• ديوان مهستي گنجه اي قرن ششم هجری

***

1

دي گفتمش آن خوش پسر درزي را

کز بهر خدا خوش بسرا در زيرا

گفتا که قباي وصل ما مي نخري

گفتم که به جان همي خرم درزي را

2

قصاب چنانک عادت اوست مرا

بفکند و بکشت کاين چنين خوست مرا

پس لابه کنان نهاد سر بر پايم

دم مي دهدم تا بکند پوست مرا

3

حمامي را بگو گرت هست صواب

امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب

تا من به سحرگهان بيايم به شتاب

از دل کنمش آتش وز ديده پر آب

4

آتش بوزيد و جامه ي شوم بسوخت

وز شومي شوم نيمه ي روم بسوخت

بر پاي بُدم که شمع را بنشانم

آتش ز سر شمع همه موم بسوخت

5

باد آمد و گل بر سر مي خواران ريخت

يار آمد و مي در قدح ياران ريخت

آن عنبر تر رونق عطاران بُرد

و آن نرگس مست خون هشياران ريخت

6

هر لحظه غمي به مستمندي رسدت

تيري ز جفا به دردمندي رسدت

در کشتن عاشقان از اين بيش مکوش

زنهار مبادا که گزندي رسدت

7

گفتي که بدان رخان زيبا که مراست

چون خلد وثاق تو نخواهم آراست

امروز درين ميانه خود زهره که راست

تا گويد کان خلاف گفتي يا راست

8

با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟

چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟

ابروي کمان مثالت اندر حق من

گر نيست جفاي چرخ پيوسته چراست؟

9

آن دلبر قصاب دکان مي آراست

استاده بدند مردمان از چپ و راست

دستي به کفل بر زد و خوش خوش مي گفت

احسنت زهي دنبه ي فربه که مراست

10

گفتم که لبم به بوسه‌اي مهمان است

گفتا که بهاي بوسه ي من جان است

عقل آمد و در پهلوي من زد انگشت

يعني که خموش، بيع کن ارزان است

11

از رنگ تو گل عجب شرمگن است

وز طعم لبت بتا رطب شرمگن است

هر بي ادبي که در سرت هست مکن

کز بي ادبي هات ادب شرمگن است

12

با خصم منت هميشه دمسازي‌هاست

با ما سخنت ز روي طنازي‌هاست

ز عز خود و ذلت من بيش مناز

کاندر پس پرده ي فلک بازي‌هاست

13

امشب شب هجران و وداع و دوري‌ است

فردا دل را بدين سبب رنجوري ا‌ست

اي دل تو همي سوز تو را فرمان ا‌ست

وي ديده تو خون‌گري تو را دستوري‌ است

14

دوشم بگرفت آن نگار سر مست

کز دست من دلشده نتواني جست

گفتم که شب است دستم از دست بدار

تا با تو نگيردم کسي دست به دست

15

هان اي پسر رواس اينک سه درست

بستان و مرا پاچه ده از دست نخست

خوه پاچه ي دست گير و خوه پاچه ي پاي

مقصود من اندرين ميان پاچه ي تست

16

دي وقت سحر بلبل شوريده ي مست

مي آمد و بهر مژده جان بر کف دست

مي گفت نسيم را که از بهر خدا

آوازه ي گل در انجمن چيزي هست

17

آن کودک نعل‌بند داس اندر دست

چون نعل بر اسب بست از پاي نشست

زين نادره‌تر که ديد در عالم پست

بدري بسم اسب هلالي بربست

18

گيسو به سر زلف تو در خواهم بست

تا بنشيني چو دوش نگريزي مست

پيش از مستي هر آنچم اندر دل هست

مي گويم تا باز نگويي شد مست

19

جوله بچه اي که جان و دل خسته ي اوست

از تار دو زلفش تن من بسته ي اوست

بي پود چو تار زلف در شانه کند

ز آن اين تن زار گشته پيوسته ي اوست

20

آن خال که بر گردن مردافکن توست

همواره مغمر تن پر فن توست

تا ظن نبري که آن نشان از تن توست

آن خون دل من است در گردن توست

21

چون با دل تو نيست وفا در يک پوست

در چشم تو يک رنگ بود دشمن و دوست

بس بس که شکايت تو ناکرده به است

رو رو که حکايت تو ناگفته نکوست

22

دل جاي غم توست چنان تنگ که هست

گل چاکر روي تو به هر رنگ که هست

از آب دو چشم من بگردد هر شب

جز سنگ دلت هر آسيا سنگ که هست

23

چندان که بخواهي غم و رنجوري هست

در دوستي ات، و آفت مهجوري هست

هنگام وداع ا‌ست چه مي‌فرمائي

يک ساعته ديدار تو دستوري هست

24

با روي خوشت گل و سمن چيزي هست

با قامت تو سرو چمن چيزي هست

بلبل به زبان حال با گل مي گفت

کاوازه ي گل در انجمن چيزي هست

25

آوازه ي گل در انجمن چيزي هست

طفل است و دريده پيرهن چيزي هست

خوي کرده و سرخ گشته و شرم زده

مشتي زر خرده در دهن چيزي هست

26

آخر به چه جرم اين همه کين مي بايست

آزار من زار چنين مي بايست

پرهيز کن از خون دل بي گنهم

اکنون خود رفت بيش از اين مي بايست

27

سرمايه ي خرمي به جز روي تو نيست

و آرامگه خلق به جز کوي تو نيست

آن جفت که طاق است قد و سايه توست

وان طاق که جفت است جز ابروي تو نيست

28

خط بين که فلک بر رخ دلخواه نبشست

بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت

خورشيد به بندگيش مي‌داد خطي

کاغذ مگرش نبود بر ماه نبشت

29

هنگام صبوح گر بت حورسرشت

پُر مي قدحي به من دهد بر لب کشت

هرچند که از من اين سخن باشد زشت

سگ به ز من ار هيچ کنم ياد بهشت

30

تا با زنخ تو آشنا شد ريشت

بر روي تو انگشت نما شد ريشت

ريش آوردي و کنده اي مي دانم

ور زانک نه کنده اي کجا شد ريشت

31

در عشق تو هر سوي همي بايد رفت

چون اشک به هر روي همي بايد رفت

در خدمت زلفين تو همچون شاهان

شرط است که بر موي همي بايد رفت

32

جان برخي برجستن چست و سبکت

لرزان بر آن قرطه ي تر و تنکت

آيا بودا که بي رقيب خنکت

بر پاي تو بوسه اي دهم چون بتکت

33

مسکين بتک ار نداشتي پروايت

چون من نشدي شيفته ي هر جايت

بيچاره همي لگد خورد وز پي دل

مي آيد و بوسه مي دهد بر پايت

34

چون شانه و سنگ اگر پذيرد رايت

تا فرمايي به لعل گوهرزايت

دستي به صد انگشت زنم در زلفت

بوسي به هزار لب نهم بر پايت

35

اي گشته خجل پري و حور از رويت

خورشيد گرفته وام نور از رويت

در آرزوي روي تو داريم امروز

روئي و هزار اشک دور از رويت

36

سوگند به آفتاب يعني رويت

و آنگاه به مشک ناب يعني مويت

خواهم که ز ديده هر شبي آب زنم

مأواي دل خراب يعني کويت

37

با خلق به داوري بود قاضي چرخ

وز علم و عمل بري بود قاضي چرخ

بر مشته اگر مي بريد نيست عجب

ز آنروي که مشتري بود قاضي چرخ

38

تير ستم تو را دلم ترکش باد

صد سال بقاي آن رخ مهوش باد

در خاک در تو مرد خوش خوش دل من

يا رب که دعا کرد که خاکش خوش باد

39

کس عاشق آن لب چو شهد تو مباد

جز فرقد و مه مرقد و مهد تو مباد

………………………………..

…………………………………

40

بي ياد تو در تنم نفس پيکان باد

دل زنده به اندهت چو تن بي جان باد

گر در تن من به هيچ نوعي شادي است

الا به غمت پوست بر او زندان باد

41

تا خط شبه رنگ تو پر پشم افتاد

رخساره ي تو از دل و از چشم افتاد

ديگر نبرم دست به شفتالويت

سيب زنخت در سبد پشم افتاد

42

دل بر تو نهادم و نبايست نهاد

زيرا که تو داد عشق نتواني داد

من در غم تو، تو با کسي ديگر شاد

بد مهر کسي خدات به زين بکناد

43

کردي به سخن پريرم از هجر آزاد

بر وعده ي بوسه دي دلم کردي شاد

گر ز آنچه پرير گفته‌اي ناري ياد

باري سخنان دينه بر يادت باد

44

سوزت همه گرد جگرم مي گردد

غم هاي تو بر گرد درم مي گردد

مي گردد در سرم سپردن به تو جان

وز هر چه جز اين است سرم مي گردد

45

مشکي که ز چين و ختن آهو دارد

از چينِ سرِ زلف تو آهو دارد

آن کس که شبي با غم تو يار بشد

تا وقت سحر ناله و آه او دارد

46

جان در ره غم هاش خطر بايد کرد

آسوده دلي زير و زبر بايد کرد

وانگه ز زضاي يار ناديده اثر

با درد دل از جهان گذر بايد کرد

47

شاها فلکت اسب سعادت زين کرد

وز جمله ي خسروان تو را تحسين کرد

تا در حرکت سمند زرين نعلت

بر گل ننهد پاي زمين سيمين کرد

48

معشوق من…. پشم آورد

اسب طربم…. خشم آورد

يار از بر من برفت بي پنبه و پشم

باز آمد و هم پنبه و هم پشم آورد

49

هر کارد که از کشته ي خود برگيرد

و اندر لب و دندان چو شکر گيرد

گر بار دگر بر گلوي کشته نهد

از ذوق لبش زندگي از سر گيرد

50

آن يار کله‌دوز چه شيرين دوزد

انواع کلاه از در تحسين دوزد

هر روز کلاه اطلس لعلي را

از گنبد سيمين‌زه سيمين دوزد

51

چشم ترکت چون مست برمي‌خيزد

شور از مي و مي‌پرست برمي‌خيزد

زلفت چو به رقص در ميان مي‌آيد

صد فتنه به يک نشست بر‌مي‌خيزد

52

چون زور کمان در بر و دوش تو رسد

تيرش به لب چشمه ي نوش تو رسد

گوئي زهش از حديث من تافته‌اند

زيرا که به صد حيله به گوش تو رسد

53

گفتم نظري که عمر من فاسد شد

گفتا ز حسد جهان پر از حاسد شد

گفتم بوسي به جان دهي گفت برو

بازار لب من اين چنين کاسد شد

54

خطي که ز روي يار برخاسته شد

تا ظن نبري که حسن او کاسته شد

در باغ رخش که هست نزهتگه جان

گل بود به سبزه نيز آراسته شد

55

اين اشک عقيق رنگ من چون بچکد

آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد

چشمم چو ز تو بريد از او خون بچکد

شک نيست که از بريدگي خون بچکد

56

سودا زده ي جمال تو باز آمد

تشنه شده ي وصال تو باز آمد

نو کن قفس و دانه لطفي تو بپاش

کان مرغ شکسته بال تو باز آمد

57

تا از تف آب چرخ افراشته‌اند

غم از دل من چو آتش انباشته‌اند

سرگشته چو باد مي‌دوم در عالم

تا خاک من از چه جاي برداشته‌اند

58

آن‌ها که هواي عشق موزون زده‌اند

هر نيم شبي سجاده در خون زده‌اند

نشنيدستي که عاشقان خيمه ي عشق

از گردش هفت چرخ بيرون زده‌اند

59

شهري زن و مرد در رخت مي‌نگرند

وز سوز غم عشق تو جان در خطرند

هر جامه که سالي پدرت بفروشد

از دست تو عاشقان به روزي بخرند

60

شاهان چو به روز بزم ساغر گيرند

بر باد سماع و چنگ و چاکر گيرند

دست چو مني که پاي بند طرب است

در خام نگيرند که در زر گيرند

61

هر تير که آن ترک سبک سايه زند

بر سينه ي عاشقان بي مايه زند

ترکي است که از غايت چابک دستي

اندر شب تيره چفته بر خايه زند

62

شب را چه خبر که عاشقان مي چه کنند

وز جام بلا چه گونه مي زهر چشند

ار راز نهان کنند غمشان بکشد

ور فاش کنند مردمانش بکشند

63

با هر که دلم ز عشق تو راز کند

اول سخن از هجر تو آغاز کند

از ناز دو چشم خود چنان باز کني

کاندم زده لب به خنده‌اي باز  کند

64

آن کاتش مهر در دل ما افکند

در آب نظر بر رخ زيبا افکند

بند سر زلف خويش آشفته بديد

پنداشت که کار ماست در پا افکند

65

کس چون تو به عقل زندگاني نکند

در شيوه ي عشق مهرباني نکند

اي يار سبک روح ز وصلت امشب

شادم اگر اين صبح گراني نکند

66

انگشتري عدل تو اي دشمن بند

شد بي ره نردبان بر اين چرخ بلند

عالم به سريش حکم در هم پيوند

کايشان چو خرند و حکم تو پشما کند

67

منگر به زمين که خاک و آبت بيند

منگر به فلک که آفتابت بيند

جانم بشود ز غيرت اي جان و جهان

گر زان که شبي کسي به خوابت بيند

68

هر کس که ورا ساعد چون پشم بود

برگشتن از آن پشم کرا چشم بود

اين خوش پسران صوف از آن مي پوشند

زيرا که مقام دنبه در پشم بود

69

نجار که در پسته ي او خنده بود

عکس رخ او چو مهر تا بنده بود

باز از سر تيشه گر کند کنده گري

حقا که اگر نظير آن کنده بود

70

گفتم مي خوشگوار پيش آور زود

گفتا شب آدينه نخواهي آسود

گفتم نه که گل سال دگر باز آيد

و آدينه به هر هفته يکي خواهد بود

71

سهمي که مرا دلبر خباز دهد

نه از سر کينه کز سر ناز دهد

در چنگ غمش بمانده‌ام همچو خمير

ترسم که به دست آتشم باز دهد

72

روي تو که مه را ز خود افزون ننهد

سر بر خط کس به هيچ افسون ننهد

آورد خطي به گرد خود تا خوبي

از وي همه ساله پاي بيرون ننهد

73

زيبا بت کفشگر جو کفش آرايد

هر لحظه لب لعل بر آن مي‌سايد

کفشي که ز لعل و شکرش آرايد

تاج سر خورشيد فلک را شايد

74

خطت چو بنفشه از گل آورد پديد

آورد خطي که بر سر ماه کشيد

پيوسته ز شب صبح دميدي اکنون

آشوب دل مرا شب از صبح دميد

75

چشمم چو به چشم خويش چشم تو بديد

بي چشم تو خواب چشم از چشم رميد

اي چشم همه چشم به چشمت روشن

چون چشم تو چشم من دگر چشم نديد

76

جانا تو ز ديده اشک بيهوده مبار

دلتنگي من بس است دل تنگ مدار

تو معشوقي گريستن کار تو نيست

کار من بيچاره به من باز گذار

77

از من صنما قرار مستان آخر

