- ديوان نظام استرآبادي
سروده ي:
نظام الدين بن حسين بن مجدالدين استرآبادي وفات 921قمری- چون اشعارش بیشتر درفن معما بود معروف بود به نظام الدین معمایی ولی بعد توبه کرد و جز برای اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام شعری نسرود.
قصايد
[1]
فضاي باختر شد شام گلگون از مي حمرا
که آمد چرخ را در کوه مغرب شيشه بر خارا
يکي زرين قدح در بزم مغرب ناگهان گم شد
زرمال قضا پر نقطه گشت اين صفحه ي خضرا
فلک تفسيده مجمر کرد مخفي در ته دامن
نشستن از تف آن صد هزاران قطره بر اعضا
به ناخن روي مغرب کرد ماه نو به خون غرقه
که طفل روز ناگه شد نگون زين غرفه ي عليا
شد اين غربال پردانه، ثريا چيست مي داني
زگردش ريگ ها گرديده يک جا جمع بر بالا
بط زر خورد غوطه در زلال بحر سيمابي
بر آب از جنبش آن شد حباب بي عدد پيدا
ملمع بال شد مرغ همايون مرصع پر
به خاک بيضه هيکل گشت مخفي زرده ي بيضا
شفق ظاهر نشد بر آبگون گردون که افتاده
فروغ مشتعل تابنده بر قاروره ي مينا
افق پر گشت از تابنده اجرام و ثوابت شد
جواهر در نظر ظاهر زتيغ کوه گردون سا
زعکس لمعه ي خط شهاب و انجم لامع
مصور شد دو صد داغ و الف بر سينه ي غبرا
کف پاي هلال چرخ پيما شد به خون غرقه
که دارد ريگ يکسر صحن اين زنگارگون صحرا
مگو پروين نمايد در سواد شب که اين خازن
به روي نطع مشکين ريخت مشک لؤلؤ لالا
عيان شد ماه نو زآب زلال بحر سيمايي
به شکل ماهيي کان خم شود از تنگي مأوا
نمود از شب کلف بر ماه زين زنگارگون غرفه
چنان کز زلف افتد سايه بر روي بت يغما
به سنگ کوه زد گردون گردان کاسه ي زرين
که چون ديوانگان گشتش دماغ آشفته از سودا
به دامن چشم را پوشيد چرخ منحني قامت
که شب در ديده ي بيننده اش آمد غبار آسا
فلک زانجم مزين شد زگل ها صحن گلشن شد
هزاران شمع روشن شد يکي گر گشت ناپيدا
کليم بخت فرعوني جهان را ساخت ظلماني
سهيل از جرم نوراني عيان کرد آتش موسي
زنساجان نقش انگيز صنعت خانه ي صانع
هويدا شد هزاران گل برين زنگارگون ديبا
به روي کار نساجي نخ از تار شهاب اورد
چراغ افروز اطلس باف گنبد خانه ي والا
زجا جستم سراسيمه من حيران وسواسي
نشستم ليک افتادم به فکر عالم بالا
که اين اوضاع گردون چيست وين اشکال اعجوبه
تعالي الله زهي صانع تبارک ربنا الاعلي
پريشاني چرا دارد بنات النعش زين گونه
چرا اجرام پروينند برده سر به هم يکجا
چه صورت هاست ظاهر از رواق غرفه ي هستي
چه گوهرهاست مضمر در غبار چرخ مستعلا
دگر گفتم چه در فکري چه انديشي چه مي گويي
که حيرانند اينجا صد هزاران بوعلي سينا
قدم نه بر سر اين منظر اشکالش تماشا کن
که پيش همتت پست اين مقرنس پايه ادني
ازين مظلم نشيمن هم عزم سير معنوي کردم
نهادم بر هوا پا رسته از هستي مسيح آسا
مدارج طي نمودم ازمعارج نيز بگذشتم
برون کردم سر از بام رواق منظر اولي
بران فيروزگون منظر نظر انداختم ديدم
دلارامي قمر نامي گل اندامي سمن سيما
تنش در پرنيان زرکش زنگارگون مخفي
همين رخساره اش بود از رواق نيلگون پيدا
جهانگردي نکورويي شب آهنگي سبک سيري
که بايد درطريق قطع ره بر باد استيلا
چنان از سيرت نيکو حيا بر وي بود غالب
که دارد از حيا سوي زمين روي جهان آرا
گهي پيدا بود گاهي نهان چون آرزوي دل
گهي دارد سپر گاهي کمان چون صاحب هيجا
به دل گفتم چه ذاتست اين که بس فرخ صفاتست اين
ندارم هيچ آگاهي زاصل کار او اصلا
به گوش جان ندا آمد نداي خوش ادا آمد
زرب ذوالعلي آمد که اي روشن دل دانا
بود پيک سريع السير آن شاه فلک مسند
که پشتش خسروان گويند آمنا و صدقنا
ولي حضرت عزت محيط گوهر نصرت
شه تخت سلوني شهريار کشوروالا
عنان رخش همت گرم کردم تا دوم منزل
نکو رو منشيي ديدم به دستش خامه ي انشا
نوشتي بر کتاب صنع لا ريب قضا خطبه
کشيدي بر مثال نافل حکم ازل طغرا
بيان کردي سخن بي مدعاي قوت منطق
رقم کردي حکايت بي قلم بر صفحه ي املا
به روي صفحه ي مشقي شب بودش ورق در کف
دواتش را سياهي از سواد ديده ي حورا
شده مستوفي از ديوان کل در کشول علوي
به هر مستوفي از مکنت رساند خط مستوفي
چون رأي عاقلان اوراق املايش بسي روشن
چو خط دلبران ارقام مشکينش بسي زيبا
کلام واضحش وصف صنوف حکمت صانع
نقوش نامه اش مدح معز الدين والدنيا
عليم دفتر منزل مفصل ساز هر مجمل
وصي احمد مرسل ولي وحي بي همتا
دگر زانجام نهادم پاي بر صحن سيم غرفه
چه ديدم مطرب زيبا عذار چابک رعنا
نهاده ساغري بر کف گرفته چنگ در دامن
فکنده نغمه اش در گنبد سيماب گون آوا
فضاي بزم جان افروزش از باغ ارم احسن
مي پيمانه ي ميخانه اش از سلسبيل اصفا
گهي کردي عيان از چنگ لحن خوش ادا گاهي
دفي بر پيش رو آورده خواندي شعر روح افزا
چنان شوخي سرافرازي طربسازي خوش آوازي
که دل هاي مقيمان فلک را ساختي شيدا
فروغ شمع رخسارش صفاي جوهر ذاتش
بساط افروز هر خاطر نشاط انگيز هر برنا
به صوت خوش ميان صوت و اثناي عمل گفتي
دعاي دولت آن شهنشاه عدو فرسا
در بحر مروت شهريار کشور مردي
که بي قدرست پيش همتش دنيا و مافيها
از آنجا نيز بگذشتم به دير چارمين رفتم
نديدم غير دود از شمع خلوتخانه ي عيسي
زجيب نيستي بر کرده سر وارسته از هستي
نشانده شمع خلوتگه نهاده بر مصلا پا
کدامين شمع آن کزوي شود اين طاق زنگاري
بدان هيأت که قرابه زرنگ لاله گون صهبا
نهد هر شام چون عابد به روي خاک پيشاني
ولي حاشا که تا بوده شبي را داشته احيا
گهي در اسفلش مکمن گهي بر اعليش مأمن
گهي در مغربش مدفن گهي در مشرقش منشا
کشيده تيغ مي گردد به گرد مرکز خاکي
به قصد جان اعداي شهنشاه جهان آرا
جهان مردمي و جان عالم حيدر صفدر
که شخص آفرينش راست نور ديده ي بينا
دگر زآنجا نهادم پا به صحن منزل پنجم
بتي ديدم که بودش حسن رخسار احسن الحسني
نکورو ترک جنگ آور که آهن با همه سختي
شود نرم از تف قهرش چو موم از تابش گرما
قوي بازوي گردن کش سنان افراز آتش وش
که هست از ريزش خون عزيزان ديده اش حمرا
به قصد بي گناهان تيغ کين گاهي که افرازد
زتن دور افکند هر دم هزاران سر به يک ايما
مگر داده به دستش تيغ شاهنشاه خصم افکن
که هر شب از شفق دامان گردونست خون پالا
محيط علم را گوهر اميرالمومنين حيدر
امام الانس و الجنه وصي المصطفي حفا
وز آنجا هم شدم سوي ششم منزل درو ديدم
يکي عابد که سنجد نقد حمد صانع يکتا
کشيده طيلسان بر سر فکنده سبحه بر گردون
به افغان نکو خود را زساير کرده مستثني
سلام جوي عفت شغل و بي آزار و صافي دل
مدام اهل سلامت را ازو حظيست مستوفي
فروغ معرفت ظاهر زرخسار منير او
نهاده بر لب طاق از فنون مختلف اجزا
زرويش نور تابنده مگر سودست رخساره
به درگاه شهنشاه معالي جاه عالي را
شه تخت امامت آن که هست و بوده و باشد
منير از شمع رخسارش اگر دنيي اگر عقبي
دگر زانجام شد بر غرفه ي هفتم درو ديدم
سيه پيري فراز مسند تمکين به استغنا
زپيري گرچه دارد ناتواني ليک پيوسته
بود ناطق زبان او به حکمت هاي جان آسا
برآورده سر از جيب نحوست دايما باشد
سيه رويي طويل العمر مانند شب يلدا
بود هندي زهفت اقليم عالم زين سبب هر دم
به ملک هند اندازد نظر زين طارم اعلا
زماني برنمي گيرد سر از زانوي انديشه
مگر نسبت به او شاه ولايت گشته بي پروا
مه اوج ولايت آفتاب ذروه ي عزت
که بهر خدمتش هست از کمربندان يکي جوزا
شدم بر دير هشتم صحن بامش پرگهر ديدم
مثال دامن وامق به شام فرقت عذرا
کف پا از نشان پر شد پو نقش آبله بر تن
که ريگ آمد به زير پا برون زاندازه ي احصا
به هر جانب نظر کردم زهر برجي گذر کردم
شدم از هر طرف جوياي راه ملک اوادني
سر انديشه با سرعت برون کردم زهر مدرج
برني معراج مستعلا نهادم پاي استعلا
به چشم عقل يک سر نقش تقويم فلک ديدم
فضاي صفحه را جدول به جدول کردم استمضا
زيمن و يسر وارستم زتحت و فوق بگذشتم
برين عالي مکان آنگاه گشتم لامکان پيما
هزاران ساله ره از لامکان بيرون شدم آنگه
زقصر رفعت سلطان دين شد آستان پيدا
امير صفدر غالب علي ابن ابي طالب
امام مشرق و مغرب شريف يثرب و بطحا
بهار گلشن عالم چراغ دوده ي آدم
علي عالي اعلم ولي والي والا
زخيل اوليا اعقل زجمع اصفيا اکمل
رفيق احمد مرسل به گردون در شب اسري
شهنشاه قضا قدرت فلک قدر ملک سيرت
کز ايجادش مکمل گشت صنع مبدع الاشيا
دل آگاهي که ابجد خوان علمش بوده عقل کل
هنوز آدم نخوانده درس علم علم الأسما
ملک را صفوت روي منير او کند واله
پري را لمعه ي شمع ضمير او کند رسوا
براي مخزن جاهش در مهر آورد بيرون
سحر غواص صنع از قعر اين سيمابگون دريا
کند گلچهره عطرانگيز جاه آسمان قدرش
زماه منخسف در رشته قرص عنبر سارا
مزين مسند توفيق او با زينت دانش
مرصع افسر اقبال او با زيور تقوي
دلش در عالم فاني نمي آمد فرو هرگز
فرو مي آمد اما ذوالفقارش بر سر اعدا
گر امروزت گران نبود زمهرش پله ي طاعت
چو پيش آرند ميزان عمل خجلت کشي فردا
شهنشاها به جنب حشمت بخت همايونت
سکندر کيست در مکنت چه باشد ملکت دارا
گه فطرت به زير اين مرصع مهد فيروزه
تو بودي مدعا از ازدواج آدم و حوا
مديح دست احسانت به دنيا دولت سرمد
ولاي خيل خدامت به محشر طاعت عظما
به نور علم داودي و اقبال سليمان هم
به توفيق نياز احمدي و خشيت يحيي
دمي آن کو نشيند در خيال بغض اولادت
بسي برخيزدش از دل به چاه واويلا
چو اختر گر سواد کحل شب رويش کند ديده
بصارت يافته از گرد راهت ديده ي اعما
زنظم مدحتت شاها دل بيمار محنت کش
نگردد سير زآنگونه که مستسقي زشرب الما
فراز شاخسار گلبن مدح دل افروزت
ني کلکم بود مرغي وليکن مرغ شکرخا
بود حيف از براي غير اوصاف تو زين گونه
کلام دلپذير روشن فرخنده غرا
کسي زين گونه زير چرخ چرخيات نشنيده
زخوش طبعان رنگ آميز صنعت سنج نظم آرا
نظام ايمن شد از سيل حوادث در مديح تو
که جا بر قله ي قاف قناعت کرد چون عنقا
به دل از گردش چرخ جفاجوي ستمکاره
ملالت گشت مستولي دگر شد وقت استرضا
به جوف آسمان گشتم هلاک از گردش اختر
کسي چون زنده ماند زافت دندان اژدها
بود از جنت المأوي ملاقات تو مقصودم
ملاقات تو مقصودم بود از جنت المأوا
اسير خصلت زشتم زبون نفس اماره
شهنشاها فلک قدرا ملک حلما خداوندا
زدود معصيت شد روزگارم شام ظلماني
چراغ افروز شامم شو رهي سوي خودم بنما
عروجي شد خيالم را درين انديشه زين معني
مسما شد به معراج الخيال اين گفته ي غرا
[2]
درين غمخانه ي بي در بر آن مي داردم سودا
که چون در بر درم جيب حيات خود زسرتاپا
اگر خواهي که افتد سايه سان خورشيد در پايت
مسيحا وار برتر نه قدم ين پايه ي دانا
شود دندان گردون هر شبي ظاهر که مي خندد
گهي بر تاج کيخسرو گاهي بر مسند دارا
همان بادي که بردي هر طرف تخت سليماني
غبارش را کنون هر سو برد زين تخته ي غرا
نماند از صرصر گردون به روي خاک اين منزل
نشان از پايه ي تخت سرافرازان ملک آرا
گشا چشم خرد وز ماه نو تحت الحنک بنگر
که تاج از تارک گردون ربايد باد اين صحرا
نگر بر صبح کز بيم خدنگ شست بيداري
چه سان سازد نهال اندر بغل آيينه ي بيضا
به جز چين جبين و ابروي فرسودگان نبود
هر آن موجي که مي خيزد ازين درياي جان فرسا
بلاها بر سر اهل زمين پيوسته مي آيد
ازين شادي نيايد بر زمين پاي فلک قطعا
چو مرغ خانگي زين توده ي خاکي چه مي جويي
وطن بر قله ي قاف قناعت ساز چون عنقا
تو اصل جوهر ايجادي و فرعت همه ليکن
چه حاصل چون نه اي واقف زاصل خويشتن اصلا
براي گوهر مقصود اي غواص کوته دست
چه يازي دست بر ساحل که بس ژرفست اين دريا
مباش ايمن زدلهاي شکسته در طريق فقر
تهي پا مگذر از جايي که آمد شيشه بر خارا
پي چاک گريبان دوختن از آسمان عارف
فرود آرد به مغناطيس همت سوزن عيسي
به طور معرفت برق ضمير وحدت انديشش
برآرد دود غيرت از نهاد آتش موسي
برآور سر زجيب فقر و همچون عطف ذيل آنگه
بزن بر حاصل ايام پشت پاي استغنا
دلي کو طاير پروازگاه گلشن قدسست
چه سازي پاي بست زلف خوبان سمن سيما
چو عنقا گوشه اي گير و زبان از گفتگو دربند
که طوطي از وطن دورست کو را شد زبان گويا
نه تنها تلخ کامي تو به دريا زين سبب بنگر
که آيد بر کنارش دايم اشک لولوي لالا
سيه روزي گرت روزي شود نالش مکن زاختر
نيابي بهره از عينک چو باشد چشم نابينا
زدور دامن عفت بکش بر گرد خود خطي
اگر خواهي نيابد ديو شهوت بر تو استيلا
مکن بي عقلي و از مي مشو ديوانه اي عاقل
که با عقل از جميع کايناتي گشته مستثني
غم فرزند کمتر خور که بهر مرد و زن قسمت
مقرر گشته پيش از ازدواج آدم و حوا
به گوگرد قناعت گر کشي سيماب حرص اي دل
به گنج فقر ازين اکسير يابي خط مستوفا
حريص مال در تنگي به اندک قانعست آري
به يک ديدن شود راضي گهي کاحول شود اعما
زاخد سيم و زر حرص حريص افزون شود هر دم
مضرست ارچه آب خضر نوشد صاحب استسقا
مياور در ميان ذکر پرستشهاي خلوتگه
که در بازار افکندن شود کم قيمت کالا
گران کن پله ي طاعت کنون ورنه چو پيش آيد
ترازوي حسابت شرمساري ها کشي فردا
بزرگي بايدت منگر به خردي در کسي هرگز
که اول خضر آيد در حساب دست ني وسطا
چه کردي هرزه بر گردون نگر تا چند مي گردد
که تا از ماه نو شامي لب ناني کند پيدا
مشام جان بي دردان نخواهد يافتن بويي
جهان گر پر شود چون شب زگرد عنبر سارا
دل بي درد مجروحيست کز مرهم نگردد خوش
دواي دل بود در درد ليکن نيستت دردا
به نادانان کجا تنبيه ناداني توان کردن
که بر آگاهي کاري به اعمي کس نکرد ايما
بود نيکو زتو بگشودن کار فروبسته
نه بهر بستگي بستند ترکيب کمند آسا
بسي بر قبر زهاد ريا طاعت شرف دارد
به خاک ره نشان پاي رندان قدح پيما
بر ارباب رازش روز قدر و قيمتي نبود
هر انکو شمع سان راز شب تاري کند رسوا
منه بر حرف کس انگشت چون طفلان بي نادائي
به ناداني خود شو معترف چون مردم دانا
مکن عيب کسان زيرا کسي در عرصه ي هستي
نباشد خالي از عيبي به جز يکتاي بي همتا
مهيمن خالق الخلقي که دست صنع بي چونش
زچار اضداد ارکاني مرکب ساخت هفت اعضا
مقدس مالک الملکي کز استغناي ذات آمد
جا از ملجأ و مأوا بري از مبدأ و منشا
سحرخيزان خلوت را رضاي حضرتش مقصد
گرفتاران محنت را حريم حرمتش ملجا
زابر مرحمت باران فيضش متصل بارد
بر اعلي و بر اسفل هم تبارک ربنا الاعلي
گهي آرد برون صنعش به چابک دستي و چستي
هزاران مهره ي سيمابگون زين حقه ي مينا
گهي افتد زهول هيبتش در عرصه ي مشرق
جنين خاوري آلوده با خون از شب حبلا
گهي از انکساف آثار قهر و دهر فرسايش
سيه سازددل خور چون درون لاله ي حمرا
گهي بر دامن گردون فرو ريزد در انجم
چو اشک وامق از شوق عذار نازک عذرا
دواند رشته ي پود شهاب استاد تقديرش
شبانگه تا سحرگاهان برين زنگارگون ديبا
پديد آرد شب و در وي کواکب را دهد جلوه
چنان کاندر سود ديده عکس مه کند مأوا
کند ظاهر شبانگه ماه نو را در شفق گويي
که با شير و شکر آلوده لب حورا
فسون صبح چون بر انجم و شب در دمد در دم
فرو ريزد زهم همچون طلسم بوعلي سينا
به شکرش از کدامين در درآيد کس که بگشوده
در نعمت به روي ما برون زاندازه ي احصا
به هر مويي که باشد بر تن ما نعمتي دادي
خرد عاجز بود در حصر انعامت خداوندا
زرشح ابر الطاف تو پي در پي بود احسان
به روي خوان انعام تو گوناگون بود الا
زعصيان نامه ي اعمال ما بد روز سرگشته
سياهست و طويل الذيل مانند شب يلدا
فشانيم اشک خونين از سيه رويي به رخساره
اگر چه لطف تو اينها نمي آرد به روي ما
ولي از کار ما چون پرده ي ناموس دور افتد
شويم از کرده هاي ناپسند خويشتن رسوا
مگر ذيل شفاعت گسترد در دفع آن خجلت
عزيز مصر هستي سرفراز دنيي و عقبا
شفيع المذنبين ختم الرسل خير الوري يعني
نبي امي مکي امام مسجد اقصا
مه برج نبوت آفتاب ذروه ي عزت
بهار گلبن يثرب نهال گلشن بطحا
به تاج عز او زيبنده اين شش گوهر علوي
به تخت قدر او شايسته اين نه پايه ي عليا
حرامست انبيا را باد جنت بي رضاي او
زمفتي قدم اول مسجل گشت اين فتوا
به فرش خلد فراش پگه خيز ازل افکند
براي خيل خدامش کليم سايه ي طوبا
گهر چيدند بر جاي ثمر اي محض لطف حق
چو افکندند بر نخل قدت سنگ ستم اعدا
طفيل هستيت موجود شد چرخ و هلال آري
به نام چون تويي زيبنده است اين نامه از طغرا
به لوح دل منقش ساختي بي منت خامه
هزاران نکته ي سر نهاني در شب اسري
دگر شد صاحب معراج نام عالم آرايت
محقق گشت اين معني که آيد از سما اسما
زطرف نامه ي قدرت که مقراضش عطارد کرد
شد آن شب بر فلک پيدا هلال روشن غرا
چه دارم عرضه حال خود که سر غيب را کرده
ضمير واقفت بر منهيان آسمان انها
شفيع المذنبيني و شفاعت جو من عاصي
رسولا مرسلا پاکا به حق قادر يکتا
بدان دانا که هست از فيض الطاف عميم او
دماغ هر خردمندي زلال عقل را مجرا
بدان پرهيزگاري کز سحاب سعي پيوسته
نهال طاعتش خرم بود در گلشن تقوي
که فردا چون وزد باد بهار حشر در عالم
زهر جانب گياه آسا برآيد از زمين موتا
بود هر کس به خود درمانده کس را اندر آن ساعت
نباشد هيچکس فريادرس از کثرت غوغا
فضاي محشر از گرد گناهم گر چه باشد پر
به سوي من زروي لطف چشم عاطفت بگشا
ببين بر حال اين خاکي در آن دم يا رسول الله
نم ابر شفاعت را به وجه مرحمت فرما
که تا يکسر نشاند گرد عصيان من عاصي
حجابم مرتفع گردد زپيش چشم خون پالا
مسلم گرددم ملک سلامت با فراغ دل
به عون رأفتت نبود زهول محشر پروا
برآسايم به صحن گلشن فردوس جاويدان
چنان کامروزم آسوده زمهر شاه دهرآرا
امير کشور مردي علي بن ابيطالب
که نگشودست و نگشايد کرم از خدمتش جوزا
موشح از کمالش منهي افلاک را دفتر
توارد با کلامش منشي تقدير را انشا
به زير منت جودش اگر اعلي اگر اسفل
غريق نعمت عامش اگر اضعف اگر اقوي
کشد گردون غبار درگهش در ديده ي روشن
نهد دوران کلاه عزتش بر فرق فرقد سا
کند نعل هلال آساي رخش آسمان سيرش
قضا بهر شرف ترک کلاه تارک شعرا
زهي گوش خرد را نکته ي لطفت بهين گوهر
به پيش گوهر لفظت بود لولو کمين لالا
فلک همواره وصف قدر جاهت را کند از بر
امل پيوسته مدح دست دادت را کند املا
شهنشاها شکر ريزست نطق چاشني بخشم
به کف کلک سخن پرداز من طوطي شکرخا
زمدح غير تو خواهم زبان بستن که تا باشد
طراز شعر من يکسر له في مدحه ايضا
به کف طومار مدح ار چه تو را هستند از هر سو
بدايع گو صنايع جو مدايح سنج و نظم آرا
ولي جوهر شناس طبع دانشور نکو داند
خزف از لعل آتش وش شبه از لولو لالا
هميشه تا به زير اين نه ايوان شبهه اي نبود
که گردد در حساب اثني مثني چون شود احدا
هر آن چيزي که هر کس را ميسر گشت در عالم
زعشرت دوستانت را دو چندان در جهان بادا
[3]
في المواعظ و الحکم و التوحيد و نعت سيد عالم و مدح علي بن ابي طالب
گر عرصه ي وجود ستاند زما فنا
نگرفته است ملک عدم را کسي زما
بهر فنا بپروردش دايه وار دهر
هر طفل کز مشيمه فطرت شود جدا
تا مهد خاک گشته ممهد جنين عيش
صورت نبسته در رحم چرخ غصه را
نقد وفا مجوي که اين حقه ي نگون
آمد حباب سان تهي از گوهر وفا
آخر براي قصر فلک گردباد غم
سازد ستون عاج زعظم رميم ما
غم شد نصب ما که جز اين دانه اي نريخت
روز ازل به مزرع دل زارع قضا
دل بر جهان منه که جهانيست بسي دغل
غافل مشو که چرخ حريفيست بس وغا
آهسته نه به خاک قدم زآنکه مي دهد
از فرق خاکيان خبري بر نشان ما
آخر زباد حادثه گردد خليل پذير
گر قصر خسروست و گر کلبه ي گدا
باشد دو تا به پرورش طفل تفرقه
بر مهد خاک دايه صفت چرخ دائما
خواهد شدن چو سايه تو را خاک تکيه گه
گر سادت سپهر زخورشيد متکا
کم خور غم جهان که جهان را نداده اند
آن منزلت که نقد حياتش کني فدا
در ذيل چرخ دست تظلم کجا رسد
زينسان که بر زده است به کين دامن قبا
صبح فسونگرت کند اشعار از فسون
کاي بي خبر سپهر بود مار جان گزا
دل بر جهان مبند که روز ازل همين
دوران کتابه سات بر ايوان اين بنا
گويند همگنان سخن از مقتضاي حال
آگه نيند زآنچه قضا راست اقتضا
دندان آرزو شکند سنگ روزگار
زآن نيست بخت هيچ يک از ما گره گشا
مرآت دل زداي ززنگ هوس که هست
از انخساف مشعله ي مهر کم ضيا
تا غرقه ي محيط فراغت شود دلت
اي بوالهوس مکن چو حبابش پر از هوا
وضع طلسم و تعبيه ي خواب غفلت است
مشکل که صور بشکند از صدمت صدا
خم گشته سوي خاک کشي رخت زندگاني
حاشا که قامت تو زپيري بود دو تا
آن را که قد به خدمت همچون خوديست خم
راهش دريچه ي عدم اولي ازين سرا
ننهد به رهگذار قناعت قدم دلت
کز خار حرص پاي دل تست مبتلا
شافي خداست گرچه به هر علتي ولي
بيمار حرص را زقناعت بود شفا
خواهي ضمير تيره کني صاف چون مسيح
بگذر به پاي همت ازين نيلگون وطا
تا از سه پرده چرخ نيالوده هر صباح
راح شعاع مهر نشد صاف و پر ضيا
گگرد دل که مايه ي اکسير دانش است
نبود نکو کز آتش صهبا کني هبا
آرد بلاي تيغ به سر مرد را زبان
ماهي بي زبان بود ايمن ازين بلا
ظلمت سرشت راست منور دل از ظلام
در چشم شبپرست شب تيره توتيا
دل صاف کن چو آيينه تا بنگري درو
رخسار شاهدان سراپرده ي خفا
شو منزوي که چهره ي غيبت عيان به چشم
مرآت زانوي تو نمايد در انزوا
در پايه ي نخست رضا گر کني مقام
بر دوشت رفعت تو شود کهکشان روا
بحز قناعتست به موج اندر آمده
عريان تني که هست منقش زبوريا
تاج خروس جلوه گر مرغزار فقر
درويش راست کنگره ي کاخ کبريا
آيينه ي ضمير جلا ده چنانکه خود
عنقا نما شود به تو از غايت جلا
بهر غذاي حرص شود پشت دل قوي
دل را اگر زخوان رياضت دهي غذا
سر با رياض چرخ کجا آورد فرو
سروي که مرتفع شود از روضه ي رضا
قارون صفت مشو متماي به سجن خاک
زين جاي چون مسيح نما ميل ارتقا
در ديده ي حقيقت ارباب دانش است
وضع جهان چو تعبيه ي اهل سيميا
زيرا که في الحقيقه نباشد به ملک کون
موجود جز يکي که له الملک و البقا
آن مالک ممالک وحدت که تا ابد
هر ذره بر يگانگي او بود گوا
سلطان بي عديل و شهنشاه بي بدل
ذاالفضل و الکرامة و العز و العلا
مشعل فروز کلبه ي ديوانگان عشق
روزي رسان خيل اسيران بي نوا
از شوق اوست گريه ي پيران باخبر
وز مهر اوست ذکر جوانان پارسا
محنت رسيدگان ستم را به روز غم
غير از جناب حضرت او نيست ملتجا
هر جا طلب کنيش بيابي اگر چه نيست
ساکن به هيچ سکنه مقيد به هيچ جا
بنگر به شکل لاله که در اثبات وحدتش
لب باز کرده است پي نفي ماسوا
هجده هزار صنف زاصناف کائنات
يکسر فرو شود به دم اژدهاي لا
توحيد ذوالجلال بود گنج لا يزال
بالاي آن گشاده دهن لا چو اژدها
دست مشاطه صنعت صنعتش همي کشد
در ديده ي عروس فلک سرمه ي مسا
و آن سرمه با سرشک کواکب رود برون
هنگام صبحدم که زبيمش کند بکا
در منهج مسافت قرب جناب او
اعمي و شيم و هادي ما شرع مصطفي
آن مصطفاي هاشمي يثربي که اوست
طوطي وحي نطق گلستان اصطفا
در حلقه ي اطاعت او جمع مرسلين
در رتبه ي شفاعت او خيل اوليا
موسي زفيض حرمت او بوده محترم
آدم به عز گوهر او بوده مجتبا
جويد غريق لجه ي حرمان ازو نجات
يابد عليل علت عصيان ازو شفا
دارند اصفيا به لقاي وي آرزو
آرند اوصيا به جناب وي التجا
در مصر فضل تا به ابد دست بعثتش
زد قفل نسخ بر در دکان انبيا
گر سايه اش به خاک فتادي به چشم خلق
دادي غبار روي زمين نفع توتيا
ايمن بود ززخمه ي آسيب حادثه
صيدي که در مزارع شرعش کند چرا
بهر اداي شرح مقالات بعثتش
شد جبرئيل محرم درگاه کبريا
آن شب که بر براق قمر نعل برق سير
مي شد برين رواق مقرنس ازين فضا
شد آسمان به عز قدوم شريف او
تا حشر بهر خلق جهان قبله ي دعا
تزيين بزم چرخ نمودند علويان
ناهيد نغمه ساز شد و ماه عطرسا
شد مهر بر سپهر عيان نيم شب که گشت
روشن زانعکاس رخش عرصه ي سما
زاکسير گرد مرکب گردون نورد او
شد آفتاب بهره ور از فن کيميا
بر فرق عرش افسر اقبال گشت و ماند
اين درج نيلگون تهي از در بي بها
مي کرد قطع باديه ي چرخ تا رسيد
از بام عرش در کنف ظل منتها
زير قدم گذاشت سراسر جهات و ديد
جايي که لاخلاست به برهان و لاملا
شد منزل شريف وي از فرط منزلت
ايوان کبرياي خداوندي خدا
شد جمله گوش همچو صدف بهر در فيض
در قعر بحر مغفرت غافر الخطا
بشنيد و ديد آنچه نه ديد و شنيد کس
از خيل انبياي اولوالعزم و اصفيا
آورد ازين سفر زشهنشاه لم يزل
بر رسم ارمغاني پروانه ي رجا
آمد فرو چو زهره ي زاهر به امر حق
نازل شد از رواق فلک بهر مرتضا
اين قدر نيز يافت علي کز پي بتان
اندر حريم کعبه به کتفش نهاد پا
نخل رياض علم و گل باغ لو کشف
دري زبرج فضل و در درج لافتا
شاه نجف امير عرب خسرو عجم
کان هنر محيط کرم معدن سخا
کوه گران عديل رکابش گه وقار
شير عرين چرخ زبونش دم وغا
شب نسخه ي ولايت او خوانده هر که را
پوشيده نور باصره در پرده ي عما
با کوه گفته اند همانا زحلم او
کز زير هر بغل رودش آب از حيا
بر ياد روضه ي تو دل ماست يا امير
افغان کنان به باديه ي شوق چون درا
گر آفتاب تربيتت پرتو افکند
گردد عديل جزع يمان سنگ گهربا
آخر زآب تيغ تو دودش رود به سر
باشد چو آتش ارچه ترا خصم ژاژخا
بر قامتت به خيط خيال دقيق دوخت
خياط طبع صايب من خلعت ثنا
شاها به عز مرقد پاک منورت
کز لطف خود به من به در مرحمت درآ
دارم اميد آنکه زالطاف شاملت
حالات مايجي بودم به زمامضي
مهر توام که گنج نهانخانه ي دل است
از امتنان اهل زمانم دهد غنا
فرياد از آسمان ملمع لباس کو
از تار و پود محنت و دردم کند قبا
هر دم نفس به ناي گلو گرددم گره
کآمد بتنگ جانم ازين تيره تنگنا
چرخ ستم شعار به عهد شباب کرد
بر هيأت هلال دو تا قامت مرا
روزي من غمست که دوران همي زند
روزي هزار بار به خوان غمم صلا
يارب چه شد که اهل هنر را چو خاک راه
سازند پايمال بزرگان عهد ما
از بهر جذب لقمه ي مردار دنيوي
دون سيرتند جمله به صحراي ماجرا
بعضي به طاعتند پي ازدياد نفع
مانند لوليان معلق زن از ريا
جمعي به غفلتند پي التماس نفس
مانند گاو و خر همه مشغول در چرا
عمري زننگ سفره ي اين سفله همتان
در گوشه اي نشسته توان بود ناشتا
مشکين دمي نظام حسودت کسي که
مانند نافه مادرش از خطه خطا
از بهر اختصار دهم تاب خيط نظم
کاين شيوه بهترست و بدين کردم اکتفا
[4]
رهيست دور زما تا مقام اصلي ما
هلاک تا نشود کس نمي رسد آن جا
به باد رفته چنان خاک رهروان که نيافت
نشان پاي مسافر کسي درين صحرا
زتندباد فنا از تو گرد برخيز
تننت اگر چه بود غرقه در زلال بقا
به کين کما قضا را گرفته بر سردست
نمي کند قدر انداز روزگار خطا
به کارهاي جهان پيش بين شدي ليکن
زمرگ بي خبري کان تو را بود به قفا
سگ اجل نگذارد زدست دامن عمر
چگونه شمع حياتت رهد زباد فنا
زپيچ و تاب زمان عاقبت گسسته شود
طناب عمر تو در زير خيمه ي خضرا
گران زبار تعلق شدي کجا يابي
درين محيط خلاصي زموج خيز بلا
برين رواق بود تشت مهر پيش مسيح
که شسته در مرض مرگ دست را زدوا
تن استخوان کن و معني ذخيره ساز به دل
صدف نگر شد ازين درج لؤلؤ لالا
وي درون چو به گرمابه ي رياضت نفس
فکن لباس تعلق زپوست بيرون آ
چه غم که گشته پر از رگ تن رياضت کش
که از طناب بود خيمه را ستون برپا
فنا طلب چون مسيحا به زير چرخ کبود
که غرقه بهر فنا گشته مايل بالا
دل از فنا نکند بس که طاير قدس است
عجب نباشد اگر مرغ راست ميل هوا
کسي که پاي نهد بر سر هوا چه عجب
که چون مسيح برآيد به روي سطح هوا
نهان زچشم و خموشند سالکان طريق
رسيده اند ملايک زعالم بالا
فروع فقر به زير فلک نگردد کم
دهد فروغ گهر در تگ محيط فنا
دلي که محو هوس شد ازو نيايد کار
که ديده مرغ گلستان نفس را به نوا
نظر به کنگره ي لامکان تواني کرد
اگر نهي به سر خويش تاج استغنا
درون سينه ي دل اهل دل شکسته تر است
زشيشه اي که مجانين زنند بر خارا
بهاي دنيي و عقباست نقد گنج نياز
به يک نياز سحرباش خواجه ي دو سرا
زبيم عرش کند پاي خويش در دامن
سحر شکسته دلي کافکند خدنگ دعا
چه منتظر به در کعبه مانده اي حيران
که آيد از طرف باديه فغان که درآ
زسايه نيز جدا شو که مدعا يابي
خضر به ظلمت ازين شيوه يافت آب بقا
زقاف عشق فتد آن زمان صدا به جهان
کزين ميانه روي بر کنار چون عنقا
حواله شد فقرا را لباس از خرقه
گهي که گشت مرقع زانجم اين دنيا
به جوف اين کره ي آبگون شيشه مثال
دل از رياضت پيوسته يافت نور و صفا
صفا نيافته تا آنکه بر نياورده
درون صومعه ي شيشه اربعين صهبا
بود زمين جهان وقار در معني
به زير سر که نهد کاسه شامگاه گدا
وفات يافت وفا چون کرم به روز نخست
کبوديست زگردون به ماتمش ديبا
زديده هاي ملايک چو آسمان در شب
بود به روز نهان سقف خانه ي فقرا
مجوي کام زدنيا که طالب گوهر
براي عکس کواکب نشد سوي دريا
مخوان صحيفه ي دانش به نزد تيره دلان
مدار آينه در پيش چشم نابينا
به چشم خيره تو را پرده هاست ليک چه سود
که هيچ در نظرت نيست پرده اي زحيا
زغم به جيب فلک چاک هاست از گردون
نبرده سوزن ازين فرش بي سبب عيسي
بود نهان به فلک خون ساکنان زمين
چنانکه رنگ بود مندرج به برگ چنا
فتاده تحت سليمان زدوش باد به خاک
که افکند به زمين هر چه برگرفت صبا
کجا شد آنکه به فرمان نافذش هدهد
زتاج کنگره دادي به شهربند سبا
گريز در پس ديوار عافيت زين دشت
که سخت مي جهد از قوس چرخ تير قضا
زجاي سنگدلان به بود برون رفتن
سبب همين شده کايد برون زکوه صفا
زراستي رسي اي بي بصر به کوي مراد
دليل ديده ي اعمي بود به راه عصا
زبخت بي هنر افتد اگر نقاب شود
زرهگذار مذلت زسايه نيز جدا
چه اختيار کسي را درين محيط که هست
به دست باد عنان سفينه در دريا
به ما نگر که چه خورشيد تيز مي نگرد
نمانده است به چشم عروس چرخ حيا
مگر سحاب عنايت نمي نمي بخشد
که بر نزد سر ازين کشتزار تخم وفا
قبول نيست نياز فسردگان که برد
به خاک حسرت شوهر، عروس نازيبا
بر آستانه ي هر سفله چون جبين سايي
منه به صومعه بر خاک چهره صبح و مسا
زمانه عقل تو را تا به کي فريب دهد
زهفت مهره درين هفت حقه ي مينا
چون طفل مانده اي از حقه بازيش حيران
بدان طريق که يادت نيايد از مأوا
نه قهر چرخ بود بر قرار ني لطفش
ازين دو حال چرايي ميان خوف و رجا
ضمان بود امروزه ات کسي نشود
به حيرتم که چرا مي خوري غم فردا
خيال زر به دل عارفان کجا آيد
که جاي بت نبود صحن مسجدالاقصي
حريص را زدو صد گنج زر تسلي نيست
کجا زآب شود سير صاحب استسقا
چه واقع است که کس را سپهر گرسنه چشم
به خوان لطف صلايي نمي زند اصلا
به سوي چرخ شو اي آه و عرصه ساز که شد
دگر محل ترخم زمان استرضا
درين زمانه نگردد سپر حمايت کس
بسوي بي گنهان گر جهد خدنگ جفا
بگو به آن که ستمگر خراج ازو طلبد
که در دم سحري کن حواله اش به خدا
شه سرير ازل ذوالجلال و الاکرام
قديم و لم يزل لا يزال بي همتا
نهاده سر به سجودش فلک به کوه نگر
زبان به ذکر که سبحان ربي الاعلي
زبان هر چه بود در ثناي او چندان
زباد در حرکت نيست صبح برگ گيا
به شکر نعمت او مايل سجود بود
نهال بارور بوستان که گشته دو تا
طبيب حاذق لطفش به جاي شربت مهر
برون برد زدماغ جهان سحر سودا
جهان چو چشم شد از بهر ديدن صنعش
زروز چهره سپيد و شب سيه سيما
چو اهل ذکر ثنايش به يکديگر گويند
به شاخسار چمن بلبلان نغمه سرا
به غير او نبود عقل را تمنايي
نگار خواهد و بس عاشقي که شد شيدا
مهيمنا شده ام ناتوان به بستر غم
زجور چرخ ستمکار زندگي فرسا
به کشور دل غمديده ام درين کشور
سپه کش غم ايام يافت استيلا
رهان زمنت اين جمع تنگ حوصله ام
به عهده ي کرم خويش ساز رزق مرا
به زير خيمه ي خضراي چرخ هر که بود
کند نشستن و برخاستن به روز عدا
کبوتري که ندارد به دل غم روزي
به آب و دانه زند چرخ آسيا آسا
اميد هست که داري نظام را نوعي
که در سلوک عبوديت آن توراست رضا
[5]
هست به کون و مکان اول و آخر خدا
اول بي ابتدا آخر بي انتها
مالک ملکي که هست ملکت او را دوام
دايم باقي که نيست هستي او را فنا
وصف جنابش بود ذوالکرم و ذوالجلال
فضل عميمش بود ذوالنعم و ذوالعطا
کرده عيان نور او جوهر و جان و خرد
سفته خرد بهر او گوهر حمد و ثنا
مملو از انعام او عرصه ي هر شش جهت
بنده ي درگاه او خواجه ي هر دو سرا
مکي يثرب مکان سيد آخر زمان
محرم سر نهان هادي راه هدا
صيرفي نقد دين مهر سپهر يقين
اختر بيضا جبين بدر دجا مصطفا
هادي مهدي غلام صادق امي کلام
باج ستان ملوک تاج ده انبيا
مطلع صبح صفا مقطع نظم رسل
منبع درياي علم مهبط وحي خدا
نور فروز دل تيره درونان کفر
صدر نشين صف بارگه کبريا
همنفس روح قدس در خلوات خفي
همسفرش جبرئيل در درجات علا
سرو خرامان قدش در چمن فاستقم
نير تابان رخش بر فلک و الضحا
از غضب و لطف او حالت موت و حيات
وز رخ و گيسوي او رونق صبح و مسا
اي که شبانگه شکافت از پي عطر مشام
لخلخه ساز سپهر نافه ي مشک خطا
راه مجره چنان بود که گفتي مگر
زد به رخ بحر نيل موسي عمران عصا
قصر نگون را فتاد شمسه اي زرين زسقف
گرد برآمد از آن تيره شد اين تنگنا
تيرگيش ديده را روزنه ي خواب بست
بودم از اين تيرگي شب همه شب در عنا
سر به گريبان فکر برزده غم هاي دهر
جان به جفا مقترن دل به بلا مبتلا
تا سحر از برج اين قلعه ي قلعي نما
شاه ختن برافراخت سنجق زر بر سما
کرد زبيمش گريز در عقب کوه غرب
زنگي قطران بدن هندوي مشکين لوا
در ته خرگاه چرخ ديگ زر آمد به جوش
رفت زجوشش بخار جانب سطح هوا
صبح پگه خيز خواند سوره و الشمس و نور
رفت ازين ديو لاخ ديو شب قيرسا
طرف هوا بال زد باز مرصع جناح
کرد زبيمش غراب جانب غرب انزوا
تکمه ي جيب فلک بود نهان از نظر
زانکه زانوار صبح داشت به گردن ردا
صبح زمطلع طلوع کرد و شه مشرقي
بود پي نظم دهر قافيه سان از قفا
گشت به پيش نظر زآينه ي بحر و بر
لمعه ي تيغ سحر مصقل ظلمت زدا
صبح فروزنده چهر چهره نما شد زمهر
يافت نطاق سپهر زيب زقرص طلا
با قد خم گشته چرخ بهر شهشناه روز
داد به جاروب صبح صحن جهان را صفا
روح به قالب دميد صبح مسيحا نفس
اشک زليخا فشاند گلرخ يوسف لقا
ساحت گيتي گرفت شاه مرصع سرير
گرته ي زر چاک زد چرخ ملمع قبا
خيزي خور بر شگفت از نفس صبحدم
مرغ سحر ساز کرد زمزمه ي جان فزا
دست قضا برفکند برقع خاتون روز
سيم کواکب نمود چرخ پي رونما
بست تتق نور صبح از طرف خاک شرق
بر صفت روضه ي مشهد پاک رضا
شاه خراسان مقام ماه سپهر احتشام
داور دوران غلام کامل مشکل گشا
گلبن جنت چمن گوهر زهرا صدف
موسي عيسي نفس آدم يحيي حيا
بحر کياست گهر نخل فراست ثمر
صبح سعادت اثر مهر شريعت ضيا
گاه تصرف دلش منهي اسرار سنج
وقت تلطف لبش خضر مسيحا دوا
اي زصفا روضه ات غيرت باغ بهشت
وي زشرف مرقدت کعبه ي عز و علا
ديده ور عقل را شمع حريم حرم
صيرفي نقل را نقد نبي الوري
لطف عميم تو راست منفعت آب خضر
خاک مزار تو را خاصيت کيميا
لمعه ي روي تو را شاه کواکب غلام
نکهت موي تو را عنبر سارا گوا
کوي تو را عازمند فرقه ي کروبيان
قبر تو را طايفند طايفه ي اوليا
تافته از لطف تو دست بقا تا روح
يافته از جود تو معده اي از امتلا
برده زگرد ره راهروان درت
ديده ي روح القدس فايده ي توتيا
در چمن روضه ات معتکفان را مدام
بار اجابت دهد شاخ نهال دعا
بر صفت گردباد عرش بود در طواف
از شرف و منزلت کعبه ي قبر تو را
مأمن مأمون سزد در درکات جحيم
بر طرف مدفنت ساخته مأمن چرا
نيست به جاي خود اين واقعه واقع ولي
هست به گل رنج خار پهلوي گنج اژدها
چشم عنب لعلريز گشته زکردار خويش
تا رخ عنابيت شد زعنب کهربا
تا به لب زهرناک ميل نمودي به خاک
از دل خاک سياه سبز برآمد گيا
زهره اش از زهر غم به که بود لخت لخت
هر که دلت را زکين خست به زهر جفا
بر فلک سروري قطبي و بر گرد تو
بر صفت اختران طوف کنان انبيا
بر غرف برج سعد راي تو شمس منير
در شکن شام جعد روي تو بدر دجا
غنچه ي اقبال تو از چمن فاطمه
سيرت مرتضي تو بر سير مرتضي
حيدر احمد لوا يوسف ايوب صبر
بحر خليلي گهر گوهر دريا سخا
نخل رياض کرم بنده ي باغ حرم
برج مه لوکشف درج در لافتا
بحر سخا کان فضل گوهر درياي علم
شاه نجف مير نحل ساي روز جزا
بر زبر کوه حکم صبح سعادت فروغ
بر شجر باغ علم مرغ سلوني نوا
شاه ممالک پناه روح ملايک سپاه
خسرو دارا شکوه خضر سليمان ذکا
بي بدل مغتنم ي سپه محتشم
در همه دين محترم در همه فن مقتدا
عالم کنه ملل واقف سر ازل
ببر بيان جدل شير ژيان وغا
اي به وغا روز کين وي به صف اهل دين
در همه جا پيشتر بر همه کس پيشوا
فهم تو اکسير عقل نطق تو تفسير روح
راي تو عين صواب لطف تو حض رجا
رشح سر خامه ات قبله ي در عدن
خاک سم دلدلت کعبه ي مشک خطا
از ني کلکت بود بزم بقا را نشاط
وز نم تيغت بود گلبن دين را نما
زين زمين و زمن باب حسين و حسن
دافع ظلم و فتن والي ملک ولا
آن دو کريم النسب و آن دو عظيم الحسب
آن دو جليل اللقب و آن دو جميل اللقا
از رخشان يافته چهره ي تابان مهر
وز غمشان يافته قد سپهر انحنا
بحر دلان کان کفا ملجاء عالم تويي
جز به در تو برد کس به کجا التجا
چشم رضا برگشا سوي نظام آن زمان
کش زتمادي شود وعده ي عمر انقضا
باد به توفيق حق ورد شب و روز او
بر صفت پنج فرض مدحت آل عبا
[6]
في المواعظ و مذمت اهل الدنيا
گر عاقلي مباش مقيد به هيچ جا
نشنيده اي که ملک خدابنده ي خدا
جا در بهشت اگر بودت جاودان مباش
آدم نه اي اگر کني اين شيوه را رها
عيسي که کام خويش نديد از جهان نهاد
بر تارک جهان قدم و رفت بر سما
آب روان ممد حياتست چون ستاد
يکجا زحد زياده دهد طعم جانگزا
آنکو به کنج خانه نشيمن کند بود
مانند عنکبوت به جولاهگي سزا
بي گرد ره مباش درين تيره خاکدان
تا آنکه جنبشي به تنت هست چون صبا
با آفتاب سايه که همسايگي کند
نبود جز اين که سير کند صبح تا مسا
ساکن مباش گرچه به سر بايدت شدن
کايد زخامه از حرکت حرف دلگشا
گر عاقلي جدا شو از ابناي روزگار
زآن پيشتر که روح شود از بدن جدا
خلقند غول شيوه چه گردي به گردشان
با غول کس نگشته درين وادي آشنا
گردون سيميايي مکار طرفه کار
آورده در نظر دوسه چندي بشر نما
بودي عظيم واقعه و صعب حالتي
نابود اگر نمي شدي اشکال سيميا
از کس وفا مجوي کزين بي مروتان
معدوم شد مروت و منسوخ شد وفا
شد برکنار ملت و دين رفت از ميان
وز هر دو نام ماند چو سيمرغ و کيميا
دارد هزار بار شرف بر چنين گروه
رهبان دير ارمن و گبر کليسيا
فرعونيان مصر همه مار سيرتند
کو موسي که معجزه بنمايد از عصا
در غفلتند جمله بود بر اميد رزق
آن هم که گاه ياد خدا مي کند گدا
صفراي غم چو گيردشان آسمان دهاد
بر جاي ناردان شرر آتش عنا
از بهر صيد خلق نهد دام شيخ شهر
صيادوار کرده نهان رو در انزوا
برگستوان فکن شده بر رخش آن لئيم
کو را هميشه بود به تن نقش بوريا
در باغ آسمان که سراسر خمست و پيچ
جز ميوه ي کجي ندهد شاخ استوا
گر اطلاع يافتي از حال نسل خويش
هرگر نمي شد آدم بيچاره کدخدا
از ماهتاب حرص تمامند در برص
تف بر کسي که هست بدين عيب مبتلا
گو شو جعل به جانب مبرز گذار کن
آن کو برد به مطبع هر سفله التجا
چسبد به حلق لقمه ي اين مشت تنگدست
بر نفس زن طپانچه مخور مشت از قفا
آتش نصيب مشعل از آن شد که نزد خلق
باشد چون سفلگان زپي لقمه ي پسا
جان دادن اي پسر به همه حال خوشترست
کز بهر نان به خدمت اينان شوي دو تا
پيرانشان به پشت خميده لحيف کش
طفلانشان زنيفه ي تنبان گره گشا
شومست بر زمين کف پاي زنانشان
اما چه غم که هست شب و روز در هوا
تردامنند جمله درين کهنه مزرعه
سرگشته و اسير گلو همچو آسيا
کو مسهلي که تا رود از معده ي جهان
اين خلط هاي فاسده در خندق فنا
وقتست اي سپهر کزين گونه حشو حشو
دستار خوان بزم جهان را دهي صفا
عالم پرست از خس و خاشاک اي اجل
جاروب نيستيست صفابخش اين سرا
باغ جهان زکثرت اشجار شد خراب
گويا فتاده اره ي قهر از کف قضا
در کام دهر جمله چو دندان زايدند
اي چرخ از آستين به در آر انبر جفا
ام البشر عقيم شدي کاش تاکنون
عالم خلاص گشتي ازين فرقه ي دغا
لعنت به انتهاي چنين فرقه ي دغل
آن لعنتي که يافته شيطان در ابتدا
زيرا به جاي دانه ي اشک اين زمان پسر
ريزد به خاک جسم پدر تخم افترا
روي زمين گرفت نجاست ازين سبب
بالا کشيده است فلک دامن قبا
غفلت چنان زمين و زمان را فروگرفت
کز جذب کاه کرده فراموش کهربا
طغيان ممسکي است به حدي که گر زکوه
سايل کند سؤال نيايد برون صدا
مردم زحال مردم پيشين برند رشک
اي واي بر کسي که برد رشک بعدما
آيند خلق عالم و گردون سفله طبع
کس را به خوان خوشدلي اصلا نزد صلا
بر عرصه ي جفا پي آزار اهل دل
با قامت خميده عجوزيست فتنه زا
آن را که در ته قدم لعن جا سزد
دارد به روي دست زاعزاز چون دعا
و آن را که بر ميان ته نانش بود دريغ
هر جانبش نهد به کمر قرص از طلا
اي چرخ چند با رشحات سحاب ظلم
شوئي حروف آرزو از لوح مدعا
بخشي نطاق زر به خراني که بوده است
بند ميانشان رسن پشته ي گيا
هر خر که سر در آخر آخر زمان نهاد
ننگش زعطف دامن عيسي کني جزا
…ون پوش خر زاطلس و هر گوشه عاقلي
از… ون برهنگي شده در پرده ي خفا
شمعي که پرتوش بود اولي کني تباه
چشمي که کوريش بود انسب دهي ضيا
بهر بناي آرزوي دل نيافتست
هرگز دو خشت از تو به يکديگر التقا
شد درج خاطرم تهي از گوهر خرد
کز صدمت جفاي توام عقل شد هبا
خبط دماغ شد زسويداي فاسدم
رفتم به سلک ياوه سگالان ژاژخا
تا در جهان به هاون… ون زن حريف
شاعر به دست فکر زند دسته ي هجا
باشد زامتلاي قضا نبض ممتلي
بر هيأت رگ گلوي … ير پارسا
تا …ير پير بر در سوراخ پير زال
چون موش مرده اي بود از سستي قوا
گيرد دو پاي قحبه گه دادن جماع
از بهر نفي هستي …. اينده شکل لا
دو دست بر زمين زده گويند قي کنان
مستان به کنج ميکده ترلا تلا للا
باشد چودست خر که زند دست ها به هم
در لته بسته گير کله کار گنده … ا
باشد يکي به گوش کر لايمس خر
صورت قراقر شکم مور و کرنا
بهر وصول صدر جهنم به حشرگاه
ارباب فسق را بود ابليس مقتدا
باشد چو نفخ کرده مکل در درون حوض
چشم مريض ممتلي از باد امتلا
گردد زباد لقوه به بستان روزگار
چشمان مرد چون گل کجواج باقلا
هر دم نگون رود زپي گوهر نخود
غواص وار چمچه به درياي شوريا
از بهر مانعان خلا در طريق عقل
از معده ي بخيل توان يافتن خلا
اين فرقه اي که شکوه ي ايشان نموده ام
در صدر اين قصيده ي غراي خوش ادا
باشند آنچنان که دهد گاه اکتحال
در چشمشان نتيجه ي زرنيخ توتيا
بر جاي خواب موت گه فوتشان بود
بستر زخاره خار و خسک حشو متکا
خود را چو گم کنند به بيغوله ي غرور
يابند خويش را همه در کام اژدها
هر صبح و شام زايت بيداد روزگار
در گوششان سروش جفا در دهد نوا
دم درکش اي نظام ازين گفتگو دگر
آن به که بر زبان بودت توبه ربنا
[7]
تا کي زدور چرخ درين دير ديرپا
باشد به سان دايره ني سر مرا نه پا
سوراخ گشته است زگرداب سينه ام
در موج بحر حادثه بيگانه زآشنا
کس را هواي صحبت من نيست در جهان
چون رعد در فغانم و چون ابر در بکا
ننگ است سايه را زمن و همرهي من
گه زان به پيش مي رود و گاه از قفا
در لرزه همچو بحرم و در ناله همچورود
در عجز چون نسيمم و در ضعف چون صبا
بي خواب چون ستاره و بيمار چون هلال
دمسرد چون صباح و سيه بخت چون مسا
سرگشته همچوآبم و آواره همچو باد
لتخواره همچو خاکم و گردنده چون هوا
انجم زآتش دل من مي برد فروغ
گردون زآب ديده به رويم کند شنا
حالا به دردمندي من نيست هيچ کس
اکنون به نامرادي من نيست هيچ جا
مي سازدم زمانه ي ناساز دردمند
مي گويدم سپهر جفاپيشه ناسزا
مي سوزدم زکينه و سر مي برد چوشمع
مي گويدم به طعنه که دود از تو کو ب را
نه نزد عقل فعل قبيحش بود شنيع
نه پيش خلق امر خطيرش بود خطا
مخلوق در جبلت افلاک ناپسند
مرکوب در طبيعت ايام ناروا
از انقلاب دهر دلم گشت مضطرب
وز انحراف چرخ قدم يافت انحنا
بيم است کز ستيزه ي دور ستيزه گر
جان فگارم از تن خاکي کند جلا
در حال من کليم فرومانده از بيان
در درد من مسيح فرومانده از دوا
در زيربار محنتم افکنده حادثه
بر وفق آنکه راي جهان کرده اقتضا
چون برق اگر به خنده درآيم چوآب در
بابد فرو شدن به زمين درم از حيا
جانم به لب رسيد ازين غصه بعد ازين
دست تظلم من و دامان مصطفا
کشورگشاي ملک رسالت که خاک اوست
در چشم آفتاب جهانتاب توتيا
آن کز فروغ راي کواکب فروز او
باشد چراغ خسرو سياره را ضيا
الحق زبان ناطق وصف ثناي اوست
آن را که هست قوت طبع سخن سرا
ممنون نعمتش خرد آسمان خدم
مشعوف خدمتش فلک نيگلون قبا
بيمار ناتوان تب جانگداز جهل
شهد تکلم شفتين اش بود شفا
در خاطرش وداد چو اندر عروق خون
در سينه اش علوم چو اندر بدن قوا
مداح نکته دان هنر پيشه دوخته
بر قامت بزرگي او کسوت ثنا
داناي حق شناس جهان ديده يافته
در خاک آستانه ي او عزت و علا
اي در جهان موهبتت کشور کرم
جودت مزيل فاقه و مستلزم غنا
باشد رهين زمره ي نواب تو قدر
خواهد دوام دولت خدام تو قضا
در باغ فاستقم که بهشت شريعت است
سرويست راست قد تو در حد استوا
مويي زموي گيسوي عنبر شمامه ات
شد عطر جيب نافه ي مشکين دم خطا
قهرت برون برد زمزاج سپهر ظلم
عدل تو برکند زجهان عادت جفا
هر حاج دردمند که مداح خاص توست
چشم عنايتي زتو دارد کرم نما
تا هر که صباح داور فرمانرواي دين
بر خنگ چرخ يک تنه باشد جهانگشا
بادا بدان مثابه که مهر جهانيان
بر خوان نعمت تو زند چرخ را صلا
[8]
پادشاها فلکت بنده ي فرمان بادا
کمترين ملک تو صد ملک سليمان بادا
قاف تا قاف جهان اي به جهان ارزاني
اشهب حکم تو را عرصه ي ميدان بادا
مشرق و مغرب عالم زعنايات اله
بدن ملک تو را ذيل و گريبان بادا
چون کني عزم سواري به عنانگيري تو
در رکاب از دو طرف قيصر و خاقان بادا
نزد شاهان جهان از نسق فتح بلاد
هر چه مشکل بود آن پيش تو آسان بادا
در جدل کز تف کين دود بلا برخيزد
اشک در ديده ي بدخواه تو پيکان بادا
سپر راي تو را قبله زخورشيد سزد
سايه ي چتر تو را رفعت کيوان بادا
چون سپاهت دل ما گشته به اقبال تو جمع
بعد ازين خاطر بدخواه پريشان بادا
تا به مغرب فکند نعل هلال ابلق چرخ
رخش اقبال تو پيوسته به جولان بادا
پاي تخت تو به هر گوشه هزاران چو نظام
نظم سنج و سخن آراي و سخندان بادا
[9]
عشق دل را پرتوي ندهد کند چون ديده خواب
وزني تا نيست کي در خانه افتد آفتاب
تا که هست اي بلهوس در دل هواي غير دوست
دل کجا غرق محيط عشق گردد چون حباب
گرد هستي در ميان ما و جانان حايل است
کو سحاب نيستي تا از ميان خيزد حجاب
تشنگان وادي غم ديده را آبي دهند
گر زخورشيد جمال خود براندازي نقاب
غير هندوي سر زلفت که هست آتش پرست
پيش آن رخسار چون آتش کسي را نيست تاب
خون چکد کاش از دلي کان بر سر بازار عشق
نيست از بهر سگانت زآتش محنت کباب
شد سيه عالم به چشمم تا نشستي با رقيب
تيره گردد عالم آري چون نشيند آفتاب
عالم افروزست چون خورشيد تابان روي تو
چهره ماليدي مگر بر خاک پاي بوتراب
ابن عم احمد مرسل علمي مرتضي
مسند آراي شريعت شهريار کامياب
صادق القولي که گر خواهد دلش در باديه
دور سازد زنگ کذب از روي مرآت سراب
آن که بخت کاميابش در سحرگاه ازل
ره به مقصد برده مانند دعاي مستجاب
دارد آن شوکت که گر جازم شود در منع زجر
از زمين کين نرويد چرخ را تخم عقاب
همتش بحري که آن اصلا ندارد انتها
دولتش ملکي که آن هرگز نيابد انقلاب
شب رکاب ماه نو شد متصل با سطح خاک
فارس عزمش مگر انداخت لنگر بر رکاب
خيمه ي دين را طناب مهر او دارد به پا
کس کجا ديد آنکه باشد خيمه برپا بي طناب
ناخن مهرش گشايد عقده ي هر مشکلي
با ولاي او مترس از عقده ي يوم العقاب
در جهان بي بقا از دشمنان دامن کشيد
پاک دامن در گذرگاه از سگان کرد اجتناب
ترک دنيا بود مرغوبش بدان غايت کزو
چون مه نو بر کناري رفت در عهد شباب
پله ي طاعت کن از مهرش گران ورنه به حشر
مي کشي خجلت چو پيش آرند ميزان حساب
در ره بغضش بود اي خارجي چاه جحيم
گر نگردي پيش بين خواهي فتادن در عذاب
اي زسعيت ديده معموري خراب آباد دهر
نيست از عدل تو غير گنج را مسکن خراب
بيم آن باشد که از بيم حساب قاطعت
بر زمين افتد شب از دست فلک رمح شهاب
نيست جاري چشمه ها هر جانب از دامان کوه
کز نهيب برق تيغت کوه را شد زهره آب
گر به خاک افتد نمي از ابر الطافت شود
در بن دندان افعي آب حيواني لعاب
با وجود لمعه ي قنديل طاق مرقدت
آفتاب از چرخ اگر هرگز نتابد گو متاب
غيرت شمعست دامن گير شاهنشاه روز
ورنه گرد مرقدت شب نيز مي زد چرخ و تاب
حاسد ظلمت سرشتت گشته جمعي را دليل
آن مثل نو شد که گفتندي «اذا کان الغراب»
دشمنت در دود آه خويش گشته نوحه گر
يا غلط کردم که آيد ناله ي رعد از سحاب
گر شود رنج طمع را دست احسانت طبيب
تا ابد نبض طمع را وارهاند زاضطراب
عقل اول شاه بيت ذات مطبوع تو را
در بدايت کرده از ديوان هستي انتخاب
گر طناب صف موران از تو يابد تقويت
بهر حفظ شير نر زنجير گردد آن طناب
ماه نو هرگز نگردد بدر تا روز ابد
پاي قدرت گر کند بهر رکابش ارتکاب
شاها ما از حريم هاله ننهد پا برون
راند گويا بر فلک از ضبط رسمت احتساب
بهر سايل کان به دور همتت ناياب گشت
دست جودت بي سخن در آستين دارد جواب
شهريارا قامتم شد حلقه چون صفر از جفا
بعد ازين در صفحه ي هستي نيايم در حساب
گر وزد انفاس عيسي بر دل ناشاد من
طرفه حالي کاتش غم يابد از وي التهاب
گرچه بر هر در مرا راهي و رويي هست ليک
روي بر خاک درت بنهاده ام من کل باب
تا به مردن برندارم روي از خاک درت
هم بدين نوعم گذشتي کاش ايام شباب
خواهد از مدح تو يابد خاطر جمعي نظام
تا کند فکر صواب الله اعلم بالصواب
[10]
باز ديدم دوش کين غارتگر پرانقلاب
کوفت طبل مفلسي وقتي که سر زد آفتاب
گشت پنهان خازن هندو به خود نقدينه برد
کز شه خاور به ملک هند افتاد انقلاب
شد رسن باز اين سبک رو لولوي گلگون عذار
بست بر ايوان قصر نه درج زرين طناب
باز زرين گشت ظاهر سيمگون مرغابيان
از نهيبش سر به سر بردند سر در زير آب
تندباد صبحدم برخاست از درياي چين
رفت و همره قطره ها را برد عنبرگون سحاب
بي مگس گرديد اين خوان از نسيم سرد صبح
سرد گردد چون هوا بر جا کجا ماند ذباب
محرمان زاطراف شارع اجنبي کردند دور
هست يعني در گذر گلچهر خاور بي نقاب
صبح خيز منزوي آمد برون از انزوا
تا برآرد بر سر بازار هستي چرخ تاب
گشت اين مرغي که عالم را کشيده زير بال
قطره افشان کز تف تفسنده مجمر شد کباب
دود ظلماني نهان شد گشت اخگر آشکار
رست يعني مرغ زرين از ته بال عقاب
شد غراب شب به مغرب ريخت هر شبنم که بود
زين نهال سبز از باد پرمشکين غراب
بهر بزم افروزي دوران مغ اين ميکده
کردپيدا صبح از زيرزمين جام شراب
گشت روشن جوف اين مخروطي قاروره شکل
چون دل صافي دلان از مهر آل بوتراب
صفدر غالب علي ابن ابي طالب که گشت
کشور کفر از عبور لشکر قهرش خراب
آن که کرد ادراک عقل کل سحرگاه ازل
شاه بيت ذاتش از ديوان هستي انتخاب
آن که بر علمش که از درس لدني يافته
مطلع نبود به جز من عنده علم الکتاب
يافت موسي بر جهل از مهر او راه هدي
گشت عيسي بر سپهر از قدر او عالي جناب
جز متاع حب او نبود به ميزان گاه حشر
آنچه دارد وزن فردا در ترازوي حساب
چون شود پرسيده فردا اختلافش را سبب
دشمن حاسد چه خواهد گفت يارب در جواب
اي که از بخت جهانگير تو بر نار حسد
مضطرب گرديده خصم و هست جاي اضطراب
پاي نه بر چرخ و بر يکران همت شو سوار
فارس اول پا نهد وقت سواري بر رکاب
مدح ذاتت کان بود ورد زبان جبرييل
بر حسودان هست تيري چون شياطين را شهاب
گرده ي مه کي به ميزان کم نهد خباز چرخ
گر براند شارع حکم تو رسم احتساب
نزد ادراک نهان بين تو مستدرک بود
گر شود رخسار سر آسماني بي حجاب
هيچ مقصودي ندارد جز طواف مرقدت
آسمان بر گرد اين مرکز که گردد با شتاب
بر عناصر گر طبيب لطفت اندازد نظر
بر نيارد در بهاران ابله آب از حباب
جاي آن دارد که گردد آفتاب تيغ تو
ديده ي بدخواه حاسد معدن لعل مذاب
فارغست از عشوه ي گردون محب صادقت
کي فريب آب داده خضر را کذب سراب
مي کشد بدخواه نادان باده ي بغضت ولي
از بلاي لاي اين مي هست چون خر در خلاب
مجتنب بودي درين عالم زعمر و بکر و زيد
از سگان رسم است پاکان را نمودن اجتناب
با عدو بگذاشتي دنيا و مافيها که بود
جيفه ي دنياي دون شايسته ي جمع کلاب
صبح بختت چون دميد اعدا به فرياد آمدند
مي کنند افغان سگان گاهي که باشد ماهتاب
دشمنت را برده خواب جهل در بزم غرور
خواهد از حال خود آگه گشت در صبح عقاب
در ره عقبي بود اي خارجي چاه جحيم
باز کن چشم تأمل تا نيفتي در عذاب
دست زن در دامن آل علي و روز حشر
پيرهن پاره مساز و رشته ي حسرت متاب
چون کني بي آب بحري راکه پيشش قطره است
چشمه اين گلشن خضرا به چندين آب و تاب
شب که ريزي بي ولاي او سرشک از بيم حق
مي فشاني بهر خود اي بي خبر تخم عقاب
وقت پيري عمر اگر در مدحت حيدر گذشت
اي نظام آن را غنيمت دان چو ايام شباب
کام من در شعر نبود غير معني هاي خاص
منت ايزد را که گرديده ضميرم کامياب
اين قصيده زابتداي کار کان مطلع بود
تا به مقطع منظم گرديده از درهاي ناب
از چنين مطلع مرا زيبد که گويم خلق را
مطلعي گفتم به اين خوبي که مي گويد خراب؟
باد نصرت همعنان دوستان مرتضي
اين دعا گرديده در روز بدايت مستجاب
[11]
في مدح ابن يمين ولد خواجه سيف الدين مظفر البتکچي
برتاب دست غصه به آب عقيق ناب
کامد برون زپرده رخ گل به آب و تاب
بگشاد روي بند عدم نوعروس گل
بهر چه مانده دختر رز در پي حجاب
تند است باد حادثه مي کش که نزد عقل
همچون حباب خميه ي عمراست بي طناب
ساقي به رو نما قدحي ده که برفکند
باد صبا زعارض بکر چمن نقاب
بهر لقاي ساقي گلچهره مي پرد
هر دم زباد ديده ي نرگس به اضطراب
جام صبوح گير به دوران چه اعتماد
ما را که خيمه بر سرابست چون حباب
ناصح خمار دارم و باغيست چون بهشت
منعم مکن زمي که نيم قابل عذاب
از عکس لاله چهره آبست در چمن
گلگون چو روي بخت خديو فلک جناب
ابن يمين محيط بزرگي سپهر جاه
کامد مواهبش صدف کام را سحاب
آن سرو نو نياز رياض کرم که هست
مانند ماه نو به تواضع گه شباب
پاکيزه طلعتي که بود قول و فعل او
مقبول بر طريق دعاهاي مستجاب
شه بيت ذات بي بدلش ساخت در ازل
تقدير از سفينه ي ايجاد انتخاب
بي خواهش است بذل عميمش به هر که هست
آرد به جود همت او کار آفتاب
اي گوهر حيات تو از معدن دوام
وي غنچه ي ضمير تو از گلشن صواب
اي حلقه ي کبود که نامش بود سپهر
بر صفحه ي جلال تو صفريست در حساب
سنگ از نهيب حکم تو در جويبار ملک
بر روي آب يافته آرام چون حباب
در جبهه ي منورت آثار نور بخت
مخفيست آنچنان که بود نشئه در شراب
گردد غمين زمين و شود شاد آسمان
از بعد و قرب تو که نهي پاي در رکاب
در جنب کبرياي تو بخت حسود چيست
کان مصر جامع آمده وين يک ده خراب
دشمن به خود فرو شده تا ديده دولتت
آري فرون شود به گه نوبهار خواب
در عنفوان عهد شباب از علوشان
شد عقل و دولت تو مهم ساز شيخ و شاب
آني که در نشيمن خواهش به مدعا
يابد زکوه جود تو گوش طمع جواب
دريا دلا عذار تو مرآت زندگيست
رو با تو کرده ايم زما روي برمتاب
روي منست و خاک ره آستان تو
زين آستانه روي نتابم به هيچ باب
خواهم که از خزينه ي طبع گهرفشان
ريزم به مدحت تو هزاران در خوشاب
تا باد نوبهار سحر در حريم باغ
روي زلال را کند از عکس گل خضاب
در گلشن زمانه زباران عافيت
دايم گل بقاي تو بادا به آب و تاب
[12]
في مدح کپک ميرزا
زبرف کوي زمين گشت سر به سر ناياب
نهاد بيضه درين آشيانه زاغ سحاب
به زير بام سپهر سحاب بين که بود
دونده هر طرف از باد صد هزار شهاب
چکد لعاب سمن گون زابر قيري رنگ
چنانکه دانه ي ريحان دهد زآب لعاب
به برده باده شو ايمن زبرد اي ساقي
که از غبار شد اخگر نهفته در سنجاب
بناي عمر عمارت کن از شراب اکنون
که برف ساخته هر سو هزار خانه خراب
بلاي کل همه آفاق را گرفت آن به
که کنج ميکده افتد کسي به لاي شراب
زحلق بلبله چشم پياله روشن کن
کنون که سرمه ي چشم چمن شد است غراب
هوا به مرتبه اي سرد شد که گر ناگه
جهد نسيم ربايد زموي مرد خضاب
زاتشي که برآيد دخان چنان بندد
بر آسمان که نيابد قدش زصرصر تاب
عجب مدار که گردد فسرده شعله ي شمع
چنانکه فرق نباشد زگز لک زرناب
شعاع مهر که گه بر بياض برف افتد
بود به هيأت زرنيخ سوده بر سيماب
دنائتيست زمين را نهان زمانه از آن
زبرف تا به بهارش همي دهد نمکاب
صبا بر آب شمر در حباب مسکن کرد
زبيم آنکه مبادا فرو رود به خلاب
عقيق خور شده غايب زبهر خاک انداز
نمي توان به همه روي ارض يافت تراب
مگر که خاک توان يافت در چنين موسم
زکاسه ي سر بدخواه شاه عرش جناب
سپهر مسند انجم سپاه کيوان قدر
صبا عزيمت دريا شکوه کوه رکاب
شه زمانه کپک خان شهنشه عادل
که عهد اوست غنيمت چو روزگار شباب
شهنشهي که نسيم مهب دولت او
زروي شاهد تأييد برفکنده نقاب
تهمتني که پي نزهت گياه اجل
زبرق لامع شمشير اوست فتح الباب
بود فروغ ضميرش چراغ خلوت غيب
دهد صفاي کلامش شکست درخوشاب
دران هوا که سحاب عدالتش خيزد
قصب قصور نيابد زپرتوي مهتاب
زهي زلنگر حلم تو اصل و فرع درنگ
زهي زرشته ي عزم تو تار و پود شباب
اميد تابع امر تو نقد گنج وجود
مرام دشمن جاه تو در بحر سراب
بود زجام ضمير تو مهر يک قطره
بود زبحر جلال تو چرخ يک گرداب
غبار قهر تو در روز حرب ابر بلا
شعاع تيغ تو در شام کينه برق عذاب
کشيده برق نهيبت به فرق حادثه تيغ
فکنده سايه ي رمحت به حلق فتنه طناب
به فتح قلعه ي گردون اگر شوي عازم
توجه از تو و فتح از مفتح الأبواب
امور سلطنتت را چه حاجت سبب است
که کارهاي تو سازد مسبب الأسباب
به آفتاب اگر کينه ور شوي گردد
ززخم تيغ تو چون عنکبوت اسطرلاب
زبخت خويش عدوي تو دل شکسته شود
پر عقاب شد آري بلاي جان عقاب
جهان پناها دريا دلا شهنشاها
تويي که خلق جهان راست درگه تو مآب
حکايتيست مرا عرضه مي کنم کاخر
رود به مجلس شاهان حمايت از هر باب
شها به ملک هراتم رسيد يرلغ شاه
که هان به خدمت خدام بارگاه شتاب
اگرچه در خور خدمت نيم شهنشه را
که ذره ام من و شاه آفتاب عالمتاب
ولي به حکم اشارت شدم زخيل خدام
نموده قطع نظر از مصاحب و اصحاب
شه زمانه ام انعام داد و لطف نمود
که باد به اوراد لطف منعم وهاب
رسيد آن به من اما نه آن قدر که شود
غذاي روح و توان رفت از پي نواب
به دشت فاقه زطوفان حادثات زمان
به باد رفت مرا اسب و زين و کلک و کتاب
به هر مقام که آهنگ شد نمي يابم
نوزاشي که توان گفت چون شکسته رباب
کنون شکستگي و عجز و کم ملازمتي
زروزگار من بي نصيب راست نصاب
اميد هست که يابم نتيجه زين فرياد
که کوه جود شهنشاه راست رسم جواب
هميشه تا که زمستان و فصل تابستان
به ماه و روز مساوي بود زروي حساب
حساب عمر تو بادا فزون تر از مه وسال
براي عيش مهيا به مدعا اسباب
[13]
سحر چو تيغ کشيد آفتاب عالمتاب
شدند لشکر انجم بر آسمان سيماب
به تازگي دگر استاد روزگار زصبح
کشيده ابره ي کافورگون برين سنجاب
هزار قطره زديباي آسمان بچکيد
زبس که گازر تردست ابر دادش تاب
فراز مهر دو تا گشت خيط ابيض صبح
چو آن علاقه که باشد به فرق اسطرلاب
نشان ابله بر چهره ي سپهر نماند
زلال سان که نماند برونشان حباب
زباد سرد سحر خشک گشت گردون را
عرق که بود بر اعضا زرفتن بشتاب
به دفع زحمت سودا سحرگهان آورد
جهان به لب قدح زر لبالب از جلاب
مه چهارده از بام آسمان خود را
زبيم خنجر خور کرد بر زمين پرتاب
زصبح پرده ي مشکين شب زهم فرسود
بدان طريق که کتان زپرتو مهتاب
زروي اخگر خور تندباد گردش چرخ
ربودگر سحرکش به چهره بود نقاب
شه نجوم زديوار کوه سر بر کرد
شدند حجله نشينان آسمان به حجاب
زچرخ تا به سحر قطره اي نريخت به خاک
ولي سحاب سحر داد فيض فتح الباب
به کوه شرق پي گنج صبح نقب زدند
به چرخ جست شراري زتيشه ي نقاب
زپر گشودن باز سحر خلايق را
زآشيان بصر برپريد طاير خواب
کنار دجله ي مغرب رسيد هندوي شب
براي خنده ي صبحش قضا فکند در آب
زبام چرخ فتاد آفتاب بهر شرف
به دست و پاي محبان شاه عرش جناب
کننده ي در خيبر علي بوطالب
حريف و غالب هر کس که هست در همه باب
سوار کشور عزت که در مبادي حال
نهاده غاشيه بر دوش مالکان رقاب
دلاوري که اگر حمله بر سپهر زند
جهد زهيبت او قطب هر طرف چو شهاب
شهي که لرزه فتد چرخ را به هفت اندام
گه جهاد که تيغ دو سر کشد زقراب
زمانه ديده اجل را به چشم خود هرگه
کشيده در صف کين ذوالفقار نصرت باب
به صدر صفه ي تحقيق کرده خاطر او
به يک ملاحظه حل، مشکلات چار کتاب
نظير او نبود گر کسي جز اين گويد
بود معاينه چون چشم احولان کذاب
به حسب حکم الهي روند احبابش
به سوي خلد برين بي حساب روز حساب
زهي شهي که نه آباي چرخ را نبود
براي طفل نظير تو نطفه در اصلاب
پي بزرگي ذاتت به صبحگاه ازل
تهيه شد زسعادات سرمدي اسباب
مقرران قضا در حسابگاه قدر
پي خيانت خصمت نوشته اند ابواب
هلال بدر نگشتي هزاران قرن اگر
سوار عزم تواش کردي ارتکاب رکاب
زتاب آتش مهر تو بحر در جوش است
و گرنه بهر چه خيزد ازو بخار سحاب
به فر عدل تو در باغ روزگار دمد
گل اميد کبوتر زخار چنگ عقاب
ستاده بر سر يک پا به چنگ غصه اسير
مخالف تو کند راست ناله همچو رباب
هنوز نامده بر لب سوال سايل را
به مدعاي خود از همتت گرفته جواب
به دوستي تو گر خلق جمع گشتندي
به روز حشر نبودي غم حساب و عقاب
مودت تو بود اصل و فرع نخل حيات
محبت تو بود تار و پود ثوب ثواب
ضمير بخت تو روشن زنور شمع ابد
عذار راي تو گلگون زجام بزم صواب
طفيل تابع نسل تو نقد گنج حيات
مرام دشمن آل تو در بحر سراب
به قتل اهل شقاوت مهابتت خنجر
به جذب اهل سعادت محبتت قلاب
فضاي عرصه ي کوي تو مرجع الاوتاد
حريم روضه ي پاک تو مقصد الاقطاب
موافق تو مقيم سواحل اميد
مخالف تو گرفتار موج خيز عذاب
قتيل تيغ جفا را تلطف تو حيات
اسير چاه بلا را تفقد تو طناب
به شاخسار خيالت نکات غيب ثمر
زجويبار ضميرت زلال خضر زهاب
رواج نقد محبان خويش ده که بود
حسود قلب تو خائن چو سکه ي قلاب
به نزد اهل خرد در کمال بي عقليست
کسي که از مي حب تو نيست مست و خراب
چرا فتد به در و بام آفتاب سپهر
اگر نخورده زجام محبت تو شراب
تو آن کسي که اگر کرده اند في الواقع
هواي بغض تو اصحاب واي بر اصحاب
کناره جسته زاعدا کشيده اي دامن
کشند دامن خود پاکدامنان زکلاب
به گور خفته به آنکس که پيش چون تو امام
بود براي امامت ستاره در محراب
شها صحيفه ي نظم نشاط بخش نظام
بود به فر مديح تو روضة الاحباب
به لطف تقويتش ده که همچو رشته ي خام
زدور منعکس چرخ گشته بس بي تاب
کشيده سر به گريبان غم تفقد کن
اسير چاه بلا را به مرحمت درياب
به روزگار جفاي سپهر عاجز کش
چو مور گشته گرفتار زير پاي دواب
خدا گواست که هيچ اختيار نيست مرا
اگر به مدح تو يابد طناب نظم اطناب
هميشه تا به سحرگه زنور طلعت مهر
شوند ثابت و سياره بر فلک ناياب
موافقان تو را باد کمترينه صفت
ستاره قدر و قمر طلعت و سپهر مآب
[14]
بر حال چشم من ک رمد ساختش خراب
هر کو نظر کند شودش ديده ها پرآب
مانند برگ تاک خزان ديده ام زدرد
رگ هاي سرخ خاسته از چشم دردياب
هر گوشه بين لعاب سفيد از سياهيش
زانسان کز آب دانه ي ريحان دهد لعاب
خون بر فراز هر مژه آورده ام زچشم
چون شيشه گر که شيشه برون آورد زتاب
خوابم زديده رخت به سوي عدم کشيد
بسته کبود ديده ي محزون به مرگ خواب
از حمر توست طاس پر از خون و مردمک
آغشته در ميانه ي خون است چون ذباب
بر آتش رمد شده چشمم چو بوته اي
خونابه در وي است چو حل گشته زرناب
بربسته ام دو ديده که تا مشفقي به تيغ
سازد مرا هلاک و رهاند ازين عذاب
زاطباق چشم من که چو اوراق گل شده
از تاب نار درد چکد متصل گلاب
در عرصه ي رياض غم و بوستان درد
هرگز گلي چنين نشکفته به آب و تاب
دودم به سر برآيد و ريزد شرار اشک
هرگاه کايد آتش دردم در التهاب
ضعف بصر پديد شد از بخت تيره روز
چون پير سالخورده مرا موسم شباب
گويند برتر از سيهي نيست هيچ رنگ
بهر چه شد سياهي چشمم به خون خضاب
از نور آفتاب زدست رمد دهد
چون شبپرش نمانده بر آفتاب تاب
مريخ سان گرفته به کف تيغ از مژه
ريزد به تيغ هر طرفي خون بي حساب
در مردم دو ديده که خار الم خلد
تيريست گوييا که رسد بر تن غراب
در ديده ام که سوخته پلکش بود به چشم
چون اخگري که گشته زخاکسترش نقاب
شد کان لعل و معدن ياقوت چشم من
بود از چه پيش ازين صدف لولوي خوشاب
خونابه مي چکد به رخم زآتش رمد
گويا که مرغ ديده ي من مي شود کباب
برهم زدي اگر چه گهي دفتر و کتب
اين لحظه مي زند به همش دفتر و کتاب
آيينه اش جلا نپذيرد به هيچ وجه
غير از غبار درگه مير فلک جناب
اي بر دل از دو چشم تو هر لحظه صد عتاب
رو با تو کرده ايم زما روي برمتاب
بس کز خيال زلف تو پيچم به خويشتن
کوته شدست رشته ي صبرم زپيچ و تاب
تا کي به بزم همچو تو اي شمع نيکوان
گاهي چو چنگ ناله کنم گاه چون رباب
جا بر در تو تا به دم مرگ کرده ايم
ديگر نمي رويم ازين در به هيچ باب
چندين سوال بوسه که دل مي کند زتو
يکره چه باشد از بدهي زان دو لب جواب
دست از جفا بدار و گرنه شکايتت
گويم به نزد حضرت مخدوم کامياب
بحر کرم امير عليشير کز کرم
چرخش امير اعظم اعلم کند خطاب
آن کعبه ي سعادت و احسان که خلق را
جز صوت درگهش نبود ملجأ و مآب
پيوسته سايلان پي شکرانه ي نعم
آرند سجده اش چو انامل گه حساب
دست ضمير پرده گشايش برافکند
از روي شاهدان حجال خفا حجاب
اي سده ي رفيع تو را شوکت سپهر
وي لمعه ي ضمير تو را سرعت شهاب
دوران مطيع حکم تو گرديده چون عنان
گردون به پاي عزم تو افتاده چون رکاب
بنياد ظلم گشت به دور تو منهدم
رايات عدل يافت به عهد تو انتصاب
خاک از رکاب حلم تو پيوسته با درنگ
باد از عنان عزم تو همواره با شتاب
مهر سپهر را زتو نور جهان فروز
خيل نجوم را زتو آثار فتح باب
بارد سحاب همت تو گوهر کرم
دارد زمان دولت تو رونق شباب
بيتي زسکنه ي عظمت چرخ نه رواق
فصلي زنسخه ي نعمت خلد هشت باب
دست ضعيف از تو چنان شد قوي که هست
سم غزاله انبر دندان شيرغاب
زانگونه عاجزست به عهد تو دست ظلم
کز چنگل تذرو عقوبت کشد عقاب
از تف نار قهر و سحاب عنايتت
ممکن بود که مسکن ماهي شود سراب
سازي سيه چو نوبت احسان نگين لعل
يابد کسوف در نظر حاسد آفتاب
شد رشته ي دو رنگ شب و روز در ازل
در سايبان فرش جلال تو يک طناب
از پرتو اشعه ي خورشيد عدل تو
کرده رفوگري قصب نور ماهتاب
هر صبحدم به قصد عدوي تو مي کشد
دست زمانه خنجر خورشيد از قراب
آن رشحه اي که مي چکد از نوک خامه ات
باران کشتزار امل را بود سحاب
دست طبيب بذل تو تا روز بازخواست
داده خلاص نبض طمع را زاضطراب
گر سوي بحر با نظر لطف بنگري
چون گنبد فلک نپذيرد خلل حباب
با گفت بدسگال مشو ملتفت که هست
همچون کسي که هرزه سگالد ميان خواب
دست از براي نقد اجابت گشاده اند
پيوسته در دعاي دوام تو شيخ و شاب
تا ديده ي نجوم بود فارغ از غبار
تا ماه از آفتاب کند نور اکتساب
بادا دو چشم روشنت از سرمه ي بقا
رخشان نجوم اوج جلالت چو آفتاب
[15]
خوش بود موسم گل جلوه ي گلگون شراب
تا غم روز نهد پاي عزيمت به رکاب
خوش هوايي است بکش آب رزان بر لب جوي
باش ازين آب و هوا رقص کنان همچو حباب
از حباب است اشارت که کنون بايد بود
زين هوا خيمه ي عشرت زده در عالم آب
روي داماد گل از خنده برافروخته شد
بايد آورد برون دختر رز را زحجاب
در ته شيشه شفق سان مي دوشين باقي است
ساقي آن دولت باقي به صبوحي درياب
از چپ و راست گرفتتس سپاه غم و درد
رخ مپيچ از رخ ساقي زقدح روي متاب
مي صافي به کف آور زپي روي نما
که فکند از رخ دوشيزه ي گل باد نقاب
چشم بر نرگس رعنا فکن و لاله ستان
زورق زر طلب و قلزم ياقوت مذاب
مطربا شاه گل از پرده برون مي آيد
ساز لحني که گه نغمه ي چنگ است و رباب
قامت شاخ گل از غنچه دو تا گشته چو چنگ
سوسن از خاک چمن برزده سر چون مضراب
بر لب آب برافروز رخ از آتش مي
کاب را چهره شد از عکس گل و لاله خضاب
باده در دامن کوه ار کشي امروز و کسي
کندت منع نقيض آيدش از کوه جواب
قطره ها بر رخ لاله است زشبنم يعني
بکش از ساغر ياقوت مرصع زرناب
کاسه اي چند بود در سر نرگس چه عجب
که فتد هر طرف از باد چو مستان خراب
گردبادي مگر از خاک چمن خاست که شد
بر رخ بکر چمن طره ي سنبل پرتاب
مي دهد قوس قزح بر صفحات فلکي
خبر از هيأت شيرازه بر اجزاي کتاب
سپر گل به سر شاخ عيان شد که کند
ابر از قوس هوا ناوک باران پرتاب
متحرک زصبا نيست زبان سوسن
که کند وصف خداوند همايون القاب
آصف عهد غياث الحق والدين که بود
لمعه ي خاطر او شمع شبستان صواب
آنکه آسوده ي فيض همم اوست قلوب
وانکه فرسوده ي بار متن اوست رقاب
آنکه رسم کرمش خلق جهان راست سمر
وانکه رشح قلمش زرع امل راست سحاب
صوب کينش مهب صرصر صحراي اجل
باد قهرش سبب جنبش طوفان عذاب
باده ي کام ده عمر وي از جام ابد
ميوه ي بزمگه راي وي از جام صواب
اي زمين ساخته از حلم تو ترتيب درنگ
وي زمان يافته از صرصر عزم تو شتاب
اي زجود تو طمع همچو نظيرت معدوم
وي زعدل تو ستم همچو عديمت ناياب
خانه ي حکم تو را ساعد توفيق ستون
خيمه ي عمر تو را مدت جاويد طناب
بر سر خيل عدو ابر نهيب تو اجل
بر تن ديو فتن بيلک حزم تو شهاب
زآتش راي تو روشن شده اين هفت چراغ
زاب حکم تو به چرخ آمده اين نه دولاب
با کمالت خرد هندسه دان درجه شمار
با جلالت فکر صفر نشان درجه حساب
قلمت تخته ي اميد طمع را نقاش
خاطرت مخزن اسرار نهان راست نقاب
نم کلک تو سحابي که فشاند گوهر
کف جود تو محيطي که ندارد پاياب
هر کجا حفظ تو از آب نميرد آتش
هر کجا حزم تو از باد نلرزد سيماب
از نهيب تو نه آباي فلک را اصلا
نبود نطفه پي طفل ستم در اصلاب
هر چه آن آرزوي خاطر اميد بود
بر بساط کرم توست مهيا اسباب
دود قهر تو به هر جا که شده بحر ظلم
چشمه ي قيري شب بوده نمودار زهاب
فتح باب گفت آنجا که شده فتح رسان
مخلب مرغ هوا گشته گرفتار خلاب
از نهيب سخطت نيست عجب کز پس حشر
قرب صد قرن بود تيغ حوادث به قراب
هست انصاف تو زانسان که به عهدت نپرد
در هوا بهر عقوبت عقب صيد عقاب
آصفا بحر کفا ابر نوالا شده است
گوش دوران زکلامم صدف درخوشاب
چون گشايم در شربتکده ي فضل برد
کام ادراک زرشح ني کلکم جلاب
زارتفاعم که بود روشن از ادراک بلند
پشت بر جانب خورشيد کند اصطرلاب
جز تو نبود متوجه سوي ارباب هنر
رو نهادم به جناب تو زمن روي متاب
گر سواد سخن من شنود نصب العين
شوي آگه که زشعرم چه نصيب است و نصاب
ترسم آگه شوي و خاطرت آزرده شود
گر براندازمت از چهره ي احوال نقاب
مدح سنجي چو منت مشکل اگر يافت شود
از خطا تا به ختن وز در چين تا سقلاب
توبه زين دعوي بي معنيت اوليست نظام
بر زبان به که بود تبت اليک اي تواب
تا زتأثير سپهر و نفس باد بهار
گل به اطراف گلستان شکفد از همه باب
زابر توفيق الهي به گلستان بقا
گلبن دولت و اقبال تو بادا سيراب
[16]
دي چو به گرداب چرخ زورق زرين طناب
غرقه شد از موج آن خاست زهر سو حباب
دهر شد از هجر مهر ماتمي تيره روز
روز شد از زلف شب گلرخ مشکين نقاب
شمع جهان تاب مرد دود برآمد به چرخ
اشک به رخساره اش گشت دوان از شهاب
رفت فرو ترک روز اول شب کز هلال
داشت به سر ساغري پر زعقيق مذاب
باز نهان شد در آب سطل زر از دود چرخ
گشت نمايان همين دسته ي سيمين زآب
بر مگس از کهکشان روز فشاند آستين
ماند به شهد شفق شهپر زرين ذباب
گشت هوا پرغراب شد زفروغ نجوم
سينه ي سار نقط بست جناح غراب
بهر نظاره شد از هر طرفي ديده باز
گلرخ اين جلوه گه کرد زغير اجتناب
شد زشراب شفق روي هوا لاله گون
راز نهاني که داشت ساخت عيان از شراب
لشگر شب در رسيد از پي حفظ آسمان
کرد نهان زير خاک مشربه ي لعل ناب
ساخت سر خود نهان تيغ زن ملک روز
داشت هراسي مگر از غضب بوتراب
حيدر احمد لوا يوسف عيسي دوا
مرغ سلوني نوا صفدر مالک رقاب
اختر بيضا علم خسرو انجم حشم
شاه ملايک خدم خسرو گردون جناب
سالک عالي مقام داور دوران غلام
صدر خليل احترام بدر قريش انتساب
شاهسوار عرب آن که دم تيغ او
در دل خاک افکند لرزه بر افراسياب
وصف سحاب کفش باذل دريا کرم
نعت مقيم درش عارف جنت مآب
دست به دامان تو تا نزند کي شود
غنچه ي شاخ امل تکمه ي ثوب ثواب
گر زضميرش فتد شعشعه بر آسمان
کي قمر از آفتاب نور کند اکتساب
گر شود احسان او رنج طمع را طبيب
تا به ابد وارهد نبض طمع زاضطراب
نعل مه نو کند چرخ به دامن نهان
محتسب ضبط او بس که کند احتساب
مهر زخاک درش در عمل کيمياست
جاي نهاني به شب يافته تحت التراب
مطبخيش را به کف بود سفال هلال
اخگري از وي فتاد نام شدش آفتاب
اي زتو نساج غيب تافته تار بقا
وي زتو دهر کهن يافته عهد شباب
نيست به جز قهر تو برق سحاب اجل
نيست به جز راي تو مسطر سطر صواب
مسند جاه تو را رفعت هشتم فلک
صفحه ي حکم تو را حرمت چارم کتاب
زآتش قهرت نگر کامده دريا به جوش
ورنه ازو در هوا چيست بخار سحاب
مسرع فکرت بود برق سم دلدلت
برق به خود زين حسد از چه زند پيچ و تاب
جوهري روزگار کرده به مصر وجود
جوهر ذات تو را صبح ازل انتخاب
بخت نشد يار خصم زانکه زجام حسد
بخت حسود تو را شام ازل برده خواب
عقل کجا آردش در صف ارباب عقل
آن که نگشت از مي حب تو مست خراب
نزد نهيب تو چيست جلوه ي دشمن که هست
روز سياه تذرو سايه ي بال عقاب
هر که شد از درگهت دور نبيند بهشت
گفت نگو آنکه گفت نکته ي من غاب خواب
حال ضمير يقين کي شود افزون تو را
گرچه شود چهره ي راز ازل بي حجاب
غير جناب تو نيست مرجع اهل نجات
غيرولاي تو نيست مخلص اهل عتاب
خوانده تو را جبرئيل گفته تو را کردگار
حاکم دارالسلام داور يوم الحساب
رفت سوي چاه ويل آن که خلاف تو جست
آن که خلافت کند چون نفتد در عذاب
غنچه مگر وصف او ورد سحر ساخته
ورنه چرا صبحدم شسته دهن با گلاب
پا به سر چرخ نه جلوه ده اسب مراد
زانکه ضروري بود وقت سواري رکاب
منطق عذب تو شد عين عذاب عدو
خرمگسان را بود شهد مصفا خلاب
چون به غضب برکشي تيغ نماند عدو
مدفن اشيا شود خاکگه انقلاب
زود زحلمت شود بخت عدو منعدم
سنگ که غلطد زکوه چون نرود با شتاب
تا جدل آماده شد تيغ تو در معرکه
کرد زبان آوري داد عدو را جواب
بدر نبيند کسي تا به ابد بر فلک
گر مه نو را کني بهر رکاب ارتکاب
رو به کناري نظام ورد سحرگاه ساز
فصلي از اوصاف شاه غم مخور از هيچ باب
آب بقا بايدت در قدم خضر باش
تا نفريبد تو را غول به کذب سراب
گوهر اوصاف او به که بود منتظم
ساز رگ جان خويش بهر گهر رشته تاب
تابع آل علي باد به عالم عزيز
صبح ازل اين دعا ساخته حق مستجاب
[17]
امام انس و جان مشکل گشاي حاضر و غايب
بود در ظاهر و باطن علي ابن ابي طالب
اميرالمؤمنين حيدر امين دين پيغمبر
حريف قلعه ي خيبر شريف مکه و يثرب
نداي غيب را سامع نکات فضل را جامع
اساس جهل را قامع لواي علم را ناصب
به دوران داور عادل به ايمان رهبر کامل
به جولان سرور پردل به ميدان صفدر غالب
لواي عزتش قايم صلاي نعمتش دايم
اداي خدمتش لازم رضاي حضرتش واجب
نهان چرخ را عارف ضمير غيب را واقف
کنوز علم را کاشف رموز وحي را کاتب
گه مکنت قضا قوت گه شوکت قدر قدرت
گه رفعت فلک منصب گه حشمت ملک موکب
خرد با دقت فهمش مسالک را بود سالک
اجل با قوت سهمش نوايب را بود نايب
شهنشاه ملايک صف که گردون چون کليم الله
عصاي استوا بر کف بود بردرگهش حاجب
چو او اسرار حق را کس نکرده ظاهرا ظاهر
چو او بر دشمن دين کس نگشته غالبا غالب
قضا قصر کمالش را مکمل ساخت آن ساعت
که بود از امر سبحاني هنوز آدم گل لاذب
توقع گر کند کوتاه راه آفتاب از وي
کند ملحق به هم با زور بازو مشرق و مغرب
به باران روز گرما چون بود ريگ روان تشنه
به خون خصم او هستند ذرات آن چنان راغب
زمين و آسمان بردند برهم رشک هر گه شد
سنانش در هوا لامع سمندش بر زمين لاعب
زضرب منجنيق و سهم صمصام عدو سوزش
نگون شد دير ترسا مضمحل شد هيکل راهب
عدوي بي حساب اندر فضاي کين زشمشيرش
نهد پهلوي هم سر چو انامل بر کف حاسب
حبابي گر زدرياي نهيبش بشکند گردد
زباد آن به فرمان احد کوه احد ذاهب
عدو مي خواست آيد در دم تيغ شرربارش
که آن در دشت رزمست اژدهاي هايل جاذب
خلايق گر شدندي متفق در دوستي با تو
نگشتي ظاهر از جبار قاهر دوزخ لاهب
تو را نقد امامت همچنان در آستين باشد
به قصد غصب اگر دامان دنيا پر شود غاصب
گر اندازي نظر بر کوه چون گردون روان گردد
غبارش صبح نوراني حجارش انجم ثاقب
به پيش کمترين از طالبان درس تعليمت
ارسطو کيست در حکمت چه باشد بوعلي در طب
به کار دين چه امکان فراموشي ضميرت را
که وحش دشت غيب آري به دام فکرت صائب
تو را اصل گرامي از دو سوي گوهر اصلي
بود تا آدم و حوا يکايک طاهر و طيب
کني خونابه در دل ها چو بربندي کمر در کين
شوي حلال مشکل ها چو بگشايي کف واهب
به زمزم سر فرو نارد بود گر زآب حيوان پر
کسي کز عون حق شد شربت مهر تو را شارب
بود در جست و جويت مهر و بدر از مبدأ فطرت
به ملک مشرق و مغرب سحرگه شارق و غارب
به بزم رزم بي مانع رسد زحمت به هر دشمن
به صدر قدر در واقع بود عادت زهر منصب
بود در دنيي و عقبي مطيعت سالم و غانم
بود در ظاهر و باطن نقيضت خاسر و خايب
اجل کام هزاران ساله يابد طرفة العيني
به اعداي محارب چون شوي در صف کين حارب
دو نيم افتد چنان کز چابکي نايد برون خونش
ميان گاو گردون را شوي با تيغ اگر ضارب
بود از سهم تيغ آفتاب آثار خونريزت
فلک سان هر سحر خصم تو اشک از ديدگان ساکب
تو آن شاهي که گردون بر سر بازار تعظيمت
کند روشن چراغي هر سحر چون مردم کاسب
تو را هم شد ميسر دولت معراج آن ساعت
که بنهادي رسول يثربي را پاي بر مرکب
نگفت از بهر استمداد غير از يا علي حرفي
مسيحا چون شدي بر سبز خنگ آسمان راکب
علي خواند علي داند به هر منزل به هر محفل
اگر نادان اگر دانا اگر فاسق اگر تائب
شهنشاها سحرگاه جزا در عرصه ي محشر
گشا چشم عنايت بر نظام عاصي مذنب
به دنيا هم حمايت کن به لطف شامل خويشش
که دوران و زمان رنجاندش هر لحظه بي موجب
الا تا بر فلک باشد ملک را جلوه گه بادا
نقيض دشمنانت را فلک تابع ملک صاحب
[18]
في المواعظ
خيز کام دل از اين منزل ويران مطلب
غنچه ي عافيت از گلشن دوران مطلب
زاد ره ساز نشان قدم نافه ي صبر
خاک خور خاک درين راه و زکس نان مطلب
ساز با اشک و رگ چشم رمد ديده ي خويش
جانب بحر مر و لؤلؤ و مرجان مطلب
دل کن آماجگه تير غم و تيره نشين
در شب از روزنه نور مه تابان مطلب
خون به دندان تو گر بفسرد از مشت کسان
باش قانع به همان دانه ي رمان مطلب
پرده هاي دل سودا زده ي خونين را
بر سر خار کن و لاله ي نعمان مطلب
نوش کن جام فنا از کف ساقي اجل
عمر جاويد زسرچشمه ي حيوان مطلب
از پي گوش عروسان تمناي ضمير
اشک از ديده فشان لولوي عمان مطلب
باش در زاويه ي هجر و مجو وصل حبيب
باش در مهلکه ي صعب و نگهبان مطلب
گر به کار تو فتد صد گره از گردش چرخ
بهر بگشودنش امداد زدندان مطلب
باز کش دست طمع از همه وز سيم سرشک
آستين ساز پر و سيم زهميان مطلب
خاک وادي غم از اشک ملمع گل کن
مرهم ريش ازين حقه ي گردان مطلب
کنج ويرانه زفرياد غليواج مرنج
گشت بستان مرو و مرغ خوش الحان مطلب
دل پريشان مکن از ژنده ي صد پاره ي خويش
سر برون آر زدامان و گريبان مطلب
کرم شب تاب گرت هست ميسر شب غم
تيره خاطر منشين شمع شبستان مطلب
با پلاس سيه و اشک روان خوشدل باش
سايه ي بيد و لب جوي و گلستان مطلب
تا دم مرگ که گردد کفنت کسوت تن
باش عريان و زکس کسوت عريان مطلب
هر چه موجود به دهر است مشو ملتفتش
هر چه موقوف به خلق است گذاران مطلب
گر به منت دهدت چرخ سر و سامان باش
لاابالي چو مجانين سر و سامان مطلب
سايه سان گر شودت بستر خواب از خس و خار
بستر راحت ازين نطع زرافشان مطلب
باش مستغرق اين بحر و زنيسان قضا
از براي صدف تن گهر جان مطلب
قحط جود است مبر دست طمع پيش کسان
پا به دامن کش ازين جلوه گه انسان مطلب
شد براهل زمان شرع مروت منسوخ
نيست اسلام درين شرع مسلمان مطلب
بر دهن مهر خموشي نه ازين شکوه نظام
مردي و مردمي از مردم جرجان مطلب
ملک فردوس دم نقد نيابي يعني
صبر کن يک دو سه روزي و خراسان مطلب
[19]
صبا گذر چو بر آن زلف تابدار انداخت
گره به رشته ي جان هاي بي قرار انداخت
سرشک ديده در ايام هجر هر گوشه
بسي دويد که خود را به کوي يار انداخت
شد از خيال قدش چشم من سيه گويي
که سرو سايه بر اطراف جويبار انداخت
نماند صبر و نشد نامه ي فراق تمام
که محنتش دل و دست مرا زکار انداخت
به باغ عکس گل افکند خويش را در آب
که برق حسن تو آتش به روزگار انداخت
دويد جانب کوه فنا غزاله ي صبر
که غمزه ي تو به صحراي دل شکار انداخت
چنان نکوست عذارت که شامگه خورشيد
زرشک روي تو خود را ازين حصار انداخت
دلم زخار غمت چون رهد که صبح ازل
گل عذار تو در سينه خار خار انداخت
سپهر عالم دردم که تير هجر مرا
هزار روزنه در سينه ي فگار انداخت
بود عبيرفشان طره ات مگر خود را
به رهگذار شهنشاه کامکار انداخت
امير ملک هدايت علي ولي الله
که بهر غرفه ي دين طرح استوار انداخت
شهي که تا شود اطراف ملک دين محکم
به خندق تن خصم آب ذوالفقار انداخت
مؤيدي که ازو گشت کار دشمن زار
به هر طرف که گذر بهر کارزار انداخت
کسي که کرد صبوح از مي مخالفتش
به کينه اخترش از قصر اعتبار انداخت
به نوک نيزه بيفکنده راه در سينه
نهيب در دل خصم ستيزه کار انداخت
به بحر چرخ عيان گشت آفتاب منير
زانعکاس که قندليش از مزار انداخت
نهيب دهر گدازش نگر که گاه غضب
به چرخ شامگه آتش زيک شرار انداخت
چو آفتاب به رزم نجوم از اعدا
گه جدل به يکي حمله صد هزار انداخت
بلاد روي زمين از عزيمتش جنبد
بدان صفت که صبا لرزه در بحار انداخت
شها زجوهر ذات تو در ازل تقدير
به گوش بکر جهان در شاهوار انداخت
هلال گشت دو تا شامگه که جانب غرب
خزينه دار تو فلسي به رهگذار انداخت
نگشت شهد شهادت نصيب کام عدو
که جام بغض تواش در تب خمار انداخت
زبيم باز جلال تو در ازل خود را
تذرو مهر درين سبز شاخسار انداخت
مه نوست تو را رقعه اي که نيست قبول
دبير جاه تو خواندش به يک کنار انداخت
براي غرقه ي قدرش که سازدش تقدير
سحر قضا به هوا خشت زرنگار انداخت
وقار توست که تسکين به هر ثقيلي داد
زمين يکيست کزو لنگر وقار انداخت
نشد حسودي خصم تو کم که صبح ازل
حسد به مصر دل دشمن تو بار انداخت
براي گردن بدخواه سرکشت هر سو
کمند برق نگر کابر نوبهار انداخت
قضاست طفل دبستان خاطرت خورشيد
زري که جود تو بر تخته ي نگار انداخت
زتن چو دلق ملمع برون کند خصمت
به چشم عقل بود پوستي که مار انداخت
غبار لشکر عزمت کزوست تازه جهان
گذر چو ابر بهاران به هر ديار انداخت
شها نماند متاع بقا که دزد سپهر
بناي عمر مرا رخنه در جدار انداخت
فکن چين به جبين در جوانيم ايام
غم جهان دل و دستم زکار و بار انداخت
زلال زاد زچشمه زمانه ساخت چنان
که چين زموج همان لحظه در عذار انداخت
چو نقد نظم مرا ديده ناقد گردون
نماز شام زکف نقد کم عيار انداخت
نظام روز جزا کار مشکل خود را
به التفات تو و لطف کردگار انداخت
اگر چه جست زمردم کنار ليک چه غم
که متصل به ميان شعر آب دار انداخت
[20]
چون شاه حبش جوشن شامي به بر انداخت
گردون زره پوش زبيمش سپر انداخت
شد خسرو خاور به هزيمت زشه زنگ
خود را به سوي مملکت باختر انداخت
کيک زر کهسار ختن را زسر کوه
چرخ قدر انداز به تير قدر انداخت
شد بار دگر پرثمر اين نخل کهنسال
خم در قدش افزوني بار ثمر انداخت
هجر رخ اين ترک گل اندام جهانسوز
بس خون که فلک را زشفق در جگر انداخت
گفتي که مگر عنبر اشهب به بهارست
نوري که ازين منظره بر شب قمر انداخت
تا آنکه گز سيم شهاب افکند اختر
از مه به هوا شخص زمين گوي برانداخت
در رهگذر عرصه مغرب زشفق باز
خون گشت روان دست قضا خشت زر انداخت
شمشير کشيد اين ستم انگيز جهان گرد
بر اهل زمانه فلکش از نظر انداخت
مه زانجم رخشنده سرآمد شده گويا
بر وي نظري خسرو فرخ سير انداخت
حيدر شه صفدر که به يک تيغ زاعدا
در معرکه ي صف شکنان پا و سر انداخت
چون مهر کزو صبح نمانند کواکب
در مزرع دنيا زعدو تخم برانداخت
هرگاه که در دشت وغا کرد کمر چست
پيش آمد اگرکوه به تيغ از کمر انداخت
از بار گهر ذيل فلک بين به زمين است
بحر کفش از بس که به ساحل گهر انداخت
خورشيد شبانگاه به بستان جلالش
برگي است خزان ديده که باد سحر انداخت
زين دانه ي ياقوت سحرگاه بدايت
نار غضبش در دل گردون شرر انداخت
در کشور بدخواه به اعجاز ولايت
بي تيغ سياست سر هر تاجور انداخت
شد کاهکشان رهگذر قصر جلالش
استاد ازل بر وي از انجم حجر انداخت
فاني نشدش ذات که در حين تکسر
خود را پي صحت به هواي دگر انداخت
عمري زمقام تو شها کرد تنزل
طاوس ملايک به سر سدره پر انداخت
از جاه تو پيش از خبر فطرت آدم
تقدير به سر منزل هستي خبر انداخت
شب برطرف کاهکشان نيست مه نو
نعلي است که يکران تو در رهگذر انداخت
توفيق ولاي تو مدد کرد که دانش
بر کنگره ي عقل کمند هنر انداخت
قهر تو که بي زهر نهيبش خطري نيست
جان را زفنا روز ازل در خطر انداخت
شد روشني باصره از باب وفا را
بر هر که سگ کوي تو روزي نظر انداخت
رشک کف دربار و سم رخش جهادت
گه غلغله گه زلزله در بحر و برانداخت
ديدار تو کان در ره فردوس توان ديد
زين مرحله جان را به خيال دگر انداخت
شاها به نظام از کرم خود نظري کن
کز تيغ جفا چين به جبين چون سپر انداخت
ازبهر نثار قدم خيل خيالست
بس گوهر سيراب که از چشم تر انداخت
[21]
يار شست از چهره گرد آمد به چشم ما نشست
فارغ است آري زگرد آن کس که در دريا نشست
رشکم آمد زانکه تقريب نشستن شد پديد
هر که را خاري به کوي گل رخان در پا نشست
دل درون سينه ي سوزان به فکر زلف توست
کنج گلخن سالها ديوانه زين سودا نشست
جان پر از تير تو شد دل زانتظار آمد به جان
نيست تابش بعد ازين بسيار چون يکجا نشست
خاست بهر جستن دل سال ها اما نيافت
هر که يک ساعت به آن سيمين بر رعنا نشست
چون وفايي نيست در مردم خوشا ديوانه اي
کز ميان شد بر طرف در گوشه اي تنها نشست
بوي جان مي آيد از زلفش مگر گردي بر او
از حريم روضه ي شاهنشه والا نشست
محرم سر نهان حيدر که در شام عروج
با نبي در بارگاه قرب او ادني نشست
آنکه آدم بهر ضبط مزرع اقبال او
آمد از فردوس جاويدان درين صحرا نشست
وانکه از جاروب فراشان صحن مرقدش
بر عذار ماه گرد عنبر سارا نشست
در شب معراج شد نور جبينش بدرقه
چون نبي بر پشت رخش آسمان پيما نشست
کرد بهر خادمش دوران مهيا خاتمي
در نگين نامش معزالدين والدنيا نشست
با جود روضه ي خلقش زکوثر در ازل
قطره ي خجلت به روي جنت المأوي نشست
زابتداي آفرينش مدحتش بر چرخ گفت
درميان قدسيان روح القدس هر جا نشست
ريگ راه نعل رخشش جست سوي آفتاب
بر کنار کرسي زر لؤلؤ لالا نشست
بهر کاري داد چون امروز جولان رخش عزم
بي تردد گرد نعلش بر رخ فردا نشست
زير اين ايوان زنگاري زدرس حکمتش
نکته احياي موتي در دل عيسي نشست
نوح دردريا گه طوفان که زد بر اوج موج
بر اميد اعتصام عروة الوثقي نشست
اي شجاع کشور مردي که روز معرکه
تا شدت ابرو ترش بدخواه را صفرا نشست
تا که لطف لم يزل آراست صدر کبريا
قدر والاي تو آمد بر همه بالا نشست
از سرابستان جاهت در ازل دراج مهر
بال زد بر کنگر اين قلعه ي خضرا نشست
انجم حکمت سپهر خاطرت را داده زيب
چون عرق کان از تردد بر رخ زيبا نشست
بر زمين عيسي زجانان درگاه تو بود
يافت اعزازي برين ايوان زاستعلا نشست
پاي کوه از لشکر حلم تو شد در کان فرو
تا کمر حاشا که از سنگيني خارا نشست
از سر جاروب فراش فضاي دانشست
گرد خجلت بر جبين بوعلي سينا نشست
برکنار دشت ايمن ناشده صبح ظهور
زآب طوفان نهيبت آتش موسا نشست
يرلغ توفيق را تاريخ شد بدخواه تو
دوست اما زابتدا بر صدر چون طغرا نشست
خاست چون غوغا نشستن از سياست کس نديد
غير نوک نيزه کان در سينه ي اعدا نشست
جام شوقت پر شد از صاف محبت بعد از آن
درد غبرا در تک اين آبگون مينا نشست
آفتاب دولتت کون و مکان را ساخت گرم
چرخ را چندين عرق بر چهره از گرما نشست
کمترينه خادمت در کينه ي فغفور خاست
کمترينه چاکرت بر مسند دارا نشست
خاست غوغا از عدوي دين به هر کشور ولي
زآب شمشير جهادت آتش غوغا نشست
صد شط بغداد خالي ساختي از خون خصم
تا شهنشاه رسل بر مسند بطحا نشست
در ته بار گران شد رنگ غبرا تيره گون
تا که کوه حلم تو بر سينه ي غبرا نشست
بهر خدامت زدست زرگر صنع ازل
بر سرير چارمين اين گوهر يکتا نشست
خسرو از اکسير مهرت گشست مستغني نظام
برکناري فارغ از دنيا و مافيها نشست
همتم زانجم نگردد پست در دنيي مرا
کي ازين باران کند ايوان استغنا نشست
صفحه ي مهر تو چون پيش افکنم کوي خضر
برکنار چشمه بهر آب جان افزا نشست
شيعه ي آل تو خواهد بود دايم شادکام
کي غبار غم زدوران بر دل دانا نشست
[22]
دل را که از هوا و هوس مانده در بلاست
خالي کن از هوس که بسي فتنه در هواست
تن را مده به عشوه دنيا که همچون ما
چندين هزار غرقه درين دجله ي بلاست
از هر نفس که مي رود افتد خلل به عمر
در رهگذار باد صبا شمع بي بقاست
درعالم وجود دل ماست آن سپهر
کان را کواکب از شرر آتش عناست
اين باده از کجاست کز و هر که مست شد
تا حشر سر نهاده درين دير ديرپاست
از سر بنه غرور جواني که عاقبت
مشت غبار در به باد صبا هباست
از حادثات ديو گزيند ره گريز
نزد نهيب حادثه تاب نظر که راست
غافل مشو که فارس تقدير از سپهر
بربسته ترکشي که پر از ناوک جفاست
زين آسمان کج رو ناراحت هيچگه
تير از کمان داعيه ي ما نرفت راست
خون ريختن زديده دمادم چه فايده
زنيسان که چرخ برزده دامن به خون ماست
آخر زباد حادثه زير و زبر شود
گر کلبه ي گداست و گر قصر پادشاست
خون شفق گواست که در حجله ي جفا
هر شامگاه ما در ايام فتنه زاست
از آسمان عطيه ي نقد وفا مخواه
کين حقه ي نگون تهي از گوهر وفاست
بيرون نرفت و ماند درين سنگلاخ تنگ
رخش جفاي چرخ که بي نعل انتهاست
داميست نقد هستي ما پير بي خرد
چين بر جبين چرا فکند گرنه بد اداست
در عرصه ي وجود گذار دو روزه عمر
مانند صحن گلشن و پيمودن صباست
چون خضر اگر بقا طلبي از ميان خلق
فاني شو از نظر که بقاي تو در فناست
گنج بقا به تحت تصرف درآورد
وارسته اي که رسته از اين چار اژدهاست
دل را فروغ عشق رهاند زتيرگي
کو از طفيل مهر سحر منبع ضياست
بي درد عشق روح نماند به حال خويش
قوت کجاست آن بدني را که بي غذاست
درديست بي غمي که دوايش نيافتم
نيکو نگفته اند که هر درد را دواست
گوشت در آسياي فلک نشود ندا
ورنه جهان زهاتف توفيق پرصداست
گر نيست باورت که بود آسيا سپهر
اينک سپيده ي سحري گرد آسياست
کم دانشيست علت هدم اساس کار
ويراني بناي تن از سستي قواست
نور سرور در دل جاهل جهالت است
خفاش را به ديده ي شب تيره توتياست
با صد هزار ديده به گرد جهان سپهر
جوياي آدميست ولي آدمي کجاست
صدق است و راستي سبب علو منزلت
وين ها نه فعل هر دغل و کار هر دغاست
يابي قبول باطنت ار همچو ظاهرست
کان زر که روي بست بود نقد نارواست
وحدت گزين که صافي خاطر زوحدت است
از امتزاج خاک بود کآب بي صفاست
از خويشتن چگونه فراتر نهد قدم
آنکو به قيد سلسله ي حرص مبتلاست
در دفع تير حرص به بر کرده جوشن است
جسم برهنه اي که منقش زبورياست
دست تهي خوشست درين بوستان که هست
آزادگي سرو روان کز ثمر جداست
گويا هنوز در ته سنگست محتبس
در دست اهل بخل اگر سيم اگر طلاست
از جذب سيم اگر نشوي منتفع چه سود
جذب جدا زمنفعت آيين کهرباست
اختر چگونه نور دهد بخت تيره را
کان همچو عينک است که بر ديده ي عماست
آن را که قد کمان شده آيا چه خط بود
زين پنج روزه عمر که چون تير تيزپاست
قامت که شد خميده زمردم کناره کن
يعني مه تمام تو از دور چرخ کاست
بر گوشه سپهر گشا چشم اعتبار
در ماه نونگر که اشارت به انزواست
غافل زکار وبار جهان سرنهي نخست
گر ساغرت به دست زجام جهان نماست
روز و شبت فريفته گردون که در نظر
روز آفتاب چهره و شب نيز مه لقاست
جز دردسر نتيجه نيابي اگر چه خود
زآوازه ي تو گنبد افلاک پرصداست
صيدافکنست روز و شب اندر کمين صيد
صيادوار قامت گردون از آن دوتاست
رستن چه احتمال زدست قضا که چرخ
با چهره ي کبود زسرپنجه ي قضاست
کوشش چرا کني پي تغيير حال خويش
گر نيستي بر آن که قضا تابع رضاست
خوش وقت آن کسي که به جز حمد ذوالجلال
از هرچه گفته روز و شبش توبه ربناست
آن قادري که بنده ي فرمادن حکم اوست
در کشور وجود اگر شاه اگر گداست
بيرون بود زچون و چرا سر حکمتش
از هر طرف حکايت چون و چرا چراست
تا هست ملک هستي و نابوده است نيز
فرمايد آنچه خواهد و فرموده آنچه خواست
از کيست فيض مرحمت الا زلطف او
واثق شدن به رحمت حق ذات اولياست
چندين دليل از پي نفع خلا زچيست
يعني مکونات پر از رحمت خداست
رو آر سوي او ببر از هر چه غير اوست
کز وي ميسر است تو را هر چه مدعاست
در گوش جان زعالم معني سروش غيب
فرياد مي زند که گه نعت مصطفاست
آن هادي که مبدع تمهيد آب کفر
چون هديه ي هدايت او يافت مهتداست
شاه رسل که پرده ي چشم ملايکش
روز جهاد در صف کين شقه ي لواست
کس در حريم خاص تقرب چو او نيافت
تا جبرئيل محرم درگاه کبرياست
بيمار جرم را که اميد شفا از اوست
روز جزا شفاعت او سر به سر شفاست
بشکافت ماه را گه اعجاز بر فلک
وينش کمينه معجز بخت گره گشاست
يک درجه از خزانه ي اخلاص جلال اوست
اين نيلگون صدف که پر از در بي بهاست
هرگز نبوده تيرگي سايه همرمش
زيرا که نور باصره ي لطف انبياست
تا عرش گردد از قدمش سرفراز باز
بر آسمان ملايکه را دست بر دعاست
باشد غذاي روح زخوان شريعتش
هر روز پنج وقت برين خوان تو را صلاست
گردي که خيزد از ره زوار مرقدش
بهر مس وجود عبارت زکيمياست
اي خشت آستان تو تاج سر رسل
خاک درت شدن سبب عزت و علاست
افکن به حال بنده نظام از ره کرم
چشم عنايتي که گرفتار صد عناست
از روي مرحمت بشنو عرضه ي رهي
کز انقلاب دهر به بختم چه ماجراست
زين پيش اگر چه بود به خاطر که در وطن
بودن نه از طريق خردمندي و ذکاست
آنکو به يک مقام بود سالها مقيم
پامال اهل دور چو فرش در سراست
وانکو به کنج خانه نشيمن کند زعجز
مانند عنکبوت به جولانگي سزاست
تا آنکه اختيار سفر کردم از وطن
ديدم که آن دواعي من سر به سر خطاست
در غربتم کنون غم و اندوه روزگار
بر جان و بر دل است اگر صبح اگر مساست
زان رو که هر که همچو هلالست کج نهاد
از خوان آفتاب درين محفلش نواست
و آن رو که راستي بود آيين ميان خلق
از دست روزگار سرافکنده چون عصاست
ليکن چه باک از اين چو زمرآت خاطرم
شام و صباح صيقل مهر تو غم زداست
پيچيده ام رخ از همه ذرات کاينات
روي اميد من همگي جانب شماست
با رشحه ي سحاب شفاعت ايا شفيع
بنشان غبار معصيتم روز بازخواست
[23]
في مرثيه امام حسين عليه السلام
هر شام سرخي که برين نيلگون سماست
گردي زقتلگاه شهيدان کربلاست
زين درد ساکنان فلک در مصيبتند
بر گريه ي ملايک خون شفق گواست
بي نور گشته از دم شمشير اهل شام
شمعي کزو چراغ سحرگاه را ضياست
گردون که نيستش غم هيچ آفريده اي
تا خاک بر سرخود ازين غم کند دوتاست
آن به که جا کنيم در آب سرشک خويش
زين گونه آتشي که ازين غم به جان ماست
تنها به جان منا نبود داغ اين الم
در هر که بنگري به همين داغ مبتلاس
شب زين عزاست ديده ي عالم پر از سرشک
درج فلک مگو که پر از در بي بهاست
شد شش جهت کبود جهان را زآسمان
عالم براي آل نبي تغريت سراست
ترسم کزين معامله جنت سراي عدن
خالي بود زخلق جهان بعد بازخواست
آن سر که بود تاج کرامت برو چرا
در خون چو آفتاب به شام از بدن جداست
شاهي که آب خضر ازو گشت جان فزا
لب تشنه داده جان به بيابان کجا رواست
آب فرات نيست به افغان که متصل
با گردش سپهرش ازين قصه ماجراست
تنها نه آب خضر سيه ساخته لباس
مه نيز در خسوف سيه پوش ازين عزاست
چون در صف جهاد عرق ريز شد تنش
گفتا خرد که ديده ي گريان مرتضاست
چشم سپهر قطره ي خون افکند به خاک
هر شب که در مصيبت اولاد مصطفاست
تا نخل بوستان علي را خزان رسيد
روح الامين که بلبل عرشست بي نواست
مي گفت وقت بي کسي آن شاه تشنه لب
در زير لب نهان که کس بي کسان خداست
از تاب اين مصيبت جانسوز مي جهد
پيوسته نبض دنيي غدار کان صباست
تا اين خبر به جانب روحانيان شده
کوه فلک زناله و فرياد پرصداست
از بس که رفته آه درين ماه بر سپهر
مه را نگر که آينه ي چهره بي صفاست
چون جاي نور چشم نبي شد ميان خون
خون گر به جاي آب به چششم بود بجاست
تا آفتاب اين خنکي ديد از فلک
مو بر تنش زشعله نگه کن که گشته راست
از گريه رفته نور زچشم اي صبا بيار
خاک رهش که در نظر عقل توتياست
زان مانده جان ما که ازين درد سينه سوز
پايش فکار متصل از خار ابتلاست
هر روز خاک بر سر خود مي کند زصبح
زين ماتم آفتاب که در نيلگون قباست
رفت آسمان و انجمش از ياد زين ستم
ما را که دل پر از شرر آتش عناست
شاها به بحر آب سرشک آشناي تو
کشتي شکسته ايست که محرم زآشناست
بر چرخ در عزاي تو گيسو بريده اند
ناهيد را که مطربه ي اين طربسراست
در منع آب چرخ که شد يار دشمنت
چرخش مگو که بر سر ما سنگ آسياست
نامد فرات سوي تو آن روز اگر کنون
غلطد به روي سنگ زتقصير خود سزاست
آبش نه از تموز به نقصان فتاده است
دانند اهل درد کزين درد صعب کاست
دنياي محض بود عدوي ستمگرت
چشم وفا زدنيي دون داشتن خطاست
کوفي که در شمار سگان جهنم است
بهر چه بي وفا شده سگ را اگر وفاست
بگشاي چشم مرحمتي جانب نظام
روز جزا که خادم ديرينه ي شماست
هر دلشکسته را به کسي التجا بود
ما را به التفات سگان تو التجاست
[24]
في مدح خواجه مظفر البتکچي
زنفخ صور قيامت که باد صبح بقاست
غبار من زره دوست برنخواهد خاست
مکن هواي قيد يار و فتنه جوي مباش
که در هواي قيد يار فتنه ها به هواست
نمانده بس که چو موران فرو روم به زمين
چنين که لشگر هجرم گرفته از چپ و راست
خيال ابروي يار آن هلال يکشبه است
که گاه گاه نهانست و گهي گهي پيداست
فکنده سرو قدت سايه بر در و ديوار
به هر طرف که روي از تو فتنه اي برپاست
به فرق کوکب طالع که تيره شد شب غم
به ياد خال توام داغ تازه ي سوداست
غريب نيست که يابد گرفتگي خورشيد
چنين که زلف تو بر آفتاب غاليه ساست
قرار و صبر که جا داشت چون غمت در دل
برفت آن همه جانا همين غمت برجاست
چه باشد ار فکند سايه بر سر عشاق
قدت که سرو سرافراز عالم بالاست
زجام شوق تو جايي که مجلس آراييم
حديث شکر لعل تو نقل مجلس ماست
بناي عشق توام کان بود قوي بنياد
مصون زوهم و خلل چون اساس ظل خداست
سپهر کوکبه سلطان مظفر آن شاهي
که فر پادشهي از جبين او پيداست
ظفر قرين شه صاحب قران که روز وغا
به زور پنجه ي کين شير بيشه ي هيجاست
شهنشهي که شد از خيل خسروان ممتاز
چنانکه مهر زخيل نجوم مستثني است
بود به دولتش اقبال سرمدي مضمر
بدان صفت که فرح در طبيعت صهباست
محيط با کف رادش غدير مستعمل
فلک زمطبخ جاهش بخار مستعلاست
زهي عديم شبيهي که در سراي وجود
نظير ذات شريف تو ثاني عنقاست
به بي مثالي ذات تو باشدم دعوي
به دعوي که ادا مي کنم خداي گواست
به آن مقام تو را شد نشيمن اجلالش
که در حريم نشاط تو زهره پرده سراست
مآثر تو طريق مناهج کسري
مسالک تو ممر مقاصد داراست
به خشت فرش تو تطبيق مهر محض خطاست
به خاک پاي تو تشبيه مشک عين خطاست
فضاي خطه ي جاه تو هست صحرايي
که چرخ دايره سان گردباد آن صحراست
بناي بنيه ي جاه تو هست آن قصري
که بر کناره ي طاقش سپهر يک ميناست
به روي صفحه ي سيمابگون صباح و مسا
زسينه مهره کش کاتبت بط درياست
درين چمن گل نيلوفريست گشته نگون
به فرق چتر کبودت که آسمان آساست
زرشک خاتم جاه تو کان سليمانيست
بسان ران ملخ قامت حسود دو تاست
زتف قهر تو دارد مگر فلک يرقان
وگرنه از چه زخورشيد بسته کاهرباست
کسي که پيرهن دشمنيت در بر اوست
زنقد عيش تهي کيسه اش چو بند قباست
به قصد خصم تو سهام غيب روز وغا
گشاده شست خدنگ افکني زماه لواست
حسود جاه تو زنگست و مصقل تيغت
زروي آينه ي روزگار زنگ زداست
طفيل هستي ذات تو شد جهان موجود
جهان به نسب ذات تو همچو کوه و صداست
نفاذ حکم تو کان يافت زينت از انصاف
زجزو و کل همه بر طبق اقتضاي قضاست
زگرد لشگر منصور نصرت آثارت
صباح دولت خصم تو تيره همچو مساست
شهنشها مکنم عيب اگر زنم لافي
چرا که لاف زدن داب فرقه ي شعراست
به دست فکرت صايب برافکنم برقع
زروي شاهد غيبي که در حجاب خفاست
نتايج قلمم کان زلال زندگي است
بسيط عرصه ي عالم گرفته همچو هواست
بر اهل دور کشيدم سماط شعر متين
سخنوران زمان را برين سماط صلاست
اگر چه بيشتر از دولت ملازمتت
زمانه کرد به من هر چه خاطرش مي خواست
وليک تا به جناب تو التجا کردم
به سوي من نتواند نگاه کردن راست
براي نقد اجابت سحرگهان از صدق
نظام دست دعا برکشد که وقت دعاست
هميشه تا پي دفع ظلام ظل زمين
چراغ مهر برين سطح گنبد خضراست
مباد شمع شبستان مملکت به جهان
جز آفتاب ضميرت که اصل نورو ضياست
[25]
في مدح خواجه سيف الدين مظفر البتکچي قداشتهر به عمرو معدي کرب سلطان
شب نوروز من آن زلف معنبر شده است
که به رخسار چو روز تو برابر شده است
از سواد سر زلفت که شب نوروز است
روز رخسار تو هر روز فزون تر شده است
زنده گشتيم زوصل تو کسي را نشده
آنچه ما را زتو امروز ميسر شده است
قطره در حلقه چشم من گريان گردد
پاي عمرم به گل از گردش اختر شده است
عکس رخساره ي مه چند توان ديد در آب
ماه در دور عذار تو مکرر شده است
چشم غمديده بود روزنه ي خانه ي دل
زآفتاب رخت اين خانه منور شده است
عيسي از آرزوي لعل تو گرديده ضعيف
دامن آه گرفته به فلک برشده است
زلف مشکين تو بر چهره بود فتنه ي شهر
خط سبزت سبب فتنه ي ديگر شده است
جانب صومعه حاشا که دگر پاي نهيم
که سوي ميکده ما را قدم از سر شده است
دلبران گرچه فزونند زانجم ليکن
ملکت خوبي من بر تو مقرر شده است
چشم بيدار من غمزده از دوري تو
چون کفي کان کرم معدن گوهر شده است
عمرو معدي کرب آن خواجه ي سلطان شوکت
که غبار در او آب سکندر شده است
عکس انداخته در آب زلال خردش
هر چه در آينه ي غيب مصور شده است
هست در حوصله اش دولت اقبال قوي
قسمت خلق به مقدور مقدر شده است
هر که گرديد مطيعش بودش جمعيت
فلک ثابته زين حال توانگر شده است
هر شب از زلزله ي بيم وي افتد بر خاک
مهر کو شمسه ي اين سقف مدور شده است
اي که زلطف آلهي نظر مرحمتت
کيمياييست کزان خاک سيه زر شده است
خويش را يافته در قعر سيه چاه عدم
تيره بختي که به عهد تو ستمگر شده است
در حق خصم تو ارباب خرد متفقند
که سيه روي تو را دامن محضر شده است
نيست مه منخسف از دور که در کوره ي چرخ
درم ناسره را قهر تو آذر شده است
تيغ چون قطره ي آب از چه کشي بر دشمن
کآب در حنجره ي خصم تو خنجر شده است
مه نو نيست که گرديده به مغرب مايل
نامه ي قدر تو را چرخ کبوتر شده است
يا نه سرپنجه ي قهرت به هم افشرده سپهر
عظم پهلوي سپهر است که چنبر شده است
خضر لطف تو شده هادي وادي نجات
هر فقيري که درين باديه مضطر شده است
مه نو زانجم سياره شتابنده تر است
تا تو را مشتبه نعل تکاور شده است
چون نشيند به ضمير تو غباري زايام
عقل داند که خسوف مه انور شده است
مي شنيدم که بود آب بقا روح افزا
تا شنيدم سخن از لفظ تو باور شده است
در شبستان جلال تو بود مجمره مهر
خوي چکان صبح سپهر از تف مجمر شده است
قعر و ساحل فلک از بحر عطاي تو نيافت
زابتدا گرچه درين بحر شناور شده است
تا بود راست خط صفحه ي ديباجه ملک
فکرت راستروت رشته ي مسطر شده است
گرهي در دل خصمت بود از رنج حسد
شست بگشاي که محتاج به نشتر شده است
از سر خنجر قهرت که کند چشم عدو
چشم بدخواه تو بر صورت عبهر شده است
سخني به زمديح تو نگفت است هنوز
طوطي ناطقه زان دم که سخنور شده است
ياور داور دوران شده در فرصت کار
هر که را زاهل زمان لطف تو ياور شده است
مردمي لازمه ي ذات شريف تو بود
بر مثالي که عرض لازم جوهر شده است
گشته از صيقل تدبير ضميرت روشن
ملک را آينه هرگه که مکدر شده است
کشور عقل تو را گشته مسخر زانسان
که مرا مملکت نظم مسخر شده است
سرورا صاف ضميرا به فلک بزم ملک
از دم مجمر خلق تو معطر شده است
هر که در باديه ي فاقه سراسيمه شده
هادي لطف تواش خضر پيمبر شده است
بذل دست تو به جاييست که از اهل سؤال
ساحت جلوه گهت عرصه ي محشر شده است
گوهر کام طلب کن که درين بحر عميق
کشتي حادثه را خصم تو لنگر شده است
استراباد بود در نظر اهل خرد
گلغذاري که برو بخت تو زيور شده است
بر سر اوست زهر سوي برهنه شده تيغ
ليک بر تارکش از حفظ تو مغفر شده است
چه کنم دادرسا کز فلک حادثه زاي
غم رفيق من و اندوه برادر شده است
جز به شيرازه ي لطف تو کجا جمع شود
دفتر حال کزين گونه ام ابتر شده است
جر نفعي نبود هيچم و سررشته ي کار
به جفاهاي بد حادثه خنجر شده است
باش چون دست ولايت مدد حال نظام
که در مخزن رزقش در خيبر شده است
درخور همت خويشم صله احسان فرما
که مهيا همه کار تو فراخور شده است
زآب لطفت همه را شاخ امل پربار است
نخل اميد من از بهر چه بي بر شده است
با وجود چو تو صراف شناسنده چرا
سرو و ناسره ي نقد برابر شده است
جز دعاي تو نيايد قلمم را به زبان
فکرتم گرچه درين کار مخير شده است
تا دم صور به هر روز ميسر بادت
هر که را هر چه زاقبال ميسر شده است
[26]
عزم سير معنوي زين منزل فاني خوشست
رهروان را زاد ره توفيق سبحاني خوشست
بي پريشاني دل مرتاض جمعيت نيافت
تخم را در مزرع دهقان پريشاني خوشست
عارف معني طلب را به بود عريان تني
بهر در غواص را در بحر عرياني خوشست
عقل پيش عشق دارد بر زمين روي نياز
خادمان را بر در شه بنده فرماني خوشست
در بلاي سخت سالک جلوه نيکوتر کند
بهر جولان نهنگ امواج طوفاني خوشست
کار شهري نيست گشتن رهبر اين باديه
خضر وادي راهپيماي بياباني خوشست
جان فشان بر عارفي کز وي بود جان را عروج
دلبران هستند اما دلبر جاني خوشست
بار آب و گل زدوش افکن که در قطع طريق
صورت وارسته از قيد هيولاني خوشست
دل کجا از نکته ي هر پير يابد جنبشي
آب بسيارست اما آب حيواني خوشست
کي بود هر اشگ را در چشم گريان قيمتي
بهر لؤلؤ در صدف باران نيساني خوشست
زاهد خلوت نشين در ژنده آسايش کند
آهوي رم خورده را مسکن به ويراني خوشست
نفس اگر تابع شود سر باختن آسان بود
چون به ميدان گوي بازي رخش چوگاني خوشست
باش با عزت زبي قيدي که در پيش مسيح
قرص گرم آفتاب از بهر مهماني خوشست
پايه عالي ساز تا صيتت جهانگيري کند
بر بلندي صبح خيزان را سحرخواني خوشست
کي کشندت بر زمين چون سايه بي وابستگي
قطع کردن وادي مقصد به آساني خوشست
دل چو شد تاريک ساز از نور توبه روشنش
جبهه ي شب را بياض از صبح نوراني خوشست
نقش نقدي را که خواهي پاک سازي شرم دار
بهر اين کارت عرق بر لوح پيشاني خوشست
نفس يابد سلطنت گاهي که دل شد زان او
اهرمن را حال با مهر سليماني خوشست
دل زداغ عشق در اقليم تن يابد رواج
سکه ي رايج به روي نقد سلطاني خوشست
گر نياز نيم شب داري فرشته رام توست
بهر صيد مرغ زيرک دام پنهاني خوشست
ديده اي کز بار در بستان نهال افتد زپا
بر نهال معصيت بار پشيماني خوشست
نقش بازاريست هر صورت که مي بيني ولي
صورتي کآيد برون از خامه ي ماني خوشست
شد سيه چشمت زکحل حرص و موي روسفيد
گر کنون بر موي اشک از ديده افشاني خوشست
گريه آلودست چشم پير يعني چون شود
کشتزاري خشک بر سر ابر باراني خوشست
با بياض موي فيض ز خاک کوي زهد جوي
ديده را چون برف شد کحل سپاهاني خوشست
خوي نرم از دل نگردد مانع تشويش خلق
سخت خو بر درگه شه بهر درباني خوشست
بي نصيب از فيض عام چرخ اگر باشي چه غم
گر به انبارت نيايد غله ارزاني خوشست
دزد جان ها شد ستاره زان برون آمد به شب
دزد را در کار دزدي شام ظلماني خوشست
ظالم مغرور دل ها را به آتش مي نهد
نفس مست کامجو را مرغ برياني خوشست
هست ظالم فتنه خوابش به زبيداري بود
بهر عمر وي شب و روز زمستاني خوشست
رحل مصحف کرسي مستان دير ارمنست
مسند دين شد کجا ياران مسلماني خوشست
گوهر عقل از مي ياقوت گون ضايع مساز
سکه ي فرزانگي بر نقد انساني خوشست
آسمان چون بد کند با کس کند نيکي دگر
نقش کلک نقش بندان نوبت ثاني خوشست
نيست ما را دل دمي بي قطره ي خون جگر
خاتم دل را نگين لعل بدخشاني خوشست
هر دلي کي لايق انديشه ي درويشي است
زاده ي شه را تمناي جهانباني خوشست
نفس اماره زبون در دست هر کس کي شود
گردن ثعبان به دست پور عمراني خوشست
برمخيز از کنج عزلت تا نيابي تيرگي
در سبو چون صاف شد مي گر بجنباني خوشست
عشق مستولي زهر قيدي رهاند مرد را
بر فرودستان زشاهان حکم ترخاني خوشست
در صف عشاق از همت سرفرازي بود
روز ميدان زير ران يکران جولاني خوشست
روي زرد معتکف مقبول اهل دل بود
بر سر بازار صرافان زر کاني خوشست
چين زناکامي فکندن بر جبين بي صورتي است
گر تواني حک نمود ارقام پيشاني خوشست
غول وادي در کمين و راه مقصد ناپديد
رهنماي اين مسافت عون سبحاني خوشست
در دل آن کو بود جوينده ي جنات عدن
فکرت نعت رسول الله عدناني خوشست
بهر نعت ذات آن شاهنشه تخت عرب
نظم را حسن اداي شعر حساني خوشست
فارسي سنجي نظام اما به درگاه نبي
تا شوي از خيل خاصان صدق سلماني خوشست
هر کسي نوعي دهد قانون طراز نظم را
عارفان معنوي را طرز خاقاني خوشست
فرقه اي شهر ظهير و انوري آرند پيش
کين روش نزديک دانا در سخنراني خوشست
پيش بعضي از سخن سنجان زمعني هاي خاص
گفته هاي معني انگيز سپاهاني خوشست
نزد جمعي ديگر از لطف عبارات فصيح
در درج دلکش خواجوي کرماني خوشست
ليک بر قانون خسرو هر که دارد قدرتي
بر سرير کشور معني سخنراني خوشست
[27]
في مدح مظفر حسين ميرزا
اي دل جهان زلمعه ي نصرت منور است
در باغ ملک شاخ طرب سايه گستر است
اي بخت خفته خيز که صبح صفا دميد
در باز کن که شاهد اقبال بر در است
خوش کن مشام جان که زگرد سپاه فتح
گيسوي نوعروس ممالک معنبر است
دست شمال بخت درآرزو گشود
نظاره ي جمال فراغت ميسر است
يعني که چشم ملک به تأييد کردگار
روشن زگرد موکب سلطان مظفر است
کشورگشاي عصر که باغ دماغ ملک
از نفخه ي روايح خلقش معطر است
شاهي که خادمان درش را پي شرف
خاقان کمينه بنده و فغفور چاکر است
عنفش به قصد خصم بدانديش ناوک است
عدلش به قطع حنجر بيداد خنجر است
رايش مصوريست کز اشکال عدل و داد
رخسار لوح مملکت از وي مصور است
شاها جلالت تو درين مرکز آمده
سطحي چنانک حاوي گردون اخضر است
در ملک آب عدل تو چون روح در تن است
در خطبه ذکر نام تو چون سکه بر زر است
اين مشعل منير تو را برق خاطر است
وين برشده غبار تو را گرد لشکر است
در جو بيار فتح سنان تو منبع است
بر آسمان حرب خدنگ تو محور است
آن عالم است عالم جاه رفيع تو
کاين هفت سقف مرتفعش هفت کشور است
شهباز دولتت چو رند بال ناخنش
شام نبرد ناخنه ي چشم اختر است
از خاک برگرفته ي راي منير توست
خورشيد سرخ رو که برين سبز منظرست
برقصد دشمنت که به روباه بازيست
مريخ بر سپهر چو چشم غضنفر است
روز مصاف خصم تو چون روبه رو شود
رخ تابد از نهيب تو کان همچو آذر است
پهلوي فتنه ماند به جا بر بساط خواب
در روزگار معدلتت بس که لاغر است
جان ها نثار تيغ تو گردند در مصاف
تيغ گهر فروش تو يارب چه جوهر است
دست طمع به هم نرسد چون کف چنار
از بس که ابر جود تو با بذل گوهر است
هر نخل زندگي که زجويت نيافت آب
چون شاخ مدعاي عدوي تو بي بر است
پيش تو از هلال کند کفچه دست خويش
از بار گوهر ارچه قدح چرخ چنبر است
آن کس که نام نيک تو بر دل نگار کرد
بالاي زر چو سکه ي مقرش مقرر است
وانکس که خطبه را نه به نام تو سرفراخت
در تخته بند حادثه مانند منبر است
در دهر جز مجلد عدل تو نيست کس
شيرازه بند نسخه ي ملکي که ابتر است
خود حسود و نوبت هيجا زتيغ تو
با زخم بي شمار چو بار صنوبر است
هرگز نبوده خصم تو را آب بر جگر
الا گهي که رمح تو آورده در بر است
صد کوه بر هوا رود از گرد موکبت
گويي نبردگاه تو صحراي محشر است
عرق محبت تو زجرم ستارگان
پيدا چو رشته ايست که در هفت گوهر است
چرخ است مجمري به شبستان جاه تو
مهر آتش است و تيره شبش دود مجمراست
شاها پي عساگر نصرت شعار تو
تا دار فتح خطه ي جرجان معسگر است
خرم رياض عشق چو فردوس اعليست
خندان لب نشاط چو رخسار ساغر است
در بزم او نمانده مکدر زهيچ جنس
جز لاي مي که در ته ساغر مکدر است
بهر اداي خدمت وفرمانبري تو را
از کوه تا به کاه کمر بسته بر در است
کشتي عزم آنکه نه بر جانب تو راند
مستغرق محيط بلا همچو لنگر است
تا از در کواکب و ياقوت آفتاب
اين تخت زرنگار مکلل به زيور است
شام از فروغ مشعله ي ماه روشن است
روز از طلوع نير اعظم منور است
باش از سرير و تاج سرافراز پايدار
وينت کمينه پايه زالطاف داور است
شامت به عيش و روز به تدبير کار ملک
با راي روشني که چو خورشيد انور است
بگشاي حصن ملک که اين مملکت هنوز
از بوستان ملک ستانيت نوبر است
[28]
تا ديده بر رخ تو خط از مشک ناب يافت
خطي زسايه بر طرف آفتاب يافت
جان از خيال آتش لعل تو ديده است
آن منفعت که خضر پيمبر زآب يافت
در گردن غزاله ي صبر گريز پاي
جان از خيال تو مشکين طناب يافت
شد روز ما بدل اي ماه تا تو را
برگ سمن زطره ي سنبل نقاب يافت
رخسار گل زشرم عذار تو گشته سرخ
جعد بنفشه از سر زلف تو تاب يافت
دوران نهاد گنج خيال تو در دلم
کو را به کنج ميکده غم خراب يافت
مشاطه بهر خال لب جانفزاي تو
مشک از غبار بارگه بوتراب يافت
شاه نجف علي که زرشک ضمير او
در نبض آفتاب مسيح اضطراب يافت
داراي شرع مصطفوي مقتداي دين
کز تيغ او ممالک کفر انقلاب يافت
نيک اختري که ديده مخالف زرمح او
سهمي چنانکه ديو رجيم از شهاب يافت
دين پروري که شرع زکلکش گرفته است
فيضي چنانکه زرع زرشح سحاب يافت
کام جهان نداد به نفس خود ارچه ليک
از آسمان خطاب شه کامياب يافت
يابد زخصم کاذب او طالب نجات
نفعي که تشنه لب زمحيط سراب يافت
چون باز کرد ديده ي عرفان ضمير او
روي عروس سر ازل بي حجاب يافت
در کارش آن که ديده ي انصاف بسته داشت
خود را فتاده در تک ويل عذاب يافت
علم لدني اش زازل بود در ضمير
چون اهل اکتساب نه با اکتساب يافت
آن کس که ديد زآتش قهرش حرارتي
پيش از فنا عقوت يوم العقاب يافت
روز حساب در چه حسابست دشمنش
خود را چو صفر اگر چه کنون در حساب يافت
مملوک او که گردن اعدا کشد به طوق
نام از سپهر خسرو مالک رقابت يافت
اي اعلمي که گلبن شرع محمدي
از جويبار علم تو صد آب و تاب يافت
اي فارص مصاف جهادي که آسمان
از شوق پاي بوس تو شکل رکاب يافت
هر حاجب تو مکنت خاقان چين گرفت
هر نايب تو ملکت افراسياب يافت
قهر تو را عدوي تو بئس المصير گفت
لطف تو را مطيع تو نعم المآب يافت
هر جا هماي ضبط تو گسترد ظل عدل
گنجشک جاي خواب زچشم عقاب يافت
از غيرت معالي قصر جلال تو
بر خود فلک زصبح ازل پيچ و تاب يافت
چين نفکني به چهره زبدخواه تيغ زن
کي روي بحر موج زپر ذباب يافت
بخت گريز پاي حسود تو را سپهر
بسيار جست ليکنش آخر به خواب يافت
يابد زبرق لمعه ي تيغت صف عدو
نقصي که رشته ي قصب از ماهتاب يافت
هر نکته کان شنيد زلفظ تو جبرئيل
در ضمن آن معاني چارم کتاب يافت
لشکر گه تو يافته از کثرت خيام
شکلي که روي آب محيط از حباب يافت
طبعت که شد مخالف اهل خلاف هست
فرخ فرشته اي که زديو اجتناب يافت
بر آستان قدر تو گويا نهاد پاي
چرخ ارنه از چه اين همه علو جناب يافت
کي دولت تو ديده زبخت عدو نهيب
شاهين چه احتمال که بيم از غراب يافت
ديباچه کمال تو با عون لم يزل
زين نه ورق صباح ازل انتخاب يافت
صبح دوم به شکل غبار سپاه توست
اقليم چرخ از آن به سحر انقلاب يافت
از آن دل درون حسود تو يافته
آن حالتي که خانه زدود کباب يافت
دم شد فرو زبيم تو هر سربلند را
جز کوه را که سامعه حاضر جواب يافت
جز خطبه ي کمال تو حرفي بيان نشد
از حق در ابتدا چون محمد خطاب يافت
شد سر خرو حسود تو اما در آن محل
کز خون خلق چهره ي زردش خضاب يافت
خورشيد زين جريمه که شد روز دهر سوز
شب جا زبيم تيغ تو تحت التراب يافت
گرچه نظام را شده هنگام شيب ليک
از مدحت تو رونق عهد شباب يافت
ني شيخ را مريدم و ني شاب را مطيع
کانديشه عقل و راي تو را شيخ و شاب يافت
[29]
آيينه ي نشاط که رنگ ملال يافت
صيقل به شام عيد زشکل هلال يافت
سرخ از شفق نگشت بناگوش ماه عيد
دير آمد از اديب فلک گوشمال يافت
دندان اختر از شفق آغشته شد به خون
بس کز هلال عيد شبانگه خلال يافت
ساقي هلال يک شبه بنهفت در شفق
تا لعل تو به ساغر زر اتصال يافت
عيد است باده نوش که في نشئة دگر
از جام عدل خسرو فرخنده فال يافت
روشن ضمير مير عليشير کز علو
قدرش فراز چرخ مقر جلال يافت
آن کز شميم معدلت او مزاج ملک
همچون هواي گلشن خلد اعتدال يافت
تقدير در بدايت فطرت دوام را
بر حصن سرفرازي او کوتوال يافت
در دامن جلالت او چرخ يافته است
آويزشي که قطره زشاخ نهال يافت
شير از پي سجود گوزنان به عهد او
محراب از نشانه ي سم غزال يافت
گرديد مضمحل حمل اندر تفوز چرخ
روزي که نار هيبت او اشتعال يافت
اي آنکه در ره درجات کمال تو
برپاي خويش عقل زحيرت عقال يافت
احول که نايدش به نظر هيچ بي نظير
نتواندت نظير به خواب و خيال يافت
وقت سحر چو ديد علو تو را سپهر
خوي ريخت از ستاره زبس انفعال يافت
لريزد بعد از آن زنهيبت بدان صفت
کز وي خط شهاب خم و پيچ و نال يافت
غم در اوان لطف تو راه عدم گرفت
زر در زمان جود تو حکم سفال يافت
قدر تو را ستاره نظير السما يافت
ذات تو را زمانه عديم المثال يافت
فضل از سواد نقطه ي کلک تو ديده است
زيبي که روي شاهد رعنا زخال يافت
دانش زفيض طبع لطيف تو برده است
آن منفعت که تشنه زآب زلال يافت
جز گردباد حادثه خاکش نکرده جمع
خصم تو را که دهر پراکنده حال يافت
روزي که خوان کين تو گسترده شد بسي
حلق زمين زدشمن جاهت نوال يافت
گردون بساط جاه تو را خواست طي کند
بسيار از آن طرف زحدود محال يافت
ناديده مه خسوف زخورشيد دولتت
مهر برات امن زنقض زوال يافت
کحل بصر زخاک درت کرد آفتاب
چندين فروغ باصره زان اکتحال يافت
در بزم کبرياي تو عرش عظيم را
جست آسمان وليک به صف نعال يافت
در دستگا رفعت جاه تو آفتاب
خود را چو خشت فرش درت پايمال يافت
در آستين مردمک خويشن نهفت
گرد رهت که ديده زجيب شمال يافت
در رشته ي امور جهان هر گره که بود
از نوک خامه ي تو تمام انحلال يافت
در نوبهار عدل تو زابر مطير حکم
سقف بناي عرصه ي ظلم اختلال يافت
کرد امتثال حکم تو گردون و سر فراخت
چندين علو قدر ازان امتثال يافت
همچون مه تمام هلال سپهر فضل
از آفتاب سعي تو حد کمال يافت
ابر کفت که خشک لبان راست آن ازو
بحر محيط را زقبيل عيال يافت
خشک و تر جهان اميد جهانيان
عنقاي اهتمام تو در زير بال يافت
از همتت که بي طلب احسان کند مدام
سايل جواب را همه پيش از سؤال يافت
دوران سپهر را که پر است از ستارگان
در مخزن جلال تو درج لآل يافت
دانشورا زمانه عجب کاندرين قفس
همچون نظام طوطي شکر مقال يافت
جز در اداي مدحت ذاتت حرام باد
گفتار او که رونق سحر حلال يافت
از فر احمديست که آوازه ي بلند
در عرصه ي ممالک عالم بلال يافت
خواهم دعاي عمر تو گويم که خاطرم
از محت زمانه زماني مجال يافت
بادت هزار سال بقا زآنکه سال ها
گرديد چرخ تا چو تو فرخنده فال يافت
[30]
دلا زمعرفت حق چراست دور يقينت
تو گوهري و صدف گشته آسمان و زمينت
چراغ خلوت جان گر زمهر دوست فروزي
چو صبح نور سعاتت دمد زماه جبينت
زچاه قيد چو عيسي روي به عالم علوي
شود چو رشته ي خورشيد شوق حبل متينت
زمجمر دلت آن دم بخور مشک برآيد
که خون شود زرياضت جگر چو نافه ي چينت
به تار و پود هوس تن چون کرم پيله بياراي
که چون مگس کند اين دام عنکبوت حزينت
چو حلقه بر در طاعت کمر ببند به خدمت
به بارگاه قبولست فتح باب درونت
اگر شبي بگشايي کف نياز چو گردون
نهند بر صدف کف هزار در ثمينت
زوصل آب چو ماند ببين طپيدن ماهي
قرار بر سر اين خاکدان چراست چنينت
مساز رنجه دلت را زبهر نعمت دنيا
به روي خان قناعت بس است نان جوينت
چو خوابگاه تو گردد به جذر مال چه حاصل
گرفتتم آنکه به زير سرت خشت زرينت
تو را چو خوانگه نعمت فلک به فرق دهد جاي
ولي تهي چو بماني نيفکند به زمينت
اگر تو حاتم فقر آوري به دست قناعت
هزار ملک سليمان بود به زير نگينت
تو را که گوهر مهر علي است در صدف دل
بسست حاصل و مقصود هر دو کون همينت
رسد زگردش گرداب چرخ فتنه ي طوفان
پنه چو کشتي نوح است دل چراست غمينت
چو خشت ماه به ايوان چرخ جاي دهندت
زآب مهر علي شد چو خاک جسم عجينت
ايا شهي که فراز مکان عالم علوي
براق همت عالي بود هميشه به زينت
به پايبوس تو پيوسته چون رکاب ملايک
گشوده ديده ي اميد بر يسار و يمينت
قضا موافق امرست همچو مهر سپهرت
قدر متابع حکمست چون شهور و سنينت
نهاده روي چو گل ميخ اختران پي حاجب
بر آستان ملايک مکان عرش مکينت
هزار همچو سليمان بود متابع حکمت
هزار يوسف مصري بود غلام کمينت
زنور فتح دهد تاب آفتاب شجاعت
فروغ جوهر شمشير برق ناب مبينت
زبهر نصرت ايمان دمي که تيغ برآري
بود خداي تو را مادح و رسول معينت
هزار لرزه بر اعضا فتاد گاو زمين را
زشير رايت نصرت شعار فتح قرينت
شود چو تابه ي تفسان در آب [….]
اگر به بحر شراري فتد زآتش کينت
چو بحر تيغ تو آن دم که کرده شورش طوفان
بر آب همچو حبابي نموده حصن حصينت
بدو کنند زهر گوشه اژدهاي بلا رو
کسي که در صف هيجا کمان کشيده به کينت
[31]
چو فرق کوه شبانگه زظلمت شب داج
گرفت موي و فتادش به خاک زرين تاج
زمانه کوفت به دعوي چو طرفه دست استاد
هزار ميخ شب قير گون به روي زجاج
روان شد از سر کهسار غرب خون شفق
به دفع خون زستاره سپهر دادش زاج
شفق نمود و عيان گشت نشتر مه نو
که چرخ را دموي ساخت روزگار مزاج
به زير خاک نهان کرد طشت زر گردون
که شهريار حبش گشت عازم تاراج
شب ديار ختن سوخت عالمي تقدير
به اين جريمه اش از ملک روز کرد اخراج
چو ديد بخت مقيمان خاک را در خواب
زمانه داد زديباي مشک فام دواج
به زير قلعي چرخ آتش هوا افروخت
که در صباح زقلعي برآرد اسفيداج
بود ستاره مگر چشم خصم شاه نجف
که گشته است خدنگ شهاب را آماج
علي امام معلاي هاشمي که گرفت
زنقد هستي او مصر کاينات رواج
شهي که هست برين غرفه ي برين خورشيد
به نور طلعت عالم فروز او محتاج
قضا نديده به جز طلعت همايونش
سحرگهي که درين قصر برفروخت سراج
نکرده بدقه اي التفات او امداد
حريم کعبه کجا ديده محمل حجاج
براي آنکه شود مرتفع نبي را حال
زدوش خويشتنش داده پايه ي معراج
گه تلاطم درياي همتش بيم است
که شب شود زدرم چرخ چون کف محتاج
فتاده بود سر خسروان ازو در پيش
که برد جانب او هر شهي به گردن تاج
رهد جهان زتب گرم جانگداز تموز
برد به نبض جهان دست اگر به استمزاج
زهي محيط نوالي که گاه بذل عميم
کفت زنقش خطوطست قلزم مواج
کجا مقام تو يابد عدوي دون همت
به شاخ سدره نيفتاده ظل بال دجاج
بود ضمير تو را طفل مکتبي خورشيد
به طفل مکتبي از صبح داده تخته ي عاج
براي فطرت خدام عترت تو بود
که امهات کنند ازدواج با ازواج
براي زين سمندت کند فلک زشفق
به گهزن مه نو قطع لاله گون تيماج
به عون لم يزل از راي مستقيمت يافت
شريعت نبوي استقامت منهاج
زفيض منطق عذب تو گشته در وادي
نظير شهد مصفا مزاج تلخ اجاج
بناي بخت تو را عون ايزدي معمار
لباس جان و را لطف سرمدي نساج
شميم گلشن کويت معمادن ارواح
نسيم تربت پاکت معالج افلاج
زعکس راي تو خورشيد مکرمت لامع
زنور علم تو مصباح معرفت وهاج
صفاي تيغ تو دارد زلال زين معني
فلک زعکس نجومش دهد رسوم خراج
سپهر را رود از نبض ماه نو سرعت
طبيب عدل تو گر گيردش به استعلاج
حسود بي هنرت را بود متاع دغل
که پنبه دانه بود در مخزن حلاج
اگر عدوي تو گويد مزخرفي چه عجب
که نيست لايق حال لجوج غير لجاج
به مرحمت نظري کن شها گهي که مرا
ازين مقام شود حکم جزم استخراج
اگر نه شربت مهرت بود صباح جزا
مريض علت عصيان کجا رسد به علاج
به باغ نظم مديحت هزار دستانم
به يک طريقه نيم نغمه ساز چون دراج
قد دو تاي من و نال خامه هر دو يکيست
دو ديده احول کج بين به ديده ي کج داج
چه سان پياده نگردم زاسب کام که زود
درين بساط شود مات گر بود ليلاج
چه چشم داشت بود زآسمان مرا که به شب
زماه کاسته بر خوان نهاده نيم کماج
ولي نظام ندارد غمي زبخل سپهر
که از تو تا به کنونش رسيده مايحتاج
حمايتي زتو بايد مرا در آن ساعت
که مرگ مملکت زندگي کند تاراج
[32]
فعان که چرخ جفاپيشه بر من ناشاد
کمان جور و خدنگ جفا کشيد و گشاد
جهان چنين که در خوشدلي به رويم بست
چه سان خاطر غمگين وزد نسيم مراد
زمانه بهر جفا ياد بي دلان آرد
چه طاعتي است که هرگز نرفتمش از ياد
سپهر با همه دندان اختران هرگز
گره زکار فروبسته ي کسي نگشاد
شفق به چرخ نباشد عجب که نيست غريب
اگر به خون شود آلوده دامن جلاد
دهد به مهد جفا جنبشم زلازل غم
به بخت من پسري مادر زمانه نزاد
همان کمينگه عمر است اين جهان که درو
فلک ربود کلاه کي و قباي قباد
نفس مزن سر خود را نگاه دار که نيست
به غير تفرقه مشت غبار را از ياد
به جيب فقر بکش سر که بهر گردن ما
گرفته چرخ معاند به کف کمند عناد
زکتم غيب کند روزگار هر ساعت
براي خاطر من تازه محنتي ايجاد
برآيدم زدرون دود آه زآنکه سپهر
کند کباب دلم را به آتش بيداد
از آن به چرخ فرستم زدود آه غبار
که قصر آرزوي دل فتاد از بنياد
چگونه در بلد تن حضور جمعيت
بود که ساخته اندش مرکب از اضداد
زمانه گنج هنر در دلم نهاده از آن
زآسمان به زمينم درين خراب آباد
درين مغاک نظام از جفاي دور زمان
فغان مکن که به جايي نمي رسد فرياد
براي سستي طالع همين سند کافيست
که کرد اختر بختم به شاعري اسناد
زچرخ بهر چه نالم که اين گناه کسيست
که برگرفت قلم رسم شاعري بنهاد
نهال خانه ي دانش درين زمان کس را
چو شاخ بيد به بستان دهر بهره نداد
کسي نظر نکند بر هنر درين بازار
که بر متاع فضيلت نشسته گرد کساد
به شعر وقت بيان کرده ظاهر اين معني
ظهير پاک ضمير آن مهندس استاد
هنر نهفته چو عنقا بماند زانک نماند
کسي که باز شناسد هماي را از خاد
اگر چه حال خرابم زشاعريست ولي
زآب شعر ترم ملک فضل گشت آباد
منم که شام و سحر در فضاي دشت و خيال
براي صيد معانيست خاطرم صياد
نسيم گلشن نظمم به مرده جان بخشد
که گاه فکر زروح اللهم رسد امداد
مذاق جان شود از شهد نظم من شيرين
همين قصيده بود بس براي استشهاد
به روي صفحه زهر بيت دلگشاي متين
سکندر قلمم بست سدي از پولاد
خلاف سد سکندر که نيست رخنه درو
به سد خويش پي امتياز رخنه گشاد
چه خيرگيست که خود را برابرم گيرد
کسي که چون بنشينم ببايدش استاد
فتادگي است مرا شيوه در حساب انگشت
بود گهي که زپا شد فتاده در تعداد
نشد نصيب هر آلوده دامن اين گوهر
که شعر پاک بود سرنوشت پاک نهاد
درين جهان که نمودار عالم باقيست
مرا که آرزويي دنيوي نصيب مباد
نهاد گوهر اصلي نيافت آلايش
که تر نگشت کسي عکس ار در آب فتاد
چه غم که نيست مرا نسل در جهان زيرا
که باشدم زمعاني به روزگار اولاد
فناي نسل بود زود ليکن آن نسلند
معاني ام که نميرند تا به روز معاد
هزار بزم بياراستم که خاطر من
به هيچ جا زپي هيچ چيز نفرستاد
بود به عالم انصاف حق به جانبشان
اگر برند حسد بر معاني ام حساد
زفرقه اي که ندارند بهره زين فقره
فغان که دور زمانم نداد هرگز داد
چه فرقه آنکه ندانند راه خانه ي خويش
مگر چو خر که به پاگاه خود بود معتاد
نحيف جمله به دانش چو پشه ي نمرود
بزرگ پيش خود اما به سان مردم عاد
به هم کشيده زهر سو تار و پودي چند
چو خانه هاي عناکب تمام بي بنياد
به شعر خويش همين اعتقاد کرده و بس
نگشته معتقد هيچ فردي از افراد
شدم خليل بت اعتقادشان به سخن
که واقعا بود اين نيز از قبيل جهاد
نديده روشني از آتش هنر خود را
زعجب ساخته پر باد چون دم حداد
چو نامه ي عمل زشت خويش در همه عمر
زهرزه کرده سيه روي صفحه هاي سواد
به صد هزار حيل بکر معني اي مثلا
به دست ناگهشان گر فتد کنند فساد
تهيست کيسه ي ادراکشان زنقد هنر
چه سان برد ره مقصد مسافر بي زاد
اگر زخاطرشان بر فلک فتد عکسي
شوند انجم روشن چو قطرهاي مداد
به حکم سهو و به رسم غلط به مدت عمر
نرفته پاي کج طبعشان به راه سداد
حديثشان که زمعني بريست چون شنوم
که روح چون نبود نفرت آيد از اجساد
اسير خصلت مذموم وز هنر فارغ
زشعر نامي و بس همچو نقش نرد زياد
به رنج جهل اسيرند با وجود حسد
کشنده است مرض چون زياده گشت مواد
فروغ فيض کجا و ضميرشان زکجا
عروس فضل نيايد به دام هر داماد
نمي کنند سري در سراچه ي انصاف
که نيست گردنشان از کمند جهل آزاد
زياد کردن اينها خرد شود ابله
همان به است که نارد کسي از اينها ياد
چرا سخن زخس و خار بايدم کردن
دران چمن که بود هر طرف گل و شمشاد
به ذات منعم باقي و حق نعمت او
بحق احمد مرسل و آله الامجاد
به حرمت کف آن رهرو عصا در کف
که از ميامن او فيض روح يافت جماد
به عين منتظر پير خطه ي کنعان
که شد سفيد به بيت الحزن چو ديده ي صاد
به نور چهره ي اطفال اختران که شهاب
سرشک ديده بودشان برين بلند مهاد
به لمعه اي که عيان است بر جبين سحر
به نقطه اي که نهان است در درون فؤاد
به حلقه اي که زند زلف يار بر در دل
به جنبشي که کند سبحه در کف زهاد
که مژده ام به مدارا دهي در آن ساعت
که وام کرده حيات مرا رسد ميعاد
[33]
خالي به رخ جهان زشب عنبرين نهاد
در مخزن آنچه داشت فلک بر زمين نهاد
هندوي شب زدور عيان شد عروس چرخ
بر روي خود زکاهکشان آستين نهاد
آورده سر فرو گه رفتن شه نجوم
انگشت از هلال فلک بر جبين نهاد
گردون فروخت دانه ي ياقوت قيمتي
از قيمتش خزانه ي در ثمين نهاد
پرچين شده زموج هوا مشکبار هم
گويي غزال نافه به صحراي چين نهاد
دور سپهر برد نگين عقيق روز
اکسون شام در گرو آن نگين نهاد
گردون اگر چه برد يکي صد هزار داد
رسميست اينکه خسرو ملک يقين نهاد
شاه نجف که ماشطه ي اهتمام او
خال رواج بر رخ گلچهر دين نهاد
شاهنشهي که در ازلش لطف لم يزل
نام و لقب شهنشه نصرت قرين نهاد
آن خسروي که صبح ازل مادر سپهر
برطرف خاوران زنهيبش جنين نهاد
کام دگر به غير عنان گيريش نداشت
بر پشت رخش باد سليمان که زين نهاد
زانوار راي خرده شناسش فروغ علم
خلاق عقل در خرد خرده بين نهاد
روز ازل روايح خلق عظيم او
فيض حيات در دم روح الامين نهاد
احباب را جواهر تيغش به روز رزم
گنج نشاط در دل اندهگين نهاد
صيتش طنين فکند به جام فلک قضا
انگشت بر هلال به دفع طنين نهاد
فرسوده گشت تار قصب از شعاع ماه
چون روگه محاربه در صف کين نهاد
هر گه که شير گير شد از ساغر جهاد
داغ هراس بر دل شير عرين نهاد
اي گلبن رياض سعادت زهجر توست
داغي که لاله بر جگر آتشين نهاد
هر جا که بست معرکه در هم زپردلان
سوي تو کينه جو قدم واپسين نهاد
بهر تو در صباح ازل رايض قدر
بر توسن سپهر زخورشيد زين نهاد
بختي بار حلم تو شد کوه سربلند
ناورد تاب و سينه ي خود بر زمين نهاد
ايزد براي چاشني وصف دلکشت
شهد حديث در لب هر نازنين نهاد
بهر سواد مدح تو در نوبهار ابر
از ژاله مهره بر ورق ياسمين نهاد
مه چيست پهن گشته درين مطبخ سپهر
قدر تو پاي بر سر مشت عجين نهاد
يکران توست چرخ جهان زآتش شفق
داغ هلال يک شبه اش بر سرين نهاد
تکميل داد قصر کمال تو را قضا
زان پس بناي غرفه ي چرخ برين نهاد
خوانند چارمت چه عجب کافتاب را
مسند جهان به تختگه چارمين نهاد
افشاند در ره تو گهر سنج لم يزل
هر گوهري که در صدف يا و سين نهاد
گلبرگ تازه ي تو عرق ريخت در جهاد
فردوس ازان ذخيره ي ماء معين نهاد
زان غاليه که نام غبار سمند توست
مشاطه خال ها به رخ حور عين نهاد
رفتن توان به کنگره ي قصر کام خويش
کايزد بناي کار به حبل المتين نهاد
شاها درين مقام که دنياست نام او
چرخم هزار داغ به جان حزين نهاد
صبح ازل که آمدم از دور در نظر
تير ستم جهان به کمان در کمين نهاد
روز نخست دايه ي تقدير لم يزل
در کام جان زمهر توام انگبين نهاد
شد شعر شيوه ام چه توان کرد کاسمان
برخوان عمر قسمت من اين چنين نهاد
نظم نظام اگر چه بود معجزه ولي
انديشه در مقابل سحر مبين نهاد
[34]
آن کس که در زلال بقا فيض جان نهاد
فيض حيات ما به لب دلستان نهاد
شد خاک ديده در غم و برداشتش صبا
گرديد ابر محنت و سر در جهان نهاد
صبح جزا مگر کند از خواب ديده باز
بختم که سر به دامن آخر زمان نهاد
آگه نشد زراز دهان تو کس ولي
آن راز با دو لعل تو جان در ميان نهاد
از طره کان نشيمن دل هاست عارضت
بر پاي جان غمزده بند گران نهاد
تير تو را که آرزوي جان بود دلم
ره داد بي توقف و منت به جان نهاد
جان در هواي عشق تو پا کرده استوار
از سر هواي عشق توت کي مي توان نهاد
در راه عافيت نتوان زد قدم که هجر
کوه غمت به جا من ناتوان نهاد
تا پيش آن دهن نزند لاف غنچه را
در باغ دست برگ صبا بر دهان نهاد
جان مانده در تنم که برو دوخت شام غم
تيري که غمزه ات به جفا در کمان نهاد
نقشي به روي آب زد آن ساده دل که او
دل در وفاي دلبر نامهربان نهاد
نور از جبين يار فروزد مگر که رخ
بر خاک مرقد شه چرخ آستان نهاد
شاه نجف که ساقي بزم محبتش
جام مراد بر کف پير و جوان نهاد
شاهنشه ممالک هستي که بهر او
مسند قضا به بارگه جاودان نهاد
شاهي کز اهتمام دل دو دست باذلش
گردون اساس مستقل بحر و کان نهاد
صبح ازل سپهر مفاتيح قصر غيب
آورده پيش آن شه صاحبقران نهاد
استاد نکته دان دبستان عدل او
لوح هنر به دامن نوشيروان نهاد
در کشور عدالت او بره را به لطف
گرگ درنده بردو پيش شبان نهاد
نخليست چرخ در چمن بخت او هماي
کرد آشيان و دور هلال استخوان نهاد
شاها تو را سپهر غلامست بهر اين
شب زيرپا براي قسم قرص نان نهاد
مه نيست منخسف که دبير تو شد سپهر
خامه به ناخن از سبب امتحان نهاد
زردست روي خصم زبيمت مگر که چرخ
از حمله ات خواص نسيم خزان نهاد
بهر نواي مدحت تو عندليب فکر
بر شاخسار گلبن عقل آشيان نهاد
شخص زمين سياه برآمد که آسمان
بر سينه اش زحلم تو بار گران نهاد
صبح ازل که داد سخاي تو بار عام
خم شد فلک به مجلس جاه تو خوان نهاد
در ديدن مقام رفيع تو ديدگان
تقدير بر دو روزنه ي فرقدان نهاد
در مزرع جلال تو گردون کند درو
داسي به دوش خويشتن از کهکشان نهاد
مغرب زمين زخوان نوال تو گوشه ايست
خم شد فلک شبانگه و قرصي بر آن نهاد
عيسي گه عروج زقدر بلند تو
بر غرفه ي رفيع فلک نردبان نهاد
نزد جلالت تو سليمان نزد نفس
مهري که داشت ملک به آن بر زبان
ريگ ره طفيل تو دانسته عقل کل
هر در که چرخ در صدف کن فکان نهاد
قدر تو جست پايه ي ادناي خويش را
اول قدم به کنگره ي لامکان نهاد
قهرت به کين چرخ سنان در سنان فکند
عزمت به رخش باد عنان در عنان نهاد
يک نکته از معارفت آن کس که کرد گوش
بس گنج کز جواهر راز نهان نهاد
بس شمع دلفروز که بر غرفه ي سپهر
مهر تو در مجامع کروبيان نهاد
ورز مصاف کرد تردد عدو ولي
خواب عدم ربودش و سر بر سنان نهاد
دل برد رايت تو گه جلوه از عدو
نامش زمانه سرو قد دلستان نهاد
مهماني سگ تو کند روزگار از آن
قرصي به صبح بر طبق آسمان نهاد
تا تيغ خصم سوز تو سازد قضا زصبح
بر کوره ي جهان دم آتش فشان نهاد
بر چرخ نيست مهر که نقاش دولتت
يک نقطه صبح بر ورق از زعفران نهاد
تا ديده حسن دلکش نظم نظام را
نامش خرد سخنور حسان بيان نهاد
طوطي زشاخسار سخنگوست گوييا
گاهي که کلک مدح تو را در بنان نهاد
دارد گناه اگرچه ولي از مدايحت
دل بر عنايت احمد مستعان نهاد
اکسير دانشش زعمل داد کام جان
گنج هنر به کشور مازندران نهاد
پوشد به عون مهر تو فردا لباس فضل
عريان تني که جامه درين خاکدان نهاد
[35]
في مدح کپک ميرزا
اي جان روزگار جهانت به کام باد
اقبال بر دوام و بقا مستدام باد
دايم زساقيان سمن ساق گلعذار
بزم تو رشک روضه ي دارالسلام باد
هر جا که گرم گشت عنان عزيمتت
توفيق در رکاب و سعادت غلام باد
تا نشنود نسيم گل آرزوي خويش
دايم دماغ بخت حسودت زکام باد
در ساغر حيات عدوي سيه دلت
زهر عذاب ازين فلک سبز فام باد
در عرصه اي که گام نهي بهر کام دل
از آسمان نشان پي اهتمام باد
ماه فراغت تو به نور سعادت است
خورشيد دولت تو به اوج دوام باد
روزي که خوان قسمت توفيق گسترند
خصم تو گرچه عيد بود در صيام باد
گر نيست توسن فلکت رام بر سرش
از پاي بند ابرش حکمت لجام باد
جايي که بر سر آمده قارن مسيح وار
اعداي خاکسار تو را پشت بام باد
وانجا که در نظاره چو قارن بود مسيح
سکان آستان درت را مقام باد
مور فضاي جاه تو را نوبت خرام
دشت بساط دنيي و عقبي دو گام باد
دايم غزال غيب زآرامگاه خويش
دنبال طفل راي تو افتاده رام باد
آن ماه نو که نيست به گردون راي تو
تا شامگاه روز جزا ناتمام باد
وان نعمتي که نيست زخوان نعيم تو
بر ساکنان عرصه ي عالم حرام باد
تا احترام دين محمد بود تو را
بخت سعيد در کنف احترام باد
تا ماه عيد جلوه نمايد به خرمي
سوي تو نوعروس طرب را خرام باد
تا نور سايه راست عنان در کف زمان
اقبال در رکاب تو هر صبح و شام باد
تا جام ماه نو شود از آفتاب پر
در بزم چون سپهر تو خورشيد جام باد
تا در ميان خلايق سلام است هر صباح
بر رويت از سلامت و صحت سلام باد
هر کس که هست برده نصيبي زخوان تو
بيماري تن تو نصيب نظام باد
[36]
في مدح کپک ميرزا
شاها به خدمتت قد دوران خميده باد
باد ابد به گلشن عمرت وزيده باد
آيات صولت تو به هر جا رسيده است
رايات دولت تو به گردون رسيده باد
تا بوم فتنه بر پرد از بام مملکت
صبح سعادت تو دمادم دميده باد
از تار عنکبوت زواياي نيستي
ديباي زندگي حسودت تنيده باد
داراي عهد شاه کپک خان که تا ابد
بر سنگ خاره سبزه ي حکمت دميده باد
پستان مادر ستم از طفل ضبط تو
خالي زشير شر چو انار ميکده باد
گر نکته زراي تو دارد نهان سپهر
چون از سحاب نم زمسامش چکيده باد
از دست برد معدلتت روزگار دست
در دفع گرد حادثه بر رخ کشيده باد
زآواز نوک کلک عدالت نگار تو
مرغ جفا زشاخ ممالک رميده باد
طاووس باغت ار نبود خور چو شبپره
تا حشر زير بام زمين در خزيده باد
آهوي مرغزار ضمير عدوي تو
زين دشت سبز سبزه ي حرمان جريده باد
بهر موافقان تو در بحر تفرقه
يکسر حباب آب زخيک دميده باد
آن گونه که همچو گل شکفد در هواي تو
خار غمش به سينه ي مخلد خليده باد
وان را که قد چو چنگ نه در خدمتت دو تاست
با تيغ کين سرش چو سر ني بريده باد
وان را که آبرو نه زجوي وفاق توست
ماهي صفت به خاک مذلت طپيده باد
وان شبپري که در نخزد زير بام تو
در نيم شب شعاع خورش ميل ديده باد
وان کس که با تواش سر مويي بود خلاف
مانند استره شکم او دريده باد
مطلوب خاطر تو اگر در عدم بود
في الفور بر مرام تو آن آفريده باد
بدخواه تو که دشمن جانش بود سپهر
پيوسته تلخکام چو افعي گزيده باد
گر مزرع سپهر نباشد زملک تو
مرغ سحر به نيم شبش دانه چيده باد
جلاب آرزو بخشيده ي حسود تو
از جام چرخ چاشني غم چشيده باد
از صوت دست نغمه سرايان مجلست
مرع عنا زگلشن جان ها پريده باد
گردون اگر بود به خلاف تو چون شهاب
بر چهره اش سرشک ندامت دويده باد
کلم تو هر چه گفت به ضبط امور ملک
يکسر قضا به گوش رضا آن شنيده باد
تا باعث قرار و سکون است دور چرخ
از کلک بي قرار تو ملک آرميده باد
دايم حسود جان تو در بزم روزگار
خون در پياله کرده و دم درکشيده باد
هرگه که نظم را زقوافي بود گريز
در دست مادحان تو زينسان قصيده باد
[37]
عيد رخ تو آيينه ي اهل ديد باد
هر روز دلفروز تو از روز عيد باد
هر عيد زير طارم فيروزه گون تو را
عيدي دوام عيش زبخت سعيد باد
بر منظر سپهر سعادت سحاب غم
از آفتاب عيد جمالت بعيد باد
خورشيد ملک خواجه مظفر که قدر تو
برتر زاوج پايه ي عرش مجيد باد
گر آفتاب قرص کمر خنجر تو نيست
تا حشر در سحاب عدم ناپديد باد
بهر امان ملک زيأجوج تفرقه
مد شعاع تيغ تو سد سديد باد
چون يوسف ار چه داشت غلامي عزيز عصر
صد چون عزيز مصر تو را زر خريد باد
در زير اين مقرنس شش برج نه رواق
هر در که بسته شد ني کلکت کليد باد
خصمت زلطف ساقي ميخانه ي مراد
محروم چون زساقي کوثر يزيد باد
در نوبهار فتح زتيغ تو خصم را
قوس قزح جهنده چو حبل الوريد باد
حاتم که حل مشکل عالم سخا نمود
در درسگاه دانش جودت معيد باد
هر روز در سراي جهان دولت تو را
بر تن لباس تازه ي فتح جديد باد
خصم نمک حرام تو قانع نمي شود
از امتلاي خوان نوالت شهيد باد
زانسان که دم به دم فرحت مي شود زياد
هر لحظه بخت سرمدي ات بر مزيد باد
تا در ميان شنيدن و گفتن بود تو را
دايم زبان و گوش بگفت و شنيد باد
تا عقل متصل به جهان يار دولت است
يار تو آنکو جوهر عقل آفريد باد
[38]
في المواعظ و النعت
کسي زمحنت شبهاي ما خبر دارد
که همچو صبح نهان داغ بر جگر دارد
چو خس افتاده به خاکيم ليک آب سرشک
اميد هست که ما را زخاک بردارد
شب از نجوم بود چشم ابر پرقطره
مگر که درد دلي در دلش گذر دارد
به شب که خشت نهد زير سر فقير چه عيب
که تا به صبح جهان خشت زير سر دارد
برفت عمر و نرفت از دل تو ظلمت جهل
زآب کي رود آن سايه کز شجر دارد
جهان زچرخ سپر کرده، بهر تير قضا
به دست از مه نو قبضه ي سپر دارد
نثار کرده قضا بر بساط مسند عشق
جواهري که به گنجينه ي قدر دارد
هميشه دايره ي کل به نقطه ي عشق است
نديده کس که فلک هاله بي قمر دارد
کسي که دامن صحراي وصل داد از دست
زاشک عيب نباشد که چهره تر دارد
معلق است به موي سنان قهر سپهر
به زير او چه نهي سر که جان خطر دارد
سلوک عالم درون همتست از پستي
که مرغ خانه زبونست اگر چه پر دارد
زخويش جوي بزرگي که مي نمايد خورد
کسي که آينه ي خورد در نظر دارد
ززر بلند توان گشت صبح گردونساي
ته قدم سبب اين شد که خشت زر دارد
به هم بود غم و نعمتت اسير لذت را
مگس دو دست به سرپاي در شکر دارد
فلک چرا نکشد دامن جفا که به شب
جهان سيه چو کند جيب پرگهر دارد
به راه ظلم شه جور پيشه فارغ بال
نهد قدم که ززر قرص بر کمر دارد
سحر که چرخ شود بي زره سپر گيرد
که تير آه اسيران غم اثر دارد
به زير لب مه نو را زاختران دندان
نموده بس که به لب حرف الحذر دارد
درين مقام زپست و بلند چرخ چه غم
کز آفتاب زحل جا بلندتر دارد
ببر زخلق که ماني زعيبجو سالم
در انزوا چه غم او را که گوش کر دارد
بود سپهر ستمگر به بي گناهي صبح
قسم خورد ته پا بين که قرص خور دارد
به سينه آينه بندد فلک سحر کز آه
اسير گوشه ي غم تير کارگر دارد
تمام ديده شود عيب را نهان مي ساز
که سکه بهر همين جا به رو زر دارد
به هم بود غم و شادي که پرده ي غنچه
حرير اگرچه بود خار پرده در دارد
حريص مال ندارد زعمر آسايش
کجا به خواب رود شب کسي که دگر دارد
به علم کوش که ماني به دولتش سالم
خطر ززخم تبر شاخ بي ثمر دارد
به دست آر هنر ازنکه نيستي کمتر
زخامه کان به کي انگشت صد هنر دارد
زهر که هست به جان طالب هنر مي باش
که بحر اين همه سرمايه از شمر دارد
رسد به مرد صفت خوشدلي زعالم فيض
نگر که قهقهه در کوه کبک نر دارد
ستاره مرحمتي گر کند مشو غافل
همان مگس که دهد نوش نيشتر دارد
جهان تيره نهايت مثال طاوس است
که پاي زشت و تني پر ززيب و فر دارد
کسي که سرفکند پيش بهر به طلبي
به قصد پاي خود آن بي خبر تبر دارد
مسافر ره معني زخشک و تر گذرد
چو باد خاست چه پرواي بحر و بر دارد
مساز گرم سمند هوس که اين صحرا
مسافتي است که بسيار جوي و جر دارد
زجمع رهگذري به که خويش را داند
کسي که جاي درين خانه ي دودر دارد
کند مشاهده ي غيب آن که کحل بصر
زخاک پاي رسول نکو سير دارد
چراغ بزمگه انبيا ابوالقاسم
که شمع خلوتش از مهر و مه شرر دارد
شهي که وقت سواري به عزم عالم قدس
رکابگير زجبريل نامور دارد
غلام تيغزن اوست خسرو انجم
به صبح خاور و در شام باختر دارد
زباد جنت لطفش به گلستان باشد
در آتش سفر آن کس که مستقر دارد
به فکر آنکه شود باز ميهمان شايد
فلک دو قرص به خوان بهر ماحضر دارد
به جسم يافت ترقي مگو که شام عروج
سفر به ملک سماوات در حضر دارد
پرست گوش فلک از نکات دانش او
زفيض ابر سعادت صدف درر دارد
زپرتو لمعات جبين دولت اوست
سپهر اين همه نوري که در بصر دارد
شب نشاط جواني نظام را بگذشت
چو شمع صبحگهي عمر مختصر دارد
کنون فزون رسد از خامه اش صفير به گوش
که عندليب فغان بيش در سحر دارد
سفر گزيده و راه مخوف در پيش است
درين سفر زپناه خدا مفر دارد
جدا زخلق وطن بر ره بيابان باد
مرا که قفل صفت چرخ دربدر دارد
زدم زقد دو تا رخش زندگي را نعل
که جان زکشور تن نيت سفر دارد
خوشست حال کنون هم ولي جواني به
که جام بي خبري نشئه اي دگر دارد
[39]
باغ شد سبز و چمن غنچه ي تر پيدا کرد
کار گلزار جهان رنگ دگر پيدا کرد
اخگر لاله به طرف چمن از قطره ي ابر
از سياهي بنگر باز اثر پيدا کرد
شبنم و گل به هم اند اين عجب آخر کاختر
پيش خورشيد سحر تاب نظر پيدا کرد
نرگس افکنده سر خود نگرد خط چمن
گويي از عکس سمن نور بصر پيدا کرد
نقل جو در چمن و آب رزان کش که فلک
آب از پنبه ي انوار سحر پيدا کرد
چاک کن جيب غم از ساغر زرين صبوح
که گريبان افق تکمه ي زر پيدا کرد
هر چه زو تخته ي بزاز پذيرد زيبي
قوت ناميه از شاخ شجر پيدا کرد
گل زبسياري شبنم که سرآورده فرود
شکل چتر شه پاکيزه گهر پيدا کرد
خسرو روي زمين شاه مظفر گورکان
که شهنشاهي ازو زينت و فر پيدا کرد
آنکه اندر چمن معرکه در روز نبرد
نخل رمحش زسر خصم قمر پيدا کرد
هر چه در حيز امکان بود از حشمت و جاه
دولتش با مدد فتح و ظفر پيدا کرد
رايش انگيخته عدلي که کنون آتش و آب
به هم آميختن شير و شکر پيدا کرد
اي که از تربيت سعي سحاب کرمت
نرگس افسر به چمن غنچه کمر پيدا کرد
ننمود است نظير تو به مرآت وجود
آنکه او اين همه اشکال و صور پيدا کرد
سرشکست آن قلمي را که نظير تو کشد
آنکه پرداختن نقش بشر پيدا کرد
هر کجا تير غم از شست قضا کرد فرار
در دل حاسد جاه تو مفر پيدا کرد
شخص اقبال تو را معرکه آراي وجود
بر فراز قمر از علو مقر پيدا کرد
گاه از بدر و گهي از مه نو جيش تو را
قبه و قبضه فلک بهر سپر پيدا کرد
باد سرسبز جهان از تو کز آب عدلت
کار گلزار جهان رنگ دگر پيدا کرد
[40]
اگراز عشق بتان رخنه در ايمان باشد
کافرم گر به جهان هيچ مسلمان باشد
تويي آن مردمک ديده که در خدمت تو
هر طرف بسته صفي چون صف مژگان باشد
دامن از جيب ندانم زغمت عيب مکن
اگر از دست توام چاک به دامان باشد
ديده ام را که درو عکس لبت ساخته جاي
خاتمي دان که نگين لعل بدخشان باشد
روز هجران تو صدگونه غمم پيش آيد
کاش در عشق همين يک غم هجران باشد
چون که در برفکني پيرهن عشوه و ناز
اي که صد همچو منت واله و عريان باشد
مغرب مهر دو رخسار تو دامان گردد
مشرق صبح جمال تو گريبان باشد
فتنه ها راست شود بر در و ديوار آنجا
که قدت سايه فکن گشته خرامان باشد
بر رخت زلف تو چون سايه و خورشيد بود
در دلم مهر تو چون يوسف و زندان باشد
اي که درمان دل ريش گرفتاراني
هر که را دل زتو ريش است چه درمان باشد
جمع کن طره ي طرار براي دل من
مگذارش که به اين نوع پريشان باشد
از من اي شوخ جفاجو سرو سامان مطلب
که گرفتار غمت بي سر و سامان باشد
خط بران رو چو غباريست که بر چهره ي مه
بنشسته زسپاه شه دوران باشد
خسروي روي زمين شاه محمد محسن
که وجودش سبب فطرت انسان باشد
آنکه در قصر جلالش که سپهر آيين است
هيأت قوس قزح قالب ايوان باشد
گر سحاب سخطش منبع طوفان گردد
کشتي نوح جهان غرقه ي طوفان باشد
هر تهي دست که رو بر درش آرد او را
آستين پر شده از سيم چو هميان باشد
اي که با سطوت اقبال تو از دعوي ملک
مهر بنهاده به لب گرچه سليمان باشد
شرر نعل بود صاعقه ي خرمن عمر
هر کجا توسن کين تو به جولان باشد
مهر کو چاشت کند زانجم رخشان هر صبح
بر بساط کرمت ريزه خور خوان باشد
ثبت سازنده ي حرف امل خصم تو را
در بنان تا به ابد خامه ي نسيان باشد
زآنچه بر صفحه ي غيب است مصور پيداست
که زمرآت ضمير تو چه پنهان باشد
پيل گردون که بود بارگي مطبخ تو
از پي حفظ برو هندوي کيوان باشد
ابر را رشحه ي کلک تو دهد مايه ي جود
چرخ را دامن قدر تو گريبان باشد
با رکاب تو توان گفت شبيه است هلال
گر درو خاصيت مهر سليمان باشد
بحر کين است حسود تو و خونش به عروق
از غم جاه تو افسرده چو مرجان باشد
بر جبين داغ غلامي تو دارند همه
هر چه آن در رحم مادر امکان باشد
صدف آز پر از گوهر مقصود شود
ابر احسان تو هر جا گهرافشان باشد
تويي آن شاه جوانبخت نهنگي که کنون
در خراسان دل شير از تو هراسان باشد
روز هيجا که زشمشير دليران مصاف
جوهر روح به مصر عدم ارزان باشد
گرد موکب چو دعاي به اجابت مقرون
بر فلک بر شده از عرصه ي ميدان باشد
غنچه ي نايبه ي مرگ به بستان مصاف
بشکفته زدم خنجر بران باشد
خوشه سان بس که فتد ترکش پير تير به خاک
صحن ميدان به صفت مزرع دهقان باشد
همچو غربال کزو دانه فرو مي ريزد
خون فشان هر طرفي چشمه ي خفتان باشد
گذر نوک سنان باشد در مفصل عظم
چون ظلال متحرک که در اثنان باشد
ناوک و نوک سنان بس که رسد بر جوشن
غيبه ي جوشن پولاد چو سوهان باشد
بس که از نعل ستوران جهد آتش به هوا
فلک از تابش آن تابه ي تفسان باشد
چون مشعبد که کند مهره نهان در حقه
سر بي تن به ته خود از انسان باشد
بر دلي هر طرف افتاده زپا وز پيکان
ميخ در ديده چو نعل سم يکران باشد
تيغ خورشيد نشان شعله زند سمت الرأس
مه بدر سپر اندر شب نقصان باشد
ميل قبه به سپر هر طرف از خون يلان
همچو فرق کشف از دجله نمايان باشد
از پي در شدن اندر رگ و پي گردان را
ناوک و نوک سنان نايب شيطان باشد
ديده ي قطره ي سيماب چه سانست زباد
چرخ زانگونه ازان حادثه لرزان باشد
شيهه ي رخش يلان در خم گردون پيچد
عصب چشم زحل مجري پيکان باشد
به مقامي رسد آشوب که تقدير از بيم
از برانگيختن فتنه پشيمان باشد
همعنان تو که را زهره که باشد نفسي
همعنان تو مگر نصرت يزدان باشد
لمعه ي تيغ تو و صف مخالف به صفت
همچو نور قمر و رشته ي کتان باشد
نوک پيکانت شود رخنه گر صف عدو
کرم سان کان همه وقت آفت دندان باشد
پاي ناکرده به جا راست ببندي دستش
جنگجوي تو اگر رستم دستان باشد
رزمت اين است دگر زانکه بيارايي بزم
اي بسا طعنه که بر روضه ي رضوان باشد
خاطر آرزو از لطف تو خرم گردد
لب آز از مي احسان تو خندان باشد
از پي عطر شود مجمره خورشيد سپهر
چرخ گرديده دو تا مجمره گردان باشد
از جناح ملکت مروحه در کار بود
نفس روح قدس مروحه جنبان باشد
خسروا بهرچه شعرش نه به اعجاز رسيد
گر کسي را چو تو ممدوح سخندان باشد
مي کشم بر صفت مو که کشندش زخمير
معني نازک اگر در دل سندان باشد
گرچه بختم نرسيدست به پابوست ليک
داغي عمر توام تا رمق از جان باشد
تا شب و روز بود شامل ساعات زمان
تا مه و مهر برين گنبد گردان باشد
باش بر مسند اقبال بدانسان که مدام
فلکت يار و زمان تابع فرمان باشد
[41]
بيا که کوکبه ي نوبهار پيدا شد
زابر دامن صحرا غبار پيدا شد
مزاج ناميه شد گرم از لوامع برق
شرار غنچه ي حمرا زخار پيدا شد
کنند از مي گلرنگ ماهيان مستي
زلاله کان به سر چشمه سار پيدا شد
دخان به حجره ياقوت لاله پيچيده
که باد دامنه کوهسار پيدا شد
زخاک لاله سحر زد اين غريب بود
که در سحر شفق و شام تار پيدا شد
به نوبهار در آب زلال باغ از عکس
هزار پنجه ي بط از چنار پيدا شد
بود غريب که با آفتاب گل زسحاب
نجوم بر فلک سبزه زار پيدا شد
دهد خبر زدم عيسي و زلال خضر
نسيم کز طرف جويبار پيدا شد
سحر زصفحه ي گل معرفت مطالعه کن
که شمع موسوي از شاخسار پيدا شد
برند فايده از يکدگر سياه و سفيد
زليل رونق کار نهار پيدا شد
رسيد فصل بهاران به باغ گلبن را
زخون به تن گره بي شمار پيدا شد
زباد نيست که جنبد به گلستان سر گل
که حالتيش زصوت مزار پيدا شد
سحاب غاليه گون از کنار دريا بار
چو گرد کوکبه ي شهريار پيدا شد
محيط فضل الهي علي که آدم را
زعز گوهر او اعتبار پيدا شد
شهي که يرلغ بختش چو شد رقم زان پس
نقوش اين ورق زرنگار پيدا شد
زعاملان اقاليم جاه او بر چرخ
براي ثابت و سياره کار پيدا شد
معاليش که برين طرفه غرفه پاي نهاد
از آن مدارج هفت و چهار پيدا شد
براي خدمت او بود آنکه صبح ازل
زمشرق اين شه ابلق سوار پيدا شد
بود نتيجه لطف و مأثر غضبش
حيات را که فنا در جوار پيدا شد
هم از فوايد آن و شدايد اين است
که در صباح ازل نور و نار پيدا شد
زشوق خدمت او از حجاب روز ازل
فرشته اي که بود رازدار پيدا شد
غبار صبح زمشرق عيان نشد که به صبح
زديگ مطبخ جودش بخار پيدا شد
نشد زباد هوا اضطراب دريا را
که شورشي زکفش در بحار پيدا شد
پي کمال بقا ذات عالم آرايش
مجسم از کرم کردگار پيدا شد
زنقطه ي دل پاکش که مرکز هنر است
شريعت نبوي را مدار پيدا شد
عدوي مست تو را سربلندي در سر
فتاده بود ولي ذوالفقار پيدا شد
زهي سکوت نموده به صبح قدرت حول
مقدري که ازو اقتدار پيدا شد
شناسد آن که شناسد که نقد دانش را
زسکه خانه ي فضلت عيار پيدا شد
تو را سپهر و ثوابت بود سپهداري
عرق به چهره اش از کارزار پيدا شد
زعارضين تو برقع فتاد صبح ازل
فروغ نور سحر زان دوبار پيدا شد
ستاره منتظر دولت لقاي تو بود
بياض ديده اش از انتظار پيدا شد
غبار مرگ گه کين حيات خصمت را
بر آينه زدم ذوالفقار پيدا شد
ملک صفات شها خسروا خداوندا
چه فتنه هاست که در روزگار پيدا شد
نمانده راه گريزي که در کمين گه عمر
غم از يمين و بلا از يسار پيدا شد
درين محيط چه سازد کسي که از اطراف
نهنگ تن شکن جان شکار پيدا شد
به کنج زاويه جوياي گنج معني را
زبحر ديده گهر در کنار پيدا شد
هزار روزنه در پرنيان جان افتاد
که در دل از تف محنت شرار پيدا شد
به کنج زاويه جوياي گنج معني را
زبحر ديده گهر برکنار پيدا شد
مگر که تيغ تو تسکين نبض دهر دهد
کزو به کشور هستي قرار پيدا شد
بساز زادويه ي لطف خويش ترياقي
که بهر کام بقا زهر مار پيدا شد
زنيستان قضا بهر ثبت نظم نظام
در ابتدا قلم مشکبار پيدا شد
[42]
سحر شد جام روشن کش که مجلس رشک گلشن شد
زباد دامن شب آتش خورشيد روشن شد
نخيزد گر زخاک صاف عيشش تيرگي يابد
چو لاي باده آن کس را که پاي خم نشيمن شد
مزن بي مي دمي کاخر نفس گيرد تو را روزي
زانجم گرچه اين فيروزه گنبد پر زروزن شد
زسر جوهر مي خويشتن را بي خبر يابد
خرد گر چه جواهر سنج اين ديرينه مخزن شد
به صاف درد قانع شو مشو از نيک و بد غمگين
که بهر هر کسي روز ازل چيزي معين شد
درين گلشن چو باد سرد نوميدي وزد روزي
خوشا ديوانه اي کان را نشيمن کنج گلخن شد
زمين آرزو دارد جرو جوي بلاهر سو
دريغ آن رهروي کانجا زبون نفس توسن شد
زخود بايد فکندن دور سنگ آرزو اکنون
که از پيري دو تا گرديده قدت چون فلاخن شد
کجا بيند زتير حادثات چرخ آسيبي
زنقش بوريا عريان تني کو غرق جوشن شد
چو خو کردي به سوز غم مترس از گردش اختر
که مرغان سمندر را شرار آتش ارزان شد
بلا چون خط کشد گردت نشين يکجا که کي يابد
رهي بهر گريز آن را که دور چرخ دشمن شد
اگر چه نور چشمي سرمه گردد استخوان تو
نهاد چرخ کحلي زين سبب بر شکل هاون شد
هر آنکو داشت روزي في المثل باد هوا در سر
حباب آسا غريق لجه ي غم تا به گردن شد
زگردون جانب هر منزلي کاقبال نازل شد
از آنجا هم به زودي سوي او افغان و شيون شد
چو موسي آن که زد در وادي صدق و صفا گامي
نهال خاطرش مانند نخل دشت ايمن شد
بدوز از نقش او دو چشم خويش و فارغ شو
برين معني شارات بس که مژگانت چو سوزن شد
کسي رنجد که رنجاند نرنجي گر نرنجاني
تامل کن که از برهان قاطع اين مبرهن شد
شکست استاد فطرت خامه ي نقش فراغت را
همان ساعت که اين ايوان زنگاري مزين شد
زنيکان رخ مپيچ ار با بدان دارند پيوندي
که فرش مکه ملحق با زمين دير ارمن شد
زتف آتش حسرت گدازي عاقبت روزي
گرت جا همچو سوزن در ميان سنگ خازن شد
نظام انديشه کمتر کن که جا در خاک و خون سازي
که بحر مکرمت را خاک درج گوهر تن شد
حبيب حق بي چون احمد مرسل جهانگيري
که از نور جمالش چهره ي هستي ملون شد
[43]
زسبزه صحن چمن چون سپهر اخضر شد
بسيط عرصه ي عالم بساط ديگر شد
چو لاله از پي عيش صبوح در بستان
به روي سبزه قدح کش که دور ساغر شد
کنار باغ و مي لاله رنگ سلطنتيست
مده زدست گر اين سلطنت ميسر شد
دخان ابر زجيب جبل برون آمد
به ريز دامن او تا که لاله مجمر شد
جهنده از رگ کوهست خون قوس قزح
شعاع برق به فصل بهار نشتر شد
زشبنم آمده اعضاي سرخ بيد چمن
جو خيط آل کزو انتظام گوهر شد
چو گل شکفت نماند از شکوفه هيچ اثر
گل، آفتاب صباح و شکوفه، اختر شد
شد از صبا متحرک جماد چون حيوان
دم صبا نفس عيسي پيمبر شد
جبل چو بيضه نمود از بياض برف و سحاب
نشسته بر سر او مرغ بيضه پرور شد
نمود تار صنوبر به قطره سوزن سر
که گلغذار چمن را شکوفه معجر شد
سنان غنچه ي سوسن چو راست کرد چمن
صبا زموج زلال شمر زره گر شد
به قصد خصم سرافراز موسوي رتبت
سر بنفشه نگر چون دهان اژدر شد
سحر چو ظلمت ظل زمين زمانه زدود
زنور نير اعظم جهان منور شد
مرا زمشرق انديشه مطلع ديگر
به حسب واقعه طالع چو مهر انور شد
کسي که دور زخورشيد روي دلبر شد
به سان سايه به خاک سيه برابر شد
مسيح از غم آن لب ضعيف گشت چنان
که ذيل آه گرفته به آسمان بر شد
به صفحه ي رخش از کلک غيب يک رقم است
دهن که نقطه ي نون خط معنبر شد
پياله جو که زسنگ فنا شکسته شود
چو نرگس ارچه تو را کاسه ي سر از زر شد
چو لاي باده به پاي خمم نشسته مدام
به خمر طينت من در ازل مخمر شد
صنوبري شده در بر مراد دل خونين
زبس که بسته ي آن قد چون صنوبر شد
ببرد اشک زمن برگ عيش و مانندم
به آن شجر که زآسيب ژاله بي بر شد
زشوق آن که به پابوس او رسم روزي
خميده قامت من چون رکاب داور شد
سپهر قدر عليشير آنکه مدحت او
زکلک صنع به روز ازل مصور شد
کسي که زورق اميد جز به سويش راند
غريق لجه ي حرمان به سان لنگر شد
کمان گروهه ي طفلان کوي حملش را
نهاد جرم زمين در ازل مدور شد
زهي جلال تو جايي که قصر جاهت را
نهاد دايره ي چرخ حلقه ي در شد
تو شمع نور ده بزم عرصه ي دهري
به گرد فرق تو پروانه مهر انور شد
بر آسمان سعادت پي حصول مراد
نگين خاتم راي تو سعد اکبر شد
ستاره ايست به کف ساغرت که دل ها را
سوي فرح زبيابان غصه رهبر شد
فضاي عالم راي تو هست گلشن قدس
که صبح و مهر درو ناشکفته عبهر شد
به ياد بزم تو سوزد عدو به نار حريق
که رشح کاس تو رشک رحيق کوثر شد
قيام دهر بود از تو تا به روز قيام
به آن صفت که قيام عرض به جوهر شد
ضميرم از پس مرآت فکرت روشن
زفيض مدح تو چون طوطي سخنور شد
چرا زگردش گردون دون ملول بود
کسي که همچو تو ممدوح را ثناگر شد
نظام بگذر ازين ماجرا که وقت دعاست
ممل بود به جهان هر چه آن مکرر شد
هميشه تا بتوان گفت در بهار که باغ
زسبزه باز به رنگ سپهر اخضر شد
بهار عمر تو بادا مدام در نزهت
کزو طراوت بستان هفت کشور شد
[44]
خروس مهر چو پرزد به زير طاق زبرجد
غبار صبح برآمد به اوج طارم فرقد
به حمله اي شه کشورگشاي عرصه ي گردون
گشود مملکت هند شب به تيغ مهند
براند ثابت و سياره حاجب سحر آنگه
شه نجوم برآمد برين برآمده مسند
بياض صبح برين ظرف لاجورد معلق
زتف آتش حور زيبقي نمود مصعد
براي رمل که گم گشت جام ماه به مغرب
سترد نقطه ي اختر قضا زلوح زمرد
زجوش ديگ زري کش قضا نشاند به مشرق
بخار صبح برآمد به اوج صرح ممرد
کشيد باز به بالا زمانه خشت زري کان
فتاده بود شبانگه ازين بناي مشيد
چو تير شعله ي مهر از کمان چرخ برون شد
رميد زاغ شب از دشت اين فضاي ممهد
زباد صرصر دوران فشاند ورد مطرا
نهال نسترن آسمان که بود مورد
برآمد از طرف شرق نور صبح فلک آسا
مگر که شاه رسل را زمينش آمده مرقد
سپهر اختر سعد آفتاب ذروه ي عترت
يگانه گوهر درياي کائنات محمد
محققي که به توفيق سرمديست موفق
مجاهدي که به تأييد ايزديست مؤيد
بود وساده ي حکمش سرير ملک سعادت
بود نتيجه ي لطفش دليل دولت سرمد
وجود اوست غرض مطلقا که روح مقدس
به تنگناي بدن شد زملک قدس مقيد
زقهر و لطف خداونديست گشته مرتب
پي نقيض و مطيعش جحيم و خلد مخلد
زهي حبيب الهي که از نسايم لطفت
در آب خضر بود مندرج حيات مؤبد
هبوط روح امين راست بارگاه تو مهبط
صعود خيل ملک راست آستان تو مصعد
مجردي زعلايق چو روح محض وليکن
به غير ذات تو مرئي نگشته روح مجرد
زقطع باديه ي کن به صوب ملک تکون
نداشت قاصد تقرير جز جناب تو مقصد
بجز تو کيست که خواند صحيفه ي انا اعلم
که طفل مکتبت از جميع مرسلين بود ارشد
هنوز افسر گردون نگشته بود مرصع
که بود مسند توفيق با جناب تو مسند
زمان که متصل آمد به نفخ صور قيامت
بود براي ثبات و بقاي شرع ممتد
تويي که از شرف پاي عرش ساي تو گردون
پي عبادت خيل فرشتگان شده معبد
به درس علم تو طفلي بود معلم اول
که نارسانده به آخر هنوز تخته ي ابجد
هر آنچه هست به لوح ازل زمبدأ و فطرت
تو راست ياد و قلم هرگزت نيامده در يد
حدود مملکت شرع شد به سعي تو محکم
زحد شرع تو کس را برون شد نبود حد
يک از دقايق ادراک نکته سنج دقيقت
نه ممکنست که گنجد به صد هزار مجلد
کسي که شد به دلش دشمني آل تو مدغم
زمانه اره به فرقش نهد چو حرف مشدد
زمکه چونکه توجه سوي مدينه نمودي
براي ماتم وصلت لباس کعبه شد اسود
شها به واحد يکتا که از کمال تفرد
ميان جمع مظاهر وجودش آمده مفرد
به حق کعبه که ذرات بر سپهر فضايش
زسعد اکبر گردون يکايک آمده اسعد
به حق ذات شريفت که در نشيمن عزت
به نص مصحف مجدي زماسواي خود امجد
به حق شاهد خورشيد چهر روز که دايم
شب از قفاي وي افتاده گيسوييست مجعد
به حق صبح که چون آه عاشقان بلاکش
زروي سطح زمين تا به ساق عرش کند قد
به قد دلکش خوبان سيم ساق شکرلب
به خط مصحف رخسار گلرخان سمن خد
به حسرتي که خورد پير بهر روز جواني
به نازشي که کند طفل از لباس مجدد
به عز طاعت مقبول و دين اهل مدينه
به حق مرقد پاک شهيد خطه ي مشهد
که لطف خود زمن ناقبول باز نگيري
گهي که بر خط عمرم قضا کشد رقم زد
به پاي بوس سگان خودم رسان که به محشر
زروي مرتبه گردم ميان خلق سرآمد
غلام خويشتنم خوان که بر علو مراتب
غلامي تو به غايت وثيقه ايست مؤکد
هنوز دبدبه ي خسروي توست اگر چه
دوازده شده از سال هجرت تو و نهصد
زغصه تا به فلک باد مد آه عدويت
هميشه تا به کتابت فراز آه بود مد
[45]
تيغ کين انجم به قصد اهل دنيا بسته اند
رهزنان اين بيابان راه بر ما بسته اند
اختران پيوسته در جنگند با اهل زمين
کهکشان آمد صفي کز بهر هيجا بسته اند
عطف دامان قناعت بر کمر سازيد راست
کآب ناکامي درين ديرينه صحرا بسته اند
گرچه آتش در دل اندوهگين ما فتاد
نيست تدبيري که آب ما زبالا بسته اند
باد نوميدي برد روشندلان را زين سبب
خشت زر بر ذيل صبح عالم آرا بسته اند
جهد واجب دان به هر کاري که در شام ازل
با چراغ آفتاب اين طاق مينا بسته اند
رزمگاهي پر زآشوبست دنيا زين سبب
دامن امروز را بر جيب فردا بسته اند
شد فلک غمگين سحرگاه بدايت زآفتاب
بهر دفع غم به دستش جام صهبا بسته اند
ديده بند از کام تا صيد تو گردند اهل دل
باز را کي بي تأمل چشم بينا بسته اند
در تمناي حصول کام جان دارد خطر
زان قناعت پيشگان لب زين تمنا بسته اند
نقل محنت گشته روزي مست جام شوق را
پيش از آن ساعت که آونگ ثريا بسته اند
پيش قصر قدر درويشان عالي مرتبه
تهمت رفعت برين ايوان عليا بسته اند
بر هوا نه پا به ساحل منت زورق مکش
کز سحاب اينک پلي بر روي دريا بسته اند
تيره دل در صومعه کي ديده روي مدعا
بي جهت برقع چرا بر چشم اعمي بسته اند
صيد مرغ جان کند باز سفيد صبحدم
باز را از مهر لامع رنگ برپا بسته اند
شد سکندر گرچه بر دارا مسلط عاقبت
گردن جانش به دار الملک دارا بسته اند
حب دنيا در دل ارباب دنيا بسته نقش
نقش سودايش وليکن در سويدا بسته اند
سودجويان سرگران خيزند از جا هر صباح
بس که در هر شام فکرت بار سودا بسته اند
از سپاه عشق شد ويراني اقليم عقل
عقل بين کين قصه را بر نام صهبا بسته اند
بهر دست ساقيان بزم عرفان از هلال
دسته ي سيمين برين ميناي خضرا بسته اند
قامت شب خيز شد در گوشه ي عزلت ستون
بي ستون باور مکن کين طاق عليا بسته اند
فارسان ملک همت گرچه عالي طينتند
نعل نصرت بر سمند عرش پيما بسته اند
جفت غم شد دل که در محنت کشي طاق آمده
پيش از آن ساعت که اين طاق معلي بسته اند
حفظ هر چيزيست اولي قدسيان زين واسطه
سبحه ي پروين برين نيلي مصلي بسته اند
قيمتي مردم گرفتاران قيد محنتند
با رسن زين گردن لؤلؤي لالا بسته اند
در شب فطرت به بازار فنا کين عالم است
نقد غفلت را به دام پير و برنا بسته اند
عاشقان خسته دل گشتند گرد کوي فقر
کز زمين احرام خلوتگاه عيسي بسته اند
کي نسيج زندگاني بافت تار عافيت
تا برين دنيا زانجم نقش زيبا بسته اند
عارفان را دل نرفت از جا که در روز نخست
دل به لطف حضرت باري تعالي بسته اند
گرد راه رهروان شد کحل چشم جان مگر
عزم طوف روضه ي خيرالبرايا بسته اند
احمد مرسل که بهر آفتاب طلعتش
در شب فطرت به آدم عقد حوا بسته اند
آن که صحافان فطرت نسخه ي ايجاد را
در ازل شيرازه ي لطفش بر اجزا بسته اند
مسند عزت نديده همچو او شاهنشاهي
تا برين فرخنده افسر لعل يکتا بسته اند
بهر طوف عرش اعظم صد هزاران جان پاک
خويش را بر گيسوي او شام اسري بسته اند
چون نظام انگيز معني کس نکرده تا به دهر
شاعران بهر تخلص بر خود اسما بسته اند
نظم سنجان زابتدا با رشته ي بي تاب فکر
کي چنين بر يکدگر ابيات غرا بسته اند
[46]
شب نجوم از مجمع مردم نشان آورده اند
وز مه نو تازه حرفي در ميان آورده اند
ني غلط کردم که مه سيما بتان مغربي
طرف آيينه برون زآينه دانا آورده اند
باز گويد عقل ني ني چشم اختر مي برد
برگ کاهي بهر آن از کهکشان آورده اند
دارد امواج اين محيط از تندباد تفرقه
زورقي را موجهايش بر کران آورده اند
زرنشان طشتي به مغرب در شبانگه گشته گم
جام زر تاوان طشت زرنشان آورده اند
زد قضا قفلي به دکان فلک دزدان شب
تاب در دنباله قفل دکان آورده اند
تا قلم را قط کنند احوال سنجان قضا
خادمان اين دبستان استخوان آورده اند
بر سرير سلطنت بنشست شاه زنگبار
از براي پيشکش انجم کمان آورده اند
ابر گلگون ساخته از سوي کوه باختر
بهر طرف بام نيلي ناودان آورده اند
زير اين سقف از براي دوده صحافان شب
از شفق بين آتش عنبر دخان آورده اند
نقش بندان قضا شنگرف با اوراق سيم
بهر نقش پيش طاق آسمان آورده اند
تا کنيز هندوي شب را لباس تن شود
سوي مغرب بين که گلگون پرنيان آورده اند
اختران بر روي دوش از کهکشان بنگر چه سان
بهر اين غرفه به پهنا نردبان آورده اند
سيم اختر تا نباشد قلب صرافان شب
از شفق آتش براي امتحان آورده اند
علويان جوهري لعل سهيل از کان کوه
بهر تاج شهريار انس و جان آورده اند
حيدر صفدر که از شمشير او گردنکشان
بر زبان گاه الحذر گاه الامان آورده اند
آن شهنشاهي که با اوصاف خلقش اندکي است
آن صفتها کز بهشت جاودان آورده اند
خسروي کز ملک او گردون اخضر قلعه است
از قمر بر قلعه طبل پاسبان آورده اند
بي فروغ مهر او حاشا که يابد قيمتي
هر گهر کز قعر بحر کن فکان آورده اند
غم ندارند آن سبک روحان درين دير کهن
کز مي مهرش به لب رطل گران آورده اند
قدسيان در روضه اش کان به زخلد اعظمست
کافرم گر ياد از دارالجنان آورده اند
شد نجف منزلگه جانها که سويش زائران
تحفه از اطراف عالم نقد جان آورده اند
سر به گردون سوده اند آنها که بر درگاه او
در تواضع سر فرو بر آستان آورده اند
شد مکان مخلوق بهر آل او و وين طرفه تر
کاين سخن را علويان از لامکان آورده اند
بوده قرص مهر و مه گاهي که خدام درش
گرم و سردي از براي ميهمان آورده اند
نقطه ي پرگار دانش خوانده عقل و دولتش
اين سخن را در ميان پير و جوان آورده اند
تا شود سنگ فلاخن را عيانش را به دشت
بيضه ها مرغان قدس از آشيان آورده اند
اي که غير از ثبت اوصاف نبوده مدعا
خامه را کز بدو فطرت در بنان آورده اند
آفتاب اوج علمي خسرو ملک هنر
اهل تحقيق اين معاني در بيان آورده اند
طفل کان در مهد ايام تو ديده پرورش
طالعش را در رصد صاحبقران آورده اند
خادمانت همچو خور در صبح از ملک عرب
تيغ بر کف تاخت بر هندوستان آورده اند
تا سوي قيصر کني ارسال نامه بارها
اردوان را خادمان سويت دوان آورده اند
تا اشارت کرده اي فرمان بران درگهت
باج کشور با سر کشورستان آورده اند
جانب مصر خلاف اعداي دين از کينه ات
برده اند ار مايه ليکن سر زيان آورده اند
فارسان کشور توفيق روز داوري
بخت ونصرت را به سويت هم عنان آورده اند
دين و دولت را در ايام تو همچون فرقدان
امهات آسماني توامان آورده اند
گشته گاه مدحتت ظاهر زلفظ جبرئيل
هر چه در نعت محمد بر زبان آورده اند
نيست جز مدح تو اوراد ملايک بر سپهر
منهيان اين حرف را از هفت آسمان آورده اند
تا سواد مدح خدام ترا خواند دلير
عينک پير فلک از فرقدان آورده اند
رام خدامت نشد هرگز عدوي سگ صفت
گرچه سگ در دام خود مردم به نان آورده اند
حيرتي دارم که اعداي تو يعني اين سگان
خويش را در زمره انسان چه سان آورده اند
سالکان با عزت نام تو هنگام دعا
زان جهان از رفتگان صد کاروان آورده اند
اشک بر مژگان دويده دشمنانت را زغم
ياد هر که از سر خويش و سنان آورده اند
دشمن معيوب تو اصلي ندارد گوئيا
نظم سنجان در قوافي شايگان آورده اند
از فراق گلبن باغ تو در هر جويبار
آب را تر دامنان اندر فغان آورده اند
ذيل هر آيت به مدح عترت پاکيزه ات
دوستان نکته دان صد داستان آورده اند
شهريارا در پناه عصمتت ما را چه باک
زين بلاهايي که در آخر زمان آورده اند
دشمن دجال فعلت را که از غم خم شده
فرقه ي مهدي طلب در خر کمان آورده اند
چون نظام از عالم معني براي مدحتت
فطرت انگيزان کجا يک نکته دان آورده اند
ليک دارد آنچنان حالي که پندارد کسي
زين جهان رفتست و بازش زآن جهان آورده اند
درج گوهر گر به پاي اهل عصر افشانده است
کافرم گر بارک الله بر زبان آورده اند
بار نارنج است گويا فضل کان را بهر سود
بي وقوفان جانب مازندران آورده اند
گوي معني کس نزد زينسان به ميدان سخن
تا بنا رخش قلم را زير ران آورده اند
زين ثمرها کامده زيب دکان خاطرم
تنگ دستان آب حسرت در دهان آورده اند
گاه مدحت نکته سنجان کلک املاي مرا
در عبارت طوطي شکرفشان آورده اند
نامده کس را بدين خوبي سوادي در کنار
تا حريفان حرف دانش در ميان آورده اند
[47]
خرم آنهايي که ناکامي تمنا کرده اند
با وجود کام دنيا ترک دنيا کرده اند
در شب غيرت که شمعش برق ناکامي بود
خويش را گم کرده اند و باز پيدا کرده اند
يافته چون نقش ماني از سکان کوي فقر
حاش لله گر نظر سوي ثريا کرده اند
رسته از ناموس رسمي بر سر بازار عشق
روز اول نقد بي قيدي تولا کرده اند
در تماشاگاه عالم هر چه مطبوع آمده
سر به جيب عقل برده زا تبرا کرده اند
چهره ي نصرت زمرآت مدارا ديده اند
زان مدارا کار خود را بر مدارا کرده اند
سر فرود آورده در عزلت سراي بندگي
طاق ابرو جفت محراب مصلا کرده اند
رفته است از غيرت اينان مسيحا بر سپهر
بس که در هر دم زدن کار مسيحا کرده اند
فرقه اي دنيا و قومي ملک عقبا مي خرند
ليکن ارباب خرد سوداي يکجا کرده اند
شام فطرت رفته اند انجم برين عالي رواق
تا مقام حال درويشان تماشا کرده اند
راستان در گوشه ي عزلت ستون دولتند
بي ستون باور مکن کين خيمه برپا کرده اند
زيرپاي گوشه گيران گشته مريي بي حجاب
ساکنان سدره هرگه سر به بالا کرده اند
عاقلان امروز بر فردا ندارند اعتماد
زان به کار دنيوي امروز فردا کرده اند
روي زرد بي نوايان رستگاري را بس است
علت افلاس را از زر مداوا کرده اند
نکته پردازان درس مسکنت گاه بيان
زيب گوش دانش از لولوي لالا کرده اند
عشقبازان رياضت کش که صاحبدل شدند
تن خيالي ناشده کي در دلي جا کرده اند
هر کسي را داده اند از مطبخ روزي نصيب
آتش اما بهر سوز دل تن ما کرده اند
جانب ارباب همت رو که سطح خاک را
گشته اند انهار و آخر رو به دريا کرده اند
برکناري رو که تا حلال هر مشکل شوي
صفحه بهر حل مشکل ها محشا کرده اند
وعده هاي کاذب دنيا فريبد مرد را
دلبران عشاق را زين شيوه شيدا کرده اند
کي بود بازار کافر نعمتان را رونقي
زانکه با نعمت رسان يکباره سودا کرده اند
موذيان را کام اگر شيرين شود نبود عجب
خانه ي زنبور پر شهد مصفا کرده اند
شهريار ملک اندوهيم زان خوان بلا
هر کجا رفتيم بهر ما مهيا کرده اند
هست روزي برقرار خود زديوان قضا
ليک هر روزه نشان حال امضا کرده اند
جمع کامل فطرتان يعني خداوندان عقل
اقتدا بر ملت خير البرايا کرده اند
عاقلان از لمعه ي مشکات شرع احمدي
دل درون سينه همچون طور سينا کرده اند
احمد مرسل که شام اشتياق از فرش خاک
پاي رخش عزتش را عرش پيما کرده اند
خوشتر از نام شريفش ناشنيده سامعه
تا صفي الله را تعليم اسما کرده اند
آل منشور شهنشاهي براي آل او
منشيان عالم توفيق انشا کرده اند
هر يک از خدام او سرو رياض عزتند
خضر را خلعت سبب اين شد که خصرا کرده اند
در ازل آوازه رفتن به گردون بود ازو
باعث اين شد کين مقرنس را معلا کرده اند
ابجد لوح دل طفلان کوي علم اوست
هر چه در ديباچه ي تقدير املا کرده اند
هست در خورد عروس حجله ي تعظيم او
اين چنين کين حقه با زيور محلي کرده اند
چتر طاوس سحر بهر وي استادان صبح
تا بران غرفه ي اين قصر عليا کرده اند
دولتش منشور هستي را خط طغرا شده
اول از منشور دايم ثبت طغرا کرده اند
تا شود خوانده سواد نقش از صبح ازل
شمع اين بزم آفتاب عالم آرا کرده اند
در ميان هاله داني چيست مه خدام او
گرد کرده پنبه اي در حلق مينا کرده اند
تا گل رويش زگلزار جهان در پرده شد
بلبلان صبح خيز آهنگ غوغا کرده اند
عشقبازان رضاانديش کوي ملتش
نقد جان صرف رضاي حق تعالي کرده اند
ذکر نام نامي او زنده کردي مرده را
ليک عيسي ملتان بر نام عيسي کرده اند
چون جبين دولتش بنمود ظاهر شد جهان
راز شب از نور صبح لامع افشا کرده اند
از نهيب کوس شاهنشاه بختش همچو شير
شيرمردان جهان تغيير سيما کرده اند
بي فروغ ملتش پيران کنج صومعه
روز بخت خويشتن چون موي برنا کرده اند
شهريارا حور عين بر غرفه ي قصر بهشت
حرز جان طومار اين ابيات غرا کرده اند
در سياهي کرده ام مخفي معاني گاه فکر
آب حيوان لاجرم در ظلمت اخفا کرده اند
مصرعين هر يک از بين دل آويز مرا
در جهان مشاطگان زلفين حورا کرده اند
در ميان فرقه اي جان مي گذارم کز خفا
خلق را مشتاق بيداد مفاجا کرده اند
شهر نتوان بود از تشويش اين سگ سيرتان
آهوان کي بي سبب آهنگ صحرا کرده اند
خاک را در معده سوء الهضم اگر نبود چرا
اين کهن گرديده جسمت را مهرا کرده اند
کلک حکم املاي نعتت کرده بر نام نظام
سرنوشت خلق را را روزي که انشا کرده اند
[48]
عاشقاني که نظر بر رخ زيبا دارند
نظر ازجانب الله تعالي دارند
زيربار ستم حادثه چون بختي مست
از ره باديه ي شوق چه پروا دارند
از غم عشق دلارام خيالي گشته
همه جا در دل هر ساده دلي جا دارند
بهر قطع نظر از مردم دنيا همه وقت
چون غزالان قدم باديه پيما دارند
گر به شبهاي فراق از نم باران سرشک
تر شده چهره چه غم دامن صحرا دارند
نتوان ديد به دنيا رخشان کين فرقه
روي در آخرت و پشت به دنيا دارند
سوي اين پايه ادني متوجه نشوند
که توجه به سوي مقصد اعلي دارند
برکنارند زدنيا و مجاهد با نفس
تيغ تيز دودم از شهپر عنقا دارند
همه شب زير قدم کرده مصلي از بحر
سبحه ي منتظم از عقد ثريا دارند
برده از فکر تک چاه گريبان سر خويش
پاي بر تارک گردون معلي دارند
شسته دست ار چه زاسباب جهانند ولي
بهر عيش ابد اسباب مهيا دارند
بس که در مدرسه ي تفرقه خونابه خورند
ورق چهره به خونابه محشا دارند
ابر نيسان ازل داده به دل رشحه ي راز
صدف سينه پر از لؤلؤ لالا دارند
در شبانگاه تجلي به کف اين طايفه را
چه دهي شمع که ايشان يد بيضا دارند
بر در بارگه عشق ملايک به نياز
خويش را در صف ارباب تمنا دارند
نااميدان حيات از دم اينان يابند
هر اميدي که زانفاس مسيحا دارند
اثر آتش عشقت که از روز ازل
اين همه آبله افلاک بر اعضا دارند
ساغر عشق دهد نشئه ندانست کسي
که به ميخانه حريفان چه علا لا دارند
نکته ي معرفت از عارف آگاه شنو
داروي زحمت بيمار، اطبا دارند
حاجيان، وصل حرم يافته در لبيکند
باز پرسيد خدا را که چه غوغا دارند
بهر جام از چه سبب منت جمشيد کشند
عاشقاني که دل آينه آسا دارند
نزد ارباب خرد پوشش تابوت بود
بر تن اين مرده دلان کاطلس ديبا دارند
طالبان وايه ي خويش از در دل ها طلبند
چون گدايان که زهر خانه تمنا دارند
بي دليل نتوان راه به مقصد بردن
کاتبان را رد پا بين که بر اجزا دارند
نکته ي پير خلاصت کند از علت جهل
حکما ادويه از بهر مداوا دارند
برحذر باش از آن قوم که بر گردن و دوش
شب سبوي مي و روزانه مصلي دارند
نبود باده کشان را غم آيينه ي دل
غم ناصافي آيينه صهبا دارند
هر کسي را بود از اهل زمان بازاريست
گوشه اي گير که اين طايفه سودا دارند
مهر درهم نکند جا به دل اهل کرم
عکس انجم گذري بر دل دريا دارند
کام جويان جهان هم به جهان درمانند
حکم جمعي مگس و شهد مصفا دارند
ندهد پاي حيات ازلم خار اجل
چاره جويان همه گر سوزن عيسي دارند
روز را واقعه بسيار بود بهر همين
عيب سنجان ورق صبح محشا دارند
مطلب لقمه ي چرب ارنه بزرگان لئيم
پيش خود مشعله وارت به سر پا دارند
گوشه نايافته مدخل زر و سيمت ندهد
شيشه رندان همه جا در دل خارا دارند
شد جهان معرکه ي شهبده و اطفال نجوم
جا برين منظره از بهر تماشا دارند
به مدارا همه جا باش که ارباب خرد
ميوه ي عافيت از نخل مدارا دارند
زان منجم نگرد شب همه شب سوي نجوم
که چو سيمست بياضي که به سيما دارند
از درم پشت بود گرم از آن در ته آب
ماهيان موسم دي قوت سرما دارند
ترسم امروز کند نقل به وارث روزي
آن کسان را که غم روزي فردا دارند
اهل ادراک چنانند گرفتار ستم
که به جان آرزوي مرگ مفاجا دارند
خام را پخته توان ساخت ولي بايد صبر
مردم از تربيت غوره منقا دارند
چون معما به گره مانده بخيلان را زر
کور طبعند که نگشوده معما دارند
طاق زر گرچه مذهب شده درويشان هم
پيش طاق فلک ازمهر مطلا دارند
زآفريننده ي زر شکر نگويد احدي
شکرها ليک به ميخانه زترسا دارند
فاسقان رخ نکنند از مي حمرا احمر
که زنزديکي دوزخ رخ حمرا دارند
مجرمان را چه تفاوت کند از جرم عظيم
که شفيعي چو شه مسند بطحا دارند
خسرو بارگه کشور توفيق احمد
که مقيمان درش فرق فلک سا دارند
پرتوي از لمعات رخ رخشنده ي اوست
مردم آن نور که در ديده ي بينا دارند
زائراني که به خاک در او رخ سايند
پاي رفعت به سر طارم خضرا دارند
ساکنان سر کويش که مسيحا نفسند
همه شب روشني از آتش موسي دارند
شمه اي نيست زمعراج مقام نبوي
آنچه اهل سخن از قصه ي اقصي دارند
شاعراني که زشعرند به خود غره نظام
سر به زانو همه زين گفته ي غرا دارند
[49]
گذشت آنکه به دست من اختياري بود
که سيل عشق تو همچون خسم زجاي بود
بهار حسن تو را در فراق دانستم
زجويبار دو چشمم که سيل اشک فزود
به غير تا که نشستي کشيدم از دل آه
به هر مقام که شمعي نشست خيزد دود
چودر نقاب شدي زاشتياق ديدارت
مرا به گوشه ي اندوه گريه روي نمود
چو گشت از دهن تنگ تو سخن ظاهر
درست شد که سخن آمد از عدم به وجود
مکن زغمزه در اسلام رخنه ورنه برم
شکايت تو به پيش ولي رب ودود
امير کشور مردي علي بوطالب
که زنگ کفر زمرآت روزگار زدود
شهي که زلزله ي هيبتش نگون کرده
رواق معبد گبر و کليسياي يهود
سپه شکن شه صفدر که عقده هاي قلاع
گه محاربه با نوک ذوالفقار گشود
به صبحگاه جزا بي اطاعت خدمش
زطاعت شب و روز هزار ساله چه سود
براي مدحتش از بدو حال شد مخلوق
زبان و گوش که دادند حظ گفت وشنود
زهي محيط نوالي که صوت اهل سئوال
بود به گوش تو خوش تر زنغمه ي داود
تو آن خجسته خصالي که درمسالک حال
خلايقند زتو راضي و خدا خوشنود
اگر فلک نبود تابع تو هر ملکي
بود به زجر دماغش چو پشه ي نمرود
موافق تو چو آدم در ابتدا مقبول
مخالف تو چو ابليس در ازل مردود
مطيع آل تو را نور دل زشعله ي بخت
عروس بخت تو را زيب رخ زخال خلود
دقايق تو نقود خزاين تحقيق
محبت تو انيس ضمير غم فرسود
بناي بذل تو را طاقت مکرمت مرفوع
نهال لطف تو را ظل مرحمت ممدود
فروغ شمع رخت پرتو صباح اميد
خطوط روي کفت راه هاي خطه ي جود
لقاي توست عبارت زگلشن فردوس
نهيب توست اشارت به صيحه ي موعود
زبحر لطف تو هر قطره لؤلؤي شهوار
زکوي بخت تو هر ذره اختر مسعود
طوايف خدمت همچو ذره نامحدود
مراسم نعمت چون ستاره نامعدود
چو خاست زلزله زآوازه ي جهانگيرت
به روي مهد زمين طفل بخت خصم غنود
نجوم قدر تو را منتهاي سدره بروج
جهان جاه تو را خارج سپهر حدود
شريف تر زتو کس را به بارگاه حيات
زصبح روز ازل تاکنون کسي نسترد
فرشته اي که فرونامدش به آدم سر
اگر زمنهي توفيق مطلع مي بود
که چون تو در ثمين خواهد آمد از صدفش
به صدنياز نمي بود تاکنون به سجود
بهار ضبط تو هر جا که عالم آرا شد
زلاله نيز نشد تيغ کوه خون آلود
گهي نسيم صبا افتد و گهي خيزد
مگر زخمکده ي مهر تو قدح پيمود
به هر چه راي کني در نفس نمايد روي
به سان عکس که در آينه شود موجود
شد از بدايت فطرت به قفل نوميدي
به روي خصم تو ابواب مرحمت مسدود
بود حسود تو را رشته ي بقا کوتاه
زبس که دست به يکديگر از تحسر سود
رسيد بهر تو از عين پادشاه ازل
زساکنان سماوات روز حرب جنود
برآر تيغ و جدا سر حسود از تن
که سود يافت کسي کو بريد فرق حسود
زمدحت تو چه آوازه در زمانه فتاد
نيافت سامعه ذوق از سماع نغمه ي عود
روند فرقه ي خصم و نقيض خدامت
به باد تفرقه چون قوم عاد و اهل ثمود
نبود در ازل و نيست تا به صبح ابد
زعرش و فرش به غير از تو مقصد و مقصود
به غير پستي خصم تو و عروج مطيع
ستاره را غرضي نيست از هبوط و صعود
نديده خصم تو از جويبار طاعت نم
زهيزمي که بود خشک زود خيزد دود
شها چه غم که دو روزي زاختر خاين
رواج يافت به بازار نقد روي اندود
که زود صيرفي کارخانه ي ازلي
نهد به تجربه در بوته ي گداز نقود
به ديگران کند آن بي هنر تو را نسبت
که هيچ باز ندانسته عابد از معبود
نظام عاقبت امداد از مديح تو يافت
شد از قبيل غلامان عاقبت محمود
[50]
ناله از دل جانب ين دير مينا مي رود
خسته اي را قاصدي پيش مسيحا مي رود
بس ملولم زان که زير غرفه ي قصر حيات
قامت از محنت خميده عمر بالا مي رود
تن که شد فرسوده در محنت زآه تيزرو
همچو خاشاک از صبا هر لحظه از جا مي رود
ديده ي غمديده هر شب عقد گوهر گم کند
بر گمان آن فغان سوي ثريا مي رود
دود آه از لب به سوي ديده ي گريان گذشت
ابر هر جا خيزد اکثر سوي دريا مي رود
پا منه بيرون زکوي عشق اگر زاهل دلي
در مصاف عشقبازان گرچه سرها مي رود
فرد شو تا وارهي از غم که فارغ دل بود
زانتظار همرهان آنکس که تنها مي رود
هر که را وابستگي با دار دنيا گشته سخت
حيرتي دارم که چون از دار دنيا مي رود
جاي بودن نيست اين آرامگه زين واسطه
دود آه ما به سوي چرخ عليا مي رود
عمر را آخر دمي چندي بود کان منتهيست
هر نفس جزوي زعمر از پهلوي ما مي رود
اشک ريز از ديده تا يابي طريق عافيت
فارغست از گرد راه آن کو به دريا مي رود
از جهان رو برکناري زان که باشد برخطر
آنکه سوي رزمگه بهر تماشا مي رود
سوده گردد عاقبت مسندنشين را پاي عمر
گرچه سر در زير چرخ آسمان سا مي رود
ترک سر کن تا درين منزل تواني پا نهاد
ديده بر خود کشتن آن کو سوي هيجا مي رود
در جهان زاهل جهان راحت نمانده هر کجا
در ره لشکر بود رختي به يغما مي رود
صبر اولي در بلا کان را که عارض شد مرض
ضعف غالب گردد از بهر مداوا مي رود
اهل معني گر زبون زيردستان شد چه غم
سر بود ناچار تابع هر کجا پا مي رود
طالب دل ها به دل ها راه دارد بي مدد
رشته اي در صد در سيراب يکتا مي رود
آن که رو آورد به سوي کام نايد باز پس
مور گويي جانب شهد مصفا مي رود
ديده روشن کن که يابي راه مقصد کاسمان
صبح سوي باختر با چشم بينا مي رود
قامت از پيري نگردد خم که عمر تيزرو
نخل قامت خم کند کو صرصر آسا مي رود
پير عارف چون به خلوت رونهد گويد خرد
پور عمران خم شده برطور سينا مي رود
محترز باش از جفا جو گر چه دارد راستي
زانکه باشد راست آن خاري که در پا مي رود
زود گردد زيردست آن کو ندارد لنگري
سنگ غلطان سوي پستي بي محابا مي رود
فهم عالي را نشد دنيي حجاب ايمن بود
چشم اختر از غباري کان به صحرا مي رود
بهتري را زآسمان عاقل نکرده التماس
دولت آن جانب که خواهد بي تقاضا مي رود
دخل در اختر تواند کرد فهم مستقيم
رشته چون شد راست در لولوي لالا مي رود
گرچه سالک ساکن کنج رياضت شد ولي
پاي قدرش بر سر چرخ معلا مي رود
سيم چرخ ار نيست عشاق تهي کف را چه غم
کز نظر دايم سرشک سيم سيما مي رود
خوار گردد هر عزيز از فتنه ي عام سپهر
کس نگريد بر کسي چون در مفاجا مي رود
برکناري رو که خلوت خستگان را نيست کام
طرف وادي گر سموم عمر فرسا مي رود
پرخطر جاييست اينجا بي خطر آن کس که او
در طريق ملت خير البرايا مي رود
احمد مرسل که مشتاقان کوي شوق را
لذت سوداي عشقش در هويدا مي رود
هست از يمن قدومش سرمه ي چشم ملک
هر غباري کان به چرخ از خاک بطحا مي رود
گر فروغ نور توفيقش نگردد بدرقه
شب سواري کي به گردون از مصلا مي رود
رهنما گفتار راحت بخش جان افروز اوست
در تن فرسودگان کانفاس عيسي مي رود
منت ايزد را که صبح و شام از کلک نظام
نظم نعت اشرفش در سلک انشا مي رود
يا شفيع المذنبين لطفي که عاجز بنده ام
بنده را غم نيست گر از شه مدارا مي رود
[51]
چه طفل يک شبه است آن که باشدش رفتار
خميده گرچه زپيري ولي بود به کنار
نمي توان به فروغ چراغ ديد رخسارش
چو شد چراغ نهان بيندش کسي رخسار
اگرچه مي شود از شمع در نظر نابود
ولي زپرتو شمعش بود فروغ عذار
دهد به هيأت شمع منير نور ولي
خلاف شمع شود هر شبش فزون مقدار
به چشم اهل خرد زورق پر از نيليست
در آب غرقه شود زود زورق پربار
ميان بحر ندارد زهيچ سوي خطر
بود عجب که شود نيست چون رود به کنار
شده زصرصر تقدير زورقي غرقه
نموده صورت موجي به روي دريا بار
زکوه کندن فرهاد مي دهد خبري
که همچو تيشه نشسته به سنگ در کهسار
چه احتمال که سازد زجاي خود قد راست
زبس که از ستم دور گشته است نزار
به سهو کرده دبير قضا رقم نوني
تراش داده به گز لک زصفحه زنگار
به مغز بست يکي پير کيميا صنعت
که منتشر شده گردش دراهم بسيار
زدور در نظر آيد چو استخوان و کنند
نشان ناوک انگشتش از صغار و کبار
مربي اش چو کند جا به خاک زير سرش
کند زقد نگونسار خوش طاق مزار
کنند عيد به روزش جهانيان زان رو
که ديده اند به رويش زميمنت آثار
جدا زلاله رخ خويش کان به خاک شده
به خون اشک بود غرقه در شبش تن زار
نمود بر سر کوه آتشي و شد به هوا
فکند نعل در آتش زمانه مکار
به روي خود چو کشد دزد روز برقع شب
بود به بام دو تا همچو مردم عيار
کشيده صيرفي روزگار نقره ي خام
به روي سنگ محک بهر امتحان عيار
گرفته گوي به انگشت و مي رود به شتاب
براي لعب به طفلان ياسمين رخسار
زعنکبوت هويداست در نظر تاري
که از نسيم وزانش خميده قامت تار
به يکدگر نرسد از تحيرش لب ها
که مرده آتش و برجاست صد هزار شرار
بود چو داس ولي شکل خرمني گيرد
گهي که يافت بلندي زدور چرخش کار
به پيش مردم باريک بين تيز نظر
بود به ديده ي ازرق رگ سفيد نزار
گهي به هيات خم گشته مکحل سيمين
بود معاينه در ديده ي اولوالابصار
اگر چه هست به صورت چو نصف کاسه ي عود
دهد خميدگيش ليک ياد موسيقار
بود معاينه چون لاله زار اطرافش
زقلب لاله کند عقل نام او اظهار
شود مدارج قدرش بلندتر هر شب
چنانک مرتبه ي آل حيدر کرار
شه سرير ولايت علي بوطالب
ستون غرفه ي اقبال احمد مختار
شهنشهي که زتأثير عزم و آرامش
سپهر يافته جنبش زمين گرفته قرار
خميده و متحرک بود زبان هلال
که مي کند به عبوديتش فلک اقرار
در اعتکاف نگشتي غنوده از طاعت
جهان زهستي او داشت دولت بيدار
به هر طرف نبود کوه سرکشيده به چرخ
که بختيان وقارش گسسته اند مهار
عذار ماه بود تيره گون به اوج سپهر
زبس که دود برآورده از دل کفار
سبب اگر نشدي خدمتش کجا بودي
درين ديار که دنياست زآدمي ديار
به لب کسي که نهد ساغر مخالفتش
چگونه باز رهد يارب از عذاب خمار
هم از فواصل خوانش بود که هر سرشب
زقرص مهر بود خاک غرب راتبه خوار
نظر به انجم و خورشيد همتش نفکند
که هست صورتشان چون دراهم و دينار
زهي ستاره مطيعي که از ميامن غيب
به قطب بخت تو گردون شرع راست مدار
نکاست بدر که بر نقد آسمان سوهان
کشيده صيرفي حکمت آزموده غيار
شد از کشيدن تقدير گرم مهره ي مهر
بر اين ورق که کند نظم مدحت تو نگار
به آفتاب زتو گر سفارشي مي يافت
مه تمام نمي يافت نقص در مقدار
بود بهار زديوان مدحتت بيتي
که شد برابر هم مصرعين ليل و نهار
سمند فتح تو را آسمان به کسب شرف
کند به پنجه ي خورشيد هر سحر تيمار
به دست قبضه ي تيغ تو هست طوماري
موشح است زآيات فتح آن طومار
قدم به چرخ نه و رخش قدر جولان ده
که بي رکاب نشد مرد بر سمند سوار
زبس که ديده ي پر سرمه گشت فرسوده
به راه مهر تو برخاست اين کبود غبار
زدي به روي هوا گام دلدلت يعني
زرهگذار تو موري نديده است آزار
اگر زچرخ نمي بود رفعتت برتر
در نجوم به پاي تو مي نمود نثار
رود حسود زجان چون که بشنود نامت
بدان صفت که رود معصيت زاستغفار
زبوي روضه ي پاک تو دل شکفته شود
چنانکه غنچه ي سيراب از نسيم بهار
شها فغان که سپهر ستم شعار دغل
زند به روزنه ي عيش اهل دل مسمار
به کينه ديده گشاده ستاره ي طالع
به غدر خوي گرفته زمانه غدار
فراغتي ندهد آسمان سفله نواز
ترحمي نکند روزگار فتنه شعار
فکنده در دل زارم قضا زکين رخنه
نهاده در ره کامم قدر زغم ديوار
جهان زبي کسيم بر جگر زده ناوک
فلک به دشمنيم بسته بر ميان زنار
به دل تصور عيشست برق سينه گداز
به فرق سايه ي سرو است ابر صاعقه بار
کشد به کشور عمرم مدام درد حشر
شود به راه حياتم هميشه غصه دچار
نديده چشم زمان در زمان ما انسان
نمانده زاهل کرم در ديار ما ديار
به روي جنس فضيلت نشسته گرد کساد
نمي خرند متاع هنر درين بازار
مجال دم زدن کس نمانده از دانش
کز اهل علم برآورده روزگار دمار
کمند لطف در انداز و اهل دانش را
زقعر چاه غم روزگار بيرون آر
نظام را که زخدام کمترينه ي تست
بگير دست و زاحسان دقيقه اي مگذار
هميشه تا به لغز کز قبيل تعميه است
دهد مغالطه طبع دقيق در اشعار
لغز مباد به غير از دقيقه ي صنعت
که گاه فکر مدقق بدان کند اشعار
[52]
غزل سرا شده بلبل که باز در گلزار
زگل سفينه ي رنگين گشاده باد بهار
خوش آن حريف قدح کش که بهر عيش صبوح
به طرف آب روان دست شست از همه کار
کنار جوي قد افراخت نرگس رنجور
که صوت آب روان برد زحمت بيمار
کف چنار که مايل به لاله گشته زباد
اشارتيست که ساقي بيا پياله بيار
قباي گل که صبا چاک زد ندوخته ماند
که شد زقطره گره دار نوک سوزن خار
گشاد جيب قبا غنچه در چمن به صبوح
که تازه مي شودش دل زباد سرد بهار
دويده ژاله به صحن چمن فتاد در آب
زخنده شاهد گل برفروخت رنگ عذار
از آن تهيست عصاي مجوف نرگس
که تيغ سبزه کون از نم است در زنگار
نظاره کن که سحرگاه آتش لاله
چگونه زنده شد از باد دامن کهسار
مي سحاب کشد خاک بهر چيست که آب
چو باده نوش پر از چين همي کند رخسار
زغنچه نيست به همه چشم نرگس مخمور
که صبحدم نتواند گشادنش زخمار
علي الصباح گل نورس است جان افروز
چنانکه طلعت مخدوم مکرمت آثار
بلند پايه خديوي که نعت رفعت او
بود کتابه برين سبز غرقه ي زرکار
مؤيدي که زسير نسيم داعيه اش
ازين محيط خس ماه نو رود به کنار
به جنبش است زچوگان حکم نافذ او
سپهر کامده گوي مجوف دوار
شوند از ستم روزگار فارغ اگر
جهانيان به عبوديتش کنند اقرار
زهي رفيع مقامي که ميامن غيب
زقطب حلم تو گردون ملک راست مدار
به خواب امن شدند اهل عصر در عهدت
همين به بستر ملک است دولتت بيدار
به خواب آنکه نهد سر زساغر غضبت
به صبحگاه جزا نيز کي شود هشيار
زمشت قهر تو دندا دولت دشمن
بود زخون فسرده چو دانه هاي انار
گه ملاحظه ي کارها به ناخن فهم
گشاده عقل سليمت گره زهر دشوار
بود بهار زديوان مدحتت هستي
ازين سبب متساوي شد است ليل و نهار
گرفته اند شرف از تو مردم جرجان
چنانک اهل مدينه زاحمد مختار
اگر چه آل بتکچي مکرمند ولي
غرض تو بودي ازين فرقه ي سعادت يار
بهار عدل تو زانگونه شد که مردم را
همين زنشتر فصاد مي رسد آزار
به نبض ملک ازين پيش اضطرابي بود
ولي زحکمت عدلت گرفته است قرار
بر آستان توکان جلوه گاه اهل دل است
بود نظام غلامي وليک خدمتکار
هميشه تا چمن آسمان بود خرم
زعمر در چمن ملک باش برخوردار
[53]
في مدح امير شاه حسين اصفاهاني
به هر ديار که خيزد زتوسن تو غبار
خوشا کسي که شود خاک آن خجسته ديار
چه داغ هاست زناديدنت به جان ترسم
که ميرم و بود اين داغ ها به جان فگار
نشد به باديه ي خدمتت کسي گمراه
که هر قدم شده خضري دين طريق دچار
وصال کعبه ي کوي تو بايدم که بود
زديده تا بشنيده تفاوت بسيار
ولي چه سان سوي گلشن رود به چيدن گل
فتاده اي که به پايش بود هزاران خار
زشوق ناله رسانم به آسمان که رسد
به بارگاه سرافراز مکرمت آثار
قضا توان قدر قدرت ستاره حشم
زمانه مکنت گردون شکوه کوه وقار
فروغ باصره ي ملک اميرشاه حسين
که بر غلامي او کرده روزگار اقرار
مؤيدي که به تأييد راي عقده گشاي
به جنبش قلمش کار دهر داده قرار
هنروري که روي صحيفه ي جاهش
سپهر دايره سان دوره اي است از پرگار
جهان مردمي و جان روزگار که يافت
زقطب دولت او آسمان ملک مدار
به ريز پايه ي قدرش بود فلک ورنه
در نجوم به پايش همي نمود نثار
زبيم توسن قدرش نگر چه سان خود را
کشد هلال زميدان آسمان به کنار
به هر طرف متفرق نمي نمايد کوه
که بختيان وقارش گسسته اند مهار
هم از فواضل خوانش بود که هر سر شب
زقرص مهر بود خاک غرب راتبه خوار
نکاست بدر که بر نقد آسمان سوهان
کشيده صيرفي حکمش آزموده عيار
زهي به پيش ضمير توگشته بر گردون
چو ذره گوي زر آفتاب بي مقدار
زمانه روز و شبت چاکريست قدرشناس
ستاره سال و مهت بنده ايست خدمتکار
شکسته عدل تو شاهين ظلم را مخلب
فکنده سهم تو سميرغ فتنه را منقار
مراسم نعمت کار جود را مقياس
مواهب کرمت نقد عيش را معيار
بساط جاه تو را انبساط طبع کريم
هواي عدل تو را اعتدال قامت يار
زمانه بربط هر دولتي که ساز کند
نواي بخت تو آيد به گوش از هر تار
به هستي ار شودت منحرف مزاج شريف
مام رشح بقا را قضا زند مسمار
شبيه نعل سمند تو شد هلال از آن
سريع سيرتر است از کواکب سيار
ستاره نقد زحل بود کاسمان آن را
زبيم ضبط تو مي آورد برون شب تار
چو دال را نسزد نقطه بر زبر بودن
سر حسود دو تا را به تيغ کين بردار
بود بهار زديوان مدحتت هستي
که شد برابر هم مصر عين ليل و نهار
بسان استره سر در شکم نهند آن را
که در زمان تو يک مو به کس رساند آزار
عدوي هرزه دو فتنه جو به هر جانب
جهد زبيم تو تا زنده است همچو شرار
به قد خم شده شاهان عصر از پيشت
روند از پي هم همچو موج دريابار
بود نهايت فرخنده حالت تو بخير
شراب بخت تو را نيست ابتلاي خمار
چه شد که بيشتر از انبساط دولت تو
نهاده اند گروهي قدم به صفه ي بار
که بعد زمره ي اصناف انبيا بوده
ظهور احمد مرسل خلاصه ي ابرار
شد اين قضيه مقرر که بايع اجناس
متاع نيک نيارد برون در اول بار
چه حاجت است که تکرار يابد اين معني
که صبح کاذب و صادق برين کنند اشعار
چه جاي ملک صفاهان که از بدايت حال
جهان به ذات شريف تو دارد استظهار
اگر به عهد تو بودي کمال کي گفتي
که در ديار کرم نيست زآدمي ديار
ازان نظام به ارسال نظم جرأت کرد
که خاطر تو بود نقد فضل را معيار
خوشم که هست ضمير مبصرت آگه
که هر کسي چه فروشند اندرين بازار
اگر زدور دعا گويمت عجب نبود
که در قبول دعا شرط نيست قرب جوار
نرفته ايم سوي آب زندگي اما
به وصف او شده رطب اللسان قلم صد بار
رهيست دور زما تا به آفتاب ولي
فتد به روزنه ي هر کسي ازو انوار
به ديده مالد اگر دست بخت خواب آلود
زصيت مدح تو سازم زمانه را بيدار
هميشه تا دم صبح آفتاب عالمتاب
جهان فروز شود زين مقرنس زرکار
درين فضاي دل افروز بزم جاهت باد
به زير سايه ي الطاف شاه گيتي دار
زچشمه سار بقا فارغ از نهيب فنا
چو خضر باش به عالم زعمر برخوردار
[54]
في المنقبه
چون شست با زلال سحر زير اين حصار
طفل زمان مداد شب از لوح روزگار
کرد از زر گداخته ي مهر و سيم صبح
نقاش چرخ چهره اين لوح زرنگار
سکان اين رواق برين لوح منتقش
کردند سيم ثابت و سياره را نثار
صراف چرخ بر حجر امتحان کوه
زد سيم صبح را که عيان گرددش عيار
در زير اين رواق کهن زآتش قضا
زد جوش ديگ مهر و برآمد ازو بخار
طاوس مهر چتر زد استاد کار صنع
زان تابران نشاند برين قصر زرنگار
آمد به جويبار مجره زکوه شرق
چندان زلال نور که ننمود جويبار
ماه تمام ساخت نشمين به زير خاک
گشت آسمان به هجر وي از ديده اشکبار
لعلي براي زيب عيان شد کز امتداد
در دانه ها بريخت ازين کهنه گوشوار
از شب زمانه داشت خطي بر عذار صبح
با تيغ آفتاب ستردش خط عذار
باريد قطره هاي کواکب که سوي شرق
ابر سفيد خاست زبالاي کوهسار
ابر سياه شب زنظر گشت ناپديد
گرديد آفتاب جهانتاب آشکار
شب تار و پود رفت زيکديگر از سپهر
عقد گهر بريخت که گشتش گسسته تار
در باغ روزگار گل آتشين شکفت
وز باد صبح نخل فلک را نماند بار
مسند نشين خطه ي چين تيغ برکشيد
درهم شکست معرکه ي شاه زنگبار
بزدود ظلمت از رخ گيتي شعار مهر
مانند زنگ کفر شه دين به ذوالفقار
شاه سرير دين اسدالله هاشمي
کز تيغ ساخت رخنه ي اسلام استوار
شاهي که بهر زيور دين گوهري چو او
ظاهر نگشت از صدف لطف کردگار
جنگاوري که گر به مثل کينه ور شود
مور رهش برآورد از شير نر دمار
دين پروري که در ره توفيق ساخت پاک
با آستين سعي زرخسار دين غبار
از بعد و قرب ذات شريفش همي شدند
غمگين و شاد ارض و سما چون شدي سوار
بنشانده شمع زندگي اهل اختلاف
روز نبرد با دم شمشير آب دار
آسوده گردد از حرکت زورق سپهر
در بحر هستي ار فکند لنگر وقار
چشم شريعتست زاقبال او سمين
پهلوي بدعتست زشمشير او نزار
اي آسمان اختر توفيق ذواحلال
وي آفتاب ذروه ي گردون اعتبار
چون سنگ شوق حلم تو در طينت جبال
چون عکس مهر مهر تو در سينه ي بحار
در روز مکنت تو قضا را چه اقتضا
در جنب قدرت تو قدر را چه اقتدار
اعجاز موسوي زکمال تو مستفاد
انفاس عيسوي زکلام تو مستعار
از عکس خاطرت گهر علم را فروغ
بر قطب دولتت فلک شرع را مدار
آرند انبيا به جناب تو التجا
دارند اوليا به ولاي تو افتخار
مشتق زحب و بغض تو اصل اميد و بيم
ظاهر زلطف و قهر تو آثار نور و نار
عازم به دار ملک بقا زآن شدي که داشت
زين عاريت سراي کهن همت تو عار
شهباز بخت صيد عدويت نشد که او
دام هنر زآب تند عنکبوت تار
بگسسته مار رمح تو تار صف عدو
دشمن کسي نساخته اين نوع تار و مار
در موج خيز حادثه بر تارک حباب
حلم تو داده قطره ي سيماب را قرار
مرغ هواي مهر تو چيند چو ارزنش
گر زآتش گناه شود چرخ پر شرار
تا کس به خدمت تو نبندد ميان دو جا
کي خلقش آورند چو انگشت در شمار
از بيم سايه اي که زرمحت فتد شود
سوراخ چشم مورچه راه گريز مار
بحريست همت تو که ملاح زورقش
نشنيده نام ساحل و آوازه ي کنار
توسن به سوي گور دواند عدوي تو
چون افکند قدر به فضاي قضا شکار
در صبحگاه روز جزا دشمن تو را
گل هاي آتشين دمد از گلشن مزار
گويا کشيدهن ساغرمهر تو ناميه
ورنه چراست خنده زنان غنچه در بهار
آيد ززير هر بغل کوه جوي آب
از بس که گشته است زحلم تو شرمسار
بي هوش اگر نشد زغم جود تو چرا
بر روي بحر آب زند ابر قطره بار
آن کو برد به سوي لب امروز از خلاف
پيمانه ي نفاق تو فردا کشد خمار
در خورد توست آنکه حکيم انوري گذاشت
بر صفحه ي زمانه زکلک سخن گذار
کاي کاينات را به وجود تو افتخار
وي بيش از آفرينش و کم زآفريدگار
در عرصه ي ممالک انعام عام توست
حاتم کمينه اي زگدايان رهگذار
بي اختيار مهر تو تابد زجان ما
ما را درين قضيه نماندست اختيار
باشد دران دمي که برآريم سر زخاک
چون صبح داغ مهر تو بر سينه يادگار
از دشمن فسرده ات انصاف کس نديد
در دي بو محال که گل بردمد زخار
آن طاعتي که مرتکبش در نيافته
ذوق محبت تو نيايد به هيچ کار
در تنگناي جز بود شام واپسين
مهر تو جان غمزده را يار غمگسار
شاها شدم اسير غم درد درفکن
حبل المتين لطف وز چاه غمم برآر
مهر تو کان فروغ دل دوستان توست
دريست قيمتي صدفش را عزيز دار
دايم صدف به دولت در بوده محترم
اين در علي الخصوص که دريست شاهوار
خوراي چرا نصيب شد آن را که کار او
باشد خزينه داري همچون تو شهريار
گوهر شناس نيست فلک ور نه کي مرا
بگذاشتي به خاک مذلت فتاده خوار
چون در ره نشاط توانم قدم زدن
کز خار غصه گشته مرا پاي دل فکار
چون رو نهيم سوي بيابان آخرت
در دست توست ناقه ي توفيق را مهار
ما را به مأمني برسان از کمال لطف
کز ورطه ي هلاک بمانيم رستگار
تا در جهان به باغ وجود از سحاب غيب
بار غم و نشاط دهد نخل روزگار
بادا به شاخسار بقا آن که خصم توست
دل خون و سينه چاک و نگونسار چون انار
[55]
في مدح امير عليشير نوايي
چون رداي صبح غايب شد زدوش کوهسار
تکمه ي زر از گريبان افق گشت آشکار
شد بساط آراي هيجا خسرو رومي نژاد
مهره واچيد از نهيب او شه زنگي تبار
از مغاک خاک سوي سطح گردون رفت صبح
آنچنان کز چاه آب آيد برون در دي بخار
بر عذار اخگر خاور غبار صبح بود
صرصر دورانش از رخسار بربود آن غبار
شمع خورشيد جهان افروز روش گشت و شد
در پي ديوار مغرب سايه ي شب را قرار
شاهد گيتي که بر رخساره بودش خال شب
با سپيداب سحر بزدود آن خال از عذار
چشمه ي خور بر فلک جاري شد اي ساقي بريز
از صراحي راح روح افزا به جام زرنگار
آن مي رنگين که چون گردد لبالب زو قدح
لمعه هاي عکس او سازد هوا را لاله زار
آن مي روش که در بزم بهش آيين دهر
سلسبيل آسا مسلسل کش نبيند زو خمار
سرخ چون لعل لب گلگون عذار ماه چهر
صاف چون راي امير يم يمين کان يسار
مظهر دانش نوايي ناصب رايات فضل
مهر برج مکرمت بحر سخا کوه وقار
آن قضا قدري قدر حکمي که هستش بي خلاف
برخلاف اقتضاي آسماني اقتدار
ذروه ي ادراک را راي بلندش آفتاب
شاهد اقبال را نعل سمندش گوشوار
پرتو ماه از فروغ خاطر او مستفاد
لمعه ي مهر از ضمير لامع او مستعار
خشک لب از بيم او کذاب چون بحر سراب
رو سيه در عهد او غماز چون سنگ عيار
اي زلفظ لايحت سحبان وائل منفعل
وي زنطق واضحت حسان ثابت شرمسار
خاطرت در عالم ادراک بحر دور غور
خامه ات بر مزرع اميد ابر قطره بار
نثر را از فکرت سحر آفرينت ابتهاج
نظم را از خامه ي معجز بيانت افتخار
نور رايت چشمه اي کامد حبابش آفتاب
بخت خصمت گلشني کامد گياهش کوکنار
سنگ قدرت ساکنان سدره را بشکسته قدر
باز فکرت طايران غيب را کرده شکار
خاطرت همواره با شمع فلک بخشد فروغ
فکرتت پيوسته با راز نهان افتد دچار
کيست اختر کو نباشد تابع امرت که هست
در کف حکم تو گردون را عنان اختيار
کي زجاي خويشتن جنبد زسير آفتاب
سايه را گر في المثل گويي به جا باش استوار
عرش را نبود به نزد آستانت ارتفاع
چرخ را نبود به جنب کبريايت اعتبار
منهج آمال تو سالم زبيم تفرقه
باده ي اقبال تو خالي زتشويش خمار
بهر بزم کبريايت کاسه ي گردون قدح
بهر قانون بقايت مدت جاويد تار
در تنزل دشمنت چون نزهت شاخ از خريف
در تزايد دشمنت چون روز در فصل بهار
برده تيغ هيبت تو زهره ي صبح و مسا
سوده طوق طاعت تو گردن ليل و نهار
نوبت هيجا که بهر جامه ي جنگ يلان
قهر و کين در کارگاه فتنه گردد پود و تار
رخنه ي اميد بندد فتنه ي وحشت فزا
روزي حرمان گشايد ناوک خارا گذار
پردلان را آفتاب زندگي يابد کسوف
تيره گردد عالم از گرد فضاي کارزار
لشگر مرگ آورد تاراج در ملک حيات
خانه هاي زين بود گرديده خالي از سوار
زآتش هيجا گدازد زهره ي شير فلک
مرگ را سازد وسيله فتنه بهر زينهار
پنجه ي مرد از دم شمشير بران بي دريغ
هر طرف افتد چو از باد خزان برگ چنار
الحذر آن دم زتيغ زندگي فرساي تو
کز تف برق افکند در جان مخالف را شرار
بهر خاشاک حيات دشمن بي عاقبت
هر طرف آتش بر انگيزي به تيغ آبدار
در عدد خصم تو گر باشد چو انجم صبح سان
حمله آري و براري در دمي زيشان دمار
نکته دانا دانش اندوزا تويي کامروز هست
خاطرت معيار نقد نکته سنج هر ديار
نزد شعر معجز آثار تو نظم خويشتن
خواند آنکو ساخت چون من بي حيايي را شعار
با فروغ مهر نارد کس سها را در نظر
با وجود بحر نارد کس شمر را در شمار
تا که سقف اين رواق نيلگون سازد سفيد
با گچ صبح و دم استاد دور طرفه کار
در رواق عيش بادت ساغر عشرت به کف
کامران و کامياب وکام بخشو کامکار
[56]
شکفت غنچه گذر کن به جانب گلزار
که دلگشاست زلطف هوا نسيم بهار
زعکس گل رگ آبست ممتلي از خون
حکيم ناميه زان تير کرده نشتر خار
چگونه تيغ جبل ازغلاف ابر برون
کند زمانه که از سبزه است در زنگار
به زير دامن کوه است لاله مجمر عود
برآمده زگريبانشاز سحاب بخار
زپرده تا به در آيند شاهدان چمن
به فرش باغ شد ابر بهار گوهربار
زژاله روي بنفشه کبود کرده سحاب
بر آب خم شده بيند کبودي رخسار
سمک در آب بود زانعکاس خنجر بيد
زباد طلب ماهيست عکس دست چنار
به شاخ ناميه بندد عروس گل را عقد
بنات ژاله کند ابر نوبهار ايثار
بماند کوه نهان در سحاب و برف نماند
جهان دزد ربودش زسر به شب دستار
سهيل و زهره قرين همند کز شبنم
زگوش بکر گل آويخت لولوي شهوار
گل از طريق عدم سوي باغ گرم شتافت
شدش زگرمي رفتار سرخ رنگ عذار
نويد آمدن گل صبا رساند به باغ
شکوفه خرده ي سيمي که داشت کرد نثار
به پيش نرگس بيمار بسته لب غنچه
که نازک است به هر حال خاطر سياه
زنطع لاله که صندوق کوه پوشش يافت
نگشته باعث اين جز جواهر بسيار
نگر به جانب آن تاجر صبا از ابر
برد زدشت هوا بختيان قطار قطار
بود به قهقهه بر روي خاره کبک دري
زبس که سيل زند سر به سنگ در کهسار
نه از نسيم سر نرگس است در حرکت
که سر به لرزفه فتادش زابتلاي خمار
به صحن باديه ي چرخ ابر مستعمل
بود معاينه چون بختي گسسته مهار
تمام روي زمين را گرفت سبزه چنان
که صيت مکرمت بحر دست کوه وقار
جناب خواجه مظفر محيط نقطه ي جاه
که گرد مرکز بختش فلک بود پرگار
خديو کشور عزت که نقد هستي را
به دار ضرب زمان است خاطرش معيار
جهان مردمي و جان روزگار که يافت
زقطب دولت او آسمان ملک مدار
عقاب همت او کاشيانه اش فلک است
تذرو بخت کند در هواي ملک شکار
زآتش غضبش در حريم عرصه ي باغ
درون غنچه ي سيراب گشته پر زشرار
زبيم توسن قدرشنگر چه سان خود را
کشد هلال زميدان آسمان به کنار
زهي به پيش ضمير تو گشته بر گردون
چو ذره گوي زر آفتاب بي مقدار
تويي که گش تهبه ميزان گه سراي وجود
زنقد جان تو پر کفه هاي ليل ونهار
زمانه روز و شبت چاکريست قدرشناس
ستاره سال و مهت بنده ايست خدمتکار
شکسته عدل تو شاهين ظلم را مخلب
فکنده سهم تو سيمرغ فتنه را منقار
مراسم نعمت کار جود را مقياس
مواهب کرمت نقد عيش را معيار
بساط جاه تو را انبساط طبع کريم
هواي عدل تو را اعتدال قامت يار
زغصه اي که کفت آب روي بحر بريخت
زدر سرشک روان است بر کنار بحار
زمانه بربط هر دولتي که ساز کند
نواي بخت تو آيد به گوشاز هر تار
نگشته خصم تو را وقت زور پنجه ي کين
جدا زيکدگر انگشت ها چو موسيقار
به هستي ار شودت منحرف مزاج شريف
مسام رشح بقا را زند قضا مسمار
زمين غمين شود و چرخ شادمان گردد
زبعد و قرب چو گردي تو بر سمند سوار
بود جواهر اقبال در دلت مضمر
چنانکه عکس کواکب درون دريابار
به عزم جان تو کز عود جان معطر باد
بود به نير اعظم سپهر مجمره دار
ستاره نقد دغل بوده کاسمان او را
زبيم ضبط تو مي آورد برون شب تار
بسان استره سر در شکم نهند آن را
که در زمان تو يک مو به کس رساند آزار
چو دال را نسزد نقطه بر زبر بودن
سر حسود دو تا را به تيغ کين بردار
به کار و بار تو از بدو حال تا يابد
نکرده و نکند روزگار سهل انگار
به دولت تو نمانداست در بلاد وجود
به غير طره ي زلف سمنبران، طرار
تو را بقاي بقا دوختند آن ساعت
که بهر اطلس گردون نه پود بود و نه تار
چه افکني به دل کينه جوي ناوک قهر
که هست خصم تو را زين مقرنس دوار
نشان آبله ي غم عيان به پرده ي دل
چو پرده اي که برون آيد از درون انار
به ملک تا زرکاب تو سايه افتاده
رسد شقاوت و اقبال از يمين و يسار
سپهر قدرا دريا دلا خداوندا
منم به دور تو زان شاعران شعر شعار
که کاتبان بهشتي سواد نظم مرا
کنند بر ورق گل به باغ خلد نگار
به پيش صيرفي خاطرت چرا گويم
که نقد مخزن فکر من است پاک عيار
بود ضمير منير مبصرت آگه
که هر کسي چه فروشند اندرين بازار
زحال خويشدگر باره چون توان گفتن
که کرده ام به شما عرض حال خود صدبار
ازين مقوله که تکرار يافت دم نزنم
به جز دعاي تو حاشا که خوش بود تکرار
هميشه تا به سپهر چمن محل ربيع
بود زژاله و شبنم ثوابت و سيار
زآستان تو بادا سپهر را رفعت
به بندگي تو بادا ستاره را اقرار
اميد بنده نظام آنک تا ابد باشي
بسان خضر پيمبر زعمر برخوردار
[57]
بياض برف عيان شد زقله ي کهسار
دميد صبح طرب ساقيا شراب بيار
نشان به خاتم ساغر نگين لعل زمي
که لعل خاتم گردون نهفته شد به غبار
زآب خشک فرو ريز هر دم آتش تيز
که تر و خشک جهان شد فسرده ديگر بار
به دست گير مي ناب و دست غصه بتاب
کنون که دست زسرما نرفته است از کار
شد است ابر چنان مست کز سرمستي
به کوه و دشت کند راز خويشتن اظهار
همين صباست درين فصل صاف دل که نيافت
به هيچ وجه غباري زهيچ راهگذار
سياه شد دل خلق از هواي تيره ي دي
شدند سر به سر آتش پرست چون کفار
عجب که برنفتد تخم آتش از عالم
چنين که ميرد از آسيب باد سرد شرار
زآستين سرد دست ار کسي کند بيرون
رود به باد سر پنجه اش چو دست چنار
چنار از پي باز سفيد برف زبرگ
به ساکنان چمن داد بهله ي بلغار
سپهر مردم آبيست يخ درين موسم
بروست ژاله دوان همچو کوکب سيار
زاوج منظره ي ابر شاه کشور دي
کند براي تماشاي خلق سيم نثار
به هر طرف زشرر گشته رعد فکن
درون قلعه منقل به حرب سرما نار
بدان صفت شده سرما که برجهد ماهي
به عشق تابه ي گرم از ميان دريا بار
به باغ هيأت نارنج در ميانه ي برف
بود چو زرده که دارد درون بيضه قرار
اگر نه از غم دي گشته اند ديوانه
چرا بسان مجانين برهنه اند اشجار
به خود گرفت نظر مهر از حيا که زده
زبرف شاهد بستان سپيده بر رخسار
سحاب نيست عيان کز دم نسيم خنک
نشست بر رخ آيينه ي سپهر غبار
چنان فتاده زقوت انامل از سرما
که برهم است شب و روز همچو موسيقار
زگوش پنبه ي برف آورد سحاب برون
پي شنيدن مدح شه بلند تبار
شهي که فصل زمستان خطه ي جرجان
بود زنزهت اقبال او ربيع آثار
به هيچ وجه نکردي کس از بهاران فرق
اگر شديش مساوي زمان ليل و نهار
زسبزه و زبنفشه است دايما در وي
به هيأت پر طاووس عرصه ي گلزار
فضاي او چو بهشت است بي تردد غم
شراب او چو رحيق است بي عذاب خمار
درو کسي نه جز زلف مهوشان درهم
کسي درونه به جز چشم دلبران بيمار
زسبزه سطح زمينش زمرديست چو چرخ
تگرگ و شبنم او چون ثوابت و سيار
به صحن گلشن او ژاله همچو حب نبات
بنفشه است بر اطراف او مگس کردار
به فرق مردم او چتر ابر متصل است
که کرده اند تشبه به احمد مختار
بود معاينه چون جنت و درختانش
بلند پايه چو طوبي و تحتها الانهار
بود چو شاهد سبزي و بهر رعنايي
کشيده از خط کوه است نيل طرف عذار
عجب نگر که نهالش چو نخل سبز سپهر
هميشه لولوي لاله زشبنم آرد بار
گذاشتم همه سوي شکارگاهشرو
که نيست نادره جاهي چنين به هيچ ديار
شکارگاه چه بحريست نيلگون چو سپهر
برو حباب چو انجم برون زحد شمار
به روي عکس کواکب که بيضه پندارند
نشسته اند طيورش تمامي شب تار
بود چو گنج زعکس نجوم و زورق او
به سينه بر زبرش مي رود به هيأت مار
زناوه و ناوه کشآمد زلال او بر دوش
براي قصر جلالش شه فلک مقدار
سحاب بخشش چرخ ارتفاع دريادل
جم اقتدار سليمان شکوه کوه وقار
سپهر مرتبه سلطان مطفر عادل
که کرده خسرو گردون به بندگيش اقرار
خدايگان سلاطين بحر و بر که کند
به نوک نيزه مسام جبال را مسمار
شهنشهي که به روي صحيفه ي جاهش
سپهر دايره سان دوره اي است از پرگار
ستاره خيلي کز گرد موکبش خورشيد
به روز کين نبرد ره به شاهراه مدار
ستاره را به ضميرش هميشه استصواب
سپهر را به جنابش هماره استظهار
سحر زقله ي کوه آفتاب کرد طلوع
چو او بر ادهم گيتي نورد گشته سوار
کجا زارض بماندي سه ربع نامسکون
پي عمارت گيتي اگر شدي معمار
به زير پايه ي قدرش بود فلک ور ني
در نجوم به فرقش همي نمود نثار
زهي مدايح ذات تو مطمح اقوال
زهي محامد جود تو مقصد افکار
زبان رمح تو خواند صحايف آجال
شعاع تيغ تو سوزد صفايح اعمار
تويي که نقطه ي پرگار همت تو بود
وجود قطب که افلاک را بر اوست مدار
گرفته سايه ي جاه تو انبساط چنان
که آفتاب سپهرش نمي رسد به کنار
سواد سايه ي چتر هماي خاصيتت
زشمسه ي فلک زرنگار دارد عار
شعاع تيغ تو جان حسود بربايد
بدان صفت که کند آفتاب جذب بخار
به روز عدل تو گيتي به خواب امن امان
همين به بستر ملک است دولتت بيدار
فلک زبيم تو هر صبح مهره واچيند
که هست لمعه ي تيغ تو برق صاعقه بار
تو آفتابي و خصم سياه روز تو را
زمانه ساخته بستر چو سايه از خس و خار
شبيه نعل سمند تو شد هلال ازان
سريع سيرتر است از کواکب سيار
تو را به نوبت هيجا به زير زين زر است
کميت سرکش آتش وش صبا رفتار
رمنده همچو مراد و رونده همچون عمر
دونده همچو شهاب و جهنده همچو شرار
ستاره ميخ قمر نعل آفتاب جبين
قوي قوايم پولاد سم آهن خوار
دونده اي که به اطراف ملک سال دگر
به يک نفس برساند خبر زعالم پار
بود چو باد گهي کو همي شکافد گرد
بود چو آب گهي کو همي رود رهوار
شود چو تند جهد در هوا چو لمعه ي برق
شود چو گرم کند سرکشي چو شعله ي نار
زتيز بيني از آن سان که بيند اندر هند
خيال ذره شب قيرفام از بلغار
به روم هر که کند فکر آيدش در گوش
صداي پاي تفکر به خطه ي تاتار
چنانکه باد شکافد غبار خاسته را
به پشت او بدري صف خصم در پيکار
چنانکه آب برآرد دمار از اتش تيز
برآوري به دم تيغ زاهل کينه دمار
کند فراز زروي زمين حسود از تو
بدان صفت که کند زآفتاب سايه فرار
شها به حبل متين عنايت خويشم
زقعر چاه غم روزگار بيرون آر
به روي خاک بسان خسم فتاده زبون
به آب لطف زخاک اين فتاده را بردار
کيم که مدح تو گويم ولي به اين تقريب
دعاي عمر عزيز تو مي کنم تکرار
هميشه تا که به صيف است اتصال خريف
هماره تا که بس از وي بود محل بهار
فصول سال بقاي تو باد جمله ربيع
شهور عمر عزيزت قرين به روز شمار
[58]
في مدح امير عليشير نوايي
زاقتضاي قضا و زاقتداي قدر
چه شد حواله که سازم بسيح راه سفر
خطور کرد به خاطر که از حوادث دهر
به هر قدم متصور بود هزار خطر
چه لازم است که باشد پس از مشقت راه
چو سايه بر زبر خار و خاره ات بستر
زصرصر غم و اندوه گشته بي آرام
فکنده چين به جبين چون زموج آب شمر
به کوه و در چه ضرورت که سرزني شب و روز
نهان شده به ميان غبار چون صرصر
چرا شوي متمايل سوي نشيب و فراز
گهي چو آب و گهي چو زبانه ي آذر
دو ديده گشته زسرخي به هيأت مريخ
زبس که علت بيخوابيش نموده اثر
نهال تا ننشيند به يک مقام کجا
بدان مقام رسد کايدش زشاخ ثمر
خصوصا آنکه گذارد کسي رياض بهشت
سفر گزيند يعني کشد عذاب سقر
از آن سبب که نديدست چون سواد هرات
سپهر تا که گشودست ديده ي اختر
زلال اوست چو آب حيات روح افزا
شمال او چو دم عيسويست جان پرور
به خاک او شده مدغم شميم باغ بهشت
در آب او شده مضمر حلاوت کوثر
هر آن غبار که برخواسته زرهگذرش
به ميل شعشعه خورشيد کرده کحل بصر
به معشر فضلايش بمانده گاه بيان
به هر طرف متحير هزار بو معشر
به پيش مبتديانش به گاه بخت الکن
زبان منتهيان زمان اسکندر
مزين از رخ سيمين بر آن در وبامش
چنانکه زينت چرخ از جواهر از هر
همه شکر لب و شيرين زبان و خوش گفتار
فرشته خوي وملک سيرت و پري پيکر
ميان لاله ستانشان رميده مهر گياه
به سان سبزه و نار خليل بن آزر
دگر رسيد محلي که حدت سرما
به تيغ باد عرض را ببرد از جوهر
فروکشيد به خرطوم پيل مست سحاب
زلال بهر فشاند فراز کوه و کمر
بميرد از اثر باد و کثرت باران
شراره اي که بود مختفي ميان حجر
زقوس چرخ ستمکاره شست ابر مطير
به خاکيان فکند بي دريغ ابر مطر
شود نقاب رخ آفتاب گرد سحاب
چو آن غبار گردد پديد بر اخگر
زابر و باد به هر جانبي سپه کش برف
پي گرفتن روي زمين کشد لشگر
رود به باد عدم در زمان زسردي دي
زآتش آنکه شود دور بر مثال شرر
ميان ابر نهان گردد آفتاب منير
چو اخگري که بود درميان خاکستر
چو اين مقوله مرا نقش بست در خاطر
چو اين قضيه مرا در ضمير کرد گذر
به طنز گفتم کاي مبتلاي وهم و خيال
به طيره گفتم کاي پاي بست نوک و کمر
نداني اين قدر آخر که اندرين سفر است
همه سعادت دنيا و آخرت مضمر
يکي که هست توجه به فيض فضل الله
به صوب روضه ي پاک امام نيک سير
ملاذ خيل خلايق به عرصه ي عرصات
امين مخزن اسرار واحد اکبر
امام مفترض الطاعه پيشواي امم
شيفع خلق علي ابن موسي جعفر
دوم که همچو رکابست بخت مستسعد
بپاي بوس جهان داور هنر پرور
جناب عرش جنيبت نوايي آنکه بود
زگرد موکب عزمش غبار روي قمر
خديو عرصه ي هستي که روز کين شکند
زلازل سخطش طاق گنبد اخضر
اساس دولتش آن نيست کان خلل يابد
زامتداد زمان و زگردش اختر
به سان نبض شب و روز مي طپند اطفال
زشوق خدمت اودر مشيمه ي مادر
فرشته اي که نياورد سجده آدم را
در آن زمان که سروشش همي شنيد اگر
که اينچنين خلقي زو پديد خواهد شد
زسجده تا به ابد برنمي گرفتي سر
زهي خجسته مقالي که شد چو حقه چرخ
زگفتگوي تو درج زمان پر از گوهر
رکاب توسن عزم تو حلقه ي مه نو
غبار وادي حلم تو توده ي اغبر
کند بيان تو افشاي سرغيب به کلک
دهد ضمير تو از راز روزگار خبر
صرير کلک تو در حشر کشتگان نياز
زنفع صور در احيا بود مؤثرتر
به وادي اي که عدوي تو پا نهد دروي
به جاي سبزه برآرد سر از زمين خنجر
در آن ديار که حزمت شود سلاح طلب
به سان لاله برون آيد از چمن مغفر
در آن هوا که زند شعله آتش غضبت
پس از مرور سنين مرغ را به سوزد پر
زهي جلال تو جايي که قصر جاهت را
نهاد دايره ي چرخ گشته حلقه در
به سان ارض شود زورق فلک ساکن
گرش زحلمت تو دست قضا کند لنگر
فضاي عالم راي تو هست آن گلشن
که صبح مهردرو هست غنچه ي عنبر
بزرگوارا دريادلا خداوندا
چه حد بنده که باشم تو را ثناگستر
به پيش طبع تو نظم نظام آن باشد
چنانکه سوز فروزد سها برابرخور
چه قدر ومرتبه گفتار حشو الکن را
به نزد نطق فصاحت شعار پيغمبر
هميشه تا که بود بر سپهر خيل نجوم
هماره تا که بود در زمانه رسم سفر
قرارگاه تو بادا به مستقر جلال
به عيش و عشرت و شادي زمان زمان خوشتر
فلک مطيع و ملک ياور و زمان تابع
جهان به کام و قضا بنده و قدر چاکر
[59]
زهي انجم سپاه آسمان درگاه مهر افسر
سکندر جاه دارا راي ملک آراي دين پرور
زهي از جوهر تيغ تو شير فتنه در زنجير
زهي از گوهر ذاتت عروس ملک در زيور
بود تيغ جهانگير تو آب جويبار فتح
بود رمح فلک ساي تو ميل ديده ي اختر
فکنده صرصر قهر تو طاق سطوت کسري
شکسته صولت بخت تو قصر دولت قيصر
بريده تير انصاف تو مرغ ظلم را مخلب
دريده خنجر ضبط تو شخص فتنه را حنجر
به روي لجه ي حلمت بود جرم زمين زورق
به پاي زورق عزمت بود باد صبا لنگر
سحاب سعيت از خارا دماند سبزه وقت دي
نسيم لطفت از اخگر برآرد چشمه ي کوثر
شه والا گهر سلطان محمد محسن عادل
سليمان حشمت کيخسرو آيين فريدون فر
طراز کسوت شاهي تو را زيبد که دارد ملک
زعريان بودن تيغت لباس عافيت در بر
بدرد موکب عزم تو صف خيل اعدا را
چنان آسان که پنداري شکافد گرد را صرصر
چنان از جنبش لشگر به گردون افکني تابي
که چون نالم قلم بر خويشتن پيچد خط محور
بود نوک سنان تو به گاه حرب در جولان
چنان کز باد مي يابد تحرک شعله ي آذر
چو بهر دفع يأجوج مخالف نوبت هيجا
زآهن پوش جنگ آور برآري سد اسکندر
زهول کوس و آواي نفير و نعره ي گردان
حواس مرد از حيرت معطل گردد و مضطر
شود افکنده خوان فتنه پيش صف اهل کين
بران خوان خوردني نبود به غير از ناوک و خنجر
چنان بر خود يکديگر فرو کوبند گرز از قهر
که در گوش آيد از هر سو صداي پتک آهنگر
زبازي هاي چرخ حقه باز از هر طرف باشد
سر بي تن بسان مهره اندر حقه ي مغفر
رود بر آسمان زانسان زسطح ساخت هيجا
غبار تيره کز ظلمت ره مغرب نيابد خور
چنان کاندر خزان بي برگ چنار از باد مي ريزد
فتد ازتيغ مرد افکن به هر سو دست جنگ آور
دران دشت از سم اسبان هامون گرد صرصرتک
زهر سو گرد بر گردون رود چون کوه در محشر
يکي گريان زبيم رزم چون قرابه در مجلس
يکي عاجز ميان خاک و خون چون مور در شکر
زشمشير سرافکن در رياض کينه هر جانب
به خون مانند سيب آغشته يابي سرکشان راسر
دلي در پرده گر يابي بود صد پاره چون غنچه
سري بر تن اگر بيني بود بي کاسه چون عبهر
کشيده تيغ همچون کوه گردان قوي هيکل
گشاده بال چون مرغ از کجم اسب ميان لاغر
زبسياري ناوک کان بود بر تن دليران را
کسي گويد که برزد سر کبوتر بچگان را پر
چنان کز آب دريا مي شود فرق کشف طاهر
بود در خون عيان هر سوي ميل قبه ي اسپر
به خود پيچيده بيني هر طرف چابک سواري را
به روي تيغ الماس چو جوهر ساخته بستر
زشست خصم فرساي دليران نوک پيکان ها
کند جا در دل گردان چو تير غمزه ي دلبر
به خون آغشته خاک از تيغ کين در کاسه ي سرها
بود بر هيأت دردي که باشد در ته ساغر
دران ساعت ميان گرد دودآساي ظلمت گون
شررسان توسن آتش وشت باشد به رقص اندر
کميت سرکش گيتي نورد چابک رعنا
صبا رفتار صررتک بيابان گرد که پيکر
به يک ديدن چو نور چشم طي سازد مسافت ها
به يک ساعت خيال آسا بپيمايد دو صد کشور
به وقت پويه همچون گرد ماند در پي اش سايه
به هنگام تکش ره پرسد و از پي رود صرصر
ازان از دست و پاي او به رفتن گرد برخيز
که کردندش گه فطرت صبا در دست و پا مضمر
چو گردد گرم گردد آب مهر از لمعه ي نعلش
درون بوته ي گردون چنان کز تاب آذر زر
عنانش منهج توفيق را دايم بود هادي
جبينش غره ي اقبال سرمد را بود مظهر
تو با فتح و ظفر بردي به روي خصم در تاري
بدري صف اعدا را به تيغ کين زيکديگر
زگرزت خودشان گردد شکسته چون کدوي خشک
زتيغت جسمشان افتد دو نيمه چون خيار تر
زبعد رزم با نصرت به بزم عيش بنشيني
به فر ملکت دارا به عز دولت سنجر
سليمان حشمتا دريا دلا کيخسرو اقبالا
دعا گويم دعا گو را به چشم عاطفت بنگر
به کف جزو مديح ارچه تو را هستند ازهر سو
مدايح گر محامد جو سخن آرا ثناگستر
خوشم ليکن که جوهر سنج ادارکت نکو داند
خزف از لعل و فيروزه شبه از لؤلؤ و گوهر
هميشه تا زبعد انهزام لشگر انجم
فراز مسند گردون برايد خسرو خاور
سپاه دشمنت بادا گريزان مسند عزت
نشيمن باد و گردونت مطيع و بنده و چاکر
[60]
في مدح امير زين العابدين الصادق
دوش کز دود شب برين منظر
اشکبار از شهاب شد اختر
شد زنيسان اقتضاي قضا
صدف آسمان پر از گوهر
زين بلند آشيان سبز پريد
مرغ آتش جناح زرين پر
گشت ظاهر ززير بال و پرش
بيضه هاي ستارگان يک سر
کرد پر نقطه لوح گردون را
کلک رمال نقطه دان قدر
که نگين عقيق خسرو روز
بود غايب زشام تا به سحر
آتش خور نشست و خاست ازو
دود در زير گنبد اخضر
طرفه آتش که رفت و ماند ازو
تا سحر دود و بي شمار شرر
آسمان بهر عطر عنبر شب
زير دامن گرفت مجمر زر
قطرات عرق شدش پيدا
بر تن از تف و تاب آن مجمر
خشتي افتاده زين بنا بر خاک
خاست گرد از سراچه ي اغمر
بهر دفع گزند ديو ظلام
هاله خطي کشيد گرد قمر
با کواکب سپهر خم شده بود
همچو شاخ نگون زبار ثمر
بودم از خامه ي مصور چرخ
متعبج زگونه گونه صور
خواب گم کرده راه خانه ي چشم
همه شب زو نديده ديده اثر
تا که ناگه زصوب جيب جبل
صبح عالم فروز بر زد سر
شد فروزنده شمع مهر و بتافت
روشني از دريچه ي خاور
شد وزان باد صبحگاه وزان
ريخت شبنم زبرگ نيلوفر
آن چنان کز وزيدنش بنمود
اخگر خور ززير خاکستر
هر کسي را تصوري به ضمير
بود غم در ضمير من مضمر
همه در زورق فراغت و من
غرقه ي بحر فک رچون لنگر
که چه سازم کجا روم چه کنم
از جفاي سپهر دون پرور
شام تاريک و شمع من بي نور
راه پرچاه و بخت من اعور
آفتاب مرا جفا شعله
آسمان مرا بلا محور
خشت نوميدي سراچه ي غم
نال پرپيچ و تاب کلک خطر
سر عيش مرا بود بالين
خط عمر مرا بود محور
منهي خانه ي ضمير مرا
در چنين حال کوفت حلقه ي در
که چرا مانده اي چنين حيران
که چرا گشته اي چنين مضطر
تو به عيسي بر اوج گردوني
همه روي زمين به هيچ مخر
تو به نوحي نشسته در کشتي
غم طوفان حادثات مخور
بست اين بخت سرمدي که شدي
خاک پاي امير نيک سير
در درياي آل عبد مناف
نير اعظم سپهر هنر
عابد صادق آل صفه ي دين
که بود درج دهر را گوهر
جرم بخشاي مرحمت شيوه
ظلم فرساي معدلت گستر
بر سپهر سير ملک سيرت
در جهان هنر جهان داور
شمر از تقويت کند دريا
عرض از تربيت کند جوهر
بهر خرگاه صحن تعظيمش
سزد ار چرخ منحني چنبر
بهر عقد عروس اجلالش
زيبد از ماه منخسف عنبر
صيف جودش مگر رسيده به بحر
بوي خلقش مگر دريده به بر
کان يکي را زهيأت ماهي
بود از رشک در بدن خنجر
وين يکي را زنافه ي آهو
دوداز غم به چهره خون جگر
از تو با شمع بسته عهد صبا
وز تو با شيشه صلح کرده حجر
نوبهار تلطف در دي
سبزه ي تر دماند از اخگر
لطف طبع تو باشد آن آبي
که سکنر نيابدش در خور
کف جود تو باشد آن بحري
که تصور نيابدش مقعر
چون برافروزي آتش کينه
از نهيب تو خصم بدگوهر
تا که دارد زندگي رمقي
بر مثال شرر بود به سفر
جود حاتم کف تو بگشاده
سفره بر آسمان پهناور
طبع دراک سحر پردازت
گشته در ملک کاينات سمر
منهي خاطر نهان بينت
داده از راز روزگار خبر
بر کلاه بريد رفعت تو
کهکشان پر و انجمش زيور
پيش راي منيرت اي مخدوم
نزد دست حوادث اي سرور
شمع مهر است در حساب سها
بحر چرخ است در شمار شمر
هر که کفران نعمت تو کند
هست در شرع مردمي کافر
به مثل خصمي عدو با تو
گويم ار زانکه افتدت باور
بود انسان که کينه ور گردد
به غضنفر شغال حيلت گر
عرض نظم نظام پيش تو هست
جلوه گر گشتن سها با خور
به دعا به که دست بردارم
چه برآيد زدست من ديگر
تا بود بهر انتظام جهان
آسمان را مدار گرد مدر
باد کام تو بر مدار مراد
اختران تابع و زمان چاکر
[61]
در ديده زدي چرخ سرشک از غم دلبر
شد وصل نصيب از اثر گردش اختر
از خم شدن قد شدم آگه که به زودي
بوسيدن پايت شود البته ميسر
در هجر نبودم زتو غافل که مرا بود
لوح خرد از نقش خيال تو مصور
بود از ره شوق تو به رخساره غبارم
رسم است که سازند ته خاک نهان زر
چون اخگر خاکستر گلخن به شب غم
بود از تب هجران توام گرمي بستر
دستي به سرم نه زسر لطف و گرنه
مجموعه ي تن صرصر محنت کند ابتر
مي کش که عيان شد اثر صبح سعادت
از مطلع رخسار خداوند نکوفر
سلطان سلاطين [وشه] کشور نصرت
داراي ممالک سپه آراي دلاور
خورشيد فروزنده ي اوج فلک قدر
خصم افکن ميدان ظفر خواجه مظفر
آن کز اثر زلزله ي هيبتش افتد
خشت زر خور هر شب ازين غرفه ي اخضر
تا دست به هم داده صف لشکر عدلش
يأجوج ستم مانده پس سد سکندر
اي ذات شريف تو در اطوار نکويي
نايافته تغيير چو احکام مقدر
شب نيست عيان کاهکشان کاختر بختت
بازوي فلک را به غضب ساخته چنبر
ناآمده در سلک غلامان کمينت
گردون سحر و شام بود با زر و زيور
خصمت چه شد ار عاريتي يافت که چون بحر
ازعکس کواکب نشود جوي توانگر
گر فتنه زمفسد شده بيدار وليکن
پهلوي ممالک زتو آسوده به بستر
داراي جهان گرچه شده خصم سمندش
در رهگذر دشمنيت خورده سکندر
گر نيست پي مطبخ جاه تو زمانه
خاکستر صبح از چه کند دود زاخگر
در عهد تو قوت شکم از مزرع مردم
سازد سبب اين شد که به طوقست کبوتر
تغيير دهد جاي خود از بيم تو شب ها
خورشيد ازين جرم که افراخته خنجر
از سوختن خصم نگردد غضبت کم
کز رفتن شعله نفتد نقص در آذر
آدم نشدي غمزده گر طينت ذاتش
از لاي مي بزم تو مي گشت مخمر
سر بهر دويدن به ره توست اگر نه
از بهر چه گرديده بدين گونه مدور
هست از اثر عکس ضمير توکه گردد
شمع قمر از مشعله ي مهر منور
گر خازن جاه تو کند ثبت نفايس
اين مفرش نيلي شودش مدرج و دفتر
چون چرخ زدوران شده قدر تو معلا
چون نام بر اعدا شده بخت تو مظفر
جرجان که بود بارگه کوکبه عدل
از مجمر عدل تو دماغيست معطر
نايافته کس تيرگي حال به عهدت
غير از دل سودازده در زلف معنبر
نعل فرس فارس عزمت شده مصقل
آينه اين کشور اگر بود مکدر
دارند زبان با تو يکي اکثر مردم
چون متفقان کان شده مرقوم به محضر
بي جنش تو نيست درين ملک قراري
نزديک خلايق شده اين حال مقرر
ملک ارچه مريض است شود عاقب الامر
از شربت انصاف تو زين عارضه خوشتر
ادراک نظام از پي اوصاف تو کرده
با رمح قلم مملکت نظم مسخر
زانگونه که ممدوح نظير تو نباشد
چون من نتوانيافت درين عهد ثناگر
ناگفتن احوال خود اولي که مباد
از گفتن آن تيره شود خاطر انور
تا روز نکو موجب خوشحالي دل هاست
هر روز تو از روز دگر باد نکوتر
[62]
کردم نهان به جيب زشمشير يار سر
کز تيغ او فرو شده هر سو هزار سر
تا شد به شکل دايره خط عذار يار
بيرون نبرد هيچ کس از خط يار سر
برتاب از آفتاب رخ اي يک جهت به دوست
در ره چو سايه از قدمش برمدار سر
در وادي غمش ره دشوار شوق را
جز سيل ديده ام نکند شام تار سر
لغزد خرد زلعل تو چون از شراب پاي
لرزد دلم زچشم تو چون از خمار سر
شد در عرق رخ تو زخورشيد يا خضر
آب حيات داده سوي لاله زار سر
چون خاتم آن که حلقه به گوش تو گشته است
فارغ زغم نهد به خط روزگار سر
از شرم صورت تو نگارا گه نگار
افکنده زير خامه صورت نگار سر
شام غم تو شعله ي سوز درون من
از چاک سينه بر زده بي اختيار سر
از اخترم به وقت جوانيست سر به پيش
آرد زقطره سبزه فرو در بهار سر
از دست غم خلاص شد آن کو نهاده است
بر پاي شهريار سپهر اقتدار سر
شاه نجف که از دم تيغش نبرده اند
روز نبرد رستم و اسفنديار سر
آن صفدري که روز وغا نخل نيزه اش
در بوستان معرکه آورده بار سر
دريا کفي که بر صفت ابر نوبهار
برکرد فيض همتش از هر ديار سر
از تيغ او به روز وغا سيل خون مگر
بيرون برد زمعرکه ي کارزار سر
آيد ندا زغيب که شام جزا کند
راه نجات را شه دلدل سوار سر
خواهي که پا به وادي مقصد نهي مکش
از ربقه ي اطاعت او زينهار سر
صد ساله راه اگر چه بود دور کينه خواه
در پايش افکند به سر ذوالفقار سر
شب آفتاب در طلب مرقدش بود
وقت سحر نهد به سر کوهسار سر
بدخواه را بلارک تارک شکاف او
در باغ کين شکافته همچون انار سر
بهر سجود درگه او داده کردگار
از ماه و آفتاب به ليل و نهار سر
اي آن که لعل گون گل بستان سراي صبح
برمي زند به بوي تو زين شاخسار سر
دريا مگر زجود تو دارد حکايتي
ورنه به سوي او چه برد جويبار سر
خصمت گذاشت گاه تمتع زمام نفس
سگ را بلي دهند به روز شکار سر
مه تافت بر زمين مزار تو شامگه
يا زد زروي عنبر اشهب بهار سر
دريا مشابهست به دست تو زين شرف
در پاي او نهد گهر شاهوار سر
از جيب اعتبار زتيغ تو هيچ گه
بيرون نکرده دشمن بي اعتبار سر
از بهر ديدن تو شه روز هر صباح
بيرون کند زگوشه ي نيلي حصار سر
تا کوه يافته به وقار تو نسبتي
سايد بر آسمان زسر افتخار سر
باد مراد مهر تو آرد به ساحلش
ملاح زورقي که دهد در بحار سر
از غيرت کفت به کنار افکند سرشک
گوهر محيط را نزند از کنار سر
باد سموم قهر تو گر بر چمن وزد
آتش زند به جاي گل از نوک خار سر
آيا بود که ساقي لطفت به بزم فضل
صبح جزا کند زمن دل فکار سر
از بحر خاطرم گه فکر مديح تو
برمي زند هزار در آبدار سر
نظمم به مدحت تو بود شوخ سرکشي
کافتاده است در قدمش بي شمار سر
کرده خرام هر طرف اما زشوق تو
برجاي پا نهاده درين رهگذار سر
نخليست شعر من که بود ميوه معنيش
آرد فرونهال به بستان زبار سر
سرها قطار شد مگر افکنده اي به پا
از صف دشمنان به دم گير و دار سر
خواهي که سرفراز شوي عاقبت نظام
از فکر نظم منقبتش برمدار سر
شاها ترحمي چو سحرگاه روز حشر
بيرون کنم زخاک من خاکسار سر
[63]
اگر زمانه به من نيست در مقام قصور
چرا کند سرم از خاک آستان تو دور
جدا زشهد وصال تو ساخت ناوک هجر
درون سينه دلم را چو خانه ي زنبور
گذشت آنکه کند سايه همرهي با من
که دارد از من مهجور تيره روز نفور
حباب بحر سراب عدم اگر شکند
چراع عيش مرا باد آن کند بي نور
نه آن محيط بود محنتم که شايد کرد
ازو به زورق فکرت تمام عمر غبور
هر آن لطيفه ي غم کان نهفته در عدم است
براي خاطر من چرخش آورد به ظهور
دل من است کزو عالمي است غرقه به خون
چنانکه منبع طوفان نوح گشت تنور
به نوک ناوک غم چرخ مي کند سوراخ
براي ناله دلم را چو سينه ي طنبور
نمي کند نظري بخت ار کند سازد
براي تير جفايم هدف صفت منظور
بلي چنين بود احوال آنکه شد سر او
زآستان خداوند خويشتن مهجور
ستوده ميسر عليشير در بحر کرم
که وصف اوست بر اوراق آسمان مسطور
هنر نواز پسنديده خصلتي که بود
پر از مدايح او صفحه ي سنين و شهور
نه نزد فکرت او سر آسمان مخفي
نه پيش خاطر او راز اختران مستور
ببسته خدمت او را ميان ضعيف و قوي
گشاده مدحت او را زبان اناث و ذکور
نجسته بر شجر حکم او نسيم غلط
نديده آيينه عزم او غبار فتور
گه تلطف اصناف خاص و عام بشر
گه تکفل احکام جزو و کل امور
همش افاضت خير و افاضت احسان
همش اصابت راي و سعايت مشکور
زهي سخا که به هرگز حيات محظوظ است
زالتفات تو خطي همي رسد موفور
بود به حشر شهيدان خنجر افلاس
صرير خامه ي جود تو را نتيجه ي صور
تو آن کسي که در اقصاي عالم ايجاد
همه محامد ذات تو مي شود مذکور
نواله خواه سماط تو سنجر و طغرل
عطاپذير گداي تو قيصر و مغفور
زيان خامه ي تو راز چرخ را راوي
ضمير انور تو گنج غيب را گنجور
به نور راي تو روشن مناهج آمال
به نوک کلک تو مضمر مصالح جمهور
به هر چه حکم تو باشد قضا بود محکوم
به هر چه امر تو باشد قدر بود مأمور
موشح است سخاي تو با ثبات دوام
مزين است عطاي تو با لزوم وفور
مشابهت چو شريک اله ناموجود
مواهبت چو نجوم سپهر نامحصور
زلال خضر که در وي بود حيات ابد
دم مسيح که جان مي دهد به اهل قبور
به جانسپاري خدام درگهت مشعوف
به خاکروبي فرش سراي تو مزدور
درخت جاه تو بگرفته پنج و بار چنان
که هست سايه اي از برگ او شب ديجور
بناي جود تو گسترده فرش و سقف چنان
که رشحه اي زنم ناودان اوست بحور
تو را که نور هدايت دليل راه هداست
شبيه آتش موساست در معارج طور
بود به نزد ضمير تو مشکلات جهان
چو پيش خاطر داوود معضلات زبور
سوي وجود دگر نيستي نيابد راه
زضبط گر بکشي گرد مصر هستي سور
درين محيط به عهدت نيافت عز بقا
حباب وار به سر هر که داشت باد غرور
حريق قهر تو را محنت عذاب جحيم
رحيق لطف تو را لذت شراب طهور
به نزد نثر تو بي آب گوهر منظوم
به پيش نظم تو بي تاب لولوي منثور
کنند ثبت دبيران خطه ي فردوس
سواد نظم تو را بر بياض ديده ي حور
هنر نوازا دريا دلا سر افرازا
زحضرت تو جدا داردم فلک مقهور
خداي مطلع حال بنده است که نيست
دمي زبزم توام دور خاطر مسرور
زخدمت تو شدن دور هست جرم عظيم
به هيچ عذر درين جرم نيستم معذور
به حسب حال ن از نظم انوري بشنو
که هست شيوه ي تضمين به شاعري دستور
مرا فلک عملي داد در ولايت غم
که دخل آن نپذيرد به هيچ خرج قصور
ولي چه باکم ازين زانکه تا به صبح ازل
اگر گسسته شود فيض روزي مقدور
مراسم نعمم با فراغت خاطر
رسد زوالي جود تو بي قصور کسور
هميشه تا که سحرگه شود به کلک قضا
به زر حل شده مرقوم صفحه ي کافور
تو را به دست بقا باد با سعات بخت
بي دوام زديوان سرمدي منشور
[64]
حضور اگر نبود بخت من بود معذور
که روز قسمت روزي نبوده ام به حضور
نماند در جگرم آب و کم نگشت سرشک
به خشکسال کند گرچه آب چشمه قصور
به خاطرم گذرد سيم و برقرار خودم
چنانکه عکس کواکب کند در آب عبور
نديده شهد وفا کام جان زچرخ که نيست
به غير نيش جفا زآشيانه ي زنبور
ستاره بخت سيه را چه سان دهد امداد
که بهره نيست زعينک چو ديده شد بي نور
زذره مهر درين بزم کمترست آن به
که چون ستاره تماشا کند کسي از دور
به شاخ عمر چه سان جا کند کبوتر انس
چنين که يافته جنبش زتندباد غرور
چو دهر خاست به کين از ملال تکيه مکن
براي اين نتوان ساخت خويش را رنجور
سري برون کن ازين بحر نيلگون پيداست
که تا چه وقت توان بود زير آب صبور
بجوي خاطر دانادلي زاهل زمان
که به زصد ده ويرانه يک ده معمور
به سان سيم شوي خاک در زمين آخر
به گنج سيم چو قارون چه مي شود مغرور
برون خرام زبزم جهانيان که درو
زکينه نيست تهي غير سينه ي طنبور
دل خبيث چه امکان که ميل خير کند
که خسته راست طبيعت زهر مفيد نفور
زمانه داشته دستور جور تا بوده
برون نمي رود اکنون زمانه از دستور
دمي سپيده ي صبحم گذشت در خاطر
که بهترين عملي چيست شامگاه نشور
ندا رسيد همان دم زعالم ملکوت
زهر عمل که شود بر صحيفه ات نامحصور
به از محبت سلطان اوليا نبود
زهر عمل که شود بر صحيفه ات مسطور
علي امام معلاي هاشمي که بود
سواد منقبتش بر بياض ديده ي حور
شهي که تا به کنون همچو او شهنشاهي
نگشته در نظر لطف ايزدي منظور
امام کافه ي مسلمين ولي الله
که شمع دولت آلش نميرد از دم صور
وصي احمد مرسل که بي محبت او
به روز حشر نگردند انبيا مغفور
براي ثبت مديحش زماه و مهر شده
سپهر مهره کش صفحه ي سنين و شهور
زحب اوست به روز جزا نه از اطاعت
اميد مغفرت از حي لا يزال غفور
نتيجه اي ندهد بي محبتش در حشر
مکاشفات جنيد و رياضت منصور
زدل سواد معاصي برون برد مهرش
چنان که ماه برد ظلمت از شب ديجور
مگو که در نظر خاکيان در آخر روز
شود به زير زمين مهر خاوري مستور
که بهر شمع سحرگاه خادمش هر شام
کنيز شب کند اخگر نهان به قعر تنور
علو اوست به جايي که اختر از پروين
فشاند در قدمش شت لؤلؤ منشور
ببسته خدمت او را ميان ضعيف و قوي
گشاده مدحت او از زبان اناث و ذکور
نجسته بر شجر حکم او نسيم غلط
نديده آينه ي عزم او غبار فتور
زهي به علم ازل في البديهه حل کرده
نکات دفتر تورات و مشکلات زبور
فروغ مهر تو در منهج هدايت خلق
شبيه آتش موساست در مناهج طور
پي حکومت فردوس خادمان تو را
نوشته اند زديوان سرمدي منشور
به بوي لطف تو کردند انبيا سرخوش
سحرگهي که شوي ساقي شراب طهور
اگر فتد به طبايع شراره ي غضبت
به دهر افکند آتش طبيعت کافور
زجويبار ضميرت نميست آب حيات
به آب خضر ندانم چرا شده مشهور
بود به شب زفراقت ستاره در ماتم
ميان هاله زمهرت ولي قمر در سور
فتاد چون به جهان لمعه اي زخاطر تو
نماند هيچ به جز حي لم يزل مستور
کليد عکس هلالست بحر را به بغل
مگر که گنج عطاي تو را شده گنجور
نماند هيچ در ايام دولتت مشکل
که بود علم تو حلال مشکلات امور
نماز شام چرا سيم اختران گيرد
سپهر اگر نبود خادم تو را مزدور
نسيم لطف تو گر در مشام خاک وزد
برآورند سر از زير خاک اهل قبور
کشيده سر به فلک زآستان همت تو
لواي دولت خاقان و مسند فغفور
کجا شوند به صد قرن ديگران چون تو
ستاره، ماه جهانتاب کي شود به مروز
اگر نه ذات تو بودي غرض کجا آدم
زکتم غيب نهادي قدم به صدر ظهور
مهابت تو مگر در دل بلاد گذشت
وگرنه بهر چه لرزد زمين نيشابور
مرا چه غم زغم روزگار مهر گسل
که دل زمهر توام گشته جلوه گاه سرور
عبارتيست نظيرت زثاني عنقا
عبادتيست مديحت به مذهب جمهور
به هر چه حکم تو باشد قضا بود محکوم
به هر چه امر تو باشد قدر بود مأمور
شنيده سامعه ي دولتت نوميد دوام
نديده آينه ي عصمتت غبار فجور
تو آن خجسته شعاري که در ازل ما را
براي عر مديح تو داده اند شعور
بود به دولت مدح تو در سراي بهشت
نتيجه ي قلمم نقش غرفه هاي قصور
شدم زوصف تو آن کامل بسيط سخن
که خامه ام کند از قطره اي پديد بحور
شکست تيغ زبانم نشد زغيبت کس
که زود جوهر الماس کي شود مکسور
نظام چونکه زخواب عدم شود بيدار
زکاسه هاي پر بزم معصيت مخمور
براي دفع خمارش زمکرمت جامي
کرم نماي زخمخانه ي شراب طهور
به مرحمت نظري کن که در کمينگه عمر
زپا فتاده ام از دست روزگار غيور
دهد لقاي تو جان را فروغ روشن ساز
شب وداع شبستان من به نور حضور
جز اين دعا نبود اهل حال را به زبان
که باد بخت ابد برمواليت مقصور
[65]
به رسم تحفه دهم جان بگير و خرده مگير
جز اين نمانده مرا تحفة الفقير حقير
سحرگه شب هجر تو را چه پيش آمد
که هم چو روز قيامت فتاده در تاخير
چو کرد لشکر عشق تو ملک جان غارت
دلم به دست غمت زان ميانه گشت اسير
دلم که در شکن طره ات کند فرياد
سبب مپرس که ديوانه ايست در زنجير
جفا کشيم زتقدير و جور از گردون
نصيب ما شده جور و جفا به هر تقدير
اگر نه نقد فراغت زمانه دزديده است
چه واقعست که يابد زمان زمان تغيير
زاشک من اثر رحم نيست در خوبان
نمانده بهر چه يارب ستاره را تاثير
زند به تير مرا آن مه کمان ابروي
به هر کجا که نمايم دور يکسر تير
امير صفدر غالب علي بوطالب
وصي احمد مرسل ولي حي قدير
ولي چه باک زتيرش که بر تنم زده است
ولاي مظهر قدرت امير کل امير
شهنشهي که به دولت چو پا نهد به رکاب
گهي زجان و گه از دل کشد حسود نفير
فروغ عارض بختش به شامگاه ظهور
چو آفتاب سحرگاه گشته عالم گير
نديده از دم تيغ جهاد او گه عجز
عدو در آينه ي عقل چهره ي تدبير
منورست جهان از فروغ دولت او
چنان که سينه ي صافي دلان به نور ضمير
دل فلک شده از لمعه ي رخش روشن
زعکس شمع بود آب را ضمير منير
زلال آينه را زان غبار تيره کند
که مي نشايدش از عکس خويش نيز نظير
چو بر سمند رخ افروختي خرد مي گفت
که در سحر شه خاور زکوه کرده سرير
به مطبخ کرم عام اوست آن که بود
زصبح ديگ زر آفتاب در تبخير
محقق است که از بهر نور مرقد اوست
که در محاق زمشرق قمر کند شبگير
سپهر مظلمه انگيز ديده تعزيزش
به روز قوس و قزح بين نشانه ي تعزير
شد آب زهره ي چرخ پراختر از همتش
هم از مهابت او مانده آب در کفگير
خمير مايه ي علمش نبودي اربودي
هنوز نان فضيلت به خوان درس فطير
زمادرست جدا طفل در غم نسلش
زصبح زان شده پستان مهر غرقه به شير
زآتش غضب او شراره اي جسته
گهي جحيم بود نام آن و گاه سعير
کسي مقصر طاعت نبوده درعهدش
به جزنماز که کردي مسافرش تقصير
شهنشها صفت ذات اشرف تو بود
برون چو کنه الهي زحير تقرير
خدنگ بيم تو در روزن ستاره به چرخ
رود چو سوزن پولاد در مسام حرير
به دست قهر اگر چرخ را بيفشاري
چکد زخوشه ي پروين به روي خاک عصير
دوات زر به ميان فلک بود هر روز
که در ممالک جاه تو گشته است دبير
برين ورق شده گرم از کشيدن اين مهره
که مدحت تو عطارد بر او کند تحرير
نهاده ناقه ي قدر تو پاي بر مه بدر
گمان بري که مسطح زمست گشته خمير
بود زعالم جاه تو آسمان کوهي
زجدي بر کمرش کرده خوابگه نخجير
رخ تو داشت لوامع نبسته نقش هنوز
جنين خاوري اندر مشيمه ي تقدير
چگونه مهر کند زيبق سحر تصعيد
اگر نه از تو شد آگه زصنعت اکسير
سپهر پير تو را خادمي است ديرينه
براي خواستن خدمت تو خم شده پير
زبيم توست عطارد به چرخ راست قلم
بدان مثابه که از راستي است نامش تير
فلک زمنطقه تا بر ميان کمر بسته
به خدمت تو علي کل ما يشاء قدير
فتاده است به قيد تو شير بيشه ي چرخ
به گردنش بود از شکل کهکشان زنجير
شکست رونق دين شد نه قيمت گهرت
چو اهل غدر شکستند عهد روز غدير
شود به وصف تو راجع معاني قرآن
اگر نقاب برافتد زچهره ي تفسير
محب آل تو را چهره ارغوان زارست
دهد ولي زبناگوش دشمن تو زرير
چراغ بخت تو را نيست تيرگي حاسد
چوشمع ازين غم و اندوه گو بسوز و بمير
اگر فتد به سها نور طلعت تو رسد
که آفتاب جهانتاب را کند تحقير
بهشت بهر مطيع تو گشته نعم مآب
سعير بهر عدوي تو گشته بئس مصير
زعکس چهره ي بختت صباحتي است صباح
زگرد نعل سمندت عبارتي است عبير
زقهر و لطف تو کان جنت و جحيم بود
حکايتيست بشير و روايتيست نذير
ار اعتکاف کني چون دعا همان ساعت
برآيد در عرش مجيد صوت صرير
نظام نقد بقا داد و مدحت تو خريد
درين معامله صد مايه يافت از توفير
چه خامه اي ست مرا کآرد از معاني خاص
هزار گوهر روشن برون زحقه ي قير
زمان خواري اهل فضيلت است که هست
متاع فضل کم از خاک راه در تسعير
درين گذرگهم از سيل فتنه مانده به جاي
که آب سيل بلند است و قد بخت قصير
ازين چه غم که شده خشک مزرع املم
که ظل مرحمتت بر سر است ابر مطير
فتاده ايم به خاک ره تو جانب ما
به مرحمت نظري کن که مردميم فقير
رباعي است و قصيده سواد اشعارم
همين بود که زمن مانده از صغير و کبير
سخن به جز ثقيل و خفيف هم دارم
متاع خانه جز اين نيست از قليل و کثير
معاصرم به گروهي که نزدشان باشد
نکوتر از نقطه شعر دانه هاي شعير
اگر به مصلحتي مدحشان خيال کنم
زبان کلک کند لعنتم به صوت صرير
شکي نمانده که در حشر چون شوم مجرم
رسد براي خلاصي زجانب تو بشير
چه غم زتيرگي شام حشر اگر يابد
دو ديده روشني از روي شبر وشبير
کسي که خادم آل علي بود بادا
محمدش مدد حال و کردگار نصير
[66]
في مدح خواجه سيف الدين مظفر البتکچي
صحن گلشن مسکن مرغ خوش الحان گشت باز
گل دميداز هر طرف عالم گلستان گشت باز
باز کرد اوراق گل باد صبا در صحن باغ
بلبل شيدا به صد دستان غزلخوان گشت باز
دامن عشرت به بستان کش که طفل غنچه را
گوي شبنم تکمه ي چاک گريبان گشت باز
سرنگون افتاد عکس سرو در آب چمن
زين تعجب غنچه ي نورسته خندان گشت باز
سبزه را بر روي خوان لاله ياقوتي قدح
يک دو روزي گل به خوان باغ مهمان گشت باز
گويي از ره خواهد آمد موکب آصف به باغ
کين چنين ابر بهاران گوهر افشان گشت باز
مي کند بلبل منادي کز سر نو ملک را
حاکم فرمانروا مخدوم دوران گشت باز
خواجه سيف الدين مظفر مهر گردون ظفر
آنکه از اقبال او هر مشکل آسان گشت باز
آصف اوصافي که از تأييد بخت کارساز
فرش راه موکبش تخت سليمان گشت باز
بخت بيدارش که هرگز در پريشاني مباد
موجب جمعيت جمع پريشان گشت باز
گرد راه موکبش زاقبال فرخ پادشاه
توتياي ديده ي اهل خراسان گشت باز
از سوي مشرق برآمد آفتاب دولتش
خصم را سياره ي اقبال پنهان گشت باز
ره نيابد جانب او کلفتي از هيچ باب
درگهش را دولت بيدار دربان گشت باز
کامکارا فرخ اقبالا زتأييدات غيب
رخش همت را بسيط دهر ميدان گشت باز
فرصتت بادا ملازم کز نسيم عدل تو
فرصت سرسبزي گلزار جرجان گشت باز
بر زمين خطه ي جرجان که راندي رخش عزم
خاک جرجان غيرت ملک سپاهان گشت باز
مي توان در مملکت ديد آدمي زاقبال تو
مملکت را دولتت شمع شبستان گشت باز
خلعت جاه تو را کز تار توفيق آمده
شرق وغرب ملک عالم جيب و دامان گشت باز
دشمنت جا يافت چون تاريخ در صف نعال
دوستت بالانشين مانند عنوان گشت باز
بهر در آرزوي نوعروس مملکت
گرد نعل رهنوردت ابر نيسان گشت باز
خواست دوراز خدمتت ميرد نظام از غم ولي
مژده ي وصلت که آمد زان پشيمان گشت باز
عمر نوحت باد يارب زانکه از طوفان غم
ديده ي خصم تو را بنياد طوفان گشت باز
[67]
زعمر تا نفسي هست کار خويش بساز
نفس چو رفت چه سازي اگر نيايد باز
هواي ملک قدم کن زشهر بند حدوث
قدم به کوي حقيقت نه از سراي مجاز
زنور شمع بقا ساز چشم جان روشن
مخواه نور حيات از فروغ شمع طراز
فنا طلب نه غنا عاقلانه عبرت گير
زحال عيسي و قارون درين نشيب و فراز
به تيغ فر توکل ببر طناب امل
به زور دست قناعت بتاب پنجه ي آز
نظر به قرص مه و مهر خوان چرخ مکن
نشين به کنج قناعت به گرم و سرد بساز
زمين آرزو و آز پر زجوي و جرست
براي جر منافع سمند آز متاز
زتنگناي قناعت منه قدم بيرون
که مرغ در قفس ايمن بود زچنگل و باز
زجود ومعرفت آوازه در جهان افکن
که برنخاست زيک دست مرا را آواز
به خارزار توکل خرام کن که تو را
زخار چا شکفد صد هزار غنچه ي راز
زباطن تو صفا آن زمان شود ظاهر
که شرع کسوت فقر تو را دهد پرداز
مباش مضطرب از دور کعبتين سپهر
زنقش هر چه نمايد خوشست سهو مباز
زمرده کم نه اي اي زنده جهد کن، خود را
زموج خيز حوادث به يک کنار انداز
دراز و کوته از آنست تار روز و شبت
که چنگ حادثه دوران کند براي تو ساز
دگر به هم ننهي تا به مرگ از حيرت
اگر کني به جهان ديده ي ملاحظه باز
نماندت همه وقت آتش بقا روشن
مباش غره به باد بروت خويش مناز
نفس رسيد به آخر کني به خاک وطن
تو را اگر چه مسيحاست بر فلک دمساز
به فر فقر چو عيسي رکاب کن زهلال
که تا به پهلوي رخش فلک زني مهماز
به سر سوزن عيسي کجا رسد آن کس
که رشته را نشناسد نهايت از آغاز
مجوي آرزوي دل که شد به صبح ازل
عروس آرزوي ما نهان به حجله ي ناز
زبزم آز برون آي کان چنان مستي
که ديو در نظر توست حوري طناز
مده به نفس مي آرزو که در بيشه
کشنده تر بود آن دم که مست گشت گراز
سفيدروست به بازار حشر مرتاضي
که نقد خويش درين بوته نيک داد گداز
سياه بخت کسي کاندرين حضيض مغاک
چو ظل طاير او جست هرزه در تک و تاز
تکلفيست که از بهر مور و مار کني
چنين که پرورش تن دهي به نعمت و ناز
نفس رسيده به آخر وطن کني در خاک
تو را اگر چه مسيحاست بر فلک دمساز
براي ساعد بخت آستين هميان را
به دستياري همت زبذل ساز طراز
نباشد آن عزيزي نباشدش در خاک
تو را عزيز بود زر که از تو ماند باز
زبس که ميل به ساغر نموده خم گشتي
خميده قد تو يک چند ميل کن به نماز
پي مراد دل خويش سالها رفتي
بيا و يک دو سه روزي به کار حق پرداز
بنه به خاک شبانگاه روي و شو نابود
که آفتاب به اين شد زاختران ممتاز
زخوان بزم جهان دست حرص کوته کن
که دست شسته زجان هر که کرده دست دراز
مراد دل زرسولي طلب که برخوانش
بود به جاي مگس جبريل در پرواز
سرير گير سلاطين عرصه ي عالم
محمد عربي شاه کشور اعجاز
در محيط نبوت که مثل او هرگز
نبوده همچو شريک خداي بي انباز
شهي که روح قدس برده در شب اسري
به ذروه ي ملکوتش به صد هزار اعزاز
گه عروج معارج زفيض نعلينش
به فرق چرخ شد افسر غبار خاک حجاز
نماند آرزويي بر فلک مسيحا را
اگر نهد به زمين مدينه روي نياز
خبر زخلد دهد بوي خاک تربت او
خطا نباشد اگر مشک چين شود غماز
شها به دولت نعت تو بکر فکرت من
نهاده بر سر هم صدهزار گونه جهاز
کيم که مدح تو گويم اگرچه در عالم
نظير من نتوان يافت يک مديح طراز
مرا سريست به پيش از غم زمانه فکن
به فرق سايه ي اقبال خود سرم بفراز
برهنه کرده چو سير از جفا کند گريان
مرا سپهر که ته بر ته است همچو پياز
براي فاقه ي حال من چو مور ضعيف
توان نهاد زران ملخ اساس جهاز
به غربتم شده قامت دو تا به هيأت چنگ
فغان که نيست درين شهر يک غريب نواز
نظام ساز دگر بهر جلوه گاه قبول
عروس نظم مزين به زيور ايجاز
چو طي شود ورق عمر يا رسول الله
صحيفه ي دلم از نقش غير واپرداز
[68]
قدح به لب مرسان کاندرين نشيب و فراز
بود زدوري ساغر زبان شيشه دراز
مده به باد خرد را زباده اي عاقل
که آدمي به خرد شد زماسوي ممتاز
رکوع کن منه آخر سبوي باده زدوش
کنون که گشته دو تا قامتت چو بانگ نماز
سخاوت به دروغت دهد شراب چنان
که پيش غير گشايي در خزينه ي راز
صد اعتراض کني بر خدا به بانگ بلند
زبيم شحنه ي کو برنياوري آواز
نماز کرده فراموش و از سر مستي
نهي به هم پي تعظيم خلق دست نياز
زمي تو را که پر و بال مرغ روح تراست
چگونه جانب ملک صفا کني پرواز
مکن سماع به مستي که رقص مستانه
متاع حرمت کس را برد به دست انداز
زباد نخوت مي شد هزار خانه خراب
حباب بر زبر آن بر اين بود غماز
رحيق و همدمي اهل جنت است حرام
تو را که مي شده غمخوار وني شده دمساز
چو قد چنگ تو را نيست هيچ تار قبول
بدار شرم و به مجلس دگر ميار اين ساز
کنون که گشته زپيري قد تو همچو کمان
زخويش ناوک دلدوز آز دور انداز
گه شباب مزي نقل و گر بود دندان
به وقت شاب کني پشت دست خويش به گاز
به جويبار پشيماني از تسلط نفس
برآر غسل طريقت به عاقبت پرداز
تو را مقام حقيقي چو هست جاي دگر
منه اساس اقامت درين سراي مجاز
گر آرزوست که در سلک سفلگان باشي
نوازشي طلب از روزگار سفله نواز
به چارسوي هنر کي رواج يافت کسي
که نقدناسره ي خويش را نداد گداز
جبين به هم مکش از سرنوشت و راضي باش
به هر چه کرد رقم کلک صنع در آغاز
سمند زندگيت را که نيست نعل بقا
به اضطراب درين راه پرشکسته متاز
گرت هواست که آب بقا نهي بر لب
درين سراچه ي فاني به نام خشک بساز
نه ممکنست که گردد صحيح تا دم مرگ
دل حريص که شد مبتلاي علت آز
پي رميدن مرغان شاخسار حيات
دورنگيشب و روزست همچو سينه ي باز
زالچيان فنا کي رهي سليمان وار
اگر به پهلوي رخش صبا زني مهماز
مباد زاره ي بيداد يابي آسيبي
چو سرو در چمن روزگار سر مفراز
پي فريب تو هر دم زحقه ي گردون
هزار رنگ برآرد جهان شعبده باز
درين سراي حيات اي که کوبي آهن سرد
نه آن درست که چون بسته شد گشايد باز
دلي که نيست درو نور عشق زنده مخوان
که چشم مرده نبيند اگر چه باشد باز
چراغ بخت زمشکات عشق روشن کن
بخوان حکايت محمود غزنوي و اياز
به راه کعبه ي مقصود شو برهنه چو سير
لباس حرص چه پوشي به روي همچو پياز
نظام کسوت دوشيزگان معني را
زنعت خسرو تخت حجاز ساز طراز
سپه کش مدني شهسوار صف رسل
محمد عربي ماه ذروه ي اعجاز
شه بساط رسالت که گشته مظهر فيض
به يمن مقدم او چون فلک زمين حجاز
سخن زرتبه ي عزش کسي چه سان راند
که قدر اوست برون از مدارج اعزاز
[69]
به نام آنکه ندارد نهايت و آغاز
خداي عزوجل پادشاه بنده نواز
شه سرير ازل کز کمال استغنا
مقدس است زمثل و منزه از انباز
کدام سر که شبانگاه آفتاب مثال
به کوي عزت او نيست بر زمين نياز
فکنده گوشه چشمي کرشمه ي صنعش
که گشته نرگس خوبان سيه به سرمه ي ناز
به بال تقويت او بود که طاير عقل
براوج کنگره ي لامکان کند پرواز
ازو تهي نبود هيچ منزلي گويا
کس اين نگفته به گوش مسافران حجاز
نهاده بر سر انسان زلطف تاج خرد
کز افسر است شهنشه زديگران ممتاز
زضبط محتسبان بلاد مصلحتش
کبود گشته تن آسمان شعبده باز
کسي نمانده زانوار علم او محروم
که در دل همه کس علم اوست محرم راز
به هر طرف که توجه کني بود حاضر
از آن سلام به هر سو دهند اهل نماز
به ذکر او بود آب روان از آن هر چند
وزد نسيم زمستان نگيردش آواز
اگر مآثر عدلش رسد به باد خزان
دگر چنار نبيند جفاي دست انداز
زپرده هاي دل زار عاشقان هم ازو
مطرز است لباس سهي قدان طراز
بود زتقويتش ورنه کي تواند بود
که آب جوي کند پا به سوي بحر دراز
به امر اوست که دست نسيم موج انگيز
دهد کتان کبود زلال را پرداز
زهي سياست قهرت چنانکه هر جانب
جهد نسيم صبا زين گنه که شد غماز
بود جمال تو در ديده ها به جلوه گري
گهي زقصر حقيقت گه از سراي مجاز
زتوست آتش دلها که ديد روز نخست
فروغ نور تو محمود در جبين اياز
عقاب حکم تو تا بال قهر بگشوده
نديده سينه ي کبکي جفاي ناخن باز
سحر ثناي تو را عندليب زانسان گفت
که از تحير آن غنچه را دهن شد باز
پس از دو هفته نکاهد قمر که مي يابد
زتاب نار نهيب تو نقد چرخ گداز
فروغ لطف تو بر آدمي فتاد که يافت
به بارگاه عنايت زکاينات اعزاز
هواي حکم تو بي انبساط و قبضي نيست
دري که باد صبا بنددش گشايد باز
مهيمنا سرم از روزگار در پيش است
به پاي مردي الطاف خود سرم بفراز
رهان به نور خود از هستيم که چون سايه
کشد زکين به زمينم زمانه ي ناساز
سياه روز شدم چند بهتر جستن کام
دوم چو سايه ي مرغان به هر نشيب و فراز
چو زلف دوست ره کام بي شکنجي نيست
نظام رخش تمنا درين شکسته متاز
در آفتاب ستم سوختم خداوندا
زلطف بر سر من ظل مرحمت انداز
در آن زمان که نماند به جز دمي از عمر
دمي به حال من زار ناتوان پرداز
شد آن محل که به کنج شرابخانه ي عشق
مکفيم کني از جام حافظ شيراز
[70]
في المواعظ
منت ايزد را که زير طاق اين عالي اساس
نزد هر بيگانه چو آيينه گشتم روشناس
گر سيه روزم ولي دارم معاني در ضمير
کز نجوم افتد به شب درآب صافي انعکاس
آن معاني ريزم از کلک بيان وقت سخن
کاهل معني را معطل گردد از حيرت حواس
درکشم زين ره عنان هر چند باشد مفتخر
در رکابم فارس ملک فراست بوفراس
باشدم دل در هراس از تندباد حادثه
زير اين طاق کهن عاقل نباشد بي هراس
گرد از تخم بني آدم برآرد آسمان
دانه کي ماند به حال خويشتن در زير آس
حب دنيي مرا را کم سازد از روي زمين
گر نداني اين بگير از حالت قارون قياس
کسوت صورت فکن تا آوري معني به چنگ
آنکه در جويد زبحر آرد برون از تن لباس
چون کسي از کيمياي فقر باشد بي نصيب
زر به دستش گر فتد گردد زنحسيت نحاس
ره نوردان تهي پاي بيابانگرد را
دلق شبگون با لباس کعبه دارد التباس
هر که را در روزن جان پرتوي افتد زفقر
آفتاب از ذره ي کويش کند نور اقتباس
هر که دارد صورت انسان مخوانش آدمي
باز کن چشم خرد بشناس از نسناس ناس
از دل جاهل نسازد کم نصيحت جهل را
نقش با جاروب نتوان بردن از روي پلاس
تيره خاطر تيرگي خواهد ندارد شب پره
جز سيه روزي زبخت خويشتن هيچ التماس
پيروي کن صاحب خود را که تا افتي به پيش
زين سبب شد زيب کردن رخش تازي را قطاس
تا توان بر روي مسکينان در احسان مبند
تشنه ماند مرغ چون يابد رخ آب احتباس
کاس مي سازد کسي را بي درم بنگر چه سان
کيسه ي گردون تهي گردد چو گيرد صبح کاس
بهر فتح کار خود بگشا دو دست اندر دعا
چند بهر خدمت دونان بود برهم مماس
آگهت سازد که کشتت راست هنگام درو
اينکه از پيري دو تا گرديده قدت همچو داس
هر که پهلو چرب دارد سوزد افزونش سپهر
چون به بازار آتش افتد واي بر چوب خراس
باش خاک پاي سلطان خراسان اي نظام
پاسباني کن سگش را وين سخن را دار پاس
[71]
سپهر بود به دوران گرفته بر کف طاس
فکند شب که نماند از جواهرش افلاس
زحمره شام گشاد از گلوي مغرب خون
کز اختران فلکش داد سونش الماس
فلک چو مردم اکسير ساز زرين چنگ
به کارخانه ي مغرب گداز داد نحاس
چراغ روز که مرد از براي روغن ريخت
زمانه کنجد انجم برين کبود خراس
زبس که کثرت سياره و ثوابت شد
شه نجوم به خلوت شتافت زين کرباس
نمود هيأت پروين به شکل پنجه ي گرگ
زبيم گرگ به بر کرده روزگار پلاس
اگر نه راهزن کاروان عمر شده
جهان براي چه تغيير داده باز لباس
نظر به سنبله انداخت زارع تقدير
به دوش کوه نهاد از هلال زرين داس
شه نجوم نهان شد به کوه غرب مگر
فتاده در دلش از تيغ شهريار هراس
مؤيدي که عنايات لم يزل دادش
ضمير عقده گشاي و دل خداي شناس
مدرس صحف غيب مرتضي که بود
فوايد حکمش بيشتر زحد قياس
شهنشهي که گرفته ممالک هستي
اساس دولت او گرچه نانهاده اساس
شديش نام اگر حرز ساکنان بهشت
نخوردي آدم و ابليس حربه ي وسواس
به اتفاق بزرگان صدر دانش نيست
جز او به صفه تحقيق لايق اجلاس
زفيض حکمت او بهره مند صدق بقراط
به درس هيأت او مستفيض صد جاماس
زهي نهاده دليل امامت تو قدم
برون زسر حد برهان و جلوه گاه قياس
ضوابط تو اقاليم فضل رامنهاج
قواعد تو قوانين شرع را مقياس
زذوق شربت مهرت حسود را چه خبر
که از نهيب تو او را معطل است حواس
به بر و بحر نيابند اگر زتو امداد
چه بندد و چه گشايد زخضر يا الياس
مه لواي جهانگير آسمان سايت
مجره را بدرد بر سپهر چون کرباس
زبيم بذل تو هر صبح خازن تقدير
کند نهان به نهانخانه ي سپهر اجناس
تو را زکثرت اعدا ضمير تيره نشد
چراغ بزم فلک را چه باک از انفاس
به زير غرفه ي اين قصر نه رواق زند
زبوي تربت مشکن دم تو صبح عطاس
زخضر لطف تو يابند رهروان کعبه
کجا زباديه رست آن شد پي نسناس
براي خرمن جاهت به مزرع گردون
بود به هاله قمر سنگ پله ي قسطاس
گرفته اند نم از ابر رحمتت ورني
چرا صفايح افلاک برهمند مماس
جهد زشحنه ي ضبطت صبا که با کف برگ
عذار شاهد گل را به باغ کرده مساس
پرفرشته فتاد و هلال شد نامش
زبس که پر زده در شام کينه ات زهراس
بود زملک جلال تو آسمان آسي
دقيق ابيض صبحش دليل بودن آس
سپاس گفت تو را آن که از بدايت حال
بود به محفل تقديس مستحق سپاس
زخصم ديو خصال تو نيستم فارغ
اعوذ منه و من شره برب الناس
جهان مسخر آل تو به ولي دردا
که چرخ گشت خسيس و ستاره شد کناس
کسي بزرگي ده روزه در حساب آرد
که فربهي نکند امتياز از آماس
مگر که آتش قهر تو مشتعل گرديد
که دود عزل برآمد زدوده ي عباس
زتربيت نشود نيک خصم بي خردت
که نيست گردن خر مستحق زيب قطاس
چه حد خصم که خود را کند برابر تو
ميان ريگ و گهر عاقلان کنند احساس
خوش آن که رسته زروبازه بازي گردون
نظام با سگ کوي تو گيرد استيناس
سعادتيست سخن گفتن از مدايح تو
برد سعاد اگر دارد اين سخن را پاس
به دست تابع آل تو باد جام مراد
هميشه تا فکند شب سپهر زرين کاس
[72]
زشام تا سحر آلوده ي شراب مباش
سحر به حال سگان مبتلاي خواب مباش
مرو به حلقه ي ديوانگان باده پرست
زبان گشاده به گفتار ناصواب مباش
زمي پرستي پيوسته صبح روز جزا
سياه رو چو پرستار آفتاب مباش
چو جغد تا به سحر پاس شب چه مي داري
درين خرابه زمي خانمان خراب مباش
شراب شاهد گلچهره ي خراباتيست
خراب گشته ي اين فاش بي حجاب مباش
زرنج آب پياپي سحرگهان به شکم
ورم فتاده به سان سبوي آب مباش
بتاب گوش تمناي دل سخن بشنو
هميشه کام ده نفس کامياب مباش
چو شد عنان جواني زدست و پشت خميد
به راه کعبه ي طاعت گران رکاب مباش
نمي شود چو پري چهر آرزويت رام
به هرزه خم شده در محنت خضاب مباش
مکن نصيحت مردم نصحيت خود کن
مشوي عالم و خود تيره چون سحاب مباش
به کذب و ريو درين عرصه ي فراز و نشيب
چو صبح اول و چون لمعه ي سراب مباش
چو کوه تا به دل اهل دل گران نشوي
سخن شنو زکسان در پي جواب مباش
بر آسمان قناعت رو و مشو نازل
براي اهل زمين آيت عذاب مباش
پي کليد معيشت درين سراچه ي خاک
به سان قفل مقيد به هيچ باب مباش
به راه عقل رو و بخت را به جلوه درآر
مريد شيخ مگرد و مطيع شاب مباش
پي نوازش دونان برهنه کرده دو دوش
ستاده بر سر يک پاي چون رباب مباش
قرار گير به يک جاي تا که قطب شوي
بر آسمان هوا و هوس شهاب مباش
زبان به نکته ي اسرار معرفت بگشاي
درون سخن پر و خاموش چون کتاب مباش
گر آرزوست که يابند از تو مرتبه خلق
چو صفر بر ورق خاک در حساب مباش
چو عاقبت کندت عمر کوتهي باري
مثال برق بهارانبه اضطراب مباش
به سان شعله ي خور باش راست در همه جا
چو موي بر سر آتش به پيچ و تاب مباش
بقا اگر طلبي خويش را درين دريا
زعجب ساخته پرباد چون حباب مباش
طناب طول امل بست دست جود تو را
دو دست بسته چو دونان به اين طناب مباش
براي نان که خوري سنگ يارب اي بدنفس
فتاده در پي هر سفله چون گلاب مباش
زمشت خار و خس اي تندخو برآمده سرخ
مثال شعله ي آتش به تف و تاب مباش
چو باده خنده زنان باش در رخ همه کس
بسوز و گريه درين بزم چون کباب مباش
براي جور ضعيفان پي خبر همه وقت
به فکر خم شده چون ناخن عقاب مباش
چو نيست بوي وفا در کسي بر آتش غم
براي گام کسان چون گل و گلاب مباش
دو دست بر سر و پا در گل هوس مانده
به کوي حرص چو شيريني و ذباب مباش
براي خلق مشو باعث پريشاني
چو روزگار طلبکار انقلاب مباش
گر آرزوست که کحل بصر شوي همه را
به غير خاک کف پاي بوتراب مباش
[73]
معلم کيست پير عشق و دل طفل سبق خوانش
سبق وارستگي، ويرانه ي عزلت دبستانش
نه هر طفلي سبق خوان گشت و هر پيري معلم
نه هر طوطي بود ناطق، نه هر ناطق زيان دانش
طفيل اين معلم طفل تعليمي که پيش آيد
سواد نامه اي خواند که توفيقست عنوانش
عجب طفل و دبستاني که هر کو بيندش رونق
نيارد ياد از افلاطون يونان و يونانش
کسي کو شد الف بي خوان درين تعليم گاه اي دل
رموز مشکل مشکل بود، آسان آسانش
خرد طفليست ناديده درين اعجوبه هنگامه
که چابک دستي چرخ مشعبد کرده حيرانش
چه سازي در فضاي ناتواني کاخ درويشي
زخاک فقر و خشت نااميدي ساز ارکانش
چنان مرآت دل بزدا که گر عکس کسي ناگه
فتد در وي نمايد آشکارا راز پنهانش
بيابان رياضت چون برد آن ناز پرودي
که پا افکار سازد سايه ي خار مغيلانش
گذار کعبه، آن رهرو که غير از آبله برپا
نباشد قطره ي آبي به مشک اندر بيابانش
حدي آن ناقه را کن در طريق کعبه ي شوقش
که آيد بانگ لبيک از صداي کوه کوهانش
جهود نفس را در چار بازار رياضت بر
زبعد آنکه بر دست رضا کردي مسلمانش
به درويشي سراندر خرقه نبود دست انجم را
که کس چو شد به غواصي نباشد بيم بارانش
چه جويي باغ دنيي جانب آن باغباني رو
که شاخ سدره باشد خار ديوار گلستانش
شود گر آتشين دم عارفي را بحر جولانگه
کند خط عطارد خشک گرد سم يکرانش
طريق کعبه ي مقصد خطرها دارد از هر سو
کجا ماند سليم آن کس که از ره برد شيطانش
دليري يابد اين ره را که تا مشکل گشا باشد
نه آن بيدل که يابد از هر آسان کس هراسانش
درين بزم از مي غفلت نمانده آگهي کس را
دلا گاهي دل آگاهي چو يابي مغتنم دانش
قدم چون بر سر دنيا نهادي زآتشش رستي
که هست ايمن مسيحا از دعاي نوح و طوفانش
هزاران کوه کن گم شد به کوه بيستون بشنو
زهر سو از تعجب قه قه کبک خرامانش
بخار آه حسرت گر زچاک سينه ي کسري
برآيد از تزلزل بشکند ارکان ايوانش
خضر هم کي رهد آخر که هنگام قضا باشد
سموم عمر فرسا در حباب آب حيوانش
کسي کو را به دل هرگز غباري هم نبود از غم
کنون جز خاک اگر جويي نيابي در شبستانش
مباش ايمن زگردون دو تا گرديده اي غافل
کزين ميدان ربايد گوي سر ناگاه چوگانش
کجا رفت آن جهانگيري که مي گفتند فغفورش
کجا شد آن جهانداري که مي خواندند خاقانش
شهنشه را به صندوق زمرد گر شود مسکن
بدن بي جان شود آخر ازين افعي پيچانش
به قعر بحر اگر فرضا شود جاي کسي آخر
کند خاکستر از برق تعدي چرخ فتانش
حريص زر نداند کاندرين درياي بي پايان
به زودي زورق تن غرفه سازد ثقل هميانش
کند زردوست زر از دوستي زير زمين پنهان
زهي عاشق که باشد زنده و در خاک جانانش
مرو بهر در و مرجان به دريابار اي خواجه
که جز بار پشيماني نيارد شاخ مرجانش
مراد اهل دل آن صيد وحشي دان که تا اين دم
قدم ننهاده صياد قدر در دشت امکانش
تو طفلي و سپهرت دايه ليک از وي نيابي حظ
نظر کن جانب کيوان سياهي بين به بستانش
پس از محنت بود راحت که تاج و تخت سلطاني
به يوسف داد دوران بعد حبس چاه کنعانش
مکن اصلاح بخت بد که گر بيچاره مستسقي
خورد آب خضر باشد زيان جان عطشانش
نرويد تخم اقبال از دل مدبر که چون کس را
سعادت يار نبود زيره ندهد خاک کرمانش
سعادت گر بود يارت نيايد هيچ بد پيشت
سبو گر بشکند حاشا که فرمايند تاوانش
کند کاش از ره دريا تجارت منعم غافل
که شايد آيد آنجا از توهم باد يزدانش
زبوي زشت تن پرور جهنم پر شود فردا
گر امروز آتش از عودست بهر مرغ بريانش
رگ گردن نمايد خواجه نتوانديد اين نخوت
مگر وقتي که در چنگ اجل افتد گريبانش
چو قارون هر که را زر بيشتر پايانترش منزل
که هر چيزي که دارد ثقل باشد زير ميلانش
بود بهر قناعت قانع مرتاض زحمت کش
زسرما نيست فصل دي کبود اندام عريانش
حريص جاه را باشد امل چاهي که گر در وي
فتد سنگي نبيند تا به روز حشر پايانش
سگ نفست زبد نفسي چو از فرمان کشد گردن
قناعت را بفرما تا کشد در طوق فرمانش
غباري گر به صحن دل نشست از گفت ناداني
چو درويشان صافي دل بکش جاروب نسيانش
نيابد تيره دل فرقي ميان عالم و جاهل
که کس چون گشت نابينا شب و روزست يکسانش
کسي کافتاد از دل ها زگلشن بهترش گلخن
که تن چون شد فسرده موي روبه به زکتانش
فقير از بهر آن بندد در خلوت که مي يابد
چراغ انس تشويش از نسيم باغ رضوانش
چو عزم ملک بي قيدي کند سلطان فقر اي دل
دو صد ويس قرن بيني رسن تاب شتربانش
بود آن رخش همت زير ران عابد عارف
که بر سجاده ي عيسي نشيند گرد ميدانش
زخاکي طينتان انديشه کن گر عمر مي خواهي
که آب جو کند گل منقطع ني تيغ برانش
دلي کو را تماشاگه گردد عالم علوي
دگر کي سر فرود آيد بدين پژمرده بستانش
سمند نفس اگر خواهي که بنهد سرکشي از سر
نبايد جز به ميدان رياضت داد جولانش
زآدم گير عبرت آرزوي نفس کمتر ده
که بود اندر سر نفس آن همه غوغاي عصيانش
قضا چون در رسيد از سيب باغت بوي مرگ آمد
دهد هر چند آب از چشمه سار خضر دهقانش
محيط عشوه آمد شاها دنيا حذر کن رو
مبادت غرقه گردد دل به گرداب زنخدانش
اگر مردي گذر زين زن که مکاريست ديرينه
مکن پا سخت در عهدش که بست سست است پيمانش
به دنيا اي که خواهي چند روزي يابي آسايش
قناعت ساز حرز جان که ديوانند سکانش
چرا حسرت خورد کس بر سر و سامان هر مدخل
که عمر اينست اگر فردا نه سر بيني نه سامانش
کني از برق همت کوه را سيماب اگر خواهي
که شد ديو از نظر غايب که نبود تاب انسانش
مرو بر درگه سلطان که نگشايد ازو کارت
تفأل بس تو را گر زاهل عقلي منع دربانش
شه از حال رعيت غافل و عامل، رعيت کش
فتاده در ميان گله گرگ و خفته چوپانش
به ملک خويش زاموال ضعيفان گنج زر خواهد
نهد سلطان ظالم زان کند از ظلم ويرانش
زعکس رنگ مظلومان بود زرکاري قصرش
زخون اشک مسکينان بود پالوده ي خوانش
برآرد در کفايت خواجه آه از جان مظلومان
نداند زآن رود بر باد تاج و تخت سلطانش
شه برگشته بخت از نيزه ها در نيستان باشد
زرنگين شقه ها آتش فتاده در نيستانش
ستمگر بعد معزولي پشيمان از ستم گردد
چو مست از بعد هشياري که شرم آيد زهذيانش
به کيوان لنگر ايوان چه بالا مي برد سلطان
کجا رفت آن که زير حکم بود ايران و تورانش
گرفتم هست گنج زر جهان اي سفله ي طامع
چه حظ ياي ازان گنجي که باشد چرخ ثعبانش
جواني را غنيمت دان که کندي پير صد باره
زحسرت پشت دست خود اگر مي بود دندانش
زشست هر خم گرديده آيد سخت تر ناوک
کمان سست تر هر چند يابد کس به قربانش
گناهي نيست آن کس را که سنجد خصلت زشتت
که جنس ار بد بود نتوان نهادن جرم وزانش
نگهدار ارچه پاکي از زبان عيبجو خود را
که نقدت گر بود خالص کند معيوب سوهانش
کسي که امروز هيچش نبود اندر پله ي طاعت
کشد شرمندگي فردا چو پيش آرند ميزانش
پي گرماي محشر خواجه را سازي کفن کتان
نينديشي که فرسايد زهم مهتاب خذلانش
دماغت مبتلاي رنج کاموس جهالت شد
يکي برخود بجنب اي خواجه زين تشويش برهانش
زمين را علت جوعست و لقمه آدمي دردا
که سيري نيست ار هردم ازين باشد هزارانش
کسي کو را شدي چشم از غبار صبح آزرده
کنون بين طرف گورستان به خاک آلوده مژگانش
ازان در وقت زادن گريه دارد طفل بيچاره
که سازد زآمدن دوران همان ساعت پشيمانش
ممد علت ادبار گردد در تن مدبر
دهد گر في المثل از خوان حکمت لقمه لقمانش
به يک نان سفله از دو نان بسي ممنون شود ليکن
نباشد نيم جو منت زصد من نان منانش
ندارد حق پرستي خود پرستست آن رياضت کش
که باشد مطمع خاطر بهشت و وصل غلمانش
چو دل شد تيره از گفتار دانا بهره کي يابد
چه حظ چون کور گردد چشم از کحل سپاهانش
منه بر قول هر کس دل زدانا نکته جو يعني
طلبکار گهر آن به که جويد گوهر از کانش
دل دانا اگر در رهگذار صرصر محنت
شود خاک از جفا حاشا که کس يابد پريشانش
چه حظ ناقابلان را از نکات مرشد کامل
صدف چون شد عقيم از در چه سود از ابر نيسانش
زقرآن منع مي خوردن نمايد خلق را شيخي
که باشد از در ميخانه چوب رحل قرآنش
از آن دارد عصاي سبز شيخ حيله گر در کف
کزين شمعست روشن شامگاه حيله دکانش
مگو از دنيي و عقبي به جاهل نکته کانکس کو
نخواهد در يکي باشد سراب و بحر عمانش
چه عيب ار صاف دل از تيره بختي مضطرب گردد
که ابر ار بگذرد بر روي مه يابي شتابانش
بلا روزيست عاشق را زهر زحمت مده بيمش
شتر کامد مغيلان کن در آب از خس مترسانش
گنه چون پر شود کس را به راه دين شود کاهل
که چون پربار گردد بار کي يابند کسلانش
خوشا آن باغبان گلشن ارشاد کز هر سو
نواي ذکر باشد صوت مرغان خوش الحانش
به مصر مسکنت دريوزه ي فقر ار کند شايد
که در دوران بود زير بغل اين طاس گردانش
به قاف فقر نابودست زآنسان حق طلب کانجا
چو عنقا مطلقا اطلاق هستي هست بهتانش
دلا توفيق درويشي ازان سلطان عارف جو
که درباني کند صبح و مسا موسي عمرانش
شه مسندنشين ملک درويشي که گرديده
کتاب نکته هاي فقر بر ايوان ايمانش
امين مخزن سر الهي احمد مرسل
که پر شد دامن دنيا زدر بحر عرفانش
شهنشاهي که بهر ختم توفيق شرف زيبد
سياهي نگين از مردم چشم سليمانش
سرافرازي که باشد از کمال عز جاويدي
به غير از ذات حق بر جمله موجودات رجحانش
غياث المسلمين، خير الوري کاحوال عالم را
رقم زد کلک واحد در ازل بر لوح وجدانش
سواد سرنوشتي را که مضمونش رضاي او
نباشد خامه ي فطرت کشيده خط بطلانش
تعالي الله چه دريائيست بي ساحل ضمير من
که پر شد دامن آخر زمان از در غلطانش
زنسيان تفکر قطره اي کافتد درين دريا
کند پرورده طبع درفشان من صدف سانش
فکندم آنچنان خواني درين مهمان سرا کآخر
نمک بهر غذاي روح باشد از نمکدانش
بود مصر هنر طومار من کلک از صفير اينک
شده طوطي صفت شکر شکن در شکرستانش
جمال فکر بکرم فارغ آمد زان که گويد کس
که کردستش فلان تعريف يا تعريض بهمانش
شکستي کس نيارد داد گوهرهاي نظمم را
زبان و کام اگر فرضا بود چون پتک و سندانش
نظر بر بوستان خاطرم افکن که تا بيني
شکفته غنچه هاي نورس از هر سو به ايوانش
بود هر نکته ي نظمت نظام آن گوهري کآخر
برابر با خراج ملک دنيي کرد نتوانش
به لفظ خوب معني درج کن ورنه عزيز من
چرا يوسف براري از چه اندازي به زندانش
زمرغان رياض نظم اين گلبانگ زد اول
جهان فضل خاقاني که مي خوانند حسانش
دگر کيخسرو ملک سخن خسرو که از هر سو
بود از فضل سبحان صد هزاران همچو سحبانش
دگر ديباچه ساز دفتر دانشوري جامي
که راز چرخ رانده بر زبان کلک سخن رانش
ازان پس فاني آن محض بقا سرچشمه ي عزت
که سلمنا زده هر سود دو صد مانند سلمانش
دگر آن نادر دوران سهيلي لجه ي معني
که عالم پر شد از گوهر زلفظ گوهر افشانش
شدم من هم درين معني چراغ افروز ازان خاطر
که مهر لامع گردون بود نوري زلمعانش
چکد گر سوي خاقاني نمي از رشحه ي کلکم
به جاي سبزه نظم تر دمد از خاک شروانش
و گر خوانند بر خسرو ازين گفتار در دهلي
به کنج دير ازين غيرت دگر يابند رهبانش
و گر مرقوم گردد اين به لوح تربت جامي
چو کعبه در طواف آيند سکان خراسانش
چو جسمي کان بود مشتاق جان يابند خواهانش
و گر اين بکر را بيند سهيلي هست اميدي
که يابد همچو ماه چارده خالي زنقصانش
چو گفتارم به منهاج هدايت مي کشد کس را
رقم زد نام کلک من به منهاج الهدي زانش
معاذ الله ازين گفتار بي معني معاذ الله
نظام آخر که باشد يا چه خواهد بود هذيانش
خدايا عاقبت باران رحمت بار بر خاکش
چنان کاول مخمر ساختي از خاک جرجانش
[74]
در هنگام موت فرموده
اي گرفته آفتاب از اوج قدرت ارتفاع
بقعه ي جنت مثال روضه ي خير البقاع
از سحرگاه ازل در خانقاه صفوتت
هست اين صوفي ارزق پوش در دور سماع
حبذا حب تو کز روز ازل ناديده کس
بر سر بازار طاعت اين گرامي تر متاع
غير حق مخفي نماند هيچ در ملک وجود
گر زشمع خاطرت بر کاينات افتد شعاع
صفدر غالب علي مرتضي کز عون حق
شد مطيع بندگانت دولت گردون مطاع
بود من عنداللهت ترک خلافت مصلحت
ورنه در کار تو دشمن را چه جاي امتناع
چون کشي تيغ دو سر گويد سر دشمن به تن
روز هجرست الوداع اي يار ديرين الوداع
از نجوم طالع اعداي دينت نيست غم
شري کي انديشد از آسيب دندان سباع
بر لب ساحل زهر سو افکند گوش از صدف
تا کند وصف کف جودتو دريا استماع
کوتوال دهر سرکش بس که انديشد زتو
از هلال آرد فرو هر شب کليد اين قلاع
از دم تيغت که هست آن صرصر صحراي مرگ
مبتدع را سرنگون گشته رواق ابتداع
تيغ کين هرگه به دست آري نماند در مصاف
مهره ي پشت عدو منظوم از خيط نخاع
شربت خصمت شود زقوم دوزخ چون شود
درسحرگاه جزا مخمور از جام نزاع
رفته هر جا عامل خاصت به ضبط مملکت
هيچ کس ناديده دست انداز الا در سماع
گر شوي يکدل به کين يابد زسم دلدت
قلعه ي قلعي وش گردون خضرا انقلاع
بهر صدرقدر تو در مبداء ايجاد کل
کرده استاد ازل اين هفت ايوان اختراع
يافته از عون تيغت بر سپهر رزمگاه
لشکر اسلام مانند ثريا اجتماع
گر دهي فرمان که برگردد زمغرب آفتاب
سايه وارش چاره اي نبود به غير انتباع
بر زمين گر شارع راي تو راند احتساب
زهره ي رقاص بر گردون کند ترک سماع
يوسف مصر زماني طالب اخوان دين
شامگه دربار شب سازد نهان حکم تو صاع
آن که در بزم تعصب ريخته نقل خلاف
از خمار باده ي بغضت کشد فردا صداع
پرده پيراي حريم بارگاهت بر فلک
زهره را بر سر فکند از پرده ي عصمت قناع
گشت شير بيشه ي فردوس اعظم انکه يافت
اتصالي با سگ کوي تو روز انقطاع
تابعت يابد پس از ناکامي دنيا نعيم
شد عزيز مصر يوسف ليک بعد از ابتياع
از تف نيران قهرت کان بود با نايره
در تن دشمن زند خون جوش مانند فقاع
خامشي اولي زتعريف مصاف کينه ات
زانکه مستدرک نمايد شير را گفتن شجاع
مهر را کالوده بيني پيرهن با شير صبح
نزد راي توست آن طفلي که باشد در رضاع
طرف مغرب گويد از اکسير بختت آفتاب
زين رواق آنگه مه نو خم شد از بهر سماع
رسته آنکو سوده پيشاني به خاک درگهت
صندل سائيده است آري مداواي صداع
بر فلک صبح ازل اين ديده ي زرين مژه
برده از کحل غبار بارگاهت انتفاع
نيست چيزي بر تو مخفي زانکه در صبح ازل
يافت ادراک تو بر سر نهاني اطلاع
تا کند کلک عطارد مدح جاهت را رقم
مهره زرين کشد دوران برين نيلي رقاع
مي نهد بر لب عقار مدحتت دايم نظام
کي دماغ خويش ضايع سازد از فکر ضياع
در جهان او را به جان خسته ي غمگين همين
محنت و ناکامي دنياست اقطاع و متاع
سوي او افکن نظر شاها زروي مرحمت
پيش از آن کز تن فتد جان حزين در انتزاع
[75]
زمانه چون زکف انداخت ساغر شفاف
نمودي دردي شبدر ته زجاجه ي انصاف
عمامه ي فلک افکند روزگار به خاک
شدش ضمير مکدر که يافت استخفاف
زعکس انجم لامع زلال صحن چمن
نمود بر صفت نطع صفه ي صراف
هزار چشم به نظاره هر طرف شد باز
عروس چرخ نهان گشت زير ستر عفاف
شد از شفق همه دامان چرخ غرقه به خون
مگر دماغ هلالست مبتلاي رعاف
شفق مگو که براي عروس شب شده مهر
برين رواق زخيط الشعاع والا باف
نشسته مانند رخ ماه از غبار کلف
که آب اين خم قاروره شکل گشت مضاف
سپهر را که زوايا سواد يافت نمود
حديقه اي که بود رسته سنبلش زاطراف
فلک چو مردم مسرف در خزينه گشاد
نداشت گرچه زامساک شيوه ي اسراف
زحمرت شفق آتش فتاده در گردون
مگر که هست عدوي نهنگ بحر مصاف
شه سرير امامت علي که روز جزا
مواليان وي از هر جريمه اند معاف
خجسته اختر تابان ذروه ي هاشم
خلاصه گوهر دري درج عبد مناف
شهي که فرش مزارش زعرش داده نشان
زبس که آمده اند آسمانيان به طواف
مؤيدي که به تائيد لا يزال قديم
وجود مغتن اوست مظهر الطاف
کند وداع سر منکران دين تن را
گهي که تيغ جهاد آورد برون زغلاف
مصون بياان مليح وي از قبايح کذب
بري کلام فصيح وي از معايب لاف
به خدمتش متفاخر اعاظم اقطار
زدانشش متحير افاضل اکناف
شود به روز وغا پر زرخنه چون سرسين
اگر زند به سر قاف تيغ خاره شکاف
زهي خجسته خصالي که بکر انصافت
سري نکرده برون هرگز از رواق گزاف
زبار مشک غبار زمين مرقد توست
که شب نهد به زمين اين غزال زرين ناف
برد شرف زتو هر چيز بس عجب نبود
گر آفتاب زتو يافت منصب اشراف
خوشا کسي که تلف کار خون دشمن توست
درين معامله شرعا مرخص است اتلاف
تو را کتابه نويسان عالم ملکوت
برين رواق زبرجد نوشته اند اوصاف
عقاب چتر جلال تو تا گشاده جناح
زبيم مأمن عنقا بود به قله ي قاف
گه وغا زنهيب تو دست و تيغ عدو
فتد زکار چو دست چنار و تيغ خلاف
به از فرشته بود طينت مقدس تو
بدان مثابه که فردوس اعظم از اعراف
بدان مثابه بلندست قاف رفعت تو
که فرقدان بودش چون دو نقطه بر سر قاف
مواليان تو را حاجت عبادت نيست
که هست بهر خلاصي حبت تو کفاف
به قول «لحمک لحمي» که معتبر سخني است
مخالف به نبي بي خلاف کرده خلاف
که را رسد که کند دعوي شرف با تو
که هست بنده ي درگاهت اشراف الاشراف
سياهي رخ احوال خويش سازد پاک
به دست خصم گر آيينه باشد از انصاف
مسنج حرف زمقصد در آن ره اي گمره
که پيش بسته بود بر مثال کوچه ي کاف
زگردن آر برون اين قلاده ي لعنت
مباش همچو زبونان مقلد اسلاف
مخور فريب از آن روبه حيل پيشه
کزو سگ اسدالله راست استنکاف
وصي مصطفوي بايد اعلم و اعقل
چه لايقند به اين کار زمره ي اجلاف
سحر زصدق توجه به بارگاهش کن
مرو به مدرسه بهر مباحث کشاف
نصيب نيست دل خصم را ولاي علي
نشد هماي سوي آشيانه ي خطاف
به او برابري ديگران بود زانسان
که در مقابله ي ذوالفقار تيغ خلاف
نظام آل علي را به جان بود مادح
شود اگر چه خوارج فزون تر از آلاف
[76]
چرخ سحر برگرفت مصحف سيمين غلاف
ديو شب از بيم آن رفت پس کوه قاف
بود به خلوت نهان معتکف مشرقي
مرتبه اي بس بلند يافت پس از اعتکاف
دامن صحراي چين گشت پراز خون مگر
بيني کهسار شرق بود به رنج رعاف
چرخ به بالين کوه ماند زخورشيد سر
زانکه مزاج سپهر يافت دگر انحراف
شعشعه زد آفتاب خانه ي پر روزنه
گشت زخيط الشعاع کارگه جامه باف
زد به سر کوه تک تازي ابيض بدن
آهوي دوران فکند نافه به مغرب زناف
وقت سحر خوي چکان غره ي غرا نمود
اشهب زرين سم از قله ي کهسار قاف
يک تنه شاه ختن تاخت بر اطراف زنگ
داد دلش غالبا پر دل روز مصاف
حيدر بطحا مقام آن که به مصر وجود
گشته ازو قيمتي نافه ي عبد مناف
آن که اگر مهر او در دل کافر بود
داردش ايزد به حشر زآتش دوزخ معاف
يک تنه بر قلب خصم تاخت وليکن نتاخت
چون صف اهل خلاف رخش به ميدان لاف
نقش ضميرش بود سر حقايق که هست
چهره ي آيينه اش پاک ززنگ گزاف
چهره ازو گو متاب شام فنا من يموت
دامن او گو بگير روز جزا من يخاف
ناخن انصاف اگر تيز بود خصم را
خيط خلافت شود بي گره اختلاف
اي که دهد مرقدت ياد زعرش مجيد
بس که بود جبرئيل روز و شبش در طواف
کاف کمال تو بود تاج سرکبريا
پا ننهاده هنوز بر سر نون حرف کاف
کان بلا شبهة حبک يوم العقاب
عابد اصنام را بهر خلاصي کفاف
ساخت جهان را سيه روز ازل گرد هيچ
بهر عبوديتت کرد مگر اعتراف
از دم تيغت بود قلب عدو منقلب
برگ همانا زباد يافته است انصراف
شاهد ماه تمام روز نيايد برون
ضبط تو از بس که داد رونق کار عفاف
موسي عزمت عبور کرده و گرنه چرا
يافته از کهکشان قلزم گردون شکاف
دود نهيب تو کرد خانه ي بدعت سياه
مصقل تيغ تو ساخت آينه ي شرع صاف
بود گنهکار مه کامده در شب برون
قهر تو او را گرفت نام شدش انخساف
مهر جهانسوز شد عدل تو زد سيلي اش
چهره نگشتش کبود از اثر انکساف
پيش تو هر تيره دل کيست کجا کرده ميل
نزد زلال خضر تنشه به آب مضاف
هست تو را فرقدان بر زبر قاف قدر
چون دو نقطه کان بود لازمه ي حرف قاف
بر لب کوثر بود جرعه اي از جام تو
تشنه لبان را به حشر زان کف کافي کفاف
عاطفت لطف تو شامل حال نظام
گر نشود کي بود روز سياست معاف
[77]
اي به شهر از فتنه ي زلف تو غوغا هر طرف
آفتاب نوبهاران را زرخسارت شرف
بر کفم مانده نشان ها بس که در ايام غم
جذبه ي عشقت کشيده رشته ي صبرم زکف
دل فتد در پيچ و تاب از شست چون تيرت جهد
تا که نتواند گذشتن تير چون پيچد هدف
نيست آن روي نکو در بردن دل يک جهت
ليکن افتادست زلف تابناکت بر طرف
جلوه گر چون ساختي شمشاد قد زلفت فتاد
سرنگون در زير پا چون دشمن شاه نجف
باج گير شهرياران تاجدار صف شکن
عالم علم سلوني مهر برج من عرف
ابن عم احمد مرسل که چون او گوهري
پرورش نايافته هرگز درين نيلي صدف
اختر برج امامت کز سحرگاه ازل
زآتش مهرش بود در سينه ي خورشيد تف
آن که از يمن وجود اوست هستي را بقا
انکه از ذات شريف اوست آدم را شرف
از جبين دولتش مشکات دولت را فروغ
در رکاب خدمتش روح مقدس را شعف
ريخت از هم روز هيجا پنجه ي قهرش به تيغ
همچو انگشتان اعادي هر کجا بستند صف
چشمه اي کان خيزد از دامان کوه حلم او
بوقبيس است از جنابش گاه سنجيدن اخف
آدم از فردوس کي محروم گشتي تا به حشر
گر نمي آمد زصلبش برخلاف او خلاف
اي حريم روضه ات را روح قدسي در طواف
وي فضاي درگهت را عرض اعظم در کنف
فيض سر «لو کشف» غير تو را فايض نشد
کي به دريا درج گوهر گشت در نيسان کشف
چون بود هول قيامت شيعه ي آل تو را
گاه «لاتحزن» رسد در گوش و گاهي «لا تخف»
غرفه ي دولت نشد آرامگاه چون تو شاه
تا مزين گشت اين فيروزه قصر نه غرف
از نهيب احتسابت کرده اند ارباب لهو
زير دامن همچو نعل و داغ پنهان چنگ و دف
کوه چون با صبح آيد در نظر گويد خرد
بختي حلم تو در مستي به لب آورده کف
هست در قرب زمانت مندرج عز ابد
رشکم آيد زين سبب بر حال ارباب سلف
چون علم جنبش دهي در روز هيجا پرچمش
بر سپهر از روي مه زايل کند گرد کلف
رتبه ي منبر به دولت چون که مشرف ساختي
از شرف قصر امامت را مزين شد شرف
حاسد مجرم که جرمش کينه ي اصحاب توست
مانده با روز سيه در قعر زندان اسف
گر نقاب از چهره ي تحقيقت افتادي کجا
ثبت گشتي نقل هاي مختلف در مختلف
عنقريب افتد نقاب از عارض بختت که مهر
گر به شب غايب شود اما کجا گردد تلف
نيستش با ديگران اي بي بصيرت نسبتي
باز کن چشم خرد گوهر جدا ساز از خزف
خورد خصمش حربه ي شيطان که غافل شد به لهو
خر نينديشد زنيش گرگ چون بيند علف
اجنبي بود از جهان کردش تعرض کينه جو
سگ بلي چون اجنبي بيند کند البته عف
با وجود پرنيان چيني و برد يمن
گرم از بهر چه شد بازار ارباب صنف
تا شد از جمع مدايج سنج خدامت نظام
هر زمانش مي رسد از عالم معني تحف
[78]
رسد به گوش زسکان عرصه ي آفاق
که باش برحذر از چرخ ازرق زراق
ستارگان سپهرند بي سبب شب و روز
چو ريگ تشنه به باران به خون ما مشتاق
به کاملان رسد از دور آسمان نقصان
محقق است که مه کي همي فتد به محاق
کجا عروس فراغت درآيد در عقد
نکرده زال جهان را مقارن سه طلاق
مشو مقيد اگر مرد عاقلي مطلق
به آنچه نام تعلق برو کنند اطلاق
به خاکيان برسان فيض و پايه ساز بلند
به آسمان چه رساني اساس طاق و رواق
ستاره در غم روزت که آن به هيچ گذشت
زديده خون شفق مي فشاند از اشفاق
مجو علاج ازين حقه ي نگون که بود
خواص قطره ي دندان مار در ترياق
زحادثات سپهر ايمن است آن کو شد
غلام درگه دين پروري به استحقاق
جهان فضل عليشير مهر برج شرف
که هست خلق لطيفش زرحمت خلاق
همش اصابت راي و درايت خاطر
همش کرامت طبع و مکارم اخلاق
نهاده پايه ي عاليش بر فلک معراج
ببسته دولت باقيش با ابد ميثاق
زهي به سده ي اقبال سرمد تو ابد
پي وثوق بقا در ازل گرفته وثاق
پي جراحت غم لطف شاملت مرهم
براي زهر جفا رشح خامه ات ترياق
اوامرت به ممالک چو باد در سرعت
مهابتت به مخالف چو نار در احراق
ضمير بخت تو بر غيب منهي الاحوال
کف کريم تو بر خلق ضامن الارزاق
شدست عدل تو شيرازه بند نسخه ي ملک
وگرنه باد ستم بر همش زدي اوراق
به تيغ عدل کني ظلم را دو نيمه سپر
که نيست معجز شق قمر نبي را شاق
زهي به عون تو خالي جهان زشر و فساد
زهي به عهد تو گيتي پر از وفا و وفاق
اگر نه برق ضميرت بود کجا ماند
در آينه و آب انعکاس مه براق
کشد زموج به هم روي خويش را دريا
مگر که زهر نهيب تو درشدش به مذاق
محقق است که بر اوج آسمان کرم
مه سخاي تو فارغ بود زنقص محاق
قضا به نوبت تطبيق آسمان ها يافت
بساط جاه تو را منطبق به سبع طباق
به اصل قاعده هاي فنون سر ازل
هزار قاعده الحق نموده اي الحاق
جهانيان و جهان چاکر و غلام تواند
که هست بخشش وصيتت به انفس و آفاق
زتو رسيده به هر کس مواهب و احسان
رسيده از تو به هر کس مراحم واشفاق
جواب خصم تو را گشته تيغ جمله زبان
براي نطق مديح تو بسته کلک نطاق
کمي نيافته جاهت زکثرت اتلاف
چنانکه نقص نيابد هوا زاستنشاق
زبس که خون معادن که لعل و ياقوتست
بريخت دست تو برهاند کوه را زخناق
طبيب سعي تو گر يک جهت شود شايد
که از طبيعت آتش برون رود احراق
حسود جاه تو را شربت حيا بود
زعيش عاشق مهجور تلخ تر به مذاق
به هر مقام که سايل زتو نوا جويد
بود سؤال ويت به زنغمه ي عشاق
به گاه قهر تو دل در بر زمانه بود
چو نبض مضطرب عاشقان به روز فراق
براي مهر اگر زور آوري بر شب
کند زظلمت شب نور آفتاب اشراق
بدان صفت که فروغ از سواد مردم چشم
شود پديد به وقت فشردن احداق
نکات درس ازل را زکلي و جزوي
زبان غيب زنطق تو کرده استنطاق
زخوان جود تو گيرد کنار فاقه دگر
کز امتلاست کنون فاقه مبتلاي فراق
دو بيت از سخنان ظهير مي آرم
که هستمش زسر صدق کمترينه وشاق
اگر زپاي درآيد زمانه باکي نيست
تو شادزي که درست است دولتت را ساق
زنظم جاه تو را هيچ در نمي يابد
چنانکه نظم مرا از جزالت و اغلاق
هنر نوازا دريا کفا عطا بخشا
کسي نيافت چو من مادح به استحقاق
چه عرضه داشت کنم کز نکويي طالع
چه مي کشم زجفاي جهان جافي عاق
اگر نه از تو شوم جفت مدعا بالله
که دفتر و قلم نظم را نهم بر طاق
به دست غم مگذارم که همچو من مادح
کجا بود به خراسان و مصر و شام و عراق
هميشه تا که به عالم بود فلک دوار
مدام تا که به خلقان خدا بود رزاق
فلک مطيع تو بادا و بهر خلق جهان
کفايت تو زرزاق ضامن الا رزاق
[79]
زهي خيال رخت شمع مجلس عشاق
مسيح لعل تو را بنده اي به جان مشتاق
بود به روز هجر توام کام زندگي تلخ
که زهره آب شود مرد را زتاب فراق
فراز طاق دو ابروست آن چنين خورشيد
غبار خط سيه بر رخ تو سايه ي طاق
چه شد که از تو نوايي به عاشقان نرسد
نبوده است درين پرده بي نوا عشاق
زدل خيال توام جاي ساخت در ديده
که بود خانه ي تنگي نمود ميل رواق
زجويبار سرشکم چه سود چون نکني
گذر به سوي من اي سرو قد سيمين ساق
بود مقام خيال تو چشم من گويي
که هست خاک ره خسرو لطيف اخلاق
مسيح درد معاصي علي بوطالب
که بهر زهر گناهست مهر او ترياق
شهي که ورد زبان گشته صبح خيزان را
حديث منقبتش در صوامع آفاق
معين و حامي ارباب دين علي الاجمال
نصير و ناصر خلق جهان علي الاطلاق
فکنده خوبي يوسف صباحتش در چاه
نهاده شوکت کسري جلالتش بر طاق
به شيشه کرده حجر زالتفات او بيعت
به شمع بسته صبا زاهتمام او ميثاق
از ان زمان که شد ايجاد آدم از صلصال
نکرده خلق نظيرش مهيمن خلاق
ايا شهي که زلطف تو در بدايت حال
فرشتگان سموات ديده اند اشفاق
ضمير دهرفروز تو وقت انديشه
بود چنانکه بود آفتاب در اشراق
به همت تو توان يافت مقصد عالي
بر آسمان نتوان رفت جز به پاي براق
کشد زموج به هم روي خويشتن دريا
مگر که زهر نهيب تو در شدش به مذاق
از ابتداي ظهور تو عرش محجوبست
که داغ تازه ي کيوان نمايدش بر ساق
بود به کار تو صحاف غيب از مه نو
نگر که يافته وصال اين کهن اوراق
زصيت بخت عدويت خرد نشد غمگين
که شيشه را زنگونساريست رنج فراق
مخالف تو شود جفت آرزو آن وقت
که نزد ديده ي احوال وجود گيرد طاق
به جز شراره ي دوزخ ثمر نخواهد يافت
به روز حشر حسودت زشاخسار نفاق
به روي صحن زمين چيده خادم تقدير
براي مجلس جاه تو از بحار اطباق
زتند سيل نهيبت کزوست جان را بيم
گرفته عيسي مريم برين رواق وثاق
دل عليم تو بر غيب منهي الاحوال
کف کريم تو بر خلق ضامن الارزاق
فزوده شمع هنر از رعايت تو فروغ
گرفته شخص ستم از عدالت تو خناق
شد اهتمام تو شيرازه بند نسخه ي دين
وگرنه صرصر کفرش به هم زدي اوراق
سکندر از پي آب حيات کي رفتي
هواي خلق تو را گر نمودي استنشاق
بود زصبح ازل تا به شامگاه ابد
مخالفان تو را طوق لعن بر اعناق
عروس عشوه نماي جهان فاني را
صباح روز ازل همت تو داده طلاق
ضمير عقده گشاي جهان فروز تو را
مقيم غرفه ي عيساست کمترينه وثاق
محقق است که بر اوج آسمان کرم
مه سخاي تو فارغ بود زنقص محاق
شها محيط کفا خسروا جهاندارا
بود نظام تو را مادحي به استحقاق
فروزم ار به خراسان زکلک آتش نظم
عرق چکد زعروق سخنوران عراق
به قدر فهم حريفان زخامه رانم حرف
و گرنه هست فن من جزالت و اغلاق
هزار در گرامي زمان زمان گه فکر
به سلک مدح تو الحق همي کنم الحاق
بريده باد زبانم که گر به مدت عمر
به جز تو بر دگري مدحتي کنم اطلاق
ولي چه سود که بگداختم زآتش غم
به جوف اين کره ي پرجفاي جافي عاق
اگر نه از تو شوم جفت مدعا بالله
که دفتر و قلم و نظم را نهم بر طاق
هميشه تا که به عالم فلک بود دوار
مدام تا که به خلقان خدا بود رزاق
فلک مطيع تو بادا و بهر خلق جهان
سخاوت تو زراق ضامن الارزاق
[80]
چون زتدوير زمان نقطه ي زر کرد آهنگ
صبح سوي وسط دايره ي مينا رنگ
بود چون حلقه ي زنجير سر زلف نگار
بر من از تنگدلي دايره ي گردون تنگ
قمرآسا که بود منخسف از دوران داشت
خاطر آينه آيين من محزون رنگ
رگ جان ديده زنيش ستم دهر آزار
سرگران مانده به جنگ غم ايام چو چنگ
در دلم بود گره از غم سياره ي بخت
گرهش باعث افغان شده بر هيأت چنگ
از خمار مي غم بود مرا رعشه به دست
ساغر راحتم افتاده درين بزم زچنگ
رفت از خاطرم اينها چو فکندم خود را
بر در داور حاتم سير بافرهنگ
مدد مد بقا مير عليشير که هست
چاکر کمتر او را زشهنشاهي ننگ
آنکه تا سايه فکن شد شجر دولت او
رفت رنگ دويي از دهر و جهان شد يکرنگ
سنگ بي شايبه چون موم منقش گردد
سايه ي خاتم حکمش اگر افتد بر سنگ
اي تو را پايه ي رفعت به مقامي که زده
همچو پروين سپه علو تو بر چرخ کرنگ
گوهر داعيه را نقطه ي کلک تو صدف
کشتي حادثه را باد نهيب تو نهنگ
بزم تکريم تو را کاسه ي چرخ است قدح
قرص تعظيم تو را عرش عظيمست تبنگ
دست بدحالي از اقبال تو در عالم شل
پاي بيدادي از انصاف تو در دوران لنگ
روز قهر تو بدان سان فتد از حال حواس
که تفاوت نکند ذايقه را شهد و شرنگ
هست اين دايره ي طوق وش طاق نما
زين رخش عظم جاه تو را حلقه ي تنگ
گر زطوفان نهيب تو برآيد موجي
ماهي تحت ثري غوطه خورد با خرچنگ
گر برآرد نفسي مور نحيفي گردد
گوش هوش تو بران مطلع از صد فرسنگ
خورد غواص ازل غوطه درين بحر بسي
نفتادش چو تو يک در گرانمايه به چنگ
قطب گردون کمالاتي و ارباب هنر
گرد تو طوف کنان بر صفت هفت اورنگ
با وجود گهر جود سحاب کرمت
در نيايد به نظر شبنم اين سبز النگ
هر که در دفع حسود تو کمان کرد بزه
يافت از طاير توفيق پر تير خدنگ
هست آونگ پي نقل جلال تو سپهر
دانه از ثابت و سياره عيان زين آونگ
بالهنگ سخطت گردن گردون عمري
داشت اينک زمه نو اثر پالاهنگ
عمرها شد که زاقبال تو در حجله ي فضل
بکر دانش نفکندست در ابرو آژنگ
علم و فضل از تو در اقصاي زمين ديد بها
نظم و نثر از تو در اقطار جهان يافته رنگ
طرفه کلکيست تو را طرف يمين کو به يسار
مي زند به ورق غيب هزاران نيرنگ
آن چنان شيره ي شيرين دهد آن ني شکر
کايد از چاشني او شکر مصر به تنگ
آرد ابکار معاني به در از پرده ي غيب
همه موزون به لباس شبه گون چابک و شنگ
ابر ني و زاثر فيض نم او دايم
شکفد در چمن فضل گل رنگارنگ
اي نظام ارچه وسيعست تو را فسحت نظم
فکر آن کن که نيايد زتو ممدوح به تنگ
تا توان گفت که مانند عدم نيست وجود
تا توان گفت که بر ضد شتاب است درنگ
جانب سده ي جاه تو بقا را پيوست
بي درنگ از طرف عز ابد باد آهنگ
[81]
از شفق شب نيست سرخي بر بناگوش هلال
داده دست سرور دوران فلک را گوشمال
مظهر دانش نظام الدين عليشير آنکه هست
لامع از عکس ضميرش اختر اوج کمال
آن فلک قدري که با چندين نم ابر کرم
هرگزش ننشسته بر مرآت دل زنگ ملال
بخت را خرم زسعي او نهال آرزو
غيب را روشن زراي او شبستان خيال
هر سخن کان زينت از وصفش نگيرد هست حشو
هر زبان کان جنبش از مدحش نيابد باد لال
همتش را از ازل با بذل بي منت قران
دولتش را تا ابد با عز بي نقصان وصال
شد مثال قدر او گردون زديوان قضا
شکل ماه منخسف گرديد مهر آن مثال
نسخه ي جاه رفيعش گشت اوراق سپهر
بستش از قوس قزح شيرازه صنع ذوالجلال
اي که تا گرديده باغ معدلت خرم زتو
سرکشي قطعا نمي بيند کسي غير از نهال
ابر ضبطت گر چنين در دهر بارد بعد ازين
برندارد گردي از راه کسي باد شمال
شد چنان وحشي به دورت رام کاندر بزم خلق
حاليا منقاش شمع از سم خود سازد غزال
اين چنين کز فيض انعام تو مملو شد جهان
گشته ثابت اينکه در عالم خلا باشد محال
بر فلک ماه نو از ضبطت نمي يابد خسوف
زانکه باشد نامناسب وسمه بر ابروي زال
اي فضاي باغ لطفت را صفاي صحن خلد
وي هواي ملک عدلت را کمال اعتدال
پيش يأجوج عدو سد سکندر مي کشي
زآهنين پوشان صف آرايي چو در روز قتال
طاق بند قصر قدرت گشته معمار قضا
قالب قوس قزح اينک برين حرف است دال
بسته همچو زاهدان از ماه نو تحت الحنک
بس که از سعي تو گردون شرع را کرد امتثال
دشمت را چون زوال آمد شبش از غم فزود
سايه را مقدار گردد بيشتر بعد از زوال
باد قهرت گر وزد بر نخل سبز آسمان
ريزد انجم بر زمين چون آب باران از نهال
گر گشايد بال عنقاي جلالت في المثل
بيضه ي هفت آسمان يکسر کشد در زير بال
حقه ي گردون کز آه دشمنت گرديده پر
بحر قهرت را حبابي باشد از روي مثال
از صدا چون همزبان دشمنت گشتند از آن
مي زند خورشيد رخشان تيغ بر فرق خيال
ياد مي آرد زخرگاه رفيعت وز شهاب
مي دود هر سو عرق بر روي چرخ از انفعال
تا کشد ديوار قدرت بر فلک خاکسترش
ريخته از کهکشان معمار صنع لا يزال
بهر روز رزمت از قوس قزح کرد ابتدا
مهره مي بافد سپر با رشته هاي سبز و آل
وقت تحريم ار نبودي باده دور از مجلست
اين زمان در بزم دوران باده مي بودي حلال
لطف خلقت سر بلندان را زسر سازد قدم
مي نمايد عکس اشيا سرنگون زاب زلال
نام خصمت راند هر کو بر زبان چون خامه گشت
رشته ي جانش طناب جاه محنت همچو نال
با وفاقت سال ها بر جا بود شکل حباب
با خلافت گنبد گردون پذيرد اختلال
چون تويي ظاهر نشد از امتزاج آب و خاک
تا که با هم يافتند اجرام علوي اتصال
دشمنت چون خسته ي صفراي محنت گشته هست
نار دانش از شرار آتش غم حسب حال
صد شرف نعل سمندش را بود بر ماه نو
آنکه در بزم تو دارد جاي در صف نعال
سرفرازا گرچه نزديک گهرسنجان سزد
رشته از گيسوي رضوان بهر عقد ين لال
چون کنم پيش تو عرض اين نظم را گويد خرد
پيش حضرت عرضه مي دارد فصاحت را بلال
ليک مقصودم دعاي توست وز هر جا که هست
خوش بود چون شاهد مقصود بنمايد جمال
تا که مي يابند مهر و ماه تغيير از فلک
برخلاف آن زلطف لايزالي ماه و سال
باد ماه دولتت ايمن زنقصان محاق
آفتاب بخت بيدار تو فارغ از زوال
[82]
الحمد للقديم له العز و الجلال
شاه سرير لم يزلي حي لا يزال
دادار بي تغير و رزاق بر دوام
داراي بي منازع و داناي بر کمال
سلطان بي وزير و شهنشاه بي نظير
ديان بي شبيه و جهاندار بي مثال
کوي مجاهدان رهش مقصد جليل
جاي فتادگان درش مسند جلال
قارون زقهر اوست درين سجن محتبس
عيسي زلطف اوست برين قلعه کوتوال
در جنب ملک اوست ابد شخص کم بقا
نسبت به ذات اوست ازل طفل خردسال
اظهار بر تقدس ذاتش چه احتياج
تغيير در ممالک حکمش چه احتمال
ناديده چشم تقويتش سرمه ي نهيب
نفکنده شاخ موهبتش سايه ي ملال
ايمن چراغ هيبتش از باد انطفاء
فارغ اساس عزتش از نقص اختلال
هر قطره بر زمين بودش طالب لقا
هر ذره در هوا بودش تشنه ي وصال
نافع شميم مکرمتش در دماغ باغ
جاري زلال موهبتش در رگ نهال
رقصنده نبض از غضبش در تن صبا
بنشسته گرد در طلبش بر رخ شمال
آن خالقي که بردمد از ابر لطف او
سرو قد بتان به گلستان اعتدال
نظم لآل کنه کمالش نه ممکن است
ما را که بي گره نبود رشته ي خيال
هر شام همچو سبحه سرانگشت لطف او
در رشته ي افق کشد از روشنان لآل
هر شب سوار چابک حکمش کند عيان
از ترکش سپهر کمان گوشه ي هلال
مشاطه ي عنايتش از نقطه ي زحل
بنهاده بر عذار عروس سپهر خال
در وادي مخالفتش هر که زد قدم
گرديد اسير صاعقه مهلک وبال
از زخم نوک نشتر برق اراده اش
برجسته خون قوس قزح از رگ جبال
اي در اداي وصف تو ادراک بي شعور
وي در ثناي کنه تو انديشه بي مجال
فيض مواهب تو رسد خاص و عام را
بي زحمت تمني و بي ذلت سوال
جان را به رحمت تو چه حاجت به ذکر و فکر
دل را به فکرت تو چه پرواي ملک و مال
بي فکر تو نصيب خردمند باد جهل
بي ذکر تو زبان سخن گوي باد لال
از شکر تو ذخيره ي نعمت نهد خرد
وز حکم تو نتيجه امکان دهد مجال
ايوان بارگاه جلال تو بي خلل
خورشيد آسمان دوام تو بي زوال
يک پرتو از لقاي تو شمع جهانفروز
يک لمعه از جمال تو صبح خجسته فال
تابان زفرق کوه کني شمع آفتاب
جاري زسنگ خاره کني چشمه ي زلال
دوديست شام تيره ات از گلشن نهيب
برقيس روز روشنت از لمعه ي جمال
مشاطه ي ملاطفتت در حريم دشت
رنگين زعکس لاله کند ناخن غزال
در مکتب تصور کنه تو يافته
چون طفل بي خرد خرد پير گوشمال
اي آن که در هواي خيال کمال تو
شهباز فکر را نبود جز وبال بال
در روز داوري در غفران و مرحمت
بگشاي بر نظام بحق رسول و آل
[83]
تا دلم را سر زلف تو درآمد به خيال
به که گويم که چه نوع است پريشاني حال
دهنت کان به نظر نقطه ي شنگرف بود
چيست داني شرر شمع شبستان خيال
شد نهان روي تو در برقع و ابرو بنمود
مهر پنهان شود آنگاه کند جلوه هلال
اي که در خوشه ي زلفت بوم دانه ي دل
دانه ي خرمن حسن تو بود دانه ي خال
سرگرانم زغم و مي کشمش بر سر دوش
با اميدي که شود بر سر کويت پامال
بي زوالي نبود گرچه به دوران خورشيد
آفتاب رخ خوب تو مبيناد زوال
تند باد غمم از جاي کند گر نزنم
دست در دامن مخدوم پسنديده خصال
خواجه ي ملت و دين خواجه مظفر که زلطف
بزدايد زدل غمزدگان زنگ ملال
بحر دستي که زسياره ي تأييد بود
درجي از مخزن جاهش فلک حقه مثال
خدمتش موجب اقبال صناديد هنر
قلمش حامي سکان اقاليم کمال
هر کجا مکرمتش طرح سخا افکنده
نسر طاير شده آن جا مگس خوان نوال
گر درين باغ وزد باد نهيبش ريزد
قطراتي که عيان است برين سبز نهال
آسمان ساخت مه نو که گه جلوه گري
پاي گلچهره ي بختش نبود بي خلخال
اي گل جود تو در باغ سخا رنگارنگ
وي محيط دلت از ابر عطا مالامال
نبود همچو فلک صيت تو يکجا ساکن
نکند همچو قضا بخت تو در کار اهمال
از در خويش کسي را که براني به غضب
سايه اش نيز نيارد که رود از دنبال
بحر اشک آورد از لولوي لاله به کنار
نيست در گريه جز او هر که تو را گشته عيال
نايد از خاطر صاف تو کدورت به ظهور
چشمه را تيره چه امکان که شود آب زلال
دل فياض تو در مدرسه ي علم سخا
معني کفر ندانسته به جز رد سوال
قلم حکم به دست آر که از گردش چرخ
رشته ي بخت بدانديش تو گرديده چو نال
بکر اقبال تو گر جلوه گري ننموده
فلک ثابته حاشا که شدي درج لال
مهر در بزم ضمير تو چو حاضر گردد
بر مثال مه نو جا بودش صف نعال
سايه بر تارک گردون معلا فکند
طاير قدر تو روزي که گشايد پر و بال
هر کجا روي نهي دولت جاويداني
بهر تعظيم تو صد ميل کند استقبال
گرنه با خلق تو آميخت سحرگاه جزا
مي دهد بوي عبير از نفس باد شمال
ساکنان چمن از خوان تو يابند نعيم
بي سبب نيست که از سبزه دهد خاک خلال
استرآباد بود نزد خرد گلچهري
که دهد ماشطه ي کلک تواش زيب جمال
از تف نير سوزان ستم يافت خلاص
که برود غرفه ي اقبال تو افکنده ظلال
اهل اين خاک اگر ورد سحرگه نکنند
ذکر شکر تو بريشان نبود آب حلال
شجر بهره رسان چمن اقبالي
مي رسد شان ثمر مرحمتت سال به سال
بي مجالم زاداي سخن حالت خويش
گرچه در بزم شريف تو مرا هست مجال
هستي آگاه که احوال چه سان است مرا
چه دهم شرح که بسيار خراب است احوال
زود بر مگذر از ابيات دقيقم زنهار
کاورد خاطرم انگيز خيالات کمال
تا به ويرانه ي غم بي رخ جانانه ي خويش
الف قامت عاشق شود از هجران دال
با سهي قامت اقبال به فيروزي بخت
باد هر روز درين حجله تو را روز وصال
[84]
في مدح امير جمال الدين احمد البشير مکي
شب در مقام خويشتن از کثرت ملال
بودم نشسته تا سحر افتاده در خيال
انديشه اين که بهر چه در مزرع جهان
سازد چو خوشه ام غم ايام پايمال
در انقياد شحنه ي غم تا به کي بود
بختم به بام قلعه ي اندوه کوتوال
گاه از شمال و گه زيمينم رسد جفا
زانکو يمين خويش ندانسته از شمال
گاهم به کوي غم فکند بخت رخت عمر
گاهم زخوان غصه دهد آسمان نوال
نجم معيشتم همه وقت است در هبوط
خورشيد طالعم همه روز است در زوال
عظم اميد من شده بي مغز چون قلم
راه معاش من شده پرپيچ همچو نال
در دامن مراد زاشک من است در
بر عارض حيات زبخت من است خال
آمد ندا زغيب که اي خورده بي جهت
از دست روزگار ستمکاره گوشمال
در خانه تشنه لب چه نشيني که در برون
خضر است جرعه بخش زسرچشمه ي زلال
از تنگناي تيره برون نه قدم که هست
شمع منير نير اعظم در اشتغال
در کنج خانه مروحه بال مگس مکن
جان طرف باغ تازه کن از جنبش شمال
همسايه ي تو گشته مسيحا به حضرتش
احوال خويش عرضه کن از ضعف تن منال
مضمون همين که خواهي اگر وارهي زغم
رو آر سوي کعبه ي حاجات اهل حال
مشاطه ي اجل چو صفا داد آينه
جان جهان نمود در آيينه اش جمال
يعني جمال ملت و دين سيد الانام
در نفيس مخزن جاه نبي و آل
مستجمع المکارم و مستحضر العلوم
محمودة العواقب و مرضية الخصال
دانادلي که جبهه ي بخت و ضمير اوست
ديباچه ي سعادت و مجموعه ي کمال
در ابتداي حال به تعظيم حلم او
قامت زروي خاک برافراخته جبال
نبود گره به رشته ي بختش اميد هست
کان رشته با طناب ابد يابد اتصال
تا حشر همچون غرقه ي اين طاق زرنگار
ايمن بود سراچه ي جاهش زاختلال
اي آنکه در طريق صفات کمال تو
حيرت به پاي عقل درانداخته عقال
عالي رواق جاه تو از بخت لاينام
روشن چراغ روي تو از نور لا يزال
هر سامعه که نام تو نشنيده باد کر
هر ناطقه که نيست به وصف تو باد لال
از بهر حفظ کشور دل ها زحد برون
لطفت نگاه داشته سر حد اعتدال
از باغ توست چرخ نهالي و ميوه مهر
شد زرد ميوه شامگه افتاد از نهال
گاه بيان قاعده در معضلات علم
از خاطر تو يافته هر عقده انحلال
بر تن سپهر راست زقوس قزح نشان
کز قهر کوفت والي قهرت برو دوال
زيرا که نيست بي قدح مهر تا به شب
شرع نبي کرده به عهد تو امتثال
چون ماه کو عيال بود آفتاب را
شد آفتاب راي منير تو را عيال
خور بر سپهر مايل مغرب نشد که دور
آتش برد به مطبخ جاه تو با سفال
هر ناتوان زبخشش دست جواد تو
در زيور است بر صفت رشته ي لآل
فارغ بود زنقص هبوط از کمال قدر
سياره ي کمال تو بر ذروه ي جلال
از بيم ضبط محتسبانت بود که دور
آرد به شامگاه برون ساغر هلال
تا شد جهان منير زراي تو آفتاب
هر صبح زرد وسرخ برآيد زانفعال
نقد بقا به عهد تو دزديده باديه
پر زخم انبر است تنش از سم غزال
خصمت زوال ديده و شب محنتش فزود
سايه زياده تر شود آري پس از زوال
در عالم از سخاي تو سايل نمانده است
سايل همين بود که زعالم کند سوال
شيرازه بست راي مصيب تو هر کجا
اجزاي دهر يافت زيکديگرانفصال
باشد حرام هر چه بود زان دشمنت
جز خون او که در همه مذهب بود حلال
جويد سپهر از تو مراد آورد برون
هر صبحدم حمايل زرين براي فال
دريا کفا به خدمت خدام تو دمي
بودي اگر مرا قدري زور انتقال
غر نوازش تو مرا ساخت سربلند
کانم نکوتر است زهر منصب و منال
مرغ دلم چه باشد اگر زالتفات تو
باشد در آشيانه ي تن با فراغ بال
بهر معاش گاه ملامت رسد به دل
حاشا که همتم شده پامال حرص مال
مانم گهي که خامه شود مستعد نطق
با آن تهي شکم که به دستش بود خلال
شغل من است مدح کمالات جد تو
ديگر به هيچ شغل مرا نيست اشتغال
خدام را نظام غلام قديمي است
داده اجل براي دعاي تواش مجال
تا نزد عقل هست زفرش حضيض خاک
رفتن بر اوج کنگره ي آسمان محال
بادا عروج قدر تو بر آسمان جاه
هر روز در زياده به توفيق ذوالجلال
[85]
بيا که طاير نصرت زآسمان جلال
فراز کنگر عزت نشست فارغ بال
به آب لطف زدود آسمان زنگاري
زروي آينه ي روزگار زنگ ملال
کبوتر حرم آرزو زمزرع دل
به برج کعبه ي مقصود مي زند پر و بال
فتاد پرتو توفيق بر بسيط زمين
که دور شد زرخ مهر بخت ابر زوال
سپاه غصه هزيمت نمود ميلاميل
که گشت باده به جام مراد مالامال
شد از تلطف گنجور گنج خانه ي غيب
پر از جواهر مقصود کيسه ي آمال
عروس بخت زرخساره برفکند نقاب
نمود جلوه گري با هزار حسن و جمال
به روي مهد طرب طفل عيش مي بالد
چنانکه از نفحات ربيع شاخ نهال
منور است چو چشم سپهر ديده ي ملک
زگرد موکب ميمون شاه فرخ فال
ستاره لشکر گردون شکوه کوه رکاب
زمانه قدرت دريا عطاي ابر نوال
سپهر کوکبه سلطان مظفر آن شاهي
که تيغ او فکند شير چرخ را چنگال
شهنشهي که به بزم بساط بارگهش
مقام مرتفع قيصر است صف نعال
تهمتني که به هر جا گذشته دستانش
بشسته دست زجان از نهيب رستم زال
ببسته خدمت او را ميان ضعيف و قوي
گشاده مدحت او را زبان نسا و رجال
به ذکر اوست زبان بالعشي و الاشراق
به فکر اوست زبان بالغدو و الآصال
پي گذشتن خيل علو او تقدير
به رود نيل فلک بسته پل زشکل هلال
زهي محامد جود تو مقصد افکار
زهي مدايح ذات تو مطمع اقوال
شعاع تيغ تو سوزد جريده ي اعمال
زبان رمح تو خواند صحايف آجال
تو آن شهي که اگر بهر جمع آتش و آب
رسد زحکم همايون درگه تو مثال
نميرد آتش سوزنده بعد از آن در آب
چو عکس شعله ي مشعل ميان آب زلال
زضابطان حساب قلمروت نبود
به غير کاغذ و دفتر کسي تنک احوال
بسي نماند که شاخ گوزن را يابند
زآب عدل تو سرسبز همچو شاخ نهال
چو شد ظهور تو از دشمنان نماند اثر
که مهديي تو و اصناف دشمنان دجال
مخالفان تو از جرم اختلاف شدند
چو اهل نار اسير سلاسل و اغلال
کمال کسب سعادت بود ملازمتت
زهي سعادت آن کس که کرد کسب کمال
هر آنچه خصم تو دارد بود تمام حرام
به غير خون وي آن هم سگ تو راست حلال
دلاوران تو چون از يلان آهن پوش
به سان سد سکندر کشند صف جدال
زگرد موکبت آيد به جلوه گاه ظفر
عروس فتح برافکنده عنبرين سر بال
سر سنان تو در مفصل عظام عدو
رود چنانکه در اسنان بود گذار خلال
زچشم هاي زره قطره هاي خون ريزد
زناوک تو به هنجار دانه از غربال
زنقطه و الف زخم تير و شمشيرت
شود عدوي تو را تن چو تخته ي رمال
رود زچهره ي اهل قتال رنگ از بيم
به غير تيغ تو کاخر بود به چهره ي آل
زکوس و طنطنه ي حرب بيدلان مصاف
شوند خشک به جا چون هياکل تمثال
زتاب نار نهيب تو در مشيمه ي کان
به سان باده شود لعل منجمد سيال
سپاه فتح و ظفر چون رکاب ميمونت
به پاي بوس تو باشند از يمين و شمال
خدايگانا تا ملک استرآبادت
شد از ميامن توفيق مستقر جلال
زعطر مجلست آمد نسيم او عطار
زگرد موکبت آمد شمال او کحال
زجام مرحمتت ساکنان عرصه ي او
نموده اند به نام غم از دل استيصال
زظلم بود ازين پيشتر چنان ويران
که غير جغد نبودي کسي درو خوشحال
به دست مردم مسکين زقاطعان طريق
گه گريز نمي بود غير دست عيال
وليک فارس عزمت چو راند اينجانب
زآب نعل سمندت نشست گرد ملال
کنون زبيم تو از سيم خلق کس ندهد
خبر زبيش و کم الا ترازوي مثقال
بگير دست من اي پادشاه مسند عدل
که کرد از تو نهانم غم جهان پامال
چه عرضه داشت نمايم که در مناهج غم
چه ها کشيده ام از روزگار کينه خصال
به شاعران زمانم شها مکن نسبت
شنو زگفته ي پيشينگان يکي تمثال
اگرچه دال چو ذال است در کتابت ليک
به ششصد و نود و شش کمت دال از ذال
منم به فر تو زان طوطيان شکرخا
منم به عهد تو زان شاعران شعر سگال
که عارفان پي قوت حيات دست به دست
برند گفته ي ايشان پس از هزاران سال
زنظمشان بخروشند عارف و سالک
زشعرشان بنوايند مطرب و قوال
به روي فرش قناعت نهاده اند قدم
نبوده اند به عال رهين مال و منال
زابتداي صغر تا به انتهاي کبر
به اکتساب فضايل نکرده اند اهمال
نظيرشان نتوان يافت در سراي وجود
چنانکه نيست تو را در جهان نظير و مثال
هميشه تا که بود بعد محنت شب هجر
زروي تجربه اميد بامداد وصال
وصال با صنم دولتت چنان بادا
که هجر را نبود بهر افتراق مجال
[86]
کرده رقم به صفحه ي دل منشي خيال
طغراي بي مثالي اين سقف بي مثال
منشور بي نظيري او را دبير چرخ
توقيع کرده است به توفيق ذوالجلال
از رفعتش به خاطر کس مي رسد که ساخت
معمار طاق منظر او قالب از هلال
زين طرفه نقش ها قلم نقش بند چين
هر لحظه رنگ رنگ برآرد زانفعال
از هشت بيت گلشن جنت دهد نشان
اين هشت برج کامده در حد اعتدال
نقاش اونقوش سعادت نگاشته
چون نوک کلک منشي شاه خجسته فال
داراي عهد خسرو غازي که از علو
بر آسمان زدست سراپرده ي جلال
تا از خلل مصون بود اين سقف زرنگار
بادا مصون بناي حياتش زاختلال
[87]
تيرت گذشت از دل در جان گرفت منزل
جان تازه گشت اما کار دلست مشکل
آيد فغان زدلها زان طره ي مسلسل
زانسان که گاه تحريک افغان کند سلاسل
مفتون چشم سوخت هر گوشه صد خردمند
مجنون بند زلفت هر سو هزار عاقل
چشمت که غافل از من دل برد و ريخت خونم
هم هندوييست ساحر هم کافريست قاتل
تو پا نهي به ميدان من دست شويم از جان
تو خوي فشاني از رخ من خون چکانم از دل
در بردن دل و جان سازد نخست ما را
قدت به جلوه حيران چشمت به سحر غافل
تيرت زشست هجران در جان و دل نشسته
گويم برآرم از جان اما نگويم از دل
جز خار نااميدي از تربتم نرويد
چون بي گل جمالت گردم به خاک واصل
تا جلوه گر نگردد عکس رخ تو با وي
آن حد کجا که آيد آيينه در مقابل
برطرف ابروي تو شد خال فتنه و هست
ابروي فتنه جويست دايم به فتنه مايل
از ديده عکس رويت منزل به جان و دل کرد
اين طرفه نيست جانا دارد قمر منازل
ريزد سحاب چشمم در سرشک گويا
گوهر فشاني آموخت از دست شاه باذل
در شيوه ي حقيقت محمودة العواقب
بر مسند طريقت مرضية الشمايل
شاه خجسته منظر يعني علي عالي
کز قدر بارگاهش با چرخ شد مشاکل
شاهنشهي که باشد از خاک آستانش
نور عيون اعيان آب رخ افاضل
بر سقف اين مقرنس زانوار عصمت او
هر شام برفروزند اجرام را مشاغل
بحريست همت او کز بدو آفرينش
ملاح روزگارش نشنيده نام ساحل
با زور بازوي علم نقاب خاطر او
داده برون جواهر از معدن فضايل
تا خاک آستانش بوسد به صد تواضع
آورده عقل اول نه چرخ را وسايل
بي گفتگوست جاهش حامي چرخ اعظم
زانسان که شد بديهي مستغني از دلايل
سيراب اگر نگردد از جويبار مهرش
کشت عمل به محشر بي حاصلست حاصل
در کارگاه دانش روشنگر ضميرش
برده غبار اشکال زآينه ي مسايل
ريزد ستمگران را خون بر شفق نظر کن
کز تيغ قهر او شد حلق زمانه بسمل
اي از فضاي عدلت اعوان ظلم خارج
وي در جهان جاهت بيرون چرخ داخل
از خامه ي بيانت زآيات علم عالي
در شان ذوالفقارت آيات فتح نازل
با رشح کلک بذلت ابر بهار ممسک
با جود دست جودت بحر محيط مدخل
بر جن و انس قدرت همچون قضاست قادر
بر بر و بحر لطفت همچون هواست شامل
گردون به شام هجيا شد ابلق مصافت
تقدير بسته بر وي از کهکشان جلاجل
چيزي نبود مشکل پيشت زهيچ بابي
بر خاطرت همي بود رد سوال مشکل
از ابتداي فطرت بر ذروه بزرگي
چون آفتاب زانجم ممتازي از اماثل
خصمت کند زدنيي تعجيل سوي عقبي
روز وغا زبيمت سازد يکي دو منزل
هر عضوي از عدويت شد منزل بلايي
گرديد تير تيغت در قطع آن منازل
بي عون و راي فکرت باشد قضا معطل
کاري زخامه نايد بي جنبش انامل
راي توگر نخواهد کشتي مهر هرگز
از بحر ظلمت شب نايد به صوب ساحل
گر صد رساله تقدير املا کند توان يافت
در نقطه اي زکلکت مضمون آن رسايل
بهر طواف کويت اي کعبه ي سعادت
سلطان کشور صبح بندد زچرخ محمل
خضم تو کي تواند رستن زتيره بختي
نتوان ستردي آري با سعي ظلمت از ظل
تا قلزم کفت زد موج سخا به عالم
جز سيل اشک حاسد جايي نماند سايل
بحر جلالتت را گردون فکنده يک سو
موج افکند صدف را با جانب سواحل
گر بر سپهر افتد ظل هماي بختت
گردد ازين سعادت هندوي چرخ مقبل
گر بي رضاي طبعت سر از افق برآرد
مهر منير گردد پيش از زوال زايل
تو بر حقي و خصمت بر باطل است اما
جاهل نکرده فرقي مابين حق و باطل
در بارگاه عزت از يمن مدحت تو
نظم نظام سازد روح القدس حمايل
خواند چو خامه طرزي زين شکرين مقاله
طوطي عقل گويد لله در قايل
از شرم سحر کلکم نبود عجب که هاروت
در حشر هم نيايد بيرون زچاه بابل
خواهم که بگذرانم در مدحتت اواخر
دارم هزار حسرت از عطلت اوايل
زآنجا که هست بي حد لطف تو وارهانم
از منت اعالي وز ذلت اسافل
جز تحفه ي مديحت در دست نيست هيچم
يا سيد الخلايق خذ تحفتي و قبل
تا بهر سوز عشاق باشد سمن بران را
بر عارض چو کافور از خال حب فلفل
کافور وار بادا از عمر خويش دلسرد
خصمت که هست دايم فلفل صفت سيه دل
[88]
شاهنشه خاور چو نهد رو به تنزل
شب تا به سحر چرخ کند عرض تجمل
يابد زقضا زلزله اين سقف مقرنس
بر خاک فتد شمسه ي زرين زتزلزل
آماده شود بهر گذر کردن انجم
بر قلزم اين نه فلک از کاهکشان پل
روشن زشب تيره شود چشم ستاره
چون ديده ي اطفال زانشاي ترسل
سازد چو سمن چهر بتان دست زمانه
کافور نهان در شکن طره ي سنبل
از لشکر شب شام قراول شود و ماه
گردد به سر کوه نگهبان قراول
غارتگر شب در رسد اين شخص مقيد
از بيم کند لعل دل افروز تناول
در هاله ي مه بدر برد سر به گريبان
گويا که کند مدح شهنشاه تخيل
هادي امم شاه نجف کز سر تمکين
در معرکه ي رزم بود کوه تحمل
شاهي که زرخسار سعادت اثر او
بخت ابدي صبح ازل جسته تفأل
هر جا که گذر کرده نسيم غضب او
در جوف جبل سنگ پذيرفته تخلخل
از باد و سليمان نبي کرده حکايت
عزمش به مقامي که برانگيخته دلدل
آن صاحب مسند که به درگاه جلالش
موسي به کف آورده عصا بوده يساول
مصباح فروزنده ي ايوان امامت
طاوس خرامنده ي بستان توکل
فضلش گه تعداد مبرا زتناهي
جودش دم تفويض منزه زتکاسل
رزاق حقيقي که زانعام عميمش
رزق همه را روز ازل کرده تکفل
اي وقت وغا شير کمين گاه تعرض
وي گاه عطا گوهر درياي تفضل
خودبين نشدي و نشوي گرچه بود پاک
آيينه ي احسان تو از زنگ تعلل
بحري که به او صيت جلال تو رسيده
از کوس حبابش به فلک برشده غلغل
شهباز جلالت زده در چنگ فلک چنگ
خونين بودش از مه نو ناخن و چنگل
با مهر تو طفل ار نبود گاه تولد
حاشا که بود فايده در ضمن تاهل
حکم تو قضاهاي فلک راست موافق
مهر تو نعيم ابدي راست توسل
درياي سخاي تو زگرداب و تموج
نزد خرد اثبات کند دور و تسلسل
اختر هدف تير شهابست که کرده
در تمشيت کار تو في الجمله تکاهل
در عقل کسي وصف کمال تو نگنجد
مانند تو ذاتي نتوان کرد تعقل
در گلشن فردوس رقم کرده به صد زيب
حورا صفت خلق تو را بر ورق گل
از نسل بشر بوده عدويت عجبي نيست
گر برفتد از بهر همين رسم تناسل
هندوي کمين تو که دلها شده صيدش
بر تارک هر شوخ نهد پاي چو کاکل
از غول فريبنده ي نفس فرح انديش
سرگشته بود خصم تو در باديه ي ذل
در باغ مديح توام اي گلبن عزت
بر شاخ هنر طبع سخن گو شده بلبل
جز دامن مدح تو نيايد به کف من
هر گه که برسم سر به گريبان تأمل
منصب نکند عيب زبدخواه تو زايل
سگ پاک نگردد شودش زاطلس اگر جا
هر چيز به کاري شده تعيين زبدايت
خاصيت کافور نيايد زقرنفل
بر حال من غمزده ي کام نديده
سياره طالع نکند غير تجاهل
کارم نگشايد زسپهر ستم انديش
گر زانکه دهم نقد بقا را به تقبل
مرغ دل ارباب خرد را شده دامي
زلفين عروس سخن من زتطاول
زين بکر عجم ساده عذاران عرب را
در گردن جان حلقه مرغول شده غل
زين قافيه ي تنگ به فرياد و فغانند
گه باب تفعل زمن و گاه تفاعل
شاها بنگر سوي نظام از کرم خويش
با چشم ترحم چو شود وقت ترحل
[89]
دلا گرت نکند با فضاي دوست تحمل
کجا رسد که کني دعوي رضا و توکل
چو صبر و شکر و رضايت هنوز ناشده حاصل
به اولياي خدايت کجاست راه توسل
صراط راه خطرناک و جاهلي تو به دنيا
بدين طريق ندانم چگونه بگذري از پل
شده خليفه ي رحمان به دار ملک وجودت
اسير و شحنه ي شيطان گشاده دست تطاول
درين معامله صراف عقل کي بپسندد
که نقد عمر چنين صرف مي شود به تغافل
شباب گشت به غفلت همي به شيب مبدل
دريغ و درد که اخلاق بد نيافت تبدل
چنان به طول امل بازمانده ايم که يکدم
نمي کنيم در انجام کار خويش تأمل
بمانده دور زمولي گذاشته ره عقبي
فريب خورده به دنيا به پنج روزه تمهل
غرض زخلقت ما معرفت مراد محبت
نه غفلت و غضب و شهوت و حضور وتمول
کسي که پيرو شيطان و حرص و آز نباشد
کجاش راه زند اسب و جاه مال و تجمل
چه مال مار سياه و چه جاه چاه ضلالت
که نوش او همه نيشست و عزتش همگي دل
که يک نواله زنار ونعيم دنيي دون خورد
که باز لقمه ي خون جگر نکرد تناول
هميشه جام اجل دايرست و دور تو نزديک
مباش غره بدين گرد و روز گرد تعلل
بهار رو به چمن اعتبار را نظري کن
که روي و موي بتانست چهره ي گل و سنبل
همه جماد و نباتات در عروج ترقي است
نه لايق است که باشي تو در مقام تنزل
به جهل از خود و از کرده هاي خود شده غافل
بکن دمي به خود و کرده هاي خويش تعقل
ببين که از چه سبب مانده اي زحضرت حق دور
چراست گردن بيچاره ي تو بسته ي اين غل
تويي ملايک علوي فتاده اي تو به اسفل
بمانده بسته چو هاروت در ته چه بابل
کسي زظلمت اين چه رهد که يافت چراغي
زنور شاه ولايت پناه صاحب دلدل
به حق خليفه ي خاص خدا که بعد رسول
به فضل بر همه ي کاينات بوده تفضل
يگانه علت غايي جزو کل شه مردان
علي که جمله ي آفاق جزو باشد و او کل
کجا برآمدي از هر طرف دمار زکفار
به ذوالفقار نکردي اگر اشارت اقتل
مسبحان چو بخوانند حرز نادعلي را
فتد زهيبت اين نام در ملايکه غلغل
اگر نه ذات تو بودي غرض زآدم و حواد
به کاينات نبودي نه مولد ونه تناسل
تو نقطه ي بي بسم اللهي که ديده ي معني
کند به مصحف روي تو هر صباح تفأل
تو مظهر کرم رحمت خدايي و کرده
گناه جمله ي عالم شفاعت تو مکفل
اميدوار چنانم که روز عرض محاسب
زوري لطف کني اعتذار بنده تقبل
به عاصيان چو چشاني شراب لجه ي کوثر
به بنده هم زکرم جرعه اي چشاني ازان مل
چه جرعه اي که شوم مست لايزال و نمايم
به کام خويش زبستان حکمت تو تنقل
اگرچه هيچ نيم من ولي زروي ارادت
به بندگان شمايم به شبهه است تماثل
مرا چه زهره و ياراي آن که مدح تو گويم
اگر به گوش دلم از اشارتت نرسد قل
ولي چو ناطقه فيض مدد زلطف تو يابد
شوم به گلشن مدحت سخنسراي چو بلبل
شود به نقد روان شاد و روح کاشي مداح
چو اين قصيده ي صافي رسد به خطه ي آمل
بزرگوار خدايا دران زمان که درافتد
زتندباد اجل در بناي عمر تزلزل
قبول حکم قضا ديده ام به موت طبيعي
ببندد از ولد و مال و خانمان و تأهل
زباغ رحمت عامت دري برو بگشايم
که چينم از چمن لايزال عاطفتت گل
به دور سلسله ي بندگان خويش نظام را
برحمتت برهان از عذاب دور و تسلسل
[90]
نظام اول نظمم باسمه الاول
حکيم لم يزلي ذوالجلال عزوجل
مهيمني که به ملک تجردست مصون
اساس حصن دوامش زمنجنيق خلل
يگانه اي که زبي مثلي اش يکي بيند
اگر شود به مثل ديده ي خرد احول
موشح است کمالش به اتصاق قدم
منزه است جلالش زاتصال محل
زبان زنکته ي درک صفات او عاجز
جهان زنسخه ي برج جمال او مجمل
ممهد از اثر فضل اوست سطح وجود
منقش از قلم لطف اوست لوح امل
نداده مشعله ي قدرتش فروغ خطا
نديده آينه ي عزتش غبار ذلل
مذهب کرمش از پي جريده ي روز
به طرف آينه گون نسيم سازد حل
به دفع ديو شب از جرم نير اعظم
سحر دمد به سپهر حمايلي هيکل
کند زصنعت استاد صنع شيرين کار
به گونه ي عسلي در بر بهي مخمل
زهيبتش چه عجب گر خسوف يابد ماه
چنانکه گردد از آتش سياه سيم دغل
زتازيانه ي امرش بود که قله ي مهر
سحر دوان زنشيب است بر فراز قلل
زهي زمصقل ذکر زلال مرحمتت
گرفته چهره ي مرآت مهر و مه صيقل
بده به دست تفکر عصاي تقويتم
که گشته در ره حمد تو پاي فکرت شل
به حمد محمدتت برگشا زبان مرا
به نعت سيد عالم محمد مرسل
شفيع خيل خلايق به عرصه ي عرصات
امين مخزن اسرار پادشاه ازل
به لطف عيسي مرضاي جهل وقت بيان
به قدر مهدي دجال کفرگاه جدل
تتبع تبعش باعث حصول نجات
اطات خدمش باعث قبول عمل
براق راحله شاهي که گاه عزم زخيل
گرفته غاشيه اش جبرييل زير بغل
زباد دامن عزمش بود که شعله زنست
هنوز اخگر شب اندرين منقل
نهان به سوي خودش خواند ايزد اول شب
به عکس عادت ازان برطرف شد آن مشعل
به پيش چشمه ي پاک ضمير انور او
زلال خضر نبي چيست آب مستعمل
نمي فکند درين باغ سرو او سايه
که ذات بي بدلش را نبود شبه و بدل
کسي که راغب انعام دعوتش نبود
بود زجمع کالانعام بلکه اضل
نياورد گنه خلق ذره اي به حساب
گه شفاعت او حاسب فمن يعمل
زبن قواعد دين از تو گشته مستحکم
زهي مباني کفر از تو گشته مستأصل
گه سلوک تو افلاک مقصد ادني
گه عروج تو معراج پايه ي اسفل
نه در شوارع شرع تو فکر وهم و خرد
نه در مجاري راي تو جاي مکر و حيل
برون شدي زحدود بشر به صد منزل
به هر مقام که شد وحي ايزدي منزل
غبار چهره ي افتادگان فرش درت
به دفع درد سر معصيت بود صندل
زنوک نيزه ي فتح تو شد مخالف را
گه مجادله سر چون سر قلم جدول
چو حرف اول نامت که احمدست الف
سرآمد از پي اينست بر حروف جمل
زطيب شرع تو ميرد حسود دين که بود
شميم گل سبب مرگ در مشام جعل
بگير دست من اي هادي طريق خداي
که بارگي شده يکبارگي زسير وحل
محللي به من زار ناتوان فرما
که شدت مرض جهل من شود منحل
به روز حشر که صعبست کار برکل ران
تساهلات مرا بر طريقه ي اسهل
عليل علت حرص و دنائت حسدم
مکن تعلل و برهانم از تمام علل
به ناقصي چو مرا عمر صرف شد گذران
به عکس ماضي و حالم زمان مستقبل
جمال خويش زجيب ملاطفت بنما
گهي که دامن عمرم فتد به دست اجل
اميد بنده نظام انکه تا دم آخر
بر آستان تو باشد زخادمان اقل
[91]
پر شد زسيل حادثه روي زمين تمام
عيسي زبيم رفت برين بام نيل فام
آدم نديده کام ازين چرخ پرنجوم
مرغ بهشت راچه بود حال زير دام
غلطد به خون زدور سر روز زين سبب
هر شب نجوم راست برين بام ازدحام
از بيم شبروان قضا بين که چرخ نيز
برعکس رسم شمع نشاند نماز شام
پوشيده دار حال و به گردون نظاره کن
کو بر زمانه شام کند عرض احتشام
آگه نگشته هيچ کس از گردش سپهر
طشت افتدش اگر چه به هر شامگه زبام
افتادگي مجو زدل مرد بوالهوس
کان بر نهال باغ هوس ميوه ايست خام
دانا زروي عقل به هر چيز مي رسد
اما چه سود کو نرسد هيچگه به کام
نقصان به کاملان رسد از گردش سپهر
در عقده منسخف نشود جز مه تمام
در جان تن پرست نياز و شکستگي
هرگز نبوده چون به خرابات ننگ و نام
باشد نماز پرسش مرد خداشناس
کامل شود گهي که به رويش دهي سلام
مگذار نفس کام طلب را به حال خويش
بتي مست واي اگر بگسلد زمام
بدفعل را زمال کسانست حظ نفس
مي خواره را چه باک که نقلش بود حرام
ممسک نديده جور کجا حبه اي دهد
بي زجر کي چکد عرق از توسن جمام
نفس ار به مدعا نبود به که سرکش است
آن توسني که خورده مدام آب بي لگام
نيکي شعار ساز و طلب کن مقام امن
دارد خطر کسي که نباشد درين مقام
مرغيم باز کرده جناحين حرص و آز
زان هر دو ساعدست به جنبش گه خرام
خوش خوش مطيع ساز مزاج چموش را
رخش رمنده را به مدارا کنند رام
يابد زتيرگي خرد عاقل اضطراب
مه تيزتر دود چو دود بر رخش غمام
نتوان شب فنا سوي مقصد زدن قدم
بي نور التفات امير خجسته نام
يعني علي امام بحق شحنه النجف
در نفيس درج عرب سيد الانام
مسندنشين مملکت مردمي کزو
کار شريعت نبودي يافت انتظام
دين پروري که بود دل پر زحکمتش
فايض به سان چشمه ي جاري علي الدوام
ارقام کلک معرفتش زينت علوم
ذر نفيس منقبتش زيور کلام
آتش پرست باده کش از دير سومنات
من حبه يروح الي روضة السلام
ماند به روز حشر مقفل در بهشت
در کار خلق اگر نکند لطفش اهتمام
گردون مگو که دور به بزم محبتش
لاجرعه خورده باده نگونسار کرده جام
گويا که رود نيل به درياست متصل
چون روز کين بود به کفش نيلگون حسام
اي آنکه ساکنان زواياي عرش را
از بوي تربت تو معطر بود مشام
هر شام در مقابل قبر تو زآفتاب
آرد فرو سپهر سر از بهر احترام
گردد زشست کين تو در روز معرکه
خرطوم پيل حادثه قنديل پر سهام
از بانگ رعد ابر نهيب تو کوه را
شد زهره آب و چشمه نهادش زمانه نام
خصم از مهابت تو به تابوت بعد از مرگ
جا کرده سخت بر صفت مغز در عظام
قوت شکم ززرع کسان کرده زين گناه
افکند طوق عدل تو در گردن حمام
باشد سمند قدر تو گردون و ماه نو
نيمي زدو حلقه که پيداست از لجام
بر ابر همت تو زرفعت نهاده پاي
زانش به روي خاک چکد قطره از مسام
صيت کمال عدل تو سياح لايموت
نقش نگين بخت تو بيدار لا ينام
سرخ از شفق برآمده گردون نظاره کن
کو با غضب کشد زعدوي تو انتقام
شام ازل به بام فلک جسته است جدي
زو غالبا که گرگ نهيب تو جسته کام
آتش فتد به دشمن لب تشنه در مصاف
گاهي که آب تيغ کشي از چه نيام
رخسار مهر و مه زگرفتن شود سيه
تا اين کنيز باشد و آنت بود غلام
کس نيست وام دار به عهد سخاي تو
غير از قمر که نور زخورشيد کرده وام
بادام وار آنکه به مهر تو شد دودل
معلول باد متصل از علت جذام
يابند خلق روز جرا گر شوي شفيع
در بارگاه عرصه ي فردوس بار عام
در قعر چاه معصيت اهل گناه را
حبل المتين مهر تو بس بهر اعتصام
شاها درين سراچه که دنياست نام او
تا کي زروزگار شکايت کند نظام
ذات مطهر تو بود مقتداي خلق
هر بي طهارتي نتواند شدن امام
با قامت دو تاست سپهر جهان غم
يعني که نيستش به سر سفره نان شام
دل سرد ساخته فلک گرم کينه اش
از بس که کوبد آهن سرد در ليام
خواهم شهنشها که به دنيا و آخرت
باشد به دولت تو مرا کار بر مرام
آگه نيم زدهشت اندوه سينه سوز
کآتش درون سينه کدامست و دل کدام
بر فرق دوستان هواخواه يکجهت
ظل ظليل عاطفتت باد مستدام
[92]
في مدح امير يوسف علي کاکلتاش
چون که فراش چرخ مينافام
زد شبانگاه شاميانه ي شام
خسرو بارگه چرخ يکم
ساخت بر تختگاه هاله مقام
از شفق ريخت ساقي دوران
مي اندک به منحرف شده جام
صفحه ي آسمان زکلک قضا
در نظر گشت مختلف ارقام
در شفق بود سرخي اختر
چون زآتش درست نقره ي خام
عنکبوت قضا زچرخ افکند
مگسان نجوم را در دام
در بسيط جهان غبار انگيخت
صرصر دور چرخ بي آرام
مشعل خور نشست و خواست ازو
دود ظلماني شب شبه فام
رفت آن دود بر سپهر و فشاند
از شهاب آب ديده ي اجرام
شد پس از تاب آتش خورشيد
تيز از آن آب خنجر بهرام
گلوي گاو را بريد و بدين
گشت خون شفق گواه تمام
کرکس آشيان زنگاري
بال بگشود تا که يابد کام
پر زد از باد پر او برشد
به هوا گرد کهکشان زين بام
خاست آن گرد و در غبار نشست
روي آيينه فام ماه تمام
مگر آن زنگ را زند صيقل
نعل رخش امير نيکونام
مرجع ساکنان سکنه ي خاک
قدرت ذوالجلال و الاکرام
مير يوسف علي کاکلتاش
نقد پاک خزينه ي ايام
آنکه از باد هيبتش لرزد
همچو سيماب نطقه در ارحامم
وانک از بيم او چو قطره زابر
زهره ي آسمان چکد زمسام
خدمتش دولت صغير و کبير
درگهش قبله ي خواص و عوام
صفت دست و وصف همت او
واسط الفيض و واهب الانعام
لقب راي و نعت رفعت او
مهبط الغيب سلم الاوهام
به فلک رازهاي پنهان را
خامه ي ملهمش دهد پيغام
به قضا نکته هاي منفي را
منهي خاطرش کند اعلام
اي سخاي تو ضامن ارزاق
وي ضمير تو مهبط الهام
پاي کامت بر آستان مراد
دست بختت در آستين مرام
عرصه ي قهر توست قعر جحيم
روضه ي لطف توست دار سلام
گذرت بر مناهج آمال
فلکت از حواشي خدام
همچو لطف سپهر قهرت خاص
همچو قهر زمانه لطفت عام
مدت عمرت آن بود که بود
ازل آغاز وي ابد انجام
کسوت بخت تو زتار ابد
بافت نساج کارگاه دوام
هست از فيض فتح باب کفت
که چکد قطره از مسام غمام
روز هيجا که در مصاف زخون
شرر افشاند آتش صمصام
فتنه را آسمان کند بيدار
تا نمايد به کار خود اقدام
در صف جنگ از دهان خدنگ
گوش ها رسد زمرگ پيام
رستم آسا برآورند يلان
بيژن تيغ را زچاه نيام
از صداي نفير و غرش کوس
بگسلد ناقه ي زمانه زمام
فتد از هيبت غريو دو صف
آسمان را به لرزه هفت اندام
آفتاب از غبار تيره شود
نور از برق تيغ گيرد وام
نتواند صبا رساند زگرد
مرد را بوي عافيت به مشام
از دل پردلان گردن کش
فتنه سازد ذخيره ي دد و دام
باد صحراي رزمگاه شود
شانه از بهر پرچم اعلام
همچو زنبور انگبين باشند
در زره چابکان زسهم سهام
در گلو زخم خورده را از ضعف
ناله پيچد چو نال در اقلام
از غريو وفغان بود نزديک
که درد سقف اين بلند خيام
ان دم از تيغ روح فرسايت
زندگي بر مخالف است حرام
جهد تو توسن جهنده ي چرخ
به کمند جهاد سازد رام
پيش آن کزو هوا فرود آي
گرز پولاد و تيغ خون آشام
بي تحاشي روان کند خالي
خانه ي زين مخالف بدرام
بحر دستا سپهر قدرا هست
پاک چون گوهر تو نظم نظام
هستي آگه درين سراچه زمن
چه زنم حلقه بر در ابرام
از نگون طالعي نمي گويم
که چه ديدم زچرخ بي فرجام
مگذارم زلطف چون دگران
که شوم در زمانه دشمن کام
حسب حالي مرا چنانکه سزد
گفته يک نکته سنج سحر کلام
کاي تو را همچو من هزار غلام
همه را شادي و مبارک نام
تا زتدوير چرخ متصل است
روز را انتها به اول شام
متصل باد در شب و روزت
ساغر عيش باد پر زمدام
[93]
جان به طرف حرم صدق و صفا بست احرام
ساربان ناقه کن از صوت حدي تيز خرام
پرده از هودج ماه عرب افتاد و نماند
عاشقان عجمي را به ره شوق آرام
باش چون ريگ روان در طلب کعبه ي وصل
کوه سان کي بودت نيک به يک جاي مقام
در نداي طلب دوست لب شوق گشاي
تا که لبيک به گوش تو رسد در هر کام
از پي طي طريق حرم وصل حبيب
خيز از جا بشنو قم قم آواز حمام
تا فغان تو شود بدرقه ي گمشدگان
چون جرس به که درين ره همه تن گردي گام
محرمان را نسزد ساختن عطر عبير
ساز از گرد ره راهروان عطر مشام
شمع کافوري بيهود ميفروز به روز
جهد کن جهد که تا شمع فروزي در شام
کعبه جويان بيابان ارادت بايند
آن تمتع که نگردد به همه عمره تمام
همره قافله ي صدق درين مرحل تنگ
گام در نه که به هر گام بيابي صد کام
ساربانا چو کشي محمل از اين رحلتگاه
اين غزل را به حدي رقص کنان ساز تمام
کاي مقيم در تو معتکف دار سلام
روضه ي کوي تو را کعبه رسانيده سلام
عاشقان مانده به وادي غمت سرگردان
وز تو هرگز برايشان نه سلامي نه پيام
شمع روي تو نديدند و کنند اهل نياز
همچو پروانه به گرد حرمت طرف مدام
مرغ دل از حرم سينه به دام تو فتاد
کيست جز تو که کشد مرغ حرم رادر دام
همه اندر ره تو کسوت ظاهر زده چاک
طالبت گشته به باطن چه خواص و چه عوام
صبحدم گو به عماري کش ليلي برخيز
طبل رحلت بزن از رشته ي جان ساز زمام
پاک کن دررهش از غير حريم دل خويش
ورنه طوف حرم وصل بود بر تو حرام
اي خوش آن کو به ره کعبه ي مقصود رود
خاصه اندر قدم محض کرم فخر کرام
حامي شرع نبي مير عليشير که هست
مدد مد حيات و سبب رزق انام
آنکه رسم کرمش خلص جهان راست سمر
وانکه رشح قلمش زرع امل راست غمام
رأي او در نهج ساحت اقبال دليل
امر او در دهن توسن تقدير لجام
هست تدبير قضايش همه در سلک مراد
هست تدوير و سپهرش همه بر وفق مراد
ظلم را از سخطش خار خليده به جگر
فتنه را از غضبش زهره چکيده زمشام
سخنش را زصفا چاشني سحر حلال
درگهش را زشرف منزلت بيت حرام
اي بر حشمت تو خسرو انجم زخدم
وي گه بخشش تو قلزم ذاخر زليام
خيمه عمر تورا ساعد جاويد ستون
توسن جاه تو را روضه ي اقبال کنام
هيبتت نايبه ي مرگ نهيبت را نسل
وحشي باديه ي غيب ضميرت را رام
داعي عمر تو را نقد اجابت بر کف
ساقي سعي تو را باده ي نصرت در جام
نوري از پرتو رأي تو بود لمعه ي صبح
گردي از عرصه ي قهر تو بود ظلمت شام
اشهب وادهم دهرند و را در فرمان
ساعد و هابط چرخند تو را از خدام
خوان لطف تو کشيده است قضا بر که و مه
طوق طوع تو نهاده است قدر بر دد و دام
مطرب بزمگه عام تو شايد ناهيد
حاجب بارگه خاص تو زيبد بهرام
فسحت ملک بقاي تو بود صحرايي
که ازل آمدش آغاز و ابد گشت انجام
در صدف پرورش در گرانمايه زتوست
بحر را هم زتو پرورده شده عظم عظام
قصر قدر تو اگر شکل مجسم گيرد
بر سر عيسي مريم فتدش سايه ي بام
اردوي جاه رفيع تو مقام آنجا کرد
که بر افلاک ثوابت شدش اوتاد و خيام
هست اجزاي زماني زحياتت سي سال
آن چنان کامده ترکيب شهور از ايام
قلمت نوبت تحرير به تقرير صرير
غيب را داده زاسرار نهاني اعلام
دود قهر تو همي کرد جهان را تاريک
گر نبودي به فلک روزنه ها از اجرام
حکم بر گردش سياره کن و چرخ بلند
زانکه محکوم تو را حکم بود بر حکام
نيست هر چند نبي خامه ي منهي تو ليک
هر زمان مي رسد از عالم غيبش الهام
پسته سان تير حوادث بشکافد سر او
در وفاق تو بود هر که دو دل چون بادام
ناله ي خصم تو در ناي گلويش پيچد
همچون آن نال که پيچيده بود در اقلام
سرورا بحر کفا بنده نوازا شده ام
شاکر از گردش اين دايره ي مينافام
زانکه باز از اثر گردش سياره ي او
گشت در زمره ي خدام تو مرقومم نام
گر زخاک در تو روي بتابم همه عمر
باد دنيي پس از اينم به جهان باد حرام
ور به لب جز مي مدح تو رسانم بادا
شيشه ي خاطر من مستحق سنگ ملام
صيقلي نيست به جز لطف تو امروز به دهر
که زدايد زدل غمزدگان زنگ ظلام
در سخن نزد خرد کوتهي اولي است بتاب
با کف دست دعا رشته ي اين نظم نظام
تا توجه به سوي کعبه کنند از همه سو
بهر کسب شرف و منزلت اهل اسلام
باد صوت در تو مقصد ارباب يقين
کعبه سان بارگهت قبله ي اصناف انام
دوستان تو به صد عيش و طرب دوستنواز
دشمنان تو به صد خون جگر دشمنکام
[94]
نماز شام که طشت فلک فتاد از بام
فکند پرده زرخسار راز خويش تمام
زمانه ريخت ازين هاون زمرد رنگ
به روي صفحه ي کافور مشک سوده ي شام
سپهر ساخت چو مشاطگان چابک دست
نقاب شاهد روز از پرند غاليه فام
اديم خاک شد از دور چرخ جوشن پوش
براي تيغ رزاندود آفتاب نيام
زپرده کرد برون آسمان شعبده باز
هزار لعبت سيمابگون سيم اندام
سپهر دامن خود را بر آتشين مجمر
فروفکند و برون آمدش عرق زمشام
بدان صفت که بود در دخان شراره ي ميغ
بتافت گرم شب افروز از سواد ظلام
شفق نمود مي لاله گون کم قدري
که جمع گشته به يک سوي منحرف شده جام
قضا کشيد زخط شهاب جدول سيم
برين صحيفه ي زنگار مختلف ارقام
چنانکه ژاله به صحن چمن دود هر سو
پديد شد حرکات مخالف اجرام
زوضع نادره اشکال مختلف حرکات
به ناظران بفزودي وساوس اوهام
همي نمود برين سطح لاجورد هلال
چونيم کعب قدح کان بود زنقره خام
گه از شفق بنمودي بدان صفت گلگون
که خون رنگ دهد رنگ ناخن ضرغام
گهي چنانک بود گوشه ي عصاي به زر
زفرق شاهد رعنا عيان زگوشه ي بام
گهي خميده درين بحر نيلگون گفتي
که ماهي است به مأواي تنگ کرده مقام
گهي چو دوره ي پرگار کان بود داير
هنوز ناشده آغاز را قرين انجام
چو پنج ناخن آن رنگرز نمودي گاه
که مدتي ننموده به کار رنگ اقدام
گهي به صفحه ي سيمابگون گفتي
زسيم حل شده مرقوم گشته دامن لام
عطارد از قلم رازگوي غيب نگار
همي نمود به اجرام راز چرخ اعلام
زبهر خوشه شده تيز آرزوي حمل
به خون جدي شده سرخ خنجر بهرام
پي جواهر تاج مرصع اکليل
همي فکند نظر مشتري زدور مدام
بر اوج کنگره ي اين قلاع قلعي رنگ
به کوتوالي بنشسته پير کيوان نام
به آب دلو همي کرد ميل پيکر حوت
به قصد ثور اسلام کام مي زد از پي کام
نمود از فلک منحني دم عقرب
چو سبحه در کف مرتاض بالصلوة و صيام
چو گرد نقطه ي گرداب حقه هاي حباب
بنات نعش نمي يافت گرد قطب آرام
به جويبار مجره تمام شب خرچنگ
بسان طالع وارون من همي زد کام
نبود هيچ متاعي به پله ي ميزان
به جز خسارت خيل کرام و رنج ليام
هنوز ناشده وقتي که صبح عيسي دم
دهد به قالب فرسودگان زروح پيام
برآيد از طرف شرق رايت بيضا
سپاه زنگي شب را نگون شود اعلام
بياض صبح زفش مسطح خاکي
ستون سيم شود بهر اين بلند خيام
زموي غاليه فام سواد شب خورشيد
جهان کند چو کف دست زآتش صمصام
شود زناوک خورشيد زاغ شب ناچيز
چو آن خروس که بانگش بود نه در هنگام
پي گرفتن دامان چرخ صبح دوم
کند چو اهل تظلم زسطح خاک قيام
گر اصطکاک هواي صحاح شد مفروغ
مرا زجنبش زنجير درنمود اظلام
درآمد از درم آن شوخ خوش خرام ظريف
مثال کبک ملمع لباس طرفه خرام
عيان زظلمت شب همچو برق لامع گشت
گرفته پيچ و خمي قامتش زشرب مدام
نموده خواب اثر در دو نرگسش گفتي
به باغ نيم شکفت است غنچه ي بادام
گرفته نور زماه جبين او خورشيد
چنانکه ماه زخورشيد نور گيرد وام
به داغ آرزوي او چو من هزار اسير
به طوق بندگي او چو من هزار غلام
گره فکنده در ابرو و خشمناک کشيد
به من زبان تعرض چو آب داده حسام
که اي نبوده عديل تو از وضيع و شريف
که اي نديده بديل تو از خواص و عوام
تو آن کسي که نگارد دبير چرخ بلند
نتايج قلمت بر صحيفه ي ايام
معاني تو بود در مطاوي الفاظ
چنانچه روح بود در مجاري احسام
مشو ملول زمن زانکه نيست جاي ملال
زجاج خاطرت ار بشکنم به سنگ ملام
تويي که لايق آني که متصل باشي
زجام محنت دوران چو خاک خون آشام
بود محال که خياط آسمان دوزد
به وفق ساعد بخت تو آستين مرام
هزار تايبه ات هر زمان هنوز کم است
زدور حادثه راي و سپهر بدفرجام
به گريه گفتمش اي سخنگو بت خودراي
به طيره گفتمش اي تندخو مه خودکام
چه موجبست که يکباره تلخ گشته چنين
حلاوتي که تو را بود در اداي کلام
به کام جان زچه زهر هلاک مي ريزي
مرا که مادر ايام شير کرده حرام
بسوختي به جحيم غمم نمي دانم
که بوده در هه عمري گناه بنده کدام
گشود قفل عقيق از در سخن گفتا
که تا به کي زدن حلقه بر در ابرام
گناهت اينکه دو سال است بي سبب دوري
زآستان خداوند سرفراز امام
کريم طبع جهان داور هنرپرور
ستوده مير عليشير اختيار کرام
سپهر کوکب احسان که فتح باب کفش
به قلب دي بدماند گيا زسنگ رخام
رقم نگار صور جز براي خدمت او
نبسته نقش چنين در مشيمه ي ارحام
علو طارم افلاک پيش قدرش پست
شموس سرکش ايام نزد حکمش رام
به خلق بر نسق فيض روح در ابدان
رسيده زو متواتر وظايف انعام
به فر فارس انصاف او نمي خايد
کنون به عرصه ي گيتي سمند فتنه لجام
زهي جهان وسيعت زجمله ي اقطاع
زهي سپهر رفيعت ززمره ي خدام
به شوق خدمت قرب تو خاطر اعيان
به طوق طاعت حکمت تو گردن حکام
کشيده جود تو خوان فراغ بر که و مه
نهاده حزم تو داغ وفاق بر دد و دام
به حکم توست که افلاک را خط بطلان
کشد دبير قضا از شهاب بر احکام
اگر چه نيست نبي کلک منهي تو ولي
رسد زعالم غيبش زمان زمان الهام
کسي که از نظر اعتبارش اندازي
چنان فتد که نخيزد زجا به روز قيام
سموم قهر تو گر بر فلک وزد سازد
شراره نطفه ي امطار را به صلب صمام
چو بختيان قوافل روانه گردد کوه
اگر زرشته ي حکم تواش کنند زمام
به عقل و نقل بود خون دشمن تو حلال
به ماه روزه حريم ار کند به بيت حرام
به ناي حلق عدوي تو ناله درپيچد
بران صفت که بود شکل نال در اقلام
چو پسته آنکه به نقص تو برگشايد لب
شود به هيأت بادام مبتلاي جذام
شميم گلشن خلق تو هر کجا بگذشت
به سنگ خاره طبيعت نهاد حسن مشام
در ابتداي بهار گل بقاي تو يافت
مشام شخص فنا تا به روز حشر زکام
زتار مدت جاويد بافت صبح ازل
لباس عمر تو نساح کارگاه دوام
گهر به بطن صدف از تو پرورش يابد
بحار هم زتو پرورده ساخت مغز عظام
گرفته قوت و گرديده جاي علم زتو
عظام خيل صدور و صدور خيل عظام
نمانده هيچ که صيت تو نارسيده به او
زممکنات چو علم مهيمن علام
رسانده ساعي جود تو بر عوام و خواص
گهي وظايف خاص و گهي مراسم عام
سمند قدر تو حاشا که سر فرو آرد
شود گرش به مثل روضه ي سپهر کنام
اگر به درس سخاي تو آمدي حاتم
به هر مقدمه مي يافتي هزار الزام
دهد به باغ چنار از جفاي دست انداز
اگر دهي به خزان بهر منع آن پيغام
زخون ناحق خويشان ديت ستان شده اند
زگرگ خوني از انصاف شاملت انام
اگر به واليب ملک فرنگ فرمايي
گلوي کفر ببرد به خنجر اسلام
وگر به جانب جيپال هند بنويسي
کند مساجد جامع مساکن اصنام
رسول عزم تو گر بر شود به جانب چرخ
قد سپهر شود راست از پي اکرام
کنايتي است زخلقت شميم باغ بهشت
عبارتي است زلطفت نسيم دار سلام
عواطف تو فزون از تعرض اذهان
دقايق تو برون از تصرف افهام
بهشت بزما زانسان که آدم از جنت
برون فتاد زبزمت فتاده دور نظام
دلش که بود زلطفت خزينه ي آمال
زگردش فلک آن شد بديل با آلام
گذاشت تربيتش بخت و تيرگي پذرفت
که هست مرضعه پستان سياه وقت حطام
به او به اين دو سه روزي که دور ديده تو را
کشيده تيغ تعدي زمانه ي پدرام
به جان همي طلبد جوشن حمايت تو
که کيش حادثه بر قصد اوست پر زسهام
جدا زفيض سماط عميم موهبتت
زخوان عيش نصيبش نمي دهد قسام
تهيست کيسه ي اميدش از نقود مراد
زدست بخت نگون همچو کيسه ي حمام
به دور چون تو هنرپروري روا نبود
که پاي مال حوادث کند سر ايام
تو گرچه ياد نياري زمن ولي شب و روز
دعاي عمر تو را کرده بنده استلزام
قوافل دعوات ورواحل مدحات
فرستمت همه دم بر طريق استخدام
منم بضاعه ده کاروان نقد سخن
روا مدار غرامت کشم چو اهل غرام
کنون صلاي بود طرز اين چنين شعري
زبلخ تا به عراق و زروم تا در شام
هميشه تا که زيد دير چرخ مينارنگ
بود نهايت روز ابتداي ساعت شام
هماره تا که براي بقاي نوع بشر
زامتزاج عناصر جهان بود به نظام
مباد روز و شبت جز به فرخي و نشاط
مباد جز به وجودت جهان گرفته قوام
[95]
له في السنين
درين چمن که زپيري خميده شد کمرم
زشاخسار بقا بعد ازين چه بهره برم
نه سايه ايست زنخلم نه ميواه اي کس را
که تندباد حوادث بريخت برگ و برم
بياض مو چه نهان سازم از سواد خضاب
چنين که قامت چون چنگ گشته پرده درم
سپهر با قد خم گشته مي کند لحدم
بياض موي زکافور مي دهد خبرم
زنافه مشک تر آيد پديد وين عجبست
که نافه گشت عيان از سواد مشک ترم
دو رشته ي گهرم بود در دهن و آن را
جفاي چرخ گسست وبريخت آن گهرم
گهر بريخت زدر جم ستاره سان که دميد
زصوب مشرق حرمان سپيده ي سحرم
رسيده روز به آخر چو جغد مي خواهم
کزين خراب به معموره ي بقا بپرم
دو تا شدم که نيالايدم به خون دامن
که خون فشان شده چشم از تراوش جگرم
قدم خميد و سرم سوي خاک مايل شد
که در حديقه ي محنت نهال بارورم
دو تا شدم که نيالايدم به خون دامن
که خون فشان شده چشم از تراوش جگرم
نشست برف گران بر سرم زموي سفيد
زپست گشتن بام وجود در خطرم
زقله اي که برو برف باشد آيد آب
همين بود سبب آب کايد از بصرم
شدم ضعيف بدان سان که گر چو سايه به خاک
مرا کشند نيابد کسي برو اثرم
زمن کسي نکند ياد زانکه نتوانم
زضعف حال که بر خاطر کسي گذرم
کمان صفت که دو تا گشته قامتم گويي
زبيم تير اجل رفته در پي سپرم
به سوي اوج فراغت چه سان کنم پرواز
ازين حضيض که مرغ شکسته بال و پرم
به بوستان جهان ريخت ميوه ي اميد
زسنگ ژاله ي ابر تحسير از شجرم
نهال چون ثمر افشاند راست گردد ليک
خميد نخل قدم چون فشانده شد ثمرم
سرم فرو شده يکبارگي ميان دو دوش
که از مهابت شمشير مرگ برحذرم
زديده هاي ضعيف از جدايي احباب
به چهره اشک فشانم که عازم سفرم
مقيم گوشه ي بيت الحزن شدم که زضعف
بود محال گذشتن زآستان درم
برين صحيفه ام آن حرف آخر کلمه
که نه وقوف زنصبست و نه خبر زجرم
بياض را نکند فرق ديده ام زسواد
به حجره گرچه فروزند شمع ماه و خورم
گذشت عمر و نکردم به جز گنهکاري
ميان مردم ازين شرم مانده پيش سرم
چنين که لرزه به دستم فتاده از رعشه
به بزم دهر چه سان ساغر شراب خورم
به ميهمانيم آمد اجل چه چاره کنم
که جز حيات نسازد قبول ماحضرم
حلاوتي نبرد کام جان زخوان حيات
که طعم زهر دهد شهد و شيره ي شکرم
وداع مي کندم زندگي درين منزل
خميده گشت قد من که مي کشد به برم
به افت و خيز چو انگشت حاسبم در ره
عجب نگر که به اين حال سال خود شمرم
زبس که رفته ام از هم زهر نفس بيمست
که مضمحل شود اجزاي تن زيکدگرم
دگر نسازدم آب و هواي اين گلشن
که آب خضر و دم عيسوي کند ضررم
چو ابر آب فشانم زديده از حسرت
که رفت روز جواني چون برق از نظرم
فتاد نقد جواني زمن از آن در ره
به قد خم شده در پيش خويش مي نگرم
چو سايه تا فکنم اعتماد بر ديوان
چه احتمال که برخاستن بود ظفرم
به رنگ و بوي چو طفل فريب خورده زدست
ربود نقد جواني سپهر عشوه گرم
زملک خوشدلي آيد نويد عيش ولي
به گوش پنبه ي موي سفيد ساخت کرم
به افت و خيز که در ره فتاده ام پي رزق
به چشم عقل نمودار مور دانه برم
به زخم سنگ حوادث پي شکستن قدر
شکست گوهر تن آسمان بدگهرم
هنر نهفته مرا به زچشم عيب طلب
که بدتر است زهر عيب حاليا هنرم
مرا که دل بود از نور معرفت روشن
به قد حلقه نمودار هاله ي قمرم
هزار عقده به کارم فتاده و پيداست
کزين ميان چه گشايد زعمر مفتخرم
پي فکندن نخل بقا به گلشن دهر
سپهر خم شده برپاي مي زند تبرم
اجل برون کشد آخر پي گدازش تن
اگر بود چو زر و سيم حجره از حجرم
چو نرگسم به عصا راست کرده ي قد و هنوز
برون نمي رود از سر هواي سيم و زرم
خبر زمعني و آگاهي ام زصورت نيست
که رفت از دل و ديده معاني و صورم
گناه گارم از آن سان که ساکنان جحيم
زمن کناره کنند ار شود سقر مقرم
زجور دور گرفتم ره فنا و نماند
به غير لطف الهي درين سفر مفرم
نهال خم شده ي بوستان عصيانم
که دهر خشک کند بهر آتش سقرم
به آب و اشک ندامت توان سترد اين حرف
ولي چه سود قضا نيست باعث اين قدرم
درين قضيه خدا راست حق به جانب ازان
که هر چه از آن گذرد در خيال از آن بترم
به غير حرف خطا نقطه اي نشد مرقوم
زنوک کلک قضا بر صحيفه ي قدرم
مجوي خير زمن زان که نايد از من خير
به خير نيست مرا نسبتي کز اهل شرم
اگر زبانه کشد آتش شرارت من
محيط چرخ به جوش آيد از تف شررم
چه ناخلف پسرم من کز آتشم بيم است
به خاک سوزد صندوق مرقد پدرم
چگونه عاقبت کار من به خير بود
که فال نيک نبود اين که نام شد بشرم
مهيمنا بودم سيرت ذميمه بسي
به ذيل عفو نهان کن ذمايم سيرم
چو رخت هستي ازين کوچگاه بست نظام
به مأمن کرم خويش ساز مستقرم
[96]
غرض داني چه بود از خلقت اين نيلگون طارم
که تا بر وي بود معراج فخر گوهر آدم
در درج براهيمي رسول الله عدناني
کنوز غيب را خازن رموز چرخ را محرم
سواري کاندرين ميدان گذشته طرفة العيني
براق برق سير او هم از اشهب هم از ادهم
زوصل او نهاده چرخ بر سر تاج فيروزي
زهجر او فکنده کعبه در بر کسوت ماتم
زلال گلشن جان را سحاب لطف او منبع
حريم سر يزدان را ضمير پاک او محرم
زفيض لمعه ي رويش چراغ اختران روشن
زعطف دامن جاهش لباس آسمان معلم
امم امي لقب دادندش اما بود بي شبهه
به درس علم رباي زجنس جن و انس اعلم
ازان بد بر شکم در حلقه ي خيل رسل سنگش
که يعني تا ابد مهر نبوت را منم خاتم
به دست جود او مضمر نعيم باقي و فاني
به خاک پاي او مدغم زلال کوثر و زمزم
زهي در وصف معراج تو فکرت در عروج اعرج
زهي در شرح تقرير تو منطق در بيان ابکم
گرفته از نسيم التفاتت شاخ نصرت بر
کشيده از سحاب اهتمامت پنج ملت نم
شکست از بار اعجاز تو پشت طاق نوشروان
نشست از خشت ايوان تو صيت جام بزم جم
چه سان فرزند آدم دم برآرد بي ولاي تو
که مي زد در صف خيل ملايک از تو آدم دم
خلل ندهد تمادي زمان مدت گيتي
اساس قصر شرعت را که آمد با ابد توام
ازل هر چند دورست از ابد پيکان اعجازت
تواند آن که بردوزد به يک دم هر دو را با هم
رود گر نفخه ي خلق روانبخش تو بر گردون
زخجلت برنيارد دم دگر عيسي بن مريم
شب اسري هزاران ديده گردون داشت در راهت
براي آن که نتان تو را ديدن به چشم کم
در آن شب آسمان از ميخ نعلينت مزين شد
به سان سبزه ي بستان که يابد زينت از شبنم
تو را زيبد شهنشاهي فراز مسند عزت
تو را باشد مسلم رفتن معراج بي سلم
نشان ميخ نعلينت بها افزود انجم را
چنان کافزود شود از سکه قدر و قيمت درهم
فلک […] جهانگير براق برق سير توست
جهان بگذاشت از کيوان زمو بر تارکش پرچم
نخيزد گرد تعظيمت زباد نيستي از جا
نريزد قصر اقبالت زنفخ صور هم از هم
زامر کن فکان تا مهد گردونست در جنبش
نيامد چون تو فرزندي مبارک طلعت و مقدم
نسيم لطف جانبخشت وزد گر بر جهان گردد
زلال زندگي عاري زنيش افعي و ارقم
چراغ خانه ي دين از فروغ خاطرت روشن
نهال باغ ايجاد از سحاب عزتت خرم
چو عزمت جزم گشتي بهر کسر فرقه ي اعدا
سپاه فتح و فيروزي شدي با عزم جزمت جم
چراغ بزم اقبالت زمصباح ازل روشن
طناب خيمه ي عمرت به اوتاد ابد محکم
زرشح ابر لطف عافيت فيض تو ننشيند
زدوران فلک بر هيچ دل هرگز غبار غم
چو در خاک کف پايت که گشته زندگي مضمر
درون سينه ي خصمت بدان نوعست غم مدغم
زآب تيغ انصافت صفاي جوهر ملت
زابرد گرد نعلينت بهار گلشن عالم
نظام از گلشن لطف تو دارد آرزو بويي
گهي کز گلبن هستي کند مرغ حياتش رم
[97]
زان پيش کز تاثر چرخ جفا رقم
نخل حيات ما شکند صرصر عدم
گردد به روي صفحه ي خاک استخوان دست
از بهر حرف تجربه ي ديگران قلم
کشتي عمر بشکند از موج حادثه
زير زلال بحر عدم در کشيم دم
آيد صداي دست تحسر به گوش هوش
از آشيان جسم کند مرغ روح رم
يابد زتف حادثه درع بقا گداز
بر سينه بي دريغ رسد ناوک ستم
بهر دهان خاک که از لقمه پر نشد
ما را کند نواله سپهر تهي شکم
ماه فنا زچرخ تعدي دهد فروغ
از تاب آن رود قصب زندگي زهم
از فتح باب انجم و اوج شکستگي
سقف بقا کشد زسحاب ممات نم
پربسته رخت زندگي از کشور حدوث
بايد زدن به عرصه ي ملک قدم قدم
رخساره در فراق عزيزان شود زرير
مژگان زخون ديده شود ريزه ي بقم
از امتزاج انجم اوج جفا خورد
بر شيشه ي نشاط تگرگ سحاب غم
آن به که نقد عمر گرامي کنيم صرف
در مدحت امام بحق کعبه ي امم
بحر سخا و کان مروت سپهر لطف
شاه نجف امير عرب خسرو عجم
مستجمع الفضايل و مستحضر العلوم
محمودة العواقب و مرضية الشيم
روشن کن دقايق مجموعه ي حدوث
مشروح ساز نکته ي ديباچه ي قدم
شمع ازل گرفته زنور رخش فروغ
آب حيات خورده به خاک درش قسم
بودي ميان نيزه ي اعدا به روز جنگ
با خصم در مقاتله کالليث في الاجم
با سيرت ذميمه نبودست متصف
وز لقمه حرام نگشته است متهم
حاشا که خم شود زپي لقمه ي حرام
آن بازويي که از پي خيبر نگشت خم
شستي که برگشوده به قصدش خدنگ کين
بر جاي خشک مانده چو ماه سر علم
دارد خراش روي کواکب زرمح او
چون نقش کآن سکه بود بر رخ درم
اي ميوه ي ضمير تو از شاخسار غيب
وي گوهر شريف تو از معدن کرم
در سينه بي خيال تو دل در شکنج رنج
در بزم بي ولاي تو غم حاصل نعم
هر خشت آستان تو جام جهان نما
هر بنده ي حقير تو سلطان محتشم
هر نکته اي زعلم تو صد گنج کبريا
هر نقطه اي زکلک تو صد دفتر حکم
پيش تو ديگري چه نمايد که کس نديد
از زنگ خورده آينه حالات جام جم
مادر که ساخت مولد پاک تو کعبه را
گشت از طفيل حضرت اونام آن حرم
خلق تو روضه ايست که در عرصه ي زمين
پنهان شده زغيرت آن گلشن ارم
روز جزا نعيم عميم بهشت راست
در دست اهتمام تو سرمايه ي نعم
باد سموم قهر تو گر بر چمن وزد
از روي آن زندگي آيد نسيم سم
بي پاي شد زتيغ تو عنتر به روز جنگ
پيش تو هر زياده سرآورد پاي کم
بهر بساط مطبخ جاه و جلال توست
اين نه طبق که چيد قضا در ميان هم
فرقت زديگران نکند از کمال جهل
آن کس که او صمد نکند فرق از صنم
راه ولاي تو به حقيقت به سر نبرد
آنکو نساخت در رهت از فرق سر قدم
جمع فرشتگان حشم حشمت تواند
ناموس اکبر است سپهدار آن حشم
عمري که آن به فکر مديح تو بگذرد
مانند روزگار جوانيست مغتنم
درع سلامتم چه شود کافکني به بر
آري به روز حشر مرا در صف خدم
تا کي شها زمانه ي بدمهر بي سبب
دارد نظام را متألم به صدالم
دم برنياورم به خوشي زانکه روزگار
در بحر غصه مي دهدم غوطه دم به دم
دستم بگير تا که به امداد لطف تو
زين موج خيز حادثه شايد که وارهم
تا در فضاي عالم هستي به امر کن
برپاي بي ستون بود اين نيلگون خيم
آن کو هواي بغض تواش هست کرده باد
همچون حباب بر رخ درياي غم ورم
[98]
في المواعظ
دل منه بردولت دنيا که هر شب آسمان
مهر مي کارد که در خوابت کند ندهد امان
زين نشيمن خويش را بر شاخسار سدره گير
بر زمين مرغان کجا ديدي که سازند آشيان
چون خروس عرش رو بر عرش آن حازن صفير
چند مي غلطي به خاک اين سرا چون ماکيان
بر کنار اردوي سلطان همت هر نفس
چون گيا پيچد فلک بر دوک پشم ساربان
زين ميان آن کس که پا بيرون نهاد آرام يافت
مرده از دريا سبب اين شد که آيد برکران
آنکه نبود صاحب همت کجا يابد مراد
کس نشد بر بام قصر مدعا بي نردبان
هر که تسکين يافت اقران زيردست او شدند
برتر از سيارگان زين شد ثوابت را مکان
خاطر آسايد زگنج دلکش گيتي ولي
هر سحر بر قصد توست اين اژدها آتش فشان
از سنان آه مسکينان شدند انجم پديد
هست آري مستدير آن زخم کايد از سنان
زر مکن چون راز پنهان آشکارا صرف ساز
پيش از آن ساعت که گردي خاک را راز نهان
جز بدي نگذشته از ما در گمان روزگار
روزگار آيا چرا شد در حق ما بدگمان
خلق مهمانند گردون را زخست هر سحر
مي نهد يک نان به خوان از بهر چندين ميهمان
سرگرانند اهل دانش از جفاي روزگار
از درختان غير بارآور نگردد سرگردان
حسرت سيمي که شد خرج از دل ممسک برفت
داغ را تا وقت مردن کي شود زايل نشان
خسته خاطر گردد آن کو فاش سازد راز دل
دارد از بهر همين سوراخ ها در سينه کان
همت عالي نشد مغلوب نفس طعمه جوي
باز کي گردد شکار عنکبوت ناتوان
همت ار يابد قصوري کي توان کردن عروج
بر نيايد دلو از چه بگسلد چون ريسمان
گرچه يک چندت دهد گردون متاع آرزو
ليک آخر مي ستاند در مقابل نقد جان
نفس سرکش را مده کام از شراب عقل سوز
گرگ را بيدار گردد بخت چون خفتد شبان
با قد خم گر نپرهيزد کس از مي دوزخيست
در خور آتش بود هرگه که نم گيرد کمان
چند آرايي دکان عمر بهر نقد کام
شد به مغرب آفتاب زندگي برچين دکان
صاحب مکنت دم آخر کند نقدينه بذل
شاخ برگ خود نثار باغ سازد در خزان
نقد خويش از عيب غمازي چه سازي ناسره
رو سياه از عيب غمازيست سنگ امتحان
خنده ي بي وقت گردد موجب شرمندگي
زرد رويي مي کشد زين قصه دايم زعفران
ناقصان را دل زکثرت هست دايم در ملال
هر چه هست آري بود در چشم احول توأمان
خر طبيعت را که از پيري قد همچون کمان
گشت مانند کمان چرخش کشد در خرکمان
سوخت نفس از تاب غم آرد زبان بيرون دگر
سگ که گرما يافت آرد از دهن بيرون زبان
هر شبم از قعر زندان ملامت بر سپهر
چهره ي کيوان خراشد ناخن پاي فغان
آسمان جويد درين ديرينه وادي آدمي
بندد از بهر همين هر صبح قرصي بر ميان
مرده اند اهل زمان محتاج سنگ تربتند
شد محل آن که ديگر سنگ بارد آسمان
زهر دارد سبزه ي صحراي اين مشت لئيم
رخش همت را نکو نبود که بگذاري عنان
نسل اين بي غيرتان هر کس که هست از مرد و زن
روز پيکارند و شب در کار همچون شمعدان
گر شوي خاکستر از تاب تموز حادثه
به که جويي از سحاب لطف اينان سايبان
نانشان کس چون خورد کز بيمشان مسکين مگس
سر نگه دارد به دست آنجا که اندازند خوان
آن چنان کانجم نماند چون برآيد قرص مهر
سفله راند خلق را آنگه نهد بر سفره نان
سفله ي خم گشته از پيري سپهر خست است
زانکه قرصش از تلف گردد سيه سازد جهان
خوار گشتند از جفاي اسمان ارباب فضل
چون ستمگر در زمان دولت نوشيروان
از هجوم لشگر دجال گشت اين دجله خشک
کو زلال تيغت اي لشگرکش آخر زمان
رو نهي بر آستان کعبه ي مقصد نظام
گر درين ره آوري يکران همت زير ران
خويش را در حلقه ي ديوانگان عشق گير
از بد ايام يعني باش در دارالامان
در جنون ماني سلامت گرچه از طفلان بود
راه ارباب جنون پر سنگ همچون کهکشان
حبذا نظمي که در وي زابتدا تا انتها
هيچ بيتي سست نتوان يافت همچون شايگان
[99]
شب بيضه ي سپيده دم از گردش زمان
چون شد شکسته زرده ي بيضا نمود از آن
آمد شميم مشک شب اندر مشام صبح
زد عطسه و درست زر افتادش از دهان
در زير بال طاير زرين نهفته شد
هر بيضه اي که بود درين سيه آشيان
از چادر عروس طرب ساز صبح شد
زرين دفي که بود زباد سحر عيان
در ظل شاخسار چمن ريخت نور مهر
زانسان که برگريز شود موسم خزان
گشت از خدنگ شعله ي خورشيد ناپديد
انجم که داد هر يک از آماجگه نشان
در زير بام گنبد گردون از آفتاب
شب بر مثال شب پره شد از نظر نهان
دهقان صبح سنبل مشکين شب درود
از کشتزار گيتي و افشاند زعفران
از دورعمر کاه درين تنگناي غم
دندان زال چرخ فروريخت ازدهان
شد راست زاقتضاي قضا بادبان صبح
در بحر چرخ زورق خورشيد شد روان
بر سبزه زار چرخ هران شبنمي که بود
از تاب آفتاب شد آن برطرف روان
چندين هزار زورق سيمين که بود گشت
هنگام صبح غرقه ي درين بحر بيکران
باد سحر نشاند چراغ نجوم را
روشن زيک چراغ شد اين هفت شمعدان
در بزم روزگار حريفان دور باز
از باده ي طرب همه گشتند سرخوشان
من سرگران زکوکب بخت نگون خويش
مانند سبزه کان بود از سبزه سرگران
ضايع بسان همزه ي بسم از جفاي چرخ
چون واو عمر و بي حرکت از غم زمان
بودم ميان سختي غم ساخته مقام
از بخت سست خويش چو مغز اندر استخوان
رخساره تيره رنگ زتأثير دود آه
از بهر سيم اشک شده سنگ امتحان
از بخت خام کار وز چرخ ستيزه گر
گشته بسان رشته ي بي تاب ناتوان
پرگاروار سينه زجور زمانه چاک
چون نقطه ام گرفته غم دور در ميان
بر ابر سر کشيده زمحنت ستون آه
من زورق محيط غم آن همچو بادبان
خم گشته چون فلک زغم دور و ديده ها
بيدار بوده شب همه شب همچو فرقدان
ناگه درآمد از در محنت سراي من
ياري که بود بر من غمديده مهربان
روشن دلي چو صبح جهان گشته اي چومهر
بيننده اي چو چشم و چو ادراک خرده دان
پيش رهي نشست و زبان برگشاد و گفت
از روي مهرباني و اشفاق کي فلان
از محنت زمانه چرا گشته اي زبون
وز مکر روزگار چرا بسته اي زبان
تا چند بر زمين مذلت به خويشتن
پيچي زتاب دست غم چرخ رشته سان
گاهي اسير دست ستم همچو آستين
گاهي به زير پاي جفا همچو آستان
برخيز تا زبهر گشاد دل حزين
همچون صبا رويم به گلگشت بوستان
خوش خوش بسان سايه ي اشجار تا به شب
باشيم هر طرف به فضاي چمن چمان
شايد که وارهد دل اندوه پرورت
از جور روزگار جفاپيشه يک زمان
گفتم بدان خداي که ذرات کاينات
گشتند از آفتاب خداوندي اش عيان
آن قادري که هست منزه زماسوي
قايم به هستي خود و مستغني از مکان
دارند از شواهد صنعش مکونات
اقرار بر يگانگي او يکان يکان
بر منظر دو چشم پي حفظ ملک جسم
از مردمک نشانده زهر سوي ديده بان
از چشمه سار وادي فياض حکمتش
در جويبار جسم شد آب روان روان
چوب عصا به موسم اعجاز بر عدو
ثعبان شود به قدرت او در کف شبان
کز هرچه احتمال توان داد نزد عقل
کز وصل آن شود دل ناشاد شادمان
زان وا نمي شود دل اندوه پرورم
الا زفيض خدمت مخدوم کامران
روشن ضمير ميرعليشير کو بود
شمع فروغ بخش شبستان کن فکان
از قهر و لطف اوست که در حيز وجود
مرئي و مختفي شده اوصاف انس و جان
زانگونه تيغ فتنه شد اندر نيام امن
کز ضبط او کسي نکشد تيغ بر فسان
اين اختلاف رفت به دهر از عدالتش
کاتش زوصل آب بر آرد دگر فغان
اي شمه اي زدرک تو معقول جن و انس
وي ذره اي زبذل تو محصول بحر و کان
بر روي هندوي تو کند ارسلان سلام
در کوي خدمت تو بود اردوان دوان
بي غم گداي کوي توچون خاطر جنين
خرم فضاي بزم تو چون روضه ي جنان
امر قدر مثال تو سرمايه ي نجات
حکم قضا توان تو پيرايه ي امکان
هر ذره اي که هست به فرش درت قرين
از فر تو به نير اعظم کند قران
نارد فرو حسود تو را غير تيغ سر
تن در نمي دهد به عدوي تو جز سنان
فراش بزم تو چه زند سايبان چو مهر
هست از علو قدر تو در زير سايبان
قدر تو را اگر به مکان باشد احتياج
باشد کمينه پايه ي او قصر لامکان
زان اين جهان خراب شود عاقبت که هست
دايم توجه تو به تعمير آن جهان
راه در تو مي دهد از ازدحام خلق
ياد از ستارگان و گذرگان کهکشان
بر چرخ اگر نهند زحلم تو ذره اي
گردد از آن خدنگ خط استوا کمان
سايل به بزمت آيد و شادان رود برون
بي خجلت تمني و بي بار امتنان
اي نکته ي بديع تو خوش تر زآرزو
وي گفته ي رفيع تو برتر زآسمان
هم نثر زيرپاي تو افتاده چون رکاب
هم نظم زيردست تو گرديده چون عنان
کلک سخن طراز تو هندوي مقبلي است
با آنکه هست زرد و نزار و سيه زبان
ابکار غيب را زحجال خفا به نوک
آرد برون به موسم تحرير هوکشان
مضمون روزنامه ي ارزاق خلق را
تا روز قطع رزق خلايق شده ضمان
هرگه که در نشيمن انديشه خامه را
گيرم به فکر مدح ضمير تو در بنان
افتد به دست لرزه تو گويي که رعشه يافت
از موج عکس دست چنار اندر آبدان
زيرا که بر بساط هنر پروري کسي
نزديک بوعلي چه معاني کند بيان
آن بي وقوف کو برد از بهر منفعت
خرما به بصره زيره به کرمان کند زيان
تا از زمين غرب زند آفاب نقب
هر شامگاه و صبح برآيد زخاوران
گنج حيات تو که بود مايه ي بقا
از نقب حادثات مصون باد جاودان
[100]
عمري است کافتاب گل از باغ شد نهان
اين طرفه کاين زمان زخزان شد شفق عيان
مي مغتنم شمار به نظاره ي شفق
کين هم نماند از اثر دور آسمان
بي ارغوان و لاله شده باغ ساقيا
رخ ساز لاله گون زمي همچو ارغوان
بگشاي حلق بلبله سازش نگون به جام
تا صوت بلبلان شنوي در خزان ازان
مي کش به باغ و خنده ي ساغر نظاره کن
کآرد به باغ برگ رزان کار زعفران
تا آفتاب نشو و نماي نهال باغ
بنشست بر سپهر چمن شد شفق عيان
در ظل شاخسار به هر جا فتاده برگ
از نور آفتاب درخشان دهد نشان
ريزد زباد برگ رزان وين اشارتست
کز شيشه ريز مي به قدح موسم خزان
رخسار زرد برگ خزان مي نهد به خاک
بهر دعاي عمر شهنشاه کامران
بر تختگاه عز و علا شاه جم شکوه
در بوستان فتح و ظفر سرو نوجوان
گردون سرير شاه مظفر که يافته
قدرش فراز کنگره ي لامکان مکان
شاهي که بر کنار رود رستم از مصاف
هرگه که در نبرد کشد تيغ از ميان
جايي بود مدارج قصر معاليش
کافتد گه نظاره کلاه از سر گمان
از دست و پاي لشگر خصم افکنش همين
گه روز بر رکاب رود گاه بر کمان
اي فرش آستان تو را آسمان غبار
وي طاير جلال تو را سدره آشيان
اي اطلس سپهر تو را عطف آستين
وي خشت آفتاب تو را فرش آستان
گويد ستم زوهم تو همواره الحذر
دارد جفا زسهم تو پيوسته الفغان
فراش آستان تو کاووس و کيقباد
چاووش بارگاه تو دارا و اردوان
خرم به دولت تو اگر بخت اگر خرد
خوشدل به همت تو اگر پير اگر جوان
حکم جهان نورد تو با باد همنفس
حلم زمين شکوه تو با کوه توأمان
نبود مشابه تو زاقران به شش جهت
نايد قرينه ي تو زگردون به صد قران
اي خسروي که چون صدف پرگهر زموج
افتاده بحر جاه تو را چرخ بر کران
در روزگار معدلتت چشم يار شد
مايل به فتنه زان سيهش گشته خان و مان
جايي بود کتابه ي قصر جلال تو
کز بهر خواندنش زحل افتد به آستان
پيش تو گر کند سخن از قدر خود سپهر
در منع آن قضا نهدش دست بر دهان
بر پشت رخش در صف گردان به روز رزم
چيزي فروگذاشت نکردي به جز عنان
در دشت رزم نوبت هيجان زدست تو
بيرون رود همين زمخالف سر سنان
صبح عدوي تو دمد آن دم که دور چرخ
از کين به باد بردهدش گرد استخوان
تقدير را متابع امر تو يافت دهر
هر چند در امور جهان کردش امتحان
گر بر سپهر باد نهيبت وزد شود
از دانه ي نجوم جدا کاه کهکشان
شاها براي زيور مدح تو سفته ام
گوهر به دستياري کلک گهرفشان
چون سبزه کو به قطره شبنم بود سحر
دارم در ثمين ثناي تو بر زبان
در فسحت مديح تو دارد ضمير من
دايم کند سرکش فکرت به زير ران
گر خوانم اين قصيده ي غرا به فارياب
روح ظهير گويدم احسنت اي فلان
در جانب عراق رود زين مقوله شعر
تحسين کند روان کمالم در اصفهان
بحر محيط موهبتي از تو تا به کي
باشم فتاده چون خس و خاشاک بر کران
جمعي درون چو رسته ي دندان کشيده صف
من خشک همچو لب به برون مانده ناتوان
اسبم نه در بساط که رانم به فر شاه
کشتم نه در زمانه که باشد اميد نان
چون دورم از تو دورتر اولي ازين ديار
فرما اجازتي که روان مي شود روان
بازار نظم را نبود رونقي نظام
بر چين دکان که نسيه و نقدش کند زيان
طومارهاي نظم گشايي چه سود ازين
زين تخته ها به است که بندي در دکان
تا صرصر خزان که برد زيب شاخسار
از بهر برگريز شود در خزان وزان
نخل حيات و گلبن عيشت به باغ ملک
دايم زتندباد خزان باد در امان
[101]
صبا روان شو و خود را به دلستان برسان
نياز عاشق مهجور ناتوان برسان
تحايف سحري را بود چو زيب قبول
مکن تکاسل و هم در سحرگهان برسان
زمن روان بسوي اوست کاروان نياز
تو هم روان شو و خود را به کاروان
شکايت دل صد پاره ام به حضرت او
به يک زبان نتواني به صد زبان برسان
هزار قصه شنيدي يگانه چون يابيش
اگر ملول نگردد يکان يکان برسان
شود چو بهره رسان از پيام بر عشاق
بگو نهفته که هان بهره ي فلان برسان
گه مراجعت از بهر کحل ديده ي من
به خويش گردي از آن فرش آستان برسان
صحيفه اي که موشح به شرح شوق دل است
دعا بگوي و به وجهي که مي توان برسان
به کوي اوست مرا خانه اي بگو يا رب
پس از حصول مرادش به خان و مان برسان
سخن زهر که بود در ميان دعاي مرا
کرم نما زکنار اندر ان ميان برسان
اگر سخن نتواني رساند در گوشش
زمن به جانب او ناله و فغان برسان
به همرهي تو شکر و شکايتي است مرا
ازين اگر نتواني رساند از آن برسان
دهن زغنچه ي سيراب دام کن وانگه
شکايت دل خونين به آن دهان برسان
به آن طريقه که داني رسان دعاي مرا
چه حاجتست که گويم که بر چه سان برسان
به سان صبح سحرخيز از نشيمن خاک
عروج کن سخنم را به آسمان برسان
زآسمان به دو صد پايه در گذر وانگه
ترقيي کن و خود را به لامکان برسان
هزار ساله ره از لامکان گذر زان پس
به آستان امير رفيع شان برسان
ستوده ميرعليشير آنکه گفت قضا
که صيت مکرمتش را به انس و جان برسان
بر آستانش بنه روي بندگي و نياز
زمين ببوس و دعايم زمان زمان برسان
برآر دست و بگو يا رب از مناهج لطف
دوام بخت به اين دولت آشيان برسان
ميامني که سعادت سرمديست در او
زچرخ پير به اين دولت جوان برسان
سمند عزم به جايي که زير ران آرد
زبرق مسرع چابک سبک عنان برسان
پي دعاي بقايش به کارگاه دوام
زتار مدت جاويد پود و تان برسان
به عون حامي حفظش به سوي شخص بقا
ززخم تيغ فنا مژده ي امان برسان
زدخل سنبله و خرمن قمر هر شب
قضيم توسنش از راه کهکشان برسان
زدست باد گريبان غنچه تا برهد
شميم گلشن عدلش به بوستان برسان
نوال خوان عميمش بر وضيع و شريف
بري زبار تمني و امتنان برسان
به سان پرتو خورشيد خوان مکرمتش
ازين کران جهان تا بدان کران برسان
به چرخ گوي که در نجوم زاهره را
پي نثار برين عالي آستان برسان
به کوه گو کمر انقياد او دربند
سر سرير ترفع به فرقدان برسان
به مهر گوي که شمع منير بزم فروز
زراي او به شبستان کن فکان برسان
به ابر گوي که تا چند باد پيمايي
ذخيره ي کرمش را به بحر و کان برسان
بگو که ضامن ارزاق عالميست کفت
به خامه دست زباني پي زمان برساني
رموز غيب و نکات صحايف توفيق
به کاينات ازان راي غيب دان ب رسان
زعون عدل پي پاس بره هر سر شب
به گرگ گوي که خود را بر شبان برسان
به ارسلان زپي انقياد حکم بگوي
مثال نافذ ما را به اردلان برسان
درين جهان که عدوي تو گشته سرگشته
فناش بدرقه ساز و بدان جهان برسان
مآثر کرمت را کزو جهان مملوست
مثال جزو هوايي به هر مکان برسان
براي گوش عروس ضمير من گهري
زراه لطف ازان لفظ درفشان برسان
بگو که يا رب بر دستگاه عافيتش
به بخت سرمد و اقبال جاودان برسان
[102]
باد بهاران دهد از دم عيسي نشان
در تن بستان نهد هر نفسي فيض جان
ديده ي نرگس پر آب گشت زاشک سحاب
تا که برآمد به تاب سنبل تر چون دخان
از پي جيب گل و گوش عروسان باغ
گشت صبا مشک بيز ابر جواهر فشان
ملتفت ناله ي مرغ چمن نيست گل
ساخته گوشش مگر زيبق شبنگ گران
آتش گل را فتاد عکس در آب زلال
بر لب ژاله گشت آبله از تف آن
آب زلال از حباب آمده قاروره گر
تا زحرارت زده سرخچه بر ارغوان
عکس فکنده در آب غنچه ي پيکان صفت
باد وزانش زموج آمده سوهان کشان
لاله ي حمرا بود شمع و شکوفه زشاخ
بر سرش از گردباد آمده پروانه سان
تا که کند دفع بوي لاله ي ساغر زده
شاخ شکوفه نهد کاغذش اندر دهان
ياسمن زرد ساخت از اثر عکس خويش
لاله ي سيراب را چون قدح زرنشان
غنچه که گنجشک سان بر سر شاخ آنده
دانه ي شبنم نمود طفل سمن از زبان
باد صبا غنچه را ساخت دهان پر زر
گفته مگر مدحت خسرو صاحب قران
يعني علي العلا عالي اعلم که گشت
پرگهر علم او دامن آخر زمان
آن که زروز ازل زرآرزوي خدمتش
مشربه ي آفتاب بسته فلک بر ميان
شاخ ضميرش بود طوبي خلد يقين
فرش علوش بود عرش سپهر گمان
بر زبر رخش کين گاه جدل در کشد
خنجر مريخ را از کمر آسمان
گر فتد از طلعتش لمعه به ملک وجود
کي شود از ديدگان روح مجرد نهان
بي مدد مهر او کان شود اصل وجود
کس نشده مستعين از احد مستعان
اي شه جنگ آزماي کز تو به دشت وغا
ناشده بيرون زخصم هيچ به غير از سنان
چون به جدل رو نهي خم شود از بار بيم
پشت پر از مهره ي خصم تو چون کهکشان
تيغ تو را در وغا بود زبان القتال
خصم تو را در مصاف حرف جدال الامان
کرده به گردون حرب اختر پيکان تو
با زحل مردم چشم مخالف قران
آمده اي آفتاب بهر سواري تو
ابر زبرق جهان ادهم آتش عنان
کنگر ايوان شرع گشته به امداد تو
فارغ از آن کافکند سايه برو پاسبان
کشته به دوران تو باد صبا شمع را
برطرف کوه و دشت مي جهد از بهر آن
بزم ضمير تو را مشعله از آفتاب
نقطه ي علو تو را دايره از لامکان
بر سر شاهان تو را جاي سزد لاجرم
مرغ همايون عقل يافت زسر آشيان
عقل تو امداد بخت کرده به ملک وجود
جانب اقبال توست همت پير و جوان
پادشها داورا بنده ي کمتر نظام
گشته به صدق تمام خادم اين خاندان
سبزه صفت کان شد از قطره ي شبنم دو تا
گشته ام از اختر طالع خود سرگران
غم نشود از دلم دور مگر هر دو را
مادر تقدير زاد صبح ازل توامان
ساخته رخساره ام دود درون تيره گون
از پي سيم سرشک شد حجر امتحان
گر غم عقبي به دل نبود ازينها چه غم
لطف نما بنده را از غم دل وارهان
باد انيس دلم وصف کمالات تو
چون بردم ضعف تن قوت نطق از زبان
[103]
گذشت عمر دريغا درين سراي جهان
به قد خم شده سنجم ترازوي عصيان
زمنظر شه و غوغاي او مرا چه خبر
که سرفکنده به پيشم زگوش هاي گران
سمند سرکش عمرم کند مراحل قطع
خميده ام که زدستم بوده است عنان
سرم عزيمت بوسيدن قدم کرده
که بوده روز جواني به خدمت خوان
سحاب موي سياهم سفيد شد بر سر
وزين سحاب فرو ريخت ژاله ي دندان
نديد انبر و دندان تمام گشت تلف
سبب چه شد که مرا بازمانده است دهان
مپرس کز چه عذار تو زعفراني شد
که باغ زندگيم را رسيده وقت خزان
قد دو تا شده ام از ميانه ي مردم
به گوشه ايست که دايم به گوشه بوده کمان
بود زديده رخم تر ستردنش اوليست
سر از براي همين رفته جانب دامان
سفيد گشت مرا موي و ريخت دندان ها
بلي ستاره نماند چو صبح گشت عيان
شدست بزم حيات مرا نهايت کار
دو تا شدم که ازين بزم در نوردم خوان
به خاک ميل کنم زانکه گنج معرفتم
کدام گنج که ناگشته زير خاک نهان
مگو چرا شده اي مدح سنج هر دوني
که وقت مرگ بود رسم گفتن هذيان
نيايد از من بيچاره هيچ کس را ياد
به حيرتم که چه سازم درين کهن زندان
قدم خميد و زنقصان مرا خلاصي نيست
بود اگرچه مبرا هلال از نقصان
اگر کشد به زمينم کسي چو سايه ي خويش
نماند از تن زارم به روي خاک نشان
به فکر زاد سر خود فکنده ام در پيش
که مي روم به سفر زين سراچه ي حرمان
شکست قدر خود از بهر نان نبايد داد
مرا که نيست کنون قوت شکستن نان
دلم که کرده عزيمت به عالم باقي
درين سراچه ي فاني نيابد اطمينان
نجوم طالع برگشته ام پريشانند
به سان لشکر شطرنج مردم نادان
دچار من شده راهي که نبودش رهبر
نصيب من شده ضعفي که نيستش درمان
مرا تنيست به صحراي عجز بي حرکت
مرا سريست به بالين عمر بي سامان
بود زرنگ رخم برگ کاه در نفرت
بود به ملک دلم رخش غصه در جولان
به رخش زندگيم دهر مي زند مهميز
به نقد ده دهيم چرخ مي کشد سوهان
گهي خرد شده از کثرت بلا مدهوش
دمي جگر شده بر تابه ي بلا بريان
گهي زسينه برآرم زبانه ي دوزخ
دمي زديده نمايم تلاطم طوفان
دل منست چراغي که نبودش پرتو
غم منست محيطي که نيستش پايان
چه باک دارم ازينها گر افکنم خود را
بر آستان شه بارگاه کون و مکان
وصي احمد مرسل علي بوطالب
نهنگ بحر هنر در جله ي غرقان
شهنشهي که سحرگاه روز فطرت بود
غرض وجود شريفش زخلقت انسان
مکرمي که زلطف قديم لم يزلي
حديث منقبتش گشته زيور قرآن
امير ملک هدايت که شد زمبدا حال
براي مدحت او مستحق نطق زبان
زشوق اوست که گلچهرگان عالم غيب
دهند جلوه ي صورت زغرفه ي امکان
گه نظاره ي ايوان قصر رفعت او
عمامه را نتوان يافت بر سر کيوان
سحاب مکرمتش قطره اي فشاند به خاک
صباح روز ازل گشت نام او عمان
در اعتقاد بزرگان دين مصطفوي
بود متابعت او عبادت از ايمان
زهي امام قضا قدرتي که نوح نبي
به عون زورق لطف تو رسته از طوفان
براي هستي خدام آستانه ي توست
که کرده اند نشيمن درين مکان ارکان
چنان شده است جهان از هواي مهر تو پر
که مدعي نکند دعوي خلاي مکان
متاع قدر تو سنجد فرشته بر گردون
قمر به هاله بود سنگ و پله اش ميزان
از آن زمان که فلک شد سپه کش انجم
زمانه چون تو سواري نکرد در ميدان
موافق تو شفيع جرايم عاصي
مخالف تو مقيم جهنم خذلان
زنور تو گهر روز لامعست به صبح
زسعي تو بدن شرع واصلت به جان
زآستان تو رفتن به جانب دگري
بود يقين که بود زهر خوردن به گمان
زشرم خلق تو از سلسبيل صبح ازل
عرق روان شده بر روي روضه ي رضوان
توان زرون لطف تو ديد روي نجات
که مشکلات نظر پيش عينکست آسان
چو رخش قدر تو را روزگار سازد نعل
زمانه اش دهد از ماه منخسف سندان
بود زجرعه ي خمخانه ي محبت تو
که چشم بحر رگ سرخ دارد از مرجان
اگر به چشم حمايت نظر کني بر چرخ
نيايد از شه خاور سحرگهان تالان
به دشت ملک جلال تو مزرعيست سپهر
برين قضيه گواهست نهر کاهکشان
بود ززلزله هيبتت که هر سر شب
هنوز خشت زر افتد به خاک ازين ايوان
تف نهيب تو تا بر زمانه افتاده
فلک زمهر به خود بسته مهره ي يرقان
گهي که آتش قهر تو مشتعل گشته
پناه جسته سمندر به مسکن سرطان
زاحتساب تو هر شام ساغر زرين
به زير دامن خود چرخ مي کند پنهان
براي طوف مزار تو عازم سفر است
که قرص مهر سحر بندد آسمان به ميان
عروس حجله ي جاه تو را زشکل هلال
کنار آينه ظاهر شود زآينه دان
زمين عرصه ي قدر تو صحن باديه است
که هست زانجم سياره پر زريگ روان
زابر سرمدي از لطف قطره اي بچکيد
به بجر جاه تو شد نقش چرخ دايره سان
ستاره نيست به دوران که در محيط کفت
حباب حلقه ي کرداب گشته سرگردان
اگر ميان عناصر کني مصالحه اي
نخيزد از دلي آتش به وصل آب فغان
طفيل ذات شريف تو شد جهان موجود
جهان صحيفه ي جاه تو را بود عنوان
گهي که تيغ برآري به قصد دشمن دين
متاع روح به مصر عدم شود ارزان
به صبح داوري حشر دشمنان تو را
موکلان جهنم کجا دهند امان
صباح روز قيامت گناهکاران را
محبت تو رهاند زورطه ي عصيان
محبت تو دليل ره نجات بود
مشرف است کلام مجيد زين برهان
براي داد دل عترت تو صبح جزا
زند زبانه جهنم زآل بوسفيان
حسود جاه تو دارد تجارتي به خيال
خيال سود کند ليک آورد به زيان
دين مقرنس عالي اساس زنگاري
که چشم عقل زنظاره اش بود حيران
مرا چه کار که خاليست کشور از دشمن
مرا چه کار که عاليست منظر سلطان
مرا چه کار که برگشت بخت از قيصر
مرا چه کار که برجاست دولت خاقان
مرا چه کار که اين راست علت سرسام
مرا چه کار که آن راست علت خفقان
مرا چه کار که رعنا قديست در شيراز
مرا چه کار که گلچهره ايست در همدان
مرا چه کار که سودائيان عاشق را
زمنجنيق جنون برج عقل شد ويران
مرا چه کار که گردد زابر حيواني
خزينه ي گهر شاهوار در نيسان
مرا چه کار که در عقده ي ذنب گردون
کند زخلعت نور آفتاب را عريان
مرا چه کار که تا روز مرگ عارف را
برون نمي رود از دل محبت جانان
مرا چه کار که مسدود گشته صبح ازل
ره گريز ازين کهنه ارقم پيچان
مرا چه کار که گويم حريص غافل را
که بر جهان چه نهي دل که بي وفاست جهان
مرا چه کار که بهر ملوک عهد قديم
مديح سنج نکو بود شاعران شروان
مرا چه کار که در مدحت شه بغداد
زصنعتست موشح قصايد سلمان
مرا چه کار که جان بخشد اهل معني را
سخن سرايي معني نگار اصفاهان
مرا چه کار که در نفيس نظم نظام
زمانه داده برون از خزينه ي جرجان
من و محبت آل علي که در دل من
نمانده است به غير از محبت ايشان
زجان برون نهد مهرشان که يافت مرا
ولاي آل به خون امتزاج در شريان
شهنشها به جناب تو التجا کردم
زآستانه ي خويشم به هيچ باب مران
دران ديار که سنجم در مدايح تو
فغان زشهر برآيد که زنده شد حسان
نرست تخم اميدم زخشکسالي عمر
سحاب لطف تو وقتست اگر دهد باران
مرا زتوست اميد تلافي مافات
به عينه بود اين قصه نزد عقل چنان
که از خزان رود اوراق بوستان بر باد
رسد بهار و تلف کرده را دهد تاوان
به مرحمت نظري کن گهي که بي مهلت
رسد زغيب به تسليم نقد جان فرمان
[104]
مجوي گوهر کام از سپهر ميناگون
گهر چگونه توان يافتن زدرج نگون
نشان غبار غم از آب آتشين به صبوح
که بر هوا شده گردي زدامن گردون
کتابه ي در ميخانه هر که خواند عجب
که سر فرو دگر آرد به درس افلاطون
مباش منکر مست به باده آلوده
که گرد وسوسه بنشانده از درون و برون
سحاب دردي ساغر غنيمت است که خاست
غبار خون زحصرا سينه ي محزون
وفا مجو زشب و روز مختلف ساعت
که حظ نيافته دانا زبيت ناموزون
به صد حيل شودم روز حاليا شب غم
که رخش صبح من تيره روز گشته حرون
اگرچه با غم دوران مقارنم ليکن
شب گذشته شدم با سعادتي مقرون
به بام خويش برآمد نگار من سرمست
به گونه چون گلي از تاب باده ي گلگون
فکنده چهره ي او شمع روز را بر خاک
نشانده ابروي او ماه عيد را در خون
در چشم عشوه نمايش بلاي ديده و دل
دو نعل روح فرايش مدار سحر و فسون
اسير حلقه ي گيسوي او دو صد شيدا
خراب طره ي مفتون او دو صد مجنون
به خنده گفت که اي در بلاي غصه اسير
بلا بگفت که اي از جفاي چرخ زبون
چه واقع است که از ما کناره مي گيري
درين ميانه به هجرت که گشته راهنمون
تو را که ساخت زبند کمند من آزاد
تو را که کرد زطوق محبتم بيرون
نيابم آنکه زمن بود دامنت دريا
نبينم آنکه زمن بود ديده ات جيحون
کجا شد آنکه مرا بود عشوه ي ليلي
کجا شد آنکه تو را بود محنت مجنون
کشيدم آه زدل گفتم اي که از غم تو
چه ها کشيده ام و نيز مي کشم اکنون
بدان طريقه که ديدي و آزمودي هم
بجاست درد و غمت را قواعد و قانون
هنوزم از غم عشق تو عقل فرتوتست
بود هنوز سرم گرم از شراب جنون
ولي چه چاره کنم زانکه بر بساط جفا
زپا فکند مرا محمت زمانه ي دون
به جز بلا نبود نامه ي مرا عنوان
به غير غم نبود صفحه ي مرا مضمون
زآب زندگي ام نيست بهره غير فنا
نبخشدم دم روح القدس به جز طاعون
زغدر دهر قرينم عذاب رنگارنگ
زدور چرخ نصيبم جفاي گوناگون
بدان يگانه خدايي که در تفرد او
به لفظ کس نتواند چرا گذشتن و چون
به قادري که اگر خواهد آسمان و زمين
شوند عزل به حکمش زکار سير و سکون
که عزل مي شدم از زندگي اگر نشدي
ممد من کرم نکته دان شرع و فنون
سپهر مهر سخاوت علي بوطالب
به ذات اشرف او عز سرمدي مقرون
در محيط سعادت که نانموده طلوع
چو او ستاره ي سعد از سپهر کن فيکون
گر آفتاب ضميرش زرخ نقاب کشد
مه دو هفته شود چون هلال روزافزون
بود به سرمه ي خاک درش فروغ بصر
نهفته همچو فرح در طبيعت معجون
به روز نيز بود چشم اختران روشن
اگر زخاک در او کنند کحل عيون
زهي بلند جنابي که زير غرفه ي چرخ
زنخل بخت تو ايوان چرخ راست ستون
تويي که خضر پيمبرکند به صد منت
به خاک پاي تو آب حياط را مرهون
طواف را عرصه ي عالم کند به استعجال
صداي صيت تو مانند باد در هاون
گهي زبذل عميم تو خسروان محظوظ
گهي زخوان عطاي تو سروران ممنون
چه غم که منزل کيوان فراز منزل توست
که هست در همه جا کار هندوان وارون
درين خطيره کند روزگار زنده به گور
اگر چه خصم تو گردد قرينه ي قارون
براي خواب ابد بخت کينه خواه تو را
دهد سپهر زخشخاش حادثات افيون
سر عدوي تو را جا به طشت باد از تيغ
بدان صفت که بود نقطه از قلم در نون
به پيش جوهري ظاهرت بود ظاهر
جواهري که بود در دل فلک مخزون
به خدمت تو بود گازر قضا آنک
به طشت زر سحر از صبح کف کند صابون
هيون بار وقار تو شد زمين ليکن
زبس که بود گران سنگ ماند خفته هيون
کشد به روي فلک سيم از شهاب اختر
به شب که بزم جلال تو را بود قانون
قلم گرفت قضا در ازل مديح تو را
کتابه کرد بر ايوان چرخ بوقلمون
چنانکه هست نهان بر فلک ستاره به روز
نهفته در صدف خاطرت در مکنون
بزرگي تو کند عار از تصرف سيم
رسيده از تو به گردون اطلس اين مضمون
بود جهانت بدن جانت آسمان او را
زروز خلعت اطلس دهد زشب اکسون
سعادت ابدي چون زخواب چشم گشاد
به طلعت تو صباح ازل گرفت شگون
زگفته هاي ظهير از رهي شنو بيتي
که در شريعت شعرست اين زسحر و فسون
تو راست معجزه ي سروري به استقلال
نه چون نبوت موسي به شرکت هارون
مراست نيز همين شيوه کز بدايت حال
به طعن شرکت معني نگشته ام مطعون
زجوي خشک لبان کي بود توقع نم
مرا که جانب بستان بود روانه عيون
برند نفع زمن ساکنان عرصه ي خاک
به زير خاک شوم گرچه دانه سان مدفون
زدانه هاي معاني چو خوشه اي شده ام
ولي فغان که کند نرم خوشه را گردون
خوشم که نقد حياتم شود به مدح تو صرف
درين معامله نبود ضمير من مغبون
هميشه تا که بقاي بقا بود محکم
اساس جاه تو بادا زحادثات مضمون
[105]
کتابه ايست بر ايوان اين اساس نگون
که الحذر زفريب جهان بوقلمون
چه اعتماد به گردون که هست بهر گزند
هلال يکشنبه دندان ارقم گردون
مدار دور سپهر است برخلاف مراد
کز اختلاف تحرک چو ابلقيست حرون
به خواب خوش که نهي سرگه دميدن صبح
که تيغ در کف افسونگر است گاه فسون
سپهر بي سر و پا بين که ساخت زير و زبر
شکوه افسرد دارا و تخت افريدون
فلک زبس که به خون کسان کشد دامن
زحمرت شفقش دامنيست غرقه به خون
نتيجه ي کم و پيش منال و مال بس است
براي تجربه انجام عيسي و قارون
به نزد نکته شناسان سپهر بي سر و بن
صحيفه ايست که حاصل ازو نشد مضمون
کسي به زورق تدبير و فکرت صايب
نرفته است زگرداب حادثات برون
دگر فتاده از آن برکنار خواهد بود
به عون تربيت کار ساز شرع و فنون
محيط فضل عليشير در درج شرف
که مثل او ننموده سپهر آينه گون
به درسگاه قدم داشت منطقي ازل
غرض نتيجه ي ذاتش زشکل کن فيکون
کجاست زهره ي آن چرخ را که يک سر مو
نهد زدايره ي حکم او قدم بيرون
اساس قصر جلالش زحادثات زمان
به سان خيمه ي گردون مسلم است و مصون
به اهتمام تو اي آفتاب اوج اشرف
مه تمام شود چون هلال روز افزون
به لوح مکتب جاهت زنوک کلک قضا
سپهر نون و درو گوي ارض نقطه ي نون
اگر به قهر زني پاي حلم بر سر کوه
به جاي آب روان گرددش زبيني خون
و گر زدست تو يابد فشارشي يابد
زانقباض مساماتش احتباس عيون
تو راست مندرج اندر دقيقه اي زبيان
هزار حکمت لقمان و درس افلاطون
بر ضمير تو بي تاب مشعل خورشيد
بر کلام تو بي آب لولوي مکنون
زرشح کاس عطاس تو خسروان محظوظ
زفيض خان نوال تو سروران ممنون
شود رفيق تو با بخت سرمدي ملحق
بود قرين تو با عز دايمي مقرون
بزرگوارا دريادلا خداوندا
شدم زجور سپهر ستم شعار زبون
به سر سينه ي پاکان بارگاه قبول
به ذات پاک خداوند قادر بي چون
به معجزات نبي که اهل شرک را شب جهل
به نور کوکب اعجاز گشته راهنمون
به عز تخت سليمان و بخت اسکندر
به عز حکمت لقمان و حرمت ذوالنون
به مهر گرم دل افروز ليلي و عذرا
به آه سرد سحرگاه وامق و مجنون
به نامرادي دندان بي سر وسامان
به بي گناهي مستان جام بزم جنون
به جانگدازي عشاق بي نواي حزين
به جلوه سازي خوبان چابک و موزون
به قطره ريزي ابر و صفاي بطن صدف
به پاک گوهري بحر و لولوي مکنون
به خرده داني ادراک و فکرت صايب
به کارسازي اقبال و طالع ميمون
به فر باغ دلفروز روضه ي فردوس
به ذکر مرغ سحرخيز و جلوه گاه غصون
به روي پوش کنيزان خانه ي حشمي
که هستشان زحيا روي در نقاب جنون
به حزن غربت آن مبتلاي بيت حزن
که هست در غم يار و ديار خود محزون
به آفتاب عطاي تو اي سپهر کرم
که گشته اند زفيضش جهانيان ممنون
که گرنه جاذبه ي خدمت تو مي بودي
نبوديم نفسي در هرات صبر و سکون
چرا که هست درو متصل زکلک قضا
مرا صحيفه ي خاطر به خون دل مشحون
بسوختم زجفاي سپهر دون پرور
زروي لطف بزن بانگ بر زمانه ي دون
که هان اگرچه ازين پيشتر به صد خواري
دمادم از تو کشيدي جفاي گوناگون
بدار دست ازو بگذر از جفا وستم
که در حمايت لطف عميم ماست کنون
اميد هست که ديگر به عون رأفت تو
جفاي گردش گردون نسازدم مغبون
زجور دور نباشم رهين مشت خسيس
دوات و خانه و دفتر نگرددم مرهون
هميشه تاکه بود خيمه ي نگون فلک
معلق از بر اين فرش بي طناب و ستون
تو را که به شوکت اقبال سرمدي بادا
زاختلال حوادث اساس عمر مصون
[106]
در منقبت حضرت صاحب الزمان عليه السلام
هر سحر گردي زجيب آسمان آيد برون
کاين بت گلگون قبا دامن کشان آيد برون
نصب کرده رايت نصرت شهنشاه ختن
بهر فتح لشکر هندوستان آيد برون
از ته خرگاه ديرين سال فراشان صنع
تخت جمشيد و درفش کاويان آيد برون
رخنه در ديوار مشرق افکند نقاب صبح
خشت زريني که ناگاه ميان آيد برون
چون صبوحي کردگان زين دير مينا صبحدم
ترک اطلس پوش خاور خوي چکان آيد برون
صبح دير آيد برون سازد گنهکارش سپهر
گرده اي برداشته با ترجمان آيد برون
گسترد خوان سحر تقدير بيش از قرص مهر
کاول حال از ضيافت خانه خوان آيد برون
با وجود لنگر زرين سيمابي طناب
کشتي صبح از محيط قيروان آيد برون
جلوه گردد به فرش عبقري ترک ختن
همچو طاوسي که صبح از بوستان آيد برون
کوه صندوق جهاز خسرو خاور شود
از فروغ صبحدم زان پرنيان آيد برون
اين تنور سبز بيني پر زگاورس درست
طرفه حالي کز چنين گاورس نان آيد برون
شب قضا در قيرگون دريا سر روز افکند
کم شود صبح از کنار خاوران آيد برون
ريسمان چاه مشرق گردد از انوار سحر
يوسف گردون زچه با ريسمان آيد برون
ديگ زر جوشد ته خرگاه سيمابي ازان
برفتد سرپوش شب سمين دخان آيد برون
زرورق زين صفحه ي نيلي عيان گردد چنان
کز چمن با آب برگي در خزان آيد برون
مهر را ظاهر شود هر دم علامات ظهور
عاقبت چون مهدي آخر زمان آيد برون
آن شهي کز بهر ايثار قدومش هر سحر
شاه زرين تاج خاور با سنان آيد برون
آن که گر خواهد ضميرش تا ابد چون فرقدان
طفل روز از بطن خاور توأمان آيد برون
گوش هستي مانده بي زيور زدرج عافيت
وقت شد کان در بحر لامکان آيد برون
شد جهان ويران محل شد کز حجاب مصلحت
بهر معموري شه صاحب قران آيد برون
دادخواهانند از اطراف گيتي گشته جمع
کاش سوي بارگه گيتي ستان آيد برون
شد امان فسانه گوش افکن که در هر گوشه اي
خلق را از جان غريو الأمان آيد برون
شد جهان تاريک وقت آمد که از فانوس غيب
شمع جان افروز بزم انس و جان آيد برون
کي عزيز من بود غمگين زليخاي خرد
گر ززندان يوسف مصر جهان آيد برون
چون شه عادل نشيند بر سرير معدلت
از درون بي گناهان الفغان آيد برون
تا خرامد شاه جن و انس سوي بارگه
از سوي مشرق سحر تخت روان آيد برون
بس که تن در فرقتش فرسوده در هر سرزمين
از ته پاي مسافر استخوان آيد برون
شوق ديدارش زدل بيرون نخواهد شد مگر
اشتياق او زدل همراه جان آيد برون
آهوان کردند نزهتگاه جاهش را رمه
بهر حفظ از وادي ايمن شبان آيد برون
نور عدلش عالم افروزد بدانسان کز حسد
دود آه از مرقد نوشيروان آيد برون
خلق چون اهل تظلم گو بلند افغان کنيد
تا زخلوت شهريار مهربان آيد برون
گر رسد فرمان خدمت زان شه خلوت نشين
از مقام خود دوان صد اردوان آيد برون
ور خرامد سوي اين منزل به استقبال او
از ديار نيستي صد کاروان آيد برون
زين مکان زينسان که بي نور حضور او بود
دود آه از دل به عزم لامکان آيد برون
جز هواي بام قصر او ندارد مقصدي
طاير قدسي گهي کز آشيان آيد برون
گر سکندر گرددش مهمان براي آب خضر
از لبش کامي که جويد ميهمان آيد برون
اي که بهر رزم خصمت هر سحر سلطان روز
از پس کهسار خاور با سنان آيد برون
پاي از خلوت برون نه ورنه از هجران تو
از زبان دوستان صد داستان آيد برون
شام قهر آباي علوي را چنان سازي نگون
کاين گهرها زآستين کهکشان آيد برون
چون شوي گرم از غضب دشمن زبان گيرد به کام
گرچه سگ را موسم گرما زبان آيد برون
هست از شوق گل رخسار جان افروز تو
ناله ي مرغ سحر کز گلستان آيد برون
گر خرامي چون زلال خضر بر روي زمين
مرده يابد زندگي زين خاکدان آيد برون
ارغواني چهره ساز از برقع غيب آشکار
کز بناگوش مخالف زعفران آيد برون
اين چنين کز شوق ديدار تو خون گريند خلق
از زمين تا صبح محشر ارغوان آيد برون
وقت شد شاها که خواني خادمان را سوي خويش
تا نظام از کشور مازندان آيد برون
گرچه پيري داده جايش گوشه ي بيت الحزن
در هواي خدمتت ليکن جوان آيد برون
هست روشن چشمه سار خاطر صافم کزو
دايم از شعر روان آب روان آيد برون
در مديح توست يکسر بر زبان خامه ام
آنچه بر ساحل صدف را از دهان آيد برون
چون کميت کلک رانم در ره انشا زغيب
با معاني لفظ نيکو هم عنان آيد برون
غير اوصاف حکايت بر زبان کس مباد
تا زهر بابي حکايت از زبان آيد برون
[107]
سحرگهي که برآري زجيب مهر جبين
مهدو هفته زخجلت فرو رود به زمين
سرم فداي تو اي شهسوار خوش منظر
که جفت ابروي تو گشته طاق خانه ي زين
زخاک کوي تو هر ذره اي که برخيزد
بر آسمان نکند آفتاب را تمکين
غرض نظاره ي آينه ي جمال تو بود
که شهر حسن بتان را زمانه بست آذين
زغيرتم به خدا جان ناتوان سوزد
اگر شود به تو همراه جبرئيل امين
نه صبر ماند مرا ني قرار لطف نما
به حال بنده که کارم گذشت از آن و ازين
دميد گرد عذار تو خط غاليه بوي
که ديده آن که برويد بنفشه از نسرين
به پيشم آمده روز سياه جانب من
مياميا که نبيني مرا به روز چنين
زرنگ لعل تو ظاهر دو صد عقيق يمن
زچين زلف تو پيدا هزار نافه ي چين
تننم به ياد تو ناديده راحت بستر
سرم به کوي تو بگذشته از سر بالين
گرفته روي زمين گفتگوي خوبي تو
چو صيت مکرمت شهريار کشوردين
هماي اوج شرف شحنة النجف که بود
علو همت او شاهباز سدره نشين
سپهر اختر علم آفتاب جود که هست
وجود مغتنم او خلاصه ي تکوين
مؤيدي که اگر کينه ور شود به مثل
دل زمانه شکافد به نوک خنجر کين
فکنده با الف تيغ کينه در سر قاف
به گاه حمله ي کين رخنه رخنه چون سر سين
اگر به منع عناصر دهد مثال دگر
جبين آب زباد صبا نيابد چين
زهي عديم شبيهي که تا سحرگه حشر
بود زطفل نظير تو آسمان عنين
تويي که روز وغا منجنيق دولت تو
به صدمتي شکند صد هزار حصن حصين
به قصد جان عدوي تو در کمينگه عمر
به گوشه هاي کمانست مرگ کرده کمين
گه جهادي اعادي کند لسان الغيب
زبان تيغ تو را آيت ظفر تلقين
به پيش راي تو فکر عدو چه خواهد بود
شب گمان چه بود با فروغ صبح يقين
ضمير توست که نوري ازو گرفته سپهر
سپهر را شده آن نور چشم عالم بين
سمند عزم تو در ساعتي برون رفته
هزار ساله ره از عرصه ي شهور و سنين
زابر جود تو بر زرع آرزوي ضمير
به جاي قطره ي باران چکيده در ثمين
زنور ناصيه آفتاب شد معلوم
که برغبار ره روضه ي تو سوده جبين
شرف زقدر بلند تو يافت عرش مجيد
که گفته اند مکان را شرف بود به مکين
کسوف مهر مقرر شود گهي که زقدر
عمامه ات فکند سايه بر سپهر برين
زقاهري که بود قهرمان ملک ازل
شود به صبح جزا سجن دشمنت سجين
زمشرکان عرب هر که خيره تر بوده
چو پيشت آمده هم در زمان شده مسکين
زبس که ريخته خون عدو برآمده سرخ
بلارک تو که شرمنده شد زروي زمين
اگر نه لطف تو آبي زدي بر آتش قهر
درين تنور نمي ماند قرص ماه عجين
نکرده است کسوف آفتاب را تيره
که بهر مهر سيه کرده خاتم تو نگين
به مطبخ کرمت بوده نعمت دو جهان
نبود ليک غذاي تو غير نان جوين
به لب رسيده تو را شربت فنا گرچه
به خاک پاي تو آب حيات خورده يمين
رواج شرع نبي دادي آنچنان که نبود
به عهد ضبط تو مايل به خون وراي جنين
زخاک تربت پاک تو برده سنبل بوي
به سنبل آرد ازان سرفرو غزاله ي چين
براي خوان جلالت بود به جا ورني
شدي زقدر تو پامال خوشه ي پروين
سواد چين چه بود نزد حشمت تو که هست
به زلف شاهد ملک تو صد هزاران چين
نعيم خوان تو سازد قوي ضعيفان را
شود زآخر خور توسن هلال سمين
زضبط توست به هر جا فسانه زين قصه
غزال خواب کند بر سرين شير عرين
رهايي از تو و اولاد توست مجرم را
توان زچاه برون آمدن به حبل متين
چنان به دور تو ميزان عدل شد طيار
که ميل سوي کبوتر نمي کند شاهين
زبخت غالبت اقبال خصم يافت هراس
چه سان هراس نيابد کبوتر از شاهين
شود زهيبت ثعبان نيزه ات باطل
اگر چه خصم تو آرد به حرب سحر مبين
زبيم راهروان مناهج ضبطت
نمانده کج روشي در بساط جز فرزين
دلت محل ظهور لطايف غيبي است
سراي خلد بود جلوه گاه حورالعين
عروس کام عدوي تو را نگردد جفت
اگر کند همه نقد حيات را کابين
زخاطرتو چراغ ستاره را پرتو
زگوهر تو عروس زمانه را تزيين
نيامدت زتصاوير کلک غيب شبيه
نباشدت زصناديد روزگار قرين
زهي شهنشه عادل که تا به حشر بماند
زطاس عدل تو در گوش روزگار طنين
نماز شام کند در زمين غرب سپهر
زبيم خرج کفت گنج آفتاب دفنين
شها به مدح تو گفتم قصيده اي که کند
مرا به حسن ادا روح انوري تحسين
خجسته بيتي از اشعار دلکش سلمان
درين مقام زانصاف مي کنم تضمين
مرا تصور مدحت چنان بود که بود
شکسته پر مگسي را هواي عليين
نظام هست زخدام کمترين شما
ترحمي که بغايت زحزن گشته حزين
به مرحمت نظري کن که گاه گاه زلطف
شهان کنند نظر سوي بندگان کمين
رفيق درد و نديم غمم قضا گويا
مرا براي همين کرده در ازل تعيين
بسوخت سينه زتاب دلم به بستر غم
جز آب لطف تو دل را نمي دهد تسکين
هميشه تا بود اندر گذر زمان بادا
زمانه ناصر آل تو کردگار معين
بود به حسن اجابت چنين دعا مقرون
که جبرئيل امين راست بر زبان آمين
[108]
و ايضا له في النعت
دي شاه زنگبار برون تاخت از کمين
با تيغ کين فکند سر روز بر زمين
شد زاقتضاي چرخ سليمان روز عزل
کز ديو قير گون زمين گشت بي نگين
از دود تيره گشت فضاي جهان که يافت
رخش سپهر از مه نو داغ بر سرين
از نقطه ي مثلثه کان نسر واقع است
سين سما زکلک قضا يافت شکل شين
بي تاب مهر هندوي شب را به رسم عکس
ظاهر شد از ستاره فزون داغ بر جبين
کار سحاب فصل ربيعي نمود شب
کين باغ پر شد از گل نسرين و ياسمين
گرديد باز حامله شب گرجه صبحگاه
افکند در نواحي صحراي چين جنين
بست از هلال يک شبه استاد روزگار
طاق مزار مهر که در غرب شد دفين
مرد اين چراغ و خاست از او دود گوييا
دامان کين فشاند شه کشور يقين
دين پرور ممالک شرع نبي که شد
گلگون زجام ساقي سعيش عذار دين
شاه نجف علي معلاي هاشمي
مسندنشين کشور طه و يا و سين
شاهنشهي که شد لقب و نقش خاتمش
ماه سپهر کوکبه شاه ظفر قرين
شاهي که کوتوال قضا بهر دشمنش
سنگ نجوم چيده برين قلعه ي حصين
بخت کسي که چهره نسودش بر آستان
گردد نگون زدست شآمت چو آستين
جرم منير ماه برين غرفه ي رفيع
از قهر و لطف اوست گهي غث و گه ثمين
نزد ممالکش چه بود ملک چين که هست
در زلف بکر مملکتش صد هزار چين
روز گذشته را سوي آينده آورد
چون افکند مجاهد عزمش کمند کمين
اي شاه شير حمله که گاه صف جدال
از هيبت تو زرد شود ضيغم عرين
عيسي به خاکروب سراي تو مفتخر
آدم زکشتزار جلال تو خوشه چين
فراش بارگاه تو سکان صحن خلد
جاروب آستان تو گيسوي حور عين
بنيان همت تو چو بام زحل رفيع
ايوان دولت تو چو قصر فلک متين
يک قطره از منابع لطف تو آب خضر
يک شمه از روايح خلق تو مشک چين
احباب راست مهر تو چون روح در عروق
بدخواه راست قهر تو چون مرگ در کمين
کوي مجاهدان رهت مقصد اميد
جاي فتادگان درت جنت برين
اقبال و بخت سال و مهت خادم و رهي
خورشيد و ماه روز و شبت بنده و رهين
فهم تو بر دقايق علم ازل عليم
راي تو بر خزاين نقد نهان امين
آنان که درجهان به خلاف تو دم زدند
پيوسته از کشاکش دهرند در انين
بيرون کشي به کينه رگ جان خصم را
از تن گه مجادله چون موي از عجين
نگرفتي از زمانه به انگشت ماه نو
مي بود جام چرخ زصيت تو پرطنين
تا طفل کوي جاه تو گردد تفک فکن
شد مستدير در ازل اين مهره ي گلين
فياض علم غير تو نبود زعمرو بکر
آيد زبحر ني زشمر گوهر ثمين
از نور رحمتست وجودت نه زآب و گل
کز فيض هستي تو شد ايجاد ماء و طين
جان يابد از خيال ولاي تو خرمي
چون از وصال يار دل عاشق حزين
نقاب گنج عمر عدوي تو شد سپهر
آرد برون به شامگه از ماه نو متين
هر روز بهر مسرع صيت تو آفتاب
بر سبز خنگ چرخ نهد روزگار زين
آن منزوي که نام تو را ورد جان نساخت
در خلوتش چه سود زتکرار اربعين
روزي که کرد روح ملاقات با بدن
بخت تو شد به عزت جاويد همنشين
فرما عنايتي که تو را شد زجان نظام
مداح آل و بنده ي اولاد طيبين
هر صفحه از مديح تو فردوس اکبرست
ابيات پرحلاوتش انهار انگبين
شاها فتاده ام به ته چاه معصيت
شمعي ده از جمال خودم شام واپسين
مستغنيم زدنيي و عقبي به مهر تو
زانم چه غم که حال چنانست يا چنين
غير تو را چگونه ستايم که چون تو نيست
از جنس آفريده سزاوار آفرين
تا يابد از تحرک گردون طرفه دست
روي عروس روز و زشب خال عنبرين
بادا عذار بخت محبان صادقت
عالم فروزتر زعذار مه مبين
[109]
چون در سحر پديد شد از صبح راستين
موسي چرخ را يد بيضا زآستين
مشاطه ي سحر به سفيداب صبحدم
برد از رخ عروس جهان خال عنبرين
در زير بام خاک نهان گشت بوم شب
انجم شدند چينه و منقار مرغ چين
با گوشه ي رداي سفيد سحر نمود
گيتي غبار ظلمت شب محو از جبين
زد خسرو سپهر زديوار کوه سر
در پرده شد نهفته عروس مه مبين
برد از رياض سبز فلک صرصر سحر
مانند باد دي مهي اوراق ياسمين
شد محو نقطه هاي نجوم از رخ سپهر
بي نقطه ماند روي سما کان بود زسين
گشتند زآفتاب نهان اختران چرخ
چون از زمين مخالف خورشيد داد و دين
فرخنده اختر فلک و عز سرمدي
يعني علي محيط شرف را در ثمين
شاهي که ذات قدسيش از نور محض بود
حاشا که بوده طينت پاکيزه اش زطين
آن کز شرف به نير اعظم کند قران
هر ذره اي که هست به فرش درش قرين
گردد دوان زبيم هژبر مهابتش
هر صبح طفل روز برين غرفه ي برين
چارم خليفه خواندش از خارجي چه غم
جاي شه نجوم بود تخت چارمين
اي خسروي که خاتم فيروزي تو را
فيروزه ي مرصع گردون بود نگين
از حشمتت بود که بود مهر زردفام
در گلشن جلال تو زنبور انگبين
در دشت کبرياي تو چرخست توسني
کاورده شب به زير شکم زآفتاب زين
زآب نهيب و مشت ستم بختيان حلم
در جوف کوه و صخره ي صما کني عجين
اجرام چرخ ساجد خاک در تواند
رخسار ماه چارده شاهد بود برين
دادي رواج شرع به حدي که کس نکرد
در عهد دولت تو به خون ميل جز جنين
بر جام آسمان نهد انگشت ماه نو
دوران که شد زناخن صيت تو پرطنين
حکم تو راست خنجر انصاف بر کمر
بخت تو راست لمعه ي توفيق در جبين
اعيان شرع حکم تو را بنده و رهي
اشراف دين حديث تو را تابع و رهين
بهر عدو شراره ي تيغ تو شام رزم
مريخ کينه ور شده بر آسمان کين
خورشيد را نهد به زمين شامگه سپهر
يعني شها قد منه و بر چشم ما نشين
ديدي جمال حال ابد را چنانکه هست
صبح ازل به ديده ي ادراک دوربين
بهر عدو که صيد کمين گاه غفلت است
در گوشه ي کمان تو مرگست در کمين
از قرب و بعد تو گه معراج با نبي
شادي بسي نمود فلک شد زمين غمين
قامت زثقل حلم تو شد چرخ را دو تا
باشد هنوز بار وقار تو بر زمين
گردد زالتفات تو هر ناتوان قوي
رخش هلال زآخر خورشيد شد سمين
بهر خلاصي از چه تاريک معصيت
فردا ولاي آل تو حبلي بود متين
گر نيست با ولاي تو پيکار مي کنند
عابد به کنج صومعه صوفي در اربعين
ترتيب داده صبح ازل کلک عقل کل
از صفحه ي کمان تو ديباچه ي يقين
بهر دليل راه نجوم سعادتند
بر آسمان بخت تو اولاد طيبين
اي آنکه در حوالي کشت جلال تو
با قامت خميده سپهرست خوشه چين
آنان که در جهان به خلاف تو دم زدند
پيوسته از کشاکش دهرند در انين
شاها چه کم شود که غلام کمينه ات
خواند نظام را زغلامان کمترين
نور محبت تو بود شمع خلوتم
گردد چو زير خاک تن خاکيم دفين
ظلمت رود زخوابگه آخرين مرا
پيش آيد ار چراخ رخت شام واپسين
چون عندليب کلک سحرگه نوا زند
در مدحتت ملايکه گويند آفرين
شد مصرعين هر يک از ابيات دلکشم
زلفين عنبرين بناگوش حور عين
افکن زلطف گوشه ي چشمي به حال من
تا عون کردگار به حشرم بود معين
[110]
در مدحت امام همام علي بن موسي الرضا عليه التحنيه و الثنا
اي غبار آستانت کحل چشم حور عين
وي نسيم روضه ات باد پر روح الامين
اي به صورت گوهر درج علي المرتضي
وي به معني قرة العين نبي المرسلين
اي ملک را بر درت روح مقدس پرفتوح
وي فلک را بر درت روي تواضع بر زمين
اي تو را از فيض سرمد پاي عزت در رکاب
وي تو را از بدو فطرت رخش دولت زير زين
اي به صحن بارگاه حضرتت خضر آبدار
وي به دشت مزرع جاه تو آدم خوشه چين
اي زيأجوج حوادث لطف تو سد سديد
وي زآسيب نوايب مهر تو حصن حصين
گوهر عالي نسب سلطان علي موسي الرضا
کعبه ي دين قبله ي هفتم امام هشتمين
مقتداي حاضر و غايب امام جن و انس
پادشاه صورت و معني شه دنيا و دين
اختر عالم فروز و مهر برج طا و ها
نور چشم خسرو و مسندنشين يا وسين
کحل بينش را زگرد راه زوارت مدد
روح قدسي را به خاک پاي خدامت يمين
ذره ي راهت کند با نير اعظم قران
ساکن کويت بود با دولت سرمد قرين
سايه ي لطف تو کحل ديده ي خورشيد شرع
سينه ي پاک تو درج گوهر علم اليقين
زائران بارگاهت را سلامت هم عنان
ساکنان آستانت را سعادت همنشين
آتش مهرت حيات افزاي باد عيسوي
خاک کويت آب روي چشمه ي ماء معين
روح محضي بهر اين از ديده ي خلقي نهان
گنج علمي زين سبب در مدفن خاکي دفين
هر که با مهر تو در محشر برآرد سر زخاک
هم چو صبح صادقش لامع بود نور از جبين
و آنکه سر بر خط فرمانت نهد چرخ از شرف
جاي آن دارد که در زر گيردش همچو نگين
چون تو ذات کاملي صورت نبست از کلک صنع
آفرين بر دست صنع صانع جان آفرين
رشته ي مهرت گرفتاران چاه جرم را
بهر استخلاص در محشر بود وصل المتين
تا عنب را دشمنت بهر تو زهر آلوده ساخت
تلخ چون ماء العنب شد عيش بر خصم لعين
گوهر پاکت زنور آفتاب رحمتست
حاش لله گوهر پاکي چنين آيد زطين
عکس قنديل مزارت بر زلال بحر چرخ
تا فتاد از وي هويدا گشت خورشيد مبين
گر به ملک چين رساند باد بوي تربتت
گوشه اي گيرد زرشک آن غبار مشک چين
نسل آدم را بود حب تو در طينت که کرد
دست صنع از آب مهرت خاک آدم را عجين
بهر تعظيمت نهد بر خاک هر شب روي خويش
خسرو انجم که دارد مسند از چرخ برين
هست افلاطون به جنب دانشت آن بي خرد
کو يسار خويش را نشناخت هرگز از يمين
باشد از بيم فراق روضه ات جان را ملال
وه چه بودي مرگ اگر کس را نبودي در کمين
اي شهيد خاک غربت غربتم دارد هلاک
باز کن چشم ترحم بر غريب خويش بين
چون مگس بر خوان عصيانم زبون
رنجه فرما ساعد عصمت برافشان آستين
چون شود روز جزا بحر شفاعت موج زن
نفکني از جرمم آن دم بر جبين لطف چين
رحم کن بر من که هست از کرده ي وارون مرا
گردن طاعت نحيف و پهلوي عصيان سمين
شهد آمرزش زحق دارم اميد از سعي تو
آن زمان کز قهر و لطفش زهر گردد انگبين
هم مگر از لطف سازد دست اقبالت خموش
جام عيشم را که از سنگ جفا دارد طنين
جوشن حب تو بر در تا قيامت باشدم
نيست باکي گر رسد از قوس چرخم تير کين
بعد حمد کردگار و نعمت پيغمبر مرا
بي مديحت نيست در بيت الحزن جان حزين
با سگانت مدت عمرم به خوشحالي گذشت
ليکن اکنون مي روم با خاطر اندوهگين
الوداع اي گوهر درج نبي الهاشمي
الوداع اي اختر برج اميرالمؤمنين
الوداع اي ذروه ي تحقيق را بدر منير
الوداع اي مخزن ايجاد را در ثمين
الوداع اي کرده جبار جليلت احترام
الوداع اي کرده جبرئيل امينت آفرين
الوداع اي کاشف حق مقتداي راستان
الوداع اي کعبه ي ملت امام راستين
الوداع اي گوهر صبح سعادت را فروغ
الوداع اي مخزن سر الهي را امين
من کيم تا در حساب آيم تو را گويم وداع
اي منت از زمره ي خيل غلامان کمين
گرچه مانند مني را نيست اين حد ليک هست
بر اميد عفو لطفت بنده گستاخ اين چنين
خواند از خيل سگان درگهت خود را نظام
گر خراسانش بود منزل و گر جرجان زمين
[111]
به جهت عمارت باغ مراد در هرات گفته
شنيده ام که بود بر فلک بهشت برين
شد اين عمارت دلکش بهشت روي زمين
سرشته است مگر خاک اين عمارت را
قضا زشيره ي جان کآمد اين چنين شيرين
چو بيت بحر خفيفست در نظر کوتاه
که درج گشته به ضمنش معاني رنگين
زنقش هاي دلآويز او برآورده
هزار رنگ زخجلت نگارخانه ي چين
خجسته بيت بلندي بود که هست درو
زنقش هاي ملون معاني رنگين
درين مقام دل صاحبش نبيند غم
مقيم روضه ي جنت کجا شود غمگين
دم مسيح دمادم زحصن بارگهش
غبار برده به جاروب زلف حورالعين
زروي شمسه ي او ذره اي که برخيزد
بر آسمان نکند آفتاب راتمکين
مگو نشانده ي معمار تا بدان در وي
که چتر پرده ي طاووس باغ عليين
زمين او شده مانند چرخ مظهر نور
زبس که سوده بر اطراف او فرشته جبين
نقوش صفحه ي ماني نديد اين رونق
اساس قصر خورنق نيافت اين تزيين
بدين جهت که بود خانه ي زمستاني
زناله يافته مرغ رياض او تسکين
نشان زعرش برين داده فرش او زآندم
که از ميامن توفيق گشته شاه نشين
محيط گوهر اقبال شاه ابوالغازي
که يافت خاتم رايش زآفتاب نگين
هزبر بيشه ي هيجا سپه شکن شاهي
که بر عدو به کمان و کمند کرده کمين
به عهد دبدبه ي حکم او به قطع امور
قضا نگفته چنان و قدر نگفته چنين
زبخت خصم چه خيزد چو راي پيش آرد
شب گمان چه زند با فروغ صبح يقين
هميشه تا که بناي سپهر زرکاري
درين نشيمن هستي بود به يک آيين
اساس خانه ي اقبال او مصون بادا
زاختلال حوادث بعون رب معين
[112]
روشنست امروز چشم من که بعد از چندگاه
مژده ي وصلت صبا دوشم رساند از گرد راه
بي تو خورشيد بقا ميل نشستن کرده بود
زردي رخسار ما باشد برين دعوي گواه
بود سلطان خيالت را نشيمن چشم من
بر سر او از سواد ديده ام چتر سياه
غرق گرداب بلا بوديم از بار غمت
گرچه باشد بر رخ بحر جدايي کوه کاه
بي تو حالم را چه سان باشد ثباتي زانکه هست
اختر برج اميد من شرار برق آه
ديده ي مردم به راه انتظارت شد سفيد
مردمان را بود ازين محنت عجب حال تباه
منت ايزد را که روشن گشت يکبار دگر
چشم ما از نور روي آصف دولت پناه
خواجه سيف الدين مظفر مطلع صبح ظفر
آفتاب اوج هستي سايه ي لطف اله
آن که در چشم تأمل نزد ادراکش بود
عقل سرکش سر به پيش افکنده چون اهل گناه
وان که کرده آستان او فلک را پايمال
وان که باشد آستين او سخا را دستگاه
از نهيب او که آن پيرايه ي جمعيت است
گرد را باد از پريشان کردن آمد عذرخواه
بوي حفظش گر وزد بر عرصه ي عالم دگر
زير دامن شمع را باد صبا دارد نگاه
اي نهيب خصم سوزت آتش خارا گداز
وي غلام صبح خيزت خسرو انجم سپاه
آستين همت تو جويبار آب جود
آستان درگه تو مطلع خورشيد جاه
خاک راهت راست با اجرام علوي اتصال
قصر قدرت راست با گردون اعلي اشتباه
ريزد انجم بس که لرزد آسمان از بيم او
گر کند چشم نهيبت سوي او ناگه نگاه
پاي نه بر تارک کيوان زرفعت زان که کرد
خصم چون دلو رسن بگسسته جا در قعر چاه
گر نتابد از فلک زانسان که خواهد خاطرت
شمع خاور کشتني باشد چو شمع صبحگاه
شد سيه رو ابر چون دزدان به عهد ضبط تو
زين گنه کو مي کند پنهان گه گه قرص ماه
اختر بخت عدو باشد به چرخ از بيم تو
آن چنان کايد به لرز از باد شبنم برگياه
خواست سازد سرمه گردون بردرت گردي نيافت
بس که ساينداهل دولت روز و شب بر وي جباه
بي تو بود آن وهم کز آسيب باد تفرقه
شمع حال مردم جرجان زمين گردد تباه
سرورا تا جيب جرجان از نسيمت عطر يافت
دامن او شد چراغ زندگاني را پناه
در قباي زرکش نيلي شه سيارگان
صبحدم بر آسمان زين شادي اندازد کلاه
در ته کاخ سپهر کج روش گرديده راست
هر قدي کان بود از بار غم دوران دو تاه
هر که بر خاک مذلت مي طپيد اکنون بود
در محيط خوشدلي مانند ماهي در شناه
جز من غمگين که از تدوير چرخ کينه ور
داردم در غصه دهر غم فزاي عمر کاه
طي کنم شرح احوال خود کاين بنده را
عار باشد شکوه کردن از جفاي دهر داه
راه و رسم دولت جاويديت پاينده باد
تا که باشد در ميان خلق عالم رسم و راه
[113]
لبت کز آب لطافت برو دميده گياه
زغصه کرده جهان بر زلال خضر سياه
مهست روي تو يعني که نور چشمه ي مهر
شب است زلف تو يعني که دود مشعل ماه
تو آفتاب سپهر لطافتي کس را
چه حد آنکه کند جانب تو تيز نگاه
بدان اميد که گيرد کمند زلف تو را
فکنده يوسف گم گشته خويش را در چاه
بيا بيا که جهاني چو روزن از در و بام
در انتظار تو دارند ديده ها بر راه
به هر طرف که روي همچو سايه مي آيم
نمي توانم خود را به جاي داشت نگاه
چه آدمم که رقيب تو راندم همه دم
زجنت سر کويت نکرده هيچ گناه
به روز وصل تو صد جان فشانم و صد اشک
به شام هجر تو يک دم برآرم و صد آه
تويي نگار من اما نگار بي پروا
منم غلام تو اما غلام دولت خواه
لبت به مرده دهد زندگي چو آب حيات
مگر که بوسه زدي بر بساط مرقد شاه
مه سپهر سخا آفتاب اوج علوم
شه سرير امامت علي ولي الله
محققي که به توفيق علم رباني
زرازهاي نهان گشته خاطرش آگاه
مويدي که شريعت زتيغ او ديده
همان نتيجه که باشد گياه را زمياه
شهنشهي که بود راي انورش هر صبح
در آب چشمه صحراي خاوران به شناه
امير ملک هدايت که جبرئيل شدش
زصبح روز بدايت ملازم درگاه
براي رفتن قدرش به بام عرش مجيد
سپهر را شده روز نخست پشت دو تاه
زخسروان جهاندار نانشسته چو او
به روي مسند توفيق زير اين خرگاه
نديده مورچه اي از سپاه او آزار
که زير ظل لوايش ملايکند سپاه
به کهکشان وزد ار باد عرصه ي غضبش
نماز شام کند دانه را جدا از کاه
به کنج مسکنتش جاي و بسته اند کمر
به خدمتش صف گردنکشان عاليجاه
زهي زروزن راي تو کمترين ذره
به مشرق آنچه زند بامداد شعله پگاه
به ريگ راه تو کان سبحه ي ملايک است
مسبحان سموات سوده اند جباه
بود حصار جلال تو را مقام آنجا
که همچو آب نمايد سپهرش از تک چاه
سپهر اختر بذلي زجود دست جواد
محيط گوهر فضلي زفيض فضل اله
زعزم و حلم تو کوه گران شود صرصر
زقهر و لطف تو شيرين ژيان شود روباه
سحاب و بحر تو را خازن است و گنجينه
نجوم و چرخ تو را لشگر است و لشگرگاه
اداي نعمت کمال تو مانده در اقوال
حديث وصف کلامت فتاده در افواه
چراغ مصطفوي کان شريعتست گرفت
زباد تفرقه در ذيل عصمت تو پناه
ملازم تو بود چرخ شامگاه قتال
زماه نو به صف کينه برشکسته کلاه
زصحن چرخ کند دور سنگ انجم دور
سحر که رخش جلال تو راست جولانگاه
خفاي گنج زر مهرت ار بود مطلوب
طلسم صبح نگردد زدور چرخ تباه
به خادمت شه انجم نموده ثبت نياز
نوشته بر زبر نام عبده و فداه
کسي که خصم تو باشد به صبح روز جزا
رسول مدعي او بود خداست گواه
دلت به خوان خلافت ازان نشد راغب
که از مصاحب ناجنس داشتي اکراه
طبيب حاذق دارالشفاي لم يزلي
دهد زشربت مهرت شفاي رنج گناه
زفضل خود همه چيزت خداي بي مانند
کرم نمود به غير از اماثل و اشباه
تو نور باصره ي آفرينشي چون شمع
حسود ازين غم و اندوه گو بسوز و بکاه
دلم بسوخت زتاب جفا شهنشاها
به بنده چند زبوني کند زمانه ي داه
بخواه داد من از وي و گرنه زين بيداد
برآرم از دل غمگين هزار واويلاه
خيال مدح تو ورد نظام گشته که نيست
به از ولاي تو در حشر عذرخواه گناه
مواليان تو را زير خيمه ي گردون
دراز باد طناب بقا سخن کوتاه
[114]
اي گشته در نقاب رخت مشتبه به ماه
افکن نقاب را که شود رفع اشتباه
چين جبين ماه شود شام هجر تو
موج سرشک من که زماهي است تا به ماه
مائيم با خيال تو هر شام تا سحر
فارغ زفکر مدرسه و ذکر خانقاه
چشم شهاب دوش زشوق تو مي پريد
گردون زماه يکشبه اش داد برگ کاه
بگذشت بر فضاي دلم لشگر غمت
سوي فلک غبار برآمده زدود آه
چون نبض خسته ي دم مرگ از جفاي چرخ
جنبم زجاي خويشتن آن نيزگاه گاه
بخشد فروغ روي تو رخسار ماه را
چون لمعه ي ضمير شهنشاه دين پناه
شاه نجف علي معلي که در ازل
فراش قدر او زده بر چرخ بارگاه
خورشيد طلعتي که زعکس ضمير اوست
لامع ستارگان سماوات را جباه
صبح جزا به صفه ي دارالشفاي فضل
مهرش بود مصالح بيماري گناه
جان يابد از غبار زواياي تربتش
فيضي که از سحاب بهاران برد گياه
گر وقت ابتلا نشدي لطف او رسن
بودي هنوز يوسف مصري به قعر چاه
مرقوم گشته است به کلک يقين او
بر لوح کاينات هوالله ماسواه
گيرد به عکس کار زاعجاز دولتش
مرآت دهر روشني از آه صبحگاه
شاها گه محاسبه اهل گناه را
نبود به از محبت آل تو عذرخواه
احباب را فوايد لطف تو جانفزا
بدخواه را شدايد قهر تو عمر کاه
نافع به ذکر روح تو چون در بدن حيات
جاري به دهر لطف تو چون در عيون دماه
شاهنشه دو کوني و ننهاده هيچ گه
در ملک خاطر تو قدم آرزوي جاه
مي رفت کبرياي تو بر بام لامکان
کرد آسمان به صبح ازل پشت خود دو تاه
سوزن به خويش برد مسيحا که بر فلک
دوزد زمهر قدر تو را تکمه بر کلاه
بر پاي رفعت تو رسيدي سر سپهر
از بار همت تو نبودي اگر دو تاه
بيدار يافت بخت تو را شخص روزگار
چون باز کرد ديده زخواب عدم پگاه
جز تو گره گشا نسزد زان به وقت صبح
دندان چرخ را کند افيون شب تباه
هر روز تاج تارک گردون فتد به خاک
گويا بر اوج کنگر قدرت کند نگاه
رمحت گواه قوت بازوست چون رسد
پيش تو مدعي گذراني روان گواه
اميد ساحلش نبود گر هزار سال
انديشه در محيط کمالت کند شناه
گردد زدور آتش قهر تو بر فلک
شب نيزه شهاب چو ظل شبان سياه
از کوکنار قهر تو آن کو رود به خواب
در حشر نيز نبودش امکان انتباه
شاها چه کم شود که کني روز داوري
از روي لطف جانب درماندگان نگاه
راه سراي خلد نشان ده نظام را
چون روز بازخواه شود بر سر دو راه
چون صوت ارجعي شنود گوش جان مباد
جز خاک آستان تو ما را حواله گاه
تا در زمانه بست زشاه و گدا سخن
بادا مطيع آل تو دايم گدا و شاه
[115]
چرخيات
شب قضا از ماه نو کشتي در آب انداختنه
زآفتابش لنگر زرين طناب انداخته
برده کشتي را فرو لنگر مگر زرين طناب
داشت کوتاهي کسي کو را در آب انداخته
بر کنار سبزخوان تحريک زرين مروحه
بر شکر بيرون زحد سيمين ذهاب انداخته
از شفق گرديده سرخ انگشت شست آسمان
بس که بهر زاغ شب تير شهاب انداخته
کرده رم زين دشت آهو مانده، نقشي از سمش
گاه چين نافه اي پرمشک ناب انداخته
گرنه صياديست دوران بي وقوف از کار خويش
شست دردريا چرا بي رشته تاب انداخته
شامگه بهر عبور روز ملاح قضا
بر کمان آب زورق در سراب انداخته
پرگلاب است از هوا اين شيشه عطار زمان
آب ناديده سفالي در گرداب انداخته
کاغذ حالت خاور قاصد مشرق زمين
بس که رفته سوي مغرب با شتاب انداخته
نيست گردون و سواد شب که صياد قدر
دام بر بالاي دشت پرغراب انداخته
شب نقاب روز گشته از شفق نظاره کن
کاتشين رخسارش آتش در نقاب انداخته
شد تذرو خاوري مخفي به کوه باختر
کاين شکاري بهر او مشکين عقاب انداخته
چرخ را از سر فتاده افسر زرين مگر
چشم بر ايوان قصر بوتراب انداخته
حيدر صفدر که در يک حمله باد تيغ او
تاج کاووس و سر افراسياب انداخته
آن شهي کز بهر کلب آستانش آسمان
بر زمين هر شام قرص آفتاب انداخته
بر در مشرق زشادروان زرين کار صبح
زاحتسابش گلرخ خاور نقاب انداخته
کوه در عهدش که سرکش بوده بهر مالشش
آسمان در پاي فيلان سحاب انداخته
قصد حلق دشمنش دارد سحاب از هر طرف
زان کمند برق را با پيچ و تاب انداخته
از دم تيغ جهان سوزش هوا بگريخته
خويش را در خيمه ي تنگ حباب انداخته
نبض ابر نوبهاران را که دارد برق نام
رشک دست جود او در اضطراب انداخته
اي که کيوان در ته جوي جلالت شامگه
خم شده شخصيت خود در خلاب انداخته
گشته نور چشم مردم در ميان مردمان
گوشه ي چشمي به هر کس کان جناب انداخته
همچو نور مه که در هر روزن افتد مهر او
پرتوي بر سينه هر شيخ و شاب انداخته
مي رود راه خلاف راي او سوي جحيم
هر که آن ره رفته خود را در عذاب انداخته
هر جريمه کايد از احباب او روز نخست
عالم الغيب محاسب از حساب انداخته
با گروه دشمنان دنيا مسلم داشته
همتش اين جيفه را پيش کلاب انداخته
فقر باعث گشته آن شه را که همچون ماه نو
خويش را در گوشه اي وقت شباب انداخته
ساخته از وايه ي دل همت او شيشه اي
جانب آن شيشه سنگ اجتناب انداخته
در سحرگاه جزا هم سر نيابد وصل تن
هر که را سر تيغت اي مالک رقاب انداخته
اي نگشته بهتر از مدحت کلامي منتخب
تا سخن دان طرح رسم انتخاب انداخته
محمل خصمت به سوي کعبه ي مقصد نرفت
بس که گمراهي به راهش پيچ و تاب انداخته
زاهد صد ساله با بغض تو هست آن بي خرد
کآب رز پيموده آتش در کتاب انداخته
تابع آل تو را با آتش دوزخ چه کار
برگرفته گرچه اصنام و شراب انداخته
گر نشد خصم تو در دنيا معاقب نيست غم
کردگار اين کار با يوم العقاب انداخته
شب که ماه نو فروتر شد سبب داني که چيست
فارس عزم تو لنگر بر رکاب انداخته
از قلم نقاش ايوان جلالت شامگه
نقطه ي شنگرف بر لوح تراب انداخته
بر سر کويت که منزلگاه اهل دولتست
چون يکي را تاب تب در اضطراب انداخته
تخم ريحان شب عنبر سواد از نور صبح
در زلال چشمه ي خاور لعاب انداخته
آن که با بغض تو طاعت کرده شبها تا سحر
بي خرد برده کتان در ماهتاب انداخته
چون صبا کز وي بود ذرات را آشفتگي
در سپاه کفر تيغت انقلاب انداخته
بر نظام افکن نظر شاها که چرخش آتشي
در دل محنت کش و جان خراب انداخته
کلک تقريرش زمعني کان بود مغز سخن
پيش ارباب هنر لب لباب انداخته
مشمر از اهل خرد آن را که پيش خرده دان
فهم ناکرده سخن طرح جواب انداخته
مدعي از رشک اين گفتار در غم شد فرو
سر مگو در پيش از بهر جواب انداخته
[116]
في المواعظ
راه اين صحرا کجا هر دشت پيما يافته
واقف است از راه مقصد عارف وا يافته
جاي شيرانست اين صحراي هايل هر غزال
کو شد اينجا دشت پيما جان به صحرا يافته
کنج خلوت غنچه گشته سالک خلوت نشين
بس که در دل هاي تنگ عاشقان جا يافته
سر به بالين کي نهد عارف که از اسرار غيب
گوش جان را حقه ي لولوي لالا يافته
با سرشک ديده عابد کرده چون ميل سجود
سبحه از اشک ملايک بر مصلي يافته
اي خوش آن فاني که چون از خويشتن جسته خبر
ني نشان از اسم و ني نام از مسما يافته
با خيال يار تنها باش تا يابي حضور
يافته جمعيت آن کو کنج تنها يافته
بي کدورت شو که يابي پايه عالي زين سبب
درد و صاف باده ساقي زير و بالا يافته
کي کند نفي دل صاف و نکات معنوي
آنکه عکس اختران در شب به دريا يافته
دنيوي شد قيد ره کز پا نشيند رهروي
کو به قطع راهگذاري خار در پا يافته
بگذران از ناخوشي خود را کزين يابد دلت
آنچه در ميخانه رند از باده پالا يافته
سود خواهي صبح خيزي کن که تاجر در سفر
زين رياضت بر مراد خويش سودا يافته
صدق گردد زيور حالت کزين پيوسته صبح
بر گريبان تکمه ي زرين بيضا يافته
رهروي کز ضعف حال افتاده بر بالين شوق
جسته در خلوتگه عارف مسيحا يافته
صبحدم يابند بر دل اهل دل داغ قبول
اطلس گردون سحرگه نقش تمغا يافته
قيمتي مردم کنند افتادگي زين واسطه
جاي خود در ثمين در قعر دريا يافته
دل تهي بايد نه پر از گردش دوران کزين
خاک پستي ديده گردون قدر والا يافته
هر يکي از راستان سرو رياض عزتند
بي سبب خلعت به تن کي خضر خضرا يافته
کرده چون شب ميل سجده عارف عالي محل
سبحه ي سجاده از عقد ثريا يافته
بر زبر زين هفت پرده عقل هيچ آگه نشد
باشد اين چون عامي بر طاق اجزا يافته
دل کند عزم سفر چون تاب محنت سوزدش
مي گشايد بال آن مرغي که گرما يافته
ديگري بعداز سکندر ملک را دارا شده
گر سکندر ملک بعد از مرگ دارا يافته
وقت رفتن با وجود اهتمام بذل مال
حاش لله گر دمي دارا مدارا يافته
ناقصان گردند زود از خصم اندک منهزم
منفرد را ديده ي احول مثني يافته
شب منجم تا سحر نظاره ي گردون کند
کاختران را سيم حرصش سيم سيما يافته
خواهش دولت مکن کان کس که سعدست اخترست
از فلک نقد سعادت بي تقاضا يافته
روي هر کس لايق آيينه ي توفيق نيست
پيش روي خويش عينک چشم بينا يافته
پير را کامروز قامت درخرامش خم شده
خوش بود گر توشه اي از بهر فردا يافته
بي هنر هر جا نشيند خوار باشد کي سزد
بت خدايي را اگر زرين چليپا يافته
چون دهد گردون عوان را تقويت گويد خرد
وه که جلادي به کف شمشير برا يافته
از قناعت آنکه بهر رزق در زحمت بود
يابد آن فيضي که بيمار از مداوا يافته
هر که را افسرده شدخاطر نيابم کام خويش
کي برد فرمان کس دستي که سرما يافته
بنده از الوان نعمت کان ندارد انتها
آنچه امکان دارد از باري تعالي يافته
کنه ذات او معماييست مشکل نزد عقل
اهل فکري نيست ممکن کين معما يافته
عقل در توحيد ذات بي مثالش صبحدم
صفحه ي سيمين به آب زر محشا يافته
تا شررهاي غم او جسته عقل خردبين
داغ بي اندازه بر دل هاي شيدا يافته
در غمش گشته سواد ديده خرمن سوخته
دانه با اين حال دامن بي محابا يافته
گوشه ي عزلت نظام اولي که حالا نام تو
سکه ي شهرت به روي نقد دنيا يافته
برخود از غم حاسد بدگوي وقت استماع
پيچشي طومارسان زين شعر غرا يافته
گلبن نظمم بود نورسته دهقان سخن
از سحاب خامه اوراقش مطرا يافته
يافته ره جانب گنج نهان معنوي
فکرتم کز منهيان غيب انها يافته
ديگران در ره خزف يابند و من در ثمين
هست فرقي نزد عقل از يافته تا يافته
مي شناس از بهر بزم دوستان در ميکده
گشته ليک از ساغر من جنس اعلي يافته
[117]
جان سپرده هر که ره در کوي جانان يافته
دل سر کوي بتان را عالم جان يافته
دل زلعلت جانب سرچشمه ي جان برده پي
جان به تاريکي خطت را آب حيوان يافته
در کمند زلف خوبان گرچه بسيارند ليک
دهر عشاق تو را جمع پريشان يافته
گرنه از خيل بتان عيسي دمي جانا چرا
جان بيمار از لب لعل تو درمان يافته
زير ابرو بر رخت خط مقوس را خرد
سايه ي طاقي به صحن باغ رضوان يافته
تا به دل بسته خيال صورتت نقاش چين
عقل را چون صورت ديوار حيران يافته
در سياهي دو زلفت جان شب تاريک غم
لاله روي تو را شمع شبستان يافته
پرتو ماه رخت عالم گرفته غالبا
نور از رخساره خورشيد ايمان يافته
نخل باغ لافتي حيدر که در صبح ازل
هر چه جسته جز نظير از فضل يزدان يافته
آن شهنشاهي که کمتر چاکرش را روز عرض
جسته دوران وارث ملک سليمان يافته
آن جهانداري که زندان بان مصر حکم او
گردن تقدير را در طوق فرمان يافته
آن امير النحل کز گفتار شکربار او
مور در عهد سليمان شهد عرفان يافته
شهريار مسند عزت که سياح خرد
وسعت جاهش برون از وسع امکان يافته
بحر احسان عجم شاهي که حاتم در عرب
با وجود جود او نامي به بهتان يافته
دهر در دهر چين زلف شاهد اقبال او
صد هزاران ملکت فغفور خاقان يافته
هر چه بر فهم رسل دشوار دشوار آمده
راي علم افروز او آسان آسان يافته
سوي او روي تا شوي واصل که جوياي وصال
کي وصال کعبه بي قطع بيابان يافته
اي که چون طوفان قهرت خاسته غواص دهر
کشتي نوح جهان را غرق طوفان يافته
بر خلافت هر که بوده چون به خلوتگاه فکر
برده سر در جيب خود را نامسلمان يافته
گر به طاعت دشمنت ساجد به بيت الله شده
بر جبين از کار طاعت گرد خسران يافته
از پي تيرت سپر گرديده چرخ چنبري
دست قدرت از مه نو قبضه آن يافته
خواست مه تا سر زند در بارگاه تو شبي
آن سياهي بر عذار از مشت دربان يافته
مهر در عهد چو کرده تيغ بيرون صبحدم
از چه مغرب نماز شام زندان يافته
گرنه جولان کرده رخش رفعتت گردون چرا
شامگه نعلي درين فيروزه ميدان يافته
زان ميان نعل يکران تو خالي شد که مور
در رهت نبود به جان آسيب نقصان يافته
نوک رمحت رخنه در صف عدو انداخته
گاه فکر انديشه آن را کرم دندان يافته
بس که دندان ها شود خونين دهان شير را
چرخ در باغ مصافت نار خندان يافته
گر سپهر پرکواکب داخل ملکت شود
کي زخيل صبح باشد روز تالان يافته
جوي انصاف تو را از باد پر جبرئيل
بهر زنجير تعدي چرخ سوهان يافته
زابتداي سکه ي مهر تو رايج کي شده
هر چه در گنجينه ي تقدير دوران يافته
مجمر چارم رواق منظر فيروزه را
نوعروس خاطرت در زير دامان يافته
خوان جاه توست چرخ انجم به روي خوان مگس
صبح را طاوس عقل کل مگس ران يافته
باد عريان دشمنت کز عطف دور دامنش
دور طومار حساب ملک خذلان يافته
چاه کوي رفعتت را دلو زرين است مهر
چرخه دولاب دور از چرخ گردان يافته
گرد خوان مجلس راي تو را استاد صنع
شمسه ي سقف رواق چارم ايوان ساخته
چرخ داده غوطه در بحر ضلالت هر که را
از لباس مهر اولاد تو عريان يافته
تا کمان کينه آوردي به کف جراح غيب
سينه ي چرخ از کواکب پر زپيکان يافته
تا شود بر چرخ شمشير جهادت ساخته
شکل ماه منخسف را دهر سندان يافته
پرتوي از لمعه ي بخت جهانگير تو بود
آن چه در وادي ايمن پور عمران يافته
تا عيان شد رفعت قدرت قديم لم يزل
از عروج چرخ عيسي را پشيمان يافته
حاسد جاهت گه مردن نبد غرق عرق
خويش را مستغرق درياي عصيان يافته
رخش تعظيم تو از صبح بدايت تاکنون
بر بساط عرش اعظم جاي جولان يافته
از غم جودت شده خون در عروق بحر خشک
وانکه از غواص دوران نام مرجان يافته
در رکابت هر که يک دم بوده از وي ديده است
آنچه در عمر خود از خاتم سليمان يافته
چرخ شاخ سدره را از باد پر جبرئيل
بهر خدامت مگس ران سر خوان يافته
شهريارا هست گرد راه خدامت نظام
گرچه خلقت زابتدا از خاک جرجان يافته
تا به جان شد مادحت از باطن خير البشر
همچو حسان گاه تحسين گاه احسان يافته
بر سواد ديده تا انگشت خدمت مانده است
کلک تقريرش مداد از جرم کيوان يافته
من ازين معدن چه يابم زانکه در اطراف او
زانوري چيزي که مخفي مانده سلمان يافته
ليک تيشه بر کمر در ترک کي کرد استوار
آن که روزي جوهري از کندن کان يافته
چشم مي دارم زلطفت شاملت يابوالحسن
آن نظرها کز رسول الله حسان يافته
تا زروي گلعزاران صحن صحراي جهان
هست دايم زينت و زيب گلستان يافته
گلشن بخت مطيعت باد فارغ از خزان
نزهت جاويد همچون باغ رضوان يافته
[118]
في مدح کپک ميرزا
خطت به ساحري اي شوخ سر برآورده
که گرد مشک زگلبرگ تر برآورده
نمونه ي رخت اندر نگارخانه ي چين
فغان زصورت ديوار و در برآورده
چه صورتي تو که هر لحظه کلک صورتگر
زشرم روي تو رنگ دگر برآورده
به اختيار نيايد زديده سيل سرشک
مرا که سوز تو دود از جگر برآورده
نموده خط تو ماه تمام را در قوس
چو نصف دايره گرد قمر برآورده
نکوست دور خطت زانکه چهره ات آن را
به دور خسرو نيکو سير برآورده
هنر نواز کپک خان شهنشه عادل
که نام نيک به دهر از هنر برآورده
شهنشي که در آتش به قلب موسم دي
به آب لطف گياه از حجر برآورده
تهمتني که به باغ مصاف روز نبرد
نهال رايت او از ظفر برآورده
دو نيم گشته چو جوزا بر آسمان مريخ
گهي که خنجر کين از کمر برآورده
به دست او چو علم گشته تيغ صبح جدل
زمين به فرق زسهمش سپر برآورده
زهي شهي که گه داوري زگرم روي
زآب نعل سمندت شرر برآورده
عذر زطنطنه ي کوس هيبتت به مصاف
نفير عاجزي الحذر برآورده
به جاه قهر ستم هر که مبتلا گشته
کمند لطف تواش بي خطر برآورده
براي آنکه پرد سوي مرغزار عدم
عدو زتير خدنگ تو پر برآورده
غبار دامن ادراک غيب دان تو است
قضا هر آنچه زجيب قدر برآورده
زبوستان جلال تو کمترين نخلي است
نهال چرخ کز انجم ثمر برآورده
تويي که بهر تو از مهر و صبح هر روزه
فلک ززيرزمين سيم و زر برآورده
بر آسمان به دواي دعاي دولت تو
فرشته دست به شام و سحر برآورده
نرفته ام زدرت جاي ديگر اين دانم
که کار گردد ازين رهگذر برآورده
[119]
خرم آنکو چون مسيحا کوس استغنا زده
پاي همت بر سر دنيا ومافيها زده
در ره مقصد زجيب مسکنت بر کرده سر
طعنه بر انفاس باد بوستان پيما زده
عاشقان را چشم سوي همت عارف بود
ابر هر جا رفته خود را باز بر دريا زده
هر نفس کان آمده از سينه ي ارباب حال
طعنه بر انفاس باد بوستان پيما زده
طالب سر در گريبانست آن غواص کو
سر به زير بحر بهر لؤلؤ لالا زده
دل که بي دردست کي بيند زگريه فايده
کشت ده را چيست آن باران که در صحرا زده
پاره گردد کسوت بود همه گيرم که کس
بخيه بر جيب بقا با سوزن عيسي زده
تا سمند عمر دارا در سکندر نامده
کي سکندر تيغ کين بر تارک دارا زده
عاقبت در گردنش افتد طناب نيستي
خيمه ي انس ان که در منزلگه دنيا زده
گرم سازد جا کسي کو را بود سوداي مال
به زگلخن نيست جاي مردم سودا زده
شب برون آيد ستاره بس که از ناراستي
نقد جان ها را به زير آسمان بالا زده
نفس بد بعد از جفا گيرد به جاي خود قرار
دزد سوي خانه رفته کاروان هر جا زده
آن که دارد بينشي تارج بيند از سپهر
دزد مشت خاکي کي بر چشم نابينا زده
رفته از سيل حوادث بر کنار آن کس که او
دست در دامان شاه کشور معنا زده
ابن عم احمد مرسل که حي لم يزل
خيمه ي قدرش برين نزهتگه خضرا زده
حيدر صفدر جهانگيري که شام معرکه
برق تيغش خنده بر صبح جهان آرا زده
آن که با خير النبيين در شبانگاه دني
پاي رفعت بر سر ايوان او ادني زده
بود عالم زان آن شاهنشه ملک وجود
ليک بخت سرمدش گلبانگ در بطحا زده
بر فلک الله اکبر خاسته از جبرئيل
تيغ کين هرگه به دشمن در صف هيجا زده
هر کجا خواند ولايت نامه ي او مقبلي
بهر تصديقش مخالف نيز صدقنا زده
شب پر شبگرد صحن بارگاه مرقدش
خويش را پروانه وش بر آتش موسي زده
خطبه ي اقبال او خوانده قضا از بعد آن
سکه ي فطرت به نام آدم و حوا زده
نيست ماه مخنسف در شب برين نيلي ورق
کلک جاهش نقطه اي بر صفحه ي املا زده
طرف مغرب از شفق شب ريخته مي غالبا
عصمتش سنگي برين فيروزگون مينا زده
با نبي المرسلين بر بام اين دير کهن
ساغر صاف محبت در شب اسري زده
تا نمازش فوت شد خورشيد در کهسار غرب
هر نماز شام سر بر صخره ي صما زده
بر در و بام از چه افتد در سحرگاه آفتاب
گرنه در بزم ولايش ساغر صهبا زده
آتش انديشه کنه کمال دانشش
دود سودا در دماغ بوعلي سينا زده
سوزن فکرش که چاک جيب دانش دوخته
نسخه ي اسلام را شيراز بر اجزا زده
کرده چون در روز هيجا تيغ خصم افکن علم
گردن صد منکر ايمان به يک ايما زده
بي خطر گشته زسيل جويبار معصيت
آن که دست دوستي در عروقالوثقي زده
زاحتساب شارع ضبط جهان آراي او
ساغر لاله صهبا در کوه بر خارا زده
صيت اقبال جهانگيرش به عون ايزدي
گه به جابلقا قدم گاهي به جابلسا زده
بوده در درياي هستي طالبش لطف ازل
دست و پا غواص بهر گوهر يکتا زده
از تف مهرش فلک را صد هزاران آبله
در ازل از ثابت و سياره بر اعضا زده
يافته پشت زمين فرسودگي از بار تن
هر کجا بر دشمنان شمشير جان فرسا زده
کافر صد ساله گر يک بار گفته يا علي
بي شک از عالم علم در جنت المأوي زده
تا شده از مدحت انديشان خدامش نظام
داده يزدانش غنا بر چرخ استغنا زده
[120]
في المواعظ
خويش را گر به ره فقر مهيا يابي
نعل نعلين خود اين طاق معلا يابي
مرغ صحراي بهشتي منشين فارغ دل
تا به زير پر خود بيضه ي بيضا يابي
صاف خواهي که شود آينه آرامي گير
مي ناصاف ازين شيوه مصفا يابي
دور ساز از تن خويش آنچه ضروري نبود
که مگر در صف ارباب صفا جا يابي
نکته ي اهل ارادت بشنو تا دم نقد
گوش خود را صدف لولوي لالا يابي
اشک بي فايده ي اهل ريا نزد خرد
چون تگرگيست که در دامن صحرا يابي
دل خود صاف کن و ساز زاغيار جدا
تا درون صدف تن در يکتا يابي
ديو نفست چو بران شد که تسلط يابد
به که خود را دگر آماده ي هيجا يابي
مشکلات تو شود منحل اگر صبحدمي
صفحه ي چهره به خونابه محشا يابي
صاف شود تا بودت پايه ي عالي که مدام
در دمي در ته و صافيش به بالا يابي
دفتر دل ممنه اندر گذر باد هوس
ورنه روزي زهمش ريخته اجزا يابي
باش نابود بدان گونه که گر در نگري
جانب خويش نه اسم و نه مسما يابي
گر گشايي به جهان چشم تعقل حاشا
که به جز هستي الله تعالي يابي
مي کشي بار عبوديت او بهر همين
کوه را بر کتف از ابر مصلي يابي
اثر ناوک دلدوز کمان غم اوست
چرخ را روزنه ها شب که در اعضا يابي
چون به دل علم شود يار نماند ظلمت
شمع را شب مدد ديده ي بينا يابي
نتوان دوخت گريبان بقا روز اجل
گرچه در دامن خود سوزن عيسي يابي
دولت آخرت از کام جهان يابد نقض
دولت آن است که ناکامي دنيا يابي
از معماي جهان نام نکو مقصود است
باش در فکر که نامي زمعما يابي
بذل کن تا به تو گردند خلايق مايل
رود را از همه سو مايل دريا يابي
در گذرگاه جهان آمد و شد بسيار است
نيست ممکن که درو نقد مدارا يابي
توسن عمر چه امکان که سکندر نخورد
گرچه در دار جهان مکنت دارا يابي
روز آرند برو آنچه شبت روي دهد
صبح را بهر همين آينه آسا يابي
دود آهت به سر آيد زتف آتش حرص
سايه بهتر بود آن وقت که گرما يابي
بيني آن لحظه رخ کام درين خلوتگه
که سواد بصر از سايه ي عنقا يابي
مگذران عمر به انديشه که گلگون نشود
رخت از عکس که در باده ي حمرا بيني
عمل روز و شبت ثبت کنند اهل حساب
هر سحر زان ورق صبح مثني يابي
آه سرد از دل ما بس که به گردون شده است
بدنش بر صفت نيل زسرما يابي
اي فلک تا شده شست ستمت ناوک زن
هر کجا تير تو کم شد به دل ما يابي
حقه باز است جهان منکر اين چون باشي
که زسر مهره درين حقه ي مينا يابي
سرمه ي ديده ي فرسوده ي مهرويان است
هر غباري که به رخساره ي غبرا يابي
غم روزي مخور امروز که فردا چه خورم
گر به فردا برسي قسمت فردا يابي
بهر روزي چه نهي رو به در هر دوني
مکن انديشه که روزي زتقاضا يابي
خار منت کف پايت کند از خون گلگون
گر گذر بر دل ارباب تمنا يابي
حرص زر ساخته بيمار تو را اي خواجه
نخوري زر که زامساک مداوا يابي
مطلب سود اگر نيست دلت سودايي
سود در مملکت عشق زسودا يابي
زخمناک است دلت مرهم کافوري صبح
زان سحرگاه درين حقه ي مينا يابي
تا فتد از شکرت ريزه به اطراف نظام
طوطي ناطقه را به که شکرخا يابي
روشن است اين سخن تازه اگر در نگري
مه نو را به جبين غره غرا يابي
مرده گردد زدمت زنده و گر باور نيست
سر فرو بر گريبان که مسيحا يابي
موجب تفرقه ي اهل زمان خاصه کنون
خويش رابه که درين زاويه تنها يابي
بهر قطع نظر از خلق جهان همچو غزال
خوش بود گر قدم باديه پيما يابي
بار برند ازين کشور ناخوش تا کي
بخل را زنده کرم را متوفي يابي
نيست ممکن که درين ملک زباران کرم
گل رخساره ي احوال مطرا يابي
چند در سلسله ي خويش مقيد باشي
هر کجا پا نهي اين سلسله بر پا يابي
بهتر از شربت اين قوم ترش روي دغل
گر لعاب دهن مار در احشا يابي
گر خوري آب سکندر زکف اين فرقه
عجبي نيست کزان مرگ مفاجا يابي
آسمان عاقبت کار نهانت سازد
که درين بحر زپاکي گهر نايابي
[121]
زهي در جويبار حکمت آب معدلت جاري
فروشسته زلوح مملکت حرف ستمکاري
گه نظاره ي ايوان قصر کبرياي تو
به خاک از تارک گردون فتاده تاج جباري
زدير مي فروش قهرت آنکو جرعه اي خورده
به صبح روز محشر هم نبيند روي هشياري
معالي جاه سيف الدين مظفر محض دانايي
که اقبالت بناي معدلت را کرده معماري
غبار کوي حلمت گر نشيند بر رخ غبرا
نيابد زلزله تا دامن حشر از گرانباري
به چشم گرگ ماند ديده ي مريخ در عهدت
زبس کز بهر حفظ جدي شبها برده بيداري
در اصلاح معايب داري آن قدرت که گر خواهي
بري بيرون زطبع دهر خاين رسم غداري
طبيب لطفت ار خواهد که بيماري نبيند کس
نيفتد چشم خوبان هم به هر جانب زبيماري
همانا کرده اي ابرو ترش با اختران ورنه
چرا گرديده مرآت فلک زين گونه زنگاري
کند با دست احسان تو دريا دعوي بخشش
به قه قه زين تعجب خنده دارد کبک کهساري
دل خصم تو گشته از شرار آتش محنت
بر اوج آسمان درد برج کوکب ناري
مدار انديشه از گردون که با سياره ي بختت
سعادت را بود تا حشر آيين وفاداري
شبي کز عرصه ي قهرت غبار کينه برخيزد
نيابد صبح را بيرون نفس الا به دشواري
به هر کشور که رو آوري به توفيقات سبحاني
زدل ها مي بري محنت ولي با خود نمي آري
به عهدت در گرفتاري نمانده کس همين دارد
به دام طره ي خوبان دل عاشق گرفتاري
چو دست مکرمت فيض تو بزم بذل گسترده
طمع را کرده جام جود عامت چهره گلناري
به دار الملک جرجان با وجود چون تو سر داري
سر دار است جاي آنکه دارد ميل سرداري
کم آيد آفتاب شعله زن در وي به چشم کس
که مي ترسد به عهد دولتت از مردم آزاري
گياي کام رست از گلشن اين خطه ي دلکش
غبار موکبت گرديد گويا ابر آزاري
جوان بختا فلک قدرا ملک حلما روا نبود
که باشم با وجود چون تو مخدومي به صد خواري
اگر چه از کمال مرحمت هر ساله اي خواجه
غلام پير خود را کرده اي تعيين ادراري
ولي افتاده ام بر خاک دارم آرزو کاخر
به اسب باد رفتاري مرا از خاک برداري
برين خواهش نگشته غير پيري باعث ديگر
که قوت بود يار اکنون نمي بينم ازو ياري
به رفتن پير چون سايه بود محتاج غير خود
الهي پير کردي تا مرا زين گونه نگذاري
هميشه تا به زير اين مقرنس طاق فيروزه
بود ظل زمين نزديک دانشور شب تاري
مبادا روز عيشت را شب تاريک غم در پي
به ذات احمدمرسل به عون حضرت باري
[122]
في مدح خواجه غياث الدين
دلي نماند کسي را و عادتي داري
که مي بري دل و با خويشتن نمي آري
به هر رهي که خرامي به ناز چشم خوشت
به هيچ سو نفتد با وجود بيماري
هزار صيد سرافراز شد زفتراکت
چه باشد آنکه مرا هم زخاک برداري
گرفت محنت عشق توام برون و درون
چو من کسي نتوان يافت در گرفتاري
زهر چه بگذرد از حد کسي شود دلگير
دل تو هيچ نمي گيرد از دل آزاري
زگريه بي تو شود کم پريدن چشمم
که بال مرغ چوتر شد پرد به دشواري
چه لافد آينه با چهره ي تو پيش آرش
بزن به خرمنش آتش زروي گلناري
به کاخ سينه ي عشاق بهر بردن دل
فکنده هندوي زلفت کمند عياري
توان به ياري دل ترک دلبران کردن
ولي چه چاره کنم دل نمي دهد ياري
دل از غم تو نگيرد ره گريز دگر
که سوده پاي دلم در ره طلب کاري
مساز در حرم خاص شمع را محرم
که شمع شاهد گلچهره ايست بازاري
زچشم و دل نروي يک زمان برون که نماند
به جز تو در نظر من به خواب و بيداري
کشيده غمزه ي شوخ تو تير بيداري
نهاده طره ي زلف تو دام طراري
زعکس روي تو پيرايه ي صباح اميد
زتاب زلف تو سررشته ي شب تاري
مساز خوار مرا بيش ازين که نتوان کرد
به دور معدلت خواجه با کسي خواري
غياث ملت و دين آصف سليمان جاه
که قصر ملک ازو يافت زيب معماري
خديو دهر که پيش سوار عزت او
پياده گشته سپهر از سمند جباري
هنروري که اگر يک جهت شود به مثل
زمانه را برهاند زعيب غداري
زصبح دولت عالم فروز او چون شمع
به باد رفته سر هر که کرده سرداري
ززور پنجه ي انصاف عدل گستر او
تن زمانه شد از کسوت جفا عاري
سحاب مرحمتش تا نگشت فيض رسان
به جوي ملک نشد آب خوشدلي جاري
زهي زچهره ي مرآت مملکت برده
زلال معدلتت ظلمت جفاکاري
به غير شکر تو بيرون نيايدش زمسام
به دست تجربه گر ملک را بيفشاري
پي ملاحظه ي خدمت تو نفس نفيس
وطن گرفته درين کهنه چار ديواري
به دور معدلتت چشم گرگ سرخ شده
که در محافظت بره برده بيداري
به روزگار مگر کرده اي ترش ابرو
که گشته چهره ي مرآت چرخ زنگاري
در آن ديار که حلم تو سايه افکنده
گرفته کوه گران شهرت سبکباري
هنرورا تويي آن پاک گوهري که کند
براي نقد سخن خاطر تو معياري
به چارسوي هنر از تو حل شود مشکل
که نزد عقل به معيار فضل ديناري
منم که داده شهنشاه ملک فضل مرا
به رزمگاه معاني سپاهسالاري
به حکم خسرو توفيق از ممالک غيب
گرفت کلک غرايب نگارم ادراري
دو مصرع از سخنان سخنوري بشنو
که در زمانه علم شد به نغز گفتاري
به خاک پاي تو کاب حيات ازو بچکد
اگر مسوده ي شعر من بيفشاري
به سنگريزه ي هر کس کجا نظر فکنند
دران ديار که کلکم کند گهرباري
مصاف قافيه سنجان زيکدگر بدرم
مرا اگر دهي از لطف خويش دلداري
فتد هر آنکه مرا پيروي کند که بود
به کارزار سخن زخم ناوکم کاري
زچاه جهل کشند آب شعر نااهلان
چو بخت خويش گرفتار در نگونساري
چرا نيامده اي حاسدا به منهج نظم
زچاه جهل برون با وجود جراري
قدم زدايره ي عجز نانهاده برون
برين صحيفه سراسيمه همچو پرگاري
اگر چه هست فرس بر مراد و در کف تيغ
عدو پياده و ميدان رزم همواري
نظام نيست مروت فکندنش بر خاک
همين به است کزين بگذري و بگذاري
گه دعاي خداوندي است آن بهتر
که اين مقوله گذاري و دوست برداري
هميشه تا که جهان است در جهان بادا
رفيق حال تو توفيق حضرت باري
[123]
اگر نه آينه بودي تو نيز مي داني
که عارض تو نمي داشت در جهان ثاني
به کينم از صف ارباب دين برون کردي
که کافري و کني رخنه در مسلماني
خوشم که صفحه ي رخسار توست جانب من
به جان خويش که ناگه ورق نگرداني
مگو که بحر بلا قطع کن به کشتن صبر
چه کرده ام که چنينم در آب مي راني
چو چاک ساختي ام دل متاب رشته ي عذر
که هيچ فايده اي نيست از پشيماني
دل مرا که به راه وفاست مشت غبار
نسيم زلف تو شد موجب پريشاني
خوشم زضعف بدن زان که بعد مرگ برند
سگان به سوي توام استخوان به آساني
غبار راه وفاي تو گشم و هستم
اميدوار که دامن زمن نيفشاني
مگو از آن دو رخ آيينه بهتر است اي دل
ورق هميشه زيک رو چرا همي خواني
هميشه تا رمقي هست کار من سفر است
شرر صفت به هواي تو تا شوم فاني
عمارت تن عاشق چه غم که ويران شد
که گنج مهر تو دارد به سينه پنهاني
بران هوا که فتد چشم اشکبار مرا
به روز هجر تو گردد هواي باراني
چه حسن بي بدل است اين که داده يزدانت
کز آدمي و به هيچ آدمي نمي ماني
زانفعال برآرد به ساعتي صد رنگ
به پيش صورت خوب تو خامه ي ماني
به من مگو غم و عيش جهان که شام و سحر
يکيست پيش سيه روزگار زنداني
خطت به گرد لب از سر غيب مضمونيست
چو نقش کلک جهان سنج آصف ثاني
غياث ملت و دين محض مکرمت که بود
مجسم از کرم ذوالجلال سبحاني
سپهر اختر عزت که کرده صبح ازل
به قدر رفعت او جيب چرخ دامان
براي نامه ي حکمش در ابتدا شده است
خط جبين قضا نامزد به عنواني
زهي به کينه وري آنچنان که رمح شعاع
به روز کين زکف آفتاب بستاني
تويي که گر به مثل نيم شب شوي حازم
غبار شب به نم ابر حکم بنشاني
نمي که آن بود اندر سياهي قلمت
چه طعنه ها که زند بر زلال حيواني
به فکر جاه دماغ سپهر کرده خلل
که دارد از تو تمناي شغل درباني
ازان جماعت مرغان جفا کنند به جغد
که در زمان تو مايل بود به ويراني
زروي خاصيت آمد غلام حلقه به گوش
رکاب رخش تو را خاتم سليماني
حسود جاه تو را محنت حسد پيوست
به روي يکدگر آيد چو موج طوفاني
زبوستان ضمير تو نخل باروري است
نهال نور فروز کليم عمراني
براي نامه ي حکمش در ابتدا شده است
خط جبين قضا نامزد به عنواني
عنان ابلق اقبال گرم کن که کند
سمند صيت تو را روزگار ميداني
شرار آتش قهر تو گر جهد بر بحر
شود گهر زتف او چو لعل رماني
سپهر اختر توفيق و محض اقبالي
فروغ گوهر اشراف و عين اعياني
طليعه ي مه راي تو مهر نوروزي
سياهي نم کلک تو ابر نيساني
رياض راي تو را کرده مهر طاووسي
بناي قدر تو را کرده عرش ايواني
براي خدمت توست اينکه جان زعالم قدس
فتاده است درين تنگناي جسماني
ستم به عهد تو زانگونه شد سراسيمه
که هيچ باز نداند قفا زپيشاني
به روزگار تو دشت روز و شب رمه را
چو گرگ نيست اميني براي چوپاني
سحر سپهر فشاند به خاک تخم نجوم
فلک زعدل تو هم ساخت شيوه دهقاني
مرکبي است مفرح به نوک خامه ي تو
که مي کند پي سوداي فاقه درباني
تو راست مهر طلب کار و چرخ سايه نشين
که نور ديده ي ايني و برتر از آني
نمي رسد زتو رنجش به هيچ موجودي
مگر به منهج خيري قدم برنجاني
درار در خم چوگان عيش گوي مراد
که شد مطيع تو اين سبز خنگ جولاني
هنرورا در گفتار نظم بربستم
که ختم گشته به من شيوه ي سخنراني
زطر عنبر کلکم که جان به مرده دهد
معطر است به شروان دماغ خاقاني
به چشم خويش کشيدي چو سرمه گرديدي
سواد نظم مرا شاعر سپاهاني
کسي که جرعه کش بزم نظم من گردد
فرح به روح رساند زراح ريحاني
زخوان خويش دهم روح را غذا هرگز
نرفته ام به سر خوان کس به مهماني
منم خلاصه ي اهل سخن چنانکه بود
شريف نوع مواليد نفس انساني
به روي آينه ي شعر من غباري نيست
که بي خسوف بود ماه چاه کنعاني
به من برابري حاسدان چنان باشد
که با براق کند جلوه اسب پالاني
شدم قرين به گروهي که نزد خاطرشان
فسانه ايست سخنراني و سخنداني
زسستي آمده گفتارشان به سان طلسم
که ريزد از هم اگر ناگهش بجنباني
سخن شناس شناسد که در سراچه ي فضل
براي قصر سخن نيست همچو من باني
اميد هست که ارباب هوش فرق کنند
کلام هرزه ي باقل زسحر سحباني
لبالب از مي عيش است جام دولت تو
شد آن محل که دلم را زغصه برهاني
شوي ملول زمضمون صفحه ي حالم
زلطف اگر ورق حال بنده برخواني
اگر به چشم نيابم تو را چه عيب که من
شدم فرشته زبي گوشتي زبي ناني
زمن که سوختم از تاب غم نيايد کار
مجوي بال گشودن زمرغ برياني
هزار بار تعهد نموده اي که به لطف
غبار فقر مرا زآب جود بنشاني
اگر چو من دگري هست در زمانه مرا
مکن رعايت و بگذار در پريشاني
و گر که نيست به حال من التفات نما
که نام نيک بود به زجيفه ي فاني
سخن همين بود و غير اين نمي گويم
بدين حديث دگر ختم شد سخنراني
خداي عزوجل يار و ياورت بادا
به کار و بار جهان هر کجا فروماني
[124]
به باغ دل درين بستان سراي عالم فاني
نهال آرزو منشان که بار آرد پشيماني
درين ره ديده ي بخت تو آن دم راه بين گردد
کز آب ابر خرسندي غبار حرص بنشاني
به دست کس نيايد گوهر مقصود ازين دريا
که هست اين بر مثال آب و عکس جرم نوراني
مجرد از لباس آرزو شو قرب اگر خواهي
دليل اين بس که واجب شد گه احرام عرياني
غريق بحر معني را چه باک از کوه هاي غم
نهنگ آخر ندارد باک از امواج طوفاني
توان شد با کمند مسکنت بر بام استغنا
بود در ضمن درويشي عروج نوع انساني
زر و حکمت اگر دفع فنا کردي نرفتندي
به خاک اسکندر رومي و افلاطون يوناني
نباشد اهل معني را ضرورت صورت نيکو
چه حال زان همه نقشي که ماند از خامه ي ماني
به رنجانيدن نفسي تو هم چون مي شوي رنجه
همان بهتر که تا باشي نرنجي و نرنجاني
چو قارون مال از روي زمين کم سازدت يعني
بود زردوست در سلک گنه کاران زنداني
درا در کاخ درويشي که کشت ملک جمعيت
خطر دارد زبرق منظر زرکار سلطاني
بدي طينت افکند سوداي کجي در سر
خط ابرو کند اين نامه را پيوسته عنواني
به کار آن جهان تنبيهت از موران بسي اي عاقل
که تابستان کنند آماده اسباب زمستاني
شود صندل پي درد سر عصيان تو فردا
اگر در سجده امروزت غبار آلود پيشاني
مکش خواري که در بي بهاي بحر ايجادي
کسي قدرت چه داند چون تو قدر خود نمي داني
گذر زين پايه ي پستي مسيحاوار آنجا رو
که قرص گرم خورشيدت بود بر خوان مهماني
وگر اين پايه ي دون همتت باشد گذر زين هم
سر خدمت بنه بر آستان ظل سبحاني
امير صفدر غالب علي ابن ابي طالب
که بختش لامعست از نور توفيقات يزداني
شهنشاهي که در احکام دين احمد مرسل
بود بر مهر او بنياد ارکان مسلماني
رسيده با سرافرازي ازو تاج فريدوني
گرفته پايه ي عالي ازو تخت سليماني
کف دريانوالش تا بساط بذل گسترده
رسوم حاتم طايي بود در طي نسياني
بنات حجله ي امکان زباد لطف او يمکن
که از رخ پرده بگشايند بي امداد ارکاني
اگر بر سبزه بارد ابر لطف جانفزاي او
روان گردد زپستان بهايم آب حيواني
برآمد لطف او در باديه بر صورت تاجر
خلاصي داد يوسف را زقعر چاه کنعاني
به دست جود او دريا در احسان داشتي نسبت
گهي گر موج دريا را نبودي چين پيشاني
چو سايه در تگ چه مانده از خورشيد عدل او
به زندان عدم در بند ديو ظلم ظلماني
شها از پايه ي قدرت قضا گر نردبان سازد
توان بر بام قصر آسمان رفتن به آساني
تو آن شاهي که بهر رونق ملک و جلال تو
شدند انجم به گردون عاملان شغل ديواني
عدوي دين به جولانگاه دعوي سحر اگر کرده
دم تيغت نموده معجز موسي عمراني
غباري کان به سمت مخزن جاهت گذر کرده
زبار در گران گشته به سان ابر نيساني
جهان گر خواستندي دوستانت فرد بخشنده
به افريدون و کيخسرو کجا دادي جهانباني
پس از تخمير خاک بوالبشر خلاق عالم را
تو بودي مدعا از خلقت اصناف انساني
براي سجده ي شکر نعيم خوان احسانت
مهيا گشته هفت اعضا زچار اضداد ارکاني
زبيم تيغ عدلت کان سر بيداد افکنده
همين بومست در عالم که دارد ميل ويراني
معاذالله از آن روزي که اندر عرصه ي هيجا
برانگيزي به قصد خيل اعدا خنگ جولاني
شود از رهزنان کاروان عمر در ساعت
متاع جان به بازار عدم درعين ارزاني
زضرب شست پيکان ها شوند از خون به سان لعل
تن سنگين دلان گردد چو کوه لعل پيکاني
کند پيکان کين را قوت بازوي جنگاور
براي عيب هاي جوشن پولاد سوهاني
سوي ملک عدم از عرصه ي ميدان عدويت را
برد باد فنا افتاد و خيزان از گران جاني
کسي را گرچه آن ساعت نباشد بر تو دست اما
کند از بهر تو دست دعاي خلق خفتاني
عصاي موسوي گردد لوايت از پي اعدا
کند بهر مخالف سايه ي رمح تو ثعباني
شهنشاها عطا بخشا نظام از بحر فکر آرد
براي زيور مدح تو گوهرهاي حساني
سليمان سخن گشتم به ملک مدحتت اما
ميان دربسته ام در بندگي با صدق سلماني
لباس کان نگشته دوخته بر قامت مدحت
کشيده زحمتي خياط اما هست تاواني
به مصر قدسيان روح مقدس مشتري گشتي
گلي گر بودي از وصف تو بر ديباي خاقاني
براي مزرع محنت زدود آتش حرمان
سواد ديده ي غمديده ام ابريست باراني
به ملک استراباد استرآبادي زبون باشد
چه بودي آن که مي بودم عراقي يا خراساني
اگر بويي رسد سوي کسي از خوان بزرگانش
برين کسي منتي دارند اما منت جاني
به گوش هوش گويد هاتفي کاي گشته بي قيمت
ازين خاکي مقام آن به که ذيل عزم افشاني
امير المؤمنينا در سحرگاه جزا باري
ترحم کن به حال من به هر نوعي که مي داني
[125]
تا جلوه کرد صورت خوبت به دلبري
افتاده است از نظر آدمي پري
هستي پري و چهره نمايي به مردمان
کس چون کند اگر نکني آدمي گري
تا گشته عکس ماه جمال تو جلوه گر
آيينه چون کند به جمالت برابري
بر آسمان کوي تو کان قبله گاه ماست
مه گر يکيست ليک هزارست مشتري
وصفت تو را چنانکه تويي چون کند کسي
کز هر چه بر زبان گذرد زان نکوتري
گل کرده ايم جاي خود از اشک لاله گون
تا پيش ما گهي که رسي زود نگذري
زينسان که غمزه ات صف دل ها زند به هم
گيرد جهان چو تيغ جهانگير حيدري
سلطان بارگاه امامت علي کزو
شرع مطهر نبودي ديده ياوري
کشورگشا شهنشه پر معدلت که هست
از پر دلي نهنگ محيط دلاوري
صافي ضمير شاه جهانگير کآمده
ذات مقدسش گهر تاج سروري
شاهي که دود گشته عيان چون زمطبخش
چسبيده يک شراره برين طاق اخضري
در عزل و نصب عامل تقدير زابتدا
بختش زغيب يافته حکم مخيري
از ابر قطره بار کمالش برين محيط
تصوير يافت دايره ي چرخ چنبري
اي آن که لمعه اي بود از نعل دلدلت
شمع جهان فروز شبستان خاوري
درمخزن قضاست مقادير لم يزل
درج پر از جواهر وراي چو جوهري
هر صبح زير پاي تو خورشيد افکند
استبرق شعاع برين فرش عبقري
ماند زحيرت کف جود تو بحر خشک
چون دست همت تو کند بذل گستري
ساحل نبيند ارچه کند صد هزار قرن
انديشه در محيط کمالت شناوري
بدخواه کينه دار حسد پيشه ي تو را
دل در درون سينه جهوديست خيبري
در چشم ماست شاه خيال تو جلوه گر
بر سر سواد مردمکش چتر عنبري
تا قدسيان کنند نظر بر تو گشته است
با صد هزار روزنه اين قصر ششدري
بهر بقاي عترت پاکيزه ي تو بود
آدم که گشت قابل رزق مقدري
آتش درون خاره کند مردن آرزو
با قهر اگر به جانب کهسار بنگري
قارون کجا شدي به زمين يافتي اگر
از کيمياي مهر تو عز توانگري
چون باز کينه پر زده در صيدگاه جنگ
تيغت به بال مرغ ظفر کرده شهپري
چرخ کبود را که معلق زن آمده
بر بام قصر توست هواي کبوتري
بهر نگين چاکر توست آنکه شامگه
اختر شود زعکس شفق لعل گوهري
هنگام کينه ات نفس عيسوي کند
بر شمع زندگاني بدخواه صرصري
از بهر خدمت تو بود اينکه خلق را
دايم رسد زغيب رسوم مقرري
تا آفتاب يافته رمزي زدانشت
زيرزمين کند همه شب کيمياگري
بيم است کز مهابت تيغ تو در چمن
گردد عذار لاله ي حمرا معصفري
افراخت در زمانه به بي رونقي علم
با دولت تو دبدبه ي بخت سنجري
محنت کشان باديه ي شوق را دهد
خاک در تو نفع زلال سکندري
هر يک زثابتات شود بدر بر سپهر
گر مهر خاطر تو کند ذره پروري
دشمن به روبهي چه شود پنجه زن که هست
در مور رهگذار تو فر غضنفري
بر ذروه ي وجود فروزنده کوکبي
در بحر کاينات گرانمايه گوهري
بر غرفه ي هنر شه فرخنده طلعتي
در برج علم اختر خورشيد منظري
دردانه ي سواحل هر هفت قلزمي
مستحضر مسايل هر چار دفتري
خورشيد دولتي و سپهر سعادتي
دين را معاوني و نبي را برادري
بيند خرد که مستحق تاج و مسندي
داند عدو که لايق محراب و منبري
در نفيس مخزن بطحا و يثربي
نخل حديقه ي عرفان و مشعري
مشکل گشاي مبحث هر چار نسخه اي
صاحب سرير عرصه ي هر هفت کشوري
مهر منير ذروه ي گردون رحمتي
خضر ره مهيب بيابان محشري
در شام حشر ماه سپهر شفاعتي
در باغ خلد سرو لب آب کوثري
اصناف کاينات ظهور از تو يافتند
کاينها چو ذره اند و تو خورشيد انوري
گر حرمت رسول نگشتي حجاب حق
هم در زمان او به تو دادي پيمبري
نخلت زبار علم تواضح نمود ليک
افراخت سر نهال عدويت زبي بري
تو شمع آفتاب منيري چه باک ازان
کافشاند آستين به تو خصم از بداختري
يارب حسود را که به قلبي فتاده پيش
قلبي چگونه پيش رود روز داوري
شاها نظام يافته از يمن مدحتت
زير نگين طبع جهان سخنوري
در کشور فضيلت گفتار دلکشم
هر گوشه صد هزار ظهيرست و انوري
گفت و شنيد اگر نه به مدح تو باشدم
بادا نصيب تا ابدم گنگي و کري
بگشاده ام زبان و ميان نيز بسته ام
اين يک به مدحت تو و آن يک به چاکري
هستم اميدوار که در شام واپسين
دستم بگيري از چه عصيان برآوري
[126]
دي چو گذشت شامگه لشکر شام خاوري
عرصه ي روزگار شد تيره زگرد لشکري
زآفت دور آسمان مهر به خاک شد نهان
وز پي ماتمش جهان ساخت لباس عنبري
شد زترازوي فلک پله ي سيم در هوا
پله ي زر زوزن شد مايل فرش اغبري
بود زشام تا سحر بختي ظل خاک را
هودج هاله بر زبر بدر منير بر سري
جنبش سقف آسمان مريي کس نشد ولي
زان به مغاک شد روا گوي زر از مدوري
گشت به زير طاق اين طرفه مقرنس نگون
نايب شمع نه لگن جرم مه از منوري
زهره به کف دف قمر داشت پي درست زر
غرق عرق شد آسمان گشت خجل زبي زري
وصف مه تمام را با مه نو قرين کنم
گرچه نبوده هرگز اين قاعده ي سخنوري
از پي حفظ شمع خور بود کف هلال خم
ليک نمود عاقبت گردش چرخ صرصري
کرد سبک سبيکه ي سيم عيان زماه نو
مهر که شد به ملک غرب از پي کيمياگري
جام هلال کج شد از گردش دور وز شفق
ريخته شد به دامن چرخ مي معصفري
رست در آتش شفق ياسمن ستارگان
گشت شفق نمونه ي نار خليل آزري
از پي زيب کوهه ي بختي قير فام شب
چنبر کهکشان جدا گشت زچرخ چنبري
بوده هميشه از پي روز سيه زر سپيد
اختر شب به صدق اين واقعه داده ياوري
چون تنکان بزم مي از مي لعلي شفق
گوهر خويش را عيان ساخت سپهر گوهري
مشعل مهر خاوري مرد و جهان زدود آن
گشت سياه چون دل دشمن آل حيدري
يوسف مصر مکرمت موسي طور مرحمت
دري برج معدلت در محيط سروري
کاتب وحي ايزدي حامي دين احمدي
منهي سر سرمدي مهر سپهر مهتري
بحر سخا به مکرمت بدر دجا به منزلت
ببر بيان به چابکي شير ژيان به صفدري
گلبن گلشن شرف شحنه ي خطه ي نجف
عارف سر «من عرف» حاکم روز داوري
خسرو ملک روز را درگه اوست سجده گه
جوهر سر غيب را خاطر اوست جوهري
جمع ملک مطيع او گشته گه سپه کشي
چرخ فلک زبون او بوده دم دلاوري
شخص اميد در رهش يافته فيض سرمدي
روح قدس به درگهش بسته نطاق چاکري
شب به خيال سرمه ي خاک درش ميسرست
اعمي سال خورده را رؤيت پيکر پري
اي چو حديث مصطفي لفظ تو از خلل مصون
وي چو کلام ايزدي نطق تو از خطا بري
حق به امامتت رقم کرد و گرنه حضرتت
بوده زبدو داوري مستحق پيمبري
فيض حيات و نقد علم از تو رسد به جان و دل
روح مجسمي مگر يا هنر مصوري
هست نسيم روضه ي پاک تو آن که هر نفس
عطر دماغ جان شود نکهتش از معطري
آن اسداللهي که در معرکه ها به روز کين
کرده به دشمنان دين مور رهت غضنفري
آن شه خضر حالتي کآمده خشت درگهت
نزد مبصران به از آينه ي سکندري
منهزم از مهابتت لشکر فر خسروي
منهدم از جلالتت قصر علو قيصري
حجله ي بکر غيب را محرم پاک طينتي
مسند ملک شرع را خسرو دادگستري
کاشف سر سالکان راي تو از مکاشفت
کعبه ي روح قدسيان ذات تو از مطهري
مطلع صبح دولتي مرجع اهل جنتي
منبع آب رحمتي ساقي حوض کوثري
روح فتوح قالبي نور فرشته مشربي
مهر سپهر کوکبي بدر خجسته اختري
خسرو نه نشيمني گلبن هشت گلشني
مقصد هفت گوهري مفتي چار دفتري
گوهر بحر عزتي سرو رياض ملتي
زوج بتول حضرتي باب شبير و شبري
شمع شب هدايتي نور مه ولايتي
خارق رسم عادتي قدرت حي اکبري
آدم خضر سيرتي نوح خليل دانشي
ماه و ستاره موکبي شاه سپهر منظري
صفدر صورهيبتي داور عرش رتبتي
شير پلنگ صولتي ببر هژبر پيکري
مطلع بذل را مهي مسند فضل را شهي
بحر عقول را دري شهر علوم را دري
اي زتو جانفزا شده آب زلال زندگي
وي زتو بي صدا شده کوه شکوه سنجري
چون پي فتح قلعه ي کفر کني مجاهده
منع جهاد کي کند جهد جهود خيبري
با تو چه روبهي کند خصم که روز معرکه
مور ره تو را بود زور هژبر بربري
کعبه زدير ارمني فرق نکرده هيچ گه
آن که کند به عمر خود با تو هواي همسري
وارهد از مهابت شامگه محاسب
با نظر ملاطفت جانب هر که بنگري
تاب نياورد عدو پيش تو در صف جدل
با تو که راست زهره ي آن که کند برابري
آن که نساخت ورد خود گفت و شنيد مدحتت
تا دم واپسين بود لايق گنگي و کري
دارد ها نظام را داعيه آن که بعد ازين
حصر کند به مدحتت شيوه ي نظم گستري
ني که تمام عمر خود صرف کند به گوشه اي
بهر مديح ناکسان همچو ظهير و انوري
بنده ي توست سوي او ديده ي عاطفت گشا
نيست زخسروان عجب عادت بنده پروري
تا که ازين مقرنس طرفه اساس نيلگون
نور فروزد از رخ زهره و ماه و مشتري
باد مخالف تو را بدر حيات منخسف
اختر بخت دوستت غيرت شمع خاوري
[127]
في التوحيد و النعت و المنقبه
زبعد معرفت کردگار لم يزلي
نبي شناسم از آن پس علي و آل علي
خداست آن که بود در ممالک تقديس
وجود منفردش متصف به بي عللي
نبيست آن که بود در مدارس تحقيق
بري کتاب کمالش زنکته ي جدلي
عليست آن که گدازد به برق لمعه تيغ
حسود را که بود نقد بوته ي دغلي
خداست آن که بود بي اعانت غيري
به ملک قدس شهنشاه مسند ازلي
نبيست آن که شد از فيض فضل رباني
به اتفاق خلايق مثل به بي مثلي
عليست آن که شد از نوک ناوک غضبش
دل حسود چو شان مشبک عسلي
خداست آن که تعقل نمودن گنهش
برون نهاده قدم از حدود محتملي
نبيست آن که وقارش به خاصيت بخشد
مزاج باد صبا را تمکن جبلي
عليست آن که چو حلمش جبل مشاهده کرد
ززير هر بغل آبش روان شد از خجلي
خداست آن که بود بهر خستگان ستم
هواي معدلتش در کمال معتدلي
نبيست آن که رهاند دل و زبان ها را
به حسن سعي زکفر خفي و شرک جلي
عليست آن که زفرط کمال و کشف رموز
به نزد خالق و مخلوق والي است و ولي
به پاک طينتي اي پاک همچو جوهر روح
به ملک قدس ميان فرشتگان مثي
پي گرفتن دامان بخت احبابت
زمانه دست فنا را نصيب کرده شلي
زشوق بار وقار زمين ثبات تو است
که کوه يافته اندام کوهنه ي جملي
بناي کفر حسودان کشور دين را
به آب تيزرو تيغ باعث خللي
شبانگه ازل از روزن سراچه ي غيب
عروس سر نهان ديده اي زصاف دلي
ملاذ دين طلبان در مسالک طلبي
دليل معتکفان در مناهج عملي
هلال نور فروز مطالع کرمي
نهال فيض رسان حديقه ي املي
مصون زکيد و معرا زکسوت زرقي
بري زمکر و مبرا زشيوه ي حيلي
گهي که لطف کني با غنايم عمري
گهي که قهر کني با مهابت اجلي
نظام را سگ خود خوان کين شرف شايد
شود عزيز به درگاه حي لم يزلي
[128]
في مدح امير عليشير نوايي تخلص
شد صبح طرب ساقي گلچهره کجايي
کز غنچه کند باد صبا نافه گشايي
سودست صبا غاليه در باغ و نمايد
در هاون هاله اثر غاليه سايي
گلگونه به رخ شاهد گل بيش زحد زد
کآيينه ي آبش نکند چهره نمايي
نرگس به زکامست زگل وين که زشبنم
آبش چکد از ديده برين داد گوايي
از باد سر سرو نجنبد که کند حال
از بس که کند مرغ چمن نغمه سرايي
آورده به هم غنچه لب خود کند انک
بر آتش گل باد کند شعله فزايي
تا تازه شوي زآب مي لعل زماني
بنشين به لب جو نه کم از برگ گيايي
درکش قدح باده به آن گونه که کعبش
با ساقي خمخانه ي گردون بنمايي
مصقل صفت آمد لب ساغر به کف آرش
زآيينه ي دل کن نفسي زنگ زدايي
از مادر پيمانه بکش دختر رز را
تا چند زبون فلک حادثه زايي
چون لاله قدح گيرکه تا صبح قيامت
با چهره ي گلگون زدل خاک برايي
گر نيست سر گفت و شنيد بکش آن مي
کز يک قدحش شيشه وش از پاي درآيي
در حلق صراحي اثر جوش مي خام
بهتر بود از مسبحه ي زهد ريايي
اي طاير پرواز گه گلشن قدسي
بهر چه درين دامگه آب و هوايي
زين بحر حبابي و فنا لازمه ي توست
گر خود زدم عيسي و از آب بقايي
با اين همه قدر است قمر منخسف از چرخ
مستظهر اين دور سيه کاسه چرايي
گرداب محيط فلک آن نيست که از وي
با حيله و تدبير توان يافت رهايي
چندين چه کشي کاخ امل را به فلک سر
کاعمي شده طفلي به لب بام فنايي
طشت زر خورشيد نهد پيش تو عيسي
صبحي که رگ مردمک ديده گشايي
زين افعي پيچيده که بر گرد تو پيچد
بگريز کزو نيست به جز عمر گزايي
اميد شفا نيست کسي را که زند زخم
گر عيسي مريم کندش مار فسايي
در زاويه اي پيشه کن آيين خموشي
تا چند درين باديه مانند درايي
در روز جان کي فتدت نور فراغت
تا آنکه وطن کرده ندرين تيره فضايي
غم نيست نظام از فلکت دشمن جانست
تا از خدم داور خورشيد لقايي
معموره کن خطه ي اميد خلايق
ديباچه نه نسخه ي ادراک نوايي
آن بحر نوالي که کف بذل عميمش
طي کرده بساط کرم حاتم طايي
خورشيد ضميري که غبار سم رخشش
چون سرمه کند باصره را نور فزايي
با تقويتش جوهر بيجاده تواند
بر جاي پر کاه کند کوهربايي
بشنيده زجوهر همه دم نوبت کينش
گوش عرض آواز منادي جدايي
اي قلزم فياض که بر مزرع آمال
رشح سر کلک تو کند ابر عطايي
در حين تعرض همه گه مظهر خوفي
در وقت تلطف همه جا محض رجايي
بر گمشدگان ره اميد دليلي
بر علتيان مرض آز شفايي
در منهج امداد منزه زفتوري
در عالم ادراک مجسم زذکايي
بنياد نه ضابطه ي نسخه ي جودي
آباد کن خطه ي فضل فضلايي
پيمانه کش مصطبه ي لطف الهي
تفسير کن آيت پنهان قضايي
مفتاح علومي محک نقد فنوني
عيسي صوابي ملک الموت خطايي
درروزن هر قصر کز اميد نباشد
از فيض تو روزيست که خورشيد سخايي
هرگاه که آوازه ي جود تو برآيد
تقدير دهد جذر اصم را شنوايي
هر صبح به روي تو تفأل کند اقبال
زان روي که فرخ رخ و فرخنده لقايي
با نقد ضميرت که بود پاک ستاره
نقديست که جز تيره شبش نيست روايي
هر روز کند لطف خداوند جهاني
الحاق به جاه تو و الحق که سزايي
گفتم سخن از مدحت گفتار تو گويم
هي زد خردم گفت که بس کن تو گيايي
کايد زتو اين کار که هست آيت قرآن
مستغني از اصلاح ابوعمر و کسايي
عالي محلا جز پي توصيف کمالت
مذموم بود شيوه ي ممدوح ستايي
کامروز تويي در همه عالم که زمادح
شايسته ي مدحي و سزاوار دعايي
نقد سره ي نظم مرا قدر تو داني
زيرا محک نقد ضمير شعرايي
در نام بتان گرچه کلافيست موافق
ليکن نتوان يافت از آن خط فدايي
تا جلوه ي دوشيزه گل طرف گلستان
در فصل بهار است زتأثير سمايي
بادت به طراوت گل اقبال که در دهر
گلزار جهان را سبب زيب و بهايي
[129]
في مدح خواجه آقا مير
مرا گويي زجان بگذر اگر در خدمت مايي
به جان استاده ام از بهر هر خدمت که فرمايي
کشندم چون سگان در کوي جانان طوق بر گردن
کسي چون من سري بيرون نکرد از جيب رسوايي
شدم اي اشک از دست تو رسوا کز غم هجرش
چو آب چشمه از چشم ترم بي خواست مي آيي
بود غم يار من هرگز مبادا از ويم دوري
غمت هم نيستم راضي که باشد يار هر جايي
کشيده سر به جيب محنت در گوشه ي عزلت
به فکر آن که چون آن آخر برآرم سر به شيدايي
زمردم همچو ارباب جنونم گشته بيگانه
به تنهايي خوشم چون آخر کارست تنهايي
نهان شد گرچه زير خط مشکين عارضت ليکن
هنوزت هست پيدا در چنين آثار زيبايي
زمن خواهي زر و من بي نوا وصلت کجا يابم
نگردد شامل حالم اگر احسان آقايي
ستون ملک يعني خواجه آقا مير روشن راي
که خورشيد ضمير او بود در عالم آرايي
قضا قدرت خداوندي که مضمون خط امرش
کند بر جبهه ي منشور حکم غيب طغرايي
گرفته ياد ازو چون طفل حرف آموز عقل کل
به مکتب خانه ي فطرت رموز لوح دانايي
بود زامداد اقبالش خواص جوهر اشيا
که گرد توتيا شد ديده را اکسير بينايي
اگر تسکين نبض آز دادي پيش ازين بذلش
زبان کي يافتي جنبش زنام حاتم طايي
زهي بخت تو با عون بهار لطف يزداني
جهان پير را بخشيده استعداد برنايي
چه لافد ابر با دستت که پيش عقل دانشور
بود بحري کفت خط ها برو امواج دريايي
چه صولت ازتو کم گردد زروبه بازي دشمن
که از بيمت نمانده در تن شيران توانايي
اگر حزم تو در دفع معايب يک جهت گردد
برد بيرون زطبع چرخ رسم عموفرسايي
براي آنکه شايد باده نوشي ساغر زرين
فرود آرد قضا هر شامگه زين طاق مينايي
سرانگشت ندامت مي گزد پيوست بدخواهت
کجا سگ بس کند تا زنده است از استخوان خايي
جهان مقبول طبعت نيست خود را گرچه صد باره
براي يوسف بختت دهد زيب زليخايي
درين دنيا که دنياييست کام ساکنان او
همه چيزت خدا داده به غير از حرص دنيايي
تو را همت بود زانسان که گر چون باد نوروزي
گذر بر بحر اندازي به آن دامن نيالايي
حديثت را که شد مضمون نکات سر پنهاني
زرشته لولوي صاف ميان بسته به لالايي
سحرگاه ازل در درسگاه دانش سرعت
صبا آموخت از عزم تو علم دشت پيمايي
طبيب حاذق لطفت اگر نبض جهان گيرد
دماغ شب خلاصي يابد از امراض سودايي
بهار دولتت را ابتدا شد چشم آن دارم
که بحري چون بهاران گردد افزون شوکت افزايي
سرافرازا سراپاي جهان زآوازه ات پر شد
که دايم مطلع بر حالت هر بي سر و پايي
زترکيب معمايي که نام آن بود عالم
تو آوردي برون نامي نظام ارشد معمايي
گهي حرف طمع پيش تو گاهي شعر پر دقت
از آن آرم که داري هم مروت هم شناسايي
به ملک استراباد اهل ادراکند پيوسته
در آسايش زتو يارب زعمر خود بياسايي
تو گيري دست از لطف عميم ارباب معني را
گهي کايد به لغز از محنتي پاي شکيبايي
زشهرستان فضلم گرم کرده مجلس دانش
چو برف و باد دي ماهي نيم کوهي وصحرايي
به خلعت شادمانم ساز و بر استر سوارم کن
به دل مي گو که در عهدم مسلمان گشته عيسايي
تو هم دانسته اي حاتم کفا کز بهر کام دل
نيم از فرقه ي قطعه فروشان تقاضايي
که هرگه مفلسي آرد شبيخوني برانگيزم
به ميدان قناعت رخش چون مردان هيجايي
چه بابايي کنم پيشت به اين ادراک طفلانه
که پير چرخ نتواند کند پيش تو بابايي
مطيعت باد چرخ و اختران کز فطرت نيکو
عطارد فطنتي کيوان وقاري مشتري رايي
غزليات
[1]
چه باشد کان شه خوبان بپرسد يک دهن ما را
بدين تقريب شايد واشود راه سخن ما را
اگر روزي کند ياد غريبان ديار خود
به گنج غم نيايد سال ها ياد ازوطن ما را
نپيچيده غمت را دست در بزم وصال اي مه
از آن ترسم که دور چرخ در پيچد کفن ما را
شب غم تا سحر چون پرده ي فانوس بي رويت
تنور آتش است از شعله ي دل پيرهن ما را
دمي آن غنچه ي لب را گشا بهر دل تنگم
که کار بسته بگشايد زگل هاي چمن ما را
بود کار نظام اي شوخ شيرين عشوه جان کندن
به صحراي غمت افتاده کار کوهکن ما را
[2]
برده نسيم سنبلت رونق مشک ناب را
تافته ماه عارضت پنجه ي آفتاب را
زيب غبار خط گرفت آينه عذار تو
بس که برو دميده ام فاتحة الکتاب را
نيست زباده سرخي ديده ي شب نخفته ام
ريخته خنجر غمت خون سپاه خواب را
از تو جواب يک سخن کس نشيده گوييا
شهد دهان تنگ تو بسته ره جواب را
تا نچکد به دامنت خون دل فگار من
بهر خدا که کم کن از رشته ي زلف تاب را
تا به لبت رسيده مي گشته زخنده سرخ رو
داده مفرحي مگر لعل لبت شراب را
بلبل صبح خيز باز از سر نو نوا زند
گر فکني زروي خود شامگهي نقاب را
ساقي دور بي توام ساغر زهر مي دهد
چند توان کشيدن از هجر تو اين عذاب را
مضطربت نخواهم اي شمع طراز نيکوان
به که صبا نگويدت حال من خراب را
جان نظام اگر شود سوخته در تب غمت
غير دو ديده بر لبش کس نچکاند آب را
[3]
چون تو صورت نه همين جانب چين نتوان يافت
ماه من مثل تو در روي زمين نتوان يافت
سر ما باد فداي تو که در کشور حسن
شهسواري چو تو در خانه ي زين نتوان يافت
اين طراوت که بود گلشن رخسار تو را
ما برآنيم که در خلد برين نتوان يافت
بس که دل ها زسر زلف تو آويخته است
عجبي نيست که در زلف تو چين نتوان يافت
جان براي دهنت رفت ونيديشم از آن
که مباد آن رود از دستم و اين نتوان يافت
نکند روي تو را سجده از آن هيچ کسي
نتوان يافت که گردش به جبين نتوان يافت
ساقيا خاتم ساغر به کف آور کان را
بهتر از باده ي چون لعل نگين نتوان يافت
خاصه در بزم نشاط شه عادل که درو
خاطر غمزده و جان حزين نتوان يافت
گوهر افسر اقبال محمد محسن
که درين بحر چو او در ثمين نتوان يافت
[4]
زان دهن خط لب نشانم گفت
سخني از ميان جانم گفت
فتنه شد قامتش چه چاره کنم
راستي را نمي توانم گفت
گفت مهريست نقطه ي دهنم
آنچه آن بود بر زبانم گفت
در چمن دوش غنچه لب بگشود
رمزي از سر دهانم گفت
گفتم اي مه کجاست جان نظام
زير لب خنده زد چه دانم گفت
[5]
زهي زسور تو دل را هزارگونه سرور
نديده ديده ي گردون بدين نکويي سور
به روي تخت زقاف تو چرخ از پروين
نثار کرده سحر مشت لولوي منثور
کشيده است برين قصر لاجورد اندود
فرشته سرمه به چشم خود از بحار بحور
دف قمر زده حورا به کف حنا تر داشت
به دف نشان حنا مانده ظاهر است از دور
درين مقام زگفتار دلکش سلمان
بود مناسب حال اين دو مصرع مشهور
درون پرده سراي تو روز و شب، شب و روز
دو خادمند يکي عنبر و دگر کافور
درين سرا گذارن باد زندگاني تو
به کامراني و عشرت فزونتر از مقدور
ترکيب بندها
[1]
چو با صبح زصحراي خاوران
به هر طرف زخروس سحر فغان برخاست
به يک نفس بنشست از دميدن دم صبح
هر آن حباب کزين بحر بي کران برخاست
به ملک غرب روان گشت کاروان نجوم
غبار صبح زدنبال کاروان برخاست
زديگ خاک چو سرپوش شب قضا برداشت
زتاب آتش خور سيمگون دخان برخاست
برين رواق مقرنس فروغ شمع نجوم
فرونشست چو باد سحرگهان برخاست
چو ديد صبح جفاي سپهر کينه شعار
پي گرفتن دامان او روان برخاست
جهنده گشت شعاع خور از کنار افق
بدان مثابه که تير از خم کمان برخاست
غبار ذره سير کواکب خورشيد
زقيروان جهان تا به قيروان برخاست
زخواب صبح رهي بر طريق اهل زمان
به عزم خدمت مخدوم کامران برخاست
نسيم صبح ببرد از دل حزين اندوه
شکفت لاله ي خور بر فراز قله کوه
درآمد از درم آن ماهروي سيم اندام
چو مهر پرتوي رويش فتاده بر در و بام
همي نمود فروغ رخش زحلقه ي زلف
چنانکه نور فروزد زهاله ماه تمام
به جعد خم به خمش مي نمود خال سياه
به سان زاغ که گردد اسير حلقه ي دام
تمام ناشده بيدار نرگسش گفتي
به باغ نيم شکفت است غنچه ي بادام
نشسته بود عرق برتفش که آمده بود
زتاب آتش مي در گذار نقره ي خام
خداي داشته از لطف خويش ارزاني
به روي خوب همش حسن خلق و حسن کلام
هزار سرو قدش خاک ره به کوي وفا
هزار مرغ دلش پاي بست حلقه ي دام
نمود در نظر از عين کامراني و لطف
جوان و تازه چو بخت امير و نظم نظام
چه گفت گفت که چون مسرع صبا برخيز
به عزم طوف گلستان سبک زجا برخيز
ببين که صحن چمن گلشن جنان شده است
جهان پير گر باره نوجوان شده است
طلوع صبح بود پيش تر زخور چه عجب
زگل شکوفه اگر پيش تر عيان شده است
چمن به شاخ گل نسترن که گشته دو تا
به هيأت فلک و شکل کهکشان شده است
رسيد کوکبه ي باد ونوبهار وزان
غبار ابر زهر سو بر آسمان شده است
پي مکيدن پستان ابر در بستان
به طفل غنچه نگر سر بسر دهان شده است
گهرفشان شده ابر بهار چون غواص
به فرق عکس شجر اندر آبدان شده است
زعندليب لگد خورده شاخ گل در باغ
چه موجبست که از غنچه سرگران شده است
به روي سوخته ديدي جهد شراره زاشک
شعاع برق و شب تيره آن چنان شده است
سحاب کامده گوهرفشان به صحن چمن
چو دست بذل سرافراز انس و جان شده است
نهاد ناميه از لاله خود بر سر تل
که خورد از نمد ابر آب تيغ جبل
صبا به طره ي سنبل مگر گذار آورد
که سوي اهل وفا بوي زلف يار آورد
زمانه ريخته بود آب روي باغ ولي
سحاب آمد و آبي به روي کار آورد
نمود آب شمر همچو صوف سيمابي
به روي او چو صبا موج بي شمار آورد
زباد نيست سر سروناز در حرکت
که در سرش حرکت نغمه ي هزار آورد
صباست عاشق گل تا نبيندش نرگس
به طوف صحن چمن آمد و غبار آورد
کف سحاب که در لاله سنگ ژاله نهاد
گمان رعد به جنگ شه بهار آورد
به رسم تحفه سحاب از کنار دريابار
براي گوش گل از ژاله گوشوار آورد
خروش ابر معربد نگر که نرگس را
صداع بر سر در سر خمار آورد
معطر است مشام چمن مگر بويي
صبا زخلق عطا بخش کامکار آورد
کنار گلشن و ساقي گلعذار طلب
براي راحت دل راح خوشگوار طلب
گه خمار به غير از شراب ناب مکش
بکش قدح زکف ساقي و عذاب مکش
شکفت لاله ي احمر به بوستان يعني
به روي سبزه به جز ساغر شراب مکش
درا به ميکده و بر بساط عيش نشين
بساط عيش ازين در به هيچ باب مکش
بريز باده به جام بلور و منت صبح
سحرگه از پي انوار آفتاب مکش
کشاکش غم ايام عالميست خراب
به جز شراب درين عالم خراب مکش
شرب خاصه کش از بهر دفع رنج خمار
چو زخم تا که نگردد زياده آب مکش
شکنج طره ي زلفت خوشست اي ساقي
به وقت سرخوشي آن زلف نيم تاب مکش
زدست باده کش اي محتسب براي خدا
سبوي باده به تقريب احتساب مکش
گرت هواست که بخشد حيات ساغر مي
به جز به بزم سرافراز کامياب مکش
عزيز مصر هنر آفتاب برج شرف
محيط فضل عليشير در درج شرف
گرفته صيت جلالش بسيط روي زمين
گذشته پايه ي قدرش زاوج عليين
مآثر کرمش کرده کشف مشکل آز
لطافت سخنش برده آب در ثمين
زلال خاطر تو فيض بخش آب حيات
زبان خامه ي او نقش بند سحر مبين
سپهر يافت زراي منير او نوري
پديد گشتش از آن نور چشم عالم بين
به بي نظيري او معترف شدند آنها
که در مشيمه ي امکان کنند نقش جنين
به ذات اشرف او مبدع بدايع کون
نموده مخلص ايجاد وزبده ي تکوين
چنانکه مهر مسخر کند جهان، رايش
گرفته مملکت غيب را به زير نگين
زفرش درگهش آن ذره اي که برخيزد
بر آسمان نکند آفتاب راتمکين
جبين ماه سيه شد چو سبحه ي زهاد
به راه طاعت حکمش زبس که سود جبين
زهي بيان تو آب حيات را منبع
زهي ضمير تو خورشيد غيب را مطلع
ايا مدارج قدر تو بر سپهر اثير
چو سايه تابع راي تو آفتاب منير
سپهر را همه بر قطب دولت تو مدار
ستاره را همه ب رسمت طاعت تو مسير
دهند آگهيت منهيان عالم غيب
به هر چه بگذرد اندر فضاي ملک ضمير
طيور گلشن علوي در آشيانه ي قدس
زشوق دانه ي کلک تو مي زنند صفير
گذار نيست مگس را دران هوا که کنند
به رسم نقل زشهد حکايتت تقرير
مگر نتايج فکر تو را به صفحه ي چرخ
نموده ثبت دبير سپهر يعني تير
که مي کنند زسيم شهاب شب همه شب
مذهبان قضا و قدر برو تحرير
بر تو بحر کشد حاصلات و مي گويد
به معذرت سخن تحفة الفقير حقير
بود صلاح و سداد تو زيب دانش و داد
بود رضا و خلاف توت اصل کون و فساد
زهي زجوهر طبع تو حدت الماس
زعکس راي تو مرآت گشته روي شناس
قياس احاطه ي جاه تو چون کند که زعظم
نهاده جاه تو بيرون قدم زحد قياس
اساس قصر جلال تو گشته بود تمام
هنوز ناشده بنياد اين بلند اساس
اگر نهند زحلم تو ذره اي به سپهر
به سطح ارض شود صفحه ي سپهر مماس
قدم زدايره ي غم نمي نهد بيرون
مخالف تو که سرگشته شد چو گاو خراس
بود نهاد زمين در سپهر نزد خرد
به بزم جاه تو دردي باده در تگ طاس
سموم قهر تو گر بر جهان وزد، يابند
زيخ حرارت اخگر به موسم احساس
زهي مقام جلال تو کز بلندي قدر
نسوده ساحت او دست عقل و پاي حواس
سري که باد غرورش بود به عهد تو هست
به روي لجه ي غم کرده چون حباب آماس
سپهر را اگر آيين مهر فرمايي
رود زگردش او رسم عمر فرسايي
زهي علو تو برتر زحد وهم و خيال
بر آسمان زده قدرت سرادقات جلال
به فکر توست جنان بالعشي و الاشراق
به ذکر توست زبان بالغدو والآصال
غبار موکب راي تو صبح روشن دل
حباب بحر جلال تو چرخ شيشه مثا
همه مدايح ذات تو است در افواه
همه مآثر لطف تو است در اقوال
چنان به عهد تو برکنده گشت بيخ ستم
که هست انبر دندان شير سم غزال
زجود عام تو سايل نماند درعالم
مگر به پيش مدرس بود زاهل سؤال
فروغ مهر بود در ضمير تو مضمر
چو عکس شعله ي مشعل ميان آب زلال
کمال کسب سعادت بود ملازمتت
زهي سعادت آن کس که کرد کسب کمال
زمهر راي تو هر کس که روي برتابد
چو سايه بر سر راه جفا شود پامال
حضيض پايه ي قدر تو اوج سطح فلک
غبار سم سمند تو کحل چشم فلک
حصار قدر تو جايي بود زفضل اله
که همچو آب نمايد سپهرش از تک چاه
ستارگان فلک بهر اکتساب شرف
بر استان جلال تو سوده اند جباه
به هر زلال که حفظت فکنده سايه ي لطف
حباب آن نشد از سنگ روزگار تباه
به خدمت تو کمر بسته مي رود شب و روز
بريد چرخ که هستش هلال پر کلاه
تو مرکزي و جهان گرد توست دايره سان
بدان صفت که بود شکل هاله حاوي ماه
غبار خيل تو با خط دلبران ماند
که مي شوند ازو مهر و ماه چهره سياه
صرير خامه ات از سر آسمان مخبر
ضمير واقفت از راز اختران آگاه
قضا متابع راي تو است بي اجبار
قدر مطاوع حکم تو است بي اکراه
زعون عدل تو بازوي ملک گشته قوي
زتاب هيبت تو دست ظلم شد کوتاه
بر ضمير منير تو تيره مشعل مهر
بر بلندي قدرت حضيض اوج سپهر
بسان پرتو خورشيد در بسيط جهان
کشيده راي منيرت بساط امن و امان
به پيش ابر عطاي تو باد در کف بحر
به نزد دست سخاي تو خاک بر سر کان
فزون فضاي جلالت زوسعت اوهام
برون مدارج قدرت زپايه ي اذهان
هلال حکم تو را شد غلام خدمتکار
شمال صيت تو را شد براق برق عنان
گشايي از دل اخگر به گاه لطف زلال
برآري از زر صامت به وقت بذل فغان
فراز کنگره ي لامکان مکان سازد
اگر علو تو را باشد احتياج مکان
عجوز چرخ چو طفل رضيع هر سر شب
زحرص طعمه ي خوانت برآورد دندان
سياه بختي خصمت نرفت و رفتش عمر
که سايه را نتواند ربود آب روان
اگر به نار رسد پرتوي زرايت تو
بر آسمان رود از چوب تر به جاي دخان
اوامر تو مبرا زعيب سهو و خطا
نواهي تو معرا زدخل چون و چرا
تويي که از تو جهان را هزارگونه بهاست
حريم کعبه ي کويت سپهر عز و علاست
تويي که چرخ به اين سرکشي و جباري
زقهر و لطف تو دايم ميان خوف و رجاست
رسول عزم تو چون بر براق قدر نشست
نخست گام که زد بر بساط اوادني است
زرهگذار تو بر هيچ دل غباري نيست
وگر که هست همين بر دل نسيم صباست
بزرگوارا نظم رهي به حضرت تو
حديث زيره و کرمان و قطره و درياست
مگر به مدح تو از بدو حال مجبولم
که آيدم به زبان حرف مدحتت بي خواست
هميشه تا نفس صبح برخلاف طريق
زروي آيينه ي روزگار زنگ زداست
غبار غم منشيناد از کشاکش دهر
بر آفتاب ضميرت که اصل نور و ضياست
جهان به کام تو و روزگار فرمان بر
قضا مطيع و قدر بنده و فلک چاکر
[2]
في مدح کپک ميرزا
تا ابد يارب تو را ملک بدن معمور باد
در کمال عزتت آسيب نقصان دور باد
هر که را شهد وفاقت نيست در کام حيات
هر سر مو بر تنش چون نشتر زنبور باد
وان کسي را کز هواي جنت استنشاق نيست
جاودان از علت رنج و حسد رنجور باد
نوبت فرماندهي در غرفه ي عز و شرف
يکسر احکام و امورت را قضا مأمور باد
حرف اقبالست که آن سرمايه ي عز و بقاست
تا ابد بر صفحه ي دور زمان مسطور باد
تا نثار مقدم خدام درگاهت شود
خرده ي منظوم من چون لولوي منثور باد
تا مکان باشد تو باشي جاودان يارب مکين
من دعاگو مادحت آمين و رب العالمين…
[3]
صولت او ميخ کين در چشم اختر مي کشد
دولت او انتقام از چرخ اخضر مي کشد
مي کند خاک از غضب در کاسه ي سر چرخ را
هر کجا در دفع خيل خصم لشگر مي کشد
معدلت گستر شهنشاهي که ظل معدلت
زآفت او در بسيط هفت کشور مي کشد
شب چو دارد نسبتي با بخت خصمش زين سبب
مهر بر وي از نيام صبح خنجر مي کشد
تا بنانش زر زند در روزن هر خانه بين
زرگر بازار گردون شوشه ي زر مي کشد
چو سبو گرديده خشک از آتش بيداد دهر
سر ندارد هر که از فرمان او سر مي کشد
اي که جز تو نيست نيکوکار ساز بخت ملک
جز تو لايق نيست رفتن بر فراز تخت ملک
حسن بکر دولتت هر دم فزون خواهد شدن
چهره اي از جام نصرت لاله گون خواهد شدن
چون کشي تيغ عدو فرسا زعکس خون برون
آسمان آبگون گرداب خون خواهد شدن
نيره ات کز وي بد صد روزن اندر سقف چرخ
خانه ي جسم مخالف را ستون خواهد شدن
سايه سان در دست و پاي دشمنت افتاده خصم
زآفتاب شعله ي تيغت زبون خواهد شدن
دشمنت فتراک وار از خانه ي زين در مصاف
گشته صيد زخم تيرت سرنگون خواهد شدن
چون بخاري کان زجاي نم برآرد آفتاب
جان خصم از لمعه ي تيغت برون خواهد شدن
گر به رزمي ور به بزم اندر خدا يار تو باد
فيض لطف شاملش دايم نگهدار تو باد
[4]
في مدح البتکچي في حال الحبس
اگر چو ماه کسي جا بر آسمان گيرد
شبش چو هاله ي غم دور در ميان گيرد
سموم وادي غم ساخت مضمحل ما را
هماي کو که به منقار استخوان گيرد
بسوخت دل زغم دور و گشت خاکستر
غبارش از نفسم عرصه ي جهان گيرد
چنان زگريه ي بسيار نازکست دلم
که گر زدور غمي بگذرد نشان گيرد
عنان کند همه سو گرم فارس اقبال
چو سوي اهل دل آيد فلک عنان گيرد
دلم زحبس بتکچي مقيم سجن غم است
اگر مقام به فردوس جادوان گيرد
سپهر سفله چرا از ره ستمکاري
هميشه خاطر ارباب همت آزاري
مرا که سينه پر آه و لبست ازان دربند
چو خانه ايست که گشتش ره دخان دربند
اجل به پرسشم آمد شکايتش نکنم
که گفته اند نکويي کن و زبان دربند
کسي زملک سلامت نمي دهد خبري
مگر که ماند درين راه کاروان در بند
تنور چرخ شد امشب زآتشم تفسان
به صبح گوي سحرگه که خيز نان در بند
چو اهل قبضه به دعوي شب جدايي يار
به تير آه کنم راه آسمان در بند
زبند حادثه کان شد نصيب اهل کرام
مراست در قفس حبسم مرغ جان در بند
سپهر بوقلمون راست بهر اهل شکيب
درين سراي سپنجي هزار گونه فريب
چنان ضعيف و نزارم زطالع منحوس
که پيش چشم تصور نمي شدم محسوس
شبم در آب سرشک است عکس شعله ي دل
عيان چو شمع نمايد زپرده ي فانوس
زچشم خلق نهان در غبار بودش خوش
برون فکند سرشکم زپرده ي ناموس
پي فريب تو دارد سپهر طوطي رنگ
هزار نعل در آتش چو شهپر طاوس
سران عصر به زنجير فتنه محبوسند
بسان روح که در حبس جسم شد محبوس
همي دمند بر ايشان دعاي استخلاص
محللان سپهر از حضاير قدوس
دعايشان به اجانب مقارن است يقين
که جبرئيل امين راست بر زبان آمين
عوام بي سر و پا بين چه سان به رغم خواص
در آفتاب غرورند ذره سان رقاص
به طرف بحر مقيمان بي وقوف زکار
گمان برند گه غوص غرقه شد غواص
نه آگهند کزين غوص بي خطر به دمي
فزون زحصر برون آورد لآلي خاص
بگو به آن که بود طبع موزيش به مثل
چو چترهاي مضرت رسان زروي خواص
درون کس مخراش و مياورش به خروش
که آن رسد به تو آخر که الجروح قصاص
به نظم حال گروهي که حبس يافته اند
درين قوافي تنگم فکند لفظ خلاص
الهي از کرمت جمله را خلاص دهي
زجامه خانه ي فضلت لباس خاص دهي
بحق واقف دانا حکيم سبحاني
که منکشف بودش رازهاي پنهاني
بحق آنکه به تعظيمش آفتاب نهد
به ملک غرب شبانگه به خاک پيشاني
بحق آنکه زمشکات لطف سرمد اوست
فروغ شمع خرد در دماغ انساني
بحق آنکه بود ذات کاملش زازل
مصون زشايبه ي عيب و نقص نسياني
بحق انکه برافروخت اندرين فانوس
به دفع ظلمت عالم چراغ نوراني
بحق احمد مرسل مهيمنا پاکا
که اين سپهر کرم را زبند برهاني
محيط گوهر اقبال در درج شرف
غياث ملت و دين آفتاب برج شرف
بحق حي توانا به دين پاک رسول
به حق صدرنشينان بارگاه قبول
بدان لطيف که الطاف بي نهايت اوست
دليل کعبه ي مقصود و کاروان عقول
بدان قديم که بر چرخ صيقل مه نو
زبس کشيده شد آيينه ي فلک مصقول
جبل کبود قفا شد زسيلي سخطش
از آنکه هست به گردنکشي جبل مجبول
بدان جواد که بخشد زگنج خانه ي فضل
هر آنچه اهل امل را بدان بود مأمول
کزين مضيق خطرناک وارهد سالم
نهال گلشن عزت گل رياض قبول
چراغ بزم سخا سرفراز نيک انديش
محيط گوهر احسان کمال دين درويش
بحق آنکه بود مستحق شکر و سپاس
بحق آنکه بنا کرد اين بلند اساس
بدان شهنشه ملک يگانگي که گماشت
به حفظ مملکت جسم منهيان حواس
به صانعي که نريزد فواکه انجم
زفيض حکمت صنعش ازين نگون شده طاس
به بي نيازي آن مالک قديم که هست
فضاي خطه ي ملکش برون زوسع قياس
به حکم اوست که از صبح آفتاب دهد
به دست چرخ سحرگاه محضر افلاس
کزين مخاطره برهد مرفه الاحوال
سپهر مهر سخا زبده کرام الناس
محيط گوهر عزت مه سپهر سرور
عزيز مصر کياست جلال دين منصور
به جاعل ظلمات و به فالق الاصباح
به رافع درجات و به خالق الارواح
بدان اشقه ي نوري که لمعه ايست ازو
صباحتي که هويداست از جبين صباح
به سير زورق سريع سير که هست
نشسته بر زبر او مسيح چون ملاح
بدان يگانه شهنشاه بارگاه نهان
که سوده در طلبش پاي فکرت سياح
به عزت دعوات صباح اهل دعا
به حرمت صلوات رواح اهل صلاح
به حق اين همه تأکيد کين يگانه رهد
ازين مخاطره ي صعب بافلاح و نجاح
حميده خصلت پاکيزه خوي خوب سير
ستوده خواجه محمد سپهر فضل و هنر
به ذات پاک خداوند فرد بي مانند
که شمه ايست زآثارش اين رواق بلند
به فيض زارع صحراي کاينات که شب
زکشت قدرت او دانه اي بو زسپند
بدان قديم که بر قصد حبس ديو ظلام
به بام چرخ شب اندازد از شهاب کمند
به عز صنعت نقاش بي نظير که کرد
نقوش نادره بر روي اين کبود پرند
به ذات منفرد و بي علاقه و تعليق
که نيستش به کسي هيچ نسبت و پيوند
به قدر عقده گشايان عالم ملکوت
که اين يگانه ي ايام وارهد زين بند
محيط در خرد خواجه زينل آن مخدوم
که کرده خاطر او را زچرخ را معلوم
خداي درگه و بي گاه يارشان بادا
عنايتش مدد روزگارشان بادا
زذره باد فروتر حسودشان را قدر
زآفتاب فزون اعتبارشان بادا
به آن طريقه که عينک مقوي بصرست
ستاره روشني افزاي کارشان بادا
بدان صفت که قضا راست اختيار امور
به حل و عقد جهان اختيارشان بادا
کناره کرده غم روزگارشان زميان
عروس آرزو اندر کنارشان بادا
هميشه تا گذرانست کار و بار جهان
به صوب ملک فراغت گذارشان بادا
کمينه چاکر درگاهشان سپهر رفيع
زمانه تابع و دوران و روزگار مطيع
[5]
في مدح عليشير نوايي
دوش چون در طره ي شب پيچ و تاب انداختند
روز را زان طره ي مسکين نقاب انداختند
مهر در درياي غرب افتاد وز شکل شهاب
بهر استخلاصش از هر سو طناب انداخته
در محيط مغرب از بهر عبور خيل روز
زورق ماه نو از ساحل در آب انداختند
بر فراز سطح ارض از نطع مشکين فام شب
خلق را از بهر راحت فرش خواب انداختند
حجره ي گردون پر از دود شب آمد و اختران
تا سحر از ديدگان اشک شهاب انداختند
چاک شد جيب تحمل تا که از ديباي صبح
در بر شخص زمان خير الثياب انداختند
ساقي گلچهره بر کف ساغر احمد گرفت
زآتش مي صحبت ما دردنوشان در گرفت
با حريفان مطرب و ساقي ره تقوي زدند
چنگ و ني بنواختند و ساغر صهبا زدند
چابکان در رقص همچون عارفان گرم رو
هر دو عالم را چو عطف ذيل پشت پا زدند
زين نشيمنگاه فاني کوس رحلت کوفتند
خيمه ي باقي فراز عالم بالا زدند
زهد و تقوي را به کنج عافيت بگذاشتند
دست اندر ساغر و ساقي مه سيما زدند
ساحت اقليم خوشحالي مسخر ساختند
سرخوش از پيمانه ي مي کوس استغنا زدند
زين حضيض تنگنا کردند آهنگ عروج
همچو عيسي پاي همت بر سر دنيا زدند
مي چو دل هاي غمين از بند غم آزاد کرد
اين غزل ها مطرب خوش لهجه اي بنياد کرد
خوش تر از ساغر درين ويرانه ي دلگير چيست
ساقيا اين دم که دستت مي دهد تقصير چيست
مست را در سر هواي دير و زاهد را بهشت
پيش خود هر کس خيالي کرده تا تقدير چيست
ساقي از ميخانه تدبير برون رفتن مکن
تا دم آبي نصيب ما بود تدبير چيست
گر کسي بيند رحيق صافي و جنت به خواب
اي معبر جز مي و دير مغان تعبير چيست
خير ما دردي کشان در ساغر صهبا بود
در مهم خير آخر ساقيا تأخير چيست
شد پياله بوته ي اکسير جان صوفي بنوش
باده ي صافي ببين خاصيت اکسير چيست
در فراقش زنده بودن بدتر از صد مردن است
باده خوردن بي لب ميگون او خون خوردنست
شب که شمع خلوتم آن ماه عالمتاب نيست
تا سحر چون ديده ي انجم به چشمم خواب نيست
نيست شاهي کز غم دوري آن خورشيد رو
همچو کوکب در شفق چشم پر از خوناب نيست
مي فشانم بر درش در سرشک اما چه سود
زين کواکب هرگزم اميد فتح الباب نيست
با خيالش بي نوايان را به کنج نيستي
خاطر جمعي است گر جمعيت اسباب نيست
غير هندوي سر زلفش که هست اتش پرست
پيش آن رخسار چون آتش کسي را تاب نيست
گر چه در گرداب دوران هست سرگردان بسي
همچو من سرگشته ي حيران درين گرداب نيست
وه که هرگز چرخ بي آرام رام من نگشت
در تمام عمر يک ساعت به کام من نگشت
اي خيالت چون سويدا جاي در دل يافته
عکس خالت چون سواد از ديده منزل يافته
وصل تو تقصيرهاي هجر زايل ساخته
هجر تو تدبيرهاي صبر باطل يافته
بود سر آن دهن مشکل ولي فکر دقيق
زان دو لب گاه تکلم حل مشکل يافته
خضر جان آب حيات اي دلبر عيسي نفس
بي لب جان پرورت چون زهر قاتل يافته
گردن جان گرفتاران زتاب طره ات
همچو خصم سرور دوران سلاسل يافته
آن محيط گوهر احسان که هنگام سخا
بحر را نسبت به دستش چرخ مدخل يافته
مظهر دانش عليشير آفتاب برج فضل
دري اوج هنر در ثمين و درج فضل
آنکه نطق اندر بيان وصف ذاتش ابکم است
آستان درگه قدرش سپهر اعظم است
خاطرش از نکته ي سر ضماير واقف است
فکرتش در حجله ي ابکار غيبي محرم است
هر يک از خشت درش آيينه ي اسکندر است
هر حباب از ساغر اقبال او جام جم است
طبع دراکش کند بر وجه اسهل شرح و بسط
هر چه آن در نسخه ي تقدير باب معظم است
فکرت الماس فعلش مي شکافد مو به مو
هر چه آن بر خاطر باريک بينان مبهم است
عالم جاهش جهاني دان که از روي قياس
مرکز او حاوي خشک و تر اين عالم است
قامت گردون زبار همت او خم گرفت
چو هوا ابر نوايش ساحت عالم گرفت
روضه ي خلد از رياض لطف او يک گلشن است
عرصه ي دوزخ زنام قهر او يک گلخن است
نزد نطق لايحش سحبان وائل ابکم است
پيش لفظ واضحش حسان ثابت الکن است
سده ي جاهش صناديد جهان را مقصد است
سکنه ي حفظش مساکين جهان را مقصد است
فيض لطف او بود بحري که آن بي ساحل است
تيغ قهر او بود آبي که آن مرد افکن است
آستان او که آن جا نيست جاي ما و من
چون حريم کعبه زآسيب حوادث مأمن است
ذره اي کان از فضاي ملک غيبي خاسته
شب بر اعمي از فروغ مهر رايش روشن است
آسمان جاه او بر گرد گردون داير است
دست انديشه زدامان جلالش قاصر است
صولت او ميخ کين در چشم اختر مي کشد
دولت او انتقام از چرخ اخضر مي کشد
دست انصافش که آن پيرايه ي جمعيت است
پيش يأجوج ستم سد سکندر مي کشد
مي کشد خصم سيه روز از فروغ راي او
محنتي کز پرتو خورشيد شبپر مي کشد
همچو خورشيد سماط انداز دست همتش
خوان احسان بر بسيط هفت کشور مي کشد
صفحه ي گردون پي مجموعه ي قدرش قضا
از شب شب تا سحرگه جدول زر مي کشد
از پي نظاره ي درگاه قدرش آفتاب
هر سحر خود را برين فيروزه منظر مي کشد
اي طريق راي تو همچون صراط المستقيم
چون شريک باري از بدو زمان مشت عديم
يک چمن از روضه ي قرت سپهر اخضر است
يک گل از گلزار رايت آفتاب انور است
گوهر درج دقايق در بنانت مدرج است
نکته ي کشف ضماير در ضميرت مضمر است
نقطه ي کلک تو رخسار هنر را زينت است
گوهر ذات تو گلروي جهان را زيور است
در سپهر ملک خصم خاکسارت مرکز است
واندران مرکز خدنگ انتقامت محور است
آنکه بدخواه تو را در خانه ره داد از وداد
گشته سرگردان به چاک سينه مانند در است
دي شنيدم با دبير حکم تو مي گفت چرخ
راستي را راي تو کلک قضا را مسطر است
از تو دارد رونق جاويد کار راستي
تا ابد آباد باد از تو ديار راستي
اي سمند قدر بر گردون گردان تاخته
دست کينت تيغ بر رخسار کيوان آخته
با خلافت تشنگان را آب حيوان سوخته
با وفاقت خستگان را زهر قاتل ساخته
چهره ي بخت تو را جام بقا افروخته
رايت قدر تو را لطف خدا افراخته
ناوک قهر تو مرغ فتنه را پر دوخته
شخص انصافت به کار معدلت پرداخته
روز مهر از خاک راهت کيميا اندوخته
صبح ازين شادي کله بر آسمان انداخته
گشته شب در مطبخ جاه و جلالت سوخته
وز هلال و انجم دوران سنگ و آهن ساخته
چرخ شد يک خيمه از اردوي جاهت وز شهاب
مي کشد فراش دوران هر طرف سيمين طناب
اي تو را گاه کرم با هر کسي صد اصطناع
وي تو را وقت بيان در هر سخن صد اختراع
حجت لفظ تو چون اشياي حسي بي خلاف
منصب جاه تو چون برهان قطعي بي نزاع
نيست اندر سنت لطف تو نيکو انتقام
نيست اندر مذهب جود تو جايز امتناع
گر برآوردم به ملک غيب موري في المثل
در نفس نايد ازان گوش ضميرت اطلاع
نفحه ي خلعت به صحراگر رود بيرون برد
وحشت از طبع وحوش و نفرت از خوي سباع
هر که عصيان تو را يک گام استقبال کرد
دير نبود تا کند سر، گردن آن را وداع
کلک را فيض بنانت حي ناطق ساخته
گوش جان را حقه ي نقد حقايق ساخته
[6]
في مرثيه امير مرحوم امير عليشير
تير قضا کزو به جز آزار کس نديد
در جان چنان نشست که سوفار کس نديد
دزديده رفت در پي خون ها فلک بسي
زانسان کزو معاينه رفتار کس نديد
با گردباد حادثه جز خاک همگنان
بر رفته بر سپهر سمتکار کس نديد
در بر اين ديار که خوانند عالمش
وارسته از مخاطره ديار کس نديد
هر چند رفت قافله اي دل درين محيط
از رفتگان به ساحلش آثار کس نديد
زين جام هر که خورد يکي جرعه ديگرش
در بزمگاه مردم هشيار کس نديد
شاخيست عمر ما به رياض سراي دهر
کز ميوه ي مراد برو بار کس نديد
خونين بود هلال که خون خواره اي ست چرخ
بي خون قلاده سگ خونخوار کس نديد
تا هيأت هلال و شفق نعل و آتش است
جز مکر ازين عجوزه ي مکار کس نديد
اي دل سرير عيش به گردون رسانده گير
رخش هوس به ساحت اقبال رانده گير
رخش هوس که راند به ميدان روزگار
کورا نخست سينه زپيکان روزگار
اميد التيام نباشد به هيچ وجه
هرجا رسيده زخم زندان روزگار
کردست آيت ستم از صفحه ي جفا
کلک قضا کتابه بر ايوان روزگار
آمد نفس به آخر و نشکفت بهر ما
يک غنچه ي مراد به بستان روزگار
هر سو چو ما هزار به گرداب اين محيط
سرگشته کرده گردش دوران روزگار
افتاده رخش بخت زپا کس چه سان برد
گوي مراد از خم چوگان روزگار
خاک شکم فراخ کند لقمه اش به قهر
ناديده لقمه ي لب مهمان روزگار
محتاج شمع گشته به روز آنکه هيچگه
در شب نديده ظلمت زندان روزگار
اي بي خبر به چرخ رسان تير آه را
پررخنه ساز ازان سپر سيم ماه را
ياران نظاره ي ستم آسمان کنيد
جان از تن جهان شده بيرون فغان کنيد
ديوانه وش به زاويه ي غم پراکنيد
خاک سيه به تارک و ترک جهان کنيد
شمع هنر زدامن آخر زمان نشست
زين غصه چاک ها به گريبان جان کنيد
سطح زمين که بود نگونسار چون فلک
پرکوکب از دو ديده ي گوهرفشان کنيد
با گردباد آه پي ماجرا به چرخ
با خار و خس عزيمت ازين خاکدان کنيد
در اشک دانه دانه به روز آوريد شب
قامت خميده بر صفت کهکشان کنيد
سازيد چون محک رخ خود را زدود آه
سيم سرشک خويش به آن امتحان کنيد
بر چهره ي طرب که نشسته غبار غم
پاکيزه اش به دامن آخر زمان کنيد
چرخا ستمگرا زتو بيداد تا به کي
از هر طرف زدست تو فرياد تا به کي
آنکو به اوج چرخ برين آستانه ساخت
زير زمين نشيمن تن جاودانه ساخت
بي آن گل رياض هنر عندليب روح
بر شاخسار گلشن درد آشيانه ساخت
چون قصه اش رسيد به هر جا زمانه گفت
کين صه هم سپهر به عالم فسانه ساخت
بگذاشتش زمانه که گردون کند ستم
گويا درين قضيه فلک با زمانه ساخت
ديباي غم نبافت بدين محکمي سپهر
تا کار ساز لم يزل اين کارخانه ساخت
از ديده آفتاب شبانگاه ماتمش
صندوق چرخ پرگهر دانه دانه ساخت
زين درد از آشيان نپرد مرغ از هوا
دل بس که تيره آه به گردون روانه ساخت
تا زين جريده محو شدش نام جان ما
شه بيت غم کتابه ي ايوان خانه ساخت
زين عاريت سراي همي خواست تا شود
سوي بقا روانه فنا را بهانه ساخت
دوش آن زمان که آه زدل برکشيد صبح
بر تن زجور چرخ گريبان دريد صبح
آمد ندا که اي دلت از غصه خون شده
داني که از سراچه ي عالم برون شده
نور دو ديده مير عليشير کز غمش
در ديده ي حيا جهان تيره گون شده
تا آن نهال گلشن عزت زپا فتاد
دانش ذليل گشته فضيلت زبون شده
در ماتمش زخانه ي تن جان به اضطراب
گاهي برون شتافته گاهي درون شده
چون تار تابديده درين ماتم مهيب
از جان ساکنان دو عالم سکون شده
زين واقعه کز اهل جنونند عاقلان
طوقخرد زحلقه ي اهل جنون شده
تا قامتش به خاک نهان ساخت روزگار
ايوان فضل و کاخ هنر بي ستون شده
بيم است کانخساف پذيرد دگر هلال
از بس که دود آه به گردون دون شده
اي نور ديده به تو جهان را چه مي کنيم
مردن به از فراق تو جان را چه مي کنيم
دردا که زير خاک تو را تکيه گاه شد
بي آفتاب روي تو عالم سياه شد
باد حباب اشک مقيمان درگهت
شعله نشان مشعله ي مهر و ماه شد
چندان گريست ديده به هجرت که چون حباب
اختر به روي آب وي اندر شناه شد
جان هاي ما گداخت زتاب تب غمت
داريم ازين تب آه کزو جان تباه شد
چشم ستاره اشک فشان گشت از شهاب
از بس که در غمت به فلک دود آه شد
زين ظلم مه زهاله به گردون نمد فکند
از جور حادثات زمان دادخواه شد
دور از تو بدر زندگي اي آفتاب فضل
کاهش پذير از فلک عمر کاه شد
از گرم رفتن تو جهان شد فسرده دل
شاهد برين سخن نفس صبحگاه شد
زين غم پريد چشم فلک سال ها از آن
چسبيده بر وي از مه نو پر کاه شد
اي کرده جا به خاک تن ناز پرورت
نور دو ديده ي نبود خاک در خورت
مشتي سيه گليم که در غم نشسته ايد
چون مردمان ديده به ماتم نشسته اند
در تيره گون لباس چو اختر تمام شب
در انتظار نير اعظم نشسته اند
بر درگه تو خون چکد از ديدگان از آن
پاکيزه دامنان به قد خم نشسته اند
تا در هواي خدمت تو جان فدا کنند
بر خاک همچو قطره ي شبنم نشسته اند
پهلوي يکدگر چو لآلي منتظم
بهر تو فخر گوهر آدم نشسته اند
گويند قصه ي تو و ريزند خون زچشم
هر جا دو کس چو چشم برهم نشسته اند
در حسرتت زسينه بر آرند آه سرد
چون صبح هر کجا که دو همدم نشسته اند
برخاست خوشدلي زجهان رفت عافيت
و اکنون به ماتمت همه عالم نشسته اند
از جور آسمان سمتکار و اخترش
آنکو نکرده خاک به سر خاک بر سرش
اي روح محض گلشتن خلدت مقام باد
خلوت سراي خاص تو دارالسلام باد
شمع فضاي خوابگهت تا صباح حشر
مشکات رحمت احد لا ينام باد
خورشيد بي تو گر به جهان پرتو افکند
گرد کسوف بر رخ او مستدام باد
در قصر معرفت که زغفرانش غرفه هاست
اسباب کامراني تو بر دوام باد
از بهر خدمت تو به فردوس جاودان
حورا کنيزخانه و غلمان غلام باد
آنکو نگشته خاک نشين زآتش غمت
آب حلال بر وي ازين پس حرام باد
وانکو نريخت بهر تو بر رخ سرشک خون
از گرد حادثات رخش تيره فام باد
وانکو نگشته سوخته خرمن زفرقتت
بر کشتزار خاطرش از غم غمام باد
بر خاک پاي مرقد تو ابر مرحمت
بارنده همچو مردم چشم نظام باد
در گلشن بهشت مقامت مقيم باد
دارالقرار بهر تو دارالنعيم باد
[7]
مرثيه بتکچي
نماند اي چرخ ما را در بدن جان حزين ديگر
چنان کردي که نتوان بود بر روي زمين ديگر
برون شد جان غمگين از تن و جان گشت فرسوده
چه مي گردي به گرد ما کشيده تيغ کين ديگر
قد ما جمع خرمن سوخته خم کردي از محنت
شديم از محنتت در مزرع غم خوشه چين ديگر
کشيدي تيغ بيدادي به قصه بي گناهي چند
نمي بايست اي گردون مکن باري چنين ديگر
نيفتد عکس کس در چشمم از بسياري گريه
نخواهد هرگز اين منزل شدن مردم نشين ديگر
کمين گاه از شکاري کرده خالي تيغ بيدادت
چه مي باشي چنين با قامت خم در کمين ديگر
درين ديرينه ماتمگه نمي دانم چه واقع شد
که دارد ديده ي ما گريه را در آستين ديگر
گر امشب گردباد آه برخيزد زدل ما را
برين ايوان زنگاري به زير آرد مسيحا را
شکست از سنگ اختر شيشه ي دل ناگهان ما را
چه سازد کس که مي آيد بلا از آسمان ما را
به چشم ما سيه گرديده دهر اي جان ازين منزل
عزيمت کن که نبود هيچ خطي در جهان ما را
رود فرياد ما بر آسمان و جاي آن دارد
که آتش زد جفاي آسمان در خانمان ما را
فراوانند اهل روزگار از هر طرف ليکن
نشان تير محنت کرده دوران زان ميان ما را
بود شب هاي تار ما زنور برق مستغني
که خيزد آه آتشناک هر ساعت زجان ما را
شنيديم از يکي حرفي به گوش ما گران آمد
بود حق بر طرف زينسان که بيني سرگران ما را
نگوييم اين سخن اي کاشکي آيد اجل ناگه
نهد يکبارگي مهر خموشي بر زبان ما را
زهر سو اي فلک ناگاه واويلا برآوردي
زدي آتش به جان ما و دود از ما برآوردي
صريح اين قصه را گويم فلک آهنگ کين کرده
کشيده تيغ پولاد و دل خود آهنين کرده
زمين را چهره گلگون کرده از خون خردمندان
مدام اين شيوه پيش آورده و دايم چنين کرده
براي راندن تيغ ستم بر بي گناهي چند
سر دست جفاکاري برون از آستين کرده
به تيغ قهر قربان کرده چرخ کينه جو ما را
بود مريخ آن نقشي که از خون بر جبين کرده
فنا جوهرشناس ملک درد و کشور غم شد
گرانمايه دري از مخزن گيتي گزين کرده
به چشم اهل عالم روز را کرده شب تيره
که جاي آفتاب ملک در زيرزمين کرده
سوي دارالامان مخدوم دهر از جور کين انديش
عزيمت کرده زين بيت الحزن دل ها حزين کرده
چه مي پرسي که حالات کدامين نيکنامست اين
حديث قتل مرحومي غياث للأنامست اين
مسلمانان عذارش را به خون آغشته چون بينم
چه سان موي سفيدش سرخ گرديده به خون بينم
عزيزي را که هر کس پاي بوسيدي چه سان ياران
سر افتاده به صد خواري ميان خاک و خون بينم
چه ها در پيش آمد نمي دانم که اين غم را
زبخت خويش يا از گردش گردون دون بينم
چو رفت آن خواجه ي صافي درون دامن کشان بيرون
زبزم زندگاني ساغر عشرت نگون بينم
به زودي غرقه ي بحر فنا خواهيم شد زينسان
کز ابر ديده سيل اشک هر ساعت فزون بينم
عزيزان در ته خاکند و دونان جلوه گر بر وي
عجب حالي که کار عالم دون باژگون بينم
ربود از جاي ما را سيل چشم اشکبار ما
چو خس بر روي آب از دست ما رفت اختيار ما
کجايي اي زجان خوش تر لقاي جانفزاي تو
چه واقع شد که مي بينيم خالي از تو جاي تو
مکمل گشته بر عادت زدولتخانه بيرون آي
که در بيرون عزيزانند مشتاق لقاي تو
ميان خاک و خون افتاده با خواري چه سان يا رب
به تلخي جان شيرين دادي اي جان هاي فداي تو
زند هر روز بر ايوان قصرت فاخته کوکو
که نبود هيچ هاي و هوي در دولت سراي تو
شده وقت سواري جامه در بر کن که از هر سو
بزرگان صف زده در انتظارند از براي تو
به هجران تو جان از جسم ما بيگانه گرديده
کسي اي کاشکي هرگز نبودي آشناي تو
دو روزي گر شدي اي نور چشم ما بيا ديگر
به جاي خود که نتواند کسي بودن به جاي تو
درين وادي ره محنت نمي دانم چه سان پويم
چه ماتم پيش گيرد از تو يا از ديگران گويم
شهادت بر زبان رانده به شمشير ستم رفتيد
سوي دارالبقا زين منزل فاني به هم رفتيد
زتيغ جانگداز خصم ازين ديرينه کشتنگه
تهي گرديده جسم از جان به جان پر الم رفتيد
زبحر اشک سر چون بر توان کردن که ناگاهان
نهاديد از جدايي بر دل ما کوه غم رفتيد
به پيش آمد شما را سرنوشت اما زتاب غم
رگ جان هاي ما را کرده چون نال قلم رفتيد
بود خرم شما را مزرع احوال بي شبهه
که سوي عالم باقي به جسم پر زنم رفتيد
دري چندين زما گم شد همي جوييم آن درها
درين صحرا قد ما را زمحنت کرده خم رفتيد
يکايک را بسي خيل و حشم هر گوشه هست اما
به جاي خويشتن بگذاشته خيل و حشم رفتيد
دريغ از خواجه درويش آفتاب مطلع اقبال
که رفت از عالم و شد عالمي از غم پريشان حال
زبرق ابراندوهش فتاد آتش به جان ما
برآمد دود از آن آتش سيه شد خانمان ما
زتاب آتش غم سوخت مغز استخوان در تن
درين ماتم چو ني خالي زمغز است استخوان ما
زحال ما فقيران چند روزي شد نمي پرسد
چرا نامهربان گرديده يا رب مهربان ما
درين مهمان سرا روزي دو مهمان عزيزي بود
که را مهمان شده امروز يا رب ميهمان ما
کناري رفته روز و شب زچشم خويش خون باريد
که بيرون رفته مي دانيد ياران از ميان ما
نهان گرديده از پيش نظر ليکن خيال او
نگردد دور از پيش دو چشم خون فشان ما
چه مي گويند از ما پيش هر کس داستان غم
که نتواند شنيدن گوش هر کس داستان ما
بود اي همچو جان رويت زچشم ما نهان تا کي
جدا از چون تو مخدومي توان ديدن جهان تا کي
زعالم اي شده با ديده ي تر چيست حال تو
زخون در زير پهلو کرده بستر چيست حال تو
زجاي خويشتن از جور دشمن تا سوي غربت
شدي عازم نمي دانيم ديگر چيست حال تو
ازين منزل نهادي پا برون از شوق ديدارت
جهاني داشت از غم دست بر سر چيست حال تو
زما بيچارگان يکبارگي قطع نظر کردي
شدي سوي غريبي با برادر چيست حال تو
خرابست از فراقت حال مادر وه چه واقع شد
که يک روزي نمي پرسي که مادر چيست حال تو
به اميدي که بينيمت پس مردن در آن عالم
بود مردن به پيش ما نکوتر چيست حال تو
به دولتخانه ات نتوان شدن اي آفتاب ملک
نشايد بي تو ديدن قصر ومنظر چيست حال تو
نيامد روز کين از مير بيکت حيف اي گردون
که از تيغ جفايش ريختي زينسان به خواري خون
زبيداد آنچه در دل داشتي اي آسمان کردي
به زير خاک در بي بهايي را نهان کردي
به شمشير جفا بر خاک ناگه ريختي خونش
به هر سوي جون هاي خون زچشم ما روان کردي
جهان را سير ناديده نهادي ديده اش بر هم
زبيداد آنچه ممکن بود با وي در جهان کردي
ندارد هيچ پيري ياد در دنيا و نشنيده
چنين ظلم جهانسوزي که با اين نوجوان کردي
به بزم دهر در نايد به گوشي نغمه ي عشرت
جهان را بس که در هجرش زمردم پرفغان کردي
به روز قتل او بر قصد دل ها خاستي زان رو
براي تير محنت سينه ي ما را نشان کردي
زمين از خون به شکل صفحه ي تقويم گرديده
زبس کز هجر رويش ديده ها را خون فشان کردي
بيا اين جان مشتاقان که مرديم از فراق تو
به جان ما فتاده آتش غم زاشتياق تو
کجا شد آن قد چون سرو و گلبرگ عذارت کو
زبان نغز گفتار و لب گوهر نثارت کو
به روز و شب اسير گوشه ي بيت الحزن گشتي
صبوحي کرده با ياران خود عزم شکارت کو
به دولت راندنت آيا کجا شد کان نمي بينم
دعا گويي زهر سو بر کنار رهگذارت کو
تهي گرديده ما را کيسه غمگينيم ازين حالت
گه بخشش کف مانند ابر نوبهارت کو
هميشه داشتي روز نکو و روزگار خوش
نمي دانم چه شد آن روز و آن روزگارت کو
زبان برسته در کنجي نمي گويي سخن با ما
حکايت کردن مانند در شاهوارت کو
دل اهل وفا را اي فلک از جور خون کردي
چرا زين گونه مي گردي الهي سرنگون گردي
شما را اي عزيزان جلوه گه دارالجنان بادا
سعادت در رکاب و بخت سرمد هم عنان بادا
چو خونين قطره بر مژگان ماتم ديدگان دايم
سر خصم شما را جاي بر نوک سنان بادا
عزيمت کرده زين محنت سراي ناخوش فاني
محل جلوه ي جمله بهشت جاودان بادا
سحرگاه جزا بهر شما در غرفه ي جنت
دعاي مغفرت کروبيان را بر زبان بادا
درين ديرينه ماتمگه دل بدخواهتان هر دم
خدنگ حادثات جور گردون را سنان بادا
همايون طاير روح شما در فضاي خلد
فراز شاخسار نخل طوبي آشيان بادا
زدولت تا بود از خاندان ها در جهان نامي
سعادت مخلد لازم اين خاندان بادا
سحرگاه جزا هرگه شود ظاهر در آن عالم
خداوند جهان يار شما بادا پيمبر هم
[8]
اي دل سرير عيش به گردون رسانده گير
رخش هوس به عرصه ي اقبال رانده گير
عالم گرفته زير نگين مراد خويش
بر تارک فلک قدم قدر مانده گير
بر غرفه ي نشاط زديوان روزگار
شه بيت مدعاي دل خويش خوانده گير
در جلوه گاه عرصه ي دولت سمند عمر
از الچيان ملک ملالت جهانده گير
چون نيست فرصتي که خوري ميوه ي مراد
نخل هوس به باغ سعادت نشانده گير
در بزم اين سراچه سحرگاه روز بخت
بر شمع غصه دامن عشرت فشانده گير
بر منتهاي آرزو و مقتضاي طبع
کام دل از جهان به فراغت ستانده گير
اينها تمام هيچ بود چون اجل رسد
فرمان جزم از احد لم يزل رسد
فانيست هر چه هست درين قيل و قال نيست
باقي به غير لم يزل لا يزال نيست
نبض جهان همي طپد از بهر خون ما
زيرا که در مزاج جهان اعتدال نيست
گرد سپاه مرگ رو د قاف تا به قاف
محتاج همرهي صبا و شمال نيست
باد اجل چو گرد برآزد زهستي ات
آن لحظه برگشودن چشمت مجال نيست
بر منزل فراق که دنياست نام او
با شاهد مراد کسي را وصال نيست
هر رشته ي حيات که دهرش گسسته ساخت
آن را که دگر زگردش چرخ اتصال نيست
چون چنگ هر که هست درين بزم کرده جا
از دست چرخ بي المي گوشمال نيست
اي دل سرير عالم بالا گرفته گير
در شهر بند هاله و مه جا گرفته گير
عيش و نشاط در همه عالم نمانده است
قدر وبها به گوهر آدم نمانده است
در جويبار دل که بود منبع حيات
از تف و تاب آتش غم نم نمانده است
هر چند گرد خانه ي دل ها برآمديم
در روزگار يک دل بي غم نمانده است
آب نشاط بسته شد از جويبار عمر
باغ حيات تازه و خرم نمانده است
از بس که دود آه به گردون دون شده
نوري به شمع نير اعظم نمانده است
جايي نديده ايم که سالم بود زغم
جز روضه السلام مسلم نمانده است
يعني زتندباد اجل در سراي دهر
مشکات خاندان معظم نمانده است
داني که رفته جانب جنات خالدين
غفران پناه پاک سير خواجه مجد دين
يارب چه داشت چرخ ستمگر به جان ما
کانداخت سنگ تفرقه اي در ميان ما
شد خاک جسم ما زغم شام فرقتش
گرد سفيد صبح بود زاستخوان ما
در دل نماند هيچ که نامد برون زچشم
اکنون طراود از مژه راز نهان ما
بروي اميد آنکه کسي بيندش به خواب
رفتي اگر به خواب کسي از فغان ما
جان ميهمان ما شده بود از طفيل او
وقت است اگر خرام کند ميهمان ما
گر صرصر غمش به جهان اين چنين وزد
کس در بسيط خاک نيابد نشان ما
روز وداع عمر همي رفت و مي گريست
کين حسب حال نقل کنيد از زبان ما
رفتيم ازين ديار وداعي به دل کنيد
ياران و دوستان همه ما را بحل کنيد
ياران درين قضيه زدل آه برکشيد
خون جگر زساغر اندوه در کشيد
طوفان غصه آمد و عالم فرو گرفت
زين ورطه رخت خويش به جاي دگر کشيد
چون ماه نو ميان شفق با قد دو تا
خود را به خاک و خون زقضا و قدر کشيد
تن را بسان رشته گذازيد زين عزا
وانگه زاشک خويشتنش در گهر کشيد
مهمان ماست محنت و غم اي دو چشم تر
در خانه هر چه هست به پيش نظر کشيد
پيکان غم زشست قضا در جگر نشست
شايد خلاصي اي شود آه از جگر کشيد
آمد سپاه غصه و اقليم دل گرفت
از اشک و آه و ناله به دفعش حشر کنيد
دلخون و جانفگار و جگر ريش و سينه چاک
هم خود بگوي چون نکشم آه دردناک
اي ديده برگ عمر تو خود از خزان دريغ
بر بسته لب چو غنچه درين بوستان دريغ
خورشيد نيمروز تو از ذروه ي شرف
در مغرب لحد شده ناگه نهان دريغ
زين خاک سست نخل قد نورس تو را
از بيخ کند باد اجل ناگهان دريغ
از همدمان بريده درين کوچگاه تنگ
محمل شدت روان به سوي کاروان دريغ
اي بوده در اوان ترقي چو ماه نو
در بردن تو کرد شتاب آسمان دريغ
اي شمع خاندان بزرگي و مردمي
نوري نماند بي تو درين خاکدان دريغ
باران اشک خانه ي تن را شکسته است
در ديده تار سبحه ي مردم گسسته است
رفتي و نيست حال تو معلوم بر پدر
جان پدر چرا شده اي غايب از نظر
در بزم غصه شمع صفت با گداز و سوز
شب زنده دارم از غم هجر تو تا سحر
ما را به دل نمي گذرد هيچ غير مرگ
تا تير محنت تو گذر کرده از جگر
خيزيم گاه و گاه و نشينيم زاضطراب
از لشکر فراق تو چون خاک در گدز
بر باد داده ايم تر و خشک در غمت
ماييم در جهان لب خشکي و چشم تر
شرم از خدا نداشت که جان را زتو ستاند
نفکند بر رخ تو نظر جانستان مگر
ننهاده بود مادر ايام از ازل
در مهد روزگار خلفت تر زتو پسر
بيرون نمي رود زسر ما خيال تو
چوني درون خاک ندانيم حال تو
رفتي رفيق راه تو فضل اله باد
از قديسان خطاب تو غفران پناه باد
گرچه شدي به ملک فنا تا بقا بود
عمر عزيز خواجه ي با عز و جاه بود
طاق رفيق غرفه ي قدرش زارتفاع
بر بام چرخ مصقل مرآت ماه باد
تا تخم حاسدش نبود در بسيط خاک
خصم حسود او فلک عمر کاه باد
آن کس که جسته تيرگي شمع دولتش
روزش زدود حادثه چون شب سياه باد
تا نيست بر عذار يقين خال اشتباه
درگاه او زقدر فلک اشتباه باد
ديگر برادران تو را تا بود حيات
گردون مطيع و دور زمان نيکخواه باد
بادا به مدعاي دل انجام کارشان
بر حسب آرزو به جهان اعتبارشان
[9]
چو بر گردون گرفت اندر دم صبح
غبار آيينه ماه از دم صبح
زجوف کوره ي گردون ستاره
شررسان ريخت هر سو از دم صبح
جهان در ديده ي اهل زمانه
هويدا گشت از جام جم صبح
غزالان سمن سيماي شب گرد
رميدند از نهيب ضيغم صبح
پي دفع سياهي چرخ بنهاد
به داغ تازه ي شب مرهم صبح
زپنبه دست حکاک زمانه
برون آورد لعل خاتم صبح
کتابت ساخت دوران سوره ي نور
به نوک کلک زر بر طارم صبح
زجام ساقي خمخانه ي دور
عيان گرديد راز مبهم صبح
تذرو گلشن نيلوفري شد
خرامان در رياض خرم صبح
که جستم از جفاي اهل بيداد
ره بيرون شدن از استرآباد
زخوان اشک بر رويم رقم بود
مژه چون ريزه ي شاخ بقم بود
گرفتم پيش راهي کان چنان ره
نه در ملک عرب ني در عجم بود
چو زلف تابناک ماهرويان
دراز و تيره فام و خم به خم بود
به هر جانب زسنگ خاره گويي
کشيده سر برين نيلي خيم بود
زرفعت آنچنان کانجم زخارش
خراشيده چو رخسار درم بود
چو آبي کان نمايد از تک چاه
فلک زانگونه در زير قدم بود
فراز صفحه ي کوه از خم و پيچ
رهش بر هيأت نال قلم بود
زراه آن کو قدم بيرون نهادي
نخستين منزلش ملک عدم بود
بسان موج بحر از صرصر جور
زروي هم غمم بر روي هم بود
من سرگشته چون فرهاد و مجنون
بريدم کوه و افتادم به هامون
غبار آسا پي قطع منزل
گرفتم دامن صحراي هايل
چه صحرا بحر بي پايان که هرگز
نديده کشتي گردونش ساحل
زنيش عقرب و دندان افعي
خس و ريگ فضاي آن مراحل
مراحل طي کنان با ناله چون زنگ
گره بودي مرا از غصه در دل
سياه از آفتابم جسم و مي برد
چو سايه در بن هر خار منزل
چو ماه نو که مغرب را دليل است
زعظم کشته يابند آن منازل
زدست رهزنان زآنجا غباري
برون بردن صبا را هست مشکل
شبي کان جا قوافل در شود نيست
سحر چون انجم آثار از قوافل
نهان بودم ميان گرد چون باد
شتابان در هواي مير عادل
نيابد کس در اين وادي حرمان
وصال کعبه بي قطع بيابان
زبخت مست خود سختي کشيدم
زرشح جام غم تلخي کشيدم
زظل طاير پرواز کرده
فراز و شيب منزل ها دويدم
چو فرق شاهدان در بحر احباب
به تن پيراهن ماتم دريدم
فتان خيزان غبارآلود چون باد
نخفتم تا بيابان ها بريدم
بسي لب تشنه از محرومي آب
به روي خاک چون ماهي طپيدم
که افغان صداي مرگ صد بار
زکوه غم به گوش جان شنيدم
شکفت از اشک خونين غنچه بر خاک
زبس در سينه خار غم خليدم
برفت اينها زلوح خاطرم چون
به بزم مير جم سيرت رسيدم
بحمدلله که خاک آستانش
نمردم تا به چشم خويش ديدم
بيا ساقي که روي غم نبينم
چو لاي مي به پاي خم نشينم
به مي شوييم اوراق فسانه
قدح نوشيم با چنگ چغانه
فشانيم آستين بر عالم دون
به رقص اندر شده مستي بهانه
زچرخ و انجمش گرديم فارغ
که بهر مرغ جان دام است و دانه
چو خار و خس به موج کشتي مي
زبحر غم توان شد برکرانه
نکوتر از پياله چيست ساقي
براي بلبل روح آشيانه
غنيمت دان حباب وباده در ره
که نبود اعتمادي بر زمانه
ميان ما و جانان پرده عقل است
به مي اين پرده بردار از ميانه
زجام زر بکش ياقوت محلول
به عون مير گردون آستانه
نظام الدين عليشير آنکه گردون
زخط حکم او نارفته بيرون
محيط گوهر لطف الهي
که رفته صيتش از مه تا به ماهي
به شوق خدمتش دوران مجاهد
به طوق طاعتش گردون مباهي
اساس دولت قصري که آمد
مصون چون گنبد چرخ از تباهي
فضاي جاه اودشتي که باشد
درو تا حشر سرگردان تناهي
کمالاتي که مضمون سر غيب است
ضميرش واقف آنها کماهي
دوامش گشته ثابت زانکه داده
عدالت بر دوام او گواهي
به دور همتش کس را نباشد
زگردون منت مالي و جاهي
گداي کويش از فرط جلالت
نيارد در نظر اورنگ شاهي
دورنگي نيست در عهدش همين هست
به چشم اندر سفيدي و سياهي
به فراوست دهر از فتنه حالي
به سعي اوست قصر فضل عالي
زهي واقف زسر آسماني
ضميرت منهي سر نهاني
دمي کان بگذرد در خدمتت هست
غنيمت همچو ايام جواني
جهان جود را دست تو عامر
بناي علم را سعي تو باني
چراغ نير اعظم بميرد
بر و گر آستين کين فشاني
اگر در رهگذار صرصر دور
کشتي بر شمع خور ذيل اماني
فرو ننشيند و خلق جهان را
زدودش کان بود شب وارهاني
طبيب عدلت ار دستي رساند
به نبض کوه برهد از گراني
چنان کز قطره ريزي هاي انجم
شود گرد شب اندر صبح فاني
زفيض رشحه ي ابر تلطف
غبار محنت دل ها نشاني
سپهرت زير زين رخش دو رنگ است
سفيدي هلال آسيب تنگ است
صداي صيت تو عالم گرفته
گدايت اعتبار جم گرفته
زتاب دست قهرت رشته ي ظلم
چو نال خامه پيچ و خم گرفته
نهال دولتت در ظل رأفت
همه ذريت آدم گرفته
به درس جود احسان عميمت
هزاران نکته بر حاتم گرفته
درون پر آه و لب بربسته خصمت
بود مانند چاه دم گرفته
دران ساعت که جسته باد قهرت
هواي او خواص سم گرفته
نجوم از کنگر ايوان قدرت
خراش چهره ي خاتم گرفته
ضميرت کشور راز نهاني
به نوک خامه ي ملهم گرفته
به تعظيم تو اقبال از بدايت
دو دست خود به روي هم گرفته
زلال غيب را راي تو منبع
دلت خورشيد احسان راست مطلع
زهي فرمانبر حکم تو تقدير
فلک در خدمتت ناکرده تقصير
زمين را نزد حلمت مضطرب دل
صبا را پيش عزمت پا به زنجير
ضمير چرخ را راي تو منهي
کلام غيب را لفظ تو تفسير
فلک در عالم جاه تو داير
چنان کاندر فلک گردون تدوير
نيارد داد جنبش تا دم صور
نهال دولتت را باد تغيير
به صبح از خاطرت گردد مکدر
روان گردد زمشرق چشمه ي قير
به هستي زحل از نار قهرت
شود مو همچو نال خامه ي تير
عطارد کاتب نظم تو و مهر
دهد صبح از شعاعش زيب تحرير
غباري را که آن در چشم نايد
زچنگال صبا گيري به تدبير
هنر باقي به انصاف تو مانده
خرد عاجز در اوصاف تو مانده
زهي مرآت سان با خاطر صاف
نشانده گرد ظلم از آب انصاف
به مدحت مفتخر آحاد اقطار
به وصفت مشتغل سکان اکناف
به پيشت منضبط گردون به احکام
به نزدت منکشف دانش به اصناف
نبسته صورت شکل نظيرت
فلک تا گشته چون آيينه شفاف
بريده دايه ي چرخ کهنسال
رضيع دولتت را ابد ناف
قرينت گردد از هر سوي اقبال
چو سوي بحر کايد نهر از اطراف
به فرق قاف قدرت فرقدان را
بود قرب نقط بر ذروه ي قاف
بر فيض کفت از موج خود بحر
چه لافد گوييا نشنيد از اسلاف
به قدر خويشتن بايد زدن لاف
که زردوزي نداند بوريا باف
تو را لطف الهي کارساز است
در توفيق بر روي تو باز است
تو را ملک بدن معمور بادا
زآسيب غمت دل دور باد
رمو جز و کل دفتر غيب
به مدح خاطرت مسطور بادا
پي شهد مرادت خامه ي چرخ
ميان بربسته چون زنبور بادا
حسود مجلست را ساغر عيش
تهي چون کاسه ي طنبور بادا
کسي کو نشئه ي مهرت ندارد
زدرد جام غم مخمور بادا
به صدق آنکو دم از مهرت برآرد
دهانش صبح سان پر نور بادا
مهمي کان نخواهد خاطر تو
چو راز آسمان مستور بادا
فروغ برق راي روشن تو
چو خورشيد جهان مشهور بادا
برت نظم نظام نکته انگيز
به عين عاطفت منظور بادا
بقاي تو مقارن با ابد باد
نگهدار تو خلاق احد باد
[10]
اي به درگاه احد نگرفته پيشي بر تو کس
پيشوايان را بساط قرب تو افکنده پس
فتنه را لشکرشکن سرفتنه را نابود کن
ظلم را بنياد کن مظلوم را فريادرس
چرخ را بر آستانت پاسباني التماس
عرض را در بارگاهت فرش […]
گر کند کهتر نوازي شاهباز لطف تو
بال عنقا را زعزت سايه بان سازد مگس
ور کنداز مهتران عزت ستاني قهر تو
سدره در چشم اولوالابصار خار آيد چو خس
همتت لعل و زمرد در کنار سايلان
آنچنان ريزد که پيش طايران مشت عدس
خادمان صد گنج مي بخشند اگر از مخزنت
خازنان زانديشه ي جودت نمي گويند بس
آسمان از کهکشان و هاله بهر کلک تو
پيشکش آورده زرين طوق با سيمين مرس
روز کين کز پر دلي گردان نصرت جوي را
مرغ روح از شوق جانبازي نگنجد در قفس
بار هستي بر شتر بندد عماري دار جان
دل طپد در کالبد رويين تنان را چون حرس
از هجوم فتنه برخيزد غبار انقلاب
راه برگشتن زهيبت گم کند پيک نفس
از سپاه خود غضنفروار فرد آيي برون
وز ملايک لشگر فتح و ظفر در پيش و پس
حمله آور چون شوي بر لشگر اعدا شود
حاملان عرش را نظاره ي حربت هوس
بر سر گردنکشان چون دست و تيغ آري فرو
ور زبردستي رساني ضرب فارس بر فرس
لافتي الا علي گويند اهل کارزار
ساکنان آسمان لاسيف الا ذوالفقار
هم به بويت در گلستان «فأحوي» هر نفس
شاه «ما اوحي» مشام جان معطر يافته
چرخ گر عين هواداري رکابت کرده چشم
چشم خود را چشمه ي خورشيد انور يافته
مه که بر رخ ديده نعل سم رخشت را نشان
تا ابد زاقبال خود را سکه بر زر يافته
نعل شبرنگت که خورشيد سپهر دولتست
چرخ از روي زمين را غرق زيور يافته
نزد شهر علم از نزديک علام الغيوب
چون رسيده جبرئيل از ره تو را در يافته
نخل اقبالت مثمر گشته از باغ نبي
بحر نسلت گوهر شبير و شبر يافته
حامل افلاک رحم آورده بر گاو زمين
بر سر دشمن تو را چون حمله آور يافته
تا پر خود کرده جاروب درت روح الامين
خاک و خاشاک رهت را زيب شهپر يافته
آنکه زير پاي موري رفته در راهت به مزد
وايه از جاه سليماني فزون تر يافته
و آنکه بي مزد از برايت بوده يک ساعت به کار
کشور اجرا عظيا را مسخر يافته
کاس چوبين گدايي هر که پيشت داشته
از کف دريا خواصت کشتي زر يافته
وه چه قدرست اينکه نور گوهرت را مايه وار
دست قدرت با گل آدم مخمر يافته
نور معبودي و آب و گل در ايجادت سبب
زآسمان مي آمد بي بود اگر آدم عزب
اي وجود اقدست روح و روان مصطفي
مصطفي معبود را جان و تو جان مصطفي
از نبوت هم نصيبت داد ايزد چون گذشت
بعد «بلغ أنت مني» بر زبان مصطفي
بر سپهر دولت آن نجمي که روشن گشته است
صد چراغ از پرتوت در دودمان مصطفي
در رياض عصمت آن نخلي که در پيوند توست
ميوه هاي جنت اندر بوستان مصطفي
شمسه ي دين را درون حجره چون دادي مقام
از نجوم سعد پر گشت آسمان مصطفي
اي تو شهر علم را در آنکه در عالم نکرد
سجده در پايت چه بوسد آستان مصطفي
سايه ي تيغت که پهلو مي زند بر ساق عرش
زآفتاب فتنه آمد سايه بان مصطفي
داد از فرعون و دعوي الوهيت نشان
جز تو هر کس شد مکين اندر مکان مصطفي
گر نباشد حرمت شأن نبودت در ميان
فرق نتوان کرد شأنت را زشأن مصطفي
من کيم شاها که گويم اين زمان در مدح تو
آنچنانم من که حسان در زمان مصطفي
اين گمان دارم ولي گر دوست […]
هست نام من نشان در خاندان مصطفي
اين چنين حالي که من دارم عجب نبود اگر
شامل حالم شود لطف تو و آن مصطفي
گوشه ي چشمي فکن سويم به بينايي که داد
نرگست را صحت از آب دهان مصطفي
جانم از اقليم آسايش غريب آوازه ايست
رحم بر جان غريبم کن به جان مصطفي
تا دم آخر به سوي توست شاها روي من
واي بر حالم اگر آن دم نبيني سوي من
اي همه مصحف ثنايت يا اميرالمؤمنين
وي ثناخوان مصطفايت يا اميرالمؤمنين
در رکوع انگشتري دادي به سايل تا شود
مهر منشور سخايت يا اميرالمؤمنين
صد سخي زد کوس زر بخشيدن اما کس نزد
کوس سر بخشي ورايت يا اميرالمؤمنين
گشته تسبيح ملک آهسته هرگه در نماز
بوده رازي با خدايت يا اميرالمؤمنين
دامن گردون شود پر زر اگر سايد برو
طرفي از ذيل عطايت يا اميرالمؤمنين
هست در چشم خرد صد ساله راه اندر نشيب
عرش با فرش سرايت يا اميرالمؤمنين
راست چون صبح دوم روشن شود راه صواب
رايت افرازد چو رايت يا اميرالمؤمنين
روز رزم افکنده در سر پنجه ي خورشيد تاب
پنجه ي ماه لوايت يا اميرالمؤمنين
در پناه خويشتن دارد ستون عرش را
بارگاه کبريايت يا اميرالمؤمنين
سدره را از منتهاي پايه ي خود اوج داد
رفعت بي منتهايت يا اميرالمؤمنين
چون به امرت برنگردد خسرو خاور که هست
گردش گردون برايت يا اميرالمؤمنين
يافت از دست ولايت فتح بر فتح آنکه زد
دست در ذيل ولايت يا اميرالمؤمنين
جان در آن حالت که از تن مي برد پيوند هست
آرزومند لقايت يا اميرالمؤمنين
گر مکان جز تخت أو ادني کني فتوي دهند
انس و جن کان نيست جايت يا اميرالمؤمنين
حق شناسان چون به دست آرند معيار تو را
فوق حد ماسوي دانند مقدار تو را
اي که ديوان قضا قايم به ديوان شماست
تابع حکم خدا محکوم فرمان شماست
گر يد بيضا چو مه شد طالع از جيب کليم
پنجه ي خورشيد را نور از گريبان شماست
آن ستون کز پشتي او قايمست ارکان عرش
در حريم کبريا رکني زارکان شماست
اين مذهب گوي زنگاري که دارد متصل
گردش از چوگان قدرت گوي ميدان شماست
خان روزي را که قسمت بر دو عالم کرده اند
مايه ي آن مائده يک ريزه از خوان شماست
بنده ي پيرست کيوان کز کمال محرمي
از پي پاس حرم بر بام ايوان شماست
عقل اول کز طفيلش راست شد لوح و قلم
پيش دانا واپسين طفل دبستان شماست
هر که را کاريست در ديوان خير الحاملين
نيک چون ديدم رجوع او به ديوان شماست
من مريض درد عصيانم که درمانم کند
دردمندي اين چنين موقوف درمان شماست
صد شکايت دارم از گردون […] اما يکي
بر زبانم نيست چون چشمم به احسان شماست
گر درين دور از فلک شد هر گدايي محتشم
محتشم را حشمت اين بس کز گدايان شماست
من که از اعدا نينديشم به دين خود شوم [؟]
خاصه در دوري که آن ثاني دوران شماست
دين من شاها به ذات توست ايمان داشتن
دين به دوراني چنين کفرست پنهان داشتن
اي تو را جاي دگر در عالم معني مقام
درگهت را قبله اسم و روضه ات را کعبه نام
پيکرت گنج نجف نورت در گردون صدف
مرغ روحت از شرف عنقاي قاف احترام
ما برين در زايران کعبه ي اصليم و هست
حج اکبر جان دين است و بس اصل کلام
گر يکي مانع نباشد گويم اين بيت الشرف
نيست در حرمت سر مويي کم از بيت الحرام
گر به قدر اجر بخشي دوستان را منزلت
باشد از يک [….] سراسر عرصه ي دارالسلام
ور به مقدار گنه باشي زاعدا منتقم
ننهد از کف تا ابد جبار تيغ انتقام
اهل عصيان گر تو را روز جزا حامي کنند
قهر سبحاني کند تيغ جزا را در نيام
ور گشايي از شفاعت بر گنه کاران دري
بندد ازرحمت خدا درهاي دوزخ را تمام
خلق را گر يکسر ايمن خواهي از پيغام موت
واي بر پيک اجل گر گام بردارد زگام
در جزاي خلق اگر سرعت کند نبود بعيد
گر شود پيش از محل واقع قيامت را قيام
دين پناها پادشاها ملک دين را بيش ازين
مي تواني داد از تأييد حق نظم و نظام
بس که صياد بلا دام عنا گسترده است
يک زمان با اهل دل رغ فراغت نيست رام
راست گويم هست ار دست مخالف […]
بر […..] هست آسايش حرام
اهل کفر از آتش بغض و عداوت پخته اند
از براي خفت اسلام صد سوداي خام
داوري پيش تو مي آرند از ايشان اهل دين
ياوري کن مؤمنان را يا اميرالمؤمنين
[11]
ديباچه ي گفتار همان به که نهد کس
بر نام خداوند تعالي و تقدس
بي عيب خدايي که بود ذات قديمش
در عالم تنزيه زهر عيب مقدس
از خوف و رجايش متحير ملک و جن
وز رد و قبولش متردد کس و ناکس
هر شام که از زلزله ي هيبتش افتد
خشت زر خورشيد ازين طاق مقرنس
هر شب شود از خازن گنجينه ي صنعش
اين مخزن زر کار پر از سيم مطلس
اي قدر تو از کون و مکان اعلم و ارفع
وي ذات تو از جان و جهان اقدم و اقدس
در بارگه قرب جناب تو مساويست
ديوانه ي عريان و خردمند ملبس
از شش جهت آثار کمالت شده ظاهر
روزي که مکمل شده اين فرش مسدس
آن به که بود در صفت وحدت ذاتت
گر شرع مربع بود ار نظم مخمس
آنجا نبود حاجت تمهيد قواعد
بر ذات تو ذرات جهانند شواهد
اي مبدع ابداع تو را زيب بدايع
بيت الغزل صنع تو مشحون به صنايع
کافي کف رزاق تو در رسم مراسم
خالي در احسان تو از منع موانع
فکر تو رفيق دل و سکان مدارس
ذکر تو دواي غم پيران صوامع
در دعوي صنع تو به الزام مخالف
باشد به دهن تيغ زبان حجت قاطع
گر باد نه در عالم تعظيم تو ره يافت
بهر چه شدش آتش سرکش متواضع
از حکم تو گر مور نفس رانده به صحرا
بر فرق جبل صخره ي صما شده سامع
هرگه زشفق ديده رمد ديده ي اختر
دارو صفتش گرد شب آمد زتو نافع
صد طور خطا محض فنا گردد اگر که
يک لمعه شود زآينه ي لطف تو لامع
خوشحال زباني که بود بهر تو ناطق
فرخنده ضميري که بود سوي تو راجع
آن نقطه بود کنه تو کز فرط جلالش
پرگار تصور نشود شامل حالش
اي ذکر تو پيرايه ي ايمان خلايق
وي نام تو ديباچه ي ديوان حقايق
پاکيزه صفات تو زالحاق ذمايم
وارسته کال تو زنقصان علايق
با ذات قديم تو ازل چيست ابد هم
نزد تو تفاوت نکند سابق و لاحق
در سجده شکرتو درين صومعه هر شام
با خاک شود جبهه ي خورشيد ملاصق
وارسته زخود ساخته وز جان و جهان هم
باد تو دل معتکفان را به خوانق
پيدا کني از نقطه ي فيروزه ي غنچه
صد دايره ي لعل بر اطراف حدايق
در باغ کند زرگر صنع تو مرصع
از گوهر شبنم قدح لعل شقايق
چون برگ خزان ديده فتد دست اعادي
از باد دم تيغ نهيبت زمرافق
از صنع تو در غنچه بود خرده ي زرين
همچون شرر عشق نهان در دل عاشق
در گوشه ي عجز اي به تو زيبنده محامد
ادراک شد از جستن کنهت متقاعد
اي بر زده در ملک قدم نوبت شاهي
آگاه نه ادراک زکنه تو کماهي
انعام عميم تو بود نامتعدد
اصناف نعيم تو بود نامتناهي
گر آب شود گوهر هستي ننشيند
بر آينه ي ذات تو زنگار تباهي
در آب غريقست به فکر تو معاشر
در نار حريقست به ذکر تو مباهي
بر کوه اگر پرتو خورشيد نهيبت
افتد بود از بيم تواش چهره ي کاهي
در حمد تو است ابر از آن بر طرف بحر
چون مستمعان گوش خود انداخته ماهي
بنمود زلال خضر آن دم که چکاند آب
تحرير کن نامه ي صنعت به سياهي
در کشور عدلت نسزد رسم تعدي
در عرصه ي ملکت نبود نام تناهي
با اين همه چشم از فلک احول شده باشد
بر وحدت ذاتت دهد البته گواهي
هستي به تو قايم بود اي واحد بالذات
بي کوه صدا خواستن آمد زمحالات
بي ذکر تو مرغ سحري دانه نچيده
زين مزرعه ي سبز شبانگه نپريده
دردسر مستي نکشد هر که درين دير
از خمکده ي مهر تو پيمانه کشيده
گر ديده به خون شفق آغشته مه نو
در حيرت صنعت زبس انگشت گزيده
از عدل تو در سجن حبابست مقيد
تا باد صبا پيرهن غنچه دريده
در موج کشد روي به هم قلزم مواج
زهري مگر از قهر نهيب تو چشيده
بنشسته چراغ خور و نامست کسوفش
هر گه به جهان صرصر قهر تو وزيده
جان يافته از خاک بدن بس که چو ماهي
بر خاک جدا زآب وصال تو طپيده
باغ امل از نفحه ي لطف تو شکفته
نخل فلک از صرصر قهر تو خميده
بنشسته زپا بس که به هر سو زفراقت
درجستن تو خاک سراسيمه دويده
گر پرتو خورشيد جمال تو نبودي
ذرات کي از روزن امکان بنمودي
داناي نهاني و نگهبان جهاني
داراي زميني و خداوند زماني
قايم به وجود تو بود هر چه به جز توست
کآمد همه ذرات جهان جسم و تو جاني
در صفه ي تحقيق که عقلست مدرس
اين نکته يقينست که برتر زگماني
بر چهره ي آينه ي علمت فکند عکس
در سينه ي موري که بود سر نهاني
در معتقد نکته شناسان مهندس
بيرون شده از دايره ي شرح بياني
ذات تو که مستغني بالذات قديمست
محتاج مکان نيست که سابق زمکاني
ناطق به وجود تو بود جوهر اشيا
زان سان که عيان گردد از الفاظ معاني
مانند مسيحا بودش منصب عالي
بر مائده ي لطف خود آن را که نشاني
بر هيات قارون بودش پايه ي پستي
با نايره ي قهر خود آن را که براني
هر گوشه زاسرار تو اي دايم سرمد
گنجي بود و خازن آن گنج محمد
ماه عربي يثربي مکه نشيمن
مشکات حريم حرم حرمت ذوالمن
آن محرم درگاه الهي که دل او
اسرار نهان را شب اسري شده مخزن
نعل سم اسبش زشرر بر فلک آن شب
مرغان «اولي الاجنحه» را ريخته ارزن
بنمود زحل بر صفت نقطه ي پرگار
بر چرخ چو پرگار شدش دوره ي دامن
بي پرتو خورشيد جمالش ندهد نور
بر چرخ مه منخسف سوخته خرمن
فرمان ده احکام شريعت که چو اويي
ممکن نه که بر مسند دين گشته ممکن
بنياد نه دين که ازو شد متزلزل
گر دير فرنگست و گر معبد ارمن
کامل تر ازو نامده در حير هستي
اين نکته به برهان کند ادراک مبرهن
خورشيد منير فلک قدر که چون صبح
بر چرخ تتق بنددش انوار زمدفن
اميد نظام آن که به هنگام عنايت
بر جانب او باز کني چشم عنايت
[12]
شاد باش اي دل که شام غم نمي ماند چنين
صبح دولت بردمد عالم نمي ماند چنين
گر گره در کارت افتاد از سپهر سست عهد
نيست باکي کين گره محکم نمي ماند چنين
بدر گردد عاقبت ماه نو برج اميد
تا قيامت قامت او خم نمي ماند چنين
صبح شادي مي دمد از زخم تير غم چه باک
غم مخور کين حقه بي مرهم نمي ماند چنين
جا کند روزي سليمان زمان بر تخت ملک
در بنان اهرمن خاتم نمي ماند چنين
عاقت مشکل گشايان قضا سازند حل
نکته ي احوال ما مبهم نمي ماند چنين
از خزان تيغ زرکار شه والا گهر
باغ اقبال عدو خرم نمي ماند چنين
جم نشان سلطان مظفر خسرو روشن ضمير
مهر برج شهرياري صاحب تاج و سرير
آنکه قدرش سايبان بر آسمان خواهد زدن
برق تيغش خصم را آتش به جان خواهد زدن
خاک خواهد کردن اندر کاسه ي سر خصم را
جمله چون بر توسن آتش عنان خواهد زدن
بر مثال قطره بر مژگان گه خصم افکني
فرق دشمن بر سر نوک سنان خواهد زدن
ديده ي شاهين چه سان برهم زند صف کلنگ
خويش را بر صف اعدا آنچنان خواهد زدن
خواهد از خيل شياطين و شهاب آيد به ياد
تير چون بر دشمنان سرگران خواهد زدن
سايه سان خواهد نمودن جرم کيوان از حضيض
هر کجا فراش قدرش سايبان خواهد زدن
دارد از وي رونق جاويد گاه سلطنت
تا ابد آباد باد از وي ديار سلطنت
[13]
گرفته صيت جلالش بسيط روي زمين
گذشته پايه ي قدرش زاوج عليين
مآثر کرمش کرده کشف مشکل آز
لطافت سخنش برده آب در ثمين
زلال خاطر تو فيض بخش آب حيات
زبان خامه ي او نقش بند سحر مبين
سپهر يافت زراي منير او نوري
پديد گشتش از آن نور چشم عالم بين
به بي نظيري او معترف شدند آنها
که در مشيمه ي امکان کنند نقش جنين
به ذات اشرف او مبدع بدايع کون
نموده مخلص ايجاد و زبده تکوين
چنانکه مهر مسخر کند جهان، رايش
گرفته مملکت غيب را به زير نگين
زفرش درگهش آن ذره اي که برخيزد
بر آسمان نکند آفتاب را تمکين
جبين ماه سيه شد چو سبحه ي زهاد
به راه طاعت حکمش زبس که سود جبين
زهي بيان تو آب حيات را منبع
زهي ضمير تو خورشيد غيب را مطلع
ايا مدارج در تو بر سپهر اثير
چو سايه تابع راي تو آفتاب منير
سپهر را همه بر قطب دولت تو مدار
ستاره را همه بر سمت طاعت تو مسير
دهند آگهيت منهيان عالم غيب
به هر چه بگذرد اندر فضاي ملک ضمير
طيور گلشن علوي در آشيانه ي قدس
زشوق دانه ي کلک تو مي زنند صفير
گذار نيست مگس را دران هوا که کنند
به رسم نقل زشهد حکايتت تقرير
مگر نتايج فکر تو را به صفحه ي چرخ
نموده ثبت دبير سپهر يعني تير
که مي کنند زسيم شهاب شب همه شب
مذهبان قضا و قدر برو تحرير
بر تو بحر کشد حاصلات و مي گويد
به معذرت سخن تحفة الفقير حقير
بود صلاح و سداد تو زيب دانش و داد
بود رضا وخلاف تو اصل کون و فساد
زهي زجوهر طبع تو حدت الماس
زعکس راي تو مرآت گشته روي شناس
قياس احاطه ي جاه تو چون کند که زعظم
نهاده جاه تو بيرون قدم زحد قياس
اساس قصر جلال تو گشته بود تمام
هنوز ناشده بنياد اين بلند اساس
اگر نهند زحلم تو ذره اي به سپهر
به سطح ارض شود صفحه ي سپهر مماس
قدم زدايره ي غم نمي نهد بيرون
مخالف تو که سرگشته شد چو گاو خراس
بود نهاد زمين در سپهر نزد خرد
به بزم جان تو دردي باده در تگ طاس
سموم قهر تو گر بر جهان وزد، يابند
زيخ حرارت اخگر به موسم احساس
زهي مقام جلال تو کز بلندي قدر
نسوده ساحت او دست عقل و پاي حواس
سري که باد غرورش بود به عهد تو هست
به روي لجه ي غم کرده چون حباب آماس
سپهر را اگر آيين مهر فرمايي
رود زگردش او رسم عمر فرسايي
زهي علو تو برتر زحد وهم و خيال
بر آسمان زده قدرت سرادقات جلال
به فکر توست جنان بالعشي و الاشراق
به ذکر توست زبان بالغدو و الآصال
غبار موکب راي تو صبح روشن دل
حباب بحر جلال تو چرخ شيشه مثال
همه مدايح ذات تو است در افواه
همه مآثر لطف تو است در اقوال
چنان به عهد تو برکنده گشت بيخ ستم
که هست انبر دندان شير سم غزال
زجود عام تو سايل نماند در عالم
مگر به پيش مدرس بود زاهل سؤال
فروغ مهر بود در ضمير تو مضمر
چو عکس شعله ي مشعل ميان آب زلال
کمال کسب سعادت بود ملازمتت
زهي سعادت آن کس که کرد کسب کمال
زمهر راي تو هر کس که روي برتابد
چو سايه بر سر راه جفا شود پامال
حضيض پايه ي قدر تو اوج سطح فلک
غبار سم سمند تو کحل چشم ملک
حصار قد تو جايي بود زفضل اله
که همچو آب نمايد سپهرش از تک چاه
ستارگان فلک بهر اکتساب شرف
بر آستان جلال تو سوده اند جباه
به هر زلال که حفظت فکنده سايه ي لطف
حباب آن نشد از سنگ روزگار تباه
به خدمت تو کمر بسته مي رود شب و روز
بريد چرخ که هستش هلال پر کلاه
تو مرکزي و جهان گرد توست دايره سان
بدان صفت که بود شکل هاله حاوي ماه
غبار خيل تو با خط دلبران ماند
که مي شوند ازو مهر و ماه چهره سياه
صرير خامه ات از سر آسمان مخبر
ضمير واقفت از راز اختران آگاه
قضا مطابق راي تو است بي اجبار
قدر مطاوع حکم تو است بي اکراه
زعون عدل تو بازوي ملک گشته قوي
زتاب هيبت تو دست ظلم شد کوتاه
بر ضمير منير تو تيره مشعل مهر
بر بلندي قدرت حضيض اوج سپهر
بسان پرتو خورشيد در بسيط جهان
کشيده راي منيرت بساط امن و امان
به پيش ابر عطاي تو باد در کف بحر
به نزد دست سخاي تو خاک بر سر کان
فزون فضاي جلالت زوسعت اوهام
برون مدارج قدرت زپايه ي اذهان
هلال حکم تو را شد غلام خدمتکار
شمال صيت تو را شد براق برق عنان
گشايي از دل اخگر به گاه لطف زلال
برآري از زر صامت به وقت بذل فغان
فراز کنگره ي لامکان مکان سازد
اگر علو تو را باشد احتياج مکان
عجوز چرخ چو طفل رضيع هر سر شب
زحرص طعمه ي خواند برآورد دندان
سياه بختي خصمت نرفت و رفتش عمر
که سايه را نتواند ربود آب روان
اگر به نار رسد پرتوي زرايت تو
بر آسمان رود از چوب تر به جاي دخان
اوامر تو مبرا زعيب سهو و خطا
نواهي تو معرا زدخل چون و چرا
تويي که از تو جهان را هزار گونه بهاست
حريم کعبه ي کويت سپهر عز و علاست
تويي که چرخ به اين سرکشي و جباري
زقهر و لطف تو دايم ميان خوف و رجاست
رسول عزم تو چون بر براق قدر نشست
نخست گام که زد بر بساط أو ادني است
زرهگذار تو بر هيچ دل غباري نيتس
وگر که هست همين بر دل نسيم صباست
بزرگوارا نظم رهي به حضرت تو
حديث زيره و کرمان و قطره و درياست
مگر به مدح تو از بدو حال مجبولم
که آيدم به زبان حرف مدحتت بي خواست
هميشه تا نفس صبح بر خلاف طريق
زروي آيينه ي روزگار زنگ زداست
غبار غم منشيناد از کشاکش دهر
بر آفتاب ضميرت که اصل نور و ضياست
جهان به کام تو و روزگار فرمان بر
قضا مطيع و قدر بنده و فلک چاکر
[14]
مرثيه امير بابا
اي فلک چند به فرياد کنم داد از تو
چه کنم آه که داد از تو و فرياد از تو
ستم عام تو ويران کن ملک دل ماست
نتوان يافت دلي کان بود آباد از تو
هرگه افشانده اي دامن پي کين خلقي را
حاصل عمر گرامي شده بر باد از تو
با وجود همه دندان کواکب که تو راست
گره کار يکي غمزده نگشايد از تو
گوييا جوهرت از مايه ي غم ريخته اند
که دلي در همه ي عمر نشد شاد از تو
اي دو تا گشته پي کندن بنياد کسان
قصر جان هر طرف افتاد زبنياد از تو
آنکه با جان کسان کرده اي امروز کسي
بهتر آنست که هرگز نکند ياد از تو
نيست شرمت که زما چشم حيا دوخته اي
عالمي را به تف آتش غم سوخته اي
تا کي از دست تو در جامه ي جان چاک افتد
شرر آتش غم دردل غمناک افتد
نبض جان از ستمت در بدن خاکي ما
همچو ماهيست که بر خاک بطا پاک افتد
عاقلان را زنهيبت که بود باد اجل
خلل نقص به کاشانه ي ادراک افتد
گل اين باغ چه سست است که هر دم سروي
زآفت صرصر بيداد تو بر خاک افتد
هر کجا توسن کين تو به جولان آيد
اي بسا فرق سرانت که زفتراک افتد
دل مجروح که بيند زتو آزار بود
همچو در چشم رمدديده که خاشاک افتد
اي اجل خيل ملک گر شنوند اين بيداد
از فغان غلغله در گنبد افلاک افتد
وه که ناگه به جهان صرصر بيدادي جست
شاخ سرو چمن آراي جواني بشکست
همدمان در غم اين واقعه افغان گيريد
ترک خوشحالي و هم صحبتي جان گيريد
پشت دست خود ازين حسرت جانسوز کنيد
وز تحسر سر انگشت به دندان گيريد
رام گرديده غزال زنظر غايب شد
مضطرب در غم او راه بيابان گيريد
آسمان را که ستمکاريش از حد بگذشت
دادخواهانه درين واقعه دامان گيريد
مرگ را در غم آن دامن خاک آلوده
به غضب دست برآريد و گريبان گيريد
چرخ برهم زده ما را سر و سامان مراد
عبرتي از فلک بي سر و سامان گيريد
گوهرش در صدف خاک نهانست جهان
زاشک خونين همه در لعل بدخشان گيريد
حيف و صد حيف که افتاد درين تيره مغاک
مير بايا گل گلزار جواني بر خاک
عاقبت منزل ما زيرزمين خواهد بود
همه را حال همينست و همين خواهد بود
او ازين غمکده بيرون شد و ما در عقبيم
تا جهانست چنينست و چنين خواهد بود
همه را در غم اين واقعه تا جاني هست
خاطر غمزده و جان حزين خواهد بود
گيرد از چرخ قرار آه رفيقان زغمش
سبب گردش نه چرخ برين خواهد بود
هر غباري که زخاکش ببرد باد صبا
حور عين را به جنان گرد جبين خواهد بود
بر دل ما که سپهرش به جفا آزرده
غم اين واقعه تا روز پسين خواهد بود
اين چنين صيد نکو در کف صياد اجل
نايد ار در همه عمري به کمين خواهد بود
اي زده خيمه به صحراي فنا حالت چيست
گشته از مونس و غمخوار جدا حالت چيست
رفتي و از تو به دل حسرت بسيار بماند
قوت از پا بشد و دست و دل از کار بماند
شد نهان چهره ي زيباي تو در برقع خاک
شوق ديدار تو در ديده ي بيدار بماند
گشت پژمرده گل عيش رفيقان که تو را
مرغ تن در قفس خاک گرفتار بماند
تيز رو گرچه ره اينست وليکن زغمت
رفت از دست دل و پاي زرفتار بماند
تا که گرديده سيه اختر عمرت صد داغ
بر دل سوختگان چرخ ستمکار باشد
زين چمن باد فنا برگ گلت را بربود
وز تو صد خار الم در دل افکار بماند
محمل عزم چو زين مرحله راندي ما را
جان برفت از بدن و حسرت ديدار بماند
بي وصال تو دل از بند غم آزاد کجاست
در همه عالم ازين غصه دل شاد کجاست
گوهرت در صدف خاک دريغ است دريغ
زير خاک آن بدن پاک دريغ است دريغ
جيب عمر تو چو دامان گل آن سرو سهي
گشته از دست اجل چاک دريغ است دريغ
رو به ديوار غم آورده به عالم چو تويي
در لحد با دل غمناک دريغ است دريغ
سرو را بر سر خاکست سرافرازي و ناز
زير خاک آن قد چالاک دريغ است دريغ
تو به آن روي نکو زيرزمين ساخته جاي
مه و خورشيد بر افلاک دريغ است دريغ
گشته بي خويشتن از داروي بيهوشي مرگ
محض دانايي و ادراک دريغ است دريغ
مردم چشم جهان بين شه دريا دل
شده آزرده زخاشاک دريغ است دريغ
بودي اي شمع طرب در همه جا مونس شاه
بي حضور تو حضوري ندهد مجلس شاه
رفتي و داغ فراقت به دل شاه بماند
چشم شاه از پي ديدار تو در راه بماند
در فراق تو کشد آه به گردون هر شب
اثر آه وي اينک به رخ ماه بماند
زنگ بر آينه چرخ ببست از نم اشک
داغ بر سينه ي اختر زتف آه بماند
گل شد از دانه ي اشکش همه ي روي زمين
پاي در گل زغم هجر تو چون کاه بماند
همچو يعقوب رسن ساخت زباران سرشک
چه کند يوسف عهدش به تگ جاه بماند
گرچه بستي دو لب اي نکته سرا ليک به دهر
تا قيامت سخنان تو در افواه بماند
بوالعجب قصه به پيش آمدت از گردش دور
چرخ در حيرت ازين قصه ي ناگاه بماند
قابل پرتوي حق باد دل آگاهت
ساحت روضه ي فردوس نشيمنگاهت
گرچه رفتي تو بقاي شه عالم بادا
دايمش عرصه ي اقبال مسلم بادا
مدت دولت او کان به ابد متصل است
رشته ي گوهر ذريت آدم بادا
هر حبابي که زسرچشمه ي عمرش خيزد
باد آن از نفس عيسي مريم بادا
لمعه ي تيغ عدو سوز و حسودش به صفت
آفتاب فلک و قطره ي شبنم بادا
ماه نو گر نشود نعل سم توسن او
منخسف بر صفت ناخن ضيغم بادا
گل اگر نه صفت خلق کريمش گويد
دهنش چون دهن غنچه فراهم بادا
دشمن او که کند آب صفت غمازي
موج سان محنت چرخش زپي هم بادا
کلفت خاطرش از خيمه ي افلاک برون
دولت باقيش از مدت جاويد فزون
[15]
في مرثيه خواجه شمس الدين محمد البتکچي
طبل عزم راه زد محمل کش اين کوچگاه
خيز تا افتيم در ره زانکه بس دور است راه
ساربانا کوچ بر کوچ است و وادي هولناک
از شتر مگشا جرس آسودگي در ره مخواه
تيز تر کن ناقه از صوت حدي در باديه
کين بيابان را نسيم آمد سموم عمر کاه
آسمانا در کمينگاه تعدي بي جهت
صيد جان ها چند خواهي کرد با پشت دو تاه
تا کي از باد فنا باشيم در اقليم غم
مضطرب چون در ميان چشمه ي جاري گياه
طاير قدسي به شاخ سدره نتواند نشست
گر به شام غم کشيم از سينه ي غمديده آه
تيرگي خواهد سپهر دون نمي بيني چه سان
پر شود درجش زگوهر چون کند عالم سياه
دور از وصل عزيزان همچو ابر نوبهار
از فغان و گريه نتوان داشتن خود را نگاه
شد گره در سينه آه آتشين با همدمي
دم نمي آرم زدن ترسم بسوزد عالمي
الفغان کآتش به جان ناتوان افتاده است
سوز برق محنتم در استخوان افتاده است
نيست ياري تا خبر گيرد زمير قافله
گرچه غوغا در ميان کاروان فتاده است
کي متاع زندگي ماند سلامت گر فلک
آتش غم سينه را در خان و مان افتاده است
ساقي درد ملالت خوش سبک دستي نمود
هر که را بيني به کنجي سرگران افتاده است
شد خموشي شيوه ي اهل سلامت غالبا
حرف جانسوزي به هر جا در زيان افتاده است
شد کنار مردمان دريا نمي دانم که چيست
اين قدر دانم که حرفي در ميان افتاده است
روسوي بستان که تا بيني زحيراني چه سان
سرو از جا خاسته آب روان افتاده است
آه دلها شعله اندر خرمن گردون زده
خلق را يا رب چه شد کاتش به جان افتاده است
دوش زآه سينه ام اين قصر نه منظر بسوخت
وز شرار شعله ي دل سينه ي اختر بسوخت
دوستان خيزيد تا خاک سيه بر سر کنيم
جامه ي ماتم به هجر عافيت در بر کنيم
لاله گون سازيم روي اختران از برق آه
منقل سيماب رنگ چرخ پر اخگر کنيم
خاک را گرداب سازيم از سرشک پرحباب
برکشيم آه و فغان از گردش اختر کنيم
شاخسار سدره را بر طارم خاکستري
زآتش آن جهان افروز خاکستر کنيم
چهره ي غمديده را پاکيزه در صحراي غم
از سرشک لاله گون تا دامن محشر کنيم
عينک از زانو به پيش چشم بي نور آوريم
تار مژگان را يکايک رشته ي گوهر کنيم
صفحه از رخساره سازيم و مداد از دود آه
وز جفاي آسمان کينه ور محضر کنيم
خلق مي گويند حرفي درميان يکدگر
اين سخن را بعد ازين نزديک شد باور کنيم
بسته شد راه نفس در سينه ي غم پرورم
بر زبان اين حرف را مشکل توانم آورم
زين حکايت خاطري از بند غم آزاد نيست
صعب تر زين قصه در عالم کسي را ياد نيست
آتشي افتاده در دل ها که دارند اضطراب
ورنه خاکي طينتان را آه دل بر باد نيست
گشت دل سوراخ سوراخ از خدنگ شست غم
چون کند بيچاره دل ترکيبش از پولاد نيست
چرخ اگرچه شب مصلا افکند از کهکشان
ليکنش جز حرف کين ديباچه ي اوراد نيست
عالمي گرديده اند از شدت حيرت خموش
از تحير هيچکس را قوت فرياد نيست
از طرب نقشي به روي تخته ي هستي نماند
طرح بنياد طرب در دهر بي بنياد نيست
هر که بيني برده سر در جيب غم زين واقعه
خرمي جان درين دير خراب آباد نيست
دم نشايد زد که شد بربسته راه دم زدن
زانکه جز پيکان غم در سينه ي ناشاد نيست
چيست داني حالم گويم تا به کي دارم نگاه
خواجه شمس الدين عليه الرحمه شد زين جلوه گاه
اي عزيزان کسوت از خاکستر گلخن کنيد
مرد و زن خيزيد از جا ناله و شيون کنيد
مهر و مه را تيره سازيد از غبار دود آه
بهر تاريکي نشيمنگاه بي روزن کنيد
برفشانيد آستين سوي چراغ زندگي
زندگي ديگر چه کار آيد به من روشن کنيد
چيست طاقت بر دريد و رشته ي جان برکشيد
تن ضعيف از محنت اين غصه چون سوزن کنيد
کي رهيد از برق آه جان گداز اهل درد
گرچه در طوفان اشک خويشتن مسکن کنيد
وقت رفتن گفت اين مطلع زمن آريد ياد
بعد آن کاسوده ام در گوشه ي مدفن کنيد
دوستان در بوستان چون عزم مي خوردن کنيد
اول از ياران دور افتاده ياد من کنيد
اين مصيبت خاک اهل درد را بر باد داد
قصه اي بود اين که از روز قيامت ياد داد
اي به تلخي در جواني داده جان حال تو چيست
همره خود برده حسرت از جهان حال تو چيست
همنشينان بهر خدمت انتظار مي برند
بي مصاحب گشته در کنجي نهان حال تو چيست
تا خموشي شيوه ي خود کردي و خفتي به خاک
هر طرف برخاست از خلقي فغان حال تو چيست
عزم راه دور کردي زين الم جان ها گداخت
وقت رفتن بود جسمت ناتوان حال تو چيست
خادمانت مانده بي کارند فرما خدمتي
از حکايت بسته اي کام و زبان حال تو چيست
خانمان اقربا را کردي از هجران سياه
سوي غربت رفته اي بي خانمان حال تو چيست
اي به زير خاک منزل کرده از دست اجل
شد فغان ما به سوي آسمان حال تو چيست
اي حريرت بوده بستر اين زمان بر روي خاک
کردي از جام فنا خواب گران حال تو چيست
غرقه ي درياي رحمت باد جان پاک تو
چون سواد ديده ي حورا منور خاک تو
گرچه رفتي با جوار حضرت پروردگار
دولت آل بتکچي باد دايم برقرار
ديده ي اين فرقه بودي ديدي آزار از سپهر
ناگهان بر بختشان شد چشم زخمي آشکار
در ممالک اختيار جزو و کل دارند ليک
در نکويي کردن خلقند بس بي اختيار
سوي ايشان تيرگي را نيست ره زانرو که هست
چون زلال خضر خاطرهاي ايشان بي عيار
تا بود در جلوه گاه زندگاني خلق را
روح بهر بودن ده روزه هستي مدار
تا بود پيوسته نزد خاطر اهل خرد
چشم را از جوهر جان گرامي اعتبار
تا به بيداري و خواب ار خواهد و گرنه کسي
در گذرگاه بقا نقد نفس گردد نثار
عمرشان بادا به دهر و بختشان بادا به کام
کامجوي کامگير و کامبخش و کامکار
اين دعا را قدسيان بر چرخ تحسين مي کنند
حور و غلمان در رياض خلد آمين مي کنند
ترجيع بند
[1]
آنان که به کار دين تمامند
مداح دوازده امامند
اولاد علي و عترتش را
تا حشر به جان و دل غلامند
ديگيست حجيم و مي زند جوش
از بهر منافقان که خامند
بر خوان مطلب منافقان را
کين قوم دغل نمک حرامند
بر جمع فسردگان بي دين
گل طرح مکن که در زکامند
تفسير مکن کلام حق را
کين فرقه مخالف کلامند
از بعد حبيب خاص باري
چارند که در زبان عامند
در پاکيشان نه شک نه ريبي
زان چار يکي نداشت عيبي
دارم زحسود داستان ها
در دل خلدش زمن سنان ها
از بغض و نفاق و چهره ي زرد
دارند منافقان نشان ها
شد مهر علي و عترت او
انوار چراغ خاندان ها
مهر ولي الله است مرقوم
از روز ازل به لوح جان ها
بر مدحت ذات اشرف اوست
اوراق کبود آسما ها
بر دشمن او کنند لعنت
مرغان سحر به بوستان ها
از بعد محمد مؤيد
چارند فتاده در زبان ها
در پاکيشان نه شک نه ريبي
زان چار يکي نداشت عيبي
اي واقف کار از بدايت
دورست حسود از هدايت
خوش باش که کرده علت بغض
در جان منافقان سرابت
در بحر هلاکتند اين قوم
محروم زروق عنايت
در کار خلافت از تعصب
کردند خلاف نص آيت
دردفع صداع صد گناهست
يک جرعه زساغرش کفايت
ندهند به کس ولايت خلد
بي دوستي شه ولايت
پيوسته موافق و مخالف
از چار کسند در حکايت
در پاکيشان نه شک نه ريبي
زان چار يکي نداشت عيبي
جان اهل نفاق راست بي نور
زان مانده زراه عافيت دور
بي شبهه سعادت و شقاوت
بر جبهه ي هر کسيست مسطور
دشمن که به زير بار بغض است
ابليس پليد راست مزدور
زان زرد بود رخ منافق
کز گلرخ دولتست مهجور
نيش است زبان خصم ازان شد
از کشتنيان چنان که زنبور
بي حب علي شود نگون سار
تخت جم و بارگاه فغفور
از بعد نبي زجمع اصحاب
چارند که مي شوند مذکور
در پاکيشان نه شک نه ريبي
زان چار يکي نداشت عيبي
حاسد که گرفت کينه در دل
نارفته زبحر غم به ساحل
دين داده به باد بهر دنيا
اين کار نکرده هيچ عاقل
بر خصم زفيض ملک توفيق
حاصل که نگشته هيچ واصل
از شوق محبتش کند رقص
هر مرغ که مي طپد زبسمل
گو خصم نشين که سوي کعبه
راهي نبرد ازين منازل
در مدحت شه نظام را نظم
گرديده بت نکو شمايل
پيوسته سخن چنانک بايد
از چار کس است در قبايل
در پاکيشان نه شک نه ريبي
زان چار يکي نداشت عيبي
رباعيات
[1]
اي عشق تو آتش زده در خرمن ما
وز شوق رخت نمانده جان در تن ما
برديم به خاک حسرت ديدارت
بي فايده بود اين همه جان کندن ما
[2]
اي صرف غم تو غايب و حاضر ما
خاک قدم تو باطن و ظاهر ما
هجران تو شد نصيب يعني ديديم
چيزي که نمي گذشت در خاطر ما
[3]
روزي دو سه بيش نيست آلايش ما
آرايش ماست محض آلايش ما
بوديم به خواب عدم آسوده ولي
بيدار شديم رفت آسايش ما
[4]
اي از الم توام به دل آتش تب
گفتي که زدرد نيست خوابم همه شب
زين قصه مرا نه عيش ماند و نه طرب
چشم مني از خواب نداري چه عجب
[5]
اي دل غم دوست راحت سينه ي ماست
انديشه ي او متاع گنجينه ي ماست
اي باده غمش زخانه ي دل زنهار
بيرون نکني که يار ديرينه ي ماست
[6]
آن شوخ که پيوسته به اغيار نشست
همچون گل تازه مي رود دست به دست
زو بود به طاق دل من شيشه ي مهر
آن شيشه زطاق دلم افتاد وشکست
[7]
از فتنه زلف تو که پنهاني نيست
جايي نشنيدم که پريشاني نيست
افتاد به روي روز از زلف تو کفر
افغان که درين شهر مسلماني نيست
[8]
اي آنکه فرشته همچو تو خوشخو نيست
چون خوي تو در بهار گل را بو نيست
طومار قصيده ام بود عمر دراز
بد مي گذرد عمر من اين نيکو نيست
[9]
هر چند کشيم خواري از دست غمت
گشتيم زبون به چشم خلق از ستمت
خواهيم که هر کجا خرامي همه روز
باشيم چو سايه تا به شب در قدمت
[10]
اي شوخ زآه ما نمي ترسي هيچ
وز يارب مبتلا نمي ترسي هيچ
از ترس رقيب ننگري جانب من
چون است که از خدا نمي ترسي هيچ
[11]
جز عشق توام آتش جانسوز مباد
جز روي توام شمع شب افروز مباد
رخسار تو خورشيد جهانتاب من است
روزي که نبينم رخت آن روز مباد
[12]
در عشق دل از راه سلامت افتاد
سرگشته به وادي ملامت افتاد
رفتم زديار يار و مردم زغمش
ديدار من و او به قيامت افتاد
[13]
چون خواجه مظفر که بود معدن داد
کرد از کرم شاه خراسان آباد
تاريخ شد اين خجسته مصرع کو را
با لطف اله دولت شاهي باد
[14]
اشکي که به صبح ازان رخت تر گردد
بر افسر آفتاب گوهر گردد
اشک سحري مقوي حالت توست
کز گريه تن شمع قوي تر گردد
[15]
اي آنکه تو را سپهر تابع گردد
وز راي تو آفتاب لامع گردد
گر زآنکه برات من عطارد نبود
پيوسته سبب چيست که راجع گردد
[16]
عمري که به عشق آن سهي قد گذرد
غم نيست اگر چه در غمش بد گذرد
هر کس که به کوي عاشقي پاي نهد
شرط است که اول زسر خود گذرد
[17]
افسوس که عمر بي بدل مي گذرد
بسيار زبون و بس دغل مي گذرد
زافلاس به لب رسيده جان بايد زد
آبي به لبم که از محل مي گذرد
[18]
فرياد که دوستان مونس رفتند
ياران موافق مهندس رفتند
القصه کساني که نشستيم به هم
هر يک به بهانه اي زمجلس رفتند
[19]
مي خور که حريفان قدحي نوش کنند
آواز خوش و نغمه ي ني گوش کنند
تا حشر شود بسي زمان مي بايد
شايد که زجرم ما فراموش کنند
[20]
تا عاقبت از حجاب ظاهر چه شود
زاهد چه شود آخر و فاجر چه شود
شد اول حال جمله معلوم ولي
معلوم کسي نشد که آخر چه شود
[21]
دل لاله عذار غم کسل مي خواهد
جان قامت سرو معتدل مي خواهد
بالله چناني تو که جان مي جويد
ولله چناني تو که دل مي خواهد
[22]
اي آنکه به کوي عشق گردي حاضر
خواهي به جمال دوست باشي ناظر
تا پاي تو زنجير وفاي دگري
دارد به چه سانش گذري در خاطر
[23]
آن مه که زمن نکرده يادي هرگز
نايافته دل ازو مرادي هرگز
گر صبح ازل فکندي از چهره نقاب
از مادر شب مهر نزادي هرگز
[24]
آني که نمي کني تغير هرگز
وز چرخ نمي کشي تکبر هرگز
اين بنده ي عريان زتو آن مي طلبد
کان را ندهد کسي به گازر هرگز
[25]
اي مرحمت تو مرهم هر دل ريش
اقبال تو را ملازم نيک انديش
بر کعبه ناديده کسان رو آرند
من نيز همان طريقه آوردم پيش
[26]
اي داده نسيم زندگي بوي توام
ذوقي ندهد حيات بي روي توام
تن به که شود غبار در کوي توام
تا باد تواند آورد سوي توام
[27]
شب هاي غم تو چشم بر هم نزنم
بي ياد تو يک نفس به عالم نزدم
گويد غم عشقت همه کس پيش کسان
عشق است مرا که مردم و دم نزدم
[28]
اي کاش به خدمت دوان مي بودم
چون گرد به باد هم عنان مي بودم
تو رفته به سان آب و من مانده چو ريگ
خوش بودي اگر ريگ روان مي بودم
[29]
پيش تو اگر نيک و اگر بد باشم
حاشا که به غير تو مقيد باشم
پا کرده زسر سوي تو خواهم آمد
تا در صف عشاق سرآمد باشم
[30]
گر حرف غم عشق نخواهم چه کنم
سر بر خط عاشقي نمانم چه کنم
دل سوخت زغم نماند جانم چه کنم
درمانده شدم دگر ندانم چه کنم
[31]
اي چرخ زجور هر چه خواهي کردن
زين حال مرا بتر چه خواهي کردن
جان مانده مرا همين زهر چيز که هست
اين هم ببري دگر چه خواهي کردن
[32]
گفتم که گفت که دلم شاد نکن
گفت اين گله بگذار ازين ياد مکن
گفتم که سگ کوي توام شب ها گفت
آهسته به زير لب که فرياد مکن
[33]
اي رفته به پاي فقر در راه يقين
دنيا مطلب به اهل دنيا منشين
در فقر بلنديست نه در جاه کزين
عيسي به فلک بر شد و قارون به زمين
[34]
اي گرد ره تو سرمه ي هر ديده
مثل تو کسي نديده و نشنيده
سر تا به قدم عيبم اگر خلعت خاص
الطاف کني عيب شود پوشيده
[35]
اي زآمدنت رفته شر و شور همه
احباب گرفتند زر و زور همه
زآواز نقاره و غبار سپهت
هر خصم که بود شد کر و کور همه
[36]
اي خلق جهان در انقياد تو همه
با دلخوشي و عيش به ياد تو همه
اي ملک تو راست خانه ي موروثي
هر کس که دروست خانه زاد تو همه
[37]
اي آمده و رفته زدل ها اندوه
فيل ته کوس تو بود کوه شکوه
گويي که به قصد دشمنت خرطومش
آويخته اژدري است از کله ي کوه
[38]
اي کاش حيات را بقايي بودي
يا علت مرگ را دوايي بودي
کي از دگران به ما رسيدي نوبت
در طبع جهان اگر وفايي بودي
[39]
اي کز پي ديگران وصال انگيزي
بر جان من از هجر ملال انگيزي
جز موي ميان تو به خاطر نرسد
شب ها که کنم به خود خيال انگيزي
[40]
اي شوخ که هرگز ندهي داد کسي
عمري گذرد که نايدت ياد کسي
يا رب به چه حالند گدايان درت
کان جا نرسد کسي به فرياد کسي
[41]
ايوان جلالت تو در هر نفسي
بر عرش برين همي زند طعنه بسي
گردون و مه گرفته درگوشه ي اوست
چون پرده ي عنکبوت و در وي مگسي
[42]
شد فصل بهار و بوستان هر نفسي
بر خلد برين همي زند طعنه بسي
از سبزه نهاد ارض در جوف سپهر
بر هيأت طوطي ايست اندر قفسي
مقطعات علي طريق الموعظة
[1]
مشکن قرص بر لئيم نظام
آنکه جان داد نان دهد ما را
فلک از ميم محنت ايام
بوته ي امتحان دهد ما را
قلم عافيت شکست چه سان
دهر خط امان دهد ما را
گريه روز آورد اگر چه سپهر
متصل زعفران دهد ما را
چشم دل شد سيه که دور زمان
باده از سرمه دان دهد ما را
شست ماهي غم شديم جهان
لقمه پر استخوان دهد ما را
بچکاند به خاک آب حيات
بخششي کآسمان دهد ما را
هاي و هوي خسان برامد کاش
بخت گوش گران دهد ما را
کندم سرخ دانه هاي سرشک
از قناعت نشان دهد ما را
آنکه دندان به ما عنايت کرد
هم تواند که نان دهد ما را
[2]
کارم به آن رسيد که گر بر کنار بحر
لب تشنه ميرم آب نيارد کسي مرا
پيغام اگر دهم به عزيزي که نقد جان
بستان زمن جواب نيارد کسي مرا
بگذشت عمر و قامت من حلقه شد چو صفر
من بعد در حساب نيارد کسي مرا
[3]
درين ماتم سرا چرخ ستمگر
برآرد آخر آه سرد از ما
که ديوار قصر کوي درديم
غريبي نيست روي زرد از ما
چو غنچه با دل خونين نشينيم
نيايد غير بوي درد از ما
اگر دل در عجوز دهر بنديم
نباشد هيچ فردي مرد از ما
که گر در آب حيوان غرقه گرديم
اجل روزي برآرد گرد از ما
[4]
اي محيط گوهر عزت که در جوف جبل
زهره ي خارا زتف هيبتت گرديده آب
زير اين ايوان زنگاري که نامش عالمست
بخت بدخواهت نديده آرزو الا به خواب
چون به دولت آمدي کردند آن را بر طرف
اختر آري نيست آن ساعت که باشد آفتاب
گاه محرومي زخدمت نقده ي يومي مرا
مي رسد از اهتمام نايبان کامياب
حکم فرما تا دهندم يومي هر ماه را
اي زمان دولتت باقي الي يوم الحساب
[5]
مردمان را هر چه واقع مي شود از نيک و بد
بي مکافاتي نمي باشد درين دير خراب
کرده ي هر کس به پيش آيد نمي بيني چه سان
آن که اندازد شراب او نيز افتد در شراب
[6]
گهي که عالم آبي به عالم آيد پيش
زبان ببند زگفتار ناصواب و صواب
که از زبان سخنگوي مردم پرگوي
کشيده اند فراوان به بزم باده عذاب
نظاره کن که بود بي زباني ماهي
اشارتي که نبايد زبان به عالم آب
[7]
چراغ عشق نباشد به بزم تيره دلان
زآسمان بطلب اختر از زمين مطلب
چو صبح تا شودت نور از جبين لامع
به جز غبار ره دوست بر جبين مطلب
خطوط صفحه ي صورت نبخشدت معني
زشاخسار گمان ميوه ي يقين مطلب
به کوي اهل صفا جلوه مي نمايد عشق
به جز به باغ جنان وصل حور عين مطلب
زتيرگي بودت پستي از صفا رفعت
به درد و صاف قدح بين دليل اين مطلب
[8]
مشو غافل درين آرامگاه پرخطر کاخر
به قصد ما سپاه فتنه در فکر شبيخونست
چه دارد چرخ با ما نامراد اينيم محنت کش
مراد ماست آن نقدي کزين گنجينه بيرونست
به گوش هوش مي گويد سروش غيب هر ساعت
که آخر شاد خواهد گشتن آن خاطر که محزونست
زبوم آيد فغان شب ها که اي غافل چه در خوابي
درين ويرانه هر گنجي هزاران گنج قارونست
کسي را گر سيه رو خواست چرخ نيلگون هرگز
نگردد سرخ رو هر چند غرق دجله ي خونست
ازين درياي مردم کش کناري گير کز موجش
روان از چشم هر دريا ولي صد جوي جيحونست
بيفکن رخت هستي تا سلامت برکنار افتي
زموج او که طوفان حوادث هر دم افزونست
شفق بر دامن گردون بود هر شام تا داني
که خون خلق عالم جمله دامن گير گردونست
توانگر شد نظام از بحر شعر آبدار خود
که نظمش رشک در و غيرت لولوي مکنونست
[9]
اي برادر در بسيط ملک هستي هر کجا
صورت ظاهر که بيني جا معني را تن است
زآستان خانه ي ظاهر برون نه پاي خويش
کي به ظاهر بيند آنکو در هنر صاحب فن است
نقد درج خاطرت گردد اگر صافي شوي
سر پنهاني که آن نقدينه ي اين مخزن است
اهل معني را زوسع همت آمد در جهان
رشته ي هستي چو تاري کان به سفت سوزن است
در فضاي مزرع جاهش که صد عالم دروست
آسمان با دانه هاي اختران يک خرمن است
هست تابان از برون سقف هستي نور غيب
ديده ي معني گشا کين سقف روزن روزن است
به توان ديد از پس اين پرده اسرار نهان
از پي تحقيق اين عينک دليل روشن است
[10]
فلک قدرا خداوندا تويي آن
که چون نطق تو در دريا گهر نيست
نوال بحر بر خوان نوالت
گه احسان به سلک ماحضر نيست
به فيروزيست روزت زانکه هرگز
شب بخت عدويت را سحر نيست
سرافرازا چه تير آيد ازين قوس
که آن را جان غمگينم سپر نيست
فرو شد کوکب بخت نگونم
منم انکو به فلسي راهبر نيست
مرا در خانه بالله کز که و مه
کم از سي آشخوار جامه در نيست
زقلاشي ظرافت مي کنم چرخ
که خرجي غير اين هيچم دگر نيست
رود گر عيد و گر نوروز آيد
زبي چيزي مرا زين ها خبر نيست
بده عيدي که بادت عيد هر روز
دعاگو را دعايي بي اثر نيست
[11]
زهي خجسته ضميري که در صباح و مسا
زبان ناطقه در مدحت صفات شماست
زفيض لطف ازل کان به هر کسي نرسد
صفات مرضيه دايم قرين ذات شماست
به بنده اهل کرم التفات از همه نوع
نموده اند کنون وقت التفات شماست
[12]
فلک قدرا شنو اين قطعه ي نغز
که چون من نغز گويي هيچ جا نيست
مرا مردم زخدام تو خوانند
درين معني کسي را ماجرا نيست
چرا مرغي که در باغ تو خواند
به کام خويش با برگ و نوا نيست
تو هم داني که جز بر آستانت
دعاگو را به جايي التجا نيست
بود هر کس به کاري در زمانه
مرا کاري به جز مدح شما نيست
روا باشد پس از چل ساله خدمت
که نام من به يوان مطلقا نيست
مرا ديوان به نام توست يکسر
به ديوان تو نام من چرا نيست
به دور چون تو مخدومي مرا کار
نمي دانم چرا بر مدعا نيست
من عاصي درين غمخانه زافلاس
چرا در آتشم صبح جزا نيست
نمي پرسي گدا را چيست حالت
تو را يک ذره پرواي گدا نيست
در آيند از در من ده خورنده
درآمد غير از اين چيزي مرا نيست
چو انجم بر فلک در روز هرگز
خرق ما را به روي شوربا نيست
به جز نور قمر کافتد زروزن
مرا نقدينه در محنت سرا نيست
به اين ها يار گشته ضعف پيري
بود اين زحمتي کو را دوا نيست
زخود پيري نشايد ساختن دور
بياض مو زگرد آسيا نيست
به پيري گرچه يابد مدعا کس
ننوشي لقمه تا ساعد دو تا نيست
درين کشور که گشت از عدلت آباد
کسي مانند من در ابتلا نيست
ضرورت مي روم زين شهر بيرون
که مي بينم تو را پرواي ما نيست
[13]
غفلت به حال خود نپسندد چو اهل هوش
آن کس که اندکيش نصيبي زآگهيست
دنبال نفس خويش مرو زانکه کو را
کردن دليل راه خود از عين گمرهيست
روشن دلست آنکه زفقر است بهره مند
داند خرد که تيرگي شب زبي مهيست
کام دل از جهان مطلب زانکه گفته اند
کز شاخ بيد ميوه طلب کردن ابلهيست
مردم خور است چرخ ستمکار کينه جوي
از لقمه بس کجا کند انکو شکم تهيست
[14]
اهليا گرچه شده سفته بسي گوهر ليک
زيور شاهد دوران گهر سفته ي توست
تويي آن صاف ضميري که زاشعار لطيف
هر کجا هست حسودي دلش آشفته ي توست
مي رسد گرچه مسافر به منازل اما
آن مسافر که رسيده همه جا گفته ي توست
[15]
سر طمع مفکن پيش نزد هر دوني
که مي کند طمع اي تنگ چشم پامالت
هماي سدره نشيني چه سان کني پرواز
که تر شده زمحيط هوا پر و بالت
به وقت مرگ که نالي زهجر مال و منال
چه فايد زمنال و چه سود از مالت
نفس مزن به کسي از طمع کزان يابد
خسوف آينه ي ماه برج اقبالست
نشين به کنج قناعت که در سراي جهان
به هر طريق بخواهد گذشتن احوالت
چو سفره گر شکمت پر شود زنان کسان
کنند حلقه ي منت به گوش في الحالت
شکم تهي شودت زود و همچنان هوست
به گوش حلقه ي منت بود مه و سالت
[16]
درين سراچه که گه کام و گاه ناکاميست
مساز خاطر خود را به خرمي معتاد
جهان پرخطر بي ثبات خوابگهيست
که هر کسي که به اينجا رسيد سر بنهاد
کسي که طاق شناسد زجفت در عالم
به زير طاق مقرنس نگشته جفت مراد
بگير کنج قناعت که ملک حرص و هوا
خرابه ايست که هرگز نمي شود آباد
بسود پاي حياتم به رهگذار معاش
زدست حرص چه سازم کجا کنم فرياد
دلم که زاغ هواي نشيمن هوس است
به سوي ملک قناعت جناح عزم گشاد
نکرد مرحله اي قطع گرچه مي زد بال
چنانکه سايه ي برگ شجر زجنبش باد
[17]
کسي کو زند لاف هستي به دهر
شود نيست هرگه که از پا فتاد
بود دايم آنکس که نابود گشت
بدانسان که در نرد نقش زياد
[18]
يکي زلطف به اين خاک انعامي
بلند گفت ولي حبه اي به من نرساند
به نزد مرد خردمند اين بدان ماند
که ابر عربده اي کرد و قطره اي نفشاند
[19]
زهي جهان بزرگي که جلوه گاه وجود
به پيش عالم جاهتو مختصر باشد
تويي که تيغ زن چرخ کان بود مريخ
زبيم ناوک قهر تو برحذر باشد
سپهر منزلتا لحظه اي اگر از لطف
به سوي من فکني گوش خوب تر باشد
براي جايزه ي شعر کان به مدحت توست
کدام شعر که چون رشته ي گهر باشد
روا بود که چو من شاعري به موي سفيد
عصا به کف گه و بي گاه در گذر باشد
نکوترين کرمي آن بود که فايده اي
رسد به مردم درويش تا خبر باشد
به پشت از زدن حلقه بر در ابرام
زبون شدم چو گدايي که در بدر باشد
بود نهال براي ثمر چنين تا کي
نهال وعده ي خدام بي ثمر باشد
دهد به چهره گل از غنچه هاي خونين اشک
مرا که خار زافلاس در جگر باشد
تو نيز واقف حالي که تنگه در کف مرد
براي ناوک دلدوز غم سپر باشد
اگر چه با مني اين نوع ليک خواهم گفت
دعاي عمر تو پيوسته عمر اگر باشد
[20]
آن کس که سبک شد از علايق
بر هيچ دلي گران نباشد
قانع شده را به گوشه ي فقر
انديشه ي خان و مان نباشد
چشم و دل او هميشه سير است
بر خوانش اگر چه نان نباشد
داني که حريص هست محروم
اين حاجت امتحان نباشد
بر هر چه غلو کني يقين دان
در دهر نصيبت آن نباشد
ماهي همه تن زبان شد او را
از بهر همين زبان نباشد
[21]
سپهر اگر به تو يک چند کرد مرحمتي
هزار ناوکت اخر به قصد جان فکند
نهيب ولوله ي جانگدازت از سر کين
زتاب حادثه در مغز استخوان فکنند
تو را زبحر فراغت به هيأت خس و خار
به موج تفرقه ي دهر بر گران افکند
گهي که قصر تعدي نهد زکين بنياد
زفرق اهل هنر فرش آستان فکند
دمي اگر زغبار غمت خلاص دهد
نگون به جاه غمت باز سرگران فکند
چو آفتاب به صبحت زخاک برگيرد
نماز شام برني تيره خاکدان فکند
به وقت آنکه زپيري نماندت دندان
گره به رشته ي کار تو آن زمان فکند
[22]
زهي خجسته خصالي که در بدايت حال
تورا نجوم برين غرفه رازدارانند
قضيه ايست محقق که مردم اين ملک
زخدمت تو جدا جمع دلفکارانند
بسي ملولم ازين شهر عازم سفرم
به همدم سه چهاري که جمع يارانند
به حسب حال من اين بيت حافظ شيراز
شنو که مردم خوش طبع غمگسارانند
تو دستگير شو اي خضر پي خجسته که من
پياده مي روم و همرهان سوارانند
[23]
حاتم کفا در آتش محنت فتاده ايم
زين فرقه اي که آب به آدم نمي دهند
از ناوک جفا که سپهرم نشانه ساخت
مجروح گشته سينه و مرهم نمي دهند
از بس که حلقه بر در دونان همي زنم
دشنام اگر طلب کنم آن هم نمي دهند
گشتم چنانکه بهر جواب سلام من
چون چوب خشک قامت خود هم نمي دهند
اصناف دوستان شده اند اجنبي نواز
يک ساغر مراد به همدم نمي دهند
يعني گياه گلشن خاص توام ولي
از جويبار جاه توام نم نمي دهند
صد قرن باد عمر تو کز گنج کبريا
چيزي که مي دهند به کس کم نمي دهند
[24]
دريغ سراچه دماغ حضور گردد خشک
زآتش هوس آن کس که دور ننشيند
کجا جواهر توفيق گرددش روزي
چو کوه آنکه به دنيا صبور ننشيند
سعادت ننمايد جمال تا که تو را
زآب توبه غبار فجور ننشيند
به فرق عزم کسي کو رود به عرصه ي فقر
زکوي حادثه گرد فتور ننشيند
به روي دل چو در آرزو شود بسته
زباد تفرقه شمع حضور ننشيند
[25]
زهي عديم شبيهي که در زمانه کسي
به حسن خلق لطيف تو نيست بلکه نبود
خلاف داعيه ي خاطر دل افروزت
مباد جلوه گر از خطه ي عدم به وجود
زفيض ساغر خمخانه ي ملاطفتت
به خوابگاه طرب چشم روزگار غنود
بود به گوش تهي کيسگان مجلس غم
صرير کلک سخاي و نغمه ي داوود
محيط در شرف آفتاب ذروه ي جاه
سپهر اختر عزت نظام دين محمود
نقيض راي تو چون روز هجر نامطبوع
زمان عمر تو چون دور چرخ نامعدود
زنقطه هاي شرر سرخچه برون آرد
به فضل وي زتف آتش نهيب تو دود
به شب شهاب نشد جلوه گر که ناقد تو
به روي سنگ محک امتحان سيم نمود
فلک زبيم تو شب نقد خود برون آرد
مگر که نيست پسنديده اش عيار نقود
قوي شده دلت از وصل لشکر توفيق
زسيل ابر بهاران شکوه بحر فزود
زبانم ار چه ستايشگريست طرفه بيان
وليک چون تو سعادت پناه را نستود
سواد خطه ي جرجان زآفتاب ستم
به زير سايه ي الطاف شاملت آسود
به خشت دفتر عمال عرصه ي عدلت
درين ديار شده رخنه ي جفا مسدود
سحاب عدل تو تا قطره بار شد گردي
زرهگذار کسي لشکر صبا نر بود
جز اين دعا نبود بر زبان مرا پيوست
که باد تا به ابد ظل دولتت ممدود
[26]
زهي زمانه مطيعي که در نوازش حلق
مشابهت نبود بلکه در زمانه نبود
ستاره ياد ندارد که بوده يک وقتي
که شير چرخ را کلب آستانه نبود
به غري سينه خصم تو از بدايت حال
خدنگ کينه ي ايام را نشانه نبود
سپهر را زازل کوست خازن تقدير
چو نقد ذات شريف تو در خزانه نبود
ازان به مدح تو گفتم قصيده اي که مرا
براي خدمت ازين خوب تر بهانه نبود
به قطعه کي متقاضي شوم که تا امروز
سمند جود تو محتاج تازيانه نبود
دعاي زندگيت به که چون شدم سامع
به بزم عمر ازين خوب تر ترانه نبود
[27]
عقل داند آنکو هر دم بر زبان هر که هست
صد سخن در زير اين طاق زبرجد مي رود
هست اما نص قاطع هر چه در قطع امور
بر زبان خواجه شمس الدين محمد مي رود
آن سرافرازي که از امداد لطف ايزدي
پاي عمرش بر بساط بخت سرمد مي رود
پايه جاهش بدان غايت بود کز احتشام
بهر خدامش سخن از تاج و مسند مي رود
خصم بي دينش بود در حلقه ي ارباب کفر
گرچه هر جانب زبيم او به اشهد مي رود
چون شود قرابه در بزمش نگون گويدخرد
سلسبيل است اين که در خلد مخلد مي رود
بخت خصمش گرچه زود آمد به زودي هم نماند
لاجرم هر چيز آن نوعي که آمد مي رود
سرفرازا بر اميد لطف مسکين پرورت
جانب خدام اين شعر مجدد مي رود
ورنه آنجا من کي ام زيرا که از اهل سخن
بي سخن هر لحظه صد مي آيد و صد مي رود
گر نشد خدمت ميسر ليک ازين داعي دعا
بهر عمرت سوي اين ديرينه معبد مي رود
از چه خدمت بنده ي گستاخ گرديدي نظام
بس کن اين گفته دگر گستاخي از حد مي رود
باش داعي زانکه هر ساعت دعاي عمر او
از خلايق سوي اين فيروزه گنبد مي رود
[28]
هر که دل بر دنيي فاني نهد چون اهل جهل
کي به کوي حق رسد کو راه باطل مي رود
با وجود آنکه ره پر بيم و بي زاديم هم
نيست باک اين راه اگر آخر به منزل مي رود
چشم آگاهي گشا در صيدگاه روزگار
زانکه در دام افتد آن صيدي که غافل مي رود
لنگر ترک هوا افکن که هر سو صد هزار
کشتي حسرت درين درياي هايل مي رود
موج اين بحريم ساحل نيستي رو سوي بحر
موج را بين کان چه سان با سوي ساحل مي رود
[29]
منه اي دوست دله بر سر هم
که تو را کردگار زر بدهد
بستان بده فقيران را
کين نکوکاريت اثر بدهد
از پي آن دو دست دادندت
کين يکي گيرد آن دگر بدهد
[30]
محيط گوهر لطف اي که نبود در جهان ممکن
که در يچون تو از گنجينه ي امکان برون آيد
تويي آنکس که محصول محيط و حاصل کان هم
به روز بخششت از کيسه ي احسان برون آيد
زحرص خوان جودت زاختران بر هيأت طفلان
عجوز آسمان را هر شبي دندان برون آيد
تعالي الله سرافرازا به اندک مدتي چندين
غرايب از پس اين سبز شادروان برون آيد
درين فرصت که بگسسته کمند عقل عاقل را
کسي از قعر چاه غم چه سان آسان برون آيد
زبيم از خانه کس بيرون نمي آيد کنون ليکن
مرا نزديک شد کز خانه ي تن جان برون آيد
چه بر خار و خس احوال خود آتش زنم هر دم
که ترسم ناگهان دود ملالت زان برون آيد
يکي مي گفت در ره گر نظام از غصه گريان رفت
به پيش خواجه حالي خرم و خندان برون آيد
مکن شرمنده پيش مردمانم چون روم بيرون
کزين حالم زجان ناتوان افغان برون آيد
کرم فرما به سوي کيسه ي احسان اشارت کن
که از وي آرزوي خاطر انسان برون آيد
درون خانه ي عشرت مقيمت تکيه گه بادا
که تا از غصه جان دشمن نادان برون آيد
[31]
زهي عديم شبيهي که چشم روشن چرخ
نظير ذات شريف تو در زمانه نديد
چه گرد غصه که بر روي دشمنت ننشست
چه خار غم که به جان مخالفت نخليد
بساط توست جهان کوه از صدا همه را
براي بسط ضمير تو مي کند تقليد
به دولت تو گرفتم که پشت من گرمست
ولي رسيد زمستان نسيم هر دو وزيد
مگر که چکن خدام توست فرزندم
که رفت عمر عزيز و به دوش من نرسيد
پر است خانه ي من از متاع درويشي
ولي چه سود که آن را نمي توان پوشيد
نظم حاجت ابرام نيست قطعه مخوان
که پيش همت او نيست جاي گفت و شنيد
براي خلعت جاه خديو گيتي باد
سپهر هر نخ دولت که در زمانه تنيد
[32]
در چار سوي مصر فضيلت متاع فضل
با قيمت تمام بود نزد اهل ديد
ليکن چو بذل جلوه نمايد به کوي فضل
گردد جمال شاهد اقبال بر مزيد
در دست همت است کليد در مراد
زحمت به کسب مال مکش مدت مديد
مشکل گشاي باش که از روي تجربه
پيري شنيده ام که همي گفت با مريد
خواهي تو را به فرق سر خويش جا دهند
بگشا به روي خلق در بسته چون کليد
[33]
اي که فارغ بال خواهي خويش را
تخم حسرت در زمين دل مکار
رونشين بر روي خاک نيستي
پيش از آن دم کز تو برخيزد غبار
هستي ات از نيستي يابد ظهور
دانه کي رويد نگشته خاکسار
خويش را در زير بام فقر کش
بر حذر باش از سپهر فتنه بار
شيوه ي صوم قناعت پيش گير
دست کوته کن زخوان روزگار
از قناعت نفس را آرام ده
تا که گردي از تردد رستگار
از پي خوردن شکم پرور دود
همچوسنگ آسيا بي اختيار
آب عمر او زجوي زندگي
تا نگردد بسته کي گيرد قرار
[34]
کوکبي ديدم که دارد در درون
گوي خورشيد و سپيداب سحر
گرچه دارد جنگ با گوهر دلي
سر زند گه گاه در کان گهر
هست پر دل نيست چنداني عجب
با سر خود مي کند بازي اگر
پيش از آن کو را کسي سر بشکند
غرقه ي خون گرددش تن سر به سر
ني غلط کردم که باشد نزد عقل
بوته ي سربسته ي پر سيم و زر
سيم و زر در بوته زآتش حل شود
گردد اين سيم و زر اما سخت تر
[35]
در پناه مسکنت جا کن که اهل عجب را
شمع جمعيت نشاند باد صحراي غرور
طرح درويشي فکن زيرا نيابد تا به حشر
از نم ابر حوادث قصر مسکيني قصور
بر در هر دون مرو رويش مبين يعني بکش
پا به دامن سر به جيب ترک در کنج حضور
شب فقير صاف دل در کنج بيت المسکنت
تيره بنشيند که يابد از جبين فقر نور
سرفرازي بايدت چون کوه لنگر کن زحلم
گر شود راه خلايق بر سرت بنشين صبور
از دل گرم فقيران بايدت کردن حذر
زانکه قوم نوح را برخواست طوفان از تنور
گر زنار کبر بر گردون کشي سر چون دخان
خم کند قد تو باد آفت دهر غيور
کي به کام دل رسيم از گردش دوران که هست
پاي بخت ما به خواب و راه کوي کام دور
[36]
عاقل کسي که بر صفت سالکان نهد
روي نياز بر در معبود بي نياز
تن ساز استخوان زرضايت به کوي فقر
تا جانب تو بال گشايد هماي راز
زينسان که خفته اي نشناسي ملک زديو
يعني درين سراچه گشا چشم امتياز
کوتاه ساز دست تصرف زهرچه هست
پاي از گليم فقر زيادت مکن دراز
هرگه که گشت رشته ي کار تو پر گره
آن رشته را به حمد خداوند سبحه ناز
[37]
برهنگان لباس خرد پي وراث
نهند بر سر هم جامه هاي اطلس و خز
چو پوشش تو بود عاقبت دو گز کرباس
براي غير معلق چه مي زني چون گز
[38]
نظام نيست ثباتي جهان فاني را
زهرچه هست تو را شيوه ي قناعت بس
به ساعتي شود احوال دهر زير و زبر
دليلت از پي هم شيشه هاي ساعت بس
[39]
هر که جويد از دنائت منصبي
آسمان گردن همي افرازدش
محرم گنجينه بختش کند
خازن گنج سعادت سازدش
مي برد از رفعتش نزديک خود
ديد چيزي نيست مي اندازدش
[40]
نظام از جانب ممسک نباشد بهره اي کس را
به کنج خانه پا در دامن خود کش مرو پيشش
به صد تعريض در عمري که دارد حبه اي هرگز
نيايد از کفش بيرون چه مي رنجاني از خويشتن
به سوزن خون نمي آيد برون از لکه ي پيسي
بخيل پيس هم دارد همين علت مزن نيشش
[41]
درين سراچه به کاريست تا به آخر عمر
هر آنکه هست زجنس معاشر و مرتاض
شب شباب شد و صبح شيب طالع گشت
رسيد تا به کنون فيض شعرم از فياض
غنيمت است عزيزان که آنقدر مهلت
زمانه داد که بردم سواد را به بياض
[42]
زال دوران شد خرف از کثرت عمر آن چنان
کز خرافت نيست در کار جهان هيچش وقوف
گر خرف نبود درين ديرين تنور از بهر چه
قرص مه را مي گذارد تا که سوزد از خسوف
[43]
گرفتم آنکه چو عنقا کني کناره زدهر
رسد به گوش تو آخر نداي ناخوش مرگ
زتيرگي فنا چون رهي که در عالم
فکنده سايه به هر خانه شاخ سرکش مرگ
چه سود از آنکه سفيد است خانه ات کانجا
هزار خانه سيه شد زدود آتش مرگ
[44]
اي دل چو راستي نتوان گفت با کسي
آينه ات چه باک اگر تيره شد ززنگ
ابرو گشاده دار و خوش آمد شعار کن
تا در زمانه از تو نيايد کسي به تنگ
شد روزگار ننگ و سرآمد زمان نام
پا نه به فرق نام و گذر کن زکوي ننگ
سوداي راستي بنه از سر مکش عذاب
ميزان که راستگوست زنندش به سينه سنگ
[45]
لغز
چيست مرغي که در نظر چشمش
دو بود چون گشاده دارد بال
گر نهد بال هاي خويش به هم
هر دو چشمش يکي شود في الحال
[46]
کسي کو لباس از توکل کند
نلرزاندش زمهرير ملال
زروي حقيقت به حال خود است
کند ظاهرا اگر چه تغيير حال
بود اين بدانسان که جنبش کند
زجنبيدن آب عکس نهال
[47]
براي زر نشايد خوار گشتن
که عزت بهتر از زر نزد عاقل
در دونان مزن رو گوشه اي گير
بنه دستي چو اهل صبر بر دل
بود زر جان ممسک ندهد از دست
که باشد دادن جان کار مشکل
[48]
در جهان از روزگار دون نواز
جان ما بگداخت خون گرديد دل
وه که گرديديم پيرو و مي کشيم
بهر نان منت زدونان متصل
تا به وقت جان سپردن کاشکي
طفل مي بوديم و مي خورديم گل
[49]
اي آفتاب لامع اوج هنر تو را
اقبال بر دوام و بقا باد مستدام
آبي که خضر يافته ره سوي او برد
ساغر کشان بزم تو را جرعه اي زجام
بهر شکار آهوي سر ازل قضا
از خاطر تو روز نخستين نهاده دام
بيتي سه چار گوش کن از روي التفات
زآشفته شاعري که تخلص شدش نظام
فرموده خاطر تو که سنجد ضمير من
نعمت محمد عربي سيد الانام
اين ره به زور خود نتوانم نمود قطع
امداد بايدم زتو اي زبده ي کرام
کاري که کردني بود اوليست کردنش
يعني که از شما مدد از بنده اهتمام
کلکم چنان صفير برآرد که تا به حشر
آيد صدا به گوش ازين کوه سبزفام
ابواب فيض دايمي ام بسته شد چرا
تقصير من چه بوده و جرمم بود کدام
بخت تو مستزاد شد و نظم من فزود
بود آن محل که يابم ازين فيض لاکلام
کارم بدان رسيده که دندان گرفته رنگ
همچون ستاره از لمعات شفق به شام
ابرام ازان کنم که به صحراي آرزو
وحش مرام خلق زابرام گشته رام
اما گناه خواجه چه باشد که ذره اي
منحل نگشته عقده ي نحسيت غلام
خورشيد التفات تو گر پرتو افکند
گردد هلال اوج ضميرم مه تمام
داني که شد کتابه ايوان نظم من
بر نام فرخ تو که بادت جهان به کام
آن کن که نام نيک گذاري که نامجوي
تا روي حشر زنده به نامست و السلام
[50]
خورشيد خاطرا! بودت راي روشني
کز عکس اوست لمعه ي شمع مه تمام
فرخنده طلعتا بودت بخت سرمدي
کز حکم اوست بر سر خنگ فلک لجام
بر سينه دست سعي به خدمت نهد قضا
در هر قضيه اي که نهي پاي اهتمام
گر خاک آستان تو بر آسمان رود
قد سپهر راست شود بهر احترام
استاد صنع بافته در کارگاه غيب
پيراهن بقاي تو را از نخ دوام
در دست کمترينه غلام تو داده است
دوران قطار هفته ي ايام را زمام
آمد محل آنکه عنان گيري ات کنم
يعني روانه ساز سمندي پي نظام
اسبي که چون زجاي برانگيزي اش بود
مانند عمر صاحب توفيق خوش خرام
در ملک چين اگر چکدش از بدن عرق
بر خاک نارسيده کند در خطا مقام
صوتت بود به مشرق و جايت به ملک غرب
بر پشت او به روي کسي گر کني سلام
سي روزه ره به هر قدمي طي کند ازان
باشد به پويه سايه ي دستش به شکل لام
لاغر ميان چو سفره ي ناديده ي بخيل
گردن فراز بر صفت همت کرام
خيزد غبار از سم او کان بود زباد
هر جا نهد به قطع فضاي طريق کام
اسبي چنين ازان طلبم تا که زودتر
يابم به سلک زمره ي خدامت انتظام
بادا فزون جواهر درج بقاي تو
از قطره هاي شبنم اين دشت سبزفام
[51]
خدا گواست که خدام آستان تو را
غريب بنده ي صاحب ارادتي شده ام
سعادتيست شما را ملازمت کردن
دو روز شد که عجب بي سعادتي شده ام
[52]
اي سروري که در شب تاريک تفرقه
غير از فروغ لطف تو نوري نديده ام
در زير اين رواق زر اندود نيلگون
بي خدمتت زعمر حضوري نديده ام
گويا که شعر ما نبود قابل صله
ورنه زهمت تو قصوري نديده ام
[53]
گر ماهي زلال سکندر شود کسي
آخر غبار او ببرد صرر عدم
يا چون سمندرش بود آتش ولي کشد
سقف حيات او زسحاب ممات نم
در سنگلاخ حادثه منشين چو غافلان
زين افعي گزنده فسوني به خود بدم
بر لوح هستي همه مرقوم شد فنا
نتوان سترد زآب بقا نقش اين رقم
غافل زکار دهر نهي سر چو ديگران
گر بر لبت رسد مي عشرت زجام جم
در وقت جان سپردن ازان مضطرب شويم
کز شاخسار جسم کند مرغ روح رم
[54]
آن منم امروز در عالم که نزد اهل فضل
هست بر گردون عطارد خوشه چين خرمنم
چون شوم غواص درياي معاني در دمي
پر شود از گوهر ناسفته جيب و دامنم
گرچه پيرم ليک در معني جوان طبعم هنوز
مي توان گفتن که حالا پير با معني منم
[55]
درين نشيمن فاني که جاي بودن نيست
زبرق حادثه ي فتنه بار مي ترسيم
عقاب فتنه قوي با کبوتران ضعيف
زخانه دور درين مرغزار مي ترسيم
به زير چرخ بود در هراس دل چه کنيم
زطاق کهنه ي بي اعتبار مي ترسيم
زصبح بختي گردون کف آورد به دهن
فغان کزين شتر بي مهار مي ترسيم
فلک مدار مدارا نيافت در فطرت
زگردش فلک بي مدار مي ترسيم
به رنگ دهر برآييم گرچه مدت هاست
که از دو رنگي ليل و نهار مي ترسيم
جهان زروي زمين کم کند چو ما بسيار
به شهر حادثه از پاي دار مي ترسيم
چه احتياج هجوم سپاه درد و غمست
جماعتيم که از يک سوار مي ترسيم
زبس که صبح جفا شد به روي ما طالع
زهر کجا که برآيد غبار مي ترسيم
به چشمه سار جهان است جاي عفريتان
چو طفل بر لب اين چشمه سار مي ترسيم
شراب تيره ي اين بزم بي تکلف زهد
نمي نهيم به لب کز خمار مي ترسيم
به شاخ گلبن راحت چه سان درين بستان
بريم دست کز آسيب خار مي ترسيم
اگر نه ديده ي وهم است احول از چه سبب
زهر چه بيم بود زان دو بار مي ترسيم
طعام بزمگه دهر شبهه دارد و ما
غريب و گرسنه وز کردگار مي ترسيم
محيط تفرقه روزگار را به ميان
نرفته ايم هنوز از کنار مي ترسيم
نه با بد و نه به نيک است کار ما را ليک
زمانه ايست کز اغيار و يار مي ترسيم
طيور گلشن قدسيم جمع گشته ولي
زسنگ تفرقه ي روزگار مي ترسيم
[56]
اهل دل را دل شکست از محنت دوران نظام
زآسمان چون سنگ آيد شيشه کي يابد سليم
تا نفس مي آيدت فارغ نشين در گوشه اي
زانکه هست اين بد غنيمت از جهان بد غنيم
شد چنان شمع نشاط ما که مي گردد تباه
في المثل گر بر زباني بگذرد لفظ نسيم
فتنه گر هر دم نيارد تازه شغلي از جفا
تيغ بيدادي ميان فتنه را سازد دو نيم
بس که عالم را زجا برداشت باد حادثه
کوه پابرجا گرفته دامن صحرا زبيم
[57]
منم که نبض سخن حاليا به دست منست
به غير من که شناسد صحيح را زسقيم
منم که در روش طراز نظم کردم نسخ
زحسن مخترعات جديد رسم قديم
منم که مي رسدم رسم فيض تازه اي هر دم
که فيض جويم و فياض نيز نيست لئيم
گرفته اند تمتع زخوان من همه کس
که در افاضه بود نظم من چو طبع کريم
به دل معاني من چسبد از لطافت لفظ
چو بر محک به گه امتحان که چسبد سيم
طمع به باغ کسان چون کنم که سال به سال
دهم ثمر همه کس را زشاخ طبع سليم
به سنگريزه ي هر خس چرا نظر باشد
مرا که ريگ ره خاطرست در يتيم
دماغ بهر چه سوي سموم بايد داشت
مرا که مي وزد از روي آب خضر نسيم
خزينه دار قضا روز عرض نقد نهان
به پشت پاي ضميرم نهد سر تسليم
هزار مرتبه در بزم روشنان فلک
بر آفتاب کند راي روشنم تقديم
چو کرده ام به سخن ميل گشته در ساعت
ميان بيت زتيغ زبان من به دو نيم
[58]
اي محيط مرکز دانش که تيغ فکرتت
بي توقف نقطه ي موهوم را ساز دو نيم
چون هوا گيرد جهان ثابت شود منع خلا
في المثل گردد مجسم گر تو را لطف عميم
شد وبال جان خصمت عاقبت خواب غرور
گوييا بگذشته بودش پاي از حد گليم
هست دايم سرورا در دهرم از کلک نصيب
خشت غم در زير سر چون نقطه زير فرق جيم
غير نور مه که از روزن فتد در خانه ام
در نمي آيد مرا از هيچ جا يک حبه سيم
با وجود آنکه در شب رايحست آن ناسره
تيره بختي بين که آن هم نيست بهر من مقيم
لحظه اي در کار من فرما تأمل زانکه من
مي کشم هر دم عذابي بس اليم از هر لئيم
باد مقصود تو حاصل دايم از تدوير چرخ
از سپهرم اين بود مقصود بالله العظيم
[59]
اي دل زجور دهر ستمگر کجا رويم
پيش که از تعدي گردون فغان کنيم
از دل چه سان به گلبن بستان بريم غم
با خس چگونه شعله ي دوزخ نهان کنيم
مرغان نغمه ساز ريض مقدسيم
آن به که هم به گلشن قدس آشيان کنيم
زين دامگاه حاثه برهم زنيم بال
آرامگاه در حرم جاودان کنيم
گاهي که در پناه توکل کنيم جا
وز دل بريم آنکه چنين يا چنان کنيم
گر باد نيستي ببرد خرمن بقا
حاشا کزين ميان پر کاهي زيان کنيم
تا کي کشيم رطل گران بهر دفع غم
از بهر خويش پله ي عصيان گران کنيم
اين بار غم که بر دل ما مي نهد سپهر
نبود بسي عجب که به قارون قران کنيم
خونست در ميان شب و روز از شفق
ما در ميان فتاده قناعت چه سان کنيم
[60]
زهي بلند جنني که آستانه ي تو
بود بلندتر از هر چه ما خيال کنيم
براي آنکه مگر صرف خدمت تو شود
سوال زندگي از حي لايزالي کنيم
چنانکه راي تو حلال مشکلات شده
چرا به مدرسه من بعد قيل و قال کنيم
هلال عيد شود نعل رخش همت ما
اگر به بزم تو جا در صف نعال کنيم
به بام قدر تو پاي خيال ما نرسد
سر سپهر برين گرچه پايمال کنيم
به خدمت تو زتقصير خويش منفعليم
مگر به تحفه ي جان دفع انفعال کنيم
ضمير واقفت اگه بود زحالت ما
چه احتياج که پيش تو عرض حال کنيم
[61]
ديدم دو پيکري که به يک ناف زاده اند
از هم جدا ني اند که هستند توأمان
چسبيده برهم است شکم ها ولي شده
سرهاي نافشان زپس پشتشان عيان
در ديده هايشان کند انگشت اگر کسي
از هم دهان خويش گشايند در زمان
دندان نه هيچ و در دهن آن چيز کاورند
سازند ريزه ريزه و ريزند از دهان
[62]
به جهت خواجه غياث الدين گفته در محل که […]
اي شبيهت نديده چشم سپهر
وي نظيرت نبوده در دوران
صد غم اندر دل تو صد قلزم
مضمر اندر کف تو صد عمان
حاصل بحر و کان تو را بر کف
قرص خورشيد و مه تو را بر خوان
استراباد نزد اهل خرد
چه بود بي شما تن بي جان
يا بود خانه اي که در دل شب
گشته از ديده شمع او پنهان
يا سپهري که گشته بي خورشيد
يا سريري که مانده بي سلطان
ياکه مصريست کز حسد ناگه
يوسفش را ربوده اند اخوان
يا که طوريست در مناهج حال
که درو نيست موسي عمران
يا که لفظيست خالي از معني
نزد روشن ضمير طرفه بيان
يا فضاي ضمير صاحب کفر
که در او نيست نوري از ايمان
يا که چشميست شخص گيتي را
گشته بي نور زامتداد زمان
نپسندد خدا که اين منزل
نبودخوش نما که اين ويران
ماه را نيست روز و شب مسکن
گنج را نيست جاودانه مکان
بهتر است آنکه متصل باشد
مهر در برج خويشتن تابان
تا بود در جهان سفر بادا
هم عنان تو بخت جاويدان
[63]
سلطنت در کنج درويشي بود
حظ نيايد مرد نادرويش ازان
خواري بد از طمع بيند کسي
مي گريزد عقل نيک انديش از آن
در مروت آن قدر نيکي که هست
باشد اندر ناگرفتن پيش ازان
[64]
جز شناسايي ذات حضرت بي چون نبود
مدعاي ديگر از ترکيب آدم ساختن
هر که را طالع نشد از مشرق دل صبح علم
مشکل است از عالم جان تيرگي کم ساختن
جز خيال دوست نبود در دل ارباب عشق
غير را در خانه بي عقليست محرم ساختن
نزد ارباب حقيقت نيست بهتر زين دو چيز
طاعت حق کردن و با خلق عالم ساختن
اشک ريزان در عبادت کوش زيرا خوش بود
کشت طاعت را از آب ديده پر نم ساختن
خم شود قامت به پيري تا توان کردن رکوع
ورنه چوب خشک را مشکل بود خم ساختن
[65]
زهي هلال رکابي که سر فرو نارد
سمند قدر تو در مرغزار چرخ برين
دلت که شاه سرير ممالک هنر است
گرفته مملکت غيب را به زير نگين
زامر تو صفحات امور را ترتيب
زگوهر تو عروس زمانه را تزيين
فزوده سعي جميل تو آبروي هنر
شکسته نقطه کلک تو نرخ در ثمين
بود فروغ ضمير تو مهر را رونق
دهد حديث وقار تو ذره را تمکين
هنرنوازا آنم که در مخالف نظم
نموده فضل آلهي مقام من تعين
کنند ورد سحرگاه در حضاير قدس
صفير کلک مرا طايران سدره نشين
من اين سعادت از آن يافتم که يافته ام
رهي به بزم تو کان هست صحن عليين
کمر به مدح تو بستم که مور راه توام
نيم اگر چه درين راه کم زشير عرين
زصيت مدح تو ناکرده دهر را بيدار
بود حرام سر عشرت مرا بالين
کنم زمدح تو پرگوش آدمي و ملک
که نيست از سخنم خالي آسمان و زمين
زتو نوازش و از من نثار گوهر نظم
خلاف نيست حديثم بيازما و ببين
عنايت تو صبا سرعتي به من بخشيد
چو عمر کس به رواني چو شعر بنده متين
چه اسب صبح منيري که در مناهج کار
هميشه نور سعادت فروزدش زجبين
کسش گر به خطا پاي آورد به رکاب
به پشت او نرسيده رسد به خطه ي چين
به هيچ عيب نيالوده است ترکيبش
درين طويله ي ديرينه عيب اوست همين
که مبتلاي منست و گرش زبان بودي
زمان زمانم ازان مي رسيد صد نفرين
بود زجو بر من بي نصيب دندانش
بدان طريقه که از نقطه خط نيافته شين
به حسرتي که بود بنده ي جو و گندم
نظر کند به من و دست مي زند به زمين
تمام شب نگرد سوي چرخ بي قنطر
به آن هوس که برد لب به خوشه ي تردين
فکنده غاشيه بر دوش چرخ و منتظر است
که اين سمند مزين شود به زينت زين
درين بساط به زين باد اسب دولت تو
هميشه تا ملتقط شود به زين فرزين
[66]
خورشيد خاطرا سزد از علو مرتبه
برتر زبام قطعه ي گردون مقام تو
آني که از بدايت فطرت به صد نياز
قد سپهر خم شده بهر سلام تو
آن منعمي که ناظم تقدير کرده است
روز ازل قصيده ي همت به نام تو
تار زمان که روز ازل تا ابد بود
مديست از نتايج کلک دوام تو
چون ساز بزم عيش کند راي انورت
خورشيد رشحه اي بود از رشح جام تو
هر شامگاه خسرو گردون به خاک غرب
مالد رخ نياز پي احترام تو
دل مرده بودم از غم دور زمان نمود
اعجاز عيسوي لب معجز کلام تو
سويم خرام کرد پري چهره ي اميد
تا در خرام شد قلم خوش خرام تو
مشکل توان رسيد به سر منزل مراد
بي التفات بدرقه ي اهتمام تو
تا صيد آرزو نشود پاي بست کس
صيد مراد باد مقيد به دام تو
[67]
درين سراي پر انديشه عاقلان نکنند
به فکر دنيي فاني دماغ عقل تباه
به پيچ و تاب چرايي زفکر جستن زر
مساز رشته ي عمر عزيز خود کوتاه
منه زر از پي وارث به روي هم خود را
به سان شمع پي ديگران مسوز و مکاه
فتادگان ره فقر از سبکباري
فکنده اند مصلي به روي آب چو کاه
زحال عيسي و قارون قياس کار بگير
که آن کجاست زدرويشي اين کجاست زجاه
علو مرتبه در شيوه ي سبکباريست
نبوده اند گرانبار مردم آگاه
چه احتياج که سنجيم نکته در دعوي
که پله هاي ترازو برين شدند گواه
[68]
پا نهد بر فرق صورت دست در معني زند
آنکه درس از درسگاه معنوي آموخته
از هوا و حرص کي ماند نشان هرگه شود
آتش عشق حقيقي در دلي افروخته
از مجازي نايد اين زيرا که چون افتد در آب
عکس آتش خار و خاشاکش نگردد سوخته
[69]
تويي منعما آنکه در بزم تو
سپهر برين گرد خواني شده
قضا از پي گله حشمتت
به صحراي عالم شباني شده
بده گوسفندي که لاغر تنم
زبي گوشتي استخواني شده
[70]
براي انکه کني اختيار ساعت سعد
شوي به دولت مسعود بعد ازان سفري
زروز و شب شب و روز اي سپهر برج شرف
دو صفحه اند يکي شمسي و دگر قمري
[71]
اي دل اين خواري که با فرزند آدم مي رود
کاشکي هرگز نمي زاييد از مادر کسي
تا به کي باشد زموج لجه ي محنت به دهر
غرقه ي دگراب غم از گردش اختر کسي
گر شود نسل بشر پامال شر روزگار
آسمان هرگز نخواهد کرد رحمي بر کسي
سر چو آخر ذره سان خواهد شدن بر باد مرگ
گو بنه بر فرق خويش از آفتاب افسر کسي
کسي تواند شدن برون از دامگاه نيستي
بر مثال مرغ اگر گيرم برآرد پر کسي
بيند آخر ظلمت کنج لحد شام فنا
گرچه تخت بخت يابد همچو اسکندر کسي
شهر هستي عاقبت تاراج خواهد يافتن
زان متاع جان به هر جا مي سپارد هر کسي
[72]
ميل را اندکي زجنسيت
بس بود نزد خاطر صافي
بهر تصديق اين حکايت هست
زردي کاه و کهربا کافي
[73]
اي که از حال خود نه اي آگاه
حالت اهل حال کي داني
قرب قارون طلب نه وصل مسيح
علويان را خصال کي داني
بر زمين چند و چون اطلس چرخ
به زراع خيال کي داني
مال بردت به مسند عزت
ذل اهل سؤال کي داني
مستي جاه و تندرستي هست
عدد ماه و سال کي داني
تا زهجرت سيه نگردد روز
قدر شمع وصال کي داني
[74]
در تعريف عمارت
گر اين خجسته عمارت نمي فکندي عکس
در آب حوض نمي داشت در جهان ثاني
به بام قلعه ي هفتم شکسته فرق زحل
تراشه اي که فتاده زتيشه ي باني
زرفعت است بدانسان که عيسي مريم
زسقف او شده بر آسمان به آساني
[75]
آسمان قدرا زمين حلما خداوندا تويي
آنکه گر خواهي به يک دم قطره را دريا کسي
داري آن قدرت که از نيسان جود بحر فيض
قطره ي نوک قلم را لولوي لالا کني
شمع خاطر گر برافروزي عروس غيب را
پيش چشم اعمي ديرينه شب رسوا کني
گر به قوس ابروي هيبت نهي تير غضب
مرغ هستي را به ساعت ثاني عنقا کني
با صرير خامه ي اسرار سنج نکته گوي
از نهاني منهيان غيب را انها کني
گر ضمير برق کردار تو خواهد نيم شب
قرص خورشيد از ميان ذره اي پيدا کني
نام نيکو بايدت سرمايه ساز از نيکويي
سود در سودا بود آن که اين سودا کني
گر به خاکي طينتان فيضي رساني چون سحاب
صيت نيکو همره باد جهان پيما کني
هست دندان تيز بخت نوجوانت را چه شد
گر گره از رشته ي کار فقيران واکني
کي زفکر حال خود غمگين نشينم اين چنين
گر نشيني يک زمان فکري به حال ما کني
هجويات
[1]
ملک الموت از علي طبيب
رفت نالان به بارگاه خدا
که ازين کار عزل کن او را
يا مرا منصبي دگر فرما
[2]
ايضا في الهجو
عدوي آل پيمبر جلال دين يوسف
تويي که روز جزا انفعال خواهي داشت
چو رو به سوي جهنم روي نفاق کنان
فريق هاديه را در ملال خواهي داشت
مي نفاق علي مي کشي نمي گويي
که در صباح قيامت چه حال خواهي داشت
[3]
هجو مولانا نورالدين طبيب
ياران به شهر ماست طبيبي که شومت روست
باشد سعادتي که زشهرش برون کنند
خواهم زهيأت بد او گفت شمه اي
نسبت مرا اگر چه به عيب جنون کنند
باشد دماغ گنده اش انبانچه ي عمل
بينيش آن نيي که به سوراخ …ون کنند
[4]
زهي خجسته ضميري که آفتاب منير
نتيجه ايست تو را از فروغ صبح ضمير
ضمير خامه ي تو را زچرخ را راوي
کلام واضحت آيات غيب را تفسير
اداي خدمت تو دولت وضيع و شريف
فضاي درگه تو قبله ي صغير و کبير
به تير سعي بدوزي سواد را بر برف
به دست حکم ببندي بياض را بر قير
نهفته در کرمت لذت نعيم بهشت
سرشته در سطختت شدت عذاب سعير
زعدل توست به دست زمانه ظلم ذليل
زسعي توست به زندان قهر فتنه اسير
غياث ملت و دين آصف سليمان جاه
که دست چرخ ببندي به رشته ي تدبير
تويي که خاتم حکم تو سايه گر فکند
به روي سنگ شود همچو موم نقش پذير
اگر مقوي موري شود به دولت تو
چو شير شرزه بدرد زيکدگر زنجير
به قادري که سموات بي ستون برپاست
به قدرتش و علي کل ما يشاء قدير
که تا زبان به مقالات شعر بگشادم
هجاي کس نگذشت است بر زبان فقير
ولي کنون به ضرورت براي ناداني
به دست فکر کنم مايه ي هجا تخمير
فتاده کار مرا با خري که نزديکش
يکي بود نقط شعر و دانه هاي شعير
نکرده چرخ به بد طينتش تقصيري
چنانکه من به هجايش نمي کنم تقصير
نوشته عقل اجازت که ناسزا گويش
به هيچ مسئله اي نيست واجب التعزيز
حرام زاده ي بد اصل هندوي که بود
زداه کوي خرابات خطه ي کشمير
چو جوز هند بود ور ببيندش احال
درآيدش به نظر همچو خصيصه هاي حمير
چه لايق است به کار کرک يراقي شاه
که باز مي نشناسد پلاس را زحرير
دماغ او نه دران مرتبه خلل کرده
که باز داند.. وز سگ از نسيم عبير
گهي دو تا چو کمان خواهمش گهي با تيغ
زبان بريده و ميخ به …ون به هيأت تير
اميد کين فلک تو به توي همچو پياز
به زير سنگ جفا نرم سازدش چون سير
زبعد آنکه لگدکوب حادثات شود
بپيچدش زعداوت به يکدگر چو حصير
به گوشه اي چو سگ گرگ توله ميزد زار
نه از کفن بودش بهره اي نه از تکبير
زتير چرخ بس آنگاه و کاسه ي سر او
شود زکثرت روزن به هيأت کفگير
سرش که همچو سر ني بريده باد از تن
کدوي کنگره سازند مردم کشمير
کسي بگويدش اي قلتبان چه باشد اگر
که التفات کند شه به مردمان فقير
زري که حکم زشاهست کان به بنده دهي
به اتفاق امير و به اهتمام وزير
چه باعث است که آن را همي شوي مانع
چه موجبست که آن را همي کني تقصير
بيا که قابل هجوي و هفته ي ديگر
هزار بيت زهجو تو نيست عشر عشير
چنان به دست هجا مالشت دهم کايد
برون زبيني تو خون ممتزج با شير
بترس از من و از هجو من که همچو رهي
زغصه چوب بقم را کند به سان زرير
بلند قدرا دريادلا خداوندا
به جد و هزل من تيره روز خورده مگير
بگوي آنچه شهم کرده التفات دهند
که التجا به تو کردم زپادشاه و وزير
هميشه باد به اقبال و عز و جاه و جلال
علو قدر تو عالي تر از سپهر اثير
[5]
پير شد ملاعلي پيري به مبهوتي کشيد
هست کار او سخن آوردن و بردن هنوز
با وجود آنکه باشد از قبيل مرده ها
در دلش نگذشته از سنگين دلي مردن هنوز
پير مفلوجيست گويد هرزه هر جا مي رسد
شل شده دستش نکرده ترک گه خوردن هنوز
[6]
ناطبيب خطه ي جرجان زمين ملاعلي
آنکه بيماران ازو دارند دل هاي غمين
کار عزراييل دارد زاهتمامش رونقي
بس که هست از بهر مرگ بي گناهان در کمين
هيچ از کار طبابت نيست واقف ظاهرا
رفته عيسي بر فلک مانند خر او بر زمين
[7]
برحذر باش از علي طبيب
مطلب زو علاج بيماري
مرد هر کس که نبض داد به او
مرگ در دست اوست پنداري
[8]
در هجو درويش علي خلاشه طبيب
چه حکمتيست که خود را در آتش هجوم
فکنده بي سببي اي خلاشه مي سوزي
زيان به نفي من آيا چرا برون کردي
تو را چه نوع بود زين قضيه فيروزي
هنوز طفلک نادان کوچه ي هنري
چرا به مکتب عزت ادب نياموزي
زچوب بسته طلب آتشي که ماند دير
بقاي شعله ي خس چيست کآتش افروزي
به چارسوي فصاحت زهجو بر سر تو
نظاره کن که نهادم کلاه نوروزي
بيا که همچو تو يک طعمه اي درين مدت
عقاب گرسنه ي هجو را نشد روزي
بدان طريقه نهم پاي هجو بر شکمت
که بر صحيفه ي اشعار خويشتن .. وزي
[9]
في الهجو
زهي نتيجه اوباش ملک ما که بود
زخلقت تو قضا را بسي پشيماني
تو را به کسب فضيلت کزان نصيبي نيست
ممد حال نگرديده فضل سبحاني
مجال نيست که خوني صحيفه ي دانش
که متصل ورق وصف خويش ميخواني
مباش غره به کاشان زفضل ناقص خويش
فقير باش همان دان که در خراساني
زهيچ باب تو را در حق سخن سنجان
نبوده زهره ي غيبت نگشته کاشاني
فروغ خاطر دانادلان نگردد کم
کني زدور اگر غيبتي زناداني
چراغ نير اعظم کجا شود تيره
هزار بار برو دامن ار بيفشاني
گره بود به جبين از توام که در همه جا
کج است طبع تو مانند چين پيشاني
زروي شعر کسان کاوري به هم نقشي
بعينه به عروس کشيده گر ماني
گذشت عمر همان به که ترک شعر کني
رهد زعيب چو شد پير شخص دنداني
کلام ناخوش سردت کزو طبيعت را
چو در تموز نهي کان بود زمستاني
زما بترس گرفتم که سحرپردازي
که کلک ماست عصاي کليم عمراني
زبان به غيبت مردن نجنبدت بهتر
و گرنه سلسله ي هجو خويش جنباني
[10]
هجو قاضي مشهد
قاضي مشهد آن نه که گاوان شهر طوس
يابوي ازبکيست که دم کرده از سبوس
ميمون سير خورده ي اقصاي سند و هند
روباه يلمه کرده ي صحراي روم و روس
آرد به بعينه جور غليواج چکه ناک
گه کار ماکيان و گهي شيوه ي خروس
بر پشت بس دهل.. س همخوابه اش خورد
از … يرسست اولت محکم چو جرم کوس
پشم ظهار خرس بود ريش سرخ او
کان را نموده تعبيه با قير و سندروس
خرطوم پيل و دست خر و شاخ کرگدن
هر جا که ديد مي خورد از چکه صد فسوس
چون خر سير خورده کند بر فراش زن
فس فس و خرخره به وقت کنار و بوس
غول دريده مقعد صحراي احمقي
دنگ دبنگ خمچه ي کوه شلقلقي
اي صفه ي سراي تو دارالقضاي خرس
وي هيأت شکنبه ي تو متکاي خرس
روي تو کوه پرشکن پايگاه گاو
ريش تو پشم پر شپش خايه هاي خرس
زيبنده بر سر تو زمسخي کلاه غول
چسبنده بر تن تو زتنگي قباي خرس
اي گاو ميش پايگه محکمي بود
درهن هنت گه رفتن اداي خرس
در زير تو زنت که نيابد زتو مراد
ماند بدان کسي که بود مبتلاي خرس
در مقعد تو وصله ي خارش نشان خر
بر سبلت تو شطره ي وحشت فزاي خرس
هر شب بود به زير لحيف سراي تو
کدبانوي شغال …س و کدخداي خرس
اي هر يک از دو چشم تو مانند قوزه ا ي
نبود به بوزه خانه چو تو خيک بوزه اي
اي کرده زه به رشته ي حکه کمان پشت
نام تو … ون فراخ و لقب قلتبان پشت
لايق به موي روي تو باد دم شکم
جاري به جوي … ون تو آب روان پشت
موي سبيل توست چو موي زهار…
بوي دهان توست چو بوي دهان پشت
آب مني به ..ون تو هر شب زننده را
بر هيأت شهاب جهد زآسمان پشت
زر مي دهي که در تو نشانند مغلمان
چون تو کسي نداده زهيزي قلان پشت
جز شاخسار ريش تو منزل نمي کند
هر مرغ …وز کان پرد از آشيان پشت
در خاندان توست شکم ها به روي خاک
زيرا که خانه ي تو بود خاندان پشت
يارب پي عذاب ابد اي فراخ..ون
باشي دو دل چو خايه و چون …ير سرنگون
باشد مناسب تو دواني زخمبره
زيبد قلم به دست تو از … ير خر کرده
همت طلب زباطن پيران …ن تراش
چون در تراش موي به ..ون راني استره
هر شب زمنجنيق ذکرهاي ..ن شکاف
افتد زبرج قلعه ي …ون تو کنگره
معلول باد روي تو از علت برص
مکروه باد ريش تو از علت خوره
گويي سگان ستاده به جنگند چون تو را
گيرد شکم زباد علف خرس غرغره
چون تو کلوخ سرخ که آلود کس نديد
تا آنکه چرخ مي زند اين نيلگون کره
از باد سر که باد زتيغ جفا سبک
گويي نشسته گردن شومت در آخره
اي سرخ قلب فخمه ي کج طبع هرزه گوي
وي خرس يلمه کرده ي دم دار زشت بوي
اي همچو پرده ي .. س داهان خود تنک
وي در صفت خريطه ي پر باد حلق لک
بر کوهسار ممسکي اي خرس حامله
در جويبار ناکسي اي عنقد کرک
آيد به گاه حکه زتو چو شوي دو تا
فريادهاي اشتر بد فعل دير حک
ک..ن در هوا و سر به زميني زشوق ..ر
هستي به خلقت ارچه گران جان و سرسبک
پيش کسي دو تا بودت قد که مي خورد
افيون مست و باده ي ديرين و بنک لک
چک مي کني به زانو و پک مي خوري به ..ون
زين قصه هست بر سر هر کوي چک و پک
ترکيب بي اصول تو اي خم زنجبيل
از شاش خرس و پتي گاو است و …وز پيل
اي موي سبلتت زدم کرجي براق
وي مقعد تو حلقه ي دروازه ي عراق
هرگه روي پياده به اندک ترددي
ريزي عرق به هيأت يابوي بي يراق
دم گير مي شوي چه شود گر کند کسي
چون بار گير مملکت از بکت بلاق
هستي هلاک آنکه طبيبان به وقت قبض
شافت به …ون کنند زخرطوم پيل قاق
…ون دادن از شود به شريعت طلاق زن
روزي هزار بار شود بر تو زن طلاق
انگشت تا کنند به زهگير مقعدت
قدت کمان صفت همه وقت است گشته حاق
اي سرخ زرده گوش بدم با تو زانکه هست
با خاندان آل پيمبر تو را نفاق
اي بر قراره ي شکمت فيل برده رشک
حمدونه ي مسيني و خرس دريده مشک
آب بقا زجوي حيات تو بسته باد
وز سنگ مرگ شيشه ي عمرت شکسته باد
جنبان رخنه رخنه ات اندام مردريگ
در غار غصه بر صفت خرس خسته باد
طالع نگشته صبح اميدت زدور چرخ
شمع حياتت از نفس غم نشسته باد
بر جانب قراره ي کاه شکنبه ات
آتش زبرق حادثه پيوسته جسته باد
در هاوني که هست عبارت زمقعدت
…ير خر سيه که بسته دسته باد
بر هيأتي که دزد ززندان شود خلاص
مرغ حياتت از قفس جسم جسته باد
شام غمت که صبح مباداش در عقب
بهر مخالفان تو روزي خجسته باد
هرگه دعاي بد به تو بي دين همي کنند
بر آسمان ملايکه آمين همي کنند
سعادتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوندا در گفتار بگشاي
دلم را دولت ديدار بنماي
زلطفت سرفرازم در سخن کن
هدايت را دليل راه من کن
چنانم گفتگويي در دل آويز
که بخشد در شنيدن رغبت تيز
زبان خامه را کن نکته پرداز
به دستم ده کليد مخزن راز
درين راهم عنايت ساز همراه
عنايت کرده ام ده جان آگاه
به جان من زلال زندگي ريز
دمم را دم عيسي درآميز
سرم بردار از خاک و سرافراز
زمن در شرق و غرب آوازه انداز
غم آينده ام را باز گردان
به غم هاي خودم دمساز گردان
در گنجينه ي توفق کن باز
فشان در جيب فکرم گوهر راز
چو در گفتار سازي سرفرازم
سخن را افسر از توحيد سازم
شرف يابد زتوحيد الهي
سرافرازي چو تاج از فرق شاهي
الهي گردد اين دولت ميسر
که در رزم سخن گردم مظفر
مشرف ساختن تدارک کلام در ستايش خداوند و توحيد
به نام آنکه مستغني است بالذات
بديع الارض و خلاق السموات
خداي آشکار و نهان هم
که يعني داد ما را جسم و جان هم
نگه دارنده ي فرش مطبق
مرصع ساز صندوق معلق
بساط آراي بزم جاوداني
مشبک ساز نطع آسماني
[ملالت سوز جان گوشه گيران]
نشاط انگيز دل هاي اسيران
حجاب ظلمتم از پيش بردار
عنايت کن مرا محجوبي کار
از آن سو بخل نه زين سو طلب هست
چه امکان بي نوا ماند تهي دست
چه غم گر جرم من دريا شکوه است
که با غفران تو پشتم به کوه است
بود لطف تو دريا من خس و خار
به روي کارم از احسان نمي بار
به پيش رحمتت کان ژرف درياست
خس جرمم چه خواهد بود در کاست
غلام ما فقيران گنه کار
شود گر في المثل روزي تبهکار
به ميدانگاه زجر او نتازيم
نياريمش بر او ناديده سازيم
سزد گر اين چنين فرمانروايي
به اين شاهنشهي از عون باري
گناه کرده ام ناکرده گيري
اگر آيم به عذري ور پذيري
زهر مشکل چرا غمگين کنم دل
تو گر مشگل گشايي نيست مشکل
چو بادم ره مده در هر دياري
که ننشيند زمن برکس عياري
شده ناصاف آب خوشگوارم
شود صافي اگر آيي به کارم
دلم را وارهان از هر فريبي
به نفس ناشکيبا ده شکيبي
به کوي بردباري خانه ام ده
فقيرم نفس درويشانه ام ده
مرا مدهوش فکر خويش گردان
زنادرويشي ام درويش گردان
چو آرد روبه زردي آفتابم
[کند گردون مهيا جاي خوابم]
درين گنبد چنان آسوده ام ساز
که درگوشم نيايد هيچ آواز
جز آواز صلاي نعمت تو
خروش خازنان رحمت تو
به باد معصيت منشان چراغم
به بوي خود معطر کن اياغم
کرم را راهنماي مقصدم کن
[زجام فقر مست ي خودم کن]
نگونم طالع و انجم به کينند
[بخوابم بخت و دزدان در کمينند]
[رهم از چاه بر مه پر سنان است
سمندم سرکش از مومنان [؟] است]
زمين از نور مردم برفروزد
چو اين طارم کز انجم برفروزد
جهان را شب دهده شمع دل افروز
نهد داغ غلامي بر رخ روز
چو سقف ابر بر گردون فرازد
ستون از گردباد آماده سازد
در آب جو در از اختر فروزد
به دامان شب آتش برفروزد
برد زو در دل جان نشأ پيوست
که در سر کاسه اي از بزم او هست
زهي بيرون زدانش کنه حالت
جهان يک روزن از قصر جلالت
وجود جزء و کل پاينده از تو
به جان زنده همه جان زنده از تو
به تقدير تو بر فرش مطبق
نريزد در ازين درج معلق
به جان ها محنت و خوشحالي از تو
جهان هم از تو پر هم خالي از تو
برون ذاتت زملک آب و رنگ است
تن جاه تو را اين جامه تنگ است
به تاريخ سواد نامه ي تو
بود صفري سپهر از خامه ي تو
کمال تو به نقصان آشنا نيست
به ملک هستي ات راه فنا نيست
تعالي الله نمي دانم چه ذاتي
که حلال جميع مشکلاتي
نصيبم کن حضور جاودانه
چه بايد کان نداري در خزانه
نظر بر ما به عزت کن که خواريم
برآور هر تمنايي که داريم
در مناجات حضرت واهب العطايات
الهي روزيم کن هوشمندي
زمعراج يقينم سربلندي
مرا وارسته ساز از تنگ دستي
رهايي ده زقيد خودپرستي
به هر حالي غم خويش آر پيشم
رها از غير با غم هاي خويشم
چو کردي گوهر فطرت زخاکم
مکن بر خاک ناکامي هلاکم
دليلي بخش تا راه تو پويم
زباني ده که تحسين تو گويم
چراغ افروز خلوت هاي تاريک
گره فرساي مشکل هاي باريک
نوا آموز مرغان سحرخيز
گناه آمرز رندان قدح ريز
دل افروز سپهر از در يکتا
گره بند صبا بر روي دريا
عذار افروز مهر تيره شب سوز
به هم پيوند روز و شب، شب و روز
بصر بينا کن مردم زمردم
جواهر بخش آب از عکس انجم
خداوندي که اصل هستي انگيخت
زلال زندگي با خاک آميخت
بيان حرفي زکلک صنعت اوست
خردنوري زمهر طلعت اوست
به کوي جود او دريا گدايي
زکوه صنع او عالم صدايي
زمهر [؟] قدر او چرخ آشياني
زبزم نعمتش فردوس خواني
دو تا گرديده گردون در سجودش
مه نو کاسه ليس خوان جودش
زيادش گشته لاله ساغر آشام
زخار آتش فروزد گل نهد نام
زهست او جهان ار نيستي رست
هميشه بود و خواهد بودن و هست
به درگاهش به اميد ترحم
فلک تسبيح گرداند زانجم
زکنهش نکته دانان را چه طرف است
سخن گفتن به جز حمدش چه حرف است
جمالش صورت ظاهر ندارد
بود آن اولي کاخر ندارد
چه باشد کان به ذکر خير او نيست
سزاوار خدايي غير او نيست
جهان از هستي او يافت پايه
کجا بي سايبان برخاست سايه
طريق کنه او منزل ندارد
محيط رحمتش ساحل ندرد
جهان يک خانه از شطرنج جاهش
سموات العلي گردي زراهش
بود آرام کوه از گرد فکرش
نهال از هر طرف در فکر ذکرش
پي طفل زمين بر مهد عليا
گهر بر سرفرازي نقش برپا
[به […] اگر شود ناگه غضبناک
رگ آبي نجنبد در تن خاک]
زلال از شوق او بردارد آواز
زجام مهر او ظاهر کند راز
به کنهش در نيفتد هيچ عاقل
کجا گردد محيط کنه او دل
زبحرش قطره اي دان هستي ما
چه سان گنجد درون قطره دريا
به نابايست صنعش آشنا نيست
غلط در کار وبار او روا نيست
زچرخ نيلي و مهر جهان تاب
به هم پيوسته دارد آتش و آب
زخوان مطبخش چرخ معلي
شررها زانجم رخشنده پيدا
به کنهش ره نيابد هيچ رايي
به جايي نه و بي او نيست جايي
نيابي راه شب بي پرتو ماه
چه سان بر سر پنهانش بري راه
هواي لطف او چون ابر نيسان
کند بي منت و بي خواهش احسان
به تقديرش سحرگه شاه خاور
براندازد زگردون تخم اختر
رساند صنع او از مه به اتمام
گهي سيماب گون طشت و گهي جام
مگو باد صبا گاهي جهد کم
که بندد از نهيب او جهان دم
به حکم او سپهر عالم افروز
نشاند شمع خور با دامن روز
در از بحر و زکوه اختر برآرد
گل از خار و زخار آذر برآرد
رطوبت را برد از قطره ي آب
نهد آن گاه نامش گهر ناب
فروزد چون شدش قدرت مهيا
چراغ در به زير آب دريا
بود يک ذره مهر از روزن او
فلک درج دري از مخزن او
زحل زو شب نمايد پير صراف
زپروين ريخته نقدينه ي صاف
به لطف ار بنگرد در کوه اغبر
نيارد گشت گردش چرخ ديگر
به خود زان صبح دارد مهره ي زرد
که زردي از تف قهرش برآورد
[از جام او بود يک جرعه دريا]
زتلخي شد گواه اين مهنا
کند کحال لطفش چشم کوکب
منور شامگاه از سرمه ي شب
گذر بر بحر و اختر در نقاب است
گريوه تنگ و محمل کش به خواب است
بيابان گرم و آب برکه ها شور
شبم تار و عماري دار شب کور
محيطم در تلاطم بخت در خواب
نهنگم در کمين زورق به گرداب
پر از فرسنگ راه و لاشه لنگ است
شتر هودج کش و دروازه تنگ است
بلند ايوان و بختم بي کمند است
گره سخت است و دندان دردمند است
شبم تاريک و طالع خاک بيزست
ضعيفم شمع و صرصر تندخيزست
تهي پايم گذرگه پر زخار است
اجل در کار و گيتي کينه دار است
گرانم گوش و ريزان بخت سيماب
قصب باريک و در تيزي سست مهتاب
رهان زين ها من اندوهگين را
شفيعم کن شفيع المذنبين را
نما راهم به سوي کنه حالش
که سنجم گوهر نعت کمالش
در معذرت تفسير طرز نظم
بود رسمي الي يوم القيامه
که توحيد است تاج فرق نامه
هوالاول چو شد اول مسجل
سخن گفتن زاول بهتر اول
دگر آن هم که در بستان اقبال
فتاده ظل باغ مرغ ذي بال
زحمد حق سخن را آب و تاب است
رخ گلچهره ي روز آفتاب است
به حمد او زبان ماست محتاج
سخن تاج است و حمدش درة التاج
سخن بحري است پرلولوي مکنون
ولي سرچشمه اش توحيد بي چون
نخست آن به که گويد حمد خامه
تن بي سر بود بي حمد نامه
سخن چون يافت از توحيد مرآت
پذيرد زيب رخسار مناجات
در لطف الهي گرچه باز است
خلايق را به احسان کارساز است
گدا و شاه محتاج در اوست
به هر کس آن دهد کان در خور اوست
کند بايستني ها و اصل ما
رساند بي طلب کام دل ما
ولي آن به که باشد بنده طالب
رسد بعد از طلب فيض زواهب
که بي خواهش کس ار خواهد زرزاق
بود خواهنده مستغني نه مشتاق
به درگاهش که بار خاص و عام است
کجا مستغني، استغنا کدام است
مثل زين گونه افتاده در افواه
که جوينده ست يابنده درين راه
چو توحيد خداوند و مناجات
کند زانسان که بايد خامه ابيات
سزد نعت نبي الله زدنبال
مديح مرتضي و مدحت آل
که اين ها هادي راه نجاتند
مه و خورشيد اوج کائناتند
درين درگاه نزد صاحب ديد
مناجات است خواهش تحفه توحيد
کجا افتد قبول شهرياران
چنين ها بي رضاي رازداران
کسي کو رخش بي نعت نبي راند
به درگاه الهي اجنبي ماند
سخن خواني است نزديک سخندان
نمک نعت نبي اله بر آن خوان
من اين خوان گر به دستوري که بايد
به آن ترتيب و آييني که شايد
نيفکندم سخن دارم درين باب
نيم آن کو ندانم رسم و آداب
نبرده دست بر خوان ميهمانم
نمکدان آيد از دنبال خوانم
بود اين نامه يک سر وصف حالش
مدار نظم بر نعت کمالش
به نعتش آن چنان کردم هم آغوش
که از غيبم رسد احسنت در گوش
نگشت اينجا قلم بر رسم محتاج
به جاي خوش آيد نيز معراج
به ذات کامل خير النبيين
که آمد زابتدا مقصود تکوين
به زور پنجه ي شير الهي
کزو دين نبي رست از تباهي
به بنت سيد ابناي عالم
کزي ديباي عصمت گشت معلم
به قرآن کان چراغ افروز جان است
به ايمان کان درون جان نهان است
به آن صلصال کآدم نام کردند
دلش درج در اسلام کردند
به بحر صافي جان هاي آگاه
به سر سينه خاصان درگاه
به نور شمسه ي اين بام عليا
به فر طينت خير البرايا
به در شب فروز درج هاله
به دشت سبزگون پر زژاله
به مشکين جعد خوبان سمن ساق
به آب جويبار چشم عشاق
به چين دلفريب جعد حورا
به تاج فرق گردون ساي اسري
به آه دود مانند شرربار
به سيماي کواکب در شب تار
که توفيقم کني همره درين راه
دلم را سازي از نيک و بد آگاه
بري زين نامه ام بر آسمان نام
دهي کلک مرا توفيق اتمام
به رغم حاسدان کم زخفاش
شود چون آفتاب اين اخترم فاش
دهندم مژده ي انصاف اخوان
نماند يوسفم در قعر زندان
براندازد نقاب از چهره اين بکر
خرامان هر طرف در زيور فکر
بود دايم به خاطرها هم آغوش
نگردد از پس ديده فراموش
بود اقبال سرمد زيب خويش
نهد خال قبوليت به رويش
در تعريف سخن که گوهر خزينه ي لم يزلي و گل دسته ي بستان سراي ازلي است
سخن نقدينه ي گنج الهي است
سخن آبي بود کان در سياهي است
سخن دريا و معني گوهر اوست
سخن آيينه، صنعت جوهر اوست
سخن سرمايه ي عين شهود است
سخن نوباوه ي باغ وجود است
نهانم هاتفي در گوش جان گفت
که گفتار است کز وي مي توان گفت
درين افسانه جاي پرخم و پيچ
همين گفتار مي ماند دگر هيچ
متاعي بهتر از حرف نکو نيست
چه چيز است آدمي گر گفتگو نيست
از آن بر جان بود افسوس خوردن
که نبود گفتگويي بعد مردن
سخن را غرفه ي ايوان بلند است
نقط در دفع چشم بد سپند است
جدا زو هيچ صحبت درنگيرد
بود آن زنده کو هرگز نميرد
ازو انجم درين خاتم نگينند
وزو لوح و قلم بالا نشينند
فسونگر ديده اي کو مار را چون
به گفتار آورد از خانه بيرون
بود ساعد به جنبش گاه گفتن
که جنبد دست دردانه سفتن
پر است از گوهرش درج زمانه
نگردد خالي از خرجش خزانه
گهي کآواز خيزد از در گنج
صرير خامه پندارد سخن سنج
سخن سنجان شراب غيب نوشند
به معني مست و در صورت خموشند
سر انديشه زان در جيب آرند
که با مردم سر صحبت ندارند
از ان بندد در خلوت سخن سنج
که نبود هر که بيني محرم گنج
گه فکرت چو رو از خلق تابد
در غيب از قد او حلقه يابد
کند گردن خلاص از چنبر جيب
گره گردد گشايد عقده ي غيب
فرستد سر به پابوس خود اول
که سازد صفر نابودي مسجل
زهر انديشه فارغ بال گردد
سپهر اختر اقبال گردد
قلم صورت نگار لوح جان است
نشان خامه نقش بي نشان است
سحاب او در سنجيده بخشد
سواد او فروغ ديده بخشد
زبس کامد معاني را طلبکار
رود خالي شکم در راه گفتار
تعالي الله چه شاخ ميوه داراست
که سر در زير آورده زبار است
بود با بحر کارش همچو مرجان
کند ظاهر ضمير نکته سنجان
کليد مخزن سر الهي است
چو خضرش رونق کار از سياهي است
بود روشن ضميران را ازو طرف
چو طفلان در سبق جنبد گه حرف
الف سان قامتش آزاد خيز است
الف بي نقطه و او نقطه ريز است
بود هندو که لختي از زبانش
بري پاکيزه تر آيد بيانش
بود خط جسم و جان اوست معني
که اين پنهان و آن پيداست يعني
رقم سنج سخن شد معجز آثار
که در دستش جماد آيد به گفتار
سخن بايد نکو خط را چه قدر است
به هر جا محترم بنشست صدر است
بود گل در ميان خس همان گل
نگردد هيچ کم زان شوق بلبل
دل غمگين زلعل معدن تاک
شود بي ساغر زرين طربناک
چه غم گر خوبرويي ژنده پوش است
کزو خون گرفتاران به جوش است
به جسم تيره جان هم خانه باشد
نشيمن گنج را ويرانه باشد
غلاف مغز دلکش استخوان است
زلال خضر در ظلمت نهان است
چه غم آن را که حسنش دلپذير است
متاع خوب خود بازار گير است
اگر خواهي وگرنه مهر خاور
جهان را صبحدم سازد منور
دل بيننده را رخسار زيبا
کند بي وصف غيري ناشکيبا
گريبان را نسيم مشک ازفر
کند بي آنکه کس خواهد معطر
چو کوهي وزن نقد ما تمام است
ترازو هست دعوي ناتمام است
چه حاجت گفتن اين مي خوشگوار است
قدح پيما حريف هوشيار است
زنقد خود چرا بايد زدن لاف
که گر کم شد محک برجاست صراف
مگو مشکم دواي هر مشام است
خريداري که داري بي زکام است
مکن دعوي که نخلم سايه دار است
که ابري نه و شمع خور به کار است
مگو چل گز جهم در خاک بغداد
به بغداديم دست و جان مريزاد
من اين ديباچه را کافکنده ام طرح
خدا گر فرصتي بخشد دهم شرح
نظام آوازه افکن در زمانه
قدم در نه به گفتن بي بهانه
شرابي ده که ياران در خمارند
سر گفت و شنيد کس ندارند
پس از جام دو لب شايد گشايند
سخن گو را سخن رخصت نمايند
شرابي نه که دوزخ را دهد تاب
زند طوفان آتش در دل آب
شرابي کز نسيمش جان شود مست
کند صد شعله را يک قطره اش پست
در مدح قهرمان روزگار قضا قدرت قدر اقتدار هژبر بيشه هفت کشور سلطان شاه اسماعيل ابن حيدر فتح الله المسلمين بخلود دولته
زحق در کار ما اخفا و اظهار
گهي لطف است و گاهي قهر در کار
ازين ها راحت و اظهار بخشد
گهي يعني گل و گه خار بخشد
ارادت گر نمايد بي مدارا
برآيد آب خضر از سنگ خارا
کند بر خاک آب از سنگ آهنگ
حبابش را نيايد شيشه بر سنگ
و گر خواهد محيطي را به يک دم
کشد موري که ماند تشنه لب هم
پيايپي بهر مهجور و مقرب
کند اسباب خير و شر مرتب
چو قومي را به دست غم سپارد
برايشان خسرو ظالم گمارد
و گر لطفش به احسان گشت مايل
کندشان زير دست شاه عادل
چنان کامروز خلق از دولت شاه
به شکر نعمت اند الحمدلله
شه کشورگشا سلطان عادل
که جوزا کرده تيغش را حمايل
فلک يک پايه از معراج حالش
قضا حکمي زديوان جلالش
گه رزمش سکندر گوش گيرد
فريدون را تبش بر دوش گيرد
سنانش بر دل خاقان خليده
سياوشش به چاووشي رسيده
دهد هر بينوا را مسند و تاج
به تاجش قيصر و فغفور محتاج
اگر بر اطلس گردون ستيزد
فشارد کانجمش چون قطره ريزد
دو حرف از کلک دولت روم و روسش
فلک قد کرده خم در دستبوسش
گره هر جا که بود از قلعه ي سخت
گشاد آن را به نوک ناوک بخت
بدين قلعه ازو دارد توهم
قدر زان چيده بر وي سنگ انجم
بود قوس قضا را رمح او تير
دم شمشير او صبح جهانگير
محيطش قطره اي از رشح جام است
نهنگ از زهر قهرش تلخ کام است
زبون پشه اي او پيل بدخواه
گرفته شير را مور رهش راه
قدم داران اعدا را به هيجا
بکنده آب تيغ تيزش از جا
نهنگ تيغ او هرگه ستيزد
دو صد کشتي عمر از هم بريزد
گه دشمن کشي از شصت او تير
خطا هرگز نگردد همچو تقدير
بود در چشم خصم تيره احوال
به دستش ميل آتش نيزه ي آل
دهد چون ساربانش محمل آهنگ
فلک زنگش سزد گل مهره ي زنگ
غباري ريخته از روي بامش
سپهر هفتمين گرديده نامش
زسر تا پاست تاييد الهي
دهد نصرت برين معني گواهي
سعادت خواندش خاقان اعظم
نه خاقان بلکه توفيق مجسم
چراغ دودمان هفت کشور
شهنشه شاه اسماعيل حيدر
قضا قدرت شهنشاه جهانگير
که حکم اوست نقش لوح تقدير
رسد هر لحظه فتح بي دريغش
عدو خارد پس گردن زتيغش
بود شمشير او را گاه و بي گاه
زبان زد آيت نصر من الله
زدود از هند و چين رنگ تباهي
علم زد بر سفيدي و سياهي
وحوش وادي مخفيش رام است
زبانش را لسان الغيب نام است
نهان سنج است فهم نکته گيرش
نماند هيچ پنهان بر ضميرش
کنون بايست جمشيد نهان بين
که شستي دست از جام جهان بين
خرد رشح هنر از جام او يافت
فلک جام زر از انعام او يافت
زمشرق صبح چرخش زر فرستد
شبانگه سوي مغرب سر فرستد
چو با شمشير کين سر پنجه افراخت
به هفت اندام گردون لرزه انداخت
جوان را هيبت او پير کرده
زبيم او قضا تغيير کرده
بقا را گلشن خلقش بهشت است
عدو را زخم تيغش سرنوشت است
دلش مرآت صاف عالم آراست
کفش بحري زخط ها موج پيداست
زخوردي برجگر چون زاده ي شير
مخالف افکن از اول چو شمشير
چو گردون در بدايت بي توقف
زمين آورده در تحت تصرف
عناصر کامده سرمايه ي کار
زملک او بد يک چار ديوار
جهان گرمابه اي از ملک جاهش
به شب در زير آتش بس گواهش
زمين شرمنده گرديد از وقارش
عرق بر رخ دويد از جويبارش
خطاب فکر او معموره ي اوست
که در فکر خطا بودن نه نيکوست
بود ميم تجمل ماه بدرش
سپهر صفر هيأت جرم قدرش
ملايک روز کينش در مصافند
رجال الغيب گردش در طواف اند
سبق خوان چرخ ازو از صفحه ي جاه
کند روشن چراغي هر سحرگاه
سلاطين خراسان و عراقين
شدند خاک ره بالرأس و العين
به شمشير از خطا تا شط بغداد
زخون دشمنان صد دجله بگشاد
دري از غيب بررويش گشادند
سراي عالمش در بسته دادند
گشاد تير را چون کف فروبست
زمين کرد از عدو همچو کف دست
چو رخ از ناوک اندازي برافروخت
خطا و روم را بر يکديگر دوخت
کشيده تيغ در احياي دين است
مسيح دين خير المسلمين است
به عالم گوئيا در دفع اشرار
علي المرتضي آمد دگربار
علم شد بار ديگر تيغ حيدر
جهان آل علي را شد مسخر
عدو آل احمد را زبون ساخت
علم ناحق به پا بودش نگون ساخت
به ضرب تيغ دين را ياوري داد
رواج ذوالفقار حيدري داد
قدم زد دولتش در راه تحقيق
به لعن و طعن دشمن يافت توفيق
الهي تا بقاي آب و خاک است
سمک در زير و در بالا سماک است
سرافرازي دهش زاورنگ شاهي
به زير حکمش از مه تا به ماهي
زمهر اکليل بر سر تخت از جاه
علي و آل يارش گاه و بي گاه
در باز نمودن خوابي که پيش از شروع در مقصد روي نموده
فلک شامي مرا در سينه غم ريخت
طلسم جسم زارم را زهم ريخت
زباد غصه کز وي گوشه گيرم
پريشان گشت اوراق ضميرم
دوتا گرديد قامت چون هلالم
که نعل افکند يکران ملالم
سرم در پيش و مژگان گشت خونبار
رخ آيينه ي زانو به زنگار
به بختم اشک خوني گشت همراه
شفق بر شب شبيخوان برد ناگاه
ره کام دلم چون موي باريک
چو کيوان اختر اقبال تاريک
دلم پر آه و قامت نيز خم بود
حباب و حلقه ي گرداب غم بود
دمم مانند صبح افتاده بر هم
دلم پر آتش سوزنده از غم
به پاي دل درين دربند دلگير
شده موج زلال غصه زنجير
به سان رشته در روزن زمهتاب
زتاب محنت ايام بي تاب
گران جان گشته دل در غصه بسته
چو کوه افتاده در فکر و نشسته
دلم زافيون غم گرديد بي تاب
شدم چون بخت خود ناگاه در خواب
به بستر يافتم در زندگي فوت
قضا بر خواند النوم اخ الموت
به چشم آمد مرا فرخنده باغي
فروزان هر طرف در وي چراغي
درود قد برکشيده تازه سروي
به قدش کرده جا زرين تذروي
شدم پيشش به تعظيمم دو تا شد
دعا کردم که محراب دعا شد
زحرمت داشتن پيرايه ام داد
شب قدر از سواد سايه ام داد
يکي درج از سر آن سرو افتاد
به پيشم خاطر غمديده شد شاد
گرفتم درج و دادم جلوه آن را
فشاندم گوهرش پر شد جهان را
پريشان شد گهر بر عرصه ي خاک
چو انجم شاگه بر بام افلاک
شد از مستي قدح بيهوده هشيار
زخوابم ديده يعني گشت بيدار
درآمد دولت از در گفت برخيز
به راه کام رخش عزم کن تيز
گشايش يافت بر رويت در بخت
به فيروزي شدت يار اختر بخت
به بزم عيش بنشين فارغ البال
قدح گير از کف گلروي اقبال
نقاب از چهره ي بختت برافتاد
چراغ صبح شب را روشني داد
مخور غم بعد از اين غمخوارت آمد
مسيحا بر سر بيمارت آمد
ره کام دل خود گير در پيش
دليلت خضر شد از ره مينديش
مساز از بيم مردن ديدگان تر
که جويت پر شد از آب سکندر
کف عيشت به مطرب شد هم آواز
زبامت بوم کلفت کرده پرواز
صدا در ده که نوبت نوبت توست
قدح درکش که صحبت صحبت توست
اگر چه تاکنون هر لحظه زين پيش
به جاي نوش از من ديده اي نيش
ولي من بعد خاک آستانم
کنم خدمت برين دو تا توانم
مگويم بنده ام هر جا که باشم
نخواهم رفت ازين در تا که باشم
جفا ديدي زمن زيبن پس وفا بين
جهنم ديده اي دارالبقا بين
دمت را روح قدسي راز دار است
به کاري باش بيکاري چه کار است
کليد راز بيرون آور از جيب
گشا قفل در گنجينه ي غيب
گشايش ده سر کلک گهر سنج
فشان در دامن آخر زمان گنج
بود بر بام اين دير سپنجي
عطارد خامه بر کف تا چه سنجي
مقرر گشته نزد اهل ادراک
گه نيسان ني ات ريزد در پاک
گرفتم کاب نيساني نريزد
نمي پيدا بود کز وي چه خيزد
ندارد برگ و باري شاخ در دي
توان دانست ليکن بهره ي وي
نگويد گرچه در دي بلبل زار
سخن ليکن نگه دارد به منقار
سحاب نوبهاران در زمين نم
نريزد گر کنون ريزد دگر دم
به وقت خواب باشد ديده بيکار
نماند همچنان چون گشت بيدار
مرا کز دولت بيدار در گوش
رسيد اين ها شدم با وي هم آغوش
که اين لطف پياپي از کجا خاست
چه جاي اين همه کاين ها نه برجاست
به راه نامرادي پايمالم
کيم تا لطف فرمايي به جايم
ندارم با تو گرچه آشنايي
وليکن آشنا رو مي نمايي
ازين پيشت کجا راي وفا بود
عنانت گرم در راه جفا بود
چه باعث شد که گشتي يار و غمخوار
درين باري خدا بادت نگهدار
جوابم اين چنين داد از سر لطف
زدرج افشاند زين سان گوهر لطف
که آگاهم زخواب فرخ تو
بود فرخنده ديدن در رخ تو
بود خواب تو را توفيق تعبير
رسد من بعد اين آيت به تفسير
حکايت زنگي که موسي عليه السلام به سر وقت او رسيده
شنيدم زنگيي در گلخني بود
به خود پيوسته مي پيچيد چون دود
به خاکستر نهان گشته تمامش
درخشنده دو اخگر چشم نامش
زنوک خامه بر تن خون گشاده
چو انگشتي درو آتش فتاده
به رويش ديده کردي اشک تسليم
کشش مي يافت بر سنگ محک سيم
کليم الله به سر وقتش گذر کرد
بر احوال پريشانش نظر کرد
سوالش کرد کاي ديو تبه کار
چرا ريزي سرشک از چشم خونبار
جوابش داد زنگي کاي خداوند
دلم با اين سياهي نيست خرسند
فشانم زان سرشک از چشم نمناک
که شايد تيرگي سازم زخود پاک
نبي گفتش چه خيزد از نم اشک
که اندامت نگردد تر به ده مشک
سياهي کان به جسم توست واصل
به درياها نشايد کرد زايل
ززنگي خاست آهي گفت آري
ندارد خواهش من اعتباري
ولي آن کس که شب را روز سازد
تواند بنده را فيروز سازد
نبي جست آرزويش از الهي
چو شب در صبح رفت از وي سياهي
بود بخت من آن يکرنگ زنگي
جهان قلب با وي در دو رنگي
کليم اقبال مخدوم سرافراز
کزين پس تار تعريفش کنم ساز
در سبب نظم کتاب و مدح حضرت مخدوم کامياب خواجه سيف الدين مظفر بتکچي که بادي ارتباط اين مقال و باعث انتظام اين لآلي است. ابدالايام اقباله
به خلوتگاه خود بودم صباحي
خيال انگيز در هر اصطلاحي
به صحن گلشن انديشه در سير
به خود در گفتگو بي منت غير
چو گرد از هرزه گرديدن نشسته
چو کام دهر در بر خلق بسته
نهان گرديده در کنجي پريوار
به کس کارم نه و کس را به من کار
گريزان را زتنهايي است تنفير
که بي مردم بود آرام نخجير
وطن زان کرده عنقا بر کرانه
که راحت برطرف شد از ميانه
بنا بودي چو عنقا نه مدارت
که تا گيرد جها ناندر کنارت
قدم نه جانب مردان گذر کن
ازين غولان مردم کش حذر کن
سواد زير گردون نيست مقبول
بود ظل مغيلان در خور غول
مقام خويش ده زين خانه تغيير
به سان خاکروبه گوشه اي گير
که هر جا خاکروبه افکند پي
در گم گشته را جويند در وي
زنور مهر ازان مه گردد آباد
که آن در وحدت، اين در کثرت افتاد
حريف ماجراي خويش بودم
در درج سراي خويش بودم
که ناگه خاست آواز در از قرع
زجا برخاستم چون صاحب ضرع
در ويرانه ي خود باز کردم
طريق اختلاط آغاز کردم
زدرگاهم درآمد قاصدي چيست
چو سوسن از زمين منزلم رست
زبان بگشاد کاي گنج معاني
چرا چون گنج در کنجي نهاني
زقطره ياد کرده لجه ي نيل
سليمان خوانده موري را به تعجيل
شده روح اللهي جوياي اسرار
بهشت عدن را کاري است ناچار
که يعني گوهر درياي اقبال
تو را جويد قدم نه فارغ البال
مه خورشيد فيض اوج توفيق
خداوند خداوندان به تحقيق
فتاده چرخ در پايش به تعظيم
ضميرش کرده بر خورشيد تقديم
فلک دوري زپرگار جلالش
دو عالم بيتي از وصف کمالش
هماي رفعتش چرخ آشيان است
به سهم الغيب کلکش هم زبان است
زکويش گردبادي چون عيان شد
غباري رفت بالا آسمان شد
لب دولت دعايش ورد کرده
فلک خود را زبيمش گرد کرده
محيط همتش را ساحلي نيست
کتاب دولتش را مشکلي نيست
لب دريا به وصف جود دستش
جهان تا قاف يک ديوار بستش
جهان را همتش آباد دارد
محيط از دستش احسان ياد دارد
عزيز از مصر جاه اوست صراف
زکلک حلم او صفري بودو قاف
به بزمش هاله با مه پيه سوزي
سپهر چهارمش مشعل فروزي
کند چون کلک جودش بذل تأليف
لب دريا به هم نايد زتعريف
چو خورشيد فلک فايض وجودش
جگر سوراخ کن از دست جودش
بر دستش محيط درفشان چيست
به پيش آستينش راه کان چيست
صداي دولتش عالم گرفته
ستم را دست عدلش دم گرفته
پي خاشاک ظلم وحشت انگيز
نسيم عدل او آتش کند تيز
جهان را نيست پيشش اعتباري
که اين فرش آمدش خرگاه واري
سزد آن بارگاه احترامش
که فرشي آمده چرخ است نامش
تف قهرش به سوي آسمان شد
زانجم بر تنش جوشن عيان شد
معالي دستگاه، آصف صفاتي
که نبود همچو او فرخنده ذاتي
مدار جزو و کل مخدوم اعظم
خداوند خداوندان عالم
قضا نصرت بزرگ هفت کشور
جناب خواجه سيف الدين مظفر
چو نام خود مظفر در همه کار
ظفر بادش ملازم بخت بيدار
شدم چون قطره عازم سوي دريا
سعادت يار وفيروزي مهيا
زشوقم پاي ره پيماي گشته
سرم از فخر گردون ساي گشته
درو بامم به ره تعظيم کردند
زلالم در گذر تسنيمن کردند
فراغ بال و گشته رام اقبال
سعادت پيش و توفيقم زدنبال
زهاتف خاست هر سو در گذرگاه
به شکر دولتم الحمدلله
زبخت افتاده در من ها و هويي
نگنجيد از سرم تا چرخ مويي
قلم سان پاي از سر کرده رفتم
سخن با خود مخمر کرده رفتم
نويد اين تفقد نارسيده
به مدحش گفته بودم يک قصيده
به پيشش کز علو کرد آسمان پست
رسيدم ذره با خورشيد پيوست
شب ظلماني اي مه يافت گفتي
غباري بر فلک راه يافت گفتي
کيا پا بر کنار زمزم افشرد
خطر ره سوي آب زندگي برد
چو ديدم آفتابي بر سر اکليل
زرفعت داده کيوان را به تجليل
قدش کرده سرو باغ فردوس
دو تا گشتم درآمد ماه در قوس
زحد بيرون تفقد کرد و بنواخت
بلال از پرسش احمد سرافراخت
عنايت کرده نزد خويشتن خواند
غباري را به آب لطف بنشاند
فروخواندم قصيده کرد احسان
گران گشتم زدر چون ابر نيسان
مرا زانسان که مي بايست بنواخت
به خلعت هاي فاخر مفتخر ساخت
درين معني خيالم ديد توقير
که گشت از دست بختم چاشني گير
فشاندم ميوه اي تا گردد آگاه
که نخل من ثمر دارد به دلخواه
دگر نقد سخن را سکه برزد
چه سکه سنگ بر درج گهر زد
که اي صراف نقد مخزن غيب
فروغ خاطرت از روزن غيب
تو را دارند در اقصاي عالم
مسلم گشتگان حالا مسلم
به نقد توست زيب سکه ي نو
زماه توست عالم پر زپرتو
چو مجنوني به شهرت خالي از عيب
شده رام تو وحش وادي غيب
شنيدم گوهر گنج معاني
به بلقيس سليمان مي فشاني
دران وادي نهاده خاطرت گام
نگينت را شده ديو و پري رام
کني نغزش زسرعت آسمان سير
سخن راني زباد و منطق طير
چو بنا چرب دست افتاد هر جا
که کاري کرد لغزد عقل دانا
به هر مضمون که باشد خط ياقوت
دهد جان را فرح ادراک را قوت
چو شاخي را ثمر پرلذت افتاد
همان نوع است هرگه بهره اي داد
به کار جامه چون خياط کوشد
دهد زيب قد هر کس که پوشد
نکو واقع شده اين کار اما
لب همسايه به شيرين زحلوا
چو حق مرکز نيابد ناتمام است
به دندان آنچه لب خواهد حرام است
گهي ادراک اطمينان پذيرد
که حق در مرکز خود جاي گيرد
مگر دين سليمان کار بستي
کزين سان در مديح او نشستي
اگر در دين خير المرسليني
چرا مدح سليماني گزيني
سليمان را گر مسند به جاه است
وليکن بنده ي اين بارگاه است
چو خور پيدا شد از مشرق ستاره
نيارد هيچ عاقل در شماره
اگر دينت بود دين محمد
زنعتش سرفرازي کن مخلد
زميلادش رقم کن نظم دلکش
دران ميدان عنان راه ده به ابرش
روان معتمد را کار مي بند
جهان را زين ترنم ساز خرسند
صحيح القول را دنبال بردار
نقاب از چهره ي احوال بردار
چو نظمت يابد از حالاتش اصلاح
علي المرتضي را باش مداح
سخن از نسبت و پيوند او گوي
مديح يازده فرزند او گوي
وزان پس مدح شه را گه ممهد
چراغ دوده ي آل محمد
برين عرصه بساط تازه افکن
به عالم زين صدا آوازه افکن
خرد در کار کن زين کارنامه
معطر کن دو عالم زين شمامه
زدريا کاين لآلي يافت گوشم
چو دريا از جگر سر زد خروشم
گرفتم گوش گفتم کاي خداوند
دلم زين درفشاني گشت خرسند
خضر شد مرده اي را يار جاني
فکندش در زلال زندگاني
فقيري را پريشان بود احوال
به گنجش رهنموني کرد اقبال
ولي موري چه سان گردد مهيا
که سازد از نفس پر موج دريا
نيابد گنج زر هر بينوايي
نيايد زيب فردوس از کيايي
پريشان ذره اي را نيست يارا
که گويد وصف مهر عالم آرا
دگر باره سخن را تازگي داد
حکايت را بلند آوازگي داد
که خود را در شکست نفس گيري
وگرنه در درستي بي نظيري
تو را ملک سخن زير نگين است
سخن در نعت خير المرسلين است
قدم در نه علم برکش که الحق
به توفيقات خواهي شد موفق
فکن غلغل به زير اين کهن طاق
زشهرت سکه زن بر نقد آفاق
مشرف تارکش از تاج شاهي
فلک از گردش کردش مباهي
رفيقانش به خلعت هاي زرکش
چون شمع از تاج زرين گشته سرکش
خرد هي زد که اي مدهوش گشته
نخورده ساغري بي هوش گشته
نه يک شب خواب ديدي طرفه باغي
فروزان هر طرف در وي چراغي
درو سروي تذروي بر سر آن
گهر کردي زدرج آنجا پريشان
چمن بزم خداوندي است سروش
قد رعناي او افسر تذروش
چراغ اش تاج خدام خداوند
که بر سر ميلش آمد شعله مانند
گهر حالات فخر نسل آدم
که گيرد نظم او اقصاي عالم
شدم فرخ رخ از فرخنده تعبير
به خوشخواني از آن پس داد تأثير
سروش دولت کان نوع بنواخت
سعادتنامه حرز بازوم ساخت
ضميرم شد به هنجار هنر چيست
زروح سيد عالم مدد جست
به فرمان خداوندي درين راه
شدم عازم و توفيقي الي الله
در چگونگي فطرت نور محمد صلي الله عليه و آله و سلم و متکون شدن از آن هجده هزار عالم و تخمير نمودن خاک هستي آدم علي نبينا و عليه السلام
درين کو پيش ازين خاموشيي بود
زجام نيستي بي هوشيي بود
نه عالم بود پيدا و نه آدم
نبود از ده نشان وز ده نشين هم
حباب چرخ در بحر عدم بود
که يعني ديگ هستي در عدم بود
زجسم تيره جان آزادگي داشت
ورق از حرف هستي سادگي داشت
هواي مرحمت شبنم نمي داد
صفاي گوهر عالم نمي داد
فروغ گوهر بحر قدم بود
وجود هست در کتم عدم بود
نه از تسکين نشان بود و نه از سير
نبود آوازه ي بودي درين دير
سحاب رحمت از باران جدا بود
گلستان بدايت بي گيا بود
نمي آمد به ساحل در ايجاد
که نيسان ارادت نم نمي داد
نمي آمد نفس از هيچ فردي
نمي شد بر هوا زين کوي گردي
نمي گشت آشکارا هيچ موجود
که از گرد عدم تاريکيي بود
نديده ديده ي جان کحل بينش
به زندان عدم بود آفرينش
همين هست حقيقي جلوه گر بود
به جز بودش نبود اصلا دگر بود
وجودي رسته از قيد تعلق
گهي معشوق و گاهي در تعشق
غني بر لايزالي بودنش دال
زوحدت بر خيال هستي اش خال
برين صحرا نسيم لطف بگذشت
حقيقت کارساز جزو و کل گشت
محيط لطف لاريبي بجوشيد
عيان گرديد بر وي موج تجريد
کفي بر روي دريا گشت پيدا
فروغ صبح فطرت شد هويدا
جهان زين صبح روشن گشت آخر
وزو خورشيد انور گشت ظاهر
که يعني زان کف درياي سرمد
عيان شد پرتو نور محمد
فروغ نور قيومي برو تافت
به صحراي مقدس جلوه گه يافت
به نور چهره اش توفيق شد جفت
گهي تسبيح و گه تهليل مي گفت
نياز و اعتذار اظهار مي کرد
به وي از جرم استغفار مي کرد
زبان حال بودش در شهادت
عبوديت نمودي و عبادت
گشودندش در الطاف لاريب
نمودندش ره خلوتگه غيب
بساط تربيت گشتش ممهد
مکرم شد زفيض لطف سرمد
زاستار حجب بگذشت از آن پس
نفس ها زد شد ارواح مقدس
مه و خور زو هويدا شد فلک نيز
جهان و جوهر و جان ها ملک نيز
زبودش يافت رونق عرصه ي بود
وجود ماسوي الله گشت موجود
بر اصناف وجودش عرض دادند
در تحقيق بر رويش گشادند
گهش بردند بالا گه به پستي
شدندش آشنا اصناف هستي
به فرمان خداوند جهان ساز
شد از جنس ملک جبريل ممتاز
شدش فرمان که مشت خاک از آنجا
که خير المرسلين آسوده حالا
بگير آنگه به آن نورش عجين ساز
که خواهم ساختن گنجينه ي راز
امين وحي آمد سوي يثرب
چو مهر از ذروه ي گردون به مغرب
زسطح خاک مشت خاک برداشت
زمين سر زين شرف بر چرخ افراشت
چو خاک پاي را از جاي برکند
ميان طايف و بطحاش افکند
وجود آوازه ي ترک عدم داد
به تخميرش سحاب فضل نم داد
عنايت در کمالش تقويت کرد
چهل صبحش يدالله تربيت کرد
ازان چل صبح گشتش لطف شامل
که مردم را يقين گرديد کامل
ملک حيران که از مکمن چه آرد
دگر باره چه گل در آب آرد
زبرقع روي را نگشوده مي داشت
به گل خورشيد را اندوده ي مي داشت
بناي قصر تن با غير نگذاشت
به دست خويشتن گلکاريي داشت
نهان کردند در وي گنج ادراک
نهان جا گنج را نبود به جز خاک
به نقد معرفت بنواختندش
طلسم گنج دانش ساختندش
به توفيقش سعادت يار کردند
دلش را مخزن اسرار کردند
تکون سر برون آورد از جيب
دميدش صبح روح از مشرق غيب
زفيض روح کامل شد عيارش
گل فردوس هستي شد عذارش
جبينش فيض مهر سرمدي شد
وديعت جاي نور احمدي شد
رخ مه را جبينش زيور آمد
به پيشاني زهستي شد سرآمد
شدش نام آدم از داناي اسما
برون آورد اسمي زين معما
زنور رحمتش سيماي دادند
به فردوس برينش جاي دادند
شدندش اهل خلد از جان خريدار
گرامي بود درج از در شهوار
به سکان سموات آشنا شد
سراي بودنش خلت سرا شد
ملايک ساجدش گشتند زان نور
يکي گرديد سرکش گشت مقهور
پس آنگه ساخت خلاق البرايا
زپهلوي چپش مخلوق حوا
منادي منع گندم را ندا زد
به نقدش سکه ي لاتقربا زد
طبيعت را ازان ناآشنا کرد
عدو دادش فريب آخر خطا کرد
مبادا هيچکس را خصم در پي
وگر باشد نبايد غفلت از وي
چو پي گيرد عدو هر جا نشيني
مشو غافل زپس گر پيش بيني
بکن پرهيز اگر داري تب تيز
به قدر طاقت ار دشمن بپرهيز
عدو زد حربه ناگه از کمينش
برون کردند ناگه از برينش
زفردوس برين افتاد بر خاک
چو گندم تا به دامن جيب جان چاک
درين مزرع به هر سو زد تکاپوي
به سان خوشه باليدش به سر موي
به هر جانب غبارآلوده مي گشت
چو تخمش دل پريشان شد درين دشت
به زير طاق گردون طاق مي خفت
که تا شد عاقبت با جفت خود جفت
دو ده رانده همي گشتند هر جا
زبان قايل به اقرار ظلمنا
زبان در توبه و دل در انابت
نبود اما اميد استجابت
زبيمش دل همي لرزيد چون بيد
که گرديد از قبول توبه نوميد
کشيدي شعله ي آهش زبانه
نزد شستش خدنگي بر نشانه
سپهر ديده اش پر شد زکوکب
به زاري در گرفت افغان که يا رب
گنه کارم زجرم خود ملولم
ظلومم در حق خويش و جهولم
اگر غفران نسازي شامل من
برايد تخم خسران از گل من
به حق مصطفي خير النبيين
که ما را از طفيل اوست تکوين
که ناشايست من بر من نگيري
کنم گر عرض عذري در پذيري
خطاب عزت آمد سوي آدم
که اي گلدسته ي گلزار عالم
محمد را کجا ديدي چه داني
که در نعتش کني گوهر فشاني
زبان بگشاد آدم گفت آن روز
که بودم در بهشت عالم افروز
نديدم هيچ در در خلد سرمد
که نبود نقش آن نام محمد
شدي بر هر زبان اين نام مذکور
بر اوراق درخشان بود مسطور
نکونامي که هست از جان سرشته
به ساق عرش هم ديدم نوشته
طفيل او جهان را آبرو شد
نه من تنها که هستي بهر او شد
به ياد سروش اين نيلي چمن شد
وجودش باعث ايجاد من شد
بود در بهترين وقتي ظهورش
جبين من بود لامع زنورش
به صحن خلد در طي مسالک
رسيد اين ها به گوشم از ملايک
يقينم شد که ذات کاملست اين
نيامد زو گرامي تر زتکوين
قبول توبه اش کرد ايزد پاک
به فر شهوسار ملک لولاک
نجاتش داد الطاف الهي
زلال زندگي رست از سياهي
تعالي الله زهي فرزانه فرزند
که پيش از خود پدر را کرده خرسند
کند فرخنده آري صبح را چهر
بود در پرده گرچه چهره ي مهر
انتقال نمودن نور محمدي از اصلاب طيبه به ارحام طاهره و شمه اي از حالات پدر آن بزرگوار که عبدالله ابن عبدالمطلب بوده
حکايت سنج اين فرخ روايت
کند زين گونه تقرير حکايت
که چون آدم به عالم يافت تمکين
شدش هامون بساط و کوه بالين
سراي خاکدان را گشت داماد
زفرزندان جهان را ساخت آباد
زنسلش گشت اين ويرانه معمور
جين شيث لامع گشت از آن نور
زدور آسمان خورشيد انور
زبرجي ساخت منزل برج ديگر
فلک در کار زين سان متصل بود
نه برجي سوي برجي منتقل بود
زاصلاب مطهر کردي آرام
به وقت سعد در پاکيزه ارحام
بساط هستي از وي بود گلشن
چراغ انبيا مي ساخت روشن
زهر منزل به وقت سعد بگذشت
به ابراهيم آزر منتقل گشت
دگر زو يافت اسمعيل رونق
به پاکان متصل مي گشت ملحق
رسيد اين دولت سرمد زآغاز
به هاشم زو به عبدالمطلب باز
وز آنجا حق به مرکز گشت مايل
که يعني شد به عبدالله واصل
نهال گلشن توفيق دايم
چراغ دودمان آل هاشم
شريف ابطحي فخر قبيله
ظهور نور رحمت را وسيله
عذارش مظهر نور سيادت
جبينش مطلع صبح سعادت
فروغ شمع ملت گشت پيدا
سحرگاه سعادت شد هويدا
جهان رست از جفاي تنگدستي
محل شد کاورد بر نقد هستي
شد آن فرصت که گردد عقده مفتوح
قضا در قالب عالم دمد روح
وز باد مراد از صوب اقبال
فتد برقع زروي شاهد حال
شود معني زروي لفظ معلوم
نتايج گردد از اشکال مفهوم
زبان زد شد حکاياتش پياپي
رسيد آوازه ي حسنش به هر حي
زبخت سرمدش گشتند آگاه
به نورش برد هر تاريک دل راه
درين زندان تاريک مکدر
چه سان ماند نهان شمع منور
حکايت مناسب اين داستان
ميان عالمان عيسي آيين
زيحيي ثوب صوفي بود خونين
که در وي گشته بودنش اعادي
فکنده بر زمين نامرادي
مقرر آن که چون خون تازه گردد
دگر کيشي بلند آوازه گردد
تولد يابد آن پاکيزه گوهر
که آيد زو پسر گردد پيمبر
رسد رايات آياتش به هر جا
شود منسوخ ازو دين مسيحا
چو عبدالله زاد از مادر آن روز
به لوح کينه شد آن خون بدآموز
به خيل انجم افتاد اضطرابي
کزين مشرق برآيد آفتابي
برافروزد ازو قنديل اسلام
عيان گردد خليل الله اصنام
مسيحا ملتان زو خوار گردند
بتان سنگ ته ديوار گردند
نسنجد قدرش اين مزرع به يک جو
کند روشن چراغ ملت نو
دو صد عيسي زلوحش خواند ابجد
سرافرازد بدين طاق زبرجد
حسودان پرده ي کين ساز کردند
سرود دشمني آغاز کردند
به قصدش خاستند ارباب کينه
نديد آسيب از طوفان سفينه
نشيند شمع از دامن فشاندن
چراغ خور ولي نتوان نشاندن
چو تابد مهري از برج الهي
نيابد از ذنب نورش تباهي
غبار انگيخت باد کين دمادم
نشد يک برگ کاه از خرمنش کم
نهان هر کس به قصدش جست تدبير
عجب نبود سگ ار باشد نهان گير
نهنگ ارچه نهان کشتي شکافست
ولي کشتي نوح از وي معافست
عداوت کان پس پرده نهان است
عداوت نه بلاي ناگهان است
نهاني دشمني را نيست تدبير
شب تيره چه سان پرهيزي از تير
نهنگ از بهر آنست آفت جان
که آرد سوي کشتي نقب پنهان
چو زاد از مادر آن پاکيزه گوهر
عروس هستي از وي يافت زيور
عيان گشت از نقاب اقبال را چهر
برآمد صبح کز وي سر زند مهر
زعزي رفت عزت مات شد لات
زمين شد از شرف تاج سموات
ازين حالت چو شد ابليس آگاه
فتادش تاج همچون دلو در چاه
براي احترامش بي مدارا
زمين چون کوه برمي خاست از جا
به هر سويي که کردي عزم رفتار
چو انجم سير مي کردند احجار
به کين گر جانب تلي گذشتي
زبيم آن تل نهنگ بحر گشتي
چو ظلش را فتادي ره به ناپاک
روان برخاستي چون گرد از خاک
جمالش با مه تابان قرين بود
به شب چون صبح نوراني جبين بود
وجه تسميه عبدالمطلب که جد بزرگوار حضرت سيد ابرار صلي الله عليه و آله بوده
چنين گويد حکايت سنج استاد
زاجداد شفيع روز ميعاد
که هاشم سيد خيل عرب بود
زافراد قبايل منتخب بود
سيادت با سخاوت بود يارش
به هر عاجز تفقد بود کارش
رخش فرخنده از اقبال سرمد
جبينش لامع از نور محمد
عذارش مطلع صبح صفا شد
به يثرب رفت و آنجا کدخدا شد
خدايش داد فرزند گرامي
سفيدش بود موي سر تمامي
زمويش بود ظاهر صورت شب
برآمد صبح بخت از مشرق غيب
به اين معني پسر را شيبه شد نام
وز آنجا رفت هاشم جانب شام
به شام انداخت چرخ بي ثباتش
به مغرب رفت خورشيد حياتش
جهان زان شمع روشن گشت محروم
به شام آري شود خورشيد معدوم
به يثرب شيبه در نشو و نما بود
مه نو لامع از اوج سما بود
به اندک روزگاري در قبيله
معزز شد به افعال جميله
ازين بي خواست گفتندش نه بر عمد
مقيمان مدينه شيبة الحمد
يکي آمد زبطحا سوي يثرب
زشيبه ديد آثار غرايب
فتاده ديد در يثرب خروشش
انا ابن الهاشم آمد زو به گوشش
زيثرب مکيي آمد به بطحا
به وصف شيبه ناطق بي محابا
به عمش مطلب اظهار اين کرد
شکي در دل ازين بودش يقين کرد
روان شد مطلب سوي مدينه
زمهر شيبه روشن کرد سينه
رديف خويش کردش راند ناقه
ولي در شيبه بود آثار فاقه
درآمد چون به مکه هر که پرسيد
که اين از کيست کان با وي نمي ديد
چنين گفتي که هست اين بنده ي من
که بودش نامناسب جامه بر تن
شنيد اين جمع خاص و فرقه ي عام
شدش من بعد عبدالمطلب نام
به اندک روزگاري سروري يافت
بر افراد طوايف مهتري يافت
به اقبال مؤيد گشت ملحق
به توفيق الهي شد موفق
سرافراز قبايل شد به بطحا
حريم مکه از وي يافت احيا
ورق بودش زحرف عيب ساده
سهي سروش بلند، ابروگشاده
مهابت در جبينش بود لايح
زباني داشت مشحون نصايح
به حلمش زورمندي بود حاصل
به علمش جاه بي اندازه واصل
شبي در خواب شد چشمش چنان ديد
که بر پشتش نهالي رست و باليد
گذشت از شاخ سدره پايه ي آن
گرفت اقصاي عالم سايه ي آن
ورق هاي گل از هر جانبش باز
به پيرامونش مرغان هم آواز
زاطرافش روان آب مصفا
کدورت نه دور اصلا و قطعا
نمرد آن مرغ کز آبش دمي خورد
و گرنه هم به جاي خويشتن مرد
زجا برجست و مي لرزيد چون بيد
زبيم از خويش کرده قطع اميد
معبر جست و گفت احوال يکسر
به تعبيرش چنين زد سکه بر زر
که از پشتت پسر آيد جهانگير
مبرا از حيل عاري زتدبير
دهد شاهنشهان را عز و منصب
رود صيتش زمشرق تا به مغرب
کنندش خلق عالم جان سپاري
نبودت باشدش با شهرياري
کتابش را کنند اصحاب تکرار
زدينش تا قيامت ماند آثار
به دينش ميل کردن رستگاريست
تخلف زان نمودن محض خواريست
معبر عقده هاي خواب بگشاد
شد از تعبير عبدالمطلب شاد
به هر کاري عرب را پيشوا بود
دعاي گاه و بي گاهش روا بود
پيدا شدن چاه زمزم که بعد از اسمعيل پيغمبر در جاهليت انباشته بودند به دست عبدالمطلب و ذبح عبدالله
همان فرخ روايت پير کامل
سخن زين سان کند نقل از قبايل
که بود از حکم حي لا يزالي
به بيت الله اسمعيل والي
کسي گردن زفرمانش نمي تافت
که در هر شيوه عز سرمدي يافت
پس از وي گرچه بود اولاد بسيار
ولي ثابت ثبات انگيخت در کار
پدر زن بعد ازو شد صاحب افسر
که بودندش صغير اولاد يکسر
نمودند از قرابتش اعتبارش
مضاضش نام از جرهم تبارش
دو قوم آن وقت از اقران و اماثل
مسلط گشته بودند از قبايل
يکي جرهم قطورا بود ديگر
سراسر رزم جو و کينه گستر
مضاض از قوم جرهم پيشوا بود
که و مه را به هر دردي دوا بود
سميدع بود از قوم قطورا
مسلم در نهان و آشکارا
موافق گشته نيک انديش بودند
که هر دو فرقه با هم خويش بودند
ولي آخر به هم گشتند دشمن
به تنگ آمد ازيشان آن نشيمن
سميدع را مضاض افکند بر خاک
که بختش بارگشت از عون افلاک
حرم زاهل سميدع گشت خالي
مضاض و نسل او بودند والي
فلک را نيک و بد بگذشت بسيار
به گرد مهره ي گل گشت يکبار
دگر آيين جور آغاز کردند
به تيغ ظلم دست انداز کردند
خيانت در حرم کردند آغاز
عقاب ظلم را دادند پرواز
درون مکه کان دارالامان است
خداوندش خداوند جهان است
به بيدادي چنان بستند زنار
که جايز نيست آن کردن به کفار
که بيت الله تعدي برنتابد
جفا گر از بدي بد زود يابد
قبايل چاره اي جستند در کار
که بودند آل اسمعيل بسيار
فرستادند نزد قوم جرهم
که دارند از شما مردم تظلم
به ما اول بود کاري که داريد
حق ما بوده هم با ما گذاريد
نه ما را بيم ازين مهجور مي داشت
کزين منصب قرابت دور مي داشت
چو ظلم آغاز گرديد اين گذاريد
حق ما را به ما بي کين گذاريد
خراميد از حرم يکباره بيرون
چه لايق مکه را آلايش خون
به جاي خود رويد آزاده باشيد
وگرنه جنگ را آماده باشيد
چنان مغرور بودند آل جرهم
کزين در دل نيامدشان توهم
زاستيلا در کين باز کردند
براي جنگ لشگر ساز کردند
وزان سو هم شدند آن ها هم آغوش
سپاه آل اسمعيل زد جوش
چو کردند از دو جانب کينه بنياد
به جرهم بي جدل رعبي درافتاد
به استيصال خون چون راه بردند
کليد باب بيت الله سپردند
حجر کندند از رکني که مي بود
سلاح از هر جهت هم بود موجود
دو آهو بره هم بود از زرناب
مرصع با در و ياقوت سيراب
خرد از طرفکي مدهوش کارش
به نذر آورده بود اسفنديارش
فکندند از حسد در چاه زمزم
شکستندش در و ديوار درهم
وزان پس تا به لب انباشتندش
چو گنج اندر زمين بگذاشتندش
صفاي آب صافي رفت از دست
طبق را زنگ بر رخسار بنشست
زلال خضر در ظلمت نهان شد
غبار آيينه را بر رخ عيان شد
به ملک خويشتن رحلت نمودند
شياطين لايق جنت نبودند
حکومت شد زاهل ظلم زايل
حقي بود آن به مرکز گشت مايل
چه زمزم را بدين سان عمرها بود
به کس آيينه ي او چهره نگشود
زخاک تيره رفت آن آب بر باد
نشان و نامش از عالم برافتاد
به هر چندي يکي مي گشت حاکم
که تا حاکم شدند اولاد هاشم
چو عبدالمطلب گرديد والي
گرفت اين منصب از وي قدر عالي
نشد تعيين زدور چرخ دوار
عظيم الشان تري از وي درين کار
به قدش خلعت اقبال زيبا
دلش در سختي محنت شکيبا
کف دستش به کار خير کافي
به عقل وافر و تدبير وافي
زبون از هيبت او خصم بدقول
زتيغش سرکشان مکه در هول
سحرگاهش ربودي خواب يکدم
شدش فرمان به حفر چاه زمزم
در تحقيق بر رويش گشودند
مقام چاه را تعيين نمودند
پسر بودش يکي و نام حارث
ممدش در بد و نيک حوادث
به همراه پسر شد جانب چاه
قريش از فکر او گشتند آگاه
زحفر زمزمش گشتند مانع
به امداد پسر گرديد دافع
بر اهل مکه يکسر گشت غالب
براي گنج پنهان گشت ناقب
برآمد هر چه مدفون بود در چاه
شد آنها صرف کار کعبة الله
به تزئين صفا داد اتصالش
برستاز زنگ مرآت زلالش
به خود گفت از عنايات الهي
پسر ده گرددم کردم مباهي
در هر بستگي زان پس گشايم
يکي را ذبح در راهش نمايم
موفق ساخت خلاق جهانش
پسر ده گشت در اندک زمانش
زجمله حمزه عبدالله ديگر
فروغ خاطرش زان هر دو گوهر
دگر بوطالب آنگه بولهب نيز
کند از در خزف را مرد تمييز
به درجش هر يکي در گرامي
چه حاجت گفتن آن ها را تمامي
زقيد کارها کآزاده گرديد
وفاي نذر را آماده گرديد
شدش از بهر تعيين قرعه در کار
برآمد نام عبدالله هر بار
زکف زان قرعه را يکبار بگذاشت
که عبدالله را بس دوست مي داشت
به قربانگاه بردش تيغ در دست
چو قربانيش دست و پاي بربست
مقيمان حرم کردند فرياد
که اين بيداد را چشمي مبيناد
نشد ممنوع ودر کشتن مصر بود
که بر حکم خداوندي مقر بود
بدو گفتند در پرده زني هست
که تيرش بر نشانه آيد از شست
هران مشکل که کس را پيش آيد
به استصواب جني حل نمايد
به پيش او رويم اين قصه گوييم
ازو سامان کار خويش جوييم
به اين سالار بطحا گشت جازم
سوي او شد به اهل مکه عازم
به او گفتند سر در پيش انداخت
زماني بعد از آن گردن برافراخت
چنين گفتا که يک کس را ديت چند
همي باشد به فرمان خداوند
همي گفتند کاي از غافلي دور
ده اشتر در ميان ماست دستور
ده اشتر گفت از مال خود آريد
پسر را در مقابل بازداريد
براندازيد آنگه قرعه از دست
فتاد ار بر شتر فرزند وارست
دگر بر نام فرزند آيد اين کار
فزاييد اشتر و سازيد تکرار
چنين تکرار بايد کرد چندان
که بر نام شتر آيد پس از آن
کنيد آن اشتران قربان به جايش
که بادا صد هزاران جان فدايش
قبايل بازگشتند از بر او
فتاده در تعجب زاختر او
چنان کو گفته بود آغاز کردند
بساط چاره جويي باز کردند
شتر کردند حاضر قرعه تکرار
برآمد نام عبدالله هر بار
شتر چون گشت صد برگشت قرعه
زجام خوشدلي خوردند جرعه
مکرر قرعه افکندند از دست
به نام اشتران افتاد پيوست
به عبدالمطلب گفتند اصحاب
که حالي گشت راضي رب الارباب
تمام اشتران را نحر کردند
زمين از موجه ي خون بحر کردند
بزرگان عرب برپا ستادند
زمطبخ بر سر خوان عرض دادند
خلايق را به زير طاق نيلي
صدا دادند بر خوان خليلي
به عبدالمطلب اقبال شد يار
عظيم الشان تر گرديد ازين کار
رفتن عبدالله بن عبدالمطلب پدر بزرگوار حضرت سيد ابرار به شکار و خلاصي يافتن به امداد لشگر غيب از دشمن خنجر گذار
پسر شمع شبستان حرم شد
زرويش مکه گلزار ارم شد
شنيدم کرد ميل صيد يک روز
به بخت فرخ و اقبال فيروز
وهب گويد که خويشش بود همراه
که بود انديشه ناک از کيد بدخواه
بر آهو تک سمندي عزم فرمود
صبا برگ گلي از باغ بربود
خروشنده چو رعد و تند چون برق
چو خور گه غرب جايش بود و گه شرق
قوي را چون طبيعت عرض داده
به دست و پاش طي الارض داده
شرار از برق نعلش سرعت آموز
به جان راحت رسان چون باد نوروز
به صحرا با رخ چون برگ لاله
گهي نخجير مي زد گه غزاله
به بازوي دو تا چون شست مي بست
شهاب از برج ماه عيد مي جست
گروهي شاميان زارباب کينه
که از کين داشتند آتش به سينه
رسيدند وعلم کردند شمشير
به روباهي در افتادند با شير
دو صد ناوک فکن گشتند هم آغوش
سنان ها چون گوزنان بر سر دوش
به قصدش حمله آوردند يکسر
زوربه کم نشد فر غضنفر
سپاهي ناگهان گشتند پيدا
به کف شمشير هر يک را مهيا
بزد خود را به مشت گرد صرصر
فتاد از نخل قامت ميوه ي سر
به خاک افتاد سر تن شد مزلزل
بيابان سر به سر پر شد زحنظل
مصمم در جدل با ضرب صمصام
برآوردند گرد از لشگر شام
دگر بالفور در صحن بيابان
چو انجم در سحر گشتند پنهان
چو بختش بر وهب رمزي عيان کرد
وهب شکر خداوند جهان کرد
عدو انديشه ي کار تبه داشت
نگهدار جهان اما نگه داشت
غبار آلوده چون صرصر شتابان
به منزل رو نهادند از بيابان
رسانيدند خود را سوي احباب
زکورا عدا جدا با کور در خواب
وهب کامد به شهر از جانب دشت
به عبدالمطلب گفت آنچه بگذشت
پدر بر بخت فرزند آفرين کرد
اداي شکر رب العالمين کرد
چنين اعجوبه زو بسيار ديدند
به اقبالش سعادت يار ديدند
تزويج نمودن آمنه بنت وهب ابن عبد مناف به عبدالله ابن عبدالمطلب عليه التحيه و الرضوان
همان کس کين در ناسفته مي سفت
زدرج گوهر احمد چنين گفت
که چون از وي وهب ديد اين غرايب
به پيوندش به جان گرديد راغب
همايون دختري بودش به خانه
که بوسيديش خورشيد آستانه
نکورو دختري پاکيزه احوال
نه دختر مشرق خورشيد اقبال
در عالم فروز کان عصمت
گل نورسته ي بستان عصمت
زمه خورشيد رويش برده آرام
گل باغ امانت آمنه نام
به عبدالمطلب کردند اظهار
مناسب ديد و راضي شد به اين کار
مهيا گشت هر چيزي که شايست
زهر سو يافت تکميل آنچه بايست
فرستاد از پي تزويج ازان پس
وهب دنبال عبدالمطلب کس
به ساعت ديد در ساعت روان شد
کواکب را به يک برج اقتران شد
به عبدالله آمد کس که برخيز
به خويشان همچو شير و شکر آميز
زجا آن سرو بستان جواني
روان شد چون زلال زندگاني
حکايت آن جميله که خود را به عبدالله به اميد مستسعد گشتن به نور محمدي عرضه کرده
حکايت سنج اين فرخنده تقرير
ورق را داده زين سان زيب تحرير
که از خيل عرب عاقل زني بود
به هر فن هنر صاحب فني بود
پري از صورتش ديوانه گشته
به خوبي در عرب افسانه گشته
خبر دار از روايات و اقاويل
دلش مستحضر تورية و انجيل
معطل سحر هاروت از فسونش
کهانت کمترينه از فنونش
بران واقف که از اولاد هاشم
شود ختم رسل البته قايم
به عبدالله شد در راه ملحق
جمال با کمالي ديد الحق
عذارش از غبار عيب خالي
جبين لامع، زنور لا يزالي
به خوبي در جهان حسنش ثمر بود
سپهر خاک را رويش قمر بود
عروسان عرب زو در تفکر
لبان نيلي زدندان تحير
همي کردند از شوق زفافش
چو حاجي کرد بيت الله طوافش
به دل فکر وصالش راحت انگيز
قدش در باغ چون شمشاد نوخيز
لبش رونق شکن نوشين رطب را
رخش گلبرگ تر باغ عرب را
نگويم خط چهر از مشک تر ساخت
که طاق ابروانش سايه انداخت
بتان را صحن گلشن گشت مسکن
زپا خلخال زر شد طوق گردن
حجازي دختران نوش گفتار
شده اندر هواي او گرفتار
قريشي زادگان زو در تاسف
چو خاتونان مصر از حسن يوسف
خط خدش کياي باغ جان بود
زلال خضر در ظلمت نهان بود
عرب مفتون لعل نوش خندش
گلوگير عجم مشکين کمندش
زعشق افکنده در هر سينه نيران
عرب را ترک چشمش کرده ويران
خطش ويران کن نظم سجل ها
دو جعدش خوشه ليکن دام دل ها
به لب نظم گهر پيوند مي داد
رطب را چاشني از قند مي داد
به عصمت در ره توفيق سالک
صلا داده صلاحش بر ملايک
تکلم خلق را افسانه ي او
پري رويان همه ديوانه ي او
به گردش در تماشا صد قبيله
وصالش را طلبکار وسيله
به عبدالله گفت اي سرو نوخيز
به خلوت نوبتي با من درآميز
صد اشتر بخشمت بر جاي کابين
دهد زن مرد را کابين عجب بين
چنين فرمود آن پاکيزه گوهر
که نبود لايق زن غير شوهر
چنين فعل حرام از من نيايد
بهشت آلوده ي شيطان نشايد
نشد کامش را زان ذات معصوم
زوصلش در گذرگه ماند محروم
به منزل رفت آن ماه جهان تاب
سعادت را مهيا گشت اسباب
ملايک از پس اين سبز حايل
چو باران بر زمين گشتند نازل
چو پروين حاضران يکجا نشستند
به هم خورشيد و مه را عقد بستند
نثار عقد شد ارواح بالنقد
هزاران عقده منحل گشت ازين عقد
سعادت شد کنيز فرش گستر
به يک درج آمدند آن هر دو اختر
زاب زندگاني خضر آسود
قمر نور از جبين مهر بربود
شهابي جست از برج سعادت
جهان روشن شد از نور سيادت
به روي صفحه ي توفيق في الحال
عيان شد نقطه اي از کلک رمال
زشب خورشيد تابان چهره بگشاد
صدف را ابر نيسان قطره اي داد
شد از پيشاني عبدالله آن نور
به بطن گوهر مستوره مستور
ملک صف بست هر سو ميل در ميل
مهم آفرينش يافت تکميل
مزين شد بهشت جاوداني
ملک رقاص شد از شادماني
فلک را قدرت قيومي آراست
سرود از ساکنان خلد برخاست
چو آمد صبح بيرون از قبيله
به راهش پيش آمد آن جميله
نظر بر روي عبدالله انداخت
نديد آن نور مهر از سينه پرداخت
زبان بگشاد کاي دل ها ربوده
شبت همخوابه ي بسترکه بوده
تمام حال عبدالله گفتش
زنوک ناوک غم سينه سفتش
زن آه سينه سوز از جان برآورد
زبحر ديده لؤلؤي تر آورد
که شمع قامتت گرديده بي نور
شدم زان تيره کز وي مانده ام دور
ترا در جبهه ي نوري بود لامع
که از شوقش مرا شد نفس طامع
کنون چون ديگري آن را ربود است
زسوداي توام ديگر چه سود است
مرا اين لحظه کاري نيست با تو
کزان آتش شراري نيست با تو
بگو با آمنه کاي فرخ احوال
شدت روشن چراغ از شمع اقبال
زتو پيغمبري آيد به عالم
که باشد خاک راهش خاک آدم
ته فرمان بود روي زمينش
جهانگيري کند دين مبينش
رخش لامع بود از نور جاويد
رسد فيضش به هر جا همچو خورشيد
وز آنجا نااميد آيد به خانه
زتيرش زخم ناديده نشانه
در صفت تنگي احوال که پيش از فطرت سيد کائنات واقع شده و حالاتي که بعد از تکوين آن نقطه پرگار نبوت روي نموده
همان راوي که سنجيد اين روايت
چنين زد سکه بر نقد حکايت
که پيش از نقطه ي کلک سعادت
که بندد نقش بر لوح سيادت
زمحنت بود هر جا داستاني
نبود از حرف خوش اصلا نشاني
نمي آمد فرو از بام خضرا
زباران نقطه اي بر لوح غبرا
زمين را قطره اي واصل نمي شد
زبالا آتي نازل نمي شد
زفتح الباب کوکب عقده نگشاد
نمي چون چشم بي رحمان نمي داد
زقحطي زندگاني بر سرآمد
که دود از خرمن عالم برآمد
فتادي گاه در ويرانه ي غم
زچشم تنگدستان بر زمين نم
شرر بر جاي قطره ريخت زافلاک
چو گلخن بي گيا شد عرصه ي خاک
در رزق خلايق بست تقدير
نشد مفتوح با مفتاح تدبير
زتنگي بود چشم کام تاريک
ره بيرون شد تدبير باريک
نهاندي فقيران چشم اميد
چو حربا تا به شب هر قرص خورشيد
براي شام دادي بينوا جان
چو اختر با شفق باريک دندان
شدند افراد دشت و مردم شهر
چو گردون در شب از نان جمله بي بهر
زمين از تاب قهر لا يزالي
چو مو بر داغ گشت از سبزه خالي
شبان از شرم پستان بهايم
به کف سر رشته اي مي داشت دايم
زتاب برق ناکامي به هر دشت
گيا شد خشک و آن سررشته گم گشت
به شب ميش آمدي از دشت بي شير
دميدي صبح ليکن نه به تاثير
نزد بر خاک هيچ آبي ترانه
زخشکي کهکشان شد رودخانه
نشد اصلا جهان را ميزباني
به مهمانخانه اش هم آب و ناني
خصوصا خاک بطحا کان حوالي
زنقد کام دارد کيسه خالي
گه نعمت به تنگي باشدش سال
چو آيد پيش قحطي چون بود حال
به شب زحمت کشد هر ره نوردي
عياذا بالله ار برخاست گردي
به گرداب ارفتد کشتي مبادا
که گردد گردبادي هم مهيا
مريضي کو به بستر ناتوانست
چو طاعون در رسد حالش چه سانست
چو باغي در بهاران نيست خرم
چه سان باشد برارد چون خزان دم
صدف حمل گهر چون يافت زان پس
پر از در گشت درج بخت هر کس
جهان شد همچو باغ خلد شاداب
فراغت را مهيا گشت اسباب
زمان رخساره از گرد جفا شست
به سنگ خاره تخم آرزو رست
به دست آمد بسي سرمايه ي خير
به گيتي بسته شد پيرايه ي خير
به کوه بوقبيس ابليس بر شد
زرشح جام محنت بي خبر شد
شياطين از قفايش گرد گشتند
به گردش صف زده شاگرد گشتند
زد آهي کاي عزيزان واي بر ما
سپهر از سرکشي زد پاي بر ما
به ايجاد کسي آماده شد کار
کزو افسانه گردد نام کفار
جهان روشن زنور عزت اوست
هلاک ما به دست فطرت اوست
کند قصر جلالت را نگونسار
شود لات و هبل آلات ديوار
فتد زو شرک را بنياد هستي
کند پيدا طريق حق پرستي
شود روز خوش ما تيره چون شام
شويم از جام ناکامي غم آشام
زگردون منع ما خواهند کردن
به محنت مبتلا خواهند کردن
نوال ما بود من بعد پر زهر
دگر ما را نصيبي نيست در دهر
کهانت برفتد بالکل زعالم
شود بر نکته اي پوشيده ملهم
زمين را از مساجد خواهد آراست
چنان کز اختران اين طاق خضراست
فتد از اوج بيدادي به پستي
کند منع قمار و مي پرستي
چراغ کفر ازو بي نور گردد
بقاع خير ازو معمور گردد
شود اديان ازو منسوخ يکسر
کند روي زمين دينش مسخر
نشد هيچم زطاعت بخت فيروز
که نورش را نکردم سجده آن روز
سرم بر فرش محنت گشت پامال
نمي دانم چه خواهد بودن احوال
به او گفتند ديوان کاي خداوند
زما از پا در آيد کوه الوند
بني آدم به دست ما زبونست
که در هر نکته ما را صد فسون است
توان بر امتش گرديد غالب
که دور افتند از نهج مطالب
ازين پيش آدمي بسيار بودند
که ما را تابع اطوار بودند
ازين خوشحال شد ابليس مردود
زگفتار مزخرف گشت خشنود
چنين گويد سخن پرداز چالاک
که آن شب در تمام عرصه ي خاک
بهايم را زبان بسته بگشاد
به يکديگر برآوردند فرياد
که تکوين محمد شد مقرر
نقيض آب نبود زين پس آذر
دوان از خرمي هر سو دويدند
نويد اين زهر وحشي شنيدند
بهشت عدن را در باز کردند
مقيمان خرمي آغاز کردند
زگردون رايت خاص پيمبر
به بام کعبه زد ناقوس اکبر
چنين بر صفحه کرده راوي املا
که گفته مادر خيرالبرايا
که از حمل محمد رفت شش ماه
بر اين حالت نگشتم هيچ آگاه
نشد ثقلي مرا از حملش اصلا
زنور آري نگردد ثقل پيدا
زخوابم چشم عالم بين برآشفت
ميان خواب و بيداري يکي گفت
که داري حملي و واقف نه اي زان
کدامين حمل در بحر عرفان
محمد نام کن طفلي که آيد
کزو هر عقده اي مشکل گشايد
همان کس وقت زادن گشت ظاهر
که شد گاه تولد باش صابر
گه حمل آمنه ديدي غرايب
شدي ظاهر به چشم او عجايب
در يک دانه ديد آن گوهر پاک
نيامد زو دگر فرزند بر خاک
ذکر وفات عبدالله پدر حضرت سيد کاينات (ص)
همان کس کاين ورق را کرد تحرير
کند از راويان زين گونه تقرير
که عبدالمطلب سالار بطحا
قبايل را به هر دردي مسيحا
قرابت داشت با اهل مدينه
گهي راندي دران دريا سفينه
به عبدالله گفت اي شمع جمعم
ندارد گرچه نوري بي تو شمعم
ولي رو سوي يثرب بهر خرما
که دارند اين تمنا مردم ما
پدر را داد از نوشين رطب کام
که دور از شاخ کي شد ميوه ي خام
هنوزم وقت دوري نيست از تو
جدا بودن ضروري نيست از تو
قدم خواهم که در خدمت خراشم
به جان فرمان و نزديک تو باشم
ولي فرمان برم بر هر چه گويي
به جان پيش آرمت چيزي که گويي
پدر پيشانيش بوسيد و آنگاه
قدم در راه زد شد قصه کوتاه
به يثرب آمد آن سرو سرافراز
زحسنش خاست از بام و در آواز
گزند چشم زخمش کرد بيمار
به جايش روح قدسي گشت غمخوار
قبايل مضطرب گشتند ازين حال
که مايل شد به زردي چهره ي آل
طبيب آمد ندانستش مرض چيست
مسيح آنجا که فرمان در رسد کيست
نشستش در حريم ناتواني
زباد مرگ شمع ناتواني
زهر منزل برآمد دود ماتم
سيه شد خانه ي اعراب زين غم
که سر زد در سراي دنيي دون
که غمگين پا ازو ننهاد بيرون
طريق زندگي پيچ است در پيچ
به دنيي آمد هيچ است در هيچ
نيابي هيچ نقدي در گذرگاه
که نبود نقش آن الحکم لله
هنوز اندر صدف بود آن در پاک
که اين در شد نهان در حقه ي خاک
پدر ناديده زد گلبانگ تجريد
ازين در يتيمش نام گرديد
چو عبدالله زد سوي فنا گام
کنيزي ماند ام ايمنش نام
دگر پنج اشتر و يک گله ي ميش
که در دنيا نبودش مال ازين بيش
لواي هاشمي چون خواست افراشت
به ارث اين ها رسول الله برداشت
گفتار در صفت بهار و ذکر ولادت سيد مختار و خلاصه ابرار عليه صلوات الملک الجبار
دلا صبح سعادت گشت طالع
شد از اشراق مهر، انوار لامع
نسيم صبحگاهي مشک بو شد
برآمد آفتاب انجم فرو شد
سحرگاهي مبارک بادي آمد
شب غم رفت و روز شادي آمد
چمن رست از جفاي تنگدستي
گل نصرت شکفت از خار هستي
نماند انديشه اي از ناتواني
که در موج افتد آب زندگاني
چراغ عافيت شد تيرگي سوز
شب دي رفت و آمد صبح نوروز
شداين منزل زهر زيبي مهيا
که شاهنشه فرو مي آيد اينجا
کواکب از پي نظاره يکسر
برون کردند سر زين چرخ اخضر
شه عادل نقاب از چهره بگشاد
زجرم شمع کشتن مي جهد باد
زخوشحالي ترقي کرد ارکان
همين آب از تزلزل دارد افغان
نظر کن سوي ابر چرخ پيما
که نايد بر زمين از شاديش پا
گهي گر فيض مهر عالم افروز
شکوفه گشت صبح روز نوروز
گل از عزلت سراي نيستي رست
زقيد دي نسيم صبحدم جست
زمان خرم شد از باد بهاران
زمين سرسبز گشت از تخم باران
صبا از سبزه فرش مخمل افکند
که نرگس داشت در سر کاسه اي چند
در آب آتش فکند از عکس لاله
لب جو يافت تبخاله زژاله
به روي فرش بستان ژاله غلطيد
تبسم کرد برق و غنچه خنديد
شکوفه بکر گل را گشته معجر
به شبنم خار گشتش سوزن سر
فضاي باغ شد چون چتر طاوس
زلال و عکس لاله شمع و فانوس
حرارت زاتشي گل يافت بستان
به لب آورد جو آب از تف آن
صبوحي کرده نرگس ديده برداشت
به خوش خواني زلال آواز برداشت
به بستان گشت لاله مجمر عود
به بالا برنيامد ليک ازان دود
زمرغ صبحگاهي خاست آواز
برون آمد گل از خلوتگه ناز
به تيغ کوه شد زنگار پيدا
شد از قوس و قزح مصقل هويدا
چو طفل افتان و خيزان باد مي گشت
به روي سبزه مي غلطيد در دشت
جبل را بود در دي برف دستار
فتاد از سر چو گشتش موي بسيار
زلاله خورده آهو جام حمرا
به مستي نافه بخشيدي به صحرا
به روي سبزه در بازي غزاله
سمش انبر پي دندان ژاله
دمادم سوي لاله لب گشودي
پياله خوردي و مستي نمودي
گوزنان سر به سر آورده گستاخ
چو دردي نخل بستان شاخ در شاخ
پر از صوت چکاوک صحن هامون
تذروان را زمستي چهره گلگون
نواي قمري و واواي بلبل
زجان بربوده صبر از جان تحمل
زبانگ تيهو و آواز دراج
نشد خاطر به جام و رود محتاج
معطر بوستان از مجمر گل
صبا مشکين دم از گيسوي سنبل
سحر بلبل زروي دردمندي
به شاخ سرو خواندي در بلندي
به هنگامي که لعبت باز گردون
بط زر آورد از پرده بيرون
شده هندوي شب از لعب خندان
نهان سازد به عکس رسم دندان
شود از معدن کهسار ظاهر
براي افسر گردون جواهر
برآمد تا به سطح طاق اخضر
دخان سيمگون از مجمر تر
زمجمر هر فلک سيمين دخان شد
سپهر از گرمي آن خوي فشان شد
خروس خاوري برکوفت بر خاک
برآمد گرد سوي بام افلاک
درآمد سيل نور از طرف کهسار
اساس قصر ظلمت شد نگونسار
شهنشاه ختن شد رايت افراز
جلا دادند تيغ کوه را باز
خزان ديد اين نهال از پرتو خور
زباد صبح نرگس ريخت يکسر
رسيد آن وقت کاين سرمست زراق
نهد از روي سازي شيشه بر طاق
سواد دي مهي شد ريخت ژاله
محل شد تا دمد برکوه لاله
سليمان فلک دور از نگين بود
جنين مهر در بطن زمين بود
سرشک سيمگون از ديده بگشود
شب حملي که وقت زادنش بود
عروس جلوه ساز صبح صادق
برون آمد از اين نيلي سرادق
دميده صبح صادق ناشده روز
برآمد آفتاب عالم افروز
جهان روشن شد از انوار سرمد
که يعني زاد از مادر محمد
دو صبح از دور گردون گشت لامع
دو مهر آن روز هم گرديد طالع
سحر خورشيد شمعي دشت در پيش
که تا بيند به تاريکي رخ خويش
پي از وي مهر بر گردون برآمد
کجا يارا که پيش از وي خرامد
رخش بس بود مهر خاوري تافت
خدنگ شعله بر تن زين گنه يافت
شد آن مه بر زمين آن وقت نازل
که طالع مي شده از غفر نازل
به هر تاريخ اين گرديده شايع
که بومعشر زجدش ديده طالع
به عقرب بود برجيس و زحل هم
چو در درجي دو گوهرگشته منضم
حمل منزلگه خورشيد و بهرام
زماهي بود تير و زهره را کام
قمر در اول ميزان ممکن
شده جوزا براي رأس مسکن
ذنب از برج قوس افراشته سر
بر اعدا صاحب طالع مظفر
جهان از خرمي گرديده فيروز
که سر زد صبح نوروز دل افروز
قضا بر نقد هستي سکه بر زد
زمشرق کوکب اقبال سر زد
سيه شد زين سعادت بخت کفار
شدند اصنام هر ديري نگونسار
نه بل کردند ازين گرديده خرسند
به معني سجده ي شکر خداوند
جهان را بخت ازين گوهر صدف يافت
زمين بر چرخ زنگاري شرف يافت
در آن شب کاين چنيي شد صورت حال
چو صورت گشت هر شاهنشهي لال
در ذکر بعضي از حالات که در وقت ولادت آن حضرت (ص) ظاهر شده
سخنگو کاين سخن ترتيب مي داد
چنين از مادر کلکش سخن زاد
که سال فيل مولود پيمبر
شده نزد سيرداران مقرر
بود اين داستان صاحب فيل
وقوع قصه ي طيرا ابابيل
همان روزي که حادث گشت اين حال
تولد کرد پيغمبر به اقبال
دهم بود از ربيع الاول آخر
که اقبال چنين گرديد ظاهر
به وقتي کاين سعادت شد ميسر
زنهصد هجده کم بود از سکندر
همان کس کرده در تاريخ املا
که ششصد بود ازين تا وقت عيسي
گذشته بود چون حادث شد اين حال
زشاهنشاهي کسري چهل سال
زمين از سرفرازي آسمان شد
زمولودش علامت ها عيان شد
همان شب خشک شد درياي ساوه
ولي شد آب جاري در سماوه
سماوه بود جويي خشک گشته
به خشکي سال ها بر وي گذشته
زظاهر گشتن بحر صلابت
فرو شد در زمين آب از خجالت
زفتح الباب دري جهان تاب
چه دريا بلکه ساحل گشت سيراب
شد اين و آن يکي گرديد خالي
عيان شد قهر و لطف لا يزالي
دو امري کان نقيض يکدگر بود
به يک ساعت در آن شب چهره بنمود
به کاري بود هر يک زين دو اشعار
که دانا واقفست از سر آن کار
زخشکي آنکه هر تر دامني کو
شود با آن محيط لطف يکرو
شود بسته به خاک ناتواني
زجوي عمرش آب زندگاني
اشارت بود جاري گشتن آب
که شرعش آبرو بخشد به احباب
به طاق کسري آن شب لرزه افتاد
سر اندر شکر حق بر خاک بنهاد
نيامد فرخش در خاطر اين فال
هراسي در دل افتادش از اين حال
خدنگ اين نهيبش سينه مي سفت
به خود مي گفت و غم با کس نمي گفت
شد آخر بر فراز مسند خويش
نهاد اين در ميان با موبد خويش
به هم بودند گشته صاحب راز
که خطي آمد از اصطخر شيراز
که مرد آتشکده در فارس آن شب
شرر گم گشت چون در روز کوکب
مجوس تيره چون انگشت در دم
نشست از مردن آتش به ماتم
اشارت شد به شه تا پند گيرد
که خالق نبود آن چيزي که ميرد
به کسري گفت موبد هم در آن شب
که اين ها شد بديد از سير کوکب
نهادم سر به بالين خواب ديدم
که از ره بر لب دجله رسيدم
به دجله اشتران تيز رفتار
درافتادند بسياري به يک بار
مقامي در مقام جلوه سازي
برون بردند بسيار اسب تازي
لبالب شد از ايشان صحن و صحرا
به اطراف بلاد افتاد غوغا
به موبد گفت نوشيران که يارب
چه حادث گشت از تاثير کوکب
ندانم گفت موبد زين زياده
که در ملک عرب کاري فتاده
به کسري زين مهابت لرزه افتاد
سوي نعمان منذر کس فرستاد
که دانايي روان کن کز نهاني
بود آگه به علم نکته داني
چو آمد قاصد شه سوي نعمان
به جان گرديد نعمان بنده فرمان
پس از فکرت چنينش در دل آمد
که تا عبدالمسيح آنجا خرامد
سبب اين کاين دل آگاه فصيح است
دگر هم خويش نزديک سطيح است
سوي کسري فرستادش همان روز
رسيد از ره به خدمت گشت فيروز
به حل مشکلاتش امر فرمود
زبان معذرت زين گونه بگشود
که اين دانش برون از مکنت ماست
ولي خالم سطيح آگاه ازين هاست
ازو اين حال ها معلوم گردد
رموز اختران مفهوم گردد
صفت سطيح کاهن که از مغيبات اخبار مي نمود و به زير فلک دوار نظيرش نبود
مورخ کرده در تاريخ مسطور
که بوده کاهني در شام مشهور
سطيحش نام و نامي در فضايل
گره فرساي افراد قبايل
کلامي داشت چون لولوي لالا
نبودش استخوان در جسم اصلا
وقوف از رازهاي آسمان داشت
سر انگشتش اندک استخوان داشت
چنين پي برده کار آگه زکارش
که جني در حکايت بوده يارش
زجنبش بوده همچون تخته بي بهر
نشستي چون شدي پر باد از قهر
به هر جانب که آنجا داشت کامي
به هم پيچيده مي بردش غلامي
ضميرش بر مغايب بود عارف
شدي از حالت آينده واقف
به سان مشک چون مي يافت تحريک
ازو برخاستي آواز باريک
شدي بر خاطرش فيض درايت
زحالات نهان گفتي حکايت
به گوش اين نوعم از راوي رسيده
که رو بر سينه اش بود آفريده
رخش از جمله ي اجزاي تن بود
سرش ليکن به جاي خويشتن بود
زسر تا پا مسطح بودش اندام
سطيحش بهر اين شد زابتدا نام
به گردش بود دايم خلق بسيار
نماندي زو گره در رشته ي کار
شه گيتي که کسري بود فرمود
که رو عبدالمسيح آور خبر زود
که در گرديدن گردون چه چيز است
چنين حالات را مضمون چه چيز است
روان شد صبحگاهي جانب شام
که بر دانا کند حالات اعلام
به شام آن لحظه کو قامت برافراشت
سطيح از زندگي اندک رمق داشت
نشستش بر سر بالين چنين گفت
که اي ناديده طاق اخضرت جفت
منم عبدالمسيح از خادمانت
اجل خواهم دهد يکدم امانت
که کسري را چنين حالي فتاده
تمامي گفت نه کم ني زياده
برآمداز سطيح کاهن آواز
که گويد اين چنينم صاحب راز
شده از گردش گردون خضرا
به ملک تازيان اين حال پيدا
جهان روشن کند از نور ايمان
به هر آرامگه خوانند قرآن
شود بر عرصه ي گيتي مسلم
سپاهش متصل گردد به عالم
به زير فرش اين سطح مسدس
پس از کسري شود شه چارده کس
به زودي ليک از آن گردند مهجور
شود از آل سامان سلطنت دور
سطيح اين حال ها را گفت و جان داد
که را گردون درين منزل امان داد
کهانت بعد از آن گم شد زعالم
فروشد کاهنان را در جهان دم
کهانت بهر اخبار نبي بود
تولد يافت آن گرديد مسدود
به زندان عدم چون شد مقيد
شمار سال عمرش بود ششصد
مسيح از شام شد سوي مداين
به کسري کرد عرض احوال کاهن
چنين فرمود نوشيروان عادل
که از من گر بت غم گشت زايل
مرا بايد که باشد حال نيکو
پس از من هر چه خواهد کو بشو گو
واقعه ديگر در همين معني از حالات آن وقت
همان کس کاين ترانه ساز کرده
ني کلکش چنين آواز کرده
که در ملک عرب بتخانه اي بود
به زينت در جهان افسانه اي بود
يکي بت بود آنجا از زر ناب
فروغ زيورش برق جهانتاب
به قيرش استواري داده بر سنگ
که سويي ناگهانش نبود آهنگ
به اسباب طرب هر سال يکبار
شدندي جانبش اصناف کفار
شدندي خوب رويان مجلس افروز
به خمر آلوده مي بودند تا روز
زشرب باده مي کردند مستي
نمودندي به مستي بت پرستي
شبي بودندي و آن عيدشان بود
در خفتن به کلي گشت مسدود
برآورده سر از جيب ذميمه
فراوان ذبح کردندي بهيمه
شبي بودند بر رسم خود آنجا
که ناگاه آن صنم گرديد بي پا
به جنبش آمد و بر روي افتاد
زخيل مشرکان برخاست فرياد
گرفتندش به جا کردند محکم
نگون گرديد بيچاره همان دم
وقوع اين قضيه يافت تکرار
مکدر شد چراغ عيش کفار
زجوق بت برآمد ناگه آواز
که برقع برفتاد از چهره ي راز
زنوري شد جهان امشب منور
بود بس طرفه در شب مهر انور
دل قدوسيان خرسند گرديد
زبان هاي سلاطين بند گرديد
بتان گشتند در عالم نگونسار
به گردون رفت گرد از دير کفار
علامت ها عيان شد در ممالک
به لغز آمد قدم ها در مسالک
شما را بعد ازين فيروزيي نيست
زخوان کامراني روزي نيست
زراه جهل خود را بازداريد
چه موجودم که معبودم شماريد
سري بيرون کنيد از جيب انصاف
به لب آريد آب از مشرب صاف
شب مذکور بود آن شب که احمد
تولد يافت با اقبال سرمد
ذکر حالاتي که از آمنه منقولست که بعد از تولد آن حضرت واقع شده عليه الصلوات و التهيات
بزرگان اقاويل و حکايات
کنند از آمنه زين سان روايات
که گويد چون محمد گشت ظاهر
چو گلبرگ بهاران بود طاهر
لواي نور بر چرخ برين زد
دو دست خويشتن را بر زمين زد
به زانو رفت و سر بر آسمان داشت
مسيح وار سبابه برافراشت
کف خاک از زمين برداشت آزاد
به سوي کعبه رو بر خاک بنهاد
چنانش نور لامع شد زاندام
که روشن شد قصور بصره و شام
سحابي ديدم ابيض گشت نازل
قماط آسا شدش بر جسم شامل
ربودش از زمين گرديد غايب
نداها مي شنيدم از جوانب
که گفتندي برارش گرد عالم
بر اسرار نهانش ساز محرم
ملايک را ازو کن ديده روشن
زرخسارش جهان را ساز روشن
به زير طاق عقل اولش بر
به سوي انبياي مرسلش بر
به گرد کوه و صحرايش برآور
به دريا بر زدريايش برآور
که موجودات حالش را ندانند
نهال مهر او در دل نشانند
به توفيقات سرمد ده نشانش
به نزديک خليل الله رسانش
دگر آورد در حجره درونش
بپوشيده به صوف سبزگونش
نهاده بر حرير آسمان رنگ
زتوفيقش کليد چند در چنگ
يکي مي گفت گرديدند تحقيق
مطيعش خازنان گنج توفيق
دگر باره سحابي گشت پيدا
نکوتر زان يکي بربودش از جا
منادي برکشيد آواز ديگر
که گرد کوي امکانش برآور
زقدرش گردن هستي برافراز
بر روحانيانش جلوه گر ساز
نگهداريدش از هرگونه آسيب
دهيدش از صفات انبيا زيب
زآدم بهر او گيريد صفوت
زنوح آنگه رسانيدش به قوت
به بخت سرمد و اقبال فيروز
زابراهيم گردد خلت آموز
دهد چون خلتش نور صباحت
زاسمعيل آموزد فصاحت
جمال يوسفش از پرده ي راز
شود روزي و از داوود آواز
شود زاهد زنور زهد يحيي
کرم را ره دهد در دل چو عيسي
پس از يک لحظه اي گرديد پيدا
نهادش بي گزند آهسته برجا
حريري بسته بر دستش وزان آب
چکيدي صاف مانند درناب
ندا آمد که دادندش تحمل
دو عالم آمدش در دست بالکل
زبعد اين دو کس گشتند پيدا
به رخساري که گردد عقل شيدا
يکي را بر کف ابريقي پر از آب
درافشان همچو ماه از نقره ي ناب
يکي را بود طشتي بر سر دست
که بر گردون فروغ آن تتق بست
چهارش گنج و بر هر گنج پيدا
درخشان لولوي لالاي بيضا
ندا آمد که اين طشت است عالم
به نزديک تو اي مقصود آدم
کدامين گوشه مي خواهي عيان کن
به انگشت تصرف آن نشان کن
محمد بر زمين بنشست آزاد
ميان طشت دست خويش بنهاد
ندا آمد که سازد کعبه مسکن
شود بر مرکز عالم ممکن
يکي زان ها حريري داشت بر دست
کزان بر چرخ برق نور مي جست
به آن ابريق پر آب منور
درون طشت شستندش مکور
برآوردند ذات بي نظيرش
بپيچيدند آنگه در حريرش
يکي آورد آنگه دست بر وي
زمشک ناب بندي بست بر وي
به زير بال بگرفتش زماني
برون آورد و گفتش داستاني
که دانش در ضمير آگه تست
مفاتيح سعادت همره تست
ترا دادند بي زحمت به يکدم
علو انبياي ما تقدم
در توفيق بر رويت گشادند
نهيبت در دل مردم نهادند
دلت را مخزن الاسرار کردند
شجاعت با سخاوت يار کردند
دگر هم آمنه گويد کزان پس
زبالا بال زد آهسته يک کس
به لبهايش دهان خويش بنهاد
به جنبش آمد و چيزيش مي داد
به انگشت خود احمد کرد ايما
که يعني پيش ازينم ذقه فرما
هم او گويد که بودم تشنه بسيار
چنان کز تشنگي شد کار دشوار
يکي ديدم که سويم آمد آزاد
بلورين جام پرشربت به من داد
نهادم بر لب آن شربت کشيدم
تردد برطرف شد آرميدم
هواي خانه ام پر شد زمرغان
ولي منقارشان خالي زافغان
زمرد بالشان ياقوت منقار
پريدندي به هر سو برق کردار
جهان گرديد از نورش مزين
زمغرب تا به مشرق گشت روشن
فروغش ديده ام را نور بخشيد
حجاي مانع ديدن نگرديد
نظر بر سر پنهان مطلع گشت
حجاب از پيش چشمم مرتفع گشت
زحيرت برنمي آمد زمن دم
نظر بر مشرق و مغرب فکندم
زمشرق رايتي بر پاي کردند
به عالم گيريش ايماي کردند
يکي ديگر به مغرب گشت ظاهر
[به حيرت خيره مانده چشم ناظر]
يکي ديگر به بام کعبه شد راست
[فغان از ساکنان سدره برخاست]
زمادر بر فراز مسند خاک
[مقطع ناف و مشحون آمد آن پاک]
کنند اصلاح معيوب اين يقين است
نشايد عيب در وي نکته اين است
واقعه اي که در حين تولد آن حضرت (ص) [از] حيدر کرار از عبدالمطلب منقولست
روايت کرد آن کس کاين گهر سفت
که عبدالمطلب روزي چنين گفت
که بودم در طواف خانه يک شب
زهر آلايشي خاطر مهذب
که ديدم ناگهان زاطراف ديوار
دو تا گشتند ساجد جمله يکبار
شدند از هر طرف بي منع حايل
به طاعتگاه ابراهيم مايل
نهادند از تواضع بر زمين سر
به جاي خويشتن رفتند ديگر
به هر جانب شدي بت پاره پاره
چنان کز تاب آتش سنگ خاره
ميان کعبه هاي و هوي افتاد
هبل از جاي خود در روي افتاد
زهر رکني بلند آواز برخاست
که هنگام صفا و پاکي ماست
رهيم از رجس اهل شرک و اصنام
نشيند گرد کفر از آب اسلام
محمد بر زمين آمد زمادر
زمين چون آسمان شد صاحب افسر
رسانيدند از خلد مخلد
براي شستنش طشت زمرد
در آن طشتش به آب بحر عرفان
زتارک تا قدم شستند رضوان
چنان زين حال ها حيرانيم داد
که بي خود از دلم برخاست فرياد
به خود گفتم که در خوابم همانا
به خواب اعجوبه ها گردد مهيا
کشيدم دست بر رو تا کنم گوش
زبيداري پيامم آمد از هوش
به سوي آمنه رفته به تعجيل
نه از قالي نشان ديدم نه از قيل
[سراسيمه به پيش در رسيدم]
درو بامش غريق نور ديدم
[طريق بي خودي آغاز کردم]
زدم در مضطرب آواز کردم
[به رويم در گشادند اهل خانه]
زنور آمنه جستم نشانه
[بديدم فخر از محنت برآشفت]
زمن فهميد اين حال آمنه گفت
[که خلاق نگهبانم پسر داد]
زهر عيبي چو طفل خاور آزاد
[بيارش گفتم آخر تا ببينم]
تحمل نيست ممکن بيش ازينم
[مشام از بوي خوش آسوده گردد
ملال خاطرم فرسوده گردد]
چنين گفت آمنه کاي گردن افراز
نهفتندش زمن در پرده ي راز
کشيدم تيغ و گشتم تيره چون ميغ
که بر تو يا به خود خواهم زدن تيغ
نشان داد آمنه يک خانه کان جاست
نداريم اختياري اين چه غوغاست
سوي آن خانه کردم ميل ناگاه
گرفت از کين يکي بر من سر راه
چنان از وي مهابت بود پيدا
که از هولم خرد گرديد شيدا
به هيبت گفت اجازت نيست بر گرد
بود اينجا سه روز از آدمي فرد
سه روزش قدسيان پرسش نمايند
در توفيق بر رويش گشايند
شود طالع زبرج آنگاه اختر
ملاقاتش بود زان پس ميسر
خدنگ هيبتش در سينه بنشست
فتاد از بيمم آن شمشير از دست
تنم در لرزه جان در رعشه افتاد
زدر بيرون شدم آزاد چون باد
شدم سوي حريم کعبه مايل
که تا احوال گويم با قبايل
دلم بود از تحير رفته از کار
زبان ياري ندارد اصلا به گفتار
چو ايام مقرر شد مؤجل
ورق را ساخت اقبالم مسجل
چو ديدم آفتاب عالم آرا
شعاعش کرده روشن کوه و صحرا
روانش سوي بيت الله بردم
به دادار جهاندارش سپردم
به جان افکند پرتو نور الهام
همان ساعت محمد کردمش نام
دگر در هجر مادر دادمش جا
سعادت مخلد شد مهيا
قطعه حليمه بنت ذويب سعديه که مرضعه ي حضرت رسالت پناه (ص) بوده
سحر با طفل خاور بين به تأثير
که ناچار است يعني طفل را شير
زام خاک هنگامي که زايد
شودو قوتش مقرر آنکه آيد
سحر در هجر اين طفل جهانگير
زپستان کنيز شب رود شير
همان کس کز ني کلکش سخن زاد
چنين طفل سخن را پرورش داد
که چون زاد از صدف آن گوهر پاک
مشرف شد ازو گهواره ي خاک
ندادش آمنه با دايه پيوند
زشير خويشتن کرديش خرسند
چو از اوضاع او يک هفته بگذشت
دگر مرضع کنيز بولهب گشت
سويه بود نام آن نکو فال
مهي فرخ رخي پاکيزه احوال
در آن فرصت عرب را بود دستور
که کردندي زمادر طفل را دور
غني را طفل با دايه قرين بود
براي کثرت نسل اين چنين بود
نماندي مادر آن را هيچ پيوند
تمنتع يافتي از دايه فرزند
زنان مي آمدند از دور هر سال
که بهر اجره بردارند اطفال
به غير از اين جهت حال دگر بود
که آب و خاک بيرون طرفه تر بود
شود صاحب هنر طفلي که چون زاد
هوا و آب خوبش پرورش داد
زن پاکيزه اي بود از بني سعد
که بودش فقر و روزش تيره چون جعد
حليمه نامش از حلم فراوان
وقارش داده تسکيني به کيوان
پريشان بود احوالش زفاقه
به تنگي بود صابر همچو ناقه
به پاکي بود مشهور قبايل
به اين عسرت شدش فرزند نازل
زبي قوتي نبودش قطره ي شير
شبش روشن نمي شد از تباشير
زسيلاب سرشک طفل هر دم
فتادي در ميان لجه ي غم
در آن فرصت چنان شد تنگي حال
که در عسرت گذشتي خلق را سال
به عالم خوردني افسانه اي بود
همين بر چرخ زاختر دانه اي بود
نگشتي رحمتي نازل زافلاک
عقيم از رستني شد مادر خاک
نجنباندي لب خود هيچ ديار
مگر بهر سخن آن هم به دشوار
برآورد از غلاف اين کهنه جلاد
به قطع رزم مردم تيغ بيداد
فرو شد بينوا در خاک هر جا
که رفت از حد برون تسعير بالا
خلايق را سرآمد زندگاني
سبک شد پشت اين فرش از گراني
مسافر گر به راهي قامت افراخت
نشان پاي نافه نان راه ساخت
حليمه کرد شامي گرسنه خواب
زگريه بسترش گرديد سيراب
به خواب اين ديد آن فرخ مآثر
که جوي شير پيشش گشت ظاهر
يکي در وي فکندش غوطه ها داد
چنين گفتي که باش از هر غم آزاد
بخور زين شير تا شيرت فزايد
مگر آبي به روي کارت آيد
دگر زين جا سفر کن سوي بطحا
که توفيقات سرمد يابي آنجا
زخلق اين سر پنهان را نگهدار
امين شو خويشتن را در امان دار
به قدر مکنت آشاميد از آن شير
چو شد بيدار در خود يافت تغيير
به فضل و قدرت جبار باري
زپستان شير بودش گشته جاري
طراوت يافته رويش بدان سان
که برگ گل زفيض آب نيسان
رخش گل قامتش مانند شمشاد
به جان پرشکيب و خاطر شاد
زفر فربهي گرديده خوش رنگ
شده چون غنچه جلدش بر بدن تنگ
براي گنج پنهان بود گنجور
به سينه راز مخفي داشت مسطور
شتر بودش يکي آن نيز لاغر
چو گردن عظم پشتش گشته چنبر
رطوبت رفته بالکل از عظامش
جوالي پر زچوب خشک خامش
ضعيفي گشته بند زانو او
زمين است خور زعظم پهلو او
هوا مانع همي گشتش زرفتن
به خانه عنکبوتي داشت مسکن
کلاغان را در اطراف مراتع
کمان گردنش مي گشت مانع
شده از موي يک سر کوهه ي وي
چو تيغ کوه پاک از سبزه در دي
عزيمت کرد سوي مکه آنگاه
زنان بسيار گرديدند همراه
زهر سنگي به راه آواز مي خاست
که اقبالت به عز سرمد آراست
برو طوبي لک اي فرخ مسافر
مطيعت گشته اين نه سقف داير
زجيب بخت معلم آستينت
فروزان نور توفيق از جبينت
کنارت گوئيا گردون والاست
که جاي آفتاب عالم آراست
هم از وي گشته راوي قصه پرداز
که گفت از جانبي برخاست آواز
يکي گفت اي زنان از مادر امسال
نرينه بر زمين آيند اطفال
به يمن يک پسر کامد به بطحا
زمادر بر زمين شد عالم آرا
بود سرمايه ي دانش کمالش
چراغ روز و شب شمع جمالش
سپهراز بهر او برپاي کردند
جمالش را جهان آراي کردند
خوشا آن زن که گردد دايه او را
پياپي بيند آن روي نکو را
زدين و دنيوي توفيق يابد
ره بيرون شد تحقيق يابد
به اقصي الغايه از جان در شتابيد
که شايد اين سعادت را بيابيد
زهاتف چون زنان اين ها شنيدند
سراسيمه سوي بطحا دويدند
حدي گويان رواحل را ستودند
به رفتن چون صبا سرعت نمودند
چو ما را بود مرکب سست احوال
زهمراهان خود مانديم دنبال
به رفتن شوهرم سرعت نمودي
نه آرامش گرفتي نه غنودي
چنين گفتي که بايد رفت تعجيل
زرفتن نيست جايز هيچ تعطيل
که سرعت کردگان گيرند اطفال
ترا زان پس چه خواهد بود احوال
شديم القصه چون نزديک بطحا
شدند اصحاب دور از ديده ما
زچاک کوه شخصي تاخت بيرون
به طلعت خوب و در ديدن همايون
به من گفت اي سعادتمند بشتاب
کز اقبالت مهيا گشت اسباب
فرستاده مرا خلاق دادار
که از هر آفتت باشم نگهدار
برو کاقبال سرمد گشت يارت
خداوند جهان کرد اختيارت
به شوهر گفتم آيا هيچ ديدي
زچندين گفتگو چيزي شنيدي
جوابم داد کاخر اين چه حال است
حديثت مخبر از خواب خيال است
به حال خود نمي يابم ترا چست
چه مي فرمايي اين گفتار باکيست
نگفتم هيچ ازين ها با وي آنگاه
به شهر مکه در رفتيم از راه
زاشراف حرم بعد از تلاقي
نبود از شيرخواره هيچ باقي
به راه آن ها که چالاکي نمودند
جميع کودکان را در ربودند
به گنج محنتم جان محنت اندوخت
خدنگ غصه چشمم بر زمين دوخت
ملالت گشت غالب بر ضميرم
رسيد آنجا کزين اندوه ميرم
به کار خود نديدم هيچ سامان
به غايت زامدن گشتم پشيمان
ذکر مستسعد گشتن حليمه به دايگي حضرت سيد ابرار عليه صلواه الملک الجبار
هم از وي نقل کردند اهل اخبار
که گويد چون شدم زين غم دل افکار
به خود گفتم که حالي بس غريبست
کزان سان وعده ها را اين نصيب است
زتوفيقات مي ديدم نشان ها
به شيطاني نمي مانست آن ها
به حکم عالم الاسرار لاريب
چه خواهد گشت يا رب ظاهر از غيب
به سري منتظر بودم که ناگاه
عظيم الشأن مردي آمد از راه
رخش چون صفحه ي خورشيد واضح
بزرگي از جبينش بود لايح
جمالش مطلع صبح سعادت
عيان از جبهه اش نور سيادت
همان ساعت به جان گرديدمش دوست
شدم آگه که عبدالمطلب اوست
درخشان برق نور از چهره چون رعد
فغان برداشت کاي قوم بني سعد
به اين جا آمدم از بهر کاري
رضيعي هست خواهم شيرداري
چنان افتاده در وي اضطرابي
که پيچد تاب ديده رشته تابي
برآمد شورش از اقران و خويشان
که طفل بي پدر را نيست سامان
چنين گفتم که اي سالار بطحا
همين من مانده ام بي طفل بر جا
همين مانده ام بي طفل برجا
زمن پرسيد کاي زن از کجايي
که بينم در جبينت آشنايي
گشودم لب بسويم گشت مايل
که باشد از بني سعدم قبايل
زنامم جست گفتم نام بنده
حليمه چون شنيد اين کرد خنده
که بخ هم حليمي هم سعيدي
سوي خود زين دو قلابم کشيدي
به من گفت آي تا بيني جمالش
زهي آن کس که دريابد وصالش
به او رفتم درآمد در سرايي
چو فردوس برين فرخنده جايي
به تعظيمش زني از جاي برخاست
به طوبي گلشن فردوس آراست
جمالش غيرت حور و پري بود
عذارش آفتاب خاوري بود
مه از رويش فروغ چهره مي يافت
زرويش مهر بر گردون همي تافت
به تعريفم زبان بگشاد و بنشاند
حروف لوح احوالم فروخواند
دمي چون پيش زن بگرفتم آرام
شدم واقف که دارد آمنه نام
به من گفت آمنه کاي فرخ احوال
فکندت سايه بر سر نخل اقبال
رضيع مهد اقبالم به خوابست
چو مهر صبحدم زير نقابست
گشادم چهره اش را با مدارا
چه ديدم آفتاب عالم آرا
زباد دست من بيدار گرديد
به سان غنچه ي نورسته خنديد
شدم عاشق هماندم بر جمالش
به خود گفتم غنيمت دان وصالش
رضاعش را شدم مأذون زمادر
کنارم گشت برج مهر انور
نهادم بر لبش پستان ايمن
گرفت و گشت ناظر تيز در من
چو چپ مي خواستم گيرد ابا کرد
زپستانم لب خود را جدا کرد
روايت مي کند از افضل الناس
محيط در دانش ابن عباس
که گويد زابتدا کامد به عالم
محمد با عدالت بود همدم
زيک پستان مرضع کام برداشت
يکي بهر شريک خويش بگذاشت
حليمه کردي ار در دايگي جهد
ولي بودش رضيعي نيز در مهد
زسوي راست هم زان شد هوسناک
که بودش راستي در طينت پاک
حليمه گويد از عشق محمد
شدم يکبارگي بيگانه از خود
چنان گشتم اسير خوي و بويش
که بي طاقت شدم از مهر رويش
شتابم بود در خاطر که آيم
به اصحاب بني سعدش نمايم
اجازت خواستم از آمنه گفت
که کردم با تو اين دردانه را جفت
ولي وقتي که خاطر گشت ماي ل
کزين جانب روي سوي قبايل
مرا بيني دگر گردي روانه
نسازي هيچ کاري را بهانه
زعبدالمطلب جستم اجازه
سخن را زد به رخ زين گونه غازه
که از فرخ شمايل مرضع پاک
به کار اين پسر مي باش چالاک
خداوند جهان توفيق دادت
کليد مخزن تحقيق دادت
شدت پاي دل از بند غم آزاد
نئي آگه که در دستت چه افتاد
به حمدالله روي زين آستانه
زجمع مرضعان بهتر به خانه
شبت از پرتو اقبال خوش باد
به هر جا رو نهي گردد دل شاد
شدم آنگه به منزل شوهرم ديد
محمد را دلش خرسند گرديد
زبان بگشاد کز صنع خداوند
به اين خوبي نديدم هيچ فرزند
جدا از هديه ي رفتن نشايست
به ما دادند آن چيزي که بايست
زنان مرضع قوم بني سعد
به خود زين رشک پيچيدند چون جعد
به پيش آمنه رفتم دگر بار
نهاني حال ه ارا کرد اظهار
شدم من هم سخن سنج از وقايع
ادا کرديم هر دو صنع صانع
بشارت ها زهاتف مي شنودم
به شهر مکه روز چند بودم
روايت کرده راوي از حليمه
که گويد از شبي بگذشت نيمه
چه ديدم آنکه زين سطح ممهد
در آمد نور بر گرد محمد
يکي ديدم ستاده در برابر
لباس آسمان گون کرده دربر
به شوهر گفتم آهسته که برخيز
توجه کن به فيروزي درآميز
به من گفت اين حليمه زين چنين راز
نبايد شد به غيري قصه پرداز
شوي گر مطلع زين پس به اسرار
نگويي با کسي زنهار زنهار
شنيدم تا که اين فرزند زاده
ميان مکيان غوغا فتاده
ندارند از خورش آسايش اصلا
نيايدشان فرو کامي زبالا
به رفتن مستعد گشتند اصحاب
شدم من نيز چون تاري پر از تاب
وداع آمنه کردم پس آنگاه
نهادم با قبايل روي بر راه
به پشت مرکب خود جاي کردم
سر از اقبال گردون ساي کردم
به سرعت ره سوي مقصد گرفتم
محمد را به پيش خود گرفتم
مرا مرکب ضعيف و ناتوان بود
کشيده پوستي بر استخوان بود
نمودندي به انگشتش يکايک
شدي آن سيخ و گشتي نيز در تک
به وقت آمدن دنبال بوديم
به رفتن ليک سبقت مي نموديم
شدي از هر در و ديوار ظاهر
که بخ بخ اي نيکو مسافر
غني گشتي در آخر اي حليمه
خدايت پاک کرد از هر ذميمه
کنارت برج خورشيد مبين است
مگس رانت پر روح الامين است
گل عز ابد در گلشن تست
فتوح کارها در دامن تست
بود لطف ازل پيرايه ي تو
بود کحل الجواهر سايه ي تو
شدي درويش سوي مکه مايل
غني گشته روي سوي قبايل
کنارت گشته درج گوهر راز
کسي چون تو نيامد از سفر باز
ترا در دامن کوه سعادت
شکفته لاله ي عز سيادت
نمي ماند زدامن شمع روشن
بود روشن ترا شمعي زدامن
به گوشم آمدي زاغنام آواز
که اي سعديه گشتي صاحب راز
خوشت مرکب که ديد اقبال سرمد
به منزل مي برد بار محمد
چه بودي قوتي مي بود ما را
که ما را گشتي اين بخت آشکارا
زهر منزل شنيدم خير مقدم
شدي منزل تمام از سبزه خرم
به اصلي منزل خود چون رسيدم
زرنج هر تردد آرميدم
هواي عرصه گشت از تيرگي پاک
که سر زد آفتاب از برج آن خاک
نزد ديگر سرشک من تلاطم
نباشد با وجود مهر انجم
به اندک مدت از يمن پيمبر
شدم از مالداران مقرر
به صحرا درگه و بيگه مواشي
زگرگ ايمن شدندي بي تحاشي
غناي قوم را گشتم وسيله
شدم در دنيوي رشک قبيله
به يمن او شدي خرم به دي ماه
براي گوسفندانم چراگاه
سعادت جانب قومم گذر کرد
فراخي آمد و تنگي سفر کرد
محمد را زبان کامد به گفتار
شبي مي گفت و بود آن اول بار
که حمدا لا اله الله اکبر
نه يکباره که فرمودي مکرر
هم او ديگر چنين در سخن سفت
که ياقدوس ياقدوس مي گفت
به هر کاري که مي گرديد مايل
همي گشتي به بسم الله قايل
چو شد زانسان که آمد بر سر پا
به صحن خانه ام شد عرصه پيما
به طفلان سر کو سير مي کرد
يکايک را حريص خير مي کرد
زرويش يافتي خورشيد اقبال
زبازي مي نمودي منع اطفال
که آن کس کادمي را برگزيده
براي لهو کردن نافريده
به بازي ذات کامل آشنا نيست
فضاي خاک بازيگاه ما نيست
به هرزه نيتس تابع جسم و جان را
به بازي نافريده اين جهان را
زهر لوني فراشش بود پاکيز
به دست راست بگرفتي همه چيز
چنان کردي به دل ها مهر او راه
که بودش هر که ديد از جان هواخواه
زگردون آمدي هر روز نوري
به گردش حلقه بستي همچو سوري
دو مرغ از نور گشتندي هويدا
به جيبش در شدندي بي مدارا
هم او گويد که جايي داشت آرام
زدشت آنجا گذر کردند اغنام
يکي را گوسفندان آمدش پيش
فرو آورد پيش او سر خويش
تواضع کرد همچون اهل تسليم
سر و گردن ببوسيدش به تعظيم
نچندان ديده ام از وي غرايب
که ثبت آن تواند کرد کاتب
گفتار در انشقاق آن بدر برج ما اوحي و صدرنشين مقام دني فتدلي عليه صلوات رب الارضين السماء
کنند اصحاب اخبار و حکايات
زمشق صدر آن حضرت روايات
به رسم نقل اين را نظم دادم
و گرنه خارجست از اعتقادم
زهر آلايشي دل را صفا ده
قدم در رهگذار مصطفي نه
زحالاتي که مي گرديد مذکور
شده در روضة الاحباب مسطور
که نقلست از حليمه کاين چنين گفت
به وقتي کاين در ناسفته مي سفت
که چون خير البرايا شد دوساله
زجا افراخت قامت همچو لاله
قدش گرديد شمع خانه ي من
منور گشت ازو ويرانه ي من
چو شب مي گشت روزم گر شدي دور
ولي بود از وصالش خانه پرنور
رخش گشت آفتاب عالم آرا
به روي وي همي ديديم دنيا
به من يک روي گفت اخوان کجايند
که در چشمم به روز اصلا نيايند
به او گفتم که اي جانم به تو شاد
همينت گوسفندانم خدا داد
شباني شيوه ي احوالشان گشت
شبان در خانه اند و روز در دشت
مرا هم گفت با ايشان روا ساز
که آيم سوي خانه شامگه باز
سحر چون گله ي انجم درين دشت
زگرگ خطه ي خاور تلف گشت
سرش را شانه کردم سرمه در چشم
به گردون بر شدي نورش به هر چشم
به دفع چشم بد کردم مزين
زگردن بند جزعش دوش و گردن
بزد بر رشته دست و کرد پاره
که اين بهر گزندي نيست چاره
نگهدارم خداوند جهان است
زحفظش جسم و جانم در امان است
بود پيدا که سنگي را چه حال است
چه خيزد زانچه در ره پايمال است
روان کردم سوي دشتش به اخوان
زبان کردم به دنبالش دعاخوان
چراگه بود نزديک منازل
وليکن پشته ها بودند حايل
ميان روز شد ديدم که ناگاه
يکي زان ها دوان مي آيد از راه
محمد را ربود از ما يکي مرد
روان گشتيم از دنبال چون گرد
شکم در پاي کوهي پاره کردش
فکنده بر زمين بيچاره کردش
نمي دانم که حالا چيست حالش
روان شو گر همي خواهي وصالش
من و شوهر دوان گشتيم في الحال
غريوان جمع خويشان هم به دنبال
شدم ديدم که بر کوهي نشسته
زتشويشي که مي گويند رسته
به سوي آسمان رو کرده مي ديد
زدورم چون نظر افکند خنديد
فغان کردم که حالت چيست آخر
دو کس گفت از فلک گشتند ظاهر
مرا برداشتند اينجا رسيدند
به رفقم بر زمين خوش خوش نهيدند
يکي را بود بر روز کف ابريق
درخشنده زرويش نور توفيق
به دست ديگري طشتي پر از برف
که از جنس زمرد بود آن ظرف
فکند آنگه يکي بر آستانم
به دل وهمي نيامد هيچ ازانم
به تيغم سينه را تا عانه بشکافت
درونم را به نرمي سر به سر کافت
برون آورد از بطن من احشا
بدين حالات مي کردم تماشا
به نرمي زير لب چيزي همي خواند
به آب برف شست آن ها به جا ماند
به اين آن ديگري گفت اي برادر
مرا با کار خود بگذار ديگر
به امري کان ترا کردند مأمور
نمودي جد کنون بايد شدن دور
دلم را از درون آورد بيرون
رهاند آن را هم از آلايش خون
شکافش داد زان گشت آشکارا
سياهي کرد بيرون با مدارا
يکي چيزي که آن همراه خود داشت
دلم را کرد پر بر جاي بگذاشت
برومهري زنور آنگاه بنهاد
به هم آورد چاک جسمم آزاد
روان مقتحم چاک دل من
نگشت آلوده از خون دامن من
الم پيراهن جانم نمي گشت
به خوشحالي مرا احوال بگذشت
به من گفتند کاي فرزانه مخلوق
شدي در جلوه گاه عشق معشوق
ترا خواند حبيب خود الهي
سعاداتت مهيا شد کماهي
ببوسيدند ابروي من آنگاه
گرفتند از زمين سوي فلک راه
ره در رفتن ايشان به گردون
اگر خواهي نمايد با تو اکنون
محمد را به سوي خانه بردم
حياتي يافتم زان پس که مردم
به کاهن مايلم کردند خويشان
که جني طفل را دارد پريشان
محمد گفت حال بد ندارم
مباشد اينچنين حيران به کارم
ولي روز و شبي زين غم نخفتم
به کاهن بردمش احوال گفتم
مرا کاهن شد از گفتار مانع
که طفل آگه تر است از حال واقع
تفحص کرد از خيرالانامي
به کاهن گفت حال خود تمامي
چو کاهن گوش کرد احوال في الحال
زجا برجست بي خود همچو ابدال
که اين طفل و مرا کشتن هم او کيست
و گرنه الوداع دين و دنيي است
اگر او را به حال خود گذاريد
شويد آگه وزان پس درچه کاريد
خبر گويد به مردم زان خدايي
که او را کس نديده هيچ جايي
قدم بر سر نهد چرخ برين را
به دين خويش خواند اهل دين را
کند دين شما را باطل آنگاه
سنانش جانب دل ها برد راه
حليمه گويد اين ها چون شنيدم
محمد را به سوي خود کشيدم
به کاهن گفتم اين ديوانه بس کن
مگو مهمل جز اين کاري هوس کن
طلب کن از براي خويش قاتل
که ما را طفل در جان کرده منزل
شدم با شوهر خود سوي خانه
فرو خواندم به خويشان اين فسانه
بردن آن حضرت را حليمه ي سعديه از قبيله بني سعد به جانب مکه و ناپيدا گشتن آن سرور از نظر و پيدا ساختن عبدالمطلب او را
حليمه کاين چنين حالا را ديد
نهايت را تصور کرد و ترسيد
به خود گفت ار محمد زين بلا رست
درست از جو نيايد کوزه پيوست
خطرناکست اين صحرا مبادا
که سالي زين بتر گردد مهيا
زخويشان نيز بيرون آمد اين حرف
که فکر خانه کن ناآمده برف
به وادي مرد افکن ناشده سيل
به کوهستان کند صاحب خرد ميل
خجسته باد سوي شمع روشن
همان به کاورندش زير دامن
محمد را ضرورت گشت بردن
به عبدالمطلب سالم سپردن
سرآمد نيز ايام رضاعش
نما تسليم و آنگه کن وداعش
حليمه جانب بطحا روان شد
فغان از مردمان بر آسمان شد
که فيروزي برون رفت از قبيله
سعادت را نماند اصلا وسيله
محمد رحمة للعالمين بود
ازو خار ره ما ياسمين بود
به گوش آمد ندايي هم که من بعد
برون شد خير از قوم بني سعد
به شهر مکه گويد چون رسيدم
زهر سو خير مقدم مي شنيدم
به دروازه درون رفتم پس آنگاه
دمي در گوشه اي بنشستم آنگاه
براي شوهرم بود انتظاري
که دردنبال بود از بهر کاري
شدم چندان که شخصي خواند ابجد
براي حاجتي دور از محمد
چو برگشتم ازو جا بود خالي
دوان گشتم به هر سو لاابالي
چو رعدم از جگر افغان برآمد
زابر ديده ام طوفان برآمد
بسان مرده ام شد دست و پا سست
شبم را ديده ي طوفان فشان شست
زمردم بر سرم شد مجمعي راست
که از بحرين چشمم سيل برخاست
غم اورد از کمين گه ترکتازم
شدم حيران ندانستم چه سازم
به ظلمتگاه غم بي خود دويدم
زآب زندگاني نم نديدم
چو ابر نوبهاران در تک و پوي
سرشک افشان همي رفتم به هر کوي
دچارم گشت پيري حال پرسيد
زمن چون گوش کرد احوال خنديد
زبان بگشاد کاي غافل مخور غم
گشايد عقده ي کارت همين دم
هبل ما را خداي کارساز است
به پيش او در هر چاره باز است
بيا تا پيش او زاري نماييم
گره زين رشته ي مشکل گشاييم
مگو گفتم که اي غافل زحالات
نمي آيد به کارم اين مقالات
در آن روزي که اين فرزانه فرزند
زبطن ام خود بگسست پيوند
شدند اصنام هر ديري نگونسار
کنون هم نام او دارد همان کار
به الحاحم سوي بتخانه اي برد
جبين بر خاک ساجد گشت و افسرد
طوافي کرد آنگاه گفت احوال
محمد را شنيد افتاد تمثال
زجوفش خاست فريادي که اصنام
نمي آرند اصلا تاباين نام
مگو نام شريف آن نکوبخت
و گرنه پيکرم گردد به صد لخت
محمد را خدا ضايع نسازد
به تاج عزت خود سرافرازد
به دست او هلاک ماست يک سر
بود از وي ظهور ذبح اکثر
رهد آن کس که گردد تابع او
شود عارف به ذات صانع او
برون رفتم از آنجا پير فرتوت
ازين اعجوبه شد يکباره مبهوت
چنين گفتي که هرگز اين چنين حال
نفهميديم ازين فرخنده تمثال
به خود گفتم که افتاده است کارم
زعبدالمطلب پنهان چه دارم
شدم سويش زغم بيگانه از خود
مرا چون ديد گفتا کو محمد
سراسر حال گفتم چيست برجست
سلاح خويشتن را بر ميان بست
برآمد بر سمند عرصه پيما
زغوغايش زهر سو خاست غوغا
غبارش ديده ام را توتيا شد
شتابان بر سر کوه صفا شد
ندا در داد و گفت اي آل سالب
دمي حق را به جان باشيد طالب
بزرگان قبايل جمع گشتند
حديثش را سراسر سمع گشتند
چو سيل آنگه شدند از کوه تعجيل
بيابان مکه پر شد از اقاويل
محمد را طلب کردند بسيار
نگفت از وي نشاني هيچ ديار
چو عبدالمطلب حال اين چنين ديد
به کعبه رفت و رو بر خاک ماليد
به زاري گفت اي داناي اسرار
حجاب ظلمتم از پيش بردار
محمد را به چشم من عيان ساز
که دارم ديده بهر ديدنش باز
زهاتف خاست آوازي که برخيز
قدم نه جانب فرزند خود تيز
فغان برداشت عبدالمطلب باز
که اي آن کس که آيد از تو آواز
محمد را کجا جويم که يابم
زروي مدعا افکن نقابم
ندا آمد که اي سر خيل احرار
به وادي طهامه شو طلب کار
عنان عزم چون برق سبک خيز
به وادي کرد عبدالمطلب تيز
شد آنجا ديد در پاي درختي
نشسته آن چنان کز نور لختي
رخش چون آفتاب از تيرگي پاک
به هم مي چيد برگ از صفحه ي خاک
نمود اشعار آن سرمايه ي حلم
که گردد جمع از وي دفتر علم
پريشاني رود بيرون زهر حي
بود پيرايه ي جمعيت از وي
زاسب آمد فرو سالار بطحا
مريضي رفت نزديک مسيحا
پس از طي به وادي خضر الحق
به آب زندگاني گشت ملحق
شريف مکه اش از نام پرسيد
جوابش را زبان بگشاد و خنديد
که هستم ابن عبدالله محمد
به مکه شيبة الحمدم بود جد
زعبدالمطلب برخاست فرياد
که من جد توام اي جد به تو شاد
به سينه داد وصلش چهره بوسيد
به سوي خانه زآنجا باز گرديد
زرفعت منزلش چرخ برين شد
به يعقوب حزين يوسف قرين شد
سحاب رحمت افزود آبرويش
زلال خضر باز آمد به جويش
به برج خويش آمد مهر خاور
شبستان گشن از رويش منور
مرفه گشت اهل مکه را حال
گل يثرب شکفت از شاخ اقبال
به شهر خاک بطحا تافت خورشيد
ثمر در باغ دهقان چيد از بيد
تصدق کرد شيبه از حد افزون
برآمد از زمين صد گنج قارون
به احسان حليمه دست بگشاد
فزون از حد و حصرش سيم و زر داد
لباس و گوسفند و ناقه چندان
کرم کردش کزان گرديد حيران
نمودش لطف بي اندازه من بعد
روان کردش سوي قوم بني سعد
وقايع سال ششم از ولادت حضرت سيد کائنات و خلاصه موجودات عليه افضل التحيات و فوت آمنه
سخن سنجان اين فرخنده اقوال
چنين سازند واضح صورت حال
که آن حضرت چو شد وارسته از شير
نکردي جد به حفظش هيچ تقصير
به دامن جاي دادش ام ايمن
شدش کحل الجواهر گرد دامن
چنان گفت ام ايمن کان نکوخوي
نبود از بهر خوردن بهتري جوي
زخوردن بود او را نفس تابع
به اندک خوردني مي گشت قانع
زبي قوتي نمي گرديد عاجز
زناخوردن نکردي شکوه هرگز
صباح اندک ززمزم آب خوردي
دگر ياد طعام اصلا نکردي
زايام بدايت در مه و سال
همي باليد پيش از ديگر اطفال
قوي تن گشت چون شش ساله گرديد
رخش رشک عذار لاله گرديد
عزيمت کرد امش سوي يثرب
براي ديدن جمع اقارب
محمد يک زمان در يک نشيمن
نمي گرديد دور از ام ايمن
زره سالم به يثرب چون رسيدند
به دار نابغه منزل گزيدند
در آن منزل به سر بردند يک ماه
دگر کردند زانجا روي بر راه
شبي در آبوا کردند منزل
سلامت را فروشد پاي در گل
مرض بر آمنه عارض شد آنجا
درآمد قامت شمشادش از جا
زهر کام جهان ناگه نظر بست
مسافر در سفر بار سفر بست
سبک ناکرده بار غم زخاطر
از آن منزل مسافر شد مسافر
دلش را شد هواي کوي ديگر
بريده رهروان شد سوي ديگر
سفر ناکامش آمد از سفر ياد
غريبان را زجان برخاست فرياد
همان جا دفن کردش ام ايمن
محمد را به مکه داد مأمن
به مرگ آن محيط بحر عرفان
زعبدالمطلب برخاست افغان
چنين گويند هم کان مهد عليا
شد آسوده به خاک پاک بطحا
ذکر وقايع سال هفتم از ولادت با سعادت آن سرور موجودات عليه صلاة را رب الارضين و السموات
چنين گويد حکايت سنج موزون
که عبدالمطلب زين گشت محزون
محمد را به جان دربست و بگريست
زاندوهي کجا سالم توان زيست
ترحم را مهيا ساخت اسباب
نخوردي بي محمد قطره اي آب
به هر جايي که جا بودش به مسند
شدي ملحق به پهلوي محمد
به توفيقات بي غايت قرين بود
زايام صغر مسندنشين بود
به مسند بهر آن مي ساخت منزل
که در خوردي بزرگي داشت در دل
يکي روز از بني مدلج سه چاري
به مکه آمدند از بهر کاري
زلال فهمشان پاک از ضلالت
مکمل جمله در فن قيامت
محمد را نگه کردند بسيار
زاندازه تجاوز يافت تکرار
به عبدالمطلب گفتند از آن پس
که از غيب است اين گوهر مقدس
به غايت مشتبه پايش به آن پاست
که بر جاي خليلش نقش پيداست
به مهما امکنش در حفظ مي کوش
که هستش دولت سرمد هم آغوش
ازو هر نقص و هر عيبي مبراست
علامات جهانگيري هويداست
شريف مکه زين گفتار شد شاد
به بوطالب زبان آنگاه بگشاد
که مي بيني چه مي گويند اين ها
به کارش به که ماليم آستين ها
محمد را ابوطالب از آن باز
به هر کاري دگر گرديد همراز
چنين فرموده اند اصحاب اين فن
که عبدالمطلب با ام ايمن
همي گفتي که در حفظ محمد
به هيچ امري نبايد شد مقيد
که مي گويند خواهد شد پيمبر
جهان را ملتش سازد منور
زحالاتي که واقع شد درين سال
يکي آن بود کز جريان احوال
به سيف زي بزن ملک يمن باز
رسيد از لطف دادار جهان ساز
به غايت پادشاهي بود عالم
زهر بيداد و ناشايست سالم
رسيده صيتش از مه تا به ماهي
به تورية و زبور آگه کماهي
شدند از سالکان هر گذرگاه
صناديد قريش از قصه آگاه
براي تهنيت گفتن زبطحا
به عبدالمطلب رفتند آن جا
نکرد آن اختر خورشيد تاثير
زتعظيم بزرگان هيچ تقصير
به خدمت خويشتن را آشنا ساخت
منازل بهر مهمانان جدا ساخت
در دولت سراي خويش بگشاد
مقام خود به عبدالمطلب داد
زمهمانداري اصلا هيچ نگذاشت
زامکان رعايت هيچ نگذاشت
تفقدهاي بي اندازه يک ماه
گه و بيگه به جا آورد آنگاه
به عبدالمطلب شامي فرستاد
يکي کز وصل ما را ساز دلشاد
به خدمت رفت عبدالمطلب زود
به روي او در تعظيم بگشود
نشيمن کرد از اغيار خالي
دگر گفت اي به ملک قدر والي
شنو سري که آن در پرده نيکوست
مباد اين مغز بيرون آيد از پوست
عيان سازم زدل راز نهان را
گمان دارم که هستي محرم آن را
زاخبار و اقاويل قديمم
شده معلوم حالات عظيمم
درين نزديک خواهد شد مهيا
زتشريفات عز بي عز دنيا
مشاهد گشته سري از مآثر
شده يا مي شود اين حا لظاهر
بود در جلوه گاه عز و اقبال
ترا خاص و عرب را عام اين حال
دعايش کرد عبدالمطلب گفت
که اي طاق فلک را قدر تو جفت
اگر نه دهشتم بودي زسلطان
همي گفتم که در کار آر احسان
ازين گفتار را به ساز روشن
که بر مضمون برد ره خاطر من
دگر باره شهنشه کرد بنياد
که اي بختت زهر ناکامي آزاد
غلام قد يلد طرف التهامه
له عز الي يوم القيامة
به توفيق عجيب و العلامه
يکون مستحق بالامامه
به طفلي والد و امش نمانند
غبار از وي عم و جدش فشانند
جهانگيري کند افسانه ي او
بود مهري به روي شانه ي او
دگر با شاه عبدالمطلب گفت
که خار انتظارم سينه را سفت
ازين روشن ترم فرما اشارت
کزين گفتار مي يابم بشارت
ملک بار ديگر در گفتن آمد
نه گفتن بلکه در در سفتن آمد
که طفلي آيد از مادر درين عصر
که عز سرمدي بر وي بود حصر
شود دين مبين او مکرم
ضلالت را براندازد زعالم
زعدل آهو به پاي شير بندد
به قصد گرد نان شمشير بندد
شوندش در غلامي خلق مشعوف
سعادت را نمايد امر معروف
کتاب مشرکان را سازد ابتر
کشد تيغ زبان در نهي منکر
سعادت را مهيا سازد اسباب
جهان گيرد چو خورشيد جهان تاب
براندازد نقاب از چهره ي راز
زآب آتش برون آرد به اعجاز
به تاييدات خواهد شد مويد
بود نام جهانگيرش محمد
توي جدش به جد است اين حکايت
به مسعوديست کارت را نهايت
چو کرد اين قصه عبدالمطلب گوش
به سجده سرنهاد افتاد مدهوش
سرش برداشت شاه آنگاه فرمود
که اي سياره ي بخت تو مسعود
ازين ها هيچ امري گشته ظاهر
به درجت هست نقدي زين جواهر
زبان بگشاد عبدالمطلب باز
که اي صراف نقد مخزن راز
مرا فرزند نيکو خصلتي بود
که دامن هرگز از لوثي نيالود
عبارات مليحش مجلس آراي
نکوروي و نکوخلق و نکورأي
به باغ جان نهال تازه ام بود
به او اميد بي اندازه ام بود
نمودندي در و بام احترامش
عبيدش خلق و عبدالله نامش
زخويشان خودش با صد تجمل
مهيا ساختم امر تأهل
ازين خاکي وطن دامن برافشاند
به سوي خلد از وي يک پسر ماند
درون کعبه بودم کامد الهام
شدم ملهم محمد کردمش نام
پس آنکه مادرش هم رخت بربست
به سکان رياض خلد پيوست
من و عمش نگهبانيم او را
زجان بهتر همي دانيم او را
نمايد نور بختش از رگ و پي
تمامي آنچه گفتي هست در وي
چو مهري بر کتف دارد نشاني
به حيرت هر طرف از وي جهاني
شه ملک يمن آزاد برجست
سخن آغاز کرد آنگاه بنشست
که اينست آنکه من مي گفتم اي دوست
جدا افتاد اکنون مغز از پوست
نگهدار از بلاي دشمن او را
مکن دور از کنار دامن او را
سخن هاي مرا کان نيست بازي
به همراهان خود ظاهر نسازي
که اين قوم دغل يا قوم اين ها
برون خواهند کرد از کين کمين ها
دگر گفتا اگرمي بود اکنون
به زيب بعثتش احوال مشحون
همي کردم به نهج دين او عزم
به خصمش بودمي آماده رزم
به دارالملک يثرب کردمي جا
که آن جا يابد استعداد هيجا
رسد در مشکلات کار و بارش
مدد از ساکنانش آن ديارش
اگر بودي مرا دل زين مخافت
مبرا کايدش ناگاه آفت
به عالم نام او مي کردم اظهار
برون مي آمدم از دين کفار
عرب را تابعش مي ساختم زود
و گرنه زاب تيغم خاستي دود
بيا اکنون برو سوي محمد
بساط حفظ او را کن ممهد
پس آنگه خسرو با عدل و انصال
تفقد کرد يک يک را زاشراف
که عبدالمطلب همراه خود داشت
به انعامات نيکو گردن افراشت
صد اشتر داد هر يک را پس آنگه
غلامان و کنيزان نيز ده ده
طلا ده اوقيه صد نقره ي خام
براي هر يکي فرموده انعام
دو حله نيز از برد يماني
ملون همچو اوراق خزاني
يکي مشت و دو گرهم [؟] پر زعنبر
کزان گشتي دماغ جان معطر
همان مقدار کز مخزن کرم کرد
بزرگان عرب را محترم کرد
نمود آن والي ملک هدايت
به عبدالمطلب تنها رعايت
به او گفتي غبارت کحل ابصار
مرا گاه از محمد کن خبردار
روان گشتند سوي يثرب آنگاه
حسد ظاهر شد از اصحاب در راه
تبسم کرد عبدالمطلب گفت
که خار رشک اگرچه سينه ها سفت
ولي حاسد شدن بر دنيوي چيست
کجا رست از غم آن کو اين چنين زيست
چه باشد جيفه ي دنيا که مردم
کنند آلوده لب زان در تکلم
مرا داد آن بشارت ها شهنشاه
که تاج تارکم بگذشته از ماه
به او گفتند بر گو تا چه حال است
که مهر برج قدرت بي زوال است
شما را از چه سازم گفت مفهوم
که زود اين حال خواهد گشت معلوم
ذکر وقايع ديگر که در اين سال ظاهر شده و بعضي از حالات ديگر
روايت سنج اين گفتار فرخ
حکايت را چنين زد غازه بر رخ
مسيحا ملتي آمد به بطحا
زدنيا چيده دامن چون مسيحا
زنان مکه مي رفتند جايي
سعادتمند هر يک چون همايي
برآمد نعره اي از جان ترسا
که اي پاکيزه رخساران بطحا
نبيي خواهد اين جا گشت ظاهر
زهر آلايشي چون روح طاهر
خوشا آن زن که آيد در نکاحش
بود در دنيي و عقبي فلاحش
خديجه بود همره گفت با خويش
که يا رب اين سعادت آيدم پيش
همانا درگذر بوده است اختر
که گشت اين عمر جاويدش ميسر
همان راوي چنين گويد که يک روز
نبي با دولت و اقبال فيروز
به ذکر حق چو بلبل در نوا بود
ميان مروه و کوه صفا بود
همان ساعت زسير چرخ دوار
به بطحا آمدند از راه تجار
يکي زان ها به رخسار محمد
نظر افکند و بر جا شد مقيد
علاماتي که مي دانست از اخبار
هويدا ديد در وي رفت از کار
نبي را اجنبي بود ار چه بشناخت
زتاب غم دلش در سينه بگداخت
به احمد گفت بر گو نام خود را
دگر نام پدر آنگاه جد را
به بهتر گفتني خير الانامي
بيان فرمود حال خود تمامي
به گردون ديد و گفت اين را که پرداخت
که از قاروره زينسان منظري ساخت
محمد کرد بر گردون توجه
زبان بگشاد و گفت الله ربه
به غبرا هم نظر انداخت هم گفت
محمد نيز هم گوهر چنين سفت
زنو گفتار را طرز دگر بست
که جز الله الله دگر هست
محمد گفت نه يکتا الهست
که هر چيزش به تمثيلي گواه است
فغان برداشت کاي ياران عيانست
که اين پيغمبر آخر زمان است
کهن دهقان اين باغ گشاده
چنين نخل سخن را آب داده
که اين سال از قضاي لايزالي
زنم وادي و دريا گشت خالي
زمين را از حرارت زد جگر تاب
زتيغ خور نجنبيدي رگ آب
چو شب برخاست کرد از روي اغبر
نديدي قطره ي کس غير اختر
برآمد از تنور آسمان دود
مسام ابر شد يکباره مسدود
نهان در گرد شد خور همچو آبي [؟]
جهان ناشسته رو ماند از کم آبي
گياهي سر نزد از عرصه ي دشت
زمين از آسمان بي آبرو گشت
شد از گلدسته ي گيتي نضارت
فروخورد ابر را خاک از حرارت
جهان از پي نمي گرديد ابتر
نگشتي جز دماغ ساقيان تر
نزد رمال ابر چرخ پيما
نقط قطعا به روي لوح غبرا
زسبزه بوستان را تازه شد چهر
دماغ خاک شد خشک از تف مهر
عيون را شد مسام آب مسدود
زبي آبي شجر شد خشک چون دود
ستاره بر فراز سبز طارم
زخشکي شب نمي زد چشم بر هم
شجر را گشت در اطراف بستان
چو شاخ گاو کوهي خشک اغصان
شد آب افسانه اندر عرصه ي خاک
شتر را گشت لب از تشنگي چاک
لب بحر پر آب از آب شد دور
سمک شد مضطرب چون نبض محرور
چو چشم سخت دل شد چشمه ي آب
همين سيراب بودي گوهر ناب
خلايق در عذابي سخت بودند
زرحمت بي نصيب از بخت بودند
رقيه بنت ضيفي ابن هاشم
چنين ديده گهي که بوده نايم
که گفتي هاتفي کاي اهل بطحا
براي خستگان آمد مسيحا
جهان تيره وقت آمد که ديگر
زمشرق سرزند خورشيد انور
دري آيد برون از کان عالم
شرف يابند ازو سکان عالم
شود پيغمبري مبعوث در دهر
که باشد آب شرعش را قضا نهر
به يمن او دهد رحمت خداوند
جفا را بگسلد زين خط پيوند
شويد از جزم کايد نم زگردون
به آن فرخ رخ گرديده مقرون
که روشن چهره و بالا بلند است
به نزد خالق و خلق ارجمنداست
بلندش بيني و مژگان مطول
نسب را با حسب دارد مکمل
شود از جام طيب گشته ظاهر
شما تابع شويدش در اوامر
به فرزندي خود آيد سوي خانه
طواف آرد به جا گردد روانه
به کوه بوقبيس آنگه برآيد
زبان در جستن رحمت گشايد
دعا گويد شما آمين زدنبال
شود باران رهيد از تنگي حال
رقيه گويد از روياي هايل
بيان کردم به افراد قبايل
زمن هر کس که اين بشنيد في الحال
به عبدالمطلب زد قرعه ي فال
قريش از مرد و زن سويش دويدند
گوهر جويان لب دريا رسيدند
نمودند التماس از وي که برخيز
به رحمت مردم خود را درآميز
زبرج خويش ثابت گشت سيار
طواف و طيب را آورد در کار
به هر کاري شدندش تابع اصحاب
ترحم را مهيا گشت اسباب
نبي المرسلين را برد همراه
گرفتش بر سر دوش خود آنگاه
کف از بهر دعا بگشاده برداشت
ززاري در دعا يک نکته نگذاشت
محمد واقفان را گشت منظور
به آن هيأت که موسي بر سر طور
بجنبيد از دعا اين توده ي خاک
برآمد غلغل آمين بر افلاک
دعا مي کرد کامد ابر پيدا
زباران گشت صحن خاک دريا
گلو گرديد تر گاو زمين را
حباب انجم سپهر هشتمين را
از آن طوفان جهان گر رفت بر باد
ازين طوفان ولي عالم شد آباد
شدند آگه که اين رحمت ممهد
شد از يمن سعادات محمد
خلايق بعد از آن گشتند معمور
جفاي قحط از آن معموره شد دور
ذکر وقايع سال هشتم از ولادت حضرت رسالت صلي الله عليه و آله و فوت عبدالمطلب
بيان کرد آن که بود آگه زاحوال
که از تقدير سبحاني درين سال
به يک نوع از بهانه يافت ناگاه
مرض بر ذات عبدالمطلب راه
نهال گلشن هاشم خزان يافت
نسيم سرد سوي خود وزان يافت
غروب آفتابش گشت نزديک
شد آن ساعت که گردد چهره تاريک
طبيب آمد مداوايي نشد هيچ
زتاب تب فزون شد رشته را پيچ
زدور آسمان مردم آزار
فتاد آن نقطه ي عزت زپرگار
طبيعت را شد آيين بدمزاجي
گريزان شد طبيب از بي علاجي
دم عيسي نبخشيدش مداوا
زلال زندگي نامد گوارا
دل و جان از سر صحت گذشتند
سر و بالين به هم هم عهد گشتند
محمد بود در شب ها وفادار
بود تا روز آري شمع بيدار
به گشته حال آن درياي عصمت
زديده ريختي باران رحمت
چرا برخيزد آن کو گشت بيمار
که باشد بر سرش زين گونه غمخوار
اگر جانان کند عزم عيادت
مبادا کم مرض بادا زيادت
چه بر بالين بود پيوسته جانانت
به ديدارش چه باک از دادن جان
به مردن بست دل را ديده بگشاد
سفارش کرد احمد را به اولاد
به حفظش جملگي کردند اقبال
محمد را پريشان گشت احوال
چو عبدالمطلب زين گشت آگاه
گلف را پاک کرد از چهره ي ماه
نبي را گفت سر دل بيان کن
زاعمام آن چه مي خواهي عيان کن
غم خويش ابوطالب نظر کرد
سخن چون مختصر به مختصر کرد
دگر شد سرور بطحا زعالم
بود اين آخر فرزند آدم
قوافل شد رواناي خفته برخيز
قدم کن تيز و با ياران درآميز
چرا دل بسته در کار جهاني
که در وي ماند باقي تا تو ماني
سخن گويان سخن بسيار گفتند
درين افسانه جا آنگاه خفتند
همانست اين بيابان جگر تاب
که شد بهر سکندر آب ناياب
همان سر منزلست اين محنت آباد
که ماند از مقصد خود دور شداد
همان خاکست اين خاک سيه پوش
که گشته سرخ از خون سياووش
گر انسان سر زدي از دشت غبرا
نبودي بهر رستن سبزه را جا
نماند از غم دلي زين غصه سالم
برآمد رستخيز از آل هاشم
محمد در پي تابوت مي رفت
زکان ديده اش ياقوت مي رفت
زغم جعد مسلسل تاب مي داد
زشبنم برگ گل را آب مي داد
زجزعش درج مرقد پرگهر گشت
نهاد آن گنج را در خاک و برگشت
ته ايوان اين چرخ مقرنس
ابوطالب کفيلش گشت از آن پس
تف خورشيد مهرش در جگر داشت
به اقصي الغايه از حالش خبر داشت
به دستوري که عبدالمطلب بود
زاحمد دور اصلا سفره نگشود
ابوطالب زر و سيم کمي داشت
نبود آن هم کزين معني غمي داشت
نبود از دنيوي وسعت به حالش
فراوان بود در منزل عيالش
چو بودي بر سر خواني محمد
زمان خوردشان مي گشت ممتد
شدندي سير اگر حاضر نمي بود
زخوردن گر نمي گرديد خشنود
به پهلو داديش در خواب منزل
عجب نبود که در پهلو بود دل
دو تا گشتي به فرقش همچو ابرو
گه و بي گه به او مي داشت پهلو
به خود گفتي که اين دلبند خوش خوست
ازو پهلو تهي کردن نه نيکوست
نمي زد دم جدا زان جان عالم
که برنارد جدا از جان کسي دم
نمي کردش دمي از خويشتن دور
به جاي سايه بودش در عقب نور
درين سال از قضاي لايزالي
زنوشيروان جهان گرديد خالي
به اهل عصر حاتم عمر بخشيد
به بختش زين سراچه ذيل درچيد
ابوطالب گهي گشتي مؤيد
به شغل نظم و تعريف محمد
ذکر وقايع سال سيزدهم از ولادت آن سرور انام تا سال بيستم و با ابوطالب متوجه شدن به جانب بصره و شام
روايت مي کنند ارباب تحقيق
که بوطالب در درياي توفيق
به عزم شام روزي شد مهيا
نقود آماده کرد از بهر سودا
گروهي نيز از اصناف تجار
برون کردند بهر ره زپا خار
محمد اشک ريزان گفت اي عم
دلم را بي تو سوزد آتش غم
ندارم در جهان جدي و بابي
که بر گرد من افشانند آبي
مرا هر جا روي از خود مکن دور
و گرنه خواهم از غم گشت رنجور
ابوطالب چنان در گريه افتاد
که خون بر جاي آب از ديده بگشاد
رخش بوسيد و گفت اي ديده ي غم
ترا هم مي برم مگري مخور غم
خوشا آن کس که همراه تو باشد
شبش را نور از ماه تو باشد
به شامم دل نيابد بي تو آرام
بود اولي که تابد ماه در شام
مبادا دور از چشم منت چهر
که شب را ماه و روزم را تويي مهر
محمد را به هودج شد نشيمن
به سان مه که جا سازد به خرمن
سحرگه کان درين ديرينه هودج
نشست اين عالم آراي متوجه
به روي تل برآمد ناقه ي نور
به دستش بسته زنگ زر به دستور
غبارش چرخ را بنشست بر چهر
که شد طبل رحيل اختران مهر
روان شد کاروان از ملک بطحا
حدي گويان برآوردند آوا
ابوطالب نگه مي داشت در پيش
محمد را که خواندي قبله ي خويش
هوا را موجب گرما معد وبد
که اين آهوي زرين در اسد بود
چکيدي خون زچشم مرد بر خاک
چو اختر در سحر از بام افلاک
زمين بود اندران ميدان گشاده
چو ديوار تنور تاب داده
تنور آسا که نان بندند در وي
شدي در خاک محکم ناقه را پي
زتاب آتش خور مار بر خاک
سيه گرديد و بي جان بود چون تاک
حرارت را بلندي يافت پايه
زگرما در پناهي بود سايه
ستردي از زمين چرخ سبک رو
عرق هر دم به انگشت مه نو
غزالان در فضاي دشت چالاک
دويدندي که پا مي سوخت بر خاک
عرق کردن گوزن ار زانکه هر دم
زخاريدن ندادي شاخ را نم
فتادي در زمانش آتش خور
چو هيزم سوختي شاخش سراسر
يکي وادي که در اقصاي بومش
بجنبيدي به جز باد سمومش
دران وادي سموم عمر فرساي
جوان را ساختي پير محرا
حرارت در مزاج پير نگذاشت
دهن کوه از دره بگشاده مي داشت
محمد را به هودج بود منزل
نکرده مرحلي طي از مراحل
سحابي بر سرش چون چتر مشکين
عيان شد دست غيبش داده تزيين
ززيب کارگاه صنع مشحون
فکندش سايه بر فرق همايون
جز اين جا تا که اين گردنده گرديد
چو خور اين جا و بالا سايبان ديد
شدي آن سايه ي لطف الهي
خرامان زير ظل چتر شاهي
نگشتي دور از فرقش زماني
شد اين در هر زباني داستاني
دگر گشتي زفرقش ناگهان دور
به خاطر آمدي نور علي نور
شود گرچه زسايه نور باطل
نشد از سايه ليک آن نور زايل
قصه بحيراي راهب مشاهده گشتن حالات بر غرايب
به صبح و شام منزل طي نمودند
گهي بستند بار و گه گشودند
به نزد شام ديري بود ديرين
درو وارسته پيري عيسي آيين
زآب طاعتش گلشن مطرا
زدانش بحري و نامش بحيرا
قدم بنهاده در راه معارف
زاخبار سماوي گشته واقف
زانجيل و زبور آگاه گشته
به دفترهاي قسيسين گذشته
شده واقف که خواهد گشت پيدا
نبيي از زمين ملک بطحا
به تأييدات يزداني مؤيد
زمحمد احد نامش محمد
زآيات ظهورش گشته آگاه
بران هم کين گذر سازد گذرگاه
شدي بر دير و مي ديدي قوافل
که شايد گرددش مقصود حاصل
نشاني ها نگشتي چون هويدا
شدي محروم از نظاره با جا
به اميد وصالش مفتخر بود
گذشتش عمر و زين سان منتظر بود
قضا را بود بر دير خود آن روز
که مي آمد نبي با بخت فيروز
غباري گشت پيدا ناگه از دور
وزان ظلمت هويدا شقه نور
سحابي نيز تابع گشته در سير
شدند از راه عازم جانب دير
فغان از سنگ در يک دشت برخاست
قد هر چوب خم گرديده شد راست
به هر خشتي و سنگي جنبش افتاد
سلامي بر محمد مي فرستاد
قريش و مکيان کردند آنگاه
به پيش دير راهب کاروان گاه
درختي بود خشک از دور ايام
مسافر را نبود از سايه اش کام
به زير آن ابوطالب وطن کرد
زمين از گلبن احمد چمن کرد
روان گرديد سبز و سايه انداخت
به گردون شاخه هايش سر برافراخت
سحاب آمد به بالا چتر گرديد
زجاي خويشتن اصلا نجنبيد
نبي هر سو که رفتي در مقابل
زجاي خود شدي آن ابر مايل
بران فرخنده حال پر غرايب
زدير خويشتن مي ديد راهب
زشادي خاستش از سينه فرياد
که برقع از رخ مقصودم افتاد
خدايا شاکر از احوال خويشم
که با پاي خود آمد يار پيشم
عيان شد خارق عادت مکرر
بود اين ها علامات پيمبر
به رهبانان دير خويشتن گفت
که شد قدرم به طاق آسمان جفت
عزيزم ميهماني در رسيده
که سرعت يافت نبض آرميده
فرو آمد شهنشه بنده درويش
ندارم تحفه جز جان کارمش پيش
به خدمت فرض شد ما را رسيدن
طعامي لااقل بايد کشيدن
دلم زين ميهمان گرديد مسرور
غبارش ديدگان را مي دهد نور
براي سرمه زحمت ها کشيدم
نمردم تا به چشم خويش ديدم
طعام مطبخش کاماده گرديد
به قدر ميهمان اسباب درچيد
به سوي کاروان آنگه فرستاد
که ما را يک زمان سايد دلشاد
طعامي در رهست احسان نماييد
در دل دهاي مسکينان گشاييد
به خوان مهمان شدندش کارواني
به سوي ابر شد ناظر نهاني
به جاي خويشتن ديدش ممکن
به فرق صاحب خود سايه افکن
بحيرا گفت با حضار مجلس
که ديگر کس شما را هست مونس
که اينجا نامده گفتند آري
بود طفلي به منزل بهر کاري
بحيرا گفت مي خواهم برد دست
بخوانم هر که زاهل کاروان هست
محمد را طلب کردند في الحال
روان گرديد از منزل به اقبال
بحيرا ديد کان ابر از نشيمن
روانه گشت بر وي سايه افکن
به پهلوي عم خود رفت و بنشست
دل رهبان زهر انديشه وارست
نظر بر روي احمد کرد راهب
شد از مطلوب فرخ فال طالب
علامات نبوت را تمامي
مشرح ديد در خير الانامي
چو برچيدند خوان رفتند اصحاب
بحيرا را زحيرت زد جگر تاب
زبوطالب تمنا کرد کاي دوست
نشين تا مغز بيرون آيد از پوست
به جا بنشست گفت آنگه بحيرا
که اي گرد تو کحل ديده ي ما
چه چيز تست اين طفل گرامي
که آثاريست دروي جمله نامي
ابوطالب چنين فرمود کاين مهر
زبرج من جهان آرا شد از چهر
بحيرا گشت چابک در جوابش
که نتواند که باشد ام وبابش
ابوطالب مسلم داشت که آري
زکذب آيينه ام دارد غباري
نباشد گرچه اين نخلم زگلشن
بود ليکن برادر زاده ي من
بحيرا گفت شانش بس عظيم است
ولي از دشمنش بسيار بيم است
علامت ها ازو مشعر برانست
که او پيغمبر آخر زمان است
زاخبار سماوي گشته معلوم
که ذاتش دفتر کل راست مفهوم
نبايد لحظه اي غافل شد از وي
که اعدايش فراوانند در پي
دگر رهبان حکايت مختصر کرد
به سوي سيد عالم نظر کرد
به عز لات و عزي داد سوگند
که از يک نکته ام دل ساز خرسند
بگو اي بهترين اهل دنيا
که مهري بر کتف داري مهيا
نبي از استماع نام اصنام
تنفر کرد و با راهب نشد رام
چنين فرمود کاين اسما مکن ياد
به نام حق دل خود ساز معتاد
درين انديشه جاي پيچ در پيچ
بتر زين ها نميآيد مرا هيچ
غرض بود امتحان زان نوع سوگند
وگرنه داشت با اسلام پيوند
زبان بگشاد رهبان کاي سرافراز
به ذات اقدس داناي هر راز
که برقع برفکن از مشکل من
زلطف خود منور کن دل من
چو نام کردگارش گوش زد ساخت
نقاب از مهر کتف خود برانداخت
بحيرا را نظر بر مهر افتاد
زجان برخاستش بي خواست فرياد
نهادش روي بر پا کرد تصديق
شکي بودش به دل گرديد تحقيق
بود نقلي که جمعي سوي آن بوم
همان روز آمدند از کشور روم
زبان بگشاده گفتند اي بحيرا
شده از هر فني معلوم ما را
که امروز آيد اين جانب محمد
گمانش آن که دارد بخت سرمد
به قصد قتل او گرديده جازم
شديم از دار ملک روم عازم
قدم در نه زهمراهي مکش سر
کز امداد تو گردد اين ميسر
بحيرا کرد روشن با دلايل
که هست اين فکر نامرضيه باطل
همان پيغمبر است اين فرخ احوال
که گشته در کتب مذکورش احوال
جهودان گشته منصف بازگشتند
زفکر باطل خود درگذشتند
بحيرا با ابوطالب چنين گفت
که عاقل آن که در درج بنهفت
فراوانش جهودان در کمينند
به هم ساييده دندان بهر کينند
مده در شام بهر کامش آرام
که نبود جلوه گر خورشيد در شام
غروب مهر در شام است داني
مبر آن جانبش گر مي تواني
مه نو داري و چرخت زخدام
شود غايب مه نو زود در شام
شود در شام روشن شمع ليکن
زباد تندخيزش گشت ضامن
جهان در شام زنداني بود تار
به زندان بي گنه را کي بود کار
ابوطالب به بصري کار خود ساخت
وزان جا سوي بطحا قامت افراخت
به سال هفدهم گويند عباس
تجارت را مهيا ساخت اجناس
زبوطالب محمد را طلب کرد
زدرج مکه گهر منتخب کرد
که ما هم فيض يابيم از محمد
توان بودن زاقبالش مؤيد
به اولادش روان سوي يمن شد
يمن از گلبن احمد چمن شد
از او خارق زعادت ديد چندان
که نتوان ساخت عمري منحصر آن
ذکر وقايع سال بيستم از ولادت با سعادت آن حضرت تا سال بيست و پنجم
همان ديباچه سنج اين حکايت
کند زين گونه از راوي روايت
که چون گرديد سيد بيست ساله
شدش سنبل نقاب برگ لاله
عذارش ظلمت از عالم فروشست
چراغ روز را بازار شد سست
رخش گل روح قدسي بلبل او
معطر جيب جان از سنبل او
به عز فرخ و اقبال فيروز
شدش سنبل نقاب عالم افروز
گهي روز و گهي شب در مسالک
نمودندي به او خود را ملايک
به هم در گفتگو کاين شخص آنست
کزو آوازه در هفت آسمان است
ولي وقت ظهورش نيست حالا
مگر وقتي که حکم آيد زبالا
به بوطالب در اين راز بگشاد
که در هر کار بودش صاحب ارشاد
به کاهن بردش و بر گفت احوال
کزين محنت مرا سرگشته پامال
به هر جايي محمد بود کاهن
زماني زو تردد گشت ساکن
کهانت پيشه داناي نهان سنج
چنين نقدينه بيرون داد از گنج
که نقد مخزنت کامل عيار است
زلال چشمه سارت بي غبار است
بود جنس نفيست خالي از عيب
نداند قيمتش جز عالم الغيب
نکو شانيست اين ذات نکو را
به ديوان آشنايي نيست او را
دل پاکش بود محفوظ از ريو
فرشته آيدش در چشم ني ديو
بود لامع زرويش نور اقبال
نه شيطانيست رحمانيست اين حال
زپيغمبر چنين گويند کو گفت
که آن وقتم چو يک شب ديدگان خفت
چنان ديدم که شخصي گشت پيدا
نهيبي در جبين او مهيا
درون سينه ام دست اندر آورد
دلم بگرفت واز جايش برآورد
چنين گفتي که نقش بيغش است اين
بود خالي زکبر و فارغ از کين
دل پاکست در جسم مطهر
زنور سرمدي گشته منور
ذکر وقايعي که در سال بيست و پنجم روي نموده و قصه ي تسطور راهب
همانکس کين ورق نگذاشت ساده
قلم را اين چنين تحرير داده
که در مکه زني بود ازاکابر
زرخسارش فروغ بخت ظاهر
خديجه نام آن سرو گل اندام
عذارش برده از خورشيد آرام
زمردم چون وفا کرده کناره
به عفت مريم و در حسن ساره
زپاکي دامنش چون دامن گل
رخش مي داد ياد از خرمن گل
نبود از وي دلي در شهر برجا
زحسنش در عرب افسانه هر جا
زرخسارش منور چهره ي خاک
به برج حسن چون خورشيد زرناک
چو شب هر هندوش بربسته زيور
که بود از مالداران مقرر
بزرگان عرب از هر قبيله
همي جستند عقدش را وسيله
دو صد دام از جوانب شد ممهد
نشد آهو به دام اصلا مقيد
زجاي خويشتن رفتي ازين قول
پري را بود آن گفتار لاحول
به رويش هر که گفتي آن نهاني
شدي پرموج آب زندگاني
شده در ابتدا روزي مقرر
نصيب خضر شد آب سکندر
زمرغان در حريم بوستان گل
ندارد گوش جز بر صوت بلبل
دران فرصت شدند آماده در کار
به عزم شام بسياري زتجار
شدند از هر طرف جمعي مهيا
که دانستند در شام است سودا
خديجه نيز گشت آماده ي کار
که شخصي را کند همراه تجار
کند تسيلم او مال فراوان
به سودش کار باشد نه به نقصان
گشاد کار را مخزن گشادي
ولي بر کس نبودش اعتمادي
بود زر دشمن جان اين برادر
برد از راه بيرون مرد را زر
دلت در محمت زر زان اسير است
که در وقت فتادن دستگير است
دو صد مشکل اگر در پيشت آيد
زري چون در گره داري گشايد
چه لب کز زر شکر خندي ندارد
گره در پيش زربندي ندارد
به مهر زر بود پشت کسي گرم
کند مشتي زر آخر سنگ را نرم
خديجه گفت هر سو مي شتابم
امين تر از محمد کس نيابم
در آن فرصت به زير اين مقرنس
محمد را امين مي خواند هر کس
زبس کز وي امانت ديده بودند
امين در ذيل نامش مي فزودند
به نزديک محمد کس فرستاد
کزين غم خاطرم را ساز آزاد
زمن بهر تجارت سيم و زر گير
به خاطر خواه خود از سود برگير
زتو اين بستگي يابد گشادي
ندارم جز تو بر کس اعتمادي
به بوطالب نبي الله فرمود
که نوري آيدم زين نار يا دود
ابوطالب نويد کام دادش
زخوان حظ وافر شام دادش
خديجه صاحب مال خودش ساخت
به ترتيب ضروريات پرداخت
غلامي داشت دانا ميسره نام
که بودش کار طي وادي شام
زگرم و سرد و هر نيک و بد آگاه
به خير المرسلينش کرد همراه
دگر بودش خديمه نام خويشي
سعادت پيشه ي پاکيزه کيشي
مددکار نبي الله کردش
ملازم ساخته همراه کردش
تجارت خواجه را از جا برانگيخت
چو جان با مردم تاجر درآميخت
خوشا احوال آن فرخنده تاجر
که باشد با چنان تاجر مسار
کجا همراه گردد ره نوردي
که يابد از رهش بر چهره گردي
بري سود آن دم از سرمايه ي مال
که سازي سر به راه خواجه پامال
زگردش چونشان پس باش چالاک
که بي خضر است اين وادي خطرناک
زبي زاديست ما را پاي در گل
جدا از خواجه نتوان شد به منزل
شد از مخزن در و لعل آشکارا
ززانوي شتر شد سرمه خارا
زجوهر کش نخيبان سوي گردون
برآمد از زمين صد گنج قارون
به پشت ناقه با رخسار پرنور
نبي بر شد چو موسي بر سر طور
شدند از جا به راه باديه تيز
بسان ابر نيسان عرق ريز
روان شد چون به دشت چون کف دست
جرس شد در فغان چون بختي مست
زساز زنگ زر در صحن هامون
صداي زير و بم برخاست موزون
ثباتي نه و رفتندي شتابان
شکر لب ناقه ها باريک دندان
به نالش ناقه در دشت جگرتاب
زپشت و سينه از صندوق مشک آب
شدي بربسته از توفيق محمل
مه اوج شرف منزل به منزل
تجارت پيشگان ليکن نه آگاه
که سود دنيي و عقبي است در راه
نهاد آن کعبه پا در راه مقصود
خديمه در طواف کعبه مي بود
زاحوال نبي در شادي و رنج
موکل بود چون گنجور بر گنج
دمي زان کوکب خورشيد پايه
نمي گشتي جدا مانند سايه
زباغ روي آن ماه شتابان
بهشت عدن شد صحن بيابان
خور از برج خود آن وقتي روان بود
که ثعبان سپهر آتش فشان بود
طپيده از اسد آهوي خاور
شده گرم از طپيدن همچو آذر
زگرما گشته خيط روز بي تاب
درازي را مهيا بود اسباب
محمد خوي چکان گرديد از چهر
گلاب از گل عيان شد زآتش مهر
همي شد آن مه خورشيد پايه
دو مرغش بر سر افکندند سايه
سليمان از تف خورشيد امان يافت
به سر از بال مرغان سايبان يافت
نگشتندي به کوه و دشت و هامون
زماني دور از فرق همايون
دو بختي ماند زير بار در راه
نبي را ميسره زين ساخت آگاه
دعا برخواند و ره پيماي گشتند
به سرعت از نخيبان درگذشتند
به توفيقات سبحاني شد از راه
در دير بحيرا کاروان گاه
در آن فرصت نبود آنجا بحيرا
ولي زان گونه بود آن دير بر جا
کهن پير از نشيمن بود غايب
گرفته جاي او تسطور راهب
نبي بر جانب نخل معين
روان شد گشت در پايش ممکن
درختي بود رفته برگ و بارش
شده هيزم زخشکي شاخسارش
رسيد از جويبار سرمدي نم
هماندم شد درخت خشک خرم
زپشت بام تسطور آن همه ديد
به جا زان خارق عادت به لرزيد
به خود گفت اين شده هر جا مقرر
که ننشيند در اينجا جز پيمبر
شدش حالات ديگر هم مشاهد
زمان حيرتش گرديد ممتد
زدير آنگه سراسيمه برون جست
کتابي باز کرده بر کف دست
روان شد جانب خير النبيين
سپهري ديد اما محض تمکين
چو رهبان کهن ره يافت سويش
صحيفه خواندي و ديدي به رويش
به عز لات و عزي داد سوگند
که نامت چيست اي فرزانه فرزند
محمد در غضب شد گفت بس کن
ازين بهتر تمنايي هوس کن
ورق زين گفتگوي زشت در پيچ
کزين اسما بتر نايد مرا هيچ
فغان برداشت راهب گفت اين اوست
کنون افتاد بيرون مغز از پوست
کتابم را سخن مشعر بدانست
که او پيغمبر آخر زمانست
خديمه شد زگفتارش مکدر
که دارد گوئيا قصد پيمبر
به سوي تيغ دست خويشتن برد
قدم بر خاک کين مردانه افشرد
به هيبت نعره زد کاي آل طالب
کند قصد پيمبر پير راهب
قريش از هر طرف کردند فرياد
ميان کاروان غوغا در افتاد
درآمد عيسوي در دير و دربست
به صد حيله ززخم مکيان رست
به پشت دير بر شد گفت و الله
که آگاهي نشد از حالم آگاه
به جان خواهنده ام اين کاروان را
همي خواهم کنم ايثار جان را
خديمه پيش تر شد گفت راهب
که اي داده خداوندت مواهب
چه چيز تست اين فرخ شمايل
که جان ها جانب اويند مايل
خديمه گفت از خدام اويم
ندارم غير اين يارا که گويم
دگر تسطور راهب گفت بشنو
که شمعش را جهانگير است پرتو
ازو غافل نباشي گاه و بيگاه
که دارد هر طرف بسيار بدخواه
پيمبر گردد اين شمع جهان تاب
به عالم گيرش جمعيت اسباب
چو زرين تاج ترک تخت افلاک
کشد زير تصرف عرصه ي خاک
بت و بتخانه از وي خوار گردد
ازو با آب آتش يار گردد
اگر داري به حال او ترحم
نهان دار اين حکايت ها زمردم
دگر گشتند زان جا عازم شام
به بصري يافتند از راه آدم
شري و بيع در بصري نمودند
زسودا سود بر مايه فزودند
نه چندان سود پيدا شد زسودا
که انديشه تواند کرد احصا
عزيمت را مهيا گشت مجمل
به رجعت کرد مه قطع منازل
به گردون رفت باز از کاروان گرد
سيه شد شام بي ماه جهانگرد
به برج خويشتن شد ماه خاور
سعادت همره و اقبال ياور
معطر شد مشام جان زمويش
حريم مکه شد گلشن زرويش
چنان کامروز ملک استرآباد
به عز خواجه آمد معدن داد
خديو دودمان هفت کشور
معالي جاه سيف الدين مظفر
به حمدالله که دور غم سرآمد
به جسم مملکت جاني در آمد
غبار راهش امد ابر نيسان
زنور جرجانيان را تازه شد جان
بود امسال سال خاطر افروز
به فيروزيست چون نوروز هر روز
چو جرجان حاليا معموره ي دهر
زلال حکم او را آمده نهر
خراسان از حسابش يک ورق شد
عراق از حمل حملش در عرق شد
ازانش پاي بر چرخ اثير است
که هر افتاده اي را دستگير است
پريشاني دلش را ناپسند است
کتاب ملک را شيرازه بند است
کمربسته به جود ابرو گشاده
خدايش آنچه مي بايست داده
وفا در طينتش چون نشأه در مي
سخا در خامه اش چون نغمه در ني
زلطف حق دلش را گشت شامل
کمال عدل با ايمان کامل
خدايا تا بود پاينده اين دير
زمين ساکن بود گردون بود سير
زطاق زرنگار چرخ جاويد
به شب مه تابد و در روز خورشيد
سکون و سير گيتي رام او کن
جهان را منزل آرام او کن
نصيبش کن به اختر بخت فيروز
مطيعش ساز روز و شب، شب و روز
محمد را ممد کار او ساز
علي را روز محشر يار او ساز
زهر غم خاطرش را ساز آزاد
چنان کن کز نظام آرد گهي ياد
قصه تزويج خديجه بنت خويلد با حضرت خير البشر عليه افضل التحيات
گهرسنجي که داد از مخزن اين نقد
عروس نظم را بست اين چنين عقد
که از ره چون همي آمد محمد
به تأييدات سبحاني مويد
خديجه بود بر بامي نشسته
دلش از محنت ايام رسته
به دورش دلبران ماه پيکر
به سان هاله گرد ماه انور
غباري ناگهان برخاست از دور
که همچو سرمه دادي ديده را نور
عيان شد در نظر زان ابر مشکين
مه رخساره ي خير النبيين
محمد را شناسا شد خديجه
خرد را اين بود آري نتيجه
شب عيد آن غبار پاي کوبان
مه نو را نشان دادي به خوبان
جهان روشن زماه انور او
گشاده بال مرغان بر سر او
فرود آمد نبي الله به بطحا
چو بر بالين يماري مسيحا
درآمد ميسره ابرو گشاده
به سودي از حد احصا زياده
به الماس زبان در سخن سفت
زاحمد خارق عادات را گفت
به دل مهر محمد جاي کردش
محبت از علايق ساخت فردش
طلسم تيرگي گرديد باطل
وصال مهر را شد ذره مايل
دلش زين آرزو گرديد تازه
زد از مهر نبي بر چهره غازه
بقايش باد با اقبال سرمد
به عالم تا بود نام محمد
گه تحرير اين فرخنده نامه
ورق را کرد ازينسان نقش خامه
که چون سي سال کم يکسال در دهر
نبي برداشت از شاخ بقا بهر
ابوطالب سوي ملک يمن رفت
مه بطحا به برج خويشتن رفت
در آن ايام پيري بود آنجا
که بر دوش ملک بودش مصلا
گرفته گوشه اي از شهر هستي
ميان بربسته در ايزدپرستي
جبينش لامع از نور اطاعت
برآورده سر از جيب قناعت
دلش نقدينه ي توفيق را درج
به گنج صومعه چون ماه در برج
به گردش صف زده هر گونه از خلق
به صورت مختلف چون رقعه بر دلق
انيس واقفش چشم گهربار
چراغ خلوتش آه شرربار
به عزلت پا به دامن درکشيده
ملک ليکن به پابوسش رسيده
فروزان خاطر ايزدپرستش
فلک چون سبحه آويزان دستش
مريدش صومعه داران عالم
اجابت با دعايش گشته توأم
دلش وارسته از وسواس ابليس
ملازم بر درش اخيار قسيس
زهر کامي گرفته نبضش آرام
به طاعت پير گشته مشرمش نام
به خلوت در دعا گفتي خداوند
مرا از مدعايي ساز خرسند
رسان سوي من افتاده از راه
يکي از خادمان مکة الله
که خواهم زو کنم تفتيش حالي
نديده نير عمرم زوالي
ابوطالب شدش سياره ي برج
نه سياره گهر جا يافت در درج
به عادت داشت حرمت ميهمان را
دگر بگشاد در گفتن زبان را
که نخلت از کدامين بوستان رست
زنام و منزل اصلي نشان جست
ابوطالب يکايک را بيان کرد
بساط پير را گوهرفشان کرد
به تعظيم ابوطالب دگر خواست
تملق ها نمود و عذرها خواست
دگر فرمود پير سال ديده
نهان را چهره ي احوال ديده
که معلومم شده کز آل هاشم
شود رايات توفيقات قايم
دو کس از نسل او توفيق يابند
ره بيرون شد تحقيق يابند
يکي را نام عبدالله باشد
دو رويش رشک مهر و ماه باشد
ديگر يک را ابوطالب بود نام
مبارک طلعت و فرخنده انجام
پيمبر زان يکي دارد تولد
ولي الله ازين يک بي تردد
ترا باد اي ابوطالب بشارت
که کردندت به توفيقات اشارت
ولي آيد زصلبت هم درين سال
برافروزد جهان از چهره ي آل
بود نام نبي الله محمد
نکوروي و نکوخوي و مؤيد
علي باشد ولي را نام عال
جهان را سازد از کفار خالي
خبر ده کاين نبي فرخ احوال
زمادر زاده يا نه چيست احوال
ابوطالب چنين فرمود کاي دوست
انيس جاني و غمخوار من اوست
زعمرش سي کم از يک سال رفته
بود روشن مهي ليکن دو هفته
زروي التماس اين نکته مشرم
که چون کردي به سوي کعبه محرم
زگرد ره روي سوي محمد
به گويي گفت مشرم کاي مؤيد
گواهي مي دهم بر وحدت حق
جهان مصنوع صنع اوست الحق
مرا معلوم شد پيغمبري تو
زراه افتاد کان را رهبري تو
زکردارم بود دل در ندامت
شفيع جرم من شود در قيامت
چو فرزند تو هم زايد زمادر
جهان را طلعتش سازد منور
بگو مشرم سلامت مي رساند
نياز و احترامت مي رساند
که شاهنشاه جمع اوليايي
زراه افتادگان را رهنمايي
تويي اي گوهر درياي سرمد
وصي مصطفي يعني محمد
زبان بگشاد ابوطالب دگر بار
که بايد شاهدي بر صدق اين کار
درخت نار خشکي بود آنجا
نه بر وي برگ و نه باري مهيا
ابوطالب ازو ناري طلب کرد
کف از بهر دعا مشرم برآورد
خدنگش بر نشانه آمد از شست
به ساعت گل شکفت و نار گل بست
نمود از گل انار تازه و تر
شفق را هست آري لازم اختر
برون آمد زشاخ در ياقوت
چه سان آن جا نگردد عقل فرتوت
بچيدش مشرم و بنهاد بر خوان
شده بر قادر رازق ثناخوان
ابوطالب به مشرم خورد آن را
دعايش گفت و بوسيد آستان را
فزون شد زآب نارش در بدن خون
وزانش نطفه شد در صلب گلگون
زپير صاف خاطر يافت ارشاد
به مکه شد روان با خاطر شاد
حديث مشرم و پير مؤيد
تمامي داشت عرضه بر محمد
درآمد در حريم خلوت خويش
شدش غرق طبيعت راحت انديش
به ام حيدر و کرار شد جفت
شب تاريک الماسش گهر سفت
نشان ظلمت از عالم برافتاد
زشمعش نور اندر روزن افتاد
زصلبش ميل کرد آن نور لامع
به بطن مادر فرخنده طالع
هويدا شد فروغ صبح صادق
لوامع يافت انوار مشارق
علي را بود رخ چون در شفق ماه
که آب نار شد با نطفه همراه
چو شد وقتي که از برج هدايت
برآيد کوکب شاه ولايت
کند روشن ضمير کامل العقل
زامش فاطمه بنت اسد نقل
که رمالي براي من گه حمل
رقم زد بر صحيفه صورت رمل
تأمل کرد يک ساعت دگر گفت
که نوک خامه ام زين سان گهر سفت
که شيري جلوه گر گردد به کويت
رود سويت که خواهد خوي و بويت
کس گردش نيارد گشت از بيم
نهد پيش تو ليکن سر به تسليم
همان دم مادر شاه ولايت
به پيغمبر ادا کرد اين حکايت
نبي گفتش دليل واضحست اين
که فرزندت يابد زيب تکوين
که گردد هر جميع خلق غالب
رضاي ايزدي را گشته طالب
دگر هم مادرش گويد که آن سال
که بود اندر رحم آن فرخ احوال
نمي شد خار غم در دل خليده
نمي ترسيدم از هيچ آفريده
همي آمد به گوش من مخلد
که بخ بخ اي با بخت سرمد
فتوحات عجب در کار من بود
علامات سعاد يار من بود
بود نقلي که چون آن سرور دين
به بطن پاک مادر يافت تکوين
به لرز آمد زمين مکه زانسان
کزان پي باشدند اصناف انسان
زپس جنبيدن کوهسار و هامون
شنيدندي صداي گنج قارون
زتحريک زمين شد خفته بيدار
زلرزه برق سان شد خط کهسار
شد اسباب پريشاني مهيا
زمين شد چون زباد سخت دريا
به خاک از سنگ چاکاچاک برخاست
صدا از استخوان خاک برخاست
زمين آميخت با هم از زلازل
جدا شد کوه را از هم مفاصل
زشير چرخ حادث گشت بيداد
دل گاو زمين در لرزه افتاد
معطل شد حواس پنجگانه
سکون در ملک هستي شد فسانه
به دل ها لرزه افتاد از توهم
چو برگ بيد گرديدند مردم
زنان حامله بي وقت زادند
بتان بر خاک پيشاني نهادند
تب لرز زمين تسکين نمي يافت
زمبهوتي سر بالين نمي يافت
زحيرت ماند عاقل دور از ادراک
به خود آرامشي بر تخته ي خاک
مقيمان حرم را زين تزلزل
نگون گرديد ايوان تحمل
نماند از بام و در اصلا اساسي
نيامد بر ابوطالب هراسي
فغان کردند مردم کاي خداوند
جدا گرديد ما را بند از بند
درين انديشه اي بايد نمودن
توان شايد دو روزي زنده بودند
ابوطالب چنين فرمود کاخر
به عالم قصه اي گرديد ظاهر
وليي زاوليا تکوين پذيرفت
ستاره آسمان را تهنيت گفت
شده چرخ از نهيبش مضطرب دل
ندارد تاب حملش توده گل
اگر خاک درش سازيد بالين
زمين يابد يقين زين لرزه تسکين
برآمد خلق را افغان زسينه
که خواهيمش به جان بودن کمينه
به خلوت شد ابوطالب دعا گفت
هدف را نوک پيکانش گهر سفت
هماندم يافت تسکين توده ي خاک
فغان شادکامي شد بر افلاک
قصه تولد يافتن سرور غالب علي بن ابي طالب عليه السلام التحية و السلام الي يوم القيام
به طرف باغ اي شوريده بلبل
نوا کن ساز کاينک مي رسد گل
به ره مانده است چشم انتظارم
به اميدي که بخرامد نگارم
بشو ديده به آب زندگاني
که خواهي ديد روي يارجاني
نماند دهر زين سان قيرگون چهر
برون آرد سر از جيب افق مهر
دويدند از عدم اصناف انسان
برون از بهر استقبال سلطان
چو مي شد منتظم گوهر درين سلک
چنين فرزند زاد از مادر کلک
که چون بنت اسد را شد گران بار
صدف پر گشت از لولوي شهوار
نهال بارور پرميوه گرديد
زجاي خود به هر بادي نجنبيد
شد آن وقتي که شب بيرون برد رخت
برآيد آفتاب از مطلع بخت
به طوف خانه بيرون شد زمنزل
سعادت راند سوي کعبه دل
رفيقش فرقه اي از رازداران
گران بود ابر نيسان در بهاران
معطر گشت جيب جان زمويش
حريم کله گلشن شد زرويش
طواف خانه را چون کرد آغاز
هماي اوج بخت آمد به پرواز
نشان وضع حملش گشت ظاهر
به زاري گفت کاي قيوم قاهر
به نزديکان خود ده اختصاصم
به آساني ززادن کن خلاصم
نظر بر صورت احوال من کن
تحمل را رفيق حال من کن
زدرد وضع حملم تنگ شد کار
بود رفتن به منزل سخت دشوار
زهر صنف از خلايق در طوافند
زخالي کردن منزل معافند
دلم در کار خود گرديد واله
زسر عصمت خود پرده ام ده
دو دستش در دعا چون شد به هم جفت
خدنگش مهره ي ديوار را سفت
به فرمان خداوند يگانه
صدايي خاست از ديوار خانه
زهم بشکافت فرمان آمد از غيب
که در شو تا رهي از ذلت غيب
درون شد با هم آمد باز ديوار
صدف شد خانه زان لولوي شهوار
خلايق ناظر آن حال بودند
به هم جاي درون شد مي نمودند
همه گشته زحيرت نقش ديوار
نهاده پشت بر ديوار ازان کار
گه توضيح اين حالات عباس
دگرگون سفته گوهر را به الماس
که جمعي پيش کعبه جمع بوديم
به هم گفت و شنيدي مي نموديم
به چشم ما زني از دور بنمود
چوآمد فاطمه بنت اسد بود
نشان حمل از وي بود پيدا
به بر مشکين لباسش کعبه آسا
به طوف خانه شد مشغول في الحال
تغير يافتش رخساره ي آل
درنگي چون ازين احوال بگذشت
زدرد زادن احوالش دگر گشت
زجا ديوار بالا رفت ناگاه
به گردون رفت از مردم علي الله
برآمد گرد عالم گشت تاري
چه سان کردي چو ابر نوبهاري
گياه کام شد زان ابر رسته
عذار آفرينش نيز شسته
درون شد فاطمه با بخت بيدار
به حال خويشتن شد باز ديوار
کليد خانه را جستيم اصلا
نشد مفتوح قفل از کوشش ما
پس آمد فاطمه با بخت مقرون
زبعد چار روز از خانه بيرون
چو گل نزهت به روي بي بدل داشت
علي المرتضي را در بغل داشت
هلال فرخ گردون تحقيق
در عالم فروز کان توفيق
چنين گويند اصحاب روايت
که کردي فاطمه زين سان حکايت
که چون جا در حريم حق گرفتم
خجسته مأمني الحق گرفتم
هماي مرحمت انداخت سايه
رفيقم شد سعادت بخت دايه
به کف دادندم از جنت شمامه
شدم جاگير بر روي رخامه
زدرجم بر حجر افتاد گوهر
عروس کن فکان را گشت زيور
عذارش بود مانند شفق آل
سجود حق به جا آورد في الحال
به توحيد الهي گشت ناطق
به ارسال محمد نيز واثق
زمادر چون همي آمد محمد
به تأييدات لاريبي مؤيد
من آنجا بودم و احوال ديدم
سخن هاي نهاني مي شنيدم
همان ها پيش من آمد تمامي
که بودم صاحب در گرامي
سروشي گفت کاين فرزانه فرزند
به توفيقات سرمد يافت پيوند
به تکميل صفات ذات اوييم
مرو بيرون ازين جا تا نگوييم
به حورا خاطر من آرميدي
غذا از خوان فردوسم رسيدي
هلالم بي شفق با روي گلگون
زمطلع تافت يعني خالي از خون
زبعد چار روزم شد اجازه
که بيرون آورم گلبرگ تازه
هم او گويد که چون در طوف بودم
قديم لم يزل را مي ستودم
به پيشم در طواف آمد محمد
به رويي هم چو فردوس مخلد
تغير يافت در رخساره ي من
زمن پرسيد کاي غمخواره ي من
چرا تغيير داري گفتمش حال
به رخسار سخن زين گونه زد خال
که هان در خانه ي کعبه درون شو
قدم بالا نه از کثرت برون شو
از آن پس کامدم از خانه بيرون
به روي کف نهادم در مکنون
فروزان رويش از نور سيادت
ممهد ساختم مهد سعادت
ابوطالب زفرزند گرامي
قدم زد بر بساط شادکامي
زمادر شد اسد فرخنده نامش
به زيد اما پدر کرد اتسامش
رسانيدند حرف اين قضيه
به سمع حضرت خير البريه
چنين فرمود نقد مخزن علم
فروزان آفتاب روزن علم
که در روز ازل گشتم مؤيد
شد از محمود نام من محمد
زاعلي چون که شد نام حق الحق
علي را در ازل کردند مشتق
علي گرديد نامش روز اول
به اين عنوان شد اين حجت مسجل
شنيد اين فاطمه گفت الله الله
زهي لفظ خوش و حرف موجه
چنين آمد به گوشم گاه زادن
که نامش را علي بايد نهادن
محمد آنچه مي گويد شنيدم
ولي از گفتنش دم در کشيدم
روايت را کند راوي دگرگون
که بهر نام آن ذات همايون
به ديد آمد تخلف در ميانه
نيامد ناوک کس بر نشانه
شدند از خانه سوي کعبه مايل
به حمد قادر قيوم قايل
چنين گفتند کان داناي اسما
به لطف خويش حل کن مشکل ما
نما تعيين نام بنده ي خويش
کزين فکريم سرافکنده در پيش
به آواز بلند از گوشه ي بام
ندا آمد که کرديمش علي نام
همان فرخ سخن راوي چنين گفت
گهي کان گوهر ناسفته مي گفت
که چون جاي علي گهواره کردند
براي آرميدن چاره کردند
ابوطالب به رويش ديد في الحال
خراشيدش دو رخساره به چنگال
گرفتش دست مانع شد از آن هم
به غريدن درآمد همچو ضيغم
رخ از پستان مادر نيز درچيد
هلالش چهره ي مه را خراشيد
محمد با رخي مانند گلشن
شبستان علي را ساخت روشن
شد از سياره ي اوج سيادت
به يک جا جمع اقبال و سعادت
جهان را شد يکي زيب و يکي زين
به يک جا اقتران کردند سعدين
نبي نزد علي شد فاطمه گفت
که اي طاق فلک را رفعتت جفت
مبر پيشش رخ خود را مبادا
که گستاخي کند زانسان که با ما
حديث حالت رفته تمامي
بيان کرد از پي خير الانامي
نبي گفتا نيارد با من اين کار
که با من بوده در روز ازل يار
من و او از يکي نوريم در اصل
گهي فصلست ما را و گهي وصل
جدا از هم نشان خير نبود
من اويم او من اين جا غير نبود
علي را بود نرگس رفته در خواب
گلشن از شبنم توفيق سيراب
زمشک گيسوي سرخيل ابرار
برآمد عطسه اش گرديد بيدار
نظر بگشاد و در روي نبي ديد
لبش چون غنچه اي نورسته خنديد
لبش بوسيد و بگشادش به صد جهد
به روي زانوش بنهاد از مهد
زبان را در دهان بردش پيمبر
گلويش ر شد از آب سکندر
به مه کرد اقتران مهر جهان تاب
زنوشين چشمه گشتش غنچه سيراب
پس آنگه با هزاران لطف و انداز
به طشتي شست و شويش کرد آغاز
چو شست آن سو که ظاهر بودش از طشت
خود از پهلو به پهلوي دگر گشت
سعادت گفتي از کف قرعه افکند
زخوشحالي جهان را ساخت خرسند
نبي گرديد گريان فاطمه گفت
که گريه چيست خاطر از چه آشفت
نبي فرمود مي بينم که او نيز
همي شويد مرا من گشته ناچيز
به خود زين سو تا به آن جانب کنم ميل
روان همچون منش از ديدگان سيل
من او را اولين روز دل افروز
همي شويم مرا او آخرين روز
ديگردر مهد دادش استواري
دعا کردش که يابد عون باري
زحالش بود واقف گاه و بي گاه
نگشت از التفاتش رشته کوتاه
چنين گرديد اين حجت مسجل
که منع والدين زان کرد اول
که در اول پيمبر سايدش دست
دگر گردد به روي مهد پابست
نخورده شير مادر ذقه يابد
وزان پس جانب مادر شتابد
صفاي گوهرش زيب جهان شد
زنورش ظلمت از هستي نهان شد
روايت صحيح در باب حالاتي که در وقت ولادت با سعادت اميرالمؤمنين علي (ع) واقع شده است.
همان صافي کلام پاک تقرير
سخن را داده زين سان زيب تحرير
شبي کاول شبش بود از ولادت
نه شب روزي زانوار سعادت
جهان گرديد چون رخشنده باغي
هر اختر بر فلک روشن چراغي
کشدي شمع سان اختر زبانه
ثوابت را فلک زد تازيانه
نمود از کوه کيوان هم چو لاله
زماه چارده پر گشت هاله
طلسم شام ظلماني تبه شد
ستاره هريکي چون قرص مه شد
زمين را آسمان رنگ شفق داد
سها خورشيد تابان را سبق داد
فتادند اهل مکه در تحير
که عالم يافت يک باره تغير
همي گشتند در بازار تا صبح
قدم ها بودشان در کار تا صبح
به هم در فکر کاين کاري غريبست
خرد از دانش اين بي نصيب است
ابوطالب همي شد فارغ البال
ازو جستند اهل مکه احوال
بديشان گفت امري گشته حادث
که گرديده بدين اعجوبه باعث
به زير اين مقرنس طاق اخضر
ولي اوليا آمد زمادر
نکوبختي که گردد تابع او را
برون آرد زجو سالم سبو را
همايون فال ازو گرديده آدم
همانست آن کزو لرزيده عالم
ذکر حالاتي که در سال سي و پنجم واقع شده و ذکر سبب انهدام خانه کعبه و باز بنا کرده قريش آن را
ازين منزل چو رهرو دامن افشاند
به راه کعبه ي مقصد چنين راند
که طرح کعبه اول کرد آدم
شد آن فرخنده نقطه ناف عالم
نسيم مشک ازو رفتي به افلاک
که بود آن خانه ناف آهو خاک
فروغ فيض از آن منزل عيان گشت
سوادش مردم چشم جهان گشت
مراحل طي کنان اين بيابان
شدندي سويش از هر سو شتابان
چو وقت نوح آن درياي عرفان
جهان را شست و شويي داد طوفان
خلايق را شد آب عمر ناصاف
جهان شد برکه اي از حلقه ي قاف
زنار قهر يزدان تا به افلاک
برآورد آب جوش از سينه ي خاک
هميشه از تنور آتش زند تاب
دران فرصت شد اما منبع آب
به جوش آمد زهر سنگي فواره
زمين را غير نم داده چه چاره
مشبک شد زمين مانند گردون
به گردون رفت سطح آسمان گون
به گردون موج طوفان سر برافراخت
سحاب آمد ميان از هم جدا ساخت
نم غبرا گذشت از بام افلاک
تو گفتي آب گشته زهره ي خاک
هلاهل شد نگون اين شيشه ي زهر
جهان ويران شد از سيلابه ي قهر
عمارت در جهان افسانه گرديد
حريم کعبه هم ويرانه گرديد
چو اسباب ارادت شد مهيا
زفرزندان آدم يافت احيا
غبارش بعد عمري رفت بر باد
از آن پس کرد ابراهيم آباد
حديثش در جهان افسانه مي شد
گهي آباد و گه ويرانه مي شد
قريشش بعد از آن آباد کردند
به گل رخسار فرشش باد کردند
ولي ديوارهاش بود کوتاه
نبودش بسته بر نامحرمان راه
درون خانه چاهي کنده بودند
به اجناس و زرش آکنده بودند
شبي دزدان به سويش راه بردند
زبرجش نقد مهر و ماه بردند
روان شد در محيط غم سفينه
نماند از هيچ جنسي در خزينه
به جز اين حادثه حال دگر بود
که از سيل بهاران در خطر بود
بزرگان قريش از بهر اين ها
برون کردند دست از آستين ها
که هدم خانه بايد کرد آنگاه
نهادن کرسيش بر تارک ماه
بناي استواري بايد انداخت
زدزد و سيل ايمن بايدش ساخت
نبود اما کسي را زهره ي آن
که خشتي زان تواند کرد ويران
به گستاخان ندا مي گشت نازل
خلايق را هراسان بود ازين دل
به گستاخي وليد ابن مغيره
که بود از فرقه ي کفار تيره
چنين گفت اي گروه بيم کرده
دل خود را به غم تسليم کرده
به هدم خانه من پيشي نمايم
در مسدود بر مردم گشايم
رسد گر آفتي با من درين کار
گل خود را نگهداريد ازين خار
وگر سالم بمانم تا به فردا
کنيد از سربرون تشويش سودا
چنين گفت و به هدم خانه پرداخت
زرکني خشت و سنگ چند انداخت
صباح آمد نديده هيچ آفت
نبرده جانب او راه کلفت
نشد تير بلا را زان نشانه
که نيت داشت در بهبود خانه
در آن فرصت که اين ها شد مهيا
قضا را کشتي اي مي شد به دريا
پر از چوبي که بنا جستي آن را
به خوبي راحت افزودي روان را
زسوي روم مي شد بي تحاشي
به سرعت جانب ملک نجاشي
بنا سازي درو با قوم نامش
که بودي ذره پيش پشه رامش
تلاطم موج بي اندازه انگيخت
شکست آن کشتي و چوبش برون ريخت
شد اين حالت به جده آشکارا
به هر جانب خبر شد بي مدارا
وليد ابن مغيره گشت عازم
به آن سو جمعيتش گشته ملاذم
هر آن چوبي که بود آن جا خريدند
زجده جانب بطحا کشيدند
چو گشتند آگه از احوال با قوم
به بنايي شد آن فرزانه موسوم
شدند از بهر سنگ آماده ي کار
زخارا شد تهي اطراف کهسار
محمد هم مددکاري همي کرد
به هر بايستني ياري همي کرد
اساش را چنان طرحي نهادند
که حيراني به چشم و عقل دادند
به روي هر کس اين درکي گشايد
بنا در خورد حال صاحب آيد
دران فرصت قبايل چار بودند
گهي دشمن به هم گه يار بودند
حجر را خواستند آن جا که حالاست
نهند افغان برآمد از چپ و راست
همه گفتند ما را بايد اين کار
که ماييم اين سعادت را سزاوار
جدل شد در ميان قصه پيدا
فتاد از کينه جنبش در هويدا
اميه بن خلف قرعه برانداخت
به قرعه از تعصب کس نپرداخت
مقرر شد که فردا هر که از در
درآيد پيشتر باشد مخير
به هر حکمي که فرمايد درين کار
کنيم آن کار لب بسته زافکار
چو فردا شد برآمد مهر خاور
نبي يعني در آمد اول از در
قبايل شاد گشتند از خرامش
زهر جانب نمودند احترامش
به او گفتند رطب و يابس حال
ردا بر خاک افکند آن نکوفال
حجر بنهاد بر وي گفت آنگاه
که اي قدر شما بر تارک ماه
زهر فرقه يکي کنج ردا را
به دست آريد و وز روي مدارا
بريدش پاي کار آنجا گذاريد
به هم سازيد و دست از هم بداريد
به فرمان نبي کردند آن کار
نهادش هم نبي در ثغب ديوار
زبعد سجده رو بر آسمان کرد
اداي شکر خلاق جهان کرد
چنين گويد بيان ساز اقاويل
که آن سنگ از بهشت آورد جبريل
به صافي بود همچون گوهر ناب
به براقي چو خورشيد جهان تاب
کنون زين سان که مي بيني سياه است
سياه از چهره ي اهل گناه است
نيابد سنگ مي بيني خلاصي
زدود جرم ارباب معاصي
جوار جرم با سنگ اين چنين کرد
به حال خود چه سان ماند دل مرد
چنين گفته نبي کين خانه آخر
شود زاهل حبش ويرانه آخر
فتد از عالمش بنياد ديگر
نگردد تا ابد آباد گيرد
در ذکر ولادت با سعادت حضرت فاطمه عليهاالسلام
بر تاريخ دانان مانده مبهم
که کي شد فاطمه ظاهر به عالم
يکي گويد کز اين سان گشتم آگاه
که چون از دور مهر و گردش ماه
زعام الفيل سي و پنج بگذشت
نمودش خيمه ي هستي درين دشت
رقم سازد دگر گشته سخن سنج
که چون بگذشت ازين قصه چل و پنج
زلطف قادر مستغني از غير
تولد يافت از مادر درين دير
دگر کس کرد اين ارقام را حک
که آمد بر زمين بد از چل ويک
به هرتقدير زين سان کرده تقرير
کس کاو اين ورق را داده تحرير
که چون نخل خديجه شد گران بار
زوضع حمل هم ظاهر شد آثار
به پرسش هيچ زن نامد به سويش
نرفت آبي ازين معني به جويش
زدندي طعنه بر وي پير و برنا
که دادي خاطر خود را تمنا
تلف کردي به درويشي زر خويش
نخواندي مالداري را بر خويش
نگشتي زاغنيا صاحب قباله
که آوردت يتيمي در حباله
زنافرمانيت اندوهگينم
زما يک رو شدي ما نيز اينيم
خديجه يافتي بسيار ازين غم
شدي مرآت جانش تيره زين نم
صباحي زين حکايت ها الم داشت
نشسته روي در ديوار غم داشت
زطفل پردگي برخاست آواز
که چنگ غم نيابد کردنت ساز
گره در دل مبند از هر حکايت
زبان شکر بگشايي شکايت
چه باک از طعنه ي اين تيره حالان
که از بيماري رشکند نالان
رسد وقتي که پيشت خوار گردند
زحيرت صورت ديوار کردند
مخور غم بخت در کار من و تست
اله العالمين يار من و تست
خديجه گشت ازين گفتار حيران
وليکن از نبي مي داشت پنهان
به دامن دايگان را ناشده جفت
سخن در پرده با مادر همي گفت
نبي يک روز مي آمد به خانه
سخن مي کرد فرزند يگانه
چنين گفت اي خديجه مي شنيدم
که مي گفتي سخن کس را نديدم
حکايت با که مي کردي نهاني
بگو با من هم آخر هم زباني
خديجه گفت کاين طفلي که دارم
شده در گاه و بي گاه غم گسارم
نبي گفت اي خديجه دختر است اين
به برج سعد تابان اختر است اين
زحال خويشتن آگه کماهي
سرشته ذاتش از نور الهي
بود فرخنده راي و فرخ انجام
شده از کردگارش فاطمه نام
جبينش لامع از انوار عصمت
گل نورسته ي گلزار عصمت
محيط گوهر سادات عالم
منير از چهره اش مرآت عالم
نه ايوان غرفه هاي طاق اويند
نساء العالمين مشتاق اويند
چو آثار ولادت گشت ظاهر
به توفيقات اختر بود ناظر
خديجه بست آئيني که بايست
به آن شايستگي هايي که شايست
زنان طعنه سنج غيبت انديش
نگرديدند گرد قبله ي خويش
بود گر دلق پوش از صاحب تاج
به هم در کارها گردند محتاج
به ناگاه چار زن پيشش رسيدند
به پيشش پرده ي عصمت کشيدند
توهم کرد گفتندش مکن بيم
که پيشت آمديم از بهر تعليم
به رخ بودند گندم گون تمامي
جبين مسطورشان گشته تمامي
يکي شان بود مريم بنت عمران
مه عالم فروز برج ايمان
دوم بود آسيه روشن دل پاک
زن فرعون چه فرعون بي باک
سيم آمد از آن ها در شماره
مه برج خليل الله ساره
چهارم بود کلثوم اخت موسي
قديم لايزالي را شناسا
بهشتي ساختند آرامگه را
گرفتندش ميان چون هاله مه را
زمين چون شد مشرف زان ولادت
تفوق جست بر چرخ از سعادت
شدند از بهر خدمت آشکارا
زجنت قدسيان يعني که حورا
يکي برداشته طشتي زياقوت
که دل را نور دادي روح را قوت
يکي را بر کف ابريقي زمرجان
کز آب کوثرش پر کرده رضوان
يکي را پرده اي بر کف زکافور
به دوش ديگري قنديلي از نور
سپهر خاک روشن از قمر شد
صدف يعني که خالي از گهر شد
عذار فاطمه چون برق مي تافت
به طشت و آفتابه شست و شو يافت
به منديلش سراپا خشک کردند
معطر با عبير و مشک کردند
زپرده کسوت تن ساختندش
به دامن داده جا بنواختندش
زنور فاطمه شد مکه روشن
نزاهت يافت اين فيروزه گلشن
نماند آب خضر زان نور مستور
به عالم شد فسانه سايه زان نور
زپستان چون خديجه شير دادش
به دامان نبي الله نهادش
[که يعني بخت در پيراهن تست]
مهم ما همه در دامن تست
درين ديرينه دير بي مدارا
بود فرزند دامن گير ما را
جگر گوشه چو بر دامن نشانيم
چه سان دامني به دنيي درفشانيم
نبي را دل زغم آزاد گرديد
زفرزند گرامي شاد گرديد
ذکر وقايع سال چهلم از ولادت خير البرايا و رفتن آن حضرت به کوه حرا و معتکف شدن به عبادت آنجا
به کثرت جستن جانان نه نيکوست
توان ديدن به خلوت چهره ي دوست
دل از جان محنت جانانه جويد
که طالب گنج در ويرانه جويد
چو عنقا جا به کنج گوشه اي گير
که تا آوازه ات گردد جهانگير
به روز آر شبي تا شمع گردي
زمجمع رو برون تا جمع گردي
نهان شو تا شود گنجينه ات پر
که غواص ا زته بحر آورد در
به گفت غول اين وادي منه گوش
خضر جو تا کني آب بقا نوش
فروغ مهر را شب منتظر باش
چو حربا باش نه مانند خفاش
مخالف را به دل کين قديم است
مغيلان گاه غولان جاه بيم است
نئي چون از منازل هيچ آگاه
دليلي جو دگر شو عازم راه
درين پرپيچ راه آن کو به دعويست
دليلش گر بود دعوي به معني است
اگر بي بدرقه رفتي طلب کار
نگشتي خضر تعيين بهر اين کار
همان معجز نشان پر سخن ساز
سخن را داده زين سان زيب اعجاز
که چون چل ساله شد خير البرايا
رسيدي هر دم از غيبش هدايا
زروي غيب برقع مي گشودند
به خوابش بودني را مي نمودند
جمال آرزو مي خواست مي ديد
پياپي خواب هاي راست مي ديد
شدي هر جا شنيدي خير مقدم
شجر گفتي سلام او حجر هم
شنيدي يا محمد از جوانب
منادي بود ليک از ديده غايب
هراسنده شدي زان حالتش دل
گريزان گشته رفتي سوي منزل
نهاني با خديجه گفت يک روز
که اي روي توام شمع شب افروز
زفکر خويش رفته سر به جيبم
مبادا کافتي آيد زغيبم
چنين حالات مي آيد ترا پيش
ندانم چون کنم در ترسم از خويش
به گفتار اين چنين آمد خديجه
که فيروزيست اين ها را نتيجه
دل خود را رهايي ده زهر غم
خدا نگذاردت ضايع مخور غم
نه پنداري که شيطانيست اين ها
عنايت هاي رحمانيست اين ها
روايت مي کند راوي زاصحاب
که بعثت را چو مي شد جمع اسباب
نگرديده هنوزش وحي نازل
به پانزده سال در طي منازل
ندايي مي شنيد و کس نمي ديد
شدي زين سان که پيش و پس نمي ديد
به عرض هفت سال متصل هم
زهر سو روشني ديدي دمادم
عيان مي گشت بر موسي تجلي
غمي گر بودش آن دادي تسلي
گشادندي به روي شام ديجور
به روي او دري از عالم نور
به چشمش نور گشتي پرتو افکن
شود يعني زتو اين خانه روشن
اشارت بود آن فرخنده حالت
که اينک مي دمد صبح رسالت
و گر خلوت شدش محبوب خاطر
زمردم دوريش مرغوب خاطر
به مطلوب حقيقي متحد گشت
به جان از ماسوي الله منفرد گشت
شدش جان همچو محبوب از تعلق
بشست از لوح جان نقش تعشق
به کثرت خاطرش ناآشنا بود
به غاري شد که در کوه حرا بود
نهان در کوه کرد از مردمان مهر
بلي کوهست دايم مغرب مهر
نهان شد گنج در کنج نهاني
به تاريکي شد آب زندگاني
به سوي سنگ کردش گوهر آهنگ
جز اين جا کي شده جاي گهرسنگ
فروغ نورش از ظلمت عيان بود
نشايد مهر را کردن زراندود
دلش گشت از جميع آرزو فرد
به درگاه الهي روي آورد
به جان مستغرق طاعت شدش دل
که جان بالکل به جانان گشت واصل
چو موسي گشت از هر آرزو دور
زطور طاعتش تابنده شد نور
شدش سبحه زاشک سيما سيما
جناح طاير قدسي مصلي
گشاده کف دعا چون کردي آغاز
در عرش از کف او مي شدي باز
عبادت کردي و بودي در آن غار
نبودش يار غاري غير جبار
به هر چندي شدي نزديک خويشان
نه بهر خود پي تسکين ايشان
به اينجا چون که انجامد حکايت
دگرگونه کند راوي روايت
که هر سالي شدي در غار يک بار
به توفيقات سباني شده يار
نديدي تا چهل روزش برون کس
شدي تن غار ارواح مقدس
عبادت کردي و زاري نمودي
دعايش آسمان را در گشودي
پس از چل روز مي شد سوي خانه
نهادي رو به روي آستانه
طوافش کردي و رفتي به منزل
به بخت سرمدي گرديده واصل
به درويشان صافي دل قرين بود
گي با خلق و گه خلوت نشين بود
شدي زاندازه بيرون طاعت اندوز
به طاعت بود بي طاقت شب و روز
قصه ي نمودن جبرئيل خود را به آن روز و نزول سوره اقرا و گفتار در قهر عم خديجه صلي الله عليها
چنين گويند ارباب حکايت
از آن حضرت که بود از رحمت آيت
که روزي جاي در کوه حرا داشت
چو بلبل در ثناي حق نوا داشت
جبينش لامع از نور سعادت
چل و يکسالش بودش از ولادت
برو ناگاه شخصي گشت ظاهر
به قامت معتدل در شکل نادر
ندا در داد زين سان کاي محمد
نويدت باد از توفيق سرمد
خداوند جهانت سروري داد
بر اين امت ترا پيغمبري داد
مرا بشناس کاخر جبرئيلم
پيام آورده از رب جليلم
دگر آمد به نزديک محمد
بخوان گفتش که گرديدي مؤيد
محمد گفت خواندن را ندانم
چه فرماني نمي دانم چه خوانم
گرفتش در بغل زين گونه افشرد
که از جان تاب و از تن طاقش برد
دگر بگذاشت گفتش کاي محمد
بخوان تا يابي اقبال مؤيد
پيمبر گفت خوانايي ندارم
چگونه خويش را در خواندن آرم
فشردش باز اين مي يافت تکرار
سه نوبت گفت جبريل آخر بار
که اقرا سوره ي اقرأ تمامي
ادا فرمود بر خير الانامي
نبي برخواند آنگه گشت ساجد
به شکر نعمت قيوم واجد
همان کو لاف ازين حرف کهن زد
دگرگون سکه بر نقد سخن زد
که در غار حرا بود آن دل آگاه
ربودش خواب از طاعت که ناگاه
درآمد جبرئيل فرخ آثار
برزد بر ساختش از خواب بيدار
زخواب خوش نبي الله برخاست
کسي نامد به چشمش از چپ و راست
دگر در خواب شد چشم پيمبر
همان کار آمد از ناموس اکبر
چو شد بيدار شخصي ديد برپا
رخش لامع چو مهر عالم آرا
روان شد آن کس او هم شد زدنبال
سعادت کرد ميل وصل اقبال
چو دور از دامن کوه حرا شد
به سوي مروه و کوه صفا شد
رسيد آن جا قد و بالا چنان داشت
که پا بر خاک سر بر آسمان داشت
دو بال خود پريشان کرد آن سان
که شرق و غرب زان گرديد پنهان
به رخسار چو برق افکنده در بر
دو گردن بند از ياقوت احمر
قوي جسم آن چنان از صنع بي چون
کزو پر گشت گفتي جوف گردون
دلفروز و سرافراز و ثناگوي
نکوروي و نکوخوي و نکوموي
نبودي در جهان چترش مشابه
ازان خلقت نبي الله واله
سوالش کرد کاخر چيست نامت
چه شخصي وز تردد چيست کامت
جوابش داد گفتا جبرئيلم
امين وحي جبار جليلم
مبارک بادت اي ذات همايون
که بعثت يافتي از حي بيچون
تويي مقصود از انجام و آغاز
شدي در دنيا و عقبي سرافراز
به خواندن ساختش زان گونه مأمور
که شد زين گونه در گفتار مذکور
نبرد پا بر زمين يک چشمه آب
زخاک آمد برون روشن چو مهتاب
وضو کرد و نماز آنگاه فرمود
به جا آر اين که اين فرموده معبود
شدش پيرو پيمبر در عبادت
به نهج شيعه نه کم نه زيادت
چنين گرديد ثبت از کلک کاتب
که چون ناموس اکبر گشت غايب
هراسان شد پيمبر سوي منزل
زبيم افتاده در لرزيدنش دل
چو کردش بيم در خاطر فزوني
فغان برداشت کاخر رهنموني
چو پوشيدند و بيمش گشت زايل
زبان درفشان را ساخت قايل
سراسر با خديجه ساخت اظهار
خديجه گفت اي فرخنده آثار
نخواهد غير نيکي کرد کارن
که بر نيکيست دايم کار و بارت
نمايي رحم امانت را ادا نيز
کني با اهل خود احسان آن نيز
به وقت ابتدا داري تحمل
گه عسرت نهي بر دل توکل
به مهمانداريت ميل عظيم است
به گاه قدرتت نفس سليم است
يکايک اين سخن ها با عم خويش
اگر خواهي بگويم بي کم و بيش
عمي بودش زاخيار نصاري
که دين خود نکردي آشکارا
شده از گردش دور زمان پير
ميان اهل مکه از مشاهير
درين بحرش نگنجد نام فرخ
ذکر آن ازين برتافتم رخ
به غايت واقف تورية و انجيل
خبر دار امين وحي جبريل
به پيري صومعه در گوشه اي داشت
زدانش جان پاکش توشه اي داشت
زبر کرده احاديث و روايات
زهر فنيش در خاطر حکايات
نبي گفتش بگو حالات ما را
به زنگ اما مده مرآت ما را
خديجه گفت اين ها با عم خويش
که مي دانست او را محرم خويش
چنين فرمود آن پير دل آگاه
که اين گر راستست الحمدالله
برين خاکي که باشد به زعنبر
فرو گر آمده ناموس اکبر
به توفيقات يزداني ازين دير
فروآيد بسي فيروزي و خير
به نزد واقفان ناموس اکبر
نمي آيد فرو جز بر پيمبر
فرو گر آمده آيد دگر بار
که بر پيغمبران آيد به تکرار
گهي آيد فرو با آن نکوفال
بگو تا آگهت سازد ازين حال
چو آيد نزد پيغمبر برو پيش
برهنه ساز از معجر سر خويش
بود گر جبرئيل آن جا نماند
گريزد زان نشيمن برفشاند
خديجه گفت اين ها را تمامي
به شرح صدر با خير الانامي
چو آمد جبرئيل عرش پيماي
نبي گفت اي خديجه پيش تر آي
خديجه رفت و گفت آمد به پيشت
نمايد همچنان ديدار خويشت
نبي گفتا که آري بينم او را
نمايد همچنان رويي نکو را
خديجه در کشيد از فرق معجر
برآمد نعره از جان پيمبر
که رم کرد از تو و بر آسمان رفت
چو جان از چشم عالم بين نهان رفت
به عم خود خديجه گفت حالات
نماند از شبهه اش زنگي به مرآت
فغان برداشت کاخر سروري يافت
چو عيسي رتبه ي پيغمبري يافت
به تحميد خداوندي گهر سفت
به تعريف محمد بيت ها گفت
نبي را ديد ازان پس شد مسلمان
به دل پرتو فکندش نور ايمان
به پيغمبر چنين گفت اي سرافراز
ترا زاهل جهان حق ساخت ممتاز
شده زانجيل و از توريه معلوم
که گردد از تو کار دهر منظوم
چنين فرموده عيسي کز پي من
شود جاي رسولي اين نشيمن
که باشد نام آن فرزانه احمد
به تأييدات يزداني مؤيد
تويي مبعوث و نام احمد يقين است
که ديگر فرصت احياي دين است
به زودي برکشي شمشير اسلام
فتد در پاي تو سرهاي حکام
به گفتارت جهاد آماده گردد
ورق از حرف طغيان ساده گردد
چه بودي بودمي آن روز برجا
که خواهي ساختن ترتيب هيجا
فدا مي کردم اين جاني که دارم
به باد مهر تو رفتي غبارم
ترا خواهند بيرون کرد ازين جا
نهي رو اين طرف ليکن به هيجا
نبي فرمود خواهندم برون کرد
کزين سان کارها اهل جنون کرد
کهن پيردل آگاه اين چنين گفت
که از دشمن که ايمن در جهان خفت
به آن چيزي که مي آيي بر آن کس
که آمد زير اين طاق مقرنس
به او اهل زمان گشتند دشمن
ضرورت رفت بيرون از نشيمن
به اندک مدتي پير کهن سال
برون شد زين جهان مختلف حال
ذکر حالاتي که بعد از قصه غار حرا واقع شده و روايتي که اول کدام سوره نازل شده
زکلک قصه پردازان واقف
چنين مرقوم گشته بر صحايف
که بوده راهبي عداس نامش
نصاري تابع و قسيس رامش
پي تحقيق اين روزي خديجه
خديجه ني سعادت را نتيجه
به سويش رفت و گفت اي واقف کار
رخ آئينه ام در زنگ نگذار
محمد گويد از گردون اخضر
به من آيد فرو ناموس اکبر
دگر حالات را يک سان بيان کرد
به دست آمد محک نقد امتحان کرد
غبار شبهه اش رهبان زدل رفت
شنيد آن ها که عمش نيز مي گفت
بشارت آمد از اقبال سرمد
دلش يک باره شد جمع از محمد
برآمد کوکب عبدالمنافي
ززنگ آئينه دل ساخت صافي
زبالا شد فتور وحي زان پس
غمين گرديد از آن ذات مقدس
دلش زين غصه ترک غم نمي داد
به عالم ابر رحمت نم نمي داد
سه سال اصلا نگشته وحي نازل
مهمات دو عالم شد معطل
زبالا آيتي نازل نگرديد
ولي روح القدس را گاه مي ديد
دلش دادي و گفتي اي محمد
همان نوعي به توفيقات سرمد
حبيب حي بي چوني نبي هم
منم يارت به هر کاري مخور غم
منم ناموس اکبر يار غارت
چه غم داري که حق شد غم گسارت
نبي از گفتش اطمينان همي يافت
دمادم از وي اين احسان همي يافت
چنين هم گفت کارآگاه نامي
که مي شد در رهي خيرالانامي
زبالا خاست آوازي نبي ديد
سوي بالا دلش در سينه لرزيد
مکمل مسندي ديد از زمرد
همان کس بود بر بالاي مسند
که در غار حرايش ديده بوده
نويد بخت سرمد زو شنوده
هراسان گشته شد با خانه ي خويش
به اهل خويش گفت افسانه ي خويش
به لرز افتاده گفتي «دثروني»
که در دل آمد از بيمم زبوني
چو پوشيدندش آرامي پذيرفت
هراسش رفت و در بستر دمي خفت
زتوفيقات بختش مخبر آمد
پس آنگه سوره ي مدثر آمد
از آن پس وحي آمد از پي هم
نماندش در دل اندوهگين غم
چنين گويد سخن سنج گرامي
که وقت بعثت خيرالانامي
به امر قادر قيوم قايم
سه سالش بود اسرافيل خادم
دگر روح الامين گرديد نازل
زوحي آسماني شد قوي دل
دگرگون کرده راوي صورت حال
که چون خير البشر را هفت شد سال
به اسرافيل شد حکم الهي
که باشد واقف حالش کماهي
اگر در خانه گر در راه مي بود
زحالش چار سال آگاه مي بود
به حکم خالق بي شبه و امثال
دگر شد جبرئيلش حافظ حال
به خدمت خويشتن را جلوه مي داد
کم از يک سال در سي سال آزاد
شدي نازل ازين فيروزه مسند
نمي شد ليک ظاهر بر محمد
ولي گويند اسرافيل گه گاه
نمودي خويش را با آن دل آگاه
به آن سرور شدي فارغ زمردم
به اندک مايه حرفي در تکلم
همي گويند جمعي از افاضل
که قرآن شد به شهر الله نازل
دگرگون بر ورق گشته مسجل
که آمد در ربيع الاول اول
چل و يک سال از سال ولادت
که قرآن گشت نازل با سعادت
چنين يابد کسي زآثار و اخبار
که اقرأ گشته نازل اول بار
دگر گويند بعضي از افاضل
که مدثر در اول گشته نازل
بران هم رفته اند اهل معاني
که اول آمده سبع المثالي
روايات آيد اين جا از پي هم
ولي کوته بود و الله اعلم
ذکر انواع وحي که بر آن حضرت صلي الله عليه و آله و سلم نازل شده.
زوحي آن گو سخن آغاز کرده
ني کلکش چنين آواز کرده
که صادق بود هر خوابي که ديده
خرد در سلک الهامش کشيده
گهي پيش نظر ناگشته پيدا
به دل روح الامين کرديش القا
گهي در ديده ي آن ذات ظاهر
شبيه مردمان مي گشت ظاهر
همي آمد بر آن بحر عرفان
به شکل دحية الکلبي فراوان
سعادت را مهيا گشتي اسباب
گهي ديدندش بعضي زاصحاب
به اين اشکال چون مي گشت پيدا
[زيزدان وحي بردي کردي القا]
به گوشش گاه مي آمد صدايي
که گويي مي کند افغان درايي
اگر به مي شدي زين ايمن الفال
زوحيش بود ليک اين اصعب حال
گرش بودي شتر حامل در آن دم
شتر را مي شدي زان دست و پا خم
و گر مي داشت بر کس تکيه رانش
شدي پنداشتي نرم استخوانش
فرو افکنده سر مي زد نفس تيز
به فصل دي شدي رويش عرق ريز
سپردند آن امانت را به آن ذات
که عاجز شد ازان ارض و سموات
گهي مي شد به هر مأوا و منزل
به آن شکلي که مخلوقست نازل
به وحي ايزدي مي گشت ناطق
شدي آنگه به اين نيلي سرادق
شنيدي گاه وحي از حي اکبر
نمي شد ليک ديدارش ميسر
بصر حاشا کزو هرگز نشان ديد
به چشم سر کجا او را توان ديد
کجا اين در به روي کس گشايد
به چشم دل اگر بينند شايد
به هر جا پيک فکرت را دواني
ازو يابي نشان بي نشاني
زخود مي جويي آن يار نکو را
که خود را هر که يابد يابد او را
چو سوي خويش خود را ره نباشد
يقين کز حال غير آگه نباشد
به شهر خود نيابي چون گذرگاه
کجا يابي به شهر ديگران راه
فرو آور سري در خرقه ي خويش
زخود جو گر کمت بايد و گر بيش
چه اينجا پاي بست خاک و آبي
گريز از خويش تا خود را بيابي
ره هستي خود را چون نشاني
که ناداني اگر خود را نداني
ذکر دعوت نمودن آن حضرت خلايق را با سلام و بيان «اول من آمن به» و ممنوع شدن شيطان از آسمان
گه تحرير اين فرخنده نامه
رقم زين گونه زد بر صفحه خامه
که چون روح الامين آمد مکرر
رسالت بر محمد شد مقرر
زکثرت گوشه اي انداخت خود را
زخود در فکر شد بشناخت خود را
شدش بر حال خود انديشه شامل
نبي دانست خود را با دلايل
شدش دل طارم توفيق را ماه
دگر شد خلق را داعي الي الله
ضميرش بر سپهر فضل مه شد
سراج لامع اين بزمگه شد
رضا جست و دل از هردايه انداخت
به گردون نخل قدرش سايه انداخت
شدي از واهبش فايض مواهب
به زجر مشرکان گرديد راغب
چو راسخ شد به کار حق همان روز
به اين دولت خديجه گشت فيروز
تجلي کرد انوار ارادت
دميد اسلام را صبح سعادت
همان ساعت پسر عم محمد
در عالم فروز بحر سرمد
هژبر بيشه ي توفيق يزدان
امير ملک هستي شاه مردان
نهنگ يم دل کان دست باذل
جهانگير و ولايت دار عادل
شه مسندنشين ملک توفيق
مه عالم فروز برج تحقيق
علي المرتضي معصوم طاهر
زمخزن نقد مخفي ساخت ظاهر
نبي را ديد کامد بر سر کار
نهاني کرد اسلام خود اظهار
مسلمان آمده حيدر زمادر
بود در بيضه هدهد صاحب افسر
به هر شکلي که در سير است گردون
بود دايم رخ خورشيد گلگون
زروزي کاين مقرنس گشت موجود
بود سياره ي مسعود مسعود
علي اظهار کرد اسلام از آن پس
نهان اسلام مي آورد هر کس
شدي افراد هر شيعي مسلمان
منور شد دل جمعي زايمان
به کس اصلا نمي کردند اظهار
به دل اقرار و بر لب حرف انکار
گشادندي اگر لب سوي دشمن
شدي از نور ايمان حال روشن
نبي خواندي يکايک را نهاني
فشاندي بر وي آب زندگاني
نويد از يار جاني دادي او را
حيات جاوداني دادي او را
چو نور احمدي گرديد لامع
شياطين را شدند از چرخ مانع
که رفتندي به نزديک ملايک
به سرق راز پنهان در مسالک
شدندي سوي خاکي طينتان باز
به کذب آميخته کردندي آن راز
نمودندي که حالات اين چنين است
عيان زآئينه علم اليقين است
نبي صادق آمد کذب شد کم
زرجس کذبشان رستند مردم
ذکر آشکار شدن ايمان و خواندن آن حضرت خلايق را با اسلام
هواي مهر ياري داري اي دوست
مشو چون سايه پس ديواري اي دوست
نما رخساره چون صبح از عماري
به روي روزنه رازي که داري
چو جنس دلپسندت هست دربار
برون آرش بنه بر روي بازار
جهانگيري کني خصم درم باش
به سان صبح با طبل و علم باش
در کين گرچه از هر سوي باز است
چه غم داري که سلطان دلنواز است
اگر طغيان کند سيلاب اندوه
چه باک آن را که دارد پشت بر کوه
دم روح القدس هرگه که يار است
به مرده زندگي دادن چه کار است
به دست آن کو قلم را يار کرده
چنين از خامه حرف اظهار کرده
که آن حضرت خلايق رام مي کرد
به خفيه دعوت اسلام مي کرد
سه سال اين نوع مخفي بود اسلام
طنيني هيچ کس نشنيد ازين جام
دگر آيت رسيد از حي سرمد
که ظاهرساز اسلام اي محمد
قدم در نه به کوي نيک مردان
زخيل مشرکان شو روي گردان
جبين در قهر دشمن ساز پرچين
مدار نديشه زين خيل ملاعين
مؤيد باش و زور داوري جوي
منم يار تو از من ياوري جوي
به عقبي گنج رحمت را اميني
به عالم رحمة للعالميني
فرس بيرون جهان زين کهنه دربند
به انذار عدو ما کمربند
مجو ياري زکس يار تو ماييم
مخور غم يار و غم خوار تو ماييم
چراغي کان زما گرديد روشن
کشد هم لطف مادر زير دامن
زلال ما درين درياي اخضر
کجا گردد زهر خاکي مکدر
گل ما رسته در باغ سلامت
دهد بو تا به دامان قيامت
نبي ديگر درين ره گام برداشت
نقاب از چهره ي اسلام برداشت
سيه شد روز ارباب ضلالت
صدا برخاست از کوس رسالت
زمشرق لمعه زد خورشيد اسلام
به هر کشور فتاد اين طشت از بام
نسيم فضل سوي گلشن آمد
جهان مرده را جان در تن آمد
دگر با آيتي کان هست مشهور
به انذار عشاير گشت مامور
که سوي حق چو خويش از راه گردد
زبان بيگانه را کوتاه گردد
بود حرف قديمي نه مجدد
که اقرب کرده دايم منع ابعد
سراي خويش را ده زيب زان بس
زبان بگشا به عيب منزل کس
چو نبود بلبلت خوش لهجه در باغ
غريبست اين که گرد رنجه از زاغ
چنين گرديده بر هر صفحه مسطور
که چون مأمور شد بر امر مذکور
چو موسي بر سر کوه صفا رفت
ملک زد بال و بر اوج سما رفت
به فرق کوه شد خورشيد اقبال
زقربش آسمان گرديد خوشحال
به مسند گشت مايل بخت سرمد
شه مسند نشين بر شد به مسند
ندا در داد خويشان را تمامي
زبان زد ساخت يک يک را تمامي[؟]
قبايل سوي آن حضرت دويدند
زرخسارش گل اقبال چيدند
چنين گفتند کاي احمد چه حال است
چرا شمع رخت در اشتعال است
نبي گفت اين چنين با جمع خويشان
که خوشحالم نيم خاطر پريشان
زماني جانب من گوش داريد
زبان خويش را خاموش داريد
اگر گويم پس اين کوه سنگين
سپاهي در خيالند از پي کين
که پنهان بر شما ناگاه تازند
دل خلقي به نار کين گدازند
زمن خواهيد باور کرد گفتند
که اعدا گفتني ها را نهفتند
بلي داريم باور هر چه گويي
کز آب صدق دايم تازه رويي
زگفتارت نرنجيديم هرگز
دروغي از تو نشنيديم هرگز
پس آنگه رحمة للعالمين گفت
که پيغمبر حق از ديار ننهفت
بترسيد از عذاب روز آخر
به جان خويشتن گرديد حاذر
عنان افکن [؟] زدوزخ تاب تابيد
برون زين ره رويد و راه يابيد
خردمندانه کار[؟] خويش سازيد
مسلماني شعار خويش سازيد
زجان بولهب فرياد برخاست
که تبالک چو غوغا کرده اي راست
چه سازي جمع ما را بهر اين کار
ازين گفتن زبان خود نگه دار
شدند آن گه قبايل با منازل
دگر تبت يدا گرديد نازل
در ذکر آغاز دشمني کفار آن خلاصه ي ابراي عليه صلوات الملک الجبار
بود حق چاشني در کام مقبل
به ناحق پيشگان زهريست قاتل
شنيدم کاملي مي گفت در بلخ
که خوش گفت آن که گويد حق بود تلخ
سخن گوي دگر هم زان ميان گفت
که حق هر جا که خواهي مي توان گفت
رقم زين گونه زد استاد اين فن
که چون شد نخل ايمان سايه افکن
مسلمانان به ظلش جاي کردند
زنورش چهره مه سيماي کردند
نبي بر خوان صلاي عام در داد
که قفل مخزن توفيق بگشاد
اگرچه زين به غم بودند کفار
نفاق اما نمي کردند اظهار
نکردندي بساط کين ممهد
تعرض بودشان دور از محمد
که در نفي بتان لب بسته مي داشت
زايذا خويشتن را رسته مي داشت
گذشتي چون بر افراد قبايل
نمودندي به هم کين ذات کامل
خبر مي گويد از اسرار گردون
به توفيقات غيبي گشته مقرون
دگر مأمور شد زآيات و الهام
که فرش راه نه نه احجار اصنام
بگو تابيد رخ زاصنام باطل
کزيشان مدعايي نيست حاصل
پرستاران ايشان در سعيرند
به زندان غم جاويد اسيرند
محمد بعد از آن در نفي اصنام
برون آورد تيغ نطق از کام
شنيدند اين حديث اهل شقاوت
کمر بستند از بهر عداوت
رسيدي نيش پيشش از اقارب
که گويند الاقارب کالعقارب
نشيمن بود سيد را به جايي
که بودش از دو جانب ابتلايي
زيک سو بولهب را بود مأوا
دگر سو عقبه ي منحوس را جا
فشاندندي زبس کين آن دو ابتر
نجاست در ره ان پاک گوهر
زره پيغمبر آن را ساختي دور
دلش گشتي ازين افعال رنجور
نمودي با مدارا منع ايشان
که بيگانه نمايد اين زخويشان
بتر خصمش زخويشان بولهب بود
به غايت مشرک دور از ادب بود
به راه کينه جوئي داشت آهنگ
نبي را هر کجا ديدي زدي سنگ
نهال باغ خلد از سنگ بيداد
زگفتار ملايم ميوه مي داد
دلش بيگانه بود از نور فرهنگ
زدي بر شيشه ي اقبال خود سنگ
خلايق را محمد موسم حج
نمودي جانب اسلام منهج
همي شد بولهب مي گفت زنهار
قدم کوته کنيد از راه بر خار
به گفتارش نبايد گشت مفتون
که در افسانه هاي اوست افسون
به اقصي الغايه دنبال جفا بود
عدوي خاندان مصطفي بود
رهش پرخار کردي بهر آزار
چه عيب است ار بود در پاي گل خار
نبي مي گفت مي خواهم حمايت
که بر اهل ضلالت خوانم آيت
نگردي جانب او هيچکس گوش
ازين گفتار هم مي گشت خاموش
شدند آنگاه يک سر بهر آزار
بنو عبدالمناف آماده ي کار
گهي او را يکي ساحر همي گفت
زيک سو ديگري شاعر همي گفت
يکي کاهن يکي مي خواند مجنون
دلش زين ها همي گرديد محزون
شفيع مجرمان در روز ميعاد
زآيات برائت زين شدي شاد
چو زان فرخنده اصاف همايون
بتان و دينشان گرديد مطعون
وليد ابن مغيره گفت کاي قوم
چراييد اين چنين غافل که اليوم
کسي گرديده ظاهر کز سر طعن
کند بر دين و معبودان ما لعن
ندارد حرمتي آباي ما را
کند تعيين جهنم جاي ما را
رسيد اينک محل حج زهر سو
بدين جانب نهند اهل جهان رو
بديشان آنکه ما را مي کند رد
نمايد خويش را يعني محمد
دلير است و نکوروي و نکوخوي
به اندک وقت بحري گرددش جوي
گل رويش زباغ بي نظيريست
کلامش در کمال دلپذيريست
خلايق را کند دعوت به اسلام
نماند در ديار کفر آرام
لواي کفر را سازد نگونسار
براندازد زعالم نام کفار
علم در عالم ايمان برآرد
به شمشير از جهان طوفان برآرد
کسي را زرع از سيل فنا رست
که راه سيل پيش از سيل بربست
نجسته باد سوي شمع روشن
همان به کآوري در زير دامن
زراه آن لحظه بايد گشت غالب
که ناگشته دچارت خصم غالب
گره بگشا چو دندان زورمند است
که در پيري گره زان سان به بند است
گهي کودک زره بر سوي خانه
که ناديده است کودک تازيانه
چو پل برخاست توسن تيز ميران
که چون افتد شوي در راه حيران
به دفع او خيالي بايد انگيخت
که اسلامش به کفر ما درآميخت
به خاطر هر کرا چيزي که آيد
زرويش به که برقع برگشاد
يکي گفت از ميان گوييم کاين مرد
بود کاهن درين کار آمده فرد
وليد ابن مغيره گفت بس کن
چرا گويي حديث بي سر و بن
کهانت را بود نوع دگر کار
به طرز کاهنانش نيست گفتار
که اين دارد زما باور چو گوييم
همان به کاين ره باطل نپوييم
دگر يک گفت شاعر بايدش گفت
وليد از گفت اين يک نيز آشفت
که آگاهيم از اقسام اشعار
زنام شعر گفتارش کند عار
چو گوييدش که شاعر جمله گويند
که شاعر نيست در انکار اويند
يکي ديگر زبان زين گونه بگشاد
کزين نوعم کند انديشه ارشاد
که گوييم اين بود ديوانه سازي
به کار عاقلانش نيست کاري
وليد ابن مغيره باز آشفت
به نفي اين سخن زين سان سخن گفت
کزو اعقل نبينم در زمانه
جنون راهست بي عقلي نشانه
چو گوييم از جنون گشته پريشان
جنون ما شود ثابت بر ايشان
لعين ديگر آمد در حکايت
که اين گفتن نمي بايد نهايت
به سحرش بود منسوب سازيم
همين را مايه مطلوب سازيم
پسنديد اين وليد ابن مغيره
که آبش را توان زين ساخت تيره
به وقت حج به هر کس مي رسيدند
فسوني زين فسانه مي دميدند
ازين بادش نهال قدر نشکست
زشبنم کي شود بام فلک بست
در ذکر شنيدار يافتن افراد کفار به اصحاب احمد مختار عليه صلواه الملک الجبار
چنين آورده اند اهل حکايت
چو مي کردند ازين قصه روايت
که روزي مجتمع بودند کفار
به هجر از غيبت سيد به گفتار
کزين برگشته دين يعني محمد
بساط بي حضوري شد ممهد
چرا بايد تحمل کردن از وي
چه چندين غصه بايد خوردن از وي
تحمل کرده ايم از وي فراوان
ندارد بيش تر زين ديگر امکان
دهد دين مسيحا را تغير
زمعبودان ما دارد تنفر
به تفريق جماعت بست احرام
به طعن آباي ما را داد دشنام
شمارد عاقلان را ناخردمند
دو رنگي در ميان مردم افکند
ندارد با کسي از قوم ما زيست
دگر دانيم با وي کردني چيست
درين گفتار بودند اهل عصيان
که آمد سيد اصناف انسان
به رخسارش زنور رحمت آثار
طواف خانه را مي کرد تکرار
برو از کينه اي مفرط زهر سوي
شدند اهل شقاوت ناسزاگوي
نبي از طوف تسکين يافت برجا
به هيبت حمله زد بر خيل اعدا
که خواهم آمدن با ذبح اکبر
کنم دور از بدن هاي شما سر
دهم خواري خدايان شما را
نخواهم با شما کردن مدارا
فرو شد مشرکان را آن چنان دم
که کردي گفت روح از جسمشان رم
عدو خار نهيبش آتش آمد
ملايم گشته گفتندش خوش آمد
صباح روز ديگر خيل اعدا
نشستند از سر کينه به يک جا
همي گفتند دي يا رب چه شد حال
که گرديديم ناگه جملگي لال
محمد زهره ي ما برد و ما را
نبود اندر جوابش هيچ يارا
گر آيد بهر طوف خانه امروز
زهر بابي شويمش کينه اندوز
همان ساعت محمد گشت حاضر
شدندش موذي افراد عشاير
درو آويختند اهل شقاوت
برآورده سر ازجيب عداوت
زعفريتان فرشته ابتلا يافت
گل از خار جفا آزارها يافت
زنفي ما همي گفتند برگرد
قدم نه ر سر ما تاج ما گرد
نبي گفتا که گفتارم همانست
حديثم زينت آخر زمانست
سحاب آمد غبار فتنه بنشست
قمر از انخساف عقده وارست
زجا برمي کند راوي چنين نقل
که دانستند کفار از ره عقل
که اصحاب محمد بعد يک چند
شودند آباد دنيا را خداوند
به هم گفتند از ما کيست اعقل
که سازد مجمل ما را مفصل
به روز افسونگري افسانه خواند
ازين کارش به کلي بگذراند
پس از فکرت به عتبه شد مقرر
به مسجد رفت نزديک پيمبر
نشست و گفت اي فرخ شمايل
چرا دوري گزيني از قبايل
جد و بابت پرسيدند اصنام
نه زايشان طعن ظاهر شد نه دشنام
تو تابع نيستي بر گوچه حال است
قبايل را زتو در دل ملال است
نداد اصلا نبي الله جوابش
نشد مايل بگفت ناصوابش
دگر عتبه چنين گفت اي خردمند
طريق ملت ما کرده اي بند
گرفتي پيش کاري بس خطرناک
بود عاجز درين انديشه ادراک
به سب آلهه لب مي گشايي
بران تغيير دين هم مي نمايي
کني تعيين به دوزخ جاي ما را
دهي دايم شکست آباي ما را
چرا داري به زحمت جسم و جان را
چه مي بايد ترا تعيين کن آن را
اگر داري به مال دنيوي کار
کنيم آماده کان داريم بسيار
و گر شهوت پرستي گشت کارت
نهيم آن زن که خواهي در کنارت
و گر خواهي که بر مسند نشيني
زما غير از هواداري نبيني
نبي حم تنزيل ابتدا کرد
به ترتيلي که مي بايد ادا کرد
به سجده زآيت سجده در افتاد
جبين پاک را بر خاک بنهاد
سر آنگه از مقام سجده برداشت
عيان شد از بلندي کوکب چاشت
به عتبه گفت اي خصم الهي
برو اکنون به هر جايي که خواهي
روان شد عتبه چون ديدندش از دور
شقاوت پيشگان گشتند رنجور
چنين گفتند کامد عتبه ليکن
غمش در راه رفتن کرده ساکن
چو آمد نزد قوم تيره دل گفت
که عاقل راستي از خلق ننهفت
کلامي گوش کردم از محمد
که نبود آن به غير فيض سرمد
بود گفتار عذبي ما متانت
زشعر است و نه سحر و و نه کهانت
کلامش را عجب شان عظيم است
کلامي نه صراط مستقيم است
چو اويي تاکنون ناگشته ظاهر
مرا باري همي آيد به خاطر
که او را هم به کار او گذاريد
به کارش خويش را اصلا نياريد
اگر بر بت پرستان گشت غالب
مواهب يافت از فياض واهب
چو اين دم آن زمان هم خويش اوييم
زاصناف عرب با آبروييم
دگر مغلوب شد زو رسته باشيم
نهال خويش را نشکسته باشيم
سحاب افشاند قطره بي مدارا
نکرد اما اثر در سنگ خارا
چو ظاهر گشت بر قوم ملاعين
که نايد سر محمد را به بالين
بود در کار و بار خويش جازم
به صوب ملک استيلاست عازم
زبان و دست در ايذا گشادند
قدم در کوي بيدادي نهادند
چنين فرمود عبدالله مسعود
که آن فرمانرواي روز موعود
نکردي لعن هرگز بر عشاير
به جز يک روز بر وي گشت ظاهر
سبب آن شد که يک وقتي زاوقات
به پيش حجره بود اندر مناجات
به سجده رفت مي ديدند از دور
قريش آن ناخداترسان مغرور
مگر افتاده بود از يک بهيمه
در آن نزديک غرفه چون مشيمه
محيط جهل ابوجهل ابن هشام
لعين بي حيا مردود بدنام
به ديگر مشرکان گفت از شما کيست
که زو شاداب گردد گلشن زيست
نهد بر پشت احمد آن مشيمه
که آن نبود زافعال ذميمه
عدوي حضرت جبار بي چون
که يعني عتبه آن مطرود ملعون
نهاد آن را به بالاي پيمبر
کجا زين ها شکست آيد به گوهر
به قهقه خنده مي کردند کفار
نبي را بود دل مشغول جبار
به زهر اين خبر شخصي روان ساخت
دوان آمد زکتفش دور انداخت
به دشنام اعادي گشت قايل
دگر غمگين روان شد سوي منزل
نمي گرديد فارغ از عبادت
عرق مي ريخت از عرق سيادت
توجه کرد سوي حي بي چون
قريش از لعن او گشتند ملعون
در اول کرد لعني ليک مجمل
در آخر ساخت مجمل را مفصل
نخستين بود ابوجهل ابن هشام
که زو قصر جهالت يافت اتمام
دگر عتبه که بود ابن ربيعه
اخ او شيبه ي صاحب شنيعه
دگر عقبه ابي ابن خلف هم
اميه ديگر آن مردود عالم
دگر عمار آن نحس تبه کار
سيه دل کافر مردود مردار
به پايان برده اين حرف ابن مسعود
که هر کس را که حضرت لعن فرمود
به روز بدر ديدم سر زتن دور
بدن پرگاله و پرگاله بسطور
حمايت بود ابوطالب نبي را
برو دستي نمي بود اجنبي را
به عون خويش و يمن خيل احباب
نمي ديدند جور اشراف و اصحاب
مسلماني که بودي بي عشيره
شدش آب از غبار زجر تيره
اسير جور و بيمار جفا بود
به گوناگون تعرض مبتلا بود
فقيران را جفا مي گشت ممتد
که برگرديد از دين محمد
کسي کز جورشان مضطر همي ماند
ضرورت بر زبان لفظي همي راند
زتن پوشيدني بر مي فشاندند
ميان ريگ تفسان مي نشاندند
همي کردند بي رحمان مذموم
لب لب تشنگان از آب محروم
به ايذا آنقدر گشتند قادر
که ام و والد عمار ياسر
به خلد سرمدي خود را کشيدند
رحيق صافي جنت چشيدند
زبان بستند از ناخوب در کام
شدند اين ها شهيد اول در اسلام
به عمار اين قدر ايذا نمودند
که خون از ديده ي اعدا گشودند
به تلقين حسودان بدآموز
چنين گويند لفظي گفت يک روز
رسانيدند نزديک محمد
که عمار ابن ياسر گشت مرتد
نبي گفت اين حکايت قول بدگوست
که او را سينه از اسلام مملوست
به تعريفش رسيد آيت زبالا
زهي قدر رفيع الشان والا
فغان بر طاق گردون رفت ديگر
جفا زاندازه بيرون رفت ديگر
ذکر وقايع سال پنجم از نبوت آن حضرت و هجرت اصحاب به جانب حبشه
روايت مي کنند اصحاب اخبار
که چون بگذشت از حد جور کفار
تعرض گشت منجر با عجايز
زدفع آن نبي گرديد عاجز
دگر فرمود کاخر بي تحاشي
رويد اي دوستان سوي نجاشي
که آنجا هر کسي دست جفا نيست
بود جاي خوش آنجا کاشنا نيست
بود شاهنشه آن ملک عادل
به احسان غريبانست مايل
فروکش بايد آنجا گشت يک چند
که شايد مخلصي بخشد خداوند
فريقي را به آن سو داشت ارسال
به سال پنجم از بعثت شد اين حال
زقوم خويش تنها گشته رفتند
غريبي را مهيا گشته رفتند
به خفيه شب زمکه ره گرفتند
چراغ ره زنور مه گرفتند
به ساحل رفته در کشتي نشستند
زگرد محنت کفار رستند
شه آن مملکتشان کرد تعظيم
منازل پهلو خود کرد تسليم
بود مروي که آن سرمايه ي خير
مهيا ساختي پيرايه ي خير
هر آن آيت که مي آمد زبالا
چو از بحر عدن لولوي لالا
بران مي شد که بر کفار خواند
به بي دينان رسالت مي رساند
که شايد سوي يزدان باز کردند
به سلک اهل دين دمساز کردند
براي ذات حق گفتي دلايل
شد آنگه سوره ي و النجم نازل
به لات و عزي انجاميد آيت
که يعني نيستند اهل هدايت
نبي مي خواند آيت را به کفار
زشيطان گشت آوازي به آن يار
کلامي همچو آن آيت مسجع
شنيدند آن صدا هم اهل مجمع
سخن بود اين که در هر جا به تحقيق
بود اميدواري از غزانيق
چنين فرموده اند اهل روايت
که غزنوق از صنم آمد کنايت
ازين گشتند شاد اهل شقاوت
برايشان يافت تسکين عداوت
نبي بر روي فرش مسجد آزاد
به سجده زآيت سجده در افتاد
شدندش مؤمنان در سجده تابع
زبان ها در ثناي حي صانع
موافق گشته با حضرت به مسجد
تمام مشرکان گشتند ساجد
به جز خصم خدا مردود تيره
لعين سگ وليد ابن مغيره
زفرط کبر مشت خاک برداشت
بر آن جبهه نهاد و سجده انگاشت
زمسجد چون برون رفتند کفار
همي گفتند احمد گشت بيدار
به معبودان ما گرديد مايل
زدل زنگ کدورت گشت زايل
نمي گفتيم غير اين حکايت
که يابيم از بتان راه هدايت
شوند ايشان وسيله تا خداوند
کند ما را زلطف خويش خرسند
به جز حق کس نمي دانيم خالق
هم او هر زنده اي را هست رازق
به عالم گشت اين گفتار ممتد
که تعريف بتان کرده محمد
يکي گشتند اهل کفر و اسلام
مبدل شد به لطف ايذا و دشنام
محمد را خدا زين ساخت آگاه
به روي افتاد ازينش چين به اکراه
رساند آيت امين لايزالي
نبي را دل زمحنت ساخت خالي
ميان بربست و آمد بر سر کار
به استهزاء معبودان کفار
قريش آگاه گرديدند ازين حال
نکردند از تعرض کردن اهمال
به کار خويشتن گشتند جازم
به ديد امد عداوت از لوازم
عدو را شد کمر در کار کين چست
گل محنت زباران ستم رست
صحابه زين حکايت بي تحاشي
دگر شد جانب ملک نجاشي
دگر با هم شدند از بعد يک چند
به سوي ملک آن گيتي خداوند
شدند اصحاب پيغمبر جفاکش
از ايشان برنمي آمد دمي خوش
رسيدي چون جفائي بي تحاشي
شدندي جانب ملک نجاشي
سوي آن خطه مي بستند احرام
شد آنجا مأمن ارباب اسلام
قريش آگاه چون گشتند زين حال
فرستادند جمعي را زدنبال
يکي زان بود عمر عاص ملعون
که زو بدتر نديده چشم گردون
دگر عماره آن خصم بدانديش
سيه دل کافر نحس جفا کيش
به خود بردند بسياري زرو سيم
که يابند از شه آن خطه تعظيم
به آن سو زحمت خود را کشيدند
بزرگان تحايف برده ديدند
سوي تخت نجاشي رو نهادند
به روي خاک در سجده فتادند
چو بنشاندشان در صف مجمع
فکندند از رخ مطلوب برقع
سخن را کوتهي زين گونه دادند
که اين جمعي که اين جا رو نهادند
بني اعمام مايند اين جماعت
ندارندت زهر بابي اطاعت
تخلف کرده اند از دين آبا
فشانند آستين بر ملت ما
برونند از طريق جد و بابت
مبادا تيره گردانند آبت
مجدد ملتي در پيش آرند
قدم در راه دين خويش آرند
رسيد از هر طرف امداد نواب
که گوش آن به گردد پر زسيماب
نشايد اين سخن ها را شنيدن
که دل شد زين حکايت در طپيدن
همان به کاين جماعت را سپاريم
به هر کشور نکونامي برآريم
نجاشي گفت اين رأي نکو نيست
کسي کو طالب دين شد عدو نيست
دگر آن هم که جوياي پناهند
غبار عرصه ي اين بارگاهند
مروت نيست کايشان را سپاريم
به عالم نام نامردي برآريم
به احضار مهاجر داد فرمان
به يک جا جمع گشتند اهل ايمان
به هم گفتند کاخر وقت گفتار
چه مي گوييم در پيش جهاندار
موافق با مزاجش حرف گوييم
و يا از راستي توفيق جوييم
زجمله جعفر طيار اين گفت
که عاقل آن که از کس راست ننهفت
به زير اين رواق پيچ در پيچ
خوش آنکو نگذرد از راستي هيچ
چرا بايد به کس گفتن دروغي
چراغ کذب را نبود فروغي
فصيحي خوش تکلم بود جعفر
به جعفر شد سخن گفتن مقرر
به مجلس آمدند ارباب تقوي
دعا گفتند و بنشستند برجا
برآمد شور کاخر خودپرستند
که شه را سجده ناکرده نشستند
زجعفر يافت زين سان گفتن آهنگ
که حق سجده دارد اهل فرهنگ
ازين به گر نيايد بد شما را
نکرده سجده عاقل جز خدا را
به ما پيغمبر ما گفته زين سان
که نبود سجده جايز جز به يزدان
ازين گفتن که گردد نرم فولاد
نجاشي را به دل رعبي در افتاد
هراسش آن چنان در لرزه افکند
که گفتي مي گشايد بندش از بند
به جعفر کرد رو گفت اي سخن گوي
بگو کز تو نخواهم تافتن روي
ازين جمعي که اينجايند حاضر
همي گردد سخن زين گونه ظاهر
که برگرديده اند از دين آبا
نگيريد اعتباري از مسيحا
تخلف کرده از دين يهوديد
نهند آنجا قدم کاين جا نبوديد
جواب شاه، جعفر اين چنين گفت
که شاهنشه درين گفتار در سفت
بقاي شاه گيتي باد دايم
سپهرش تابع و دوران ملايم
جهانت دستگاه سروري باد
حياتت صرف در دين پروري باد
شها عالم پناها شهريارا
سليمان حشمتا جم اقتدار را
چو ايشان و شما ما هم ازين پيش
به عيسي ملتان بوديم هم کيش
رسول صادقي گرديد ظاهر
زرجس کذب و نقص لوث طاهر
به تصديق الهي داد فرمان
دلايل گفت بر بطلان اديان
به برهان يقيني گشت واضح
به انواع حجج گرديد لايح
که مبعوثست از ديان سرمد
به توفيقات گرديده مؤيد
دهد فرمان به افعال جزيله
کند ترغيب اخلاق جميله
دل ما را زايمان ساخت پرنور
به امر طاعت حق کرده مأمور
همي خواند به ما زان گونه تنزيل
که نشنيده کس زاهل اقاويل
به عصيان دامن عصمت نيالود
به احسان اقارب حکم فرمود
زرحمت سايبان افراخت بر ما
نماز و روزه واجب ساخت بر ما
عنان برتافتيم از دين باطل
به دين اطهرش گشتيم مايل
به تصديقش زبان ها برگشاديم
به سان سايه در پايش فتاديم
ازين جمعيم بهر اين پريشان
که ايذا مي رسد ما را زايشان
به ما پيغمبر ما گفت خيزيد
ازين پيش آبروي ما مريزيد
اشارت کرد کاين جانب شتابيم
ازين فرخنده مجلس فيض يابيم
زشاهان جهان کرد اختيارت
شديم از ره غبار رهگذارت
به اين جانب که ما را کرد ارشاد
به دفع ظلمتشان پيشت فرستاد
بود حاکم کنون شاه نکوفال
چه سود از در قفس مرغي زند بال
نجاشي گفت از آن فرخنده تنزيل
که سويش زآسمان آورده جبريل
بود گر همره آن بهتر که خوانيد
زلال زندگي بر ما فشانيد
زبان بگشاد جعفر گفت آري
زدريا هست هر جا جويباري
به غايت لهجه اي خوش داشت جعفر
به هر جا بود خوشخواني مقرر
چو کردي آيتي با نغمه مقرون
به جاي آب از چشم آمدي خون
به خاطر کاف ها را داشت برخواند
نجاشي بر رخ آب از ديده افشاند
در آن مجلس اساقف هر که بودند
سرشک از ديده ايشان هم گشودند
صحف را داشتند از هم گشاده
به فکر عيسي مريم فتاده
زآب ديده تر کردند اوراق
به ديدار نبي گشتند مشتاق
نجاشي گفت کاين گفتار زيبا
بود چون گفت عيسي راحت افزا
چراغي کاين سعادتمند آرد
از آن مشکات گويي نور دارد
زبان عمر عاص نحس عاصي
چنين برخواند سطري از معاصي
که ايشان با شما در کار عيسي
موافق نيستند اصلا و قطعا
به جعفر گفت شاه عافيت جوي
که از عيسي چه مي گوييد برگوي
زبان بگشاد جعفر کاي خداوند
مسيحا را به جان ماست پيوند
همان گوييم ما هم در حق او
که گفت کردگارت بر حق او
بود او هم يک از خيل عبادش
نبي مرسل پاک اعتقادش
زنور لايزالست آفريده
دم روح الامينش جان دميده
نجاشي خاشه اي از خاک برداشت
به سوي اهل مجلس ساعد افراشت
کزين گفتار تا گفتار عيسي
تفاوت نيست اين مقدار اصلا
به عمر عاص گفت اي يار ناحق
به دشمن دوست نتوان داد الحق
نخواهم با شما اين قوم را داد
دل ايشان زدشمن غم مبيناد
زهي فرخنده حال اين جماعت
که کردند آن مؤيد را اطاعت
گواهي مي دهم کان ذات کامل
بود پيغمبر حق با دلايل
دلم گر جمع بودي از ممالک
به سويش کردمي طي مسالک
زنعلينش گرفتي ديده ام نور
نگرديدي سرم از پاي او دور
هدايا را به ايشان رد نمودند
که نيکان را به نيکان بد نمودند
گروه مشرکان بي نقد مطلوب
روان گشتند سوي مکه منکوب
دو صد رحمت بر آن شاه جهان باد
که دين احمدي زو يافت امداد
ذکر اسلام حمزه عم بزرگوار حضرت سيد کاينات عليه افضل التحيات
چنين گويند کان ملعون نااهل
سگ فرعون صفت يعني ابوجهل
به خير المرسلين روزي جفا کرد
به محنت خاطرش را مبتلا کرد
نهاد از کين بي اندازه ملعون
قدم از وادي انصاف بيرون
گل از خار جفا آزردگي ديد
زبيداد خزان پژمردگي ديد
مه از جور ذنب حال تبه يافت
سگي سوي بهشت عدن ره يافت
زفرط کين جفا را ساخت ممتد
جواب او نگفت اصلا محمد
قضا را حمزه شير بيشه ي دهر
نهنگ خصم سوز لجه ي قهر
به صيد آن روز بود از شهر بيرون
به عز سرمد و بخت همايون
چو بر آهو تکي آمد هم از راه
قدم زد در طواف کعبة الله
به او گفتند جمعي حال اينست
محمد را مخالف در کمين است
زقهر افروخت چون گل روي حمزه
به خود پيچيد ازين مانند همزه
به جمعي بود آن ملعون نشسته
دل ارباب ايمان را شکسته
روان شد پيش او دل پر زکينه
برون داد اين چنين نقد از خزينه
که کردي از چه ايذاي محمد
چنين بي حرمتي کي داشتي حد
کني برخواري آنکس تجلد
که من بر دين اويم بي تردد
کمان بودش به کف زد بر سر او
که گفتي شد غباري پيکر او
شکستش سر برون آمد ازو خون
نيامد دم برون اما زملعون
روان سوي محمد گشت في الحال
خوش آن کامد دليل راهش اقبال
چو گردد يار کس توفيق سرمد
برد بي رهنما ره سوي مقصد
در لطف ازل بر هر که شد باز
شود با نوعروس کام دمساز
نگردد بخت سرمد يار هر کس
بود در بند وقتي کار هر کس
چو بر کس روز نحسيت سرآمد
به پاي خود رود آنجا که يابد
سعادت کارساز واصلان است
هدايت رهنماي مقبلان است
چرا لب تشنه بايد دادنت جان
که هستي بر کنار آب حيوان
زبيماري چرا در غم نشيني
که با عيسي مريم همنشيني
اگر گشت آتش سوزان مهيا
مدار انديشه در پهلوست دريا
زمغرب اي که طبعت کيمياجوست
به دست آور غبار عرصه ي دوست
چو آمد حمزه پيشاني پر از چين
به دولتخانه ي خير النبين
نبي را گفت ايمان عرض فرما
که شد نازل زحق توفيق بر ما
چه گفتن روي با انجام آورد
نبي اسلام گفت اسلام آورد
نبي را دل زبند غم شد آزاد
که کوته شد ازين پس دست بيداد
بهاران يافت بستان سيادت
ستون شد يار ايوان سعادت
به يکديگر همي گفتند کفار
که شد زاسلام حمزه کار دشوار
مسيحا ملتان را کار شد بد
که نتوان کرد ايذاي محمد
ززهر غم لبالب گشتشان جام
که دانستند قوت يافت اسلام
به يمن آن نهنگ بحر اقبال
محمد رست از اضرار جهال
رسيد از جلوه گاه ارجمندي
به بازوي سعادت ارجمندي
به دريا متصل گرديد جيحون
زجيحون شوکت دريا شد افزون
ذکر وقايع سال هشتم تا دهم از بعثت و معابد قريش در باب آن حضرت و محبوس ماندن مسلمانان با بنوهاشم و بنومطلب در شعب ابوطالب و نزول سوره روم
چنين گويد روايت سنج اين حال
که آورده عمر ايمان درين سال
زهشتم تا دهم سال از رسالت
چنين دنبال هم رو داده حالت
که چون اسلام را شد پايه عالي
صدف شد گوش عالم زين لالي
جهان را بحر رحمت آبرو داد
سحاب دين به هر جانم فرو داد
برآمد مهر شرع از اوج عرفان
به هر روزن درآمد نور ايمان
جهانرا دادنم ابر رسالت
نگون گرديد ديوار ضلالت
عدو آگاه گشت از رتبه ي قدر
که گردد اين مه نو عاقبت بدر
برآرد چون فغان گوش شهنشاه
شود زان بنده ي آزاد آگاه
فروزان شمع خورشيد جهانگرد
نهان در زير دامن چون توان گرد
چو لامع گشت صبح عالم افروز
نهفتن کي توان رخساره روز
بران شد خصم تا دامن فشاند
چراغ روشن خاور نشاند
نهال نورش از بادي شود پست
پس از عمري که را بر وي بود دست
نمي بر خلعتت کافتد زروغن
چو بگذاريش گيرد جيب و دامن
سگان در جلوه گاه شير بودند
زبيم خويشتن غوغا فزودند
حسد بود و به آن هم بغض شد يار
به آن سگ سيرتان شد کار دشوار
ابوطالب زصرصر شمع روشن
هميشه داشتي در زير دامن
زشمع خور جهان پرنور مي داشت
گل از باد خزاني دور مي داشت
زوصلش خصم را مهجور کردي
سگان را زآب حيوان دور کردي
به آل مطلب اولاد هاشم
تمامي متفق بودند دايم
نمي شدشان ازين محنت دل آزاد
به بوطالب همي کردند امداد
شدند آنگاه اهل شرک نامي
به نزديک ابوطالب تمامي
که با ما ده برادرزاده ي خويش
کزو ما را تحمل نيست زين بيش
به هر جانب ازو غوغاست امروز
هلاک او به دست ماست امروز
به ما تسليم کن آزاده مي باش
و گرنه جنگ را آماده مي باش
مگر سازد شعاع کين ما پست
زمعبودان ما کوته کند دست
و گرنه دست ازو کوته نسازيم
که تا خوارش چو خاک ره نسازيم
به کين بر وي نظر کردند و رفتند
سخن را مختصر کردند و رفتند
ابوطالب درين انديشه افتاد
به دنبال محمد کس فرستاد
چو حاضر شد محمد گفت اي عم
مبادا از سرت يک مو شود کم
قريش آماده اند از بهر کينه
درين دريا کجا رانم سفينه
بر آن جزمند کاخر سرفرازند
زلال جوي ما را تيره سازند
به قصدت تيغ ها بر کف به کينند
به هم ساينده دندان در کمينند
به جنگم وعده دادند آن جماعت
نه راي جنگ دارم نه اطاعت
صلاح کار بر من نيست ظاهر
نمي دانم چه خواهم کرد آخر
نبي را در دل آمد زين حکايت
که برگرديد عمش از حمايت
چنين فرمود کاي عم اين چه حرفست
زحق باطل پرستان را چه طرفست
اگر عم در مددکاري معافست
مرا تائيد يزداني کفافست
مه و مهر آري ار زين سبز طارم
نشاني بر يمين و بر يسارم
نخواهم ترک کار خويشتن کرد
و گر پيراهنم بايد کفن کرد
نمي ترسم زتخويف اجانب
نينديشم زتغيير اقارب
رسد امداد پنهان زآسمانم
رود حکم الهي بر زبانم
ترا به گر مرا نصرت رساني
و گرنه هست عون آسماني
ادا کرد اين حکايت هاي چون نوش
روان گرديد بحري ليک در جوش
ابوطالب زرقت ديده تر کرد
طلب کردش حکايت مختصر کرد
که رو در کار خو مي باش چالاک
مدار از دشمنان کينه جو باک
منم يار تو در کاري که خواهي
نخواهم غير توفيق الهي
چنين بادا محل آرزويت
هزاران جان فداي تار مويت
ابوطالب به تحريض محمد
ادا فرمود ابيات مجدد
زيادت گشت ازين کفار را کين
کجا دريا گرفت از آب تسکين
درون تندي باد ضلالت
تلاطم يافت درياي ضلالت
عدو را آه سرد از سينه برخاست
زهر جانب غبار کينه برخاست
در اطراف جهان با بخت سرمد
زبان زد گشت اوصاف محمد
زلال خضر جاري شد به جويش
نزاهت يافت نخل آبرويش
شدندي اهل ايمان بي تحاشي
زجور مشرکان سوي نجاشي
براي کينشان اين هم سبب شد
دل ناپاکشان در تاب و تب شد
شدند آماده اهل کين تمامي
براي کشتن خير الانامي
ابوطالب شد آگه زين حکايت
شبش روشن شد از نور هدايت
دگر شد آل هاشم را طلبکار
کز ايشان گردد آسان کار دشوار
به يک جا جمع گشتند از جوانب
چه مشرک چه مسلمان از اقارب
نمودند اين فريق فرخ احوال
حمايت را به اقصي الغاية احوال
ابوطالب در درياي تحقيق
مه عالم فروز برج توفيق
به شعب خويشتن با لطف سرمد
درآورد اقربا را با محمد
رفيقاني که بودند اهل اسلام
در آن آرامگه کردند آرام
چو گرديدند ازين آگاه کفار
مسام زندگيشان يافت مسمار
سيه بختان تر دامن به صد جهد
به دارالندوه گرديدند هم عهد
که نسل مطلب با آل هاشم
به هر جايي که پيش آيند دايم
بديشان خواري بي حد رسانند
زبازار و سر هر کوي رانند
نکاح از جانبين گردد فسانه
نباشد رسم سودا در ميانه
نيايد کس به ايشان در تکلم
براندازند آئين ترحم
نه با ايشان نشينند و نه خيزند
زلال عزشان بر خاک ريزند
زنان و آبشان محروم سازند
به نيران جفاشان جان گدازند
به آن مضمون ورق مسطور گرديد
به تاکيدش قسم مذکور گرديد
ورق آويختند از بام خانه
شد اين بيداد در عالم فسانه
دگرگون سفته راوي در به الماس
که دادند آن ورق با ام جلاس
چنين گويد سخن سنج خردمند
که شل شد دست کاتب بعد يک چند
نبي در شعب از آرامگه دور
به اصحاب و اقارب گشت محصور
چو مي آمد کسي بيرون از ايشان
جفا ديدي از آن جمع پريشان
طريق رزقشان از دست اجلاف
زتنگي گشت همچون کوچه ي کاف
ابوطالب نبي را بهر تدبير
مقام خواب شد مي داد تغيير
علي را جاي خوابش جلوه مي داد
به جاي مهر مه را مي فرستاد
دلش ايمن نبود از کيد بدخواه
چو مه بر بام بودي تا سحرگاه
زتأييد اله و بخت فيروز
جدل مي کرد با کفار هر روز
بر اصحاب محمد تنگ شد کار
فتادند از غم دوران زپرگار
گه حج کامدندي خلق از اطراف
نمودندي که هست آن چشمه ناصاف
دل از وسواس ايشان رسته بايد
در سودا بر ايشان بسته بايد
زما و ملت مايند بيزار
نيند اجناس عيسي را خريدار
نبي آبي به کام دل نمي خورد
سه سال اين نوع در سختي بسر برد
احبا در صعوبت پي فشردند
نه آبي نه طعامي سير خوردند
زجوع اطفالشان در گرم بودند
قريش افغان طفلان مي شنودند
نمي کردند رحمي بر اقارب
ترحم کس کجا ديد از عقارب
کسي را که ترحم پيش بودي
به خويش و خويشتن رحمي نمودي
کسي زايشان چو زين معني شنيدي
به آنکس جور بي غايت رسيدي
جفا زاندازه بيرون شد زاصحاب
نماند از چرخ وارون رشته را تاب
اعادي يعني آن جمع پريشان
شدند از کرده بسياري پشيمان
زکبر اما نمي کردند اظهار
که خامي بد بود در رشته ي کار
بنو عبد مناف آغاز کردند
در اشفاق خويشان باز کردند
به هم گفتند پنهان اين چه حال است
که جوي ما تهي زآب زلال است
چه کار است اينکه ما در پيش داريم
چرا چندين ملال از خويش داريم
اگر نيکند اگر بد خويش مايند
نه بدخواهند نيک انديش مايند
روا کي باشد ايشان با چنين حال
اسير سختي و ما فارغ البال
بر اين قصه شنيدستم که باعث
شده هشام بن عمرو بن حارث
روايت مي کند راوي که هشام
به نزديک زبير آمد غم آشام
زبان بگشاد کاي فخر قبيله
به کار خير بايد شد وسيله
برونست از مروت زجر خويشان
نبايد بود در ايذاي ايشان
کجا يابيم فيض از ابر رحمت
که ما در نعمتيم ايشان به زحمت
به اين امري که مأموري زبوجهل
زامري کان بود نزد خرد سهل
گرش مأمور مي گردي يقين دان
که بردي سر برون از طوق فرمان
به فرمانش ضرورت چيست بودن
به خويشان بي سبب ايذا نمودن
کنيم آن نامه را يکسو بهر حال
که تا باشند ايشان فارغ البال
زبيرش گفت تنهايم چه حاصل
کسي تنها نشد حلال مشکل
سخن را پايه زينسان داد هشام
که من يار توام زابناي ايام
زبيرش گفت بايد يار ديگر
که هر يک را بود گفتار ديگر
روان شد سوي مطعم گفت احوال
نمود آنسان که مي بايست اقبال
چهارم جست مطعم رفت هشام
به سوي بختري او هم شدش رام
چهارم نقش پنجم را رقم زد
به سوي رمقة الاسود قدم زد
مقرر شد که شب يک جا نشينند
صلاح کار نقض عهد بينند
چو شب شد جمع گرديدند يکجا
به هم نزديک مانند ثريا
به نقض عهد جازم گشتن اولي است
که اين لفظيست که او را ظلم معني است
موافق با من از هر سو شما هم
بناي حرف را سازيد محکم
کنيم آن نامه را آنگاه پاره
جز اين نبود درين انديشه چاره
چو فردا جمع گرديدند کفار
زبان هر کسي آمد به گفتار
زبير از جاي خود آزاد برخاست
به لفظ عذب زينسان مجلس آراست
که اي جمع قريش آخر چه حال است
که جوي ما پر از آب ملالست
به خويشان از چه بي رحميم زينسان
نبود اين شيوه هرگز ذات انسان
گشادن به بود چشم ترحم
که دارد اجنبي بر ما تبسم
چه از خويشان چنين بي غم نشستيد
شکست آدم درين عهدي که بستيد
ابوجهل لعين سگ برآشفت
جبين را ساخت پرچين از غضب گفت
که مي گوئي دروغ اين حد نداري
زکذب آيد به رويت شرمساري
[…] رمقه آمد در تکلم
که کذب از تست در افواه مردم
رضا نامد زما در عهدنامه
چو مي شد مرتسم از نوک خامه
به مثل اين زمطعم خاست آواز
شدند اين نوع آن ها هم سخن ساز
زگفت پنج تن شد صحبتي راست
به يک آهنگ صوت از سازها خاست
ابوجهل لعين گفت اي جماعت
که با يکديگريد اندر اطاعت
به شب سنجيده ايد اين نقد امروز
به خرجش خويشتن سازيد فيروز
خصومت شد عيان از هر کرانه
زنار کينه سر بر زد زبانه
خلاص يافتن آن حضرت با اصحاب و اقارب از حبس شعب ابي طالب
به شب نوميد نتوان بودن از روز
که دنبالست صبح عالم افروز
برآيد يوسف کنعاني از چاه
به زير ابر نبود متصل ماه
بهار دلفروز آيد پس ازدي
زغم غم نيست گر شاديست در پي
همان کس کاين حکايت کرد آغاز
سخن را داد زينسان زيب اعجاز
که چون آن پنج تن گفتند اين حرف
تلاطم يافت گويي قلزم ژرف
به هم ساز خصومت ساز کردند
سرود اختلاف آغاز کردند
زبيداري سلامت يافت غارت
برهنه گشته شمشير شرارت
هميشه بر فلک زين غصه غوغا
ابوطالب به جمعي گشت پيدا
خضر مهجور بود از آب حيوان
وزير آمد برون از نزد سلطان
زبوجهل لعين برخاست فرياد
که دل ها گشت از بند غم آزاد
ابوطالب همي آيد همانا
که گرديد از حمايت ناتوانا
به راه اختلاف ما نتازد
محمد را به ما تسليم سازد
ابوطالب چو آمد پيش کفار
چنين نقدينه داد از درج گفتار
که اينجا آمدم از بهر کاري
چنان کاري که آيد در شماري
بر من آوريد آن عهدنامه
که بر سر مي نهيدش چون عمامه
به پيشش در زمان کردند حاضر
برو ناظر مقيمي و مسافر
چنين گفت اين ورق کاينجاست در دست
برو مهر شما بر جاي خود هست
همه گفتند آري گفت ياران
دمي باشيد از انصاف داران
محمد را سخن اينست حالا
که گرديده است معلومم زبالا
که از پا تا به سر آن عهدنامه
نمانده هيچ چيز از نقش خامه
تمام از جانور ديده تباهي
به غير از نامه عظماي الهي
اگر بر صفحه اش حرف دروغ است
چراغ دعوي او بي فروغ است
چرا من بعد دارم در امانش
سپارم با شما هم در زمانش
دگر باشد حديث دعويش راست
جفايي کان رود بر وي نه بر جاست
به اين ارزد چنين اخبار صادق
به سر غيب و گفتار موافق
که از هم بردريد اين عهدنامه
رهانيدش زتشويشات عامه
همه گفتند اگر حرفش بود راست
کنيم اين نامه پاره کاين نه برجاست
چو نامه باز کردند آن چنان بود
که پيغمبر به عم خويش فرمود
سرافکندند پيش از شرم کفار
نه خواب اصلا نگرديدند بيدار
ابوجهل از کمال کينه جويي
خراش سينه داد از ياوه گويي
شکست غرفه ي اسلام مي داد
بناي کفر استحکام مي داد
نشد راضي که نامه پاره سازند
نشانش از ميان آواره سازند
ابوطالب به اصحاب خود آنگاه
درآمد در حريم کعبة الله
زبان بگشاد کاي جبار دانا
قديم و قادرو حي و توانا
بر آن کس عون و نصرت بخش ما را
که بر ما مي کند ظلم آشکارا
نفس در دشمني ما برآورد
به شمشير جفا قطع رحم کرد
زدل برخاستش آه جگر تاب
درآمد پس به شعب خود به اصحاب
زجا آن پنج تن جستند آزاد
که اين خط جفا انگيخت بيداد
زبي رحمي دل ما يافت آزار
ازين مکتوب بيزاريم بيزار
به ايشان متفق گشتند اکثر
به گردون شد فغان زين سطح انبر
به دست آورد مطعم نامه چالاک
بدريدش زهم افکند بر خاک
شدند آنگه مسلح آن جماعت
در شعب آمدند از ره به ساعت
زشعب اصحاب ملت را به رايي
برون بردند با خير الانامي
به لطف ابواب رحمت برگشادند
يکايک را به منزل جاي دادند
نبي هم شد سوي منزل به اقبال
زبعثت بود اين قصه دهم سال
بجنبيدند کفار از نشيمن
که رگ ها بودشان لرزان به گردن
خبر آمد به سوي مکه آنگاه
که شد کار عجم برحسب دلخواه
بر اهل روم بر تقدير واجب
سپاه فارسي گشتند غالب
دگر گشتند اهل شرک مسرور
برون زاندازه گرديدند مغرور
همي گفتند با ارباب ايمان
که ما را بر شما پيداست رجحان
که اهل روم از اهل کتابند
زمعلولي گرفتار عذابند
نيند آن ها چنين گشتند غالب
مراتب شان فزون شد بر مراتب
شما و ما هم اين نوعيم واقع
چه حاجت بهر اين برهان قاطع
زبون ما شويم اخر شما هم
نگردد قامت اقبال ما خم
ازين گشتند محزون اهل اسلام
مخالف را دگر تعريض شد نام
فرو آمد به حضرت سوره ي روم
مآل حالشان گرديد معلوم
چو نه سال دگر بگذشت ازين حال
جهان افروز شد خورشيد اقبال
به روز بدر از الطاف واهب
شدند آنجا هم اهل روم غالب
ذکر وقايع سال دهم از نبوت حضرت رسالت صلي الله عليه و آله و فوت ابوطالب
بود گنج آدمي از نقد ادراک
نباشد گنج را جا جز ته خاک
اگر گيري سفيدي و سياهي
برندت عاقبت خواهي نخواهي
درين کشور که جمعي ده نشينيم
چها ديديم و زين پس تا چه بينيم
منه دل بر جهان کاين عاريت جاست
نگردد مدعا از عاريت راست
درين شش برج نه سقف مدور
هران کو پا نهد آخر نهد سر
پل اين رهگذر سست است محکم
سبکباري طلب تا نبودت غم
نظام از مرگ چنداني مينديش
به جايي رو که مي بودي ازين پيش
زديدن ديده گو مي باش مضطر
مبين کو اين شب و روز مکرر
رقم سنج حروف اين جريده
رقم گاه بيان زينسان کشيده
که چون زين واقعه بگذشت شش ماه
ستاره گشت خصم و چرخ بدخواه
ابوطالب نهال باغ عدنان
نصير و ناصر ارباب ايمان
زتغيير مزاج از پا در آمد
زمان صحت ذاتش سرآمد
زجوي باغ فيضي نم نمي ديد
نهال تازه اش پژمردگي ديد
چو برگ کاه شد فرخنده ذاتش
به زردي رفت خورشيد حياتش
اجل را تير کين مي جست از شست
ولي اصلا از آن نبضش نمي چست
چو سايه لامه اي زد گشت مأيوس
همين در ديده مي گرديد محسوس
طبيب آمد به سويش تا توانست
دوايي جز گريز خود ندانست
فتاد از خشک سال ناتواني
زجوي نبضش آب زندگاني
نبي با ناله ي جانسوز مي ساخت
به سان شمع شب را روز مي ساخت
زماني زو نمي شد پا کشيده
به سر بودش هميشه همچوديده
به بستان زابر ديده ژاله مي داد
زنرگس نم به برگ لاله مي داد
علي را هم زديده ريخت ژاله
شد از گلگون سرشکش چهره لاله
فلک را ناوک آهش همي دوخت
شبش چون شمع بر بالين همي سوخت
به ظلمت گاه شب بودش تسلي
که هر سو ديد انوار تجلي
زهي پير سعادتمدن فرخ
که بودش زان دو گلبن لاله گون رخ
نشد روزش بدل با شام ديجور
که بود از مهر و ماهش خانه پرنور
عيادت را قريش آماده گشتند
دل از کين پر به سر وقتش گذشتند
نشسته بود با توفيق سرمد
به بالين ابوطالب محمد
پس از پرسش زبان ها برگشادند
سخن را روزن از منظر گشادند
که اي مخدوم ابوطالب فکن گوش
به سوي ما که هستي بر سر هوش
بگو با اين برادرزاده ي خويش
که با ما رسم انصاف آورد پيش
فرو بندد در گفتار بر ما
نسازد کيش ما را خوار بر ما
زبان ما نيز بنديم از حکايت
سخن گر شکر باشد ور شکايت
به کار خويش دل بنهاده باشيم
زهم داريم دست آزاده باشيم
جدال از هر طرف مصروف سازيم
به صلع همعنان معطوف سازيم
اقارب را ميان هم زسينه
زدعوت کردن او خاست کينه
زبان بگشاد ابوطالب که اي عم
به ريش اقربا فرماي مرهم
زتو انصاف مي جويند خويشان
نمي بايد نمودن قطع ايشان
محمد گفت اگر انصاف مي بود
زلال خويشي ما صاف مي بود
مرا خاطر نمي ردند محزون
زگفت من نمي رفتند بيرون
مرا فرمان رسيده از خداوند
که اين ها را زبد کردن دهم پند
عنان بايد کشيد از سوي اصنام
که جاي وصفشان برجاست دشنام
نخواهم دست از ايشان کرد کوتاه
که تا گيرند سوي عافيت راه
مگر دامان کين بر بر من فشانند
چراغ روشن عمرم نشانند
و گرنه تا به تن جان راست آهنگ
من و ايشان و تيغ و عرصه ي جنگ
همي بايد پرستيد آن خدا را
که جان داده است ايشان را و ما را
دگر گفتند رو تفتيش کن حال
که بعثت داده اندت بر چه منوال
ترا خاص از براي ماست احکام
درين ارسال يا حکمست بر عام
پس از گفت ابوطالب محمد
چنين فرمود کز توفيق سرمد
مرا بر خاص و عام احکام دادند
در توفيق بر رويم گشادند
دلم راز نهان را کرده معلوم
زمين و آسمانم گشته محکوم
به حکم قادر قيوم قاهر
کنم بر جن و انس احکام ظاهر
خس شرک از تف شمشير سوزم
به شرق و غرب شمع دين فروزم
قريش اين ها چو کردند از نبي گوش
به حيرت گشتشان خاطر هم آغوش
بزرگ آمد سخن هايش بر ايشان
شدند از هيبتش خاطر پريشان
به بوطالب دگر گفتند کفار
که گوش هوش يکدم سوي ما دار
برادرزاده ات ديدي چه ها گفت
نه ما را بلکه عالم را برآشفت
که اين ها بشنوند اهل زمانه
تهي ماند زما اين آستانه
برون تازند ما را زين نشيمن
به شمع ما برافشانند دامن
بناي کعبه را ويرانه سازند
حديث ما به دهر افسانه سازند
براي صنف اول زين حکايت
به پيغمبر زبالا آمد آيت
براي صنف ثاني نيز تنزيل
رسيد از غيب يعني سوره ي فيل
دگر گفتند در هولست خاطر
چه خواهد شد نمي دانيم آخر
برون رفتند دل ها پر زکينه
به هجر کين روان شد صد سفينه
به هم تخمير مي کردند در راه
که چون در غرب غايب گردد اين ماه
چراغ کين احمد بايد افروخت
توان شايد زخونش خلعتي دوخت
و گرنه برزند از کينه دامان
به جمع ما شود دست و گريبان
به دست ما کند محکم ميان را
براندازد زما نام و نشان را
به بوطالب يکي آمد خبر دد
که نخل بغضشان زينسان ثمر داد
ابوطالب به احضار عشاير
اشاره داد گرديدند حاضر
حکايت را چنين پيرايه بردوخت
که حرفي جان بيتاب مرا سوخت
نظر بگشاد و رو با اقربا کرد
حديث قصد اعدا را ادا کرد
دگر گفت اي بني هاشم بدانيد
که خورشيد سپهر کان فکانيد
به فر اين در درياي سرمد
که نامش زابتدا آمد محمد
قريش اکنون به قصدش در کمينند
کشيده تيغ بيدادي به کينند
مرا باغ بقا پژمرده گشته
تن از باد فنا افسرده گشته
گرفته آسمان دامن به کينم
کشد امروز و فردا در زمينم
چو زين جا رخت بربندم تمامي
محمد را به جان باشيد حامي
روان سازيد زير طاق گردون
زحلق دشمنانش دجله ي خون
رخ از وي برمتابيد از که و مه
که رو با قبله آوردن بود به
شود عالي محل ياري که داريد
زگردون بگذرد کاري که داريد
زمکر و حيله دل خاليست او را
به غايت رتبه ي عاليست او را
نهان بين است راي دوربينش
بود نور نبوت در جبينش
زراه افتاد کان را رهبر است او
گواهي مي دهم پيغمبر است او
نبي الله گفت اي چشم روشن
زگفتار توام شد چهره گلشن
چه باشد کين ره باطل گذاري
به يک گفتار يابي رستگاري
زند چون آتش دوزخ زبانه
شفاعت را بود هر جا بهانه
ابوطالب مشرف شد به اسلام
سعادتمند باشد فرخ انجام
بتصديق محمد گشت قايل
به جان زان پس به جانا گشت واصل
نبي درغم علي را شد هم آغوش
جهان از دود محنت شد سيه پوش
جهان جاي اقامت نيست برخيز
سمند عزم ازين منزل برانگيز
عنان سوي سرايي ساز معطوف
که با عز ابد گرديده موصوف
بود در روضة الاحباب مسطور
که بوطالب زايمان گشت مهجور
چه حرفست اينکه کس بروي نهد گوش
نگويد اين هران کو را بود هوش
قلم بر صفحه زينسان رهنمون شد
که چون بوطالب از عالم برون شد
نبي مي رفت دنبال جنازه
شدي زاشکش گياه خشک تازه
نوازش هاي عم را ياد مي کرد
زدست فرقتش فرياد مي کرد
به آه سرد چون برگشت محزون
نيامد چند روز از خانه بيرون
سرشک از ديدگان ايثار مي کرد
براي عمش استغفار مي کرد
نبي هم بهر عم خويش اين کار
کند ما هم شديم اين را خريدار
به استغفار خويشان لب گشاييم
صوامع در شده زاري نماييم
زبان زد چون شد اين ارباب دين را
رسيد آيت زبالا منع اين را
ابوطالب که در دين گشت مايل
صحابه بيشتر بودند غافل
نبود آن پاک کيش از جمع کفار
که بهر او شود اين نقد ايثار
براي مشرکان شد نازل آيت
بود باطل به غير اين روايت
ذکر فوت خديجه عليها التحيه و الرضوان
سخن وقت بيان کلک سخن ساز
رقم زينگونه زد بر رسم ايجاز
که چون بگشاد تقدير از کمين شست
ابوطالب زجسمش رخت بربست
برآمد زين مصيبت يک سه روزي
عيان شد باز درد سينه سوزي
خديجه نيز زين ديرينه منزل
براي فاطمه چون شمع مي سوخت
به پيغمبر وصيت کرد کاي دوست
به تو جان مي سپارم جان من اوست
شده جمعم زديگر دختران دل
ازويم وقت رفتن پاي در گل
همه في الجمله ساماني گرفتند
زشوهر گوشه ي خواني گرفتند
به هجران چون بدل سازم وصالش
نمي دانم چه خواهد بود حالش
نبي گفت اي به جان گرديده پيوند
نديده کس چنين فرزانه فرزند
زمادر آمده با بخت توام
بود گلدسته ي گلزار عالم
نخواهد گشت مر آتش مکدر
که سادات مکرم راست مادر
خديجه گفت اي شمع شب افروز
زجيب تست لامع کوکب روز
کفيل فاطمه خود بايدت بودت
کزينم دل شود در خاک خشنود
مبين در روي او جز با تبسم
برآور بر سرش دست ترحم
شفيعا در قيامت يار من باش
به روز بي کسي غمخوار من باش
اگر در خدمتت رفته است تقصير
همان نوعم به لطف از خاک برگير
ندادم غير تو ياري و غم خوار
شفيعم شو گنه کارم گنه کار
کنيز خويش را بشناس فردا
دگر کس را جز او خدمت مفرما
به دل حرفي فکنده خار خارم
به رويت زهره ي گفتن ندارم
نبي برخاست از حجره برون رفت
زديده بر رخش سيلاب خون رفت
خديجه گفت با هزار که برخيز
زلال زندگي بر جان ما ريز
به سيد گو که دارم اين تمنا
که چون گردد کفن تن را مهيا
ردايي کان گه وحي الهي
کشي بر سر مبرا از تباهي
عنايت کن که گردد خلعت من
به روز حشر پوشانم به آن تن
مگر کز حرمتش يابم خلاصي
کنم پوشيده زان عيب معاصي
نبي داد آن به زهرا و فرستاد
تسلي يافت زانش جان ناشاد
زبالا جبرئيل آورد پيغام
که کرديمش لباس رحمت انعام
رداي اطهر خود را نگهدار
نماند عاري از ما هر نکوکار
خديجه سوي زهرا ديد آنگاه
زدل از درد هجران برکشيد آه
مگر جان بود آه دردناکش
که تسکين يافت زان پس جان پاکش
غريو از آل ياسين شد به گردون
نبي در گوشه اي بنشست محزون
دو مرگ جانگدازش جسم و جان سوخت
زتاب آتش غم رخ برافروخت
دگر شکر قدمي لم يزل کرد
زيادش غم به خوشحالي بدل کرد
خديجه با محمد خويش بوده
نکوراي و نکوانديش بوده
موافق بود با پيغمبر الحق
قرابت به اقصي مي گشته ملحق
زفرزندان نبي را هر نتيجه
که بوده بوده بالکل از خديجه
جز ابراهيم کو از ماريه بود
خدا زود بوده راضي خلق خشنود
نبي را ديده با او ناغنوده
دو شوهر بر فراشش خفته بوده
حلال کس نمي شد بعد از ايشان
نه از صنف اجانب نه زخويشان
سبب خوان شد که روزي خواب بردش
چو برگ گل که در باغ آب بردش
سکون زآسودگي در جانش آمد
به چشم خواب بين زانسانش امد
که ناگاه آفتاب عالم آرا
فرود آمد ازين ايوان خضرا
به صحن خانه اش گرديد مايل
درنگي آن نشيمن ساخت منزل
زنورش صحن عالم گشت گلشن
شد از وي خانه هاي مکه روشن
به عم خود خديجه اين عيان کرد
چنانا فرزانه تعبيرش بيان کرد
که گردد غالبا فرخ صباحت
کند پيغمبر مرسل نکاحت
زرخ گلشن کند صحن جهان را
دهد فرخندگي آخر زمان را
مقام و قوم و نامش را عيان ساخت
صفات و حسن و خلقش را بيان ساخت
خديجه نقش بست اين در دل خويش
که تا بيند چه خواهد آمدن پيش
در آن روزي که تزويجش مهيا
همي شد از پي خيرالبرايا
شدش معلوم کان خواب اين اثر داد
زبان شکر اين توفيق بگشاد
بيان تنها شدن آن نبي طوايف و هجرت نمودن به جانب ثقيف و طائف
مگو تنها توان بودن به عالم
که يک کس راست تنهايي مسلم
زيک کس کار کي آماده گردد
دوي بايد که تا پاره نوردد
به هر جا مي توان بودن به ياران
فلک تا نه شد نامه به دوران
پرنده از دو بال آمد به پرواز
کجا برخيز از يکدست آواز
چو بيرون رفت ابوطالب زعالم
بني را غم به دل گرديد مدغم
خديجه نيز از دنبال بشتافت
تحمل را غمش سر پنجه برتافت
نبي را حزن غالب گشت ازينحال
مسمي شد به عالم الحزن آن سال
دل از خون عزيزانش غم اندوز
به تنهايي به سر بردي چو خور روز
حمايت از جهان چون برطرف شد
خدنگ جور اعدا را هدف شد
در قصر تعدي باز کردند
جفايي نو به نو آغاز کردند
نيارستي شدن در رهگذرها
جفا شد بيشتر از پيشترها
زپيش مشرکان بگذشت يک روز
شدند از کين سفيهي را بدآموز
که افشاند به روي و فرق او خاک
چنين کرد آن سفيه نحس بي باک
نه آگه کز کف خاکي که بر مهر
فشاند کس نگردد تيره اش چهر
کسي چون خاک بر خورشيد انور
فشاند آيدش آن خاک بر سر
ثمر را آب ناصافي زخاکست
زمشت خاک دريا را چه باکست
بود روشن که اصل گوهر پاک
ندارد از غبار آلودگي باک
نبي زاعدا جراحت داشت بسيار
بر آن ها شد کفي از خاک در کار
خطي از ملک رحمت يافت تحرير
بران افشاند خاکي دست تقدير
نيابد در صفا اصلا تباهي
به زير گرد مهر صبحگاهي
چو خور بودي دل صافي منور
نشد زان گرد مر آتش مکدر
عدو کز خاک زانسو شد جفاجوي
نبي آورد دست شکر بر روي
که بود اين در ره ما زين چه باکست
چو بيني عاقبت سر مشت خاکست
به منزل رفت ديدندش به اينحال
زغم کردند بر سر خاک اطفال
نشست آن قبله ي ارباب حاجات
زدودندش غبار از روي مرآت
نبي فرمود تا رفته عم من
فزايد هر زمان غم بر غم من
به راه آن جهان تا پاي بنهاد
برآوردند اعدا دست بيداد
اعادي در جفا گشتند يکدل
درگ شد کار بر وي سخت مشکل
شدند اصناف اهل کفر هم عهد
يکي باشد يکي تا کي کند جهد
شد از ديوار بست مکه بيرون
صدف خالي شد از لولوي مکنون
روان شد رسته از آلايش مکر
به دعوت کردن قوم بنوبکر
رفيقش در جميع حادثه بود
همان زيدي که ابن حارثه بود
چو آنجا شد نبي جايش ندادند
زباندر گفتن مهمل گشادند
نديد انجا به کار خويش سامان
از آنجا شد به حي قوم قحطان
رسيد در اول آنجا جاي دادند
در تعظيم بر رويش گشادند
ولي گشتند آخر زان پشيمان
که دعوت کردشان کاريد ايمان
از آنجا شد سوي طايف روانه
که شد هر طايفه زو بر کرانه
ثقيف و طائف از وي شد مشرف
شنيد از وي حکايت هر مکلف
يکايک را به ايمان امر فرمود
دري بر روي او زين کار نگشود
سفيهان را فرستادند سويش
که تا ريزند بر خاک آبرويش
به اقصي الغايه ايذا يافت بازار
نشد فردي متاعش را خريدار
چنين گفتند حکام قبيله
که ما را به زتو بايد وسيله
رسولي گر خدا مي داد ما را
که سازد دل زدين آباد ما را
فرستادي زطائف يا زبطحا
بزرگي مالداري جانب ما
که هم خود خويش را نصرت همي داد
نمي رفتي به جاها بهر امداد
براي خاطر خيرالنبين
رسيد آيت به منع گفتن اين
پس از يکماه عازم شد به بطحا
غم آماده به دل محنت مهيا
شدي کحل الجواهر خاک پايش
به زير هر قدم صد جان فدايش
زطايف جانب بطحا چو برگشت
به باغي سرو نازش جلوه گر گشت
هوا بود از حرارت آتش افروز
شرربار اخگر آسا اختر روز
ته تاکي شد آن نخل آرميده
چو انگورش پر آب از غصه ديده
زتاب آتش خور عنبرين فام
به خود پيچان چو تاک از تاب ايام
دو تا شاخ از غم قد خم او
عنب را پر گره دل از غم او
زگرد جور بودش تيره مرآت
زماني بود با حق در مناجات
قضا را عتبه و شيبه در آنروز
به هم بودند آنجا عشرت اندوز
همانا بوده آن باغ ربيعه
به ايشان نقل کرده آن وديعه
محمد را نظر کردند از دور
شدند آگه که هست آن معدن نور
به طائف رفتنش بودند واقف
بر آن هم گو چه ها ديد از طوايف
ترحم در دل آمدشان از آن حال
گذشتند از سر هر قيل وهر قال
غلامي داشت شيبه نام عداس
سيه گون ليک در تيزي چو الماس
خبردار از صحف واقف زانجيل
ضميرش دشمن شکل تماثيل
به او گفتند رنج از ناتوان بر
عنب کن باز پيش آن جوان بر
عنب برچيد و بردش پيش بگذاشت
رخش را آفتاب خاور انگاشت
به حيرت ماند آن فرخ شمايل
بران شکل و شمايل گشته مايل
سوي انگور دست خويشتن برد
پس از بسم اللهش سوي دهن برد
غلام آگه از کار اين چنين گفت
که بهتر زين کلامي گوش نشنفت
نبي گفتش چه شخصي وز کجايي
که آيد از تو بوي آشنايي
دگر باره زبان بگشاد عداس
که اي فرزانه هستم احقر الناس
زراه افتاده نصراني غلامي
زاهل نينوي ناديده کامي
نبي گفت از ده آن مرد صالح
رسول حق به حجت هاي واضح
بگويم يونس پيغمبر است آن
زراه افتادگان را راهبر است آن
نبي را گفت عداس اي سرافراز
چه داني يونس اين مشکل بيان ساز
به نام خويش هم اشعار فرما
مبين در من بزرگي کار فرما
نبي گفتا برادر دانم او را
به سان خود پيمبر دانم او را
مرا گر ديد نام از حکم سرمد
به پيش مردم عالم محمد
چو نام خويش پيغمبر به او گفت
رخش چون گل به وقت صبح بشکفت
که نام فرخت را ياد دارم
دل خود را به آن آباد دارم
زتورية و زبورم گشته روشن
که گردد عالم از روي تو گلشن
کند عالم مسخر دين پاکت
کمر بندند اعدا در هلاکت
قريش آماده ي کين تو گردند
خلايق تابع دين تو گردند
روي تا گرددت اقبال مقرون
زجور مکيان از مکه بيرون
گهي آيي که دشمن خوار سازي
زخواب غفلتش بيدار سازي
به من تعليم کن ايمان که گويم
به راه دين و آيين تو پويم
به ارشاد نبي آورد اسلام
خوش آنکو به شدش آغاز و انجام
از آن خورشيد دين چون يافت ارشاد
روانش در قدم چون سايه افتاد
به شيبه عتبه ي ملعون نگه کرد
که ساحر بين غلامت را تبه کرد
غلام آمد به پيش خواجه ي خويش
چنين گفتش لعين باطل انديش
که ساحر زان خويشت کرد في الحال
شدي از دست سحرش سخت پامال
به شيبه گفت عداس اين نگوييد
خلاف مدعاي او مجوييد
که حالا مثل او نبود به عالم
خجسته طلعت و فرخنده مقدم
دلش دارد نشاط از جام تحقيق
جبينش لامعست از نور توفيق
چنان نخل بيان او دهد بر
کزان سان کس نگويد جز پيمبر
ذکر ليلة سجن و ديگر احوال سيد ابرار عليه التحيات
حکايت گو حکايت کرده زانسان
که چون آن بهترين نوع انسان
زطائف شد به سوي مکه عازم
سعادت همره و دولت ملازم
به بطن نحله اش اقبال ره داد
در آن منزل شبش آرامگه داد
نبي مي خواند قرآن در شبانگاه
گروه جنيان بودند همراه
صداي خواندن قرآن شنيدند
براي گوش کردن آرميدند
چو قرآن را بود قاري محمد
شود مرغ هوا بر جا مقيد
به جا ماندند از اعجاز قرآن
که از جا بردشان آواز قرآن
پري از طلعتش ديوانگي يافت
زشمعش رونق پروانگي يافت
نقاب از چهره ي هستي گشودند
به آن فخر بشر خود را نمودند
غلط کردم که برقع برفشاندند
که از نور رخش پنهان بماندند
جز اين چيزي بر او مخفي نبوده
مگر کان هم زرخ برقع گشوده
به ايشان گفت پيغمبر که من اين
چنين دادند پاسخ کز نصيبين
زدعوت ساختشان مايل به ايمان
همه گشتند در ساعت مسلمان
چنين گشتند مأمور آن جماعت
پس از دانستن ارکان طاعت
که سوي قوم خود ره پيش گيرند
همه ترک طريق خويش گيرند
رسانند از نبي الله پيغام
در آموزندشان آئين اسلام
تمامي را تعهد کرده رفتند
چو نور ديدگان در پرده رفتند
به قوم خويشتن گشتند ملحق
گرفت از سعيشان اسلام رونق
محمدرا نديده آن جماعت
کمر بستند اکثر در اطاعت
طريق عافيت مرغوبشان شد
ملاقات نبي مطلوبشان شد
چو روزي چندشان بگذشت اوقات
شدند آماده بر عزم ملاقات
پيمبر يافت آگاهي ازين راز
که سويش مرغ قدسي کرده پرواز
روايت را دگرگون کرده راوي
گهي کاين قصه را مي گشت حاوي
که جايي بود پيغمبر نشسته
دلش زانديشه ي ايام رسته
درختي بود آنجا در برابر
گرانش کرده بار ميوه لنگر
بجنبيدن درآمد از دل خاک
زمين را سينه شد از جنبشش چاک
خروش از بيخ هايش خاست آنگاه
زجا سوي نبي افتاد در راه
به نزيک نبي آمد چنين گفت
که اي بخت تو با لطف ازل جفت
گروه جنيان کاشوب دهرند
به عزم ديدنت بيرون شهرند
جحون اکنونشان آرامگاه است
فزون از مور و ماهيشان سپاه است
چنين هم نقل دارند از پيمبر
که گفته اين چنين گشته مقرر
که سوي جنيان ره گيرم امشب
کنم شان سينه ها زايمان مهذب
زياران کيست با من يار گردد
درين رفتن مرا غمخوار گردد
همين گفتار را تکرار فرمود
نزد دم هيچکس جز ابن مسعود
که فرمان بر غلام کمترينم
سزد فرش رهت لوج جبينم
زبان ديباچه ي نعت تو گويد
به جاي پا سرم راه تو پويد
به استقبالشان با بخت ميمون
شد از ديوار بست مکه بيرون
خرامان گشت نخل جلوه سازش
جحون شد جلوه گاه سرو نازش
برآمد بر سر تلي پيمبر
چو در بيبها بالاي افسر
فروزنده شدش روي دل افروز
نمود از پشت لاله صبح نوروز
تتق بست از رخش بر آسمان نور
برآمد باز موسي بر سر طور
چو بست آن باعث تحريک و آرام
نماز شام را تکبير احرام
اداي فرض حق را شد مهيا
پس از سبع المثاني خواند طاها
گروه جنيان گشتند ظاهر
که بود از حصرشان انديشه قاصر
محاسب خواندشان گاه شماره
فزون از ذره و بيش از شماره
خطي بر گرد عبدالله مسعود
به سبابه کشيد آنگاه فرمود
که با زين خط نبايد برد بيرون
وگرنه سر شود آغشته در خون
مه مسعود را شد هاله منزل
زدوران حق به مرکز گشت واصل
زنوک خامه صفري کرداملا
که نايد در شماري نزد آن ها
به خود گفتي نبي فرخ صفاتست
نتابم سر زخطش تا حياتست
غلامم نه کنيزي چيست احوال
که پاي من مزيد شد به خلخال
زهر سو نعره ي من انت برخاست
نبي نخل سخن زينگونه آراست
که از نزد خداوندي رسولم
بود مقبول او رد و قبولم
نبي مرسلم بر جن و بر انس
بود اسلام در بازار ما جنس
نبوت را طلب کردند برهان
که از بعد دليل آرند ايمان
درختي بود اشارت کرد کاخر
بيا في الحال پيشش گشت حاضر
نبي گفت اي درخت سال ديده
زگرم و سرد سختي ها کشيده
به احساني که ديدي از الهي
که بهر هيچکس داري گواهي
زبان برکش آمد در تکلم
که اي در دهر چون در ديده مردم
گواهي مي دهم کامروز الحق
نبي مرسلي از جانب حق
برو گفتش روان شد سوي مسکن
همان جا از سر نو شد ممکن
به ايمان کردشان پيغمبر ارشاد
روان زاسلامشان گرديد دلشاد
دگر گفتند قوت ما چه باشد
اگر تعيين کني آن راچه باشد
مشخص چون شود اين کار ديگر
عليق مرکبان هم کن مقرر
نهان آسماني را عيان ساخت
غذاي جنيان را استخوان ساخت
شرايع دادشان تعليم ديگر
به مسکن ها روانشان کرد يکسر
وزان پس ساخت تعيين مواجب
مراکب را هم از روث مراکب
چو صبح سيم سيما چهره بنمود
نبي آمد به سوي ابن مسعود
ازو پرسيد کامشب کرده اي خواب
جوابش داد کاين جنسيست ناياب
دگر گفتا چه ديدي امشب اينجا
که شيران را تهي شد قالب اينجا
چنين گفت ابن مسعود اي خداوند
زبيمم لرزه مي زد بند در بند
لب افسانه سازم در فسونست
خرد در حلقه ي اهل جنونست
زبان را حول گوي و در مقابل
به چشمم آمدي اشکال هايل
به شکل کرکسان مي ديدم از دور
گهي ظاهر شدندي گاه مستور
مقام ديدنت مي ديدم اول
گلي از گلشنت مي چيدم اول
نماز صبح را بگذارد آنجا
دگر گرديد عازم سوي بطحا
ذکر باقي حالات که آن سرور را در حين مراجعت از طايف واقع شده
چنين آورده اند اهل روايت
گه توضيح اين فرخ حکايت
که از طايف چو مي آمد محمد
بساط محنتش گشته ممهد
فريقي از مسلمانان رسيدند
به روي خاک چون ماهي طپيدند
که سوي شهر رفتن مصلحت نيست
محال کس شنفتن مصلحت نيست
شده مشهور جور اهل طايف
نه خاص از طايفي بل از طوايف
جفاهايي که پيغمبر کشيده
به گوش مشرکان يک يک رسيده
مکمل کرده اند اهل شقاوت
سفيهان را که از روي عداوت
به سان آن سفيهان سيه روز
به خار کينه کردند آتش افروز
ستم را گشته اند آماده بالکل
نخواهند از جفا کردن تنزل
نبي عازم سوي کوه حرا شد
مسيحا مايل اوج سما شد
زکوه آمد به استقبالش اندوه
صداي رفتنش افتاد در کوه
رسيد آوازه آن فرخ اقبال
به تعظيمش صدا برخاست في الحال
به غار کوه بر شد سرفکنده
زکبک آمد ازين غم در خنده
به شب روز رفيقان مشتبه شد
جبل را از حجر دل پرگره شد
دو روزي از تردد ناتوان بود
به سامان سر يزداني نهان بود
به نزد مهتران قاصد فرستاد
حمايت جست از ايشان هيچ نگشاد
به جز مطعم که حامي شد نبي را
مزاحم گشت خويش و اجنبي را
مسلح گشت با اصحاب زان پس
فرستاد از پي خير البشر کس
نبي آمد به طوف خانه پرداخت
نه با خويش و نه با بيگانه پرداخت
ابوجهل لعين شد سوي مطعم
فغان برداشت کاي ما را مزاحم
محمد را مجيري يا مطيعي
که با اصحاب خود او را شفيعي
مجيرم گفت زين بس نيز حامي
مکن خوارش که من دارم گرامي
زبيمس کس در تعريض نگشود
دل اعدا زبارغصه فرسود
محمد رفت سوي خانه ي خويش
نکوتر گنج را ويرانه ي خويش
به بطحا اختر فرخنده کي يافت
تهي بود ارچه درج اما گهر يافت
ازو بودند از زجر طوايف
هميشه مطعم و اتباع واقف
قدر ارباب ايمان باز شد راست
از آن پس سوده بنت ربعه را خواست
به طبق کام دل جريان احوال
نکاح عايشه هم شد درين سال
دلا خود را زغير حق جدا ساز
شود کار خداجويان خداساز
گر امروزت زدشمن سينه چاکست
خدايي هست و فردايي چه باکست
نبايد خورد غم گر همدمي نيست
خدا گر يار کس باشد غمي نيست
به غير از ترس يزداني مخوان درس
بترس از ناوک آه خداترس
زبدگويان اگر چه جاي بيم است
چه مي ترسي خداي ما کريم است
مگو ايام ماتم بر دوام است
رسد روزي که آن را عيد نام است
چو نوميدان مرو غمگين درين راه
بخوان لاتقنطو من رحمة الله
وقايع سنج ايام گذشته
بدين گونه رقم پرداز گشته
که آن صورت نگار لوح ارشاد
شفيع مجرمان در روز ميعاد
محل حج شدي نزد خلايق
به قانوي که آن بوديش لايق
چو ديدندي در آن شکل و شمايل
شدندي سوي او بي خواست مايل
چو گردد صورت و معني به هم يار
متاع صاحبش يابد خريدار
زهر صنفي که پيش او رسيدي
به قلاب محبت در کشيدي
نظر بر جانب هر کس گشودي
کمند جذبه اش از جا ربودي
به عقبه بود يک روز ايستاده
به فکر صنع يزداني فتاده
لبش در شکر احسان خداوند
ضميرش با خيال دوست دربند
گروهي از قضا پيشش رسيدند
به دنيا گلشن فردوس ديدند
به ايشان گفت آخر از کجاييد
که پنداري قديمي آشناييد
زگفتارش به جاي خود ستادند
زبان ها در سخن زينسان گشادند
که جمع مرديم از قوم خزرج
زيثرب بهر حج پيموده منهج
چه باشد گفت اگر يکجا نشينيم
سخن گوييم و هم ديدار بينيم
رضا دادند و در کنجي نشستند
به دفع ناملايم حلقه بستند
نبي بعد از تکلم خواند قرآن
يکايک را زجان برخاست افغان
به ايما کردشان دعوت به ساعت
کمر بستند يکسر در اطاعت
که دايم از يهودان مدينه
زروي خوش دلي ها نه زکينه
شنيدندي که وقت آن رسيده
که گردد رشته ي عيسي بريده
شود پيغمبري ظاهر به بطحا
به نور موسي و برگ مسيحا
نيابد ملتش تا حشر تغيير
محمد باشدش نام جهانگير
به هم گفتند اين تحيق آنست
که بس فرخ رخ و روشن بيانست
همه بودند شش گاه شماره
يکيشان اسعد ابن زواره
از آن ها ديگري عوف ابن حارث
به اعزاز نبي الله باعث
سيم شان قطبة ابن عامر آنگاه
رفيع القدر رافع آن دل آگاه
چهارم عقبه آن نجم جهانتاب
دگر جابر که بوده ابن رباب
شدند آن گه به يثرب فارغ البال
زاقبال محمد صاحب اقبال
زبان در نعت پيغمبر گشودند
خلايق را به دينش ره نمودند
مدينه پر شد از نام محمد
شدند آن سرکشان رام محمد
نماند اصلا گذرگاهي و کويي
کزو آنجا نبودي گفت و گويي
زصيتش غافلان بيدار گشتند
نديده عاشق ديدار گشتند
ذکر حالات دوازدهم سالي از نبوت و قصه ي معراج آن درة التاج عالم صلي الله عليه و آله
دلا زين خاکيان دامن برافشان
چو عيسي رو برين نطع زرافشان
مکن در جوف اين خم دست و پا گم
نه اي درد از چه ماندي در ته خم
رسد رنج از هوس ترک هوس گير
برون کن سر ازين چاه نفس گير
براي ره چه هر سو مي شتابي
بر اين پشته بر آ تا راه يابي
زماني ترک اين محنت سرا کن
به پشت بام رو ترک هوا کن
ازين خاکي نشيمن دورمي باش
کليم قله ي آن طور مي باش
سروشي از چه محبوب کنشتي
قفس بشکن که طاوس بهشتي
هماي عرش پروازي گشا بال
فکن بر فرق عالم ظل اقبال
شکن در هم در اين تيره زندان
برون رو خويش را زين ورطه برهان
دو تا شد چرخ با اين سرفرازي
که پا بر وي نهي سر برفرازي
به عيسي يک دو دم همخانه مي باش
به گرد شمع خور پروانه مي باش
نظام آن به که گردي عرش را تاج
که نظمت را رسانيدي به معراج
به آن کعبه چو بندند بختت احرام
طلب کن از خدا توفيق اتمام
توان کردن به عون لايزالي
سخن را پايه ي معراج عالي
همان کاين داستان را مايه داده
حکايت را چنين پيرايه داده
که هست از راويان فرخ آثار
سخن در قصه ي معراج بسيار
درين رفته سخن زاندازه بيرون
اصح آنست کز تدوير گردون
زبعثت چون ده و دو رفت ار سال
به حکم ذوالمنن ظاهر شد اينحال
ازين گنجي که بندد هر کسي طرف
بود نقدينه ي بي غش همين حرف
که يک شب داشت آن خورشيد ثاني
نهاني جا به برج ام هاني
شبي چون زلف خوبان دل افروز
نهفته زير دامن چهره ي روز
نماندي زو عذار روز مستور
زنور مه شدي نور علي نور
نسيمش مشک با عنبر سرشته
سوادش سرمه چشم فرشته
چو صبح اهل عشرت خاطر افروز
فروغي زو صباح روز نوروز
هوايش نافه ي آهو گشاده
ملائک را زشبنم سبحه داده
ازو در ديده ي اعمي ضيايي
درو هر شپره فرخ همايي
در غم را ظلام او شده قير
ازو روز ملالت کرده شبگير
جهان ناکرده باد شمع اين کاخ
يد و بيضا شده هر برگي از شاخ
نمي آمد برون آوازي از لب
که بست اوازها از سرمه ي شب
دو عالم بين هر مرتاض و عياش
بخواب از دانه ي اين سبز خشخاش
درين بزمي که آمد عالمش خام
فلک بيهوش دار و ريخت در جام
نمي کردند سيري غير انجم
نفس را بود آمد شد زمردم
همين از آب مي آمد صدايي
هم او مي رفت از جايي به جايي
نجنبيدي زجا باد صبا هم
نفس يعني نمي زد شخص عالم
زجا برخاست ناگه سقف خانه
در آمد طاير عرش آشيانه
نبي را غنچه مي شد نرگس از خواب
براي خواب کردي راست اسباب
زباد پر آن روح سبک خيز
به دل شد آتش شوق نبي تيز
شکفتش چهره زان مانند گلشن
زباد ارچه نشيند شمع روشن
فتد بر روي دريا موج از باد
نبي چين از جبين زان ليک نگشاد
چنين گرديد ناطق روح اقدس
که اي فرش رهت چرخ مطلس
خدا نزديک خود مي خواندت خيز
به سکان سموات اندر آميز
نوازش کن زماني عرشيان را
به زير دامن آور فرشيان را
بر اين نيلي لگن دامن فشاندند
فروزان شمع خور عمدا نشاندند
که پنهان راه گيري جانب دوست
به روي کار آمد مغز از پوست
درين دريا زماني باش غواص
که در دست تو آيد گوهر خاص
هماي عرصه ي پرواز او شو
امين وحي و صاحب راز او شو
برين خاکي وطن دامن برافشان
چراغي گر زهستي هست بنشان
غبار بود بر باد عدم ده
گريز از خويش و در راهش قدم نه
قضا روزي که عالم را نسق کرد
نثارت را جواهر بر طبق کرد
برآور سر زجيب آسماني
به سان عرش کن دامن فشاني
محمد گفت بسم الله و برخاست
تن از پيرايه ي تجريد آراست
به دولت پا نهاد از خانه بيرون
تهي گرديد درج از در مکنون
سمندي ديد پيش در ستاده
به شب چون صبح صادق نور داده
چنين هم از سخن سنجان شنودم
که گفته آن شب اندر حجره بودم
به من ناموس اکبر گفت برخيز
به راه کعبه ي مقصود شو تيز
زخيل گمرهان گويند اغلب
که کردند انشراح صدرش آن شب
بهر تقدير اين گشته مقرر
که چون آمد به او ناموس اکبر
براق آورد همره گفت برخيز
به عزم لامکان توسن برانگيز
بسي زانديشه چابک تر به رفتار
نبود از برق فرقي در شب تار
زدي هم بر سراين نيلگون طوق
گذشتي در دمي از تخت و از فوق
به يک حمله زعرش و فرش رستي
نظر در راه او طرفي نبستي
مصور کردن او بود مشکل
که شکلش را نبود آرام در دل
شده نعلش به ماه نو هم آغوش
سمش کرده صبا را حلقه در گوش
شد از نعلش سما زانگونه تفسان
که جوشيد آب در خاک از تف آن
کفل گاهش نديده تازيانه
دمش را پنجه ي خورشيد شانه
زتيمارش فرشته در تفاخر
قضا از ماه نو بربسته آخور
نديده رنج گرم و سرد هرگز
سمن نشنيده نام گرد هرگز
منيرش ناصيه مانند زهره
چو رخش دشت خاور کرد مهره
چو روز وصل خوبان تيز گامي
چو بخت مقبلان رعنا خرامي
به جان از ديدن او خرمي بود
که رويش همچوروي آدمي بود
شتر کردار بوده گردنش خم
به گوش فيل گوشش نيز توأم
شده مخلوق پشت از در بيضا
وليکن سينه از ياقوت حمرا
به گاوش يا شتر يکسان قوايم
به کوه و دشت در رفتن ملايم
دو بالش بود بر رسته زران ها
که پاي خويش پوشيدي به آن ها
عنان بگرفت و پيش آورد جبريل
زدود از گرد رويش را به منديل
نبي را گفت کاي سلطان لولاک
بنه پا در رکاب عرصه ي خاک
فلک هم چشم مي دارد که باري
چو خورشيد افکني سويش گذاري
قدم نه تا شوي افسر ملک را
مشرف کن چو اين مرکز فلک را
زدش جبريل همي گفت اي تهي مغز
چرا زين سانت آيد پاي در لغز
زديوان دو عالم منتخب اوست
جميع آفرينش را سبب اوست
نکرده زير اين نيلي عماري
مکرم تر ازو بر تو سواري
شکم بنهاد همچون ناقه بر خاک
به زين جا کرد شاه تخت لولاک
سوار چابک ميدان تمکين
زابرو ساخت طاق خانه ي زين
زهجران شد زمين را سينه غمناک
شدند از قرب او رقاص افلاک
زمکه گشت عازم سوي اقصي
دليلش جبرئيل عرش پيما
براق برق سير از جا برانگيخت
به دشت و در صبا مشک ختن ريخت
چو بالاي تلي مي رفت در راه
شدي پايش دراز و دست کوتاه
ور از بالا فتادي ره به پستش
به عکس اين نمودي پا و دستش
ملائک هر طرف صفي به پرواز
به گوش آمد زيمن و يسرش آواز
که يکدم اي محمد باش بر جاي
حديث ما شنو سرعت مفرماي
نبي الله عنان را گرم تر ساخت
به آن صوت و صلا اصلا نپرداخت
تفحص کرد از جبريل کاين ها
کيان بودند ناطق از کمين ها
امين وحي گفت اين کز سوي راست
توقف از نبي الله درخاست
زداعي يهودي بود تمثال
نباشد زين صدا جز حيله اش حال
ندايي سوي چپ بود از نصاري
کند زينگونه خود را آشکارا
همي شد دل به مهر دوست بسته
عجوزي ديد پيش ره نشسته
ازين مکاره ي ديرينه سالي
به هر مويي دروغنج و دلالي
شده رعنا به خلعت هاي زيبا
به قتل بي گناهان ناشکيبا
به ظاهر بي بدي ليکن جفاکيش
بهر نوشش زشهدش زخم صد نيش
براي جور جوياي بهانه
زبانش در فسون لب در فسانه
به زيب از گوهر اشک فقيران
حناي دسش از خون اسيران
نبي را گفت يک ساعت به جا باش
شنو حرفي زماني آشنا باش
نبي ناديده کرد و شد روانه
نشد در خواب بختش زين فسانه
زجبريل امينش جست احوال
چنين گفتا که دنيا راست تمثال
نکردن جانب او ميل به بود
که با ابليس خاين مشبه بود
وگرنه امتت را سوي دنيا
توجه بيشتر بودي زعقبي
از آن پس راند با سرعت تکاور
همش جبريل و هم ميکال ياور
ملايک در رکاب از پيس و از پس
علم زد بر در بيت المقدس
قدم از پشت زين گشتش زمين گير
زجعد عنبرين جنباند زنجير
زهر سو بود صنفي از ملايک
فروبسته گذرگاه مسالک
که گرديدند نازل زين مقرنس
به استقبال آن روح مقدس
تمامي در ثناي حي اکبر
همه مشتاق ديدار پيمبر
رسانيدند از بي چون سلامش
به اقصي الغايه کردند احترامش
زره بردند پيش آن مقتدا را
برو کردند ظاهر انبيا را
به شب از پرتو رخ شمع گشتند
نجوم و مهر يکجا جمع گشتند
زاوج عرش تا فرش مسدش
منور گشت زارواح مقدس
ستاره بيحد اما مه يکي بود
سپه بسيار ليکن شه يکي بود
امين وحيش از مجمع جدا ساخت
رساندش پيش امام انبيا ساخت
شدندش بنده کردند اقتدا نيز
ملايک با جميع انبيا نيز
زارکان ها و پرسش کارميدند
به تقريب سلامش چهره ديدند
ملايک حامل طاعات گشتند
مطيع آن همايون ذات گشتند
زد ابراهيم زينسان سکه بر زر
که گويم شکر آن دادار داور
که بر از روي بختم گرد دولت
زجمع مرسلينم ساخت خلت
غمم از سينه ي بي کينه فرسود
گلستان کرد بر من نار نمرود
مرا در ملک عزت داد تمکين
شد از من کسر اصنام ملاعين
حريم کعبه از من گشت محدود
زمن شد قوت پشه مغز نمرود
کليم آنگه تکلم کرد آغاز
که شکر آن را که ما را کرد ممتاز
نمود از دشمنان راه گريزم
رهانيد از محيط موج خيزم
به دفع سحر اعدايم عصا داد
صداي غيب در طورم ندا داد
به عالم ساخت عالم گير کيشم
کليم خويش خواند از لطف خويشم
خبر داد از نهان آسمانم
گره را ساخت منحل بر زبانم
شدم واقف زحال خود کماهي
زمن گرديد فرعون قوت ماهي
منور ماند شمع دين زذيلم
بني يعقوب رستند از طفيلم
از آن پس خاست از داوود آواز
ثناي لايزالي کرد آغاز
که گويم حمد آن لاريب خلاق
که کرد از انبياي مرسلم طاق
به صوت خوش چنانم کرد ياري
کزان برجا ستادي آب جاري
حرارت از تف عشق خودم داد
به دستم گشت همچون موم فولاد
مرا فرمود احسان ملک و ملت
کفايت کرد تکميل جبلت
نصيب از لطف خود فيروزيم کرد
کليد گنج حکمت روزيم کرد
سليمان مهر بگشاد از لب خويش
چنين گفت از طلوع کوکب خويش
که شکرش را چه سان گونه توانم
که هست از حصر آن قاصر زبانم
زجمع انبيايم سروري داد
به عالم گيريم پيغمبري داد
به روي من در هر کار بگشاد
به دست من عنان باد را داد
مؤيد ساخت بر گنج دفينم
جهان آورد در زير نگينم
صبا آگاهيم داد از وقايع
صفوف وحش و طيرم گشته تابع
پري و ديو را فرمان برم ساخت
بساطم را به چرخ اخضر افراخت
دگر عيسي نفس بگشاد زينسان
که شکر آن را که کرد اعزاز انسان
عنايت شامل اطوار من کرد
دم روح القدس را يار من کرد
غبار کالبد از من بها يافت
زمن هر ابرص و امکه شفا يافت
به سوي آسمانم راند محمل
به برج آفتابم داد منزل
بر آب چرخ افکندم مصلي
زانجيلم نبوت شد مجلي
چو نعت خويش را اتمام دادند
مؤدب هر يکي بر جا ستادند
محمد نيز کرد آغاز گفتار
چنين گوهر بر اخوان کرد ايثار
که منت آن خداي غيب دان را
که افسر داد از مهر آسمان را
زخيل انبيايم مقتدا ساخت
حديث فطرتم را مبتدا ساخت
زمعراج يقينم داد پايه
بيفکندم به فرش کام سايه
زنورم ساخت ماه و مهر افلاک
نشاند از عزتم بر تخت لولاک
به ازهر امت آمد امت من
زهر ملت نکوتر ملت من
کليد گنج رحمت را امينم
به عالم رحمة للعالمينم
به فانوس جهان شمع منيرم
خلايق را بشيرم هم نذيرم
به من نازل شده زين گونه قرآن
که بهر جمله اشيا هست تبيان
شدم در بارگاه قرب محرم
زجمع مرسليم خواند خاتم
خليل الله با پيغمبران گفت
که ختم الانبيا در يقين سفت
نکوتر داد حق تکميل او را
بود بر انبيا تفضيل او را
ذکر رفتن آن حضرت بر اين رواق و طي مدارج سبق طباق و توفيقات رباني به آن حضرت
چنين گويد حکايت سنج معراج
سخن گاه بيان زان درة التاج
که چون اين قصه ها شد قاصد راز
نبي را برد با صد گونه اعجاز
براي سير اين دير مقرنس
به روي صخره ي بيت المقدس
بر آنجا نردباني بود مرفوع
زصنع صانع قيوم مصنوع
نهاده پا به روي تخته ي خاک
گذشته سر زبام اوج افلاک
دو ساق آن زياقوت و زمرد
منور با فلک زانوار سرمد
يکي پله ززر بودش يکي سيم
بدين ساين يافته تا چرخ تعظيم
موصل با هم اجزاي مقطع
به مرواريد و فيروزه مرصع
برآمد بر براق و شد به گردون
کند راوي روايت را دگرگون
که جا شد بر جناح جبرئيلش
حصول اين به سرعت شد دليلش
به هر تقدير راهش نردبان شد
از آن زينه به سوي آسمان شد
قمر را شيوه شد گردون شتابي
زخاکي برج شد در برج آبي
به گردون راند شاه برج لولاک
جدا گرديد زافسر طارم خاک
زبرج خاک شد بر بام اين دير
به قطع منزل آمد ماه در سير
بر اين طاق مقرنس رخ برافروخت
قمر زان چهره ي فرخ برافروخت
فروزان از جبين او شده قهر
براي نور شد مستغني از مهر
دوان آمد به پيش رهگذارش
زهاله شد غلام طوق دارش
روان شد حاکم عادل به سويش
زبيم شب روي شد زرد رويش
بود نقلي که چون ناموس اکبر
برآمد بر فلک زين سطح اغبر
درش را ديد بسته زد پر و بال
که بگشاي اي سروش غافل از حال
سروشي هست اسمعيل نامش
زدرباني معين وجه کامش
سروش بي عدد فرمانبر او
به جنبش آسمان از لشگر او
ندا در داد کاي ناموس اکبر
که را آورده اي همره به اين در
جوابش داد کاي فرخ فرشته
کسي کش حق زنور خود سرشته
به تأييدات لاريبي مؤيد
حبيب حضرت بي چون محمد
سروشش گفت بخ بخ اي دوست
که مقصود وجود هر دو کون اوست
سعادت يار جان اگه تست
درا کاقبال سرمد همره تست
نبي در شد رواقي ديد عالي
زخار نقص و گرد عيب خالي
به هر يک آسمان اينحال بوده
بدين سان روح قدسي در گشوده
نشسته ديد مردي بر سريري
نکو رو مقبلي فرخنده پيري
زهر سويش دري از هم گشاده
به نيک و بد صلاي عام داده
زده خنده چو سوي راست ديدي
کف شکرانه بر چهره کشيدي
دگر چشمش به سوي چپ فتادي
سرشک از ديده در ساعت گشادي
نبي را گفت ناموس اي مکرم
بر اين کس کن سلامي کوست آدم
چو محراب دعا شد در سلامش
زجا جست آدم و کرد احترامش
توي گفت آنکه دين تست لايح
نبي صالحي و ابن صالح
نبي پرسيد از ناموس اکبر
که با غم چيست شادي در برابر
چنين فرمود جبريل نهان سنج
که يابد بهر آن از سوي چپ رنج
کزان سو نسل او دوزخ شتابند
زنيران جهنم در عذابند
چو بيند رنجشان گردد دل افکار
کند زينسان که ديدي گريه ي زار
زسوي راست گردد بهر آن شاد
که بيند زان گذر در خلد اولاد
به سوي اوج زانجا بارگي تاخت
علم در منزل ثاني برافراخت
عطارت نعت ذاتش را رقم کرد
به خدمت چون قلم از سر قدم کرد
زمهمان کهان شرمنده گرديد
به خود مانند نال خامه گرديد
قلم زن بيم کرد از شاه عادل
رقم کردن شدش بر صفحه مشکل
دو کس را ديد بر جاني نشسته
زکام هر دو عالم چشم بسته
يکي يحيي دگر عيسي مريم
دو در دلفروز درج آدم
تواضع کرد و زيشان نيز بگذشت
مه تابنده ي برج سيم گشت
زبيم شرع آن تابنده خورشيد
بساط عيش درهم چيد ناهيد
دلش بي ساغر مي شد فرحناک
به ديدار گل گلزار لولاک
زهول احتساب ملت وي
چو قرابه برون رفت از سرش مي
جواني ديد نيکورو دران دير
نشسته فارغ از انديشه ي غير
زخوبي در فلک افسانه گشته
پري از ديدنش ديوانه گشته
نبي را در گمان آمد که شد روز
برآمد آفتاب عالم افروز
مه از نور عذارش برده تابي
فرشته در غمش بي خورد و خوابي
جبينش ماه برج زندگاني
چراغ شبروان آسماني
نسيم از سنبل او مشک مي بيخت
چو خورشيد از عذارش نور مي ريخت
نبي پرسيد از جبريل کين کيست
نشانش از کجا و نام او چيست
جوابش داد کاي فرخنده احوال
بود يوسف گل گلزار اقبال
سلامش کرد از آنجا گشت عازم
به چارم دير و جبريلش ملازم
مقيم آن وطن دانسته بوده
که سلطان عزم آن جانب نموده
براي ميهمان يک لحظه زان پيش
نشيمن کرده بود خالي از خويش
درين انديشه عقل اين نکته سنجيد
که يک خانه دو مهمان در نگنجيد
درين دوران دست چرخ اگر تافت
نبودش باک چون نعم البدل يافت
در آن منزل ممکن بود ادريس
زبانش در ثنا خاطر به تقديس
نبي ديد و سلامش کرد و بگذشت
تکاور راند سوي پنجمين دشت
درو خنجر گذاري ديد پرکين
نشسته در بساط کين به تمکين
به خونريز عزيزان بي قراري
شبستانش به خون چون لاله زاري
هواي کينه جويي در سر او
چکيدي خون زنوک خنجر او
به ديدار نبي چون شد مشرف
فتادش لرزه بر تن خنجر از کف
نبي گفتش به دل کين از چه گيري
مکن در خون بي جرمان دليري
نشمين بود هارون را در آن برج
به سان گوهر يکدانه در درج
از آن مسند شهنشاه جوانبخت
به دولت رفت بالاي ششم تخت
در آنجا ديد پيري با عمامه
سفيدش چون رداي صبح جامه
به کف تسبيحش از لولوي لالا
به سر مسواک و زير پا مصلي
زگرد راه عصيان دامنش پاک
سفيدش چون گهر دندان زمسواک
زطاعت چهره اش رخشنده چون برق
کشيده طيلسان نور بر فرق
بران زنگار گون سطح معلا
فکنده موسي عمران مصلي
زرويش نور بر گردون فتاده
عصا زير بغل برپا ستاده
نبي کرد از ره عزت سلامش
نمود آن سان که بايد احترامش
تواضع کرد موسي گشت خاشع
به يک رکعت دوباره گشت راکع
مسافر زان نشيمن نيز بگذشت
مه تابان برج هفتمين گشت
کليم الله نشست و زار بگريست
به او گفتند کاخر گريه از چيست
زگريه کرد بس گوهر چنين سفت
کزينم خاطر غمديده آشفت
که کردم در جهان تقصير طاعت
نبودم وسع و ننمودم اطاعت
و گرنه شايدم اين قدر بودي
به برج من هم اختر بدر بودي
تعالي الله چه شانست اين جوان را
کزو هستي بود کون و مکان را
چو بر بالاي آن ايوان برآمد
نهيبي در دل کيوان برآمد
چو کيوان ديد بر سطح گشاده
سيه پيري به قد خم ستاده
به سوي خواجه آمد کرد نازش
که کردي بنده ي خود را نوازش
مقام من ته پاي تو بايد
مرا بالاي سر بودن نشايد
نمايد زان سخن بختم نمونه
که باشد کار هندو باژگونه
بر آنجا بود ابراهيم آزر
نشسته چون گهر بالاي افسر
نبي کردش سلام و رفت از آنجا
سوي اوج مقرنس طاق خضرا
زدي تک توسن گردون شتابش
دويدندي ثوابت در رکابش
شدي چابک بر اين بر قبه طارم
نبود از سنگ و ريگ انجمش غم
حمل قربان او مي شد ولي باخت
که بودش پيش ره با آن نپرداخت
بهاري ديد ثور آمد به فرياد
به دل يادش زسحر سامري داد
زسير موکب سلطان اعظم
جوي از خرمن جوزا نشد کم
دران صحرا همي شد فارغ البال
اسد همچون سگ افتادش به دنبال
زچشم سنبله مي ريخت دانه
کز آنجا زود بگذشت آن يگانه
شه عادل به خاطر معدلت داشت
ترازو قلتي گر داشت بگذشت
قمر را ديد در عقرب رهاندش
زدامن گرد نحسيت فشاندش
تف نار نهيبش رفت هر جا
گمان گشت از نهيبش خشک بر جا
سوي بزغاله اصلا چشم نگشاد
که از وي قصه ي زهر آمدش ياد
رسيدي زابر لطفش هر طرف نم
برآمد دلو و خوش رست از چه غم
رسيد از راه آن فرخ شمايل
به سوي بحر ماهي گشت مايل
شه عالي محل توسن برانگيخت
ثريا بر رهش مشت درم ريخت
بنات النعش گرد خويش گرديد
نگشتش اين ميسر مهره واچيد
نبي شاد و غمين گرديد از ايشان
که آن يک جمع بود آن يک پريشان
سهيل از عکس رويش سرخ رو شد
شرار آتش رخسار او شد
زجوي کهکشان توسن جهانيد
سها را از حقارت وارهانيد
زروي شوق سوي فوق بشتافت
ثبات کار قطب از همتش يافت
چو مه در طي منزل راه برداشت
به روي جبهه چين غصه نگذاشت
برآمد بر سر اين نيلگون تل
شد اکليل از در دانش مکلل
نهم طارم شد از قصرش سرافراز
شود اطلس شهان را پاي انداز
در تعريف سدرة المنتهي بر وجهي که حضرت رسالت صلي الله عليه و آله باز نموده
دگر زانجا هماي اوج اقبال
به سوي شاخسار سدره زد بال
همان کو ساخت اين باغ گشاده
زشاخ کلک زين سان بهره داد
که باشد سدره بس نخل همايون
مقامش قبه هاي باغ گردون
بود همچون سپر پر برگش اغصان
که يابد زابر رحمت تيرباران
روان زيرش زهر سو طرفه جويي
پرآبش ميوه هر يک چون سبويي
زشير و انگبين بر جويبارش
ملايک بلبلان شاخسارش
زيکسو تا به فردوسش ملايک
ميانش جاي طاوس ملايک
نبرده جانب علوش تباهي
شده مستغرق نور الهي
روايت کرده راوي از محمد
که فرموده چنين از لطف سرمد
چو بر رفتم به هفتم طاق اين فرش
فروزان گشت نور قبه ي عرش
رسيدم برکنار جويباري
نه بر لب گرد و نه برو غباري
به دل دادي نسيمش جان دمادم
مسيحا گفتي آن جا مي زند دم
سراي او گشاده نافه را ناف
درختان رسته از مرجان بر اطراف
نواي بلبلانش ذکر سبوح
زلالش در صفا آئينه ي روح
زده فراش چابکدست سرمد
به هر سو خيمه از لعل و زبرجد
درختانش زلؤلؤ بار بسته
طيور سبز بر هر جا نشسته
زلالش در مذاق چاشني گير
به طعم انگبين و لذت شير
وز آنجا تاخت سوي بيت معمور
شدش قامت نهال گلشن نور
در تعريف بيت المعمور و عروج نمودن آن محرم خلوت دني فتدلي به مقام قاب قوسين او ادني
بود هر بيت اين فرخنده منشور
به گردون فضيلت بيت معمور
جهانگير است بي ار دلپذير است
زمعموري سخن معموره گير است
بود عالي محل نظم همايون
مقام بيت معمور است گردون
که گر سنگي شود زانجا روانه
حريم کعبه اش گردد نشانه
شرف را در ميان اسم مساوات
به بيت الله فتاده در محاذات
تفاوت در ميان گويا همين است
که آن بر آسمان اين بر زمين است
که نوحش را نشيمن بود بر خاک
شد از طوفان حباب بحر افلاک
خداوندش به لطف از خاک برداشت
زلوث آب طوفانش نگهداشت
دهد جان را فراغت ديده را قوت
بود گويند از يک دانه ياقوت
چراغ خانه شد روي محمد
شدش حالات اعجوبه مشاهد
دگر جبريل گفت اي محرم راز
شدي زين پس هماي عرش پرواز
به قطع راه مي رو پيش بيشم
که من واقف زقدر حال خويشم
روان شد پيش پيش آمد حجابي
حجابي نه فروزان آفتابي
بجنبانيد جبريلش ندا خاست
که نوري مي درخشد از کجا خاست
چه شخصي کاين چنين گشتي مؤيد
مننم جبريل گفت اينک محمد
سروشي نعره زد کالله اکبر
بلرزيد از نهيبش چرخ اخضر
خطاب آمد که هست اين بنده صادق
حقيقت راست گفتارش موافق
منم اکبر زمن اکبر نشايد
به من زيبد بزرگي وز من آيد
فرشته باز ناطق شد به توحيد
خطاب رب عزت تازه گرديد
که آري غير من نبود الهي
به ملک لا يزالي پادشاهي
ملک نقدينه ي خود ساخت کامل
به ارسال محمد گشت قايل
خطاب آمد که از من گشته مرسل
زکلک من شدش حجت مسجل
محمد را ندا آمد که پيش آي
سوي خلوتگه جبار خويش آي
هويدا شد دليل بي دليلي
نهايت يافت قرب جبرئيلي
نبي را گفت ناموس اي سرفراز
به خلوتگاه عزت صاحب راز
شدن زين بيشتر يارا ندارم
ازين پس با خدايت مي سپارم
اگر مقدار انگشتي ازين پيش
شوم يابم در آتش هستي خويش
بترسد هستي من زآتش دوست
نه از مغزم نشان ماند نه از پوست
نماند بيش ازينم حد رفتن
درين ره حيرتم شد سد رفتن
مقام قرب و عز خويش دانيم
که هر يک تا کجا رفتن توانيم
چو بام نه فلک زير پر آرم
زسدره پيشتر رفتن ندارم
نبي در تاخت زانجا تيز بگذشت
هماي آشيان لامکان گشت
رهش چون ساز شد رو داد پرده
برون شد در دم از هفتاد پرده
مهيا پرده از تار لوامع
نيامد نغمه ي بي پرده سامع
نشان از پردگي نه پرده بر جاي
تجلي جمالش پرده پيراي
گلي پيدا نه گلشن پر زبويش
وزان هر سو نسيم آرزويش
عنان را گرم تر کرد اشتياقش
به جا عاجز شد از رفتن براقش
شدش ميرآخور توفيق ياور
که يعني ساختش رفرف تکاور
حجاب عزت از وي شد مجلي
علم زد بر در عرش معلا
برون آورد سر از لجه ي شوق
نماند از تخت نامي و نه از فوق
چو افتادش نظر بر عرش اعظم
زبان از حيرتش گرديد ابکم
زهر حيرت ضميرش گشت آزاد
شدش اعجوبه هاي چرخ از ياد
يکي قطره چکيد از عرش اعظم
زلال خضر گشت افزون ازين نم
فتادش در دهان آن قطره ي ناب
شد از باران رحمت غنچه سيراب
لبان شهد صافي در حرارت
چو شکر در لذيذي بي تفاوت
فصاحت بر زبانش گشت طاري
زلال خضر شد از چشمه جاري
گهر مي گشت از گنجينه ام صرف
بيفتادش گره در رشته ي حرف
خطاب آمد که اي ذات همايون
نه اي بيگانه ماندي از چه بيرون
بنه گر هستي اي با تست در طاق
قدم در نه که مشتاقيم مشتاق
رسيدي هر دمش از ملک سرمد
خطاب اذن مني اي محمد
ترقي يافتي هر بار زآن سان
که برتر بود از معراج امکان
به خلوتگاه او ادني شدش جا
وزان پس يافت توفيق تدلي
منادي زد نداي خير مقدم
زقرب قاب قوسين شد مکرم
زالطاف الهي يافت اعزاز
زوحي مختفي شد صاحب راز
نشد آگه کس از سر فاوحي
سخن هر کس فراوان دارد اينجا
بود نقل نکو اين نقل اينست
که در حق اميرالمؤمنين است
خطاب آمد زيزدان کاي محمد
علي را دادم اقبال مؤيد
شد از ما شامل حالش عنايت
امامت يافت با نور ولايت
به عالم يافت يار دلنوازش
گه رفتن وصي خويش سازش
شد آخر در غدير اين قصه ظاهر
که بلغ آنچه از ما گشته صادر
شنيد از بارگاه لايزالي
به گوش جان حديث لايقالي
منور شد چراغ بزم قربت
محمد منشعب شد از محبت
رساند از لطف طالب را به مطلوب
محب خويشتن را ساخت محبوب
شد آن هايي که مي بايست گفته
همان جا گشت ليک آن ها نهفته
محمد خواست عز ملت خويش
شفاعت جست بهر امت خويش
برآمد انجم اوج مرادات
مقرر گشت ارکان عبادات
چراغ بزم رحمت پرتو انداخت
نبي مي جست و حق مبذول مي ساخت
نجست الا که دادش بي تأمل
زگنج فضل شد صاحب تجمل
شدش دل غرقه ي درياي اخلاص
تقرب يافت در خلوتگه خاص
حريم راز را گرديد محرم
به يکدم ساخت کار هر دو عالم
زقرب لا يزالي شد سرافراز
قدح نوشيد از خمخانه ي راز
حجاب افتاد از رخسار اسرار
زبان عاجز بود اينجا زگفتار
ميان عاشق و معشوق حاليست
که آگاهي بران امر محاليست
دلش گشت از نسيم لطف تازه
شدش از بهر برگشتن اجازه
براق عزم را زد تازيانه
شدش از بهر برگشتن اجازه
براق عزم را زد تازيانه
برون آورد نقد از سکه خانه
بساط عز جاويدي شدش فرش
فرود آمد به پاي سدره از عرش
به پيشش جبرئيل آمد ثنا گفت
به رسم شهريارانش دعا گفت
زبان در مرحبا بگشود فرمود
که بخ بخ اي با بخت مسعود
شدي آنجا که حد هيچکس نيست
حديث تخت و فوق و پيش و پس نيست
نديدم تا دم عشقست و معشوق
زتو محبوب تر از جنس مخلوق
نديم خلوت جبار گشتي
امين مخزن اسرار گشتي
نشستي بر سرير عز سرمد
به تأييدات حق گشتي مؤيد
بردن آن حضرت را جبرئيل به بهشت جاوداني و سير نمودن در تماشاگاه آن جهان
بيا اي طاهر عرش آشيانه
تماشا کن بهشت جاودانه
به صنع حق نگر اي شوخ ديده
که چشم از بهر ديدن آفريده
دو کون از ملک او بستان سراييست
بنازم قدرتش را خوش خداييست
گشا چشم خرد در کار صنعش
گذر کن جانب گلزار صنعش
که تا بيني هزاران گل شکفته
به زير هر ورق صنعش نهفته
گداي زنده کو مهمان اونيست
چه نعمت کان به روي خوان او نيست
به جنت گو بود بستان سرمد
درآمد جبرئيل از پي محمد
بهار آمد چمن سرسبز گرديد
به پايش سلسبيل از شوق غلطيد
قدش سرو سرافراز چمن شد
رخش مرآت روي ياسمن شد
زشوق چشم نرگس گشت بي خواب
بنفشه زد زرشک سنبلش تاب
برآمد سرخ گل از شوق رويش
معطر شد نسيم از مشک مويش
به بستان زد نفس از قامتش باد
به جنبيدن درآمد سرو آزاد
قدم زد در حريم جاوداني
زکوثر يافت آب زندگاني
فکندش سايه سرو طوبي آسا
بر آن ها پر از شهد مصفا
زلالش را گمان بودي که جانست
نکو گفت آنکه جاي جان روانست
زعنبر بوستان را فرش ديوار
زبار ميوه راکع گشت اشجار
فراز سبزه شبنم گوهر صاف
گشاده سر نسيمش نافه را ناف
زسيم بي غش انهارش پر از حوت
به هر سو قصري از يکدانه ياقوت
خرامان هر طرف صد ماه پاره
غرق پرحور چون برج از ستاره
فرشته بلبل دستان سرايش
مسيحا لب گشوده در هوايش
فراغت در فراغت گشته مدغم
نرسته در فضايش سبزه ي غم
زاستبرق ملبس حور و غلمان
به روي سندس سبزه خرامان
زشيريني در آبش فيض وافي
به لب آورده از کف قند صافي
غبار خشک ابر نوبهارش
در و ياقوت ريگ جويبارش
سواد غاليه گرد طريقش
حيات جاوداني در طريقش
دمي شد مرئي خير الانامي
بهشت عدن و مافيها تمامي
دويدندش مقيمان پيش يکسر
بهشتي بود اهل فقر اکثر
فکندند از جهنم دور سرپوش
محيطي ديد از يحموم در جوش
برآمد دود از سجين هايل
هويدا گشت اغلال و سلاسل
گرفتارانش از غساق شارب
بهم پيچيده حيات و عقارب
نهاده طاقت اهل جرم بر طاق
چو دريا کوهه زن از جوش غساق
دگر زين غرفه نازل شد محمد
به تأييدات گرديده مؤيد
به دشت ذي طوي چون آمد از راه
به جنت کارساز و جان آگاه
به جبريل امين گفت اي نکوفال
نخواهد کرد کس تصديق اين حال
نفاق مکيان افزون از آنست
که ما را شما را در ميان است
چه گويم اين سخن تائيد تقريب
کنند آغاز استهزا و تکذيب
به تکذيبم هجوم عام خيزد
غبار فتنه از ايام خيزد
چنين گفت آنکه در ره شد دليلش
امين وحي يعني جبرئيلش
که تصديقت کنند اهل سعادت
بود هر چند اين خارق زعادت
نهاني رفت و باز آمد نهاني
سوي آرامگاه ام هاني
گريبان چاک بود از فرقتش در
تب گرم از همين غم داشت بستر
نبي با ام هاني گفت حالات
فتادند در تعجب زان مقالات
نکو گفت اين حکايت ها که تحقيق
نخواهندت ملاعين کرد تصديق
سفاهت پيشگان در مجمع الناس
به تکذيبت زبان سازند الماس
نبي گفت اين مهمي نيست چندان
که از مردم توانم کرد پنهان
سرم گردد اگر چون خاک پامال
ندارم نکته اي پنهان ازين حال
چو شد بعد از نثار سبحه ي عاج
رسول خاوري را عزم معراج
براي سيلر چرخ از فرش اغبر
برآمد بر براق کوه خاور
مه و سيار اوج آسماني
برون آمد زبرج ام هاني
به حجر آمد نشست امد ابوجهل
لعين تيره دل مردود نااهل
به استهزا زبان زشت بگشاد
که از چرخت چه آمد تازه امداد
چه سان امر عجيبت روي داده
چه شد از آسمانت استفاده
محمد گفت واقع گشته حالي
کزان يابد دل دشمن ملالي
شدم شب جانب بيت المقدس
وز آنجا جانب عرش مطلس
زدم رايت به گردون معلا
به بام عرش افکندم مصلا
قديم لايزالم نزد خود خواند
زهر بابي نهان با من سخن راند
توهم کرد ابوجهل منافق
که ناگه پوشد اين ها از خلايق
نبي را گفت اين ها پيش مردم
تواني کرد ظاهر بي توهم
نبي گفت آنچه شد پيش تو گفته
نخواهم داشتن از کس نهفته
ابوجهل سفيه آواز برداشت
براي بزم کينه ساز برداشت
که اي قوم از جوانب جمع گرديد
بساط شغل ديگر درنورديد
دمي باشيد ناظر بر محمد
که دارد باز گفتار مجدد
دويدند از جوانب گفت ابوجهل
که اينجا نيست بدفرجام نااهل
بگو آن ها که مي گفتي ازين پيش
به پيش حاضران از کس مينديش
نبي گفت امشبم بردند ازين فرش
به سوي مقدس آنگه جانب عرش
شدم در بزمگاه قدس مشکات
برون بردم سر از جيب سموات
فکندم ره به ملک جاوداني
شدم واقف به اسرار نهاني
بر خود خواند حي لا يزالم
درر بخشيد از درج مقالم
به جاي خويش ازين نيلي سرادق
رسيدم باز پيش از صبح صادق
چو اين ها منکران از وي شنيدند
سر انگشت حيراني گزيدند
به هم ديدند و در خنده فتادند
زبان طعن و تشنيعش گشادند
که امشب جانب بيت المقدس
شدي زانجا به گردون مطلس
نگشته صبح پيدا آمدي باز
نکرده هيچ مرغ اين نوع پرواز
خروش از پير و غوغا از جوان خاست
به تکذيبش زهر جانب فغان خاست
زايمان آنکه سستي داشت برگشت
حديث اعتقادش مختصر گشت
گروهي سوي مقدس رفته بودند
نشاني ها تفحس مي نمودند
به هم شد در نورديده در و دشت
حجاب از پيش چشمش مرتفع گشت
نقاب دوري از وي هيچ ننهفت
نشان هر چه مي جستند مي گفت
به صدق اين نبي چون يافت توفيق
حديثش را همه کردند تصديق
دگر گفتند زاصناف قبايل
به راه شام پيش آمد قبايل
محمد گفت آري شب فلان قوم
زروحا بار بستند و اليوم
فلان منزل شودشان کاروانگاه
فلان شخص و فلان مرد استهمراه
به روحا شب شتر گم کرده بودند
به هر جانب تردد مي نمودند
به منزل بودشان جامي پر از آب
کشيدم آب آن کان بود ناياب
شود از ره چو نازل کارواني
پي تحقيق پرسيد اين نشاني
دگر فرمود جمعي از فلان اصل
به ما شب يافتند اندر گذر وصل
دو کس بر يک شتر بودند راکب
روان گرديده در سلک مراکب
رميد از ره شتر کان بود پسراک
يکي را زان دو کس افکند بر خاک
شکست افتاده را عظم سر دست
ببينيد اين چنين بوده چنين هست
برآمد باز غوغايي زافواه
که ديدي کاروان ما درين راه
محمد گفت آري در فلان جا
روان گرديده مي آيند فردا
نشان اين و آن دارند همراه
چو آيند از سفر گرديد آگاه
رسند از راه فردا يا دگر روز
نصيب راستان شد بخت فيروز
چو آيد آفتاب از کوه بيرون
نمايد کاروان از صحن هامون
برون رفند از مسجد تمامي
به حيرت مانده از خير الانامي
به هم در گفتگو کاينجا چه حال است
وقوع اين برون از احتمال است
ولي هستش سخن ها راست مانند
درين رشته نمي يابيم پيوند
صباح روز موعود پيمبر
برون رفتند اهل مکه يکسر
که شايد نايدش گفته موافق
شوندش طعنه زن جمع منافق
چو سر زد آفتاب از فرق کهسار
سواد کارواني شد نمودار
رسيدند از بيابان کارواني
تفحص کرده شد زينسان نشاني
پس از تحقيق در طي شوارع
نشاني ها تمامي برد واقع
ازين برهان واضح کار نگشود
مخالف عقده ي زنار نگشود
به تکذيبش برآوردند آواز
همه گفتند سحر است اين نه اعجاز
سعادت يافتند ارباب تحقيق
نمودندش زروي صدق تصديق
قلم زين گونه در تحقيق معراج
زعنبر زد رقم بر تخته ي عاج
که راوي گفته اين ها ديده در خواب
نيارد مرغ شد زين چشمه سيراب
نشد بيرون خدنگ عزمش از شست
حديثي کان دهد امداد اين هست
چنين هم گفته کان از خاک يثرب [؟]
شده تا مسجد اقصي در آن شب
دگر رفته به شهر خويش زان ده
دليلش آيت اسري به عبده
نکرده با سپهرش تن ملاقات
شده روحش به معراج سموات
اصح اينست کان ذات همايون
به جان و تن شده بر بام گردون
بر اين زعم است آن کو زاهل دين است
کمال نفس انساني همين است
قصه بيت العقبه الاولي
چنين گويد رقم پرداز از احوال
که از تقدير انساني درين سال
فريقي از مدينه موسم حج
به مکه آمدند از اوس و خزرج
محمد کرد با ايشان ملاقات
منزه ساختشان از زنگ مرآت
شدند آن سابقان زاصحاب فردوس
ده از خرزج به حضر آمد دو از اوس
به خدمت دست بسته لب گشودند
به مال و جان و تن بيعت نمودند
زنزد شهريار بي قرينه
شدند آنگه روان سوي مدينه
به مصعب حکم شد کانسو گرايد
به شرع احمدي رونق فزايد
[زراه نازل شد آن فرج سواره]
به جاي اسعد ابن زواره
[اسيد بن حصير آن محض اقبال]
به ارشادش مسلمان گشت في الحال
[منور شد زدين آن خطه الحق]
شد از سعد معاذ ايمان به رونق
[شدندش در قبول فر و ايمان]
فريق عبدالاشهل بنده فرمان
[به اسلام تمامي شد وسيله]
که بودندش بنواشهل قبيله
[گرفت اسلام رونق در مدينه]
به هر روزي فزون شد دين زدينه
[[…] شرع مسلماني علا يافت]
نماز جمعه نيز آنجا ادا يافت
[به هر روزن فروغي داد اسلام]
فتاد اسلاميان را طشت از بام
[اگر صحن گلستان در غبارست]
چه باک ابر بهاران سيل بار است
[زشب گيتي چه غم گر شد سيه روز]
برآيد آفتاب عالم افروز
گره در رشته ي طفلست چندان
که محکم گرددش در رشته دندان
به کار ارنيست بخت و اخترت نيک
نظر کردي همه خواهد شدن نيک
مهم را رشته هم پيوند وقتست
شنيدي کارها دربند وقتست
بدي خاموش اگر گشته هزاران
بيار و نغمه بشنو در بهاران
پس از ايام غم وارستگي هاست
گشاد کار بعد از بستگي هاست
مهندس پيشه ي داناي سخن سنج
چنين نقدينه بيرون داد از گنج
که چون برگشت پيغمبر زمعراج
شده بر تاج هستي درة التاج
درآورده به کف منشور شاهي
دلش گرديده مرآت الهي
حسودان رسم کين از سر گرفتند
علوش را به پستي برگرفتند
مسيحا ديد نازل شد زگردون
ولي جستند زو حالات قارون
قديم لم يزل را را شد اراده
که گردد روي خاک از خصم ساده
نمايد حق توجه سوي مرکز
صفات خوار دين گردد معزز
بتابد نور شمع مهر تأثير
لواي احمدي گردد جهانگير
شريعت را زلال آيد زمنبع
برافتد از رخ تحقيق برقع
شود فرمان رواي دين مسلم
نهد بر بام گام شرع سلم
به رکن کفر اندازد تزلزل
نمايد قلع و قمع کفر بالکل
کشد لشگر بر اعداي سيه روز
رسد از شبت رايت تير دل دور
درين سال از فرايق اوس و خزرج
رسيدند از مدينه موسم حج
به مکه قرب پانصد مرد نامي
تمامي طالب خير الانامي
فريق اهل دين و شرک درهم
غرض بوده اهل دين کافر جهنم
مسلمانان شبي هفتاد و سه تن
دو زن هم جمله در دين صاحب فن
عجب جمعي به فيروزي و اقبال
عجب هم در شماره داد اينحال
قمر چون گشت در شب طفل اين مهد
نهان زاغيار گرديدند هم عهد
که با خير البشر هم عهد گردند
به هم مانند شير و شهد گردند
چو خور سازند شمع دين او را
جهانگيري دهند آيين او را
به يک گنجي زماني آرميدند
شنيدند ارچه قطره بحر ديدند
شدي بر لفظ هر مدحت سرايي
حديث پشه پيش آمد همايي
نمود از روزن عقل آشکارا
به جاي ذره مهر عالم آرا
ارم مي داشتند احباب اميد
عيان شد در نظر فردوس جاويد
نبي فرمود کاي ارباب تحقيق
دوم شب چون شود ايام تشريق
به شعب عقبه اي گرديد حاضر
که گردد آنچه در دل هاست ظاهر
به هم بيعت کنيم و عهد بنديم
رضيع بخت را در مهد بنديم
نشد آگه ازين آمد شدن کس
همين عباس بوده همرهش بس
به دولت لحظه اي آسود آنجا
چو انصار آمدند او بود آنجا
سخن بنياد شد اول زعباس
عم خيرالانامي کايها الناس
محمد در ميان ما عزيز است
که کامل فطرت و صاحب تمييز است
به هر نيک و بدش هستيم ضامن
زدشمن در ميان ماست ايمن
حمايت را به گردش حلقه داريم
به منع آفت دشمن حصاريم
اگر او را وفادار تماميد
شريک ننگ و همدستان ناميد
بريدش زين نشيمن سوي يثرب
که با هجران او سازند اقارب
دگر زينگونه در خاطره نداريد
به شهر و مولد خويشش گذاريد
درين هايل طريق بي نشاني
دليل کس مشو تا ره نداني
گهر را آيد از بي قيمتي بيش
همان به کو بود در معدن خويش
بر آدم جنت جاويد خوشتر
به برج خويشتن خورشيد خوشتر
چو گل را افکني بر خاک ره خوار
نکوتر گلشنش در پهلو خار
ميفکن جانب آن جلوه گه راه
که دزدان را شود گاهي کمينگاه
دلم را خار اين معني خراشد
کز اينجا مانده زانجا رانده باشد
چنين گفتند ارباب مدينه
که افشاندي نقود از درج سينه
درت را شد صدف گوش اي مؤيد
دگر خواهيم گفتار محمد
چنين هم در روايت هست مذکور
که ناطق شد براي ابن مغرور
که ما را دل موافق با زبانست
به دل ما را زبان همداستان است
اسيران در غم جانانه باشند
به کار دوستي مردانه باشند
به سر داريم سوداي محمد
بود در جان ما جاي محمد
به آزارش نگردد گرم بازار
که جان ما نيابد اول آزار
به بازار وفاي ما کمي نيست
به شهر بي وفايان آدمي نيست
ازان پس اکمل صنف بريه
عليه و آله خير التحيه
گهر افشاند بر ارباب ايمان
زدرج سينه يعني خواند قرآن
به شب پرتو زانوار جبين داد
زقند شکر افشان انگبين داد
زاحکام الهي نکته ها گفت
به الماس هنر صد گونه در سفت
چنين گفتند انصار اي محمد
عهود جانبين بايد مؤکد
بگو تا بر چها بيعت نماييم
که در تحصيل آن سرعت نماييم
نبي گفت اينچنين بيعت نمائيد
که در دين بذل را مخزن گشائيد
کمر بنديد بر عزم اطاعت
به هر کاري مرا داريد اطاعت
کنيد امداد دين در حالت عسر
شويدم تابع فرمان گه يسر
به هر نيک و بدم همراز باشيد
که با شادي و غم دمساز باشيد
عنان عافيت سازيد معطوف
به نهي منکر و در امر معروف
اگر بايد کشيدن صد غرامت
به کار دين مترسيد از ملامت
ازينجا چون سوي يثرب شتابم
به هر حال از شما امداد يابم
هر آن چيزي که نپسنديد بر خويش
زمن هم دور داريد از کم و بيش
روايت مي کند کعب ابن مالک
که چون شد گفته اين ها بعد ذلک
به پيش آمد براي ابن مغرور
پس از تقديم حمد و شکر موفور
نبي را دست بگرفت و چنين گفت
که اي ناديده طاق اخضرت جفت
به ذات قهرمان ملک ايجاد
که بر خلقان ترا پيغمبري داد
که بر هر چيز کان از تو شنودم
به جان تا زنده ام بيعت نمودم
بود نقلي که از انصار اول
هم او گرديد در ايمان مکمل
شده نزد بني التجار تحقيق
که اسعد بار اول يافت توفيق
بود نزد فريق عبدالاشهل
که بيعت کرد ابوالهيشم در اول
تمامي بعد از آن بيعت نمودند
به حمد ذوالجلالي لب گشودند
ابوالهيشم چنين گفت اي محمد
شديم ارچه زاقبالت مؤيد
ولي ما را شبي گفت و شنود است
به يکديگر مواثيق و عهود است
تمامي را به يک جانب نهاديم
به دستت بهر بيعت دست داديم
مبادا چون دهد بخت تو ياري
روي با جان خود ما را گذاري
محمد گفت حاشا کين شود حال
يکي ام با شما با جان و با مال
نفس تا هست با ياران برآرم
جز اين انديشه در خاطر ندارم
خليفه ساخت بعضي را که مي خواست
مهمي کان ضروري بود شد راست
اجازت دادشان رفتند في الحال
متاع و بارشان توفيق و اقبال
شدند آگه سخن چنيان ازين کار
نهادند اين ورق در پيش کفار
ميان مشرکان افتاد تشويش
حجر شد توتيا در راه تفتيش
چو پي بردند بر کميت حال
فرستادند جمعي را به دنبال
به طي باديه سرعت نمودند
وليکن کارواني رفته بودند
دو کس ديدند تن در گرد راه
يکي منذر دوم سعد عباده
برون شد منذر از تاراج کفار
ولي سعد عباده شد گرفتار
ازين گشتند اهل مکه خرسند
خبير مطمعش برهاند از بند
به استخلاص او اهل مدينه
زره برگشته رفتندي به کينه
زمکه سعد مي شد سوي يثرب
به ره گرديد ملحق با اقارب
مشورة نمودن جماعت ملاعين به قصد سيد المرسلين عليه افضل التحيات
شدند آگه ملاعين زين مقاله
زخوان عمرشان غم شد نواله
نمايد زير اين زنگارگون تخت
زمرآت تحمل چهره ي بخت
شود سنجيده هر نقدي به معيار
ولي در کارها صبر است در کار
شود کام از حجاب غير ظاهر
چه خواهي کان ميسر نيست آخر
رود از هر جراحت درد بالکل
ندارد آدمي ليکن تحمل
ولي خوش گفته هم صاحب دروني
که نتوان شد زبون هر زبوني
زبونان را هجوم ار شد مشو سست
برون بر رخت از پيکارشان جست
زخصم بي عد و عاقل گريزد
چو شد بسيار قطره سيل خيزد
زند چون در گذرگه کوهه سيلاب
به کوه افکن شبانگه بستر خواب
چو بي عقلان چه گردي غره ي زور
شنيدي شير گردد عاجز مور
به کوي عافيت کن رخت تسليم
به خشکي ران زديا چون بود بيم
چو سازد بر زمين گنجشک خانه
برافتد زود تخمش را نشانه
مباش آنجا که دشمن در کمين است
که تا پا مي رود روي زمين است
همان فرخ بيان پاک تقرير
چنين بر صفحه رانده کلک تحرير
که چون در خفيه مشتاق محمد
به ارباب مدينه شد مؤکد
شدند آگه ملاعين زين مقاله
زخوان عمرشان غم شد نواله
زهر جانب جفاانگيز کردند
به کين تيغ تعرض تيز کردند
سمند کين به زير زين کشيدند
بر اهل دين سپاه کين کشيدند
اجازت داد پيغمبر به اصحاب
که در يثرب نهال ماست سيراب
درين کشور زدشمن در عذابيد
نهاني سوي آن مأمن شتابيد
مدينه شد ملاذ اهل اسلام
نمي کردند تا آن خطه آرام
شدندي در ره يثرب سبک خيز
که شير نر گريزد زآتش تيز
رهش پيوسته در چشم تصور
نمودندي زاهل ايمان رشته ي در
خدنگ غم عدو را کارگر شد
از اين خار آتش غم تيزتر شد
سيه شد روزشان در ورطه ي غم
گرفتند از براي کفر ماتم
شرار کين وبال جانشان شد
جهالت علت خذلانشان شد
شدند آگه که خواهد شد محمد
سوي يثرب به توفيقات سرمد
شوندش متفق اهل مدينه
کشد بر مکيان لشگر به کينه
به دارالندوه گرديدند حاضر
زمردم مجتنب غير از عشاير
فروبستند در بر آل هاشم
که ماند فکرشان از غير سالم
چو پيران در ميان ره يافت ابليس
لباس ژنده پوشيده به تلبيس
نشست از پا بدو گفتند کفار
که اي پير از کجائي چيستت کار
به اين خلوت که ره دادت عيان کن
حديث حالت خود را بيان کن
چنين گفتا لعين کز اهل نجدم
ميان عارفان ارباب وجدم
شما را يافتم فرخ شمايل
دلم سوي شما گرديد مايل
خبر دارم که احوال شما چيست
اگر دردي بود دانم دوا چيست
زمن گر هست مکروهي شما را
روم خالي کنم از خويش جا را
به هم گفتند کز نجد است اين مرد
کجا در کوي ما خيزد ازو گرد
دگر زينسان سخن کردند بنياد
که آتش سرکش است و مي جهد باد
متاع خانه موج روي درياست
که آمد ابر و سيل از کوه برخاست
کمينگه سخت و دشمن تيز دستت
گره در کار و ناخن در شکستت
چرا عالم نگردد ظلمت آلود
که باد انگيخت گرد و کوهه زدود
مگو کاخر نگردد خرد فيروز
شود نور سحرگه در دمي روز
نظر کن در جهاني مختلف حال
که گردد روز ماه و مه شود سال
محمد را اگر زينسان گذاريم
شود ظاهر که هر کس در چه کاريم
طريد رخش کام خويش داده
که ميدانيت در پيشش گشاد
کس ارنارد فروزين نردبانش
محل جلوه گردد آسمانش
به مشت گل توان بست آبش اکنون
هراسيد از دمي کان گشت جيحون
برافشان بر شرار خصم دامن
و گرنه دوزخ انگيزد زخرمن
کساني که سلامت ترک کردند
مرض را چاره پيش از مرگ کردند
چو خواهي شود برخيز محبوس
نميرد شمع بايد جست فانوس
چو خون از آتش هيجا زند جوش
نخورده زخم بايد شد زره پوش
يکي گفت از ملاعين حبس اولي است
کزو دل را دران ساعت تسلي است
زپير نجدي افغان خاست کاي دوست
مگو حرفي که في الواقع نه نيکوست
محمد را عشيره هست بسيار
رهانندش نديده از کس آواز
دگر يک گفت تاراجش نماييم
زشهر مکه اخراجش نماييم
همان نجدي زبان در منع بگشاد
که اين گفتار را هم نيست بنياد
رود بيرون و مردم را کند رام
شوند اهل جهان مايل به اسلام
به اخلاق حسن دل ها ربايد
زبانش سنگ را از جا ربايد
کشد لشگر شود آماده در جنگ
کند ملک شما را بر شما تنگ
همه گفتند پير عاقلست اين
در اطوار تأمل کاملست اين
به اقصي الغايه اش تکريم کردند
برون زاندازه اش تعظيم کردند
ابوجهل جهالت پيشه زان سان
رقم پرداز شد بر لوح عصيان
که از هر قوم بايد پر دلي جست
که تا سازند در قتلش کمر چست
چو دست جمله آلايد به خونش
خلايق را رهانند از فسونش
به هم دندان کين پيوسته سايند
بنوهاشم به ايشان بس نيايند
فرومانند عاجز در ره کين
ضرورت از ديت يابند تسکين
همان نجدي فغان برداشت کاين مرد
زدرياي خرد گوهر برآورد
خوش آيد گفته ي نيکو شنيدن
به گفت او عمل بايد نمودن
بدين جازم شدند و در گشودند
قبايل را به دين ها ره نمودند
ذکر محاصره نمودن کفار در شب هجرت حضرت رسالت و اميرالمؤمنين علي به جاي او غنودن و فرار نمودن آن خلاصه ي ابرار به جانب مدينه و پناه جستن به غار
سروشي گفت در گوشم نهاني
که از جانان به جاني وانماني
بود دشوار از جانان گذشتن
چه باشد جان کزو نتوان گذشتن
به جانان چون نهادي در ميان راز
رسد گر تير محنت جان سپرساز
بقا آن را بود در زندگاني
که سازد جان نثار يار جاني
به روز محنت جانان وفا کن
فدايت جان عالم جان فدا کن
دهي گر جان بي جانان چه باشد
جهان بادا فدايش جان چه باشد
اگر خواهي زمقصد گردي آگاه
به جانان تا به جان مي باش همراه
همه کس را اگر چه جان عزيز است
به جانان ليک جان دادن چه چيز است
خوش است از يار صادق جان سپاري
فداي دوست کن جاني که داري
فريق کينه جو کفار ملعون
زدارالندوه چون رفتند بيرون
قبايل را به کين اخبار کردند
مطابق با مقرر کار کردند
شدند آماه تا دامان فشانند
چراغ نير اعظم نشانند
به ظلمات شب تاريک سازند
زلال زندگي را تيره سازند
سلامت رشته ي پرپيچ گردد
مهمات دو عالم هيچ گردد
زهستي برنخيزد تا ابد صوت
شود از خلعت عالم غرض فوت
فشاند ابر خذلان بر جهان نم
زجان مهجور گردد جسم عالم
شود بر نار خذلان عافيت خار
سيه سازد جهان را دود ادبار
مقرر شد که شب ناگه شتابند
که شب بر گنج پنهان راه يابند
کند چون ديده ي بخت جهانتاب
زخون در زير پهلو گرددش آب
همان دم جبرئيل آمد زبالا
فشاند از درج در لؤلؤي لالا
که کفار اينچنين انديشه دارند
براي شب شدن در انتظارند
درين افسانه جاي بيم و اميد
به جاي خود مباش امشب چو خورشيد
چو ترک خاوري نقل مکان کن
زخصم پيش از انجم رخ نهان کن
برافشان آستين بر اهل کينه
هم امشب عزم کن سوي مدينه
شد آن فرصت که هجرت پيش گيري
نقاب از روي کار خويش گيري
به قوم خويشتن زين قوم بگسل
کزين پس حق جدا گردد زباطل
شب اعدا در کمينگه ره گرفتند
درو بام نبي الله گرفتند
به جا پائيد هر جا تيزدستي
به گرد گلستان شد خاربستي
عرب را نيست اين عادت که اصلا
به شب در خانه ي کس کس نهد پا
به شب گفتند سازيمش حصاري
به قتل آريم در روزش به خواري
محمد با علي گفت اي برادر
فشان آبي که جانم شد پرآذر
مرا شمع شبستان حياتي
مه برج سپهر کاينايي
قدم در نه به کار من که ياري
انيس جان و يار غمگساري
زمان غمگساري آمد اي دوست
محل جانسپاري آمد اي دوست
به دستم دست ده کز پافتادم
نباشد جز تو بر کس اعتمادم
من امشب مي روم بر جاي من باش
به يثرب روي نه جوياي من باش
هجوم آورده اند امشب زهر جاي
چو انجم بر سر بام من اعداي
گران جانان سبک خيزيد امشب
که خونم چون شفق ريزند امشب
به جاي خواب من بيدار مي باش
به حمد خالق داردار مي باش
خيال من کنندت چونکه بينند
چنين تا روز در غفلت نشينند
درين فرصت کنم قطع مسافت
به امدادت رهانم جان زآفت
شود جان من از جان تو خشنود
خوشا جاني کزو جاني بياسود
به کارت هيچکس را دسترس نيست
به جاي من کسي غير از تو کس نيست
تويي اي دوست در خوف و رجايم
گر امروز است ور فردا به جايم
به خونم در ازل خون تو پيوست
اگر باشي به جايم جاي آن هست
نباشد هيچکس را بر تو دستي
نيايد يکسر مويت شکستي
رسانيد اين حکايت جبرئيلم
زنزد حضرت رب جليلم
ودايع نزد من هست از خلايق
يکايک را به صاحب ساز لاحق
زدشمن اهل بيتم را نگهدار
به يثرب آرشان زنهار زنهار
به عز سرمد و بخت مخلد
چو ماه از برج بيرون شد محمد
بر اعدا ريخت مشت خاک و بگذشت
به چشم بختشان عالم سيه گشت
زکحل افزون شود بينايي اما
سيه بختان ازان گشتند اعمي
زمطع مهر لامع چهره بنمود
فروغ شپره زان گشت نابود
خضر با خلعت خضرا قدم زد
افاعي کور گشتند از زمرد
برون شد سالم آن روح مقدس
نگردد روح قدسي مرئي کس
علي آن شير جولانگاه مردي
نمودي جان فدا در راه مردي
به جان بوده ممد دين به تن هم
نبي را حامي جان و بدن هم
ولايت را به استحقاق والي
رضا جوي قديم لايزالي
نهنگ لجه ي توفيق يزدان
امير کشور دين شاه مردان
مه عالم فروز برج سرمد
ستون بارگاه شرع احمد
وقارش سنگ برج لنگر حلم
نبي کلکش کليد مخزن علم
زهجران با ضمير غصه فرسود
به جاي خواب پيغمبر برآسود
خوش آن مسکن که بود از روي تحقيق
مقام بخت و منزلگاه توفيق
به معني برج سعد آمد زمينش
سعادت رفت و دولت شد قرينش
زهر قيد تعلق خاطرش رست
نهاد از دوستي جان بر کف دست
اگر شد مهر ماه آمد به جايش
فرشته خواند يار جان فدايش
به جاي خواب شد برد يماني
نقاب مهر يعني صبح ثاني
برآمد غلغلي زين سبز ايوان
به تاريکي نهان شد آب حيوان
زدادار جهان خلاق بي عيب
عليم راز مخفي عالم الغيب
به ميکائيل بر ناموس اکبر
ندا آمد برين ايوان اخضر
که تا سر بر زده صبح ملاقات
شما را داده ام با هم مواخات
قرين يکديگر چون جسم و جانيد
به هم جان بذل کردن مي توانيد
چه سان گفتند جان با هم سپاريم
که بي جان از جهان خطي نداريم
به جان هر زنده اي صاحب تمييز است
زجان نتان گذشتن جان عزيز است
ندا آمد که در کيش فتوت
به سان مرتضي بنديد اخوت
محمد را بدو دادم مواخات
به جان گفتي بدن را شد ملاقات
رويد آنجا که تا بينيد کان يار
چه سان جان بر محمد کرده ايثار
به جان از خلتش ارشاد گيريد
وفا و جانسپاري ياد گيريد
اگر چه جان بر هر کس عزيز است
ولي در پيش صديقان چه چيز است
روان گرديد سويش هم به ساعت
که آن نيکوتر از صد ساله طاعت
به دست غصه مگذاريد او را
زدشمن در امان داريد او را
دو مرغ آشيان قدس چالاک
شدند از بام گردون تا به افلاک
به زير پا شدش ميکال جاگير
زخود راضي نه در خدمت به تقصير
نهاده سر به خواب خوش جهاندار
به خدمتکاريش خدام بيدار
همي گفتند کاي با بخت سرمد
ولي حق پسر عم محمد
چنان ذاتي که داده ايزد پاک
ترا ترجيح بر سکان افلاک
به خدمت نيست ما را هيچ تقصير
برآسا خوش مخالف را عدم گير
بود رفعت زتو چرخ برين را
زرويت آبرو روي زمين را
نظيرت جز به چرخ چارمين نيست
که يعني چون تو در روي زمين نيست
به جانان جان شيرين برفشاندي
به جان از يار جاني وانماندي
ترا باشد بساط عز سرمد
نشايد جز تو بر جاي محمد
نبي الله در طي مسالک
علي در خواب و مداحش ملايک
بدينسان ناقل از راوي شنوده
که با اعدا يکي خود را نموده
فغان برداشته کاي قوم غافل
محمد هست در قطع منازل
برون آمد زجاي خود غضب ناک
برافشانيد بر روي شما خاک
زرخ شب را پر از مهتاب کرده
گمان داريد کاين جا خواب کرده
چو بر دستار و گردن کف کشيدند
سر و گردن غبار آلوده ديدند
گذشتي در دل اين معني قضا را
که خاک اولي بود بر سر شما را
سزد اين نوع امت را زتقدير
به سر خاک سيه بر پاي زنجير
محمد را کسي کز خاطر شاد
نباشد خاک ره خاکش به سر باد
به حجره در شدند آنگه ملاعين
علي برداشت سر بالا زبالين
شدند آگه که ماه است اين نه خورشيد
سيه بختان شدند از بخت نوميد
بر ايشان راست شد گفتار آن مرد
که در بيرونشان تنبيه مي کرد
محمد را طلب کردند ازو گفت
که خور در اول شب چهره بنهفت
فريقي متفق گشتند زان جمع
که او بزم محمد را بود شمع
به شمعش آستين اولي فشاندن
سحر شد شمع را بايد نشاندن
چو ما بر کشتنش گرديم فيروز
محمد را سيه گردد دگر روز
ممد اهل ايمان پيش تر اوست
خدنگ کينه ي ما را سپر اوست
زجوي اوست آب روي اسلام
ازو گشته قوي بازوي اسلام
فريقي منع کردند اين سخن را
که آسيبي مبادا سرو بن را
اميرالمؤمنين حيدر نزد دم
به لب زد مهر خاموشي چو خاتم
گهي کندي نما گه باش الماس
که يعني کارها را وقت بشناس
چو مرغي برکشد بي وقت فرياد
به قصدش خيزد از هر سوي صياد
به وقت کار دهقان تخم ريزد
که گر بي وقت ريزد خاک بيزد
طبيعت تا به صحت آشنا نيست
به خوان دست هوس بردن روا نيست
منه بي وقت خود را در دم شير
چو فرصت يافتي بردار شمشير
به دشمن بي تحاشي همنشين باش
نکو مي دار فرصت در کمين باش
ملاعين مضطرب گشتند ازين حال
به هم ساينده دست غم زاهمال
چنان زد يافت جنبش خاک بطحا
که بر گردون به لرز آمد مسيحا
غروب نمودن آن آفتاب ذروه ي لولاک به مغرب کوه ثور از دست اهل بيداد
جدا زان آفتاب عالم افروز
شدند اصحاب چون انجم سيه روز
همان بهتر که چون برگشت دشمن
زخود عاقل کند خالي نشيمن
شدن بي وجه از دشمن مشوش
به پاي خود بود رفتن به آتش
فرار اولي چو خصم آرد فزوني
گريزد در محل نبود زبوني
سفر کن چون عدو در کينه برخاست
مه از قطع منازل عالم آراست
کند عاقل زکيد خصم پرهيز
چه چاره جز گريز از آتش تيز
وطن بگذار در محنت به دشمن
که گل جايي بود کانجاست گلشن
نهان گردد به وقت خويشتن مهر
محل چون در رسد ظاهر کند چهر
به کنجي باش تا محنت سرآيد
نکشته دانه پنهان کي برآيد
رسانيده عنايت هاي باري
به يوسف بعد زندان شهرياري
شود سياره روزي عالم افروز
پس از ظلمات شب پيدا شود روز
نظام از خويشتن داري ندامت
زخود بگريز اگر خواهي سلامت
قدم در نه که محتاج سبب نيست
گريز از بندگان چندان عجب نيست
چو مي بايد که يابي بخت فيروز
گريزان باش از نفس بدآموز
زخود يکباره تا روز برنتابي
به شهرستان دل خود را نيابي
به غايت غافلي از خويش بگسل
گريز از اهل غفلت نيست مشکل
بينا نابود شو تا بود يابي
زيان خود طلب تا سود يابي
رهان خود را زقيد خودپرستي
بود در نيستي مضمون هستي
سر آنکو برزده از منظر حرف
بدين سان رفته ديگر بر سر حرف
که چون شد ماه برج لي مع الله
زمنزل گشت در شب عازم راه
گل صبح بقا ناديده آزار
برون رفت از ميان دشنه ي خار
زحلقه با همه دشواري حال
برون شد نقطه ي پرگار اقبال
برون رفت از ميان قوم پرمکر
ولي در راهش آمد پيش ابابکر
به غربت از مخالف عزم فرمود
چه سازد کان بلا در راه او بود
غم از چرخ جفا انديشش آمد
چه گويم تا چه ها در پيشش آمد
به ره بسيار محنت روز نمايد
چه داندکس که در پيشش چه آمد
شدي آشفته ي اغيار گشته
بلا همراه و محنت يار گشته
سروشي با ندا گرديد نازل
که از حق به که گردد دور باطل
شد اندر ظلمت شب گشته پنهان
به روي خاک جاري آب حيوان
شدي خونين به راهش ناحق از خار
رساندي خار بر برگ گل آزار
برهنه پا به ريگ اندر تکاپوي
زژاله برگ گل شد آبله روي
زدام غم دلش گرديد آزاد
به راه بي رهي مي رفت چون باد
نماندي نقش پايش در مسالک
که بر ره چهره سوزندي ملايک
جهان را تا جهاندار آفريده
زسير مه نشاني کس نديده
سوي غار آمد آن فرخ شمايل
به پستي آب حيوان گشت مايل
به رخساره نشسته چون کلف گرد
سوي مغرب روان شد ماه شبگرد
به غار افتاد از برج رخش نور
به غار ثور بود آن غار مشهور
زره در غار در شد ماه پيماي
به برج ثور شد خورشيد را جاي
چه غاري چرخ سنجي ساز کرده
دهن را ديو غبرا باز کرده
زين از زهرمار و گرزه پرنم
درونش تيره از دود جهنم
مجوف ديولاخي پر صلابت
درو غش کرده عفريت از مهابت
نشسته بوم بر احجار شومش
زدندان افاعي ريگ بومش
فکنده غلغلي در گنبد غار
صداي سوسمار و جنبش مار
شب محنت سوادش صبح ناياب
[…] چشم در وي کرم شب تاب [؟]
درو روزن نه وز سوراخ ماران
چکيدي زهر از بالا چون باران
حجارش زير پااز عظم مردم
خس و خارش زنيش مار و کژدم
دهان غار دادي بوي کبريت
درو لامع چو اخگر چشم عفريت
زشمع ماه روي آن دل افروز
شب بي صبحگاه غار شد روز
هوام از شمع رويش رم نمودند
زبان حال در نعتش گشودند
سحر چون عنکبوت دام تقدير
به روي کوه شد زرين مگس گير
مکلل تخت ترک عالم آرا
برون آمد زغار کوه غبرا
به حکم مبدع اين هفت پرده
برون آرنده ي زربفت پرده
دوان شد عنکبوتي در دهان تار
به عادت شد تننده بر در غار
گره در رشته ي پر نم نياورد
به کار خير پاي کم نياورد
گره بود ار به ديگر چشم بارش
نيتفادي گره بر رشته تارش
به ره مانند بادش پا به رفتار
گره بر باد بود از صنع دادار
برون آورد نساج زمانه
فراوان پنبه از يک پنبه دانه
ضعيف از کار نساجي وجودش
نديده تاب چرخي تار و پودش
نگرديدي زکارش رشته کوتاه
رسن بازانه رفتي بر رسن راه
جهان را چشم بود آن ذات کامل
زجاجي پرده شد بر نور حايل
سحر رسميست از جريان تقدير
نقاب صبح بر ماه جهانگير
به پرده مانده مهر عالم آرا
پس پرده بود زين ها قضا را
برآمد هم به امر فرد سبحان
به پيش غار نخلي از مغيلان
ندادي باد را ره نوک خارش
نهان شد راه غار از شاخسارش
حمامي بال زد بر شاخش آزاد
به ساعت خانه کرد و بيضه بنهاد
به گردون شجر شد بي مدارا
دو اختر از يکي برج آشکارا
پر و بالش به رنگ آسمان بود
کواکب زد عجب نبود که بنمود
ستاره نيست با خورشيد پيدا
ولي آمد به روي روزي آنجا
نمودي بيض ها از شاخسارش
زهي شاخي که گوهر گشت بارش
چو مرغ صبحگاهي در نوا شد
به طوق بندگي خدمت نما شد
به غار کوه چون در شد شه شام
برآمد شاه روز از کنج اين بام
بساط روز روشن شد ممهد
شدند اعدا به دنبال محمد
جدا زان خطه بود آن نور را صدر
به روز آخر نديده کس مه بدر
سرافکنده به پيش آن جمع خون خوار
رسانيدند پي را تا در غار
بلي خصم نبي را سر به پيش است
فرو رفته به فکر کار خويش است
بود در پيش مرد عافيت کيش
ولي زيشان همين سر بود در پيش
به يکديگر سخن گو کينه کيشان
کبوتر زآشيان رم کرد از ايشان
نسيج عنکبوت از دور ديدند
زرفتن قوم بي سر پا کشيدند
که گر رفتي کسي پرد دريدي
کبوتر زآشيان خود رميدي
نه آگه باطل سر رشته ي چند
زراه عافيت برگشته ي چند
که نتوان پرده ي شاهي دريدن
کزو شد پرده ي چرخ آفريدن
چنان بوبکر بي پا گشت از بيم
که گفتي نقد هستي کرد تسليم
اگر پيدا شدي راهيش در پيش
نيستادي براي همره خويش
نماندش در ثبات کار سامان
که بود از آمدن گشته پشيمان
ملاعين بازگرديد و رفتند
به ديده خار غم چيدند و رفتند
دل خود را به دست غم سپردند
که سوي گنج پنهان ره نبردند
بيرون آمدن آن حضرت از غار و متوجه شدن به جانب انصار
دلا از جام عرفان باده کش باش
شبت را صبح نزديکست خوش باش
نهان بودن گرامي را نشانيست
دليل اين زلال زندگانيست
خرد نقد نهاني مي کند صرف
زجان شاهد دو گردد بهر اين حرف
رهان دل از غم آزاد مي باش
نماند هيچ پنهان شاد مي باش
نماني تشنه چون بنمودديگر
سواد خطه ي آب سکندر
زغم هاي زمان از صد يکي ماند
مخور غم رفت بسيار اندکي ماند
ازان محنت که روز شادي آرد
نينديش که بنيادي ندارد
غم ره گرچه در مغز افکند جوش
به منزل چون رسي گردد فراموش
چه شد کايد نسيم از صوب اقبال
فتد برقع به روي شاهد حال
سخن سنجي که کرد اين قصه تقرير
ورق را داده زينسان زيب تحرير
که در روزي که مي آمد محمد
به سوي غار با تأييد سرمد
شتر فرموده بود کارند خدام
زپي تا در ره يثرب نهد گام
بريده کوه و طي کرده بيابان
سيم شب وقت صبح آمد شتربان
برآمد زکان پاکيزه گوهر
زمشرق گشت طالع ماه انور
برآمد يوسف از تاريک زندان
جهان از برق رويش گشت خندان
برون آمد شکفته همچو باغي
زکان قير در شب چراغي
چو فراشان چابک دور گردون
صحر آورد شمع از خانه بيرون
زشب نور جهان آرا عيان شد
بهار از عنبر سارا عيان شد
شکفت از شادماني روي عالم
منور گشت هند از نور آدم
خور از نور جبل چون گشت پيدا
نبي را شد به کوهان جمل جا
شتر بار نبوت يافت بر دوش
جهان را طور موسي شد فراموش
ره انجامي که در هنگام جولان
چو ابرش کوه و صحرا بود يکسان
چو کوهان برده از گردن کشي سر
قمر در قوس از روي پيمبر
به راه کام بخشي تيزگامي
ازين شکرلبي رعنا خرامي
به راهش در هوا مشک تتاري
لبش را شيوه ي کافور باري
به ره مانند باد تند چالاک
نيفکندي زسرعت سايه بر خاک
به جنبش جسته همچون آسمانش
به اختر در حکايت فرقدانش
خورش چون آتش سوز آتش از خار
به زندان ذره را ديدن شب تار
تن آتش بادپاي بادپيما
زبادش تيزي آتش مهيا
به سرعت مرغ سان مي رفت آزاد
شتر مرغ آمدي از رفتنش ياد
چو گشتي جنبش از باد مرادش
نهان در دست و پا افتاد بارش
به صحرا پادشاهش بود بر تخت
مهار بيني اش سررشته ي بخت
زنرمي رفتن راز نهانش
به خاري همچو آتش زنده جانش
به قطع راه دندان ساي برهم
دف سم با صدا در رقص پرخم
گرفتي رهنوردي زاد بر پشت
خمير خاک را از هم شدي مشت
پر از روزن کفش از نشتر خار
نديدي زير پايش مور آزار
زتن خوي ريختي در کوه و صحرا
فشاندي قطره آري ابر حمرا
صبا از گرد عنبربيز کرده
بريدي ره قدم را تيز کرده
چو رو مي داد اين حالات مشهور
اسد بود از تف خورشيد محرور
دماغ کوه از خشکي مشوش
سراب از تاب خور درياي آتش
سپهر از تاب گردون لاله گون چهر
سهيل آسا کواکب از تف مهر
رخ گلزار گيتي بي نصارت
مزاج آب ناري از حرارت
چو گلخن گلشن ايام ناخوش
حجاره مضمحل چون موم از آتش
تف خور اجنبي از پايه ي خويش
سيه شاخ شجر چون سايه ي خويش
دهن در آب کردي باز ماهي
که از تف در جگر بودش تباهي
زدي گر دم دران فرصت مسيحا
دمش گشتي سموم عمر فرسا
مراج دهر زانسان بود محرور
که گرديد از حرارت سرخ کافور
جهان از کوره ي دوزخ نشانه
زدي از باديه آتش زبانه
نبود اصلا درو ظلي ممهد
به غير از ظل حق يعني محمد
شدي در باديه از سايبان دور
برو تابنده خور و نور علي نور
چو نخل قامتش آن صحن صحرا
زسايه بود يکباره مبرا
گل بادام مي شد غنچه از خواب
ولي چون مهر در شب سايه ناياب
به پيش راه پيدا گشت سنگي
به ظلش گشت آسوده درنگي
مهيا گشت از توفيق اسباب
که رفت آن دولت بيدار در خواب
رفيقان هر طرف در سير بودند
به ره ناظر زبيم غير بودند
غبار از روي صحرا گشت مستور
چو انجم گله اي بنمود از دور
زمشرق جانب مغرب خرامان
غبار افتاد چون صبح از پي آن
زگل ها شد زمين گفتي ملون
زدنبه موج زن درياي روغن
طلب کردند خدام از شبان شير
رسانيدند يک يک بر لبان شير
گيا شد تازه از آب سکندر
نبي را هم به شير آلود شکر
زشيرين تر نشد لعلي شکرخا
کفي گرديد زآب خضر پيدا
چو شد خور بر نهال استوا راست
عزيمت را نبي از جاي برخاست
به پيش سنگ آن چابک تر از باد
شکم بر خاک همچون سايه بنهاد
به سان کوه بر روي زمين خفت
زسنگ و ناقه ي صالح نشان گفت
روان شد سايبان آن سرافراز
دميد از کوه صبح عافيت باز
به سرعت سوي يثرب عزم فرمود
صبا شاخ گلي از باغ بربود
ره دور و بيابان جگر تاب
نديده خاک بومش چهره ي آب
چو از چشمان خيال وصل جانان
يکي مي شد دو منزل زان بيابان
رسيدن آن حضرت به منزل غديرخم به خانه ي ام معبد و اموري که در آن واقع شده
خردمندي قلم زينگونه رانده
که دولت چيست مهمان نخوانده
زند هرگه که گردد سعد اختر
سعادت بي طلب زنجير بر در
زغم جوينده خود را هرزه کاهد
سعادت رو نهد آنجا که خواهد
به آن بومي که اختر کرد ياري
شود هر چشمه سار خشک جاري
خردمندانه بيرون روز انبوه
کنار رهگذاري گير چون کوه
به اميدي که بعد از انتظاري
نشيند بر تو از مردي غباري
منازل طي کن دشت روايت
چنين طي کرده صحراي حکايت
که چون شد خسرو عرش آستانه
از آنجا جانب يثرب روانه
به گرما راند چون خورشيد در دشت
غديرش منزل نازل شدن گشت
زميني بود چون کبريت بي آب
زتفتش محترز مهر جهان تاب
دم عيسي اگر زانجا گذشتي
سمومش عمر فرساينده گشتي
شبه گون خيمه اي بنمود زان بوم
سواد هند ظاهر گشت در روم
به زيب از سير مهر و گردش ماه
سوي ظلمت زلال زندگي راه
سوي ويرانه ي ره يافت ماهي
سعادتمند شد خانه سياهي
زني بود از کرام اهل ايام
خزاعي نسبت ام معبدش نام
کهن گرديده از چرخ کهن سال
به همت کرده فرق گام پامال
زتمکين همچو کوهي لنگر او
دميده صبح دولت بر سر او
طوافش در شب از طرف نشيمن
نبوده همچو شمع دشت ايمن
رمه بودي خرامانش به صحرا
چو انجم بر فراز دشت خضرا
نشستي کوه سان بر طرف راهي
به اميدي که آن سو گاه گاهي
عزيزي آيد از طرف بيابان
به فرقش گستراند ظل احسان
نبي آمد فروز آن جا به اقبال
سعادت همره و توفيق دنبال
درختي بود خرما خشک گشته
مه و خور سال ها بر وي گذشته
سيه مانند آه نااميدان
ستون بارگاه نااميدان
نه بر وي ميوه اي نه شاخساري
نباشد بر ستون برگي و باري
نبي بنشست بر وي پشت بنهاد
زآب خضر شد ويرانه آباد
درخت خشک شد في الحال خرم
فرو آويختش اغصان چو پرچم
چو زلفي کان پر از دل هاي شيداست
زخرما هر يک از شاخ خود آراست
گشاد ابرو سرافراز مؤيد
به لفظ عذب گفت اي ام معبد
چه خواهي زآنچه مي خواهد مسافر
ثمن داريم حاضر ساز حاضر
نداريم ام معبد گفت چيزي
که آن آريم در جنب پشيزي
ميان ما شده قحطي درين سال
مقيمان را به عسرت بوده احوال
به شام آيد رمه باشيد اينجا
که خدمت را شويم از جان مهيا
بزي بود از ضعيفي مانده برجا
درآورده چو سايه ضعفش از پا
نبوداز لحم و از مويش نشاني
کشيده پوستي بر استخواني
همين ديدي به هنگام تب و تاب
زمين آن دياري از بينيش آب
نبي فرمود که آن را پيش آريد
کسي را از عطش در غم مداريد
چو آوردند بر خالق ثنا گفت
کشيدش دست بر پشت و دعا گفت
به ساعت آن چنان گرديد فربه
که شد زان ديده ي ادراک واله
کشيدش کف به پستان شد روان شير
زصبح بخت شد طالع به تاثير
شدند از شير سير آن ها که بودند
به سوي ظرف ها سرعت نمودند
شد آن ها پر نشد خاليش پستان
شد اندر لحظه اي عالم گلستان
شد از جريان قدرت هاي باري
زپستانش دو جوي شير جاري
جهان را هم به ساعت رفت از ياد
حديث جوي شير و حوض فرهاد
چو تسکين حرارت داد از آن جاي
نبي بر شد به پشت بادپيماي
روان گرديده بر راه سواحل
نمودي همچو مه قطع منازل
ابو معبد چو آمد سوي خانه
زبختش در نظر آمد نشانه
به زن گفت از سعادت بينم اسباب
درخت خشک سبز است از کدام آب
کبش نيز از چه سبزه گشت فربه
چه شير است اين شدم زين قصه واله
جوابش داد کاي فرزانه بشنو
مهي بر منزلم انداخت پرتو
مبارک رو سواري آمد اينجا
سهي قد گل عذاري آمد اينجا
سعادت درع و توفيق حمايل
به آن خوبي نديده کس شمايل
زلوح واقعه يک نکته ننهفت
تمام حالت بگذشته را گفت
ابومعبد چنين گفت اي نکوراي
سعادت سوي ما شد راه پيماي
همان کس غالبا کز روي قدرت
کند در مکه دعوت نبوت
مه تابنده ي برج يقين است
قريشش لب به لب جوينده اينست
دريغا بودمي در منزل خويش
که جان بر رسم تحفه بردمش پيش
بود نقلي که از دنبال بشتافت
رسيد و دولت اسلام دريافت
شد اين تاريخ بهر آن جماعت
گذشتي وقتشان دايم به طاعت
کبش تا بيست سال اين نوع مي بود
که شيرش کم نگشت و تن نفرسود
عمر چون شد خليفه خشک شد سال
نهايت يافتش از تنگي احوال
قصه سراقة ابن مالک جعشم مدلجي و بريدة ابن الخصيب سلمي که دنبال آن حضرت رفتند و اموري که در راه واقع شده
گه توضيح اين فرخنده آثار
چنين آورده اند اصحاب اخبار
که چون شد بر قبايل فاش اين حرف
زصرصر زد تلاطم قلزم ژرف
به هر حي گفته مي شد اين حکايت
حکايت بر سپهر افراخت رايت
رسول حق زخصم حق نهان شد
رسول باطل از هر سو روان شد
که هر فردي زافراد قبايل
چه از سکان صحرا چه سواحل
که سوي جرعه ي خونش برد دست
شتربانش کشد صد بختي مست
به کف ها زين الم شمشير کين است
دگر ناگشته بيزارند اينست
ابوجهل آن جهالت پيش مي برد
سوي خنجر گلوي خويش مي برد
حکايت را بني مدلج شنيدند
خدنگ کينه از جعبه کشيدند
سراقه ابن مالک پور جعشم
به هر فني قبايل را مقدم
شنيد از رهروان بره ي دشت
که حضرت از فلان بي راهه بگذشت
مکمل گشته ره پيما برانگيخت
صبا از طره ي فتراکش آويخت
چو آن خورشيد تابان تافت از دور
پريشان شد زچشم دولتش نور
سمندش آنچنان بر خاک غلطيد
که خود را بر زمين چون خاک ره ديد
درآمد چون زپا رفتش دل از دست
دگر بر ره نورد خويش بنشست
زافتادن به دل بيمي فتادش
تفال جست اصلا ره ندادش
نياورد اين قضيه در شماري
زفال خويش نگرفت اعتباري
دگر باره زتوسن گردن افراخت
غبار آلوده ماند صبا تاخت
دو دست توسنش در خاک بنشست
فتاد از پشت زين بر خاک شد پست
به سعي و زجر آن نادان باطل
نگشته دست توسن رسته از گل
زحال دست ره پيما مکرر
زد از غم دست واويلاه بر سر
چو بعد از سعي زانش شد خلاصي
دل از کين همچنانش بود عاصي
دگر باره چو توسن داد جولان
قوايم تا به زانو گشت پنهان
به خاک افتاد از توسن به خواري
نشد زان توسنش را رستگاري
زجا برداشت افغان کاي محمد
نکويي کن که با خود کرده ام بد
شد از شومي من رخشم چو قارون
نمي دانم که حال من شود چون
سگت را گشتم از جان بنده فرمان
زکار خود پشيمانم پشيمان
نبي الله به سويش ديد آنگه
به گفتا کاي به سر هر کس آگه
به ظاهر در پي بدخواهي ماست
خلاصش کن اگر قولش بود راست
همان ساعت به امر قادر پاک
برآمد دست و پاي توسن از خاک
که با خود گفت در وقتي که اين حال
به پيشش آمد از شومي افعال
که اين شخص است بر حق يا به باطل
شود با آنچه باشد زود واصل
بود در جشن زنقد کذب خالي
شود هم عين قريبش پايه عالي
نبي را گفت خدمتکار گشتم
به هر کاري سگت را يار گشتم
خدنگي کرد بيرون از کنانه
که باشد راعيم را اين نشانه
رمه دارم ازين پيش و شتر نيز
بگيريد آنچه بايد از همه چيز
دگر زاري که بودش گفت گيريد
محقر تحفه ام را در پذيريد
محمد گفت زين ها بي نيازيم
به زور خويشتن چون باد تازيم
نهاد انگشت بر ديده سراقه
فتاد از پشت زين بر پاي ناقه
که دانم زود يابي کامراني
کرم فرما به من خط اماني
اشارت شد از آن شاه جهانگير
که بهر او خطي سازند تحرير
نوشت ابن فهيره عامر اين طرز
که اين رقعه به هر بوم و به هر مرز
که پيش ما رساني در اماني
نگهدارش که تا باشد نشاني
نبي رفت و سراقه بازگرديد
به بخت سرمدي دمساز گرديد
زنوميدي ورق در راه برخواند
فراوان دشمنان را بازگرداند
شنيد اين را ابوجهل منافق
غمش گرديد بر دل کوه شاهق
دو بيت از کينه خواهي کرد ارسال
که اي جمع بني مدلج بهر حال
سفيهي را که شد يار محمد
به ره گرديده غمخوار محمد
کنيد از پيش خود بيرون به خواري
که لايق نيست زينسان غمگساري
وگرنه در نهان و آشکارا
پريشاني رسد جمع شما را
سراقه نيز گفت ابيات نامي
که اي لات و هبل را گشته حامي
اگر مي گشتي از حال من آگاه
که اسبم را چه آمد پيش در راه
محمد را همي گشتي مددکار
به مرآتت نبودي زنگ انگار
شود معلوم بعد از چند گاهي
که خواهد شد سها تابنده ماهي
دگرگون داده دهقان ميوه از شاخ
که مسطح گشته در دنبال گستاخ
بني اسلم شنيدند اين مقالات
شدند امداد جو از عزي و از لات
براي صد شتر گرديده جازم
زيثرب فرقه اي گشتند عازم
بريده نام شخصي بود سفاک
ولي زانسان که بايد داشت ادراک
به هفتاد از يلان سخت بازو
شد اندر کينه سنجي هم ترازو
کمربند شقاوت بر ميان بست
محمد را ره از خار سنان بست
نبي گفتش که مطلب چيست برگوي
به چشمم مي نمايي آشنا روي
بريده نام خود گفتا نبي گفت
که بخت ما شود با آرزو جفت
يرد امرنا يعني که احوال
نکو شد فرق محنت گشت پامال
دگر فرمود کاي عاري زحيله
چو نام خويش ظاهر کن قبيله
بگفتا از بني اسلم نبي باز
زلفظ شکرين شد نکته پرداز
که اين هم فال نيک آمد سلمنا
سلامت گشت يار سالم ما
زقومش جست گفتا از بني سهم
نبي گفت اي محيط گوهر فهم
زج سهمک سوي يثرب برون شد
نهيب خصم پيش ما زبون شد
بريده چون شنيدند اين گونه گفتار
به دام حيرت دل شد گرفتار
نبي را گفت نامت چيست فرمود
که نام من محمد کرده محمود
نبي مرسلم از جانب حق
عنان بعثتم گرديده مطلق
بريده دولت اسلام دريافت
عنان از راه بد فرجام برتافت
شد از فر ملاقات پيمبر
گروهش را همين دولت ميسر
شد از مرآت بختش زنگ کينه
ملازم گشته شد سوي مدينه
نبي را گفت کاي شاه نکوفال
سرگردن کشانت گشت پامال
به يثرب بي لوايي در منه پاي
که خواهد شد لوايت عالم آراي
فرود آورد دستار از سر خويش
لوايي کرد آن را داشت در پيش
شه مکه مکان شد سوي يثرب
ملايک موکبش در ظل موکب
ذکر رسيدن آن حضرت به خطه ي مدينه و استقبال نمودن اهالي آنجا آن سرور را
بيا اي نوبتي سنج يگانه
بزن بر بام عشرت شاديانه
زهر کس چند مي پرسي خبر چيست
مخالف شد زبون زين خوب تر چيست
زکثرت ساز خالي خانه ي دل
که گردد قهرمان عشق نازل
زبرج سعد طالع گشت اختر
چه دولت کان نخواهد شد ميسر
مخور غم آمد از آيت برون رخت
که سرزد آفتاب از مشرق بخت
بهار آمد گلستان رنگ و بو يافت
زراعت را چه غم کابي به جو يافت
سعادت چون کند آهنگ جايي
شود هر بوم آن فرخ نمايي
سخن سنجان اين فرخ حکايت
چنين کردند تقرير روايت
که چون خورشيد انور ساخت غايب
فروزان چهره در ابر نوايب
خروش اين سحاب دهر پيماي
رسيد از شدت صدمت بر هر جاي
به يثرب شد خبر کاينک محمد
همي آيد به اقبال مخلد
به هر تلي چو سبزه خلق رستند
مه عيد از سواد غرب جستند
پس هر سنگ منزل مي نمودند
زگرما تا به شب در سايه بودند
گشاده ديدبان چشم نظاره
به هر کويي چو بر گردون ستاره
مسلمانان چو مهر تيرگي گاه
شدندي شب رسيدندي سحرگاه
نمي کردند آن قوم وفاکيش
چو ماه آرامشي در منزل خويش
نزول موکب شه چون يقين گشت
تهي شد شهر و پر شد عرصه ي دشت
به استقبال آن سرو خرامان
مسلح گشته رفتند اهل ايمان
صداي دف به چرخ افکند آوا
زنان در رقص و طفلان در تماشا
به هر سو خوبرويي عنبرين حال
خرامان نرم نرم از باد خلخال
نواگر هر طرف از خلعت ناز
کنيزان غناسنج خوش آواز
سخن سنجان به کف شعر مجدد
عروض و صدر آن نام محمد
برآمد صبح يعني گشت پيدا
زتلي رايت کافور سيما
زتل چون صبح فرخ فال برگشت
جمال مهر لامع جلوه گر گشت
خلايق بهر تعظيمش دويدند
طلب کردند مه خورشيد ديدند
به دل ها داد جلال محبت
شدش هر موي قلاب محمد
جدا شد مدعا را مغز از پوست
زرويش گشت خرم دشمن و دوست
نمودنديش در هر صنف مجمع
ستايش با عبارات مسجع
شد از اعدا نمانده در دلش خوف
روان سوي محلات بني عوف
قمر را گشت منزلگاه آنجا
گهر را شد صدف يک ماه آنجا
دران ايام آنجا مسجدي ساخت
عبادت پيشگان را سر برافراخت
چنين گويند کاول مسجدي بود
که خير المرسلينش طرح فرمود
به طوفش بخت سرمد بست احرام
بود آن جاي فرخ را قبا نام
شد از بالا بران مبعوث مرسل
به تعريف آيت فرخنده منزل
سها از وي فروغ خور گرفتي
غبار ره عيار زر گرفتي
روان شد آب در جوي شريعت
شد از فولاد بازوي شريعت
برون رفت از محيط غم سفينه
حمايت ديد از سنگ آبگينه
دگر شد عازم آن سرمايه ي بهر
که بودن را بود آماده ي شهر
شد اندر شهربندش جا چو لاله
که نيکوتر نمايد مه زهاله
رخش بستان جان را ياسمين گشت
مهار ناقه اش حبل المتين گشت
زدي هر کس در آن حبل المتين دست
که ما را منزل و سررشته اي هست
چه باشد بندگان را شاد سازي
نماييم از قدومت سرفرازي
نهادندي به پايش سرکشان چهر
که برج ما مشرف باد از مهر
به راه خانه کردندي علف ريز
که گردد ناقه آن جانب سبک خيز
چنين فرمود آن سرمايه ي نور
که گرديده زبالا ناقه مامور
نبايد گشتنش در راه مانع
به هر جا کو رود باشيد تابع
برآوردند از هر سوي علي الله
زنان بر بام و طفلان بر سر راه
زکوي دوستان غوغا برآمد
که ماه از جانب بطحا برآمد
شتر مي رفت تا آنجا که حالا
بود مسجد دگر زانو زد آنجا
درنگي کرد و برپا خاست ديگر
خرامان گشت شد تا جاي منبر
قوايم را به روي خاک خم ساخت
زرفتن کشتي آسا لنگر انداخت
نبي فرمود هذا المنزل آنگاه
فرود آمد زاوج خويشتن ماه
ابوايوب انصاري دوان شد
نثارش را چنين گوهر فشان شد
که گر عاري نداد شه زدرويش
کنم خدمت به قدر پايه ي خويش
مرا نزديک اين کاشانه اي هست
به حقر جاي درويشانه اي هست
اگر باشد صلاح احمال و اثقال
برم آنجا ندارم جايز اهمال
که گرچه ماه را عاليست طارم
فتد نورش به هر ويرانه اي هم
به هر جا اين مثال افسانه باشد
که دايم گنج در ويرانه باشد
پيمبر گفت خوبست اين چنين کن
به خود همچون خودي را همنشين کن
به عز سرمد و اقبال جاويد
دران کاشانه منزل کرد خورشيد
به آن بقعه سعادت گشت مقرون
به هفتم ماه از آنجا رفت بيرون
ذکر وقايع سال اول از هجرت حضرت رسالت پناه صلي الله عليه و آله و سلم
زدم در عرصه ي دانش قدم باز
به ملک فضل شد کلکم علم باز
بحمدالله که توفيقم رفيق است
سعادت يار و اقبالم شفيق است
فروزد اخترم از برج توفيق
فشانم در فضل از درج تحقيق
مرا اقبال بخت سرمدي داد
که توفيقم به نعت احمدي داد
خرد در پيش ره کردي سلوکم
که رفتي عمر در مدح ملوکم
چو بي عقلان تلف مي کردم اوقات
به روز روشني مي داشت مشکاة
کنون از فر توفيقات سرمد
سخن سنجم زحالات محمد
درين شش برج نه سقف سپنجي
ندارم طاعتي جز نعت سنجي
به جز نعتم زهر بيتي ملال است
عبادتخانه ام بيت الخيال است
اگر چه ضعف پيري گشته ظاهر
چو صبحم ليک به زاول شد آخر
نخواهم از حيات خود جز اين کام
که يابد اين صحيفه زيب اتمام
چو بستي فکرتم زين داستان طرف
ني کلکم چنين شد بر سر حرف
که چون خير البرايا رفت بيرون
به شهر مکه با بخت همايون
علي آن والي ملک ولايت
سوار چابک رخش هدايت
مهمات محمد را نسق داد
زهر قيد تعلق گشت آزاد
به توفيقات يزداني سيم روز
زجانان دور ما آه جگرسوز
نماز شام با خورشيد انور
عزيمت کرد سوي ملک ديگر
قدم بنهاد و شد از مکه غايب
زخيل دشمن بيش از کواکب
چو تاريکي شد آب زندگي يافت
مه عيد از پي خورشيد بشتافت
سعادت همره و نصرت دليلش
به هر غم يار جاني جبرئيلش
شدي با چهره ي رخشنده در راه
پياده همچو بر تيغ جبل ماه
زشوق يار رفتن مي شدش دير
به شب در بي رهه مي رفت چون شير
شدي روزانه مخفي و شبانان
به سان ماه طي کردي بيابان
چو گوهر کان بود در قعر دريا
زبس رفتن شدش پر آبله پا
به وادي تيره شب تنها همي رفت
گرفته دامن صحرا همي رفت
به شب رفتي مه فرخنده احوال
منور از جبينش ربع اظلال
نبود آب روان و راه پيمود
به جز آبي که آن در آبله بود
نبي کو را سعادت بود در طوف
نکرده رحلت از شعب بني عوف
علي از در درآمد با سعادت
شد اقبال نبي الله زيادت
بساط عز سرمد شد ممهد
قوي شد بازوي دين محمد
گل رويش شکفت از شادماني
که دل گشتش قوي از يار جاني
کف خود چون نبي بر آبله سود
شد اختر گوئيا از صبح نابود
چنين گويد سخن سنج مؤيد
که روزي کز قبا مي شد محمد
به سوي شهر روز جمعه بوده
اشارت بهر جمعيت نموده
پياده گشته خوانده خطبه آنگاه
نماز جمعه کرده در گذرگاه
نمي بوده نماز جمعه زان پيش
مقرر گشته زان روزاندرين کيش
نبي چون ساخت منزل در مدينه
زدل ها شد زدوده زنگ کينه
شدي از وي ظاهر اخلاق حميده
دم عيسي به موتي شد دميده
شدند آگه زفرخنده خصالش
ثمر چيدند از نخل کمالش
پسنديدند اطوار نکويش
به هرجا گشته شايع گفتگويش
فغان از گردش ايام برخاست
هجوم خاص و شور عام برخاست
برآمد خلق را از سينه هيهات
توجه سوي خور کردند ذرات
زهرجا قطره اي شد عرصه پيما
به دريا گشت واصل گشت دريا
يهودي بود عبدالله نامش
که خواندي هر کسي ابن سلامش
خرابش دل پي گنج معاني
ضميرش آگه از سر نهاني
برون ننهاده پا از منهج خير
نديده همچو او قسيس اين دير
ضميرش ساخته هر عقده منحل
گشاده کلکش ابواب مقفل
درآمد پيش سيد کرد تعظيم
نشست افکنده سر چون اهل تسليم
بر اطوار نبي الله نظر داشت
که از حال و علاماتش خبر داشت
زفيض مجلسش در خود صفا يافت
غبار خويشتن را کيميا يافت
به خود گفت اين به کذابان نماند
زدرج صدق گوهر مي فشاند
نبي مي گفت گر صبح است و گر شام
سلام افشا کنيد اي اهل اسلام
زهر انديشه دل سازيد خالي
صلوا الارحام و صلوا بالليالي
نماز آنگه به پا داريد اصحاب
که باشد هر کسي افتاده در خواب
کنيد احسان به اطعام مساکين
به رخساره ميندازيد ازين چين
به اين توفيق چون گرديد واصل
بهشت جاودان سازيد منزل
سخن گو در گفتار اينچنين سفت
که در يثرب نخست اين موعظه گفت
شنيد ابن سلام اين نغز گفتار
به لب زد مهر خاموشي زانکار
چو کثرت بود تنها رفت بيرون
به حيرت مانده زان ذات همايون
پس از روز دو خلوت يافت بشتافت
نبي را منفرد از جلوه دريافت
زبان بگشاد و گفت آنکه عزيزي
به پيش ما که حلال سه چيزي
نداند جز پيمبر آن سوالات
که نبود هر کسي آگه زحالات
نبي گفت آن چه خواهي کن سوالم
به کام خود ثمر چين از نهالم
نبي گفت اين بود کاول علامت
چه باشد از پي روز قيامت
دگر گفت از خودش در خوان ابرار
چه نوشند اهل جنت اول بار
دگر طفل از چه مي گردد مصور
گهي همچون پدر گاهي چو مادر
نبي گفت اين مسايل تا به حالا
نمي دانستم اين ساعت زبالا
امين وحي آمد در من آموخت
رموز دانشم خاطر برافروخت
يهودي گفت ما را دشمن است او
عدو جان و بدخواه تنست او
محمد آيتي بر طبق اين خواند
دگر در حل هر مشکل سخن راند
که اي علامه قسيس يگانه
قيامت را بود اول نشانه
فروزان نور دود آلود هايل
شود از شرق سوي غرب مايل
فکنده خلق را در پيش راند
به جايي هيچ فردي را نماند
بهشتي آنچه نوشد بار اول
زمجمل در گذر بشنو مفصل
زمين از قدرت خلاق بي چون
بود بر پشت ماهي کان بود نون
ستاره در ره گردون دوار
نديده زنده اي زانسان جگر دار
يدالله خلقتش آن نوع داده
که هستش از جگر لختي زياده
شود آن بر سماط لطف دادار
غذاي اهل جنت اول بار
از آن رو مختلف شکلند اطفال
کز ام و اب گه جمعيت حال
جهد کر نطفه اش اول زمادر
جهد گردد جنين چون او مصور
و گر زان پدر پيشي نمايد
بدو ماند چو طفل از مادر آيد
شنيد اين ها يهودي شد مسلمان
قوي گرديد ازو بازوي ايمان
زبان بگشاد کاي خير البريه
چو گردد فاش در شهر اين قضيه
يهودان را منم در هر فن اعلم
در اين کارم ندارد گر مسلم
به عيب من زبان ها برگشايند
شناعت پيشگان شنعت نمايند
طلب فرماي ايشان را ازان پيش
که دانند آنکه برتر ديده ام کيش [؟]
دمي گيرم کناري از ميانه
بپرس از حالت من غايبانه
نظر کن تا چه مي گويند از من
به کار من چه مي جويند از من
شفيع مجرمان در روز ميعاد
به دنبال جهودان کس فرستاد
جهودان آمدند و صف کشيدند
به دنيا گلشن فردوس ديدند
محمد گفت کاي جمع پريشان
حقيقت ناشناس جهل کيشان
بترسيد از عذاب قهر باري
دهد زان ورطه ايمان رستگاري
شما بي شبهه مي دانيد دانم
که من پيغمبر آخر زمانم
سخن زين گونه گفتند آن جماعت
که مرسل را کنيم از جان اطاعت
مترسان از عذاب النار ما را
ندانيمت نبي بگذار ما را
نبي فرمود کاي قوم تبه کار
چه سان شخص عبدالله از اخيار
همه گفتند اساقف را امام است
زقسيسن هر کيشي تمام است
نظيرش نيست زير طاق اخضر
بود اعلم زاخيار مقرر
چو جان اندر ميان ما عزيز است
که دانش پيشه و صاحب تمييز است
محمد گفت ار گردد مسلمان
شما هم مي شويد از اهل ايمان
چنين گفتند کز وي نايد اين کار
به او اين حرف نتوان کردن اظهار
نبي اين کرد تکرار و از ايشان
شد ظاهر همان حرف پريشان
دگر گفت اي مسلمان چهره بگشاي
نقاب از عارض احوال بنماي
دويد ابن سلام از خانه بيرون
چنان کز بيت خوش فرخند مضمون
شهادت گوي و دست افشان که اي قوم
نبي مرسل است اين شخص اليوم
پر است از نور وي ارض و سما هم
بود روشن به نزديک شما هم
زمن باور کنيد اسلام آريد
به کار دين تعصب را گذاريد
به انکارش جفا انگيز کردند
زبان در حشو گفتن تيز کردند
به گوش افغانشان گرديد سيماب
برون کردندشان از منزل اصحاب
ذکر بنا نهادن مسجد و زياده کردن نماز در حضر
مکن جز خير تا هستي درين دير
نهد عاقل بناي کار بر خير
به سوي برج خير اختر به سير است
مخور غم کاخر ما هم به خير است
زخود بيگانه شو با غير مي ساز
هنر پيش آر و کار خير مي ساز
به جا باش استوار ارشاد اين است
عمارت زين سبب کرسي نشين است
نه اي کمتر زديواري مکن فاش
عيوب دوستان ستار مي باش
به کار خير بنا دل نهاده
شود هر لحظه اش رفعت زياده
خيال انگيز اين فرخ عمارت
چنين خشت آرد از دانش عبارت
که چون پيغمبر فرخنده آئين
به دارالملک يثرب يافت تسکين
به اقصي الغايه زيب کار حق داد
امور معظم دين را نسق داد
به ياران طاعت معبود مي کرد
اداي فرض هر جا بود مي کرد
متاع نيک از هر جا که آيد
خريدارش به رغبت درگشايد
زکوي مقبلان گردي که خيزد
به مژگانش ملک بر چرخ بيزد
نماز و موعظه بودش بر چهر
نه مسجد بود و نه منبر در آن شهر
کشيد اين طرح بر لوح ارادت
که سازد مسجدي بهر عبادت
به آن منزل که در اول مکان ساخت
شتر زانو زد و لنگر گران ساخت
قلم زن پيش داده حال آن شرح
ارادت کرد تا مسجد کند طرح
زميني بود باير زابن رافع
به وارث بعد مرگش گشته راجع
بمانده در فضاي فرش ايام
دو طفل از وي سهيل و سهلشان نام
قمر گرديده آن هر دو ستاره
به برج اسعد ابن زواره
روات اين قول را ديگر نمودند
که در حجر ابوايوب بودند
فريقي کاين حکايت ياد کردند
روايت با معاذ اسناد کردند
قلم بر صفحه زاين ها کرده مسطور
اصح آنست کاول گشته مذکور
بنو تجار قسمت سنج گشتند
نشد راضي نبي زان درگذشتند
يتيمان هم هبه کردند نشنود
به قول هيچکس اقبال ننمود
مقوم کرد چون قيمت به اتمام
طلا دادند ده مثقال خدام
حجار از عرصه ي آن بقعه چيدند
مسطح شد زمين طرحش کشيدند
نمودي صحن آن فرخنده گلشن
منور عرصه اي چون چشم روش
فرشته از تردد خوي فشان شد
زخاک از بهر خشتش گل عيان شد
مربع شد عناصر بهر قالب
محوط گشت از عنبر لبالب
ممد گرديد عون جبرئيلي
به گل نم داد آب سلسبيلي
زغم خورشيد کردي چشم پر آب
که در خدمت نيم ملحق به ارباب
هنرمندي به کار آورد معمار
شدند اسلاميان آماده ي کار
زمين را ساخت پرکاري مهندس
نهاد آئين معماري مؤسس
شده با بخت جاويدي هم آغوش
رجز خوان اهل تقوي خشت بر دوش
فشاندندي زخون با خاک اختر
سپهر خاک شد پرسعد اکبر
کشيدي خشت با بخت همايون
محمد نيز تا شب همچو گردون
گرفتي در کتف گرديده فاخر
دو چند ديگران عمار ياسر
شدي قايل که دارم بخت سرمد
کشم بخش خود و بخش محمد
نبي کردش دعا فرمود آنگاه
که اي بر آسمان عافيت ماه
زبعد من شود رايت زبونت
گروه باغيه ريزند خونت
برآمد نعره اي از جان عمار
که باد از فتنه دادارم نگهدار
علي گفتي رجز چون در مکنون
يکي را زان ميان اين بود مضمون
که شخصي کو بود در کار مسجد
به هر حالي که پيش آيد به صد جد
مساوي نيست با آن شخص بي باک
که خايف باشد از آلايش خاک
ازو عمارت بگرفت اين رجز ياد
به تکرارش زبان خويش بگشاد
يکي بيکار بود آنجا نشسته
دلش زانديشه ي امداد رسته
تصور کرد کان تعريض با اوست
برون افتاد مغز کينه از پوست
به کف بودش عصايي گفت بس کن
سخن را تا به کي دادن سرو بن
و گرنه از عصايم جور بيني
به کنجي بي سخن غمگين نشيني
شنيد اين ها نبي الله برآشفت
به لفظ درفشان زينگونه در سفت
که عمار است چشم من چه سانش
توان زد زين تعرض وارهانش
زمرآت ضميرش زنگ بردي
غبار از فرق و رخسارش ستردي
زخشت خام مسجد يافت اتمام
زخشت خام نه از نقره ي خام
به حکم قبله ي حاجات اصحاب
سوي مقدس مهيا گشت محراب
زخشت پخته گشتش فرش آباد
سه در گردش مرتب طرفه استاد
ملايک در تماشا صف کشيدند
به دنيا عرصه ي فردوس ديدند
پس از اقبال اتمامش زسرمد
به هر جانب خراميدي محمد
ملک هر جا که نقش پاي او ديد
بهانه سجده کرد و چهره ماليد
بدين سان بود آن معمور آباد
فرح ديدي زروحش جان ناشاد
صحابه بعد از آن تغيير دادند
اساسش را براي خود نهادند
به لوحش چون دگرگون گشت تصوير
دگر هر کس که آمد داد تغيير
ولي از کار چندين رقعه پيراي
کنون آثار مأمونست بر جاي
درين سالي که بود از هجرت اول
زيزدان تازه حکمي گشت منزل
در اول بود هر يک از فرايض
دو رکعت فرض بر عباد رايض
به غير از شام کان بود است زينسان
که حالا هست بي تغيير به رکان
عبادت پيشگان را آزمودند
به هر يک زان دو رکعت در فزودند
در احکام يزداني گشادند
به شام و صبح تغييري ندادند
ضمير نکته دانان را خبر شد
که تغيير فرايض در حضر شد
به حکم خويش چون کردي هم آغوش
نبايد کرد از ياران فراموش
فرستادن حضرت زيد بن حارث را ابورافع به مکه جهت نقل اولاد و اتباع به مدينه علي بعض الروايات
وفا خال جمال مقبلان است
فراموشي نشان غافلان ست
به ياد آر آنکه بر ياد تو باشد
انيس جان ناشاد تو باشد
رفيقي راکه باشد يار جاني
مبر از ياد تا با ياد ماني
به دولت خاطري را شاد مي کن
زهمراهان به منزل ياد مي کن
همان کز پوست بيرون آورد مغز
چنين آورده است اين قصه ي نغز
که چون شد جاي پيغمبر مدينه
به آن نوعي که جاي علم سينه
دلش را هجر در فرياد آورد
زجمع مردم خود ياد آورد
بران شد کز سواد مکه آيند
که انجم با قمر نيکو نمايند
به زيد حارثه فرمود اين کار
که بورافع بود نيزش مددکار
همين زهرا غرض بودش ازان جمع
که بودش شام غربت خانه ي شمع
دگر هم سوده بودش جفت پاکيز
که با خلق نکو بودش ادب نيز
زن عاقل چراغ خانه باشد
سعادت بر سرش پروانه باشد
ززن خالي نباشد خوش حوالي
که تابوتي بود صندوق خالي
چه سان تنها بود فرزند آدم
که تنهايي خدا را شد مسلم
ضروريات را جستند خدام
به زودي يافت هر کاري سرانجام
فريقي نيز گرديدند همراه
نشد زين قصه از اعدا کس آگاه
سعادت همره اقبالشان گشت
سلامت شامل احوالشان گشت
زهر بند غمي آزاد گشتند
به ديدار محمد شاد گشتند
روايت ديگر در همين باب که مهاجرين اهل البيت در راه به طاعت بوده اند و آيه ي کريمه ي «الذين يذکرون الله قياما و قعودا تا آنجا که والله عنده حسن المآب» در حق ايشان نازل شده و اميرالمؤمنين (ع) که به مدينه آمد رسول صلي الله عليه و آله آن آيات را برايشان خوانده است
کسي کو عمر در رفتن کند صرف
به بهجه نوع ديگر گفته اين حرف
که روزي کامد از بطحا محمد
به يثرب با سعادت مخلد
نظر بر باره ي يثرب نينداخت
به دولت در قبا آرامگه ساخت
که تا آرد علي و آرد اولاد
روان زان پس به يثرب با دل شاد
زتنهايي کسي را پا به لغز است
به آن بادام کاندر وي دو مغز است
زدو سرو است افزون زيب بستان
زدو شمعست روشن تر شبستان
حريف آنجا که گشته قوت انديش
دو بازو برده کار زور از پيش
دو نير چون به يک جا جمع کردند
خس و خار حوالي شمع کردند
زجان و دل بدين مامور گرديد
دو بايد ديده تا عالم توان ديد
نبي سوي ولي نامه روان ساخت
تن بي روح را واصل به جان ساخت
که دل را ساز از بند غم آزاد
رسان خود را به ما با اهل و اولاد
شد آنگه نامزد از خيل احرار
سعادتمند ابو واقد درين کار
به شرطي کرده ره مانند خامه
علي بر چشم خود ماليد نامه
عجايز را نهاني کرد اعلام
که شب در ذي طوي گيريد آرام
شتر آماده کرد آن عافيت کيش
براي فاطمه و مادر خويش
لالي ضروري کرد منظوم
براي سوده نيز و ام کلثوم
دگر از مکه بيرون شد به اقبال
سعادت پيش و فيروزي به دنبال
برون رفت اختر مسعود ازان برج
شد از در گرامي خالي آن درج
شتر تعجيل مي راندند خدام
زبيم دشمنان کينه فرجام
علي فرمود نيکو نبود اين زجر
جفا را هم جفا خواهد شدن اجر
زبان بسته فردا چون گشايند
تظلم دادخواهانه نمايند
زمحنت بعد ازين بيگانه باشيد
مترشيد از کسي مردانه باشيد
نبي فرمود زين پس غم نبينيد
به غير از کام در عالم نبينيد
همي راندند تا وادي ضجنان
رسيدند از عقب ارباب عدوان
فرستادند اعدا هشت تن را
که بربندند راه بوالحسن را
سراسر از شراب جاهلي مست
به شمشير و سنان برده همه دست
علي غرنده شير روز هيجا
شتر را گفت خوابانيد آنجا
شتر خفت و علي با بخت بيدار
قدم زد جانب اعداي خونخوار
زبان ها برگشادند اهل کينه
که مکه نيست کمتر از مدينه
به عنفت بازگردانيم ازين جا
براي عود بطحا شو مهيا
دگر تابع نگردي چاره سازيم
به زخم تيغ جسمت پاره سازيم
زتو بر نيزه سوي مردم خويش
بريم آن عضو کان را مو بود پيش
عدوي زشت فرجام پرآشوب
غرض سر داشت زين گفتار ناخوب
پسر عم نهال باغ عدنان
زغيرت سود بر يکديگر استان
تعرض را شدند آماده اعدا
به عزم رزم حيدر شد مهيا
يکي جلدي نمود از خيل دشمن
جفاحش نام زين نحس قوي تن
به حيدر کرد شمشيري حواله
نشد فرزانه کامش را نواله
علي زد دست در الماس خون ريز
قدم را کرد سوي فتنه جو تيز
هژبر آسا زجاي خويشتن جست
بغل بگشاد و بر ابرو گره بست
بزد زان گونه بر دوشش علي تيغ
که از خون در هوا شنگرف شد ميغ
دم تيغش گذشت از پشت زين هم
کمرگاه سمند از ضرب شد خم
دگر رو کرد با جمع مخالف
شدند از شير جمع گور خايف
زطاعون آتش تيغش نشان داد
به زنهار آمدند از لطف امان داد
زبان بگشاد کاي جمع پريشان
جهالت پيشگان کينه کيشان
برون آورده ام تيغ ممهد
به يثرب مي روم نزد محمد
عدويي کو به دنبالم شتابد
به هر پايي که آيد سر نيابد
شدند اعدا سوي بطحا روانه
نديده تيرشان روي نشانه
به دولت مرتضي محمل روان ساخت
به ضجنان آفتابش پرتو انداخت
شب و روزي به سر بردند آنجا
رسيدند از عقب جمع احبا
اداي فرض کرده بار بستند
به هودج مردم هودج نشستند
زدوده از غبار آئينه ي دل
شدندي همچو مه منزل به منزل
عبادت را مهيا گشته بودند
به هر منزل عبادت مي نمودند
به طاعت جمله از هر فکر رسته
گهي برخاسته گاهي نشسته
گه و بي گه به فکر دوست بودند
به پهلو نيز طاعت مي نمودند
به يثرب گشتشان توفيق رهبر
مدينه گشت فردوسي زحيدر
رسول حق هنوز اندر قبا بود
غبارش ديده کان را توتيا بود
رخ از آثار وحيش گشت مشکات
براي اين معاني آمد آيات
سراسر بود احوال گذشته
به وحي ايزدي آگاه گشته
ذکر عقد مواخات اصحاب را و به خود اخوت دادن ابوتراب را
محمد باعث ايجاد اشيا
نبي المرسلين خير البرايا
درين سال از براي خود به صد جد
مقامي ساخت در پهلوي مسجد
شد از برج ابو ايوب آن ماه
به برج خويشتن با بخت دل خواه
دگر اين بود از جريان احوال
که سلمان شد مسلمان اندرين سال
درين ايام شد زان فرخ آيات
ميان دوستان عقد مواخات
حکايت در مواخاتست بسيار
ولي اين قول با صحت شده يار
که چون از فر توفيقات يزدان
شده اصحاب پيغمبر فراوان
مجاور با مسافر گشت هم راز
خلاف مدعا برنامد آواز
نهال دوستي آبي به جو يافت
گلستان محبت رنگ و بو يافت
تواضع پيشگان با قامت خم
به مژگان پاک کردندي ره هم
مخالف از ميانه بر کران بود
ميان هر دو کس جان در ميان بود
نبود آخر بر هر بي ملالي
جدايي در ميان غير از حلالي
سپه تا جان نيفشانند برهم
کجا ر شه شود عالم مسلم
نگشته لشگري يک روز دشمن
کجا تيغ دورو گردد سرافکن
محمد سالک راه هدايت
حبيب فرد يکتا در بدايت
بدان شد تا شوند اصحاب واقف
که اقرب کيست او را از طوايف
شبستانش زشمع کيست روشن
که جسمش راستگاه کينه جوشن
که يار است آشکارا و نهانش
زمهر کيست روشن شمع جانش
که را دارد به جان زاهل زمان دوست
گه سختي که يار جاني اوست
به مسجد رفت روزي جست اصحاب
چمن کرد از سحاب وعظ سيراب
به بست افروخته رو همچو مشکات
ميان هر دو کس عقد مواخات
که در هر کار از هم وانمانند
به جان گر کار افتد جان فشانند
رسد گر ناپسندي در پذيرند
پس از مردن زهم ميراث گيرند
زهر جانب لآلي گشت منظوم
قلم يعني وثيقه ساخت مرقوم
علي المرتضي درياي تحقيق
سوار چابک ميدان توفيق
بر اسرار نهان چرخ عالم
چراغ دودمان آل هاشم
زبان بگشاد از روي ملالت
که اي سياره ي اوج جلالت
مرا با کس مواخاتي ندادي
شدم غمگين به کنج نامرادي
نبي گفت اي علي عالي القدر
بر اوج آسمان عافيت بدر
رخ تو خلوت جان راست مشکات
ترا با خويشتن دادم مواخات
به قسمت چون کسي همت گمارد
نکوتر چيز بهر خود گذارد
تويي اي اختر فرخنده اختر
مرا در دنيي و عقبي برادر
تو ماهي بي شک از من آفتابم
برادر چون تو در عالم نيابم
به جان من ترا دادند پيوند
به نظم اين خرد گرديده خرسند
مرا پيوند تو پيوند جان است
دگر پيوندها بر استخوانست
زهم ياران نه بر عهد مراعات
همي بردند ميراث مواخات
نشد کم ذره اي اين عقد را قدر
شد اين منسوخ روز غزوه ي بدر
بود مسطور کز جريان احوال
زفاف عايشه هم شد در اين سال
نکرده هجرت از بطحا محمد
سوي يثرب زتقديرات سرمد
وبا دايم فتادي در مدينه
به گرداب عدم رفتي سفينه
زتن ها ساختي هر سال بسيار
نوال معده ي خاک آدمي خوار
شده هر روز از يغماي گردون
بهر ويرانه اهي صد گنج قارون
به آنکس خاصه کز ديگر يار است
هواي اجنبي ناسازگار است
زجور دور گردون ستم کار
مهاجر بيشتر گرديد بيمار
همي کردند در عين تب تيز
زهجران ديار ابيات انگيز
قدح آنرا که ساقي پيش دادي
زبان مانند بي عقلان گشادي
به بستر چون به سختي مي فتادند
به لعن مکيان لب مي گشادند
کزين سانيم از ايشان گشته محزون
به غربت مبتلاي رنج طاعون
به يمن سيد مبعوث مرسل
مرض هاشان به صحت شد مبدل
به بستر از مرض آن را چه پرواست
که بر بالين او جاي مسيحاست
وبا زحمت از آنجا برد ديگر
به عز طيب انفاس پيمبر
ذکر ابتداي اذان و تکلم نمودن گرگ با شبان
اذان را ابتدا شد هم درين سال
بر اين قانون بود کيفيت حال
که از فر نبي چون شد مدينه
بهشت جاوداني را قرينه
مقرر شد براي اهل طاعت
نماز جمعه و رسم جماعت
که يعني باشد ايمايي که اصحاب
به وقت آرند رو بر طرف محراب
طلب کردند اهل اين نشانه
زاوقات نماز پنجگانه
تنور گرم ندهد عاقل از دست
که چون افسرد نتوان نان درو بست
دهد بر تخم اگر در وقت ريزي
و گرنه وقت خرمن خاک بيزي
چو مي خواهي که يابي از ثمر کام
نهال آن به که پيشاني به هنگام
محمد را مشورت را مجمعي ساخت
براي حل مشکل قرعه انداخت
يکي گفت از ميان اهل اسلام
که بوق اولي نمايد بهر اعلام
نبي راضي نشد کاين ناپسند است
يهودان را ازين رايت بلند است
نشايد با يهودان شرکت انگيخت
به باطل حق طلب حق در نياميخت
دگر يک گفت بايد کوفت ناقوس
نبي فرمود کان هم هست منحوس
بود اين شيوه آئين مسيحا
نزيبد اين چنين در فرقه ي ما
دگر يک گفت بايد کرد آتش
که کس آگه شود چون گشت سرکش
محمد گفت اين کار مجوس است
سمند عقل ازين معني شموس است
به نوعي هر کسي تدبير مي جست
نرفت از شست کس تيري برون جست
فراوان شد درين معني مقالات
چنين گويد روايت سنج حالات
که عبدالله زيد خزرجي گفت
شبي بعد از تامل ديده ام خفت
چنين ديدم که شخصي مي خرامد
به کف ناقوس دارد سويم آمد
به او گفتم که اين را مي فروشي
شدش ناطق زبان بعد خموشي
که کارت چيست با اين اي طلبکار
مسلمان را نمي باشد به اين کار
باو گفتم اي طلبکار سعادت
به دل منهيد اندوه زيادت
اذان را خواند زاول تا به انجام
که وقت طاعت اين خوانند بر بام
دگر قامت ادا کرد و روان گشت
سريع السير چون برق يمان گشت
محمد گفت اين خوابيست صادق
زمعشوقست رمزي سوي عاشق
بلال از لطف يزدان شد مؤيد
مؤذن شد به فرمان محمد
که بوده است آن حبش طينت خوش آواز
هماي روح را مي داد پرواز
همان کس نوع ديگر خامه رانده
گهي کز گنج دانش در فشانده
که اين خيط پر از لولاي لالا
شده نازل به پيغمبر زبالا
رقم زينگونه زد راوي احوال
که بيرون مدينه هم درين سال
خرامان گله اي مي شد به صحرا
زطرف دشت گرگ گشت پيدا
مزاجش با غذا گرديد محتاج
زگله بره اي را کرد تاراج
دوان شد راعي چابک زدنبال
گرفت آن را زچنگ گرگ في الحال
به تلي گرگ بر شد کرد فرياد
که بر من اي شبان مپسند بيداد
چرا از من گرفتي روزي من
به غم کردي بدل فيروزي من
فغان برداشت راعي کاين چه حالست
چه شد کاين بي زبان با قيل و قالست
عجب تر زين به عمر خود نديدم
چنين حالي نديدم نه شنيدم
دگر زين گونه گرگ آمد به گفتار
که اي در خواب شو از خواب بيدار
نباشد اين عجب اعجوبه آنست
که در يثرب به مردم همعنان است
به نخلستان سنگستان اينجا
يکي فرخنده ذاتي گشت پيدا
که گويد قابل توفيق گشته
زحالاتي که آيد وز گذشته
شبان بگذشت و گله شد سوي شهر
به نزديک رسول عافيت بهر
بيان کرد آنچه پيش آمد به دستش
نبي کآگاه گشت از سر گذشتش
چنين فرمود کاين باشد علامت
براي مردم از روز قيامت
بود زور آنکه مرد آمد به خانه
به پا نعلين و بر کف تازيانه
به خنه هر چه اهلش کرده باشند
دم آبي که هر يک خورده باشند
به گوش او رساند اين فسانه
گهي نعلين و گاهي تازيانه
مؤکد شد يقين اهل ايمان
رعايت يافت راعي شد مسلمان
درين فرخنده سال آن معدن نور
گرفته روزه اندر روز عاشور
که موسي ملتان اين روز دايم
بلاشبهه همي بودند صايم
نبي پرسيد کاين را چيست باعث
درو يارب چه گرديده است حادث
زپيغمبر حکايت چون شنفتند
اساقف در جواب اين نوع گفتند
که امروز است کز فرعون ملعون
کليم الله رست از عون بي چون
چو شد بخت کليمي يار فيروز
بود اين روزه ي شکرانه آن روز
نبي گفتا که موسي پيمبر
مرا در هر دو کون آمد برادر
بود اولي که من اين روزه دارم
بدارد نيز آنکوهست يارم
به يثرب هم درين سال از اکابر
که در هر سختيي بودند صابر
نظر بر عالم معني گشودند
سوي دارالبقا رحلت نمودند
يکي بود اسعد ابن زواره
سپهر فضل را فرخ ستاره
يکي ديگر غريق لجه ي نور
ممد دين براي ابن مغرور
محمد رفت سوي قبر ايشان
نماز آورد بر جا جست غفران
زاهل مکه هم بسيار مردند
ندامت زين جهان همراه بردند
وليد ابن مغيره نحس ملعون
گه مردن زديده ريختي خون
ابوجهل لعين گفت اي عم من
ميفزا بر دل غمگين غم من
بگو کاين گريه ات را چيست باعث
چه شددر کشور حال تو حادث
سخن زين گونه گفت ابن مغيره
که حال من زمردن نيست تيره
ازان مي ترسم اي غافل که ناگاه
بسازد اجنبي در کيش ما راه
که يعني رايت افرازد محمد
بساط دين او گردد ممهد
ابوسفيان دلش را داد تسکين
که من ضامن که نگذارم شود اين
وقايع سال دوم از هجرت آن حضرت صلي الله عليه و آله و سلم
ميان مردم از مردم جدا باش
به هر حال که باشي با خدا باش
اگر در کعبه ار در دير باشي
چو جويي غير جانان غير باشي
نباشي يک زمان بي يار و دلدار
که تن بي جان چو شد افتاد از کار
به سوي اهل دل ناظر بود دوست
به هر جا رو نهي حاضر بود دوست
کجا جويي که جانان را نيابي
به چشم سر ولي جان را نيابي
به مسجد رو زسلطان روي برتاب
که به زايوان سلطانست محراب
بود نزديک مرتاض خردمند
سراب خلد را محراب دربند
نهادن پاي در محراب نيکوست
که آن راهيست تا سر منزل دوست
منه محراب نام اي ساده دل مرد
که ديوار از غمش پهلو تهي کرد
همان کز نکته اي دانش زند لاف
حريفانه چنين گرديد حراف
که شانزده ماه يا هفده کم و بيش
زيثرب حق پرست عافيت کيش
محمد سيد اولاد آدم
زلال زندگي را جان عالم
به طاعت زير اين طاق مقرنس
نهادي روي سوي بيت المقدس
موافق را به اين مي کرد تکليف
مخالف را به اين مي داد تاليف
عبادت را زحکمت داد تزئين
چنين کردي براي صرفه ي دين
که شايد زين مخالف نرم گردد
زجام ملتش سرگرم گردد
به دانه به که سازي مرغ را رام
که گردد رام و آيد جانب دام
چه باشي اجنبي کلب شکاري
بگو کم طعمه سوي خانه آري
بود با گهربازان گاه مايل
که شرکت يافت با وي در شمايل
شود زانسان که مي داني دل کس
به اندک آشنايي مايل کس
درين مدت بدين سان بود احوال
نشد اما نبي را منتج اشکال
سخن زاينده شد زيشان بدين سان
که در کار محمد نيست سامان
به ما در دين مخالف باشد اما
تخلف نيستش در قبله با ما
براي خويش کرده کار مشکل
به کار خويش گويا نيست يکدل
نبي را آمد از شرکت تنفر
به قبله خواست از يزدان تغير
زبعد هر نمازش بود بر لب
که بادا مکه ما را قبله يا رب
روايت سنج مي گويد کزين پيش
نبي يعني امين عافيت کيش
به جبريل امين گفتي که اي دوست
به هر جا کآورم رو قبله ام اوست
بگو اين را به آن حضرت که خواهم
کزين پس مکه باشد قبله گاهم
که مکه قبله ي جدم خليل است
غبار آستانش سلسبيل است
امين وحي گفت اي عالي القدر
بر اوج آسمان سروري بدر
چو تو من نيز از خيل عبادم
که در سر منزل هستي فتادم
ترا نزد الهي قدر عاليست
دلت در کشور توفيق واليست
تو خود از وي طلب کن آنچه بايد
که زنگ از چهره ي کامت زدايد
دگر شد بر فلک ناموس اکبر
نظر کردي سوي گردون پيمبر
هميشه تا کي آيد حکم يزدان
که از بيت المقدس رو بگردان
رجب را پانزدهم بود از دوم سال
زهجرت کاين چنين شد صورت حال
که بود آن روز آن سرمايه ي نور
به جاي بشر اين پور مغرور
در آنجا بود يک مسجد محمد
قدم زد سوي آن با بخت سرمد
نماز ظهر را بربست احرام
نخستين رکعتش چون يافت اتمام
فرود آمد امين وحي يزدان
که از مقدس به مکه رو بگردان
بخواند آيت محمد گشت مامور
تتق بست از جبينش تا فلک نور
توجه کرد سوي مکه في الحال
حرم شد جلوه گاه عز و اقبال
نخستين کس که تابع شد علي بود
کدامين راه حق کاول نپيمود
زمقدس روي گرداندند اصحاب
نشد زو رويگردان کس درين باب
زبان عيب بگشادند کفار
که سرگردان شده بيچاره در کار
به يثرب باشدش گرچه هياهوي
وطن خواهد به آن سو مي کند روي
چنين ظاهر شد از حي ابن اخطب
سگ ملعون لعين نامودب
که گر حق بوده مقدس بس محمد
چرا کردش چنين يک بارگي رد
دگر نزديک او بوده است مردود
چرا يک چند گاهي قبله اش بود
زلال حيرتش از سر گذشته
به کار خويشتن سرگشته گشته
جهوان نيز کاين معني شنودند
سنا طعن را سوهان نمودند
همي گفتند کان هايي که مردند
زاهل قبله خود را مي شمردند
عبادتشان به اين قبله نبوده
نخواهد بودشان طاعت ستوده
رسيد آيت که مقبولست آن ها
فروبنديد ازين گفتن زبان ها
دگر گفتند کاري از حسد کرد
کزين سان قبله ي ديرينه رد کرد
ممد حال گرديدند اصحاب
مساجد را محول کرد محراب
در تعريف بهار و رفتن بدان تقريب بر سر کار
بهار آمد چمن باغ جنان شد
زشبنم سبزه رشک آسمان شد
فشانيد ابر نيسان در مکنون
که ابکار چمن آيند بيرون
سپاه ناميه جنبيد ازان گرد
برآمد بر هوا زابر جهان گرد
زمين از آسمان ساغر کشيده
به رخسارش هزاران گل دميده
زلال بوستان شد ارغنون ساز
غزل خواني کند مرغ خوش آواز
درخت پرشکوفه خرگه آمد
که شاهنشاه گل بيرون خرامد
هوا را شد زنم آئينه پر زنگ
عروس غنچه زين گرديده دلتنگ
به بستان با وجود شورش آب
نگيرد نرگس رعنا سر از خواب
نگردد تيرباران آرميده
زگل گلبن سپر در سر کشيده
نگردد آب خاموش از ترنم
بود زين غنچه را لب در تبسم
نگون افتاده عکس سرو در آب
زخنده طفل غنچه گشته بي تاب
به نوروزي هم آغوشند از باد
چو مشتاقان به بستان سرو و شمشاد
شکوفه بکر بستان راست معجر
زقطره برگ ناز و سوزن سر
زمين از سبزه کامد موسم کار
به نقاش بهاران داد زنگار
صدف را دل به دريا پرگره گشت
که محرومست از پيرامن دست
نگون گشت از جبل سيراب باران
برآمد قهقهه از کبک خرامان
تذروان را زمستي رخ چو لاله
براي لاله در بازي غزاله
زدل ها مي دهد محنت به تاراج
نواي قمري و آواي دراج
به جبنش بر جماد کوه و صحرا
صبا گويي شد انفاس مسيحا
زلاله جويبار و طرف هامون
زعکس لاله مي گشتند گلگون
فرونايد به سبز هرزه باران
که شويد لاجورد ابر بهاران
زلوح سينه سازد زنگ غم حک
فغان قمري و بانگ چکاوک
زعکس آتشين گل هاي گلبن
سمن را ارغواني گشته ناخن
زگل ننشست بلبل يک زمان فرد
شود مايل به آتش مرغ شبگرد
سپهدار نمو شد بر سر کار
زلاله گشت خونين تيغ کهسار
گره بر سبزه از شبنم نشسته
که بر وي زآتشين گل جوي بسته
صبا از ارغوان در صحن گلزار
فکنده نطع گلگون صيرفي وار
که ريزد از شکوفه سيم بر هم
نمايد خوي به روي نطع درهم
جهان از خرمي چون باغ رضوان
مرا هم باغ رضوان گلشن جان
زنعت سيدم جان تازه کرده
حديثم را بلند آوازه کرده
سخن را خاطرم پيرايه بخشيد
زمعراج معاني پايه بخشد
رسانيدم به جايي اختر سعد
که سعدين اقتران يابند من بعد
دو مه گردند لامع از يکي برج
دو گوهر را شود جا در يکي درج
شود در برج عصمت فاطمه بدر
زتزويج علي عالي القدر
بهار خرم و گفتار زيبا
دهد نزهت به جان ناشکيبا
گرفتم بوستان فردوس اعليست
بهاران وصف گلبن گفتن اولي است
من اين خواني که افکندم به هنجار
به سويش جبرئيل آمد مگس وار
درين بزمش به آساني کشيدند
به توفيقات سبحاني کشيدند
غذاي روح بخشند اهل دين را
دهد قوت دل ارباب يقين را
زلال زندگي در کار بادش
امين وحي خوان سالار بادش
بود از همت فرخنده رايي
کزو شد گنج پيرا هر گدايي
فلک فرخنده خويي داده او را
سعادت سرخ رويي داده او را
گل بستان سراي هفت کشور
جهان جاه سيف الدين مظفر
بود گلگون عذار اعتبارش
هنر با بخت جاويد است يارش
خيالش راه بر احرام بندد
گره بر رشته ي ايام بندد
سپهرش بنده و دهرش غلام است
جهانش تابع و گيتي به کام است
ضميرش را هنرهاي بديع است
علي و آل را از جان مطيع است
به هر کاري ممد اوست خلاق
بود فرخ رخ و پاکيزه اخلاق
قرينش دولت فيروز بادا
مه کامش جهان افروز بادا
زهجرت نهصد و هجده گذشته
که کلکم زين هنر فيروز گشته
خواستگاري نمودن صحابه از نبي خير النسا را و ابا کردن از آن جماعت و قبول کردن حضرت اميرالمؤمنين علي (ع) را
قد افرازي قلم دانش رقم کن
به راه معني از تارک قدم کن
درين بحري چو غواصان گهر سنج
زگوهر به به روي هم نهي گنج
تهي مغزي مکن معني برانگيز
زبان بگشا سخن هاي ترا انگيز
سياه است ارچه اين هندو زبانت
خريدار است دانادل به جانت
زبان کن تيز و در دين پروري باش
به سان ذوالفقار حيدري باش
سکندرسان زلال خضر خواهي
سه اسبه مي روي سوي سياه
زبان بگشا نشان خويش بگذار
که نگشاده زبان نايد زتو کار
چه سان مرغي که هر جا روي آري
به بال ديگران پرواز داري
به هر راهي که پيماييش باري
دگر آنجا نيندازي گذاري
برون آري زروي نکته داني
زچاه قير آب زندگاني
به ره در چابکي از عيب پاکي
ميان گر بسته داري عيب ناکي
تو آن نخلي به زير اين کهن شاخ
که دردي نيز ريزي ميوه از شاخ
نقاب روز ريزي از شب داج
فشاني مشک تر بر صفحه ي عاج
زبانت کز سخن شد نکته پرداز
زآواز صرير است ارغنون ساز
سخن پيرا که از مخزن دهد نقد
عروس نظم را بست اين چنين عقد
که از هجرت درآمد چون دوم سال
شداين واقع که از جريان احوال
هواي ملک يثرب از حرارت
ببرد از گلشن جان ها نضارت
نماند اصلا به چاهي قطره ي نم
مگر در ديده ي ارباب ماتم
دماغ مرد از خشکي چنان گشت
که شد ويرانه جو چون آهو دشت
به زير سقف اين طاق مقرنس
مخبط شد دماغ بيشتر کس
يکايک را شد آيين تيزخويي
هويدا شد زهر کس هرزه گويي
محمد بود در جايي نشسته
زخود بگسسته و از غير رسته
زوسواس جهان دل کرده خالي
شده محو قديم لايزالي
ابابکر آمد و بر جاي بنشست
نبي را ذوق خلوت رفتي از دست
تحرک يافت شاخ گلبن راز
که مرغ انس سيد کرد پرواز
نبي را گفت دارم خواستگاري
که زهرا را به من در عقد آري
ازو برتافت رو گفت اين نشايد
که اين شايد گر از بالا گشايد
به کار فاطمه بي اختيارم
زبالا انتظار وحي دارم
چه لايق گوهر شاهي گدا را
نيابد غير خضر آب بقا را
نشيند خار اگر با گل نه بر جاست
بهشت از لوث شيطاني مبراست
عمر کاين حال از بوبکر بشنيد
دل خود را به ظلمتگاه غم ديد
چنين گفتا به پور بو قحافه
که بر دل بود غم زين شد اضافه
نبي زد دست رد بر سينه ي تو
فرشته نيست مرغ چينه ي تو
روان شد پور خطاب از نشيمن
به سوي سايه ي الطاف ذوالمن
همان کار از نبي الله طلب کرد
صباح کام او را نيز شب کرد
ميان خاص و عام اين قصه شد فاش
کزين سان نقش زد در کار نقاش
زچنگ حالشان در کوي خواري
برآمد نغمه ي بي اختياري
به هر منزل که کس رختي درون برد
نشايد از حد خودپا برون برد
بتر دامن بود حيف آب کوثر
کجا يابد وصال مهر شبر
نه هر مرغي بط اين بحر نيل است
هماي اوج طوبي جبرئيل است
چو حرف هرزه گويان يافت اتمام
وزين بگذشت يکچندي چو ايام
محبان علي عالي القدر
سپهر عالم توفيق را بدر
چنين گفتند کاي سرمايه ي علم
زتو گرديده عالي پايه ي علم
دل دانا بود زين حال آگاه
که گوهر به که آيد در کف شاه
ميان هاله مه منزل گزيند
حق آن بهتر که در مرکز نشيند
زگل گلزار رنگ و بوي گيرد
بهشتي با بهشتي خوي گيرد
کند ره مرغ زيرک سوي گلشن
خوش آمد سرو در پهلوي گلبن
دگر آن هم که شايد بعد اظهار
نگردد جنس حرفم را خريدار
علي کرد اين چنين نقد سخن صرف
که گردد خجلتم مانع ازين حرف
طلب کن دختر از عم زاده خويش
سرافرازيت بايد پاي نه پيش
ندارد زير طاق آسمان جفت
برونش اين سخن را کي توان گفت
تهي دستم تهي دستان درين راه
کجا يابند کام دل به دلخواه
به بازار جهان از خير و از شر
نشايد هيچ کاري کرد بي زر
زبان زينگونه بگشادند احباب
که اي روي تو خورشيد جهان تاب
تو با ديگر کسان نسبت نداري
که خويشي با وي و هم غمگساري
به آن حضرت تويي اقرب زخويشان
کجا قرب ترا دارند ايشان
هماي آنجا که ظل دولت انداخت
به بوم بي سعادت کس نپرداخت
خرد داند که فرقي هست الحق
زآب زندگي تا آب خندق
چو گل برقع براندازد زرخسار
کجا چشم افکند کس بر خس و خار
علي آن گوهر درياي سرمد
به دولت شد روان سوي محمد
زخجلت خوي فشان از چهره در راه
به سان مهر لامع در سحرگاه
به ره شد تيز دولت را تکاور
سعادت هم عنان و بخت ياور
در خلوت سرا بر شه گشادند
مسيحا را به گردون راه دادند
به دولت کرد نصرت چون ملاقات
غرض را رخ مصور شد به مرآت
علي درغرض چون در سخن سفت
رسول الله اهلا مرحبا گفت
جهان پيرا زين گفتن جوان شد
نسيم عز جاويدي وزان شد
فروزان گشت انوار سعادات
دميد از شرق صبح سادات
زپيش سيد آمد شاه مردان
به عز سرمد و بخت همايان
برآمد آفتاب از مشرق بخت
زرويش شد منير اين نيلگون تخت
جهاني منتظر کآيا چه شد حال
سخن گرديد لايح بر چه منوال
پس از تفتيش حيدر گفت حالات
زبان زد شد به هر حي اين مقالات
زافراد قبايل خاست فرياد
که خير المرسلينت کرد داماد
نيفشاند آستين رد به سويت
که ننشيند چراغ آرزويت
عدو را سوخت دل از آتش رشک
شرر باريد بر رخساره از اشک
شد اين سرمايه ي کين مخالف
عداوت گشت آيين مخالف
ازين کردند ارباب شقاوت
زمين سينه بر تخم عداوت
زبار غم نهال صبر بشکست
شرار کينه از سنگ حسد جست
ذکر نمودن روايتي که هم درين باب بين الناس مشهور و مسطور است
گه توضيح اين فرخ حکايت
چنين هم گفته اند اهل روايت
که چون خير النسا را ماه شد بدر
شد اندر برج عصمت عالي القدر
متاع مصر عفت يافت بازار
فراوان گشت گوهر را خريدار
محمد ماند حيران تا چه سازد
که را زين بخت سرمد سر فرازد
به خاطر نيز بودش اين مقرر
که آن گوهر نزيبد جز به حيدر
قرين مهر تابان ماه اولي
در شاهي به دست شاه اولي
ولي ظاهر نمي کرد اين که شايد
دري از عالم بالا گشايد
نيفتند اهل غيبت در ضلالت
نيابد هيچ خاطر زو ملالت
دگر آن هم که شاهنشاه را قدر
شود بر جمله روشن چون مه بدر
به امر لا يزال پاک و لا ريب
فرود آمد امين مخزن غيب
که اي با عز جاويدي مؤيد
سلامت مي رساند حي سرمدي
پس از تسليم تبليغات وافر
چنين گويد که امشب باش ناظر
به هر منزل که گردد ز هره نازل
خداوندش به نزد ماست مقبل
به عقدش جلوه ده خير النسا را
نصيب خضر کن آب بقا را
نبي گفت اين حکايت را به اصحاب
دف غوغاي خلق افتاد در آب
زدند اصحاب سوي خانه ها گام
مزين شد منازل را در و بام
مهيا شد به برج کامراني
غنيمت همچو بزم شادماني
کهن ويرانه ها گرديد گلشن
زمين گرديد چون آئينه روشن
منقش کرد ايوان صاحب جاه
شد از ديبا و خز فرش گذرگاه
زبار و سيم و زر ماهي خبر يافت
لب هر بام دندان از گهر يافت
مشام قدسيان از طاق اخضر
زعطر عود و عنبر شد معطر
چو اين خاتون رعناي گل اندام
فرود آمد نماز شام زين بام
لوامع ريخت بر فرش مطبق
مرصع گشت صندوق معلق
سراسر سبزه ي اين سبز گلشن
زگوهرهاي شبنم شد مزين
قضا فراش سان قنديل براق
فرود آورد زين زنگارگون طاق
زنوک شعله ي ماه جهان تاب
مشک شد منقش لوح سيماب
بر اخگر شد تنور چرخ خضرا
به رو جنباند دور آن قرص مه را
کنيز چين نهان گرديد في الحال
ورق بر نقطه گشته از کلک رمال
چو بر جانان زروي شوق عاشق
به روي زهره ديدندي خلايق
شدي چون صبحگاه کامراني
غنيمت همچو ايام جواني
خلايق ناظر گردون داير
امير نحل بر سجاده ناظر
فروبسته نظر زين آبگون دير
به جانان واصل و بگسسته از غير
نداده زينت کاشانه ي خويش
مقيم گنج درويشانه ي خويش
که زهره شد جدا ناگه زگردون
فتاد از درج در يک در مکنون
چنان در قيرگون شب جلوه گر بود
که گفتي شد شرر پيچيده در دود
نگون گرديد زين ايوان خضرا
همي آمد به سوي فرش غبرا
زچشم ناظران شد فرش اغبر
شبيه اين نگون طاق پر اختر
طپان دل در درون هر مکلف
کزو جاي که خواهد شد مشرف
شد از بالا پس از قطع منازل
به برج حيدر کرار نازل
زبرج سور شد سياره مسعود
جبين بهر شرف بر آستان سود
اميرالمؤمنين را تهنيت گفت
که خاتون قيامت شد ترا جفت
شدي در بارگاه عز سرمد
زبخت سعد داماد محمد
نمودي اختر گردون پرپيچ
به پيش مهر برج هل اتي هيچ
برآمد باز ازين فرش مطبق
به اوج نيلگون طاق معلق
عدو را گفت جان زين قصه خسته
مخالف شد زمحنت دل شکسته
به دل ها از وصول اين سعادت
حسودان را حسودي شد زيادت
علي را شد معلي پايه ي حال
محمد تهنيت گفتش به اقبال
عيان شد رتبه ي والا نشانش
شدند آگه که بس عاليست شأنش
رواية اخري
عذار افروز گل چهره فسانه
چنين هم کرده زلف قصه شانه
که روزي سيد افراد انسان
در عالم فروز بحر عرفان
به مسجد بود فارغ دل نشسته
به جانان واصل و از غير رسته
هماي روح را پرواز داده
عروج آسمان را راز داده
که ناگه جبرئيل آمد زبالا
برافشاند اين چنين لؤلوي لالا
که بر بالاي اين مسند خداوند
به حيدر گوهرت را داده پيوند
رواق نه فلک را زيب دادند
در فردوس اعلا برگشادند
ملايک شادماني ها نمودند
زدل زنگ غم ديرين زدودند
نهال غم زباغ سينه کندند
به جنت فرش استبرق فکندند
مزين شد کواکب را منازل
دف مه ياف از انجم جلاجل
زکلک شعله ي مهر رقم کش
رواق آسماني شد منقش
به گردون از ملايک غلغل افتاد
زبان در خطبه ميکائيل بگشاد
بساط عقد شد چرخ مطلس
براي خطبه نقل ارواح اقدس
بساط گوهر دست تقدس
فکند از عبقري بر روي سندس
بود در رقص ازين گردون اخضر
نشسته خوي بر اندامش زاختر
زشادي شد درين جشن همايون
لگدکوب سماع زهره گردون
زانجم در نشاط اين هياهوي
کف کف الخضيب است آبله روي
تو هم اي گوهر درج سيادت
فروزان اختر برج سعادت
طلب فرما علي المرتضي را
به او تسليم کن خيرالنسا را
علي شمع شبستان حياتست
علي خورشيد اوج کائناتست
جز او داماديت را کس نشايد
که از ديدار او دل مي گشايد
نداري بهتر از وي در جهان دوست
وصي بعد از تو و حق را ولي اوست
محمد اين حکايت با علي گفت
زصاحب راز سر غيب ننهفت
به منبر خطبه ي غرا ادا کرد
به عقد آسماني اکتفا کرد
سر اعداي دين گرديد پامال
هم آغوش سعادت گشت اقبال
قلم زين گونه داده صفحه را بهر
که پانصد درهم از نقره شد مهر
در ذکر داماد ساختن علي المرتضي را عليه السلام و سپردن به او خير النسا را
سخن گو کاين سخن را تازه کرده
چنين روي حکايت غازه کرده
که بر هر گونه اي کاين قصه رو داد
نبي فرمود کاي فرخنده داماد
زدنياي چه داري کان کني صرف
علي افشاند زين سان گوهر حرف
که درعي دارم و اسبي بر آخور
ندارم زين نشاطي نه تفاخر
دگر چيزي زدنيايي ندارم
که پيش بندگان حضرت آرم
نبي گفتا که اسبت ناگزير است
که نبود نيک چون شه بي سرير است
بود در روز هيجا است ناچار
سوار اولي مجاهد را گه کار
زره اما ضروري نيست چندان
که درعت بس به تن از حفظ يزدان
محيط علم و فضلي اي سرافراز
اگر موجت رود پيدا شود باز
امير نحلي اي شاه جهانبان
کند گاهي جدايي نحل از شان
چه غم از درع گردد از تو غايب
نشايد يافتن خور با کواکب
زره بفروش و صرف فاطمه ساز
جهان را زين سعادت سربرافراز
علي رفت و زره افکند بر دوش
زموج آب سکندر شد زره پوش
سوي بازار شد با اسعد حال
براي مشتري خورشيد اقبال
خريد آن را يکي از اهل نظر
نگويم تا نگردد تيره خاطر
بهاي آن خداوند مکرم
زپانصد بيست کم بگرفت درهم
روان گرديد سوي مجلس خاص
نهاد آن را به روي فرش اخلاص
اشاره کرد پيغمبر به خدام
که سوي مدعا بايد زدن گام
نبست آخر کسي زان حبه اي طرف
به کار فاطمه شد جملگي صرف
مرتب شد متاع خانه هر چيز
مهيا گشت درويشانه هر چيز
زشال اسباب خفتن شد مهيا
ولي تاليف حشو از ليف خرما
اساس خانمان آن مهذب
يکايک درخور اين شد مرتب
زهي سلطان درويشانه سيرت
که تاجش بخت شد بختش بصيرت
زلال زندگي رشحي زجامش
دو عالم در نگين درويش نامش
صداي دولتش هر جا رسيده
به کوي مسکنت مسکن گزيده
جهان پيما نسيم صيت جاهش
ولي در کنج فقر آرامگاهش
شهنشاه سرير سروري بود
به قدرت اختيار فقر فرمود
اگر مي خواستي از سنگ خاره
گهر جستي برون همچون شراره
به حکم از آب مي آورد آزر
و گر ديدي به خاک ره شدي زر
شدي جوياي حال آن جهاني
نگشتي مايل دنياي فاني
به وصل ملک باقي بود مشتاق
فرونامد سرش در زير اين طاق
رسول حي سرمد خطبه برخواند
زدرياي بلاغت گوهر افشاند
زدرج اين نوع هم راوي دهد نقد
که بست آن در يکتا را نبي عقد
ستاره تا فلک را گشته ديده
مکرم تر ازين عقدي نديده
جهان از سير اختر گشت خرسند
به دولت بخت سرمد يافت پيوند
اشاره شد به يک محرم که برخيز
زلال زندگي با جان برآميز
به فرق فاطمه گوهر فشانيد
به جاي ابن عم من رسانيد
شدش از عز جاويدي عماري
ملک بهر شرف در پرده داري
نواي ارغنون زهره شد راست
سرود از ساکنان سدره برخاست
نهفته پردگي در پرده از غير
سعادت ده خرام و بخت در سير
درآمد اختر برج هدايت
به دولتخانه ي شاه ولايت
مزين از دو گوهر يکي درج
مه و خورشيد را جا شد يکي برج
نبي مرسلين ناگه درآمد
سوي آرامگاه حيدر آمد
به دست آورد ابريقي پر از آب
مصفا در نظر مانند سيماب
به آن آب دهانش را درآميخت
به فرق مرتضي زان پاره اي ريخت
به روي شانه اش هم زان برافشاند
دگر خير النسا را سوي خود خواند
به فرق و سينه اش زان ريخت آنگاه
دعاي خير کرد از جان آگاه
که يارب خيرشان ده در همه کار
به ديد آور از از ايشان نسل بسيار
کرم فرما پي ترويج دينم
از ايشان طيبات و طيبينم
مقارن سازشان با عز واقبال
زهر رجسي منزه بادشان حال
به دولت پا نهاد از خانه بيرون
سعادت با شرف گرديد مقرون
گفتار بعضي از حالات اميرالمؤمنين علي عليه السلام و فاطمه زهرا عليهاالسلام و سبب ورد تسبيحات الثلثه که به تسبيح زهرا مشهور است در عقب هر نماز فريضه سنت موکد
هماي راوي چنين داد سخن داد
که چون شاه ولايت گشت داماد
نبي گفت اي علي کردم مقرر
که حالات برون خانه يکسر
به تو دارد تعلق بي تکاسل
نسق ده باش صابر در تأهل
درون خانه هر کاري که باشد
گهي راحت گه آزاري که باشد
نسق از فاطمه يابد تمامي
گه و بيگاه خدايش باد حامي
به رنج و مسکنت بودند شاکر
به محنت هاي بي اندازه صابر
به درويشي توکل مي نمودند
به بي چيزي تحمل مي نمودند
چوگشتي فاطمه فارغ زطاعت
شدي مشغول مزدوري به ساعت
به کار حق دگر مشغول گشتي
تمام اوقات زين سانش گذشتي
چو جاروب سرا کردي خس و خار
ربودي طاير قدسش به نقار
زجاروبش که گشتي خار و خس دور
شدي گردش عبير طره ي حور
چو کردي آتش مطبخ مهيا
شدي روشن زانفاس مسيحا
در آن روزي که حال گشت کامش
جويني بود بر خوان بهر شامش
تهي دستي نصيبش بود زافلاس
ولي پرآبله دايم زدست آس
جبينش در غبار فقر دايم
به شب در طاعت و روزانه صايم
زکار خانه اش دل در الم بود
زتنهايي نديم درد و غم بود
يکي روزش علي گفت اي جفاکش
زتنهاييست اوقات تو ناخوش
رسيده با فراوان از هدايا
زغزوه بهر پيغمبر سبايا
بگير از وي کنيزي تا گه کار
ترا باشد به تنهايي مددکار
زخانه فاطمه سوي پدر شد
علي را درج منزل بي گهر شد
نبود آن روز در خانه محمد
به جايي بود با اقبال سرمد
سخن را فاطمه با عايشه گفت
عذار مدعا از غير ننهفت
چو شب نزديک بود آمد به خانه
انيس راه بخت جاودانه
نماز شام طالع شد مه بدر
جهان افروز گشت از ذروه ي قدر
حديث فاطمه بنت ابابکر
به سيد گفت بي ديباچه ي مکر
سحر فرمان رواي تخت زرکار
چو زر برداشت از بالين کهسار
سوي خير النسا آمد محمد
به پيش افکنده گيسوي محمد
فروغ ماه رويش عالم افروز
جبين فرخنده همچون صبح فيروز
علي وفاطمه بي تاب بودند
پس از طاعت به جاي خواب بودند
چو ديدند آن چراغ بزم جان را
در يکتاي درج لامکان را
به عزم خاستن گشتند مايل
زبان در معذرت کردند قايل
قسم فرمود کز جا برنخيزيد
غبار محنتم بر رخ مريزيد
سوي بالين عزيمت کرد و بنشست
زشمعش خوابگاه از تيرگي رست
ميان هر دوشان جا داد پا را
به گردون سود سر زان مرتضي را
علي بر سينه خود سود پايش
که بادا صد هزاران جان فدايش
زوصل آن سعادت فيض جان يافت
دلش سرمايه ي راحت از آن يافت
علي از بعد عمري گفته زين سان
که آن راحت هنوزم هست در جان
نبي با فاطمه گفت اي ستمکش
دلت گرديده از محنت مشوش
شنيدم وي به ماوايم رسيدي
به بوي من زماني آرميدي
حديثي گفته اي آن را شنيدم
صباح اينجا براي آن رسيدم
به طاعت نيک نبود هيچ چيزت
مبادا سنگ ره گردد کنيزت
ترا کافتاده اي در بينوايي
به تسبيحي دهم از غم رهايي
همين تسبيح مشهوري که هر جا
مسبح گويدش تسبيح زهرا
به زهرا و علي تعليم فرمود
غم و اندوهشان از سينه بربود
چنين فرمود کاين را ورد سازيد
زجيب بي غمي سر برفرازيد
علي فرمود کاين وردم نشد فوت
از آن ساعت مگر مانع شود موت
يکي گفتش که اي پيرايه ي دين
به جا آورده اي در جنگ صفين
جوابش داد حيدر کاول شب
اساس جنگ مي کردم مرتب
نياوردم به جا ليک آخر کار
به جا آوردمش بر رسم هر بار
بود تحقيق کز جريان احوال
صبام و فطر واجب شد درين سال
زلطف لايزال ذي المواهب
نماز عيد هم گرديد واجب
به پيغمبر شدند اصحاب يک دل
شد از بهر جهادش آيه نازل
ذکر غزوات و سريات و تفرقه ميان اين دو امر
اگر موجي ندارد آب صافم
به پيش نکته انگيزان معافم
دبستان از حريم من بود دور
مرا زين ساده لوحي دار معذور
بر داماد چون عيب است غازه
به حال خويش به رخساره تازه
به شهر راستان چون راه يابي
زکذب آن به که روي خويش تابي
خوش آن رهرو که چون در راه باشد
رود آنجا که خاطرخواه باشد
زعيب نکته گيران جان نکاهد
به حال خود بود زانسان که خواهد
زهر بيغوله اي دامن فشاند
به ميداني که خواهد رخش راند
چو افتد در محيط مدعايي
زند زانسان که خواهد دست و پايي
سخن سنجي که از اهل وقوفست
بود آگه که اين راه مخوفست
نهادن پا برون زين راه نتوان
که اين طومار ايمان راست عنوان
درين جاگاه در نظم سفتن
به جز واقع نشايد هيچ گفتن
بود اهل سخن را کذب ناچار
دروغ آمد نمک بر خوان گفتار
گرفتم آن که گيتي پرفروغست
فروغ بيت از شمع دروغست
بود نار است طبع اهل عالم
چه عيب از کذب اگر گردند خرم
دروغ از قدر مکنت پيش خواهند
موافق با مزاج خويش خواهند
حديث من ازين حرفست عاري
تواند بود اگر معذور داري
مرا کز گفته ي نار است عار است
حديث واقعي گفتن شعار است
نمي دانم چرا مي گويي اين حرف
چرا نقدينه زينسان مي کني صرف
فشانم گوهر از کلک گهربار
گهر را کيست کو نبود خريدار
مي پيمانه ي من خوش گوار است
حريفان را طبيعت در خمار است
بود آراسته در زيور فکر
به آن خويشتن مقبول اين بکر
بحمدالله که گشت از فيض سرمد
برين خوان چاشني نعت محمد
نظام اين عرصه را گر طي کني به
توجه سوي نعت وي کني به
سيرسنجي که داند کنه حالات
چنين گويد گه شرح مقالات
که چون لشگر شدند آماده ي کار
به قصد مشرکان کينه آثار
اگر همراه بود آن ذات معصوم
به غزوه مي شدي آن قصه موسوم
و گر سوي عدو کس مي فرستاد
به سريه کردي آن را نام استاد
چو در تعداد غزوه اختلافست
نسازد گر قلم حصرش معافست
محقق در ره تحقيق بشتافت
زسريه بيش و کم پنجاه و شش يافت
به اعدا حرب در نه غزوه بوده
قلم زينگونه حصر آن نموده
ذکر بدر و احد و احزاب وبنو قريظه و بني المصطلق و خيبر و فتح مکه و حنين و طائف
درين فن اختلاف لاکلام است
که اول غزوه ي حضرت کدام است
بر بعضي نخستينش بواط است
کزان بخت عدو در انحطاط است
بر بعضي عشيره بود اول
برين معني شده فتوي مسجل
بر يک فرقه ابوا اولين است
گه افتاده ارباب دين است
همان کس کاين سخن را کرده اظهار
دهد ترجيح ابوا آخر کار
درين سال از قضاي فرد دادار
عدو را نور شد در ديده مسمار
عزيمت کرد شاه تخت لولاک
که ريزد خون زچشم خصم سفاک
به دولت بر قريش دور از انصاف
کند آب رياض عمر ناصاف
روان سازد خدنگ کينه از شست
قد بخت بني صخره کند پست
سعيد ابن عباده جاي خود داد
زيثرب راند سوي اهل بيداد
يکي کردي زسرعت هر دو منزل
به خدمت فرقه ي اصحاب يک دل
به ابوا چون رساند از راه موکب
گرفته در ميان مه را کواکب
رئيس سرفرازان بني ضمر
که بوده نام او مخشي بن عمرو
به صلح آمد زهم بگذشت کينه
نبي شد عازم صوب مدينه
ذکر غزوه ابوا و سريه عبيده ابن الحارث
بود اين عمرو کاين جا گشت مذکور
همان عمروي که با ضمر است مشهور
چو آمد سيد از ابوا به يثرب
برآورده سر از جيب مآرب
خبر شد در ميان اهل ايام
که جمعي از قريش کينه فرجام
به کاري آمدند از مکه بيرون
به ذل سرمدي و بخت وارون
عبيده بود آنکه ابن حارث
گره حل ساز اشکال حوادث
مقرر شد که لشگر را شود سر
که بر اعداي دين گردد مظفر
شدند آماده بي تعويق فکرت
به ساعت شصت مرد از اهل هجرت
علم بربست ظل حي دادار
به دولت ساخت علام را علم دار
علم را بود ابيض رنگ پرچم
زبخت سرمدي کرده معلم
شدند اصحاب سوي خصم عازم
سعادت همره و دولت ملازم
پس از قطع منازل خصم ديدند
نفس بر ناي کين خواهي دميدند
سپه کش بود ابوسفيان نااهل
به قول عکرمه ابن ابي جهل
به يک قول دگر کردي دران صف
جلادت مکر زابن حفض احيف
در ابروي تعرض چين فکندند
زهر جانب خدنگ کين فکندند
به عشرتگاه کين شد فتنه رقاص
خدنگ افکن شد اول سعد وقاص
به سوي مشرکان کينه آلود
نخستين کس که تير انداخت او بود
نسيم رعب جست از صوب اقبال
عدو را مضطرب گرديد احوال
شهاب تير پريد از پي هم
ثريا شد بنات النعش در دم
پريشان گشت خيل دشمن دين
زنصرت مزين گلشن دين
مگر مقداد و عتبه ابن غزوان
زمکه همره ارباب عدوان
تجارت را مهيا گشته بودند
دران ره عرصه پيما گشته بودند
دو لشگر در مقابل چون رسيدند
سوي ارباب دين خود را کشيدند
دگر سوي مدينه بازگشتند
نبي را محرم و دمساز گشتند
سريه حمزة بن عبدالمطلب
خبر آمد پس از روز دو زين حال
که در اقصاي شام ارباب اموال
زمکه جانب يثرب روانند
رواحل زير اجناس گرانند
نبي با حمزه سي کس کرد همراه
که با شمشير برکن بيخ بدخواه
لواي ابيضي ترتيب فرمود
به تحقيق اين لواي اولين بود
علم شد با ابو مر شد حواله
چو صبحش بود نوراني کلاله
عم خير البشر شد عازم راه
سعادت يار و فيروزي هواخواه
زسرعت عرصه ي وادي بريدند
به دشمن بر لب دريا رسيدند
زراوي راويان زينسان شنودند
که اهل شرک سيصد مرد بودند
سپه سالار بي دينان مردود
عدوالله ابوجهل لعين بود
اجل را شد خدنگ فتنه نايب
شدند آماده ي جنگ از دو جانب
گرفتند از دو سو در عرصه ي کين
به صلح مجدي ابن عمرو تسکين
حليف هر دو جانب بود زين سوي
تردد کرد بهر صلح هر سوي
چو آشوب فتن گرديد ساکن
شدند از هر دو جانب با مواطن
سريه ي سعد بن ابي وقاص
چنين گويند دانايان احوال
که از تدوير اختر هم درين سال
يکي از منهيان دشت پيما
خبر آورد از تجار بطحا
که غافل در فلان ره مي شتابند
شتابان مي روند اما بخوابند
نبي سعد بني وقاص را گفت
که بيداري طلب چون کينه بر خفت
به فرمان رسول فرد سرمد
شدش صاحب علم مقداد اسود
به سعد آنگاه منهي شد پيمبر
که از حرارگان چاهيست مگذر
روان کردش سوي آن قوم جاير
به جمعي از بزرگان مهاجر
چو اهل دين دران منزل رسيدند
نشان از دشمنان دين نديدند
ازان فرقه تفحص چون نمودند
دو روزي پيش از ايشان رفته بودند
دگر زانجا به توفيقات جبار
سوي يثرب روان گشتند ناچار
غزوه ي بواط
به قصد کارواني هم درين سال
که بودند از قريش تيره احوال
نبي المرسلين افراشت رايت
علم زد پرتو صبح سعادت
به سعد ابن ابي وقاص فرمود
که رايت دار لشگر بايدت بود
خلافت داد با بخت همايون
به سايب ابن عثمان ابن مطعون
به جمعي رفت بيرون از مدينه
کشيده تيغ کين بر اهل کينه
شقاوت با مخالف همعنان بود
اميه پيش کار کاروان بود
به زيربارشان گشته مقيد
هزار اشتر دوباره بار پانصد
نبي شد تا بواط از بهر اعدا
بود آن ناحيه نزديک رضوا
نشد با دشمنان دين ملاقات
به عزم عود شد مصدوق اوقات
غزوه ذوالعشيره و ملقب شدن علي عليه السلام به ابوتراب
سيرسنجان که راه راست جويند
سبب اين غزوه را اين بود گويند
که جمعي مکي از قوم قريشي
نديده ابتلاي تنگ عيشي
به سوي شام گرديدند عازم
ندامت همره و نکبت ملازم
تجاري را به وادي پا نهاده
زدست سود در سودا نهاده
به صحن باديه گنجي روان شد
ابوسفيان امير کاروان شد
به خير المرسلين شد گفته اين حرف
درامد در تلاطم قلزم ژرف
علم بهر سپه ترتيب فرمود
به خونريز عدو ترغيب فرمود
زعون لايزال و حسب امداد
علمداري عم خود حمزهه را داد
خليفه ساخت شخصي را زخدام
که اينجا نيستش گنجايش نام
صد و پنجاه کس همراه خود برد
زنعل توسنش موري نيازرد
به سرعت تا عشيره راند موکب
نبود آنجا نشان از خصم خايب
صدا زآيندگان زين سان شنودند
که دشمن بي توقف رفته بودند
بني مدلج زهر سو رونمودند
به جمعي هم که هم سوگند بودند
وسيله بهر تسکين کرد الحاح
به صلح آن کينه جويي يافت انجاح
به خير المرسلين بوده هم آهنگ
علي ابن ابي طالب درين جنگ
سخن گو راوي فرخ مآثر
چنين آورده از عمار ياسر
که گفته در عشيره بوده آن روز
به بخت سرمد اقبال فيروز
علي و من جدا از جمع اصحاب
به پاي نخله اي بوديم در خواب
علي را بود گردي بر رخ از باد
خبر از انخساف ماه مي داد
دو نرگس غنچه گرديده زخوابش
شده در ميغ پنهان آفتابش
به ظلمت گشته پنهان آب حيوان
نشسته زنگ بر آئينه ي جان
جبينش مطلع خورشيد انوار
به خوابش ديدگان را کرد بيدار
زروي محرمت گرديد دمساز
به لفظ بوترابش کرد آواز
ستردي از جبين و رخ غبارش
کشدي دست بر موي عذارش
دگر گفت اي جمالت ديده را نور
مبادا هيچ کامي بر تو مستور
به زير سقف اين فيروزه طارم
شقي تر از دو کس نبود به عالم
يکي آنکس که در انکار صالح
ازو کار بدي گرديد سانح
پي ناقه پريد از روي کينه
شکستن در محيط غم سفينه
دگر آنکو کند در کينت آهنگ
که سازد موي رويت را به خون رنگ
درين معني گذشتي گفتگويش
کشدي دست بر رخسار و مويش
علم زد لمعه ي شادي زجانش
لقب شد بوتراب از بعد آتش
غزوه طلب کردن کرز ابن جابر فهزي
دگر در بحر جاري شد سفينه
مشرف شد زپيغمبر مدينه
نبي را اشتران در دشت مي گشت
به شهر آمد شتربان از سوي دشت
که آمد سوي ما کرز ابن جابر
به جمعي دشت پيمايان فاجر
شترها را زصحرا کرد تاراج
مدد فرما که محتاجيم محتاج
لوا بر قصد خون اهل بيداد
به شير بيشه ي هيجا علي داد
خلافت را پي محروسه ي دين
به زيد حارثه فرمود تعيين
به جمعي از صحابه شد به صفوان
از آنجا رفته بودند اهل عدوان
قريب منزل بدر است آنجا
ازين منزل شود با بدر اولي
نياوردي برون تيغ اهل هيجا
نبي شد جانب يثرب از آنجا
سريه ي عبدالله بن جحش اسدي
چنين گويد سخن سنج مکمل
که هم اين سال آن مبعوث مرسل
به عبدالله بن جحش آنکه بوده
به افعال پسنديده ستوده
پسر عم مر نبي را بود در اصل
نبوده عقده اي در رشته وصل
يکي نامه نوشت و کرد تسليم
نگفتش هيچ ازو اميدواريم
امير لشگر اسلام کردش
به توفقيات عيني رام کردش
رفيقش هشت کس کرد از اکابر
تمامي در امور صعب صابر
تمامي سالک وادي اخلاص
عکاشه بوخذيفه سعد وقاص
چهارم عتبه نخل باغ غزوان
دگر سهل ابن بيضا محض ايمان
ششم ابن ربيعن کوست عامر
خلايق را به کار خير آمر
دگر يک ابن عبدالله واقد
دگر يک ابن بکر آن کوست خالد
کتابت را مخوان گفتا روان شو
به ياران موافق همعنان شو
دو روزي که روي بر خوانش آنگاه
به مضمون کن عمل مي باش آگاه
به قطع راه عبدالله مي راند
دو روز وعده چون شد نامه برخواند
پس از نام خدا اين بود مسطور
که اي بختت زهر ناکاميي دور
به نام حق به ياران سير مي کن
خيال دفع مکر غير مکين
همي ران تا به بطن نخله آنگاه
فرودآ نخل قامت ساز کوتاه
نشين يعني که مي آيند تجار
زاهل مکه با اجناس بسيار
تواند بود زيشان نفع يابي
غنيمت يافته زين سو شتابي
زياران بايد آن را برد همراه
که نبود بر جبينش چين اکراه
چو واقف شد همي راندي تکاور
به سرعت تا به بطن نخله يکسر
به راه از عتبه و سعد ابن وقاص
يک اشتر در حدي مي گشت رقاص
شتر گم شد تخلف کرده ماندند
ضرورت زان سفر دامن فشاندند
دو روزي چون گذشت از دور گردون
به گردون شد غبار از صحن هامون
قريش از جانب طائف رسيدند
اجل گفتي به چشم خويش ديدند
تجارت پيشگان بودند اکابر
به زاد بي حساب و مال وافر
شدند آگه چو از ارباب اسلام
فتاد از بيمشان لرزه بر اندام
به هم گفتند نتوان بودن اينجا
که تاراجي مباد آرند بر ما
براي کوچ گرديدند جازم
شده نکبت انيس و غم لمازم
زدانش کرد تدبير عکاشه
به روي دام يعني ريخت خاشه
نشست و سر تراشي کرد آغاز
که باشد سر تراشي عمره را ساز
عيان گشت از اکابر وز اصاغر
که بهر عمره ايم از جا مسافر
قريش از پخته کاران خام گشتند
کياي عرصه ي آرام گشتند
غبار غم زصحن سينه رفتند
شترها را به صحرا برده خفتند
زماني گرچه رنج طبخ بردند
ولي غير از پشيماني نخوردند
شدند آماده ي حرب اهل اسلام
فتاد آتش چو خصم کينه فرجام
رجب را بود آن روز اولين روز
دل اسلاميان شد محنت اندوز
که چون سازيم کاين ماه حرام است
قتال اليوم کار ناتمام است
بزد واقد خدنگ عمرفرسا
به عمرو حضرمي کافتاد از پا
به روي خاک درغلطيد و جان داد
قضا زانسان شقي را کي امان داد
شدند از مشرکان جمعي گرفتار
گريزان نيز گرديدند کفار
به تاراج و غنيمت دست بردند
غنيمت يافتند و هم شمردند
به دست آمد جميع سيم و اجناس
جبين ها پاک شد از گرد افلاس
اسيران جملگي گشتند محبوس
غنايم شد همه زافات محروس
توجه جانب يثرب نمودند
گهي بستند بار و گه گشودند
چو عبدالله امير بي قرينه
رسيد از راه نزديک مدينه
براي سيد فرخنده احوال
برون کرد از ديانت خمس اموال
غنايم را به ياران کرد قسمت
فزود اصحاب را زاموال حشمت
به نزد سيد آمد گفت حالات
نبي را خوش نيامد اين مقالات
که پيش از آمدن اهل شقاوت
سخن ها گفته بودند از عداوت
که برگشت احمد از حکمي که کرده
برافتادش زروي کار پرده
قتال اندر رجب گفتي حرام است
به خوانش حاليا اين پخته خام است
کنون گويد حلالست اين چه حالست
ازينش نه غمي نه انفعال است
دگر گفتند واقع گشته اين امر
که زد واقد خدنگ کينه بر عمرو
فروزنده است واقد نکته اين است
کزين پس اشتعال نار کين است
بود عمرو از طريق کار در کار
به تعمير بناي حرب اشعار
بود را حضرمي در نام مشعر [؟]
که وقت حرب کردن گشت حاضر
نکرد احمد قبول اموال را هيچ
شد از طعن مخالف رشته پرپيچ
زبان طعن هر جانب گشادند
قدم در وادي غيبت نهادند
زتشنيع يهود و اهل ايمان
شدند از اصحاب از کرده پشيمان
همه در وهم کز واجب تعالي
فرونايد به قهر آيت زبالا
رسيد آية شدند از اهل توفيق
زآيت بايد اين را کرد تحقيق
شدند اصحاب خرم دل ازين حال
شب غم را برآمد صبح اقبال
قبول خمس کرد آنگه محمد
شد ابن جحش را دولت مؤيد
محمد بهر قسمت گشت راضي
نشد مذکور ديگر حال ماضي
حکم کامد گياي باغ کيان
دگر يک ابن عبدالله عثمان
چو صيد افتاده اندر دام بودند
اسير فرقه ي اسلام بودند
اقاربشان شده چندي مهيا
رسانيدند از مکه هدايا
که ايشان را به فديه بازگيرند
اگر آرند عذري درپذيرند
نبي گفتا توقف بايد اين را
که نبود اعتمادي اهل کين را
دو کس ماندند در ره زاهل اخلاص
که يعني عتبه و سعد ابن وقاص
چو آيند آن دو غايت با سلامت
گذاريم اين دو کس را ما سلامت
و گرنه در عوض خواهيمشان کشت
کزين محنت عدو را خم شود پشت
سعادت گشته در پيرايه هادي
دو غايب آمدند از طرف وادي
حکم را خواند با ايمان محمد
به اين دولت شد اقبالش مؤيد
سعادت ابد را شد نمونه
شهادت يافت در بئر معونه
نشد عثمان مسلمان شد به بطحا
سوي دوزخ مسافر گشت از آنجا
غزوه ي بدر الکبري و ما يتعلق بها
گرفتم شعر اگر نظم نظام است
زخود گفتن دليل ناتمام است
نجويي صدر اگر با رتبه ي قدر
هلال طارم کامت شود بدر
دريغا نيست همراهي درين راه
که سازد از حکايت راه کوتاه
درين ره آب گردد زهره ي شير
مسافر پا نهد بر روي شمشير
دل سالک درين ره گشته سيماب
تهي کردند پهلو زين ره اصحاب
درين ره هيچ فردي روي ننمود
که بود اين راه را دروازه مسدود
حريفان خويشتن را آزمودند
حريف قطع اين وادي نبودند
زگنج معنوي دري نسفتند
نخورده باده زين خمخانه رفتند
مرا کاختر به دست غم سپرده
حلالست اين شراب سال خورده
ولي زانسان کند گردش ستاره
که خار محنتم رويد زخاره
چنان ناخوش زماني آمده پيش
که در هر نوش بينم زخم صد نيش
جهان را تا شده خورشيد ديده
ازين ناخوش تر ايامي نديده
دريغا گشت ويران استرآباد
چنان ويران که جعد آمد به فرياد
درين ديرينه باغ از ريزش خون
نمي رويد نهالي جز طبرخون
سلامت شد فسانه از ميانه
غنوده ديده ي بخت از فسانه
زغارتگر منازل ديده تالان
بساط عرصه ي شطرنج نالان
شکرلب دلبران کوي غيرت
مگس وارند بر سر دست حسرت
چو اهل حال فارغ مرد از آزار
نهاده پا به روي تيغ کهسار
زبس کندن بته اين کاخ پرپيچ
نماند آبي زمين را بر جگر هيچ
تلاطم زد جفاي بي کرانه
شدنداصحاب کهف اهل زمانه
زخوبان راه جنگل رشته در
تهي شهر از خلايق بيشه ها پر
شده کاريز جاي مردم عور
همه رفته به پاي خويش در گور
نمانده زير اين دير کهن سال
به دست مردمان جز دست اطفال
گل اندامان به خواري برده گشتند
چو گل وقت سحر بي پرده گشتند
چو دانه هر کسي در گرد بشتافت
زغربال فلک سرگشتگي يافت
زسوز گريه ي طفلان غمناک
به جنبش آمده گهواره ي خاک
زجنگل آن که مي شد جانب دشت
شدي کشته اگر سيماب مي گشت
شده من هم يکي زاهل زمانه
خدنگ بازوي غم را نشانه
زبونه کيد اهل عذر گشته
چو تقويم کهن بي قدر گشته
خدنگ شست چرخم سينه سفته
چو سايه بر فراز خار خفته
زبس پيکان غم کز دل گذشته
به لرزاني چو برگ بيد گشته
غبار انگيز گشته بي مواسا
زآس آسمان دل دانه آسا
پياده طي کنان سطح اراضي
به مرگ خويشتن گرديده راضي
مشوش دل زظلم کينه کيشان
چو زلف دلبران خاطر پريشان
زآب زندگاني دست شسته
خميده در ره غم مرگ جسته
درين حالت درين دير سپنجي
ضمير من بود در نکته سنجي
چه سان رانم درين مضمار شبديز
که جاي سبزه رسته خنجر تيز
ولي از عون توفيق الهي
زلال خضر دارم در سياهي
چو خلعت زيب يابد زين طرازم
به دامان قيامت وصل سازم
همان روشن روان بر ذروه ي قدر
هلال قصه را زين سان کند بدر
که روزي منهيي آمد شتابان
به نزد سيد از طرف بيابان
سخن گفت اين چنين کاي فخر انسان
تواني خصم را دريافت آسان
همانان کز عشيره رفته بودند
به اهل خويشتن رجعت نمودند
زيک سرمايه حاصل گشته ده سود
توان کردن برايشان راه مسدود
سعيد و طلحه را سيد فرستاد
که سوي کاروان تازيد چون باد
خبر گيريد کايشان در چه کارند
روان اندر کدامين ره گذارند
شدند آن هر دو مسرع تا به تجبار
که بود آن موضعي در راه تجار
به ماوايي کشد خود را کشيدند
نهان آنجا دو روزي آرميدند
نهان ميداشت ايشان را زاغيار
که گرديدند نازل جمع تجار
سعيد و طلحه برگشتند از راه
که گرديدند از تجار آگاه
کسي کاين قصه را مي ساخت مسطور
چنين هم در روايت کرده مذکور
که وقتي کان دو قاصد بهر اخبار
شدند از بختيان نازل به تجار
دو زن هم را همي کردند آگاه
که فردا گرد اينجا کاروان گاه
اگر فردا فرومانيد تحقيق
دگر روزش برين يابيد توفيق
سعيد و طلحه زينسان کين شنيدند
به رجعت عرصه ي وادي بريدند
ابوسفيان چو نازل گشت با غدر
به جمع مکيان در موضع بدر
به تحت و فوق آن منزل همي ديد
زمجدابن عمر احوال پرسيد
که اي عز تو از عز مؤيد
خبر دارم کن از حال محمد
چنين مجدي سخن را داد پايه
که بر سر زين نهالن نيست سايه
نيم هيچ از محمد آگه اما
دو کس گشتند دي نازل به اينجا
همان دم باز برگشتند و رفتند
زوادي زود بگذشتند و رفتند
ابوسفيان به آن سو عرصه پيمود
زورث آنجا فتاد و عقدها بود
براي حل مشکل يک دو بشکافت
زخرما ريزه هاي استخوان يافت
فغان زد کاين شتر کاين جا رسيده
علف از مرتع يثرب چريده
زره برگشت و خايف شد روانه
سمند عزم را زد تازيانه
پس از ده روز از طي منازل
سعيد و طلحه گرديدند نازل
محمد پيش ازان کآيند ايشان
به بخت سرمد و توفيق يزدان
به قصد خصم بدفرجام ملعون
عزيمت کرده و رفته ست بيرون
به صورت ذکر و با آواز تهليل
زبلده برده موکب تا به يک ميل
کند عاقل به کوي عافيت سير
ره بيرون شدن جويد درين دير
نديده راه بيرون رفت چون باد
به هيچ آرامگاهي روي ننهاد
توجه نمودن آن آفتاب ذروه ي قدر از شهر مدينه به جانب منزل بدر
سخن گو راوي پاکيزه تقرير
گه توضيح زين سان کرده تحرير
که چون حضرت به قصد اهل کينه
برون مي آمد از شهر مدينه
براي حفظ بلده ساخت مرقوم
خلافت را به عمرو ام مکتوم
قدم ننهاد کس در ره به اکراه
به رغبت هر که آمد بود همراه
به منزل چون محاسب شد عدوسنج
نبود افزون سپاه از سيصد و پنج
بسي زاصحاب هم ماندند در شهر
شده زين دولت جاويد بي بهر
نبود اصلا نبي را نيت جنگ
به قصد کاروانش بود آهنگ
به عزم غزوه بود اين اولين بار
که همراه نبي بودند انصار
نظر چون کرد پيغمبر به لشگر
سپاهي ديد سخت از ناقه منظر
زکسوت جمله عاري و پياده
رضا با آنچه آيد پيش داده
دو کف بگشاده روي سوي سما کرد
پي آبادي لشگر دعا کرد
زجنگ بدر نامد کس به منزل
مگر کز آنچه بايد بود خوشدل
سپه را بود همره گاه تعداد
فرس دو بختي و پسراک هشتاد
ميان پردلان کينه آهنگ
مهيا بود اندک مايه اي جنگ
به خردان حکم شد تا بازگردند
به اهل خويشتن دمساز کردند
تخلف هشت کس کردند ازان جنگ
سوي کار ضروري کرده آهنگ
به کين فرقه ي اعداي فاجر
شدند آماده انصار و مهاجر
تمامي از بزرگان صحابه
يکي از جمع ياران بولبابه
که کرد او را روان از صحن آن بوم
به جاي عمرو ابن ام مکتوم
غنيمت دادشان از غزوه ي بدر
فزوني کردشان سرمايه ي قدر
از آن منزل به دولت گشت عازم
سعادت خادم و دولت ملازم
به سوي بدر ناقه راند تعجيل
غبار موکبش شد کحل جبريل
ازان موکب زمين شد عالي القدر
شرر جست از هلال نعل تا بدر
زبرج قدر با اقبال جاويد
به سوي بدر عازم گشت خورشيد
دو کس بر يک شتر از کبر عاري
به نوبت مي نمودندي سواري
نشد ممتاز از ياران پيمبر
شريکش در سواري بود حيدر
زسير چرخ بودي گاه و بيگاه
به يک ذروه گهي مهر و گهي ماه
دو سلطان را يکي مسند جز اينجا
نبوده زير اين ايوان خضرا
فتاده ناقه در طي مسالک
مهارش را کشان در ره ملايک
چو بايستي کند حيدر سواري
شدي بر خاک همچون باد جاري
که نتوانم ترا ديدن پياده
زغم لوح دلم را ساز ساده
پياده مي روم باکي ندارم
نگردم سست در ره استوارم
زهر محنت ضميرت خالي اولي
تو خورشيدي مقامت عالي اولي
زنزديکي فلک را مژده در ده
تو تاجي تاج بر بالاي سر به
دو برگ گل به نوک خار مخراش
سحاب رحمتي عالي محل باش
جبين تست صبح عالم آراي
زتيغ کوه روي خويش بنماي
نبي گفتي مرا هم هست قوت
به قوت هم عنان بهر مروت
من ازجمع مهاجر يا زانصار
غني تر نيستم در اجر اين کار
علي گشتي سواره گام و ناکام
محمد در ره مقصد زدي گام
ابوسفيان گهي کز شام چون بوم
همي آمد برون با طالع شوم
بغايت از محمد بود خايف
شده بالکل زاصل کار واقف
که خواهد آمدن در پيش راهش
ندارد زور بازوي سپاهش
يکي نامه نوشت و ساخت جاري
به دست صمصم عمرو غفاري
که اي سکان بطحا در شتابيد
مگر کز مايه ي ما بهره يابيد
محمد خواهد آمد بر سر راه
که از احوال ما گرديده آگاه
براي حفظ مال خويش خيزيد
برين سوزنده آتش آب ريزيد
شبانگه عاتکه بوده غنوده
نبي را در اصالت عمه بوده
به خواب خوش چنين ديده که ناگاه
شتر داري سواره آمد از راه
به ابطح آمد و استاد آنجا
برآورد از جگر فرياد از آنجا
که اي مکي گروه از خرد دور
زاهل خويشتن گرديده مهجور
سه ديگر آن که از منزل جدايند
به کشتنگاه خود سرعت نمايند
به مسجد رفت از آنجا با خلايق
بگفت اين اولين صوتش موافق
زبام خانه ي کعبه سرافراشت
همان گفتي که بودش بر زبان داشت
به کوه بوقبيس آنگاه بر شد
زصوتش گوش گردون را خبر شد
بغلطانيد سنگي از سر کوه
ازان شد ناظران را دل پراندوه
به هر منزل ازان يک قطعه افتاد
به کوه آنگه به هامون رفت چون باد
دماغ عاتکه زين خواب آشفت
به عباس ابن عبدالمطلب گفت
مگو گفتش به کس اين خواب هايل
که ترسم گردد اندوه قبايل
ولي عباس در جريان گفتار
نمود آن با وليد عتبه اظهار
وليد آن را همان دم با پدر گفت
شنيد آن را ابوجهل و برآشفت
به عباسش به راهي شد ملاقات
مکدر ساختش زين گونه مرآت
که با اين زن کزين سان خواب ديده
نمي دانم نبوت کي رسيده
نبود اين بس که مردان حيله سازند
به دعوي نبوت سرفرازند
که اين ساعت زنان هم حيله جويند
به بي خوابي و خواب اعجوبه گويند
زن و مرد شما دعوي نماييد
نمي دانم چه قوميد از کجاييد
سه روز ديگر از تاثير اين خواب
شود ظاهر سخن نبود درين باب
ور گرنه نامه ها سازيم مرقوم
کنيم ارسال سوي قوم هر بوم
که آل هاشمند از قوم اکذب
نجنبد جز به حرف کذبشان لب
بدين سان سکه زد بر نقد عباس
که ناسفته کس اين در را به الماس
ازين کرده ست فارغ گوهر من
بگفتت اين حکايت خواهر من
چو شد عباس سوي منزل خويش
برون کرد اين حکايت از دل خويش
زنان هاشمي پيشش نشستند
دلش زينسان به کار زجر بستند
که اين ملعون نافرجام نااهل
لعن تيره دل يعني ابوجهل
به مردان بني هاشم ازين پيش
زدي طعن و جگرها ساختي ريش
کنون طعن زنان گرديده کارش
به هر دل مي رسد زخم شرارش
به عباس اين سخن ها کرد تاثير
به خود پيچيد از غيرت چو زنجير
بگفتا چونکه آيد پيشم اين بار
زنم زانسان که يابد بر دلش خار
سحرگاهان به مسجد رفت عباس
زبان در طعن دشمن کرد الماس
زمسجد ديد مي آيد برون تيز
زبس آشفتگي گشته عرق ريز
به خود عباس گفت از ترس من بين
چه سان لغزيده گشتش پاي تمکين
ولي آگه نه از آواز صمصم
شده بي پاي راه وادي غم
درآمد صمصم از ره بانگ برداشت
حکايت را لوا زين سان برافراشت
که اي ارباب مکه تيز باشيد
به راه عزم چابک خيز باشيد
محمد بر فلک افراخت رايت
کشيد اموال در ظل حمايت
قريش از نامه گرديدند آگاه
که بايد شد ضرورت عازم راه
زهر سو مشرکان گشتند حاضر
شدند آماده ي رفتن اکابر
دو کس هر جا که باشد شد مقرر
که يک کس افکند در خانه لنگر
يکي ديگر رود بيرون زبطحا
به عزم راه گرديده مهيا
و گر درآمدن گويد بهانه
به جاي خود کسي سازد روانه
عدو را در مهابت پيچ زد ناف
به غير بولهب رفتند اشراف
روان شد بهر آن ملعون تيره
عوض عاص ابن هشام مغيره
اميه نيز همچون بولهب خواست
که ماند قامت کامش نشد راست
نرفتن را سبب راوي شنوده
که سعد ابن معاذش گفته بوده
که با خواري درين سطح ممهد
کشندت دوستاران محمد
شنيدم از محمد آنچه گفتم
دروغي نيست بالله کاين شنفتم
اميه بود ازين خايف شب و روز
که ناگاهي نگردد خصم فيروز
ابوجهل اين شنيد آمد به سويش
که تا بر خاک ريزد آبرويش
به فرمانش رسانيدند مجمر
شبستانش زمجمر شد معطر
که يعني چون زنان خوشبوي مي باش
نشين کنجي فراغت جوي مي باش
اميه سخت ازين در غيرت افتاد
مهيا شد قدم در راه بنهاد
قريش از مکه چون رفتند بيرون
به نحسيت شده هر فرد مقرون
چو با قوم کنانه خصم بودند
تامل در مهم خود نمودند
که چون افتند دور ايشان مبادا
به کين گيرند راه از بهر يغما
به حال خود تامل مي نمودند
فتاده سخت در انديشه بودند
درآمد ناگهان بر پشت ناقه
زره شيطان به هنجار سراقه
سراقه بود از قوم کنانه
در اطوار سپهداري فسانه
فغان برداشت کاي ارباب بطحا
چرا داريد بيم از فرقه ي ما
امان دادم شما را تيز باشيد
به راه دشمن خونريز باشيد
ازين غم رسته سرعت پيشه کردند
همين در قطع راه انديشه کردند
لواي خوش دلي بر ماه بردند
زنان مطربه همراه بردند
سلاح از هر چه گويي بود بسيار
شتر هفتصد تمامي بادرفتار
صد اسب تيزرو همراه بوده
سپاهي نهصد و پنجاه بوده
محمد را ازين قصه خبر شد
خيالاتي که بود اول دگر شد
بزرگان را طلب فرمود و بنشاند
چنين از درج دانش گوهر افشاند
که اي ارباب ايمان اهل بطحا
حمايت را شدند آماده گويا
به سوي کاروان خود روانند
براي يک درم صد جان فشانند
فتد شايد درين منزلگه تنگ
ميان ما و ايشان کار با جنگ
صلاح کار بايد ديدن امروز
که تا فردا توان گرديد فيروز
زهر سوتازه حرفي ساز کردند
سرود مصلحت آغاز کردند
زجا برخاست مقداد ابن اسود
گشاد آنگه زبان گفت اي محمد
هزاران جان سزد هر دم نثارت
بجا آر آنچه گفت کردگارت
به موسي آنچه قومش گفته حاشا
که از ما يابد اين گفتار انشا
به موسي امتانش گفته بودند
گهي کاعدا تجلد مي نمودند
که رو از کردگارت جوي ياري
به او با دشمنان کن کين گذاري
که ما سالم به اينجا مي نشينيم
صلاح کار خود زين گونه بينيم
ولي گوييم ما همراهت آييم
جدل با خيل اعدا مي نماييم
رسولا اختياري نيست ما را
براي خويش کاري نيست ما را
توجه از تو وز ما انقياد است
سفر گيرم که تا برگ المعاد است
رسول الله دعاي خير کردش
به تحسين امتياز از غير کردش
نبي فرمود کان اهل بشارت
کنيد از حال خود بر من اشارت
نمود آن عارف فرخنده اطوار
ازين گفتار استمزاج انصار
که آن وقتي که بيعت مي نمودند
به اين قانون مقرر کرده بودند
که چون آيي به يثرب بنده باشيم
به دل نقش محبت کنده باشيم
کمربنديم در کسب دواعي
حمايت را به جان باشيم ساعي
بود اين قصه بيرون از مدينه
به مهر خويش هست آيا خزينه
کنيد آيا کفيلان را حمايت
ميان داخل و خارج تفاوت
روان سعد معاذ از جاي برخاست
زطوبي گلشن فردوس آراست
گهر زين سان فشاند از قلزم ژرف
که گويا مدعا ماييم ازين حرف
گل باغ رسالت گفت آري
مبادا در ره احباب خاري
سخن پيرا شد آنگه سعد زينسان
که اي دردانه ي درياي عرفان
حديثت آيت جان پرور ماست
به هر جا پا نهي آنجا سرماست
به تو آورده ايم از صدق ايمان
ترا هستيم از جان بنده فرمان
نموديمت به هر گفتار تصديق
نبي صادق مايي به تحقيق
رخ از فرمانت اي سرور نپيچيم
به آتش گر فرستي سر نپيچيم
نه آن نقش است مهرت در دل ما
که زايل گردد از آبي گل ما
خداوندي که ما را کام بخشد
ترا از حال ما اعلام بخشد
روان شو تا روان گرديم يک سر
به هر حال خدايت باد ياور
نبي از سعد شد بسيار خوشحال
عزيمت کرد ازان منزل به اقبال
ذکر بعضي از حالات مکه بعد از نزول آن حضرت در آن منزل روي نموده
زدور گنبد گردون اخضر
منور گشت بدر از مهر انور
زمين گشت از سعادت آسمان قدر
زگرد لشگري شد منخسف بدر
به راه بخت و نصرت راند محمل
شد آن بدر دجي را بدر منزل
سپه چون سبحه نزد هم نشستند
به گرد بدر انجم حلقه بستند
محمد گفت اي ياران به تحقيق
دهد سياره ي ما نور توفيق
فريق کاروان با اهل بطحا
شوند البته روزي روزي ما
شوند از عون دادار جهان دار
عدو را رايت دولت نگونسار
نينديشيم اگر دشمن به کين است
که يار ما اله العالمين است
به فردي کافريده نه فلک را
که بينم قتلگاه يک به يک را
زملک غيب خواهد آمد امداد
ازين ها جبرئيلم آگهي داد
صحابه چون به منزل آرميدند
به راحت پاي در دامن کشيدند
نبي بر ناقه ي خودشد سواره
سحر از کوه سرد بر زد ستاره
به يک خادم زمنزل رفت بيرون
زرويش گشت روشن ربع مسکون
زمنزل تيزرو همچون قمر شد
به سان هوش جوياي خبر شد
چو صبح از دور ظاهر گشت پيري
به ديدن خوش به گفتن دلپذيري
به سويش راند نافه جست احوال
سخن گفت اين چنين پير کهن سال
که برگوئيد اول از کجائيد
چه قوميد و کيان را آشنائيد
نگفته اين نگويم هيچ حالي
مبينادت ازين خاطر ملالي
محمد گفت ما گفته نگوييم
قدم در نه که ما هم راه پوييم
زبان بگشاد وپير سال خورده
که از هر جا به گوش ما رسيده
که از يثرب محمد در فلان روز
به اين سو آمده با بخت فيروز
اگر اين قصه في الواقع بود راست
شکي نبود که اکنون در فلان جاست
همان جايي که از فرمان داور
نبي را بود منزلتگاه لشگر
شنيدم مکيان بر عزم هامون
فلان روز آمدند از مکه بيرون
اگر راوي بود از راست کيشان
پس اين پشته اند امروز ايشان
دگر پرسيد از خير الانامي
که برگو از کجايي و چه نامي
نبي دادش جواب اما به ايماء
که اي غافل زما نحن من الماء
ازان گفت اين که در هر مرز و هر بوم
به اهل الماء عراقي بود موسوم
شد اهل الماء به هر جا نام ايشان
که هست اندر عراق آب فراوان
نبي برگشت و شد ملحق به اصحاب
به غرب افتاد خورشيد جهان تاب
زناقه کرد يعني بر زمين جا
زمين شد رشک گردون معلا
چو از سير سپاه شاه خاور
برآمد گرد در صحراي اغبر
شه روز از سپاه شب زبون گشت
زپشت فيل کوس زرنگون گشت
علي المرتضي را با گروهي
که هر يک در وغا بودند کوهي
فرستاد از پي تحقيق احوال
فروزان گشت ماه از برج اقبال
روان شد اختر برج جلادت
جبين لامع زانوار سعادت
به جمع آب کش گشتند ملحق
نشد توفيق باري يار ناحق
گريزان گشته رفتند آن جماعت
زحال آگاه شد دشمن به ساعت
مخالف از موافق شد پريشان
غلامي دو به دست افتاد ازيشان
نمودندي به کار آب اقدام
غريض و اسلم از مولايشان نام
زراوي گوش جان زينسان شنوده
که اسلم از بني حجاج بوده
ولي بوده براي خدمت عاص
غريضي از مريدان بني العاص
رساند اين نغمه را با جمع بي دين
عجيز اول که بوده از ملاعين
زفتح الباب دري رسالت
تلاطم يافت درياي ضلالت
جهان گشت از گل توفيق گلزار
چو برگ بيد شد دل هاي کفار
چو آوردند اهل دل زهامون
غلامان را به اردوي همايون
نبي يعني شهنشاه معلي
مصلي بود بر روي مصلي
سوال از هر دو کردند از جوانب
که هر يک بازگويد نام صاحب
غرض شان از تفحص کردن آن بود
که باشند از ابوسفيان مردود
چو نام خواجه هاي خويش بردند
برون از وسع مکنت چوب خوردند
به بوسفيان چو گرديدند منسوب
خلاصي يافتند از محنت چوب
محمد کز نماز خويش وارست
به روي مسند توفيق بنشست
چنين فرمود کاول راست گفتند
زچوب همگنان بر خاک خفتند
دروغي عاقبت بر خويش بستند
زايذاي شما في الحال رستند
غلامان را به نزد خويشتن خواند
چنين از درج دانش گوهر افشاند
که کفار قريش اکنون کجايند
براي کينه جويي در چه پايند
به سوي پشته اي کردند ايما
که دارند از پس اين پشته ماوا
دگر گفتا چه مقدار است لشگر
شدند آن هر دو زين سان حرف گستر
که بسيارند حصر آن ندانيم
دراز است اين و ما کوته زبانيم
دگر پرسيد آن ماه دل افروز
که چند اشتر به قتل آرند هر روز
چنين گفتند محبوسان آگه
که باشد گه نه و گاهي بود ده
نبي در دشت دانش توسن انگيخت
بدين سان گوهر از درج دهن ريخت
که اين قومي که با بخت نگونند
کمند از زلف و وز نهصد فزونند
چنين گويند کان قوم سيه دل
به حجفه چون زره کردند منزل
جهيم ابن صلب مطلب اصل
به بستر داد تن را شامگه وصل
به خواب اندر شدش مرآي سواري
سمندش مرکب و در کف مهاري
شتر از پي کشان تعجيل مي راند
چنان کز وي صبا دنبال مي ماند
رسانده نعره بر طاق مطلس
که شد گشته فلان شخص و فلان کس
يکايک را زايشان نام مي برد
به هيبت آن چنان کارام مي برد
شتر را تيغ زد بر حلق آن گاه
به خون شد سرخ اطراف گذرگاه
نماند اصلا به روي تل و هامون
يکي خيمه برون زالايش خون
رسانيدند اين را با ابوجهل
فغان برداشت آن منحوس نااهل
که هان برخاست از بالاي بستر
زنسل مطلب مبعوث ديگر
شود معلوم بعد از سعي موفور
که سر از تن که را خواهد شدن دور
ابوسفيان عليه اللعنه از راه
زحال کاروانش کرد آگاه
که ما رفتيم سالم سوي بطحا
کنيد البته خاطر جمع از ما
به برگشتن عنان را گرم سازيد
چوموم از نعل خارا نرم سازيد
عنان تابيد از کين محمد
که ناگه روي ندهد صوت بد
ابوجهل اين شنيد افغان برآورد
که اين بد دل چه گويد اهل بسپرد
عنان تا بدر از رفتن نتابيم
قدح نوشان زعشرت کام يابيم
غبار غم به آب مي فشانيم
به مستي آستين ها برفشانيم
کنيم اسباب عشرت را مهيا
غنا گويند قوالان رعنا
زکان آرزو گوهر برآريم
به نحر اشتران خنجر برآريم
رود آوازه ي ما در قبايل
شود از بام اغوي خصم نازل
چو اخنس کز بني زهره علم بود
زبوجهل لعين ابن هرزه بشنود
به قوم خويش گفت اي قوم زنهار
به قول او نبايد ساختن کار
گذشت اموال ما از ورطه ي خوف
حريم خويش را بايد زدن طوف
بني زهره زره برگشته رفتند
زکين اهل دين برگشته رفتند
ابوسفيان شنيد اين زد به هم کف
که هست از ابن هشام اين مزخرف
ازان پس شد به اهل شرک ملحق
سوي ناحق رود جوياي ناحق
زدست اهل ايمان زخم ها يافت
که ميزان گشته سوي مکه بشتافت
ذکر بقيه حالات که آنجا واقع شده
همان غواص درياي معاني
کند زين سان به ساحل درفشاني
که آن شب کان محيط گوهر قدر
زراه آسود در نزديکي بدر
زآب بدر لشگر بود محروم
چو گلخن گشته تفسان عرصه ي بوم
صحابه محتلم گشتند اکثر
مقارن شد به اصغر رجس اکبر
وضو و غسل را آبي نه اصلا
ملامت گشته بر دل ها مهيا
پر از ريگش زمين چون چرخ مينو
به ريگ اندر شدي پا تا به زانو
تحمل روي از اصحاب برتافت
براي وسوسه شيطان محل يافت
که همراه پيمبر در چه حاليم
به لوث آلوده چون اهل ضلاليم
شديم از گردش اختر به يک بار
به رجس اصغر و اکبر گرفتار
دهد ما را مگر در عين خواري
رسول ما به فتح اميدواري
مهيا گشت بهر رعب اسباب
که برگ بيد شد دل هاي اصحاب
سر افکندند چون ارباب تسليم
ولي برجا نماند از صبر جز بيم
زسرخي ديده ها شد چون نگين ها
عذاب تشنگي شد يار اين ها
جفاي خشک سال غم سرآمد
سحاب لطف لاريبي درآمد
فروباريد باران بر در و دشت
غبار غم نشست اندوه بگذشت
فراغت را مهيا گشت اسباب
خس محنت زدل ها برد سيلاب
وضو و غسل کردند اهل اسلام
زمين گرديد محنت در ته کام
زمين جلوه ي خصمان شده گل
بلا گفتي برايشان گشت نازل
مسلمانان ازين گشتند دل شاد
زروي آرزو برقع برافتاد
شدند اصحاب پيغمبر قوي دل
زدل ها رعب بالکل گشت زايل
چنين گويند کان ماه شب قدر
در آن روزي که منزل کرد در بدر
به مجمع سالکان منهج دين
علم زد بر سر چاه نخستين
صبا از زير برقع ماه بنمود
زعکسش يوسف اندر چاه بنمود
شد آب از فيض آن سرمايه ي جاه
زلال زندگي در ظلمت چاه
زبرق ماه رويش چاه ديجور
تنوري گشت تفسان ليکن از نور
حباب غذر [؟] از لب عقده بگشاد
که اي خرم زرويت جان ناشاد
حبابم نام گشت از جمع اصحاب
حباب ان به که باشد بر سر آب
به سر دارم هواي آب هر جا
زآبم خيمه ي هستي است برپا
بود چون آب بر خاکم نشيمن
کجا بي آب باشد هستي من
به مرآتم چه عيب ار هست زنگي
که دوري نيست از آبم درنگي
ترا اقبال اين جا رايت افراشت
شدي مامور يا رايت برين داشت
نبي گفت اي زدين گرديده کامل
براي خويشم اينجا گشت منزل
حباب از پرده بيرون داد اين حرف
که اي دردانه ات از لجه ي ژرف
مناسب اين بود کز بخت آگاه
فرود آيند نزد آخرين چاه
به توفيق آله و عون اصحاب
شود آماده حوضي پر کنيم آب
دهان چاه ها پر خاک سازيم
زمين را از مخالف پاک سازيم
همين ارباب دين را آب باشد
حسودان را جگر پرتاب باشد
به خاک از پا عدوي سرکش افتد
زبي آبي به جانش آتش افتد
شوند از تشنگي خاطر پريشان
نيابند آب خيزد گرد از ايشان
صداي جبرئيلي خاست کاي دوست
حباب آورد بيرون مغز از پوست
بود الحق سزاوار ستودن
به قول او عمل بايد نمودند
به عز جاودان و بخت آگاه
از انجا شد روان تا آخرين چاه
به گفتار حباب آماده شد کار
نبود اما اثر از اهل انکار
محمد آفتاب ذروه ي قدر
به جمع دوستان در عرصه ي بدر
خرامان کرد شمشاد قد خويش
شده دم ساز بخت سرمد خويش
به هر جانب نهادي بر زمين دست
که اين جا رايت دشمن شود پست
فلان آنجا زپا خواهد فتادن
فلان خواهد در اين جا سر نهادن
گهر زين گونه استاد سخن سفت
که شد آن نوع کان فخر بشر گفت
زبان سعد معاذ اين نوع بگشاد
که اي رويت مه اين ظلمت آباد
عريشي به که رايت برفرازيم
دل از کار تو بالکل جمع سازيم
نشيني زير آن با بخت سرمد
به توفيقات جاويدي مخلد
رکايب نزد تو آماده سازيم
زهر وابستگي آزاده سازيم
بود ما را درين دير سپنجي
به قصد کينه جويان کينه سنجي
اگر نصرت نوازش کرد ما را
زجاج بخت خصم آمد بخارا
سعادت با سلامت همدم ماست
هوالمطلوب نقش خاتم ماست
عياذا بالله اگر شکل دگر يافت
به صف اهل دين دشمن گذر يافت
نشيني بر رکاب بي تحاشي
زرخ بر کوه و صحرا نور پاشي
روي سوي مدينه نزد اصحاب
حمايت را بود آماده اسباب
زمهرت هست آنجا گرم صحبت
نيند ايشان کم از ما در محبت
ندانستند اصحاب مدينه
که خواهد جنگ شد با اهل کينه
و گرنه جمله مي بودند همراه
زدندي خويش را بر صف بدخواه
نمودندي به اقصي الغايه ياري
نهادندي قدم در جان سپاري
دعا کردش رسول رب الارباب
به گفتارش عمل کردند اصحاب
قريش آنگاه بنمودند از دور
توجه کرد ظلمت جانب نور
به نخوت در خرام از پير و برنا
غبار انگيخته بر طاق خضرا
به هم جمعي زجاها گشته منضم
به معني هيزم نار جهنم
زده مهميز بر باره تکبر
برآورده سر از جيب تجبر
محمد ديدشان گفت اي خداوند
بر اهل دين جفاي کفر مپسند
به خار و خس همي پوشند مهتاب
رسولت را همي خوانند کذاب
به کين اهل دين آهنگ دارند
به معني با تو راي جنگ دارند
به نصرت وعده ام فرموده اي هان
کرم فرما مرا زين غصه برهان
زدند اردو ملاعين در مقابل
شناعت بر زبان و کينه در دل
فريقي از قريش کينه فرجام
روان گشتند سوي اهل اسلام
که از حوض مسلمانان خورند آب
زبس کز تشنگي بودند بي تاب
نه فکر تيغ و نه بيم سنان بود
حکيم ابن حزام اندر ميان بود
به منع ارباب دين جرات نمودند
دري کين در کمينگه برگشودند
نبي گفتا نبايد منعشان کرد
که خواهد خواستن زين آبشان گرد
کسي کاين جرعه با اصحاب داده
چنين لب تشنگان را آب داده
که هر کافر کز آنجا خورده بود آب
نرست از تيغ آتش فعل اصحاب
خلاص ارشد زتيغ افتاد در دست
کمند ابتلايش دست و پا بست
حکيم اما ازان سيلابه ي خون
بر اسب خود سواره رفت بيرون
شد اسلامش ميسر بعد يک چند
چنين خوردي گه تاکيد سوگند
که اي همدم به ذات آن مهيمن
که روز بدر کرد از تيغم ايمن
به سوگند اسود عبدالاسد گفت
زبس کز کين اهل دين برآشفت
که از حوض مسلمانان خورم آب
کنم دشمن زبرق تيغ سيماب
اساسش بعد ازان درهم نوردم
و گرنه بر سر اين کشته گردم
براي آب خوردن قطره برداشت
به قصد اهل دين شمشير افراشت
درآمد حمزه شير بيشه ي جنگ
کشيده تيغ سويش کرد آهنگ
قد طوبي مثال خويش خم کرد
بزد زانسان که ساقش را قلم کرد
به پشت افتاد و غلطان گشت بر خاک
گرفته تيغ کين بر کف غضب ناک
ازين پهلو به آن پهلو همي گشت
چو چوب قرعه شد بر صفحه ي دشت
عدو را بخت از در در نيامد
که فال قرعه نيکو برنيامد
به اين حالت لعين تيره دل خواست
که سوگندي که خورده سازدش راست
دگر عم نبي المرسلين تاخت
به شمشيري سرش از تن جدا ساخت
ملاعين را سپه چون يافت تسکين
بلا شد جلوه گر در عرصه ي کين
عمير ابن وهب را گفت ابوجهل
که اي هر مشکلي بر خاطرت سهل
بکش بر بارگي تيغ مهند
برابر کرد اردوي محمد
به تخمين در سپاهش کن نظاره
ببين چندند اگر سازي شماره
عمير آمد سپه را ديد و برگشت
زبيمش دل به پهلوي دگر گشت
فرود آمد زرخش دشت پيما
چنين شد در حکايت دشت پيما
که سيصد کس تواند بود يا بيش
تمامي کينه سنج و کينه انديش
سياهيشان بود ابر اجل بار
نباشد بر شترشان جز بلا بار
به غير از قتل که مقصد ندارند
پناهي غير تيغ خود ندارند
يکي را گر شويم اندر مقابل
کند از ما دو کس يا بيش بسمل
حکيم ابن حزام اين ها چو بشنيد
زدي ماه نهيبش دل بلرزيد
به نزد عتبه آمد قصه پرداخت
حکايت را علم زين سان برافراخت
که در هر کار ما را پيشوايي
جراحت هاي دل ها را دوايي
نشان اين فتنه کاشوب جهان است
شقاوت بخت را افسانه خوانست
زخار کينه واپرداز ره را
به حسن حيله برگردان سپه را
تامل کن درين هيهات هيهات
که شکل بد برآورده مهمات
تعهد کن که گردد سينه بي غم
ديت از بهر عمرو حضرمي هم
که ماند نام نيکت در زمانه
سمند صيت يابد تازيانه
جوابش عتبه زين سان گفت کاي دوست
سخن هايي که گفتي جمله نيکوست
برو رنجي که مي بيني دوا کن
به بوجهل اين حکايت ها ادا کن
بگو با وي حکايت ها که گويي
مگر يک سو شود اين کينه جويي
حکيم آمد به نزديک ابوجهل
صدف را کرد خالي پيش نااهل
شد آن فرعون امت تيره زاين حرف
به اين خاتون شدش نقد دغل صرف
که عتبه آگهست از اهل اسلام
که کينشان برده است از جانش آرام
خذيفه کان بود فرزندش آن سوست
جهت اين شد که زين سان مصلحت جوست
شما را زين سبب سازد هراسان
و گرنه دفع اين ها هست آسان
روان شد جانب عتبه غضبناک
زبان بگشاد زين سان نحس ناپاک
که اي بد دل چه در خاطر گذشته
کزين گونه ششت پر باد گشته
زدشمن تا که کام دل نيابم
عنان عزم کي زين جاي تابم
چو آتش گشت عتبه گفت آري
خليده هر دلي را از تو خاري
شود معلوم زود اي موذي الناس
که شش زان گه خواهد کرد آماس
چنين هم جوهري در سخن سفت
که عتبه با ابوجهل لعين گفت
که اي اصفر کن جاي بد خويش
به کينم از چه بردل مي زني نيش
ازان اين گفت عتبه با ابوجهل
که جلد مقعد آن زشت نااهل
زقهر لايزالي ريش بوده
به روي زشتيش زشتي رسيده
همي ماليد بر وي زعفران را
چو روي خويش کردي زردي آن را
ابوجهل لعين بي سعادت
کشيد از قهر شمشير جلادت
بزد بر اسب خود چون تازيانه
به هنجاري که ماند از وي نشانه
شد ايماي ابن رحصه تند کاي دوست
زدن فالي بدين تندي نه نيکوست
به دست خود زدي شمشير بر خويش
چه سان کار تو خواهد رفت از پيش
ابوجهل نجس ديگر برآشفت
به کين با عامر ابن حضرمي گفت
که هم سوگند تو هستي چه گويد
نقيض کام قوم خويش جويد
نشستش نيست نيک از جاي برخيز
عمامه برفکن توسن برانگيز
فغان کن برگشا لب در شناعت
بجو خون برادر زين جماعت
به کين شد عامر ابن حضرمي چست
زلشگر خون عمرو حضرمي جست
فرس را تيز کرد و راه برداشت
به لشگرگاه وا عمرواه برداشت
زدي فرياد مانند بهايم
به دشت کينه تا شد جنگ قايم
مصاف نمودن حضرت خير النبيين با سپاه ملاعين
ورق پيماي چابک دست واقف
تو را شد حرف باطل از صحايف
توکل کن به عون حي لا ريب
که گردي قهرمان لشگر غيب
ضعيفان را نگردد راه باريک
رود در چشم سوزن تار باريک
حريفي کوبه گفتن شد مسلم
مصاف حرف زين سان بست بر هم
که چون آن قهرمان تخت لولاک
محيط سروري را گوهر پاک
به قصد کينه جويان شد صف آرا
نگون گرديده رايات مدارا
زشاخ نخل چوبي داش تبر کف
کزان بي تاب گشتي رشته ي صف
زصف اندک به قصد کينه انديش
سواد ابن عزمه بود در پيش
زدش بر سينه گفتا پس رو اي دوست
زخط بيرون نهادن پا نه نيکوست
سواد ابن عزمه کرد افغان
که از ضرب توام بي تاب شد جان
رسول راستين داراي انصاف
زلال خاطرم گرديد ناصاف
همي بايد قصاصم چيست فرمان
شريعت از تو دارد زيب و سامان
کشيد از سينه پيراهن محمد
عيان گرديد فردوس مخلد
در خلوت سراي خلد شد باز
نظر شد بهره مند از مخزن راز
ززير پرده اش گلبرگ سينه
نمود آئينه اي بي زنگ کينه
سواد آن سينه ي بي کينه بوسيد
زروي شوق بر وي چهره ماليد
نبي گفتا چه چيزت گشت باعث
که شد زين گونه امري از تو حادث
سوادش گفت اي فرخ شمايل
نيم چون غافلان از کار غافل
بود در پيش حالي اين چنينم
که مي بيني چه سان غفلت گزينم
شوم گر کشته باري آخر حال
نصيبم گردد از وصل تو اقبال
تن خود با تن تو مي رسانم
که تن از آتش دوزخ رهانم
نبي گفتا جزاک الله خيرا
نگويي باد ما را و شما را
زهر جانب بساط کينه شد راست
به دل ناوک نشست و فتنه برخاست
ترحم برطرف شد از ميانه
زهر سو آتش کين زد زبانه
غبار دشت کين ظلمت برانگيخت
سحاب فتنه شد زهر بلا ريخت
سنان گلگون زخون اهل کين گشت
به چشم خصم ميل آهنين گشت
به صوب کينه عازم شد زبانه
سمند فتنه را زد تازيانه
بقا را گشته جيب عافيت چاک
فتاد از سر گره بر تار فتراک
زبس کافتاد روزن روزن از تير
سپر را قبه شد مانند کفگير
يلان را خرد شد بر تارک سر
ززخم تيغ چون بار صنوبر
نفس در کينه جويي زد زمانه
چراغ عافيت شد بي زبانه
محيط فتنه آمد در تلاطم
جهان کر شد زصور آهنين خم
خمي خالي و خلقي گشته بدمست
به قصد هم گرفته تيغ در دست
زخون پر دلان در عرصه ي دشت
نجق همچون مه نو در شفق بشت
شرار نعل شد در صحن هيجا
چو کرم شب فروز از گرد پيدا
ززنبور خدنگ سخت خانه
سپر گرديد زنبور آشيانه
بقا بيرون شد از ظل حمايت
سلامت را نگون گرديد رايت
علم زد هر طرف شمشير خونين
که يعني زد زبانه آتش کين
زتاب آتش هيجا به گردون
شد اختر چون حباب دجله ي خون
نمود از بحر خون گوش تکاور
چو سوسن کو به بستان برزند سر
غبار تيره داد از شب نشاني
شبيخون زد اجل بر زندگاني
به خون آغشته شد چون لاله مغفر
چو سوسن گشت زهر آلود خنجر
زپيکان چون زره تن شد مشبک
شدي خياط چاک سينه ناوک
سران بر جاي خود گشتند پابست
همين از دست گردان تير مي جست
برآمد سوي اين ايوان اخضر
سحاب گرد از درياي لشگر
فرو باريد زانسان ژاله ي مرگ
که باغ زندگاني گشت بي برگ
عيان شد زابتلاي رنج ناورد
گره بر گردن رمح از دل مرد
زخونريزي دلي نگرفت تسکين
که پر شد کاسه ي سر از مي کين
به دست افتاد از هول هياهوي
چو خوشه ترکش پر تير هر سوي
به قصد خصم دل نگرفتي آرام
زظل نيزه باران سيه فام
زدي زاغ کمان بانگ چکاوک
شد از سنگ تفک خارا مشبک
زسرها بسته سان در عرصه ي کين
نمودي مغز از زخم تبرزين
بقا زهر فنا سوي لب آورد
که شد آب از مهابت زهره ي مرد
جهان از گرد برقع بست بر چهر
سيه چون سايه شد مرد از تف مهر
خروش قال و بانگ قيل برخاست
زکرنا صور اسرافيل برخاست
شد از نيزه نيسان عرصه دشت
زهر جانب هژبري جلوه گر گشت
قيامت خواست از درياي اندوه
غبار انگيخت بر گردون دو صد کوه
به نوعي کوهه زن خون جانب اوج
که پرچين شد جبين چرخ از موج
غبار دشت کين بر شد به افلاک
نم خون درگذشت از مرکز خاک
سرسبز حريف از تيغ بيداد
به روي ريگ همچون حنظل افتاد
زخون پردلان فارغ شد از بيم
منقش شد زمين چون روي تقويم
هوا در زير اين گردنده دولاب
زعکس درع شد درياي سيماب
برآمد از پي کين شورش جنگ
فنا زد در گريبان بقا چنگ
زنعل تو سنان شد سوده خاره
زشمع نيزه جست از خون شراره
مبارز کوه آهن شد به هامون
روان گشتش زتن صد چشمه ي خون
سنان کرد از دل خاره گذاره
گرفت انگشت در دندان ستاره
فروباريد ژاله ابر کينه
تذرو فتنه را گرديد چينه
زهول برق جان فرساي شمشير
گدازش يافت در تن زهره ي شير
کمان را يافت ابرو چين بسيار
کمند از کين به خود پيچيد چون مار
به دشت افتاد بيرون از شماره
سر بي کاسه مانند نقاره
قضا از کينه جويي فتنه انگيخت
حق و باطل به يک ديگر درآميخت
سعادت گشت منضم با شامت
چو سايه ريخت درهم نور و ظلمت
طلب کردند در کين گشته يک دل
وليد و عتبه و شبيه مقابل
سه کس رفتند پيش از خيل انصار
توکل کرده بر توفيق جبار
زکفار آمد افغان کاي محمد
به اين ها کي توان گشتن مقيد
بني اعمام خود را کن روانه
که نگذاريم زيشان جز فسانه
علي را نعره زد خير البرايا
که در کين مخالف شو مهيا
تو تا باشي دگر کس چون رود پيش
وليد و شيبه را دان دشمن خويش
به حمزه گفت اي عم تيغ برکش
بران بر تارک خصم مشوش
غنيم عنبه شو افکن به خاکش
که در دست تو مي بينم هلاکش
سه پر دل برکشيدند از ميان تيغ
به قصد دشمنان غرنده چون ميغ
علي آن شهسوار دشت هيجا
دلير خصم سوز کفر فرسا
نهنگ لجه ي توفيق سرمد
به تائيد خداوندي مؤيد
مه عالم فروز ذروه ي بخت
شه خورشيد تاج آسمان تخت
در دري فروغ درج دولت
عدو فرسا هژبر ببر صولت
روان شد سوي دشمن تيغ در کف
زجام بزم لاريبي مکيف
گره زد بر جبين بگشاد بازو
سبک شد خصم را سنگ ترازو
بزد بر تارکش زان سان بلارک
که آگه گشت ناف از حال تارک
گذشت از ناف نيم الماسش آزاد
فتاد از پا و تا دوزخ نيستاد
به يک سو حمزه هم غرنده چون شير
به قصد کينه جو افراخت شمشير
نشد فرصت که بر دشمن زند تيغ
کشيد از کين به هم رخساره چون ميغ
عدو هم پيش آمد چابکانه
برآورد آتش کينه زبانه
جبين همچون سپر در چين فکندند
گريبان هاي هم از کين گرفتند
به هم آميخت زان سان حق و باطل
که از فرق کردن بود مشکل
زعتبه حمزه اطول بود زين حال
علي را پيش آمد سخت اشکال
که فرق عم سيد بر زبر بود
سر ملعون مشرک زيرتر بود
نبود ايمن که از شمشير خون ريز
مباد آسيب يابد سرو نوخيز
بود آگه ضمير مرد عاقل
که دايم حق بود برتر زباطل
زجان زد نعره شاه عافيت کيش
که اي عم سوي خود درکش سر خويش
فرود آورد سر عم پيمبر
چو شير شرزه از جا جست حيدر
چنان بر فرق دشمن راند الماس
کزان شد پر طنين اين نيلگون تاس
فتاد از پا و شد سوي جهنم
نديد از ابر رحمت قطره اي نم
عبيده نيز با دشمن درآميخت
غبار از عرصه ي هيجا برانگيخت
بزد بر شيبه زخم و زخم هم خورد
به ساق خويش کان يکباره شد خرد
فتاد از پا علي در جست چون شير
فکند از تن سر دشمن به شمشير
عبيده بود بر خاک اوفتاده
زبان در ذکر يزداني گشاده
علي و حمزه بردندش سوي خويش
رهانيدندش از دست بدانديش
نبي را چون بهشت عدن دريافت
پس از يک چند سوي خلد بشتافت
برآمد از صف هيجا علالا
بجنبيد از غريو اين طاق خضرا
در ذکر دعاي آن خورشيد آسمان قدر و طلوع نمودن آن نير اعظم از ذروه ي بدر
محمد گلبن بستان عالم
چراغ دوده ي ابناي آدم
قدم سوي عريش خويش بنهاد
فشاند از ديده نم در سجده افتاد
دلش مست از شراب لايزالي
سر از سوداي غير دوست خالي
زعز چهره ي آن مخزن راز
زمين گرديد چون گردون سرافراز
زبان بگشاد و گفت اي حي ذوالمن
ترحم کن عموما خاصه بر من
پرستارانت اينانند در دهر
به توفيق تو نصرت بادشان بهر
و گر نه نصرت نيابند اين جماعت
کسي رو بر زمين ننهد به طاعت
نوازش بايدم عاجزم نوازا
بساز از لطف کارم کارسازا
به معني با تو اين قوم اند در جنگ
نباراني چرا بر فرقشان سنگ
دليل راهم ارشاد تو بايد
مدد فرما که امداد تو بايد
به سجده ريختي سياره بر خاک
به خاک آغشته گلبرگ عرقناک
بود نقل از علي کو گفت آن روز
که بر کفار گرديديم فيروز
هراسان بودم از حال محمد
که ناگه روي ندهد صورت بد
ميان جنگ مي رفتم به سويش
که آرم درنظر مرآت رويش
سه نوبت يا چهار آنجا رسيدم
رسول الله را در سجده ديدم
خداوند جهان را در ثنا بود
زخود وارسته در عين صفا بود
دگر تغيير حالت گشت پيدا
علامت را به غايت شد هويدا
سه نوبت باد تندي جست زانسان
کزان دل هاي مردم شد هراسان
در اول جبرئيل آمد زافلاک
به امداد مه گردون لولاک
دگر گرديد ميکائيل نازل
دو بالش بر مشارق گشته شامل
شد اسرافيل منزل بعد ايشان
بألف من ملايک هر يکي شان
سواره جمله بر اسبان ابلق
به اصحاب نبي گشتند ملحق
سر خود را نبي از سجده برداشت
قد طوبي مثال از جا برافراشت
توجه کرده با اصحاب فرمود
که حق بر ما در توفيق بگشود
ززير پاي مشت خاک برداشت
به سوي دشمنان صاعد برافراشت
فشاند آن ريگ و گفتا حمله آريد
که از عون الهي در حصاريد
برانگيزيد رخش کين که حالي
دهد نصرت قديم لايزالي
غريو از صف اهل دين برآمد
سمند زندگاني بر سر آمد
مبارز را به باغ کينه اندام
مشبک شد زناوک همچو بادام
کمند افکن افکنده از دست
سلامت از ميانه رخت بربست
درآمد تيغ در تارک شکافي
زمين شد دجله اي از خون صافي
زضرب تيغ چاکاچاک برخاست
زجا از زور گرد افلاک برخاست
مسلمانان روان از جاي جستند
که افکندند دشمن گاه بستند
فروبستند بر دشمن مسالک
رسيد از غيب امداد ملايک
عدو از جنگجو گرديد عاجز
که افتادي سر از تن بي مبارز
شدند از عون بي چون يار جاني
به اهل دين سپاه آسماني
خداجو در ازل عون ابد يافت
نهان و آشکار از وي مدد يافت
همي آمد به گوش خصم خايب
صداي شيهه ي اسباب غايب
فغاني آن چنان حادث همي گشت
که مشگ ريگ افشانند در طشت
حکايت کرده ابن عوف زين سان
که بودم در صف استاده هراسان
زيک سو دست زد بر من يکي گفت
محل کار عاقل راز ننهفت
ابوجهل از ميان برگو کدامست
که ايذايش نبي را بر دوام است
زديگر سوي شخصي هم همي جست
ميان کرده به قصد کينه جو چست
بران خصم خدا چون چشم بگشاد
نشان دادم زجا جستند چون باد
رسيدند و گرفتندش به شمشير
به هم دندان کين سائيدن چون شير
يکي شمشير زد پايش بينداخت
يکي زد نيزه بر جايش بينداخت
همان جا گشت بر مردم هويدا
که هستند آن دو مرد ابناي غفرا
يکي را نام نيکو زان دو گوهر
معاذ بن معوذ آن نام ديگر
معاذ انداخت پايش عکرمه تاخت
کشيده تيغ کين صاعد برافراخت
به دوشش زد چنان کاويخت دستش
نيامد با وجود اين شکستش
گرفت آن دست زير پاي مردي
نياورد آفتابش رو به زردي
کشيد افکند دور و گردن افراخت
که با اين حال بودش پاي بر جا
زهي پر دل هژبر صف هيجا
به ديگر دست فرق دشمن انداخت
قدم داران دين اين نوع بردند
که گوي نصرت از ميدان ربودند
زدي برق از جبينش نور ايمان
چنين مي بود تا ايام عثمان
غريق بحر خون گرديد فرعون
نديد اقبالش از لات و هبل عون
قد بخت عدوي اهل اسلام
نگون گرديد چون گيسوي اعلام
زآب تيغ شد در لوحه ي خاک
نقودش حرف باطل جملگي پاک
برون برد از جهان سوداي غم رخت
که سر زد صبح فتح از مشرق بخت
زسجن غصه شخصي عافيت جست
مه کام از خسوف ناخوشي رست
غريو اهل دين هوش از ملک برد
لواي احمدي سر بر فلک برد
محمد گفت شد دشوارها سهل
خبر آريد از حال ابوجهل
روان گرديد عبدالله مسعود
که من آرم خبر زان نحس مردود
ميان کشتگان مي گشت با خشم
فتادش بر ابوجهل لعين چشم
نکوتر اين که هنگام تلافي
رمق اندک هنوزش بود باقي
نشست او چست بر صندوق سينه
دران جنسي نه غير از نقد کينه
به زجرش گفت هان بدبخت خوني
به حمدالله به حال سگ زبوني
لعين زد هي که کي بودت حد اين
به جايي کان نه حد تست منشين
شدت آرامگه بر صدر آن کس
که فرقش در گذشت از چرخ اطلس
جفا کرد آسمان بر حالم الحق
کدامين سو به نصرت شد موفق
سخن زين سان ادا کرد ابن مسعود
که فرعون کي بدين سان تيره دل بود
تو از وي بدتري بسيار بسيار
که چون از کف شدش سر رشته ي کار
به افعال بد خود گشت منصف
به وقت غرفه گشتن بود خايف
تو با اين حال اي مردود بدکيش
نتابي روز افعال بد خويش
دلت بادا در اندوه مخلد
که نصرت يافت بر اعدا محمد
زافراه جهالت گفت ابوجهل
که دانم بعد ازين ندهي مرا مهل
سرم را چون بري تقصير منماي
زگردن پاره اي بر وي بيفزاي
که ننمايد محقر پيش دشمن
تو داني بعد از آن بر خاکش افکن
به عکس مدعايش راند خنجر
به گردن کرد چيزي داخل ازسر
کشان پيش نبي بردش به خواري
به عز نصرت جبار باري
نبي المرسلين شد شاد و فرمود
که اين بدبخت فرعون زمان بود
به شکر اين خدا را گشت ساجد
ملک را نيز ناطق در محامد
گرفتند اهل دين اسباب رونق
سلامت با فراغت گشت ملحق
شد آن فرخنده فتح آن باده ي ناب
که غم نگذاشت در دل هاي اصحاب
سپاه آسمان گشتند عازم
به سوي آسمان نصرت ملازم
ذکر حالاتي که بعد از فتح جنگ بدر واقع شده
همان فرح حديث طرفه گفتار
بدين سان رفته ديگر بر سر کار
که اکثر کشته گشتند از صناديد
فلک نوعي که مي بايست گرديد
طريقي نيز گرديدند برده
فتاد از روي کار شريک پرده
خرامان اهل دين را پاي تمکين
چو سگ در طوق جمعي از ملاعين
يکي را سر يکي را پا شکسته
چو دزدان دست ها بر پشت بسته
زخون بربسته مژگانش شب و روز
زبينش بسته چون باز نوآموز
همان کاخر که مي غريد چون شير
سر امروزش چو روبه بود در زير
به درع چند ابن عوف مي رفت
به دوش افکنده و بردي نيز زربفت
اميه ديد گفتش کاي برادر
به رخت زندگي افتاد آذر
زره بگذار و برد افکن مرا گير
زقتلم ده امان منماي تقصير
به هم بي شبهه زين هايي که داري
مروت نيست کاين نوعم گذاري
محبت بودشان در مکه با هم
ازانش ريخت در ره خار اين غم
پسر هم بود همراهش علي نام
فتاده همچو صيد او نيز در دام
فکند از دست ابن عوف آن ها
که تا آرد مگر در حفظ جان ها
گرفتش دست و در ره قامت افراشت
بلال اين حال ديد آواز برداشت
که اي اصحاب پيغمبر کجاييد
سر ارباب شرک اينک بياييد
به ساعت اهل ايمان در رسيدند
سنان و ناوک و خنجر کشيدند
شد ابن عوف عاجز از حمايت
نيابد هيچ جا باطل رعايت
پسررا با پدر کشتند في الحال
سرش چون خاک ره گرديد پامال
بود نقلي که از اصحاب يک دل
جنيب ابن سيافش بوده قاتل
به جان بدخواه را آذر فکندند
بزرگان را به چاهي در فکندند
به پستي داد جا خاشاک را سيل
نشان مي داد آن چاه از چه ويل
کشيدي عتبه را شخصي به خواري
ملالت بر خذيفه گشت طاري
خذيفه گفت زان دارم ملالت
که بيرون شد زعالم با ضلالت
بسي اطوار نيکو بود او را
اثر نيکوست افعال نکو را
اميدم بود کز افعال فرخ
بگرداند زکفر و کافري رخ
زنيکوسيرتي گردد مسلمان
شرف يابد زتوفيقات مردان
به اين حالش که مي بينم غمينم
نباشد باعث غم غير اينم
و گرنه شک نياوردم زايمان
سگانت را نتابم سر زفرمان
به مکه شد خبر باور نيفتاد
زهر سو خاست در انکار فرياد
همان مستعجلي کاورد اخبار
سخن گفتي به هجر از حال کفار
که در کين خاست گردون مقوس
نمانده از صناديد عرب کس
يکايک کشتگان را نام مي برد
زجان مشرکان آرام مي برد
زصفوان اميه خاست فرياد
که اين شخصي است عقلش رفته بر باد
بپرسيدش که صفوان را چه حالست
سرافراز است يا خود پايمال است
زبان بگشاد کاي از حال غافل
تويي صفوان به غم آماده کن دل
اميه با پسر شد کشته ديدم
گريزان تيغ در کف ره بريدم
زره ناگه ابوسفيان حارث
درآمد تيره از گرد حوادث
فغان از جان شوم بولهب خاست
که اي عم جان به لب آمد بگو راست
برآورد از جگر آهي که اي عم
چه مي پرسي که دل شد کشور غم
زمان تا کوي نکبت ره بسي نيست
زارکان عرب برجا کسي نيست
چو ما را جاي شد در منزل بدر
زما بردند گويي زيور قدر
محمد را شکوهي بود هايل
به جا مانديم حيران چون هياکل
همي بستند دست و گردن ما
زدندي تيغ و خنجر بر تن ما
شدي آب از مهابت زهره ي شير
فتادي سر زتن بي ضرب شمشير
سپاه غيب گويي در کمينند
ممد لشگر ارباب دينند
زدندي بر زمين مرد و فرس را
نمي ديديم جايي هيچ کس را
ابورافع که بودي ملک عباس
زبان بگشاد زين سان کايها الناس
ملايک بوده اند آن ها به تحقيق
محمد يافته از غيب توفيق
زغلظت بولهب ازجاي برجست
به خاک انداختش بر سينه بنشست
برين گرديد زافغان طوايف
زن عباس ام الفضل واقف
به ناخن هر دو برگ لاله را خست
به چوبي بولهب را فرق بشکست
فتاد آن نحس بر بستر ازين غم
پس از يک هفته شد سوي جهنم
بود نقلي که آن سرمايه ي کين
به رنج عطسه شد در سجن سجين
به ماتم گه نيامد جامه چاکي
چو سگ انداختندش در مغاکي
محمد گفت اي اصحاب زنهار
مداريد آل هاشم را در آزار
که بوده عزشان بي اختياري
به دل نامد از ايشان جانسپاري
خصوصا گر فتد عباس در دست
مسازيدش زآسيب بلا پست
خذيفه ابن عتبه اين چو بشنيد
جبين درهم کشيد آشفته گرديد
که ما بر مردم خود تيغ رانيم
چه سان ديگر کسان را زنده داريم
اگر عباس را بينيم به صد جور
زنم شمشير بر رويش علي الفور
نبي را آمد اين گفتار ناخوش
برون زاندازه اش دل شد مشوش
خذيفه گشت از گفتن پشيمان
هميشه گفتي اين با اهل ايمان
که نبود نزد ارباب سعادت
مکافات حديثم جز شهادت
به دستش بود دايم اين شمامه
شهادت يافت در جنگ يمامه
اسيران راتمامي بند کردند
زمکث قتلشان خرسند کردند
به شب از بند کردي ناله عباس
که کردش پاي زان آسيب آماس
شد از تخفيف بندش غنچه نرگس
سعادت همدم و توفيق مونس
محمد را نمي آمد ازين خواب
که بودش از غم عم سينه در تاب
به تخفيف قيود ايما شد آنگاه
به نصرت گشت زآنجا عازم راه
شه مسندنشين هفت کشور
بزد در وادي صفرا معسگر
غنايم به اسويت يافت تقسيم
گرفت آوازه ي سيد اقاليم
نقاب افتاد از روي مدارا
تامل رفت در کار اساري
شد از فرمان رواي هفت کشور
مهم با فديه يا کشتن مقرر
زجا برخاست عبدالله مسعود
که خلاق جهان زو باد خشنود
زبان بگشاد کاي درج در راز
سهيل ابن بيضا را جدا ساز
که در مکه نهان از بيم کفار
به ما کردي مدام اسلام اظهار
رسول الله جواب او نفرمود
به غايت گشت غمگين ابن مسعود
هم او گويد کزانسان ساعت سخت
نيامد پيش من از اختر بخت
در احسان به دست لطف بگشاد
فريق مفلسان را کرد آزاد
ابو غره که شاعر بود او نيز
به دست افتاده بود و بود بي چيز
خلاصي يافت اما شد مقرر
که با اعدا برون نايند دگر
به راه فتنه خار کين نريزند
به امداد ملاعين برنخيزند
مفسر زين سان قصه تصحيح
که ياران فديه را دادند ترجيح
طلب کردند زان سرمايه ي جاه
به معني نامد آن مقبول درگاه
رواج دين زکشتن بيش مي گشت
که نقص جمع کين انديش مي گشت
سبب شد گوئيا آن فعل ناخوب
که در جنگ احد گشتند مغلوب
به بخت سرمدي خير النبيين
چو کردي فديه ي عباس تعيين
برآمد آه سرد از جان عباس
که يابن الاخ زبونم کرده افلاس
نبي گفتا مکش زين گونه خواري
بده زان نقد کاندر مکه داري
محل آمدن برپا ستادي
به زن يعني به ام الفضل دادي
چنين گفتي که گر من آمدم خوب
و گر دود سپهر انگيخت آشوب
گره زين نقد در خلوت گشاييد
ميان يکديگر قسمت نماييد
برآمد نعره از عباس کاي عم
مگر گشتي به سر غيب ملهم
نبود آنجا کس ديگر چه داني
که گردت آگه از سر نهاني
نبي گفت آن عليم عالم آرا
که بر وي هر نهانست آشکارا
دل عباس مايل شد به ايمان
شد آن نوعي که مي بايد مسلمان
تردد بهر ايثار فدا کرد
مقرر گشته را ناچار ادا کرد
دگر آن بحر نصرت را سفينه
زساحل شد روان سوي مدينه
به ره نصر ابن حارث را بفرمود
که با شمشير کين کردند نابود
که کردي دايم ايذاي محمد
فرستادش به سجين مخلد
به ابن بومعيط آنگاه پرداخت
سرش جلاد از گردن جدا ساخت
کزو واقع شد افعال ذميمه
يکي زان قصه ي زشت مشيمه
به جاي خويشتن آن گشته مذکور
درين جايش نبايد کرد مسطور
چو صبح عافيت سرزد به تاثير
شکوه لشگر دين شد جهانگير
محمد قهرمان مسند داد
دو کس را جانب يثرب فرستاد
شدند ارباب دين زين فتح خوشدل
مقيمان اعالي و اسافل
توجه کرد پي در پي خبر بر
ولي بعضي نمي کردند باور
همايون فال شد بزم مدينه
به سنگ آمد عدو را آبگينه
برآمد هر طرف غوغاي محشر
برون شهر شد صحراي محشر
دل اهل سعادت گشت خرم
حسودان را به دل غم گشت مدغم
زبد خود کشيدندي به خواري
صناديد مقيد شرمساري
درآمد مرکب شاه جهانگير
به يثرب با غريو صوت تکبير
شهنشه شد به جاي خويش نازل
رسيد از سير گردون مه به منزل
سريره ي عمير ابن عدي
زني بود از يهودا نام عصما
کزو ديدي نبي پيوسته ايذا
زبان بودش به هجو آن يگانه
زبان نه آتش کين را زبانه
به قتل آن پليد از ادب دور
عمير ابن عدي گشت مامور
چو ناوک ناگهان شب بر سرش تاخت
به نوک زخم خنجر کار او ساخت
غزوه بني قينقاع
بيا اي طوطي پاکيزه گفتار
فشان شکر زمنقار شکربار
سخن گو نکته دان بي نظيري
شکرشکن به آواز صريري
نبايد از تو راز کس نهفتن
زمرآت ورق آيي به گفتن
بود طوطي هميشه سرخ منقار
سياهست از تو نبود غير اين کار
که آمد کار هندو باژگونه
نمايي بهر اين معني نمونه
ازانت ساختم زينسان سخن ساز
که گر دزدي کنم برداري آواز
پس آئينه ي زانو مرا جاي
بود ليکن تو گشتي حرف پيماي
نشايد چون تو بستن از سخن طرف
زهندي ليک سنجي از عرب طرف
سخن شد گوهري از زيور من
مبصر کو که بيند گوهر من
شناسا گر بود ريزم چنان در
که گردد دامن آخر زمان پر
طبيعت زين مرادي به نداند
که پيش جوهري جوهر فشاند
کنيزان را چرا رخساره پوشم
که در بازار کرده مي فروشم
به دريا است جاي در مکنون
به قدر خويش قيمت يافت بيرون
بود گل را به مجلس زود بازار
به کنج خانه کي يابد خريدار
کساد جنس نيکو برنيايد
زدر جوينده تا ديدي درآيد
کجا رفتند ياراني که بودند
به تحسيني تلطف مي نمودند
تهي گرديد بزم از اهل ادراک
به گفتن همچنانم در هوسناک
زمين از جستن من پرفغان است
وليکن گوشم از پيري گرانست
کشندم سوي خود ياران همدم
دوتا گشتم که کردي پاي محکم
که يعني هست کارم نيمه کاره
نيايد نيم کاره در شماره
دهيدم اين قدر مهلت زايام
که اين طرح مجدد يابد اتمام
فکندم پيش از آن رو گردن خويش
که جويم رهگذار رفتن خويش
زپيري گرچه زينسان بي شکيبم
جوانانه است شعر دل فريبم
سمن شد گرچه مشکين سنبل من
زصد گل ناشکفته يک گل من
کنون زور سخن مي فهمم از خويش
شراب کهنه را قوت بود پيش
زتن قوت به گفتن گشت مقرون
نرفت از خاندان خويش بيرون
مرا گر بخت آيد عذرخواهي
نبايد غير توفيق الهي
چنين گويد هماي راوي حکايت
که چون آن اختر برج هدايت
زمکه سوي يثرب راند موکب
سعادت همدم و نصرت مصاحب
به قوم قينقاع دور از انصاف
به جوي عهد کرد آبي چنين صاف
که ننمايند امداد اعادي
نه گاه محنت و نه گاه شادي
ممد اهل دين کردند هرگاه
که افرازد علم در کينه بدخواه
نبي نيز از تعرض روي تابد
پريشاني پريشان ره نيابد
رسول الله چو نصرت يافت در بدر
بري از حيله و پاکيزه از غدر
به دل هاشان حسد شد يار کينه
نمايان شد مي کين زآبگينه
زبغض و شرک نقض عهد کردند
در اظهار تخلف جهد کردند
سخن سنجي که در قصه مي سفت
سبب از بهر نقض عهد اين گفت
که در بازارشان روزي زايام
زني حاضر شد از ارباب اسلام
يکي از اهل شرکش ساخت غافل
که بودش صرف کاري ديده و دل
گره زد دامنش را از پس پشت
به روي بخت خود زد زان گره مشت
چو زن برخاست از جا شد علاعلا
که گشت اندر ميان خلق رسوا
مسلماني زغيرت جست چون شير
بران رسوا کننده راند شمشير
برآمد جان مشرک خاست غوغا
مسلمان نيز شد نابود از اعدا
محمد گشت ازين معني خبردار
به فرمود آمدند ارکان کفار
زبان بگشاد در وعظ ملاعين
که برتابيد رو از منهج کين
دل از کفر خطا سازيد الي
بترسيد از عذاب لايزالي
قريش از فعل بدخواري کشيدند
به روز خويش ديدند آنچه ديدند
ملاعين متفق کردند اظهار
که ما را همچو قوم خود مپندار
نيند ايشان به علم جنگ ماهر
مهارت خواهد از ما گشت ظاهر
چو اين گفتند با خير الانامي
برون رفتند از مجلس تمامي
رسيد آيت به زجر آن جماعت
نبي شد عازم هيجا به ساعت
يکي اين بود زاحکام شريفه
که بر جا بولبابه شد خليفه
لوا از حمزه گردوسا شد آن گاه
زيثرب رفت بيرون موکب شاه
شدند آن قوم زان سرچشمه ي نور
چو انجم در قلاع خويش مستور
عيان گرديد يعني مهر انور
به هر سوراخ پنهان گشت شپر
تحصن دادشان تا پانزده روز
دگر بر کفر شد اسلام فيروز
شدند اصحاب دين بر خصم قادر
به قتل جمله فرمان گشت صادر
به يثرب بود عبدالله نامي
منافق شيوه نحس کينه کامي
به غايت از سعادت دور بوده
به هر جا با ابي مشهور بوده
زکين ارباب يثرب را زبون داشت
نفاقش باز اندازه برون داشت
زمکه نامده پيغمبر ما
چراغ شامگاه محشر ما
بران بودند ارباب مدينه
که او را از براي دفع کينه
امير و پيشواي خويش سازند
فرس در عرصه ي کينش نتازند
چو آمد جانب يثرب پيمبر
ازو کس را نيامد ياد ديگر
به پيغمبر ازينش بود کينه
شدش کين نقره ي صندوق سينه
نفاقش بود در دل نار جان سوز
منافق گشت نام آن سيه روز
چو قتل جمع مشرک شد مقرر
منافق گشت ازين معني مکدر
که هم سوگند او بودند آن قوم
بدان نوعي که هست آن رسم اليوم
دوان سوي محمد شد چو دريافت
سلامش گفت از وي روي برتافت
به جيب آن خديو عالم هست
لعين نحس گستاخانه زد دست
که خون آن جماعت را به من بخش
زرحمت جان به مشت بي گنه بخش
زغيرت در خزان شد باغ اقبال
تغير يافت برگ لاله زين حال
گذشت ز خون آن جمع سيه روز
به شکر آن که گشتش بخت فيروز
به شرط آن گذشت از قتل و تاراج
که يابند از ديار خويش اخراج
چو کفار اين حکايت را شنيدند
به روي خاک چون ماهي تپيدند
که از کشتن بسي مشکل تر است اين
نه اخراج است مرگ ديگر است اين
ابي ابن سلون آمد دگربار
که ريزد در ره کام نبي خار
قدم زد بي اجازه سوي سلطان
شکستش تارک و زد چوب دربان
زدرگاهش برون کردند خدام
برون آمد نديده چهره ي کام
به اخراج ملاعين رفت فرمان
به سوي شام رفتند از بيابان
به اندک وقت گرديدند مردود
مشام زندگي شان گشت مسدود
گرفت اموالشان خير البرايا
به ياران کرد قسمت بي مداوا
پس اين غزوه کرد آن ماه بطحا
به قربان و نماز عيد اضحي
غزوة السويق
سبب اين غزوه را گويند اين بود
که چون از بدر ابوسفيان مردود
گريزان رفت سوي ملک بطحا
به دل محنت به جانش کرده غم جا
قسم خورد و به خود کرد اين مقرر
که مرآت طرب سازد مکدر
نمالد بر بدن من بعد روغن
نخسبد بر فراش عيش با زن
مگر وقتي که از احمد کشد کين
دهد دل را زتاب کينه تسکين
چهل کس يا فزون تر يار خود ساخت
شبي از عرصه ي بطحا به در تاخت
همي شد گه به روز و گاه در شب
رسيد از ره به جاي ابن اخطب
درش نگشود از آنجا رفت با غم
به سوي منزل سلام مشکم
درش بگشود و کردش ميهماني
به دل داد از تجرع کامراني
خبرها کرد تحقيق و سحرگاه
عنان زآنجا تحرک داد در راه
به نزديک غريض آمد کز آنجا
سوي يثرب سه فرسنگست همانا
دو کس را يافت از ارباب اسلام
به قتل آورد نحس کينه فرجام
پس آنگه سوخت آن ملعون بي دين
درخت و خانه ي چند از سر کين
گمانش اينکه کردم راست سوگند
به اين فعل ذميمه گشت خرسند
دگر با اختر برگشته زآنجا
توجه کرد سوي ملک بطحا
خبر چون يافت پيغمبر ازين حال
نکرد از بحر دفع خصم اهمال
خلافت بولبابه يافت آنگاه
مه رايت گذشت از ذروه ي ماه
دو صد کس برگرفت و گشت عازم
بزرگان فريقينش ملازم
چو کردند اين قضيه دشمنان فهم
دو منزل را يکي کردند ازوهم
سويق از بيم مي کردند پرتاب
گرفتند از براي قوت اصحاب
برون رفتند سالم اهل کينه
نبي برگشت و شد سوي مدينه
به مسکن روز پنجم يافت آرام
سويق اين غزوه را زين وجه شد نام
غزوه قرقرة الکدر
فريقي آمدند از صحن صحرا
که گرديدند اعدا آشکارا
فلان جا جمع گشتند آل غطفان
همه جوياي نقص اهل ايمان
گروه ديگر از قوم سليمند
کمر بسته به کين فارغ زبيمند
مسلح گشته دارند اتفاقي
مخمر در دل هر يک نفاقي
چو بشنيد اين محمد گشت عازم
بود خورشيد را رفتار لازم
مسلم داشت بهر حفظ آن بوم
خلافت را به ابن ام مکتوم
به هر چيزي که پيش آيد رضا داد
لوا را با علي المرتضي داد
دو صد کس برگرفت و رفت بيرون
شده با دولت جاويد مقرون
چو آنجا رفت اعدا رفته بودند
به هر جا اهل دين سرعت نمودند
شترباني به دست آمد شتر هم
حسودان را به دل غم گشت مدغم
غلامي بود آن مرد شتربان
يسارش نام زان جمع پريشان
نبي کوشد به توفيقات موصوف
عنان زانجا به دولت ساخت معطوف
روان گرديد با بخت همايون
به ره کرد اشتران را خمس بيرون
دو اشتر هر يکي را حصه افتاد
که پانصد بوده باشد گاه تعداد
يسار افتاد در سهم پيمبر
زهي دولت که آن گشتش ميسر
به آزادي همان دم گشت موصوف
که کردي در نماز اوقات مصروف
محمد رفت زآنجا گشته فيروز
زيثرب بود غايت پانزده روز
بود مذکور در بعضي از اقوال
که اين بوده است واقع در سيم سال
ذکر وقايعي که در سال سيم از هجرت واقع شده و واقعه ي غزوه ي غطفان که غزوه ي أنمار و ذي امر نيز گويند
زدور آسمان منقلب حال
چو شد از هجرت سيد سيم سال
به گيتي از ارادت هاي صانع
شد از هر گونه اي ظاهر وقايع
زجمله آن که يک مردي شتابان
به يثرب آمد از صحن بيابان
حديثش آنکه اي اهل مدينه
مباشيد ايمن از ارباب کينه
به ملک نجد يک دل در مآرب
به آل ثعلبه قوم محارب
شده جمعند تا يابند کامي
بود باعث برين دعثور نامي
مسلح گشته جلدي مي نمايند
به قصد غارت مال شمايند
محمد خسرو ملک هدايت
شنيد اين بر سپهر افراخت رايت
برون شد با فريق عافيت کيش
زپانصد کمتر و از چارصد بيش
به قصد کينه جو مي راند مرکب
سعادت همره و دولت مصاحب
فرود آمد به بخت نصرت انجام
به ماوايي که شد ذي القصه اش نام
دران آرامگاه از جمع کفار
به دست افتاد شخصي نام جبار
به پيش حضرتش بردند خدام
نبي گفت اي عدوي اهل اسلام
خبر ده زان جماعت گفت ايشان
شوند از موکبت بالکل پريشان
اگر چه لشگري دارند انبوه
کنند از بيم ليکن جاي در کوه
مسلمان گشت آن مرد از سر صدق
که بودش در خزينه گوهر صدق
محمد چون رسيد آنجا نبودند
ولي بر کوه جمعي مي نمودند
شد آنگه سر به سر دامان کهسار
زاصحاب نبي پر در شهوار
جبل را زان در بيش از شماره
گريبان از زره شد پاره پاره
نه کوهي طارم اوج سما بود
زرويش سنگ ها انجم نما بود
نهاده پا به روي تخته ي خاک
فکنده سايه بر ايوان افلاک
ازو جوزا جواهر بر کمر داشت
گلوي جدي از تيغش خبر داشت
زخار قله اش بر طاق اخضر
خراشيده چو روي درهم اختر
زحل بر پشت نخجيرش مگس بود
همين انجا صدا فريادرس بود
به روي قله اش آنکو سرافراخت
مسيحا را چو قارون زير پا ساخت
زسير اختر و تدوير گردون
برآمد ناگهان ابر سمن گون
زباد سرد کان در دشت جنبيد
جبل بر خود لحاف ابر پوشيد
گليم ابر جنبش يافت از باد
غبار آن جهان را تيرگي داد
به جان از تيرگي غالب شد اندوه
زژاله پرگهر شد دامن کوه
قيامت شد هويدا زان تلاطم
زچرخ ابر ريزان گشت انجخم
زسيل کوه دوران ساخت سيراب
سحاب قيرگون افساند سيماب
نگردانيد اصلا يکسر موي
زرحمت رحمة للعالمين روي
دگر تابنده شد خورشيد رخشان
برون آمد زکان لعل بدخشان
صبا جاروب کرد ابرگرديد
جهان پر شد به حال خويش خنديد
چو آمد مهر بيرون زين عماري
زخلعت شد محمد نيزعاري
کبودش جامه ها در نم زباران
مصفا شد ززرنگ آيينه ي جان
لباس افکند بر خورشيد آنگاه
دلش در خواب شد با جان آگاه
زمه سيار وثابت دور بودند
زبخت سرمدي مهجور بودند
بر اين گشتند اعدا واقف از دور
فرود آمد زروي کوه دعثور
به کف تيغ آمدش نزديک بالين
زخارا ديد دري را نهالين
نبي بيدار شد دعثور زد هي
که گلزار تو شد پژمرده از دي
که منعم مي کند از تيغ راندن
به شمع هستيت دامن فشاند
نبي گفت آن که ما را آفريده
زجنس آفريده برگزيده
فرود آمد امين وحي از افلاک
بزد بر سينه اش کافتاد بر خاک
نبي تيغش به دست آورد و زد هي
که افتاد آتش سوزنده در ني
ترا يا رب که از تيغم رهاند
که آبي بر جبين خود فشاند
برآمد نعره اي از جان دعثور
که بد کردم مرا مي دار معذور
گواهي مي دهم پيغمبري تو
زراه افتادگان را رهبري تو
شهادت گفت و فارغ شد زآفات
نماندش تيرگي بر روي مرآت
به فرمان نبي شد سوي خويشان
به جد شد باعث ايمان ايشان
به او گفتند برگو کز چه بودت
کزين سان تابع خود کرد زودت
زبان بگشاد کاي اصحاب الحق
محمد مرسل است از جانب حق
کشيده تيغ چون رفتم به سويش
فکندم چشم بر روي نکويش
يکي زد آنچنان بر سينه ام دست
کزان چون خاک گشتم بر زمين پست
تنش گفتي که بود از جان سرشته
نبود آن ذات پاک الا فرشته
به عز سرمد و بخت مخلد
روان شد جانب يثرب محمد
قصه قتل کعب ابن اشرف که يکي از شعراي روزگار بوده
دلا مانند ماهي بي زبان باش
زتيغ نکته گيران در امان باش
به کم گويي زبان گر خو کند به
زبان گنجيست مهر او کني به
به گفت ناصواب اهمال اولي
زبان هرزه گويان لال اولي
سر بد گو کند گردون لگدکوب
بود گنگي به از گفتار ناخوب
قفس شد مسکن بلبل زفرياد
زبان بربست سوسن گشت آزاد
بدن بهتر که سازي سر به سر گوش
که گردي با صدف چون در هم آغوش
نهال بي زباني را ثمرهاست
خموشي به که در گفتن خطرهاس
اگر زير زبان يک نقطه داري
زبدگويي نه اي از عيب عاري
بود نقص تو کان زير زبانست
زبان از نقطه ي عين زيانست
زبانت چون نداند گفتن خويش
کشي تيغ و زني بر گردن خويش
به حرف ناملايم چند کوشي
زهر چيزي که گويي به خموشي
به بدگويي مکن بيرون زبان را
که در زودي برون آرند آن را
به هجو کس مکن بيرون سر از جيب
که بستن عيب بر مردم بود عيب
بود تيغ زبان را زخم کاري
نگه دارش و گرنه سر نداري
چو افروزي به عيب ديگران سر
به جيب عيب خود هم سر فرو بر
زسربگذر چو بدگويي بود حرف
نبندد مرد بي سر از سخن طرف
ني کلک سخن سنج شناسا
چنين سنجيد گفتار دل آسا
که شخصي بود بيرون مدينه
دلش مستغرق درياي کينه
لعين هرزه گويي ناقبولي
پليدي بوالفضولي دل ملولي
نبودش غير ناشايستگي ذکر
به بحر هجو بودش زورق فکر
مدامش هجو مردم بود بر کف
به نام آن کينه جو کعب ابن اشرف
نبود از وي بتر در عرصه ي دور
کشيدندي مسلمانان ازو جور
به جوي خاطرش بود آب ناصاف
ضميرش نيز دور از نور انصاف
گشادي نحس ملعون خارج از حد
زبان در گفتن هجو محمد
ازين نقلم زبان سوزد خدايا
چه سان گفتي بر خيرالبرايا
ولي ذات مقدس کي شنيدي
که گيرد از زبان سگ پليدي
بود گر بي طهارت عرصه ي خاک
به گردون دامن مهر است ازان پاک
سگان افغان کنند و ماه تابد
فروغ ماه نقصاني نيابد
کجا در زير اين فيروزه گون طشت
زگفت بدگهر گوهر خزف گشت
زبعد فتح بدر آن نحس مردود
شکسته خاطر و غمناک مي بود
مراثي گفت از بهر صناديد
به بطحا رفت و اهل شرک را ديد
براي کشتگان در گريه بودي
نه چشمش خشک بودي نه غنودي
حديثش را اهانت بود مضمون
جفايش رفت از اندازه بيرون
به ايذايش نبي کردي تحمل
نمودي تا توانستي تغافل
نمانده بهر دفع زهر ترياق
نهاد آنگاه طاقت بر لب طاق
تحمل خوش بود اما نه چودان
کز آن گردد لب بدخواه خندان
تحمل چون کند از حد فزوني
تحمل نيست آن باشد زبوني
محمد گفت اي اصحاب آن کيست
که معزولش کند از کشور زيست
نهد پا بر سر راه هدايت
کند از بهر تاثيرش کفايت
محمد کوست ابن مسلمه گفت
که عمري نيش اين غمه سينه ام سفت
من اين خدمت کنم اي معدن نور
وليکن هر چه گويم دار معذور
نبي فرمود برگو آنچه خواهي
که دانم پاکي از عيب تباهي
زاهل دين شدنش چار کس يار
که باشندش معاون درگه کار
يکي بونايله زان چار ساعي
برادر بوده است او را رضاعي
دوم زان ها عباد بشر بوده
که گوي فضل از ميدان ربوده
زچار متفق بوده است ثالث
ابوغيس ابن خير آنگاه حارث
براي اهل دين حارث بلاد است
نهال گلشن سعد معاذ است
روان گشتند اصحاب مجاهد
به ره چون عقد درهاي فزايد
ميان پردلان هر پنج نامي
به نعت احمدي ناطق تمامي
حصاري داشت ملعون سخت زانسان
که عاجز بود از تسخيرش انسان
زرفعت روزن برجش ستاره
زماهي تا به ماه از سنگ خاره
نبردي ره به جز آواز آنجا
موکل جمع تيرانداز آنجا
به استصواب شد بونايله پيش
کزو گردد ملايم کينه انديش
به پاي حصن آمد کرد آواز
فرود آمد دمي گشتند دمساز
گهي خار گهي در سفته مي شد
زنيک وبد کلامي گفته مي شد
به مابين کلام اين نايله گفت
که ريش غم رگ جان مرا سفت
محمد در ميان ما درآمد
زتکليفات جان بر ما برآمد
زپيش آيد زوي ما را قضايا
زما پيوسته مي جويد هدايا
ازو دشمن شدند اعراب ما را
نمانده زين مهابت خواب ما را
دهد ما را فلک زهري به معجون
نمي دانيم آخر چون شود چون
نمانده زو ميان ما حضوري
چراغ عيش ما را نيست نوري
به جانيم از ستم هاي زمانه
کناري به که گيريم از ميانه
ازين شادمان شد کعب اشرف
زجام باده گفتي شد مکيف
زبان بگشاد کي فرخنده تقرير
مکن در غيبتش زنهار تقصير
به او چونند ارباب مدينه
چه نقد از وي بودشان در خزينه
دگر بونايله گرديد ناطق
که با وي هيچکس نبود موافق
چو اول نيستند اکنون ملايم
نخواهندش حمايت کرد دايم
به زودي دست از وي باز دارند
از ايشان آب اگر جويد نيارند
وفا بر وعده يک چندي ضروريست
همين انديشه باعث بر صبوريست
نمانده مايه مردم را و ني سود
که راه کاروان گرديده مسدود
ازو افلاس ما را روي داده
شود هر روز مي بينم زياده
فلان ها نيز با من همزبانند
زخجلت در گذر جايي نهانند
زخدام تو مي خواهيم وامي
کزان سازيم ترتيب طعامي
به توفيقات بختت باد مقرون
چه مي بايد که آن سازيم مرهون
لعين گفت اي که از عسرت گدازيد
زنان خويشتن را رهن سازيد
جوابش داد مرد نکته پرداز
که نتوان کرد قانون دغل ساز
برون از آب و رنگ ماست اين حرف
ازين بگذر که ننگ ماست اين حرف
دگر زين گونه ناطق گشت ملعون
که ابناي خودم سازيد مرهون
ازين هم کرد منعش گفت ما را
نهان در هر مقام و آشکارا
زهر جنيس که بايد اسلحه هست
هم امروز آيد اين اجناس در دست
اگر گويي رويم آن ها بياريم
به رهن دين تمامي را گذاريم
مزاج کعبه با اين نيز شد راتس
برين ختم حکايت کرد و برخاست
سوي ياران شد اين ها ساخت مذکور
شدند اصحاب ازين اقوال مسرور
شدند آنگاه با اقبال سرمد
به استعجال نزديک محمد
زبان در حمد يزداني گشادند
سخن هاي گذشته ياد دادند
چو شب بر روز زد ناگه شبيخون
عيان شد زان شبيخون از شفق خون
شهنشاه حبش گرديد فيروز
به خاک افتاد از تيغش سر روز
فرود آمد زتقديرات سبحان
ازين دير کهن ديرينه رهبان
محمد گفت بسم الله گوييد
به عو نحق سخن در راه گوييد
دعاي من مددکار شما باد
اله العالمين يار شما باد
به اقبال مخلد رفت همراه
به ايشان تا بقيع مرقد آنگاه
به سوي منزل خود بازگرديد
به داناي نهان هم راز گرديد
شبي زان گونه کز انوار آن قير
نمودي در نظر روشن تر از شير
شدند اصحاب شب رو عازم راه
به غايت بود روشن مشعل ماه
ولي از زهر غم گشتي چو بي تاب
خلاصي يافتي از شير مهتاب
پري پنهان نبود از پرتو ماه
بر اعمي بود آسان زحمت راه
زماه از بس که عالم بود روشن
نهان تر گشت شپر در نشيمن
شد آن شب از فروغ ماه انور
زتاريکي خلاص آب سکندر
به پاي حصن آن ناپاک فاجر
شدند القصه آن هر پنج حاضر
زدندش نعره اي از جاي خود جست
زنش هم جست و زد در دامنش دست
لحيف کهنه بالين از اجل داشت
عروس نو به بستر در بغل داشت
زنش گفتا مرو کاواز بد بود
اجل را در کمين گفتي مدد بود
برآمد نعره اي دم در کشيدم
به خون آغشته آوازي شنيدم
چو کردي سوي آن آواز مايل
به خون سرخست آن آواز هايل
برآمد بانگ سرخي نيز بنمود
چو رعد و برق در دنبال هم بود
لعين گفت اين که استاده است بر در
بود بونايله يعني برادر
اگر من في المثل در خواب باشم
زبيداري به دل ندهد خراشم
محمد آنکه ابن مسلمه بود
به ياران گفت چون اين نحس مردود
فرود آيد به هم جايي نشينيم
زماني سوي او يارانه بينيم
منش گويم که مويت سخت نيکوست
مرا بوئيدنش بايد که خوشبوست
به اين تقريب در مويش زنم دست
جگر با نوک خنجر بايدش خست
فرود آمد به هم يک جا نشستند
رواق گفتگو را طاق بستند
زهر بابي تکلف رفت بسيار
حديث وام کردن يافت تکرار
به غايت بوي خوش مي آمد از کعب
نمود آن جا به قتل آوردنش صعب
به او گفتند کز نزديک اين دير
همان بهتر که باشد مرد در سير
هوايي خوب و مهتابيست نيکو
زماني مي توان رفتن به هر سو
به اين گرديد راضي گفت آري
به پاي کس درين ره نيست خاري
زنزديک حصارش دور بردند
دگر بر جاي محکم پافشردند
شد ابن مسلمه زينسان سخن گو
که جعد عنبرينت هست خوشبو
اجازت مي دهي کان را ببويم
که نبود غير اين هيچ آرزويم
به پيش آورد سر ملعون بدبخت
گرفتش موي ابن مسلمه سخت
زنيدش گفت در جستند اصحاب
زخون گرديد گلگون روي مهتاب
چنان زد نعره اي ملعون که هر جا
حصاري بود آتش گشت پيدا
زپيچاپيچ کان مي گشت حادث
هم از ياران جراحت يافت حارث
سرش از تن جدا کردند آنگاه
به سرعت پاي بنهادند در راه
هجوم قوم کعب از هر طرف خاست
به خون خواهي نيامد کارشان راست
به راه ديگر افتادند و رفتند
گره از رشته بگشادند و رفتند
شدند اندر بقيع از راه ساکن
که خاطر گشتگشان از دشمن ايمن
زجان برداشتند آواز تکبير
نبي را عقل بر جان کوفت زنجير
که نصرت يافتند اصحاب آنگاه
رسيدند اهل نصرت نيز از راه
سرش پيش نبي پرتاب دادند
به پيش افکنده سر بر پا ستادند
به شکر حق نبي در سجده افتاد
ازين شد آسمان غمگين زمين شاد
به زخم حارث افکند از دهن نم
نبوده گفتي آن هرگز همان دم
ذکر کشتن ابن عتيک ابورافع را که برادر کنانة الحقيق خيبري بوده
چو شد کعب ابن اشرف گشته زان پس
به فکر دشمنان افتاد هر کس
فريق خزرجي گفتند هرگاه
که باشند اوسيان زين سان هواخواه
بود بهتر که ما هم در ستيزيم
يکي زاعداي دين را خون بريزيم
به بخت سرمدي يابيم پيوند
محمد را زخود سازيم خرسند
نخست ابن عيتک از قوم خرزج
که بودش تارک از دولت متوج
دوم زان جمع خصم افکن فتاده
که قصر عافيت را در گشاده
سه چار ديگر از ياران يک دل
به صف کين گه هيجا مقابل
پس از رخصت زخدام محمد
برون رفتند با بخت مخلد
حصاري داشت رافع نزد خيبر
که بود ابن الحقيق او برادر
صفيه بود زن ان بي ادب را
سحر کردي به کين پيوسته شب را
به سر بردي لعين نحس ايام
به تعريض نبي و اهل اسلام
شدند القصه اهل دين شتابان
به سان در صحن بيابان
رسيدند از ره آنجا شامگاهي
نه جز حفظ الهي شان پناهي
حصارش را نبسته در شبانگاه
روان ابن عتيک آن مرد آگاه
درون شد گوشه اي انداخت خود را
زچشم خصم پنهان ساخت خود را
چو اهل حصن بگرفتند آرام
به زينه پا نهاد و رفت بر بام
به عون لايزالي صاعد افراخت
به يک شمشير راندن کار او ساخت
به تاريکي روان شد سوي زينه
که بودش مضطرب دل زاهل کينه
فتاد از زينه ساق پا شکستش
نشد عاجز به منديلي ببستش
به ياران گشت ملحق چابکانه
به عمري بود اين جرات فسانه
به راه باديه چون باد گشتند
به ديدار محمد شاد گشتند
نبي را دل ازين غم گشت رسته
نکو کرد از دعا پاي شکسته
حسن کو نور چشم حيدر آمد
درين فرخنده سال از مادر آمد
در اين جا گر نشد اين قصه مسطور
به جاي خويش خواهد گشت مذکور
«قصه ي پر غصه ي غزوه ي احد»
به بزم روزگار کينه فرجام
گهي دردي گهي صافيست در جام
ازين ديرينه برقع تا که بوده
گهي شادي گهي غم رو نموده
دمد صبح آنگه از گردون جهد خوي
بود هر خنده اي را گريه در پي
به بخت نيک در غم باش خندان
چه باکست از گره چون هست دندان
زاختر بخت يابد نور انصاف
نخواهد ماند دايم آب ناصاف
دو روزي گر شود کار تو دشوار
مشو غمگين که مردان را فتد کار
صف حرف آنکه گيرد تير در شست
به دشت صفحه از سطر اين چنين بست
که چون اعداي دين با جان پرغدر
سوي بطحا شدند از غزوه ي بدر
ابوسفيان عليه اللعنه آن مال
که چندين سر به حفظش گشت پامال
به دار الندوه پيش آورد و بنهاد
درش را بر خود و بر غير نگشاد
که جمعي از خداوندان نبودند
تحمل بهر ايشان مي نمودند
بزرگان پيش او رفتند يک روز
تمامي را به دل غم آتش افروز
به ماتم کرده کج گردن سراسر
چو بخت خود سياه افکنده در بر
چنين گفتند کاي فرزانه ي ما
زدود غم سيه شد خانه ي ما
چه داري در ضمير انديشه ات چيست
چه کار آيد کسي را اين چنين زيست
براي ما بود محنت مهيا
شد آن کو قطره بود امروز دريا
فرس کن تيز چون مهميز داري
گره بگشا که دندان تيز داري
قوي گرديد سيل رودخانه
بر اسب پيلتن زن تازيانه
حريفت را چو بازو آهنين است
اگر سستي کني جايت زمين است
به دست آورد دشمن خنجر تيز
به پيش آ همچو مردان ورنه بگريز
برآمد باد شمعت را نگه دار
و گرنه تيره گردي در شب تار
کبوتر را زسنگ آويخته بال
به پرواز آمده شاهين زدنبال
به پيش راه ما کوهيست عالي
چه سان زين کوه سازي راه خالي
ره وادي مقصد نيست کوتاه
به زاد کم نشايد رفت اين راه
چه ها از دشمنان پيش آمد اي دوست
جهان بدخواه گشت و چرخ بدخوست
زپا منشين هنوز امکان آن هست
که آيد آنچه مقصودست در دست
صلاح اين نوع مي بينم که امسال
هر آن سودي که حاصل گردد از مال
تمامي صرف لشگر گردد آنگاه
شود زلف علم زيب رخ ماه
چو شد ميثاق هر قومي مؤکد
کمر بنديم بر قصد محمد
همين سرمايه گيرد صاحب مال
و گرنه سر شود پا مال با مال
ابوسفيان چنين آمد به گفتار
که من اول کسم راضي درين کار
به هر کس اين سخن اظهار کردند
مقرر شد برين وين کار کردند
قلم چون بر ورق انداخت سايه
برابر بود با هم سود و مايه
فرستادند هر سو قاصدي چست
که ما را چون گيا خصم از زمين رست
سحابي خاست از سوي مدينه
که بارد بر سر ما سنگ کينه
زبيم سيل بر آتش سپنديم
مدد بايد که راه سيل بنديم
عدو را چون به حال خود گذاري
به هر پايي که باشي سر نداري
بود دشمن مرض دفعش ضروريست
که در ملک بدن زان بي حضوريست
به پيش آ چند باشي در غم خويش
به پيش آن کو رود کارش بود پيش
حساب آن به بود کز خويش گيريم
طريق دوستي در پيش گيريم
نجنبيده به خود جوياي کينه
بجنبد از سپاه ما مدينه
زهر سو جمعي گرديدند اعراب
زمين از بار لشگر گشت بي تاب
غبار لشگري شد برقع ماه
زنان خويش را بردند همراه
که حال کشتگان بدر گويند
به درد دل گه هيجا به مويند
زغيرت سرکشان بر جاي پايند
به هيجا سخت تر کوشش نمايند
به پيغمبر که جزبا حق نپرداخت
نوشت اين قصه عباس و روان ساخت
چو قاصد سوي يثرب راه پيمود
محمد اتفاقا در قبا بود
درآمد نامه در پيش نبي ماند
ابي ابن کعب آن نامه برخواند
چو بر مضمون نامه گشت واقف
روان شد داشت پنهان از طوايف
سوي سعد ربيع آمد از آنجا
که در راه پيمبر داشت ماوا
بلي فرمود کاينجا هيچکس هست
چنين قفل تکلم سعد بشکست
که هيچ از نوع انسان نيست اينجا
زما ديار پنهان نيست اينجا
رخت لامع زنور لايزاليست
بگو چيزي که خواهي خانه خاليست
به او اين قصه را فرمود اظهار
به کس ليکن نگويي گفت زنهار
چو بيرون شد نبي زآنجا انس گفت
که الماس نبي گويم چه در سفت
که پنهان بود حالي گشته خاموش
نهاده بر سخن هاي نبي گوش
نهاني قصه را کرد آشکار
به مشک افتاده ره باد صبا را
ازين معني به غايت ضطرب گشت
که افتد ناگه از بام وي اين طشت
به زجرش برد نزديک محمد
زعرض حال شد بختش مؤيد
گذارش گفت کاين ها ناقصانند
به دل پيوسته نيش غم رسانند
زهر بزمي برآمد اين ترنم
صدا پيچيد از آن در جوف اين خم
به هر منزل حديثي گفته مي شد
يکي خوش دل يکي آشفته مي شد
به گوش آمد زبام و در اراجيف
مکمل شد زکذابان تصانيف
زبيم اهل دين کنج نشيمن
به سر گوشي گذشتي روز دشمن
که گويا نامه را مضمون نه نيکوست
و گرنه مغز عاري مي شد از پوست
زدند اعدا برون مکه رايت
بدن هاشان زآهن در حمايت
به لوح بختشان عصيان رقم شد
ابوسفيان به سرداري علم شد
محاسب يافت هنگام شماره
سپاهيشان هزار اما سه پاره
که و مه در مقام کينه سازي
مسلح جمله بر اسبان تازي
سيه دل لشگر در ذلت کفر
سياهيشان عيان از ظلمت کفر
عدو را زاقتضاي سير اختر
به دشت ذوالحليفه شد مقرر
محمد چون که آگه گشت ازين حال
به جاسوسي دو کس را داشت ارسال
دو چابک خيز مانند غزاله
انس با مونس ابناي فضاله
چنين آمد خبر زان هر دو آگاه
که جا در ذوالحليفه کرده بدخواه
به ويراني مخالف گردن افراشت
به هيمه يک گياي سبز نگذاشت
به جاسوس دگر آن معدن نور
حباب ابن منذر گشت مأمور
درآمد در ميان خيل بدخواه
شد از حالات مهما امکن آگاه
چو آمد هر دري کان سفتش الماس
موافق بود با گفتار عباس
نبي را شوق حرب افزود در دل
يقين شد گر گماني بود در دل
بود در اعتقاد شارع ما
جهاد البته از طاعات عظما
نبي را طاعت حق بود مرغوب
تضرع را بود راهي به محبوب
سرود قصه گفت اين نوع احوال
که شام جمعه شد معلوم اين حال
مقرر شد که اهل شهر آن شب
کنند اسباب بي خوابي مرتب
زبي خوابي درابرو چين نيارند
که گر ميرند شب را زنده دارند
عيان گشتند هم در اول شام
که و مه چون کواکب بر در و بام
زخلق افغان حاضرباش برخاست
غريو از مردم اوباش برخاست
مسلح گشته جمعي از اکابر
به درگاه نبي گشتند حاضر
يکي سعد معاذ آن کوه تمکين
محمد ملت خير النبيين
دوم زان ها نهنگ بحر هيجا
اسيد ابن حصير خصم فرسا
سيم خصم افکن صافي اراده
مه برج شرف سعد عباده
دگر نيز از يلان کارديده
مصاف کينه را بسيار ديده
نگهبان در يک دانه گشتند
به گرد شمع شب پروانه گشتند
مشورت نمودن آن حضرت با اصحاب در باب بيرون رفتن از مدينه به جنگ اهل کينه يا در مدينه بودن و توکل به عون الهي نمودن
شه شامي سحر چون رخت بر بست
سپهدار ختن زرين سپر بست
کشيدن اختران را در نظر ميل
عيان شد کوس زر بر کوهه ي فيل
محمد دري برج سعادت
در يکدانه درج سعادت
طلب فرمود ياران را و بنشاند
چنين از درج گوهر جوهر افشاند
که اي ياران يک دل وقت کار است
غبار فتنه ابر سيل بار است
زفکر خويشتن بيگانه باشيد
محل کار شد مردانه باشيد
توان کشتن درين دير غم انگيز
به آب اتفاق اين آتش تيز
برآمد صرصري بيرون زهنجار
به يکديگر در آويزيد زنهار
و گرنه برکند از جا شما را
کند مانند خس بي پا شما را
رسيد از طرف بطحا سوي ما دود
مبادا ديده گردد گريه آلود
به ميدان جدل چون صف شود راست
اگر تمکين بود نصرت شما راست
رويم از شهر بيرون يا همين جا
کمر محکم کنيم از بهر هيجا
زهر سو ساز گفتن ساز کردند
سرود اختلاف آغاز کردند
نبي المرسلين گفت اي صحابه
فکندن به زدست اين پاي تابه
زخار دشت پاي مرد ريش است
صلابت مرد را در جاي خويش است
چو ماهي دور افتد زآب دريا
هلاکش را سبب گردد مهيا
زدريا چون گهر بيرون شتابد
به دل بيني چه سان سوراخ يابد
چو مرغي از قفس آيد به پرواز
خورد نيش جفا از چنگل باز
زجا بيرون رود چون پاي مردم
بود ناچار کس بر وي ترحم
ستاره چون بود درخانه ي خويش
به خوشحالي بود تأثير او بيش
چراغ ايمن بود در خانه از باد
به صحرا چون تواند روشني داد
کشد از شعله شمع ما زبانه
نبايد بردنش بيرون زخانه
قمر در هاله نيکوتر نمايد
برون شهر بندم خوش نيايد
مهمي جانب صحرا نداريم
به شهر خويش هر يک شهرياريم
سواد شهر خود را قلعه سازيم
لواي کينه جوئي برفرازيم
دهيم اول به عون فرد يکتا
عيال خويش را در قلعه ها جا
چو آيد خصم راه جنگ گيريم
زپشت بامشان در سنگ گيريم
زخوشحالي به سان صبح خنديم
ره دشمن به چوب تير بنديم
قد طوبي مثال حمزه شد راست
دگر نعمان مالک نيز برخاست
پس آنگه خاست سعد ابن عباده
سه يار يک دل و صافي اراده
گشادند اين چنين لب در حکايت
که اي خورشيد گردون هدايت
مبادا چون نراني محمل از شهر
عدو گويد ندارند از هنر بهر
به گرد خود خط از پرگار بستند
زما ترسيده در ديوار بستند
زکعبه چون گشايد مشکل ما
که از منزل بجنبد محمل ما
برون رفتن به کسب دانه اولي
زما صحن سرا بي سايه اولي
به شهر امروز نتوان يافت تسکين
قفس داني که نبود جاي شاهين
بود ما را جدل عيد همايون
به روز عيد بايد رفت بيرون
دگر جمع جوانان جدل کيش
که خوردي شير نر از رمحشان نيش
مکرم ناشده از غزوه ي بدر
براي ارتفاع پايه ي قدر
ازين گفتار شادي مي نمودند
که از بهر جهاد آماده بودند
زجا ابن ابي آنگاه برخاست
کجي بودش ولي بودش سخن راست
زبان بگشاد و گفتا حال اين است
که ما را تجربه نقش نگين است
گهي کايند اعدا بر سر ما
اگر بر جاي باشد لنگر ما
زبحر تيغ ما ساحل نيابند
به جز دار فنا منزل نيابند
و گر بيرون رويم امکان ندارد
که ابر کينه سنگ غم نبارد
نديده نصرتي گرديم خايف
شويم البته مغلوب مخالف
به الحاح فريقي زاهل اسلام
محمدبهر رفتن بست احرام
ولي راضي نبود اصلا درين کار
که نخلش را به پا زان در شدش خار
به منبر نخل قامت جلوه گر ساخت
خور از تيغ جبل برقع برانداخت
گشاد آن گه در درج مقفل
در حمد الهي ريخت اول
چو حمد ذوالجلالي يافت اتمام
مي صاف مواعظ ريخت در جام
شدند اصحاب سرخوش زان مي صاف
برآمد نعره ي مستان زاطراف
به لفظ عذب حکمت کار فرمود
به صبر و اجتهاد اشعار فرمود
که گر در جنگ پا برجاي باشيد
به فيروزي جهان آراي باشيد
و گرنه کي به نصرت يار گرديد
چو خاک ره زدشمن خار گرديد
بود در خنده صبح عالم آرا
که شب را سست شد پاي مدارا
زبي صبري در ابرو چين مينداز
که باشد کوه از تمکين سرافراز
به پستي پاي دريا گشته تعيين
که از هر باد بر رخ افکند چين
زبي صبري دلي از غم نرسته
تحمل شد کليد کار بسته
چو کار افتد مشو در کار واله
دلي پيش آر و دندان بر جگر نه
درخت آسا اگر پا هست بر جاي
زسيل مرد افکن نيست پرواي
نبايد داشتن از کار حق دست
شهادت به چو اولي منزلي هست
زمن گفتار و از ياران شنودن
به گفت من عمل بايد نمودن
شدندش بنده از جان جمله يک دل
زمسند بعد از آن شد شاه نازل
شدند اصحاب رفتن را مهيا
زباد عزم جنبش يافت دريا
دليران سپه را شد مزين
زخود و درع سيماي سروتن
مسلح شد نبي در منزل خويش
به صورت شاه و در اطوار درويش
سران ثابت قدم تا کي زدرگاه
نمايد جلوه اقبال شهنشاه
برون آمد به عز جاوداني
خرامان همچو آب زندگاني
چوديدندش چنان ارباب ايمان
شدند از رفتن بيرون پشيمان
چنين گفتند کاي فرخنده احوال
سر ما باد در راه تو پامال
دلت چيزي که مي خواهد عيان کن
چه حد ما را که گوييم اين و ان کن
براي خويش بايد کار کردن
مبادا سر اگر تابيم گردن
خلايق را عموما پيشوايي
زراه افتادگان را ره نمايي
بود شب تار و در زندان سرائيم
تو شمعي ما به دنبال تو آييم
فروزان کر شب را نيست يارا
که تابد نزد مهر عالم آرا
غلط کرديم احسان کارفرما
مگير از مرحمت اين جرم بر ما
نداريم اختياري هر چه گويي
بود در ضمن آن الحق نکويي
محمد گفت تير از شست رفته
چه خيزد اينکه کار از دست رفته
نبي چون شد مسلح کي تواند
که بي حکمي از آن دامن فشاند
مگر وقتي که شاهنشاه ذوالمن
کند حکمي ميان او و دشمن
مقرر کرد بهر حفظ آن بوم
خلافت را به عمرو ام مکتوم
علم از نيزه بهر اوسيان ساخت
اسيد ابن حصير آن را برافراخت
لواي خاصه را افراخت آنگاه
بلندي دادش از دست يدالله
چراغ خلوت انجام و آغاز
به ميدان گاه مردي رايت افراز
در دري فروز بحر سرمد
بساط آراي بزم شرع احمد
شه کشورگشاي بخت توفيق
ولي حضرت بي چون به تحقيق
علي ابن ابي طالب امامي
که جز در راه حق ننهاده گامي
لواي خاصه ي پيغمبر حق
نيارد غير او افراخت الحق
چه مي گويم لواي خود برافراخت
که ايشان را زيکديگر جدا ساخت
در لفظند آن دو بحر توفيق
که يک مضمون شان باشد به تحقيق
کند آن کار اين اين کار آن نيز
برون از معني است اينجا دگر چيز
نداري معني اي نادان چه داري
که خود را زاهل معني مي شماري
توسن برانگيختن آن شهسوار دني فتدلي از مدينه به جانب احد به جنگ اعدا
کسي او را زين معني خبر نيست
به سوي هيچ معني راهبر نيست
که کرده در احد جز آن مؤيد
مواخات و مواسات محمد
کشيدندش سمند تيزگامي
به هنجار براق آتش لجامي
چو باد صحن هامون راه وادي
برون ننشسته از سرعت غباري
چو بخت مقبلان بالا بلندي
سمندروش پيمبر کش سمندي
زبرق تيزرو چابک عنان تر
به دشت از باد نوروزي روان تر
ستاره مهره ي نار دم او
مه نو گوشه گيري از سم او
نبودي گر سم از نعلش گران سنگ
زدي هم بر سر اين هفت اورنگ
کسي صبحش زجا گر برجهاندي
همان دم روز را دنبال ماندي
قلم از گوش دايم داشت بر سر
هوا نيزش قلمرو بود يکسر
خرد گوش ضميرم ساخت برتافت
که با آن سرنوشت قطع ره يافت
برآمد بر فراز طور موسي
ولي طوري به جنبش از تجلي
به سان گل عذاري فرخ افروخت
زره پوشيد بر توسن رخ افرواخت
گمان بردي کز انفاس مسيحا
بر آب زندگي شد موج دريا
کمربند از اديم طايفي داشت
چه شمسي نيزه شامي برافراخت
نه نيزه کافتاب از مطلع بام
برآمد شعله زد شد نيزه اش نام
به دستش نيزه را چون جلوه گرديد
به خود زين رشک چوب سدره پيچيد
سپر بر دوش آن ابرو کمان بود
مه و خورشيد را با هم قران بود
چه محتاج اين حکايت با بيان ا ست
نبيني چشم را مردم عيانست
سپهر لطف بود آن نيک اختر
سپر بندد سپهر از مهر انور
فقيران را سپر گشتي زهر تير
سپر را قبه ظاهر کرد تقدير
عيانش از کمر تيغي چو الماس
که پيشش درع بودي همچو کرباس
سزد گر عقل بي وسواس باشد
که پهلوي گهر الماس باشد
به شکل برق بودش دل خميده
ولي برق مقيد کس نديده
شناساي معاني زين خبر داشت
که کوه حلم تيغي بر کمر داشت
بود آگه کسي کاگه زحال است
که برطرف چمن جاي زلال است
نهنگش بود در پهلو مهيا
نهنگ آري بود ملحق به دريا
اگر چه عون حق بودش حمايت
ولي مي کرد ازين معني رعايت
که با ياران موافق بودن اولي
چو صديقان صادق بودن اولي
زآهن دار جانداران يک دل
به مرکز گشت کوه و دشت مايل
دليران نيزه بازي پيشه کردند
زچوب نيزه صحرا پيشه کردند
برآمد غلغل تکبير و تهليل
به بام چرخ شد رقاص جبريل
محمد را فرس مي برد آزاد
به سان برگ گل کان را برد باد
دوان سعدين در پيش رکابش
منور ربع مسکون زآفتابش
دو فرخ اختر برج اراده
معاذي نسبت و سعد عباده
به شيخين آرميده از ره پيمبر
توجه کرد بهر عرض لشگر
چو کار لشگري بگرفت سامان
به رجعت يافتند اطفال فرمان
چو گردون چهر مهر از بام افلاک
جبين چون زاهدان بنهاد بر خاک
به عادت رومي کافورگون پوش
زشب مشکين ردا افکند بر دوش
براي طاعت درگاه يزدان
زانجم گشت گردون سبحه گردان
قمر همچون مؤذن اول شام
برون آورد سر از گوشه ي بام
برآمد از بلال الله اکبر
تلاطم يافت از درياي لشگر
به جنبش آمد از مه تا به ماهي
زفر نام عظماي الهي
اذان را تا به آخر چون شنيدند
دگر بر روي هم صف ها کشيدند
صف آرا چون که صف ها را بياراست
عيان شد بهر جنت صدره ي راست
خوش آن کس کو درين ره سر نهاده
سعادت زين نمي باشد زياده
پيمبر شد امام اهل اسلام
به ارکان فريضه يافت اتمام
به برج خود شد آن رکن سعادت
مهيا شد عبادت را به عادت
بني تجار بود آن طرفه مسکن
که در وي شب شدش رخ پرتوافکن
زخواب افتاد هر بيننده از کار
طلايه وار شد بر نقطه پرگار
چو گرديد از نماز خفتن آزاد
به ابن مسلمه پنجاه کس داد
کز اردو باش واقف تا سحرگاه
سحر خواهيم گشتن عازم راه
ازين گشتند واقف اهل کينه
همان دم عکرمه گشتش قرينه
به جمعي از يلان اهل طغيان
سپاه مشرکان را شد نگهبان
به سيصد کس ابي از راه برگشت
خدنگ طعن مردم را سپر گشت
کند زان سان که بايد تا که باشد
منافق کار خود هر جا که باشد
سحر چون لمعه بر آفاق انداخت
به گردون بيرق براق انداخت
نبي گفت اين چنين يا ايها القوم
مجاهد را نشايد پيش ازين نوم
به جنبش آمد اردوي همايون
چنان کز باد صرصر بحر جيحون
ابوحشمه دليل ره شد آنگاه
به دولت شد محمد عازم راه
گهي کز صبح کوه پاي بر جاي
به دوش افکند کافوري مصلاي
سپاه دين به اهل کين رسيدند
حکايت کردن هم را شنيدند
بلال آواز کرد آنگاه عالي
به تحميد قديم لايزالي
اذان گفت و فريضه يافت اتمام
صف ديگر کشيدند اهل اسلام
نبي زان سان لواي دولت افراشت
که پشت خويش در کوه احد داشت
مدينه در مقابل بود و عينين
که آن کوهيست وان شد باعث شين
سوي چپ مانده آن را بود راهي
که گرديدي ممر خلق گاهي
نبي گفت الحذر زين ره مبادا
کزين ره رخنه بايد دولت ما
[سوي ابن حير آنگه نظر کرد]
چنين فرمود کاي فرزانه ي مرد
[برو پنجه قوي بازو گزين کن]
سمند اجتهاد خويش زين کن
[به چوب تيز اين ره ساز مسدود]
کزين ره در نيايد ناگهان دود
نيابد مرد راه چاره ي خويش
فشاند انگشت بر رخساره ي خويش
شما را هيچ کاري نيست با ما
به جد باشيد بهر دفع اعدا
به هر حالي که ما باشيم در کار
نگهداريد جاي خويش ناچار
زهر بادي چو گرد اصلا مجنبيد
براي جر نفع از جا مجنبيد
و گرنه بر سر آيد خصم چون ميغ
فتد برقش به جان ها زآتش تيغ
تعهد کرد و رفت آنجا که بايست
به آن نوعي که بايستي و شايست
نبي درع دگر افکند در بر
زفرقش سرفرازي يافت افسر
علي المرتضي رايت برافراخت
چو رايت در صف هيجا سرافراخت
از آن سو طلحه عالي ساخت رايت
شدي مستهزي اهل هدايت
علم داران کزان سو مي نمودند
سيه بختان زعبدالدار بودند
صف هيجا دگر شد راست هر سو
به دار و گير غوغا خاست هر سو
زدود از لوح دل حرف دورنگي
نفير رومي و کوس فرنگي
کياي کينه سر برزد زهرجا
علم گرديد نخل باغ هيجا
شدند آماده زان سو هم صنادي
ابوعامر نخست از جا بجنبيد
به فاسق بود مشهور آن سيه روز
زخار کينه گرديد آتش افروز
به قوم خويشتن گردن برافراخت
ره کين برگرفت و جنگ انداخت
به تير و سنگ جنگ آهنگ کردند
گذرگه بر مبارز تنگ کردند
شدند ارباب دين هم بر سر کين
روان گشتند بر قصد ملاعين
برآمد رستخيز از مه کرانه
سلامت رخت بربست از ميانه
فتادي مرد زآب تير و شمشير
شدي آب از مهابت زهره ي شير
اجل شد گردبا دشت ناورد
براي نارکين خس جمع مي کرد
حباب انگيخت بحر کين زمغفر
نهنگان هر طرف در وي شناور
برآوردند شمشير دو رو را
چو گوي افتاد هر سو سر عدو را
همان دم مشرکان گشتند بي تاب
نماند مشت خس در راه سيلاب
گريزان گشته بر هم مي فتادند
هژبران روبهان را بيم دادند
برآمد نعره ي گردان زاطراف
زنان مشرکه گشتند دفاف
به دف ها يار مي شد نغمه ي غدر
به ياد کشتگان غزوه ي بدر
رجزها نيز گفتندي به آواز
که گردد تار جنگ داوري ساز
دگر تير افکنان از جاي جستند
گشاد کار خود را شصت بستند
فريقي زاهل دين هم پيش رفتند
به ذکر کردگار خويش رفتند
به جنگ تير قايم گشت هيجا
برافتاد از ميان رسم مواسا
به سر سينه پيکان گشت هم راز
نگون شد مرد رايت شد سرافراز
مسلمانان به زخم و ضربت تير
که بود آن يار با آواز تکبير
زدند از هم ملاعين را دگر بار
هوا از عکس خون شد رشک گلزار
فريقي از هوازن پشت دادند
به ديوار صف خود رونهادند
نهيبي در دل کفار افتاد
بسي را دست و دل از کار افتاد
کشته شدن رايت افرازان قريش که از عبدالدار بوده هر معرکه فردا تجله مي نمودند و باقي حالات که در آن فرصت نموده.
دگر طلحه که بود آن مشرک ضال
علمدار قريش تيره احوال
مبارز جست در ميدان کينه
به هيجا برد گرد بي قرينه
علي آن صفدر ميدان مردي
در عالم فروز کان مردي
هژبر بيشه گردان به هيجا
حريف غالب مردان به هر جا
درآمد در مقابل تيغ در دست
سر ره بر عدوي کينه جو بست
به حيدر طلحه گفت اي طالب رزم
چرا کردي سوي ملک عدم عزم
زنام اصلي خويشم نشان ده
تن خود را زشمشير امان ده
مرا گفت اي لعين نحس فرجام
علي بن ابي طالب بود نام
به گفت آري به غير از تو که آرد
که سويم بهر هيجا روي آرد
تويي اي شرزه شير ببر هنجار
که سازي خصم را چون خاک ره خوار
به هم آويختند از کينه سازي
زروبه شير نرکي خورده بازي
بزد بر تارکش زان سان بلارک
که خنديدش چو پسته عظم تارک
فتاد از پا شدش عورت نمودار
علي را داد سوگند آن تبه کار
که بگذر از سر من لطف فرما
شدم رسوا مرا با خلق منما
علي برگشت و سيد شد از آن شاد
به گردون غلغل تکبيرش افتاد
به تير ابن جبير و لشگر او
مشبک ساختندي پيکر او
سپر مانند چينش بر جبين بود
جدل مي کرد اما در کمين بود
محمد داشت تيغ برق سيما
که افکندي سر از دشمن به ايما
برو مرقوم کرده طرفه استاد
به نوک حرف سنج کلک فولاد
که باشد بد دلي عار مبارز
قدر نايافته تغيير هرگز
شجاعت مرد را دارد به ناموس
نبايد گشت از ناموس مأيوس
به کف بگرفت و گفتا کيست زاصحاب
که تر سازد گلوي خصم ازين آب
شجاعت زو شود بر خلق معلوم
ادا سازد حقي کاينجاست مرقوم
طلب کردند ياران تيغش اما
نداد آن را زدست خويش قطعا
ابودجانه گفتا حق آن چيست
که سازد کس ادا و قابل کيست
محمد گفت حق اين بود آن
که رانندش به فرق خصم نادان
گرفت آن را و گفت اي ماه بطحا
من اين حق را ادا سازم به هيجا
ابودجانه چابک بود در جنگ
جهان را ساختي بر کينه جو تنگ
شدي مانند آتش در صف کين
عدو را ساختي از خاک بالين
چو بستي سرخ در سر گاه کينه
نبودي در مصاف او را قرينه
به سر گلگون عصابه بست آنگاه
قدم زد با تبختر سوي بدخواه
نبي گفت اين نه با هنجار باشد
خدا خصم چنين رفتار باشد
مگربهر همين کو پيش دارد
هواي قتل کين انديش دارد
درآمد در مصاف کينه جويان
خرامان در کمينگه سجع گويان
توجه کرد سوي خصم چون شير
به هم برزد صف دشمن به شمشير
مسلمانان به ميدان تيز گشتند
به دشت کينه رزم انگيز گشتند
برآوردند تيغ دشمن افکن
گهي افتاد سرگه پاي دشمن
رسانيدند از دنبال هم زور
رميدند از هژبران گله ي گور
صفوف دشمنان از هم بپاشيد
دم تيغ دو رو سر مي تراشيد
فرار انگيخت بيم اعداي دين را
قضا گلگونه زد روي زمين را
نماندند اهل کينه پاي برجاي
فتادندي به هم چون موج درياي
به هر ويرانه اي مردم خزيدند
زنان دف ها فکنده مي دويند
به بالا برده دامن گشته بدحال
شدندي کرده ظاهر ساق و خلخال
ابو دجانه را هند سيه روز
دچار افتاد و تيغ زندگي سوز
برو مي خواست راند گفت با خود
که بر زن چون زنم تيغ محمد
گذشت از خون آن بدکاره آنگاه
برآمد از صف دشمن علي الله
زضرب تيغ و تير اهل ايمان
برون رفتند بي دينان زميدان
زميدان چون برون شد خصم بدنام
به غارت دست بردند اهل اسلام
شدند اگه زاحوال فريقين
نگهبانان ضلع کوه عينين
غنيمت کردشان بي پا به صد جهد
مگس گرديد مايل جانب شهد
فغان ابن جبير از جان برآورد
که مي ترسم ازين رفتن شود گرد
خلاف قول پيغمبر نه نيکوست
عدو بينم که فرصت را محل جوست
کسي نفکند بر افغان او گوش
فغاني چند کرد و گشت خاموش
حطام دنيوي از جايشان برد
نديدند از خم اين دير جز درد
چو آگه گشت خالد عکرمه نيز
که سد مدعي گرديد ناچيز
بر ايشان توسن بيداد راندند
يکي را زنده زان مجمع نماندند
فغان لشگر دين گشت خالي
جهان در کينه رايت ساخت عالي
سيه شد روزگار از گرد اندوه
به خود زين غم صدا پيچيده در کوه
هزيمت نمودن اهل اسلام از کفار کينه فرجام نابکار
به گوش آمد زسکان سموات
نفير الحذر هيهات هيهات
برآمد صرصر بيداد گردون
ورق برگشت و حالت شد دگرگون
بلا سوي کمين گه کرد آهنگ
سمند عافيت را پاي شد لنگ
زطوفان داد سيل غم نشاني
مکدر شد زلال زندگاني
تگرگ فتنه باريد ابر اندوه
برآمد کوهه از سيلابه ي کوه
فتاد از برق کين آتش به خرمن
درآمد دود بيددي زروزن
وزيد از صوب محنت باد بيداد
در قصر تعدي باد بگشاد
زنافرماني آن جمع پريشان
پريشان شد صف اسلام کيشان
مخالف از قفاي صف درآمد
غبار فتنه بر گردون برآمد
صف اسلاميان را رشته بگسيخت
عقود لؤلؤ لالا زهم ريخت
پريشان گشت ارواح مقدس
ندانستي کسي کس را زناکس
گره حل ساز مشکل هاي تلبيس
شقي جاودان يعني که ابليس
شتابان سوي قلب آمد زساقه
به هنجار جعال ابن سراقه
فغان برداشت گشته عرصه پيما
که شد کشته محمد واي بر ما
شدند اسلاميان سرگشته از هول
نه فعل کس به قانون ماند و نه قول
ته بنياد خو را مرد مي کافت
شعوري بر شعار خود نمي يافت
اسيد ابن حصير آن کوه تمکين
زبرده يافت زخم تيغ بي کين
يکي زانصاريان در تاخت چون ميغ
زدهشت بر ابو برده بزد تيغ
فغان برداشت کاي غافل چه کردي
درين گرمي نمودي سخت سردي
شناسا چون شدش گفتا همين کار
همي کردي نشايد کرد انکار
اسيد ابن حصير از تو جفا ديد
چو نادانسته واقع شد نرنجيد
محمد را چو ديدند اهل اسلام
دل عشاق شد جمع ازدلارام
پي قتال جعال ابن سراقه
رعايت را نماند اصلا علاقه
فغان از خاص و بانگ از عام برخاست
زهر جانب برو شمشير شد راست
ابو برده گواهي داد و اخوات
کزين زنگست او را صاف مرآت
منادي چون نداي بد همي کرد
حديث کشتن احمد همي کرد
جعال ابن سراقه پيش ما بود
نمود اين آتش از جاي دگر دور
پدر زان خذيفه کان نمان [؟] بود
به گاه چين چو برق آتش فشان بود
ميان اهل ايمان بود چون شير
گرفتندش مسلمانان به شمشير
خذيفه گفت هست اين والد من
مسازيد ازگناه آلوده دامن
کسي ننهاده بر گفتار او گوش
فرود آمد زشمشيرش سر و دوش
خذيفه زان نشد يک ذره بي تاب
ديت دادند بعد از جنگ اصحاب
بر اهل دين تصدق کرد في الحال
که بود از حرص دنيا فارغ البال
چنين گويد روايت سنج غمناک
به جان مستمند و چشم نمناک
که مصعب کو علمداري نمودي
به جان اصحاب را ياري نمودي
چو شد مقتول در ميدان کفار
به فرمان خداوند جهان دار
يکي شد رايت افراز از ملايک
به صورت همچو مصعب در مسالک
درو فرقه چون جدا گشتند از هم
محمد گفت اي مصعب تقدم
ملک گفتا نيم مصعب محمد
شد آگه کز نهان گشته مؤيد
شدند القصه اهل دين پريشان
غلو کردند جمع کينه کيشان
براي دين به ميدان جلادت
شهادت يافتند اهل سعادت
دگر بگريختند از تيغ جلاد
که جلدي مي نمودند اين کهنه جلاد
نبي در صحن ميدان ماند تنها
زدي گه تيغ و گه ناوک بر اعدا
صبا هر چند باشد تيز آهنگ
کجا جنبد زجا کوه گران سنگ
اگر عالم شود ويران زطوفان
چراغ دشت ايمن را چه نقصان
شدي گر بر طرف شمع خور از باد
جهان تا حشر بودي ظلمت آباد
کجا يک سو شد از جاروب مهتاب
چه نقصان نخل طوبي را زمهتاب
شجاعت با نبوت تا نشد يار
نرفت اصلا نبي خود بر سر کار
کارزار نمودن حيدر کرار عليه السلام الملک الجبار با اعراب کينه گذار و نازل شدن: لافتي الا علي لا سيف الا ذوالفقار
به جان از يار جاني وانماني
که نبود جان دريغ از يار جاني
زند هر کس که بيني لاف ياري
ولي ظاهر شود در جانسپاري
به صحت از طبيبان ياد نايد
دم افتادگي غم خوار بايد
گهي دهقان به فکر جوي آبست
که زرعش خشک و نوميد از سحابست
محبت را کسي رايت برافراشت
که پيش روي جانان جان سپر داشت
بود حرف وفا در سکه ي مرد
چه معني دارد آن کو گشت ازين فرد
بزرگ است اي عزيز اين در يکتا
کف هر تنگدستي نبودش جا
بر آن کس سکه ي مردي حرام است
که نقدش را عيار ناتمام است
وفا را روز مردي مرد بايد
وفاداري زنامردان نيايد
نباشد ماه نو ابروي هر کس
نتابد اين کمان بازوي هر کس
همان راوي چنين سازد گه کار
زبان ذوالفقار رزم گفتار
که گفته آن که در مردي بود شير
زند بر گرده گاه شير شمشير
علي فرمان ده ملک جلادت
گل نو رسته ي باغ سعادت
که چون شد سخت غوغاي زد و گير
رميدند اهل دين مانند نخجير
محمد را نديدم در ميانه
زدل زد آتش محنت زبانه
چو يعقوب از پي يوسف دويدم
نشان از نور چشم خود نديدم
سخن از اضطراب دل چه رانم
چه بوده حال داني آن زمانم
زجان گشتن جدا کاريست مشکل
قياس از مرغ کن چون يافت بسمل
به خود گفتم که آن حضرت به هيجا
نتابد رو به هر حالي زاعدا
نشايد غير اين بودن که دادار
زدست شومي خلق جفاکار
نبي خويش را برده به گردون
زمين شد نسخه ي خالي زمضمون
من آن بهتر که بر اعدا کشم تيغ
کنم عالم برايشان تيره چون ميغ
کنم چندان جدل با دشمن دين
که گردم کشته سازم خاک بالين
نهم رو جانب ملک مخلد
نمي خواهم جهان را بي محمد
کشيدم تيغ و بازو برگشادم
به سوي جوق دشمن رو نهادم
هژبر بيشه ي هيجا شدم باز
نهنگ لجه ي غوغا شدم باز
به طشت خاک زاعدا سر فکندم
صدا در گنبد خضرا فکندم
به تيغ آبگون در صحن هامون
روان کردم زدشمن دجله ي خون
فروستم کمرگاه کمين را
بپاشيدم زهم اعداي دين را
نبي را ناگهان ديدم ستاده
به ديوار توکل پشت داده
زهر جانب برو شخصي موکل
براي دفع دشمن شد موکل
به خلعت هاي نوراني ملبس
زناشايست ظلماني مقدس
به چشم ظاهرم مرئي شد اين حال
شدم آگه که جبريلست و ميکال
که کرده هر دو را دادار اکبر
براي حفظ پيغمبر مقرر
به ديدار محمد شاد گشتم
زغم هايي که بود آزاد گشتم
مراحل طي کن اين پهن وادي
کند نقل از روات اعتمادي
که چون شد در مصاف آن ماه بطحا
گل صحراي چين يعني که تنها
جنيبت اهلدين يکباره راندند
به پيرامون ماه انجم نماندند
رخ مرآت نصرت بي صفا ماند
نه يار غار و نه هامون به جا ماند
به کوه از بيم گرديدند غايب
چو بر گردون سحرگاهان کواکب
زپيش سيد اهل مکر رفتند
گريزان زيد وعمرو بکر رفتند
مثل شد اين به زير چرخ گردان
که از زن کس نجويد کار مردان
چو غوغايي شود در دشت پيدا
گريزد روبه و شير است بر جا
نه هر دستاربندي مرد باشد
چه سود از غازه چون رخ زرد باشد
بود نام غلامي نيز بلبل
نيفتد زو به بستان ليک غلغل
مؤذن کي نهد پا بر مناري
که برپا شد زبرف از هرزه کاري
نيايد بوي مشک از خاک تيره
زنازاينده کي ديدي نبيره
به بستان کرم شب آتش فروزد
ولي هرگز خسي از وي نسوزد
به دشتي کاب دهقانان سرابست
زراعت همچو دل هاشان خرابست
جواني از خضاب اي آنکه داري
کشي در شب به بستر شرمسازي
چو دندان زاستخواني کس نشاند
گره بر حال خود در رشته ماند
هر آن کس را که پايش در گريز است
به ميدان لايق شمشير تيز است
محمد خسرو تخت رسالت
به خاطر يافت زين معني ملالت
قضا در فکر کين دهرش انداخت
فرار همگنان در قهرش انداخت
که پا بهر نثارت اندر ستيز است
گمان بردند کز بهر ستيز است
به راه دين سري کان نيست پامال
بود مشت غبار کوي جهال
محيط داروي گيرم که ژرف است
حق از ناحق گريزد اين چه حرف است
چو گشتش نرگس رعنا گشاده
علي را ديد در پهلو ستاده
به پهلو يافتش خير الانامي
قوي دل گشت زان دلدار نامي
نبي گفتش که اين ديرينه غمخوار
گمان بردم که با ياران شدي يار
علي گفتا که دانم مقتدايت
سرم يابد بلندي زير پايت
به جز تو قبله اي ديگر نيابم
معاذالله که از تو روي تابم
نخواهم يک زمان مهجوري از تو
مرا جاني مبادا دوري از تو
من و تو از يکي نوريم در اصل
نيابم در ميان غير دوي فصل
خديوي جز تو در عالم ندارم
گذارم گر تو را رو با که آرم
مرا با خدمتت جان در ميان است
مبادا جانم ار پرواي جانست
فکندن سر به پايت سرفرازيست
حقيقت اين بود ديگر مجازيست
علم کرده فريقي تيغ خونريز
روان گشتند بر قصد نبي تيز
جفاجو کافر چندي غضبناک
شده هم پشت بهر کين چو افلاک
کشيده تيغ و بازوها گشاده
کم از سگ ليک از هر دد زياده
سياهاني چو ابر تيره رخسار
به کف ها لمعه زن برق بلا بار
همه جستند از جا گرم گويا
بر آتش بود همچون دودشان پا
فکنده صد گره از کين در ابرو
چو در شب چرخ جلاد جفاجو
به سرهاي پر از مو جمله سرکش
چو آتش خيزد آري دود آتش
فکنده چين در ابرو همچو سيلاب
به راه از سرعت اندر پيچش و تاب
قوي در جثه لب ها دجله ي نيل
زتنگي حوصله چون ديده ي فيل
چو سهبا از شهاب اين چرخ کين ساز
تمامي حرب جو و حربه انداز
برآوردند در ميدان خروشي
دو صد عفريت بر قصد سروشي
به کين کردند از ظلمت سرشتي
عقابان قصد طاووس بهشتي
به ويراني کعبه گشته جازم
سپاه ابرهه گشتند عازم
نبي گفتا ولي را کاي برادر
بزن آبي برين سوزنده آذر
مرا نبود کسي غير از تو غمخوار
زشر اين گروهم در امان دار
امير جمله ي مردان عالم
چراغ دودمان نسل آدم
علي آن گوهر درياي فرهنگ
عدو فرسا هژبر آهنين چنگ
اميرالمؤمنين شاه ولايت
مه رخشنده ي برج هدايت
بزد بر قبضه ي تيغ از غضب دست
زجا چون برق بر عدو جست
به شمشيرش غضب شد هم ترازو
گهي سر مي فکنده و گاه بازو
زشير بيشه ي عبدالمنافي
علم زد تيغ در تارک شکافي
زبيمش ماه را شد چهره کاهي
زخون در رنگ شد دندان ماهي
بدن ها يافت آرامش به هامون
ولي جنبيدي از سيلابه ي خون
سر اعداي دين افتاد يکسر
توان گفتن سپاهي بود بي سر
به ملک جسمشان بر شد فسانه
سري گويا نبوده در ميانه
چه پا دارد سر دشمن در آن دشت
که برق تيغ حيدر جلوه گر گشت
مخالف را به وقت تيزدستي
دم تيغش نشاندي شمع هستي
چو از جنگ اعادي بازگرديد
محمد را به جاي خويشتن ديد
گروه ديگر از اعدا رسيدند
سنان ها بهر پيغمبر کشيدند
نبي کردش اشارت باز شد پيش
گذشته بهر او از هستي خويش
هژبر گرسنه غرنده گرديد
که صيد چند هر سو جلوه گرديد
برآمد از دم تيغش چکاچکاک
حرارت يافت از خون سينه ي خاک
به هر فرقي که راندي تيغ کينه
شدي واقف زحال فرق سينه
کمرگاهي که از تيغش نشان يافت
تفحص کرد نامي از ميان يافت
عدو را دست و پا تيغش قلم کرد
زخون بر لوح گل نصرت رقم کرد
تحاشي کرده اعدا زو رميدند
که جلاب فنا اکثر چشيدند
چو شد نزد نبي المرسلين باز
عقاب کين خصم آمد به پرواز
رسيدند از دگر سو جمع خون ريز
چو باد عرصه ي صحرا سبک خيز
دگر زد حمله رزم کينه انگيخت
چو آب ناگوارا خونشان ريخت
به نوک تيغ کين جان ها خراشيد
سر و دست عدو در هم تراشيد
بهار فتح خرم شد دگر بار
زمين شد لاله زار از خون کفار
به هم هر فرقه اي دمساز گشتند
مکرر آمدند و بازگشتند
نبي را جبرئيل مرحمت سنج
چنين گفت اي زاعدا ديده صد رنج
نظر کن در علي بنگر چه ياريست
به روز غم چه سانت غم گساريست
هميشه ناصر ارباب دين باد
کسي را گر کسي باشد چنين باد
زکشتن در وفايت نيستش غم
وفاداري همين باشد به عالم
براي تست روز کينه خواهي
مجسم شخصي از حفظ الهي
به جان در روز محنت کرد ياري
به جا آورد حق جان سپاري
نمي باشد ازين بهتر مواسات
نداده کس چنين داد مواخات
محمد گفت آري اين چنين است
مرا مهر علي سجع نگين است
هو مني انا منه از بدايت
دگر جبرئيل آمد در حکايت
که اني من کما في کل احوال
نبي گفت اي در درياي اقبال
مرا جز وي به عالم نيست ياري
ندارد نبض جاني بي او قراري
در اوقات غمم ياري نموده
به سختي ها مددکاري نموده
به جز بر روي او نگشايدم چشم
براي ديدن او بايدم چشم
نبي وصف علي کردي که ناگاه
برآمد غلغلي زين سبز خرگاه
چو گرديدند سامع يار و اغيار
حديث لافتي مي يافت تکرار
تعالي الله زهي ذات مؤيد
که مداحش خدا بود و محمد
رخش لامع زانوار خدائيست
برو بودن مقدم بي حيائيست
فروغ صبح صادق کي شود کم
که صبح کاذبش باشد مقدم
سگي بر بام اگر منزل گزين است
چه نقص آن شير را کو بر زمين است
زياد و کم نشد نزد دل آگاه
خزف بر قصر و گوهر در تک چاه
نبيني چون شود بزمي مهيا
بود در زير شمع و دود بالا
بود بالاي چشم ابروي ناراست
وليکن چشم را عزت کجا کاست
گذر بر صحن دشت و ماهتاب
که کيوان نحس و برتر زآفتابست
تک دريا بود لؤلؤي لالا
حباب خالي از مغز است بالا
سه ماه تيره ي دي چون شود کم
شود ظاهر بهار از سير انجم
به وقت خويش حق اظهار کرده
چووقت کار آمد کار کرده
اگر خشکست اگر خرم سه برکه
بهاران وقت خود گويد کبرکه
چرا شادي کند دشمن ازين حال
چه شد کز مهدي آمد پيش دجال
فتند در کارگاه بيم و اميد
زبعد شعب نقاب از روي خورشيد
و گر روز دو سه غم رو نمايد
غمي نبود که از پي شادي آيد
چو گردد بارگه خالي زهر دون
شه آيد از حريم آنگاه بيرون
نظام از جان محب آل او باش
سرافرازي کني پامال او باش
چو کس در عروة الوثقي زند دست
زسيلاب معاصي کي شود پست
فلک حرف تو سنجد در نکويي
که از جان مادح اولاد اويي
اتفاق نمودن پنج کس در قتل حضرت خير النبيين که از بد گوهر سنگ به درج گوهر زدند و لؤلؤيي از لآلي شاهوار شکستند
کند راوي روايت اين چنين باز
که جمعي مشرکان گشتند دمساز
که از قتل محمد کام گيريم
گرنه سر نهيم آرام گيريم
درون سينه بود از طينت زشت
دل هر تيره دل لختي زانگشت
شد انگشت از کف کين شعله انگيز
سمند فتنه شد سرکش زمهميز
دخانش علت سودا فروريخت
شرر گشت اختر و وحشت برانگيخت
زکينه پنج تن گشتند هم پشت
سراسر متفق چون پنج انگشت
ازيشان روح قدسي در شکنجه
شده بر صاعد بيداد پنجه
نخستين عتبه ي وقاص بوده
که چون ذره به کين رقاص بوده
دوم زان ها ابي ابن خلف بود
سيم ابن قميه نحس مردود
لعين چارمين ابن شهاب است
که تا حشرش به کف جام عذابت
دگر ابن حميد آن نحس بي باک
شقي جاودان ملعون ناپاک
به کين سوي نبي کردند آهنگ
به دست هر يک از سنگين دلي سنگ
ثمر ديدند بر نخل رسالت
گرفتندش به سنگ اهل ضلالت
سبک هر ناقصان را کرد از آن سنگ
شقاوت پله ي عصيان گران سنگ
پي مرغان شود سنگ جفاساز
ولي نه بر هماي سدره پرواز
شده هستي از آن فرخ شمايل
به معني باعث اين توده ي گل
خرد داند که گفتن درچه رنگست
کلوخ انداز را پاداش سنگست
نگرديد از عنايت هاي يزدان
حصار دين زرعد کفر ويران
جبين انورش گرديد پرخون
شفق انوار مه را ساخت گلگون
زکان لطف شد لعل آشکارا
قمر شد آفتاب عالم آرا
قضا گفتش طريق غم چه پويي
که در دنيي و عقبي سرخ رويي
مه عيدش به خون آغشته گرديد
ملون از شفق گردد مه عيد
به جعد عنبرش خون در آميخت
زسنبل خوشه ي ياقوت آويخت
برون آمد زخارالعل کاني
گل بادام گرديد ارغواني
شد از بسياري منحوس دشمن
سهيل آسا جبين مه ملون
زسنگ عتبه ي وقاص ملعون
شکستي يافت ناگه در مکنون
شهاب کينه جست از برج اعدا
رهي در عقد پروين گشت پيدا
نهال بارور از سنگ اغيار
به جاي ميوه گوهر کرد ايثار
درش را ميهمان شد سنگ بيداد
زجا از بهر مهمان جست آزاد
محيط لطف بود آن در يکتا
چه غم گر گوهري کم شد زدريا
نگر اعجوبه ي چرخ جفاکار
که ثابت شد زبرج خويش سيار
عدو بهر گهر هر سو زدي چنگ
برون آمد مرادش آخر از سنگ
زسير آسمان کينه انگيز
غبار فتنه شد ابر گهرريز
در از سنگ عدو گشت آشکارا
گهر آيد برون از سنگ خارا
چرا اين جا نگردد عقل فرتوت
که گوهر داد بيرون کان ياقوت
زدرج گوهر او لعل بيرون
عقيق تر شدش لعل لب از خون
شکست از سنگ غم درج اميدش
غني شد خاک از سرخ و سفيدش
عقيق آمد فرو از سعد مقتول
گهر لعلي شد از ياقوت مخلول
زخون کردي جبين را با ردا پاک
کزان رنگين نگردد عرصه ي خاک
به خود گفتي که گر يک قطره ي زين خون
فتد بر کوه يا بر صحن هامون
شود البته از گردون گردان
بر اهل خاک نازل قهر يزدان
نمي دانند اين قوم جفاسنج
کزين بر لب رسدشان ساغر رنج
زهي عالي مقام مرحمت کيش
که بوده نيک خواه دشمن خويش
دلش از مرحمت خالي زکين بود
به عالم رحمة للعالمين بود
نرفتي جز به راه نيک خواهي
مجسم بود از لطف الهي
زجا ابن قميسه تيره شد باز
به تيغ کين جفاانگيز شد باز
بزد بر دوش سيد بدگهر تيغ
به جاي قطره خون باريد از ميغ
فتاد اندر گويي آن گوهر پاک
چه غم دارد گهر زآلايش خاک
گهر در صحن دشت از کان مکان يافت
به صحرا کان گوهر کم توان يافت
به چشم اهل ايمان شد سيه روز
که بنشست آفتاب عالم افروز
به مغرب نير اعظم نهان شد
مخالف بيش تر زانجم عيان شد
به سوي شمع جستي باد بيداد
جهان دادش پناهي زآفت باد
نهان گشت از نظر گنج سعادت
نهان سازند گنج اينست عادت
زاخوان يافت جا در چاه بيداد
نشان از يوسف گم گشته مي داد
مغاکش جاي شد از خصم بي باک
مشرف گشت از جان قالب پاک
به صورت گرچه شد جا در مغاکش
ولي پا بود بر فرق سماکش
به راه معنوي انديشه بشتافت
گهر در کان و گوهر در صدف يافت
دوم پله براي هاله گرديد
جمال احمدي بر ماه چربيد
فغان برداشت ملعون ستم کيش
که کار کينه جويي بردم از پيش
محمد را به زخم تيغ گشتم
ززير بار غم شد راست پشتم
نبي را هر طرف جستند اصحاب
زلال زندگاني بود ناياب
خبر شد جانب اهل مدينه
که افتاده به گردابي سفينه
جهان بي جان شده يعني پيمبر
به قتل آمد زبدخواه ستمگر
علي مرتضي شير الهي
سپهدار ديار نيک خواهي
قدم زد در کو [؟] از عين جلادت
رخش رخشنده از نور سعادت
زصوب ملک معني خاست فرياد
که يار غار اگر باشد چنين باد
خرد گفت ار چه اين گفتار نغز است
بود آن به که بادام دو مغز است
نبي بر دوش حيدر پاي بنهاد
برون شد از مغاک تيره آزاد
زمين را شد مزين تارک از تاج
ميسر گشت حضرت را دو معراج
برآمد از زمين سرو خرامان
به فرق اهل دين گسترد دامان
چو در وقت سحر برطرف خاور
زمين شد مشرق خورشيد انور
عيان شد از نقاب ابر خورشيد
نزاهت يافت از نو گشت اميد
تعالي الله تعالي الله چه ذاتست
علي کوه در تن هستي حياتست
کمالش نيست محتاج شواهد
نبوده همچو او در دين مجاهد
نبي را هر کجا کاري فتاده
گره از رشته ي کارش گشاده
هجوم اهل ايمان شد دگر بار
مگس بر گرد شکر گشت بسيار
زهر سو ابتداي حرب شد باز
به تيغ و تير حرب ضرب شد باز
به هم آويختند از هر کرانه
خدنگ فتنه را جان شد نشانه
برآمد گير و دار دشمن و دوست
دوان شد رمح و ناوک در رگ و پوست
ابودجانه آن شير دلاور
به صف کين نبي را گشت ياور
سنان بر قصد خصم افکند آن روز
بسي دشمن به خاک افکند آن روز
به تيغ کين علي در صحن هامون
زمين را ساخت از خون نطع گلگون
به راه کينه چون پا برگرفتي
همان دم خصم ترک سر گرفتي
به کف گر دور ديدي تيغ او را
بدن کردي وداع سر عدو را
اجل سان تيغ تيزش خصم فرسود
مخالف را اجل در دست او بود
رخ مرآت حال خصم خيره
همي کرد از دم شمشير تيره
دم تيغش فکندي صرصر آسا
نهال قامت بدخواه از پا
نماند از تيغ او بر جا دل مرد
زتيغش کينه جو پهلو تهي کرد
به فرق کينه جويش تيغ بشکست
همين از تيغ ماندش قبضه در دست
نديد از خصم آسيبي به هيجا
شد آن طومار حرز شر اعدا
عدو پنداشت طالع کردش امداد
محمد ذوالفقار خود بدو داد
دگر شمشير جان فرسا برآورد
دمار از هستي اعدا برآورد
محمد در حق آن پنج ملعون
که کردند اتفاق ريزش خون
دعاي نيستي کرد آنگه از دور
نمود ابن حميد آن نحس مغرور
سمند خويشتن را داد پرواز
به انداز نبي شد ناوک انداز
ابودجانه ي انصاري از جا
به جنبيدن درآمد بهر هيجا
به پيش آمد چنان زد بر سرش تيغ
که خون گشت از مهابت قطره در ميغ
نگون افتاد از توسن هماندم
شدش تن کنده ي نار جهنم
ابي ابن خلف از بدر کبري
که مي شد با دل پرخون به بطحا
نبي را گفته بود از روي کينه
که اي کين توام نقد خزينه
روم در مکه سازم اسب فربه
جراحت هاي جسمم هم شود به
به عزم کشتنت سازم عنان گرم
نه رحم آن دم عيان گردد نه آزرم
نبي گفتش خيال خام داري
که من خواهم تو را کشتن به زاري
چنين فرمود با اصحاب کامروز
مباد ابن خلف را بخت فيروز
نيم ايمن ازو زنهار هرگاه
که آيد سوي من سازيد آگاه
درين بود آفتاب ربع مسکون
که پيدا شد لعين از صحن هامون
نگهبانان که در نزديک بودند
به تنبيه نبي جستن نمودند
زبير استاده در کف حربه اي داشت
گرفت آن را بني صاعد برافراشت
فکند آن را برون زد دور باشي
به گردن يافت زان اندک خراشي
زجان زد نعره اي برگشت في الحال
الف را کرد بر پشت فرس دال
به ناخن زخم را کو کاو مي کرد
دو تا گرديده بانگ گاو مي کرد
ملاعين دشنه ها را تيز کردند
سخن از طعن زهرآميز کردند
که گر برچشم ما اين زخم بودي
زما حاشا که کس ناله شنودي
عجوزانه زجانش خاست شيون
که مي دانيد زخم از کيست بر من
اگر اين زخم را سازند تقسيم
بر اهل مکه در ساعت بود بيم
فغان مي کرد زين سان تا که جان داد
شقاوت سوي سجينش فرستاد
دگرها هم از آن پنج جفاسنج
عدم گشتند در زودي به صد رنج
کشتن وحشي حمزة بن عبدالمطلب را البسه الله بلباس الغفران
منه بيرون زشهر نيستي پاي
که هست اين غول پرکين آدمي خاي
به روز روشنش يک ديده برجاست
شبش ليکن هزاران ديده بيناست
بودکارش براي کين به بنياد
چه سان از وي گريزد آدمي زاد
درين ديرينه صحرا نيست معقول
که گردد کس خلاص از دست اين غول
درين وادي خرد سرگشته گشته
جفاي آسمان از حد گذشته
صبوحي کرده ي خمخانه ي غم
به لب زين سان نهد پيمانه ي غم
که چون مي آمدند ارباب کينه
زمکه جانب ملکه مدينه
جبير مطعم آن مردود سيرت
لعين تيره بخت بي بصيرت
غلامي داشت وحشي بود نامش
که وحش وادي کين بود رامش
سيه ديوي به سان دود سرکش
دو چشمش چاه ساري پر زآتش
زمين گر في المثل مانع نگشتي
لبش از مرکز عالم گذشتي
دهن گوري شکاف از وي هويدا
زندان استخوان مرده پيدا
به بيني از لعاب افعي اش نم
درو مو پرده ي قفل جهنم
سرش تلي زانگشت فسرده
جبينش پيش طاق دود خورده
نسيمي از دماغش بوي کبريت
زبون ساق دستش ران عفريت
به جان بود از نهيبش ديو را تب
جهنم دره بودش فرجه ي لب
رخش ظلم ده رخساره روز
دمش باد سموم زندگي سوز
دلش از خار کينه آتش افروز
سخن چون حربه ي خويشش جگردوز
چو در شب چرخ بر کين ناوک انداز
چو بختي گاه خسبيدن بد آواز
به خون مايل چو غول صحن هامون
دلش از رحم خالي ديده پرخون
جبيرش گفت هستي بي قرينه
بود در دل مرا از حمزه کينه
طعيمه کان عم من بوده در بدر
به قتل آورده خونش مانده بي قدر
به مردي گر رگ جانش خراشي
کني آزاده ام آزاد باشي
دگر هند سيه روي بداختر
که بوده عتبه را ملعونه دختر
شنو رمزي زحال ابتر او
که جز غيري نسفته گوهر او
دلارام حريفان مفت مي شد
به خوبي طاق ليکن جفت مي شد
برافتاده زنامش پرده ي ننگ
فکنده شيشه ي ناموس بر سنگ
که بودش زاهتمام رازداران
کمرگه تا به زانو نذر ياران
عصا پيوسته بودش گرچه در مشت
ولي هر لحظه مي افتاد بر پشت
تمام عمر از آلايش خاک
پس پشتش چو دامن بود ناپاک
نقاب عافيت ناديده رويش
خرابات عرب اطراف کويش
زنار شهوتش دل بود در تاب
نبودش قطره اي در ديدگان آب
کبودش لب زدندان حريفان
به هم در خنده از هر سو ظريفان
زشوق صحبت آه سرد مي داشت
دو صد حمام را بر مرد مي داشت
حق او بود اسباب از بد و نيک
ديوثي بود حق شوهرش ليک
کشيش تيره دل را گاه و بيگاه
زنعل باژگون مي ساخت گمره
شدي گر راه آب حلق بسته
به جويش بود آبي جسته جسته
به وحشي گفت آن ملعونه ي شوم
که بادا حمزه از هر کام محروم
عزيزم کان پدر بود از خلايق
به بدر ازدست بخت ناموافق
به دستش کشته شد کو بخت آنم
کزو داد دل خود را ستانم
اگر در راه قتل او شتابي
زمن انعام بي اندازه يابي
تو را چون بهره ور سازم زهرچيز
شريک شوهر خود سازمت نيز
دگر هم بنت حارث شوم فاجر
همان حارث که بوده ابن عامر
به او گفت اي غبارت کحل ديده
نظيرت در جهان چشمي نديده
مرا هم کشته شد در بدر والد
زسوز فرقتش گفتم قصايد
دوم هر سو درين فرش مسدس
نيابم در عرب هم کفو او کس
همين دانم سه کس چارم ندارند
که عالي رتبه و فرخ تبارند
محمد کو عرب را فتنه گشته
سرش از نير اعظم گذشته
علي و حمزه ديگر کس ندانم
کزان نام و نشاني بر تو خوانم
ازين ها هر که را مقتول سازي
مراد خويشتن را سرفرازي
دهم چيزي که بايد بي تردد
نمود آن ديو فاجر هم تعهد
به روز جنگ مي شد هر طرف چست
زدي گامي و کام خويش مي جست
نبي را ديد و بروي لرزه افتاد
گذشت از پيش حضرت تند چون باد
علي را ديد چابک خيز در جنگ
مددکاري شجاعت کرده فرهنگ
مبرا از غلط چون بخت بيدار
همه در بزم مست او ليک هشيار
به علم جنگ ماهر يافت او را
هراسي در دل آمد کينه جو را
به سوي حمزه عازم گشت ملعون
هژبري ديد غرنده به هامون
صف کفار را در هم شکسته
طرف داري ازو طرفي نبسته
کف آورده به لب مانند دريا
خروشيدي به قصد پير و برنا
به هر جا تيغ بر کف رونهادي
مخالف بي توقف پشت دادي
نه از پس بوده واقف نه از اطراف
مهيا شد غلام دور از انصاف
کمين گاهي گرفت و گشت ساکن
ممد حال او شد چرخ خاين
چنين بوده است و حالا هم چنين است
که کس را مرگ دايم در کمين است
به قصد روز روشن شب به کين بود
عقاب فتنه ساز آهنين بود
چه حاجت گفتن اين معني عيانست
که هرگه روز باشد شب نهان است
زبد فعلان رسد پنهاني آزار
نمي بيني که غافل مي زند مار
اجل هرگه کند بر صيد بي داد
به پاي خود رود نزديک صياد
درآمد حمزه غافل در کمين گاه
نباشد هيچکس از مرگ آگاه
لعين حربه افکن قامت افراخت
به سوي عم سيد حربه انداخت
نشستن زير ناف از پشت بگذشت
به سويش حمزه چون مستان دوان گشت
نهال هاشمي افتاد بر خاک
فغان برخاست از سکان افلاک
ازين فاني نشيمن روي برتافت
همان ساعت سوي فردوس بشتافت
جگر کردش برون معلون بي باک
رسانيدش به پيش هند ناپاک
نهادش در دهان خائيد وافکند
به لرز آمد زمين را بند در بند
چو روح از جسم گردد عرش پيماي
تن افسرده راگو سگ فروخاي
چه خواهد ديد آن دشمن زايام
که باشد در جگرخواري گه کام
قضا در گوش گفتي معني اين
که دندان بر جگر نه رو به سجين
جگرداران جگرداري نمودند
چو وقت خواب شد برجا غنودند
جگر شد ريش و خورشيدش زذرات
نمک افشان شد اين ها چيست هيهات
شکن قفل در زندان و بگريز
که اين جلاد دارد خنجر تيز
قدم کن تيز ازين مزرع برون رو
که هست اينجا هزاران سر به يک جو
بود اين خوابگاه آن منزل تنگ
که گه خشت است زير سر گهي سنگ
چه سان غافل از اين افعي نشيني
که در قهر است از هر کس که بيني
منه چون اهل غفلت دل به گردون
کزين گرمابه بايد رفت بيرون
اگر خوشحالي و ور بي حضوريست
زگرمابه برون رفتن ضروريست
در آلايش نبايد بود بي باک
زگرمابه برون بايد شدن پاک
در اين جا با تن عريان چه کوشي
برون شو تا لباس فضل پوشي
درين منزل که با هم مي نشينيم
چها ديديم و تا باشيم بينيم
نظام افسانه تا کي بار بندد
برون بر محملت زين کهنه در بند
نخستين جاي ما دارالبقا بود
رويم آن جا که اول جاي ما بود
سخن بسيار گفتيم و شنيديم
همان گيريم کاين عالم نديديم
اجل گو تا نمايد تيزدستي
که کس باري رهد ازننگ هستي
درين بستان سرا در يک قطار است
نهال از پي برد گر باردار است
کسي کو تا درين دير غم آباد
کند فرقي مسيحا را زجلاد
زديبا هر خري را جل مهيا
براق از بي جلي افتاده از پا
زحل خوشحال و زهره در وبالست
خزف در تاج و گوهر پايمال است
گسستم چون زاصل خويش پيوند
فتادم در نخ جولاهه اي چند
نهد در دستشان ماسوره داعي
گهي از قطعه گاهي از رباعي
چه کار است اين که گر عمري شتابم
گز کرباس زيشان هم نيابم
نمانده زير اين طاق دل افروز
کسي کو قدر کس بشناسد امروز
همان بهتر که در کنجي نشينيم
به پيش افکنده سر کس را نبينيم
رفتن کفار به جانب بطحا ومراجعت کردن آن حضرت صلي الله عليه و آله به جانب مدينه
همان راوي چنين تقرير کرده
زتقريرش قلم تحرير کرده
که شد زينسان خبر سوي مدينه
که عنقاي فنا برچيد چينه
محمد کشته شد با هر که بوده
نديد امداد از بخت غنوده
خلايق بي تحاشي با تک و پوي
نهادند از بلد سوي احد روي
فغان از کو چه و بازار برخاست
زمين گفتي که چون ديوار برخاست
شد از خرد و بزرگ زانجم افزون
چو صحراي قيامت صحن هامون
سياهي شد عيان از خلق بسيار
هراس افتاد در دل هاي کفار
عزيمت را شدند آماده رفتند
به دل هاشان نهيب افتاده رفتند
به ميدان آمدند ارباب اسلام
زآب ديده ي خود شربت آشام
عزيزان را به خواري کشته ديدند
زکشته دشت را پر گشته ديدند
سهيل فتنه ي اين چرخ پرکين
زمين را کرده از خون نطع رنگين
هژبري هر طرف برپا ستاده
يکي بي سر يکي بي پا فتاده
به لرز افتاد چرخ و سطح غبرا
زخون کشتگان بي سر و پا
به هر جانب شهيدي گشته ساکن
گرفته ره سوي فردوس ليکن
نبود از خون رخ مقتول گل فام
که با سرعت سوي جنت زدي گام
نبي گفتا عم خود حمزه را هيچ
نبينم رشته ي جان يابدم پيچ
شد ابن صمه تا دريابد احوال
به اعلام نبي ننمايد اهمال
شدش دير آمدن بشتافت حيدر
رسيد آگه شد از ادبار حيدر
چه ديد افتاده عم خويش را خوار
زخنجر بي جگر گشته جگردار
حراث صمه اش بر سر فتاده
زديده چشمه ي جيحون گشاده
به آن حالت که ديدش باز گرديد
نبي را ديد خون از ديده باريد
نبي آمد ستادش بر سر آنگاه
برآورد از جگر آه جگر کاه
عم خود را به خون آغشته دريافت
دلش خون گشته خنجر در جگر يافت
نديدم گفت تا هستم به دنيا
به قهر آينده بر جايي به دنيا
برون زاندازه او را داشتي دوست
گمان بردي دو مغزند از يکي پوست
که بوده عم آن ذات ستوده
برادر از رضاعش نيز بوده
صفيه خواهرش ازدور بنمود
زبير استاده پيغمبر بفرمود
که منع مادرت کن تا نيايد
کز افغانش غم ما مي فزايد
برفت و منع کردش گفت غم نيست
براي دين جراحت را الم نيست
مخالف حمزه را افکنده برخاک
خبر دارم ازين زين نبودم باک
نخواهم کرد افغان ماتمي وار
که در راه جهادش جان شد ايثار
نپنداري کزينم دل غمين است
که مي دانم رضاي حق درين است
زبير آمد حکايت را ادا کرد
طلب کردش نبي آمددعا کرد
به حضرت گفت کاي محض سعادت
خوشم کو يافته شهد شهادت
بود لازم فنا بر شاه و درويش
به راه حق نکوتر کايد آن پيش
نهادش طاقت آنگه گريه بر طاق
که در غم بسته دل با گريه مشتاق
نبي را هم زگريه گريه رو داد
زنرگس ژاله اش بر لاله افتاد
زاهل البيت سيد خاست افغان
زگريه گشت نو ديرينه طوفان
محمد گفت اگر نبود از آن غم
که ماند سنتي از من به عالم
زنان را نيز دل غمگين نگردد
خسک شان بستر وبالين نگردد
بدن عريان همي کردم زکفنش
نمي کردم به زير خاک دفنش
که از جوق سپاهش حي کبر
نمودي حشر در صحراي محشر
همان جا با لباس غرقه در خون
به فرمان نبي شد حمزه مدفون
شهيدان را به خلعت هاي خونين
به زيرخاک گشت از خاک بالين
زخون برتر شود پيراهنش سخت
که محروم نبايد کرد ازين بخت
درين ميدان بود سر گوي غلطان
اگر داري شکي گويست و ميدان
خوشا آن راهرو کز پا فتاده
به ميدان محبت سر نهاده
رضا جستن نشان ارجمندي است
درين ره سر نهادن سربلنديست
زخوان جان گدازان توشه اي گير
نئي گر مرد ميدان گوشه اي گير
به کوي عشق دارد عارف مست
تبسم بر لب و جان بر کف دست
بود جان بهر جانان نزد عشاق
به جان کو کالبد مي باش مشتاق
شهيد آن نوع سوي حق شتابد
که از بهر کفن فرصت نيابد
روايت سنج گويد گاه تعداد
شدند ارباب عزت کشته هفتاد
به قدر مشرکان در بدر هيهات
کز اخذ فديه ديدند اين مکافات
ابوسفيان عليه اللعنه چون گشت
مهيا بهر قطع ساحل دشت
به هم گفتند اصحاب مدينه
که اعدا را بود در سينه کينه
مبادا بر مدينه تاخت آرند
که از ما سيه ريش ودل فکارند
نبي گفت اي علي هنگام کار است
که پاي جراحت ياران فکار است
به غير از تو که را يارا که تازد
زتحقيق مهمم سرفرازد
برو بنگر که دشمن در چه کار است
شتر يا اسب مرکوبي سوار است
اگر اسب است بر يثرب شتابند
به آن نيت که کام خويش يابند
بر ايشان بي تحاشي حمله آريم
اجل را بر سر ايشان گماريم
و گر ديدي که بر ناقه سوارند
شکي نبود که عزم مکه دارند
امام المتقين شد عازم راه
به عون سرمدي گرديد آگاه
که يکسر بختيان ره نوردند
فتاده در تکاپو همچو گردند
پس از رجعت نمود انهاي احمد
بساط بسط ياران شد ممهد
محمد را جراحت بود بسيار
به جسم نازينن زاعدا خون خوار
علي کردي سپر پر آب و زهرا
چه زهرا گلبن فردوس اعلا
جراحت هاي سيد شستي و هيچ
نگرديدي زرفتن خون عنان پيچ
به هر زخمي کزان خون رشحه مي داد
حصير سوخته بربست استاد
دگر شد عازم صوب مدينه
برون آمد زبحر غم سفينه
ازين معني شدند اهل بلد شاد
که بستان را مزين ساخت شمشاد
دگر هر غم که باشد سهل دانيم
چو شهدش نوش کردن مي توانيم
به جز هجر رسول الله که سخت است
دل از بيم فراقش لخت لخت است
غزوه ي حمراي اسد
ابوسفيان به بطحا چون روان شد
به ارباب جهنم هم عنان شد
دو منزل با ضمير پر زکينه
برون رفتند از ملک مدينه
به هم گفتند عقل ما کجا رفت
که پاي فکر در راه خطا رفت
محمد را به تيغ از جاي کنديم
تزلزل در مهماتش فکنديم
سران لشگرش را سر بريديم
به ملکش دامن نصرت کشيديم
زجاي خويشتن برداشتيمش
نکرده بر طرف بگذاشتيمش
چه کار است اينکه ما کرديم هيهات
معاذ الله زايام مکافات
چرا برگشته سوي او نتازيم
به زخم تيغ کارش را نسازيم
به دفعش به که گردد کس مهيا
و گرنه قطره خواهد گشت دريا
ضعيف ار شد عدو مگذر زکينش
شرر سوزد جهان را کم مبينش
چو افکندي عدو مگذار خيزد
و گر خيزد به کينه اش خون بريزد
شکن چو ندست دشمن را بتابي
دگر بگذاريش با تيغ يابي
زصفوان اميه خاست فرياد
که اين فکريست کو را نيست بنياد
به ما اهل مدينه کينه دارند
بسي زين نقد در گنجينه دارند
مبادا هر که جاني دارد اين بار
به قصد ما شود آماده ي کار
هجوم آرند و بر ما دست يابند
سران را در ته پابست يابند
چو کس را شکل کشتن بست صورت
به دندان تيغ را گيرد ضرورت
چو افتد مرغکي در ورطه ي تنگ
به روي تيغ مي بيني زند چنگ
کني چون خانه ي زنبور ويران
زنيشش زخم يابي بر رگ جان
منه دل بر سپهر ناملايم
درست از آب نايد کوزه دايم
دم شمشير گيرد دست آن کس
که دشمن گيردش از پيس و از پس
جهان در راه طور ويش رفته
به نوبت کارها از پيش رفته
کنون ما راست نصرت برمگرديد
به سوي مأمن خود ره نورديد
مبادا عکس گردد صورت حال
شود فرق بلند بخت پامال
فزون زاندازه واقع شد درين دشت
که برگرديده کان را بخت برگشت
چو کاري ساختي رو برکناري
که نتوان ساختن هر روز کاري
درين فکر خطا بودند ايشان
که آمد ره نوردي از بيابان
محمد را خبر کرد از مخالف
که مي آيند از خود باش واقف
همان دم حضرت خيرالبرايا
به دفع کينه سنجان شد مهيا
منادي زد ندا کاي اهل اسلام
به منزل ها نبايد يافت آرام
همان هايي که دي در جنگ بودند
به غز و راي و با فرهنگ بودند
برون آيند کاعدا کينه سازند
به اين جانب سمندعزم تازند
به جنگ آن کو نبوده دي نيايد
سر خود گيرد و بر جاي پايد
مسلمانان به عزم صحن هامون
به خونين جام ها رفتند بيرون
محمد اختر برج هدايت
علي المرتضي را داد رايت
از آن ها کز احدشان شد تخلف
به کاري دادشان طالع توقف
همين جا بر زحضرت گشت ماذون
دگر موکب روان شد سوي هامون
به مجروحان خون آلود يک دل
به حمراي اسد گرديد نازل
شدي معبد زيثرب سوي بطحا
دچار افتاد با خير البرايا
خزاعي بود و ابناي خزاعي
محمد را به جان بودند داعي
زنور طلعتش خرسند بودند
به او پيوسته هم سوگند بودند
به او بودند در صحرا و منزل
چه در کفر و و چه در اسلام يک دل
نبي را تعزيت گفت و روان گشت
به بوسفيان دچار افتاد در دشت
تفحص کرد ازو حال نبي را
به خلوت ساخت محرم اجنبي را
جوابش داد کاي غافل زحالات
نکوتر گر بود کوته مقالات
محمد با سپاهي از حد افزون
مهيا گشته مي آيد به هامون
زحمراي اسد با بخت فيروز
عزيمت را مضمم گشته امروز
به آن سرعت که او ره مي نوردد
عجب گر گردشان پيدا نگردد
بود گويي مجسم از هدايت
به پس مي ديد و مي گفت اين حکايت
لعين گفت اين چه گفتار دروغست
کجا شمعي که ميرد با فروغست
بود گر زنده کي آن قوتش هست
که بر موي عذار خود کشد دست
بجنبانيد سر معبد بخنديد
سخن را داد از سوگند تاکيد
نگفتم گفت صفوان کاين بود کار
نهيب افتاد در دل هاي کفار
دو منزل را يکي کردند و رفتند
غم پس ماندگان خوردند و رفتند
شدندي فرقه اي سوي مدينه
به ايشان گفت ابوسفيان به کينه
که در ره چون محمد را ببينيد
به او دانم که درملت به کينيد
بگوييدش که بوسفيان روانست
به سويت آخته تيغ و سنان است
به استبصال تو گرديده عازم
به اين عزم است و توفيقش ملازم
گر اين گوييد او را هم درين سال
دهم جمع شما را اين قدر مال
به حمراي اسد اين ها تمامي
فروخواندند بر خير الانامي
شنيدند اين سخن گفتند اصحاب
که ما را حق بود کافي به هر باب
به طبق اين رسيد آيت زبالا
صدف ها پر شد از لولوي لالا
دو کس را از قريش کينه فرجام
در آن منزل گرفتند اهل اسلام
يکي ابن مغيره نحس فاجر
دگرغره عداوت سنج شاعر
که در بدرش محمد کرده آزاد
زبد فعلي دگر در دامش افتاد
گرفت ابن مغيره ذيل عثمان
به الحاحش محمد کرد احسان
به شرطي کز مدينه در سيم روز
رود بيرون عدوي کينه اندوز
تخلف گر کند زين وعده ملعون
کنندش از جهان با تيغ بيرون
ابو غره چنين شد حرف پيماي
که يک بار دگر خونم ببخشاي
فکن بر عيب معيوبان نقابي
زخون من چه خيزد جز حبابي
محمد گفت نبود مؤمن آن کس
که بر فرش فضاي اين مسدس
شود پايش زسوراخي خزيده
از آن سوراخ نبود پاکشيده
گذارم تا روي در مکه باشي
خزف هاي هجا بر خلق پاشي
چه حشو است آنکه در دفتر نداري
شوي خاموش هرگه سر نداري
به قتلش حکم شد از تيغ خدام
سرش در پا فتاد و يافت آرام
خلاف وعده ي ابن مغيره
دم شمشير شمعش کرد تيره
سريه ي رجيع
نسازند اختران راز نهان فاش
زازرق طيلسانان برحذر باش
سکون هوشمندان پيشه مي کن
زغدر اهل غدر انديشه مي کن
زکوه آخر نمي بيني چه سان ميغ
به زير ژنده مي دارد نهان تيغ
ولي در دل چه داني چيست کس را
زبان ظاهر کند حال جرس را
نهان از چاي جنبد خصم غدار
که پنهان درگذر کس را زند مار
نها نتنير از پس اين پرده آيد
بلا کس را خبر ناکرده آيد
چو دشمن در پي است آخر زند نيش
اجل را کار رفته دايم از پيش
مرو بيرون زريو غول از شهر
که در دشتت کند از عمر بي بهر
نباشد زير اين نيلي سرادق
منافق را زبان با دل موافق
قلم زان کاتب چابک رقم باز
بدين سان در سخن شد قصه پرداز
که کفار از احد چون بازگشتند
به اهل خويشتن دمساز گشتند
زسير چرخ و تاثير ستاره
گروهي از عضل جمعي زقاره
به مکه آمدند از صحن صحرا
شدند آگه که رو داده قضايا
فريق کينه سنجان را زهر کوي
شدند از شادماني تهنيت گوي
شدند اگه زعبدالداريان هم
کزيشان شعله ور گشته جهنم
به جاي طلحه رايت دار کفار
که کشتش در احد معصوم کرار
درون رفتند با فرياد و ناله
فشاندند از سحاب ديده ژاله
زن طلحه سواده گفت ياران
سواد ديده شد ابر بهاران
محمد چار فرزند مرا کشت
شکست از سنگ هجرم مهره ي پشت
بريدم موي خود اين است حالم
ازين محنت به مويه چون ننالم
رسن سازيد از مويم خدا را
به حلقم افکنيد آن بي مدارا
ترحم کرده آويزيد از دار
که از دار جهانم گشته بيزار
براي هر سري از خونيانم
صد اشتر بي تردد مي رسانم
کسي کارد باو تسليم سازم
به ديگر چيزهايش هم نوازم
به او گفتند کاي با درد و غم جفت
کيان گشتند ابناي تو را گفت
که بربودندشان در عرصه از جا
زبير و طلحه و عاصم به هيجا
کنم زين قصه ظاهر اندکي را
دو را عاصم دگر هر يک يکي را
ازيشان بود صفيان نام کبري
هواي ملک کين را تيره ابري
چنين زد راي کاي اصحاب خيزيد
به راه خصم خار کينه ريزد
مراد اين زن غمگين برآريد
صد اشتر هم زمان خود شماريد
به راه مدعا توسن دوانيد
به دشمن نيز آسيبي رسانيد
به خاطر مي رسد کز ما سه چاري
به روي تازه هر يک نوبهاري
شويم آماده ي راه مدينه
پي مرغان برافشانيم چينه
شويم از راه نزديک محمد
زمين بوسيم و گوييم اي مويد
به اسلام آمديم امداد بايد
به نهج المستقيم ارشاد بايد
شوند اتباع ما جمله مسلمان
نباشد کام جز تکميل ايمان
کسي بايد فرستادن که ما را
طريق حق نمايد آشکارا
براندازد نقاب از روي تحقيق
دليل ما شود در راه توفيق
طبيب اولي براي هر عليلي
زره نارفته را بايد دليلي
درين وادي نکو بايد زدن گام
مگر زان ها کسي آريم در دام
فريب مردمان سازيم شيوه
که رخت آريم سالم زين گريوه
بريم از سينه غم چون باد ناياب
به يک جا جمع سازيم آتش و آب
زکام خويشتن دامن فشانيم
اگر زهر است از ايشان شهد خوانيم
حجر خوانيم سيم مغربي را
پري گوييم ديو يثربي را
بد مردم به مردم وانگوييم
جز آمنا و صدقنا نگوييم
کزين ها مردمان را رام سازيم
براي صيد کردن دام سازيم
ميان مردمان زين سان مثل هست
که بي رنجي نيايد گنج در دست
گزين شد هفت کس از بهر اين کار
به سان هفته ي ايام غدار
به يثرب آمدند از صحن صحرا
براي اهل ايمان کينه پي را
محمد را به مسجد رفته ديدند
نقود ناسره پيشش کشيدند
شدند از مکر مفروط جمع دشمن
به جاي ثابت افلح ممکن
به عاصم اختلاط آغاز کردند
نواي حيله سازي ساز کردند
امور ريو را کرده مرتب
به او هر روز مي بودند تا شب
چنين پيوسته مي گفتند کاي دوست
تويي مغز سعادت ديگران پوست
نکوتر از تو انساني نديديم
چو تو حق را ثناخواني نديديم
چه باشد گر تو آيي جانب ما
کني عالي زعزت منصب ما
محمد داد فرمان بعد يک چند
که بايد رشته ي اين کار پيوند
مهيا کرده ده کس را زاصحاب
که آموزندشان قرآن و آداب
از آن ده کس نخستين بود عاصم
نبي او را بر ايشان کرد حاکم
ببوسيدندش آن گه آستانه
شدندي روز مخفي شب روانه
به هده کان بود چاهي رسيدند
به عادت در کناري آرميدند
از آن هفتي که اهل کفر بودند
زيثرب نقد کام خود نمودند
لعيني شد جدا بشتافت چون باد
به صفيان واقعي ها را خبر داد
دو صد کس از بنولحيان مسلح
روان گشتند بر دشت مسطح
بريدند اهل دين شب تا سحر دشت
سحرگهشان رجيع آرامگه گشت
اداي فرض چون شد بر مصلي
به رسم رهروان خوردند خرما
دگر زان جا به کوهي ميل کردند
که وهم از رهگذار سيل کردند
گذرگه راه سيلاب سپاه است
مباش ايمن بلا دايم به راه است
زني آمد به آن جا کان شبان بود
به چشمش استخوان تمر بنمود
رسيدند از قضا کفار آن جا
شبان گفت اي طلبکاران اعدا
شب اين جا بوده اند ارباب کينه
گواه من بود تمر مدينه
به گفت زن همان دم کينه کيشان
به طرف کوه پي بردند از ايشان
به کوه ارباب دين گشتند واقف
که صحرا پر شد از باد مخالف
به هم گفتند دشمن غدر انگيخت
به تيغ حيله سازي خون ما ريخت
به ياران گفت عاصم وقت کار است
نهال حال ما را نوبهار است
رخ از جنگ اعادي برنپيچيم
شهادت خوش بود زين سر نپيچيم
نبايد بود از قسمت به ناله
رحق ما را شهادت شد حواله
شديم از لطف يزداني مؤيد
نيابد هر کسي اين بخت سرمد
چو دانستند جمع نحس فرجام
که عزم جنگ دارند اهل اسلام
به عاصم گفت صفيان ترک کين کن
سر دست جدل در آستين کن
امان از ما طلب کن در امان باش
به ارباب سلامت همعنان باش
جوابش داد عاصم گفت بس کن
جز اين از بخت خود کامي هوس کن
به عون قادر قيوم قاهر
نخواهم شد مطيع هيچ کافر
نصيب ما شهادت شد در اول
به اين مضمون ورق گشته مسجل
شدش با دل شجاعت هم ترازو
به جنگ تير قايم گشت بازو
قدم در جلوه گاه مردي افشرد
عدو مي کشت و زخم تير مي خورد
زبان بگشاد کاي خلاق ذوالمن
عنايت ساز شامل در حق من
صباح امداد دين کردم شبانگاه
حمايت کن مرا از شر بدخواه
غرض اين بود ازين کاخر مبادا
برندش سر برندش سوي بطحا
بزد بر صف دشمن چابکانه
گرفتندش اعادي در ميانه
شنيد از غيب گلبانگ سعادت
موفق شد به توفيق شهادت
مهيا گشت چون فرصت عدو را
که سر سازد جدا از جسم او را
به فرمان قدير لايزالي
قديم کار ساز ذوالجلالي
زمين و آسمان پر شد ززنبور
به جثه هر يکي مانند عصفور
زدندي هر که را نيشي چو الماس
چو مستسقي همان دم کردي آماس
حصاري شد به حفظ او مهيا
نيارستند گردش گشت اعدا
به هم گفتند شب اين کار سازيم
به مکه سر بريم و سرفرازيم
ازين بهر چه باشد مرد غمگين
به شب زنبور خواهد يافت تسکين
به امر قادر فرد جهان دار
درآمد شامگه سيلي زکهسار
ربود از جا و بردش سوي دريا
عدو را سيل محنت کند از جا
غريق بحر رحمت گشت مظلوم
زنقد کام دشمن گشت محروم
زهي قادر قديم ذي المواهب
که هستش از حصا افزون غرايب
به تنبيه عدو انگيخت اسباب
وليکن بي سعادت بود در خواب
شش ديگر زاهل دين به هيجا
زتيغ خصم افتادند هر جا
همه کس را با مان دادند بازي
نشد کم روبهان را حيله سازي
خيانت با غريب چند کردند
زپيمان در گذشته بند کردند
سه يار يکدل يک روي عاشق
جنيب و زيد و عبدالله طارق
برآمد از دل عبدالله افغان
که در ساعت چو بشکستند پيمان
نيايم با شما افتاد بر خاک
کشيدندي به خاک آن جمع سفاک
زغير اشک مي افشاند چون ميغ
گستش بند و زد کف در بلي تيغ
مخالف سوز شد با برق شمشير
بزد بر خيل گوران خويش را شير
برآوردند تيغ اعداي ناپاک
مجاهد در جهاد افتاد بر خاک
جنيب و زيد را بردند از آنجا
اعادي سوي دارالملک بطحا
جنيب آن گوهر درياي عرفان
مه عالم فروز برج ايمان
براي دين حق در بدر کبري
فکنده بود حارث را به هيجا
خريده دختر ناپاک حارث
به صد پسراک خون گرديده باعث
که از بهر پدر خونش بريزد
ززير بار غم آزاد خيزد
براي زيد هم صفوان سفاک
بداد از فرط کين پنجاه پسراک
که خصم دين اميه کش پدر بود
زتيغ حق پرستان در سقر بود
عوض مي جست از ارباب اسلام
که خون ريزد لعين نحس فرجام
زدند آنگاه در تنقيم داري
به سوي آن روان هر کينه داري
غريو از مکيان کينه جو خاست
قد پيران دير کفر شد راست
جنيب و زيد را چون جانب دار
همين بردند بهر قتل کفار
به هم افتادشان در ره ملاقات
عذار هر دو گلگون همچو مشکات
شدند آن هر دو صافي دل هم آغوش
دمي بودند با هم دوش بر دوش
زبان خير باد آنگه گشودند
به هم زين ها نصيحت ها نمودند
که صبر اولي به وقت جور دشمن
ندارد سود گاه مرگ شيون
چو بايد جان نثار يار کردن
به قهقه بايدش ايثار کردن
به راه عاجزي سالک نپويد
درين ره جان چه باشد زو که گويد
چو اول منزل ما دار سازند
بود ظاهر که ما را سرفرازند
بود در ضمن اين اقبال فيروز
شود معلوم سال از روز نوروز
زمين از رجس دشمن گشته ناپاک
اجل ما را چه غم بردارد از خاک
به خلد سرمدي ما را شود جاي
ازين شادي نيايد بر زمين پاي
به پيش اهل تحقيق اين عيانست
که خلد جاودان بر آسمانست
زياني زين سفر کي کرده باشيم
که بعضي ران ازان طي کرده باشيم
جنيب آنگه ثمر شد بر سر دار
بزد پا بر سر دنياي غدار
ازين سطح ممهد با سعادت
قدم برداشت در راه شهادت
به دارش جاش شد زين عرصه ي دشت
زسيلاب غم ايام بگذشت
به او گفتند کاي افتاده در دام
خلاصي بايدت بر گرد از اسل ام
سخن را کرد زينسان پايه عالي
که اي هر يک به ملک کفر والي
اگر دنيا و مافيها دهندم
برين مسند چو عيسي جا دهندم
نمي بايد مرا اسلام بايد
ازين خم باده ام در جام بايد
دگر گفتند کاي از ره فتاده
به کشتن بي ضرورت دل نهاده
شوي راضي که بي زحمت نشيني
محمد را به جاي خويش بيني
چنين گفتا که گر در پاي او خار
خلد گردد از آنم ديده خونبار
نخواهم خويش را آن لحظه سالم
بر اين حالت بود علام عالم
دگر کرد آن در درياي عرفان
دعاي بد بران جمع پريشان
دعايش با اجابت گشت لاحق
که بود از جمع صديقان عاشق
به اندک فرصتي هر کس که بوده
در آن مجمع چنين راوي شنوده
که در رنج بلاهايي فتادند
که خون از ديده تا مردن گشادند
دگر گفت اي شفيع هر غريقي
درين مجمع نمي بينم شفيقي
که از من سوي پيغمبر سلامي
رساند غير اينم نيست کامي
زکشتن نامدش در دل ملالت
شهيدش ساختند اهل ضلالت
به پيش زيد آمد همچنين حال
همين ها زو شنيدند اهل ضلال
محمد بود در مسجد نشسته
به جانان بسته دل از غير رسته
که آمد جبرئيل و گفت حالات
نبي هم کرد ظاهر اين مقالات
شهيدان واصل دادار بودند
چهل روز اين چنين بردار بودند
که صيت اين سياست فاش گردد
نهيب خاطر اوباش گردد
نبي گفتا که باشد زاهل اسلام
که بربندد به عزم کعبه احرام
جنيب کشته را دزديده آرد
به خاک آن گنج رحمت را سپارد
زبير اين نوع کرد آغاز گفتار
که با مقداد شايد کرد اين کار
شدند آن گه به سوي مکة الله
زبير وابن اسود عازم راه
به بطحا رفته دزديدندش از دار
شدند آگه ازين آن وقت کفار
که از مکه برونش برده بودند
طريق باديه طي مي نمودند
شدند از پي دوان هفتاد ملعون
به سرعت همچو باد صحن هامون
شتابان عرصه ي وادي بريدند
رسيدند از عقب صف برکشيدند
زبير وصاحبش برجا ستادند
زناقه کشته را پايان نهادند
به فرمان عليم کل احوال
فرو بردش زمين چون لقمه في الحال
به هر کشور برين فرش مسدس
بليع الارض شد نامش ازين پس
بر اين گشتند اهل کفر حاضر
که بر احوالشان بودند ناظر
نهيب دين به دل هاشان در افتاد
روان گشتند سوي مکه چون باد
نشد تنبيه شان يک ذره زينحال
بود زين گونه آري کار جهال
شدند آگه به يثرب اهل اسلام
به جرأت شان برآمد زين هنر نام
پس از قتل مسلمانان مظلوم
بنولحيانيان ماندند محروم
سواده کرد ابا از وعده ي خويش
چنين زد بر رگ جان هايشان ريش
که ناورديد سر از دشمنانم
به غم زان سان که بودم همعنانم
سريه ي عبدالله ابن انيس به قتل سفيان بن خالد هزلي
حکايت پيشه اي کاين قصه پرداخت
روايت را به اين قانون ادا ساخت
که صفيان لعين کاين قصه انگيخت
به تيغ کينه خون اهل دين ريخت
نشد قانع به اين جور جگر تاب
مهيا کرد بهر فتنه اسباب
بنولحيانيان را کرد چيره
که آب اهل دين سازند تيره
سگ آشوب را آواز مي داد
عقاب فتنه را پرواز مي داد
لبالب جام کين هر دم کشيدي
زهر سو لشگري درهم کشيدي
زآهن بازوان کينه تدبير
صفي بربست محکم همچو زنجير
به زعم زخويش نان کام مي پخت
به نار کين خيال خام مي پخت
رسيدند از سوي صحرا طوايف
محمد را ازين کردند واقف
يکي را گفت از اصحاب ايمان
که بايد زد قدم در خون صفيان
نسازم نام او در نظم مسطور
که او بوده است اندر نثر مذکور
صحابي گفت نشناسم لعين را
که سوي او برم طوفان کين را
مرا از شکل او تنبيه فرماي
که اندازم سرش را در ته پاي
نبي قفل در گفتار بگشود
صفات ظاهرش را شرح فرمود
دگر گفتش که اول زو کني بيم
ولي آخر کند نقدينه تسليم
صحابي رفت تا ماواي صفيان
چه ديدش بود يک روز هراسان
سپاهي ديد با وي غرق آهن
تمامي کينه گير و ناوک افکن
ازو پرسيد صفيان کاي جوانمرد
چه شخصي حال خود بايد بيان کرد
جوابش داد کاي گرد زمانه
خزاعي نسبتم کرده زمانه
شنيدم کز هبل گشتي مؤيد
شدي آماده ي جنگ محمد
به سويت آمدم از بهر امداد
که شايد زين بلا گرديم آزاد
لعين خوشحال شد زين نقد رو بست
درون خيمه رفت و شاد بنشست
چو شاهنشاه رومي رفت بيرون
نماز شام از خرگاه بيرون
سپاه آري شب گرديد فيروز
به خاک افکند بي دهشت سر روز
مسلمان شيوه ي تصديق پيشه
زجا جنبيد همچون شير بيشه
نهان در خيمه ي کافر درآمد
جهان بر کافر فاجر سرآمد
دلش گرديد بي وهم از توکل
سرش برداشت از تن بي تأمل
سرش را برگرفت و رفت چون باد
به صحن باديه مي رفت آزاد
سبک بود آن سر ناديده نصرت
که بود آن سر تمام از باد نخوت
چو گرديدند ازين مردم خبردار
به دشت و کوه گشتندش طلبکار
زچشم منکران اهل ايمان
به سان سر پنهان ماند پنهان
زگرداب آمدش بيرون سفينه
به نصرت شد در درج مدينه
نبي شد شادمان دادش عصايي
نديد از بعد از آن هيچ ابتلايي
گلش گاهي که پژمرده شد از دي
نهادند آن عصا در قبر با وي
وقايع سال چهارم و قصه ي بئر معونه
زهجرت چون درآمد چارمين سال
چنين واقع شد از جريان احوال
که آمد عامر ابن مالک از نجد
فروزان اخترش از ذروه ي مجد
اگر چه ظاهرا اسلام ناورد
ولي چندان ابايي هم نمي کرد
سخن اين کاي محمد هست وافر
مرا تابع چه از نجد و چه عامر
فرستي گر کسان مي دارم اميد
که يابندم قبايل بخت جاويد
ترا تابع شوند اسلام يابند
به کوي عافيت آرام يابند
نبي گفت اين توان کردن وليکن
زاهل نجد نتوان بودن ايمن
مبادا قصد اهل دين نمايند
در اول مهر و آخر کين نمايند
زبان بگشاد زين سان ابن مالک
که دارم اختيار اين ممالک
چو آيند اهل دين دارم گرامي
شوم شان از جفاي خلق حامي
مباد انديشه اي از حال ايشان
که آنجا سر بود پامال ايشان
نبي الله راضي شد به اي نکار
زاهل هجرت و ازجمع انصار
چهل کس کرد تعيين يا که هفتاد
که آنجا رفته کردند اهل اسناد
تمامي در ره توفيق نامي
قلم شد ثابت از ذکر اسامي
دل آگاهان واقف از مقالات
بري از زرق و پاکيزه زطامات
خداجو سالکان رسته از قيد
نه با عمرو نسبشان و نه با زيد
همه روزانه هيزم کش زصحرا
براي مطبخ خير البرايا
به شب قرآن تلاوت مي نمودند
به اين شغل و عمل پيوسته بودند
زحال اهل نجد آگاهشان کرد
عنايت نامه ي همراهشان کرد
روايت سنج زين سان خامه افراشت
که عامر سال ها بيماريي داشت
نبي چون گشت از حال وي آگاه
کلوخي از زمين برداشت آن گاه
به لب بنهاد يعني ساختش تر
بر آب زندگي بخش سکندر
به عامر داد کاين حل ساز در آب
بياشامش به نام رب الارباب
همين کرد و همان ساعت شفا يافت
مکمل شد به راه نجد بشتافت
به نعت احمدي لب ها گشودند
به قطع باديه سرعت نمودند
صبا را گشته در سرعت نمونه
همي رفتند تا بئر معونه
نگشته عامر آنجا نازل از راه
به قوم خويشتن تا سازد آگاه
که حال اينست تابع گشتن اولي
زکفر و کافري بگذشتن اولي
حرام ابن ماکان گشت تعيين
که ره گيرد سوي جمع ملاعين
خبرگيري کند کاندر چه کارند
چه مي گويند و در دل ها چه دارند
چو آنجا رفت شد مقتول بالفور
زپا افتاد از پيمانه ي دور
نشد در کار اصلا حفظ عامر
فلک شد کينه ور سياره قاهر
برادرزاده ي عامر به کينه
سپاه آورد بر اهل مدينه
تمامي کشته گشتند اهل اسلام
نبي را کرد ازين جبريل اعلام
به غير از عمرو ضمري کو به جا ماند
حراث صمه هم بي ابتلا ماند
که اشتر سوي مرعي برده بودند
به طوع خويش خدمت مي نمودند
ازين حالت چو گرديدند واقف
حراث صمه شد سوي مخالف
قدم زد بهر استيصال ناحق
به توفيق شهادت شد موفق
به دشت افتاد عمرو گشت آزاد
به عزم يثرب از جا جست چون باد
فتادند از قضا در ره گذارش
دو کافر از بني عامر دچارش
به قتل آوردشان کردند چون خواب
برون آورد از ايشان کين اصحاب
چو آمد با نبي احوال بر گفت
مزاج اشرف حضرت برآشفت
که ايشان در امان بودند از من
به ره دامن کشان بودند از من
مهم ناخوشي از پيش بردي
وفاي ما و قدر خويش بردي
نبي را يافت زين خاطر گراني
چه بوده حال عمرو آن لحظه داني
دلش چون بود مشفق بر همه کس
شد از بهر ديت در فکر از آن پس
غزوه ي آن شاه عالم با قوم غدر انديش بني النضير
اگر بايد نکويي بد مينديش
که در دل هر چه داري آيدت پيش
بدي کردن به نيکان جز بدي نيست
مکافات بدي غير از بدي نيست
نکويي پيشه کن تا در نماني
زبد بگذر که نيکو بگذراني
به جز کشته زخرمن برنداري
همان رويد درين صحرا که کاري
زطبع خود برون بر زشت خويي
نکويي کن که مي ماند نکويي
رقم پرداز اين فرخ مقالات
چنين گويد گه تحرير حالات
که حضرت را زقتل آن دو کافر
ديت بر رسم شرع آمد به خاطر
به جمعي فارغ از انديشه ي جنگ
سوي قوم نضيري کرد آهنگ
به او آن قوم هم سوگند بودند
به عهد خويشتن يک چندبودند
به قوم عامري هم بودشان عهد
به هم شان بود در هر شيوه اي جهد
ازان نخل قدش زان سرزمين رست
که امداد ديت زيشان همي جست
ميان بستند بهر ميهماني
ولي آماده ي کين در نهاني
به نفس خويش بهر کين نگشتي
زبان نرم و در دل صد درشتي
چو اختر در نهاني کينه اندوز
چو قهر آسمان غافل جهانسوز
به يکديگر به کار غدر همراز
فرشته غافل و ديوان مهم ساز
مهم غدر را کردي مرتب
لعين بي حيا حي ابن اخطب
به ديواري محمد پشت بر داد
چنين انديشه کردند اهل بيداد
که سنگي بر سر اندازندش از بام
شود نابود و برجا گيرد آرام
فغان کرد ابن مشکم کاي قبايل
مباشيد اين چنين بر فتنه مايل
گر اين انديشه را آريد در کار
خبردارش کند رب جهاندار
چه خواهد بود ما را زان پس احوال
سران سر شود زين قصه پامال
شويدم تابع گفتار اين بار
کنيدم تا که باشم ديگر انکار
سخن را مايه دادي بهر تسکين
شدي ابن حجاش آماده ي کين
همان دم جبرئيل آمد خبر داد
که دارند اين چنين فکر اهل بيداد
نبي برخاست از جا شد روانه
سمند عزم را زد تازيانه
ملالت يافته زارباب کينه
به سرعت راند تا شهر مدينه
کشيدندي صحابه انتظارش
نبود آگه کسي از سر کارش
چو شد معلوم بعد از ساعتي حال
روان گشتند اهل دين زدنبال
نبي با اهل دين گفت آنچه بگذشت
دگر عازم به جنگ اهل کين گشت
به ابن مسلمه فرمود اشارت
که رو برگوي با اهل شرارت
که بايد رفت بيرون از ديارم
نبايد بود خار رهگذارم
وطن زين جلوه گه بيرون گزينيد
زخود بينيد ورنه هر چه بينيد
زجمع جاهلان کينه اندوز
امان نبود کسي را بعد ده روز
کسي کاين حکم را بازي شمارد
به هر جا پاي بنهد سر ندارد
زجاي خويشتن اعداي غدار
عزيمت را شدند آماده ي ناچار
کس از ابن ابي آمد به ايشان
که نيکو نيست گرديدن پريشان
نبايد دل از اين حالات بد کرد
شما را با سپه خواهم مدد کرد
منم يار شما با مال و با جان
يهودان قريظه نيز و غطفان
قلاع خويشتن سازيد محکم
به حال خويشتن باشيد خرم
ازين حي ابن اخطب رفت از راه
زرفتن نيز بودش در دل اکراه
به خير المرسلين قاصد فرستاد
که جاي ما زما دوري مبيناد
بدين افسانه و زين نوع افسون
قدم از جاي خود ننهيم بيرون
به تهديدي که مي کردي وفا کن
زدستت هر چه مي آيد به ما کن
چو آورد اين خبرها را خبر بر
عزيمت را مصمم شد پيمبر
علي را داد رايت آنکه از جاي
سپه کش گشت شاه عالم آراي
جها در ديده ي اعدا سيه ساخت
به پاي حصنشان آرامگه ساخت
به حصن خويش با ادبار جاويد
نهان گشتند خفاشان زخورشيد
به رخ دربسته در فرتوت بودند
به سان مرده در تابوت بودند
به دشمن شد نبي را طبع قاهر
به قطع نخل فرمان گشت ظاهر
چو شد ده روز بدر عمرشان کاست
زهر برجي فغان الامان خاست
محمد داد امان آن قوم ملعون
تمامي آمدند از قلعه بيرون
بر اعدا شد نبي را بخت قادر
به اخراج همه شد حکم صادر
مقرر شد که هر اشترکه دارند
به زيربار اجناس اندر آرند
بود باقي از آن اهل اسلام
دهد ارباب ضبط آن را سرانجام
زهر جنس اسلحه سازند تسليم
شود آنگه مسافر فارغ از بيم
شدند اين ها و بيرون رفتن از جاي
به هر سو شد فريقي عرصه پيماي
زجا و زرع موروثي گذشتند
به اندک روزگاري تخم کشتند
مخالف در ره غم گشت پامال
به دست آمد فزون زاندازه اموال
روايت سنج سنجد در بدين سان
که آن نيکوترين نوع انسان
زمکه چون به يثرب نقل فرمود
گروه مکيان را حال اين بود
که از انصار مي ديدند انصاف
نگشتي شان دمي آيينه ناصاف
به منزل هاي ايشان بودشان جاي
شده در ملک عشرت عرصه پيماي
چو شد زين گونه فيروزي ميسر
به انصار اينچنين گفتا پيمبر
که اين اموال کامد روزي ما
از آن افزوده شد فيروزي ما
کنيم از مصلحت دانند انصار
به مسکينان هجرت کرده ايثار
وطن هاي شما را واگذارند
به جاي خويش زين پس روي آرند
عموما گر شود قسمت همان سان
به جاهاي شما باشند ايشان
دو سعد يک دل صافي اراده
معاذي نسبت و ابن عباده
زجا برخاستند اين بودشان حرف
که اي دردانه ي اين قلزم ژرف
طمع داريم کاين اموال يکسر
چه از جنس و چه از سيم و چه از زر
به هجرت کردگان تسليم سازي
کز ايشانست ما را سرافرازي
به منزل هاي ما باشند زانسان
که حالا هست منزل هاي ايشان
که ايشان بهر دين از جا جدايند
به اين بيگانه کشور آشنايند
به ما هستند نيکوتر زخويشان
منازل روشن است از نور ايشان
ازيشان بود رسم آشنايي
مبادا اهل يثرب را جدايي
به اين ها اقتدا کردند انصار
محمد شاد شد زين نغز گفتار
غنيمت يافت بر اصحاب قسمت
فزود اصحاب را زان مال حشمت
حسين از مادر آمد هم درين سال
جهان را تازه شد بستان اقبال
زنورش گشت افزون مايه ي روح
به جاي خود شود اين قصه مشروح
شد از دور سپهر منقلب حال
علي را فوت مادر هم درين سال
از آن پس زينب پاکيزه دامان
سوي فردوس اعلي شد خرامان
غزوه ي بدر موعد که بدر صغري نيز گويند
ابوسفيان عليه اللعنه آن روز
که در جنگ احد گرديد فيروز
نبي را گفته بود از روي کينه
که دارم کار با اهل مدينه
همين موسم زبطحا سال ديگر
به سوي بدر خواهم راند لشگر
بود در کينه جويي بي مدارا
به آنجا وعده ما را و شما را
در آن ميدان مصاف رزم سازيم
به کين يکدگر گردن فرازيم
نبي هم گفته بود آري همان جا
همين موسم برانگيزيم هيجا
چو شد نزديک وقت وعده ي جنگ
ابوسفيان به رفتن کرد آهنگ
مهيا مي شد و مي گفت با قوم
که در مکه نشايد ماندن اليوم
خلاف وعده نتوان کرد خيزيد
که تا در بدر خون خصم ريزيد
نکو نبود تخلف در مقرر
و گرنه خصم کوبد حلقه بر در
سپه بايد برون کردن که اعدا
هراسنده شوند از شوکت ما
نرفته ما اگر آيند ايشان
شود جمعيت ما زين پريشان
نبود اين در دلش اما همي گفت
براي مصلحت اين ها همي گفت
که سال قحط بود آن سال و بي نم
گياهي نه به دشت و خوردني هم
همي شد از ميان اهل کينه
نعيم اشجعي سوي مدينه
به نزديک ابوسفيان شد آنگاه
زحال رفتن خود کردش آگاه
ابوسفيان زبان بگشاد کاي دوست
برون آرم به پيشت مغز از پوست
چنين روز احد مذکور گشته
ميان ما سخن زين سان گذشته
که سال ديگر اين موسم سوي بدر
رويم افراخته با رايت قدر
ميان بنديم در کين محمد
شويم البته مي دانم مؤيد
عجب ساليست امسال اي برادر
که حال مردم از قحطي است ابتر
زنارفتن مخالف چيره گردد
زلال شوکت ما تيره گردد
شود اسباب بدنامي مهيا
خلاف وعده حادث گردد از ما
به يثرب چون روي زنهار زنهار
چنين گوهر که را بيني زاغيار
که بوسفيان قبايل ساخته جمع
زديده واقفم نه از ره سمع
سپاهي آنچنان در هم کشيده
که پشت گاو غبرا زان خميده
به رفتن به بود کردن مدارا
نباشد قوت ايشان شما را
اگر سازي چنان کامسال نايند
توقف در مقام خود نمايند
مرا از محرمان راز گردي
دهم چندين شتر چون باز گردي
نعيم اشجعي گفت از نشيمن
براي آن به اينجا آمدم من
که گويم آنچه دانستم زاعدا
دهيد آمادگي خود را به هيجا
محمد عزم کرده جانب بدر
ازين جرأت فزايد خويش را قدر
سپاه بي قياس آورده درهم
شده پشت زمين از بار آن خم
خطي داريم ازو هيهات هيهات
نبايد بود غافل از مهمات
زبوسفيان تعهد کرد و برخاست
به منزل رفت و اسباب ره آراست
به يثرب رفت و گفت اين ها که بگذشت
مدينه زين حکايت لب به لب گشت
چو شد مهد دروغ او ممهد
بترسيدند اصحاب محمد
ميان اهل دين غوغا در افتاد
شدند ارباب کينه زين سخن شاد
قويدل کرد حيدر اهل دين را
به قصد خصم ماليد آستين را
برون شد بيم از دل هاي اصحاب
زجا جنبيد لشگر همچو سيلاب
به دولت تا به بدر آمد محد
به تائيدات گرديده مؤيد
به اطراف بلاد آوازه افتاد
به هر سو رفت صيتش همره باد
ابوسفيان هم از بطحا برون رفت
نهفت از گرد اين ديباي زربفت
دو منزل رفت و ديگر بازگرديد
بساط کينه جويي در نورديد
به ارباب شقاوت گشت ملحق
تخلف شد زسوي او محقق
به ادبار مخلد نحس معلون
خلاف وعده کرد و گشت مطعون
خبر آمد به مکه از محمد
پشيمان شد لعين از گفته ي خود
محمد نيز از آنجا بازگرديد
به خلوت رفت و صاحب راز گرديد
در تحريم شراب آيه ي انما الخمر و الميسر و الانصاب و الازلام رجس من عمل الشيطان
مزن بر خويش عمدا آتش تاک
که نزد شعله اش عقلست خاشاک
مباش ايمن از اين آتش بينديش
به اين آتس متفسان دوزخ خويش
شريفست آدمي با زيور عقل
شود پست از نم مي منظر عقل
منه بر لب دمادم جام گلرنگ
مشو کو پله ي عصيان گران سنگ
به اين کشتي کجا دل بست عاقل
نبيند کشتي پر آب ساحل
خرد طفل ره آمد نزد هشيار
ازين سيلاب طفل خود نگهدار
به رخش عقل ازين وادي گذر کن
ازين سيلاب مرد افکن حذر کن
خرد را جام مي افسانه سازد
چرا خود را کسي ديوانه سازد
نهد بندي به پا چون ساخت محزون
چنان کزم بزم نتوان رفت بيرون
شوي ديوانه نيک از بد نداني
در دانش کني کم شادماني
بود نزد تو اي خصم شريعت
مزيل عقل محبوب طبيعت
نگردد زو به غير از خبث حادث
چه زايد غير اين زام الخبايث
مده خاطر به اين روپوش دختر
که بکر است اين ولي آبستن از شر
ميارا در سحر مستانه مجلس
که مي باشد صبوحي کار مفلس
نبيني جام گيرد صبح گردون
رود نقدينه اش از دست بيرون
بود آبي که آتش برفروزد
به يک ساعت جهاني را بسوزد
همان ساقي که مجلس را سرانجام
دهد زين نوع ريزد باده در جام
که چون نازل شده آيات تحريم
براي مي به سکان اقاليم
زمي بودند جمعي آنچنان پاک
که کردندي حذر از سايه ي تاک
همه مست شراب لايزالي
حريم دل زغير دوست خالي
سحرگاهن به ياد يار جاني
به لب آورده هر دم دوست گاني
به دير مي فروش کوي توفيق
کشيده گاه و بي گاه جام تحقيق
محمد را همي گفتند دايم
که عاقل را کند مي ناملايم
بود ام الفساد آيا چه حال است
که در ملت چنين مفسد حلال است
درين ديرينه دير از بزم ساغر
چه فتنه کان نمي آرد برون سر
کند بي عقل عاقل را نشايد
که از پيدا نشان چيزي گشايد
نمايد راهرو را عقل ارشاد
شرف از عقل دارد آدمي زاد
زقيد آرزو آزاده بودند
به استفسال حال باده بودند
چنين آيت فرود آمد زيزدان
که اي دردانه ي درياي امکان
سؤالت مي کنند از خمر و ميسر
بگو با اسلاميان زين گونه کاخر
بود نفع و ضرر در هر دو مضمر
گناه از نفع ليکن باشد اکثر
گروهي زين سخن ممنوع گشتند
زشرب خمر بالکل درگذشتند
فريقي همچنان در کار بودند
مقيم خانه ي خمار بودند
يکي روز ابو عوف از بهر اصحاب
مرتب ساخت مهماني به اسباب
چو دست از خوردني شستند ياران
شراب آورد بهر مي گساران
زمي ساقي نشاط انگيز مي داد
دمادم ساغر لبريز مي داد
فزون مي شد نشاط از مي دمادم
زجام پرتهي گشتي دل از غم
ربودي مطرب موزون ترانه
دل عاشق به بيت عاشقانه
بساط مي کشان ياد از چمن داد
زرقاصان چمن شد پر زشمشاد
برآوردند فغان مي پرستان
به گردون رفت هاي و هوي مستان
به جنبش آمدند ارباب فرهنگ
زضرب ارغنون و ناله ي چنگ
به هم دادند داد مي پرستي
مبدل گشت هشياري به مستي
چو ظاهر شد شبانگه را علامت
يکي برخاست از بهر اقامت
به مستي بر مصلا دامن افشاند
زقرآن سوره ي قل يا همي خواند
نکرد اصلا تلاوت را مراعات
زمستي کرد بالکل ترک آيات
منقص شد نماز اهل اسلام
محمد را ازين کردند اعلام
امين وحي در ساعت زبالا
رسيد آورد حکم حق تعالي
که در مستي نماز کس بود هيچ
مباد از تاب مي اين رشته را پيچ
مگر وقتي که دست از خمر شويد
شود هشيار و داند هر چه گويد
نبردي کس به مي زان پس چنان دست
که وقت فرض يابد خويش را مست
شبي رفتند بعضي بعد ذلک
به مهماني سوي عتبان مالک
به شرب خمر گرديدند مايل
شد از مي عاقلان را عقل زايل
حديث نيک و بد بسيار بگذشت
سخن منجر به شعر و شاعري گشت
زمدح و ذم سخن مذکور مي شد
چراغ عافيت بي نور مي شد
زجام خوشدلي شد فتنه رقاص
قدح خوردي لبالب سعد وقاص
به مستي يک قصيده کرد انشا
نيايد نيک شعر باده پيما
فکند از روي مستي طرح گفتار
به مدح قوم خويش و ذم انصار
يک انصاري به فرقش استخواني
بزد برخاست از مجلس فغاني
شکستش سر به خون آغشته گرديد
بساط بزم مي در هم نورديد
شنيد اين حال پيغمبر زاصحاب
دل از تاب غمش گرديد بي تاب
نمود اين قصه اش بسيار مشکل
شد از حق ايه ي تحريم نازل
منادي بهر منع مي ندا داد
به خوان طاعت يزدان صلا داد
شد از فرمان بي تغيير باري
زمي در کوچه ها سيلاب جاري
خلايق را ره رفتن فروبست
بسي ديوار افتاد از مي مست
چنين هم گشته دانا نکته پرداز
که مي بوده حرام از ابتدا باز
حلال اصلا نبوده هيچ گاهي
درين معني ندارد اشتباهي
وقايع سال پنجم واقعه ي اولين غزوه ي بني المصطلق است
چو سنجم گوهر معني سحرگاه
ملک بر چرخ گويد بارک الله
مده کو ابر نيسان نم صدف را
که نشناسد کس از گوهر خزف را
نظام آن به بود گر اهل هوشي
که باشد بر لبت مهر خموشي
گهر هست آبرو اي غافل از کار
چه ريزي آبروي خود نگهدار
هنر بي قدر مانده در ميانه
شده اين جنس را قيمت فسانه
درين کشور منادي بر مناديست
که جنس فضل در عين کساديست
به بازار جهان بي مدارا
خريداري نمانده جنس ما را
جهان کامي به صد فرياد ندهد
زماني اين چنين کس داد ندهد
نشايد سر برون کردن زخانه
و گرنه سر فتد بر آستانه
بود تفسان تنور جوف افلاک
چه خواهد بود حال مشت خاشاک
بلندست آب و قدر عمر پست است
شکسته پا و منزل دور دستست
فلک جلاد و دوران در ستيز است
مرض کلي و طاعون تندخيز است
کند گرگ جفا دندان کين ساز
به قصد ما و ما را بسته آواز
قلم زينسان حکايت گستر آمد
که پنجم سال هجرت چون برآمد
چو باد دشت افراد قبايل
به يثرب آمدند از بر هايل
سخن اين کاي نبي الله اعادي
زآل مصطلق در صحن وادي
به جنبش آمده قصد تو دارند
برون از حصر و افزون از شمارند
سپه کش حارث ابن ضرار است
مکمل گشته بهر کارزار است
نبي در جنبش آمد زين حکايت
علي المرتضي را داد رايت
سپاه آراست شاه بي قرينه
به دولت کرد نهضت از مدينه
غبار لشکري شد چرخ پيما
گرفتند اهل دين جاسوس اعدا
نگفت اول خبر چون نيم جان تافت
به راه راستي ناچار بشتافت
که حارث درهم آورده قبايل
به جنگ اهل اسلام است مايل
به حصن باديه رايت برافراخت
به جاسوسي مرا اينجا روان ساخت
محمد کرد ترغيبش به اسلام
سخن نشنيد بي سر شد زصمصام
چو ظاهر گشت اين بر کينه کيشان
هراس افتاد در دل هاي ايشان
شدند اکثر به غايت مضطرب حال
پريشان جانب هر ربع و اظلال
به هم در مربسيع [؟] از ره رسيدند
زهر سو صف هيجا برکشيدند
فکند از دو سو بر روي هم تير
نشد در کينه جويي هيچ تقصير
کشيدند اهل دين آنگاه شمشير
به هم دندان کين سايند چون شير
کشيده تيغ و بازو برگشودند
فراوان سر وداع تن نمودند
بقيه منهزم گرديده رفتند
عنان از رزمگه پيچيده رفتند
به سنگ آمد عدو را شيشه ي کام
به نصرت بازگشتند اهل اسلام
زدشمن تير را آماج گشتند
زن و فرزندشان تاراج گشتند
يکي اين گشت ظاهر از حوادث
که سبي اهل دين شد بنت حارث
جريريه به نام آن پاک دامن
رخش در آينه چون مه به خرمن
ازين موزون قدي بالا بلندي
سمن بر گلرخي ابرو کمندي
به هر جا در عرب افسانه ي او
عجم ساغر کش پيمانه ي او
به عشوه جان زهر مشتاق بردي
به شيريني دل از عشاق بردي
ززلفش پاي دل در قيد زنجير
شکر از قند لعلش چاشني گير
به رخ چون گل به قد مانند شمشاد
به سهم ثابت ابن قيس افتاد
به هر غزوه مقرر بود زانسان
که آن کاملترين نوع انسان
يکي را بردي از ازواج همراه
که باشد آگه از وي گاه و بيگاه
درين غزوه رفيقش عايشه بود
زدار و گير هيجا چون برآسود
دلش بود از غم بدخواه رسته
به خيمه عايشه پيشش نشسته
جريريه درآمد کرد تعظيم
به باغ خلد جاري گشت تسنيم
زحسنش عايشه چون بيد لرزيد
که سيد در رخش مايل شده ديد
زبان بگشاد کاي فرخنده انجام
به پيشت آمدم با عز اسلام
جريريه به نامم بنت حارث
زبونم کرده اندوه حوادث
به سهم ثابت افتادم خدا را
که پيش آريد آيين مدارا
مکاتب کرده و چيزي ندارم
که از بهر خلاصي برشمارم
بده فرما کزين يابم رهايي
که مخدوم علي الاطلاق مايي
نبي گفت آن چه خواهي هست حاضر
ولي زين خوب تر آيد به خاطر
گوهر مقدار کان گشته مقرر
دهم وانگه به عون حي اکبر
کنم آزاد و آرم در نکاحت
که تابداز جبين نور صلاحت
جريريه زبان بگشاد زينسان
که اي مهر منير اوج امکان
چه بهتر زين سعادت در جهانم
که خود را از کنيزان تو دانم
خوش آن ساعت که از بخت مهم ساز
به سلک بندگان گردم سرافراز
قبولم گر کني اقبال يابم
سر گردنکشان پامال يابم
محمد خواهد ثابت را هماندم
وفا بر وعده شد بردش زدل غم
به کام دل نوازش کرد دهرش
که شد آزادي اتباع مهرش
قبيله با اقارب بي تأمل
به يمن او شدند آزاد بالکل
مخاصمه سنان بن وبر جهني و جمجاه بن سعيد بر سر چاه و نزول سوره ي منافقين در حق عبدالله بن ابي سلو منافق
چو از تدوير اين دولاب ديرين
زچاه شرق سرزد دلو زرين
طناب صبح سيمايي دو تو شد
به چاه غرب دلو مه فرو شد
درين منزل سنان نامي و جمجاه
دو دلو انداختند اندر يکي چاه
چنان چاه عميقي بود حاصل
کزان چه بود سفته مهره ي گل
بري ار پيچش از سر تا به پايش
طناب دلو گشتي رشته پايش
بريد فکر مانده در ره او
کمند وهم ناديده ته او
ره قارون اگر آن چاه بودي
هنوز اندر ميان راه بودي
همين يک دلو بيرون آمد از چاه
زيکديگر کشيدندي به اکراه
بزد جمجاه بر روي سنان مشت
رخش گرديد غرق خون از آن مشت
عرق زايشان روان گرديد زانسان
که مي گفتي تنور انگيخت طوفان
زپيچاپيچ کين رنجيده گشتند
طناب آسا به هم پيچيده گشتند
زافراد مهاجر بود جمجاه
سنان زانصار چون گشتند آگاه
مهياي جدل گشته دويدند
زهر سو ناوک و خنجر کشيدند
زهر جانب علم زد آتش کين
ولي آن فتنه را دادند تسکين
شنيد ابن ابي اين قصه آشفت
به مجلس پيش جمعي اينچنين گفت
که اين ها را به يثرب راه داديم
به روي خود در محنت گشاديم
بود گر در مدينه از بقا بهر
اذل قوم اعز را راند از شهر
اعز از خود لعين را مدعا بود
زپيغمبر اذلش بود مقصود
به مجلس بود حاضر زيد ارقم
دلش زين حرف ناخوش بود در غم
به خاطر زين سخن آمد ملالش
که در حد بلاغت بود سالش
سوي حضرت شد و گفت آنچه بشنيد
نبي را زين مزاج آشفته گرديد
ازين شد بر جبينش چين هويدا
بر آب زندگي شد موج دريا
مگو گفتش به اينگونه سخن صرف
غلط شايد کني بگذر ازين حرف
سخن گو شد چنين چون گشت ناطق
که اين ها را شنيدم از منافق
شنيدم زو نمي گويم دروغي
که شمع کذب را نبود فروغي
شنيد ابن ابي اين قال و اين قيل
روان شد جانب حضرت به تعجيل
شقاوت را به عنوان داد پيوند
نگفتم گفت اين ها خورد سوگند
عمر گفت اي رسول فرد ذوالمن
بفرما تا سرش بردارم از تن
محمد گفت نتوان کردن اين کار
که گردد زين علالا فتنه بسيار
برآيد اين صدا هم از جوانب
که احمد شد عدوي اهل يثرب
زهر سو زيد را تشنيع کردند
به تکذيبش ورق توقيع کردند
که بستي تهمتي بر مهتر خويش
شکستي نرخ در افسر خويش
دلش افتاد در دست ملالت
رسيدش ناوک از شست ملالت
فرود آمد سوي خير البرايا
براي صدق او آيت زبالا
هوا از تاب مهر آتش فشان بود
زگرما مرد را آتش به جان بود
زسير گرم اين زرين غزاله
اسد را چشم گشته همچو لاله
محمد خارج از ايام معهود
زمنزل با سعادت کوچ فرمود
اسيد ابن حصير آمد دعا گفت
زبان بگشاد و با خير الوري گفت
که بر معهود نبود کوچ امروز
تف خور نيز گرديده جهانسوز
چه باعث شد برني اعلام فرماي
نبي الله چنين شد حرف پيراي
که شد مسموع حرف ناستوده
ادا کرد آنچه ملعون گفته بوده
شدم بي وقت ازين جا زان روانه
که برنايد ازين آتش زبانه
اسيد آمد دگر باره به گفتار
که اي درج جهان را در شهوار
به يثرب چون روي او را برون کن
به خواري رايت بختش نگون کن
که هر چيزي که او گفته شود راست
شود بدر غرورش در کم و کاست
اعز خلقي اي سرور اذل اوست
تو مقبولي و مردود از اوست
ولي گر جويي اش خاطر بود به
که دشمن گردد از خلق تو واله
منافق را يکي فرخ پسر بود
پسر نه درج عرفان راگهر بود
به راه غير حق ننهاده گامي
موحد شيوه عبدالله نامي
نبي را گفت فرما تا به شمشير
سرش را از سر دوش آورم زير
که ترسم ديگري چون سازد اين کار
خصومت در دلم اندازد ادبار
در ايمانم فتد زينحال نقصان
نويسندم به سلک اهل عصيان
محمد گفت بالله ناتوانم
باو نيکي کنم احسان رسانم
به کينه آبروي او نريزم
به عزم کشتن او برنخيزم
خلاف مدعاي او نجويم
ازو گر صد بدي بينم نگويم
دگر شد عازم شهر مدينه
غمين شد خاطر ارباب کينه
منافق را پسر نزديک يثرب
به پيش آمد منافق بود راکب
مهار ناقه را بگرفت و خواباند
شتر خواباند و زين گونه سخن راند
که ناداده شه يثرب اجازه
نيابد چهره ي بخت تو غازه
نبي ناگفته گر از جان برآيي
به يثرب کي گذارم تا درآيي
منافق گشت زينسان حرف گستر
که از طفلان و نسوانم زبون تر
زهر سو جمع گرديدند اصحاب
زخوي ملعون زمين را کرد سيراب
نبي ديد آنچنان در رهگذارش
اشارت کرد کاي مومن گذارش
درآمد در مدينه شاه لولالک
دل ارباب عدوان گشت غمناک
حسد سنجان دين گشتند ناچيز
درين غزوه است افک عايشه نيز
به تطهيرش اگرچه آمد آيت
نمي آيد خوشم ليک از حکايت
غزوه ي خندق که احزابش نيز گويند
به دانش چون کسي گردد موفق
بداند آب حيوان زاب خندق
عنان آنکو به دست جهل داده
به صد خواري درني خندق فتاده
پل اين خندق آمد طاق گردون
به زير پل چرايي مانده محزون
توقف را ندانم چيست باعث
نمي ترسي زسيلاب حوادث
ته خندق مقام مور و مار است
درو طاووس قدسي را چه کار است
برابر روي اين پل بي تامل
که از بهر تو بربستند اين پل
برين دشت زمردگون علم زن
به شهرستان جاويدان قدم زن
که شهباز هواي لامکاني
سهي سرو رياض جاوداني
ولي چون کشور هستي گشادند
درين ويرانه ما را جاي دادند
فريق مختلف حالند اينجا
سران دهر پامالند اينجا
ددان را مسکن است اين دير ديرين
منه سر در مقام دد به بالين
چو بستان پر بود از بوم منحوس
کجا سازد مقام جلوه طاووس
مخالف گر فلک شد کينه جو باش
نقنيضت هر که گردد خصم او باش
چو اعدا را فزون از حصر بيني
شوي مغلوب اگر غافل نشيني
شه شامي به کين چون رايت افراخت
قمر در شهر بند هاله جا ساخت
نهاده بهر استحکام اطراف
جهان بر گرد خود ديوار از قاف
بکش بر گرد خود خطي دعاخوان
که ديوانت نگردند آفت جان
سراپرده زمژگان پاکشيده
نگشته صحن مردم جاي ديده
به شهر ارجا بود يا صحن وادي
حذر بايد نمودن از اعادي
همان راوي که حرف آغاز کرده
درگفتار زين سان باز کرده
که چون برحسب دلخواه آن مؤيد
مه اوج شرف يعني محمد
نضيري قوم را گرداند محتاج
زاطراف مدينه کرد اخراج
خزف را رشته بگسست از کشاکش
شدند از هم جدا آن جمع ناخوش
دچار غم شده بيچاره گشتند
به اطراف بلاد آواره گشتند
فريقي زان حسد کيشان ابتر
وطن کردند در اطراف ديگر
زکين موهايشان گشته سنان ها
يکي حي ابن اخطب بود از آن ها
دگر ابن الحقيق آن گه کنانه
به شوکت در عرب هر يک فسانه
غريبه [؟] نيست کس از کينه کيشان
که دشوار است گفتن نام ايشان
شدند آماده گرديدند يک دل
که از گرداب غم يابند ساحل
به سوي مکه رفتند از عداوت
به دل کين خواهي و در جان شقاوت
ابوسفيان همان ساعت خبر يافت
عنان از بهر پرسش سويشان تافت
که بر کل بوده از حالات آگاه
براي خويشتن جستي هواخواه
به ايشان گفت کاي احباب مظلوم
زاصحاب و مقام خويش محروم
جفاکش گشته از دست حوادث
به اينجا آمدن را چيست باعث
چنين حي ابن اخطب گشت قايل
که اي شمع شبستان قبايل
به اينجا آمدن را باعث اينست
که بدخواه قوي دل در کمين است
به دشت ما درآمد تند سيلي
نگشتس بسته راه از واي ويلي
فلک در ساغر ما ريخت افيون
زکف نقدينه ي ما رفت بيرون
سمومي سوي ما زينسان وزيده
که از ما سايه اي هم کس نديده
اگر ماند عدو بر حالت خويش
شما را هم چنين حالست در پيش
کند آنکو به دل دارد غم رخت
ره سيلاب پيش از آمدن سخت
نيفتاده به ناساز استوارش
چه سازي چونکه برخيزد غبارش
محمد بر هلاک ماست يک رو
کشيده تيغ و قايم کرده بازو
براي فتنه انگيزد وسيله
برآرد گر از يک يک قبيله
قبايل را به هم بايد زدن دست
که شايد زابتلاي او توان رست
چه خواهد بود داني زور يک تار
کمند آن گه شود چون گشت بسيار
چو جوي چند يک جانب کندميل
همان ساعت جهاني را برد سيل
رود با اتفاق از پيش هر کار
زانگشتان قياس کار بردار
صلاح کار به کامروز بينيم
که فردا خويش را فيروز بينيم
بيا تا متفق باشيم در کار
کشيم از پاي بخت خويشتن خوار
کمر بنديم در کين محمد
براندازيم آيين محمد
به دست از بهر او شمشير گيريم
سر راهش به سان شيرگيريم
نه ما گفت و ما و فرقه ي ماست
زجا مردانه بايد بهر وي خاست
چو دشمن بر سر آيد چابکانه
نه مرد است آنکه ماند کنج خانه
ابوسفيان زبان بگشاد کاي دوست
رخت فرخنده از گفتار نيکوست
بود ما را محب آنکس به عالم
که در کين خواهي احمد زند دم
کسي در زير اين طاق خميده
نکوتر زين سخن ها ناشنيده
سخن نه گوهر از لب ها فشاندي
نويد فتح و فيروزي رساندي
شويم اشراف هم سوگند آنگاه
مه رايت کنيم آئينه ي ماه
چنين بايد به هم سوگند خوردن
که باشيمش عدو تا وقت مردن
نگردانيم رو از کينه ي او
کنيم از زر تهي گنجينه ي او
زما تا زندگي بر جاي باشد
به کف شمشير جان فرساي باشد
عدويش را هواداري نمائيم
مطيعش را جفاکاري نمائيم
به حربش حربه زهرآلود سازيم
که بودش را مگر نابود سازيم
قسم خوردند در بيت الله آنگاه
طلب کردند از هر سو دلخواه
چنين گفتند اهل کفر بطحا
به بوسفيان که اي داناتر از ما
فريقي کامدند اهل کتابند
سپهر معرفت را آفتابند
زقسيسين و احبار يهودند
در هر مشکلي آسان گشودند
به هر کاري به غايت کارداني
از ايشان ساز معلوم اين معاني
که ما بر ملت آباي خويشيم
خرامان ناقه ي صحراي خويشيم
کنيم احسان بي غايت به حجاج
دهيم از کيسه مايحتاج محتاج
به کف داريم دايم تيغ بران
به نحر اشتران کوه کوهان
بتان را از دل و جان مي پرستيم
چنين بوديم و مي باشيم و هستيم
به هر کاري بود ما را مدارا
زکفر خود تفاخرهاست ما را
خلاف گفته ي ابا نگوييم
مراد از جبت و از طاغوت يابيم
طريق اين بود ما را و محمد
کند اظهار آيين مجدد
به توفيق اوست اقرب يا که مايمي
نمي دانيم در خوف و رجاييم
ابوسفيان به آن ها گفت اين ها
برافشاندند زين سان آستين ها
که ايشانند اقرب با هدايت
به نفي اين ندارد کس حکايت
درين باب آمد آيات از خداوند
محمد را به جان گرديد پيوند
چو خاطر جمعشان شد زاهل بطحا
سوي غطفان شدند از بهر غوغا
قبايل را از آن خويش کردند
عداوت سنج و کين انديش کردند
عنيبه بود سردار قبايل
به حرب از بهر آن گرديد مايل
که يکساله شما را خشک و از تر
به غطفاني دهند ارباب خيبر
به ساعت زان لعين جاودانه
سوي آل اسد شد کس روانه
که هم سوگند او بودند آن قوم
چنان کان رسم هم مي باشد اليوم
ابوسفيان سپه را داد جنبش
جهان کر شد زآواز غرنبش
سپاه آيين کين خواهي نهادند
لوا با طلحه ابن طلحه دادند
برون رفتند از بطحا قبايل
به دشت مر ظهران گشت منزل
رسيدند آل اسلم از بيابان
فريق اشجعي و قوم غطفان
غبار انگيختند از سنگ خاره
بنو مره کنانه با فراره
عدو را دل زغم آزاده گرديد
که لشگر ده هزار آماده گرديد
خبر يافتن آن خلاصه ي ابرار از توجه لشگر کفار و بيرون آمدن از مدينه و خندق کندن به دفع اهل کينه و حالاتي که درين وقت ها واقع شده
محمد سيد اولاد آدم
چراغ دودمان اهل عالم
زگفت منهيان آگه از کار
شد از غوغاي خصم دين خبردار
درين معني سخن گفتند اصحاب
سخن گو گشت هر فردي زاحباب
چنين سلمان سخن کرد از ميانه
که اي قدر ترا چرخ آستانه
به ملک ما سپاهي چون نهد رو
که باشدشان قوي تر زور بازو
به گرد خويشتن خندق برارند
دگر از دشمنان باکي ندارند
حصار خويشتن سازيد خندق
برون آريد از گرداب زورق
نبي را اين سخن خوش آمد آنگاه
شدند ارباب دين زين قصه آگاه
به جاي آن رفيع القدر معصوم
خلافت يافت عبدالله مکتوم
برون آمد به دولت از مدينه
که بود انديشه ناک از اهل کينه
لوا بر طارم نيکي برافراخت
به پاي کوه سلع آرامگه ساخت
پي خندق مقرر شد چنان جا
که يکسو شهر و يکسو بود صحرا
ثناخوان گشت يزدان را به تعظيم
زمين خندق آن گه کرد تقسيم
مسلمانان شدند آماده ي کار
زسرما بود ليکن کار دشوار
کسي از جا نجنبيدي چو مرده
که بود از باد دي عالم فسرده
زلال جوي کردي ناله ي زار
ته ديوار يخ گشته گرفتار
کشيدي آه سرد از سينه عالم
که بهر روح ما مي داشت ماتم
جهان را حدت سرما زبون ساخت
جبل دستار برف از سر بينداخت
همي گرديد ظلمت مظهر نور
زهندوستان عيان مي گشت کافور
خرد با خويش گفتي نوع ديگر
که گردد ظاهر از وي صبح انور
به منزل راه بردي مرد دشوار
کس آسان ره نيابد در نمکسار
شعاع مهر مي افتاد بر برف
فلک مي ريخت بر سيماب شنگرف
توانگر شد زکار خود کبابي
که از يخ بسته ماندي مرغ آبي
بغايت روزها زان بود کوتاه
که خور مي شد زسرما تيز در راه
زآتش آنکه گشتي دور چون دود
به حالش ديده بودي گريه آلود
زسرما بود کس را روز تا شب
سر انگشتان چو موسيقار بر لب
صبا افتان و خيزان بود در دشت
که از سرماي صحرا ناتوان گشت
سرشک از ديده چون بيرون فتادي
شدي بسته زگوهر ياد دادي
به صحرايي چنين قحطي هم آغوش
دو حال صعب با هم دوش با دوش
زبين الناس گشته خوردني کم
نجنبيدي لبي جز در تکلم
نمانده غير خور جايي ته نان
شده آن هم به زير ابر پنهان
خلال آسا زبي قوتي بدن زار
زکار خويش دندان مانده بيکار
اگر بودي کسي را زور رفتن
به آن عالم شدي از اين نشيمن
به عسرت مي گذشتي حال مردم
جويني بود اگر بودي تنعم
زهر سو بهر سلمان خاست غوغا
که بايد بودن او را در صف ما
از آن گشتند اصحابش طلبکار
که با ده کس برابر بود در کار
نبي فرمود السلمان منا
شدش زين عز جاويدي مهيا
قطار خندق از مردم عيان بود
سپهر خاکدان را کهکشان بود
گهي مي گشت پيدا سنگ زان سان
که عاجز مي شد از کسر وي انسان
به اعجازش نبي درهم شکستي
دل ارباب دين زين عقده رستي
به تيشه رو سوي خارا نهادي
گره از رشته با ناخن گشادي
سعادت بود يار و بخت فيروز
مکمل گشت خندق در ششم روز
چنين گويد حکايت سنج استاد
که گاهي کاين قضايا روي مي داد
بزرگان قريظه رام بودند
نبي را در صف خدام بودند
به حضرت عهد پيش آورده بودند
به سوگندان مؤکد کرده بودند
که آزار مسلمانان نجويند
برون از مصلحت حرفي نگويند
به دشت سينه تخم غم نپاشند
ممد دشمنان دين نباشند
محمد نيز زينسان گفته بوده
که تا فعل شما باشد ستوده
زاهل دين شما را نيست آزار
بود گاهي که شد تغيير در کار
سپاه مشرکان زانجا که بودند
توجه جانب يثرب نمودند
ابوسفيان لعين نامؤدب
به ره گفتا چنين با پور اخطب
که گر آل قريظه رام سازي
مرا و خويش را سر برفرازي
شوي يعني چنين زاختر مؤيد
که برگردند از عهد محمد
شود پيرايه اي احوال ما را
بود در ضمن اين اقبال ما را
کند زين مکنت احمد زبوني
به فيروزي بود ما را فزوني
کسي در راه نصرت بارگي تاخت
که در صف مخالف رخنه انداخت
ابوسفيان چو برخواند اين فسانه
روان حي ابن اخطب شد روانه
جهالت را به مکر آورده در کار
به کعب ابن اسد شد کعب ادبار
درش نگشود و کعب انکار او کرد
حذر از زخم نيش خار او کرد
که هست او را شآمت زو حذر به
زديدارش فروبستن نظر به
زشومي قوم خود را داد بر باد
کسي رخسار شوم او مبيناد
مرا گويد زفکر کوته خويش
که نقض عهد احمد گير در پيش
دگر در زد گشاد از خيرگي لب
که بگشا در منم حي ابن اخطب
جوابش داد کعب ابن اسد گفت
کز آواز توام خاطر برآشفت
برو شومي ببر از منزل ما
مکن تاريک مرآت دل ما
زشومي خود مرا بر باد دادي
هزاران داغ بر دل ها نهادي
محمد مي کند نيکي به جايم
چه امکان نقض عهد او نمايم
در استفسار احوالش دويدم
ازو چيزي که بد باشد نديدم
بود فرخ رخ و فرخنده احوال
به اخلاق حسن مشحونش اقبال
برآيد زابن اخطب نعره کاي دوست
زبد خلقي گذر کاين ها نه نيکوست
به خوشحالي گشا در دل مکن بد
که سويد آمدم با عز سرمد
ابوسفيان به اشراف قبايل
به يثرب مي شوند امروز نازل
رسيد اينک چو بحر بيکرانه
سپاه آل غطفان و کنانه
قريب ده هزارند از که و مه
زکثرت مانده چشم عقل واله
زکين چون اژدها آتش فشانند
به استيصال احمد هم عنانند
نياورده به قتلش نيست ممکن
که گردد شورش اين فتنه ساکن
جوابش داد کعب ابن اسد باز
که ما را از تف ادبار مگداز
بود همراه تو ابر شآمت
که خواهد جست از آن ابر ندامت
ندارد ماجرايت هيچ صورت
نخواهم کرد کاري بي ضرورت
فکن ميزان گذار اين کهنه سنجي
که در نگشايمت گيرم که رنجي
دگر زين سان حکايت کرد مذکور
که از در ميهمان را مي کني دور
ازين غيرت گشادش در درآمد
گشاد ابرو به گفتن خوش برآمد
نواي حيله بازي ساز مي کرد
دري گر کعب بستي باز مي کرد
چنانش دادي ريو چابکانه
که گشتش دوربيني ها فسانه
به حرب آن سپهدار قبايل
دل کعب لعين را ساخت مايل
برون برد از سراي عافيت رخت
به نقض عهد قايل گشت بدبخت
پس آنگه عهدنامه پاره کردند
تمناي گياه از خاره کردند
دگر کعب لعين گفت اي برادر
تمنايي که بودت شد ميسر
از آن ترسم ک گردد فتنه ممتد
نگردد کشته زين لشگر محمد
قريش و قوم غطفان و کنانه
تو هم با مردم خود چابکانه
به جاي خود از اينجا روي آريد
مرا با لشکر احمد گذاريد
چه خواهد بود حال ما از آن پس
مبيناد آن چنان بيچارگي کس
که اين صورت که مي گويي دهد روي
ستاره عقد اندازد در ابروي
منت کردم قرين در قلعه داري
زمن بيني به جان و مال ياري
دراين معني مؤکد گشت سوگند
به هم کردند با توريت پيوند
به بخت شوم و خلق نامهذب
روان شد سوي لشکر پور اخطب
قريش از اين خبر کردند
نهان شد روي چرخ از گرد وادي
دگر کعب آن خرد را داده بر باد
به اشراف قبيله کس فرستاد
چو گرديدند حاضر لب گشودند
فغان برداشته منعش نمودند
که مي جويي هلاک خويش و ما را
به خوان ما صلا دادي بلا را
ميان در فتنه جستن کرده اي سخت
مرو در خون ما جمعي سيه بخت
سيه روز لعين خاطرنشان کرد
که کار از دست رفته چون توان کرد
محمد چون شنيد اين قصه فرمود
که بايد شد يکي را آن طرف زود
شدن آگه که واقع هست يا نه
خدنگ کار جست از شست يا نه
زبير از جاي جست وشد روانه
ملاعين را درآمد در ميانه
تمامي واقعي را کرد معلوم
همان دم سوي حضرت رفت از آن بوم
نبي کاگه شد از حالات دشمن
توکل کرده بر ديان ذوالمن
به سعد ابن معاذ نصرت انجام
کزو ديدي مدام امداد اسلام
دگر هم با اسيد آن محض توفيق
بيان ساز نکات درس تحقيق
چنين گفتا که مي بايد شد آنجا
نصيحت را ورق خواندن بر اعدا
اگر شد رشته ي اين فتنه کوتاه
نکو ورنه توکلنا علي الله
شدند اصحاب سوي خيل ا عدا
نشد گفتارشان درگير اصلا
سر ارباب کين کعب لعين گفت
که مخدوم شما با ما برآشفت
قبايل را تمامي فتنه گشته
خدنگ فکرش از خارا گذشته
دگر آن ناسزا بگشاد لب را
نکرداصلا لعين مرعي ادب را
جوابش داد اسعد ابن عباده
که مي گويي زحد خود زياده
بدين گفتن چه سان گردد زبانت
مگو چيزي که نبود حد آنست
جهان زين صفحه حرف فتنه برخواند
ولي سعد معاذ آن فتنه بنشاند
به سرعت بازگرديدند اصحاب
فروخورده زاهل کينه خوناب
به خدام نبي گفتند حالات
شدش خاطر پريشان زين مقالات
زبان بگشاد در تکبير آنگاه
توکل کرده گفتا حسبنا الله
دگر فرود کاي اصحاب يک دل
خداي ما بود حلال مشکل
نبايد کرد بر خود کار دشوار
که فيروزيست ما را وعده ي کار
مخالف گر صفي در فتنه آراست
مينديشيد کاخر فتح با ماست
درين فرصت که دل ها مضطرب بود
سياهي سپاه کفر بنمود
همه لشکر سياهي دارد اما
از آن لشکر فزون تر بود پيدا
که از جمع سيه بختان نااهل
مقارن بود با آن ظلمت جهل
غبار لشگري ظلمت برانگيخت
سلامت فرصتي مي جست بگريخت
به صحن کينه قد فتنه شد راست
هياهوي سپاه کفر برخاست
نواي کينه گردون ساي گرديد
هژبر فتنه مردم خاي گرديد
ضعيفان را دل از جا رفت بيرون
زبان ها بود از ديوار بلاخون
اعادي پيش خندق چون رسيدند
اساس برج و تيرانداز ديدند
زحسرت خاست از هر جانب آواز
دهن مانند خندق ماندشان باز
به يکديگر چنين گفتند کفار
که مرد فارسي کرده است اين کار
و گرنه از عرب اين کار دور است
عرب را دل ازين ها ناصبور است
غرض سلمان ازين گفتارشان بود
که خندق مايه ي ادبارشان بود
محمد لشکر دين را بياراست
فغان گير و دار از هر طرف خاست
گرفت آشوب خفته سر زبالين
کمينگاه دليران گشت تعيين
زدل کرناي را برخاست ناله
رميد از هول اين زرين غزاله
جگرداران به جنگ آماده گشتند
سراندازان شده بي باده گشتند
قبايل از دو جانب کفو جستند
به آب تيغ از جان دست شستند
زکهسار بلا برخاست ابري
به غريدن درآمد هر هژبري
زمين برخاست از سم تکاور
مه رايت گرفت از گرد لشگر
برآمد هاي و هوي کينه ورزان
چو برگ بيد دل ها گشت لرزان
يکي را زعفراني گشت رخسار
يکي را شد زجرات چهره گلنار
زخندق هيچکس از خصم نگذشت
که خندق سد ياجوج عدو گشت
زسيلاب سپه شد دشت ناياب
زخندق باز پس گرديد سيلاب
لب خندق ملاعين صف کشيدند
به دندان تحير لب گزيدند
علالاي دليران شد بر افلاک
بجنبيد از روارو مرکز خاک
جهان تاريک شد از گرد هامون
اجل زد بر بقا ناگه شبيخون
دليران را نماند از تير پرهيز
به دل همراز شد پيکان خونريز
ذکر حالاتي که در ايام محاصره خندق يوما فيوما واقع شده
چو رايت فتنه را گرديد عالي
توکل کن به عون لايزالي
زانجم کي رود خورشيد از جا
شوند ار متفق همچون ثريا
چو موسي را رسد از لطف حق عون
کجا آيد به دل بيمش زفرعون
زخندق کان ندادي راه سيلاب
صف کفار را شد رشته بيتاب
وليکن موج زن شد قلز قهر
گره بر زد در ابر و فتنه ي دهر
به دفع خصم دين ارباب اسلام
دمي بر جاي نگرفتندي آرام
دليران را حکايت لاتخف بود
غريو القتال از هر طرف بود
گذشتي روزشان در جنگ کردند
به کين يکدگر آهنگ کردن
نبودند اهل دين يک لحظه غافل
که بودند اهل کينه در مقابل
نماز شام کاين زرين غزاله
دهان خشک را کردي نواله
نمودندي شبانگه تا سحر سير
هزاران پاسبان بر بام اين دير
نه خوردن بود و نه خواب اهل دين را
شدندي سد ره ارباب کين را
محمد را حراست مي نمودند
به گرد شمع چون پروانه بودند
پيمبر نيز خود بعد از تعبد
نمودي اکثر شب ها تردد
سحرگه نيز کاين ترک جهانگير
نمودي از کنار قلزم قير
زروي فرش نوبت سنج ايام
کشدي کوس زر بر پشت اين بام
شه خاور خدن گانداز گشتي
خدنگ از درع سيمابي گذشتي
نمودي چهره صبح سيم سيما
علم بودي بر ايوان معلا
کشيدي تيغ کين لشکرکش کين
نهادي کوه بر سر خود زرين
شه شرقي نهادي پا به تعجيل
زکوه خاوران بر کوهه ي فيل
افق وزناوک زر جستي از شست
سپر را جلوه دادي بر سر دست
زکوه خاوران بر کوه خارا
نمودي طبل زرين آشکارا
زدندي طبل جنگ از هر طرف باز
نمودي جره باز کينه پرواز
زدي زاغ کمان بانگ چکاوک
گهي سنگ آمدي و گاه ناوک
به دل فکر جدل در سينه کين بود
به پانزده روز اوقات اينچنين بود
يهودان قريظه پيش کفار
فرستادند کس اين بود گفتار
که حالات دشمنان مشغول جنگند
اسير نام و سرگردان ننگند
زغفلت رايت دشمن نونست
شبيخون سوي شهر آريم چونست
شويم آماده بر هيجا زکينه
به تاراج محلات مدينه
چو دشمن واقف احوال گردد
ازين حالت پريشان حال گردد
چو گرديد اين سخن مسموع کفار
شدند اين جنس را از جان خريدار
مهيا گشت توفيق مخلد
يکي گفت اين حکايت با محمد
به دفع اين خديو عالم جان
فرستاد از مسلمانان فراوان
ولي شد اهل دين را خوف غالب
که دشمن راه يابد بر مطالب
به لشگرگاه زاهل کينه بودند
به استهزا زبان ها برگشودند
يکي ابن قثير تيره احوال
که بودش رشته ي اقبال چون نال
حديثش اينکه بس حالي غريبست
که بر جان رنج ما را طبيب است
به ما گويد محمد کز الهي
شود ما را ميسر پادشاهي
خراج مصر و مال شام گيريم
عنان ابلق ايام گيريم
گرفتار چنين حاليم حالا
که نتوانيم کردن سر به بالا
به هر جانب که اکنون روي آريم
اميد بازگرديدن نداريم
رسول الله و دادار جهاندار
براي ما غرور آرند در کار
چو ظاهر شد زملعون اين حکايت
به اظهار نفاقش آمد آيت
دگر اوسين قبطي همچنين گفت
که بخت ما ازين افسانه ها خفت
زمان محنت ام گشت ممتد
جهان بر ما سيه گشت از محمد
رفيقان رو ازو تابيد زنهار
و گرنه مي شود زو کار دشوار
گذاريدش به دشمن تا ببينم
که خوشحاليم از آن پس يا غمينم
ورق زينگونه با جمعي فروخواند
حکايات مزخرف بر زبان راند
زقابلان شدي نقد دغل صرف
ضعيفان را دل از جا رفت زين حرف
سوي خير النبيين رونهادند
در گفتار زين سان برگشادند
که طفلان را حمايت مي رسانيم
دگر زين سو سمند عزم رانيم
رود ورنه زارباب شرارت
زن و فرزند و مال ما به غارت
اجازت دادشان خير النبيين
نهيب افتاد زين در لشکر دين
يکايک رو نهادندي به خانه
گريز بي دلان را شد بهانه
شدند ارباب شک سوي منازل
براي اين هم آيت گشت نازل
شبي آورد ابوسفيان شبيخون
تزلزل يافت کوه و صحن هامون
شجاعان عرب را تيغ بر کف
به دل ها کينه و بر لب مزخرف
يکي زان جمله عمرو عبدود بود
که در صحراي کين کوه احد بود
يکي ديگر ضرار ابن خطاب
که کوه از حمله ي او بود بيتاب
دگر نوفل مبيره عکرمه هم
تمامي در صف هيجا مسلم
زهم جنگ تير و هيبت سنگ
علالا کرد طي فرسنگ فرسنگ
به لب بنهاده مي بدمست گشتند
به جنگ تيغ چابک دست گشتند
عقاب فتنه زآهن ساخت مخلب
چو شبپر گشت پران سنگ در شب
دران تاريک شب جنبيد البرز
زکين مشتي به تاريکي زدي گرز
قوي بازو و زبردستان پرزور
زدندي تير شب در ديده ي مور
به شب هر بي دلي را جامه تر بود
سرشک از در فشاندي ديده از دور
برون بود از حد اندازه شب تار
که گرد تيره شد با تيره شب يار
فتاد آشفتگي در چشم کوکب
که شد پر گرد هيجا سرمه ي شب
شود از سرمه پست آواز را ساز
دلي زين سرمه عالي گشت آواز
عدوي بي عدد گرديد ناچيز
زسرها گشت خندق جوي پاليز
کسي کامد به پيش از کينه کيشان
زسنگ البته مغزش شد پريشان
پر از افتادگان شد رهگذرها
که مي لغزيد پا از مغز سرها
محمد را خبر شد شد مکمل
برآمد مهر خاور بر سر تل
که يعني بر تکاور شد سواره
شد از رخساره اش لامع ستاره
به ذکر فرد لاريبي هم آواز
به هر سو چابکان ناوک انداز
سعادت يار و نصرت هم عنان شد
زلال خضر در ظلمت نهان شد
همان ساعت که خورشيد جهان تاب
عيان شد اختران گشتند ناياب
شدند اعدا پريشان بي توقف
مهابت کردشان در جان تصرف
شدند آواره جمعي کينه داران
زقل جاء الحق آمد ياد ياران
دگر شب نيز پيش آمد همين حال
سر دشمن همان دم گشت پامال
ولي شد سخت بي زادي و سرما
سران لشگري گشتند بي پا
خدنگ کين زشست انجم آمد
سه چيز بد به پيش مردم آمد
يکي سرما کزان گردد زبون مرد
تنور زندگاي را کند سرد
دوم قحطي که مشکل تر زسرماست
به هر جانب وبايي زان مهياست
سيم هول سپاه خصم بسيار
کزان هم کار گردد سخت دشوار
اين نيز در بعضي حالاتي که در حين محاصره ي خندق واقع شده
چو پيش آيد کسي را کار دشوار
گره بايد گشودن از رشته ي کار
نبايد کرد در تدبير تقصير
توان حلال مشکل شد به تدبير
به راه تيره جويي تيز مي باش
چو کار افتاد چابک خيز مي باش
چه دشواريست کان را نيست چاره
بود کشتي به دريا تخته پاره
بود هر مشکل آسان پيش عاقل
نگردد عاقلان را در کار مشکل
شفيع المذنبين يعني محمد
به عز دولت سرمد مؤيد
تأمل کرد ديد اعدا به کينند
تمامي گشته يکدل در کمينند
همه با يکدگر همراز گشته
زيک قنديل تيرانداز گشته
زيک سرچشمه دايم آب نوشند
زيک ساغر تمامي در خروشند
هجوم عام به گرد گيرد آرام
بينديش از هجوم مرد عام
صلاح اين نوع ديد آن محض اقبال
که ثلث تمر يثرب را درين سال
به جمع قوم غطفان واگذارد
زعين المال آن مردم شمارد
شريک آن شوند اهل قراره
روند از کينه جويي برکناره
به جا مانند از اضلال کيشان
قريشي لشکر و اتباع ايشان
سوي غطفانيان چون رفت اين حرف
چنين کردند نقد ناسره صرف
که از نصفي نمي گيريم کمتر
و گرنه نخل تاکين آوردبر
زهر جانب سخن گفتند بسيار
به ثلثي شد مقرر آخر کار
عنيبه ابن حصن آن مظهر جهل
دگر يک حارث بن عوف نااهل
دو نحس مدبر ملعون فاجر
به نزديک نبي گشتند حاضر
گه کار آنچه شد مذکور سازند
چو گردد ساخته سربرفرازند
مهم زانسان که بايد يافت سامان
خط حجت مسجل شد زعثمان
عنيبه گبر کيش کينه انديش
به مجلس بود پا افکنده در پيش
اسيد ابن حصير آمد چو آن ديد
هژبرآسا به خود غريد و پيچيد
که اي ملعون چرا اين سان نشيني
به هر سو بيني و در خود نبيني
نشين در پيش حضرت نيک بر جاي
زحد خويشش بيرون منه پاي
از آن گويا فکندي پاي در پيش
که تابي رشته ي نحسيت خويش
سرافرازان ابناي زمانيم
چه پا پيش آوري کان را ندانيم
سرافرازي که پنداري ضعيفيم
به هر پايي که پيش آيي حريفيم
زمين بينم تر از سيلابه ي خون
مبر پا از گليم خويش بيرون
ترا خجلت زکار خويش بايد
به جاي پا سرت در پيش بايد
درين مجلس مباش اين نوع سرکش
سرافکن پيش و پاي خويش در کش
سرت بايد که باشد بر گريبان
بکش چون اهل عزت پا به دامان
زدامن بهر آن کردي برون پا
که يعني نيستم بي پا زاعدا
اگر خواهد عدو بي پا شوي زود
شوي بي سر به خاک افتاده نابود
به عزت اي لعين ناآشنايي
به پيش کيستي داني کجايي
به پيغمبر دگر گفت اي مؤيد
نيم راضي به اين رسم مجدد
به امر حق اگر مي سازي اين کار
کسي ننهد قدم در راه انکار
و گر از پيش تست اين نيز شايد
زجانان هر چه مي آيد خوش آيد
بود بيرون اگر زين حق عليم است
که جاي تيغ ما فرق غنيم است
درين بستان اگر عمري شتابند
زما جز ميوه ي حسرت نيابند
بهر نوشي زتمر ماست صد نيش
مکن کو خصم شيرين بر دل خويش
به باغ ما چو آيد خصم ابتر
نهد از بهر خرما بر زمين سر
کنيمش چاک دل با تيغ فولاد
چنان کز هسته ي خرما دهد باد
نمي دانم که کين انديش خاين
چرا گرديده چون خرما شلاين
چنين فرمود آن سرخيل ابرار
که بهر مصلحت مي کردم اين کار
خرد اين نکته را نيکو پذيرد
که سگ را لقمه چون دادي بگيرد
از آن کردم به خود زينسان تامل
که در اعدا فتد شايد تزلزل
دو سعد با سعادت هم رسيدند
به صف صدر مجلس آرميدند
نبي فرمود ياران حال اينست
چنين ها کار عقل دورين است
ازيشان گشت نيز اين نوع ظاهر
که نتوان شد زبون مجلس آخر
خدا داند که هرگز اين جماعت
که بيرونند از راه اطاعت
زخاک ملک ما بالين نکردند
زتمر ما دهن شيرين نکردند
هجوم آورد سرداران نامي
به هم چسبيده چون خرما تمامي
بدان جا آمدندي بهر خرما
نبستندي زخرما طرف از ما
زما گشتي سر اين فرقه پامال
به وقت جاهليت بوده اين حال
کنون کز صيقل لطف الهي
زمرآت دل ما شد سياهي
رسولي چون تو ما را در ميان است
سعادت يار و نصرت هم عنان است
چرا بايد شود زين سان پريشان
به شمشير و سنان ماييم و ايشان
کند هر روز بخت ما فزوني
کشيدن کي توان زيشان زبوني
نبي فرمود حجت پاره کردند
زمجلس دشمنان آواره کردند
سوي لشکر شدند آن هر دو غدار
به حيرت زاتفاق جمع انصار
به هم گفتند زينسان کاين جماعت
محمد را کنند از جان اطاعت
شود زيشان نکوتر روزش از روز
کجا بر وي توان گرديد فيروز
زمان حرب خواهد گشت ممتد
کسي را نيست دستي بر محمد
ازين غطفانيان را شد فتوري
نماند اصلا به دل هاشان سروري
دل اراب کين زين حال شد بد
فوايد داد تدبير محمد
درين حالت رسيد از قوم غطفان
نعيم اشجعي درياي عرفان
وجيهي عاقلي مقبول حرفي
فصيحي نکته پردازي شگرفي
به حضرت گفت کاي محض سعادت
سهي سرو گلستان سيادت
مسلمان آمدم پيشت مسلمان
که دانم از تو بايد کار سامان
زاسلامم نگشته کس خبردار
همان نوعم که مي بودم به کفار
به ايشان مي توانم کرد کاري
کزان پيش تو يابم اعتباري
به خدمت دست بندم تا که هستم
چه خدمت کان نمي آيد زدستم
به جان بندم کمر گر خدمتي هست
نيايد بنده را جز خدمت از دست
بفرما خدمتي تا پيش گيرم
ره توفيق بخت خويش گيرم
نبي گفت ارچه خندق شد حصارم
ولي زاهل قريظه بيم دارم
چنان کن گر توان کان جمع فجار
نکردند اين جماعت را مددکار
که گر در سدشان افتد شکافي
جهد شايد نسيم اختلافي
بران شو تا شود باطل به هر حال
طلسم اتفاق خيل جهال
قدم در نه نهان و آشکارا
کزين خدمت نکوتر نيست ما را
نعيم اشجعي في الحال برخاست
به استعذار حضرت همتي خواست
درآمد در ميان آن جماعت
به غايت خوب بود آن لحظه ساعت
چو من ياري نداريد اين يقين است
مرا مهر شما سجع نگين است
هواخواه شما بودم هميشه
چو من گرديده ايد اخلاص پيشه
مرا نقدي بود در درج خاطر
که بايد کردن آن البته ظاهر
و گرنه خاين احباب باشم
به مصر دوستي قلاب باشم
چنان آيد به خاطر اي مؤيد
که چون گشتيد يک رو با محمد
اگر کاري نسازند اين قبايل
که اکنونند با وي در مقابل
به جاي خود ضرورت باز کردند
به اهل خويشتن دمساز کردند
کجا ماند به جا رسم مدارا
چه باشد حال آن ساعت شما را
زبان بگشاد کعب ابن اسد گفت
که لب هاي تو در گفتار در سفت
نکو گفتي چنين است اي برادر
حکايت زين نشايد کرد بهتر
در آن حالت ممد حال ما کيست
چه سازيم آن زمان تدبير ما چيست
نعيم آمد به گفتار اينچنين باز
که اي در باغ جان سرو سرافراز
نبايد با محمد جنگ کردن
به راه اختلاف آهنگ کردن
گهي بايد شدن با وي مقاتل
که چندي از بزرگان قبايل
گرو گيريد تا در موسم کار
شوند از بهر قوم خود مددکار
رسد زيشان شما را شايد امداد
ززندان بلا گرديم آزاد
حديثم را نهان داريد زنهار
وگرنه از قبايل بينم آزار
پسند افتاد کعب ابن اسد را
ازين اعلام کرد اصحاب خود را
قريش و ديگران بودند يکجا
نمودندي تأمل بهر هيجا
نعيم اشجعي آمد چنين گفت
که عاقل آنچه بايد گفت ننهفت
به امري مي کنم تنبيه اصحاب
که جان ناتوان را کرده بي تاب
قريظه نسبتان سست پيمان
شدند از نقض عهد خود پشيمان
سخن دارند پنهان با محمد
به هم بستند ميثاق مجدد
به استرضاي او ياري نمايند
زکارش عقده ها را مي گشايند
به او گويند مي گوييم زين سان
به جمهور قريش و آل غطفان
که ما را بيم در دل کارگر شد
خدنگ بيم ما را جان سپر شد
از آن ترسيم و جاي آن بود نيز
که احمد ناشده ناگاه ناچيز
شما سوي وطن ها روي آريد
به او ما را درين کشور گذاريد
چه خواهد بود ما را آن دم احوال
شود سرهاي ما البته پامال
شود تا جمع ما را از شما دل
گروه خواهيم زاشراف قبايل
که چون آيد محمد بر سر ما
نماند پاي بر جا لنگر ما
شما از بهر قو م خويش آييد
ميا ما مددکاري نماييد
وگرنه چون توان کردن به او جنگ
جز اين نبود طريق اهل فرهنگ
گرو چون شد ميسر اي محمد
رفيق ما شود اقبال سرمد
فرستيم آن جماعت را به سويت
درين کشور فزاييم آبرويت
بزن گردن تمامي را که آنگاه
به دفع خصم گرديمت هواخواه
دمار از جمع بدخواهت برآريم
نگارين فراغت در برآريم
نعيم آهسته گفت اين ها به ايشان
که يعني بايد اين ها داشت پنهان
دو روزي شد ابوسفيان فرستاد
به دنبال جهودان بهر امداد
که ممتد شد زمان بودن ما
بود ما را به اعدا جنگ فردا
زخود خالي کنيد آرامگه را
به دست آريد رايات سپه را
زاهل خويشتن بيگانه باشيد
محل کار شد مردانه باشيد
چو قاصد آمد و آورد پيغام
زدل هاي جهودان رفت آرام
گرو جستند زاشراف قبايل
به دستوري که راوي گشت قايل
چو قاصد رفت و برگفت آنچه بشنيد
ابوسفيان به جان زين قصه رنجيد
سخن هاي نعيمش گشت باور
دلش در بحر محنت شد مکدر
شدند اعداي دين زين غم پريشان
که روگردان شدند آن قوم زين سان
به ايشان کس روان شد بار ديگر
خبر برد اين چنين مرد خبر بر
که ممنون شما بودن بود ننگ
گريزد زين خرد فرسنگ فرسنگ
عدو جويد زما رسم مدارا
به امداد احتياجي نيست ما را
گر آييد اين طرف ياران ماييد
مددکار و هواداران ماييد
و گرنه ناييد اين سو نيز شايد
چه بندد از شما با خود گشايد
چو قاصد رفت کعبه بن اسد گفت
که يار ما زما احوال ننهفت
نعيم آن ها که گفته راست بوده
بيان واقعي ها را نموده
هزاران آفرين بر جان وي باد
که ما را با سلامت کرد ارشاد
جهان را داد زين رو قصه شادي
خلل افتاد در کار اعادي
بلا را آتشي درخرمن افتاد
تزلزل در ميان دشمن افتاد
محاربه نمودن مسلمانان با مشرکان و کشته شدن عمر عبدود به دست علي ابن ابي طالب
زنامردان چو مردي دور مي باش
به مردي در جهان مشهور مي باش
نکوتر مرد را مردانه بودن
به کار خويشتن فرزانه بودن
به دستت چون بود برنده شمشير
قوي کن دل مترس از حمله ي شير
نهيب شير در مرد دلير است
نبايد شد زبون گر خصم شير است
چو پيش آمد عدو تيغت علم کن
سرش را گوي چوگان از قدم کن
بود مرد آنکه خون خصم ريزد
چه مرد است آنکه از دشمن گريزد
مصاف آراي اين بزم همايون
چنين تيغ زبان آورده بيرون
که روز چند چون بگذشت زايام
ملاعين را زدل ها رفت آرام
زبس هر جانبي بسيار گشتند
زمرگ چارپا بيمار گشتند
جفا وجور گوناگون کشيدند
سرو سامان کار خود نديدند
نرفتي کارشان يک ذره از پيش
شدند انديشه ناک از قصه ي خويش
نماند اعداي دين را هيچ چاره
نمي زد سر گياه از سنگ خاره
به راه عزم سست آهنگ گشتند
زکار خويشتن دلتنگ گشتند
بزرگان را چنين آمد به خاطر
که نبود کينه جو در کار صابر
گذشت از حد به اينجا بودن ما
به هر سو هرزه ره پيمودن ما
توقف بيش ازين نتوان نمودن
در کين بر عدو بايد گشودن
نمانده در دل و جان ترس و بيمي
شويم آماده ي جنگ عظيمي
لباس لشکري سازيم جوشن
که جنبد از نهنگان بحر آهن
کشيده تيغ و بازو برفرازيم
زتاب کين عدو را جان گدازيم
برانگيزيم از جا لشکري را
دگر آخر کنيم اين داوري را
هجوم آريم بر خصم جفاجو
زتقدير آنچه خواهد شد بشوگو
منادي کرد مردم را خبردار
که بايد صبح بود آماده ي کار
چوکوس زر به پشت پيل بستند
سپاه زنگ را درهم شکستند
جهان از دست مشکين رايت انداخت
به گردون رايت کافوري افراخت
مذهب قبه دوران بر سپر بست
خدنگ زر زسيماي زره جست
ابوسفيان عليه اللعنه برخاست
دليران قبايل را بياراست
سحر شد بامداد از گرد لشکر
زرومين ناي شد گوش جهان کر
برآمد هاي هوي اهل کينه
نقاب چرخ شد خاک مدينه
لب خندق رسيدند و ستادند
بلا را در کمينگه جلوه دادند
زلشکر شد زمين دشت ناياب
که خندق گشت سد راه سيلاب
لب خندق مزين شد زدندان
ولي پررخنه گشت از سنگ دوران
به گردون رفت گرد از دامن دشت
لب خندق زمردم پرسخن گشت
سر دشمن زخندق بود پيدا
نبودي کاشکي آن نيز برجا
براي تير نقش سمت خانه
کدو بر روي خندق شد نشانه
سر اعدا کزين سان صف کشيدند
به روي باره گفتي سنگ چيدند
سيه بختان به يکديگر شده يار
به هر سو سر برآوردند بسيار
زطبل جنگ چون برخاست آواز
تذرو صبر از دل کرد پرواز
محمد سيد الکونين از جا
سمند انگيخت بهر کار هيجا
خور از روي جبل گويي عيان شد
شهادت بر زبان راند و روا نشد
نهنگان محيط بحر سرمد
به تائيدات سبحاني مؤيد
به جنبش آمدند از کينه خواهي
تزلزل يافت از مه تا به ماهي
دليران از دو جانب حمله بردند
به مردي بر جگر دندان فشردند
شد از بيم خدنگ کينه ورزان
دل بي دل چو برگ بيد لرزان
نرفتي از صف کين مرد بيرون
همي بردش اگر سيلابه ي خون
غبار تيره شد ابر بهاران
زمين را کرد گل از تير باران
سپر گشتي زتيغ برق پيکر
چو ماه بدر زانگشت پيمبر
سياهي شد عيان از گرد هيجا
درو آب بقا خير البرايا
دويد ار کس دران هايل نشيمن
گذشت از وي همان دم برق دشمن
يلان را گرچه در هيجا سپر بود
سپر بر سينه پيکان بر جگر بود
به دل نوک سنان پيوند مي شد
سپر بر تن زناوک بند مي شد
سوي مرد آمدي چون تير بيداد
دل انديشه ناکش راه مي داد
زبار تيغ مي شد مرد ناچيز
زسرها گشت خندق جوي پاليز
يلان را بود در کف تيغ خون ريز
به هيجا کرده پا چون تيغ خود تيز
زمين شد سوده از غلطيدن سر
زدي کامي به دشواري تکاور
فنا را شد شرار نعل توسن
براي صيد مرغ روح ارزن
فريقي از بزرگان ملاعين
گره افکنده بر ابرو به رخ چين
نموده جلدي از خندق گذشتند
به عزم کينه جويي تيز گشتند
سوي ارباب ايمان رو نهادند
به جولانگه تکاور جلوه دادند
هبيره بود و ناقل عکرمه باز
تمامي رزم جوي و ناوک انداز
يکي ديگر ضرار ابن خطاب
که گشتي زهره ي شيران ازو آب
دگر يک در ره کين تيزگامي
سيه دل مشرکي مرداس نامي
دگر زان جمله عمرو عبدود بود
که روز داوري کوه أحد بود
ازين ديو سياه تيزدستي
قوي هيکل هژبر گرد پستي
کسي ناديده در هيجا گريزش
صبا عاجز به پيش جست وخيزش
بسي تن را زجان بي بهره کرده
کشنده همچو شير قهر کرده
ميان کينه جويان بوالعجب بود
هژبر بيشه ي ملک عرب بود
به هيجا از يلان صف لشکر
نمي آمد کس او را در برابر
حديث مرديش درد قبايل
قبايل را زبيمش لرزه در دل
زگردان در محل کارزارش
نهادني برابر با هزارش
پلنگ آسا به کينش بود آهنگ
فلک ناديده مثلش در صف جنگ
به پيش آمد مبارز جست ملعون
نرفت از اهل دين ديار بيرون
سر خود جمله افکندند در پيش
شدند انديشه ناک از قصه ي خويش
زبيم آن زبردست جفاجوي
نجنبيدي سر کس يک سر موي
گمان بردي که بر سرهاي ايشان
نشسته مرغ بايد بود زانسان
نبود القصه در ميدان هيجا
کسي را زهره ي جنبيدن از جا
محمد گفت کاي اصحاب يکدل
شما بينيد از اين جانب قبايل
بود يار من آن ياري که امروز
کند اسلام را بر کفر فيروز
خرامد سوي اين سرهنگ چون شير
سرش را افکند در پا به شمشير
به پيش آمد نهنگ بحر فرهنگ
قوي بازو هژبر بيشه ي جنگ
سهي سرو گلستان سعادت
مصاف آراي ميدان جلادت
مه اوج سپهر رهنموني
شه فرمان ده تخت سلوني
چراغ دودمان نسل آدم
جهان مردمي و جان عالم
پسر عم نبي هاشمي اصل
کتاب فضل را کاملترين فصل
علي عالي القدر آن امامي
که در راه خطا ننهاده گامي
چنين از درج در شد گوهر افشان
که اي دردانه ي درياي امکان
اجازت گر دهي باشد مرا عزم
که با وي در صف هيجا کنم رزم
به دست قهر زانسان مالمش گوش
که با خاک لحد گردد هم آغوش
ندادش سيد کونين اجازه
سخن را کرد ديگرباره تازه
که کو مردي که آيد در مقابل
کند نظاره ي تيغ مقاتل
نزد دم هيچکس وز جا نجنبيد
عدو يکبارگي زان خيره گرديد
نبي گفتا دگر ياران چه حال است
چرا زينگونه سرها پايمال است
بگويينم بود يار و برادر
کسي کاندازد او را بر زمين سر
بود بي شبهه ياور کردگارش
به فيروزي کند انجام کارش
اميرالنحل باز آمد به گفتار
همان گفتار از وي يافت تکرار
اجازت را نشد راضي محمد
که بود آن گبر سرکش دشمن بد
مبارز جست ديگر باره ملعون
به دل ها بيم تيغش گشت افزون
به مردي بس که بودش در عرب نام
به رزمش کس نرفت از اهل اسلام
دگرباره علي جنبيد از جا
زحضرت جست رخصت بهر هيجا
نبي اين نوبتش نزديک خود جست
ميان کردش به دست خويشتن چست
تماشاي صفاي گوهرش کرد
زره از بر کشيد و در برش کرد
ثنايي گفت جبار احد را
ببستش در ميان شمشير خود را
زفرق خويشتن دستار برداشت
نهادش بر سر و تارک برافراشت
اشارت بود اين بر اهل نيرنگ
که يعني گر علي شد عازم جنگ
گشا چشم خرد عاقل همان دان
که من بهر جدل رفتم به ديوان
ندارد رشته ي احوال ما پيچ
زمن فرقي نيابي تا به وي هيچ
يکي داني اگر واقف زمايي
نباشد در ميان ما جدايي
جبينش بوسه داد و دست برداشت
زجيبش گشت لامع کوکب چاشت
که جبارا تويي آگه زحالم
نگهداري زگرداب ملالم
عبيده روز بدر از من ستاندي
مرا يک چند در ماتم نشاندي
گرفتي حمزه را از من همان روز
که اعدا در احد گشتند فيروز
به لطف خود علي را سربرافراز
مرا در محنت هجرش مينداز
که غير او کس ديگر ندارم
به عالم يار ازو بهتر ندارم
رسد پيوسته زو راحت به جانم
جدا از وي نمي بايد جهان
مرا يار و برادر غير او نيست
کجا باشد که ذکر خير او نيست
ولي الله روان شد سوي دشمن
چه دشمن بوقبيسي غرق آهن
خداوند جهان را آفرين کرد
پياده عزم ناورد لعين کرد
زبان در حمد يزدان تيغ در دست
سر ره بر عدوي جنگجو بست
پياده بود شاه کشور دين
مخالف جلوه گر در خانه ي زين
علي گفت اي عدوي حي سرمد
نبرده از جهالت ره به مقصد
به من زين گونه از راوي رسيده
از آن راوي که اين حال از تو ديده
که چون پيشت سه کار آرد طلبکار
براري زان سه کار البته يک کار
به صدق اين سخن مشرک بلي گفت
دگر زين سان ولي الله در سفت
که اي ملعون به ايمان شو مشرف
ازين خمخانه دل را کن مکيف
محمد را نبي خويشتن دان
عنان از منهج باطل بگردان
ابا کرد اين چنين را مشرک آنگاه
علي گفت اي عدوالله گمراه
اگر ايمان بود دشوار پيشت
بود مقبول خاطر کفر خويشت
بيا بيرون رو از ملک مدينه
مکن بيرون به هيجا تيغ کينه
زصف گبريان خود را جدا کن
محمد را به اين مردم رها کن
شود مغلوب يا غالب درين کار
به هر حالي شوي او را مددکار
ازين گفتار هم گردن کشي کرد
چنين درهم کشيد و ناخوشي کرد
دگر گفتش که پس در کينه شو تيز
به حرب من سمند از جا برانگيز
لعين گفت اي به جان از زندگاني
ترحم کن به خود کاخر جواني
نمي بردم گمان در فرصت کار
که کس جنگ مرا باشد طلبکار
درين ميدان که دارم بخت فيروز
کسي از من نجست اين تا به امروز
نمي ترسي که برگيرم زجايت
به نوک نيزه دارم در هوايت
که مرغان هوا گزيند زانسان
بر احوالت که ماند ديده حيران
رود بيرون زتن جان حزينت
نشان گم گردد از روي زمينت
هنوزت نيست وقت جنگ کردن
به جنگ چون مني آهنگ کرد
که سال عمر تو پيداست چند است
درين فرصت جدالت ناپسنداست
زهستي برمياور گرد گفتم
مرو در خون خود بر گرد گفتم
پدر زان توام بود از احبا
نخواهم ريزمت خون بي محابا
سخن گفت اين چنين شير الهي
که اي عصيانت از مه تا به ماهي
اگر تو کشتنم را خوش نداري
ترحم کرده بر جا مي گذاري
مرا بايد که بيني تيغ تيزم
به خواري بر زمين خون تو ريزم
برآشفت از حديثش خصم خون ريز
به عزم رزم شد زآشفتگي تيز
فرود آمد زپشت اسب از قهر
زهر مويش چکيده قطره ي زهر
اجل را دل هراس از تيغ وي کرد
بزد شمشير و اسب خويش پي کرد
به کف شمشير مصري خصم بي باک
زجا جنبيد چون ببر غضبناک
به پيش آمد بزد بر خود حيدر
دم تيغش گذشت از ترک مغفر
گذشت از خود اگر چه تيغ بدخواه
گذشت اما به خير الحمدالله
خراشي يافت زان فرق همايون
مه نو در شفق شد زاندکي خون
علي يعني مه اوج هدايت
امير صف شکن شاه ولايت
قوي بازو هژبر بيشه ي غيب
نهنگ لجه ي الطاف لاريب
برآورد از ميان تيغ عدوسوز
که گشتي شام تار از لمعه اش روز
زدي گاه غضب گر بر چنارش
دو کردي از ميان همچون خيارش
گذشتش از رگ خارا سر نيش
نمي استاد اگر کوه آمدي پيش
قدم زد جانب بدخواه نادان
به کف شمشير و بر لب ذکر يزدان
گره زد بر جبين بازو برافراخت
بزد بر گردنش تيغ و سر انداخت
فتاد از پا دماوندي به هامون
روان شد زو به هامون چشمه ي خون
به وقت تيغ راندن شاه صفدر
برآورد از جگر الله اکبر
به گوش آمد نبي را نعره ي شاه
به ياران گفت شد مغلوب بدخواه
که يعني مظهر کل عجايب
شد از توفيق حق بر خصم غالب
حجاب گرد چون برخاست از نيش
عيان شد موج خون خصم بدکيش
ميان گرد شبگون بود حيدر
چو در ظلمت نهان آب سکندر
ديگر با تيغ ها در کف رسيدند
نهيب حيدر صفدر چو ديدند
عنان برتافتند از عرصه ي جنگ
سوي ياران خود کردند آهنگ
روان شد از عقب شاه ولايت
رفيقش بخت و همراهش هدايت
هبيره زخم ديد از تيغ تيزش
عنان شد گرم در راه گريزش
فتاد از پشت زين نوفل زبيمش
بزد همچون خيار تر دو نيمش
عمر چون دست برد حيدري ديد
به خود از رشک همچو مار پيچيد
زدنبال ضرارش پاي شد تيز
که نابودش کند از تيغ خون ريز
ضرار از ره عنان عزم برتافت
عمر شد منهزم برگشت و بشتافت
توانستش ضرار افکند بر خاک
نيفکندش مروت کرد ناپاک
عمر را گفت هان در فرصت کار
مرا بشناس و دين را ياد مي دار
نديد از نوک نيزه هيچ آفت
عمر را چون ميسر شد خلافت
نمودي در مهماتش حمايت
فزون زاندازه اش کردي رعايت
رميدند از نهيب شيرمردان
ابوسفيانيان و آل غطفان
به جان دشمنان بيمش درآويخت
سپاه کفر را از هم فروريخت
زجا ارباب دين کردند جنبش
به گردون رفت از گردان غرينش
برفت از دست و پاي دشمنان زور
رميدند از هژبري گله ي گور
به توفيق الهي شد پريشان
طلسم اتفاق کينه کيشان
چو ميدان ديد خالي خواهر عمر
فغان برداشت آمد بر سر عمر
جهادش ديد برجا شاد گرديد
دلش از بند غم آزاد گرديد
که دايم قاتلش کفو کريم است
که برجا مانده اسبانش سليم است
نبودي اين اگر تا صبح اکبر
زمين بودن زآب چشم من تر
به محنت خاطر خود را نفرسود
زگريه کرد بس گرديد خشنود
باقي حالات که در ايام محاصره شده و برخاستن اهل کينه از مدينه و رفتن به جانب مکه معظمه
سحرگاهان ملاعين حلقه بستند
براي مشورت يکجا نشستند
کدامين حلقه در بحر جهالت
عيان کردند ارباب ضلالت
سخن بود اينکه ما ار کار شد بد
زمان مکث ماگرديد ممتد
محمد را حصاري گشت خندق
شود هر دم به توفيقي موفق
نهاده پاي در ديوار بستي
کسي را نيست بر وي هيچ دستي
رواج کارش از امداد بخت است
بود بختش قوي و قلعه سخت است
شدندش يار جمع بي نفاقي
به وي دارند محکم اتفاقي
نگردد دل زما غمناک او را
زما بهر چه باشد باک او را
درين مدت زما زحمت چه ديده
چه اندوه از بلاي ما کشيده
بود ما را درين جا کار مشکل
که دست ماست بر سر پاي در گل
سپاه يثرب از ما کي شود زير
به جرأت تر بود در جاي خود شير
نماند اسب و شتر ما را درين دشت
فلک بدخواه و اختر کينه جو گشت
شود اسباب ناکامي مهيا
بود بدتر هر امروزي زفردا
نشد خوشحالي اي ما را درين بوم
چه خواهد بود آخر نيست معلوم
دگر آن هم کز آب تيغ فولاد
دليران عرب رفتند بر باد
جهودان قريظه نيز از ما
عنان برتافته گشتند اعدا
بتر شد نام و ناموس از ميان رفت
چه سان سوي ديار خود توان رفت
چو ره سوي ديار خويش پوئيم
چه کرديم و چه آورديم گوئيم
جز اين نبود صلاح کار ما را
که برگرديم از راه مدارا
شويم آماده بهر رزم بدخواه
مه رايت کنيم آيينه ي ماه
جهيم از جا به قصد خصم چون باد
زعزي و هبل جوييم امداد
کنيم آن نوع سوي جنگ آهنگ
که تاباشد جهان گويند از آن جنگ
برين شد خصم و بانگ ناي برخاست
تو گفتي رستخيز از جاي برخاست
به جنگ تير قايم گشت بازو
شدند از هر دو جانب هم ترازو
زهر سو شعله ي کين تيز شد باز
سمند فتنه را مهميز شد باز
سپر کردند ناوک را نشانه
نشانه گشت زنبور آشيانه
محيط داوري زد موج بر اوج
جبين فتنه شد پرچين از آن موج
سپر را قبه چون کفگير گشتي
که نوک ناوک از آهن گذشتي
ني رمح از نيستان باد مي داد
زگلگون آتشي در ني درافتاد
غبار داشت شد ابر بلا ريز
زعکس برق تيغ آتش انگيز
خدنگ پردلان سخت کينه
برون مي رفت از صندوق سينه
همي کوشيد در جنگ ملاعين
به جان سعد معذ آن بازوي دين
زدي ناوک بر اعدا چابکانه
نخوردي ناوکش جز بر نشانه
برهنه کرده صاعد جنگ مي کرد
جهان را بر مخالف تنگ مي کرد
نمودي دست بردي بر اعادي
به تير انداختي نخجير وادي
لعيني ناوکي انداخت ناگاه
گرفت آن تير سوي اکحلش راه
بريد اکحل روان گرديد ازو خون
زمين صحن هامون شد شفق گون
ازين غمگين نشد خوشحال گرديد
که نوروز جمال احمدي ديد
بهاران رگ زدن رسم قدمي است
بدن از فصد در موسم سليم است
برين بود ارچه واقف مرد آگاه
که اين زخميست زخم زندگي کاه
نماند خون چو اين رگ شد بريده
حيات جسم بي خون کس نديده
ولي دست دعا بگشاد آنگاه
چنين گفتاي زحال هر کس آگاه
اگر اين قوم با پيغمبر ما
دگر خواهند کردن عزم هيجا
ازين زخمم شفايي بخش عاجل
که باشم با عدوي او مقابل
قريظه نسبتان را نيز بينم
به صد خواري کزيشان بس غمينم
و گرنه آنچه مي بايد چنان کن
مرا يعني به آن عالم روان کن
همان دم بسته شد خون جراحت
به جان ديد از دعاي خويش راحت
زتاب و پيچ کين شد رشته پرپيچ
نرفت از پيش کار مشرکان هيچ
ملاعين را نيامد هيچ از دست
حق از باطل کجا ديدي که شد پست
دگرباره به جاي خويش رفتند
زفکر خويش سر در پيش رفتند
زمان داوري گرديد ممتد
دعاي فتح کرد آنگه محمد
نماز شام چون گرديد غايب
سپهدار ختن درکوه مغرب
ازين صحرا سپاه روز بگذشت
زگرد لشکري عالم سيه گشت
زصوب کين برآمد تندبادي
که کوه سربلند از پا فتادي
بدان تندي که گرمي بود در روز
نشستي اين چراغ عالم افروز
زدي زان گونه بر هم سنگ خاره
که علام بود روشن از شراره
بلا شد مشرکان را شام ديجور
که شمع بختشان گرديد بي نور
گمان بردند کاين ديرينه ايوان
فتاد از باد بر بالاي ايشان
شدندي خيمه هاي اهل بيداد
به هر سو در هوا چون کاغذ باد
دويدندي به هر جانب دمادم
طناب ذيلشان بر ميخ محکم
فراوان تيرشان بر سر فتادي
زدام و صيد مرغان ياد داري
به صحرا شد دوان بي رشته ي صبر
شتر زان سان که بر روي هوا ابر
شدي زان سان که مي شد ديده پر گرد
طناب خيمه طوق گردن مرد
براي بينوايان مشوش
کماج خيمه افکندي در آتش
نخود در ديگ مي کردند از ريگ
نگون مي شد چو بخت مشرکان ديگ
ببرد آن تندباد نصرت انجام
غبار خاطر ارباب اسلام
برون از اردوي ارباب کينه
نجنبيدي گياهي در مدينه
ملاعين را زهم زانگونه انداخت
که کس بر حال کس اصلا نپرداخت
نبي شمع شبستان جهان بود
زذيل لطف يزدان در امان بود
شود از يادگار شمع دشوار
شد اينجا شمع را ليکن مددکار
زباد آن شمع روشن را چه نقصان
که شد بهر وي اين فانوس گردان
بود آن شمع فارغ از تباهي
که فانوسش بود لطف الهي
چراغ خانه عز مؤيد
فروغ ديده ي عالم محمد
زخيمه شد برون باروي گلگون
چو شمعي کايد از فانوس بيرون
به ياران گفت کاي اصحاب يکدل
نبايد شد زکين انديش غافل
که باشد از شما کو خيزد از جا
شود سوي مخالف عرصه پيما
خبر گيرد که اعدا را چه حال است
ستاره در شرف يا در وبال است
شود فردا گناهانش فسانه
بودجايش بهشت جاودانه
جوابش کس نداد اصلا زاصحاب
نبي را زين تغافل زد جگرتاب
زبان بگشاد زينسان کاي ابابکر
خبر مي بايدم زين قوم بر مکر
به جا افتاده گفت اي معدن نور
شب تاريک ازينم دار معذور
دگر گفت اي عمر از جاي برخيز
قدم کن در ره فرمان بري تيز
عمر گفت اين زياران دگر خواه
که نتوان يافتن در تيره شب راه
علي يعني هژبر بيشه ي جنگ
مه عالم فروز اوج فرهنگ
اجازت جسته بود آن لحظه درخواب
که بود از رزم جست سخت بي تاب
و گرنه بود دايم آن مؤيد
به هر جا واقف از حال محمد
به جان مي بود جوياي وصالش
نبودي لحظه اي غافل زحالش
به شب در خيمه اش مي بود تا روز
مسلح گشته مي پيمود تا روز
رسول الله برجا آرميدي
خبرهاي يقين از وي شنيدي
زوصل او خدا را بود شاکر
وزو بوديش اطمينان خاطر
دگر گفت اي خذيفه آن سرافراز
جوابش را نيامد از وي آواز
سيم کرت جوابش داد و برجست
سلاح خويش را بر خويشتن بست
نبي گفتا چه شد ندهي جوابم
جوابش داد کاخر نيست خوابم
ولي سرما چنان دارد زبونم
که در لرز است بيرون و درونم
زبي قوتي نمانده زور پايم
ازين ها مانده بر جا مبتلايم
روان شد جانب اردوي کفار
نگرديدش زسرما کار دشوار
وزان ديد آنچنان بادي در آن دشت
کزان کوه احد بي پاي مي گشت
نه خيمه بود بر پا نه لوايي
فتاده هر يکي زان ها به جايي
شتر ناياب و سرگردان شتربان
شتر گرديده آهوي بيابان
چنان ديگ تهي مي خورد بر سنگ
کزان رفتي صدا فرسنگ فرسنگ
سر هر ناتواني گشته پامال
دوان هر کس به سويي مضطرب حال
يکي برپا يکي بي خود فتاده
علامات قيامت روي داده
به باد تند سرما چون شود يار
به صحرا کي تواند بود ديار
ابوسفيان به خالد گفت هيهات
عجب شکل بدي دارد مهمات
به سوي مکه مي بايد شدن تيز
که بيماري زيادت شد زپرهيز
شکست بخت ما شد ملحق اينجا
نبايد بود ديگر الحق اينجا
به سوي مکه عازم گشته رفتند
قبايل هم ملازم گشته رفتند
خذيفه سوي احمد شد روانه
به لب شکر خدا را در دل فسانه
سواري چند مستعجل رسيدند
عنان بادپايان را کشيدند
زظلمت هاي جسماني مقدس
به خلعت هاي نوراني ملبس
محمد را بگو گفتند زنهار
که نصرت يافتي از فرد جبار
دگر غايب شدند آن ها تمامي
خذيفه شد سوي خيرالانامي
بيان کرد آنچه ديد و آنچه بشنيد
نبي را غم زدل وارسته گرديد
نهاد از بهر سجده بر زمين سر
چو در مغرب شبانگه مهر انور
درآمد صبح در شهر مدينه
فتاد آتش به جان اهل کينه
غزوه ي بني قريظه
نيايد غير بدپيش بدانديش
چه انديشي که آن نايد ترا پيش
بدي کردن به نيکان بخردي نيست
مکافات بدي غير از بدي نيست
به کار خويشتن مردانه مي باش
به مردي در جهان افسانه مي باش
زبدقولي دغل در هول باشد
بود مرد آنکه قولش قول باشد
سخن گويي که سنجيد اين حکايت
کند زين گونه تقرير روايت
که چون آمد نبي از جنگ خندق
شده از لطف سبحاني موفق
سوي خير النساء شد بهر راحت
که در دل داشت از اعدا جراحت
به جاي خويشتن نگرفته آرام
نديده زاستراحت لحظه اي کام
نرفته ابر دور از ماه شبگرد
بدن يعني هنوزش بود در گرد
به سرعت جبرئيل آمد که برخيز
سپاه اهل دين از جان برانگيز
فرس کن تيز با مهميز اقبال
سر اعداي دين را ساز پامال
سوي آل قريظه رايت افراز
زعالم تخم آن تخمه برانداز
لوا را سرفراز از مرتضي کن
نماز عصر را آنجا ادا کن
جبين حکم يزدان پر زچين است
من آنجا مي روم فرمان چنين است
نبي المرسلين يعني محمد
برون آمد به توفيق مؤيد
به فرمانش بلال آواز برداشت
که رايت سوي دشمن بايد افراشت
مسلمانان که پانزده روز بيداد
نبودند از جفاي دشمن آزاد
نياسوده دمي گشتند عازم
شدند از جان محمد را ملازم
دگرباره سپاه کشور دين
شدند آماده ي جنگ ملاعين
به دولت کرد نهضت شاه لولاک
به گردون شد زلشگر سطحي از خاک
به سرعت مي شد اندر عرصه ي دشت
سوي قوم بني التجار بگذشت
مسلح ديدشان گفتا که فرمود
که مي بايد شما را اين چنين بود
يکي زيشان به گفتن گردن افراخت
که حالي دحيه کلبي به ما تاخت
چنين فرمود ما را کاي جماعت
محمد را کنيد از جان اطاعت
به جنگ مشرکان گرديده عازم
خوشا آنانکه باشندش ملازم
محمد گفت آنکس دحيه کي بود
که بود آن جبرئيل از رب معبود
بود ما را درين غزوه مددکار
نخواهد گشت ما را کار دشوار
علي آن گوهر درياي سرمد
ولي حق پسرعم محمد
در عالم فروز مسند شرع
امير نامدار کشور شرع
به توفيقات و بخت اعتمادي
علم زد بر در حصن اعادي
زپشت بام ها اعدا نمودند
زبان در گفتن هرزه گشودند
ولي در لرزه بودند از نهيبش
که شهرت داشت جان پرشکيبش
بران واقف که هر جا رونهاده
سر اعدا به زير پا فتاده
زغيرت شام جنگش صبح عيد است
در هر قلعه را تيغش کليد است
کند چون شير سوي دشمن آهنگ
نپيچد روي از شمشير در جنگ
محمد کينه جويي را نهنگ است
به روز داوري فيروز جنگست
محمد هم رسيد آگاه گرديد
که از خورشيد اختر مهره واچيد
فروبستند درها را ملاعين
فرود آمد محمد يافت تسکين
به سعد ابن ابي وقاص فرمود
که تيرافکن برين جهال مسدود
به پاي قلعه شد گردن برافراخت
کشيد ازجعبه تيري چند و انداخت
وزان سو نيز تيرانداز گشتند
به عزم کين بلند آواز گشتند
شه خاور که غايب شد پس کوه
چو پروين شد سپه يکجاي انبوه
صباحش تار جنگ آهنگ کردند
گهي با تير و گه با سنگ کردند
سلامت بود خار و فتنه فيروز
بدين سان مي گذشت اوقات هر روز
زدربندان برايشان کار شد سخت
به پانزده روزشان دل شد به صد لخت
زحصن آمد فرو نباش نامي
چنان کز برج زير آيد حمامي
سخن بود اينکه مي گويند کفار
که برما کار ما گرديده دشوار
فرو از قلعه مي آئيم اما
ترحم کن جفا مپسند بر ما
بر اولاد نضير احسان نمودي
عنايت در حق ايشان نمودي
نراندي در محيط کين سفينه
همي کردي برونشان از مدينه
به ما نيز آن کن از روي ترحم
مياور قلزم کين در تلاطم
عيال و مال خود گيريم از اينجا
رويم آنجا که خواهد خاطر ما
محمد گفت زير آييد از بام
که يابد فتنه ي هر روزه آرام
شود زان پس مهم زانسان که بايد
در بر بسته آن ساعت گشايد
دلم را حق به ناحق کي بدل کرد
به خاطر خواه خود خواهم عمل کرد
نبي کاين در فشاند از درج گفتار
روان گرديد قاصد سوي کفار
به يکجا بعد رفتن آرميدند
سخن هاي محمد را شنيدند
دل جمع ملاعين شد پريشان
هراسي گشت مستولي برايشان
به روي بستر محنت فتادند
به کشتن کشتنيشان تن نهادند
اجل در چشم ايشان جلوه گر شد
حديث زندگيشان مختصر شد
فغان برداشت کعب ابن اسد گفت
که دانا آنچه بايد گفت ننهفت
نمانده شبهه ما را و شما را
که حق اليوم گشته آشکارا
نبي مرسل است اين مرد الحق
چرا پيچيم رو از جانب حق
بود واضح که دارد عز سرمد
به تأييد ازل گشته مؤيد
به تورات آنچه موعود است اينست
که آيات مبينش در جبين است
برون افتاد اکنون مغز از پوست
يقين پيغمبر آخر زمان اوست
همان بهتر که سازيم آينه صاف
چو اهل عقل پيش آريم انصاف
شويم از کرده هاي خود پشيمان
نبي دانيمش و آريم ايمان
به جاي خويشتن باشيم دلشاد
نگهداريم مال خويش و اولاد
جهودان جمله گفتند اين چه حرفست
محمد را زقوم ما چه طرفست
به اندک ابتلاي کينه انديش
چه سان تابيم رو از ملت خويش
به ملت تابع آباي خويشيم
که در انديشه ي فرداي خويشيم
دگر گفت اي بزرگان قبيله
نشايد زين بلا رستن به حيله
گر اين نبود نکو گيريم شمشير
نهيم از دل به يک سو رحم چون شير
کنيم از دل برون سود و زيان را
به قتل آريم اطفال و زنان را
رويم از قلعه بيرون بي تأمل
به طاغوت و هبل کرده توکل
چنان رانيم بر بدخواه شمشير
که در تن آب گردد زهره ي شير
اگر گشتيم در هيجا سرافراز
زن و فرزند پيدا مي شود باز
و گر بر ما شود غالب محمد
بر ايشان روي ننهد صورت بد
همه گفتند اين کاريست دشوار
به بي جرمان نشايد کرد اين کار
نکردند اختيار اين نيز ديگر
سخن گو شد لعين حرف گستر
که روز شنبه است از هفته فردا
مخالف آگه است از حالت ما
که سوي ما کند گر دشمن آهنگ
به شبه محترز باشيم در جنگ
صباح آن به که غافل در گشاييم
ميان غافلان ناگه درآييم
به عزم رزم تيغ آريم بيرون
روان سازيم از خون جوي جيحون
نماند جزفسانه از مدارا
مگر کاري رود از پيش ما را
ابا کردند اين را نيز کفار
که در شنبه نشايد کرد اين کار
زهر کس گفته شود نوعي فسانه
دگر کردند شخصي را روانه
که ما را بولبابه يار جاني است
به وي ما را سخن هاي نهانيست
فرستيدش به سو ما که ما را
نهان گردد به پيشش آشکارا
به هر چيزي که ما را رهنمايد
جز آن کردن به نزد ما نشايد
روان کردند او را سوي ايشان
چنين ظاهر شد از جمع پريشان
که از قلعه فرود آييم يا نه
در بربسته بگشاييم يا نه
بلي گفت و لب از گفتار بربست
به حلق خود اشارت کرد با دست
که يعني مي کشند آنگاه برگشت
حديثش از اشارت مختصر گشت
به خود گفتا که قاصد را امانت
بود لايق چرا کردم خيانت
همين ساعت نبي را حي ذوالمن
دهد آگاهي از فعل بد من
نشد سوي محمد از خجالت
به يثرب رفت و خاطر دل ملالت
به آب صبر شست از کام دل دست
به مسجد بر ستوني خويش را بست
به آنجا بود بسته پانزده روز
به آه سرد و جان آتش افروز
گه و بيگاه چندان زار ناليد
که ديگر توبه اش مقبول گرديد
چو آثار سعادت شد مهيا
گشادش از ستون خير البرايا
جهودان حاصل القصه همان دم
به آه سوزناک و چشم پرنم
به پايان آمدند از قلعه ناچار
نشسته بر جبين ها گرد ادبار
تمامي را دل پرکينه جستند
به فرمان محمد دست بستند
سلاح و مالشان از قلعه بيرون
چو آوردند پر شد صحن هامون
زهر جنسي که گرديد آشکارا
فزون بود از شما ريگ صحرا
زنان مشرکه بي پرده گشتند
به اولاد صغيره برده گشتند
هجوم اوسيان شد کاي محمد
شدي از لطف سبحاني مؤيد
به خزرج بيش ازين کردي عنايت
شدند از لطف تو صاحب حمايت
جهود قينقاع آزاد گشتند
حمايت يافته دلشاد گشتند
به ما اين قوم ياران قديمند
رفيق و يار در اميد و بيمند
هران دردي که پيش آيد دوانيد
قديم العهد هم سوگند مانيد
به پيش آر از کرم رسم مدارا
به ما بخش اين جماعت را خدا را
محمد گفت اگر سازم درين کار
يکي را از فريق اوس مختار
به هر حکمي کزو گردد مقرر
همه دانيد آن کس را مخير
زحکم او نمي پيچيد گردن
مطيعش گشته آن خواهيد کردن
همه گفتندش اي شاه رضاجو
شويم از جان مطيع و بنده ي او
محمد گفت آن سعد معاذ است
که دايم اهل يثرب را ملاذ است
بود خالي زمکر و فارغ از زرق
نباشد حکم او از حکم من فرق
به دست آمد فزون ازجد غنيمت
زپاي قلعه کرد آنگه عزيمت
به دشتي يک دو روز آرامگه ساخت
غنيمت را سويت بر سپه ساخت
يکي را زان نشيمنگه که آسود
پي سعد معاذ ارسال فرمود
به يثرب مانده بود از بهر راحت
که بود افتاده بر جان زان جراحت
چو آمد پيش سيد گشت حاضر
به حرمت جانب او گشت ناظر
که حال اينست فرما آنچه خواهي
ميان اهل دين دولت پناهي
نظر افکند سوي اوسيان سعد
سخن گو شد برين منوال زان بعد
که اي اصحاب صافي دل اگر من
کنم حکمي نمي پيچيد گردن
همه گفتند نه آن گه چنين گفت
که حق را حق پرست از خلق ننهفت
زنان و کودکانشان بنده سازيد
دل مردانشان آزرده سازيد
کنيد اموالشان قسمت بر اصحاب
دگر گيريد شمشير جگرتاب
سر يک يک جدا سازيد از تن
کزيشان پاک گردد اين نشيمن
محمد گفت حکيم اينست بالله
دگر شد رشته ي گفتار کوتاه
نشد فردي از آن فرقه مسلمان
به قتل جمله صادر گشت فرمان
به شهر آمد نبي گشته موفق
به فرمانش دو جا کندند خندق
نبي الله زخندق کرد اشعار
که باعث جنگ خندق شد برين کار
از آن خندق بگشتند ار پريشان
به خندق رفت آخر خون ايشان
زحرف کفر کوته شد زبان ها
يکي حي ابن اخطب بود زان ها
که او خويشان خويش آورده بوده
وفا بروعده ي خود کرده بوده
قرين اهل دين شد عز دايم
نبي تقسيم کرد آنگه غنايم
دگر سعد معاذ افتاد بر جا
علامات فنا گشتش مهيا
جهودان را به کام خويشتن ديد
ميان خون به خواري بي کفن ديد
همان زخمش سوي دارالجنان برد
سعادات مخلد زين جهان برد
وعظ گفتن آن حضرت بعد از غزوه ي بني قريظه و قايل به کلام نصرت انجام به مبارزات علي ابن ابي طالب که يوم الخندق افضل من عبادة امتي الي يوم القيامه
محمد بلبل باغ فصاحت
مه تابنده ي اوج صباحت
در يکدانه ي بحر عنايت
شکرخا طوطي مصر هدايت
زاحسان کرد مردم را سرافراز
روان شد جانب خير النسا باز
نقاب صبح از خورشيد شد دور
نمايد از نور سر غيب مستور
غبار آلوده بودش گوهر پاک
بدن شست آب حيوان ريخت بر خاک
شدش پاک از نقاب آيينه ي بدر
پريشان شد زمويش ليلة القدر
زرشح ابر رحمت لاله تر شد
قمر در پرده ي شب جلوه گر شد
زشانه جعد مشکين شد پريشان
به ظلمت آب حيوان گشت پنهان
مه عالم فروز اوج حشمت
نهان گرديد زير ابر رحمت
دميد از خلد عطر عود و عنبر
چمن فصل بهاران شد معطر
به مسجد رفت و بر منبر برآمد
به روي کوه خاور خور برآمد
زهر سو جمع گرديدند اصحاب
حسد کيشان دين گشتند بي تاب
نظر بر اهل دين هر جانب انداخت
برايشان درج گوهر سرنگون ساخت
رخش در جلوه ماه آسمان گشت
به توحيد الهي درفشان گشت
پس از توحيد و حمد لايزالي
زوعظ افشاند هر جانب لآلي
دم گرمش چنان شد مجلس آرا
که زد آتش به جان پير و برنا
چنان از جام عرفان مجلس آراست
که هر سو نعره ي مستانه برخاست
دگر گفت اي هواداران يکدل
مبادا بر شما احوال مشکل
گره از رشته ي کارم گشوديد
وفا کرديد و ياري ها نموديد
دل کس از شما محنت مبيناد
نکو رفتيد رحمت بر شما باد
به اهل مسکنت احسان نماييد
به شکر حق زبان ها برگشاييد
که چون شد برطرف رسم مدارا
بر اعدا سرافرازي داد ما را
صف اعداي دين را سرنگون ساخت
لواي بخت ما را سر برافراخت
شما را در جهان خير الامم کرد
به توفيقات ايمان محترم کرد
به جنگ خندق از اعداي عاصي
شما را داد از احسان خلاصي
به لطف خود شما را ساخت فيروز
چه روزي بود مي دانيد آن روز
اگر مغلوب مي گشتيم بالله
که مي شد رشته ي اسلام کوتاه
به روي دولت ما چين فتادي
خلل در کار و بار دين فتادي
بود عون الهي گرچه ما را
کند اسباب فتح ما مهيا
ولي شاه ولايت ساخت آن روز
شما را بر سپاه کفر فيروز
ازو شد مشکلات کار آسان
که عمرو عبدود را گشت آسان
به هيجا برج حصن حالشان بود
ستون خيمه ي اقبالشان بود
جدال حيدري در روز خندق
که گشت از لطف يزداني موفق
بود افضل به نزد حي ذوالمن
زهر طاعت که آن را امت من
به جاآرند تا روز قيامت
نماندشان به قامت استقامت
علي نور جبين ماست بالله
علي بازوي دين ماست بالله
علي شمع شبستان حياتست
علي در محيط کايناتست
به نام اوست نقد هر دو عالم
بود نور دو چشمم در دو عالم
زمن او را جدا کرد بود کفر
به سلک غيرش آوردن بود کفر
ميان ما حديث ما و من نيست
من اويم او منست اينجا سخن نيست
مرا جان بهر وي در تن نهان است
ميان ما و او جان در ميان است
بود جانم که غمخواريست جاني
جدا از وي ندارم زندگاني
دگرنازل شد از منبر پيمبر
فرود آمد زگردون مهر انور
قصه قحط سالي و تنگي آب که در سال ششم از هجرت واقع شده و آن محض رحمت الهي بالتماس تشنه لبان نماز استسقا گذارده و دعا فرموده و به اجابت مقرون شده
زتدوير سپهر منقلب حال
چو شداز قصه ي هجرت ششم سال
درين سال از قضاي لايزالي
زآب آن خاک بالکل گشت خالي
در آن خاک از هواي آتش انگيز
چو گور اهل دوزخ گشت کاريز
زبيم آن که گرديد آب ناياب
درون تن بسي را زهره شد آب
دگر شد بر فلک فرياد مردم
سرود و رود رفت از ياد مردم
گلوي جوي ماند از آب محروم
نبود آبي مگر در چشم مظلوم
زبي آبي درآن خاک جگر تاب
نماند اصلا کسي را بر جگر آب
حديث آب شد افسانه آنجا
بسي را گشت بر پيمانه آنجا
به گردون رفت دود از زرع دهقان
ولي اختر نشد زان قطره افشان
زبي آبي زراعت برطرف شد
زمين بي سبزه چون از موي کف شد
شد از خشکي مدينه ماتم آباد
زاهل شهر و صحرا خاست فرياد
به مسجد بود در بحر سرمد
جهان مرحمت يعني محمد
زدر شخصي درآمد کرد فرياد
که اي از ابر لطفت عالم آباد
دل از تاب تموز افراخت ما را
زبي آبي جگرها سوخت ما را
نه زرعي ماند در يثرب نه اشجار
که سال خشک بيرون شد به هنجار
زمردم خواسته زين غم علالا
دعايي کن که آيد نم زبالا
نبي گفتا بلي خواهم دعا کرد
دو روزي شد برين وعده وفا کرد
برون شد با لباس پاره پاره
به روي ماه خود ريزان ستاره
شدند اصناف خلق از شهر بيرون
شد از مردم لبالب صحن هامون
نماز آن محض رحمت چون ادا کرد
نظر سوي سما کرد و دعا کرد
هوايي بود زانگونه مصفا
که راز آسماني بود پيدا
زصافي چون تن جان پرور يار
ولي از خار ابرش ساده رخسار
زسير اختران بي مدارا
غبار دل نبود اصلا هوا را
کجا زآيينه اش چيزي نهان بود
که از نم روزگاري در امان بود
نمود از دور ناگه لخت ابري
گهي چون فيل و گاهي چون هژبري
نمودي در هوا آن ابر تيره
بدان هيأت که در دريا جزيره
گهي آسان و گه دشوار مي رفت
چو بختي کان بود پربار مي رفت
چو مويي بود در دست مصور
که شکلي هر زمان مي کرد ظاهر
گهي برداشت و گه بر کوه بگذشت
به اشکال عجب ظاهر همي گشت
به روي آسمان تعجيل مي رفت
نهنگي در محيط نيل مي رفت
چو کوهي بود ليکن بي اقامت
روان گرديده چون کوه قيامت
خرامان ناقه ي سر در هوا بود
مهارش ليک در دست صبا بود
طلمسي بود گنجش لؤلؤ تر
زباد اما شدي هر لحظه ابتر
چو بر بالاي يثرب آمد استاد
زجرمش بر مقيمان سايه افتاد
به هر سو گشت اجزايش روانه
جناح زاغ پوشيد آشيانه
زظلمت شد نهان اطراف کشور
دران بود آب جان افزا پيمبر
ره مردم زباران ابر بربست
گذرها بست ابر و برق ازو جست
فروباريد زانسان ابر تيره
کزان شد برج بي آبي ذخيره
نگون شد آب ازين ديرينه دولاب
برآمد تا کمرگه کوه را آب
زباران تازه شد جان جهاني
شط بغداد شد هر ناوداني
سراي هر کسي شد حوض پرآب
چنان کافغان نکرد از جوي ميراب
زباران تازه شد فرسوده را جان
نم ابرش مگر بود آب حيوان
زراعت تازه رويي يافت از نم
زنو روح نباتي گشت خرم
مهيا شد براي عشرت اسباب
خس و خاشاک غم را برد سيلاب
محمد رفت سوي مسکن خويش
به رحمت داده زحمت از تن خويش
همي باريد باران تا به يک ماه
برآمد از خلايق واي ويلاه
پيمبر بود بر بالاي منبر
همان اعرابي آمد تا که از در
فغان برداشت کاي خير البرايا
زبالا سوي ما آمد بلايا
زباران منقطع شد راه مردم
بود هر سو محيطي در تلاطم
زراعت از نم پر يافت نقصان
به صحرا پاي در گل مانده دهقان
به دشت از زرع زارع مانده بي بهر
نه بامي ماند ونه ديوار در شهر
مگر بود آب باران آب خمار
کزان افتاد هر جا بود ديوار
نماند از سيل حيواني به صحرا
شدند ازجمع حيوانات دريا
دعا کن اي نکوبخت همايون
که آيد آفتاب از ابر بيرون
نبي را در تبسم غنچه بگشاد
که يعني هست بي صبر آدمي زاد
دعا فرمود و در منبر همان دم
منور گشت از خورشيد عالم
غبار ابر در ساعت نهان شد
جبل را گوهر از خارا عيان شد
مدينه شد چنان آباد زان پس
که دل ها شد زغم آزاد زان بس
چنان کامروز ملک استرآباد
زعدل دين پناهي گشت آباد
رفيع القدر مخدوم مکرم
جهان مردمي و جان عالم
سپهر ملک را خورشيد انور
جهان عدل سيف الدين مظفر
برين فرش مسدس چشم گردون
نديده همچو او ذاتي همايون
به وي يک چند اگر شاه گرامي
سپارد ملک عالم را تمامي
نينديشد ززور شير نر گور
زدست کس نبيند جز کمان زور
حديث ره زنان گردد فسانه
نيابد گوشمالي جز چغانه
رود بر باد گاهي گرد فراش
نبيند کس قلم زن غير نقاش
نباشد غير عاشق مبتلايي
نماند کشتني جز شمع جايي
نماند مشکلي جز در مسايل
نگيرد فلسي از کس غير سايل
مگر ناگه زند سازند راهي
کند رقاص دست انداز گاهي
برآيد از دل مجمرگهي دود
کجي ماند همي در گردن عود
جهان را سازد آباد از عدالت
شود افسانه در دل ها ملالت
بود بر جاي خود پيوسته هر چيز
رعيت سازد آباد و سپه نيز
کند در کارها زانگونه چاره
که سنبل بردمد از سنگ خاره
زعدل او خراسان مانده برجا
عمارت بي ستون کي مانده برپا
زند بر جورناوک شست عدلش
زپا افتاد ظلم از دست عدلش
هنر بي عيب شد در فرصت او
بکامند اهل علم از دولت او
بود بر طاق اهل درس و تعليم
به جاي جزوه دان خشت زر و سيم
فضيلت را ازو عاليست پايه
فکنده غرفه اش بر عرش سايه
سخا طبع کريمش راست پيشه
به درويشان کند احسان هميشه
کفش چون مهره گرديده زرافشان
کند بر زيردستان دايم احسان
برد فيضش رواج فقر درويش
فقيران را نوازش مي کند بيش
دهد آن را که خورده زهر ترياق
رساند لقمه را دايم به مشتاق
شهش خوانده به سوي ملک تبريز
شدش بر رخش دولت تيز مهميز
به خدمت مي رود بالرأس و العين
که يابد رونقي کار عراقين
دهد چون انتظارم کار آن بوم
دگر سازد مهم کشور روم
به عز احمد مرسل الهي
که گردد سرفراز از لطف شاهي
به چشم همگنان گردد گرامي
نبيند در سفر جز شادکامي
غزوه حديبيه
چو ره پيماي اين صحراي ديرين
شبانگه خاک مغرب ساخت بالين
شدند انجم به يکديگر معانق
زمين شد بستر خواب خلايق
نبي بعد از اداي طاعت حق
به بستر ساخت جسم پاک ملحق
دو نرگس بهر خوابش غنچه گرديد
به هم بودند ليکن آنچنان ديد
که جاي در بارگاه مکه دارد
به ياران حج و عمره مي گذارد
کند هر جا نبي طي مسالک
به جا مي آرد آداب مناسک
صباح اصحاب چون گشتند حاضر
بر ايشان کرد خواب خويش ظاهر
زخواب فرخش گشتند خوشحال
گمان بردند کان خواهد شد امسال
نبي المرسلين خير البرايا
عزيمت را به دولت شد مهيا
ملالت بود زايام فراقش
عنان کش گشت رخش اشتياقش
زدش برق محبت شعله در جان
شدش بيتاب جان از شوق جانان
هواي وصلش افزون گشت در دل
به عزم کوي جانان بست محمل
که روي خويش اگر ننمايدم يار
گهي بينم دران درگه به ديوار
شد آگه يار و اغيار ديارم
که سرگردان طوف کوي يارم
زبيداري بود خوابم نکوتر
که هست آرامگه در خوابم آن در
نمودند اهل دين هم عزم رفتار
برون کرد از کف پا هر کسي خار
عزيمت شد پس از تکميل هر چيز
براي هديه بردند اشتران نيز
نبي جا کرد بر کوهان قصوا
زتيغ کوه شد خورشيد پيدا
کليم الله عيان شد بر سر طور
تتق بستش به گردون قبه ي نور
زره در ذوالحليفه يافت آرام
گشاد ابرو به ذ کر و بست احرام
صحابه نيز از درويش ومنعم
مقلد گشته گرديدند محرم
هماي شوق سيد کرد پرواز
به ذکر تلبيه برداشت آواز
زجان عاشقان غم يافت تاراج
زمين جنبيد از لبيک حجاج
فغان اهل وفا را از جگر خاست
زهر سويي ندا لبيک برخاست
سعادتمند داناي مؤيد
نبي الهاشمي يعني محمد
به دولت دامن از هر کار درچيد
هدايا را نمود اشعار و تقليد
قريش آگاه گرديدند ازين حال
به هر سو قاصدي کردند ارسال
طلب کردند امداد از قبايل
که در منع نبي کردند يک دل
گروه مشرکان دور از انصاف
به بلدح جمع گرديدند زاطراف
مهيا شد ملاعين را زهرچيز
قراول گشت خالد عکرمه نيز
روان گشتند با جمعي زبلدح
بر اسبان جمله گرديده مسلح
دگر شد شست فتنه ناوک انداز
به گردون شد غبار لشکري باز
حميم اعداي دين را گشت منزل
فرستادند دنبال قبايل
نبي از ذوالحليفه عزم فرمود
نهفت از گرد اين طاق زراندود
گمان بردي که محشر شد هويدا
زلبيک اين مقرنس خاست از جا
به پيش آمد زره بشر ابن سفيان
به عصفان گفت از بدخواه زينسان
که مانع مي شوند از حج شما را
مباشيد ايمن از دشمن خدا را
سپاه آورده اند از مکه بيرون
لبالب گشته زيشان صحن و هامون
مرا دل در غميم آرام دارد
زکين جويي خيال خام دارد
فرونگذاشت هيچ از شرم حالات
نبي چون گوش فرمود اين مقالات
عنان عزم از باد صبا ساخت
چنان بر منقلاي دشمنان تاخت
که چون آگه شدند اعداي غافل
عيان شد لشگر دين در مقابل
زشيران روبهان رم کرده رفتند
زمهر انجم سحر در پرده رفتند
شدند اعداي دين بر وجه اقبح
گريزان و هراسان تا به بلدح
پيمبر به تيسه راند از آنجا
دو زانو بر زمين بنهاد قصوا
شکم بر خاک آن وادي بماليد
به زجر ساربان از جا نجنبيد
همه گفتند از ره ماند قصوا
چنين فرموده ماه برج بطحا
که از رفتار قصوا نيست عاجز
نشد ظاهر زوي اين شيوه هرگز
ولي از قادر قيوم يکتا
که منع فيل کرد از ملک بطحا
کند منعش زمکه حال اينست
شکي نبود درين علم اليقين است
زدندش حمله ديگر خاست آنگاه
شتابان گشت همچون باد در راه
شهنشاه جهانگير مؤيد
به دولت در حديبيه درآمد
به نزديکي چاهي ساخت منزل
که اندک آب از آن مي گشت حاصل
به اندک برکشيدن شد تمام آب
زبي آبي فغان کردند اصحاب
نبي تيري فرو برد اندران چاه
گرفت از قعر جاه آب آن چنان راه
که پر شد آب و بر هامون روان شد
زهر رو بر زمين سيلي عيان شد
به صحرا گشت لامع آب صافي
سپه را آب صافي گشت وافي
نبي الله خبر مي خواست زاعدا
رسيد از ره بديل اين ورقا
خزاعي بود و بودند آن جماعت
محمد را هميشه در اطاعت
بديل آغاز گفتن کرد زينسان
که اي شمع منير بزم امکان
قريش آماده ي جنگ شمايند
زطوف خانه منعت مي نمايند
به بلدح با سپاهي بي شمارند
به جز فکر جدل کاري ندارند
قبايل هم به ايشان هم زبانند
به ميدان عداوت همعنانند
محمد گفت زانم عازم راه
که دارم عزم طوف مکة الله
به کين سوي کس آهنگي ندارم
به دل انديشه ي جنگي ندارم
اگر بودي خيال جنگ ما را
زما گشتي علامت آشکارا
به دل نگذشته غير از نيت خير
زيارت مدعاي ماست زين سير
اگر خواهند يک کار دگر هست
که سازد قامت اين فتنه را راست
شود صلحي ميان ما و ايشان
نماند هيچکس را دل پريشان
ميان مدت صلح از دو جانب
روند آسوده از راه مطالب
تخلف در ميان گردد فسانه
نگردد جنگ را چيزي بهانه
گذارند اين گروه دور از انصاف
مرا با ساير کفار اطراف
اگر کردم درين مضمار مغلوب
فتد در دستشان بي رنج مطلوب
دگر گشتم بر اهل کفر غالب
نهادم پاي در راه مطالب
اگر خواهند اطاعت پيش گيرند
ره سامان کار خويش گيرند
لواي سرفرازي برفرازند
به دارين از سعادت سرفرازند
و گرنه در زمان صلح باري
نباشدشان به تيغ و تيرکاري
درين اثنا فراغت کرده باشند
به کام خويش آبي خورده باشند
و گر اين ها که گفتم رد نمايند
زبان در مدعاي خود گشايند
به ايشان جنگ خواهم کرد چندان
که گرددشان جهان مانند زندان
به عزم رزم خيرم چابکانه
به عالم نامشان سازم فسانه
لواي کينه جويي خواهم افراخت
سر يک يک زتن خواهم جدا ساخت
نخواهم تافتن رخ زين ارادت
مگر کامم چشد شهد شهادت
شوند ار دشمنان هر يک چو فرعون
دهد حق دين خود را نصرت و عون
زتاب آتش کين بي قرارند
به سر تا کي خيال خام دارند
بديل آمد به گفتن گفت حالي
روم نزديک ايشان لاابالي
بگويم آنچه گفتي باز آيم
سخن هاي شنيده وانمايم
نبي گفتش چنين کن شد روانه
ملاعين را در آمد در ميانه
به ايشان گفت اين شخصي که آنجاست
سوي بيت الله کنون عرصه پيماست
شنيدم حرف ها گر مصلحت هست
بگويم ورنه شويم زان سخن دست
سفيهان گفتگو آغاز کردند
در ياوه سگالي باز کردند
که ما را با سخن هايش چه کار است
خرد از جام کينش در خمار است
وليکن عاقلان گفتند کاخر
بيا چيزي که داري ساز ظاهر
بديل آنگه حکايت ابتدا کرد
سخن هاي محمد را ادا کرد
نشد مقبول ايشان اين بضاعه
که بود آن حرف گستر از خزاعه
زجا برجست عروة ابن مسعود
که پيشش مي روم آرم خبر زود
اجازت يافت آنگه شد روانه
درآمد اهل دين را در ميانه
به پيش آمد نبي را کرد اکرام
به مجلس جاگرفت و يافت آرام
گشاد آن گه زبان گفت اي محمد
نه رحمت بر کسي آيد نه بر خود
زدي بر هم همه ملک عرب را
نداند هيچکس اصلا سبب را
کمردر خون قوم خويش بستي
بت وبتخانه را درهم شکستي
اگر خويشان خود را برکني بيخ
نماند نام نيکت در تواريخ
دگر گردد سر بخت تو پامال
بود معلوم کان دم چيست احوال
ترا سوداي خاک افکنده بر دل
فريب جمع اوباش و اراذل
خوش آمد گو گروه هرزه کارند
چو کار افتد ترا تنها گذارند
زدندش هي مسلمانان که بسکن
نداني گفتن خود را سر و بن
سرت از گوهر عقلست خالي
نمي داني چه هرزه در مي سگالي
فروغ جان زر وي چون مه اوست
سر ما بر تن از بهر ره اوست
کسي کز خدمت او روي تابد
به هر جايي که رو آرد چه يابد
به جانان يار جاني جان فشاند
به جان عاشق زجانان وانماند
زراهش روي پيچيدن نه نيکوست
اگر جانست اگر تن در ره اوست
فکنده غروه هر سو چشم پنهان
زاصحاب محمد ماند حيران
که تعظيمش به غايت مي نمودند
به نعتش هر زمان لب مي گشودند
چنين فرمود آن حضرت که از ا
نشد جز گفته ي حق آشکارا
زمان عزم با ارباب اسلام
نبستم جز براي عمره احرام
به ايشان هيچکس جنگي ندارند
به عزم کينه آهنگي ندارند
حديث ما بديل آنجا که گفته
همانست آشکارا و نهانست
دگر شد عروه نزد مردم خويش
سر خويش از تفکر مانده در پيش
فغان برداشت کاي ياران مشفق
شدم بر کينه جوي خويش عاشق
محمد آن محمد نيست اکنون
که گرديدش به زجر از مکه بيرون
بود محض عنايات الهي
درو پيداست فر پادشاهي
به پيش قيصر و کسر رسيدم
نجاشي را به مسند نيز ديدم
نديدم شهرياري راکه خدام
بدين سانش به جا آرند اکرام
که گر گويد بميريد آن جماعت
شوند از جان جدا بهر اطاعت
اگر ريزد زدستش آب بر خاک
کشند آن خاک را در چشم نمناک
سپاهي يک جهت زين سان نديدم
نديدم هيچ جا و نه شنيدم
به کار خود همه هستند يکرنگ
به ايشان نيست کس را صرفه ي جنگ
به سويش روي آوردن بود به
بگفت او عمل کردن بود به
صلاح کار در گفتن اوست
نگويد آنچه گويد دوست با دوست
کسي نشنيد ازو نيز اين سخن را
به لا يعني گشادندي دهن را
صلح کردن آن حضرت با اهل کينه و رفتن به جانب مدينه
محمد شهريار مسند بخت
که بهر او شد اين زنگارگون تخت
چو واقف شد اکه اعدا تندخيزند
شده يکدل به ميدان ستيزند
جواب قاصدان را دير گويند
سخن با تير و با شمشير گويند
به سوگندش زبان گرديد قايل
که بندم تيغ در قتل قبايل
چنان سازم قريش کينه جو را
که بر خاک رهم مالند رو را
درختي بود در منزل زبردست
به پايش رفت و با اصحاب بنشست
چنين فرمود کاي اصحاب دانيد
که اعدا را فتاده در ميانيد
بر ايشان ما نداريم اعتباري
به غير از جنگ نتوان ساخت کاري
نبود اصلا خيال جنگ ما را
ولي شد برطرف رسم مدارا
به جنگ بدر نيز اينحال رو داد
زحي لم ي زل ديديم امداد
به دل زين جمع بي سامان الم نيست
خدا ما را مددکار است غم نيست
نيابد ره به کارم اختلالي
فرو نگذاردم در هيچ حالي
به عهد تازه با من يار گرديد
حريف فرقه ي اغيار گرديد
رفيقان شفيق غمگساريد
به بيعت دست بر دست من آريد
زبان ها در عبوديت گشادند
به بيعت دست بر دستش نهادند
زبيعت چون شدند آگاه کفار
زحال خويش ترسيدند بسيار
نهيب افتاد در دل هاي ايشان
شدند از بيم جمعي هم پريشان
سهيل عمر را گفتند برخيز
که اين آتش زباد فتنه شد تيز
به رزم هر مهم چابک عناني
برو صلحي کن آن نوعي که داني
مقرر شد که گفتار اين و آنست
و گرنه فتنه را چين درجبين است
سهيل از ذروه ي خود کرد آهنگ
که نطع مصلحت گيرد زوي رنگ
سهيل آنجا وليکن کي نمايد
که شمع خاوري در جلوه آيد
به پيش حضرت آمد اين چنين گفت
که عالم را مزاج تو برآشفت
زغوغاي سپه شد فتنه بيداد
توان از صلح کرد اصلاح اين کار
زقول من اگر ننهي برون پاي
به دفع کينه گردم صلح پيراي
نبي گفتا که بينم چيست گفتار
نهي گل در رهم يا دسته ي خار
سهيل آمد به گفتن گفت امسال
نبايد پيش تر رفتن به هر حال
نيايد پيش اگر احوال ديگر
قضاي عمره کن در سال ديگر
نبي گفتا چنين گو باش سهل است
که دانست اين حديث اهل جهل است
علي را گفت هان بردار خامه
براي صلح کن مرقوم نامه
اميرالمؤمنين چون خامه برداشت
به صدر نامه بسم الله بنگاشت
قلم در وصف يزداني برافراخت
به رحمن و رحيمش متصف ساخت
لعين گفت اين نه بر رسم قديم است
قلم زن آنچه رحمن الرحيم است
رقم کن بسمک اللهم اول
که بي اين نامه اي نبود مسجل
اگر چه در لغت دارم مهارت
نديدم نه شنيدم اين عبارت
نبي گفت اي علي مي باش دمساز
بدان نوعي که مي گويد رقم ساز
نويس از بعد نام حي قادر
که اين حکم از محمد گشت صادر
علي در ثبت اين خامه علم کرد
زبعد آن رسول الله رقم کرد
لعين گفت ارشدي بر ما محقق
که گرديدي رسول از جانب حق
شدي صادر به تصديقت عبارت
نمي کرديم منعت از زيارت
رسول الله رقم کردن نشايد
به جايش ابن عبدالله بايد
محمد گفت از يزدان رسولم
زتکذيب شما ليکن ملولم
زتکذيبم ضرر خواهيد ديدن
بلاي بي خبر خواهيد ديدن
علي را گفت بر قولش عمل کن
رسول الله به عبدالله بدل کن
علي گفتا بتر زين نيست حالت
که سازد حک زنامت کس رسالت
رسد گر صد خدنگ جان خراشم
چه امکان کين صفت را بر تراشم
گرفت از دست حيدرنامه حک ساخت
رسول الله را و خامه افراخت
به نام اشرف معجز نمايش
رقم کرد ابن عبدالله به جايش
فتاد از پرده بيرون راز ديگر
که ظاهر گشت ازو اعجاز ديگر
حکايت هست هر کس را درين باب
ولي شد مختصر از بيم اطناب
علي را گفت من حسب الضرورة
ترا هم رو دهد زينگونه صورت
اشارت کرد ازين خير النبيين
به آن حالي که شد در جنگ صفين
اميرالمؤمنين با حاکم شام
چه حاکم دشمن ارباب اسلام
به ميدان در جدل بود آخر کار
بر اعدا کار شد دشوار بسيار
عدوي دين به ذيل حيله آويخت
زروي حيله سازي صلح انگيخت
بيان کرده مهيا بهر خامه
رقم مي کرد کاتب صلح نامه
قلم را قد چو بر صفحه برافروخت
اميرالمؤمنين وصف علي ساخت
سگ مردود يعني حاکم شام
زبان زين گونه جنبانيده در کام
که گردانم اميرالمؤمنينت
نخيزم از مقام خود به کينت
به کاتب گفت هان تعريف کم کن
علي ابن ابي طالب رقم کن
علي گفت آنچه گويد ساز مرقوم
که حال ما هنوزش نيست معلوم
زبان حق پرستش گشت گويا
به صدق حضرت خير البرايا
لعين يعني سهيل اوج ادبار
شدي هر لحظه جنسي را خريدار
به کام دل مهم خويش را ساخت
که پيغمبر به هر جزوي نپرداخت
به دست آورد از هرگونه مطلوب
بدين قانون نهايت يافت مکتوب
که تا ده سال نبود در ميان جنگ
نمايند از دو سو سوي هم آهنگ
نيالايند دست خويش عمدا
به مال يکديگر پنهان و پيدا
گريزد چون کسي آيد به سويي
فرستندش نکرده گفتگويي
مسلماني اگر برگرد از دين
نگهدارند پيش خود ملاعين
که يعني هم به ايشانست لايق
چه کار آيد حريف ناموافق
نکرده عمره برگردد پيمبر
کند آن را قضا در سال ديگر
گذارد عمره چون با بخت فيروز
رود بيرون زمکه در سيم روز
چو زين ها صلح نامه يافت اتمام
ملالت يافتند ارباب اسلام
که باعث چيست يارب بر تحمل
چرا بايد چنين کردن تنزل
چرا زينسان زبوني پيش گيريم
ره مقصود کين انديش گيريم
نبي گفتا درينم مصلحت هاست
به ضمن هر سختي فتحي مهياست
براي مصلحت بگذشت از آنجا
پس از روز دو سه برگشت از آنجا
شبي در منزل ضجنان برآسود
دلش در انتظار وحي مي بود
زبالا در سحرگاهان شد آنجا
نزول سوره ي انا فتحنا
نبي الله ازين گرديد دلشاد
دلش از بند محنت گشت آزاد
در ارسال رسل به ملوک اطراف و به جانب خسرو پرويز پادشاه عجم
درين خاتم زحرف آنکو نگين ساخت
نگين قصه را سجع اين چنين ساخت
که چون شاه رسل گيتي سنان شد
زرويش صحن عالم گلستان شد
جهان پر شد زصيتش قاف تا قاف
مسافر شد هياهويش به اطراف
منور گشت عالم از جبينش
بلند آوازه شد دين مبينش
صدا برخاست از کوه شکيبش
دل شاهان بلرزيد از نهيبش
جهان آورد بخت بي زوالش
به زير سايه ي چتر جلالش
نديده خسروانش بنده گشتند
زبخت خويش شرمنده گشتند
بران شد سيد فرخنده احوال
که بر کسري نمايد نامه ارسال
مطيع خود کند شاه عجم را
دهد پيرايه دين محترم را
چراغ ملت نو برفروزد
خس شرک عجم را هم بسوزد
کند بر بت پرستان ملت اظهار
لواي کفر را سازد نگونسار
به آن حضرت رسانيدند زين سان
که هست ارسال نامه سوي ايشان
ولي هر نامه کان مهري ندارد
نخواند بر زمينش مي گذارد
به دست هر کسي زيشان نگين است
عجم را تا که بود آئين چنين است
نبي کو خاتم پيغمبران بود
ززينت دادن خود بر کران بود
پي مهر از طلا فرمود خاتم
که گردد نامه از نامش مکرم
به خاتم ساختن مايل شدش دل
به جنس خويش گردد جنس مايل
مهندس بر نگينش مهر بنگاشت
دو عالم گرچه در زير نگين داشت
زدستش گوهري کردند خاتم
سليمان يافت فيض از اسم اعظم
گرفت از مهر جنس معدن بهر
طلا زان روز قيمت يافت در دهر
نگين را نام سيد محترم ساخت
زاصحاب آنکه مکنت داشت هم ساخت
فرود آمد امين وحي لا ريب
پيام آورد از دادار بي عيب
که مردان ار فقير ار سرفرازند
به هر حال از طلا زينت نسازند
زدست خويش خاتم کرد بيرون
نبي انداختش بر روي هامون
فکندند از کف خود نيز اصحاب
زمين گرديد لامع از زر ناب
زنقره بعد از آن انگشتري ساخت
زنام خويش آن را گوهري ساخت
دگر جمع دبيران را طلب کرد
از آن ياقوت کلکي منتخب کرد
چو کلک درفشان کردي سخن ور
نگون مي گشت گفتي درج گوهر
نکردي حرف ثبت از نکته خالي
کشيدي رشته در سفت لآلي
به فرمان نبي برداشت خامه
شد آن گه مستعد ثبت نامه
نبي مي گفت و او مي ساخت مرقوم
بسي در گرامي گشت منظوم
نخستين نامه بر نام خدا کرد
سخن زين گونه ديگر ابتدا کرد
که هست اين نامه مرقوم از محمد
به سلطان عجم داراي مسند
زحق ديده عنايات دلاويز
بزرگ فارسي يعني که پرويز
مرا خلاق عالم داد فرمان
که باشم هادي اصناف انسان
نمايم ره به سوي آن خدايي
که جايي نه و بي او نيست جايي
قديري کو بود خلاق اشيا
کند مطلوب هر فردي مهيا
عليم آشکارا و نهاني
که دادت از کرم کشور ستاني
زلطفش بي پرستش فيض بيني
نکرده خدمتش مسند نشيني
کني مخلوق او را سجده هر دم
نگردد در سجودش قامتت خم
خرد داند که اين شيوه نه نيکوست
سزاواز پرستش حضرت اوست
به چندين عقل نيک از بد نداني
جمادي را خداي خويش داني
مقر شو بر وجود عالم الغيب
که يابي رستگاري از همه عيب
مسلمان شو اگر خواهي سلامت
که اسلام است دولت را علامت
چو راني بر زبان توحيد يزدان
مرا پيغمبر آخر زمان دان
نبي مرسلم از جانب حق
سوي هر قابلي تکليف مطلق
زناشايست خلقان را کنم بيم
رود حکمم بر اطراف اقاليم
رسد از جانب غيبم علامات
زبالا جبرئيلم آرد آيات
زمن بشنو مشو سرکش زاسلام
کز اسلامت فزايد شوکت و نام
و گرنه پيشت آيد بدترين حال
سر ملک تو گردد زود پامال
مجوسان را بلا پيش آيد از تو
بلا بر ابتلا افزايد از تو
زکلک مشک ساي گوهر افشان
رقم شد نامه را تاريخ عنوان
نمود آن گه شهنشاه اقاليم
به عبدالله نامي نامه تسليم
پس از طي کردن راه مقاصد
سوي پرويز عازم گشت قاصد
صبا گفتي که در ره شد سبک خيز
رساند آن نامه ي نامي به پرويز
چو بر مضمون نامه گشت آگاه
غرور پادشاهي بردش از راه
دريد آن نامه را افکند بر خاک
فتادش در گريبان بقا چاک
علم زد در دلش از قهر آتش
زگرمي همچو آتش گشت سرکش
نبايد بي تأمل کرد کاري
که هر جا گل بود يابند خاري
زسرما گرچه لرزد بند در بند
نشايد خويش را در آتش افکند
زهر بادي ميا چون خس به پرواز
تحمل کوه را دارد سرافراز
زد آخر از سر جهل آن ستم کيش
تبر بر پاي نخل دولت خويش
چو دولت را نماند استقامت
مهيا گردد اسباب شآمت
به پيغمبر رسيد اين حرف ناخوش
ضمير اشرفش زان شد مشوش
رخش افروخت همچون گل چنين گفت
کزين ناخوش حديثم دل برآشفت
کتابم پاره کرد آن زشت کاره
خداملکش کناد از قهر پاره
نوشت آنگاه شام ناملايم
به بازان کو يمن را بود حاکم
که شخصي گشته پيدا در مدينه
شده عيسي مريم را قرينه
به دعوي نبوت سرفرازد
به اقليم عرب هر سوي تازد
دو کس را جانب او کن روانه
که آرندش به سويم بي بهانه
و گرنه آن کنم بر روز کارت
که رحم آرد عدو بر جان زارت
چو بازان نامه را برخواند فرمود
کزين سودا نشايد يافتن سود
برانم کو بود پيغمبر حق
به زودي خواهد اين گشتن محقق
ولي پرويز را چون بود محکوم
به حضرت نامه زين سان مرقوم
که شاهنشاه عالم شاه پرويز
ترا خوانده به ره بايد شدن تيز
فرستادم دو کس را بهر اين کار
برد سويش و گرنه بيني آزار
دو مرد کامل الادراک را خواند
به خلوت بردشان زين سان سخن راند
که مي بايد شدن سوي مدينه
زکينه کرده خالي صحن سينه
به نزد آنکه پيدا کرده قوت
کندبر خلق اظهار نبوت
دميدش نامه و بينيد احوال
که قول و فعل دارد بر چه منوال
شويد از حالتش آگاه کاخر
نبوت را علاماتيست ظاهر
به سرعت راه يثرب طي نمودند
به مقصد عزم را محمل گشودند
خبر زيشان گرفتند اهل اسلام
رسانيدندشان نزديک خدام
به خدام نبي مکتوب دادند
چو ارباب ادب برپا ستادند
مه تابنان اوج لي مع الله
زمضمون نوشته گشت آگاه
به فرمان شهنشاهي نشستند
حکايت را چنين ترکيب بستند
که شاهنشاه شاهان کوست پرويز
زده بر رخش حکم اين نوع مهميز
که بي مهلت شوي سويش روانه
نسازي هيچ امري را بهانه
سوي بازان اگر راني تکاور
نگردد آب احوالت مکدر
کند بهر تو مي دانيم في الحال
به شاهنشه سفارش نامه ارسال
شود زان نامه ات عايد فوايد
نيارد شد اگر چرخت معاند
نگردي گر مطيعش بي تحاشي
هلاک ملک خود را جسته باشي
به دولت خواهي اين ره مي نماييم
و گرنه داني آخر از کجاييم
قدم ننهي اگردر راه آن بوم
جواب نامه بايد کرد مرقوم
اين وادي بسي گفتند هرزه
وليکن بودشان دل ها به لرزه
نبي خنديد و گفت امروز ما را
گذاريد از ره رسم و مدارا
برآساييد و فردا پيشم آييد
زروي مدعا برقع گشاييد
به کوي مصلحت يک دم نشينيم
به يکديگر صلاح کار بينيم
چو از پيش نبي رفتند بيرون
چنين گفتند زان ذات همايون
که اين فرزانه بس شخصي مهيب است
زفيض عالم غيبش نصيب است
ندارد نسبتي با اهل عالم
ممالک زود آرندش مسلم
حديث ما به پيشش مختصر شد
که بيمش در دل ما کارگر شد
زوهش بيم مردن بود ما را
دل اندر جان سپردن بود ما را
نکو بود آمدن بيرون از آنجا
وگرنه بود آنجا مردن ما
به اندک فرصتي گيرد جهان را
مطيع خود کند اهل زمان را
شدند از هر کسي جوياي احوال
که هست احوال سيد بر چه منوال
بيان کردند اخلاق جزيلش
طريق ملت و شرع جميلش
چو فردا شد به خدمت رو نهادند
به رسم خادمان برپا ستادند
محمد گفت اي اهل يمن دوش
عروس کام ما آمد در آغوش
پدر را کشت شيرويه به زاري
مقرر گشت بر وي شهرياري
دم شمشير دست غيب شد تيز
جهان فارغ شد از بيداد پرويز
اگر دي بود هر تخت دل افروز
به زندان زمين جا دارد امروز
دبير نکته سنج از بهر نامه
به فرمان نبي ب رداشت خامه
قلم بر صفحه ي کاغذ علم کرد
جواب نامه ي بازان رقم کرد
که شيرويه به کين خون پدر ريخت
به لشکر همچو شير و شکر آميخت
رهاند از ظلم او ملک عجم را
نهايت اين بود اهل ستم را
کزين حالي که مي گويم سحرگاه
خداي غيب دانم کرد آگاه
اگر گردي مسلمان بي تحاشي
شهنشاه ديار خويش باشي
به عون حق فزايم کشورت را
فزون سازم زانجم لشگرت را
و گر از راه حق بيرون نهي پاي
تهي گردد به زودي از تو هم جاي
به ايشان نامه شد تسليم رفتند
به دل افتاده لرز از بيم رفتند
به بازان چون رسانيدند نامه
زحيرت خشک شد مانند خامه
به مردم گفت اگر اين هست واقع
درين زودي شود هر جاي شايع
به من شيرويه نيز ارسال دارد
که کار مملکت اين حال دارد
شوم پيش از همه شاهان مسلمان
به تصديقش دهم سامان ايمان
رسولان نعت سيد برشمردند
نفايش را به شاهنشه سپردند
زبازان گشت ظاهر اين چنين حرف
که نبود خسروان را هيچ ازو طرف
به وادي هدايت در سلوکست
برون طورش زاطوار ملوکست
زيزدان ظاهرا پيغمبر است او
خلايق را به مقصد رهبر است او
سخن مي گفت بازان دل آگاه
که آمد قاصد شيرويه از راه
يکي نامه به دستش داد بوسيد
زتعظيمش به پشت چشم ماليد
سخن بود اينکه کسري بود ظالم
نکردي احترازي از مظالم
به خون ناحقش دل بود مايل
زظلمش نيست نامي از قبايل
نماند از غفلتش در دهر سامان
رعيت شد خراب و ملک ويران
جهان را در اوايل همچو جان بود
در او قبله ي اهل جهان بود
در آخر ليک ازو برگشته بودند
که در دشت جفا سرگشته بودند
به خونريزش کشيدم خنجر تيز
کسي ندهد نشان حالا زپرويز
براي من ستان بيعت زمردم
که بحر ملک نايد در تلاطم
به آن شخصي که در ملک مدينه
به درياي عرب راند سفينه
کند پيغمبري دعوي مگو هيچ
که چون از رشته ي ما کم شود پيچ
نظر بر روي احوالش نماييم
زروي مصلحت فکري نماييم
چو شاه ارجمند آن نامه برخواند
زدرج در بدين سان گوهر افشاند
که مرد يثربي يعني محمد
زلطف سرمدي گشته مؤيد
رسد فيضش ازين نيلي سرادق
به دعوي نبوت هست صادق
به عون حق مسلمان گشت في الحال
سر هر کينه جويي گشت پامال
به تصديق محمد گشت قايل
شدند از اهل دين اکثر قبايل
فرستادن آن حضرت نامه به جانب نجاشي و اسلام آوردن او بي تحاشي
به فرمانش رقم زد نوک خامه
به سلطان حبش اين نوع نامه
که اين نامه به نام پادشاهي
که بي حکمش نمي رويد گياهي
زموجودات ما را برگزيده
براي ما جهان را آفريده
کف صنعش زکلک نقش خالي
منقش کرده زين سان طاق عالي
هميشه بوده بي موجود وجودش
کند بي خواهش احسان ابر جودش
نموده بندگان را از بدايت
به ارسال رسل راه هدايت
سر مويي زلطف خود نکاهد
بود قادر به هر چيزي که خواهد
زکوه آرد برون ماه جهانتاب
دهد يعني زخارا چشمه ي آب
دهد از عکس لاله آب را جام
برد در صحن بستان از وي آرامب
بود در ذکر خيرش صبح بلبل
بخار آتش زند نامش بود گل
برون آرد دخان از نار لاله
چکد از چشم نرگس اشک ژاله
ملک در گرد برج چرخ اخضر
زشوق او زند پر چون کبوتر
ترا بر خلق داده سرفرازي
اگر خواري کني ور مي نوازي
به خلق نيک دادت ارجمندي
زلطفت کرد روزي سربلندي
زفضلش بخت را دمساز گشتي
به عز سلطنت ممتاز گشتي
زاحسانت دل معمور داده
ضميرت را زدانش نور داده
ترا در کشور خود سروري داد
مرا بر کافه اي پيغمبري داد
به روي ما در احسان گشايد
دهد هر فرد را چيزي که بايد
کسي را باد از يزدان سلامت
که باشد در دلش هول قيامت
خدا را رهنماي خويش داند
زحصر احسان او را پيش داند
شود واقف به الطاف الهي
دهد بر وحدت ذاتش گواهي
ترا مي خوانم اي عاري زتلبيس
ميان عالمان داناي قسيس
به سوي آن که بي عيب است ذاتش
گذشتي بر زبان حال صفاتش
برون آور سر از جيب سعادت
دهن شيرين کن از شهد شهادت
تويي اعقل زشاهان زمانه
بزن بر رخش نصرت تازيانه
سعادت چون زاطوار هويداست
مشو سرکش قدم نه در ره راست
به ميدان رخش نصرت رانده باشي
صحايف هم در اديان خوانده باشي
که من پيغمبر آخر زمانم
فرستاده خداوند جهانم
به تصديقم زبان بي فکر بگشاي
توقف در ره تصديق منماي
مکن در کار دين از ما جدايي
که آيد از تو بوي آشنايي
مسيحا را نبي الله دانم
جز اين معني نرانم بر زبانم
که از روح خودش حق روح داده
در توفيق بر رويش گشاده
زمريم آمد آن روح مقدس
مسمي شد به روح الله از آن پس
به سان آدمش حق آفريده
پس آن گه روح خود در وي دميده
غبار کفر را از خويش کن دور
دل خود را زايمان ساز پرنور
نمودم راه عز جاوداني
فزون تر زين نمي گويم تو داني
به دست عمرو ضمري داد نامه
براي نامه برپا شد چو خامه
نبي را بوسه زد بر آستانه
دگر سوي نجاشي شد روانه
روان گرديد چون باد سبک خيز
قدم زد در طريق باديه تيز
به اندک وقت طي کرد آن رو دور
به عالم قصه ي عمرو است مشهور
نجاشي خسرو ملک سعادت
به مسند بود بر قانون عادت
درآمد عمرو ضمري نامه در دست
به دست شهريارش داد و بنشست
چو واقف شد شهنشاه مؤيد
که هست آن نامه از نزد محمد
زتخت آمد فرو برپاي استاد
ببوسيد و به چشم خويش بنهاد
گرفته آن همايون نامه در دست
زروي مسکنت بر خاک بنشست
يکي آن نامه ي نامي بروخواند
سرشک از ديده بر رخساره افشاند
چنين فرمود شاهنشاه دانا
که شد بازوي کار حق توانا
چنين فرمود شاهنشاه دانا
که شد بازوي کار حق توانا
شد اين معني به پيش من محقق
که او پيغمبر است از جانب حق
خوش آن مقبل که گردد تابع او را
کند نظاره آن روي نکو را
شهادت گفت داناي مؤيد
موفق شد به تصديق محمد
شد آن جا هر که بود از اهل اسلام
چه از خاصان شاهنشه چه از عام
يکي را خواند از ارباب انشا
جواب نامه زين سان کرد املا
که اين نامه به نام پادشاهي
که هستش عرض اعظم بارگاهي
جهان را بي مددکار آفريده
ترا از اهل دنيا برگزيده
چو تو پيغمبري را رهنما کرد
هدايت را دليل راه ما کرد
زاحسان عقل در هر سر نهاده
خرد يعني بهشت خاک داده
رواق ديده را پرداخت روشن
دل ما را به ايمان ساخت روشن
زقيد کفر کرد آزاد ما را
به ايمان سرفرازي داد ما را
نصيحت هاي آن حضرت شنيدم
زرجش شرک دامن در کشيدم
ميسر گر شود سوي تو آيم
سنگانت را به جان خدمت نمايم
شوم ازجمع خدام کمينت
نهم روي تواضع بر زمينت
غبار درگهت گردد تن من
علايق گر نگيرد دامن من
چو گردد باغبان از باغ خود دور
به خم غير گردد سرکه انگور
شبان چون واگذارد گله ي خويش
ستاند گرگ کام خويش از ميش
فتد عاشق چو دور از وصل دلدار
شود دلدار هم زانو به اغيار
چه حاجت گفتن اين ها را که داني
امين مخزن سر نهاني
رعايت يافت عمرو ضمري آنگاه
گرفت آن نامه و شد عازم راه
به پيغمبر چو آورد آن کتابت
فتاد اندر دل اعدا مهابت
فرستادن نامه به جانب پادشاه روم که هرقل بوده و قيصر نيزگويند
دگر فرمود تا کردند مرقوم
يکي نامه براي خسرو روم
همان ساعت که شد مرقوم في الحال
به دست دحيه کرد آن نامه ارسال
روان شد دحيه ي کلبي سوي روم
شدش از سالکان راه معلوم
که دانا دل هرقل آن شاه عالم
سوي بيت المقدس گشته عازم
زروم آن سو از آن گشته روانه
که واجب کرد بر خود طوف خانه
زبان در نذر زينگونه گشاده
که تا آنجا روم ليکن پياده
خرامان مي رود در صحن هامون
شده فرش رهش ديبا و اکسون
پياده مي برد با خود سپه را
رياحين کاشته اطراف ره را
چنين گويند کان شاه خردمند
چو در بيت المقدس ماند يک چند
به خلوت ماند روزي سرفکنده
گهي مي کرد گريه گاه خنده
به خود ديوانه سان در گفتگو بود
ملامت سخت مستولي برو بود
به او گفتند کاي سلطان عالم
چرا ماند دلت زينگونه در غم
زبان بگشاد زين سان شاه عادل
که نبود خاطرم از کار غافل
مهارت باشدم در علم تنجيم
خبر دارم زاحوال اقاليم
کنم بر حال هر کشور نظاره
که هستم آگه از سير ستاره
شدم ناظر به حال اختر خويش
نظر انداختم بر کشور خويش
چنان ديدم که قومي بعد هيجا
زما گيرند ملک و زيور ما
شوند از بخت ايشان خلق واله
بود با ختنه هر فرد از که و مه
شه ايشان بود با عز سرمد
به تأييد ازل گشته مؤيد
شود غالب بر ابناي زمانه
شوندش خلق تابع بي بهانه
به شه گفتند آسانست اين کار
چرا غمگين بود شاه جهاندار
جهودان راست کار ختنه آيين
زمين از خونشان سازيم رنگين
جهان خالي کنيم از تخم ايشان
چه سان سازند ملک ما پريشان
سخن مي رفت زين وادي که ناگاه
يکي آمد زره نزد شهنشاه
به خود اعرابيي آورد و بنشست
حکايت را چنين پيرايه بربست
که شاها اين عرب کرده سفرها
توان معلوم کرد از وي خبرها
پس از تفتيش اعرابي چنين گفت
که از شاهان کسي اسرار ننهفت
بود حال اينکه در شهر مدينه
يکي ظاهر شده بي کبر و کينه
به مردم گويد احوال نهاني
بود آگه زسر آسماني
بود ذاتش مقدس نفس ظاهر
به دعوي نبوت گشته ظاهر
متابع گشته اندش يک جماعت
فريقي نيستندش در اطاعت
به جنگ آماده اند هر دو جانب
گه اين ها گاه آنهايند غالب
شهنشه گفت با خدام درگاه
که در پنهان روي گرديد آگاه
که مختونست يا نه چيست حالش
دگر آريد پيشم حسب حالش
روان از مجلسش بردند بيرون
نظر کردند در وي بود مختون
شه رومي ازو پرسيد آنگاه
نظر کردند در وي بود مخنون
شه رومي ازو پرسيد آنگاه
که ساز از حالت اعرابم آگاه
چو تو دارند ختنه يا ندارند
ازين معني خبر گو در چه کارند
عرب گفتا که هر کو زاهل دين است
بود با ختنه آنجا حال اينست
شه رومي فغان برداشت زين سان
کز ايشان ملکتم گردد پريشان
شه ايشان شود بر ما مسلط
کشد بر سطر دين عيسوي خط
درين بودند کامد دحيه ناگاه
يکي گفتش زمخصوصان درگاه
که شه را سجده کن بر رسم عامه
و گرنه کي ستاند از تو نامه
به تندي دحيه گفت اي غافل از کار
چه لايق سجده را جز فرد جبار
نبي ما به ما اين نوع فرمود
که نتوان غير حق را ساخت مسجود
به دست شاه دحيه نامه را داد
سر مکتوب شاه روم بگشاد
ملايک بر فلک گشتند سامع
به اين مضمون نامه بود راجع
که از نام خدا اين نامه نامي است
زاحمد نام بي عيبش گراميست
روان گشته زلطف حي سرمد
به سوي حاکم روم از محمد
سلام ما بدان فرزانه بادا
که در راه خداجويي نهد پا
برافرازد به جنگ نفس رايت
بود جوينده ي راه هدايت
ترا مي خوانم اي از کار غافل
نگشته جانب تحقيق مايل
به دادار قديم لايزالي
کزو جايي نبود و نيست خالي
خدايي کافريده خاک از خاک
چو انسان جوهري و داده ادراک
معلا کرد زين سان طاق ازرق
ززر آويخت قنديل معلق
برون سازد درين درياي اخضر
سحرگاهان زمشرق زورق زر
به سلطاني ترا ممتاز کرده
در نعمت به رويت باز کرده
زحد بيرون نموده با تو الطاف
برون آور سري از جيب انصاف
مسلمان شو که ماني با سلامت
سرافرازي کني روز قيامت
و گرنه در ضلالت ماني با سلامت
سرافرازي کني روز قيامت
و گرنه در ضلالت مانده باشي
به بحر جهل زورق رانده باشي
توجه سوي حي لم يزل کن
سخن بشنو به قول من عمل کن
بود در ضمن گفتارم سعادت
تو مي داني نگويم زين زيادت
هرقل از نامه چون گرديد آگاه
برون رفت از ضميرش سطوت جاه
مهابت لرزه افکندش در اندام
نظر انداخت آنگه سوي خدام
چنين گفتا که يارب از مدينه
کسي اين جا بود سالم زکينه
کزو معلوم گردد حال اين مرد
که بينم زورمند اقبال اين مرد
يکي با شاه گفت از خيل خدام
که جمعي زان طرف هستند در شام
اشارت شد که ايشان را درآرند
حکاياتي که باشد برشمارند
روان شد قاصدي گشتند حاضر
خلايق سويشان بودند ناظر
شه کشورگشاي عرصه ي روم
نکرد از دحيه زان حالات معلوم
که دحيه بود از خدام و خادم
نگويد هيچ حرفي ناملايم
زخادم نايد الا وصف مخدوم
چه سان گردد ازو حالات معلوم
به مکي مردمان شاه جهاندار
پس از مکثي چنين آمد به گفتار
که مي گويند شخصي گشته پيدا
به يثرب کو بود از ملک بطحا
نهد در دعوي پيغمبري گام
نگيرد در مقام خويش آرام
شده ظاهر ازو دين مجدد
بود در هر زبان نامش محمد
درين گفتار کام خود مجوييد
ازو چيزي که مي فهميد گوييد
ابوسفيان زبان بگشاد زين سان
که نتوان هيچ از شه داشت پنهان
بلي شخصي چنين گرديده ظاهر
شود زو خارق عادات ظاهر
بود ما را يکي از جمع خويشان
ولي گرديده ام از وي پريشان
به بي عيبي بود هر جا مسلم
نفهميديم ازو عيبي به عالم
هرقلش گفت اي مرد سخن سنج
چه نقدينه برون مي آرد از گنج
چو گردد در طريق خويش قايل
خلايق را کند سوي چه مايل
زبان بگشاد ابوسفيان چنين گفت
که حال بت پرستان زو برآشفت
خلايق را کند مايل سوي حق
به غير حق نگويد هيچ الحق
همين گويد که جوييد آن خدايي
که غير او نباشد رهنمايي
دهد فرمان به طاعات الهي
شود مانع زاصناف مناهي
دگر گفتا که تا افکنده پرده
به قوم خويش هرگز غدر کرده
که يعني با کسي چون عهد بسته
چو اهل غدر عهد خود شکسته
ابوسفيان جوابش را چنين داد
که غدر از وي ندارد هيچکس ياد
چنين گفته ابوسفيان که ديگر
زمن پرسيد شاه دادگستر
که از روي نسب عاليست يا نه
ازين در مخزنش خاليست يا نه
به شه گفتم نسب عاليست او را
به ملک ما شرف واليست او را
دگر گفت از عرب تا نام بوده
کسي پيغمبري دعوي نموده
بگفتم نه چنين گفتا دگر بار
کز آبايش کسي بوده جهاندار
بگفتم نه دگر پرسيد کاخر
دروغي هرگز از وي گشته ظاهر
بگفتم نه دگر گفتا کز آن روز
کزو گشتند مردم ملت آموز
کسي از دين او برگشته يا رب
سخن در نفي دينش رفته
بگفتم نه دگر پرسيد کان ها
که بهر او فدا سازند جان ها
به تصديقش زبان ها برگشايند
ضعيفانند يا خود اقويايند
که کم گردد مريدش يا فزون تر
ضعيفانند گفتم گفت ديگر
چنين گفتم که اي با بخت ميمون
شوندش تابعان هر روز افزون
دگر پرسيد شاه از روي فرهنگ
که او را با شما واقع شده جنگ
بلي گفتم جدال از حد گذشته
بسي کس از دو جانب کشته گشته
دگر شد سالک راه مطالب
که در هيجا کدامين سوست غالب
جوابش را سخن رو داد زين سان
که گه ماييم غالب گاه ايشان
هرقل آنگاه گفت اي غافل از کار
زماني گوش هوشت سوي من دار
در اول گفتمت چون حکم راند
چه گويد خلق را سوي چه خواند
چنين گفتي که خواند با خدايي
که جز وي نيست کس را رهنمايي
شبيهش نيست و نبود مثالش
بود برتر زهر نقصان جلالش
دهد فرمان به اعمال جزيله
کنند مايل به اخلاق جميله
بلي پيغمبران دارند اين حال
نيامدشان به جز نيکي در اعمال
دگر گفتي که نبود غدر او را
بلي اين شيوه باشد جاه جو را
شوند از غدر دنياي مهيا
نباشندش انبيا مايل به دنيا
نسب گفتي که در اصلش بلند است
بود آگه کسي کو هوشمند است
که مي سازد خدا آن را پيمبر
که باشد در نسب از خلق بهتر
زتابع بودنش عاري نباشد
تتبع را به ره خاري نباشد
زاعراب آنکه گفتي در نبوت
نشد گفتي کسي در ضعف قوت
بلي امدادکار او درين کار
که گر دعوي کسي مي کرد يکبار
به چشم اعتبارش کس نمي ديد
که گفتي مي رود در راه تقليد
دگر گفتي کز آبايش کسي شاه
نبود صاحب عقلست آگاه
که گر بودي سخن کردندي احداث
خلايق کو کند دعوي ميراث
نمي آيد ازو گفتي دروغي
دهد اين شمع حالش را فروغي
که گر بودي هويدا کذب از وي
دروغي بر خدا بندد پياپي
سر عزت شود زين حال پامال
نباشد اين نبي را لايق حال
دگر گفتي که عمري برگذشته
کسي در دين او مرتد نگشته
حلاوت هست در دينش همانا
که باشد مرد آنجا پاي برجا
دگر گفتي که هر کس تابع اوست
ضعيفست اين هم از حالات نيکوست
که گر پنهان بود ور آشکارا
ضعيفانند تابع انبيا را
دگر گفتي که دارد بخت ميمون
شوندش تابعان هر روز افزون
کراهت نيست در دين مبينش
شوند از بهر اين مايل به دينش
دگر گفتي که در جنگيم با هم
گهي ماييم و گه ايشان مسلم
بود پيغمبران را جمله اين حال
سرافرازند گاهي گاه پامال
هميشه اندرين خونخوار وادي
به غم باشند گاهي گه به شادي
چو اين ها گفت شاه کشور روم
ابوسفيان زغيبت ماند محروم
شهشه گفت گر اين ها بود راست
چه خواهد بود ما را حال پيداست
شود بختش بدين سو عرصه پيما
به زودي گيرد از ما کشور ما
محقق شد مرا پيغمبر است او
خلايق را به مقصد رهبر است او
باقي حالاتي که در روم هم در اين قصه واقع شده
به سويش گر بود فرصت گرايم
به سان خادمان خدمت نمايم
غبار رهگذارش سرمه سازم
به پايش افتم و سر برفرازم
گذشتش دايم اين معني به خاطر
که شخصي مي شود البته ظاهر
عرب را اين سعادت رو نمايم
در آن کشور در دعوي گشايد
دل ما از قريشم بود غافل
که ايشان را بود اين بخت مقبل
زبان بگشاد ابوسفيان ناپاک
که اي شهور در عالم به ادراک
به حالي گفت روزي کانچنان کس
نگفته زير اين طاق مقرنس
چنين گفت و همي گويد کنون هم
گروهي نيز دارندش مسلم
که يک شب رفتم از بطحا به مقدس
به ره ناموس اکبر بود مونس
از آنجا بر شدم بر بام گردون
شدم در خلوت دادار بي چون
مرا با لطف سرمد سر برافراخت
به اسرار نهاني محرمم ساخت
نگرديده زصبح آثار پيدا
شدم ديگر به جاي خويش آنجا
يکي از حاضران گفتا که بالله
برد قولش به سوي راستي راه
دران شب کو ازان گويد حکايت
کشيديم ابتلاي بي نهايت
نماز شام بر […] هر شام
که مي بستيم درها جمع خدام
فرو بستيم درها غير يک در
که همچون کوه سنگين کرد لشکر
بسي کرديم جد صد مرد نامي
شديم از بستنش عاجز تمامي
مقيمان بلد کرديم حاضر
نشد اصلا ميسر بستن آخر
نبسته ماند آن در ليک چون روز
به تيغ مهر بر شب گشت فيروز
برون رفمت به پيش در رسيدم
نشان چارپاي بسته ديدم
دگر فرمود شاه کشور روم
که گرديدند حاضر اهل آن بوم
بزرگان طوايف صف کشيدند
به جاي خويش بر صف آرميدند
يکي را گفت تا برخواند نامه
شدش خوي ظاهر از بيرون جامه
به لرز افتاد از ضمن کتابت
رخش چون زعفران گشت از مهابت
به اهل روم گفت اينست احوال
به ما زين گونه نامه کرده ارسال
چه مي گوييد و در دل ها چه داريد
به پيش افکنده گردن سر مخاريد
بود در پيش کار معظم دين
نه همچون کارهاي ديگر است اين
به دل هاشان درآمد اضطرابي
نگشت از هيچ يک ظاهر جوابي
هرقل آن گه به خلوت رفت از تخت
به سيلاب عرق تر ساخته رخت
نهاني دحيه را نزديک خود خواند
به اين منوال با وي ماجرا راند
که شد معلوم حالات معلوم
موفق گشته با توفيق سرمد
زاخبار و اقاويست معلوم
که پيغمبر بود آن ذات معصوم
نبي مرسل است از جانب حق
وفا شد وعده را امروز الحق
زجاي خويشتن چون باد برخيز
به سوي روم شو عازم سبک خيز
يکي زاحبار قوم ماست آنجا
زدرس و دانش غوغاست آنجاست
کنندش آستان بوسي اکابر
زقسيسي بود نامش هفاطر
خلايق را به دانش رهنمون است
زروي اعتبار از من فزونست
بود ذات شريف او همايون
زحکم او قدم ننهند بيرون
زلال خضر دانند آبرويش
رسان مکتوب پيغمبر به سويش
نويسم نامه ي شامل بر احوال
زمن هم ده به دست آن نکوفال
نظر کن برجمال جان فزايش
چه مي گويد ببين و چيست رايش
مسلمان گر شوم انديشناکم
که سازند اهل اين کشور هلاکم
مسلمان ناشدن را باعث اينست
و گرنه بعثتش بر من يقين است
نوشت آنگاه نامه کاي مرا دوست
خرد در کار ملت مصلحت جوست
چو کردي واقف از مضمون نامه
طلب کن کاغذ و بردار خامه
رقم فرما که حق برجانب کيست
چه بايد کرد و کار کردني چيست
نکوتر از تو قسيسي نداريم
به هر جانب که گويي روي آريم
به ساعت دحيه شد زآنجا روانه
سمندعزم را زد تازيانه
به اندک فرصتي طي کرد آن راه
شد از جاي هفاطر نيز آگاه
ميسر شد همان ساعت ملاقات
نقاب افتاد از روي مراعات
کتابت ها گرفت از دحيه برخواند
زدرج در دين سان گوهر افشاند
که اي مخدوم حقا ثم حقا
که اسباب سعادت شد مهيا
نبي مرسل است اين مرد الحق
سوي خلق آمده از جانب حق
زاوصافش که ظاهر شد نهاني
بود مخبر کتاب آسماني
کشيدم انتظارش شايد آخر
به عون قادر قيوم قاهر
سيه بودش لباس از فرق تا پاي
که بوده کعبه ي سکان آنجاي
به خانه رفت و بيرون کرد يکسر
لباش شير گون افکنده در بر
برون آمد به سان صبح نوروز
ضميرش آفتاب عالم افروز
بر ايشان نامه ي حضرت فروخواند
گشاد آنگه زبان زين سان سخن راند
که معلومم شده کاين ذات کامل
بود از نزد حق با بخت مقبل
نبي حق پرست مقبلست او
زهر کامل به عالم اکملست او
بود ازخلق عالم امتيازش
فرستاده خداي بي نيازش
نکوتر آنکه کس گردد مسلمان
برافروزد درون از نور ايمان
شود شايسته ي الطاف باري
نهد پا در طريق شهرياري
مپيچيد از حديث من سر خويش
شناسيد ابن نبي را رهبر خويش
چو کردند اهل روم اين حرف ها گوش
فتاد از مغز کين در مغزشان جوش
کشيدندش زجاي مرتفع زير
گرفتندش به مشت و سنگ و شمشير
سر بيچاره را کردند پامال
دمار از وي برآوردند جهال
زجور مشرکان کينه انديش
شهادت يافت مرد عافيت کيش
گريزان دحيه آمد جانب شاه
شهنشه را زقصه کرد آگاه
نگفتم گفت مي ترسم ازين ها
که در قتلم بمانند آستين ها
حکايات هفاطر کرد معلوم
همان ساعت روان شد جانب روم
به سرعت کرد طي راه منازل
بدار السلطنه گرديد نازل
چو گردون قصري آنجا داشت عالي
زهر نقدينه پر وز عيب خالي
به بالا رفت و درها را فروبست
به جايي کان نمايان بود بنشست
به دنبال اکابر کس فرستاد
شدند از خدمت شاهنشهي شاد
زهر جا در ميان آمد حکايت
گهي از شکر و گاهي از شکايت
هرقل آغاز گفتن کرد آنگاه
که اي قدر شما بر طارم ماه
بود ظاهر کز اهل رومم اعلم
دگر جا نيز دارندم مسلم
زدانش ملک را آباد دارم
کتاب آسماني ياد دارم
بود از دانشم بر لب مقالات
نمانده بر دلم پوشيده حالات
شما هم گشته ايد اي قوم آگاه
که طالع گشته از برج عرب ماه
به حکم پادشاه ملک سرمد
بود پيغمبر بر حق محمد
قدم بايد زدن در راه اسلام
که يبايم از دو عالم زين روش گام
بماند ملک ما بر ما مسلم
بريم اقبال آن عالم به عالم
بود دينش نکو خلقش ملايم
شود عيد به ما توفيق دايم
چو اين ها را نصاري زو شنيدند
به سان وحشيان از وي رميدند
زبان در طعن و تشنيعش گشادند
گريزان گشته رو بر در نهادند
هرقل از جاي جست آوازشان داد
که برگرديد رحمت بر شما باد
به کار دين شما را آزمودم
که عمري از شما در فکر بودم
که در دين پاي برجاييد يا رب
به وقت کار مي پاييد يا رب
تمکن از شما در کار ديدم
دگر از فکر دامن در کشيدم
زره برگشته پيشش سر نهادند
زبان در شکر الطافش گشادند
به سرعت دحيه گشت از روم عازم
به يثرب شد محمد را ملازم
به نزديک سير سنجان هر بوم
محقق نيست اسلام شه روم
فرستادن نامه به مقوقس که پادشاه اسکندريه بوده است
دگر فرمود آن خير البريه
که بهر خسرو اسکندريه
همايون نامه اي کردند مرقوم
شبيه نامه ي شاهنشه روم
مقوقس بود نام آن جهانگير
زهر فني به عالم از مشاهير
محمد نامه را از بعد ارشاد
به دست خاطب ابن ملتعه داد
به ساعت از مدينه بي بهانه
سوي اسکندريه شد روانه
رسيد آنجا مقوقس گشت آگاه
به خدمت رفت با خدام درگاه
کتابت را به شاه مشرکان داد
مقوقس خاست از جاي خود آزاد
نشست و ميهمان را نيز بنشاند
به حرمت نامه را بگشاد و برخواند
نمود آنگه نياز از حد زيادت
نشد اما مسلمان بي سعادت
به مجلس گفت از ملت حکايت
به خاطر کرد احسان بي نهايت
دگر هم از پي خير النبيين
زهر جنسي هدايا کرد تعيين
يکي نامه نوشت آنگاه زين سان
به سوي سيد اصناف انسان
که مکتوب تو آمد خواندم آن را
چو افسر بر سر خود ماندم آ«ن را
نمودم قاصدت را نيز اکرام
فزون از حالت خود دادم انعام
شده معلومم از تورية و انجيل
زمضمون روايات و اقاويل
که خواهد شد نبي ظاهر از غيب
به حکم قادر قيوم بي عيب
بود نور هدايت در جبينش
به هر کشور رسد دين مبينش
چو تو او را محمد نام باشد
گمان من بود کز شام باشم
دگر خاطب از آنجا گشت عازم
به يثرب آمد از آفات سالم
به خدام شهنشاه اقاليم
هدايا و کتابت کرد تسليم
چوبر مضمون نامه آگهي يافت
نبي از نامه روي خويش برتافت
پس از مکثي چنين آمد به گفتار
که گردد زود بخت او نگونسار
هدايا چون مسلم شد به خدام
کنيزي بود زان ها ماريه نام
پس از ايمان زرخ برقع گشودش
به ملکيت تصرب مي نمودش
دل حضرت باو مي بود مايل
ازو گرديد ابراهيم حاصل
فرستادن نامه به ملک شام که حارث ابن ابي شمر غسالي بوده
دگر کرد آن خديو ملک اقبال
به شاه شام هم يک نامه ارسال
شجاع ابن وهب آن راه پيمود
در آن ملک آن زمان حارث ملک بود
رقم پرداز نامه کرد مسطور
شبيه نامه اي کان گشت مذکور
دران فرصت دمشق آرامگه داشت
لواي سلطنت بر اوج مه داشت
شجاع افتاد روز چند بر سر
نمي شد ديدن ملعون ميسر
به حاجت گفت روزي قصه ي خويش
نمودش لطف نصراني زحاد بيش
به جاي خوش بردش جست حالات
زحضرت در ميان آمد مقالات
شجاع اوصاف احمد کرد تعداد
زحاجب بي تحاشي خاست فرياد
زآب ديده اش رخساره شد تر
دگر آهسته گفتش کاي برادر
زانجيل و زبورم گشته معلوم
که ظاهر مي شود زينگونه معصوم
به الماس زبان هر در که سفتي
صفات و حسن اخلاقش که گفتي
موافق با کتاب آسمانيست
نبيي را که مي گويي نشانيست
بود پيغمبر موعود بالله
نهاني شد مسلمان قصه کوتاه
ببردش پيش حارث حال بر گفت
به غير از حالت خود هيچ ننهفت
به دستش داد قاصد نامه را ديد
چو نامه از غضب بر خويش پيچيد
چو احوال سيه بختان برآشفت
زجا افغان برآورد و چنين گفت
که ملکم را که از من مي ستاند
چه برخيزم که بر جايم نشاند
مخالف لشکرم را گرد راهست
به پيش باد قهرم کوه کاه است
بفرموداسب را زين برنهادند
ضروريات را مخزن گشادند
که يعني با دم شمشير کينه
ستانم نور از شمع مدينه
سوي قيصر يکي نامه روان کرد
عزيمت کردن خود را بيان کرد
شه رومي به سويش کس فرستاد
که کس بر خود در ادبار نگشاد
درين کارت سعادت يک جهت نيست
به آن سو رفتن تو مصلحت نيست
به اين سو آي تا يک دم نشينيم
به دفع او صلاح کار بينيم
شجاع از لطف حاجت گشت دلشاد
که خلعت هاي زيبا و زرش داد
تواضع کرد و گفتا گر تواني
سلام من به آن حضرت رساني
بگو از خادمانم چاکرت را
شمارم توتيا خاک درت را
روان شد بعد ازان سوي مدينه
بيان کرد آنچه ديد از اهل کينه
نبي الله چنين فرمود يادش
که در زودي زوال ملک بادش
به اندک روزگاري مرد ملعون
همين حسرت زعالم برد بيرون
ارسال نامه به هوذة ابن علي حنفي ملک يمامه
نمود از بعد اين ارسال نامه
به هوذه مالک ملک يمامه
پس از نام قديم ذي المواهب
رقم زد بر صحيفه کلک کاتب
که بشناس آن خدايي را که دايم
کند جان را به وصل دل ملايم
وجود از هستي او نام دارد
فلک جنبش زمين آرام دارد
به لطفم رتبه ي پيغمبري داد
بر اصناف خلايق مهتري داد
مسلمان شو رهان خود را زهر بد
زبان بگشا به تصديق محمد
و گرنه ملک از دستت رود زود
شودي در جلوه گاه بود نابود
سليط عامري مامور گرديد
به سرعت راه مقصد در نورديد
به امداد وسيله داد نامه
به دست خسرو ملک يمامه
چو پيشش خوانده شد مکتوب نامي
نکردش نفس توسن بدلگامي
نجنبانيد لب در گفتن بد
زبان بگشاد در وصف محمد
نشد از کفر چون حارث معاند
تملق کرد بيش ازحد به قاصد
يکي نامه نوشت آنگاه زينسان
که اي کاملترين نوع انسان
شدم واقف زمضمون کلامت
به اقصي الغايه کردم احترامت
سخن هاي دل افروزت بلند است
براي کنگر دولت کمدن است
نمانده در ديار من بدانديش
خطيب و شاعرم در کشور خويش
ممدم گشت بخت فرخ آثار
زمن اعراب مي ترسند بسيار
شريکم کن درين دعوي که داري
که يابد کار من زان استواري
زملک خويش هم چيزي به من ده
که گردد خصم در راه تو واله
مطيعت گردم از من يابي امداد
دلت از بند هر غم گردد آزاد
رعايت يافت قاصد گشت عازم
سوي يثرب نبي را شد ملازم
حکايت ها که آنجا گفت و بشنيد
به سمع اشرف حضرت رسانيد
محمد گفت ملعون مهملي گفت
زنادان عقل دانا برنياشفت
اگر مقدار يک هسته زخرما
زمن جويد نخواهم داد حقا
هلاکش باد زود از قهر يزدان
تهي باد از وي اين ديرينه ميدان
چو پيغمبر زفتح مکه برگشت
حياتش را حکايت مختصر گشت
چنين گفتا کزين پس در يمامه
برآيد ناگهان غوغاي عامه
يکي گرد زاهل کذب پيدا
به دعوي نبوت خيزد از جا
به نادانان کند نقد دغل صرف
غرض بودش سليميه ازين حرف
نهد در رهگذار سلطنت گام
کشندش بعد از آن ارباب اسلام
حالات سال هفتم و غزوه ي خيبر
سحر آهنگ زد مرغ خوش آواز
که آب جوي شد باز ارغنون ساز
به لاله ساي دوران قدح داد
چرا افتان و خيزان مي رود باد
نشاط انگيز شد باد بهاري
به رقاصي است سرو جويباري
کف خود را چنار از بس که برهم
زند پر آبله گشته زشبنم
صبا برقع فکند از چهره ي گل
زغيرت شد فزون فرياد بلبل
زلال از پيچ و تاب جوي در باغ
زعکس گل به دل دارد دو صد داغ
نشسته گل به تخت بوستان است
ازين غيرت بنفشه سرگرانست
صبا زد چاک جيب غنچه في الحال
لب جو زارغنون شد رشته ي آل
لب جو برگ سوسن گشت خنجر
زلال افکند درع موج در بر
پياله خورد لاله از پي هم
زبان برگ جوشيدش زشبنم
نهاده کاسه بر سر نرگس مست
کند در صحن بستان رقص پيوست
شکوفه مختلط با ارغوان شد
شفق را از ميان انجم عيان شد
عيان شد خود لاله بر سر تل
زشبنم تاج نرگس شد مکلل
به بستان حقه ي ياقوت لاله
گران شد از در سيراب ژاله
سهيل گل شد اندر باغ طالع
براي نطع لاله گشت لامع
قد سبزه خميد از بار شبنم
عيان شد کهکشان زين سبز طارم
گل آمد کار گل ها گشت مشکل
زبيکاري سيه شد لاله را دل
گل سوري سحر از ذروه ي شاخ
نمايان شد چو مهر از برج اين کاخ
زروي پشته طفل لاله غلطيد
به قهقه کبک در کهسار خنديد
به صحن بوستان گل صحبت آراست
سحاب آمد نسيم صبح برخاست
به بزم گل سحرگه اشک ژاله
فتد هر سو به پاي شمع لاله
دوان گرديد ابرو کرد فرياد
که عکس نارون در آب افتاد
شکوفه بر بلندي شد که بلبل
به صحن باغ خواند قصه ي گل
صبوحي کرده گل زد پيرهن چاک
رياحين سر برون کردند از خاک
گشا اي باغبان گلزار را در
که کرد امسال حيدر فتح خيبر
دمي بر رغم بدخواه جفاجو
به گلگشت چمن باشيم هر سو
همان راوي چنين گويد حکايت
که چون آن خسرو ملک هدايت
به شاهان نامه هر سو کرد ارسال
شد از تاريخ هجرت هفتمين سال
به مسجد بود گفت اي اهل اسلام
زفتح خيبرم حق کرده اعلام
به لطفم داده زين معني بشارت
ازين در سوره ي فتح است اشارت
زقيد کارها آزاده گرديد
به خيبر مي روم آماده گرديد
شدند اصحاب دلخوش زين تمامي
دگر گفتا چنين خير الانامي
که بهر عزم خيبر صدق بايد
کسي کز بهر مال آيد نيابد
جهودان کاين عزيمت را شنيدند
به بزم درد جام غم کشيدند
که واضح بود اين حالت برايشان
که گر سازد جهودان را پريشان
نماند زنده کس را زان جماعت
مگر آن را که آيد در اطاعت
به هر مسلم که دامي داده بودند
زقهر اين تشدد مي نمودند
ندانستند بي عقلان کم نام
کزين کندي نيابد تيغ اسلام
چو شيران روز کين هر سوي تازند
به حيله روبهان کاري نسازند
نهان ابن ابي يک نام پرداخت
به سرعت جانب خيبر روان ساخت
که صرصر خاست هر شمعي که داريد
روان باشيد زير دامن آريد
نمکسار است وادي بخت ما شور
گذرگه در نشيب و سيل پر زور
به شب بايد نشاندن شمع روشن
که ماني در امان از تير دشمن
زگرگان چون شبان غافل نشيند
به دشت از گله جز پشمي نبيند
به شب آن را رسد کمتر شکستي
که شد روز از در و ديوار بستي
به تابستان کسي کو بام اندود
به وقت دي زنم رختش نفرسود
بود چون خر به پا دار استوارش
که چون افتد به پشت تست بارش
نگشته خسته شو يار طبيبان
و گرنه زار ميري چون غريبان
زبيهوشي بود کم کردن مال
وزان پس قرض کردن پول رمال
گله زا ندشت بايد برد بيرون
که گرگان آورند آن سو شبيخون
محمد سوي خيبر گشته عازم
هواخواهان رکابش را ملازم
خلد در پاي جان زين غصه خارم
نصيحت بشنويد از من که يارم
زحصن خود برون آييد زنهار
نبايد ساختن خود را گرفتار
قفس گاهي که شاهين را بود قيد
چه سان خونين شود منقارش از صيد
برون آييد و کار جنگ سازيد
جهان بهر چه بر خود تنگ سازيد
چو آيد خصم بايد در گشودن
بود کار زنان در خانه بودن
نبايد داشتن خاطر پريشان
شما را لشکر افزونست ازيشان
ندارند اهل يثرب آلت جنگ
زمين خواهد گرفت از خونشان رنگ
زگفت من نبايد رفت بيرون
برون بايد شدن ليکن به هامون
جهودان را هراسي در دل افتاد
شب تاريکشان خر در گل افتاد
به دشت فکر ره پيماي گشتند
به پيش افکنده سر به پاي گشتند
ازيشان بود در خيبر مسلم
به عقل و جاه سلام ابن مشکم
زاهل عصر اعلم بود آنجا
از احبار مسلم بود آنجا
همان ساعت روان گشتند کفار
به سوي او که بود افتاده بيمار
حکاياتي که شد مذکور گفتند
ازو بعد از سخن زين سان شنفتند
که اي اصحاب وقت آن رسيده
که باشيم از جهان دامن کشيده
نکوتر آنکه برگردم زناحق
بگويم آنچه گرديده محقق
اگر اي دوستان انصاف بودي
کجا آب مهم ناصاف بودي
چو آيد راستي اندر ميانه
نماند جنگ را بالکل بهانه
هزاران آستين گر برفشانند
چراغ مهر رخشان چون نشانند
حسد شومست از آن بايد گذشتن
حق از باطل نخواهد پست گشتن
زدعوي محمد سر مپيچيد
نفهميده ورق را در مپيچيد
بود فرخ رخ و فرخنده آثار
حسد ما را شده باعث درين کار
زهر نقصان دل پاکش سليم است
بود مبعوث کامل حق عليم است
معزز گشته از عز نبوت
زغيبش مي رسد پيوسته قوت
من اين گويم که بايد شد مسلمان
نبايد ساختن خود را پريشان
توان رستن به اين از هر شآمت
در اسلام است آثار سلامت
نهيم اندر سلامت جان و تن را
نگهداريم مال خويشتن را
بماليم از جهودان گشته ممتاز
جدا از مال نتوان شد سرافراز
نبيني زير اين فيروزه خرگاه
که از زر خنده دارد گل سحرگاه
بود هر کس که زر دارد سرافراز
به زر مهر از کوکب گشته ممتاز
بود از خرده زي در پيش ور زر
و گرنه ري بود از وي فزون تر
از آن راحت به جان ها از نسيم است
که با وي متصل همراه سيم است
و گرنه مي کند با ما همان کار
که کرد از کينه با جمعي زکفار
ازين گفتن که مشعر بر جفا بود
نضيري و قريظي مدعا بود
زهر سو از جهودان بي محابا
به منع اين حکايت خاست غوغا
که باشد دين موسي در خور ما
مبادا غير او پيغمبر ما
در آنجا بود مرحب نام گبري
به روز جنگ در ميدان هژبري
به غايت بود در هيجا دلاور
قوي بازوترين اهل خيبر
نبود از وي به علم جنگ اعلم
چو عمرو عبدود بر جا مسلم
زبان بگشاد کاخر اين چه حرفست
محمد را زملک ما چه طرفست
بود ما را قلاع پر ذخيره
زلال ما نخواهد گشت تيره
جهوداني کزو بيچاره گشتند
به اطراف بلاد آواره گشتند
فريقي نيز گرديدند کشته
از ايشان گشت هامون پر زپشته
به روي پشته ها بودند ساکن
چه سان باشد کسي بنشسته ايمن
تمامي قلعه اشان بر زمين بود
مسلط گشتنش را باعث اين بود
وليکن راه ما بر روي کوه است
يکايک را زکوه افزون شکوه است
به اختر راز مي گوييم پيوست
مخالف را کجا بر ما بود دست
چنين گفتا دگر سلام مشکم
کزين نتوان دل خود داشت در غم
قلاع ما کسي کو طرح انداخت
به دفع غارت غارتگران ساخت
که چون آرند غارت صاحب مال
کند با مال جا در قلعه في الحال
به يکديگر همه دمساز گردند
نمانند اهل همت بازگردند
محمد ليک چون آيد بدين جا
کند با ما زروي صرفه هيجا
کند هيجا زهيجا برنگردد
نگردد فتح ازينجا برنگردد
قوي بختست و دادارش مددکار
برو بهر چه گردد کار دشوار
اگر هستيد هم بر ملت خويش
نيايد خوش که برگرديد از کيش
بريد از قلعه ها لشگر به هامون
توان کردن مگر کاري به بيرون
نباشد نصرتي در قلعه داري
نهد اين کار آخر سر به خواري
به راه دشت پيچاپيچ نبود
به زندان غير خواري هيچ نبود
بود زندانيان را بخت تيره
همان زندان بود آخر حظيره
نشايد بود در سوراخ چون مور
بتر نبود زبودن زنده درگور
موافق گشته گفتند اهل خيبر
که بيرون مي بريم البته لشکر
قبول رفتن بيرون نمودند
وليکن لايق نصرت نبودند
نشد توفيقشان کاين کار سازند
به صحن دشت رايت برفرازند
خط ادبار خود خواندند آخر
درون قلعه ها ماندند آخر
پس از روز دو سلام ابن مشکم
روان شد جانب ملک جهنم
شدند آن گه اکابر سوي غطفان
که هم سوگندشان بودند ايشان
طلب کردند لشکر زان جماعت
قبايل سر کشيدند از اطاعت
زغطفان بر نيامدشان از آن کام
که ترسيدند از ارباب اسلام
چنين هم گفته اند اصحاب اخبار
که با ايشان شدند آن مشرکان يار
ولي از راه برگشتند ديگر
نشد کام دل ايشان ميسر
توجه نمودن حضرت خير البشر جانب ملک خيبر
شريف ابطحي شاه مؤيد
نبي المرسلين يعني محمد
براي فتح خيبراهل کينه
به دولت کرد نهضت از مدينه
شمار لشکري شد در گذرگاه
هزار و چارصد بودند همراه
به حمد لايزالي لب گشودند
ره خيبر به سرعت طي نمودند
به دولت شهريار هفت کشور
درآمد در ميان ملک خيبر
سحرگاهي به آن کشور رسيدند
زره در منزله منزل گزيدند
شدندي اهل دين هر سو به صحرا
به دست افتاد جاسوسي زاعدا
امان چون يافت حال خصم ننهفت
به حال خويش آمد اين چنين گفت
که رفتند اهل خيبر سوي غطفان
مدد جستند نام کس بديشان
به هر سو رفت ازيشان ره نوردي
نيامد سوي خيبر هيچ فردي
همان کو رفت آمد سويشان باز
زبيم از قلعه ها برنامد آواز
به هولست از شما دل هاي ايشان
شوند امروز يا فردا پريشان
از آن روزي که بود آوازه آنجا
که مي آرد سپه خير البرايا
زحال خويشتن بودند آگاه
قراول بودشان پيوسته در راه
به امر حق دران شب کس نجنبيد
ازين پهلو به آن پهلو نغلطيد
درون قلعه زانسان خفت هر حي
که بيرون نامد آوازي هم از وي
نکردني صدا الا جرس ها
همين آمد شدي بود از نفس ها
نبردي جز صبا ره سوي ديري
زلال جوي هر جا داشت سيري
نجنبيدي چو نبض مرده زنده
همي آمد گهي از کبک خنده
زبان مرغ بستان داشت گفتار
همين چشم ستاره بود بيدار
صبا مي يافت گاهي جنبش و بس
نمي جنبيد جز رگ در تن کس
نگفتي غير مرغ گل سرودي
نمي زد غير آب جوي رودي
در هر زاويه جز باد نگشاد
نمي آمد به غير از آب فرياد
تو گفتي مرده اند آن قوم تيره
شدند آن قلعه ها يکسر حظيره
همه بودند بر فرش ندامت
شده بيهوش زافيون شآمت
چو سرزد خسرو خاور زکهسار
لواي شاه زنگي شد نگونسار
کشيد اين تيغ زن گرد نکونام
به قصد خيبر افلاک صمصام
شه چين کرد بعد از کوشش آخر
مسخر اين حصار پرجواهر
شه مسندنشين لعل گون تاج
اقاليم فلک را کرد تاراج
برون رفتند از قلعه فريقي
به کاري گشته عازم در طريقي
سياهي سپه ديدند از دور
ولي چون مردمک لامع از آن نور
هراسان گشته برگشتند از راه
شدند اهل قلاع از حال آگاه
خروش خلق شد بر چرخ اخضر
بجنبيد از مهابت ملک خيبر
کتيبه کان حصاري بود زانسان
که مرغ از رفعتش گشتي هراسان
عيال مشرکان را گشت منزل
ازيشان مطمئن گرديدشان دل
به ناعم خوردني را جاي دادند
اساس خانمان آنجا نهادند
نطات آراستند از بهر هيجا
شدند اعراب جنگي جمع آنجا
حصاري بود از سنگ آفريده
برين ايوان خضرا سرکشيده
شده از ديدن آن ديده تاريک
به اردوي محمد بود نزديک
حباب منذر آن رونق ده دين
زبان بگشاد کاي خير النبيين
درين منزل که گرديدت معسگر
شدي محکوم يا بودي مخير
نبي گفت اختياري بود اين کار
نيامد حکم از دادار جبار
حباب آمد به گفتن گفت اينجا
بود يکبارگي نزديک اعدا
گه هيجا رسد زيشان به ما تير
نشان تير نتوان شد چو نخجير
زما اما نيابد دشمن آزار
که تير ما خورد بر سنگ ديوار
دگر آن هم که مي بينند ما را
به هر کاري که باشيم آشکارا
نه ايم آگاه ما از حال ايشان
بود ما را از آن خاطر پريشان
درون قلعه ايشان ما به هامون
چه سان ايمن بود کس از شبيخون
زمين اردوي ما در مغاکست
چنين جا مرد را جاي هلاکست
توان بهر معسگر يافت منزل
کز اين ها نبود آنجا هيچ مشکل
نبي گفت اي حباب الحق چنين است
به کام خود مخالف در کمين است
بود بهتر کز اينجا کس کند نقل
نباشد عيب بودن تابع عقل
ولي زاينجا نبايد رفت تا شب
که دشمن زاتش سيم است در تب
زقلعه مشرکان خود را نمودند
به ناشايست گفتن لب گشودند
به جنگ سنگ کردند اول آهنگ
زبالا ژاله وار آمد فرو سنگ
چو گلبن صبح نوروزي به بستان
سپر در سر کشيدند اهل ايمان
بجنبيد از غريو اين توده ي خاک
زسنگ افتاد در خيبر چکاچاک
به جاي مشرکان نحس فرجا
نماند از سنگ غير از سنگ اصنام
چه باشد بت کزو يابند ياري
که آنجا هم نيامدشان به کاري
اگر انداختندي سنگ اصنام
گرفتي در ميانه فتنه آرام
زجنگ از چهره ي کفار شد رنگ
به کار رزم گرديدند بي سنگ
مسلمانان خدا را ياد کردند
دل ويران زذکر آباد کردند
شدند از هر دو جانب هم ترازو
به جنگ تير قايم گشت بازو
جگرسان گشت هر سنگي زخون آل
عقاب آهنين منقار زد بال
به دست پردلان از زخمه ي تير
مشبک شد سپر مانند کفگير
زپيکان خدنگ سخت کينه
شکستي سنگ همچون آبگينه
چو تير از قوس تيرانداز جستي
به سختي مرد يعني زان نرستي
به کار کين نرفتي هيچ تقصير
همين بود از دو سو آمد شد تير
دل کوه از نسيم آگاه گشتي
که تير از سينه ي خارا گذشتي
حصار از بهر ناوک شد نشانه
زپيکان گشت زنبور آشيانه
زدي از برج تا خندق مقابل
معلق همچو مرغ نيم بسمل
زخون گرديد خندق پرذخيره
نمود از لجه ي آتش جزيره
چو از تدوير اين گرداب هايل
به مغرب زورق زر گشت مايل
رسيد از گردش اختر به آنجا
که بي رهبان شود اين دير مينا
به حکم خسرو ملک سعادت
مه تابنده ي اوج سيادت
سپه بالفعل ترک جنگ کردند
به لشکرگاه خود آهنگ کردند
نکوتر منزلي کردند پيدا
نماز شام را رفتند آنجا
مقرر شد نگهبانان آگاه
نزد کس چشم بر هم تا سحرگاه
نبي را شد ميان لشکري جا
قمر را شامگه شد هاله پيدا
شبانگه تا سحر بودند واقف
که بود انديشه از کيد مخالف
سگان در جاي خود شب ها دليرند
به هر جانب که رو آرند شيرند
چو صبح آورد سر بيرون زکهسار
ستاره خفت و شد خورشيد بيدار
سپاه نور در خاور شد انبوه
عيان شد کوه زر از کوهه ي کوه
شدند آماده ي جنگ اهل اسلام
دهل زن کوفت کوس جنگ بر بام
صلا ز جنگ را هر سو منادي
نمود از قلعه رايات اعادي
دگر شد سنگ و ناوک زير و بالا
جهان را گوش کر شد از علالا
شدي گه سنگ ناوک را نشانه
از آن مي گشت زنبور آشيانه
زهر سو در هوا مي شد نموده
غبار از عکس خون شنگرف سوده
به حضرت گفت زينسان ابن منذر
که هستيم ارچه بر بدخواه قادر
ولي پيش عرب بر نخل خرما
به از فرزانه فرزنديست برنا
فکندن به زپا فرزند ايشان
که از هم بگسلد پيوند ايشان
نبي فرمود حکم اصحاب في الحال
سر نخل عدو کردند پامال
زهر نخلي که مي افتاد از پا
نماندي صاحبش را پاي برجا
شدند اعدا پريشان حال ازينحال
که يعني افتد از پا نخل اقبال
به دل اين را نشان بد گرفتند
شگون بد براي خود گرفتند
به قطع نخل بودند اهل اسلام
طنين آمد برون زين نيلگون جام
به خود گفت آن نهال باغ بطحا
که نبود نيک قطع نخل خرما
درين زودي شود بي شک ميسر
به فرمان الهي فتح خيبر
چرا زين گونه بازو برگشاييم
به معني قطع نخل خود نماييم
دگر آن شهريار کشور جود
زقطع نخل خرما منع فرمود
گذشت اين نوع روزي چند آنگاه
نگون شد رايت اقبال بدخواه
به جان هاشان نهيب آرامگه يافت
به دل هاشان زناوک بيم ره يافت
کسي کاين قصه را معلوم کرده
ني کلکش چنين مرقوم کرده
که روزي کان شه يثرب نشيمن
سپاه آورد سوي ملک دشمن
هوا در سوزش آتش مدد بود
غزال دشت خاور در اسد بود
سمندر را در آتش بود مأوا
که از آتش برون مي يافت گرما
زدي هر دم درين ديرينه کوره
به سان گردباد آتش تنوره
نمودي زآتش خورشيد گردون
هوا چون پرنيان کبک گلگون
فزون زاندازه گرما داشت تأثير
شدي سنگ آب و خوردي خاک ازان قير
مسام خاک شد زان قير ناياب
زکاريز و عيون بربسته شد آب
هوا از تاب خور زرين ورق بود
زانجم آسمان غرق عرق بود
به گردون مه زگرما گشت لاغر
هلالش نام شد در هفت کشور
نمودي در تن اين قصر دلکش
سراب از دورچون درياي آتش
زگرما شير بيشه گشت خسته
به بيشه بود با رنگ شکسته
عفونت بود در اطراف خيبر
نهادند اهل دين پهلو به بستر
دگر آن هم که خامي داشت خرما
از آن خوردند و افتادند بر جا
نبود از خوردني ها جز فسانه
فنا را گشت بي قوتي بهانه
شدند اصحاب بي قوت به غايت
نجنبيدي دهن جز در حکايت
نرفتي در هوا دودي در آن بوم
به غير از آه بي قوتان محروم
پزنده کرد کار خود فراموش
نبودي غير ديگ معده در جوش
درين مدت شد از سياره آزرم
نشد آبي مگر از تاب خور گرم
نديده سفره روي آسمان را
به جز گنجي نيفکندي کس آن را
زدندي جمله دندان در رطب ها
شد اين ها بي حضوري را سبب ها
دعا فرمود آن مبعوث مرسل
مرض هاشان به صحت شد مبدل
به عز سرمدي و بخت فيروز
به پاي قلعه خود مي رفت هر روز
به ياران در جدل همباز مي گشت
نماز شام مي شد باز مي گشت
صباحي گفت کاي فرخ رخ اصحاب
به خيبر تا به کي باشيم در خواب
به کار خويش بشتابيد هيهات
شنيديد آنکه في التأخير آفات
چو باشد آرزوي بخت فيروز
نبايد کرد فردا کار امروز
مدارا با عدو کردن نه نيکوست
که دوران کينه جو و چرخ بدخوست
گهي ادبار و گاهي باشد اقبال
چه داند کس که فردا چيست احوال
به فتحم ذوالجلال آن ها نموده
شود اين در به روي ما گشوده
ولي زاصحاب يکدل زور بايد
که تا اين در به روي ما گشايد
نطات امروز خواهد شد مسخر
شويم البته بر دشمن مظفر
به سوي قلعه رو کردند اصحاب
چه تمکين مشت خس را پيش سيلاب
برآمد شورش از درياي اسلام
بجنبيد از نهيب اين نيلگون فام
زهر سو جنگ در پيوست ديگر
جدا مي گشت تير از شست ديگر
لواي احمدي سر بر فلک بود
غريو لشکري هوش از ملک بود
به عز شهريار نسل آدم
درو بام نطات افتاد در هم
نهان گشت از غبار اين نيلگون فام
گرفتند آن حصار ارباب اسلام
نماند از جنگجو در قلعه ديار
وليکن بود ساز جنگ بسيار
زهر جنسي نفايس بود چندان
که در عمري نمي شد منحصر آن
مسلمانان بسي شوکت گرفتند
زآلات جدل قوت گرفتند
به حصن شق درون رفتند کفار
گمان بردند کانجا به شود کار
چو خاطر جمع شد زان قلعه ديگر
به پاي قلعه ي شق شد پيمبر
شد آن هم فتح از توفيق يزدان
غنايم يافتند ارباب ايمان
سنان و تيغ در کف جلوه دادند
حصار صعب ناعم هم گشادند
قموص آنگاه شد جاي اعادي
که بود آن حصن حصن اعتمادي
در ذکر آن که حضرت رايت به ابابکر داد و او فتح ناکرده منهزم بازگشت و روز ديگر به عمر عليه اللعنه داد و او نيز فتح ناکرده بازگرديد
اگر مردي به زير چرخ گردان
زنامردان نجويي کار مردان
به سر نامرد را حيفست دستار
فکن دستار و گو معجز به دست آر
شود مردي تو در کار معلوم
زبون کي شد تذرو از چنگل بوم
نه اي زن از صف دشمن مينديش
به مردي کار مردان رفته از پيش
نبايد روبهان را صيد در قيد
بود کار هژبران کردن صيد
هراسد بي جگر در موسم کار
کجا ترسد دل مرد جگردار
جگر چون نيست از کف رايت افکن
مکن خود را نشان تير دشمن
چو نتواني به دشمن کرد پيکار
زميدان پا برون نه سر نگهدار
کميت خامه آن کو جلوه داده
در حصن سخن زينسان گشاده
که چون شد کار اهل کفر مشکل
به حصن سخت تر کردند منزل
دران کشور حصاري بود محکم
قموصش نام در اقصاي عالم
زپايان تا به فرقش سنگ خاره
خراش از کنگرش ديده ستاره
چو چشم از بهر نظاره گشادي
عمامه از سر کيوان فتادي
فروتر پايه اش اين نيلگون فام
زمين را ناشنيده ساکنش نام
زرفعت کرده سر از ابر بيرون
زرعد و منجنيق ايمن چو گردون
فزون تر برج هايش از شماره
نجومش سنگ هاي روي باره
نهم چرخ اولين پايه زراهش
زلال آسمان در قعر چاهش
نمودي همچو کوه و بود ظاهر
زتيغش چون پلنگي چرخ داير
عقابش چنگ در جدي فلک داشت
زسنگش نافه ي اختر محک داشت
زرفعت سر برآورده برين کاخ
غزاله با مه نو شاخ در شاخ
شدي دايم درين ديرين دولاب
زآب ناودانش دلو سيراب
جهودان را شد آنجا بهر آنجا
که گفتندي حکايت با مسيحا
اگر جا ساختي در وي پيمبر
شده کوزه به ره ناموس اکبر
در آن روز از قضاي حي سرمد
شه يثرب ابوالقاسم محمد
زاعدا گرچه خون ها در جگر داشت
به بالين سر نهاده دردسر داشت
امين وحي شد زين غرفه نازل
به بالين گاهش آمد سود صندل
درين خدمت ملازم بود بسيار
همي جنبيد گردون هم درين کار
زصندل شد نقابي بر جبينش
نهان در ابر شد ماه مبينش
زدردسر به ميدان پاي ننهاد
سپاه آمد سوي دشمن فرستاد
مؤيد سر در پاکيزه از مکر
لوا را کرد تسليم ابابکر
به پاي قلعه شد گفتا به اصحاب
که ما مشت خسيم و خصم سيلاب
به جاي خويش نگذارند ما را
رسيد از جاي بردارند ما را
به قصد ماست کين انديش امروز
بود ما را خطر در پيش امروز
تسلط چون ميسر شد عدو را
گريزد هر که عقلي باشد او را
نبايد بي ضرورت گشت فاني
نيابد کس دوباره زندگاني
دران منزل که باشد تير و شمشير
بود آن کس که دارد زهره ي شير
فکندي در شک ارباب يقين را
هراسي در دل آمد اهل دين را
زغم اصحاب را دل سوخت در تب
کسي کاري نکرد آن روز تا شب
به لب حرف فسون و در درون مکر
نکرده فتح باز آمد ابابکر
سرافکنده به پيش استاد در پيش
ازو پيچيد آن حضرت رخ خويش
به تشنيعش زبان ها گشت الماس
که در بار از زبوني داشت اجناس
چو شدروز دگر خورشيد بطحا
شه مسندنشين ملک طاها
عمر را گفت چابک باش در کار
به جنگ آماده شو نه همچون آن يار
به قصد دشمنان رايت برافراز
عدوي را پاي نه بر سر سرافراز
سپه را دل ده و دل دار بر جاي
گره زن بر جبين و قلعه بگشاي
عمر هم رفت و گشت از خصم بي تاب
هراس افکند در دل هاي اصحاب
نکرده فتح قلعه آمد او هم
به کنجي رفت و از خجلت نزد دم
حريفان خويشتن را آزمودند
که از خود در غلط پيوسته بودند
براي اهل دين شد کار مشکل
کزين پستي شدند اعدا قوي دل
يکي ده شد عدو در کار کينه
سراسيمه شدند اهل مدينه
ابوالقاسم محمد گفت فردا
کنم اسباب فيروزي مهيا
دهم رايت به دست آن دليري
که در هيجا بود غرنده شيري
ستيزنده بود در کين اعدا
گريزنده نباشد روز هيجا
بود دشمن زايمان اجنبي را
خدا را دوست داراست و نبي را
خدا هم دوستش دارد نبي هم
بود در دنيي و عقبي مکرم
صفاتش در ازل گرديده مشروح
به دست وي شود اين قلعه مفتوح
زحضرت چون شد اين گفتار ظاهر
به غايت مضطرب گشتند اکابر
که يارب قرعه بر نام که آيد
که اين را بخت سرمد رو نمايد
به چشم کس نيامد خواب آن شب
زمين شد همچو گردون پر زکوکب
گمان اين بود هر يک را زاصحاب
که بخت من در آيد شايد از خواب
مرا فرمايد اين خدمت محمد
مؤيد گردم از تأييد سرمد
در آن فرصت علي شاه ولايت
سهي سرو گلستان هدايت
زدرد چشم در کنجي نهان بود
نهان از ديدگان مانند جان بود
جهان را بود چشم آن معدن نور
به چشم از درد عارض شد بدان دور
به يکديگر همي گفتند اکابر
که از ابن عمش جمعست خاطر
رمد يعني علي را کرده عاجز
به اين دولت نخواهد گشت فايز
چو زرين افسر اين تخت زرکار
علم زد صبحدم بر تيغ کهسار
به تيغ زرنگار برق سيما
گشاد اين نيلگون حصن معلا
تلف کرد از نظر اجناس ظاهر
به يغما رفت ازين مخزن جواهر
برآمد هاي هوي پردلان باز
زيادت گشت و هم غافلان باز
براي رايت آمد هر کسي پيش
کزان شايد برافرازد سر خويش
مه بطحا برون آمد زخرگاه
سر رايت گذشت از ذروه ي ماه
سر مردان عالم را طلب کرد
قمر را از کواکب منتخب کرد
همه گفتند درد چشم دارد
به پيشت پاي خود ديدن نيارد
بود مشکل هراسان پيش چشمش
شب و روزست يکسان پيش چشمش
نبي فرمود کاريدش به سويم
کزو دايم فزايد آبرويم
به پيش سيدش کردند حاضر
مسيحا شد سوي بيمار ناظر
به چشم مرحمت در ديده ديدش
گرفتش دست و سوي خود کشيدش
نشاندش همچو دل در پهلو خويش
نهادش سر به روي زانو خويش
زبان در ديده ماليدش همان دم
نمودش در نظر ذرات عالم
چنان شد چشم حق بينش که مي بود
جز اين نيزش دعاي خير فرمود
زبان حق گو و چشمي بود حق بين
به حق واصل شد ار آن بود ار اين
دو عالم بين حيدر گشت روشن
وليکن از حسد شد کور دشمن
دو نرگس را به فندق مالشي داد
به کوري حسودان چشم بگشاد
زچشمش درد بي طاقت برون شد
به جان و دل حسودان را درون شد
زهر سو دشمنان مکرانديش
سر نوميدي افکندند در پيش
دگر داد آن شه ملک هدايت
به دست حيدر کرار رايت
ثنا برخواند دادار احد را
ببستش بر ميان شمشير خود را
زره از سر کشيد و در برش کرد
دعاي نصرت حق ياورش کرد
علي گفت اي شهنشاه مؤيد
مه عالم فروز برج سرمد
به دشمن جنگ خواهم کرد چندان
که گردد همچو من يعني مسلمان
نبي گفتا به حق مايل کن اول
عدو را کاين بود نزد حق افضل
اگر تابند رو از جانب حق
عنا توسن کين ساز مطلق
ولايت دستگاه دين پناهي
شه اهل يقين ظل الهي
به سوي قلعه شد عازم به اقبال
علي پيش و صحابه بود دنبال
زمردي گشت هر سو جلوه گر مرد
عروس چرخ شد در پرده ي گرد
به پاي قلعه شد شاه ولايت
بزد محکم چنان بر سنگ رايت
که مانند زمينش کرد سوراخ
شرر شد اختران نيلگون کاخ
سر رايت گذشت از ذروه ي ماه
شدند اهل فلک زين حال آگاه
جهودي بود از احبار بربام
ولي الله را پرسيد از بام
جوابش داد سلطان ولايت
که نام من علي شد در بدايت
دليل رهروان راه دينم
پسر عم نبي المرسلينم
يهودي گشته بود آگاه ازين حال
که خواهد شد سر اين قلعه پامال
رسد ختم الرسل اينجا به دولت
بود ابن عم او شير صولت
علي نامي که چون اين سو شتابد
نکرده فتح قلعه رخ نتابد
برآورد از جگر فرياد کاي قوم
شود حصن شما مفتوح اليوم
کسي آمد کز اينجا رخ نتابد
مگر وقتي که بر ما دست يابد
جهودان بهر نظاره دويدند
به روي بام قلعه صف کشيدند
مواعظ گفت سلطان ولايت
نشد روزي ملاعين را هدايت
فتح حصار قموص و قلاع باقيه به دست کرار غير فرار سيد ابرار علي عليه السلام قامع الکفار
نخست از قلعه حارث نام گبري
برون آمد غريوان چون هژبري
سيه دل بود مرحب را برادر
چو شير نر به روز کين دلاور
تکاور در مصاف انگيخت از جا
فريقي متفق با وي به هيجا
ازين سوهم شدند آماده ي جنگ
به قصد يکديگر کردند آهنگ
علم کردند تيغ برق مانند
سپر بر جسم مرد از تير شد بند
زبيم فتنه تير اهل کينه
نهان مي گشت در صندوق سينه
ميان هر دو لشکر موج زد خون
به هامون کرد طغيان جوي جيحون
قضا بيرون زعادت کرد تدبير
کمان را خانه پر مي شد زيک تير
فکندي آفتاب تيغ پرتو
شدي هر گوشه اي پر صد مه نو
غريو از مرد و از نامرد برخاست
بلا اندر ميان گرد برخاست
به سان خوشه نرگس گشت پامال
زناوک شد سپر مانند غربال
زچشم زخم ناوک شد بدن تر
که خونين گريه کرد از فرقت سر
عيان گرديد از زخم تبرزين
زسرها همچو پسته مغز خونين
سپر سرپوش ديگ خود گرديد
زتف آتش کين خون بجوشيد
نکردي تيغ جايي استقامت
پريدي سر چو مرغ از نخل قامت
بلا را تير ناگه شد مددکار
زغوغاي جدل شد فتنه بيدار
کف هر کس به خون دشمن آلود
چنار باغ هيجا در خزان بود
سپر مي شد دو نيم از تيغ جانکاه
چو زانگشت پيمبر شق شدي ماه
نشان تير شد سينه به هر سو
کمان را زين عيان شد چين در ابرو
زرگ ها خون برون جستي همي چست
نهال سرخ بيد از هر طرف رست
شده ناوک ترازو در دل مرد
کشيدي جان به آن بار غم و درد
به ميدان از کمند اژدر آسا
نمي ماند اختيار مرد برجا
سر نيزه قلم جدول شد از تير
زخون ديباچه ي دل يافت تحرير
تبرزين مرد را مي کرد بيتاب
زکار خود نمي شد سير قصاب
فتادي سر زشمشير از نجح [؟] تيز
زسر گرديد خندق جوي پاليز
شد از سير ستاره فتنه حادث
دچار شاه مردان گشت حارث
چو آيد صيد را دشت فنا ياد
به پاي خود رود نزديک صياد
نهنگ بحر مردي شير يزدان
امير کشور دين شاه مردان
علي عالي القدر آن شهنشاه
که تاج از مهر گشتش بخت از ماه
به تيغ دشمن افکن شد غنيمش
بزد همچون خيار تر دو نيمش
به اهل هاويه گرديد دمساز
به عالم گر يکي آمد دو شد باز
زتکبيرش محمد شد خبردار
که بر بدخواه دين شد کار دشوار
برادر را چو مرحب ديد زانسان
برآورده آه آتشناک از جان
دليري بود مرحب سخت چالاک
هژبري روز جنگ اما غضبناک
هراسي زو شجاعان عرب را
زدي برهم که کين روز و شب را
زدي گر بر کمرگاه دماوند
دم تيغش نمي شد هيچ جا بند
به سان او هژبري سخت جنگي
نبوده در جهان فيروز جنگي
به مردي داشت شهرت در اقاليم
دل شير نر از وي بود در بيم
به ميدان همچو آتش تيز خويي
قوي گردن هژبر جنگجويي
برون آمد زقلعه با گروهي
گمان بردي خرامان گشت کوهي
به سر بودش يکي دستار زانسان
که نتواند کشيد آن را هراسان
به هر پيچي درو پيچي ززنجير
به دفع تيغ دشمن کرده تدبير
نهاده خود بر بالاي دستار
از آن گشته چون حمالان گران بار
غلاف خود کرده سنگ خارا
به شکل بوالعجب گشت آشکارا
دو تيغ و دو زره بر روي هم داشت
به ميدان آمد و گردن برافراشت
روان شد جانب شير الهي
رجز گويان زروي کينه خواهي
علي يعني شه تخت امامت
شفيع دوستان روز قيامت
دلير صف شکن در روز هيجا
به سان شير نر جنبيد از جا
رجز آغاز کرد اين بود مضمون
که اي برگشته بخت نحس ملعون
منم آنکس که نامم شد زمادر
به حکم قادر قيوم حيدر
به وقت شرح اين فرخ حکايت
کند راوي بدين گونه روايت
که مرحب يک شبي بوده غنوده
به خواب اندر هژبري ديده بوده
که آمد سوي او از هم دريدش
به روي خاک سيل خون دويدش
از آن خواند اين رجز شاه ولايت
سوار چابک رزم هدايت
که آيد ياد خوابش بشکند دل
نيارد کار کردن در مقابل
زهر جانب سپاهي در نظاره
فزون از ذره اکثر ار ستاره
خداجويان خدا را ياد کردند
علي را از دعا امداد کردند
زلات ارباب شرک امداد جستند
رخ ميدان زآب ديده شستند
بود پيدا که از سنگي چه آيد
ازو کس را چه بندد چه گشايد
بزد مهميز مرحب در تکاور
پياده حيدر آمد در برابر
چو برق از جا شه کشورگشا جست
گرفته تيغ چندي بر سر دست
به فرمان قدر لايزالي
قد طوبي مثالش گشت عالي
عدو را زيردست خويشتن ديد
به قتل کينه جو مردانه جنبيد
بزد بر تارکش زان گونه شمشير
که گشت آب از مهابت زهره ي شير
گذشت آزاد شمشير جهانگير
زسنگ و مغفر و دستار و شمشير
سر و دندان و گردن نيز بشکافت
چو سينه مهره ي پشتش خبر يافت
ززين هم درگذشت و از تکاور
ملک بر چرخ گفت الله اکبر
دماوندي به روي خاک شد پست
سپاه مشرکان را پشت بشکست
برآمد غلغله زارباب اسلام
به گوش آمد طنين زين نيلگون جام
دليران سپه گشتند خونريز
فلک زد بر سمند فتنه مهميز
علي زد خويش را بر قلب بدخواه
چو بر انجم شه خاور سحرگاه
به جنگ آورد شير کينه ور زور
رميدند از نهيبش گله ي گور
در قلعه زآهن بود شد پيش
گرفتش کرد قايم بازوي خويش
به زور حيدري برکندش از جا
سپر کردش روان شد سوي اعدا
سپر کردار در را داشت در دست
عدو را ساختي چون آستان پست
روايت اين چنين راوي نموده
که آن در کفش چون موم بوده
سه انگشتش درو تاثير مي کرد
گرفته پيش دفع تير مي کرد
به دستي در به دستي تيغ افراشت
بسي آن را سبک تر از سپر داشت
ززور دست شاه بي قرينه
هزيمت يافتند ارباب کينه
خداوند جهاندارش ثنا گفت
ظفر در قتل مرحب مرحبا گفت
چو خاطر جمع گرديدش زاعدا
سپر گرديد مستدرک به هيجا
به قول راوي اخبار مشهور
فکندش از قفا هفتاد گز دور
چهل کس متفق گشتند در کار
که جنبانندش از جا گشت دشوار
به صد کس نيز شد اين کار منجر
نشد جنباندش اصلا ميسر
به وقت شرح اين فرخنده احوال
کند راوي دگرگون صورت حال
که چون از قلعه در برکند حيدر
زجان شستند دست ارباب خيبر
چو خاک آستان گشتند پستش
هزيمت يافتند از ضرب دستش
ملک خوي از گل سوري ستردش
عدو بي پاي شد از دست بردش
در از جا کند آسان بي مددکار
فتاد اعداي دين را رخنه درکار
چو در از دست شد بدخواه دريافت
که سيلاب حوادث رهگذر يافت
شدند اصحاب سوي قلعه مايل
گذر کردن زخندق بود مشکل
نهاد آن شهريار عافيت کيش
در آهن چو لوحي بر کف خويش
به روي خندقش پل ساخت آنگاه
به فيروزي سپه را شد بران راه
در از هر جانب خندق جدا بود
به روي دست شاه اوليا بود
هجوم لشکري شد بر سر پل
عجب گر کوه را بود اين تحمل
زکثرت راه شد دشوار بر خلق
فتادندي به روي يکدگر خلق
نهال صحن خلد از پاي بنشست
سر مويي نگشتش خم سر دست
عمر در بازوي حيدر نظر کرد
محمد را ازين معني خبرکرد
که يعني زور دست حيدري بين
زبازوي يدالله ياوري بين
محمد گفت در دستش چه بيني
چرا غافل زکارش اين چنيني
نگر در پايش آگه شو زحالش
مبادا در دل از اعدا ملالش
عمر چون جانب پايش نظر کرد
خدنگ حسرتش در دل اثر کرد
که بود اندر هوا پايش معلق
ميان ارض و گردون مطبق
قدم بر هيچ جايي نانهاده
به جا سروسهي بود ايستاده
عمر فرياد زد کاخر چه حال است
به خوابست اين ندانم يا خيال است
نبي گفت اي عمر قصه چنين است
که پايش بر پر روح الامين است
نباشد اين چنين ها زو غرايب
که آمد مظهر کل عجايب
شده بخت مخلد يار او را
مدان چون ديگران زنهار او را
بود دايم طلبکار حق الحق
نقيضش نبود الا دشمن حق
اگر ياري کني با وي ترا به
وفاداري کني با وي ترا به
حصار از لشکر اسلام برگشت
به مخصوصان محمد نيز بگذشت
فکند آنگاه در را از قفا دور
به شرح اين قصه شد بر صفحه مسطور
بر نوعي که بود القصه احوال
علي يعني خديو مصر اقبال
روان شد سوي حضرت با سعادت
فروزان از رخش نور سيادت
نبي را چون نظر بر رويش افتاد
زجاي خويشتن برخاست آزاد
به عز سرمد استقبال کردش
زهر انديشه فارغ بال کردش
جبينش بوسه داد و گفت اي دوست
چه گرديد از تو ظاهر کان نه نيکوست
به هر جا خصم آيد در برابر
بود زاقبال تو بختم مظفر
چه مردي کان نگشته ظاهر از تو
خدا راضيست بنده شاکر از تو
مرا در ورطه ي غم شادي از تست
ززندان بلا آزادي از تست
مبادت غم که يار با وفايي
به هر مشکل مرا مشکل گشايي
دلم راضيست از تو اي برادر
رضاجوي تو بادا فرد اکبر
علي را زين حکايت گريه رو داد
چرا نبود دل غمديده ام شاد
که راضي از مني اي جان فدايت
رضاي حق بود اندر رضايت
نبي گفت اي ولي حي ذوالمن
خدا نيز از تو خشنود است چون من
ملايک نيز بر گردون چنينند
نصيرندت به هر کار و معينند
فراوان ريخت زين سان نقد بي غش
حسوان را حسد شد در دل آتش
فتوح لايزالي شد مهيا
مظفر شد دگر لشگر بر اعدا
سخن ارباب نصرت را در افواه
نبود الا زبازوي يدالله
شدند از بهر شاه عافيت جوي
خدا مداح و پيغمبر دعاگوي
قضا در جام نصرت ريخت باده
قلاع باقيه هم شد گشاده
علي اين تيرگي را گشت مصباح
شدش هر جا زباني بود مداح
دگر فرمود مبعوث يگانه
که حاضر گشت در مجلس کنانه
که گنجي از جواهر داشت ملعون
چو گنج خور به شب در خاک مدفون
نقاب گنج را بود از جواهر
به سان انجم از هر عيب طاهر
محمد گفت کو گنجي که داري
چرا داري نهان بيرون نياري
کني گر راستي وارسته باشي
گذرگان شآمت بسته باشي
و گر آري دروغي در ميانه
فتد سر زير پايت بي بهانه
لعين گفت از حوادث آن تلف گشت
خدنگ محنتش را جان هدف گشت
نبي را آگهي دادند از آن گنج
به دست افتاد گنج خصم بي رنج
به حکم شهريار ملک لولاک
سر ابن الحقيق افتاد بر خاک
نبي چون رحمة للعالمين بود
بر احوال جهودان رحم فرمود
گذشت از کشتن آن جهل کيشان
نهادند اهل دين من برايشان
غنيمت جمع شد زاندازه بيرون
برآمد از زمين صد گنج قارون
برافتاد از عذار کار پرده
زنان خيبري گشتند برده
پس از اخراج خمس آن مال يکسر
سويت کرد پيغمبر به لشکر
زهر دادن جهوديه ي زينب نام که زن سلام مشکم بوده آن سيد انام را
خوري گر آب خضر از ساغر دهر
زدوران بر تو گرد عاقبت زهر
درين محفل مشو غافل به افسون
بترس از شيشه ي پرزهر گردون
برين خوانند غدرانديش بسيار
مخور از دست هر کس لقمه زنهار
زخصم نرم رو جان را زيانست
که آتش زير خاکستر نهانست
زخاک نرم در رفتن بينديش
مبادا در گذر کژدم زند نيش
مرو سوي ديار خصم غدار
و گر رفتي مرو در خواب زنهار
مخسب آنجا که دشمن گشت مغلوب
که ناگه نايدش در دست مطلوب
سخن گو راوي واقف زحالات
چنين گويد گه شرح مقالات
که چون فخر البشر يعني محمد
به توفيق الهي شد مؤيد
مخالف را به عون حق زبون ساخت
لواي دولتش را سرنگون ساخت
فرو شد از نهيبش خصم را دم
شدش گنجينه ي خيبر مسلم
جهان از شورش کين گشت خاموش
سلامت با سعادت شد هم آغوش
زني بود از حيل سازان ايام
زن سلام مشکم زينبش نام
جبينش بي سبب در کين هميشه
دلش در کين اهل دين هميشه
به مکر آتش برون آوردي از آب
معلق در هوا مي داشت سيماب
رفيقش پاي مردي در ندامت
جمالش مطلع صبح سعادت
فکندي حيله اش در پا ستاره
گذشتي ناوک عذرش زخاره
جهان از ري شومش کرده غم وام
به سينه آهني را کرده دل نام
سيه غولي ولي بر هيکل ديو
مکحل ديده اش از سرمه ي ريو
برآورد از جگرسرمايه ي قهر
نهان بزغاله اي را کرد پر زهر
تنور افروخت آن را کرد بريان
تنور انگيخت بهر فتنه طوفان
نهاد اندر ره تذوير گامي
به پيش حضرت آن را برد شامي
نباشد مطلع نادان قلاش
که قلابي شود زود از محک فاش
رفيقان سفره پيشش باز کردند
رفيق چند را آواره کردند
پيمبر لقمه اي خاييد و انداخت
دگر اصحاب را هم مطلع ساخت
که اين بزغاله گويد زهرناکم
شود از خوردنم عمر شما کم
اگر جان بايد از من دور باشيد
منوشيدم زمن مهجور باشيد
يکي زاصحاب اندک خورده بوده
به خواب مرگ شد در دم غنوده
نبي الله از آن دست و دهن شست
جهودان را به پيش خويشتن جست
رسانيدندشان پيشش همان دم
يهوديه زن مکاره را هم
نبي گفت آنچه پرسم راست گوييد
نجات خويشتن را راست جوييد
و گر کذبي به پيش آريد دانم
که آگاهي رسد از آسمانم
همه گفتند بايد راست گفتن
که چيزي از شما نتوان نهفتن
محمد گفت کاين بزغاله ام گفت
که در من صاحب من زهر بنهفت
به زهر آلوده ام باشيد واقف
و گرنه کام خود يابد مخالف
زبان ها در حکايت برگشاييد
زصدق و کذب اين انها نماييد
شد از زينب سخن زين گونه ظاهر
که گرديده زمن اين کار صادر
نبي گفتش چرا اين کار کردي
بدين سان دشمني اظهار کردي
زن ملعونه گفت اي از تو ما را
فرو باريده بر قاروره خارا
به خود انديشه کردم گفتم الحق
محمد گر بود پيغمبر حق
ززهرش کي سر آيد زندگاني
کنندش آگه از کار نهاني
شويمش معتقد گرديم محکوم
شود کيفيت احوال معلوم
و گر نبود پيمبر زور بر کس
نماند در عرب آشوب از آن پس
روايت سنج گويد از روايات
زعفو و قتل و اسلامش روايات
چو خاطر جمع کرد از اهل بيداد
سوي ملک فدک جمعي فرستاد
مقيمان فدک آگاه بودند
که اهل دين چه سان خيبر گشودند
بساط صلح گشت آخر ممهد
به نصف ملک راضي شد محمد
برون آمد زخيبر شد به صهبا
صفيه بود آن وقت از سبايا
نکاحش را محمد بود انسب
که بوده دختر حي ابن اخطب
مقرر بود در عالم عفافش
در آن منزل ميسر شد زفافش
برگشتن آفتاب براي سپهر مکه و يثرب علي ابن ابي طالب عليه السلام
به خواب از وصل جانان شد ميسر
بود خوابت زبيداري نکوتر
خوشا معشوق کو باشد فتاده
سري بر زانوي عاشق نهاده
شود مشتاق را فرصت مهيا
به کام دل کند رويش تماشا
به دنيي گلشن فردوس بيند
زروي خط قمر در قوس بيند
مشو از ديدن هر چهره خرسند
نظر کن بر رخ يار گري مند
مه رخساره اي را ساز منظور
که افزايد فروغش ديده را نور
به جز بر روي يار مرحمت کيش
فروبندد زعالم ديده ي خويش
سخن گو راوي پاکيزه گفتار
رود زين گونه ديگر بر سر کار
که در صهبا نبي چون کرد منزل
تعبد را به عادت گشت مايل
نماز عصر در معبد ادا يافت
نشد در خلوتش غير از خدا يافت
به صهبا ساغر بختش بخنديد
زصهباي الهي مست گرديد
زبزم لايزالي نشأه جوشد
لبالب بود جامش زان فروشد
نزول وحي شد يعني نبي را
نبود آنجا مجالي اجنبي را
نهاد آن آفتاب ماه منظر
به زانوي امام المتقين سر
مقارن شد به امداد ارادت
به بحر لطف درياي سعادت
فغان بر چرخ رفت از مرغ و ماهي
که ارزاني بهم باشيد الهي
بسي نبود عجب کز سير اختر
فرود آيد به مه خورشيد را سر
نمودش قطره هاي خوي زاعضا
گهر آري برون آيد زدريا
نسيم پر جبريلي دمادم
زگلبرگ تري مي ريخت شبنم
زمان انجلاي وحي شد دير
گرفت اين بيضه را عنقاي شب زير
زچشم ساکنان فرش اغبر
نهان کرد اين مشعبد مهره ي زر
شه غارتگر شب رايت افراخت
جهان طشت زر خود را نهان ساخت
چراغ خور نشست از دامن روز
فرو مرد آتش اندر گلخن روز
در خانه گمان بردي که بستند
درو بي روشني مردم نشستند
نبي را وحي ديگر منجلي شد
حکايت سنج زين سان با علي شد
که اي روشن ضمير عافيت جوي
نماز عصر کردي يا نه برگوي
علي فرمود نه گفتا محمد
که اي داناي يکتا حي سرمد
علي گر هست از خاصان درگاه
بود بي مانعي سوي تواش راه
شده مخصوص لطف شامل تو
بود از اولياي کامل تو
جهان از نور علم اوست روشن
بو اولي به جاي من پس از من
به گردون آفتاب آور به جايش
ميان همگنان رونق فزايش
که بگذارد نماز عصر ديگر
به جاي خود رود خورشيد انور
به حکم قادر قيوم واجب
برآمد آفتاب از سوي مغرب
به يک ساعت شد از فرمان خالق
همان جائي که مغرب بود مشرق
به گردون جست مهر از کوه چون برق
شبانگه صبح گشت و غرب شد شرق
زشب گرديد ظاهر اين نمونه
که باشد کار هندو باژگونه
زمين قرصي شبانگه بي محل خورد
حکيمش منع کرد آن خورده رد کرد
برآمد خور برين عالي نشيمن
چراغ مرده را کردند روشن
نماز عصر را حيدر ادا کرد
به عز سرمدي شکر خدا کرد
دگر باره فرو شد مهر انور
عروس چرخ بر خود بست زيور
فروغ مهر خاور گشت ناياب
علي را تهنيت گفتند اصحاب
شهنشاه نکوبخت مؤيد
نبي ابطحي يعني محمد
سوي وادي الغزي مايل شد آنگاه
بلرزيد از نهيبش جان بدخواه
صف آرا شد عدو گرديد مغلوب
به دست آمد در آنجا نيز مطلوب
شدندش از رعايا اهل کينه
روان شد بعد از آن سوي مدينه
زاندازه برون رو داد احوال
قضاي عمره واقع شد درين سال
ذکر وقايع سال هشتم از هجرت و غزوه ي بني موته
زهجرت چون درآمد سال هشتم
وقايع روي داد از سير انجم
يکي زان جمله جنگ موته بوده
قلم زين گونه شرح آن نموده
که شاه انبيا يعني محمد
مه عالم فروز برج سرمد
رقم زد نامه اي چون در مکنون
به دل گرديد لفظ روح مضمون
سخن بود اينکه بايد شد مسلمان
و گرنه گردد آن کشور پريشان
رسولي را به صرصر هم عنان ساخت
به سوي حاکم بصري روان ساخت
به سرعت چون صبا شد جانب شام
رسيد آنجا که باشد موته اش نام
در آن کشور که بود از شام بي قيل
اميري بود نام او سترجيل
لعيني از سعادت مانده محروم
زجاداران شاه کشور روم
زحال قاصد آگه گشت فرمود
که کردندش به تيغ کينه نابود
چو آمد اين خبر نزد محمد
تلاطم يافت بحر لطف سرمد
دل دريا مثالش زين برآشفت
به الماس زبان گوهر چنين سفت
که اي ارباب دين آماده گرديد
زقيد کارها آزاده گرديد
زاعدا خويش را غافل مداريد
شرر از خصم را دوزخ شماريد
عدو را چون گذاري سر فرازد
به شيشه آهنت را نرم سازد
زاعدا هيچکس را زنده مگذار
که بايد کوفت در کشتن سر مار
بدا گيرم ميان چون در کشد کس
زبوني از زبونان چون کشد کس
زبدکيشان باطل بد مکن دل
که هرگز حق نشد مغلوب باطل
سوي موته سپه بايد کشيدن
زماهي تا به ماه بايد کشيدن
لوا ترتيب داد آن گه برافراخت
سپه مامور زيد حارثه ساخت
دگر گفت اي مسلمانان چنين است
که جان و تن فدا در راه دين است
شهادت رتبه ي عاليست الحق
خوشا حال شهيدان ره حق
نهاده جان به کف در راه دين باش
چو آخر مست مرگي گو چنين باش
اگر واقع شود جنگي به دشمن
شود از زيد خالي اين نشيمن
امارت را به جعفر واگذاريد
به جنگ خصم تيغ کين برآريد
اگر او نيز دريابد شهادت
شهادت بخشدش نور سعادت
دهيد اي حق پرستان بي مدارا
به عبدالله لواحه ردا را
دگر او هم شدو از تيغ کين پست
دهيد آن را که آيد کارش از دست
سخن کو فتنه انگيزد مگوييد
خلاف راي يکديگر مجوييد
جهودي بود در مجلس چنين گفت
که عاقل آنچه باد گفت ننهفت
اگر هستي پيمبر اي حمد
زنزد خالق الخلقي مؤيد
کنند از هر دو سو چون جنگ آهن
شوند اين هر سه کس مقتول در جنگ
که پيغمبر چو گويد اين چنين حرف
نبندد ديگر آن کس از بقا طرف
شدند القصه اهل دين روانه
تلاطم يافت بحر بي کرانه
هوا از گرد گردون دگر شد
ملاعين را به موته زين خبر شد
سترجيل آن سگ صحراي بيداد
طلايه سوي اهل دين فرستاد
سپه کش بود ملعون را برادر
سدوسش نام او ملعونه مادر
زقطع راه چون کردند آرام
به وادي القوي ارباب اسلام
به صحرا بود هر جانب سپاهي
سدوس آمد هويدا شد سياهي
فريقي زاهل دين هم پيش رفتند
به عزم کين رزم انديش رفتند
هياهوي يلان بر شد بر افلاک
زتيغ کين سدوس افتاد بر خاک
کسي کو ماند زنده شد به تعجيل
به سوي موته نزديک سترجيل
زبيم اهل دين در صحن هامون
به حصن خويشتن جا کرد ملعون
به سرعت جست امداد از شه روم
سپاه بي عدد آمد به آن بوم
شياطين گوئيا گشتند يارش
که افزون شد سپاه از صد هزارش
به موته چون رسيدند اهل اسلام
فريق منهيان کردند اعلام
که اهل شرک را زانسان هجوم است
که جوقي زان فزون تر از نجوم است
شدند اسلاميان در فکر زين حال
که بر مهدي هجوم آورد دجال
کنند از لشکر موران فزوني
کشد بي شيهه شير نر زبوني
اگر جويي کند سيلي مهيا
زجاي خود نخواهد رفت دريا
زبادي کان غبار دشت بيزد
کجا کوه گران از جاي خيزد
فريقي را چنين انديشه رو داد
که از خير البشر جويند امداد
چنين گفت ابن لواحه که حالا
مدد بايد طلب کردن زبالا
زکثرت نيست کار ما به رونق
که ما را نصرتست از جانب حق
ازين ديني که ما داريم امروز
بود ما را به هيجا بخت فيروز
همان بهتر که هيجا پيش گيريم
سر ره بر عدوي خويش گيريم
اگر غالب و گر مغلوب باشيم
خديو کشور مطلوب باشيم
که در جنگست نصرت با شهادت
بود در ضمن هر يک زين سعادت
همه گفتند بالله راست گفتي
به گفتن گوهر شهوار سفتي
حق و باطل به نزد هم رسيدند
به هنجاري که بايد صف کشيدند
برآمد دار و گير کينه ورزان
دل شير از مهابت گشت لرزان
سمند فتنه شد يکبارگي تيز
که بر پهلو زدش تقدير مهميز
دگر شد زيد پيش و رايت افراخت
سر و دست بسي گردنکش انداخت
به تيغ دشمن افکن کار حق ساخت
زعکس خون هوا را پر شفق ساخت
در آمد در ميان تير و شمشير
زمين را ساخت از خون عدو سير
اجل برقع زروي خود برانداخت
به چشمش خويشتن را جلوه گر ساخت
به پيشش آمد ابليس سيه روز
که اي گرديده دشمن بر تو فيروز
جهان باشد اگر چه جاي فاني
زمردن هست خوش تر زندگاني
دم چندي غنيمت دان نفس را
دوباره زندگي نيست کس را
کسي کي مشکل آينده حل کرد
به نسيه نقد را نتوان بدل کرد
نگر امروز را بگذر زفردا
بود مرغوب خاطر عيش دنيا
به شيطان زيد گفت اي نحس ملعون
زراه حق نخواهم رفت بيرون
نمي بايد مرا لذات دنيا
نپيچم سر زحکم حق تعالي
نتابم روي از دين محمد
که در دينش بود عز مخلد
زهر کامي را دل باد مهجور
زسواس تو از ره کي شوم دور
بهشت جاوداني به زدنياست
که اين فاني و آن دايم مهياست
به دست و دل به اعدا جنگ مي کرد
گذرگه بر مخالف تنگ مي کرد
جبين افروخت زانوار سعادت
زدشمن يافت توفيق شهادت
دگر جعفر به دست اورد رايت
نبودش غير ذکر حق حکايت
بزد بر هم مصاف اهل کين را
زخون گلگون زده روي زمين را
به قصد مشرکان شمشير افراخت
بسي دشمن به خاک تيره انداخت
چو زيد او را هم ابليس بدآموز
زخار وسوسه شد آتش افروز
شد او هم بر طريق زيد قايل
که ايمانش مؤکد بود در دل
يکي زد تيغ و يک دست وي انداخت
به ديگر دست چابک رايت افراخت
لعين ديگر آن را هم بيفکند
به ذکر حق ضميرش بود خرسند
شهادت يافت از تيغ اعادي
شدش بستر به خاک نامرادي
زدست چرخ و خصم ناملايم
زپا افتاد نخل باغ هاشم
درگ شد ابن لواحه علمدار
چنين مي گفت و مي شد سوي کفار
که اي مسکين چه در فکر حياتي
چرا ترسان بدين سان از مماتي
قدم بيرون نه از آب و گل خويش
برون کن آرزوها از دل خويش
اگر قيد است زن دادم طلاقش
رهاندم خويش را از اشتياقش
غلامانند اگر آزاد کردم
به وحدت خويش را معتاد کردم
اگر مالست بخشيدم تمامي
به خدام نبي خير الانامي
دگر از دنيوي چيزي ندارم
کزان باشد به خاطر خارخارم
چرا اکنون گريزم از شهادت
شهادت کان بود عين سعادت
به هيجا تيغ آن گه کرد بيرون
زمين از خون دشمن ساخت گلگون
بر انگشتش يکي زد زخم جان کاه
فرود آمد زپشت توسن آنگاه
گرفتش زير پا و دل قوي ساخت
کشيدش پاره کرد و دور انداخت
دگر شد شهسوار دشت هيجا
شهادت يافت از شمشير اعدا
روايت سنج زين سان قصه پرداخت
که رايت بعد از آن خالد برافراخت
فريقين آنچنان کوشش نمودند
که از خون هر طرف جيحون گشودند
عيان کس ديد از خون دجله ي خون
ثريا شد حباب رود جيحون
چو شد رخسار اين ترک جهانگرد
زبيم شاه زنگي شامگه زرد
لواي روز ناگه شد نگونسار
که پاي خويش زد بر سنگ کهسار
فتاد از بام گردون روز را طشت
دو لشگر يافتند آرام در دشت
سحر چون شاه شرقي رايت افراشت
سپاه زنگ را از پيش برداشت
کشيد از تن فلک را ترک خاور
به نوک شعله پيکان هاي اختر
سپاه از هر دو جانب صف کشيدند
سلام را رگ از خنجر بريدند
مسلمانان به صف تغيير دادند
حق پيرايه ي تدبير دادند
زهم شد ريخته عقد طرف ها
به شکل دي نماند امروز صف ها
گمان بردند بي دينان احمق
که ايشان را سپاهي گشت ملحق
ملاعين را نهيب افتاد در دل
برايشان گشت کار حرب مشکل
[…] بر ايشان رو نهادند
همان ساعت تمامي پشت دادند
عذار از بيم هيجا زر کردند
نهاده روي بر ره گرد کردند
گهي افتاد سر گه ران اعدا
برآمد رستخيز از جان اعدا
شدند از کينه جويي در بيابان
عقابان از پي زاغان شتابان
دران وادي زتيغ برق پيکر
بسي سر بي تن و تن گشت بي سر
بدن هر سو زرتن محروم افتاد
مهابت در سپاه روم افتاد
محمد سيد ابناي انسان
در دري فروز بحر احسان
به مسجد بود با ارباب اسلام
به دل راحت به جان ها داده آرام
حجاب از پيش چشمش دور کردند
موانع از نظر مستور کردند
زمين ملک موته مرتفع گشت
بر احوال يکايک مطلع گشت
حديث قتل اهل دين ادا کرد
پي آمرزش هر يک دعا کرد
بيان کرد آنچه بود از بيش و از کم
فشاندند اهل دين از ديدگان نم
به جعفر گفت اگرچه رفت بيداد
ولي در جنتش خاطر بود شاد
دو دستش را که افکندند کفار
جناحينش عوض داده است جبار
بود زين جا در آنجا خوشترش حال
به جنت با ملايک مي زند بال
روايت سنج زين سان کرده اعلام
کزينش جعفر طيار شد نام
دگر با عز سرمد از بيابان
به يثرب آمدند ارباب ايمان
در ذکر فتح مکه معظمه زادالله شرفها
برون آور سري از خانه ي خويش
قدم نه جانب جانانه ي خويش
اگر طوف سر کويش نمايي
زهر سرگشتگي يابي رهايي
نعيم گلشن او گشتن اولي
به گرد آن سر کو گشتن اولي
زشهر اي ساربان محمل برون بر
که شوق کعبه زد در سينه آذر
خط اين راه عطف دامني کن
جمل در وادي شوقش حدي کن
سواد مقصد از بينش نهانست
جرس از بعد منزل در فغانست
جمال يار خواهي جان فدي کن
جمل در وادي شوقش حدي کن
قدم نه در ره جستن شتابان
مينديش از سموم اين بيابان
نشان منزل آن ماه مي پرس
قدم نه در طريق و راه مي پرس
چراغ شامگاهت نور مه بس
نشان پاي ناقه نان ره بس
رقم پرداز اين فرخ جريده
حکايت را رقم زين سان کشيده
که شد روز حديبيه مقرر
ميان اهل بطحا و پيمبر
که هم عهدان و همراز از که و مه
درين مدت چه در شهر و چه در ده
تعرض مطلقا جايز ندارند
به دشت سينه تخم غم نکارند
محمد را شدند اهل خزاعه
به رسم پيش در ظل اطاعه
ولي گشتند ابناي بنوبکر
هواخواهان اهل کفر پرمکر
ميان اين دو قوم از مبدا حال
بسي سرگشته بود از کينه پامال
خصومت بود دايم در ميانه
براي قتل جستندي بهانه
ولي تا مظهر اقبال سرمد
نبي هاشمي يعني محمد
نقاب از چهره ي اقبال برداشت
لواي عالي بعثت برافراشت
چنان از وي به خود درمانده بودند
به دفع وي تردد مي نمودند
که بودند از حديث کينه خاموش
مهم دشمني کرده فراموش
چو شد مصلح حديبيه مقرر
شدند ايمن زآسيب پيمبر
زاصناف بنوبکر ابلهي بود
که بودش دل بغايت کينه فرسود
نه نامش مانده بر جا و نه ناموس
به شعرش مي گذشت اوقات منحوس
از آن ابليس فعلي زشت نامي
مزخرف نام ناموزون کلامي
به خود پيچان زفکر حشو چون زر
دهانش باز مانده همچو مبرز
به مکه بود يک روزي نشسته
سخن گفتي زهر جا جسته جسته
حديث از هر بد و هر نيک مي راند
هجاي حضرت سيد همي خواند
نبود آگاهيي آن رو سيه را
که از بانگ سگان غم نيست مه را
جهان را برکند گر باد صرصر
نگردد کم فروغ شمع خاور
غلامي از خزاعه بود حاضر
سوي ملعون به تندي گشت ناظر
بزد مشتي دهن درهم شکستش
چو سايه در ته پا کرد پستش
زهر سو در هم افتادند اعراب
زغوغا فتنه سر برداشت از خواب
زکين سيارگان دامن فشاندند
چراغ روشن خاور نشاندند
درآمد شب غلو کردند مردم
زبام و غرفه ظاهر گشت انجم
برآمد دار و گيري از محلات
ملايک بر فلک گفتند هيهات
زهر کوچه هجوم عام برخاست
غبار از قوس عنبرفام برخاست
بنو بکر از قريش امداد جستند
براي حرب استعداد جستند
سلاح جنگ دادند و مدد هم
زيادت گشت کار فتنه هر دم
بزرگان قريش آماده گشتند
گمان بردي که مست از باده گشتند
يکي زان عکرمه صفوان دگر يک
به جمعي متفق گشتند هر يک
سراسر گردن افرازان نامي
چه حاجت گفتن آن ها را تمامي
زآهن در حمايت کرده تن را
همه بربسته روي خويشتن را
زدند از کين بران فرقه شبيخون
زخون هر سو روان شد جوي جيحون
کشيدن تيغ و نيزه حرب کردند
به غايت حرب ضرباضرب کردند
بدان سان جاي هيجا گشت هر جا
که شد صحن حرم ميدان هيجا
زتيغ و تير بدخواه زبردست
شد از اهل خزاعه سي نفر پست
گمان بردند جمع کينه کيشان
که کس واقف نشد از حال ايشان
روايت مي کنند اصحاب اخبار
گروه ناقلان فرخ آثار
که بود آن مظهر لطف سعادت
درون صومعه بر رسم عادت
فغان برداشت بي صوت منادي
که لبيک اي گرفتار اعادي
يکي پرسيد کاين را چيست باعث
چه گشت از گردش افلاک حادث
نبي گفت از خزاعه خاست فرياد
يکي مي خواندم از بهر امداد
ملاعين خدا ناترس بطحا
به نقض عهد جنبيدند از جا
شبيخون بر خزاعه راست کردند
به ايشان آنچه دل مي خواست کردند
صباح آن گلبن باغ سعادت
سپهسالار اقليم سيادت
به اصحاب اين قضيه کرد ظاهر
زغيرت مضطرب گشتند اکابر
رسيد آنگاه روز چند زان پس
زره عمرو ابن سالم با چهل کس
خزاعي جمله استادند برپا
به پيش حضرت خير البرايا
به شعر اين قصه را عمرو ابن سالم
درآورده به الفاظ ملايم
به قانوني که بايد بر نبي خواند
زابر ديده لؤلؤي تر افشاند
نبي يعني دل آگاه مؤيد
رسول حق ابوالقاسم محمد
به دلداري زلب هاي شکرريز
زجان ها گشتشان محنت سبک خيز
به تحسين عمرو را بسيار بنواخت
ميان همگنانش سر برافراخت
به اهل خويش گفتا باز گرديد
زبان بنديد وز اهل راز گرديد
همي آيم زپي نصرت ملازم
به خونريزي اعدا گشت جازم
دگر فرمود با اصحاب زين سان
که خواهم آمد از صحن بيابان
ابوسفيان بدو لب ها عزايم
که ديو فتنه را سازد ملايم
شود با حيله سازي ناظر ما
نهد مرهم به ريش خاطر ما
زجيب مسکنت آرد برون سر
زمان صلح را سازد فزون تر
ولي خواهد شدن […] بطحا
که جنبد رايت اسل ام از جا
بدين مضمون حکايت گشته راجع
که در روزي که شد اين قصه واقع
قريش کينه جو يک جا نشستند
براي طوق لعنت حلقه بستند
سخن بود اين که کاري گشته واقع
که گردد بي سخن با فتنه راجع
نبايد کرد بر خود کار دشوار
که دارد فرصت اصلاح اين کار
محمد ناشده زين حال آگاه
مهم را رشته بايد کرد کوتاه
متاعت را نهان کن شب زاغيار
که چون شد روز گردد کار دشوار
دمي در زير دامن بر چراغت
که از باد صبا داري فراغت
مهم سازي کني عين صوابست
که دشمن از مي غفلت به خوابست
همه رو با ابوسفيان نهادند
زبان زينگونه در گفتن گشادند
که اي مشکل گشاي اهل بطحا
شد اسباب غم دل ها مهيا
چو در آرامگاهت کوهه زد سيل
چه پيچي پا براي خواب در ذيل
شده اسباب بيماري مهيا
خردمندانه کن فکر مداوا
قدم نه سوي يثرب شو روانه
که نبود جاي مردان کنج خانه
محمد را بگو خاطر چنين خواست
که کار صلح زين بهتر شود راست
سر از جيب وفا آريم بيرون
زمان صلح را سازيم افزون
بود در صلح استحکام واجب
که در صلحست خير هر دو جانب
ابوسفيان که لعنت باد بر وي
زد آهي سردتر ازچله ي دي
که هند امشب به خواب اين نوع ديده
که نزديک جحون از ره رسيده
قوي سيلي زخون از روي صحرا
روان گشته رسيده تا بدان جا
در آن منزل زماني آرميده
دگر گرديده تا بيدار ديده
ازين خوابم به دل بيمست بسيار
همانا کار خواهد گشت دشوار
چو خواب هند ملعونه شنودند
هراسيدند آن ها هم که بودند
ابوسفيان عزيمت کرد در روز
به جانش خار محنت آتش افروز
به يثرب چون رسيد آن نحس بدکيش
قدم زد در حريم دختر خويش
زن حضرت که بود ام حبيبه
شده اقبال جاويدش نصيبه
لعين بي پدر را بود دختر
چه دختر بهتر از تابنده اختر
به جاي سيد آمد تا نشيند
نهاني جانب حالات بيند
فراش حضرت آن معصومه ي دهر
ززير پا کشيدش از سر قهر
لعين آشفته شد گفتا چه حالست
زمن گويا ترا در دل ملال است
چرا زين گونه گستاخي نمودي
در بي حرمتي بر من گشودي
چنين ام حبيبه گشت قايل
که اي بر خويش کرده کار مشکل
شنيدي يا بود جايي نوشته
که باشد ديو بر جاي فرشته
نداري حد که اين منزل گزيني
به جاي حضرت سيد نشيني
چرا بر من شوي زين سان غضبناک
که راي کفر و کافر هست بي باک
به خواري بودن ناپاک اولي
سگان را جا به روي خاک اولي
گمان عقل داري در حق خويش
کدامت عقل اي نادان بدکيش
اگر بودي ترا يک ذره ادراک
نمي بودي چنين از کفر ناپاک
زکين در عرصه ي اغوا نهي گام
عرب را مي شوي مانع زاسلام
محمد را زکينت باک نبود
که دريا خالي از خاشاک نبود
چو بر شب صبح لامع گشت فيروز
اگر خواهي و گرنه مي شود روز
زگردي کان برانگيزي زميدان
فروغ مهر نتوان ساخت پنهان
ارادت چون مهيا شد چه تدبير
سپر بفکن جهد چون تير تقدير
خواص مردم نااهل داري
چه شد يارب که چندين جهل داري
چنين پيغمبري گرديده ظاهر
که در هر فطرت زهر نقص است طاهر
مسلمان شو طريق ملتش گير
مگو عذري به غير از عذر تقصير
به جان اطوار او را شو هواخواه
برون رو از ره آباي گمراه
سحاب فته گرد دامن تست
گناه مکيان در گردن تست
بسي دوري زهنجار سلامت
چه خواهي کرد فرداي قيامت
به ناداني همه عمرت هبا شد
پرستي سنگ را عمرت کجا شد
چرا ننمايي آن کس را اطاعت
که يابي لطف ازو ساعت به ساعت
زدود آتش کين تيره رأيي
که سنگي را پرستش مي نمايي
ابوسفيان برون شد قهر کرده
زلال زندگاني زهر کرده
شد آگه کانچه واقع گشته يکسر
شده مذکور نزديک پيمبر
زبام افتاده زان سان طشت حالات
که نبود غير آن بر لب مقالات
به پيش حضرت آمد کرد تعظيم
دلش در اضطراب از آتش بيم
براي صلح کرد الحاح بسيار
متاعش را نشد حضرت خريدار
در ابرو زد گره زان کينه انديش
پر از چين کرد روي فرخ خويش
به پيش نکته دان از سکه ي حرف
نشد نقد دغل قلاب را صرف
حديثش را نشد اشکال منتج
نشد نقدينه ي روبست رايج
به يک يک از صحابه التجا برد
نديد از ساغر ايشان به جز درد
نشد آماده کارش هر کجا رفت
به سوي خانه ي خير النسا رفت
سخن اين کاي در بحر عنايت
توقع دارم از لطفت عنايت
حمايت را حصار مکيان ساز
زپا افتاده گان را سر برافراز
جوابش داد زهرا کاي زحق دور
مرا در کار مردان دار معذور
زمردان کار مردان خوش نمايد
زنان را غير زن بودن نشايد
نشايد کرد در کار نبي دخل
دهد هم باغبان پيرايه ي نخل
محمد را ملازم هست بسيار
دگر جا رو معافم دار ازين کار
کشيد آهي ابوسفيان که هيهات
نمي بينم درين کشور مراعات
دگر گفت اي محمدرا گرامي
شبير و شبرم را ساز حامي
که مشهور عرب کردند زين کار
شو آسان مرا هم کار دشوار
دگر خيرالنسا را گفت اين چه حرفست
که ساحل ناپديد و بحر ژرفست
هنوز ايشان به طفلان هم زبانند
صلاح کار دنيا را چه دانند
علي آمد ابوسفيان ملعون
برآورد آه سرد از جان محزون
چنين گفت اي که هستي واقف حال
سرم در راه غم گرديد پامال
نمي دانم چه سازم در عذابم
دليلم شو نما راه صوابم
علي گفتا مدار انديشه در دل
نبايد کرد بر خود کار مشکل
برون رو نعره زن کاي اهل يثرب
منم فرمان ده ارباب منصب
صلاح کار را کردم رعايت
گرفتم جانبين را در حمايت
به غير اين نبايد عقل تدبير
کسي اين را نتاند کرد تفسير
به يک گفتار کوته کن فسانه
دگر شو جانب بطحا روانه
لعين را اين سخن در حال اثر کرد
سوي ارباب آن کشور گذر کرد
فغان کرد آستين هر جانب افشاند
حکايات علي را بر زبان راند
مفيدش نامد از ياران نصيحت
مزاح بوالحسن کردش فضيحت
روان شد سوي بطحا از مدينه
به لب ها غيبت و در سينه کينه
گمانش اينکه کرده حل مشکل
به جاي خود شبانگه گشت نازل
زن ملعونه اش کان هند بوده
به بزم مي پرستان رند بوده
به او گفت اي سفر کرده چه کردي
چه چيز آورده اي زين رهنوردي
بيان واقعيت ها کرد بالکل
شد از مضمون لعينه بي تحمل
زدش سيلي برو گفت اي بداختر
زگفتار تو بادم سامعه گر
فشردش خصيه و زد بر زمينش
به خون آلود رخسار و جبينش
زدي بر عرصه ي فرش درشتش
چو ميش کشته اي بر باد مشتش
به زير خويشتن بيچاره کردش
گريبان و دراعه پاره کردش
نهادش زير پا چون آستانه
زمشتش کرد نيلي چشم خانه
به شيون گفتي اي منحوس مذموم
سپاه يثرب آوردي بدين بوم
درين مدت چه کار از پيش بردي
قرار از ما و قدر از خويش بردي
زمردي نانشسته کرد بر تو
هزاران حيف نام مرد بر تو
فلک پيمود ازين خمخانه دردش
سر و روي شکسته خواب بردش
سحر چون گشت روشن شمع بيضا
به پيشش آمدند ارباب بطحا
که هان برگو چه کردي چيست حالات
چه سو رو داد از هر سو مقالات
ابوسفيان زبان شوم بگشاد
سراسر گفت حالاتي که رو داد
فغان برداشتند ارباب بطحا
که بايد گشتن آماده به هيجا
فکندي در راه اصحاب خاري
درين مدت نکردي هيچ کاري
علي داده به هزلي سر به راهت
فکنده سرنگون در قعر چاهت
هراسان گشت دل هاي ملاعين
نشد از بيمشان سرها به بالين
قصه خاطب ابن ابي ملتعه
زيثرب چون ابوسفيان روان شد
به ادبار مخلد همعنان شد
به حکم احمد مبعوث مرسل
که دير کفر شد از وي مزلزل
سپاه يثربي جنبيد از جا
شدند آماده بهر کار هيجا
بيابان طي کنان را منع فرمود
زره داران طرق را کرد مسدود
که تا بطحائيان کينه آثار
نکردند از خبرگيران خبردار
به هر قوم از قبايل کس فرستاد
فرستاده صلا زين گونه در داد
که هر کو مؤمنست آماده گردد
زقيد کارها آزاده گردد
شود از بهر غزو اهل کينه
مسلح گشته حاضر در مدينه
حکايت گو زبان زين سان گشاده
که اين در ابتداي روز بوده
زگرد ره جهان کردندي تاري
فريق اسلم و قوم غفاري
دگر روز آمدند آل مريته
رسيدند از عقب قوم جهيته
سحرگه آل اشجع در رسيدند
گمان بردي که صور اندر دميدند
به خدمت آمدند اکثر قبايل
به دريا نهر پيچد گشت واصل
عزيمت را محمد شد مهيا
به جنبيدن درآمد ژرف دريا
ولي ظاهر نمي شد زن يگانه
که خواهد شد کدامين سو روانه
خطي بهر قريش کينه فرسود
رقم زد خاطب ابن ملتعه زود
که لشکر گرد مي سازد محمد
به تأييدات گرديده مؤيد
گمانم اينکه خواهد راندن آنجا
کسي سالم نخواهد ماندن آنجا
در تدبير کار خود گشاييد
به حال خويشتن فکري نماييد
سپاهي غرق آهن ساخته راست
و گر تنها هم آيد نصرت او راست
محمد آن محمد نيست اکنون
که بود ار قطره اي گرديد جيحون
به فيروزي درين ديرين معسگر
هژبران را نهاده نام لشگر
زني را داد و تعجيلش روان ساخت
زن آن را در ميان مو نهان ساخت
فرود آمد امين وحي دادار
نبي را کرد ازين معني خبردار
علي را گفت خير المرسلين خيز
تکاور جانب بطحا برانگيز
دل خصم از مهابت ساز سوراخ
به توسن ده عنان تا روضه ي خاخ
زني بيني که دارد نامه آن را
ازو بستان و برگردان عنان را
چنين گويد روايت سنج اخبار
که بودندش قرين مقداد و عمار
علي يعني شهنشاه مؤيد
چراغ دوده ي آل محمد
مه اوج سپهر شهرياري
نهنگ لجه ي توفيق باري
به سوي خارج شد زن بود آنجا
فرود آمد زپشت راه پيما
به زن گفتا که مکتوبي که داري
به من ده ورنه خواهي ديد خواري
زن ملعونه کرد انکار مکتوب
به کنجي خويشتن را ساخت محجوب
به رسم کاو کاو جستند بسيار
نمود انکار را مضبوط آن کار
رفيقان علي نوميد گشتند
زجست و جوي نامه درگذشتند
سوي يثرب تکاور تيز کردند
تکاور صرصر از مهميز کردند
علي يعني در درياي سرمد
ستون غرفه ي شرع محمد
به ياران گفت زين سان کي گذارم
که بر صدق محمد استوارم
نرانده بر زبان هرگز دروغي
که کاذب را ندارد رو فروغي
برون آورد تيغ دشمن افکن
به خشم از جا روان شد جانب زن
زدش هي کاي سگ ملعونه نامه
برون آور اگر خواهي سلامه
و گرنه نامه سان پيچي زتيغم
زقتل چون تو سک نايد دريغم
لعينه چون نهيب حيدري ديد
فتاد از پا به روي خاک غلطيد
زمژگان خاک را رنگين به خون کرد
زموي بافته نامه برون کرد
گرفت آن را امير بي قرينه
به دولت راند تا شهر مدينه
به خير المرسلين چون نامه را داد
نبي دنبال خاطب کس فرستاد
چو آمد گفت پيغمبر که اين چيست
چرا با ما نمايي اين چنين زيست
به خاک افتاد خاطب جست زنهار
دگر گفت اي نبي زان کردم اين کار
کز اصحاب مهاجر هر کس اينجاست
به مکه خانه اي او را مهياست
رسد از فرقه اي او را رعايت
کنند اتباع و مالش را حمايت
به غير از من که کس آنجا ندارم
که باشد در محل کار يارم
از آن در راه خويش افکندم اين خار
که باشندم حمايت موسم کار
و گرنه همچنان در دين معينم
به توحيد اله العالمينم
زشرعت روشن است آب و گل من
نگشته ارتدادي در دل من
محمد گفت آري اين چنين است
ضميرت روشن از نور يقين است
ولي بهر ضرورت کردي اين کار
چه مي شد نيز از تنبيه اغيار
ميان در کار دين بگشوده اي تو
به جنگ بدر حاضر بوده اي تو
دگر نصرت نبي را رهنمون شد
خليفه کرد تعيين و برون شد
بيرون آمدن آن حضرت از مدينه به عزم مکه و دفع نمودن اهل کينه
به صحرا نيستان از نيزه شد راست
سپاه آمد غبار از راه برخاست
به گردون رفت کحل از گرد اغبر
سنان گرديد ميل چشم اختر
زنعل توسنان سنگ خاره
هوا گرديد پرزرين ستاره
غبار افکند بر آفاق سايه
زمين را مرتفع گرديد پايه
به روي خاک غلطيدند هر سوي
زظل نيزه ماران در تکاپوي
دوان هر سو چو ابر نوبهاران
سيه فام اشتران کوه کوهان
به صحرا همچون صرصر چابکانه
شدندي تازيان بي تازيانه
روان شد لشکري چون سيل انبوه
خروش سيل مي پيچيد در کوه
به صلصل شامگاهي شد معسکر
چو انجم منتشر گرديد لشکر
نهان شد از سياهي عرصه ي دشت
قراول جانب دشمن روان گشت
سپه انجم عدو بود از قبايل
خرامان شد قمر منزل به منزل
به ره عباس با جمعي اقارب
به پيش آمد که رفتي سوي يثرب
به خود بردش ولي باقيش اولاد
همان دم جانب يثرب فرستاد
به حکم شهريار کشور جان
فرود آمد سپه در مر ظهران
شه مشرق به مغرب گشت مايل
فروزان شد برين ايوان مشاغل
جهان انگيخت دود از مشعل روز
سپه فرمود کردند آتش افروز
همان ساعت به فرمان همايون
پر از مريخ شد گردون و هامون
به چشم ناظران آمد دران کوي
هزاران وادي ايمن زهر سوي
ززين سر و پر شد عرصه ي دشت
فضاي دشت بستان ارم گشت
شهاب آسا فزون تر از شماره
دويدي هر طرف گلگون ستاره
دخانش هندوي مظلم تر از شب
شرارش سرخچه از شورش تب
هوا شد لاله گون پيچيد في الحال
کنيز شب به خود چادر شب آل
برآمد آنچنان زآتش تف و تاب
که شد بر آسمان پيه حمل آب
دمادم گشت افزون شعله از باد
به شاخ گاو گردون آتش افتاد
علم زد آتش از فرش مسدس
سيه گرديد اين طاق مقرنس
گروه مکيان بودند از بيم
به دست غم دل خود کرده تسليم
ابوسفيان و جمعي از مشاهير
شبي گشتند در صحرا خبرگير
زروي پشته اي گشتند ناظر
کواکب بر زمين ديدند حاضر
زحيراني بر آوردند فرياد
کز آتش ها در ايشان آتش افتاد
زدي درياي آتش موج زانسان
که گرديدند از آن حالت پريشان
ندانستند کاين حرکت که انگيخت
کواکب را که از گردون فرو ريخت
فتادند از تفکر در کشاکش
نشد روشن برايشان حال آتش
زسوي حضرت خير البشر هم
دل عباس بود افتاده در غم
که اهل مکه زين حالند غافل
بر ايشان کار خواهد گشت مشکل
به ره بر استر حضرت روان شد
به صرصر در بيابان همعنان شد
که افتد با يکي شايد دچارش
کند آگه زاصل کار و بارش
فرستد سوي شهرش زانکه شايد
دري بر روي آن مردم گشايد
به گرد روزگار خود برآيند
به حال خويشتن فکري نمايند
به هم عباس و بوسفيان رسيدند
شناسا گشته يک جا آرميدند
چنين گفتا ابوسفيان به عباس
که از بيمم فتاده در دل الماس
درين صحرا چه آتش هاست بر گوي
که از حيرت بود جان در تکاپوي
زبان بگشاد عباس اين چنين گفت
که دوران روزگارت را برآشفت
فروغ شمع بخت دايمست اين
چراغ دودمان هاشمست اين
ورق از گردش سياره برگشت
سپهر چارمين را جا شد اين دشت
شده نازل درين دشت ممهد
شهنشاه عرب يعني محمد
علم کرده ستون خيمه ناگاه
سپاهي ده هزارش گشته همراه
سپاهي يک جهت در کار کينه
دهد باد آتش از بازار کينه
همه با نيزه و غرنده چون ابر
چه مي گويم نيستانيست پر ببر
تهي سازد ازيشان کوه پهلو
چو شمشيرند بهر جنگ يکرو
شما را نيست تاب اين جماعت
نباشد چاره اي غير اطاعت
ابوسفيان زبان بگشاد زين سان
که درد همگنان را چيست درمان
چنين عباس گفت اي غافل از کار
نجات مکيان را شو طلبکار
چه باشد بر پس اشتر نشيني
بيايي و محمد را ببيني
به هنجار مدارا نکته رانيم
امان بهر تو و قومت ستانيم
ابوسفيان به خدمت گشت عازم
نبي را شد همان ساعت ملازم
به استدعاي عباسش امان داد
صباح آمد برون خيمه استاد
نبي گفتش که اي دور از ره راست
شدي پير و هنوزت جهل برجاست
نديدم در عرب جاهل از تو
ميان غافلان غافل تر از تو
چرا زينگونه از انصاف دوري
زجام جهل در خواب غروري
هنوزت در دل اي نادان نيايد
که جز الله معبودي نشايد
ابوسفيان چنين آمد به گفتن
که اي نطق تو در دردانه سفتن
شدم آگه زحال خويش حالي
که ترکيب منست از عقل خالي
چرا بايد جمادي را خدا خواند
که نتواند مگس از خويشتن راند
خدايي را سزاوار است ذاتي
که جان دارد ازو هر ذي حياتي
زنافرماني حق شرمسارم
قدم در وادي انصاف دارم
دگر گفتش که معلومت نگشته
زحالت هاي بالفعل و گذشته
که من پيغمبرم و از جانب حق
به توفيقات يزداني موفق
زبان بگشاد ديگرباره ملعون
که اي با دولت جاويد مقرون
مرا معلوم شد پيغمبري تو
جميع انبيا را سروري تو
چه خوش خلقيست خلقت اي محمد
به اين سر از نبي نبود مؤيد
ميان بستم به نقص رونق تو
چه خواري کان نکردم در حق تو
نهادي آن تمامي برکناره
به احسان مي کني در من نظاره
به سويش آستين افشاند عباس
که تا کي از دکان مي آري اجناس
مسلمان زودتر شو رونه حالي
جهان با تيغ سازم از تو خالي
شهادت بر زبان آورد از بيم
نکرد از لب به دل نقدينه تسليم
به ظاهر شد لعين از اهل اسلام
به باطن داشت اما مهر اصنام
براي اهل شد جوياي مخلص
زبعد استجازه شد مرخص
نبي را گفت عباس اي جهانگير
نکردي در حق او هيچ تقصير
بود از منصب او را سرفرازي
به کاري به گرش ممتاز بودي
محمد گفت آن کو در حريمش
کند جا نبود از شمشير بيمش
در خود نيز هر کو بسته دارد
زکشتن خويش را وارسته دارد
به مسجد کان بود بيت الحرم هم
کسي کو جاي سازد نبودش غم
روان گرديد ابوسفيان دگربار
چنين عباس کرد آهنگ گفتار
که در دل دارد اين معلون کدورت
اجازت دادنش نبوت ضرورت
مبادا چون رود گردد سپه کش
ضمير انورت سازد مشوش
نبي گفتا نگهدارش به جايي
که باشد لشگري را تنگنايي
سپاه دين به او بنما که بيند
نهيبي بر دلش از ما نشيند
زرفتن بازگرداند اجنبي را
به جا آورد فرمان نبي را
سپاهي ديد همچون بحر مواج
متاع هوش ملعون شد به تاراج
پي هم طلب طلب از رازداران
گذشتندي چو ابر نوبهاران
به سان ابر بر سر مي شدي گرد
چو گلبن بود از گلگون سر مرد
رسيدندي زره پوشان دو صد فوج
پي هم همچو جيحون گشته پرموج
رسيد آنگاه سعد ابن عباده
به بسته تيغ و ابرو برگشاده
لوا را ساخته بر دوش قايم
هزار از جمع انصارش ملازم
نظر چون بر ابوسفيان فتادش
زغيرت آتشي در جان فتادش
فغان برداشت کاي ارباب اسلام
شد از جان قريش امروز آرام
محل آن رسيد از دور گردون
که سرهاشان شود آغشته در خون
بر اعدا آستين کين فشانيم
کشيده تيغ کام خود ستانيم
رسيد آن گه شهنشاه مؤيد
نبي يعني ابوالقاسم محمد
به ياران غنچه اش گرديد خندان
پس و پيشش گرفته تيغ بندان
به سرعت قطع مي کردند ره را
کواکب در ميان بگرفته مه را
شدندي با نياز اهل توکل
درين گنبد زذکر افتاد غلغل
ابوسفيان ملعون کرد فرياد
که اي گرديده از بند غم آزاد
چرا راضي شدي بر قتل خويشان
مکن زنهار قوم خود پريشان
نبي گفت اين زمن واقع نگشته
گذشتم زآنچه تا اکنون گذشته
به عون حق زمان آن شد آغاز
که سازم اهل بطحا را سرافراز
به استقبال آيند اهل حالم
شوند ارباب غم شاد از وصالم
شود شادي به جان ها ملحق از من
فزايد مردمان را رونق از من
بدي بر طينتم قادر نگردد
به جز نيکي زمن صادر نگردد
ابوسفيان زبان بگشاد ديگر
که اي ميخ سمندت سعد اکبر
زسعد ابن عياده اين شنودم
ازين آتش به سر بر رفت دودم
دگر شاه رسل فرمان چنين داد
که کردم خصم را از کشتن آزاد
نسازد کس برهنه تيغ خونريز
نگردد هيچ فردي فتنه انگيز
نبايد جز به نيکي زد نفس را
به کس جنگي نبايد کرد کس را
مگر با آنکه جويد عرصه ي جنگ
کند با تيغ سوي کينه آهنگ
خزاعه با بنوبکر آنچه بايد
کشيده تيغ و در کشتن شتابد
به عباس ابن عبدالمطلب باز
ابوسفيان حکايت کرد آغاز
که گشت اين خويش تو يعني محمد
به تأييد جهانداري مؤيدي
عرب فرمان برش گرديد يکسر
شدش ملک عظيم از حق ميسر
دگر عباس گفت اي دور از انصاف
چرا آب ضميرت گشته ناصاف
هنوز افتاده در فکر تباهي
که مي جويد محمد پادشاهي
برونست اين روش از شهرياري
نظر کن سوي او گر چشم داري
کزو آثار درويشي است پيدا
بود انوار فقر ازوي هويدا
نجويد سلطنت جويد شب و روز
فريق اهل دين را بخت فيروز
نخواهد خسروي خواهد خدايي
که غير او نباشد رهنمايي
غلامند ارچه اصناف ملوکش
بود اما فقيرانه سلوکش
اگر چه خسرو دنيا و دين است
ولي فقرش طراز آستين است
ابوسفيان شد آنگه جانب شهر
زبخت خوابناک خويش در قهر
قريش آگاه گشتند از مهمات
نيامدشان به کاري عزي و لات
به زن گفت آنچه واقع بود زن گفت
که هر بارم زتو خاطر برآشفت
گرفتش موي رو زد بر دهانش
دو تا کرد از کشيدن چون کمانش
نهادش بر زمين بر سينه بنشست
چو سايه در ته خود ساختش پست
دو صد من بار بنهادش به سينه
شتر عاجز شد از بار خزينه
زبان در راستي بگشاد زين ساي
که هستم اي ديوث از تو پريشان
نمي دانم کجايي در چه کاري
مرا با ديگران تا کي گذاري
سوي هر کس که رو آورد و بشتافت
به دل صد زخم از تيغ زبان يافت
هراسي در دل کفار افتاد
دل از جان رفت و دست از کار افتاد
فتح نمودن آن حضرت بلده ي مبارکه مکه را
روان گرديد با اقبال سرمد
نبي الانبيا يعني محمد
جبين افروخته چون مهر تابان
به وقت صبحدم از مر ظهران
سيه عالم شد از گرد سپاهي
نبي بود آب حيوان در سياهي
نمودي مهر ازين درياي سيماب
چنان کز سبزه زاري کرم شب تاب
نهان شد کوه و مخفي گشت هامون
چراغي بود در شب شمع گردون
روان شد سوي اين ايوان اخضر
سحاب تيره از درياي اغبر
خم اين دير جنبيد از تلاطم
صفاي مي نماند از دردي خم
برين ايوان زنگاري کواکب
به زحمت راه بردندي به مغرب
چو ديد آن گرد بدخواه سيه روي
غبار آسا فتاد اندر تکاپوي
پريشان گشته رو کردند اعدا
به سان گرد سوي کوه و صحرا
بجنبيد از سپاهي عرصه ي دشت
جحون آرامگاه لشگري گشت
چو خيل انبيا بودند لشگر
زدنبال همه رفتي پيمبر
به خود انديشه کرد آن ذات اشرف
شده از ساغر نصرت مکيف
که چون مي آمدم از مکه بيرون
به چشم اشکبار و جسم محزون
دلم از بيم لرزيدي چو سيماب
نه لشگر بود همراهم نه اسباب
به جانم بود اندوه اعادي
کشيده سر به جيب نامرادي
کنون سوي وطن الحمدالله
روم اسباب کام دل به دلخواه
سپاهم همرهست و بخت ياور
به راه مدعا رانم تکاور
فروغ نور بختم در جبين است
همه زالطاف رب العالمين است
نخستم رتبه ي پيغمبري داد
دگر اسباب جاه و سروري داد
نبوت يافتم با پادشاهي
رسد پي در بيم لطف الهي
فزود و مي فزايد آبرويم
کدامين نعمتش را شکر گويم
فشاندي ژاله بر رخساره ي زرد
تواضع مي نمود و سجده مي کرد
به پشت ناقه لامع از رخش نور
کليم الله صفت بر قله ي طور
غلط کردم که موسي جلوه گر بود
که خورشيد از جبل رخسار بنمود
دگر فرمود مبعوث مؤيد
شه کشورگشا يعني محمد
که اطراف جحون گردد معسگر
زماني مطمئن گردند لشگر
وزان پس حکم صادر گشت کانجا
اديم خيمه را کردند برپا
اديمي بود احمر همچو ياقوت
که دادي گاه ديدن روح را قوت
چو فراشش به اوج چرخ افراشت
تمام دامنش زاطراف برداشت
به بالاي سر آن سايه ي حق
نمودي لاله گون چتر معلق
به معني کرد ظاهر بر قبايل
که گشت از آسمان مريخ نازل
برون آريد اگر شمشير در کين
اديم آسا شود اين خاک رنگين
به نزد کاردانان لايحست اين
به خونريزي دليل واضحست اين
دگر فرمود شاه دين و دنيا
نبي الابطحي خير البرايا
که اصناف سپه بر رسم انصاف
سواد شهر را گيرند اطراف
به ذکر حق زبان ها برگشايند
به شهر آهسته با حرمت درآيند
نيارد کس برون شمشير خون ريز
مگر بر آنکه گردد فتنه انگيز
کسي کو سرکشد بي سر کنندش
لباس لاله گون در بر کنندش
شدند آنگه به قانون مقرر
زهر جانب به شهر اصناف لشکر
غريو از خاکدان مکه برخاست
بجنبيد آن زمين کو ناف دنياست
از آن جنبيدن آمد عقل را ياد
که جنبد ناف کس در وقت فرياد
به هنجاري که فرمود آن سرافراز
نشد از کين دري بر روي کس باز
به غير از خالد منحوس تيره
که بود ابن وليد ابن مغيره
که بي فرمان حضرت فتنه انگيخت
فريقي را به تيغ کينه خون ريخت
نبي را شد ازين خاطر مکدر
که بيرون شد زقانون مقرر
کسي گويد سرشت است از بدايت
نگردد سالک راه هدايت
نبي مسندنشين ملک لولاک
محيط مرحمت را گوهر پاک
به توفيق اله و بخت مسعود
توجه سوي بيت الله فرمود
به ذکر حق زهرسو در رکابش
نجوم آسا سپاه بي حسابش
زبام و در برآمد شورش عام
ثوابت شد عيان گفتي ازين بام
دو تا شد چرخ بهر احترامش
محل جلوه شد بيت الحرامش
زنور روي آن خورشيد انور
منور گشت چشم حلقه بر در
حجر در پايش افتادي زديوار
نبودي گر به خشت و گل گرفتار
زتعظيمش زجا برخاست خانه
گذشت از آسمانش آستانه
زعکس اختر تابان اعظم
سپهر چارمين شد آب زمزم
ازين شادي معلق زد حمامه
تن کعبه نگنجيدي به جامه
درو بامش دعاي مردمان هم
زبان آورده بيرون ناوان هم
نهالش سرو بستان حرم شد
حرم از سايه ي او محترم شد
جمال کعبه را از چهره آراست
زکرسي بهر حرمت خانه برخاست
به بام کعبه زين ايوان اخضر
زدندي پر ملايک چون کبوتر
نبي با جهر ادا فرمود تکبير
نکردند اهل دين در کار تقصير
زتکبير آنچنان آواز پيچيد
درين گنبد که شهر مکه جنبيد
سراسيمه شد اين سطح برين هم
شدند آگاه اموات زمين هم
اداي بندگي را در امل کرد
به آن نوعي که مي بايد عمل کرد
طواف کعبه کرد آن مه مکرر
چو بر گرد زمين خورشيد انور
به تحقيق آنچه بيرون و درون بود
بتان نامي از سيصد فزون بود
نکرده عابد اصنام تقصير
تممي کرده و برجاست از قير
نمودندي گروه بي سعادت
خدايان مقيد را عبادت
زبي دينان شد اين معني مؤکد
که با يکديگريم آخر مقيد
حجر را بود ازين غم روبه ديوار
که من هم داخلم در سلک احجار
بر دانادلان بي اشتباه است
کزين جرمم بدين سان روسياه است
نبي المرسلين شاه جهاندار
به استخفاف معبودان کفار
زدي نوک سنان در چشم هر يک
فتادندي زجا بر خاک يک يک
شد آن ديباچه را اين نوع مضمون
که اين ها اي سيه بختان ملعون
اگر قدرت به کاري داشتندي
چنين خود را زبون نگذاشتندي
سعادت سالکان را شد دليلي
شدند اصحاب هر يک چون خليلي
شکستندي بتان بر صحن هامون
چکاچاک شکستن شد به گردون
هوا گشت از شرر سقف منقش
شد از اصنام ظاهر تخم آت
بتان را چون شکستندي هبل نيز
به سان ديگران کردند ناچيز
ابوسفيان نظر انداخت بر وي
به کنج چشم ناظر بود بر وي
زبيرش گفت اي نادان هبل بين
چه سان افتاده در کارش خلل بين
به روز بدر ازو بودت مباهات
کجا شد آن مباهات و مقالات
خدا بهر چه زين سان خوار گشته
به زير پا فتاده زار گشته
ابوسفيان فغان برداشت کامروز
محمد بر مخالف گشته فيروز
اگر غير از خداي او خدايي
به جا بودي نبودي ابتلايي
چنين حالات را مي گشت مانع
نمي شد صورتي زينگونه واقع
در ذکر پا بر دوش حضرت نهادن علي ابن ابي طالب عليه السلام و بر بام کعبه رفتن و فرود آوردن اصنام و وقايعي که روي نموده و شکستن
علي المرتضي شاه مؤيد
چراغ افروز بزم شرع احمد
زدين رونق فزاي نامه کعبه
خليل بت شکن بر بام کعبه
شه ملک سفيدي و سياهي
پسر عم نبي شير الهي
به حضرت گفت اي فرخنده فرجام
قدم بر دوش من نه رو برين بام
بتان هستند بر وي بايد افکند
خدا راضي بود زين خلق خرسند
نزيبدشان که باشد مرتفع جا
که بايد سنگ را جا در ته پا
به دوشم به که قامت برفرازي
که از پاي تو يابم سرفرازي
قد من شمع از آن مهر جبين باد
سر دوشم سپهر چارمين باد
نبي گفت اي علي عالي القدر
بر اوج آسماني عافيت بدر
تو بر دوشم قدم نه رو به بالا
که داري راي عالي قدر والا
نشد رخصت در اطوار نبوت
که غير از من کشد بار نبوت
ترا اين بخت گشتن رام اولي
مقام جلوه ي مه بام اولي
مسيحا به که بر گردون کشد رخت
زمعراجت نوازش مي کند بخت
نبي گفت اي مه گردون اقبال
چه سانت مي نمايد چهره ي حال
علي گفت آنچنان آيد به خاطر
که ماند زير پايم چرخ داير
بود پيش رخم خورشيد مرآت
سرم بگذشته از بام سموات
شدند انجم زرفعت ريگ راهم
نمايد آسمان چون آب چاهم
چنان بررفته ام بر بام گردون
که عيسي ماند زير پا چو قارون
به اقبالت چنان عالي جنابم
که بالاتر زخود چيزي نيابم
کسي را اين چنين رفعت محالست
به خوابست اين ندانم يا خيال است
نبي گفتا خوشا حال تو و من
که با امداد توفيقات ذوالمن
تو کار حق کني بر دوشم الحق
به بار حق کشيدن من موفق
به زير اين مقرنس طاق اخضر
به کار و با حق بودن نکوتر
علي از دوش سيد رفت بر بام
به عزم چرخ عيسي بست احرام
زبام کعبه اش رخسار انور
نمودي همچو مهر از طاق اخضر
عدو را در جگر صد چاک انداخت
شکست اصنام را بر خاک انداخت
برون آرد از اصنامشان گرد
خليل الله کار خويشتن کرد
خدايان در دمي گشتند پامال
قريش از هر طرف ناظر بر اين حال
درون مي سوخت شان از آتش غم
چو بت از بيمشان برنامدي دم
ممد در کارحق روح خليلش
نگهبان در تردد جبرئيلش
به يک دم يافت ملک کفر تاراج
نبي را عزم رجعت شد زمعراج
فرود آمد بري زآسيب زحمت
زپيش ناودان سيلاب رحمت
نبي را باز منظور نظر شد
فرونامد از آنجايي که ب ر شد
درين نه سقف زنگاري شکي نيست
که مه را مشرق و مغرب يکي نيست
علي سوي نبي ديد و بخنديد
پيمبر خنده را تقريب پرسيد
ولي الله جواب اين نوع فرمود
که بر خنديدن من باعث اين بود
که پايان جستم از بام چنين دور
نشد هيچ از عظام جسم مکسور
نبي گفت اي ولي حي بيچون
بود بختت به توفيقات مقرون
منت بردم به دوش خويش بالا
که گرديد از تو کار حق مهيا
موفق ساخت جبار جليلت
فرود آورد آنگه جبرئيلت
چو حال اينست کي بيني جفايي
چه سانت پيش آيد ابتلايي
دمي باهوش باش اي غافل از کار
تعصب برطرف کن کينه بگذار
نگر کايشان چه سان بودند با هم
چه نوع اين راه پيمودند با هم
نبي با هيچکس اين نوع بوده
تلطف کرده و احسان نموده
به غير او را که بوده است يارا
که بر دوش نبي الله نهد پا
به آن حضرت نبي را بوده حالي
که ره سويش نيابد هر خيالي
به علم آن نشد انسان موفق
نداند کنه آن جز حضرت حق
برون کن اي منافق بغضش از دل
که با اين بار ماند لاشه در گل
نه آگاهي زعلم سينه ي او
بود از جهل جستن کينه ي او
به رغم مقتداي اهل سنت
غبار دامنش شورد به جنت
جز او را مقتدا داني نکو نيست
سزاوار امامت غير او نيست
به سويش رو عنان از غير برتاب
تيمم نيست جايز چون بود آب
خرد از عقل آن کس دست خود شست
که پيش بحر گوهر از ثمر جست
چو نور افروز شد سياره ي روز
چه جويي تابش از کرم شب افروز
محمد سيد فرخنده انجام
کليد خانه جست از جمع خدام
چو عثمان ابن طلحه بود خادم
به سويش خادمان گشتند عازم
کليد از وي طلب کردند ابا کرد
ابا کرد و حديث بد ادا کرد
به بام کعبه بر شد مضطرب گفت
که زاحمد روزگار ما برآشفت
اگر پيغمبري حق دانم او را
چه امکان کاين چنين رنجانم او را
در تعظيم بر رويش گشايم
کليد خانه تسليمش نمايم
ابابکر و رفيقش هم دويدند
در بربسته را فتحي نديدند
فراوان مردم آمد شد نمودند
همان حرف نخست از وي شنودند
کليد از کف ندادي نحس کافر
عرق بر روي حضرت گشت ظاهر
زتحريک نسيم قهر هر دم
چکيدي از گل سيراب شبنم
به جعدش خوي دويد و چتر مي کرد
معنبر جعد کار ابر مي کرد
فرو شد زورق حلم از گراني
حباب انگيخت آب زندگاني
علي يعني شهنشاه جهانگير
رون شد همچو شيري سوي نخجير
سر دستش گرفت و تافت زانسان
کزان شد تابناکش رشته ي جان
کليد از وي گرفت و باز گرديد
نبي الله را دمساز گرديد
به پشت بام حيران ماند ملعون
به کلي رفته بيرون از تنش خون
خلايق پيش در بر پا ستادند
به فرمان نبي در را گشادند
درون خانه شد سيد به اقبال
زهر سو ديد بر ديوار تمثال
به روي لوح و ديوار و ته و بام
مصور کرده نقش اشکال اصنام
مصور کرده بر شکل مجسم
خليل الله و اسمعيل با هم
وزان پس صورت مريم کشيده
به پهلويش مسيحا آرميده
نبي فرمود کان ها را ستردند
نشان بالکل زهر تمثال بردند
به منع کار صورت داد فرمان
که بي صورت بود تقليد يزدان
عبادت را مقام خلوتي ديد
قدش محراب بيت الله گرديد
برآورد از درون سينه هيهات
براختر شد رخ مه در مناجات
به مژگان از رخامه گرد را رفت
دعايش سنگ بام خانه را سفت
سعادت يار گشته بخت ياور
برون آمد چو مهر از طرف خاور
زهر جانب کشيده صف خلايق
سخن گو در حقش بر وجه لايق
به فرمانش بلال از بام خانه
طيور قدس را افشاند دانه
زذکر نام جبار جهاندار
نهيب افتاد در دل هاي کفار
فريقي از عباد خاص گشتند
ملايک بر فلک رقاص گشتند
به منبر بر شد آنگه خطبه برخواند
زدرج معرفت گوهر برافشاند
نم از ابر نصايح دم به دم ريخت
رحيق وعظ در جام حکم ريخت
بيان فرمود ابواب شريعت
به خلق آموخت آداب شريعت
دگر نازل شد از بالاي منبر
چو از گردون شبانگه مهر انور
چو فهميدند ارباب مدينه
که با بطحائيانش نيست کينه
بر استيصالشان گرديد قادر
نشد حکمي ازو بر قتل صادر
به هم گفتند رحم آمد نبي را
که از خويشان دهد کام اجنبي را
به خويشان گشت ملحق تا بدين جا
ازين پس تخم کام افشاند اينجا
درين باب آنچه شايد گفته مي شد
يکي خوشدل يکي آشفته مي شد
امين وحي نازل شد تمامي
مشرح گفت با خير الانامي
طلب کرد اهل يثرب را پيمبر
برايشان گفت ها را گفت يکسر
همه گفتند گفتيم اين حکايات
سزد از شان تو بر ما مراعات
نمود ايمن زنيش خار غيري
به راه احتمال انديشه سيري
محمد سرفراز دين و دنيا
شهنشاه رسل خير البرايا
چنين فرمود کاي ياران يکدل
زگرداب از شما رفتم به ساحل
تنم در هجر ياران جان ندارد
جدايي از شما امکان ندارد
بود پيوند ما از رشته ي جان
زيکديگر جدا گشتن چه امکان
مرا جاويد پيچان کي توان بود
فسرده کنج هجران کي توان بود
زيک شاخست ما را ميوه و برگ
زهم سازد جدا ما را مگر مرگ
بسي از ابر رحمت نم فرو داد
فريق يثربي را گريه رو داد
زبان در عذرخواهي برگشودند
نياز و دردمندي ها نمودند
که بادا صد هزاران جان فدايت
فداي گفتگوي دل گشايت
دري زيبنده ي گوشت نسفتيم
به سرسام تب غم ياوه گفتيم
سوي هر بتکده جمعي روان کرد
برآمد از بت و بتخانه ها گرد
دگر بر قتل جمعي حکم فرمود
که بودند از گناه خويش مردود
يکايک آنچه مي بايست ديدند
به سر وقت سزاي خود رسيدند
ذکر غزوه ي حنين
درون مکه بود آن شاه اعظم
که رو دادي وقايع از پي هم
به امر حي قادر فرد صانع
يکي جنگ حنين بود از وقايع
زفتح مکه غوغا شد بر اطراف
به هر جا خصم را پيچيد ازين ناف
خروس کوس اين دولت شنيدند
سر اندر جيب برده آرميدند
مسلمان آنکه شد از تيغ امان يافت
و گرنه سرعتي از نبض جان يافت
نقيض اهل دين از پا نشستند
به کنجي کام را ساغر شکستند
به هر جا ريخت ابر اين سخن نم
خبر افتاد در اطراف عالم
سلاطين عجم را ملک جنبيد
دل ترکان صاحب تخت لرزيد
نبود القصه کس را قدرت آن
که انديشد به دار باب ايمان
به هر جا بود ديو از پا درآمد
بلاها اهل بت را بر سر آمد
شدند از جهل و شرک و جاه بسيار
هوازن با نقيب آماده ي کار
دو قو تيره دل گشتند يک دل
کزين گرداب غم يابند ساحل
براي مشورت يک جا نشستند
حکايت را چنين ترکيب بستند
که جمعي با محمد جنگ کردند
به ميدان جدل آهنگ کردند
که در علم جدل کامل نبودند
قوي بازو و صاحبدل نبودند
سپاه آرد به سوي ما شکي نيست
بود اين کار کلي اندکي نيست
همان بهتر که گرد خود برآييم
نکرده فکر ما فکرش نماييم
زمين آسا به کين بي اضطرابيم
خدنگ افکن چو گردون از شهابيم
گهي مرد از شبيخون کاميابست
که بدخواه قوي بازو به خوابست
جناحين سپه بر هم نبسته
سپاهش را توان کردن شکسته
رويم از کينه خواهي بر سر او
زما طرفي نبيندد لشکر او
در آن وقت از هوازن بود بي خوف
سپهدار قوي دل مالک عوف
ثقيفي را به قولي از اقاويل
کنانه بود ابن عبد ياليل
ملاعين لشگري درهم کشيدند
قبا بر قامت فتنه دريدند
زاصناف عرب ممتاز بودند
قوي بازو و تيرانداز بودند
همه رزم آزما و آهنين چنگ
دلير و شير صولت در صف جنگ
زمنزل هاي خود رفتند بيرون
محيطي شد روان در صحن هامون
عيال ومال خود با خويش بردند
به معبودان خود خود را سپردند
به حضرت عرض کردند اين حکايت
تلاطم يافت درياي هدايت
جبين را زد گره گرديد قاهر
زگلبن در نظر شد غنچه ظاهر
به فرمانش سپه کردند جنبش
هژبر فتنه آمد در غرنبش
شد از ديوار بست مکه بيرون
خميد از بار آهن پشت هامون
زعکس خنجر و شمشير سيراب
هواي دشت شد درياي سيماب
عقاب فتنه پر زد کرد پرواز
که در صحرا اميد طمعه شد باز
کپرگه شد هم آواز دمامه
زحيرت گشت انگشتان شمامه
قضا از هر طرف غوغا برانگيخت
خروش لشگري درد سر انگيخت
به اختر گشت گرد دشت همراز
فلک ماليد صندل بر جبين باز
نديدي بر فلک سياره ره را
کلف زان کرد پيدا گشت مه را
زمين گفتي تمامي شد به بالا
گران گشت اين کهن طاق معلي
به صحرا بود در وقت شماره
سپاهي شش هزار اما دوباره
به حضرت گفت ابابکر اي جهانگير
مگر طالع کند من بعد تقصير
دگر ما را چه غم از خصم غدار
که ما را لشگري گرديد بسيار
دل از بيم عدو اليوم رسته
کجا گردد چنين لشگر شکسته
محمد روي خود برتافت از وي
که استغنا به يزدان يافت از وي
به غايت شد ملول از وي نبي گفت
که گفتار توام خاطر برآشفت
ته زنگارگون ايوان اين دير
زحق نصرت بود ما را نه از غير
به شام و صبح در گرما و سرما
اگر عونش نباشد واي بر ما
اگر نصرت و گر فتحست ما را
بود از وي نهان و آشکارا
ازين گفتار نافرجام از اعدا
بود بيم شکست لشگر ما
سپهدار هوازن مالک عوف
دو کس را گفت بشتابيد بي خوف
شويد آگه زحالات محمد
که غفلت بد بود از دشمن بد
شدند و آمدند اما به حالي
کزايشان مشرکان را شد ملالي
غمين گرديده و نوميد بودند
زلرزيدن چو برگ بيد بودند
شبيه مردها ليکن سخن گوي
که بايد گشت ساکن زين تک و پوي
محمد را سپاهي در رکابند
که بر اسبان ابلق در نقابند
برونند از طريق اين جهاني
نيند الا سپاه آسماني
برو اي مالک اين انديشه بگذار
مرو ديگر عنان خود نگهدار
جدل با اين سپاه آسان نباشد
کسي را قوت ايشان نباشد
به کار خويشتن نيکو بينديش
مبر پهلوي خارا شيشه ي خويش
مده چون مي تواني کام دشمن
به پاي خود مرو در دام دشمن
سخن گفتندي و ديدندي از پس
گمان بردي که دارند از عقب کس
زبان در طعنشان بگشاد مالک
که مرئي کي شوند آخر ملايک
زلشگر از شما بد دل تري نيست
درين لشگر نه کاندر کشوري نيتس
مگوئيد اين سخن در پيش مردم
که نايد بحر لشگر در تلاطم
سياهي بود در جوق سپاهش
که بودندي هژبران مور راهش
ازين پر دل دليري کار ديده
که نام بيم هرگز ناشنيده
طلب کردش به جاسوسي روان ساخت
به باد صحن دشتش همعنان ساخت
برفت او نيز و باز آمد چو ايشان
به غايت مضطرب حال و پريشان
حکايت هاي ايشان باز مي گفت
به خود همچون مجانين راز مي گفت
به ملعون گفت بر گرد و مرو پيش
ترحم کن به حال مردم خويش
نداري قوت بازوي اين قوم
نه تنها تو سلاطين نيز اليوم
روان گشته به حکم حي لاريب
به هامون لشگري از عالم غيب
اگر جنبد سپاه عالم از جا
نباشد بيمشان در روز هيجا
بود ازعون لطف حي سرمد
سپاه آسماني با محمد
به پشت پاي مالک روي ماليد
زعزم خويش مالک برنگرديد
دريد صمه نامي از حشم بود
صد و سي ساله پيري محتشم بود
زپيري گشته اعمي در زمانه
فنا را هستيش جستي بهانه
زحالات جهان واقف کماهي
ورق برخواندي از مه تا به ماهي
نصيحت کرد بسيارش ولي هيچ
نشد کم ذره اي ز رشته اي پيچ
نشد مومش ازين تفسندگي نرم
عنان عزم بودش همچنان گرم
دو لشکر سوي هم بودند عازم
ولي نصرت به يک جانب ملازم
براي جنگ چون شد حال معلوم
مقرر شد حنين از صحن آن بوم
لعين جنگجوي دشت پيما
رسانيد اول شب لشگر آنجا
شد از قرب سپاه دين خبرها
سپه را کرد پنهان در گذرها
نشستند از سر کين جمع گمراه
به سان مرگ پنهان در گذرگاه
مقرر اينکه چون ارباب اسلام
به پاي خويشتن آيند در دام
کنند از هر کمين گه کينه داران
زابر کين برايشان تير باران
نشسته نزد هم همدوش گشتند
چو مرگ اندر کمين خاموش گشتند
محاربه نمودن مسلمانان با مشرکان و هزيمت يافتن مسلمانان در اول حال و باز غالب شدن بعون قدم لايزالي
امين مخزن اسرار سرمد
شهنشاه عرب يعني محمد
سپه را با زبان لطف بنواخت
زرايات سعادت سر برافراخت
قدم هر رايتي گرديد الحق
ستون بارگاه نصرت الحق
به آن منزل که دشمن داشت آرام
سحرگاهي رسيدند اهل اسلام
سوي مقصد سپه کردند آهنگ
گذرگاهي درآمد بود بس تنگ
به نور عقل مي جستند ره را
گذرها دور کرد از هم سپه را
زهر جانب به نصرت گشته جازم
زدشمن بي خبر بودند عازم
به يک بار از جوانب خاست فرياد
بجنبيدند از جا اهل بيداد
زشست کينه جويان از چپ و راست
صداي ناوک دلدوز برخاست
خدنگ انداز گردان قوي دل
زمين کردند از باران خون گل
به هر جانب زارباب هدايت
فتاد اسب و نگون گرديد رايت
قراول بود خالد روي برتافت
به دل اسلاميان را بيم ره يافت
شتابان همچو در دريا سفينه
شدندي اشتران سوي مدينه
هزاران کشتي از باد مخالف
زره برگشت راکب گشت خايف
مزلزل شد به ره پاي مجاهد
شدند ارباب دين دنبال خالد
رواحل را به صحرا تيز راندند
که باشد مال جان جان را رهاندند
فريقي چون زپيش کار جستند
قدم داران دين را دل شکستند
نهادند اهل دين رو جانب دشت
زآواز نبي کس برنمي گشت
چنان بر حال خود درمانده بودند
که رفتندي و صوتش مي شنودند
گمان بردي که سنگ از کوه غلطيد
زفريادش زره کس برنگرديد
ميان اهل دين کفار بودند
که از بهر غنيمت يار بودند
دگر آنکس که ايمان با اصالت
نبودش در دل از قرب ضلالت
زدين ناکرده کسب قابليت
هنوزش بود جهل جاهليت
زفرط جهل در غيبت فتادند
زبان طعن زين سان برگشادند
که باطل شد دگر سحر محمد
نباشد ساحري کس را مخلد
فراوان هرزه گفتند و شنفتند
مزخرف هاي بي اندازه گفتند
به آن خورشيد برج لي مع الله
همين شاه ولايت بود همراه
علي لشکرکش ميدان تمکين
وصي حضرت خير النبيين
صف آراي سپاه اهل اسلام
قوي بازو هژبر بيشه ي نام
نبي را در محل ها يار جاني
انيس جان ممد زندگاني
مه تابنده ي برج ولايت
در تابنده ي برج هدايت
دگر عباس بود آنجا ملازم
دوي ديگر هم از اولاد هاشم
نبي مي خواست سوي خصم راند
مجاهد گشته داد دل ستاند
گرفته مانعش بودند اصحاب
که نتوان راند زورق را به گرداب
منم گفتي محمد اي ملاعين
گران دارم رکاب از پاي تمکين
در آن روز براي نقد مطلوب
همانا دلدلش بوده است مطلوب
بود رسمي درين ديرينه مکمن
که چون شاهي شود مغلوب دشمن
نگويد نام خود با کس مبادا
که کام خويشتن يابند اعدا
بود در زير ران هم رخش تيزش
که سازد رسته هنگام گريزش
خلاف جانب دشمن کند ميل
که آسيبي نبيند نخلش از سيل
به بخت سرمد و اقبال فيروز
نبي را بود مرکب استر آن روز
مجاهد گشته جستي کام خود را
نکرد از خصم پنهان نام خود را
شدي تنها سوي دشمن به هيجا
نبود انديشه ي هيچش زاعدا
خرد حيران بود زين استطاعت
بود اين ها دلايل بر شجاعت
توکل هم بر اين ها بود باعث
نينديشيد با آن از حوادث
يقين بودش که يابد نصرت از حق
شود با عون يزداني موفق
به وعده حق وفا خواهد نمودن
در نصرت برو خواهد گشودن
لواي خاصه در دست علي بود
کشيده تيغ بر گرد نبي بود
به تاريکي سوي صوت پيمبر
زدشمن هر که آمد گشت بي سر
شبي بود آنچنان با گونه ي قير
که نتوانست شد سوي هدف تير
شب تيره برآمد قيرگون کرد
نبردي ره به مقصد فکرت مرد
زديدن شد چنان خفاش نوميد
که بودش آرزوي شمع خورشيد
رهي چون رشته ي انديشه باريک
چو موي زنگيان پرپيچ و باريک
نبي را دل زاهل دين برآشفت
به عباس ابن عبدالمطلب گفت
که ياران را بخوان با صوت عالي
که مي يابيم عون ذوالجلالي
به غايت صوت عالي داشت عباس
فغان برداشت زين سان کايها الناس
رسول الله با اعدا به جنگست
زمين از خون دشمن لاله رنگست
بياييد از عدو باکي نداريم
کشيده تيغ کين در کارزاريم
مسلمانان سوي آواز عباس
دوان گشتند در کف تيغ الماس
گرفتند انجم اطراف قمر باز
مگس را شد هجومي بر شکرباز
علي يعني نهنگ لجه ي جنگ
عدو فرسا هژبر آهنين چنگ
علم را کوفت بر بالاي خاره
هوا پر گشت از زرين ستاره
چو ديد آن زور بازو را خرد گفت
که از الماس ميل موم را سفت
برآورد از ميان تيغ عدو سوز
فروزان گشت يعني مشعل روز
گره زد بر جبين جنبيد از جا
درخت افکن شد اندر باغ هيجا
نيستادي زآهن ذوالفقارش
دو نيم افتاد آن کو شد دچارش
به جيب جان دشمن چاک افکند
تن بي سر بسي بر خاک افکند
شتر کردي رم از سرهاي کفار
دبه در پاي فيل افتاد بسيار
به شب بودش دران ظلمت نشيمن
دو چشم از سرمه ي توفيق روشن
شده شب کور بدخواه مکدر
نديدي هيچ جز شمشير بر سر
به هر جا خاست صوتي سوي او رفت
همان دم صاحبش را دم فرورفت
به تيغش گه سر و گه پاي افتاد
چهل کس را سوي دوزخ فرستاد
متاع زندگي رفته به يغما
شدندي سوي دوزخ بي سر و پا
محمد مشت خاکي از علي جست
به دستش داد شاه اوليا چست
دعايي خواند سلطان رسالت
فشاند آن را سوي اهل ضلالت
شد از اعجاز شاه ملک لولاک
جميع کافران را ديده بر خاک
به دين داران سعادت يار شد باز
ملايک را محل کار شد باز
به يک دم آتش کفار شد سرد
سرافتادي نديدي تيغ را مرد
ابو جردل به نام آمد لعيني
به کار کينه جويي دوربيني
به صورت همچو شب ديو سياهي
نهاده بر سر از آهن کلاهي
دليري کينه جويي تيزدستي
به هر سو گاه کين چون برق جستي
کسي از پيش تيغ او نمي رست
لواي قيرگونش بود در دست
عيان گرديد حال کينه کيشان
که بود آن پرده ي دل هاي ايشان
اميرالمؤمنين شاه جهانگير
هژبر آسا روان شد سوي نخجير
چنان بر خود زد الماس تيزش
که شد ملک عدم جاي گريزش
زتيغش ناف حال فرق پرسيد
به روي خاک با رايت بغلطيد
فريق مشرکان کاين حال ديدند
سر خود را به ره پامال ديدند
نه زن گفتند و نه فرزند و نه مال
شدند از خوف ناکي مضطرب حال
زشير شرزه روباهان رميدند
گرفته ره بيابان ها بريدند
به يک ساعت دگرگون گشت حالت
نگون گرديد رايات ضلالت
سعادت يار گشت و بخت ياور
برون آمد زخاور شاه خاور
علم زد بر کنار لجه ي نيل
عيان شد کوس زربر کوهه ي فيل
کميت انداخت در جولانگه جنگ
هزيمت يافت شاه کشور زنگ
جهان گشت از فروغ شمع خاور
چو دل هاي مسلمانان منور
زن و فرزند و اموال ملاعين
غنيمت گشت و غوغا يافت تسکين
چو فارغ شد نبي زان قوم پرمکر
تکلم کرد زين سان با ابابکر
که اول شد شکست لشگر از تو
پريشان گشت سلک گوهر از تو
زعجب آوردنت اندوه ديديم
جفا برديم و خاري ها کشيديم
به حکم حق مقرر گشته در دين
که عجب آرندگانند از ملاعين
کسي کو عجب آرد خوارگردد
به بخت او شآمت يار گردد
شد اين تنبيه تا گردد محقق
که ما را فتح و فيروزيست از حق
نپنداري که لشگر مي کند کار
که فيروزي بود زامداد جبار
به عالم در سفيدي وسياهي
بود ما را فتوحات الهي
گه تقرير اين فرخ حکايت
زجا برمي کند راوي روايت
که در وقتي که پيغمبر دعا خواند
به روي خصم مشت ريگ افشاند
گمان بردي که کس در عرصه ي دشت
زبالا سنگريزه ريخت در طشت
بود نقل از جبير ابن مطعم
که چون جنگ از دوجانب گشت قايم
به فرق مشرکان زين قصر عليا
به غايت تيره رنگي گشت پيدا
هزاران مور هر جانب عيان گشت
جهان يکباره از ظلمت نهان گشت
شدم آگه برآن راز نهاني
که هستند آن سپاه آسماني
چو غوغا از دو جانب يافت تسکين
يکي مي کرد افغان از ملاعين
که اي در کار هيجا استواران
کجا رفتند آن ابلق سواران
کز ايشان جسم ها مي گشت بي سر
جوابش گفت زين گونه پيمبر
که بودند آن فريقي از ملايک
ممد لشگر دين در مهالک
به حکم قادر قيوم واجب
مدد کردند و گرديدند غايب
به دست اهل دين آمد زاعدا
فزون از حصر اموال وسبايا
طوايف هر طرف رفتند خايف
شد ابن عوف و قومش سوي طايف
جدا گرديده از اولاد و اجناس
بسي رفتند سوي حصن اوطاس
محمد سيد افراد امجاد
سوي اوطاسيان لشگر فرستاد
شد از امداد اخلاص پيمبر
به جنگ سخت فتح آن ميسر
غزوه ي طايف
خبر آمد زسوي مالک عوف
که جا کرده به حصن طائف از خوف
محقق گشت اين حال از طوايف
توجه کرد و حضرت سوي طائف
نمود آن گه براي دفع دشمن
زباد حکم جنبش بحر آهن
نقاب چرخ شد گرد سپه باز
مکدر شد رخ مرآت مه باز
زچشم اين مهره ي زرين نهان شد
غبارآلوده همچون لعل کان شد
عزيمت زد دگر آرام را راه
علم را مهچه شد آيينه ي ماه
جهان گر گشت از غوغاي مردم
صدا پيچيد در زنگارگون خم
زنعل تو سنان جستي شراره
هوا چون آسمان گشت از ستاره
نبي الله پس از قطع منازل
به پاي حصن طايف گشت نازل
زبام قلعه دشمن فتنه انگيخت
زبالا تير چون باران فروريخت
به هر جانب شد از زنبور ناوک
چو زنبور آشيان خارا مشکب
حصار از آشيان دادي نشانه
به هم برخورد زنبور آشيانه
نمودندي زبام قلعه انبوه
سيه فامان چو زاغان از سر کوه
زناوک قلعه را اطراف جستند
کمانداران دين صندوقه بستند
زبس ناوک که سوي قلعه برشد
گمان بردي که چوره سيخ بر شد
دل ارباب دين را در صف کار
رسيد از تير اعدا زخم بسيار
که نزديک حصار آرام کردند
عدو را همعنان گام کردند
به دشمن دشمني بايد نمودن
نبايد زيردست خصم بودن
اگر خواهي نگردد جامه ها تر
ززير ناودان باش آن طرف تر
به حکم سرفراز دين و دنيا
رسول العالمين خير البرايا
سپاه از پاي حصن خصم برخاست
که عاقل محترز از تير اعداست
به جاي دورتر کردند منزل
از ان مشت پريشان جمع شد دل
گهي مي کرد ابن عوف ملعون
سر از سوراخ چون روباه بيرون
طپيدي نبض جانش از توهم
درون قلعه گشتش دست و پا گم
شود چيزي کم اندر عرصه ي دشت
ولي در قلعه چيزي کم کجا گشت
به گوش آمد اين ايوان خضراش
که گم کردي چو دست و پاي خود کاش
جدا از مال بودش تن زجان دور
که مال وجان بود گفتار مشهور
تحصن يافته بودند ناشاد
نه مالي بودشان نه زن نه اولاد
ولي در تير نازک شست بودند
کمانداران چابک دست بودند
دل خود را به کين يک لخت کردند
به غايت جنگ هاي سخت کردند
زيکديگر نبستند از دو سو طرف
چهل روز اينچنين اوقات شد صرف
راز گفتن حضرت پيغمبر (ص) با علي ابن ابي طالب به رغم مخالف و برخاستن از پاي قلعه ي طائف
وقايع گشت واقع در ميانه
نشايد ساختن خالي خزانه
صباحي چون شه خاور عيان شد
ستاره چرخ را راز نهان شد
چراغ افروز شد فراش اين دير
نهان کرد آسمان نقدينه از غير
برون آمد شه خاور زخرگاه
براندند اجنبي را از سر راه
محمد مهر گردون رسالت
محيط در مکنون جلالت
برون آمد چو خورشيد جهانتاب
به دولت گشت ناظر سوي اصحاب
علي المرتضي را پيش خود خواند
به نزديک خودش با رفق بنشان
خلايق را به حکمش دور کردند
به زجر اغيار را رنجور کردند
جبين ها لامع از انوار اخلاص
دو صافي دل رفيق مجلس خاص
نه هر کس را که بيني يار باشد
امين مخزن اسرار باشد
نبايد سوي شه شد تا نخواند
کسي بايد که جاي خويش داند
نبي آن گه لب دربار بگشاد
در گنجينه ي اسرار بگشاد
شکفتش غنچه هاي گلشن دل
به پيشش ريخت نقد مخزن دل
سرآورده به هم ياران جاني
به هم دادند آب زندگاني
شد آن در نفيس درج شاهي
امين مخزن سر الهي
حسودان را فتاد آتش به سينه
که خود را مدعي زد بر خزينه
زمجلس حاسدان بودند مهجور
به مهر و مه نظر کردند از دور
چو مي باشد عرب در اصل گستاخ
فغان پيچيده شد در نيلگون کاخ
که تا کي راز گويي با پسر عم
دل ما بي تحمل گشت ازين غم
چرا جز وي کسي همدم نباشد
رفيق خلوت و محرم نباشد
نبي گفتا به من حق راز مي گفت
ازو هم آنچه با من گفت ننهفت
نهان آسمان پيشش عيانست
که حق را محرم راز نهانست
کنندش قدسيان بر چرخ اعزاز
اله العالمين گويد به او راز
قرين دولتش عز ابد باد
عدويش خسته ي رنج حسد باد
حکايت سنج اين فن گرامي
چنين گويد که شب خير الانامي
چو شد بر روي بستر ديد در خواب
که ظرفي کان بود از فضه ي ناب
بود پر شير و در پيشش نهاده
زماه چارده نورش زياده
نخورده هيچ از آن مرغي به منقار
فکند آن را چنان کان شد نگونسار
تهي شد ظرف پس از خواب شيرين
شدش بيدار بادام جهان بين
تأمل کرد سلطان جهانگير
به خاطر آمدش زينگونه تعبير
که با صلح و به تيغ کين بهر حال
نشايد کرد فتح اين قلعه امسال
عزيمت را مصمم گشت آن گاه
غبار لشگري شد برقع ماه
به استعجال طي فرمود ره را
جعرانه معسگر شد سپه را
مواشي و سبا يا نزد اجناس
که در حرب حنين و جنگ اوطاس
به دست آمد تمامي بود آنجا
برون چون ريگ صحن دشت از احصا
نبي شاهنشه ارباب ايمان
به تقسيم غنايم داد فرمان
به آن جمعي که بود اسلامشان نو
زايقان جانشان ناديده پرتو
رعايت بيشتر کرد از غنايم
شدند انصاريان زين ناملايم
که اکثر مکيان بودند آن ها
کشيده در صف هيجا سنان ها
نبي گفتا ازين دادم چنين کام
که بينند انتقام از يمن اسلام
حرير دنيوي بالين شودشان
رسوخ اعتقاد دين شودشان
بود در دين مراجع از شما دل
که کشتي شما ديدست ساحل
روند ايشان به مال ار سوي خانه
منم اما شما را در ميانه
زمن عز ابد گردد مهيا
شما را بهترم از مال دنيا
مشاهير هوازن روز ديگر
رسيدند از عقب با ديده ي تر
مشرف گشته از ايمان ساقي
چنين گفتند با خير الانامي
که داريم التماس مال و اولاد
کرم فرما به ما اي مظهر داد
زحضرت حرف جان افزا شنيدند
همان روز آرزوي خويش ديدند
به ايشان گفت پيغمبر که بي خوف
به پيش من گر آيد مالک عوف
زايمان خويش را سازد گرامي
دهم اتباع و مالش را تمامي
صد اشتر بر شترهايش فزايم
عزيزش سازم و احسان نمايم
خبر شد سوي مالک گشت حاضر
مکرم شد زدين و مال وافر
هوازن با دگر مردم به او داد
شدش خاطر زهر بند غم آزاد
براي عمره آن گه بست احرام
درآمد در حرم آن يافت اتمام
گفتار در ساختن منبر براي آن سرور
دگر مالک رقاب بي قرينه
به دولت شد سوي ملک مدينه
بيا اي سرخوش از جام مصفا
سوي دير مغانم راه بنما
دليلي بايدم وارسته از خود
نشايد بي دليلي شد به مقصد
کجا طي کرد واي هر عليلي
ره بيراهه را بايد دليلي
مکن بيرون سر ازجيب فصيحت
نصيحت گوش کن بشنو نصيحت
چو شد پنبه بناگوشت دران کوش
کزين بس پنبه بيرون آري از گوش
به کلک آن کو ورق تصوير کرده
حکايت را چنين تقرير کرده
که چون صيت محمد شد جهانگير
بزد بر هر دري اسلام زنجير
مسلم داشتندش اهل عالم
به هرجا داد ابر ملتش نم
به هر گوشي رسيد آوازه ي او
جهان بگرفت دين تازه ي او
شدش تابع سپاه آراي هر مرز
دل هر سرکشي افتاد در لرز
به هر جا اهل دين گشتند وافر
شد از اسلاميان افسانه کافر
چو در مسجد نبي گفتي نصايح
به نطق دلکش و الفاظ واضح
زهر سو از هجوم خلق بسيار
بسي مردم نديدندش ديدار
نبود آن وقت منبر در ميانه
کسي نامش نبردي در فسانه
نهادي بر ستوني پشت خود را
ثنا گفتي خداوند احد را
ستاده در مواعظ لب گشودي
به لفظ عذب داد وعظ دادي
بدين سان مصلحت ديدند اصحاب
که گردد مرتفع مهر جهانتاب
مقامي همچو تخت از زيب خالي
براي موعظه سازند عالي
طلب کردند چابک دست استاد
که جان گفتي به چوب خشک مي داد
بسي در هيأت آن دخل کردند
زطرفا وزچوب نخل کردند
به سرعت کرد آن گه بي تحاشي
زبان تيشه اش منبر تراشي
شد از سعي خيال انگيز دانا
به اين شکلي که هست اکنون مهيا
مشرف ساختش خير الانامي
به مسند شد شهنشاه گرامي
دميد از دور گردون صبح اميد
زروي کوه طالع گشت خورشيد
برآمد بر زبر ابر گهربار
که در بر زيردستان سازد ايثار
گل صد برگ بنمود از سر شاخ
به رويش بلبلان ديدند گستاخ
ميان مردمان گرديد مشهور
که موسي جلوه گر شد بر سر طور
عيان شد گوهر يکدانه بر تاج
دگر ياد آمدش از حال معراج
زقربش چرخ زد گردون اخضر
زمين کرد از فراقش خاک بر سر
گمان بردي که هر ايوان نيلي
هويدا گشت فر جبرئيلي
چراغي بود از نور سعادت
بلندي يافت بر آئين عادت
برآمد از ستون فرياد ناگاه
چنان کارباب دين گشتند آگاه
بدان سان خاست از وي ناله ي زار
که دل هاي خلايق گشت افکار
ستاده بر سر پا کرد افغان
بسان عاشقان در هجر جانان
برآورد از درون خويش فرياد
توهم شد که آتش در وي افتاد
که افغان کرد گاهي ناله چون ني
شدند اصحاب برجا خشک از وي
درونش تا به حدي گشت پرغم
که اجزايش جدا کردند از هم
الف را کسره ظاهر شد زاطراف
زسر تا پاي شق گرديد چون کاف
زهجران گرچه بر نار الم بود
ولي در دوستي ثابت قدم بود
رسول آمد فرو در برکشيدش
به جسم ناتوان راحت رسيدش
نوازش کرد و بگرفتش در آغوش
همان دم گشت چون اطفال خاموش
به وي آهسته چيزي گفت آنگاه
به برج خويشتن تابنده شد ماه
جمادي را نگر کز هجر چون شد
چه سان بر آتش دوري زبون شد
بود در هجر زين سان حال بيجان
چه باشد حال بي جانان زهجران
درين منزل بود نزديک عاقل
جدا گشتن زجانان کار مشکل
زافغان ابر را بگسست پيوند
که دور افتاد از وي قطره ي چند
زهجر شب نه ايوان افلاک
گريبان صبح را ديدي که شد چاک
رسد بر سينه از انجم سنان ها
زانجم بر فلک شد زين نشان ها
نشايد کرد هجران را تصور
تمام اشکست در هجر صدف در
خرد را غير صدقنا به لب نيست
زاعجاز نبي اين ها عجب نيست
نبي را خارق عادات بايد
چو صاحب دعويست اثبات بايد
زقدرت هاي لاريبي است ذاتش
بود زاندازه بيرون معجزاتش
وقايع سال نهم از هجرت و غزوه ي تبوک
چو شد تاريخ هجرت را نهم سال
شدند از شاه دين تعيين اعمال
معين گشت خدمت را وسيله
زکوة و خمس جست از هر قبيله
به فرمانش سراپا شد به اطراف
عرب را از مهابت پيچ زد ناف
زهر سو آمدند اعراب بسيار
شدند از صدق دل دين را طلبکار
بسي حالات واقع شد درين سان
بود جنگ تبوک اعظم زاحوال
سبب اين قصه را گويند اين بود
که شخصي روميان را در ميان بود
قدم زد جانب ملک مدينه
به حضرت کرد کشف سر سينه
که کرده خسرو روم اين طرف ميل
رود بر باد اين کشور ازين سيل
قباد اسمي بدين سو گشته عازم
سپاهي چل هزار او را ملازم
چنين گويند کز يثرب نصاري
به شاه روم کرده آشکارا
که قحطي گشته واقع در مدينه
محمد را شده خالي خزينه
تزلزل يافته ارکان جاهش
توانايي نمانده در سپاهش
توان ملکش به آساني ستاندن
به شمعش دامن کين برفشاندن
سپاه روم ازين جنبش نمودند
در کين بر نبي الله گشودند
محمد صاحب اطوار محمود
به احضار قبايل حکم فرمود
به ياران گفت صاحب عزم گرديد
به منزل مستعد رزم گرديد
که خواهم شد به سوي کشور روم
کنم بدخواه را از کام محروم
نبي را بيشتر اين بودت عادت
که چون رفتي به جايي با سعادت
نگفتي آشکارا مقصد خويش
که آگاهي نيابد خصم بدکيش
ولي اين غزوه را تصريح فرمود
که از قحطي به غايت عسرتي بود
سر خلق از گراني بود در زير
شدي هر لحظه مرد از عمر خود سير
بسي خلق آشکارا و نهاني
به قعر خاک رفتند از گراني
به اين قحطي هوا بود آن چنان گرم
که بود آهن چو موم از تف خور نرم
زگرما جوش مي زد آب دريا
زجوشيدن درو ماهي محرا
زتاب تابه ي زرين گردون
زبان گر داشتي مي کرد بيرون
دويدي بهر آن آهو به صحرا
که پايش سوختي بودي چو يکجا
نمودي آب اندک از تک يم
که از جوشيدن بسيار شد کم
به بام چرخ بود از آتش روز
دم عيسي سموم زندگي سوز
شد آتش هرزه همچون برف در دي
که پختي گر طعامي بود بي وي
زخشکي خلق گرديدند بدحال
نبود آبي مگر در چشم اطفال
همه ريگ فضاي چرخ اعنبر
شررسان سرخ بود از تابش خور
شدي از ابر شب ظاهر ستاره
چنان کز دود ظلماني شراره
دگر آن نيز واقع بود کان بوم
به غايت دور بود از کشور روم
مسلمانان به رنج سخت بودند
زمحنت با دل صد لخت بودند
به شادي کس نمي رود يک نفس را
نمي شد ميل رفتن هيچکس را
که يکچند دگر ميوه رسيدي
زبي قوتي کسي عسرت نديدي
بود بهتر کسي در سايه باشد
به منزل راحتش پيرايه باشد
بود در زير اين ايوان زنگار
طبيعت استراحت را طلبکار
فريق نامسلمان منافق
شدند از کين طبيعت را موافق
سفر را منع از آن آفات کردند
حضر را صد حضور اثبات کردند
عنان شد گرم هر سو عزم کين را
منفر گوشد ارباب يقين را
ولي توفيق يزداني مدد شد
يقين بهر سعادت مستعد شد
عزيمت را مهيا گشت اسباب
به سوي دشت جاري گشت اسباب
مقرر کرد شاه بي قرينه
به جاي خود علي را در مدينه
ثنيه کان بود جايي مقرر
به فرمان همايون شد معسگر
محاسب چون قلم بر صفحه بنهاد
سپاهي سي هزار آمد به تعداد
محمد شهريار ملک هستي
ستون بارگاه حق پرستي
به شاه اوليا سلطان صفدر
که آمد شهربند علم را در
به تابنده ي برج امامت
در يکدانه ي درج سلامت
امير قلعه گير ملک دعوي
سپهسالار لشکرگاه معني
چنين فرمود کاي غمخوار جاني
زلال چشمه سار زندگاني
ندارد بيتو کارم انتظامي
مددکارم تويي در هر مقامي
تويي رونق فزاي ملت من
ستون بارگاه دولت من
ترا بايد به منزل بودن اين بار
که باشي زاهل بيت من خبردار
رفيق مردمان خويش باشي
فقيران را رضاانديش باشي
تو هم داني مهم مبهمي نيست
که مانند تو ما را محرمي نيست
به حکم ذوالجلال فرد سبحان
چو هارون تو و من موسي عمران
ترا اسرار محزونيست با من
ترا حالات هارونيست با من
ترا با من به زير طاق خضراست
همان نسبت که هارون را به موساست
ولي از بعد من نبود پيمبر
به روي ديگري نگشايد آن در
و گر بودي تو مي بودي يقين است
که نور لايزالت در جبين است
بدان هيأت که از الطاف بي چون
نبوت بعد موسي يافت هارون
نمود اين مرتضي را سخت مشکل
درون سينه غلطيدش به خون دل
که از حضرت نبودش تاب دوري
شدي افسانه اش در دل صبوري
درين ديرينه منزل تا بود جان
جدايي کي توان جستن زجانان
نمود اما مراعات رضايش
نزد دم برخلاف مدعايش
ره دشت خلاف او نپيمود
به دنبال رضايش بود تا بود
ازو بر دامنش ننشست گردي
چو او تابع نبودش هيچ فردي
چو رفتي سوي روم و آمدي باز
زحضرت شد فراوان ظاهر اعجاز
نبي را بخت سرمد شد ملازم
لوا تقسيم گردد گشت عازم
زره ابن ابي با قوم برگشت
به اندک مدتي زير و زبر گشت
فرود آمد شبي حضرت به جايي
که آنجا کس نشد بي رهنمايي
به مردم گفت دل سازيد بي غم
شتر را زانوان بنديد محکم
در ذکر بعضي از خارق عادات که از آن خلاصه ي ابرار درين غزوه ظاهر شد
نبايد خورد آب اين نشيمن
بود بد هم به آن شستن سر و تن
زخيمه بهر کاري سوي هامون
به شب تنها نبايد رفت بيرون
زآرامش به خيمه کام گيريد
فروبنديد در آرام گيريد
به شب ارباب دين مامور بودند
زآسيب حوادث دور بودند
يکي ليک از بني ساعد در آن دشت
به تنها شب برون شد مبتلا گشت
زپا افکند آسيب جناقش
زسختي شد به مردن اشتياقش
يکي ديگر برون شد برد بارش
امان برجا به سان خس نهادش
زجا چون صرصر بيداد کندش
به سوي دشت آل طي فکندش
نبي بر آنکه رنج از پايش انداخت
دعا فرمود و صحت واصلش ساخت
ولي آن را که صرصر کندش از جا
چو باز آمد به يثرب ماه بطحا
گروه طي چوروز چند بگذشت
به رسم تحفه آوردندش از دشت
در ذکر آنکه اصحاب بي آب شدند و به دعاي آن حضرت باران باريد و همه سيراب شدند
معسگر باز شد شاهي به يک دشت
که بر اطراف آن جز باد نگذشت
نيفکنده گذر جاندار سويش
نگشته ظل مرغي خال رويش
زمينش گرم چون قعر جهنم
خستش چون نيش مار گرزه بر سم
گذرگه تنگ از خار مغيلان
فضايش پرنشان از پاي غولان
فضايش نسخه ي صحراي غم را
هوايش ناشنيده نام نم را
نيفتادي در آن صحراي پرغم
به غير از ديده ي گم گشتگان نم
زبي آبي فغان کردند اصحاب
که دل ها از عطش گرديد بيتاب
در يکدانه ي درياي سرمد
حبيب حق ابوالقاسم محمد
به دوش افکند حضرت طيلساني
که از ابر سيه دادي نشاني
برون آمد زخيمه دست برداشت
به سوي آسمان صاعد برافراشت
دعا فرمود و بهر فيض باران
به آمين متفق گشتند ياران
نبود ابري به زير چرخ دوار
هوا را ساده بود از خال رخسار
جهان را بود آئينه چنان صاف
که دادي عاقلان را خاطر انصاف
به امر کردگار از سوي دريا
به رنگ قير کوهي گشت پيدا
به يک ساعت نماندش استقامت
پريشان گشت چون کوه قيامت
فرود آمد سواد ابر مشکين
جهان شد تيره در چشم جهان بين
فرو باريد ابر تيره باران
گمان بردي عيان شد نوبهاران
نهال قد شدي از آب بي تاب
حباب آسا نمودي خيمه در آب
خلايق دردمي سيراب گشتند
پس از آسودگي زانجا گذشتند
نمودي با هژبران قوي دل
شهنشاه رسل قطع منازل
نقاب چرخ از گرد سپه ساخت
به صحراي تبوک آرامگه ساخت
نبود آنجا اثر از جمع جهال
در آنجا نيز واقع گشت احوال
يکي از جمله ي حالات اينست
که کام روح را ماء المعين است
قصه عبدالله ذي البحادين که ازجميع آرزوي خود گذشت و با رهروان راه حق واصل گشت
رقم پرداز اين فرخنده نامه
به روي صفحه زين سان راند خامه
که طفلي بود عبدالعزيش نام
نديده از حيات خويشتن کام
زافراد مريته بود اصلش
به لطف خويشتن حق داده وصلش
به حکمي کان بود رسم قديمي
پدر مردش فتاد اندر يتيمي
همي از اقربا بودش يکي عم
کفيلش گشت عم گرديد بي غم
به شب آرامگه نزد خودش داد
بزرگش کرد و مال بيحدش داد
ولي عمش سيه دل کافري بود
به ادبار مخلد فاجري بود
زکار حق شناسي اجنبي بود
عدوي دولت دين نبي بود
ولي بود آن سعادتمند را دل
به سوي دولت اسلام مايل
چو کس را بخت سرمد گشت ياور
سعادت بي طلب زد حلقه بر در
در از بطن صدف با قيمت آيد
سعادتمند مادرزاد بايد
در گنج سعادت چون گشادند
به هر کس آنچه مي بايست دادند
نهان مي داشت آن راز نهاني
که بود از کشف رازش بيم جاني
به دل اين داعيه مي داشت پنهان
که شايد عم او گردد مسلمان
به اين دولت شود او نيز لاحق
به کار دين بود با وي موافق
بسي برد انتظار اين سعادت
نشد منحوس را روزي شهادت
کليمي را که نساجش سيه بافت
به شستن کي سفيدي کس درو يافت
چو شد نوميد از اسلام او گفت
که نوک خنجر غم سينه ام سفت
نمي يابم تو را مايل به اسلام
سوي اين کعبه مشکل بندي احرام
نهان تا کي بود اين راز در دل
بود کام دلم زاسلام حاصل
اجازت ده که نزديک محمد
رويم يابم ازو توفيق سرمد
جمالش بينم و گردم مسلمان
شود روشن دلم از نور ايمان
لعين چون اين سخن بشنيد از وي
تو گفتي آتشي افتاد در وي
زبان بگشاد زين سان کاين چه حرفست
ترا از ملت احمد چه طرفست
چرا افتاده زين سان در خيالي
مگر کز لات و عزي در ملالي
اگر از ملت خود روي تابي
سرو سامان کار خود نيابي
ترا از دنيوي بي بهره سازم
دلت را زآتش فاقه گدازم
کنم سختي جفاکاري نمايم
برهنه سازمست خواري نمايم
تبسم کرد عبدالعزي آنگاه
زبان بگشاد کاي ملعون گمراه
به مال دنيوي ميلي ندارم
که آن سازد پريشان روزگارم
ندارم آرزوي مال دنيا
دگر باشد خدا سازد مهيا
برافتاده نقاب اشتباهم
رضاي حق بود چيزي که خواهم
جهان را کار چون بر بي وفاييست
زهر چيزي که هست آخر جداييست
زکام دنيا از مالي و جاهي
جدا بايد شدن خواهي نخواهي
چو ما را عاقبت بيچاره سازند
لباس زندگاني پاره سازند
همان بهتر که خود گرديم عريان
کنيم اين کار مشکل بر خود آسان
زجاي خويشتن قامت برافراخت
لباس از تن کشيد و پيشش انداخت
بدن عريان مادرزاد گشتش
دل از هر بند غم آزاد گشتش
به ملعون گفت جنس خويش بردار
کزين پس نيست با جنس توام کار
به تو بگذاشتم اموال بالکل
نمي بايد مرا زين بس تحمل
نه خلعت بايدم نه مال دنيا
قناعت سازد اين ها را مهيا
[زبان و دل شدش جوياي توحيد
درين ديرينه لشگر گشت تجريد]
نيامد زان به دل خلعت عزيزش
که دامن گير نان ديگر نديدش
به کين هر جا گريبانش نگيرند
سگان حرص دامانش نگيرند
تعلق را نماند اصلا بهانه
به سوي مادر خود شد روانه
به مادر گفت مي خواهم که من بعد
مربي گرددم سياره ي سعد
نمي خواهم جهان بيزارم از وي
به دل صد داغ حرمان دارم از وي
شدم زين سان که مي بيني مجرد
به يثرب مي روم پيش محمد
مسلمان گردم و يابم ره راست
دگر جا تا محل مرگم آنجاست
موحد پيشه رفتن از جهان به
خلاصي از عذاب جاودان به
چو رفتن عاقبت زينجا ضروريست
بدن ها از رفيقان بيم دوريست
همان بهتر که از هم دور باشيم
نرفته زين جهان مهجور باشيم
به کنجي گر به هجرانم نشيني
بود به تا به اين روزم ببيني
کرم فرما و تن پوشي به من ده
مرا مرده تصور کن کفن ده
کهن پشمينه اي پيش وي انداخت
به مقراض از ميانش منقطع ساخت
روايي ساخت آن را و ازاري
زمين بوسيد همچون خاکساري
به سرعت جانب يثرب روان شد
به آهوي رميده هم عنان شد
به راه از مهر احمد قوت برداشت
توکل بر خداوند جهان کاشت
دو منزل را يکي مي کرد و مي رفت
چو آهو خاربن مي خورد و مي رفت
لباسي نه که آن گردد حجابش
چو سايه تن سيه شد زآفتابش
فشاندي اشک از چشم جهان بين
غريبي نيس اين از ابر مشکين
شبانگاهي به يثرب آمد از راه
به مسجد گشت حاضر در سحرگاه
جمال احمدي را ديد از دور
کزان رفتي به گردون شعله ي نور
زرشک از خويشتن هم مجتبت گشت
زقرب وصل نبضش مضطرب گشت
غريبش ديد حضرت گفت اين کيست
مسافر مي نمايد مدعا چيست
به پيش آمد حکايت کرد زين سان
که اي مهر منير اوج امکان
براي خدمتت وادي بريدم
بحمدالله که ديدار تو ديدم
توقع دارم از لطفت عنايت
شبم روشن کن از نور هدايت
زجاي خويشتن چون بستم احرام
تمنايي نبوده غير اسلام
به اسلامش نبي فرمود ارشاد
مسلمان شد دل از غم گشتش آزاد
دگر گفتش که برگو چيست نامت
که هستي سالک راه سلامت
زبان زينگونه جنبش داد در کام
که مادر کرده عبدالعزيم نام
نبي گفتش که زير اين مقرنس
بود نام تو عبدالله زين پس
به نام نيک ايمانت سبب شد
وزين پس ذوالبحادينت لقب شد
بحاد اندر عرب نام کليم است
شد آگه آن که ادراکش سليم است
در آن فرصت که آن درويش آگاه
به دارالملک يثرب آمد از راه
نبي از هر غمي آزاده مي شد
پي جنگ تبوک آماده مي شد
به حضرت گفت اي خيرالبريه
مرا هست آرزوي اين قضيه
که نوشم شربت از جام شهادت
دعا کن روزيم ساز اين سعادت
نبي المرسلين گفت اي موفق
کسي کو پا نهد اندر ره حق
سعادت هر زمانش با مزيد است
تبش عارض شود ميرد شهيد است
درين غزوه ترا پيش آيد اين کار
نماند از گناهان تو آثار
کسي کاين قصه را معلوم کرده
نبي کلکش چنين مرقوم کرده
که چون از بخت سرمد ياوري شد
تبوک آرامگاه لشگري شد
گرفت آن مست جام شوق را تب
اجل جام فنا دادش لبالب
زتير آه پرويزن شد افلاک
نبي خود رفت و کردش واصل خاک
خوشا ديوانگان کشور فقر
که باشد نامشان در دفتر فقر
رهانده خويش را از خودپرستي
کند ايثار راهش نقد هستي
به جاي قطره بارد ابر اگر نيش
نينديشند از عرياني خويش
به کوي نيستي سر بر فرازند
خدا گويند و جان تسليم سازند
قدح نوشند در خمخانه ي عشق
بود بر لب همين افسانه ي عشق
هميشه عاقبت آن را به خير است
که وارسته درين ديرينه دير است
محمد را چنين گرديد معلوم
که بوده غير واقع قصه ي روم
هرقل آگاه شد زين قصه فرمود
که وادي ره نوردي طي کند زود
زحالات محمد گردد آگاه
که بعثت يافته يا بايدش جاه
فرستادند شخصي کارديده
بد و نيک جان بسيار ديده
پس از تفتيش حالات محمد
شد آگه کو بود از حق مؤيد
دگر شد جانب شاهنشه روم
حديثش اينکه کردم کار معلوم
نبي بر حقست الحق شکي نيست
فراوانست برهان اندکي نيست
به شه فهميده ها را کرد اظهار
دلايل بر نبوت گفت بسيار
هرقل اخيار و قسيسين آن مرز
طلب فرمود و دل افتاد دل لرز
زبان بگشاد و کاخر مصلحت چيست
نپرسيد اين که دعوي مي کن کيست
برد ره دولتش سوي مطالب
شده بر خسروان دهر غالب
برآنم من که در دعويست صادق
که دل ناديده بر وي گشت عاشق
بود زآلايش هر عيب طاهر
شود زو خارق عادات ظاهر
چه باشد گر به دينش روي آريم
طريق جد و آبا را گذاريم
که عالم گير خواهد گشت دينش
بود توفيق رباني قرينش
بود آن را که ما را گشته معلوم
که دينش منتشر گرديد به هر بوم
زشاهنشه چو اين ها را شنيدند
سراسيمه به سوي هم دويدند
برآمد فتنه در انکار اين حرف
که گفتي موج ور شد قلزم ژرف
توهم شد که از سکان آن بوم
رود بيرون و دستش کشور روم
دگر زآنجا به يثرب گشت عازم
رفيقش دولت و نصرت لازم
در ذکر آمدن قبيله بحيت به مدينه و قصه ي عابدي که از دنيا و مافيها قطع نظر کرده
چو از جنگ تبوک آمد محمد
به تائيدات گرديده مؤيد
بلرزيد از نهيبش بوم اطراف
مسيحا ملتان دادند انصاف
جهان بگرفت صيت دولت او
به هر جو رفت آب ملت او
يقين شد کو رسول العالمين است
مه تابنده ي برج يقين است
شده در بارگاه غيب محرم
ندارد نسبتي با اهل عالم
بود در کشور توفيق والي
صداي کوس بختش گشته عالي
به هر جا رفت آثار فضايل
رسيدندي زهر جانب قبايل
گرفتندي زديدار نبي کام
شدندي بي توقف زاهل اسلام
گروهي آمدند از صحن صحرا
مسلمان گشته با اموال دنيا
زخود هر ناپسندي کرده ناياب
بحيت آن قوم را گفتندي اعراب
به جان اصحاب حضرت را هواخواه
مواشي بودشان بسيار همراه
به خدام نبي الله نمودند
که بر رسم زکوة آورده بودند
نبي فرمود کاين ها را تمامي
بگيريد اي خداجويان نامي
سوي آرامگاه خوش تازيد
به درويشان آنجا صرف سازيد
جواب اين نوع گفتند آن جماعت
که ما را هست چندانکه استطاعت
کز اهل فقر آن دشت گشاده
زقسمت آمده اين ها زياده
به هر يک لطف گردد سر برافراخت
به انعامات بي اندازه بنواخت
دگر فرمود از روي تفقد
که خاطر غم مبيناد از تردد
زغم خصم شما را ابتلا باد
هزاران رحمت حق بر شما باد
شديد از حق شناسي مردم اهل
خلاصي يافتند از ورطه ي جهل
دگر گفت اي رفيقان دل آگاه
کسي ديگر شما را هست همراه
بلي گفتند ياري هست ما را
که حق جويد نهان و آشکارا
به منزل مانده بهر حفظ منزل
به اطمينان بود در خلوتش دل
محمد گفت آن ساعت که خانه
شود منزل شما را بي بهانه
روان سازيد او راجانب ما
که کام ما و او گردد مهيا
چو رفتند آمد آن بيگانه از خويش
دعايي گفت و سر افکند در پيش
محمد ديد کز ارباب حالست
دلش از شغل دنيا در ملال است
اشارت شد که بنشين اي نکو راي
مشرف از نکوکاران بود جاي
به سلک اهل ايمان کرد آرام
جبينش لامع از انوار اسلام
به سوي وي درافشان شد پيمبر
صدف شد گوش هوشش بهر گوهر
براي جذبه ي وي کرد در کار
حکايت هاي درويشانه بسيار
چو گلبن را بود نزهت به قانون
زبارانش طراوت گردد افزون
به انعامي نبي کرد آزمونش
که داند حال بيرون و درونش
به تعظيم نبي برخاست از جا
زبان بگشاد کاي خيرالبرايا
تويي شخص جهان را قرة العين
دل و جان از تو دارد زينت و زين
غرض از آمدن اين سويم آن بود
که يابم زالتفاتت ره به مقصود
دعاي خير گويي در حق من
به نزد حق فزايي رونق من
گناهانم نيندازد به خواري
به روز حشر يابم رستگاري
شود آگاه جان غافل من
نماند آرزويي در دل من
زنقد فقر يابم استطاعت
شود دل غرقه ي بحر قناعت
نمي يابد مرا چون ديگران مال
و گر بايد سر من باد پامال
چرا عاقل اسير مال دنياست
بقاي مال دنيا چيست پنداشت
چو آخر زان جدا مي بايدم شد
اسير آن چرا مي بايدم شد
خوش آن رهرو کزين دلگير هامون
به هر نوعي که آمد رفت بيرون
زهي آن کس که چون افتد به راهي
نبايد کردنش در پي نگاهي
نبي مرسلا دارم توقع
که فردا يابم از لطفت تمتع
چو آيم بهر خدمت سر براري
مرا از خادمان خود شماري
شوي از لطف بر حال من آگاه
دهي در سلک خاصان خودم راه
همين بود آرزوي من که آيم
به خاک آستانت چهره سايم
بحمدالله که اينم شد ميسر
نيابم در دل خود کام ديگر
نبي از همتش در حيرت افتاد
ملک بر آسمان در غيرت افتاد
دگر گفتش خوشا همت که داري
زهمت شد نصيبت رستگاري
دعايي کان زحضرت جست درويش
به جا آورد شاه مرحمت کيش
براي خدمت خيرالبرايا
گرفت انعام از خدام برپا
دگر جستند اجازت بار بستند
زهر محنت که در دل بود رستند
محمد سال ديگر شد مهيا
براي حج مشرف ساخت بطحا
همان قوم از وصالش کام ديدند
هماي آرزو در دام ديدند
نبي گفت آن جوان را چيست احوال
رود ايام عمرش بر چه منوال
چنين گفتند کاي محض سعادت
بود حالات فقرش زان زيادت
که شرح آن توان تقرير کردن
به نوک خامه اش تحرير کردن
اگر دنيا و مافيها دهيدش
به سر تاج شهنشاهي نهيدش
بر آن ها بس که دارد نفس شاکر
نيندازد نظر با فقر ظاهر
چو او در فقر مکنتي نيست
ميان خلق عالم همتي نيست
دل از هر آرزويي کرده خالي
شده يک باره محو لايزالي
نشيمن کرده بر تخت تحمل
بود شاهنشه ملک توکل
نبي تا دردعا ياري نمودش
زيادت گشت حالاتي که بودش
محمد گفت گرديده موفق
نمانده در دلش کامي به جز حق
نگر بر سالکان کوي اطوار
اگر مرد رهي اين شيوه بگذار
وقايع سال دهم و مجادله نصاري نجران با حبيب حضرت سبحان و نزول آيه مباهله
نبي فرمود با توفيق سبحان
که منشي بهر گمراهان نجران
رقم زد نامه اي چون در مکنون
موشح با نکات اين بود مضمون
که اي نجرانيان دور از انصاف
زايمان به که گردد سينه ها صاف
صفاي سينه از ايمان توان يافت
ازين ره روشني در جان توان يافت
نبايد بود در سجن ضلالت
برون آريد خود را از جهالت
پرستيدن خدايي راست لايق
که هستي يافتند از وي خلايق
جمادي را چرا سازيد مسجود
که آن از ديگري گرديد موجود
خدايي را کند انديشه اثبات
پي ذاتي که موجود است بالذات
دهد هستي به ما آن هست دايم
که باشد هستيش بالذات قايم
بداند هر که را باشد تميزي
که خود هستي نيابد هيچ چيزي
بود ذاتي که ما را آفريده
چنين سقفي مقرنس برکشيده
سري ازجيب عقل آريد بيرون
براي ديدن آثار بي چون
گريبان شقاوت چاک سازيد
زرجس کفر خود را پاک سازيد
بود انسان عزيز از عز اسلام
معزز گشتش اولي کردم اعلام
سوي نجرانيان چون نام بردند
به اهل دانش ايشان سپردند
نصاري مجتمع گشتند يک جا
شکسته جمله را از بيم سيما
براي مشورت يک جا نشستند
زحلقه مشرکان زنار بستند
يکايک بي مثال عصر بودند
يگانه زير اين نه قصر بودند
به دانش هر يکي علامه ي دور
محيط پرفني را رفته در غور
تمامي فارس ملک فراست
برآورده سر از جيب کياست
گذشته بر بد و نيک اقاويل
شده مستحضر تورية و انجيل
شده آگه زهر علمي کماهي
ولي آگه نه از علم الهي
به پاي فکر هر سو ره نوردند
به سوي اين سعادت ره نبردند
سخن بسيار گفتند و شنيدند
در آخر مصلحت اين نوع ديدند
که چندي از بزرگان نصاري
فراست پيشگان مجلس آرا
روند از جاي خود سوي مدينه
زنقد امتحان در دل خزينه
زحال مدعي کردند آگاه
که هست از نزد حق يا بايدش جاه
شوند آگاه از کنه کمالش
کنند از هر فني تفتيش حالش
نقاب از روي کارش دور سازند
عذار حالتش منظور سازند
خردمندان دگر جايي نشستند
به يکديگر صلاح کار بستند
همان ساعت رواحل بار کردند
به هنجار مقرر کار کردند
چو عزم مجلس سيد نمودند
به رسم خويش در زينت فزودند
به بر کردند خلعت هاي زرکش
به دنياشان گرفت اطراف آتش
در از آن نوع دامن هاي ناپاک
که رفتندي به رفتن خار و خاشاک
چنين کردند آن جمع پريشان
که شايد پاک گردد راه ايشان
ندانستند ارباب جهالت
که خواهد خاست زان گرد ضلالت
در انگشت از طلا افکنده خاتم
به شکل اخگر قعر جهنم
چو ايشان را نبي المرسلين ديد
شد آشفته از ايشان روي پيچيد
زهر جانب که خود را مي نمودند
نگشتي ملتفت مردود بودند
ازين نجرانيان بي تاب گشتند
زتاب آتش غم آب گشتند
به هر جا بوسه دادندي زمين را
ندانستند باعث چيست اين را
به اصحاب نبي کردند اظهار
که ما را پيش آمد کار دشوار
به ما مکتوبي آوردند اين مرد
که صيتش چون صبا گشته جهان گرد
زملک خود به سويش رو نهاديم
چو کمتر بندگان پيشش ستاديم
شويم از خيل خدامش زهر سوي
نبيند سوي ما تابد زما دور
جواب ما نگويد در حکايت
نشايد کرد در مخفي شکايت
نشايد تا به فرداد اين چنين زيست
نمي دانيم اکنون مصلحت چيست
به حيدر گفت عثمان اي نکوراي
کرم فرما به لطف اين عقده بگشاي
اميرالمؤمنين گفت اي جماعت
نبايد فخر کرد از استطاعت
لباس زرکش از خود دور سازيد
زخاتم دست را مهجور سازيد
به خلعت هاي رسمي پيش آييد
چو ديگر مردمان خود را نماييد
کند سوي شما زين شايد اقبال
شود روشن شما را صورت حال
چنين کردند و گرديدند حاضر
نبي الله برايشان گشت ناظر
زبان بگشاد و گفت اي اهل نجران
شما را بود دي همراه شيطان
نبينم با شما همراهش امروز
به دل دارد ازين تير جگردوز
بيائيد اين زمان اسلام آريد
طريق اهل باطل را گذاريد
از آن نقدينه بايد شد توانگر
که بردارند در بازار محشر
نمي بايد شدن حمال آن مال
که پيش کس کند پرتاب دلال
مسافر چون بود عاقل کند عزم
به راهي کان به مقصد مي رود جزم
به ايمان جان و تن سازيد پاکيز
رفيقان ديار خويش را نيز
شناسيد آن خدايي را که ما را
زکتم نيستي کرد آشکارا
ازو هستي بود در عالم هست
فلک را کرد عالي خاک را پست
جهان را بي مددکار آفريده
زخلقان انبيا را برگزيده
مرا داده نبوت زاهل عالم
زخيل مرسلينم کرده اعلم
چو اين ها از پيمبر گوش کردند
زغوغا عقل را مدهوش کردند
برآوردند سر از جيب انکار
به حضرت گفتگو کردند بسيار
عناد انکار را گرديد باعث
زهر سو در ميان آمد مباحث
سيه دل کافران از تيره رأيي
بسي کردند کافر ماجرايي
مخالف را نبي نصرت انجام
به حجت هاي روشن دادي الزام
سخن منجر به آنجا شد که اعدا
خبر جستند از حال مسيحا
کزو در اعتقادت چيست مضمر
نبي از درج زين سان ريخت گوهر
که فردا حل اين مشکل نمايم
گره از رشته بي مهلت گشايم
بساط بخت مطوي گشت آن روز
زقرآن شب محمد گشت فيروز
چو فردا شد به عز سرمدي باز
سخن زين سان به ايشان کرد آغاز
که عيسي را چو آدم جلوه دادند
در عزت به روي او گشادند
پدر يعني که ايشان را نبوده
صفات و ذاتشان باشد ستوده
مسيح از روح اقدس يافت ايجاد
به مرده از دم خود زندگي داد
برايشان خواند آيت هاي منزل
سخن گفتند بر قانون اول
همان نوع از خدا انکار کردند
حسد را با ضلالت يار کردند
به گفتار مزخرف لب گشودند
مصر بودند در کفري که بودند
به جهل خود نکردند اعترافي
زکفر اصلا نشدشان انحرافي
نبي الله گفت اي اهل نجران
نمي آريد اگر البته ايمان
بياييد آنکه خاصانند ما را
به جايي جمع گردند بي مدارا
به هر کاري که هست آزاده گرديم
براي ابتهال آماده گرديم
کنيم آن گه که گردد ديده پرنم
شما و ما دعايي در حق هم
کسي کو راست گويد در امان باد
وگرنه تير لعنت را نشان باد
از آن مسندنشين ملک و ملت
طلب کردند مهلت داد مهلت
به خلوت چون صلاح کار ديدند
به هم گفتند زين سان و شنودند
که اين صافي درون يعني محمد
زگردون يافته تأييد سرمد
بود پيغمبر اين معني يقين است
فروغ صبح بختش در جبين است
خداوند جليلش داده قوت
بود در جبهه اش نور نبوت
به حجت هاي روشن گردن افراخت
حسد ما را در انکار وي انداخت
و گرنه هست او را حق به جانب
چه جاي ما که بر غيب است غالب
قوي بازوست شخص دولت او
جهان خواهد گرفتن ملت او
جهاني برنتابد همتش را
سعادت يار گشته ملتش را
چو او بودن مجال آدمي نيست
در اطوارش زنيکويي کمي نيست
دعا با وي نشايد کردن الحق
که عونش مي رسد از جانب حق
دعاي او دمار از ما برآرد
به عالم زنده ما را کي گذارد
چو پيغمبر زقومي نيست خشنود
دعاي بد کند گردند نابود
همان بهتر که صلح انگيز گرديم
بساط بي خيالي درنورديم
به جذيه از جزاي بد گريزيم
گهر در پيش گوهر سنج ريزيم
خلاص از هر غمي سازيم خود را
به ملک خويش اندازيم خود را
به غير اين مهمي نيست ما را
به مسجد صبح گشتند آشکارا
محمد چونکه مهلت داد آن شب
برآمد از دل اصحاب يارب
همه شب در خيال افتاده بودند
زدادار اين تمنا مي نمودند
که از خاصان آن درگاه باشند
به هنگام دعا همراه باشند
به اين خودراز اهل البيت سازند
دگر تا صبح محشر سرفرازند
درين غم تا سحر بودند در خواب
چو طالع گشت خورشيد جهانتاب
زجاي خود برون آمد محمد
مؤيد گشته از توفيق سرمد
فکنده طيلساني بر سر دوش
حسين ابن علي بودش در آغوش
به دستي داشت بازوي حسن را
زپشمين خرقه اي پوشيده تن را
شدي آهسته زير ظل اقبال
علي ابن ابي طالب به دنبال
زدنبال همه خير النسا نيز
ممد حال روح انبيا نيز
شد از ديواربست شهر بيرون
تهي گرديد درج از در مکنون
دگر کس را نبرد از خلق همراه
به صحرا رفت بي لشگر شهنشاه
همين آل عبا همراه بودند
سه نجم سعد و مهر و ماه بودند
نصارا نيز مي رفتند از پي
تحير يافته از حالت وي
سرآمد بود ازانها در مراتب
يکي اسقف که نامش بود عاقب
چنين آهسته با ياران خود گفت
که نوک نيش محنت سينه ام سفت
شدم همراه تا آنجا که ما را
شود راز نهاني آشکارا
شد آن راز نهان معلوم حالي
فشانم بر شما درج لآلي
به خود گفتم که چون آيد محمد
به صحرا گر بود از حق مؤيد
نخواهد جز خداوند احد را
نيارد غير اهل البيت خود را
به خاصان جانب صحرا کند ميل
بود شاهنشهي بي حشمت و خيل
اگر همراه آرد خلق بسيار
نبايد سينه اي از تيرش آزار
بود دل جمع از کار دعايش
نبيند هيچ نصراني بلايش
به خاصان ميل کرده جانب دشت
گماني بود اگر ما را يقين گشت
به کار خويش دارد اعتمادي
نخواهد بازگشتن بي مرادي
به حق عيسي مريم که اين ها
که چون خورشيدشان ماند جبين ها
دعايش را اگر گويند آمين
زمين گردد سمند عرش را زين
اگر خواهد دعا خواند که گردون
زوضع خويشتن گردد دگرگون
حذر بايد نمودن از دعايش
که خواهد گشت حاصل مدعايش
نبي را گفت برگرد اي مؤيد
که شد معلوم داري بخت سرمد
نرنجانيم ارباب دول را
کنيم اصلاح با صلح اين جدل را
نبي برگشت و عازم شد به مسجد
به ره خاک رهش گشتند اماجد
مقرر کرد جذيه صلح فرمود
که در صلح نصاري مصلحت بود
بود ناخوش جدل هر جا بود عقل
که هست الصلح خير از عاقلان نقل
زبعد صلح رفتند اهل نجران
به سوي ملک خود گرديده حيران
ازين يک چند چون بگذشت اساقف
نکوتر از کتب گشتند واقف
که بي شبهه محمد هست مرسل
زعيسي در کمالاتست افضل
به يثرب آمدند از بهر اسلام
ازين شربت حلاوت يافتشان کام
مواجب کام برايشان شد مقرر
گرفتندي رفيقان پيمبر
ولي بعد از نبي دادند تغيير
به شکلي کان نشايد کرد تقرير
نبي فرمود بعد از صلح کاين قوم
که صلح انگيز گرديدند اليوم
نمي کردند اگر في الواقع اين کار
زنصراني نماندي بالکل آثار
فرو مي آمد آتش زين مقرنس
شدي دوزخ عيان زين خرمن خس
فتادندي گروهي در مهالک
شدندي مسخ بعضي در ممالک
به وادي مدعي حق آشکارا
مدان چون ديگران آل عبا را
مکن همراه طاوسان مگس را
زگلبن رنگ و بويي نيست خس را
به زير اين مقرنس طاق عالي
خزف کي يافت قيمت چون لالي
ثنا و حمد حق چون يافت اتمام
توجه کرد سوي اهل اسلام
زلعل جان فزا شد روح پرور
زدرج گوهر اين افشاند گوهر
به نطق لايح و الفاظ واضح
جواهر داد از کان نصايح
شکر با شير درگفتن درآميخت
زدرج نطق در موعظه ريخت
لبش زآب خضر دادي نشاني
نمودي درج لطفش درفشاني
به خلق آموخت آداب شريعت
گشايش يافت ابواب شريعت
هدايت را مهيا ساخت اسباب
وصيت کرد مردم را زهرباب
شدش توفيق ياور بخت فيروز
نماند از حج دگر کاري نهم روز
اساس دين حق را کرد محکم
به يثرب شد عزيمت را مضمم
قصه ي غدير خم و نصب کردن علي ابن ابيطالب عليه السلام را به امامت به حکم آيه ي «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليک» و بيعت نمودن مردم آن واجب الاتباع را
بيا ساقي مرا فارغ زغم کن
ازين خمخانه ام جامي کرم کن
لبالب ساز جامم را از آن مي
که سرخوش سازدم بي نغمه ي ني
به صافي دل حريفان اندر آميز
زمي جامي محبت ساز لبريز
بود صاحب خرد زين حال واقف
که ناکس از حسد گردد مخالف
حق آن بهتر که يابد جا به مرکز
نشد خلعت ازين ليکن مطرز
چو برقع برفتد از روي انصاف
جدل را بسته گردد راه انصاف
مرو بر اتفاق جمع جهال
که جاهل را نشد عاقل به دنبال
چو کوران را دليل راه سازي
کجا از ره به منزل سرفرازي
چو شد در راه مقصد خضر هادي
منه سر در پي غولان وادي
درين ره راستان را پيروي کن
قدم بردار و سير معنوي کن
مجو با مهر انور کرم شب تاب
تيمم نيست جايز چون بود آب
پي روشن ضميري گرم رو باش
چو يابي آفتابي ماه نو باش
کمالت آن زمان گردد زيادت
که کامل را دهي دست ارادت
به روشن خاطر کامل درآميز
نظامي راست اين همت دلاويز
که گر خواهي شبي روشن تر از روز
چراغ از مشعل روشن برافروز
کسي گر دعوي اسلام دارد
درين ملت مسلمان نام دارد
بود بيمش زدادار جهاندار
به قول احمد مرسل کند کار
فداي او کند جان و تن خويش
زحکم او نپيچد گردن خويش
همان راوي چنين تحرير کرده
گهي کاين نقل را تقرير کرده
که چون از گردش گردنده اختر
نبي را شد غديرخم معسگر
ضميرش يافت آگاهي زهرچيز
نگون شد جام غدر خصم و خم نيز
درآمد ساقي خمخانه ي لطف
لبالب ساخته پيمانه ي لطف
به حضرت داد چون بر لب نهادش
نماند از غير حق چيزي به يادش
نزول وحي شد بعد از زماني
جهان افروز شد جان جهاني
رخش يعني مه برج اماني
نمود از مشرق برد يماني
چنين افروخت زانوار هدايت
به تبليغ امامت خواند آيت
به احضار خلايق داد فرمان
به خدمت آمدند ارباب ايمان
تصور کرد شاه عرش منظر
که نخلي مي نشاند کان دهد بر
ندانست افکنند از پنج آن نخل
کند در کار خاصان اجنبي دخل
کمر سازند محکم در تخلف
گشايند از جفا دست تصرف
شود انصاف را رخساره مستور
نبيند حق جمال مرکز از دور
برآيد تندباد ظلم بالفور
برافتد برقع از رخساره ي جور
به شمع مردمي دامن فشانند
به ظلم از مستحق حق را ستانند
زجام کينشان صحبت شود گرم
نهند از جهل بر هم ديده ي شرم
کنند از بهر دوزخ تن مهيا
فروشند از جهالت دين به دنيا
به اوج منبر آن گه رفت خورشيد
فلک از دست ساز لهو ناهيد
ملايک بر فلک خاموش گشتند
صدف سان پاي تا سر گوش گشتند
سخن را خازن گنجينه ي راز
به حمد لايزالي کرد آغاز
که حمد آن پادشاهي را که ما را
زکتم نيستي کرد آشکارا
به فرق ما طلسم بوالعجب ساخت
زموجودات ما را منتخب ساخت
براي ما به زير اين مقرنس
مهيا ساخته فرش مسدس
کواکب را به دريا رهنما ساخت
هدايت را دليل راه ما ساخت
فشاند در زمين در نوبهاران
براي زرع سبزه تخم باران
بود از بهر توحيد الهي
زبان بحر در جنبش زماهي
زبان را مظهر فيض سخن ساخت
خرد را خسرو ملک بدن ساخت
دل ما درج نقد راز کرده
به عقل از ما سوي ممتاز کرده
زلطف خود فزوده رونق ما
چه احسان کان نکرده در حق ما
زدانش آدمي را سروري داد
مرا بر کافه ايي پيغمبري داد
نسازد زانبيا خالي جهان را
کند زيشان عيان راز نهان را
نبي هر گه رود بيرون زعالم
نشايد آن که لطف حق شود کم
وصي بايد به جاي خود گذارد
مقام خويشتن با وي سپارد
نثار او کند نقد يقين را
که دارد برقرار احکام دين را
به دانش ازگريبان سر برآرد
چراغ دين حق را زنده دارد
بود نزديک اکنون رفتن من
زجان محروم خواهد شد تن من
درين عالم نمانده هيچ کارم
به سوي خويش خواند کردگارم
حديثي بود مي کردم نهانش
که خاطر بود در بيم از بيانش
به حکم حق کنون مي گويم آن را
کنم بيرون زدل راز نهان را
زفرمان سر نشايد تافت ما را
نهايت يافت ايام مدارا
گرفت آن گه نبي دست يدالله
قران شد مهر را بر چرخ با ماه
ندا آمد اين ايوان دوار
که دولت شد به بخت سرمدي يار
محيط علم آمد در تلاطم
توجه کرد آن گه سوي مردم
که من آيا زنفس اهل ايمان
به هر حالي نيم اولي به ايشان
همه گفتند آري هستي اولي
که مؤمن را نباشد جز تو مولي
نبي گفتا علي هم اين چنين است
که بر جايم اميرالمؤمنين است
دگر فرمود کاي اصحاب نامي
کز اسلاميد در عالم گرامي
کسي کو را به دست من بود دست
بود عالم فروز عالم هست
مرا تا صبحگاه روز محشر
بود در دنيا و عقبي برادر
اگر بوده غمينم دل و گر شاد
رسيده از ويم پيوسته امداد
ازو در جلوه گاه اهل عالم
نبينم اشجع و اتقي و اعلم
دلش علم لدني را عليم است
خلايق را صراط المستقيم است
کسي کاو را نباشد در اطاعت
نيابد بهره اي از کار طاعت
ضميرش کوکب بيضا جبين است
جمالش مطلع صبح يقين است
بود او را موافق با من اطوار
به جاي من جز او نبود سزاوار
نبايد بودن امروزش زاعدا
که فيروزي زحب اوست فردا
خلافش نزد حق کاريست مذموم
زآمرزش عدوي اوست محروم
کسي کو قايل مولايي ماست
علي نيزش به استحقاق مولي است
خدايا دوستش را دوست مي دار
به هر درماندگي باشش مددکار
معين تابع اطوار او باش
عدويش را عدوي کينه جو باش
ممدش را به نصرت باش ناظر
بده نصرت به آن کوراست ناصر
زخذلان ساز خوار آن کينه جو را
که دارد در جهان مخذول او را
به هر حالي مکرم دار او را
زلطف خود فرو مگذار او را
مرا گر دوست ميداريد زنهار
که باشيدش معاون موسم کار
سوي حق رهنماي مرد و زن اوست
امام العالمين از بعد من اوست
به غير او امام خود مخوانيد
وصي من جز او کس را مدانيد
زنيد از بعد من در دامنش دست
که از دوزخ به امدادش توان رست
ولي الاوليا خوانيد او را
اميرالمؤمنين دانيد او را
چو من بايد که داريدش گرامي
دهيدش دست در بيعت تمامي
زبيعت کردنش خوشحال باشيد
به روز حشر فارغ بال باشيد
در استحکام اين معني سخن راند
وزان پس آيه ي تبليغ برخواند
فغان برخاست از افراد اصحاب
که اي خاک رهت لب تشنه را آب
مطيعيم آنچه فرمودي به جان ها
بود حرف اطاعت بر زبان ها
بوددر رزم گاه علم فيروز
به استحقاق او کس نيست امروز
ضميرش دارد آگاهي زهر چيز
زاصحاب اشجع و اتقي بود نيز
نباشد اکمل از وي در قبايل
خلايق را بود حلال مشکل
به دل نبود درين ديرينه ديرش
سزاوار امامت نيست غيرش
به فضل وعلم داريمش مسلم
چو او بعد از نبي نبود به عالم
نبي فرمود دست بيعت آريد
به دل جز تخم مهر او مکاريد
زجا برخاستند اصحاب آنگاه
به پيش آورد دست خود يدالله
يکايک لب به تصديقش گشودند
به منبر برشده بيعت نمودند
نخستين بودابابکر از جماعت
که دستش داد از بهر اطاعت
عمر بود از عقب آنگاه عثمان
زبير وطلحه از دنبال ايشان
جميع مردمان بيعت نمودند
زبان در تهنيت آن گه گشودند
عمر گفت اي علي نيکوست حالت
که شامل گشت لطف ذوالجلالت
شدي مقرون به توفيقات سرمد
اميرالمؤمنين خواندت محمد
وصي گشتي نبي المرسلين را
امام بر حقي ارباب دين را
سعادت با سلامت هم عنان شد
مهم زانسان که بايستي چنان شد
چنين گويند شخصي گشت ظاهر
به غايت طيب و بسيار طاهر
به صورت طرفه حالي بود او را
جمال با کمالي بود او را
رخي چون آفتاب خاوري داشت
سخن گو گشته زين سان داوري داشت
که اين پيغمبر فرخ حکايت
نمود اصحاب را راه هدايت
براي مرتضي عقد چنان بست
که نبود هيچ ناحق را بران دست
مطيعان را در آن خطي است وافر
زهم نگشايد آن را غير کافر
عمر شد پيش حضرت گفت اين مرد
چه سان حرفي شنيدي بر لب آورد
نبي گفت آري اين روح الامين بود
که خود را با شما زين گونه بنمود
حذر کن اي عمر زنهار زنهار
که بعد از من نيايد از تو اين کار
و گرنه باشمت در حشر دشمن
نبيني جز وبال خويش از من
قصه لقمان بن الحرث الفهري که در حق خود دعاي بد کرده و از منجنيق قهر الهي سنگي بر سرش آمد و به قعر جهنم فرو رفت و در اين باب سوره ي سأل سائل نزل کرد.
به وقت شرح اين فرخ حکايت
زصادق مي کند راوي روايت
که فرمود آن در درج سيادت
مه تابنده برج سعادت
که چون جد مرا بيعت نمودند
مقميان بلاد اين را شنودند
يکي از ناقصان اين را شنوده
که نعمان ابن حرثش نام بوده
به يثرب آمد از دشت عرب گفت
به حضرت کز تو ما را دل برآشفت
طلب کردي نخست اسلام از ما
دري معني گرفتي کام از ما
ميان بستي به دعوي نبوت
شديمت تابع و داديم قوت
نماز و روزه فرمودي و حج نيز
مطيع امر گشتيمت به هر چيز
نبود اين ها ترا بس مي کني باز
پسر عم را زجمع ما سرافراز
سخن هايي که گردد از تو ظاهر
زپيش تست يا از حي قادر
چنين فرمود ابوالقاسم محمد
که اي بوده در ادبار مخلد
به خلاقي که عالم آفريده
به ملک هست ما را برگزيده
که در حق علي چيزي که گفتم
به حکم حق زجبريل آن شنفتم
درين وادي ره ناحق نپويم
زپيش خود نگويم آنچه گويم
شنيد اين ها لعين آشفته گرديد
به خود از کينه همچون مار پيچيد
روان گرديد گفت اي فرد قهار
محمد گر بود صادق در اين کار
به فرقم سنگ بار از ابر کينه
کزين به خاک را گشتن دفينه
به امر حق زبالا بي درنگي
فتاد از منجنيق قهر سنگي
به فرقش خورد و مغزش ريخت بر خاک
شدند اعداي دين زين حال غمناک
نبي رخساره سوي آسمان کرد
اداي شکر خلاق جهان کرد
به حضرت بعد از آن کاين حال رو داد
قديم لم يزل آيت فرستاد
به اين منصب علي را نصب کردند
اعادي ليکن آن را غصب کردند
قضا تا عقده ي هستي گشاده
کجا حق را به مرکز جاي داده
محمد چونکه بود اقرار کردند
به زودي بعد وي انکار کردند
مقر و معترف گشتند اول
که هست از ما علي في الواقع افضل
شنيدي تا چها کردند آخر
چها از هر يکي گرديد ظاهر
دگر زآنجا به يثرب شد محمد
مؤيد گشته از تائيد سرمد
فرستادن جرير بن عبدالله نحلي را به جانب ذي الکلاغ که يکي از سلاطين طائف بود و دعوي خدايي مي کرد و قبل از مراجعت جرير حضرت به دارالبقا نقل فرمود
کسي کو خامه را سرمايه داده
حکايت را چنين پيرايه داده
که در طائف زفرزندان تتبع
يکي را تاج و مسند شد مرصع
فروزان اخترش از ذروه ي کام
نهاده ذي الکلاغش نام ايام
برون زاندازه حق دادش تجمل
شدش دل زان تجمل بي تحمل
زغيبش متصل عايد شد الطاف
به غايت بود ليکن دور از انصاف
دليري کج خيالي بي هراسي
سيه دل باطلي حق ناشناسي
زجهلش کارهاي حق معطل
مخمر در ضميرش فکر مهمل
به فرق افراشته فرش تجبر
برآورده سر از جيب تکبر
اگر در کار نيک ار زان که بد کرد
به هر گامي که جست اختر مدد کرد
نبودش در مقابل کس منازع
شدندش خلق بي اندازه تابع
زمردم خويشتن را بي بدل يافت
ازين سودا دماغ او خلل يافت
رسيدش کنگر ايوان برين کاخ
به دعوي خدائي گشت گستاخ
زره خلق فراوان بافسون برد
سر از طوق عبوديت برون برد
بسي رخساره گرد آلود گرديد
که خلقي ساجد او مسجود گرديد
زغرفه چون نمودي روي ناپاک
نهاندي خلايق جبهه بر خاک
خرد زانسان حکايت ساز گرديد
که فرعون از جهنم بازگرديد
رسيد از هر طرف سويش هواخواه
شدند از تيرگي کفر همراه
شنيد اين حضرت خيرالنبيين
نشد زين غيرتش بر جفت بالين
رقم سنجي به فرمان همايون
يکي نامه نوشت اين بود مضمون
که اي افتاده ي در بحر جهالت
مران کشتي به گرداب ضلالت
چرا زين گونه از انصاف دوري
برون کرده سر ازجيب غروري
مکن آماده آتش جسد را
سري در جيب کش بشناس خود را
به آن کز مشت خاکت داد هستي
رهاند از تنگناي تنگدستي
ززندان عدم دادت رهايي
ميسر ساختت فرمان روايي
به اوج مکنت از پستي رساندت
به روي مسند شاهي نشاندت
ترا در ملک هستي کامران ساخت
به انعامات بي اندازه بنواخت
زفرط جهل آيي در برابر
چه کام آيا شود زينت ميسر
نشايد حرف اين دعوي شنودن
چه کار آيد چنين در جهل بودن
سزد آن پادشاهي را خدايي
که شاهان را دهد فرمان روايي
خدا چون باشي اي گرديده مغرور
که مرگ از خويش نتواني کني دور
نميرد آن که جان را مايه بخشد
به هستي از فنا پيرايه بخشد
نهادي درگذر دام جهالت
خلايق را فکندي در ضلالت
ازين حرفي که در انديشه داري
قسيم الرزق يعني فرد باري
تواند کز تو گيرد باز انعام
نيابي زآرزويي در جهان کام
زراه کج عنان عزم برتاب
طريق کعبه ي اصحاب درياب
پشيمان شو ازين انديشه ي کج
مکن ناقه حدي در راه معوج
به دست عقل بشکن قفل وسواس
مسلمان شو خداي خويش بشناس
خرد پيش آر و فکر خويشتن کن
نبي مرسلم تصديق من کن
حرير آن کو يکي بود از اکابر
به فرمان نبي گرديد حاضر
زهر قيدي که بودش کرد آزاد
به او مکتوب را داد و فرستاد
همان ساقي که مي در جام داده
حکايت را چنين انجام داده
که شد سويش حرير و بود آنجا
که سوي خلد شد خير البرايا
پس از زجعت حکايت کرد زين سان
که گشتم از شکوه او هراسان
نجويد کس طريق اختلافش
دو صد فرعون بود اندر طوافش
به درگاهش خلايق خاک راهند
به اين حرمت نمودن عذر خواهند
بران صفحه طوايف از جبين ها
سياه است از سجودش چون نگين ها
ندانند از سجود او جهاني
که بر بالاي سر هست آسماني
چنان قصري به بالا برده زين فرش
که اندازد زرفعت سايه بر عرش
نظير اين مقرنس قصر عاليست
نشسته در خيال بي زواليست
زغرفه يک دو روزي روي بنمود
به خلق افتاد گفتي نار جان سوز
شدندش صد هزاران خلق ساجد
بدين هيئات که حق را در مساجد
بنازم پادشاه غيب دان را
که مي بيند به چشم علم آن را
نسازد تلخ بر وي زندگاني
زاحسان داردش در کامراني
به دشمن در بيابان زان دهد آب
که گردد بيشتر اميد احباب
به اعدا چون رسد لطفش چه امکان
که ماند دوستش در ذل حرمان
همي بود آن خدا ناترس گمراه
بدان سان تا عمر شد صاحب جاه
شدش توفيق يار و بخت ياور
هدايت ناگهش زد حلقه بر در
سحاب لطف غيبي نم فرو داد
لباس حالتش را شست و شو داد
صباحي سوي يثرب گشت عازم
غلام ترک بسيارش ملازم
برون از مردم اطرافي عصر
قلم هجده هزار آورده در حصر
طوايف قبر خير المرسلين کرد
دگر خود را يکي از اهل دين کرد
گذشت از صوت رود و عشرت جام
غلامان هم شدند از اهل اسلام
زاقبال مخلد يافت ارشاد
غلامان را سراسر کرد آزاد
نشست آنگاه در کنج قناعت
نگشتي صرف عمرش جز به طاعت
غبار دامن اخلاص گرديد
يکي از بندگان خاص گرديد
درين منزل که هستي قامت افراخت
سعادت هر که را بنواخت بنواخت
به هر کاري که کس در سير باشد
چه غم چون عاقبت بر خير باشد
بدي در عرصه ي اطوار کم نيست
چو ختم کار بر خير است غم نيست
در دعوي مسيمله کذاب
چو سال هجرت آن مظهر داد
محاسب را خبر از يازده داد
مرض بر ذات حضرت گشت طاري
زپا افتاد سرو جويباري
ولي زين خستگي صحت پذيرفت
نه تنها کشور جسمش برآشفت
که اين ناخوش خبر در عالم افتاد
صدا در زير طاق چارم افتاد
سر آسودگي گرديد پامال
ممالک را مزاج آشفت ازين حال
به هر جا سامعه گرديد سامع
که در مغرب نهان شد مهر لامع
سراسر زين حديث وحشت انجام
جهان شد تيره بر ارباب اسلام
به قصد ملک هر دشمن زجا خاست
زنوبت زن به هر کشور صدا خاست
چنان از دور گردون مهر تابان
زجام و طشت هر جا خاست افغان
زمانه فتنه را عالي محل کرد
دماغ اکثر مردم خلل کرد
زهر جانب فريقي نام جستند
به دعوي نبوت کام جستند
اگر هر کوکبي چون مهر مي تافت
زر خالص چنين رونق نمي يافت
زهر جنسي سعادت گر زدي سر
نبودي ذکر سعد و نحس اختر
به دريا ابر بارد تا شود در
و گرنه کي شود درج از ثمر پر
هواي معتدل بايد که نسرين
سحرگاهان برآرد سر زبالين
يکي بود از زبردستان عامه
که گفتنديش رحمان يمامه
مفتن کافري بدنام بوده
مسيمله در اصلش نام بوده
زکوي فکر و جيب خودنمايي
سري پر کبر در مردم ربايي
به دشت حيله سازي دام بنهاد
بسي زاغ و زغن در دامش افتاد
به طامات و حيل از پي علايق
شدندش رام بسيار از خلايق
به دعوي آب برگرداندي از راه
که بود از علم نيرنگات آگاه
به هر کس کار خاصي مي نموده
به فن شعبده بي مثل بوده
به احسان فرقه اي را نيز بنواخت
جهاني را مريد خويشتن ساخت
حديثش اينکه بختم سروري داد
خدايم دولت پيغمبري داد
زلطف حق مرا بختي است فيروز
نبيم بر جميع خلق امروز
بود فرمان من فرمان آن کس
که کرد اين قصر نيلي را مقرنس
رسد الهامم از دادار بي عيب
بود آگاهيم از عالم غيب
ضمير من بود حلال مشکل
نمايم معجزات ار خواهدم دل
نمودي خارق عادات اما
نقيض کام او گشتي مهيا
به دعوي کار نبود چون موافق
نخواند مدعي را عقل صادق
به دعوي چون موافق باشدش کار
بود صادق که کرد اعجاز اظهار
بدين سان مدعي زاهل يقين است
به پيش اهل دانش معجز اينست
زني آمد به پيش او يکي روز
چنين گفتش که اي با بخت فيروز
محمد از براي مردم خويش
کند شير از دعا در منفس ميش
تو هم اين شيوه پيش آري چه باشد
زما اندوه برداري چه باشد
ززن پرسيد ناانصاف کذاب
که احمد بر چه افسون مي کند آب
جوابش داد زن کان مرد آگاه
زدلوي کان برون آرند از چاه
دهن پرآب سازد ريزد آن را
درون دلو جنباند زبان را
دعا خواهد فرو ريزد به چاهش
رسد فيروزي از عون الهش
همان ساعت زند آب آن چنان جوش
که گردد شورش دريا فراموش
مزخرف گو لعين هم کرد اين کار
فروشد آب جو اما به يک بار
نماند اصلا نمي در قعر چاهش
زخجلت زرد شد روي سياهش
به باغي نيز يک روزي وضو ساخت
زروي مکر وجه آبرو ساخت
به سرعت باغبان آمد به سويش
به هر جانب فشاند آب وضويش
زتدوير سپهر و سير اختر
نگشت آنجا گياهي سبز ديگر
نمودي برخلاف مدعا کار
شدي ظاهر ازو زين گونه بسيار
روان کرد آنکه آن کذاب ملعون
به حضرت نامه اي اين بود مضمون
که اين فرخنده نامه کرده ارسال
نبي مرسل فرخنده احوال
سوي شاهنشه يثرب محمد
که گويد يافتم توفيق سرمد
به صحرا چون خورد بر هم دو سيلاب
نماند کوه را در پيش آن تاب
درين معني قلم تمثال حال است
که هر کو يک زبان گرديد لال است
وسايل فتنه را کردند در خواب
سخن کوته نکاحش کرد کذاب
چو شد مذکور مهرش يافت انجام
به اسقاط نماز خفتن و شام
گذشت اين نوعشان يک چند احوال
زناکردي رسول جمع جهال
نمودندي دو کاذب حيله و مکر
به مردم تا خليفه شد ابابکر
سوي آن نحس گر کين گردن افراخت
به خالد لشگري داد و روان ساخت
زباد فتنه شد تيز آتش شين
جدل آماده شد بين الفريقين
نخست ارباب دين گشتند مغلوب
عدو پنداشت حاصل گشت مطلوب
همان وحشي کزو شد حمزه نابود
به خونش تن زنيش حربه آلود
ولي آخر هزيمت يافت دشمن
فراوان سر جدا افتاد از تن
جهان شد پاک از لوثش همان دم
شدش تن کنده ي نار جهنم
به عون پادشاه لايزالي
لواي دين احمد گشت عالي
سجاع اما فراوان زيست آن گاه
نمودندش به سوي عافيت راه
بر احوالش سعادت گشت شامل
زعالم رفت با ايمان کامل
در ذکر دعوي نبوت اسود ابن کعب عفسي و طليحه ابن خويلد اسدي
در آن فرصت که کذاب يمامه
حيل انگيخت بهر جذب عامه
به دعوي اسود ابن کعب هم خاست
صفي از فرقه ي جهال آراست
فشاندي هر طرف تخم شرارت
به علم شعبده بودش مهارت
چنين گفتي که بر اصناف انسان
نبي مرسلم از نزد يزدان
شياطين يار او گرديده بودند
ممد کار او گرديده بودند
زجني ميرسيدش استعانت
مسلم بود در علم کهانت
به هنگام تحمل خاک بوده
به غايت کاهن چالاک بوده
زلال مکر جاري شد به جويش
خلايق روي آورند به سويش
ازين غوغا چو اين گنبد صدا يافت
شهنشاه يمن بازان فنا يافت
پس از کوشش که واقع شد به هيجا
شد اسود پادشاه ملک صنعا
زن بازان که بوده مرزبانه
به خوبي بي نظير اندر زمانه
به عقد آورد بر نوعي که مي خواست
به کام دل سرير و ملک آراست
نبي چون زين وقايع گشت واقف
تأمل کرد در دفع مخالف
به جمع عاملان کان سوي بودند
به دفع او تردد مي نمودند
به سرعت کرد مکتوبات ارسال
که بايد جمع شد در دفع جهال
به سوي او کشيده تيغ تازيد
زشر او جهان را پاک سازيد
به فرمان نبي گشتند حاضر
به يک جا از اکابر وز اصاغر
فرستادند سوي مرزبانه
که اي بانوي داناي زمانه
شده قوم تو زين کذاب فاني
کني با وي چگونه زندگاني
غم حال تو داريم اي نکو رأي
به ما مشروح حال خويش بنماي
چنين آمد جواب از مرزبانه
که امروز از خلايق درزمانه
ازو بدتر عدويي نيست ما را
به ناکامي کنم با وي مدارا
خبر بردند و آوردند زينسان
که اي از دشمن غالب هراسان
به کار خويشتن فکري نکو کن
به هر نوعي که بتوان فکر او کن
زهر چيزي عدو بهتر هلاکش
به دام تست صيد افکن به خاکش
غنيمت دان که بختت کرد امداد
خود آمد صيد و در دام تو افتاد
زخواب آن به که گردد ديده اش گرم
به زير سر گذارش بالش نرم
شراب غافلي در کار او کن
يکي از محرمان خون خوار او کن
فرس کن تيز چون مهميز داري
گره بگشا که دندان تيز داري
چراغ کينه جو را ساز تيره
زبستر جاي خوابش کن حظيره
زن عاقل زجا مردانه برخاست
صف لشگرکشي پنهاني آراست
به خمر هست در شب کرد مستش
عنان هوش بيرون شد زدستش
قضا از جمع نابودان شمردش
به جاي خواب خواب مرگ بردش
به شب از بهر حفظ آن مکدر
هزار از پاسبان مي بود بر در
به امر مرزبانه شبرو چند
که با وي بودشان در اصل پيوند
نهاني کار با هنجار کردند
به ميتين رخنه در ديوار کردند
به نوک خنجر زهر آب داده
زنار کوره کين تاب داده
دريدندش جگر بر روي بستر
برآمد زو چنان فرياد منکر
که سوي او نگهبانان دويدند
فغان کردند و خنجرها کشيدند
دويد از خانه بيرون مرزبانه
چنين برخواند آهسته فسانه
که سقف خانه ي ما گشت مشتق
سوي پيغمبر آمد وحي الحق
زجا برجست پيغمبر فغان کرد
به زير طيلسان خود را نهان کرد
به جاي خود رويد آزاده باشيد
به خدمت همچنان آماده باشيد
ندارد هيچ حال بد پيمبر
بود در راز با دادار اکبر
به حال خويشتن رفتند جهال
سحرگاهان شدند آگه ازين حال
جهان شد پاک ازان ناپاک کذاب
شد از تسکين غوغا فتنه در خواب
سوي حضرت فرستادند قاصد
که اين شد حال ملعون معاند
خبر کامد رسول الله زعالم
نشيمن داشت در فردوس اعظم
ولي زان پيش کايد اين حکايت
چنين مي گفت آن محض هدايت
که امشب کشته شد بر بستر اسود
شدش بر باد تاج و ملک مسند
طليحه نامي از آل اسد هم
زرنگ حيله سازي شد مسلم
چنين اظهار کردي نحس ملعون
که سويم جبرئيل آمد زگردون
شدندش معتقد خلقي فراوان
زهر سو سرزده انصار و اعوان
پس از حضرت به اندک روزگاري
نماند آن حيله جو را اعتباري
گريزان شد به سوي شام از آنجا
مسلمان شد که گشت از جهل رسوا
در صفت خزان و ذکر بيماري سيد آخر الزمان عليه صلوات الله الملک الرحمن
کجا رفت آنکه بلبل در نوا بود
زصوتش گنبد گل پرصدا بود
نمودي شاخ گل در نوبهاران
سپرداري به دفع تيرباران
نسيم صبحدم مي جست گستاخ
به بستان غنچه مي خنديد بر شاخ
به طرف بوستان از عکس لاله
چو اختر در شفق مي بود ژاله
چو طفلان سبک رو در تکاپوي
صبا ميدان کشيدي جستي از جوي
سحرگه تاج نرگس بر سر تل
شدي از گوهر شبنم مکلل
به صحن باغ از جام دمادم
به روي لاله خوي بودي زشبنم
دماغ غنچه تر بود از مي ابر
گرفتي زندگي فرسوده در قبر
شدي گاه نظاره عقل فرتوت
که از فيروزه دادي غنچه ياقوت
فکنده آب تيره سننگ ژاله
شدي فرق جبل خونين زلاله
خزان شد بي طراوت گشت گلزار
به جاي گل بود پيش نظر خار
برون شد عندليب از گلشن باغ
نگون گرديد شاخ سرو از زاغ
شفق شد بر سپهر باغ پيدا
که شد گل چهره ي خورشيد سيما
دم تيغ صبا از طارم تاک
زصاعد برگ را افکند بر خاک
رود آب از چمن بيرون به افغان
که آمد بوي نوميدي زبستان
نيفتد سايه اي بر طرف جويي
که نبود باغ را رنگيي و بويي
فرود آمد گل از تخت تجمل
نه لاله ماند در بستان نه سنبل
زهجر گل چمن را چهره شد زرد
نفس باد صبا را نيز شد سرد
چمن بي روي گل محنت فزا شد
ززاغان بوستان ماتم سرا شد
جهد چون بر رخ برگ خزان باد
کند دهقان بستان از ملخ ياد
چمن را گشته بعد از فوت اسباب
گل بستان فروز از کرم شب تاب
خط سبزه صبا در باغ برديد
زبس کافشاند خاکش خشک گرديد
به روي دفتر گل ابر هر دم
زبيم باد چيدي رنگ شبنم
خزان شد آسمان بيدادي انگيخت
نماند آن حال اوراقش زهم ريخت
زقصر شاخ طفل برگ افتاد
دوان شد آب در جو کرد فرياد
صبا برگ خزان افکند در آب
شد افشان صفحه ي نيل از در ناب
چنار است از خزان اندر خسارت
که مي يابد زدست باغ غارت
شده تيره زلال از سايه ي زاغ
به زنجيرش صبا آرد سوي باغ
زبيداد خزان سوي گلستان
صبا هم مي رود افتان و خيزان
نسيم نقل راوي تندخيزاست
که شاخ کلک زين سان برگ ريز است
که خير المرسلين را شد درين سال
چنين معلوم کز فحواي احوال
که خوانندش سوي فردوس اعظم
سحاب رحمتش آنجا دهد نم
وز باد خزان بر گلشن جان
زگل محروم ماند اين گلستان
رود خورشيد عالم گير ازين برج
شود کم قيمت از بي گوهري درج
به جانان گشت غالب اشتياقش
نهايت يافت ايام فراقش
ازين دلگير منزل گشت دلتنگ
سوي صحراي قدسي کرد آهنگ
زطبل مصلحت برخاست آواز
هماي اوج قرب آمد به پرواز
به تخصيص اذا جاء گشت جازم
که بايد شد به سوي خلد عازم
بريد از هر چه خاطر داشت پيوند
دل از کار جهان يک باره برکند
شد از ناسازگاري هاي گردون
مرض مستولي ذات همايون
صفا آب بقا را رفت از دست
عصابه بر جبين از ماه نو بست
گرفت از دردسر گلگونه ي کاه
زصندل شد کلف بر چهره ي ماه
ملک صندل به سنگ مه کشيدي
گلاب از چهره ي حورا چکيدي
اگر چه داشت بي صندل صبوري
ولي در گرد شد گلبرگ سوري
به سر صندل مداواي مرض بود
از آن سرمايه ي صحت غرض بود
نمي زد در نکوحالي جهان دم
که شد بي تاب از تب جان عالم
شه خاور چو صبحي رايت افراشت
سر از بالين کوه شرق برداشت
برآورد آن مه گردون تمکين
به اقبال مخلد سر زبالين
پس از توفيق اتمام تعبد
نمود ارباب ايمان را تفقد
برون آمد چو گل از صحن گلزار
تموز تب فکنده در رهش خار
به منبر رفت بر قانون عادت
قمر طالع شد از اوج سعادت
نخست اين گفت بر منبر که من بعد
بر اين ذروه نبينيد اختر سعد
زگفتار که منهاج يقين است
شود آگه که وعظ آخرين است
فلک با کينه دوران در نزاع است
وداع اولي که روز الوداع است
درين منزل کس آرامي نگيرد
ضرورت هر که روزي زاد ميرد
به عالم در نهان و آشکارا
چه سان پيغمبري بودم شما را
به کار آن جهان و اين جهاني
چه سان کردم به مردم زندگاني
فغان کردند مردم کاي نکوکار
نديده از تو موري هرگز آزار
برون بردي زما عيب ضلالت
کمر بستي به تبليغ رسالت
در دانش به روي ما گشودي
ترحم کردي و احسان نمودي
فزودي در دو عالم رونق ما
چه احسان کان نکردي در حق ما
زارشاد تو ما را جان شد آگاه
هدايت يافتم و رفعت جاه
بود بر دامن از سيم آستين هم
خداوندان دنياييم و دين هم
زخوف ما فشاند کينه جو اشک
برند اهل جهان بر حال ما رشک
به اقبالت سعادت يار ما شد
به هر حکمي سند گفتار ما شد
رهانيدي زهر غم مبتلا را
چه دولت کان ميسر نيست ما را
دگر گفت اي رفيقان موافق
به فرد لم يزل خلاق رازق
که هر کس را که حقي هست بر من
به محشر کس نگيرد دامن من
بود بسيار دور اين راه جان کاه
نشايد برد بار دين به اين راه
عکاشه از مقام خويش برخاست
بساط گفتگو اين نوع آراست
که در راه تبوک اي جان عالم
مرا گشت از تو غمگين جان بي غم
شتر را مي زدي با تازيانه
به کتفم خورد و ماند از او نشانه
به حکم قادر قيوم بي چون
قصاص آن مرا مي بايد اکنون
تن خود را درين اوقاف بسيار
به فرمان شما گشتم طلب کار
و گرنه در چنين حالت چه امکان
که گيرم حق خود گيرم بود جان
محمد گفت نيکو رفتي اي دوست
محب آن کس بود کو عافيت جوست
نمودي رهگذار بهتري را
نيفکندي به فردا داوري را
بيا اجراي شرعي کن هم امروز
که فردا باشم اندر حشر فيروز
عکاشه گفت بي تلبيس و بهتان
به وقت ضرب دوشم بود عريان
به زهرا اين سخن گفتند بگريست
که حضرت را جفا در خستگي چيست
بدن کردند عاري اکثر اصحاب
که ما را کن قصاص از وي عنان تاب
حسن آمد حسين از ره شتابان
برآوردند از دل آه و افغان
به وي گفتند هر دو گشته عاري
که بر حضرت مکن زينگونه خواري
قصاص از ما طلب کن رحم پيش آر
مکن زين سان جفا بر جان بيمار
که لرزد زين تعدي آسمان ها
بود آزار او آزار جان ها
صحابه مضطرب گشتند زين غم
فرود آمد زابر ديدگان نم
نبي گفتا قصاصش بر من آيد
قصاص من دگر کس را نشايد
دگر کرد از تن خود پيرهن دور
زدوش کوه لامع شد سحر نور
به ديدن مردمک دريافت قوت
که آمد در نظر مهر نبوت
نمود اندر نظر آن خال مشکين
سواد مردم چشم جهان بين
عکاشه سوي خيرالمرسلين رفت
کيايي جانب خلد برين رفت
به سرعت بوسه بر مهر نبي داد
زهر بند غمش دل گشت آزاد
نبي گفت از چه زين سان کار کردي
دل جمعي زغم بيمار کردي
زمين بوسيد مرد واقف از کار
برين قانون سخن گو شد دگربار
که وصل لب به جسمت مدعا بود
نبود اصلا جز اينم هيچ مقصود
به اين شايد که يابم رستگاري
نبينم صبحگاه حشر خواري
دعاي خير کردش سيد آنگاه
خلايق را زمحشر کرد آگاه
مه تابان عذار افروخت از برج
گهرهاي نصحيت ريخت از درج
دگر گرديد شاه از تخت نازل
به بالين فرق اشرف گشت مايل
نبي را تاب تب آتش افروز
بساط بدرگاهش يافت هر روز
غايب شدن آن آفتاب اوج لولاک به جانب حضيض مغرب خاک
چو در فصل بهاران مهر انور
شدش هر روز سوز تب فزون تر
شبش تن از تب جانسوز مي سوخت
چو شمع از شامگه تا روز مي سوخت
مسيحا رشته ي جان داشت در دست
به دفع تب گره هر رشته مي بست
فلک زين غصه عيسي را خبر داد
براي پاي شويه طشت زر داد
زهر غم خسته اي را نيست انگاشت
به خدمت تا سحر شب زنده مي داشت
برفت از صفحه گل آب و تابش
به زردي گشت مايل آفتابش
صبا شد تندتر برخاست طوفان
زپا افتاد سرو گلشن جان
چنين فرمود سيد کاين تب من
که مي فرسايد از هم قالب من
بود تأثير زهري کان به خيبر
به من دادند اعداي ستمگر
شدش تأثير از آن ظاهر به هر سال
ولي امسال بد مي بينم احوال
رسيدي سيل بر بازو گذشتي
نهال قامت ما خم نگشتي
ولي آن نوع قوت دارد اين بار
که نخل قامتم گردد نگونسار
صبا تند است و شمع من ضعيف است
زمينم بستر و پهلو نحيف است
اجل نزديک و بر سر تيغ فولاد
بيابان گرم و نعلين رفته بر باد
من اين نوعم که آگاهم ازين راه
چه سازد آنکه زين ره نيست آگاه
نشان نبود درين ره خرمي را
عجب راهيست در پيش آدمي را
زبحر علم گوهر ريخت بيرون
حکم را با فوايد ساخت مقرون
دگر از ضعف بيماري پيمبر
فرود آمد زمنبر شد به بستر
شدي بيماريش افزون دمادم
نمي آمد زابر عافيت نم
علي روزي به حضرت گفت اي دوست
زمانه در عناد و چرخ بدخوست
اگر چه نيست خواب اکنون ستوده
ولي شد در سحر چشمم غنوده
چنان آمد به چشم من که جايي
چو فردوس برين دارد صفايي
من آنجايم زره افکنده در بر
ستاده دشمنان را در برابر
زره ناگاه غايب گشت از من
بماندم بي زره در پيش دشمن
زحال خويش در حيرت فتادم
زحيراني برفت از خويش يادم
نبي تعبير خوابش کرد زين سان
که اي در نفيس درج امکان
منت بودم زره در دفع هر تير
نرفتي هيچ در امداد تقصير
پس از من دشمنان جويند کينت
نشينند از ره کين در کمينت
شود اعدا به سويت ناوک افکن
خوري بي درع زخم خصم بر تن
شوند ارباب کين با يکدگر يار
رسد زيشان ملامت بر تو بسيار
دلت در ابتلا خواهد فتادن
حق از مرکز جدا خواهد فتادن
ستم کيشان به کين زنار بندند
به عزم ملک دوزخ بار بندند
مخالف چون شود مايل به دنيال
تو مهر آخرت کردي مهيا
نبايد بست دل در دنيي دون
که مي بايد از اينجا رفت بيرون
فريقي کز سعادت دور بودند
به بالين حسد رنجور بودند
به خير المرسلين گفتند ما را
نشد چيزي که بايد آشکارا
اجل روزي که گيرد آستينت
که خواهد بود يا رب جانشينت
غديرخم نشدشان منهي حال
سر انصاف را کردند پامال
سيه بختان سر از پيمان کشيدند
بران بيعت خط نسيان کشيدند
وصيت را نکردند اعتباري
نياوردند آن را در شماري
شدند اهل انفاق نامسلمان
زبغض از قول حضرت روي گردان
وگرنه در غديرخم سرافراخت
علي را جانشين خويشتن ساخت
به کار کينه عدوان يارشان شد
حسد سرمايه ي ادبارشان شد
نبي گفتا دوات آريد و خامه
که سازم هر طرف غوغاي عامه
رقم سازم که بعد از من چه سازيد
چه سان در بوته نقد من گدازيد
که بعد از من به جاي من نشيند
مرا حاضر به جاي خويش بيند
بود پيرايه بخش دولت من
کند روشن چراغ ملت من
نگهدارد حصار ملتم را
نمايد راه تحقيق امتم را
به حضار اينچنين گفت ابن خطاب
که از تب عقل حضرت گشته بي تاب
سخن هايش نه بر قانون عقل است
به عقل خود نمانده وقت نقل است
دوات و خامه اندازيد از دست
نيايد بر هدف تيري ازين شست
شدند اهل غرض خاموش ازين حرف
به مصر کينه شد نقد دغل صرف
درين باب از حد افزون گفتگوشد
زهر خم صاف و دردي در سبو شد
بلند آواز گرديدند اصحاب
نبي زآوازشان گرديد بي تاب
زبس کاوازشان گرديد عالي
اشارت شد که گردد خانه خالي
علي يعني ولي حضرت حق
به توفيقات لاريبي موفق
برونشان کرد و تسکين يافت غوغا
همين آل عبا ماندند بر جا
نبي يعني گل گلزار عالم
به اهل البيت خود پرداخت يک دم
نظر کرد از ترحم سوي خويشان
نمود الطاف بي غايت به ايشان
سخن گو شد به هر يک مشفقانه
فشاند از چشم اشک دانه دانه
به ديده اشک با خون اندر آميخت
سحاب مرحمت باران فرو ريخت
علي المرتضي را نزد خود خواند
هزاران در عرفان بر وي افشاند
پس از آداب ارشاد و رسومش
به يک تعليم شد کشف علومش
برو هرگونه مشکل گشت منحل
کمال دانش از وي گشت انحل
دگرگون شد دگر حال محمد
فغان برخاست از آل محمد
سحاب نااميدي ريخت ژاله
نه سنبل ماند در بستان نه لاله
چمن شد خشک و شد پژمرده گلبن
گره شد محکم و بشکست ناخن
درآمد ناگهان سيلاب اندوه
نهان شد جيب دشت و دامن کوه
سپهر ديده بر سياره گرديد
طبيب چاره جو بيچاره گرديد
به چشم زندگاني تيره شد روز
دم عيسي سمومي گشته مهموز
برآمد صرصر بي دادي دور
زبيخ افتاد نخل صبر بالفور
فرود امد نم از ابر شآمت
مکدر گشت مرآت سلامت
شد آن فرصت که محنت خيره گردد
چراغ زندگاني تيره گردد
به جانان گشت واصل يار جاني
مشرف ساخت ملک جاوداني
قفس بشکست مرغ گلشن راز
سوي گلزار سرمد کرد پرواز
چراغ زندگاني ماند بي نور
تن عالم زجان گرديد مهجور
در ذکر بي وفايي دنياي دون و ستمکاريي جهان بوقلمون و ديگر مقالات
منه دل بر جهان فاني اي دوست
کزو آخر به جان درماني اي دوست
دري منزل به جز جاي کاستن چيست
فتادن هست اما خاستن نيست
جهان مردم فريب بي وفائيست
مجو دنيا که دنيا سهل جائيست
به فرق از هر مژه اشک از چه داري
که بي رحم است چرخ از کين گذاري
بود بي وجه سفتن گوهر ناب
که گرديده سر اين رشته ناياب
به اين رشته نشايد دوختن چاک
که سر تا پا بود زانجم گره ناک
زترک عالم دون ساز ترياق
که گردون شيشه ي زهريست بر طاق
نرفته راه بيرون رفت مي جست
که دور چرخ گرده گردبيخست
زديده ساز جاري جوي جيحون
کزين گرداب نتوان رفت بيرون
کشد ما را به خود اين آب پرپيچ
نداريم اختيار خويشتن هيچ
به صد محنت درين دير غم آباد
گرفتارست مسکين آدمي زاد
درين کشور توقف سخت کار است
که آب چشمه سارش ناگوار است
سرافکن پيش و مي بين پشت پايي
که آيد هر دم از بالا بلايي
تن بيزار ازين عيار خونخوار
درين ديرين رباط افتاد بسيار
زمين را علت جوعست پيوست
کجا از آدمي خوردن کشد دست
زبس کايد زبالا رشحه ي قهر
گياه اين چمن سبز است از زر
هجوم آفتست از هر کرانه
که بردارند ما را از ميانه
فغان زين کهنه گرگ سالخورده
که طفل از کوي بسيار برده
زند در سينه ي هر برده چاکي
زفرياد شبانش نيست باکي
براي زخم دندان تيز دارد
چه دندان نشتر خونريز دارد
برد از پيش ما بيگانه و خويش
چه حالست اينکه ما را آمده پيش
درين صحرا نگرديده لبي تر
برون شد تشنه از وي صدر سکندر
طلب کردن فزوني ناپسند است
که ايام بقا پيداست چند است
به خوشحالي بخور چيزي که داري
کزين جا مي روي و مي گذاري
دگر زين سوي نمي آيي که آن مال
به دست آري براي وسعت حال
در اينجا طرفه حالست اين کز آغاز
کسي کورفت نامد زو خبر باز
عزيمت کرده را اين سو خبر نيست
کسي کو رفت از وي خبر نيست
به زندان هر کرا گيتي فرستاد
نسازد تا بر روز حشر آزاد
اگر کردي جهان بر کس وفائي
رهانيدي کسي را زابتلائي
وفا کردي به معصوم مؤيد
شد کونين ابوالقاسم محمد
طفيل او جهان را آفريده
چنين طاق مقرنس برکشيده
شد آن حضرت هم از بيداد گردون
به خاک تيره همچون گنج مدفون
نهان گشت از نظر چون گوشه گيران
چه خواهد بود حال ما فقيران
قياس کار خود زين حال بردار
نبايد گشت غافل زين ستمکار
خاتمه کتاب و مدح مخدوم کامياب
سروشي گفت در گوشم سحرگاه
که صد تحسين هزاران بارک الله
اين بحر آمدي نيکو به ساحل
زگردابي نشد کار تو مشکل
چنان در جيب هستي ريختي در
که کردي دامن آخر زمان پر
مبرا کردي اين خلعت زهر عيب
طرازش ساختي از حله غيب
ارم جستي ولياز غيب ذوالمن
دچارت گشت فردوس مثمن
نکرده از تو به در دورسنجي
گهرسنجي نکوتر نعت سنجي
زبان تا هست در کام سخن ور
چنين دولت نشد کس را ميسر
[…] عمر اين بود اي خردمند
که کردي رشته اش با نعت پيوند
فتادم در ترازو نقد زين سان
که اي روشن ضمير عالم جان
ازينم خاطر غمديده شاد است
و گرنه بخت محروم از مراد است
نه همچون خود پريشاني نيابم
زدوران خانه ويراني نيابم
نبينم در جفا چون خود تني را
به حال خود نخواهم دشمني را
برين عيبي که مي يابيم در خويش
که نام آن هنر بوده ازين پيش
شود زايل زما شايد کزين پس
نظر بر جانب ما افکند کس
هنر را منصب والا نبينم
به ترغيب از هنر حالا نبينم
شويم از جمع نااهلان که شايد
گره از کار ما گردون گشايد
به دست آمد ازين انديشه گنجم
گهر ريز است کلک نکته سنجم
فشانم گوهر اما کو خريدار
که گردد از خريدن گرم بازار
درين بازار نقاد بصيرم
بود معيار هر نقدي ضميرم
بيفتد گر خريداري گه دچارم
بيندازم به پاجنسي که دارم
نباشد باک اگر سست است بازار
متاع من نماند بي خريدار
چو پيش آرد فروشنده تحمل
زاندک خورده اي يابد تحمل
در ايام کسادي باش صابر
که جنس نيک يابد قيمت آخر
چو نقش پرنيانا من درست است
نيم غمگين اگر بازار سست است
مبصر عاقبت انصاف دارد
بها جنس نکو با خويش دارد
نصيب ماست هر جانا مراديست
که جنس فضل در عين کساديست
متاع فضل بازاري ندارد
چو خاک راه خريداري ندارد
نيم زان سان زطبع معني انديش
که باشم واله ي نوباوه ي خويش
به تنبيه کسي نبود نيازم
که بخشيده طبيعت امتيازم
ولي من نيستم زين سان که گويم
نمي زين من نمي يابي به جويم
بود عيب اين بر من چون پسندم
که عيب ديگران بر خويش بندم
براي ديگران سازند اين ساز
که از جايي به تحسين خيزد آواز
شود ظاهر که سنيگ نيست در دست
به مخزن سود را نقدينه اي هست
جز اين از جلوه ي دانش برون است
سخن گفتن به خود عين جنون است
چه بهر ديگران آري به بازار
چنان بايد که پيش آيد خريدار
قلم را جان فزايد با نتايج
به روز اين نقد ي گرديد رايج
سحرگاهان که در خلوتگه فکر
شدم مشاطه ي رخسار اين بکر
گهي خوشحالش از افسانه کردم
گهي مرغوله اش را شانه کردم
به صحرا چهره اش گاهي گشادم
گهي در بوستانش جلوه دادم
زژاله دادمش گه در شهوار
نهادم گه زشب خالش به رخسار
زباران گلبنش گرديد تازه
شفق ديدم عذارش يافت غازه
زالفاظ خوشش دادم ملاحت
زيادت کردم از صبحش صباحت
براي زينتش در موسم کار
گهرهاي نصايح کردم ايثار
زکوهش حلم بي اندازه دادم
زگلبرگش عذار تازه دادم
زصنعت حله ي زرگار پوشيد
عصابه بستمش بر سر زتوحيد
به رخ از مشک تر خالش نهادم
به ساق از [؟] خلخال دادم
نبي آراستم زانگونه زيبا
که گشت از ديدنش دل ناشکيبا
جبينش را فروغ بي نظيري است
جمالش در کمال دلپذيري است
بود بر دوش جان زيبنده رختش
ولي طالع نکرده نيک بختش
که را از اهل ادراک آمدي ياد
کجا گشتي دل غمديده اي شاد
نبودي گر خديو ملک اقبال
کزو گرديده دل ها فارغ البال