
روز هيجا لرزه بر اندام شير نر بود
زود باشد کز نفاد امر تو در شرق و غرب
هر کجا دير و کليسا، مسجد و منبر بود
عاملان شرع را کي بود جز در عهد تو
کاين همه جاه جلال و قدر و فخر و فر بود؟
گنج پرويزي به هر دهليزشان خاک است و باد
در کف خدام داراي سکندر در بود
با کف تو سيم و زر نبود به گيتي، ور بود
پيش خاکي تو شکان در زير خاک اندر بود
با حفاظت چنگ و ني نبود به عالم ور بود
پيش خاتون فلک در زير نه چادر بود
هيچ گوشي نشنود در عهد تو آواي جنگ
جز نوا، کز بربط ناهيد خنياگر بود
گر به لب نام شراب آرد کسي در عهد تو
دور نبود گر نفس در حنجرش خنجر بود
ور به دل ياد گناه آرد کسي از بيم بود
هر سر مويش به تن صد ناوک و نشتر بود
بنده شهدي را و چون اين بنده بيش از صد هزار
جام فداي اين چنين سلطان دين پرور بود
گر، به روز عيد فطر از من گناهي رفت، رفت
عفو تو صد بار از آن جرم اعظم و اکبر بود
ياد خمر ار کس کند در عرف کي مجرم شود
نام کفر ار کس برد در شرع، کي کافر بود؟
شاعران را گر نبايستي که در سبک قريض
ذکري از بزم صبوع و باده ي احمر بود
شعر عبدالله کعب و مالک و حسان و قيس
خود نبايستي پسند طبع پيغمبر بود
يا صبا و عندليب و مجمر و اصحاب را
اين همه نعمت ز داراي جهان داور بود
ور بود منکر کسي اين ادعا را، گو: بيا
دفتر اخبار قوم، اين بنده را از بر بود
خسروا انصاف ده از راويان آخر بپرس
جرم من کي بيش تر از سيد حمير بو؟
من به لب نام شراب آوردم، او جام شراب
حال او صد بار بايستي ز من بدتر بود
من ز احسان تو دارم چشم آنچ از بذل و فضل
حميري را در دو کون از حضرت جعفر بود
سيد سجاد را بنگر که چند انعام و لطف
از پي يک قطعه با يک مرد آهنگر کند
بونواس فاسق و فاجر به بين کز يک دو بيت
تا کجا مخصوص لطف خسرو خاور بود؟
از کميت و دعبل و طرماح وصولي قصه ها
با امامان هدي در طي هر دفتر بود
صدق دل بايد نه تزوير زبان ورنه چرا
اشعري در پيش شير حق نه چون اشتر بود
بالله اندر خبث طينت بس زياد است از زياد
آن که در اظهار زهد افزون تر از بوذر بود
گرگ چون در جلد ميش آيد بود انديشه بيش
پاسبان بايد که از اين راز آگه تر بود
پرده گر برخيزد از کار خلايق يک نفس
کار ما و اين جماعت اوضح و اظهر بود
باز کن بر حال من چشم و مبين بر من به خشم
چون شود گر چون توئي را چون مني چاکر بود؟
مال ديوان را همي بايد مگر اينان خورند
بنده را هم قسمتي زين گنج بادآور بود
کيل حظ بنده را اوفي کن از انبار خود
تا ز گنج فضل سبحان حق تو اوفر بود
قطب دولت را بود يا رب به شخص تو مدار
تا مدار قطب گردون جمله بر محور بود
در نکوهش آصف الدوله و سرداران فراري از جنگ روسيه
دين ز چه باقي است از بقاي ولي عهد
ملک ز تيغ جهان گشاي ولي عهد
دولت دنيا و پادشاهي عقبي
هر دو مهياست از براي ولي عهد
مهر سپهر از چه شمع جمع جهان است
گر نه ضيا يابد از ضياي ولي عهد
باغ و بهار از چه جان فزاست اگر نيست
نسخه اي از حسن جان فزاي ولي عهد؟
عيد سعيد از براي کسب سعادت
روي نهاده به خاک پاي ولي عهد
کاست غمي کز عدوي دين خدا بود
شادي بزم طرب فزاي ولي عهد
روز نو از سال نو به سينه نگنجد
هيچ غم از شادي لقاي ولي عهد
نسر فلک را نگر که طاير و واقع
در کنف سايه ي هماي ولي عهد
نيست قضا و قدر مگر دو پرستار
روز و شب اندر در سراي ولي عهد
هرچه رضاي خدا و خلق در آن است
جمع کنند اين دو با رضاي ولي عهد
زان نبود در تمام عالم يک تن
کو نکند روز و شب ثناي ولي عهد
شيعي و مسلم نباشد که نگويد
از سر صدق و صفا دعاي ولي عهد
زان که کنون ملجأ تشيع و اسلام
نيست مگر سايه ي لواي ولي عهد
وان چه بود مدعاي خلق دو عالم
جمله بود عين مدعاي ولي عهد
دين نبي و ولي ندارد لاشک
هر که ندارد به دل ولاي ولي عهد
زود بود کآسمان به لرزه درافتد
از فزع و بانک کوس و ناي ولي عهد
هرچه حبال و عصي روسي بيني
جمله شود خورد اژدهاي ولي عهد
خاصه کزين پس رسد خزانه و لشکر
دم به دم از لطف اولياي ولي عهد
قبطي و سبطي نجات و غرق نخواهند
جز به يکي ضربت عصاي ولي عهد
قدرت حق يک جهان بزرگي و رادي
جاي دهد در بر قباي ولي عهد
نعت ولي عهد بود اين که شنيدي
تا چه بود مدح پادشاي ولي عهد
فتحعلي شاه کز براي مباهات
بر در دربار اوست جاي ولي عهد
آن که کرم هاي خسروانه ي او کرد
پادشهان را همه گداي ولي عهد
وان که درم هاي بي کرانه ي او گشت
مايه اين جود و هم سخاي ولي عهد
شکر وجود و سپاس نعمت و، جودش
گرنه ولي عهد کرد واي ولي عهد
زان که ولي عهد را به يک نظر او کرد
منتخب از جمله ماسواي ولي عهد
بس سر سرباز و جان لشکر جان باز
ريخته در پاي بادپاي ولي عهد
باز فرستد سپاه و لشکر کين خواه
دم به دم و نوبه نو براي ولي عهد
ما همه سر بر کفيم و گوش به فرمان
تا چه بود اقتضاي راي ولي عهد
نه چو گروهي دغل که يک تن از ايشان
پاي نيفشرد در قفاي ولي عهد
توپ نخستين چو خاست ياد نکردند
عهد ولي عهد يا وفاي ولي عهد
پشت بداند که آن چنان که تو گوئي
هيچ نبودند آشناي ولي عهد
واي بران ناکسان که شرم نکردند
نه ز ولي عهد و نز خداي ولي عهد
طايفه اي بي بها که هيچ ندانند
قدر وجود گران بهاي ولي عهد
دشمن مال خدا و دين پيمبر
دوست جهان خود وعطاي ولي عهد
متقي از دست برد خرمن ارمن
مدعي خوشه ي ختاي ولي عهد
بالله اگر مبقي حيات بودشان
علت ديگر به جز حياي ولي عهد
جمله تيول و مواجب است و روسم است
حاصل هر شهر و روستاي ولي عهد
ور نرسد يک درم از آن چه بخواهند
آه و فغان خيزد از جفاي ولي عهد
رقعه چو باران نوبهار ببارد
بر سر خدام بي نواي ولي عهد
ور ندهي يک زمان جواب فرستند
عرض شکايت به خاک پاي ولي عهد
تا نه به هر ناسزا خوراند نعمت
اين همه الحق بود سزاي ولي عهد
خود نه سزا باشد اين که هر کس و ناکس
جان دهد اندر ره ولاي ولي عهد
ايزد دانا سزا نديد که گردد
جان چنين ناکسان فداي ولي عهد
کام و زبانش مباد گويا هرگز
گر نه ثنائي کند ثناي ولي عهد
تا مه و خورشيد را بقاست مگيراد
ايزد يکتا ز ما بقاي ولي عهد
در ره دين خدا و ملک شهنشاه
جان و سر ما شود فداي ولي عهد
روزگار است اين که گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازي گر از اين بازيچه ها بسيار دارد
مهر اگر آرد بسي بي جا و بي هنگام آرد
قهر اگر دارد بسي ناساز و ناهنجار دارد
گه به خود چون زرق کيشان تهمت اسلام بندد
گه چو رهبان و کشيشان جانب کفار دارد
گه نظر با پلکنيک و با کپيتان و افيسر
گاه با سرهنگ و با سرتيپ و با سردار دارد
لشکري را گه به کام گرگ مردم خوار خواهد
کشوري را گه به دست مرد مردم دار دارد
گه به تبريز از پطربورغ اسپهي غلاب راند
گه به تفليس از خراسان لشگري جرار دارد
گه بلوري چند از آن جا بر سفاين حمل بندد
گه کروري چند از اين جا بر هيونان بار دارد
هرچه زين اطوار دارد عاقبت چون نيک بيني
بر مراد چاکران خسرو قاجار دارد
قطعه
صاحبا اي که به ميدان سخن داني
چون تو يک مرد نديدم که سوار آيد
به هنر فخر نمايند و تو آن ذاتي
که هنر را به وجود تو فخار آيد
چون لب لعل تو خواهد گهرافشاني
درّ درياي معاني به کنار آيد
قلم است اين به بنان دگران اندر
چون به دست تو رسد اژدر و مار آيد
اين چه کلک است به دست تو نگارنده
که به يک لحظه دو صد صفحه نگار آيد
يا چو ماري است قوي چنگ و رباينده
که سوي لفظ و معناي به شکار آيد
گرچه سحر است خط مير ولي هرگز
ديده اي سحر که با معجزه يار آيد؟
گر به هر سال به يک بار و به يک هفته
گل به يک بار در ايام بهار آيد
طبع تو پاک بهاري است که اندردي
صد هزاران گل هر لحظه به بار آيد
داد معني به مديح تو همي دادم
اگر اوصاف تو در حد شمار آيد
عاجزم من ز ثناخواني تو هر چند
در دلم خيل معاني به قطار آيد
هم ثناي تو ثنائي به بيان آرد
مدحت مشک هم از مشک تتار آيد
صاحبا هم ملکا نه به خدا دانم
که ترا اين لقب و نسبت عار آيد
داني اي زبده ي احرار چه ها بر من
که همي زين فلک حادثه بار آيد؟
من که فرسوده ي ايام خزانستم
چند گوئي که دگر فصل بهار آيد؟
بي قراري است شعار فلک گردان با من
با من ار بر سر پيمان و قرار آيد
روز و شب شعبده بازند همي با من
تا چه ها بر من ازين ليل و نهار آيد؟
نخورم خمرش زين روي که سرتاسر
لذت خمرش با درد خمار آيد
نچنم گل ز گلستانش زيرا
که گلش دائم با زحمت خار آيد
تا که از گردش دوران جهان اندر
روز روشن را در پي شب تار آيد
به دل روشنت اي روشني دل ها
از غم دهر مبادا که عبار آيد
قطعه ي تقاضائي بره
رهي را، هست عرضي بر جنابت
که بالاتر ازين زرين قباب است
براي بره ي موعود ديروز
دلش در آنش حسرت کباب است
نمي داند تمناي وصالش
درين ايام تعجيل و شتاب است
پس از يک سال مي بايد رسيدن
که گويا اين حمل آن آفتاب است
جواب قائم مقام از قطعه تقاضائي بره
قطعه اي را که اوستاد عراق
در تقاضاي بره فرمايد
قطعه اي آن چنان که با دل و جان
کار سوهان واره فرمايد
نه همين دودمان آدم را
قطع عيش و مسره فرمايد
بل که قطع حيات عالم را
کرةً بعد کرّه فرمايد
توپ عباس شاه را ماند
که به کيهان مضره فرمايد
خاصه وقتي که بانک جوش و خروش
مرةً بعد مرّه فرمايد
گر اجازت بود جوابش را
حاضرالوقت ذره فرمايد
سزد ار قطعه اي چنين را شاه
صله از سوط و دره فرمايد
يا به او آن چه کرده است نقيب
با اديب معره فرمايد
يا دهان جناب شاعر را
مملو از لاي و خره فرمايد
ره و کوه درّد و کاهد
گر به کوه و به دره فرمايد
در شکست چوپان اوغلي و پيروزي ولي عهد
نصرت و اقبال و بخت و دولت فتح و ظفر
چاکران آستان شهريار دادگر
هم در آن ساعت که خسرو خيمه زد بيرون شدند
با غلامان رکابش هم رکاب و هم سفر
چون رقيبان در ره خدمت تک و پو مي زدند
تا مگر گيرند يک ره سبقتي بر يک دگر
هم چنان رفتيم تا ساحات ملک با يزيد
يافت از يمن قدوم شه شکوه و زيب و فر
بخت آمد پي تخت شهريار و عرضه داشت
کاي مطيع امر و نهيت زشت و نيک و خير و شر
رخصتي فرما که از اردوي مسعودي رکاب
سوي شهر و قلعه رانم يک دو روزي پيش تر
شاه رخصت داد و چون روزي دو، ره پيموده ديد
قلعه اي کز حبيب چرخ هفتمين بر کرده سر
گفت سبحان الله اين گر ثاني افلاک نيست
از چه رو باشد بروجش در عدد اثني عشر
لختي آن جا ماند و دهقان زاده اي را پيش خواند
تا مگر از نام آن حصن حصين جويد خبر
گفت حصن زنگ زور است اين و و نتوانش گشود
نه به توپ و نه به لشگر، نه به زور و نه به زر
بخت خندان گشت ازين گفتار و گفت: اينک به بين
طالع خير الملوک و باطن خيرالبشر
ناگهان از پره ي هامون غباري تيره خاست
کاندران شد چهره ي خورشيد تابان مستتر
موکب سردار اعظم قايد جيش عجم
با همه خيل و حشم آمد ز دور اندر نظر
بخت پيش افتاد و لشکر فوج فوج از پي رسيد
تا به دست آمد همه برج و حصار و بام و در
هر که جان بيرون کشيد از تنگناي آن حصار
سوي شهر با يزيد آمد به زاري ره سپر
شورشي افتاد از آن يورش در اهل بايزيد
کافتد اندر خيل دجال از ظهور منتظر
شهر پر آشوب شد پورِچچن مغلوب شد
بخت گفت اين خوب شد حمداً لقلاب القدر
هم در آن دم جامه ي رومي به تن پوشيد و رفت
تا در آن کسوت شود پورِ چچن را راه بر
پير گم ره چون نپذيرفت از جوان ره نماي
بخت از او برگشت و غضبان از حصار آمد به در
جمله از دنبال او مصحف به کف بشتافتند
هرچه شيخ معتمد بود و فقيه معتبر
راهبان عيسوي با صاحبان مولوي
پيش تخت خسروي بر خاک بنهادند سر
اين به کف انجيل و خاج و آن به سر منديل و تاج
کاي ترا اکليل و تاج از ماه و خور رخشنده تر
رحم کن بر حال قومي بي نواي مستمند
عفو کن تقصير مشتي ناسزاي محتقر
آن توئي کز لطف تو خندان شود باغ بهشت
وان توئي کز قهر تو سوزان بود نار سقر
رأي رأي تست و ما خدمت گزار و مؤتمن
امر امر تست و ما فرمان پذير و مؤتمر
شاه رحم آورد و شفقت کرد و مهلت داد و رفت
خادمي کارد امير شهر را از دز بدر
روي گيتي چون ز شب مانند روز مدبران
شد سياه، آمد به شاه از آن سيه کاران خبر
کز بلاد روميان آمد به کين بسته ميان
صفدري بافر و هنگ و لشکري بي حد و مر
ناگهان آمد پديد از حصن شهر دزسفيد
آتش توپ و تفنگ و شعله تيغ و تبر
شاه شد در خشم و بر خيل و حشم انداخت چشم
تا يکي خيزد به دفع آن گروه بدسير
نصرت آن جا پيش دستي کرد و دستوري گرفت
تا به يک رکضت کند آن قلعه را زير و زبر
پس گزين کرد از سپه فوجي ز روس و برنشست
با دو فوج ديگر از ايرانيان نامور
تا حصار دز سفيد و حصن شهر با يزيد
رايتش را شد مقام و موکبش را شد مقر
بر بروج آمد عروج از آن سه فوج بحر موج
چون دعاي خستگان بر آسمان اندر سحر
خطبه ي نصرت به نام خسرو دشمن شکن
خوانده شد چون از حسام لشکر دشمن شکر
صبح دم ديدم جواني بر در استاده به پاي
گفتم: اين خود کيست نامش چيست؟ گفتندم: ظفر
گفتمش: گر حاجتي داري به حاجب بازگوي
گفت: “مالي حاجه الا بمن فاق البشر”
الغرض تا پيش شه رفت و ثنا گفت و گرفت
ده هزار از فارسان لشکر پرخاش خر
وز حدود و ناحيه مانند نار حاميه
بر حصون ساميه باريد باران شرر
تا به راهي بس دراز و پر نشيب و پرفراز
ترک تاز از خالياز آمد به کلي سوله مر
اسب و مرد آمد ستوه از بس دران سقناق و کوه
با دماوندي گروه آمد پياده پي سپر
تا برآمد بر تلي سرکوب و از هر دو گروه
خاست بانک حرب و ضرب و گير و دار و کر و فر
يک طرف زنهار جوي و يک طرف تکبيرگوي
بانک و فرياد از دو سوي اين يا علي آن يا عمر
شاه مردان را به گردان چون مدد آمد شکست،
لشکر شيعي سپاه سنيان بدگهر
از کغي تا دشت ترجان کان مرجان شد ز خون
وز خنس تا حد شر شور آمد اندر شور و شر
در بلاد کفر و کين از آب تيغ اهل دين
از سران مشرکين نخل سنان شد بارور
دشنه ها تشنه به خون و تيغ ها شنگرف گون
اين همه خارا شکاف و آن همه پولاد در
جان دشمن در تک نعل سمند تيزتک
هوش اعدا بر پر تير خدنگ تيز پر
خستگان بسته نالان هم چو آهو در کمند
پشته هاي کشته در خون هم چو ماهي در شمر
غازيان بر تازيان چون بر هژبران پيل مست
سرکشان با مهوشان چون با غزالان شير نر
دختران پردگي چون اختران در بردگي
نه به چادر در حجاب و نه به معجر معتجر
مهر رخشان بي سلب لعل بدخشان از دو لب
خون خلقي در طلب ديده هبا کرده هدر
کودکان بي گناه اخترفشان بر روي ماه
گل فشانده بر گياه و مل چشانده از شکر
رخ چو مي بيني بشير و خوي چو ژاله بر حرير
لب چو لاله بر عبير و خط چو هاله بر قمر
شهد و شکر در رحيق و مشک و عنبر بر شفيق
جام باده بر عقيق و سيم ساده بر حجر
بس پري زادان نغز آمد چون بادام دو مغز
ديو زادان را در آغوش و شياطين را به بر
اين چو کبک، آن چون زغن، اين دل نواز، آن دل شکن
اين پري، آن اهرمن، اين جان شکار، آن جان شکر
اين به گل پوشد ز ره آن بر زره بندد گره
اين به چين مشک تتار و آن به کين رشک تتر
اين به لب رنگ تبر خون آن به تير آهار خون
اين گهر در لعل رخشان آن به لعل اندر گهر
در حدود ملک ميژ آمد ظفر با جيش خويش
باز پيش شهريار مستعان منتصر
فتح آن جا بود و ديد آن موکب و جيش و حشم
و آن همه خيل و بغال و ثروت و مال و حشر
ناگه آمد پيش شاه و بوسه زد بر خاک راه
کاي غلامان ترا بر خان و قيصر فخر و فر
خدمتي فرما که در انجام آن کوشم به جان
طاعتي فرما که در تقديم آن پويم به سر
شاه پرسيدش که چند از شهرها خواهي گشود؟
گفت: آن تست ملک ارمنيه سر به سر
باز پرسيدش که چند از غازيان خواهي گزيد؟
گفت: يک تن بس ز سالاران دربار خطر
يک تن اما يک سپه در طاعت اعتاب شه
يک کس اما يک جهان در بستن ابواب شر
لوح بي رنگ از برون و نقش ارژنگ از درون
دل به نيرنگ و فسون و لب به آيات عبر
مار بيرون کن ز سوراخ از زبان چرب و نرم
کاروارون کن به دشمن از شئون نفع و ضر
ديده فکر دوربينش در ازل راه هدي
جسته راي نکته دانش از قضا سر قدر
خوانده در خردي بسي درس هنرهاي بزرگ
خورده در طفلي بسي نيش جفاهاي پدر
رفتنش سرو سبک خيز و سريع و بي درنگ
گفتنش نغز و همه مغز و مفيد و مختصر
اين بگفت آن جا و از جا جست و از ميران بار
برد با خود مهتري چونان که گفتم با هنر
روز و شب مي راند تا وقتي به پاي دز رسيد
کز دو سو آشوب محشر بود و غوغاي حشر
خاک را سيراب ديد از چشمه حبل الوريد
دشت را لب ريز ديد از توده ي لخت جگر
حلق ببريده برادر بر برادر هر طرف
مشت يازيده پدر هر سو به خون ريز از پسر
لختي آسود و نظر بگشود و طبلي کوفت زود
کز عدو نه نام ماند و نه نشان و نه اثر
هم دران ساعت به غيظ و قهر در اطراف شهر
اندر آمد موکب منصور شاه بحر و بر
بخت دشمن شد به خواب و جيش شه بگذشت از آب
فتح آمد با شتاب و گفت: نعم المستقر
يک دم اين جا باش و از کاوش به سازش برگراي
يک شب اين جا مان و از يورش به پوزش درگذر
شاه را انکار بود و فتح لابه مي فزود
تا رسيد از شهر فوجي از ثقات معتذر
تيغ و مصحف بر کف و عجز و ضراعت بر زبان
داغ طاعت بر رخ و ذيل اطاعت بر کمر
داد شه خط امان و فتح هم در آن زمان
رفت و والي را کشان آورد از قلعه به در
دولت آن دم بوالفضولي کرد و راه دز گرفت
تا بيارد حمل هاي نقد و جنس و سيم و زر
روز ديگر چون به تخت عاج مهر افروخت تاج
مير روم آورد باج از جنس سقلاب و خزر
بدره ها از سيم ساده، صره ها از زر ناب
تنگ ها از قند مصر و نافه ها از مشک تر
شه برو بخشيد و بر آثام او خط درکشيد
وز خلاع فاخره شد مستمال و مفتخر
فکر شيطاني برآورد از دل و افکنده کرد
کر عثماني زبر، تشريف سلطاني به بر
پس بدو داد آن ممالک را و او خطي سپرد
تا دهد صد حمل هر سالي خراج مستمر
با دو ده الف از سپاه راکب و راجل به حلف
کيد اندر برد و برف و حر و حرق اندر سفر
عزم نهضت چون شد اقبال آمد و محکم گرفت
پايه ي عرش جلال خسرو فرخ سير
کز همين لشکر که خود زين مملکت بگرفته ايم
بايد اندر فصل دي بگرفت کاري در نظر
شاه ازو پذرفت و گفت:
با تو آرد روان نيمي زالاف حشر
او از آن سو شد روان و شهريار خسروان
راند لشکر سر به سر از راه ارجيش و تتر
از دگرسو صفدر غازي حسن خان رفت و بست
بر سپاه دشمنان از هر طرف راه مقر
جيش شه منصور و خيل دشمنان محصور ماست
اينک از تاييد فضل کردگار دادگر
نيست حاجت الله الحمد اين زمان کايد برت
لشکر از طهران و پول از رشت و سردار از اهر
سرورا، پروردگارا، شادزي، آزاد باش
از غم ليل و نهار و گردش شمس و قمر
جمله سرسبزيم چون گلبن به هنگام ربيع
حال تحرير قصيده خامس شهر صفر
تا جهان باشد شهنشاه جهان سرسبز باد
چون گل از ابر بهاري خاصه هنگام سحر
زرفشان بخشنده ميغ و سرفشان رخشنده تيغ
اين چو ابر بي دريغ و آن چو برق پرشرر
در شکايت از حاکم عراق
بيا و راحت جان من اي غلام بيار
منم غلام تو برخيز و يک دو جام بيار
از آن مولّد هر خير و شر به فتوي عقل
صلاح خاص بخواه و فساد عام بيار
ريا و زهد چو ناموس دين به باد بداد
ز جام مي مدد از بهر انتقام بيار
سپيده دم چو جهان وارهد ز ظلمت شب
تو روز روشن در پرده ي ظلام بيار
گلاب و شانه و آئينه خواه از رخ و زلف
بياض صبح نهان در سواد شام بيار
وز آن دو سنبل پرتاب عنبرين هر دم
هزار مرغ دل اندر شکنج دام بيار
قبا بپوش و کله برنه و کمر بربند
سنان بخواه و کمان زه کن و حسام بيار
يکي تکاور تازي نژاد برق نهاد
سبک گزين کن و زين بند و در لگان بيار
پي پذيره شدن با هزار شوق و شتاب
مر آن تکاور در پويه و خرام بيار
براي لاشه ي من نيز چارپائي چست
خموش و بارکش و راهوار و رام بيار
به شهر تبريز آمد شه از حدود عراق
بيار باده و با جهد اهتمام بيار
کلاه و موزه و دستار بنده را هم نيز
چنان که رسم بود در صف سلام يار
وزان سپس من و احزاب و همرهان مرا
در آن مواکب اقبال و احتشام بيار
وز آن غبار که خيزد ز نعل مرکب شاه
ضياي ديده ي اين عبد مستهام بيار
مرا که حرمت ديرين به باد دادم باز
ازين پذيره شدن عز و احترام بيار
وگر نثاري بايد دلي که پيش تو بود
اگر نه بخشي باري به وجه وام بيار
اگر قبول نيفتد بيا و خانه ي طبع
بروب و هرچه به جا مانده بالتمام بيار
جهان جهان گهر از حکمت و کمال ببر
طبق طبق شکر از منطق و کلام بيار
به خاک درگه شاه جهان محمد شاه
يکي عريضه ازين کمترين غلام بيار
که اي پناه جهان و جهانيان آخر
ترحمي به فقيران مستهام بيار
کمال عجز من اندر نظر ميار ولي
جلال جد من آن سيدانام بيار
تفقدي به سزا بر قبيله اي که بود
ز نسل طاهر پيغمبر و امام بيار
ترا که گفت که بدنام زن به مزدي را
امير و حاکم مردان نيک نام بيار؟
وزان سبب همه املاک بنده را يک جا
برون ز قاعده ي رونق و نظام بيار
بيا ز مکل حلال من آن ستمگر را
که باد نعمت شاهان بدو حرام بيار
وگر نياري باري مگو ثنائي را
که اين مقوله سخن را به اختتام بيار
نامه ي منظومي است که به شاهزاده خانم عيال خود بنشته
تا شد دل من بسته ي آن زلف چو زنجير
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبير
تقدير چنين بر من و دل رفت و نشايد
با قوت تقديرش انديشه ي تغيير
چو دل که اسير آمد در حلقه ي آن زلف
تدبير اسير آمد در پنجه ي تقدير
اي زيور ايوان من، ايوان من از تو
گه طعنه به فرخار زند، گاه به کشمير
تا با توام از بخت منم خرم و دل شاد
چون بي توام از عمر منم رنجه و دل گير
جان ار بدهم شرم رخم خشيت املاق
بوس ارندهي عذر لبت شنعت تبذير
رخسار تو خلدست که رضوانش برآميخت
گوئي به شکر لعل و به گل مشک و به مي شير
جا کرده در آن خلد دو شيطان که به دستان
دارند به خم دام و به کف تيغ و به زه تير
نشگفت که نخجير کنندم دل و دين زانک
بس هوش پيمبر بگرفتند به نخجير
تدبير چنين است که شد بوالبشر از راه
جرمي به جوان نيست چو گمراه شود پير
زآشفتگي عشق تو گردوش ز من رفت،
در خدمت درگاه خداوندي تقصير
بخشيد چو بر آدم دادار جهان دار
شايد که به من بخشد داراي جهان گير
عباس شه آن خسرو فرخنده که گيرد
اورنگ شهنشاهي با قبضه ي شمشير
ناگه به شبيخون سپه نور به ظلمت
از تاختن آوردي چون باد به شب گير
آن گه به لب آب رسيدي که بديدي
از روز به شب شير درآميخته با قير
چون صبح عيان گشت فکندند ز تشکيک
بر صفحه ي تشويش همي مهره ي تشوير
اين گفت صواب است کنون نهضت ما زود
چون دوش مبادا که شود رکضت ما دير
وان گفت دگر حرب روا نيست که امروز
هم جيش به تقليل است، هم خصم به تکثير
تو تن به غزا داده که احکام قضا را
نه قدرت تقديم است نه مهلت تأخير
بردي به هنر جيش سوي حصن مخالف
چونان که نبي برد سوي بدر به تدبير
از جيش تو آن رفت در آن حصن به تخريب
کز شرع نبي رفت در اسلام به تعمير
هم تير و سنان آن جا بر صفحه ي هستي
آجال رجال آورد در معرض تحرير
از روز جزا داد مگر روز عزا باد
کانصار به تعزير و نصار است به تقرير
افتاده يکي بر خاک از صدمه ي ناچخ
غلطيده يکي در خون از ضربت شمشير
يک قوم همه ناله در افکنده به زنهار
يک قوم همه نعره برآورده به تکبير
اين در زرهش برزو به کف گرزو به دل کين
وان در گرهش کار و به غم يار و ز جان سير
در موکب عالي است وزيري که قضا بست
اين ملک به تدبيرش چون چرخ به تدوير
به رسم مطاليبه در باب فرامرز خدمتگزار ولي عهد فرمايد
گر سرو بيند قد رعناي فرامرز
از پا فتد و بوسه زند پاي فرامرز
نه سرو بود در همه تبريز و نه شمشاد
از شرم قد و قامت زيباي فرامرز
اين جاي به خلخ کند آن جاي به نوشاد
کان جا نبود هم سرو هم تاي فرامرز
با سرو سهي باد صبا وقت سحر گفت:
کاي بنده بالاي دلاراي فرامرز
از باغ ولي عهد برون از چه شدي؟ گفت:
يا جاي من است اين جا يا جاي فرامرز
ظلم است اگر هم چو مني جلوه گر آيد
آن جا که بود جلوه گري هاي فرامرز
در محفل دارا چو به رقص آيد، آيد
رقاصه ي گردون به تماشاي فرامرز
ور چرخ زند قطره ي سيماب بود ليک
سيماب که ديده است به سيماي فرامرز؟
دردا که بدين سان که بود دام دل و دين
پيچ و خم زلفين سمن ساي فرامرز
ترسم که ز کف سبحه نهد زاهد بي خير
در سلسله ي زلف چليپاي فرامرز
او هم چو مگس عاشق حلوا بود اما
حلواي شب جمعه، نه حلواي فرامرز
قارون شود ار صوفي و گيرد ره بازار
پشمينه خرد باز نه ديباي فرامرز
خرما نبود مفت که بي چاره به ناچار
خايد به عوض هسته ي خرماي فرامرز
با ساده رخان ساده دلي را چه اگر نيست
بر خاطرشان نقش تولاي فرامرز
اي باد صبا جز تو کسي کو که رساند
اين عرضه به خاک در داراي فرامرز؟
کاي شاه جهان گرگ که در کسوت ميش است
دزدي که بود خازن کالاي فرامرز
بر لب سخن از جام مي کوثر و در دل
دارد هوس جرعه ي صهباي فرامرز
احمق بود اما نه بدين مرتبه کآخر
عقبي بنهد در سر دنياي فرامرز
آخر نه مگر هر شبه در زير توان خفت
روز ار نه توان رفت به بالاي فرامرز
زين غم نخورم ليک که با اين همه اخلاص
حاشا که دهد دل به تمناي فرامرز
خود باغ جنان شاه جهان راست که بيند
هر شام و سحر روي دلاراي فرامرز
گر شه چو سکندر طلبد چشمه ي حيوان
گو مي طلب از موي سمن ساي فرامرز
گل يک دو سه روزي که به باغ آيد در باغ
زيباست، نه هم چون رخ زيباي فرامرز
در موعظه به نايب السلطنه و نا به ساماني اوضاع آذربايجان
جانا نفسي آخر فارغ ز دو عالم باش
نه شاد ز شادي شو نه غم زده از غم باش
وارسته ز کفر و دين آسوده ز مهر و کين
نه رنجه و نه غمگين نه شاد و نه خرم باش
نه عيد جهان افروز چون روز خوش نوروز
نه عالم سوگ و سوز چون ماه محرم باش
نه روضه ي طوبي خيز چون روضه ي جنت جوي
نه در تف ناري تيز چون نار جهنم باش
نه جاهل و جافي شو، نه کافل و کافي شو
نه بيت زحافي شو، نه اخزم و اخرم باش
نز باد هوا بر اوج برخاسته هم چون موج
نز اوج سمابر خاک بنشسته چو شبنم باش
نه پيش سپه قائم چون قامت رايت گرد
نه با قلق دايم چون طره ي پرچم باش
از رأيزني پخته بشنو سخني سخته
نه از پي هر خامي ناپخته چو شلغم باش
گر دست دهد پيري کاندر قدمش ميري
رو عقل مجرد شو نه جهل مجسم باش
ور گوش کني با من برزن به کمر دامن
از عقل مجرد شو در عشق مسلم باش
ور عشق همي ورزي بي پرده و پرواورز
ديوانه و شيدا شو، افسانه ي عالم باش
بر ياد بت کشمير جاني ده و جامي گير
با جان پياپي زي؛ با جام دمادم باش
زان لعل لب مينوش مي نوش و به مستي کوش
نه بر لب کوثر رو، نه تشنه ي زمزم باش
رندانه بيا شور است هم بي کم و هم بي کاست
نه هم چو ريا کاران گه راست گهي خم باش
ما با لب لعل دوست خوش سرخوش و مجموعيم
آن زلف پريشان گو آشفته و درهم باش
جهدي بکن و جان جوي نه جان بکن و نان جوي
نه جاده زنجان جوي نه قاصد سرچم باش
دينارت اگر نبود رو شکر کن و دين آر
نه در غم دينار و نه درهم درهم باش
نه راه به شيطان بند نه ديو به زندان بند
نه دل به سليمان بند نه در غم خاتم باش
گر ديو کني زندان تا آصف جم باشي
رو ديو هواي خود زندان کن و خود جم باش
راه طمع و تشويش بر نفس خيانت کيش
بربسته و بنشسته مردانه و محکم باش
در خلد مکن خانه تا دام شود دانه
نه خانه به ويرانه بگرفته چو آدم باش
صد بار بود کژدم نيکوتر از آن گندم
کز خوردن او گويند آواره ي عالم باش
برخيز و ببُر پيوند از خويش و زن و فرزند
نه ياد برادر کن نه يار پسر عم باش
بس گرسنه شب مي خفت بي جامه و جا و جفت
پس خلعت کرمنا مي پوش و مکرم باش
صد معجز اگر آري تا بار به خرواري
در دست يهودي چند چون عيسي مريم باش
در نيمه ره افلاک منزل نکني زنهار
با عيسي اگر گويند هم ره شو و هم دم باش
گر رأي رکوب آري بر خنک نهم نه زين
نه همچو مه و خورشيد بر اشهب و ادهم باش
خوش خوش دو سه گام از خود برگير و فراتر نه
بالاتر و والاتر، زين طارم اعظم باش
ور پايه همت را بالاتر ازين خواهي
رو چاکر درگاه داراي معظم باش
با چاکري شه بيش از شير فلک باشي
بر درگه او خود گو از گربه و سگ کم باش
درباني ازين خسرو هر جا که رود گو: رو
محسود و معزز شو مسجود و منعم باش
از جوق سگان شه وامان و مؤخر شو
بر فوق سماک چرخ بشتاب و مقدم باش
عباس شه است آن کش دادار جهان فرمود:
کز جمله جهان داران اعظم شو و اکرم باش
در عيش به از پرويز در طيش به از چنگيز
در عمر به از جمشيد در ملک به از جم باش
هم با خطر بهمن هم با هنر قارن
هم با تن روئين تن هم با دل رستم باش
بر خلق چو بخشي بهر، نفاع تر از ترياق
بر خصم چو آري قهر، قتال تر از سم باش
در مملکت دنيا با فر فريدون بال
در معرکه ي هيجا با زور برهمن باش
گر روس به کين خيزد چون سد سکندر باش
ور روبهي آغازد با حمله ي ضيغم باش
زان پس که ثنائي را شاهنشه اعظم گفت:
رو هرچه بيني گوي نه اعمي و اعجم باش
آن کيست که گويد خيزوز گفتن حق پرهيز
يا از در شه بگريز يا اخرس و ابکم باش
بالله که نه شايد گفت اين قصه و نه پذرفت
گو پير معمر گوي يا شيخ معمم باش
من امر شهنشه را بپذيرم و قول خصم
در معرض نهي و جحد گو: لاشو و گو: لم باش
اي نايب شاه آخر گر راز نهاني هست
گو ظاهر و باهر شو نه مغلق و مبهم باش
وان کار که بيش از پيش مغشوش و مشوش شد
فرماي که هم چون پيش مضبوط و منظم باش
ويرانه شود آن بوم کان جا گذر آرد بوم
تا کي به يهودي شوم گوئي تو که محرم باش؟
سرباز و سوار اول از خيل عجم بگزين
پس عزم جهاد روس جزم آرو مصمم باش
ملک قوم و مسقو بستان ز قرال نو
بر روس مسلط شو بر روم مسلم باش
غوغاست به روس اندر از مرگ الکسندر
اين خيل و حشر تا حشر گو در غم و ماتم باش
خافض چو به نزع آيد منصوب شود مجرور
گو: رايت شمخالي با فتح و ظفر ضم باش
وان نوح مجاهد باز با لنگر صدق انباز
آن کشتي غيرت را انداخته در يم باش
وان مهدي فرخ فال در معرکه ي دجال
نه واپس و نه دنبال، بل اسبق و اقدم باش
تا چرخ بود يارب با دولت شه بادا
گو نصرت و عون با تو مضمر شو و مدغم باش
سردار حسن خان را گو خون عدو نو شد
وان خازن خائن را گو خمره ي بلعم باش
وان والي خيل گُرج با خرج هزاران خرج
بر عادت سيم برج دو پيکر و توأم باش
بس بود ثنائي بس گفتار تو وزين بس
نه ملتزم مدح و نه معتقد ذم باش
در شکايت از عمال تبريز گويد
دلي ديوانه دارم وندر آن درد نهان دارم
که گر پنهان کنم يا آشکارا بيم جان دارم
مرا تبريز تب خيز است و لب از شکوه لبريز است
چه آذرها به جان از ملک آذربايجان دارم
چرا از ضابطان ارونق صد طعن و دق بينم
که قدري آب و ملک آن جا براي آب و نان دارم
ز بي مهران، مهران رود دل خون گشت و جان فرسود
که جزئي مزرعي در کوهسار ليقوان دارم
چنان منت کشم از عامل سهلان و اسفهلان
که گوئي خطه ي کاشان و ملک اصفهان دارم
ز خوان نعمت شه نعمت آبادي طلب کردم
که صد آيه غضب در شان جان از شان جان دارم
ز سربازان آتش باز خصم انداز تبريزي
هزاران عرضچي در هر گذر از هر کران دارم
همه جراره ها در چنگ و آتش پاره ها در جنگ
که پيش حمله شان پولاد را چون پرنيان دارم
رسد گر حکم والا کز زمين زي چرخ شو بالا
خدا داند که تشويش از بروج آسمان دارم
به جنگ من کند آهنگ از آن سرهنگ بي فرهنگ
که هم عار است و هم ننگ آن که نامش بر زبان دارم
علي مردان مردود آن کهن نامرد نامودود
که در اوصاف او صد داستان از باستان دارم
برات فوج شيران زان به من شد در همه ايران
که بهر طعمه پندارند مشتي استخوان دارم
قطعه اي است که از قول عبدالرزاق بيک دنبلي به يکي از عمال نبشته
اي عزيزي که مال و جاه ترا
به فنا و زوال مشتاقم
بالله آن روز و روزگار گذشت
که منت گفتمي ز عشاقم
بس کن اين ناز و غمزه کاندر شرع
کرد خواهي سزاي احراقم
بعد هفتاد سال عمر مگر
بنده باز از گروه فساقم؟
مر ترا حدودق سزاست ولي
من نه حد دارم و نه دقاقم
گر به عقد دوام خدمت تو
بود چندي عروس اشواقم
خوب کردي که طالقش کردي
تا خوري بهره ها ز اطلاقم
ورنه خوردي تو راست گو پس کو
دخل شهر و تيول رستا قم؟
ويحک اي نو دکان گشوده که من
شيخ اصناف و پير اسواقم
چند نازي که اين منم کامروز
مشرف مستمر و اطلاقم
اگر اطلاق و مستمر ز تو گشت
نه گران آيد آن و ني شاقم
ليکن از نخوت تو رنجم از آنک
من نه مخلوقم و تو خلاقم
تو که تا اين دو روزه بودستي
هم چو خر زير سيخ و شلاقم
گوئي از بنده بندگي خواهي
که کني مستمال اشفاقم
گه مخور هرگز اين نخواهد شد
ور کند شه طناب و تخماقم
تو نه رزاق عبدي و به خدا
بنده آنم که عبد رزاقم
به خدا گر خدا شوي نشوم
بنده ات، ور شوم قرمساقم
کاش رزاق کل حواله کند
جاي ديگر برات ارزاقم
ورنه تو رزق چون مني بدهي
که نه شيادم و نه زراقم
رو به خويشان خويشتن بچشان
هرچه ماند از طعوم و اذواقم
که به زرقند و شيد شهره نه من
که به آيات صدق مصداقم
بهر مشتي قزل دواتي چند
بر در اين قرا و آن آقم
من نه ميش شقاقيم که برند
گه به ييلاق و گه به قشلاقم
نه بز دنبلي که رزق رسد
گه ز سلماس و گه ز الباقم
بل يکي چاکرم که ورد بود
مدح شه در عشي و اشراقم
گر تو ندهي برات، بدهد نقد
از کف خويش، شاه آفاقم
شاه عباس آن که گر نکنم
شکر احسانش از پدر عاقم
حالي آن چاقچور و شال و کلاه
چون بر سر برنهند و بر ساقم
در بر تخت شاهي خواهي ديد
که بر از نه رواق اين طاقم
شير نر را شغال ماده کند
از نه رواق اين طاقم
تيغ من اين زبان بود که بود
بهتر از تيغ و تير و مرزاقم
رستخيز آن بود که با تو کنند
کلک حراف و نطق حراقم
خواجه گو: چند ممتحن داري،
گه به اشفاق و گه به اشفاقم؟
چند ازين لعب کودکان بازي
من نه پيرم که طفل قنداقم
من گر کودکم که بفريبي
گه به مضراب و گه به محراقم
يا يهودم که ترس و بيم دهي
هم ز دورماق و هم زو ورماقم
يا يکي بچه بزرگر کامروز
نو به شهر آمده ز رستاقم
شرم داراي نعال و کعب ز من
که رئيس صدور و اعناقم
آسمان و زمين به من خندند
گر بود با تو عهد و ميثاقم
زان که تو اوج ظلم و جوري و من
موجي از بحر عدل و احقاقم
گر توئي درد، بنده درمانم
ور توئي زهر، بنده ترياقم
در عبوست مادرت ز چه روست
من نه مخلوقم و نه خلاقم
کم کن اين کبر و طمطراق که نيست
طاقت اين طرنب و اين طاقم
نه تو آني که اکل و شرب تو بود
گه ز ادرار و گه ز اطلاقم؟
تو هماني که دخل و خرج تو بود
گه ز انعام و گه ز انفاقم
چه شد آخر کنون که بايد کرد
خاک پاي تو کحل آماقم؟
خلق از خلق ناخوش تو شدند
جمله مفتون حسن اخلاقم
تا تو با جور و با جفا جفتي
بنده در مهر و در وفا طاقم
کم به شلتاق و اخذ کوش که من
باطل السحر اخذ و شلتاقم
زان حذر کن که روز عرض حساب
عرضه گردد بطون اوراقم
نه در عدل شه نه راه عراق
بسته اند و نه بنده دستاقم
مطلع ديگر
اي مشيري که عز و جاه ترا
به دوام و ثبات مشتاقم
به مديحت که يادگار من است
عاشق صادقي ز عشاقم
بوالهوس نيستم معاذالله
نه هوسناک و ني ز فساقم
گرنه مدح تو در سخن گويم
مستحق نکال و احراقم
سر بدخواه و سر بدگو را
من چو بزازم و چو دقاقم
زرق و شيد و فسون چرا نخورم
نه فسون سازم و نه زراقم
روزي من حواله بر کف تست
گرچه دانم که کيست رزاقم
چون چنين است بس فراوان به
قسمت اندر ميان ارزاقم
تا گزندي نبينم و نرسد
منت از هر غر و قرمساقم
ور هنر هست چون که باد گران
نسبت اختصاص و اطلاقم
باز گويم که هست با دگري
نسبت اهل شهر و رستاقم
هرچه خواهم رواست زان که ز اخذ
عاريستم بري ز شلتاقم
صاحبا نظم را به عمد چنين
گفتم وليک هست الحاقم
لطف ار يار شد به فهم و ذکار
شهره در روزگار و آفاقم
وانگهي با وفا و صدق و صفا
در زمان فرد و در جهان طاقم
ورنه هستم چو پسته ي بي مغز
از درون پوچ وز برون چاقم
اي بخت بد اي مصاحب جانم
اي وصل تو گشته اصل حرمانم
اي بي تو نگشته شام يک روزم
اي با تو نرفته شاد يک آنم
اي خرمن عمر از تو بربادم
وي خانه صبر از تو ويرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مايه ي نفع از تو خسرانم
تيغ است ستاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئي تو هم راهم
تا شام ابد توئي تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلوقمم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمري است که روز و شب همي داري
بر خوان جفاي چرخ مهمانم
آن سفله که ميزبان بود ندهد،
جز جنظل يأس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمي آبم
جان خواهد اگر دهد لبي نانم
جلاب عسل نداده بگشايد
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جيفه گرد آيند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
اين گاه همي زند به چنگالم
وان گاه همي گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ بايد برد
از بهر دونان جفاي دونانم؟
اين سفله که آسمانش مي خوانند
کينش به من از چه روست مي دانم
قرصي دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهي است انبانم
ترسد که به کديه صد معاذالله
يک لقمه ا آن دو قرص بستانم
اي سفله اگرچه من گدا باشم
روزي خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع زنان تو شستم
تو دست ستم بشوي از جانم
صد شکر که بي نيازم از عالم
تا چاکر شهريار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ايرانم
عباس شه آن که از کف رادش
يک قطره چکيد و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
يک ذره و گفت مهر تابانم
از ريزه ي نان خوان او باشد
مغزي که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شريانم
گر کافر حق نعمتش باشم
حقا که درست نيست ايمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور نديدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو ليث غضبانم
گوئي نه منم همان که مي گفتي
برتر به خطر ز چرخ گردانم
يک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضيض بازگردانم
چون شد که کنون ز جور و بيدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صريع من بودند
کامروز صريع ثور و سرطانم
اي شعبده گر فلک به شب بازي
هر شام چرا کني هراسانم
ممن منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
اين خامه شکسته بادا گر باشد،
کم تر ز عصاي پور عمرانم
با آن که ثناي شه به روز و شب
مي خوانم و بر زبانش مي رانم
آن شاه که آسمان ز جودش بود
پيوسته طفيل خوان احسانم
گر رزق جهاد ز دخل ديوان داد
جز من که ذوي الحقوق ديوانم
دانم که ز راه تربيت خواهد
باريک ميان به سان يکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پيش آرد
از خيل جهان به روز ميدانم
اوراقم از آن به راه پيرايد
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بيفزايد
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بيمارم و دردمند و او داند
تدبير علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ور علت من ز رنج استسقاست
بايست مدام داشت عطشانم
زين جوع و عطش بود اگر آخر
جان شايد از اين دو درد برهانم
وين طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همي راند
از سفره به سان کلب جوعانم
اي سفله تو کيستي که مي راني
از سفره ي خاص خود بدين سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بيني
نه تشنه ي آب و گرسنه ي نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام هاي الوانم
مرغ دل و آتش غم اينک هست
گر حرص بود به مرغ بريانم
با چشمه ي چشم خون فشان فارغ
از ماء معين و راح ريحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکر اگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرين آورد
با خيل ملک نه نوع انسانم
حيف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حيوانم
نزجوي مجره جرعه بربايم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
اي شاه جهان چو اينت فرمان است
من بنده به امتثال و اذعانم
دامن به دو عالم ار نيفشاندم
شايد ز دو ديده خون بيفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
يک کف ز غبار راه سلطانم
آن يک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم اين، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خريدستم
آن خواجه که خوش خريد ارزانم
شايد که ازين زبون ترم دارد
زان رو که ازو گريخت نتوانم
داند که گريزپا نيم ورنه
هر بار چرا کند گريزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طيرانم
سي سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گيرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولي چگونه بپذيرم
حکمش که بود وراي امکانم؟
اين بود سزاي من که بفروشي،
گاهي به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستي رفتم
شايسته ي صد هزار چندانم
اي خواجه بيا به هيچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
اي گردش دهر خوارتر خواهم
وي شحنه ي قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعي
از شعله ي جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چو غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره بيندازم
چون باده به خون خود بغلطانم
اي تيغ بلا ببر نخ عمرم
اي نيش جفا بزن رگ جانم
اي خنجر کين بخار حلقومم
اي نشتر غم بکاو شريانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
يک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزديک هزار نار و نيرانم
هم باز چو بار قرب دريابم
آتش که بود شود گلستانم
اي شاه جهان نه حد من باشد
کاين گونه سخن به نزد تو رانم
ليکن به خدا نمانده با اين حال
امکان سکوت و جاي کتمانم
صد گريه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگرچه شاد و خندانم
گر رأي تو بود اين که من يک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بايست به من نفهته فرمائي
زان روز که بود عزم تهرانم
نه اين که به کام دشمنان سازي
رسواي فرنگ و روم و ايرانم
من کيستم آخر اي خدا کآرند
طومار خطاب شاه کيهانم؟
وان گاه رسول ناامين باشد
يک ناکس ناسزاي کشخانم
او ماشطگي نکو همي داند
زو واسطگي نکو نمي دانم
دانم که چو بازگردد از اين شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکي دگر که مي گويند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسي فضاح
تشنيع کند به بزم شاهانم
از قول تو گويد و نه قول تست
سوگند به ذات پاک يزدانم
حاشا نکنم که کرده اي سي سال
سيراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سرگذشت چندين بار
سيلاب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندين بار
سيلاب سخا ز بحر طغيانم
اما نه چنان که قطره اي زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بين و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نيسانم
من نيز به سفره کيست کو گويد:
با همت تو کم از سليمانم؟
يا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
يا آن که به کاخ غرفه و ايوان
در چاکري تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندم از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلايق و نپرسيدم
کاعداي من است يا که اعوانم؟
زينان که چو گرگ خون من نوشند
آن کيست که نيست گربه ي خوانم؟
ايشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حياي ايشانم
پاداش من است اگر درين گلشن
برپاي همي خلد مغيلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هرچه کنم گنه بود ليکن
از رأفت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصيان
عفو تو فزون بود ز عصيانم
امروز ز هرچه کرده ام تا حال
وز هرچه نکرده ام پشيمانم
افسوس که پير گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزويرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه مي ورزم
نه درس ريا و سمعه مي خوانم
نه منشي کارهاي مذمومم
نه مفتي رازهاي پنهانم
نه مانع برگ عيش درويشم
نه قاطع رزق جيش سلطانم
زان است که هر زمان بلائي نو
آيد به سر، از جفاي دورانم
مانند زري که سکه کم گيرد
پيوسته به زير پتک و سندانم
چون سيم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچيزتر از خزف به بازارم
بي قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خويش مشغولم
در کار معاش خويش حيرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که ز جان خويش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که ز همرهان جفا ديدم
از سايه ي خويشتن هراسانم
از تيغ جفاي چرخ مذبوحم
در کوي وفاي خويش قربانم
نه در غم خانمان تبريزم
نه در پي کار و بار تهرانم
اي شاه جهان بيا ترحم کن
بر من که ز سرگذشت طوفانم
امساک اگر کني به معروفم
تصريح اگر کني به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روي از تو کدام سو بگردانم؟
من ق… نيم که هر زمان جائي
بنشينم و يک حريف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شايد که شنيده باشي از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه ي دستجان و ساروقم
وان حصه ي گازران و سيرانم
وان غصه ي کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ويرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک کرکانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کي در غم طور و با درستانم؟
خدام کمين که پيش ازين بودند
جاروب کشان کاخ و ايوانم
امروز به بين که چون هجوم آرند
بر آب و زمين و باغ و بستانم
بستان و سراي من طمع دارند
دربان، سراي و بوستان بانم
از اهل وطن خراب شد يک جا
هرجا که عمارتي به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنين به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خيال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ايچ غم خواري
جز لطف تو و خداي منانم
بعد از پدر و برادر و خويشان
پيوسته مقيم بيت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بي چاره و بي نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد اين مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عز و جاه از تو
افتاده به کنج بيت احزانم
بالله که نخواهم از خداي خود
جز اين که فداي تو شود جانم
***
(اين ابيات از قائم مقام است)
گوئي همه شير درد و غم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پيش از من
رفتند برادران و خويشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
مي گفتم من که: پير کنعانم
يارب تو، به فضل خويشتن باري،
زين ورطه ي هولناک برهانم
قائم مقام اين قصيده را از قول پاشاخان ايرواني فرموده
چشم بگشا مگر نه من آنم
کز حسن نظير ماه تابانم؟
با تير نگه مگر نه فتاکم
با زلف سيه مگر نه فتانم؟
در عشوه مگر نه راحت روحم
وز غمزه مگر نه راحت جانم؟
بگسسته مگر کمند زلفينم
بشکسته مگر خدنگ مژگانم؟
چون شد که به نزد خواجگان اکنون
مانند گهر به بحر عمانم؟
زين سبزه فغان که خوابگه بگزيد
در سايه ي سنبل گلستانم
حسن گل اگر به سبزه افزايد
زين سبزه به گل چراست نقصانم
عشاق مرا چه شد که يک سان شد
اندوه و نشاط و وصل و هجرانم؟
هيچم بفروشد آن که خواهان بود
يک دم به دو صد هزار تومانم
وان خواجه که بد اسير و دربندم
امروز کند اسير دربانم
آن گرمي رسته ي مرا چون شد
وان دسته ي مشتري به دکانم
در بسته که کنج حجره بنشسته
سوداگر ورشکسته را مانم
وان گاه به دست واعظي پرگوي
افتاده ز بخت بدگريبانم
چندان گويد که دل به جان آيد
از روزه و از نماز و قرآنم
اي کافر ظالم، ار تو دين داري
کم گوي مگر نه من مسلمانم؟
رضوان ز کجا و باغ حسن من
کو وعده دهد به باغ رضوانم
دوزخ ز کجا و نار عشق من
کو زهره برد ز نار و نيرانم
اينک به خم دو طلف جادوبين
کفري که به از هزار ايمانم
دردا که به پيش چشم از ياران
چون آينه پيش چشم کورانم
کاري نه مرا جزين که پيوسته
بنشسته ز خود مگس همي رانم
وان بوالهوسان که گرد من بودند
هم چون مگسان پريده از خوانم
در مصر شما که دم به دم آرند
هر روزه به سوق برده يارانم
اي کاش به يک دو نخ بها مي کرد
زالي که گران خرد نه ارزانم
با آن که خدا گواست يوسف را
در حسن، غلام خود نمي دانم
اين است که بالمثل تو پنداري
بر خرمن گل دميده ريحانم
خطي است مگر به خد گل رنگم
گردي است مگر به گرد مرجانم
جرمي به وجود خود نمي بينم
جز موي که رسته از زنخدانم
با موي زنخ به بر، نه خوانندم
صد مصحف اگر زبر همي خوانم
ايزد که لباس خلقتم پوشيد
از کسوت حسن خواست عريانم
وين جرم دگر که کام بدخواهان
برنايد ازين نحيف حمدانم
وين طرفه که غرچکي و قوادي
خواهم که کنم وليک نتوانم
زان روي به پيش خواجگان عهد
ناکام تر از جميع اقرانم
جز مير نظام کز وفا دارد
در حضرت خود عزيز و مهمانم
گر او ندهد گمان مبرکايد
امروز به دست يک لب نانم
با همت او فزون ز تيمورم
وز دولت او براز سليمانم
بر شاخ ثنا و مدح او دايم
هم نغمه ي بلبل خوش الحانم
ليکن نه خوش آيدم که با اين قوم
برگويم از و هر آن چه مي دانم
باري کنمش دعا و اين اميد
باشد ز جناب رب سبحانم
کور از قضا اگر گزندي هست
گردد به فداي او سر و جانم
قطعه اي است هنگام تبعيد در خراسان
اي واي به من که يک غلط گفتم
از گفته ي خويشتن پشيمانم
جز جاده ي کوي تو نمي دانم
با اين همه وسع ملک سبحانم
در ملک رضا نشستم خوش تر
از گوشه ي خانه هاي ويرانم
خاک ره شاه هشتمين بودن
به از شاهي روم و ايرانم
اي دست اجل بگير بازويم
وي خلعت آخرت بپوشانم
اي سنگ لحد به فرق من بنشين
وي خاک به خويش ساز پنهانم
اي شام فراق دورتر رانم
وي صبح وصال بيش تر خوانم
گوئي که مداد خون دل باشد
کامروز برون شده ز چشمانم
نامه ي منظومي است به يکي از عمال
اي بزرگي که در دو عالم نيست
جز تو مخدوم و جز تو محبوبم
خوب اگر بگذرد به من يابد
از تو باشد همه بدو خوبم
تا تو از لطف صاحبم بودي
ماه و مهر سپهر مغلوبم
بنده راغب ز خلق بودم و خلق
راغب خلق و خلق مرغوبم
با همه بدقوارگي گفتي
ثاني يوسف بن يعقوبم
گر ز جا جستمي به عزم رکوب
مرکب چرخ بود مرکوبم
پس سپاه سعود را گفتي
خيل نخلند و بنده يعسوبم
اين زمان بين که چون بساط زمين
مي کند گاو و خر لگدکوبم
چرخ گردون ز خوشه ي پروين
دسته مي بست بهر جاروبم
طالبان مرا نگر کامروز
همه را مستفيد و مطلوبم
گر به درگاه جاه تو گذرد
عمر بر اين سياق و اسلوبم
واکنم نطق بسته را کآخر
من نه از سنگم و نه از چوبم
صبرم از حد گذشت پنداري
بنده قائم مقام ايوبم
چند ازين وعده ها که ياد آريد
همه از وعده هاي عرقوبم
من نه آنم که چون تو کذابي
بفريبد به وعده مکذوبم
خيز و کلک و دوات و دفتر خواه
تا نويسي جواب مکتوبم
ورنه ظاهر کنم که اکنون باز
من نه مخذولم و نه مکنونم
آسمان و زمين برآشوبند
با تو آن دم که من برآشوبم
شغل من صدق صرف بود و کنون،
به همان شغل باز منصوبم
بل که در خيل اصدقاي عباد
تا به روز حساب محسوبم
مر ترا سر به صدمه بايد کوفت
گر تو بدهي به طعنه سرکوبم
خائني چون ترا غضب شايد
من چرا بي گناه مغضوبم؟
ناهب مال شه توئي و ترا،
دفع بايد، نه من که منهوبم
نه شنيدي که کدخداي عراق
هم درين سال کرد مسلوبم
من چو آئينه ام برابر تو
راست بيني که بنده معيوبم
تا توئي حاجب اندرين درگاه
شکرالله که بنده محجوبم
در مدح ظل السلطان علي شاه فرمايد
نو بهار است بيا تا طرب از سرگيريم
سال نو بار غم کهنه ز دل برگيريم
چون ربيع و رمضان هر دو به يک بار آيند
روزه گيريم ولي در مه ديگر گيريم
حيف باشد که مي صافي احمر بنهيم،
از کف اين فصل و، پي صوفي ابتر گيريم
گر، به دريوزه يکي کوزه ي مي دست دهد
بار اين روزه ي سي روزه ز سر برگيريم
صوفيان گر همه پيرامن منبر گيرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گيريم
سبحه گر بايد از آن زلف مسلسل سازيم
مصحف ار شايد از آن خط معنبر گيريم
چون گل حمرا بر گلبن خضرا بشکفت
از بتي ساده بطي باده ي احمر گيريم
باده ي روشن در ساحت گلشن نوشيم
طره ي سنبل در پاي صنوبر گيريم
جنت باقي در چهره ي ساقي بينيم
شربت کوثر از چشمه ي ساغر گيريم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد اين جا، اين جنت و کوثر گيريم
وگر از جوي عسل حرف مکرر گويد
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گيريم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغري از کف آن ماه منور گيريم
سبزه چون با سمن و ياسمن آمد به چمن
نسخه اي از خط آن سرو سمن بر، گيريم
در چنين فصلي انصاف کجا رفته که ما،
ترک عيش و طرب و ساقي و ساغر گيريم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافريم ار نه پي مذهب ديگر گيريم
چون دگر طاقت احکام پيمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پيمبر گيريم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گيريم
آن که چون کلک گوهربارش رفتار کند
جيب و دامان ورق پر در و گوهر گيريم
کلک او را به غلط آهوي تبت گوئيم
خط او را به خطا نافه ي اذفر گيريم
بس خطا باشد اگر نافه ي آهوي ختا
با خط منشي شه زاده برابر گيريم
قرة العين شهنشاه علي شاه که صد،
هم چو جمشيد و فردونش چاکر گيريم
سايه ي سايه ي يزدان که ز خورشيد رخش
پرتوي ز انجم اين طاق مخضر گيريم
ني خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از يکي ذره درين معني کم تر گيريم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سليمان پيمبر گيريم
با ولي عهد شهنشاه اماً و اباً
چون دو سرور که ز زهرا وز حيدر گيريم
دو جهان بين جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت اين هر دو برابر گيريم
ميل آن را همه با جوشن و مغفر بينيم
ذيل اين را همه در مسجد و منبر گيريم
بزم آن را همه چون روضه ي رضوان خواهيم
رزم اين را همه با ناله ي تندر گيريم
عزم آن را همه آرايش لشکر دانيم
حزم اين را همه آرامش کشور گيريم
عيش آن را همه مجموع و منظم نگريم
جيش اين را همه منصور و مظفر گيريم
صدق اين را همه چون جعفر صادق نگريم
تيغ آن را همه چون حيدر و صفدر گيريم
صدق اين را همه چون جعفر صادق نگريم
تيغ آن را همه چون حيدر صفدر درگيريم
هوش اين را همه با نغمه ي بربط شنويم
گوش آن را همه با ناله ي تندر گيريم
رأي والاي ترا عقل مجرد خوانيم
روي زيباي ترا روح مصور گيريم
خوي دلجوي ترا خلد مقدس يابيم
جود موجود ترا رزق مقدر گيريم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بويا و معطر گيريم
تا به ذيل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروين را تابان و منور گيريم
خيل خدام ترا يک سره در زهد و ورع
سيد و سرور و سلمان و ابوذر گيريم
جز يکي منشي بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گيريم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشي دفتر گيريم
زان چه هم نام نبي کرد در احکام نبي
داستان دگر اندر صف محشر گيريم
اي برازنده خديوي که به تائيد خداي
تاج را بر تو برازنده و در خور گيريم
زان ترا شاه جهان افسر شاهي بخشيد
که ترا بر سر شاهان هم افسر گيريم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پيش شهان برگيريم
گر اشارت کني امروز و اجازت بخشي،
با وزيرالوزرا اين سخن اندر گيريم
آن که در رأي تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گيريم
آن که طرزش را در چاکري حضرت تو
راست مانند ارسطو و سکندر گيريم
اي وزيري که ز انصاف تو در کشور ري
دست شاهين را کوته ز کبوتر گيريم
چون پسندي تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده ي عصمت و ناموس ز رخ برگيريم؟
يا رخي را که چو خور در خور مستوري نيست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گيريم؟
يا چو مأبونان کوبنده قادر طلبيم
يا چو خاتونان روبنده و چادر گيريم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پايه ي رفعت بالاتر و برتر گيريم
سخن ار گوئيم چون صاحب و صابي گوئيم
قلم ار گيريم چون ماني و آزر گيريم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازيم
خانه را با قد افراخته کشمر گيريم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خيزد و ما،
از گل و لاله و لعل و مي و شکر گيريم
باغ حسن ار ز سلاطين جهان بستانيم
سيم و زر را به من از بهمن و نوذر گيريم
کاتب شاه جهانيم و ز خورشيد شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گيريم
با چنين پايه چرا بايد در سوق فسوق
صدفي سيم فروشيم و کفي زر گيريم؟
ما که خود محور افلاک جلاليم چرا
محور اندر کره ردف مدور گيريم؟
داوري در بر صدرالوزرا آورديم
تا از آن کافر بدمذهب، کيفر گيريم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامي خوش از آن پير معمر گيريم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
با دعاي ملک اعظم اکبر گيريم
دادگر فتح علي شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش يک سر گيريم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زيب تخت و کمر و ياره و افسر گيريم
دوستانش را چون گل به بهاران نگريم
دشمنانش را چون خار در آذر گيريم
در تشويق ولي عهد براي راندن سپاه روس از ايران
دوشم به وثاق آمد آن خسرو خوبان
مي خورده و خوي کره و خندان و غزل خوان
جان هاي عزيزان همه در چاه زنخدان
دل هاي پريشان همه در زلف پريشان
زلفش به شکار اندر، زان حلقه ي فتاک
چشمش به خمار اندر، زان غمزه ي فتان
از غمزه ي اين بيدار، بس فتنه ي خفته
در حلقه ي آن پيدا، بس جادوي پنهان
خورشيد فروزانش در پرده ي ظلمات
وز آتش سوزانش سرچشمه حيوان
گوئي پري اي در شده در کسوت آدم
گوئي ملکي آمده بر صورت انسان
آويخته از سرو سهي دسته ي سنبل
آميخته با سبزه ي تر لاله ي نعمان
سنبل نه زره و ربود و سرو زره دار
لاله نه زره سا بود و سبزه زره سان
کس سرو نديدست که بي معجز عيسي
از زنده بگيرد دل و، در مرده دمد جان
سنبل نشنيديم که بي معجز داوود
خورشيد به جوشن کند و ماه به خفتان
هر لاله نيارد خفت بر فرش زبرجد
هر سبزه نباشد جفت با حقه ي مرجان
اين سبزه مگر سرزده از گلشن فردوس
اين لاله مگر آمده از روضه ي رضوان
در تابم از آن سنبل پرتاب که در شهر
دل دزدد و جان خواهد و هم باز به تاوان
بشکسته خود و هم خود بشکسته بسي دل
بر بسته خود و هم خود بربسته بسي جان
افکنده بسي دام بلا در ره جان ها
افشانده بسي خون دل از ديده به دامان
بربسته بسي پاي گرفتار ز رفتار
بگشوده همي دست ستم کار به دستان
مرغي است که بر گلبن طورست به پرواز
زاغي است که در گلشن خلد است به جولان
بر نور عيان آرد پيرايه ي ظلمت
در کفر نهان دارد سرمايه ي ايمان
کافرش توان گفت و مسلمان توان خواند
گر خلد به کافر سزد، آتش به مسلمان
شيطان بود ار شيطان مر خلد برين را
پيوسته ز دستان دهد آرايش بستان
هر آدمي اي را، دو ملک باشد همراه
نه هر ملکي باشد همسر به دو شيطان
آشفته دلي ديدم در لحلقه ي آن زلف
چون گوي که سرگشته بود در خم چوگان
بيچاره و درمانده و آواره و درواي
بشکسته و سرگشته و بربسته و حيران
گفتم: نه توئي آن من، آهي بزد و گفت:
انصاف بده جز دل تو کيست بدين سان؟
گفتم: چه گنه کردي کامروز بدين حال،
هم بسته به زنجيري و هم خسته به زندان؟
گفت: اين گنه از تست که جز تو نشنيدم
پيرانه سر افتد دگري در پي طفلان
باز است ترا ديده و من بسته به تهمت
شوخ است ترا خاطر و من خسته به بهتان
وين طرفه که در زمره ي دانايان خود را،
بشماري و بسپاري دل در کف نادان
گاهي به يک خواجه سپاريم که باشد،
دل کندن ازو مشکل و جان دادن آسان
گاهيبه يکي بنده فروشيم که گردد،
او خواجه ي فرمانده و تو بنده ي فرمان
تا ديده نظرباز و نظر باشد غماز،
گه خسته کند اينم و گه بسته کند آن
گر طالب دنيائي بگريز ز شنعت
ور صاحب تقوائي پرهيز ز عصيان
گفتم: به خدا از تو پناهم که نداري،
شرم از من، و ننگ از خود، و انديشه ز يزدان
در تاب کمندي که همي جوئي پرخاش
وز تب به گزندي که همي گوئي هزيان
گوئي توئي آن کاتب کاذب که به هر کس،
هر دم به حسد گويد صد تهمت و بهتان
نه تخم سپندي که به آتش جهد از جاي
نه زال نژندي که به شيون کند افغان
کم گوي و ازين گفتن عذر آر به توبه
شرم آر برين دعوي درکش خط بطلان
زيرا که منم چاکر سلطان و نه زيبد،
اين تهمت و اين نسبت بر چاکر سلطان
عباس شه آن است که با چاکري او
فرصت نکند کس که کند خواب و خورد نان
گر زندگي اي دارم از بندگي اوست
چونان که به خون زنده بماند رگ شريان
با خدمت ديوان و گرفتاري بسيار
با رنج سفرها و خطرهاي فراوان
کو فرصت بنهادن دل در بر دلبر؟
کو مهلت افشاندن جان در ره جانان؟
هر شب منم و شمع و رقم هاي پياپي
هر روز من و جمع و سخن هاي پريشان
تا صبح نگارنده ي اوراق رسائل
تا شام سپارنده ي اطراف بيابان
بر دست گهي خامه واستاده به يک پاي
در پيش گهي جاده و بنشسته به يکران
بنوشته ي گهي نامه ي اسرار به خلوت
برخوانده گهي دفتر اخبار به ديوان
بنهفته گهي بيعت، بگرفته ز ار من
پوشيده گهي پيمان بربسته به شروان
گه ملتزم پاس که شاه است به مشکوي
گه بر در کرياس که بار است به ايوان
ايوان چو سپهري که بر او ثابت و سيار
مشکو چو بهشتي که در و حوري و غلمان
بر روشن آن لمعه ي انوار ثواقب
در گلشن اين نغمه ي مرغان خوش الحان
لحني که بود نغمه گر حنجر داوود
نوري که بود راهبر موسي عمران
چون ماه بران منظر شاه است به خرگاه
چون سرو درين گلشن دار است خرامان
داراي عجم، وارث جم، خسرو عالم،
خورشيد شهان، شاه جهان، سايه ي يزدان
جمشيد زمان فتح علي شاه که تيغش
هم قاطع کفر آمد، هم قامع کفران
هم تخت ازو خرم، و هم بخت و هم اقبال
هم جو به او زنده و هم عدل و هم احسان
رخشنده و بخشنده نه ماه است و نه خورشيد
با تيغ سرافشانش و با دست زرافشان
با گوهر تيغش که کند روي زمين لعل
گو: گوهر رخشان ندهد کوه بدخشان
با اشک بد انديشش کافاق کند پر
گو: لؤلؤ لالا نشود قطره نيسان
تا پور پناهش به پناه آمد، آمد
جوشان و خروشان و سبک خيز و سپه ران
اينک سپهي گشن به تأييد خداوند
زي خطه ي ار من کشد از ساحت ايران
دل کنده ز مشکوي و سپه راند به مشکين
بگذشته ز ايوان و روان گشته به ميدان
گوئي که حرام است بر او راحت و آرام
مادام که بيرون نکند روس ز ايران
يارب مددي ده که درين رکضت مسعود
اعوانش به نصرت رسد، اعداش به خذلان
جان ها همه قربانش شود گرچه به انصاف
من شرم کنم زان که به قربانش کنم جان
قصيده اي است در شکايت از هم وطنان نادان
آه ازين قوم بي حميت و بي دين
کُردري، و ترک خمسه و لر قزوين
عاجز و مسکين هرچه دشمن و بدخواه
دشمن و بدخواه هرچه عاجز و مسکين
دشمن ازيشان به عيش و شادي و عشرت
دوست ازيشان به آه و ناله و نفرين
تيغ و سنان شان ز کار عاطل و در کار،
دهره ي هيزم شکاف و داس علف چين
دشمنشان درگشا به زور خراطيم
خود همه بي دست و پا به سان خراطين
آن به حصار حصون و فتح ممالک
اين به حصاد زروع و ضبط طواحين
ريشک رشکين گرفت جاده بالا
سبلت مشکين فتاده جانب پائين
قوز برآورده از توالي عشرت
گوز رها کرده از نواحي تسعين
رو به خيار و کدو نهند چو رستم
پشت به خيل عدو کنند چو گرگين
مشته تابين و مغز و کله ي سرهنگ
معده سرهنگ و پول و غله ي تا بين
کالک نارس ز خوي خورند و نه بينند
خربزه ي نخجوان رسيده و شيرين
دسترس ار بودشان به چرخ نماندي
مزرغ سبز سپهر و خوشه ي پروين
شاه جهان از سر ترحم فرمود:
چند نسقچي به هر محلت تعيين
ليک نه بخشيد سود، بل که بيفزود
درد دگر از رسوم بيل و تبرزين
با سپهي اين چنين و يک دو سپهدار
کرد ولي عهد رو به معرکه ي کين
مهر به رخسار در مقابل صفين
قهر به کفار چون مقاتل صفين
نعره ي کوس آن چنان که نعره ي تندر
حمله ي روس آن چنان که حمله ي تنّين
روسي ديوانه با پياده چو بيدق
آصف فرزانه با سواره چو فرزين
خسرو قزوين به عزم رزم مخالف
آمده بر زين به سان آذر برزين
توپ ولي عهد و رعدهاي نو آهنگ
تيغ حسن خان و برق هاي نوآئين
معرکه چون گرم گشت از دو طرف خاست،
آتش توپ و تفنگ و نيزه و زوبين
لشکر قزوين و خمسه وري از آن دشت
باز پس آمد ز باد توپ نخستين
ماند ولي عهد شاه و توپ عدو کوب
غلغله افکنده در عوالم ارضين
گفت که: اکرام ضيف بايد و آورد،
گرده ي گرم از تنور و لقمه ي سنگين
لقمه ي سختي چنان که هضم نگردد،
تا نکند هضم روح حزب شياطين
حاد و حاري که هيچ معجون هرگز،
مي نکند هم چنان تولد تسخين
الغرض آن روز پا فشرد ولي عهد
يکه و تنها به صد تحمل و تمکين
تا شب تاري رسيد و از دو طرف يافت
آتش توپ و تفنگ معرکه تسکين
پس خبر آمد به بارگاه و به هر کس
واجب و لازم شد اين تعنت و تهجين
کاي همه سرکردگان جيش که داريد
اشم خوانين و راه و رسم خواتين
آينه بگرفته با انامل مخضوب
غاليه افشانده بر محاسن مشگين
نازک و نرم آن چنان که رنجه کندتان
بالش مخمل به روي زين و نمد زين
مقنعه ي ننگتان به عادت نسوان
به بود از جنگتان به عادت ديرين
طايفه اي نو بلوغ و نو خط و نوکار
نوگلشان درع پوش سنبل پرچين
يوسف عصرند در نکوئي و بايد،
حلقه ي نسوان مصر و حربه ي سکين
بس عجب است اين که خانمان خرامد
دختر ساقي به جنگ سختر و ساکين
سختر و ساکين بهل که رستم دستان
پنجه نيارد زدن به دست نگارين
نه صف ابطال حرب و اسلحه ي کار
نه بر احزاب کفر و معرکه ي کين
دست نگارين چنان سزد که ولي عهد
کرد به خون عدوي فخر سلاطين
اي که شنيدي سخن ز هول قيامت
خيز و قيامت به دشت هشتدرک بين
هشتدرک ني که صد هزار هزاران
از درکات جحيمش آمده تضمين
حد حسام آن چنان که حدت غساق
آب سنان آن چنان که شربت غسلين
تيپ سوار آن فرشتگان که فرستاد
ناصر «طاها» براي نصرت «ياسين»
توپ چيان آن موکلان که سپارند
کفار بي دين به دست مالک سجين
نيزه ي سرباز و صالدات به يک بار
از دو طرف بر دو سينه آمده پرچين
لشکر تبريز و ايروان ارومي
خصم شکارند هم چو شير دژاکين
ديل و سر آورده آن قدر که شمارش
نه به قياس آيد، و نه حدس، و نه تخمين
کفر فتاده به چنگ لشکر اسلام
هم چو کبوتر به زير چنگل شاهين
ايزد دانا و پادشاه توانا
کرد به عباس شه توجه و تحسين
از پي ابلاغ اين بشارت عظمي
رفته به هر سو مبشران و فرامين
خلق دمادم به عيش و عشرت و اطراف
ملک سراسر به زيب و زيور و آئين
خلق به عهدش همه شکفته و خندان
چون که به فصل بهار لاله و نسرين
جمله به اقبال خسروي که نثارش
چرخ بلند آورد ز ماه وز پروين
فتح علي شاه آن که منشي جاهش
بر خطر خسروان کشد خط ترقين
دولت او در جهان بپايد چندان،
کاين فلک نيلگون نپايد چندين
افسر او باد بر ز تارک گردون
تا مه کانون بود پس از مه تشرين
شاه جهان را دعا نگفتم الاک
روح الامين گفت: صد هزاران آمين
قصيده اي است در نکوهش يکي از بزرگان
ايا شکسته سر زلف ترک تبريزي
شعار تو همه دلبندي و دلاويزي
عبير و عنبر بر مهر انور افشاني
عقيق و شکر بر مشک اذفر آميزي
گهي به سنبل آشفته برگ گل سپري
گهي به لاله ي نورسته مشک تر، بيزي
همي بغلطي بر لاله هاي بستاني
همي بگردي در سبزه هاي پاليزي
به باغ و بستان باشي هميشه با مستان
چرا ز صحبت نامحرمان نپرهيزي؟
دو شوخ مستند آن هر دو ترک تيغ به دست،
که کارشان همه خون خواري است و خون ريزي
فغان ازين دو ستمگر که فته شان بگذشت،
هزار مرتبه از فتنه هاي چنگيزي
تو گوئي اين دو نياموختند در همه عمر،
به جز: دو روئي، و دزدي، و فتنه انگيزي
غلام زلف و رخ شاهدان تبريزم
خلاف مصلحت زاهدان دهليزي
جماعتي متزهد که دام عام کنند،
صلاح و سبحه و سجاده و سحرخيزي
آيا منافق معجب من از تو آن بينم
که ديد جد کبارم ز عجب پرويزي
تو خود برهنه، و بي برگ، و خوار باشي و زر،
به خاک داري چون بوستان پائيزي
اگر نه اجوف و مهموزي از چه داري ريش
به هر دو پهلو از ضغطه هاي مهميزي
تو خود چه چيزي؟ آخر چه کاره اي که بکني
فغان و شکوه ز بيکاري، وز بي چيزي
خداي داد به هر کس، هر آن چه لايق بود
نبايدت که به حکم خدا درآويزي
تو خواه راضي باش اي عزيز، و خواه مباش
بلي، قضاست که وارونه مي کند پيزي
نه من که با تو به اين چربي و به اين نرمي
بگويم و تو، به آن تندي و به آن تيزي
جزين که با تو بگفتم که: حيز و دزد مباش
چه کرده ام که به قصد هلاک من خيزي؟
برو بباش، چه بايد مرا که پند دهم،
ترا به مهر، و تو با من به کينه بستيزي
مگر نه نايب سلطان روزگار دهد،
سزاي آن که کند دزدي، و کند چيزي؟
عدوي جاهش نوشد شراب ز قومي
مدام دولت خواهش زلال کاريزي
در زمان معزولي در شکايت از روزگار سروده
دلا تا کي شکست از دست هر پيمان سکن بيني
برآي از سينه کاين ها جمله زين بيت الحزن بيني
برو بيرون ازين خانه، ببر از خويش و بيگانه
کزين ديوان ديوانه، گزند جان و تن بيني
سفر يک قطعه از نيران بود، حب وطن ز ايمان
ولي صدره سفر خوش تر، چه خواري در وطن بيني
درين دور ز من، طور زغن نيکو بود اما،
تو اين طالع نخواهي ديد تا گور و کفن بيني
چو عنقا باشي و معدوم باشي زان وجودي به،
که خود را گاه ماده، گاه نر، هم چون زغن بيني
نه مرغ خانه کز بهر دمي آب و کفي دانه
گهي جور زن و گاهي جفاي بابزن بيني
همان بهتر که چون پروانه گرت آتش به جان افتد
ز شمع انجمن نز شعله ي خار و گون بيني
وگر چون کبک کهساري، ترا زخمي رسد کاري
ز شصت تيز زن باري نه دست پيرزن بيني
تو اي طوطي که در هندوستان بس دوستان داري
چون اين مسکين چرا در مسکن دشمن سکن بيني؟
ترا غم خصم ديرينه است و هم خانه درين سينه
وزان بي رحم پر کينه، بس آفات و فتن بيني
چرا در خانه ي دشمن چو محبوسان کني مسکن
مگر در پاي جان چون من ز لطف شه رسن بيني؟
پرت بشکسته، بالت بسته، حالت خسته، پس آن گه،
هوس داري که در کنج قفس طرف چمن بيني؟
اگر داري هوس، بشکن قفس، برکش نفس تا پس،
بساط باغ و راغ و جلوه ي سرو و سمن بيني
به باغ اندر شوي تا زان و نازان با هم آوازان،
طرب هاي نو از دنبال غم هاي کهن بيني
ز حلقوم شب آويز ارغنون بر ارغوان خواهي
ز مرغان سحر خيز انجمن پر نسترن بيني
بيا زين تنگنا بيرون، ممان چون بوم در ويران
که آفت از نشستن، راحت از بيرون شدن بيني
جهاني را سهر شب تا سحر از دست تست و توع
طمع داري در اطراف مثل کحل و سن بيني
تو خود با ترک خون ريزي، چو بنشيني و برخيزي
هر آنچ از چشم او بيني چرا از شم من بيني؟
مگر از خيل خدام شهنشاه جهاني تو
که جرم ديگران را زين ضعيف ممتحن بيني؟
تو هم از رأي و تدبير من ار سر، و از ني شايد،
خيانت پيشگان را پيش کار و مؤتمن بيني
خيانت پيشه کردي با من و خوش داشتي زيرا،
چو مدبر را، مدبر، راه زن را رأيزن بيني
محق را مبطل انگاري و محسن را مسي، آن گه
بليدي را بلد خواني، حسودي را حسن بيني
زفافي يا مصافي پيش اگر آيد خجل گردي
چو باطل را بطل داني، و خاتون را، ختن بيني
تو از فکر غزا و بکر عذرا درگذر ورنه،
شوي رسوا چو زين زن خصلتان عجز و عنن بيني
بيا بگذر ازين سودا که من خود کافرم زين ها،
اگر جز روي شيد و شين و رنگ و مکر و فن بيني
به گاه لاف و هنگام گزاف ار مردشان ديدي
نگه کن تا به وقت کارشان کم تر ز زن بيني
هم گندم نما و جو فروشنده ار نه يک من جو،
چو بدهند از چه در دنبال آن صد بار من بيني؟
تو خود کوه ار شوي کاهي، چو يک پرکاهشان خواهي
ببر زيشان طمع کاين کاستن از خواستن بيني
مده از عشق آخور، هم چو خر، تن زير باراندار
که بس بار محن آخر درين دار محن بيني
ز آخور دور شو، گر خر شوي، خر گور شو، باري،
که نه آب و علف خواهي و نه جل، نه رسن بيني
چرا بايد شگفت آري که چون گاوان پرواري
فزون بيني ثمن هر جا، فزوني در سمن بيني
به از هفتاد من بيني قطوري کز بن هر مو،
قطور نفت و قطرانش به تن هفتاد من بيني
جواد ضامر و جلال نافج را درين ميدان،
نه بيني فرق تا در پويه و در تاختن بيني
بيا بگشا زبان و هرچه خواهي گو، کزين اخوان،
نه بيني مهر تا مهر خموشي بر دهن بيني
به هر جا باشي و صد بد ببيني زين بتر نبود،
که اين جا خاتم جم را به دست ارهمن بيني
نهال خدمت و کالاي قدمت را درين حضرت
پشيماني ثمر يابي، پريشاني ثمن بيني
مرا لعنت کن از سرمايه ي صدق و صفا آخر
درين بازار پر آزار اگر غير از غبن بيني
من اين سرمايه را آوردم اين جا و خطا کردم
تو باري پند و عبرت گير چون بر حال من بيني
نديدي مر مرا سي سال روز و شب درين درگه
چنان کآذر گشسب پارس را يا برهمن بيني
مگر آن بندگي ها و پرستش ها که من کردم
نبود افزون از آن کاندر بربت از شمن بيني؟
پس از يک قرن خدمت، مزد خدمت هاست اين کاکنون،
فرشته و ديو را با هم قرين در يک قرن بيني
نيم من گر ملک آخر کدامين نوع حيوان را
چو من بي خواب و خور عمري، مجال زيستن بيني؟
نه آب و نان، نه آب روي و، گرداگرد من هر سو،
عيالي بي مرد از خرد و بزرگ، و مرد و زن بيني
درين فصل شتا، کز ريزش ابر دي و بهمن
کنار هر شمر گنجي پر از در عدن بيني،
کنار بنده از طفلان اشک و اشک طفلان بين
اگر خواهي که اطفال بدخشان و يمن بيني
مرا پيراهن جان چاک اگر گردد به تن، زان به،
که طفلان مرا چون گل به تن، يک پيرهن بيني
زغال و هميه را با سير و مثقال اندرين خانه،
به سان چوب چين و توده ي مشک ختن بيني
سگان کوچه را سنجاب و قاقم در برست، اما
کسان بنده را از جلد خود ستر بدن بيني
پس آن گه در چنين حالت عمل داران ديوان را،
پي اتلاف جان بنده در سرو علن بيني
خدا گويد: که بعض الظن اثم وين جماعت را
خدا داند که با اين بنده بعض الاثم ظن بيني
زيان چون از زبان آيد همان بهتر بود کاکنون
صلاح کار خود در انقطاع اين سخن بيني
بيا بگذر ازين نعمت که: بدهندت به صد ضنت
چو بذل و فضل بي منت زرب ذوالمنن بيني
در نکوهش شاعري بديع تخلص گويد
اي بديع آهسته تر رو، بس بديع است اين که تو،
شعر چون من شاعري را شاهد خود مي کني
من چنان گويم که: حرف زشت را زيبا کنم
تو چنان گوئي که: لفظ خوب را بد مي کني
گر، به صد لفظ اندرون يک حرف من باشد خطا
تو، به يک لفظ اندرون، خبط و خطا صد مي کني
ورچه نايد در عدد خبط و خطاهاي تو، ليک
سبحه ي صد دانه را بردار اگر عد مي کني
جرم باران چيست؟ هرجا خود تو از نابخردي،
زشت را گرد آوري، مقبول را رد مي کني
هم چنان کز هرچه در شهنامه گفت استاد طوس
اکتفا بر لفظ جمشيد مشدد مي کني
توبه کن، استغفرالله ! کفر محض است اين که: تو
ژاژ احمق را قياس از راز احمد مي کني
خود ترا با راه و بخت ديگران آخر چه کار؟
راه حلق خويش را مي کن، اگر سد مي کني
هر خطائي را خطائي فاش تر آري دليل
راست گوئي: دفع فاسد را به افسد مي کني
خود چرا در سلک نظم و قيد وزن آري سخن
ظلم محض است اين که: مطلق را مقيد مي کني
گر گنه کردند ثابت کن، وگرنه بي ثبوت،
بي گناهان را چرا حبس مؤبد مي کني؟
گر ز من پرسي، رها کن اين اسيران را ز بند
ور نمي پرسي و ابرام مجدد مي کني،
چون دگر خر بندگان از نعل و مقود بازگوي
تو چه حد داري که نعت تاج و مسند مي کني؟
تا کجا جهل مرکب اي بديع آخر چرا
تو بدين ترکيب بحث از ذات مفرد مي کني؟
در خلاب طبع و حس، وامانده چون خر در وحل
پس جدل در مبحث عقل مجرد مي کني
مرد دانا را بد آيد زين سخن ها زينهار
رو، زبان در کام درکش گر خوش آمد مي کني
پند من بپذير و از نعت بزرگان درگذر
ور، به نپذيري و اصرار مؤکد مي کني
گر نگوئي چون صبا باري چو مجمر گوي اگر
نعت شاهنشاه منصور مؤيد مي کني
ورنه عرض خويش را در حلقه ي الواط ري
عاقبت ون عرض صدرالدين محمد مي کني
قصيده در مدح مولاي متقيان حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام
اي که در ديباچه ي حسنت ازل انشاستي
صفحه ي رخسارت از خط ابد طغراستي
مهر و مه از نور حسنت هر يکي يک ذره اي
نه فلک در بحر اجلالت حباب آساستي
عقل و فهم از درک کنهت در چه جهل است و عجز
زانکه ذات کبريايت ليس کالاشياستي
علم مشکل جهل دشوار است بر ذات تو زانک
مختفي ظاهر، عيان مخفي، نهان پيداستي
کل مافي الکون في التسبيح کل في فلک
هر يکي از بحر و بر بر ذکر تو گوياستي
بر حريمت عقل ها را راه باشد بس محال
گرچه بر عنوان ذاتت هر دلي مأواستي
مفتقر بر درگهت سلطان و درويش و گدا
معترف بر عجز درکت جاهل و داناستي
غايب الوصف لذالک کان في نفس الصفات
پس بيان وصف فعلت انسب و اولاستي
پادشاهان مظهر شاهيت باشد عالمان
آيت آگاهيت اي اگه از ولاستي
ني همين حيران اسير طره ي طرار تو
شور تو در هر سرو در هر سرا غوغاستي
هر دلي ديوانه و شيداست از عکس رخت
و از شميم زلف تو در هر سري سوداستي
خسرو و شيرين بخوان وصل چون شير و شکر
کوهکن آواره ي کوه و بيابان هاستي
ليلي و مجنون گهي ناز و نياز آرند سر
عشوه ها گاهي ميان وامق و عذراستي
بلبل و قمري همي دستانسراي حمد تو
گلستان بر ذکر وصفت صفحه ي خواناستي
تا تجلي کرد مهر رويت از صبح وجود
بزم ذرات وجود… آراستي
متصل در يک نقط گرديده قوسين وجود
که مقام دلپذير شاه او ادناستي
از ملاقات دو قوسي گشته حاصل دايره
ميم احمد وه که بر اين دايره الماستي
احمد از يک ميم گشته مظهر نور خدا
هست ميم آن ميم و عالم غرق آن درياستي
گشت صادر يک نقط از نور پاکت در ازل
ز امتداد اين نقطه وصف الف برياستي
في الحقيقه چون الف باشد احد احمد چوبا
بالبديهه صورت با از الف پيداستي
در عيان چون با نگيرد بي نقط وصف کمال
خط تعليم ولايت نقطه ي آن بايستي
پس ولايت وظهر نور نبوت شد از آن
هر دو بيني امرشان در معرض اخفاستي
جسمک جسمي و من کنت ز قول مصطفي
نزد اهل معرفت شاهد بر اين دعواستي
يا ولي الله تويي مقصود از خلق جهان
علت غايي تو از دنيا و مافيهاستي
گر نبودي ذات پاکت مظهر نوراله
کي ز انجم صورت خود را فلک پيراستي
چرخ اطلس از مهاب شصت دستت از اذل
تا ابد سرگشته و غلطيده و رسواستي
لافتي الا علي لاسيف الا ذوالفقار
از سما نازل به شانت در صف هيجاستي
اله اله من کجا انديشه ي مدحت کجا
ذره را مداحي خورشيد کي ياراستي
نيک چون ني از دم نايي دمد دم دمبدم
طوطي نطقم به مدحت از دمت گوياستي
پس همي گويم نه اي از وي هم جدا
نيستي بل مظهر آن ذات بي همتاستي
دست تو دست خدا و عين تو عين اله
لي مع الله شاهد اين قول باشد راستي
هم تويي مشاطه ي حسن عروس لامکان
هم تو جشن باسواد ماصور آراستي
هست قرآن مادح شان تو جبريل امين
رافع مداح ذاتت خالق يکتاستي
از يد بيضات بزم تيره بختان روشن است
در کف تو چاره درد همه دلهاستي
چاره اي فرما به درد مستمندان از کرم
کو ز اولاد تو اي حلال مشگل هاستي
قطعات
هر کس که ز روز بد بترسد
بايد نخورد غذاي نفاخ
زيرا که چو نفخ از آن غذا خاست
ناچار برون جهد ز سوراخ
وان گاه به خريگي نشيند
خود بر سر جاي خواجه گستاخ
وان گند کند که بنده بالفعل
در زحمت آنم آخ و صد آخ
اين نوع شعر را مضمن قبيح گويند و جز در هزل نيايد
سيدا دست و پا مزن که: بعو
ن الهي حسين بن مستو
في سماعيل تفرشي زين طو
ر که کوشد همي به ذوق و بشو
قن بدرسد همي به ليل و بيو
م ببخشد همي به تخت و فو
ق بپوشد نظر زاکل و زنو
م شود عن قريب فاضل تو
مي زند ريش منکران بالو
قطعه اي است در مورد مرباي سيب
من که پرورده ي طعم آبم
از چه با تهمت شهد نابم
نقطه ي ممتنع التقسيم
مرکز دايره ي بشقابم
وحدت صرف و ببرهان شهود
رد هر مشرک و هر مرتابم
منم آن دخت که در حجله ي شاخ
شد فرو چيده به عيش اسبابم
بود در شاخ زمرد مهدم
بود در مهد زبرجد خوابم
دايه ي صنع همي سود به چهر
گه سفيدابم و گه سرخابم
غافل از گردش چرخ دولاب
که به تهران کشد از دولابم
پس به ناظر دهدم کز تن، پوست،
به در آرد بتر از قصابم
ناظرا کارد به پهلو مزنم
نه توئي رستم و من سهرابم
منم آن زائده ي خوان وزير
که کنون مائده ي اصحابم
دست ها سجده به سويم آرند
به مثالي که مگر محرابم
در سال شکست چوپان اوغلي گفته و بر روي توپ هائي که از لشکر عثماني گرفتند حک کردند
چون سال بر هزار و دو صد رفت و سي و هفت
قيصر بشد ز فتح علي شاه زرم خواه
عباس شه ز امر ملک شد به مرز روم
زين توپ صد گرفت به يک حمله زان سپاه
***
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار،
رو، به راه ايروان سواره ي قاجار
يار من از من جدا شد آن دم و گشتم،
يار به اندوه، و رنج و غصه ي تيمار
در مدح ميرزا حسين ولد ميرزا محمدعلي اشکبوس گفته
آن چه از مژگان خون ريز حسين بر من گذشت
بر حسين کي از جفاي لشکر دشمن گذشت؟
خال و خط شامي، بنا گوش اصبحي، قامت سنان
در جفا زلف حسين از شمر ذي الجوشن گذشت
از نامه قائم مقام به فرزندش محمد
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وان پرده بگوي تا به يک بار
زحمت ببرد ز پيش مستان
***
غلامان را بگو تا مشک سايند
کنيزان را بگو تا عود سوزند
دو بيتي
نه دين استم، نه زور، و نه زر استم
به عجز و ناتواني اندرستم
به مهرم گر، به بخشي در خور تست
به قهرم گر بگيري در خورستم
رباعيات
(1)
گفتي که نشد خوب که گشتي مغضوب
بد شد که به شاه از تو شمردند عيوب
اي خواجه: ترا چه با من و خواجه ي من؟
من دانم و وان که بد کند با من و خوب
(2)
اين شعر بود که جان از او در تعب است
يا ثالث بوي سير و دود شطب است
چون ميوه ي ري مايه ي لرز است، ولي
لرز عجبي که مرگش از پي نه تب است
(3)
اي منشي ديوان عزيز اين چه خط است؟
وين لفظ که جمله هم چو سنگ و سقط است
ناصح چو به کيش تو سزاي سخط است
بالله که غلط بر تو گرفتن غلط است
(4)
در کشور ري که رشگ باغ ارم است
شعر از چه زيادست و شعير از چه کم است؟
اين شهر ري و عروس ملک عجم است
يا آفت دينار و بلاي درم است؟
(5)
اي قوم که جدب من به از خصب شماست
مغضوبي مال من به از غصب شماست
با من مکنيد اين همه نخوت، به خدا،
صد مرتبه عزل من به از نصب شماست
(6)
زنجيره نشين ز ريش درويش خوش است
ور هست توانگر از بز و ميش خوش است
زنجيره کجا؟ حنا و حمام کجا؟
زنجيره نشين مثل تو بي ريش خوش است
(7)
اي خواجه که جان عالمي زنده ي تست
تو بنده ي شاهي و جهان بنده ي تست
چون شاه جهان گيرد و دستور توئي
فرهنگ جهانگيري زيبنده ي تست
(8)
رشتي علي اين رفتن رشت تو ز چيست؟
اين وجد و نشاط و سير و گشت تو ز چيست؟
عاشق بايد که نرم و هموار بود
اين پست و بلند و کوه و دشت تو ز چيست؟
(9)
دنيا که در آن خوبي و خرسندي نيست
جائي که به مهر او دلي بندي نيست
چيزي که در آن بيني و بپسندي نيست
ور هست به جز خان دماوندي نيست
(10)
اي خواجه مگر محاسنت را چه فتاد
کز صدمه ي دندانت نگردد آزاد؟
بر ريش تو يک گوز گره خواهم زد
زان سان که به دندان، نه توانيش گشاد
(11)
شعري که ز طبع فاضل عهد بود
نه شعر بود که شکر و شهد بود
ماند مريم به فکر بکرش اما،
عيسي اگرش عرش برين مهد بود
(12)
خان تقي آن که شاه را ياغي بود
چون ديدمش کدوبن باغي بود
اين پايه و مايه ياغي شاه شدن
گو قافيه قاف شو قرمساقي بود
(13)
از فقد شعيرم اسب و استر همه مرد
وز هست زري به شعر بايست شمرد
وين بار گران که بستم اين جا از شعر
احمال سفر به دوش خود بايد برد
(14)
گر تو خواهي که سخت جان، جان بدهد
يا خواجه فلان باقي ديوان بدهد
يا آن که تو مي داني يک نان بدهد
گو: ………… خان بدهد
(15)
اي سفله ترا به کار شاهانه چه کار؟
اين کار خطير را به بيگانه چه کار؟
گر من همه نقد و جنس ديوان بخورم
من دانم و ديوان، به تو ديوانه چه کار؟
(16)
چل روز ترا جايگهي تيره دهم
چوب گل و شورباي به، جيره دهم
گر، به نشدي بالله اگر من باشم
زنجير کنم ترا نه زنجيره دهم
(17)
تا مهره ي اشعار ترا نخ کردم
مردم ز بس آفرين و بخ بخ کردم
اين معجزه بس بود ز شعر تو که من،
در فصل تموز شهر ري يخ کردم
(18)
شيطان که همي گويد: افسون کردم
آدم ز جنان و خلد بيرون کردم
بالله که اگر نبود گم ره مي گفت:
از پايه ي او نه کم، نه افزون کردم
(19)
اي خالق خلق، واي جهان دار جهان
رحمي کن وزين گند دهانم برهان
يا شامه واستان ازين مغز و دماغ
يا رايحه بازگير از آن کام و دهان
(20)
رشتي علي اي رفيق ديرينه ي من
اي مهر تو جا گرفته در سينه ي من
اغماض مکن، راست بگو، از چه سبب
من مهر تو مي ورزم و تو کينه ي من؟
(21)
اي خان عظيم شأن مرا خوار مبين
خود را گل نورسته، به گل زار مبين
تو نصف گلي، نه گل چو چشم احول
يک را دو، به ديدار، پديدار مبين
(22)
رشتي علي از حجره سوي دشت مرو
با ساده رخان جانب گلگشت مرو
تبريز نشين و درس خوان، آدم شو
سنگين بنشين، سبک مشو، رشت مرو
(23)
زنجيره نشين، طلاق زنجيره بده
حسرت به نکاح آر و پاکيزه بده
کو خدمت تو؟ که زحمت خواجه دهي
هر دم که: مواجب بده و جيره بده
(24)
اي خواجه بيا خوش تر ازين پند مخواه
دل از طمع زياده در بند مخواه
با اين بخر و بغل که داري زنهار
از سير و پياز و گندنا و ناگند مخواه
(25)
رشتي علي: اي واي که بدنام شدي
بازيچه ي کودکان حمام شدي
رفتي که کني رام، خودت رام شدي
با اين همه پختگي، چرا خام شدي؟
(26)
شيطان توئي اي حاجي و عيار توئي
بيرون کن بوالبشر ز گلزار توئي
اما که درين کار، زيان کار توئي
کو مالک خلد و هالک نار توئي
(27)
زنهار به ري راي تمتع نکني
وز خواجه ي همسايه تتبع نکني
آسوده وجودي که به راحت داري
آلوده به زحمت تهوع نکني
اشعار تازي
در مدح فتح علي شاه گفته:
باللحه ما هذا الخبر بالله ما هذا الخبر
هذاالذي تصفونه ملک کريم اوبشر
من ذاالذي في الخافقين هو المليک المقتدر
و هو العزيز المستعان المستغاث المنتصر
من حبه دارالنعيم و بغضه نارالسقر
و قضائه سوق القضاء و قدره فوق القدر
و سخائه سکب السحاب و سيبه صوب المطر
و کلامه ملک الکلام و فکره رب الفکر
هو سيد الشرقين و الغربين من بحر و بر
و مقدارالاقدا في الاقطار من خير و شر
و ابوالملوک الساده الطهر الميامين الغرر
و ابن الخواقين القروم القاده الغرالزهر
من آل قاجار الکرام اولي المهابه و الخطر
خلف به بين الوري ترک ابن يافث مفتخر
يزهوبه ترک کمال يزهو بسيدنا مضر
ظل من الرحمن بالفتح العلي مشتهر
فالفتح منه و العلي و النصر منه و الظفر
و الشمس تجري باسمه حتي تفوز المستقر
ساس الممالک و الملوک اذا نهي و اذامر
فذا قضي امرا فامار القضاء مؤتمر
و اذا تنمر بالعتاب فکل جلد مقشعر
ويدکدک الصم الجلاميد الصلاب من الحجر
و اذا ترحم بالعباد فکل ذنب مغتفر
ويهر اعصان المني هزالصباء عصن الشجر
و اذا تبسم ضاحکا فالورديبسم عن زهر
فکانما ياقوته تفتر عن عقدالدرر
فوحق من حج الحجيج له ولبي و اعتمر
بمآثر و مفاخر فوق الحکايه و الخبر
البدر يحکي خده حاشاه کلا و القمر
اوبشبه الصافي الصقيل بذي و شوم ذي کدر
ان المليک ابا الملوک هو الذي اعيي الفکر
من کونه معني و اکوان الوجودهي الصور
ملک الممالک و الارائک و الملايک و البشر
من عنده علم الکتاب و سرآيات السور
و بيانه فصل الخطاب و کشف اسرار اخر
رب الصحايف و الصفاح اذاسطا و اذا سطر
خطاب به ميرزا محمد شفيه «صدراعظم» هنگام توقف اردوي شاه در چمن اوجان
ان للصدر خصالاً هي للقدر کمال
انما الصدر کمال و جمال و جلال
حبه للقلب قلاب و للعقل عقال
بغضه کفر و الحادو و زرو و بال
جوده سکب و نهب لاعطاء لانوال
فهو بالرزق ضمان و له الخلق عيال
عدله قسطاس حق قاسط في اعتدال
فيه موت و حيات و ثواب و نکال
و فراق و بعاد و عناق و وصال
و نشاط و انبساط و ملال و کلال
و به يبقي الهدي حياً کما يفني الضلال
فيه للاکوان اعمال خفاف و ثقال
ثم للعمال اعمار قصار و طوال
ولدراسکنو فيها الي الاخري انتقال
فحساب و کتاب و جواب و سؤال
و جحيم و نعميم و ضرام و ظلال
قلم في کفه تجري کما تجري النبال
فيه للکفر اضطراب و اضطرام و اشتغال
ولدين الحق جاه و جلال و جمال
و به ينتظم السلم و يشتد القتال
منه حکم و مثال و من الدهر امتثال
فهو غصن مورق منه علي الدنيا ظلال
مستظل منه من کان له بالخير فال
من ملوک و سلاطين لهم ملک و مال
ترتوي من رشحه منه و هادي و تلال
و رياض و حياض بل بحار و جبال
فهو بحر قعره في الغوص ممالاينال
للعدي ملح اجاج للوري عذب زلال
او سحاب ساکب فيه جواب و سجال
فانسکاب و انصباب و انهمار و انهمال
ساحر يسحر لکن سحره سحر حلال
مخبر عما يقول الناس في السر و قالوا
و سواء عنده ماض و ماتي و حال
قل لحسادک يا صدر هلموا و تعالوا
لي عصئي تهتز ماهزت عصي و حبال
فلموسي اليوم فعل و لفرعون انفعال
ان اقواماً الي العداء اعتابک مالوا
بلغتهم من مواليک سياط و صيال
و متي کان لبغض منهم اليوم مجال
لن تخاف الا سدان جالت حمير و بغال
انت صدر في ذري الا فلاک و الافق نعال
کل علم لم تعلمه الوري قيل و قال
لک مجد ماله مادامت الدنيا زوال
دم و عش بالعزماهب جنوب و شمال
در نکوهش صدر اعظم وقت
لابهاء لادهاء لابيان لاعباره
فيما ذاتدعي يا مدعي شغل الوزراه
ابقطرام قواره ام بقد کالمناره
ام بغارين لکل منهما الف مغاره
قل متي فرزنت يا بيدق شطرنج الشراره
و متي اقرشت يا الام من رهط الفزاره
ان ايراني الفلک الاعظم يوماً بالحقاره
اين امثالک يا منتوف من تلک الجساره
اتري تخفض قدري بعد ترک الاستزاره
قل لنا من انت حتي تبغي منک الزياره
انت نفخ صادر في صدر ايوان الصداره
سافر من داره کانت لک الجعره جاره
نعم ما بلغت بالامال من تلک السفاره
فافلعن ماشئت من غيظ و طيش و حراره
و اطلب الاموال من حيث تري لقياالتجاره
و اضعفن عشراً عليها تاره من بعد تاره
انما الا ملاک من عشريک في نهب و غاره
و کذا الملاک في عدم و عسرو خساره
و بحکم يا قومنا غربانکم صارت مظاره
هل يرجي عاقل من علقم الاالمراره
ذهبت عن دوحه الدوله و الذين النصاره
فهو بالله لقرع الشرع و العرف حجاره
و هو في مخزن بيت المال من دارالاماره
فاعل بالله ما يفعل بالانبارفاره
او کما تفعل في محتلج القطن شراره
هل سمعتم سرقه نظهر في زي التجاره
او رأيتم رشه تحت غشاء الاستعاره
فيه سرقل مايدرج في طي العباره
قلت نبذاً منه و العاقل يکفيه الاشاره
انا بيکار بودي الحق ام الهمه کاره
در شکايت از روزگار
سئمت من امتداد زمان عمري
و من نهي انا ني بعد امر
و من يومي و من ساعات يومي
و من شهري و من ايام شهري
و من شغلي و من شرکاء شغلي
و من دهري و من ابناء دهري
فبادت اخوني و بقيت فرداً
و وحد انا بلا عضد و ظهر
و جاروني کلاب بني رعاه
طغاه من ذوي ناب و ظفر
اذا ما جئت بالاعجاز يوماً
تعارضني مکائدهم بسحر
و ان اشرقت بالانوار ليلا
تقا بلني بنار ذات جمر
فداخل کل قصار بقصري
ولاعب کل فخار بفخري
و شب مقبلوا نعلي حتي
هووا ان يبلغوا به مقام صدري
فکم من حاسد حسبي و مجدي
و کم من طالب نشبي و وفري
قطعات تازي
وجهت وجهي مسلماً لفاطر قد فطرک
آمنت بالله الذي
بصنعه قد صورک
احب من تحبه
و من يحب منظرک
تالله کنت هالکا
في شقوقي لولم ارک
فتحت قلبي عنوه
روحي فداک اي پسرک
قائم مقام به سيدالوزراء والد ماجد خود نوشته است
يا سيدالزراء مالي حاجه
الا اليک و انت تعلم حاجتي
فانظر الي و اسعفنها و استرح
من شرابر امي و سوء سماجتي
به ميرزا محمد بروجردي نبشته
جاء الکتاب فجائني روح و ريحان و راحه
مما حوي نکت البلاغه و البراعه و الفصاحه
جمعت صحيفتک الشريفه بالکنايه و الصراحه
بين اللطافه و النظافه و الظرافه و الملاحه
ما کان فيها سيئي لولم يکن فيما لاستماحه
اقصر فان الاستماحه اس بنيان الوقاحه
ماذا يضرک ان ارحت اخاً و نفسک مسترحه
***
لم ترعيني مثلکم فاضلا
لکن شيء شاء و شاآ
يبدع في الکتب و في غيرها
بدايعاً ان شاء انشاءآ
ارجوزه در خواهش کردن ولي عهد کشف رمز فاضل خان گروسي مسمي به بخج حدر را از قائم مقام
الحمدلله الهلي الاجلل
ثم الصلوه للنبي المرسل
و آله ائمه الاطهار
و صحبه الغره الاخيار
و بعد قد امرت يوم الاربعا
بماسيتلي عن قريب طايعاً
لصاحب النعمه و الالاء
ذي الحضره السنيه الوالاء
ذخرالوري ملاذکل الناس
و فخر ارباب النهي عباس
ميشد المملکه البهيه
و نائب السلطنه العليه
راي امير بعد فحص زايده
قاعده متي قليل الفايده
قال ائتنا بفکرک السديده
قاعده موجزه جديده
فعبده الضعيف فوراً بشره
برسم قانون جديد لم يره
و هو يسمي البجخي الحدري
لم يلتفت بهاسوي من يدر
حل رمز بجخ حدر
غير ذات الثلث و الاثنين
و الهوا فتح ذاک بالجمله
(ث، ش) ت – ق – ي
ه – و – ا
ضبطها رسمها مرتبه
همه العجمه عجمه الهمله
***
دقت الباب و استزارت سجيرا
قينه في يمينها شمس راح
فدنت مضجعي و ثالث برفق
سيدي قم فلاح ضوء الصباح
جلايرنامه
چنين گويد غلام تو جلاير
که من رفتم ز شرا تا ملاير
بديدم جملگي شه زادگان را
همه سرو سهي آزادگان را
نديدم مثل شه زاده محمد
که يزدان حافظش بادا ز هر بد
به نستعليق مثل ميرعماد است
شکسته خطش از درويش ياد است
به نقاشي بود مانند ماني
ندارد در هنرها هيچ ثاني
مهندس باشد و سرباز و جنگي
زبان ها داند از لفظ فرنگي
تن و توشش، تن و توش تهمتن
دل و دستش بود دارا و بهمن
نه مثلش عالم علم و ادب هست
نه منشي مثل او اندر عرب هست
نه رستم مثل او شيرين سوار است
نه نيرم هم چو او در کارزار است
نه يک تيرش خطا آيد به آماج
نه بر خاک افتد اندر وقت قيقاج
جريدش صاعقه اي پر زور و تند است
که مثل توپ هفتاد و دو پوند است
جلايز زان جريد بسيار خورده
ز خون روي زمين را لعل کرده
پر از خون چکمه ها از پا کشيده
تفقدها از آن شه زاده ديده
بروجرد و نهاوند و ملاير
همه جا بوده در خدمت، جلاير
پلوهاي بروجرد و نهاوند
يخ و مشک و گلاب و شربت قند
خورش هاي ترش مازندراني
کباب و قله و ساک و بوراني
قطاب و قرص و نقل و آبدندان
نزاکت هاي نغز باب دندان
مرباهاي بالنگ و به و سيب
گرفته از گلاب و قند ترکيب
همه از دولت شه زاده ديده
به کام دل چمن ها را چريده
جلاير نوکر اخلاص کيش است
به خدمت از همه خدام پيش است
شب و روز در حضور شاهزاده
کمر بسته، به خدمت ايستاده
شکار کبک و آهو روز رفته
کشيک چي بوده شب را هم نخفته
به هر جا بوده نهر غرق گاهي
بلاگردان شده بهر سپاهي
به جوي افتاده و از جون گذشته
چو گير از لجه ي جيحون گذشته
زمستانش گل و لاي و لجن ها
به جاي خز و سنجاب و کجن ها
چقر کوبان به هر سو اسب رانده
معلق خورده زير برف مانده
ملک زاده از آن اوضاع و اطوار
تعجب کرده و خنديده بسيار
جلاير جان دهد در راه آقا
چه پروا دارد از سرما و گرما؟
همان وقتي که اندر جورقان بود
به خدمت روز و شب بسته ميان بود
سه الف از مال مردم اخذ کرده
به شه زاده همش را عرض کرده
سپرده جمله بر صندوق خانه
گرفته قبض تحويل از خزانه
قلمرو را جلاير در کف آورد
نه پنداري که سعي آصف آورد
نفاق اندر ميان شهر انداخت
کلانتر را به بند قهر انداخت
کلانتر نيمه شب از شهر بگريخت
اساس دولت طهماسبي ريخت
جلاير در تفتن نابلد نيست
تفتن پاره اي اوقات بد نيست
متاع رايج اين جا نفاق است
نه آذربايجان، اين جا عراق است
جلاير؛ زاده ي طهماس خان است
نشيمن کرده اندر اصفهان است
هنرها در جواني کسب کرده
بسي مشق تفنگ و اسب کرده
سفرها کرده در دريا و خشکي
نشسته روي اسب و توي کشتي
نکرده ياد اقوام خراسان
ز کف مال پدر را داده آسان
ز مادر چند پاره سنگ مانده
که چون از زندگي دل تنگ مانده
به نازل قيمتي بيع و شراشد
همه خرج و خوراک بچه ها شد
کنون ديگر نماند از مال دنيا
به دست او مگر يک جفت و يک تا
بلي! خالي نباشد از کمالي
که گاهي عرضه دارد حسب حالي
جلاير ديده در طي رسايل
فتاوي مجتهدها در مسايل
تمامي حيله هاي شرع داند
به دعوي و درک ها در نماند
به هر مجلس که آيد بي توقف
کند در علم ها دخل و تصرف
به استنجا و حيض و استحاضه
کنند از وي زن و مرد استفاضه
جلاير کاتب مطلب نگاري است
محرر کهنه ي سررشته داري است
شب مهتاب کاغذها نويسد
غلط هر جا شود في الفور ليسد
قلم بر دست و عينک بر دماغش
رقم بر روي زانو بي چراغش
قراقر در شکم از شدت جوع
به سر سوداي نظم امر مرجوع
شب ديجان بدين سان روز کرده
خيو بر ريش پالان دوز کرده
چو پيدا شد به مشرق روشنائي
بخورده شير گوسفندان دائي
دعا بر دولت شه زاده کرده
هر آن چه بود و نيست آماده کرده
***
جلاير در سواري اوستاد است
به اسب اندازي از رستم زياد است
جريد افکن، تقلا زن، سواري است
تفنگ اندازي، و نيزه گذاري است
به پيش روي و قيقاج و چپ و راست
زند گوئي به هر جائي دلش خواست
پياده گشته خفته رو به بالا
به عون حضرت باري تعالي
به چنگي لوله، بر چخماق چنگي
قراول رفته، در پشت تفنگي
تفنگ آورده پهلوي بنا گوش
که باشد جانب بالاي سر، روش
نشان کرده کلاه يک قراگوز
که پشمش بد به سان پوست مرغوز
حلول اندر نشانه کرده گولي
مثال مذهب شيخ حلولي
سه باج اقلو گرو از منشي نجد
ببرد و عالمي آورد در وجد
سواري نيزه دار از ايل گوران
ز نزديکا سليمان خان نه دوران
به ميدان جلاير آمد آن روز
که گردد بر جلاير بل که فيروز
کهرجان هم چو آهو در دو آمد
جريدي از جلاير پرتو آمد
به گوران خورد و گوران بر زمين خورد
معلق از جريد اولين خورد
کهر جان اسم خاص اسب بنده است
که خود از کره گي دل چسب بنده است
يکي اسب و دگر منقار قوشم
که شيهش مثل شهناز است به گوشم
صراحي گردن و خوش چشم و سرسخت
قلم باريک و سم گرد و کفل تخت
***
جلاير هر دو چشمش سرمه دارد
ز پوشن يک عبا، يک ترمه دارد
قباي عاقري پوشد بغل بند
کلاهش از عرق گاهي کند گند
فرنگي باشدش ار خالقي چيت
مصوناً عن جنودالبئر و البيت
قصب دوزد هميشه زير جامه
قريناً بالسعاده و السلامه
به دستش گرفتد پول حلالي
خرد از ترمه ي کشمير شالي
قصب تنبان و پيراهن کتان است
به پا جوراب کار اصفهان است
کمر بندد ولي از بهر خدمت
شود بيگلربيگي، در شهر خدمت
ز چرم ساغري در پا کند کفش
برون آرد ز پا هر جا بود فرش
***
جلاير سينه ي پرسوز دارد
وطن در تکيه ي نوروز دارد
کند هر روز و شب يک اشرفي صرف
سواي قيمت فرش و مس و ظرف
زمستان است و درها پرده خواهند
اروسي هاي کاغذ کرده خواهند
زغال و هيمه و يوشن گران است
کلک جفتي به يک صاحبقران است
کراي حجره و اصطبل خواهند
که از ما بعد و از ما قبل خواهند
نباشد در کف اکنون پول نقدي
که باري حل شود از صره عقدي
به چو خط سنگک از خباز گيرم
پيازي با هزاران ناز گيرم
پنير تند و تيزي هم چو تيزاب
که سنگ و روي و آهن را کند آب
ادام نان کنم، در هر سحرگاه
خورم نان، و کنم جان، و کشم آه!
جلاير زاده ها آبگوش خواهند
يتيمان رخت و بالاپوش خواهند
سه شاهي کاسه از پيتي پز آرد
دو عباسي ز کرباسي گز، آرد
ز هرگز يک گره بزاز دزدد
مرق از کاسه پيتي ساز دزدد
سه کمچه آب لاي اندود پيسه
به هر يک رفته يک شاهي ز کيسه
براي کودکان آرد يتيمي
که خود نوشد از آن در راه نيمي
همه بيگانه ز انصاف اندر اصناف
چه بزاز و چه بقال و چه علاف
خوشا آنان که از بز کهره گيرند
نه از قاب پيه و شهره گيرند
امان از ياد دوشاب ملاير
که آرد آب در کان جلاير
***
جلاير قرض او بي حد مر، شد
ز سرما حالتش از سگ بتر شد
جلاير تا زنخ در زير قرض است
ز سرما تا سحر هر شب به لرز است
چرا شه زاده از حالش خبر نيست
به فکر کودکان در به در نيست؟
جلاير هرچه گويد راست گويد
تمامي بي کم و بي کاست گويد
جلايرزاده عبد زر خريدي است
که اين جا آمده بهر اميدي است
نه شه زاده به درگاهش طلب کرد
نه او ناخواسته ترک ادب کرد
اگر من پير هستم او جوان است
سزاي خدمت اين آستان است
نه نا اصل و نه اوباش است اين طفل
چرا بايد که در کنجي بيفتد؟
چو گيلاني که از پنجي بيفتد
طمع دارد ز لطف شاه زاده
که گردد شفقتش بروي زياده
الهي تا جهان پاينده باشد
پس از هر رفتي آينده باشد،
رود ادبار، آيد بخت و اقبال
به هر روز و به هر ماه و به هر سال
براي چاکران شاه زاده
که بادا عمر و دولتشان زياده
***
جلاير يک سفر بغداد کرده
ز ياران و رفيقان ياد کرده
خصوصاً در زيارت هاي مخصوص
به زير چلچراغ و پاي فانوس
اول داده به باشماقچي فلوسي
پس آن گه داده بر درگاه بوسي
رواق اولين را کرده تعظيم
به خادم داده يک باج اقلي و نيم
وزان پس تا زيارت گاه رفته
گدائي رو به تخت شاه رفته
زيارت نامه خوان خوش صدايي
به پيش آورده و خوانده دعايي
زيارت کرده جاي آن دو انگشت
که بيرون آمد و بدخواه را کشت
در ايوان طلا کرده نمازي
به گفته باخداي خويش رازي
پي حاجت گرفته بند قنديل
زده سر بر زمين افکنده منديل
خروشي برکشيده از دل ريش
به آب ديده شسته سبلت و ريش
گه بيني بر آن مخلوط کرده
کثافت کاري مضبوط کرده
سجودي کرده و در خواب رفته
کتاني در بر مهتاب رفته
ميان نوم و يقظه ديده باغي
در آن روشن ز هر لاله چراغي
سمن با ارغوان هم راز آن جا
به حسرت چشم نرگس باز آن جا
نقاب از رخ فکنده شاهد گل
پريشان طره ي پرتاب سنبل
سرابستان خوش آب و هوائي
در آن بنهاده تخت پادشائي
ملايک صف زده بر گرد آن تخت
نشسته پادشه با هيبتي سخت
جلاير لرزه بر اندامش افتاد
تو پنداري به سر سرسامش افتاد
که يارب اين بهشت دل گشا چيست؟
نشسته روي تخت اين پادشا کيست؟
ندا آمد که يا عبدي جلاير
لکم من عندنا خيرالذخاير
دعاي تو، به سوي آسمان شد
هر آنچ از ما طلب کردي همان شد
امام و پيشواي توست اين شاه
به دل گر حاجتي داري ازو خواه
جلاير زين بشارت شادمان گشت
همه شکر خدا ورد زبان گشت
دويد و رفت و خاک راه بوسيد
پس آن گه پاي تخت شاه بوسيد
شهنشه گفت: آخر مطلبت چيست؟
جلاير گفت جز اين مطلبم نيست،
که: شه زاده محمد را ز شاهان
برافرازي به کام نيک خواهان
وجودش تا ابد محفوظ باشد
ز عمر جاودان محفوظ باشد
ز آسيب جهان پايش نه لخشد
خدا او را به شاه ما به بخشد
***
امام و پيشوا در خنده افتاد
دو لعلش در سخن تابنده افتاد
که مقصود تو با انجاح ماضي است
ولي عهد از محمد شاه راضي است
نگويد با پدر جز راست هرگز
نه منصب، نه حکومت، خواست هرگز
ولي عهد ار به او ملکي سپارد
طمع در ملک همسايه ندارد
نشوراند به حاکم ها رعيت
نخواهد بر مسلمانان اذيت
نه مفسد را دهد پول زيادي
که خيزد قتل و آشوب و فسادي
ندارد پول اگر دارد همين است
که در راه کرور هشتمين است
از اين رو کار او خوب است دايم
قرين با هرچه مرغوب است دايم
چه گل ها کز مراد خود بچيند
به دنيا و به عقبي بد نه بيند
***
خوشا آنان که ملک و آب دارند
يو و اوجار و چوم و گاب دارند
برون خانه شان يک خرمن کود
ز سرگين مراعي گشته موجود
همه نرخر ز ماده خر گرفته
ز گاو ماده گاو نر گرفته
چو خورشيد آمد اندر برج ماهي
زمين شد از سپيدي در سياهي
خران بارکش را گاله بندند
به گاله بارکود از چاله بندند
به کود اندر کنند اطراف گوشن
چنان کاندر تن ابطال جوشن
پس آن گه خور به برج بره آيد
زمين ها پر ز شنگ و تره آيد
ز هر سو دنبلان و قارچ خيزد
همه چون کاسه و چون پارچ خيزد
هوا را اعتدال تازه بيني
ز گل بر روي گلشن غازه بيني
برآيد ابر و بارد نم به هر دشت
صبا آيد به گلشن بهر گل گشت
زمين هاش شيره دار و نرم گردد
دل مرد کشاور گرم گردد
اول جفتي ز گاوان گرامي
برون آرد ز آسيب جمامي
وزان پس يو نهد او جار بندد
کمر را تنگ بهر کار بندد
يکي گوران گرفته بر کف خويش
براند گاو و گوشن را کند خيش
چو فارغ گردد از شخم سه باره
به گوشن افکند تخم بهاره
تموز آيد زمين ها تشنه گردد
همه خار و خسک چون دشنه گردد
سراسيمه کشاور بيل در دست
ز بالا آب آرد جانب پست
زمين ها را حياتي تازه آرد
به پاليز آب بي اندازه آرد
پس آن گه نوبت پائيز آيد
زمين ها جمله گندم خيز آيد
ز جا خيزد کشاور صبح زودي
به دست آرد يکي داس درودي
دروده، دسته کرده، کاه و دان را
به خرمن آرد آن بار گران را
به چرخ آهنينش خرد سازد
چو باد آيد يواشن برفرازد
جدا سازد به باد از کاه دانه
پس آن گه پر کند انبار خانه
پس آن گاهش برد در آسيائي
پر آبي، تيز گردي، نرم سائي
بسايد نرم و در تاپوش ريزد
به غربالش کند بانوش بيزد
گزين کرده تغار و لانجيني
دقيق آورده و کرده عجيني
خمير گندمي را چونه کرده
ز مرغانه بر آن گلگونه کرده
ز مغز کنجد و شمليد و خشخاش
زده نقشي بر آن خوش تر ز نقاش
پس آن گه خم شده هم چون سياوش
فرو برده سر اندر بحر آتش
جلاير از پس او بند کرده
لواطي چون نبات و قند کرده
فرو رفته دو سيخ اندر دو تنور
که بادا چشم بد از هر دوشان دور
وزان پس کارها از هم گذشته
کمر خالي و نان ها پخته گشته
بت پرخاش جو دشنام گويان
حکايت ها ز ننگ و نام گويان،
لواش و پنجه کش هاي برشته
سپيد و پاک چون هوش فرشته،
برون آورده و بر خوان نهاده
براي خانه و مهمان نهاده
فغان از ياد ايام جواني
زمان عيش و عين کامراني
جلاير را لبي پر باد سردست
به روز و شب همي او را دگر دست
که داد از پيري و پيزي گشادي
ز ياد هيضه و حوش و جسادي
که درد هيضه و زخم بواسير
جلاير را نمود از زندگي سير
***
جلاير زان شديد الجوله آيد
که استقبال رکن الدوله آيد
نهاده رو به دروازه خيابان
گذشته از پل و خندق شتابان
چو مرغي کو قفس را در گشوده
به شوق باغ و بستان پرگشوده
به صد تعجيل و سرعت راه پويد
به هر گامي هزاران شکر گويد
که رکن الدوله را با خاطر شاد
شهنشاه جهان آن جا فرستاد
تعالي الله وجود فايض الجود
اخص و اکمل از هر نوع موجود
بهشتي گشته در دنيا پديدار
به هر بيننده داده بار ديدار
نه آن جنت که در عالم عيان نيست
هم اسم است و رسمي در ميان نيست
کنون شاد است و خرم هرچه جان است
که روز عيد آذربايجان است
خصوصاً نايب سلطان غازي
ز رکن الدوله شد اين قدر راضي
که را ياراي اين تقرير مسعود
کرام الکاتبين تحرير فرمود؟
ز ديدار برادر شادمان شد
زمين گوئي که رشک آسمان شد
همه بهجت فزا گشت و طرب خيز
سراسر خطه ي معمور تبريز
خرابي ها که پار از روش رخ داد
ز رکن الدوله شد امسال آباد
خداي لم يزل چون از ازل خواست
که کار دين و دولت زو شود راست،
شهنشاه جهان او را گزين کرد
مسرت بخش دل هاي حزين کرد
که در اين مملکت با رغم حاسد
به اصلاح آورد هر کار فاسد
زر و سيم آرد از تهران به خروار
که لشکرها بيارايد دگربار
حدود ملک را محروس دارد
مصون از دستبرد روس دارد
رهيم از نيستي، يا بيم هستي
سرآيد روزگار تنگ دستي
***
جلاير مرکب رهوار دارد
برايش کاه و جو بسيار دارد
چو مرکب را بر آن درگاه راند
همه مدحت سرايد نعت خواند
سر از پاکي شناسد تشنه کامي
که يابد مکنت شراب مدامي؟
گدايي رنگ يک شاهي نديده
به وصل گنج قاروني رسيده،
مثال مردمان مست و مخمور
ز عقل و دين و دانش گشته مهجور،
به شوق ديدن ياران ديرين
که آيند از ره تهران و قزوين،
عجوز و بي خود و بي تاب گشته
فرامش کار خورد و خواب گشته
دمادم چپ زده تصنيف خوانده
کهرجان يرقه کرده تند رانده
تو پنداري به عجز و التماسي
ز همراهان گرفته شمپناسي
به لحني کز صفاهان ياد دارد
ز قاش زين ترنگ تنبک آرد
سه مينا خورده و از دست رفته
ز يادش قصه ي خون بست رفته
بيار اي جان من جام مديره
که هر جا هست چون کرمان و، زيره
ويزي را اگر کشتند، کشتند
که مردم گاه نرم و گه درشتند
نبايد ترک شادي کرد و غم خورد
نه چاي و قهوه را بايست کم خورد
ستاره گه به صلح و گه به جنگ است
گهي با روم و گاهي با فرنگ است
کنون که جنگ عثماني و روس است
عجم را نه فغان نه فسوس است
عجب دارم از آن قومي که خيزند
که خون يک دگر بيهوده ريزند
گروهي بين همه بي باک و سرکش
شناور گشته در درياي آتش
پي هيچ اين جدال و جنگشان چيست؟
به قصد يک دگر آهنگشان چيست؟
مگر دنيا نه آن دار خراب است
که از آغاز بنيادش بر آب است؟
به ياد آور که ناپليون چه ها کرد
به يک دم خرج صد ميليون چرا کرد؟
به شهر روس آتش از چه افروخت؟
کليساهاي روسي را چرا سوخت؟
کجا رفت آن همه اسباب جنگش
چرا خفت آتش توپ و تفنگش؟
نه آن هم قصد اسلامبول مي کرد
فزوني ها به زور و پول مي کرد؟
چرا سودي نديد از پول و از زور
به خاک انگلستان رفت در گور؟
بلي دنيا سراسر هيچ و پوچ است
همه جنگ خروس و جنگ قوچ است
***
جلاير سر به جيب فکر برده
بسي انديشه در اين کار کرده
که يارب آن دو قوچ مست و مغرور
که با هم آزمايند اين چنين زور،
از اين زورآزمائي سودشان چيست
گناه جلد خون آلودشان چيست؟
چو حيوان را فزون از يک شکم نيست
به روزي هم مجال بيش و کم نيست،
چرا رنجه کند پيشاني و شاخ؟
تنش ريش آيد و پهلوش سوراخ
کسي کو داند اين راز نهان کيست؟
که خود جنگ خروسان از پي چيست؟
بحمدالله که در اين عهد و ايام
نه قاضي داند اين، نه شيخ الاسلام
شگفت آيد از اين قومي که گويند:
که با هم اهل دنيا صلح جويند
معاذالله حديث آشتي کو؟
به عالم گوسفند داشتي کو؟
بود گر داشتي تا شير نوشند
شود کشتي چو آخر پاک دوشند
اگر صلحي کنند تدبير باشد
که اين هم خدعه و تزوير باشد
در اول بايد از زر، زور جستن
چو زور آيد به از زر، دست شستن
فراغت نه به صلح و نه به جنگ است
به حاضر کردن توپ و تفنگ است
چو دشمن زور بيند در برابر
تو را هم دوست گردد، هم برادر
اگر بي زور و عاجز بيندت دوست
بکوشد تا برآرد از تنت پوست
حديث دوستي حرفي معماست
ز ميل و مهر اسمي بي مسماست
دو دل با هم نه پاک است و نه صاف است
وجود صلح چون عنقا و قاف است
هر آن سرور که بر سر تاج دارد
جهان را جمله چون آماج دارد
مگر تدبيرش آيد سد تقدير
شود مأيوس و بر سنگش خورد تير
سکندر چون به ظلمت رفت بشگفت
که هر جا روشنائي بود بگرفت
همان کاووس چون ملک زمين يافت
طمع در آسمان آورد و بشتافت
طمع ها در گل آدم سرشته است
کسي کو را طمع نبود، فرشته است
***
جلاير نيز اگر طماع باشد
به خود تنها مديد الباع باشد
طمع دارد که با ارباب بينش
خداوندان ملک آفرينش،
نشيند نکته هاي نغز سنجد
چو دربندند از دربان برنجد
مثال حضرت مخدوم آفاق
که دايم خلطه با خلق آيدش شاق
نخواهد روزگار خويش ضايع
نشيند فرد و بنگارد وقايع
کسي را بار ندهد جز به اکراه
گريزد از مسيله گاه و بي گاه
هجوم مردم اندر مسيله
مثال جو بود کايد به کيله
همه بر يک دگر انبوه گشته
بروي هم شده چون کوه گشته
کناره کرده زان انبوه، صاحب
به خلوت رفته بي يار و مصاحب
گزين کرده وثاق نيک بختي
سرابستان پر آب و درختي
فضائي پاک از ناپاک آن جا
نه لاي و گل، نه گرد و خاک آن جا
صبا فراش آن بستان سراي است
هزارش نغمه گر، دستان سراي است
بروي سبزه اش ننشسته گردي
روان در حوض آن خوش آب سردي
ز گل ها و رياحين رنگ رنگ است
نه جاي رفتن آن جا، نه درنگ است
***
جلاير چون گذارش بر ري افتاد
به مهمان داري کهياي بغداد
بسي اعجوبه در پاشويه ها ديد
که الحق واجب الواگويه ها ديد
تو اي دشت اوجان پيوند جاني
بهشت ملک آذربايجاني
به کام نيک خواهان شادزي، شاد
هميشه سبز و خرم باش و آباد
که اينک نايب شاه جوان بخت
فزايد در فضايت رونق بخت
ز يک سو ساز ناي و کوس عيش است
دگر سو بانگ هاي و هوي جيش است
خداوندا ترا ديگر چه عزم است؟
که ناي بزم تو با کوس رزم است؟
قفي بالا من قومي بالفراغه
که لشکر مي رود سوي مراغه
***
جلاير رفت و بر خود کرد واجب
که گيرد پول و بدهدشان مواجب
عمر را، هم سفر با خويش کرده
عجب ها زان سبيل و ريش کرده
بشارت باد! کان سني نجس رفت
سري کو آمد اندر زير فس رفت
ز فس يک منگله آويز کرده
جهاني را عفونت خيز کرده
چو اول منزلش مشکين جق آمد
عمر را ميل نان و قاطق آمد
جلاير بستند از دهقان لواشي
ز ماش و لوبيا آورد آشي
عمر زان گونه يورش بر طبق کرد
که دهقاني معاوي را دمق کرد
پس آن گه رو به جام آب آورد
که نتوان تشنگي را تاب آورد
عطش ساکت نشد از جام و کوزه
سر اندر جو فرو شد تا به پوزه
خورش نفاخ و آن پرخوار گستاخ
صداها آيدش هر دم ز سوراخ
چو با اصحاب تا فرسنگي آمد
ز ناقوسش صداي زنگي آمد
همانا مهره را در طاس انداخت
به ريش خويش، آن خناس انداخت
ز درد دل فغانش بر سما شد
بگفت آه! اين بلا از لوبيا شد
علاجم کن جلاير جان که مردم
که جان بر مالک دوزخ سپردم
طبيب گر بدي با يک اماله
نمودي چاره هاي آن نواله
غلط کردم که از اين آش خوردم
ز آش لوبيا و ماش مردم
بود دست من و دامانت اي دوست
اگر دستوري آيد دست، نيکوست
چو ميراث است دستور از خليفه
که تفصيلش رسيد از بوحنيفه
ولي آن شيشه لحمي بود و آبم
اگر ميم که وصل او نيابم!
اگر آن شيشه بر دستم فتادي
همين سدي که بستم مي گشادي
بگفتم: کو طبيب و کو دوائي
کجا شيشه بود در، هم چو جائي؟
حکيم باشي به اردو ماند و شيشه
هر آن جا خرس باشد هست بيشه
بگفتا يک سواري چست و چالاک
به اردوگر رود از بهر غمناک
رساند شيشه ي دستور زودي
که شايد سده از ريشم گشودي
سواري پس فرستادم به اردو
که پيداگر تواند کرد هر سو
بشد پيدا چو کرده او تلاشي
به جيب نوکر حکيم باشي
حکيم باشي شنيد اين هاي و هو را
تفحص کرد چون احوال او را،
بگفتا: شيشه هست اما به کار است
چه گونه مي دهم گر جان سپار است،
مگر دينار نقدي ريزيم مشت
به شيشه پس تواني برد انگشت
فرستم آدم و خفته کنندش
اگر زر نيست کردم ريشخندش
بگفتا: اين مگو خرس بزرگ است
به حيله روبه، اما شکل گرگ است
تعارف داند و چربي زباني
ز سودايش نه سود و نه زياني
عمر گر، به شود، بدهد ترا اسب
عربي زاده تازي خوب و دل چسب
فرستاد اين و دادم زود حالي
که بد حال است ديگر کو مجالي؟
دو درهم کن غذايش را معين
که بايد اين عمر شکل برهمن
بگفتا: آدمم دارد وقوفي
که خواهد داد او را هم سفوفي
ولي يک من نمک با مشگکي آب
بر او ريزد کند پس اندکي خواب
دو ران ماده گاميش کهن سال
خورانندش غذا چون هست بدحال
پس آنگه حال فوراً باز گويند
که گر اين چاره نبود چاره جويند
برنجي شيشه اي بودي سه پاره
به هم چون وصل شد گشتي مناره
نهاد آن بوق بر سوراخ خيکش
بر او مي ريخت پس آبي ز ديگش
چو پر شد مشگش، از حلقش به در شد
سبيل و ريش و سر تا پاش تر شد
غرض اعجوبه اي بود اين حکايت
که رفت از حال نحس او روايت
***
جلاير شرح ديگر را بيان کن
گهر آور نثار اين و آن کن
ولي عهد شهنشاه جوان بخت
که ز آغاز آمد او شايسته ي تخت
ثنايش ذکر لب کن صبح تا شام
بقايش خواه از قيوم علام
وجودش فيض بخش خاص و عام است
از اين اندر دو عالم نيک نام است
که تيغ او پناه ملک و دين شد
يکي سدي است ليکن آهنين شد
چو سدي کو سکندر بست بر آب
بياني مي کنم نيکو تو درياب
که بستن سد به آبي از کم و بيش
چو ممکن هست، چندان نيست تشويش
ولي از آتش سوزان گريزند
چه سان خلق جهان با او ستيزند؟
ز آتش صعب تر چون نيست در کار
خدا زان خلق را ترسانده از نار
ولي عهد شه از اين تيغ تيزش
که سي سال است با آتش سيتزش،
به پاس دين درين درياي آتش
ببسته سدي اما سخت و دلکش
نموده حفظ خرمن هاي دين را
از آن آتش مسون دين مبين را
هر آن کس شکر اين نعمت ندارد
ندانم بهره اي از عقل دارد؟
چه داند آن که دستش دور از آتش
بود بر گردن ياران مه وش
عراق و فارس تا سر حد کرمان
ز دارالمرز گويم تا خراسان
يکي در فکر عيش و ناز و نوش است
يکي هشيار و آن ديگر خموش است
يکي را شوق گل کاري به سر هست
يکي فکرش همه در جمع زر هست
يکي برپا نموده کاخ دلکش
درو هم شمع و فرش و آب و آتش
يکي بر ترمه و بر پول نازد
به سودا کار خود را خوب سازد
يکي گويد که: چون رستم کنم رزم
نه در ميدان، ولي در مجلس بزم
يکي ديگر به تدبيرات و حيله
به خورشيد گويد: «اي نور قبيله»
يکي با همگنانش در جدال است
بگويد: صلح نزد من محال است
نخواهد خلق را يک روز راحت
زمين بخل را دارد مساحت
بگويد: کس ز من بهتر نباشد
که من زور و زرم کم تر نباشد
يکي سرکش ولي بسيار مغرور
که گويا هست دايم مست و مخمور
نديده توپ هفتاد و دو پوندي
چو رعد و برق پرزور است و تندي
نشسته سايه هاي سرو آزاد
کجا جنگ ارس را کرده او ياد؟
يکي خربوزه ي گر سنگ و گرگاب
خورد با نعمت الوان کند خواب
نه ببريده به سکين جز خياري
نه ديده رنگ خون جز آب ناري
يکي ليمو خورد بر دفع صفرا
کجا ديده جهان سرد و گرما؟
بديده جنگ، ليکن از خروسي
زمين آتش فشان ديد از عروسي
کجا خوردند افسوس و دريغي
کجا آغشته در خون ديده تيغي؟
کجا هم جان و مالش را تلف کرد
کجا تيغي ز خصمانش به کف ديد؟
کجا تاراج کرد و گشت تاراج
کجا تن را به دشمن کرد آماج؟
کجا بر نان خشکي کرده افطار
ز جان بگذشته سر برده به کهسار؟
کجا وي را سپاهي در کمين بود
کجا در بحر آتش هاي کين بود؟
کجا بشنيد ضرب و طعن اغيار
نبودش وقت حاجت هيچ دينار؟
رفاه خلق چون بوديش مقصود
خدا هر مشکلش را زود بگشود
مشقت چون براي مرد باشد
که راحت بهر هر بي درد باشد
بلي هر کس پسندد کرده ي خويش
نمي گويم سخن ديگر از اين بيش
ولي افسانه باشد اين خيالات
خيالات است گويند از محالات
خدا داند که هر کس قابل چيست
سزاوار جهان داري است يا نيست؟
چو خورشيد جهان آرا درآيد
ستاره محو و عمر او سرآيد
شهنشاه است چون خورشيد تابان
ولي عهد است چون ضوء نمايان
ولي نبود جدا ضو چون ز خورشيد
يکي باشد اگر نامش دو گرديد
بود اين لازم و ملزوم با هم
يکي بادام باشد ليک توام
ولي داند شهنشاه جهان دار
که او بر سروري بودي سزاوار
جلاير حسب حالي را بگفتي
در معني به نوک کلک سفتي
بکن ختم سخن را بر دعايش
چو حدت نيست تعريف و ثنايش
خداوندا پناه آن و اين باش
جهان را گو مدامي اين چنين باش
هر آن چيزي که خواهد روزگارش
شود آماده آرد در کنارش
حسودش خون جگر، با غم قرين باد
جهان تا هست هم خوار و حزين باد
جلاير را کني از رحمتت شاد
ز قيد غم شها سازيش آزاد
***
جلاير کن دعا اين انجمن را
بيار آن طوطي شکر سخن را
کند عرضي مگر او نغز و شيرين
که در اين انجمن ماه است و پروين
ولي عهد شنهشه شاد گردد
ز قيد غم دلش آزاد گردد
نباشد خدمتش زين چيز خوش تر
وگر آيد به دستش هفت کشور
کدام است آن خبر جز نقل تهران
ز ذات پاک شاهنشاه دوران
کز آسيب زمانه دور باشد
مبارک خاطرش مسرور باشد
نشسته شاد بر تخت همايون
به اقبال بلند و بخت ميمون
هر آن شه زاده يک خدمت گرفته
چو پروين گرد آن ماه دو هفته
شود رفع بلا بالمره، يک بار
ز لطف قادر قيوم قهار
بکن عرضي که از دارالخلافه
صبا آورد مشکي نافه نافه
صحيفه آمده بنوشته يک سر
همه مقصود را با عنبرتر
هوا زان نامه بس عنبر فشان است
زمين از وجود سر بر کهکشان است
ولي عهد شه از اين مژده دل شاد
شود از غم نيارد بعد ازين ياد
بحمدالله که از لطف خداوند
هم غم رفت و خاطر گشت خرسند
شه صاحب قران با بخت فيروز
ز تشريفش شب تهران بشد روز
ز يمن مقدمش رشگ جنان شد
چه تهران بل که فردوسي عيان شد
همه اهل ممالک شاد گشتند
ز قيد غم همه آزاد گشتند
دعا گو پير و برنا بر وجودش
همه از سروران سر بر سجودش
هر آن چه خواستي از لطف داور
بحمدالله به خوبي شد ميسر
کنون شاد است و خرم هرچه جان است
که روز عيد آذربايجان است
همه بهجت فزاگشت و طرب خيز
سراسر خطه ي معمور تبريز
به فصل دي بهار تازه آمد
به گلشن مرغ خوش آوازه آمد
صبا بر بوستان آهسته خيزد
مبادا شبنم از برگي بريزد
سمن با نسترن هم راز گشته
به حسرت چشم نرگس باز گشته
فکنده شد نقاب از چهره ي گل
خمارين نرگس و آشفته سنبل
گل صفرا رخش شد ارغواني
نمانده يعني از صفرا نشاني
ز لاله لاله عناب است خوش رنگ
شکفته صحن بستان رنگ در رنگ
شده خوش جعفري با مخملي جور
زمين بوستان از لاله پر نور
چه خوش آيند مينا در ميان است
که گويا ياسمن با ارغوان است
بحمدالله که در عهد ولي عهد
همه آسوده خفته خلق در مهد
به اردو زين خبر جشني به پا کرد
که الحق شادماني را به جا کرد
ز لطفش مرحمت آباد گرديد
دل غم ديده يک سر شاد گرديد
ز يک سو ساز و بانگ ناي برخاست
دگر سو بانگ کوس و هاي برخاست
زمين چون آسمان شد پرستاره
در اطرافش خلايق در نظاره
شب تاريک روشن گشت چون روز
ز آتش بازهاي شعله افروز
به آتش ها زند آبي ز رحمت
که آسايند خلقي از مشقت
***
جلاير غم مخور چون شه کريم است
تو گر يک ذره اي لطفش عميم است
دعايش ذکر لب کن صبح تا شام
ثناي او ترا شيرين کند کام
خداوندا به حق ذات بي چون
که تا در گردش است اين چرخ گردون،
کني حاصل همه آمال او را
مساعد بخت و هم اقبال او را
حسودش را خدايا در به در کن
به ذلت قوت او خون جگر کن
گرفتم حمد و نعت شاه از سر
بقايش خواستم از حي داور
پي مقصود رفتم سوي بازار
برآوردي بشد بر خرج انبار
چه بعضي قرض و خرج ديگرم بود
که بايد بر دو صد آن قدر افزود
هر آن اسباب و اموالي که بودم
به نازل قيمتي بيعش نمودم
بدادم قرض مردم از کم و بيش
که بيرون آيم از اين هول و تشويش
فرستم بر عراق اطفال ديگر
جلاير زاده هاي زار و مضطر
طلاق زوجه ي تبريز داده
نشد راضي رود با بنده زاده
تدارک از کم و بيشي به مقدور
نمودم از براي اين ره دور
رسيد انعام شه زاده محمد
که بادا حافظش يزدان زهر بد
طلب کردم دو سهم انعام ديگر
که زاد ره کند اين زار مضطر
بگفتندم به خوي گشته حواله
وصولش گر کني با آه و ناله
نمودم عرض در خوي نيست پولي
زنندم هم چو طفلان از چه گولي؟
اميرزاده به نزد شاه رفته
نيايد او به خوي اين ماه و هفته
رفيقان چون روند مي مانم آن جا
وصولش کي شود؟ خوي هست بي جا
که ميرزا موسي خان مير حاج حجاج
روند از خوي همه افواج افواج
جلاير ماند آن جا زار و حيران
چه خواهد کرد با حال پريشان؟
بفرمودند کن موقوف امسال
به حج آينده رو با مال و اموال
مخور غم آن چه نازل بيع کردي
مضاعف شه رساند، نيست دردي
همين انعام گير و خدمت شاه
روان شو، کار تو، گرديده دل خواه
چه فرموده جلاير را شه از جود
کني راضي فرستي خدمتم زود
که سگ کم برده در نخجير گاهش
توئي چون صيد افکن کلب راهش
شکار است و وجود تو ضرور است
که کلب پير گاهي پر غرور است
چرا بيهوده گردي گرد هر کار
سگيّت بهتر است از مردم آزار
برو تکميل نفس خويشتن کن
ز بد بگذر، به خوبي زيستن کن
نه هر کس حج رود مقبول باشد
مگر آن مرد ره معقول باشد
بداند شرط آن کوي و حرم چيست
نديدم من مگر آن محترم کيست!
هزاران شرط دارد غير اسلام
ندانم بيش کردن بر تو اعلام
نبي فرمود و در قرآن عيان است
مسلماني اگر جوئي همان است
برو آداب کوي دوست را دان
پس آن گه جان براهش ساز قربان
طواف کعبه کن ز آن روز حاصل
که ز آدابش نباشي هيچ غافل
مرو چون اشتران پربار و خاموش
برو آن روز کامد بر سرت هوش
تو که نيک و بد از هم فرق ناري
قدم در کوي جانان چون گذاري؟
به خود منگر که مقصود تو در اوست
بکن فرق سخن چون مغز از پوست
تو گر دوري از او، او هست نزديک
چو گردي دور، چشمت هست تاريک
برو داروي بينايي بکن چشم
مگير از اين سخن بر هيچ کس خشم
که در اين کوچه هاي پيچ در پيچ
به جز سودا دگر نبود ترا هيچ
***
جلاير: شاه ظل کردگار است
پناه او امان از روزگار است
دعاي شاه عباس جوان بخت
که ز آغاز است او شايسته ي تخت،
به تو فرض است چون حمد و دعايش
بگو: هر انجمن نعت و ثنايش
دعايش ذکر لب کن کام يابي
تو کم نامي ز لطفش، نام يابي
خداوندا به حق نور پاکان
به سوز سينه هاي دردناکان
به حق دين احمد نور اطهار
به آل پاک او هشت است و هم چار
به حق چارده معصوم پاکي
وجود شه نه بيند دردناکي
تنش را از الم محفوظ داري
ز عمر جاودان محفوظ داري
هر آن چيزي که خواهد روزگارش
همه آماده داري در کنارش
مدامي کامياب و کامران باد
جهان تا هست بر او چون جنان باد
حسودش را به عالم نيست گردان
به حق آبروي شاه مردان
رساني دولتش را نسل بر نسل
کني بر مهدي (عج) آل نبي وصل
جلاير چون ثناخواني تو بر شاه
چه غم داري؟ مرامت هست دل خواه
که شه دينت ادا سازد ز احسان
مکن ز انديشه خاطر را پريشان
***
جلاير چند مغموم و حزيني
به بيت الحزن با غم هم نشيني؟
چو مرغي بينمت پرها شکسته
به بند غم دو پايت سخت بسته
به زندان غمت محبوس بينم
ز عمر و زندگي مأيوس بينم
غذايت از چه رو خون جگر شد
دو دستت را ز غم دايم به سر شد؟
نشيني تا به کي تنها شب و روز
کجا آيد ترا آن صبح فيروز؟
ز پروانه طريق عشق آموز
پر مرغ هوس را زودتر سوز
چرا دائم فلک با تو به کين است
به هر آزاده اي گويا چنين است؟
چه خوش گفت اين سخن را نکته داني
طبيبي، حاذقي، شيرين زباني
که من خوي جهان را مي شناسم
سرشت آسمان را مي شناسم
“فلک را عادت ديرينه اين است
که با آزادگان دائم به کين است”
«به دل ها بي سبب کين دارد اين زال
نه دين دارد نه آئين دارد اين زال”
بگو: اندوهت آخر از چه چيز است
که خون دل ز چشمت چشمه خيز است؟
تو که دائم ثناگستر به شاهي
چو باشد لطف شه، ديگر چه خواهي؟
به بزم خلد آئينش شب و روز
مشرف مي شوي اي روز فيروز
تفقدها از آن خسرو به بيني
چه غم داري که در کنجي نشيني؟
اگر داري شکايت از زمانه
مترس و عرض کن با يک فسانه
که شه باب اميد و مرحمت هست
چو کردي عرض، ز آن غم ها توان است
به هر جا دربماني دست گير است
چرا که قلب پاک او منير است
ببايد عرض و درد خويش گفتن
که ديده درد از درمان نهفتن؟
بگو: آخر به هر درد است درمان
چرا داري حواس خود پريشان؟
نداني اين جهان بي اعتبار است
نه در کارش کسي را اختيار است؟
ببايد ساخت با او گر نسازد
عتابش بيش و کم گاهي نوازد
به بين جز صبر او را چاره باشد
که در بندش هزار آواره باشد
جواب ما صوابي ار تو داري
بگو: ورنه مکن اين قدر زاري
بلي انصاف اين است آن چه گفتي
سخن را چون در ناسفته سفتي
دلي خون باشدم از چرخ گردون
روان زان است اشگم هم چو جيحون
گهي بارم دهد دربار شاهي
گهي محروم سازد بي گناهي
به سر داده است عشق خدمت شاه
ولي محروم دارد گاه و بي گاه
ازين محروميش دل ريش و زار است
که اين ظلمي به او از روزگار است
***
جلاير مي شود مشعوف چندان
که نايد در حساب و حد امکان
شرفياب حضور باهرالنور
چو حاصل مي شود وقتي است مسرور
شود چون بعد از آن محروم خدمت
به بيند بي نهايت رنج و محنت
خوشا آنان که هر صبح و مسايند
به روي شاه ديده مي گشايند
فراق خدمت شه هست مشکل
از آن محروميش پر خون شود دل
به غم خانه نشيند در به بندد
بگريد از غم و آني نخندد
اگر دامن کنندش پر ز گوهر
چو دور از شاه شد خاکش بود سر
فروشد خدمت مولا به عالم
حقيقت او دواب است شکل آدم
چو قوت روح الطاف شهان است
نداند هر که حيوان بي گمان است
مرخص گر کني شاه زمانه
که بي حاجب به بوسد آستانه
اگر فرمان دهي عرضي نمايد
وگرنه گوش باشد تا درآيد
برش بهتر بود از گنج و مالي
که بي رنج آيدش در دست حالي
حضور شاه به از نان و آب است
هر آن کس اين نداند او دواب است
ز روي لطف گاهي سيب و ناري
چو انعامش دهي در خاطر آري
شود آن قوت روح و قالب او
دعاگوي تو هست و طالب او
اگرچه حکم فرمودي ملاير
ز هر بار خانه اي سهم جلاير،
رساند بي تغافل از کم و بيش
کزين بابت نباشد در دلش ريش
چرا که او غريب اين ديار است
ثناگستر به ذات شهريار است
ندانستم چرا کرد او فراموش
مگر نشنيد حکم شاه از گوش؟
که حکم شه چو در شاهوار است
گرانمايه است و زيب گوشوار است
نبايد امر و نهيبش را فراموش
کند هر کس که باشد در سرش هوش
ولي عهد شهنشاه جهان دار
که شه عباس آمد اول بارع
چو بود او لايق اکليل و تختش
خداوندا تو ياري ده به بختش
***
جلاير رو دعايش گير از سر
به غير از حمد و نعت از جمله بگذر
خداوندا به نور پاک احمد
وجود او نه بيند در جهان بد
مرام و مطلبش بادا مهيا
نه بيند غير شادي رنج دنيا
زمام اختيار ملک ايران
دهي دستش به حق شاه مردان
به هر اقليم سازش حکم جاري
نماند بر دل پاکش غباري
حسودش را به غم ها مبتلا کن
تنش را حامل رنج و بلا کن
جهان تا هست گو بر کام او باد
به حق مصحف و بالنون و الصاد
جلاير عنبري بر روي کافور
بريز از کلک گوهربار پر نور
ز بحر فکر غوصي کن نکوباب
برون اور در ناسفته از آب
ز درهاي گران مايه به دامن
بيار و جمله در راه شه افکن
تو غواصي و در بايد به بازار،
بياري زان که داري خوش خريدار
ثنا و نعت شه ورد زبان کن
وز آن نام خوشش شيرين، زبان کن
ولي عهد شهنشاه زمانه
که شه عباس آن شاه يگانه،
چو لايق بر سرير سروري بود
ولي عهدش شهنشه نام فرمود
نه هر کس در خور اکليل و تخت است
جهان داري نمودن کار سخت است
ز خاتم چون توان گشتن سليمان؟
سليمان بايدش خاتم نه ديوان
خداوندا جهان لايق چو ديدش
ميان سروران او را گزيدش
فراغت در جهان از عدل وجودش
همه گردن کشان سر بر سجودش
همه کان مروت هست و انصاف
دعا گويش بود از قاف تا قاف
خورند از کان جودش پير و برنا
بسي مسکين به عهدش شد توانا
همه آسوده خلق از زحمت و رنج
گشوده بر رخ عالم در گنج
به جز آسوده کاري نيست کاري
بحمدالله نکوشد روزگاري
شبان ميش گرگ است اين زمانه
حمام و باز شد هم آشيانه
نه بيند هيچ تن رنج و اذيت
همه در مهد امن آمد رعيت
کند ديوان موري چون سليمان
ندارد بيم کس از مال و از جان
به قانون شريعت راه پويد
کجا شيطان به بارش راه جويد؟
شده سدي ميان کفر و اسلام
پناه ملک و دينش حي اعلام
به شاهي اين چنين کس شد سزاوار
نه آناني که باشند مردم آزار
خداوندا پناهش باش ز آسيب
که داد او ملک و دين را زينت و زيب
جلاير گر تو داري حسب حالي
به خاک پاي شه ده عرض حالي
که شه باب اميد و رحم و جود است
بحمدالله همه عرض تو سود است
دو بابت بود عرض اين جلاير
شها حکم حضور و امر ناظر
کرم کردي ز ناظر گشت کوتاه
شود عرض حضورش نيز دل خواه
شماري از کرم چون بندگانت
که بي مانع ببوسند آستانت
دعا گو را همه آمال اين است
که رسم باب و اربابش همين است
به سر چون عشق و شوق خدمت شاه،
بدارد از چه دستش هست کوتاه؟
اگر فرمان دهي بي منع حاجب
که بي عذر او نسازد ترک واجب
به او چون واجب آيد بوسد او در
چرا محروم و محزون است و مضطر؟
نه آن هم بنده اي از بندگان است
چرا محروم گاه از آستان است؟
ز اصناف اراذل در حسب نيست
بداند شه که بي اصل و نسب نيست
خصوص امروز عالي قدر و جاه است
که چاکر بر در عالم پناه است
خدا داند که فيضي با سعادت
نباشد پيش او بهتر ز خدمت
يکي ساعت شرفياب حضورت
شود در پيشگاه با سرورت
ز ملک و مال عالم هست افزون
که در دستش فتد بي حرف بي چون
هر آن کس اين نداند چون دوابي
نفهميده مگر خوردي و خوابي
نه هر ناطق حقيقت هست آدم
بود ناطق که از حيوان بود کم
به عرضم قلب پاک شه گواه است
که صدق و کذب تشخيصش ز شاه است
جلاير بر دعا کوش و ثنايش
بخواه از قادر بي چون بقايش
خداوندا به حق ذات بي چون
که تا گردد چنين اين چرخ گردون
بگردد بر مرام و مدعايش
ولي جاويد بنمائي بقايش
ز آسيب زمان محفوظ باشد
ز عمر جاودان محفوظ باشد
کني حکمش روان از مه به ماهي
به کام دل نمايد پادشاهي
رقيب و حاسد او را تلف ساز
تن هر دو به تير غم هدف ساز
***
جلاير هست شيرين کامت از شاه
بحمدالله مرامت گشت دل خواه
جلاير لؤلؤ شهوار آور
نسفته گوهري دروار آور
ولي عهد شهنشاه جهان دار
ثنايش فرض دان ز آغاز هر کار
که او چون لايق اکليل و تخت است
خداوندش معين و يار، بخت است
که از يک فکر بکرش خلق آزاد
شود آن گه که دست سعي بگشاد
مشير و هم مشارش عقل کامل
نمايد مشکلات سخت را حل
همه ديدند و دانند اهتمامش
عطارد گاه دانش شد غلامش
درنگ و صبر و حلم و استقامت
چو ديد از او زحل دارد اقامت
به گاه رزم تيغش تيز و خون خوار
شده مريخ ز آن رو سرخ رخسار
مربي هست چون راي دبيرش
به هر کس خاصه بر بدر منيرش
شده برجيس سرگردان و حيران
که چون گردد غلام شاه ايران؟
زند ناهيد چنگي و چغانه
به بزم پر سُرور آن يگانه
بحمدالله همه کارش نکوشد
هر آن چه خواستي آن قسم او شد
فرستادي به روس از راه فرهنگ
يکي فرزند و شد گر خاطرت تنگ،
چه غم شام فراقش خوش سرآمد
اميرزاده خسرو رفت و آمد
هر آن فرموديش آن قسم او کرد
دل صد پاره ي دشمن رفو کرد
نمودي دوستي چون باشه روش
از آن در دست حاسد ماند افسوس
از اين تدبير آسودند چندان
همه لب هاي دولت خواه خندان
همان عهدي که از خامي شکستند
به پخته کاريت محکم به بستند
بلي فرزند فرزانه چنين است
همه کردار او نيک و گزين است
نشان از باب دارد آن خردمند
از آن فرموديش فرزانه فرزند
همان نوري که از خور گشت ظاهر
مؤثر چون خور است اين هست باهر
بحمدالله که از راي خبيرت
ز تدبيرات علم با منيرت،
ميان کفر و دين سدي به بستي
که هيچ از اهل دين ز اول نه خستي
بشارت عرض اين است بر شهنشاه
که کار روس شد اين قسم کوتاه
ولي پيموده راهي آگه از کار
ببايد رفت و آن جا کرد اظهار
که نشمارند آسان اين حکايت
شود عرض از بدايت تا نهايت
بدانند قدر اين تدبير و فرهنگ
خورد بر شيشه ي هر حاسدي سنگ
شود معلوم کار خام و پخته
نبايد ماند اين مشکل نهفته
کزين پس اهتمامي در همه کار
بفرمايند و ياد آرند کردار
که مشکل کي شود آسان به داني
کليدش هست دست کارداني
چو کارت با خداوند جليل است
گلستان آتشت هم چون خليل است
رفاه خلق جستي از خداوند
خداوندت بدارد شاد و خرسند
نمي خواهي اذيت بر خلايق
به هر کاري نمائي خوش دقايق
به قانون شريعت راه پوئي
به غير از امر حق حکمي نگوئي
رعايا و برايا جمله خشنود
زياني نيست در عهده مگر سود
ز عدلت بره پيش گرگ خفته
که را يارا که حرف جبر گفته؟
در جود و کرم بر خلق يک سر
گشودي اي خديو دادگستر
بخواهي خلق را در مهد راحت
نديده کس به عهدت هيچ محنت
خلايق روز و شب از پير و برنا
دعا گويند تا گردي توانا
مخالف با مرامت چرخ گردون،
نگردد تا نگردد فام گل گون
خدا عمرت حيات خضر سازد
ميان سرورانت خوش نوازد
توئي چون ملجأ هم ترک و تاجيک
از آن آيند جستت دور و نزديک
تعدي چون کنند اطراف ديگر
شده بابت اميد خلق اين در
گشايش بر درت داده خداوند
که غمگين هر که آمد رفت خرسند
الهي اين در اميد بگشاي
تو اين دولت به شه جاويد بنماي
چو دادي از ره تدبير و دانش
زمام کار دست اهل بينش
ز اولاد رسول و خيرخواهي
دهد بر ذات پاکش حق گواهي
به غير از نيک خواهي نيست کارش
به خاص و عام داري اختيارش
چو او قائم مقام حضرت شاه
به شد، دست تعدي گشت کوتاه
همه احکام محکم حکم شاه است
نظام ملک در معني گواه است
جلاير کن دعا و ختم کن عرض
دعاي ذات پاکش هست چون فرض
الهي تا جهان را نام باشد
به هر آينداش يک عام باشد
رود اندوه و آيد بخت و اقبال
به هر روز و به هر ماه و به هر سال
حسودش در به در به هر دياري
نباشد در حيات او قراري
همه احباب او در عيش و شادي
دهد جان دشمنش در نامرادي
جلاير کام تو زان شهد کام است
دعايش کن که اين شهر صيام است
جلاير شد نوا خوان کهن سال
نکو آمد به شه اين سال در فال
به بر آن جا ز خلعت هاي زيبا
نموده باز در سر زال دنيا
برون آورده پر مرغان باغي
به هر شاخي شده روشن چراغي
مرصع بال بگشوده به صد ناز
طيور باغ و بلبل داده آواز
مبارک باد بر شاه جهان گفت
سحاب و هم صبا گرد از رهش رفت
به بستان خلعت زيبا بپوشند
هر آن چه کرد بايد کرد و کوشند
ز هر لاله چراغي کرده روشن
زمين هاي فسرده گشته گلشن
بنفشه رسته گرد جويباران
چو خط بر عارض سيمين عذاران
دو چشم نرگس مخمور شد باز
سمن با ارغوان دمساز و هم راز
ز زينت هرچه گويم بر ترک کرد
سر از خاک هر نباتي بر فلک کرد
همه شد مرز و بومش لاجوردي
صبا بر عارضش نگذاشت گردي
زمين ها چون زمرد سبز و خوش رنگ
چمن دربر کشيده لاله را تنگ
ز ديبا گستريده فرش بر خاک
صبا فراش گشته چست و چالاک
سحاب آبي به روي گلشن آورد
چراغ لاله هاي روشن آورد
روان بر کوه و صحرا آب جاري
که شويد هر کجا باشد غباري
عبير افشان صبا در هر چمن ها
پر از بلبل به در زاغ و زغن ها
نسيمش شد معطر بس دلاويز
سراسر خطه ي معمور تبريز
ز تخت شه جهان روي بهي يافت
برو بستان عجب سرو سهي يافت
جهان را نوعروسي تازه آمد
ز گل بر روي گلشن غازه آمد
مبارک چندي آمد خوش بهاري
خجسته فصلي و خوش روزگاري
نه شايد در چنين فصلي حزين بود
چو من تنها نشين، خلوت گزين بود
که عهد حضرت صاحب قران است
چه غم باشد که شادي بي کران است
دل پاک شهنشاه جهان دار
به جز شادي نخواهد خلق را کار
خداوندا بدارش شاد و منصور
بکن بخواه او را زنده در گور
جهان خرم ز تيغ آبدارش
چنين آمد جهان داري قرارش
گزيده او يکي فرزانه فرزند
ولي عهدش نمود و گشت خرسند
از اين بابت خلايق شاد گشتند
همه از قيد غم آزاد گشتند
بود عباس شاه بخت فيروز
مبارک باد بر او عيد نوروز
همه روزي به او چون عيد گردان
دل اعداي او نوميد گردان
هواخواهان شه در عيش و شادي
حسودش را مده جز غم مرادي
به گيتي نام نيکش را علم کن
تن اعدادش آماج ستم کن
برو فيروز گردان عيد نوروز
چراغ هر مرادش را برافروز
که او سدي بود بر کفر و اسلام
نگه دارش تو از آسيب ايام
بده قدرت به او چندان که شايد،
حراس ملک و ملت را نمايد
قوي گردان که شاه ملک و دين است
هواخواهان خيرالمرسلين است
چراغ دين ازو روشن چنان است
که هر کس را از مال و جان امان است
به جز در نهي منکر امر معروف
نمي سازد حواش خويش مصروف
خلايق زين سبب آسوده حالند
ز رفتار نکويش مستمالند
به جز راحت نخواهد خلق را رنج
گشوده بر رخ هر کس در گنج
همه چون ريزه خوار خوان اويند
به جز شادي ره ديگر نپويند
ز عدل او غنم با شير خفته
که را قدرت که حرف جبر گفته؟
حمام و باز هم پرواز گشته
عقاب و کبک خوش دم ساز گشته
ز خوف احتسابش زهره را چنگ
ز دست افتاد و پاش از رقص شد لنگ
فلک پيش جنابت سقف پستي
نه کيوان را به ايوان تو دستي
چو خور بر ديده خاک درگهت را
کشيده زان سبب شد عالم آرا
عطارد گاه دانش شد غلامت
چو در درگوش دارد هر کلامت
به گاه رزم بندي خصم در ميخ
کشي مريخ را چون مرغ در سيخ
بر جود تو عمان قطره اي نم
بر حلمت جبال را خردلي کم
برت هر رمز مخفي آشکارا
چوکان رحمتي داري مدارا
گزيدي يک دبير هوشياري
سخن دان عارفي، آگه ز کاري
بفرمودي: مرا قائم مقام است
که هر کس داند او را چون مقام است؟
ز امرش پير و برنا سر نتابد
به خدمت روز و شب ها مي شتابد
ز لطف شاه آن پير خردمند
نموده مفسدان را پاي دربند
سپاهي و رعيت را نوازد
به لطف شاه کار جمله سازد
ميان بسته کمر در خدمت شاه
نباشد غفلت او را گاه و بي گاه
که اين هم لطف شاه بي مثال است
خلايق شاد و هر تن مستمال است
چو قانون جهان داري چنين کرد
در انگشتش جهان را چون نگين کرد
جهان داري نه آسان، بلکه سخت است
نه هر کس در خور اکليل و تخت است
نباشد منکرش در کل آفاق
به خدمت کاريش هر نفس مشتاق
پناه و ملجأ خلق آستانش
چه فغفور و چه قيصر پاسبانش
هر آن کس شکر اين نعمت ندارد
خدا او را ز مردودان شمارد
نموده عزم درگاه شهنشاه
عنانش بخت و فيروزيش هم راه
قران سعدين کند چون در مه نو
شود رشگ جنان دشت قلمرو
سعادت هم عنان و رهبرش باد
خدا در هر اموري ياورش باد
شود فايض به فيض ديدن باب
بود اين افتتاح فتح ابواب
عنان را عطف سازد پس به تبريز
همه جام مرامش گشته لب ريز
جلاير را سعادت بي حساب است
که از مستلزمين اين رکاب است
جلاير کلک گوهربار داري
سخن ها چون در شهوار داري
دعاگويش که اين شهر صيام است
شود عيدين و طاعت ها تمام است
به مزد اين عبادت هاي اين ماه
که کردي در پناه دولت شاه،
بخواه ابقاي شه را از خداوند
که دارد در پناهش شاد و خرسند
خداوندا کريم و کارسازي
ز هر چيزي مبرا، بي نيازي
به حق آبروي هشت و هم چار
به دين احمد محمود مختار
به حق آن مقرب هاي درگاه
کني حفظ از حوادث دولت شاه
به زير حکمش از مه تا به ماهي
به کام دل نمايد پادشاهي
ولي عمرش حيات جاودان باد
هر آن چه خواهد او بهتر از آن باد
کني عيدش مبارک با دل شاد
همه روز و همه سالش نکو باد
به بخشي جمله فرزندش تمامي
کزو ماند به گيتي نام نامي
همه احباب و دولت خواش خرسند
بداري هر حسودش سخت دربند
***
جلاير: به ز خلعت هست الطاف
چو دارد شاه بايد داشت انصاف
چو شيرين کامت از اين مرحمت هاست
بکن شکرش که کارت خوب بالاست
هزاران آفرين بر خان طاهر
که اخلاص و ارادت کرد ظاهر
جلاير کن تو خدمت هاي او فاش
که صد رحمت بود بر او و آقاش
ز شيراز آمده با صد حکايت
کند هر روز و شب زان جا روايت
فرامين هاي چند از خدمت شاه
ز خاصان شه او آورده هم راه
همه عرضش بود دل چسب و رنگين
ز مهر و ماه گويد تا، به پروين
هر آن چه ديده بشنيده ز شيراز
کند عرض از نهايت تا به آغاز
دگر داده شهنشاهش يکي اسب
عربي زاده، تازي، خوب و دل چسب
که از شيراز آرد سوي تبريز
خورد سوگند، باشد تخم شبديز
چو از دربار شاهنشه رسيده
هر آن چه هست باشد او گزيده
به پيش شه بود بهتر ز شبديز
چو شاهنشه فرستاده به تبريز
دگر پولي که باقي بود از پيش
بياورده به خدمت از کم و بيش
همين هم نيز خدمت هاي اويست
بلي خدمت کند هر کس نکوي است
چو ميرزاي نبي استاد او شد
گزيده گشت و در خدمت نکو شد
هر آن فرمايشي از جانب شاه
مقرر چون به او شد، گشت دل خواه
مقرب هست در درگاه خاقان
ز سيف و ز قلم ميرزا نبي خان
به خدمت هاي کلي لايق است او
که بر صدق و ارادت شايق است او
به شه چون خدمتش مقبول باشد
از آن پيش همه معقول باشد
ز خدمت، کار هر کس مي شود خوب
که ناخدمت بود مردود و معيوب
چو باشد خان طاهر پير هشيار
به هر خدمت نمايد سعي بسيار
ندارد هيچ اهمالي به کاري
نگيرد هم چو زيبق يک قراري
بود سرگرم خدمت از دل و جان
شب و روزش بود اين قسم و اين سان
ترقي ها و کارش هست ظاهر
که صد رحمت بر شيرخان طاهر
مقرب حضرت است و پير و دانا
به خدمت هاي مشکل او توانا
بلي ذاتي که پاک است اين چنين است
همه کردار او نيک و گزين است
بلي مفسد به هر جا هست مردود
کجا يابد سعادت غير مسعود؟
سعادت بهر شخص صادق آمد
نه بهر کاذبان حاذق آمد
چو دارد نام طاهر خان طاهر
ز اطوارش سعادت هست ظاهر
به آقايش هزاران آفرين باد
که اين فرزانه نوکر را فرستاد
به خاک پاي شاه پاک طينت
که باشد معدن جود و حميت
***
جلاير: بر دعا ختم سخن کن
ثناي شاه در هر انجمن کن
اگر حد ثناي او نداري
بقايش خواه از قيوم باري
خداوندا وجودش از مکاره
نگه داري ز آسيب ستاره
همه آمال او را کن ميسر
به حق شافع صحراي محشر
حسودش دل غمين خونين کفن باد
به عالم خوار در هر انجمن باد
جلاير: هر که دولت خواه باشد
به او خوبي خدا همراه باشد
چه غم داري ثناخواني تو بر شاه
ز لطف شاه کارت هست دل خواه
جلاير: نظم خوش رفتار آور
سخن چون لؤلؤ شهوار آور
در ناسفته پر کن دامن خويش
نثار راه شه کن از کم و بيش
حکايت کن يکي از عقل و از جهل
کجا عاقل شمرده جهل را سهل
اگر قابل نباشد ذات انسان
يقين بدتر بود از جنس حيوان
اگر تخم گلي در شوره زاري،
بکاري گل نيارد غير خاري
اگر خور شد مربي بهر اشياء
به شوره زار سعيش هست بي جا
به جز خاري نرويد از زمينش
خبيثان را خبيث است هم نشينش
نبات از روي ريشه سبز گردد
ز اصل خويش هرگز برنگردد
گذر زين نقل و روسوي قلمرو
مگو از کهنه، نظمي ساز از نو
همه اهل قلمرو جامه صد چاک
ز ظلم عامل بي شرم و بي پاک
کلانتر با همه عمال و عباد
به اردو آمده با شکوه و داد
به خاک پاي شه کردند عرضي
چه عرضي؟ چون که بود از جمله فرضي
که صيت عدل تو از مه به ماهي
رسيده داده احکامت گواهي
نه ما از جمله ي اخلاص کيشيم
دعا گوييم و از خدام پيشيم
نه ما يک سر وظيفه خوار شاهيم
همه خدمت گزار و بي گناهيم
دعا گوئيم بر ذات شهنشاه
همه روز و همه سال و همه ماه
شهنشه داده بر کل اختيارت
عدالت هست در عالم شعارت
رعايا و برايا راضي از شاه
نموده دست ظلم از جمله کوتاه
عطا کردي به هر کس يک قراري
بدادي ز اقتضاي ملک داري
ولايت را سپردي بر برادر
که بودي هم چو جان پيشت برابر
به زير حکم او فرمان ندادي
در عدل و کرم بر ما گشادي
همه شاکر، دعاگو، شاد گشتيم
به ظاهر از ستم آزاد گشتيم
يکي از نوکران آشتياني
که دارم شکوه ها زان داستاني
رئيسش ساختي بر پير و برنا
ز حکمت گشت او بر ما توانا
شبان شد بر غنم خوش گرگ پيري
ز حق بيگانه وز شيطان دليري
لباس ميش در بر گرگ عاصي
خلايق ايمن از او بي هراسي
چو فرصت يافت دندان تيز کرده
به قصد مال و جان صد خيز کرده
چو خيزد کبک، پيش او شود مات
شنيدستي ز من اين را به کرات
به خون بي گناهان دسترس شد
ز نخوت مست گشت و خود عسس شد
خيانت بر ولي نعمت نموده
در ظلم و ستم يک سر گشوده
قرار آن چه بدادي از ره جود
به هر يک باب عدلي گشته مسدود
شر و شلتاق کارش صبح تا شام
گروهي نزد او هم مفسد و خام
سرانجام خلايق آخر کار
زهم پاشيد آن ميشوم غدار
تو مپسند اي شها اين بدعت نو
که دزدي حکم راند بر قلمرو
نداند نام ام و باب و خويشش
ندارد شرم اين است، رسم و کيشش
به حق آن خداي ذات بي چون
که از امرش به گردش هست گردون،
به عرض و داد ما رس از عدالت
بدار انديشه از روز قيامت
چون بشنيد اين سخن آن شاه عادل
تميزي داده حرف حق ز باطل
ز خويشان بود يحيي خان در اين گاه
برابر ايستاده خدمت شاه
بشد حکمش که آن زشت دغل را
به اردو آورد آن پر خلل را
رقم صادر شد و گشت او روانه
همي پيموده ره روز و شبانه
همدان نارسيده اين حکايت
شنيد او از بدايت تا نهايت
چو مجرم بود خوفش در دل افتاد
ز فکر و غصه چو خر در گل افتاد
پس آن گه باز از خامي فراري
ز بدبختي نموده اختياري
ره اميد را گم کرده يک سر
برفت اندر بروجرد از ملاير
حسام السلطنه آگه ز کارش
پريشان ديد يک سر روزگارش
بگفت: اي بي خبر بدبخت بدکار
نداري هيچ ازين کردار خود عار؟
کس از اميدگاه خود گريزد
که خون خود به دست خود بريزد؟
خلايق را پناه و ملجاء آن جا
فرار تو حقيقت هست بي جا
که يحيي خان رسيدش پس ز دنبال
بديدش شومي و بدبختي حال
بگفت: اي نابکار خائن شاه
چرا گشتي از احسان ها تو گمراه؟
نديدم چون تو کافر نعمت اي مرد
ز مولا رو مگردان زود برگرد
اگر تو تشنه اي اين ره سراب است
محال است آب وسيعت ناصواب است
به جز نيکي و احسان ها چه ديدي
که چون ديوانگان از او رميدي؟
نداني عظم و شحم و پوست و مويت،
از اين پرورده شد لعنت به رويت!
فراموش شد اين الطاف يک بار
که رو گردان شدي در آخر کار؟
همه ديدند و دانندت چه بودي؟
به آذربايجان چون پا گشودي
کنون چون طاغيان گمراه و سرمست
دم شير ژيان بگرفته در دست
به خون خويش آلودي تو دستت
زيان کاري نه سود است اين که هستت
***
جلاير: از دعايش سود بيني
مگر دير است کاخر زود بيني
ولي بدبختيت از جهل باشد
همه کارت بعيد از عقل باشد
نمک خوردي نمکدان را شکستي
به بين کز جهل در بر عقل بستي
چنين کاري ندارد هيچ کس ياد
نکردي گوئيا خدمت به استاد
حسام السلطنه نشنيد يک سر
مقال يحيي خان با حرف هر خر
بگفتا: جملگي صدق است و مضبوط
چه داند آن که باشد مست و مبهوت؟
چو تيره بختيش از حد فزون است
تو گوئي کاسه ي عقلش نگون است
که يحيي خان بگفت حرفم تمام است
روانه شو نه ماندن را مقام است
بگفتا: من نيايم سوي تبريز
اگر بري سرم با خنجر تيز
جوابش گفت: يحيي خان که: اي مرد
بکوبيدم بسي من آهن سرد
تو قابل نيستي برم سرت را
کشم در خاک و در خون پيکرت را
بگيرم ريشت اي بزغاله شيطان
برم پايين ز کوهت تا بيابان
بيندازم براهت اي بدانديش
برم سالم ترا ديگر مينديش
گرفت آن ريش و آوردش سر راه
حکايت شد تمام و قصه کوتاه
همه اهل قلمرو شاد گشتند
ز ظلم و جور او آزاد گشتند
دعا کردند بر ذات شهنشاه
که دست ظلم او گرديده کوتاه
بياوردند اردو ظالمي را
رهانيدند جان عالمي را
ولي عهد شهنشاه نکوفال
ازو تا اين زمان ناخسته احوال
ولي قائم مقام پادشاهي
يقين دارم نمودش عذرخواهي
به خرگاه خودش منزل بداده
در مهر و وفا بروي گشاده
کمال حرمتش منظور فرمود
چو مهمان عزيزش داشت چون بود
بلي ذاتي که پاک است اين چنين است
همه کارش پسند آن و اين است
دعاي خيرخواهي بر شهنشاه
ازين کارش همه خوب است و دل خواه
جلاير: نيست لايق بيش گفتن
در طبع گران اين گونه سفتن
برو ختم سخن کن بر دعايش
دعاگوي و بکن حمد و ثنايش
خداوندا به حق کردگاري،
کزو افلاک را باشد قراري،
مرام شاه خاطرخواه اين باد
جهان را شهريار و شاه اين باد
حسودش خون دل و خونين کفن باد
مدامش خوار در هر انجمن باد
***
جلاير: گر تواني کرد، کاري
اگر تو لؤلؤ شهوار داري
نياري از چه اين لؤلؤ به بازار
که نيکو مشتري داري خريدار
نثار ره گذار شاه کن زود
متاع تو هميشه هست محمود
دعاگو بر ولي عهد شهنشاه
که او ز آغاز بودي لايق گاه
شها عرضي جلاير مي نمايد
که از دل غم رود شادي بيايد
مهين فرزند دولت شاه مغفور
شده چندان ز الطاف تو مسرور
کنون امرم نموده اي جلاير
چرا اشفاق شه را پاي تا سر،
نکردي نظم از چه مرحمت هاش
خفا از چه بماند سازيش فاش
به من چندان در رحمت گشوده
ميان همگنانش بس ستوده
شمرده بنده اي از بندگانش
روا باشد که بوسم آستانش
نکرده خدمتي مقبولش افتاد
روا باشد که جان در راه او داد
ندارم گوهري لايق به کارش
مگر سر هست مقدور نثارش
اگر بگذشت بر من روزگاري
به غفلت در ميان خوار و زاري،
بحمدالله که بختم گشت بيدار
ز خواب غفلت و شب هاي بسيار
زمان غم به سر شد دور شادي
بيايد دست اکنون هر مرادي
شدم از بندگان حضرت او
کند قابل خدا بر خدمت او
پدر گر رفته از اين دار فاني
وجود شاه بادا جاوداني
مرا هم باب و هم مولا و سرور
به درگاهش کمين هستم ز چاکر
شهنشاه بلند اختر بدو داد
بر او باب عراقين جمله بگشاد
چو بعضي ملک آذربايجانش
بشد از دست و گم شد از مکانش
محال کرمشاهان را عوض داد
ولي عهدش بکرد و خاطرش شاد
***
جلاير: زود نظم اين حکايت
بگو الطاف شه را از بدايت
چو بر درگاهش آوردم پناهي
اگرچه کرده بودم بس گناهي
که بودم دور چندي از در شاه
خودم محروم و بختم بود گمراه
کرم بين عفو جلمه جرم ها کرد
کرامت هاي بي اندازه ها کرد
همان ملکي که در بر خويشتن داشت
به اين بنده ز رحمت جمله بگذاشت
کرم کرده مرا ديگر لباسي
ز لطف او شدم صاحب اساسي
رقم صادر بشد از مصدر جود
که او هم افتخارم بود مسعود
نمودم امتحان از هر چه بودي
به جز اين آستان سودي نبودي
کنون شادم که مقصودم، ميسر
همه حاصل شد از لطفش سراسر
به جز حمد و ثنايش نيست کارم
هر آن عمري که بود از روزگارم
زبانم الکن از تقرير باشد
کرا ياراي اين تحرير باشد؟
مگر موقوف بر لطفش نمايي
زبان را بر دعاي او گشايي
***
جلاير چون تواند شاهزاده
دهد شرحي چه کم چه از زياده
خداوندا به حق هشت و هم چار
به حق احمد محمود مختار
فزون کن جاه و بختش را تو چندان،
که نايد در شمار و حد امکان
هر آن چيزي که خواهد روزگارش
همه آماده آرد در کنارش
لب احباب او چون غنچه خندان
تن اعداش پامال سمندان
حسودانش به عالم دربه در باد
همه خاک مذلت شان به سر باد
جلاير: نيز کن تو يک دعايي
درين در نيست لايق خودنمايي
خداوندا به حق ذات پاکت
بنه سوز سينه ي هر دردناکت،
هر آن کس در صداقت خدمت او،
کند جان را نثار حضرت او،
بخواهد دولتش را از تو دايم
به حق آل احمد تا به قايم
هميشه تن درست و شادمان باد
وگرنه جسم او در خون تپان باد
***
تعجب ها جلاير کرد زان ريش
شده جوياي حال آن بدانديش
بگفتمش : ريش تو چون شد که اين است
حقيقت بوده پريا کم چنين است؟
بگفتا: چو که هم نامم به…
بسي او را بخواهم از دل و جان
وز آن روزي که او با صد مشقت
روان بر نار شد ريشش به لعنت
سرش گويند بيرون شد از آن جا
سگي ناگه رسيدش از گذرگاه
بخورده بعضي گوشت و پوست رويش
که داخل بود در آن پوست مويش
هنوز اين معجز از آن مانده باقي
که در هر کلب ظاهر هست ساقي
خورد هر چيز دفعش هست پر مو
زريش او بود يک حلقه با او
هر آن مولود گشتش نام…
محبت آوردگه از دل و جان
که ريش او شود مانند اين ريش
چو مارا هست اين آئين و اين کيش
عقونت هم، چو از او يادگار است
به ما زان هم دم اندر هر دو دار است
غرض هست اين حکايت حال…
روايت شد از آن بدبخت دوران
شهنشه چون به ظاهر ديد سود است
قبول از مدعي عرضش نمود است
***
جلاير: بر دعا کن ختم اين عرض
دعاي ذات پاکش مر ترا فرض
وليکن رفته در فکر و خيالي
که آيا چيست اين غوغاي حالي؟
يکي ز آغاز دانم تا به آخر
نکردي عرض حق بر شاه ظاهر
خداوندا جزاي مفسدان چيست
مخالف گوي دربار شهان کيست؟
گر ابليس لعين گرديد ملعون
ولي ين نوع آدم يا ازو دون
دهي مزدش خداوندا به دارين
سيه رو سازي اين کس را به دارين
غرض الصلح خير بهر هر کار
خدا فرمود در قرآن به تکرار
ولي عهد از پي تدبير و فرهنگ
به سوي صلح عزمش کرد آهنگ
به هنگامي اساس ملک چيده
که هر دانا ز سر هوشش پريده
ميان خصم چون سد سکندر
بماند و بست نيکو سدي از سر
به تدبير و صلاح و ملک داري
به دشمن دوست شد داده قراري
صلاح مملکت، خير خلايق
نموده طرح صلحي با دقايق
چو رفت اين صلح خيرانديش از پيش
که دولت امن گشت از هول و تشويش،
بشد مقبول شاه نيک اقبال
که از دربار اعلي رفت اهمال
که هر کاري ولي عهدش نمودي
در آن سودا هزاران سود بودي
به گاه رزم عزمش بود محکم
به هنگام صلاح او هست اعلم
همه کارش قبول شاه گرديد
بحمدالله خوش و دل خواه گرديد
خلايق در رفاه و ملک آباد
بگفتند هست اين دولت خداداد
خداوندا به حق ذات پاکان
به سوز سينه ي هر درد ناکان
به معصومان و مظلومان سراسر
به حق شافع صحراي محشر
فزون کن عمر و مال و جاه او را
ز کيوان برکني خرگاه او را
بداري خصم او را خوار و مسکين
به حق مصطفي ختم النبيين…
***
جلاير کلک گوهر ريز کن تيز
نسفته لؤلؤ اور راه شه ريز
دعا کن بر بقاي دولت شاه
که واجب آمدت در هر سحرگاه
ولي عهد شهنشه کز عدالت
نه بره ديد از گرگي عداوت
نموده جاي گه در چنگل باز
همان صعوه شده با باز هم راز
به عهد او شبان ميش گرگ است
دل غمگين برش جرم بزرگ است
همه اهل ممالک شادمانند
دعاگوي شه و اين خانمانند
ز بعد از نعت او سوي حکايت
بکن عرض اين حکايت از بدايت
بگو يک داستاني تازه و نغز
برون آور ز معني سخن مغز
دو دولت چون که عهدش تازه گرديد
مسرت هاي بي اندازه گرديد
چو عهد دوستي بستند با روس
نمانده در کف حاسد جز افسوس
ولي عهد سخن سنج نکو راي
چو در ميدان صلح روس زد پاي،
صلاح دولتش در صلح ديده
قرار صلح نوع خوب چيده
ز هر سو يک اميني، خيرخواهي
يه ميدان خرد پيموده راهي
جهان ديده، هنرور، آگه از کار
بديده گرم و سرد چرخ دوار
يکي از نسل خيرالمرسلين بود
يکي از ملت عيسي به دين بود
مقابل حق و باطل گشت با هم
چو روز و شب به معني بوده توأم
يکي از دولت ايران سخن گفت
يکي از شاه روس در انجمن گفت
نشستند و بگفتند و شنيدند
طريق صلح نوعي خوب چيدند
يکي از جانب شاه و ولي عهد
شقوق صلح گفت و کرد اين عهد
مسيحائي قبول از دولت روس
نموده طبل شادي کوفت بر کوس
يکي جشني به پا شد اندر آن روز
که شد بر هر دو جانب عيد نوروز
نوشتند صورت تقرير اين کار
ز آب زر به هم دادند طومار
مفاسد قطع گشت و صلح واقع
به هر جانب نوشتند اين وقايع
همه آسوده شد اهل دو دولت
برون رفت از همه دل ها عداوت
يقين است صلح بهتر باشد از جنگ
يکي از جهل خيزد يک ز فرهنگ
ولي عهد اهتمام اين بفرمود
که باشد خير هر دو جانب و سود
شه روسي چو شد ممنون اين کار
فرستاد اين يکي ايلچي مختار
به اعزاز شهنشه سوي ايران
بيامد با مشقت ها به تهران
به همراهش بسي از هديه داده
که باب دوستي را او گشاده
برادروار نامه از سر مهر
نوشته بهر اين هر دو مه و مهر
اگر صد شکر گويم اندک مهر
نوشته بهر اين هر دو مه و مهر
اگر صد شکر گويم اندک آيد
که اين دولت و آن دولت يک آيد
ولي اين کار از شه زاده دانم
ولي عهد شه آزاده دانم
چو قدر او از اين پس بيش باشد
چه خوش عهد و چه خوش انديش باشد
غرض ايلچي نموده طي اين راه
ز شاه روس نامش شد شهنشاه
شرفياب حضور شاه گرديد
همه مقصود او دل خواه گرديد
شهنشه کرد او را لطف بسيار
که مهمان بود و هم ايلچي مختار
بلي ايلچي ذوالقدر و مقام است
که اين قانون هميشه مستدام است
سپردش پس به يک مرد نکوئي
تعارف دان، يکي فرخنده خوئي
که مهمان است در پيش شه روس
به اين جا آمده چون هست جاسوس
به مهمان داريش گفت: آن چه بايد
سر موئي تعارف کن نشايد
ببايد نوع خوبي کرد رفتار
که راضي پس رود ناديده آزار
همه گفتند جان راهش ببازيم
چو امر شه شد او را برنوازيم
امين الدوله کرد عرض اي: شهنشاه
کمين بنده بداند رسم هر راه
هر آن چيزي که بايد کرد شايد
کنم کاري به او کز کس نيايد
کنم آن خدمتي کز قاف تا قاف
نکرده بهر ايلچي هيچ انصاف
نباش ساعتي منفک ز حالش
که آيد فکر ديگر در خيالش
شهنشه خاطر آسوده و شاد
از اين بابت چرا آريد در ياد
نه مأمورم به خدمت هاي کلي
شود بر خاطر پاکت تسلي
کنم يک خدمتي شايست او را
هر آن چيزي رود بايست او را
جدا شه زادگان را شاه فرمود
که: بايد او شود از جمله خشنود
مبادا خاطرش رنجيده گردد
ز اطوار کسي غم ديده گردد
نمودند عرض: کاي شاه جوان بخت
جهانبانت ترا هم تاج و هم تخت
چه حاجت اين همه تأکيد بسيار
نه ما اين بندگان باشيم و هشيار
چنان او را نوازش ها نمائيم
در مهر و وفا بروي گشائيم،
که هر کس پرسدش از آخر کار
زبان يک باره بندد او ز گفتار
نباشد قدرتش لا و نعم را
نگويد شکوه اي از بيش و کم را
غرض چندي برفت از اين حکايت
که کرده بعضي از ايلچي شکايت
پس آن که گشت يک غوغاي عامي
به هم افتاده در هم خلق خامي
بسي الواط و عامي بر سرش ريخت
که زان غوغا به خاک و خون درآميخت
چهل پنجاه کس کشتند ز اهلش
شمردند اين عمل را هيچ و سهلش
چو بعضي بخردان را اين خبر شد
به سر خاک از ندامت ره سپر شد
خبر دادند خاصان خدمت شاه
ز قتل ايلچي زان خلق گم راه
همه شه زادگاه افکنده سر پيش
ز خجلت پيش شاهنشه ز تشويش
***
جلاير را در آن درهاي مکنون
تو دامن ها ز بحر فکر بيرون
دبير و عاملان پادشاهي
ز خوف و انفعال و روسياهي،
سر رشته به روسان داده يک بار
گسسته جملگي را پود و هم تار
نموده عرض کاين تقصير ما نيست
امين الدوله ي دربار شه کيست؟
چو ما را نيست در کار اختياري
بدون اذن او سازيم کاري
يقين کردم که باشد او خبردار
چو وي را کرده اي بر جمله مختار
ندانستيم کان بودست در خواب
که بر اين آتش حربي زند آب
بزد بر آتش آب و مشتعل شد
بداند شه که بايد منفعل شد
گنه کاري تمارض خانه خواهد
جهاني را چرا در غم نشاند
چنين کاري ندارد هيچ کس ياد
چو تير از شصت شد، بي جاست فرياد
همه دانيم کاشوب دگر شد
شکست اين صلح و جنگ روس سر شد
بود امر از شهنشه دست کوتاه
خدا داند نباشد عرض دل خواه
بفرمود اين چنين شاه جهان دار
که اي بدبخت خلق زشت کردار
کشم گر جمله را يک سر سزاوار
کدام از بنده سر زد اين چنين کار؟
ولي دانست نفس الامر چون شد
ز اهمال که اين فعل زبون شد؟
نکرد اين اقتضا در ملک داري
……………………………………..
پس آن گه فکرها بسيار فرمود
در اطراف تخيل راه پيمود
ز هر ره ديد نبود راه تدبير
بفرمود: اين ندانم چيست تقدير؟
چه سان از چاره ي عذرش برآيم
ندانم از کدامين در درآيم؟
ولي عهد ار کند اين چاره شايد
که از دست دگر کس ها نيايد
نويسند اين زمان فرمان به تبريز
که از آن جا رسد يک دست آويز
چو رسم و کار روسي را بداند
که شايد چاره ي کار او نمايد
وگرنه من ندانم غير تقدير
به تقدير خداوندي چه تدبير؟
هر آن امري که حکم کردگار است
شوم راضي که او داناي کار است
نه پيچم سر، خدا دانم کريم است
پناه بندگان است و رحيم است
شهنشه چون که کارش با خدا بود
ولي عهدش نکو سعيي بفرمود
ز تدبيرات بکر و اهتمامش
به قسمي خوب برکردي تمامش
به عذر خون ايلچي آن خردمند
فرستاد آن يکي فرزانه فرزند
ولي فرزانه ي نيکو بياني
به دل ها آشنا و نکته داني
جوان بخت، نکو خو، عقل پيري
بسي فرزانه با شوکت اميري
سخن سنجي، جواني، پخته کاري
ز هر رسم آگهي، کامل عياري
به پيش شاه روسش عذرخواهي
نمايد با دليل و با گواهي
نموده دوستي را باز تجديد
نموده فکر بکرش باز تمهيد
دهد بر وارث او خون بها زر
بشويد گرد کلفت پاي تا سر
کند محکم دگر عهد شکسته
به بندد رشته اي کز هم گسسته
بحمدالله برفت و کاردان شد
هر آن چه خواهشي کرد او، همان شد
به شاه روس چون کردي ملاقات
غبار قلب او شست از مکافات
به دل نگذاشت او هم يک غباري
بلي خسرو نموده شهرياري
…….. شد اندر اين کار
گشوده عقده هاي بسته بسيار
نه اين گوهر که پاک است اين چنين است
همه کارش پسند آن و اين است
خدا سازد به زودي باز آيد
تفقدها ز باب و شاه يابد
براي قطع و فصل خرج اين کار
ز تهران……… کرد مختار
به اين جا آمده سوي ولي عهد
قرار خرج را ديد و ستد عهد
صد و هفتاد الف تومان زر ناب
کند کوته ولي عهد از همه باب
چو دانستند کوته شد حکايت
ز سر بگرفته شد باز اين روايت
هم آناني که آگه بوده زان کار
فسانه گر شدند بهتر دگر بار
يکي گويد: دگر اين خون بها کيست
صد و هفتاد الف اين خرج ها چيست؟
يکي گويد: فدايت اي شهنشاه
قرار رکن گويا بوده دل خواه
يکي گويد: که اين هم شد وسيله
که گيرد پول بسياري به حيله
بود قائم مقامش خوب هشيار
کند هر ساعتي فکري دگر بار
کسي از عهده ي فکرش نيايد
به بندد هر در، از ديگر در، آيد
يکي گويد: که دست آويز کردند
قرار خون که در تبريز کردند
هم آناني که لب خاموش بودند
در آن غوغا سراسر گوش بودند،
کنون از هر سر آواز جدائي
برون آيد نمايد يک صدائي
بلي بيشه چو خالي گردد از شير
غزال ايمن شود از خوف نخجير
چو بيشه مرغ دارد سبز و پر آب
کجا در او پلنگ و شير در خواب
روا باشد که جان سازم نثارش
کشم بر ديده خاک ره گذارش
بحمدالله شهنشاه فلک جاه
همه چون داند اين ها نيست گم راه
***
جلاير: رو دعا کن ختم عرض است
دعاي اوست چون بر جمله فرض است
خداوندا وجودش را مسلم،
بداري از همه آفات عالم
هميشه کامياب و کامران باد
بقاي عمر و جاهش جاودان باد
حسودش را به خواري مبتلا کن
هميشه حامل رنج و بلا کن
ثناخوان بر ولي عهد شهنشاه
نخست او لايق تاج آمد و گاه
بيا در ره گذار او بگردان
سزاوار است جان سازيش قربان
بود عباس شه با فر و فرهنگ
که ميل او کند بر هرچه آهنگ،
اگر نابود گردد بود گردد
عدم گر باشد او، موجود گردد
ز مهر اوست خارا مهر رخشان
ز قهرش سوزد اين جا تا بدخشان
بر جودش بود، يم قطره ي نم
بر حلمش جبال از خردلي کم
ز تيغ آب دارش ملک معمور
کمين از چاکرش خافان فغفور
بکن عرضي که از دل غم زدايد
نشاط آرد، مسرت ها فزايد
تو چيزي نظم کن ناگفته باشد
دري آور که او ناسفته باشد
حقيقت گر دلي نشنيده باشد
پسندد هر که اهل ديده باشد
جلاير: هرچه بيني يا نگاري
بگو حالش که ماند روزگاري
بود بهجت فزا و هم طرب خيز
چو زلف دل بران باشد دلاويز
اگر هم شعر جنسش از دروغ است
چراغ کذب دائم بي فروغ است
چو ميل شاه باشد بر حکايت
به ذوق و شوق کن عرض روايت
خدا سازد که مقبول شه آيد
بدين غم خانه تارت سرمه آيد
***
چو کردي ختم بر نعت و دعائي
جلاير بر حديث دل گشائي
رهي از تنگ دستي آخر کار
جواني را ز سر گيري دگربار
ثنا و حمد آن دولت نمائي
ز لطف او ز محنت ها رهائي
تو شرط بندگي را جاي آور
که مولا را وظيفه هست ديگر
ضمير پاک او داني گواه است
به هر درمانده نيکو دادخواه است
تو ار درمانده اي او دست گيرش
دلش روشن تر از بدر منير است
خداي لم يزل شايسته ديده
ميان سروران کو را گزيده
دعايش فرض شد بر پير و برنا
به هر کس خواه درويش و توانا
خدايا جاودان کن دولتش را
فزون برپاي عالي همتش را
***
اگر انصاف باشد باز گويم
جلاير حرف را ز آغاز گويم
وگرنه اين سخن ناگفته بهتر
در گنج هنر ناسفته بهتر
همين روسي که او آورد لشکر
به ملک روس شد شش ماه کمتر
چه شد اين ملک را زير و زبر کرد؟
که رومي خاک اين غوغا به سر کرد
به هر شهرش رسد آتش برافروخت
تمام دولت عثمانلوي سوخت
شه رومي به پيش اسباب رزمش
مهيا بي جسارت بود عزمش
بود او لشکرش از قاف تا قاف
همه کس داند اين ناگفته ام لاف
همان دولت که هشتصد سال پيش است
چه شد اندک زماني خوار و ريش است؟
مگر سلطان محمود جهان دار
نبودش در خزينه هيچ دينار؟
مگر توپ و تفنگش کم بد از روس
چرا دارد دريغ و آه و افسوس؟
به يک قصدي چرا روس بدر رفت
مگر اين بود آتش، آن دگر نفت؟
تصور کن که سال آن چنان بود
که جنگ روس و آذربايجان بود
ولي عهد شه آن اقبال فيروز
مقابل با گروهي آتش افروز،
ز حد بيرون قتال و جنگ کردند
به قصد مال و جان آهنگ کردند
بسي سر غازيان شير افکن
ز ميدان عدو ببريده از تن
بسي زنده اسير غازيان شد
که از اين جا سوي تهران روان شد
بسي جمعيتي اين جا ز روس است
به سلک چاکران خاک بوس است
بديدند هم ثبات جنگ او را
نظام توپ و هم سرهنگ او را
اگر روزي تکاهل رفت در کار
نه لشکر بود موجود و نه دينار
وگر پولش رسيدي از ضرورت
کجا دستي کشيدي از خصومت
ز تيغ و تير آتش بار برداشت
دمار از لشکر کفار برداشت
هميشه بود چاپارش به راهي
عريضه داشت بر دربار شاهي
که گر پولي رسد از بهر لشکر
به عون حق بکوبم خصم را سر
کنم پاک آن حدود از جمله ناپاک
به دست خصم نگذارم کفي خاک
حدود ملک را محروس دارم
مصون از دست ظلم روس دارم
مخالف گو چو بودي خدمت شاه
نمودي هرکه عرضي ليک، دل خواه
که: قربانت بگردم نيست تشويش
ارس ار هست اندک باشد از پيش
که: آذربايجاني ها بخواهند
به اين حيله زر نقدي ستانند
مدار انديشه از اين هاي و اين هوي
پياده خصم کي آيد بدين سوي؟
که خود ايشان نمايند چاره اين کار
کرم کردن از اين جا نيست در کار
يکي گويد: ارس باشد روايت
هم مقصود پول است اين حکايت
شده خوش روس دست او درين کار
که گيرند از خزانه پول بسيار
يکي گويد که: شه با روم سازد
چرا پولي دهد کاري نسازد؟
يکي گويد: يکي گشتند با روس
هميشه از من آن جا هست جاسوس
نويسد بر من از هر باب نامه
رسد هر روز ازو يک روزنامه
به بنده واجب آمد عرض اين کار
بود امر از شهنشهه هست مختار
ز نقل روس بوده اين سئوالت
بسي نيکو بيايد حسب حالت
پياده لشکري بي زور بينم
مثال مرده هاي گور بينم
مدار انديشه خود گرديد ضايع
ز من هر جا رسي کن اين وقايع
يکي گويد که: اگر حکم جدال است
به جز من فتح ديگر را محال است
ز شمشير جهان سوزم بسوزم
چه آتش ها که از کين برفروزم
تعهد مي کنم کز روس يک تن
بدر از معرکه نگذارمش من
به حق باشد صداي توپ رزمي
نديده ديده در شيلان بزمي
خصوصاً توپ شصت و چارپوندي
چو رعدي در صدا چون برق تندي
نديده طبل جنگ و فوج صالدات
پياده در رخ اسب، فيل شد مات
بگفتي جنگ روس آسان نمايد
در آن جا کيست دست و پا گشايد؟
يکي گويد که: تا ما را بود جان
نبايد غم خورد شاه جهانبان
نه زر خواهيم و نه رحمت دهيمش
ز مال و جان خود ياري کنيمش
به دشمن جملگي يک باره تازيم
ز جيحون رود خون بر خصم سازيم
يکي گويد که: رفع هر بلائي
فلان زاهد کند با يک دعائي
يکي گويد: ز خيرات و مبرات
بديديم چاره اي از بهر آفات
يکي گويد: ميان يقظه و خواب
مقدس آدمي ديد، آتش و آب
که آن آب آتش سوزان بگشتي
به جاي نار ريحان سبز گشتي
پس آن گه هاتفي داده سروشش
رسيده اين سخن بر هر دو گوشش
که آتش کفر هست و آب اسلام
تو اي زاهد بکن بر خلق اعلام
وثوقي چون که با اين بنده دارد
از اين گونه دقايق ها نگارد
يکي گويد که: آقائي ز کرمان
اقامت داشت چندي شهر کاشان
کنون دارالخلافه هست امروز
شناسد اختر اين بخت فيروز
ولي از جفر هم با ربط باشد
برش علم غريبه ضبط باشد
شب آدينه جمعي هر که چيزي
بپرسيدند از او، داده تميزي
سئوالي شد ز جفر و رمل هم ديد
بگفتا شادمان شو هست اميد
***
جلاير بر دعا کن ختم، عرضت
دعاي اوست چون بر جمله فرضت
که ورد خود کني نعت و ثنايش
بخواهي از خدا ملک و بقايش
خداوندا به حق حق پرستان
به آب ديده هاي زيردستان،
به حق احمد محمود مختار
که تا در گردش است اين چرخ دوار،
زمان دولتش را ساز دائم
که نسلا بعد نسل تا به قائم
مرام و مدعايش باد حاصل
نماند آرزويش هيچ بر دل
حسودش در به در با غم قرين باد
جهان تا هست هم خوار و حزين باد