مشکن به جفا و جور پيمان آخر

گر نامه ي من همي نيرزد به جواب

اين بي معني ببين و برخوان آخر

78

زد لاله پرير در نشابور آذر

دي بر زد از آب مرو نيلوفر سر

امروز چو شد باد هري گل‌ پرور

فردا همه خاک بلخ گردد عبهر

79

با لاله رخان باغ سرو از سر ناز

مي‌کرد ز شرح غم تو قصه دراز

از باد صبا چو وصف قدت بشنيد

ز آوازه ي قامت تو آمد به نماز

80

از بس که کند زلف تو با روي تو راز

بيم است که از رشک کنم کفر آغاز

من بنده ي بادي شوم اي شمع طراز

کاو زلف تو  از روي بر دارد باز

81

دلدار کله‌دوز من از روي هوس

مي‌دوخت کلاهي ز نسيج و اطلس

بر هر ترکي هزار زه مي‌گفتم

با آنکه چهار ترک را يک زه بس

82

بنگر تو بدان بنفشه زار دلکش

چون کبريت گرفته اندر آتش

پشتي دارد چو پشت مهجوران گوژ

بويي دارد چو بوي معشوقان خوش

83

در رهگذري فتاده ديدم مستش

در پاش فتادم و گرفتم دستش

امروز از او هيچ نمي‌آيد ياد

يعني خبرم نيست وليکن هستش

84

در يافتم آخر ز قضا را به شبش

صد بوسه زدم بر لب همچون شکرش

او خواست که دشنام دهد حالي من

دشنام به بوسه در شکستم به لبش

85

با تب گفتم رنجه مکن بسيارش

از بهر خداي بگذر و بگذارش

تب گفت که بر تنش ز من بيش ملرز

آخر ز تو گرم تر در کارش

86

آن ديده که ديدن تو بودي کارش

از گريه تباه مي‌شود مگذارش

وان دل که به تو بود همه بازارش

در حلقه ي زلف توست نيکو دارش

87

در ره چو بداشتم به سوگندانش

از شرم عرق کرد زخ خندانش

پس بر رخ زرد من بخنديد به لطف

عکس رخ من فتاد بر دندانش

88

آن حسن و دلال بين و آن مکر و فنش

و آن دست به عشاق جهان برزدنش

و آن ناز و تکبرش که من بي ريشم

يا رب تو به تيغ ريش گردن بزنش

89

ترکم چو کمان کشيد کردم نگهش

ديدم مه و عقربي به زير کلهش

مه بود رخش عقرب زلف سيهش

وز عقرب در قوس همي رفت مهش

90

در دبستان دوش از غم و شيون خويش

مي‌گشتم و مي‌گريستم بر تن خويش

آمد گل سرخ و چاک زد دامن خويش

و آلود به اشکم همه پيراهن خويش

91

دارم گه و بي گه ز که و مه کم و بيش

نفع و ضرر و شر ز بيگانه و خويش

اين طرفه که آن دوست  چو دشمن مه و سال

گويد بد و نيکم شب و روز از پس و پيش

92

ديدم چو مه و مهر ميان کويش

گرمابه زده آب چکان از مويش

گفتم که يکي بوسه دهم بر رويش

زين سو زن من رسيد و آن سو شويش

93

من مهستي‌ام بر همه خوبان شده طاق

مشهور به حسن در خراسان و عراق

اي پور خطيب گنجه از بهر خدا

نان بايد و گوشت و اير ورنه سه طلاق

94

اي رنج و غم تو برده و خورده ي دل

انديشه ي تو به ناز پرورده ي دل

ياد لب تو نقش نهان‌خانه ي جان

نور رخ تو شمع سراپرده ي دل

95

زين سان که فتاد هجر در راه اي دل

ترسم نبري جان ز غمش آه اي دل

باري چو نه‌اي غايب از آن ماه اي دل

عذر من مستمند مي‌خواه اي دل

96

اي آروزي روان واي داروي دل

با گونه ي تو گونه ي گل شد باطل

نقش صنم چين به بر توست خجل

بُتگر نکند پيکر نقشت به چگل

97

اي فتنه ي خاص و اي بلاي دل عام

خورشيد فلک روي تو را گشته غلام

در بلخ اگر برآيي اي مه بر بام

در چاه رفو کند قصب کور به شام

98

هر ناله که بر سر شتر مي‌کردم

در پاي شتر نثار دُر مي‌کردم

هر چاه که کاروان تهي کرد ز آب

من باز به آب ديده پر مي‌کردم

99

هر جوي که از چهره به ناخن کندم

از ديده کنون آب در او مي‌بندم

بي‌آبي روي بود ار يک چندم

آب از مژه بر روي آن مي‌بندم

100

رفت آن که سري پر از خمارش دارم

چون جان دارم گهي که خوارش دارم

بر آمدنش چنان اميدم يارست

گويي که هنوز در کنارش دارم

101

ز ابروي تو چشم ها چو پروين دارم

وز چشم تو ابروي پر از چين دارم

ابروي تو آب چشم من پاک ببرد

من چشم به ابروي تو به زين دارم

102

گفتي ز دو ياقوت لب چون شکرم

يک بوسه به جاني است مده درد سرم

گر جان يابم يمي به صد وام کنم

و آيم ز تو بوسي به دو صد جان بخرم

103

دل کو که به نامه شرح غم آغازم

يا جان ز درد با سخن پردازم

از بي‌دلي و بي‌خبري کاغذ و کلک

مي‌گيرم و مي‌گريم و مي‌اندازم

104

دل برد ز من به قهر و من نستيزم

ور باز دهد نگيرم و بگريزم

تا روز مخاصمت چو بي دل خيزم

آخر به بهانه اي در او آويزم

105

بر دل اثر عشق تو پيدا نکنم

بر ديده خيالت آشکار نکنم

در جان کنمت نه در ديده و دل

من جاي تو در دوزخ و دريا نکنم

106

با ابر هميشه در عتابش بينم

جوينده ي تاب آفتابش بينم

گر مردمک ديده ي من نيست چرا

هرگه که طلب کنم در آبش بينم

107

تن با تو به خواري اي صنم درندهم

با آن که ز تو به است هم درندهم

يکباره سر زلف به خم درندهم

بر آب بخسبم خوش و نم درندهم

108

تا ظن نبري کز پي جان مي‌گريم

زين سان که پيداو نهان مي‌گريم

از آب لطيف‌تر نمودي خود را

در چشم من آمدي از آن مي‌گريم

109

زرد است ز عشق خاک بيزي رويم

وين نادره را به هر کسي چون گويم

اين طرفه که خاک بيز زر جويد و من

زر در کف وخاک بيز را مي‌جويم

110

زر گشت ز دست خاکروبي رويم

وين واقعه را به مردمان چون گويم

زر جويد خاکروب پيوسته و من

زر در کف و خاکروب را مي جويم

111

زلفين تو سي زنگي و هر سي مستان

سي مستانند خفته در سيمستان

عاج است بناگوش تو يا سيم است آن

ز آن سيم ستان بوسه کنم از سي مستان

112

دي خوش پسري بديدم از سراجان

شايسته و بايسته تر از سراجان

از دست غمش هميشه در ضرا نس

در عشق رخش هميشه در سرا جان

113

مندل از تو برنگيرم آسان آسان

ور خود ز غمت بميرم آسان آسان

نه يار دگر کنم به بازي بازي

نه مهر دگر پذيرم آسان آسان

114

در گنجه دو در زن گر استاد جوان

رفتند به تظلم به بر شاه جوان

فرمود ملک به درزيان اران

گه در زن اين بريد و گه در زن آن

115

از ضعف تن آن چنان توانم رفتن

کز ديده ي خود نهان توانم رفتن

بگداخته‌ام چنان که گر آه کشم

با آه بر آسمان توانم رفتن

116

من رفتم و دل مقيم خواهد بودن

غم هاي تو را نديم خواهد بودن

تن گر چه مسافر است در عشق تو دل

بر قاعده ي قديم خواهد بودن

117

رفتي به سرا دوش به مي نوشيدن

بودت هوس يار دگر ورزيدن

روي تو بکنده اند و معلومم شد

من روي تو کنده چون توانم ديدن

118

دي خوش پسري بديدم اندر زوزن

گر لاف زني ز خوبرويان زو زن

او بر دل من رحم نکرد و زن کرد

خود دود دل منش ستاند زو زن

119

بر هر دو طرف مزن تو بر يک سو زن

و آن زلف شکسته را ز رخ يک سو زن

گر آتش عشق تو و زد يک سوزن

يک سو همه مرد سوزد و يک سو زن

120

کو آن همه زينهار و عهدت با من

در بستن و عهد آن همه جهدت با من

ناکرده جنايتي بگو از چه سبب

شد زهر سخن‌هاي چو شهدت با من

121

دوش از غم هجرت اي بت عهدشکن

چون دوست همي گريست بر من دشمن

از بس که من از عشق تو مي‌ناليدم

تا روز همي سوخت دل شمع به من

122

از مهر خود و کين تو در تابم من

در چشم تو گوئي به ميان آبم من

يا من گنهي کردم و در خشمي تو

يا تو دگري داري و در خوابم من

123

اي بي‌خبر از غايت دلداري من

فارغ ز دل ستم کش و زاري من

خه خه ز شب کوته و شب خفتن تو

وه وه ز شب دراز و بيداري من

124

رخسار تو مشک است سر زلف تو خون

اي جان و جهان وليک کي داني چون

رخ مشک ولي ناشده در نافه هنوز

خون زلف ولي آمده از نافه برون

125

افتاده ز محنت من آوازه برون

اي خانه ي مهر تو ز دروازه برون

ز اندازه برون است ز جور تو غمم

فرياد از اين غم ز اندازه برون

126

ما را سر زلف دلبران نيست کنون

آن رفت و گذشت و دل بر آن نيست کنون

آن حسن و طراوت که دل و دلبر داشت

دل نيست بر آن و دلبر آن نيست کنون

127

آب ارچه نمي‌رود به جويم با تو

جز در ره مردمي نپويم با تو

گفتي که چه کرده‌ام نگوئي با من

آن چيست نکرده‌اي چه گويم با تو

128

ابري است که جز بلا نبارد غم تو

شاخي است که بار محنت آرد غم تو

گردون جفا پيشه ي گردن کش را

از خيره کشي به کس ندارد غم تو

129

ابري است که خون ديده بارد غم تو

زهريست که ترياک ندارد غم تو

در هر نفسي هزار محنت زده را

بي دل کند و ز جان بر آرد غم تو

130

ابري است که قطره غم فشاند غم تو

در بوالعجبي هم به تو ماند غم تو

هر چند بر آتشم نشاند غم تو

غمناک شوم گرم نماند غم تو

131

دل در ازل آمد آشيان غم تو

جان تا به ابد بود مکان غم تو

من جان و دل خويش از آن دارم دوست

کاين داغ تو دارد آن نشان غم تو

132

مؤذن پسري تازه‌تر از لاله ي مرو

رنگ رخش آب برده از خون تذرو

آوازه ي قامت خوشش چون برخاست

در خال به باغ در نماز آمد سرو

133

چون نيست پديد در غمم بيرون شو

اي ديده تو خون گري و اي دل خون شو

اي دل تو نوآموز نه‌اي در ره عشق

حاجت نبود مرا که گويم چون شو

134

اي روي تو از تازه گل بربر به

وز چين و خطا و خلج و بربر به

صد بنده ي بربري تو را بنده شده

بر بر بنده نه که بر بر بر به

135

معشوقه لطيف و چست و بازاري به

عاشق همه با ناله و با زاري به

گفتا که دلت ببرده‌ام باز ببر

گفتم که تو برده‌اي تو باز آري به

136

اي دست تو دست من به دستان بسته

با زلف تو عهد بت‌پرستان بسته

وي نرگس مست تو به هنگام صبوح

هشياران را به جاي مستان بسته

137

اي روي تو ماه را شکست آورده

وي قد تو سرو را به پست آورده

دانم به سر کار تو در خواهد شد

اين جان به خون دل به دست آورده

138

مي خورد به پاييز درخت از ژاله

شد مست و شکوفه مي کند يک ساله

از بهر شکوفه کردنش بين که چمن

بنهاد هزار طشت لعل از لاله

139

تو مونس غم شبان تاريک نه‌اي

يا چون تن من چو موي باريک نه‌اي

عاشق نه اي و به عشق نزديک نه‌اي

تو قيمت عاشقان چه داني که نه‌اي

140

با روي چو نوبهار و با خوي دي اي

با ما چو خمار و با دگر کس چو مي اي

بخت بد ما همي کند سست پي اي

ور نه تو چنين سخت گمان نيز نه‌اي

141

اي رشته چو قصد لعل کاني کردي

با مرکب بار هم‌عناني کردي

در سوزن او عمر تو کوتاه چراست

نه غسل به آب زندگاني کردي؟

142

خندان به دو رخ گل بديع آوردي

وندر مه دي فصل ربيع آوردي

چون دانستي که دل به گل مي‌‌ندهم

رفتي و بنفشه را شفيع آوردي

143

هر گه که تو نعل اسب يکران بندي

داغي دگرم بر دل حيران بندي

قربان شومت پيش چو بر گيري کيش

وز کيش بر آيم چو تو قربان بندي

144

مر موي تو را چه بودي بي آزاري

برخاستن از سر چو تو دلداري

من بنده اگر موي شوم در غم تو

هرگز ز سر تو نخيزم باري

145

آمد شب و، شد جهان روشن تاري

در شأن من آمد آيت بيداري

خورشيد به مه داد خط بيزاري

چنبر بشکست چرخ را پنداري

146

مضراب ز زلف و ني ز قامت سازي

در شهر تو را رسد کبوتر بازي

دل ها چو کبوترند در سينه تپان

تا تو ني عشق در کدام اندازي

147

دي گر دل خود را به تو ننموده امي

امروز ز هجران تو آسوده امي

شکر ايزد را که دل تو داري ار نه

همچون جگر از ديده بپالوده امي

148

از ديده اگر نه خون روان داشتمي

رازت ز دل خسته نهان داشتمي

ور زان که نبودي دم سرد و رخ زرد

رازت نه ز دل نهان ز جان داشتمي

149

گر من به مثل هزار جان داشتمي

در پيش تو جمله بر ميان داشتمي

گفتي دل هجر هيچ داري گفتم

گر داشتمي دل دل آن داشتمي

150

اي تنگ شکر چون دهن تنگت ني

رخساره ي گل چون رخ گل رنگت ني

از تير مژه اين دل صد پاره ي من

مي دوز و ز پاره دوختن ننگت ني

151

بس خون که بدان دو چشم خونخواره کني

بس دل که بدان دو زلف آواره کني

ايزد به دل تو رحمتي در فکناد

تا چاره ي عاشقان بيچاره کني

152

شخصي دارم دل خراب اندر وي

جاني دارم هزار تاب اندر وي

وز آرزوي روي تو دارم شب و روز

چشمي و هزار چشمه آب اندر وي

153

تا کي به هواي دل چنين خوار شوي

در دست ستمگري گرفتار شوي

آن گه داني که دل چه کرده ست به تو

کز غفلت خواب عشق بيدار شوي

154

در دل نگذارمت که افگار شوي

در ديده ندارمت که بس خوار شوي

در جان کنمت جاي نه در ديده و دل

تا با نفس باز پسين يار شوي

155

چون بند ز نامه ي تو بگشاد رهي

بر دست خط تو بوسه‌ها داد رمي

شد شاد به وعده ي تو دلشاد همي

ديدار تو را دو چشم بنهاد رهي

156

شه کنده نهاد سرو سيمين تن را

زين واقعه شيون است مرد و زن را

افسوس که در کنده بخواهد سودن

پايي که دو شاخه بود صد گردن را

157

چون چاه عقيقي است پناهي دهدت

وز بالش نقره تکيه گاهي دهدت

نه نقطه ي سيماب چو ريزي در وي

نه ماه شود چهارده ماهي دهدت

158

صحاف پسر که شهره ي آفاق است

چون ابروي خويشتن به عالم طاق است

با سوزن مژگان بکند شيرازه

هر سينه که از غم دلش اوراق است

159

آن بت که رخش رشک گل و ياسمن است

وز غمزه ي شوخ فتنه ي مرد و زن است

ديدم به رهش ز لطف چون آب روان

آن آب روان هنوز در چشم من است

160

پيش در آن دلبر قصاب گوي است

هر روز به تازگي در او خون نوي است

خون من بيچاره چه قيمت دارد

جائي که هزا خون ناحق به جوي است

161

اي چرخ فلک خرابي از کينه ي تست

بيدادگري عادت ديرينه ي تست

اي خاک اگر سينه ي تو بشکافند

بس دانه ي قيمتي که در سينه ي تست

162

قصاب يکي دنبه برآورد ز پوست

در دست گرفت و گفت وه وه چه نيکوست

با خود گفتم که غايت حرصش بين

با اين همه دنبه دنبه مي دارد دوست

163

در خانه ي تو آن چه مرا شايد نيست

بندي ز دل رميده بگشايد نيست

گويي همه چيز دارم از مال و منال

آري همه هست آنچه مي‌بايد نيست

164

ما را به دم پيري نگه نتوان داشت

در حجره ي دلگير نگه نتوان داشت

آن را که سر زلف چو زنجير بود

در خانه به زنجير نگه نتوان داشت

165

کار از لب خشک و ديده ي تر بگذشت

تير غم او زجان و دل بر بگذشت

آبيم تنک نمود بس آتش عشق

چون پاي در او نهادم از سر بگذشت

166

بر عارض يار من سپهر از انگشت

منشور زوال او خواست نوشت

پيش انديشي نمود آن حورسرشت

زان پيش که دوزخي شود شد به بهشت

167

افسوس که اطراف گلت خار گرفت

زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت

سيماب ز نخدان تو آورد مداد

شنجرف لب لعل تو زنگار گرفت

168

شب‌ها که به ناز با تو خفتم همه رفت

دُرها که به نوک مژه سفتم همه رفت

آرام دل و مونس جانم بودي

رفتي و هر آنچه با تو گفتم همه رفت

169

در دهر مرا جز تو دل‌افروز مباد

بر لعل لبت زمانه فيروز مباد

و آن شب که مرا تو در کناري يا رب

تا صبح قيامت نشود روز مباد

170

ز انديشه ي اين دلم به خون مي‌گردد

کاخر کار من و تو چون مي‌گردد

تا چند به من لطف تو مي‌گردد کم

تا کي به تو مهر من فزون مي‌گردد

171

قصه چه کنم که اشتياق تو چه کرد

با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد

چون زلف دراز تو شبي مي‌بايد

تا با تو بگويم که فراق تو چه کرد

172

شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد

زين عورت بيچاره دعا بس باشد

من گاو نيم شاخ نه در خورد من است

ور گاو شوم شاخ دو تا بس باشد

173

ايام بر آن است که تا بتواند

يک روز مرا به کام دل ننشاند

عهدي دارد فلک که تا گرد جهان

خود مي‌گردد مرا همي گرداند

174

آن روز که مرکب فلک زين کردند

آرايش مشتري و پروين کردند

اين بود نصيب ما زديوان قضا

ما را چه گنه قسمت ما اين کردند

175

تا سنبل تو غاليه‌ سائي نکند

باد سحري نافه‌گشايي نکند

گر زاهد صد ساله ببيند دستت

بر گردن من که پارسايي نکند

176

گر بت رخ تست بت‌پرستي خوش‌تر

ور باده ز جام توست مستي خوش‌تر

در هستي عشق تو از آن نيست شوم

کاين نيستي از هزار هستي خوشتر

177

من تازه‌گلم من که نباشد خارش

يا بلبل خوش‌گوي که بود غمخوارش

بازي که سر دست شهان جايش بود

در دام تو افتاد نکو مي‌دارش

178

برخيز و بيا که حجره پرداخته‌ام

وز بهر تو پرده ي خوش انداخته‌ام

با من به شرابي و کبابي در ساز

کاين هر دو ز ديده و ز دل ساخته‌ام

179

من عهد تو سخت سست مي‌دانستم

بشکستن آن درست مي‌دانستم

اي دشمني‌اي دوست که با من کردي

آخر کردي نخست مي‌دانستم

180

قصاب مني و در غمت مي‌جوشم

تا کارد به استخوان رسد مي‌کوشم

رسمي‌ است تو را که چون کشي بفروشي

از بهر خدا اگر کشي مفروشم

181

هر شب ز غمت تازه عذابي بينم

در ديده به جاي خواب آبي بينم

و آنگه که چو نرگس تو خوابم ببرد

آشفته‌تر از زلف تو خوابي بينم

182

اي ياد تو تسبيح زبان و لب من

انديشه ي تو مونس روز و شب من

اي دوست مکن ستم که کاري بکند

دود دل و آه سحر و يا رب من

183

در دام غم تو خسته‌اي نيست چو من

وز جور تو دل شکسته‌اي نيست چو من

بر خاستگان عشق تو بسيارند

ليکن به وفا نشسته‌اي هست چو من

184

گر خون تو اي بوده پسنديده ي من

شد ريخته از اختر شوريده ي من

خون من مستمند شيدا به قصاص

تا ديدن تو بريخت از ديده ي من

185

اندر دل من اي بت عيار بچه

مرغ غم تو نهاده بسيار بچه

اين پيچش و شورش دل از زلف تو زاد

از مار چه زايد به جز از مار بچه

186

هان تا به خرابات مجازي نائي

تا کار قلندري نسازي نائي

اين جا ره رندان سراندازان است

جان بازانند تا نبازي نائي

187

زلف و رخ خود به هم برابر کردي

امروز خرابات منور کردي

شاد آمدي اي خسرو خوبان جهان

اي آنکه شرف بر خور خاور کردي

188

دلدار قلندر است و ما بازاري

او با طرب و نشاط و ما با زاري

…………………………………..

…………………………………..

189

در سنگ اگر شوي چو نار اي ساقي

هم آب اجل کند گذاري اي ساقي

خاک است جهان صورت برآراي مطرب

باد است نفس باده بيار اي ساقي

190

اي آن که سراپا همه گان نمکي

در ديده ي ما بي تو نمانده نمکي

گفتم چه شود که لب نهي بر لب من

گفتا به شروط آن که لب را نمکي

191

آني که به هيچ کس تو چيزي ندهي

صد چوب مغي خوري مويزي ندهي

سنگي که از او روغن برزک گيرند

گر برشکمت نهند تيزي ندهي

192

اي بت به سر مسيح اگر ترسايي

خواهم که به نزد ما تو بي‌ترس آيي

يا چشم ترم به آستين خشک کني

يا بر لب خشک من لب تر سايي

193

دوشينه شبم بود شبيه يلدا

آن مونس غمگسار نامد عمدا

شب تا به سحر ز ديده در مي‌سفتم

مي‌گفتم رب لاتذرني فردا

194

اي ترک پسر به حرمت تنگريا

ما را به کنار خويش در تن گريا

بر بنده اگر کار چنين ننگريا

اي ديده تو زار زار بر تن گريا

195

در خاک پرير بلبلي چنگ نواخت

وز آتش دل فاخته دي بربط باخت

امروز رباب زاغ در آب انداخت

فردا قمري ز باد ني خواهد ساخت

196

گر باد پرير خود نرگس بفراخت

دي درع بنفشه نيز بر خاک انداخت

امروز کشيد خنجر سوسن از آب

فردا سپر از آتش گل خواهد ساخت

197

لاله چو پرير آتش شور انگيخت

دي نرگس آب شرم از ديده بريخت

امروز بنفشه عطر با خاک آميخت

فردا سحري باد سمن خواهد بيخت

198

در مرو پرير لاله آتش انگيخت

دي نيلوفر به بلخ در آب گريخت

در خاک نشابور گل امروز شکفت

فردا به هري باد سمن خواهد ريخت

199

در دايره اي که آمد و رفتن ماست

آن را نه بدايت نه نهايت پيداست

کس مي نزند در اين جهان يک دم راست

کاين آمدن از کجا و رفتن به کجاست

200

در طاس فلک نقش قضا و قدر است

مشکل گرهي است خلق از اين بي‌خبر است

پندار مکن که اين گره بگشايي

دانستن اين گره به قدر بشر است

201

بازار دلم با سر سودات خوش‌ است

شطرنج غمم با رخ زيبات خوش‌ است

دائم داري مرا تو در خانه ي مات

اي جان و جهان مگر که با مات خوش‌ است

202

در بتکده پيش بت تحيات خوش است

با ساغر يک مني مناجات خوش است

تسبيح  مصلاي ريائي خوش نيست

زنار نياز در خرابات خوش است

203

اين خوش پسران که اصلشان از چگل است

سبحان الله سرشتشان از چه گل است

شيرين سخن و شکر لب و سيم برند

يارب که چنين آب حيات از چه گل است

204

از دايره ي سپهر ما را چه گل است

جز آن که جفاي اين بتان چگل است

دل مي ببرند و قصد ايشان نه دل است

جان مي خواهند و گر نه زيشان چه گل است

205

در طاس فلک جرعه ي شادي و غم است

گه محنت و دولت است و گه بيش و کم است

آسوده دلي بود که هر جرعه ي چرخ

نوشيد و نناليد اگر جمله دم است

206

درياي سرشک ديده ي پر نم ماست

وآن بار که کوه برنتابد غم ماست

در حسرت همدمي بشد عمر عزيز

ما در غم همدميم و غم همدم ماست

207

ايام چو آتشکده از سينه ي ماست

عالم کهن از وجود ديرينه ي ماست

اينک به مثل چو کوزه‌اي آب خوريم

از خاک برادران پيشينه ي ماست

208

چون دلبر من به نزد فصّاد نشست

فصّاد سبک دست سبک دستش بست

چون تيزي نيش در رگانش پيوست

از کان بلور شاخ مرجان برجست

209

چون ابر به نوروز رخ سبزه بشست

با باده ي لعل کن سر عهد درست

کاين سبزه که امروز تماشاگه تست

فردا همه از خاک تو بر خواهد رست

210

آتش‌رويي پرير در ما پيوست

دي آب رخم ببرد و عهدم بشکست

امروز اگر نه خاک پايش باشم

فردا برود باد بماند در دست

211

چون نيست ز هرچه هست جز باد به دست

چون نيست ز هر چه هست نقصان و شکست

پندار که هر چه هست در عالم نيست

وانگار که هر چه نيست در عالم هست

212

در عالم جان خطبه به نام خط اوست

صبح دل عشاق ز شام خط اوست

تشبيه خطش به مشک مي کردم عقل

گفتا غلطي مشک غلام خط اوست

213

جانا دل مسکين من اين کي پنداشت

کز وصل توام اميد بر بايد داشت

آسوده بدم با تو فلک نپسنديد

خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت

214

در عالم عشق تا دلم سلطان گشت

آزاد ز کفر و فارغ از ايمان گشت

اندر ره خود مشکل خود خود ديدم

از خود چو برون شدم رهم آسان گشت

215

تا شاه رخت ملک بهاري بگرفت

هر يک ز ميانه پيشکاري بگرفت

شد غمزه وزير و ابرويت حاجب خاص

لعلت ز ميانه آبداري بگرفت

216

در آتش دل پرير بودم بنهفت

دي باد صبا خوش سخني با من گفت

کامروز هر آن که آبرويي دارد

فرداش به خاک تيره مي‌بايد خفت

217

نوشثن لب او دوش به لالا مي گفت

صد نکته به از لؤلؤ لالا مي گفت

گفتا ندهم کام فلان بيچاره

لالاش که لال باد لالا مي گفت

218

من برخي آبي که رود در جويت

من مرده ي آتشي که دارد رويت

من چاکر خاکي که فتد در پايت

من بنده ي بادي که رساند بويت

219

پيوسته خرابات ز رندان خوش باد

در دامن زهد و زاهدي آتش باد

آن دلق دو صد پاره و آن صوف کبود

افتاده به زير پاي دردي‌کش باد

220

چشمم چو بر آن عارض گلگون افتاد

دل نيز ز راه ديده بيرون افتاد

اين گفت منم  عاشق و آن گفت منم

في‌الجمله ميان چشم و دل خون افتاد

221

اي باد که جان فداي پيغام تو باد

گر برگذري به کوي آن حورنژاد

گو در سر راه مهستي را ديدم

کز آرزوي تو جان شيرين مي‌داد

222

غم با لطف تو شادماني گردد

عمر از نظر تو جاوداني گردد

گر باد به دوزخ برد از کوي تو خاک

آتش همه آب زندگاني گردد

223

جانا نه هر آن کس که دي خوش دارد

حال دل بي‌دلان مشوش دارد

زنهار ز آه من بينديش که آن

دوري‌ است که زير دامن آتش دارد

224

زلف تو چو آه من درازي دارد

خلق خوش تو بنده نوازي دارد

چشم خوش تو دوست از آن مي دارم

کز منت سرمه بي نيازي دارد

225

بگذشت پرير باد به لاله و ورد

دي خاک چمن سنبل تر بار آورد

امروز خور آب شادماني زيراک

فردا همي آتش غم بايد خورد

226

چون پوست کشد کارد به دندان گيرد

آهن ز لبش قيمت مرجان گيرد

او کارد به دست خويش ميزان گيرد

تا جان گيرد هر آنچه با جان گيرد

227

جانا غم دل ز بينوايي خيزد

وين دود ز آتش جدايي خيزد

بگري مگرت روشني اي پيش آيد

کز گريه ي شمع روشنايي خيزد

228

سرمايه ي روزگارم از دست بشد

يعني سر زلف يارم از دست بشد

بر دست حنا نهادم از بهر نگار

در خواب شدم نگارم از دست بشد

229

از ديده ي من چو اشک گلگون بچکد

هر لحظه هزار قطره افزون بچکد

بر آتش عشق تو کباب است دلم

چون گرم شود کباب ازو خون بچکد

230

در وصف تو بسيار سخن رانده اند

بسيار کتب ساخته و خوانده اند

حسنت نه چنان است که کس وصف کند

در پيش تو جملگي فرومانده اند

231

گل ساخت ز شکل غنچه پيکاني چند

تا حمله برد به حسن بر تو دلبند

خورشيد رخت چو تيغ بنمود از دور

پيکان سپري کرد سپر هم افکند

232

بس جور کز آن غمزه ي زيبات کشند

بس درد کز آن قامت رعنات کشند

بر نطع وفا بيار شطرنج مراد

آخر روزي به خانه ي مات کشند

233

دل کاو به تن آباد بود هيچ بود

دل گر به جهان شاد بود هيچ بود

بادي است نفس کاساس عمر تو بود

بنياد که بر باد بود هيچ بود

234

گر ملک تو مصر و روم و چين خواهد بود

آفاق تو را زير نگين خواهد بود

خوش باش که عاقبت نصيب من و تو

ده گز کفن و سه گز زمين خواهد بود

235

در راه خدا صبور مي بايد بود

وز غير خدا به دور مي بايد بود

از ظلمت حبس نفس مي بايد جست

مستغرق بحر نور مي بايد بود

236

شاعر بچه اي مطلع ابرو بنمود

انگيز دو مصرعش دل از من بربود

گفتم دهنت حکم معما دارد

خنديد و معماي غريبي بگشود

237

شوي زن نوجوان اگر پير بود

تا پير بود هميشه دلگير بود

آري مثل است اين که زنان مي گويند

در پهلوي زن تير به از پير بود

238

در غربت اگر چه بخت همره نبود

باري دشمن ز حالم آگه نبود

داني که چرا گزيده‌ام رنج سفر

تا ماتم شير پيش روبه نبود

239

در دل همه شرک روي بر خاک چه سود؟

زهري که به جان رسيد ترياک چه سود؟

خود را به ميان خلق زاهد کردن

با نفس پليد جامه ي پاک چه سود؟

240

آن دزد چون بود که به خانه درون شود

خانه ز بيم دزد ز روزن برون شود

خانه روان و دزد طلبکار خانگي

چون خانه رفت خانگي او را زبون شود

241

چون باد که هر زمان ز سويي بجهد

هر دم ز تو بي دلي ز کويي بجهد

خورشيد رخا ز رشک رويت هر مه

چون من زغمت ماه به مويي بجهد

242

مه بر رخ تو گزيدنم دل ندهد

وز تو صنما بريدنم دل ندهد

تا از لب نوش تو چشيدم شکري

از هيچ شکر چشيدنم دل ندهد

243

اشکم ز دو ديده متصل مي‌آيد

از بهر تو اي مهرگسل مي‌آيد

زنهار بدار حرمت اشک مرا

کين قافله از کعبه ي دل مي‌آيد

244

بس غصه که از چشمه ي نوش تو رسيد

تا دست من امروز به دوش تو رسيد

در گوش تو دانه‌هاي در مي‌بينم

آب چشمم مگر به گوش تو رسيد

245

هرگه که دلم فرصت آن دم جويد

کز صد غم دل با تو يکي برگويد

نامحرم و ناجنس در آن دم گوئي

از چرخ ببارد از زمين برويد

246

آن لعل تو تا لانه ي بستان بهار

با دام توام ز آب رزان داده خمار

در حسرت شفتالويت اي سيب زنخ

رنگم چو به است و اشک چون دانه ي نار

247

نسرين تو زد پرير بر من آذر

دي باز ز سنبلت مرا داد خبر

امروز در آبم از تو چون نيلوفر

فردا ز گل تو خاک ريزم بر سر

248

آهيخت پرير لاله ز آتش خنجر

دي نيلوفر فکند بر آب سپر

اي باد زره بر سمن امروز بدر

و اي خاک ز غنچه ساز فردا مغفر

249

اشتربانا چو عزم کردي به سفر

مگذار مرا خسته و زين جا مگذر

گر اشتر با تو از پي بارکشي‌ است

من بارکش غمم مرا نيز ببر

250

بايد سه هزار سال کز چشمه‌ ي خور

يا کان گهر گردد يا معدن زر

شاها تو به يک سخن کنار و دهنم

هم معدن زر کردي و هم کان گهر

251

چندان بکنم تو را من اي طرفه پسر

خدمت که مگر رحم کني بر چاکر

هرگز نکنم برون من اي جان جهان

پاي از خط بندگي و از عهد تو سر

252

اي پور خطيب گنجه پندي بپذير

بر تخت طرب نشين به کف ساغر گير

از طاعت و معصيت خدا مستغني است

باري تو مراد خود در اين عالم گير

253

اي عقرب زلفت زده برجانم نيش

تير قد تو مرا برآورده ز کيش

شد خط تو توقيع سلاطين زان روي

سرخ است و توکلت علي الله معنيش

254

اي از تو مرا غصه و سودا حاصل

هجرانک قاتلي و نعم القاتل

در وصف مصور جمال تو سزد

سبحانک ما خلقت هذا الباطل

255

تا کي ز غم تو رخ به خون شويد دل

و آزرم وصال تو به جان جويد دل

رحم آر کز آسمان نمي‌بارد جان

بخشاي که از زمين نمي‌رويد دل

256

يک دست به مصحفيم و يک دست به جام

گه نزد حلاليم و گهي نزد حرام

مائيم در اين گنبد نا پخته ي خام

نه کافر مطلق نه مسلمان تمام

257

تا حلقه به گوش لب چون نوش توام

اي رشک پري عاجز و مدهوش توام

تو مردم چشم، مردم چشم مني

من حلقه به گوش، حلقه ي گوش توام

258

جانا نفسي دور نه اي از يادم

دلتنگ مشو گر ز تو دور افتادم

گر آب شود جهان و آتش گيرد

من خاک شوم تا به تو آرد بادم

259

لعل تو مکيدن آرزو مي‌کردم

مي با تو کشيدن آرزو مي‌کردم

در مستي و در جنون و در هشياري

چنگ تو شنيدن آرزو مي‌کردم

260

اي فاخته مهر چون به تو درنگرم

زيبائي طاووس به بازي شمرم

با خنده ي کبک چون در آيي ز درم

دل همچو کبوتري بپرد ز برم

261

از مرگ تو اي شاه سيه شد روزم

بي روي تو ديدگان خود بردوزم

