- ديوان ملا محمد نامي
از شعراي قرن نهم و اوايل دهم در لارستان بزرگ
***
«قصايد»
(قصيده 1)
اي غره ي صبح ازدم جان بخش توغرا
گيسوي تو را طره ي “والليل” مطرا
[چون حلقه به گوشان غلامان بلالت
آويخته از گوش صدف لؤلؤي لالا]
از دفتر حسنت ورقي سوره ي يوسف
وز دامن پاکت مثلي عصمت يحيي
اي خاک درت مسکن سکان سماوات
ظاهر زکفت معجزه ي منطق حصبا
شد مايه ي معراج تو سر منزل تمکين
زد قدر تور بر بام “دنا” کوس “تدلا”
سلطان سراپرده ي ايوان رسالت
محبوب خدا، پادشه ملک “فاوحي”
انوار رخت مظهر انوار الهي
مفتاح کفت، خازن گنجينه ي اسما
خاک قدمت، تاج سرافسر شاهان
باد سحرت سرمه کش ديده ي بينا
“مازاغ” تو در عين کمالست ولي ديد
ظلمات “فلاهادي له” ديده ي اعمي
شد ظلمت آب خضر از نور تو پنهان
شد روح مسيح از نفس لطف تو پيدا
سرنامه ي ديوان قضا، سيد کونين
هادي سبل، صدر رسل، خواجه ي بطحا
مقصود عجم، اصل عرب، فخر دو عالم
پيرايه ده دين هدي مقصد اقصي
تو خاتمي و مهر نبوت به تو ختم است
والفضل من الله تبارک و تعالي
بي شعشعه ي نور تو در طور تجلي
موسي نتواند که نمايد، يد بيضا
گرپاي براقت نشدي تاج سر چرخ
عيسي نزدي خيمه بدين خرگه مينا
جايي که بجز ذات رئوفت نرسد کس
بخشايش امت ز خدا کرده تمنا
در بحر صفات تو سخن گفتن نامي است
چون قطره ز دريا که برد پشه به عنقا
خواهد که بدين نامه سياهي برساند
صيت صلواتت ز ثري تا به ثريا
(قصيده 2)
[يا معشر الناس اسمعوا مني صفات المصطفا
صدر الامين، هادي الامم، فخر الرسل خير الوري
آرام جان انس و جان، پيدا و پنهان در جهان
با علم او خواندن توان ديباچه ي الاولا
رازش عيان در کاف [و] حا، رمزش نهان در طاوسين
هم نکته دان در ياوسين هم خرده بين در طاوها
نامش نشان سروري در صفحه ي پيغمبري
فهرست طغراي قدر، توفيع منشور قضا
نور نبوت از رخش بنموده بي مشاطگي
پيرايه ي “اني رسول”، آرايش “مني هدي”
خيل نبي السيف او از دعوي بي کيف او
خوان کرم بر ضيف او، بنموده در صيف و شتا
حوا به گندم داده دل غافل ز سر آب [و] گل
بيچاره آدم منفعل از خجلت “لا تقربا”
قول براهيم [و] قمر، تنزيه حق بود از نظر
لکن چو نوح از “لا تزر”، شد شرمگين وقت دعا
بي شعله ي طور [و] قبس او جلوه ي حق ديدوبس
اعجاز عيسي در نفس، ثعبان موسي و عصا
قلب سليمش را رسد کز وحي غيبي دم زند
کف کريمش را سزد پيمودن آيين عطا
“نصر من الله” فال او “توبوا الي الله” قال او
در “لي مع الله” حال او، الحق زهي فضل غنا
مهر سعادت داغ او، فردوس اعلا، باغ او
شد ديده ي “مازاغ” او روشن به نور “ماطغا”
مشکل گشاي بي تعب معجز نماي حق طلب
مقصود کل، محبوب رب، مشهود انوار لقا
بر انبيا بگزيدمش، روز جزا بخشيد نش
در نور رحمان ديدنش “نور علي العرش استوا”
فوج ملايک زآيتش، بي انتها و غايتش
در لوح محفوظ آيتش، “فالله خير حافظا”
در قاب قوسين از شرف، تير مرادش بر هدف
مهر نبوت بر کتف، روي ارادت بر خدا
نور جمالش زير خط، پيداتر از بدر دجا
رخسار آن شه بي غلط، زيباتر از شمس [ال] ضحا
در سلک “الا تحزنوا”، ناطق به امر “ابشروا”
با مژده ي “فاستبشروا”، در “قم فانذر”، رهنما
شد عرش با چندين شرف، ايوان قدرش را شرف
در يتيمش بي صدف در بحر عرفان آشنا
نوباوه ي باغ وفا، روح رياحين را صفا
سلطان ملک اصطفا يعني محمد مصطفا
سير مدارج کردنش، بزم لقا گستردنش
از عالم دون رفتنش در خلوت خاص خدا
هم “رحمه للعالمين” هم حاصل دنيا و دين
“طوبي له فوز المبين” و “الله يهدي من يشا”
بيرون ز خيلش بولهب بودش طفيل من طلب
قولش متين در “ما کذب”، صدقش مبين در “مارآ”
دشمن چسان افسون کند تا معجزش دلخون کند
با علم احمد چون کند بوجهل ملعون دغا
مردود با بش من سلک در “هر سبيل” الا ملک
مقبول راهش چون ملک در هر طرف “الانجا”
فيض شفاعت رحمتش، محض اجابت دعوتش
با صدق دعوي، حجتش، برهان نماي “قل کفي”
روزي که ختم دين کند، خلد برين آيين کند
بر مسند تمکين کند رحمت به جاي “من اسا”
“قل يا عبادي “زان او، “لا تقنطوا” برهان او
دست من و دامان او، وقت سزا، روز جزا
نطقم چو نظم انشا کند نامش به نعت القا کند
نامي کجا شد تا کند در مدحتش کسب ذکا]
(قصيده 3)
در رسالت مطلع نور رسالت مصطفي
در ولايت مظهر سر ولايت مرتضي
واقف از سر نبي الله که شد؟ الاعلي
جلوه گر در “انما” از اوج بام “لافتي”
از ره سعي و طواف و کعبه ي اقبال او
بسته سکان حرم از مروه احرام صفا
يافت در طفلي ز دامان نبوت پرورش
در بزرگي از طريقت گشت ختم اوليا
در صفت چون مظهر اسم خدا ذات علي است
روشن است از روي او روي سماوات علا
بسته چشم جان ز نقش مصطفي در لوح کن
ديده روشن نور “الرحمن علي العرش استوي”
دست در دامان تقوا پاي در راه صواب
سربلند از تاج عزت پشت بر روي جفا
تن به کشتن داد [و] بر جا خفت بر بالين او
کرد از آن سان در محبت جان فداي مصطفي
روي او بخش جهان بين در جهان از چشم غيب(؟)
نور تعظيمش عيان کن در بيان “هل اتي”
بوترابي کز تراب روضه ي قدسش سزد
در زواياي فلک چشم ملک را توتيا
از حبيب الله سزد تاج اخوت بر سرش
زيبد از ديباي خلعت نيز در دستش ردا
در سرابستان وحدت بلبل دستان قدس
در حريم باغ قربت محرم خلوت سرا
شير يزدان، مير مردان، زيب دنيا، زين دين
هم وصي و هم ولي يعني علي مرتضي
در سخا، کان مروت، در عطا، گنج يقين
در وفا، يار محمد، در صفا نور خدا
دوستانش را مقر، دار بقا، خلد برين
دشمنانش را سقر سوي قفا درک شقا
برکشد دست امل، تيغ اجل بر حاسدش
در کشد در چشم بدخواهش قضا تير عما
اي به نور چهره ي توفيق در وادي سعي
صورت جان پرورت از روي معني رهنما
نامي از مدح تو مي جويد نشان معرفت
روي بنما تا شود در بحر عرفان آشنا
(قصيده 4)
روز، شب شد، شب سحر، آهنگ آه صبح تاب
ديد خونريزي چرخ و تيغ زن شد آفتاب
دانه ي اشک فلک بر شکل پروين گشت جمع
يا بنات النعش ديد از جور دوران پيچ و تاب
کرد افق را چهره نيلي تا شفق بيرنگ ماند
خشک گشت از تاب گريه، آب در چشم سحاب
شد ز حل در روي سعد المشتري طالع، بلي
چشمه ي مريخ را از چشمه ي خود داد آب
زد عطارد بر مصيبت نامه ي عالم رقم
مويه گر شد زهره تا خواند به گوش شيخ و شاب
گاه باريک است و گه تاريک مه، يا رب چه شد
نير اعظم معاذالله نهان شد در حجاب
آفتاب برج عزت منکسف شد، لا جرم
گشت ظلمت منکشف، انوار را شد سد باب
خلق گيتي را طباع متفق شد، مختلف
چار عنصر منحرف شد کرد عالم را خراب
گر زمين برخاست زين غم، خاک بر فرق زمين
گودر افکن خويش را چون آسمان در اضطراب
شد خزان تا روي گل در باغ بنمايد جمال
دم نزد باد صبا تا غنچه نگشايد نقاب
لاله با داغ جگر، گل دامن از خون کرده پر
بلبل از آه سحر بر چشم نرگس بسته خواب
آب سرگردان چو باد و سرو لرزان همچو بيد
گشت گلشن گلخن و بر عندليبان زد غراب
هيچ مرغي را فراغ بال در طيران نماند
چون هوا آتش فروزد، پر فرو ريزد عقاب
وحش بي آرام و رام از ضعف در صحرا و کوه
وز ره ماتم گذاري برده بر مردم شتاب
ناگهان برخاست از راه حوادث گرد و دود
شد ز بي آبي زمين کربلا، کان عذاب
شد قيامت، کو ملايک تا کشد ميخ زمين
برکشد از خيمه ي خرگاه گردون اين طناب
جرعه ي شهد شهادت بر کف و از جام صبر
زهر بر لب اين تحمل را که مي داند ثواب
شاه مردان را چه بيم از نشتر خارخسان
شير يزدان را چه باک از زخم دندان کلاب
انبيا اول بلا ديدند و آخر اوليا
بهره شد ز اول و آخر، وجود بوتراب
اين محرم روز عاشور است و دلشادي حرام
الله الله زين تغابن شيب کن بر من شباب
چهره از خون سرخ به، در روي آل مصطفي
اشک ريز از چشم تر ايثار کن ياقوت ناب
يا امام المتين مي گويدت نامي سلام
بازده از روضه ي دارالسلام او را جواب
[ذکر وحشت وحشت اما چون محبت باقي است
مي کنم اظهار دلسوزي و مي گردم مثاب]
عالمي در رحم الحق رحمت عالم، تويي
رحم و رحمت باد بر اولاد پاکت بي حساب
(قصيده 5)
[همه را کار فروبست و جهان گشت خراب
بگشا چشم خدا بين و امم را درياب
گوش کن بشنو اين باب دمي از سر درد
فصلي از انده خود عرض کنم در هر باب
اول از خويش بفريادم و آخر از خلق
جز تو فرياد رسي نيست خدايا درياب
نفس مستولي و من غافل و شيطان به کمين
نيست در عمر درنگ و اجل از پي به شتاب
شخص را ضابطه از نفس همي يک نفس است
نيست جز باد و هوا رابطه ي جسم حباب
خود يقين هادم معموره ي عمر است اجل
من به تعمير ضعيف، اوست قوي در اخراب
بحر بي ساحل از موج نبيند کس قعر
پي کشتي شده ملاح فرو در غرقاب
عمر کوتاه ولي خانه ي ديوار بلند
واي از اين بي خبري آه از اين استغلاب
کس نکرد از سر نخوت سخن از خوف و رجا
نچشيده است مي عذب کس از جام عذاب
دين به دنيي بدل و نام ز نيکان بر جاي
توبه پوشيده رخ و فسق بر افکنده نقاب
شده سجاده نشين راه نشان در مسجد
امر معروف، عدم، نهي ز منکر ناياب
هر که شد مالک مملوک، ملوکانه زيد
بنده، بيچاره به خدمت در وصاحب، غضاب
اغنيا نامه ي درويش نخوانند از قهر
اول از کنيت و نام ار ننويسد القاب
خواجه در دل گره از بيم سؤال درويش
نه حليم آمده از خانه برون بل، عتاب
گر کسي خواند، ندانست شنفت و نشنفت
آن که دانست فروشد ز سؤال وز جواب
قرض ده پانزده و بيع و شراعش حسنه
نيست ابر [و] نه شب چارده و نه مهتاب
چون مقامر ز غلط بازي خود، بي انصاف
به گر انصاف گذارند به الزام [و] نصاب
هر که زر ديد نپرسد ز حلال و ز حرام
مي خورد، هيچ نترسد ز عقاب و ز عذاب
داده حق مردم بدکار، نکوکار از دست
منصفان صاحب تصنيف، مقامر، غصاب
احتساب و عسسي با هم و عالم درهم
کار جلاد عيان گشته ز کسب قصاب
جمع ديوان ممالک به حساب استيلا
شرع با عرف گر آميخت زهي کار خراب
بسي حوادث ز عوارض که کنون روي نمود
شرم در پرده شد از روي بدي رفت، نقاب
تنگي عيش ز قحطي است مفاجات ز قهر
در کمين دشمن و مستان مناهي در خواب
سخن از علم و خطا در عمل عالميان
جهل در باطن و آراسته ظاهر به صواب
همه ارباب وصول از پي ابواب و فصول
بگشاده ورق و کرده بيان فصل خطاب
فتنه عام است غرض ظاهر و در ترک سؤال
چشم باطن نه و تشخيص کنان گفته جواب(؟)
نه طبيب آن که گذارد به طبيعت، علت
پيش جلاد نگويند حديث جلاب
خردسالان متفاخر ز جواني با پير
پير در خود متکبر که منم شيخ شباب
از پي مال به درها چه به خرد و چه بزرگ
پشه خرطوم فرو برده و فيلان انياب
هر کجا جمع شده از پي لومي، قومي
شده مردان و زنان را سبب استطراب
مطربه پرده در انداخته و مطرب مست
عود سوزان خوش آواز به قانون و رباب
با جوانان هوسناک به خلوت بروند
ببرند از ره خلوتگه ويرانه حجاب
طلب وصلت مردم همه در قطع رحم
لطف با غير مدام، از زن و فرزند به تاب
مجلس وعظ که در ذکر خداي است و رسول
بنشينند و شکايت بکنند از اطناب
همه را عادت و رسوم است نماز و روزه
فارغ از وجه زکات اند و ندانسته نصاب
فرض کالقرض ادا کرده به تنها، تنها
نه پي سنت و ني در طلب استحباب
استطاعت بود[و] حج نگذارند که قوم
عمره و حج بخرند از ره ميراث نواب
شوهر پاکدل از مکر عجوزي عاجز
زن به ناپاکي خود غره، زهي شيء عجاب
ور بگويند فلان است خراباتي مست
کس ملامت نکند خاصه در ايام شباب
پير را دل سيه از معصيت و موي سفيد
سال هفتاد و چو طفلان به بازي [و] لعاب؟
در تب و تاب پدر، کرده پسر بر گردن
از پي قوت خرامند چو مردار و کلاب
بال بگشاده و مخلب زده بر صيد ضعيف
دل هر باز سفيد است سيه ترز غراب
ستم مردم، ارذال فصاحت شمرند
خرقه پوشان همه در ذکر ولي دل به غياب
عقد صحبت شده از غيبت اخوان، محکم
اين حکايت به خدا برده حضور از اصحاب
پيشه ي اهل نفاق است خوش آمد گفتن
خواندن خطبه ي خطاب به وصف خطاب
نوجوان صاحب طول امل و خبث عمل
پير مايل چو جوان بر زر و جام مي ناب
طفل معصوم بدآموز ز فعل ابوين
بحث در نطفه ي ارحام و سخن در اصلاب
صفت مردم بگسسته عنان خوش مشرب
چنگ در دست و سرانگشت زده در مضراب
نه شتابان به نعيم و نه گريزان ز جحيم
نه هراس از درک اسفل و لبث احقاب
فرق در آهن- و فولاد نه از روي تميز
بسر ناپخته نمايد رطبي از ارطاب
کار نساج به سر رشته ي مردم در بند
پيچ در رشته ي خياطي و سوزن در تاب
شده قصاب زمان، پوست کن و گوشت فروش
شانه در دست و بريده نه پي و نه اعصاب
کرده حلوايي، دوشاب و عسل در هم خلط
ور بگويند به مردم چو شراب عناب
حقه پر شربت خوب است، مقولي پر قند
ضعف در حب نباتات و بنات احباب
ديگ بقال ز لحم و بقروشات پر است
ليک فرقي که ندارد به خرد از هر باب
همه يکسان و مخالف، متفاوت ميزان
غم سنجيدن اعمال نه حق و نه حساب
کرده بقال حبوبات نو و کهنه به هم
آب شيرين نه و سقا به صفت در اشراب
کاتب از حرفت خود کرده به خوبي تقصير
عيب در بضعه و تاجز ز معايب [به] غياب
متعلم شده از حق تعلم قاصر
منحرف گشته ز نار است نوشتن، ز کتاب
بس که در حالت بدکاري و بد کردارند
رونق کسب شده، بي برکت استکساب
استواري که بنا نيست در ابناي زمان
جسته حجار در ين قسم زنجار اناب
تا مگر گندم اسفيد فروشد خباز
بر رخ نام جو از ماست بماليده لعاب
خاک بيز آنچه ببايد ننمايد به کسي
وان که غربال ببندد بگشايد اشقاب
زير اين خرقه و مينا همه را خيمه، ضعيف
ميخ در دامن و تخته به سرو پا به طناب
بنده ي مخلص و زهاد مرائي، هيهات
مگس نحل هم از دور نمايد چو ذباب
رهروان، راه زن و راهبران هم رهزن
کرده در خلقت مردي همه افعال قحاب
موي بر کنده ز آرايش [و] رو همچو زنان
دستها کرده منقش به سر انگشت خضاب
مردم ابتر مجنون شده قطب الاقطاب
قشر مانده است دريغا شده لب الباب
همه در کار، کس از عيب و هنر، واقف نه
مگر آن که اوست موافق به خدا فاز و طاب(؟)
خوش بود گر دهد آصف چو سليمان انصاف
اين شود نائب آن از در رحمت نواب
به خدا گر در اخلاص به نوبت نزنند
بولهب وار در انداز تب تبت به تباب
مبتدي دست زده در غلط منتهيان
پاي تا سر همه قشر و سخن از لب لباب
شد خفي مايه ي الحاد و علامات جلي
ذکر بي فکر پس از معصيت [و] اميد ثواب
مرد بي مايه به اميد غنا، مستغني
کيميا در دل و نشناخته، سيم از سيماب
هر کجا کوروشي گفت منم غوث جهان
نه زاوتاد خبر يافته و نز اقطاب
شده لاغر بدن از بخل پي قلت اکل
از ورع در نظر خلق، خلق کرده ثياب
هر کجا بي سر و پايي سر هفتاد و دو قوم
به صفت بلعم و در ريختن خون، سهراب
نه شروعي ز رياضت نه وقوفي ز سلوک
عام گيري هوس و چله نشين با احباب
هر که را طره ي دستار برون شد، صوفي است
از که پرسم خبر فقر و شروط آداب
متوجه شده درويش به دينار و درم
متفرق دلش از جمع جهات و اسباب
صوفيان نيز به تعظيم خلايق خرسند
به نظر تارک و در دل، همه مالک به رقاب
مفتيان گشته ز تقوا سوي فتوي رفتند
صدق در معني ايشان [نه و] دعوي به ذهاب
عابد از خالق خود غافل و مشغول به خلق
سبحه در گردن و دل در زر و رو در محراب
شده حفاظ زمان شهره به قرآن و عجب
بوده از خواندن شام و سحرش استعجاب
گفته غازي سخن مردي خود در ميدان
کرده حاجي صفت طاعت، تحت المحراب
زهد را زيب ز زيب است نهان کشف به کشف(؟)
فرق از جمره ي آتش نه و ياقوت مذاب
گاه در بند مظالم زره استکبار
گاه در خدمت ظالم ز در استعجاب
نان نوکر نه و ملبوس لباس کهنه
ليکن از جامه ي نو دوخته سگ را جلباب
کرده در بر دوشک و نيز بدل سجاده
اين مصيبت که بر خلق، مصيب اند و مصاب
پير عهدار به مريدان جوان ميل کند
زود باشد که شود امر جنود احزاب
شيخي وقت نه در خير قليل است و کثير
هر که بسيار مريد است نخوانندش شاب
جاه از چاه ندانند و در افتند در آن
بري از فکرت و فطرت که ندانست صواب
غم فزايان مداين به که گويم گه بحث؟
که به صد تن گل منتن بنمايند گلاب
ور به تقرير درآيند پي معرفتي
بگشايند به ناديده سر چار کتاب
مال در مدرسه وقف و فقرا در معرض
متولي شمرد موهبتي از وهاب
به تباهي شده در زي سلوک ظلمت
متجبر، متکبر نه سلام و نه جواب
آستين کوته و در دست درازي، سرور
به حسب عاجز و بالفعل قوي در انساب
قاضيانند گرفتار قضاياي ملوک
رايض و مجتهد و عامل [و] عمال حساب
در بقاعند مدارس، متولي نه به فضل
فضل در مزرعه و باغ به گردش، دولاب
بنمايند همه گندم و جو بفروشند
جام زر در نظر آرند پر از زهر شراب
نه فتوت نه سخاوت نه مشير و نه مشار
نه مروت نه محبت نه مودت نه حجاب
صره صرار در افاش نهان، غيب به جيب(؟)
خير بي مصرف اطراف به معني، قلاب
طعن در بي طمعان داده که ما بي غرضيم
صادق القول نه و گفته کسان را کذاب
از پي فايده در خوبي خواطر کوشند
اين و آن در غلط افتاده و ايشان به عذاب
حبه در جبه[ي] خود بسته ز شمسير، کمر
تاج بر سرکه ببينيد ولي زير قباب
گه گرو برده ز حجاج به شطرنج گرو
گاهي از نرد به شش پنج زدن در تب و تاب
زينها ترکي و اسپان طويله تازي
خانه پر نوکر و سگ بر در و ترکان بواب
نصف دينار اگر خمس و زکاتي بدهند
بکنند امر چو سلطان به برات نواب
هر مني، از سرما و من ايشان، صد من
ليکن از بخل به عشر در مي کرده حساب
صوف قزويني و بالاي کتان روي به روي
باز بالاش سقرلات، ثياب از سقلاب
دل، برهنه، تن پوشيده لباس تلبيس
مثل از نقش جلود است و خزان عناب
طعنه بر قول حکيمان زده با ذهن پليد
شده در معني اشرف، فرو در اعراب
حکمت آن است که لازم بودش خير کثير
“اکثر الله و لنا العشر وصلنا” به محاب
گر چه توحيد ازل موهبت يزدان است
بندگي، دانش و دوري ز خداي وهاب
فلسفي معتقد ان علم الهي طلبند
نه طبيعت نه رياضت نه مطب و نه مطاب
نفس، نشناخته عارف به خدا نتوان شد
سخن از عين شهود است و من غاب فخاب
صرف در نحو همه علت و در علم بيان
متکلم به معاني ز بناي اعراب
نطق در منطق و ناکرده جدا فضل از خبث
مانده ز انواع مطالب به مناقب، طلاب
رفته با طبع سقيم از طلب طب و نجوم
ديده با هيأت کج هندسه [و] اسطرلاب
نه به تفسير و روايات نه به تحديث رجوع
در تکاسير به اکسير ذهب کرده ذهاب
بس که خوانند به ظاهر، کتب مسکينان
همه در حد نصابند نه در حد کتاب
از که پرسم خبر اصل معاد و مبدأ
همگان بي خبر از سر مآلند و مآب
چند پويم ره تحقيق که در وحدت صرف
معرفت ني ز عجم مي شنوم نز اعراب
هر که زين جمع جدا شد، ره مقصود گرفت
رو به حق دارد و در فکر مثاب است و متاب
هست در خلقت نفس بشر، اينها ممکن
ز قضا ها سزدش، سلب به جاي ايجاب
گرچه بالقوه و بالفعل از اين قابل نظم
بيشتر هست الي الله ز نامي در تاب
يا رب آنان که در اين نظم ز راه توفيق
بگشايند نظر يا بکنند استکتاب
هر که در باطن خود يا بد از اينها چيزي
دهد انصاف ، کند توبه طلب، از تواب
و آن که در وي اثري نبود از اينها، زيبد
سجده ي شکر ورا تا شود از فضل، مآب
يا رسول اين همه امت به پناه تو درند
بطلب بخشش اين قوم ز رب الارباب
مگر از لطف عميمت به انابت کردن
بنهد از ره تقصير و کند رو به صواب
بشود توبه ي نامي به اجابت، مقرون
بدهد لطف توآش مژده که الله أجاب]
(قصيده 6)
اي جمالت کرده ظاهر، جلوه ي انوار ذات
ذات پاکت، مظهر اسرار اسماي صفات
صبح مهرت در تجلي دم زد از نور ازل
کرده تا شام ابد، روشن چراغ کاينات
بود در فطرت وجودت را سبق بر خلق کون
پس ظهور از صلب آبا کرد و بطن امهات
نور محضي، لاجرم ذاتت محيط سايه شد
تاجدار سايه [ي] لطفي و انوار از جهات
از ملاحت هر کجا آب دهان انداختي
خاک شيرين گشت چنداني که سر برزد نبات
ميوه ي احسانت از بستان “فيها فاکهين”
لذت مستانت از خوان “کلوا من طيبات”
عاشقان را روشن از روي تو سر نور غيب
عاقلان را عقد گيسوي تو حل مشکلات
معجز نور ظهورت کشتن نار مجوس
خشکي بحر، انکسار طاق کسري، کسر لات
کوري بوجهل و حال دانه ي ياقوت کرم
قصه ي ايمان يار غار[و] ديگر واردات
آهوي وحشي و عهد بره ي بريان و نطق
گفتن تسبيح سنگي در کف معجز نبات
گوسفند لاغر و شير تمام و سال تنگ
دانه ي خرماي سلماني و نخل مثمرات
رفتن معراج و شق قرص مه بر آسمان
جبرئيل آوردن قرآن و چندين بينات
مي کنم در ذکر اعجاز تو، عرض صدق خود
عاجزم عاجز ز حد عد ديگر معجزات
در بيان معني توحيد و اصل معرفت
بر تو ظاهر نکته ي تحقيق سر مبهمات
نور شرعت در طريقت شد حقيقت را دليل
معجز صادق تويي از منجيات و مهلکات
زندگي هر که او نه بروفق رضايت کرد و مرد
در سيه بختيش فرقي نيست، محيا تا ممات
نيست بادت لازم روحانيان انس و بس
ساکنان قدس را هم ذکر توست از واجبات
گر نکردي جام فيضت قطره اي در کام خضر
تشنه مردي با وجود خوردن آب حيات
يا محمد! تشنگان سلسبيل کوثرت
خشک لب، غرقند ز آب ديده در نيل و فرات
ساقي باقي تويي يا “رحمه للعالمين”
جرعه اي بخش از حيات باقيات صالحات
حور عين بگشاده همچون خاکيان، چشم اميد
تا کنند از گرد نعلين تو نور باصرات
از هواي روضه ي جان پرورت، روح الامين
هر نفس ارواح قدسي مي رساند رايحات
کونسيم لطف کارد نفحه اي زآن ره مگر
تازه گرداند دماغ جان اين مشتي موات
ابر فيضت در شفاعت گر کند باران رحم
شويد از صحراي محشر ذلت جمع عصات
امتي گويان ز مع انبيا بيرون خرام
اي کفت بحر کرم، دست تو مفتاح نجات
زين صفت برتر چه گويم خود تويي مقصود [و] بس
از وجودت هر چه گويم در ظهور ممکنات
در اداي هر تحيت بر روانت صد درود
پس سلامي خاص بر خاصان مقبول الصلات
[بحر صدق و گنج عدل و کان حلم و باب علم
کرده هر يک را تو با چشم خدابين، التفات]
دارم از مهر شهيدان تو مهري بر جبين
باب دوزخ را خلاص و باب جنت را برات
ناميم عاصي، برات جنتم مدح تو بس
زيبدار پيچند با من در کفن روز وفات
از زبان جان به روح اقدست تا روز حشر
تحفه ي صلوات نامي با سلام ناميات
(قصيده 7)
محنت سراي دنياي دون، دار ابتلاست
پشت فلک ز غصه ي دوران چنين دوتاست
جستن نعيم دنيي و غافل شدن ز مرگ
اي نور چشم من، مثل گنج و اژدهاست
سرمايه ي حيات که سود و زيان همه از اوست
ارزان مده ز دست که نقد گرانبهاست
دانم که ابتداي جواني خوش است، ليک
شادي مکن که عاقبتش روز انتهاست
گر پنج روز عمر به وصلت امان دهد
شادي مکن که محنت هجرانش در قفاست
کس در جهان به کام دل خويش يک نفس
ننشست جان من که به ناکام برنخاست
قارون به خاک رفت و نرفتش هواي گنج
خاقان ز چين گذشت و هنوز از پي خطاست
خورشيد اگر به خاک درت سايه افکند
مهر سپهر نيست، يقين گردش قضاست
فرياد از اين وصال که قطعش ملازم است
و افسوس ازين حيات که در معرض فناست
گر خون دل ز ديده روان مي کني، رواست
که امشب وداع مجلس مولود مصطفاست
نور حضور مي رود، اي شمع، خوش بسوز
زين آتش ار به سررودت دود دل، سزاست
خوش بود روزگار سعادت ولي گذشت
شب، تيره شد، دريغ! مگرمه ز غم بکاست
آيا دگر کجا به هم آيند دوستان
مهلت نمي دهد اجل و عمر بي وفاست
فرصت غنيمت است عزيزان، ولي چه سود
زودا، که هر کسي به ضرورت ز هم جداست
پيوستني چنين که مبادا شکستنش
گر بگسلد زمانه که را چاره با قضاست
دوران روزگار ز هم مي کند جدا
روح و جسد که چون من و تو با هم آشناست
آب خضر به کام سکندر نمي رسد
ناکام چون اجل برسد، مردنش دواست
صحبت به آخر آمد و مجلس تمام شد
اي حاضران مجمع رحمت، فغان کجاست
هر چند عاجزيم و گنهکار و شرمسار
غم نيست، بنده را به خداوند اميدهاست
يا رب روا مدار که تاريکي آورد
آيينه ي اميد که جام جهان نماست
يا رب به حق حرمت بيت الحرام تو
که آن روضه ي صفا شده مسجود اصفياست
يا رب به روح روح مصفاي مصطفي
که اولاد و آل را به رهش روي التجاست
جانم فداي نام محمد که در دو کون
بي نور شرع او نرود کس به راه راست
يا رب به سوز شعله ي آه سحرگهي
از سينه ي کسي که به درگاهت آشناست
يا رب به آب ديده ي گريان بنده اي
ترسان ز هول روز جزا وقت باز خواست
که اين جمله را ز پير و جوان هر که حاضر است
جايي رسان که راه به سر منزل رضاست
محمود باد عاقبت صاحب کتاب
کز فيض عام خاصه ي او رحمت خداست
تا يابد از صفات محمد صفاي ذات
گوينده هم ز مستمعان طالب دعاست
بخشاي بر معاصي نامي که روز و شب
اميدش از عطاي خداونديت لقاست
(قصيده 8)
دنيا سراي بودن و جاي قرار نيست
دل بر جهان منه که بر او اعتبار نيست
در کام عارفان که مقيمان حيرتند
کام جهان چو عيش ابد خوشگوار نيست
اي پاي بند نفس که در خواب غفلتي
بيدار شو که عمر جواني دوبار نيست
امروز در زمين عمل نافشانده تخم
فردا مکن خيال درودن که کار نيست
اين دامن غرور که بر خاک مي کشي
گويي که بر صراط جحيمت گذار نيست
بگذشت کاروان و سوار اجل رسيد
واحسرتا که بر کف عمر، اختيار نيست
ياران روان شدند به منزلگه مراد
ما را در آستانه مقصود بار نيست
خوش مرکبي است عمر گرامي ولي چه سود
مي تازد و سوار بر او استوار نيست
اي زندگان به ديده ي عبرت نظر کنيد
بر خاک مردگان معاصي که عار نيست
که آنان که داشت عارض ايشان خط غبار
اکنون ز خاک عارض ايشان غبار نيست
آخر نماند قيصر و فغفور چين کجاست؟
جمشيد رفت و آصف جم اقتدار نيست
رفت آن همه کشاکش ميري و بندگي
و اعضاي خواجه جز خورش مور و مار نيست
در مجمع حساب که بازار حسرت است
آن کيست کز بضاعت خود شرمسار نيست
يا رب به حق صدر دو عالم که مصطفاست
که اصحاب و آل را بجز او افتخار نيست
يا رب به سوز سينه ي پيران تنگدل
که از ضعف جز به مردنشان انتظار نيست
يا رب به آب روي جوانان که چهره شان
از خوف جز به اشک دمادم، فگار نيست
کز لطف سازنامي عاصي، قبول خاص
که او جز به فيض فضل تو اميدوار نيست
(قصيده 9)
افسوس ازين حيات که بازيکنان گذشت
ياران فغان کنيد که کار از فغان گذشت
زين بحر پر بلا که نهنگان گذشته اند
ما بر کنار مانده و عمر از ميان گذشت
نقد حضور عمر که سرمايه بود، رفت
واحسرتا که قصه ز سود و زيان گذشت
در خانه اي که آمدن از بهر رفتن است
بايد از ين درآمد و ازآن در روان گذشت
پيري به دور گردش گردون جوان نشد
وين طرفه تر که پير بماند و جوان گذشت
بلبل به ناله در غم گل نيز غرق خون
زين سان چگونه باد صبا شادمان گذشت
اي بي خبر ز صوت هزاران درين چمن
چون گل مباش غره که باد خزان گذشت
دست قضا نواله ي مرگش نهد به کام
هر کس که گرد لقمه ي اين سبز خوان گذشت
تا کي درين و آن به حقارت نظر کني
تا چشم به هم زني اين رفت و آن گذشت
ترسم نکرده توبه ز عصيان به صد دريغ
گويند دوستان که فلان و فلان گذشت
بسيار چون من و تو به دوران روزگار
آمد جوان که پير شد، ناگهان گذشت
بيدار شو که روز جواني به سر رسيد
وين پنج روز عمر چو برق يمان گذشت
بار عمل گران و ضعيف است مرکبش
نتوان چنين ز خواب امل سرگران گذشت
حال کسان زنده نگويد کسي که چيست؟
الا همين که رفت چنان يا چنين گذشت
خاک جهان که تخت سليمان به باد داد
بگذشت کيقباد و به نوشيروان گذشت
فغفور چين را به دو ابرو گره کجاست؟
اي حاضران مجمع رحمت، فغان کجاست
بايد گذاشت نعمت دنيا که بگذرد
غم نيست، بنده را به خداوند اميدهاست
چون عاقبت به خاک لحد سر نهادني است
خرم کسي که از سر اين خاکدان گذشت
[بحر فناست کشتي عصيان زهي غرور
بي بادبان فضل خدا چون توان گذشت]
کوقايد مراد که توفيق، نام اوست؟
تا رهبري کند که کنون کار از آن گذشت
يا رب به حق خاک زميني که مصطفي
بروي قدم نهاد و ز هفت آسمان گذشت
که ايمان ما زغارت شيطان نگاه دار
آن دم که بايد از سر پيوند جان گذشت
بيرون کن از صحيفه ي نامي نشان جرم
تا خوش تواند از سر نام و نشان گذشت
(قصيده 10)
[قضا مگر گل آدم به خاک غصه سرشت
که از کشاکش محنت نه خوب رست و نه زشت
گسسته دار سر رشته ي امل که فلک
عجوزه اي است که تاري به چرخ مهر نرشت
جمال فتح جبينت نه عارضي است ولي
نمي رود به تغسل سياهي از انگشت
به خاک [و] هان مرغ و ماهي اند تپان
دلا تو ماهي و مرغ ارنه اي ز چيست تپشت؟
نکرد نشو[و] نما مزرعي ز هيچ گياه
که ني به داس درودش بريده شد سرکشت
به دانه اي ز جهان مبتلا که شد مرغي
به تيغ کشته شد و گاه پخت و گاه برشت
مثل ز عمر و اجل، گوسفند و قصاب است
که تن به طعمه بپرورد و سر به خون آغشت
توبار خودبکش از کار خود که روز درو
نچيد سنبله دهقان اگر چه سنبل کشت
کسي ز قسمت در نيافت سر ازل
يکي به گلخن دوزخ يکي به باغ بهشت
خدا محب جمال است، بنده طالب حسن
به خوبي ار رقمي شد کسي نخواند زشت
پي تمامي اين روضه کاتب از تاريخ
حروف خلد برين جست و بر کتابه نوشت
کند نزول در اين مأمن آدمي شأني
که پاک طبع و ملک سيرت است و خوب سرشت
مکن چو خانه خرابان بنادر اين عالم
به خاک کعبه ي مسجد، کليسا و کنشت
بکوش و عيش ابدجو، بمير پيش از مرگ
در اين سراچه که “اني اقول و مت و غشت”؟
چو خاکخانه ي کون از وجود خلق اثري است
بدين اثر زر و زيور رواست در گل و خشت
گرنه نيست شکي جان من که روز اجل
چه سيم و زر چه گل و سنگ، چون ببايد هشت
غرض ز نام و نشان نقش رنگ و بي رنگي است
که چون محيط شد آتش، چه گل چه خاک چه خشت
سواد نامه ي نامي از آن نمط سخن است
کسي نخواند که تاريخ عمر در ننوشت]
(قصيده 11)
دردا که زير سايه ي اين طارم کبود
صبحي نشد دميده که شام از پيش نبود
ننهاد تاج بر سر کس دست روزگار
که آخر نه سر به جاي کلاه از تنش ربود
دوران نريخت جام حياتي به کام کس
تا عاقبت به زير هلاکش نيازمود
دهقان که زرع کرد و شدش کشتزار، سبز
چون خشک شد به داس فنا بايدش درود
بشنو به گوش هوش که در بزمگاه دهر
دوران به چنگ زهره ادا مي کند سرود
که اي خفته مست ناز به خواب سحرگهي
بيدار شو که راه عدم مي زند وجود
در چشم عقل عاقبت انديش دور بين
ظاهر نگشت از آتش دنيا به غير دود
خوش کن به آه گرم، دل خويش يک نفس
زيرا که بهر طيب در آتش نهند عود
گر منعمي به مال ز درويش رخ متاب
دنيا طفيل دين کن و بگشاي دست جود
از فکر هست و نيست برون آ که مصطفي
فقر اختيار کرد و کف خود به زر نسود
چون هر که مرد، زنده ي جاويد شد يقين
موت است و بس دليل ره وادي خلود
از ديده ات دو رود روان ساز ناميا
بفرست بر خلاصه ي کون و مکان درود
(قصيده 12)
عمر خوش مي گذرد غم مخور امسال چوپار
خوش درا با همه و خاطر خود را خوش دار
دست بر هم نه و بر پاي فروکش دامن
پشت خم کن به عبادت سري از جيب برآر
ديده بگشاي که در عالم معني بيني
صورت آدميان در گل و خشت و ديوار
گوش و هوش ار به در روزنه ي فکر نهي
بشنوي از گذر غيب و شهادت، اخبار
روز در بزم به غفلت در و شب در بستر
عمر امروز به سر برده در انديشه ي يار
در ره آز تو و هواست ببريده عنان
از پي آز و عمل اشتر بگسسته مهار
نامه چون قيرز عصيان و بدن پاک چو شير
از برون جامه سفيد و درون جامه چو قار
بزم بر چين و ز بستر نفسي سر برگير
مگرت صبح سعادت دهدت بر سر دار
بگذر از گنج و درم خواجه که کنج لحد
نه به تن پيرهن و ني به سر کس دستار
تا به تحقيق وجود و عدمش راه بري
در سراپاي جهان چشم به عبرت بگمار
نيست در وي فرح زيستن الاغفلت
مردنش مايه ي حسرت غمش از روز شمار
نوجوان با همه غفلت، گه و بي گه، گريان
زانکه ناگاه به پيري نرسد، گريد زار
بدن پير فرومانده ي نوميد از عمر
نه ز کم خوردن قوت، از پي قوت است نزار
کافر ميکده از مرد مسلمان شب و روز
در گريز است که ناگه ببرندش زنار
مؤمن از خويش هراسان که مبادا دم مرگ
آشنا ناشده ميرد به طريق کفار
دل درويش پياپي ز توانگر شده خون
منعم از فکر کم و بيش چو درويش فگار
هر که برزينت و آسايش دنيا دل بست
همچو طفلي است که عاشق شده بر صورت مار
دم ز موسيقي و ني چند زني مي ترسم
بدمد صور سرافيل و تو در موسيقار
بس که در خاک زمين اند به سر، سرگردان
آسمان گرد زمين گشته بر سر چون پرگار
عاقلان يک نفس از عمر به عالم ندهند
هر که را مايه ز کف رفت چه سود از بازار
شده بلبل به نسيمي ز رخ گل خرسند
غافل از باد خزان زيسته در فصل بهار
جگر لاله ز ناليدن بلبل شده خون
دل گلبرگ طري سوخته بر مرگ هزار
قمري و فاخته را طوق سيه در گردن
طوطي و زاغ به هم برزده در خون منقار
آهوي وحشي مسکين که به کس رام نشد
کرد نيش سگ صياد به زخمش مردار
مگر انديشه ي پروردن و مردن کردند
گوسفندان که گهي فربه و گاهي بيمار
ضعف و قوت صفت جانوران است ولي
پشه ها پيل کش و مورچگان شير شکار
مور پامال شد از دانه کشي نيست عجب
ليک بي هيچ لگدکوب ستم شد سرمار
دل ماهي که تپان است ميان دريا
بيمش آن است که ناگاه برافتد به کنار
ز استخوان خسته و از سنگ به دندان خوردن
خواب روزش نه و فرياد شبش در آزار
مگس نحل که آلوده به شيريني کام
نيش زنبور سيه کرد ز نوشش بيزار
ور عقاب از طمع طعمه به پرواز آمد
عنکبوتي بکشيدش تن و بپيچيد تبار
نه که پنهان شده در قاف قناعت سيمرغ
سوگوارند چو سيمرغ در اين باغ، هزار
سبزه از خاک برآورده سر و تيغ زده
کرده دهقان ز پي داس درودش يکبار
ابر نيسان همه بر خنده ي گل منکر بود
که فرو ريخت چو بشکفت و چمن گشت بخار
راست است اين که رخ سبزه تر از شبنم نيست
زار بگريسته از تاب خزان چشم بهار
سنگ در معدن خود رنگ پذيرفت ولي
خورد زخم از کف حکاک بصير، جوهروار
استوارست زمين، کوه گرانش ميخ است
کوه را نيز دل خاک مقر است و قرار
خاک در زلزله چون آب بلرزد نه چو باد
کوه در غلغله چون بيد بلرزد چو چنار
چار عنصر به صفت متفق الکون آمد
ليکن از مختلفانند طبايع ناچار
آب، لرزان به خود و آتش، سوزان در خود
خاک، افتاده و برخاسته از باد قرار
گفتم اينک صفت معدن حيوان و نبات
همه در عالم کون اند از اين نوع به کار
اوليا را جگر از فکر ولايت پر خون
انبيا را دل از انديشه امت بيمار
صالح از طاعت خود در تعب رد و قبول
طالح از توبه ي خود در طلب استعذار
خاک مسجود ملک تا شد و شيطان ملعون
نشد ايمن دل جبريل امين زين آثار
دوزخ سوخته را خانه سياه از ظلمت
روضه را ديده سفيد از ره شوق نظار
حورو غلمان همه بر کنگره ي قصر بهشت
ز انتظار من و تو صبر کن و شکرگزار
بر تو امروز چو سر دو جهان پنهان است
چون به فردا برسي پاک بخواني اسرار
طي کن از شادي و غم، خوف و رجا را يکسر
بگذر از ملک و ملک رو به خدا کن يکبار
چند روزي که در اين مرحله مهلت داري
فرصتي دان و چو نيکان به عبادت به سر آر
چون تو را وعده ي راحت به سراي دگراست
محنت آباد تن و خانه به دونان بگذار
هيچ داني ز چه خنديد و چرا مي گريد
عندليبان ز چمن کبک دري از کهسار
خنده در دم زدن صبح سفيد از رخ روز
گريه بر آمدن شام سياه از شب تار
بس که ظاهر شود از لمعه خور شعله ي نور
وز دل خاک برآمد به فغان شعله ي نار
ما نباشيم و جهان باشد و مردم باشند
روزها شب شود و چرخ بگردد بسيار
جمع را تفرقه جز حادثه ي مردن نيست
خويش ازين واقعه بيگانه و ياران، اغيار
(قصيده 13)
آتش غم شعله زد زين موج بحر پربخار
خاست دودي و زمين بگرفت ظلمت در کنار
صبح را از تاب آه آيينه زنگ آلود گشت
شام را رخساره از رنگ شفق، شد خون نگار
در بهار گيتي از تاب خزان آبي نماند
سوخت بلبل پخت گل، برخاست فرياد از هزار
خاک ناکامي به کام عيش زد، باد هوا
شد فروزان آتش جانسوز از آب خوشگوار
ناگهان سر بر زد از گرداب توفان بلا
غرقه را زورق فروشد در وحل بي اختيار
گرد ماتم ريخت بر فرق زمين، دست قضا
و آسمان را جامه زد در نيل تا شد سوگوار
از بلايا در هوا پيوست ابري خونفشان
در زمين کربلا برخاست گردي فتنه بار
طاير عرش آشيان گشت از قضايا صيد بوم
شد سگان کينه جو را شيرمرد افکن شکار
گوهر درج کرامت مظهر سر خداي
گوهر کان معارف منبع عز و وقار
زينت فردوس اعلا، زيور دنيا و دين
آنکه گوش عرش را زيبد ز نورش، گوشوار
گلبن باغ سعادت اصل نسل مصطفي
انبيا را يادگار و اوليا را افتخار
جان عالم نور چشم مرتضي يعني حسين
فخر اولاد محمد، رحمت پروردگار
کشته ي تيغ شهادت خسته ي زخم جفا
بر لب بحر جلالت تشنه لب شد، جان سپار
زين حوادث قرص خور چون چشم شب تاريک شد
زين تغابن جرم مه چون جسم من باريک و زار
در چنين حالت ملک چون رعد، نالان بر فلک
ابر گريان برق سوزان است و گردون بيقرار
ماه باريک است و شب تاريک و ظلمت در نظر
يا مگر روزي است بي خورشيد و عالم پر غبار
يا رب اين خود روز عاشوراست شوري در جهان
يا قيامت گشته بر چشم خلايق آشکار
[ديده گوروزي جگر سوز است لختي خون بريز
سينه گوهنگام دلتنگي است فريادي برآر]
الله الله زين مصيبت نامه ي دلسوز را
روز رستاخيز خوانم يا شب ماتم گذار
زين چنين ظلمي که آن سلطان بديدي کاشکي
قصه کوته کن که نتوانم شنيدن، زينهار
رحمت بي انتها از ابر لطف ايزدي
باد تا روز جزا بر روضه ي پاکش نثار
نامي امروز ار به ياد حضرتش ميرد رواست
تا زننگ زندگي، فردا نباشد شرمسار
(قصيده 14)
[ز بهر باصره ي ديده ي اولو الابصار
صبا ز وادي يثرب کفي غبار بيار
بکش به ديده ي من کحل بينشي که مگر
شبي جمال محمد نمايدم ديدار
پناه جمله خلايق، خلاصه ي کونين
حبيب حضرت خالق، شفيع روز شمار
فروغ چهره ي خورشيد و مه طلعت توست
کمال حسن تو داري زهي جمال عذار
چو هجرت تو به يثرب دليل نصرت توست
هميشه ياد کنم از مهاجر و انصار
شده به صدق نبوت گواه حضرت توست
سلام کرده گهي سوسمار گاهي مار
نشان نام تو توقيع النبي السيف
مثال امر تو منشور “جاهد الکفار”
متاع نقد نبوت رواج عزت داشت
ولي ز آمدن خواجه گرم شد بازار
اداي دعوت تعليم دين چو کرد تمام
گزيد ملک بقا بر فناي دار بوار
برفت [و] داد ز قرآن و حب آل نشان
ز مصطفي نه درم باز ماند و نه دينار
بناي خانه ي دين استوار بايد کرد
زوال خانه ي دنيا چو نيست جاي قرار
ز موت، جان نبرد کس خدا بماند و بس
يقين که هر که بزايد، بميرد آخر کار
بزرگوار خدايا وسيله ام ذاتي است
کزوست ملکت کونين را وجود مدار
که خيل امت او گرچه عاصيان تواند
ز فضل خويش ببخشي به سيد ابرار
محمد هو في الحکم ناسخ الاديان
محمد هو في الخير قاتل الاشرار
سزد که غلغه ي خاکيان رسد به فلک
گهي که نعت جناب تو مي کنم تکرار
هزار بار چو در يک نفس برم نامت
هنوز اعاده کنم نام حضرتت صد بار
به حق نام تو يا مصطفي که نامي را
ز لطف؛ روز فروماندگي فرو مگذار]
(قصيده 15)
[کوکب دري به صورت سر زد از برج وقار
يا هويدا شد به معني فيض نور کردگار
برق خاطف يا شهاب ثاقب از روي نشاط
در بساط لاجورد افروخت شمع زرنگار
ديده بگشادم سحر ديدم که طوافان عرش
نور رحمت مي کنند از ذوق بر عالم نثار
گفت با من هاتفي از غيب کاين تعظيم چيست؟
ساکنان خاک را از کيست اين عز [و] وقار
تازه شد روي فلک يا باز شد چشم ملک
يا ز تاب مهر، يکسان شد رخ ليل [و] نهار
يا فروزان گشت قنديل خور از مشکات نور
کرد روشن در جهان مصباح لم تمسح نار
يا به تعظيم خلايق بوالبشر شد خطبه خوان
داد سر “کنت کنزا” را به عالم انتشار
يا، دم روح القدس در خاک آدم، جلوه کرد
يا، شد از نور ولادت اصل فطرت، آشکار
يا معطر شد دو کون از نافه ي عبدمناف
يا زمين شد عنبر افشان يا زمان شد مشکبار
يا ظهور آل هاشم کرد ختم المرسلين
سيد اولاد آدم مصطفي ختم تبار
زيبد ار ذرات موجودات در رقص آورد
نعت مولود حبيبي کاوست، عالم را مدار
چون وجودت لايق سلطان کونين است و بس
کرده از ملک دو عالم، فقر او را اختيار
نور توست آغاز فطرت، شرع توست، انجام دين
زآن که بي آغاز تو، امکان نشد انجام کار
روح پاکان را به نور عارض جان پرورت
در هواي يک نظر باز است چشم انتظار
رحمت عالم تويي در صفوت آدم نگر
تا يکي از خاک جنبد، شوق باشد بي قرار
نامه ي عيان آدم را خط غفران بکش
بخشش زلات، عالم را کف خواهش برآر
جمله را زير لوا جاده، به فضل شاملت
عاصيان را کن به فردوس لقا اميدوار
نامي از مدح کمال مدحتت چون عاجز است
در مقام عجز مي بوسد زمين اعتذار]
(قصيده 16)
[مشام جان جهان تازه شد ز بوي بهار
نسيم، مشک فشان گشت، خاک عنبر بار
رسيد رايحه اي از حريم روضه ي انس
مگر رسيد از او خود نعيم دار قرار
که خواند آيه “يحيي العظام و هي رميم؟”
که خاک زنده دلان شد بدين آثار
که بود واسطه ي سير ماه [و] گردش خور؟
که گشت مشعله افروز بزم ليل و نهار؟
که زد ز ملک شهادت قدم به عالم غيب؟
که جلوه کرد به عرفان ز عالم اسرار؟
چه پرتوي است که لامع شده ز مشعل نور؟
چه لمعه اي است که فيضش بسوخت شعله ي نار؟
مگر ز ناف زمين بردميد تازه گلي
که خاک ناحيه بگرفت بوي مشک تتار؟
چه حالت است خدايا که قدسيان از عرش
ظهور سيد کونين مي کنند اظهار؟
چه لذتي است که ملک و ملک به رقص آورد
سرور مقدم ميمون سيد مختار
مگر حبيب خدا مصطفي رسول امين
نمود نور ولايت ز مطلع انوار
متاع نقد نبوت رواج عزت داشت
ولي ز آمدن خواجه گرم شد بازار
زهي خلاصه ي ايجاد، خواجه ي “لولاک”
زهي وجود تو کونين را وجود مدار
دليل باديه ي فکرت اولوالالباب
چراغ باصره ي ديده ي اولوالابصار
نشان حکم تو، توقيع النبي السيف
مثال امر تو، منشور “جاهد الکفار”
سزد که غلغله ي خاکيان رسد به فلک
چو درس نعت جناب تو مي کنم تکرار
هزار بار چو در يک نفس برم نامت
هنوز اعاده کنم ياد حضرتت، صد بار
هزار سال گر از مدحتت سخن رانم
نگفته ام ز صفات تو، اندک از بسيار
هزار دفتر اگر مي کنم ز نعت، انشا
چو نقطه اي ز کتاب است، قطره اي ز بحار
به حق نور تجلي که تافت در نظرت
که يک شبم بنمايي به يک نظر ديدار
به حق نام تو يا مصطفي که نامي را
ز لطف روز فروماندگي، فرو مگذار]
(قصيده 17)
[ز خط و خال عذار است رنگ و بوي بهار
ز خاک لاله رخان غنچه مي دمد نه زخار
عجب گلي است جهان في المثل که هر ساعت
نسيم، پرورشش مي دهد به مرگ هزار
حيات يک نفس و مرگ جاودان، سهل است
عزيز من! غم چيزي مخور که گردي خار
زوال خانه ي دنيا، سراي عاريتي است
اميد عيش در اين دار بيمدار، مدار
علاج خستگي دل مکن به ياري نفس
که اين طبيب به تيمار مي کشد بيمار
برفت پاي ز جاي و نرفت راه به سر
برفت کار ز دست و نرفت دست ز کار
وفا ز نعمت دوران مجو که چون قصاب
به ناز پروردت تا کشد در آخر کار
بسي گذشت جهان بر گذشتگان جهان
من و تو نيز نباشيم [و] بگذرد بسيار
يقين که جيفه ي دنيا نه طعمه ي من و توست
بجز کلاب عجب کس کند طلب، مردار
مکن ز بار عمل پاي دل چو خر در گل
گهي به راه امل چون شتر گسسته مهار
بکوش و دامن صاحبدلي به دست آور
مده ز دست و دل خويش، خلق را آزار
وجود موذي بيچاره خاک گشت ولي
به سوزش ازدل رنجيدگان نرفت غبار
گناه روز، شبم نا اميد کرد، کجاست
نويد آيت “مستغفرين بالاسحار؟”
مگر به سکه ي توفيق دارد ضرب قبول
زنند بر محک اين قلب ناتمام عيار
ز حضرت تو خدايا مرا وسيله بس است
جناب صاحب لولاک، احمد مختار
به نور سيد عالم، خلاصه کونين
به حق عزت اصحاب مصطفي هر چار
که عاصيان تو آنها که امتان وي اند
که در حساب گنه شان، نياوري به شمار
به فضل خويش ببخشاي جرم پيرو جوان
نصيب ده همه را از نعيم دار قرار
سواد نامه ي نامي به آب وضو بشوي
در آن زمان فروماندگان، فرومگذار]
(قصيده 18)
باد خزان وزيد و فرو ريخت نوبهار
عمر عزيز رفت و نکرديم هيچ کار
پيري رسيد و نقد جواني گذشت و هيچ
غفلت نشد کم از دل آلوده روزگار
تاج غرور بر سرو در بر قباي ناز
دامن کشان به جيفه ي دنيا در افتخار
بار امل به گردن و کار عمل خراب
بيچاره آدمي است گرفتار کار و بار
مرکب ضعيف و بار گران است و راه دور
کوس رحيل بر در و ياران در انتظار
نزديک شد زمان جدايي، دريغ و درد
سودي ندارد آه که از دست رفت کار
هنگام رفتن است کجايند همرهان
تا بعد ازين مزار گزينيم بر ديار
مرگ برادران همه ديديم و دوستان
وين نفس شوخ چشم نمي گيرد اعتبار
پيران کهنه سال و جوانان ماهرو
بگذاشتند حسرت گيتي به يادگار
برخيز تا به خاک عزيزان گذر کنيم
زان پيشتر که ديده شود خاک رهگذار
بسيار چون من و تو بيايند و بگذرند
بر خاک ديگران که نبينند از آن غبار
[ترسم کشان کشان ببرندت به دار گير
امروز در کشاکش نازي به گير و دار]
باغ اميد سبز شد آخر گلي بچين
مسکين درخت عمر که شاخي است ميوه دار
مستي و در کمينگه عمر اژدهاي مرگ
ترسم به خاک گور بري حالت خمار
زين نقش غافلي تو که مشاطه ي قضا
روي فلک به خون شفق مي کند نگار
وقت درو رسيد و تو بي کار و خوشه خشک
داس فناست در کف دهقان کشته کار
در ساحلي که بحر فنا موج خون زند
چون آشنا نه اي مطلب در شاهوار
عالم به توست روشن و تو بي خبر از آن
ترسم به نور خويش بسوزي چراغ وار
غافل به راه مي روي و ترکتاز قهر
بر ابلق زمانه به خون ريختن سوار
داري هوس که مرغ هوا صيد خود کني
غافل ز شير مرگ که جان مي کند شکار
فردا قيامت است و تو امروز بيخودي
گويي حکايت از غم امسال و عيش پار
روز آرزوي شب کني و شب خيال روز
چون سال و مه به روز و شبي کرده اختصار
پيمان شکسته اي و چو پيمانه پر شود
خواهي گزيد دست به دندان اضطرار
شب تار و چاه در ره و رفتن ضروري است
صبح اجل دميد تو از خواب سر برآر
تند است ساربان و تو را کاروان به پيش
هشدار تا ز کف نبرد محملت، مهار
بازار حسرت است قيامت ولي چه سود
بي مايه مي روم و تهي دست و شرمسار
يا رب در آن نفس که نفس منقضي مي شود
ايمان ما ز غارت شيطان نگاه دار
[يا رب به سر سينه ي پر علم مصطفي
کز وي دو عالمند به رحمت اميدوار]
که آزرده خاريم ز بار گنه ببخش
و آلوده دامنيم ز ما جرم در گذار
نامي ز فيض فضل تو جوياي رحمت است
از روي جرم او ز کرم پرده بر مدار
(قصيده 19)
[اي طلعت تو مطلع انوار ذوالجلال
بر اوج عرش برده[اي] سرا پرده[ي] کمال
عقل است در صفات تو جسمي پريده روح
وهم است در هواي تو مرغي پريده بال
نقش سم براق تو بر ماه مي کشد
در گوش چرخ دائره ي حلقه ي هلال
عرش برين شده ز شرف فرش عزتت
در راهت آسمان چو زمين گشته پايمال
ديد آنچه کس نديد به جايي که نيست جا
چشم خداي بين تو در ساحت جلال
چابک رو هواي فضاي پيمبري
روشن شود دو کون به خورشيد بي زوال
شيرين سوار عرصه ميدان سروري
سلطان چار بالش خلوتگه وصال
دستانسراي “من يطع الله والرسول”
شيرين زبان “ارسله بالهدي” مقال
بدر دجا حبيب خدا مصطفي الامين
حامي دين، امام هدي، ما حي ضلال
لشکر کش ممالک توفيق سرمدي
مسند نشين تخت لوايي گه سوال
روز جزا شفاعت مشتي گناهکار
الحق بني مطلبي را بود مجال
آيينه ي تجلي حق؛ روي مصطفاست
کرده عيان به نور ازل نور لايزان
نعل براق برق روت را چه پايه است
آن جا که جبرئيل گزيند صف نعال؟
تنگ است بي حيات لبت، کام زندگي
خود آب خضر در ظلماتست از انفعال
دارم اميد آن که شوم خاک درگهت
تا بو که بگذري و ببوسم تو را نعال
آن که او نساخت پرده ز قانون شرع تو
در گمرهي ز چنگ قضا خورد گوشمال
مرغان شاخ سدره در اين آرزو که کي
طوبي به خاکبوس قدت، خم کند نهال
مرغ سخن به پايه ي نعتت کجا رسد
گر بر پرد به اوج فلک صد هزار سال
طغراي من به نام تو منشور دولت است
ز آن رو که مدح توست به حمد خداي، دال
صلوات ناميات و تحيات زاکيات
بر روضه ي حبيب خدا مصطفي و آل
هر کس که ناطق است چو نامي به نعت تو
يا رب زبان طوطي نطقش مباد لال]
(قصيده 20)
اي فلک سياره ي دولت فتادت دروبال
سرنگون شو، پشت خم کن، جامه نيلي، تن، بلال
بيخ ظلم از ظلمت آباد جهان شد بارور
سربرآورد از زمين، بر آسمان برزد نهال
آتشي ز آفاق و انفس بر ثريا شعله زد
طايران عرش از اين حسرت فروهشتند بال
روز عاشوراست يا عالم شبي پر شور و شر
يا هويدا شد قران سعد و نحس از ماه و سال
کس نمي بيند اولوالابصار را از تيرگي
کس نمي پرسد اولوالالباب را خود چيست حال؟
از تف سوز جگر چشم ملک شد اشکريز
دامن آل عبا در خون چو مي بیند، بلال
جان عالم فخر اولاد محمد يا حسين
در شهادت شهد صبرت نوش شد، بادت حلال
يک نفس با غلغل کونين دارم حالتي
اي نظر بگري دمي، اي جان بسوز اي دل بنال
دشمنان خاندان مصطفي را کن رو سيه
نامه و روي و دل بدبخت و تخت و ملک و مال
صد هزاران آفرين بر دوستان مرتضي
بر روان اهل بيت مصطفي، اولاد و آل
نامي آخر از بلال کربلا کم گو سخن
سوگوار آسا فرو بر سر به خاک انفعال
(قصيده 21)
اي بر کشيده تيغ “و ما ينطق” از نيام
در بارگاه “ان هو الا” نهاده گام
مقبول خاص “انت نبي” گشته ذات تو
تا برده افتتاح رسالت به اختتام
عالم به “علم آدم الاسماء کلها”
گويا به سر حکم “فحدث علي الدوام”
بر شاخسار “علمني” کرده آشيان
در بوستان “انطقنا الله” گشاده کام
يوسف به وصف حسن تو در “املح الوري”
موسي کليم طور تو در “افصح الکلام”
پيش از نزول آيت “قمتم الي الصلات”
ذات تو شد مخاطب تعظيم السلام
اين آخر آمدن سبب اوليت است
تا مقدمت بناي رسالت کند تمام
روح الامين که قايد وحي الهي است
آرد “مبشرا و نذيرا” تو را پيام
بي طلعتت نيافته کس مطلع الکمال
تا بر دميده غره ي صبح از سواد شام
در معبد رضا شده قايم به “فاستقم”
“حتي تورمت قدماک من القيام”
در دار ضرب، “کل عبادي” ز فيض تو
کونين راست سکه ي “لا تقنطوا” به نام
در مجمع حساب که بازار حسرت است
در داده صيت رحمت خاصت صلاي عام
عمري اميدوار به سر مي برم که تو
ليلا تري جمالک عيناي في المنام
تشکوا من الفضيحه نفسي و لا تفوز
تبکي عن خطيئه عيني و لا تنام
نامي ز فيض فضل تو جوياي رحمت است
بنماي در شفاعتش آيين اهتمام
تا هر دم از روايح نظمش به مدح تو
مشکين کند ملايک هفت آسمان مشام
در تربتش به شمامه ي صلوات بردمد
ان کان في التراب رميم له العظام
(قصيده 22)
[اگر چه ذات شريفت مؤخر است و مقدم
وجود توست بر ايجاد کاينات مقدم
حريم خاک درت در صفا به قبله مقابل
مقام قرب تو در بارگاه قدس مقدم
ز بحر “نحن قسمنا” که خاست موج “رفعنا”
تو عين جودي و کونين را وجود مقسم
تو جان خلق جهاني به لطف ذات شريفت
ز نور عين مشخص ز عين روح مجسم
تو نقش دايره ي کون بر صحيفه ي هستي
مدار نقطه ي گردون تويي و مرکز عالم
فروغ صبح تجلي، بياض صبح سعادت
چراغ ديده ي حوا سواد ديده ي آدم
نشان نام تو در لوح کون خط اماني
سواد شرع تو در ملک دين، برات مسلم
همه صفات تو گويند در بيان معاني
مفسران کلام از حروف معرب و معجم
چو ساکنان زمين حاملان عرش برين را
مدام ياد تو مونس، هميشه ياد تو همدم
به دعوي “انا املح” ز خلق “ما خلق الله”
جمال توست به معني و صورت، اکمل و اتمم
زهي کلام کليم و دم مسيح ز فيضت
شفاي اکمه و ابرص، دواي الکن و ابکم
تو راست حجت قاطع، تو راست حکمت بالغ
گهي به سوره ي ظاهر گهي به آيه ي مبهم
توراست مهر نبوت که پادشاه دو کوني
روان سپرده سليمان ز دست خود به تو خاتم
تو راست دانش مطلق، سبق تو را رسد الحق
به سبق “کنت نبيا” ز درس “علم آدم”
رسد ز آيت “يحيي العظام اني انا الله”
سخن به موسي عمران نفس به عيسي مريم
بذا الحبيب تجلي الا له جل جلاله(؟)
و ربنا هو صلي علي الحبيب و سلم
تو رفته اي شب اسري ره “دنا فتدلا”
پي خطاب “اوادنا” زهي نبي مکرم
تويي حبيب خدا، مصطفي که از ره عزت
مرا “لعمرک” و “لولاک” بس چو مدح تو گويم
شفاعت تو و زلات کاينات به محشر
چو موج بحر محيط است جذب قطره ي شبنم
به حق خون شهيدان که جان فداي تو کردند
به عهد ثابت و راسخ بدين موثق و محکم
به شوق و ذوق تماشا کنان حسن کساني
که بوده اند به نظاره ي جمال تو محرم
به شور بختي درماندگان بي سرو سامان
که مانده اند ز کوي طرب به باديه ي غم
به نور عارض روشندلان بزم هدايت
که ديده اند [ره] و برده اند ديده فراهم
ز تاب آه جگر خستگان زخم معاصي
که خفته اند در آن « تنگناي وادي مظلم
که بر جريمه ي نامي خطي بکش ز شفاعت
اگرچه از همه خلق خداست اظلم و اجرم
گرش وسيله ي رحمت شوي به فضل الهي
برد اميد بهشتش، برون ز بيم جهنم
نظر به چشم خدابين و حسن عفو به او کن
که بر قبايح اعمال معترف شد و ملزم
سلام نامي و صلوات ناميات هميشه
به حضرت تو پياپي به روضه ي تو دمادم]
(قصيده 23)
[صفحه ي ايجاد را الحق تو بودي سر قلم
تاز حرف کاف و نون بر لوح هستي زد رقم
خط منشور تو را مهر نبوت يک نشان
نقش توقيع تو را ختم رسالت يک رقم
جنت آزين بسته رضوان تا تو بنمايي جمال
بال بگشاده ملايک تا تو برداري قدم
اي نهاده پاي عزت از شرف بر فرق عرش
نه فلک طي کرده و باز آمده در يک دو دم
صاحب سلطاني کونين ز آن ناکرده فخر
برکشيده در حريم کبريا فقرت علم
تا به جاي “لن تراني”، “ادن مني” بشنوي
ديدي انوار تجلي، خواندي اسرار قدم
زيبد از روح القدس سعي طواف مرقدت
کز حريم حرمتت بيت الحرم شد محترم
تا ز فيض رحمتت کامل شود هر ناقصي
لطف حق اکمال دينت کرد و اتمام نعم
تا به امر “فاستقم” بنموده در طاعت قيام
کرده پاي عرش سايت ظاهر آثار درم(؟)
قوت روح و قوت جسم است ياد حضرتت
با خيالت زيستن باشد جهان را مغتنم
خاک بادم در دهن گر نالم از تنگي عيش
چون به يادآرم که گاهي سنگ بستي بر شکم
زندگي در فتنه ي آخر زمان صعب است ليک
دوري از عهد تو ما را مي کشد اين است غم
ظلمت آفاق گشت از ظلم انفس آشکار
کثرت عصيان آدم کار عالم زد به هم
رخنه در خاصان امت کرد بي باکي عام
چهره چون آئينه گردد تيره، چون بگرفت نم
يک ره از چشم خدابين کن نظر بر کاينات
تاز نور عزتت روشن شود کار امم
تا نشان نور صدقم از افق ظاهر شود
مي زنم هر دم چو صبح صادق از مهر تو دم
سالها نامي طريق بي نشاني کرده طي
ليکن از نشر صفاتت گشت در عالم علم]
(قصيده 24)
[به هر صفت که رقم زد قلم پي تعظيم
سزد که نام خدا را بود بر او تقديم
منزهي که در ادراک سير معرفتش
خرد مقام تحير گزيد و ماند مقيم
مقدسي که در اظهار حسن تقديسش
زبان روح قدس قاصر است و نطق کليم
مقدري که به تقدير اوست موت و حيات
قديم جود و قضا قدرت و قدر تقسيم
مصوري که کند نطفه در رحم انسان
ازوست خلق حسن، متصل به خلق عظيم
معلمي که از او طفل عقل در ره حسن
رموز عشق فرو خواند بي الف بي جيم
مغيري که اگر منحرف کند اعيان
اثر عيان نشود از رخ صحيح و سقيم
سخن يکي است چه گويم خدا يکي است، يکي
که او به ذات قديم است و در مثال عظيم
خطي ز صفحه ي ايجادش، امر “کن فيکون”
رهي ز آيت تصويرش “احسن التقويم”
کشيد ابرو، بنمود چشم و چهره گشود
تبارک الله الحق زهي عليم و حکيم
جلالش از سر سطوت، جمالش از سر لطف
فروغ تاب جحيم است [و] آبروي نعيم
کمالش از قلم صنع بر جبين عباد
خطوط “اني آناالله” کشيده در ترقيم
هم او که نيست کند هست و مرده زنده کند
به اين دليل که “يحي العظام و هي رميم”
مدام کرده رحيق کرم به کأس کرام
هميشه بسط يدش در عطا ز کف کريم
شکسته او سر گردنکشان به سنگ سخط
رسيده “منکسر القلب” از او به قلب سليم
گشاده فضل اميد از ره “قل ادعو الله”
ببسته بر رخ “ادعوني استجب” ره بيم
کند به فضل خودش سينه منشرح ورنه
چه زايد از سخنم با وجود فکر سقيم
کجا مجال بشر را که با وجود حدوث
رسد به کنه قدم در صفات ذات قديم
حبيب دم زده، گاه ثنا که “لا احصي”
زبان گشاده، دهان بسته، ليکن از تتميم
هزار سال اگر من به صد هزار زبان
کشم به سلک معارف هزار در نظيم
هزار بار در آيم به راه استعذاز
به خاک عجز نهم بعد از آن سر تسليم
مرا به تير گناهان و تيغ نوميدي
جگر دوپاره و هر پاره اي از آن به دو نيم
ولي به توبه ي خود خوشدلم که مي دانم
کمال مغفرت خالق غفور رحيم
روا مدار خدايا دلم در آتش غم
مرا به فضل خود ايمن کن از “عذاب اليم”
به صدق و عدل و حيا و سخاوت آنان
که دين جمله به حق گشت از ين چهار قويم
به خون پاک شهيدان و عصمت زهرا
به تابعان و تبع صاحبان فضل خصيم(؟)
به فيض فضلک يا ذي الجلال والاکرام
به حق جودک يا رب واجب التکريم
که بنده را بنما در زمان دادن جان
رهي ز غايت رحمت به روضه ي تسنيم
گشا به تربت نامي دري ز خلد برين
در آور از ره تسنيم سلسبيل، نسيم]
(قصيده 25)
سحر رسيد به گوشم ندا ز عالم جان
کزين جهان بگذر “کل من عليها فان”
بنوش داروي دنياي دون، ميالا کام
که نيش شير در آن است اژدهاي دمان
سراي عاريتي منزل اقامت نيست
تو در غرور به کيوان چه مي کشي ايوان
به خاک پاي امل سر نهاده مست غرور
نظر به چشم حقارت مکن در اين دوران
متاز رخش هوس بر هوا که تير قضا
به خون لاله رخان آب مي دهد پيکان
بهوش باش که پيوند عمر محکم نيست
خلل پذير شود عاقبت بناي جهان
غبار سلسله مويان به باد خواهد رفت
گمان مبر که تسلسل پذيرد اين دوران
خيال بودن جاويد مي بري، هيهات
کنون که شد به عدم کاروان عمر روان
چو نقد رفت ز سوداي قلب نايد هيچ
تو مايه باخته اي، چيست فکر سود و زيان؟
تو غافلي و اجل مي کند خطاب که خيز
قفس به هم زن و شهباز وصل را بپران
فضاي عالم قدس آشيان وحدت توست
اسير دام چرايي درين سرا زندان
شکفت و ريخته شد گل به بانگ بلبل باغ
هزار مويه گري مي کند به صد دستان
گر اهل معرفتي ديده ي يقين بگشاي
نهفتگان زمين بين گذشتگان زمان
صبا وزيد و چمن تازه گشت و غنچه دميد
کجا شدند رفيقان و دوستان، ياران؟
برادران همه رفتند و در لحد خفتند
به حسرتي که اگر بشنوي، بسوزي از آن
نمي ز قطره ي اشک از هواي گلرويي است
سرشک ابر بهاري که مي شود باران
ز باغ عارض سيمين تني است حسرت بار
گلي که مي دمد از خارخاک گورستان
تپانچه ي دف و بانگ رباب و ناله ي ني
ز داغ لاله رخان است و شوق همنفسان
از اين سراي مخوف ايمني چه مي طلبي
که جبرئيل شد از خوف عاقبت گريان
خلاصه ي دو جهان مصطفي که خاص خداست
بقانجست در اين خاکدان پر گذران
يقين که هر که بزايد بميرد الا حق
قديم لا يزلي حي “خالق الانسان”
چه حالت است ندانم مرا که عمر عزيز
به ياد مي رود و راضيم به رفتن آن
کجاست نامه سياهي چون من درين عالم
فتاده در ره معني به کوي بي خبران
شب دراز جواني به خواب خوش تا روز
من و خجالت فردا و کار بي سامان
نه دين به دست و نه دنيا ولي به صد حسرت
غريب و عاجز و مسکين فقير و سرگردان
زمان [و] فرصتم از دست رفت و وعده رسيد
کنون ز حيف به انگشت مي برم دندان
کجاست منزل مقصود تا به سر پويم
اگر چه مرحله دور است و راه بي پايان
زدند کوس رحيل، اي بريد لطف ازل
خطاب “ارجعي” از حق به گوش ما برسان
در آن نفس که نفس، غير واپسين نبود
بدن ز خوف معاصي به لب رساند جان
چو نامي از کرمت، رحمت آرزو دارد
بحق لطفک يا رب فهب له الايمان
نگاه دار خدايا قدم ز لغزيدن
چو بر صراط شود بنده اوفتان خيران
به صدر روضه نشان امتان احمد را
ز لطف خود همه را شربت لقا بچشان
(قصيده 26)
سخن به نام خدا بايد ابتدا کردن
پس از ستايش حق، عجز خود ادا کردن
خدا يکي است يکي، “لا شريک له” بي شک
سزا بود همه را سجده ي خدا کردن
خدا شناختن اول طريق معرفت است
دويم متابعت ختم انبيا کردن
سر عبادت معبود پاک داني چيست؟
پي انابت خود، توبه از خطا کردن
به نور عين بصيرت جلاي جان دادن
صفاي دل، طلب از نور مصطفا کردن
رخ اميد نهادن به آستان نياز
به سر عهد ازل، تا ابد وفا کردن
به تاب آه زمرآت دل زدودن زنگ
نظر در آينه ي ذکر کبريا کردن
مريد جلمه ي ذرات کاينات شدن
به آستان ارادت مقيم [و] جا کردن
دهان ز نيک و بد اين و آن فرو بستن
به روي خلق خداوند، مرحبا کردن
حلال خوردن و پوشيدن معايب خلق
بري ز خود شدن و خدمت خدا کردن
حباب وارنشستن فرو به هر بادي
ميان تهي شدن و ناله چون درا کردن
نظر به زهد خود و فسق ديگران کردن
صد آفرين به رخ رند پارسا کردن
به طرف کعبه ي اقبال در حريم ادب
گدايي از در مردان با صفا کردن
شکسته دل شدن از بار نفس زشت جهول
قياس کار خود با کار اوليا کردن
زهر دري، در شيطان به روي خود بستن
خلاف نفس گرفتن، رهش، رها کردن
به هاي و هوي ببايد گريست از سر درد
به آه و ناله توان درد را دوا کردن
زبان به ذکر خداوند در خشوع و خضوع
دودست عجز برآوردن و دعا کردن
خداي راست منزه، مسلم از کم و کيف
خصوص خويش گرفتار مبتلا کردن
ببين فروختن و شمع سوختن خود را
که نيست خاصه ي پروانه، جان فدا کردن
عزيز من! توبه خود صالحي و من طالح
رواست اين قدر انديشه از قضا کردن
نه هر که معتقد زهد خود شد آزاد است
خطاب طعنه به رندان مبتلا کردن
حديث کافر و مؤمن زبندگي است، خموش
که فضل، غايت عدل است در جزا کردن
اگرچه حاصل اميد بنده آزادي است
غرور [و] کفر بود مانع از رجا کردن
تو را که هيچ نداري چه چاره؟ زار بنال
که از اوست حاجت بيچارگان روا کردن
خدا مقلب اشياست باز گرد اي مرد
ببين حقيقت بيگانه آشنا کردن
سحر به خواب مرو تا مگر کني ادراک
به گوش مجمع مستغفران ندا کردن
بهوش باش طريق ادب مده از دست
که از تو در زدن، از لطف دوست، وا کردن
موحدانه بگو “لا اله الا الله”
که هم به ذکر، توان قلب را جلا کردن
به صدق “اشهد ان لا اله الا هو”
قرين هو شدن و ترک هاي ها کردن
برون ز حاضر و غايب به سر غيب شهود
حقيقت شهد الله به خود گوا کردن
صفات ذات قديم خداي فرد احد
به صد هزار بيان کي توان ادا کردن؟
خلاصه ي دو جهان در اداي “لا احصي” ست
که را رسد طلب غايت ثنا کردن؟
ز فرط بي خبري دم مزن ز علم فضول
علم بيار ز گفتن بترس و نا کردن
صفاي ظاهر و آلودگي باطن چيست؟
سخن ز پاکي جام جهان نما کردن
به کهنه و نو و قسمت، بساز [و] فارغ باش
که بايد اين نو [و] کهنه همه رها کردن
توکل است به ذات يکي که مطلوب است
چنين بود که تو را ترک ما سوا کردن
چه حاصل، اين همه دانشوري که نفس مرا
به وعظ خال چها گفتن و چها کردن
نفس که نيست در او ياد دوست، عصيان است
سزد به جبر نفسي تو به از ريا کردن
دو کون چيست؟ خدايا هم از خدا بطلب
مسلم است خداوند را عطا کردن
گشاي ديده ي حيرت، ببند لب، نامي
تو کيستي چه بود گفتن تو يا کردن؟
(قصيده 27)
به حجره اي که شتر خار خورد و مرغ ارزن
بريخت بال شتر مرغ، باد حجره فکن(؟)
مرومرو چو شترمرغ گرد حجره به خواب
ز خاک حجره ي مرغ و شتر بکش دامن
مقيم حجره و بامي چرا چو مرغ و شتر
به حجره رفته شتروار کرده [اي تو] وطن
مجو مجو ز شتر مرغ حجره فر هماي
چو مرغ بر پر ازين حجره ي شتر مسکن
سبک چو مرغ نفس ران شتر به حجره ي جان
چه مي کشي چو شتر مرغ بار حجره ي تن
تو راست نقش شتر مرغ حجره ليک چه سود
شتر به حجره در و مرغ جان به دام بدن
خروس عرش نه اي مرغ حجره اي و شتر
تو ماکيان و شترمرغ حجره بيضه شکن
اسير دام شتر مرغ بار حجره مباش
تو باز جو شتر از مرغ و حجره از روزن
چو حجره اي اخرس از اشتران مرغ زبان (؟)
گرت به حجره شتر مرغهاست از آهن
ز بيم قهر شترمرغ موت و حجره ي فوت
به خون مرغ و شتر حجره خواهي آلودن
شتر به حجره چو مرغ از هوا برد سيمرغ
به مار حجره شتر مرغ بر گشاده دهن
مپوي راه شتر مرغ و خاک حجره مپوي
شتر ز حجره خورد طعمه، مرغ گل ز چمن
تو مرغ باغ بهشتي، شتر به حجره گذار
ز بال و پر چو شترمرغ، حجره بر هم زن
خطاست قصد شترمرغ و مار حجره بر آن
شتر به حجره ي سيمرغ از آشيان زغن
نواي مرغ و صداي شتر ز حجره شنو
ز بال فکر شتر مرغ پر به حجره ي من
توان ز بال شتر مرغ طبع و حجره ي نظم
شتر به حجره ي مرغان آشيان بدن
به گرد بام شتر حجره، مرغ بوم مباش
مکن خيال شتر مرغ و حجره خسپيدن
مکش چو دانه، شتر مرغ را به حجره ي قوت
شتر به حجره مکش مرغ را به دام مزن
تو را که حجره چو نامي است، جاي مرغ و شتر
بزن ز حجره شتر مرغ و آشيان برکن
چو نيست راه شتر مرغ گرد حجره ي قدس
برون ز حجره ي مرغ و شتر بگوي سخن
(قصيده 28)
نبرده خارشتر پي به رخت حجره ي من
شتر به حجره پي رخت ران و خار مکن
به حجره بر پي خاراشتران و رخت مبر
زرخت حجره ي جان پي به خاراشتر زن
رود شتر ز پي خار و رخت حجره خورد
که شد شتر ز پي خار حجره خارشکن
تواني از پي رخت و شتر ز حجره ي خار
به رخت حجره و خارشتر پي آوردن
مران مران ز پي خار و رخت حجره، شتر
ز خار پي به شتر حجره بر چو رخت بدن
پي شتر چو روي خارکش به حجره نه رخت
ز حجره بر چو شتر پي به خار و رخت و رسن
نه خار خور چو شتر، ره به حجره برپي رخت
که رخت حجره پر از خارو اشتران پي زن
به حجره بر پي اشتر خار و رخت بنه
نه خار [و] رخت شتر حجره خور پي مردن
مبر به حجره پي رخت خويش خارشتر
مکن شتر ز پي خار حجره رخت افکن
توپي به رخت شتر برده اي و حجره ي خارشتر
شتر مران ز پي خار و خار حجره مکن
چو رخت و خار مبر پي ز حجره ي شتران
به خار حجره و رخت شتر پي مسکن
ز خار و رخت شتر حجره پي برد نامي
به رخت حجره پي خار بر شتر بستن
بکن ز خار شتر رخت و پي به حجره رسان
شتر به حجره پي خاران و رخت وطن
(قصيده 29)
زبار حجره ي شادي سبک شد اشتر من
شتر به خواب و منم حجره گرد بيت حزن
روم ز حجره برون و ز شتر نريزم بار
شتر بلاست، جهان، حجره، بار حجره محن
تنم بسان شتر خورد خار حجره ي دل
چو رفت خارشتر، گل دمد ز حجره ي من
مراست چون شتران رنگ و بو ز حجره ي خار
سزد ز خانه ي من گل برد به هر گلشن
شنيدم اين ز شتربان راه حجره ي جان
که پي به حجره رسان که اشترت بريده رسن
ز بار خارشتر، رخت حجره بکش
ز حجره بر تن اشتر چو عنکبوت متن
شتر ز حجره ي گيتي برون جهان، مجوي
ز بام حجره شتر، شاخ طوبي از گلخن
شتر به حجره توان برد اگر تواني يافت
گذار حجره ز اشتر، چو اشتر از سوزن
مثال حجره ي آب است و اشتران، حباب
بقاي اشترجان در بناي حجره ي تن
متاع حجره ي جان است رخت اشتر مرگ
توراست نفس شترکور، حجره، رخت و حجره، بدن
مران چو هرزه در ايان بگرد حجره، شتر
زمام اشتر حکمت بکش به حجره ي تن
تو خون اشتر صالح به خاک حجره مريز
به حجره ي حرم اشتر مران، حمامه مزن
بکش به سعي طواف حرم ز جرم شتر
شتر به راه صفا ران و حجره کن مسکن
مرو چو خار شتر در زمين حجره فرو
فراز حجره برافراز چون شتر، گردن
به سقف حجره زند ناگه اشترت کوهان
شتر چو کوه گرانبار و حجره نيز، کهن
چو حجره هاي قوارير و اشتر بلقيس
شتر گراهر من و حجره باشد از آهن
گهي ز حجره ي سليمان ر بايد اشتر باد
گهي برد به هوا اشتران حجره فکن
به حجره در چوشتر مست، غافلي، هيهات
شتر به حجره چه داند خطاب “سر و علن”
به صوت از شتر و غير حجره کن خالي
شتر به حجره ي معني بران درا به وطن
ز طعم شير شتر، خوش مکن به حجره دهان
حذر کن از شتر مرگ و حجره ي مدفن
تو را ز حجره ي گيتي است طعمه، خون شتر
به حجره چون شتران بايدت دهن بستن
گهي به حجره درون رفته کرده خواب شتر
گهي ز حجره برون مانده از شتر جستن
گه از نشاط شتر گشته گرد حجره ي تن
گهي به مرگ شتر کرده حجره، پر شيون
ز حجره رانده شتر با وجود راه عدم
به حجره در شده ايمن چو اشتر از مردن
فروشد اشتر قارون به قعر حجره ي زر
چرا به حجره کشي چون شتر، زر از مخزن
چو اژدهاست شتر مار گنج خانه ي جان
شتر بران و بکش اژدها و حجره بکن
ميفکن اشتر يوسف به چاه حجره ي گرگ
شتر به حجره ي يعقوب کش چو پيراهن
به حجره ي اسدالله اشتر بران که سزاست
به خاک و حجره ي او چون شترجبين سودن
چو اشتران شهيدان حجره، تشنه بمير
به خاک و خون شتر حجره ي حسين و حسن
صهيب حجره ي رومي شتر بران و بپرس
نشان حجره اي و نام شتر زويس قرن
شتر به حجره ببند و زبان جاي بگشاي
به حجره اي و شتر سيد زمين و زمن
مدار حجره ي کن، مصطفي که بر شترش
نثار مدح شتر، بارها ز حجره ي من
مکين حجره ي وحدت سوار اشتر غيب
که آردش شتر از حجره گوهر از معدن
براق ران شتر برق لامکان، حجره
برون ز حجره و اشتر تو را رسد مأمن
تواند اشترت از راه شرع و حجره ي دين
چو اشتران قضا، حجره ي قدر ديدن
شتر براند به راهت امين حجره ي وحي
برون حجره شتر وار گشت زانو زن
درون حجره ي عزت زد اشترت زانو
چو شد کليم شترران به حجره ي ايمن
نيابد اشتر وادي و حجره وصف تو را
چه گويم از شتر و حجره و ز کليم سخن؟
ز مهر اشترت اي مه شکاف حجره فروز
شتر به حجره نمايد مرا چو شمع و لگن
ملک براي شتر با نيت ز حجره ي عرش
نهاده چون شتر از حجره چشم بر روزن
به حجره از شترانت چه جاي تاب سهيل
که کرده موي شتر حجره بر عقيق يمن
تو را که حجره فلک لاجرم ملک شترت
ز حجره و شترت کاينات شد روشن
چو حمل اشترم از وضع وصف حجره ي توست
به طفل، حجره ي نطقم چو اشتر آبستن
شده است حجره ام از ناف اشترت خوشبوي
چنانکه حجره چين اشتران مشک ختن
به نور حجره ي توفيق و شوق اشتر سعي
جدا کنم شتر از حجره چون يقين از ظن
کنم به حجره ي اشعار و کام اشتر نطق
چو بچه ي شتر و طفل حجره قند و لبن
برآرم شتر از حجره همچو موج از بحر
اگر به حجره براند اشتران بحر عدن
به صوت چون جرس از نعت حجره و شتر است
زبان شتر شودم گاه نطق و حجره، دهن
به بوي خارشتر خوار و خاک حجره ي تو
به حجره ام ز شتر خار لاله است و سمن
مراست حجره ي دل پر ز اشتران هوا
بسان حجره ي بطحا و اشتران و شن
ز حجره ي گنهم، اشتران گران بارند
شتر به حجره ي عفو تو بايدم راندن
به حجره اي که شتربان توست نامي را
سزاست چون شتران خاک راه حجره شدن
به حرمت شتر و قدر حجره است که مرا
به حجره ده چو شتر، راه خاک بوسيدن
(قصيده 30)
[اي روشن از تو مشعله ي نور يا حسين
بيت الحزن ماز تو مسرور يا حسين
از ذوق سرخوشان شراب محبتت
برجا نمانده مست و نه مستور يا حسين
سنگ سيه ز حسرت سنگيندلان بسوخت
با داغ توست در جگر طور يا حسين
از ضعف اگر شود تن من تار عنکبوت
گويم حزين به ناله ي زنبور يا حسين
آب حيات خضر به ظلمات شد نهان
تا ماند از دهان تو مستور يا حسين
تارنجه شد وجود تو از حادثات دهر
[والله] که عالمي شده رنجور يا حسين
اي نقش داغ مهر تو بر هر جبين نشان
شد کربلا به نام تو مشهور يا حسين
تا شد شهيد بر اثر هشتمين امام
زهر است در دهان من انگور ياحسين
خود ابتلاي ياد تو جان مي خراشدم
آيا قيامت است نه عاشور يا حسين
از درد پاره ي جگر مرتضي، منم
چون گوشت پاره، در دم ساطور يا حسين
نزديک شد که غلغل کر و بيان عرش
آيد به سمع جان من از دور يا حسين
آن را که گوش و هوش بود، بشنود يقين
از نفحه ي ملايکه در طور يا حسين
اي شاه کربلا توبه عالم، علم شدي
کونين ناظرند و تو منظور يا حسين
گويند الجروح، قصاص آنچه حالت است
آيا نداد لطف تو دستور يا حسين؟
طيب شميم خاک درت در مشام من
صد بار به ز عنبر و کافور يا حسين
رضوان تراب مرقد تو زيبد ارکند
آرايش بهشت رخ حور يا حسين
در هر دهان صفات تو مذکور يا حسين
در هر زمان جناب تو مشکور يا حسين
نامي ز آب ديده خون جگر فشاند
تا کرد شرح حال تو مسطور يا حسين]
(قصيده 31)
[اي ميوه ي دل اسدالله يا حسين
بر تخت ملک فضل تويي شاه، يا حسين
در اوج رفعت درجات فضاي قرب
ارواح قدسيان به تو همراه يا حسين
شمع ولايتت ز نبوت فروغ يافت
نور تو تافت در دل آگاه يا حسين
مجموع انبيا به بلا مبتلا شدند
کز صبر و شکر طي شود اين راه يا حسين
چون است اره[ي] رکريا شکافتن
وانگاه صبر شکر نازدن، آه يا حسين
عاشور در محرم و از تاب غم منم
يکسال در مصيبت [و] يک ماه يا حسين
خوانم حزين به مويه گري صوت و احسن
گويم روان به بانگ علي الله يا حسين
ذات محمد است و علي روز بازخواست
در معرض قصاص تو خون خواه يا حسين
با آنکه خصم خواه تو را چاه ويل جاست
بر گور اوست لعنت از افواه يا حسين
تا کي ز کفر [و] ظلم کشيدن سخن دراز
کردم زبان واقعه کوتاه يا حسين
کوه غم است بر دل نامي ز حيف درد
فرياد از اين حکايت جانکاه يا حسين]
(قصيده 32)
[اي نور چشم احمد مختار يا حسين
اي يادگار حيدر کرار يا حسين
اي طلعت تو مطلع انوار يا حسين
الحق تويي خلاصه ي ابرار يا حسين
ذات تو جوهر درج کرامت است
دارم من از صفات تو اخبار يا حسين
وصف کمال چون تو، مني را کجاست حد
اول به عجز مي کنم اقرار يا حسين
تو گوشوار عرش عظيمي، زهي صفت
سبط رسول، زبده ي ابرار يا حسين
تو اصل نسل قدوه ي سادات عالمي
مانده سيادت از توبه آثار يا حسين
داده خبر ز سر نبوت، ولايتت
مخفي است در تو عالم اسرار يا حسين
گر ذکر مصطفي کنم و ياد مرتضي
آخر تويي به مدح سزوار يا حسين
خرم کسي که لاف ز مهر تو مي زند
خصم تو باد خوار و زيانکار يا حسين
اول بر انبياست موکل بلا، بلي
در اولياست از تو پديدار يا حسين
تا مبتلا به باديه ي کربلا شدي
مشهور شد به وادي خونخوار يا حسين
در حيرتم که فوج ملايک نريختند
خاک سياه بر سر اشرار يا حسين
در قرص ماه [و] چشمه ي خور، تابشي نماند
از سير مانده کوکب سيار، يا حسين
آفاق خيره گشت مگر دود آه من
برشد به بام گنبد دوار يا حسين؟
آتش ز حرف مويه گران بس که شعله زد
چون روز، روشن است شب تار، يا حسين
مردم ز غصه، کاش در آن دور بودمي
تا کردمي به خصم تو پيکار يا حسين
گر طي راه قرب خدا، در بلاکشي است
باشي يقين تو قافله سالار يا حسين
در جام زهر، صبر، چو شهد شهادت است
راضي شدي به قسمت جبار يا حسين
فعل يزيد قصد حيات است في المثل
نيش سگ است و آهوي تا تار يا حسين
ظلمي که هيچ کافر حربي روا نداشت
از قاتل تو گشت پديدار يا حسين
آزادگي تو راست، چو سيمرغ قاف قرب
شد در کمند بوم، گرفتار يا حسين
در باغ عيش، غنچه ي راحت دهان ببست
گل را دريد پيرهن از خار يا حسين
بغداد و بصره وري و کوفه، خراب به
که آنهاست اهل وحشت و آزار يا حسين
اي جمع انس و جن همگي مستمع شويد
تا بشنويد از در و ديوار يا حسين
اي دوستان به ياد شهيدان چو دم زنيد
يکبار و احسن به و يکبار وا حسين
حب علي و آل علي روز حشر بس
عفو مواليان گنهکار يا حسين
تا کي ز فعل مدبر ظالم نفس زنم
خاموشيم به است ز گفتار، يا حسين
آيم به روح گرد حريم تو در طواف
جويم دواي درد دل آزار، يا حسين
در مشهد تو بخشش نامي طلب کنم
اما اگر دهند مرا بار، يا حسين]
(قصيده 33)
اي ملک اصطفي به تو آباد يا حسين
وي جان مصطفي به تو دلشاد يا حسين
سرنامه ي جلالي و ديباچه ي جمال
فخر تبار و مفخر اولاد، يا حسين
تو اصل نسل آدم و سلطان عالمي
مسندنشين و ملکت ايجاد يا حسين
اين فضل، فصلي از صفت ذات توست و بس
ابن عم و برادر و داماد يا حسين
ز آحاد کاينات که را حد وصف توست
فردي تو، در ميانه ي اعداد يا حسين
ابدال وار گرد حريم جناب تو
اقطاب، سر نهاده چو اوتاد يا حسين
داري ز مصطفي خبر، از مرتضي اثر
مي خوانمت خلاصه ي عباد يا حسين
تو پيش روي زنده دلان، عين بينشي
کور، آن که چشم دل به تو نگشاد يا حسين
تا ذکر کربلا شدت افسانه[ي] جهان
يک بنده از بلا نشد آزاد يا حسين
بر وضع روزگار مرا حمل حور چيست؟
شادان نميرد آن که به غم زاد يا حسين
خون خورد از اول و دم آخر سپرد جان
اين است سر عادت معتاد يا حسين
بعد از رسل بلاست موکل بر اوليا
دارم ز قول جد تو اسناد يا حسين
از راه اعتبار در آيم به اعتذار
گر گويم از ثمود و گر از عاد، يا حسين
نوح از سفينه در غم و يونس به بطن حوت
قرآن از اين حديث خبر داد يا حسين
يعقوب در عما و دلش خون ز پيرهن
يوسف بلي، به چاه در افتاد يا حسين
باغ خليل از آتش نمرود شد عيان
وز اظهار قدرت تو ز حساد يا حسين
امروز شرق و غرب جهان در مصيبتند
کس، نامه اي به کس نفرستاد يا حسين
روز محرم از شب عاشور، تيره تر
بر ماه و خور نمي کنم ايراد يا حسين
انس و ملک به ناله درند و خروش و جوش
فرياد و احسن شنود و داد يا حسين
در حيرتم که بر تو زمين و زمان بسوخت
لطفت نجست داد ز بيداد يا حسين
ني تاب غصه دارم و ني صبر خامشي
دارم ز مهر تو، به تو فرياد يا حسين
شاه نجف چوشد هدف تير کربلا
گو بصره شو خراب چو بغداد يا حسين
بر من حديث حله حرام است و کوفه هم
ليکن مرا نمي رود از ياد، يا حسين
در خانه اي که ذکر شهيدان کربلاست
مي گريم از درونه ي ناشاد، يا حسين
هر دم مرا هزار درود از زبان صدق
در راه مشهد تو روان باد، يا حسين
نامي ز تاب درد تو افروخت شمع دل
تا روز حشر وامنشيناد يا حسين
(قصيده 34)
[محرم آمد و عالم پر از عزاي حسين
گرفت روي زمين شور ماجراي حسين]
مواليان به هم آييد از براي حسين
به مويه جان بسپاريد در عزاي حسين
ز لوح کون بشوييد نقش خط مراد
رقم کنيد به خوناب ماجراي حسين
سحر ز عالم غيبم ندا رسيد به گوش
که دل طفيل حسن ساز و جان فداي حسين
بخوان ز دفتر سبوحيان صفات حسن
شنو مجمع قدوسيان ثناي حسين
سزد که درج دهان را گهر فشان سازم
به مدحت طرب افزاي غمزداي حسين
نتيجه اي ز نبوت بود سيادت او
ولي کسي که به جان دم زد از ولاي حسين
بيان راکب و مرکوب و قدر عزت قرب
سخن ز دوش رسول است و کبرياي حسين
قضا لواي ولايش به اوج عرش افراشت
ملک به طير درآورد در هواي حسين
ز خاندان نبوت طلب هدايت دين
سزد که نوبت شاهي زند گداي حسين
چه منظري است که منظور مصطفاست، رخش
عيان ز چشم خدابين، ببين صفاي حسين
سخن مناقب نعت محمد است و علي
چه دولتي است که دارد سخن سراي حسين
به رغم مردم بيگانه در محبت آل
منم گداي کسي که اوست آشناي حسين
به حسن صوت چو مرثيه ي حسن خوانم
رسد به گوش دلم صيت مرحباي حسين
تمام سال زيادم نمي رود يکدم
مه محرم و عاشور و ابتلاي حسين
[زرنام کرب و بلا در جهان اثر جستم
مرا زهر دو جزا داد کربلاي حسين]
زاره ي زکريا و حبس يوسف و چاه
نشانه اي است در آخر زمان جفاي حسين
بر اولياست پس از انبيا نزول بلا
رضاي حق طلبي دم زن از رضاي حسين
چو احتمال بلاياست رفعت درجات
عجب که آه حسن بشنوند و واي حسين
بهار عيش خزان شد گل مراد بريخت
خروش و جوش هزار است، هاي هاي حسين
کجاست مطرب دلخستگان که نغمه کند
ز سوز ناله ي عشاق در نواي حسين
بلاد کوفه و ري همچو بصره باد خراب
که تا ابد ننشيند کسي به جاي حسين
به روز ماتم آل عبا، شب است جهان
چه ابتدا کنم احوال انتهاي حسين
به دست نيست مرا چاره اي ولي چه کنم
که درد مي کشدم از پي دواي حسين
درون ز سوز دل و داغ غم مرا اين بس
که ياد مي کنم از نام دلگشاي حسين
گر اين قضيه شد از حاکم قضا جاري
به حکم عدل بپرسد خدا قضاي حسين
قصاص ظلم به مقدار شأن مظلوم است
جزاي صبر حسين است بر خداي حسين
خروش انفس و آفاق برشدي به فلک
اگر ز دوش شدي منحرف، رداي حسين
پس از شهادت و لب تشنگي و صبر و ثبات
سخن چگونه کند نامي از اداي حسين
بگرد مرقد او شو، فرو به خاک و بمير
که سر به حشر برآري به زير پاي حسين
بزرگوار خدايا به ذات بي چونت
که بهره اي دهم از پرتو عطاي حسين
سزاي بنده که مظلوم نفس و شيطانم
عطيه اي بدهي، خاصه از جزاي حسين
(قصيده 35)
[اي شده بر تختگاه کبريا مسند نشين
ذات تو با نعت “سبحان الذي اسري” قرين
خورده از سرچشمه ي “انا هديناه السبيل”
لعلت از جام “سقا هم ربهم” ماء معين
با کمالت “ابشروا بالجنه”، از فيض تمام
در خطاب “قل لکم ميعاد” از آيات مبين
“کنت کنزا” را تو مقصودي که با عرفان توست
عالمي را داغ “لا احصي ثناء” بر جبين
در هواي خدمتت خط ملک، خط امان
بر بساط عزتت، پيک فلک، روح الامين
سوره ي “انا فتحنا” يا نبي السيف تو
کرده مضمر آيتي در معني فتح مبين
رحمت عام تو در “والله ذوالفضل العظيم”
مژده ات خاص است الحق در “يحب المحسنين”
گوهر بحر تو بي جوف صدف در يتيم
رفعت قدر تو بافرش شرف، عرش برين
با کمال “جاهد الکفار” [و] تير “فاقتلوا”
دشمنت را لشکر “واغلظ عليهم” در کمين
حالت نطق تو را روح مسيحا در نفس
خاتم فقر تو را ملک سليمان در نگين
اي نسيم “عروه الوثقي” ز گيسويت رواست
گر رود خون جگر در نافه ي آهوي چين
با خطاب “خير امت” در صف دار السلام
امتان را گوي “طبتم فادخلوها خالدين”
تا دهد ساقي فيضت سرخوشان شوق را
جامي از انهار “خمر لذة للشاربين”
قاري “قل يا عبادي” ناطق “اني رسول”
حافظ درس “قل الله عالم علم اليقين”
جامع فيض نبوت، سامع “صلواعليه”
ماحي طغيان امت باني بنيان دين
جز تو در توقيع ديوان رسالت کس نزد
مهر “خيرالناس” بر منشور “خير المرسلين”
از علو همتت پشت سعادت بر جهان
با کمال رفعتت روي عبادت بر زمين
تا نيابد راه نوميدي کست بر آستان
کف “لا خوف عليهم” بر فشانده، آستين
بي معما خوانده سر کاف، ها يا عين صاد
معني طاها نموده صورتت، در يا و سين
در رياض “رب انزلني” به آثار جلال
کرده اعجاز تو منزل، “انت خير المنزلين”
ظلمت جرمش به مفتاح هدايت ختم کن
تا شود چشمش به مصباح هدايت، راه بين
گوهر منطوق نامي چون به نعتتت سفته شد
خازن جنت کند پيرايه ي حوران عين
برگشا مفتاح گنج معرفت يعني کفت
يا رسول الله ارحم، کن لنا من شافعين]
(قصيده 36)
اي ثنا خوان صفاتت، ذات رب العالمين
آفرينش را تو مقصودي که بادت آفرين
تاج فقر اصطفا را داده زيب از فقر و بس
بر وجودت لاجرم ختم است، فخر المرسلين
عالم “اشيا کما هي” کاشف اسرار غيب
مهبط وحي الهي نکته دان خرده بين
مي رسد قدر تو را الحق مکان از لامکان
تا شود در جلوه گاه قرب “اوادنا”، مکين
عرش پيماي خدابين، خواجه ي سلطان نشان
واقف اسرار وحدت، واعظ کرسي نشين
با خطاب “کنت کنزا” سر آدم را امان
در جواب “ما عرفنا” گنج عرفان را امين
خاتم پيغمبران، بدر دجي، شمس ضحي
مشرق صبح سعادت مظهر نور يقين
بر بساط “يا عبادي” حاکم صاحب قران
در حريم “ادن مني” لطف يزدان را قرين
کاف ها تعظيم طاها قدر ياسين منزلت
قاري “اقرء و ربک”، نکته دان طاوسين
ز آتش طور کليم “آنست نارا” شعله زد
مصطفي را تافت انوار تجلي از جبين
گرچه جمع انبيا را بود، آثار کمال
در رسالت رق منشور و “تاب مستبين”
جز تو بر طغراي منشور رسالت کس نزد
يا محمد مهر “آتيکم بسلطان مبين”
امتان حضرتت را با وجود معصيت
درج شد، “لا تحزنوا”، در سلک “خير الغافرين”
حجت ما يا رسول الله که از ايمان توست
عاقبت ظاهر شود برهان “ننجي المؤمنين”
امت خود را ز اعمال قبايح بگذران
تا نباشد داخل اندر قوم “سوء الفاسقين”
بعد توحيد خدا، نامي و نعت مصطفي
تا نشان نيکنامي يابد از دنيا و دين
(قصيده 37)
[بگذشت شهر مغفرت و رحمت آه آه
غافل چرا شديم زهي حالت تباه
ماه صيام رفت چه ماهي که دروي است
يک شب که بهتر است به قدر از هزار ماه
برخوان جود او همه شب منعم و فقير
تسکين ز فيض او دل درويش [و] پادشاه
در شأن او حديث “تصوموا و تقتموا”
بعد از نزول آيه ي “قمتم الي الصلاه”
نامد به کف ز دانه ي اقبال خوشه اي
بر باد رفت خرمن طاعت بسان کاه
نه شرط روزه حاصل و نه قوت نماز
نه ره به ترک غيبت و نه توبه از گناه
بي خورد بود روز ولي بر دميد شب
در خواب مانده تا بدميده است صبحگاه
گاهي شمرده روز که کي روز بگذرد
گاه انتظار عيد که در مه کنم گناه
در روز بوده غافل و شب کرده کاهلي
فرياد از اين کسالت و افسوس از اشتباه
فردا که طاعت همگان عرضه مي کنند
ما را که عذر روزه مي طلبد؟ وا مصيبتاه
سال دگر کجاست که داند که زنده کيست؟
تا عذر روزه خواهد و رو آورد به راه
اي قوم عاجزان چو من معترف شويد
بيني و بينکم شهدالله لاسواه
اي سامع جميع مناجات بندگان
بي قبل و بعد و بيش و کم و شک و اشتباه
گردم زنند نيک و بد از عفو، صادقند
بر صدق مدعاي دو عالم، تويي گواه
شايد که تا ابد گل غفران برآورد
گر بردمد ز تربت نامي يکي گياه
که از فيض فضل و عزت و فقر محمدي
تاجي است بر سرش که به گردون برد کلاه
آن جا که فيض لطف خداوندي است بس
درياب کار او و برآرش ز قعر چاه]
(قصيده 38)
آخر اي مدت ادبار زماني به سرآي
رقم سعد کش اي کوکب اقبال برآي
بس که بگرفت سراپاي دلم آتش غم
جگرم آب شد اي گريه تو در چشم درآي
عمر بگذشت دمي خاطر من شاد نشد
اي غم از عمر نه اي، به نفسي در گذر آي
اي که از حال بيابان طلب مي پرسي
وادي گم شدگان است ز خود بي خبر آي
روز عمرم چو شب تيره دمان مي گذرد
يک ره اي نور خدا در نظر بنده درآي
نيست در خوان جهان طعمه بجز خون جگر
گويدم نفس که پيرامن اين ماحضر، آي
تلخي کام نه از تنگي عيش است مرا
اي عطش سير شو از جوع به کامم شکر آي
سخن از سنگ و شکم گو که شود سير اي دل
خواب و خور غفلت نفس است ز غفلت به درآي
سينه ام تنگ ز انديشه ي رد است و قبول
اين رجا آه گنهکار شود، کارگر آي
تا مگر جان سپرم در ره ارباب ندم
يک شب اي ناوک آه سحرم بر جگر آي
نفسم باز زد از روح قدس، اين بشنو
به صفت نغمه ي داوودي الحان به درآي
غرض از مدحت محبوب خدا معرفت است
از ملک بگذر و در وادي اصل بشر آي
اي سرافراخته بر اوج سرا پرده ي عرش
پس خدا ديده ي بشنيده به نزديکتر آي(؟)
به جمال تو گرم ديده ي جان باز شود
کون گو در نظر همت من مختصر آي
ظلم برهم زده اين کار امم، رحمت کن
در به در نيک مگر واسطه ي خير و شر آي
اي صبا و که چه خوش مي روي و مي آيي
گر بدان روضه رسي شام، بر من سحر آي
ليکن از گرد حريمش به من آور گردي
همگي نور بصيرت شده کحل بصر آي
شمع سان چهره برافروز و بميراي نامي
تن چو پروانه در آتش فکن و جان سپر آي
(قصيده 39)
يا معشر الخلايق صلوا علي النبي
حبيب اله الناس والمصطفي الوفي
رسول امين اشرف الخلق کلهم
“بشر نذير حاشر طاهر زکي”
فحيوا بآثار التحايا و سلموا
“علي اسدالله الغالب القادر القوي”
اخيه الذي قد کان من عين نوره
کها رون من موسي اي المرتضي علي
و زوج بتول کرم الله وجهه
عليه سلام الله من لطفه الخفي
فباکوا و صبوا الدمع ثم توجهوا
الي الحسن المسموم والصابر الرضي
و توبوا و فوز و ابا لنجاه و ابشروا
بذکر حسين ابن علي الذي وصي
علي و زين العابدين امامنا
محمد الباقر هوالسيد النجي
و جعفر الصادق صديق ائمه
بتصديق موسي الکاظم العالم السخي
علي ابن موسي فاز بالفضل والرضا
و اشرف بالتقوي محمد التقي
و انشرف بالنور الکرامه والتقي
علي سخي مکرم اسمه النقي
الا ايها الاخوان لله اوصلوا
الي حسن قد جاء بالوصف عسکري
سلام و تسليم و تکريمنا علي
محمد المهدي المصطفي السبحي
لقد کنت في روض الائمه ناميا
کآني نبات من محبتهم نمي
(قصيده 40)
چون دارد از طريق محمد نشان علي
در علم مصطفي بودم، ترجمان علي
در راه صدق لحمک لحمي وراسزد
هم بر زبان محمد و هم بر دهان علي
بگشاي چشم بينش و بشناس جان من
بعد از يقين محمد و پيش از گمان علي
در بزم کاينات نظر کن که بنگري
نور زمين محمد و شمع زمان علي
نام و نشان ز قدر نبي و ولي بپرس
سلطان دين محمد و شاه جهان علي
در عالم رسالت و ملک خلافت اند
مسندنشين محمد و منصب نشان علي
عارف به ذات حق شو و محکوم شرع باش
گفت اينچنين محمد و کرد آنچنان علي
در بارگاه معرفت و پيشگاه جود
ختم رسل محمد و خاتم نشان علي
در کعبه ي اطاعت و محراب طاعت است
ذکر جنان محمد و ورد زبان علي
در صفه ي جلال و سراپرده ي جمال
از حاضران محمد از ناظران علي
بر اوج بام قربت و ايوان معرفت
صدر الامين محمد و خيرالامان علي
گويند در حريم زواياي نه فلک
سبوحيان محمد و قدوسيان علي
در نقش لوح چهره ي ذرات کاينات
هم خرده بين محمد و هم نکته دان علي
از وهم تيغ رعب و دم سهم ذوالفقار
نصرت قرين محمد و صاحبقران علي
هنگام رزم در صف هيجا به دست فتح
کشور گشا محمد و خيبرستان علي
نامي به صدق تا نفسي باشدت بگو
در هر زمان محمد و در هر مکان علي
غزليات
(غزل 1)
[ تا چند طي کنم ره خواب و خيال را
بگشا نقاب عزت و بنما جمال را
در چشم جان اهل صفا جلوه ده شبي
آيينه ي صفات جمال و جلال را
ذوق حيات زنده دلان وصف شوق توست
در حلق تشنه ريز، زلال وصال را
در شمع ماه، مشعل خور تاشبي نماند
بفروز نور لم يزلي لا يزال را
بزداي زنگ از آينه ي بينش دلم
با جام جم مناسبتي ده سفال را
فرخنده کوکبي که به نام تو طالع است
از غايت شرف نپذيرد زوال را
يا مصطفي به کوي غلامي رهم نماي
تا بنگرم صفاي جبين بلال را
صدق تو آيتي است که در بزم “لا ينام”
گسترد فرش قربت خوان نوال را
ذکر زمان عهد تو برد از ضمير من
فکر حساب روز [و] شب [و] ماه [و] سال را
دنيا و آخرت به کف آورد هر که کرد
صرف بقاي دين تو، مال و منال را
نامي به صدر صفه ي اقبال ره نبرد
گويا بد از حريم تو، صف نعال را]
(غزل 2)
اي به خطاب “فاستقم” قايم معبد رضا
ذات تو از بر علو يافته پايه ي علا
سير جلالت از حرم، هفت فلک به يک قدم
ملک به توست منتهي، سدره ز توست منتها
معتکفان قدس را، سرمه ز خاک پاي تو
چرخ به گرد مرقدت، گشته به سر چو آسيا
کان ز تو دارد اين دهش، دين ز تو ديده پرورش
باد ز توست در روش، ابر ز توست با صبا
کوي تو روضه ي رضا، روي تو قبله ي دعا
حج تو عمره را بها، طوف تو، مروه را صفا
تخت نشين لا مکان، خواجه ي آخر الزمان
واقف سر “کن فکان”، عالم دفتر قضا
خلق عظيم شأن او، عين عيان بيان او
امن جهان امان او، او به امانت آشنا
کرسي شرع منبرش، عرش خداي منظرش
ماه دو هفته در خورش، مانده چو ذره در هوا
سر ازل مقال او، ملک ابد، مآل او
قامت خوش، نهال او طوبي گلشن صفا
اي ز صفاي روي تو، طلعت صبح منجلي
وي ز سواد موي تو، ظلمت شام در فنا
از نفحات گيسويت باد شمال مشکبو
وز قطرات رحمتت، آب حيات جانفزا
ذات مقدس تو را، با دولت سرمدي قرين
کوس محمدي زده، بر سر بام اجتبا
(غزل 3)
[اي به ميدان “او ادني” رانده رخش اصطفي
کرده جولان در فضاي بارگاه کبريا
خوانده سر کاف و نون در سر “اوحينا اليک”
ديده در لوح قدر، آيات اسرار قضا
واقف سر دقايق، خرده بين نکته دان
کاشف امر حقايق، ناطق مشکل گشا
قايل “الفقر فخري”، حاکم مسندنشين
ناظر نور تجلي، باسط کف عطا
مه شکاف و عرش پيما، طاير قدس آشيان
ناظم عقد رسالت، صادق معجز نما
صاحب مهر نبوت، “رحمه للعالمين”
حاصل دنيا و دين يعني محمد مصطفا
کن شفيعي يا رسول الله و ارحم زلتي
اي به رحمت در دو عالم درد نامي را دوا]
(غزل 4)
[سر خدا بيان کند نور صفات مصطفي
نور لقا عيان کند جلوه ي ذات مصطفي
رفعت تاج سروري پايه ي تخت مهتري
مرتبه ي پيامبري، از درجات مصطفي
با همه زلت و خطا، روز شفاعت [و] عطا
بخشش سيئات ما، از حسنات مصطفي
فيض قدم چو زد قدم، نور محيط، سايه شد
سايه نديد از آن جهت، کس ز جهات مصطفي
خلق زمين، زمان زمان چون ملکوت آسمان
کرده روان زبان جان، در صلوات مصطفي
شامل رحمت است [و] بس قابل قربت است [و] بس
لايق حضرت است [و] بس، صوم [و] صلات مصطفي
نامه ي نامي اربود، مهر به نام او چه غم
نيست چو از مغفرت غير برات مصطفي]
(غزل 5)
[ هر که واقف شد ز اسرار خيال مصطفي
باز شد چشمش ز انوار جمال مصطفي
کرده روشن تا ابد آن چهره ي عالم فروز
پرتوي از فيض نور بي زوال مصطفي
عقل موجودات را در “لي مع الله” بار نيست
جبرئيل آگه نشد از سر حال مصطفي
کاش در راه محمد از محبت مردمي
تا شدي اصل وجودم پايمال مصطفي
اي نسيم وادي بطحا و يثرب، رحمتي
بهره اي بخش آخر از گرد نعال مصطفي
رو نهم بر خاک شوق و جان بر افشانم ز ذوق
در حريم عزت اصحاب و آل مصطفي
کيستم من تاز تعظيم محمد دم زنم
نطق من لال است در وصف بلال مصطفي
از نشان عجز بر پيشاني نامي، خطي است
در اداي معني نعت کمال مصطفي]
(غزل 6)
هر که نشد در اين جهان پيرو رأي مصطفي
وه که نبرد بي گمان ره به خداي مصطفي
نيست به جاي خود بسي گردم دوستي زنم
کز دو جهان مرا کسي نيست به جاي مصطفي
همدم من نفس نفس ياد محمد است و بس
نيست دل مرا هوس غير هواي مصطفي
تادم حشر مي زنم دم ز ولاي او بلي
روز الست بسته ام عهد وفاي مصطفي
خانه به کوي او کنم و زمژه رفت و رو کنم
زيور روي و مو کنم خاک سراي مصطفي
[شب همه شب، زمان زمان، باز کنم دو چشم جان
جلوه کند مرا عيان نور لقاي مصطفي]
روي به خاک و جان به کف در ره صدق “لا تخف”
چهره بمالم از شرف بر ته پاي مصطفي
بر سر عالمش قدم، بخشش آدمش کرم
بسته نشد ز بيش و کم، کف عطاي مصطفي
حاصل گفتگوي من، واصل آرزوي من
مايه ي آبروي من، جمله رضاي مصطفي
فايده ي نجات شد، مايده ي حيات شد
بخشش کاينات شد، وصف سخاي مصطفي
نامي از اوست با نشان با کلمات درفشان
همچو زبان به هر دهان، گفته ثناي مصطفي
(غزل 7)
[محمد، احمد و محمود طيب طاهر مولا
شفيع المذنبين يعني حبيب خالق يکتا
ز عرش و فرش در يک شب گذشته پايه[ي] قدرش
ز ايزد يافته تشريف “سبحان الذي اسرا”
چو فتح و نصرتش خواني سوي “انا فتحنا” شو
چو علم و حلم او خواني بخوان الکهف پس کاف ها
دو دستش صاد و الصافات دو زلفش قاف و القرآن
کفش والتين، خودش ياسين، زبان والفجر، جان طاها
قدش والنجم، مو والليل، دلش نون الم نشرح
“لعمرک” گفته با “لولاک” “سبحان الذي اسرا”
به نام احمد، به علم افضل، به رخ انور، به مهر اظهر
به لب شافي، به کف کافي، به خلق اعظم، به دل دريا
جهان دريا و او کشتي خلاص از وي چه مي خواهي
به کشتي رو که مي بيني جهان پر فتنه و غوغا
هر آن حکمي که ايزد کرد، “ايمانا و تسليما”
هر آن حرفي که احمد گفت “آمنا و صدقنا”
ببخشا يا الهي، جرم نامي فتويي را
به حق ميم و حا و ميم و [دال] و حيدر و زهرا]
(غزل 8)
يا صبابلغ تحياتي و تسليمي علي
روضه الصدر الامين هادي الامم خير الوري
لايق تعظيم خاص بزم خلوتگاه قرب
سيد کونين يعني خواجه ي هر دو سرا
روح جنت، روح رضوان، نور غلمان، ذوق حور
عين رحمت، صدر عالم، فخر آدم مصطفي
اي سزاي آفرينش گفته سبحانت درود
پايه ي وصفت کجا مشتي گنهکار از کجا
بر سر طور تجلي بي تمنا چون کليم
يا محمد خلعت محبوبيت داده خدا
بر وجودت کرده تبليغ رسالت ختم دين
گفته در شأنت ملک اهلا و سهلا مرحبا
آبرويت زينت مشاطه ي حسن جمال
نور شرعت، زيور پيرايه ي دين هدي
دانش و بينش تو داري کز ره اثبات و نفي
واقفي بر صفحه ي ديباچه ي الاولا
[تا کني صديق را در غار “لا تحزن” قرين
خوانده در صاحب قراني “ثاني اثنين اذهما”]
در بيان “هل اتي” سر “علي الانسان حين”
مرتضي را کرده معلوم از “علي بابها”
تحفه ي صلوات خلاق و خلايق دم به دم
بر تو و بر آل و اولاد تو، تا روز جزا
من که در نعت جنابت نام نامي يافتم
زين نشان خط مي کشم بر سيئات مامضي
(غزل 9)
[زهي عقيده ي موي تو حل مشکل ما
رخ تو مشعله افروز ديده ي دل ما
دليل وادي حيرت وجود حضرت توست
جز آستان قبولت مباد منزل ما
کنم اداي درود تو از ملک به فلک
برند تحفه ي کر و بيان ز محفل ما
کجا رسيم ز بحر قدم به در وجود
که در وجود عدم گشت غرقه، ساحل ما
به دست شوق ده اي ساربان عمر، زمام
که سوي يثرب و بطحاست جاي محمل ما
ز خاک تربت ما بر دمد شمامه ي وصل
که عطر مهر تو آميخته است در گل ما
ز فيض گر مي بازار سيد کونين
متاع دنيي و عقبي است هر دو حاصل ما
سبک به ذوق بميرم گرم بفرمايي
که نامي است به نعت کمال، قابل ما]
(غزل 10)
اي صورت تو جلوه گر از عالم معنا
لامع ز رخت شعشعه ي نور تجلي
گر ني شب معراج و لقا روي تو بودي
در طور کجا شعله زدي آتش موسي
گر ني اثري از نفس لطف تو بودي
در مرده کجا روح دميدي دم عيسي
بر روزنه ي عرش نهد روح قدس گوش
تا بشنود از خطبه ي تعظيم تو حرفا
دينت علم صدق برافراشته تا حشر
ليکن خبر از نور ندارد، دل اعمي
هم صادق و مصدوقي و هم شاهد و مشهود
اينک ز خداوند گواهي ز تو دعوي
سلمت و بلغت الي روضه قدسک
اي حاصل من، مهر تو از ديني و عقبي
تا رفتي از اين عالم پر غصه، فرو ريخت
دوران قضا خاک فنا بر سر ديني
بخرام که بالاي تو را منتظرانند
غلمان ز در جنت و حور از سر طوبي
يک بيت صفات تو برم تحفه به رضوان
تا باز کند هشت در از جنت اعلي
نامي به خدا کز تو شناساي کمال است
بي فيض جنابت، نشناسد الف از با
(غزل 11)
[باد از ابتداي سخن تا به انتها
صلوات بر روان روانبخش مصطفي
گاهي وعيد آيه ي “اني انا النذير”
گاهي کند به وعده ي “فاستبشروا” ندا
تشريف اوست خلعت “لولاک يادنا”
تعظيم اوست خطبه ي “ما زاغ ماطغي”
پيرايه ي جهان صفا ميوه ي اميد
کان شرف، شکوفه ي شادي، گل وفا
آن خواجه اي که در شب اسري، ز راه قرب
تا بر فراز سدره، فرا رفت منتها
بنياد کارخانه ي کن، ختم مرسلين
مشکل گشاي سر قدر، حاکم قضا
ديباچه ي سعادت و فهرست دولتش
طغراي “قم فانذر” [و] منشور “قل کفي”
برهان نماي حجت “يا ايها النبي”
مشهود حق، مشاهد خاص “لقد رأي”
سلطان بارگاه “اوادني” که مي زند
بر بام نه رواق فلک، نوبت “دني”
قدوسيان عالم بالا نهاده اند
در راه سرفرازي او روي التجا
در آرزوي ديدن او چشم عالمي
الله ذوالکرام و يوتيه من يشا
ز آن رو که شد غبار درت، باد را نصيب
اني وجدت قره عيني في الصلا
در حق گمرهان، تو را “ضل سعيهم”
در شأن پيروان تو “طوبي من اهتدي”
اي صاحب شفاعت عظمي که روز حشر
انت الشفيع غيرک والله ما لنا
درماندگان تير ضلاليم، رحمتي!
يا رحمه الخلايق لله نجنا
نامي در آرزوي جمال تو جان سپرد
در هر دو کون وصل تو مي خواهد از خدا]
(غزل 12)
[اي به ديوان رسالت کرده نسخ هر کتاب
ملکت پيغمبري را از وجودت فتح باب
روشن از نور جمالت آيه ي “شق القمر”
زيور نعت کمالت سوره ي “ام الکتاب”
از “اذا جاء نصرتت” ضمن قل يا حشمتت
خوانده سر حکمتت داوود در “فصل الخطاب”
مي خواست خورشيد از افق، تابي حجابت بنگرد
او در تمنا شد خجل “حتي توارت بالحجاب”
تو باز کن چيني ز مو در خطه ي ملک ختا
تا از خجالت خون شود در ناف آهو، مشک ناب
هر که را دين تو آيين شد “له فوز مبين”
ز آستان خدمتت يا مصطفي “من غاب خاب”
دولت بيدار من در خواب خوش، ديدار توست
يا رب اين دولت به بيداري ببينم يا به خواب
نامي از فرط سعادت در جوار نام توست
وه چه نيکو مرجعي دارد له حسن المآب]
(غزل 13)
[اي سرا پاي وجود تو بري از همه عيب
اثر نور تو بر چهره ي يحيي و شعيب
بر هواي اثري يا خبري از نظرت
منم و ياد اويس قرن و روم [و] صهيب
دهنت منبع صدق است و حديثت لاشک
سخنت معني اسرار کتاب “لاريب”
بگشا لب که به انواع معارف دهنت
خبر از ملک شهادت دهد و عالم غيب
چند گفتم صفت شوق تو با پيرو جوان
که شدم بي خبر از شوق شباب و غم شيب
شودم جامه ي جان پاک به بويت چه عجب
که پر از رحمت جاويد کنم دامن [و] جيب
ورق نامه ي نامي سيه از نقش خطاست
مگرش پرتو روي تو فرو پوشد عيب]
(غزل 14)
جان من! بهر خدامنشين تو پهلوي رقيب
زآن که نتوان ديدنم روي تو با روي رقيب
گر مرا پوشيده خواهي کشت اشارت کن به چشم
تا به چند اين خنده ي دزديده در روي رقيب
دامن پاکت غبار آلود گردد ناگهان
گشت شب کم کن خدا را ، خاصه در کوي رقيب
من چنين پهلو به پهلو اوفتان در خاک و خون
او نشسته رو به رو زانو به زانوي رقيب
مي کشم آهي و غيرت ميکشد زين حسرتم
گرچه آن بدخوي را دل مي کشد سوي رقيب
شد رقيبم خوش به دشنامي که دادي؛ زان بسم
من بدين دشنام تا حشرم دعاگوي رقيب
آه نامي وه که عالم را چنان تاريک کرد
کز سياهي نيست فرق از روي تا موي رقيب
(غزل 15)
[اي خاک درت مسکن سکان سماوات
خاصان امم را حرمت کعبه ي حاجات
الحق چه وجودي تو که در عالم فطرت
شد خلقت پاکت سبب خلق بريات
مهمان تو بر خوان “بشيرا و نذيرا”
هم پير مناجاتي هم رند خرابات
گاهي به تو در ذکرم [و] گاهي به تو در فکر
اين ثبت ثوابم شد [و] آن محو خطيات
بگشاده ام از مصحف تعظيم توفالي
بر خوانده ام از سوره [ي] تکريم تو آيات
تو سيد اولاد بني آدم [و] “لا فخر”
فقر تو بر اعيان رسل کرده مباهات
گاهي که زند ناطقه ام دم ز تو الله
آن ساعتم از عمر بود اشرف ساعات
آيم به حريم تو و بندم به حج احرام
يا رب به کجا آورم آن شرط موالات
عارف به خدا در دو جهان تو کسي نيست
دست من [و] دامان تو، باقي همه طامات
تا روز جزا تحفه ي نامي ز زبانها
هر شب به جناب تو، درود است و تحيات]
(غزل 16)
تو بي گنه کش و من زنده اين چه خوست و چه عادت
بيا و کافر خود را بکش به تيغ شهادت
مرا گهي به قبله رونماي و گه خم ابرو
که جان و سر بسپارم به سجده گاه عبادت
اگر چه رشته ي جانم چو تار زلف گسستي
نشد ز دامن مهرت گسسته، دست ارادت
طبيب من بت عاشق کش ارز خسته بپرسد
بگو مريض تو جان داد ز آرزوي عبادت
[چو سوز عشق که در تاب حسن مي شود افزون
مرا به روي تو هر دم، محبت است زيادت]
به سر نکته ي موهوم در بدايع فکرت
دهان تو خبري مي دهد ز سر شهادت
برون ز خط رقم، خال بر بياض جمالت
سواد ديده ي نامي است يا نشان سعادت
(غزل 17)
اي بهشت عاشقان مابين قبر و منبرت
جان مشتاقان فداي عشق حسن منظرت
نوربخش عالم آراي است، ذات اقدست
عنبر آگين است و مشک آلود، موي اعطرت
در رسالت فيض “الا رحمه للعالمين”
زيب “لولاک لعمرک” گشت و شد تاج سرت
با همه پاکيزگي کام صدف در قعر آب
تشنه ي يک قطره از بحر صفاي گوهرت
“سيد امي”، ولي سرلدني در دلت
نطفه ي آدم ولي علم دو عالم در برت
فهم قاصر، وهم عاجز در صفات حضرتت
عقل بي خود، ديده حيران پيش لطف مکرمت
تا شود در “جاهدوافينا”، تو را فتح مبين
بر کف نصرت نبي السيف داده خنجرت
خشک لب، در بحر حرمان تا به کي باشند غرق
يا محمد تشنگان سلسبيل و کوثرت
نور در خور نيست والله بي فروغ طلعتت
ماه در خور نيست بالله بي جمال انورت
لايق بوسيدن تعظيم درگاه تو نيست
خاک بادا، جان غم فرسود نامي در برت
(غزل 18)
[قول شهادتين که تصديق دين ماست
توحيد ذات حق پس از آن ذکر مصطفاست
ذاتي که گر صفات کمالش کنم بيان
ختم رسل کفايت و مهر کتف گواست
معراج او به ناطقه در بزم کبريا
از قربت “دني فتدلي” سخن سراست
يا رب مساز تيره درونم که روز و شب
خواهان يک نظر ز دو چشم خدانماست
يعني به خواب جلوه نمايد شبي مگر
رويي که گاه مشعله “والشمس والضحاست”
کحل الجواهر نظر اهل بينش است
گردي که از غبار رهش همره صباست
روز جزا که در تب [و] تاب اوفتند خلق
اميد نامي از کرمش سايه ي لواست]
(غزل 19)
صفت وادي عشق ار چه بيابان فناست
به خدا گر به حقيقت نگري، عين بقاست
جز يکي نيست، رخ انس و ملک را به سجود
که به يکتايي او پشت فلک نيز دوتاست
يار در جلوه و خلقي به تماشا نگران
تا که را ديده به انوار تجلي بيناست
زاهد از کوي ملامت به سلامت بگذر
که گذرگاه بلا باديه ي مقصد ماست
دوستان مرحله خونخوار و خبر بي خبري است
«کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست»
“لن تراني” است جواب “ارني” موسي را
گرچه باوي شجر “اني اناالله” گوياست
مصطفي را دو جهان طور تجلي است به حق
زآن که منظور خدا ناظر انوار لقاست
حق عيان است ولي چشم حقيقت بين کو
ره وحدت ز کجا مشرب توحيد کجاست
سر سلطاني کونين ندارد درويش
پايه ي همتش ار بگذرد از چرخ رواست
در سراپرده ي عزت که دلش مي خواني
مظهر نور بقا مخزن عرفان خداست
بگذر از آب و گل و لوح دل از غير بشو
که حريم حرم مقصد مقصود آن جاست
حاکم مملکت فقر و فناداني کيست؟
مصطفي ختم رسل، صدر امين بدر دجاست
به گدايي درش روي نه اي دل که آن جا
افسر پادشهي خاک کف پاي گداست
بدهد کون و مکان نامي و وصلش طلبد
که به سوداي چنين هر دو جهان نيم بهاست
(غزل 20)
[توحيد کاينات که تهليل انبياست
بعد از اداي نام خدا، نام مصطفاست
يا معشر الخلايق! “صلوا علي النبي”
آن که او غبار مرقدش، مروه را صفاست
عطر دماغ جان جهان، خاک پاي توست
که او مشک چين که بوي چنين از ختا گواست
گسترده است بزم تو در بارگاه قرب
سير تو در مدارج معراج کبرياست
در گوش هوش اهل محبت، رسالتت
از صدق امر “فاتبعوني”، سخن سراست
من کيستم به مدح تو يا چيست نعت من؟
جايي که خالقت به صفت، صاحب ثناست
کس را، ز جن و انس و ملک با وجود فضل
روشن نشد که حد کمال تو، تا کجاست
جان پرور است نظم من اما به نعت تو
يا مصطفي ز غير تو گردم زنم، خطاست
باشد که بشنوم ز بلالت شبي به خواب
که اين نامي از غلام غلامان مصطفاست]
(غزل 21)
خاک پايت چشم جان را توتياست
بوي زلف مشک چين را خونبهاست
بر اميد مژده ي وصلت مرا
هر سحرگه ديده در راه صباست
اي خطت خضر و لبت آب حيات
تشنه مي ميريم بي رحمي چراست
گل ز شرم عارضت در باغ ريخت
مي کند از باغبانان بازخواست
تا قيامت پاي در گل ماند سرو
زين خراميدن که بالاي تو راست
ساقيا در مجلس روحانيان
بي سرود رود مي خوردن خطاست
عود که او مي سوزد از سوداي عشق
ني به چنگ آور که ني دمساز ماست
گوبيا در پاي خم بشکن سرم
محتسب را گر هواي ماجراست
[يک نفس باقي است ياران طبيب
شربت بيماريم زهر جفاست]
وعده ي مردن، مرا نزديک شد
منزل آن شوخ کش کجاست
کيست نامي تا کند انکار عشق
اشک رنگين بر رخ زردش گواست
(غزل 22)
چون سر زلف تو مشاطه ي تقدير آراست
هر طرف ولوله و شور ز عالم برخاست
رخ و آواز تو را از گل و بلبل خبري است
صورت يوسفي و نغمه ي داوود تو راست
امشب از فيض هوا خاک زمين غاليه بوست
دم صبح از نفس باد صبا عنبر ساست
من به جان کندن و در چهره فروزي رخ دوست
شمع مي سوزد و پروانه چنين ناپرواست
مطرب از پرده ي عشاق بزن راه حجاز
که نواي ني از آهنگ مخالف شد راست
همچو شمعمم بگرفت آتش دل سرتا پاي
حالت درد من از سوزش پنهان پيداست
مرده افتاده به خاک سر کوي تو خوشم
تا بگويي تو که اين کشته مگر نامي ماست
(غزل 23)
آئينه ي صفا رخ زيباي مصطفاست
گنجينه ي وفا، دل داناي مصطفاست
شامي که صبح صادق از او دم همي زند
الحق سواد زلف قمرساي مصطفاست
کحل الجواهر نظر ساکنان قدس
شد روشنم که خاک کف پاي مصطفاست
زيب جنان و رونق رضوان و ذوق حور
از نور عارض چمن آراي مصطفاست
سرمايه ي حيات بگويم تو را که چيست؟
مردن در آرزوي تماشاي مصطفاست
امروز مژده باد که عصيان خلق را
بخشايش از شفاعت فرداي مصطفاست
نامي که نطق او همه نعت محمدي است
خاموشيش مباد که گوياي مصطفاست
(غزل 24)
[بارگاه قربت از ايوان کيوان خوشتر است
فرش درگاهت ز صحن هشت بستان خوشتر است
خاتم سلطانيت کونين دارد در نگين
حشمت قصرت ز صد ملک سليمان خوشتر است
با وجودت صدق در دين ناظران غيب را
عرضه کردن بر رخت ز اسلام [و] ايمان خوشتر است
بند نعلين فلک سايت به چشم عارفان
صد ره از گيسوي حور و زلف غلمان خوشتر است
روز مرگم روي خود بنما که هنگام وفات
در جمالت ديدن و جان دادن آسان خوشتر است
گرچه خاموشي خوش آيد خلق عالم را ولي
در صفاتت منطق نامي ثنا خوان خوشتر است]
(غزل 25)
[يا رب امشب در مشامم بوي مشک ادفر است
يا نسيمي مي وزد که او را شميم عنبر است
يا طلوع کوکب دري است در اوج فلک
که آسمان را زينت و روي زمين را زيور است
يا فروغ لمعه ي نور است در آفاق و بس
يا صفاي طلعت جان پرور پيغمبر است
خواجه ي هر دو سرا سلطان تخت اصطفي
آن حبيبي که او خلايق را شفيع محشر است
مر مصطفاي مجتبي يعني محمد کز شرف
خاک پايش عرش را هم تاج سر هم افسر است
جوهر جود کرم را کف جودش خازن است
موج درياي محبت را وجودش گوهر است
دين او حق است نور معجزش ظاهر ولي
ديده ي بوجهل و گوش بولهب کور و کر است
تا بيابند از صفاي مرقدش نظاره اي
گرد ايوانش ملايک را نظر بر منظر است
تا ببوسد پاي خدام حريم حضرتش
روح نامي را مکان چون خاکروبان دراست]
(غزل 26)
[رويت گلي از روضه ي گلزار اله است
مويت به صفت سوسن گلزار اله است
در چشم خوشت سرمه ي “ما زاغ” کشيده
يا روزنه ي نوري از انوار اله است
در بوي تو طيب است ندانم که چه عطر است
دانم که چنين بوي ز عطار اله است
دندان تو در صدف بحر حيات است
يا جوهري از درج گهربار اله است
بالاي تو از حسن، نهالي است که چون سرو
در خلدبرين رسته ز انوار اله است
جسم تو سرا پا به لطافت همه، جان است
اين حسن شمايل همه ز آثار اله است
در کار تو کرده دو جهان، فضل خداوند
دعوت به خدا کردن تو کار اله است
الحق ز خدا مي شنود، بنده حديثت
ز آن رو که کلامت همه گفتار اله است
جبريل نشد واقف سر تو کماهي
زيرا که دلت محرم اسرار اله است
موسي طلبد وادي ايمن به تمنا
در طور تماشاي تو اطوار اله است
مخصوص به معراج تويي ختم رسالت
در چشم خدا بين تو، ديدار اله است
با دعوت تو معجزه، نور است علي نور
ورنه خبر صدق تو ز اخبار اله است
بايد دو جهان در سر سوداي تو کردن
چون نقد تو سرمايه ي بازار اله است
ياد تو شفابخش دل خسته ي نامي
فريادرسش باد که بيمار اله است]
(غزل 27)
[دل مخزن گنجينه ي اسرار اله است
دل روشن از آيينه ي انوار اله است
دل سوزش او از اثر داغ محب است
تأثير بلا دروي از آثار اله است
دل صيرفي و نقد جدا مي کند از قلب
سودش طلب مايه ي بازار اله است
از دل بطلب فيض جمالي و جلالي
که او بار امانت کش درگاه اله است
در باصره اش صورت معراج تجلي است
در سامعه اش معني گفتار اله است
ظاهر شده سر احديت ز مظاهر
اين جمله ظهور از پي اظهار اله است
عالم همه منصور اناالحق شنود دل
در ديده ي دل کون و مکان، دار اله است
بگذار به موسي طلب وادي ايمن
هشدار که دل طوري از اطوار اله است
ذرات جهان گرچه مفيض اند ز فياص
دل را نظر از جلوه ي ديدار اله است
کو آتش نمرود کجا برد سلامت؟
گلزار خليل است ولي نار اله است
نامي نه نشان دارد و ني نام چه حال است
در بي خبري مخبر از اخبار اله است]
(غزل 28)
[چشم جانم به تماشاي جمالت باز است
مرغ روحم به تمناي تو در پرواز است
به هواي دهن پاک و قد چالاکت
غنچه با خنده ي تو سرو سهي در ناز است
هر که از مهر تودم زد، نخورد بيهده غم
که صفاتت طرب انجام و نشاط آغاز است
کس نشد واقف سر تو کماهي به خدا
گرچه جبريل تو را محرم و صاحب راز است
مشتري سوخت که در طالع کون است ذنب
زهره از پرتو مريخ چنين دمساز است
سپر انداخته اند عاجز و مظلوم، ولي
ناله ي نيم شبش آه چه خصم انداز است!
باز کن چشم خدابين و امم را درياب
که به مفتاح تو ابواب سعادت باز است
نفس روح قدس باز دمد نامي را
که دم صبح به نعت تو سخن پرداز است]
(غزل 29)
[اي که نامت مايه [ي] اسلام و ايمان من است
ياد نام دلگشايت راحت جان من است
از ره خاک کف پاي بلالت تا به حشر
هر خس و خاري که خيزد، ورد و ريحان من است
روضه ي جنت مآبت راز تعظيم جلال
شرمم آيد گر بگويم جنتستان من است
با خيال طلعت جان بخش روح افزاي تو
خار زار گلشن عالم، گلستان من است
بي نسيمي از شميم روضه ي انوار تو
يا محمد کاخ ايوان، چاه و زندان من است
عالمي را گر بسوزد ز آرزوي مرقدت
يا محمد يک شرار از داغ حرمان من است
ديدن آن کس که در کوي قبولت بار يافت
يا محمد نور بخش چشم گريان من است
اي نزول “رحمته للعالمين” در شأن تو
آيت نعتت ادا کردن کجا شأن من است
در لباس تن نمي گنجد مرا جان از نشاط
تا طراز مدحتت در جيب دامان من است
بس که گفتم در مجالس داستان عزتت
شب همه آن غلغل محفل ز دستان من است
گه کنم نامت به صوت القا که هنگام سخن
زيور منطوق زيب حسن الحان من است
روز محشر سر برافرازم بر اوج مغفرت
گر بگويي نامي عاصي ثناخوان من است]
(غزل 30)
[مردن به تمناي تو آسايش جان است
خاک درت آرامگه زنده دلان است
در جلوه ي خورشيد ز نور تو ظهوري است
ز آن روي که بر انفس [و] آفاق عيان است
اين سايه ي تو نور حق است از وجودت
يا جسم لطيف تو، سراپا همه جان است
سوداي تو از حاصل کونين، مرا بس
چون مهر تو، سرمايه ي نقد دو جهان است
دور از حرم قدس تو تا چند توان بود
چون ماهي لب تشنه که در خاک تپان است
محرومم از آن روضه، ولي مرغ دلم را
در باديه ي[ي] يثرب و بطحا طيران است
عمري است که در بزم صفاتت همه شب را
مي سوزم و افروزم و از شمع زبان است
يک شب بنما طلعت جان بخش، به خوابم
ديري است که چشمم به جمالت نگران است
جان بر لب و خواهم که بر دوش تو بينم
تا مهر کتف بينم آن جا که نشان است
روز اجلم در نظرآ، تا به خلايق
جان دادن آسان بنمايم که چه سان است
نامي شده از کثرت عصيان خود، ايمن
الحق به جوار تو درآمد که امان است]
(غزل 31)
[مشعل فروز تيره شبان، روز روشن است
عطر دماغ گلخنيان، دود روزن است
چون من يکي ز خاک نشينان گلخنم
خاشاک و خار کلبه ي غم، بستر من است
ريش درون ز مرهم بيرون رهي نيافت
شربت دهد طبيب، مرا رنج مردن است
هر مو ز خارخار تو زخمي است بر تنم
تا فکر ناوک مژه ات نوک سوزن است
سرخ و سيه زرشک رخ زلف توست [و] بس
پيراهني که در بر سوري و سوسن است
پيرامنت ز گرد کس آلودگي نيافت
همچون صدف به گوهر خود پاکدامن است
هر کس به بزم راحت و نامي به بزم راح
همچون خسان ز خار [و] خسک رخت مسکن است]
(غزل 32)
[مرا چو مرغ به کوي تو آشيانه بس است
ز اشک ديده ي گريانم، آب دانه بس است
دليل مقصد گم گشتان وادي شوق
نياز صبحدم و ناله ي شبانه بس است
به روضه ي حرم آساي حضرتت چو رسم
مقام سجده ي من خاک آستانه بس است
که را مجال که بي پرده تربتت بيند
مرا نظر به ادب در جوار خانه بس است
به حضرت تو، درود مرا چه حاجت غير
بريد شوق به تبليغ در ميانه بس است
زرشک لذت عکاشه و حديث قصاص
نشاط و حزن من از ذکر تازيانه بس است
کجاست مغني اقبال تا به توفيقم
زهي زند، که مرا ذوق اين ترانه بس است
اگرچه معجز برهان حجت تو قوي است
تو خاتم رسلي در تو مهر شانه بس است
ز نور نعت تو نامي فروخت شمع زبان
فروغ مهر تواش شعله ي زبانه بس است]
(غزل 33)
[يا رب مرا وسيله در کبريا بس است
نعت محمد و صفت مرتضي بس است
حد حقايقش نبود حد هيچ کس
مخصوص او شفاعت روز جزا بس است
گر گويم از محمد و اصحاب و اهل بيت
صدق مرا، محبت ايشان گوا بس است
در بندگي است دولت دنيا و آخرت
بگذر ز قال و قيل که اين جا، جزا بس است
بيگانه شو ز خود که به حق آشنا شوي
بشنو که بنده را ز دو عالم، خدا بس است
مردي نه حرب و ضرب در آزار مردم است
مردانگي، شهيد شدن در غزا بس است
کافي است حمل تير و کمان، بهر رعب خصم
بيرون ز جمله در کف موسي، عصابس است
قربان دوست شو، ره ترکش مگير از آنک
جان دادن از محب محبت نما بس است
نامي که کرد روي تولا به خاندان
او را ز مهر آل عبا، مرحبا بس است]
(غزل 34)
جام را چهره به آيين شفق گلگون است
دامنش پر زر و پيرايه ز پيرامون است
آب در کام صدف در شود اما در کام
صدفي هست که ياقوت و در او مکنون است
به نظر هيأت اين چرخ معلق طاسي است
که به زيج و [به] طلسمات پر از افسون است
بگذر از جام، فلک را به نظر فلکي دان
که درين بحر معلق ز گهر مشحون است
نسبت چرخ ملمع نتوان کرد به جام
چرخ جامي است پر از نقش ولي وارون است
دايره ند انفس و آفاق به سرگرداني
نه که طاس فلک از کاسه ي سر بيرون است
دوره ي چرخ محيط است بدين مرکز خاک
دير اگر گشت خراب از اثر گردون است
جام دهر، آل آز است، مکن دست، دراز
که در اين خوان، جگر پخته به معني خون است
حي ليلي است يقين، وادي مجنون نامي
هر که از باديه، ليلي طلبد مجنون است
(غزل 35)
[خلاف دين تو بودن دليل بدکامي است
به خاک پاي تو مردن نکو سرانجامي است
به تاب شوق تو در مجمر وجود از شوق
چو عود هر که نسوزد، نشانه ي خامي است
لباس حسن تو در حد دامن پاکت
نهال قد تو در غايت خوش اندامي است
محب روي تو گر فارسي است گر رومي
مطيع راه تو گر مصري است گر شامي است
مقيم مأمن قرب تو در حريم وصال
حکيم عقل در ادراک عزتت عامي است
به جهد خويش کسي ره به عزت تو نيافت
که رحمت تو عطايي و فضلت انعامي است
ز فيض چون تو حبيبي ز بامداد الست
دلم ز جام بلي در محبت آشامي است
صباست پيک سبک رو ولي به حضرت تو
حديث قول محبان ز قول پيغامي است
زبان دل به تو گوياست، چشم دل به تو باز
حجاب حايل اگر هست در جهان، نامي است]
(غزل 36)
حسني که هويداست مجرد ز نقاب
ني يار پس پرده و ني پرده حجاب است
با شيخ مقيد سخن از پير و جوان چيست؟
در عالم تجريد نه شيب و نه شباب است
اي غرقه اگر موج زند بحر شهادت
آبش مي ناب و صدفش در خوشاب است
جايي که وصول است کجا کثرت و وحدت
توحيد موحد نه سؤال و نه جواب است
هشدار که ادراک حقيقت به حقيقت
در وهم خيالي است که همسايه ي خواب است
گر شمع نه اي دم مزن از محنت و راحت
چون در تو نه افروزش و نه سوزش و تاب است
از قطره ي آب اين همه صورت به چه معني است
يعني که هوا رابطه ي جسم حباب است
جان بر لب و در بزم طرب منتظرانند
درياب که من مستم و در دور شتاب است
زاهد چو ندارد خبر از جلوه ي ساقي
گويد اثر مستي رندان ز شراب است
از گردش اين دايره کس را خبري نيست
گويند که بر باد گره نقش بر آب است
نامي به خود از معرفت خود شده مغرور
کارش ز خود و معرفت خويش خراب است
(غزل 37)
منظر قدوسيان روي جهان آراي توست
مسکن کروبيان کوي بهشت آساي توست
يادم جان بخش عيسي شد بشير مقدمت
نفحه ي لطف خدا در نطق روح افزاي توست
حال موسي “زارني”، “لن تراني” بود و بس
“ادن مني” در “دنا”، مخصوص “او ادناي” توست
نارسيده پاي کس بر پايه ي معراج تو
يک نفس بگذشتن از هفت آسمان ياراي توست
نطقت از سر “و ما ينطق” يقين، دور از هواست
لاجرم در امر و نهي، احکام قرآن راي توست
بر کتف مهر نبوت، بر جبين نور لقا
تاجي از ختم رسل بر فرق گردون ساي توست
[خود مرا در قول تو صدق است اصحابي نجوم
مهر ياران تو در دل، زآن که دل مأواي توست
“اقتديتم اهتديتم”، حلقه شد در گوش من
اين حديثم گوهري از لعل شکرخاي توست
آرزو دارم که خاک طيبه رو بد چشم من
پس به سجده سرنهم آن جا که خاک پاي توست
پرتو نور جمالت کرد در يوسف ظهور
عقل موجودات، حيران مانده در سيماي توست
خادمي گرد حريمت روي من در خاک ديد
گفت نامي منزل خاصان حضرت، جاي توست
(غزل 38)
[آرام جان زنده دلان ذکر نام توست
مشکل گشاي سر حقيقت، کلام توست
سيراب اگرچه شد خضر از چشمه ي حيات
در آرزوي جرعه اي از فيض جام توست
با آن صفت که حامل وحي است جبرئيل
او را بس اين مقام که پيک پيام توست
نور خدا شده متجلي ز عارضت
اين هم نشانه اي ز وصال دوام توست
شد راه معرفت به وجود تو مستقيم
که از کاينات، مسند عرفان مقام توست
در هر ورق ز دفتر معني که آيتي است
چون باز کردم آيتي از احترام توست
زيباست نقش “کنت نبيا” ز خاتمت
زيرا که مهر ختم رسالت به نام توست
يا مصطفي تو بدر دو جايي، چه جاي من
کونين در حمايت يک اهتمام توست
صلوات امتان گنهکار در پذير
زآن رو که کردگار جهان، با سلام توست
ما را ز پيشگاه سعادت، مدار دور
روز پسين که کار دو عالم به کام توست
نامي چو نيست قابل نعت کمال تو
اما بدين نشان سعادت غلام توست]
(غزل 39)
بحر محيط قطره ي درياي جود توست
غواص بحر معرفت الله، وجود توست
باد صبا ز مشعل خورشيد صبح تاب
در دور چرخ، مجمره گردان عود توست
[ناف زمين که روي جهان را صفا ازوست
مشکين به شوق رايحه اي از درود توست]
خلد برين که بزم تماشاگه لقاست
خرم بدين هواست که دارالخلود توست
اي شاهد مشاهد انوار ذات حق
حق اليقين به عين حقيقت شهود توست
زيبد که از عبادت شايسته دم زنند
در حلقه اي که ذکر قيام و قعود توست
بازار شوق گرم، گرت ذوق مصطفاست
جان ده در اين معامله نامي، که سود توست
(غزل 40)
چون تو سلطاني و بزم کبريا ميدان توست
گ.ي فيض لا يزالي در خم چوگان توست
“رحمه للعالمين” چون از شفاعت ايمن است
خستگان معصيت را دست بر دامان توست
[گرچه افکندي به عالم صيت “لا احصي ثنا”
“کنت کنزا” را تويي مقصود عرفان زان توست]
چون به نورات آدم از علم لدني بهره يافت
لاجرم مادون ذالک لوح ابجد خوان توست
باز نتوان دادن از جنت نشان روي لطف
يوسف مصر ملاحت در صفا حيران توست
“عروه الوثقي” است يا پيوند جان يا گيسويت
رشته ي “حبل المتين” يا جعد مشک افشان توست
در هوايت ساير مرغان قدسي طايرند
عقل در کوي قضا چون چرخ، سرگردان توست
اي جنابت جمله موجودات عالم را پناه
“رحمه للعالمين بين الرسل” در شأن توست
بحر و صفت را نه پاياني پديد و نه کنار
روح نامي غرقه ي درياي بي پايان توست
(غزل 41)
اي کرده جسم پاک تو مرقد ز خاک و خشت
ما بين قبر و منبر تو، روضه ي بهشت
کلک قضا که سر قدر در قوام اوست
بر ساق عرش زد رقم و نام تو نوشت
شد بارور به مدح تو نخل يقين من
دين تو در زمين دلم تخم عدل کشت
روزي که حشر معشر پاکان دين بود
شرم آيدم ز نام نکو و گناه زشت
چون خواندگان به سوي خودت خوان که تا مرا
گويند فيض مصطفوي ضايعش نهشت
اي کاش خاک من شدي از آب ديده، گل
تا در جدار روضه ي تو در شدي چو خشت
گل بر دمد ز تربت نامي که لطف حق
طيب محبت تو در آب و گلش سرشت
(غزل 42)
قضا مگر گل آدم به خاک غصه سرشت
که در کشاکش محنت نه خوب ماند و نه زشت
کسي ز قسمت خود در نيافت سر قدر
يکي به گلخن دوزخ، يکي به باغ بهشت
جمال و قبح و جبلت تعارضي است بلي
نمي رود به تغسل سياهي از انگشت
نشد مرارت حنظل کم از حلاوت قند
وجود نيک و بد از اصل طينت است و سرشت
مپرس جان من از هر گلي حکايت دل
ز نافه مشک طلب گل ز خار و سبزه ز کشت
مپرس جان من از هر گلي حکايت دل
ز نافه مشک طلب گل ز خار و سبزه ز کشت
تو بار خود بکش از کار خود که روز درو
نچيد سنبله دهقان، اگرچه سنبل کشت
[مکن چو خانه خرابان بنادر اين عالم
به جاي کعبه و مسجد، کليسيا و کنشت]
[گسسته دار ز کف رشته ي امل که فلک
عجوزه اي است که تاري به چرخ مهر نرشت]
[کسي که خوابگهش بر حرير و ديبا بود
کنون به خاک لحد سر نهاد[ه]، بالين خشت]
مثل ز عمر و اجل گوسفند و قصاب است
که تن به طعمه بپرورد و سر به خون آغشت
رخ از تپانچه متاب اي پسر که مطرب دور
به ضرب حادثه کس را چو دف ز چنگ نهشت
بکوش و لوح نظر ساده کن ز نقش غلط
که بر صحايف اشياء قلم خطا ننوشت
سواد نامه ي نامي از اين نمط سخن است
کسي نخواند که طومار خويش در ننوشت
(غزل 43)
ياري که دل به داغ غمش تازه بود و رفت
جان مرا به تيغ فراق آزمود و رفت
گفتم چو خاک ره شومش بگذرد زمن
بر خاک کشته واي که دامن نسود و رفت
گفتم ببينمش مگرم آه عمر کاه
کم گردد، آه آه که دردم فزود و رفت
ساز طرب کجا دهدم دلخوشي چو يار
آمد به چنگ و سوخت دلم همچو عود و رفت
دور از تو عمر من، چه کنم وه که سوختم
با آه نيم شب به سر آمد چو دود و رفت
خورشيد من نکرد به هر ذره چشم مهر
چون ماه تو جمال به مردم نمود و رفت
ناورد تاب کشتن نامي وجود يار
بگذاشت نيم کشته ورا با وجود و رفت
(غزل 44)
[عارضت را فتنه ي دور قمر بايد گرفت
بر بنا گوش و دو گيسو مشک تر بايد گرفت
از لبانت طعنه بر آب خضر بايد زدن
وز دهانت راه بر تنگ شکر بايد گرفت
يا به هر معني تواند صوت جان نقش لبت
ديده را نقش خيالت در نظر بايد گرفت
کارداني تو را مي زيبد استادي عشق
عقل را پيش تو تعظيم هنر بايد گرفت
با چنين شيرين خرامي بار نخل قامتت
نيشکر را دست خدمت بر کمر بايد گرفت
با چنين دندان و لب گاهي که بگشايي دهان
نکته دانا، خرده بر لعل و گهر بايد گرفت
ناتوان شد نامي از تاب تماشاي رخت
سوخت اکنون شمع وارش ترک سر بايد گرفت]
(غزل 45)
نور نظر باصره ام مهر جمالت
ذوق اثر سامعه ام شوق کلامت
گرزنده نبودي به تمناي تو جانم
زين رشک بمردي که بلال است غلامت
بوسيده پاي تو نشد يافت ولي دست
در دامن فرقان زدم و آل کرامت
زد روي دلاراي تو از صبح ازل دم
تا پرتو خورشيد ابد تافت ز بامت
يک قطره به کامم نرسيد از مي عرفان
تا مست محبت نشد از جرعه ي جامت
از رايحه ي حق به شميمي نرسد کس
تا بوي خدا نشنود از طيب مشامت
موسي ز خدا که از يد بيضا نزند دم
انگشت تو معجز شده شق ماه تمامت
گه مرده گهي زنده شدي از دم عيسي
تو واسطه ي کوني و “لولاک” به نامت
گر روز من از ظلمت هجران به شب آيد
بنما خط عارض که دمد صبح ز شامت
درياب خدا را به کرم نامي خود را
تا بهره ي خاصي برد از رحمت عامت
(غزل 46)
[اي مظهر اسرار خدا نور جمالت
افهام بشر قاصر از ادراک جلالت
در معرض “اکملت لکم دينکم”، الحق
کس را نرسد دم زدن از کنه کمالت
تو صادق و مصدوقي در صورت دعوي
ملک و ملکوت، آيتي از صدق مقالت
کوثر ز لبت تشنه به اميد حياتي
رضوان به تمناي تماشاي جمالت
اي ديدن تو نعمتي از دولت جاويد
يا رب به نعيمي رسم از خوان نوالت
تو واقف ماهيت اسرار دو کوني
ز آن رو که نشد غير خدا واقف حالت
دستش نرسد بر رقم دولت جاويد
هر که او نزند قرعه ي اقبال به فالت
خواهد ته نعلين تو بوسيدن و مردن
نامي اگرش دست دهد، صيت نعالت]
(غزل 47)
غم مي کشد مرا و تو شادان، چه گويمت
احوال درد سينه ي نالان، چه گويمت
دوشم کمند زلف تو پيچيد تار جان
خواب است يا خيال پريشان، چه گويمت
اي شوخ آشناکش بيگانه سوز من
آخر نه کافري نه مسلمان چه گويمت
آشوب عالمي گل بلبل نواي من
سر خيل فتنه آفت دوران چه گويمت
گفتي که مشکل است تو را مي کشم به ناز
کشتي و مشکلت نشد آسان چه گويمت
صبح طرب به روي تو يا رب دميده باد
بس غافلي ز شام غريبان چه گويمت
گفتي که نام نامي من چيست در جهان
او مرده اي است، زنده به جانان چه گويمت
(غزل 48)
من نمي خواهم که بيند هيچ کس غير منت
دست من با خون چندين بي گنه در گردنت
خويش را چون سايه بر خاک افکنم تا بنگرم
اين تن نازک چو گل در سايه ي پيرامنت
هر کجا استاده ات بينم، نشينم بر زمين
واي اگر روزي ببينم در خرامش کردنت
من بسان ذره سرگردان و خلقي در هوات
تا فرود آرند همچون آفتاب، از روزنت
رخ نمودي، دل ربودي زنده کردي مرده را
با که گويم حال جانبخشي و دل دزديدنت
ديديم افتاده در ره، جان به لب، سر بر زمين
آخر اي نامهربان، رحمي نيايد بر منت!
يک سخن در کشتن نامي بگو، بهر خدا
تا بميرم جان من، پيش حکايت گفتنت
(غزل 49)
[معطر است دو کون از شميم يک مويت
صبا گشاده مگر حلقه اي ز گيسويت
مراست مهر نشاني که مهر شانه ي توست
نمي رود ز دلم فکر دوش و پهلويت
مرا تو در نظري غير، در نمي گنجد
چه جاي باد که آرد پيام من سويت
ولي به باد دهم جان، سبک به شادي اگر
نسيم صبحدم آرد غباري از کويت
خراب از اين صفتم روز [و] شب از اين نسبت
که شد هلال، غلام بلال هندويت
کجا روم به که رو آورم، که قبله تويي
هميشه در نظرم ياد نقش ابرويت
هزار شکر که بر جسم و جان نامي تافت
جمال طلعت اقبال و پرتو رويت]
(غزل 50)
[هزار شکر که ايزد مراد بنده بداد
که دور کرد ز بيماريم طوال شداد
چو بود گاه دعا مصطفي وسيله ي من
قبول کرد به رحمت از اين اقل عباد
اگر چه عمر عزيزم گذشت در غفلت
شدم به لهو و لعب منحرف ز راه سداد
ز محض لطف چو توفيق طاعتم دادي
اميد هست که از آتشم کني آزاد
پس از انابت و توبه، بود که نامي را
طريق صبر شود ظاهر از معاش و معاد]
(غزل 51)
[تو را به هيچ صفت سايه بر زمين نفتاد
يقين که نور خدايي، که جان فداي تو باد
معطر است جهان تا صبا به تيغ نفس
قباي نافه دريده، دهان غنچه گشاد
غلط نمي کنم الحق شميم رايحه اي
ز يثرب است که يا رب هميشه باد آباد
کجا روم به که رو آورم چه چاره کنم؟
چو نيست غير تو يا مصطفي پناه عباد
خوشم که چشم دلم باز در شمايل توست
صفات ذات تو بس بر درون من اشهاد
پي قبول تو بگشاده ام دو دست دعا
چو بنده اي که گه قرب، سر به سجده نهاد
فساد کون به غايت رسيد، رحمي کن
که کار امت از اين صعب تر، گهي نفتاد
دلم ز ظلمت هجر تو تيره چون شب تار
ز نور وصل خودم بر فروز، شمع مراد
دم از خلاف که يارد زند به نسبت دين
در اين زمانه که بر مجتهد رواست، جهاد
به روي کون فشان آب غيرت الله را
ببر ز چهره ي اين مشت خاک، گرد عناد
چو صبح مهر، به ياد تو مي زنم دم صدق
سزد که از نفسم شعله اي رسد به بلاد
شود قبول جناب تو، حاجت نامي
زبند حادثه گردند کاينات آزاد]
(غزل 52)
اي ز مظلومان امت در شفاعت کرده يار
ز آب آتش سوز عفوت، خاک عصيان برده باد
ذات پاکت با وجود حالت “اني اخاف”
مژده ي “ان لا تخافوا” داده در “يوم التناد”
طلعتت بنموده نور طاها در يا و سين
بينشت دانسته رمز کاف و ها، يا عين و صاد
بوده در خواهش، ارادات الهي را مريد
داده در “لا تقنطوا”، خلق دو عالم را مراد
رأي عالم گير و تيغ حکم سلطاني تو راست
روشن است از خاک راهت روي ملک [و] دين و داد
جامع فيض نبوت سامع “صلوا عليه”
ما حي طغيان امت، قاري “قل يا عباد”
نور پاکت، رخت عصمت در بر حوا فکند
دست مهرت تاج عزت بر سر آدم نهاد
سايه ي لطف تو بر فرق خلايق برفراشت
خيمه زد کزوي به گردون شد عمود اعتماد
عقده ي دين مبينش نگسلد در هيچ باب
هر که را محکم شد از شرعت بناي اعتقاد
چون که نور انورت در نور اعيان جلوه کرد
پرده ي صورت ز روي چهره ي معني گشاد
(غزل 53)
بوده از روز ازل ذات تو سلطان تا ابد
عارف سر خطاب “قل هو الله احد”
مظهر انوار در اسرار اسماء الصفات
کاشف توحيد در تفسير “الله الصمد”
رفعتت را عزت فضل خداوندي قرين
نصرتت را لشکر توفيق سبحاني مدد
چون تويي خير الخلايق لاجرم در امتت
نور “کنتم خير امت” تافت، بر هر نيک و بد
اي احبا را کمند گيسويت، “حبل المتين”
گردن اعدات در زنجير “حبل من مسد”
مهر “خير الناس” بر منشور “ختم المرسلين”
جز تو بر تبليغ ديوان رسالت، کس نزد
نيست حد نامي از کنه کمالت، دم زدن
زآن که قدرت برتر است از شش جهت و زچار حد
(غزل 54)
جهان و جان همه، آبادي از جمال تو دارد
رياض دين همه سرسبزي از نهال تو دارد
سواد خط تو نقش بياض چهره ي حسن است
يقين که روي ملاحت، صفا ز حال تو دارد
فروغ تاب جمالت تجليات الهي
تو را سزاست که جاي چنين جلال تو دارد
چو در بساط محبت کمال قرب تو داري
کجا کسي که کماهي، خبر ز حال تو دارد
بر آن سرم که نهم سر به خاک و جان بسپارم
در آن زمين که نشان ته نعال تو دارد
ز ذکر غير تو يا مصطفي بريده، دل من
چه لذتي است که پيوسته با خيال تو دارد
چو ماه و خور ندهد ضوء مباد تيره خدايا
دلي که پرتوي از نور بي زوال تو دارد
ز فرط نامه سياهي مرانش بر در حرمان
کسي که نور دل از طلعت وصال تو دارد
بجوبه وفق رضاي خدا تو مهلت نامي
که ذوق عمر به اميد سن و سال تو دارد
(غزل 55)
ظلمت عصيان آدم روي عالم تيره کرد
باد نوميدي برآورد از دماغ خلق، گرد
جام گيتي نامراديها به کام خلق ريخت
بر مراد هيچ کس هرگز فلک دوري نکرد
عالمي سرگشته در فکر زمين و آسمان
کس نشد واقف ز حال دور چرخ تبز گرد
بهره غلطان کرده در بازي طاس پنج حس
چون مقام مانده در شش در مقيم داوو نرد
روز بگشاده دو چشم عيب بين بر مرد و زن
کمتر از زن ديده خود را در ره مردان مرد
کاسه ي نفس از هوا بشکن که سنگ آرزو
خرد خواهد کرد دنداني کزين خوان لقمه خورد
عمر رفت از دست و ما را در کف، حسرت بماند
باد سرد و آه گرم و اشک سرخ و روي زرد
غفلت آخر زماني کرد، دلها را خراب
يا محمد چون طبيبي با تو گفتم شرح درد
ما خراب از قوت عصيان و ضعف طاعتيم
از سر بيچارگي با نفس و شيطان در نبرد
با وجود بيم دوزخ با عذاب ز مهرير
در رياض التفاتت فارغيم از گرم و سرد
وارهان يا مصطفي ما را از اين بيگانگي
آشنايي با خدا ده، وز دو عالم ساز فرد
بزم رضوان را به انور تجلي بر فروز
نامه ي زلات آدم را چو اعالم در نورد
تا صفاتت ورد جانم شد ز طيب منطقم
مي دمد هر دم نسيمي چو شميم از باغ ورد
اي خداوند زمين و آسمان کز قدرتت
مشعل خورشيد زرافشان بر بساط لاجورد
دعوت نامي اجابت کن مکن يا رب به جرم
امتان مصطفي را مستحق لعن و طرد
(غزل 56)
گر جان مني با دگراني، چه توان کرد
درد من و درمان کساني، چه توان کرد
من عمر خودت خوانم اگر در گذر آيي
ليکن ز خودم مي گذراني، چه توان کرد
ترسم به نوايي نرسد بلبل دستان
گلريز کند باد خزاني، چه تون کرد
آه سحرم واي که رسواي جهان ساخت
اي باد به گوش نرساني، چه توان کرد
رفتي چه کنم بي تو نخواهم که بمانم
ور نيز نمانم تو بماني، چه توان کرد
گفتي تو صبوري ز من و من ز تو خرسند
والله نه چنينم، تو چناني، چه توان کرد
جان بر لب و عناب لبت در نظرم، واي
مي ميرم و دانم که تو داني، چه توان کرد
غمنامه ي نامي که به خون باد نشانش
گر من بنويسم تو نخواهي، چه توان کرد
(غزل 57)
[حبيبي کو شب اسرا قدم بر عرش اعظم زد
به انوار تجلي نورش از صبح قدم دم زد
خدابيني که بر معراج عزت از ره قربت
چو سيرش لامکاني شد، حجاب کون بر هم زد
اميني کزره تعظيم بر روي محبانش
ملک قفل امان بر حلقه ي باب جهنم زد
گه فطرت که لامع شد چراغ از بزم “ان اعرف”
فروغ مهرش اول شعله بر رخسار آدم زد
نشان نام او سرمايه ي منشور آدم شد
قضا بر صفحه ي طغراي قدرش مهر خاتم زد
دم روح القدس تا سر روح الله کند ظاهر
ز طيب نفخه ي لطفش نفس در روح مريم زد
علم شد مشک چين تا برد بو از جعد مشکينش
مه نو بدر شد تا لاف از آن ابروي پر خم زد
گداي تشنه لب کز جام فقرش تازه شد جاني
ز فرط شادکامي پاي رفعت بر سر هم زد
چه سلطاني است کز مهر نبوت خاتم قدرش
به معيار رسالت سکه بر نقد دو عالم زد
به پاي محمل آن راهرو ميرم که از شوقش
دو زانوي ادب در وادي بطحا و زمزم زد
خيال مصطفي خالي مباد از خاطر نامي
که نورش مشعلي در تنگناي بيت مظلم زد]
(غزل 58)
[خدا شناخت کسي کو تو را شناسا شد
خلاف دين تو هر کس که کرد، رسوا شد
تويي که خلق تو اصل وجود کونين است
تويي که اسم تو مقصود پر مسما شد
فرشته در گل آدم ظهور نور تو ديد
نهاد سر به زمين در سجود [و] مولا شد
يقين که امت تو خير امت است، الحق
کش از ثري علم فضل بر ثريا شد
سلوک و پيروي شرع دين سنت توست
گهي ز خشم [و] غضب، گاه رحمت افزا شد
جهان ز روي ملاحت از او گرفت نمک
چو لذت “انا املح” از او هويدا شد
ز غير، چشم ببستم، گشاده شد دل من
زبان جان من از مدحت تو گويا شد
اگرچه حلقه ي ذکر خدا رياض صفاست
صفات نام و نشان تو مجلس آرا شد
زبان به ذکر و راندن، نشان توحيد است
چو نفي معني لا، در اثبات الا شد
به روضه ي تو درآيد ملک، سلام کنان
گهي که تحفه ي صلوات من مهيا شد
در انتظار بمردم جمال خود بنماي
که خواب روز [و] شبم، اصل اين تمنا شد
سخن گزاري نامي ز فيض توست ولي
ز حسن تربيت، طبع او مربا شد]
(غزل 59)
شد سرم پامال عشق و شور سودا کم نشد
نقش مهرت هرگز از سر سويدا، کم نشد
دل فغان مي کرد و جان فرياد، بي خيل غمت
تا نيامد پادشه در شهر، غوفا کم نشد
ما خريداريم وصلت را به جان، بنماي رخ
که از پي نظاره کردن، نرخ کالا، کم نشد
کردمت ياد لب و طعنم فزون شد از رقيب
بانک زاغ از نطق طوطي شکرخا، کم نشد
ساقيا مي ده به مي خواران که در دور لبت
حالت مستي ز رندي بي سر و پا، کم نشد
بس که بيرون رفت نامي را سرشک از چشم تر
آتش شوق از درون ناشکيبا، کم نشد
(غزل 60)
زهي سعادت آن بنده که او به نام تو باشد
اگر به عزت شاهي زيد، غلام تو باشد
ز واردات الهي مدد رسد شب و روزش
کسي که صاحب اوراد صبح [و] شام تو باشد
ز يک صلوات تو ده رحمت خداست به بنده
جواب حق شنود هر که در سلام تو باشد
لواي حمد برافراشتن به روز قيامت
شفيع جرم خلايق شدن، مقام تو باشد
رسد به مرتبه ي خاص، فيض عام ز لطف
کسي که پيرو پاکان خاص [و] عام تو باشد
پس از دورد جناب تو دم زنم ز وجودي
که عقد گوهرش از سلک انتظام تو باشد
نفس نفس صلوات و سلام تا دم محشر
زمن نثار تو و عترت کرام تو باشد
مدحت بعدک يا مصطفي اخاک علي
يقين که عزت او عين احترام تو باشد
خراب و تيره مبادا درون روشن آن کس
که ورد او صلوات علي الدوام تو باشد
چنان که همت نامي است صرف سنت دينت
اميد هست که در ظل اهتمام تو باشد
(غزل 61)
[من و خيال تو تا روح در تنم باشد
دو روزه عمر به ياد تو مغتنم باشد
در اين جهان خرابم سکون محال بود
اگر نه باديه ي شوق، مسکنم باشد
زند ز تاب گنه آه از دهان شعله
نشان آتش دل، دود روزنم باشد
زند ز مهر توام هر نفس خيال تو خوش
که طيب عيش در اين کهنه گلخنم باشد
گرم تو جاي دهي در مقام امن و امان
حريم روضه ي فردوس، مأمنم باشد
ز خاک وادي ايمن، طلب کنم خاري
که ميل سرمه کش چشم روشنم باشد
کجا ز کوي تو گردي، که بر کفن مالم
که گريه خاک روم، طيب مدفنم باشد
گرم تورخ بنمايي زمان جان دادن
هميشه آرزوي روز مردنم باشد
مرا تو نامي خود خوان و در حريم خودآر
که در جوار خودت، آرميدنم باشد]
(غزل 62)
[بر آن سرم که گرم راه در هواي تو باشد
به آن زمين بنهم سر که جاي پاي تو باشد
نه حله گنجد و نه گيسوان حور چو مار[ي]
نظر به رشته [اي] از گوشه ي رداي تو باشد
شود قبول خدا بنده اي که گشت مطيعت
خدا شناس بود آن که آشناي تو باشد
خلاف دين تو پامال به به خاک مذلت
سرش مباد کسي که او نه در هواي تو باشد
کسي که وصف تو گويد، چه از ستايش خلقش
خوش آن که گوش و دلش سوي مرحباي تو باشد
به نور قدس دهد دل، به راه قرب دهد جان
دم از وفات زند هر که در وفاي تو باشد
تويي که رفتن معراج و دادن خبر حق
دليل قرب تو تعظيم اصطفاي تو باشد
تويي که بخشش زلات کاينات به محشر
نتيجه ي کرم و پرتو عطاي تو باشد
ز تاب روز جزا گرچه هول در دل نامي است
اميد هست که در سايه ي لواي تو باشد]
(غزل 63)
[نطمت کلاما في صفات محمد
بلغت سلاما في صلات محمد
کتبت کتابا [في] نعته و مديحه
اقمت مقاما في جهات محمد
بنفحه طيب القدس طاب شميمه
رياح جرت من با سمات محمد
بلمعه [ال] نور و الکمل تلألات
ثغور و تري منه با سمات محمد
جميع کتاب الله حق و انما
هدايتنا من مرسلات محمد
و اعجاز روح الله عيسي بن مريم
لقد عجزت من معجزات محمد
الهي اجب و ارحم بفضلک ناميا
و ان کان عاص من عصات محمد]
(غزل 64)
اي قبله ي اصحاب صفا روي محمد
وي کعبه ي ارباب وفا کوي محمد
بر لوح قضا بسته قدر، نقش مه نو
از دايره ي گوشه ي ابروي محمد
خوش مي دمد از باد صبا رايحه ي جان
دم زد مگر از حلقه ي گيسوي محمد
هر لحظه به انوار تجلي متجلي است
در عين عيان شعشعه ي روي محمد
غايب نشود از نظرم تا دم محشر
دوش و کتف و سينه و پهلوي محمد
نوري که در آفاق محيط همه اشياست
بي سايه هويداست زهر سوي محمد
از مجمره ي عود معطر شده تا حشر
از ناف زمين نافه ي آهوي محمد
عطر کفنم باد خدايا، دم مردن
گردي که نسيم آورد از کوي محمد
هر يک سر مو بر تن نامي است نشاني
در شرح صفات سر يک موي محمد
نامي که سيه بود دلش از غم عصيان
زد دست توکل به خم موي محمد
(غزل 65)
شد حجره ي جان، حجله ي آيين محمد
بگرفت سراپاي جهان، دين محمد
هرگز نشد از مشک ختا، تازه، دماغي
تا دم نزد از طره ي پرچين محمد
گنجينه مهر است و سراپرده ي اسرار
الحق، صفت سينه ي بي کين محمد
جان در بدن مرده ي صد ساله درآرد
بويي که دمد از سر بالين محمد
عاجز همگي حرف شناسان دو عالم
در معني يک نقطه ز ياسين محمد
هنگام دعا دست برآورده به حاجت
جبريل امين از پي امين محمد
ما منتظر و جان به لب از ذوق تماشا
کو يک نظر از چشم خدابين محمد؟
در حلقه ي رحمت نکنندش بخدا ذکر
هر کس که نه گوياست به تلقين محمد
نامي است فرو بسته دو چشم از همه عالم
بگشاده زبان، در ره تحسين محمد
(غزل 66)
هر که يک جرعه ز جام طلبت نوش کند
غم و شادي جهان جمله فراموش کند
با خيال تو شبي هر که شود همخوابه
دست با شاهد مقصود هم در آغوش کند
فکند موج معارف در بي حد به کنار
اگر از بحر صفاتت سخنم جوش کند
به اداي صلواتت [دو] جهان پر ز صداست
ملک از بام فلک بشنود ار گوش کند
نظرت رحمت عين است که از پرده ي غيب
گنه عالميان بيند و سرپوش کند
ز ندامت به خجالت روم از بار گناه
ببرد هر نفس از خويشم و مدهوش کند
بنما مهر نبوت ز کتف تا دل من
نظري باز در آن دوش و بنا گوش کند
ببرد زاد امانت به قيامت هر که او
ز جهان بار تمناي تو بر دوش کند
سبب دولت نامي صفت عزت توست
مگرش ياد تو از غير تو خاموش کند
(غزل 67)
نور عالم را که جا در ديده ي آدم دهند
ذره اي از پرتو مهرش به يک عالم دهند
خاکيان را در حريم بارگاه عزتش
خلعت تعظيم “کرمنا بني آدم” دهند
تا زند سهم سعادت بر نشان “ما رميت”
چون کمان از “قاب قوسين”، ابروانش، خم دهند
تا به احرام و صفا بخر امد و سعي و طواف
کعبه را حجر حطيم و مروه را، زمزم دهند
ايها الناس “اشکروالله” پس “صلوا عليه”
زآن که در دينش به شکري، نعمت اتمم دهند
راندگانش را معاذالله چو نوميدي سزاست
شايد از درماندگيشان قسمت ماتم دهند
خواندگان حضرتش با صد هزاران معصيت
از پي “توبوا الي الله” شادي بي غم دهند
در صفاتت عاجزم يا مصطفي روحي فداک
من کيم تا در رياض مدحتت، بارم دهند
قسمت خوان قبولت بخش پاکانست [و] بس
سوختم زآن غم که نامي را مبادا، کم دهند
(غزل 68)
[در حريمت يا رسول الله پناهم کي دهند؟
شربت وصلت که جان بخشد دمادم، کي دهند؟
بهره اي از لذت نام تو هر کامي نيافت
قطره اي از جام انعامت به صد جم کي دهند؟
هر دلي در هر گلي شايسته ي مهرت نشد
ره به کوي آشنايي جز به محرم کي دهند؟
نسل آدم را تو فرزندي که اصل عالمي
فضل نام بوالبشر را جز به آدم کي دهند؟
بي وجود صاحب “لولاک” يعني مصطفي
روح بخشيدن دم عيسي مريم کي دهند؟
غير بزم آراي ملک “لي مع الله” از قدر
راه قربت بر فراز عرش اعظم کي دهند؟
ختم شد زيب رسالت بر جمال انورت
لاجرم مهر نبوت جز به خاتم کي دهند؟
در سر بازار سوداي تمنايت مرا
حاصل عيش ابد بي مايه ي غم کي دهند؟
بي نشان نام تو يا مصطفي روز جزا
نامي آلوده را خط غلامي کي دهند؟]
(غزل 69)
تو راست سنبل تر بر گل از کلاله ي خود
فکنده سايه ي سوسن به روي لاله ي خود
به ياد عارض خوي کرده از بهار ترت
هوا فشانده بر اطراف سبزه، ژاله ي خود
به دور چشم تو در بزم عيش، نرگس باغ
کشيده باده ي سرمستي از پياله ي خود
ز خار خار غم چون تو نوشکفته گلي
چو بلبلان چمن دلخوشم به ناله ي خود
سگان به خوان تو مهمان و من به خونخواري
ز لخت لخت جگر مي کنم نواله ي خود
شب از کمان فلک در کشاکشم که سحر
خدنگ آه خودم مي کند حواله ي خود
مه دو هفته که شد روز عمر من، شب از او
روان گذشت ز ياران چند ساله ي خود
نشان نامه ي نامي به خون ديده کنيد
که سر عشق بيان کرده در رساله ي خود
غزل (70)
[دردا که زير سايه ي اين طارم کبود
صبحي نشد دميده که شام از پيش نبود
ننهاده تاج بر سر کس، دست روزگار
که آخر نه سر به جاي کلاه از سرش ربود؟
دوران نريخت جام حياتي به کام کس
تا عاقبت به زهر هلاکش نياز مود
بشنو به گوش هوش که در بزمگاه قرب
دوران به چنگ زهره، ادا مي کند سرود
کاي خفته مست ناز به خواب سحرگهي
بيدار شو که راه عدم مي زند وجود
بادش به کف نيامد و خاکش به باد رفت
آن بي هنر که دامن نخوت به خاک سود
جو دانه اي نکاشته امروز در جهان
نامي! طمع مدار که گندم توان درود]
غزل (71)
هنوز لوح عدم نانموده خط وجود
که بود نام تو سر دفتر صحيفه ي جود
نبود روح قدس را به پرده داري راه
که در سرادق عزت، بساط قرب تو بود
نخواندي آيت تعظيم اصطفي، آدم
اگر نه نور تو بودي در آن نظر موجود
تويي مشاهد نور تجليات خدا
که ذات پاک تو هم شاهد است و هم شهود
به جان غلام بلالت کسي که شد چو اياز
شود به مرتبه سلطان و عاقبت، محمود
ز بعد حمد خدا، بر روان حضرت تو
روانه باد زمن، هر نفس هزار درود
نمي خورد غم بيهوده بعد از اين نامي
که کار بسته اش از نام مصطفي بگشود
(غزل 72)
[اثري از نظر جلوه ي انوار تو بود
که ملايک به سجود آمد و آدم، به وجود
بشد از عطر وفا تازه، دماغ کونين
مگر از موي تو يک حلقه صبا باز گشود؟
رقم “انبتها الله نباتا حسنا”
خط مشکين تو بر عارض رنگين تو بود
به خدا گر نزدي دم ز تو، حيوان و نبات
ندميدي ز جهان رايحه ي عنبر و عود
مگر از بيم اميد تو فلک زد نفسي
که دم صبح سفيد است و رخ چرخ کبود؟
صفتي از کرمت، شافع “يوم الميعاد”
خبري از صفتت، صاحب “يوم الموعود”
طلب لطف خطاپوش تو سرمايه ي فضل
صفت کف عطابخش تو پيرايه ي جود
حرمت، مشهد ارواح [و] ملايک، ناظر
نظرت شاهد اعيان [و] خلايق مشهود
همه تن، روح شد آن کو به تمناي تو مرد
سود کرد، آن که جبين بر ته نعلين تو سود
به حريم حرمت، تحفه ي نامي همه شب
صلوات است و سلام است [و] تحيات و درود]
غزل (73)
[چو بود نور تو در خاک بوالبشر موجود
فرشته ديد به امر خدا و کرد، سجود
کسي که شد متوسل به ذات اقدس تو
دم از وصول زد و برد ره به بزم شهود
منم غني به تو، از فقر ظاهرم چه زيان
چو نيست غير تو غيرت، يقين ز بود و نبود
منم غني به تو، از فقر ظاهرم چه زيان
چو نيست غير تو غيرت، يقين ز بود و نبود
ندانم از چه سبب بسته شد ره سخنم
چرا که مهر تو کاهش نکرد، شوق فزود
مگر به نور هدايت دلم شود روشن
وگرنه سينه ي من گلخني است، دود اندود
گهي به خاطرم اين مي رسد که طبع فضول
مگر به غير جنابت، کسي به مدح ستود
کنون به تو به درآيم، ز راه استعذار
به روضه ي تو فرستم روان، هزار درود
بيان نعت تو روح است در تن نامي
اگر ادا نکند، زنده کي تواند بود؟]
غزل (74)
[شب معراج لقا بزم تماشاي تو بود
نظر لطف خدا، نور تجلاي تو بود
وادي ايمن و نور شجر و طور کليم
اثري از طلب فيض تمناي تو بود
حرم عزت گنجينه ي اسرار خدا
دل داناي تو و ديده ي بيناي تو بود
صدف کون اگر از در معارف پرسند
از کران تا به کران جنبش درياي تو بود
به صفا، روز شد از خواب سعادت، شب من
بگشادم نظر و پرتو سيماي تو بود
رخ ذرات جهان ديدم و در راه طلب
همه کس را به تو روي و همه جا، جاي تو بود
شب اسري که شد از مسجد اقصي به فلک
قدم برق رو باديه پيماي تو بود
طلب شورش شوق [و] هوس لذت عيش
صفت آرزوي روي دلاراي تو بود
“انا املح” که از آن کام جهان، پر نمک است
خبري از لب جان بخش شکر خاي تو بود
“انا افصح” که از و طوطي جان، پر شکر است
اثري از نفس منطق گوياي تو بود
سرمه ي بينش چشم دل صاحب نظران
روشنم شد که غباري ز کف پاي تو بود
طلبم بود کمالي که به نقصان نرسد
به خدا يافتم آن، وصف سراپاي تو بود
بنما طلعت و از نامي خود جان بطلب
تا بدانيد که موقوف تقاضاي تو بود]
غزل (75)
[يا مصطفي ز نام تو جان تازه مي شود
از نور تو جمال جهان، تازه مي شود
تو محض رحمتي که از آثار مقدمت
روي اميد پير و جوان تازه مي شود
از نسل آدمي و ولي اصل عالمي
که از تو بناي کون و مکان تازه مي شود
هر صبحدم به بوي نسيمي ز روضه ات
گلزار خلد باغ جنان تازه مي شود
نامت نشان فضل و برات سعادت است
عالم ز تو به نام و نشان تازه مي شود
يا مصطفي به مدح تو نطقم طرب فزاست
که از ياد تو زمين و زمان تازه مي شود
آيات صفات توست روان بر زبان، مرا
يا از رحيق مشک، دهان تازه مي شود؟
در معرض عطاي تو عرض گنه، خطاست
زيرا که زخم و داغ نهان تازه مي شود
با لذت خيال تو شبها روم به خواب
تا روزم از تو روح و روان تازه مي شود
شوق الست، صدق بلي، لاف مهر توست
عهد قديم نامي از آن تازه مي شود]
غزل (76)
شبي که ماه من آن نازنين به جلوه درآيد
هزار جان به تمناي يک نظاره برآيد
به هر زمين که تو اي سرو خوش خرام درآيي
درخت حسن برويد، نهال ناز برآيد
ز مادري که شود بارور به خون جهاني
سزد که چون تو جگر گوشه بي وفا پسر آيد
ز چشم زخم بينديش و هر طرف منما روي
که تير کج نظران گاه گاه، کارگر آيد
تويي طبيب و منم خسته در کشاکش مردن
مرا دمي به سرآيي که عمر من به سر آيد
چو حال تيره دلان، تيره باد ديده ي آن کس
که با وجود تواش، کاينات در نظر آيد
نه آب ماند و نه خوناب در دو ديده ي نامي
کنون ز ديده ي او پاره پاره ي جگر آيد
غزل (77)
آن دم که ديده طلعت جان پرور تو ديد
از چهره ي مراد، عيان پرده بر کشيد
نقاش صنع لم يزلي در ازل، مرا
نقش خيال روي تو بر لوح جان کشيد
هر غافلي ز سر معاني خبر نيافت
هر بي دلي ز منزل جانان نشان نديد
تا خود که شد قبول به درگاه خدمتش
هر کس نيافت قرب براهيم و با يزيد
بي رهبري نبرد کسي ره به مقصدي
همراه عشق شو که به جايي توان رسيد
تا رنگ رخ چو لاله به مي، ارغوان کنم
که آمد نسيم صبحدم و بوي گل دميد
بر باد داد خرقه و برگ نشاط سوخت
نامي چو بوي باده و آواز ني شنيد
غزل (78)
يک ره به کوي آن بت بد خو گذر کنيد
من سوختم، ز درد من، او را خبر کنيد
آن جا به خاکبوس بريزيد در اشک
کحل الجواهر من از آن خاک تر کنيد
آن خانمان خراب که شهري خراب از او
بي باک اگر به جلوه در آيد، حذر کنيد
آيينه اي است عارضش از لطف ايزدي
خود را به نور صنع خدا بهره ور کنيد
باشد که بشنويد حديثي آن دهان
چشم رقيب و گوش زمان کور و کر کنيد
رنج مرا شفا طلبيد از لب طبيب
ضعف مرا علاج به عناب تر کنيد
جان آوريد از پي خالش به گرد لب
پرواز چون مگسي به هواي شکر کنيد
آييد و باز ياد دهيدم کرشمهاش
تا روز حشر از آن خبرم، بي خبر کنيد
هر جا که بر زمين نهد آن عمر روضه پاي
اي مردگان سزد که سر از خاک بر کنيد
پهلو به خاک گور توانم اگر نهاد
خشتي ز کوي دوست مرا زير سر کنيد
غير از نشان عشق نيابيد و نام دوست
چندان که در صحيفه ي نامي نظر کنيد
غزل (79)
[هزار بار خدايا اگر کنم تکرار
هزار شکر، هنوز اندک است از بسيار
تو دادي اولم ايمان و آخرم کردي
مرا به فضل خود از امتان خويش شمار
محمد عربي هاشمي مطلبي
که ذات تو شده کونين را وجود مدار
دو چشم سر ترم داده اي که پيمايم (کذا)
به نور غيب شهادت، ره اولوالابصار
تو راست منت ابر بنده اي که در اسلام
دلش به صدق قرين و زبانش در اقرار
گهي به وادي توحيد و گاه در وحدت
به سر معرفتش گه خفي و گه اظهار
ز فيض فضل تو نامي، عزيز هر دو سراست
که بر جبين وي از خير امت است آثار]
غزل (80)
مجلس ما بزم رندان است و ساقي، پرده دار
با حريفان خوش درآ، برقع بر افکن از عذار
چنبر دف با جلاجل همزباني مي کند
گوش کن تا بشنوي رمزي ز راه اعتبار
سينه ام سوراخ و کف خالي و بر تن پوستي
در چنين حالت نيم ايمن ز ضرب بي شمار
چون به تيغ قتل سازي بندبند از هم جدا
ناله اش در هر نفس گه زير باشد گاه زار
عود را دل سوخت بر قانون دوران، لاجرم
رشته ي جانش شد از تاب کشاکش زار زار
زهره چون دارد به ارباب طرب هم نسبتي
کرده در روز قران، مريخ با وي کارزار
باز در پرواز تا در صيد گريانش کند
خنده ي کبک دري گر بشنود از کوهسار
نيست صوت عندليبان را نوا از خوشدلي
دارد از بوي گلي، بلبل، هزاران زخم خار
عمر چون خواهد گذشتن غم نمي ماند خموش
ناميا آن به که خرم بگذراني روزگار
غزل (81)
اي صبا رو بر حريم طيبه امشب گذار
بنده را بهر خدا در خاکبوسي ياد دار
پس درآ در روضه اي که از باغ رضوان خوشتر است
عرضه کن صلوات و تسليمات نامي، بي شمار
باز وقت صبحدم باز آي و از خاک درش
ذره اي در چشم محرومان اين وادي برآر
بسته ام احرام در حرمان که گر موتم رسد
جان کنم بر زايران يثرب و بطحا، نثار
روز در ذکر و شبم در فکر، تا بينم رخت
يا رسول الله اين ذوقم بس، از ليل و نهار
در جوار خود رهم ده، گرچه يک ساعت بود
تا نهم بر خاک عزت روي گردم جان سپار
مهر مهر توست بر پيشاني نامي نشان
مي گذارد شکر اين دولت، يکي از صد هزار
غزل (82)
مگر از سوزش من، ناله ي ني يافت خبر
که نفس مي زندش شعله، ز سوراخ جگر
درد من به نشود اي اجل از بهر خدا
گو طبيب از پي بيماري من، رنج مبر
ز آتش غيرت عشاق بترس اي زاهد
برق آه سحري مي جهد آن جا، مگذر
من افسرده دل و تاب تجلي، هيهات
چه کنم گر به يکي جان نخرم نيم نظر
به اميدي که براي تو بميرم روزي
هر شب انديشه ي ديگر کنم راي دگر
گفتمش عمر مني، خوش بگذر، گفت خموش
عمر هر چند که خوشتر گذرد، شيرين تر
کوه را چون دلت از سنگ کمرهاست ولي
درميان تو که مويي است، چه حاجت به کمر
به تمناي تو در ترک دو عالم نامي است
که از اين ترک نهد تاج سعادت بر سر
غزل (83)
[اي غبار آستانت ز آب حيوان، پاکتر
روضه ي جان پرورت از باغ رضوان، پاکتر
عقل روشن بين به سيماي تو [کردي] نسبتي
جوهري گر بودي از خورشيد رخشان، پاکتر
نطقم از وصف دهانت در شمايل، عاجز است
چون لب [و] دندان تو از در [و] مرجان، پاکتر
عصمت يحيي و حسن يوسف از آثار توست
دامنت پاک است [و] روي از ماه تابان، پاکتر
از ظهور آدم خاکي، سبب، نام تو بود
لاجرم گشت از ملايک خاک ايشان، پاکتر
چون صفاتت از دل پاکيزه سر بر مي زند
در ادا کردن، زبان ما ز الحان، پاکتر
کيست نامي؟ تا بدين آسودگي نامت برد
جان پاکانت فدا اي صد ره از جان، پاکتر]
غزل (84)
[سينه ريشان بلاکش را نمي سازد حضور
جان به لب نزديک شد، بگذار تا ميرم ز دور
حالتي دارم که نتوانم ز حيرت دم زنم
باغمي فاش و دلي عاشق نمي باشد غيور
باش با ما گرچه مشتاقيم سوزان، کم نشين
تا نفير دردمندان در دلت نارد نفور
من گه نظاره بر رخساره ي همچون تويي
نيستم لايق، ولي عاشق نمي باشد صبور
يار من الا به غم خوردن نگردي جان من
گر ز ذوق غم بميرم، باشدم جاي سرور
هم به بوي توست اگر در باغ رضوان باشدم
دست در دامان غلمان، چنگ در گيسوي حور
عالمي در جلوه، الا بي تماشاي رخت
گو چراغ چشم نامي تيره شو مغرور نور]
غزل (85)
تو حبيبي و حريم حرمت، عالم نور
رخ پاکت، نظر لطف خدا را منظور
نفست نفحه ي روح و دهنت عين حيات
خبرت مايه ي شادي، سخنت عين سرور
[ز غبار قدمت رفعت “سقف المرفوع”
ز صفاي حرمت، حرمت “بيت المعمور”]
خبر صدق تو، در دفتر تورات و صحف
اثر نطق تو، در نغمه ي داوود و زبور
سر کويت به صفا، گلشن اصحاب وفا
حرم محترمت، جنت ارباب حضور
رقم لوح جمال تو، خط آيت حسن
صفت صفحه ي زيبايي تو، سوره ي طور
سبب “ما خلق الله” به خدا نور تو بود
که در اول به وجود آمد و آخر به ظهور
چه وجودي تو، خدايا که به بزم طلبت
نتوان کرد جدا لذت مست از مستور
شب و روزم به خيال تو يکي گشت و برفت
ز ميان واسطه ي عدت ايام و شهور
[من آلوده دل از وصل تو محروم نيم
چه غم ان کان رجائي بک والله غفور]
نه عجب گربه هواي طلب وصل رخت
گل شوق از گل نامي بدمد تا دم صور
غزل (86)
سر کويت به صفا مقصد اقصي شد و بس
نظرت مشهد انوار تجلي شد و بس
همگي مست الستيم ز جام تو، بلي
مي توحيد به ياد تو گوارا شد و بس
سخن از آينه ي لطف الهي مي رفت
به خدا، نور جمال تو، هويدا شد و بس
به کتف مهر نبوت به جبين نور لقا
چون تويي، ختم رسالت به تو زيبا شد و بس
طلب صورت معني ز کسي بايد کرد
که به جان عاشق آن روي دلارا شد و بس
هوس رايحه اي از دم جان پرور تو
غرض زندگي خضر و مسيحا شد و بس
سبب عزت آدم تو شدي در دو جهان
همه اسباب کمال از تو مهيا شد و بس
دل و جان در ره صاحب نظري باد فدا
که دو چشمش به تماشاي تو بينا شد و بس
دم پايان سخن جز به تو خاموش مباد
دل نامي که زبانش به تو گويا شد و بس
غزل (87)
نشان عزتم از نقش حرف نام تو بس
صفاي گوهرم از سلک انتظام تو بس
زيان و سود دو عالم چو در حساب آرند
بضاعتم صلوات تو و سلام تو بس
رحيق مشک ختا از زلال فيض کشم
گرم به کام رسد قطره اي ز جام تو بس
مرا نفس زدن از ذکر خاص و عام خطاست
سخن ز مرتبت خاص و لطف عام تو بس
تويي خلاصه ي کونين و کاينات، طفيل
خلاص عالميان را يک اهتمام تو بس
چو روز عدل سؤال از جواز فضل کنند
برات رحمت نامي، نشان به نام تو بس
غزل (88)
راحت جان من از شوق، تماشاي تو بس
نور بخش دلم، انديشه ي سيماي تو بس
مايه ي عمر من از حاصل بازار جهان
در ره سود و زيان، گرمي سوداي تو بس
سرمه ي ديده ي بينايي ملک و ملکوت
ذره اي از ته نعلين فلکساي تو بس
صبحدم باد صبا دم نزد از نافه ي چين
دهر خوشبوي شد از موي شب آساي تو بس
کس به تحقيق چو تو گوهر توحيد نسفت
خازن گنج معارف دل داناي تو بس
تا ببينند عيان، درج درو عقد لآل
سخني از لب ياقوت شکرخاي تو بس
تا معطر شود آفاق به انفاس شميم
نکهتي از گذر خاک کف پاي تو بس
لذت جامعه در سامعه ي انس و ملک
از سر بام “دني” صيت “اوادناي” تو بس
مي شنفت از شجري “اني انا الله” موسي
که خدا ديدن بي واسطه ياراي تو بس
قبله ي حاجت و محراب دعاگر طلبند
عارض و ابروي جان بخش دلاراي تو بس
ذات بي چون خداوند به انوار صفات
متجلي شده بر عين مصفاي تو بس
تو حبيبي و يقين بزم محبت جايت
که مقامات چنين منزل و مأواي تو بس
دم جان بخش و حيات ابد خضر و مسيح
به هواي نفس منطق گوياي تو بس
حب اولاد تو از بغض بري کرد مرا
که تبرا کنم از غير، تولاي تو بس
دم محشر که خلايق به پناهي گروند
دست اميد من و دامن اعطاي تو بس
روز بازار قيامت که بود عرض متاع
حاصل هر دو جهان، قيمت کالاي تو بس
گر کسي راست درين خانه ي غم خوشدلئي
شادمان مردن نامي، به تمناي تو بس
غزل (89)
چون من خون گرفته را دل به تو مايل است و بس
پيش تو مردنم هوا، نام تو بردنم، هوس
حسن خط است ز نقطه اي، خال مپوش زير خط
تنگ شکر گشاده را، راه مبند بر مگس
روي رقيب بر درت کور شدم که ننگرم
باغ بهشت عدن را، راهگذر خار و خس
رفت طبيب خسته کش، واي که از پيش مرا
هم نفسي است واپسين هم نظري است، باز پس
اين منگر که ناکسم، بين که خراب و بي کسم
در دو جهان تويي بسم، نيست مرا بجز تو کس
جان به لب و تو در نظر، سير چگونه بينمت
مهلت يک نظاره ام از اجل است ملتمس
[گر نه غباري از رهت، باد به کويم بوزد
با چو تو پاکدامني خاک مرا چه دسترس]
وه که گذشت کاروان، ماند به گوش ساربان
از ره بازماندگان نغمه ي ناله ي جرس
عاشق پاي بند خود، نامي دردمند بين
ماهي مانده بر زمين، بلبل مانده در قفس
غزل (90)
[من که بي نعت کمالت بر نمي آرم نفس
مونسم در هر دو عالم شوق سيماي تو بس
اي شده خلقت به اخلاق الهي متصف
چون صفات ايزدي ذات تو پاک است از دنس
گفته در خوانت به معجز، بره ي بريان، سخن
بوده در کف کريمت، کرم عاجز ملتمس
خاتم فقر تو را ملک سليمان در نگين
حالت نطق تو را روح مسيحا در نفس
لمععه ي نور رخت، آثار معراج لقاست
آتش “انس کليم” از وادي طور قبس
در حريم بارگاه قربت از تاب جلال
سوختي جبريل را پر، گر نماندي باز پس
رفعت “لولاک” و تعظيم “لعمرک” جاي توست
يا محمد دنيي و عقبي، طفيل توست و بس
در گناه از ناتواني تاب فريادم نماند
يا شفيع المذنبين! فريادرس، فريادرس
از پي شهد شهادت در رياض عزتت
مي کند پرواز، مرغ روح نامي از قفس]
غزل (91)
ز رأي و حکم تو هر کس که جست رأي خلاف
خورد ز دست قضا زخم تيغ سينه شکاف
چنين که گرز تو را تيغ تيز در جوف است
بيفکند سر گردن کشان به روز مصاف
عصا به چشم عدويت سنان نمايد و تير
چه حاجت است که شمشير برکشي ز غلاف
غزل (92)
[اي روح ساکنان فلک را درت مطاف
گرد حريم قدس تو جبريل در طواف
نقش حروف نام تو بر لوح کاينات
مقصود سر دايره ي نون، سطح کاف
تا در محبت تو دو عالم علم شوند
دادند بسط عشق به ترکيب شين و قاف
تا چشم غير، دامن پاک تو ننگرد
موجود شد وجود شريفت بريده ناف
خلق تو اصل خلقت و فرع تو کاينات
دينت، نشان رحمت و نامت خط معاف
ذات تو مصطفي و صفات تو مجتبي
پاي تو عرش سا شد و دست تو مه شکاف
در بارگاه صدق “رآني لقد رأي”
“اشهاد نور وجهک حقا”، بلا خلاف
از خوف “لا يخفف [و] جف القلم” مراست
دل خسته در جفاف و زبان بسته در خفاف (؟)
روي اميد تيره دلان را شفاعتت
از نور “يا عبادي لا خوف”، کرده صاف
يا مصطفي اتوب و اشکوا من الذنوب
لکن به فيض فضلک ارجو و لا اخاف
بوسند در اداي صفاتت زمين عجز
نامي و صد هزار چو نامي به اعتراف]
غزل (93)
اي با خطاب “فاتبعوني” حبيب حق
در معرفت به سر حقيقت تويي احق
مرآت ايزدي است جمالت که در صفا
روشن کند به حسن وفا وجه من عشق
در دعوي تو صدق “و ما ينطقش” گواست
هر که او بگوش جان شنود سر “قل صدق”
بر مقتضاي “علمني” شد وجود تو
عالم به سبق “علم آدم”، زهي سبق
يا مصطفي سئلتک حتي اجبتني
لم تبق في هواک حياتي سوي الرمق
حق است ديدن تو و من، مستحق آن
بگشا نقاب تا برسد حق به مستحق
چون عقد انبياست ز سلک تو با نظام
شد نعت نامي از پي نعت تو با نسق
غزل (94)
[اي صورت ظهور تو از نور ذات حق
والله انت اشرف من کل ما خلق
مشعل فروز صبح سعادت، جمال توست
که از عکس آن رسد به فلک، پرتو فلق
مشکل گشاي سر معاني، کلام توست
با منطق تو نيست بيان را، مجال دق
بي تاب ديدن رخت از چشم آسمان
هر شام خون چکيده به رخساره ي شفق
بر ياد مه شکافتن معجزات رواست
گر تيغ آفتاب زند، جيب صبح، شق
دستان هزار صوت، يکي عندليب اوست
تا خواند آيت گل سوري زهر ورق
نامي به صدهزار نوا در صفات توست
بالله هو افصح منه اذا نطق]
غزل (95)
باز شب شد که من از گريه به خون افتم و خاک
رو به راه تو و جان بر کف و خواهان هلاک
همنه شب سر به گريبان تحير تا روز
شنوم بوي دل سوخته از سينه ي چاک
تو به ره مي گذري فارغ و از بيم شرار
من به فرياد که فرياد من است آتشناک
تا به دامانت، غباري نرسانند خسان
خواهم از راه به خار مژه رفتن خاشاک
تو مرادم دهي از وصل [و] منم در دم مرگ
تو فسون مي دهي و زهر گذشت از ترياک
حيفم آيد چو تويي با همه کس همزانو
بکش از مردم آلوده نظر دامن پاک
مرد عشقي تو که مردي به جفا، اي نامي
در سر کوي وفا، خاک شدي طاب ثراک
غزل (96)
[اي سراپرده ي عزت زده بر اوج فلک
پرده داران حريم حرمت، فوج ملک
به صفا، نور صفايي به صفت، پرتو ذات
صفت از ذات به هر حال نباشد منفک
صاحب عين يقيني و يقينم به خدا
که ز نور تو توان ديد خدا را، بي شک
تا نشان “انا املح” شده پيدا ز رخت
وه چه شيرين شده در کام جهان، نام نمک
عالم سلطنت و ملکت فرماندهي ات
از ثري تا به ثريا ز سما تا به سمک
سکه بر نقد سعادت، زندت عدل خداي
که ز فضل تو رسد قلب دو عالم به محک
رقم نام تو برنامه ي نامي است چه باک؟
کند اصلاح [و] قبولش، بدش از ديوان حک]
غزل (97)
اي جبينت داده نور مهر انوار جمال
ذکر نامت مشعل بزم شبستان وصال
کرده رنگ عارضت گل در چمن غرق عرق
داده چين گيسويت مشک ختارا، انفعال
روز گيتي، خالي از يادت چو مي ماند، شب است
ورنه لماع است مهرت، روز و شب در ماه و سال
چون گذر دارند بر خاک درت هر صبح و شام
گاه مي بوسم صبا را دست، گه پاي شمال
[ساعتي در ساحت قربت نمي گنجد فلک
نيست خالي وقت تو از “لي مع الله” لايزال
طي نشد يک پايه از ايوان قصر رفعتت
طايران عرش، چنداني که بگشادند بال
آيت امر تو را “والله غالب” يک مقول
رايت نصر تو را، “انا فتحنا” يک مقال
در جمالت، لمعه ي نور تجلي يک مثل
وز کمالت، مژده ي “قل يا عبادي”، يک مثال
مستمع گوش ملايک تا تو بگشايي دهان
منتظر چشم خلايق تا تو بنمايي جمال
اي بهشت عاشقان ما بين قبر و منبرت
جان مشتاق مرا در روضه ي خود ده، مجال
روح نامي را به عالم يک تمنا بيش نيست
خاکروبي در حريمت يا حبيب ذوالجلال
غزل (98)
[اي غبار خاک نعلين تو، نور چشم دل
رفعت شأن تو بالا برده کار آب و گل
با وجود قدو رخسارت چه جاي سرو [و] گل
گل بريزد، سرو با قدت نباشد معتدل
عارضت را گر کنم نسبت به قرص آفتاب
باشم از روي تو تا روز قيامت منفعل
من به بويي زنده ام از طيب جعد گيسويت
شد مگر سر رشته ي عمرم به مويت متصل؟
گر کشند اول مرا، آن گه به کويت، جا دهند
بر درت راهم مبادا، گر نسازم خون بحل
يا رسول الله بس حيرانم اندر کار خود
کس مبادا از گناه بيم رسوايي خجل
شمع مهرت شد فروزان، لمعه زد بر خاکيان
نور عرفان گشت از آن، بر جان نامي مشتعل]
غزل (99)
[هزار شکر که دلشادم از خدا و رسول
نه نااميد ز خالق، نه از رسول، ملول
هزار شکر که چون ملتجي شدم به خدا
دعاي بنده شد از عزت رسول، قبول
علاج غير چو سودي نداد در مرضم
شدم به عاقبت از لطف ايزدي مأمول
چو من به کثرت عصيان خويش معترفم
به جاي عدمعاصيت، الحديث يطول
مکن به دامن آلودگان دامن طعن
ندم، مزيل گناه است [و] آب ديده، غسول
سزد که دم زند از عجز خود، بني آدم
که هم عجول و جزوع است و هم ظلوم و جهول
ز حضرت تو خدايا مرا تمنايي است
به ذات پاک محمد، به حق زوج بتول
که از کرامت فضل تو، بنده نامي را
در اين جهان بنمايي ره شهود [و] وصول]
غزل (100)
اي صفاي عارضت سرسبزي خان خليل
يوسف مصر از جمالت صاحب حسن جميل
مسکن سکان خاک آستانت، باغ عدن
شربت لب تشنگان جام وصلت، سلسبيل
در رسالت نور تعظيمت، هدايت را نشان
در طريقت قايد شرعت، حقيقت را دليل
خوانده اعجاز مبين از صفحه ي دين تو بس
خطبه ي ديباچه ي “انا هديناه السبيل”
کفت از بحر عطا، گاه شفاعت، روز حشر
جرم حوا را ضمان، عصيان آدم را، کفيل
از نبي السيف تا تيغ تو، دم زد در جهان
شد به ميدان شهادت، جان مشتاقان، قتيل
هر زبان در هر دهان تا روز محشر مي کند
از پي آثار تعظيم تو چندين قال و قيل
کو غباري؟ يا کجا خاري مغيلان از رهت؟
تا به جاي کحل بينش، در کشم در ديده ميل
جمله بيماريم و لطفت درد عصيان را دواست
يا محمد از طبيب آخر، شفا يابد عليل؟
تا نفس باقي است نطقم در اداي نعت توست
نامي از ياد کريمي چون تو، کي گردد بخيل
غزل (101)
يا من هو الرسول علي السائر الانام
صلوا عليک کل نبي، مع السلام
اي صورتت به معني “والليل والضحي”
نور جمال صبح و فروغ سواد شام
گربد، نشان نام تو کردي ظهور نور
کي بودي از وجود دو عالم، نشان و نام؟
خوانده قضا کلام تو را، احسن القصص
گفته قدر حديث تو را، افصح الکلام
مخصوص توست خطبه ي “والله يعصمک”
اي قسمت ازتو، بخشش بیحد به خاص و عام
بگذشته قدر پايه ي ايوان رفعتت
از نه رواق منظر اين طاق سبز فام
گر نور عارض تو نبودي، تماتر
يک معجزت، دو نيم نکردي مه تمام
فيض “يحبهم و يحبون” مر تو راست
با قربت “دني فتدلي”، زهي مقام
با ياد روح بخش تو تا باشدم نفس
عمري به ذوق مي گذرانم، علي الدوام
هر شب ز عطر رايحه ي نعت حضرتت
مشکين کنند ملايک هفت آسمان، مشام
گويم صفات ذات تو والله کل حين
في اليل والنهار الي ساعه القيام
از تربتم شمامه ي عطر تو بر دمد
“ان کان في التراب رميما من العظام”
چون افتتاح نامه ي نامي به نام توست
يا مصطفي به نام تو بادش هم، اختتام
غزل (103)
[سر رشته ي اميد ز غير تو گسستم
با ياد تو پيوستم و از حادثه، جستم
برخاستم اول ز سر فکر خود و غير
چون حاصل کونين تويي، با تو نشستم
من دولت فقرت به غناکي دهم از دست؟
با همت عالي نسزد، پايه ي پستم
صدقم به اجابت دم لبيک و بلي زد
بل تازه شد از دعوت تو، عهد الستم
توفيق، مدد کرده به بازوي انابت
چون توبه درستان، بت عصيان، بشکستم
الحق چه شبي بود که در خواب، جمالت
مي ديدم و در نور خدا، مي نگرستم
ديري است که از ذوق خود و شوق تمنا
بيدار و در خوابم و هشيارم و مستم
چون باز گشادم نظر و روي تو ديدم
دل، در شکن طره ي گيسوي تو، بستم
جا ده به حريم خودت آخر، که چو نامي
در راه تو مرغ قفس و ماهي شستم]
غزل (104)
[دو روزه که به قيد حيات در بندم
بريده ام ز جهاني، که با تو پيوندم
مرا از آن چه که گويند اهل ناموسم
در اين سلوک که ديوانه يا خردمندم
اميد و بيم فرو گيرم و شبانه در آز
سحر چو شد، نفسي گريم و دمي خندم
رياض عزت من، وصف ذات حضرت توست
مرا سزاست که دل در شمايلت بندم
خوشم که باز کشيدم از اين و آن، دامن
به ياري تو، دل از يار و دوست بر کندم
عيار نفس کند سر باطنم، ظاهر
چو من ز صبر [و] قناعت، به فقر خرسندم
نشان نام مجو، تاز ننگ بد، برهي
کجاست نامي اگر بشنود يکي پندم]
غزل (105)
به يک کرشمه ي ساي چنين ز دست شدم
نديده ساغر و مي ناچشيده، مست شدم
تو سر سابقه از شيخ هوشيار مپرس
که من ز روز ازل، رند و مي پرست شدم
نکرده جلوه در اعيان، بجز ظهور کمال
اگر به حسب مظاهر، بلند و پست شدم
مراست بال فرو هشته در نشيمن انس
نه مرغ دانه و دامم، که پاي بست شدم
به پاي عجز سپردم طريق راهروان
کنون به وادي حيرت، پي نشست شدم
عدم کجاست؟ بگو غير را وجودي نيست
چو هست و نيست يکي شد، ز نيست، هست شدم
ز من رموز معارف سؤال کن نامي
که در جواب بلي، واقف از الست شدم
غزل (106)
[اي روح جهان از قدمت، تازه و خرم
مولود شريفت، سبب خلقت آدم
يک شعله ز انوار تو در [صورت] حوا
يک لمعه ز رخسار تو در ديده ي آدم
خوانده صفت عزت تو موسي عمران
داده خبر از مقدم تو عيسي مريم
در صفحه ي ديباچه ي “ما کان محمد”
انگشت تو بر ختم رسالت، زده خاتم
من عاجزم از کنه کمال تو کماهي
اي نور وجود تو به ايجاد، مقدم
شام [و] سحر از کوي تو هر گرد که برخاست
آرايش دنيا شد و پيرايه ي دين هم
چون سر خدا را به امانت تو اميني
جبريل نشد در حرم خاص تو، محرم
ميرد ز خدا بي خبر از عالم توحيد
آن که او نکند نام تو با نام خدا، ضم
در عالم قسمت، چو تويي رحمت کونين
ذات تو مقسم شد و ذرات مقسم
تا گوشه ي محراب دعا رو بنمودي
در راه تو شد پشت فلک، چون مه نوخم
تا يک گره از گيسوي مشکين بگشادي
آفاق معطر شد و اخلاق مشمم
گر هر نفسي روي تو صد بار ببينم
شوقم به جمالت نشود يک سر مو، کم
الطاف خطاپوش تو و زلت نامي
چون بحر ميحط است، نم قطره ي شبنم]
غزل (107)
ببست راه نفس ناله ي گلو گيرم
کنون که دم نتوان زد، خموش مي ميرم
تو در کرشمه و من منتظر، بگو سخني
که لال گشت ز حيرت، زبان تقريرم
درخت عمر شود بارور ز باغ اميد
چو شاخ نو بر اگر قامتت به بر گيرم
خيال در تو رسيدن کجا و من ز کجا
که بار عشق تو بشکست پشت تدبيرم
وصال چون تو گلي نوجوان و من، هيهات
فريب مي دهد افسون عالم پيرم
بدين گنه که بمردم چرا ز لذت وصل
اجل حواله به هجر تو کرد، تقديرم
حديث گيسوي ليلي که مي کند تکرار؟
که بسته کرد چو مجنون به بند زنجيرم
کجاست وادي گم گشتگان؟ بگو نامي
که بوي پيرهن آيد ز باد شبگيرم
غزل (108)
نفسي بي تو نخواهم که برآيد نفسم
صفت نام خوشت مونس جاويد، بسم
بودم عيش ابد، حاصل ده روزه ي عمر
به اميدي که شود صرف هوايت، نفسم
خوشم از دست تمسک، به جناب توزدن
گرچه تا حشر به دامان جلالت، نرسم
من که و حالت جان بازي خاصان درت؟
شرم بادم که در اين راه، کم از خار و خسم
منم و لاف غلامي ز قبول تو، بسم
که بدين هيچ کسي رد نکند، هيچ کسم
نتوانم که کنم گرد حريمت پرواز
که چو مرغان گرفتار، اسير قفسم
لايق پيشگه قرب نيم، ليک ز لطف
تو به فريادرسي، در نفس باز پسم
منم آلوده چو نامي به گنه، ليک چه باک
کند آخر، صفت ذات تو، پاک از دنسم
غزل (109)
خواهم که به جان کشته ي پيکان تو باشم
تا روز جزا دست به دامان تو باشم
شايد که کنم حاصلي از عمرو جواني
روزي که توزان من و من زان تو باشم
در صحن چمن تا نشود کاسه ي سرخاک
من لقمه کش خوان گدايان تو باشم
چون هر که مرا هست تويي، جز تو کسم نيست
با هر چه مرا هست به فرمان تو باشم
داني به چه خواهش ز خدا مي طلبم عمر؟
خواهم ز خدا عمر که خواهان تو باشم
بشکفت اگر از خار طلب بشکفدم گل
گر من به نوا بلبل دستان تو باشم
صوتي دگرم ياد ده از گفته ي نامي
تا مرغ نو آموز خوش الحان تو باشم
غزل (110)
تا چند ز غم گريه و نالان تو باشم
يک ره به نشاط دل شادان تو باشم
تا کي چو کمان گوشه زمن گيري و چون تير
از تيز پري، در پي پيکان تو باشم
دورم مکن از خوان وفا همچو رقيبان
تا من سگ فربه شده ي نان تو باشم
[امروز مرا بر سر پيمان بکش اي دوست
تا سر برود، بر سر پيمان تو باشم]
گفتم به خدا زآن توام، گفت عجب نيست
اين طرفه حديثي است که من ز آن تو باشم
مپسند که شبها من بيچاره ي بد روز
در حسرت فرياد خدا خوان تو باشم
چون سرو به گشت چمن آ، تا من حيران
در نازش بالاي خرامان تو باشم
از خوان قضا، خون جگر، روزي من شد
روزي که به غمخانه اي، ميهمان تو باشم
خواهم که به کوي تو شوم خاک، چو نامي
تا سرمه ي کوري رقيبان تو، باشم
غزل (111)
[تا چند بار محنت دوران کشد سرم
کو همتي که از سر کونين بگذرم؟
خاشاک [و] خار و گلخن ادبار گو بسوز
تا از رياض گلشن اقبال بر خورم
تا کي به اين و آن نگرم بي خبر ز خويش
مدح يکي گذارم و نام يکي برم
زيبد که بنده را به خدا آشنا کند
آن بنده اي که گفت خدا را، پيمبرم
صلوا علي الرسول [الهي] و عبده
بي ياد او، حيات خود از عمر نشمرم
گو در جوار خويش رهم ده که از نشاط
سر در جوار روضه نهم، روح بسپرم
نور خدا معاينه بر تن عيان شود
گر ديدن جمال تو گردد ميسرم
بر خاک درگهت چو بمالم رخ نياز
بر اوج آسمان رسد از منزلت سرم
رشک است بر بلال محمد ز خدمتم
ضبط است بر غلامي حيدر ز قنبرم
تا در شمايل تو، چو نامي نظر کنم
پيوسته روي موي تو بادا برابرم]
غزل (112)
تا کي از بيم کسان ناله ي ترسنده کشم
دست آغشته به خون بر دل لرزيده کشم
ناله ي بلبل و ناز چمن و محنت خار
زان گل تازه ي بشکفته ي ناچيده کشم
به نسيمي شوم از بوي وي آشفته دماغ
هر سحرگاه که آه از دل شوريده کشم
سر خوشم کرد خيال لب ساقي در دور
مستيم فاش شد اين باده چه پوشيده کشم
خاري از راه سگانش به من آريد شبي
تا به جاي مژه در چشم بلا ديده کشم
به هواي قدمش روي زمين روبم باز
خاک هر رهگذري بويم و بر ديده کشم
کشته ي زخم تو را سر به گريبان تا چند
دامن جامه ي چاک از سر ببريده کشم
گفت نامي که تو بد مهري و من نشنيدم
اين همه خواري از آن گفته ي نشنيده کشم
غزل (113)
اي در ره مهر تو مرا پاي ز سرگم
در دامن جود تو مرا دست تظلم
تا غمزه ات از خوردن خون، گشت سيه دل
زد چشم تو در خانه خرابي، ره مردم
خلقي به تمناي تماشاي تو مردند
در روي کست باز نشد، چشم ترحم
بخرام به يک جلوه و صد عشوه، که در حسن
تو صاحب نازي، ز تو زيباست تنعم
اي نوگل از افسانه ي من، روي مگردان
خاموش مکن بلبل خود را ز ترنم
بنما دهن و لب بگشا جان من، آخر
تا زنده کني مرده دلان را به تبسم
خال از طرف زلف تو تارخ ننمايد
سر رشته ي نامي به نشاني نشود گم
غزل (114)
اي برکشيده در حرم کبريا علم
بر اوج فرق فوج ملايک زده قدم
طوف حريم قدس تو جايي است مفتخر
سعي طواف کوي تو، بابي است ملتزم
ارواح طاير فلکت زاير حريم
اعيان ساير ملکت، ناظر حرم
“لولاک” در صفات کمال تو، يک خطاب
قدر “لعمرک” از پي جاه تو يک قسم
بي نقش حرف نام تو در گردش قضا
بر صفحه ي کمال رسالت نشد، رقم
بي نقطه ي مدار دو عالم که نور توست
پرگار کن به مرکز هستي نزد قدم
فيضي ز مهر توست که در بزم کاينات
روشن کند چراغ دل و ديده ي امم
جانم فداي نام تو که از نور عزتت
هم مروه با صفا شد و هم کعبه محترم
در وادي اميد نداريم همدمي
جز ناله ي شبانگه و فرياد صبحدم
صرف هواي شوق تو بادا حيات ما
که اين يک دو روز عمر عزيز است و مغتنم
يا مصطفي درود تو مفتاح رحمت است
ماييم و تحفه ي صلوات تو، دم به دم
نامي که نااميد مباد از شفاعتت
در کش فرو به زلت او دامن کرم
غزل (115)
بي نون نعت ذات تو در گردش قلم
کلک قدر بياض قضا را نزد قدم
گردي که خاست از ته نعلين عرش سات
پيرايه ي صفا شد و آرايش حرم
تا از رياض لطف تو دارد شمامه اي
جان بخش مي دمد نفس باد صبحدم
ذات تو را صفات خدا داده پرورش
تا سيد عرب شد و پيغمبر عجم
راندي به بزمگاه سعادت براق قرب
تا دادت آسمان چو زمين، بوسه بر قدم
زيباست بر تو خلعت سلطاني دو کون
يا اشرف الخلايق يا هادي الامم
در حضرت تو رأي بد انديش ره نيافت
با علم مصطفي چه کند جهل بوالحکم
دست قضا عدوي تو را چشم کرده باز
تا سرمه ي عمي کشدش ميل “قد ظلم”
قدر تو را سزاست که در مسند جلال
برتر کشد ز کنگره ي کبريا علم
ملاح رحمتت کشيدم ز زورق وجود
روزي که موج قهر زند، قلزم عدم
چون نامي آن که قايل نعت محمدي است
روز شفاعتش ز گناه گران چه غم
غزل (116)
ز بس که دم نزدم، جان من، بسوخت تنم
دمي بگريم و آبي بر آتشي بزنم
به ياد زلف و رخت، روز و شب چو آه کشم
فروزد آتش و دودي برآيد از دهنم
اگر به پرسشم آيد اج به داروي مرگ
کند معالجه ي درد بي تو زيستنم
نفس نفس به حديث تو مرده زنده شود
سخن بگو که مسيحا تويي و مرده منم
مرا به ياد تو جان کندن است حاصل عمر
زمان دادن جان، از تو دل چگونه کنم
بکش به خاک مرا، تن برهنه، خون آلود
که [گر] به تيغ تو مردم، شهيد بي کفنم
حديث نامي من ذکر عارض و لب توست
سزد که شعله زند آتش تو از سخنم
غزل (117)
با تو همچون صبح مهر از روشني دم مي زنم
گو بشو چون شام هجران، تيره روز روشنم
تار گيسويت رگ جان است، از او نتوان بريد
گربه هر مويي سري خواهي بريدن از تنم
من به تيغت ميرم و خلقي به حسرت باش تو
خون چندين بي گناه از دست تو بر گردنم
بر سر و چشمم نشين، گه جلوه، گاهي، عشوه کن
منظر خورشيد رخشان ساز، بام و روزنم
تا نهم بر خاک آسايش سر تسکين، شبي
چون سگان پاسبان، بر آستان ده، مسکنم
لاشه ام ناشسته، خون آلود در خاک افکنيد
من شهيدم بي کفن سازيد جا در مدفنم
آه نامي کرد گل ريز خزان بر نوبهار
بشنويد اي عندليبان، قصه ي ناليدنم
غزل (118)
لعل جان بخشت چنين شيرين و من در مردنم
تا کي آخر زين ترش رويي به تلخي کشتنم
ديده غرق اشک و تيغت در دم خون ريختن
در گذشت آب از سر و من دست و پايي مي زنم
تا مگر در دامن خود، سايه وارم ره دهي
خويش را خواهم که در پاي تو بر خاک افکنم
در شگفتم با وجود مهرت از هستي خويش
که اين خيال توست يا خود جان شيرين در تنم
دل شد از فکر ميانت بي نشان، چون تن ز جان
نيست اکنون جز خيالي هيچ در پيراهنم
کار پاکان است در پاکيزه رخساران، نظر
اي سرشک، آخر چرا آلوده کردي دامنم
کوکب اقبال نامي را چه مي پرسي نشان
آه آه از طالع بد رام و بخت توسنم
غزل (119)
شد دلم تاريک، بنشين در دو چشم روشنم
مردمي کن، جلوه ده خورشيد را از روزنم
آتشين آهم ز سوزاخ جگر دم زد چو ني
شعله ي سوز درون بنمود دود روزنم
با فروغ چهره روشن کن شبي پروانه را
حال دلسوزي شمع و حالت جان کندنم
دامنم چاک است و تن پر خاک و در جان داغ مهر
آتش دل شعله زد چون لاله در پيراهنم
گر ز تيغ چون تو خونريزي کسي جويد قصاص
کشته اي که او را ديت نبود در آن عالم، منم
سوخت خاشاک وجودم ز آتش سوداي تو
ني عجب گر بودي عود آيد ز دود گلخنم
گفته ي نامي نشان مردن و ناکامي است
سوگواري گو بياموزيد ز صوت و شيونم
غزل (120)
بر درت گر بگسلد سر رشته ي جان از تنم
گرد ديوارت چو تار عنکبوتي مي تنم
من به شادي ميرم و در غم جهاني، گو رقيب
تا ببيند در کفت تيغ و کفن در گردنم
گر فشاندي آستين ز آلوده داماني چو من
پاکي تن مي نمايي جان من، از دامنم
گفته اي بوسي ز لب بستان و دل بر کن زمن
نايدم از دل ولي تا گفته اي جان مي کنم
شب در آغوشم تو بودي، تن به خواب و مست ناز
بوي جان مي آيد امروز، اينک از پيراهنم
تافتد بر خط ادبار رقيبت، قرعه اي
با وجود بخت بي اقبال، فالي مي زنم
شعر نامي بين که با ياد رخت، شد داستان
ساخت در دستان سرايي، عندليب گلشنم
غزل (121)
چون نيست مجالم که دمي با تو نشينم
يک ره بگذر تا رخت از دور ببينم
زينسان که تو بگزيده ي خلقان جهاني
اين ناکسيم بس، که کسي بر تو گزينم
حال من و تو، حالت پروانه و شمع است
تا سر بودم گرد تو از پا ننشينم
در تابش خور، گرچه مه نو نتوان ديد
بنشين که من ابروي تو، در روي تو ببينم
پيشانيم آزرده کن از سنگ رقيبان
تا داغ سگان تو بود، مهر جبينم
من بيخودم از درد و تويي مست مي ناز
تو غافل و من در نفس باز پسينم
در کوي تو از بستر گلزار ارم، به
خاري که به پهلو خلد از خاک زمينم
من بنده ي خوبان شدم اي قوم خدا را
ناکشته بسوزيد به اين مذهب و دينم
کارم که چو نامي است فرو بسته به مويي
هرگز نگشايد گره از نافه ي چينم
غزل (122)
اي دليل عاجزان بر ساحل اميد و بيم
بي شفاعت عالمي در حالت “اني سقيم”
سوره اي از مصحف قدرت، “کتاب المستبين”
آيتي از منهج شرعت، “صراط المستقيم”
مژده ات خاص است الحق، در “يحب المحسنين”
رحمت عام است و “والله ذوالفضل العظيم”
صفه ي قدر تو با عرش شرف، عرش برين
گوهر بحر تو، بي جوف صدف در يتيم
نور نعتت در بيان سوره ي “نون والقلم”
شأن خلقت، در نزول آيه ي “خلق عظيم”
ذات جان بخش خطاپوش جهان آراي توست
لايق تاج کرامت، صاحب کف کريم
تا شود مشکين دماغ جان خلق کاينات
کو نسيمي از تراب مرقد عنبر شميم؟
يا محمد رحمتي فرما که عالم را بسوخت
ذکر “غساق حميم” و فکر زندان جحيم
در دو عالم چون شفاعت، قسمت مخصوص تواست
لاجرم خاص تو شد، خاصيت لطف عميم
نامي خود را ز فرط لطف يزداني بخواه
مسکن از فردوس اعلا، لذت از ناز نعيم
غزل (123)
وه که شکست بار غم قوت بردباريم
آه که ريخت آبرو، آتش بي قراريم
واي که مي کشد مرا انده بي تو زيستن
رخ بنما و زنده کن، در دم جان سپاريم
[عمر روان من تويي، رفته ز بر مراد من
بخت جوان من تويي، ليک نکرده ياريم]
تا دم واپسين نفس، ياد تو باد مونسم
در همه عمر يک نفس گرچه تو ياد ناريم
قاتل بي دلان تويي، حق جفات، جان من
تيغ بران و فاش کن، مردن و حق گزايم
گور شهيد خويش را خاک به خون، سرشته کن
تا به نشان کني گذر بر من و خاکساريم
زهر چشيده را همي، کارگذشت از اين و آن
رحم کن اي جوان که من خسته ي زخم کاريم
ميرم و روز ماتمم زنده دلان عشق را
مويه ي عاشقانه بس، مايه ي سوگواريم
نامي خويش خوان مرا، از در خود مران مرا
خوانده ي عزت توام دور مکن به خواريم
غزل (124)
[امشب چو گل ز باغ صفا مي دمد نسيم
يا بازگشت هشت در از روضه نعيم
يا گوهر ثناست که کروبيان عرش
کردند بس نثار صفاتت، در يتيم
يا از زمين يثرب و بطحا، شمامه اي
شد منتشر که کون و مکان پر شد از شميم
يا عکس پرتوي است که از نور مصطفي
جان در دميد در بدن مرده ي رميم
اي صاحب شفاعت و تسنيم و سلسبيل
لطفت عميم و خلق عظيم و کفت کريم
بر مقتضاي سر “لقد جائکم رسول”
گاهي رئوف خوانده خدايت، گهي رحيم
از نهي “لا تخف”، دم لطف تو، در کلام
از امر “فاستقم”، ره دين تو، مستقيم
تحرير شوقت ار بکنم ور دهم، سزاست
دل چون مداد، تيره دل و چون قلم، دو نيم
کو گردي از حريم تو تا باد مشک بيز
بر فرق کاينات نهد منتي عظيم؟
چون عين نقد بود دو عالم تويي و بس
سوداي توست مايه ي اميد و اصل بيم
يا مصطفي ز غم برهانم که سوختم
از تاب نقد ناسره [و] قلب ناسليم
نامي اگرچه نامه به عصيان سياه کرد
بخشش به يمن نام تو مي خواهد از کريم]
غزل (125)
[بيا تا يک زمان با هم بگرييم
به چشم غم درين ماتم، بگرييم
ز ما يک تن که ارزيدي دو صد جان
برفت، از رفتنش، محکم بگرييم
بهار ما ز بي آبي خزان شد
چو ابر از ديده ي پر نم، بگرييم
گهي از درد بي درمان بناليم
گهي بر ريش بي مرهم، بگرييم
کشيد آن محرم از نامحرمان دست
بر او نامحرم و محرم، بگرييم
کجا رفت آن که خواندي دوستان را
که اين بشنيد تا يک دم بگرييم
بريد از يار و خوش پيوست با دوست
سزد که از اين فرح، بي غم، بگرييم
ز خاک تربتش گلها برويد
گهي بر سبزه چون شبنم، بگرييم
به صدق “کل شيئي هالک”، اولي است
که بر خود بلکه بر عالم، بگرييم
دريغا يک تن از مادر نزادي
به حوا بلکه بر آدم، بگرييم
اگر در يثرب و بطحا بموييم
اگر در مروه و زمزم، بگرييم
يقين آن رفته ي ما باز نايد
مگر صبري کنيم و کم، بگرييم]
غزل (126)
[اي صورت تأخير تو را معني تقديم
کونين ز بحر کرمت يافته تعظيم
گر بوالبشر از کنه کمالت نزدي دم
در “علم آدم” نشدي قابل تعظيم
از نور تو آراست خدا، چهره ي يوسف
از بوي تو بشکفت گل از نار براهيم
“للناس بشيرا و نذيرا” صفت توست
مشعر شده از نام تو مد، بر سر حاميم
مشاطه ي لطف ازل از روي ملاحت
در شأن تو خواند آيت “في احسن تقويم”
در خطبه ي دين تو “لقد جائکم الحق”
بر نقد رسالت زندت سکه ي تعظيم
در نعت تو بي واسطه ي لطف الهي
حاصل نشود مدرکه از قوت تفهيم
با وعده ي فرداي تو در روز قيامت
امروز اميدم نگذارد که کنم، بيم
در صبح قيامت مگر از روضه ي لطفت
رضوان چو نسيم آوردم مژده ي تسنيم
نامي نتواند سخن از حد صفاتت
گفتن که به ذات تو شد از مسأله تسليم]
غزل (127)
[گرم به هر سر مويي بود هزار زبان
کنم به نعت حبيب خدا، گشاده زبان
دمي به ذوق در آيم حديث شوق کنم
پر از صفات محمد کنم زمين و زمان
اگر نه آب درودش نشاند آتش من
ز تاب شوق بسوزد مرا، تب حرمان
که رامدار عروج است بر مدراج قرب
تو را رسد که کني طي، حجاب کون [و] مکان
خوشم که در سر ديوان عدل، فضل مرا
برات عدل به نام تو کرده اند نشان
وسيله ام به خدا جز کمال ذات تو نيست
که نظم بنده نيابد به نعت تو نقصان
در آرزوي تو زيبد که جان دهد نامي
بود که با تو کند عيش در نعيم جنان]
غزل (128)
تو را که شوق تمام است برگشاي زبان
به گرد دايره ي دف نکو خطي است، بخوان
رخ از تپانچه متاب اي پسر که مطرب دهر
به ضرب حادثه کس را چو دف نداد، امان
چنين که بر کف مطرب دف است و ساز طرب
چرا تپانچه به رويش زنند پير و جوان
دلت به ساز و نوايش خوش است فکري کن
که ني چراست ز سوراخ سينه در افغان
زنند دم به دم انگشتها به ديده ي وي
اگرچه هر نفسش مي نهند لب به دهان
خميده قامت چنگ از خيال سوزش عود
شدش گسسته به مضراب تار، دشنه ي جان
بهوش باش که اين حالت، آلت طرب است
بساز با غم و بگذر چو نامي از دوران
غزل (129)
[زهي خيال رخت، نور بخش ديده ي جان
رسيده صيت جمال از ملاحتت به نشان
ظهور نور تو در عالم شهادت [و] غيب
تجليات جلال و جمال، کرده عيان
ز يمن نام تو حاجات ممکنات رواست
زبان به ياد تو در کام کاينات، روان
دل تو مخزن گنج امانت است الحق
که هم امان زميني و هم امين زمان
دهانت از لب آب حيات داده خبر
به حکم “انطقنا الله” تويي گشاده زبان
عروج روح تو بر آسمان، زهي عزت
مکان قرب تو در لامکان، زهي امکان
دم از سؤال و جواب الست بايد زد
اگر به صدق حديث تو آورند ايمان
تويي طبيب که داني علاج درد گناه
شفاعت مرض قلب را کني درمان
محمد سبب الکون نعته لولاک
مکرم حسن الخلق ذکره القرآن؟
غرض ز اول و آخر تويي که مولودت
گشوده چهره ي اصل موالدات جهان
به سر فاتحه، نور تو، مصدر الاشيا
به حسن خاتمه، دين تو، ناسخ الاديان
شبي چنين که ملايک شمايمت شنوند
رسد به گوش جهان هم دا و هم بويان
سخن به نام تو اي خاتم رسل، ختم است
که هم به خير شود ختم، کار پير و جوان
چه نسبت است به نام تو، بنده نامي را
يکي غلام غلام بلال خويشم خوان]
غزل (130)
تو حبيبي و رخت منظر صاحب نظران
به تماشاي جمالت همه عالم، نگران
نشدي نور تو گر نقطه ي پرگار قضا
طبقا عن طبق از چرخ که ديدي، دوران؟
خبرت، شاهد صدق و حرمت، مشهد انس
نظرت، نور چراغ دل صاحب نظران
صفت حسن تو پيش گل و بلبل خواندند
آن يکي نعره زنان گشت و يکي جامه دران
به هواي خبر عالم فيضت، شب و روز
ملک از کنگره ي عرش بدي در طيران
به اميدي که به خاک قدمت روي نهند
همه کس باديه پيما و بيابان سپران
چه غم ار در ره بي حاصليم عمر گذشت
چو تويي حاصل نامي ز جهان گذران
غزل (131)
تو هستي خويش آدم، در “ظلمنا”، طالب غفران
تو را زيبد که در محشر درآيي، امتي گويان
تو اصل خلق انساني و موجودات، فرع تو
ز علمت شد عيان، سر بيان “علم القرآن”
به امر “جاهد الکفار” تيغ رعب چون راندي
لسان وحي شد در نصرتت، “انا فتحنا” خوان
تو را حق “فترضي ترجمان سوف يعطيک” است
شوي روز شفاعت راضي از عفو گنهکاران
تويي خيرالرسل يا مصطفي جز تو که را يارد
که بنهد تاج “کنتم خير امه”، بر سر انسان
در آيند امتت در روضه ي فردوس از عزت
صلاي خاص “طبتم فادخلواها”، در دهد رضوان
اگر بر فرق عاصي ابر لطفت افکند سايه
کند “لا تقنطوا” از ابر رحمت، مغفرت باران
صلات الليل [و] صوم اليوم را، ذکر تو مي بايد
که روز حشر در ميزان در آرد قوت رحمان
ز فيض عام و فضل نام خود درياب نامي را
که از “لا تحزن” او شاد است و در “لا تفرح” او گريان
غزل (132)
اي دل پاکيزه ات واقف ز سر “کن فکان”
بوده در اسرار قرب از “لي مع الله” نکته دان
روشن از نور جمالت ديده ي انس و ملک
خک نعلين بلالت، تاج فرق فرقدان
اي براقت کرده طي هفت آسمان در يک قدم
مقصد سيرت، شب اسري، فراز لا مکان
دشمنت را لشکر “واغلظ عليهم” در کمين
“قاب قوسين” تو را سهم سعادت در کمان
بر بساط قربتت پيک فلک، روح الامين
در هواي خدمتت خط ملک، خط امان
با کمال رفعتت، روي عبادت بر زمين
وز علو همتت، پشت سعادت بر جهان
بوده در چابک سواري بر بساط عزتت
پاي صورت در رکاب و دست معني در عنان
تابش انوار رخسارت به فيض لم يزل
کرده خورشيد “دني” از برج “او ادني” عيان
نطق شيرينت به صدق “ثم اوحينااليک”
کرده از درس “فاوحي” سر “ما اوحي” بيان
خوانده قدرت، خطبه ي “لولاک” بر خلق دو کون
گشته مهرت، مشعل افروز زمين و آسمان
رحمت عالم محمد، صاحب دنيي و دين
مصطفي ختم رسالت، سرور پيغمبران
چون برات فضل در ديوان محشر مهر توست
مهر نامت بس بود طغراي نامي را نشان
غزل (133)
زهي پيرايه ي خلق عظيمت در صفت قرآن
زهي توقيع منشور جلالت سوره ي سبحان
رسول امي و عالم به علم اول و آخر
نخوانده حرف و عرفان کرده تعليم کتب خوانان
گهي خوانده به امر “قم فانذر” در وعيد، آيت
گهي از درج وعدش، گوهر “فاستبشروا” ريزان
تعالي الله سبحانه خدا را مي سزد الحق
که نور دعوتش لامع کند بر عين انس و جان
طيفل اوست در فطرت، وجود عالم و آدم
بدين معني درين حجت مرا “لولاک” بس برهان
خدا را اي صبا يک روز جعد موي پرچينش
گره بگشاي [و] لختي مشک تر بر کاينات افشان
[سليمان، ملک کون از رب امت کرده استدعا
بگفت “الفقر فخري” مصطفي، سلطان درويشان]
[ز جوع اختياري سنگ بستي بر شکم، گرچه
به خوان جود او کردند موجودات را مهمان]
[محمد از خدا درخواست با مسکين شدن الحق
زهي منت که مسکينان امت راست از منان]
[به صورت احسن الخلق [و] عظيم الخلق در معنا
صفات ذات حق سبحانه الحق بود، زين سان]
تويي سلطان و آنگه در اذيت، صبرها کردي
تو در بحر ايجادي و آنگه سنگ بر دندان
نشايد مرد مشتاق جمالت را به دشواري
رخي بنما که در ساعت شود جان کندنش، آسان
به دست آيد گرم سر رشته اي از بند نعلينت
نه ميل گيسوي حوران کنم، نه طره ي غلمان
بر آرد سر ز خاک آن دم که ساعت در رسد نامي
به اميد شفاعت از خدا باشد تو را خواهان
غزل (134)
بي وفا خوانم تو را يا سنگدل يا سيمتن
آفت جان جهان يا شوخ شهر آشوب من
هيچ کس ز آن لعل خاموشت نمي گويد سخن
خرده داران! اين حکايت نيست الا در دهن
عالم جان است کويت، يا جهان دلبري است
جان عالم! خود بگو من از که پرسم اين سخن؟
[رفتي و گفت از پيم آرام جان، صبري طلب
دل کجا آرام؟ گو صبر از که جويم؟ واي من!]
مسکن دلهاست زلفت، جان من در هم مکن
خانه ي مردم سيه شد، چشم را بر هم مزمن
بي وفايي خوي نيکان است من بد مي برم
گر تو نيکي مي کني با ديگران، بيچاره من
کشته ي تيغت تن نامي است در خاکش مکش
گر چو گو سرگشته شد، باري به چوگانش مزن
غزل (135)
[ز تمناي تماشاي جمالت مردن
به که بي ياد تواز جان جهان بر خوردن
طلب دولت بيداريش از خواب اميد
به جمال تو نظر کردن و جان بسپردن
تا معطر شود از باد به مشکين نفسي
سخن از موي تو بايد به ميان آوردن
نشد از کام خضر آرزوي آب حيات
به هواي دم جان بخش تو بايد مردن
روزم از شوق و شب از ذوق وصال تو گذشت
شاد مي ميرم از اين ذوق به آخر بردن
من و شرح غم حرمان درت گفتن بس
که نشايد دلت از عرض گناه آزردن
اثر نام تو، نامي به لحد خواهد برد
که شفيع آوردش در دم گور افشردن]
غزل (136)
نه مي توانمت از رشک باکسان ديدن
نه مي توانمت از چشم غير پوشيدن
به هر طرف منگر عمر من که از تو بلاست
کرشمه کردن و در روي خلق خنديدن
[مرا چو مرغ هواکش که مي کند هوسم
به خون تپيدن و در خاک غلتيدن]
طريق عشق سپردن، نشانه اي دارد
وفا نمودن و مردن پس از جفا ديدن
رسيد مرگ و مرا بر درت مجال نماند
شبي رسيدن و فرياد خود رسانيدن
به مجلسي که تو حاضر شوي چه جاي شراب
که سر خوشم به تمناي خاک بوسيدن
به روز من منشيناد کس که شب تا روز
جهانيان همه در خواب و من به ناليدن
ز خار خار تو گلها شکفت در دل من
شگفت نيست که از اين خار، گل توان چيدن
شبي به ناز برون آي و حسن خود بنماي
جهان به جلوه بياراي در خراميدن
مکش ز نامي آلوده ديده، دامن پاک
که دامن از چو تويي، در نمي توان چيدن
غزل (137)
زهي به نور تو، دل را چراغ جان، روشن
ز تاب نور تو، خورشيد آسمان، روشن
ز برق شوق تو يک لمعه تافت بر رخ طور
که گشت آتش “انس کليم” از آن، روشن
نسيم لطف به گردي ز خاک نعلينت
ز شاخ سدره کند چشم قدسيان، روشن
ز نقش نام تو خطي است بر صحيفه ي کون
که شد طريق حقيقت بدان نشان، روشن
به يک نظاره ز رخسار عالم آرايت
مرا دو چشم اميد است در جهان، روشن
گهي که ياد تماشاي عارض تو کنم
شود چو شمع، دهان مرا، زبان، روشن
تويي که آينه ي ديده ي خدابينت
ز فيض نور تجلي است، جاودان روشن
هوا ز عطر صفاتت، نفس نفس مشکين
زمين به نور درودت، زمان زمان، روشن
برو غبار در مصطفي طلب، نامي!
مگر بدان شودت چشم خون فشان، روشن
غزل (138)
بر فروز اي غم چراغي و آتش من تيز کن
چرخ گو چشم شفق در کار من، خون ريز کن
تا مگر بويي از آن گم کرده ي خود بشنوم
اي صبا آن طره را بگشاي و عنبر بيز کن
[در هواي قامت سروي که دلجوي من است
کارت ار بالا نگيرد، ناله ي شب خيز کن]
رنج من بيماري جان است در عشق، اي طبيب
شربت دردم که خواهي داد، مرگ آميز کن
خسرو شيرين لبان خوش خوش چه تنها مي روي؟
قطره ي گلگون اشکم همره شبديز کن
شمع بزم افروز عاشق کش که نامي را بسوخت
گو ز دود آه آتشناک من پرهيز کن
غزل (139)
شاه من در ملک دل جز خيل غم، سلطان مکن
غير قتل جان غم فرساي من، فرمان مکن
بارها گفتي که دور از خويش خواهم کشتنت
من کيم يارا که گويم اين بکن يا آن مکن
ماه من دور از تو، جان دادن بغايت مشکل است
مردن دشوار من، بر خويشتن، آسان مکن
با قضاي آسماني تيغ خوني در هواست
خوش دليري مي کني، با آه خون خواهان، مکن
[گرچه در ميدان خوبي، ترکتازي مي کني
کشته بر فتراک داري جان من، جولان مکن]
در دکان جوهري گر صرف شد لعلي، چه شد؟
خرده گيري در سر بازار صرافان، مکن
[اي گرفتاران سودا بي دلان را دل دهيد
يا بگوييدش پي جان، زلف را تابان مکن]
عين سحر است اين، نه دل بردن، خدا را بيش ازين
غمزه ها پيدا مزن، خون خواري پنهان مکن
من به جان راضي شدم، جانان من راضي کنيد
گو مسلمانم کش آخر، رخنه در ايمان مکن
ني ز بهر من، خدا را کوري چشم رقيب
بيش از اين در روي نامي، لب به کس خندان مکن
غزل (140)
اي که خود را بي خبر مي سازي از فرياد من
يک ره از راه فراموشي نکردي ياد من
گرچه زلفت بر پريشاني من، باشد سري
جمع خواهد گشت از غم، خاطر ناشاد من
تا بناي دلبري در ناز کردي استوار
خاک شد در راه عشقت عقل بي بنياد من
فتنه ي چشم بلاجويت، به تاراج نظر
کرد ويران خانه ي صبر خراب آباد من
با فراق افتاده کارم، بار محنت چون برم؟
رحمتي کن رحمتي، بر جان کار افتاد من
چون تو سلطاني و من محروم، يا رب روز حشر
دامن دادت نگيرد انده بي داد من
گفتمش نامي، غلام سرو قد توست و بس
گفت نامش را نشان بنده ي آزاد من
غزل (141)
فاش خواهد کرد روزي قصه ي پنهان من
آه شب خيز فلک پيماي سرگردان من
دور از او عمرم به پايان رفت و هيچ اي دوستان
کم نشد درد و بلا انجام غم پايان من
[امشب اي آه سحرگاهي مرا آهنگ ده
چرخ را سرگشته کن در کام بي سامان من]
يا رب اين چشمم که بادا روزنش از خاک پر
آبرو مي ريزد و تر مي کند دامان من
درس مي خواندم در آيات عذاب آمد رقيب
ديو حاضر شد ببين در خواندن قرآن من
بوي جان مي آيد اين دم گوييا همراه توست
اي نسيم صبح، خاک منزل جانان من
گو به مهمانخانه ي چشم من آ، تا بنگري
مردمان با بينوايي قرص اندر خوان من
جان من، دل، پادشاه است ار به زلفش مي رود
ور عنانش هم بگيرم، نيست در فرمان من
ناصحا، رو نام نيکو جو که بدنامي است عشق
من به قسمت راضيم، آن زان توست، اين زان من
پاي کوبان مي گذشت از سرخوشي، مست غرور
شوخ شيرين کار شورانگيز پر دستان من
گفتمش زين کوي، نامي را به دشنامي، بران
گفت بگذارش که او هست از دعا گويان من
غزل (142)
عارض زيباي توست ماه دلاراي من
زلف سمن ساي توست مايه ي سوداي من
خر من خود سوختن، مردن و لب دوختن
شمع غم افروختن ز آتش سوداي من
دامن جان گر شود چاک به تيغ اجل
نگسلد از دامنت، دست تمناي من
شد به هواي تو خوش مردن و خاموشيم
يک سر مو کم مباد درد غم افزاي من
شوخ مرا آرزوست ناخوشي عاشقان
تيره کن اي روزگار، بخت من و راي من
درد تو در جان نهان وه که بميرم زرشک
غير تو گر بشنود مويه ي تنهاي من
در نظر هر کس است جلوه ي خورشيد و ماه
باد به روي تو باز، چشم تماشاي من
گر سخن نامي است طوطي جان را غذا
ياد لب توست و بس، نطق شکرخاي من
غزل (143)
[زهي صفات تو، زيب رخ عروس چمن
کمال خلق عظيمت جمال وجه، حسن
تو پادشاه دو کوني که نور عزت توست
مدار سلطنت ملکت زمين و زمن
صفاي تيره دلان از صفات توست که کرد
شب جهان چو دم صبح صادقان، روشن
در آسمان و زمين از فروغ دولت توست
فروزش شفق و سرخي عقيق يمن
مگر جمال تو عکسي بر آفتاب انداخت؟
که داد لمعه ي او پرتوي به هر روزن
تو را رسد که به اشهاد “قل کفي بالله”
کفت به معجزه، سنگي در آورد به سخن
ز کلک صنع خدا بر جبين امت توست
کتابتي به خط “لا تخف و لا تحزن”
کجا غبار رهت تا قضا از آن قدري
به ميل کحل سعادت کشد به ديده ي من
به بوي وصل تو گر در کفن رود نامي
برآورد به تمناي تو، سر از مدفن]
غزل (144)
[نفس به ياد تو جان پرور است در تن من
فروغ نور جمالت چراغ مسکن من
بياض خلق عظيمت امان نفس سليم
کمند پيرويت رام کرده توسن من
فضاي سير خيالم هواي مدحت توست
نواي طاير عرش است در نشيمن من
دهان و گوش ببستم ز گفتگوي فضول
صفات توست همه گفتن و شنيدن من
ز بام مهر تو زد لمعه ي تجلي، دم
فتاده پرتوي از ذره اي، به روزن من
يقين که با تو مرا محشر است باغ بهشت
چنين که گلخن دنياست همچو گلشن من
پي طواف حريمت به ديده خواهم رفت
زهي که خار [و] خسش، سنبل است و سوسن من
دلم ز شوق تو گرم است جان ز ذوق تو مست
خوشم که تافته شد ز آتش تو، آهن من
چو هجرتم به خداي است و عزتم به رسول
زمين يثرب و بطحا سزاست مأمن من
شبي معاينه ببينم تورا و جان بدهم
مگر روا شود اين حاجت معين من
چه جاي عطر کفن روز مردنم که بس است
نسيم مرقد پاک تو طيب مدفن من
اگر ز درد گنه، آه من رسد به فلک
کند ملايکه رحمت به ناله کردن من
کجا غبار رهت تا قضا از آن قدري
به فضل توست قوي حجت مبرهن من
به نور باصره، نامي هميشه ناظر توست
مباد جز به تو بينا دو چشم روشن من]
غزل (145)
اي حجت تو قاطع، برهان تو متين
اسمت محمد است، مسمي به يا و سين
ويران ز انتقام تو بيت الضلال کفر
معمور از اهتمام تو، دارالصفاي دين
“فوز العظيم” خوانده در آيات مؤمنان
“ذوقوالعذاب” گفته در ايذاي مشرکين
کونين در ثناي تو چون خامه بي زبان
جبريل در هواي تو در سدره، ره نشين
ناهيد بر اميد تو، چون ماه آسمان
خورشيد از انفعال تو، چون سايه بر زمين
گويد حديث موي تو، سوسن به ده زبان
داغ غلامي تو نهد لاله بر جبين
برداشته ز صفحه ي عالم، خط کمال
بر فقد کاينات زده سکه ي يقين
بر خلق جز براي خدا، ناگشوده چشم
ابروي او ز راه خطا ناگرفته چين
اي قارئون وحي “لقد جائکم رسول”
اي سامعون وعظ “لکم ناصح امين”
در برکشيد خلعت “تابوا و اصلحوا”
بر سر نهيد تاج “عليکم لحافظين”
بر نعت حضرت تو که نامي است، حافظش
هر لحظه از ملايک رحمت، صد آفرين]
غزل (146)
صل يا ربي و سلم يا اله العالمين
بر حناب خواجه “لولاک” ختم المرسلين”
صاحب محراب و منبر، ساجد ذوالقبلتين
عارف اسرار وحدت، کاشف علم اليقين
جرم بخش عيب پوش نور پاش دين فروز
شرع زاي عرش ساي کاردان راه بين
در سرابستان وحدت از “سقاهم ربهم”
در کفش جام طهور و بر لبش ماء معين
سيد امي، نبي الابطحي الهاشمي
بر بساط “لي مع الله” از شرف مسندنشين
مصطفي ختم رسل، سلطان ملک اصطفا
فخر آدم، جان عالم، نور دنيا، زين دين
اي جمال عالم آرايت، ملک را نور عين
خاک نعلين بلالت، آبروي حور عين
بي تو روح الله دم از “اني رسول الله” نزد
تا نشد با صيت “من بعدي اسمه احمد” قرين
سر تورات و زبور و ذکر انجيل و صحف
شد عيان از نور فرقانت به اعجاز مبين
ما و دامان تو و دست تمنا و اميد
عاصيان را چاره اي جو يا شفيع المذنبين
شرمگين مگذار نامي را، که جان خواهد سپرد
در خيال پيشگاه روز حشر واپسين
غزل (147)
[صلوا علي محمد المصطفي الامين
المجتبي الرئوف عن الناس اجمعين
آغاز هر بدايت و انجام هر کمال
بنياد کارخانه ي کن، ختم مرسلين
طي کرده کون و ديده جمال جلال حق
آورده بي گمان خبر از عالم يقين
در يتيم را به وجودت چه نسبت است؟
هر دم نثار کوي تو صد در ياثمين(؟)
بر کاينات خلق تو ذوالمنه العظيم
دينت قوي به منت “ذوالقوه المتين”
در فکر روي [و] موي تو بودم سحر، که باد
در دم دماغ عالميان کرده عنبرين
رويت، جمال باغ کمالست و قد، نهال
شرم آيدم که دم زنم از ورد ياسمين
استادگان به راه اميدند، منتظر
از سدره ات، ملايک [و] از روضه حور عين
اي داغ انتظار تو، در هر جگر مقيم
اي سوز اشتياق تو با هر دلي قرين
از خاکبوس درگه و از ديدن رخت
هم سر بر آستانم [و] هم جان، در آستين
نامي در انتظار جمال تو جان سپرد
يا مصطفي به چشم خدابين، در او ببين]
غزل (148)
آن نو شکفته گل که رقيب است خار او
يا رب خزان مباد به گيتي، بهار او
داني که آشکار و نهان کيست يار من؟
آن آفت نظر که خدا باد، يار او
غم کشتگان تيغ جفا را ضرورت است
مهر کفن ز نقش کف خون نگار او
نازک ميان من بنشانيد در برم
تا سر به پاي بوس نهم، بر کنار او
من خاک راهگذار کسي گشتم اي رقيب
خاکت به سر و ليک، نه از رهگذار او
اي ديده بر اميد دمي شب نشينيش
شبها به روز کن که خوش است، انتظار او
روزي به خاک تربت نامي گذشت يار
آلوده کرد دامن پاک، از غبار او
غزل (149)
[اي نور عين و حور عين، گردي ز خاک پاي تو
پيرايه ي خلد برين، روي بهشت آراي تو
پرداختند از جزء و کل، ديباي اديان سبل
تا خلعت ختم رسل، شد راست بر بالاي تو
جسم لطيفت يک زمان رفت از زمين، در آسمان
طي کرد اوج لامکان، گام فلک پيماي تو
ذات شريفت بي دنس، دور از هوا بود و هوس
محض ارادت بود و بس، ميل دل داناي تو
قدرت نگنجد از يقين، نه آسمان و نه زمين
بالاتر از عرش برين، شد فرش قربت جاي تو
کردي عيان در هر نظر آثار “ما زاغ البصر”
نور لقا شد جلوه گر، بر ديده ي بيناي تو
افکنده بزم مکرمت، گسترده خوان مرحمت
در داده صيت مغفرت، لطف جهان آراي تو
باغ طرب گلريز شد، با باد عطرآميز شد
با دهر عنبر بيز شد، از موي مشک آساي تو
بندند بر رويش سقر، سازند فردوسش، مقر
بيند کسي در خواب اگر يک لمعه از سيماي تو
اي کاش رويت ديدمي، راه طرب پيمودمي
تا يک سخن بشنودمي از لفظ روح افزاي تو
تعظيم نامت در جهان، شد نام نامي را نشان
اي پاي تا سر جمله جان، زيباست سر تا پاي تو]
غزل (150)
اي تاب آفتاب رخت، آبروي ماه
جودت نموده روز سفيد از شب سياه
مي تابد از جبين تو نور تجليات
با صدق دعوي تو، که را حاجت گواه؟
چون فيض نور ذات الهي، وجود توست
نفکنده بر زمين ز ادب، سايه ات اله
آدم شد از تو، مظهر نور “نفخت” فيه”
تا در طريق صورت و معني، سپرده راه
ارواح قدسيان به جمال تو، منتظر
تا يک نظر به چشم خدابين کني نگاه
بادي که خيزد از حرمت بهجتي لديه
گردي که آرد از قدمت بهجتي فداه
آن را که ساخت دولت فقر تو سر بلند
زيبد که از افتخار به گردون برد کلاه
هر کس به نور دين تو نگشود، چشم دل
چشم دلش مباد بجز جاي اشک و آه
پويان به کوي فضل تو بد کار [و] نيک راه
مهمان به خوان جود تو، درويش و پادشاه
نامي به صدق، دم صفات تو مي زند
اينش برات رحمت و آن بخشش گناه
غزل (151)
[پس از عبادت معبود بي شريک [و] شبه
بجو متابعت مصطفي رسول الله
دهان به ياد خدا برگشا به بسم الله
روان بگوي ز جان، “لا اله الا الله”
در آي [و] روي اطاعت به خاک طاعت نه
به آب توبه بشو از جريده نقش گناه
ز فکر وحدت و کثرت دلم گرفت، در آي
زبان به ذکر “هوالله لا اله سواه”
خدا يکي است و ليکن منزه از چه و چون
که بر حقيقت ذاتش، صفات اوست گواه
مقدري که به تقدير محض روشن کرد
چراغ قرصه ي خورشيد [و] شمع دوده ي ماه
گهي به فيض جمالش جهان چو روز، سفيد
گهي ز تاب جلالش زمين چو شام، سياه
منزهي که ز ادراک سر معرفتش
خرد چو شد متحير، به عجز برد پناه
که را مجال کمال صفات حق گفتن؟
حدث به کنه قدم کي رسد تعالي الله
بکوش و بار امانت نگاه دار، نگاه
که گرد ساحت قدسش، کسي نيابد راه
درون تيره ي نامي چون روز، روشن باد
که از آتش دل سوزان گرفت، مشعل آه]
غزل (152)
اي خاک آستان تو ز آب حيات، به
يک ذره فيض مهر تو از کاينات، به
هر قطره ي عرق که چکد از جبين تو
صدره ز عين [کوثر] و نهر الحيات، به
تالب به دعوي “انا املح” گشاده اي
در کام ماست لذت ملح از نبات، به
از قوس دور ماه [هم] از قرص آفتاب
ابروي دلگشات و رخ آفتاب، به
آثار صدق دين و صفاي محبتت
از عمر و مال و جاه و بنين و بنات به
در آرزوي عارض و سوداي گيسويت
موت از حيات خوشتر و بند از نجات به
نامي زبان گشاده به تعظيم مصطفي
پيوسته در اداي کمال صفات به
غزل (153)
[اي ز سلطاني علم بر لا مکان افراخته
باد پاي سير در ميدان اسري، تاخته
فيض حق بر بام فضلت، کوس “فضلنا” زده
لطف عامت در دو عالم، کار امت، ساخته
رخش شرع از شهسواري رانده تا ميدان عرش
پس به چوگان سعادت، گوي دولت، باخته
خاتم پيغمبران، استاد فطرت در ازل
خلعت “لولاک”، بهر قامتت، پرداخته
عاشقان در مجمر جان، عود شوقت سوخته
عارفان از تاب مهرت، شمع سان، بگداخته
نطق شيرينت که از درج فصاحت گوهري است
شوري از روي ملاحت در جهان، انداخته
عالم و آدم طفيل توست، الحق هيچکس
منزلاتت از بزرگي، منزلت نشناخته
هدهد از تاج سليمان سرفرازي مي کند
گردن نامي ز طوق مصطفي چون فاخته]
(غزل 154)
[نسيم الصبا اقبل و بلغ تحيه
الي الروضه القدسيه [ال] يثربيه
تقبل ترابا من حريم جنابه
و قل يا رسول الله خير البريه
کريم قسيم و احسن الخلق شافع
رئوف رحيم و دافع للبليه
سلاما و تسليما عشيا و بکره
علي سيد[ال] کونين من خير امه
محبته حق احاطت بنورها
خيالي و سري ثم فکري و سيرته
ايا صاحب المعراج والتاج واللوا
شفيع جميع الناس يوم القيامه
صفاتک مصفات الکمال و صفوه
و ذاتک مرآه الجمال و جلوته
و ذکرک القرآن و امرک حکمه
حديثک برهان و صدقک حجه]
غزل (155)
اي جهان عزت از جود تو آبادان شده
جسم پاکت در لطافت، پاي تا سر جان شده
سر به سر آفاق را بگرفته صيت دعوتت
بر سر خوان نوالت، انس و جان، مهمان شده
پرتوي از لمعه ي رخسار مهر افروز تو
تا قيامت در زمين و آسمان تابان شده
نورت از روي ملاحت تافته بر کاينات
زيور حسن و جمال يوسف کنعان شده
جلوه ي حسنت کماهي يا محمد کس نديد
بس که چشم عقل در سيماي تو حيران شده
[هر يک از اصحاب تو در حد خود با صد کمال
ديده نور “ما عرفنا” صاحب عرفان شده]
گوهر “مابين قبري” که از حديثت سفته شد
زينت حوران و زيب روضه ي رضوان شده
ذات پاکت، روز نفسي نفسي از جمع رسل
عاصيان را در شفاعت، امتي گويان شده
نامي از مردن نمي ترسد که در کام لبش
هر نم بحر صفاتت، چشمه ي حيوان شده
غزل (156)
اي ز مژگان تو زخمي بر دل ريش همه
ياد وصلت شادي جان غم انديش همه
غمزه ات در عين بي ديني و کافر مذهبي است
مي دهد بر باد، ايمان من و کيش همه
آشنا رويي، ولي بيگانه خويي، جان من
کم کن اين نامهرباني تا شوي خويش همه
جان فداي حسن خلقت زآن که با چندين جمال
شاه من، سلطان خوباني و درويش همه
من ز دور افتان و خيزان، سوختم پروانه وار
تو چو شمع استاده [اي] تا کي روي پيش همه
ريش دل را گر رسد در عشق خوبان مرهمي
لاجرم بايد کشيدن تلخي نيش همه
درد نامي بيش شد در عشق، يا رب کم مباد
تا بميرد فارغ از فکر کم و بيش همه
غزل (157)
طره ي سنبل به روي گل مطرا کرده اي
روز من چون جعد عنبرسا، شب آسا کرده اي
بر لب ياقوتي از نقش دهان در سر غيب
نکته اي موهوم با حسن خط، انشا کرده اي
کان حسني ماه من، زان رو که بروجه حسن
درج در را زيور از ياقوت حمرا کرده اي
تا شود در نطق شيرين، گوهر پاکت عيان
لعل گويا را به دل بردن، شکرخا کرده اي
عقد لؤلؤ بر لب دکان جوهر بسته اي
مشتري را در نظر تعظيم کالا کرده اي
رخ نمودي تا شود روشن دهانت در سخن
از وجود ذره اي، خورشيد پيدا کرده اي
معجز حسن است يا سحر حلال، اين خود بگوي
کشتگان عشق را که از غمزه احيا کرده اي
بر نمي آيي گهي، اي آه بي رحم از دلم
جاي چون آتش مگر در سنگ خارا کرده اي
با رقيب آميختي تا نامي آويزي به زلف
گه شکار زاغ و گاهي دام عنقا کرده اي
(غزل 158)
[اي سوره ي قمر ز جمالت حکايتي
شق مهت ز آيت معجز روايتي
لطفت به فضل سابقه ي آن رحمتي
کار اميد عالميان را کفايتي
قدر تو ساحتي که ندارد مساحتي
شوق تو وادييي که ندارد نهايتي
دين تو بر فروخته تا حشر مشعلي
شمع تو برفراشته تا عرش رايتي
از معصيت خراب شدي کار عالمي
گر فيض رحمت تو نکردي حمايتي
از صفحه ي نهايت ذاتت کسي نخواند
از خطبه ي کمال تو الا بدايتي
والنجم در صفات تو سطري ز دفتري
“ن والقلم” به نعت تو حرفي ز آيتي
در بزم کاينات ز نورت فروغ يافت
هر جا که شد فروخته شمع هدايتي
نامي غريق لجه ي درياي نعت توست
زين بحر بي کران نرسد کس، به غايتي]
(غزل 159)
اي رايت سلطانيت بگرفته ملک سروري
آثار نور معجزت، پيرايه ي پيغمبري
حيران حسنت مرد و زن، کونين با تو در سخن
خلق تو با وجه حسن، سرمايه ي دين پروري
از موج بحر “من عرف”، در يتيمت بد، صدف
چون کوکب برج شرف، طالع شد از نيک اختري
قدرت ز اقصاي حرم، بر اوج کيوان زد علم
زيبد تو را که از يک قدم از هفت کيوان بگذري
رويت محبت را سزد، جودت شفاعت را سزد
نور وجودت را سزد در بزم قربت رهبري
بر صدر منشور امان توقيع نامت را نشان
الحق تويي فرمانروا بر آدم و ديو و پري
هم سيد آخر زمان، هم خاتم پيغمبران
نور دل و آرام جان، زيبا رخ و تاج سري
صدر دو عالم اسم تو، شيرين تر از جان، جسم تو
تعظيم آدم قسم تو، در بارگاه مهتري
شب، روشن از آثار تو در روي روز انوار تو
زيباست بر رخسار تو، آيين نيکو منظري
عين سعادت راي تو ايوان عزت جاي تو
شد راست بر بالاي تو، ديباي زيبا پيکري
با ياد تو هر شب فلک، گريان کند چشم ملک
گلگون کند روي شفق در گنبد نيلوفري
چون عاجزم در مدحتت، من هم براي عزتت
بر خاک ذلت مي نهم، اين چهره ي خاکستري
نعت تو شورانگيز شد چون شمع، مهرآميز شد
سوداي نامي تيز شد، بادش زبان خنجري
(غزل 160)
بر خاک مي نهيم سر از راه سروري
سوداي دوست در سر ما نيست سرسري
بد نام کوکبي شده طالع به نام من
که ازوي به گوش زهره رسد آه مشتري
اي خسته کش طبيب، تو داني علاج من
تا مرگ نايد، از سر بيمار نگذري
کو يک کرشمه؟ گرچه ندارم هزار جان
تا در کرشمه، خواهش جان نيز، بنگري
تاب فغان بلبل سوزان، دلت نسوخت
با آن که نو شکفته گلي سايه پروري
آلوده مي کني لب خود را به خون جام
بي باک مي روي غم نامي نمي خوري
(غزل 161)
اي روشن از جمال تو شمع پيمبري
فضل خداي دين تو را کرده رهبري
نه کرسي فلک شده معراج عزتت
تا برق سان به يک قدم از عرش بگذري
جولان جلوه گاه معارف تو را رسد
که از هر چه حد وصف بيان است برتري
کونين را به حد ثناي تو راه نيست
داند خدا، رسول خدا را ثنا گري
آن که او گداي توست به يک جو نمي خرد
صد تاج کيقبادي و تخت سکندري
مستجمع کمال صفاتي به نور ذات
زيبد تو را هر آينه، آيين سروري
بخشايش تو رحمت عام است و فيض خاص
روز جزا که خوان شفاعت بگستري
هنگام حشر و محشر، خود ياد کن مرا
يا مصطفي که صاحب ديوان محشري
يا رب به حق نام محمد که رحم کن
در نامه ي معاصي نامي چو بنگري
(غزل 162)
نه بخت آن که به روي تو افتدم نظري
نه راه آن که به کوي تو باشدم گذري
چنين که کشته منم، لعل نوشخند تو را
چه زندگي دهدم نيم خورده ي دگري؟
اگر چه وصل تو را عالمي خريد ارند
منت به جان و به دل مي خرم نه سيم و زري
وگر چو بخت بدم تيره روز مي خواهي
مباد تا دم محشر، شب مرا سحري
بدان سرم که به پا افکنم سگان تو را
اگر به هر سر مويي مرا دهند، سري
سگان به خوان تو مهمان و من به حسرت و درد
خورم ز خون جگر گوشه پاره ي جگري
همه فسانه ي عشق است نامه ي نامي
در او نوشته ز طومار عشق، مختصري
(غزل 163)
[اي هر سر مويي ز تو سر رشته ي نوري
هر گوشه ز وادي تماشاي تو، طوري
چون مظهر انوار تجلي است جمالت
بر هر نظري کرده در آفاق، ظهوري
دورم مکن از خويش که در ساحت عزت
نزديک نشد جز به تمناي تو، دوري
درياب که از خسته دلي، تيره درونم
از فيض خودم ده به خدا پرتو نوري
تا صبح قيامت نفسي با تو برآرم
خواهم که سرافيل دمد نفخه ي صوري
تا مهر تو از دل نکند ره به زبانها
کس نشنود از هيچ زبان، نام حضوري
هر ذره ز گرد ته نعلين بلالت
پيرايه ي غلمان شد و آرايش حوري
طي شد به تمناي تو غمنامه ي نامي
با ياد تو هر دم بودش تازه سروري]
(غزل 164)
اي مرا جان به تو همراه و تو جانان کسي
منشين با همه کس تا نرود جان کسي
ماه من جاي تو اوج فلک بي مهري است
بر نتابم که نتابي رخ از ايوان کسي
[گريه مي آيدم از خنده ي اين سنگدلي
که به دندان شکند پسته ي خندان کسي]
خاک درگاه تو مي بوسم و مي ميرم اگر
ياد لعلت گذرد بر لب و دندان کسي
سر زلفت که بلا خانه ي آشوب دل است
عجب ار جمع کند حال پريشان کسي
[خط سبزت که کشيد از مه نو دايره اي
رقم نام تو زد فتنه ي دوران کسي
اي جفا پيشه که شد خانه ي خلق از تو خراب
من از آن توام، اما تو نئي زان کسي
دود دلها پي توست آه اگر در گيرد
اثر شعله اي از سينه ي سوزان کسي
لنگر کشتي درياي بلايت، نامي است
گر چه موجش نبود آفت طوفان کسي
(غزل 165)
نمک خوان من از توست و تو مهمان کسي
حيف باشد که خوري خون من از خوان کسي
مرغ روحم ز پي دانه ي خال لب توست
مگسي گو منشين بر شکرستان کسي
عمر پيداست که چند است ولي تا باشد
من و خوناب جگر خوردن پنهان کسي
يا رب اين درد جگر سوز که در جان من است
به قيامت برم از حسرت درمان کسي
[نا مسلمان مرا عشوه گري بي دين است
گو مکن بهر خدا غارت ايمان کسي]
[لذتي نيست ز شيريني عمرم، ياران
تلخ شد عيش من از شور نمکدان کسي]
من که چون شمع به يک خنده فرو مي ميرم
مصلحت نيست که بينم رخ تابان کسي
اي اجل گر نفس باز پسين است مرا
مهلتي ده که شدم کشته ي پيکان کسي
غم تن چند خوري نا مي جان داده به غم
استخواني است فداي سگ دربان کسي
(غزل 166)
مردم چه کنم وه که بدين تازه جواني
سرسبزي نوباوه ي باغ دگراني
پيکان زره دوز تو در دل، جگرم خست
وز جوشن جان رفته، زهي سخت کماني!
گفتي به چه سان مي گذراني؟ طلبت چيست؟
اين است که مي بيني و آن است که داني
تا دور کنم چشم بدان، از سر اخلاص
در روي تو خوانم همه شب سبع مثاني
گيرد پي آزار کسانت، غم فردا
گر نامه ي اعمال خود، امروز بخواني
خواهي که به پيري رسي از روي جوانان؟
امروز بدان قدر من و روز جواني
فرياد ز نامي که مما ناد نشانش
مي مرد چه مي گفت؟ که يا رب تو بماني
(غزل 167)
وقت است که پيدا کنم اين درد نهاني
ياران به که گويم غم آن دلبر جاني
گويم که منم کشته ي نشناخته قاتل
گر خلق بپرسند کئي وز چه کساني؟
ياري که لب از ناز به کامم نرسانيد
يا رب تو به کام دل خويشش برساني
گفتم که خوش از پيش نظر مي گذري، واي!
خوش گفت که عمري به خوشي مي گذراني
گفتم که مرا دل ده و پس خواهش جان کن
خنديد که تا جان ندهي، دل نستاني
نامي به نشاني ز تو بدنام جهان شد
بگذار که پويد ره بي نام و نشاني
(غزل 168)
[اي شيفته بر حسن تو ارباب معالي
شأن امم از عزت تعظيم تو عالي
از جبهه [ي] تو نور تجلي، متجلي
ظاهر ز تو آثار جمالي و جلالي
بر عارض ابروي تو سال [و] مه [و] ايام
بگذشت، که شد شهره ي شمسي و هلالي
هر کس ز پي ذوق خود و حالت خود شد
حالي منم و شوق تو، يا احسن حالي
در خطه [ي] ديوان رسالت به خلافت
والي تو شدي، شاه ولايت، متوالي
گويم سخن از نعت تو و منقبت تو
منظوم کنم عقد در از نثر لآلي
از کأس مي جام جمش ياد نيايد
آن را که دهي شربتي از کأس سفالي
تا روز جزا با تو مگر حشر کنندم
خواهم که جهان طي کنم، ايام و ليالي
نامي شده منسوب به نام تو، زهي قدر
فضلي که نه حق است [و] نه نفسي و نه مالي]
(غزل 169)
[اي مهر تو سرمايه ي اقبال اماني
آمنت و اسلمت لک السر هداني
مقرون شده دين تو به توفيق اطاعت
يهديه لمن شادله الحمد عطاني
نور تو محيط است به هر ذره چو خورشيد
اشراقک من وجه اعالي و اداني
بر صفحه ي ذنبم تو کشيدي خط بطلان
ابلاغک بالحق الي الله دعاني
محبوب خدايي تو و ياران همه مطلوب
ما حبک الا و من البغض کفاني
عهد تو و اصحاب تو ياد آرم و گويم
چما اطيب من ذکرک عهدي و زماني
جاني تو و ذرات دو عالم همه جسمند
اثباتک بالله من الکون محاني
مستم به يکي جرعه مگر ساقي عرفان
من کأس کمالاتک کالروح سقاني
صوت “ارني” بشنوم از طور تجلي
لو اسمع من روضتکم شوق “تراني”
هر کس که ببوييد گلي بي صلواتت
قد خاب و ما فاز کما قال جفاني
قدر تو ز فقراست، تويي سيد کونين
بل يصلح في شأنگ “ما اعظم شأني”:
هر چند که اوصاف تو در حصر نگنجد
في مدحک ابصرت لابلاغ معاني
بر روضه ي تو تحفه ي نامي، صلوات است
بلغتک في اشرف حسني و اواني]
(غزل 170)
[اي ذوق تمناي تو در جام جهاني
از شوق تماشاي تو هر گوشه فغاني
دامان تمناي تو گيرد به درودي
آن را که بود خاصيت دست [و] دهاني
من وصف عروج تو چه گويم شب معراج؟
جايي که نه امکان مکاني نه زماني
در مهر تو آميزم و با ياد تو ميرم
تا وارهم از فتنه ي ايام و زماني
دير است که در آتش سوداي تو چون شمع
مي سوزم و بر مي کشم از شعله، زباني
چون جز به تو مطلوب حقيقي نتوان يافت
نامي برسد در طلبت هم به نشاني]
(غزل 171)
عشوه مي بخشي و لبها را شکر خامي کني
واي که امروزم به آه خويش، رسوا مي کني
چشم برهم مي زني تا کار من درهم شود
بعد از آن بنياد خونخواري دلها مي کني
ياسمين را مي دهي در زير سنبل پرورش
آفتاب اندر دل شب آشکارا مي کني
مي کشي خلقي و مي بخشد لبت جان، هر نفس
دعوي معني اعجاز مسيحا مي کني
غمزه در جادوگري، مژگانت در عاشق کشي
تا به صد آشوب يک بند از قبا وا مي کني
آفت جان مني يا سرو دلبند کسان
گر بدين بالا و عارض رو به بالا مي کني
مردم از غم آه از آن دامن که در پا مي کشي
سوخت جانم کاين خراميدن چه زيبا مي کني
شمع جان سوز دل افروز مني، بنماي رخ
يک نفس گر مردن پروانه، پروا مي کني
[بي گنه کش، ماه من، حسنت جهان را فتنه شد
تا بدين نازک خرامي عزم صحرا مي کني]
گر جوابم مي دهي ورنه سؤالي مي کنم
ترک آزار دل من کرده اي يا مي کني؟
[من عنان آه خود دور از تو نتوانم گرفت
آه از اين دردي که پنهان است و پيدا مي کني
جان من، نا کشتنم ترسم بگيرد دامنت
هم مرا امروز کش، گر فکر فردا مي کني
نام نامي در هوايت ناز پرورد بلاست
خون دل ناکام، در کامش گوارا مي کني
(غزل 172)
[اي به کويت قدسيان را آرزوي مسکني
خاکيان را گلخن عالم به يادت گلشني
گر نبودي از ازل نور تو تابان تا ابد
چشم شب هرگز نديدي روي روز روشني
دل محبتخانه ي توست ارچه عرش اعظم است
کرده نورت روشن از دلها به دلها، روزني
در هواي عارض جان بخش جسم پاک توست
چاک بر اندام گل هر صبحدم، پيراهني
گر نکردي حضرتت ميل سفر زين خاکدان
جان خلقي کي برون رفتي ز شوق، از هر تني
چون به گورستان مشتاقان برم نام تو، من
سر برآرد صد تن پوسيده از هر مدفني
اي حريم روضه ات انس و ملک را جاي انس
نيست نامي را به غير از آستانت، مأمني]
(غزل 173)
نازنيني که از ستم نگذاشت جاني در تني
من که باشم تا در آيد در دلش همچون مني
بر من از آه دمادم بو که رحم آرد دلش
بي دم، آتش را عجب گر نرم گردد آهني
سينه ام گرز آتش دل سوخت در کويش، چه باک
باغر ضوان را چه غم، گر خاست دود از گلخني
مردم از غيرت که با هر ديده داري جلوه اي
آفتابي عمر من، مي تابي از هر روزني
دست بر دل سر به زانو، رخ به خون و تن به خاک
چون سگان پاسبان، ده ز آستانم مسکني
[نيستم تاب نظر در عارضت، ز آن سوخوشم
با خيال مردن و سر در گريبان کردني]
از فغانم عندليبان را به فرياد آورد
صبحدم گردم زنم باد از هواي گلشني
اي بشير وصل! با يعقوب هجراني بگوي
ديده روشن کن که بويي آمد از پيراهني
مويه بر بالين نامي باد نام دوست [و] بس
هر کسي را ماتمي هر ماتمي را شيوني
(غزل 174)
به مويت بسته ام دل، چون پريشانان شيدايي
که بي زنجير ليلي نيست مجنون را شکيبايي
مرا گر جان برآيد از غمت يا رب مسوزان دل
مخور غم جان من زيرا تو با غم بر نمي آيي
تو را خسرو نمي گويم سراسر جان شيريني
و ليکن عمر من شاه کسي، با کس نمي ماني
بدين پاکيزه رويي دستت از دامن نمي دارم
قراري کن که جز بر خون من، دامن بيالايي
دعاگويان خود را ياد کن گه گه به دشنامي
که شوخي نازک اندامي، بلايي سرو بالايي
غم تنهاييم خون خورد و دور از يار مي ميرم
زمن پرسيد ياران، ماجراي عشق و تنهايي
مگو با من غم فرهاد و کوه بيستون کندن
بگو دل بر کن از من، گر حريف سنگ خارايي
به رسوايي علم کن نام نامي در جهان يا رب
که آهيش از درون، بيرون نرفت الا به رسوايي
(غزل 175)
[اي نور جهان را به تو، نوري و صفايي
پويان به در لطف تو هر کس به هوايي
قنديل خور از نور رخت؛ مشعله سوزي
باد سحر از خاک درت، غاليه سايي
در بارگه رفعت العزت لله
بر صفحه ي قدر تو چه شاهي چه گدايي
بالاي تو از لطف نهالي است که دارد
در گلشن انوار خدا نشو و نمايي
الحق چه وجودي که سراپاي دو عالم
خالي نتوان يافتن از مهر تو جايي
نعلين تو سر رشته ي دولت به کف آورد
زيرا که رسد از تو به بوسيدن پايي
تا دامن حشر از اثر عهد تو خوشبواست
چون گل ز گل هر که دمد بوي وفايي
در عالم خواهش به تمناي اجابت
بي نام تو بالا نرود دست دعايي
آخر ز شفا نامه ي الطاف عميمت
درد دل نامي برسد هم به دوايي]
(غزل 176)
کلک مشاطه ي تقدير به حسن آرايي
کرده بر صفحه ي رويت رقم زيبايي
دمد از ناف زمين عطر وفا تا دم صور
اگر آن گيسوي مشکين به صفا بگشايي
امشب از بوي تو عالم به نسيمي جان يافت
الله الله مگر از عالم جان مي آيي
وه چه خوش مي روي اي باد زهي حسن طريق
که به سر در حرمش باديه مي پيمايي
گر بدن روضه رسي، عرض کن احوال مرا
که فلان گفت چنين تا تو چه مي فرمايي؟
هست پيدا که به ظاهر ز تو دورم اما
نيست پنهان که تو پنهان به نظر، پيدايي
از خدا مي طلبد ديده ي حق بين نامي
مگرش روي خدا ديده، دمي بنمايي
مسمطها
صفحه=208@
(مسمط 1)
قدمت وادي قرب از ره قربت پيمود
نظرت پرتو نور از رخ مقصود گشود
نفست ظلمت از آيينه ي آفاق زدود
اثري از نظر جلوه ي آثار تو بود
که ملايک به سجود آمد و آدم به وجود
سخني گر بشنيدي ز لب روح فزات
عجب ار خضر شدي در طلب آب حيات
به جناب تو ز ما تا دم محشر صلوات
به خدا گر نزدي دم ز تو حيوان و نبات
ندميدي به جهان رايحه ي عنبر و عود
اگر از نام تو پرسند، رسول الثقلين
وگر از شأن تو پرسند، امام الحرمين
ز نشان کف پايت، طلبم قرت عين
بشد از عطر وفا، تازه دماغ کونين
مگر از موي تو يک حلقه صبا باز گشود
بفروزان دلم از شمع هدايت به خدا
بگشا برقع و سيماي دل آرا، بنما
تا بدانند خلايق که به آثار هدي
رقم “انبته الله نباتا حسنا”
خط مشکين تو بر عارض رنگين بنمود
گذري از قدمت فايده ي بزم رشاد
اثري از نعمت، مائده ي خوان مراد
نظري در حرمت حاصل خاصان عباد
صفتي از کرمت شافع يوم الميعاد
خبري از صفتت صاحب حوض المورود
همه شب مدح تو سر مي زندم از خاطر
کند از خاطر من صدق محبت ظاهر
شودم طاير همت به حريمت زاير
حرمت مشهد ارواح ملايک ناظر
نظرت شاهد اعيان خلايق مشهود
کسي از روي يقين راه سعادت نسپرد
که نه خود را ز غلامان بلال تو شمرد
در توفيق زد آن که او به ادب نام تو برد
همه تن، روح شد، آن کس که به ياد تو بمرد
سود کرد آن که جبين بر ته نعلين تو سود
نفسي مي زنم از صدق به تعظيم و ادب
شده چون من عجمي مادح سلطان عرب
گر از اين ذوق بميرم به خدا نيست عجب
به حريم حرمت تحفه ي نامي همه شب
صلوات است و سلام است و تحيات و درود
(مسمط 2)
صفت نور جمالت طرب افزا شد و بس
هوس ديدن تو اصل تماشا شد و بس
طلب وصل توام عين تمنا شد و بس
سر کويت به صفا مقصد اقصي شد و بس
نظرت مشهد انوار تجلا شد و بس
ملک از سدره ي رضوان ز گلستان جنان
به تماشاي جمال تو چو حورا نگران
دل داناي تو دارد خبر از عالم جان
سبب عزت آدم تو شدي در دو جهان
همه اسباب کمال از تو مهيا شد و بس
به صفات تو دهان باز گشاديم ولي
نتوان خواند ز طغراي مثالت، مثلي
به خدا نيست به از نام تو بردن عملي
همگي مست الستيم ز جام تو، بلي
مي توحيد به ياد تو گوارا شد و بس
دوش ذکر نعم نامتناهي مي رفت
دل ز انديشه به فکر مه و ماهي مي رفت
صفت اصل سفيدي و سياهي مي رفت
سخن از آينه ي لطف الهي مي رفت
اثر نور جبين تو، هويدا شد و بس
دم محشر چو تويي صاحب ديوان لقا
تو کني مهر سعادت تو کشي خط شفا
کف تو ساقي و لب جرعه کش جام سقا
به کتف مهر نبوت به جبين نور لقا
چو تويي، ختم رسالت به تو زيبا شد و بس
پيشتر ز آن که تو ظاهر کني آثار هدي
بود در انفس و آقاق ز صيت تو صدا
قدر از بام قضا کرد درود تو ادا
دل و جان در رخ صاحب نظران باد، فدا
که دو چشمش به تماشاي تو بينا شد و بس
طلبم خاک در راهروي صاحب درد
که به سوداي تو از سود و زيان گردد فرد
خوشم از شوق تو با چشم تر و چهره ي زرد
طلب صورت و معني ز کسي بايد کرد
که به جان عاشق آن روي دلارا شد و بس
سر من بي غم سوداي تو بر دوش مباد
دلم از شوق تو مست است، مرا هوش مباد
چو مرا نام تو ياد است فراموش مباد
دم پايان سخن جز به تو خاموش مباد
دل نامي که زبانش به تو گويا شد و بس
(مسمط 3)
اي سراپرده ي اجلال خدا، جاي تو بس
حاکم مسند ديوان قضا، راي تو بس
همه را روبه ره از مقصد اقصاي تو بس
راحت جان من از ذوق تماشاي تو بس
نور بخش دلم، انديشه ي سيماي تو بس
تا به اسرار ازل نطق تو نگشاده دهان
کس نشد واقف حالات هويدا و نهان
رحمت عام تو خاص از جهت پر گنهان
مايه ي عمر من از حاصل بازار جهان
در ره سود و زيان، گرمي سوداي تو بس
مقصد سير تو برتر ز هواي ناسوت
طاير اقدس اوج تو، فضاي لاهوت
همدم روح قدس لايق بزم جبروت
سرمه ي ديده ي بينايي ملک ملکوت
ذره اي از ته نعلين فلک ساي تو بس
گر گشايي به صفا گيسوي پرتاب از چين
بدمد عطر وفا تا ابد از ناف زمين
دل و جان باد فدايت که به تحقيق و يقين
صبحدم باد صبا دم نزد از نافه ي چين
دهر خوشبو شده از موي شب آساي تو بس
بي تو کس نکته اي از معرفت الله نگفت
به تو ظاهر شده ماهيت اسرار نهفت
غنچه ي فيض تو از گلشن اقبال شکفت
در توحيد کسي چون تو، به تحقيق نسفت
گوهر بحر يقين قلب مزکاي تو بس
پرده بگشاي و برون آر سر از جيب جلال
چهره بنماي که روشن شود آثار جمال
حرم قدس بياراي به انوار جمال
تا ببينند عيان درج در و عقد لآل
سخني از لب ياقوت شکرخاي تو بس
گوهر بحر تو بي جوف صدف در يتيم
اثر جود تو در خاصيت لطف عميم
نفست دم زده از رايحه ي خلق عظيم
تا معطر شود آفاق ز انفاس نسيم
نکهتي از گذر خاک کف پاي تو بس
دم غيرت چو زند قهر تو با تيغ هلک
اثر غير نماند به خدا، زير فلک
مدد از لطف الهي است تو را طوبي لک
لذت جامعه در سامعه ي انس و ملک
از سر بام “دني” صيت “اوادناي” تو بس
حرمت کعبه ي ارباب صفا گر طلبند
نظرت آينه ي غيب نماگر طلبند
به صفت نام تو محبوب خدا گر طلبند
قبله ي حاجت و محراب دعا گر طلبند
عارض و ابروي جان بخش دلا راي تو بس
شده بر طور تمنا به تماشاي لقا
به دعا، خواسته اسرار “علي النار هدي”
گر چه بودش اثر معجزه ثعبان و عصا
مي شنيد از شجري “اني انا الله” موسي
که خدا ديدن بي واسطه، ياراي تو بس
نکنم ياد تو الا به درود و صلوات
چه وجودي تو که از نور خود آورده خدات
لاجرم هيچ کست سايه نبيند ز جهات
ذات بي چون خداوند به انوار صفات
متجلي شده بر عين مصفاي تو بس
هر که را ديده چو نامي نبود در راهت
نبرد پرتوي از نور بهشت آرايت
من چو خاک ره نعلين فلک پيمايت
تو حبيبي و يقين بزم محبت جايت
که مقامات چنين منزل و مأواي تو بس
“انا افصح” ز دهان تو کلامي است فصيح
“انا املح” ز تو پيداست زهي وجه مليح
به خدا خطبه ي لولاک حديثي است صحيح
دم جان بخش حيات ابد و خضر و مسيح
به هواي نفس منطق گوياي تو بس
دم لطفت به وجود از عدم آورد مرا
مادر دهر بدين واسطه غم خورد مرا
پدر تربيت از مهر تو پرورد مرا
حب اولاد تو از بغض بري کرد مرا
که تبرا کنم از غير تولاي تو بس
آه از آن روز که يک جا همه کس جمع شوند
کشته ي خويش به داس غم و خجلت دروند
عاصيان، نفسي نفسي ز نبيين شنوند
دم محشر که خلايق به پناهي گروند
دست اميد من و دامن اعطاي تو بس
عاقبت نزع کنند از مه و خورشيد شعاع
رخ اتباع تو را نور بود در اقطاع
تو برون آي به تاج و علم و حکم مطاع
روز بازار قيامت که بود عرض متاع
حاصل هر دو جهان قيمت کالاي تو بس
کرده ام من ز جهان حاصل بي حاصليي
گر کسي است در اين خانه ي غم خوشدليي
وه که از عمر خود اندوخته ام غافليي
نکنم در صلواتت پس ازين کاهليي
شادمان مردن نامي به تمناي تو بس
(مسمط 4)
[در عالم مشاهده ي قدرت عليم
مي يابم از زمين و زمان حالتي عظيم]
[جان بخش [و] دلگشاست مشام من از شميم
امشب چو گل ز باغ صفا مي دمد نسيم]
[يا بازگشت هشت در از روضه ي نعيم]
[بگشاده اند بال طرب، طايران عرش
يا گوهر ثناست که کر و بيان عرش]
[يا خود روان شده است به مدحت زبان عرش
يا مشکبو شده نفس حاملان عرش]
[کردند پس نثار صفاتت در يتيم]
[بر صفحه ي اميد، روان گشت خامه اي
آمد ز راه رحمت کونين نامه اي
[يا پاره کرد بر تن خود نافه، جامه اي
يا از زمين يثرب و بطحا شمامه اي]
[شد منتشر که کون و مکان پر شد از شميم]
[زد نور غيب، شعشعه از عالم ضيا
يا تافت لمعه ي مهر تو از رخ وفا]
[يا جلوه کرد کوکبي از اوج اصطفا
يا عکس پرتوي است که از نور مصطفي]
[جان در دميد در بدن مرده ي رميم]
[از لوح نقش طائفه ي “کانهم رسول”
بر خوانده سر سابقه ي “جائهم رسول”]
[بر مقتضاي وحي “لقد جائکم رسول”
بگشاده لب به دعوت “اني لکم رسول”]
[بر فرق کاينات نهد منتي عظيم]
[اي قسمت شفاعت تو، بخش خاص و عام
هم صاحب درودي و هم صاحب سلام]
[ماراست ورد جان صلوات تو صبح و شام
از نهي “لا تخف” دم لطف تو در کلام]
[از امر “فاستقم” ره دين تو مستقيم]
[در راه انتظار تو با چشم اشک ريز
شب شد منور از نفس صبح باد خيز]
[يا شمع شوق را، شده نور زبانه تيز
کو گردي از حريم تو؟ تا باد مشک بيز]
[بر فرق کاينات نهد منتي عظيم]
زيبد که من به تيغ محبت شوم قتيل
يا خون خود به ياد شهيدان کنم سبيل
صدق مرا محبت آل تو بس دليل
اي صاحب شفاعت و تسنيم و سلسبيل
لطفت عميم و خلق عظيم و کف کريم
هر شب ز هول پيشگه روز باز پس
آهم ز سينه بسته کند راه بر نفس
غير از هواي وصل تو نبود مرا هوس
چون عين سود نقد دو عالم تويي وبس
سوداي تو است حاصل اميد و اصل بيم
ذوقي که از صفات کمالت دل مراست
گفتم مگر ز حالت نطقت سخن سراست
ني ني خيال نور جمالت طرب فزاست
تحرير شوقت از بکنم ور دهم سزاست
دل چون مداد تيره، زبان چون قلم دو نيم
گر راه در حريم قبول تو بر دمي
چون مقبلان طريق سعادت سپردمي
در سلک خادمان تو خود را شمرد مي
روبر زمين به سجده ز شادي بمردمي
گر بود مي چو خاک بر آن آستان مقيم
من در هواي دين تو، دنيا فروختم
چشم از رخ مخالف شرع تو دوختم
شمع اميد از آتش تو، بر فروختم
يا مصطفي ز غم برهانم که سوختم
از تاب نقد ناسره ي قلب ناسليم
هر مقبلي که در طلبت روبه راه کرد
دعوي صدق مهر تو بر خود گواه کرد
لطف الهيش کرمت عذرخواه کرد
نامي اگر چه نامه به عصيان سياه کرد
بخشش ز يمن لطف تو مي خواهد از کريم
(مسمط 5)
اي ساکنان صفه ي دارالصفاي دين
روشن کنيد چهره ي آيينه ي جبين
خوشبو کنيد عالم از انفاس عنبرين
صلوا علي محمد المصطفي الامين
المجتبي الرؤوف علي الناس اجمعين
زيب رخ رسالت و پيرايه ي جمال
مشعل فروز بزم سرا پرده ي جلال
سلطان چار بالش خلوتگه وصال
آغاز هر بدايت و انجام هر کمال
بنياد کارخانه ي کن، ختم مرسلين
نور تو بود واسطه ي خلق و “ما خلق”
علم تو خوانده سر معارف زهر ورق
دانسته سير دايره ي چرخ نه طبق
طي کرده کون و ديده جمال و جلال حق
آورده بي گمان خبر از عالم يقين
اي ابروي هلال تو، نقش رخ هلال
مويت فکنده مشک ختا را در انفعال
دانستن کما هي نعتت که را مجال؟
رويت جمال باغ کمال است و قدنهال
شرم آيدم که دم زنم از ورد و ياسمين
رويت فروغ کوکب مهر نبوت است
کوي تو گنج منزلت و کان عزت است
فيض تو جود گوهر درياي رحمت است
در يتيم را به وجودت چه نسبت است
هر دم نثار نام تو صد گوهر ثمين
نهج شريعت تو صراطي است مستقيم
بزم طريقت تو رياضي است از نعيم
داده حقيقتت خبر از صانع قديم
بر کاينات خلق تو ذوالمنت العظيم
دينت قوي به منت “ذوالقوة المتين”
گويي صبا ز روضه ي دري بر جهان گشاد
که از طيب دلگشاي حريم تو کرد ياد
جانم فداي رايحه ي مرقد تو باد
در فکر روي و موي تو بودم سحر، که باد
در دم دماغ عالميان کرد عنبرين
اي مظهر حقايق و سر اميدئو بيم
نوراله يطلع من وجهک الکريم
در شأن خاص و عام امم لطف تو عميم
اي داغ انتظار تو در هر جگر مقيم
اي سوز اشتياق تو با هر دلي قرين
در کاينات، آيت قدر تو منتشر
تا روز حشر، دولت دين تو مستمر
جمع رسل به وجود جود تو مفتخر
استادگان به راه اميدند منتظر
از سدره ات ملايک و از روضه، حور عين
گلريز شد هواز عرق چيدن رخت
بلبل به ناله سوخت ز پوشيدن رخت
همچون مني چه لايق بوسيدن رخت!
از شوق خاکبوس در و ديدن رخت
هم سر بر آستانم و هم جان در آستين
[هر که او خيال غير تو از لوح جان سترد
پاکيزه گشت و دامن از آلودگي فشرد]
[رفت از جهان و مهر تو با خود به گور برد
نامي در آرزوي وصال تو جان سپرد]
[يا مصطفي به چشم خدا بين در او ببين]
(مسمط 6)
تو را رواست دم از نور سر غيب زدن
که مي رسد ز خدايت خطاب “سر و علن”
تو عين روحي و اعيان ممکنات بدن
زهي صفات تو زيب رخ عروس سخن
کمال خلق عظيم و جمال وجه حسن
تويي که واسطه ي کاينات خلقت تو است
نشان صورت و معني، بيان وحدت تو است
صفاي عالم و آدم ز طيب طينت تو است
تو پادشاه دو کوني که نور عزت تو است
مدار سلطنت ملکت، زمين و زمن
قضا لباس تو در کارگاه جان پرداخت
قدر لواي تو بر اوج لامکان افراخت
شناختي تو خدا را و کس تو را نشناخت
مگر جمال تو عکسي بر آفتاب انداخت
که داد شعله ي او، پرتوي به هر روزن
دليل صدق و يقين، آيت رسالت تو است
چو خير ناس تويي، “خير امت” امت تو است
تو محض لطفي و کونين در حمايت تو است
در آسمان و زمين از فروغ طلعت تو است
فروزش شفق و سرخي عقيق يمن
پس از ستايش ذات خدا تعالي الله
من و اداي صفات تو يا رسول الله
تو صادقي و يقين دعوت تو، حق الله
تو را رسد که به اشهاد “قل کفي بالله”
کفت به معجزه سنگي در آورد به سخن
بناي کون ز آثار دين و دولت تو است
گناه آدم و حوا پي شفاعت تو است
مرا دو دست به دامان فضل و رحمت تو است
ز کلک لطف خدا بر جبين امت تو است
کتابه اي به خط “لا تخف و لا تحزن”
[مرا مجال نشد در جمال تو نظري
مگر نويد اميد آرد از دردت خبري]
[به خاک يثرب و بطحا که مي کند گذري
کجا غبار درت تا قضا از آن قدري]
[به ميل کحل سعادت کشد به ديده ي من]
[سواد نام تو سرمايه ي نکونامي
ز جام وصف تو خاصان به جرعه آشامي]
[زبان گشاده به نعت تو خاصي و عامي
به بوي وصل تو گر در کفن رود نامي]
[برآورد به تمناي تو سر از مدفن]
(مسمط 7)
[جلوه گر شد نور عزت در سراپاي زمين
گلشن دارالامان شد مسکن روح الامين
ياد کرد از عارض غلمان [و] زلف حور عين
باد، عطر آميز گشت و خاک گلبو، عنبرين
در چنين عالم بريد از عالم صدق [و] يقين
مژده داد از بعثت محبوب رب العالمين
صبح يزدان کرد بيرون دست غيب از آستين
ساخت از خوبي جهان را رشک فردوس برين
خاک بطحابين که از قدر، انبيا را شد مطاف
آمد از پيرامن يثرب، ملايک در طواف
برکشيد آفاق، تيغ عطرسايي از غلاف
آهوان را جمله در اقصاي چين ببريده ناف
منتشر شد بوي مشک از قاف عالم تا به قاف
يا صبا دم زد ز آثار خلافت، بي خلاف
يا معطر شد دو کون از نافه ي عبد مناف
يا ظهور آل هاشم کرد خير المرسلين
يا رب امشب کايناتم در نظر زيباتر است
چشم انفس روشن و سيماي آفاق انور است
کوکب دري جمال چرخ را زيب و فر است
يا فروغ مشعل عالم فروز خاور است
يا صفاي طلعت جان پرور پيغمبر است
کاسمان را زينت و روي زمين را زيور است
آن که او خلايق را شفيع محشر است
مصطفي يعني محمد، خواجه ي دنيا و دين
در مشامم از مشامت بوي مشک اذفر است
يا نسيم صبحگاهي را شميم عنبر
آسمان، پر عود خام، از دور قنديل خور است
يا زمين از خاک مشک آلود، عود مجمر است
از دم روح القدس قول منت گر باور است
ريزمت بر کام دل جامي که از جان خوشتر است
جان فداي طيب گيسويي که بوي عبهر است
باز شد يعني گره از حلقه ي “حبل المتين”
ابر عرفان مزرع توحيد بي باران نکشت
فضل حق، بي سعي دهقان، دانه ي توفيق کشت
کافر از بتخانه مؤمن گشت، ترسا از کنشت
فيض رحمت، نامه ي عصيان آدم در نوشت
از صفا گويي فضاي صحن عالم شد بهشت
خاک جنت را مگر قدرت به آب گل سرشت
آن که از بهر بناي قصر گيتي ساخت خشت
تا تو بر ايوان سلطاني شدي مسند نشين
در غزا روي سپاه فتح چون کردي به راه
غلغل “نصر من الله” بر شد از ماهي به ماه
خصم را روز سفيد از غصه چون شب شد سياه
جان دشمن در بدن، ترسان شد از يک ماهه راه
اي که با فرماندهي کونين را داري نگاه
آه اگر لطف تو نبود عاصيان را عذرخواه
هر دو عالم منتظر در آرزوي يک نگاه
تا تو بگشايي دو چشم عيب پوش غيب بين
تاب مهرت، ظلمت از آيينه ي گيتي زدود
روي دلبندت، نقاب از چهره ي عزت گشود
جلوه ي حسنت، جمال صورت معني نمود
آدم خاکي ز نورت تا نيامد در وجود
بر فلک واجب نشد، فوج ملايک را سجود
سود کرد آن کس به پاي عرش سايت چهره سود
اي سزاي آفرينش گفته سبحانت درود
بر روان پيروانت آفرين باد، آفرين
شمع دين از نور اعجاز تو، افروزان بس است
حجت “لا ريب فيه” الحق، تو را برهان بس است
آيه ي تعظيم قدرت، سوره ي سبحان بس است
شاهد دعوي صدقت، معني قرآن بس است
يا حبيب الله مرا ذکر تو ورد جان بس است
در دل من حب اولاد تو و ياران بس است
روي نامي را نشاني از خط غفران بس است
هرگزش خالي مبادا نامت از لوح جبين]
(مسمط 8)
يا امم صلوا علي خير البرايا اجمعين
من له يأتي سلام الله حينا بعد حين
مصطفي ختم رسل، سلطان دار الملک دين
در نبوت صاحب تعظيم خير المرسلين
برفراز تختگاه کبريا مسندنشين
اي به رحمت آيتي از فضل رب العالمين
ذات تو با نعت “سبحان الذي اسري”، قرين
آفرينش را تو مقصودي که بادت آفرين
اي حريم آستانت، حرمت بيت الحرام
از طواف مرقدت اهل صفا عالي مقام
بر بياض عارض صبح و سواد زلف شام
تاب مهرت خط کشيده بر رخ ماه تمام
داده در سلک شريعت نظم عالم را نظام
يا حبيب الله خير الخلق يا خير الانام
با خطاب خير امت در صف دارالسلام
امتان را گوي “طبتم فادخلوها خالدين”
آن که بر تخت رسالت بر دو عالم پادشاست
سيد آخر زمان، صدر رسل، بدر دجاست
حجت “لا ريب” بر بران اعجازش گواست
خاک بطحا از قدومش، مروه را اهل صفاست
در طوافش حاجيان را سعيها در عمره هاست
نام ميمونش ابوالقاسم محمد مصطفاست
از نسيم “عروه الوثقاي” گيسويش سزاست
گر رود خون جگر در نافه ي آهوي چين
اي صفاي عارضت سر سبزي خوان خليل
يوسف مصر از جمالت صاحب حسن جميل
در طريقت قايد شرعت، حقيقت را دليل
کفت از بحر عطا، غفران امت را کفيل
بلبل دستان سراي باغ قدرت، جبرئيل
شربت لب تشنگان جام وصلت، سلسبيل
خورده از سرچشمه ي “انا هديناه السبيل”
لعلت از جام “سقاهم ربهم” مآء معين
گوي فيض لا يزالي در خم چوگان تو است
نقطه ي پرگار هستي مرکز دوران تو است
عقل در کوي قضا، چون چرخ سرگردان تو است
حلقه ي “حبل المتين” از جعد مشک افشان تو است
“رحمه للعالمين بين الرسل” در شأن توست
خستگان معصيت را دست در دامان توست
“کنت کنزا” را تو مقصودي که با عرفان تواست
عالمي را داغ “لا احصي ثناء” بر جبين
بوده از روز ازل ذات تو سلطان تا ابد
عارف سر خطاب “قل هو الله احد”
کاشف توحيد در تفسير “الله الصمد”
نصرتت را لشکر توفيق سبحاني مدد
گردن اعدات در زنجير “حبل من مسد”
امر و ناهي تويي فرمانرواي نيک و بد
جز تو در توقيع ديوان رسالت کس نزد
مهر خير الناس بر منشور ختم المرسلين
اي دل پاکيزه ات و اقف ز سر “کن فکان”
در حريم بزمگاه “لي مع الله” نکته دان
“قاب قوسين” تو را سهم سعادت در کمان
ديده خورشيد “دني” از برج “او ادني” عيان
کرده در درس “فاوحي” سر “ما اوحي” بيان
خوانده قدرت خطبه ي لولاک بر کون و مکان
وز علو همتت پشت سعادت در جهان
با کمال رفعتت روي عبادت بر زمين
اي براقت کرده طي در يک قدم، هفت آسمان
مقصد سيرت، شب اسري بر اوج لامکان
پاي صورت در رکاب و دست معني بر عنان
سکه ي منشور تو طغراي دولت را نشان
خاک نعلين بلالت تاج فرق فرقدان
مصطفي ختم رسالت، خاتم پيغمبران
در هواي خدمتت خط ملک، خط الامان
بر بساط عزتت، پيک فلک، روح الامين
بر فراز نه رواق منظر فيروزه فام
حاملان عرش در بالاي کرسي ز احترام
مي کنندش خطبه ي تعظيم “فضلنا” به نام
يا نسيم الصبح قم بلغ علي صدر الکرام
الف صلواتي و قل في روضه هذا الکلام
کن شفيعي يا رسول الله في يوم القيام
با کلامت “ابشروا بالجنه” از فيض تمام
در خطابت “قل لکم ميعاد” از آيات مبين
اي ز مظلومان امت در شفاعت کرده ياد
ز آب و آتش سوز عفوت خاک عصيان برده باد حج
داده در “لا تقنطوا” خلق دو عالم را مراد
سامع “ان لا تخافوا” شافع “يوم التناد”
ماحي نقش ضلالت حامي اهل رشاد
جامع فيض نبوت قاري “قل يا عباد”
بي معما خوانده سر کاف ها يا عين [و] صاد
معني طاها نهاده صورتت در ياوسين
اي دليل عاجزن بر ساحل اميد و بيم
بي شفاعت عالمي در حالت “اني سقيم”
شأن خلقت در نزول آيت “خلق عظيم”
گوهر بحر تو بي جوف صدف در يتيم
خوانده در قرآن خدايت گه رؤوف و گه رحيم
لاجرم خاص تو شد خاصيت لطف عميم
رحمتت عام است در “والله ذوالفضل العظيم”
مژده است خاص است الحق در “يحب المحسنين”
اي رفيق راه تو افتادگان باز پس
ملکت “الفقر فخري” را تو سلطاني و بس
نيست در روز قيامت جز تو کس فرياد رس
يا شفيع المذنبين فريادرس، فرياد رس
بهره ي انعام خاصت، جمله خاصان را هوس
انبيا را سايه ي تخت لوايت ملتمس
حالت نطق تو را روح مسيحا در نفس
خاتم فقر تو را ملک سليمان در نگين
بر سر طور تجلي در مقام اصطفي
مصطفي محبوب شد، موسي کليم از انبيا
اي سزاي آفرينش گفته سبحانت ثنا
خوانده در شأنت ملک “اهلا و سهلا مرحبا”
پايه ي قدرت کجا مشتي گنهکار از کجا
نور شرعت هست چون پيرايه ي نور هدي
مرتضي را کرده معلوم از “علي بابها”
در بيان “هل اتي سر علي الانسان حين”
تحفه ي صلوات نامي از ثريا تا ثري
بر محمد باد و بر اهل بيت تا روز جزا
نام نامي يافتم در نعت نام مصطفي
زين نشان خط مي کشم بر سيئات ما مضا
دايما حيران که اين دولت کجا من از کجا
يا رب ايمان من و مجموع امت کن عطا
تا دهد ساقي فيضت سرخوشان شوق را
جامي از انهار “خمر لذه للشاربين”
«ترجيعات»
(ترجيع بند 1)
آينه ي لطف حق جمال محمد
فيض الهي قرين حال محمد
نور جمال يقين به سر جلالت
دم زده از مطلع کمال محمد
[صدق “و ما ينطقش”، گواه نبوت
قيل ندارد کسي ز قال محمد]
تافته چون مه ز نور تابش خورشيد
نور هلال از رخ بلال محمد
قامت حور و هواي سايه ي طوبي است
معتدل از حد اعتدال محمد
طالع نامي پي نشان سعادت
قرعه ي دولت زند به فال محمد
تا شودش مدح او به حمد خدا دال
دم زده هر دم زميم و دال محمد
الف صلاتي مع السلام عليه
رحمت ربي علي الدوام عليه
راحت جان روي دلگشاي محمد
کون و مکان خلق شد براي محمد
فرق ملايک کشد به دوش تفاخر
در حرم کبريا رداي محمد
عرش برين شد برآن که از سر تعظيم
سر برساند به خاک پاي محمد
کرده به حق ساکنان کعبه ي اقبال
طوف حريم حرمسراي محمد
رفت به جايي که جا نبود و خدا ديد
غير نگنجد به جاي جاي محمد
ساير ارواح انبيا شده طاير
بال فرو هشته در هواي محمد
سبحه ي کر و بيان سبع سماوات
بعد ثناي خدا ثناي محمد
الف صلاتي مع السلام عليه
رحمت ربي علي الدوام عليه
قوت روان لعل آبدار محمد
زينت جان از گل عذار محمد
ديده ي روشندلان چو چرخ به گردش
گرد غباري ز ره گذار محمد
در شده بي پرده در سرادق عزت
روح قدس بوده، پرده دار محمد
بار امانت کشيد و کار خدا کرد
وه که چه نيکوست کار و بار محمد
پايه ي ايوان فقر رفت به کيوان
تا علم افرازد افتخار محمد
راه طريقت بجز شريعت او نيست
حق [و] حقيقت بود شعار محمد
يک نظرش آرزوست منتظران را
وه چه خوش است الحق انتظار محمد
الف صلاتي مع السلام عليه
رحمت ربي علي الدوام عليه
بوده سزاي خدا سپاس محمد
داشته از ناسپاس، پاس محمد
غير ارادت نبوده ملتمسانش
خواهش حق بسوده، التماس محمد
محکمه ي بارگاه دين هدي را
محکمي از قوت اساس محمد
پرده گشاي جمال نور بصيرت
راه هوا بست بر حواس محمد
دايره ي قوس ميم معرفت الله
خوانده شد از علم بي قياس محمد
کرده به حق جيب “ان اکرمکم” چاک
خلعت تقوا چو شد لباس محمد
ديده خدا را عيان به عين حقيقت
ديده ي حق بين حق شناس محمد
الف صلاتي مع السلام عليه
رحمت ربي علي الدوام عليه
بي عدم آمد وجود، جود محمد
ره به زياني نيافت سود محمد
نغمه اي از داستان وحي الهي
يافته داوود در درود محمد
چون عرق از گل قياس کن به لطافت
مرتبه ي انبيا فزود محمد
صورت او جلوه گر به شاهد معني
عين شهادت بود شهود محمد
ز آيت “والرکع السجود” گفت به معني
حق عبادت بود سجود محمد
خواندن درماندگان درک شقا را
نامه نويسد مگر ز سعود محمد
بو که معطر کند مشام دو عالم
مجمر آفاق سوخت، عود محمد
الف صلاتي مع السلام عليه
رحمت ربي علي الدوام عليه
تحفه ي صلوات بر روان محمد
باد بر اولاد و پيروان محمد
نکته ي سر خدا ز روي معاني
گشته عيان، الحق از بيان محمد
گوش کجا اهل هوش را؟ که بخوانيم
نعت محمد هم از زبان محمد
سوره ي “يا ايها النبي اذا جاء”
ختم کنم در نزول و شأن محمد
آيت “اني رسول” را به شهادت
شاهد معني شوم به جان محمد
عام شد از “يغفر الذنوب جميعا”
مژده ي انعام امتان محمد
منطق نامي به صد هزار نوا شد
بلبل دستان داستان محمد
الف صلاتي مع السلام عليه
رحمت ربي علي الدوام عليه
(ترجيع بند 2)
بنده چه گويد صفات ذات محمد
ذات خدا را رسد صفات محمد
کرده رخ بيدق عراي حقيقت
شاه سواران عرصه ي مات محمد
لوح و قلم امر کن به خلقت کونين
يافت دو حرف از يک التفات محمد
ساقي وحدت کند به جام محبت
باده ي عرفان ز باقيات محمد
قول امم در ثبوت صدق نبوت
ثابت و راسخ شد از ثبات محمد
عيسي مريم که داشتي دم جان بخش
دم زدي از عجز معجزات محمد
سايه ي او بي جهت ز نور خدا بود
سايه نديدي کس از جهات محمد
في صفت المصطفي نظمت کلاما
ارسل فيها تحيه و سلاما
تاب نيارد کس از عتاب محمد
بهره دهم يا رب از ثواب محمد
آتش حسرت فروخت باد معاصي
باز نشانش به خاک و آب محمد
شعشعه ي لمعه ي ظهور تجلي
تافته در نور آفتاب محمد
خلعت تشريف “لا ينام” چو پوشد
دولت بيدار گشت خواب محمد
خط کتاب پيمبران به رسالت
نسخ توان کردن از کتاب محمد
بود صداي خطيب منبر عزت
خطبه ي لولاک در خطاب محمد
در طلب حسن خاتمه نتوان يافت
فاتحه اي به ز فتح باب محمد
في صفت المصطفي نظمت کلاما
ارسل فيها تحيه و سلاما
صبح سعادت دمد ز شام محمد
بوي محبت دهد مشام محمد
حاکم فرمانده “دني فتدلي”
کوس “اوادني” زند ز بام محمد
سايه ي تحت لواي حمد خدا را
پايه ي محمود شد مقام محمد
آه اگر نا تمام باز گذارد
کار دو عالم يک اهتمام محمد
گرچه به دوران نشان مستي نامي
جرعه ي فيضي بود ز جام محمد
نامه ي منشور نيکنامي نامي است
اول طغراش مهرنام محمد
[بر همه کس فرض عين گشت در اسلام
بعد صلات خدا، سلام محمد]
في صفت المصطفي نظمت کلاما
ارسل فيها تحيه و سلاما
هر که شود پيرو شعار محمد
حق دهدش راه در جوار محمد
مشک ختا کرده خاک ناحيه ي چين
نکهت گيسوي تاب دار محمد
بحر تجلي چو موج زد شب معراج
لؤلؤ منثور شد نثار محمد
حاصل نقد وجود قلب جهاني
بر محک شرع زد عيار محمد
[ياري ياران او ز پاکي دين است
بوده خدا يار چار يار محمد]
خاک نشينان تخت دنيي دون راست دين محمد به يادگار محمد
في صفت المصطفي نظمت کلاما
ارسل فيها تحيه و سلاما
(ترجيع بند 3)
اي امتان صفات محمد بيان کنيد
دلها به ياد نام شريفش جوان کنيد
چون ذکر و نعت خواجه ي آخر زمان کنيد
صلوات ناميات به روحش روان کنيد
اعني خلاصه ي دو جهان صدر کاينات
اي بر فراز کنگره ي چرخ نيل فام
کوس سعادتت زده سکان به احترام
بي مقدمت بناي رسالت نشد تمام
روحي فدا قدومک يا سيد الانام
اعني خلاصه ي دو جهان صدر کاينات
حسنت عيان به جلوه ي نور قدم شده
خلقت بيان ز سوره ي “نون و القلم” شده
انوار روضه ي تو صفاي حرم شده
اي ذات تو به رحمت عالم علم شده
اعني خلاصه ي دو جهان صدر کاينات
مهر تو در سوامع افلاک لامع است
نور تو در جوامع آفاق ساطع است
دست تو کان فضل و کفت بحر واسع است
لطف تو عين جود و وجود تو شافع است
اعني خلاصه ي دو جهان صدر کاينات
مشعل فروز بزم فلک، مهر روي تو است
مشکين کن مشام ملک، طيب موي تو است
عطر دماغ عالميان خاک کوي تو است
ذوق حيات زنده دلان آرزوي تو است
اعني خلاصه ي دو جهان صدر کاينات
جانا بدان که اصل وجود عدم که شد؟
کشاف سر نور ظهور قدم که شد؟
در جلوه گاه قرب خدا محترم که شد؟
فخر عرب که بود و پناه عجم که شد؟
اعني خلاصه ي دو جهان صدر کاينات
روشندلان که ديده ي جان را جلا کنند
مردم نظاره در حرم کبريا کنند
کسب صفا ز بارگه اصطفا کنند
نور خدا طلب ز رخ مصطفي کنند
اعني خلاصه ي دو جهان صدر کاينات
دينش طلب ز حاصل کون و مکان بس است
وصف شمايلش همه را بر زبان بس است
نعت جناب مصطفوي ورد جان بس است
آثار شوق سيد آخر زمان بس است
اعني خلاصه ي دو جهان صدر کاينات
[خورشيد از انفعال تو چون سايه بر زمين
جبرييل در هواي تو در سدره، ره نشين]
[بنياد کارخانه ي کن، ختم مرسلين
بدر دجا رسول خدا مصطفي الامين]
[اعني خلاصه ي دو جهان صدر کاينات]
نامي غلام آن که غلام غلام تو است
او را بس اين شرف که مشرف به نام تو است
خرم کسي که در کنف اهتمام تو است
ذکرش تحيت تو، درودش سلام تو است
اعني خلاصه ي دو جهان صدر کاينات
(ترجيع بند 4)
” در منقبت امام رضا (ع)”
[جد تو سلطان کونين است يعني مصطفي
جده ي تو فاطمه، ام امام مجتبي
جد ديگر حيدر صفدر، علي مرتضي
هم غريبي هم شهيدي چون حسين کربلا
در محبت هر زمان مي گويم و باشد روا
کالسلام اي حضرت شاه خراسان، السلام
اي حريم بارگاهت کعبه ي عز و علا
نور چشم مصطفي يعني علي مرتضي
ماه گردون ولايت شمع جمع اصطفي
ميوه ي بستان جنت، بلبل نيکو نوا
دائما از غيب مي آيد به گوشم اين ندا
کالسلام اي حضرت شاه خراسان، السلام
نور چشم [و] زين عباد است باقر با امام
جعفر صادق که داده دين و دنيا را نظام
باب او موسي کاظم، آن شفيع خاص و عام
گشته خورشيد فلک بر درگهت اي شه، غلام
بعد ذکر حق همي گوئيم در هر صبح [و] شام
کالسلام اي حضرت شاه خراسان، السلام
چون نقي از حال باب خويشتن آگاه شد
نزد باب خويشتن آن دم ز چندين راه شد
چون که حالش ديد در دم با فغان همراه شد
روز و شب با دوستانش جملگي همراه شد
پيش خود خواندش پدر، تا واصل الله شد
کالسلام اي حضرت شاه خراسان، السلام
چون نقي عسکري با آرزويت در خيال
در خيال روي تو گويند، اي مقصود حال
شاه سلطان خراسان، اختر برج کمال
در درياي ولايت، بحر علم ذوالجلال
دايما گوييم [و] مي گوييد پس از روي حال
کالسلام اي حضرت شاه خراسان، السلام
مهدي هادي که نور کل عالم، روي اوست
آب حيوان، شبنمي ز آن آب، که اندر جوي اوست
روضه اش بستان جنت، خاطر ما، سوي اوست
در خراسان روز [و] شب اندر طواف کوي اوست
در دل ما دايما زين روي، گفت و گوي اوست
کالسلام اي حضرت شاه خراسان، السلام
هست اين دم کوه توس از مقدمش چون کوه طور
چون تو هستي، نيست گردي را درين منزل، ظهور
داد از فيض جمالت روي مهر و ماه، نور
روضه ات بستان جنت، آستانت جاي حور
آمده خلقي به اميدت شها از راه دور
کالسلام اي حضرت شاه خراسان، السلام
خرده بيناني که ايشان سکه بر زر مي زنند
مقرئون هر صبح [و] شام، الله اکبر مي زنند
سرنشينان جمله آن جا روي بر در مي زنند
سکه ي دولت به نام آل حيدر مي زنند
قدسيان بر چرخ هر دم اين ندا بر مي زنند
کالسلام اي حضرت شاه خراسان، السلام
سينه ام پر درد و دل، پر غم به هر دم مي تپيد
از فراق آن شهنشاه عرب مير رشيد
راز خود با کس نگفت و سر او را کس نديد
چون که شد در خانه، اين آواز و از روزن شنيد
کالسلام اي حضرت شاه خراسان، السلام
دايما بر درگهت خورشيد و مه، جا کرده اند
ز آن سبب هر لحظه ايشان قصد بالا کرده اند
زيرکان روزگار اين نکته انشا کرده اند
ياد آن درگاه جان فرساي اعلا کرده اند
کالسلام اي حضرت شاه خراسان، السلام
صبح و شام اندر غمش چون شمع باسوز و گداز
گريه ام، استاده ام در درگهش با گريه باز
حافظان بارگاه او به شبهاي دراز
تا به روز اندر تلاوت باخدا دارند راز
بلبلان اندر گلستان کرده اند اين نغمه ساز
کالسلام اي حضرت شاه خراسان، السلام
مرغ روحم در هواي تو است اي سلطان دين
همچو مرغ نيم بسمل، اوفتاده بر زمين
يک زمان اي شاه من، تو حال مسکينان ببين
خاصه نامي را که دارد داغ مهرت بر جبين
گويد از صدق [و] صفا هر دم به آواز حزين
کالسلام اي حضرت شاه خراسان، السلام]
«ترکيب بند»
(ترکيب بند)
بحر اخضر صبح را بفکنده زورق بر کنار
گوهر تابان نمود از موج در آبدار
قطب ثابت، اختران سيار و در گردش، فلک
در زمين و آسمان انس و ملک در افتخار
زيبد از قوس و قزح در زه، کمان آفتاب
تا زند سهم سعادت بر نشان اعتبار
کوکب دري اقبال است که از برج شرف
کرد بر ايوان کيوان تابشي خورشيدوار
يا شهاب ثاقب است اين برق سان که از زير چرخ
روز روشن در شب تاريک کرده آشکار
يا مگر ترک فلک بر ديده ي هندوي شب
در بساط لاجورد افروخت شمع زرنگار
يا مگر قرص قمر در حالت سير بروج
گشته با خورشيد رخشان همقران، ليل و نهار
يا عطارد بر بياض دهر زد مهر نشاط
يا سپر بفکند مريخ از کف خنجر گذار
مشتري را زهره در بر، زهره را در بزم عيش
دف به چنگ و چنگ در آغوش [و] گيسو در کنار
نسر طاير مرغسان بگشاده بال اينک نجوم
دانه ها از کهکشان ريزان، نثارش بر گذار
يا خود از عقد ثريا ريخت دور آسمان
بر سر سطح زمين درهاي مکنون، بي شمار
يا به صوت عندليبان از سر شاخ طرب
غنچه در گلزار خندان است و کبک از کوهسار
يا طبايع را شد آتش چون گلستان بر خليل
آب، جان افروز و باد از خاک گلبو، مشکبار
يا ملک چون سبعه ي سيار از اطباق فلک
نور رحمت کرد بر چشم تماشايي نثار
يا به بوي روضه ي تسنيم از باغ نسيم
گلخن گيتي شد اکنون گلشن دارالقرار
يا وزيد از نفخه ي لطف خداوندي نسيم
ساکنان خاک را بخشيد جان، بي انتظار
يا غباري از تراب آستان بوتراب
شد روان انگيز و مشک افشان، به خاک هر ديار
يا تجلي کرد بر هر ذره از ذرات کون
پرتوي از فيض نور رحمت پروردگار
يا وجود مرتضي از مطلع انوار غيب
کرد ظاهر جلوه اي از صوت معني شعار
يا هواي روضه ي جان پرور شاه نجف
چون دم روح القدس يا اسم اعظم کردگار
زين همه ديباچه بر لوح سخن مقصود من
نيست الا مدحت سلطان با عز و وقار
شاه مردان، شير يزدان مرتضي يعني علي
زيب دنيا، زين دين ملک ولايت را مدار
اي به ديوان ولايت حاکم مسندنشين
در خلافت مهر توقيعت اميرالمؤمنين
اي مسلم بر تو ملک علم بي خيل و خلاف
زيبد ار سلطان عالم خوانمت بي اختلاف
پايه ي ايوان قدرت از روي شرف
مأمن شهباز قربت، مسکن عنقاي قاف
شرع را در نور اسلامت عيان شد روي دين
کفر را از فر ايمانت نگون شد پشت ناف
تاب مهرت صيقل انوار مرآت الصفا
چهره ي توحيدت از آيينه ي تحقيق صاف
روز رزم از سهم و عزم ذوالفقار و دلدت
خصم را رو همچو سر در خون به خاک انحراف
شد به حلق دشمنانت خون روان چون آب ميغ
خود به رويت تيغ دشمن بر نيامد از غلاف
دست لطفت در سخاوت صاحب کف کريم
پاي قهرت از شجاعت بر سر قلب مصاف
اوج بام عزتت فوج ملايک را مکان
آستان کعبه ي قدرت خلايق را مطاف
مشهدت را ناظران غيب زاير در مقام
مرقدت را طايران عرش ساير در طواف
پرده داران حريمت در پس زانوي ستر
شاهدان قدس را بنمود آيين عفاف
شاه مردان ابن عم مصطفي، شير خدا
حيدر خيبر گشاي و صفدر ميدان شکاف
آگه از طاها و ياسين، واقف از حاميم و نون
طاير علمش بر اوج کاف ها، سيمرغ قاف
گشته در ناف زمين آهوي چين مشکين از او
کرده روشن دودمانش ديده ي عبد مناف
وهم در کنه کمالش قاصر است از درک ذات
فهم در نطق صفاتش عاجز است از حد لاف
روز محشر نامي مدحت سرايش را سزا
در نظر نقش عفي الله بر جبين خط معاف
من که باشم تا ز مدح مرتضي رانم سخن
مصطفي فرمود او را “انت مني” بي خلاف
اي احباي تو را نور سعادت بر جبين
روي اعداي تو در راه شقاوت بر زمين
در رسالت مطلع نور نبوت مصطفي
در ولايت مظهر سر محبت مرتضي
واقف از سر ولي الله که شد؟ الا علي
جلوه گر در “انما” از اوج بام “لا فتي
در ره سعي طواف کعبه ي اقبال او
بسته سکان حرم از مروه، احرام صفا
يافت در طفلي به دامان نبوت پرورش
وز بزرگي در طريقت، گشت شاه اوليا
در صفت چون مظهر اسم خدا ذات علي است
روشن است از روي او روي سماوات علا
بسته چشم جان ز نقش ماسوي در لوح کن
ديده روشن، نور “الرحمن علي العرش استوي”
دست در دامان تقوي پاي در راه صواب
سربلند از تاج عزت پشت بر روي خطا
تن به کشتن داد وبر جا خفت و بر بالين عدو
کرد از اين سان در محبت جان فداي مصطفي
روي جان بخشش نهان بين در جهان از چشم غير
نور تعظيمش عيان کن در بيان “هل اتي”
بوترابي کز تراب روضه ي قدسش، سزد
در زواياي فلک، چشم ملک را توتيا
از حبيب الله سزد تاج اخوت بر سرش
زيبد از ديباي خلت، نيز بر دوشش ردا
در سرا بستان وحدت، بلبل دستان وحي
در حريم باغ قربت محرم خلوت سرا
شير يزدان، شاه مردان، زيب دنيا، زين دين
هم وصي و هم ولي يعني علي مرتضي
در سخا، کان مروت، در عطا، گنج يقين
در وفا، يار محمد، در صفا، نور خدا
دوستانش را مقر، دار لقا، خلد برين
دشمنانش را مقر سوء قضا، درک شقا
برکشد دست امل تيغ اجل بر حاسدش
در کشد در چشم بد خواهش قضا ميل عما
اي به نور چهره ي توفيق در وادي سعي
صورت جان پرورت از روي معني رهنما
نامي از مدح تو مي جويد نشان معرفت
روي بنما تا شود در بحر عرفان آشنا
چون برآرم سر ز خاک و گرد عصيان بر جبين
روز محشر سوي من بين يا امام المتقين
«مثنوي ها»
(مثنوي 1)
بسم الله الرحمن الرحيم
اول آثار جديد و قديم
کرد خداوند به حمد و سپاس
بنده ي خود را به خودي، خودشناس
حمد خدايي که ازل بود اوست
شکر کريمي که ابد جود اوست
مخترع آدمي از نطفتين
نورده بينش عصيان عين
موجب امري که نباشد محال
مالک ملکي که نيابد زوال
فيض قدم داده خبر، از قضاش
خوانده تو را بنده، که داني، خداش
گرد حريمت که قدم زد علم
نيست ره اين، هستي بي کيف و کم
خالق ايجاد نظير و شبه
موجب اشياست ولاشي له
روشن از او، باصره ي عقل کل
محکم از او، رابطه ي جزء و کل
فاش بر او سر خفيات راز
در عجبش، چشم خرد مانده باز
مظهر خود کرده کف خاک را
آب زده روي دل پاک را
دلشدگان روز جزا، جان دهند
راه سوي خانه ي خوبان دهند
با نفس سوخته در ساخته
ساخته مسکينش و بنواخته
قطره ي آبي که از او نقش بست
صورت ماها شد و شد، حق پرست
گه سخن از هجر، گه از وصل راند
تا ز خدايي به خدايي رساند
آن که به خود، جوهر نور آفريد
کرد به يک نور، دو عالم پديد
حکمتش آورد به قدرت برون
ظلمت و نور، از حرکات و سکون
چرخ، مطبق شد و تدوير يافت
ارض مقرر شد و تصوير يافت
نور شد از نور جمالش، عيان
شب شد از آثار جلالش، نهان
در گذر از عالم کوکب فروز
روز به شب، روز شد و شب به روز
مرغ نفس را قفسي ساختن
ناطقه شد طوطي جان، در بدن
کرد مجرد، متعلق به جسم
امر مسما شد و روحش طلسم
نطق دم از روح قدس يافت بس
دم زد و از عالم جان شد نفس
امن شد آمد ز امانت به قال
گه به جواب آمد و گه در سوال
نقد طلب چست به بازار جست
قلب درستي به درستان، شکست
“منکسر القلب” برد ره به دوست
گفتمت اي دوست گرت ره به اوست
اي به تو خاموشي و گويندگي
از تو خدايي و ز ما بندگي
ني خط مستقبل و ماضي و حال
علم تو بر عالم معلوم، دال
حق بقا جستم و حق وجود
غير تو، موجود حقيقي نبود
راه فنا بسته شد از پيش و پس
در تو بماندم چو تو ماندي و بس
قبله يکي، کعبه يکي، دير کو؟
از همه مقصود تويي، غير کو؟
با تو قرين از تو جدا نيست، کس
دوري و نزديکي من چيست بس؟
مانده جدا نيک و بد از خوب و زشت
از پي سود، اين به درو، آن به کشت
خوب، در آراستن جان خويش
زشت، به در بستن دکان خويش
عابد و گرمي، به سوداي درد
زاهد و افسردگي و آه سرد
مست چو هشيار، روان در به در
در تک و پو آن به قدم اين به سر
گوش و دل گم شدگان، پر صدا
گاه زياليت گه از حبذا
بحر به شورش در و در اضطراب
بر زبي آبي خود، در سراب
کوکب سياره طرب در طرف
گه به قران مانده، گهي در شرف
برق يمان، خنده زنان در شتاب
چشم هوا، گريه کنان چون سحاب
باد صبا دم زده با نشر طيب
صبحدم از ياد گل و عندليب
پير، فگار از غم حسن جوان
رشک بهار از پي رنگ خزان
آتش از افروختگي، سوخته
آب، رخ زندگي افروخته
باد ز جنبيدن خود، بي قرار
خاک زمين هم ز سکون، شرمسار
جنت [و] افزوني [و] فرخندگي
دوزخ کم قدرت و سوزندگي
فوج ملک دور فلک، در سجود
سطح زمين ز آدميان، در درود
ناله ي دلسوز ز راه نياز
نعره ي لبيک ز راه حجاز
سر به زمين، مؤمن خالق پسند
بسته ميان، کافر زنار بند
جمله طلبکار خداونديت
رو به ره و بي خبر از واديت
در صفتت بي صفتان را مجال
درک من و کنه کمالت، محال
عقل به ذات تو، دم از وهم زد
آتش عرفان تو، در فهم زد
جود تو بي بخل، قدم بي زوال
عدل تو با فضل، زهي اعتدال
رحمت تو بر غضبت سابق است
رحم تو، بر پر گنهان، لايق است
مقبل و مدبر، برت اميدوار
تائب [و] عاصي به درت شرمسار
من به گناه آمده بيش از همه
مي طلبم عفو تو بيش از همه
(مثنوي 2)
[بسم الله الرحمن الرحيم
باز گشودم در اميد و بيم
چاک زدم پيرهن از خامشي
مست شدم دم به دم از بيهشي
همچوني از ناله به جوش آمدم
ني به خود، از خود به خروش آمدم
روح قدس نغمه دميد از دمم
لاجرم از جام جهان، دم زدم
سر ازل خواندم و پيغام شوق
کام ابد يافتم از جام ذوق
حال من آبادي و ويراني است
قصه ي موري و سليماني است
حد عدم گرچه بود لا وجود
فرض کن از علم عدم را وجود
کتم عدم بود، نکو عالمي
عالم معلوم، در او آدمي
شاهد صورت رخ معني نمود
عشق، کف خود به کف حسن، سود
حسن به مشاطگي آورد، روي
عشق زد از کوي به کو، هاي و هوي
بي خبر از خويشي و بيگانگي
حلقه زدم بر در ديوانگي
در شدم از روزنه، خورشيدوار
کرد مرا گرد هوا، ذره وار
چهره ام از آيينه ي مهر تافت
آه که جز شعشعه ي در نيافت
داد ارادت ز مشيت، نشان
باز شد از هاي هويت، دهان
سر قضا شد به قدر رهنمون
ماند زمين، گشت فلک، بي سکون
يافتم از فيض محبت وجود
جان متحرک شد و تن در سجود
سابقه شد طوطي بلبل نوا
ناطقه شد “انطقنا الله” سرا
شوق و محبت به هم آميختند
جاذبه با هاضمه انگيختند
هيچ نشد از تن و من جان شدم
لايق نظاره ي جانان شدم
نغمه اي از پرده دري ساختم
سوختم و پرده بر انداختم
به که به دستان رودم داستان
راست نشيند به دل راستان
واي که از خار غم، انجام من
سوختم و پخته نشد، خام من
بس که شنفتم صفت عقل کل
ز “احسن تقويم”، شکفتم چو گل
منشئي از نشأت اخري شدم
زنده دل از فطرت اولي شدم
در ره مقصود و به احسنت [و] زه
قافله سالار شدم، ده به ده
عقل به وادي حدث کرده طي
عشق به وادي قدم برد، پي
کون، همه تن شد و من، جان او
مجمرم از عود بقا داد، بو
خاک خود از گرد فنا بيختم
لخلخه با طيب بر آميختم
قلب من از نقد روان شد، روان
باخت به سوداش، جهان در جهان
شمع فروزان شد و سوزان بماند
آتش پروانه هم آتش فشاند
چاره ي بيچاره به بيچارگي است
راحت آواره ز آوارگي است
خانه خرابي ز خود آموختم
عور شدم، مفلسي اندوختم
دستخوش بي سر و پايي شدم
از پي شاهي به گدايي شدم
مرغ چمن مرده به از ياد درد
درد مرا نيست دوا غير درد
روح مجرد ز معلق، بري است
کوکبش از برج بلند اختري است
روح من از لذت روحاني است
عجز من از قوت جسماني است
جسم چو يابي متعلق به جسم
کون مسمي کني [و] عرش، اسم
چون دهدت خاک تعلق به باد
گه سخن از موت کني گه فساد
باطن بي ظاهري است اين نفس
طاير بي گلشن قدس است نفس
انس نگيرد دل انسان سخن
بگذر از اما رگي او متن
بيشتر از آمدنت، بودني است
از پي نابودنت، آسودني است
در گذر از بيش و کم و پيش و پس
گفتمت الآن کماکان بس
زنده ي جاويد شد آن کس که مرد
ره ز مجرد سوي مقصود برد
جوهر اگر بي عرض است اختيار
رنج حوادث به عوارض گذار
صاف کن از درد و سوا، جام خود
ياد خدا کن چه بري [نام] خود
نيست تمنا ز خدا جز خدا
بي خبر از خويشتني، با خود آ
رابطه ي کارگه رستگي است
گر همه صد تو شود، اصلش يکي است
زير ترقي و تنزل ممان
تا دهد از حوض حضيضت، نشان
واسطه ي کون بگو جز تو کيست
شد عدد سي و يک، سبب سي و بيست
گر غرض از نيستيت، هستي است
ميل بلندي تو، در پستي است
اول و آخر چو تو داري خبر
بازده از کثرت وحدت، خبر
جنبش درياست که خوانيش موج
حاصل فرد، است که دانيش زوج
سر خليقت، اثر فطرت است
سر طبيعت، اثر قدرت است
خالق اجرام و طبايع يکي است
غير يکي فاعل مختار کيست؟
فاعل اگر ده بود و فعل يک
منفعلانند سماتا سمک
شکل موافق ز مخالف طباع
کوش که تصوير کني بي نزاع
خاک تو با آب در آميخته
آتشي از باد تو انگيخته
خاک تو از لطف به ما، يار شد
آب، هوا گشت، هوا بار شد
نار، ولي روضه ي پر نور از او
هر که نه نزديک، به حق دور از او
قالبت از آبي و خاکي فتاد
آتش افلاکي از او شد به باد
اي به ارادت متحرک، دلت
تعبيه ي مهر در آب و گلت
جوهر تو آب شد از تاب مهر
مهر تو افروخت چراغ سپهر
چرخ تو را حلقه زني بود راست
سير تو از طير ملک برتر است
نور تو شد سايه فکن در جهات
اصل مواليدي و در امهات
شاهد و مشهود تويي نيست شک
ساجد و مسجود تويي ني ملک]
(مثنوي 3)
اي سر رفعت زده بر طاق عرش
پايه ي تعظيم تو بر ساق عرش
سجده گه اهل وفا، کوي تو است
روشني صبح صفا، روي توست
طره ي گيسوي تو افشانده مشک
موي تو بر روي تو، افشانده مشک
پاي تو بر فرق فلک تاج بس
نه فلکت، پايه ي معراج بس
معجزه ات، قرصه ي مه بر شکاف
آب رخت، چهره ي خورشيد تافت
مجمر آفاق پر از عود توست
سوخته ي آتش بي دود تو است
دود نه و تازه دماغ همه
سوز، نه و زنده چراغ همه
دار صفه خانه ي معمور تو است
بيت لقا، ديده ي پر نور تو است
باديه پيموده براقت چو برق
طي سما کرده، پس از غرب و شرق
گه زده بر تارک انجم قدم
گه شده مستغرق بحر قدم
يافته در ساحت قربت مجال
کرده تماشاي جمال و جلال
بزم “دني”، قرب “اوادني”، تو راست
لطف خدا، فيض تجلي، تو راست
مانده جبريل در الا له
و هو مع الله فطو بي له
لايق “لولاک و لعمرک”، تويي
شافع ارباب تدارک، تويي
تکيه گهت مسند ملک رضا
يک نگهت بخشش عن ما مضا
مايده ي رحمت عظمي، تويي
فايده ي آدم و حوا، تويي
مجمع اصحاب به وصف صفاست
پيشگهت، بارگه اصطفاست
نامده آدم به وجود از عدم
نازده بر صفحه ي هستي رقم
ناطقه ات “کنت نبيا” سراي
کون و مکان پر ز صدا چون دراي
کوس تو بر بام جلالت زدند
مهر تو بر ختم رسالت زدند
نوبت قدرت به ولايت رسيد
کار نبوت به نهايت رسيد
اي حرمت مأمن قدوسيان
خاک درت مسکن کر و بيان
موسي و حالات “فقولا له”
حکم تو بر عالم من دونه
انفس و آفاق ز صيت تو، پر
سفته حديث تو به تحقيق در
سرمه ي “ما زاغ” تو در “ما طغي”
ميل کش ديده ي اهل دغا
بايع تو سامع “فاستبشروا”
تابع تو مستمع “فابشروا”
روز ازل تا ابد، آوازه ات
خلعت تعظيم، به اندازه ات
ياد تو بيماري دل را شفا
نام تو محبوب خدا مصطفي
ناطق مصدوقه ي “اني رسول”
صادق مفهومه ي “قل لا اقول”
زيور پيرايه ي نعت کمال
زينت مشاطه ي حسن جمال
کعبه ي حاجات خلايق تويي
کاشف اسرار دقايق تويي
فيض دمت خوانده ز درراندگان
در قدمت ياري واماندگان
با کرمت دم زدن از امتي
با غضبت سابقه ي رحمتي
خطبه ي اعزاز تو، “فصل الخطاب”
آيت اعاز تو، “ام الکتاب”
راهبر مقصد آوارگان
چاره کن مانده ي بيچارگان
غاشيه بر دوش تو، روح الامين
جعد بنا گوش تو، “جبل المتين”
هر که نشد راهبرش حضرتت
آه که نوميد شد از رحمتت
مأمن قرب است، زواياي تو
مشهد قدس است، سراپاي تو
ما همگانيم “ظلوم و جهول”
رد مکن الحق، چو تو کردي قبول
حجله ي عزت چو بياراستند
ذات تو را حجره نشين خواستند
پرده برافکن که بمردم ز شوق
جان مرا تازه کن از جام ذوق
مملکت آراي که سلطان تويي
در دو جهان صاحب فرمان تويي
هم تو برون آر سر از جيب غيب
چهره ي ما پاک کن از عيب و ريب
ماء معين خاک کف پاي تو است
خلد برين بزم تماشاي تو است
بهر تو آراسته رضوان، قصور
چهره بر افروخته حورا به نور
کوثر و جوي لبن و سلسبيل
تشنه لبانند تو را، بر سبيل
طوبي و مرغان خوش آواز خوش
کرده به آهنگ نوا، ساز خوش
ديده ي بيدار تو در خواب ناز
چشم ملايک به اميد تو باز
ساير ارواح نبيين تمام
منتظرانند، تو بيرون خرام
زير لوا سايه گزين باش تو
تاج نه و تخت نشين باش تو
معشر امت همه پيرامنت
دست تضرع زده در دامنت
گيسوي مشکين ز گره باز کن
حاجت ما را ، طلب آغاز کن
کف کريمت به تمنا برآر
بادم عيسي يد بيضا برآر
جان جهاني به دمي شاد کن
نامي بيچاره ي خود ياد کن
خواهش حق است نگردي ملول
خواه جوابي ز سؤال قبول
هم تو به فرياد معاصي رسش
يک نظر از چشم خدابين، بسش
تا نفس باز پسين، هر نفس
گفتن نامي صلوات تو بس
اي به وجود تو نظام همه
باد، به روح تو سلام همه
کار دو عالم به تو چون شد تمام
حاصل کونين تويي والسلام
(مثنوي 4)
[چون قضا کرد شق، زبان قلم
کرد بر لوح کاينات، رقم
بست نقش الف به نام احد
الذي “لم يلد ولم يولد”
شد به نور الف، زبان آگاه
خواند توحيد و گفت بسم الله
چون رقوم حروف شد آخر
کون را مبهمات شد ظاهر
زان الف مد کشيد بر حاميم
کرد اسم حبيب را تفهيم
زان که ذاتش به نور فيض قدم
دم زد از مبدأ وجود عدم
ساقي “کنت کنزا” زد يکسر
مي “احببت” ريخت در ساغر
شد به جان مست جام “ان اعرف”
يافت در لامکان، مکان شرف
چرخ گسترد فرش ميدانش
شرف عرش، سقف ايوانش
کرد سير مدارج افلاک
گه “لعمرک” شنيد گه “لولاک”
آدم از آب و گل سخن مي راند
او نبي بود جزء کل مي خواند
نور او را خليل، حامل بود
باغ گل گشتش، آتش نمرود
موسي نار طور و نطق شجر
او به نور لقا گشاده نظر
عيسي مريمش به راه قبول
خواند “اني مبشر” به رسول
بر در بام قصر قدرش زد
کوس “من بعدي اسمه احمد”
عزتش “لا نبي بعدي” گفت
گوهر “لا ينام قلبي” سفت
بود ختم رسل، کفايت او
کرد لطف ازل، حمايت او
عزتش در حريم “او ادنا”
کرد روشن، چراغ “ما اوحي”
دم زد از مهر او نسايم غيب
صبح را چاک کرده دامن جيب
متجلي رخش به نور جمال
شکر افشان لبش به نطق مقال
بزم قربش بساط “ثم دنا”
صيت قدرش نداي “او ادنا”
حاصل دور گردش افلاک
غرض از باد و آب و آتش [و] خاک
نقش ديباچه ي صحيفه ي جود
زيب پيرايه ي عروس وجود
صاحب سر “الذي اسري”
مظهر نور “آيه الکبري”
کبريا، بزمگاه قربت او است
“ادن مني”، خطاب عزت او است
“من رآني لقد، رأي” خبرش
نور بخش خداي بين، نظرش
سايه پرورد باغ زيبايي
صورتش، معني دلارايي
در نهال قدش چو ديد ملک
گفت طوبي [و] “ثم طوبي لک”
شب سياهي گرفت از مويش
روز روشن، سفيد از رويش
شام خطش نموده صبح از ميل
خوانده آيات “والضحي والليل”
حاکم پيشگاه ناسوتي
محرم بارگاه لاهوتي
آن که مدحش به حمد حق شد، دال
صفت نام اوست، نعت کمال
مصطفي هاشمي مطلبي
فخر عالم محمد عربي
صدق “اني رسول” ز اخبارش
“امتي امتي” است گفتارش
“جائنا بالهدي و دين الحق”
هم مقيد، مطيع [و] هم مطلق
“لي مع الله”، بيان حالاتش
“ما کذب” صادق از مقالاتش
آدمش “ربنا ظلمنا” گوي
نوح در “لا تذر” شفاعت جوي
فقر او فخر انبيا را تاج
دو جهان بر شفاعتش، محتاج
لايق تاج و تخت و تيغ و علم
بر کتف مهر و بر کفش، خاتم
سايه گسترده از لوا بر تاج
روز، طي کرده در شب معراج
“ما رميت” است سهم قوسينش
لاجرم شد نشانه، کونينش
وصف “ما زاغ و ما طغي”، شأنش
حجت کاينات، برهانش
خالي از حجتش، خط کم [و] کيف
مهر توقيعش النبي السيف
تيغ رانيش، فتح بدر و حنين
نکته دانيش، کاف ها يا عين
حاصل امر کاف، نون او بس
عرش پيما و مه شکاف او بس
برق سير و براق ران، قدمش
فيض اعجاز عيسوي ز دمش
از رخش، کعبه، قبله گاه دعا
بر درش مروه در مقام صفا
يا وسين آيتي ز تعظيمش
فهم، عاجز ز حد حاميمش
مجلس آراي بزم دار سلام
جرعه بخش رحيق، مشک ختام
“انا املح”، گواه تحسينش
“انا افصح” کلام شيرينش
نفسش، مرده را به خلق کريم
کرده “يحيي العظام و هي رميم”
رحمش از فيض سوره الرحمان
سبقش درس “علم القرآن”
خوانش، گسترده از شتا تا صيف
خوانده “لا يلاف الذي و الصيف”
واقف از سر “من عرف”، ذاتش
“ما عرفناک” در مناجاتش
جانش از امر “فاستقم”، آگاه
قام حتي تورمت قد ماه
صد هزاران درود بر جانش
باز بر پيروان و يارانش
يا نسيمالصبا بلغت اليه
الذي ينبغي الصلاه عليه
عرضه کن هديه هاي صلواتم
برسان تحفه ي تحياتم
يا محمد متي افوز اليک
التحيات والسلام عليک
هر سحر بويت از صبا شنوم
ميرم از شوق، باز زنده شوم
نيکبخت آن که ديد يک نظرت
زنده آن کس که مرد بر گذرت
خاکروب ره بلال تو، من
پايمال سگان آل تو، من
نعت نام تو درد نامي بس
بر در خواجه اش، غلامي بس
گرچه از عاصيان امت تو است
در شفاعت، سزاي رحمت تو است
اينچنين بيخودي به خود مانده
بسته در بند ديو و دد، مانده
کرده شيطان به مکر، تشويش
غافل از وزر و مکر و تلبيسش
مو به غفلت سفيد کرده چو شير
نامه از معصيت، سيه چو قير
شرمگين از هواي نفساني
مرده دل، در حيات جسماني
پيرو نفس و مبتلاي هوا
مستحق عذاب روز جزا
باد بر کف ز عمر رفته به باد
خاک بر سرش از چنين فرياد
جمله ناکردني است در عملش
حرص و آز است مايه ي املش
ذات پاک تو عفو را سبب است
بي قبول تو مغفرت، عجب است
سخت بي طاقتم ز بيم عذاب
گرچه بي حاصلم، مرا درياب
سوي خود خوان چو مقبلان رهم
تا ز افسوس نفس بد، برهم
در سلوک ره شهادت غيب
بهره بخش از صهيب و خبيب
يک نفس از خودم رهايي ده
با خداي خود آشنايي ده
رهبر صدق کن، يقينم را
داغ تحقيق به، جبينم را
تا بدان، راه معرفت پويم
مغفرت را بدين نشان، بويم
خاک سازم دو ديده در راهت
تا شوم خاکروب درگاهت
چشم جان را کنم تماشايي
بر فروزم چراغ بينايي
روضه ي قدس را شوم ناظر
مشهد انس را شوم حاضر
چاک سازم ز شوق، جامه ي صبر
جان دهم در ميان منبر و قبر
کار نامي تباه و نامه سياه
و اذنوباه يا رسول الله]
(مثنوي 5)
يا حبيب الله يا خير الانام
يا رسول الهاشمي صدر الکرام
مقصد و مقصود خلق کاينات
حاصل بود و نبود ممکنات
پرورش آموز هر دين پروري
کوکب دري هر نيک اختري
نوربخش ديده ي هر باصري
جمع ساز هر پريشان خاطري
روح و ريحان، وردي از بستان توست
قرصه ي مه گرده اي از خوان توست
جان، وجود از درگه جود تو يافت
خود دو کون آبادي از بود تو يافت
خاک پايت زيور طاق سپهر
پرتوي از عکس رويت ماه و مهر
ملکت “الفقر فخري” زان تو است
لاجرم کونين در فرمان تو است
اي شفاعت خواه مشتي تنگدل
در گناه از بيم رسوايي، خجل
در بدي محو است نيکيهاي ما
گر نگيري دست ما، اي واي ما
گر چه نافرماني از حد برده ايم
رحمتي فرما که عذر آورده ايم
در پذير، اي رهنماي خاص و عام
تحفه ي صلوات نامي والسلام
(مثنوي 6)
[يا حسن الوجه، مليح الوري
فخر امم، خواجه ي هر دو سرا
واسطه ي کارگه “کن فکان”
حاصل معموره ي کون و مکان
در ره دين، گم شدگان را دليل
رافع بنيان “سواء السبيل”
واقف اسرار محبت تويي
صاف کش جرعه ي وحدت تويي
باد صبا از تو ورزيدن گرفت
صبح صفا از تو دميدن گرفت
خازن گنجينه ي سر يقين
صاحب تعظيم [و] رسول امين
محرم خاص حرم کبريا
صدر رسل بدر دجا، مصطفي
باد و جهان صف زده در يک مصاف
آمده با معجزه ي مه شکاف
اي ز تو سر سبزي خوان خليل
نام تو محبوب خداي جليل
بلبل دستان تو شد جبرئيل
شربت دستان تو شد سلسبيل
ديده ي آدم به تو روشن شده
گلخن عالم به تو گلشن شده
ديده ي خورشيد، نگهبان تو است
چتر کش سايه ي ايوان تو است
باد شد از خاک درت، نافه جوي
نافه ز گيسوي تو شد، مشکبوي
کرسي نه پايه نهاد، آسمان
تا علم افرازدت از لامکان
مسند شرع تو، فلک بر نتافت
پايه ي قدر تو، ملک در نيافت
ذات تو سلطاني کونين يافت
مملکت آرايي قوسين يافت
بر همگي سروريت داده اند
خاتم پيغمبريت داده اند
نامم از اقبال تو نامي شده
قابل نعتت به غلامي شده]
(مثنوي 7)
[صل علي روح نبي الوري
من هو في الکون امام الهدي
کوکب افروز بلند اختران
شمع طراز رخ مه پيکران
مخزن گنجينه ي عرفان حق
خلق وجودش سبب “ما خلق”
صدرنشين حرم کبريا
محرم اسرار خدا مصطفي
لطف تو سرمايه ي دين پروري
شرع تو پيرايه ي پيغمبري
دانه ي مرغان تو “حب الحصيد”
نخله ي بستان تو “طلع نضيد”
سلطنت ملکت عزت، تو راست
سوره ي فتح، آيت نصرت، تو راست
خاصيت بود تو، لطف عميم
خطبه ي تعظيم تو، “خلق عظيم”
خاک درت تاج سر قيصران
نام تو، سرمايه ي نام آوران
قبله ي ايوان تو، عرش مجيد
نعره ي مستان تو “هل من مزيد”
فيض تو در داده ندا در زمين
“ازلفت الجنه للمتقين”
ذات تو از رحمت رب غفور
نور تو از پرتو “الله نور”
يافته در “ذالک يوم الخلود”
دشمن تو سوزش “نار الوقود”
لطف ازل شامل احوال تو است
فيض ابد لازم اقبال تو است
نامي عاصي که ثناخوان تو است
دست وي و دامن احسان تو است
طوطي نطقش که شکرخوار شد
در صفتت شهره به گفتار شد]
(مثنوي 8)
بگذر از باد هوا اي بوالهوس
کم زن آخر چون ني از غيري، نفس
گوش کن تا من حديث از ني کنم
شييء را در يک نفس لاشيء کنم
کيست ني؟ شوري فکنده در جهان
چيست جز خاصيت دست و دهان؟
دست اندر کارها را غايتي
دست خوانده است از يدالله آيتي
دست در کار و دهن بگرفته گوش
بلکه دروي خيره گشته عقل و هوش
دست معجز از يد بيضا اثر
دست قدرت گفته اند از وي خبر
دست حيرت در ميان انجمن
نيست الا در پي دست و دهن
آن که ني روياند ازوي بازگوي
يک نفس از بي زباني راز گوي
باد ني در ناي حلقوم است و بس
ذکر حلق از حي قيوم است و بس
نيست در ني ساز فرع و سوز اصل
ليک مي گويد حديث از قطع [و] وصل
قطع ني ببريدن است از اصل جنس
وصل ني پيوستن است آخر به انس
گر زبان داري چو ني، گوشت کجاست؟
گوش داري چون صدف، هوشت کجاست؟
بايدت چون ني نفس کردي قبول
تا بيابي معني سر وصول
ني بيابان تعلق کرده طي
تا به وادي تجرد برد پي
چون نبات بودني در شيشه بود
بل جمادي خالي از انديشه بود
نابريده چوب بيشه، ني نشد
نادميده باد، روي حي نشد
وه که همراه نفس جان است و بس
اين نفس در نفس انسان است و بس
من چه گويم چيست ني يا کيست ني؟
قالبي خالي پر از جان جسم وي
بشنو از من فيض روحاني، دم است
داند اين روح القدس، که او محرم است
هر چه باداباد، بگشايم دهن
گر دهان بندم که مي گويد سخن؟
فيض نفس روح انساني، دم است
بلکه اصل روح انساني دم است
جسم را آرام جان، ازدم زدن
صبح را نام و نشان، از دم زدن
جز نفس در تن که کار جان کند
او نبات مرده را حيوان کند
خشک ني را بي لبي تر در دهن
باد، در وي دم که آيد در سخن
دم که يارد زد که گويد حال خود
ناله کن تا آتش از ني درفتد
نيست باد و نيست آتش نيست ني
از تو بيرون خويش را درياب هي
نيست بادي غير دم، آتش فروز
نيست باد آن دم، که در وي نيست سوز
قصه ي ني را هم از ناله بپرس
حال طفل از پير صد ساله بپرس
بخش، مستقبل به ماضي، حال کو؟
روز و شب، شب روز و سال و ماه کو؟
دير شد تا ناله ي دم ساز نيست
در دل ني درد او آواز نيست
جوف ني خالي و در وي عقده هاست
بند بندش متصل از هم جداست
بيشه از ني خالي و ني هم زوي
ني هم ار نالد جدا ماند زوي
درد او قطع تعلق بيش نيست
جز مجرد بودني از خويش نيست
فکرت از پيداي فطرت، عالمي است
چيست اين وادي؟ مرو يکدم بايست
آب و خاک از فيض نور کبرياست
باد لطفش گر دمد، آتش گياست
آب آتش سوز در خاک ني است
باد سرگردان در ادراک ني است
يک رقم بر لوح نيک و بد زدم
قرعه اي بفکندم و بر خود زدم
ني مطابق دان که از او رويد شکر
ني شکر شاخ نبات آرد به بر
ناله ي ني آورد يا دم ز خود
آورد هر دم به فريادم ز خود
نفحه ي روح اضافي در تن است
يا مرا جان حقيقي در تن است
او خموشم سازد و گويا کند
قصه ي پنهان من پيدا کند
آن که گويا، که از شيء لا شيء، مخوان
ناطق از منطوق خود در خود ممان
قال، معلوم است و نامعلوم، حال
يک نفس در نطق و چندين قيل و قال
بشنو از انجام و آغازي دگر
هست در ني زن، نواسازي دگر
که ازوي آموزند مستان، هاي و هوي
زو رسد هر دم به دستان گفتگوي
نيست جز ذاتي مقسم هر مقام
هر چه هست اين است گفتم والسلام
غرقه در بحر شهودي غيب گو
گوهر پاک و جودي عيب گو
تو سرافکنده ولي در پاي خود
خويش را گم کرده اي و جوياي خود
اي سرت بر خاک امکان در سجود
سجده کن آن را که واجب شد سجود
صاحب دل کرد مشتي خاک را
داد سرگرداني افلاک را
حسن ظاهر کرد پس در آب و گل
عشق را جا داد پس در آب و گل
عقل، عشق آموخت از ديوانگي
شمع، سوز اندوخت از پروانگي
دل که مرآت حقايق خوانيش
چيست در دل تا که حيران مانيش؟
عارف آيينه آنگه آيينه ساخت
في المثل آيينه کي خود را شناخت؟
آينه شد منظر آيينه گر
نامدش جز خود، وجودش در نظر
گر زبان خامش شود گوياست دل
نفس اگر عارف شود، داناست دل
دل، اولوالالباب را مشکل گشاست
دل اولوالالباب را مقصد نماست
دل نه لختي خون که عرش اعظم است
مظهر سر خداي عالم است
کون ساغر شوق ساقي مست دل
عيش حالي ذوق باقي راست دل
چند ماني در غم مال و منال
کمتر از ني نيستي يکدم بنال
يک نفس با خويشتن هم خانه شو
ني غلط گفتم ز خود بيگانه شو
من چه گويم کيستم يا چيستم؟
مدتي در ذوق مردن زيستم
يافتم در محو صوت جان مرگ
تا بدانستم به معني شأن مرگ
چون ز نامي نه نشان ماند و نه نام
محو شد در بي نانشاني والسلام
(مثنوي 9)
جواني است مانند پرنده تير
چو رفت از کمان مرد را کرد پير
جواني نه در خردسالي بود
جواني ز صاحب جمالي بود
نه ابرو هلال است و ابرو غلام
که بنمود و بگشود بر خاص و عام
نه خوبي است در چهره آراستن
مراد خود از نيک و بد خواستن
چو در خردسالي نباشد تميز
عجب گر شناسد ذليل از عزيز
جواني است در کودکي دلپذير
که بخت جوان دارد و عقل پير
چو کودک ندارد به طفلي خرد
نبيند در امروز فرداي خود
نه از شک خبر دارد و نه يقين
چه داند بدو نيک دنيا و دين
کند جلوه در ديده ي نيک و بد
به غارت دهد مايه ي حسن خود
رخ تابدار و خط تابناک
نبيند خدايا بجز چشم پاک
جوان غافل است از غني و فقير
شود پير اگر بنشود پند پير
چو بر خوان هر کس نشيند مگس
به خواري برانندش از پيش و پس
سر از اوج همت فرازد هماي
ز زاغ و زغن واکشد دست و پاي
اگر نيک سيرت بود خوبروي
چه غم گر برآيد به بازار و کوي
دهان غنچه گو باش و لب قندتر
بريزد چو بشکست درج گهر
جمال و جواني است دامان پاک
مريز آب روي جواني به خاک
برزشت و خوب اين حديثي است راست
که آثار زشتي ز خوبان خطاست
جوانمردي آثار مردانگي است
زن آسا شدن ني ز فرزانگي است
جواني است خوبي نگه داشتن
علم، روز پيري بر افراشتن
جوان از فروغ نظر غافل است
که اين نور در چشم اهل دل است
هويدا ز ادراک هر عاقل است
که هر ديده اي روزني بر دل است
دل مرد عارف چو خور، ضو دهد
گر از روزن و ديده، پرتو دهد
دل کج نظر گلخني دان، سياه
که دودش کند تيره رخسار ماه
خوشا حال درويش صاحبنظر
که دارد ز منظور و ناظر، خبر
ز مصنوع يابد به صانع رهي
که يابي ز اسرار صنع، آگهي
چه گويم زن و مرد را اصل و فرع
زمين نيست جز لايق حرث و زرع
ز حواست نقصان ز آدم کمال
چو ميل از زليخا ز يوسف جمال
کسي را سزد ديده بر روي مرد
که در زن نظر هم به شهوت نکرد
کسي را که علم نظر حاصل است
اگر مرد اگر زن يقين، قابل است
دد و دام، شهوت پرست آمده است
چو آدم که مست الست آمده است
چو حيوان شريک است در چشم و سر
به سر به که انسان بود ديده ور
ز موساي زيبا، تمناي طور
کند عين اعيان، تماشاي حور
چو در جست در عين انسان کمال
عيان شد “ز تقويم احسن”، جمال
چو حسن است و بس در جهان جلوه گر
نباشد ره از عشق، نزديکتر
به بزم محبت کسي پي برد
که جز راه نظارگي نسپرد
محب از ازل تا ابد لا يزال
فروزد چراغ از “يحب الجمال”
که انسان به قيد محبت دراست
چو حيوان نه در بند خواب و خور است
سر سده بر خاک معني بنه
ببين نقش آدم “علي صورته”
“ودع خلق و انظر الي من خلق”
در آفاق و انفس طلب سر حق
ببين از مظاهر خدا را ظهور
ز کون و مکان بشنو “الله نور”
بدان تيره دل، زار بايد گريست
که در وادي عشق بي حس زيست
کسي که او محبت نور زيد و مرد
چوبي درد راهي به درمان نبرد
نظر خلق شد تا تماشا کند
تماشا، تمنا تقاضا کند
تماشا چه باشد؟ شهود اي فضول
تمنا نباشد به غير از وصول
دهد نامي از بي نشاني، نشان
که در عشق با حسن شد توأمان
(مثنوي 10)
الهي الهي بجاه الرسول
وبا المرتضي کان زوج البتول
نبي وصي صفي جلي
وصي رضي ولي علي
الهي بکبري و زهرائها
و أبنائها ثم ابنائها
[الهي باخيار احبابه
و اولاده ثم اصحابه]
الهي بفضل الحسن والحسين
بسجاد و الباقر الفاضلين
وبالصادق الناطق العابدين
و بالکاظم الراکع الساجدين
الهي بحق ابن موسي الرضا
علي الشهيد امام الوري
الهي بحب التقي النقي
و بالسيد المجتبي العسکري
الهي به مهديک المهتدي
و بالحجه القائم المقتدي
اجب دعوتي و اعف عني الذنوب
اغثني اغثني لاني اتوب
[علي رغم اهل الخروج الردي
اباحي علي حب آل النبي]
[اصلي عليهم [و] اولي بهم
وجوه الموالي [و] اوجه بهم]
لقد کنت في ارضهم ناميا
و کالزرع من ارضهم ناشيا
اعني بآثار اطهارهم
امتني علي دين مختارهم
(مثنوي 11)
نه مردي به اسباب زور آوري است
قوي زهر کي در جگر پروري است؟
اگر پاره چوبي است در دست مرد
به مردي کند با دليران نبرد
نه از حالت حرب ترسد کسي
که بينند با هر کسي زين بسي
ولي گر به بازوي مردان بود
ازو ترس در جان گردان بود
تو گرز گران دان قوي، پيکري
که از پيش و پس بشکند لشکري
از آن رو سر گزر راشش پر است
که در حرب با سرکشان، سرور است
کسي را بود گرز بر کف نکو
که بر کج روان راست آرد فرو
بجز راستي سر به سر کار هيچ
ره سوسماران بود مار پيچ
چو بر بازوي مرد باشد کمان
بترسد از او اژدهاي دمان
شود بر نشانه کسي تير راست
که از او بانگ احسنت و زه برنخاست
به شست از کمان گوشه بردار زه
فکن در دل تنگ دشمن گره
به تير ار گشايي کمان از کمين
زمين و زمان گويدت آفرين
(مثنوي 12)
در تعريف سپر
سپر خوانيم زان که در دست مرد
کنم جان سپاري به روز نبرد
منم قبه از آهن و تن ز چوب
شده خصم پر کينه را سينه کوب
کسي که او سپر بفکند روز جنگ
خورد زخم تير و سنان، بي درنگ
تنم گرچه از ريسمان است و چوب
بود قبه ام ز آهن مرد کوب
سپردار در جنگ دار ستيز
وگر تير بار وگر تيغ تيز
(مثنوي 13)
در تعريف کمان
نه پشت کمان از کشاکش دو تاست
که چون ماه نو قدش افزود و کاست
چو تير از سر راستي شد علم
کمان را پي تير شد پشت، خم
مگر تير تو تيز رو صرصر است
کش از پيش پيکان و از پي پر است
هر آن تير ني کز کمان تو جست
روان رفت و در جان دشمن نشست
(مثنوي 14)
در تعريف شمشير
من آنم که شمشير نام من است
دم لاف تير از کمان من است
گرم برکشد دست مرد از غلاف
سر و دست اندازمش بي خلاف
ز درياي خون موج زد گوهرم
ز حلق نهنگان شد آبشخورم
مسمط ترجيع
«مدح حضرت علي بن ابي طالب»
[مظهر سر خدا شاه سلام عليک
آينه ي حق نما شاه سلام عليک
انت وصي النبي انت وفي سخي
انت علي ولي شاه سلام عليک
تارک دنيا تمام، پادشهانت، غلام
هر دو جهانت به کام شاه سلام عليک
ذکر تو در “انما”، وصف تو در “لا فتي”
قدر تو در “هل اتي” شاه سلام عليک
عالم دانا تويي، همدم بينا تويي
هم اسدالله تويي شاه سلام عليک
بر رخت آيات فتح از خطت آيات فتح
از ره غايات فتح شاه سلام عليک
حرب تو در ضرب سيف صوم تو در يوم ضيف
جود تو، اکرام ضيف شاه سلام عليک
شمس فلک در رجوع، کرد ز مغرب طلوع
بهر تو گاه خشوع شاه سلام عليک
سايل اگر صد هزار لطف تو بيش از شمار
جود تو بخشد قطار شاه سلام عليک
برده فرو سر به جيب چشم تو ناديده عيب
در نظرت نور غيب شاه سلام عليک
ذکر نبي [و] علي شد به اخوت جلي
هست ز فضل علي شاه سلام عليک
قسم نعيم [و] جهيم، ده به کريم [و] لئيم
کرده خدايت قسيم شاه سلام عليک
گوهر عصمت تويي معدن حکمت تويي
صاحب قربت تويي شاه سلام عليک
پاک ضميري و بس عذرپذيري و بس
خود تو اميري و بس شاه سلام عليک
صف شکن شيخ [و] شاب ازيد توفتح باب
بوالحسن و بوتراب شاه سلام عليک
حاتم خاتم رسان، مالک ملک امان
بنده ي سلطان نشان شاه سلام عليک
نطق تو در قول حق خوانده خط “ماخلق”
برده ز سابق، سبق شاه سلام عليک
با نظر عيب پوش از همه بگرفته گوش
آمدن از حق سروش شاه سلام عليک
صاحب جفر کبير در خط حکمت دبير
گشته به دانش امير شاه سلام عليک
دور زلات و منات، پاک چو آب حيات
جان جهاني فدات شاه سلام عليک
نقد فتوت توراست، تاج اخوت تو راست
فيض نبوت توراست شاه سلام عليک
ذات تو از فضل رب گشت سيادت طلب
شد سببي بس عجب شاه سلام عليک
روي تو را رنگ آن، آل تو با حسن حال
حال تو بي قيل و قال شاه سلام عليک
جامع علم نبي، هم خفي و هم جلي
سامع لولا علي شاه سلام عليک
مظهر اسما تويي، مظهر اشيا تويي
اصل مسما تويي شاه سلام عليک
گه ز وجود عدم، گه ز حدوث [و] قدم
دم زده بي کيف و کم، شاه سلام عليک
جود تو گاه عطا کرده سلوني ادا
بنده کمينت گدا شاه سلام عليک
صفحه ي خط امان نام تو دارد نشان
حب تواش ترجمان شاه سلام عليک
چون ز تو تأييد دين جست رسول امين
بر تو هزار آفرين شاه سلام عليک
اول و آخر خداست، ختم رسل مصطفي است
ختم ولايت توراست شاه سلام عليک
صاحب رأفت تويي، شمع لطافت تويي
ختم خلافت تويي شاه سلام عليک
صورت شأن نزول معني حرز قبول
بعد صلات رسول شاه سلام عليک
ياد حسين و حسن چون نفسم در دهن
بلکه چو جان در بدن شاه سلام عليک
از پي سجاد راست، مدحت باقر رواست
جعفر صادق گواست شاه سلام عليک
موسي کاظم که بود خاص خداي ودود
باد بر او صد درود شاه سلام عليک
مهر علي رضا از پي موسي الرضا
دارم و سازم ادا شاه سلام عليک
ابلغ شوقي اليک قلبي و روحي لديک
ثم صلاتي اليک شاه سلام عليک
ذکر ده و دو امام گر نکنم صبح [و] شام
باز نگردد تمام شاه سلام عليک
اي به تو روشن جهان، رخ بنما بر جهان
غم زدگان وارهان شاه سلام عليک
چون تو، اخي با رسول، زوج شده با بتول
کرد خدايت قبول شاه سلام عليک
در صفت اهل بيت در شدم از روي صيت(؟)
مدح تو بد اصل بيت شاه سلام عليک
خاک سراي تو، من، بسته به پاي تو من
مست ولاي تو، من شاه سلام عليک
دشمن تو در زمين نيست کس، اي نازنين
غير منافق يقين شاه سلام عليک
هر که تو را دوست داشت، رايت دين برفراشت
چهره به ايمان نگاشت شاه سلام عليک
اصل تولا به توست، عين تبرا ز غير
روبه تو داريم خير شاه شاه سلام عليک
خسرو خير الورا، خواجه ي هر دو سرا
بنده کمينت مرا شاه سلام عليک
از سر شوق آمدم، دم ز صفاتت زدم
خواندم و نامي شدم شاه سلام عليک]
قطعات
(قطعه ي 1)
اي بسته چشم دشمن و بگشاده عقد شست
کينت به زه چو کرده کمان در کمينها
خم چو کمان ز سهم تو در خانه، پشت خصم
چاک از پي خدنگ تو هر گوشه سينه ها
درياي خون روانه شد از موج تيغ تو
زين بحر مي رود به جوانب، سفينه ها
(قطعه 2)
[مجو طريق سلامت ز خوب و زشت جهان
که کنج دير غم آباد جاي فرهاد است
مجو ز حالت ليلي تو حال مجنون پرس
که تلخکام چو شيرين ز شور فرهاد است
چه جاي سوزش پروانه در فروزش شمع
که شمع نيز سراپا در آتش افتاده است
مگر ز دست اجل هيچ کس ز خوان نوال
نواله اي به دهان مراد ننهاده است
بهوش باش دمي را که اين مقيم به خاک
که خفته بر لب آبي و عمر بر باد است
نسيم مي دمد از آب و خاک کون مگر
ز گرم و سرد حوادث تو را چه افتاده است
اساس قصر مقرنس فتاده شد بر خاک
بناي خانه اگر استوار ننهاده است
بدون فکر بنين و بنات و کثرت مال
کجا کسي که در اين عالم از غم آزاد است
پسر که ناخلف از مادر و پدر زايد
مباد نام و نشانش که ننگ اولاد است
وجود دختر بدنام با خيانت نفس
مزيد طعنه ي آبا و شرم اجداد است
به جمع درهم و نا دادن زکات، غني
همان نتيجه ي قارون و نسل شداد است
خوشا فقير خدابين که از مقام رضا
نه از الم به غم و ني به نعمتي شاد است
چو نيک و بد گذرانست از اين جهان بگذر
مرا نکو سخني از گذشتگان ياد است
چو قسمت ازل از جهد کس نشد کم و بيش
يقين که دولت دنيا و دين خدا داد است
چون هست شکرکن ار نيست صبر کن نامي
ببند ديده از آن در که بر تو نگشاده است]
(قطعه ي3)
[روز و شب با تو به سر رفت و ندانستم قدر
راحت وصل تو شد، محنت هجران آمد
کشته ي غم زدگان خشک شد از بي آبي
مي شود سبز کنون، شکر که باران آمد
گشت يعقوب خراب از غم هجران ليکن
خبر يوسف گم گشته به کنعان آمد
کام لب تشنه مگر تازه شد از آب حيات
يا مگر در بدن مرده روان جان آمد
يا به گوش دل ارباب کباير در دهر
مژده ي رحمت جاويد ز سبحان آمد]
(قطعه 4)
[“سبحان من تعظم بالعرش و استوي”
“سبحان من [هو] خلق الموت و الحياه”
ننهاده در قدم به جود از عدم، قدم
“سبحان من تحقق في ملکه بقاه”
بي نور علم يقين اهل زيج را
گم کرده ره به وادي ظلمت از اشتباه
برد از جمال هويت نقاب غير
“يا معشر العباد هو الله لا سواه”
از خود به ظلمت شب داده صيقلي
تا صبح صادق آيد و روشن کند به راه
در دعوي الست با شهادت “قل کفي”
در معني “بلي” شده ذرات را گواه
در بزم قدرتش شده هنگام صبح و شام
دوران چرخ، مشعله گردان مهر و ماه
“کونوا له العباد تريدون وجهه”
“ترجون بالعشي و تخافون بالغداه”
فردا که طاعت دو جهان عرضه مي کنند
ما را که عذر مي طلبد؟ وامصيبتاه
گر گويم آن که نيک و بدم را سبب قضاست
دل گويدم خداي تو را چشم داد وچاه
نوميد نيز گر شوم از خوف معصيت
آرم به فضلش از ره “لا تقنطوا” پناه
قهار، نام اوست ولي کوه معصيت
بر باد رحمت، سبقت مي دهد چو کاه
از راه فضلش ار بوزد باد تربيت
سازد جوان ميکده را پير خانقاه
بي جلوه ي جمال تو در مظهر جلال
ظاهر نگشت روز سفيد از شب سياه
واقف به ذات حق که شود؟ چون که در صفا
کس را به کنه سر حقيقت، نبود راه
حمد الا لله بعدا صلي علي النبي
المصطفي الامين تعالي من اصطفاه
آن را که بر سرير قضا حاکم قدر
بر سر ز تاج “فاتبعوني” نهد کلاه
آسودگان بسته [به] تعظيم امتي
بربالش شفاعت او کرده تکيه گاه
آن را که دولت ابد از نام مصطفاست
يا رب سعادت ازلش باد، عذرخواه
حاصل بجز بطالت حسرت نکرده هيچ
عصيان به خاک برده، زهي خجلت تباه
از تربتش ز شبنم درياي مغفرت
باشد که بردمد به نسمي گل از گياه
نامي ز هول واقعه ي روز واپسين
در پيش پافکنده سر از خجلت گناه]
مفردات
[دولت و اقبال بادت همچنان در سروري
تا ز عمر و عزت و حشمت به رفعت برخوري]
2
[رشکم از نامه ي خويش است که او پيش از من
به جمال تو شود واصل و من مهجورم]
3
[ظاهرا گرچه من از دولت وصلت دورم
باطنا چون متوجه به توام مسرورم]
4
[تو را نشستن و بر اسب تازيانه زدن
بود به کشتن من تير بر نشانه زدن]
5
[به تازيانه گرم صد هزار بار براني
من از رکاب تو باري عنان نگردانم]