• ديوان ميررضي دانش مشهدي

وفات 1076-1075قمری  -اهل مشهدومتخلص به دانش بودبه هندوستان رفت ابتدای شهرت وی از سال 1065 ق است چون در شعبان این سال قصیده ای در مدح شاه جهان سرود که شاه را خوش آمدوبه او دو هزار روپیه صله دادیکبار هم به خانه ی خدا رفت وسرانجام در مشهد درگذشت.

تصحيح

محمد قهرمان

غزلها

الهي حسن صوتي عندليب بينوايي را

بساط افروز گل کن ناله ي درد آشنايي را

نوا آن است کز شاخ گل خوشرنگ برخيزد

بده توفيق گلبانگ چمن دستانسرايي را

هنر را قدر ده تا دل حيات جاودان يابد

کنم خس پوش تا کي چشمه ي آب بقايي را؟

درين بستان که دل از تنگ عيشي غنچه مي گردد

به ما بخش از فضاي سينه، باغ دلگشايي را

کدورت عام گردد چون دل خاصان مشوش شد

نگه دار از غبار آيينه ي گيتي نمايي را

ندارم زندگي بي شور عشقي، سر به جانم ده

نگاه خانه پردازي و چشم دلربايي را

سرشکم جابجا رنگ نياز تازه مي ريزد

به مژگان مي دهد پرداز، چشمم نقش پايي را

همين حاصل ز باغ زندگاني بس مرا دانش

که کردم از سخن، در سايه ي گل سبز، جايي را

***

ز روي دل مکن اي بخت شرمسار مرا

به جرم عشق ميفکن ز چشم يار مرا

گناه ديده ي ديدار جو به حسن ببخش

تو روشنايي چشمي، چه اختيار مرا؟

خراب جلوه ي بالاي خوشخرامانم

غبار کن به سر راه انتظار مرا

شکسته بالي من عذرخواه پرواز است

نشسته ام که نگاهي کند شکار مرا

دماغ سير پراکنده ي گلستان، سوخت

به بوي داغ، کشد دل به لاله زار مرا

چه مشق گريه ز رويش کنم، اگر افتد

به دست، قطعه ي ابري درين بهار مرا

ذخيره اي به دل از چشم اشکبار نماند

شکست شيشه ي سيماب در کنار مرا

به جاست ذوق جهانگرديي، به اين شادم

که نسبتي ست به دلهاي بيقرار مرا

نصيب کن سر پر شور و گوشه ي چمني

به فکر خود فکن از فکر روزگار مرا

به قدر حوصله از ابر فيض، بخشم ده

به قطره اي چو صدف نگذرد مدار مرا

سحاب بحر عطاي تو مي تواند کرد

گهر فروش سخنهاي آبدار مرا

رياض دانشم از فکر خويش رنگين دار

که مانده از پدر اين قطعه يادگار مرا

***

اي از رياض خلق خوشت تازه جان ما

رويت گل محمدي گلستان ما

در وصف حسن روي بهار رسالتت

چون غنچه پر ز حرف خموشي دهان ما

دستانسراي گلشن يکرنگي توايم

بر لب گره ز پاس ادب شد فغان ما

نعتت کند چو خامه رقم، چشم اشکبار

گوهر کند نثار سر داستان ما

آسوده وحش و طير ز عاجز نوازي ات

شهباز صيد پرور عرش آشيان ما!

دل زنده رفتگان به اميد شفاعتت

در عالم فنا و بقا پاسبان ما

گلبانگ دلنوازي عامت برون برد

از سر خيال باطل خواب گران ما

از دشت خشک کفر، به سرچشمه ي نجات

لطف علي ست خضر ره کاروان ما

آن شاه دين پناه که از فيض نام اوست

گوهرنژاد، جوهر تيغ زبان ما

دل شد مجاور نجف، از ديده مي چکد

خونابه ي جراحت داغ نهان ما

بوي گل محبتش از گل نمي رود

در هر زمين که خاک شود استخوان ما

دانش به آب زر چه دهي زيب، نسخه را؟

مدحش بس است زينت نطق و بيان ما

***

سواد کعبه دل از جا برد حق آشنايان را

بلي روي زمين مي خواست اين خال نمايان را

جمال جانفزايش نوربخش جبهه ي دولت

سواد دلکشش سنگ محک، بخت آزمايان را

درين وادي که مجنون دست و پا گم کرده مي گردد

توکل مي برد بر دوش، ما بي دست و پايان را

بيابان حرم را طي به پا کردم، خطا کردم

به سر بايد سپردن راه کوي دلربايان را

خوشا حالم، سجود آستان خانه اي کردم

که سنگ درگهش باشد محک، بخت آزمايان را

دل خود مي خوري دانش ز محتاجي، نمي داني

که ربطي هست پنهان با کريمان بينوايان را

به دولت خاکساران مي رسند از اين مکان دانش

وزين درگاه سر بر چرخ سايد جبهه سايان را

***

تا هست وصل بلبل و پروانه کام ما

بي صحبتي نمي گذرد صبح و شام ما

روي دل از پياله درين بزم ديده ايم

مينا دهد به خنده جواب سلام ما

روزي که گشت پرده نشين شاهد قدح

کردند بر عقيق لبش نقش، نام ما

قاصد ز سختي دلش آگاه نيستي

آهي برآر از دل و سرکن پيام ما

وحشي که از سياهي مژگان خود رمد

داريم چشم آن که کند بخت، رام ما

آن عقد گوهريم که تارش گسسته است

در دست جوهري بود آسان نظام ما

در دور گل ز حسرت مي ناله مي کند

انگشت اگر زني به لب خشک جام ما

هنگامه گرم امشب ازان چشم سرمه ساست

دانش فتاده آهوي مشکين به دام ما

دانش به صيد معني بيگانه خوشدليم

هر لحظه رم نخورده شکاري ست رام ما

**صفحه=29@

6

بود شب با ناله ي مطرب دل تنگ آشنا

لب ز مي بيگانه و گوشم به آهنگ آشنا

الفت ياقوت و آتش ريشه در خارا دواند

در وطن بودند با هم اين دو يکرنگ آشنا

چشم خونريزش دل از کف داده را دل مي دهد

گرچه منظور سپاهي نيست در جنگ آشنا

بر حذر از آفت همصحبت ديرينه باش

کاش از اول نبودي شيشه با سنگ آشنا

دل ز کلفت پاک کن دانش که گردد جاي دوست

نيست چندان عکس با آيينه در زنگ آشنا

7

در جلوه گاه يار همين قدر بس مرا

کز خاک برگرفت به دامان چو خس مرا

ديدم تبسمي ز لبش، تازه شد اميد

افکند جرعه اي به خمار هوس مرا

سرمايه ي حيات به تاراج خواب رفت

در دست ماند دامن فريادرس مرا

کو آن کشش، که جذبه ي شوق سفر به راه

مي برد پيشتر ز صداي جرس مرا

فصل بهار تا سر بازار گلفروش

صياد سنگدل نبرد با قفس مرا

**صفحه=30@

آن غنچه ي نديده نسيمم که عندليب

پرورده در چمن به هواي نفس مرا

دانش مقيم گوشه ي بيگانگي شدم

نشناخت آنچنان که منم هيچ کس مرا

8

چو مجنون مي کنم سرخوش تماشاي بيابان را

به پاي شوق مي گردم سراپاي بيابان را

خبر از وسعت عالم چو من سرگشته اي دارد

بپرس از آهوي رم خورده پهناي بيابان را

ز فيض اشک مجنون وادي ليلي گلستان شد

عجب آبي ست در جو گلشن آراي بيابان را

به دست هر که بينم چوب گل، خونم به جوش آيد

که بيرون از سرم برده ست سوداي بيابان را

خموشي در ميان همنشينان چمن دانش

چه مفت از دست دادي سير تنهاي بيابان را

9

مي کشد بيخود به بستان ذوق بالايي مرا

مست حسن جلوه دارد گلشن آرايي مرا

صبح راهم بر چمن افتاد [و] گل چون غنچه کرد

بود اگر در دل گره ذوق تماشايي مرا

شرم آبم کرد [و] از خاکم نسيمي برنخاست

کاش بودي طالع نقش کف پايي مرا

**صفحه=31@

گوشه ي دلتنگيي تا هست، از ره کي برد

سير دامن کوه و شور گشت صحرايي مرا

جوش عشقم را دم سرد خزان بر هم نزد

از جنون کهنه در سر ماند سودايي مرا

خوش چو مرغ رشته بر پا خو به عزلت کرده ام

نيست غير از دست صياد آشيان جايي مرا

از هنر سودي که دارند اهل دانش وحشت است

کرده پنهان از نظرها عيب رسوايي مرا

10

همچو بوي گل، که مي بيند درين بستان مرا؟

ناتواني کرده است از ديده ها پنهان مرا

بس که در وحدتسراي دهر کثرت ديده ام

چشم ترسيده ست از جمعيت مژگان مرا

تا سحر پروانه شب مي گشت و مي گفت اين سخن

در ميان انجمن کردند سرگردان مرا

باغبان در باز کن، جا بر گل از من تنگ نيست

مي توان کردن چو بو در غنچه اي پنهان مرا

از جنونم هست منتها به سر فصل بهار

کز لباس خودنمايي مي کند عريان مرا

کو نسيم جذبه اي، دانش که در يک دم کشد

همچو بوي پيرهن از مصر تا کنعان مرا

**صفحه=32@

11

ز بس که درد سخن ساخت ناتوان ما را

گداخت همچو قلم مغز استخوان ما را

نشد که بوسه به پاي هدف چو تير دهيم

گذشت عمر به خميازه چون کمان ما را

غريب ملک بهاريم و شهر سبز چمن

نه گلفروش شناسد نه باغبان ما را

هم آشيانه ي بلبل درين گلستانيم

شکفته گل ز خس و خار آشيان ما را

ز بخت قسمت ما نيست شهرتي دانش

فکنده همچو سخن عشق در زبان ما را

12

گر به قدر شور چون بلبل زبان بودي مرا

در ميان گلرخان نام و نشان بودي مرا

آبرويي پيش گل گر در چمن مي داشتم

آشنايي با نگاه باغبان بودي مرا

هم صفيران مژده! خوش فصلي به گلزار آمدم

سبز شد شاخي که بر وي آشيان بودي مرا

در دم از گلبانگ مطرب بيش شد، وقتم خوش است

ناله چون ني کاش مغز استخوان بودي مرا

مي شد از سرچشمه ي مينا دم آبي نصيب

بهره دانش گر ز عمر جاودان بودي مرا

13

کو حريفي که چو سوزد دل بيتاب مرا

از سبوي مي گلرنگ دهد آب مرا

**صفحه=33@

نکهتي از گل شب بوي قدح گر نرسد

درد پيچد به سر از صندل مهتاب مرا

بيقراري، دلم از دست به نيرنگ ربود

شيوه اي غير تپش نيست چو سيماب مرا

پاس بيداردلان مرغ چمن مي دارد

شور بلبل نگذارد که برد خواب مرا

چشم انصاف ندارم ز دورنگان دانش

جان شود تازه ز دلجويي احباب مرا

14

به کوه و دشت رسد فيض دامن تر ما

خمير مايه ي ابر است  درد ساغر ما

دميد گل که جنون کهن بهار کند

ز شوق داغ شود مو فتيله بر سر ما

رخش ز پرتو مهتاب رنگ مي بازد

بيا به سير گلستان سايه پرور ما

درين بهار، در آغوش اگر تنش آيد

به آن بهار رسد بوي گل ز بستر ما

ز کشت بي هنران آب شد چو خوشه بلند

نديده روي نمي سبزه زار جوهر ما

تپيم در شکن دام و ناله اي نکشيم

نواي ماست صداي شکستن پر ما

که داده آب به اين چاشني سخن دانش؟

درآ به باغ و بچين ميوه هاي نوبر ما

15

فصل گل است و جوش بهار سخن مرا

گل کرد همچو غنچه زبان در دهن مرا

از کاوکاو ناخن مطرب درين بهار

جوشيد خون تازه ز داغ کهن مرا

مست نظاره ي چمنم، مي برد نسيم

چون بوي گل به دوش ازين انجمن مرا

صيد کمند پيچش آواز بلبلم

بر خاک مي کشد همه جا تا چمن مرا

خويشان گرمخون همه جمعند بر سرم

گلشن به مهر لاله و گل شد وطن مرا

**صفحه=34@

عريان روم به کسب هوا، کز نسيم گل

يک پرده دورتر فکند پيرهن مرا

دانش کسي که راه چمن را به من نمود

مي داد کاشکي خبر از خويشتن مرا

16

بود در خلوت چو بوي گل شکيبايي مرا

کرد سرگردان گلشن، باد هر جايي مرا

از گلستان تا به عشرتگاه مستان مي کشد

ذوق رنگ آميزي گلهاي رسوايي مرا

خوش نگاهي در نظر هر جا که باشد جا خوش است

چشم شهر آشوب آهو کرد صحرايي مرا

وعده ي همصحبتان رفته، روز محشر است

دير مي آيد قيامت، کشت تنهايي مرا

دست گلچين مي گرفتم دست اگر مي داشتم

نيست از سستي چو گل در پنجه گيرايي مرا

بس که خود را جمع از فکر پريشان کرده ام

در چمن از غنچه نشناسد تماشايي مرا

دانش از فيض گرفتاري عزيزم، کرده اند

همچو طوطي در قفس تعليم گويايي مرا

17

بال افشان در هواي سرو و شمشاديم ما

سالها شد کز فراموشان صياديم ما

طوق گردن يادگار حلقه ي دام کسي ست

همچو قمري از گرفتاران آزاديم ما

فکر تعمير خرابيهاي ما ساقي کند

تا نمي دارد گل پيمانه، آباديم ما

برگ و باري بر کنار جويباري داشتيم

نخل از جا کنده ي سيلاب بيداديم ما

**صفحه=35@

يک چمن بلبل نفس از نغمه پردازان اوست

غافلي دانش که در دام که افتاديم ما

18

نشاني برگ گل از آن بر رو مي دهد ما را

به خاطر موج سنبل، پيچش مو مي دهد ما را

پريدنهاي چشمت شور صحرا در سر اندازد

که پر ياد از رميدنهاي آهو مي دهد ما را

نسيم امروز مي آيد ز روي زلف مشکيني

فريب نکهت گلهاي شب بو مي دهد ما را

غنيمت دان بهشت روي گندم گون که در محشر

که مزد طاعت محراب ابرو مي دهد ما را

به باغم مي برد سرخوش، هواي قامتي دانش

تسلي جلوه ي سرو لب جو مي دهد ما را

19

اي ز دوش و بر گلستان بستر و بالين ترا

سنبلستاني کمر از کاکل مشکين ترا

حسن پاکت را به غارت مي دهد عيش چمن

مي مخور چندان که نشناسد ز گل گلچين ترا

**صفحه=36@

داغ دل را در وصالت بهره اي از شور نيست

کز شکرخندي نمک بر لب شود شيرين ترا

خوش گرفتاري به خود، از کف بنه آيينه را

سرمه در چشم از فروغ حسن شد رنگين ترا

در ثناي نازنينان دانش اوقاتت گذشت

از غم روزي نمي بينم در ابرو چين ترا

20

فرو مي آمدي گر سر به شاهي اهل سودا را

به نام خويش مجنون سکه مي زد ريگ صحرا را

چه فيض از سير عالم، صاحب طول امل يابد؟

به گلشن شاخ گل دام است مرغ رشته بر پا را

ندارم خانمان در شهر، دارم گوشه ي دشتي

ببر اي تازه دلسوز از سرم تکليف بيجا را

ندزدد کامجو پهلو ز آسيبي که پيش آيد

شناور تنگ در آغوش گيرد موج دريا را

ز باغ خشک هندم تنگدل، گلزار ايران کو؟

که سروش بر صداي آب رقصد دل به بر ما را

به خون دل بساز و دم مزن از سوز دل دانش

که روزي همچو لعل آيد برون از سنگ دانا را

**صفحه=37@

21

تاب درد دل شنيدن نيست دمساز مرا

شرم مي بندد زبان شکوه پرداز مرا

ناله اي پيوند بر فرياد بلبل مي کنم

آشنايي نيست با گوش گل آواز مرا

کرده بودم ضبط خود از گريه، مي ترسم که باز

چشم شوخ از پرده بيرون افکند راز مرا

خاطرم جمع است از خود، بي نيازيهاي فقر

صلح خواهد داد با من بخت ناساز مرا

حسن خودراي از غزالان دشت خالي مي کند

گر نگيرد خون عنان صيدانداز مرا

صيد معني هاي رنگين، کار طبع و فطرت است

راه بر خيل تذرو افتاده شهباز مرا

ناتوان مرغي چون من در صيدگاه دهر نيست

مي پرم چون رنگ [و] نتوان ديد پرواز مرا

نيستم دانش ز جمع هرزه خرجان سخن

صرفه گويي بسته راه حرف غماز مرا

22

کنم صرف عزيزان گفته ي جان پرور خود را

بر آتش مي گذارم جابجا، عود تر خود را

قفس شد آشيان بر من ز شوق [سير] گلزاري

به باد از يک تپيدن مي دهم مشت پر خود را

**صفحه=38@

بساط خانه خندان در ره سيلاب مي ريزم

به احسان مي کنم از خود خجل غارتگر خود را

مکن خود را تسلي از علاج لاف پيمايان

ز خاموشان طلب کن نسخه ي دردسر خود را

غروري در نجابت هست، از دانا نمي زيبد

که چون دريا کند جزو بزرگي گوهر خود را

درين بستان، لبي شيرين نکردي از سخن دانش

چه خام از شاخ چيدي ميوه هاي نوبر خود را!

23

از فيض رنگ و بوست تهي برگ و بار ما

هم عمر شبنم است گل شاخسار ما

چون تاک نوبريده درين کهنه باغ، شد

پامال، خون گريه ي بي اختيار ما

همطالعيم با گل رعنا، زياده نيست

يک پرده در ميان خزان و بهار ما

راهي به جوي ديده ز سرچشمه ي دل است

زين جويبار آب خورد لاله زار ما

سير چمن ز رخنه ي ديوار مي کنيم

بر دامن گلي ننشيند غبار ما

شرمندگي نتيجه ي دهقان کاهل است

تخمي نکشته ايم که آيد به کار ما

دنباله گرد آهوي اين دشت نيستيم

سير است چشم حلقه ي دام از شکار ما

دانش نسب به زلف پريشان رسانده ايم

آشفته بس که مي گذرد روزگار ما

**صفحه=39@

24

به زور شانه، زلفش دستگاهي مي کند پيدا

دل سرگشته ي عاشق، پناهي مي کند پيدا

دهان تنگ، عذر آن لب خاموش مي خواهد

سخن گاهي به سعي خنده راهي مي کند پيدا

هواي گوشه ي وارستگي دل را نمي سازد

به بوي خون بسمل، صيدگاهي مي کند پيدا

ستم در شهر رسم از دست انداز نگاهي شد

که در هر گوشه، چشمش دادخواهي مي کند پيدا

چه شد گر وقت جوش گريه آمد بر سرم دانش؟

رود از پيش، تا چشمم نگاهي مي کند پيدا

25

وصف چشمم مي کند بيتاب، هجران ديده را

حرف دريا آورد در جوش، طوفان ديده را

برد سوداي شباب از سر، بناگوش سفيد

صبح زنگ از دل برد خواب پريشان ديده را

وسعت مشرب به يادم تنگناي زهد داد

شهر تنگي مي کند بر دل، بيابان ديده را

با زليخا يوسف آخر از وفا يکرنگ شد

هست رنگ عاشقي، معشوق زندان ديده را

در پناه چشم تر دانش ز آتش ايمنم

نيست از آفت زياني، کشت باران ديده را

**صفحه=40@

26

به طوفان مي دهد شبنم، بساط خانه ي ما را

چه در کار است سيلاب دگر، ويرانه ي ما را

لب جو کرد گل ساقي تغافل موسمي دارد

لبالب کن به قدر آرزو، پيمانه ي ما را

دماغ آشفتگان را خاک گلشن خون به جوش آرد

هواي دشت مي سازد دل ديوانه ي ما را

به شورم همچو بلبل خوش صفيري آورد دانش

که مي داند زبان ناله ي مستانه ي ما را

27

چون درآرد شوق گلگشت چمن از جا مرا

مي گذارد ضعف، زنجير گران برپا مرا

گريه ي سيري کنار لاله زارم آرزوست

دل به جوش آمد ز جوش سينه ي صحرا مرا

باغبان خون در دلم از تنگ گيري مي کند

تا دهد در پهلوي گل، غنچه واري جا مرا

بي دماغم، وعظ بيجايم مکن فصل بهار

حرف نرم عاقلان شد مايه ي سودا مرا

در پناه ناله ي بلبل صفيري مي کشم

گر نسازد شور عشق پرده در، رسوا مرا

لعل رنگيني به خاک لاله زار افتاده ام

هر که دارد در نظر نوري، کند پيدا مرا

**صفحه=41@

بوي گل شد فيض بخش اي هوش وقت بيخودي ست

يک نفس بگذار در سير چمن تنها مرا

صفحه ي روي زمين را سر بسر گرديده ام

نيست چون نوک قلم يک پشت ناخن جا مرا

تنگ عيشيهاي دل دانش خموشم کرده بود

لطف جوياي سخن دارد چنين گويا مرا

28

بر سر ناز آورم دانسته، يار خويش را

ديده ام در چين ابرو نقش کار خويش را

آشنا با شيوه ي نازم، کجا گيرم قرار

تا ز خونم نشکند چشمت خمار خويش را

چند روزي از سر کويت گراني مي برم

دير افشاندم ز دامانت غبار خويش را

مي خرامي وز نشان پاي رنگين مي کني

لاله هاي تر به دامن خاکسار خويش را

نيست با برگ حنايي يک گلستان آب و رنگ

ريخت در پاي تو شاخ گل، بهار خويش را

جانفشانيهاي دانش در صف مژگان بين

بدگماني، امتحان کن بيقرار خويش را

29

نيازم مايه ي ناز است خوبان پريوش را

که مي داند طريق عشق و خوي حسن سرکش را

**صفحه=42@

تو تاب سوز اگر داري، ستمگر مي شود پيدا

برون از سنگ آرد جذبه ي پروانه آتش را

هواي سايه ي گل درد پرور را نمي سازد

نسيمي آورد در جوش، دلهاي مشوش را

حجابم کشت، راه گوشه ي ميخانه مي پرسم

درين پيرانه سر، گم کرده ام جاي فروکش را

گداز عشق، دانش مي کند ز آلودگي پاکت

در آتش رو چو زر خندان و از خود سلب کن غش را

30

نه جوش ته دلي گل درين بهار مرا

نه بخت شورش سنبل درين بهار مرا

زبان مرغ، سخندان عشق مي داند

گداخت ناله ي بلبل درين بهار مرا

به دست ساقي دريا دلي شهيد شوم

که نيست تاب تغافل درين بهار مرا

برون نمي روم از خاک حسن خيز چمن

سري ست در قدم گل درين بهار مرا

ز خود گذشتگي سيل مي برد دانش

به گشت رود و سر پل درين بهار مرا

31

سيل آفت رخنه ها افکنده در گلزار ما

گر سيلاب است مهتاب در و ديوار ما

مغز ما بي شور عيشي نيست تا سرسبز هست

ريشه در خاک چمن دارد گل دستار ما

**صفحه=43@

نوبهار آمد که کفر مي پرستان گل کند

سر ز جيب پاره بيرون آورد زنار ما

باغ از فيض دم ما صاحب برگ و نواست

لاله جوشد از لب جو، ناله از منقار ما

شاخ از گلبن جدا در نوبهار افتاده ايم

کو دم گرمي که آتش گل کند از خار ما

شرمساريم از سلوک گرمخونان چمن

برگ گل دارد، زبان خار در آزار ما

آب و رنگ تازه اي، دانش سخن را داده ايم

سبزه مي غلتد به خون لاله در گلزار ما

32

در جواني سير گلشن بود جان پرور مرا

درد پيچد از صفير بلبلش در سر مرا

در پناه بيکسي عرض هنر تا کي دهم؟

نيست چون تيغ دو دم پشتي بجز جوهر مرا

غير بدنامي چه سيل از کلبه ام بيرون برد؟

بي سرانجامي خجل دارد ز غارتگر مرا

**صفحه=44@

بر تنگ ظرفي چو من، بار است تکليف چمن

خنده ي گل مي کند از بي دماغي تر مرا

نيستم راحت طلب دانش، تپيدن برده است

قوت پرواز اين بستان ز بال و پر مرا

33

در قدح صبح بهار از باده نم داريم ما

ابر بسيار است، مي بسيار کم داريم ما

سير عالم در پناه سينه صافي مي کنيم

از دل آگاه، بر کف جام جم داريم ما

مي رسيم از کعبه گريان، ميکشان عشرت کنيد

همچو ابر قبله، باران در قدم داريم ما

در سواد سايه ي گل، باده آب زندگي ست

خضر راهي چون نسيم صبحدم داريم ما

تنگ عيشي از جهان دست گشاد تاک برد

چشم احسان دانش از صاحب کرم داريم ما

34

لب تشنه ي تيغيم، بگو قاتل ما را

کو آب، که شيريني جان زد دل ما را

اي برق بيا بخش خود از کشت جدا کن

زان پيش که سيلاب برد حاصل ما را

خالي ست بساطش ز گل و شمع، مپرسيد

از بلبل و پروانه نشان محفل ما را

شايد قدح مي شود از گردش ايام

بيرون مبر از ميکده مشت گل ما را

افسوس که دارد دل مجروح تو دانش

مشغول به خود چشم به خون مايل ما را

**صفحه=45@

35

گذشت ايام بيداري و شوق زندگانيها

به خون خوابيده چشمي دارم از ياد جوانيها

در آغوش و کنار سرو [و] گل نشو و نما کردم

چو طفل ناز پروردم خراب مهربانيها

دل من با دلت گر آشنا باشد چه خواهد شد

زند با سنگ پهلو شيشه ام از سخت جانيها

به دامان گل کند از باغ دولت، پيش انديشي

که پيش آيد به کار ديگران از کاردانيها

درين محفل ندارم جز خموشي پيشه اي، دانش

شريک غالب پروانه ام از بي زبانيها

36

مده به خنده ي شيرين، دل هوايي را

چه احتياج به شهد است موميايي را

به فيض گوشه ي بيگانگي مقامي نيست

به گل برآر در سست آشنايي را

نگاه و عشوه ي آن شوخ، جابجا آموخت

به چشم نرگس اين باغ، دلربايي را

نشان هرزه دو دشت عشق از من پرس

که چيده ام گل فيض برهنه پايي را

ز باده بر تو شود فاش رازها دانش

مده ز کف محک دوست آزمايي را

**صفحه=46@

37

مي دهد ساغر به دست خويش بزم آراي ما

مي چکد آب حيات از پنبه ي ميناي ما

اي طبيب مهربان دست از علاج ما بدار

چوب گل را بيد مجنون مي کند سوداي ما

سخت دلسرديم، تا کي در وطن تنگي کشيم؟

همچو آتش گرم به در خاک غربت جاي ما

گريه را در آستين داريم از نازکدلي

گل کند شورش، اگر خاري خلد در پاي ما

دانش از خاموشي اين انجمن افسرده ايم

شمع روشن مي توان کرد از دم گيراي ما

38

حاصل از بزم بجز دردسري نيست مرا

در نظر غير قدح چشم تري نيست مرا

جمع از بيهشي ام کن دل و بگذر ساقي

خبرم هست که از خود خبري نيست مرا

در سرم جوش جنون نو شد و صحرا سبز است

انتظار که کشم، همسفري نيست مرا

کو نسيمي که به گلشن فکند مشت خسم؟

ريخت بر خاک گل و بال و پري نيست مرا

خوش نشينان تعلق غم آفت دارند

خانه بر دوشم، از آفت خطري نيست مرا

**صفحه=47@

رونق افزاي چراغ که شود کوکب سعد؟

چشم گرمي ز پريشان نظري نيست مرا

موسم فرصت کارم همه در خواب گذشت

بخت گل چيدن فيض سحري نيست مرا

گفتگويم به خود افتاده ز سودا دانش

چه کنم، روي سخن با دگري نيست مرا

39

آتش فتد ز گريه ي ساغر به جان مرا

آيد به گوش، خنده ي مينا گران مرا

آب از حجاب توبه ي مي فصل گل شدم

باري به پاي تاک رسان باغبان مرا

مي داشت کاش حوصله ي شکوه، بيش نيست

يک ناله وار راه ز دل تا زبان مرا

عمري ست سجده ي در ميخانه مي کنم

نقش جبين نشسته بر آن آستان مرا

اي شور عشق، فارغم از قيد هوش ساز

حسرت کش بهار مکن در خزان مرا

نسيان پيري فلک از حد گذشته است

اين مرده [دل] به ياد ندارد جوان مرا

پرواز غربت از وطنم دانش آرزوست

دلبستگي نمانده به اين آشيان مرا

**صفحه=48@

40

هر دم از لب تشنگي در ديده آب آيد مرا

برق تيغش در نظر موج سراب آيد مرا

در ميان خلق نتوان بستر راحت فکند

سرنهم در دامن صحرا چو خواب آيد مرا

در هواي سردسير مهر، عريان مانده ام

چشم بر راهم که بر سر آفتاب آيد مرا

پاي سرو و سايه ي گل جاي هشياران اوست

گريه بر بي جايي مست خراب آيد مرا

بر در اهل کرم دانش چه درد دل برم؟

کز خدا حاجت اگر خواهم، حجاب آيد مرا

41

نوبهار آمد که در شور افکند ديوانه را

مي دهم چون گل به تاراج نسيمي خانه را

عينکي بايد مرا از شيشه ي مي ساختن

تا توانم خواند در پيري خط پيمانه را!

مي زند واعظ صلاي باده نوشي، گر کنند

ميفروشان وقف مسجد حاصل ميخانه را

کو شبستاني که مينايش چو عکس افکن شود

همچو برگ گل کند رنگين، پر پروانه را

**صفحه=49@

در نگيرد صحبتش با آنکه حرفش آشناست

بس که دانش مي پرستد معني بيگانه را

نقد جان دانش نثار نکته سنجان مي کنم

آشنايي نيست با ما از سخن بيگانه را

42

ز سستي بي نصيب از چاک جيبم دامن است امشب

گريبان طوق سنگيني مرا در گردن است امشب

نواي بلبلان در گوش رشک آميز مي آيد

که با مهتاب، گل در يک ته پيراهن است امشب

چراغ لاله در بزم چمن تاريک مي سوزد

ز تاب چهره اي، گل را شبستان روشن است امشب

چنان مستم که قمري را ز بار سرو نشناسم

شرابم بوي گل، ساقي نسيم گلشن است امشب

چمن را آب و رنگي ديده ي ما مي دهد دانش

کجا خوابش برد تا قطره اي خون در تن است امشب

43

دليل رهرو اشک است آه ما در شب

چنان که آتش وادي ست رهنما در شب

به درد ناله ي ما تيره روز عشق رسد

توان شناخت به آواز، آشنا در شب

**صفحه=50@

نشان شور قيامت ز تيره روزان پرس

که نيست دوري ره مانع صدا در شب

جهان ز مردم بيدار دل، تهي ديدم

نصيب شمع درين بزم شد فنا در شب

به ناله مي گذرد عمر غربتم دانش

چو طايري که فتد ز آشيان جدا در شب

44

خيالي برده بيرون از سرم سوداي خواب امشب

هم آغوش است با من تا دم صبح آفتاب امشب

بيا زاهد به بزم ما دماغ تازه از بو کن

که مشک افشانده عکس زلف ساقي در شراب امشب

شب مهتاب ياد از چشمه ي خضرم نمي آيد

در ميخانه ها باز است و مهمانم به آب امشب

تو رفتي سر گران از بزم و دور از ديده مي گردد

ز بي جايي چو مرغ آشيان گم کرده، خواب امشب

به شمع کشته حسرت مي برم، روز خوشي دارد

نسيمي کو که آزادم کند زين پيچ و تاب امشب

شکر خند لبي عذر جواب تلخ مي گويد

دو دل دارد مرا آميزش لطف و عتاب امشب

به تاراج وصالش داده بودم هوش را دانش

به رويم گر نمي زد گريه ي شادي گلاب امشب

**صفحه=51@

45

شکرخند لبت نگذاشت تلخي در سخن امشب

به بخت ما همين تنگ است وقت آن دهن امشب

ندارم تاب تنهايي و دوريها، به اين شادم

که دارم چون گريبان خلوتي در انجمن امشب

ز وصلت تازه رويان چمن وقت خوشي دارند

چو بوي گل نگنجد رنگ گل در پيرهن امشب

به ياد دوستان رفته، غربت دلنشين گردد

مرا خاکستر پروانه شد خاک وطن امشب

ز خوشخويي زباني نرمتر از برگ گل دارم

نمي گردد درين محفل به حرف دلشکن امشب

شريک عندليبان نيستم، زين درد مي نالم

که شد پامال گلچين، فيض مهتاب چمن امشب

غزالي دل ز دستم برده دانش، جلوه گاهش را

به بوي زلف مشکين کرده ام بر خود ختن امشب

46

شد بساط افروز، بزم عيد شاه کامياب

تازه ديدم ماه نو کردن به روي آفتاب

گوشه اي از شرم آن ابرو، هلال عيد داشت

جذبه ي لطف جهاندارش برآورد از حجاب

مي بده ساقي، لب جو سبز و گلشن پر گل است

عيد آمد، ابر رحمت زد در ميخانه آب

**صفحه=52@

با حريفان گر نمي گيرم قدح از زهد نيست

از تنک ظرفي شدم قانع به رنگي از شراب

سايه ي هر برگ سبزي طرح گلزار نوي ست

گرمخونان جا کنيد از بهر مينا انتخاب

دور ما از گرد کي افتد اگر مي صرف شد؟

عشوه ريزد در قدح ساقي ز چشم نيمخواب

اول حسن گل و روي بهار دولت است

صبح از روي جوانان چمن ده، ديده آب

بزم عيد آرايشي نو از نگاه شاه يافت

چشم ساقي کرد ميگون، زلف مطرب داد تاب

بس که سيراب از نم فيض اين گلستان مجلس است

با نشاطش مي چکد از لاله رنگ، از گل گلاب

فرصت باران گهر کردن به نيسان کي دهد؟

در فشانيهاي دست چيره ي گردون جناب

زيب حسن پادشاهي، لعل تاج خسروي

وقت خوش در عهده ي عهدش چو ايام شباب

صاحب دوران سليمان، آبروي سلطنت

خودنماييهاي خصمش جلوه ي موج سراب

نسخه ي دانش ز رنگيني بساط جوهري ست

گوهر نظمش ز مدح شاه دارد آب و تاب

**صفحه=53@

47

رنگ گل، پرتو رويي ست، درين بستان کيست؟

در پس پرده ي گلهاي چمن پنهان کيست؟

بي محابا به سر تير نگاهي نروي

گر بداني که صف آراي صف مژگان کيست

بوي پيراهن يوسف که غريب وطن است

غير يعقوب ندانست که در کنعان کيست

فرصتم نيست که يک لحظه به خود پردازم

خبرم نيست که در خانه ي دل مهمان کيست

دانه در زير زمين خاک ز بي آبي شد

کشت لب تشنه ي صحراي مرا دهقان کيست؟

دانش اين همنفسان باد چراغ سخن اند

آنکه بر آتش افسرده زند دامان کيست؟

48

کعبه از صحراي شوقت سرزميني بيش نيست

دير بر خاک رهت نقش جبيني بيش نيست

عشوه ي شهري غزالان خانمان بر هم زن است

چشم آهو، خانه ي صحرانشيني بيش نيست

**صفحه=54@

هر طرف تخمي ز بيکاري پريشان مي کنيم

حاصل ما مزد دست خوشه چيني بيش نيست

مي رود هر شام از کويت به حسرت آفتاب

توشه ي راهش نگاه واپسيني بيش نيست

کيست دانش تا ميان کشتگان نامش برند؟

زخمي تير نگاه نازنيني بيش نيست

49

دل به خون غلتيده ي بيداد پنهان کسي ست

خارخارش کنجکاويهاي مژگان کسي ست

شانه را از سر هواي طره ي شمشاد رفت

سايه پرورد خم زلف پريشان کسي ست

محو حسن جلوه ام، با کعبه و ديرم چه کار؟

کي پريشان بين بود چشمي که حيران کسي ست

تن به مستي در هواي ابر رحمت داده ايم

پرده پوش عيب ما لطف نمايان کسي ست

بگذران ساقي ز من ساغر که گرم ناله ام

شکوه از خود مي کنم، دستم به دامان کسي ست

در بهاران دل به سير کوي يارم مي کشد

کوچه باغ عاشقان چاک گريبان کسي ست

**صفحه=55@

از سحرخيزي به ما فيض سخن دانش رسيد

اين نسيم روح پرور از گلستان کسي ست

50

تا برون از پرده در وصفش سخن افتاده است

شور محشر در ميان انجمن افتاده است

بر بناگوش تو زلف پرشکن افتاده است

سايه ي سنبل بر اطراف چمن افتاده است

سير کنعان دلنشين چون يوسف گم کرده نيست

بوي پيراهن به غربت از وطن افتاده است

زخم پيکان به زهر آلوده دل را زنده کرد

کار مژگانت به جان سختي چو من افتاده است

صبر ما دانش جواب تندخويان مي دهد

دل چه در دنبال حرف دلشکن افتاده است؟

51

در کمين گفته ي بي صرفه [گر] غماز ماست

خوشدليم از بي زباني، پاسبان راز ماست

در جگرخوني گمان تا داشت، صرف ديده کرد

دل خراب خرج چشم خانمان پرداز ماست

بند بر پايم نه اي صياد و سر ده در چمن

آخر گلريز شاخ و اول پرواز ماست

**صفحه=56@

گردش چشمي غزالان را حصاري کرده است

صيد اين صحرا نظربند شکارانداز ماست

نغمه سنجي غير دانش، گل ندارد در چمن

در ميان خوش صفيران گوش بر آواز ماست

52

سخت بي ذوقم، گلم از خاک دل آزرده اي ست

شعله اي شوقم ندارد، آتش افسرده اي ست

نيستم صياد، دارم گوشه اي زين صيدگاه

دامنم آرامگاه وحشي رم خورده اي ست

لاف عشق اي لاله پيش ما جگرخونان خطاست

سوز دردي نيست با داغ تو، خون مرده اي ست

غنچه شو در وقت جوش فيض در پاي گلي

بي سخن، دانش، زبان برگ گل پژمرده اي ست

53

باغ آفت ديده ام را بهره اي از آب نيست

در رگ گل خون نمانده، لاله ام سيراب نيست

مي توان آبي به چشم آورد و کاري پيش برد

ته بساط خانه ي ما قابل سيلاب نيست

مايه اي کز کسب حاصل کيمياگر مي کند

در حقيقت خونبهاي کشتن سيماب نيست

**صفحه=57@

حسن معشوق مجازي دل ز عشاق کي برد؟

با فروغ شمع، فيض پرتو مهتاب نيست

بي نصيب اند اهل غفلت دانش از فيض سحر

زنده دل را در کمين، خصمي به غير از خواب نيست

54

سير چشمان را عطاي ابر تر در کار نيست

حاصل آماده را خون جگر در کار نيست

روزي گوهر فروش از سنگ مي آيد برون

بخت مي بايد سخنور را، هنر در کار نيست

سالک دشت قناعت از پي دل کي رود؟

ره چو بر معموره افتد راهبر در کار نيست

انتظار وقت شبگير نسيمي مي کشم

همچو بوي گل مرا برگ سفر در کار نيست

نونياز عشق، دانش بي نياز از عالم است

شور اگر باشد سرانجام دگر در کار نيست

55

مايه ي شوري ز سوداي کهن دارم بس است

از زبان چون شمع روشن انجمن دارم بس است

خلوت تنهايي ام خوش دلنشين افتاده است

ز آشنايان روي صحبت با سخن دارم بس است

**صفحه=58@

زان لب خاموش، در کارم گشادي گو مباش

وقت تنگي از خيال آن دهن دارم بس است

ناتواني فارغ از فکر لباسم کرده است

نسبت خاصي به تار پيرهن دارم بس است

لاله ي گلزارم گلچين مکن بي جا مرا

بهره اي از داغ غربت در وطن دارم بس است

جا ز من بر خوش صفيران گلستان تنگ نيست

يک قفس وار آشيان در اين چمن دارم بس است

لب به شکر التفاتي آشنا دانش نشد

شکوه ها در دل ازان پيمان شکن دارم بس است

56

کشيد جام و دل از روي ارغواني سوخت

بسوز اي دل خونگرم تا تواني سوخت

خيال زلف و رخ از سر بنه چو پير شدي

دماغ فکر پراکنده ي جواني سوخت

چو خضر ياد لب تشنه ي سکندر کرد

ز تاب دل به لبش آب زندگاني سوخت

فروغ نطق تو دانش ز تاب آن شمع است

که تا سحر به سر تربت فغاني سوخت

57

شاخ شد از برگ عريان، پرده ي سازم کجاست

شور بلبل بر نمي خيزد، هم آوازم کجاست

بال خون آلوده اي بيرون ز دام آورده ام

با چمن آسوده مرغان، ذوق پروازم کجاست

**صفحه=59@

مهر پروردم، دلم از برگ گل نازکتر است

تاب خواري، طاقت خودداري از نازم کجاست

از تپيدن مي دهم بر باد، خاک صيدگاه

سايه ي بال هماپرواز شهبازم کجاست

ناله دانش از جداييهاي فطرت مي کنم

حرف ديگر بر زبان شکوه پردازم کجاست

58

اشک ريزي تا دم فيض سحر پنهان خوش است

سوز عشق دلربايان در جگر پنهان خوش است

مي گدازد شمع خود را در ميان انجمن

زندگي چون آتش سنگ از نظر پنهان خوش است

بي تو داغ همنشينان زين گلستان مي بريم

از سبکروحان چو بوي گل سفر پنهان خوش است

وعده ي دور قيامت، آرزو را پير کرد

واعظ از دلتنگ هستي اين خبر پنهان خوش است

اهل دانش عمر صرف خدمت خاصان کنند

از سخن بيگانگان عيب هنر پنهان خوش است

59

چنان که جوهر شمشير خونفشان پيداست

کمال مرد هنرمند از زبان پيداست

**صفحه=60@

تلاش نظم سحرخيز فکر، پنهان نيست

خمار خواب شب از چشم پاسبان پيداست

پي سياهي ابري درين بهار بگير

چه مي کني بلدي، گرد کاروان پيداست

سرم فرو به در پير ميفروش آيد

که نقش جبهه ازان خاک آستان پيداست

رخت ز پرتو مهتاب، رنگ مي بازد

سحر به سير چمن رفته اي، نشان پيداست

چگونه گم نکند راه گفتگو دانش؟

به بزم، جاي حريفان نکته دان پيداست

60

تا تو رفتي بزم ما از آب و تاب افتاده است

گل به چشم ساغر مي از حباب افتاده است

از دوا درد دلم شد بيش [و] جاي حيرت است

قطره اي از اشک بلبل در گلاب افتاده است

دست گلچين قتل عام لاله و گل مي کند

باغبان در پاي گلبن مست خواب افتاده است

از نگاه لطف آميزي تسلي مي شويم

نسخه ي احوال ما از انتخاب افتاده است

قرب وصلي هست [و] از سوز جگر لب مي مکم

در کنار چشمه راهم بر سراب افتاده است

**صفحه=61@

آبرو حاصل ز طوف جلوه گاه دوست کن

کعبه اي هر سو ز دلهاي خراب افتاده است

پرورش دانش به خون دل سخن را مي دهم

لعل پر رنگم ز چشم آفتاب افتاده است

61

در سفر پير شدم، گوشه ي ميخانه کجاست

طول عمر و کشش ناله ي مستانه کجاست

کشت دلگيري و افسرده دليها ما را

نسخه ي سوز و گداز پر پروانه کجاست

راه را بر خود اگر دور، غيوران نکنند

کعبه نزديک شود، همت مردانه کجاست

قابل تخم گل و خار چمن رويانند (؟)

باغباني که پريشان کند اين دانه کجاست

خاکساران گل پاک و دل روشن دارند

شيشه در بزم به خونگرمي پيمانه کجاست

همت از دشمن محتاج نتابد رو را

باد دستي که به سيلاب دهد خانه کجاست

رام با مردم شهري نتوان شد دانش

شور صحرا، نمک صحبت ديوانه کجاست

62

سرچشمه ي جنون، مژه ي اشکبار ماست

سودا گل هميشه بهار ديار ماست

بيقدرتر ز نقش جبينيم بر درش

پامال خاکساري ما اعتبار ماست

فيض از ملال خاطر شوريده گل کند

خورشيد همچو صبح نهان در غبار ماست

بر سبزه شبنمي که پريشان کند نسيم

گلهاي خير ديده، شب انتظار ماست

افتاده نسخه هاي عزيزان درين چمن

رنگين بساط سبزه اش از لاله زار ماست

بر بوي آشنا سر راهي گرفته ايم

قانع شدن به حسرت ديدار، کار ماست

**صفحه=62@

از ياد دوستان زباندان نمي رويم

در هر دلي ز لطف سخن خارخار ماست

برگي اگر نمانده چمن را، نوا به جاست

گلبانگ ناشکفته، گل شاخسار ماست

دانش ز جوش فکر، گلستان پر گليم

پيدا نشاط سال ز روي بهار ماست

63

نکهت ساغر دماغ افروز چون بوي گل است

پرتو مهتاب، بي مي، گرد بر روي گل است

گرمخونان آب اگر دارند با هم مي خورند

در چمن جاي نهال تاک، پهلوي گل است

گلفشانيهاي مطرب بزم را سيراب ساخت

پيش ميخواران دو تار ساز، يک جوي گل است

شعله خوييهاي حسن از بيقراريهاي ماست

بال بلبل دامني بر آتش خوي گل است

دانش از ما فرق بسيار است تا مرغ چمن

ما ثناخوان قدح، بلبل دعاگوي گل است

64

در شب ماه نواز رخسار، گل چيدن خوش است

بر عقيق لب، هلال عيد را ديدن خوش است

**صفحه=63@

چشم ساقي با حريفان باز گرم گفتگوست

رمز و ايماي زبان غمزه فهميدن خوش است

موسم جوش خرابات و خروش دير شد

جابجا تخم نياز تازه پاشيدن خوش است

معبد ما مي پرستان گوشه ي ميخانه است

بر جبين صندل ز چوب تاک ماليدن خوش است

سايه ي گلبن سواد شهر بند عشرت است

در پناه گل به کام خويش خنديدن خوش است

سخت تر دامان و رسواييم اي فصل بهار

پرده اي بر عيب ما از ابر پوشيدن خوش است

از سبکروحان سراغ بزم خاص شاه کن

از نسيم گل ره گلزار پرسيدن خوش است

کلفت سي روزه شد پامال استقبال عيد

از ميان دانش بساط زهد برچيدن خوش است

65

يک نفس سوخته در دامن اين صحرا نيست

دولت عشق نصيب سر بي سودا نيست

عارفان از مي ته شيشه ي دل سرگرمند

چشم مخمور تو بر دست قدح پيما نيست

به نگاهي غلط انداز چه دل شاد کنم؟

چشم گوياي ترا روي سخن با ما نيست

خبر راهرو دشت عدم خوابيده ست

پي اين قافله چون ريگ روان پيدا نيست

**صفحه=64@

دانش از جوش سخن، خلوت دل انجمن است

هر که را هست به سر شور سخن، تنها نيست

66

تلاش گوشه نشيني مگو که خودرايي ست

اميد عمر ابد در بهشت تنهايي ست

ز پاسباني ناموس و ننگ، زحمت خويش

چه مي دهي؟ نمک عشق، شور رسوايي ست

به سازگاري چشم تو اعتمادي نيست

نگاه ي صلح طلب، غمزه در صف آرايي ست

نشاط جلوه ز يادش چمن نشيني برد

چو سرو در سر سيرش هواي رعنايي ست

فضاي سينه چنان از خيال دوست پر است

که بر تپيدن دل، تنگ جا ز بي جايي ست

ببين چه معرکه اي بسته چشم پر کارش

نشسته فتنه و از گوشه اي تماشاي ست

ز روي صفحه ي آيينه کسب دانش کن

به عيب خويش رسيدن کمال بينايي ست

67

سوز دلم به لاله که داغ نگاه کيست

در خاک و خون نشسته ي چشم سياه کيست

شوريده، پا برهنه به طوف چمن رود

دارد خبر که سايه ي گل جلوه گاه کيست

**صفحه=65@

ابر تري ز دامن اين دشت برنخاست

کشت اميد تشنه لبان در پناه کيست؟

گرد خطي بر آن لب ميگون نشسته است

خال لبش ز خاک نشينان راه کيست؟

68

بر لب جو لاله و گل تشنه ي ديدار اوست

نيست در روي چمن آبي که در رخسار اوست

نازپروردي بساط دلربايي چيده است

حسن يوسف گلفروشي بر سر بازار اوست

سنگ راه جلوه ي طاوس، عيب پاش نيست

نقش ديوار چمن از حيرت رفتار اوست

سرنوشت خود توان خواند از خط پيشاني اش

مد ابرو شاه بيت مطلع انوار اوست

غنچه شد تا مزد چيدن بوسه بر دستش دهد

بس که گل در آرزوي گوشه ي دستار اوست

بر رخش مهتاب در سير چمن افتاده است؟

يا ز گرد خط نشاني بر گل بي خار اوست

بر سر راه تو دانش تشنه ي خون خود است

در ميان نو نيازان جانفشاني کار اوست

صحن باغ امروز دانش بود خالي از تذرو

غنچه شد در پاي سروي، خوشخرامي کار اوست

**صفحه=66@

69

زين پيش جز نواي محبت، دلي نداشت

چشم زمانه، خوي به خون مايلي نداشت

تا صيد عشق، حرفه ي صياد حسن اوست

دامان دشت ناز چو من بسملي نداشت

برداشت بهره هر کس ازان خاک جلوه گاه

تخم نياز پاشي ما حاصلي نداشت

آسوده در مقام خموشي توان نشست

شد فکر صرف راه سخن منزلي نداشت (کذا)

دانش رواج گفته ات از فيض عشق يافت

گلهاي سير رنگ تو بوي گلي نداشت

70

عشق هر ذره که از آه شرر بارم ريخت

شبنمي بود که بر دامن گلزارم ريخت

تا کي از خاک نشينان در دل باشم؟

آبرو شد عرق شرم و ز رخسارم ريخت

بر گريزان شباب است، چه بزم و چه چمن

ساغر از دست [و] گل از گوشه ي دستارم ريخت

پيک يار آمد و تسکين دل نالان داد

برگ گل در قفس مرغ گرفتارم ريخت

**صفحه=67@

بي نصيبم ز سخن، حيف که چون شبنم گل

بخت بر خاک چمن گوهر شهوارم ريخت

سايه بر گلشنم آن ابر بهاري افکند

فيض گل کرد [و] ز خار سر ديوارم ريخت

باغبان نخل مرا داد به غارت دانش

شکر کز برگ نشان هست، اگر بارم ريخت

71

از گرامي دوستان در پاس دل تقصير نيست

سست پي ويرانه ي من قابل تعمير نيست

يک هنرمند آب و رنگ نقش دولت مي دهد

کار هر رنگين قلم، پرداز اين تصوير نيست

ما ز چشم افتاده ي ساقي در ايام گليم

دل جواني مي کند در دور ساغر پير نيست

فارغ است از فکر آفت، خانمان پرداز هوش

گريه ي ديوانه، سيل خانه ي زنجير نيست

بزم آرايان بساط نغمه سنجي چيده اند

ناله ي ما را به قدر سوزني تأثير نيست

گر سخن دارد رواجي، بخت ديگر گو مباش

طالع شهرت کم از اقبال عالمگير نيست

پي به جايي مي برد دانش خموشيهاي ما

دم به خود دزديدن غواص، بي تدبير نيست

**صفحه=68@

72

در ميان من و دلدار همان رازي هست

نکنم فاش در آن بزم که غمازي هست

گر کنم رو به سوي کعبه ي ديگر، کفر است

تا چو ابروي تو محراب خداسازي هست

اي که در سر هوس دام تپيدن داري

شوق، بال است اگر طالع پروازي هست

به کجا ناله ي محرومي ديدار برم؟

در پس پرده ي دل، گوش بر آوازي هست

به حسب نازش دانش ز نسب بيشتر است

در کمينگاه قضا سلسله پردازي هست

73

تنگدل را چيدن از گلزار دامان خوشنماست

با دماغ آشفتگان سير بيابان خوشنماست

فيض بخشي کو که بيرون از ملال آرد مرا؟

بي سر و ساماني از زلف پريشان خوشنماست

مي رساند ديده از داغ عزيزان نم به نم

در مصيبت، خنده از چاک گريبان خوشنماست

بي وجود همنشينان، دل چراغ مرده اي ست

شب نشين کردن به نور چشم مهمان خوشنماست

دانش از دنبال چشم فتنه جو افتاده اي

جانفشاني پيش پيش خيل مژگان خوشنماست

**صفحه=69@

74

همه جا خضر رهت راهبري از دل هست

گام بردار سبک، تا اثري از دل هست

کوکب بخت چو پرتو به بساطي فکند

وقت آن خوش که به سويش نظري از دل هست

شب حو ماهي سربسه بآب سخنست (کذا)

چشم بر راه طلوع سحري از دل هست

باز يک بار در کعبه شود در سالي

گر بري راه، به اين خانه دري از دل هست

چند دانش پي اين وحشي نالان گيريم؟

 [….] ما تنگدلان دردسري از دل هست

75

يک شعله، برق از دم آتش فشان ماست

روشن چو شمع، جوهر ما از زبان ماست

مرغ ملول دامن صحراي غربتيم

هر جا که شب رسد، پر و بال آشيان ماست

راحت طلب به قافله ي فيض کي رسد

سرگشتگي نتيجه ي خواب گران ماست

با بوي گل مسافر اين باغ دلکشيم

منقار بلبلان، جرس کاروان ماست

مهتاب جابجا به ره افتاده در چمن

گلهاي سايه پرور باغ خزان ماست

پوشيم چشم و سير بهار سخن کنيم

دانش فضاي خاطر ما گلستان ماست

**صفحه=70@

76

شدم فسرده، غم عشق سازگار کجاست

کدورتي که برد از دلم غبار کجاست

مرا که خنده ي گل، سر به درد مي آرد

دماغ گريه ي بلبل درين بهار کجاست

رسيد ابر، مي تند برق جولان کو؟

ز گرد روي هوا تيره شد، سوار کجاست

چو دشت سبز شود، رهبري نمي خواهم

به بوي داغ برم پي که لاله زار کجاست

گرفته ايم به تيغ زبان، جهان دانش

سخن رسي که ز ما گيرد اعتبار کجاست

77

دور خواريهاست، عزت خاکسار افتاده است

ابر تر چون آب جو بي اعتبار افتاده است

جا ز من در بزم بر بالانشينان تنگ نيست

صحبتم با زيردستان سازگار افتاده است

گر کند بوي گل استقبالم، از آشفتگي

راه پندارم که بر دود و غبار افتاده است

ما سيه روزان دمي از فتنه ايمن نيستيم

خال شد پامال خط، با زلف کار افتاده است

مي رساند نم به نم از خون، زمين صيدگاه

بس که چشم دلکشش عاشق شکار افتاده است

گم پي دل در ميان داغهاي سينه شد

صيد زخمي را گذر بر لاله زار افتاده است

چيد هر کس بر، به قدر دانش از بستان فيض

ميوه ي ما، نيم رس از شاخسار افتاده است

**صفحه=71@

78

چه کنم سير چمن، گل ز صفا افتاده ست

سبزه ي خرمي از نشو [و] نما افتاده ست

شايد آن روي فلک بهتر ازين رو باشد

پشت اين آينه بر جانب ما افتاده ست

بر جبينت نگذارد گره از ناز فتد

بس که مژگان کجت عقده گشا افتاده ست

سر هر بيت پسنديده، نشاني دارد

خال آن گوشه ي ابرو چه بجا افتاده ست!

دوري مرغ چمن کرده خموشم دانش

خوش صفيري ز هم آواز جدا افتاده ست

79

سينه ام از سوز قسمت، داغ واري هم نداشت

اين فضا، بخت زمين لاله زاري هم نداشت

گلبنم را شرم بي برگي به جوش آورده است

از عطاي فيض، اميد بهاري هم نداشت

تازه از بويي مشام من نسيم گل نکرد

بهر سامان ملال دل، غباري هم نداشت

ما و بلبل عرض چاک سينه مي داديم دوش

نازپرورد گلستان، زخم خاري هم نداشت!

عشق دولتمند، دانش را چو طفلان يتيم

برگرفت از راه [و] چون او خاکساري هم نداشت

**صفحه=72@

80

نيستيم از اهل عزت، خاکساري خوي ماست

اعتباري گر هنر را هست، آب روي ماست

از دم فيض سحر، داريم بخشي از سخن

تر دماغ صبح خيزان از گل شب بوي ماست

عارفان را روي دل در انجمن با ديگري ست

هر که پهلو ميکند خالي ز ما، دلجوي ماست

عکس در صورت جدا از شخص و در معني يکي ست

از تو نزديک است دوري، تا نگاهت سوي ماست

غنچه ي نشکفته دانش در گلستانها نماند

خوشدلي نگشود اين چيني که در ابروي ماست

81

سفري با سر پر شور، تمناي دل است

دلنشين است بيابان، همه جا جاي دل است

بوي دود نفس سوخته اي مي آيد

که سراسيمه درين دشت ز سوداي دل است؟

آنکه روزش به در دير و حرم مي جستم

هر شب از ديده نهان انجمن آراي دل است

شور بلبل ز لبم مهر خموشي برداشت

فصل حسن چمن و ناله ي رسواي دل است

جوش خونگرمي ياران برد از سينه ملال

ياد آن مجمع رنگين طرب افزاي دل است

**صفحه=73@

داغ احباب گلي نيست که از گل رويد

لاله زاري ست که در دامن صحراي دل است

گرده ي نظم کسي نيست کلامت دانش

قلمت رنگ نوي ريخته، انشاي دل است

82

غنچه دلگرم شکفتن از لب خندان اوست

رونق حسن گل از روي بهارافشان اوست

دل ز جنگ در گريز چشم شوخش جمع نيست

فتنه، گرد لشکر برگشته ي مژگان اوست

گردش چشم غزالان از کمندش حلقه اي ست

در بيابان تنگ جا بر صيد از جولان اوست

مست در آغوش گل مرغ چمن افتاده است

شکوه مند دوري آن نازنين، نالان اوست

مهرپروردي بساط کام بخشي چيده است

دست ما خونين دلان کوتاه از دامان اوست

جستمش در کعبه و بتخانه، پي روشن نشد

اين دو منزل را يکي دل کرد و سرگردان اوست

مي دهد در پرده شوخي جلوه حسن خويش را

برهمن محو صنم، دانش، صنم حيران اوست

**صفحه=74@

83

از حقيقت در ميان عشق مجازي مانده است

بر سر ميدان، غبار ترکتازي مانده است

جاي بال افشاني منصور، دوش دار بود

اين نشيمن، يادگار شاهبازي مانده است

سرگذشت زندگاني زود آخر مي شود

از سکندر داستان جانگدازي مانده است

پيش انديشان سفر از شهر هستي مي کنند

خضر در پس کوچه ي عمر درازي مانده است

لاله در صحن چمن ديدم، جنونم تازه شد

بر بساطش نقش پاي دلنوازي مانده است

84

در بزم کنم سير که جاي دگرم نيست

از حلقه برون چون قدح مي سفرم نيست

بسمل شده ي جلوه ي سروي ست تذروم

رنگين، چمن دام ز افشان پرم نيست

فرداست که دنباله دو اشک نيازم

دل جمع از اين چشم پريشان نظرم نيست

خوش زمزمه ي گوشه ي تنهايي خويشم

از جوش و خروش گل و بلبل خبرم نيست

**صفحه=75@

دانش ز تنگ مايگي درد ننالم

داغ است به جا، آه اگر در جگرم نيست

85

مايه ي حسرت بجز آهي دل نالان نداشت

ته بساطي غير گرد اين خانه ي ويران نداشت

بر سر تيرش، به خون، بيداد جويان تشنه اند

قطره ي آبي به غير از سوز دل، پيکان نداشت

خرمي چون سبزه مي رويد ز خاک اين چمن

بخت ما سامان عيش يک لب خندان نداشت

دستگاه دلربايي برد يوسف سوي مصر

روي بازار از متاع حسن در کنعان نداشت

دوستي گر ديده ام دانش ز دشمن ديده ام

چون تنک رويان ز من عيب مرا پنهان نداشت

86

لطف طبيب، گوشه ي چشمي به ما نداشت

داديم دل به درد، تغافل دوا نداشت

کردم دو دل يکي و خجالت کشم ز عشق

در خورد دستگاه غم اين خانه جا نداشت

گمنام بوستان ز سبکروحي خودم

افتادنم چو قطره ي شبنم صدا نداشت

**صفحه=76@

خط شد پديد و طاعت دل ناتمام ماند

لطفي نياز ما چو نماز قضا نداشت

ناخن به دل فغان سبکبار مي زند

تا داشت برگ وبر، لب ني اين نوا نداشت

آمد بهار و شاخ شکفتن ز سر گرفت

رفت آنکه بخت [و] طالع نشو و نما نداشت

ماييم و جويبار رگ تاک [و] غير خضر

يک سبز کرده، چشمه ي آب بقا نداشت

گشتم به رسم تجربه، فيض مقام فقر

دولتسراي سايه ي بال هما نداشت

دانش ز سير وادي مجنون دلت گشود

داغت به جاست، دامن صحرا فضا نداشت

87

رسيد قاصد آن تندخوي و دلتنگ است

جواب نامه ي ما خون گرفتگان جنگ است

فضاي خلوت تنهايي ام خوش افتاده ست

که بر رميده دلان جا در انجمن تنگ است

چمن فسرده شد اي ديده مشت خونابي

به روي برگ گل افشان که تشنه ي رنگ است

مرا به گريه و گل را به خنده مي آرد

نواي بلبل خونين جگر چه آهنگ است؟

ز خود شکست به نازکدلان رسد دانش

دليل روشن ما آبگينه و سنگ است

**صفحه=77@

88

گلعذاري شور شوخي در جهان افکنده است

همچو بلبل بيدلي را بر زبان افکنده است

گل ز يک سرچشمه خاک کعبه و بتخانه شد

اين جدايي را دورنگي در ميان افکنده است

ياد رخسار که شبها آتش افروز دل است؟

خوش تب گرمي مرا در استخوان افکنده است

مي توان تا مصر در نور چراغ حسن رفت

روي يوسف آتشي در کاروان افکنده است

سايه رنگين جابجا افتد ز حسن جلوه اش

شاخ گل را در قفا گيسوکشان افکنده است

نيست محتاج چمن دانش درين فصل بهار

در کنارش گريه طرح گلستان افکنده است

89

نرگسش خوشخو، نگاهش خشمگين افتاده است

نازپروردي چو دل در مهر و کين افتاده است

ناتواني بي نصيب از دادرس دارد مرا

ناله ي خوش نشنوم از بس حزين افتاده است

ابر رحمت کو، که يابد قسمتي محتاج فيض؟

برق در کشتم به جاي خوشه چين افتاده است

وحشت آرد داغ برگ لاله صحبت سوز را (؟)

آتشي در خانه ي صحرانشين افتاده است

**صفحه=78@

در محبت زود دانش صاحب نامي شود

با خراش سينه کارش چون نگين افتاده است

90

بر بساط لاله گلريز از سخن بودن خوش است

همزبان با گرمخونان چمن بودن خوش است

کار فانوس، اي نسيم صبح، عاجز پروري ست

از هواداران شمع انجمن بودن خوش است

زلف مشکين، داغ حسن افروزي خال لب است

کامران در گوشه ي تنگ وطن بودن خوش است

مي مخور چندان که نشناسد ز گل گلچين ترا

پاسبان حسن پاک خويشتن بودن خوش است

گوشه ي بيگانگي دانش مقام دلکشي ست

آشنا با آشنايان سخن بودن خوش است

91

سالها شد کز نواسنجان تهي اين محفل است

پرده ي خاکي ميان ما و ياران حايل است

اي رفيقان ما درين وادي ز سستي مانده ايم

گرد سرگردان صحرا، کاروان در منزل است

عمر ما همدوش با باد بهاري مي رود

خنده ي گل، صبح، بر خواب گران غافل است

**صفحه=79@

ساختم از شورش غربت به اندوه وطن

توتياي چشم طوفان ديده، گرد ساحل است

مي بده ساقي به ياد رفتگان اين چمن

سبز جاي گرمخونان گشت، صحبت قاتل است

عقده ي ما گل مگر از همت پيران کند

از حنا دست جوانان خودآرا در گل است

اي که ساعد را ز بيتابي چراغان مي کني

پي ميفکن دور، جاي داغ نزديک دل است

اضطراب عاشق مسکين به قدر قوت است

هر تپيدن، يک هوا پرواز مرغ بسمل است

مي کنم تخمي پريشان تا نمي در ديده است

زين گل ابر ترم دانش اميد حاصل است

92

ملک آباد جنون در قبضه ي تسخير ماست

شهربند اين قلمرو، حلقه ي زنجير ماست

اشک ما در عهده ي خود رونق گلشن گرفت

در خزان گر بشکند رنگ گلي، تقصير ماست

خوش خراب تندخوييهاي حسن دلکشم

هر که درد عشق دارد در پي تعمير ماست

با سحرخيزان دشت شوق، همراهي خوش است

راه مقصد دور از کوتاهي شبگير ماست

**صفحه=80@

زير دست آسمان دانش ز غفلت گشته ايم

بازوي دشمن، قوي از سستي تدبير ماست

93

گل بچين از پاي خم، پاک از غبار کلفت است

سنبلستان سر اين چشمه ابر رحمت است

شهر خاموشان بود بزمي که گرم از ساز نيست

ني گل روي بهار دلگشاي صحبت است

بر بساط دلکش فقر است نقش کارها

سايه ي بال هما، دام فريب دولت است

قسمتت چون خون دل دادند بردنيا مپيچ

رشته ي طول امل زنار کافر نعمت است

خارخار چيدن گل دانش از بزمم نبرد

مطلب از سير چمن، مشق نگاه حيرت است

94

خوش آن حريف که دلبسته ي فسون گل است

خراب عيش چمن، کاسه سرنگون گل است

ز بزم عيش، دل اهل درد نگشايد

شراب، گريه ي تاک و کباب، خون گل است

ز فيض حسن تو گلشن به خود نپردازد

بيا که ديدن روي گلت شگون گل است

**صفحه=81@

درين بهار، چمن را زديده آب دهيد

که ابر بي خبر از آتش درون گل است

ز جوش لاله و گل مست حيرتم دانش

که جلوه ي که به گلزار، رهنمون گل است؟

95

جامه ام موسم گل در گرو مي نوشي ست

شيوه ي ساختگان نيست ز پاکان پوشي ست

پيش ازين، هر قدمي جا به چمن مي کردم

حسرت قامت سروم ز تهي آغوشي ست

فيض شمعي که شد افسرده، به محفل نرسد

مردن شعله زبانان سخن، خاموشي ست

فارغ از جلوه ي موزون، نفسي ننشيند

سرو را با که درين باغ، سر همدوشي ست؟

اول جوش بهار است و گرفتار خودم

بوي گل کو که رفيق سفر بيهوشي ست؟

پختگان را ز سخن نيست نصيبي دانش

مي ما خام درين ميکده از کم جوشي ست

96

مي زند فال سفر دل سر زمن پيچيده است

خوش مرا بر حرفهاي دلشکن پيچيده است

مي کنم انداز پروازي و در جاي خودم

رشته ام بر شاخ گل در اين چمن پيچيده است

**صفحه=82@

روغن بادام اشک غربتي بهرم دواست

در دماغم دود سوداي وطن پيچيده است

بزم افسرده ست مطرب عود بر آتش گذار

بوي شمع کشته اي در انجمن پيچيده است

نکته سنجان سرسري از نظم دانش مگذريد

وصف زلفي مي کند انشا، سخن پيچيده است

97

مقامم پاي سرو دلپسندي ست

به سر، سوداي بالاي بلندي ست

گرفتارم به خود از ناتواني

ز سستي بر تنم هر عضو بندي ست

تنگ ظرف از خوشي بخشي ندارد

نصيب شيشه از مي زهرخندي ست

سفالي را لب نالان نبخشند

گل شورش ز خاک دردمندي ست

به روي يار، دانش محفل آراست

ز بزمش بوي گل دود سپندي ست

98

بزم عشرت را صفايي بي مي ديرينه نيست

رونقي در کار ميخواران شب آدينه نيست

نيستي محتاج آرايش، جمالي جلوه ده

بي نگاه دلکشت جان در تن آيينه نيست

گوشه گيري را که شور فکر رنگين در سر است

سير گاهي دلگشاتر از فضاي سينه نيست

**صفحه=83@

خاکسار از خاک سازد صافي باطن چو آب

تن به خواري داده ام، با روزگارم کينه نيست

روز و شب با خود خيال وعده ي وصلي خوش است

زندگي دانش شمار شنبه و آدينه نيست

99

وقت آن دلتنگ خوش کز مي به استغنا گذشت

مي توان دامن فشان چون ابر از دريا گذشت

چشم در خون خفته اي دارم درين روي بهار

لاله کي دامن کشان آمد، کي از صحرا گذشت؟

تا تو رفتي از شبستان، آب و تاب از بزم رفت

روز [و] شب بر شمع يکسان همچو نابينا گذشت

تهنيت گوييد مستان را که سنگ محتسب

بر دل من آمد و اين آفت از مينا گذشت

مصرع برجسته اي چون قامتش دانش نيافت

بارها بر نسخه ي گلزار سر تا پا گذشت

100

نکهت زلف و خطي در گلستان پيچيده است

دود و گردي در ميان کاروان پيچيده است

جاي رعنايي فروشان چمن آغوش اوست

بر نهال سرو، شاخ ارغوان پيچيده است

**صفحه=84@

نامه بيتابي بلبل به دستش ديده ام

در ميان برگ گلي بهر نشان پيچيده است

تاک را از گريه ي مستان نصيبي مي رسد

در چمن بر سرو و گل آب روان پيچيده است

گرم بال افشاني ام، ميدان پروازي کجاست؟

تگتر از دام بر من آشيان پيچيده است

بس که امشب شکوه ي زلفت به سنبل کرده ام

همچو برگ لاله دودم بر زبان پيچيده است

مگذر از سير خزان دانش بساط تازه اي ست

هر طرف بوي بهار زعفران پيچيده است

101

رونقي کارم ز ريزشهاي چشم تر گرفت

سينه ام را چون صدف از گريه در گوهر گرفت

در دل مينا چه خون کامشب ز استغنا نکرد

باده شد در دست ساقي کهنه تا ساغر گرفت!

فرصت يک ناله ي مستانه، صيادم نداد

بي مروت اول گل ز آشيانم برگرفت

عهد سير گلشن و فصل شکست توبه شد

همت پيران، جواني را چمن از سر گرفت

باغبان بگشا ز ابرو قفل [و] بر در زن که گل

رنگ بيمار از صداي پاي غارتگر گرفت

**صفحه=85@

شمع بزم سرد مهران شعله ي افسرده اي ست

از کجا پروانه را آتش به بال و پر گرفت؟

با چنين بختي چه حاصل مي توان برداشتن؟

تا شدم غافل، ز داغ لاله کشتم در گرفت

سالها گشتم بر اوراق نظيري تا گلم

رنگ [و] بوي گفتگوي آن هنرپرور گرفت

شد ز فيضش کام شيرين از سخن دانش مرا

بايد از دست کريمان ميوه ي نوبر گرفت

102

شد بساط سبزه رنگين، شيشه بزم آرا خوش است

گل برون از پرده آمد، ميکشي رسوا خوش است

فيض مهتاب چمن پامال دانا کي شود؟

وقت ما در شب نشين سايه ي مينا خوش است

گل بساط افروز شد، حسن بهار صحبت است

گوشه اي رنگين تر از چشم قدح پيما خوش است

دامن از گل چيدن آشفته حالان در چمن

لطف دارد لطف، از محتاج استغنا خوش است

سايه از همراهي ما هرزه گردان پا کشيد

عمر را [گر مهلتي باشد، سفر] تنها خوش است

نقش ما در آشنايي دير با خالش نشست

دل به خط داديم، با بيگانگان سودا خوش است

**صفحه=86@

رشک مرغان چمن نگذاشت چشمي وا کنم

سير حسن پيش پا افتاده ي صحرا خوش است

ناله کن دانش صفير عندليبان تازه شد

عيب پنهان هنر بر عالمي پيدا خوش است

103

گل محرم بساط قدح نوشي تو نيست

بگذر ز سرو، قابل همدوشي تو نيست

گوشت به صورت قمري و گلبانگ بلبل است

فرياد ما حريف فراموشي تو نيست

زاهد ببخش جرم سيه مست پاي گل

هر چند بيخود است به بيهوشي تو نيست

اي جانگداز، فکر سخن کن که همچو شمع

فرقي ميان مردن و خاموشي تو نيست

دانش به رنگ جامه ي اطلس ز جا روي

خامي هنوز وقت نمدپوشي تو نيست

104

مي رسي خوش تازه رو، حسنت گلستان پرور است

عشوه در چشمت به کيفيت چو مي در ساغر است

چهره گلرنگ از نگاه گرم گلچين کرده اي؟

شرم رويت شسته يا گل بر لب ابر تر است

**صفحه=87@

برده آرايش ز يادت حيرت حسن چمن

شبنمي کز گل چکد روي نکو را زيور است

مي [بده] ساقي که فصل هرزه گرديها گذشت

عيد قربان گشتن و گرديدن گرد سر است

روي [مجلس را نگارستان ماني] مي کند

گردش چشمي که رنگين تر ز دور ساغر است

گوشه اي دارد نگاهت، سايه پرورد وفاست

غمزه از هر سو ره دل مي زند، غارتگر است

کام دل گاهي ز فکر تازه شيرين مي کنيم

ميوه ي ما در تمام سال دانش، نوبر است

105

بيا که فصل گل افشاني صفاهان است

بهار يک چمن آراي اين گلستان است

چنان ز لطف هوا صيقلي ست روي زمين

که رنگ سبزه ز خاک چمن نمايان است

به ديده سرمه ي بينش کشند اهل نياز

ازين سواد که هر گوشه يوسفستان است

به مصر نسبت اين خاک حسن خيز مکن

چه شد که يک طرف مصر، ماه کنعان است

ز شوق نشو [و] نما در هوايش از رگ سنگ

چو لاله شعله کشد آتشي که پنهان است

**صفحه=88@

متاع دستفروشان اين ديار، گل است

بساط عيش بيارا که وقت سامان است

همين صدا ز لب زنده رود مي آيد:

پياله گير که مي همچو آب ارزان است

درين چمن که گلش پيش خيز صبحدم است

به شرع پير خرد، خواب صبح عصيان است

بهشت نقد صفاهان به نسيه نفروشم

کليد گلشن جنت به دست رضوان است

درين بهار، عسس مست خواب مي گردد

بمال ديده که ديوار و در گلستان است

هواي تر گهر شبچراغ مي بارد

چه مي کنيم چراغان شبي که باران است؟

سوار کشتي مي باش و سير کن دانش

ز موج سبزه بر ا طراف دشت طوفان است

106

بال و پر فرسوده گر شد، شوق روزافزون بس است

در کنار صيدگاهت مي تپم در خون، بس است

التفات گلرخان، روي بهار دولت است

لاله زار بيستون، نقش پي گلگون بس است

ناله کن شايد صفاي باطني پيدا کني

داغ خون آلود تن، آرايش بيرون بس است

**صفحه=89@

نيست در محشر حسابي با گنهکاران عشق

چشم ليلي عذرخواه امت مجنون بس است

کسب دانش مي توان از گوشه ي ميخانه کرد

باده در خم گرم دارد جاي افلاطون بس است

107

لب افسوس گزيدن ثمر ناداني ست

مي بگير از کف ساقي، گل نافرماني ست

بگذر از مجمع مستان، پي هشياران گير

پا در آن حلقه منه، کوچه سرگرداني ست

چه کند آتش سيلاب به شوريده ي عشق؟

خانه بر دوش تو فارغ ز غم ويراني ست

مرغ ما در قفس از سستي پرواز خود است

فصل گلبانگ چمن، موسم بال افشاني ست

ديده بي آب شد و تيرگي از بخت نشست

دانش اين نسخه سوادي ز خط پيشاني ست

108

دل خراب چشم شوخ عشوه ساز افتاده است

شورشي در هر طرف از خيل ناز افتاده است

**صفحه=90@

شمع پيش از شام روشن مي کنم، سوزش خوش است

دلنشينم صحبت اين جانگداز افتاده است

با سحر خيزان پاي گل، صبوحي دلکش است

چشم خواب آلود ساقي دلنواز افتاده است

عشق سرکش از سر دل نگذرد، عاجز کش است

بي پر و بالي به چنگ شاهباز افتاده است

آشيانم دست صياد است، سيري مي کنم

رشته ي دام گرفتاري دراز افتاده است

ابر نيسان مايه دار از آب باريک من است

همتم دانش ز دريا بي نياز افتاده است

109

گل به جوش آمد هواي باده در سر جا گرفت

لاله پاي سرو [و] ساغر سايه ي مينا گرفت

محو ديداريم [و] طفلان مست تاراج چمن

گل ز دست باغبان بايد به استغنا گرفت

باغبان بگشا در گلشن که مهمان گلم

ناله ي بلبل ز دستم دامن صحرا گرفت

سايه رنگين جابجا افتد ز حسن جلوه اش

باج رعنايي ز سرو آن قامت رعنا گرفت

**صفحه=91@

رنگ خاص لاله و گل پرتو رخسار کيست؟

برق حسني جست و آتش در چمن صد جا گرفت

پاک طينت را به دنيا ميل آميزش کجاست؟

گوشه ي تنگي گهر با وسعت دريا گرفت

برگ عيشي تازه کن دانش بهار عشرت است

بر لب جو پيشتر از سبزه بايد جا گرفت

خاکساري همچو من دانش ازان کو برنخاست

بس که کردم فرش راهش، ديده نقش پا گرفت

110

با ما رفيق، آبله ي پاي ما بس است

همدوش، اشک باديه پيماي ما بس است

در راه انتظار چو مژگان نشسته ايم

بر آستان خانه ي ما جاي ما بس است

چندين چه مي زني مژه بر هم که سوختيم

دامن مزن بر آتش سوداي ما، بس است

فصل بهار، سايه ي ابر آسمان ماست

با آسمان کهنه مداراي ما بس است

دانش چو نخل ما ز سر کوي او برند

آيد اگر برون به تماشاي ما بس است

**صفحه=92@

111

بگذر از جسم، که زندان خردمندان است

چشم بيدار دلان رخنه ي اين زندان است

چند روزي که به تشويش تو دل ساخته است

شاد دارش به اميدي دل خوش مهمان است

خاطر از فکر سرانجام پريشان چه کني؟

دولت فقر، نصيب سر بي سامان است

گوشه اي گير و پي شوخ نگاهان بگذار

چشم زخمي که به دل مي رسد از مژگان است

هر که او جلوه ي معشوق حقيقي دريافت

فارغ از زلف و خط و خال و رخ جانان است

خال، داغي ست نيفتاده سياهيش ز رو

زلف، آهي ست در او دود دلي پنهان است

دانش، آباد ز فيض مژه ي گريانيم

کشت ما را خطر از برق لب خندان است

112

شدي فريفته ي جلوه گاه يار، عبث

به دست ديده و دل دادي اختيار، عبث

تلاش کسب هنر کن، چه افکني خود را

به دام فکر پريشان روزگار عبث؟

وصال شاهد معني به وقت خود درياب

مباش طرح کش نظم آبدار عبث

ز صيدگاه سخن کامران کسي برگشت

که باز سير نينداخت بر شکار عبث

کدام بهره ز انشاي مدح دانش يافت؟

به خاک ريخت گهرهاي شاهوار عبث

**صفحه=93@

113

سودا رساست، جنبش مژگان چه احتياج

آتش کشيد شعله، به دامان چه احتياج

بي جنگ، ملک دل به نگاهت سپرده ايم

عرض سپاه زلف پريشان چه احتياج

انس خوشي به گوشه ي خاطر گرفته ايم

ما را به لطفهاي نمايان چه احتياج

هر شبنمي به روي چمن اشک حسرت است

در برگريز، سير گلستان چه احتياج

دانش به گلفشاني مژگان تر بساز

دلتنگ عشق را لب خندان چه احتياج

114

شبهاي دوري ات ز که پرسم سراغ صبح؟

رفتي و ماند در دل شب بي تو داغ صبح

پيري رسيد و بزم نشيني ز ياد برد

از زندگي چه مانده به ما چون چراغ صبح؟

بي خانمان نسيم سحر مي کند مرا

با شاممم الفت است، ندارم دماغ صبح

ساقي بيا که باده به روي شفق کشيم

درهم شکفته لاله و نسرين باغ صبح

دانش ز جوي ميکده ي فيض سرخوشم

از صاف جام ماست لبالب اياغ صبح

115

به لب شد ناله ي مستانه گستاخ

که شد با زلف مشکين شانه گستاخ

نيابم چون خودي در جانفشاني

به شمعم بيش از پروانه گستاخ

**صفحه=94@

ز قيد آزاد مرغ سير چشمي ست

که از دامي نچيند دانه گستاخ

به گرد گلشن بزمت نگردد

خيال مردم بيگانه گستاخ

ز غيرت خون مينا مي زند جوش

چو مي بوسد لبت پيمانه گستاخ

به فريادت رسد پير خرابات

بزن دانش در ميخانه گستاخ

116

يا رب دل آشنا به نگاه کسي مباد!

دنباله گرد چشم سياه کسي مباد!

شوق انتظار دشمن و ناز آرزو گداز

کافر به خون نشسته ي راه کسي مباد!

چون غنچه در چمن دل من آب مي خورد

بر دست گلفروش نگاه کسي مباد!

کارم خراب ز آمد و رفت نگاه اوست

جاسوس در ميان سپاه کسي مباد!

ما را کجاست حوصله ي روز بازخواست؟

بيطاقتي گواه گناه کسي مباد!

لرزد دلم به خاک نشينان پاي خم

ديوار نم کشيده، پناه کسي مباد!

نگذاشت دانش از تو اثر آن نگاه گرم

در راه برق، مشت گياه کسي مباد!

**صفحه=95@

117

نوبهار آمد که ابر تر چمن پرور شود

نکهت گل، مايه ي شور جنون در سر شود

ناله ي مرغ چمن در پرده ي برگ گل است

بي دماغم، کاش ازين يک پرده نازکتر شود

ما به ذوق گريه ي مستي درين بزم آمديم

مي بده ساقي به قدر آنکه چشمي تر شود

موج آب زندگي برق سرابي بيش نيست

پا منه از راه بيرون خضر اگر رهبر شود

تاک را سيراب کن اي ابر نيسان در بهار

قطره تا مي مي تواند شد، چرا گوهر شود؟

راز پوشيدن نيايد دانش از بيتاب عشق

در ميان انجمن پروانه خاکستر شود

118

عالمي زان حسن عالمگير برهم مي خورد

بزمها تا مجلس تصوير بر هم مي خورد

خواب راحت در شب طوفان بيداد تو نيست

تا سحر موج دم شمشير بر هم مي خورد

صحبت زود آشنا، دارد بقاي عهد گل

الفت بيگانه خويان دير بر هم مي خورد

**صفحه=96@

خانه گلزار است چون شور جواني در سر است

از نسيم گل، مزاج پير بر هم مي خورد

ما قرار دوري زلف تو با خود داده ايم

تا نسيمي مي وزد، تدبير بر هم مي خورد

پنجه ام را زور بند از هم گسستن داده اند

زود سوداي من و زنجير بر هم مي خورد

از سر ديوانه دست تربيت کوتاه کن

خانه ي ويرانه از تعمير بر هم مي خورد

از زبان افتند دانش طوطيان خوش سخن

چون مرا سر رشته ي تقرير برهم مي خورد

119

نکهت گل چند مست شوق گلزارت کند؟

ناله ي بلبل ز خواب صبح بيدارت کند

سيرگاه خوش نشينان حيا آيينه است

رو به خود کن خارخار گل چو آزارت کند

جلوه ي شوخ تو شورش در چمن مي افکند

سرو مي لرزد، چو طوفان موج رفتارت کند

سرگذشت شيشه ي مي خواب غفلت آورد

گوش بر افسانه اي افکن که هشيارت کند

با گياه تشنه ي ويرانه ي دانش بساز

باغبان گر يک چمن گل نذر دستارت کند

**صفحه=97@

120

به محنت قطره ي چندي مرا در چشم تر گردد

دلم خون مي شود تا جمع اشکي در جگر گردد

چه سان آرام در خاک چمن شوريده اي گيرد

که از رنگي به خون غلتد، ز بويي بيخبر گردد

دلت فصل خزان گر خارخار جوش گل دارد

بگير آيينه در کف تا بهار رفته برگردد

جبين بر آستان کعبه و بتخانه مي سايم

کسي تا چند دانش از پي دل در بدر گردد؟

121

محبت دين و دل پرداز چشم کافرم دارد

نگاهي هر دم از شوخي به رنگ ديگرم دارد

چه داند رسم معشوقي، نوآموز جفا طفلي

دهد گر تيغ خود را آب، منت بر سرم دارد

ز باد دامن طفلي گلستان مي توانم شد

هنوز از سوز پنهان آتشي خاکسترم دارد

ندارد صيدگاه عشق چون مرغ رنگيني

قفس سامان صد گلشن ز افشان پرم دارد

**صفحه=98@

نمي چينم بساط خودنمايي از سخن دانش

هنر در پرده پيدا همچو آب گوهرم دارم

122

عاقلان گل کرد رسوايي به هامونم بريد

موکشان تا وادي پرشور مجنونم بريد

در چراغ آشنايي نور الفت مرده است

خانه تاريک است و من بيمار، بيرونم بريد

هوشمندان، درد دانايي عجب بيماريي ست!

اين ملال از دل به تجويز فلاطونم بريد

تشنه ي رنگ است گل، حسرت نصيبان بهار

در خزان آبي به جو از اشک گلگونم بريد

مصرع پيچانم، از من اهل دانش مگذريد

عقده از دل واشود گر پي به مضمونم بريد

123

چشم دانا خوب را کي ره به افسون مي دهد؟

هوش غافل را به غارت اين شبيخون مي دهد

شسته مي گردد ز اشک حسرت بيمار دل

گر به دستش نسخه ي درمان فلاطون مي دهد

**صفحه=99@

وادي ليلي ست دايم حسن جوش از فيض عشق

لاله را آبي بوقت از گريه مجنون مي دهد

در پي دل جابجا چشم شکارانداز اوست

صيد زخمي را به صيادان نشان خون مي دهد

ما درين بزم از نگاه باده پيما سرخوشيم

نشأه ي ميخانه ها آن چشم ميگون مي دهد

محفل روحانيان را رونق از فيض دل است

مي به قدر حسن، رنگ از شيشه بيرون مي دهد

پاي سرو و سايه ي شمشاد، دانش جاي ماست

ياد از جمعيت ياران موزون مي دهد

124

نگاهم جابجا از حسن گلشن کام مي گيرد

چو گيرم سرو در آغوش، دل آرام مي گيرد

چمن سبز است و گل سلطان عادل، داد عشرت ده

عسس دستي به ميخواران ندارد، جام مي گيرد!