تيغ تو کجاست اي دريغا تا من

خون ريختن از ديده به او آموزم

262

در کوي خرابات يکي درويشم

زان خم زکات بياور پيشم

صوفي بچه‌ام ولي نه کافرکيشم

مولاي کسي ني ام غلام خويشم

263

چون مرغ ضعيف بي پر و بي بالم

افتاده به دام و کس نداند حالم

دردي به دلم سخت پديدار آمد

امروز من خسته از آن مي‌نالم

264

تا در چشمي برفت خواب از چشمم

اشکي نرود به هيچ باب از چشمم

ليکن ز پي آن که تو در چشم مني

از تري آن مي چکد آب از چشمم

265

هم مستم وهم غلام سرمستانم

بيزار ز زهد و بنده ي رندانم

من بنده ي آن دمم که ساقي گويد

يک جام دگر بگير و من نتوانم

266

شاگرد گره زنان موي تو منم

مولاي مشاطگان روي تو منم

از بس که ز ديدگان همي ريزم آب

سقاي مجاوران کوي تو منم

267

چندان که به کار خويش وا مي بينم

خود را به غم تو مبتلا مي بينم

وين طرفه که در آينه ي دل شب و روز

من مي نگرم ولي تو را مي بينم

268

نه مرد سجاده‌ايم و نه مرد کَليم

ما مرد مي‌ايم در خرابات مقيم

قاضي نخورد مي که از آن دارد بيم

دردي خرابات به از مال يتيم

269

ما بندگي آن رخ زيبات کنيم

و آزادگي طره ي رعنايت کنيم

شطرنج غمت مدام چون ما بازيم

بايد که دلت نرنجد ار مات کنيم

270

چشم و دهن آن صنم لاله رخان

از پسته و بادام گرفته ست نشان

از بس تنگي که دارد آن چشم و دهان

نه خنده در اين گنجد و نه گريه در آن

271

قلاش و قلندري و عاشق بودن

در مجمع رندان موافق بودن

انگشت‌نماي خلق و خالق بودن

به زان که به خرقه ي منافق بودن

272

با درد تو نيست روي درمان ديدن

دشوار بود وصل تو آسان ديدن

من دوش به خواب ديده ام زلف تو را

گوئي چه بود خواب پريشان ديدن

273

اي زلف تو حلقه حلقه و چين برچين

طغراي خط تو برزده چين برچين

حور از بر تو گريخت برچين برچين

زيور همه بر تو ريخت برچين برچين

274

عشق است که شير نر زبون آيد از او

بحري است که طرفه‌ها برون آيد از او

گه دوستيي کند که روح افزايد

گه دشمنيي که بوي خون آيد از او

275

دلدار به من گفت که مي بر کف نه

داد دل خود ز آب انگور بده

گفتم که به نقل نار به يا شفتالو

سيب زنخش گفت که شفتالو به

276

آن زلف نگر سر به سمن آورده

بر گرد سمن مشک ختن آورده

گويند خطي است آن که گرد رخ اوست

خطي است ولي به خون من آورده

277

اي در طلب تو عمر من فرسوده

نابود شده با تو دمي تا بوده

بر سفره ي انتظار خون جگرم

شد از پي حلواي لبت پالوده

278

مستش ديدم گرفته راه خانه

خلقي با او ز خويش و از بيگانه

خود را به ستم بر او زدم مستانه

زان گونه که با شمع کند پروانه

279

اي شمع رخت را دل من پروانه

وي لطف تو را به هيچ کس، پروا، نه

مستوفي عشقت به قلم خواهد داد

از خط لبت به عارضت پروانه

280

گفتم که مرا از نظر انداخته اي

گفتا که به مهر دگران ساخته اي

گفتم که تو را شناختم بي مهري

گفتا که مرا هنوز نشناخته اي

281

تن زود به خواري اي جلب بنهادي

وز گفته ي خويش نيک باز استادي

گفتي خسبم در آب و  نم در ندهم

بر خاک بخفتي و نم اندر دادي

282

چشمي که تو را خواست پر آتش کردي

و آن دل که تو را خواست کبابش کردي

اين بود مکافات دل و ديده ي من

کز آتش و از آب خرابش کردي

283

افتاد مرا با بت خود گفتاري

گفتم که ز من سير شدي گفت آري

گفتا که بيار آنچه را اول اوست

گفتم که دگر چيست به من گفت آري

284

چون در دلت آن بود که گيري ياري

برگردي از اين دلشده بي آزاري

چون روز وداع بود بايستي گفت

تا سير ترت ديده بديدي باري

285

هر چند چو خاک راه خوارم گيري

خاک توام ارچه خاکسارم گيري

در بحر غمم ز اشک شايد که به لطف

نزديک لب آيي به کنارم گيري

286

چون اسب به ميدان طرب مي‌تازي

از طبع لطيف سحرها مي‌سازي

فرزين و شه و پياده فيل و رخ و اسب

خوب و سره و طرفه و نوش مي‌بازي

287

چون خاک زمين اگر عنان کش باشي

چون باد هميشه در کشاکش باشي

زنهار ز دست ناکسان آب حيات

بر لب مچکان گر چه در آتش باشي

288

در ده مي لعل لاله گون صافي

بگشاي ز حلق شيشه خون صافي

کامروز برون ز جام مي نيست تو را

يک دوست که دارد اندورن صافي

289

آني که به لطف تو سراسر نمکي

چون بر گل تازه برچکيده نمکي

چون شير ز پستان لطافت نمکي

پيغمبري اي دوست وليکن نه مکي

290

اي کرده جفا و جوز آئين بحلي

و آورده به جاي مهر من کين بحلي

در بندگيت هر چه بگويم خجلم

وز هر چه کني زين دل مسکين بحلي

291

دل بي تو به جز خون جگر بارد؟ ني

مانند تو بي وفا فلک آرد؟ ني

ني ني ز فلک چه عيب تو عمر مني

از عمر کسي وفا طمع دارد؟ ني

292

دل ها تو بري و قصد جان ها تو کني

بر چهره ز خون دل نشان ها تو کني

ما را گويي که عهد ما بشکستي

آن ها ز تو آمد اين چنين ها تو کني

293

در وقت بهار جز لب جوي مجوي

جز وصف رخ يار سمن‌روي مجوي

جز باده ي گلرنگ به شبگير مجوي

جز زلف بتان عنبرين بوي مجوي

294

هرگز کامم ز خفت و خوابم ندهي

شب با تو سخن کنم جوابم ندهي

من تشنه لب و تو خضر وقتم گويي

از بهر خدا چه شد که آبم ندهي

295

شفتالوي آبدارت اي سرو سهي

آمد ز ره بوسه به دندان رهي

سيب زنخت در دل من نار افکند

زين سوخته نايد پس از اين بوي بهي

296

گه خصم شوي مرا و گه يار آيي

روزي به هزاگونه در کار آيي

اي دوست نترسي که به خون دل من

روزي به چنين شبي گرفتار آيي

297

هر گه که به زلف عنبر تر سايي

بيم‌ است کز او تازه شود ترسايي

تو پاي ز هفت چرخ برتر سايي

چون است که نزد بنده با ترس آيي

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا