- ديوان مستوره ي کردستاني
«ماه شريف خانم»
مستوره ی کردستانی (1264/1219قمری)همسر خسروخان والی کردستان بوده وی خطوط را استادانه می نوشته است دیوانش در سال 1304شمسی به چاپ رسید او با یغمای جندقی و ملا خضر نالی معاصر بوده است وی درسال 1263قمری به همراه عمو و خویشاوندانش به سلیمانیه ی عراق رفته ودر همانجا درگذشت.
غزليات
از بهر تکلم چو گشايي دهنت را
مجذوب شود جان لب شکر شکنت را
طوطي نکند ميل شکر خايي از اين پس
گر بشنود آوازه ي شيرين سخنت را
آوخ چه بلايي که بود رشک گل و سرو
آن قامت شمشاد و عذار سمنت را؟
تو فتنه ي عامي شده مفتون دل خلقي
ديدند چو آن آفت چشم فتنت را
من خود به وفاي تو برابر ننمايم
با ملک تگين بوسه ي لعل عدنت را
هان عرضه مده گوهر وصلت بر اغيار
غير از من مهجور که داند ثمنت را
مستوره بر يار لب از ناله فرو بند
رحمي نکند ز آنکه دل ممتحنت را
——————-
بزير برقع جمال زيبا، کني زماني گر آشکارا
فقير و مفلس غني و منعم، بخاک راهت فتند از پا
مثال رويت نبسته ماني، نه آدمي تو به حور ماني
که هر چه گويم فزون ز آني، به قد چو سروي به رخ چو ديبا
چو مهر گردون تر انخوانم، که ماه و گل را صفت ندانم
مه جمالت نکوتر آمد، ز روي شيرين ز شکل ليلا
خدنگ مژگان چو برگماري، تن جهاني ز پا درآري
سمند خوبي دمي که راني، به کشور دل به عزم يغما
سپهر نالد ز اضطرابم، ربودي از کف توان و تابم
تو فتنه کردي چنين خرابم، به لعل ميگون به چشم شهلا
ز درد هجران دگر ننالم، به باغ شادي چو سرو بالم
صبا رساند ز کوي وصلت، اگر نويدي به جانب ما
دريغ ماندم نهان و مستور، چو گنج قارون خفي و مشهور
چسان ننالم چو ناله ي ني، چرا نگريم چو چشم مينا
———————-
به يکي غمزه ي چشمان بربودي دل ما را
وين ستم بين که نپائي صنما عهد و وفا را
زان ز جورت نکنم ناله که در مذهب عاشق
صادق آن نيست تحمل نکند بار جفا را
هر که در سر هوس روي نگاريش نباشد
گو مخوان آدميش بلکه مثاليست ز خارا
من چنان شيفته ي روي تو و واله مويم
به دو چشمت که زهم مي نشناسم سر و پا را
شربتي زان دهنش در ده و از غم برهانش
دل که در چاه ز نخدان تو افتاده خدا را
به وفاي تو قسم بوسه ي از لعل لبانت
من به جاني بخرم گر بفروشي تو نگارا
با چنين طلعت زيبا که ترا هست مه من
مهر از پرتو روي تو کند کسب ضيارا
اين خطا بين که تو مستوره مقابل بنمودي
نکهت زلف وي و رايحه ي مشک ختارا
جانم فدايت ساقيا باز آر آن جلاب را
زان باده شيرين کن دمي کام من و احباب را
با تشنه کام هجر او وصف از بهاي وصل گو
آنکو بدجله بگذرد قيمت چه داند آب را
تا صبحگه از ديدگان خونابه مي سازم روان
هر شب که مي بينم به خواب آن نرگس بي خواب را
اي دوستان من از جفا افغان نمي دارم روا
گر او به قيدم آورد گردن نهم طناب را
تمثال رويش را اگر نقاش چيني بنگرد
ديگر نيارد در قلم نقش بت سقلاب را
کي مقتداي دين ما ياد از مسلماني کند؟
از چهره آن کافر بچه گر بفکند جلباب را
گويي صبوري خوي کن مستوره از هجران وي
مشکل که بربود از کفم دامان صبر و تاب را
—————
مقيم کعبه گر بيند بت ترسايي ما را
کند روشن به قنديل حرم شمع کليسا را
به جنت گر فتد چون شعله ي آتش ز جا خيزد
بسان هيزم دوزخ بسوزد نخل طوبي را
ز رخ چون پرده بگذارد ز سوزش شعله اندازد
عيان از آستين سازد يد بيضاي موسي را
کشد گر خيمه ي حسنش بر اين اقليم مستوره
برد از خاطر مجنون خيال روي ليلا را
————
با عاشق دلداده ي خود چند خدا را
از کف ندهي قاعده ي جور و جفا را
از آه شرر بار فقيران حذري کن
کافاق به يک شعله بسوزند نگارا
نه رنگ خضاب است بر آن دست نگارين
از خون من خسته بکف بسته حنا را
در روز ازل جز ستم و ظلم گمانم
ز استاد نياموخته اي رسم وفا را
مستوره چنان واله و شيدا شده کز عشق
ديگر نشناسد به سر خود سر و پا را
———–
بيمهر يارا از چه خدا را
معدوم کردي رسم وفا را
تا کي به بزمت محرم رقيبان
تا چند سازي محروم ما را
ناکرده جرمي خونم چه ريزي؟
رسم است باشد حدي جفا را
گوئي که قاتل بر قتل من کيست
آنکو ز خونم بسته حنا را
مستوره را آه تأثير نبود
در آن دلي کو باشد چو خارا
———–
بيتو از تن توان و از دل تاب
رفته اي بي وفا مرا درياب
بهر تفريح جان ز مهرم ده
ساقيا جرعه اي ز باده ي ناب
ز آنکه داروي درد ناسورم
نيست جز از کف تو جام شراب
بسر کشته ات ز روي وفا
اي بت سنگدل دمي بشتاب
آه و افسوس کز غم جانان
سوي شيب آمدم به عهد شباب
بر رخم بسته شد در اميد
افتتح يا مفتح الابواب
هست مستوره چون زر قارون
شهره و نيست در جهان خراب
————-
افغان به يک اشاره ي جادوي دلفريب
اي مه ربودي از کف من دامن شکيب
چيره است بر خرابي عشاق خاطرت
و انديشه اي نباشدت از داور حسيب
گر با منت عتاب بود نازنين رو است
سر گشته ي غمت متحمل شود عتيب
برقع چرا به طلعت زيبا فکنده اي
جانا چه لايق است چنين شيوه را حجيب؟
گر نيش مي زني تو به از نوش ديگران
ور مي دهي تو درد چه حاجت بود طبيب؟
ور بي سبب ز محفل ما آستين فشان
رفتي، هزار دل چو منت هست در رکيب
اين ظلم را ببين که به مستوره مي کني
محروم او ز وصل تو، محرم برت رقيب
———–
ز شمع عارضت کاشانه ي دل روشن است امشب
ملائک در نشاط از جلوه ي بزم من است امشب
ز چهر و قامت و روي نگارين محفل شوقم
تو گويي منبت نسرين و سرو و سوسن است امشب
به سنبل شانه را از نکهت گل آشنا کردي
که پنداري جهان پر مشک ناب و لادن است امشب
بحمدالله دگر از پرتو خورشد روي تو
مرا ويرانه ي دل رنگ کوي ايمن است امشب
نثار مقدمش نقد روان بنهاده ام بر کف
که آن مهروي را کاشانه ي جان مسکن است امشب
مدار اکنون طمع از من بيان نکته سنجي را
که از ذوق وصالش کلک طبعم الکن است امشب
عجبتر بين ترا مستوره دلبر در کنار و پس
چرا از خون دل دامانت رشک گلشن است امشب
—————-
از هجر تو من ناله چو ني مي کنم امشب
خون مي خورم و مستي مي مي کنم امشب
از بهر خدا پند ز زاري مدهيدم
من نوحه به بانگ دف و ني مي کنم امشب
گر نيست بدل داغ تو اي يار جفا جو
اين ناله و افغان همه کي مي کنم امشب
گر خسروم از مهر دهد بار به مشکو
خنده به بساط جم و کي مي کنم امشب
مستوره چو آن شه بودم قبله ي حاجات
هنگام دعا روي به وي مي کنم امشب
————
بر عذارت خوي بود آن يا گلاب
يا به گل از قطره ي شبنم حباب
آن بناگوش است يا ماه منير
وان لب نوش است يا لعل مذاب
مستي از چشم تو بايستم که نيست
ورنه کي باشد مرا ميل شراب
اي خوشا هنگام فروردين و گل
باده و معشوق و آواز رباب
دولت جاويد جويي گويمت
وصل دلبر خاصه در عهد شباب
راستي گويم ندارد نازنين
آتش دوزخ چو هجرت التهاب
بي رخت مستوره را اندر سماع
ناله ي بلبل بود بانگ ذباب
———
مي حلالست کسي را که چو من غمگين است
خاصه کاين فصل گل و موسم فروردين است
صفت طينت پاک و لب لعلت بالله
نتوان گفت چه مطبوع و چسان رنگين است
دوستان آن بت عيار ستمگر نگريد
که نگار کفش از خون من مسکين است
رفتي و رفت توانم ز تن و هوش ز سر
باز آ کز غم تو ديده و دل خونين است
اين همه از ستم يار تو مستوره منال
رسم و آيين بت سنگدل ما اين است
——–
از حال دل خون شده ام کي خبرش هست
ياري که به اغيار جفاجو نظرش هست
رحم از چه به من آن بت بيرحم نيارد
اين ناله اگر زان دل سنگين اثرش هست
دلدار از آن با من دلداده جفا کرد
بس عاشق سرگشته ي خونين جگرش هست
خاک قدم دوست برو بيم به مژگان
گر جانب محنتکده ي ما گذرش هست
مستوره هر آنکس بدلش مهر حبيبي است
از ديده روان اشک چو رخشان گهرش هست
———-
کجا گل چون رخ نيکوي يار است
صنوبر کي چو بالاي نگار است
مرا هم گل تو هم گلشن تو باشي
به سير باغ و گلزارم چه کار است؟
نه سنبل همچو زلف پرشکنج است
نه نرگس همچو چشمت پرخمار است
خوش آن عاشق که هر شام و سحرگاه
ز صهباي وصالت باده خوار است
جفاي دهر اگر از حد فزون است
چه غم کان نازنينم غمگسارا است
به گرد گلشن حسن تو اي گل
چو مستوره غزلخوان صد هزار است
———-
آرند بهاي سرمو روي زمينت
من خود نفروشم به همه خلدبرينت
جرميم نه و جور تو با من ز حد افزون
قربان تو من از چه بود اين همه کينت؟
سر گشته ي وادي غمم نبودت اي شه
رحمي ز چه بر عاشق مسکين غمينت؟
بر ريش جگر ريزيم آخر ز جفا چند
هر دم نمکي از لب لعل نمکينت؟
مپسند جفا اي شه خوبان به سر خود
زين بيش به مستوره ي بيمار حزينت
———-
ساختم زان به مهر بر کينت
که همين است رسم و آيينت
من بيدل ز جان و دل باشم
عاشق خال هاي مشکينت
باز از خون عاشق افگار
گشت رنگين کف نگارينت
آخر اي شوخ بيوفا تا چند
رحم نايد به حال مسکينت
هر کسي را دليست در عالم
بسته در قيد زلف پرچينت
خوشتر از شهد و شکر است مرا
ز هر خند از لبان شيرينت
در گذر زين خيال مستوره
گر به يغما رود دل و دينت
———-
چنانم از بر آن جان جهان رفت
که گويي از تنم يکباره جان رفت
مبند اي ساربان محمل که امروز
ز آب چشم نتوان کاروان رفت
روا باشد شوم ژوليده چون موي
ز شهر ما چو آن مويين ميان رفت
دريغ آن گل به سوي خوي شتابان
خلاف خواهش ما دوستان رفت
چو شد آن مه روان مستوره گفتا
که افسوس آفتاب اردلان رفت
———-
تا چند جفا با من قربان تن و جانت
مجروح دلم تا کي از خنجر مژگانت
مي سوزم و مي سازم اي ماه ز هجرانت
رحمي به دلم از مهر دست من و دامانت
دلخسته و محزونم از نرگس بيمارت
سرگشته و مجنونم از زلف پريشانت
انصاف بده جانا از بهر خدا تا کي
روزان و شبان نالم از محنت هجرانت؟
هر چند ز بيدادت جان و دلم از کف رفت
جان و دل مستوره قربان دل و جانت
———-
چشم مستت نه همين ما را ز دل بيگانه ساخت
از نگاهي عالمي را بيخود و ديوانه ساخت
شمع رخسار ترا نازم که در هر جا دليست
در هواي خويش سوزان صورت پروانه ساخت
حسن تو گر پنجه در معموره ي عشق افکند
مي تواند يک زمان آن ملک را ويرانه ساخت
اي رفيق از حال زار من چه مي پرسي مپرس
بيخودم از عقل و هوش آن نرگس مستانه ساخت
الحذر زان ماهروي سرو بالا الحذر
کز روش مستوره را کاليوه و ديوانه ساخت
———-
تا مهر تو در دل فگار است
ما را نه شکيب و نه قرار است
تنها نه منم قتيل عشقت
قربان تو همچو من هزار است
در چشم چو توتياست ما را
خاکي که ترا بر آن گذار است
خرم دل آنکه از ره صدق
چون من به محبتت دچار است
ابروي تو يا هلال يا قوس
يا در کف شاه، ذوالفقار است
شاهي که مدام جبرئيلش
بر درگه عام پرده دار است
ضرغام الحق ، علي که وصفش
بيرون ز حساب و از شمار است
هر کس که ز صدق بنده اش شد
بر جمله شهانش افتخار است
مستوره ز غم منال زيرا
مولاي تو شير کردگار است
———-
تنها نه جان خسته ي من بي قرار تست
هر جا دلي بود به جهان داغدار تست
با بلبل ستمزده اي گل جفا مکن
بر سينه ي بلاکش او خارخار تست
کردم سراغي از دل گمگشته ديدمش
آن سبزه ي دميده که زيب عذار تست
گاهي به نامه يار ز رحمت به خاطر آر
مستوره ي فگار که اميدوار تست
———-
گر چه نهان از ديده اي، غم نيست چون دل جاي تست
دارم اگر جان و تني قربان خاک پاک تست
کي ماه اندر آسمان چون روي خوبت دلکش است
کي سرو اندر بوستان چون قامت رعناي تست
اي دلرباي ماه وش تو خفته اندر خواب خوش
زين قصه کي داري خبر کافاق پر غوغاي تست
بر صحن باغ و گلستان گر بگذرم اي دلستان
آيد به چشمم گلخني، چون بي رخ زيباي تست
جانا بجز جور و جفا از تو نمي بينم وفا
وين بوالعجب تر دلبرا مستوره خورشيد اي تست
———-
دل عالمي ربوده است نگاه دلفريبت
همگي مطيع فرمان شب و روز در رکيبت
اگرم کشي به زاري و گرم زني به خواري
به خدا که من نرنجم ز جفا و از عتيبت
به وفا و جور اي مه به فلک شبيه باشي
نه بنازم از فرازت نه بنالم از نشيبت
من ازين غم نهاني دل و دين بدادم از کف
که تو فارغي ز حال دل يار نا شکيبت
ز تن فگار، مستوره مدام مي بنالي
به جراحت تو مرهم ننهد مگر طبيبت
———-
هرگز ترحمي به من مبتلات نيست
معلوم شد که طفلي و خوف از خدات نيست
گر بينم از وفات به بالين پس از وفات
مقصودم از خداي بغير از وفات نيست
يکره نظر به سوي من اي بيوفا فکن
دانم ترحمي به من مبتلات نيست
مقصود من سجود بدان طاق ابرو است
ورنه به کيش عشق صيام و صلوه ي نيست
ما نقد جان به وصل تو خوش داده ايم ليک
دانم که اين متاع محقر بهات نيست
چون زلف و عارضت شبه و مه نديده ام
مانند نوش لعل تو شهد و نبات نيست
اي آفتاب حسن بهرسو فروغ تست
ما ذره و تو شاه، رخي سوي مات نيست
مستوره چون به کوي وفا پا نهاده اي
جز سوختن دگر چو سمندر سزات نيست
———-
به يک اشاره ي چشمان جاودانه ي مست
مهي ربود ز دل تاب و طاقتم از دست
چو دل بحلقه ي زلفش به قيد شد ناگه
جفا نمود و ستم کرد و رفت و عهد شکست
نه خوفي از دل محزون ماش، مهر بريد
نه بيمي از شرر آه من وفا بگسست
به ناوک مژه آن سست عهد سخت کمان
دلم نشانه ي غم کرد و مرغ جانم خست
در آن دمي که خبردار از وجود ويم
فرنگيم، خبرم گر ز خود زماني هست
ببين تو شومي اختر که يار بي سببي
زما بريد و پس آنگه به ديگري پيوست
دلي به حلقه ي گيسوش پاي بند آمد
چه مشگل است که مستوره گر تواند جست
———-
اين نه گل و سنبل است زلف و جبين است
وين نه دهن بل زلال ماء معين است
خود لب و دندان نه آنچنان که تو داري
لعل بدخشاني است و در ثمين است
چشم خمار تو شوخ چشم به غمزه
آفت جانها و رهزن دل و دين است
کس مه و گل را نديد چون تو به خوبي
يا قد سرو چمن که گفت چنين است
نوش دهان تو کوثريست مجسم
گلشن رويت بلي بهشت برين است
نگهت کوي و شميم سنبل مويت
به ز نسيم بهشت و نافه ي چين است
عقل ز وصفت بحيرت است چه گويد؟
نقش بديع تو کي ز ماء و ز طين است؟
تا به مکان وجود پاي نهادم
مهر لقاي توام به سينه مکين است
ناله ي مستوره سخت گشته حذر کن
واي بر آن ناله ي دلش بکمين است؟
———-
در فلک ماه نوي رخشان است
با که مهري بسما تابان است
خال بر صفحه ي رويش گويي
نقطه اي بر ورق قرآن است
غلطم، خال و لبش داني چيست
نقل هندوبچه و حيوان است؟
قامت و چهره و زلفش به صفا
غيرت سرو و گل و ريحان است
لعل نوشش به لطافت صد بار
برتر از لعل و به از مرجان است
دم ز وصفش نزند پير خرد
چون ز شرح صفتش حيران است
زين همه جرم ننالم هرگز
ز آنکه مهر عليم در جان است
ناوک سينه شکافش گويي
تير دلدوز شه مردان است
حيدر سالب غالب که ز جان
قيصرش حاجب و جم دربان است
فتنه مستوره به گيتي امروز
همگي زان نگه فتان است
———-
امروز چو ساقي به چمن فصل خزان است
مي ده مکن انديشه که ماه رمضان است
از موعظه ي شيخ مينديش و به کف نه
رطلي دو سه کاين فتويم از پير مغان است
اي روح روان ريز به کامم قدحي چند
زان باده ي بيغش که مرا روح روان است
آنکس که در اين فصل مي ناب ننوشد
انسان نبود بلکه ز نوع حيوان است
من ملک جهان را به بها بدهم و گيرم
يکجرعه از آن مي که به از هر دو جهان است
تنها نه مرا بيخودي از نشئه ي خمر است
مخموريم از چشم تو اي راحت جان است
امروز مگر شانه زدي زلف دوتا را
زينسان که صبا غاليه بو مشک فشان است
لرزان برم اي گل دل غمديده ز هجرت
مانند صنوبر ز دم باد وزان است
يکدم سوي مستوره ز رحمت نگران باش
عمريست که چشمش به وفايت نگران است
———-
کشته ي عشق ترا کار بجز زاري نيست
زانکه از خوي تو اميد وفاداري نيست
شومي بخت نگر اي مه آزاده ي من
با اسيران بلايت سر دلداري نيست
هان ز افسانه ي اغيار ز دستم ندهي
خواهي ار به زمني يار بدست آري نيست
از جفاي تو ننالم که شعارش با من
روزگاري است فلک غير جفا کاري نيست
دل آواره چرا بيهده باشد مفتون
گرنه از فتنه ي آن نرگس خماري نيست
دلبر ترک در آفاق بسي باشد ليک
دلربائي چو تو اي شوخ به عياري نيست
بهر مستوره به يغما چه کمر مي بندي
غير دل در بر او هر چه بپنداري نيست
———-
صبح است و صبوحي زدگانرا تب و تابست
ساقي قدحي، چاره ي غمها مي ناب است
ما گوش بر افسانه ي زهاد نداريم
کاوراد سحرگاهي ما جام شراب است
دي شيخ به مسجد سخن از توبه همي گفت
در مصطبه امروز زمي مست و خراب است
گر سبحه ي صد دانه گسستم نه گنه بود
زنار ز زلف تو ببستم که ثواب است
يک بوسه به يک عمر تمتع نگرفتم
از لعل تو کان غيرت ياقوت مذاب است
چاه ذقنت مسکن مشک است و عبير است
کنج دهنت معدن عطر است و گلاب است
دانم نظر مهر بمستوره نداري
وين نيم نگه ماه من از روي عتاب است
———-
نفحه ي خلد است يا ز يار نسيم است
نکهت مينو است يا ز دوست شميم است
رايحه ي تست يا که بوي بهشت است
گلشن روي تو يارياض نعيم است
زيبدت ار ماه و سرو خوانم و گويم
زانکه مثالت ز نوع انس عديم است
با تو مرا خار بهتر از گل و سنبل
بيتو مرا در نظر بهشت جحيم است
وقت گل آمد بيا و باده همي کش
خوف ز عقبي مکن خداي کريم است
ما سر طاعت نهاده ايم به تيغت
بسته ي قيد ترا ز قتل چه بيم است
خاطر مستوره را به جور ميازار
زانکه به کيش وفا گناه عظيم است
———-
چون روي تو لاله در چمن نيست
ياقوت لب ترا ثمن نيست
مانند تو در شکر فروشي
خود طوطي شکرين سخن نيست
اين نکهت جانفزا که در تست
در نافه ي آهوي ختن نيست
سرچشمه ي نوش روح بخشت
چاه خضر است آن دهن نيست
در برزن و شهر فتنه امروز
جز فتنه ي نرگس فتن نيست
با مغبچگان مدام نوشم
کاين زهد خراب کار من نيست
مستوره بجز خيال دلبر
در اين دل زار ممتحن نيست
———-
گل آمد و عندليب شيداست
هنگام مي و نشاط صحراست
بر طرف چمن بيا که آنجا
اسباب طرب همه مهياست
زين پس من و ساقي و مي و جام
کين رسم ستوده خاصه ي ماست
زاهد تو و سلسبيل و کوثر
ما را لب مهوشي مهناست
آن شوخ ز دلبران يکتا
در شيوه ي حسن و ناز يکتاست
زنجير دل خراب مجنون
از طره ي پرشکنج ليلاست
آيات لطافت و نکويي
در صفحه ي صورتت هويداست
دامن مفشان که از نکويان
اين شيوه ي سرکشي نه زيباست
مستوره متاع دين و دل بين
در دست بتان شهر يغماست
———-
دل رفت ز دست ما و چون رفت
زنجيري و واله و جنون رفت
ما را ز کف اي نگار غماز
از هجر تو دامن سکون رفت
شب تا سحرم ز چشمه ي چشم
از جور تو دجله هاي خون رفت
از دل نرود خيال تو زانک
مهرت با شير اندرون رفت
دل در بر من فسوس آخر
زآن فتنه ي چشم ذو فنون رفت
بود آن همه از جفاي شيرين
جوري به غريب بيستون رفت
مستوره بما هزار خواري
از حيله ي آسمان دون رفت
———-
تا کي اي کافر شتابم روز و شب در جستجويت
عاقبت ترسم به خواري جاندهم در آرزويت
از دل و جانم هم ايدلبر کمينه جان فدايت
گر دواني صد رهم بگريزم و آيم بسويت
خود تو آن تابنده خورشيدي که مهر عالم آرا
مي کند کسب ضيا هر شامگه از صبح رويت
فتنه ي جانهاست جادوي دو چشم نيم مستت
شورش دلهاست زنجير دو زلف مشکبويت
ماه گردون منفعل از غيرت خد مليحت
سرو بستان پا بگل از حسرت قد نکويت
همچو من بيکس فراوان خسته ي آهوي چشمت
همچو من بيدل هزاران بسته ي يک تار مويت
عمر صرف نيکنامي شد ز تقوي پاي مي کش
خوش بود مستوره اين بدنامي از جام و سبويت
———-
جز غم دوست هواي دگرم کي به سر است
کافر عشقم و خونم به حقيقت هدر است
تا سحر شب همه شب نالم و اختر شمرم
به اميدي که ز آهم مگر آن مه خبر است
دل سخت تو چو اي سنگدل از آهن و روست
چه شگفتي است اگر ناله ي ما بي اثر است
به سرت مي نشناسم دگر از هم سر و پا
با منش چرخ ز بس شعبده اندر نظر است
اين گهر نيز که از کلک خيالم ريزد
بالله از همت آن قدوه ي اهل هنر است
مير اقليم سخن حضرت يغما که ز جاه
عرش را پايه ز ارکان درش پست تر است
آن مهين زبده ي آفاق که از معجز نطق
زيبد ار گويمش اين نيز رسول دگر است
آتش شوق من و جذبه کويش داني
قصه ي موسي و افسانه ي نار و شجر است
ناله مستوره مکن گرچه دلت يغما برد
زين غمت شيوه دگر خوردن خون جگر است
———-
گر براند ور بخواند عاشقم بر خوي دوست
به ز مرهم گر خورم زخمي من از بازوي دوست
از سر کوي وفا راه گريزم نيست زانک
دامها دارم فزون برپاي دل از موي دوست
گر نوازد بنده ام ور مي گدازد چاکرم
قبله ي حاجات باشد حاجت نيکوي دوست
گر به تيغم ميزند من از ره صدق و صفا
برنگردانم دگر روي خودم از روي دوست
حاش لله ما و کوي غير مأوي ساختن
عاقبت مي بايدم جان باختن در کوي دوست
شهرياران هندوان بر در بسي دارند ليک
من ز جان و دل همي باشم کمين هندوي دوست
کاشکي آنان که ميل سنبلستان مي کنند
ديده بگشايند يک نظاره بر گيسوي دوست
با گلستان و گلم ميل تماشا کي بود
نکهت فردوس يابم دوستان از بوي دوست
فتنه ها مستوره شد ناياب در عالم ولي
فتنه اي گر هست، هست از نرگس جادوي دوست
———-
آن بتي کافت جانهاش بگويند اين است
غيرت سنبل و رشک قمر و پروين است
ما نديديم گلي تازه به پيرامن سرو
يا که شمشاد بر او رسته به سيمين است
گويي اين سرو خرامان که چنين مي گذرد
آدمي نيست همانا که ز حورالعين است
اين ملک يا به فلک ماه نوستي ور نه
کي چنين صورت مطبوع ز ماء و طين است
وصف زيبائي او را نتوانم گفتن
اوج خورشيد و مه و باغ گل و نسرين است
زلف و روي تو بنازم که بدين زيبائي
پيش صاحبنظران مظهر کفر و دين است
دل محزون من و سلسله ي زلف نگار
همچو گنجشک ضعيفي به کف شاهين است
کبر از ماه وشان گرچه نزيبد ليکن
چکنم چون مه من دلبر با تمکين است
شکوه مستوره مکن شيوه ي خوبان جهان
همه ناز است و عتاب است و جفا و کين است
———-
لوحش الله ز صفا همچو تو دلداري نيست
مثل روي تو گل تازه به گلزاري نيست
پيش مخموري چشم تو بميرم که دگر
همچو چشمت به چمن نرگس خماري نيست
خوبرويان همه جا مايل جورند ولي
در صف سيم تنان چون تو جفا کاري نيست
شد خراب از غم هجران تو بنياد دلم
پي آبادي او آه که معماري نيست
خسروان جاي به مشکو بگزيدند ولي
فقرا را به جهان سايه ي ديواري نيست
چه غم ار شيخ ربود از کف ما سبحه ي زهد
در کليسا مگرم رشته ي زناري نيست
دعوي فضل تو مستوره مکن ز آنکه بدهر
فاضلان را به خدا پايه و مقداري نيست
———-
اي خاک کف پاي تو بر تارک ما تاج
زبيد که ستاني ز مه و مهر فلک باج
خوبان جهان را همه نعلين تو افسر
شاهان زمان را همه درگاه تو معراج
بر قوس دو ابرو چو نهي ناوک مژگان
پيش نگهت چست نهم جان پي آماج
ما کشته ي هجريم و تو داري دم عيسي
ما کافر عشقيم و تو در مذهب ما خاج
چون روز منور شود از طلعت خوبت
برقع ز جمالت فکني گر به شب داج
قربان نگاه تو من اي شوخ پريوش
کز غمزه متاع دل و دين برد به تاراج
از خرمن وصلت مه بي مهر زکاتي
رسم است عطا کن تو به مستوره ي محتاج
———-
باز هنگام بهار آمد و اينست صلاح
من و معشوقه و طرف چمن و ساغر راح
خوش بود هلهله ي بلبل شيدا به صبوح
خاصه با غلغله ي شيشه ي صهبا به صباح
سوي ميخانه بيا کز کرم پير مغان
عمر جاويد بيابي تو ز يمن اقداح
ما عيار همه خوبان به محک در زده ايم
همه جسمند، تو اي روح مجرد ارواح
تويي آن ماه که در ظلمت روحي مشکوة
تويي آن شوخ که در خلوت جاني مصباح
من و از دشنه ي سرکشي اين بوالعجبي است
بسملم کن اگرت خون مني گشته مباح
لعل نوشين به تکلم بگشا تا که شود
گره خاطر مستوره و جمعي مفتاح
———-
ترا اي سيمتن برزخ چو زلف پر شکن لرزد
مرا چون برگ بيد از غم روان ممتحن لرزد
به صحراي قيامت گر بدين قامت به پا خيزي
شفيع حشر را بر حالت خود جان و تن لرزد
خرامان چون شوي در طرف باغ اي سرو نو خيزم
ز غيرت دلرباي فاخته اندر چمن لرزد
تو اي رشک گل و گلشن بسوي گلستان بخرام
که تا گل چاک سازد جامه، و زغم نسترن لرزد
پي وصلت مدام اغيار را در جام ليک اي مه
ز زهر هجر تو مستوره را جان در بدن لرزد
———-
باد از ملک ختن غاليه سا مي آيد
يا که از طرف چمن پيک صبا مي آيد
يا نسيمي است ز چين نافه گشا مي آيد
يا شميمي است که از کوي شما مي آيد
آن شه حسن که غارتگر دين و دل ماست
چه خطا ديده که از راه ختا مي آيد
جان شيرين کنم ايثار نسيمي که از او
نکهت خسرو پرويز لقا مي آيد
اي طبيب از چه به مستوره نگاهي نکني
دردمندي است به اميد دوا مي آيد
———-
اين نسيمي که چنين مشک فشان مي آيد
مگر از کوي تو اي جان جهان مي آيد
نفس باد صبا چون دم عيسي ز چمن
جسم بيجان مرا راحت جان مي آيد
بهر تسکين دل خون شده ام شام و سحر
پيک فرخ پي دلدار نهان مي آيد
شکر ايزد که بکوري رقيبان سوي من
نامه ي خسرو جمشيد نشان مي آيد
هر که بنهاد چو مستوره قدم در ره عشق
کارفرماي کران تا به کران مي آيد
———-
آن پري بين تا چه زيبا مي رود
از پي تاراج دلها مي رود
واي بر حال گرفتاران عشق
ترک خونريزي به يغما مي رود
رحمي آخر نايدت اي سنگدل
با چنين جوري که بر ما مي رود
قامت سرو صنوبر خم گرفت
در چمن کان سرو بالا مي رود
از غمت مستوره در صحراي عشق
واله و مجنون و شيدا مي رود
———-
مژده اي دل بر تنم جان مي رسد
قاصدي از کوي جانان مي رسد
باد عنبر بيز مي آيد مگر
نکهت يوسف به کنعان مي رسد
منت ايزد را که شبهاي فراق
دم به دم اينک به پايان مي رسد
شد چو داغ از مرهم وصل تو به
درد هجران هم بدرمان مي رسد
جوي اشک از ديده مستوره مبار
سويت آن سرو خرامان مي رسد
———-
دل ليليم گر چو سندان نمي شد
چو مجنون مرا جا بيابان نمي شد
مرا کار دل گر بسامان رسيدي
ورقهاي دانش پريشان نمي شد
به زاهد تو رشک مه ار رو نمودي
دگر قصه از کفر و ايمان نمي شد
مکن منعم از باده گر مي نبودي
رخ گلرخان لعل و مرجان نمي شد
طبيب دل دردمند ار تو بودي
مرا درد محتاج درمان نمي شد
نظر گر توانستم از تو گرفتن
دل و جانم آماج پيکان نمي شد
به سر گر نه مستوره سوداي عشقش
بدي نغمه سنج و غزلخوان نمي شد
———-
خرم آنروز که دلدار جفا نفروشد
ور فروشد به کسان ليک بما نفروشد
عشق چون پخته شد و گشت جنون، عاشق زار
دردي از يار که دارد به دوا نفروشد
پير ميخانه ي ما جرعه ي دردي اي شيخ
بهمه ورد سحرگاه شما نفروشد
زاهد از طاعت و تقوي چه زني اينهمه لاف؟
عاشق آنست که در عشق ريا نفروشد
روش و شيوه ي عصمت بود اين مستوره
به متاع دو جهان شرم و حيا نفروشد
حيف از آن مه بيمهر که خود عهد نپايد
مادر پير فلک ورنه چنين طفل نزايد
گرچه پيوند مودت گسلانيد وليکن
دل و دينم بربايد چو يکي نظره گشايد
نقش رويش نظر ما ني چين گر بنگارد؟
دگر از رشک مثالش سر انگشت بخايد
باز مستوره بسختي جهان دل بنهادي
چون بد و نيک گذار است ترا صبر بيابد
———-
از سوزش دل ما آن مه خبر نباشد
يا آه دردمندان صاحب اثر نباشد
شبهاي وصل دلبر با آه و ناله هر دم
دست دعا بر آرم کان را سحر نباشد
اين لطف و نازنيني در ماه و گل نديدم
مانند نوش لعلت شهد و شکر نباشد
زيبد که طينت تو از آب و گل نخوانم
نقشي بدين لطيفي چون در بشر نباشد
سنگ است آن دل سخت يا خود ز آهن و روست
کش ناوکي ز آهم يکره گذر نباشد
آخر به جرم عشقت خون مرا چه ريزي؟
در هيچ کيش عاشق خونش هدر نباشد
از قيد و بند زلفش مستوره چند نالي؟
آن کو بجست زين دام صاحب نظر نباشد
———-
زلف بر عارض چو افشان مي کند
خاطر جمعي پريشان مي کند
مي کند دل گرد گلزار رخش
آنچه بلبل در گلستان مي کند
لوحش الله کفر زلف آن صنم
رونق اسلام بطلان مي کند
مي نباشد فتنه در اقليم عشق
هر چه هست آن چشم فتان مي کند
ماه من گر پرده بردارد ز رخ
مهر، روي از شرم پنهان مي کند
دل ببرد و جان به غارت نيز هم
وين ستم بين، قصد ايمان مي کند
نايد اندر وهم عالم کاين جفا
با من آن سرو خرامان مي کند
دوستان گويند عيبم کان فلان
جان فداي خوبرويان مي کند
گر سر ياريت با مستوره هست
دين و دل بهر تو قربان مي کند
———-
خار مي چينم اگر گل به کفم وا نرسد
قطره مي نوشم اگر دست به دريا نرسد
دل ز سوداي رخت آتش غم افروزد
چه شگفتي است که دودش به ثريا نرسد
به چمن سرو ز شرم قد تو پا به گل است
به رخ و زلف تو خود سنبل و ديبا نرسد
طبع خام من و اوصاف جمالت هيهات
که بوصف تو پري، عقل توانا نرسد
رحمتي قصه ي دل تا بجنون در نکشد
چاره ي سوز جگر تا که به سودا نرسد
تو خود اي سنگدل آخر چه بلائي يا رب
که دل هيچکس از تو به تمنا نرسد
پايه ي شعر بلند است بسي، ليک دريغ
دست مستوره به دامان مطيعا نرسد
———-
دل با غم تو شام و سحر غلغله دارد
سوداي تو در کشور جان منزله دارد
از رشته ي عهد تو بريدن نتوانم
پيوند وفايت که بسي سلسله دارد
از ما خبرت نيست مگر کوي تو اي مه
تا کلبه ي ويران چه قدر فاصله دارد
شبهاي فراق اين دل محزون متعاقب
نالد ز غمت چون گلوي بلبله دارد
پيوسته صنم ناله کنم از سر کويت
وين بوالعجب آن دل به چه سان حوصله دارد
آلوده مکن با غم جانان دل خود را
کاين قافله تا حشر ز پي قافله دارد
اظهار وفا سنگدل از تو نپذيرد
مستوره ز جور تو به جانت گله دارد
———-
اگر آن مهر گسل بر سر پيمان آيد
باز در قالب فرسوده ي ما جان آيد
نقد جان در قدم پيک صبا زان ريزم
که از او رايحه ي سنبل جانان آيد
شاهد گل خوي خجلت به جبين مي ريزد
آن پريرخ به تفرج چو به بستان آيد
از حيا سرو چمن پاي به گل ميماند
در خرام ار دمي آن سرو خرامان آيد
حلقه ي گوش بتان نعل سمندش گردد
شهسوار من اگر يکه به جولان آيد
تا تو رفتي ز برم ز آتش حرمان شب و روز
از بن هر مژه ام اشک به دامان آيد
قصه ي سوز فراق تو نگنجد به بيان
شرح هجرت نتوان گفت به پايان آيد
گر تو بي ما بودت خاطر مجموع ولي
روز ما بي تو چو زلف تو پريشان آيد
به سوي معرفتش ره نبود مستوره
هر که بي روي نگاري به گلستان آيد
———-
دل محزون ز غم هجر چنان مي لرزد
که نهالي ز صبا فصل خزان مي لرزد
هر کجا قصه ي حسن تو مرا ديده پر آب
هر کجا ذکر تو ما را دل و جان مي لرزد
صنما بار فراق تو گران است مرا
دل بيچاره ازين بار گران مي لرزد
بسکه نالم به درت شب همه شب تا به سحر
بين فغانم همه در سينه چسان مي لرزد
جان به آماج نهادم پي تيرت اکنون
دلم از سستيت اي سخت کمان مي لرزد
نگهي جانب مستوره کن از مهر ببين
که چسان از غمت اي روح روان مي لرزد
———-
چون صبا دوش بدان گيسوي خم در خم خورد
قصه ي نافه ي تاتار و ختا برهم خورد
اعتدال قد موزون ترا ديد چو سرو
گشت چوگاني و از رشک قد او خم خورد
پور گشتاسب گر آن ناوک مژگان ديدي
آمدي يادش از آن چوبه که از رستم خورد
خورد دل در خم ثعبان کمندت زخمي
آنچنان بهمن بيدادگر از بلخم خورد
آتش عشق ترا سينه ما مضمر داشت
غم هجران ترا خاطر ما مدغم خورد
زخمي از ناوک دلدوز تو بر جان دارم
کافرم جز غم روي تو اگر مرهم خورد
باده از چشم تو مستوره نه تنها بکشيد
زين مي و باده و مل بلکه همه عالم خورد
———-
دل دگر باره در آن زلف به زنجير افتاد
چکنم چاره که اين کار ز تدبير افتاد
بس شبم ياد فراق تو به خاطر بگذشت
دل سودازده از ناله ي شبگير افتاد
منشي لوح قضا قسمت ما غم بنوشت
در ازل قصه همان است که تقدير افتاد
تو بدان چشم سيه مست به سويم نظري
نيستت از من دلداده چه تقصير افتاد
خوش بود گر بنهي پاي به چشمم زيرا
روزگاري است مر اين غرفه ز تعمير افتاد
دي از آن دلبر سيمين ذقنم قاصد وصل
مژده اي داد و دگر باره به تأخير افتاد
شفقتي بر دل مستوره ي بيدل که چنين
رفته از کوي تو و خسته و دلگير افتاد
———-
بدانسان آتشم شد شعله ور از عشق يار خود
که شب خوابم نبرد از نالهاي زارزار خود
گذشتي، يار ديرين راطپان در خاک و خون ديدي
سرت گردم نپرسيدي چرا از داغدار خود
بيک نظاره دل بردي ز دستم بس جفا کردي
مگر آيين خوبان اين بود با غمگسار خود
همي گويند خلقم دل بدان دلبر مده يارب
چگونه ندهمش دل چون ندارم اختيار خود
ستم با عاشق بيچاره اي بيدادگر تا کي
خدا را يک زمان رحمي به جان بيقرار خود
مرا نه شکوه تنها از جفاي گلرخان باشد
شکايتها بسي داريم ما از روزگار خود
چنان ز احباب بد ديدم کنون مستوره مي خواهم
شوم آواره ي دهر و کنم ترک ديار خود
———-
شب هجران دو چشمم آنچنان نمناک مي گردد
ز گريه دامنم ز آلودگيها پاک مي گردد
شرر در خرمن خورشيد و مه در اوفتد زانسان
شب و روز فراقم ناله آتشناک مي گردد
بنازم تا بخنک ناز آن صياد بنشيند
چو صيد بسملش آويزه ي فتراک مي گردد
به سويم آن پري گاهي نظر مي افکند، دانم
ازين تير نگه آخر دلم صد چاک مي گردد
بتي دارم ز قتل جان عشاقان نينديشد
بلي رسمي است يار بيدلان بي باک مي گردد
خدا را اي منجم بازگو خاکم به سر تا کي
نه بر کام دلم يک دور اين افلاک مي گردد
مرا مستوره از بار گنه انديشه کي باشد
شفيع حشر گر شاهنشه لولاک مي گردد
———-
به سر تربتم ار آن بت طناز آيد
پس قرني به تنم روح و روان باز آيد
شاهباز نگه او چو شود بال گشاي
مرغ دل در قفس سينه به پرواز آيد
به همه عمر نبردم حسد از جام کسي
جز به آن با صنمي مونس و دمساز آيد
مست ديدار ترا حاجت مي نيست از انک
باده ي چشم تو به از مي و بگماز آيد
نتوان از تو گسستن به دگر پيوستن
ز آنکه مانند تو شوخي به جهان باز آيد
به خبرپرسي احوال گدا، آن شه حسن
خوش بود سويم اگر با همه اعزاز آيد
با سگان در تو هر که صفايي دارد
بهمه دهر چو مستوره سرافراز آيد
———-
چرخ از آن از وجع چشم تو تقصير نکرد
کش بدل هيچ اثر ناله ي شبگير نکرد
رشکم آنست که در لوح قضا، کلک قدر
درد چشم تو به نامم ز چه تحرير نکرد
زان رمد کرده که در چشم تو جا مي دانم
بيمي از آه من خسته ي دلگير نکرد
جيش دردي که به چشم تو همي تاخت مگر
خوف از نوک سنان و دم شمشير نکرد
حيرتم نرگس مستت پي بگرفتن وي
زان سر زلف چرا چنبر و زنجير نکرد
پي بهبودي چشمت زدم آهي ليکن
آه از آن ناله ي بيهوده که تأثير نکرد
سخت مستوره از اين درد چرا ناله کني؟
چرخ تا بود در آزار تو تأخير نکرد
آن پريچهر که دوشينه به بزم ما بود
وصف او را نتوان گفت چسان زيبا بود
وه چه بزمي، گل و شمع و ني و برط همه جمع
خنده ي جام مي و قهقهه ي مينا بود
سرخوش از باده من و ساقي و آن طرفه صنم
تا سحر قصه ز نقل و مي و از صهبا بود
از وفاداري و از صبر و شکيبائي و عشق
هر چه زان جمله سخن رفت ازين شيدا بود
زاهدا لاف مزن نقد مسلماني تو
خود بديدم به کف مغبچه ي ترسا بود
هر که در مسجد و ميخانه به چشم آوردم
همه را دامي از آن زلف سيه برپا بود
دي بغمزه صنمي سلسله مويي بگذشت
دل مستوره و جمعي به برش يغما بود
———-
تيري پي قتلم ز خدنگ مژه بگشود
دلدار جفا پيشه، زهي طالع مسعود
اي ساقي گلچهره يکي جام مي آور
من گوش برآنم نبود شيخ چه فرمود
تا پير مغان از من و زاهد چه ستاند
آن خرقه پشمينه و اين دلق مي آلود
نساج قضا بافت چو ديباي وجودم
در کارگه کن ز غمش تار زد و پود
يا رب به چه طالع من دلداده بزادم
کاين خاطر محزون ز غمم هيچ نياسود
اي طور جفا همچو صفا در تو هويدا
وي رسم وفا پيش تو چون مهر تو مفقود
گر تيغ زني من نگريزم ز تو اما
در کشتن سرگشته ي عشقت نبود سود
معشوقه بسي بگسلد از عاشق خود ليک
اي رهزن بازار محبت نه چو تو زود
مستوره چسان زيست تواند ز جفايت
ياران همه مقبول و مر اين غمزده مردود
———-
گر گلشن بهشت کسان آرزو کنند
گو روز و شب نظاره ي آن روي و مو کنند
امروز ساقيا ز سبو مي به جام ريز
فرداست خاک ما و تو جام و سبو کنند
فوج فرشته را به سماع اندر آورند
مستان اگر ز سوز جگر هاي و هو کنند
پيران پارسا و برهمن حبيب را
در کعبه و کنشت همي جستجو کنند
ما خود بکتم راز چه کوشيم گوش دار
هر محفلي ز غصه ي ما گفتگو کنند
آيد شميم مهر و محبت ز تربتم
خاک مرا اگر پس صد قرن بو کنند
مستوره پا به کوي ترحم نمي نهند
خوبان شهر از چه به بيداد خو کنند
———-
ترک مست تو چو قصد من دليگر کند
کشور جان به نگاهي همه تسخير کند
چشم فتانت به نظاره چو بر بگشايد
نوک مژگان تو در دل عمل تير کند
تيغ ابروت به کين تا که ميان مي بندد
زلف مشکينت بنازم که بدين طراري
دل صد عاشق بيچاره به زنجير کند
گر به جانبازي عشاق، تو فرمان بدهي
چه سيه بخت کسي ز امر تو تقصير کند
نيم بسمل چو منش بسته ي فتراک فزون
اگر آن صيد فکن ميل به نخجير کند
گنج جان خواهي اگر خاک ره فاني شو
که غبار قدمش حکمت اکسير کند
روش آن شه خوبان بنگر مستوره
که خرام بت چين و مه کشمير کند
———-
چهره ي گل تا نبيند بلبل از دل چون خروشد
دلبر ما را بگو بهر خدا صورت نپوشد
هر که سوي دوست پويد ميل گلزارش نباشد
هر که روي يار جويد بهر سير گل نکوشد
ماه من آخر حيات جاوداني حاصل آرد
باده در طرف گلستان هر که از دست تو نوشد
مشتري دانم بهاي لعل آن مه مي نداند
من خريدارم به جان گروي بجانش ميفروشد
اي مسلمانان ز عشقش از چه شنعت مي زنيدم
کافر آن کش بر چنين تمثال زيبا دل نجوشد
کشته ي چشم تو منع شيخ و زاهد کي پذيرد
واله زلف تو پند پير و مفتي کي نيوشد
سيل اشکم رشک طوفان آمد و مستوره دانم
از جفاي آن پري اين چشمه تا محشر بجوشد
———-
بي تو ياران دل پر ناله و افغان دارند
ناله گيرند ز سر تا که به تن جان دارند
معشر خسته دلال مهر تو را در دل زار
همچو گنجي است که در خانه ي ويران دارند
تو خود اي مظهر خوبي چه بلايي يارب
کز غمت خلق جهاني دل بريان دارند
همچو خود شيفته در شهر فزون مي بينم
کز تو داغي همه بر سينه ي سوزان دارند
کشتگان غم خود را به وفا کن نظري
که چسان از غم عشقت تن بيجان دارند
عارف و زاهد و عامي همه در صنعت حق
نقش روي تو در آفاق به برهان دارند
عاقبت ميرم از اين غصه که ارباب وفا
قصه ي عشق ازين سوخته پنهان دارند
گلرخان کي به علاج من و دل پردازند
که چو من بي سروپا کشته فراوان دارند
دلبران بهر دل خلقي و مستوره مدام
طره و سلسله از زلف پريشان دارند
———-
نه تنها خاطر ما از غم دلبر غمي دارد
دل خلقي ز هجر روي ياران ماتمي دارد
چه غم گر ملک دل آمد خراب از جور او زيرا
به عالم اين خرابيهاي ما همه عالمي دارد
گرم خنجر زند بر حنجر و پيکان به جان شادم
بدين اميد کاين زخم آخر از وي مرهمي دارد
مرا طوف خم و ميخانه بعد از کعبه به، کانجا
ز مينايش مني وز ساغر و مي زمزمي دارد
گسستم سبحه ي زهد و ريا و خود ميان بستم
بزنار وفا کاين رشته تار محکمي دارد
در اين ايام گل از حور و جنت يادمي نارد
بطرف باغ هر کس صحبتي با همدمي دارد
ز هجرش بسکه اشک از چشمه ي چشمم فرو ريزد
دگر مستوره اين سرچشمه تا محشر دارد
———-
آنچه آن عيار بدخو با من بيدل کند
تو نپنداري که قاتل هيچ با قاتل کند
گفته در بزم خودت روزي به آسان جا دهم
ليک دانم اين ترحم با من او مشکل کند
چو بمحمل جا گزيند آن پريوش سر کنم
گريه چندان کاب چشمم ناقه را در گل کند
در قدومش جان دهم گر جان همي خواهد ز من
زير تيغش سر نهم گر خواهدم بسمل کند
گردم عيسي زماني روح بخش آمد کنون
معجزات عيسوي را لعل او باطل کند
تا سحر از شادماني ها دگر مي نغنوم
گر شبي در کلبه ام آن سرو قد منزل کند
پختگي خواهي اگر مستوره عشق آموز و بس
عشق باشد عشق، کان هر جاهلي کامل کند
———-
هر کسي وصل تو جويد هر که را لعل تو بايد
شهد از بهر چه نوشد شکر از بهر چه خايد؟
بر فشان زلف معنبر گو بدان عطار ديگر
عود قماري نسوزد مشک تاتاري نسايد
بلبل گلزار رويت بسته ي زنار مويت
مهر با کس در نبندد عهد با کس در نپايد
گر دمي آيي به پيشم ور گهي خواني به خويشم
از دل نالان ريشم وصل تو غمها زدايد
آفت دلها و ديني فتنه ي روي زميني
شبه تو در نازنيني مادر گيتي نزايد
رشک ماه آسماني غيرت حور جناني
چون تو در شيرين زباني در نظر هرگز نيايد
تو نه خود از آب و خاکي شد يقينم روح پاکي
شايدت گر جان پرستد زيبدت گر دل ستايد
گر به مهرم مي نوازي ور به قهرم مي گدازي
جز تو محبوبي نخواهم جز تو مطلوبم نشايد
تا بکي از هجر جانان سر کني مستوره افغان
غم مخور شبهاي هجران عاقبت دانم سرآيد
———-
در خم زلف آن صنم آخر گرفتارم کند
بي مي از صهباي چشمان مست و خمارم کند
گر چه من گمنام عشقم ليک دانم آن پري
عاقبت خود شهره اندر شهر و بازارم کند
سر کنم ديوانگي ها آن مسلسل طره بل
از کرم زنجير زان گيسوي طرارم کند
حاش لله مي ننالم از خرابي هاي دل
گر خراب از فتنه ها آن چشم بيمارم کند
فتنه ي اغيار و جور روزگار آخر همي
دور از روي نگار و کوي دلدارم کند
من ازين هستي بجانم زانکه هجر دوستان
بيمگان از جان خود مستوره بيزارم کند
———-
يار امشب گويي از آه جهان سوزم خبر شد
بعد عمري ناله ي بيحاصلم صاحب اثر شد
گفتم از افغان مگر سازم دلش را نرم ليکن
الحذر کان سنگدل را دل ز بختم سخت تر شد
جمعي از ناز تو مفتون اي نهال مهوش آمد
خلقي از جور تو دلخون اي نگار سيمبر شد
کامرانيها ز وصلت بس تمنا بود ما را
آخر از هجرت نهال آرزويم بي ثمر شد
جذبه ي شوقم سوي گلشن کشيد و ليک جانا
بيتو هر برگ گلم در ديده نيش نيشتر شد
تا نظر انداختم اي مه بخورشيد جمالت
از نکويان جهانم سربسر قطع نظر شد
بسکه در قتل دل عشاق کوشيدي نگارا
عاقبت مستوره از کويت بخواري دربدر ش
———-
دوستان فصل بهار است مي و گل خوشتر
در چمن بانگ ني و ناله ي بلبل خوشتر
دهن و لعل لب و ديده و گيسوي توام
از نبات و شکر و نرگس و سنبل خوشتر
از سرير شهي و دولت جاويد مرا
سايه ي مرحمت خسرو عادل خوشتر
چند مستوره ز بيداد فلک ناله کني
در غم چرخ ستمکار تحمل خوشتر
———-
دل سرگشته چو شد در سر زلف تو اسير
نه شگفتي است که ديوانگي است و زنجير
بچه نقشت بتوانيم مقابل کردن
که ز خوبان جهانت نبود شبه و نظير
گر ملامتگر ما روي تو بيند داند
که در اين عشق مرا هيچ نباشد تقصير
تا ابد منخسف از عقد ذنب خواهد ماند
لاف از همسريت گر بزند ماه منير
تو پري يا ملکي ور نه ز انسان هرگز
کلک قدرت نکشيده چو تو زيبا تصوير
حيرتم کي بتواني تو به آن خلق قليل
بفکني گر نظر لطف باين خلق کثير(؟)
من و جاني است نثار قدمت سازم، پس
جان مستوره فدايت ز چه باشي دلگير؟
———-
بزلفت دل نپيوندد اگر ديوانه اي کمتر
گر از شمع رخت دوري کنم پروانه اي کمتر
ز کويت رخت بر بستم زهي بخت تو سيمين بر
که غوغا کم شد و در حضرتت افسانه اي کمتر
کناره چون ز بزمت در گزيدم ماهوش مي گو
بس است آلودگيها ساکن کاشانه اي کمتر
ز چشم مست جانان بس خمار آلوده ام ساقي
بيا از روي رحمت اين دمم پيمانه اي کمتر
به مويت گشت کاسد از صبا بازار عطاران
به زلف مشکبيز اي سرو سيمين شانه اي کمتر
ز عشقت بسته ام از ناله و افغان دو لب، آري
ز مستان محبت ناله ي مستانه اي کمتر
به مجنونان سروش از رحلت مستوره چون گويد
همي گويند وه وه در جهان فرزانه اي کمتر
———-
ساقي بهار و فصل گل آمد ز مهر خيز
زان راح روح بخش ميم در مذاق ريز
دامان وصل را ز کف آسان نمي دهم
خلقم کنند گر همه اعضاي ريز ريز
اي عاقلان ملالت مجنون چه فايده؟
من کي کنم ز شنعت اين قوم احتريز؟
جز نام دوست ورد نباشد مرا مدام
گر قطع ميکنند زبانم به تيغ تيز
اي پاسبان چه رانيم از در؟ خداي را
جز آستان يار ندارم ره گريز
چون کوي دوست کعبه ي اصحاب دل بود
ياران چه مي کنند هواي ره حجيز؟
من عهد خويش را نه چنان سست بسته ام
بيهوده روي مهر بگردانم از عزيز
يکباره دل گسست ز دنيا و هر چه هست
پيوست در سلاسل آن زلف مشکبيز
در کوي يار شورش و افغان عاشقان
آنسان بود که معرکه ي روز رستخيز
ديري است تا که چرخ بکامم نمي رود
گو آسمان دگر بسرم خاک غم بريز
مستوره صبر در غم ايام خوشتر است
بختت نه ياور است چه سود اينهمه ستيز؟
———-
شادي وصل پس از سوگ فراق است امروز
بزم عيش است و نگارم به وثاق است امروز
چنگ و عود و دف و ني، ساقي و بربط، گل و مي
شکرلله همه ما را به اتاق است امروز
ياد نارم دگر از تلخي هجران همه عمر
بسکه شيريني وصلم به مذاق است امروز
دلبرم از در ياري بخراميد مگر
کوکب بخت رقيبان به محاق است امروز
برخلاف روش خويش فلک مستوره
با منش صلح و به اغيار نفاق است امروز
———-
با رخ چون ماه و گيسوان سمن بيز
از پي قتل من خراب تو مستيز
دشنه ي ابروت يا که سيف سر افکن
ناوک مژگانت يا که خنجر خونريز
خوش بود اي ساقي محافل مستان
با لب ميگون و چشمهاي شرانگيز
مست و خرابم کني ز جام لبالب
باده ي نابم دهي ز شيشه ي لبريز
موسم گل در رسيد و ساز، نواخوان
غفلت تو تا بکي؟ز بهر طرب خيز
روح ببخشد همي به مرده ي ديرين
آن لب ميگون و زلفهاي دلاويز
ميلت اگر قتل عاشقان فگار است
جمله به تيغت نهند گردن و من نيز
شعر تو مستوره در زمانه دهد بس
زيب به بزم قباد و محفل پرويز
———-
جز هواي مي و رود و هوس دلبر خويش
به سرت مهر کسم راه نه در خاطر خويش
هرگز انديشه ام اين نيست که کوتاه شبي
با تو روز آورم و گيرمت اندر بر خويش
من از افسانه ي اغيار ننالم ليکن
شکرها باشدم از کجروي اختر خويش
به وفا باشدم از شادي آفاق گريز
گر شمارد ز وفا دوست مرا چاکر خويش
ستر کبري شه دين ثاني زهرا آنکو
نعل نعلينش کند مهر به سر افسر خويش
از جفا دست همي دار خدا را ور نه
داوري از تو دهم عرضه بر داور خويش
سرخوش از باده دوشينه به آواز رباب
خواند مستوره بر يار پري پيکر خويش
———-
خوش آن زمان که دگر ره بکام خويشتنش
نشانم و بزنم چند بوسه بر دهنش
دعا کنم ز پيش تا ابد سحر نبود
شبي که جاي دهد چرخ در کنار منش
به تخت خسرو و ملک جم و تگين ارزد
تبسم لب لعل و حلاوت سخنش
به خاک پاي عزيزش قسم که رشک آيد
مرا به غاليه، سايد گهي که بر بدنش
ز قد و خد تو اي ماه روي سيم اندام
چمن بگريد بر حال سرو و نسترنش
دمي که پاي تفرج به طرف باغ نهي
بري تو رونق نسرين و سنبل و سمنش
به مژده جان بدهم از سرور مستوره
گرم صبا برساند نويد آمدنش
———-
از آنم مي رسد هر لحظه بر دل نيش آزارش
که دانم غير من بسيار کس باشد خريدارش
ز چين زلف او کردم سراغ دل خجل ماندم
ز بس کاويخته ديدم دل خلقي به هر تارش
نه تنها من به دام زلف مشکينش گرفتارم
هزاران عاشق سرگشته دارد جعد طرارش
به مصر دلبري يوسف صفت آن ماه کنعاني
ز حد افزون بود شوخ زليخاوش خريدارش
فشاند جان شيرين در رهش از شوق مستوره
دهد از مهر گر خسرو شبي در بزم خود بارش
———-
ما نديديم ز خوبان جهان انبازش
ز آدمي نيست به زيبائي و حسن و نازش
حاجت زيور و پيرايه و زيبش نبود
کافريده است بصد حسن خدا ز آغازش
ماهروي است و نهم ديده و سر در قدمش
نازنين است و کشم من ز دل و جان نازش
من ز هجرش نکنم ناله و افغان ليکن
رشکم آنست که اغيار شود دمسازش
همه شب گوش چو مسمار به در مي دارم
بو که تا بشنوم از رخنه ي در آوازش
کس نماند به جهان از پي بربودن دل
وه اگر باز کند ديده ي جادو بازش
روزگاريست که مستوره من خسته ي زار
خون دل مي خورم از آن نگه طنازش
————–
سازم ار رويش مقابل بامه رخشان، غلط
زلفش ار همسر کنم با سنبل و ريحان، غلط
بهر سوگندي به والشمس رخش کردم نظر
گفت هان انديشه کن از خوردن قرآن، غلط
از جمال ماهرويانم از آن بگرفت دل
مهرورزي غير با آن اختر تابان، غلط
در خراميدن به ايثارش بجز از جان و سر
گر به پاي او فشانم گوهر شايان، غلط
از جفاي گلرخان بلبل صفت اي دل منال
ناله از خوبان خطا، بيداد از جانان، غلط
من ازو گويم شکايت او کند از من فغان
العياذ اي دوستان اين شکوه و افغان، غلط
داده وصلش آنچنان مستوره لذتها به جان
گر کنم بار دگر بيداد از هجران، غلط
———-
نواي بلبل زارم همي خورد به سماع
مگر عروس چمن را رسيده وقت وداع
مرا و کوي خرابات و جام مي زين پس
نه با کسيم، ستيز و نه با تنيم، نزاع
دگر ز صومعه و شيخ پا کشم زيرا
گرفته است مرا سخت دل از اين اوضاع
زمن تو جان طلبي در رهت بيفشانم
ولي نثار تو هيهات اين قليل متاع
تو ترک مست دريغا وفا نمي پايي
که آزموده ترا دل بسي به هر انواع
چه حاجت است به ايماي لعل و گوشه ي چشم
بگوي هر چه بخواهي که امر تست مطاع
مرا بتي است که با يک کرشمه مستوره
هزار زاهد صد ساله آورد به سماع
———-
خاشاک و خار با تو به ز ورد باغ
باغ و گلم به چشم بود بي تو درد و داغ
در تار گيسوي تو مقيد بود مدام
دل را چه مي کني تو ز جاي دگر سراغ؟
تا وصف طلعت تو کنم متصل بيان
کنجي طلب همي کنم و خاطري فراغ
زهري که از وفا تو همي ريزيم بجام
بهتر ز شهدي از دگرم هست در اياغ
گر از رخ چو ماه، تو جلباب بفکني
تيره شب مرا نبود حاجت چراغ
قاصد پيام ما سوي آن ماهوش رسان
بر پيک نکته اي ننوشتند جز بلاغ
مستوره صد دريغ که زين گلستان دريغ(؟)
آواز بلبلان خوش الحان و بانگ زاغ
———-
دوش رفتم سوي ميخانه بصد شوق و شعف
ديدم از هر طرفي مغبچگان صف در صف
همه با زلف پريشان سيه، بر لب، ني
همه با عارض تابان چو مه، بر کف، دف
پير درصد رزمي بيخود و گوشش بر چنگ
جامي از باده ي ياقوت نمايش در کف
گرد او جمع برهمن بچگان چون کوکب
خود چو قرص مه تابنده که در برج شرف
پير مستان چو مرا ديد به طنزم گفتا
کي ترا گشته همه عمر گرانمايه تلف
بنشين شاد، بيا شام ازين مي جام
گفتمش من نشوم طالب اين آب و علف
تا مرا مهر علي در دل و جانست بود
پيش چشمم دو جهان خوارتر از مشت خزف
از من اين نکته چو بشنيد خروشيد بزار
آهي از سينه برآورد همه سوزش و تف
گفت مستوره کنون خرم و خندان مي باش
چون مددکار بود شير خدا شاه نجف
———-
يار از ما دلگران شد حيف حيف
بي سبب نامهربان شد حيف حيف
کرد پستم بر زمين چون نقش پاي
ناله ام تا آسمان شد حيف حيف
نخل عمرم اي گل نازک بدن
دور از آن گلشن، خزان شد حيف حيف
قامتم خم همچو پشت ماه نو
بي تو اي ابرو کمان شد حيف حيف
بي رخت در گوشه ي بيت الحزن
کار من آه و فغان شد حيف حيف
تا شدي از چشمم اي سروروان
از تنم يکباره جان شد حيف حيف
روز و شب مستوره را از ديدگان
جوي خون زين غم روان شد حيف حيف
———-
صحن چمن شد دگر رشک بهشت اي رفيق
خيز و به جامم بريز باده ي صاف رحيق
خوش بود اندر بهار مي به لب جويبار
لعل روان بخش يار وصل رفيق شفيق
وصل تو جان بخشدم ورنه چه سود اي عزيز
کشته ي هجر ترا از زدن باسليق
نيست عجب گر ترا رحم نباشد به ما
آنکه به ساحل بود چيست غمش از غريق
تا غم روي نگار کرده وطن در دلم
هست دل ممتحن از همه غم ها عتيق
دور از آن رو مرا با گل و گلشن چکار؟
بي تو به چشم آيدم وسعت جنت مضيق
در بر مستوره دل اي مه پيمان گسل
همچو سمندر بود ز آتش هجران حريق
———-
گشتم به بحر نيستي منت خدا را چون غريق
جان خوش به جانان باختم هستم زمادرمن عتيق
وسعتسراي ما سوي کرديم چون مردانه جا
شد قصر عرفان جاي ما رستيم زين صحن مضيق
وارسته دل از هر فني فارغ به طور احسني
ز آلودگيها دامني برچيده ام از هر فريق
تا کي به سوي اين و آن بيهوده گو افسانه خوان
زيرا نباشد در جهان ما را بجز جانان شفيق
زين کشته ديگر ندروم گرد خلايق نگروم
شايد ز فيض حق شوم در بوته ي ايمان حريق
صحن چمن شد رستخيز از صوت بلبل اي عزيز
ساقي بيا در جام ريز آن لاله گون راح رحيق
بعد از هزاران جستجو مستوره جست آن روي و مو
شد رهزن دل بوي او گرچه ندانستي طريق
———-
نوبت صبحست ساقي خيز با آهنگ چنگ
جرعه اي زان باده ام ده تا رهم از نام و ننگ
بلبلان بر ساحت گلشن نوا خوانند باز
بسته طراح قضا بر شاخها گل رنگ رنگ
خيز در طرف چمن تا باده ي گلگون کشيم
وعده ي صلح است بر چين زين سپس بازار جنگ
کوزه در بر جام بر کف محتسب اندر قفا
عاذنا الله اين زمان آيد اگر پايم بسنگ
من کجا و دمزدن از عشقت ايمه الحذر
کي کند روباه پنجه در به چنگال پلنگ
به ز جلاب است گويي حنظلم از دست تو
به ز مرهم گر زني زخمم به مژگان خدنگ
اي خوشا بي تلخکامي يکزمان با کام دل
در برت گيرد چو جان مستوره جانا تنگ تنگ
———-
اي مه سيمين عذار با دل چون سنگ
با من مسکين مکن ستيز تو آهنگ
گرچه ز خوبان سزاست رسم تظلم
گرچه ز نيکان رواست قاعده ي جنگ
ليک نباشد جفا به يار ز دانش
ليک نباشد ستم به دوست ز فرهنگ
لعل تو بايستمي و گرنه چه حاجت
راح مروق و يا که باده ي گلرنگ؟
موي تو خواهم که هست حيرت سنبل
روي تو جويم که هست غيرت ار تنگ
خود نه منم پاي بند حلقه ي زلفت
گشته به هر تار گيسويت دلي آونگ
دست کجا مي رسد به دامن وصلت؟
مرحله اي بس دراز و پاي طلب لنگ
دفتر مستوره را به کوچه و برزن
خلق سرايند با نواي دف و چنگ
———-
هر جا کني گذاري با اين رخ و شمايل
گردند از ره صدق خوبانت جمله مايل
شد از غم فراقت پوسيده استخوانم
وين بوالعجب که مهرت از دل نگشته زايل
سائل ز حسن رويت خورشيد عالم افروز
چون بندگان کويت سلطان هر قبايل
نادان و غافل آن کو تحصيل فضل سازد
مهر تو بهتر آمد ما را ز هر فضايل
خوش آن به رغم اغيار بيند زماني اي يار
مستوره دست خود را در گردنت حمايل
———-
دور از جمال دوست چنان گشته ام ملول
در مرگ خويشتن شده ام بيگمان عجول
من آنقدر به روي تو ديوانه نيستم
بار دگر کنند مرا عاقلان قبول
وصف نميتوان به بيان آورم چرا
حسنت نه آنچنان که تصور کند عقول
حاشا که من ز جور تو فرياد سر کنم
هر کس ز دوست ناله کند دانمش جهول
گويي تو خود پيمبر خوبان عالمي
کايات حسن کرده بشأنت همي نزول
عهدي که دوش با صنم شهر بسته ام
در عهد خويشتن نکنم تا ابد نکول
مستوره خون ز ديده برو کي فشاند مي
بودي به کوي آن مهم ار رخصت دخول
———-
صبا رساند به بلبل نويد آمدن گل
کجا مجال تأني کجا مقام تأمل؟
بهار آمد و در صحن گلستان به در آمد
لب پياله به خنده گلوي شيشه به غلغل
خوشا هواي گلستان و شوخ بسته دهاني
بلب پياله صهبا به کف کلاله سنبل
مرا ز سلطنت جم نکوتر است در اين دم
وصال يار و نواي هزار و ساغري از مل
چه ظلمديده رفيقي و غمرسيده شفيقي
که روزگار فراق ترا شود متحمل؟
هر آنکه يک نفس از عمر غافل از تو نشيند
به دهر حاصل ازو نيست غير غبن و تجاهل
چو تو نگار لطيفي و دلرباي ظريفي
چه حاجت است به زيور چه احتياج تجمل؟
مرا تو يار عزيزي و بهتر از همه چيزي
ز غمزه چند مدارا از عشوه چند تغافل؟
اگر به کشتن مستوره خاطر تو شود خوش
بکش ز قتل منت چيست اي نگار تعلل؟
———-
اي عارض و گيسوي تو رشک مه و سنبل
دل گرد گل روي تو شوريده چو بلبل
اي چهره و زلف تو کف موسي و ثعبان
وي ديده و لعل تو دم عيسي و بابل
برباد دهد رايحه ي مشک تتاري
گر باد فشاند دمي آن طره و کاکل
اي سرو ز روي چو سمن پرده برافکن
تا کس نکند ميل تماشاي رخ گل
اي سرو ز خوبان جهان دست تظلم
بر کشور جان چند گشايي به تطاول؟
اکنون ببرم شکوه ي جورت بر شاهي
صهر نبي است و شه دين صاحب دلدل
مستوره من از خلق جهان پاي کشيدم
در دامن مولا زده ام دست توسل
———-
ز کويم اي سرور دل چو بربندي تو خود محمل
چنان گريم که در منزل بماند ناقه اندر گل
تو رشک ماه گردوني ز حد وصف بيروني
چگويم کز صفا چوني که باشد وصف تو مشکل؟
ز عشقت زار و نالانم ولي زين غصه حيرانم
حديث غم چسان خوانم که تطويلي است لاطايل؟
به قصدم دل چو بگماري نمي پيچم سر از ياري
که زان گيسوي طراري مرا دامي بود در دل
ز جرع مست خمارت جهاني شد گرفتارت
کند مر چشم سحارت حديث سامري باطل
چو دل دادي به آن دلبر ز جان يکبارگي بگذر
که باشد آن پري پيکر به قتل عاشقان مايل
که را مستوره مي جويي که زينسان دهر مي پويي
مرا بگرفت دل گويي ازين تحصيل بي حاصل
———-
خدا کند رخ چون ماه انورش بينم
به کام ديده و دل بار ديگرش بينم
چه خوش بود که شود مست و من در آن مستي
به کف صراحي و بر لعل ساغرش بينم
خلل فتد به دل و دين من يقين دانم
نعوذباالله اگر چشم کافرش بينم
خداي را ندمد تا به روز حشر سحر
شبي که همچو دل خويش در برش بينم
مرا به ساحت گلشن چه کار مستوره
اگر رخ گل و قد صنوبرش بينم؟
———-
به معمار غمت تا ملک دل آباد مي کردم
مکان عشق بازي را ز نو بنياد مي کردم
گرم خسرو چو شيرين از وفا پابست ننمودي
به عالم خويش را رسواتر از فرهاد مي کردم
ز بيدادم کشي و رحم ناري عاقبت روزي
پشيمان گردي و گويي چرا بيداد مي کردم
گرم زان خسرو خوبان پيامي باد آوردي
به مژه جان شيرين را نثار باد مي کردم
دوباره يافتم مستوره عمري زان سبب خود را
قتيل خنجر خونريز آن جلاد مي کردم
———-
عهد بشکستي و من بر سر پيمان باشم
مهر ببريدي و من باز ثناخوان باشم
ناورم ياد ز بوي سمن و سنبل و گل
مست از نکهت آن زلف پريشان باشم
سر ما و قدمت گر تو ز ما سر خواهي
اين سر اين تيغ و کفن تابع فرمان باشم
با تو رشک مه و گل گر بدلم خار خلد
به از آن بي تو به گل چيدن بستان باشم
گرچه مستوره زليخا صفتم ليک مدام
همچو يوسف ز فراق تو به زندان باشم
——————
مه و گلي بحقيقت و يا فرشته ندانم
زهي بديع جمالي ترا صفت نتوانم
سرشته اند ز بدوت به مشک و لادن و عنبر
ز خاک و آب نباشي و آدميت نخوانم
فريب چشم و خم طره ات ببرد ز دستم
ز غمزه خسته ي اينم ز عشوه بسته ي آنم
به جان دوست ز هجران دگر صبور نباشم
که شد ز کف به خدا دامن شکيب و توانم
دمي به کلبه ي مستوره گر ز مهر درآيي
به خاک پات به پاي تو نقد جان بفشانم
———-
خمار نرگس مستت چنان ببرد ز دستم
که گر به حشر درآيم هنوز بيخود و مستم
به کوي پير خرابات يک دو جرعه کشيدم
ز زهد خشک و ز تزوير شيخ شهر برستم
من اين نماز ريايي به جام باده بدادم
زمان ارد بهشتي رسيد و توبه شکستم
شوم چو فوت خدا را به باده غسل دهيدم
سرشته است چو ايزد به مي ز روز الستم
تو اي نگار به مستوره نيستت نظر از چه؟
به ناله سوي سگان درت هماره که هستم
———-
به دو چشم مي پرستت که اگر زني به تيرم
ز محبت تو دل را به وفات برنگيرم
اگرم تو بنده خواني همه عمر پادشاهم
به خدا که شاهبازم چو به دام تو اسيرم
بري ارتو بند بندم ز تو مهر نگسلانم
کشي ار بجور چندم ز وفات ناگزيرم
به علاج دل خدا را چه روم بر طبيبان
که بجز وصالت اي دوست دوا نمي پذيرم
همه نام تست اي مه شب و روز بر زبانم
همه ياد تست جانا مه و سال در ضميرم
برو از برم تو ناصح ز وفا دهي چه پندم؟
ز ازل به مهر جانان چو سرشته شد خميرم
نظري به سوي مستوره که من فداي جانت
تو شه جهان حسني و من اي صنم فقيرم
———-
بهانه ساختم مردن دمي ناله بپا کردم
که تا آوردمش يکره ببالين دست و پا کردم
به پرسش از ترحم آن پري بگرفت تا دستم
به پايش اوفتادم نقد جان بهرش فدا کردم
دو زلفش همسر مشک ختا خواندم من و اکنون
ز قول خود پشيمانم غلط گفتم خطا کردم
بهاي وصل را در چار سوي عشق جان دادم
تمنا بين متاعي را بدينسان کم بها کردم
چو پروين چشمها بيدار ديشب تا سحر اي مه
به حق ناليدم و وصل جمالت را دعا کردم
اگر چه در جهان ليلي وشم از فرقت جانان
چو مجنون نجد را بگزيد مي ليکن حيا کردم
بسنگين دل بتي مستوره مايل شد دل زارم
عجب تر هر چه زان کافر جفا ديدم وفا کردم
———-
به يک نظاره شوخي کند يکسر بيخ و بنيادم
به ناز ديدگان آخر نگاري داد بربادم
به زلفانت که از مهرت پريشان همچو شيرينم
به چشمانت که از عشقت پريشان همچو فرهادم
به پيش تير مژگانت هدف کردم دل و جان را
که من در نظره ي اول ز بهرت دين و دل دادم
به چين زلفت ار دل پاي بست آمد زهي طالع
خلاصي من نمي خواهم چو در دام تو افتادم
به محشر گيرمت دست و به زلفين تو آويزم
کنم فرياد ايزد را که اينک صيد و صيادم
به حال دردمندان رحمتي اي نخل نو خيزم
به جان مستمندان شفقي اي سرو آزادم
فغان مستوره ز انسان از غم جانان کشم از دل
شده کر سامعه افلاکيان را ز آه و فريادم
———-
دلبرا با من دلباخته پيمان قديم
بندي ار بار دگر باز تو فوزي است عظيم
دگرم هيچ نباشد به دل انديشه ي مرگ
چون دم عيسويت زنده کند عظم رميم
شب يلداي فراقست خدايا مپسند
تا سحرگه ز غم وصل شود دل به دو نيم
يا رب اين شعله ي هجرم به دل افسرده نما
همچنان آتش نمرود بر ابراهيم
لذت وصل تو خوشتر بود از دولت خلد
زحمت هجر تو بدتر بود از نار جحيم
اي به خوبي ز بتان طاق چسان دم بزنم
من سرگشته ز وصف تو به اين طبع عقيم
گر دهي بار به مستوره زماني چه شود
زانکه باشد چو سگي بر سر کوي تو مقيم
———-
تا شدم آن مه ز ديده خواب ندارم
ميل تماشاي آفتاب ندارم
بسکه به هجران دوست کرده دلم خو
بهر وصالش دگر شتاب ندارم
کافر عشقم به کتم راز چه کوشم؟
بيم ز تشنيع شيخ و شاب ندارم
بهر خدايم ز سر عشق چه پرسي؟
غمزده ام طاقت جواب ندارم
اي که ز هجران دهي به صبر تو پندم
صبر چگونه توان که تاب ندارم
ابرو و روي تو قبله است و کتابم
نيست عجب گر سر کتاب ندارم
خيز و به مستوره ده ز باده ي صافي
جامي کانديشه از حساب ندارم
———-
تا در مقام صدق و صفا پا گذاشتيم
پايي به فرق عالم بالا گذاشتيم
ما بندگان درگه عشقيم زان سبب
دستي به تاج مهر و ثريا گذاشتيم
زين خاکدان گرفت دل ما مسيح وار
پا بر فراز گنبد مينا گذاشتيم
برتافتيم از همه عالم رخ نياز
حاجات خويش را به خدا وا گذاشتيم
از خوب و زشت دهر گذشتيم عاقبت
جان را به راه زلف سمن سا گذاشتيم
از اختلاط عالميان پا کشيده ايم
سر در قدوم حضرت مولا گذاشتيم
بر درگهم شهان همه مستوره چاکرند
تا رو به درگه شه لولا گذاشتيم
—————-
مژه ياران باز کاين دل را به ياري باختيم
حبذا در عشق بازي خوش قماري باختيم
شد نحاس قالب ما کيميا داني ز چيست
زانکه جان را در ره سيمين عذاري باختيم
زاهد امروزم سخن از مسجد و منبر مگو
نقد دين در دير ما دي با نگاري باختيم
تا به تار زلف ليلي صورتي دل بسته شد
همچو مجنون بود گر عقل و شعاري باختيم
تا به کي گردي چنين مستوره پيرامون دل
جان و سرما نيز آنجا روزگاري باختيم
———-
باز از فراق جانان جاني فگار دارم
دل خود يکي و آنگه ناله هزار دارم
دور از وصال دلبر دادي به صبر پندم
کو تاب و کو توانا من کي قرار دارم؟
ميل نظاره ي گل هرگز نمي کنم زانک
از گلشن جمالي باغ و بهار دارم
دوشينه از خرابات جامي کشيدم اکنون
از چشم مست ساقي در سر خمار دارم
سرمست چون خرامد من از پي قدومش
جانم به کف شتابان بهر نثار دارم
گويند ما هم امشب تابد ز روزن دل
از اختر سياهم کي اعتبار دارم
مستوره لعل دلبر چون شد نصيبم آخر
باسلسبيل و کوثر ديگر چه کار دارم؟
———-
وقت آنست که خشت از سر خم برگيريم
با حريفان دگر آهنگ طرب برگيريم
از خزان طرف چمن رشک بهشت است بيا
باده از ساقي آزاده مکرر گيريم
خرم آن روز که عيد آيد و ما سرخوش و مست
بوسه اي چند به کام از لب دلبر گيريم
گو به عطار دگر غاليه سائي نکند
کز سر زلف بتي توده ي عنبر گيريم
ماه تابنده هلد پرده ي خجلت به جمال
گر شبي از رخ چون مهر تو معجر گيريم
سوي مستوره اگر رخش وفا خواهي راند
نعل تو سنت به سر تارک و افسر گيريم
———-
دل شوريده چو با زلف تو پيوست بهم
تار و پيوند بتان يکسره بگسست بهم
از وفاي تو گزيرم نبود تا که قضا
رشته ي مهر ميان من و تو بست بهم
پاي از جور بکش ترک جفا پيشه چه سود
ز پس مرگم اگر چند زني دست بهم؟
تو سيه بختي من بين که به کام دل غير
عهد و پيمان مودت همه بشکست بهم
شست آن شوخ بنازم که به صد تردستي
تن و جان و دل و دين از نگهي خست بهم
چرخ زه گفت و قمر احسن، آن سخت کمان
زد پي صيد دلم دست چو باشست بهم
همه جا حيرت مستوره از اين است که باز
بار رقيب آن بت بدخو ز چه بنشست بهم
از کوي خود دواندي آخر به صد جفايم
در حضرت تو اين بود اي ماه وش سزايم
در خيل عشقبازان رسم من اين نباشد
با يار خويش عهدي بربندم و نپايم
ما را مران ز درگه همچون غزال وحشي
بگريزم ار ز کويت مشکل دگر بيايم
بي جرمي اي ستمگر انداختي ز چشمم
يا زين غمم رها کن يا برشمر خطايم
ما را زگلشن و گل صد بار خوشتر آيد
خاري ز کوي جانان گر مي خلد به پايم
شب تا سحر بنالم وان سنگدل ندارد
گوشي ز روي رحمت بر نوحه و نوايم
مستوره از وفايش سر برلحد گذارم
تا قصه ها پس از من گويند از وفايم
———-
چند بيرحم از جفايت ناله ها برپا کنم
ترسم آخر در غمت کوه و بيابان جا کنم
مطلبي ما را نشد حاصل ز درگاهت کنون
بهتر آن، ديوانه وش رو جانب صحرا کنم
تا مگر بر حالت زارم ترحم آيدت
گريه هاي نيمشب بر درگهت عمدا کنم
هر زمان با چشمهاي خون فشان مجنون صفت
ناله ي جانسوز از هجر رخ ليلا کنم
از غم جانان درين بيت الحزن شب تا سحر
خانه را ز اشک گلگون غيرت دريا کنم
تا به کي مستوره در کتم سخن کوشيم ما؟
قصه ي سربسته آن به زين سپس افشا کنم
———-
به بزمت اي گل نازک بدن پياله چه نوشم؟
که من هنوز بچشمت خراب از مي دوشم
گرفته غمزه ي چشمت ز کف شکيب و قرارم
ربوده طره ي زلفت ز دست طاقت و هوشم
ز شيخ شهر ملولم تو پير ميکده لله
بيا و راهبري کن به کوي باده فروشم
رسيده موسم عيش و نشاط واعظ ازين پس
مرا ز عشق مده پند کاين سخن ننيوشم
سحر به طرف گلستان ز باده مست بناگه
ز موکب شه دوران رسيد مژده به گوشم
مه سپهر شهي شاه طوبي آنکه ز اول
نهاده غاشيه ي بندگيش چرخ بدوشم
شهي که تا پي مدحش قلم به کف بگرفتم
زبان کشيده به کام و ز مدح غير خموشم
ز يمن دولت وي روز و شب به وجد و سماعم
ز فر شوکت وي سال و مه بجوش و خروشم
هزار مرتبه مستوره گر براندم از در
ز عهد بندگيش من هنوز چشم نپوشم
———-
ساقيا فصل بهار است و از آنجام شرابم
خيز و مي ريز بر اين آتش افروخته آبم
بهر تفريح کنون موسم عيش است و فروردين
جرعه ي ده صنما زان مي چون لعل مذابم
چاره ي دردم از آن راح روان بخش بفرما
روزگاري است که از هجر بتي در تب و تابم
تا ز اوضاع جهان هيچ خبردار نباشم
از يکي جرعه بکن بهر خدا مست و خرابم
زاهدم گر گنه از مي بنويسد چه غمي ز آنک
فتوي پير مغان است ره صدق و صوابم
کامراني چو بود بوسه از آن لعل گرفتن
من بيچاره دهم جان و دمي کام نيابم
صبر مستوره ز جانان نه شکيب است و تحمل
بخت يارم نه و من نيز پي او نشتابم
———-
ساقي بيا که کار جهان چون شود تمام
بر رغم شيخ شهر به گردش در آر جام
از خم به جام ريز مي اکنون که نبودم
انديشه اي ز واعظ و از روزه و صيام
عيدي من از لب تو هم امروز مي برم
فرداست گر چه عيد بحق و صلاي عام
زين پس به خانه من ننشينم که کوفتند
مرغان صبح کوس شهنشاه گل به بام
بر آستان عشق نگر کز کمال جاه
کي چاکر است و بنده، فريدون و جم، غلام
مستوره سر به درگه پير مغان بنه
خواهي اگر به جنت باقي کني مقام
———-
ربوده ي تو ز کف اي صنم چنان دل و دينم
دگر کسي نتوانم به جاي تو بگزينم
ز آتش دل سوزان و فرقت رخ جانان
گواه اگر طلبي شاهد اين دو چشم نمينم
مکان به کوي وصال پريرخان ننمايم
همه به کشور هجران بجان دوست مکينم
قسم بعهد مودت که با غمت نشکستم
به آيه هاي محبت که بي غمت ننشينم
زمانه وعده به وصلت دهد مرا و وليکن(!)
کجا ثبات و بقاي ترا نگار، ببينم
صبا ز سنبل مويت رساند رايحه سويم
قسم به مصحف رويت بسي نمود رهينم
رقيب همدم و مستوره دور از بر دلبر
فلک نگون شوي آخر سزاست روز چنينم؟
———-
به خاکپاي عزيزت دگر شکيب ندارم
توان و طاقتي از شنعت رقيب ندارم
عتابم از چه کني سيمتن تو بي گنه آخر؟
که با تو بوفايت سر عتيب ندارم
به جرم حب بتانم کشي وليک نگارا
خدا گواه که جز تو کسي حبيب ندارم
نه واعظيکه ز عشقم ره ادب بنمايد
در اين معامله معذورم و اديب ندارم
نگار زان لب ميگون گرم دو بوسه ببخشد
غم قيامت و انديشه ي حسيب ندارم
نياز و حاجت خود را بخلق از چه بگويم؟
که ملجائي همه مستوره جز مجيب ندارم
———-
شب تا سحر ز هجر تو در آتش و تبم
جانها بلب رسيد ز فرياد ياربم
روزم ز دوريت شب و شب نيز ظلمت است
شومي بخت بين صنم اين روز و اين شبم
بر صدق دعويم چه گواهي دهند خلق
زيرا براستي تو نخواهي مکذبم
خوش مي دهي نويد وصالم ز مهر ليک
بالله نه باور آيدم از دور کوکبم
خرم دمي که دربرم آيي تو همچو جان
وان لعل جانفزا نهي از مهر بر لبم
جانا به دوستي که به دنيا و آخرت
نبود بجز وصال تو مقصود و مطلبم
اکنون شکايت از تو به دربار شه برم
آنکو ز بدو آمده لطفش مؤدبم
طوبي يگانه گوهر عمان سلطنت
باشد که سايه اش بجهان جاه و منصبم
مستوره را نوازشي اي شوخ سنگدل
تا چند داري از ره نخوت معذبم
———-
رفتيم و پس از خود عمل خير نهشتيم
با آب گنه توشه ي عقبي بسرشتيم
امروز بدين عالم خاکي ز چه نازيم
فرداست چو بيني همه خاک و همه خشتيم
بس کار مناهي که در اين مرحله کرديم
بس خار معاصي که در اين مزرعه کشتيم
نه لايق ناريم و نه زيباي جحيميم
نه در خور خلد و نه سزاوار بهشتيم
در حشر ز نيک و بد ما دوست چه پرسد؟
نيکيم ازوييم و ازوييم چو زشتيم
المنة لله که مستوره من و دل
جز يار بساط از همه ديار نوشتيم
———-
———-
کاشکي در دير با مغ زادگان من مي شدم
روز و شب دردي کش پير برهمن مي شدم
گرنه بگرفتي نظر آن خسرو خوبان ز من
در دو عالم شهره چون شيرين ار من ميشدم
وه چه خوش بودي گر از تير مژه چون گلرخان
سينه دوز و دل شکاف و صيدافکن ميشدم
چون تو را ميل تماشاي گلستانست هان
آرزو دارم که منهم خار گلشن ميشدم
کي فرود آوردمي سر بانوان دهر را
گر کنيز آهوان دشت ارژن ميشدم
حبذا مستوره گر ضرغام دين را روز و شب
چون غباري من بزير سم توسن ميشدم
———-
من آن زنم که بملک عفاف صدر گزينم
ز خيل پردگيان نيست در زمانه قرينم
به زير مقنعه ما را سري است لايق افسر
ولي چه سود که دوران نموده خوار چنينم؟
مرا ز ملک سليمان بسي است ننگ هميدون
که هست کشور عفت همه زير نگينم
بمعشر نسوان مر سپاس و حمد خدا را(؟)
همي سزد که بگويم منم که فخر زمينم
ز تاج و تخت جم و کي مراست عار وليکن
به آستان ولايت کمينه خاک نشينم
علي عالي اعلي امير صفدر حيدر
که هست راهنماي يقين و رهبر دينم
کمينه وار چو مستوره دل بدو بسپردم
هزار بنده به درگه ستاده همچو تگينم
———-
اي رشک نقش آذري و صفت چه آرم در قلم؟
کي داده لاف همسري با چهره ات حورارم؟
من کافرم اي ماهرو چون صورت زيباي تو
گر کرده بر لوح صفا صورتگر چيني رقم
با کشتگان درگهت اي من بقربان رهت
گاهي عتابي از وفا روزي خطابي از کرم
من با گلاب و با گلم کاري نه گر زان سنبلم
سازد شميمي حاصلم باد صبا هر صبحدم
ما خاک راه دوست را روبيم از مژگان همي
با اين صفا و دلبري هر جايگه بنهد قدم
گر بيگنه خود از جفا در کشتنم فرمان دهد
ز امر مطاعش کي زنم دم ديگر از لاونعم
مستوره از بيداد تو حاشا که افغان سر کند
ليکن تو خود انديشه کن از کشتن صيد حرم
———-
در دل خيال تست به هر سو که بگذرم
در ديده نقش تست به هر کس که بنگرم
در سينه جاي گير که جانم فدات باد
بر چشم پاي نه که نثار رهت سرم
من شادمان و خوشدل ازينم که روز و شب
خود در دلي و نقش وصالت برابرم
گويي که در بهشتم و با حور همنشين
آن دم شود مثال خيالت مصورم
تا از عدم به عرصه ي گيتي قدم زدم
مهر تو داد چرخ به تسکين خاطرم
گر پرسشي ز حال سگان درت کني
من ايستاده و ز سگي نيز کمترم
خير النساء، فاطمه خاتون عالمين
کش خاکپا به فرق بود تاج و افسرم
فخر زمين خديوه ي دين بضعه ي رسول
من سالک طريق يقين، اوست رهبرم
مستوره تن به عالم شاهي نمي دهم
زيرا کمين کنيز بتول پيمبرم
———-
به دوستي که فراق تو سوخت جان حزنيم
مدام از غم رويت خراب و گوشه نشينم
به نجد هجر تو اي ليلي ديار نکوئي
شديم واله و مجنون بشد ز کف دل و دينم
بکام من همه تلخ است خود حلاوت شکر
عنايتي کني ار بوسه زان لب نمکينم
من از تو روي نپيچم تو گر وفا گسلاني
سرشته اند چو مهرت ز بدو با گل و طينم
لب و دهن پي دشنام ار به مهر گشايي
دگر به ياد نيايد ز لعل و در ثمينم
مرا به هر دو جهان جنت جمال تو بايد
که بي تو نيست هواي بهشت و خلد برينم
به جان خسته ي مستوره رحمتي که ز هجرت
بجز وصال تو اي ماه وش علاج نبينم
———-
جز سر پيوند آن نگار ندارم
گرچه ازو جز دل فگار ندارم
هم نفسم ياد نيست گرچه ازو من
جز نفس سرد يادگار ندارم
شاد برآنم که از فراق جمالش
جز غم او هيچ غمگسار ندارم
———-
به سان صيد بمسل هر چه در راهش طپيدم من
بجز رسم جفا کاري از آن مهوش نديدم من
قتيل خنجر مژگان آن بيدادگر گشتم
به جان منت که در راه وفاي خود شهيدم من
دم مرگم ببالين از وفا آمد پس از عمري
بحمدالله دم آخر بکام دل رسيدم من
گريزان در فلک از سوز دردم فوج کروبي
ز بس آه شرربار از دل پرخون کشيدم من
به کويش صادقانه در جهان مستوره جان دادم
بجز جور و جفا دلداريي از وي نديدم من
———-
بسا گلها که سر زد از گل من
نشد مهر تو ضايع در دل من
به روز حشر گيرم دامنت را
که از خوبان تو باشي قاتل من
به جان تخم وفا کشتم وليکن
نشد غير از جفا زو حاصل من
به جانت جا دهم در ديده و دل
گر آيي يک زمان در منزل من
ز شادي جان دهم آنمه گر از مهر
شود مستوره يکدم مايل من
———-
رفتي و رفت بي تو ز تن بازتاب من
بازآ ببين چگونه بود اضطراب من
اي شه ستمگري بکمين ذره تا به کي؟
رحمي ز مهر کن بمن اي آفتاب من
خيل ملک ز عرش سزد ناله بر کشند
از تف آه و سوزش قلب کباب من
آوخ ز جور يار و جفاهاي روزگار
بر باد رفت بيهده عهد شباب من
مستوره رفت چون شب هجران، ز پي رسيد
روز وصال خسرو مالک رقاب من
———-
دلبر پيمان شکن گر باز بندد عهد ديرين
قالب فرسوده را باز آيد از نو جان شيرين
بسته زنار زلف کجکلاهان، گرچه خسرو
خسته ي جادوي چشمت شوخ چشمان، گرچه شيرين
ماهرويان گر به زيورها بيارايند خود را
نقش مطبوع ترا حاجت نه بر زيور نه آيين
کاروان مشک را برخوان که بگشايند نافه
يا صبا را گو بيفشاند دگر آن زلف مشکين
گر ترا حور و پري خوانم بدين تمثال زيبد
زانکه خلق تو نبوده در ازل از ماء و از طين
با چنين صورت اگر از چهره برقع بگشايي
تا ابد انگشت مي خايد ز غيرت ماني چين
من به قربانت خرامان شو سوي مستوره يکدم
در درون سينه جا کن بر رواق ديده بنشين
———-
غم تو کرده از آن در دل ويران مسکن
که بود رسم، کند گنج بويرانه وطن
شعله ي حسن تو تا کرده به جانم تأثير
خانه ي دل شده از آتش عشقت گلخن
ديده بي چهر تو داني چه بود؟ چشمه خون
سينه بي مهر تو داني چه بود؟ بيت حزن
دل در افتاده به چاه زنخت داني چون؟
آنچنان از ستم ديو به توران بيژن
به تماشاي گل و باغ چکارم باشد؟
روي نيکوي تو خواهم که بهست از گلشن
ماه از شرم نقابي به جمال اندازد
سر برون آوري ار صبح چو خور از روزن
محفلي نغز همي خواهم خالي از غير
چنگ و ني باشد و ساقي و مي و دلبر و من
باورم نايد ازين بخت که دارم هرگز
لب خود کامروا بينم از آن کنج دهن
از غم وصل تو مستوره ي مسکين جانا
تا به کي شعله کشد آتش هجرش از تن؟
———-
اين آفتاب روي تو يا ماه آسمان؟
وين اعتدال قد تو يا سرو بوستان؟
يا ماه را کلاه به تارک نديده ايم
يا سرو را کمر نشنيديم بر ميان
در فصل گل ز دولت جاويد خوشتر است
معشوق خوبروي و مي و سير گلستان
زاهد برو ز کوثر و خلدم سخن مگو
ما دولت نگار و تو و نعمت جنان
من از جفات روي نپيچم به دوستي
گر ناوکم زني هدف اينست جسم و جان
زان کوي اگر تو بار زمين بوسيم دهي
سايم ز فخر پاشنه بر فرق فرقدان
مستوره در دهان و لب يار مدغم است
شهد حيات و آب بقا عمر جاودان
———-
خرم آندم از سفر بازآيي اي شوخ نگارين
شادمان گيرم ترا اندر بغل چون جان شيرين
دوري از ما تا به کي؟ بازآي قربان خرامت
رسم دلداري ز سر نه تازه کن ميثاق ديرين
تا نهال مهرم از نو اي پري در دل نشاني
نوشخندان جانب ما ساعتي بخرام و بنشين
آتش شبهاي هجرم کي شود افسرده در جان
گر نيايي يک رهم بهر پرستاري به بالين
لاابالي چند بايد بود بيماران خود را؟
اي طبيب دردمندان دارويي زان لعل نوشين
عاقبت بر کف شود مستوره خون دل نگارم
از سفر گر باز نايد سويم آنشوخ نگارين
———-
زهي حيات موبد به کنج لعل تو پنهان
زلال کوثر نوش تو رشک چشمه ي حيوان
به عشوه سنبل طرار تست سلسله ي دل
به غمزه نرگس خمارتست رهزن ايمان
به حيرتم رخ و چهر تو را صفت چه بگويم
نگارخانه چين يا بهار روضه ي رضوان؟
نيافتم بحقيقت که در دهن تو چه داري
بگو که در ثمين است يالئالي دندان؟
دگر ز مشک ختايي به شهر نام نماند
دمي که سنبل مشکين کني به چهره پريشان
نسيم خلد بجوئي اگر؟ شميم وصالت
تف جحيم بخواهي اگر؟ شراره هجران
تو کشتگان رهت را بامتحان نظري کن
که صد هزار چو مستوره ات فتاده به قربان
———-
در شکنج زلف جانان توده توده مشک پنهان
گو بزن هر شانه بدان مو تا که گردد مشک ارزان
گرنه زان زلف است و گيسو از چه باد عنبرين بو
مي وزد هر صبح زينسان غاليه سا مشک افشان؟
من نديدم در جهان سنبل شود شيرازه ي گل
با شبه نشنيده ام هاله به گرد ماه تابان
زان لب و دندان چه گويم رشک مرجان غيرت گل
کوثر نوش دهان يا چشمه جانبخش حيوان؟
آن نه رخسار است و عارض دسته گل شمه ي نور
و آن نه بالايست وقامت نخل طوبي سرو بستان
اي بلاي دين و ايمان ساعتي با آن لطافت
سوي من بخرام تا سازم دل و جانت به قربان
مشک بويان سربسر جرمند خود باشي تو جوهر
ماهرويان جمله جسمند و توئي مستوره را جان
———-
امروز صبا اي مه بر کام دل ياران
زلف تو پريشان کرد يا طلبه ي عطاران
يک لحظه به چشم ما شب خواب نمي آيد
سوگند به چشمانت از فتنه ي عياران
بيمار غم يارم آوخ که طبيب ما
رحمي نکند هرگز بر حالت بيماران
زين زهد ريائي بس بگرفت دلم زين پس
ما و در ميخانه با معشر ميخواران
بر درگه مغ بستم از ساغر مي مستم
صد شکر که خوش رستم از شنعت هشياران
افسوس مرا زين غل جستن نشود حاصل
دامي بودم بر دل از طره ي طراران
مستوره به درگاهش افغان نکنم زيرا
آن ترک نينديشد از آه گرفتاران
———-
قسم به چهره و زلف تو باغ سنبل و نسرين
که شد ز هجر تو ما را ز کف عنان دل و دين
کنون دو زلف تو پا بستمي وگرنه به گلشن
چه کم ز سنبل پرتاب و در بنفشه مشکين(؟)
چه حاجت است سمنبر به سير باغ و بهارم
رخ نکوي تو خواهم که هست رشک فروردين
ز دست يار به تن پيش ما چه زخم، چه مرهم
ز لعل دوست سخن در برم چه تلخ، چه شيرين
شنيده است کسي گل شود ميانجي سنبل
نديده ايم بنفشه دمد محاذي پروين
سرشک ما و رخ تست رنگ لاله به نيسان
عذار ما و فراق تو برگ سبزه به نسرين
گشوده ايم چو مستوره چشم بر رخ جانان
به روي غير دگر بسته ايم چشم جهان بين
———-
خورشيد کسب نور کند از جمال تو
مشک ختن چو هندوي هندوي خال تو
گاه نياز اي صنما قبله ي دعا
ماراست طاق ابروي همچون هلال تو
عيد است و هر کسي بتفرج و ليک من
غمناک و بي نصيب ز عيد وصال تو
ماني قلم بصورت چيني همي کشد
بيند اگر لطافت زيبا مثال تو
مستوره زار و خسته دل آمد چو از صبا
بشيند قصه ي غم و شرح ملال تو
———-
اي دلبر پيمان گسل اي يار جفاجو
هان از پي قتلم چه کشي تيغ دو ابرو؟
جان، خود يکي و خسته ي آن ناوک مژگان
دل، خود يکي و بسته آن طره ي گيسو
دين باختم از جنبش آن سنبل طرار
دل داده ام از شورش آن نرگس جادو
يارب چه بلائي تو بدان زلف سمن سا
آويخته کت صد دل بيچاره به هر سو؟
من سر بنهم از پي تيغ تو اگر چند
خود بيني و باشد همه عاشق کشيت خو
فرياد ز خوبان نکنم زانکه گر از گل
بلبل نخورد ناوک خاري نکشد بو
مستوره مگر يار ببالين من آيد
زينسان که بگوشم زند آواي ترقو(!)
———-
يک بوسه از دهان تو اي رشک ماه نو
ما خود نمي دهيم به تخت قباد وزر
با من حکايتي تو ز جور و جفا مگو
از پيش من تو بي سبب اي بيوفا مرو
جز عشق تو ذخيره نکرديم در جهان
از حاصل گذشته ي ايام نيم جو
مائيم و دلق کهنه و پشمينه خرقه اي
آن نيز دوش رفت پي باده در گرو
ناخورنده در طريق محبت قدم منه
صعب المسالک است زمن اين سخن شنو(؟)
با عمر بي ثبات فريب هوا مخور
وين پنجروز غره به وضع جهان مشو
مستوره زادي از پي عقبي نساختي
آه از دمي که کشته ي خود را کني درو
———-
تو چه نقشي که به خوبي ز جهان برده گرو
دعوي همسريت را ننمايد مه نو
حاجب درگهت از روي غنا خنده زند
بس به اکليل جم و تاج قباد و خسرو
لوحش الله تو چه تابنده مهي زانکه کند
مهر از روي جهانتاب تو کسب پرتو
گره غم بگشائي ز دل پير و جوان
لب شيرين چو گشائي ز پي گفت و شنو
دست از جور همي دار و وفا پيشه نما
پي تکميل ستم چند صنم در تک و دو
من خصومت نکنم با تو نگارا ليکن
ايمن از تير دعاهاي سحرگاه مشو
با همه لطف و صفا خوش بروي مستانه
جان مستوره فدايت تو چنين مست مرو
———-
وصل تو جستيم بعد از غم و آه
از هجر رستيم الحمدلله
گاهي ز ياري گر يادم آري
ديگر ننالم درگاه و بيگاه
چون غنچه ما را خون در جگر کرد
آن چشم جادو آن لعل دلخواه
کي سرو بهتر زان قد دلکش
کي مهر بهتر زان خد چون ماه
واعظ بس اين پند افسانه تا چند؟
از عشق توبه؟ استغفرالله
کي ره دهندم در بزم خسرو
خاصان حضرت خدام درگاه؟
مستوره زاهد مست از مي افتاد
در بند مستان شد قصه کوتاه
———-
زهي تمثال روي تو که گفتي آفتابستي
مه تابنده از شرم جمالش در حجابستي
شبان هجر از وصلش جدا از چشمه ي چشمم
بدانسان اشک مي بارد که پنداري سحابستي
غمت کرده است مسکن در خراب آباد دل آري
روا باشد که جاي گنج در کنج خرابستي
خضر را گر فتادي ره به سوي چشمه لعلت
به چشمش چشمه ي حيوان همي گفتي سرابستي
ترا مستوره اين بحر محيط طبع گوهرزا
ز يمن التفات خسرو مالک رقا بستي
خداوندي که گر دشمن کشد سر ز امر فرمانش
همي بر گردن او را از رگ گردن طنابستي
———-
تو بدين حسن و لطافت اگرم چهره نمايي
زنگم از دل ببري عقده ام از سينه گشايي
آبروي گل سوري بري ار روي نپوشي
رونق مه شکني گر رخ چون مهر نمايي
حاجت شمع و چراغش نبود محفل عالم
که شبي همچو مه از جانب مغرب بدر آيي
همه ي عمر سلامي ز وفايم نفرستي
غم ديرينه ام از خاطر محزون نزدايي
تا به کي اي بت سنگين دل بيمهر، خدا را
با من شيفته لبها به تکلم نگشايي؟
اين چه رسم است و چه آيين شه بيدادگر من
که تو هر دم ز جفايت به غمم غم بفزايي؟
زاهد ار آن بت خود راي چو مستوره ببيني
به خدا همچو خدايش ز دل و جان بستايي
———-
مرا تا عشق دلبر در سرستي
مدامم زهر غم در ساغرستي
دل غمديده در کانون سينه
چو سوزان آتشي در مجمرستي
مهت گفتم ولي سوزم از اين غم
که از خورشيد تابان برترستي
ترا بر رو خم زلفين مشکين
چو ابراهيمي اندر آذرستي
هزاران ريش بر تن از تو دارم
همي مشتاق زخم ديگرستي
به خاطر کشتن من گر نداري
چرا کافر بدستت خنجرستي؟
برو مستوره کنجي گيرو بنشين
که نخل آرزويت بي برستي
———-
تو اگر پرده از آن عارض چون گل بگشايي
هوشم از سر ببري و دلم از کف بربايي
بازگو اين ره ورسست که بياموخت خدا را
نازنينا که وفا بگسلي و عهد نپايي؟
دادمي کي بدل شيفته ام مهر ترا ره
ديدمي گر شبي از خواب غم روز جدايي؟
دلبرا سنگدلا اي دل و دينم به فدايت
چه شود گر به پيامي تو ز ما ياد نمايي؟
مطرب از سوزش مستوره همي در بر آن مه
دارم اميد که از مهر دوبيتي بسرايي
———-
حبذا فصل گل به ناله ني
از کف ساقيان مهوش، مي
درکشم ساغري و نشناسم
از سر هوش فروردين از دي
تا نهم رو به آستان شهي
که بود حاجب سرايش کي
خسرو آن کش ز خوان بذل و سخا
ريزه خوارند معن و حاتم طي
بحر و ابر از غم دل و دستش
آن کند نوحه اين فشاند خوي
با وجود عطاي او در دهر
شهرت بزم حاتمي شد طي
بعد شب هاي هجر مستوره
خوش در ايام وصل حضرت وي
شهد وصلت چشاند و گويد
و من الماء کل شييء حي
———-
چو مه گر ناگهي از در درايي
کلاه شاديم بر مهر سايي
ز هجر اي يوسف مصر نکويي
زليخاسان کنم انگشت خايي
تويي شکرلبان را خسروا يار
چرا پيمان شيرينان نپايي؟
چو ما از جسم و جان دل در تو بستيم
تو سنگين دل چنين سرکش چرايي؟
سر مستوره خاک آستانت
مکن با خاکساران بيوفايي
———-
مرا از محفل وصلت جدا کردي چه بد کردي
به محنتهاي هجرم مبتلا کردي چه بد کردي
نکو پنداشتي ما را ز کوي خويشتن راندي
به قول مدعي با ما جفا کردي چه بد کردي
رقيب ديو سيرت را به بزم خويش جا دادي
به يار پاک طينت ظلمها کردي چه بد کردي
ز غفلت نازنين مرغ دل سرگشته ي ما را
رها از دام آن زلف دو تا کردي چه بد کردي
شد ايامي که ناري ياد از مستوره ي بيدل
خدا را بي سبب ترک وفا کردي چه بد کردي
———-
بريدي از من و با غير بستي
به نيش ظلم جانم را بخستي
جفا بگزيدي و بيداد کردي
وفا ببريدي و پيمان شکستي
دگر مشکل توان پيوند کردن
چنان تار محبت را گسستي
شد آيين وفا و مهرت از ياد
ز بس با مدعي اي مه نشستي
بدادي دامنش مستوره از کف
نکو کردي ز قيد هجر رستي
———-
منم و فرقت يار و ستمي
خاطر بي سر و سامان و غمي
تو مگر سينه که بيت الحزني
تو مگر ديده که بئرالالمي
دل محزون بلاکش آخر
خون شد از محنت زيبا صنمي
بعد مردن صنما زنده شوم
گر نهي بر سر خاکم قدمي
گر ز مستوره خبر مي پرسي
ذاب من هجرک لحمي و دمي
———-
علم الله که به سر شد ز غم يار جواني
آتش عشق همي سوزدم اما به نهاني
چشم بد دور ز رويت که چه مطبوع نگاري
شادي خاطر و آرام دل و قوت جاني
پيش چشم تو بميرم که بدان ناوک مژگان
جان و دل صيد نمودي و عجب سخت کماني
با چنين شيوه بشر نيستي اي آيت رحمت
مصحف روي تو يا آينه ي سر معاني؟
لله الحمد تو شاهي و منت تابع فرمان
گر به مهرم بنوازي و گر از قهر براني
به يکي نظره خدا را دلم از دست ربودي
آتش خرمن ما سوخت تو بي باک نداني
مه و مهرت نه بخوانم که ترا وصف ندانم
فتنه ي شهر و بت دلبر و آشوب جهاني
عهد بشکستي و پيوند محبت ببريدي
ما برآنيم که بوديم وليکن تو نه آني
جان مستوره فدايت زره مهرو محبت
دستگيري ز فقيري چه شود گر بتواني
———-
هر کس به دل آرامي دارد سرو سودايي
تو شوخ پري پيکر آرام دل مايي
عالم همه گرديدم آفاق نور ديدم
در کشور نيکويان نبود چو تو زيبايي
گر باغ و گلت خوانم ور مهر ومهت دانم
از خود غلطم زيرا در وهم نمي آيي
در شهر ز زيبايان بگزيدمت از خوبي
جز اينکه وفا هرگز با دوست نمي پايي
شور لب شيرينت ز آنرو به دلم جا کرد
خود شهره چو فرهادم درد هر به شيدايي
مستوره فغان سر کن زين پس که به عياري
بربود دلت از کف آن دلبر يغمايي
———-
ديدي که دل مرا ز کف بردي
رفتي و بدست هجر بسپردي؟
بر قتل من ستمکش محزون
اي سنگدل از چه پاي افشردي؟
تا چند به عاشقانت بيرحمي؟
رحمي رحمي که خون دل خوردي
جان خستي و تن به ناوک غمزه
دل بردي و دين و خاطر آزردي
جانا به وفاي دوستي سوگند
هر چند که دوستم نه بشمردي
از باده ي صاف سلسبيلم به
بخشي اگرم تو ساغر دردي
در گلشن ناز رو چرا پوشي
آخر نه مگر تو غيرت وردي؟
دور از گل عارضت همي دارم
اشکي گلگون و چهره ي زردي
ميل است ترا به قتل مستوره
گويا ز ازل تو جور گستردي
———-
چو تمثالت ز نوع آدمي نبود به زيبايي
همي گويي که خود حوري و از فردوس ميايي
دهن بگشا جهان را از تکلم پر حلاوت کن
به هم بشکن شکر لب، رونق بازار حلوايي
چو يوسف دل به زندان فراقت تا به کي باشد؟
عزيز من مکن تجديد آيين زليخايي
ترا ناديده ام من از مسلماني گريزانم
روم در دردير و بندم بر ميان زنار ترسايي
دل گمگشته را جستم زهر سو عاقبت ديدم
که مغلولست در زنجير آن زلف چليپايي
کنون قيد است دل در حلقه ي گيسوي طرارت
کشي آزادسازي حاکمي بر من چه فرمايي؟
سخنهاي تو مستوره حلاوت بخش جانها شد
جهان را پر شکر کردي مکن ديگر شکر خايي
———-
از خراميدن نه تنها طاقت از من مي بري
صبر و آرام و توان از مرد و از زن مي بري
با چنين چشم و قد و رو گر سوي گلشن روي
آبروي نرگس و شمشاد و سوسن مي بري
چون به غمزه جانبم يکره نظر مي افکني
از دل آرام و شکيباييم از تن مي بري
از نگه از غمزه از مهر و وفا از خشم و کين
عقلم از سر هوشم از خاطر به هر فن مي بري
وين شگفتي نيست دل را گر دود اندر پيت
حلقه ي زلفش در افکنده به گردن مي بري
گر برون آيي به دعوي از يد بيضاي حسن
معجر از دست شبان دشت ايمن مي بري
نه همين از چهره و مو مرغ دلها صيد تست
دل ز کف مستوره را از خوي احسن مي بري
———-
رشک بت چين غيرت خوبان ختايي
يارب تو چه نقشي که به توصيف نيايي
من چون تو نگاري به لطافت نشنيدم
حور ارمي يا پري آخر چه بلايي؟
جان خسته ي کيدت ز چه زان نرگس فتان؟
دل بسته ي قيدت ز چه زان زلف دوتايي؟
از صيقل رخساره ي زيبات نگارا
زنگ غم از آيينه ي خاطر بزدائي
با قبله و محراب چه کارم بود اي مه
ابروي تو محرابم و خود قبله نمائي
آن روي که گنجينه ي حسن است مپوشان
بگشاي نقاب و بنما سر خدايي
صاحب نظري کو به حقيقت که ببينند
در صفحه ي رخسار تو آيات سمايي
مستوره خود از شاهي عالم بگريزد
بر درگهت ار راه دهندش بگدائي
———-
بيا از خاطر افگار ما اي کلک تحريري
به جانان از دل پر حسرتم اي پيک تقريري
دل ديوانه ام آشفته ي گيسوي جانان شد
به جان فرسوده ام اي دوستان آخر چه تدبيري؟
به محشر با شهيدان محبت در شمار آيد
ز مژگان سياهش هر که دارد بر جگر تيري
چنين عيار شهر آشوب يا رب از کدامين است؟
ز زلفش هر که بيني هست برپا دام و زنجيري
چگونه مي نريزم خون دل از ديدگان کاخر؟
نظر از ما گرفت آن ماهوش بيجرم و تقصيري
ترحم بر دل غم پرور ما نبودش دانم
ندارد آه آتشبار زان دل هيچ تأثيري
به کوي يارم اي باد صبا اي پيک مشتاقان
بيا دست من و دامان تو از مهر شبگيري
بگو شايد به پايت اوفتم اي سنگدل رحمي
شود يکبار ديگر بينمت از جور تأخيري
حيات جاوداني يافتم مستوره زان ساعت
پي قتلم ز تيغ حاجب آن مه آخت شمشيري
———-
نبود قرين و شبهت مه من بدلربايي
همه حيرتم چه گويم صفتت به وصف نايي
به قدو رخت نگارا نتوان شبيه کردن
قد و سرو بوستاني رخ اختر سمايي
گر هم بدل نماند به صفاي دوست داري
چو صبا کند ز زلف مه من گره گشايي
پي دام دل پريشان چو کني تو گيسوان را
به جهانيان بگويم مکنيد مشکسايي
به وفا همي گريزم ز سرير شهرياري
دهيم به کوي وصلت صنم ار ره گدايي
چو شميمي از دهانت به مشام جان رسيدم
به زبان حال گفتم زهي عنبر ختايي
زبرت جو دور ماندم خبرم ز خويشتن نه
بچه سان بيان توانم غم و محنت جدايي
شب و روز ز انتظارت زدوديده خون فشانم
چه شود به کوي مستوره اگر گذر نمايي
———-
همچون تو بتي نبود در شيوه ي انساني
وصف تو چه سان گويم اي مظهر سبحاني
مانند تو تصويري در جنس بشر نبود
نوع ملکت خوانم يا حوري و رضواني
با گيسوي ثعبانت دعوي نکند ديگر
از معجزه ي ثعبان پيغمبر عمراني
از خوبي شيرينم گويند فسون ليکن
در خيل پريرويان تو خسرو خوباني
بزدود غمم از دل لعل تو به غمازي
بربود دلم از کف چشم تو به فتاني
بر حال دلم اکنون رحمي صنما چون شد
در زلف و زنخدانت زنجيري و زنداني
مستوره ز دامانت کي دست همي دارد
گرپاي کشي از وي وردست بيفشاني
———-
تا از پي يغما نگهت کرده کميني
من خود دگرم نيست اميد دل و ديني
از بهر خدنگ تو دل کيست نشان نيست؟
اين تير بلا خورده به هر گوشه نشيني
ما شکر مصري نتوانيم مکيدن
گر دست دهد بوسه ي لعل نميکني
تسخير يکي ناز ز آفاق وگرنه(؟)
تو خود نه سليمان که جهانت به نگيني
با من اگرت ميل جفا هست بکن زانک
نبود ز بتانت به وفا شبه و قريني
بهتر بود از سلطنت دهر بر من
راح نگه و نقل لب ماه جبيني
در معشر عشاق ترحم بمنت بود
مستوره فداي چو تو بيچاره گزيني
———-
بشري يا پري اي حور بهشتي ز کدامي؟
که چه شيرين حرکاتي و چه مطبوع کلامي
چه فروزان مهي اي شوخ که از غايت خوبي
ايستاده است به در مهر منيرت به غلامي؟
غيرت صورت چيني ملک روي زميني
مهر افلاک نشيني و مه چرخ مقامي
پاي شمشاد و صنوبر رود اندر گل حسرت
سرو قد، گر تو ببستان به نزاکت بخرامي
زان سبب پشت هلال فلک اي ماه خم آمد
که بگردون نکويي تو به خود بدر تمامي
واله سنبل گيسوي تو هر شيخ و برهمن
فتنه ي نرگس جادوي تو هر عارف و عامي
در رخشان سخن اينهمه مستوره تو داري
عاقبت مي کشي آويزه تو در گوش نظامي
———-
چيست عيش و کامراني؟ گويمت گر خود نداني
دولت وصل نگار و لذت روز جواني
خرقه ي طامات و تقوي رهن صهبا شد وليکن
عاقبت دانم که اين مي حاصل آرد سر گراني
گر حيات جاودان خواهي ز لعلش بوسه بستان
هست زيرا زان دهن مضمر حيات جاوداني
قصه در وصفش نرانم حاش لله زانکه دانم
همچو نقش دلکشش صورت نبندد کلک ماني
گر مه و سروش بخوانم پس خطا باشد که نبود
ماه با اين دلفريبي سرو با اين دلستاني
شهرت زيباي شيرين شرح حسن روي ليلي
جمله با وصف مثال او بود افسانه خواني
چشم دل مستوره از سير جمالش برندوزي
صد رهت گويند اگر مانند موسي لن تراني
يک رهت نيست نگارا به سوي ما نظري
آه از اين ناله در آن قلب ندارد اثري
تو خود اي رهزن ايمان چه بلايي يا رب؟
که دهد تلخي هجرت ز قيامت خبري
همه آفاق نور ديدم و خوبان ديدم
علم الله که نديدم ز تو مطبوع تري
من ز سوداي رخت روي نتابم زيرا
نبود در غم عشقت مترتب ضرري
نازنينا چه شود گر بسر کشته ي خود
کني از روي ترحم به نزاکت گذري؟
سر و جانش ز سر صدق فدا خواهم کرد
هر که آرد ز قدومت به سوي ما خبري
قسمت ما بسر خوان ازل منشي چرخ
ننوشته است بجز خون جگر ما حضري
تا به کي جور به مستوره روا ميداري
بهتر آنست کني ز آه فقيران حذري
———-
بدين شمايل زيبا نه از گل و طيني
فرشته يا مه تابنده يا بت چيني
به آدميت مقابل نمي توانم کرد
در آسمان صفا رشک نجم پرويني
مرا يقين بود اي مه که شکر مصري
ز لعل نوش تو کرده است وام شيريني
به ناز نرگس مستانه يکنظر از کف
دلم ربوده به تاراج و در پي ديني
به خدمتت همه برپا ستاده شاه و گدا
چو خسروانه بر او رنگ ناز بنشيني
ز شرم شاهد گل برقع افکند بر رخ
خرامي ار سوي گلشن بعزم گلچيني
ز بيقراري مستوره ات شود حاصل
اگر در آينه يکدم جمال خود بيني
———-
من خود نديدم در جهان چون نقش رويت اي پري
در نوع انسان کي بود شوخي بدين خوش منظري؟
گل پرده بر رخ افکند از خجلت رويت اگر
صبحي بسوي گلستان با اين لطافت بگذري
نقشت نيايد در رقم ماهي تو يا حور ارم؟
وصفت چه آرم در قلم کز هر چه گويم بهتري
با موسي و ثعبان او ما را چه کار اي ماه رو
دانم که باطل مي کند چشم تو سحر سامري
خورشيد را از نظره ات صد رخنه آيد در جگر
قرص قمر گر چاک شد از معجز پيغمبري
مستوره آن رشک قمر زان چهره و لب بوسه اي
گر خود بجاني ميدهد هستم بجان من مشتري
———-
دل ربود از دستم سست عهد عياري
کرد با زمين پستم ترک مست خونخواري
داد از کفم آخر دامن شکيبايي
مهوشي جفاجويي دلبري ستمکاري
عاقبت به غمازي کرد فتنه ي خويشم
ماه جعد گيسوئي سرو طره طراري
دامن و کنارم را از جفا بخون آغشت
ماهروي محبوبي تند خوي دلداري
از يکي نگاهم کرد چست خسته و بسته
يار تير مژگاني شوخ زلف زناري
چاک سينه مستوره خوش رفو همي سازم
گر ز رشته ي زلفم يار مي دهد تاري
———-
زهي چو نقش بديع رويت نکرده ماني رقم نگاري
عديم آمد شبيه و مثلت به دهر ز انسان شريک باري
تو شهريار نکو رخاني بتان همه تن ولي تو جاني
دريغ رسم وفا نداني فسوس طور صفا نداري
سرشک گلگون ز هجر آن لب زديده ريزم به سان کوکب
اگر نه اي مه ز مهر امشب به کلبه ما قدم گذاري
تو با نگاه دو چشم مفتون نموده خلقي خراب و مجنون
کمينه چون من هزارت افزون ستاده بر در بجانسپاري
چو من سگي را فداي رويت به بي خيانت مران ز کويت
که سخت باشد بروي و مويت ز دوست قطع اميدواري
ز غير تار وفا گسستم بدرگه تو چو خاک پستم
گهي ز رحمت بگير دستم به دلنوازي به غم گساري
مدام نالم به آه و افغان که خود ندارد غم تو پايان
فدات مستوره مي کند جان گر از سگانش هميشماري
———-
وصفت چه گويم اي پري از مهر برتري
ماه منوري تو و تابنده اختري
تمثال چين فرشته ي روي زمين تويي
يا گلبن گلي تو و يا شمسه ي خوري
از نکهت دهن به خدا رشک لادني
يا معدن عبيري و يا کان عنبري
با زلف پر ز تاب تو خود شاخ سنبلي
از چشم نيمخواب همي باغ عبهري
از قامتت قيامت به پا شود
نخل صنوبري تو و يا سرو کشمري
مير پريرخاني و سلطان نيکوان
بر مهوشان دهر سراسر تو سروري
بنگر که ايستاده شب و روز بر درت
مستوره و هزار چو او بهر چاکري
———-
هان ز روزگار عشق نيست خوشتر ايامي
بامداد عاشق را کو عزيز من شامي؟
اوفتاده ي کويت مستحق احسان است
زان دو لعل ميگونش بوسه اي کن انعامي
از حيات جاويدم بس عزيزتر باشد
عشوه ي پريرويي غمزه ي دلارامي
شور رستخيز اينک بر درت عيان آمد
از غريو عشاقان اي فرنگي اسلامي
من خيال وصلت را ورد روز و شب دارم
گر مرا نخواهي برد هرگز از وفا نامي
از جهانيان بستم دل به روي، غير از تو
چون وفا همي دانم پخته نيست يا خامي
غافلانه مستوره کوي عشق مي جويد
بيخبر که اين ره را نيست هرگز انجامي
———-
زهي بحسن و ملاحت بديع روي زميني
نخوانمت مه کنعان که از صفا به ازيني
چسان به حور بهشتي مقابلت بنمايم؟
که اي جهان لطافت تو خود بهشت بريني
چه حاجت است نگارا به سلسبيل و نعيمم
بهشت و کوثر يابم در آن مکان که مکيني
بود که يار بکوشد به غارت دل ياران
ولي تو فتنه ي دوران عجب که رهزن ديني
به غمزه اي و نگاهي دلم ربودي و بردي
کنون پي تن و جانم تو جنگجو به کميني
مرا به آتش سوزان نشانده اي تو وليکن
گهي به کوري اعدا به پرسشم ننشيني
من و دل من و مستوره هر سه بنده ي کويت
خدا نکرده که بر ما کسي دگر بگزيني
———-
تا ز سبو تو اي صنم باده به جام مي کني
کار من خراب را باز تمام ميکني
يا به غلاميم بخر يا ز ترحمم بکش
بنده خري و يا کشي زين دو کدام ميکني
سر ز مهي همي کشم گر تو کمينه خوانيم
تن به شهي نمي دهم گر تو غلامم مي کني
زخم زني و خون خوري گويي کاين وفاستي
دل شکني و دين بري مهرش نام ميکني
زين همه جور گستري گويمت آخر اي پري
صبح اميدم از جفا غيرت شام ميکني
زان سر زلف مشکبو از پي صيد عاشقان
حلقه به حلقه مو به مو چنبر و دام ميکني
مستوره چون نميبري راه بکوي يار خود
دم ز صفا دگر مزن دعوي خام ميکني
———-
ملکي مهي ندانم ز بتان چه نام داري
که بدين نمط نگارا تو قبول عام داري
تو شه پريرخاني و امير نيکواني
که هزار بنده افزونت به در غلام داري
نه که هر بتي به خوبي صفتي است خاصه ي او
تو صفات دلربايي بخدا تمام داري
به غلاميت ستاده جم وراي و خسرو و کي
مه من سرت بگردم که چه احتشام داري
ز قدوم فيض بخشت همه جا بهشت رويد
تو بدين صفا به هر سو صنما مقام داري
چه ملاحت است جانا که ترا به چهره باشد
چه حلاوت است اي مه که تو در کلام داري
نه همين دل حزين است مسلسل از کمندت
که هزار همچو مستوره به قيد و دام داري
———-
تو ناوک افکني و از وفا بسي دوري
بتا به شست تو نازم به خود چه مغروري؟
مرا ز خيل بتان بيشتر تو مطبوعي
مرا به هر دو جهان در نظر تو منظوري
من از دعا و ز دشنام تو نپرهيزم
بگوهر آنچه بخواهد دلت که معذوري
نه از وفاست که بر کشتگان کني گذري
مثابع دگران ميروي و مجبوري
ستم همي کني و خوشدلي زهي شنعت
که از جفاي خود اي سنگدل تو مسروري
ز رنجش ضعفا تو به گفتي و چه عجب
که باز بر سر جور و جفاي مزبوري؟
نه جا گرفته تو اي ماه در ميان دلي؟
چه غم به ديده ي مستوره گر تو مستوري؟
———-
مرا نبود سر تقرير شوق، اي کلک تحريري
به افغان مي ندارد گوش يار، اي ناله تأثيري
ز عشق آن صنم رسواي خلقم پندي اي ناصح
مرا ديوانگي شد برملا، اي عقل تدبيري
مسلماني شد از دستم ز سودا رحمي اي کافر
شدم شيداي چشم فتنه اش، اي زلف زنجيري
نشيني چند در آزارم، اي گردون مدارايي؟
روي تا کي به کام مدعي؟ اي چرخ تغييري
جفا با من کند با مدعي راه وفا پويد
ازين رو دانش از کف داده ام، اي شيخ تفسيري
وصالش را به آرام تنم، اي دوستان وصفي
خيالش را به تسکين دلم، اي فکر تصويري
بود عمري به کويش ره ندارم، اي اجل رحمي
شود يکدم به پابوسش رسم؟ اي مرگ تأخيري
هواي خدمتش دارم بسي، اي بخت امدادي
خرابم کرده سوداي رخش، اي عشق تعميري
به سوي دوستان مستوره شرح غم رقم دارد
ولي پيکي نه از روي کرم اي باد شبگيري
———-
ترا هر آنچه بگويم ز حسن بهتر از آني
مروح دل و ديني مفرح تن و جاني
مه سپهر نشيني شه سرير گزيني
بديع روي زميني بهشت ملک جهاني
ز آدميت نخوانم من از پريت ندانم
ز خلقتت به گمانم يقين که حور جناني
به ملک حسن اميري که بي شبيه و نظيري
به رخ چو ماه منيري به قد چو سرو رواني
نهال شيرين خوئي غزال غاليه بويي
نگار سلسله موئي و يار پسته دهاني
———-
باشد مرا يقين که تو نوع بشر نه اي
حور ارم نشيني و خورشيد انوري
مه با رخ تو دعوي خوبي نميکند
بر فرق آفتاب تو اکليل و افسري
مستوره از جفاي تو حاشا فغان کند
هر جور ميکني بکن اي مه، مخيري
ترجيع بند
دم زدن ز بيدادت نيستم چو يارايي
رحمتي به جان ما خود نه دل ز خارايي
چند سعي آزارم اي نگار، تأخيري
جهد چند در قتلم، اي صنم مدارايي
رنجه از چه مي داري ساعدت به قتل من
عاشق حزين کشتن نيست رسم زيبايي
زندگي همي بخشد بر رميم اعضا را
نکهت دهان تو چون دم مسيحايي
آفتاب از خجلت پرده بر رخ اندازد
با چنين جمال اي مه گر تو چهره بنمايي
هر که بنده ي شاهي، ما و درگه ماهي
هر که دلبري دارد خود تو سرور مايي
از دهانت شيريني وام مي کند شکر
از پي تکلم چون نوش لعل بگشايي
خود کلاه شادي را بر فلک همي سايم
گر به محفلم اي مه ساعتي بياسايي
ما بفکر آن و اين ناگهان به صد آيين
مي شنيدم اين نکته فاش از هر اعضايي
غير ايزد يکتا قبله ي سجودي کو؟
جز خداي بيهمتا واجب الوجودي کو؟
———-
دوش سوي مي خانه مي شتافتم مسرور
از غم نگاريني دل طپان و تن محرور
محفلي همي ديدم همچو وادي ايمن
تافتي ز هر سويش فاش لمعه هاي نور
پير دير در صدرش جاي کرده و گفتي
با چنين يد بيضا موسي است اين، آن طور
بچگان مغ صف صف ايستاده گل بر کف
گوش بر نواي دف از خمار مل مخمور
نرگس همه دلکش چهره ي همه مهوش
جملگي ز مي سرخوش شادمانه و مسرور
بر لب يکي از مي جامي و به صورت خوي
و آن يکي به لب در ني ديگري به کف طنبور
اين به آن همي گفتي نوش کن هنيئا لک
وان به اين صلا دادي چشم شور از ما دور
مجلسي پر از نسرين دلبران خوش آيين
همچو خوشه ي پروين جمع و از خودي مغرور
من ز غايت خجلت چست اندر آن ساعت
خويش را همي کردم ز آن شکر لبان مستور
ناگهان در آن محفل ديد پير مستانم
گفت هان کجا آيي اي به ذات حق مشکور
شرم نايدت مدهوش ز آن نشسته برقع پوش
حجلگي تاک اينجا با همه سرور و سور
گفتمش سرآمد غم جرعه ي ميم در ده
خوش بود گر از لطفم داري اين زمان معذور
جامي از مي گلرنگ پير با هزار آهنگ
ريخت در گلويم شد زخمهاي دل ناسور
چون ز مي شدم مفتون اين ترانه از قانون
خوش سماع مي کردم دم به دم بدين دستور
غير ايزد يکتا قبله ي سجودي کو؟
جز خداي بيهمتا واجب الوجودي کو؟
———-
اي به گيسو و چهره رشک سنبل و سوسن
وي به عارض و شيوه غيرت گل و گلشن
با چنين رخ و ديده سوي گلستان بخرام
آبروي نرگس ريز رونق سمن بشکن
پيش روي چون ماهت آفتاب از خجلت
درهلد به رو برقع گر شوي نقاب افکن
برگشا به خنده لب عاشق ستمکش را
گو بيا اگر خواهي در ببر بسنگ و من
گر صبا از آن زلفم نکهتي به خاک آرد
زندگي ز سر گيرم نازنين پس از مردن
پيش تير مژگانت جان هدف همي سازم
از وفا خدنگي چست بر دل بلاکش زن
زان درم چه ميراني از فسانه ي اغيار؟
زين فدايي جانان نازنين مبر بد ظن
گر رخ تفرج را سوي گلستان آرم
دور از گل رويت مي نمايدم گلخن
غير ايزد يکتا قبله ي سجودي کو؟
جز خداي بيهمتا واجب الوجودي کو؟
چون مثال زيبايت اي تو حور رضواني
کافرم اگر باشد کس ز نوع انساني
دين و دل همي بازم در رهت به خرسندي
بوسه اي گرم بخشي زان لب بدخشاني
قيمت لب لعلت خود اگر نداني چيست
دولت فريدوني حشمت سليماني
گر عزيز مصر حسن نيستي نگارينا
در چه زنخدانت دل ز چيست زنداني
کي ز وصف تمثالت دم همي توانم زد
غيرت بت چيني رشک صورت ماني
مي چکد ز دل خونم کت چرا رها کردم
دامن وصال از کف ماه من به ناداني
دل به پير کنعانم سوخت اي خدا دادند
آن برادران از دست يوسفش به ارزاني
رحمتي به مستوره نازنين تو مر او را
راحت دل و ديني قوت تن و جاني
دوش سر خوش از باده ما و ساقي و ساده
سوي گلستان رفتيم با هزار حيراني
از کف نگارين مي يک دو رطل پي در پي
در کشيدم و رستم از عذاب جسماني
بلبلي به شاخ گل ديدمي که مي کردي
در نواي داودي زين نمط غزلخواني
غير ايزد يکتا قبله ي سجودي کو؟
جز خداي بيهمتا واجب الوجودي کو؟
ترکيب بند ها
بازگو زير گل آن نرگس شهلا چونست؟
و آن خرام قدخوش هيئت رعنا چونست؟
بي تو ما را ز مژه خون دل آيد به کنار
خود بگو آن دل محزون تو بي ما چونست؟
سر کنم نوحه در اين منزل ويرانه مدام
زين تفکر که ترا منزل و مأوا چونست؟
خود چه رو داد زماني ننوازيم به لطف
يا نپرسي گهي آن بيکس شيدا چونست؟
سوختم در غم هجران تو اين مي کشدم
که نداني دلم از سوزش غمها چونست
سخت نالانم و اين واقعه مشکل باشد
نيست ياري که انيس من بيدل باشد
———-
بي وجود تو مرا ميل به گلشن نبود
چشم نظاره ي سرو و گل و سوسن نبود
آه و افسوس به هر شيوه نظر مي فکنم
چون تو خوش صورت و مطبوع، دگر زن نبود
به صبوري نتوانم پس ازين بنشينم
صبر زين واقعه ي هايله ممکن نبود
اين چه بخت است که يک دم دل پر غصه ي زار
رسته از حيله ي اين دهر پر از فن نبود
همه آفاق اگر زير و زبر مي سازي
به خدا هيچ سيه روزتر از من نبود
دست دوران بخراشيد ز دوريش دلم
بسرشتند ز غم روز ازل آب و گلم
———-
سوخت اين نار الم خاطر ناشاد مرا
داد اين باد ستم يکسره بر باد مرا
اين چنين واقعه در عمر نديدم هرگز
هيچگه سانحه اين گونه نيفتاد مرا
دوستان گردش افلاک هميدون نگريد
که ز نو ساغري از باده ي غم داد مرا
کوکب طالع من رو به محاقست مدام
کاشکي مادر ايام نمي زاد مرا
داغ ناکاميت اي مادر غمديده ي زار
کند از بيخ و ز بن ريشه و بنياد مرا
حاش لله غمت از خاطر محزون برود
تا که جان از تن مستوره ي دلخون برود
———-
زخمي از رفتن مادر به تن و جان دارم
خون دل ريختن از ديده ي گريان دارم
از ستمهاي فلک آه من آتشبار است
زان تف آه کنون رخنه در ايمان دارم
بس فزوده است غمم بر الم اين سفله سپهر
خاطر غمزده اي بي سر و سامان دارم
چکنم چاره چه سازم که من از دست قضا
روزگاريست چنين روز پريشان دارم
دارم اميد که با فاطمه محشور شود
آنکه اين غم ز غمش بر دل بريان دارم
آري اين چرخ فسونگر نه به کس کام دهد
همگي را مي ناکامي از اين جام دهد
———-
باز با من آسمان طرح عداوت درفکند
مر بساط عشرتم را گونه ي ديگر فکند
گوهر يکدانه ام را ناگهان از کف ربود
نونهال شاديم را آسمان بر سر فکند
در فراق بوالمحمد آن اخ رستم و شم
اخترم سنگ مصيبت باز در ساغر فکند
در عزاي آن جوان ماهرو بهرام و تير
آن يکي خنجر ز کف وين خامه و دفتر فکند
کاکلش در خاک پنهان تا که شد چرخم بياد
سنبل پر پيچ و تاب قاسم و اکبر فکند
تير آه نوجواناني که اقران ويند
رخنه در بنياد اين نه گنبد اخضر فکند
از خشوده عارض و ببريده سنبل دست غم
توده توده مشک ناب و لاله ي احمر فکند
وين نه تنها خاکيان نالان، ببين در ماتمش
آسمان هر شامگه از فرق تاج خور فکند
بس عجب گر طبع گوهرزاي من آرد گهر
زين سپس چرخم چو اندر چاه، آن گوهر فکند
هيچ داني آسمان با من ستم چون کرده اي؟
دل به مرگ شيردل دادي برم خون کرده اي
چرخ افسونگر ز بيداد تو افغان و فسوس
از تظلمهايت آوخ اي سپهر آبنوس
از جفاي تست اي گردون پر فن کم بود
اشک رشک ارغوان رخسار شبه سندروس
در فراق بوالمحمد آه چرخ دون کند
مملو از زهر جفايم دم به دم جام و کؤوس
بر دلم داغ برادر آسمان از کين نهاد
نخل آمالم فکند از پا به هنگام جلوس
کان برادر در وغا بودي عديل پيلتن
کان برادر در هجا بودي نظير اشکبوس
نوجواني کز يکي وهله به بردي زنگ روم
پهلواني کز يکي حمله شکستي پشت روس
هان ز خوف ناچخش در لرزه هر دم جان زو
هان ز بيم رامحش در رعشه هر دم قلب طوس
سبحه و زنار بنگر اين زمان بگسسته اند
در حرم زاهد ز غم در دير زين ماتم مجوس
———-
بوالمحمد آن نهال نورس رادم دريغ
اي دريغ از باغ عيش آن سرو آزادم دريغ
شادمان هم قامتان او به عشرت در چمن
در گلستان شباب آن تازه شمشادم دريغ
واژگون گردد فلک از جور او، نامد پسر
چون عروس شاديش آن نيک دامادم دريغ
تا گزيدي جا بصدر زين چو رستم بهر کين
آمدي از مردي رستم همي يادم دريغ
*
در فراق شهسوار شه جوان پر دلم
دست غم از بيخ و بن برکند بنيادم دريغ
کي چو وي زيبا مثالي خامه ي قدرت کشيد
در غمش ندهد چنان اين چرخ بر بادم دريغ
زين سپس در ماتم آن نوجوان باشد مدام
تعبيه اندر گلو افغان و فريادم دريغ
با چنين ناوک که از قوس قضا بر دل رسيد
کي گذارد آسمان با خاطر شادم دريغ
از عدم بر صحن هستي تا قدم بنهاده ام
جز الم نبود نصيبي زين غم آبادم دريغ
حاوي و رونق دگر ماتم سرائيشان سزاست
چون ز غم مستوره من از پاي افتادم دريغ
داد و بيداد و دريغ اي چرخ از آغاز عمر
تا کنون در هر فنم از جور مغبون کرده اي
———-
اي صبا بر روضه ي مينو اگر بنهي تو گام
مي رسان آن نوجوان را از من مسکين سلام
کي تو ما را باعث آرام جان ناتوان
کي تو ما را مايه ي تسکين عمر ناتمام
سخت جاني بين نمردم در غمت خاکم بسر
از وفا چون دم زنم صدقم کجا مهرم کدام؟
با دل پر حسرت اي شمع شبستان وفا
در عدم آباد آوخ چون گزيدستي مقام
نوخطان را لب ز شهد آرزو شيرين و تو
حنظل ناکاميت از گردش گردون به جام
خواهري را کي چو من داغ برادر بردمت
کم به عالم زين ستم يارب دگر گم باد نام
کاش نخلي بودي اندر باغ آمالت بپاي
تا جراحتهاي سختم يافتي زو التيام
جان به قربانت مرا مردن به است از زندگي
زانکه بي تو عشرت دنيا بود بر ما حرام
کي روا باشد به بيهنگام يا رب زير خاک
چهره اي را کز ملاحت يوسفش بودي غلام
حاوي و رونق کجا ايدر نواخواني کنند
چون ز غم مستوره را ابکم بود کلک کلام
اي فلک عيسي به گردون همنشين ماتم است
کاين تعدي بر من نالان محزون کرده اي
———-
يارب آن معصوم را با حور و غلمان کن قرين
يارب آن ناکام را در قصر مينو کن مکين
يارب آن گل وش که پر حسرت زد نياشد برون
در جنانش با علي اکبر تو مي کن همنشين
يارب آن نوباوه را با تشنگان کربلا
کام تر کن از زلال کوثر و ماء معين
بوالمحمد چون ز دنيا بس به ناهنگام شد
نه شگفتي گر ز اشکم تر شود روي زمين
آه از آن پر دل که در پيدا بدي ببر دمان
آوخ از آن يل که در هيجا بدي شير عرين
مي نخواهم زندگي يارب پس از آن نوجوان
زان سبب کم بود آن گل شادي دنيا و دين
پايکوب اين ديده از سم سمند مرگ باد
چون هيونش ديده ام بيصاحب اندر زير زين
از گشوده موي و از بخشوده روي اي آسمان
در عزاي آن جوان از سوک آن در ثمين
مشک مي بين بسته بسته دارم در کنار
لاله بنگر دسته دسته رسته دارم بر جبين
تو نپنداري فلک از دل غمش بيرون رود
تا ابد باشد مرا در سينه چون نقش نگين
شکوه از خلق و ز خلاق دو عالم نبودم
اينهمه ظلم و ستم با من تو گردون کرده اي
مقطعات و اشعار پراکنده
شيرين دهنا سيم تنا مهر عذارا
ز اندازه مبر بهر خدا رنجش ما را
در ملک وجود من دلباخته ي زار
تا چند زني پنجه ي بيداد خدا را؟
———-
قرباني وجود تو مستوره چون شود
يک ره نظر کني من حالت تباه را
———-
زلف ارسال شد که آن خسرو
از ره مهر پر ستاره کند
تا که مستوره گردن افرازد
حاسد از رشک جامه پاره کند
———-
فريد دوران ملا حسن که در آفاق
به فضل و علم و هنرهست بيمثال و وحيد
جهان علم و ادب کان فهم و دانش کش
هزار بنده بود برتر از ظهير و عبيد؟
هنروري چو به کف خامه آورد باشد
کمينه چاکر کلک و بنان او ناهيد
خداي دادش از لطف خويش فرزندي
که آنچنان پسري مادر زمانه نديد
ز درج علم چو تابان شد آن يگانه گهر
به اوج علم چو طالع نمود آن خورشيد
پدر بسود به گردون سري ز شوق همي
به فال سعد مر او را نهاد نام سعيد
من ستمزده مستوره ي فگار کنون
که کرده لخت دلم را غم زمانه قديد
رسيد صبحدمي آگهي به گوش مرا
که اختري ز سپهر کمال بدرخشيد
به حکم آنکه ويم اوستاد و من شاگرد
چو از بريد صبايم به گوش مژده رسيد
شدم به فکر و به زانوي غم نهادم سر
که مستطيع نيم نه به تهنيت نه نويد
ز بهر تهنيتش هديه اي چنان زبيد
ز بهر مژده ي او تحفه اي چنانکه سزيد
کنون به تهنيت و مژده اش همي بايد
ز بحر فکر در و گوهري به نظم کشيد
پي شماره ي سال تولد و مولود
اعانه يافتم از عون کردگار مجيد
چو برگرفتم از ادراک سر رقم کردم
به تازه نو گلي از گلشن هنر بدميد
———-
مخزن آداب و دانش معدن بذل و سخا
منبع جود و مروت مطلع فيض عظيم
قدوه ي ارباب فطنت زبده ي اهل کرم
مفخر اصحاب ثروت ميرزا عبدالکريم
آنکه بودي منشاء افضال از رأي رزين
وانکه بودي مصدر اکرام از طبع سليم
چون گرفتي جاي بر صدر صدارت آسمان
فاش گفتي مام دهر آمد ز شبه او عقيم
با نظام ملک و دينداريش در گوش آمدي
داستان آصفي چون طبل در زير گليم
پيش رأي صايبش فکر فلاطوني عليل
نزد فکر ثاقبش طبع ارسطوئي سقيم
با سرافکن تيغ و در افشان کفش در بزم ورزم
پور دستاني جبون و ابر نيساني لئيم
همچو ذات احمدي بودي همال او محال
چون شريک ايزدي بودي عديل او عديم
آه و افسوس از جفاي آسمان کين شعار
داد و بيداد از بلاي روزگار بد صميم
شد برون زين تنگناي خاکي و آنگه نهاد
داغ حسرت بر دل احباب و ياران قديم
معشر افلاکي و ارباب خاکي زين ستم
آن يکي با غم شريک و با الم اين يک سهيم
رفت و رفت آرامش و تاب از صغار و از کبار
رفت و رفت آسايش و خواب از اسير و از يتيم
بسکه زين غم آه مردم بر فلک شد چون شهاب
تا ابد سد عروج آمد ابر ديور جيم
باد يارب تا مقام احمدي بزم جنان
روح پاکش جاوداني باد در جنت مقيم
الغرض دلگير چون شد زين سپنجي جايگاه
شد روان مرغ روانش سوي جنات نعيم
بهر تاريخ از ادب مستوره سر برداشت، گفت
يافت مينو زيب و زين از مقدم عبدالکريم
———-
فخر ابناي زمان مظهر افضال و هنر
قرة العين وکالت يل امثال عديم
نونهال چمن احمدي ابراهيم آن
کز عديلش بجهان ما در دهر است عقيم
ظاهر از صفحه ي رخساره ي او خلق حسن
روشن از سينه ي بي کينه ي او طبع سليم
به خليل ار چه سمي ليک ز لعل جانبخش
عيسي آسازدمش زنده شدي عظم رميم
درگه رزم و وغا قاتل جان اعدا
بدل بذل و سخا مظهر کان زر و سيم
آه ناگاه از اين عالم پر فتنه و کيد
آه ناگاه از اين دهر فسونساز لئيم
شد به تقدير ازل با دل پر حسرت و سوز
طاير روح و روانش سوي جنات نعيم
کلک مستوره به تاريخ وفاتش بنوشت
جاي بگزيده به جنت ز سرور ابراهيم
———-
در بحر وکالت مفخر امثال باباخان
که اورا در جوانمردي نبودي در جهان همتا
نهال گلشن مجد و کرم کان مروت آن
که چشم روزگار از ديدن شبهش بود اعمي
گه جود و سخا از جان روان حاتمش چاکر
دم رزم و وغا روح ينال و رستمش مولي
به عالم از گه ايجاد آدم آه تا اکنون
نياورده چنين فرزند و زادي مادر دنيا
به عهد نوجواني آن نهنگ قلزم مردي
به گاه کامراني آن پلنگ عرصه ي هيجا
قضا ناکام داد از باده ي شياديش ساغر
قدر ناگاه داد از ساغر ناکاميش صهبا
دلي نبود نسوزد زين ستم چون موم در آتش
تني نبود ننالد زين الم چون رعد در بيدا
از اين غم زيبد ايدر تا دم يوم النشور آيد
بود همدوش ماتم در به چرخ چارمين عيسي
غرض چون مرغ روحش تنگدل آمد درين عالم
خرامان بال افشان شد سوي جنت خليل آسا
کشيده شد از ادب مستوره پاي و گفت تاريخش
بود مأواي ابراهيم قصر جنت المأوي
———-
جهان حسن و لطافت ملک نسا خانم
که همچو او بصفا مادر زمانه نزاد
خجل زرشک رخ او جمال سوسن و گل
به گل ز شرم قد او صنوبر و شمشاد
قتيل عشوه ي شيرين نرگسش خسرو
اسير حلقه ي زنار سنبلش فرهاد
نهال سرو قدش رشک قامت ليلي
فروغ شمع رخش غيرت رخ گلشاد
خليق خلق و نکوطينت و حميده خصال
ستوده خصلت و پاکيزه خوي و پاک نژاد
نديده ديده ي گردون چو آن عفيفه کريم
نديده چشم زمانه چو آن ضعيفه جواد
بتول عصمت و حوا عفاف و آسيه خوي
زبيده سيرت و مريم دم و خديجه نهاد
فغان و آه ز طور سپهر بدآيين
دريغ و درد ز جور زمان بدبنياد
نهال قامت آن سرو بوستان وفا
به تيشه ي اجل آخر ز پاي درافتاد
ز جان پير و جوان زين مصيبت عظمي
به آسمان برين رفت ناله و فرياد
من اين بلاکش چرخ غيور مستوره
که نيستم دمي از قيد بند غم آزاد
کنون ز فرقت مادر بدل همي دارم
که تا ابد ز سرور و شعف نيارم ياد
فلک چکاند بکامم نبيذي از ماتم
سپهر ريخت بجامم مدامي از بيداد
غرض به قاعده ي کل من عليها فان
سروش غيب به گوشش نداي مرگ چو داد
به ناگه از سر افغان نوشتمش تاريخ
ملک نسا به جنان از خديجه بادا شاد
———-
در زمان حشمت داراي دهر
داور جم جاه کسري احتشام
خسرو غازي محمد شاه آنک
قيصرش باشد به در کمتر غلام
والي خسرونژاد نيک پي
که همالش را نزاد اين کهنه مام
فخر دين ميرزا فرج الله کش
چرخ خواند آصف ثاني به نام
آن مهين صدر گزيده کايزدش
داده جا بر صدر دولت شادکام
در سنندج ساخت عالي مسجدي
کاندران فوج ملايک صبح و شام
جملگي سرمست تسبيح و قعود
جملگي سرگرم تهليل و قيام
نهر آب صاف قصر دلکشش
دم زند از کوثر دارالسلام
آرد از وصفش بياني جبرئيل
مسجد اسس علي التقوي پيام
تا که يارب هست خنگ چرخ پير
زير ران شهسوار مهر رام
باني اين مسجد مسعود باد
در رکابش رخش عزت مستدام
ز اهتمام آصف آفاق چون
گشت اين مسجد به فيروزي تمام
کلک مستوره به تاريخش نوشت
کعبه ي ثاني بنا شد زان مقام
———-
در موسم کين تا که عنان تا که رکابش
از دست سبک آمد و از پاي گران شد؟
در پيش نديدند بجز رأي هزيمت
لشکر کش کين گر بمثل قيصر و خان شد
از روشني رأي مهين صدر جهان را
تابود نگهبان ز حدوث حدثان شد
دستور زمين گر چه ظهير دول آمد
او نيز ز فيض هممش فخر جهان شد
از نوک سنان خامه به تن دوختش آري
اندر سخن چرخ اگر خصم نهان شد
ناورد يکي همسر او دور مه و مهر
تادوره ي نه طاس فلک در دوران شد
افسوس در آن وقت که از فيض دم بام
گل سوي چمن آمد و شمشاد جوان شد
سروقد آن دوحه ي گلزار مروت
از باد فنا خم شد و از مرگ نوان شد
زين واقعه تا حشر ز دل صبر و سکون رفت
زين سانحه تا حشر ز تن تاب و توان شد
زين غم به فلک رفت ز بس از زن و از مرد
تا روز پسين سد عروج شيطان شد
بس موي معنبر که بريدند خواتين
سرتاسر آفاق پر از عنبر و بان شد
از رنگ پريده که ز غم پير و جوان راست
گويي که در ايام، وقوع يرقان شد
مه چهره خراشيده و ناهيد در اين غم
بر جاي نوا تا به ابد مرثيه خوان شد
از آه مهين حجلگيان تتق حسن
يک پرده ز نه چرخ سراپاي دخان شد
شد روح ز تن اهل زمين را و زمان را
تا مرغ روانش سوي فردوس روان شد
القصه چو آن مرغ گلستان فتوت
زي خلد از اين کاخ ز جان بال فشان شد
مستوره نوشت از سر برهان پي تاريخ
زين صحن روان يوسف در بزم جنان شد
———-
آقا اسدالله بهين زاده ي خسرو
کز چهره ي تابان بزمين رشک زمان شد
آن سرو چمان چمن حسن کش از شرم
در صحن چمن پاي به گل سرو چمان شد
در موسم آن کز دم روح القدس باد
اموات زمين را بتن مرده روان شد
بر گلبن آن نوگل گلزلر جواني
باد اجل افسوس ز هر سوي وزان شد
چون دکه ي قصاب بود ديده در اين غم
بس خون دل افسرده به نوک مژگان شد
سر تا سر آفاق ز گيسوي بريده
چون طبله ي عطار پر از عنبروبان شد
برهوده شد اين خيمه ي زنگاري افلاک
از آه شرر بار جهاني که جهان شد
ناهيد که مير طرب محفل چرخ است
زين واقعه بين مويه کنان موي کنان شد
القصه چو آن مرغ گلستان جواني
سوي چمن خلد ز جان بال فشان شد
مستوره نوشت از پي تاريخ وفاتش
ايدر اسدالله بفردوس روان شد
———-
محمود آقا کان يل ميدان جلادت
شبهش ز صف پيلتنان نامده پيدا
آن شيردل معرکه ي کين که ز رزمش
شد قصه ي رستم به جهان تازه هويدا
وان پيلتن روز وغا کز دم تيغش
در چرخ سيم گشت نگون زهره ي زهرا
آلوده به خون مغفر خورشيد ز رمحش
بهرام صفت کرد چو روز صف هيجا
در رزم چو آن پر دل ميدان شجاعت
بگرفت بکف دشنه ي کين تهمتن آسا
آغشته بخون در ته نعلش تن دشمن
چون گوي نگون در سم رخشش سراعدا
تا چرخ کهن سال به هر قرن که گرديد
ناورد چنين راد پسر مادر دنيا
مفقود شد از وي به جهان شهرت حاتم
معدوم شد از وي به زمان قصه ي يحيي
افسوس در آن دم که ز تأثير فرودين
در سبزه هميرست ز نو لاله ي حمرا
ناگاه به ناکام ز گلزار جواني
از باد فنا ريخت مر آن نوگل زيبا
زين واقعه ي هايله تا دامن محشر
شد از دل احباب ز غم تاب و توانا
از آه شرربار زن و مرد بيفتاد
آتش همه در خرمن نه گنبد خضرا
در ماتم وي لرزه بافلاک درآمد
از حجلگيان گشت چنان زلزله برپا
تا وادي مجنون همه جا دجله ي خون شد
بس چهره که بگشود از اين واقعه ليلا
يا رب چو بنا کام شد از عالم فاني
يا رب چو بنا شادروان شد سوي عقبا
پيوسته بود مسکن وي عرصه ي جنت
جاويد بود منزل وي سايه ي طوبا
آن گلبن گلزار جواني و فتوت
القصه به فردوس برين کرد چو مأوا
مستوره رقم زد پي تاريخ وفاتش
محمود شد و کرده وطن جنت اعلا
———-
تا چرخ صهباي صفا از خم بمينا ريخته
دست قضا درد جفا در ساغر ما ريخته
زين سفره از امر قدر شد قسمتم لخت جگر
اينک به دامانم بصر لؤلؤي لالا ريخته
باز آي در بزمم درون کز جور چرخ ذوفنون
ميناي عشرت سرنگون جام تمنا ريخته
با من سپهر حيله گر ز انسان ستيزد الحذر
گويي که اندر طشت زر مر خون يحيي ريخته
دامان مريم را و يا از لوث طعن آلوده ام
يا بر چليپا بيگنه خون مسيحا ريخته
بر روي يعقوب از جفا باب الحزن بگشاده ام
يا ساغر آمال آن پير شکيبا ريخته
يا يوسف صديق راهذا غلامي خوانده ام
زان درهم معدوده در جيب يهودا ريخته
خود ناقه ي صالح و يا از کينه من پي کرده ام
يا خون يحيي را ز کين از کيد زنها ريخته
در تيه از غفلت و يا سر ز امر حق برتافتم
زان جرم افزون شيشه ي آمال موسي ريخته
يا همچو قوم عيسوي کفران نعمت کرده ام
کان مائده قطع آمده بر خوان يغما ريخته
يا خود مشيمه از ستم بر دوش شه انداختم
دندان احمد را و يا از جهل عمدا ريخته
بوجل جاهل را مگر روزي اطاعت کرده ام
يا خار عصيان الحذر در راه طاها ريخته
يا کام پور هند را از قتل حيدر داده ام
اوراق دين را زان عمل شيرازه يکجا ريخته
يا بضعه ي ختم رسل ظلم عيان را بانيم
يا زهر کين در جرعه ي فرزند زهرا ريخته
بر اهل بيت مصطفي تيغ تظلم آختم
سرهاي ايشان را مگر چون گوي بيضا ريخته
يا سيد سجاد را غل بر گلو بنهاده ام
يا بانوان را بي ادب در کوه و صحرا ريخته
يا آل هاشم را ز کين در اضطراب آورده ام
در کام اعداي نبي شهد مصفا ريخته
مأمون نادان را و يا من خود محرک آمدم
در طعمه ي سلطان دين زهر تعدي ريخته
در دير بر فتواي مغ يا جام مي بگرفته ام
از شيخ و مسجد بيحذر صهباي تقوي ريخته
بيبال از زاهد و يا تقليد رهبان کرده ام
زنار بسته بر ميان تسبيح حصبا ريخته
زينگونه چرخ پر حيل آلوده پايم را بگل
هر لحظه چشمم خون دل صد چشمه بالا ريخته
کرده بجان من ستم خو کرده گويي دمبدم
عمان چشمم را ز غم بنگر گهرها ريخته
مثنويات
بود بطرف چمني بلبلي
مست مي نکهت زيبا گلي
عاشق شوريده ي دل خسته اي
درگه اميد برو بسته اي
در دل وي جذبه اي از بوي گل
بيخبر از شعشه ي روي گل
زانجمن ناز غزلخوان مدام
آتش شوقش بدل و جان مدام
دمبدم از سينه فغان مي کشيد
آه ز دل شعله ز جان مي کشيد
کرد هواي رخ دلدار خويش
برگ گلي داشت به منقار خويش
با دلي از زمزمه ي لرزان چو بيد
هر دم از اين شاخ به شاخي پريد
تافت ز بس آه شرربار ازو
غيرت گلخن شده گلزار ازو
رو سوي گل کرد به افغان و زار
با دلي از آتش غم شعله بار
گفت که اي گل من مسکين فدات
صد چو من شيفته محو لقات
اي تو سر و سرور خوبان دور
خود بگو آخر ز تو تا چند جور
چند دل آماج خدنگ بلا
رحمتي اي گل به من مبتلا
شد ز کفم دامن صبر و شکيب
چاره کدامست بگو يا حبيب؟
کافرم ار جز تو به روي دگر
ديده کنم باز به سوي دگر
شيفته ي گيسوي سنبل نيم
بهر گلي غير تو بلبل نيم
صبحدمي از ره مهر و وفا
غمزده اي را گره از دل گشا
مرهم مهري به دل ريش نه
باده اي از رايحه ي خويش ده
والي اقليم صفا گل به ناز
لب به تبسم بر او کرد باز
عشوه کنان از سر ناز و عتاب
داد چنين کشته ي خود را جواب
گفت که اي عاشق شوريده سر
غمزده ي بيدل خونين جگر
بلبل آشفته ي شيرين سخن
طوطي خوش نغمه ي شکرکن
گشت يقينم که تو عاشق نه اي
در صفت عشق تو صادق نه اي
يا که نه اي بلبل بستان عشق
درس نخوانده به دبستان عشق
رايحه ي عشق نبوئيده اي
باديه ي عشق نپوئيده اي
خامي و افغان تو از خامي است
شورش تو مايه ي بدنامي است
ورنه هر آن مرد که عاشق بود
يار وفادار موافق بود
عشق نگاري به دلش بيخته است
مهر گلي با گلش آميخته است
از ستم دلبرش انديشه نيست
کش غم تير و تبر و تيشه نيست
اي که تو گويي به رخت عاشقم
عاشقي و عشق ترا لايقم
خام نيم پخته ي مهر توام
شيفته ي شيوه و چهر توام
پس بدلت همهمه ي زار چيست
شکوه ات از ناوک يک خار چيست
رستم قديم است ز معشوقه ناز
وز طرف عاشق بيدل نياز
تا به جهان عاشق غمديده است
جور ز معشوقه پسنديده است
خام در اين مرحله مگذار پا
پخته نه اي لاف مزن در وفا
بلبل مسکين چو ز گل اين شنيد
بست لب از ناله و آهي کشيد
روي وفا بر قدم گل نهاد
تاز سر صدق و صفا جان بداد
هست در اين دهر همين کار عشق
واي بر احوال گرفتار عشق
خامه ي مستوره ي شيرين زبان
داد سخن داد در اين داستان
———-
عاشقي يکروز با معشوق خويش
گفت کي هر لحظه مهرم با تو بيش
ايدل و ايمان و دين قربان تو
جان فداي نرگس فتان تو
بر همه شيرين زبانان شاه تو
صد چو خسرو چاکر درگاه تو
هر دو عالم سر به سر مفتون تو
اي تو ليلي صد چو من مجنون تو
بازگو بهر خدا اين قصه ام
مر شود آزاد دل از غصه ام
چيست کين در عشق تو من خسته ام
دل به زنجير وفايت بسته ام
روز تا شب محو ديدار توام
بلبل گلزار رخسار توام
تا سحر شب ها ز روي راستي
نام تو ورد زبان ماستي
از نگاه نرگست آشفته ام
خانه ي دل بهر مهرت رفته ام
بر جمال مهرسايت عاشقم
در طريق عشقت ايمه صادقم
ليک تو با عاشق دلداده ات
با من اين صيد به دام افتاده ات
اي پري آيين دلداريت نه
شيوه ي مهر و سر ياريت نه
نيست لايق بهر تو اي سرفراز
شادمان باشي تو و من درگداز
مشکلي سخت است اين نکتم بدل
اي تو پير عشق مر سازيش حل
آن مهين معشوق شيرين خوي او
آن صنوبر قد ليلي موي او
در جواب عاشق مسکين به ناز
لعل نوش شکر افشان کرد باز
گفت دانم داري اي يار جواد
يهدي القب الي القلب مراد
آري اينهم سري از سراللهست
زانکه دلها را سوي دلهار هست
ليک من از ما سوي آزاده ام
دل به مهر ذات حق بنهاده ام
ور به قلبم مهر از معشوق نه
غير خالق ديگرم معشوق نه(؟)
عاشقا در نزد ارباب هوس
قبله جانها مر آن ذات است و بس
عاشق از معشوق خود اين شهد نوش
در حقيقت چون زماني کرده گوش
نعره اي زد از خودي وارسته شد
دل به تار مهر يارش بسته شد
جامه ي جان چاک زد در هاي و هوي
خانه ي دل شست بهر مهر اوي
گر تو هم مستوره زين سان صادقي
ور همي پويي طريق عاشقي
جز حقيقت دم مزن از مهر کس
عشق پاک از آن دو تن آموز و بس
———-
در کتاب آمد مرا اندر نظر
نيک مردي داشت يک زيبا گهر
تا به آن عهد از زمان ماسلف
آنچنان دري نياورده صدف
مرد شب تا روز در خوف و خطر
کايدم آخر چه زين لؤلؤ به سر
گفت آن به روي در راه آورم
اين گهر را هديه بهر شه برم
تا مگر از پادشه بي و لوله
شادمان يابيم انعام و صله
در بخاطر وسوسه کوتاه کرد
توشه اي برداشت عزم راه کرد
يکدو فرسخ راه شد کم يا فزون
تا که از تقدير چرخ ذوفنون
شد در آن راهش سه تن ديگر رفيق
رو به وي کردند و گفتند اي شفيق
مر ترا مقصود از اين راه چيست؟
وين بيابان پوييت از بهر کيست؟
مرد گفتا سوي شهرم آرزوست
در تمام عمر سياحيم خوست
آن سه تن گفتند اي مرد گزين
ما سه و تو نيز يکتن چارمين
بهتر آن باشد که گردي يار ما
تا نکوشد کس پي آزار ما
گوهري با آن سه کس آلوده شد
خاطر از تنهاييش آسوده شد
چند شب با دوستان ميبرد سر
روز را ميراند بي خوف و خطر
شب چو در منزل گرفتندي قرار
گوهري تنها نهاني زان سه يار
مي نخسبيدي ز سودا تا سحر
هر زمان مي کرد نظاره گهر
زان سه تن يک شب يکي بيدار بود
ديد گوهر را و پنهانش ربود
مرد ديگر شب گهر را چون نديد
از دل پر وسوسه آهي کشيد
زانچه آمد بر سرش مانده شگفت
جز سکوت آن بينوا چيزي نگفت
با خود انديشيد آن مظلوم زار
گر من اين قصه نمايم آشکار
اين سه تن کايشان گهر پنهان برند
بيم آن باشد ز تن هم جان برند
به همين باشد بر ايشان بگروم
تا به پيش شاه يکدم نغنوم
داوري را خدمت سلطان برم
باز گويم از خود و از گوهرم
تا سحرآنشب ز محنتها نخفت
روز شد با فکر و انده گشت جفت
ساعتي با همرهان پيمود راه
تا که روي آورد بر دربار شاه
رفت و با خاصان درگه راز گفت
از گهر وز قصه ي خود باز گفت
زان سخن آگاه چون شد پادشاه
آن سه تن را خواند اندر بارگاه
بس عتاب و بس سياست کردشان
پس بسختي زير تيغ آوردشان
از گهر آن شاه با فر و هنر
خود نديدي مطلقا پي يا اثر
مي نياسوده هنوز از گرد راه
سوي زندانشان اشارت کرد شاه
چار تن را شه بزندانبان سپرد
جانب زندانشان از قهر برد
باز گويمتان اگر نارد صداع
اين چنين کردم ز ماضي استماع
بود آن شه را به پرده دختري
کوکب تابان و نيکو اختري
گرد انده بر عذار شاه ديد
هاله ي غم را به گرد ماه ديد
گفت شاها اخترت پاينده باد
صد چو شاه زنگ و چينت بنده باد
چيست کت يکلحظه خاطر شاد نه؟
دل ز غم يک ساعتت آزاد نه؟
شکرلله بر جهان تو سروري
از همه شاهان عالم برتري
ليک زين غم شاهرا باشد بدل
آمدم پاي تفکرها بگل
از شهشه باشدم اين آرزو
از ملال خويشتن ما را بگو
شاه از قصه ي گهر وز آن سه تن
سر به سر گفتا به آن شيرين سخن
دختري زيبا سرش بر پا نهاد
خود به لب خاک ادب را بوسه داد
گفت شاها من فداي جان تو
باشد آسان هست اگر فرمان تو
بازگو آن چارتن تا پيش من
آورند اي شه فدايت جان و تن
چند روزي پيش من چاکر شوند
رسته از خوف و سرو گوهر شوند
تا به افسونها گهر پيدا کنم
عالمي را زان فسون شيدا کنم
شاه فرمان داد تا آن مردها
شخص زندانبان نمايد شان رها
شاهزاده خواند هر دم پيششان
کرد خرم خاطر درويششان
تا که دلشان در صداقت نرم شد
خاطر ايشان به خدمت گرم شد
روزي آن زيبا نهال آن سرو راد
سوي بزم خويشتن شان بار داد
در رواق خسروي جا کردشان
اندک اندک دل به دست آوردشان
گفت نقلي باشدم در دل نهان
مر شما را باز گويم اي مهان
از شما هر يک قرين عقل خويش
خوش جوابي باز گوييدم به پيش
دوستان از ماجراي داستان
اين نمط خواندم ز قول باستان
آن فروزان اختر برج جلال
آن درخشان گوهر درج کمال
حقه ي لعل دهان را سرگشاد
گفت ياران را مر آن فرخنده زاد
خوانده بودم در زمان پيش ازين
پادشاهي بود بس با داد و دين
در حريمش دختري فرخنده بود
ماه گردونش به خدمت بنده بود
آن نکوه دختر به ايام شباب
بهر سير باغ مي کردي شتاب
روزي آن ليلي وش حوري سرشت
بود فصل نيکوي اردي بهشت
رفت و در صحن گلستان جاي کرد
باغ شه را آن صنم مأواي کرد
موسم گل بود گل نورس هنوز
بلبل آشفته در گلشن به سوز
بود پير باغبان را يک پسر
طفل شيريني چون مهر باختر
دسته اي گل کرد و آوردش به پيش
خواند دختر طفل را نزديک خويش
گفت برگو تا تمناي تو چيست
صله اين ورد زيباي تو چيست
آن پسر از راه غفلت ناگهان
گفت اي تو شاه خوبان جهان
در دلم اين يک سخن باشد مراد
گويمت آزرده گردي يا که شاد
چون شوي اي ماهوش آن دم عروس
نازده تا شوي بر روي تو بوس
گر ترا ميل است بيچون و چرا
فاتح گنجينه ات سازي مرا
غير از اين صله نخواهم چيز تو
من فداي زلف عنبر بيز تو
عهد بست آن نيک دختر با پسر
کامش او گيرد ز شوهر پيشتر
مدتي بگذشت از اين گفتگوي
شاه آيين بست او را بهر شوي
شاه او را با پسر عم کرد جفت
کين گهر را ابن عم بايست سفت
چون بحجلش ابن عم آمد درون
گفت عمرت باد اي سرور فزون
تو بمان اينجا که اي مه چاکرت
خوش بياسا تا که من آيم برت
قصه ي آن طفل و شرح عهد خويش
سر به سر آن با وفا خواندش به پيش
پس بآن آيين و آن اسباب و گنج
رو به باغ آورد با تشويش و رنج
صد قدم ره چون بشد يا بيش و کم
در شوارع ناگهش شير دژم
نعره ي زد سوي او بشتافت سخت
کانچنان هوشش ز جان و دل برفت
رباعيات
شاها ضل خدات بر سر بادا
بر فرق عدو تيغ تو ناصر بادا
چون تخت همايونت به فيروزي بخت
پيوسته به بر فتنه ي دلبر بادا
———-
تا دلبر من گرفت جا در مکتب
جان از غم اين وسوسه آمد بر لب
تا شاد شود دل من از طلعت او
بيچاره دلم ز دوريش همسر تب
———-
افسوس که رشته ي نظامم بگسست
جانم به خدنگ جور آن کافر خست
دردا که دگر نباشدم چاره ي کار
جز آنکه به غم زنم کفي بر کف دست
———-
افسوس که گرد قمرت هاله گرفت
خار آمد و اطراف گل و لاله گرفت
آهي که من از سينه کشيدم جانا
در روي تو آتش زد و تبخاله گرفت
————-
رفتي به تنم جز رمقم باقي نيست
بازآ که مرا طاقت مشتاقي نيست
چون يک نظري به حال خود مي فکنم
جز وصل توام چاره ي اطلاقي نيست؟
———-
شاها خبري بمن ز کويت نرسيد
جان دادم و قاصدي ز سويت نرسيد
طغراي سعادتي به نام من زار
از مهر ز کلک مشکبويت نرسيد
———-
ايام شباب من به پايان آمد
شد روز وصال و شام هجران آمد
افسوس ز بيمهري آن جان جهان
بازم دل بيچاره به افغان آمد
———-
از فرقت تو صبر و تحمل تا چند؟
نالان و غزلسرا چو بلبل تا چند؟
خون شد دلم از محنت ايام فراق
اين جور و جفا با منت اي گل تا چند؟
———-
اين ناله که من ز سينه سر خواهم کرد
زانست که شاه را خبر خواهم کرد
دور از تو به آه و ناله شب تا به سحر
از خون جگر دو ديده تر خواهم کرد
———-
چشم تو شنيده ام که دردي دارد
اشکي ريزان چون ماء وردي دارد
از سوزش درد چشم تو مستوره
چشمي گريان و آه سردي دارد
——————
دلدار همه قصد دل و جان نکند
گر دل ببرد غارت ايمان نکند
بر خسته ي خود هيچکس از بيمهري
اين جور بجز آن مه تابان نکند
———-
دلدار روان به مکتب و لوح به کف
مانند مهي روان سوي بيت شرف
من از غم فرقتش قرين افغان
استاد ز وصل اوست در شوق و شعف
———-
دور از گل چهره ي تو با گل چه کنم؟
بي نکهت کاکلت به سنبل چه کنم؟
من مستي چشم تو ببايستم نيست
ورنه به خمار باده و مل چه کنم؟
———-
در هجر تو اي نگار شيرين ذقنم
آشفته و خم چو گيسوي پر شکنم
آن لحظه رود هواي عشقت ز سرم
اي مه که رود روح و روان از بدنم
———-
رفتي و برفت جان شيرين ز برم
بازآ که ز فرقت تو خون شد جگرم
در وادي عشق تو چنان گم شده ام
بالله که دگر به کوي خود ره نبرم
———-
شيرين صفتم ولي ز غم فرهادم
شاپور کجا تا به تو آرد دادم
اي ثاني پرويز خدا را رحمي
تا برفکني ز قيد هجر آزادم
———————
شيرين دهنا ز قول تلخم خجلم
وز نامه ي زشت خويشتن منفعلم
از مهر و محبتم نبخشي تو اگر
بيرون نايد پاي خجالت ز گلم
———-
تا کي ز غمت قرين افغان باشم؟
تا چند ز دوري تو نالان باشم؟
يا قسمت عاشقان چنين است که من
پيوسته ز فرقت تو سوزان باشم؟
———-
الحمد خداي را که فارغ ز آهم
منت ايزد باز انيس شاهم
چون سرو در اين چمن از آن ميبالم
خواند خسرو بر اوج دولت ماهم؟
———-
اي گل به فداي رنگ و بويت گردم
قربان سفر رفتن خويت گردم(؟)
ما را ره آمدن به کويت نبود
تا آيم و مست از مي رويت گردم
———-
من مست محبت نگار خويشم
سرگشته ي عشق غمگسار خويشم
ز آن روز که ز آب و گلم ايزد بسرشت
مستوره دل آزرده ي يار خويشم
———-
خرم دل من که چون تو ياري دارم
در باغ اميد گلعذاري دارم
ز آن روز تو با من سر ياري داري
ز آميزش دلبران کناري دارم
—————–
صد شکر که از بند غم آزاد شدم
از شادي روي دوستان شاد شدم
يکچند اگر چه دل ز غم ويران بود
المنة لله که آباد شدم
———-
يارب تو به فضل خويش دلشادم کن
از قيد بلا و محنت آزادم کن
اي خالق بي نياز رحمن و رحيم
رحمي به فغان و آه و فريادم کن
———-
چون دلبر من گشت روان سوي وطن
رفت از غم او روح و روانم از تن
گويند بهر نوع رود جان ز بدن
ديدم به دو چشم خويش من جان رفتن
———-
کارم همه ناله است و شيون بي تو
آما جگه بلا شده تن بي تو
جانا بصفاي دوستي در چشمم
عالم ماند به چشم سوزن بي تو
———-
خويم همه شورش است و ماتم بي تو
بنياد مرا کند ز بن غم بي تو
بي روي توام نظر سوي گلشن نه
چون ساحت گلخن است علم بي تو
———-
ماييم و غمي و ديده ي گرياني
سوزي و تبي و سينه ي برياني
جز خسرو آفاق طبيبي نبود
کز لطف دهد درد مرا درماني
——————-
اي يار جفا با من بيدل تا کي؟
پايم ز غم هجر تو در گل تا کي؟
رحمي رحمي ز مهر بر حالم کن
زين بيش ستم اي شه عادل تا کي؟