نشد به از دوا، درد دلي کز چشم او دارم

طبيب امروز روغن از گل بادام مي گيرد

به خود از رشک عيش مرغ نوپرواز مي پيچم

چو مي بينم که در آغوش تنگش دام مي گيرد

**صفحه=100@

125

نمک شناس اسيران چو از قفس رستند

به نخل خانه ي صياد آشيان بستند

ز فيض پرتو ميناست حسن لاله و گل

تنک شراب جوانان ز رنگ مي مستند

خراش سينه ي نخجير، دل به درد آرد

کمان کشان همه مغرور صافي شستند

زبان ناله ي ما را کسي نمي داند

در آن ديار که آسوده خاطران هستند

مرا ز حال خود آنها که باز مي آرند

خمار مي به شکر خواب صبح بشکستند

به آب ديده توان کرد جاي مينا سبز

چه شد که آب ز سرچشمه برچمن بستند

نماند در دل اهل دعا اثر دانش

سواد خوان خط درهم کف دستند

126

چنان ز لاله و گل روي دشت خندان شد

که سبز بر لب جوي پياله نتوان شد

**صفحه=101@

درين بهار، عسس مست خواب مي گردد

بمال ديده که ديوار و در گلستان شد

هواي تر گهر شبچراغ مي بارد

چه مي کنيم چراغان شبي که باران شد

بهار فيض که يکساله کرده بود سفر

ز گرد راه به گلشن رسيد و مهمان شد

کنيد گوش نوا تشنگان! چو گل شاداب

که مرغ خوش نفسي در چمن غزل خوان شد

به فکر حلقه ي دام که غنچه شد بلبل؟

گل از هواي که صياد باغ و بستان شد؟

تذرو بال به خون گشته، مرغ بسمل کيست؟

که در چمن ز پر خونچکان گل افشان شد

دماغ فکر پراکنده، عشق پيدا کرد

خيال زلف به سر کاکل پريشان شد

نهال تير، قد از خون زخم تازه کشيد

به کشت سينه ي ما سبز، تخم پيکان شد

ز فيض گريه ي دانش که زيب مژگان است

چمن چمن گل سوري نصيب دامان شد

127

سبز بادا سر مينا که کرم خندان کرد

تا نمي داشت به ما دردکشان احسان کرد

**صفحه=102@

در چمن موج طراوت ز سر سرو گذشت

کشتي باده بياريد که گل طوفان کرد

جامه بار تن ما بود، ز دوش افکنديم

بيش ازين چاک گريبان نتوان پنهان کرد

همچو طفلي که ز راهش به هوس بردارند

آستين تربيت اشک به از مژگان کرد

فيضها يافتم از حلقه ي مستان دانش

لب خندان قدح چشم مرا گريان کرد

128

به کشتم آب از سرچشمه ي داغ جنون آيد

به روي گلشنم رنگي ز اشک لاله گون آيد

دماغ تازه اي از صحبت بيگانگان دارم

ز گلهاي بهار آشنايي بوي خون آيد

به خاطر سينه ي پر داغ فرهادش نمي آيد

مگر شيرين به سير لاله زار بيستون آيد

چو مرغان شکاري بي نياز از دانه مي گردم

رسد چون وقت، روزي از بن ناخن برون آيد

هم آوازي ندارد بلبل اين بوستان دانش

تو گر آيي به گلشن، روي گل بر ما شگون آيد

**صفحه=103@

129

خودنمايي سرو از بالاي شمشادش کند

دل خراب جلوه اي شد، تا که آبادش کند؟

حيرتي در کار دارد وحشت صحراي ناز

صيد رم از جنبش مژگان صيادش کند

حسن معشوق مجازي هر که را از راه برد

بت پرست صورت شيرين چو فرهادش کند

ناله ام بر لب گره از بيم خوي نازک است

وقت بلبل خوش که گل گوشي به فريادش کند

صرف خاصان کن سخن، دانش پريشان خوان مباش

چون غريب افتاد در زندان، که آزادش کند؟

130

خار خار سينه تکليف بيابان مي کند

گريه در دل چون گره شد کار پيکان مي کند

بي تو پندارم که آتش درچمن افتاده است

دود بوي گل دماغم را پريشان مي کند

ابر کلفت بار گردون نم ندارد در جگر

حيرتي دارم که ابر خشک، طوفان مي کند

عشرت شوريده ي دامان کهسارم گداخت

سير دشت از رخنه ي چاک گريبان مي کند

**صفحه=104@

سبزه در خاک است و رنگش زنگ از دل مي برد

غنچه در خواب است و بو سير گلستان مي کند

از سبکروحان جهان سرد کي خالي شود؟

بوي گل، سير چمن از ديده پنهان مي کند

131

در گلستاني که حسنش پرتوافکن مي شود

شاخ گل آتش فشان چون نخل ايمن مي شود

عکس رويش يک چمن گل مي کند آيينه را

سير خوبي مانعش از سير گلشن مي شود

ساعتي تنها پي ناز از جبين چين باز کن

گل ز خوشخويي عزيز جيب و دامن مي شود

شيوه ي اخلاصمندي، مي کند در سنگ کار

روشناس از صدق، پيش بت، برهمن مي شود

برده فکر سر به هم آوردن ابرو مرا

تا چه ايما در ميان اين دو پر فن مي شود

با نظربازان حسنت سينه ي ما صاف نيست

وصل چون رو داد، دل با ديده دشمن مي شود

فرصتي خواهم که يک شب با تو بزم آرا شوم

مي کنم تا شمع روشن، صبح روشن مي شود

**صفحه=105@

دانش از کيفيت اين بوستان غافل مشو

از نشاط جوش گل، خون باده ي تن مي شود

132

باز فصلي شد که گلگل چهره را مينا کند

باغباني جابجا دست قدح پيما کند

سبزه اندازد بساط خرمي در پاي گل

گل به قدر خوشدلي جاي شکفتن وا کند

دخل دريا، خرج يک روز بهار ابر نيست

فکر سامان هوا از فيض چشم ما کند

بي دماغ شور بلبل را، ز گلشن بي نياز

سير حسن پيش پا افتاده ي صحرا کند

تنگ عيش زندگي فارغ ز فکر خود شود

گر به بوي گل تواند هوش را سودا کند

خوش برآ اي شاخ گل خندان به گلگشت چمن

شور حسنت بلبل تصوير را گويا کند

صبح نوروز از رخت کسب سعادت مي کند

سال مي گردد که شايد چون تويي پيدا کند

گلشن طبع خوشت دانش رساند گل به گل

تا بساط سبزه را رنگين چمن آرا کند

**صفحه=106@

133

سبزه از خلوت بساط عيش بر صحرا کشيد

مي بکش، در انجمن نتوان نفس تنها کشيد

حسن کهسار از بيابان بي نيازم کرده است

ريشه ي گل آب ياقوت از رگ خارا کشيد

لاله بر خاک چمن نقش پي رنگين اوست

جلوه گاهش را مصور با نشان پا کشيد

جلوه مستم کرده، از کيفيت بالا مپرس

اين نهال سرو، قد در سايه ي مينا کشيد

آب و رنگ صد چمن در عهده ي چشم من است

جابجا قسمت کند خوني که از اعضا کشيد

وادي مجنون ز بي آبي خراب افتاده است

گريه ي ما را سري بايد به آن صحرا کشيد

از جنون ما زياني هوشمندان را نشد

باغبان چوب گلي نقصان درين سودا کشيد

ابر با روي غبار آلوده از دريا گذشت

مي توان سر بر فلک از فيض استغنا کشيد

از ره سرگشتگي دانش به جايي مي رسي

سيل را صحرا به صحرا جذبه ي دريا کشيد

**صفحه=107@

134

حسرت شب زنده داري در دل بيتاب ماند

کاروان فيض رفت و چشم ما در خواب ماند

چشم مستش تا صلاي باده در ميخانه زد

شد چنان شوري که در مسجد همين محراب ماند

ما به روي مي فروش اين ماه را نو کرده ايم

باده در ميناي ما تا آخر مهتاب ماند

عمر عيش ما درين گلشن به تنهايي گذشت

سايه با ما از رفيقان شب مهتاب ماند

خانه ي شوريده حالان گوشه ي ويرانه است

اين بناي خير در هر گوشه از سيلاب ماند

نسخه ات از شعر تر دانش بساط جوهري ست

در صدف تا کي تواند گوهر ناياب ماند؟

135

رساييهاي فطرت با سپهرم سرگران دارد

هماي همتم جاي بلندي آشيان دارد

ز احسان، چون گدا، وارستگان بر خود نمي بالند

به باران کشت محتاج است و خرمن را زيان دارد

به خواب راحتم شب خارخار فقر نگذارد

سرم عادت به بالين بلند آستان دارد

**صفحه=108@

بساط حسن دارد پيش پا افتادگان، بشنو

که گل گوشي به عاجز نالي آب روان دارد

چو برگ گل پراکنده ست دانش نسخه ي نظمت

ز انشايت قلم مغز سخن در استخوان دارد

136

چمن آرايي گلهاي بستان تازگي دارد

ازين جمع پريشان، روي خندان تازگي دارد

بساط افروز بلبل، گل شود يک هفته در سالي

وفا کردن به عهد از سست پيمان تازگي دارد

دم شمشير بر مظلومي من اشک مي بارد

به رويم خنده ي زخم نمايان تازگي دارد

پريشان، سايه ام چون بيد مجنون بر زمين افتد

درين آشفتگي، سير گلستان تازگي دارد

به دستم شد قلم گلريز از جوش سخن دانش

بهار افشاني اين شاخ عريان تازگي دارد

137

ستم پرورد صيادي نظر بر تير خود دارد

چه پرواي خراش سينه ي نخجير خود دارد؟

**صفحه=109@

فضا شد بر غزالان تنگ از گيسو پريشاني

حصاري صيد را در حلقه ي زنجير خود دارد

ز سوداي بهاري در خزان بي بهره کي ماند؟

نشاط عمر، پيش انديش از تدبير خود دارد

ندارم دست گل چيدن، مرا پا بست اين گلشن

غبار دل به زور خاک دامنگير خود دارد

گل آبادي ام را چشم تر در آب مي گيرد

خراب عشق، خاطر جمع از تعمير خود دارد

مصور بي نيازش کرده است از حسن آرايي

به دست آيينه اي از صفحه ي تصوير خود دارد

نزاکت فاش شد، رنگين خيال کلک، فطرت را

مپرس از غير، با خود خواب خوش، تعبير خود دارد

ز سامان نشاط دل ندارد هيچ اگر دانش

سخن را نيکنام از پاکي تقرير خود دارد

138

پريشان خاطرم پاس دل اندوهگين دارد

چو طفل ناز پرور گريه را در آستين دارد

درين دوران نشد از سير چرخم شهرتي حاصل

نصيبي سينه ام از زخم [و] نامي چون نگين دارد

**صفحه=110@

غبار دل شود گردي اگر از دامن افشانم

در دولتسراي فقر، خاک دلنشين دارد

دل از حسن جواني داشت آرامي، ندانستم

که اين يوسف چو پيري کهنه گرگي در کمين دارد

ز آب ديده حاصل مي دهد کشت سخن دانش

به قدر سوز، صاحب درد، تخمي در زمين دارد

139

بلبل [ز] غنچه ي گل، جوش وخروش دارد

فکر دهان تنگي، ما را خموش دارد

در بر گريز پيري، شد تازه عشق مستي

اين گل دو فصل خندد، اين مي دو جوش دارد

آسوده کي توان زيست، بايد کشيد [و] ناليد

در زير بار هستي، آن کس که دوش دارد

سرگرم باده ي عشق، مستان روم به بازار

از محتسب چه پروا، خونابه نوش دارد؟

افتاده ي خرابات، در بزم سربلند است

اميد دستگيري، از ميفروش دارد

دانش ز بزم عشرت، خوش گوشه اي گرفتي

از نشأه بي نياز است، آن کس که هوش دارد

140

مست بر خاک چمن، بوي بهارم مي کشد

بيخودي در سايه ي گل انتظارم مي کشد

**صفحه=111@

جوش رقص سرو و دست افشاني شاخ گل است

شور بي قيدي به سير جويبارم مي کشد

روشناس باغبانم، بر حرير برگ گل

چهره پرداز گلستان نقش کارم مي کشد

سبز شد پشت لب جو، حسن صحرا تازه شد

دل به گلگشت کنار لاله زارم مي کشد

گلشن ميخانه خالي از نهال سرو نيست

قد ز آب ديده، مينا در کنارم مي کشد

از چمن تا مجلس رنگين شاه کامياب

نکهت لطف سخن بي اختيارم مي کشد

141

شکار انداز از ره چشم بي باک تو مي آيد

سر آهو به گير از شوق فتراک تو مي آيد

صد آشوب از قفاي قد چالاک تو مي آيد

شکست قلب دل از چشم بي باک تو مي آيد

چنين مست از شبيخون گلستان که مي آيي؟

که بوي خون گل از دامن پاک تو مي آيد

بيا صوفي به بزم و لب ز آب زندگي تر کن

چو گل، بوي فنا از خرقه ي چاک تو مي آيد

**صفحه=112@

جواب چشم خود را اي شکارافکن چه مي گويي

که موج خون آهو تا به فتراک تو مي آيد

ز آمد آمدت حرفي حريفان بر زبان دارند

قيامت از سر کوي خطرناک تو مي آيد

درين گلشن چه بندي آشيان بر شاخ گل دانش؟

برون از سنگ، آتش بهر خاشاک تو مي آيد

142

ز شوق مي به باغ امشب دل غمناک مي سوزد

چراغ تيره ي ما در پناه تاک مي سوزد

گرانجان را چه باک از عشق، فکر ناتوانان کن

به آتش چوب تر مي سازد و خاشاک مي سوزد

چنان کشت نياز خويش را لب تشنه مي بينم

که از برق نگاهي، دانه اش در خاک مي سوزد

غم از آفت ندارد آنکه ذوق نيستي دارد

هلاک خنده ي شمعم که خوش بي باک مي سوزد

به ياد گلعذاران چون شود گرم سخن دانش

اگر غافل شود، از شعله ي ادراک مي سوزد

143

ساکن با غم و شوق سفرم مي سوزد

بر لب آبم [و] آتش به سرم مي سوزد

**صفحه=113@

چشم گريان مرا خرج ز دخل افزون است

بر تنگ مايگي دل، جگرم مي سوزد

گل به جوش آمد و بازار حريفان گرم است

مي خرم هر چه بجز باده، زرم مي سوزد

منم آن اخگر افسرده که گر شعله کشم

تا به دامان قيامت شررم مي سوزد

ترک او کرده ام و نيست قرارم دانش

سوز واسوختگي بيشترم مي سوزد

144

بي کلک قضا، صورت کاري ننشيند

نقشي به مددکاري ياري ننشيند

از عرض هنر، صيد دلي را نتوان کرد

در دامن اين دام، شکاري ننشيند

در کلبه ي ما خوانده و ناخوانده عزيز است

مهمان طفيلي به کناري ننشيند

گر آه ندارم به جگر، شکر که از من

بر خاطر آيينه غباري ننشيند

آن سوخته دل را که ز دانش خبري هست

حيف است که با لاله عذاري ننشيند

145

قبله جويان طاعت محراب ابرو مي کنند

رشته ي تسبيح خويش از تار گيسو مي کنند

دور گردان جنون را در نظر معموره نيست

دل خوش از سير سواد چشم آهو مي کنند

اهل دنيا را ز هم بيگانه، وحشت کرده است

دير مرغان قفس با يکدگر خو مي کنند

**صفحه=114@

جمع دار اي بلبل از من دل، که گلچين نيستم

بي دماغان گل به دست باغبان بو مي کنند

مي شود گلبانگم از هر شاخ گل دانش بلند

بلبلان گوشي به اين مرغ سخنگو مي کنند

146

چون مسکن خود کوي دلارام توان کرد؟

در آتش سوزنده کي آرام توان کرد؟

چشمش نتوان ديد چو زلف است حجابش

کي پرسش بيمار، چو شد شام، توان کرد؟

هوشم شده از بس ز سيه خانه ي چشمي

مجنون بيابان غمم نام توان کرد

دانش شب وصل است مريز از مژه خون را

خوش باش که خون در دل ايام توان کرد

147

گرفتار وطن، گر دل نباشد، در کجا باشد؟

قفس بر مرغ آفت ديده، باغ دلگشا باشد

چه گل از شاخسار فقر چيند عيش پروردي

که دستش در گل آرايش خويش از حنا باشد

**صفحه=115@

به کوي دوست با اين خاکساري عزتي داريم

ز چشم افتادگانش را نظر بر دست ما باشد

 [به بويي] جمع از فکر پريشان مي توانم شد

کي از من در چمن بر لاله و گل تنگ جا باشد؟

 [قد] ح لبريز کن از شبنمي کز تاک مي ريزد

توان کردن به ياد باده مستي، گر هوا باشد

 [به کار] هر کس آيد آنکه نور مردمي دارد

نبيند پيش پاي خود چراغ و رهنما باشد

 [به کار] هر کس آيد آنکه نور مردمي دارد

فضاي دام بر من سايه ي بال هما باشد

148

نيستم ايمن اگر چشمت مرا دل مي دهد

صيد را صياد، آبي وقت بسمل مي دهد

جاده ي طول امل را طي به زحمت مي کنم

مژده ي راحت به دل اميد منزل مي دهد

سعي کن تا صاحب دردي شوي از فيض عشق

تخم اشکي در زمين گر هست، حاصل مي دهد

پاسبان وقت خوش، بيدار در کار خود است

مايه ي طاعت به غارت خواب غافل مي دهد

نيست با رنگين جوانان الفت دانش، نواخت

دل جلا از صحبت پيران کامل مي دهد

**صفحه=116@

149

لطف شبخيزي ز يادم فکر باطل مي برد

فيض محتاج کرم را بر در دل مي برد

در محيط دهر، گردون زورقي طوفاني است

کشتي ما را سبکباري به ساحل مي برد

کار دنيا را به روي نرم نتوان پيش برد

مي فشاند دانه ابر و برق حاصل مي برد

صرفه کي دارد به خوبان نرد الفت باختن؟

زلف خالي مي دهد طرح [و] ز ما دل مي برد

چشم خون آلود ما سوي وطن پرواز کرد

نامه ي ما بيکسان را مرغ بسمل مي برد

وادي مهر و محبت ايمن از غارتگر است

تاجر اين راه، بار دل به منزل مي برد

باغ رنگين شهادت هرگز اين رونق نداشت

ديده ام آبي به جوي تيغ قاتل مي برد

توبه از مي چون کنم دانش، که در پيرانه سر

همچو شمعم شوق سرگرمي به محفل مي برد

150

نيم بي شور گلشن، رهنمايي بر نمي خيزد

ز گل بويي و از بلبل نوايي بر نمي خيزد

**صفحه=117@

چه گل چينم ز راه انتظار ناز پروردي

که پاشد خاک و گرد آشنايي بر نمي خيزد

پي ام را از غبار دل مگر جوينده بردارد

به راهم از ضعيفي نقش پايي بر نمي خيزد

ندارد اين قفس عاجزتر از من مرغ خاموشي

ز بالم در تپيدنها صدايي بر نمي خيزد

غم سال کهن شد پايمال جوش گل دانش

به بخت ما نسيم دلگشايي بر نمي خيزد

151

بهار است و به چشمم صبح بي مي شام مي آيد

به گشت ماهتاب سايه ي گل، جام مي آيد

اگر صياد تخم گل به جاي دانه افشاند

ز مرغان چمن بلبل همين در دام مي آيد

حريفان بر مداريد از قدح لب تا نفس داريد!

به ما از همدمان رفته اين پيغام مي آيد

برافکن پرده از رخ، دامني بر آتش دل زن

که بوي خون هنوز از اين کباب خام مي آيد

دماغم را به ياد چشم مستي تازه مي سازد

نسيم امروز از روي گل بادام مي آيد

**صفحه=118@

152

دادم شکرلبان نواساز داده اند

دل را جلا ز شعله ي آواز داده اند

بلبل نفس گداخته ي جلوه ي گلي ست

اين نقش را ز روي که پرداز داده اند؟

خود را سبک بر آتش رخسار مي زند

خوش جرأتي به چشم نظرباز داده اند

دلها به خون تپيده ي آن چشم جنگجوست

تسخير صيدگاه به شهباز داده اند

بستيم رخنه ي دل چاک، از کدام سو

راه نگاه خانه برانداز داده اند؟

از وعده ي بهشت، دلي شاد مي کنيم

انجام کار، خوشتر از آغاز داده اند

ما مرغ پر شکسته ي اين آشيانه ايم

بالي به قدر همت پرواز داده اند

دانش ز نکهت گل نظم تو سرخوشيم

آبش ز صاف باده ي شيراز داده اند

153

که يوسف را به مصر از رفتن کنعان نگه دارد؟

مگر چشم زليخا رخنه ي زندان نگه دارد

**صفحه=119@

ندارد در جگرنم ابر رحمت، کشت خشکم را

خدا از آفت برق لب خندان نگه دارد!

سپاه تازه زور خط چو بيرون از کمين آيد

نگاهت را بگو پشت صف مژگان نگه دارد

ز برگ گلبن اين باغ چندان سايه مي خواهم

که از تاراج گلچين، غنچه را پنهان نگه دارد

154

خضر دشتي شو که وصفت جابجا گردد بلند

دير از معموره نام رهنما گردد بلند

شير مردان رياضت را نيستان بورياست

زين قلمرو کي ز جان سختي صدا گردد بلند؟

توشه ي راه فنا با خويش، سوزي مي بريم

گو به جاي گرد، دود از خاک ما گردد بلند

سجده ي اخلاص آميز صنم در کيش ما

به ز تکبير نمازي کز ريا گردد بلند

دامن دريا ز کف بگذار تا گوهر شوي

قطره را از گوهر ذاتي بها گردد بلند

حرف گرميهاي خوبي پهن در هر محفل است

جسته زين برق آتشي، تا در کجا گردد بلند

**صفحه=120@

نيست از آهم اثر پيدا، غبار خاطر است

گرد آن خاکي که از تير خطا گردد بلند

خانه از مهمان بيارا، دستگاهي گو مباش

دولت آيد از دري کآواز پا گردد بلند

وحشتم در جوش گل بيرون ز گلشن مي برد

مي جهم از جا، گر از مرغي نوا گردد بلند

تا چو تنهايي رفيقي هست، پا در ره گذار

پيش ازان دانش که گلبانگ درا گردد بلند

155

تو چون رفتي به خاطر کي گل و شمشاد مي آيد؟

چو نالد عندليبي از بهارم ياد مي آيد

به دام اضطراب آن ناتوان مرغم، که مي ماند

ز من مشت پري تا بر سرم صياد مي آيد

درين غمخانه زحمت سرخ رويي بار مي آرد

به روي طفل، رنگ از سيلي استاد مي آيد

نسيم از بوي پيراهن گلستان کرد کنعان را

سوادش در نظرها همچو مصر آباد مي آيد

رهم افتاده بر دامان کهسار جنون خيزي

که از سيلش صداي شيون فرهاد مي آيد

**صفحه=121@

حريفان فصل گل خاموش مگذاريد مينا را!

ز باران اين صدا، وز برق اين فرياد مي آيد

دماغي مي رسانم بر سر راه چمن دانش

سرم گرم است از مي، بوي گل از باد مي آيد

156

گل به جوش آمد که جان آسوده، دل بي غم شود

دير کرد از مي لبم تر، عمر مينا کم شود!

راست بينان در خراباتند، پيري عيب نيست

مي گذارم سر به پاي خم چو قامت خم شود

ره نمي يابد درين خلوت نگه بيگانه است

تا نپوشد ديده از خود، کي کسي محرم شود؟

خفتگان پاي گل را خواب راحت برده است

غنچه بيدار از صداي گريه ي شبنم شود

با ملک الفت نمي گيريم دانش در بهشت

آشنا با ما مگر در صورت آدم شود

157

چه سان از قيد اين صيادم آزادي هوس باشد؟

که پرواز بلندم تا لب بام قفس باشد

**صفحه=122@

زبان ناله دارم، شکوه پردازي تماشا کن

اگر روزي به دستم دامن فريادرس باشد

شراب کهنه در دل آرزو را تازه مي سازد

چرا آزاده مرد عشق، مزدور هوس باشد؟

به مطلب پي ز شور نغمه سنجان کهن بردم

دليل کاروان گم کرده فرياد جرس باشد

دماغ فکر اگر داري، خموشي پيشه کن دانش

که قطع اين ره باريک در پاس نفس باشد

158

شور صاحب درد، مضمون از ره دور آورد

حسن چون شد کارفرما، عشق مزدور آورد

مجمع خونابه نوشان سخن افسرده است

دردسر بيرون ازين ميخانه مخمور آورد

تنگ روزي در کنار کشتزار افتاده ام

چشم بر راهم که بهرم دانه اي مور آورد

چشم شوخي با غزالان همسفر دارد مرا

مي شود پامال سستي، ذوق چون زور آورد

**صفحه=123@

کار ما دانش به چشم خونفشان افتاده است

از مداوا لب به هم کي زخم ناسور آورد؟

159

با خيالت خلوتي در انجمن خواهيم کرد

سير نسرينت ز چاک پيرهن خواهيم کرد

سيل آب تيشه از جا بيستون را بر نداشت

ما تمام از گريه کار کوهکن خواهيم کرد

خانه را از داغ دل بر خود گلستان کرده ايم

عيشها از ياد غربت در وطن خواهيم کرد

مي به قدر آنکه شرم توبه ي ما بشکند

آرزو از دست آن پيمان شکن خواهيم کرد

آخر اين ته شيشه اي کز عمر باقي مانده است

صرف رعنايي فروشان چمن خواهيم کرد

بر سر ما گر کشد از لطف، دستي ميفروش

سرفرازي در ميان انجمن خواهيم کرد

خاطر جمعي اگر دانش نصيب ما شود

برگ راه فکر و سامان سخن خواهيم کرد

**صفحه=124@

160

به فرصت، ناله عذر اين پريشان حال مي خواهد

نمي دانم ازين بيدل چه زلف و خال مي خواهد

گناه کشته ي بيداد را از غمزه مي پرسد

ز خود رايي همين خون مرا پامال مي خواهد

به تحريک هواداري پر افشاني توان کردن

سبک پروازي ما قوتي در بال مي خواهد

به هوش خود، همان در جوش فيض از خويش بيرون شو

سخن مي آيد از جايي که استقبال مي خواهد

نهان در صحبت جوياي دنيا کن [هنر] دانش

نصيبي نيست از کسب کمالش، مال مي خواهد

161

خوريم خون چو به دل زخم جانستان نرسد

کنيم ناله چو پيکان به استخوان نرسد

ز کشت سوخته، چون ابر، برق مي گذرد

نشاط کن که [به] بي حاصلان زيان نرسد

**صفحه=125@

ز بام ميکده با کعبه عشق مي بازيم

نواي بوسه ي ما گو به آسمان نرسد

صداي خنده ي ميناگران به گوش آيد

در آن بهار که فيضي به گلستان نرسد

مباش در پي مرغ شکسته پر، صياد!

رسد به پاي گلي، گر به آشيان نرسد

به گلفروش فکن طرح آشنايي را

که در بهار، به فرياد، باغبان نرسد

دلم شکسته تر از توبه ي جوانان است

به برگ عيش کسي آفت خزان نرسد!

به ناله هاي حزينت که مي رسد دانش؟

اگر به داد سخن شاه قدردان نرسد

162

کي از بال هما هر پست همت قسمتي دارد؟

بر آن سر سايه اندازد که شور دولتي دارد

تماشا کن شکوه فقر چون عارف به جوش آيد

که دريا وقت طوفان در نظرها شوکتي دارد

دو حسرتخانه اين معموره از دير و حرم دارد

نمودن جا و خود در پرده بودن حيرتي دارد

**صفحه=126@

به آن شوخ، آشنا از راه بيهوشي تواني شد

رم از خود کن که با وحشي مزاجان الفتي دارد

گل فيض سحر را ديده ي بيدار مي چيند

به قدر بندگي هر کس درين در نسبتي دارد

فغان بلبلان، گريان کند از خواب بيدارم

ندارد هر که درد آشنايي، راحتي دارد

نمي بينم به دستت جام و مستي مي کني دانش

تنک ظرفي تو بسيار و سخن کيفيتي دارد

163

شوق کو تا چاک جيبم رو به دامان آورد

پنجه هر زوري که دارد بر گريبان آورد

کشتي ات را شورش از گرداب بيرون مي برد

دست در دامان ابري زن که طوفان آورد

سخت گيريهاي صيادم به جان آورده است

در قفس بلبل به گلگشت گلستان آورد

ما گرفتار خوديم، آزاده مردان ايمن اند

از شبيخوني که بر سر فکر سامان آورد

در کمينگاه توکل، غنچه صيادانه شو

تا به بختت پر برون، رزق پريشان آورد

**صفحه=127@

کشت دهقان تازه دانش از نم مژگان ماست

پاره ي ابري ست لخت دل که باران آورد

164

بهار آمد که همچون تيغ از تن جوهرم رويد

چو برگ لاله داغ از عضو عضو پيکرم رويد

به پاي گلبني از آشيان مي افکنم خود را

که ترسم برگ گل بر خاک ريزد تا پرم رويد

کنار لاله و گل در شب وصل است بالينم

نباشي چون تو در آغوش، خار از بسترم رويد

به جرم ميکشي سوزند اگر اين دين پرستانم

ز آب چشم مستان سبزه از خاکسترم رويد

کشم چون مي به پاي تاک در فصل خزان دانش

ز گلشن لاله ها از فيض درد ساغرم رويد

165

شوخ چشميها به گلزارش چو مايل مي کند

غنچه را از يک نگاه آشنا، دل مي کند

ما به خون در آرزوي دست و تيغي مانده ايم

اضطراب زندگاني مرغ بسمل مي کند

**صفحه=128@

بيخودي دارد بهاري، داد از دست طبيب

بي مروت، فصل گل ديوانه عاقل مي کند!

فتنه از رفتار طاوس چمن بالا گرفت

خوشخرامان را به مشق جلوه مايل مي کند

نوبهار آمد، به گلشن وقت بيداران خوش است

خنده گلبن بر صفير خواب غافل مي کند

گل بچين از حسن قامت، مي رود فرصت ز دست

تا نهال سرو محکم ريشه در گل مي کند

بزم مستان بر فلک موج طراوت مي زند

کشتي دريا دلانش سير ساحل مي کند

فکر روزي نيست محتاج مي گلرنگ را

آبرويي از در ميخانه حاصل مي کند

راه فکرش بر خيابان گلي افتاده است

سرزميني را که دل خوش کرد، منزل مي کند

نکته سنجي دانش از افکار فطرت اوج يافت

التفاتش هر که را دريافت، کامل مي کند

**صفحه=129@

166

سير راهم سيه مستي به چشم دلربا دارد

نگاه عالم آشوبي قيامت در قفا دارد

مگو سودايي عشق از خطر وارسته مي گردد

ز ره از حلقه هاي داغ در زير قبا دارد

ز حسن جلوه ي رنگين، تذروش در قفا افتد

گذشت از خون ما امروز يا پا در حنا دارد

غم مي، شام عيد از فکر روزي بيشتر دارم

لب ناني که دارد ماه نو از بهر ما دارد

بگير از محتسب تاوان مينا، صرف ساغر کن

به کيش مي پرستان شيشه ي مي خونبها دارد

به گلگشت چمن آن شاخ گل بيرون نمي آيد

درون خانه چون آيينه باغي دلگشا دارد

برآ از گوشه ي ميخانه دانش گل به جوش آمد

بيارا بزم بر روي چمن تا شيشه جا دارد

167

درين شوريدگي رحمم بر آن دلگير مي آيد

که در کارش شکست از سستي تدبير مي آيد

ز هر سو در دلم رنگ خرابي عشق مي ريزد

ازين ويرانه کي بوي گل تعمير مي آيد؟

**صفحه=130@

چو طفلان مي مکم انگشت و اشک از ديده مي بارم

ز پستان مروت خون به جاي شير مي آيد

رهم افتاده بر دامان کهسار جنون خيزي

که از سيلش صداي ناله ي زنجير مي آيد

کرم خوش دستگاهي چيده دانش عرض حاجت کن

اگر کاري نمي آيد ز ما، تقصير مي آيد

168

واعظ تسلي ام به زبان تو مي کند

دلگرم التفات نهان تو مي کند

از راه بيخودي به تو شوريدگان رسند

خود را گم آنکه يافت نشان تو مي کند

بر چين بساط اي گل رعنا ازين چمن

ما را دو دل بهار و خزان تو مي کند

خوابيد خون حسرت و شيون دلت هنوز

بر خاک آرزوي جوان تو مي کند

دنباله گرد ديده ي ديدار جو مباش

سود خود اين حريف و زيان تو مي کند

دانش، که کرده غارت هوشت که گوش را

سنگين، صفير خواب گران تو مي کند

169

شب از پهلوي گرمم بستر سنجاب مي سوزد

چو زخم تازه، چشم از آرزوي خواب مي سوزد

**صفحه=131@

شراب زهد سوزي کو، که چون سرخوش شود زاهد

به پاي خم برد شمعي که در محراب مي سوزد

چه سان آيد برون از خانه شبها ناز پروردي

که رنگ نازکش از پرتو مهتاب مي سوزد

گل افشان شو شبي بر طرف جو کز شوق ديدارت

چراغ چشم ماهي در ميان آب مي سوزد

دمي آسوده نتوان ديد دانش بيقراران را

دل بي طاقتم بر کشته ي سيماب مي سوزد

170

به درد خود دلم را چشم آن طناز نگذارد

پي آهوي زخمي را شکارانداز نگذارد

درين بستان بود پامال گلچين ناتوان مرغي

که بر شاخ آشيان از سستي پرواز نگذارد

ز شور بلبلان در جوش گل، وقت خوشي دارم

به خوابم ناله هاي درد دل پرداز نگذارد

چمن گل کرد و داغ سخت گيريهاي صيادم

ز پايم گر گشايد رشته، بالم باز نگذارد

زهر گلبانگ من يک بزم روشن مي شود دانش

خموشم همچو بلبل شعله ي آواز نگذارد

**صفحه=132@

171

فروزان شد ز جوش حسن، رخسار اين چنين بايد

صباحت جابجا گل کرد، گلزار اين چنين بايد

به گرد چشم مستش خواب از وحشت نمي گردد

نگه در پاس شرم ناز، بيدار اين چنين بايد

سخن زان لب چو شبنم بر چمن از برگ گل ريزد

نزاکت [….] شاداب گفتار اين چنين بايد

لبي گلريز شکر از حسن سعي باغبان دارم

 […] سرو و گل، پرستار اين چنين بايد

بکش دامن ز دست ناز [و] گلگشت لب جو کن

به طاوس چمن بنما که رفتار اين چنين بايد

نگاه گرم ساقي کي سر سوداي من دارد؟

به استغنا خرد دل، چشم پر کار اين چنين بايد

لب جو سبز شد، در راه مي سر مي توان دادن

بساط ميفروشان را خريدار اين چنين بايد

کند گر غنچه اي گل در چمن، خونم به جوش آيد

دو يکدل را ز حال هم خبردار اين چنين بايد

ز تنگيهاي دل بر من قفس شهر خموشان شد

نواپردازي مرغ گرفتار اين چنين بايد

برهمن محو بت صبح و تو مست خواب خوش دانش

بنازم غفلتت در عشق! هشيار اين چنين بايد

**صفحه=133@

172

نگاهي طرح عشرت در چمن مستانه مي ريزد

ز چشمي، عشوه رنگين چون مي از پيمانه مي ريزد

گل تعمير دل را بخت تا در آب مي گيرد

ز کاوشهاي مژگان از هم اين ويرانه مي ريزد

بساط خانمان افکنده ام در ملک ويراني

که معمارش ز گرد سيل، رنگ خانه مي ريزد

برآ ز افسردگي تا نيکنام انجمن باشي

چه پرها در هواي سوختن پروانه مي ريزد

کمان سر پيش مي آرد که بوسد شست پاکت را

خدنگت بس که خون صيد، بي باکانه مي ريزد

به اقبالش همين مرغ چمن در دام مي آيد

مگر صياد تخم گل به جاي دانه مي ريزد؟

نماند از گريه هاي مستي ام نم در جگر دانش

به فرصت، ديده آبي بر در ميخانه مي ريزد

173

صداي خون چکيدن از لبم بر گوش مي آيد

چنين رنگين، سخن کي از من خاموش مي آيد؟

دماغ آشفته ي سوداي گل، وقت خوشي دارد

ز رنگي مي رود از خود ، ز بو در جوش مي آيد

**صفحه=134@

گسستن ز آشنا رو دشمنان، با دوست پيوستن

نمي آيد ز هر غافل، ز اهل هوش مي آيد

جهان چون صورت آيينه، گاهي مي دهد خود را

به چشمت جلوه، پنداري که در آغوش مي آيد

اميدي نيست دانش کاين بساط کهنه، نو گردد

قيامت با کدامين سست پي همدوش مي آيد؟

174

گوشه گيران تن به زحمت بي محابا کي دهند؟

چون شناور سينه را بر موج دريا کي دهند؟

قطره ي نيسانم اما بي نصيب از فيض بحر

يک صدف وارم براي پرورش جا کي دهند؟

دوست را دلتنگ مي خواهند خودرايان حسن

رخصت گلگشت باغ  و سير صحرا کي دهند؟

چشم آب از اشک حسرت ده که در ديوان عشق

گريه ي شادي، به خرج ديده، مجري کي دهند؟

شکوه ي ايام، دانش پيش بيدردان مبر

مايه ي جمعيت خاطر به دانا کي دهند؟

**صفحه=135@

175

درين بزم ملال افزا که برگ عيش کم دارد

نمي گردد به چشمم آب تا پيمانه نم دارد

گشاد کار خود را از در ميخانه مي جويم

سبوي مي عجب دست و دلي وقت کرم دارد

ز خاک بزم رندان خرمي چون سبزه مي رويد

بهار دلگشايي خضر مينا در قدم دارد

به هر جا مي رود روي دلي از غنچه مي بيند

نشاط سير گلشن را نسيم صبحدم دارد

بيابانگرد حسرت را جگر شاداب کن دانش

که آب زندگي طبع تو در جوي قلم دارد

176

به تسکين دل نالان گل از گلزار مي آيد

طبيب خنده رويي بر سر بيمار مي آيد

بهار آمد که ساقي رنگ گل، گل بوي مي گيرد

چرا ساغر نگيرم تا ز دستم کار مي آيد

به شوق وصل، دارد گريه ي شادي سر راهي

ز نو آبي به جوي تشنه ي ديدار مي آيد

**صفحه=136@

گلستان جلوه گاه از نقش آن پاي حنايي شد

بچين گل زان خرام، از کبک اين رفتار مي آيد؟

به رويم باغبان گر بسته در، راه صبا باز است

به بويي دلخوشم کز رخنه ي ديوار مي آيد

به خون غلتيده ي مژگان شوخ تندخويان را

به چشم ابروي پرچين، تيغ جوهردار مي آيد

ندارم طالع گلچين درين رنگين چمن دانش

به دستم گل همين از خون زخم خار مي آيد

177

ملالم کشت و خونگرمي به چشم تر نمي آيد

به غير از آه، دلسوزي مرا بر سر نمي آيد

چه گل چينم ز سير گلشني کز هر سر شاخش

نوايي جز صداي ناي غارتگر نمي آيد

به روي بخت ما رنگي مگر دور قدح آرد

به کارم رونقي از گردش اختر نمي آيد

پس از راحت، حيات نو، دماغ تازه مي خواهد

دلم بيرون ز فکر شورش محشر نمي آيد

به ياد هم صفيران در قفس شور خوشي دارم

چمن گردي ز هر فرسوده بال و پر نمي آيد

**صفحه=137@

مکن اي باغبان منعم، چه تاراج آيد از دستي

که از سستي به زور پنجه ي گل بر نمي آيد

بيابان جنون دانش پي گم گشتگان دارد

به اين وادي گر آيد خضر، بي رهبر نمي آيد

178

گر دليل ره توفيق، نوا بردارد

پاي خوابيده سر از دامن ما بردارد

فيض، يک تازه گل از چشمه ي صاف سحر است

زنده دل بهره ازين آب بقا بردارد

از پي عمر مکن ناله که بد مي شمرند

در قفاي سفري هر که صدا بردارد

نوبهار است [و] مي کهنه به حاجت طلبند

تاک وقت است که دستي به دعا بردارد

روز ابر آنکه به سر شور گلستان دارد

بايد از ميکده سامان هوا بردارد

نازک اندام مرا غارت گلشن عيد است

دستش از چيدن گل، رنگ حنا بردارد

پيش افتاده ز ما عهد جواني دانش

همره آن است که گام از پي ما بردارد

**صفحه=138@

179

مدام نرگس آن گلعذار خواب کند

هميشه خال رخش گشت ماهتاب کند

مخور فريب فلک، صبح اگر عزيزت کرد

که شام زنده به خاکت چو آفتاب کند

چنان ز ناله دل خويش را کنم خاموش

که دايه [اي] به فسون طفل را به خواب کند

شبي نداد فلک کام ما که صبح نسوخت

چو ممسکي که عطا در سر شراب کند

180

عتاب آلود، دل از جلوه گاهي باز مي آيد

نيازم شکوه مند از خوي تند ناز مي آيد

گرفتارم، چه خودداري کنم، از من نمي آيد

امانت داريي کز پاسبان راز مي آيد

چه فيض از گفتگوي غافلان بيدار دل يابد؟

به گوشم چون صفير خواب، آن آواز مي آيد

**صفحه=139@

نمي خواهم کسي را زيردست خود، دلم سوزد

به عاجز ناليي کز تارهاي ساز مي آيد

دو ترکش بسته از مژگان به صيدم چشم خونريش

قيامت در عنان اين شکارانداز مي آيد

نشد گلبانگم از شاخي بلند، آن ناتوان مرغم

که از بالم همين در سوختن پرواز مي آيد

صفايي ده ز اشک و آه، دانش خلوت دل را

صداي پاي عشق خانمان پرداز مي آيد

181

دلم چو خوني خود را طلب ز يار کند

اشارتي به سر زلف تابدار کند

نديده ام ستمي، مرغ تازه پروازم

تواندم به فسون کودکي شکار کند

کني چو سير چمن، روبپوش از نرگس

مباد چشم بدش بر رخ تو کار کند

گذشتن از لب ميگون به وقت سبزه ي خط

چنان بود که کسي توبه در بهار کند

به جاي صندل ساييده، لاي خم دانش

علاج محنت دردسر خمار کند

**صفحه=140@

182

گره باز از جبين کن حال ما پرسيدني دارد

به روي دل هلال عيد ابرو ديدني دارد

درين گلشن که هم عمر است با شبنم رياحينش

به قدر وسعت فرصت چو گل خنديدني دارد

بکش تيغ و نجاتي ده ز درد اين صيد زخمي را

به خاک افتاده ات شوق به خون غلتيدني دارد

جگرسوز است فرياد جرس با بي زبانيها

اگر آيد ز دل کاري، زبان ناليدني دارد

گران خيزي درين باغ از سبکروحان نمي آيد

نهان از ديده ها چون بوي گل گرديدني دارد

صفير بلبل از جا تنگدل را در نمي آرد

نصيب از گل همين دامان ز گلشن چيدني دارد

من از بي دانشي در پيچ و تابم، وقت آن کس خوش

که سامان دماغ بر سخن پيچيدني دارد

183

رنج اگر باشد، طبيبان پي به درمان مي برند

بر سر بيمار دل، کم روي خندان مي برند

**صفحه=141@

تنگ گيريهاي صيادان چه جانکاه است، داد!

در قفس بلبل به گلگشت گلستان مي برند

مزرع بي طالعان را بهره اي از ابر نيست

گر شود آبي ضرور، از جوي مژگان مي برند

بي نصيب است از رياحين، خاک حاجت خيز مصر

گلفروشان گل به بازارش ز کنعان مي برند

فيض فکرت مي رسد دانش به جوياي سخن

از بساطت جابجا گوهر به دامان مي برند

184

از خرامت جابجا در شهر آيين مي شود

سايه ي بالا ز حسن جلوه رنگين مي شود

دل تسلي از شکرخندي شود بعد از عتاب

در سخن گر تلخيي مانده ست شيرين مي شود

حرف رنجش بر زبان بهتر، ز خاطر محو کن

شکوه چون در دل گره شد، مايه ي کين مي شود

تا تواني دست از دامان پاکان برمدار

شبنمي کز گل چکد، پامال گلچين مي شود

در ميان اهل دانش سرفرازي مي کند

آنکه از سود سخن قانع به تحسين مي شود

**صفحه=142@

185

ز مي بي بهره ام کيفيت ديدار نگذارد

خوشم با مستي چشمي، مرا هشيار نگذارد

نسيم دلگشايي در قدم فيض سحر دارد

ترا در خواب صبح و شمع را بيدار نگذارد

ز صحراي عدم وحشت مسافر تا دمي دارد

که پا در دامن اين دشت ناهموار نگذارد

به شبگير اين ره خوابيده طي گردد، مکن سستي

گران خيزت چنين عمر سبکرفتار نگذارد

محبت بي بقا باشد چو دلبر سست عهد افتد

بنا را بر زمين نرم پي معمار نگذارد

چراغ تنگ عيش از اهل همت مي شود روشن

گشاد ابروي ساقي، گره در کار نگذارد

مي از جام تنک ظرف کرم قانع نمي نوشد

چه شد گر خاک خوردن رنگ در رخسار نگذارد

به دم از شاخ گلبن غنچه ي خندان برون آرم

قدم بي من نسيم صبح در گلزار نگذارد

ندارد شکوه مندي باغبان اين چمن دانش

به ما از تنگ چشمي رخنه ي ديوار نگذارد

**صفحه=143@

186

دل غمين مرا باده شادمان دارد

ز گرمخوني آتش، چراغ جان دارد

هنوز گريه ي طفلي به ياد مي آيد

چو آب، ديده ام اين درس را روان دارد

هميشه منتظر اشک، آستين من است

چو رهزني که سر راه کاروان دارد

کجا ز حال برون ماندگان دلش سوزد؟

به بالش پر گل تکيه باغبان دارد

دمي ز خاطر تيغش نمي روم دانش

هميشه نام مرا بر سر زبان دارد

187

به تنگيهاي دل آن آشنا بيگانه، مي سازد

چو خواهد گم کند پي، خانه در ويرانه مي سازد

به دنبال تو گرديدن عجب کيفيتي دارد

نگاهت جابجا را گوشه ي ميخانه مي سازد

گريبان چاک تا دامان صحرا از چمن رفتم

دماغ آشفتگان را بوي گل ديوانه مي سازد

بيا بنشين حديث کام بخشيهاي لب سر کن

که شيرين، خواب را در ديده ها، افسانه مي سازد

**صفحه=144@

جواب ناله ي بلبل، دماغ تازه مي خواهد

خموشانيم، ما را صحبت پروانه مي سازد

سرانجام نشاط از دست، پير دير نگذارد

ز مي دردي که مي ماند گل پيمانه مي سازد

کمينگاه است دانش معبد زاهد، مشو غافل

گرفتارت به دام سبحه ي صد دانه مي سازد

188

نوبهار است و هوا مايه ي عشرت دارد

مفت رندي ست که مي دارد و فرصت دارد

رنگ گل قطره ي شبنم شد و بر خاک چکيد

چمن از روي که امروز طراوت دارد؟

اي هما بر سر ما بي سرو پايان مگذر

سايه ي بال تو بدنامي دولت دارد

نقد آسوده دلي در گره خاموشي ست

هرزه خرج سخن از عمر چه راحت دارد؟

سخنش زود شود شهره ي عالم دانش

هر که با خويش کند خلوت و صحبت دارد

**صفحه=145@

گو غير به خلوتگه ما، پا نگذارد

ما را نفسي ياد تو تنها نگذارد

شوريده ي راه طلب آرام نگيرد

تا بر سر دل، مايه ي سودا نگذارد

هر روز کند صيد نوي، حيف که صياد

در بسته به ما، دام و قفس را نگذارد

تا چند گره بر سر هر شکوه زند دل؟

از سينه چرا راز به صحرا نگذارد؟

از جنگ صف آن مژه غافل نتوان بود

آشوب طلب دل به مدارا نگذارد

کو معرکه ي حشر، که ما زنده دلان را

در خواب عدم، ذوق تماشا نگذارد

نظم است سزاوار به فرزندي دانش

چون در دم آخر به سخن جا نگذارد؟

190

شمع، صرف همنشينان زندگاني مي کند

شيشه در راه حريفان جانفشاني مي کند

خاک غربت نيست دامنگير، سستي بند پاست

سخت اين زنجير بر پايم گراني مي کند

آب و تاب روي خوبت از نگاه پاک ماست

در گلستان تو گلچين باغباني مي کند

بزم عشرت [….] مخمور ديدار تو نيست

تکيه بر دوش سبو از ناتواني مي کند

**صفحه=146@

پيک پرسشنامه اي، دانش ز معشوقان نداشت

شادمان دل را ز پيغام زباني مي کند

191

باغ رونق زان رخ گلفام پيدا مي کند

جلوه ات بيند چو سرو، آرام پيدا مي کند

نقش پرداز قدت در صنع کوتاهي نکرد

جامه از رعنايي ات اندام پيدا مي کند

دل به سير شهربند حلقه ي مستان کشد

ديده ها نور از سواد جام پيدا مي کند

تنگ عيش زندگي راهي به صد خون جگر

در حصار گردش ايام پيدا مي کند

جانگدازان خوش نشين سايه ي بخت خودند

شمع، جاي سوختن در شام پيدا مي کند

خضر راه تشنه ي ديدار دولت، همت است

صورتي اين کار در هر گام پيدا مي کند

سخت گيريهاي صيادم درين صحرا گداخت

خاک دامنگير بهر دام پيدا مي کند

آشنا گلبانگ دانش گر به گوش گل شود

در ميان هم صفيران نام پيدا مي کند

**صفحه=147@

192

صبحدم کز چهره بزم افروز در گلزار بود

آب رفت از خاطر گل، تشنه ي ديدار بود

موج مي زد در کفم جام شراب لاله رنگ

دل به خون مي گشت [و] لب گلجوش استغفار بود

در گلستاني که طرح نقش پا بر خاک ريخت

دامن عشرت لبالب از گل بي خار بود

ياد چشم پر خماري سوي گلزارم کشيد

دلنشين خاکي که ديدم خاک نرگس زار بود

شورشم را سير باغ افزود، هوشي داشتم

تا کمينگاه نگاهم رخنه ي ديوار بود

دوش دانش از فلک شور سيه مستان گذشت

چشم ساقي باده مي پيمود و خود هشيار بود

193

سبز شد پشت لب و حسن چمن آرا شد

بهر ابروي تو همچشم نوي پيدا شد

سايه ات سرو جواني به نظر مي آيد

بس که باليد به خود در قدمت، رعنا شد

نونيازان کهن، فکر دل تازه کنيد

دور حسن خط و سلطاني استغنا شد

**صفحه=148@

خوش بهاري ست، اگر فرصت گل چيدن نيست

برسان دست به دستي که قدح پيما شد

پرده بر عيب خود از دامن صحرا پوشيد

هر که در سلسله ي اهل جنون رسوا شد

نيت گوشه نشيني به وصالم ره داد

داشت انداز صدف قطره ي ما، دريا شد

شور عشق آمد و از قيد خود آزادم کرد

دلنشين، گوشه ي بي ساخته ي صحرا شد

دود برخاست ز چوب گل و شورم ننشست

در هواي که بلند آتش اين سودا شد؟

ذوق صد زمزمه در پرده ي خاموشي نيست

صحبت آن داشت که از همنمفسان تنها شد

صاف اين ميکده بردند حريفان دانش

قسمت ساغر ما درد ته مينا شد

194

به دستش ساغر امشب عطر گل در انجمن دارد

به رويش پرتو مي، فيض مهتاب چمن دارد

**صفحه=149@

مقامش بر کنار چشمه ي آيينه مي بينم

ز بس شوق تماشاي جمال خويشتن دارد

سرم را نيست شور انجمن گردي، به اين شادم

که هر کس در ميان حرفي ازان شيرين سخن دارد

گرفتار است خسرو، لذت از عشرت نمي يابد

به گردن طوق سنگيني ز خون کوهکن دارد

نکويان سرد مهرند، از خوشي بلبل نمي داند

زبان نرم گل در پرده حرف دلشکن دارد

گل پژمرده ي يعقوب، رونق بخش کنعان شد

بهار دلگشايي همچو بوي پيرهن دارد

گهر جويي نمي بينيم، تا کي چون صدف دانش

لب خاموش ما پاس دهان پر سخن دارد؟

195

سرگذشتم در شب وصلش به پايان کي رسد؟

لب به لب هرگه رسد، مژگان به مژگان کي رسد؟

راه آمد شد زليخا بر صبا هم بسته است

نکهت پيراهن يوسف به کنعان کي رسد؟

ما نظر از رخنه ي ديوار بر گل مي کنيم

تا صبا باشد، به ما سير گلستان کي رسد؟

جهد کن تا پيش محتاج آبرو پيدا کني

قطره چون گوهر شود، فيضش به دهقان کي رسد؟

**صفحه=150@

پاي سعيم تا به زانو سود در راه طلب

اين سر شوريده ام دانش به سامان کي رسد؟

196

از گدا خرقه، ز جم تاج کيان مي ماند

چه در آن روز بجز حسرت جان مي ماند؟

زنده دل باش، بقا در دم فيض سحر است

حيف آن چشم که در خواب گران مي ماند

عالم خاک، همين گوشه ي فقري دارد

که به جاي خود از آشوب جهان مي ماند

پير گشتيم و هنوز اول عمر هوس است

آرزو آب بقا خورده، جوان مي ماند

چند باشم خجل از روي جوانان چمن؟

چون گل زرد، بهارم به خزان مي ماند

بزم گرم است ز کيفيت نظمت دانش

بر در ميکده ها از تو نشان مي ماند

197

کوه و صحرا باز از فيض هوا گل مي کند

گريه ي فرهاد و مجنون جابجا گل مي کند

مي کنم در هر نظر، سير بهار تازه اي

تا نگاهم بر رخش افتد، حيا گل مي کند

نيست محتاج فلک خونابه نوش پاي خم

مي رسد روزي به مستان، تاک تا گل مي کند

در ميان کشتگان لاله پنهان مي شويم

آخر از دامان دشتي خون ما گل مي کند

**صفحه=151@

198

به گلشن شوق مي برق خس و خاشاک مي گردد

دماغم تازه از بوي بهار تاک مي گردد

به منزل مي رساند زود، همت گوشه گيران را

ز پستي آسمان بر گرد مشتي خاک مي گردد

درين صحرا نشان پاي صيادي نمي بينم

همين خيل غزالي هر طرف بي باک مي گردد

ز فيض کعبه در ميخانه دانش قسمتي دارم

مدام از گريه ي مستي، گناهم پاک مي گردد

199

ساغرم خالي ست در فصل گل افشان بهار

مي کشم شرمندگي از روي خندان بهار

تا ز دل خونابه اي باقي ست، عشرت مي کنم

در بغل ته شيشه اي دارم ز سامان بهار

بوي عشق تازه مي آيد ز خاک لاله زار

گل کند از روي گلچين، داغ پنهان بهار

خار خار ناله ي بلبل به باغم مي کشد

نيستم از بهر گل خاطر پريشان بهار

فصل گلريز بهار ناله ي دانش رسيد

مي کشد صوتي به گوش نغمه سنجان بهار

**صفحه=152@

200

گداخت در وطنم حسرت ديار دگر

شکفتگي ست گل طرف جويبار دگر

چه گل به غير ندامت ازين چمن چينم؟

نمانده در کف من جاي زخم خار دگر

قيامت آمد و پابست وعده هاي توام

بيا که کشت مرا درد انتظار دگر

گذشت عمر به شورش درين بهار، کجاست

خمير مايه ي سوداي نوبهار دگر

به سير سينه ي پر داغ، مايلم دانش

که بوي عشق نيايد ز لاله زار دگر

201

شور چشم سرمه سايي هست در هامون هنوز

خار وادي گل کند از گريه ي مجنون هنوز

آنکه گردي از پي اش، جا گرم در دل کرده است

بر سر راه که چشمت مي تپد در خون هنوز؟

دستگاه دلربايي زلف پرچين چيده است

مي کند سامان خوبي حسن روز افزون هنوز

خردسال است و نشان مي ندارد دامنش

تهمت آلود شراب است آن لب ميگون هنوز

وصف بالاي بلندي دانش انشا کردني ست

مي کنم گاهي به يادش مصرعي موزون هنوز

**صفحه=153@

202

زرد شد رخسار باغ و محو ديدارم هنوز

ريخت برگ از شاخ و سرگردان گلزارم هنوز

وحشت آزادم ز دام سايه ي گل کرده است

در کمند ناله ي بلبل گرفتارم هنوز

صبح روشن گشت و مژگانم ز هم بيگانه است

شمع را خواب از ملالم برد و بيدارم هنوز

گريه ي مستي نشان مي ز دامانم نشست

مگذران ساقي ز من ساغر که هشيارم هنوز

عمر، دانش رفت و شور سير گلشن در سر است

مي توان صد رنگ گل چيدن ز دستارم هنوز

203

نگاه مرشد ميخانه بر من است هنوز

ستاره ام ز فلک پرتوافکن است هنوز

بساط عشرت جمشيد، آسمان برچيد

چراغ سلسله ي تاک روشن است هنوز

چه دخل ديده به خرجش وفا تواند کرد؟

ز چند قطره ي خوني که در تن است هنوز

گذشت عمر به نظاره ي چمن دانش

تهي ز لاله و گل، جيب و دامن است هنوز

**صفحه=154@

204

فصل فکر است از کنار لاله زاري بر مخيز

ريخت از بهر تو دهقان رنگ کاري برمخيز

تنگ شد بر بلبل از جوش تماشاي چمن

نيست در پهلوي گل جا غنچه واري بر مخيز

در کمينگاه غزالان سخن، پاسخت کن

تا نيايد بر سر تيرت شکاري بر مخيز

بي تکلف، فيض بخش از خاکساران بگذرد

گو به تعظيم نسيم گل، غباري برمخيز

بي نصيبي دانش از سير گلستان وطن

مي خلد در پايت از هر سبزه خاري بر مخيز

205

فصل سير است و ز درد عشق رنجورم هنوز

گرچه پيرم، با جوانان بر سر شورم هنوز

خنده مي آيد مرا بر تنگ عيشيهاي خويش

گريه ي مينا به آبم داد و مخمورم هنوز

**صفحه=155@

صيد مطلب بر سر تير است و حسرت مي کشم

از کمان شرمنده ي بازوي بي زورم هنوز

هادي ام خضر است و از بس ساده لوح افتاده ام

مي برد بيرون ز ره نقش پي مورم هنوز

بخت در آب بقا دارد گل تعمير من

دشمنم صد بار ويران کرد و معمورم هنوز

سوز دل از چرب نرميهاي مرهم کم نشد

مي چکد از خنده خون چون زخم ناسورم هنوز

کو نسيمي کز حجاب آرد برون دانش مرا؟

همچو بوي غنچه در صد پرده مستورم هنوز

206

قد، اشک صاف از چشم ترم دارد هنوز

آب و تابي در نظرها گوهرم دارد هنوز

اي توانايي بده دستي که برخيزم ز جا

گل شکفت و ضعف نقش بسترم دارد هنوز

همچو دريا مي زند بازار، جوش از مشتري

شرم پنهان همچو آب گوهرم دارد هنوز

**صفحه=156@

کرده فصل گل طبيبم عاقل و شرمنده نيست

منت داغ جنوني بر سرم دارد هنوز

207

ز نازکي به نظر در نيايد آن بر و دوش

گشاده گل به هواي که در چمن آغوش؟

حرام نغمه ي بلبل بر آن خردمندي

که در بهار نيايد ز بوي گل در جوش

جلا چو آينه يابد، جمال بنمايد

به سعي صافدلان در صفاي دل مي کوش

لباس بي سر و پايان عشق، عرياني ست

ز خوش قماشي ما غافل است اطلس پوش

تمام شکرگزار نگاه سبزانيم

غني شديم ز سوداي چشم عشوه فروش

به تنگ عيشي من غنچه خنده ها دارد

کنم صبوح به ته جرعه اي که ماند از دوش

سرود رفته ز يادم، کجاست همنفسي

که بندبند مرا چون ني آورد به خروش

صفير مرغ چمن، ساز بينوايان است

بيار باده که اين نغمه آشناست به گوش

**صفحه=157@

چه احتياج به صورت جگرخراش، بس است

نواي مجلس مستان صداي نوشانوش

درين بهار کنم زين ترانه لب گلريز

«که دور شاه شجاع است مي دلير بنوش»

درين بهار ز جوش نشاط دل دانش

شراب نغمه چو بلبل ز ساغر گل نوش

208

شور صحرا چون برد مستان برون از گلشنش

بلبل آويزد به رنگ خون گل در دامنش

سايه ي گلبن شبستاني ست بي دود ملال

رونق از باد سحر دارد چراغ روشنش

عشق پاکي با وطن مي باخت يوسف در لباس

بود سرگردان کنعان نکهت پيراهنش

چشم تا برهم زني، سير بيابان مي کند

خانه بر دوش نگاه خانمان بر همزنش

فتنه هر جا گل کند، خود را به پاي تاک کش

ديده ام رگهاي غيرت را نمايان از تنش

**صفحه=158@

خويش را پرويز در زندان محبوبان گداخت

طوق سنگيني ست خون کوهکن در گردنش

جيب دانش چاک تا دامان محشر مي برند

دوستان را داد از دست گريبان دشمنش

209

در بيابان از فريب رهنما غافل مباش

مي کند از جاده زنجيرت به پا، غافل مباش

ناله ي مستان به شورش آورد هشيار را

مي کشد آخر به جايي اين صدا، غافل مباش

مي جهي از جا، کمانداري اگر سستي کند

از قدر اندازي تير قضا غافل مباش

آنکه بي يادش نباشي کي فراموشت کند؟

تا به خود کارت نيفتد از خدا غافل مباش

بر وفاي شوخ چشمان نيست دانش اعتماد

پاس دل دار، از نگاه آشنا غافل مباش

210

سرخوش از فيض نگاه نرگس مستانه باش

مي مکش، قانع به بويي از گل پيمانه باش

**صفحه=159@

زندگاني از براي صحبت ياران خوش است

صبح با بلبل نشين و شام با پروانه باش

قدرداني شيوه ي معشوق عاشق پيشه نيست

لاله دارد داغ عشق، از سرو و گل بيگانه باش

غنچه شو در گوشه اي، شايد نگاهي واکشي

در کمين چشم شرم آلود، صيادانه باش

گل بچين از عشوه ي طاوس رفتاران هند

جابجا پا در گل آن جلوه ي مستانه باش

در سرت سوداي يوسف اي زليخا تازه کن

خانه پردازي ز کنعان مي رسد، مردانه باش

مي بگير از دست ساقي، زلف آرايش مکن

مي وزد امشب نسيمي، بي نياز از شانه باش

زندگي دانش اگر خواهي به آب رو کني

در ميان خاکساران در ميخانه باش

211

نوا طراز چو بلبل درين گلستان باش

ز روي صفحه ي رنگين گل غزلخوان باش

**صفحه=160@

به ياد دانه ي خالش که جابجا افتاد

هميشه در طلب روزي پريشان باش

چه بر سر مژه، اي خون دل گره شده اي؟

جدا شو از وطن و روشناس دامان باش

بخوان ز دفتر گل شرح بي بقايي عمر

بهار صحبت مستان ز روي خندان باش

به شکر آنکه در رزق بر رخت باز است

چو حلقه گوش بر آواز پاي مهمان باش

غبار حادثه از هر طرف که برخيزد

پناه مردم بي دست و پا چو مژگان باش

بگير دست سبو دانش و ز خود بگذر

مريد سلسله ي تاک از دل و جان باش

212

يک چمن پژمردگي از فيض آه سرد باش

مگذر از فصل خزان رنگ و صاحب درد باش

خاک شهرستان تپيدنگاه مرغ بسمل است

همچو گرد آهوي رم خورده، صحراگرد باش

يا مددکار حريفان در گشاد کار شو

يا چو انگشت زياد از همنشينان فرد باش

**صفحه=161@

بوي دردي در بهار زعفران پيچيده است

تشنه ي ديدار گلهاي خزان پرورد باش

جوش خون در آستين دارد رگ عيشم چو تاک

صد چمن را آب و رنگم، گو بهارم زرد باش

آشنا با لاله و گل نيست دانش صحبتت

از خودآرايان بچين دامان همت، مرد باش

213

سبز شد بستان، ز آب ديده پا در گل مباش

شاخ بار آورد گل، در زير بار دل مباش

اي که بي باکي کند تحريک گلچيني ترا

از نگاه زير چشم باغبان غافل مباش

بر صفي خود را جگر داران همت مي زنند

مي رمي از جنبش مژگان، چنين بيدل مباش

يک کمال سالک راه طلب، خوي خوش است

با رفيقان سرگران از دوري منزل مباش

قطره ي نيسان گهر از جوهر ذاتي شود

مي دهي [……………………..] مباش

صرفه بيددردي ست، از بيداد خويان گوشه گير

خانمان پرداز موج بحر چون ساحل مباش

تنگ روزي از پي ابر بهار افتاده است

تخم اشکي کن پريشان، چشم [بر] حاصل مباش

**صفحه=162@

سير گلشن صبحدم دانش چو بيدردان مکن

آب ده چشمي، به تاراج چمن مايل مباش

214

در پي آزار دلهاي سخن پرور مباش

گل بچين و شاخ مشکن، دست غارتگر مباش

از سبکروحان بزم خاص اهل فکر باش

در دل دانا گره چون آب در گوهر مباش

در مقام فقر، ياري از هواداران مخواه

گوشه گيري ملک گيري نيست، گو لشکر مباش

آشيانت بر کنار صيدگاه افتاده است

تيز پروازي مکن، مغرور بال و پر مباش

215

صبح است، هرزه گرد چمن چون صبا مباش

با سبزه همنشين شو و از گل جدا مباش

در خاک پاک ميکده نشو و نما خوش است

چون خضر، سبز کرده ي آب بقا مباش

در جستجوي اهل دلي وقت صرف کن

تنها مباش و با همه کس آشنا مباش

اي عيبجوي شهر، ز خود چشم برمدار

صورت نويس نسخه ي احوال ما مباش

**صفحه=163@

بنشين به ناز بر سر دولتسراي فقر

محتاج سايه پرور بال هما مباش

دانش ز چرخ، شور جهانگردي ات گذشت

مايل به سير اين چمن دلگشا مباش

216

چون گل درين چمن غني از مال خويش باش

چون سرو، سربلند به اقبال خويش باش

نتوان کشيد منت صياد، اگر توان

چون مرغ ديده در قفس بال خويش باش

نقد جواني ات همه صرف شراب شد

در فکر روزنامه ي اعمال خويش باش

دانش ميان حلقه ي مستان کند سماع

اي پير خانقاه، تو بر حال خويش باش

217

مست خوابي، چه کني تکيه [به] بيداري خويش؟

چرخ بر کار تو دل جمع ز هشياري خويش

دام صياد هنوز از سبکي در آب است

خبرت نيست چو ماهي ز گرفتاري خويش

سير اين قافله در منزل [و] جان خسته ي عمر

دل خود مي خورد از بيم گرانباري خويش

**صفحه=164@

بي خلل باش که در پيش ز پاکان باشي

از گهر مي گذرد رشته ز همواري خويش

گوشه ي عزلتم آباد که آسوده شدم

از دل آزاري بيگانه و غمخواري خويش

شکوه ي درد به بي مهر طبيبان چه کنم؟

خواندم از چين جبين، نسخه ي بيماري خويش

 [….] است همين حاصلت از کسب سخن

فارغي دانش از اندوه زيانکاري خويش

218

در آخر چمن مکش از دست، خار گل

بگذار تا بهار دگر يادگار گل

يک چشم وار رخنه ي ديوار باز نيست

با شوق روي گل چه کند بيقرار گل؟

در انتظار ناله ي بلبل گداختم

ناخن نمي زند به دلم خارخار گل

تا مي روم به سير چمن، رفته گل، چرا

در پاي گلبني نکشم انتظار گل؟

بر برگ گل ز گريه ي بلبل نشان نبود

روزي که بود ديده ي ما آبيار گل

**صفحه=165@

گلشن به فيض سايه ي ديوار باغ نيست

ما را بس است دولت قرب جوار گل

دانش گرفته ام سر راهي به گلفروش

شايد چو بخت بر سرم افتد گذار گل

219

لبريز شکر فيض بهار و دعاي گل

خواهم حيات قطره ي شبنم، بقاي گل

دارم خبر ز سستي عهد و وفاي گل

در آخر بهار شدم آشناي گل

دستار رهن باده ي گلرنگ مي کنند

پيچيده است در سر مستان هواي گل

از خاک فيض خيز چمن حاجتي بخواه

فصل بهار، پاي چراغ است پاي گل

گلچين درين بهار تماشايي گل است

آفت نمي رسد به چمن از صفاي گل

خوش الفتي به خاک گلستان گرفته ايم

چون آب، رفته رفته شديم آشناي گل

دانش به نسبت بر روي که کرده اي؟

نازک چو برگ لاله، زبان در ثناي گل

**صفحه=166@

220

از در دير و حرم جوييم راهي سوي دل

خوش پريشانگرد ما را کرده جست و جوي دل

خال و خط، دام فريب دورگرد دولت است

صيد ما را مي توان کردن ز حسن روي دل

طرح بزم عشرتي در سينه عشق افکنده است

ناله ام مستانه مي آيد ز سير کوي دل

داد خرج چشم ما را دخل دريا مي دهد

بگذرد اوقات اهل همت از پهلوي دل

با پريشان روزگارانم ز طفلي الفت است

بس که با زلفش بسر کردم، گرفتم خوي دل

گرمخونيهاي صيادم به دام آورده است

از قفس خواهد گشود آخر دري بر روي دل

ناله کن دانش که گلبانگ بهار صحبت است

بلبل خوشخوان بزمي، مطرب خوشگوي دل

221

نوبهار آمد که شور بلبلان پيدا کنم

در دهان برگ گلي گيرم، زبان پيدا کنم

**صفحه=167@

گل دميد از شاخ و بر خاک گلستان مي تپم

کو پر و بالي که جاي آشيان پيدا کنم؟

مي رود از کار دل، ساقي چه حيران مانده اي؟

ساغري پيش لبم آور که جان پيدا کنم

آتشم آتش، مرا خاک وطن خاکستر است

يک نفس هر جا نشينم، خانمان پيدا کنم

دانش آن نخلم که دمسردان بهارم برده اند

در چمن، رنگي مگر فصل خزان پيدا کنم

222

در مصاف عشق، چشم اشک افشان داشتم

سرخ رو خود را ازان زخم نمايان داشتم

هيچ کس در انجمن بر آتشم آبي نزد

در نظر مي سوختم چون شمع تا جان داشتم

صبح ديدم روي ساقي را گل از آهم دميد

همچو ابر تر رفيقي در گلستان داشتم

در چمن عمرم به پاس خاطر بلبل گذشت

دست بر سر مي زدم گر گل به دامان داشتم

فکر گلزار وطن دانش خموشم کرده است

راه حرفي پيش مرغان غزلخوان داشتم

**صفحه=168@

223

ناله ي بلبل گره نگشود از کار دلم

فصل گل آخر شد و باقي ست آزار دلم

روي خندان طبيبان، دل دهد بيمار را

باغبان بگشا ز ابرو چين که بيمار دلم

مي گريزم دشت دشت از همنشينان چمن

در سبکروحي اگر شبنم شوم، بار دلم

گل نشست از جوش و از شاخي صفيرم برنخاست

نيست بر بال و پرم بندي، گرفتار دلم

حسن غارت پيشه دانش گوشه گيرم کرده است

پاس چشم شوخ مي دارم، خبردار دلم

224

بي تو گريان گر به گلگشت چمن رو مي کنم

جابجا از ديده آبي تازه در جو مي کنم

بي دماغيها قدح نوشي ز يادم برده است

مي به دستم گر دهد ساقي، چو گل بو مي کنم

سر گرانيهاي چشم جنگجو از حد گذشت

دل تسلي از تواضعهاي ابرو مي کنم

نيست شهري آن سيه چشمي که من گم کرده ام

جستجويش در ميان خيل آهو مي کنم

مي کشم بر گوش گل دانش نواي تازه اي

همچو طوطي عندليبان را سخنگو مي کنم

**صفحه=169@

225

نوبهار آمد، غزل چون بلبل انشا مي کنم

نسبتي با گل ز راه ناله پيدا مي کنم

لاله زار فکر رنگين و خيال تازه اي ست

در فضاي سينه، گاهي سير صحرا مي کنم

دلربا حسن سخن، بي جلوه اي از عشق نيست

مشق رنگ آميزي گلهاي رعنا مي کنم

عندليب آشيان گم کرده ي اين گلشنم

حاصل از سير چمن، پرواز بيجا مي کنم

خاک سبز دشت، بر شبنم، زمين غربت است

قطره ي خود را به زور سيل، دريا مي کنم

نيستم پابست حسن صوت مرغان چمن

جلوه ها در پرده هاي گل تماشا مي کنم

مي گشايم سينه دانش از نسيم صبحدم

گر ندارم دست گل چيدن، دلي وا مي کنم

226

جدايي چون نسيم از اين چمن دشوار مي بينم

که گاهي روي دل از غنچه در گلزار مي بينم

**صفحه=170@

نصيبي دارم از درد وطن، خونم به جوش آيد

به دست گلفروشان گل چو در بازار مي بينم

رهي خوابيده در پيش نظر دارم ز سستيها

کزان همراهي عمر سبکرفتار مي بينم

چو انگشت زياد از ناخنم يک عقده نگشايد

ميان همنشينان خويش را بيکار مي بينم

نخواهد مرد بخت خفته، چشمي باز خواهد کرد

کرم عام است، راه دولت بيدار مي بينم

دهد تعليم بيداد نوي هر لحظه مژگان را

ز چشم کم نگاهي مردمي بسيار مي بينم

نمي آيد به چشمم خواب، بيدارم ز دلتنگي

که اشک سرمه آلودي بر آن رخسار مي بينم

ز فيض فکر، گل مي چينم از حسن سخن دانش

چو خواهم، چشم را مي پوشم و ديدار مي بينم

227

به ظاهريم اگر دور، در پناه توايم

ز خيل چشم براهان جلوه گاه توايم

متاب رخ نفسي تا به جاي خود باشيم

چو عکس آينه ما زنده از نگاه توايم

مگر دو گام به پاي نسيم برداريم

چو نقش پي ز قفا ماندگان راه توايم

**صفحه=171@

دگر چه باک ز ابروي سرکشت ما را؟

که در حمايت مژگان کينه خواه توايم

سخن ز دقت طبعت رواج دانش يافت

هلاک فکر پريشان گاه گاه توايم!

228

فتادم صبح در فکر سيه چشمي، ز جا رفتم

پي آهوي مشکيني گرفتم تا ختا رفتم

فريب دولتم خوش برده بود از راه، آسودم

چو بيرون از سواد سايه ي بال هما رفتم

ندارد هيچ گر دشت جنون، سرگشتگي دارد

به ذوق اين که شايد پي کند گم رهنما، رفتم

درين رنگين چمن بر خود ز آب ديده باليدم

نبود از فيض ابرم طالع نشو و نما، رفتم

سفر از کعبه ي کويت به آيين نوي کردم

نديدم پيش پا، آن راه را رو در قفا رفتم

بلند از شاخ شد گلبانگ بلبل، وقت دلسوزي ست

به بويي يادم آر اي گل، که از خود زين صدا رفتم

به دشتم شور دامن کوه ابري مي کشد دانش

هنر شد سرد بر دل، از پي کسب هوا رفتم

**صفحه=172@

229

چند تدبير حيات و فکر انجامش کنم؟

گر به کام دل کشم آهي، نفس نامش کنم

شورشم بر يک قرار از اول جوش دل است

خنده بر بيتابي دريا و آرامش کنم

حسن وحشي را سري با مردم شوريده هست

مي روم از خويش شايد به خود رامش کنم

راز پنهان فلک در بزم مستان روشن است

سير کوکب را قياس از گردش جامش کنم

سخت جاني زنده از دور جواني مانده است

دود برخيزد ز دل چون ياد ايامش کنم

درد آزادي جگرسوز است، صيادي کجاست

تا چو قمري طوق گردن حلقه ي دامش کنم

شرح درد عشق اگر دانش کنم در پيش خضر

آب شيرين بقا را تلخ در کامش کنم

230

عشق کو تا نسبتي با چشم تر پيدا کنيم

قيمتي در ديده چون آب گهر پيدا کنيم

ناله ي مرغ گرفتار آشنا آيد به گوش

در هواي صيدگاهي بال و پر پيدا کنيم

**صفحه=173@

جوش گلشن [ذوق] سير دشت در سر تازه کرد

باغ چون شد سبز، ما برگ سفر پيدا کنيم

تن به دست اندازي مژگان خونريزي دهيم

کان لعل از کاوکاوش در جگر پيدا کنيم

سجده ي دير و حرم کرديم و حسرتها به جاست

ره به کويش از کدامين رهگذر پيدا کنيم؟

در تمنايت به ما نگذاشت چشم خونفشان

دل به قدر آنکه دلدار دگر پيدا کنيم

از نگاهي صورت آيينه را جان مي دهي

رو به ما کن تا وجودي در نظر پيدا کنيم

گر زبان ناله ما را نطق شبخيزان دهد

راه حرفي پيش مرغان سحر پيدا کنيم

گل به بزم آمد که با دانش بساط آرا شويم

آبرويي تازه از کسب هنر پيدا کنيم

231

تمام شب ز تحريک دل بيتاب بيدارم

به بوي دوست در پاي گل شاداب بيدارم

به هر برگي رسد فيض نم اشکم ز دلسوزي

به ظاهر در چمن گر خفته ام، چون آب بيدارم

**صفحه=174@

به تاراج خمارم مي دهي ميخانه را ساقي

مکن در روز ابر و در شب مهتاب، بيدارم

درين گلشن ندارم راحتي از فيض هشياري

صداي گريه ي شبنم کند از خواب بيدارم

غبار خاطري از سينه صافي نيستم دانش

ز راه صدق در پاس دل احباب بيدارم

232

با حريفان باده پيدا، ناله پنهان مي کشم

دل به خلوت چون کشد، سر در گريبان مي کشم

درد بيدردي ز چشمم خواب راحت برده است

دل ز چاک سينه، چون از زخم پيکان، مي کشم

بس که هر سو نو نيازان چشم براه تواند

در ره کوي تو از پا خار مژگان مي کشم

در رگ شاخ اميدم خشک شد خون [و] هنوز

انتظار جلوه ي گلهاي خندان مي کشم

233

حسن مي در پرده ي ميناي رنگين ديده ام

دارد آن صورت که در بتخانه ي چين ديده ام

طالع ما رنگ عشرت در گلستاني نريخت

ما همين گل جمع در دامان گلچين ديده ايم

**صفحه=175@

فصل گلريزان به دام از آشيان افتاده ايم

شهر آباد قفس را روز آيين ديده ايم

گفتگوي همنشينان خواب ما را تلخ کرد

هر دمي از صورت خود، نقش بالين ديده ايم

از پي ديدار دانش هند و ايران گشته ايم

اين دو گلشن را پر از ريحان و نسرين ديده ايم

234

به عيش آباد مشرب با بتان هند دمسازم

چو مژگان با سياهان کرده خو، چشم نظر بازم

به گرد دل چو گردم قطره ي خوني نمي يابم

خراب هرزه خرجيهاي چشم خانه پردازم

ندارم ذوق آزادي ز قيد، آن بي پر و بالم

که صرف خانه ي صياد شد سامان پروازم

گره چون غنچه در دل چند حرف مدعا باشد؟

بهار گريه ي مستانه کو تا گل کند رازم؟

235

شورشي از ناله شب در آسمان مي افکنم

گر نيايد بر هدف تيرم، کمان مي افکنم

**صفحه=176@

فتنه اي از بزم ميخواران نشد امشب بلند

سرگذشت کاکلي را در ميان مي افکنم

زهر چشمي گر به کارم وقت گل چيدن کند

بي دماغم، گل به پيش باغبان مي افکنم

ناز پروردم، گرفتاري نمي دانم که چيست

بر سر صياد، طرح آشيان مي افکنم

روز بد آيند خونگرمان به کار يکدگر

سر به پاي تاک در فصل خزان مي افکنم

ابر احسان نم ندارد، گرنه دانش چون صدف

گوهر ناسفته بيرون از دهان مي افکنم

236

ياد آن شورش که با طوفان شدن مي ساختم

خانه اي بر نيت ويران شدن مي ساختم

آشيان بر [من] قفس در موسم گلزار شد

پر همين از شوق بال افشان شدن مي ساختم

بود تا اميد طوف گرد سر گرديدني

در تمنايت به سرگردان شدن مي ساختم

خاک پاي خضر اگر مي آمد از غيبم به دست

سرمه ي از ديده ها پنهان شدن مي ساختم

گر نبودي ننگ دانش شيوه ي عاجزکشي

کار دشمن را به يک نالان شدن مي ساختم

**صفحه=177@

237

لبي از درد جانکاه خموشي خونچکان دارم

زباني نيست پيدا، پاره ي دل در دهان دارم

ز عيب هرزه خرجان سخن واقف نمي گردم

ازين بي صرفه گويان منت از گوش گران دارم

نيم فارغ ز دست انداز، کو سامان پروازي؟

ز بي بال و پري بر شاخ پستي آشيان دارم

بساط عيش تلخ از پاي سرو آن به که برچينم

همين مي در قدح از زهر چشم باغبان دارم

هواي ابر و جوش گل به اهل عشرت ارزاني

نصيبي در چمن از سير مهتاب خزان دارم

نه گلچينم که دامانم پر از گل در چمن باشد

پريشان نسخه اي از فکر رنگين در ميان دارم

پي گل کي کند گم، کهنه صياد سخن دانش؟

به هر سو رو کند، اين صيد زخمي را نشان دارم

238

دل تهي از گريه ي شام جدايي مي کنم

روغن گل در چراغ آشنايي مي کنم

دوستان را دل ز آسيب زباني نشکنم

در مزاج خصم، کار موميايي مي کنم

**صفحه=178@

ذوق دلتنگي به جوشم در قفس آورده است

 […………………………] رهايي مي کنم

پوستم بر تن ز داغ کهنه [به] از خرقه شد

در لباس نيک بختان خودنمايي مي کنم

غنچه را دلتنگ نتوان ديد [ورنه در چمن]

با چه [دل] سامان بهار دلگشايي مي کنم؟

در بساط دهر، ذوق نظم رنگينم کجاست؟

کاغذي گاهي ز خون دل حنايي مي کنم

الفتم با اهل دنيا نيست، پروازم جداست

بر سر بيدولتان [دانش] همايي مي کنم

239

به زور فقر، نامي در جهان آرزو دارم

ز چشم خونفشان زخم نماياني به رو دارم

 [اگر…] اين محفل، نگاه آشنا دارد

همين با چشم گوياي تو راه گفتگو دارم

**صفحه=179@

به خون بيکسان دامان مژگانت که مي گيرد؟

اميد عذر بيدادي ز چشم جنگجو دارم

چو بيدردان چرا از تنگ عيشي فصل گل نالم؟

ز جوش هايهاي گريه [تا] مي در سبو دارم

مشام کس ز عطرم تازه [هرگز] کي تواند شد؟

گل زردم درين گلشن، به قدر رنگ بو دارم

نزاکت مي فروشد شاخ سنبل جابجا دانش

ز گيسويي ره آورد چمن يک تار مو دارم

240

دلسرد ز سايه ي هماييم

درمانده ي فطرت رساييم

سرگشته ي چشم دلرباييم

دلگرم نگاه آشناييم

عمري ست که ما و عشق با هم

يکرنگ چو کاه و کهرباييم

در طالع ما نوازشي نيست

چون ساز شکسته بينواييم

241

گشاد دل ز مضرابي نواپرداز مي خواهم

رگ بر ناله پيچاني چو تار ساز مي خواهم

در آتش از بساط لاله ي دامان کهسارم

ز چاک دل دري بر روي صحرا باز مي خواهم

**صفحه=180@

به چشم سرمه سا چون نسبتش نزديک مي بينم

امان آهوي وحشي [را] ز صيد انداز مي خواهم

فضاي آشيان بر من قفس از ناتواني شد

به زور ناله، عذر سستي پرواز مي خواهم

خموشي چند باشد پرده پوش درد دل دانش؟

نفس دزديده ياري پاسبان راز مي خواهم

242

درين محفل نديدم آشنايي با سخن، رفتم

چو شمع کشته، خاموش از ميان انجمن رفتم

پر پروانه از اشکم صفاي برگ گل دارد

طراوت مي رود از بزم رنگيني که من رفتم

کنم جا در دلي گر خوش، که بيرونم تواند کرد؟

به سعي خود ز ياد سرد مهران وطن رفتم

ندادم خونبهاي گل، سري در غارت گلشن

شدم از شرم بلبل آب [و] بيرون از چمن رفتم

نشد رامم به صد نيرنگ، چشمي سرمه سا دانش

نفس سوزان به دنبال غزالان ختن رفتم

243

قدح را صبحدم در قبضه ي تسخير مي خواهم

به اقبال سکندر، ابر عالمگير مي خواهم

**صفحه=181@

بهار آمد، هواي صحبت شوريده اي دارم

به پاي بيد مجنون يک سر زنجير مي خواهم

شکرخند لب حوري نژادان ديدني دارد

چو طفلان کي بهشت از بهر جوي شير مي خواهم؟

به يک مشت گل پيمانه، آبادم توان کردن

خراب موج طوفان گلم، تعمير مي خواهم

لب جو سبز ديدم، خارخارم تازه شد دانش

به فتح توبه همت از جوان و  پير مي خواهم

244

شکسته شيشه و مي ريخته ست و دلتنگم

به بال برگ خزان ديده مي پرد رنگم

مين عزيز نه در آشيانه ي خويشم

ببين که دام در آغوش مي کشد تنگم

مبين کدورت ظاهر، که باطنم پاک است

چه شد که آب گل آلود و تيغ پر زنگم

به خود ز حسرت پيوند ناله مي پيچم

ز دست رفته چو تار گسسته، آهنگم

ز حال من نبود با خبر کسي دانش

نهان ز ديده بود سوزم، آتش سنگم

**صفحه=182@

245

در بهار، از باغ، چشم تر برون آورده ام

رفته گل، تا از گريبان سر برون آورده ام

تشنه ام در خاک غربت، آبروبخشي کجاست؟

همچو فولاد از وطن جوهر برون آورده ام

آن کهن صيدم که عمرم در گرفتاري گذشت

در قفس بهر تپيدن پر برون آورده ام

تاک را در جوش گل چون شبنم افشان ديده ام

از بغل بر باد مي ساغر برون آورده ام

نيست بر دستم ز تاراج گلستان زخم خار

گل به زور از دست غارتگر برون آورده ام

مهر نام شاه عبدالله دارد دفترم

بهر دعواي هنر محضر برون آورده ام

دانش آن اخلاص آيينم که هر دم نسخه اي

در ثناي شاه دين پرور برون آورده ام

246

سحر سير چمن سرخوش به تحريک صبا کردم

گرفتم پاي سروي، تکيه بر دوش هوا کردم

**صفحه=183@

خراب چشم شوخم، بلبلان با من نمي جوشند

به جرم اين که بر گل يک نگاه آشنا کردم

نشانم هر که مي خواهد، ز کوي بيدلان پرسد

نديدم سازگاري، خانه را از دل جدا کردم

دلم مي خواست سير لاله زار دامن رويي

نگاهي کردم و گلگل رخش را از حيا کردم

ندانم مرغ دست آموز دل صيد که خواهد شد

که بگشودم ز پايش رشته و از کف رهايم کردم

گرفتم اوج انداز نظيري در سخن دانش

به اين بال و پر فرسوده، پرواز هما کردم

247

بخت تا آيد به جا، چندي تحمل مي کنم

کاروان دور است، خوابي بر سر پل مي کنم

در کفم از باد دستي زر نمي گيرد قرار

جامه اي در نيکنامي پاره چون گل مي کنم

چشم و دل سيرم، چو از گلشن به صحرا مي روم

لاله را مي بينم و داغ از تغافل مي کنم

تشنه ي ديدار گل از سير چشمي نيستم

گر نگاهي مي کنم از چشم بلبل مي کنم

شيوه ام دانش چو زلف مهوشان افتادگي ست

کي تلاش سربلندي همچو کاکل مي کنم؟

**صفحه=184@

248

نه آب گل، نه تاب لاله در نشو و نما دارم

همين رنگينيي در پرده چون برگ حنا دارم

چو گل بر ساده لوحيهاي خويشم خنده مي آيد

کزين بيگانگان چشم نگاه آشنا دارم

گداي گوشه ي [چشم] غزالانم درين وادي

سر راهي به اميد نگاهي آشنا دارم

وجودي دارم از فيض جمال نورافشاني

چو عکس و سايه در هر جا صفا فرش است جا دارم

249

چمن شد دلگشا، برگ طرب بيرون فرستادم

به پاي سرو، پيش از خود، مي گلگون فرستادم

مرا در گريه ياد آريد تا باران شود پيدا

به مستان، نامه فصل گل به اين مضمون فرستادم

شهيد حسرت ليلي ندارد ماتم افروزي

دل نالان به طوف مشهد مجنون فرستادم

چه خوش عطري ز فيضم بزم عيش عاشقان دارد

گلي کز اشک بلبل داشت بوي خون، فرستادم

نشستم منتظر دانش که کي باز از سفر آيد

به دنبال اثر آهي که بر گردون فرستادم

**صفحه=185@

ملولم بي تو، ديدار چمن ديدن نمي دانم

نمي سازم به گل، با سبزه جوشيدن نمي دانم

خبر کي از غم و شادي چو ميناي تهي دارم؟

ز يادم گريه کردن رفت، خنديدن نمي دانم

خروشم همچو ابر از دامن کهسار برخيزد

به پاي سرو و گل چون آب ناليدن نمي دانم

به رويم باغبان در سخت بيدردانه مي بندد

گمانش اين که دامن از چمن چيدن نمي دانم

چو بلبل در هواي شاخ گل بال و پر افشانم

به گرد شمع چون پروانه گرديدن نمي دانم

ز خوشخويي، زباني نرمتر از برگ گل دارم

جگر کاوي نفهمم، دل خراشيدن نمي دانم

ز منع زاهدان مي در دلم شيرين شود دانش

به حرف دشمنان، از دوست رنجيدن نمي دانم

251

زند تا چشم برهم پاسبان، من در بيابانم

چه باک از خار دامنگير دارم من که عريانم؟

**صفحه=186@

چو آن عاشق که پاس خاطر معشوق خود دارد

خيالش تا سحر دوران زند بر گرد مژگانم

ز جمعيت چه حاصل، دوستان! دل جمع مي بايد

چو گل گر دامنم لبريز زر باشد پريشانم

هوايي دارد اين گلشن که گر آغوش بگشايم

ز فيضش مي کند چون غنچه گل، گوي گريبانم

نيم دانش ز جوش اشک خويش آگاه، مي بينم

که پهلو مي زند بر موج دريا، چين دامانم

252

سال نو شد، برگ عيش انجمن برداشتم

شادي گم گشته را پي تا چمن برداشتم

يک سر مو بي خراش ناخني در سينه نيست

طرح گلزار نو از داغ کهن برداشتم

درد چشم کم نگاهي را دوا در کار نيست

نسخه از چشم غزالان ختن برداشتم

يک گلستان شورشم از چوب گل دانش نکاست

دود سودا بود سودي کز سخن برداشتم

سينه دانش آرزومند خراشي تازه بود

گرده اي از نقش کار کوهکن برداشتم

253

ز آفتهاي دوران در حصار گردش جامم

به تاراج از نگاهي چشم ساقي داده [آرامم]

**صفحه=187@

 [….] وطن بي جلوه ي وحشي غزالي شد

ز حسرت آب مي گردد به گرد حلقه دامم

 [بود گر] دسترس بر شاخ همت، ميوه مي چينم

سخن از دل چو آيد بر زبان، شيرين شود کامم

چراغ تيره ام از تاب رويي مي شود روشن

فروغ صبحدم پيداست از پيشاني شامم

نيفتاده ست دل از ناله، درد دوستي دارد

به کار خود نمي پردازد از فکر سرانجامم

ز تنگيهاي دل شد غنچه منقارم، که در گلشن

نيارد بر زبان گل در ميان بلبلان نامم

درين رنگين گلستان دانش آن طفل نوآموزم

که شد از غافلي صرف حساب هفته ايامم

254

تا به فکر توبه از شرب مدام افتاده ام

همچو ميناي تهي از چشم جام افتاده ام

بي کدورت عالمي خواهم که چشمي وا کنم

در ميان دود و گرد صبح و شام افتاده ام

همنشينان جا ز خونگرمي در آتش کرده اند

در ميان من همچو داغ لاله خام افتاده ام

**صفحه=188@

از فراموشان صيادم، ولي افتاده است

شور در شهر قفس تا من به دام افتاده ام

دانش آزادي همين در حلقه ي گم گشتگي ست

چون نگين از سادگي در قيد نام افتاده ام

255

کلفت دل را به باد از گفتگويي مي دهم

خود اگر خوارم، سخن را آبرويي مي دهم

عنبر افسرده ام، در پرده دارم عطر خوش

گر به مهرم گرم مي سازند بويي مي دهم

چند در بيم سحر باشم به شبهاي وصال؟

مايه ي عمر دراز از تار مويي مي دهم

بيقرار از شوق بيدادم، دل آسوده را

بر دم تيغ نگاه تندخويي مي دهم

دست گل چيدن ندارم دانش، از لخت جگر

زينت خاک شهيد آرزويي مي دهم

256

بهار آمد، هواي بزم و شور انجمن دارم

ز فيض خارخار عيش، گل در پيرهن دارم

به فريادم رس اي صياد، وقت طوف گلشن شد

قفس فرسوده بالي نذر پرواز چمن دارم

**صفحه=189@

به چشم سرمه سا، آهوي مشکين نسبتي دارد

سر راه سيه چشمان صحراي ختن دارم

درين بستان ز من بيدردي گلچين نمي آيد

چرا گل را کنم بي خانمان، درد وطن دارم

به ياد دوستانم گاه گاهي مي دهد دانش

خوشا بختم که فرزند رشيدي چون سخن دارم

257

جنون کو، تا ز جيب لاله طرح چاک بردارم

دهم بر باد چون گل سينه، آتش در جگر دارم

پر و بالي به قدر همت پرواز مي خواهم

ز کنج آشيان، شاخ بلندي در نظر دارم

که هم پرواز من در اين گلستان مي تواند شد؟

هماي عرش سيرم، آشيان جاي دگر دارم

مقيم آستان مسجد و ميخانه ام دانش

ادب علمي ست پيرآموز و تعليم از پدر دارم

258

دلگران شام خود، شرمنده ي پروانه ام

صبح پيش از شمع روشن مي شود در خانه ام

**صفحه=190@

خوش خراب بخت ناسازم، به هم آميخته ست

پرتو مهتاب و گرد سيل در ويرانه ام

لاله ي زردم، عزيزم پيش همرنگان عشق

در ميان همنشينان وطن، بيگانه ام

 [دود] از کشتم به جاي خوشه مي گردد بلند

خاک در زير زمين از تشنگي شد دانه ام

عشرت آباد چمن، جاي من شوريده نيست

چشم بر راه بهار گريه ي مستانه ام

شرم پيري تا کي از ميخانه بيرونم برد؟

سر نهم بر پاي خم تا پر شود پيمانه ام

دل مده دانش به نقل هرزه گرديهاي من

مايه ي خواب پريشان مي شود افسانه ام

259

پامال ز يک گردش مژگان تو گردم

مپسند که محتاج به جولان تو گردم

شادم ز ملالت که به دل جمع چو گردد

بر نسخه ي گيسوي پريشان تو گردم

منعم [مکن] از گريه که معمار محبت

آباد ازان کرد که ويران تو گردم

وحشي شدم اي کعبه ز سوداي تو، خواهم

همسير غزالان بيابان تو گردم

**صفحه=191@

چون آتش افسرده ز من دود برآمد

روشن ز هواداري دامان تو گردم

برگ چمنت دانش اگر نيست، نوا هست

وقت است که خوش وقت ز الحان تو گردم

260

لاله در جوش است و از مي بي نصيب افتاده ام

در ميان اين سيه مستان غريب افتاده ام

ناتوانيهاي من آخر به فريادم رسيد

چند روزي شد که از چشم طبيب افتاده ام

تا نسيمي مي وزد بر من، پريشان مي شوم

در چمن چون آشيان عندليب افتاده ام

نغمه پردازان سرو و گل رقيبان منند

طالعي در عشق دارم، خوش رقيب افتاه ام

ناله ام دانش به گوش گل درين باغ آشناست

همچو بلبل در نواسنجي نجيب افتاده ام

261

به هرزه چند توان زير آسمان گشتن؟

چو آسيا ز پي رزق ديگران گشتن

نشان آب حياتم چه مي دهي اي خضر؟

کجاست سرمه ي از ديده ها نهان گشتن؟

**صفحه=192@

بيا به بزم، که مخصوص مي پرستان است

به هم چو شيشه و پيمانه مهربان گشتن

مرو به باغ که سير چمن نمي ارزد

به نيم گوشه ي ابروي باغبان گشتن

شديم همچو فلک پير در سفر دانش

هنوز سير نگشتيم از جهان گشتن

262

سيه شد روزم از مژگان سياهان

نديدم راستي زين کج کلاهان

به اميد وصالت در شب هجر

نمي خوابم چو خون بيگناهان

کني چون سير گلشن، مي دود پيش

گريبان چاک، گل چون دادخواهان

نمي دانند دانش قدر عاشق

گريزانم ازين بي رسم و راهان

263

غنچه گشت از تنگ عيشي [ها] گل خندان من

سبزه مي رويد غبار آلوده از بستان من

مي روي دامن کشان، بنشين و خون کن در جگر

جمع کن دل از پريشان خرجي مژگان من

**صفحه=193@

روزي موري نشد حاصل ز کشت تشنه ام

دانه ي اشکي پريشان مي کند دهقان من

خوب ايام جواني را ز يادم برده است

وقت پيريها به کار آمد مرا نسيان من

رخنه اي پيدا به غير از حلقه ي زنجير نيست

پرتوي افتد مگر زين رخنه در زندان من

خوش جداييهاي غربت کار در دل کرده است

دير سر برداشت پاي خفته از دامان من

موسم گلريز پرواز است، وز تنگي قفس

پنجه ي صياد شد بر مرغ بال افشان من

گر کنم دانش به آب ديده درد دل، شود

شسته در دست طبيبان نسخه ي درمان من

264

ساغرم خالي ست در فصل گل افشان چمن

مي کشم شرمندگي از روي خندان چمن

تا ز دل خونابه اي باقي ست، عشرت مي کنم

در بغل ته شيشه اي دارم ز سامان چمن

بوي عشق تازه مي آيد ز خاک لاله زار

گل کند بر روي گلچين داغ پنهان چمن

دامن از گلزار چيدم، چند بيند بيدلي

عکس گل در آب، از بيم نگهبان چمن؟

**صفحه=194@

خارخار ناله ي بلبل به باغم مي کشد

نيستم از بهر گل، خاطر پريشان چمن

فصل گلريز بهار ناله ي دانش رسيد

مي کشد صوتي به گوش نغمه سنجان چمن

265

ز خون صيد، صبح عيد، رنگين تيغ مژگان کن

غزالي را به نام چشم مست خويش قربان کن

هواي صيدگاهت نشأه جاويد مي بخشد

سر نخجير خوش از دلنوازيهاي پيکان کن

جمال کعبه در محراب ابرويت توان ديدن

جبين بگشا و روشن ديده ها از نور ايمان کن

طواف گرد سرگشتن عجب کيفيتي دارد

بيا بنشين و سرگرمم ازين لطف نمايان کن

سخن شاداب چون در زان لب نازک جدا گردد

به حرفي در جوابم برگ گل را شبنم افشان کن

بناگوشت ز خط روي بهار تازه اي دارد

برافکن پرده از رخسار و عالم را گلستان کن

ز هر جا بگذري کاکل فشان، فرياد برخيزد

که از راه مروت جمع دلهاي پريشان کن

**صفحه=195@

ز بس وحشي ست، رم از سايه ي مژگان کند چشمت

نديده ست آهويت صياد، دام زلف پنهان کن

مقامت از که پرسم، جلوه گاهت را کجا جويم؟

به دل بنشين و گاهي در فضاي سينه جولان کن

بهار آمد که از گلشن نواي عيش برخيزد

چو گل اوقات صرف صحبت مرغ غزلخوان کن

غزل شاداب و رنگين مي پسندد فطرت شاهي

به فرصت قطره گوهر، غنچه گل چون ابر نيسان کن

ز نقش ابرويش سرمشق فکري در نظر دارم

به قدر فطرت از گلزار نظمم گل به دامان کن

گل خوشبوست از فيض بهار تربيت دانش

عجب دوري ست رنگين از ثناي شاه ديوان کن

266

گل شکفت و چشمه ي خشکي ست بي مي جام من

خار ماهي شد زبان از تشنگي در کام من

نيستم از سير چشمي تشنه ي احسان خضر

آب حسرت مي خورم تا زنده ماند نام من

بعد ازين از گوشه ي ميخانه پا خواهد کشيد

دختر رز را که مي خواهد، چو شد بدنام من؟

**صفحه=196@

شورشم بسيار شد، از باغ بيرونم بريد

آب از خود رفتني دارد، که برد آرام من؟

پرورم دانش براي ميوه نخل بيد را

پختگان را خنده مي آيد ز فکر خام من

267

نکوکاري ست هر سو تخم خيري در زمين کردن

پريشان دانه ي چندي به نام خوشه چين کردن

قراري نيست رنگ گل، چه بزم عشرت آرايم؟

به اميد چراغ برق نتوان شب نشين کردن

توانم دست گلچين را گرفت، از من نمي آيد

به تاراج چمن دستي برون از آستين کردن

به هر سو رو کند، بر دين پرستان فرض مي گردد

طواف درگه بتخانه صندل بر جبين کردن

درآ در حلقه تا حسن [به] کفر آلوده اي داري

که مي زيبد ترا نام خدا نقش نگين کردن

ز هوشم برد کار چهره پرداز چمن دانش

ندارم در حضور گل، زبان آفرين کردن

**صفحه=197@

268

گر بجوش آمد، مي گلرنگ در پيمانه کن

سجده ي شکر [و] زمين بوس در ميخانه کن

سوزا اگر داري، به جايي مي رسي، با تار ساز

نسبتي پيدا ز راه ناله ي مستانه کن

آشناييهاي رسمي، مايه ي دردسر است

مشق الفت با غزالان ز خود بيگانه کن

نسخه ي سوز و گداز شمع را ديدي، کنون

سير اوراق پريشان پر پروانه کن

خانه پرداز جنون، دانش در آبادي کجاست

جستجوي مردم شوريده در ويرانه کن

269

کامراني چيست، کام از شيشه حاصل ساختن

دست بر دوش سبو، مستان حمايل ساختن

مي رساندم گر سبوي مي به دير از پاي خم

رسم در بتخانه مي کردم بت از گل ساختن

بس که فرش جلوه گاهت هر طرف دلداده اي ست

مي توان از سنگ راهت شيشه ي دل ساختن

چشم افسون مي کند، خط از کناري مي دمد

رفته از يادم دعاي سحر باطل ساختن

**صفحه=198@

خاک دامنگير دامم دلنشين افتاده است

خوب دانم شيوه ي صياد غافل ساختن

ديده بي نور است و ره تاريک، مي بايد مرا

سرمه ي خاصي ز دود و گرد منزل ساختن

شوق اگر داري، ز فرياد جرس در پيش باش

خويش را تا کي غبار راه محمل ساختن؟

چوب گل را سوخت آخر آتش سوداي ما

نيست فصل گل شگون، ديوانه عاقل ساختن

نيستم دانش تذرو اين چمن، کار من است

بال و پر رنگين ز خون مرغ بسمل ساختن

270

روي ماه نو به روي باده ي گلگون ببين

آب عمر افزا بنوش و حسن روز افزون ببين

قتلگاه سينه چاکان است خاک لاله زار

جابجا بر دامن صحرا نشان خون ببين

هر چه دارد رنگ و بوي باده، کيفيت دهد

گر ننوشي مي، گلي بو کن، لب ميگون ببين

شورش آرد گردباد وادي ليلي هنوز

بيخود از دنبال محمل مي دود مجنون ببين

وصف روي دلکشت بر صفحه دانش مي نوشت

شاخ گلبن شد قلم، رنگيني مضمون ببين

**صفحه=199@

271

نامه ي من گر نخواني، لب به پرسش باز کن

چون کبوتر بي زباني را سخن پرداز کن

ما ترا ناديده، اي بيگانه خو دل داده ايم

پرده بردار و به قدر حسن با ما ناز کن

بگذري چون بر شهيدان گلستان، لاله را

از نگاهي در ميان کشتگان ممتاز کن

گر نداري ساز و برگ پر فشانيهاي دام

تا لب بام قفس، از آشيان پرواز کن

اي که شب در پاي گل خوابت ز غفلت برده است

ناله ي بلبل سحرخيز است، چشمي باز کن

ناله ات اي مرشد بتخانه کفرآميز نيست

رشته از زنار بيرون آر و تار ساز کن

روشناسي هر بياض نظم را دانش مکن

همت شهرت، طلب از حافظ شيراز کن

272

گشت صحرا شورش آرد، ديده [را] خونبار کن

دامن مژگان بيفشان، خانه را گلزار کن

**صفحه=200@

هر گلي را جلوه اي، هر بلبلي را ناله اي ست

پا گران نه بر زمين [و] سير [اين رفتار] کن

نکهت گلزار، خون آرزو آرد به جوش

 [بو] ي گل برخا [ست] يار [خفته] را بيدار کن

نغمه سنجان رفته اند از حلقه، بزم افسرده است

ناله [اي] بر ناله ي ني پيچ و در دل کار کن

مستي لعل نکويان با لب ساغر کجاست؟

از لب ميگون گرفتن دانش استغفار کن

273

رسيد فصل هواي ز خانمان رفتن

به سير دشت ز ميخانه مي توان رفتن

بهار موسم گشت است، در خزان رسم است

به پرسش دل بيمار باغبان رفتن

به زندگاني ات اي شمع اين تعلق چيست؟

گداخت مغز ترا فکر از ميان رفتن

شکفتگي گل روي بساط احباب است

نصيب ماست ازين بزم دلگران رفتن

چنان روم که صداي جرس ز پي ماند

چه سود بر اثر گرد کاروان رفتن؟

**صفحه=201@

جواب اهل ملامت دهم به خنده ي خوش

شکفته رو به دم تيغ، خو [ش توان رفتن]

تپيدن قفسم فارغ از گلستان ساخت

نماند قوت بال [به] آشيان رفتن

گل نشاط به رويم درين چمن نشکفت

به خاک برد هوس…………….. رفتن

دليل راه عدم کو، که زحمت عجبي ست

به سوي منزل ناديده، بي نشان رفتن

بس است دانش اگر روزگار بگذارد

به اهل نظم، دل از پي زبان رفتن

274

 [از] گريه گل کنيم به دامان درين چمن

 [بند] است دست ما به گريبان درين چمن

مي آيد از نسيم خزان، بوي درد دل

کو [بيدلي] که تازه کند جان درين چمن؟

جوش سخن نشست و هوس سرد شد، گذشت

ايام [فکر] هاي بسامان درين چمن

دادم ز دست دامن گل، جمع مي کنم

برگي که کرده باد، پريشان درين چمن

**صفحه=202@

دانش ز سير دشت به جايي رسي، مباش

حسرت گداز شوق بيابان درين چمن

275

گر نداري شور عشقي، راه گلشن سر مکن

تنگ جا بر خوش صفيران سخن پرور مکن

صيد مرغان شکاري هرزه پروازان شوند

در هواي دل، سبک از گرد، بال و پر مکن

…………………………………………

بگذر از آب بقا دانسته و لب تر مکن

…………………………………………

چشم بر خون صراحي سرخ چون ساغر مکن

…………………………………………

پايمال غافلان اين ميوه ي نوبر مکن

276

پس از حيات کند گل، بهار حسرت من

بس است لاله ي زردي چراغ تربت من

…………………………………………..

