- ديوان وحشتي جوشقانی کاشاني
متوفای1012-1014هجری قمری
غزليات
1
چنان ز انس و ملک برده زلفت ايمان را
که در دو کون نيابند يک مسلمان را
خوشم که در شب غم بي حجاب مي بيند
دلم به چشم تصور جمال جانان را
به نيم چشم زدن صد هزار بار امشب
ز خون ديده ي من آب برد عمان را
ببين لطف حسنت که مي برد از دل
خيال وصل تو صد ساله زنگ هجران را
به تاي پيرهنش هم نديده ام گر چه
زشوق سينه ي او چاک کرده ام جان را
دگر حيات نيابد کسي مگر در حشر
اگر برآوري از غمزه تيغ مژگان را
کجاست رحم که آهن نماند در دل کان
زبس که سينه ي من آب کرد پيکان را
تلافي غم صد ساله سينه چاکي ماست
اگر به ناز گشايي دمي گريبان را
هزار شکر که جز«وحشتي» نمي بيند
ز بيم فتنه کسي آن دو چشم فتان را
2
چنان فکند غمت در زمانه خوار مرا
که نيست در دو جهان يک جو اعتبار مرا
فسرده چند کني آتشم،چه خواهد شد؟
دو روز اگر بگذاري به يک قرار مرا
هزار سال پس از مردنم،محبت تو
گياه مهر بروياند از مزار مرا
جفا و جور تو چون سرنوشت من شده بود
به قيد عشق درافکند روزگار مرا
هزار بار زبيدادت از ميان رفتم
که جز غم تو نياورد در کنار مرا
خيال روي تو در وعده گاه وصل بسوخت
هزار مرتبه از داغ انتظار مرا
تمام مهر و محبت شدم که در دو جهان
به غير عشق نيايد به هيچ کار مرا
چو «وحشتي» به دو عالم سرم فرو نايد
اگر حساب کنند از سگان يار مرا
3
سپاه حسن تو هر سو گرفته راه مرا
رخ تو از همه برتافته نگاه مرا
اگر ز آتش دوزخ نتافت رو چه عجب
کسي که در پي خود ديد دود آه مرا
هزار بار ز بيم عذاب آب شود
اگر به گردن دوزخ نهي گناه مرا
هزار مرتبه جانش بسوخت ز آتش مهر
کسي که يک نظر از دور ديد ماه مرا
چو«وحشتي» به سوي او نمي توانم رفت
مگر ز شش جهت خويش بسته راه مرا
اگر چه خلق دو عالم گداي کوي ويند
کسي هنوز نديدست پادشاه مرا
4
عمري چو سايه در قدمت بوده ايم ما
جان در ره وفاي تو فرسوده ايم ما
ما هيچ کم نه ايم ز مجنون و کوهکن
مهر و محبت از همه افزوده ايم ما
هر صبح آفتاب ز ما فيض مي برد
از بس که رو به خاک درت سوده ايم ما
با يک جهان سرشک غم از پاکدامني
دامن به آب ديده نيالوده ايم ما
تا پا نهاده ايم در اين ملک «وحشتي»
جز شاهراه عشق نپيموده ايم ما
5
شد عاقبت قرين اجابت دعاي ما
گرديد کار عشق تو بر مدعاي ما
صدقي که در پرستش ما هست دور نيست
خوانند اگر تو را به حقيقت خداي ما
يک چند در مقابل جورت وفا کنيم
شايد که شرمسار شوي از وفاي ما
ديگر چه کرده ايم که رخسارت از غضب
افروخته است خرمن آتش براي ما
يک دم نه ايم بي الم عشق «وحشتي»
پيوسته در بلاست دل مبتلاي ما
6
ز رشک از سر کويش کشيده ام پا را
کسي چه مي کند آن شوخ رشک فرما را
شب فراق اگر راه ديده بگشايم
به سيل اشک برم آبروي دريا را
به خاک پات که تا دور ماندم از در تو
به روي کس نگشودم در تمنا را
به يمن عشق ز آتش چو باد برگذريم
اگر به جانب دوزخ گذر فتد ما را
هزار بار فزون ياد تهمت يوسف
خجل ز طور محبت کند زليخا را
چو«وحشتي» به دلم مي خلد هزار سنان
گهي که مي نگرد آن دو چشم شهلا را
7
بي لبت گشت پر از خون جگر ساغر ما
ريخت بي لعل تو ياقوت ز چشم تر ما
ز آتش سينه ي ما سوختگان، در گيرد
پا نهد دوزخ اگر بر سر خاکستر ما
بر سر کوي تو شب ها گذارانديم به عيش
کاسمان پوشش ما بود و زمين بستر ما
پا کشيديم از اين در به صد آزرده دلي
چه بلاها که نياورد غمت بر سر ما
«وحشتي» جان و دل از ياد تو بردن سهل است
برده دل از همه ي سيمبران دلبر ما
8
چند از دود جگر سازم سيه کاشانه را
مي کنم آهي و آتش مي زنم اين خانه را
امشب از بي طاقتي در پاي شمع سر کشي
صد ره از جان باختن دل داده ام پروانه را
او ز دشمن دوستاري دوستر دارد ز من
با وجود آشنايي مردم بيگانه را
کي کند دفع خمار هجر؟ گر عمري فلک
از شراب وصل پيمايد به من پيمانه را
عشق گنجي بود در ويرانه ي عالم نهان
«وحشتي» کرد آشکارا گنج اين ويرانه را
9
سوختي داغ غمي بر دل بي کينه ي ما
که به جان آمده دوزخ ز تف سينه ي ما
ما سکندر صفتانيم در اقليم سخن
آفتاب رخ خوبان بود آيينه ي ما
بس که در سجده ي بت صدق برهمن ديديم
شد به بتخانه بدل مسجد آدينه ي ما
تا قيامت کمر درد ببندد به ميان
هر که در عشق تو بندد کمر کينه ي ما
«وحشتي» باز مگو ناله ي ما بي اثر است
در دلش کرده اثر ناله ي دوشينه ي ما
10
ز آتش هجر سوختم بي تو دل کباب را
با تو مگر ز ساغر وصل کشم شراب را
شب همه شب، به چشم من خواب گذر نمي کند
بسته فسون چشم تو از مژه پاي خواب را
باد نهان به چشم من نور مه جمال تو
گر به نظر درآورم بي رخت آفتاب را
زآتش هجر، آن چنان سوخته ام که روز حشر
دوزخ جاودان ز من وام کند عذاب را
کلک فرشته گر کند پيروي حساب تو
کي کشد از تو «وحشتي» اين همه بي حساب را
11
زآتش رشک سوختم در چمنت نسيم را
چند به غير افکند طبع مي سليم را
از ارني چه دم زنم دل که به طور آرزو
پرتو نور روي تو سوخته صد کليم را
افکند اهل کفر را شعله ي وهم در جگر
زآتش هجر اگر فلک تاب دهد جحيم را
دست کليم تا ابد ماند در آستين شرم
تا بنمود از وفا ساعد هم چو سيم را
يک سر مو نمي دهم درد تو گر فلک به من
با همه نعمت ابد عرض کند نعيم را
صد ظلمات گم شود در شب تار هجر او
چرخ مگر ز بخت من بافته اين گليم را
در دل تنگ من بتي خانه گرفت «وحشتي»
کرد ز نو عمارتي بتکده ي قديم را
12
بس که گرم آيد سرشک از ديده ي بيدار ما
مي جهد چون برق از مژگان آتشبار ما
از خيال او دل ما در ميان آتش است
بال و پر از شعله دارد مرغ آتشخوار ما
اشک همچون شعله از مژگان ما سر مي کشد
بس که از هجر تو مي سوزد دل افگار ما
گر شود غمخانه ي ما روشن از نور رخت
راه بر خورشيد گيرد سايه ي ديوار ما
مغز ما تا کي بجوش آيد ز سوداي جنون
بر سر ما چند خاکستر شود دستار ما
شعله ي غم تا کي از باغ دل ما سر کشد
چند بر آتش سرايد بلبل گلزار ما
هر زمان صد بار افتد «وحشتي» در پاي درد
عشق مي ورزد به درد او دل بيمار ما
13
غم نمي گردد به گرد کلبه ي احزان ما
ننگ دارد خار صحراي غم از دامان ما
بس که آتش زد گل داغ دل ما در نسيم
راه مي گرداند اکنون باد از بستان ما
شد شب تاريک هجر ما طلسم روزگار
صد قيامت را پديد آرد شب هجران ما
در ره اسلام عمري لاف دين داري زديم
آخر از زلف سيه شد چهره ي ايمان ما
بس که مي گرييم بر ياد لب و دندان او
حاصل دريا و کان جمع است در دامان ما
کي دل ما «وحشتي» از درد خالي مي شود
گريه گو بگشاي تا محشر ره افغان ما
14
از بس که ز غم سوخت دل پر هوس ما
خورشيد گشت ز دود نفس ما
ما آتش محضيم ز عشق تو عجب نيست
گر از دو جهان دود بر آرد نفس ما
از سوز دل آن خشک گياهيم در اين دشت
کاتش به دل طور زند خار و خس ما
ننشست دمي با همه تلخي که کشيديم
بر شهد لب او به تصور مگس ما
ما محمل عشق از پي او چند برانيم
شد گوش فلک کر زصداي جرس ما
چون «وحشتي» از داغ تو بي ناله نزد دم
در باغ تمناي تو مرغ هوس ما
15
چنان از هجر ويران کرده اي کاشانه ي ما را
که کس تا حشر آبادان نبيند خانه ي ما را
ز کفر عشق آن گبريم در سوادي زلف او
که غم در سينه ي ما ساخت آتش خانه ي ما را
عجب روز سياهي باز در پيش است دور از تو
نيابد گر اجل امشب ره غمخانه ي ما را
به ياد شمع رويت فارغيم از قيد هر خواهش
نسازد گرم شمع مهر هم پروانه ي ما را
ز خواب مستي، سر بر نيارد روز محشر هم
اجل گر بشنود در عشق او افسانه ي ما را
دل از تاب جنون آخر چنان گم شد که مجنون هم
نيابد در بيابان عدم ديوانه ي ما را
نريزد«وحشتي»از ساغر ما باده ي مهرش
اگر صد بار گردون بشکند پيمانه ي ما را
16
بر خيز به قصد گشتن ما
کاين سر شده بار گردن ما
امشب ز غمت چو شمع گرم است
هنگامه ي جان سپردن ما
در دشت غم محبت تو
بر باد فناست خرمن ما
از دوستي تو برنگرديم
گو باش رقيب دشمن ما
صد مرتبه«وحشتي» بود به
از گلشن غير، گلخن ما
17
دمي که فتنه کند زه، کمان جنگ تو را
هزار بار به جان مي خرم خدنگ تو را
ز بيم خوي تو لرزد دلم چو برتن خويش
با ياد دست تو برسم نشان سنگ تو را
هميشه خوي تو با کاينات در جنگ است
کسي نيافته تقريب صلح و جنگ تو را
هزار سال پس از مرگ مي توانم زيست
اگر اجل نکشد از دلم خدنگ تو را
ز شرم روي تو شد آفتاب پرده نشين
چه نسبت است به خورشيد، آب و رنگ تو را
چو«وحشتي »نکنم دم به دم خيال محال
نديده چشم تصور دهان تنگ تو را
18
هميشه بود به دوران بسي اساس مرا
جنون عشق برون کرد از آن لباس مرا
ز سوز عشق تو دوزخ ز من هراسان شد
هنوز ز آتش هجران بود هراس مرا
ز کوي او نروم تا ابد به صد خواري
اگر به خلد برد کس به التماس مرا
قياس حال من از کل کاينات مکن
که هست باز تمناي بي قياس مرا
نياورم به نظر«وحشتي» اساس دو کون
همين محبت او بس بود اساس مرا
19
دمي که فرصت ديدار بوده است مرا
به تيغ غمزه سر و کار بوده است مرا
در آبه سينه ي تنگم ببين که در دل زار
محبت تو چه مقدار بوده است مرا
ز رشک صبح که او سينه چاک سينه ي توست
مدام جان و دل افگار بوده است مرا
نبوده غير جگر پاره هاي خون آلود
گلي که بي رخ دلدار بوده است مرا
به من سگان تو روزي که آشنا شده اند
زآشنايي کس عار بوده است مرا
چنان فکنده مرا نرگست به بيماري
که دوش مرگ پرستار بوده است مرا
ز آرزوي بتي همچو«وحشتي»شب غم
به دست رسته ي زنار بوده است مرا
20
آرام نتوانستم دهم آن جان بي آرام را
تا حشر اگر در بر کشم آن سرو سيم اندام را
تا کي نهان سازد فلک از شرم، جام آفتاب
آخر ز رشک ساغرت مي افکند اين جام را
با آن که دارم روز و شب دست دعا بر آسمان
يک بار از لعل لبت نشنيده ام دشنام را
از صيدگاه عشق او يک مرغ دل بيرون نشد
با آن که در راه کسي نگشود هرگز دام را
زينسان که من در آتشم، برمن کسي چون بگذرد
سوزد اگر آرد صبا ناگه از او پيغام را
در عهد زلفش بر دلم، روز قيامت شب گذاشت
اميد صبحي هم نماند از بخت من اين شام را
در دور زلفش«وحشتي» از من مسلماني مجو
کز يک نظر دادم زکف سر رشته ي اسلام را
21
گر از چشم تصور بينم آن چاک گريبان را
به صد خجلت نثار او نمايم تحفه ي جان را
من از جان، در ازل زنار زلفي بر ميان بستم
که از هر تار در زنجير دارد صد مسلمان را
به قربان لب لعل فسون پرداز او گردم
که پنهان کرده در آتش به افسون آب حيوان را
شکستي آن قدر از ناز، تير غمزه بر جانم
که روياند گلم تا حشر جاي سبزه پيکان را
تو کافرکيش بر زنار زلف خود چه مي نازي؟
به آهي مي توان بر هم زدن صد کافرستان را
دگر آتش در آتشخانه ي گبران نيفروزد
اگر ره در دل سوزان دهم آتش پرستان را
ز شوق آن بدن صد پاره شد چون «وحشتي» جانم
دمي نگشود بر روي دلم چاک گريبان را
22
تهي مدان ز هواي جنون سر ما را
که دست عشق در او ريخت مغز سودا را
به ابر آن قدر از آب چشم خود دادم
که قطره قطره ادا کرد وام دريا را
نداي يک ارني، گوش حسن نشنيدست
به طور عشق از آن ره نبود موسي را
به گرد ديده ي بي مدعاي خود گشتم
دمي که چشم غرض کور شد زليخا را
به کشتگان محبت هزار جان بخشد
لبت که نسخه دهد معجز مسيحا را
به گرد خاک درت همچو باد مي گرديم
ز شوق آن که ببوسيم نقش آن پا را
ز رشک سوختم آن شب که عکس نور رخت
به طوف کوي تو آورد طور سينا را
چو«وحشتي» به سگ کوي او هم آغوشم
گرفته ضعف زمن پاي دشت پيما را
23
فشاند از عرق هر گاه زلف عنبر افشان را
برون آرد ز ظلمت چشمه هاي آب حيوان را
مرا بي او گهي در خاک غلتاند، گهي در خون
کسي يارب به دست آرزو ندهد گريبان را
بتي دارم که گر در آب افتد عکس رخسارش
زآتش روي برتابد دل آتش پرستان را
ز شاخ گل به جاي هر گلي صد نافه بار آيد
اگر گردي رسد از خاک کوي او گلستان را
حرامم باد هر نعمت که بر خوان بلا خوردم
ز خوان وصل اگر بهتر ندانم چاک هجران را
ز فيض خنجر جان بخش او تا حشر جان بارد
دهد بر باد اگر روزي فلک خاک شهيدان را
تو تاکي خون بريزي «وحشتي»خون گريه کن زين بسي
نزيبد گريه بي خوناب حسرت چشم گريان را
24
نمود از دور چشم کافر او نوک مژگان را
برون آورد از پاي دل من، خار ايمان را
ندارد آسمان هم در خور اميد من، کامي
ازآن هرگز نديدم بر مراد خويش دوران را
به رخ چندين سفر آشفته سازي سنبل مشکين
رسانيدي به شام کفر آخر روز ايمان را
محبت را چه نقصان يار گر پيمان شکن باشد
چه داند دشت پيماي محبت، عهد و پيمان را
چراغ دين بود تاريک اگر جبريل افروزد
سواد زلف او پوشيده دارد نور ايمان را
دلم چون عاصيي کز آتش دوزخ برون آيد
به روز وصل دارد بر جبين صد داغ هجران را
متاع دل به خوبان عرض کردم «وحشتي» عمري
به يک جو بر نمي دارد کسي اين جنس ارزان را
25
بيرون کشيدم از تن يکباره استخوان را
تا يار خويش کردم در کوي او سگان را
موران، تن ضعيفم آسان به خاک بردند
کردند زنده در گور، اين جسم ناتوان را
در عهد زاري من، در زير پاست گوهر
بي قدر ساخت چشمم از گريه بحر و کان را
با آن که شد زليخا، غرق وصال يوسف
از عشق گرم دارم بازار کاروان را
اي دل به زلف جانان جا کردن از ادب نيست
بلبل صفت چه گيري در گلشن آشيان را
گر«وحشتي» به کويت شد خاک ره عجب نيست
پامال عشق کردي چندين هزار جان را
26
چون شرمگين به دل گذرد دلستان ما
در تن ز خجلت آب شود استخوان ما
در راه آرزو که همه کوه محنت است
پيوسته بار درد کشد کاروان ما
از باد، گل شکفته شود در چمن، ولي
زآتش شکفته گشت گل گلستان ما
هر لحظه ياد غمزه ي شوخ تو مي زند
چندين هزار ناوک حسرت به جان ما
ياد نگاه وصل تو کرديم در لحد
پنهان نشد به خاک، دگر استخوان ما
هرگز در اين چمن نشکفتيم يک نفس
گويي بهار نگذرد از بوستان ما
چون«وحشتي» به فکر دهان تو گم شديم
زان سان که کس نيافت به عالم نشان ما
27
بيرون خرام و برفکن از رخ نقاب را
تا حشر ساز پرده نشين آفتاب را
از رشک غير، آب ميفشان بر آتشم
بگذار تا به گور برم اين عذاب را
زلفت هزار مرتبه از شرم آب کرد
در ناف آهوان ختن، مشک ناب را
تا يافتم ز لعل تو در باده، نشئه اي
از ساغر خيال نخوردم شراب را
عاشق کجا و خواب کجا، داغم از اجل
کو آشنا به ديده ي من کرد خواب را
ننشسته ام چو باد دمي بي تو بر زمين
بر من گماشت بس که غمت اضطراب را
لب تشنگان باديه ي هجر«وحشتي»
غير از سرشک شور نيابند آب را
28
هر گه آراستي از غمزه صف مژگان را
آسمان بهر نثار از عدم آرد جان را
در دل شاخ، گل از شرم رخت گشت گلاب
آتش روي تو برد آب رخ بستان را
اشک ريزد همه شب، چشم من از دود دلم
گر چه هر دم به گلو مي شکنم افغان را
همچو آتش به هواي تو زجا برخيزد
اگر از چشم نزارم بکشي پيکان را
جاي آن است که پرتو ندهد آتش طور
پيش زلف چه فروغ است رخ ايمان را
دهن زخم تو از رشته ي جان مي دوزم
که نيارد به زبان زمزمه ي درمان را
«وحشتي»غرق شود کشتي چرخ از طوفان
لجه ي ديده ي من غرقه کند طوفان را
29
اي خوش آن دم که ز قاصد خبري بود مرا
بر سر بالش اميد سري بود مرا
سگ او دوش به مهمان من آمد، مردم
ياد آن روز که لخت جگري بود مرا
آه اگر سيم سرشکم کند اظهار به حشر
که چه غم ها به دل از سيمبري بود مرا
گر نرفتم به نظر خاک رهت دوش مرنج
کور گردم اگر از خود خبري بود مرا
آن چه پر فيض شبي بود که بي منت باد
چشم جان سرمه کش ازخاک دري بود مرا
«وحشتي»تا به دم مرگ بمردم صد بار
بس که در پيش، ره پرخطري بود مرا
30
حسنت افزون کرد از خط اعتبار خويش را
سوخت خلد از غيرت خطت بهار خويش را
تا به کي خون گريد از رشک رخ او آفتاب
چند بيند آسمان پر خون کنار خويش را
مي روم هر گه به طوف کوي او در هر قدم
مي کنم در ديده خاک رهگذار خويش را
تا به کي خندد شب هجران به روز بخت من
واژگون تا چند بينم روزگار خويش را
گر سرشک آتشين ريزد دل من دور نيست
شعله نتواند نگهدارد شرار خويش را
مي فروزم تا ابد با آن که جسمم خاک شد
هر شب از سوز جگر شمع مزار خويش را
آب دريا بار تلخ و شور شد تا«وحشتي»
وقف دريا کرد چشم اشکبار خويش را
31
چنان آهوي چشم او دل از کف برده آهو را
که مي گردد به گرد سر، سگان آن سر کو را
بود کوتاه تا دست اميد از دامن زلفت
کند عکس رخت زنجير آتش هر خم مو را
پس از مردن ملک را کعبه ي حاجت شود خاکش
کسي کو قبله ي طاعت کند آن طاق ابرو را
ز شرم عجز افتد هر نفس اعجاز در پايش
به افسون آورد از ناز هر گه چشم جادو را
فکند از عارض پر نور زلف خويش در آتش
بلي در کيش اهل کفر مي سوزند هندو را
بهشت از شرم ديگر در به روي حور نگشايد
اگر بي پرده شب در خواب بيند عکس آن رو را
ضميرم «وحشتي»شد نور بخش وادي ايمن
کشيدم بس که در چشم تصور خاک آن کو را
32
به صد خواري کشد هر سوسگش جسم فگارم را
کجا شد غير؟تا اکنون ببيند اعتبارم را
پس از مردن همه خوناب حسرت جوشد از خاکم
نبندد مرگ هم از گريه چشم انتظارم را
پس از مردن به خاک از هجر چندان بار غم بردم
که نفخ صور نتواند برانگيزد غبارم را
مرا افکنده زلف سرکشت در ظلمت آبادي
که نبود صبح در پي تا ابد شب هاي تارم را
غم عشقش به طوف تربتم صد بار پيش آمد
ملائک ره ندادش نوبت طوف مزارم را
دلم روزي که پر شد «وحشتي» از گريه بي رويش
دگر خالي نديدم از در و گوهر کنارم را
33
دستور گريه دادم چشم گهر فشان را
وز در اشک بردم ناموس بحر و کان را
در عشق او زيان ها افزود بر زيانم
سودي نبود در پي يک بار اين زيان را
ز اسيب بوسه ديدم بر پاي او نشاني
يارب دگر که بوسيد آن خاک آستان را
شادم که بعد مردن يک دم نمي گذارد
شوق هماي وصلت در خاکم استخوان را
شب ها عجب نباشد فرياد من در آن کو
در باغ چون ببندد بلبل ره فغان را
تا کرده مرغ روحم پرواز در هوايت
در خواب هم نبيند بيچاره آشيان را
با آن که من حياتي در«وحشتي» نديدم
از فيض عشق بخشد هر دم هزار جان را
34
ز جان پاک افکنديم فرش آستانش را
که تا پهلو نباشد بر زمين شب ها سگانش را
شهيد عشق را سوزي بود در تن که مي سوزد
اگر ياد آورد روزي همايي استخوانش را
نهاد از هجر بلبل آن قدر بر خار و خس پهلو
که گلبن ساخت بر هر شاخ از گل آشيانش را
مرا در عالمي افکنده عشق او که هر ساعت
کند زير و زبر هجران زمين و آسمانش را
چنان شد«وحشتي»زارو نزار از آرزوي او
که موري مي کند پا مال جسم ناتوانش را
35
باز عشقم در مقام شوق نقشي تازه بست
نقش بندي کرد تا نقش بلند آوازه بست
تا فزايد زينتش چون دفتر الوان گل
مصحف روي تو را دست قضا شيرازه بست
خواستم کز شهر بند عشق او بيرون روم
پاسبان آرزو آمد در دروازه بست
تا ز جام شوق ديدارت فتادم در خمار
کور گردم، گر دمي چشمم لب از خميازه بست
«وحشتي» مي خواست بگريزد ز دست جور او
بند بر پاي دل او لطف بي اندازه بست
36
اي گنج حسن، کان ملاحت دهان توست
ياقوت سرخ، لعل لب درفشان توست
تا سر بود ز خاک درت پا نمي کشم
گر صد هزار تير بلا در کمان توست
با آن که نيست از کمرت هيچ در ميان
دايم دلم به فکر خيال ميان توست
بخرام خوش، که در چمن کاينات نيست
اين سرو خوش خرام که در بوستان توست
عمر دوباره يافته در عشق«وحشتي»
از فيض آن که کشته ي تيغ و سنان توست
37
صد بار ساختي جگرم غرق خون، بس است
ما را هزار مرتبه کشتي، کنون بس است
در عشق هر کسي علم است از علامتي
بر سر مرا علامت داغ جنون بس است
در بزم عشق گو، مي چون ارغوان مباش
ما را ز اشک سرخ، مي لاله گون بس است
اي کوه کن منال از اين پس که ناله ات
صد رخنه کرد در جگر بيستون، بس است
يک بار در وصال نشد «وحشتي» هلاک
تا چند در فراق بميرد، کنون بس است
38
خواب کردن در طواف کعبه چون آداب نيست
در طواف کعبه ي کويت مرا شب خواب نيست
دين ندارم، گر نباشد قبله ي من روي تو
کافرم، گر طاق ابروي توام محراب نيست
نيست چون آهوي چشمت، چشم آهوي ختن
در ختا چون خط مشکين تو مشک ناب نيست
خويش را بهر بهشت وصل صد راه سوختيم
بيش از اين در دوزخ هجر تو ما را تاب نيست
«وحشتي»از غم به خون خويش دايم تشنه است
مي خورد هر چند آن از خنجرت، سيراب نيست
39
در دل به ياد مژده ام، نيشتر خوش است
پيکان آبدار توام در جگر خوش است
گر صد هزار درد بود بر دلم، کم است
دردي است درد عشق کزين بيشتر خوش است
هرگز نيافتم اثري در دعاي خويش
لب بستم از دعا که دعا را اثر خوش است
تا از عذاب دوزخ هجران شوم خلاص
اي سينه، برق آه تو سوزنده تر خوش است
در شهر خود مباش از اين بيش «وحشتي»
دايم براي مردم شاعر سفر خوش است
40
سبزه ي خط خوشت زيب ده نسرين است
زينت روي نکوي تو، خط مشکين است
خواب در عهد حياتم نفسي ممکن نيست
مرگ، خواب من و خشت لحدم بالين است
کافرم گر نه غم عشق تو ايمان من است
دين ندارم اگرم غير محبت، دين است
باز در بوته ي هجران تو خون در تن زار
در گداز از هوس آن بدن سيمين است
«وحشتي»چند کشد اين همه جور از پي جور
شکوه اي کز ستم عشق تو دارد اين است
41
هر گه به دل خيال تو ابرو کمان گذشت
آهم چو تير از سپر آسمان گذشت
سوراخ مي شود دلم از نيش آرزو
هر جا حديث نوش لبي بر زبان گذشت
هر کس که بر کنار دلم پا نهاد سوخت
کي از ميان آتش سوزان توان گذشت؟
خود را بر آب و آتش دنيا چه مي زني؟
باشد چو باد از سر اين خاکدان گذشت
آخر رسد به منزل مقصود «وحشتي»
در راه عشق هر که زجان و جهان گذشت
42
حسن تو آخر از مدد خط، جهان گرفت
خط تو ملک حسن، کران تا کران گرفت
امشب هزار مرتبه از سوز عشق تو
چون آفتاب شعله ي آهم جهان گرفت
پيش رخ تو شمع فلک لاف مهر زد
آتش ز برق آه منش در زبان گرفت
از آه من بترس، که دوزخ هزار بار
خود را ز سوز سينه ي من بر کران گرفت
هرگز خيال خواب به چشمم گذر نکرد
بخت بد مرا ز چه خواب گران گرفت
چندين هزار مرتبه ام مغز جان بسوخت
تا آتشم ز هجر تو در استخوان گرفت
از بس که سرکش است سمند وصال تو
دست تصورش نتواند عنان گرفت
خالي مباش يک نفس از فکر،«وحشتي»
کز زور فکر، ملک سخن مي توان گرفت
43
هميشه در دلم از بار عشق جز غم نيست
چو من شکسته دلي در تمام عالم نيست
کرشمه تا به ميان بسته تيغ غمزه ي تو
کدام روز که در روزگار، ماتم نيست
شرر ز ديده به جاي سرشک مي ريزم
ز سوز عشق توام آب در جگر هم نيست
خلل پذير نگردد محبت از خواري
بناي چرخ چو بنياد عشق محکم نيست
فکنده زلف تو در عالمي پريشاني
کدام دل که در اين روزگار، درهم نيست
يقين شده است مرا«وحشتي»که در عالم
کسي که عشق نورزيده است، آدم نيست
44
بعد از اين مهر تو، دل از تو نهان خواهد داشت
چشم بر روي خيالت نگران خواهد داشت
هست با تيغ تو فيضي که خضر روز جزا
صد جهان رشک به خونين کفنان خواهد داشت
بس که من گريه گره ساخته ام، بعد از مرگ
چشمه ها چشم من از خاک روان خواهد شد
تازه تر مي شودم داغ جنون روز به روز
کي بهار چمن عشق خزان خواهد داشت
گر در اين غمکده چون خضر بمانم جاويد
بختم از دولت عشق تو جوان خواهد شد
کند بنياد بقا غمزه ي مرد افکن تو
تا به کي چشم تو سر در پي جان خواهد داشت؟
«وحشتي»دوزخ سوزنده به پيش دل من
خويش را تا ابد از شرم نهان خواهد داشت
45
خانه ام روشن از آن است که جانان اينجاست
خانه پرداز دل و ديده ي گريان اينجاست
گر مرا کعبه ي دل، بتکده شد، نيست عجب
سال ها رفت که آن رهزن ايمان اينجاست
اي دل امروز بسي گريه ي شادي کردي
گوئيا باز خيال رخ جانان اينجاست
هر گه از لعل تو در دوزخ غم ياد کنم
برکشم نعره که صد چشمه ي حيوان اينجاست
چون اجل بگذرد از بيم به گرد دل من؟
آن که بر هم زده صد مملکت جان، اينجاست
در بهشتم ز وصال تو ولي ز آتش رشک
به گمانم که مگر دوزخ هجران اينجاست
هر که دارد به من از تيغ زبان جنگ سخن
گو به جولانگه فکر آي که ميدان اينجاست
«وحشتي» دل چه بود بهر نثار غم او
جان بنه بر طبق عرض که مهمان اينجاست
46
هر گه از پيش آن قد و قامت برخاست
آهي از سينه کشيدم که قيامت برخاست
هر که با عشق تو در خاک به اين خواري خفت
روز محشر به صد اعزاز و کرامت برخاست
آن قدر رشک فزايي تو که در بزم طلب
دوش صد مرتبه شوقم به ملامت برخاست
سر عشاق همه خاک ره عشق تو شد
کس نيفتاد در اين ره که سلامت برخاست
«وحشتي»با همه خواهش به تو، يک دم ننشست
که نه با داغ دل و اشک ندامت برخاست
47
بي رخت از برق آهم کوه و صحرا آتش است
و زتف خون سرشکم، آب دريا آتش است
عاشقان را گاه ديدار تو مي سوزد حجاب
در دل پر آرزو ذوق تماشا آتش است
گر ز آه ما بر افروزد جهاني دور نيست
مهر خورشيد رخت در سينه ي ما آتش است
پاي تا سر سوختم در عشق آتشپاره اي
کز فروغ حسن، پنداري سراپا آتش است
سينه ام از شوق ديدارت چنان پر گشته باز
کز غلو شوق، در جان تمنا آتش است
«وحشتي» در آتش سوزنده جا کن بي رخش
عشقبازان را سمندروار مأو آتش است
48
تنها همين نه دل به درونم گره شدست
صد جا با ياد لعل تو، خونم گره شدست
هرگز ز بند هجر رهايي نيافتم
در کار عشق بخت زبونم گره شدست
افتاده آتشي به دورن از غمت که باز
مو بر بدن ز سوز درونم گره شدست
خواهم که بگذرم ز تمناي وصل او
بر پاي شوق، بند جنونم گره شدست
نتوانمت [دمي] به فسون رام خويش کرد
چون «وحشتي» زبان فسونم گره شدست
49
در جگر با آن که از سوز درونم آب نيست
نيست يک شب کز سرشکم چرخ در غرقاب نيست
از چه رو خورشيد در عالم نمي گيرد قرار
گر ز سوز آه عالم سوز من در تاب نيست
قبله گاه کعبه هم طاق خم ابروي توست
کس نمي يابم که او را رو در اين محراب نيست
دوزخ آشاميم هر شب بي رخت در بزم عشق
مستي ما بينوايان از شراب ناب نيست
هرگزم روي نياز از دور نامد در نظر
هيچ چشمي همچو چشم بخت من در خواب نيست
هر که از روز ازل تشنه ي ديدار شد
تا ابد گر شربت وصلش دهي، سيراب نيست
گه در آبم بي رخ او، گاه غرق آتشم
غير اشک و آه در ويرانه ام اسباب نيست
مي رود در پرده هر شب آفتاب از شرم او
پيش رويش پرتو خورشيد چون مهتاب نيست
عاشق ديوانه کي پوشد لباس عافيت؟
هيچ خاکستر نشيني را غم سنجاب نيست
هرزه، عمري صرف کردم«وحشتي» در عشق او
حيف کو را با همه خوبي غم احباب نيست
مي برم دادش به آن آصف که در تدبير ملک
نيست روزي کافتاب از راي او در تاب نيست
……………………………………….
غير نام دلکشش ورد اولوالالباب نيست
50
ناچار هر که ترک وصال تو کرده است
در کنج هجر، خو به خيال تو کرده است
صد سال اگر در آتش غم سوزيش سزاست
هر دل که آرزوي وصال تو کرده است
در دام آرزوي تو افتاد بي خبر
هرکس که چشم بر خط و خال تو کرده است
چشمم زگريه کور شود، گر نگاه گرم
هرگز به آفتاب جمال تو کرده است
در شام عيد با دل پر شوق «وحشتي»
اول نظر به شکل هلال تو کرده است
51
روزگارم در غم عشقت به صد خواري گذشت
من به اين خوشدل که عمرم در گرفتاري گذشت
نرگس بيمار او را يک نظر ديدم به خواب
تا قيامت زندگي بر من به بيماري گذشت
خواب مرگم عاقبت بگرفت در کنج فراق
بر من آخر محنت شب هاي بيداري گذشت
بر ميان زنار دارم، در بغل بت روز و شب
هر که عاشق پيشه شد، کارش ز دين داري گذشت
متصل دارم ز هجران تو دندان بر جگر
بي تو اوقاتم هميشه در جگر خواري گذشت
اشک در چشمم نماند و ناله در دل «وحشتي»
کار و بارم بعد از اين از گريه و زاري گذشت
52
شب هاي هجر ديده ي بي خواب، روشن است
کز بزم وصل يار مي ناب روشن است
يک لحظه گريه گر نکنم کور مي شوم
گويا چراغ چشم من از آب روشن است
شب ها به ياد شمع جمال تو در چمن
چندين چراغ از گل سيراب روشن است
شکر خدا که در دل صد چاک «وحشتي»
مهرت چو آفتاب جهان تاب روشن است
53
مشک از خيال عنبر خط تو بو گرفت
در غيرتم که بوي تو عالم فرو گرفت
مي خواست صبح، دم زند از نور آفتاب
از شرم روي او نفسش در گلو گرفت
ديگر نمي کشد ز فلک منت وصال
هر عاشقي که با ستم هجر خو گرفت
نوري که آفتاب به عالم دهد فروغ
عکس پياله اي ست که در بزم او گرفت
جز حرف عشق نگذردم هيچ بر زبان
با آن که صد رهم دل از اين گفتگو گرفت
با خود خيال زلف تو بردم به زير خاک
کز خاک تربتم همه آفاق بو گرفت
قربان غمزه ي تو شود «وحشتي» که دوش
چندين هزار ملک دل آن جنگجو گرفت
54
در شب هجران مرا هرگاه خواب غم گرفت
اشک هر سو دامن مژگان من محکم گرفت
در دم مردن مرا جز اشک بر بالين نبود
اشک خونين عاقبت چشم مرا بر هم گرفت
هر چه در آفاق بود از آتش عشق تو سوخت
آتش عشقت نه تنها در بني آدم گرفت
دست دل نگشود روز حشر بر گيسوي حور
هر که در خواب آن سر زلف خم اندر خم گرفت
هر گياهي کز زمين روئيد تا روز ابد
بر سر خاک شهيدان غمت ماتم گرفت
دوش چندان گريه کردم از غم ناديدنش
کز سرشکم در نهاد سنگ آتش، نم گرفت
«وحشتي» مهر از گريبان فلک سر برنزد
تا فروغ آفتاب روي او عالم گرفت
55
يک نفس با آن که چشم مست او بيدار نيست
نيست يک دل کز سنان غمزه اش افگار نيست
در گلستان جهان يک گل نماند از شرم او
هرگز از خجلت گل خورشيد هم بربار نيست
از فريب آورده اي جبريل را در قيد کفر
کيست کز زلف تو او را بر ميان زنار نيست
گر چه از روي تو يک دم بر نمي دارم نگاه
در دل از حيرت مرا جز حسرت ديدار نيست
بس که مي ريزم ز سوز سينه اشک آتشين
از زمين خاري نمي رويد که آتشبار نيست
مي کني خواريکشان عشق را آخر عزيز
کس چو من پيوسته در راه تمنا خوار نيست
«وحشتي»با کس منه حرف محبت در ميان
پيش بي دردان متاع درد را بازار نيست
56
کي نيست کز جفاي تو جانش فگار نيست
خوش وقت آن کس که در اين روزگار نيست
شد عمرها که ديده ي من گريه بس نکرد
درياي اشک سوختگان را کنار نيست
هر کس گرفته سيمبري در کنار خود
جز سيم اشک از تو مرا در کنار نيست
جانم بر آتش است ز سوداي زلف تو
چون شعله هيچ[گه]ز جنونم قرار نيست
از خاک تربتم همگي لاله مي دمد
جز لاله ام ز داغ تو شمع مزار نيست
بي طاقتي نگر که شهيدان عشق را
در خاک هم زشوق تو يک دم قرار نيست
زينسان که هجر جان مرا سوخت «وحشتي»
با صد گنه مرا غم روز شمار نيست
57
در ديار عشق چون من هيچ کي مهجور نيست
گر دمي صد بار از اين حسرت بميرم دور نيست
مستي آرد باده ي حسنت کز روي شوق
هر که ياد آرد از آن مي تا ابد مخمور نيست
در خيال شعله اي کز پرتوش بي بهره ام
نيست يک دم کز تجلي سينه رشک طور نيست
من به بزم شوق از بوي شراب وصل تو
نشئه اي با خويش مي يابم که در منصور نيست
من به اين روشن ضميري، تيره روزم در غمش
کور باد آن کس که بي مهر رخ او کور نيست
«وحشتي»از محنت هجران چه داري اضطراب
هر که با ياد رخ او خو کند مهجور نيست
58
اشکم روانه ي چمن دلگشاي توست
در جلوه اي که موسم نشو و نماي توست
يک صبحدم شکفته به بستان گذشته اي
بلبل هنوز نعره زنان در قفاي توست
دل در بلاي زلف تو ايمن ز هر بلاست
آسوده آن کسي که به جان مبتلاي توست
گفتم که خونبهاي من از غمزه ي تو چيست؟
گفتا که ذوق کشته شدن خونبهاي توست
با آن که من به حسرت دشنامي از لبت
هر دم هنوز ورد زبانم دعاي توست
گر هر دو کون شد ز تو بيگانه «وحشتي»
خوش باش چون سگ در او آشناي توست
59
تو را از چهره مشک ختا خاست
نسيم از گلشنت مشکين قبا خاست
نگشتي گر چه بختم آشنايي
بر هر گام از رهت صد آشنا خاست
مرا از شوق عقد گوهر تو
ز بحر ديده در بي بها خاست
به هر وادي که حسنت پرتو افکند
چو نخل طور نور از هر گيا خاست
به هر جا پا نهادي تا قيامت
ز خاک مقدمت نخل بلا خاست
به گرد گلشن حسن تو گردم
که هر دم شعله از وي چون بلا خواست
جمالت در دل آمد «وحشتي»را
ز طور خاطرش نور خدا خاست
60
سال ها ديده ي من اشک جهان پيما داشت
ابر غم چشم مرا در عوض دريا داشت
در ازل چشم محبت به تو روشن گرديد
عشق را حسن تو اول به سر غوغا داشت
بر من آن شب که به انديشه ي خط تو گذشت
همچو نافه دم صبحش نفس گويا داشت
خوار مي کرد گل و در قدم او مي ريخت
هر که در وادي عشقت سر پر سودا داشت
آتش هجر تو امروز به جانم افکند
آن قدر سوز که دوزخ ز پي فردا داشت
تا نگرديد ستون آه جگر سوختگان
آسمان را نتوانست کسي بر پا داشت
«وحشتي» دوش در آن کو بود غيرت طور
در و ديوار زبان از ارني گويا داشت
61
شد بهار و دشت رنگ وادي ايمن گرفت
باغ را از باد هر سو شعله در خرمن گرفت
غنچه صد جا چاک زد چون گل گريبان مشام
تا صبا از مصر آن کو بوي پيراهن گرفت
بار شد فرهاد را صد کوه بر دوش اميد
بيستون آرزو روزي که بر گردن گرفت
وصل آب آتش سوداست، بي سودا مباد
آن که هجران را حيات و وصل را مردن گرفت
يک شبي در پاي گل شمع رخ از مي برفروخت
هر طرف پروانه چون بلبل ره گلشن گرفت
جذبه ي زنجير مويي، برد بيرون از خودم
عاقبت سوداي زلف او مرا از من گرفت
چون ز چشم افکند يارم، سوختم بر اشک خويش
کو گهم در آستين زد دست و گه دامن گرفت
هر که با اهل سخن شد يار همچون«وحشتي»
رشک اندوزان معني را همه دشمن گرفت
62
نديدم اهل دلي کو اسير صد غم نيست
گياه تربت ارباب شوق، خرم نيست
ز گريه آتش من کم نمي شود، گويي
ز سوز عشق تو در آب ديده ام نم نيست
دمد ز بهر چه پژمرده سبزه از دل خاک ؟
اگر ز زلف و خطت روزگار درهم نيست
ز رشک قد سهي قامتان سيمين ساق
کدام نخل که او در لباس ماتم نيست
هزار بار بگردم به گرد نرگس تو
که زخم غمزه ي او آشنا به مرهم نيست
به گاه موجه ي طوفان اشک صد دريا
به پيش ديده ي من در شمار شبنم نيست
به عشق،خرگه افلاک«وحشتي»برپاست
بناي کار که بر عشق نيست، محکم نيست
63
کسي که در سرش از سوز عشق سودايي ست
ز دل برون فکند هر کجا تمنايي ست
به طوف کعبه برفتم از آن که در همه عمر
نيافتم که به جز کوي دوست مأوايي ست
پس از وفات ز خاکم نهال غم رويد
ز بس که در دلم اندوه سرو بالايي ست
به گاه موج همه کوه افکند به کنار
زفيض عشق تو چشمم غريب دريايي ست
چو داغ لاله سياهي نيفکند داغم
خوشم که بر دل اين نوع داغ سودايي ست
نه گردباد بود هر طرف دوان از شوق
به جست وجوي تو او نيز بي سر و پايي ست
تمام يار شدم«وحشتي» ز کثرت شوق
کنون به خويشتنم هر زمان تمنايي ست
64
زندگاني بر دلي تلخ است کو افگار نيست
هر که عاشق نيست، او زندگي در کار نيست
هر شبم فواره ي خون مي شود شمع مزار
کور دل را ديده در خاک لحد خونبار نيست
در ديار آرزومندي نگردد سرفراز
هر که را در چار سوي شوق سر بر دار نيست
کفر من از جان کمر در خدمت زلف تو بست
کيست در عهدت که او در ميان زنار نيست
ريش بادا همچو داغ دردمندان غمش
ديده اي کو تا ابد در عشق او بيدار نيست
يار نايد در دلي کز داغ حرمان فارغ است
سيرآن گلشن چه کار آيد که گل بر بار نيست
صد بهار آرزو بگذشت بر ما «وحشتي»
يک گل اميد ما بر سر دستار نيست
65
ز خون ديده چه گل ها که در کنار من است
کنار من همه باغ من و بهار من است
شدم شهيد به زخمي از او که خون خيزد
به جاي شعله ي شمعي که بر مزار من است
تمام داغم و هر سو هزار پنبه ي داغ
چو برگ هاي خزان ديده، در کنار من است
اگر چه خاک شدم گردباد درد هنوز
به دشت غم همه جا در پي غبار من است
اگر کشد به رهي مور برگ کاهي را
بدان که در غم عشقت تن نزار من است
ز رشک آن که چمن داغدار عارض اوست
هزار داغ فزون بر دل فگار من است
از او به درد دلي«وحشتي» گرفتارم
که غم نشسته شب و روز [و] غمگسار من است
66
کار عالم آخر از جورت زغمخواري گذشت
آسمان در روزگارت از ستمکاري گذشت
جنتم روز جزا در چشم تر زندان نمود
زان که دانستم که ايام گرفتاري گذشت
چشم ما از گريه هرگز فرصت ديدن نيافت
بي تو ما را سر به سر اوقات در زاري گذشت
پيش چشم مست او افتاد ساغر در خمار
تا قيامت دور ميخواران به هشياري گذشت
هر که با خواب آشنا شد در محبت زنده نيست
زندگان عشق را شب ها به بيداري گذشت
کفر زلفش«وحشتي»چون مار مي پيچد به خرد
غالبا در دل کسي را فکر دين داري گذشت
67
در کمند تو به هر گوشه گرفتاري هست
بر ميان دل هر کس، ز تو زناري هست
عشق ميدان بلايي ست که پيوسته در او
صد سر از جرم وفا بر سر هر داري هست
گر چه عمري ست کزين باديه گريان رفتم
لخت لخت جگرم بر سر هر خاري هست
رو به ديوار از آن بي تو نشينيم که مدام
عکس رخسار تو بر هر در و ديواري هست
سرو کارم به غم عشق نيفتد هرگز
که به جز عشق تو با هيچ کسم کاري هست
تويي آن بت که به زلف تو رساند پيوند
هر سر موي که بر رشته ي زناري هست
برهمن زلف تو را ديد و به حسرت مي گفت
بر من امروز عيان گشت که زناري هست
«وحشتي» تا شده بيمار غمت، مي افتد
آتش رشک به هر خانه که بيماري هست
68
هر ديده که در ساغر او خون جگر نيست
از نشئه ي ديدار تواش هيچ خبر نيست
چون غنچه دلم ناله ي مرغي نکند گوش
کز آتش رخسار گلي سوخته پر نيست
در هجر بسي کشتي اميد شکستم
چون موج از اين بحر مرا راه به در نيست
نشکفته بماند گل او تا به قيامت
باغي که در او باد صبا آه سحر نيست
هر کس که چو يعقوب نشد از غم دوري
در مذهب عشاق ز ارباب نظر نيست
با ديده ي روشن چه کنم من که شبم را
مانند شب زلف تو اميد سحر نيست
بايد همه جا بر دم شمشير بلا رفت
در هيچ رهي هم چو ره عشق خطر نيست
صد سال فزون سوخته در آتش دوري
چون«وحشتي»از هجر کسي سوخته پر نيست
69
دل ما شاد از آن است که ملک غم از اوست
غم نداريم چو غم هاي همه عالم از اوست
خون ز ابر مژه مي بارد و شادم چو مرا
کشت اميد گلستان وفا خرم از اوست
سست پيمان بود آن کس که محبت نگزيد
عهد عشق است که بنياد فلک محکم از اوست
هر سر موي تو صد ملک ختن داده به باد
چون دل سوختگان نافه بسي در هم از اوست
اصل هر شادي و غم، وصال است و فراق
گر بود سور در اين دير، وگر ماتم از اوست
نه همين عشق مرا از عدم آورد و ببرد
هستي و نيستي جمله بني آدم از اوست
«وحشتي» هر که تو را درد رساند در عشق
دست در دامنش آويز که درمان هم از اوست
70
بر هر که پاسي از شب هجران گذشته است
روز جزاش در نظر آسان گذشته است
چون شعله، خون گرم چکد تا به حشر از او
بادي که از مزار شهيدان گذشته است
هر شام دور از رخ او چون شفق مرا
خونابه هاي اشک ز دامان گذشته است
مي آورد نسيم ز گلزار بوي خون
تا در دلم خيال گلستان گذشته است
از درد بي نصيب شوم گر به کنج هجر
هر گه سرم ز چاک گريبان گذشته است
افگار گشته پاي دلم بس که از جنون
در دشت غم به خار مغيلان گذشته است
چون «وحشتي» هميشه به درمان درد کوش
کي دردمند عشق ز درمان گذشته است؟
71
غير صحراي غمت، وادي خونخوار کجاست؟
جز در آن باديه دل بر سر هر خار کجاست؟
آن سر زلف دلاويز که از روز ازل
کفر از او آمده در کسوت زنار کجاست
داغ دستار بود بر سر ارباب جنون
عاشقان را سر پيچيدن دستار کجاست؟
آن که در خواب اگر خاک درش مي ديدم
داشت بر چشم ترم منت بسيار کجاست؟
لب لعل که چون ديده ي جان چشم اميد
از غم دوري او گشته گهربار کجاست؟
بوي زلفت اگر از باد برهمن شنود
بگسلد رشته ي زنار که زنار کجاست؟
«وحشتي» چون دگران از سخن خويش ملاف
تا نگويند که اين بيهده گفتار کجاست؟
72
سوداي تو در کوي غمم بي خبر انداخت
دريوزه ي وصل تو مرا در به در انداخت
از حسرت پابوس تو روزي که شدم خاک
چون گرد مرا باد به هر رهگذر انداخت
دوش از غم گل، بلبل سودا زده خود را
صد مرتبه در پاي نسيم سحر انداخت
با خاک يکي گشت اگر خود همه جان بود
چون اشک کسي را که دلم از نظر انداخت
تاريکي شب مانع نظاره ي من نيست
تا ديده ي من چشم بر آن سيمبر انداخت
چون ذره برد بر فلکم پرتو خورشيد
فرياد که ضعفم به جهان دگر انداخت
چون «وحشتي»ام عشق به سر حد جنون برد
روزي که مرا چرخ بر اين بوم [و] و بر انداخت
73
چراغ خلوت دل چهره ي نگار من است
سواد ديده ي جان خط گلعذار من است
مباد کز ره خواريکشان عشق بود
هر آن غبار که بر خاطري ست بار من است
بقاي شمع محبت ببين که مي سوزد
از آن هنوز چراغي که بر مزار من است
زمانه آرزويي در کنار من ننهاد
به جز سرشک که پيوسته در کنار من است
ز بس که خورده گياهم سموم وداي شوق
هميشه چون شجر طور، شعله بار من است
نه برگ لاله بر اطراف دشت و هامون ريخت
که لخت لخت دل ريش داغدار من است
بهار من شده ميخانه«وحشتي»در عشق
پياله ي مي گلگون،گل بهار من است
74
دوش بر زخمم نسيم زلف او عنبر گذاشت
وز رخ داغم سياهي برد و مشک تر گذاشت
همچو اخگر در غم عشقت ز آتش زنده ام
کي توانم پهلوي راحت به خاکستر گذاشت؟
از در چشمم نگه مجروح مي آيد برون
تا خيال غمزه اش در ديده ام نشتر گذاشت
پي به هر مقصد که در دل داشت پيش از وصل برد
رهرو عشقي که در گام نخستين سر گذاشت
عاقبت چون داغ بر روي گل آرايش شکفت
هر که بي او داغ وش بر چشم پراخگر گذاشت
«وحشتي»ديشب ز بي تابي چو مجلس گرم شد
دل سبک از سينه بيرون کرد و چون مجمر گذاشت
75
مرا بي غمزه ي او چاک هر سو در تن افتادست
ز شوق ناوکش در سينه ام صد روزن افتادست
دگر از بي خودي گم کرده ام دل را، نمي دانم
که وقت گريه شب ها در کدامين گلخن افتادست
در آب اشک من شب ها نباشد پرتو انجم
همه ياقوت سيراب است کز چشم من افتادست
مگر بر گوش بلبل زد صبا از عارضت حرفي
که باز از رشک، گل را آتشي در خرمن افتادست
از اين غيرت که اول کشته ي نازش که خواهد شد
دگر در ملک دل هاي اسيران شيون افتادست
دمي صد بارم افزون کشته مي بايد شد از تيغش
مرا کاري عجب در عشق او بر گردن افتادست
بر اطراف چمن شبنم نباشد«وحشتي» شب ها
زآب چشم بلبل قطره ها بر گلشن افتادست
76
در ره عشق کسي منزل و جا نشنيدست
هيچ سرگشته در او بانگ درا نشنيدست
بهر حسن تو چو يوسف، که خدا در رشک است
تا به اين مرتبه کس رشک فزا نشنيدست
به زميني ننهادست قدم از سر ناز
کز دل سنگ به هر گوشه دعا نشنيدست
تيغ بر هيچ دعا گو نکشيدست به ناز
کز شهيدان دل خاک دعا نشنيدست
دشت پيماي تو تن بر وزش باد سموم
صيد آن بوم بلا آب و گيا نشنيدست
جان من همچو صبا گرد گلشن مي گردد
گر چه هرگز گل او نام صبا نشنيدست
خوش بود آب و هواي چمن عشق، ولي
نخل اميد در او نشو و نما نشنيدست
موي زلف تو ز باريکي من در تاب است
آنچه من ديدم از آن موي، بلا نشنيدست
يا صنم يا صنم از هر طلبش دل شنود
در صنم خانه کسي نام خدا نشنيدست
77
تنها نه جان من همگي در بلاي توست
در صيد آرزو دو جهان مبتلاي توست
با آن که عالمي تو به آمال فتنه شد
دست فرشته شب همه شب بر دعاي توست
از وعده ي وفاي تو صد بار سوختم
اي بي وفا بگو که کدامين وفاي توست
گفتم که بي وفاست دل از داغ او بسي
اي سينه صد برابر اين ها سزاي توست
بيگانه وار مي گذري در دلم هنوز
با آن که سال هاست که دل آشناي توست
بگذشت عاقبت سرت از ناز بر فلک
از بس سر نياز که بر خاک پاي توست
يا رب چه نوگلي تو که پيوسته عالمي
ديوانه ي بهار خط مشک ساي توست
چون زنده اي تو بي رخ دلدار؟ «وحشتي»
گز زان که وصل و هجر، وفا و فناي توست
78
به فريادم، ز بيداد محبت
برم پيش که فرياد محبت؟
محبت بيخ [و] بنيادم برانداخت
برافتد کاش بنياد محبت
ز سيلاب سرشکم گشت ويران
بناي محنت آباد محبت
ز قيد عشقبازي جستم آخر
شکستم بند فولاد محبت
ز جورت کرده ام خود را فراموش
فراموشم نشد ياد محبت
ز عالم «وحشتي»هنگام رفتن
نخواهد برد جز زاد محبت
79
من ندانم در غمت شب خواب و روز آرام چيست
بي رخ و زلفت نمي دانم که صبح و شام چيست
پيشواي بت پرستانم ز من ايمان مخواه
ساکن ديرم، چه دانم کعبه و احرام چيست
مدتي شد کز سر رغبت دعا گوي توأم
در حضور غير هر دم بي سبب دشنام چيست
چند هنگام سخن، ريزي شکر در کام غير
زين شکرريزي دهانت را ندانم کام چيست
آشنايي کن بگو با او که نامش «وحشتي»ست
از تو، گر بيگانه اي پرسد سگت را نام چيست
80
صد در يکتا در اين ديده ي در بار هست
بهر نثارت مرا گوهر بسيار هست
از همه خوبان گرفت خط تو منشور حسن
پس خط خوب تو را جز خط رخسار هست
يک ره اگر بي نقاب بگذري از کوچه اي
عکس رخت تا ابد بر در و ديوار هست
اين همه در مصر و عشق زآتش سوداي من
يوسف حسن تو را گرمي بازار هست
81
بنفشه را خط سبز تو ناتوان انداخت
خيال روي تو آتش در ارغوان انداخت
لب اميد بر آن در زشوق پابوست
چه تخم بوسه که بر خاک آستان انداخت
خوشم که روي تو بي پرده در نظر دارم
چرا که پرده بر آتش نمي توان انداخت
چه پرتوي تو که خورشيد بهر پابوست
هزار مرتبه خود را ز آسمان انداخت
چو کرد لعل تو آغاز گوهر افشاني
تزلزل عجبي در نهاد کان انداخت
نه ضعف در دل مسکين مرا زپا افکند
که پيش آن سگ کو مشت استخوان انداخت
بقاي گلشن حسنت چو «وحشتي» در عشق
مرا ز جنت جاويد در گمان انداخت
82
دارم دلي که زاري او هيچ بود هيچ
پيش تو جان سپاري او هيچ بود هيچ
بي او نکرد هر که مرا پايمال غم
دعوي غمگساري او هيچ بود هيچ
تا دست قيد عشق به من يار بود يار
در عشق رستگاري او هيچ بود هيچ
خونابه را ز دل همه بر چهره ام نگاشت
چون گريه رازداري او هيچ بود هيچ
نسپرد هر که جان به سگ آستان تو
در عشق جان سپاري او هيچ بود هيچ
هر کس نبرد داغ تمناي تو به خاک
در حشر داغداري او هيچ بود هيچ
خوش باش «وحشتي» که تمناي هر دو کون
در جنب دوستاري او هيچ بود هيچ
او کيست صاحب عالم که شيخ فارس
پيش سخن گزاري او هيچ بود هيچ
83
چند از هجرت دل ما در بلا خواهد فتاد
برق حسرت تا به کي در جان ما خواهد فتاد
هر سحر گل چشم بر راه است پندارد شبي
گردي از کوي تو در دست صبا خواهد فتاد
خون بريز آخر مرا تا کي ز شوق تيغ تو
جان بيمارم ز تن هر دم جدا خواهد فتاد
روي بنما چند گردد مهر بر گرد درت
آخر از بسيار گرديدن ز پا خواهد فتاد
هر که را ديديم در قيد بلاي زلف توست
آخر از زلف بلا هم در بلا خواهد فتاد
تا به کي آواره گردد «وحشتي» از شهر خويش
من نمي دانم که او آخر کجا خواهد فتاد
84
بي خدنگت ز دلم چشمه ي خون مي آيد
هر نفس جان من از شوق برون مي آيد
بر دلم خورد شبي بوي بهار خط او
سال ها رفت از او بوي جنون مي آيد
مژده ي وصل بده، وعده قيامت گو باش
اين قدر از دل من صبر و سکون مي آيد
عالمي سوخته ي آتش من گشت و هنوز
از شکاف دل من شعله برون مي آيد
چون صبا بر گل روي تو گذر کرد که باز
هر طرف بوي خط غاليه گون مي آيد
دل من زآتش هجران تو عالمسوز است
غم کجا از در اين خانه درون مي آيد
«وحشتي» در جگرم بي رخ او آب نماند
جاي اشک، آتشم از ديده برون مي آيد
85
ياد آن شب ها که چشمم از غمت بيدار بود
خار مژگانم پر از گل هاي آتشبار بود
از پريشاني شبي زلف تو را ديدم به خواب
سال ها در گردن ايمان من زنار بود
در رهت با آن که صد ره خاک گشتم روز مرگ
در دل پر آرزويم حسرت ديدار بود
خواب مرگ اين ديده ي شب زنده دارم را ببست
اي خوش آن چشمي که در عشق اين قدر بيدار بود
از تو هرگز يک تمناي دلم حاصل نشد
گر چه از اميدواري خواهشم بسيار بود
«وحشتي» در دور چشمش مستي آرد خون دل
کافرم گر هيچ کس در عهد او هشيار بود
86
غم بود حاصل عشقت، غم از آنم باشد
تا ابد قوت غمت قوت جانم باشد
هر گل و لاله که تا حشر دمد از دل خاک
همگي از اثر داغ نهانم باشد
کس در اين غمکده از ضعف نبيند اثرم
اگر از چشم تصور نگرانم باشد
نالم از درد تو چندان که پس از حشر هنوز
گوش ايام پر از آه فغانم باشد
در صف محشر اگر دست دعا بردارم
همچنان نام بتي ورد زبانم باشد
«وحشتي» پادشه کشور نظمم امروز
همه جا نقد سخن، گنج روانم باشد
87
آنان که هر صباح به خورشيد رو کنند
سوزند اگر مشاهده ي روي او کنند
تفسيده جسم زار من از آتش جنون
اين استخوان مباد سگان تو بو کنند
هر بامداد مردم چشمم براي تو
ايوان ديده را ز مژه رفت و رو کنند
از ضعف تن نه مار اثر يابدم، نه مور
در خاک تا ابد، اگرم جست و جو کنند
از غم شراب ناب در او خون دل شود
بعد از هلاک خاک مرا گر سبو کنند
زارم بکش که هيچ به رويت نياورم
چون روز حشر با تو مرا روبه رو کنند
دوزخ به از بهشت بود پيش اهل کفر
گر همچو من به آتش سوزنده خو کنند
روز جزا ز لذت ز خم خدنگ تو
کي کشتگان عشق حيات آرزو کنند؟
مستغرق گناه روم «وحشتي» به حشر
صد سال اگر به شعله مرا شست و شو کنند
88
خاک کوي تو شبي دست به دامانم زد
شعله ي آتش سوداي تو در جانم زد
هر نسيمي که وزيد از شکن طره ي او
آتشي بود که در خرمن ايمانم زد
از وفا بر رخ من صد گل اميد شکفت
از خدنگ مژه هر زخم که بر جانم زد
با همه زخم درون دوش به ياد مژه ات
شوق صد مرتبه بر خنجر برانم زد
آرزو بين که زحسرت مژه بر هم نزنم
آن رقم عشق که بر ديده ي گريانم زد
از دلم زهر اجل تا به قيامت نبرد
ذوق زخمي که تمناي تو بر جانم زد
«وحشتي» گر چه به زندان جفا کرد مرا
قفل اميد وفا بر در زندانم زد
89
چون يار سفر کرده ي من از سفر آيد
از خاک رهش جان پي نظاره برآيد
يک بار اگر ياد نمايم ستم او
خون جگرم تا ابد از چشم تر آيد
کس را نبود هيچ گريز از گذر عشق
هرکس که به پا رفت از اين در به سر آيد
کي با همه افروختنش دوزخ سوزان
از عهده ي يک لحظه گناهم به درآيد؟
چون«حشتي»آرم به نظر صورت معني
گر خاک در دوست مرا در نظر آيد
90
گر به چندين پرده آن بيدادگر پنهان بود
کي تواند يک دم از اهل نظر پنهان بود
تا به کي شب ها به ياد نوک مژگانت مرا
در تن هر موي چندين نيشتر پنهان بود
تا به کي در پرده دارم عشق او از رشک غير
چند آه برق سوزم در جگر پنهان بود
گر به يک دم هر دو عالم را بسوزم دور نيست
آتشم را دوزخي در هر شرر پنهان بود
سيل اشکم «وحشتي» با آن که عالمگير شد
باز صد طوفان مرا در چشم تر پنهان بود
91
ديشب ز سوز هجر، دلم داغدار بود
طوفان آتش از مژه ام آشکار بود
مي سوختم ز هجر تو چندان که از شرر
دوزخ ز آتش دل من اشکبار بود
هر چند گشت از تو دل زار،نااميد
از سادگي همان به تو اميدوار بود
عمري ز آرزوي توآم در ره اميد
الماس ريزه در نظر انتظار بود
از سوز سينه سوختم امشب چو«وحشتي»
از بس که در دلم هوس لعل يار بود
92
مرا هر گاه کز روز جدايي ياد مي آيد
زافغانم در و ديوار در فرياد مي آيد
چو نافه هر نفس از مشک تر پر مي شود عالم
به دور خط مشکين تو هر گه باد مي آيد
مرا هر بار بي منت حيات تازه مي بخشد
پي قتلم اگر صد بار آن جلاد مي آيد
به غير از تو کسي مرغ دلم را صيد نتواند
کجا صيدي چنين در دام هر صياد مي آيد
به قدر عشق در راه تو هر کس مي زند گامي
نمي آيد ز خسرو آنچه از فرهاد مي آيد
نهادم تا قدم چون «وحشتي»در راه عشق او
بلايي هر دمم بهر مبارک باد مي آيد
93
چشم پر خواب تو ما را همه بيداري داد
دل ما را خم زلف تو گرفتاري داد
کس نديديم که بيمار تو نبود همه عمر
همه را نرگس بيمار تو بيماري داد
عالمي کشته ي تيغ تو شد از شوق، ولي
جان زتيغ تو اجل سخت به دشواري داد
خواست گل، بي رخ او در نظرم خوار شود
آن که خونخوار مرا چهره ي گلناري داد
هر که بويي ز خط غاليه فام تو شنيد
تا ابد مشک ختن را خط بيزاري داد
«وحشتي» بر دل من بود دو عالم غم عشق
يک جهان رشک مرا نيز به سرباري داد
94
يک دم اگر از چشم ترم آب نيايد
در گلشن حسنت گل سيراب نيايد
صد مرتبه از اشک، ره ديده ببستم
تا در نظرم بي رخ تو خواب نيايد
انديشه ي دوزخ نکند هيچ گنه کار
گر ز آتش هجران تو در تاب نيايد
زاهد اگر ابروي تو در خواب ببيند
از شرم دگر جانب محراب نيايد
چندان تپد از شوق، که جانم به در افتد
گر تير توام بر دل بي تاب نيايد
اي«وحشتي» از گريه ي تو در همه عالم
جايي نرسيديم که سيلاب نيايد
95
مرا وقت تماشاي تو در تن جان نمي ماند
به غير از گنج عشقت در دل ويران نمي ماند
کسي از زلف هندوي تو چون ايمان نگه دارد؟
که از يک ديدنش جان در تن ايمان نمي ماند
گر از شب صد هزاران پرده بر رخسار او پوشي
که خورشيد جمالش از نظر پنهان نمي ماند
ز خط پيوسته افزون مي شود آن حسن روز افزون
به حسنت اي که چون حسن تو جاويدان نمي ماند
اگر صد سال دور از يار ماني بر مگرد اي دل
که جاويدان کسي در دوزخ هجران نمي ماند
دو روزي شعر اگر بي قرب باشد«وحشتي» غم نيست
که يوسف تا ابد محبوس در زندان نمي ماند
96
کردي آن کار که کس با تو به بستان نرود
ور به گل رنگ تو يابد، به گلستان نرود
آن که در روز ازل بسته به عشقت پيمان
بشکند عهد و دگر بر سر پيمان نرود
چاره آن است که با جانش برون اندازم
اگر از سينه ي من مهر تو آسان نرود
بس که آشفته ام از زلف تو نايد هرگز
سوي من خاطر جمعي که پريشان نرود
چشم جانم ز تو ترسيده چنان در ره عشق
که دگر نيم قدم از پي خوبان نرود
بس که از مهر رخت سينه ي من پر شده است
يک نفس بي تو نيارم که مرا جان نرود
کفر زلفش ندهي«وحشتي» از کف، زنهار
خواهي از دست تو سر رشته ي ايمان نرود
97
دوش از بسياري غم سينه ام صد پاره شد
واي بر جان کسي کز کوي يار آواره شد
دود آهم نور مي بخشد به جرم آفتاب
تا خيال روي او نقش دل صد پاره شد
چون کسي در عشق او تدبير کار من کند؟
عقل کل در چاره جويي هاي من بيچاره شد
خوش ز ميدان محبت برد گوي عافيت
دل که قربان سرت در اولين نظاره شد
شمع رويش در دل انس و ملک زد برق مهر
باعث سوز و دو کون آن آتشين رخساره شد
«وحشتي» يک بار بر روي تو چشم دل گشود
تا ابد سرگشته ي آن نرگس خونخواره شد
98
اثر با عشق اگر نبود ز حسن آثار کي ماند
محبت گر نباشد خوبي آن مقدار کي ماند
اگر زنار عشقت آشکارا بر ميان بندم
پرستاران بت را بر ميان زنار کي ماند
بود پيوسته از نور خيالت چشم من روشن
وگرنه روشني در ديده ي خونبار کي ماند
اگر تا حشر نوميد از در اميد برگردم
محبت را زبان خواهش از گفتار کي ماند
به يک گفتار تلخ از هوش بردي هر دو عالم را
به دور لعل ميگون تو، کس هشيار کي ماند
مرا چون سوخت نقد آرزو در بوته ي هجران
متاع حسن او را گرمي بازار کي ماند
مينديش از جدايي «وحشتي» گر عشق مي ورزي
دل پر آرزو دور از بر دلدار کي ماند
99
اگر بر روي او يک بار چشم بي حجاب افتد
چو زلف او مرا تا حشر جان در پيچ و تاب افتد
دگر در بزم عالم نشنود کس نام مخموري
اگر عکس لب لعل تو يک ره در شراب افتد
ز گردون خويش را بي تاب در پاي تو اندازد
اگر صد بار بر روي تو چشم آفتاب افتد
چه چشم است اين که از صد شور محشر بر نمي خيزد
کسي کز نيم جان غمزه ات مست و خراب افتد
گوش در وصل جاويد افکني تسکين نمي يابد
هرآن دل کز فراق دلبري در اضطراب افتد
مرا گر در شب هجر تو دوزخ در خيال آيد
ز سوز سينه ام تا روز محشر در عذاب افتد
نمي دانم جواب «وحشتي» آخر چه خواهي داد
اگر دامان تو در دست او روز حساب افتد
100
در سر مرا هواي جنون جوش مي زند
چون شعله اي درون و برون جوش مي زند
در خاک سينه ام نظر افکن ببين که باز
خونم ز شوق تيغ تو چون جوش مي زند
تا شد ز سنبل تو معطر دماغ دل
مغز سرم زتاب جنون جوش مي زند
تا آرزوي لعل تو در خاطرم گذشت
خون دلم ز سوز درون جوش مي زند
از بس که خون ز حسرت لعل تو خورده اند
از خاک کشتگان تو، خون جوش مي زند
درياي چشم «وحشتي» از جوش مانده بود
از آتش غم تو کنون جوش مي زند
101
نگاهي هيچ گه سوي من محزون نيندازد
که تيغ غمزه اش صد ره مرا در خون نيندازد
شب هجران من تا روز حشر قيرگون باشد
اگر آه من آتش در دل گردون نيندازد
زآه آتشينم هر نفس صد بار درگيرد
اگر پيوسته خود را چرخ در جيحون نيندازد
شبي نبود که تا وقت سحر در کنج پنهاني
مرا بي هوش ياد آن لب ميگون نيندازد
به ياد وصل،خوش در آتش هجر تو مي سوزم
سپند آسا مرا از ننگ اگر بيرون نيندازد
اگر چون «وحشتي» ديگر به وصل او رسم شايد
مرا يک لحظه دور از خود به صد افسون نيندازد
102
از بس که تمناي تو خون در جگرم کرد
اين اشک دمادم خجل از چشم ترم کرد
در سينه ام از عشق تو سوزي ست که امشب
دوزخ حذر از آه دل پر شررم کرد
از جور سفر چون نکنم گريه که صدره
خون در جگر خسته، مه نو سفرم کرد
در وصل، دلم بي خبر از جور سفر بود
هجران تو از جور سفر باخبرم کرد
فرياد از آن هجر که در راه محبت
از خاک سر کوي تو پامال ترم کرد
شرمنده شدم «وحشتي» از ديده ي خون ريز
بس گريه که هنگام دعاي سحرم کرد
103
بس که چشمم گاه ديدار تو گريان مي شود
بينمت گر يک نظر از دور طوفان مي شود
هر سحر کز خواب مستي سر برآوردي به ناز
ديده ي قدرت به ديدار تو حيران مي شود
خنجر مژگان او خون ريختن آغاز کرد
بعد از اين کار اجل بسيار آسان مي شود
دل ز دين بر کنده ام، چون از شکنج زلف او
هر طرف صد رخنه در بنياد ايمان مي شود
تا ابد از هر شرار او فروزد دوزخي
آتش عشقي که در جانم فروزان مي شود
«وحشتي» از جور بي پايان او چندين منال
کان جفا جو از ستم آخر پشيمان مي شود
104
به وقت خنده چو شيرين لبان، شکر بخشند
به ما که تلخ مذاقيم بيشتر بخشند
گهي که در دل بي طاقتان بماند خون
به چشم تر همه پرگاله ي جگر بخشند
خوشم که دوزخ سوزان و سينه ي گرمم
ز روي مهر به هم شعله و شرر بخشند
فداي همت رندان شوم که در ره دوست
ز اشک چهره، شب و روز سيم و زر بخشند
تمام خون شود از چشم تر فرو ريزد
گرم به عشق تو هر دم، دل دگر بخشند
چو «وحشتي» کرم بي دلان جز اين نبود
که وقت گريه در ناب چون گهر بخشند
105
تصور لب لعلت به بحر و کان ارزد
تبسم تو به چندين هزار آن ارزد
مرا به سيم و زر از درگه تو نتوان برد
که خاک پات به صد گنج شايگان ارزد
بکوش در ره ياري که بهر خاطر او
اگر جفاي دو عالم کشي به آن ارزد
به باغ حسن مرا داغ عشق تازه گلي ست
که آرزوش به صد جور باغبان ارزد
مرا تو چند بسوزي در آتش هجران ؟
مکش که چون مني آخر به رايگان ارزد
اگر چه بر تن من تيرت استخوان نگذاشت
پي خدنگ تو در تن به استخوان ارزد
فضاي باغ جنان چون فضاي کوي تو نيست
نسيم گلشن کويت به صد جنان ارزد
چو«وحشتي» ببر اين بار ننگ از در او
کجا سر تو به آن خاک آستان ارزد
106
صبحدم باد، غبار ره جانان آورد
بوي خاک قدمش در تن من جان آورد
اي دل خسته خبردار نبودي کامروز
مژده ي وصل چه ها بر سر هجران آورد
بس که در آتش هجران تو جانم مي سوخت
مرگ را ناله ي من دوش به افغان آورد
جاي آن است که زنار ببندد جبريل
بس که زلف تو بلا بر سر ايمان آورد
غرق گرديد به يک چشم زدن کشتي چرخ
بس که اشکم ز غم عشق تو طوفان آورد
«وحشتي» نرگس او باز به يک چشم زدن
دو جهان فتنه ز هر گوشه به کاشان آورد
107
تا کي ز ضعف در دلم افغان گره شود
چندم به سينه دوزخ سوزان گره شود
چون غنچه بر دلم بگشا عقده هاي زلف
تا کي چو تار زلف توام جان گره شود؟
از مرگ شرمسار شدم تا به کي مرا
جان در بدن ز حسرت جانان گره شود؟
اهل نظر به قيمت ياقوت مي خرند
خونابه اي که بر سر مژگان گره شود
زنار بر ميان ملک بست زلف تو
تا کي ز کفر رشته ي ايمان گره شود؟
چون«وحشتي» بنالم اگر بر جگر مرا
چندين هزار نشتر و پيکان گره شود
108
اي دل مگر از صبر تو را کام برآيد
بس کام که از گردش ايام برآيد
در عشق از آن راه جنون پيش گرفتم
کز سنگ جفاي تو مرا کام برآيد
در ساغر خورشيد زند آتش غيرت
بر ياد تو هر باده که در جام برآيد
خورشيد پرستان همگي رو به تو آرند
يک بار اگر ماه تو بر بام برآيد
در راه وفا هر که نهد پاي محبت
بر کنگره ي وصل به يک گام برآيد
اميد که از دور فلک قرعه ي وصلت
يک بار به نام من گمنام برآيد
با سوخته اي هر که شبي روز نکرده است
گر دوزخ جاويد بود خام برآيد
خود عرض نما «وحشتي» احوال دل خويش
کي کار تو در عشق ز پيغام برآيد
109
مگو اهل محبت را غم ايام کم گيرد
يقين کز عشق باشد هر که را در دهر غم گيرد
ز سوز هجر چندان اشک خونين در جگر دارم
که از هر قطره ي آن عالمي طوفان غم گيرد
ستم آخر چنان بنياد هستي کند در عهدت
که مرگ از بيم جان، هر لحظه دامان ستم گيرد
اگر تا حشر گريم آتش عشق تو نگذارد
که مژگان گهر بارم زآب ديده نم گيرد
زبيم آه جانسوزم نهان شد دوزخ سوزان
عجب نبود گر از سوز دلم راه عدم گيرد
مکش از سينه هردم «وحشتي» آن آه عالم سوز
که ترسم آتش عشق تو در لوح و قلم گيرد
باز اين برق، که در سينه ي سوزانم زد؟
دگر اين آتش غم عشق که در جانم زد؟
مردم از خجلت آن سخت کمان کاتش دل
سوخت هر تير که بر سينه ي سوزانم زد
دوش در بزم تو صد بار ز غيرت مردم
اين چه وصل است که خوش با تن هجران3 زد؟
ميرم از ذوق که ناسور شد از مرهم مرگ
عشق آن زخم که از تيغ تو بر جانم زد
بيغمي سخت بلايي ست که نامش گم باد
چه کنم آه که راه غم جانانم زد
بس که چون «وحشتي» ام سينه زعشق تو پرست
يک نفس، بي الم عشق تو نتوانم زد
111
صد بار از نهال قدت نور شد بلند
نور تو کز شجر طور شد بلند
گشتند ذره ماه وشان در هواي تو
تا آفتاب روي تو از دور شد بلند
در سينه بود سوز تو چندان که بعد مرگ
صد بار بيش، آتشم گور شد بلند
در عشق سربلند نشد، هر که سر نباخت
بردارعشق رتبه ي منصور شد بلند
آگه نه اي که[در] بر سلطان حسن تو
غوغاي عشق من نه چو دستور شد بلند
دور از تو بود پرتوي از برق آه ما
آن آتشي که در شب ديجور شد بلند
در مجمعي که وصف تو سر کرد«وحشتي»
افغان و ناله از دل جمهور شد بلند
112
بس خون که کوهکن به دل بيستون کند
افغان بيدلان، جگر سنگ خون کند
از سيل اشک کوهکن از کوه بيستون
تا حشر لاله اي که دمد، بوي خون کند
عشقم زياده مي شود از سبزه ي خطت
آري گياه مهر، محبت فزون کند
نزديک شد که خانه برانداز جور تو
ما را ز شهر بند محبت برون کند
ديوانه وار«وحشتي»از هجر تا به کي؟
در کوه و دشت گردد و مشق جنون کند
113
در عشق تو هر زخم که رسواي تو دارد
چشمي ست که از بهر تماشاي تو دارد
از لاله زمين داغ بود، چرخ ز انجم
زين سوز که جانم ز تماشاي تو دارد
فارغ بود از گرمي بازار قيامت
در سينه کسي کاتش سوداي تو دارد
طرف چمن حسن، بسي خرمي امروز
از سبزه ي خط چمن آراي تو دارد
صد بار دگر«وحشتي» از شوق توان مرد
بهر دم گرمي که مسيحاي تو دارد
114
هنوزم بي تو هر دم، چهره خون آلود مي گردد
هنوزم از تمناي تو جان نابود مي گردد
دم وصلي به صد جان گر خرد، منت به جان دارد
کجا در خاطر عاشق زيان و سود مي گردد
کسي چون جان برد؟ از غمزه هاي او که هر ساعت
اجل در خون از آن مژگان زهرآلود مي گردد
به جاي استخوان بيرون کشم جان از تن محزون
اگر از من سگ کويت به آن خشنود مي گردد
جهان طوفان گرفت آخر مريز اي ديده سيل خون
که آب چشمه ي خورشيد خون آلود مي گردد
از آن در پا کشيدم«وحشتي» اما هنوز از من
به خاک کوي او، صد جان غم فرسود مي گردد
115
زلف تو کشاکش به رگ جان که دارد؟
اين،سلسله در گردن ايمان که دارد؟
در عهد تو تسبيح ملائک شده زنار
زلف تو دگر در خم ايمان که دارد؟
اي منکر عشاق بپرس از دل دوزخ
کين سوختن از سينه ي سوزان که دارد
اين برق جهان سوز که افتاد به جانم
بر ملک دل سوخته فرمان که دارد؟
تلخي ز دل صبر برد ياد لب او
آن تنگ شکر از شکرستان که دارد؟
افغان ز دل من که همه عمر ندانست
در گردن جان زلف پريشان که دارد؟
خون است دل «وحشتي» از درد و ندانست
کاين درد دل از حسرت درمان که دارد؟
116
اگر عکس جمالت در دل غم پرورم افتد
به جاي اشک خونين آتش از چشم ترم افتد
عجب کز خواب مستي سر برآرم روز محشر هم
اگر در خواب، عکس روي او در ساغرم افتد
از آن رو سال ها در آفتاب هجر مي سوزم
که شايد سايه ي وصل تو روزي بر سرم افتد
به يک پرتو برآرد شعله ي او دود از عالم
اگر از آتش دل يک شرر در پيکرم افتد
چنان در آتشم بي او که دوزخ را به رشک آرد
به هر دريا که بعد از سوختن خاکسترم افتد
به گلخن «وحشتي» تا کي به خاکستر نهم پهلو
هوس دارم که امشب آتشي در بسترم افتد
117
پياپي در سراي عشق، غم بر من فرود آيد
الهي خانه ي غم بر سر دشمن فرود آيد
بماند گل ز شرم عارضش در پرده ي خجلت
اگر آن سرو گلرخسار در گلشن فرود آيد
کسي تا کي ز ابر ديده بارد اشک، مي ترسم
زطوفان سرشک من بناي تن فرود آيد
در آن مجلس که من با ماهروي خويش بنشينم
نمي خواهم که خورشيد از ره روزن فرود آيد
بمردم تا به کي چون «وحشتي»از غايت غيرت
تو را با غير بينم خون ز چشم من فرود آيد
118
نفسي خيال وصلش به کنار من نيايد
ز فراق يار مردم، به مزار من نيايد
ز فريب وعده، خاک ره انتظار گشتم
به نظر هنوز گردي ز سوار من نيايد
جگرم چو اشک صد ره به کنار من فرو ريخت
دل دور مانده يک ره به کنار من نيايد
دل من ز ديده امشب نه به روز گريه افتد
ز نظر فکندم او را چو به کار من نيايد
چو ز عمر نشمرد کس شب هجر و روز غم را
نفسي ز عمر هرگز به شمار من نيايد
چه بلا که در غم او نرسيد «وحشتي» را
به سرم کدام خواري که ز يار من نيايد
119
هر گه از شستش خدنگي بر دل محزون جهد
از تف سوز جگر باز از دلم بيرون رود
گر به خورشيد جمالت بي محابا بنگرم
شعله جاي اشک از چشم ترم بيرون جهد
خيزداز سوز دلم دود از نهاد هر دو کون
برق آه من اگر در خرمن گردون جهد
در سخن هرگاه وصف آن لب ميگون کنيم
نظم عالم سوز ما را، آتش از مضمون جهد
«وحشتي» چون طبع دور انديشم از معني پر است
گاه فکر از لجه ي طبعم در مکنون جهد
120
به تصورم ز دوري، همه عمر يار نامد
به نظر خيال رويش به صد انتظار نامد
خبرش ز باد هرگز نشنيد گوش جانم
چه خبر، که هيچ بادي هم از آن ديار نامد
ز محبت تو چندان تف دل به خاک بردم
که فرشته ي عذابم به سر مزار نامد
تو نهال باغ جاني چه تواند از چمن خاست؟
به رياض خلد نخلي چو قدت به بار نامد
به صد اضطراب يک ره به رخش فتاد چشمم
به قرار خويش ديگر دل بيقرار نامد
سر «وحشتي» غبار ره باد پاي او باد
که به عرصه ي نکويي به از او سوار نامد
121
چه شد کز خط به رويش پرده از روي حسن پوشد
بلي خورشيد، خود را از نقاب خويشتن پوشد
لباس عشق را يک دم ز بر بيرون نمي آرم
اگر تيغ تو يک ره بر تن زارم کفن پوشد
در اين گلشن نصيبم شد که در هر صبح شاخ گل
لباس تازه بهر خاطر مرغ چمن پوشد
تو را تا چند با اغيار بينم، مردم از غيرت
اجل کو تا زماني پرده اي بر چشم من پوشد
ز حيرت «وحشتي» صد چاک سازم جامه ي جان را
به تن هر گه قباي ناز، آن نازک بدن پوشد
122
هجر او هر لحظه دل را ساغر پر خون دهد
دم به دم زهر غمم از شيشه ي گردون دهد
هر دم از سوز جگر، خون مي چکد از ديده ام
آتشي کان بيشتر سوزد شرر افزون دهد
سينه (را) از سوز دل صد چاک مي سازم مدام
شايد اين سوزنده آتش، پرتوي بيرون دهد
تا به کي شب ها به ياد گوهر ناياب خود
سيل اشکم عالمي را غوطه در جيحون دهد
گر ز خون ريزي بود هر لحظه کار غمزه ات
نرگس چشمت چرا پيوسته بوي خون دهد
خوشدلم در خواب بنمايد به من روي وصال
بعد عمري گر مرادم گردش گردون دهد
«وحشتي» گر ابر لطفش بگذرد در خاطرم
تا قيامت لجه ي طبعم در مکنون دهد
123
خال تو ديد، مرغ دل از آشيانه شد
گفتم که آه، باز گرفتار دانه شد
چون او سفر گزيد به دنبال محملش
صد کاروان اشک ز چشمم روانه شد
آب حيات اگر بخورد، جان نمي برد
هر دل که تير غمزه ي او را نشانه شد
با آن که داشتم غمت از خويشتن نهان
عشق من و تو در همه عالم فسانه شد
دايم ز «وحشتي» طلب عشق مي کند
هر کس که طالب غزل عاشقانه شد
124
يا رب از دل مهر آن نامهربانم چون رود؟
با چنين عشق آرزوي او ز جانم چون رود؟
تا ابد باشد خيال قامت او در نظر
يک نفس از خاطر آن نازک ميانم چون رود؟
بر زبانم نگذرد حرفي به غير از حرف عشق
غير حرف عشق حرفي بر زبانم چون رود؟
صد جهان سوز غمت در سينه پنهان کرده ام
خود بگو کز سينه اين سوز نهانم چون رود؟
«وحشتي» جان مرا جز غمزه ي او کس نبرد
بر کسي ديگر در اين سودا گمانم چون رود؟
125
دوشينه از حجاب، گلش در نقاب بود
تا نيمروز نرگس او مست خواب بود
هجر تو آتشي به دلم زد که سال ها
دوزخ ز سوز سينه ي من در عذاب بود
ديدم به خواب عکس رخت در شراب غير
عمري دلم بر آتش غيرت کباب بود
برگرد چشم مست تو گردم که بي سبب
با من هميشه بر سر ناز و عتاب بود
در مجلس وصال مرا «وحشتي» ز رشک
خون جگر مدام به جاي شراب بود
126
ياد آن روزي که با من بر سر آزار بود
سينه ام دايم ز زخم غمزه اش افگار بود
ياد آن شب ها که در هر بزم، کان بت مي نشست
بهر خدمت، بر ميان جان من، زنار بود
ياد خورشيدي که بر رويش چو مي کردم نگاه
چشم پر خونم به جاي اشک، آتش بار بود
چشم حسرت پرور من وقت مردن باز ماند
بس که بي روي تو پر از حسرت ديدار بود
«وحشتي» در خواب يک ره چشم فتان تو ديد
تا قيامت ديده ي خون بار او بيدار بود
127
بر خويش آن که خون دل ما حلال کرد
خون ملک به دست ستم پايمال کرد
تا بامداد حشر به من بوي جان دهد
هر باد کان گذر به تو مشکين غزال کرد
در راه آرزوي تو آسود هر که او
با مرگ همعنان شد و ترک وصال کرد
دود دل من است که دور از تو، هر که ديد
از شعله هاي آتش دوزخ خيال کرد
در راه عشق هر که قدم مي نهد نخست
بايد ز «وحشتي» همه تحقيق حال کرد
128
ز تاب لعل تو جام شراب بگدازد
ز آتش جگر من کباب بگدازد
نگاه گرم به رويت نيفکنم، ترسم
کزان نگاه، چون گلاب بگدازد
سحر که مست من از خواب ناز برخيزد
ز شرم عارض او، آفتاب بگدازد
به دوزخ ار گذرد دود آه من شب هجر
هزار مرتبه آتش چو آب بگدازد
به جاي خويش بود «وحشتي» اگر صد بار
در آرزوي لبش، لعل ناب بگدازد
129
چندم تجسس تو به سوي دگر برد
ديوانه وار بر سر کوي دگر بود
گشتم چنان ضعيف که در گلشن وصال
هر دم مرا نسيم به سوي دگر بود
در مجلس فراق گل آرزوي او
هر لحظه ام ز هوش به سوي دگر برد
دهقان روزگار ز درياي چشم من
هر بامداد آيد و جوي دگر برد
نه زلف او همين ز تو دل برد «وحشتي»
از هر کسي دل از خم موي دگر برد
130
مدام دوزخم از سينه بر حذر باشد
خوشم که آتش عشق آتش دگر باشد
مرا هميشه ز مهر بتان کافر کيش
هزار دوزخ سوزنده در جگر باشد
فروغ حسن تو با آن که سوخت پرده ي شب
هنوز صبح من از شام، تيره تر باشد
خوشم که دوش ز آهم هزار صبح دميد
چه شد اگر شب هجر تو بي سحر باشد
چنان گريستم از غم که روز حشر هنوز
ز خون ديده ي من آفتاب تر باشد
کسي که بي خبر افتد ز غمزه ي ساقي
هزار سال پس از حشر بي خبر باشد
چو گرد بي خبر از خويش، دامنت گيرم
اگر تو را به سر خاک من گذر باشد
چرا کنم گله ي هجر «وحشتي» چو مرا
هميشه صورت منظور در نظر باشد
131
يک قطره اشک من سوي هامون نمي رود
کز رشک خون ز ديده ي جيحون نمي رود
ناصح مخوان فسانه که يک ذره مهر او
از دل هزار سال به افسون نمي رود
طوفان گرفت از غم ليلي جهان هنوز
جز سيل خون ز ديده ي مجنون نمي رود
از رشک آن که تير غمت در دلم گذشت
يک لحظه نيست کز جگرم خون نمي رود
از گريه ام چنان شده عالم که در نظر
اشکم فراهم آمده بيرون نمي رود
چون در گرفته خرمن خورشيد «وحشتي»
کز برق آه من سوي گردون نمي رود
132
کسي براي چه داغ تو بر جگر سوزد
تو آن نه اي که کس از بهرت اين قدر سوزد
ز دوري رخ او آتشي ست در جانم
که گر نفس زنم آفاق سر به سر سوزد
براي عاشق اگر کوه آتش افروزد
که پيش تر رود از شوق و بيشتر سوزد
گهي که تنگ دهان را به خنده بگشايي
حلاوت لب قندت دل شکر سوزد
به وقت گريه مرا «وحشتي» شب هجران
ز سوز آتش دل، اشک در نظر سوزد
133
بس که چشمان تو بر من تير مژگان ريختند
چشم جانکاه مرا گويي ز پيکان ريختند
گاه طرح خط و رخسار تو نقاشان صنع
گرد کفري بر فراز لوح ايمان ريختند
خوان حسن دلکشت روزي که مي آراستند
در نمکدان دهانت شيره ي جان ريختند
لعل ميگون تو را رنگي ست کو را هر که ديد
گويد از طور آتشي در آب حيوان ريختند
«وحشتي» حيران آن چشمان شدم کز يک نگاه
خون خلقي را چو آب از تيغ مژگان ريختند
134
تا چند به اميد وفا بند توان بود
نوميد ز اميد تو تا چند توان بود
ته رنگ وفاداري و نه بوي حقيقت
در گلشن عشقت به چه خرسند توان بود
اي دل چو به جان آمده اي بگذر از اين کيش
در کفر، گرفتار بتي چند توان بود
اي غم ببر از کام دلم چاشني وصل
تا کي چو مگس شيفته ي قند توان بود
چون «وحشتي»ام در کف اشک تو نگهدار
سررشته ي مهري که به آن بند توان بود
135
امشب کسي نيافت که مهمان من که بود
در بزم آرزو نمک خوان من که بود
تا از برم جدا شده مردم هزار بار
معلوم شد کنون که دل و جان من که بود
اي آن که منع من کني از کفر، روز و شب
آگه نه اي که رهزن ايمان من که بود
شکر خدا که دوش به هيچ آفريده اي
روشن نشد که شمع شبستان من که بود
سوزد جهان ز رشک گر از باد بشنود
کاتش فروز سينه ي سوزان من که بود
با هيچ کس ز رشک نگفتم که سال ها
دردم چه بود و در پي درمان من که بود
خوبان مرا به جان بستايند «وحشتي»
گر زان که بشنوند که جانان من که بود
136
چو عارض تو فروزنده از شراب شود
هزار مرتبه آتش ز شرم آب شود
به من که کافر عشقم چه مي کند دوزخ
اگر هميشه فروزان پي عذاب شود
ز سوز عشق چنانم که مرغ آتشخوار
اگر به تربت من بگذرد کباب شود
ز بس که چشم سياه تو فتنه انگيز است
به هر نگاه تو صد ملک جان خراب شود
خيال روي تو سوزي فکنده در جانم
که گر تصور دريا کنم سراب شود
در اولين قدمش از جهان نتابد رو
اگر دچار رخت نور آفتاب شود
بخفت با همه غم «وحشتي» در اين شب ها
عجب عجب که شب مرگ هم به خواب شود
137
دوزخ طبيعتم، نفسم آتشين بود
سوزد، گر آفتاب به من همنشين بود
در عشق يک نفس به خوشي بر نياورد
دايم شکسته عاشق بيدل، حزين بود
دست است دست تو، يد بيضا نمونه اي ست
زان دست و ساعدي که در اين آستين بود
پاک است نقد حسن، نمي دانم از چه رو
دل در درون سيمبران آهنين بود
تا شرمسار لطف و وفاي تو گشته ايم
آيين لطف و رسم وفا اين چنين بود
از بس که پايمال شدم چشم زار من
در راه انتظار به جاي زمين بود
در پيش ما که بندي زندان محنتيم
چين کمند زلف به از ملک چين بود
بر ياد زلف او همه زنار بسته ايم
ما را که عاشقيم کجا فکر دين بود
در تن به جاي جان شده اي، اي خيال دوست
هنگام رفتن تو دم واپسين بود
از برق آه شمع فلک را نگون کنم
گر سايه ي تو با تو دمي همنشين بود
در کنج غم بيا و ببين «وحشتي» مرا
در کام، زهر هجر به از انگبين بود
138
تا چند غافل آن مژه ام بر جگر خورد؟
تا کي کسي خدنگ بلا بي خبر خورد؟
در ديده ي فلک شکند نور آفتاب
گر ذره اي به پرتو روي تو برخورد
تا کي به ياد لعل تو در بزم آرزو
اين دل شکسته، خون ز سفال جگر خورد؟
گر تلخي غم شکرستان کند خيال
طوطي هميشه زهر به جاي شکر خورد
چون شعله هاي آه به سوي تو سر دهم
سوزم چو بر گل تو نسيم سحر خورد
ديگر منال «وحشتي» از غم که سير چرخ
از ناله ات مباد که بر يکدگر خورد
139
هر که را جان در کمند زلف گيسويت بماند
تا ابد روي دلش در قبله ي رويت بماند
خار مژگانم چو گلبن غنچه مي آرد به بار
بس که چشم خونفشانم بر گل رويت بماند
بس که زلف سرکشت رگهاي جان را پاره کرد
خون چندين بيگنه در گردن مويت بماند
جان گمراهم گذاري بر سر کويت فکند
تا قيامت در طواف کعبه ي کويت بماند
مفتي دين کرد در عهدت نماز بي سجود
بس که حيران چشم بر محراب ابرويت بماند
نيست آه آتشين کز سينه ام سر مي زند
دوزخ دل شعله کش از گرمي خويت بماند
گل ز رشک عارض گلگونت بر آتش نشست
داغ بر دل لاله را از غيرت رويت بماند
140
ز بس نسيم به مشک ختن هوس دارد
وزد به سنبل زلف تو تا نفس دارد
کمال غيرت مجنون نگر که در ره دوست
دل پر آبله از ناله ي جرس دارد
نمونه اي ست ز شوقي که با لب تو مراست
محبتي که به شکر دل مگس دارد
ز تيغ جور تو جان فرشته در خطر است
غمت به قتل اجل نيز دسترس دارد
بسي ز اهل وفا کشت از جفا و هنوز
به بند زلف، دل صد هزار کس دارد
ز شوق وادي عشقي نديده مي پويم
که سر به سر همه خنجر به جاي خس دارد
خوش آن که «وحشتي» از شوق هر نفس صدبار
کند نثار تو جاني که دسترس دارد
141
گر آفتاب عارضت روزي به فرق من فتد
از بس که گردم مضطرب جانم برون از تن فتد
فرهاد اگر از بيستون گلگون به گردن مي برد
من بيستون را مي برم، کارم چو بر گردن فتد
اين سينه آخر معبد آتش پرستان مي شود
تا چند شب ها از غمت آتش در اين گلخن فتد
من روزن چشم خود از اشک رخت پر کرده ام
ترسم که عکس عارضت ناگه در اين روزن فتد
آيد برون از شاخ گل تا چند چشم خونفشان
از اشک من چند قطره اي در جانب گلشن فتد
آخر جهان شد دوزخي تا کي ز سوز دل مرا
هر لحظه آتش پاره اي از ديده ي روشن فتد
شب هاي هجران بس که من زهر از غم او مي خورم
تا سيل اشکم هر زمان الماس در دامن فتد
از بس که گشتم «وحشتي» آماجگاه تير او
هر لحظه ام صد استخوان ازچاک پيراهن فتد
142
مرا تا چند در بازار غم دل در زيان افتد
خوش آن روزي که در سوداي او کارم به جان افتد
ز بس آتش فکندم در دل گردون به هر شب
ز بيم برق آهم آفتاب از آسمان افتد
جهان بر آب بود اول، منش در آتش افکندم
ز چشمم بس که شب ها سيل آتش در جهان افتد
به کسب فيض آيد هر نفس روح القدس بر در
در آن مجلس که حرفي از محبت در ميان افتد
به افسون بسته ام پاي خيالش از دل مردم
کجا چشم تصور بر رخ آن دلستان افتد
ز هر برگ گلي صد شعله افتد در دل بلبل
اگر بر ياد روي او صبا در بوستان افتد
هنوز از کارواني بگذرد از تربت مجنون
به آواز جرس اندر قفاي کاروان افتد
من از بهر سگت بر استخوان خويش مي لرزم
مبادا کاتش هجر توام در استخوان افتد
مرا چون «وحشتي» در کوي خود گردن بزن، شايد
سر شوريده ام يک لحظه در پاي سگان افتد
143
خون جگر چون شکر از آن لب خندان نشود؟
تا تو در خنده نيايي شکر ارزان نشود
بس مسلمان که به ايمان بتي کافر شد
کافر عشق به شمشير مسلمان نشود
دل من غرق وصال است و همان مي سوزد
هيچ کس سوخته ي دوزخ هجران نشود
هر که از زلف بتي يافته سر رشته ي کفر
بس عجب باشد اگر منکر ايمان نشود
غرق خون چون نشود چرخ که اين لجه ي خون
هيچ گه بي تو نزد جوش که طوفان نشود
«وحشتي» چرخ مگر شيوه ي خوبان دارد
که دمي از ستم خويش پشيمان نشود
144
تا دلم طوف کنان بر سر آن کوي بماند
کعبه را روي دل از شوق در آن سوي بماند
هر کجا بر لب جويي که رسيدي تا حشر
آب از بهر تماشاي تو در جوي بماند
از صبا، بويي از آن زلف شنيدم روزي
در مشام دل من حسرت آن بوي بماند
حيرت افزاست چنان روي تو کز حيراني
عالمي را ز ازل چشم بر آن روي بماند
از کمند سر زلف تو کسي سر نکشيد
همه را گردن جان در خم آن موي بماند
خوشدلم گر چه به صد درد بر آن در مردم
که تنم بهر سگان تو در آن کوي بماند
تا گذشتي ز بر «وحشتي» از روي نياز
دست اميد برآورده دعاگوي بماند
145
از بس که در دلم ز تو سوز نهان بماند
دوزخ ز تاب رشک به من سرگران بماند
از سينه عشق رفت و دل ناتوان بماند
اين ناتوان ز همرهي کاروان بماند
شادم که زهر هجر تو در کام جان من
الماس ريزه شد، همه در استخوان بماند
دارم بتي که اين دل کافر نهاد من
در آتش از محبت او جاودان بماند
خورشيد نور مي برد از چاک سينه ام
تا بر دلم ز داغ محبت نشان بماند
کوهي نهاد بر دلم از غم که تا ابد
درياي خون ز چشم تر من روان بماند
شادم به مرگ خويش که يک چند بر درت
بهر سگان کوي تو اين استخوان بماند
روزي که شد به خاک تن ناتوان من
چندين هزار تير بلا در کمان بماند
مي خواست پايمال تو گردد سر نياز
آخر به جاي سنگ بر آن آستان بماند
از بس که مشکل است ره آرزوي تو
هر سو هزار دل شده از کاروان بماند
ما در ديار عشق نديديم «وحشتي»
دل داده اي که اين همه در بند جان بماند
146
گلي بر روي من نشکفت هرگز از بهار خود
ز نوميدي شکستم خار در جان فگار خود
شوم چون خاک در راه وفايت، بگذر از چشمم
ز غيرت چون توان بر دامنت ديدن غبار خود
من از سوز محبت قبله ي آتش پرستانم
ز بس کز چشم تر مي ريزم آتش در کنار خود
همه کشت اميدم سوخت پنداري که در عشقت
ز گريه آتشي مي ريختم بر کشتزار خود
شمار هجر و وصل خويش مي کردم به عشق او
نياوردم به غير از هجر چيزي در شمار خود
به صد اميد گشتم نااميد از وصل او آخر
شدم در عشق تا روز قيامت شرمسار خود
ز خاکم دوزخي پيش از قيامت آشکارا شد
ز بس کز سوز دل آتش فکندم در مزار خود
ندانم «وحشتي» در عشق از داغ که مي سوزد
در اين گم گشتگي هرگز نبردم ره به يار خود
147
زبان عشق من هرگز پي گفتار نگشايد
محبت با خيال او لب اظهار نگشايد
به اين سو هم نگاهي کن، روا نبود که در عشقت
مرا زان خنجر مژگان دل خونخوار نگشايد
چنان در عهد زلف او بناي کفر محکم شد
که کس روز جزا هم از ميان زنار نگشايد
دلي دارم که گر در گلستان حسنت آرد رو
نسيم خلد هرگز گل در آن گلزار نگشايد
من و دل کاروانسالار راه محنت و درديم
بلا از بيم جان در منزل ما بار نگشايد
گر صد ره مرا در آتش دوزخ بسوزاني
دل کافر نهادم لب به استغفار نگشايد
مرا چون «وحشتي» جان از غمت بر باد خواهد شد
اگر زلف توام بند از دل افگار نگشايد
148
زلف او چون در کمند کفر چين مي افکند
زاهد صدساله را از راه دين مي افکند
پنجه اش در پنجه ي خورشيد آتش مي زند
ماه من هرگاه چين در آستين مي افکند
از سنان غمزه ي شيرافکن آن چابک سوار
خسرو افلاک را هر دم ز زين مي افکند
مست من هرگاه جام باده بر لب مي نهد
شعله در کوثر ز لعل آتشين مي افکند
آهوي چين هر کجا بويي شنيد از زلف او
نافه از خجلت همان جا بر زمين مي افکند
خاک مي گردم ز شوق او اگر دانم که باد
گردي از من در ره آن نازنين مي افکند
پيش سوزم، دوزخ جاويد، درياي عرق
هر نفس با صد خجالت از جبين مي افکند
تا غبار دامن پاکش نگردد «وحشتي»
خاک راهش را به چشم دوربين مي افکند
149
دوش يک دم زلف مشکين را پريشان کرده بود
تا سحر خورشيد را در مشک پنهان کرده بود
صد قيامت رفت و گرد از تربت ما برنخاست
غمزه اش يا رب چه در کار شهيدان کرده بود
شب خيال کفر زلفت در دل من مي گذشت
تا خبر مي شد مرا با روح پيمان کرده بود
ياد مستيهاي آن سيمين بدن کز روي ناز
چاک ها در جانم از چاک گريبان کرده بود
گر نباشد گريه بي او هر نفس در دل گره
اشک من بنياد غم صد بار ويران کرده بود
بعد مردن کان آهن گشت از خاکم پديد
بس که در کام دلم آن غمزه پيکان کرده بود
بي دواي درد جانان «وحشتي» رفت از جهان
غالبا از درد يک شب ياد درمان کرده بود
150
عشقبازان به دو عالم، مژه ي تر ندهند
يک در اشک، به صد مخزن گوهر ندهند
باز از نيم نگاهت دو جهان در خطر است
غمزه را بيهده چشمان تو خنجر ندهند
بگذر از شيوه ي بيداد که از شرم رخت
دادخواهان تو را داد به محشر ندهند
عشقبازان تمناي تو از غايت شوق
نيست يک گام که در راه بلا سر ندهند
دارم از هجر تو آن سوز که در آتش غم
شعله هاي نفسم ره به سمندر ندهند
«وحشتي» شعله ي آه تو ندارد اثري
اين درختان بلا غير شرر بر ندهند
151
يار امروز گر انديشه ي فردا مي کرد
بي سبب کي همه آزار دل ما مي کرد
شب هجري به عذاب دو جهان مي دادم
گر کسي با من سودا زده سودا مي کرد
دوش جان دادم از اين شوق که هنگام عتاب
غمزه ات کار صد اعجاز مسيحا مي کرد
هر کجا بلهوسي را که نشان مي دادند
بهر آزار من سوخته پيدا مي کرد
بسي رخت آتشي افروخته بودم که ز عجز
دوزخ از دور از او شعله تمنا مي کرد
هوس و عشق يکي يافته اي، معذوري
«وحشتي» از ستمت شکوه ي بي جا مي کرد
152
هزار شعله مرا بي تو در جگر گيرد
کسي چگونه تواند دل از تو برگيرد؟
به يار همرهم اما دل از پريشاني
هزار مرتبه هر گام از او خبر گيرد
اگر عرق، گه شرم آب بر رخت بزند
ز آتش رخ تو آفتاب درگيرد
چرا هميشه نهان است دوزخ جاويد
اگر نه از شرر آه من حذر گيرد
دمي که با قد چون نيشکر کمر بندي
هزار شعله به هر بند نيشکر گيرد
گهي که کشته شود «وحشتي» عجب دارم
که بار جور تو را روزگار برگيرد
153
هر که بر ياد تو جام باده ي روشن کشد
تا ابد خورشيد از سوز دلش دامن کشد
گر به گلخن افکند خاشاکي از کوي تو باد
موسي از طور تجلي رخت در گلخن کشد
تا نسوزد گل ز تاب آفتاب عارضت
ابر هر سو سايباني بر سر گلشن کشد
گر فتد از نخل قدت سايه بر طرف چمن
تا ابد سرو از خجالت پاي در دامن کشد
بر گلي کو دست رو شد کي سرايد عندليب
باغبان هر چند خرمن بر سر خرمن کشد
در ره عشق آن چنان با بخت بد يارم که چرخ
کينه با هر کس که دارد انتقام از من کشد
«وحشتي» هر کس که لاف دوستي زد تا ابد
از براي دوست بايد خواري از دشمن کشد
154
مرا هر سو خيال قامتت در چشم تر باشد
مدامم در نظر آن سرو سيمين، جلوه گر باشد
از آن در عشق محروم ابد ماندم که مي سوزم
گرم دست تصور با خيالش در کمر باشد
کسي کو در بن هر مو ندارد نيش مژگاني
هزارش داغ حسرت روز محشر بر جگر باشد
از آن لبهاي شيرين هر که تلخي بشنود روزي
گياه تربت او بعد مردن نيشکر باشد
به پاي ديده ي جان واديي در عشق مي پويم
که خارش سر به سر غيرت فزاي نيشتر باشد
چو زر در بوته ي غم عمرها بايد که بگدازد
کسي کش ميل صحبت با بتان سيمبر باشد
چو اخگر زندگاني کرده ام بسيار در آتش
شرار شعله هاي شوق را سوز دگر باشد
ندانم «وحشتي» روز جزا چون رفت و چون آمد
که مست عشق از غوغاي محشر بي خبر باشد
155
مرا پيوسته ضعف از هستي خود در گمان دارد
چه ضعف است اين که از من هم مرا دايم نهان دارد
سگش ديگر نبويد استخوان از ننگ اگر داند
که عاشق سال ها تن بهر او چون استخوان دارد
دو عالم کشته ي نازش، هنوز آن مست ناز اکنون
صف آرا گشته از غمزه سر تاراج جان دارد
زليخا گرچه در خلوت هم آغوش است با يوسف
همان چشم دل از حسرت به راه کاروان دارد
در آن کو عمرها پامال هر بيدرد بايد شد
کسي کو شوق پابوسش چو خاک آستان دارد
لب و دندان او چون اشک دايم در نظر دارم
از آن در گريه چشمم خنده بر دريا و کان دارد
نشد با آن که هرگز يک مراد «وحشتي» حاصل
چنان دست تمنا روز و شب بر آسمان دارد
156
بيزارم از دردي که آن روزي به درمان در رسد
آن سر مبادا در بدن، کاخر به سامان در رسد
جانم به بزم وصل او در خون ز سنگ آغشته شد
عيدي عجب باشد مرا وقتي که هجران در رسد
غم از پي خون خوردنم، پيوسته آمد سوي دل
بر خوان ارباب کرم، مهمان به مهمان در رسد
چون غنچه افتد هر سحر، از شوق صد چاکم به دل
يک ره اگر يار از چمن، گل در گريبان در رسد
عمري ست جان در راه او، با خاک يکسان کرده ام
شايد به دامن بوس آن سرو خرامان در رسد
جمعيت روز جزا در يک نفس بر هم خورد
با باد اگر بويي از آن زلف پريشان در رسد
بي تيغ بيداد بتان يک جان ز تن نايد برون
گر خود ز ديوان قضا صد بار فرمان در رسد
ايمان بدزدد «وحشتي» در سينه ي اهل حرم
غافل که از دير مغان، آن نامسلمان در رسد
157
مژده اي دل که شه کشور جان مي آيد
خانه بر باد ده تاب و توان مي آيد
در لحد هم نتوانم به تمناي تو خفت
بس که از شوق توام دل به فغان مي آيد
سبزه تا خط غلامي به خط سبز تو داد
باد از طرف چمن مشک فشان مي آيد
تنم از ضعف به امداد هوا ذره مثال
بر سر کوي تو بي نام و نشان مي آيد
کي ملک را پس مرگم جهد آتش ز سؤال
که مرا نام تو اول به زبان مي آيد
بحر چشمم شده چندان ز گهر مالامال
که گه موج از او در به کران مي آيد
«وحشتي» خاک جهان سر به سر اجزاي دل است
بوي خون از گل اين باغ از آن مي آيد
158
ز ضعف تن چنان حرف از زبان من برون آيد
که در هر دم زدن صد بار جان من برون آيد
ازان با اين تن لاغر خوشم کز آشيان هر دم
هماي غم به قصد استخوان من برون آيد
چو آهم با گريبان و پر از گلبرگ داغ غم
صبا هر بامداد از گلستان من برون آيد
اگر گم گشتگان عشق را جويند در محشر
ز ملک بي نشاني ها نشان من برون آيد
به دردي در بيابان بلا مردم که چون خيزم
هنوز از هر بن سنگي فغان من برون آيد
بسي در کنج غم وصف لبت گفتم، عجب نبود
اگر آب حيات از آستان من برون آيد
به خلوت گفت با من «وحشتي» شب ناله کمتر کن
مباد از سينه ات راز نهان من برون آيد
159
مگر صبا ز گلستان يار مي آيد
که چون نسيم خطش مشکبار مي آيد
شهيد عشقم و غم، چون فرشته ي رحمت
مرا هميشه به طوف مزار مي آيد
حسام بر تن زارم مسام شد از شوق
مگر شميم گلي زان ديار مي آيد
مرا به سينه نفس مي رود نهان، اما
ز تاب آتش دل، آشکار مي آيد
بي نثار تو هر دم هزار در خوشاب
ز بحر ديده ي من بر کنار مي آيد
به بوي زلف که در خاک «وحشتي» خفتي؟
که از مزار تو بوي بهار مي آيد
160
مخواه آن دل او که حرمان نخواهد
ز داغ هجر صد بستان نخواهد
مشامم سينه چاک بوي زلفي ست
نسيم روضه ي رضوان نخواهد
تو هر عهدي که بستي، بشکن از ناز
که عاشق جز شکست جان نخواهد
به دور غمزه ات چشمي نديدم
که بر جاي مژه، پيکان نخواهد
مرا گفتي که بگذر از دهانم
خضر چون چشمه ي حيوان نخواهد؟
نديدم شعله اندوزي که از تو
چو دوزخ آتشي در جان نخواهد
تو با من «وحشت» از کفر دم زن
ز کافر هيچ کس ايمان نخواهد
161
تو را چو سبزه ي خط از عذار برخيزد
طراوت از گل و رنگ از بهار برخيزد
فتد سياهي داغ دلم ز صرصر آه
چو باد کز طرف لاله زار برخيزد
ره نفس به دل از حرص سوختن بستم
مباد ز آتش عشقم شرار برخيزد
هزار روز قيامت به شب رسيد و نشد
که از مزار شهيدان غبار برخيزد
ز آب ديده ي خود چون سفينه چند مرا
هزار موج بلا از کنار برخيزد
کسي که خوار فتد همچو «وحشتي» به رهت
چو خاک پات به صد اعتبار برخيزد
162
تا تير غمزه ي او از جان برون نيايد
جان حزينم از تن آسان برون نيايد
کي دست مي توانم در دامن اثر زد
آهي که از ته دل با جان برون نيايد
جوهر فروش عمري جان کند بهر ياقوت
بي آرزوي لعلت از کان برون نيايد
با آن که ياد وصلت غيرت فزاي خلدست
ما را به وصل جان از هجر(؟) برون نيايد
افتاد کي نگاهم از جذب عشق سويش
کز تير غمزه ي او پيکان برون نيايد
چون «وحشتي» بر آن در از انتظار صد ره
جانم برآيد از تن، جانان برون نيايد
163
لعلت گه تکلم، بنياد جان بسوزد
از رشک، در و گوهر، در بحر و کان بسوزد
گر ابر آب گيرد از اشک لاله گونم
جاويد آتش گل در گلستان بسوزد
مي سوزم و ندارم از سوختن نشاني
تا کي مرا محبت از من نهان بسوزد
در راه عشق هر گه نالم ز درد دوري
از ناله ام جرس را در دل فغان بسوزد
گر از بقاي حسنت ياد آورد گلستان
از تاب آتش گل، باد خزان بسوزد
زين غم که آسمان هم داغ است از غم او
آهم ز برق غيرت کون و مکان بسوزد
آن گل مبو که بلبل بر گلشنش سرايد
ياد از گلي که بادش بنياد جان بسوزد
سوزي ست «وحشتي» را در جان که بعد مردن
گر بگذرد همايش بر استخوان بسوزد
164
خيال عارض او از در دل گر درون آيد
سرشکم تا به دامان قيامت لاله گون آيد
چنان ناسور شد در عشق او داغم که چون ميرم
ز داغ لاله هاي تربتم تا حشر خون آيد
ز بيدادي که بر فرهاد رفت از غيرت خسرو
هنوز افغان به گوش اهل درد از بيستون آيد
دريدم بس که بر تن جامه در هجرانش از مردن
گل حسرت گريبان چاک از خاکم برون آيد
همه کار دلم در عشق بر عکس مراد افتاد
مباد آن کس که در عالم به بخت واژگون آيد
فکند آخر مرا در وادي سوداي عشق او
که صد جا، پاي دل، هر گام بر سنگ جنون آيد
مسيحا را لب معجز ببندد «وحشتي» چشمش
به وقت عشوه هر گه بر سر سحر و فسون آيد
165
اگر خيال لبت در دلم گذار کند
سرشک من همه ياقوت آبدار کند
نه گل شکفته شود هر سحر که در بستان
بهار خط تو خون در دل بهار کند
چه باده است لب لعل روح پرور او
که نيم جرعه ي آن دفع صد خمار کند
چنان پرست دلم از جفاي نوميدي
که آرزو نتواند در او گذار کند
سگ تو بو نکند استخوان من که مباد
به آشنايي خويشم اميدوار کند
ستيزه هاي تو با اهل درد، گردون را
به مهرباني، مشهور روزگار کند
چو سر کنم ره کوي تو، ديده در هر گام
گهر ز شوق رخت در رهم نثار کند
چو سبزه «وحشتي» از خاک سر برون آرد
گر ابر لطف تو بر تربتش گذار کند
166
کس چو در حشر به اعزاز شهيدان نبود
کشته شو در قدم دوست که نقصان نبود
بس که در کوي تو ارباب نظر خاک شوند
خاک کوي تو به جز ديده ي حيران نبود
گر چه نفکنده نظر سوي کس از ناز هنوز
نيست يک دل که پر از ناوک مژگان نبود
نکشد دل به خم موي پريشان بتي
که در او مسکن دل هاي پريشان نبود
اشک گلگون ز غمت بس که فشاندم بر خاک
نيست جا در همه عالم که گلستان نبود
راه آن کعبه نپويم که مرا پاي نظر
همه جا بر زبر خار مغيلان نبود
«وحشتي» ناورد از شرم، خيالت به خيال
دردمند تو در انديشه ي درمان نبود
167
تا کي به خم موي بتان بند توان بود
ديوانه ي اين سلسله تا چند توان بود
گر پير محبت بگشايد لب تعليم
سر تا به قدم گوش پي پند توان بود
سوگند ز عشقم چه دهيد، اين همه تا کي
در بند شکست من و سوگند توان بود
از حسرت لب هاي شکرريز تو تا چند
صد عقده به دل همچو ني قند توان بود
يک ذره گر از لطف تو اميدي توان داشت
نوميد ز الطاف خداوند توان بود
با هر که نشستم المم بر الم افزود
در عشق ندانم به که خرسند توان بود؟
168
مرا خوناب حسرت چند از مژگان تر ريزد
بناي عشق از اين باران مباد از يکدگر ريزد
دلم باز از تصور در شکرزار که مي غلتد
که چون منقار طوطي از سر کلکم شکر ريزد
نگردم سير از ديدار او با آن که بر اشکم
پي نظاره گردد چشم و از مژگان تر ريزد
خيال روي جانان بس که هر سو در نظر دارم
چو آتش از نگاه حسرت آلودم شرر ريزد
169
دور از او چشمم، در نظاره را مسمار کرد
هر نگاهم خنجري گرديد و در دل کار کرد
هر بلا کز آسمان مي آيد از بالاي توست
فتنه را چشم تو از خواب عدم بيدار کرد
خون به جاي نور بيرون آيد از چشم ترم
بس که تيغ غمزه ات جان مرا افگار کرد
رشته ي زنار آن که مي سازد ز کفر آگاه نيست
کافر عشق از رگ جان رشته ي زنار کرد
مرگ هم درمان درد بيدواي من نشد
آن چنانم نرگس بيمار او بيمار کرد
صد بهار آمد که کس نام گل و گلشن نبرد
بس که رخسار تو گل را در نظرها خار کرد
عکس روي «وحشتي» چون کاه بر ديوار ماند
روي غم هر جا که از عشق تو بر ديوار کرد
170
خويش را در پرده مهر از شرم رخساري کشيد
باد پنداري نقاب از چهره ي ياري کشيد
نغمه سنج باغ، بلبل نيست مرغ روح ماست
کو به يادت هر سحر خود را به گلزاري کشيد
وه که چندين خنجر الماس در جانم شکست
هر که از پاي دلم در راه او خاري کشيد
پيش آهم آسمان خود چيست؟ گوي روزگار
در جوار شعله اي از خار، ديواري کشيد
کار دشوار است عاشق را که روز حشر هم
انتقام خويش نتوان از ستمکاري کشيد
از پي آزادي مرغان بستان طعنه اي ست
هر صفيري کز قفس مرغ گرفتاري کشيد
«وحشتي» مي سوزم از غيرت که يا رب بهر کيست؟
ناله اي در کنج غم هر گاه بيماري کشيد
171
هرگاه سيل آتشم از چشم جان رود
دريا چو موج از ره من بر کران رود
در لاله زار سينه ي من خون بود روان
پيوسته همچو آب که در گلستان رود
تا چشم مهر يافت ز خاک در تو نور
هر کس به پاي ديده بر آن آستان رود
مشکين لباس شد سخنم بس که هر نفس
از شوق، وصف خط توام بر زبان رود
در آرزوي لعل لب مي پرست تو
ياقوت آب گردد و از چشم کان رود
در جان «وحشتي» شکند همچو آرزو
هر تير غمزه اي که تو را از کمان رود
172
چگونه پيش خطت سبزه در شمار آيد
ز شرم خط تو ايام بي بهار آيد
ز شعله بال و پرش همچو خار و خس سوزد
فرشته اي که مرا بر سر مزار آيد
هزار بار بميرم ز شوق اگر غم تو
به زير خاک مرا تنگ در کنار آيد
به ياد لعل تو هر شب به کنج تنهايي
چو شمع آتشم از چشم اشکبار آيد
ز بخت تيره مرا چند خاک نوميدي
به راه شوق تو در چشم انتظار آيد
چه پرتوي تو که آتش به صد هزار زبان
ز تاب جلوه ي حسنت به زينهار آيد
گشوده چشم اميدم چو «وحشتي» آغوش
مگر که سرو تو روزيش در کنار آيد
173
فرو ريزد عرق هر گه ز خط مشکبار خود
روان گرداند آب زندگاني در کنار خود
اجل با آن که افسرده ام در عشق مي سوزم
ز برق آه، شمع آتشيني بر مزار خود
به پيش تو بهار خط سبزت باغ خلد آمد
ز شبنم غرق درياي خجالت از بهار خود
سرا پا يار گشتم کارم اکنون خوب افتاده است
دمي از شوق صد ره مي کنم خود را نثار خود
دو عالم را به چشم همت خود در نمي آرد
کسي گر کرده نقد زندگاني صرف يار خود
سرت گردم به اندک التفاتي مي توان کردن
من غم ديده را تا روز محشر شرمسار خود
به ياد غمزه ي خون ريز او چون «وحشتي» تاکي
زنم هر دم به شمشير اجل جان فگار خود
174
هر کس که دل به مهر پري پيکران نهاد
ديوانه گشت آخر و سر در جهان نهاد
چندين هزار خانه ي دل ها خراب کرد
آن کو بناي عشق در اين خاکدان نهاد
بر ساخت دل کنار من از پاره ي جگر
روزي که راز عشق به من در ميان نهاد
من در ره وفاي تو سر ساختم قدم
آري به راه عشق تو، سر مي توان نهاد
سوراخ کرد در جگر چاک «وحشتي»
هر ناوکي که غمزه ي او در کمان نهاد
175
اگر اين آتشين آهم دمي از طور برخيزد
ز برقش دود از آن وادي به جاي نور برخيزد
اگر صد سال جا در بزم او منزل کند عاشق
ز استيلاي عشق آخر همان مهجور برخيزد
هويدا سازد از سر اناالحق باز دل عالم
غباري گر ز خاک تربت منصور برخيزد
چنان کز تيغ خون ريز بتان سر مي زند آتش
عجب نبود که از خاک شهيدان نور برخيزد
بود گر محض عصيان وقت رفتن از جهان عاشق
که در روز جزا چون «وحشتي» فغفور برخيزد
176
از دلم ذوق غم هجر تو مشکل برود
کي مرا آرزوي وصل تو از دل برود
ما نخواهيم در اين لجه ي حرمان ماندن
کشتي ما هم از اين ورطه ي هايل برود
گر عنان در کف ليلي نبود مجنون را
با همه ضعف چه سان از پي محمل برود؟
هست با عشق من آن جذبه که بعد از کشتن
نگذارد کشش عشق که قاتل برود
«وحشتي» حاصل وصلي به کف آورد در عشق
کشته ي عشق تو حيف است به باطل برود
177
چون حسن جام باز به مستان حواله کرد
زهر هلاک ساقي غم در پياله کرد
از حرص سوختن، دل من از هوا گرفت
داغي که چرخ، نامزد جان لاله کرد
خط پيش از آن که زيب شود حسن را خداي
وصف خط تو زينت چندين رساله کرد
تا چشم نيم مست تو را ديد روزگار
خاک سيه به کاسه ي چشم غزاله کرد
در هم مشو ز شور فغانم که گل ز ناز
خندان شود چو بلبلي از درد، ناله کرد
پژمرده ي خزان، نشود تا ابد گلش
هر گلشني که اشک در او کار ژاله کرد
ز شرم ريخت ساقي افلاک جام مهر
تا «وحشتي» به ياد تو مي در پياله کرد
چون اين غزل رسيد مرا پايه بر فلک
تا آسمان به خدمت مجدم حواله کرد
178
هر کجا آن جنگجو رخش جفا را گرم کرد
تا ابد هنگامه ي روز جزا را گرم کرد
غنچه تا در گلشن ناز از دم بلبل شکفت
شعله وش از آتش غيرت حيا را گرم کرد
بزم دهر افسرده شد چندان که يک ساعت در او
هيچ کس چون برق نتوانست جا را گرم کرد
عاقبت گرديد چرخ نيلگون، خاکستري
بس که آه آتشين من هوا را گرم کرد
از سموم وادي غم برق نتواند گذشت
آه از اين دل، کاين بيابان بلا را گرم کرد
«وحشتي» کي نالم از بيگانگان چون روزگار
بهر آزار دل ما آشنا را گرم کرد
179
آتش روي تو خرمن سوز چشم تر بود
آن چه در چشمم سياهي بود خاکستر بود
بس که بي او خاک بر سر ريختم تا روز حشر
هر چه از خاکم دمد خاکش همان بر سر بود
از سفال آن سگ کو، هر که يک دم آب خورد
در قيامت هم عجب کو تشنه ي کوثر بود
يک نفس ندهم خيال غمزه اش از دل برون
گرچه پهلويم از او پيوسته بر خنجر بود
حاصلي ندهد غم سيمين بران جز سيم اشک
اشک سيمين ريزد آن کش يار سيمين بر بود
آدمي رويد به جاي سبزه از صحراي عشق
هر بهار از کشتگانت محشري ديگر بود
عمرها شد، پادشاه ملک عشقم «وحشتي»
بر سر من زخم هاي تيغ او افسر بود
180
چو از حجاب، رخت شعله وش به تاب درآيد
ز غيرت، آتش ايمن به اضطراب درآيد
هميشه مردمکم پاسپان ديده ي خويشند
که با خيال تو ناگه مباد خواب درآيد
اگر شميم گل او هوا به ابر رساند
به جاي آب به گلشن همه گلاب درآيد
گهي که سرو قد او به ناز جلوه نمايد
زمين چو موج پياپي به اضطراب درآيد
کند نخست طلبکاري خدا طلبان را
به معبدي که به کف ساغر شراب درآيد
کسي که يک تب هجران کشيده باک ندارد
گر از در دل او صد جهان عذاب درآيد
چه غيرت است که هرگه خيال زلف تو بندم
چو مار هر سر مويش به پيچ و تاب درآيد
مرنج اگر به دل «وحشتي» خيال تو آمد
بسي به کلبه ي درويش آفتاب درآيد
181
بتي که بر دهن غنچه اش سخن باشد
به ياد آن دهن انگشت در دهن باشد
بس است پوشش تن زخم هاي دوخته ام
شهيد عشق سزاوار اين کفن باشد
گذشت پرسش ديوان خسرو و شيرين
هنوز بر سر او خون کوهکن باشد
چو شمع تا به سحر اشک آتشين ريزم
به خلوتي که خيالش انيس من باشد
به هر چمن که برد باد بوي زلف تو را
نسيم آن نفس آهوي ختن باشد
ز کفر حلقه ي زلفت که رشک زنارست
عجب مدارگر آفاق برهمن باشد
هزار سال فزون شد که «وحشتي» از شوق
يکي ز نغمه سرايان اين چمن باشد
182
هر گوهر اشکي که مرا از نظر افتاد
در پاي تو غلتيد و چو من بي خبر افتاد
لبريز بود تا ابد از نور چو خورشيد
هر ديده که در خواب بر آن سيمبر افتاد
جان پيشتر از وعده به تن آمده گويي
او را به غلط بر سر خاکم گذر افتاد
آتشکده ي عشق بود عالم افلاک
خاکستر دل هاست که بر يکدگر افتاد
ضعف است مرا در غم عشق تو که جانم
صد بار به لب آمد و از پاي در افتاد
پاشيد ز همم طور دل از برق تجلي
گويي ز خيال رخ او پرده برافتاد
نور نظر از چشم خيالم شب هجران
صد مرتبه از شوق رخ او به در افتاد
حسن تو چو اسرار دل «وحشتي» از عشق
در پرده نگنجيد، از آن پرده در افتاد
183
چون دل من ياد آن خورشيد رخسار آورد
هر دم از ياد درون، صد گلستان بار آورد
صد ره افکندم به پايت جان سوزان جسم زار
هر نفس جان دگر، از بهر ايثار آورد
سر کند خونابه ي حسرت ز خاک کشتگان
هر گه آن کان ملاحت، لب به گفتار آورد
عکس رويت ديده بر ديوار روزي چشم من
بي تو زان در کنج محنت رو به ديوار آورد
گر در آيد ياد قدت در خيال دوستان
سرو را پيوسته از خجلت نگونسار آورد
دار را معراج مي نامند سربازان عشق
کي سر هر بلهوس را عشق بر دار آورد؟
«وحشتي» هر روز در عشق از براي جنس غم
دست جان خويشتن گيرد به بازار آورد
184
هر که در خواب به زلف تو گرفتار آمد
بر دلش بند جنون بود چو بيدار آمد
بي نقاب از چمني مست گذشتي تا حشر
گل ز خجلت نتوانست به گلزار آمد
هر گه از شرم نظر از رخ او پوشيدم
ديده بر روزن گوش از پي ديدار آمد
تا شدم کافر عشق تو برهمن صدبار
پيش کفرم به طلبکاري زنار آمد
تا نمکپاش چه زخمي ست لب او که مرا
همه خونابه ي اشک از دل افگار آمد
کامم از چاشني زهر اجل شيرين است
گويي از لعل شکربار به گفتار آمد
«وحشتي» پامکش از کوچه ي عشقي که تو راست
سر [و] جانش همه جا بر در و ديوار آمد
185
هيچ گه در عشق غير از دار سرداري نبود
با بدن هرگز سر ما را سر و کاري نبود
بس که غم خوردم به عهد او نماند از غم نشان
غم فراوان بود آن روزي که غمخواري نبود
حسن از آغاز رسم کفر در عالم نهاد
تا نشد زلف آشکارا هيچ زناري نبود
عالمي را نرگست بر بستر مردن فکند
ورنه پيش از چشم بيمار تو بيماري نبود
هر سحر صد گلشن از داغ دل من مي شکفت
در جهان روزي که از گلزار آثاري نبود
«وحشتي» از تيره بختي تا ابد بر طور شوق
موسي عشق مرا اميد ديداري نبود
186
دل غم از تن چو نسيمي که به از جان دارد
اين همه چاک از آن چاک گريبان دارد
چون کنم بهر لبت گريه تو گويي چشمم
در بن هر مژه ام چشمه ي حيوان دارد
صد گلستان ارم جلوه کند در نظرش
هر که او داغ تو بر ناصيه ي جان دارد
چون صدف از پي ايثار تو چشم تر من
همه دم گوهر سيراب به دامان دارد
عمرها شد که به يک غمزه ي جانسوز مرا
بر سر خوان بلا چشم تو مهمان دارد
شادم اي دل که به صد زخم نمردي در عشق
خنده ها زخم تو بر مرگ شهيدان دارد
«وحشتي» هر که رخ وصل ببيند در خواب
سال ها تاب بلاي شب هجران دارد
187
گر صبا بويي از آن چاک گريبان آرد
چاک هاي دلم از شوق به دامان آرد
به جز از گريه که لخت دل ما افشاند؟
کس نديديم که ياقوت ز عمان آرد
جاي مي ساغرش از شعله لبالب سازد
هر که را عشق در اين بزم به مهمان آرد
خط سبز تو بهاري ست که هر دم ز نسيم
چون نفس در تن ما سوختگان جان آرد
ياد آن لب جگرم سوخت که از غايت شوق
خضر را تشنه لب از چشمه ي حيوان آرد
«وحشتي» در چمن عشق مبر نام مبراد
که در او نخل وفا ميوه ي حرمان آرد
188
گذشتم صبح، گرم از کوي خورشيد
ز بي تابي نديدم روي خورشيد
گرفتم آن که خوبان ماه رويند
چه بنمايند در پهلوي خورشيد؟
صنوبر را بود صد داغ بر دل
ز رشک قامت دلجوي خورشيد
نيارد روي در محراب زاهد
اگر بيند خم ابروي خورشيد
بسي سرگشته دارد «وحشتي» را
نگاه نرگس جادوي خورشيد
189
به بوستان ز تو بويي صبا نمي آرد
که گل به چهره عرق از حيا نمي آرد
اگر نهند مرا کوه بر بدن از ضعف
چو ذره ام به نشيب از هوا نمي آرد
دمي نمي گذرد کز کرشمه نرگس او
درونم از در دل صد بلا نمي آرد
براي وعده هلاکم، اگرچه مي دانم
که از هزار يکي را به جا نمي آرد
هزار مرتبه پاي نسيم بوسيديم
ز باغ وصل تو بويي به ما نمي آرد
به واديي شده ام گم که خضر تا به ابد
رهي به سوي من از هيچ جا نمي آرد
گل وفا مطلب «وحشتي» که اين گلشن
چه جاي گل، که گياي وفا نمي آرد
190
رهي به گلشن داغم خزان نمي آرد
گلي است داغ که باغ جنان نمي آرد
ز بيخودي شده ام گم چنان که کس در حشر
به من نشان من بي نشان نمي آرد
شوم چو خاک بر آن در، صبا غبار مرا
به باغ خلد از آن آستان نمي آرد
ز بحر، همت درياي چشم من بيش است
که بحر اين همه در رايگان نمي آرد
ز رشک گوهر ناياب اشک ديده ي من
چه ها که بر سر دريا و کان نمي آرد
خضر که زنده ي آب بقاست يک دم نيست
که آب بهر لبت در دهان نمي آرد
چنان گداخته ام «وحشتي» که گاه سخن
نفس ز بيم به تن ناتوان نمي آرد
191
گر چه ديشب تير آهي در کمان من نبود
گوش گردون در خور آه و فغان من نبود
گرچه کشتي صد رهم در جور، آخر از وفا
لطف ها کردي که هرگز در گمان من نبود
تا نهادي پاي در ويرانه ام از روي لطف
کعبه ديگر در شرف چون آستان من نبود
چند اي دربان مرا زان آستان دور افکني
بر درش انگار چشم ناتوان من نبود
چون من از شوق هماي وصل او گشتم هلاک
يک نفس در خاک مشت استخوان من نبود
همچو ذره هستيم از آفتاب روي توست
تا تو رفتي از نظر، نام و نشان من نبود
«وحشتي» آن بلبلم کز شور بختي تا ابد
جز به شاخ نا اميدي آشيان من نبود
192
دلم به کعبه از آن کو رود نکو نرود
به سوي خلد کسي از آستان او نرود
چگونه بي تو کسي مي، خورد که ساغر را
شراب بي لب لعل تو، در گلو نرود
هزار سال اگر طي کنم زمان وصال
هنوزم از دل اميد آرزو نرود
به هر زمين که نسيمي وزد ز طره ي او
چو نافه تا ابد از جرم خاک، بو نرود
مي است عشق که مستي دهد ز جام شراب
شراب عشق به پيمانه در سبو نرود
چو «وحشتي» به رهت بس که سوده ام رخ شرم
کنونم از عرق خجلت آب رو نرود
193
مرا از درد، دل ناتوان بياسايد
ز سود رنج کشد و از زيان بياسايد
بر آن درم بکش اي پاسبان بود که مرا
سر مراد بر آن آستان بياسايد
خدنگ غمزه پياپي نمي رسد به دلم
خدا نخواسته، کو يک زمان بياسايد
زمين ز سوز دل من تهي کند پهلو
نشد نصيب که چشمم بر آن بياسايد
ز بوي داغ دل آسوده مي شود جانم
بلي به موسم گل باغبان بياسايد
هماي وصل گذر بر مزار من نفکند
نخواست در لحدم استخوان بياسايد
هزار مرتبه هر دم در آتشم فکنيد
دلم سزد که ز سوز نهان بياسايد
چو «وحشتي» هدف تير غمزه ساز مرا
بود که يک نفس اين نيم جان بياسايد
194
شور عجبي سينه ي بي حوصله دارد
چون شعله دلم آبله بر آبله دارد
نگذشته در هر دو جهان جاي سلامت
با اين همه از غمزه ي خود صد گله دارد
تا بر تو گذر کرد نشد جانب بستان
صد همچو صبا زلف تو در سلسله دارد
سوداي خطت ملک دلم زير و زبر کرد
دردا که جنون خاصيت زلزله دارد
او قافله سالار ره کشور حسن است
صد يوسف گم گشته در اين قافله دارد
چون سينه ي پر داغ بود وادي حسرت
از بس که مرا پاي طلب آبله دارد
دل بر نکند «وحشتي» از مهر نکويان
تا سر بودش در ره اين سلسله دارد
195
شعله ديدم تندي خوي توام آمد به ياد
وز نهال قد دلجوي توام آمد به ياد
اين همه طاعت که در محراب کردم کافرم
گر به جز محراب ابروي توام آمد به ياد
بر فراز عرش هرگه پا نهادم در خيال
آستان کعبه ي کوي توام آمد به ياد
شد صبا مشکين نفس چون نافه از دود دلم
هر گه از سوداي دل موي توام آمد به ياد
هر گرفتاري که ديدم در کمند آرزو
قيد دل در زلف جادوي توام آمد به ياد
در دلم از نقطه ي خالت سويدا شد پديد
بس که شب ها خال هندوي توام آمد به ياد
گرچه بودم دوش غرق اشک همچون «وحشتي»
سوختم، چون آتشين خوي توام آمد به ياد
196
خمار در سر مستان او چه کار کند؟
تصور مي او دفع صد خمار کند
بر آتش دل خود همچو شعله مي لرزم
مباد سر غم عشق آشکار کند
دگر نهان نشود استخوان من در خاک
هماي وصل گر از تربتم گذار کند
به طرف باغ اگر بگذرد صبا از شوق
هزار خرمن گل بر سرش نثار کند
197
سبزه ي خط تو پهلو بر گل سيراب زد
خط مشکينت عجب نقش خوشي بر آب زد
شب به ياد طاق ابروي تو هنگام دعا
آه جانسوز من آتش در دل محراب زد
باده ي وصلش به جانم شعله ي ديگر فکند
من به اين خوشدل که او بر آتش من آب زد
من برآنم تا قيامت نشود بوي خمار
هر که در بزم تو يک جام شراب ناب زد
«وحشتي» از شوق تيغ غمزه ي خونريز او
خويش را صد ره فزون بر خنجر قصاب زد
198
چو يار جلوه کنان مست و سينه چاک رود
چو خاک ره همه بر باد جان پاک رود
چنان که دل شده مشتاق جور بي حد او
چه ها که بر من از او تا دم هلاک رود
پر آتش است دل من که دوزخ سوزان
ز پيش سينه ي گرمم به ترس و باک رود
به اين خوشم که همه شب به چشم بي خوابم
خيال غمزه ي آن چشم خوابناک رود
بود بهشت برين تا به حشر در نظرش
کس که از غم ناديدنت به خاک رود
به حسرت لب ميگون او ز چشم پر آب
هميشه اشک دمادم چو خون پاک رود
چنان مکن که سراسيمه «وحشتي» سوي حشر
فغان کنان ز جفاي تو سينه چاک رود
199
اگر عکس جمالت بر دل غم پرورم افتد
نفس در سينه آتش گردد و در پيکرم افتد
چو شمع از سوز خود آگه نيم در بزم عشق او
همي دانم که در پا، دم به دم خاکسترم افتد
مگر آورده ياد از استخوان من سگ کويت
که هر ساعت برون از خاک جسم لاغرم افتد
من از ياد لبش عمري ست مدهوشم معاذاله
اگر عکس لب ميگون او در ساغرم افتد
هويدا گشت تا آثار ضعف از مهر رخسارش
اگر گويند خور نقصان پذيرد باورم افتد
کنم هر گه خيال لعل ميگونت شب هجران
شود خون در جگر ياقوت و از چشم ترم افتد
از آن چون «وحشتي» در آفتاب هجر مي سوزم
که شايد سايه ي وصل تو روزي بر سرم افتد
200
نشيند چون به بزمش غير، خواهم زود برخيزد
نخواهم غير من از بزم او خشنود برخيزد
چنان ترسيده ام از تاب خشم آتشين خويي
که هرگه بينم او را، از نهادم دود برخيزد
رسد گر از تو يک ره ناله ي طنبور بر گوشم
ز جانم هر نفس صد نغمه ي داوود برخيزد
به صد خوشحالي از مجلس اگر برخاست مي سوزم
معاذاله اگر از بزم خشم آلود برخيزد
کسي کز عشق سوزي در جگر دارد خليل آسا
سلامت از ميان آتش نمرود برخيزد
ز دهشت «وحشتي» با آن که محرومم ز ديدارش
دلم لرزد که از مجلس مبادا زود برخيزد
201
ضعف من هر ذره را با قدر و با مقدار کرد
ناتوانيهام مور لنگ را رهوار کرد
هرگز از سوز دل من دود آهي سر نزد
نيست عاشق هر که درد عشق را اظهار کرد
بعد مردن هم کسي از کفر زلف او نرست
تار و پود هر کفن از رشته ي زنار کرد
تا ابد آرد شجر طوطي به جاي غنچه بار
در گلستاني که لب از خنده شکربار کرد
بس که موج اشک من مي افکند در بر کنار
جويبار ديده ام را، رشک دريا بار کرد
«وحشتي» از بس که افغان کرد در شب هاي غم
خفتگان را جمله از خواب عدم بيدار کرد
202
تا تيغ به عشاق، گه جنگ برآورد
از خون ستم روي زمين رنگ برآورد
از نام و نشان در ره شوق تو گذشيم
چون عشق تو ما را ز غم ننگ برآورد
در سينه، دل از شوق لب لعل تو خون شد
جانم ز فراق آن دهن تنگ برآورد
روزي که ز سنگ ستمم ريخته شد خون
ايام مزارم به همان سنگ برآورد
از بس که به ياد مه او آه کشيدم
آيينه ي چرخ از نفسم زنگ برآورد
صد پرده ي دل «وحشتي» از شوق تو زد چاک
گر خسته دلي ناله به آهنگ برآورد
203
ز رشک غير چون چشم دلم سوي کسي بيند
کسي چون متصل او را به پهلوي کسي بيند
نيارد تا قيامت رو به محراب دگر زاهد
اگر يک بار چون من طاق ابروي کسي بيند
سراسر قامت طوبي ز باد رشک خم گردد
اگر يک ره نهال قد دلجوي کسي بيند
مبارک چون بود عيدي چنين بر عاشق زاري
که نتواند هلال عيد از روي کسي بيند؟
چه حاصل «وحشتي» جز روي خوبان در جهان ديدن
نمي يابد کسي بي ما حصل روي کسي بيند
204
شجر طور به اين مرتبه پر نور نبود
نور حسن تو مگر با شجر طور نبود
آن سري کز سر تحقيق اناالحق مي گفت
بر سر دار حقيقت سر منصور نبود
دي در آن بزم اگر يار به رغم اغيار
جاي مي داد [به] نزديک خودم دور نبود
دوش بر ياد تو بر هر چه نظر مي کردم
کور گردم اگر روي تو منظور نبود
تا دل وصل طلب يافته کيفيت عشق
يک دم از باده ي هجران تو مخمور نبود
«وحشتي» از شکر يار نمک مي ريزد
در شکر خنده به خود هيچ گه اين شور نبود
205
بلاي عشق تو با جان مبتلا چه کند؟
به من که تن به بلا داده ام، بلا چه کند؟
به گرد کوي تو چون گردباد مي گرديم
هميشه طالب وصليم تا خدا چه کند؟
در ابتداي محبت از او جفا ديديم
در اين غميم که آيا در انتها چه کند؟
هزار بار مرا بيشتر به کشتن داد
هجوم عشق از اين بيشتر به ما چه کند؟
نوازشي ز تو هرگز نيافتم در عشق
بگو که «وحشتي» رند بينوا چه کند؟
206
تا ابد زلف تو را با جان من پيوند باد
جان من دايم به زنجير جنون در بند باد
شربت عناب وصلت گر نباشد در نظر
زهر هجران در مذاق تلخکامان قند باد
تا به خوبي آفتاب حسن تابد بر جهان
ماه من در حسن چون خورشيد بي مانند باد
شاديي دارد دل محنت پرستم با غمت
تا ابد جان محبت کيش هم خرسند باد
«وحشتي» سوگند من دايم به خاک پاي اوست
تا قيامت خاک پاي او مرا سوگند باد
207
گر چه از بيم گنه در لحدم خواب نبرد
سوز بنگر که به دوزخ کسم از تاب نبرد
ابرگاه از نظرم قطره برد، کاه شرار
کس ز يک بحر گهي آتش و گه آب نبرد
داغ عشقت همه ناسور به محشر بردم
کس از اين باغ چو من يک گل سيراب نبرد
به خيالت نشوم سير که خورشيد پرست
دور از چهره ي خور فيض ز مهتاب نبرد
سوي مسجد پي حاجات نرفتم که مرا
هيچ شب تا به سحر هوش به محراب نبرد
«وحشتي» پسته ي بيهوشي جاويد نيافت
به هواي لبش آن را که مي ناب نبرد
208
باشد آن گل را نسيم از لطف ناز تن هنوز
آن تن نازک ندارد تاب پيراهن هنوز
گر چه در صد پرده پنهاني ز تاب عارضت
پا برون ننهد نگاه از ديده ي روشن هنوز
در چمن يک روز وصف قامتت گفتم به سرو
سوزد از غيرت چو نخل وادي ايمن هنوز
ديده رويت يک نظر از روزن چرخ آفتاب
هم چنان از شوق دارد چشم بر روزن هنوز
با سگش در خواب يک شب آشنايي کرده ام
مي کشد زان کينه گردون انتقام از من هنوز
روزگاري شد که از گلشن گذشتي سينه چاک
گل گريبان مي درد بر خويش در گلشن هنوز
جان من از من حذر کن گرچه جان در تن نماند
مي توانم سوخت از يک آه، صد خرمن هنوز
بر رخ هر بلهوس صد گل شکفت از باغ وصل
هجر مي سوزد مرا در گوشه ي گلخن هنوز
«وحشتي» عمري ست کان چاک گريبان ديده ام
چاک جانم بگذرد هر لحظه از دامن هنوز
209
افتاده ام به راه غمت ناتوان هنوز
دارم پي نثار تو صد نقد جان هنوز
سوزم اگر گذار کند باد از درت
چاي فرشته نيست بر آن آستان هنوز
آمد سوار من ز سفر، من چنان ز شوق
افتاده ام به خاک ره کاروان هنوز
با آن که در وفاي تو مردم هزار بار
نگذشت کار عشق من از امتحان هنوز
خورشيد يک نظر رخ او ديد در ازل
سرگشته مي دود پي او در جهان هنوز
از حسن بي زوال تو ترسم که روز حشر
باشد دل گمان زد من در گمان هنوز
صد بار سوخت کشتي چرخ از سرشک من
درياي آتش از مژه ي من روان هنوز
هرگز نخواست عذر جفايي ز «وحشتي»
اين طرفه تر که هست به من سرگران هنوز
210
چو شمع، چند شوي گرم محفل همه کس
روي چه سرزده شب ها به منزل همه کس؟
مه جمال تو را کس نديد، حيرانم
چگونه مهر تو جا کرد در دل همه کس
تو را ز جمله ي خوبان به جان شدم مايل
بلي به جان نتوان گشت مايل همه کس
زمين سينه ي من کشتزار مهر گياست
گياه مهر نمي رويد از گل همه کس
تو نيز مشکل خود «وحشتي» ز عشق بپرس
چرا که عشق کند حل مشکل همه کس
211
دوختي با غمزه چشم عالمي از روي خويش
پرده وش بر رخ چه پوشي زلف عنبر بوي خويش
عمري از پهلوي خود دادم سگت را استخوان
بر درت ندهد هنوزم جاي در پهلوي خويش
کس به ما در وادي محنت، نشان ما نداد
سال ها گشتيم سرگردان به جست و جوي خويش
هر دم افتد بر رگ جان من از غم عقده اي
تا گره افکنده اي از ناز بر ابروي خويش
بس که باشد خاطرش از آه بيدردان ملول
راه ندهد باد را در گلستان کوي خويش
در پس زانوي غم جا کن دلا تا بنگري
روي هر مقصود در آيينه ي زانوي خويش
«وحشتي» آورده زلفش عالمي در قيد کفر
شکوه ها دارد هنوز آن کافر از هر موي خويش
212
چون نسوزيم ز سوداي تو در بستر خويش
باد را شعله دهيم از تف خاکستر خويش
آن چنان گشته ام از ضعف که مي افشانم
خاک کوي تو به امداد صبا بر سر خويش
گريه خون در دل ما باده پرستان نگذاشت
چند بي لعل تو ريزيم مي از ساغر خويش
سينه ام ز آتش هجران تو مي افروزد
هر نفس دوزخي از بهر دل کافر خويش
هيچ کس شعله نياورد ز دريا جز من
کارم از سوز جگر شعله ز چشم تر خويش
نيست يک دل که ز مژگان تو در خون نتپد
خفته در خون جگر غمزه ات از خنجر خويش
«وحشتي» ز آتش سودا جگرم مي سوزد
همچو اخگر همه شب در ته خاکستر خويش
213
تا غمزه دست برده به تيغ جفاي خويش
صد بار ديده ام سر خود پيش پاي خويش
بيگانه خوست يار به حدي که هيچ کس
در عهد او نگشت دمي آشناي خويش
بنگر وفاي عهد که ترجيح مي نهد
صد ره سگش وفاي مرا بر وفاي خويش
ترسم محبت تو مرا در دم سؤال
يک باره شرمسار کند از خداي خويش
خونم بريز و در طلب خون من فرست
در شرع عشق کشته دهد خونبهاي خويش
هر نور کز نظر به هواي رخ تو رفت
بي خويش گشت و باز نيامد به جاي خويش
بر کائنات فخر کن امروز «وحشتي»
از دولت محبت بي انتهاي خويش
214
جنت گلي بود ز گلستان گلفروش
طوبي ست يک نهال ز بستان گلفروش
هر بامداد از پي عطر دماغ خويش
آمد بهار بر در دکان گلفروش
هر دم هزار بار خضر مي شود هلاک
از آرزوي چشمه ي حيوان گلفروش
هر سو سمنبران صفاهان به جان شوند
در جلوه گاه ناز به قربان گلفروش
هر کس که ديد يک نظرش همچو «وحشتي»
بي اختيار گشت ثناخوان گلفروش
215
تا تصور کرده ام خط بر رخ جانان خويش
هر نفس پر مي کنم از مشک تر دامان خويش
چند از جان پرورم بي نخل حسن سرکشت
هر طرف چندين نهال شعله در دامان خويش
روي کفر از من سيه شد، بس که سودم در خيال
بر نشان پاي زلفش چهره ي ايمان خويش
تا به کي از شوق آن چاک گريبان افکنم
از شکاف سينه هر سو چاک ها در جان خويش
گر مرا هجران کشد ندهم به صد روز وصال
ناله هاي سينه پرداز شب هجران خويش
وحشتي آخر به صد تدبير در کوي وفا
کرد مهماني سگش را از دل بريان خويش
216
بنوشت يار عنبرتر بر عذار خط
از رنگ و بو گرفت ز مشک تتار خط
نبود مثال خط تو، گر منشي قضا
در فر و حسن ثبت کند صد هزار خط
روي تو مصحفي ست که بر صفحه هاي آن
بنوشته دست صنع، ز کلک غبار خط
بر حسن بسته شده ره دعوي کاينات
تا آفتاب روي تو کرد آشکار خط
گر بر مزار «وحشتي» افتد گذار تو
آمرزشي بخواه و بکش بر مزار خط
217
عاملان دفتر قانون عشقت از ازل
دفتر عشق مرا سازند دستورالعمل
گو اجل بنياد عمرم را بکن، عشقت کجاست
کي بناي عشق از سيل فنا يابد خلل
عشق را حلال مشکل هاي عالم گفته اند
ز آن که هر مشکل که باشد مي شود از عشق حل
بي محل رفتم به کويش، مردم از شرمندگي
کاش مي مردم، نمي رفتم به آن کو بي محل
ديده روشن کن ز نور عشق جانان «وحشتي»
جز چراغ او نبخشد روشني شام امل
218
از بس که خواست وصل لبت از خدا لبم
نزديک شد که سوده شود از دعا لبم
از شوق پاي بوس سگانش به هر قدم
در خاک کرده بر در او بوسه ها لبم
لب بگذرد که ياد خط مشک فام تو
از مشک تر چو نافه بسازد لبالبم
عشقم حرام باد گر از وصل دم نزنم
هرگز به آن حديث مباد آشنا لبم
تا شهد زار لعل تو را نام برده ام
از آرزو نمي شود از هم جدا لبم
يک صبح از لب تو مگر آورد پيام
بوسد هزار مرتبه پاي صبا لبم
شايد نشان پاي تو بوسد چو «وحشتي»
هر سو به پاي بوسه دود بينوا لبم
219
سال ها از هجر او حال خرابي داشتم
هم چو تاز زلف شب ها پيچ و تابي داشتم
يک سخن زان لب شنيدم تا ابد رفتم ز هوش
آن همه بيهوشي از بوي شرابي داشتم
عمرها در عشق از شوق لب ميگون تو
در ميان آتش سوزان کبابي داشتم
با وجود صد جهان غم خواب مرگم هم نبرد
تا نپنداري که من در عشق خوابي داشتم
تا مرا بود از محبت آن گل رو در خيال
متصل در ديده ي گريان گلابي داشتم
بود تا در خاطرم ياد رخ او جلوه گر
شب به جاي شمع در بزم آفتابي داشتم
«وحشتي» عکس رخش افکند در آتش مرا
شعله وش نبود عجب گر اضطرابي داشتم
220
خوش آن که کعبه ي کوي تو جاي خويش کنم
به پاسبان تو عرض دعاي خويش کنم
تمام تن شدم از ضعف استخوان و نشد
که يک سگ در او آشناي خويش کنم
ز فيض عشق تو جايي رسيده ام که دگر
زبان وصف گشايم، ثناي خويش کنم
هزار بار شدم خاک بر در تو رواست
که بر سگان تو فخر از وفاي خويش کنم
به گاه عرض در نظم هفت دريا را
کف از صدف بگشايم گداي خويش کنم
براي عشق تو خواهم چو «وحشتي» خود را
پس از دعاي تو، شب ها دعاي خويش کنم
221
با غم خوشم، اگر چه به او مبتلا شدم
کز آشنايي تو به غم آشنا شدم
زان پيشتر که من به وجود آيم از عدم
بهر خط تو بسته ي دام بلا شدم
از من کسي نبود وفادارتر ولي
من هم ز بي وفايي تو بي وفا شدم
شايد به گلشن تو گذر افکنم شبي
عمري چو گرد همره باد صبا شدم
بيگانه گشتم از همه عالم ز خويش هم
روزي که با سگان درت آشنا شدم
تا دامن اثر به کف آرد نياز من
از پاي تا به سر همه دست دعا شدم
دردي دگر فزود برين درد «وحشتي»
هرگه ز تاب درد به فکر دوا شدم
222
بي تو شب در کنج هجران خوش وصالي داشتم
کز خيال قامتت در بر نهالي داشتم
دور بودم از برش عمري ولي آيينه وار
در نظر پيوسته از رويش خيالي داشتم
جوهر حسنت نيامد از لطافت در ضمير
کوشش بيهوده در امر محالي داشتم
غم به استقبال من آيد به صحراي عدم
گرچه من پيش ز غم عشقش ملالي داشتم
بود افلاطون من مجنون به آن ديوانگي
از جنون يک چند بي او طرفه حالي داشتم
«وحشتي» يک بار ياد وصل کردم تا ابد
از جدايي شرم و از غم انفعالي داشتم
223
حاشا که به او حال دل زار بگويم
کي حرف دل از رشک به دلدار بگويم
دي برهمني زلف و رخش ديد بر آشفت
کز بهر چه من از بت [و] زنار بگويم
دارم خبر خوش، چه کنم؟ چون نتوانم
در پيش دل و ديده به يک بار بگويم
تا روز ابد غنچه نيارد ز خجالت
گر سر دهان تو به گلزار بگويم
ياقوت دمد لاله صفت از دل خاکش
هر جا که حديثي ز لب يار بگويم
بي پا و سرآيد به قلم گر بنويسند
هر حرف کزان غمزه ي خونبار بگويم
يک بار نشد «وحشتي» از شرم محبت
کاحوال دل خسته به دلدار بگويم
224
هر گه که وصف لعل لب يار مي کنم
ياقوت را ز غصه، دل افگار مي کنم
تيغي زدي که در لحد از زخم آن هنوز
هر لحظه خاک را جگر افگار مي کنم
آن کافرم که دم به دم از کفر زلف تو
صد جان تازه در تن زنار مي کنم
از آرزوي نرگس چشم تو خويش را
روزي هزار مرتبه بيمار مي کنم
بار دلم گران شده، چندان که گاه گاه
بر دوش آرزو غم دل، بار مي کنم
چون چشم کس به خواب رود؟ من که خواب را
هر شب ز درد هجر تو بيدار مي کنم
چون «وحشتي» هميشه به ميدان عشق پاک
سرهاي آرزو همه بر دار مي کنم
225
از شوق صد ره کشته ي شمشير مژگان بوده ام
در کعبه ي کوي بتان بسيار قربان بوده ام
چون شام در خون خفته ام بي آفتاب سينه اش
بس سينه چاک از شوق آن چاک گريبان بوده ام
هر گه به گلشن رفته ام بي غنچه ي خندان تو
از خنده ي گل هاي تو چون ابر گريان بوده ام
در بحر غم غرقم هنوز از شرم چشم کافرش
زان رو که پيش از عشق او، روزي مسلمان بوده ام
در زلف کفر آباد او بگذشت عمرم، اي ملک
از من مپرس ايمان که من در کافرستان بوده ام
عمري به راه آرزو در انتظار وعده ات
چون ناله شب ها همدم فرياد وافغان بوده ام
شب دور از آن گل پيرهن تا صبح همچون «وحشتي»
در خار غم غلتيده ام گر در گلستان بوده ام
226
بدين شادم که از روي خيالت چشم جان بستم
ز آمد شد به کويت تا ابد پاي گمان بستم
رخت را سال ها خورشيد عالم سوز مي گفتم
کنون از شرم اين، تا حشر چشم از آسمان بستم
مبادا از غلط نام تو ناگه بر زبان آيد
ز ننگ نام تو از ذکر هر نامي زبان بستم
گسستم گرچه با رگ هاي جانم بود پيوندش
به کفر زلفت آن زنار کز جان بر ميان بستم
نديدم «وحشتي» از بيقراري هيچ تأثيري
چو از وارستگي مرهم بر اين زخم نهان بستم
227
چرا سر محبت را به کس اظهار مي کردم؟
چرا اين نوع، خود را در نظرها خوار مي کردم؟
تو را مي ديدم از بس آرزومندي شب هجران
ز حسرت گر نگاهي بر در و ديوار مي کردم
دلش مي سوخت گاهي با همه سنگين دلي بر من
گر از سوز محبت گريه ي بسيار مي کردم
فزون مي گشت چون حرف شکايت در دل از خوبان
به هر کس مي رسيدم شکوه ي اغيار مي کردم
نچيدم «وحشتي» جز خار نوميدي در اين گلشن
به اين اميد خود را خار اين گلزار مي کردم
228
روزي اگر سگ تو به خود آشنا کنم
صد بار بيش منفعلش از وفا کنم
تا کي به ياد سرو قد خوش خرام تو
خود را اسير جلوه ي باد صبا کنم
سوزم ز تاب گرم روي، سنگ راه عشق
پاي طلب اگر به زمين آشنا کنم
گشتم تمام درد، ندانم که درد چيست
هر درد کايد از تو، خيال دوا کنم
مو بر تنم ز شوق برآرد کف نياز
هر گه براي خواهش دردي دعا کنم
با آن که «وحشتي» به صد اندوه مبتلاست
از طعن بيغمش ببين تا چه ها کنم
229
تا در کنار مهر نگاري گرفته ايم
چون چرخ از ميانه کناري گرفته ايم
چون شعله بوده ايم همان گرم اضطراب
از بي خودي دمي که قراري گرفته ايم
شايد که آيد از سر کوي تو بارها
دامان باد بهر غباري گرفته ايم
هر گه ز خون گرم تهي گشته چشم ما
از شعله هاي سينه شراري گرفته ايم
چون لاله رويد از دل ما داغ آرزو
تا خود به عشق، لاله عذاري گرفته ايم
تا آفتاب گم نکند روز بخت ما
شمعي به راهش از شب تاري گرفته ايم
يارست هر چه هست که ما همچو «وحشتي»
ملک سخن به ياري ياري گرفته ايم
230
تا انس با بتان پريوش گرفته ام
ديوانه وار ترک جهان، خوش گرفته ام
هر لحظه آفتاب وشي مي کشد مرا
تا دل ز دست آن مه دلکش گرفته ام
صد دور بيش از کف ساقي سيم ساق
چون لعل پاره، باده ي بي غش گرفته ام
آتش طبيعتم چو سمندر به کام دل
جا در درون خانه ي آتش گرفته ام
پا بر زمين نيايدم از شوق «وحشتي»
آري کمند طره ي سرکش گرفته ام
231
چو به سوي دار خود را من دل رميده بينم
به نشاط مرغ جان را ز قفس پريده بينم
نشوم ز ديدن آن مه اوج نيکويي سير
چو فلک اگر رخ او به هزار ديده بينم
نخورم به غير زهر غم رشک تا قيامت
اگر اندکي نبات لب او مکيده بينم
به درون سينه دل را نفسي نمي دهم جا
چو ز اضطراب عشقش دمي آرميده بينم
ز غيور «وحشتي» سان ره عشق او نپويم
پي غير اگر سگش را به رهي دويده بينم
232
به ياد آن خط مشکين به صحراي ختن رفتم
کشيدم آن قدر از نافه بو کز خويشتن رفتم
ز ذوق آن تن نازک چنان بگداختم خود را
که جان گرديدم و در پيکر آن سيمتن رفتم
هواي عشق در سر بود چندان کز پس مردن
کفن بر تن دريدم از جنون و بي کفن رفتم
ز شرم آتشين گل هاي داغ آرزومندي
صبا در گلشن آتش زد، چو من سوي چمن رفتم
نشد خاک لحد هم پرده پوش چشم حيرانم
چو من زين خاکدان بر ياد آن نازک بدن رفتم
نخوردم «وحشتي» يک جرعه از جام وفاي او
مي ام خوناب حسرت بود تا من زين چمن رفتم
233
بلاي کفر زلفش… خود خواهم
چو رگ هر موي او در پيکر ايمان خود خواهم
صداي ……………………………..
به کنج غم هميشه گوش بر افغان خود خواهم
234
ما به جز غم مهرباني از کس کم ديده ايم
مهرباني هاي بيش از پيش از غم ديده ايم
تا قيامت چشم ما از اشک خوني تر مباد
يک نفس گر در غم او ديده بي نم ديده ايم
مي زند صد خنده هر دم بر دل افگار ما
از نمک بر زخم دل پيوسته مرهم ديده ايم
لاله هم بر تربت ما نشکفد از صد بهار
بس که ما دل مردگان در هجر ماتم ديده ايم
رشته ي زلفش به جاي رگ بود در جان ما
در دل از هر موي او صد بار از غم ديده ايم
هيچ کس چون «وحشتي» با عشق او پيمان نبست
عهد او را چون بناي عشق محکم ديده ايم
235
عمري اسير چشم سياه تو بوده ايم
وز ديده در کمين نگاه تو بوده ايم
شايد که نگذري به من از ناز تا ابد
چون خاک، پايمال به راه تو بوده ايم
ممنونم از تو اي دل سوزان که سال ها
از سوز هجر او به پناه تو بوده ايم
مي مرده ام براي شب هجر بس که من
در آرزوي زلف سياه تو بوده ايم
اي دل چو يافتم که بود آه دردگاه
پيوسته دست بر لب آه تو بوده ايم
تا گشته خط و خال شه حسن را سپاه
چون «وحشتي» امير سپاه تو بوده ايم
236
ز جان چه غم چو به جانانه نسبتي دارم
چو لعل يار به پيمانه نسبتي دارم
نسب درست به من مي کنند بر همنان
ز بس که با بت و بتخانه نسبتي دارم
ز شوق روي تو بر شعله مي زنم خود را
نه من به شمع چو پروانه نسبتي دارم؟
کشد چو کار به زنجير اهل سودا را
به زلف او من ديوانه نسبتي دارم
ز بس که بر تنم از بار غم شکست افتاد
در اين خرابه به ويرانه نسبتي دارم
به دوستي که به دشمن ز دوست دوسترم
به آشنا و به بيگانه نسبتي دارم
مرا چو «وحشتي» افسانه هاي عشق ربود
که عمرهاست به افسانه نسبتي دارم
237
تا کي ز هجر غرقه ي خون جگر شويم؟
خوش آن که در فراق تو زير و زبر شويم
ناديده عاشقيم به او از کمال شوق
از بس که گاه ديدن او بي خبر شويم
چندين به جان ما چه زني آتش فراق؟
تا چند همچو شعله بر افلاک بر شويم؟
تا عمر هست جان به فداي تو مي کنيم
تا سر بود به راه غمت پي سپر شويم
همراه ماست عشق اگر از جفاي تو
صدبار از اين جهان به جهان دگر شويم
ما در حضر چو «وحشتي» از پا فتاده ايم
کو جان؟ که باز عازم راه سفر شويم
238
دي پيش يار صد جان، بهر نثار برديم
امسال مي سپاريم هر جان که پار برديم
با آن که پاي تا سر زان گل تمام داغيم
صد رشک دوش در باغ بر لاله زار برديم
در پيش سينه ي ما دوزخ چه مي نمايد
ما آبروي دوزخ در يک شرار برديم
پنهان ز عشق بازان از غيرت محبت
هر گرميي که ديديم در روزگار برديم
از گلشن وصالش برگ گلي نديديم
گر چه هزار خواري زان گلعذار برديم
در خاک بعد مردن از سوز «وحشتي» سوخت
اين گرميش گمان از سنگ مزار برديم
239
هرگز در آرزوي تو کامي نداشتم
پيش سگ تو قرب تمامي نداشتم
از تاب رشک غير، چه جاي ديار وصل
در ملک هجر نيز مقامي نداشتم
در بزم عشق خون جگر بود باده ام
هرگز از او توقع جامي نداشتم
از بي وفايي سگ آن کوي، هيچ گه
بر درگه تو راه سلامي نداشتم
چندان ستمگر است که سويش نرفته ام
تا از پي بهانه پيامي نداشتم
با آفتاب خويش همه عمر «وحشتي»
يک لحظه جا به گوشه ي بامي نداشتم
240
ز تغافلش هميشه جگر پر آه دارم
بکشم اگر گناهي من بيگناه دارم
رخت ار چه رنگ ظلمت ز شب سياه برده
به غمت هنوز روزي چو شب سياه دارم
شب غم خيال خطت زده آتشي به جانم
که ز دودمان حسرت دو جهان سپاه دارم
اگرم هزار نوبت بکشي ز غم که ديگر
نتوانم از خيالت دل خود نگاه دارم
نه همين ز يمن عشقت ملک ديار عشقم
که هزار ملک معني ز تو پادشاه دارم
به اميد اين که شايد قدمي نهي به چشمم
به خدا که چشم حسرت همه دم به راه دارم
دو جهان به برگ کاهي نتوان به «وحشتي» داد
چه کنم جهان؟ چو لطف تو جهان پناه دارم
241
ديشب به ياد بزم تو صد خانه سوختيم
از آتش جنون، دل فرزانه سوختيم
دوش از فريب دانه ي خالت هزار بار
از برق کفر سبحه ي صد دانه سوختيم
خود را چنان به آتش بيداد او زديم
کز رشک، داغ بر دل پروانه سوختيم
اي مدعي فسانه مخوان کز فسون طبع
چندين هزار دفتر افسانه سوختيم
تا بوسه زد بر آن لب شيرين خيال جام
از تاب رشک حاصل ميخانه سوختيم
چون «وحشتي» ز آتش ما دود برنخاست
در دوزخ فراق تو مردانه سوختيم
242
از تاب درد دوش سر دل شکافتيم
با ناخن از غمت همه شب گل شکافتيم
با آن که آه در جگر ما نمانده بود
از ناله کوه با دم بسمل شکافتيم
دردش زياده گشت و غمش هيچ کم نشد
هر چند بيش غمکده ي دل شکافتيم
صورت نبست ديدن ليلي به هيچ وجه
تا صد هزار مرتبه محمل شکافتيم
بس خنجري که از تو در اين سينه آب شد
اين آتشين حصار چه مشکل شکافتيم
از خضر حيات ابد وام مي کند
تا جان به تيغ غمزه ي قاتل شکافتيم
پيکان چو آب در بدن «وحشتي» بسوخت
تا به جان [به] زخم تير به باطل شکافتيم
243
از اهل تو در خون جگر خفتم و رفتم
مهر تو به جان از همه بنهفتم و رفتم
گفتم که شود کام [دل] من ز تو شيرين
تلخي ز لب قند تو نشنفتم و رفتم
هر صبح که شد سنبلش از باد پريشان
با جان پر از رشک بر آشفتم و رفتم
همچون دل پژمرده ي خود در چمن عشق
هرگز ز گل روي تو نشکفتم و رفتم
از غيرت عشق تو به هر جا که رسيدم
اندوه دل غم زدگان رفتم و رفتم
هنگام شدن «وحشتي» آن مونس جان را
با حسرت بسيار دعا گفتم و رفتم
244
اگر بيرون کشم از سينه پيکاني که من دارم
ز چاک سينه بيرون مي رود جاني که من دارم
ز طعن خلق بر خود تهمت اسلام مي بندم
وگرنه غايت کفرست ايماني که من دارم
دل از داغ غم او به نگشت از مرهم دوري
همان از درد داغ اوست، افغاني که من دارم
تبسم هاي پنهان تو هرگه ياد مي آرم
پر از خون مي شود از گريه داماني که من دارم
اگر دوزخ گذر بر سينه ي سوزانم اندازد
برافروزد ز تاب سوز پنهاني که من دارم
گمان کردم که از اعجاز عشقت زنده مي گردم
به قربان تو هر گه مي شود جاني که من دارم
به غايت سست بختم ورنه همچون «وحشتي» در عشق
ندارد هيچ کس اين عهد و پيماني که من دارم
245
تا لاف دوستي نزند با تو هيچ کس
از حال خويش اهل دعا را خبر دهم
آثار حسن او نگذارم ز رشک غير
گر رخصت اثر به دعاي سحر دهم
سيل سرشک کو که شبي در فراق تو
تسکين آتش دل و سوز جگر دهم
تا کي وفا کنم؟ پس از اين گر جفا کني
بستانم از تو دل، به نگار دگر دهم
هرگز رخ وصال نبينم چو «وحشتي»
من بعد اگر به روي تو راه نظر دهم
246
سر مويي وفا از بي وفاي خود نمي بينم
به غير از جور هيچ از دلرباي خود نمي بينم
من از دنيا و دين بيگانه گشتم کز تمنايت
کسي را در دو عالم آشناي خود نمي بينم
پياپي گر چه پاس برق آه خويش مي دارم
زماني نيست کاتش در سراي خود نمي بينم
مريض عشق او از مرگ هم درمان نمي يابد
دوايي بهر درد بيدواي خود نمي بينم
جور يار از بزم محبت مي روم بيرون
در اين محنت سرا من بعد جاي خود نمي بينم
رگ جان گرددم فارغ ز غم چون «وحشتي» گاهي
که بند آرزو بر دست و پاي خود نمي بينم
247
هر گه به آفتاب رخ او نظر کنم
سوزد نگاه، باز نگاه دگر کنم
گر زه کني کمان غضب، مي شوم هلاک
بسيار از خدنگ نگاهت حذر کنم
هرگه رسد حديث لبت بر زبان شوق
از لذت تمام دهان پر شکر کنم
248
مگشاي به خود دهان مردم
انديشه کن از زبان مردم
تيغ ستمت نيازمودي
يک بار به امتحان مردم
ميم دهنت نگشت ظاهر
تحقيق نشد گمان مردم
در بند ميان اوست صد جان
مويي شده بند جان مردم
راند از در خويش «وحشتي» را
خوش بست، در دهان مردم
249
ما گل به دامن از پي خاري گرفته ايم
ساغر به آرزوي خماري گرفته ايم
گم بود در سياهي خود روز بخت ما
اکنون سراغش از شب تاري گرفته ايم
اي هجر سود در طلب مرگ، پاي ما
بگذار يک نفس که قراري گرفته ايم
250
سينه بگشا تا دل از جان کنده قربانت شوم
سينه چاک از ديدن چاک گريبانت شوم
لذت قربان شدن خوش يافتم در عشق تو
هر نفس صد بار مي خواهم که قربانت شوم
دست در دامان وصلي مي زنم در راه عشق
تا کي از افتادگي پامال هجرانت شوم؟
مدتي ناکام گشتم بعد از اين بر خوان وصل
از خدا يک لحظه مي خواهم که مهمانت شوم
رخ متاب از «وحشتي» زان رو که ز استيلاي عشق
تا قيامت چشم آن دارم که حيرانت شوم
251
بود آن روز مرا ديده ي تر، اشک فشان
که نمي داد کس از عشق و غم عشق نشان
نتوان کرد نهان بعد هلاکم در خاک
بس که روشندلم از مهر رخ ماه وشان
لذت غصه نصيب دل جان پرور ماست
يا رب ارباب هوس را مزه ي غم مچشان
مست آن باده ي عشقيم که منصور نداشت
بر در ميکده اش مرتبه ي دردکشان
ز آتش چهره بيفکن شرري در دل ما
شعله هاي شجر وادي ايمن بنشان
«وحشتي» تا شده ام خاک نشين در عشق
مي کشد هجر مرا، در ره غم موي کشان
252
به دامن اشک فشاندم به ياد او چندان
که آفتاب برآمد چو بحر از دامان
دلم تهي نشد از درد اگر چه در غم او
همه مسام گلو کردم از پي افغان
ز عکس عارض او بر کنار ديده ي من
چو نيم سوخته خاري ست هر طرف مژگان
سه فصل مي گذرد روزگار در عهدت
مگر ز شرم خط او بهار شد پنهان
مرا ز شوق لب لعل او به جاي عرق
روان شد از بن هر موي، چشمه ي حيوان
سرشک بس که ز دل خاست از غم تو رسيد
به مد و جزر مرا کار ديده چون عمان
به سان باد که بر زلف دلبران گذرد
گذر فتاد مرا به هزار کفرستان
به دور خال برآرد هزار خرمن کفر
به هر دلي که بکارند تخمي از ايمان
253
تو چنان بري ز مردم، دل و دين به ناز کردن
که در نياز نتوان، به رخ تو باز کردن
عجب آتشي ست حسنت، که از او گريز نتوان
دل و جان زياده سوزد گه احتراز کردن
تو به اين سخن گدازي ز تميز شعر بگذر
همه کس نمي تواند سخن اختباز کردن
همه شب به گرد کوي تو به سجده ره نوردم
که به دور کعبه شايد همه جا نماز کردن
تو به تيغ غمزه چندان، لبم از نياز بستي
که فرامشم شد آخر روش نياز کردن
شده رشک سوز چندان دل داغدار محمود
که به خود نمي تواند سخن اياز کردن
غم عشق چون بگويم که چو «وحشتي» نشايد
به هزار سال شرح غم جان گداز کردن
254
مرا هرگه که ديد از دور بي موجب رميد از من
نه با من هيچ حرفي گفت و نه حرفي شنيد از من
مي وصلي که مي خوردم به زهر رشک آلوده
خمار هجر صد ره انتقام آن کشيد از من
چه ها ديدم در ايام محبت از تو، مي داني
نمي پرسي که او از عشق ورزيدن چه ديد از من
نمي گويي کجا رفت آن که در بازار رسوايي
متاع کاسد غم را به صد جا مي خريد از من
همه عمرم نشد يک ره ميسر پاي بوس او
هميشه آن نهال آرزو سر مي کشيد از من
اگر خونم دمي صد ره بريزي، از جفاي تو
برآيد در صف محشر، فغان صد شهيد از من
به هر يک گام صد جان «وحشتي» در راه او دادم
نمي داند چرا آن سست عهد آخر بريد از من
255
چند گره افکند بيهده در کار من
گشته مگر آسمان عاشق آزار من
تا به شبستان غم، وصف لبت کرده ام
مي چکد آب بقا از در و ديوار من
بس که هواي توام آتش دل برفروخت
شعله بود همچو داغ، طره ي دستار من
از مدد زلف تو گردن اسلام را
بسته کمند عجب رشته ي زنار من
پرتو داغ دلم شعله در اخگر شکست
گشت وبال شرر شبنم گلزار من
دوش ز جام نگاه در دلم آتش فکند
کرد مي جان فروز چشم تو در کار من
از تف دل «وحشتي» چند چو ابر بهار
در دم افغان جهد برق ز گفتار من
256
گويا به عشق گشت زبان در دهان من
جز حرف عشق کم گذرد بر زبان من
سوزد به ياد نخل بلندت شب فراق
در بزم عشق شمع صفت استخوان من
جانم به لب رسيد ز بي طاقتي، بس است
اي هجر تا به کي کني آزار جان من؟
تا روزنم به سينه ي سوزان نمي کني
روشن نمي شود به تو سوز نهان من
از غير گشته بزم تهي، وقت فرصت است
با «وحشتي» بگو سخني از زبان من
257
شهيد وادي عشقت ز حد حصر شد بيرون
عجب نبود اگر آيد ز دشت عشق جوي خون
به من ظاهر شد اين معني که اعجاز محبت بود
که در دشت جنون شد رام، وحش و طير با مجنون
ندارم آن چنان عشقي که يک دم تاب رشک آرد
به جور رشک فرمايي ز کاشان آمدم بيرون
چراغ عشق او را کرده ام از آتشي روشن
که از باد نصيحت شعله ي او مي شود افزون
از آن چون «وحشتي» گرد جهان سرگشته مي گردم
که از ماهي جدا افتاده ام از گردش گردون
258
صبا غبار تنم را به آن جناب رسان
چو ذره خاک وجودم به آفتاب رسان
ز آب خضر حيات ابد نمي خواهم
مرا به کوثر وصل ابوتراب رسان
مدام ساغر عيشم تهي ست اي ساقي
مرا چو شيشه به پاي خم شراب رسان
چرا به عهد تو از مهر ماه نور برد
ز روي خويش فروغي به ماهتاب رسان
به دور عنبر خط تو قدر مشک نماند
ز خط خويش شميمي به مشک ناب رسان
ز رشک سوختم آخر کجاست دوزخ هجر
مرا چو «وحشتي» امشب به آن عذاب رسان
259
چو تو در کرشمه آيي به محل ناز کردن
دمد از زمين تمنا ز پي نياز کردن
فتد از خيال رويت نظرم ز پرده بيرون
در ديده کي توانم به رخ تو باز کردن؟
شب غم هزار نوبت، دل سنگ سوخت بر من
ز فروغ آه تا کي همه شب گداز کردن؟
مگر آفتاب پنهان شده در سواد زلفت؟
که فلک نمي تواند در صبح باز کردن
چو بشد ز دستم ايمان من و سجده ي در بت
که به سوي کعبه زين پس نتوان نماز کردن
چو ز حسن بي زوالت همه خلق در گمانند
به رخ تو کفر باشد نظر مجاز کردن
چو ز زلف يار پيدا شده «وحشتي» شب غم
گله رسم نيست ما را ز شب دراز کردن
260
جسم من کز عشق چندين شعله دارد جا در او
کرده يا رب جان بي آرام چون مأوا در او؟
آن تن سيمين مرا چون آتش سودا فکند؟
کز لطافت در دل شب جان بود پيدا در او
مي رود از ديده ام پيوسته اشک آتشين
تا خيال شمع رخسارت نهاده پا در او
شعله مي رويد به جاي لاله از صحراي عشق
بس که اخگر ريختم از چشم خون پالا در او
چشم من با آن که تر شد دامن خورشيد از او
مانده از سوز غم عشق تو صد دريا در او
بختم از ديده [آن] خوني که در دل داشتم
تا تواند جا گرفتن آن در يکتا در او
تا خرد جا کرد بي او بر سر من «وحشتي»
زد جنون عشق صد ره آتش سودا در او
261
آن که با جان پر از درد به فريادم از او
گشت آباد به صد غصه غم آبادم از او
با چنان منزلت و قرب نمي دانم چيست
کز چه رو، دور به اين مرتبه افتادم از او
من ز بيداد به جان آمده بودم، جستم
ماند در بند تو جانم، بستان دادم از او
در همه عمر از او شاد نگشتم هرگز
گر همه روز وصال است که ناشادم از او
بر تن از سنگ غمش يک سر مو نيست درست
به شکست آمده صد مرتبه بنيادم از او
«وحشتي» بي رخش از بس که به جان آمده ام
دو جهان پر شده از ناله و فريادم از او
262
چون پي سجده سر نهم شب به در سراي تو
ديده به کام دل کند، عيش به خاک پاي تو
شکر که ياد حسن تو بيخ ضمير بر نتافت
نيست دو کون در خور رتبه ي کبرياي تو
روز به روز خلق را شرک فزايد از رخت
وه که چه حسن و دلبري داد به تو خداي تو
تا به ابد خلاصي از دام غم توام مباد
باد هميشه در بلا عاشق مبتلاي تو
هم به هواي عشق تو بال زنم اگر شود
شهپر مرغ روح من ريخته در هواي تو
همچو تو هيچ دلبري شيوه ي ناز در نيافت
باد هزار جان من کشته ي شيوه هاي تو
با همه ي بي وفاييت چيست سبب که «وحشتي»
از همه کس بريده دل تا شده آشناي تو
263
صد عقده بگشايد ز دل، عقد در دندان تو
يک ره تبسم گر کند لعل لب خندان تو
هر شب به ياد چشم تو، خون مي رود از چشم من
از بس که مي سوزد جگر از کاوش مژگان تو
از يک نظر شد عالمي مفتون چشم پر فنت
صد فتنه مي بارد هنوز از نرگس فتان تو
هر لحظه گردد مرغ دل، صد بار بر گرد سرت
چشم تو کرد آخر مرا در عشق سرگردان تو
من کافر عشقم، چه شد گر چرخ همچون «وحشتي»
پيوسته مي سوزد مرا در آتش هجران تو
264
آن سخت جان که کشته نگشت از جفاي تو
بي اختيار مرده ز شرم وفاي تو
يک ره مرا نگشت ميسر، خوشا کسي
کافتد هزار مرتبه روزي به پاي تو
من گاه در دعاي توام گاه در ثنا
فارغ نيم دمي ز دعا و ثناي تو
مي ميرم از براي تو و زنده مي شوم
تا صد هزار بار بميرم براي تو
بيگانه گشتم از همه عالم چو «وحشتي»
تا بر مراد عشق شدم آشناي تو
265
زين در چو بود رفتن من مدعاي تو
آخر به مدعاي تو گفتم دعاي تو
بس در ديار عشق تو بيداد ديده ايم
داد از تو مي بريم به پيش خداي تو
آهنگ ملک هجر نموديم عاقبت
رفتيم از اين ديار ز جور و جفاي تو
آواره ي تو چند بود مبتلاي هجر
تا کي کشد بلاي سفر از براي تو؟
با بي وفاي همچو تو بيگانگي خوش است
اي کاش «وحشتي» نشدي آشناي تو
266
غم هجران او ذوق وصال از ياد من برده
تمناي مراد از خاطر ناشاد من برده
به من خوش بر سر بيداد بود امروز پنداري
که باز امشب به پيش او رقيبي داد من برده
نمي آيد به صيد عاشقان ديگر نمي دانم
که ذوق صيد کردن از دل صياد من برده؟
حياتي در کسي نگذاشت آن بي باک، حيرانم
اجل چون جان ز تيغ غمزه ي جلاد من برده؟
نه دنيا خواهم و نه آخرت چون «وحشتي» بي او
خيال روي او فکر دو کون از ياد من برده
267
کوثر از شرم لب لعل تو پنهان مانده
خضر لب تشنه ي آن چاه زنخدان مانده
کافر مذهب ارباب محبت باشد
مست عشقي که در او نشئه ي حيوان مانده
ديده ام يک نظر آن چاک گريبان به خيال
همچنانم سر فکرت به گريبان مانده
گل رويت شده پژمرده ندانم که دگر
کيست کز چشم تصور به تو حيران مانده
دل به آتش بودم زنده چو ماهي از آب
بس که از عشق تو در دوزخ هجران مانده
ياد هر جمع که کرديم پريشان گرديد
دل ما بس که در آن زلف پريشان مانده
«وحشتي» تا به ابد هر چه برويد ز زمين
تخم مهري ست که در خاک شهيدان مانده
268
تا گريبان چاک، گلگشت گلستان کرده اي
آرزو را خار غيرت در گريبان کرده اي
نگذرد از بيم آهم باد بر گرد چمن
تا به امداد صبا کاکل پريشان کرده اي
تا به خاک افشانده اي دامان زلف از روي ناز
از خجالت مشک را در نافه پنهان کرده اي
هر دو عالم دست شست از دين چو يوگا قرن ها
هر طرف صد رخنه در بنياد ايمان کرده اي
يک گياه از خاک ما بي خار پيکان سر نزد
بس که تير غمزه درکار شهيدان کرده اي
«وحشتي» در عشق بگذر از تمناي وصال
چون به امداد صبوري خو به هجران کرده اي
269
هر گه به غير، ناوک مژگان گشاده اي
صد تير رشک بر هدف جان گشاده اي
ننشسته ام هنوز دمي در مقام وصل
از جور بر رخم در هجران گشاده اي
چون پاي وي ز ره نرود؟ کز شکنج زلف
صد راه کفر بر رخ ايمان گشاده اي
بر دل هزار عقده ز شادي گشوده ام
هر گه ز خنده، آن در دندان گشاده اي
صد شکر «وحشتي» که در آغاز عاشقي
چشم اميد بر رخ جانان گشاده اي
270
اگر اين بخت نافرجام در فرمان من بودي
کمند زلف او در گردن ايمان من بودي
به وقت گريه از دل اين همه منت نمي بردم
اگر يک قطره خون در ديده ي گريان من بودي
ز من اي عشق داد خويش بستان زان که مي دانم
در اين ويرانه چندين گاه سرگردان من بودي
نهادي تا قيامت پنبه هاي مهر و مه در گوش
اگر گوش فلک دوشينه بر افغان من بودي
تو از من اي غم جانان چه خوردي غير خون دل
هميشه بر سر خوان بلا مهمان من بودي
گذشتي گر نسيم لطف او بر گلشن طبعم
گل باغ ارم خار گل بستان من بودي
شبي دارم که گر بودي سواد خط مشکينش
چراغ کنج محنت خانه ي هجران من بودي
اگر جنس سخن را «وحشتي» بودي خريداري
در او گوهر به جاي اشک در دامان من بودي
271
شب، گذاري به دل بي خور و خوابم کردي
آن چنان گرم گذشتي که کبابم کردي
بر در ميکده تا روز ابد خاک شدم
به همان لطف، که در بزم شرابم کردي
سال ها شد که من از ياد لبت بيهوشم
اين چه مي بود که خوش مست و خرابم کردي
شعله بر سوز دلم گريه کند بس که به جور
ساختي دوزخ هجران و عذابم کردي
کعبه هر دم به طواف در من مي آيد
تا سگ خويشتن از لطف خطابم کردي
«وحشتي» خون دل از ديده فشاندي تا حشر
يک نظر هر که بر اين چشم پر آبم کردي
272
باز ما را [ز] چه در دوزخ غم جا کردي
هيچ کافر نکند آنچه تو با ما کردي
تا قيامت نشود کام تمناي شيرين
آن هلاهل که تو در کار دل ما کردي
سرکوي خودم با همه خواهش راندي
آخرم منفعل از روي تمنا کردي
با دل من که به قربان تو صد مرتبه شد
هيچ شرمنده نگشتي تو؟ که اينها کردي
«وحشتي» دور شدي از در جانان آخر
رشک او را به غم هجر مداوا کردي
273
نيست در عشق وفادارتر از من دگري
به کمند تو گرفتارتر از من دگري
هر قدم گم شوم از ذوق طلب، گرچه نکرد
طي اين باديه بسيارتر از من دگري
شادم از بخت که بر بستر مردن نفکند
چشم بيمار تو بيمارتر از من دگري
لذت درد تو بيش از همه بردم که نمرد
در شب هجر تو دشوارتر از من دگري
نتوان دوخت به هم تا ابد اجزاي تنم
نيست از غمزه ات افگارتر از من دگري
گشتم از يک نگهت مست ابد گرچه نبود
دور از بزم تو هشيارتر از من دگري
«وحشتي» حسن بود بار گران بر دل عشق
در جهان نيست گران بارتر از من دگري
274
هر گه ز روي لطف به جانم نظر کني
از يک نگاه گرم مرا بي خبر کني
بر من مدام تيغ جدايي چه مي کشي؟
تا کي مرا ز دغدغه خون در جگر کني؟
من صد سفر براي تو کردم ز ملک جان
تو بي وفا براي چه بي من سفر کني؟
با آن که دوزخي ست درونم ز سوز عشق
پهلو تهي کنم، چو تو در دل گذر کني
گر بگذري سوي شکرستان تو نوش لب
بس خون ز رشک در جگر نيشکر کني
تا روز حشر دست بداري ز جور من
گر يک رهم تو گوش بر آه سحر کني
بر «وحشتي» جفات به قدر وفاي اوست
محض وفاست تا تو جفا بيشتر کني
275
[در مدح محمد مؤمن]
اگر شيوه هاي نرگس دلدار دريابي
ز هر جنبيدن مژگان او اسرار دريابي
نوردي گر به پاي صدق صحراي محبت را
نوازش هاي مژگان بتان از خار دريايي
ببار اي ديده چندان خون به ياد يار در گلشن
که نرگس را چو گل با ديده ي خونبار دريايي
گذر کن بر سر کوي بلا اي آن که مي خواهي
سر شوريدگان عشق را بر دار دريايي
خيال يار چندان جلوه ده در ديده ي پر خون
که هر سو افکني چشم طلب، ديدار دريابي
خيال يار چندان جلوه ده در ديده ي پر خون
گر اي باد روزي بگذري بر خاک مشتاقان
ز داغ عشق او گلزار در گلزار دريابي
بکش بر عقده هاي زلف سرکش پنجه ي سيمين
اگر خواهي گره بر رشته ي زنار دريابي
به گاه فکر بايد مست جام آرزو گشتن
که تا چون «وحشتي» تکيه بر اين اشعار دريابي
ز تشريف ملاقات کسي بر خود بناز اي دل
که از ميزان طبعش نظم را مقدار دريابي
سجود آستان پيشواي دين و دولت کن
سراي خلد را گر بايدت معمار دريابي
محمد مؤمن آن مست مي وحدت که در بزمش
هزاران تشنه ي فيض، از در، ديوار دريابي
[قصيده در مدح حضرت علي عليه السلام]
هوا چنان شده پر فيض از نسيم بهار
که خار خشک در آتش دهد گل بيخار
نهفته سبزه و گل خاک را چنان که دگر
چو کيميا ندهد هيچ کس نشان غبار
عجب مدار اگر بر فلک به جاي نجوم
شکفت لاله ي سيراب را فضاي بهار
دميده از در و ديوار باغ گل گويي
کشيده چار طرف باغبان ز گل ديوار
به غايتي ست هوا معتدل که بلبل را
شکفته است ز فيض هوا گل از منقار
در اين بهار که از هر طرف ز سبزه و گل
نمونه اي ست فضاي چمن ز عارض يار
بسوز گر بدل روزگار ماتم را
به جاي شعله گل آورد بار، شمع مزار
لطافتي ست چمن را که يک نفس بلبل
به شاخ گل نتواند به حيله کرد قرار
چنان شدست ز لطف هوا، زمين که دگر
نگردد آب صفت، خاک مانع انوار
صفاي خاک به حدي رسيده است که مهر
چو ديده در پس عينک نمايد از ديوار
چو سبزه سر بنهد بر زمين، ز غايت لطف
به سرو سايه ي قمري اگر فتد به گذار
شکفته غنچه صفت هر دلي، ولي دل من
ز خون فزوده گره بر گره به شکل انار
نسيم لطف شهي مي کند شکفته دلم
که در ازل شده باغ وجود را معمار
علي وصي به حق، ساقيي که در دو جهان
مباد هيچ دل از شوق جام او هشيار
چنان قديم بود ذات تو که روز ازل
پس از وجود تو گشت از وجود برخوردار
به عهد حفظ تو چون توتيا فزايد نور
اگر زمرد سوده کشي به ديده ي مار
اگر در آب فتد عکس رأي روشن تو
برون کند يد بيضا به جاي دست چنار
رسيده قطره اي از آب دست تو به سحاب
هنوز مايه ي در مي دهد به دريابار
مقرر است که در خاک زر نهان سازند
نهفته ماند ز جود تو خاک در دينار
کند ز جود تو زر در نهال نشو و نما
همين بود سبب زرفشاني اشجار
چنان به عهد سخاي تو تنگ شد خواهش
که عاشق از طلب وصل مي نمايد عار
اگر به باغ فتد عکس تيغ تو تا حشر
به جاي ميوه سرآرد شجر، چو چوبه ي دار
وگر تصور رمحت کند عدو به کفش
سنان برآورد انگشت از پي زنهار
هميشه تا که بود خاک باد را در مشت
مدام تا گهر افشاند ابر در آذار
چو باد، دشمن جاه تو باد خاک به کف
چو ابر، دست سخاي و باد گوهر بار
رباعيات
از تير تو گشت مرغ را بال و بال
شد مرغ در ايام تو سيمرغ مثال
عمري ست که از بيم خدنگت نگذشت
پيرامن سرو قامتت مرغ خيال
***
تا کي رود از ديده ي ماتم زده اشک
شد خانه ي تن خراب از سيل سرشک
صد داغ ز رشک بر دلم سوخته اي
زين بيش مرا مسوز از آتش رشک
***
تا کعبه ي کوي خود نمايان کردي
بر من ره طوف کعبه آسان کردي
عيد است به کوي خويش قربانم کن
در کعبه همان گير که قربان کردي
بيت هاي پراکنده
چشم حسرت پرور من وقت حسرت تار ماند
بس که بي روي تو باز از حسرت ديدار ماند
شب در گمان افتم که دل با اشک خونين شد برون
زان پرسم احوالش سحر از ديده ي بيدار خود
*
هماي وصل او گر بر مزارم سايه اندازد
به صد شوق از ته خاک استخوان من برون آيد
*
مردم از شوق تو صد بار هنوزم چو نفس
بهر ايثار تو جان از پي جان مي آيد
*
خاک مجنون همه بر باد فنا رفت و هنوز
از بيابان بلا بوي جنون مي آيد
*
تا از نهال قامت او دور مانده ام
آتش فروز چون شجر طور مانده ام
*
چون نور ديده در نظرم جلوه مي کند
با آن که سال هاست کزو دور مانده ام
آمد به خوابم آن مژه، خونين جگر شدم
هر چند ناله بيش نمودم بتر شدم
هرگز تنم چو ذره به خاک آشنا نشد
من از دعا اسير تو بيدادگر شدم
*
نه بر مژگان دمادم اشک آتشبار مي بندم
به اعجاز محبت شعله را بر خار مي بندم
سکست آخر ز بار کفر صد جا پشت ايمانم
ز بس کز زلف او زنار بر زنار مي بندم
*
نديدم از تو نشان گرچه هر زمان خود را
به جست و جوي تو در عالم دگر ديدم
پايان