- ديوان کفاش خراساني
رمضانعلی کفاش خراسانی وفات 1315/1314ش- وی درمشهد می زیست و اگرچه سواد درستی نداشت ولی شعررانیکومی سروداشعارش سرشار ازاصطلاحات مشهدی وگاهی همراه با انتقادهای اجتماعی بودشهرتش به دلیل سرودن شعری درآشفتگی اوضاع داخلی آستان قدس رضوی می باشدازآثارش دومنظومه ی دعانامه ونفرین نامه است که هردو بصورت مسمط مخمس سروده شده است.
دعانامه
الهي، تا جهان باشد، به دولت در جهان باشي
الهي، از بليات دو عالم، در امان باشي
الهي، درد بد، هرگز نبيني، در امان باشي
الهي، روز محشر، همدم پيغمبران باشي
الهي، ايگل من، ايمن از باد خزان باشي
——-
دو زلف عنبر افشانت، به گردن بسته زنجيرم
دو ابروي تو، ميترسم زند آخر به شمشيرم
دو ترک نيم مستت، کرده است آخر به نخجيرم
بگو با من تواي سرو خرامان، چيست تقصيرم؟
که دائم بهر قتل من، تو با تيغ و سنان باشي
—————-
الهي، هر که بدخواه تو باشد، سرنگون گردد
الهي، روزگارش چون شب من، نيلگون گردد
الهي، باده ي عشرت به جامش، همچو خون گردد
الهي، هر که بدگوي تو شد، خوار و زبون گردد
تو همچون عندليبان چمن، شيرين زبان باشي
———–
خوشا حال دل صيدي، که دارد چون تو، صيادي
ندارد حضرت آدم، به خوبي تو، اولادي
نباشد غير اوصاف تو، ما را هيچ اورادي
الهي، ساغرت خالي نگردد از مي شادي
تو اي ماه زمين؟ بهتر ز ماه آسمان باشي
———-
نميدانم چرا اين قدر، بي مهر و وفايي تو
به هر کس مي کني احسان و با ما، در جفايي تو
نهان از ديده ي عشاق، همچون کيميايي تو
من از هجر تو، مي سوزم، نمي دانم کجايي تو
خيالت در نظر باشد، وليکن در نهان باشي
———
مرا دايم ز هجران تو، بغض اندر گلو باشد
ز سگ، کمتر بود، ياري که گفتارش، دو رو باشد
به وصلت اي بت طناز، ما را آرزو باشد
تو داري گر، احسان، جفايت هم، نکو باشد
چه خواهد شد، اگر با دوستانت مهربان باشي
به غير از من، اگر داري تو دلداري، بگو با من!
اگر باشد به اغيارت، سرو کاري، بگو با من!
اگر دست از جفا کاري نميداري، بگو با من!
اگر دست باشد ترا، يارا؟ دگر ياري، بگو با من!
الهي، تا بود عمرت، به دنيا کامران باشي.
————
اگر گويي که من شهزاده هستم، منکه ميدانم
اگر گويي که طفل ساده هستم، منکه ميدانم
اگر گويي که تاجرزاده هستم، منکه ميدانم
اگر گويي که مست باده هستم، منکه ميدانم
چرا بايد به عاشق، آن قدر نامهربان باشي
———–
چو در عهد شباب ايدل، برفتم از سر کويت
فلک انداخت در دامم، قسم بر چشم جادويت
بود در گردنم زنجير، همچون تار گيسويت
مرا، اندر نظر داري، فداي چشم و ابرويت
به حق نالم که، بعد از من هميشه نوجوان باشي
———
نميدانم که بعد از من کجا شد جايگاه تو؟
مدامم اندرين زندان، بود چشمم به راه تو!
که شايد، يکدم ديگر، به بينم روي ماه تو؛
کنم جان را به قربان دو چشمان سياه تو
الهي، مدت عمرت، به دنيا کامران باشي
———-
به رخسارت! زده گل در گلستان چون عرق، شبنم!
شده هجر تو، اي دلبر، در اين زندان مرا همدم!
بيا اندر برم جانا، نشين اي دلبرا، يکدم
بدان، عهد شباب من، مبدل گشته، برماتم!
ولي، تو، بي غم و اندوه، اندر گل ستان باشي
——–
به درگاه خدا نالم که باشي دائما خندان
نگردد در جهان يارا؟ دو چشمانت ز غم، گريان
رخت را، باز، بنمايي که گردد روح من شادان
نشيني در شب مهتاب، پاي گل، تو در بستان
به بستان، اي گل من، همنشين بلبلان باشي
——————
خدا، از پا بيندازد تمام دشمنانت را
مينداز از نظر از حرف دشمن، دوستانت را
نسازد زرد و ويران، آن رخ چون ارغوانت را
به خاک غم نيندازد خدا، سرو روانت را
الهي، هر کجا باشي، ز آفت در امان باشي
——————-
تو چون گل، در گلستاني و- من، چون بلبل شيدا
تويي ليلي، منم مجنون، که گردم کوه و هم صحرا
تو هستي چون منيژه، من، چو بيژن دائما در چاه
نمايم من هميشه از غمت، افغان و، واويلا
ولي، تو، همچو سرو، آزاد اندر بوستان باشي
————-
اگر کفاش از هجرت بميرد، اي نگار من
بنوشد زهر غم از دست تو، ايدل فکار من
زليخاوار بنشين يکدمي، اندر کنار من
پس از من، با کسي منشين دگر، اي گلعذار من
که هرگز، بد نبيني در جهان و، شادمان باشي
———-
بگو با ليلي، اي باد صبا احوال مجنون را
رهايي کي؟ دهي، از قيد خود، اين بينوايان را؟
دمادم مي زنم آتش ز عشقت، کوه و هامون را
صبا، از من بگو آن شوخ و شنگ سست پيمان را
ز هجران تو، تا کي بر کنم از چرخ، افغان را؟
———
ز سوداي بزرگان صد هزاران رخنه برجانم!
از آن سودا چو مجنون، روز و شب، اندر بيابانم!
ز ديده، خون همي ميريخت هر لحظه، به دامانم
ز عشقت روز و شب من اي صنم، سر در گريبانم!
خدا بر هم زند کار تمام کينه جويان را
——-
من آن ميرم، که از دست تو، صد فرياد خواهم زد
فسونها هر زمان، با خاطر ناشاد، خواهم زد
هزاران طعنه بر جان کندن فرهاد، خواهم زد
به بازار قيامت خواهم آمد، داد خواهم زد!
دگر بر دل منه داغ، اين اسيران جگر خون را!
———
شمال، از عطر گيسوي تو، جانا، عنبر آميز است
ز ابرو، تيغ و، بر رويت دو ترک مست خونريز است
دل من، پاي بست آن خم زلف دلاويز است
ز مژگان، ناوک نازت به قصد عاشقان تيز است
ترحم کن، ندارم طاقت اين زخم پيکاران
———-
همان روزي که ديدم روي تو، چون بيد، لرزيدم!
به دورت من همي پروانه سان، چون شمع گرديدم!
طمع از زندگاني تا ابد از خويش ببريدم!
پريشان حالتم کردي در آن ساعت که من ديدم
زدي چون شانه جانا، هر دو زلف عنبر افشان را
————————
کني محرم از وصل جمالت تا کي و- چندم؟
به دستم شربت آبي بده، من، آرزومندم!
عطا کن يک دو بوسه از لب لعل شکر خندم!
وصالت نيست ممکن، با فراقت حال، خرسندم!
دمادم تا به کي نوشاني ام اين زهر هجران را؟
———————
تويي اندر همه عالم، بدان، چون ماه کنعاني
دهم سوگندت اي ظالم به حق حي سبحاني
بيفتد کشته در راهت، هزاران يوسف ثاني!
نظر کن بر رخ کفاش هر نحوي که بتواني….
نينداز از نظر، اين عاشقان دل پريشان را!
نفرين نامه
بيا ايدل، بکن ترک وصال حوبرويان را
مده بردست هرناکس، به آساني دل و جان را
صبا، از من بگو با آن غزال سست پيمان را
نميگيري اگر دست من محزون نالان را
الهي، روز و شب گريان بماني، تا دهي جان را!
——
چه بد کردم که از من سرگردان گشتي تو اي دلبر
زدي بر جان من آتش، از بن دم تا دم محشر
نشيني هر زمان با ديگري چون ساقي و ساغر
الهي، از لباس عافيت هر دم برآري سر
کني هر لحظه در ماتم دو صد پاره گريبان را!
———
مرا هر دم که بيني، از غضب خاموش بنشيني
به رغم من، تو با دشمن چنان مدهوش بنشيني
هميشه با رفيقان بر چمن، مدهوش بنشيني!
الهي، در حريم دل، تو همچون موش بنشيني
رساني بر فلک هر دم ز درد و ناله افغان را!
———–
شدم اي بي وفا! آشفته ي زلف سمن سايت
مرا شوريده کردي يک نظر از چشم بينايت
به هر جا پا نهادي، رو نهادم بر کف پايت
الهي، مشتعل گردد بسوزد جمله اعضايت!
زني، فرياد بيرون آوري از زخم، کرمان را!
———
شدم ديوانه ي عشقت نگارا همچو مدهوشان
مرا کردي ميان آب و اتش از جفا، جوشان!
به ميدان خيالت، بي سرو پايم چو مدهوشان
النهي، متصل گردي تو سر خيل ستم کيشان!
بداري روز و شب از تعزيت مرگ عزيزان را
———
مه من رفتي و، ترسم که آهم از قفاي تو
کند کاري که من، منبعد خون گريم براي تو
ازين تعجيل رفتن چيست جانا مدعاي تو؟
دمي آهسته رو، اي من فداي خاک پاي تو
مبادا خصم، مخبر گردد از جور و جفاي تو
——————
اگر يارم شوي، بر عالمي موي تو، نفروشم
بکن رحمي که از عشقت غلام حلقه در گوشم
ميان عشقبازان، کرده اي جانا فراموشم
ببخشاگر، بدي گفتم، من از عشق تو مدهوشم
جفا تا کي؟ به قربان دو چشم سرمه ساي تو
———
ترا چون خود به بينم اشک حسرت در بصر داري
گذاري سر به زانوي الم از راه ناچاري
همي بينم شوي حيران، تو با صد خواري و زاري
الهي، خوار گردي تا که رسم جور، برداري
بسوزد اي ستمگر، آتش آهم بناي تو
————–
مکن بر من ستم اي بيمروت، خوار خواهي شد
کني ترک مرا و با رفيقان يار خواهي شد
چو من، بيچاره، رسواي سر بازار خواهي شد
به پيکان اجل، منصور سان بردار خواهي شد
دگر اين دل ندارد طاقت جور و جفاي تو
————-
چرا اي سنگدل، ترک من خونين جگر کردي؟
چه بد کردم که با من اينچنين قطع نظر کردي؟
مر از سنگ بيداد و جفا، بي بال و پر کردي؟
اگر من با تو بد کردم، تو هم از من بتر کردي!
ولي، آخر عطا سازد خداي من، جفاي تو
———-
منم آن عاشق بيدل که هستم مدح خوان تو
نمي گويم همي من جز دعاي تو به جان تو
بود اوصاف تو اينها که من گفتم به شأن تو
بسوزد اتش قهر الهي استخوان تو!
دهد در محشر عظما خداي من، جزاي تو!
————-
چه شد باعث که شد عاشق کشي جانا، شعار تو؟
ز بي مهري نمي افتد به سوي من، گذار تو؟
ستمکارا، چه سازم من، ز ظلم بي شمار تو؟
الهي، کاش اول من نمي ديدم عذار تو
جزايت را دهد اي بي مروت کردگار تو!
——————
ترا گر در رفاقت با من مسکين، خلل باشد
همي خواهم دو چشمت کور و، پاهاي تو، شل باشد!
عصاي کوري تو، دائما زير بغل باشد!
طبيبت باشد عزرائيل و درمانت اجل باشد!
که اندر کودکي گرگ اجل گردد دچار تو!
——————
الهي، بينمت غسال مي شويد سر و رويت
بپا شد سدر و کافور، آن زمان بر سنبل مويت!
ميان تخته ي تابوت، بينم قد دلجويت
رفيقانت روند آندم، يکايک از سر کويت
من محزون نشينم اي دريغا! بر مزار تو
—————
همي گويم: خداوندا! تو در دوزخ عذابش کن
به جاي آب زقوم جهنم را به کامش کن
عذابم داده، اي خالق، تو ظلم بي حسابش کن
به سوز سينه ي کفاش اي داور، کبابش کن
ز سوز سينه ام افزون شود آن دم شرار تو!
————–
چه ديدي از من؟ اي سنگين دل بي اعتبار آخر
که گشتي يار اغيار و، ز من کردي کنار آخر؟
مرا کردي ميان عشقبازان خوار و زار آخر؟
الهي، همچو من گردي پريشان روزگار آخر
به جانت آتشي افتد، بسوزي چون چنار آخر!
————–
الهي، در جواني، نخل اميدت ز پا افتد!
ز مرگت، شيوني در قوم و خويش و، اقربا افتد!
رفيقان ترا در خانه ها، فرش عزا افتد!
بنالد مادرت از اين مصيبت، تا ز پا افتد!
ز هجرت، کور بنشيند پدر، يعقوب وار آخر!
———–
الهي، از نظر افتاده ي اهل نظر گردي
چو طفل شير خواره، هم اسير و در بدر گردي
غريب و بيکس و بي اقربا، خونين جگر گردي
نمي گويم چه گردي، هر چه ميگويم بتر گردي
شوي آواره در خواري به هر شهر و ديار آخر
————-
الهي، همچو مژگانم، ترا اقبال برگردد
ز هجرم خون خوري، ملک دلت زير و زبر گردد
الهي، صبح اميدت چو شام من سحر گردد
اجل جلاد سان دائم ترا بر گرد سر، گردد!
سرت ترسم جدا گردد به تيغ آبدار آخر!
—————
چه بود اي بي مروت جز وفاداري گناه من؟
چه نقصان بود برويت، نگاه گاهگاه من؟
چرا ظالم نکردي رحم، بر حال تباه من؟
الهي، بر زند آتش به جانت برق آه من
برد خاکسترت را باد مانند غبار آخر!
—————–
ترا دوران به درد بينوايي مبتلا سازد!
ميان خلق عالم، پايمالت چون حنا سازد!
همي خواهم ز خويشان و رفيقانت جدا سازد
الهي ديده ات را کور، از تير بلا سازد
عصا بر کف، نشيني بر سر هر رهگذر آخر!
———
مدامت روز و شب با ديده ي خونبار ميخواهم
ريقان ترا دائم ذليل و خوار ميخواهم
مکافات ترا از خالق جبار ميخواهم
ترا دايم ميان انجمن تبدار ميخواهم
نشينم بر سر قبر تو، چون شمع مزار آخر!
————
به يارب يارب شبها، تو را تبدار ميخواهم!
سرت را با تکلم بر فراز دار ميخواهم!
به چشمت دمبدم خاري درين گلزار ميخواهم!
شب و روز اين تمنا را من از جبار ميخواهم!
شوي نظاره گر در چشم خلق روزگار آخر!
———–
الهي، خانه ات ويرانه و زير و زبر گردد
به هر دمم زخم جانت راهزاران نيشتر گردد
محبان سر کويت به جانت کينه ور گردد
به هر جايي که بنشيني به فرقت طاق بر گردد
شوي ظالم به پيش خلق عالم خوار و زار آخر
————–
از آن روزي که من بر ماه رخسارت نظر کردم
سحر چون بلبل شوريده از غم ناله سر کردم
چه شبها اي عزيز من به هجرانت سحر کردم!
سحر چون بلبل شوريده از غم ناله سر کردم!
سزايت را دهد اي بيمروت کردگار آخر
————
نگارا چون بجاي من برفتي غير بگرفتي!
گل خود را به بستان رفيقانم تو بشکفتي
ز من ببريدي و رفتي ببزم ناکسان خفتي
هر آنت را ز دل گفتم ميان انجمن گفتي!
من محزون نشستم اي دريغا! بر کنار آخر
————-
گلستان جمالت را چو اندر گل ستان ديدم
بسي جور و جفا از عشقت اي آرام جان ديدم
ملامت ها ي پي در پي که من از اين و آن ديدم
هنوزم بس نبود اينها که من اندر جهان ديدم
تو هم از من جدا گشتي دلم شد بيقرار آخر
——————–
مرا اين شکوه از دست رفيقان دغا باشد
دلم خون کرده اي جانا که بر مرگت رضا باشد
نکو خواه تو دايم در جهان يارش خدا باشد
همي خواهم که بدخواهت هميشه در عزا باشد
الهي، دشمنت گردد به خواري سنگسار آخر
———–
نميايي چرا يکدم برم اي نازنين آخر
که منهم افکنم در پيش پاي تو نگارا سر
بيا و رحم کن بر من به حق خالق اکبر
بگردان کلبه ي احزان من را پر زر و زيور
منم مجنون، تويي ليلي و زينسان بيقرار آخر
——-
در اول مهربان گشتي مرا بردي به چنگ خود
به ابرو عشوه کرد گاه با چشم خدنگ خود
زدي بر سينه ي کفاش پيکان زرنگ خود
به صد خواري شکستي سينه ي دل را به سنگ خود
خدا سازد ترا آخر چو من، بدروزگار آخر!
————
دارم اميد آنکه چو من، دربدر شوي
رسواي خاص و عام، به هر رهگذر شوي
محتاج در زمانه به خون جگر شوي
از ديده کور گردي و از گوش کر شوي
از هر بدي که هست به عالم بتر شوي
———-
ساقي کند ز زهر، لبالب پياله ات
رويد به باغ خار ستم جاي لاله ات
روز و شب رود به فلک آه و ناله ات
گردون به تير غيب نمايد حواله ات
ماهي صفت به لجه ي خون غوطه ور شوي
———–
رويت شود سياه الهي چوموي تو!
مويت سفيدتر شود از رنگ و روي تو!
مکاري اجل بشود رو به روي تو!
منزل بلا هميشه نمايد به کوي تو!
بيرون شوي ز شهر و به کوه و کمر شوي!
————
شال عزا کند چو به گردن برادرت
گردد سياهپوش ز داغ تو خواهرت
پيوسته رود- رود بود کار مادرت
آيند دوستان تو هر روز دربرت
در قبر از فراق تو زير و زبر شوي!
—————–
من ظالمي به جز تو ستمگر نديده ام
بالله به حق خالق اکبر نديده ام
کفري که با تو هست ز کافر نديده ام
غير از تو ظالمي کس ديگر نديده ام
ترسم به کفر در همه عالم سمر شوي!
————
باور مکن که لب به شکايت بهم زنم
کاين حرفها که جمله من از بيش و کم زنم
پيش کسي ز دست جفاي تو دم زنم
نفرين ترا نمايم و داد از ستم زنم
خواهم که پيش خلق جهان معتبر شوي!
———–
بر من جفا اگر تو کني من وفا کنم
دشنام اگر دهي به عوض من دعا کنم
در خواست طول عمر تو را از خدا کنم
گر جان طلب کني به رهت من فدا کنم
شايد ز صدق و کذب کلامم خبر شوي!
—————
يارب! ز آسمان گذراني کلاه را
در صدر اقتدار زني بارگاه را
سازي ز حسن خويش همه مهر و ماه را
بر خود کني مطيع تو شاه و گدا «ه» را
مستغني از متاع جهان سر بسر شوي!
————
کفاش روز و شب تو اگر حق به حق کني
تفسير قل اعوذ برب الفلق کني
اشعار خويش ثبت هزاران ورق کني
در هر ورق شکايتي از ما خلق کني
پا بست تو به زلف بتان بيشتر شوي
————–
الهي، يار اگر خواهي که از عاشق جدا گردد
برون از نقطه ي توحيد ختم انبيا گردي
دونيم از ذوالفقار سرور دين مرتضي گردي
به روز محشر تو محروم از خير النسا گردي
هلاک از زهر ايدل سنگ حق مجتبي گردي
———
به جانت صد مصيبت از چپ و از راست رو آرد
بلاي ناگهاني بر تو در هر جاست رو آرد
دو چشم جادويت از اشک جوي خون فرو آرد
تنت از درد گنديده شود تا آنکه بو آرد
الهي خوار در نزد شهيد کربلا گردي
——————–
هر آن کس يار را فرمود از عاشق جدا گردد
الهي روز و شب در خانه اش ماتم به پا گردد
الهي دزد ناموسش به دوران برملا گرددد
الهي مادر و بابش ز هجرش بينوا گردد
به اشک چشم زين العابدين دلبر فنا گردي
————–
کجا باشد خبر از آه من آن بيمروت را
کنم رسوا به نزد دوستان آن بي حقيقت را
از او هرگز نديدم من ز آه خود طريقت را
دگر جاي بلندي ميگذارم پاي همت را
به علم باقر ايدلبر به ذلت آشنا گري
———–
رقيب بوالهوس آخر فسونت کرده ميدانم
نمک نشناس حقا که خيانت کرده مي دانم
درين عالم به آخر سرنگونت کرده ميدانم
به کوي عاشقان غرقاب خونت کرده ميدانم
به صدق جعفر صادق گرفتار جفا گردي
—————
برو اي مدعي! کاري ز عاشق بر نمي آيد
جفا ير ليلي از مجنون صادق بر نمي آيد
تو با من ، من به تو هرگز موافق بر نمي آيد
نميدانم چرا عمر منافق بر نمي آيد؟
به حق موسي جعفر به زندان مبتلا گردي
————-
به دل دارم ز دوري تو چندين دادها امشب
حکايت ها به دل دارم ازين بيدادها امشب
نمايد لشکر غم بر سرم امدادها امشب
بر آرم از دل خونين دو صد فرياد ها امشب
الهي نا اميد از روضه ي شاه رضا گردي
———
به يکشب ميکنم زير و زبر صبح رفيقان را
به خاکستر برابر ميکنم يک لحظه ايشان را
براي عندليبان ميدهم زينت گلستان را
الهي يار اگر دلگير باشي دردمندان را
به آن جود تقي محتاج فقر و ابتلا گردي
————-
رقيبان شکوه چندان ازين پيمان شکن دارم
ميان نازنينان من نگاري سيمتن دارم
از آن بي فطرتي هايش دو صد چندان سخن دارم
هزاران ماجرا در هر ديار و انجمن دارم
غضبناک نقي و عسکري اي مه لقا گردي
——————–
به يارب يارب عاشق الهي دربدر گردي
پدر مانع اگر باشد الهي بي پدر گردي
الهي روز و شب از غم اسير و خونجگر گردي
که از حال دل کفاش اي دلبر خبر گردي
به حق مهدي صاحب زمان دلبر فنا گردي