…………………………………………..

**صفحه=203@

………………………………………….

که کم کنيد ز اقران شريک دولت من

هميشه سر به گريبان جوش دل دارم

به ديگري ست درين بزم، روي صحبت من

ز دام الفت شهري رميده ام دانش

نمي رسد رم آهو به گرد وحشت من

277

اي بهار بي خزان چون سرو سر تا پاي تو

برگ گل آيينه ي روي چمن آراي تو

شهر را شاخ گلت از جلوه آيين بسته است

سايه رنگين جابجا مي افتد از بالاي تو

راه آورد چمن، رويت صفا آورده است

گرد خط را شسته شبنم از گل رعناي تو

بلبل و پروانه گاهي ره به بزمت مي برند

گر نباشند اين دو بيدل از که پرسم جاي تو؟

رنگ مي طرح نوي در گلشنت افکنده است

باغباني مي کند دست قدح پيماي تو

خط دميد و گرمتر شد صحبت ناز و نياز

روز افزون است عشق ما و استغناي تو

**صفحه=204@

برگ گل در جلوه گاهت فرش، گلشن مي کند

سايه ي خار از نزاکت مي خلد در پاي تو

مجلسي دانش به ياد قامتش آراستي

فيض پاي سرو دارد سايه ي ميناي تو

278

شد از افسردگي شهر خموشان، انجمن بي تو

 [نشا] ن راه لب از ناله مي گيرد سخن بي تو

به خواب راحتم شب حسرت ديدار نگذارد

 [گلم] از خارخار دل کند در پيرهن بي تو

چو تنهايي رفيقي دادم از دست و به اين شادم

که دارم چون گريبان خلوتي در انجمن بي تو

ز داغ لاله ها بوي چراغ کشته مي آيد

دماغ آشفته مي سازد شبستان چمن بي تو

279

چون اسيران تن به زخم کاري بيداد ده

صيد بسمل را به خاک و خون تپيدن ياد ده

فيض چشم سير نم، با ابر عالمگير نيست

سيل اشکي سر به هر ويرانه و آباد ده

تازه شد حسن لب جو، چند بار دل کشي؟

دل به آب پاي سرو و سايه ي شمشاد ده

**صفحه=205@

فصل گلريز چمن، صياد! احسان خوشنماست

بلبلي آزاد کن، مشت پري بر باد ده

با زبان دانان گلشن همدمي دانش خوش است

پيش مرغان غزلخوان عرض استعداد ده

280

چند شور از جوش همچون بلبل شيدا کني؟

 [عشق را] بي پرده سازي حسن را [رسوا کني]

سود خاصان از جنون، سير بهشت بيخودي ست

…………………………………………………

در حريم کعبه گر ناقابلي، راهت دهند

…………………………………………………

 [خاک غربت، پيش خيز آبروي عزت است]

………………………………………………..

خاطر آشفته دانش مانع فکرت مباد

……………………………………..

281

درين سودا نزد ناخن به دل افغان زنجيري

ندارد ناله هاي پيش پا افتاده تأثيري

جداييهاي غربت در وطن باشد دل ما را

نه در دل ذوق صحرايي، نه در سر شوق شبگيري

**صفحه=206@

پريشانگرديي  در طالع اقبال مي بينم

اميدم در نظر دارد پي رم خورده نخجيري

گلستان تشنه ي آب است، اگر مي در قدح باشد

توانم جاي مينا سبز کرد از گريه ي سيري

نگاهش گوشه اي دارد، ولي چون وقت کار آيد

ز آشوب قيامت پيش مي افتد سر تيري

282

گل جام از نم صد ابر سيراب است پنداري

ز تاب روي مي در خانه مهتاب است پنداري

به تاراج نسيمي مي دهم ويرانه ي خود را

بساط خانه ي من گرد سيلاب است پنداري

تنم بستر نمي خواهد، سرم بالين نمي جويد

ز فکر چشم بيداري که در خواب است پنداري

به غربت افتم آن ساعت که از مستي به هوش آيم

مرا خاک وطن در عالم آب است پنداري

دعاي ساکن ميخانه هم دارد اثر دانش

در بازش مقابل کوب محراب است پنداري

**صفحه=207@

283

کجاست باده که از اشک گلشن آرايي

کنيم بر لب جو سبز، جاي مينايي

نشاط پاي گل از بي دماغ عشق مپرس

به خون نشسته چوخار شکسته در پايي

خميرمايه ي سوزي ز درد دل دارم

براي سوختگان گرم مي کنم جايي

ز پاسباني ناموس دل گرفت، خوش است

جنون شهر روايي و شور صحرايي

بر آ به کشت، که هر شبنم گداخته اي ست

نشان آبله بر پاي دشت پيمايي

متاع هوش به بازار گرم گل برسان

در انتظار نشسته ست نيک سودايي

بيا که خاک چمن صيدگاه گلچين شد

به خون تپيدن گل نيست بي تماشايي

دلش ز جانب حسن است جمع، مي ترسم

که سر زند ز خط شوخ، حرف بيجايي

صفير مرغ گرفتار مي دهد دانش

دل گرفته ي ما را زبان گويايي

**صفحه=208@

284

خوشا صبح سحر کز غارت بستان برون آيي

بهار افشان به رخسار عرق ريزان برون آيي

ندارم بيم مردن، بر خود از اين درد مي پيچم

که ترسم وقت رفتن از دلم با جان برون آيي

درآ در حلقه ي ماتم، دلي از اشک خالي کن

مگر از زير بار ديده ي گريان برون آيي

فضاي وسعت مشرب کند از قيد آزادت

 [برآ] از تنگناي زهد، کز زندان برون آيي

285

رو نهان کردي، ز محرومي جهان را سوختي

در دلي، وز حسرت ديدار، جان را سوختي

آفت آسودگان از روي آتشگون شدي

تا خس و خاشاک خاک کشتگان را سوختي

پيچ و تاب تار مو بر روي خوبت خوشنماست

ديدني دارد، ببين چون ناتوان را سوختي!

مطرب امشب ذوق خاکستر شدن داريم ما

ناله را مگسل که مغز استخوان را سوختي

برگ جمعيت ز دستت رفت دانش در بهار

از نگاه گرم ساقي، خانمان را سوختي

**صفحه=209@

286

چون شعله بيقرار تمناي کيستي؟

چون لاله داغ آتش سوداي کيستي؟

هرچند مي دويم به گردت نمي رسيم

وحشي غزال دامن صحراي کيستي؟

روزم ز طعن کعبه به رنگ دگر گذشت

 [شبها بت من] انجمن آراي کيستي؟

287

ش [يوه ي] خود کرده ام چون نقش پا، افتادگي

غير [….] نمي دارد صدا، افتادگي

سست [پي] ويرانه ي در راه سيل [افتاد] ه ايم

پيش شبنم مي کند ديوار ما افتادگي

……………………………………

در مقام خويش استغنا بجا، افتادگي

288

در جوش سبزه توبه ي بيجا چه مي کني

شد عيب پوش دامن صحرا، چه مي کني

در دشت، ابر، رنگ شبستان لاله ريخت

نقش و نگار خانه تماشا چه مي کني

چندان قدح بکش که بر آيي به رنگ مي

با ساقي کريم، مدارا چه مي کني

در فصل برگريز شدي توبه کار مي

در جوش گل به حسرت مينا چه مي کني

چون قطره دلنشين صدف شو که در شوي

پهلو تهي چو موج ز دريا چه مي کني

**صفحه=210@

بگذار تا به عکس تو، عکس آشنا کنيم

گلگشت باغ آينه تنها چه مي کني

دانش بس است هرزه دوي، روي دشت را

داغ از نشان آبله ي پا چه مي کني

289

عجب شوري به شهر افکنده سحر چشم جادويي

قرار از گوشه گيران برده خال طرف ابرويي

در آن وادي که من مي گردم آبادي نمي باشد

سياهي مي کند از دور، گاهي چشم آهويي!

گذشتم تا زمي، پيش عزيزان چمن، خوارم

نه با من سبزه مي جوشد، نه مي بينم ز گل رويي

نصيب از حاصل دنيا ندارد هر که خودبين شد

به نابينا رسد قسمت ز تاراج چمن، بويي

دو برگرديده بخت از بيع هم سودي نمي بينند

به يک پهلو دل افتاده ست در سوداي گيسويي

بياسا از طلب دانش که راه آرزو طي شد

نمايان شد سواد شهر بند حلقه ي مويي

**صفحه=211@

متفرقات، مطالع، رباعيها

**صفحه=213@

متفرقات

نشأه ي چشم تو ديوانه کند آينه را

عشوه، هم گردش پيمانه کند آينه را

دل صفا ده که گذرگاه خيالي گردد

جلوه ي حسن، پريخانه کند آينه را

———

چو بيدردان مدان از حال مجنون بي خبر ما را

کبوترهاي صحرايي ست مرغ نامه بر ما را

نمايان غنچه ي گل شد ز برگ و بر نمي آيد

ز دلتنگي درين گلزار سر از زير پر مارا

——–

بس که خوشخوييم، دشمن ايمن است از کين ما

لب گزيدن يار آزاري ست در آيين ما

برگ عيشي قسمت محنت کشان عشق نيست

گل کند پهلو تهي از بستر و بالين ما

جوهر ما ماند پنهان، مجلس آرايي کنيم

از سبو آيد برون گر باده ي رنگين ما

**صفحه=214@

دير از ناز نکويان دل به داد آيد مرا

چين ابرو در نظر نقش مراد آيد مرا

بي دماغم باغبان، تکليف گلزارم مکن

تا ننالد بلبلي، کي گل به ياد آيد مرا؟

——–

لطف در قيد نگاه دلنشين دارد مرا

ناز در زنجير از چين جبين دارد مرا

نيست از اين پرده، نقش دلربايي آشکار

گردش چشم که سرگردان چنين دارد مرا؟

——–

به پيش او چه زنم لاف زور بازو را

که مي کشد همه کس آن کمان ابرو را

نمي نهم ز جنون رو به دشت، پندارم

که بي تو آب سيه برده چشم آهو را

——–

حسن معشوق است بي آرام مي خواهد ترا

عشق دارد غيرتي، خوشنام مي خواهد ترا

در مقام فقر، چشم از عيب عرياني بپوش

التفات دوست دشمنکام مي خواهد ترا

**صفحه=215@

تنگ عيشي مي برد زين گلشن رنگين مرا

غنچه گل کرد و نشد از خنده لب شيرين مرا

شوق پروازم به تاراج گلستان رفته است

دستگير از بي پر و بالي کند گلچين مرا

——–

دير بر سر آن غزال دور گرد آمد مرا

از تپيدنهاي دل، پهلو به درد آمد مرا

تکيه بر دوش سبوي مي ز سستي کرده ام

بس که ديدم دور ساغر، سر به گرد آمد مرا

——–

گرم کين خواهي نسازد باده ي بي غش مرا

آب ياقوتم، نمي آرد به جوش آتش مرا

وعده گاه گرمخونان گوشه ي ميخانه است

سرزميني نيست غير از پاي خم دلکش مرا

——–

دامن لطف از ره بيداد بردارد مرا

نيستم آن خس که از جا باد بردارد مرا

کاش در تاراج گلشن صيد گلچين مي شدم

پيش ازان کز آشيان صياد بردارد مرا

——–

دل سوي زلف گرهگير تو مي آرد مرا

پايکوبان تا به زنجير تو مي آرد مرا

**صفحه=216@

پيش پيکانت هدف خوش سينه اي واداده است

شور غيرت بر سر تير تو مي آرد مرا

——–

بي لبش دل از شراب ناب مي گيرد مرا

دردسر از صندل مهتاب مي گيرد مرا

چون سر زلفش به دستم آيد، از خود مي روم

همچو طفلان، اول شب، خواب مي گيرد مرا!

——–

نگاه دار ز مي حسن پاکدامن را

چه احتياج به آتش، چراغ روشن را؟

نمي رسد به عقيق لبت عقيق دگر

اگر به آب رسانند خاک معدن را

——–

درين محفل به سوي غمگساري مي کشم خود را

چو مهمان طفيلي بر کناري مي کشم خود را

ازين افسرده مهران بوي دلسوزي نمي آيد

ز پاي گل به خاک لاله زاري مي کشم خود را

——–

ز بس که تازه کند وصف دلستان مرا

ز برگ گل نشناسد کسي زبان مرا

ميان جمع ز خاکسترم نشان پيداست

که ديده است چو پروانه آشيان مرا؟

**صفحه=217@

بيهوده کشتم آتش غوغاي خويش را

دادم ز دست، دامن سوداي خويش را

کو همچو داغ، قسمت من يک گل زمين؟

تا چون فتيله گرم کنم جاي خويش را

——–

شور غربت برده است از ديده خواب شب مرا

گيرد از جوش سخن در جوش مضمون تب مرا

تنگناي زهد، زندان است بر جوياي عيش

مي کشد دل تا فضاي وسعت مشرب مرا

زلف را گاهي ز روي يار يک سو مي کند

داغ دارد نسبت نزديک خال لب مرا

——–

نيست بر ناله ي افسرده دمان گوش مرا

بلبلي کو که صفيرش برد از هوش مرا

لب مگر باز به خميازه [چو] گل باز شود

خنده شد همچو گل چيده فراموش مرا

——–

آب و رنگي داده چشم خونفشان کار مرا

در جهان تا خود که دارد حسن گلزار مرا؟

مي به بزم آمد، دل از شوق قدح گلگل شکفت

آب گردش سازگار افتاد بيمار مرا

**صفحه=218@

نيست در سر شور منزل، تن به محنت داده را

جاده زنجير است بر پا مردم آزاده را

چرب نرمي دل نمي آرد به جا بعد از عتاب

موميايي سود کي بخشد ز چشم افتاده را؟

——–

درين وحشت نمي يابم سراغ جاي خالي را

چه مفت از دست دادم دامن صحراي خالي را

بهار آمد گل افشان وز شرم تنگ عيشيها

چو دل داريم پنهان در بغل ميناي خالي را

——–

کو دماغ ساغر و مينا ز دلگيري مرا؟

مي برد از بزم بيرون چشم و دل سيري مرا

هست تا شور سخن در سر، جواني مي کنم

غير عينک نيست همچشمي درين پيري مرا

——–

 [نگذرد عاقل] ز سيل ديده ي سيراب ما

موج، چون پل، مي کند پهلو تهي از آب ما

توشه ي ما پاره ي دل، بار بار خاطر است

ناتوان موري درين ره مي کشد اسباب ما

**صفحه=219@

تنگ عيشي همچو ما از خاک گلشن برنخاست

ابر مي آرد شبيخون بر سر مهتاب ما

——–

تنگ عيشي مي برد از پاي گل نالان مرا

نيست برگ صحبت آشفته احوالان مرا

شرم پيري از جوانان دور گردم کرده است

سايه آيد در نظر، گاهي ز همسالان مرا

——–

گلرخي ناخن نزد بر دل درين کشور مرا

نيست شوري همچو ميناي تهي در سر مرا

نيستم گر روشناس پاکدامانان چه شد؟

باده خواران لب به لب جويند چون ساغر مرا

——–

بهار تازه کند درد کهنه سالي ما

شود بلند، صداي شکسته بالي ما

به تار ساز درين بزم نسبتي داريم

خوشند اهل نشاط از ضعيف نالي ما

——–

باز چون دارم ز غم خوردن دل افگار را؟

کي توان پرهيز دادن کودک بيمار را؟

آنچنان در دشت عشقم مي دواند دل، که نيست

آنقدر فرصت که بيرون آرم از پا خار را

**صفحه=220@

تا هست حرف زلف تو سر داستان ما

پيچيدگي برون نرود از زبان ما

ساقي بيار باده که پيداست حسن گل

از رنگ عاشقانه ي برگ خزان ما

——–

هزار شکر که لب از پي فغان باز است

گرفته است اگر دل مرا زبان باز است

فکنده ايم سر و پيش ناوکت ما را

ز شوق تير تو آغوش چون کمان باز است

گشاده رويي خوبان در آخر حسن است

در چمن همه جا موسم خزان باز است

——–

آرام فصل لاله و گل در چمن خوش است

در هر زمين که آب خورد دل، وطن خوش است

خاموش همچو بلبل فصل خزان مباش

شور گل هميشه بهار سخن خوش است

——–

نسخه ي من ز سوز دل، خرمن برق ديده اي ست

حاصل عمرم از سخن، جان به لب رسيده اي ست

گلشن سبز زندگي، نيست مقام دلخوشي

هر گل سرخ در چمن، چشم به خون تپيده اي ست

**صفحه=221@

مزرع حسن عمل، تشنه ي احسان خوشي ست

وقت خوش در گرو لطف نمايان خوشي ست

جمع کن مال و پراکنده ز دلجويي کن

شرم محتاج نگه دار که سامان خوشي ست

——–

جانب خاطر غمناک نگه بايد داشت

حرمت سينه ي صد چاک نگه بايد داشت

مگذران عمر به عصيان که خجالت نکشي

جامه ي عاريتي پاک نگه بايد داشت

زر اگر جمع کني چون گل و بر باد دهي

به ازان است که در خاک نگه بايد داشت

——–

دلسياه دولت، آگاهي نمي داند که چيست

سينه صاف فقر، کين خواهي نمي داند که چيست

آسمان گامي به کام دردمندان برنداشت

در سفر شد پيرو همراهي نمي داند که چيست

——–

هر که دل بست در جهان پست است

دهر بدخوي و چرخ بدمست است

پيش طوفان چشم سيرابم

موج دريا، خط کف دست است

**صفحه=222@

گر ز ابرو چين گشايد در دم بسمل بس است

خونبهاي کشته ي ما خنده ي قاتل بس است

الفتي چون موج با دريانشيني کرده ام

مي دهم از دور چشمي آب از ساحل بس است

خرمنم را نيست غير از اشک حسرت دانه اي

نيستم ممنون سعي ابر، اين حاصل بس است

——–

بر لب ز شرم، شکوه ي آن دلستان گم است

از دل سخن جدا شده و در زبان گم است

جزوي ست هفته از رقم خوشدلي تهي

مي گردم از پي ورقي کز ميان گم است

——–

از تو تا وحدتسراي فقر، گامي بيش نيست

شور دولت در سرت سوداي خامي بيش نيست

کهنه تاريخ جهان، محتاج ترتيب تو نيست

هفته زين مجموعه جزو ناتمامي بيش نيست

——–

جهان جميله ي بيگانه آشنا سازي ست

مخورفريب وفايش که يار ناسازي ست

رسي به دوست، تواني اگر به خود برسي

ز طوف دل مگذر، کعبه ي خداسازي ست

**صفحه=223@

عهد شيب از زندگانيها نشاني بيش نيست

عمر از پي مانده، گرد کارواني بيش نيست

رخصت عيش چمن در آخر گل يافتيم

قسمت ما سير مهتاب خزاني بيش نيست

——–

اجل همچشم ايام جدايي ست

جدايي چشم زخم آشنايي ست

ز شمع بزم اين تعليم دارم

که گريم تا به چشمم روشنايي ست

——–

رفتي و از اشک بلبل بر چمن طوفان گذشت

روز بر گل چون چراغان شب باران گذشت

بزم را ديدم تهي از همنشينان، سوختم

همچو شمعم آتش سيراب از دامان گذشت

——–

شمع در آتش شب از افغان جانکاه من است

روز بازار قيامت گرم از آه من است

مي برد بيرون ز ره نقش پي موري مرا

سير عالم مي کند هر کس که همراه من است

مي شناسم دوست از دشمن درين ديوانگي

هر که مي گويد که به کن داغ، بدخواه من است

**صفحه=224@

از هم آوازان گلزارم جدا، دادم بجاست

همچو مرغ آشيان گم کرده فريادم بجاست

بي شريکي نيستم در بيقراريهاي دام

مي تپم تا دل تپيدنهاي صيادم بجاست

——–

به زخمم تشنه لب، کام من اين است

به خون مي غلتم، آرام من اين است

من آن صيدم که صيادي ندارم

گرفتار خودم، دام من اين است

——–

سالک دشت جنون نام و نشان گم کرده اي ست

رهنمايش نقش پاي کاروان گم کرده اي ست

تا سحر چشمم شمار اشک حسرت مي کند

خواب سرگردان چو مرغ آشيان گم کرده اي ست

——–

نرفت شور جنون از سرم، هوايي کيست

ز خود رميدگي ام کار آشنايي کيست

گمان مبر که رود داغ يوسف از دل دشت

زمين قافله در آتش از جدايي کيست

**صفحه=225@

چون هواي بزم ما از ابر دردآميز نيست

شيشه تا پيمانه ي آخر نشاط انگيز نيست

گلفروشان گل به مصر از باغ کنعان مي برند

نيست چندان فيض با خاکي که يوسف خيز نيست

——–

از شمع کن سؤال که علم نياز چيست

مضمون عشق و معني سوز و گداز چيست

اي خضر، خوش ز همسفران، دور مانده اي

جز بيکسي نتيجه ي عمر دراز چيست؟

——–

ساختم بي تو و يک سوخته دمساز نگشت

غير دل همنفسي واقف اين راز نگشت

فتنه خيز است ره ديده و دامان بسيار

رفت صد قافله ي اشک و يکي بازنگشت

——–

مي تپد در خون نگاهم، مايل رخسار کيست؟

برق حسرت سوخت دل را، تشنه ي ديدار کيست؟

از تپيدنهاي چشمم بال مژگان سوده شد

ديده مرغ آشيان گم کرده ي گلزار کيست؟

——–

ز حسن و ناز چه حاصل چو اين جهان فاني ست

نياز پاشي ما به ز تخم افشاني ست

به تير طعنه ي بيمايگي دلم مخراش

زبان سرخ سخن سنج، لعل پيکاني ست

**صفحه=226@

چو صبح، خنده ي رسوا نمي توانم کرد

تبسمي که کنم، همچو غنچه پنهاني ست

——–

بهره اي چندان مرا از اختر فيروز نيست

تيره روزي بهتر از بختي که دشمن سوز نيست

پاي بست الفت بيگانگان غربتيم

آشيان در طالع مرغان دست آموز نيست

——–

سخت جاني تا کند در کوه فريادي، کجاست؟

تيشه عمري شد که بيکار است، فرهادي کجاست؟

چشم و مژگان تو هر کس ديد، بيتابانه گفت

در ميان سبزه آهو خفته، صيادي کجاست؟

——–

شد بهار ور نگ ديگر گردش افلاک ريخت

دانه هاي اشک بلبل، تخم گل بر خاک ريخت

نيست کم از باغبان در اين گلستان نسبتم

مي تواند ديده ام آبي به پاي تاک ريخت

——–

باده کشان را همه جا عزت است

تا به سر شيشه، مي دولت است

ديده ي هجران زده را روز وصل

گريه ي شادي، عرق صحت است

**صفحه=227@

برگ عيشي قسمت عريان روز عيد نيست

بي سرانجام ترا سامان روز عيد نيست

وصل ياران چون دهد رو، اشکريزي بدنماست

گريه ي شادي کم از باران روز عيد نيست

——–

دل که تاب عشوه ي آن چشم جادو داشت، رفت

نازپروردي که از طفلي به ما خو داشت، رفت

سالها شد کز غزالان وادي مجنون تهي ست

همچو ليلي پيش خيلي خيل آهو داشت، رفت

——–

ديده از فيض نگاهش بي نصيب افتاده است

حسن خال گونه ي او، پر نجيب افتاده است

چشم و مژگان تو هر کس ديد، بيتابانه گفت

در ميان شهربند آهو غريب افتاده است

——–

خانه ي چشم غزالان جاي آن ليلي وش است

ياد مجنون جانگداز [و] حسن صحرا دلکش است

عشق دارد ايمن از سر پنجه ي آفت مرا

پاسبان راهرو در بيشه از شير آتش است

**صفحه=228@

هر که را شور عشق در سر نيست

سرخ رويش ز ديده ي تر نيست

خيل آهو رفيق مجنون شد

چشم ليلي قبيله پرور نيست

——–

گوش اميد بر ترانه ي اوست

وعده سرگشته ي بهانه ي اوست

نيست مجنون غريب در صحرا

چشم آهو، سياه خانه ي اوست

——–

صحبتم با بزم بيزاران خلوت جو خوش است

تنگ عيشان [را] تهي از بيغمان پهلو خوش است

خضر راه چشمه از سرگشتگي گم کرده است

زندگاني در جهان کردن به آب رو خوش است

——–

حسرت آب بقا، جوش هوا و هوس است

نيم جاني که توان خورد غم عشق، بس است

کعبه تسکين کده و دير تسلي گاه است

ناله سر کن، همه جا خانه ي فريادرس است

——–

درين غمخانه مردن کامراني ست

که گريان شمع بزم از زندگاني ست

**صفحه=229@

ز شمع بزم، روشن گشت بر من

که دايم گرمي خوبان زباني ست

——–

به دور حسن، شکايت ز چشم مستم نيست

به غير زلف، کسي در پي شکستم نيست

رياضت شب هجران ز طاعت که کم است؟

ستاره مي شمرم، سبحه گر به دستم نيست

——–

هر صبح، کامياب ز روي چو ماه اوست

آيينه روزنامه ي خرج نگاه اوست

گر سرمه لاف نسبت مژگان زند بجاست

از خاک برگرفته ي چشم سياه اوست

——–

حسن دلکش را نظر جز بر پريشان حال نيست

صيدگاه عشق جاي مرغ فارغبال نيست

مي پرد از شوق سبزان دل مرا گر بال نيست

نغمه اي عشرت فزا چون ناله ي خلخال نيست

دين و دل خواهي به جا ماند، نظربازي مکن

کعبتين ديده را نقشي به غير از خال نيست

**صفحه=230@

خودنماييهاي خال آن لعل خندان را نساخت

همنشينهاي خط، زلف پريشان را نساخت

گل به دست گلفروشان رنگ بيماران گرفت

آب غربت، ناز پرورده گلستان را نساخت

——–

عزتم بي اعتباري بر سر کويي بس است

التفات سردمهران، گرمي خويي بس است

دل فداي حسرت وصل است، ديداري کجاست؟

خانه ي ويران ما را طاق ابرويي بس است

——–

بيا که بي تو گوارا شراب بي غش نيست

کنار کشت و لب جويبار دلکش نيست

دميد سبزه ي خط، رخ ز نار بر مفروز

که در هواي بهار احتياج آتش نيست

——–

شمع در آتش ز تاب روي نورافشان کيست؟

در ميان انجمن پروانه سرگردان کيست؟

کعبه را ديدم، دلم از درد تنهايي گداخت

مجلس آرايي که ما را خواند، خود مهمان کيست؟

——–

مهمان چراغ کلبه ي ويرانه ي من است

پيشاني گشاده، در خانه ي من است

کي بي چمن ز باده دلم آب مي خورد؟

از خاک پاي گل، گل پيمانه ي من است

**صفحه=231@

بردار سر از خواب گران، موسم باغ است

حاجت طلب از سايه ي گل، پاي چراغ است

يک دشت به معموري صحراي دلم نيست

تا چشم کند کار، سيه خانه ي داغ است

سامان هواي چمن از ميکده بردار

بي نشأه مي، نکهت گل دود چراغ است

——–

نسيم سايه ي گل دلگشا نيست

در آن گلشن که بويي از وفا نيست

چنان ترسيده چشمم ز آشنايي

که مژگانم به مژگان آشنا نيست

——–

پيش ما ديوانگان عشق، عيش و غم يکي ست

حلقه ي زلف سياه و حلقه ي ماتم يکي ست

شاهدان اين چمن يکرو و يکدل نيستند

 [پيش گل با آن نزاکت، خار با شبنم يکي ست]

**صفحه=232@

برگ خشکي حاصل اين باغ ويران بيش نيست

چند روزي جلوه ي گلهاي خندان بيش نيست

انتظار رخصت گلبانگ بلبل مي کشيم

ناله واري راه از ما تا گلستان بيش نيست

درد دل را مختصر ز آشفتگيها کرده ام

سرگذشتم نقل يک خواب پريشان بيش نيست

——–

امشب چمن ز پرتو دلدار روشن است

بي سعي حسن، ديده ز ديدار روشن است

دير از دلم خيال قدش پا برون گذاشت

تا صبح، شمع خانه ي بيمار روشن است

——–

زلف آشفته که زيب رخ جانان من است

گرده ي صورت احوال پريشان من است

اطلس عشق ز بيحوصلگان در خطر است

رخنه ي اين چمن از چاک گريبان من است

——–

اي که زرد است رخ سيمبران از حسدت

مي رسي، زود ز ما مي گذري، مي رسدت!

بي نصيب است رخت از خط و بي بهره ز خال

دعوي حسن مکن، مهر ندارد سندت

**صفحه=233@

ما را هميشه چون دل ما بيقرار داشت

خط گر نمي رسيد به ما، خال کار داشت

انگيخت خال گوشه ي ابروت فتنه اي

خاصيت ستاره ي دنباله دار داشت

——–

خوش برآ اي کوکب اميد زين پستي، بس است

در جفا تا کي کني با چرخ همدستي، بس است

باده مي بايد مرا، سامان مجلس گو مباش

نقل بزم بينوايان گريه ي مستي بس است

——–

اي محتسب [شهر] که حکم تو روان است

فرياد که در موسم گل باده گران است

بر باده کشان سال سراسر چوبهار است

ايام خزان گل ساغر رمضان است

——–

ناله پوشيده ز لب پيش بتان مي بايست

گريه از مردمک ديده نهان مي بايست

چند هر هفته کند خون دل ميخواران را؟

شب آدينه همين در رمضان مي بايست

——–

عيد آمد و در هر طرف ميکده دام است

بر ما نمک گريه ي مستانه حرام است

**صفحه=234@

تا موسم گل، ضامن  ايام بقا کيست؟

امروز بکش باده که فصل گل جام است

——–

ز فيض باده پيدا جوهر ماست

هواي بزم مستان در سر ماست

به خون شيشه ي مي بس دليريم

شکست توبه فتح لشکر ماست

——–

مگذر از شيشه ي مي، انجمن افروز خوشي ست

زلف ساقي مده از دست که دلسوز خوشي ست

سال مي گردد و شبگرد قدح مي گردد

سر خوش از خانه برون آ، شب نوروز خوشي ست

——–

ابر نوروزي ز پاي گل خس و خاشاک شست

گريه ي مستان غبار از روي برگ تاک شست

توبه ي مي گر کهن شد، حسرت ما تازه است

دست ازين آب به خون آلوده نتوان پاک شست

**صفحه=235@

هر که دارد شورشي در سر، به همدم دشمن است

داغ عاشق همچو زخم گل به مرهم دشمن است

سينه صاف و ديررنج و گرمخون، زود آشناست

مي ندارد غير ازين عيبي که با غم دشمن است

——–

ميکشي و غم دنيا خوري از ناداني ست

دولتي هست اگر، در سر بي ساماني ست

همچو پيمانه ز مستي سر ما مي گردد

کرم شيشه ي مي مايه ي سرگرداني ست

چشم گريان مرا نيست به شب يک مژه خواب

ديده مرغي ست که کارش همه بال افشاني ست

——–

خون گريه کن چو جام، که مجلس ز جم تهي ست

ته کيسه ي زمانه ز نقد کرم تهي ست

دستي که از شمردن زر مي شود سياه

بهتر ز روي آنکه کفش از درم تهي ست

——–

جام مي در دست و از مرغ چمن دستان خوش است

گل چو بر سرخي زند، وقت سيه مستان خوش است

**صفحه=236@

راه دور هند، پابست وطن دارد مرا

چون حنا، شب در ميان رفتن به هندستان خوش است

——–

کناره گيري ام از انجمن ز بيهوشي ست

مده به ياد مرا، صرفه در فراموشي ست

چو گل ز صحبت من دل گرفتگان جستند

که پر چو غنچه زبانم ز حرف خاموشي ست

——–

نشاط مرده و دل بي ترانه تاريک است

به چشم اهل مصيبت، زمانه تاريک است

چراغ فيض درين بزم، تيره مي سوزد

ببند ديده و بگشا، که خانه تاريک است

——–

سموم دشت جنون، تندباد سرکش ماست

چو داغ لاله، سيه خانه ها در آتش ماست

شديم آب ز پاس نفس، دراز سخن

چه در کمين گداز طلاي بي غش ماست؟

——–

بر من همه جا پاي گل و سايه ي بيد است

روزي که به  غم مي گذرانم شب عيد است

**صفحه=237@

بر ديده ي آغشته به خونم صف مژگان

چون حلقه ي ماتم زده بر گرد شهيد است

——–

بس که از حد شورش طوفان مژگانم گذشت

سيل شد، از پايه ي ديوار ويرانم گذشت

گريه زور آورد و از پيش آستين را برگرفت

کاروان اشک، بي آفت ز دامانم گذشت

——–

با حريفان تا دماغش از مي گلگون تر است

آستينم چون کنار ميفروش از خون تر است

ابر اگر در وادي ليلي نبارد گو مبار

دامن صحرا هنوز از گريه ي مجنون تر است

——–

شوقم گداخت، در سر مجنون هواي کيست

چشم غزال، خيل سيه خانه هاي کيست

رفتم ز کار، لاله چنين دلربا کجاست؟

زينت فزاي صحن چمن نقش پاي کيست

**صفحه=238@

بر چمن امروز با گيسوي چون سنبل گذشت

گل ز شرمش آب شد، آيا چه بر بلبل گذشت

خارخارم کشت، آه از دوستان سنگدل

توبه ام را هيچ کس نشکست و فصل گل گذشت

——–

همنشين دلنشينم غير آه سرد نيست

روشناسم هيچ کس بهتر ز رنگ زرد نيست

کاسه بايد پر شود، از کيسه ي خالي چه باک؟

ميکشان را ابر کم از گنج بادآور نيست

——–

امشب به قدر تنگدليها دماغ نيست

در جام قطره اي و نمي در اياغ نيست

فرصت مده ز دست، که از صبح نوبهار

تا آفتاب زرد خزان، سير باغ نيست

——–

گلستان غمکده از صحبت هشياران است

شور بلبل، نمک مجلس ميخواران است

رفتي و راه من از گريه به جايي نبرم

تيره تر روز وداعت ز شب باران است

**صفحه=239@

عضو عضوم بي تو خوي ديده ي گريان گرفت

مو به مويم در فراقت عادت مژگان گرفت

آبروي دودمان تاک هم بر باد رفت

دختر رز را عسس صد بار با مستان گرفت!

——–

خوش آنکه دست هوس از شراب ناب نشست

هميشه دست ز جان شست و از شراب نشست

به خود چگونه دلش را ز گريه صاف کنم؟

غبار از رخ آيينه کس به آب نشست

——–

دل به مي صاف است عقل خرده بين را بار نيست

صورت آيينه را مشاطه اي در کار نيست

در بهار عيش هر کس برگ افشاني نکرد

همچو نخل ميوه دار از عمر برخوردار نيست

——–

چند روزي شد که بلبل از نوا افتاده است

از هم آوازي مگر چون من جدا افتاده است؟

جلوه گاه خوشخرام ماست خاک لاله زار

نقش آن پاي حنايي جابجا افتاده است

——–

نشأه از سر رفت و سوداي دماغي مانده است

شعله شد خاموش و دودي از چراغي مانده است

**صفحه=240@

لاله ي سامان به غارت داده ي اين گلشنم

باد، برگم را پريشان کرده، داغي مانده است

——–

آنچه پيدا بود از جان، نفس سوخته است

دود اين آتش پنهان، نفس سوخته است

دم گرمي ز ره دور حرم آوردم

راه آورد بيابان، نفس سوخته است

——–

نورسان باغ را آفت ز آه سرد ماست

نسخه ي برگ خزان از روي رنگ زرد ماست

در بيابان بيم تنهايي کجا داريم ما؟

گردباد آنجا ز ياران پريشانگرد ماست

——–

راه عشق است اين و در هر گام آن صد نيش هست

مي کشد پايي ز پي هر کس که دورانديش هست

نخل بي برگي به راه کاروان افتاده ام

شاخ خشکم را بهار آتشي در پيش هست

——–

ما راهروان را سرو برگ وطني هست

هر رفتن ما را چو بهار آمدني هست

سامان سفر، بي بر رويي نتوان کرد

دل تشنه ي راهي ست که چاه ذقني هست

**صفحه=241@

جز ره کوي بتان راه دگر نتوان رفت

نتوان رفت به راهي که به سر نتوان رفت

صفحه ي دشت به امداد رفيقان طي کن

چون قلم بي دو سه ياري به سفر نتوان رفت

——–

کجا از شعر کارم بر مراد است؟

متاعم وقف بازار کساد است

گره نتواند از کارم گشودن

قلم در دستم انگشت زياد است

——–

نماند دل، مژه ي کافر که در نظر است؟

سپاه غمزه ي غارتگر که در نظر است؟

ز فيض دوست، دل و ديده ام گلستاني ست

بهار روي صفاپرور که در نظر است؟

قد خميده ي پيران، دلم به شور آورد

درين رکوع، سجود در که در نظر است؟

——–

طاعت حق مايه ي فرخندگي ست

سجده ي معشوق، دو جا بندگي ست

عمر به جمعيت خاطر گذشت

سوخت دلم، اين چه پراکندگي ست؟

**صفحه=242@

باده ي رنگين، سرشک لاله گوني بيش نيست

حسن مينا، مايه ي شور جنوني بيش نيست

سايه ي گل کو، که پيش سير چشمان چمن

لاله بر دامان صحرا داغ خوني بيش نيست

——–

نوبهار آمد سر راه هوا بايد گرفت

بر کنار سبزه پيش از لاله جا بايد گرفت

شيشه از خيل شهيدان است فصل جوش گل

جام لبريزي ز ساقي خونبها بايد گرفت

——–

چشم ساقي باده امشب در قدح مستانه ريخت

عشوه با مي، پاره اي آميخت در پيمانه ريخت

در گداز [از] توبه ي بي وقت ايام گلم

شرم آبم کرد و بر خاک در ميخانه ريخت

——–

گل کرد شاخ و بر لب جو شيشه جا گرفت

آمد به جلوه ساقي و ما را ز ما گرفت

سيلي علاج گونه ي زردم نمي کند

دستم ز چهره رنگ خزان حنا گرفت

——–

گل شکفت و بلبلان را آشيان در آتش است

از نگاه گرم گلچين باغبان در آتش است

در طريق دوستي کم از کف خاکي مباش

از جداييها زمين کاروان در آتش است

**صفحه=243@

تسلي دل به چشم اشکريز است

سواد ديده ي ما چشمه خيز است

حريف سخت جاني همچو من نيست

زبان تيشه بر فرهاد تيز است

——–

نيست خسرو را غمي ملکش اگر بر باد رفت

آه ازان روزي که شيرين بر سر فرهاد رفت

ديده تا مي کرد سامان نگاهي، خط دميد

در ميان نونيازان بر که اين بيداد رفت؟

وقت طفلان خوش که دايم زردرويي مي کشيم

تا ز روي ما نشان سيلي استاد رفت

——–

با خطش مصلحت حسن جهانگير يکي ست

رونقي هست در آن کار، که تدبير يکي ست

گوش گل را خبر از ناله ي پنهانم نيست

پرده صوت من و بلبل تصوير يکي ست

پيش آن جمع که از سوز نصيبي دارند

قدر خاکستر پروانه و اکسير يکي ست

——–

روي دولت را صفاي حسن اقبال تو نيست

بخت دوري مي کند زان سر که پامال تو نيست

بزم را آرايشي گر هست، از رخسار توست

در نظر نقش غريبي جز خط و خال تو نيست

**صفحه=244@

اي هما، فيضت به محتاجان دولت مي رسد

بر سر من منتي از سايه ي بال تو نيست

——–

بزم ما را صبح روشن از رخ پر نور داشت

پرتوي افکند چون خورشيد و خود را دور داشت

امتحان فقر کردم خوش بلند آوازه بود

کاسه ي چوبين، صداي چيني فغفور داشت

——–

حسن پاکت بر بساط بزم پرتو افکن است

از دم گرم سحرخيزان چراغت روشن است

خوش بهاري کرد خوبي، سرسري نتوان گذشت

از خط سبز بناگوشي که شرح گلشن است

نيستم گلچين، به قدر درد، هوشم داده اند

اينقدر دانم که گل بر شاخ، به از دامن است

——–

اخگر افسرده [ام] محتاج باد دامن است

مشت خاشاکي اگر يابم، چراغم روشن است

اي هوسناکان رياضت مايه ي آسودگي ست

پيش ما تن پروري تعمير زندان کردن است

——–

درين بهار که هر برگ، نقش گلزاري ست

درون سينه دلم پا شکسته بيماري ست

**صفحه=245@

درين چمن نگرفتم به کام دل قدحي

به فرق سايه ي ابرم شکسته ديواري ست

——–

مگو که روزي ما زير آسمان تنگ است

که همچو دست گدا عرصه ي جهان تنگ است

ازين که بوسه به ما کم دهد نمي رنجم

گناه او چه بود، وقت آن دهان تنگ است

به باغ، بي سر و پا مي روم هميشه که گل

گشاده روست اگر خلق باغبان تنگ است

——–

بر سبکرو سير بستان جهان دشوار نيست

مانع باد صبا خار سر ديوار نيست

عاشقان در راحت آباد عدم آسوده اند

دل تپيدنهاي وصل و حسرت ديدار نيست

غنچه شو در گوشه اي، فرياد بلبل گوش کن

ذوق گل چيدن چو دامن چيدن از گلزار نيست

——–

ناله ي نيم شبي حاجت دل را سبب است

ما خموشيم  و کرم تشنه ي حسن طلب است

ننشيند همه جا نقش سيه بختان را

خال عيب گهر و زينت ياقوت لب است

——–

شور گلبانگي که دل از جا برد در سر خوش است

ناله با نازک صفيران چمن پرور خوش است

**صفحه=246@

صحبت ناقابلان بر من جهان را تنگ کرد

خانه در دريا جدا از قطره چون گوهر خوش است

——–

مايه ي ما باد دستان کي چو دريا گوهر است؟

چشم اگر سيراب باشد ريگ در پا گوهر است

خويش را در حلقه ي پاکان کش و آسوده باش

فارغ است از قيد سوزن، رشته تا با گوهر است

روشناس عالمي از دولت چشم تريم

همچو دريا ته بساط خانه ي ما گوهر است

——–

ديده گريان ز جور آن بدخوست

اشک محنت کشان گل خودروست

بس که لبريز اشک ماست چمن

خار ديوار، سبزه ي لب جوست

——–

ما را بجز شراب کهن، دلپذير نيست

غير از پياله هيچ کسم دستگير نيست

سوزن ز رشته منت بيجا چرا کشد؟

زخمم چو چاک سينه ي گل بخيه گير نيست

——–

چشم از صفاي باغ، پريخانه ي گل است

دل بيقرار گلشن و ديوانه ي گل است

**صفحه=247@

بر مرغ خوش صفير حرام است آب تيغ

بلبل شهيد جلوه ي مستانه ي گل است

——–

خصم افسونگر حريف ما، اگر جادوست، نيست

دشمني با خود کند آن کس که با ما دوست نيست

ما کجا و همچو شاخ گل خودآرايي کجا

بر تن ما جامه اي چسبان به غير از پوست نيست

——–

دل گرفت از بزم سور لاف پيمايان، بس است

گوشه ي ويرانه جاي بي سر و پايان بس است

عيب پوشي جامه ي رنگين اهل دولت است

در لباس اين حرف، تعليم خود آرايان بس است

——–

گلشن آرايي که زيب باغ و بستان داده است

تاک را آبي ز چشم مي پرستان داده است

در خرابات است هر کس صاحب دست و دل است

خوش سبوي باده پهلويي به مستان داده است

——–

بزم ما همچو گلستان ز صفا سيراب است

بر سر شيشه ي مي پنبه گلي در آب است

**صفحه=248@

رنگ بر روي گل از تابش خورشيد نماند

پرده ي عصمت خوبان چمن، مهتاب است

——–

شب شب عيد است [و] در ساغر شراب ناب نيست

تا نگويد سرگذشتي شيشه ما را خواب نيست

مي بکش در پاي گلبن، انتظار شب مکش

سايه ي گل پيش ميخواران کم از مهتاب نيست

——–

شب نشين کن بر بساط سبزه، مهتابي خوش است

قسمت از سرچشمه ي مينا، دم آبي خوش است

خاک راه جلوه گاهي شو، چو خواهي خاک شد

سر به پايي سودن و بيخود شدن خوابي خوش است

——–

دل چو خوش باشد، مهيا بهرم اسباب خوشي ست

سر به بالين سودن و بيخود شدن خواب خوشي ست

آن سيه مستم که گر آتش فتد در خانه ام

جام مي گيرم به کف، گويم که مهتاب خوشي ست!

——–

از بيخبرانيم، ز ما نام و نشان نيست

بيداري ما هيچ کم از خواب گران نيست

هر جا گذرد حرف سفر، گوش توان کرد

صد نقل به شيريني يک نقل مکان نيست

**صفحه=249@

خم نشست از جوش، ميناي مي گلفام چيست

بوي گل سير گلستان مي کند، آرام چيست

مي کند بلبل گمان باغبان، صياد را

مرغ دست آموز شاخ گل چه داند دام چيست

——–

سبز هندم بي نياز از حسن ايران کرده است

با سياهان، ديده ام عادت چو مژگان کرده است

سوخت پيش از صبح تا خالي نبيند جاي شمع

عشق را پروانه بر خود سخت آسان کرده است

——–

 [مرغ دلگير از چمن] سوداي خامش آرزوست

جور صياد و تپيدنهاي دامش آرزوست

در بهار عمر نتوان از هوس آسوده بود

خارخار دل گلي دارد که نامش آرزوست

——–

عاشق به خاک، گرم بتان پريوش است

سنگ مزار سوختگان سنگ آتش است

عمر دراز در گرو سايه ي قدي ست

مگذر ز پاي سرو که جاي فروکش است

——–

بس که دل الفت به مشک از شوق آن کاکل گرفت

داغ ما عادت به بوي خوش چو زخم گل گرفت

**صفحه=250@

از خدا خواهم که ريزد دست گلچين همچو گل!

در سرم امروز درد از ناله ي بلبل گرفت

قدر حسن نيمرنگ خود نمي داند چه سود

آنقدر مي خورد در گلشن که رنگ گل گرفت

——–

صبح کز سير چمن با لب خندان برگشت

زرد شد لاله و گل، حسن گلستان برگشت

هر کسي در پي دلجويي ياران خود است

چه ستم ديد که از چشم تو مژگان برگشت؟

——–

خودنمايي بين که دايم مست ديدار خود است

سرخوش از پيمانه هاي چشم پر کار خود است

طفل اشکم کوچه گرد آستين از بيکسي ست

ديده بر حالش ندارد دل گرفتار خود است

——–

نه تن ز جان تعلق گسل توان پرداخت

نه فرصتي که به اين مشت گل توان پرداخت

کشيده [ام] به پناه شکستگي خود را

درين خرابه [به] تعمير دل توان پرداخت

——–

چندگاهي شد که دست و دل ز کار افتاده است

آب غربت با مزاجم سازگار افتاده است

**صفحه=251@

از پي گمگشته ي خود، دشت را بر هم زدم

لعل از دستم به خاک لاله زار افتاده است

——–

لاله دلسوخته ي کشت زيان ديده ي ماست

زعفران ريشه ي گلهاي خزان ديده ي ماست

عينک ديده ي کوته نظران جام جم است

عالمي در نظر چشم جهان ديده ي ماست

——–

راز دلم که ديده ي خونبار مي نوشت

پنهان نماند، بر در و ديوار مي نوشت

گر مي شناخت داروي جان بخش من طبيب

بر برگ تاک نسخه ي بيمار مي نوشت

——–

گفته ي بي مغز شيخ شهر، بادي بوده است

پير دردي کش عجب صافي نهادي بوده است

تنگناي زهد، زندان بود بر من پيش ازين

وسعت مشرب چه صحراي گشادي بوده است

——–

شد بهار و ابر در فکر سرانجام گل است

طبل شادي زن که فتح توبه بر نام گل است

نه نشاط روزگاري، نه اميد شبنمي

صبح ما خونين دلان افسرده چون شام گل است

**صفحه=252@

فصل شور گرمخونان است و جوش لاله زار

خون ميناکم کن اي ساقي که ايام گل است

——–

در خونم آنکه سعي نمايد شفاعت است

پيشم تمام عمر خضر نيم ساعت است

مگشاي دست خواهش و فارغ شو از گزند

ترياک زهر چشم عزيزان قناعت است

زاهد به مسجد از ره ميخانه ام مخوان

انصاف، گفته اند که بالاي طاعت است

——–

گل بچين گل، از فروغ لاله صحرا روشن است

مي بکش مي، ابر اگر تيره ست مينا روشن است

شب نشين در سايه ي ابر بهاري مي کنم

تا چراغ برق مي سوزد شب ما روشن است

——–

گرفته ابر جهان را، هوا هواي مي است

بيار باده که شاه خرد گداي مي است

مرا ز دردکشي ننگ ازان نمي آيد

که مومياي رنگ شکسته، لاي مي است

**صفحه=253@

مي بده ساقي که گوشم پر ز شور بلبل است

باغ تا خار سر ديوار، لبريز گل است

سينه صافان را غم محنت کشان بيش از خود است

آب مي نالد ازان باري که بر دوش پل است

بي تکلف باش تا نامت شود هر جا بلند

زلف با آن روشناسي زيردست کاکل است

——–

به جان وقت پيري دو دلبستگي ست

قد………………………………ست

جواب درشتان به نرمي دهم

ز دانا خوش آينده آهستگي ست

——–

جابجا حرف بدمعاشي ماست

برگ گل کي به خوش قماشي ماست؟

نوک منقار بلبلان چمن

ناخني بهر دلخراشي ماست

کشته جلوه گاه معشوقيم

جانفشاني نيازپاشي ماست

——–

دورم از بسمل که آن چشم به خون مايل نرفت

داشتم تا نيم جاني از سرم قاتل نرفت

**صفحه=254@

تازه عشق از تربت فرهاد و مجنون مي شود

قصه ها شد خاک و بوي دوستي از گل نرفت

خاک گل کرد، آرزوها نو شد و ما توبه کار

داغ مي شستيم از دامان، ولي از دل نرفت

——–

گلرخي دارم که صاف لاله درد جام اوست

سرو رعنا زير بار منت اندام اوست

مي کند سير چمن گيسوکشان صياد ما

در حقيقت طوق قمري حلقه اي از دام اوست

——–

باد خزان چو بر رخ گلشن غبار ريخت

ساغر ز دست ما چو گل از شاخسار ريخت

گردون بناي حسن ترا بر زمين گذاشت

روزي که رنگ خانه ي گل را بهار ريخت

——–

فصل گل نزديک شد هوشم به جاي خويش نيست

مي به جوش آمد، دماغ عقل دورانديش نيست

گر شبي در سايه ي مينا به روز آري خوش است

شيشه چون شد نيمه، شمع نيم سوزي بيش نيست

——–

غم نيابد شام هجر از جام پي در پي شکست

مي چکد از شيشه ي دل خون، ندانم کي شکست

**صفحه=255@

خون ناحق داد ما از محستب خواهد گرفت

زد چنان بر سنگ مينا را که رنگ مي شکست!

——–

فصل گل بگذشت و يک صبحم لب از مي تر نگشت

قسمت ما ساغري از گردش اختر نگشت

بر صف اهل ملامت خويش را تنها زدم

برنگشتم تا دم شمشير و خنجر برنگشت!

——–

غافل ز وقت خوش مگذر نکهت گل است

عهد شباب همسفر شور بلبل است

حسرت به خون نشسته اي از خاک کوي اوست

هر نقش پا مزار شهيد تغافل است

——–

کوکبم از مهرورزيها سفيد افتاده است

مي کند تسخير دل اشکم رشيد افتاده است

سينه ي ما جانگدازان کربلاي حسرت است

آرزوي کشته اي هر سو شهيد افتاده است

——–

بزم افروزم خيال دلربايي بيش نيست

در سر از شور سيه چشمان هوايي بيش نيست

درد………………………… تسکين نيافت

لب گزيدن خنده ي دندان نمايي بيش نيست

**صفحه=256@

نو شد بساط سبزه، گل عيش چيدني ست

امروز ساز ناله ي بلبل شنيدني ست

گل دل ز ما به زور صباحت نمي برد

حسن برشته سوخته ي لاله ديدني ست

——–

شام دودي ست که از حلقه ي مويي برخاست

صبح گردي ست که از دامن رويي برخاست

لعمه ي طور که ديدار پرستان را سوخت

شعله اي بود که از آتش خويي برخاست

——–

ز بخت قسمت من فيض عام حيراني ست

به فکر خويش چه افتم که دام حيراني ست

ره…………………………………………

سرود راه مسافر، مقام حيراني ست

——–

خم ابروش بر طرب دال است

عشرت افزا چو ماه شوال است

حاصل عمر ما سيه بختان

خوشه ي زلف و دانه ي خال است

**صفحه=257@

به جاي خط به رخش زلف تابدار خوش است

که  آب بي غش آيينه بي غبار خوش است

به فکر ريختن خون ما فتاد آن مست

پياله ريخت ز دستش، شگون کار خوش است

——–

ديده نگشودي و فيض شب مهتاب گذشت

نشأه باده ي تلخت ز شکر خواب گذشت

بر جوانمرد، سبک توبه ي مي مي گذرد

مي توان بست پل از نعمت و زين آب گذشت

——–

دل شيفته ي حسن خداداد بهار است

آتکشده در سينه ام از ياد بهار است

از صحبت آسوده دلان گل نتوان چيد

بر ما نفس سوختگان باد بهار است

——–

شد صرف ديده اشک و غباري بجا نشست

از دل غبار شکوه ي آن بيوفا نشست

بر خاک ريخت جبهه عرقناک شرم را

گرد خجالت طلب از روي ما نشست

——–

گره گشود ز ابرو و ديده گريان نيست

چو پيش قبله بود [باز، روز] باران نيست

**صفحه=258@

زمين ميکده ميدان ترکتازان است

فضا [ي صومعه تنگ است، جاي] جولان نيست

سرشک خامه جگر گوشه هاي خاص دل است

مبين به چشم کمش، خانه زاد مژگان نيست

——–

صبح محشر را فروغ روي پر نور تو نيست

کم ز فرداي قيامت وعده ي دور تو نيست

تا به کي گردي به گرد کعبه ي تن، خاک شو

چار ديوار عناصر بيت معمور تو نيست

——–

روز محشر اشک خونين عذرخواه ما بس است

گر به ما بخشد کريم ما گناه ما بس است

سايه ي گل از سر راحت پرستان کم مباد

بوته ي خاري درين گلشن، پناه ما بس است

از در ميخانه احرام حرم خواهيم بست

گريه ي مستانه ي ما خرج راه ما بس است

——–

همه شب شور سخن در تب و تابم دارد

شوخي طبع سخن پيشه خرابم دارد

فکر حسرت کش ديدار، دماغ افروز است

بوي خاصي، چو گل تشنه، گلابم  دارد

**صفحه=259@

شبي از خواب غفلت باغبان بيدار خواهد شد

رها از دست گلچين دامن گلزار خواهد شد

گل نشکفته دارد خاطر جمعي، نمي داند

که آخر گوشه گير گوشه ي دستار خواهد شد

به کار خود گذارد آستين گر طفل اشکم را

ز شوخي هرزه گرد کوچه و بازار خواهد شد

——–

دلم بر گرد کوي سرکشي بي باک مي گردد

سرم در شاهراه انتظاري خاک مي گردد

کنار آب روشن جلوه گاه کيست حيرانم

که چون شوريدگان ماهي گريبان چاک مي گردد

——–

به چشم ناز تو صيد زبون نمي آيد

ز خاک دامگهت بوي خون نمي آيد

به خون ازان نگه دير آشنا غلتم

که از سياهي مژگان بيرون نمي آيد

——–

مدام از خودنمايي خويشتن را در نظر دارد

نمي خواهد دمي چشم از رخ آيينه بردارد

سر راهش نمي گيرم ز بيم چشم خونريزش

ولي شادم که گر من بيدلم، اشکم جگر دارد

**صفحه=260@

دمي که عشوه فروشد، به چرخ کين دارد

گهي که جلوه کند، ناز بر زمين دارد

چگونه بار به منزل برد مسافر اشک

که رهزني به کمين همچو آستين دارد

——–

چشم من حلقه ي ماتمکده را مي ماند

مژه ام سبزه ي آفت زده را مي ماند

باعث ريزش باران سرشکم شده است

دل سنگين تو سنگ يده را مي ماند

——–

حرف خويت مي نوشتم، آتشم در خامه زد

از دلت کردم شکايت، سنگ بر هنگامه زد

تا به پيغام زباني از تو حرفي نشنوند

مهر بايد بر لب قاصد به جاي نامه زد

——–

سخن شاداب کردن کي ز هر دل زنده مي آيد؟

به دست جوهري اين گوهر ارزنده مي آيد

در ايام جنون عادت به عرياني چنان کردم

که چون چاک گريبان بر لباسم خنده مي آيد

**صفحه=261@

بهار فيض، آبي بر خس و خاشاک مي ريزد

ز باران ابر نيسان تخم گل بر خاک مي ريزد

هوا تحريک مستي مي کند، گر شيشه خالي شد

قدح لبريز کن از شبنمي کز تاک مي ريزد

——–

سرگشته ي جنون سرو سامان چه مي کند

دامان ما، چو دشت، گريبان چه مي کند

چون بوي غنچه گوشه ي تنگي گرفته ايم

ما را نسيم صبح پريشان چه مي کند

——–

سحر جام پري از جوش سودا مي توانم زد

شبيخون بر سپاه لاله تنها مي توانم زد

نمي آيد صف آرايي ز من، شوريده ي عشقم

به اقبال جنون بر قلب صحرا مي توانم زد!

——–

نکته جويان نم خون از دل پرتاب کشند

تشنگي زور چو آرد، ز جگر آب کشند

گوش بيدار دلان بر لب اهل سخن است

دم دانا نفسي نيست که در خواب کشند

**صفحه=262@

پيغام سوز دل به اثر زود مي رسد

از کاروان ناله خبر زود مي رسد

چون غنچه در پناه دل تنگ، زنده باش

عمر گل شکفته بسر زود مي رسد

——–

درس نشاط هرگزم از بر نمي شود

روشن سوادم از خط ساغر نمي شود

مانند غنچه در چمن تنگ روزگار

خون مي خورم چنان که لبم تر نمي شود

——–

بگو مطرب، بده ساقي که دور از کار مي ماند

درين دار فنا گفتار با کردار مي ماند

اگر ده روزه عمر گل بسر آيد، غنيمت دان

که يک روز دگر بر گوشه ي دستار مي ماند

——–

خانمان را لاله بر باد از عتابش مي دهد

گل به نرمي در صف خوبان جوابش مي دهد

هيچ کس در دور رخسار تو با گل خوب نيست

باغبان از دشمني در زخم آبش مي دهد

**صفحه=263@

اشکم چو رو به ديده ي بي خواب مي رود

همراه پاره ي دل بيتاب مي رود

باد مراد داد نويدي که کشتي ام

بيرون ز گرد نامه ي گرداب مي رود

——–

دريا هميشه مايه ز مژگان ما برد

آن به که ابر آب ز دامان ما برد

درد دلي به کاغذ ابري رقم کنيم

شايد که پي به ديده ي گريان ما برد

——–

به خون آلوده اشک از ديده ي بي نور مي آيد

متاع دلپسند از کشور معمور مي آيد

سخن را در سواد هند، شهرت بيشتر باشد

به گوش آواز، شب بهتر ز راه دور مي آيد

——–

پرده از رخسار آن هندو صنم تا دور شد

همچو هندستان سواد ديده ام معمور شد

رخ بپوشيد از نگاه گرمم اي سبزان هند

آنقدر اينجا نمک ديدم که چشمم شور شد!

——–

ياد کفرستان که آنجا ننگم از ناموس بود

خانمان پرداز دينم ناله ي ناقوس بود

**صفحه=264@

غيرتي گرداري اي پروانه فکري کن که دوش

شمع در يک پيرهن تا صبح با فانوس بود

——–

ناله هاي دلشکن با گريه زور آورده اند

همچو بلبل گلرخان بازم به شور آورده اند

نيست در ملک خراب عشق، آبادانيي

عاشقان آبي به چشم از راه دور آورده اند

جلوه ي معشوق مي يابيم از هر شعله اي

سنگ آتش را مگر از کوه طور آورده اند؟

——–

هرگه به غير از تو نويد طرب رسد

چون ساغر شراب، مرا جان به لب رسد

هرگز درين ديار مقامي نداشتم

چون شمع، خانه ام بود آنجا که شب رسد

——–

شمع، سامان لقاي [رخ زيباي] تو کرد

همه شب نور نظر صرف تماشاي تو کرد

بنشين خانه برانداز گلستان، بنشين!

سرو را خاک نشين جلوه ي بالاي تو کرد

**صفحه=265@

سرو را سرسبزي و گل را طراوت داده اند

برگ عشرت کن، به قدر عمر فرصت داده اند

غير دردسر چه از اين بزم بيرون مي برم؟

ساقيان تنگ چشمم مي به حکمت داده اند

از جواني تا به پيري، شب به روز آوردن است

فرصت تنگي به ما از بهر صحبت داده اند

——–

حاصلم چند ز عشق تو ندامت باشد

وعده ات دور چو فرداي قيامت باشد

بزم ما نور ز عکس مي روشن دارد

شمع اگر مرد، سر شيشه سلامت باشد!

——–

ياد هجر تو چو در بزم طرب مي آيد

جان شيرين چو مي تلخ به لب مي آيد

تشنه ي لعل لبت سر چو نهد بر بالين

آب ياقوت به خوابش همه شب مي آيد

——–

دگر ز ميکده ساقي شراب مي آرد

ز بهر تشنه لبان خضر آب مي آرد

حديث وصل تو آسايشي نداد مرا

دروغ بود که افسانه خواب مي آرد

**صفحه=266@

بي لبت تلخ چو عيشم ز مي ناب شود

آشنا، ديده بگو چون به شکر خواب شود؟

شب چو با ماه به ياد رخ او مي نوشيم

هاله از گريه ي ما حلقه ي گرداب شود

سرگران گشته ام از گرمي خورشيد، مگر

صندل دردسرم پرتو مهتاب شود

——–

کجاست ابر که خورشيد در حجاب رود

مباد رنگ گل مي ز آفتاب رود

به ديده نه، به زمين پاي نازکت مگذار

که بيم آبله دارد اگر به خواب رود

به بزم باده کشان تو به کار محرم نيست

بگوي دختر رز را که در نقاب رود

——–

با حريفان مطرب امشب جام گلگون مي کشد

صفحه ي عيش مرا مسطر ز قانون مي کشد

خويش نزديکم به مي، از دوري راهم چه باک؟

در ره ميخانه گر افتم ز پا، خون مي کشد

**صفحه=267@

چو ساقي را نظر بر نرگس مستانه اش افتد

قدح ناخورده از مستي ز کف پيمانه اش افتد

غم بيخانماني مست بي پروا کجا دارد؟

کند فکر کباب، آتش اگر در خانه اش افتد

——–

از وطن ما را جدا آن نرگس مخمور کرد

ياد گيسوي درازش راه ما را دور کرد

اينقدر وسعت کجا در دستگاه تاک هست؟

گريه هاي تلخ ما ميخانه را معمور کرد

پيش ازين پر رونقي سامان سربازي نداشت

در ميان نونيازان خودکشي منصور کرد

——–

باز شد عيد و دل از شوق قدح پرواز کرد

شيشه بر روي حريفان خنده ها آغاز کرد

پنجه ي رنگين ساقي، سايه بر مينا فکند

بر سر سروي، تذروي بال خود را باز کرد

——–

حسن مينا طعنه بر شمع شبستان مي زند

رنگ ساقي آتشي در مي پرستان مي زند

**صفحه=268@

کرد گل را دستگير و کشت بلبل را، بلاست

اين شبيخوني که گلچين بر گلستان مي زند

——–

چند هر صبح به قصد سر گل برخيزد؟

آتش از خانه ي غارتگر گل برخيزد!

مي شود بر همه کس سوز جنونم روشن

دود، روزي که ز چوب گل برخيزد

——–

کي به باغم پيچ و تاب زلف سنبل مي کشد؟

سوي گلشن عشق گل يا مهر بلبل مي کشد

بس که خو کردم به سبزان، چون کنم سير چمن

دل به پاي سرو بيش از سايه ي گل مي کشد

——–

همت خاصان سخن، رامم به افسون مي کند

صيد اين مشکين غزالان در جگر خون مي کند

آرزو نگذاشت باقي کنجکاويهاي فکر

خارخار از دل، چو خار از دست، بيرون مي کند

——–

نوبهار آمد که از سر، جوش سنبل بگذرد

همچو آب سيل، موج سبزه از پل بگذرد

**صفحه=269@

باغ را از رخنه ي ديوار مي بينم، مباد

باغبان تا در گشايد موسم گل بگذرد

دست نگشاييم چون گل پيش هر خار و خسي

گر پريشاني ز سر ما را چو کاکل بگذرد

——–

بر لبم کي به غلط حرف درم مي گذرد؟

دل گداي سر راهي ست که غم مي گذرد

نه دل از زلف گشايد، نه ز رخسار مرا

پيش ديوانه شب و روز چو هم مي گذرد

——–

سخن نشان چو ز دلهاي خون نشسته ندارد

اثر چو ناله ي مرغ ز دام جسته ندارد

دليريي ست نمايان، ز مي به توبه گذشتن

که تاب تندي آب اين پل شکسته ندارد

——–

که آفتهاي گلزار جهان را تاب مي آرد؟

نسيمي گرد کلفت، شبنمي سيلاب مي آرد

دماغ از بوي خاک اين چمن آشفته مي گردد

پياز نرگسش در چشم گلچين آب مي آرد

بيا ساقي رخ از مي برفروز و بزم رنگين کن

که ابر امشب شبيخون بر سر مهتاب مي آرد

**صفحه=270@

چمن را جان به تن گلگشت مهتاب تو مي آرد

شبيخون بر سر بيداري ام خواب تو مي آرد

به پاي گلبنت آب از مي آوردند پنداري

که مستي نکهت گلهاي شاداب تو مي آرد

نه تنها قبله گاه اهل ايمان است ابرويت

ز دين برگشته مژگان، رو به محراب تو مي آرد

——–

به غير از اشکريزي ديده ام کاري نمي بيند

گهر بر خاک مي ريزد، خريداري نمي بيند

ز سر سوداي دنيا برده هوش اهل عالم را

سخن با خود کند ديوانه هشياري نمي بيند

——–

ديشب قدح عشرت من بي تو نگون بود

چون ساغر بي باده لبم تشنه به خون بود

بي همنفسي در سفر عشق نبودم

تا خون همه جا همره من بخت زبون بود

تا رفته ز سر شور بتان، کم شده اشکم

سرچشمه ي اين آب روان، داغ جنون بود

**صفحه=271@

خون دل عاقل نه از بيداد گردون مي خورد

روزي از پهلوي خود در دشت، مجنون مي خورد

گر به کشت ما رگ ابري نبارد، گو مبار

سبزه ي ما همچو نشتر آب از خون مي خورد

——–

از بهار آبي به کشت روزگار ما رسيد

گل به بار آمد، برو اي غم که يار ما رسيد

گريه ي شادي به جوش آمد بيا عشرت کنيم

فصل گلريزان چشم اشکبار ما رسيد

——–

ز مژگان بس که در سير چمن خوناب مي آيد

پر بلبل به چشمم چون گل شاداب مي آيد

نمي دانم چه صيادي که زير تيغت آهو را

چو چشم دلبران در زير ابرو، خواب مي آيد

——–

ز چنگ، طره ي آن دلنواز نتوان داد

ز دست، دامن عمر دراز نتوان داد

متاع درد به ما غم گران فروخت، ولي

چو آشناست فروشنده، باز نتوان داد

به وقت سجده ي او، مهر بر لب است مرا

بلي، جواب کسي در نماز نتوان داد

**صفحه=272@

ز عزلت غير غور ذات حق، کامل چه مي خواهد

گهر چون تشنه ي درياست از ساحل چه مي خواهد

چمن گل کرد و آتش در چمن فرياد بلبل زد

ازين يک مشت پر، صياد سنگين دل چه مي خواهد

——–

مرد دانا، به هنر، زبده ي اقران گردد

ميوه رنگين چو شد، از برگ نمايان گردد

دولت صبح بقا، صرف غم شام مکن

کلفت روز، به شب خواب پريشان گردد

——–

چشم بر راه همين است که باران بارد

ابر اگر مشت گهر بر سر دهقان بارد

کشت اگر خشک شود، ما به دعا مي طلبيم

يک گل ابر که در حلقه ي مستان بارد

——–

موسم گل درم از کيسه به کف بايد کرد

تا زري همچو گلت هست، تلف بايد کرد

ابر، گو مردمي از کيسه ي دريا نکند

کرم از آبله ي کف چو صدف بايد کرد

——–

چه پروا دارد از غم، هر که چون مي همدمي دارد

نمي گردد به چشمم اشک تا ساغر نمي دارد

**صفحه=273@

سواد اعظم ميخانه را آفت نمي باشد

فروکش کن به پاي خم که خاک بي غمي دارد

——–

مصفا دل ز فيض گريه ي مستانه خواهد شد

چراغم روشن از خاک در ميخانه خواهد شد

عبث مشت گلم را گردش ايام نگذارد

ز مي دردي که مي ماند گل پيمانه خواهد شد

چو بزم افروز شد آن روي آتشناک، دانستم

که دل بر همزن هنگامه ي پروانه خواهد شد

——–

رخ نهان کن، ز غمت گر همه بيتاب شوند

چند از شرم تو ياقوت لبان آب شوند

عيد منما کف گلگون به کسي، مي ترسم

بيقراران ز حنا کشته چو سيماب شوند

——–

نيست يک شب که رخش بر کف پايي نرسد

اينهمه کامروايي به حنايي نرسد

حسنش از شورش خط رو به خرابي دارد

قدم لشکر بيگانه به جايي نرسد!

——–

دوستان، روزي که چشم از روي [مي] روشن کنيد

گر هوا ابري نباشد، ياد چشم من کنيد

بر رخش گرد يتيمي از غبار خط نشست

نيست حسني در ميان، خونين دلان شيون کنيد

**صفحه=274@

کدام حسن بدين دستگاه مي باشد؟

کدام چشم چنين خوش نگاه مي باشد؟

خطش دميد ز رخسار و زلف شد بي قدر

چه فيض با شب تاريک ماه مي باشد؟

——–

پرتو مهتاب اگر کاشانه روشن مي کند

عکس ساقي، ديده ي پيمانه روشن مي کند

سخت بيدردي ست خواب صبح، آخرهاي گل

شعله ي آواز بلبل، خانه روشن مي کند

——–

ندارم همدمي، عشرت ازين بهتر نمي باشد

سخن با خود کنم، صحبت ازين بهتر نمي باشد

به پابوس جواني قامت خم کرد نزديکم

درين پيرانه سر دولت ازين بهتر نمي باشد

بهار آمد، جنون گل کرد و حسن روي صحرا شد

گريبان چاک کن، فرصت ازين بهتر نمي باشد

——–

بساط آراي نظم، از دخل نادان، داد بردارد

ز دست انداز گلچين، باغبان فرياد بردارد

نمي ماند نهان لطف سخن، جوينده مي يابد

پي آهوي مشکين را به بو صياد بردارد

**صفحه=275@

کي کسي آزاد از زلف گرهگير تو بود؟

هر که را ديدم، دلش پابست زنجير تو بود

بر سرم آمد، ولي بسيار زود از من گذشت

دولت تيزي که مي گويند، شمشير تو بود!

——–

شاه خوبان است و تيغ غمزه بي لشکر زند

چون کند تسخير گلشن، گل به نامش زر زند

نيست زلفش را خبر از بيوفايهاي حسن

حرف بيجايي ز خط ترسم که روزي سر زند

——–

ز شوخيهاي ناز آن شاخ گل در خانه مي ماند

به دلها خارخار جلوه ي مستانه مي ماند

طراوت رفته از حسن و دلم بر زلف مي لرزد

غبار خط به گرد لشکر بيگانه مي ماند

——–

هر که را تا به سر کوي هوس هوش کشيد

حلقه ي بندگي زلف تو در گوش کشيد

کام از شاهد دنيا به نظربازي گير

نتوان صورت آيينه در آغوش کشيد

——–

گلشني کو که کنم صوت حزين باز بلند

بند بر بال و پر و همت پرواز بلند

**صفحه=276@

شور بدمستي منصور ز افلاک گذشت

مي چنان نوش که از لب نشود ساز بلند

آب خاموش شود چون به رگ شاخ دويد

برسان فيض به نرمي، مکن آواز بلند

——–

ناله تا کي ز لب و اشک ز مژگان خيزد؟

چند چون دشت، مرا سيل ز دامان خيزد؟

دلم از گردش چشم تو به خون گشت چو اشک

فتنه ها بيشتر از حلقه مستان خيزد

——–

دگر زلف سياهش بر سر تاراج ايمان شد

به فکر رهزني افتد سپاهي چون پريشان شد

ز جور خويش از بس گريه کردم، آسمان امشب

در آب ديده ام چون دام ماهيگير پنهان شد

خدا از دست دشمن، کار محتاجان برون آرد

خم مي محتسب بشکست [و] عيد باده خواران شد

——–

مخمور، غير باده مداوا چه مي کند

با مرده دل علاج مسيحا چه مي کند

**صفحه=277@

آب بقا ز چشمه ي خم جوش مي زند

مي جان ماست، در تن مينا چه مي کند

——–

شراب در رگ و پي جانشين جان باشد

شود چو شيشه سبک، بر دلم گران باشد

گزند گردش اختر به غافلان نرسد

که مست خواب ز شبگرد در امان باشد

——–

خجلت ز عشق، ديده گريان نمي کشد

شرمندگي کريم ز مهمان نمي کشد

صبح بهار، گوش بر آواز بلبلم

ناخوانده، دل به سير گلستان نمي کشد

——–

کجا نشاط به يادم درين بهار آيد؟

که بوي خون شهيدان ز لاله زار آيد

نشست گريه ز رويم غبار موي سفيد

کدام روز مرا سوز دل به کار آيد؟

——–

از دل هميشه شور محبت بلند شد

زين آستانه، پايه ي دولت بلند شد

مجنون نماند و گرمي دشت جنون به جاست

خوش آتشي ز سنگ ملامت بلند شد!

مشغول چشم ما به سرانجام گريه بود

روزي که نام ابر به همت بلند شد

**صفحه=278@

ابر صرف کشت دهقان مايه ي خود مي کند

هر کسي همت به قدر پايه ي خود مي کند

دامها در خاک کرديم و شکاري رو نداد

وحشي اين دشت، رم از سايه ي خود مي کند

——–

مراد از پير ميخواران، دل غمناک مي يابد

شفا بيمار ما از آبدست تاک مي يابد

به قدر همت خود هر کسي سرمايه اي دارد

که در ويرانه عاقل گنج و مجنون خاک مي يابد

——–

مجنون که خويش را به جهان روشناس کرد

پنداشت عاشقي نتوان در لباس کرد

دل را به دل رهي ست چو نگسسته تار مهر

از دانه هاي سبحه توان اين قياس کرد

——–

آسمان کي مجلسي رنگين به کامم مي کند؟

از شفق خون در کنار صبح و شامم مي کند

سير گلشن مي کنم مست تماشاي بهار

دست شاخ گل نريزد، مي به جامم مي کند!

**صفحه=279@

خوش آنکه چون خم مي، کار غير جوش ندارد

غم شراب ندارد کسي که هوش ندارد

بگو به شيخ که پر دل به عهد ما نگذارد

که توبه نامه ي ما مهر ميفروش ندارد

——–

جوش خونگرمي به کوي ميفروشم مي کشد

حسن روي دل به بزم باده نوشم مي کشد

نيستم بار رفيقان چمن صبح بهار

همچو بوي گل سبکروحي به دوشم مي کشد

——–

اهل دل قانع به بويي زين گلستان مي شوند

از نسيمي همچو بوي گل پريشان مي شوند

تنگ اگر گيرد جهان بر مرد دانا، دور نيست

دير آزاد از قفس مرغان خوشخوان مي شوند

——–

دل از کف دادگان آداب ايمان را نمي دانند

حريم کعبه غير کوي جانان را نمي دانند

نوآموزان الفت، در نظر روي دلي دارند

نگاه زير چشم و لطف پنهان را نمي دانند

به يعقوب ستمکش، نامه ي يوسف که مي آرد؟

کبوترهاي چاهي راه کنعان را نمي دانند

**صفحه=280@

گل چو شد بر باد، بلبل را نوا کم مي شود

چون کريمي نيست، فرياد گدا کم مي شود

بس که ناساز است با ما عيش، چون ميناي مي

خنده اي گر مي کنيم، از عمر ما کم مي شود

——–

به اهل درد کجا رزق بي ملال رسد؟

که دير دانه به مرغ شکسته بال رسد

کرم نمانده و قدر سخن به جاي خود است

به آب لعل چه نقصان ز خشکسال رسد؟

——–

سفر گزين که به راحت، نشسته دير رسد

نسيم فيض به دلهاي خسته دير رسد

ستم کشيده چه دلبسته ي وطن باشد؟

ز ريشه آب به شاخ شکسته دير رسد

——–

بيقراران هر نفس در يک مکانم ديده اند

جابجا در آتش از سوز نهانم ديده اند

چون سپندم سبز بهر سوختن دهقان [کند]

کاردانان سود خود را در زيانم ديده اند

فرصتم بادا که گلبانگي به گوش گل کشم

نغمه پردازان گلشن بي زبانم ديده اند

**صفحه=281@

خودپسندان بر سراپايم نهاني ديده اند

عيب بسيار است، عيب ناتواني ديده اند

از نظر افتاده ي باريک بينان نيستم

همچو ماه نو ضعيفم از جواني ديده اند

——–

ازان بلب فغان در باغ دارد

که گل پرواي بانگ زاغ  دارد

مگو با گريه ي عاشق اثر نيست

که گل را اشک بلبل داغ دارد

——–

ز بيدردي مرا کاري بجز عشرت نمي باشد

به قدر آنکه چشمي تر کنم فرصت نمي باشد

جدايي در ميان کعبه و بتخانه مي بينم

بياباني و شهري را به هم الفت نمي باشد

——–

کعبه جويان! در بيابان حرم دادي کنيد

خانه ي فريادرس دور است، فريادي کنيد

گل اسير گلفروشان است، مرغان چمن

پرفشاني در هواي دام صيادي کنيد

——–

ياد آن فصل که از دل هوسي گل مي کرد

عشق مي سوخت مرا، ناز تغافل مي کرد

**صفحه=282@

برد صياد به گلزار و گرفتار گذاشت

کاش گلچين قفسم را سبد گل مي کرد

——–

چشم خونبارم شبيخون بر گلستان مي زند

راه خوابم ناله ي مرغ غزلخوان مي زند

آتش گل، شعله از آواز بلبل مي کشد

سوخت دلها را، بر اين آتش که دامان مي زند؟

——–

برگ گل دامن زن سوز محبت پيشه شد

لاله داغ کيست، دلها خون ازين انديشه شد

حسن هر جا يافت راه جلوه، شوخي مي کند

آشکارا صورت شيرين ز آب تيشه شد

——–

قلم زين پيش، شاخ سنبلي بود

حديثم سرگذشت کاکلي بود

بهار صحبت و شور جواني

صفير بلبل و بوي گلي بود

——–

چهره پرداز چمن هر جا نظيري مي کشد

نقش روي دلگشايي بر حريري مي کشد

در خزان گوشم ز شور بلبلان بيگانه شد

مي جهم از جا اگر مرغي صفيري مي کشد

**صفحه=283@

برگ خزان به چهره ي زردم نمي رسد

انديشه ي طبيب به دردم نمي رسد

وحشت به سير وادي مجنون برد مرا

آهوي دام ديده به گردم نمي رسد

——–

ديده از عکس رخش دامان گلچين مي شود

حلقه ي ماتم ز يادش بزم رنگين مي شود

گرد مرغ نامه بر پرواز مي گيرم زرشک

يا رب امروز اين کبوتر صيد شاهين مي شود

——–

به عشرت دست در بزم آن پريشان حال افشاند

که دامن چيند از زلف، آستين بر خال افشاند

جواب نامه ي معشوق، انشايي نمي خواهد

کبوتر را مده فرصت که گرد از بال افشاند

——–

سر زلفي به دست آور که مي خوردن فني دارد

پريرو هر که دارد، برگ عيش گلشني دارد

شب عيد است  و مي بينم قدح در دست رنگينش

شبستان حنا امشب چراغ روشني دارد

به تن بار لباس از خودنمايي برنمي دارم

چو صحرا جامه ي عرياني من دامني دارد

**صفحه=284@

لاله گل کرد از لب جو، خار و خارا سبز شد

مي بکش بر روي دشتي، جاي مينا سبز شد

گر نداري تاب دست انداز گلچين در چمن

سير دامن کوه ابري کن که صحرا سبز شد

——–

در خزان، از موج ساغر جبهه را بي چين کنيد

خاک را گلجوش از درد مي رنگين کنيد

جان به تلخي کوهکن مي داد و مي گفت اين سخن

بر مزار من مگرييد و لبي شيرين کنيد

شاخ رنگيني ز گلبن بر زمين افتاده است

بلبلان شيون به گرد کشته ي گلچين کنيد

——–

بکش ساغر که اين بستان بهار دلکشي دارد

هواي ابر آميز و شراب بي غشي دارد

درين گلشن ندارم همدمي در نغمه پردازي

چرا بلبل ننالد، همچو قمري دمکشي دارد

چو بيدردان، کسي کز سخت جانان عشق مي خواهد

ندارد سوز [و] پندارد که هر سنگ آتشي دارد

——–

نرم، سختيهاي دل را حسن سرکش مي کند

خانه ام را چون کمان تعمير آتش مي کند

**صفحه=285@

بيقرار عشق، جوياي نگاه آشناست

گوشه ي چشمي اگر يابد، فروکش مي کند

——–

ترسيده چون نظر سوي احباب مي کند؟

چشمت که در ميان دو صف، خواب مي کند

شبنم فشان ز خاک، گل و لاله مي دمد

در هر زمين که شرم ترا آب مي کند

——–

يک دم سخن از لعل لبش کام نگيرد

ديديم عقيقي که به خود نام نگيرد

در راحت ياران عزيز است قرارم

تا چشم نخوابد، مژه آرام نگيرد

——–

نمي پيچم به خود گر دير با من در سخن آيد

سخن چون مو شود باريک و بيرون زان دهن آيد

کسي در عاشقي، هم پيشه را چون من نمي خواهد

خورم گر آب شيريني به يادم کوهکن آيد

——–

نگسلد رابطه ي اهل وفا، يارهمند

همه چون حلقه ي زنجير گرفتار همند

باغبان گو به گل و لاله مده آب امروز

سير چشمان چمن، تشنه ي ديدار همند

**صفحه=286@

ز عهد سست، محبت به جا نمي ماند

به روي ريگ روان نقش پا نمي ماند

صفير مرغ چمن، ساز راه بيهوشي ست

به ناله هاي دگر اين نوا نمي ماند

——–

خبر در پرده غمخواري ازين پابست مي گيرد

ز چشم افتادگان را دلنوازي دست مي گيرد

در آن بستان که گلبانگم بلند از شاخ مي گردد

ز شرم ناله ام بلبل نوا را پست مي گيرد

عسس را نيست دستي بر من، آن ميخانه پروردم

که باران در کنار لاله زارم مست مي گيرد

——–

بيدرد، دل به بزم مي ناب مي دهد

چشمي به خون شيشه قدح آب مي دهد

تکليف سير دشت به شوريده اي مکن

کز موج سبزه، خانه به سيلاب مي دهد

——–

چند پامال هجوم آرزو هوشت شود

حرف نرم پندگويان پنبه ي گوشت شود

از گران خيزان خواب صبح فصل گل مباش

مي رسد خوابي که بيداري فراموشت شود

**صفحه=287@

پيش ازين از ناله پردازان اثر پيدا نبود

عشق در خلوت سرودي داشت، بزم آرا نبود

حسن را از پرده بيرون، شور ما آورده است

در ميان چشم و دل، سازش چنين رسوا نبود

——–

با خيالش ديده از خوبان هر جايي ببند

در به روي آفتاب و مه چو سودايي ببند

باغبان! تعمير ديوار گلستان مي کني

گر تواني رخنه ي چشم تماشايي ببند

——–

سر شوريده ام خاک در ميخانه مي گردد

دل خون گشته ام مشت گل پيمانه مي گردد

بيا از فيض اشکم مجلس رنگين تماشا کن

به خون چون مرغ بسمل هر طرف پروانه مي گردد

——–

به بزم، دوش برآمد خروش از هر سو

سبوي باده در آن دم که جان به مستان داد

——–

به بزم، غمزده ي سينه چاک ننشيند

به آبرو نرسد تا به خاک ننشيند

حريف بازي آلوده ي زمانه مباش

که بر بساط جهان، نقش پاک ننشيند

**صفحه=288@

کي ام ز فکر برون، جوش آرزو آرد؟

نشسته ام به اميدي که بخت رو آرد

توان به جذبه ز خود کرد گوشه گيران را

کمان به پيش کماندارد سر فرو آرد

——–

درد بيقدري ز دل ذوق هنر بيرون نکرد

آب ياقوت سخن، سوز از جگر بيرون نکرد

شکوه ي بي برگي بستان خشکم کهنه شد

مو بر آمد از زبان و سبزه سر بيرون نکرد

——–

ذوق نشاط از دل نالان نمي رود

از سر هواي سير گلستان نمي رود

شد عمر صرف فکر پراکنده ي شباب

وز ياد ما چو خواب پريشان نمي رود

عادت به آفتاب جمالت نکرده است

بيرون نگه ز سايه ي مژگان نمي رود

——–

به عهدت روز خوش کي عاشق ديرينه مي بيند؟

دلش چون خون شود آسودگي در سينه مي بيند

چه سان بينم به رويش، آن حياخو خلوتي دارد

که ماه نو به روي صورت آيينه مي بيند

**صفحه=289@

عاشقان دايم ز دست غير، افغان مي کنند

داغ را همچون زر دزديده پنهان مي کنند

بوالهوس نقش خطت را بست اگر در دل، چه شد

ماه من! صورت نويسي بيسوادان مي کنند

——–

باش تا مدعيان در گله پيشي گيرند

به که ياران تنگ حوصله پيشي گيرند

کارواني ست جهان درگذر، آسوده شوند

رهرواني که ازين قافله پيشي گيرند

——–

به چشم پيش بينان زندگي نقش بر آب آيد

ملال آباد هستي در نظر موج سراب آيد

به وقت بازگشت از حال خود واقف شود غافل

فتد ماهي به غربت، دام چون بيرون ز آب آيد

——–

کمر به کين کسي روزگار مي بندد

که دل به دولت ناپايدار مي بندد

نگاه دار عنان را که اشک مظلومان

پياده اي ست که ره بر سوار مي بندد

**صفحه=290@

ز صيد کرده تهي دشت، کهنه صيادي

حنا به دست ز خون شکار مي بندد

——–

ازان دلربا سازگاري نيايد

مروت ز باز شکاري نيايد

نپرداخت چشمت به حال دل ما

ز بيمار، بيمار داري نيايد

——–

عشق ما را کشت و درد دل حسرت بسمل نماند

وام خون ناحقي در گردن قاتل نماند

بس که ما را گرمخونيهاي چشم تر گداخت

در تن ما قطره ي خوني به غير از دل نماند

——–

چو آسيبي رسد دل را، نگاهش در قفا افتد

پي اين صيد را صياد دارد تا کجا افتد

قدم دزديده در ره خوش نشين فقر بردارد

که مي ترسد به دام سايه ي بال هما افتد

به ياد همنشينان چمن، سوز خوشي دارم

در آتش گل کند شاخي که از گلبن جدا افتد

**صفحه=291@

سخت رسواييم و حيران، غنچه خندان کي شود؟

شاخ گلبن پرده پوش عيب رندان کي شود؟

زينت شوکت، به محتاجان گهر بخشيدن است

هر زميني را که گيرد آب، عمان کي شود؟

از گرفتاري به جايي مي رسند اهل سخن

تا نيفتد در قفس طوطي [زباندان] کي شود؟

——–

ز رويت چشم نمناکي به ما ماند

ز باغت مشت خاشاکي به ما ماند

تو چون سيل آمدي، مستان گذشتي

چو صحرا سينه ي چاکي به ما ماند

——–

تا تو رفتي دامن افشان از چمن، گل وانشد

غنچه اي بر شاخ جز منقار بلبل وانشد

شانه دلهاي عزيزان را به خاک راه ريخت

عقده اي ديگر ز کار زلف و کاکل وانشد

——–

کو بهاران تا دگر دور مي و مينا شود؟

چشم طفل غنچه بر روي گلستان واشود

**صفحه=292@

مي کشم از هرزه گردي پا به دامان جنون

خانه ي زنجير اگر در بسته، ملک ما شود

——–

تنگ عيشان را ملال از سينه يادش مي برد

زنگ از دل طاق ابروي گشادش مي برد

من به آزادي بدم، بندگراني نيست زلف

مانده ام در قيد زنجيري که بادش مي برد

——–

کاش از مي دل آن غنچه دهن بگشايد

خنده زور آورد و راه سخن بگشايد

باده در پاي گل تاک، کشيدن دارد

که دل جام مي از خاک وطن بگشايد

——–

ز مينا بزم رنگين کن که باز آن ماه مي آيد

بلي بندند شهر آيين چو از ره شاه مي آيد

دلم چندان غبا از کامرانيهاي خط دارد

که اشک از ديده چون قاصد ز گرد راه مي آيد

——–

هر زمان از بزم ما بيرون شرابش مي برد

همچو برگ گل که از گلزار آبش مي برد

يک نفس، پرورده ي ايران، به هند آسوده نيست

هر که خوابد روز، شب دشوار خوابش مي برد

**صفحه=293@

تواند از خط او حرف مدعا را خواند

کسي که درس نگه هاي آشنا را خواند

ز بس که همچو نگين ساده لوح افتاديم

توان ز نقش جبين سرنوشت ما را خواند

——–

نديدم وقت خوش، اوقات صرف خودنمايي شد

به سيلي بس که کردم سرخ رو، دستم حنايي شد

دواي سازگار از خوي خوش با خويشتن دارم

شکست کار ما را چرب نرمي موميايي شد

——–

بقايي عهد سست آشنايي را نمي باشد

ز دلجويي زياني دلربايي را نمي باشد

زبان پندگو گر نيست شيرين، سود مي بخشد

به غير از نفع، شهدي موميايي را نمي باشد

——–

هر جا که لب به حرف حسب آشنا شود

تقويم سال کهنه، نسب نامه ها شود

باريک شو چو موي و سر زلف فکر گير

بي خال عيب، حسن سخن دلربا شود

**صفحه=294@

بختم به راه ميکده از خانقاه برد

دل را فريب گردش ساغر ز راه برد

در سرزمين پاي خم ايمن ز آفتيم

از سيل مي توان به بلندي پناه برد

——–

بي نيازم مي ز ناز چرخ بدخو مي کند

زهرخندم را دوا اين نوشدارو مي کند

نيست بر بالين طبيبي دردمند عشق را

هر که دارد ضعف دل، سيب ذقن بو مي کند

دستگاه شرم را نازم که ليلي روز وصل

بر رخ مجنون نگاه از چشم آهو مي کند

——–

ز در گشودن ما باغبان چه غم دارد؟

که آه ما اثر باد صبحدم دارد

اثر ز گريه ي مجنون مگو به دشت نماند

هنوز سوخته ي داغ لاله نم دارد

——–

کسي که بي قدح لاله گون نمي باشد

چو داغ لاله دلش غرق خون نمي باشد

گناه امت مجنون، فرشته ننويسد

قلمروي چو سواد جنون نمي باشد

——–

نوبهار آمد صبا دل را پريشان مي کند

زلف ساقي بر سر مينا پريشان مي کند

**صفحه=295@

فصل گل دور است، سامان کنار دشت کن

ابر، تخم لاله در صحرا پريشان مي کند

خانمان پرداز مرغان است صياد چمن

مشت خاشاک مرا صد جا پريشان مي کند

——–

زعفران کشور ما گريه بسيار آورد

نخل صندل دردسر در عهد ما بار آورد

بخت مي آرد به هند از گلشن ايران مرا

همچو صيادي که بلبل را به بازار آورد

——–

نه همچو شيشه ي مي گريه ام اثر دارد

نه ميفروش ز سوز دلم خبر دارد

هميشه ساغرت از مي تهي ست اي نرگس

چرا خمار کشد آن کسي که زر دارد؟

——–

حديث ما به گوش جنگجوي ما گران آيد

دهد صلحش اگر پاي جدايي در ميان آيد

ز عرياني بيابانگردم و با اين تهيدستي

به چشمم گنج باد آورد چون ريگ روان آيد

——–

خدا از نهي زاهد نغمه ي ني را نگه دارد!

ز رفتن يک دودم هوش سبک پي را نگه دارد!

**صفحه=296@

بيا ساقي منادي مي کند بلبل که فصل گل

گنهکار است هر کس توبه ي مي را نگه دارد

——–

مطرب امشب سرخوشم از ناله ي سيري نکرد

کلبه ي ويران دل را باده تعميري نکرد

آشيان جغد هم نگذاشت در ويرانه ام

خانه ي صياد آبادان که تقصيري نکرد!

——–

ساقي خونگرمم از بس باده پي در پي دهد

گر ز خاکم سبحه [اي] سازند، بوي مي دهد

تا زمن آن تندخو برگشته، مي لرزد دلم

سرد مهريهاي خوبان ياد فصل دي دهد

——–

بر مزارم کاشکي بعد از هلاکم بگذرد

گر ز خونم نگذرد، باري ز خاکم بگذرد

دولت جم بر سر جام است، کي نالم ز بخت؟

عمر اگر در پاي خم يا زير تا کم بگذرد

——–

بيخودي هرگز به کام خود مي نابي نخورد

از نوا افتاده ساز عيش و مضرابي نخورد

چون سکندر برد از عالم لب خشکي به خاک

هر که از سرچشمه ي مينا، دم آبي نخورد

**صفحه=297@

بهار گشت و هوا مژده ي شراب رساند

زمين ميکده را لاي کش به آب رساند

به جوش، خون دل آورده ام ز گرمي رو

چو آن شراب که ميکش به آفتاب رساند

——–

از سر هواي ميکده رنج خمار برد

آب برنده اش ز دل ما غبار برد

کو آتش شراب، که دست و دل مرا

سرماي خشک صحبت زاهد ز کار برد

——–

چند بر گوشم سخن ناصح ز دمسردي کشد؟

عشق کي از حرف بيدردان به بيدردي کشد؟

ياد ايامي که گل مي باخت رنگ از ديدنت

پشت لب تا سبز کردي حسن ازو زردي کشد

——–

شد خزان و سردمهري روزگار آغاز کرد

ريخت برگ از شاخ و مطرب برگ صحبت ساز کرد

ناله اي، بلبل به قدر سوز در گلشن نکرد

با گل آمد در چمن، با رنگ گل پرواز کرد

——–

دوش گلگل روي بزم افروزت از پيمانه بود

در سر شوخيت شور جلوه ي مستانه بود

**صفحه=298@

گاه بر گرد تو مي گرديد [و] گاهي گرد شمع

خوش پريشانگرديي در طالع پروانه بود

حسن در هر جا که باشد، روي دلها سوي اوست

داشت يکرنگي رواجي، کعبه تا بتخانه بود

——–

دلم از شور مرغان چمن بيتاب مي گردد

کنم چون ياد پاي گل، به چشمم آب مي گردد

سواد فيض شب را ديده ي روشندلي دارد

که تا وقت سحر بر نسخه ي مهتاب مي گردد

ازين دريا به ساحل چون رسانم کشتي خود را؟

به راهم چشم ماهي، حلقه ي گرداب مي گردد

——–

از هجوم عام، افزون، شور دانا مي شود

باد و باران مايه ي آشوب دريا مي شود

آشنارويي که دل آيد به جا از الفتش

در ميان مردم بيگانه پيدا مي شود

شرم بي برگي به جوشم در بهار آورده است

باغ چون شد سبز، شاخ خشک رسوا مي شود

——–

بزم چون برهم خورد، ساقي سراغم مي کند

باغبان فصل خزان، تکليف باغم مي کند

چون توانم ديگري را ديد همزانوي او؟

من که حسن خدمت آيينه، داغم مي کند

**صفحه=299@

رندان که جان به باده ي ديرينه مي دهند

داد قدح کشي شب آدينه مي دهند

عريان و بينواست، ازان رو تمام عمر

خوبان زکات حسن به آيينه مي دهند

——–

خوشم با خارخار وصل، گل چيدن ز پي دارد

ملالم گريه ي شادي ست، خنديدن ز پي دارد

حيات نو به شور عرصه ي محشر نمي ارزد

عجب بيداريي اين چشم پوشيدن ز پي دارد

——–

به بزم ما چو بر ابرو گره آن نازنين آيد

جبين واري به چشم همت ما ملک چين آيد

به زلف جنگجويش مي نمايم سرکشيها را

سپاه تازه زور خط چو بيرون از کمين آيد

——–

بس که کارم جمله بر عکس است، همچون آفتاب

شام مي ميرد چراغم، صبح روشن مي شود

——–

جز تو آرايش خوبان دگر نيکو نيست

چشم آيينه ز عکس رخشان گل دارد

——–

هرگز نبوده حاصل باغ جهان لذيذ

در کام کيست ميوه ي اين بوستان لذيذ؟

**صفحه=300@

بخشم زخوان نعمت الوان، سخن بس است

غير از زبان چه لقمه بود در دهان لذيذ؟

——–

دستي ز غارت گل و سنبل نگاه دار

روي بهار و خاطر بلبل نگاه دار

صبح است گرد قافله ي فيض، خواب چيست؟

برخيز اي گدا و سرپل نگاه دار

مشت خسم، به باد مده باغبان مرا

سامان آشيانه ي بلبل نگاه دار

——–

رخ نکوي تو آرد ز صبحگاه خبر

دهد ز بخت من آن طره سياه خبر

سراغ زلف و رخ از چشم او نمي گيرم

هميشه مست، ندارد ز سال و ماه خبر

——–

بگو به آه که از وادي جگر بگذر

نسيم گرد و بر آن خاک رهگذر بگذر

حناي پنجه ي گرگ است خون صد يوسف

به احتياط ازين دشت پر خطر بگذر

——–

خواري ما را مبين و پا به چشم ما گذار

خودفروشي را عزيز من به يوسف واگذار

**صفحه=301@

مي رود بر باد مي، هوشي اگر داري برآر

پنبه ي غفلت ز گوش و بر سر مينا گذار

——–

خم شد تهي و ديده نشد از شراب سير

در شيشه نم نماند و نگشتم ز آب سير

آسودگي زهند، در ايران شود نصيب

شبگير کرده، روز نگردد ز خواب سير

——–

خامه را چون مژه از نظم گهر افشان دار

مدح خوبان کن و چشم کرم از مژگان دار

شعر ننگ است درين جزو زمان، نسخه ي خويش

از نظر چون ورق زيرنگين پنهان دار

——–

نيستم محتاج، فصل بارش مژگان به ابر

مي نمايد چشم سير از گريه ام، سامان به ابر

بعد مرگ از دوستانم آب چشمي گو مباش

نيست شاخ خشک را دلبستگي چندان به ابر

——–

رو کن به هند و با بت طوطي زبان بساز

گر تار زلف نيست به موي ميان بساز

چون شاخ گل مباش خود آرا درين چمن

با يک قبا چو سرو بهار و خزان بساز

**صفحه=302@

دل خون شد و همان به هوس مايلي هنوز

سرگشته ي هواي نشاط دلي هنوز

شور شباب و جوش بهارت ربوده است

از حسن نيمرنگ خزان غافلي هنوز

——–

ز خواب صبح به سوداي گلستان برخيز

نمي کني ز تمناي دل زيان، برخيز

درآ به حلقه ي مستان و پا به دامن کش

سبک نشين چو قدح بر زمين، گران برخيز

——–

نيست پيدا شعله ي آه دل سوزان هنوز

هست خاکستر نشين اين آتش پنهان هنوز

حسن رفت از دست و جنگ زلف و خط يکرو نشد

مي زند ناخن به ناخن چشمت از مژگان هنوز

ديده شد بي مايه از نور و نگه ديدار جوست

دل چو مرغ آشيان گم کرده سرگردان هنوز

——–

سرفرازي در پريشان کردن مال است و بس

لشکري برهم زدن معراج اقبال است و بس

ابر رحمت فيضها در دامن تر مي برد

تيره باطن را نظر بر ظاهر حال است و بس

**صفحه=303@

بيقرارانت به جا از يک تپيدن مي رسند

مرغ را ساز سفر، افشاندن بال است و بس

——–

بيقراري شيوه ي خاصان چو سيماب است و بس

دوست را آرام در دلهاي بيتاب است و بس

هر که را شوري ست در سر، جان به تلخي کي دهد؟

مردن شيرين عاشق يک شکر خواب است و بس

مي توان در پرده ي روشندلانم يافتن

جلوه گاه من چو عکس آيينه و آب است و بس

——–

در جوش گل، سراغ چمن جابجا مپرس

راهي به غير ميکده در اين هوا مپرس

جان را درين بهار به زر مي توان خريد

بستان ز ميفروش شراب و بها مپرس

ما آب جويبار رگ تاک خورده ايم

از ما نشان چشمه ي آب بقا مپرس

——–

پر خجالت مي کشيم از انفعال ما مپرس

مي شوي خاطر پريشان، از ملال ما مپرس

ما جوان داريم ياد اين آسمان پير را

اي که مي پرسي ز حال ما، ز سال ما مپرس

**صفحه=304@

خاک پاي در ره ميخانه ها فرسوده باش

دل اگر پاک است، دامان گو به مي آلوده باش

رشته ي عقد گهر فارغ ز قيد سوزن است

خويش را در حلقه ي پاکان کش و آسوده باش

——–

در کار گلستان جهان عقده گشا باش

هر جا گرهي غنچه شود، باد صبا باش

گنجينه ي ارباب کرم، کيسه ي غيب است

چون حلقه ي در، گوش بر آواز گدا باش

عاجز کشي از شيردلان خوش ننمايد

دشمن چوکند سينه هدف، تير خطا باش

——–

هميشه بر دل تنگ، از ملال، بار مباش

گره چو غنچه ز فکر گشاد کار مباش

به گرد خرمن بيحاصلان فيض مگرد

شريک روزي مرغان دانه خوار مباش

——–

خوش نشين گلشن بي رنگ و بوي خويش باش

سبزه ي زرد کنار خشک جوي خويش باش

گل زمين را همچو ابر از آب بيشرمي مکن

همچو گوهر پاسبان آبروي خويش باش

**صفحه=305@

رموز دفتر حسن است زلف عنبرين بويش

سواد نسخه ي بخت سياه ماست گيسويش

ز همچشمي ما ابر بهاري لافها مي زد

شد از دعوي بيجا برق گرم و جست بر رويش!

——–

تا تواني گريه را در پرده کن، رسوا مباش

بدنما درد ديده ها چون خنده ي بيجا مباش

ابر از يک خنده ي برق اين چنين تر مي شود

گو به ما همچشم با اين تنگ ظرفيها مباش

——–

سوده شد پاي و نياسودم ز جست و جوي خويش

تا کجا يابم نشاني از کمان ابروي خويش

زور وحشت برده از سر پنجه ام صيد افکني

مي خورم چون شير زخمي طعمه از پهلوي خويش

——–

آه از سوختن زخم نمک پاش مکش

ناله را، تا نفسي هست، چو ني فاش مکش

اي که صاف است دلت، تربيت از چرخ مخواه

صورت آينه اي، منت نقاش مکش

**صفحه=306@

مي دهم از جلوه ي حسن سخن تسکين خويش

باغبان […] گلزار خودم، گلچين خويش

هر که را دادند سامان سخن، وقتش خوش است

در گلستان است طاوس از پر رنگين خويش

——–

پس از وفات که يادت کند؟ بخور غم خويش

چو خون مرده سيه پوش شو به ماتم خويش

ز باغبان فلک، چشم تربيت داري؟

شکفته رو چو گل ابر باش از نم خويش

——–

عزلتم کرد ز سوداي برو دوش خلاص

دل شد از دام خط سبز بناگوش خلاص

تنگ بر بي هنران دور فلک کي گيرد؟

از قفس زود شود بلبل خاموش خلاص

——–

چگونه زيست کند تشنه ي هنر بي فيض؟

که هست دامن سرچشمه ي سحر بي فيض

هواي صومعه گرد از دلت نيفشاند

به راه ميکده رو، نيست اين سفر بي فيض

ز ابر زاد و نشد تشنه اي ز آبش سير

کريم زاده نديديم چون گهر بي فيض

**صفحه=307@

با سبکروحان کند آن پاکدامان اختلاط

مي کند گل با نسيم صبح، خندان اختلاط

سرو در آغوش بستان قد به رعنايي کشيد

دل مده قمري به معشوق پريشان اختلاط

——–

گمان مکن که شود از زبان سخن محفوظ

ز جور تيشه گهر نيست در وطن محفوظ

به بخت غنچه درين باغ رشکها دارم

که مانده است ز غارتگر چمن محفوظ

——–

کي توانم من بساط عيش چيدن همچو شمع؟

نيست پنهان اشکم از دامان چکيدن همچو شمع

پرتوم آيد به کار رهروان شبهاي تار

عاجزم از پيش پاي خويش ديدن همچو شمع

——–

ز بس کز عشق دارم بر جگر داغ

شود هر دم رخم از چشم تر داغ

در اقليم جنون فرمانروايم

بود مانند شمعم تاج زر داغ

——–

در پاي گلبن ولب جو کن شراب صرف

پيش از بهار، باده مکن همچو آب صرف

**صفحه=308@

فيض صبوح و سايه ي گل در نيافتيم

کرديم عمر [و] نقد روان را به خواب صرف

——–

به تنگ آمد دل از شور و شر عشق

ندارم طاقت دردسر عشق

ز دلسوزان همين داغي به من ماند

غريب افتاده ام در کشور عشق

——–

شد موسمي که غنچه کند شاخسار تاک

گردد دماغ تازه ز بوي بهار تاک

از جوي ديده آب به گلزار مي دهند

مستان به باغبان نگذارند کار تاک

——–

آن سبکروحم که مي گيرم صبا را در بغل

همچو خونگرمي که گيرد آشنا را در بغل

در چنين فصلي که هر کس دست دارد ميکش است

شيشه اي غير از دل پر نيست ما را در بغل

——–

از هماي بخت اگر بالي به سر مي داشتم

سايه ي خود را ز خاک راه بر مي داشتم

شاخ عريان است و زندان است بر من صحن باغ

کاش چون باد خزان برگ سفر مي داشتم

**صفحه=309@

دل گرفت از شهر [و] کو، فال بيابان مي زنم

همچو مجنون هر طرف گامي پريشان مي زنم

 [در] چراغم روشنايي نيست از تر دامني

مي زنم آبي بر آن آتش که دامان مي زنم

——–

سيه بختي ست زيبم، خانه زاد زلف خوبانم

شکستم نيست کمتر از […] زلف پريشانم

رقيبم روشناس تيغ تيز فتنه جويان کرد

به نزد خصم دارم عزتي، زخم نمايانم

——–

خشک، دريا را ازين آه دمادم مي کنم

ابر را چون چرخ، سرگردان عالم مي کنم

شکوه کي از زخم دارم، مي کنم گر ناله اي

از سريشم اختلاطيهاي مرهم مي کنم

——–

لخت دل از مژه ي اشک فشان مي چينم

بي رياضت گهر از دامن کان مي چينم

همچو آن خفته که در خواب کند سير چمن

گل ز ديدار تو از ديده نهان مي چينم

——–

نظم رنگيني که مي گوييم، خود تحسين کنيم

کو سخن سنجي که گوشش دامن گلچين کنيم؟

**صفحه=310@

ما جراحت دوستان راحت نمي دانيم چيست

تازه گردد داغ بر تن، جامه گر مشکين کنيم

——–

جوش اشکي کو، که گلريزان سوي هامون روم

دست دل گيرم به سير وادي مجنون روم

شور غربت در سر است و دامن صحرا گشاد

مي روم، تا چون غبار از دل، کجا بيرون روم

——–

نيستم از اهل عشرت، حسرت مي مي کشم

نرم آهي در پناه ناله ي ني مي کشم

ناتوان شوريده ي دشت جنونم سالها [ست]

عمر باقي مانده زنجيري ست کز پي مي کشم

——–

به مشق فکر پراکنده خامه سرکردم

به غير ننگ چه حاصل ازين هنر کردم؟

چو ابر فصل خزان پايمال شد اشکم

نه غنچه اي گل و ني قطره اي گهر کردم

——–

امروز برگ صحبت نسرين نداشتم

با داغ لاله مجلس رنگين نداشتم

**صفحه=311@

بيرونم از چمن ستم باغبان نبرد

تاب ستم شريکي گلچين نداشتم

——–

باغبان پيدا چو شد، خاطر پريشان مي شوم

جا اگر يابم، چو بو در غنچه پنهان مي شوم

دست ساقي قطعه ي ابر بهار دولت است

سايه بر خاکم گر اندازد گلستان مي شوم

شيوه ي من نيست رنجانيدن از خود دوست را

مي گزم گاهي اگر لب را، پشيمان مي شوم

——–

بهار است و به سرشور تماشاي چمن دارم

دماغ تازه اي از سود و سوداي چمن دارم

ز رنگي مي روم از خود، ز بويي باز مي آيم

چه رنگين آمد و رفتي به گلهاي چمن دارم

گره بگشا ز ابرو باغبان، گلچين ديدارم

ز بلبل رخصت سير سراپاي چمن دارم

——–

ز بيم رشک بلبل عکس گل در آب مي بينم

چه عيش است اين، که پنداري چمن در خواب مي بينم

حجابي در ميان اين حسن بزم افروز مي خواهد

فروغ روي مه در پرده ي مهتاب مي بينم

**صفحه=312@

بيا ساقي که گلشن را به آب و تاب مي خواهم

ز مي تاخار ديوار چمن شاداب مي خواهم

شب وصل است و ماه آسمان روي نوي دارد

گل افشان بهار تازه ي مهتاب مي خواهم

شود سيراب تا کامم، ز دريا گرد برخيزد

به قدر تشنگي از ابر رحمت آب مي خواهم

——–

ماييم که نم در جگر ريش نداريم

از نقد جهان داغ دلي بيش نداريم

خون دل ما باعث روسرخي غير است

چون شيشه نصيبي ز مي خويش نداريم

——–

بي تو ميل باده در بزم طرب کي مي کنم؟

همچو مينا خنده ها بر ساغر مي مي کنم

پوستم بر استخوان خشک از ضعيفي بس که شد

گر رسد دستي به داغم، ناله چون ني مي کنم

——–

چون شمع صبحگاه افسردگيها را سبب کردم

گرفتم گوشه اي از انجمن، روزي به شب کردم

دلم مي خواست خود را بر سر تيرش هدف سازد

ز پي پر کرده پيري چون کمان همت طلب کردم

**صفحه=313@

دوش پيش کاکلش از شانه دادي خواستم

از سر زلف گرهگيرش گشادي خواستم

قسمتم طوف مقام دلکش آيينه شد

از نظرگاه سيه چشمان مرادي خواستم

——–

غبار راهنوردان اين بيابانيم

سفر چو ريگ روان مي کنيم و بيجانيم

چگونه باز توانيم ديد روي چمن؟

که مرغ دانه خور روزي پريشانيم

——–

اسيران قفس را فصل گل آزاد مي خواهم

امان اين فرقه را يک هفته از صياد مي خواهم

زبان ناله فرسودي ز منع باغبان دارم

چمن سبز است و گل سلطان عادل، داد مي خواهم

ز ساقي باده مي گيرم به پاي تاک مي ريزم

ندارم فکر خود، ميخانه را آباد مي خواهم

——–

بيار شيشه که دامان غم ز چنگ دهيم

پياله اي به حريفان دست تنگ دهيم

نشاط جامه ي نو، صبح عيد طفلان است

کجاست مي که تغير لباس رنگ دهيم؟

——–

از دم گرمي گلستان را سراپا سوختيم

ته بساط لاله بر دامان صحرا سوختيم

**صفحه=314@

سوختيم و جوهر ما بر کسي ظاهر نشد

چون چراغان شب مهتاب، بيجا سوختيم

——–

به قدر شور اگر در وقت فرصت کار مي کردم

ز يک گلبانگ رنگين، بزم را گلزار مي کردم

چه بيهوشم ز غفلت، ياد مستيهاي ايامي

که از خواب پريشان، خفته [را] بيدار مي کردم

——–

جواني رفت و آهي از تمنايش به لب دارم

چو شمع کشته، دودي در سر از سوداي شب دارم

به بويي قانعم کز حلقه ي مستان پريشان شد

ز ساقي کي درين آشفتگي روي طلب دارم؟

——–

از هجوم جغد در ويرانه ي ما جا نماند

آنچنان آباد شد آخر که ما مي خواستيم

——–

برون از حلقه ي بزم طرب غمناک مي آيم

ز بسلمگاه مينا با دل صدچاک مي آيم

نوا دلزندگان ناله را آسوده نگذارد

به جوش از شور مرغان چمن در خاک مي آيم

ز ساقي سايه پرورد کرم ساغر نمي گيرد

ز بزم ميکشان سرخوش به پاي تاک مي آيم

**صفحه=315@

بزم را حيف که بي جام پياپي بينم

خون من جوش زند شيشه چوبي مي بينم

رو ز مشاطه نهان ساز که از کار شدم

پشت چشم تنک از آينه تا کي بينم؟

——–

به پاي گلبن اگر بي رخت به خواب شوم

به روي گريه ي خود غنچه چون حباب شوم

ز بس که  ديده ام از ديدن تو نور گرفت

به آن رسيده که همچشم آفتاب شوم

——–

به دل پيغام داغي مي رسانم

به مخموري اياغي مي رسانم

اگر مي در گلستان نيست، غم نيست

به بوي گل، دماغي مي رسانم

——–

هوس شد پايمال [….] گلشن، گرنه مي رفتم

گلش از صحبتم برچيد دامن، گرنه مي رفتم

تو مي آيي و بر جايم به زور ناتوانيها

ندارم قوت از خويش رفتن، گرنه مي رفتم

——–

**صفحه=316@

نشد گلبانگم از شاخي بلند، آن نوگرفتارم

که شد صرف تپيدن قوت پرواز گلزارم

صفير بلبلان خون در رگ غيرت به جوش آرد

ز تنگيهاي دل در زير پر شد غنچه، منقارم

——–

در دل خارا وطن از سخت جاني مي کنم

خوش به تنگي همچو آتش زندگاني مي کنم

مرغ بي بال به خاک از آشيان افتاده ام

در گلستان ناله از بي آشياني مي کنم

——–

بيستون کو تا خراب از ناله بنيادش کنم

خانه اش از سنگ سازم وقف فرهادش کنم

خاک ريزد بر سرم، گرخار چينم از رهش

همچو آتش بر فروزد، گر به گل يادش کنم

نيست از حالم خبر در هند، سبزان را، مگر

نامه اي بر بال طوطي بندم آزادش کنم

——–

دل به حسن جلوه ي گلهاي رنگين مي دهم

لاله را آبي بوقت از اشک رنگين مي دهم

جامه رهن مي اگر کردم، به سر دستار هست

هرچه دارم، خونبهاي گل به گلچين مي دهم

**صفحه=317@

شب هم آغوشت به رغم آسمان مي خواستم

مست خوابت همچو چشم پاسبان مي خواستم

بال و پر فرسود از پرواز اين گلشن مرا

جا قفس واري براي آشيان مي خواستم

التفاتي نيست مرغان چمن را، گرنه من

انتقام خون گل از باغبان مي خواستم

——–

شبهاي هجر بي او، داد از سحر گرفتم

آتش ز دل گشوديم، آب از جگر گرفتيم

ما کاسه سرنگونان، گوهر به خاک ريزيم

تعليم هرزه خرجي، از چشم تر گرفتيم

——–

باده کو، تا سنگ بر هنگامه عالم زنيم

جمعه بازار شب آدينه را برهم زنيم

بازوي تدبير ما سست است و ناليم از فلک

نيست جرمي آسمان را تا که نقش کم زنيم

——–

ملول از گردشم، در گرد از مي جام مي خواهم

به قدر بيقراريهاي دل، آرام مي خواهم

نيم مرغي که بال افشاني با غم هوس باشد

همين سامان پرواز از قفس تا دام مي خواهم

**صفحه=318@

نصيب اين شد که سرگردان سامان وطن باشم

خراب از هرزه خرجيهاي چشم خويشتن باشم

چو من دلمرده اي را بزم عشرت بر نمي تابد

نخندد از ته دل غنچه، در باغي که من باشم

——–

کليد ميکده کو تا به چرخ ناز کنيم

به روي خويش دري همچو ديده باز کنيم

خوشيم با تن عريان، کجا بريم اين ننگ

که دست خود به سوي آستين دراز کنيم

——–

ما به راه شيشه از شوق قدح سر داده ايم

دل به ياد گردش چشمي به ساغر داده ايم

شد زبان پندگويان از ملامت ريش [و] ما

همچو رگ از چرب نرمي تن به نشتر داده ايم

پيش انديشي نخواهد تشنه لب ما را گذاشت

بهر روز نيک و بد، آبي به خنجر داده ايم!

——–

بي دماغم، دست رد بر جام و ساغر مي زنم

مي کشم از دست ساقي دست [و] بر سر مي زنم

از لبم خون چون دم شمشير قاتل مي چکد

گر نفس دزدم به خود، خود را به خنجر مي زنم

**صفحه=319@

 [دو] ستان از جوش حسن دردپرور سوختم

شورشم شد بيش از داغي که بر سر سوختم

 [تن] درين وادي به عجز از ناتواني داده ام

داشت تا گرمي، نفس در پاي رهبر سوختم

صبح ديدم شبمي بر برگ گل غلتان به ناز

يادم آمد طفلي و دامان مادر، سوختم

——–

تا جوان بوديم، روز [و] روزگاري داشتيم

دامن دشت و کنار لاله زاري داشتيم

صبح ما در انتظار خنده ي گل، پير شد

ياد فصل دي که اميد بهاري داشتيم

——–

دل برده ز کف حسن خداداد بهارم

صحرايي سوداي پريزاد بهارم

هر لاله بر اطراف چمن حلقه ي دامي ست

من صيد به خون گشته ي صياد بهارم

اي دادرس ميکده سويم نظري کن

غارت زده ي بوي گل [و] باد بهارم

——–

محو خود صيئد را از خوش صفيري مي کنم

مشق گلبانگ گلستان در اسيري مي کنم

راه حرفي با سيه چشمان اگر پيدا کنم

از نظر افتادگان را دستگيري مي کنم

**صفحه=320@

کار دانايان به خردان جهان افتاده است

سير بازيگاه طفلان وقت پيري مي کنم

——–

سالها همسفر گريه ي شبگير شدم

پي دل چند روم، قابل زنجير شدم

از سرم شور سخن، سردي ايام نبرد

در هواي نفس زنده دلان پير شدم

——–

زنده ي باده ام، از مرگ چه پروا دارم؟

جان چو ساغر به لب و چشم به مينا دارم

رونق راسته بازار گهر را شکند

ته بساطي که من از آبله ي پا دارم

——–

گر عبير [کوي او] در پيرهن مي داشتم

آبرويي پيش گلهاي چمن مي داشتم

بي زبانم، مي گرفتم خط به خون خويشتن

چون قلم پيش تو گر راه سخن مي داشتم

——–

در فن عشق بس که بي بدلم

مي چکد خون تازه از غزلم

دل چنين خونچکان نمي باشد

شيشه ي مي شکسته در بغلم

**صفحه=321@

باده در ساغر به روي لاله گوني کرده ام

محتسب مست است، پندارد که خوني کرده ام

انتظار رخصت ليلي نگاهي مي کشم

برگ سبزي دشت و سامان جنوني کرده ام

——–

خرد را دستگير و پاي بند امروز مي بينم

جنون را صاحب بخت بلند امروز مي بينم

که بزم افروز شد در بوستان، کز تاب رخسارش

در آتش تخم گل را چون سپند امروز مي بينم

——–

رفتم برون ز بزم، و تراز باده دامنم

خون هزار توبه چو مينا به گردنم

تا دست شد ز دامن مطرب جدا مرا

شد جامه تارتار چو طنبور بر تنم

——–

چراغ بزم بود ساغر مي نابم

کجاست باده که بي او حرام شد خوابم

به زخم، سينه ي چاکي نمي تواند ديد

ز تنگ چشمي سوزن چو رشته در تابم

——–

چون هوسناکان به سير شهر مايل نيستم

مي زنم خود را به قلب دشت، بيدل نيستم

**صفحه=322@

دور بينان پاسبان چشم بيدار خودند

از شبيخوني که آرد خواب، غافل نيستم

——–

مدان بيحاصلم کز اشک تخمي در زمين دارم

ز پيکانش دلي همچون کنار خوشه چين دارم

ز بيرون ماندگان بزمم، احوالم چه مي پرسي

سري بر آستان و گريه اي در آستين دارم

——–

ما درين کشور ز بيدردان تغافل ديده ايم

گرمي از پروانه، دلسوزي ز بلبل ديده ايم

خط دميد از رويش و نگشود از ابرو گره

غنچه ي نشکفته کم در آخر گل ديده ايم

——–

خطش دميد و سر راهش از وفا دارم

هنوز چشم نگه هاي آشنا دارم

چو آب رفت دل بي قرار و آرامم

چو خانه سوخته آتش به زير پا دارم

——–

هرزه گردي از نگاه بوالهوس آموختيم

ما سخن در راه بانگ جرس آموختيم

همنشين! حرف گرفتاري دگر از ما مپرس

همچو طوطي ما زبان را در قفس آموختيم

**صفحه=323@

بر سر راهش به اميد وفا افتاده ام

زخمي تير نگاهي پيش پا افتاده ام

شور هندم نيست در سر، حسن سبزان دلکش است

از بهشت روي گندم گون جدا افتاده ام

——–

مستي ام گل کرد وز پاکان ملامت مي کشم

دير افتادم به فکر خود، ندامت مي کشم

خارخار دل ز چشمم خواب راحت برده است

انتظار خنده ي صبح قيامت مي کشم

——–

گمان داري اگر شوري به خود، آهنگ راهي کن

نباشد گر سرو برگ سفر، سامان آهي کن

مزن بيدرد، طعن خانه پردازي زليخا را!

به روي يوسف از چشم خريداري نگاهي کن

——–

سفر خوش است مده دل عبث به بند وطن

چو عضو رفته ز جا، باش دردمند وطن

تفاوت از طرف چشم اشک افشان است

مسنج گريه ي شادي به زهرخند وطن

——–

چهره بنما تا شوم محفل فروز خويشتن

شب کنم در سايه ي زلف تو روز خويشتن

من که چون شمعم در آتش، لاف عشقي مي زنم

لاله مي نازد به  داغ خامسوز خويشتن

**صفحه=324@

سير صحرا مي کني خسرو، ز شيرين ياد کن

يک چراغ لاله نذر تربت فرهاد کن

اي که مي خواهي مرادت از بتان حاصل شود

بلبلي را از قفس در جوش گل آزاد کن

——–

دامني بر آتش گل چون صبا بايد زدن

سير چشمان گلستان را صلا بايد زدن

سعي کن کز اشک خود رنگين کف خاکي کني

دست و پا تا چند در خون حنا بايد زدن؟

رم کن از صحبت، که وحشت از دورويي بهتر است

با کسي منشين که حرفش در قفا بايد زدن

——–

کو دماغ بر نواي عيش گوش انداختن؟

طرح الفت فصل گل با ميفروش انداختن

جامه ي هستي که پودش رنج و تارش کاهش است

اختياري کاش مي بودي ز دوش انداختن

——–

مي رويم از سوز دل با چشم گريان از چمن

 […………………………………..] از چمن

در چنين فصلي که هر کس داشت دستي، چيد گل

ما تهيدستان همين چيديم دامان از چمن

**صفحه=325@

غم و شادي مساوي دان و با دوران مدارا کن

نه اي کم از قدح، عادت به درد و صاف مينا کن

سبک هر چند باشد، سخت رو پامال مي گردد

قياس حرف ما شوريدگان از سنگ سودا کن

——–

دور گرد شهرم از شور جنون خويشتن

هر بهار اين شيوه را دارم شگون خويشتن

شوق دردم سوخت، جوش اشک گلگوني کجاست؟

تشنه چون ياقوت بي آبم به خون خويشتن

——–

بيا ساقي به گشت باغ و از مي چهره گلگل کن

گل صد برگ را مشت پري در چشم بلبل کن

کني گر توبه در فصل بهار از مي، تو مي داني

ولي دامان عهدت را گره بر دامن گل کن

——–

زين چمن گريان به صحرا رو، گل از مژگان بچين

هر که راهي گيردت چون خار ازو دامان بچين

تا درين باغيم، آزار گل [و] بلبل مکن

باغبان بنشين و گل از صحبت مستان بچين

——–

ژاله افشان دي شد، از ميخانه سر بيرون مکن

سنگ مي بارد درين ويرانه، سر بيرون مکن

**صفحه=326@

تيرباران سپاه فتنه، طوفان مي کند

از حصار گردش پيمانه سر بيرون مکن

——–

مي فشانم بر ورق خون، داستان نامش مکن

پاره ي دل در دهان دارم، زبان نامش مکن

مشت خاشاکي که کردم جمع بهر سوختن

مي کنم زودش پريشان، آشيان نامش مکن

——–

متاع خانه به محتاج شهر، سودا کن

چه غافلي، بگشادست و در دلي جا کن

بساط عيش گرفتار جمع، از تنگي ست

گشاده رويي دست [تهي تماشا کن]

——–

نگويمت ز غمم زلف را پريشان کن

ولي ز کشتن من غمزه را پشيمان کن

نگاه خيره به خوبان خطاست، چون نرگس

ز زير چشم تماشاي اين گلستان کن

——–

ز پا افتاده ي شيبيم ساقي دستگيري کن

به يک ساغر علاج بي دماغيهاي پيري کن

لب ناني شکستن هم، شکست آبرو دارد

نظر بر قرص گرم آفتاب از روي [سيري] کن

**صفحه=327@

آبرو گر طلبي رو به در دلها کن

خدمت باده کشان چون قدح و مينا کن

همچو دزدي که به باغ از گذر آب رود

از رگ تاک به ميخانه رهي پيدا کن

——–

گو بهارت محتسب منع مي گلفام کن

سرو و گل را پيش خود، مينا و ساغر نام کن

اي که محرومي ز مي از شرم پيري در بهار

اول گل، اول عمر است، مي در جام کن

——–

نظر بر حالم اي همدم درين روي بهار افکن

ببر از پاي خم مستم به خاک لاله زار افکن

ز خاکش بوي خون آرزوي کشته مي آيد

بيا در دامن صحراي دل طرح شکار افکن

——–

کيم، گلچين حسن [ناز] نينان

 [رفيق] دامن از گلزار چينان

درين رنگين چمن، چون لاله ي زرد

غريبم در ميان همنشينان

**صفحه=328@

شب وصال تو مي خواهم آنچنان روشن

 [که] همچو شمع کند مغز استخوان روشن

درين بهار چه گلها ز کيسه ي ما رفت

که پاک چشمي ما شد به باغبان روشن

 [ز] همرهان سکندر همين خضر زنده ست

چو آتشي که بماند ز کاروان روشن

——–

دل نمي بايد ز چشم خونفشان برداشتن

کز دو چشمم طرح دريا مي توان برداشتن

…………………………………………

پيش زور ما بود زخم گران برداشتن

…………………………………………

همچو شمع مرده بايد از ميان برداشتن

——–

………………………………………..

سرخوشم از خون دل، از باده بيهوشم مکن

بي نصيب از سوزم اي پروانه، ياران هميم

در طواف گرد سرگشتن فراموشم مکن

………………………………………..

زنده گر خواهي مرا، از گريه خاموشم مکن

**صفحه=329@

………………………………………..

جمع را گيرد ملال از دير خوابيهاي من

………………………………………..

……………………………………….

رخنه ………… [حاضر] جوابيهاي من

——–

شورش اندازد به دريا قطره ي طوفان من

ابر را بر هم زند جمعيت مژگان من

ته بساطي تا گمان دارد ز اسباب نشاط

سيل مي گردد به گرد خانه ي ويران من

——–

………………………………………….

وقتي که مانده وقف سرانجام [هوش] کن

…………………………………………..

موي سفيد، بي خبري نيست، گوش کن

——–

 [گلگل از] مي شد به هنگام صبوحي روي تو

حسن مطلع کرد پيدا، مطلع [ابروي] تو

 […………………………..] ز گلگشت چمن

 [مي کند] پهلو تهي از نکهت گل، بوي تو

**صفحه=330@

اي سواد شبروان از نسخه ي گيسوي تو

بي صفا گل چون چراغ صبح پيش روي تو

خلق در دور تو جوياي مه عيدند، حيف

طالع شهرت ندارد مطلع ابروي تو

——–

……………………….. [لبي خندان] کني

…………………………………………..

اي که دستت در گل خودسازي عيد از حناست

فرصتت بادا که تعمير دل ويران کني

——–

خوشا ايران و مشق ناله اي در گوشه ي باغي

که غير از سايه ي بلبل ندارد آن چمن زاغي

فضاي سينه کفرستان ز مهر شعله خويان شد

ببين در هر طرف افتاده آتشخانه ي داغي

——–

دلم طرفي نبست  از آشنايي

من و بيگانه خويي، بينوايي

رسيدي بيش ازين نفعش به مردم

گر انساني نبودي موميايي

**صفحه=331@

چنان در شرمم از رنگيني خويش

که صاحب ماتم از دست حنايي

——–

……………………………………………

خضر رو کرده ست پنهان از حجاب زندگي

……………………………………………

گر بکاوي، مي رسد خاکش به آب زندگي

——–

تغافل است ز چشمت نصيب بيماري

رسد به داد که فکر طبيب بيماري؟

دلم به بيکسي و خواري سخن سوزد

فتاده بر سر راهي غريب بيماري

——–

داني که کيم؟ غمزده ي ديده براهي

دلبسته ي اشکي و جگر خسته ي آهي

کو گوشه ي چشمي، که ز اميد حياتيم

چون صورت آيينه، تسلي به نگاهي

**صفحه=332@

مطالع

چشم بر راه نسيم خوش خبر داريم ما

همچو بوي گل عزيزي در سفر داريم ما

————-

کجا پرواي مردم هست چشم مي پرستش را؟

به غير از خواب، شبگردي نگيرد چشم مستش را

—————

ظاهر نشد ز قحط سخندان شعور ما

همچون کمان حلقه نهان ماند زور ما

—————

هواي سايه ي گل نيست سازگار مرا

به بوي داغ کشد دل به لاله زار مرا

————–

به دست باده کشان ساغري بجز گل نيست

درين بهار، کسي مست غير بلبل نيست

—————

به دشمن، دوستي کردن فن ماست

چو مينا خون ما در گردن ماست

—————

چنان ز تاب رخش دوش روي باغ افروخت

که باغبان ز گل آتشين، چراغ افروخت!

**صفحه=333@

ابر فيض امسال از گلشن به استغنا گذشت

سايه ي گل، چون شب هجران، گران از ما گذشت

—————–

درين بهار که فصل نشاط مي عام است

لبي که بي لب ساغر بود، لب بام است

————–

از تبسم به جبينش چين است

حسن شوخش چه ترش شيرين است!

—————-

غمزه را سرداري خيل نگاهش داده اند

شانه را شبگردي زلف سياهش داده اند

————–

در گلستاني که حسنش مجلس آرايي کند

حيرت ديدار، گلچين را تماشايي کند

—————–

به چشمم بر سر راهي بساط گلفروش آمد

گذشتم بر شهيدان چمن، خونم به جوش آمد

—————

کي از يک صيد، آن صياد وحشي کام مي گيرد؟

قفس چون پر کند، صحرا تهي، آرام مي گيرد

**صفحه=334@

گذارش در چمن چون با قد چالاک مي افتد

چو بار سرو، قمري پيش او بر خاک مي افتد

————–

لب لعلش ندانم با گرفتاران چه کين دارد

که زهر از گفتگوي تلخ در زير نگين دارد

————-

به عشرت کوش تا گل سايه گستر مي تواند شد

بکش مي در چمن تا غنچه ساغر مي تواند شد

————-

رشته ي عمر خضر، تاري ازان گيسو بود

مطلع ابروي او را، حسن مطلع رو بود

————-

گرفتار بتان هر گه به بزم آزرده مي آيد

به چشمش ساغر مي چون گل پژمرده مي آيد

————

خويش را پروانه بر شمع شبستان مي زند

هر نفس بر آتشم از باد دامان مي زند

————–

در حيرتم ز خضر که تنها چه مي کند

هم بزم خاص کيست مسيحا چه مي کند

**صفحه=335@

چه سان بينم که مي را محتسب بر خاک مي ريزد؟

که مي لرزد دلم، برگي اگر از تاک مي ريزد!

———–

شوق پيکانت به دشت از کوه نخجير آورد

گردش چشم تو، آهو بر سر تير آورد

—————

مينا چو نيمه شد، نرساند شبم به روز

تا صبحدم وفا نکند شمع نيم سوز

————–

بنازم جرأت ابروي شوخ فتنه انگيزش

که جنگ صف کند با لشکر مژگان خونريزش

————-

همين رشکم به خسرو آيد از شيرين پر کارش

نمي ارزد به لاي خم، طلاي دست افشارش

————

کف پا را ز حنا کرده سيه چون پر زاغ

راست گفتند که تاريک بود پاي چراغ

**صفحه=336@

قلم سنبل شود گر وصف گيسوي تو بنويسم

خم صورت کند پيدا، گر از روي تو بنويسم

———-

نه گل، نه سرو، نه سنبل، نه لاله مي خواهم

گل هميشه بهار پياله مي خواهم

—————

………………………………………………….

 [چشم بر] خون صراحي سرخ چون ساغر مکن

—————–

ندارم چاره اي جز جان سپاري

به کاري آمد آخر زخم کاري

**صفحه=337@

رباعيها

مي آيد و گرم از برم مي گذرد

چون اشک که از چشم ترم مي گذرد

همچون مژه بس که  در نظرها پستم

يک قطره ي آب از سرم مي گذرد

————–

بي روي تو کي ديده ي گريان سازد؟

با وصل نساخت، چون به هجران سازد؟

هر لخت دلم آه به جايي افکند

چون باد که ابر را پريشان سازد

—————

چون شيشه [ز] باده تلخ، کام است مرا

 [لبر] يز ز خون چو لاله جام است مرا

از بس که درين دشت گرفتار خودم

 [هر] داغ به تن حلقه ي دام است مرا

————–

از بيم […………] غنيمت [………….]

بر تن زرهش شکسته و سوخته [است]

————–

…………………………………………

…………………………………………

**صفحه=338@

برخيز و زباد، طرز رفتن آموز

خوابيده سفر چه مي کني، آب نه اي

—————

از نشأه عشق، بي دماغي نروي

بر دست نباشدت چو داغي نروي

از زير زمين خاک تا منزل دوست

ره تاريک است، بي چراغي نروي

————-

…………….. باد دستي نکني

بر اوج سپر جا ز پستي نکني

دريا دهدت بر سر خود جا چو حباب

گر همچو صدف شکم پرستي نکني

————-

شوخي که معطر است بزم از مويش

افروخت ز مي چو گل رخ نيکويش

ز آواز خوشش اگر دف از هوش نرفت

مطرب ز چه آب مي زند بر رويش؟

————–

………………………………………

………………………………………

عمرم همه صرف شعله ي آهم شد

چون شمع کنيم خدمت دشمن خويش

**صفحه=339@

با آنکه هواي هند عيش انگيز است

بر توسن عزم، فطرتم مهميز است

با دست تهي چو باد بگذر دانش

از هر کف خاکش که چو گل زرخيز است

————

فصل لب رود و سايه ي طاق پل است

سر زد گل و ديده تشنه ي جام مل است

هر ناله ي قمريي نهال سروي ست

سر دانه ي اشک بلبلي تخم گل است

————-

شد ماه صيام و هر طرف نالاني ست

با دامن زهد، دست را پيماني ست

تسبيح به زور، جاي پيمانه گرفت

شهر رمضان چه شهر ناپرساني ست!

———–

ما بي سرو پايان مژه بر هم نزنيم

پوشيدن چشم، نقص عرياني ماست

————–

در صحن چمن مدام مي گردد آب

 [بنگر] که چه شادکام مي گردد آب

**صفحه=340@

آن مرغ ضعيفيم که از ناله ي ما

در حلقه ي چشم دام مي گردد آب

————–

زين پيش سبک ز بار غم دوشم بود

مي رهزن عقل و آفت هوشم بود

آخر همه صرف داغ هشياري شد

هر پنبه ي غفلتي که در گوشم بود

————

تحصيل حصول مدعا در کف اوست

کلکي که کشد نقش بقا در کف اوست

از دست چه کار غير افسوس آيد؟

………………………………………

————

آسوده چه صوت مرغ باغم دارد؟

چون نغمه ي زاغ، بي دماغم دارد

با نيک و بد زمانه خوش مي سازد

روي تنک آينه، داغم دارد

————–

دانش مکن اعتماد بر عمر دراز

کآيد به زمان کم بسر عمر دراز

گيرم که چو عيسي به فلک برشده اي

آيد به چه کار، بي پدر، عمر دراز؟

**صفحه=341@

مثنويها و اشعار ديگر

**صفحه=343@

 [هنگام بازگشت از هند، در مدح حضرت امام رضا (ع) سروده]

همسفر گشتم سحر با آفتاب خاوري

شد فروزان از [جبينم کوکب نيک اختري]

رو به سوي کعبه اي دارم که بر خاک درش

روشن است……………………………….

چشم اشک آلود، از پاکان خجل دارد مرا

مي گريزم در پناه ابر [از دامن تري]

در سرم سوداي همپروازي مرغ هواست

مي تپم بر خاک اين وا [دي ز بي بال و پري]

جامه چون گل بر تنم شد چاک از جوش نشاط

مي کند لطف هوا، تحر [يک پيراهن دري]

مي وزد هر دم نسيم دلکشي از خاک طوس

تازه مي سازد دماغ از بو [ي گلهاي طري]

بس که دشت از گريه ام گوهر به دامان مي کند

روي صحرا در نظر آيد [بساط جوهري]

شور وادي، يک بيابان خار در پايم شکست

دامن ريگ………………………………..

**صفحه=344@

………………….. [نع] ل سفر در آتش است

……… داد خود را جلوه خاکش دلکش است

………………………….. کارش با دل است

وحشت از دامش مکن، صياد مرغ بسمل است

جان ز ما شوريدگان…………………… تهي

کشتي ما را خطر از موج ريگ ساحل است

…………………….. ت خود ناخواندني ست

سر نمي آرم برون زين نسخه، فرد باطل است

 [آفتاب از برج] دولت سر برون آورده است

پرده ي ابري ميان ما و مقصد حايل است

 [هر که را پا] ي طلب دادند، با راحت چه کار

سايه ي گل بر مسافر، پاي تيغ قاتل است

 [نوبهاران ا] است و پيدا نيست گرد جلوه اي

بر سر راه که آيا لاله را پا در گل است؟

 [خاک بر سر] مي کنم چون گردباد و مي روم

در بياباني که دل حسرت گداز منزل است

…….. ن مي رود بيرون به شبگير آفتاب

چرخ سرگردان اين وادي چو گرد محمل است

ريگ خشک دشت، آب از چشم نمناکم کشد

ديده در خونم نشاند، شوق بر خاکم کشد

**صفحه=345@

قسمتم [شد سير] دشتي، نکهت گل رهبرش

……………………………………………..

 [خاک] اين دلکش چمن، آيينه ي گيتي نماست

داد…………………………………………..

جلوه ي خاص تذرو چشمه سارش دلفريب

سبزه زار…………………………………..

ابر نيسان از تهيدستي خجالت مي کشد

صرف مزد پاي رهرو [گشته، مشت گوهرش]

خفته ي اين دشت، شبها در بهشت راحت است

صبحدم ر [و بند حوران، برگ گل از بسترش]

گر به رسم طوف، مجنون، سير اين وادي کند

شور ليلي را برو……………………………….

قطعه ي سبزي ز شهرستان حسن است اين چمن؟

يا بهشتي، چشم اشک آلود، [جوي کوثرش]

از گلستان نجف، فيضي به اين صحرا رسيد

مي رساند گل به گل، خا [ر گلستان پرورش]

ابر رحمت لاله اش را باغباني مي کند

گل به زور پنجه ي قدرت، جواني مي کند

در نظر دارم ره دوري که همت رهنماست

موج ريگش تشنه ي ديدار [را آب بقاست]

گل کند راحت ز خار پيش پا افتاده اش

دور گرد منزلش چون [سرمه با چشم آشناست]

**صفحه=346@

……………………………………………..

جلوه ي ليلي نگاهانش ز هر سو دلرباست

……………………………………………..

شورش آهن دلان در بند گلبانگ دراست

 [لاله اش ناخن زن دا] غ شهيدان مي شود

راه آورد نسيمش، بوي خاک کربلاست

 [طاعت دلخو] اه را آداب دانان مي کنند

مگذر از نقش جبين غافل، که محراب دعاست

 [مي رسانم گل ز] آ [ب] چشم و نالان مي روم

دامن اين دشت بر من صحن باغ دلگشاست

 [غنچه ام، وز حسر] ت پرواز تا خاک وطن

عضو عضوم همچو برگ گل ز يکديگر جداست

لاله مي رويد ز هر جا اشک افشان بگذرم

بوي خون مي آيد از خاکي که گريان بگذرم

 [وا نمي مانم د] رين ره، پا اگر ماند ز کار

مي برد تا خاک طوسم گريه ي بي اختيار

 [رهنما] يم شد نسيم دلگشا باغي که هست

برگ سبزي از بساط گلفروشانش بهار

 [حيرت د] يدار، گلچين را تماشايي کند

باغبان برداشت از روي که طرح لاله زار؟

………. هي ست، از کيفيت بالاي کيست

جلوه ي مستانه ي سرو کنار جويبار

غنچه سامان شکفتن در رگ گلبن کند

……………………………………..

**صفحه=347@

 [بيخ] ودم از شوق رضوان مي دهد عرض بهشت

…………………………………………………….

سر [ور] ي از فيض عامش پايه ي همت بلند

ابر نيسان [پيش دست در فشانش شرمسار]

از حجاب گنبد گيتي فروزش، آفتاب

لاله ي زردي ست بر داما [ن خشک کوهسار]

دستگاه روضه اش را هر که د [يد از کار] رفت

مي توان تا کعبه در اين سايه ي ديوار رفت

آستان دلگشايش سجده گاه عالم است

نيست منعي، هر که ر……………………..

بارگاهش را قضا بر چرخ هفتم پي گذاشت

پيش بام اين مبارک [پي، سرگردون خم است]

در فضايش از صفا احوال عالم روشن است

کاسه چوبين گداي کو [ي او، جام جم است]

آنکه زينت از سجودش صفحه ي اوقات داد

سرنوشتش ظاهر از ت [قويم] …………….

اي که روزت دور ازين درگه به حسرت شام شد

همت طوفش طلب از صبح و ش [ب] …..

خضر عمر جاودان را صرف اين درگاه کرد

گربه محتاجش دهي ملک سک [ندر را، کم است]

………………………………………………..

 [ما] يه ي دريا به قدر يک بساط شبنم است

………………………………………………..

در جوار مرتضي، آسوده روح آدم است

**صفحه=348@

 [شرط طوف] ش نقد جان بر آستان افشاني است

گرد اين سرگشتگي گردم، چه سرگرداني است!

…………………………………………….. فکن

وصف قدرش عرش اهل نظم و معراج سخن

 [نگذرد از سج] ده ي اين در، جبين آفتاب

ديده در خاک مرادش نقش کار خويشتن

 [کعبه جولان] در لباس نيک بختان مي کند؟

يا سياهي مي کند چشمم ز جوش انجمن

 [حج کس، مقبول خالق] نيست بي طوف درش

دعوتش در دل کند شيرين، جدايي از وطن

…. چون کشيدش از نجف تا خاک طوس

مشکبو از مقدمش شد همچو صحراي ختن

 [نقش آن] پاي مبارک بر بساط دشت نيست

آمد از راهي که نور آمد به چشم و جان به تن

 [مرقد] ش گلزار نور از شعله ي شمع و چراغ

 [اه] ل خدمت جابجا گلچين آن رنگين چمن

 [در حر] يم آن شبستان، ديده روشن مي شود

راه کنعان را مگر کم کرده بوي پيرهن؟

يوسف مصر……………………………..

خانمان پرداز هوش……………………..

راه کويش هر سحر خورشيد از خاور گرفت

بس که رو…………………………………

زيب و زينت اين مکان را بس بود انوار فيض

آستانش را………………………………….

**صفحه=349@

فيض عامش دستگاه کام بخشي چيده است

دل برا………………………………………

نامه ي اعمال در دستش خط پاکي شود

جانب هر کس که ل [طفش در صف محشر گرفت]

در بهشت آتش نمي باشد، چراغ روضه اش

خود بخود هر شام از………… [در گرفت]

آنکه صرف اين شبستان، عمر باقي مانده کرد

زندگي را همچو ش [مع نيم سوز از سر گرفت]

مانده بودم دور ازين در، در زمين خشک هند

ريگ آن وادي ز……………………………..

زين گلستان، دلگشا بادي بر آن صحرا وزيد

چون خس و خاشاک ازان [صحراي خشکم برگرفت]

طوف درگاهش مرا سرمايه ي عقبي بس است

در جوار روضه اش يک سجده گاهم جا بس است

 [در توصيف سخن، شرح سفر از مکه به هند و مدح شاهزاده داراشکوه]

قلم روزي که شمع انجمن شد

بساط بزم، روش [ن از سخن شد]

سخن زين هفت ديوان انتخاب است

سخن……………………………..

……………….. دامن پستي کشيده

به معراج بلند…………………….

فلک پامالش از عزم گرانسنگ

به ظاهر جلوه گاهش [در دل تنگ]

چو گوهر در صدف پنهان نشسته

شکوهش شوکت [دريا شکسته]

**صفحه=350@

ز قسمت خانه ي فيض الهي

سخن دارد نصيب [پادشاهي]

سخن شاهي ست دلها کشور او

خيال دور گردان ل [شکر او]

دل فطرت بلندان بارگاهش

دم معني سواران [گرد راهش]

بساط بزم را رعنا جواني

ازو بر هر سر کو د [استاني]

…………………………

سواد شهر سبز آشنايي

…………………………

گل خودروي باغ زندگاني

…………………… نابش

دل ياقوت در آتش ز تابش

 [بساطي را که] آب و رنگ نو داد

که از گوهر فروشان مي کند ياد؟

…………………..ين يادگار است

زبان ابر تر اين لاله زار است

 [سخن روزي که] گل در انجمن کرد

……………….. گل …… ک من کرد

 [گل تخمير مع] ني بود در آب

که بودم از زلال فيض، شاداب

 [ز اقبال سخن، نام] م بلند است

صفيرم همچو بلبل دلپسند است

 [درين گل] زار دمسازي ندارم

به غير از خود، هم آوازي ندارم

… اد بهار تازه گويي ست

گلم شرمنده ي بي رنگ و بويي ست

 [اگر] از ابر رحمت برکنارم

نسيمي مي وزد بر لاله زارم

 [مگر در] سايه ي اقبال شاهي

توانم سبز کرد آرامگاهي

کند اشکم ز روي مهرباني

…………………………..

رسد فيضم به بزم باده نوشان

……………………………

ز فيض رشحه ي طبع گهربار

به دامان [گل کنم مانند گلزار]

فشاننم همچو گرد آن گل ز دامن

کنم قسمت به محتاج [ان گلشن]

سرم را شور پر افشانيي هست

بيا ساقي که………………….

**صفحه=351@

گران شد بر مشامم نکهت گل

به درد آمد سر [م از شور بلبل]

چنان تاريک مي سوزد چراغم

که از محرومي پرو [انه داغم]

به جامي تر لب خاموش من کن

تماشاي……………………….

سخنور را که شور فکر دوراست

سرانجام نشاط دل [ضرور است]

دل بيتاب، سالي چند ازين پيش

به يادم داد سير مسکن [خويش]

صفيري در گلستانش کشيدم

اثر از بزم آرايان ن [ديدم]

تسلي بخش اهل دل گلي بود

به جا از تازه گويان بل [بلي بود]

…………………………….

بساط آشيان مي چيد بر شاخ

…………………………….

به بال برگ گل پرواز مي کرد

……….. [آ] ب [و] گل نيست

که سازش در ميان چشم و دل نيست

………………. م ديده تر کرد

دلم را درد بيکاري خبر کرد

……………………. در ثنايي

به جا آرد ز تحسين بجايي

…………….. ش گاه گاهي

توان کردن به اميد نگاهي

………. بي شور سفر شد

جدايي هاي غربت کارگر شد

 [خبر از راه] دور کعبه ام داد

به دل نزديکي خوبان بغداد

 [رهم افت] اد بر دامان آن دشت

که مجنون دست و پا گم کرده مي گشت

 [غزا] لان عرب ليلي نگاهند

ز نقش خال و خط صياد راهند

 [بود] سر خيلشان صحرانشيني

صفا پرورده ي روشن جبيني

ز خوبي کعبه معشوق جهان است

بساط دلربايي در ميان است

به روي نونيازان در گشاده

چه معشوقانه خود را جلوه داده

زمرد فام خاک سبز رنگش

…………………………….

جمالش عذرخواه زحمت دشت

به گرد آن تواضع مي توان گشت

**صفحه=352@

نشاط تازه و روي خوشي بود

نظرگا [هم فضاي دلکشي بود]

چو روزي [ي] چند، دل کام هوس داد

به يادم راه، فرياد [جرس داد]

پريشان خاطري پايم به گل داشت

ميان هند و ايرانم دو دل داشت

حجر را در بغل خندان کشيدم

در آن آيينه، روي کار ديدم

که سازم صبح بر خود شام هجران

چو خورشيد آو [رم شب را به پايان]

هوس نو شور خوبان در سرم کرد

هواي عشق، دل را [رهبرم کرد]

کشيد اول به چشمم سرمه ي تر

سواد روضه ي پا [ک پيمبر]

همايون قبه اي سرکوب افلاک

بهشت بي گمان عالم خاک

ز حق بيگانگان را آشناساز

چو ابرو، طاق محرابش خداساز

ز ديوارش فلک را دست کوتاه

نمايان تا به عرش از سايه اش راه

………………………………..

ادب در سجده ي آن آستان بود

………………………………..

رسانيدم به نزديکان درگاه

جلا چون از سوادش ديده دادم

سيه رنگي هند آمد به يادم

پدر کزمن روانش تازه بادا

در آن گلشن بلند آوازه بادا،

نشاط آباد غربت بود جايش

فضاي هند، باغ دلگشايش

……………… هوس داشت

که چون من خوش صفيري در قفس داشت

شد از تحريک آن سرگشته بلبل

سواد هند بر من سايه ي گل

**صفحه=353@

حقيقت را بلند آوازه کردم

مک با لعل سبزان تازه کردم

نگه را حسن گندم گون نصيب است

چو طوطي، سبز در ايران غريب است

 [نگاهي] تشنه ي ديدار دارم

به غير از عاشقي صدکار دارم

 [وط] ن بي جوهران را عيب پوش است

چو زندان، تنگ بر گوهر فروش است

 [بهين ج] ايي که خاکش دلنشين است

تکلف بر طرف، اين سرزمين است

گهر را قدر در خاک مرادش

محک بخت آزمايان را سوادش

سوادي، ديدنش سرمايه ي نور

به مردم پروري چون ديده مشهور

 [به جنت] متصل از خوش هوايي

………………………………….

بهاري دارد اين گلزار دلکش

که عکس گل زند در آب، آتش

ز بس سبز است نخل بوستانش

پر طوطي بود برگ خزانش

رسيدم فصل خوبيهاي ايام

هوا برد از سرم فکر سرانجام

گذشت آن فصل کز خشکي نشان داشت

غم روي زمين را باغ [بان داشت]

نسيم از باغ مي آيد به گلگشت

ز موج سبزه طوفا [ن مي کند دشت]

چنان شد تلخکاميها فراموش

که لب از خنده شير [ين زند جوش]

مغني در چمن روزي به شب کن

سر سال است، سامان طر [ب کن]

تو هم ساقي لبالب ساز ساغر

بطک را کن در آب مي ش [ناور]

چنان بشکفت گلها رنگ در رنگ

که جا شد برنگاه باغبان تنگ

چنان صياد را سرخوش هوا ساخت

که قمري را ز بار سرو نشناخت

…………………………………..

بلند از سبزه ديوار چمن شد

**صفحه=354@

…………………………………….

……………. از ابري که برخاست

……………………….دلنشين نيست

به فيض پاي خم يک سرزمين نيست

 [ازو چندي] ن بناي خير برجاست

شکوهش از در ميخانه پيداست

 [ز بس شد در گلست] ان باد گلريز

چمن رنگين تر است از بزم پرويز

 [شدم از دس] ت مطرب ساز بردار

به ياد رفتگان آواز بردار

مکن کندي که شوق باده تيز است

زمين از لاله و گل حسن خيز است

 [ز جوش مي] شان در دشت جا نيست

کم از کسب هنر، کسب هوا نيست

 [نديده] چون من اين کشور غريبي

جگر کاوي، ز شادي بي نصيبي

 [به بح] ر فکر نظم از سست رايي

به خون دل کنم کاغذ حنايي

 [چم] ن آسوده مرغان نغمه پرداز

من از سستي به خود مي دزدم آواز

 [پرو] بالي به خون رنگين ز بيداد

برون آورده ام از دام صياد

 [به شور] م گر کند سرگرم بلبل

…………………………….

نمايد مرغ خوشخواني اگر راه

…………………………….

طراوت بخش باغ شهرياري

کفش همدست با ابر بهاري

فروزان نيري از برج شاهي

جبينش مشرق نور [الهي]

گلستان مي کند سامان ديگر

که دارد بزم، [شاه دادگستر]

صفا، روي نوي کامسال دارد

ازين شاه بلند [اقبال دارد]

به هر جا همتش ملکي گشوده

فلک چون چتر هم [راهي نموده]

در آن روزي که قهرش کينه خواه است

ز تيغش تا عدم يک [گام راه است]

عطاي ابر از بالاي دستش

چه مدها مي کشد درياي [دستش]

شود چون ابر فيضش سايه گستر

زمين از بارش گوهر شو [د تر]

**صفحه=355@

به اقبال کرم محتاج نگذاشت

به دريا ته بساطي تا گمان داشت

درين دولتسرا گردون جبين ساست

ازين درگاه، نقش کار پيداست

………………………………….

زمين داري ست سرگردان اين در

…………………………………..

به هر جا خال خالي فتنه پيداست

…………………………………..

سواد سايه ي گل، پاي تختش

بهار صد چمن در آرزويش

صبا گلشن به گلشن برده بويش

………………….. روزگار است

سمند خوشروش باد بهار است

 [کند چون عز] م رفتن اين سبک خيز

خطر دارد ز آتش، خار مهميز

 [غزالان] عرب را ديدنش سور

چو ليلي در ميان خيل، مشهور

 [به گاه پويه] چون باد است بيتاب

نظيرش را کشد نقاش در خواب

 [کند از جل] وه روشن، ديده، گاهي

ندارد همچو برق آرامگاهي

…. لان ازان روزي که پيوست

فراست در پرستاري کمر بست

 [به کوه و] دشت، صيادانه سيار

به دام سايه اش آهو گرفتار

 [زما] ن از دور گرديها شکارش

رگ غيرت، کمند تابدارش

سر صيادي نخجير دارد

…………………………

سرش را شور صحرا، ذوق گلگشت

…………………………………….

به آن نرمي ز بستانها گذشته

که خون لاله [پاپيچش نگشته]

نباشد گر فضا بر گردشش تنگ

چو بوي گل جدا [مي گردد از رنگ]

چو ابر از جوش دل صحرانوردي

چو باد از [خوشخرامي دورگردي]

ندارد آنقدر در پيش آرام

که از رنگش نظر [حاصل کند کام]

شبيهش بيقراري مي کند فاش

عنان را مي کشد [از دست نقاش]

چو ليلي، روي صحرا جلوه گاهش

غزال از دور حير [ان نگاهش]

**صفحه=356@

جبين صبح بهار باده نوشان

کفل روي بساط گلفروشان

بلند از جلوه در کهسار، نامش

خرام کبک، پامال خرامش

مغني صبح شد بيتاب برخيز

ز بستر همچو گل شاداب برخيز

 [بده] جامي که حال دل خراب است

بکش بانگي که ساقي مست [خوا] ب است

چمن سبز از نم ابر بهاري ست

ز فيضش جامه ي صحرا شکاري ست

………………………………………….

هواي سايه ي کبک سبک پر

…………………….. صيدگاهش

به بوي خون توان دانست راهش

…………………………. ش کبک پرواز

ز موج ابر………………..ش سينه ي باز

…………………………….. نو

تذروش همچو بوي گل سبکرو

…… [ر] م آهو نشاني

مقام بيم و اميد جهاني

……………………… مي گشت

که شير اندام بود آهوي آن دشت

 [سوارانش] چو مژگان جنگ ديده

کمان بر صيد چون ابرو کشيده

 [به جولان ش] اه با رخسار پر نور

بلند از خانه ي زين شعله ي طور

…………. شهبازي به دستش

به فکر صيد دلها چشم مستش

 [سر] دستي چو بر صيدي فشاندي

نشان بر صفحه ي آن دشت ماندي

……………… ري رفته آرام

پريشانگرد مرغ جسته از دام

چنان شهباز شه بيداد مي کرد

……………………………….

کبوتر شکوه ي آن سرزمين داشت

…………………………………..

تذروي آفت شهباز ديده

سبک پر ……………..

ز صاحب جرأتي اين صيدگاه است

که صيدش شير [نر در سال و ماه است]

ز پيکان خدنگ آتشين پر

تراش [د ز استخوان خصم، جوهر]

کمان در قبضه ي شاهي کمان است

که خال سي [ نه ي خصمش نشان است]

**صفحه=357@

چو فارغ شد هوس از ترکتازي

در آمد از [در عاجز نوازي]

ضعيش در ميان طايران ديد

به تيهو خون کبک [خسته بخشيد]

ز عرض صيد، روي دشت آراست

بساط سبزه رنگين کر [د و برخاست]

به شهرش رهنما شد دوق گلشن

به ياد شاهباز آمد [نشيمن]

چه مست حيرتي ساقي بهار است

هواي بزم، دل را سازگار است

سبکدستي اگر مي ريخت بر خاک

قدح لبريز کن از شبنم [تاک]

 [مرا مگذار بي جام و سبويي]

 [که دا] رم پيش مستان آبرويي

………………………………

نشيمنگاه شاهي در ميان است

 [جهان اين گونه بس] تاني ندارد

که نخلش شاخ عرياني ندارد

………………………… هوايش

نبيند سبز تا بر شاخ، جايش

…………………….. بهاري

چمن در زير بار شرمساري

…………. بهار شاخسارش

شفق، گرد زمين لاله زارش

 [گلش خوش آب و] رنگ و سبزه سيراب

ز تندي عکس گل را مي برد آب

مي دانا فريبش مايه ي هوش

 [ز جوش غنچه اش] انديشه گلجوش

……………. حريفان را پناهي

سخن را شاخ و برگش دستگاهي

………………. رنگين شبنم گل

نباشد بر سرش گو شور بلبل

…………. ن نوا مرغان گلزار

کند از ناله گوش گل خبردار

………….. اين گلزار شاداب

تماشايي بهارش ديده در خواب

گلش در چهره آب شرم دا [رد]

……………………………….

تهي از مرغ صحرايي نژاد است

 [که هر مرغي که دارد، خانه زاد است]

قد سرو [ش] به رعنايي رسيده

خيا [بان در خيابان صف کشيده]

**صفحه=358@

پي گلچين ندارد گلستانش

نمي آيد [خزان در بوستانش]

هوا تر، بزم دلکش، لاله شاداب

عيان…………………………….

سر خوش، روي دل، برگ و نوا هست

چنين رنگين [گلستان در کجا هست؟]

بهار روي مجلس دلپسند است

در آتش شبنم گ [ل چون سپند است]

صفا در اين چمن خوش دستگاه است

گل بزم بهشت [پادشاه است]

خديو کشور صاحبقر [اني]

شه [ي د] ارا ش [کوه و جم نشاني]

بلند اقبال خاقان جوان بخت

که مي نازد به او هم [بخت و هم تخت]

نشسته بر فراز کر [سي] زر

…………………………….

ز گلريزان معني، بزم گلزار

سخن را داده آب ا [ز جوي گفتار]

………………………….

 [گل] روي بهار دلگشايي

…………………………………..

هوس از دور، چشمي مي دهد آب

………………………………

مي اش آب ميان لاله زار است

………………………………

دهد گلهاي رنگين سخن، آب

……………….. دستگاه است

ادب کن پيشه دانش، بزم شاه است

………………… در دل ثنا کن

سخن را سبز بر لب از دعا کن

 [شود تا گل بس] اط افروز گلشن

لبش از خنده گل ريزد به دامن

 [نباشد تا چمن] بي سرو و شمشاد

به سر سبزي علم در اين چمن باد

شکفته گلبن اين باغ خرم

رساند گل به گل، شبنم به شبنم

———–

 [در مدح] عاليجاه عباسقلي خان بيگلربيگي خراسان

 [ثناي کر] م دستگاهي نکوست

که سر سبز، تاک از گل خير اوست

………… در سايه ي شوکتش

رگ شاخ، پرورده ي نعمتش

شبستان دلگرمي اش عيش س [از]

………………………………

**صفحه=359@

در آتش گل از شوق ديدار [او]

……………………………….

فصيحي که روشن کند انجمن

……………………… [سخن]

برد تيرگي از دل هوشمند

چرا [غ] ……………………..

دل لاله از جلوه اش چاک چاک

………………………………

نشان پي اش نيست بر روي گل

نهان سب [زه] ………………

گل و لاله سرخوش ز جام عطاش

زبان برگ خش [کي ز نخل ثناش]

رساند مي فيض، بي دستيار

به رنگين جوانا [ن بزم بهار]

چنان گل ازان باده رخ برفروخت

که ته جرعه در س [اغر لاله سوخت]

به خاک چمن ريخت برگ نشاط

ز سرو و گل آراست [روي بساط]

بساطي ملوکانه آراسته ست

ز شوکت خود از پيش [ برخاسته ست]

حريفان که مست از مي وحدتند

سراپا درين انجمن [حيرتند]

………………………………..

 [رگ] شاخ، ابريشم ساز کيست

…………………………..

که آرايش حسن گلزار داد

…………………………..

لب آب، گلجوش از نام او

 [ز باران بشويد] رخ خاک را

دهد دستگاه عطا، تاک را

………………….. اين چمن

که پيدا کند شاخ و برگي، سخن

…… [ساقي چوگ] ل تازه رو

ز سرچشمه ي مشرب آبش به جو

……………. ز سوداي دوست

رگش از رياضت نمايان ز پوست

…………… ن هشيار و مست

ولي نعمت زاهد و مي پرست

…………. برگش طراوت چکد

چو باران که از ابر رحمت چکد

 [برد سا] يه پرورد لطف سحاب

به ديوان او شکوه ي آفتاب

 [کريمي] که روح کرم شاد ازوست

بنايي چو ميخانه، آباد ازوست

**صفحه=360@

شرح احوال و تعريف ميخانه و مدح عاليجاه عباسقلي خان بيگلربيگي هرات

چه ميخانه، درگاه اهل ن [ياز]

 [هميشه درش چون در توبه باز]

دم صبح، جوش مي صاف او

………………………………

سواد فضايش پر از رنگ و بو

………………………………

خمي در سخاوت بر آورده نام

صلا [ي کرم داده بر خاص و عام]

خم آسمان قدر دريا شکوه

به پايش…………………..

سبويش دل از فکر پرداخته

چو رندان به سير [و سفر ساخته]

ز سوز درون ريزد از ديده آب

چو پهلو نهد بر ز [مين بي شراب]

چنان بي تکلف ز اندازه بيش

که بالين سرش [ کرده از دست خويش]

مي لعلش آرايش گلشن است

چراغ گل از دولتش [روشن است]

ميي آبروبخش صبح بهار

ز دردش خمير شفق [مايه دار]

وزد گر نسيمي ز سوي چمن

چو آتش کشد شعله د [ر انجمن]

چو گل پرتوش بزم افروز باغ

ازو شب گريزان چود [ود از چراغ]

 [حريفان، به طرف چمن رو کنيد]

 [از] ين مي، چراغان لب جو کنيد

…………………………………

گل ابر بر روي مستان شکفت

…………………………………

هوس، خارخار چمن تازه کرد

……………………….. گرفت

گل آرزو، رنگ ديگر گرفت

 [زماني ست کز] سبزه خاک چمن

نمايان کند جوهر خويشتن

 [بهار است، ساما] ن [کا] ري خوش است

گرفتن لب جويباري خوش است

 [ز بوي گلم رفت] از کار، دل

خوشا وقت مستا هشيار دل

 [چو بلبل ز خود بيخ] ود افتاده ام

خودي را به تاراج گل داده ام

 [درآ از در] م ساقي دلنواز

که شايد به بويت کنم ديده باز

 [شب و] صل، مگذار خوابم برد

بده باده چندان که آبم برد

**صفحه=361@

 [نديد اي] ن چمن، مست شوريده اي

چو من، گرم و سرد جهان ديده اي

 [ز سو] ز محبت، دل روشنم

چو فانوس پيدا ز پيراهنم

…………. شوق ديدار کرد

…………………………..

…………….. آتشي شد بلند

……………………………

شد آشوب جو فتنه ي روزگار

……………………………

نديدم زبان دان چو در انجمن

چو تبخا [له بيرون زدم از دهن]

غم شورش ملک، دل مي گداخت

بوقتم خ [ديو خراسان نواخت]

به فرقم گل از ابر رحمت فشاند

به ايران از [ان خاک سوزان رساند]

ندارم ز بي برگي خود حجاب

که عريان برآيد [ز کوه آفتاب]

مغني به مي رهن کن ساز [را]

جلا ده ازان شع [له آواز را]

که اندوه پيري رخم زرد کرد

نشاط وطن بر دلم س [رد کرد]

بهار جواني، نمود گلي ست

به اندازه ي ناله ي بلبلي ست

سخن، دانش از باغ و بستان خوش است

پراکنده گويي زمستان خوش است

سر از خلوت غنچه چون گل برآر

که آمد جلو ريز، ابر بهار

…………………………..

 [ز] جوش بهار رياحين سپاه

………………………………

به هم، دوش بر دوش در فتح کار

………………………………

که هر گلبني فوج آراسته ست

………………………………

چو دريا زند موج از سبزه دشت

………………………………

که چون لاله گل کرد آتش ز سنگ

[برآمد ز ابر بها] ري خروش

زد از هر رگ سنگ يک چشمه جوش

[گلستا] ن سبز هري دلکش است

شتابنده را نعل در آتش است

……………. شهر رنگين بهار

نظر کرده ي نرگس چشم يار

[نسيم خوش] ش آيد از روي گل

سراسر رو کوچه اش بوي گل

**صفحه=362@

[حصار] ش ز وسعت برون از حصار

حصارش بود گردش روزگار

[مگر] دم ازين باغ دلکش زند؟

که در دشت، رنگ گل آتش زند

[به تح] رير رنگيني اين چمن

شود کاغذ ابري ز آب سخن

نگه کامياب از صفاي گلش

……………………………

چنان حسن شوخ چمن رهزن است

………………………………

ز آب بقا باغبان بي نياز

…………………………..

هوايش نشاط مي افزون کند

تماشا [ي سرو و گلش چون کند؟]

ببال اي سهي سرو برطرف جوي

که ريزد…………………………

بپيچ اي گل زرد بر خويشتن

که رنگي ندارد [رخت همچو من]

نوا نگسلد مرغ خوشخوان او

رسد گل به گل در گل [ستان او]

کريمي ست فياض اين انجمن

چنان کز بهار اس [ت خرم، چمن]

به صاحبدلي روي اين کشور است

که پشتش چو تيغ دو [دم، جوهر است]

چو ابر کفش فيض گستر شود

ز باران گوهر، زمين تر [شود]

مهين نير برج نيک اختري

سزاوار و شايسته ي سر [وري]

بهار گلستان جاه و جلال

جمال شبستان فضل و [کمال]

………………………….

[ارس] طو شکوه و سکندر اساس

…………………………..

سند جابجا رسم و قانون او

…………………………..

قلم ملک بخش و علم ملک گير

……………………… شکار

گل فتح، سيراب ازين جويبار

……………………….. زجنگ

که گيرد ظفر را در آغوش تنگ

[کمان کيي چو] ن به بازو گذاشت

هدف خودنمايي به يک سو گذاشت

[به طعن س] نان عقده از دل گشاست

به تير از سر خصم، کاکل رباست

**صفحه=363@

……………. کر شکوهش فکند

حصار از سر سرکشان شد بلند

[به حکمش] چو در جنبش آيد سپاه

کند گم ره سير، خورشيد و ماه

[ز س] م ستوران دريا گذار

درمهاي ماهي شود سکه دار

[بود] تازه عشرتگه دولتش

نجابت گلي بر سر شوکتش

[بهار] ي ز صد بوستان يادگار

پدر بر پدر همچو گل تاجدار

مخمر گل پاک اين کامياب

…………………………..

چمن بزم احباب از بوي او

……………………………

سجود درش بخت را داده دست

………………………………..

به گلزار تا گل زند بارگاه

بود……………………….

ثمربخش تا نخل شوکت شود

گل افشا [ن بهار سعادت شود]

گل بخت نواب والانژاد

ز سرچشمه ي [فيض، شاداب باد]

دل از شور مدحش جواني کند

زنامش زبان کا [مراني کند]

سعادت قرين مه و سال او

قوي پشت دولت به اقبال او

—————-

ايضا در مدح نواب مستطاب [عاليجاه عباسقلي خان] بيگلر [بيگي خراسان]

بيا در پاي گل روزي به شب کن

سر سال است، سامان طرب کن

سوار ابرش مي شو سبک خيز

که آمد ابر نوروزي جلو ريز

پريشان ابرها شد فيض آثار

هوا گلگل شکفت از حسن گل [زار]

……………………………………

[کند] گل، غنچه ي لبهاي خاموش

**صفحه=364@

…………………………………..

بساط بزم، رنگين از سخن شد

………………………………….

که رنگ حسن بر خاک چمن ريخت

………………………… کرد

نگاهش لاله ها را دلربا کرد

……………………….. آراست

که از رعنا قدان فرياد برخاست

…………………. الهي ست

نمايان دستگاه پادشاهي ست

……………. مش آشکار است

نسيم خلوت خاصش بهار است

[بهاران] بس که نازک رنگ گل بست

ز گل چيدن حنايي مي شود دست

[ز رنگ آ] ميزي گلهاي شاداب

کند هر صبح، ابري، صفحه ي آب

[زند گر] خامه نقش دلکش گل

کند تحريرش از آواز بلبل

[مغني مس] ت شوقم از نوا کن

ازين راهم به مبدأ آشنا کن

………….. ساقي رام من باش

گل صبح و چراغ شام من باش

کرم کن جام لبريزي، بهار است

……………………………….

دم فيض [و] صلاي باده نوشي ست

…………………………………

لب ساغر ز مي گوهرفشان کن

……………………………….

جهان را موسم سير است و گلگشت

که [رنگين شد زگل، کوه و در و دشت]

لب جو جلوه گاه گلرخان شد

سراپا………………………

چمن شد بزم از نازک نهالان

ختن شد دي [ديده از مشکين غزالان]

مقام شوخ چشمان لاله زار است

نگاه باغبان ……………………..

چمن سبز است و روي دشت دلکش

زند در کشت، رنگ لاله آتش

به باغ آمد بساط آراي گلشن

شب گل خوش، چراغ [لاله روشن!]

پريخانه ست چشم مرد آزاد

ز حسن جلوه هاي سرو و شم [شاد]

سري بردار اگر دورت به کام است

که خواب صبح فصل گل حرام است

**صفحه=365@

بهار است، از غم دوران چه باک است

حساب ما و هوش امروز پاک است

برات عشرت رندان بي باک

برون آمد ز دفترخانه ي تاک

…………………………………..

به نرمي خواست عذر مقدمش آب

…………………………………….

چنان کز عود مطرب دود برخاست

چنان مستان هم آغوشند با گل

که مي پيچد به خود چون غنچه، بلبل

……………………… کار است

ز راه رفته، دلها بي غبار است

………………………… شد

بلند از سبزه ديوار چمن شد

[خوشا شهر هرا] ت عيش بنياد

که از تاراج گلچين در امان باد

…………. ش دولت پسند است

نهال سروش اقبال بلند است

[نهال] ي کرده خضرش باغباني

ز دور آورده آب زندگاني

[گلستا] ني ست، سرسبزي بهارش

گلي، فيض از کنار جويبارش

[گلس] تاني به کام ابر، سيراب

مسافر را گذر چون موج بر آب

[به خاک] ش بس که ابر فيض پرداخت

ز سنگش شيشه ي دل مي توان ساخت

که را پرواي دشت و سير کشت است؟

که در هر کوچه باغش صد بهشت است

ازو در مصر شهرت داستاني ست

[به هر بازارش از يوسف نشاني ست]

چو يوسف، گل بساط حسن چيده

………………………………….

دمد از طرف جويش لاله بي داغ

………………………………….

چنان گلزارش از سرچشمه شاداب

که سرو از سايه ي خود مي خورد آب

لب جو، فيض جوش و عشرت انگيز

نسيمش شبنم [افشان، باد گلريز]

**صفحه=366@

به سر شوري بجز فکر سخن نيست

دمي بي رشحه ي [ابر اين چمن نيست]

نهان در پرده ي ابر، آفتاب است

هواي بزم خان کا [مياب است]

چمن آراي باغ جاه و اجلال

بساط افروز پاي ش [مع اقبال]

چراغ خاندان را روشنايي

سزاوار عطاهاي [خدايي]

اصالت آب و رنگ دولت او

نجابت لعل تاج شوکت [او]

فروزان نيري از برج خاني

رسوم آموز علم قدر [داني]

……………………………

[دلش سر] چشمه ي فيض الهي

…………………………………

[که] نامش جوهر تيغ زبان است

…………………………….

….. ش آبروي اعتبار است

…………………………………

چو ابرو، چشم را پشت و پناهي

[کف بخشنده اش از بس دراف] شاند

به دريا ته بساطي از گهر ماند

[به هر خاکي که پاي او] رسيده

ز صحرايش گل خيري دميده

[چو نوشروان مث] ل در عدل و انصاف

گواهي ظاهرش بر باطن صاف

……………… بستان پرتو افکن

که شد از شعله ي ادراک روشن

[سخنداني که در بزم] ش سخنور

کند چون رشته جا در مغز گوهر

[ازو رو] شن، چراغ نامداري

به بويش زنده گلهاي بهاري

……………………… افروز

شب بيدار بختان را کند روز

… ش برخورد از زندگاني

کند در سايه اش دولت جواني

گلستان مجلسش پر رنگ [و بو باد]

[حريمش قبله گاه آرزو باد]

**صفحه=367@

تاريخ ايالت نواب مستطا [ب عاليجاه صفي قلي خان]

ببال اي جهان بر خود از عهد شاهي

……………………………………..

به پاي رياحين گلشن سرايش

………………………………..

رسد گل به گل در گلستان دولت

زابر……………………………

خراسان صفاي نو از سروري يافت

خط جبهه اش………………………

شب و روز بر درگهش بخت بيدار

کمر بسته در [خدمت پاسباني]

سعادت پر و بال اين شاهباز است

مگر با هما کرده [هم آشياني؟]

رخش صبح عيد طلبکار حاجت

چو نوروز در مقدمش [کامراني]

کمالش قوي روز حل مسائل

خيالش رصد بند [اوج معاني]

خرد محو انشاي رنگين کلکش

که چون شاخ عريان کند [گلفشاني]

برآمد ز کلفت دل اهل دانش

نگنجد در جامه زين مژ [دگاني]

………………………………….

[به صاح] ب کمالان بزمش نهاني

………………………………….

[مبارک بود جاي عباس خاني)

—————–

[در مدح نواب مستطاب عاليجاه] صفي قليخان بيگلربيگي خراسان دام ظله

…………………………………..

کدام ملک به امنيت خراسان است؟

[به يمن عدلش از آشوب، کس نش] ان ندهد

به غير فتنه که مخصوص زلف خوبان است

**صفحه=368@

[غبار حادثه را دست چش] م زخمي نيست

پناه مردم بي دست و پا چو مژگان است

………………………………. در چمنش

بساط عيش بيارا که جاي سامان است

……………………. ل برگريزش نيست

که جام باده گل سرخ و ابر ريحان است

[خزان ندار] د ازين باغ دلگشا، رنگي

بهار گلشن عهد صفي قلي خان است

[گل نشاط] زهر بزم بر نمي خيزد

شکفتگي گل خودروي اين گلستان است

[چو قبله، رو] ي دل عالمي به جانب اوست

چراغ سلسله ي نامي حسن خان است

[زناشناس زبان] چشم مي رسد به سخن

نگاه اهل هنر را بر اين زبان دان است

رموز حال بر او از خط جب [ين پيداست]

………………………………………….

شبيه کوکب سعد است خال پيشانيش

…………………………………….

هميشه انجمن آراي بزم شوکت باد

……………………………………

**صفحه=369@

[در مدح شاهجهان]

يا رب ارزاني به اين خورشيد ملک افروزدار

زور بازوي توانايي و دست تيغ زن

وسعتي بخش اين جهان را پيش دست همتش

تا به قدر فيض، بر عالم شود پرتو فکن

از نسيم صحبت شاه جهان، گلها شکفت

دوش بر دوشش بهار آمد به گلگشت چمن

گل دهان را غنچه بهر دستبوسش کرده است

لاله در پايش فتد چون گرمخونان وطن

تا گشودم ديده را، جا گرم در دل کرده بود

آمد از راهي که نور آمد به چشم و جان به تن

گوش بر آواز پايي وادي توفيق بود

مژده ي ديدار بيرون برد از ابرو، شکن

پاک دينان، سعي طوف گرد سرگشتن کنيد

کعبه سيري کرد و باز آمد به جاي خويشتن

**صفحه=370@

[در توصيف حيدرآباد و کسب اجازه از سلطان عبدالله قطب شاه براي بازگشت به وطن]

بهار است از غم دوران چه باک است؟

حساب ما و هوش امروز پاک است

برات عشرت رندان بي باک

برون آمد ز دفترخانه ي تاک

زمي روي چمن پر آب و تاب است

بساط سبزه رنگين از شراب است

چنان مستان هم آغوشند با گل

که مي پيچد به خود چون غنچه، بلبل

نوا پرداز شد مرغ سحرخيز

چه مست غفلتي، مي در قدح ريز

سري بردار اگر عيشت تمام است

که خواب صبح فصل گل حرام است

بيا زاهد ز نام و ننگ بگسل

گراني همچو باد توبه بر دل

سوار نشأه مي شو سبک خيز

که ابر برشکال آمد جلوريز

بهاري دارد اين گلزار دلکش

که عکس گل زند در آب، آتش

نسيم صبح از نکهت گرانبار

چمن لبريز گل تا خار ديوار

خوشا بستانسراي حيدرآباد

که رقصد بر صداي آب، شمشاد

چنان خاکش ز فيض ابر شاداب

که سرو از سايه ي خود مي خورد آب

سوادش در صفا همچشم ديده ست

بدين پاکيزگي شهري که ديده ست؟

کجا پرواي دشت و سير کشت است؟

که در هر کوچه باغش صد بهشت است

گلستاني چو گل رنگين، تذروش

صف سبزان، خيابانهاي سروش

در آتش هر دلي از داغ ياري

زمين حسن خيزش لاله زاري

چنان خوبانش استغنا فروشند

که چشم خود ز گرد سرمه، پوشند

**صفحه=371@

به آرايش نپردازند از ننگ

ندارد وسمه از ابرويشان رنگ

به خاک و خون نظر بازان نشينند

بساط عيش چون بر سبزه چينند

چو لب شويند از مي بر لب رود

شود در زندگي ماهي نمکسود

بيا ساقي که شوق باده تيز است

زمين از لاله و گل حسن خيز است

چمن سبز است روي دشت دلکش

زند در کشت، رنگ لاله آتش

کدورت در چنين خاکي روا نيست

که غير از ابر، گردي بر هوا نيست

چمن جز غنچه دلتنگي ندارد

ازين گلشن، خزان رنگي ندارد

زمينش فيض گستر سال و ماه است

کف گل زرفشان چون دست شاه است

بهار بوستان شهرياري

کفش همدست با ابر بهاري

به عهدش بس که آرام است دوران

نمي بيند کسي خواب پريشان

درين گلشن چو گل رويش گشاده ست

دري بر فتح، ابرويش گشاده ست

بهار صد چمن در آرزويش

صبا گلشن به گلشن برده بويش

بر رويش رخ نوراني صبح

جبينش صاف چون پيشاني صبح

کرم رسمي کهن در خاندانش

مروت خانه زاد دودمانش

کف جودش چو دريا مايه دار است

پريشان خرج چون ابر بهار است

غبار درگهش نور جبين است

چنان خاک مرادش دلنشين است،

که گيرد گر کسي راه وطن پيش

غريبي مي کشد در خانه ي خويش

سليمان رفعتا! جم دستگاها!

سکندر فطرتا! دانش پناها!

من آن شيرين زبان تلخکامم

که باشد روشناس صفحه، نامم

صرير خامه ام هنگام گفتار

صفير نغمه پردازان گلزار

**صفحه=372@

نواي تازه ام کز دل برد زنگ

چمن پرداز مرغ خارج آهنگ

زبانم تا به مدحت آشنا شد

به قدر فطرتت طبعم رسا شد

شدم چون گرم فکر از همت هوش

سخن زد همچو تبخال از لبم جوش

ز رنگين مصرعي طبعم نشان يافت

که در مجموعه ي گلشن توان يافت

دلم گر جمع باشد، خاطر [م] شاد

به بلبل تازه گويي مي دهم ياد

درين ايام، هجري بر سرم تاخت

که اشکم، از سياهي، ديده پرداخت

ز خرج گريه ي روز جدايي

تنک مايه ست چشم از روشنايي

مدام از بهر فرزندم جگر ريش

نمي يابم نشان از يوسف خويش

به من ظلمي درين غربت پدر کرد

که با يعقوب در کنعان پسر کرد

ز هجرم مادر پير است در سوز

به حسرت چشم در راهم شب و روز

دعا آسوده حالي را چنان گفت

که ايوب زمانش مي توان گفت

مشوش زان پريشان روزگارم

اميد از لطف عام شاه دارم،

که در اين کشورم سازد سرافراز

که بينم دوستکامش در وطن باز

زبان گستاخ شد دانش دعا کن

دعاي شاه، ختم مدعا کن

الهي تا بهار آيد به گلشن

لبت از خنده گل [ريزد] به دامن

قوي باد از شکوهت پايه ي تخت

مبادا از سرت کم، سايه بخت

**صفحه=373@

در صفت کمان

جدايي مجو از کمان يک نفس

که يار موافق، کمان است و بس

چو پيوند جان با کمان باشدت

……………….. نشان باشدت

[به] از صد جوان است هنگام کار

اگرچه به پيرش کنند اعتبار

[به خو] بي دهد از مه نو نشان

گرو مي برد از ابروي مهوشان

[اگر] پر دلي، از کمان رو متاب

که باشي به رزم اندرون فتح ياب

……………. با کمان شو………..

انيس خودش ساز و ترکش مگير

به فر [کياني] کماندار باش

هميشه به تير و کمان يار باش

[چو او] نيست ياري که بي کينه است

کزو خصم را رخنه در سينه است

چو در [جستن] کينه آرد شتاب

ز زاغش به هر سو گريزد عقاب

تمام

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا