- میرزا محمد، رضی الدین آرتیمانی
میرزا محمد، رضی الدین آرتیمانی(978تا1037 هجری قمری) معروف به میررضی ، وی از شاعران قرن دهم هجری قمری ودرزمان شاه عباس می زیسته است میرمحمد رضی معروف به میررضی آرتیمانی درنیمه ی دوم قرن دهم هجری درروستای آرتیمان از توابع تویسرکان به دنیا آمددرایام جوانی به همدان رفت ودرآنجا مشغول تحصیل شدودرسلک شاگردان میرمرشد بروجردی درآمد میررضی به علت شایستگی وافری که داشت زود مورد توجه شاه عباس صفوی قرارگرفت ودرجمع منشیان و میرزایان شاه درآمد وبه همین دلیل بود که داماد خاندان بزرگ صفوی شد اودرسال 1037 قمری دیده از جهان فروبست اورا در محل خانقاهش در تویسرکان به خاک سپردند از او حدود 1200 بیت شعر به جامانده که معروفترینش ساقی نامه است.
*****
قصاید
زلف پیچان
***
چون مهر بر آی بام و ایوان را
بگداز چو موم سنگ سندان را
امشب مه چهارده ز خورشیدم
شرمنده نشد ببین تو عرفان را
بر خود همه شب چو مار می پیچم
سودا زدگی زلف پیچان را
در سینه هزار چاکم افزون شد
تا دیدم چاک آن گریبان را
بنگر که به هم چگونه می جوشند
آن آتش لعل و آب دندان را
بنشین که ز کفر و دین بر آورده ست
سودای تو کافر و مسلمان را
الماس بریز بر سر زخمم
خالی مکن از نمک نمکدان را
آن به که ز شکوه لب فرو بندیم
برهم نزنیم روز دیوان را
ای آنکه به سر هوای او داری
آغشته به خون ببین شهیدان را
چون نسبت او به جان توان کردن؟
چون نیست به جسم نسبتی جان را
از معرکه بین چه طرفه بیرونند
کردیم بس امتحان حریفان را
عاجز گشتی وگرنه از هویی
ریزم بر خاک خون خاقان را
بازار سیه به صد دعا خواهم
تا بشناسند مرد میدان را
کم فرصتی ار نباشد از آهی
بر باد دهیم خاک کیوان را
از ما بطلب هر آنچه می خواهی
در فقر کن امتحان کریمان را
دیگر به خدای برنداری دست
بشناسی اگر علی عمران را
بی مهر علی دلت نگردد شاد
گر چاک کنی ز غم گریبان را
در سوق جهان کلام شیوایش
بشکسته بهای لعل و مرجان را
خواهی اگرت بنا شود محکم
باید کنی استوار بنیان را
در گلشن جان تبسمی از گل
الهام دهد هزار دستان را
چشم دل توست گر که روشن بین
روشن نگری فضای کیهان را
انسان کند احتراز از پستی
دریابد اگر مقام انسان را
همواره دلت دیار یزدان است
کن دور از این دیار شیطان را
ماوای خداست قلب بشکسته
ای دوست بدان مکان یزدان را
برخیز رضی از این میان برخیز
با هم بگذار جان و جانان را
***
در مدح امیرمومنان حضرت علی (ع)
***
دگر چه شد که دلم بر کشید ناله ی زار
دگر چه رفت که سر نیست در غم دستار
صبا چه گفت به بلبل ز بیوفایی گل
که همچو اخگر آتش فشان شد از منقار
مگر که یار شکسته ست ساغر پیمان
مگر که دوست گذشته ست از سر اقرار
فغان ز جور شکن های طره ی مشکین
امان ز دست ستم های نرگس بیمار
به عهد آن یک بی نصیبم از آرام
به دور این یک بی نیازم از گفتار
ببین ببین که چسان می برند دل زمیان
ببین ببین که چسان می کشند خود به کنار
کنار داد ز خویشم به چین پیشانی
چو موج بحر که خاشاک افکند به کنار
بغیر یار نداریم در نظر با آنک
به عمر خود نگشودیم دیده بر دیدار
به بزم وصل به دیدار می نپردازیم
بیا ببین که چه گرم است شوق را بازار
تو جان من بستان دل از او مگو برگیر
که ما به دادن جان شاکریم و منت دار
هزار بار بگفتم به خود که ای بی شرم
هزار بار بگفتم به خود که ای بی عار
تو از کجا و نشستن به پای سایه ی سرو
تو از کجا و گذشتن به جانب گلزار
تو را به گشت گل و لاله ی چمن چه رجوع
تو را به صحبت چنگ و نی و پیاله چکار
به خون ما چه مدارا کنی، بگو ای چرخ
که دشمنی به کجا رفت؟ دوستی به کنار
چه دشمنی که نکردی از این بتر با من
چه گویمت که نباشی از آن بتر صد بار
رقیب بهر خدا دل از او مگو برگیر
تو چشم من بکن و چشم از او مگو بردار
اگر به حکم تو جان در براست، گو برگیر
و گر به امر تو سر بر تن است، گو بردار
رفیق طرفه پریشان نشسته بر بالین
طبیب دست همانا که شسته از بیمار
چرا همیشه مرا داری اینچنین رنجور
چرا همیشه مرا داری اینچنین بیمار
ز روی لطف بگویید تا دگر نشود
طبیب رنجه، که ما را گذشت کار از کار
به کار خویش فرومانده ام نمیدانم
گره به کار من از سبحه است یا زنار
کنون ز شوق طریق دگر نمی دانم
رهی به من بنمایید یا اولوالابصار
ز قرب غیر مگویید با من مهجور
حدیث مرگ مخوانید بر سر بیمار
به یمن پیر خرابات عشق دانستم
که دام راه گهی سبحه است و گه ز نار
چو نیست چهره ی زردی، چه خانقاه و چه دیر
چونیست جذبه ی دردی، چه آدمی چه حمار
تو را که گفت، ندانم؟ بیا بگو ای چرخ
که جور خود همه بر جان مبتلا بگذار
کسی مباد چو من از غم تو بوقلمون
کسی مباد چو من در غم تو بوتیمار
یکی ست خاصیت زعفران و گریه ی من
به هر دلی که اثر کرده خنده ی بسیار
بغیر دیده ی خونبار هیچ دریایی
ندیده ایم که باشد همیشه توفانبار
هزار نوح نسازد علاج توفانم
گر اختیار گذارم به دیده ی خونبار
دگرچه هوست که شورش فکنده در ملکوت
دگر چه هاست که از هوش رفته اند هزار
مگر که بر لب من شهد ناب کرده گذر
مگر که در دل من آفتاب کرده گذار
زبان چو برگ گلم باز عنبر آگین است
دهان ز بوی خوشم گشته نافه ی تاتار
مگر ز شاه نجف سر زد از دلم حرفی
مگر گذشت حدیثی ز حیدر کرار
علی عالی اعلا امیر کل امیر
وصی احمد مرسل قسیم جنت و نار
تو همچو من به ثنای علی زبان بگشا
که مرحبا شنوی هر دم از در و دیوار
من از عقیده ی خود بر نمی توانم گشت
نصیروار هلاکم کنند اگر صد بار
زبان به توبه نگردد چرا که بگذارد
شفاعت تو گنه زیر بار استغفار
غلط نکرده اگر ایزدش گمان برده
که هر که هر چه ازو خواست داده ایزدوار
سخن بلند شود ورنه گفتمی با تو
که کیست در پس این پرده روز و شب در کار
زمانه کیست؟ مر او را کمینه فرمانبر
سپهر کیست مر او را کمینه خدمتکار
تو خود بگو که چسان نسبتت کنم به یکی
که نسبت تو بسی کرده اند با جبار
کجا رواست که بر مسند تو بنشیند
کسی که قعر جهنم بود ازو مردار
ز سنگلاخ قیامت چسان رود بیرون
چرا که این خرلنگ آبگینه دارد بار
چنان مکن که چو روباه پیچ و تاب خوری
تو را اگر به سگان درش فتد سر و کار
هر آن نفس که نه در مدحت تو صرف شود
هزار بار از آن کرده ایم استغفار
چو نام دوست مکرر نمی شود هرگز
هزار بار اگر یا علی کنم تکرار
همیشه تا که بود غنچه را شکفتن، خوی
همیشه تا که بود بید را ندادن بار
بریده باد سر دشمنانت همچون بید
شکفته باد رخ دوستانت همچو بهار
امیدوار چنانم که وقت جان دادن
سپاری ام به یکی زآستان هشت و چهار
رضی ثنای چنین مظهری نیاری گفت
زبان دراز مکن، کن به عجز خود اقرار
***
فرقت یار
***
بسکه بر سر زدم ز فرقت یار
کارم از دست رفت و دست از کار
مشربم تنگ و عشق شورانگیز
مرکبم لنگ و راه ناهموار
بحر پر شور و ناخدا ناشی
دل به دریا زنم همی ناچار
در خرابات عشق و شور و جنون
باختم دین و دل قلندروار
صبح عشق است ساقیا برخیز
روز عیش است مطربا بردار
تا برآریم بانگ نوشا نوش
تا برقصیم جمله صوفی وار
همه شوریم ما کجا و شراب
همه سوزیم ما کجا و شرار
بحر شوقیم ما کجا و سکون
غرق عشقیم ما کجا و کنار
بی حضوریم ما کجا و شکیب
ناصبوریم ما کجا و قرار
ای که از عشق دم زنی بدروغ
خویش را هرزه می کنی آزار
آن قدر شور نیست در سر تو
که پریشان شود تو را دستار
خنده زآنرو کنی چو بی دردان
کت ندادند شوق گریه ی زار
سر به کعبه کجا فرود آری
در خرابات اگر بیابی بار
کارت از دیر و کعبه برناید
کارت ار نیست بر در خمار
تا به هوش خودی نیاری گفت
لیس فی جبتی سوی الجبار
چند باشی ز غصه بوقلمون
چند گردی ز غم چو بوتیمار
آسمان و زمین و هر چه دروست
همه پا مال توست سربردار
پشت پایی بزن به این هر دو
دست خود را بشو از این مردار
برو ای خواجه کآن متاع نی ام
که فروشند در سربازار
در ره دوست پوست پوشیدیم
تا فکندیم هفت پوست چو مار
هیچکس زاو به ما نداد نشان
خاطر از هیچ جا نیافت قرار
تا به جایی رسید شور جنون
که بر افتاد پرده ی پندار
دوست دیدم همه به صورت دوست
یار دیدم همه به صورت یار
خانه ی او زهر که جستم گفت
لیس فی الدار غیره دیار
این به بازی نشسته در خلوت
وآن به کاری درست در بازار
یار ما در نیامد از خلوت
کار ما بر نیامد از بازار
هیچگه سبحه ای نگرداندیم
که نگردید گرد آن زنار
پر مزن جز در آشیانه ی عشق
سر منه جز بر آستانه ی یار
کشش از هر طرف که هست بکوش
که نه در چنگ توست این افسار
دور اگر نیست بر مراد مرنج
که نه در دست ماست این پرگار
ای که گویی که دل از او برگیر
گر توانی تو چشم از او بردار
صوفی ار سجده ی صنم نکنی
خرقه خصمت شود کمر زنار
همه در ذکر و ما همه خاموش
همه تسبیح و ما همه زنار
مرگ بهتر که صحبت بی دوست
گور خوشتر که خلوت بی یار
رضیا کوشش تو بیهوده ست
سر تسلیم می نهی ناچار
***
آیین دگر
***
در خرابات مجانین کن گذر
تا ببینی رسم و آیین دگر
عادت اینجا ترک رسم و عادت است
رسم اینجا ترک جان و ترک سر
کوی عشق است این و در وی صد بلا
راه عشق است این و در وی صد خطر
حضرت عشق است اینجا باش باش
سرمده اینجا عنان آهسته تر
آسمان اینجا ببوسد آستان
جبرییل اینجا بریزد بال و پر
زهره ی شیران شود اینجا به آب
پامنه اینجا نداری تاب اگر
جان دهند اینجا برای درد دل
سرنهند اینجا برای دردسر
الامان اینجا کنند از الامان
الحذر اینجا کنند از الحذر
عقل از این سودا نهاده سر بکوه
کوه از این غوغا شده زیر و زبر
کوشش و خواهش در اینجا لنگ و لال
بینش و دانش در اینجا کور و کر
سر نمیدارد خبر اینجا ز پا
پا نمیدارد خبر اینجا ز سر
کس نزد اینجا دم از چون و چرا
کس نگفت اینجا حدیث خیر و شر
هیچکار اینجا نیامد مال و جاه
هیچ بار اینجا ندارد زور و زر
جان نبرده هر کس اینجا، برده جان
سر نبرده هر که زاینجا برده سر
دیده برد و ز از خود و او را ببین
خود مبین اندر میان او را نگر
خود بسوز و هر چه می خواهی بساز
خود بباز و هر چه می خواهی ببر
در کلاه فقر می باید سه ترک
ترک دین و ترک دنیا ترک سر
کس ز کس اینجا نمیدارد نشان
کس ز کس اینجا نمیپرسد خبر
بوالعجب طوریست طور عاشقان
جمله با هم دوست تر از یکدگر
در فراق یکدگر اشکند و آه
در مذاق یکدگر شیر و شکر
جز فتوت نیست اینجا میزبان
جز محبت نیست اینجا ما حضر
گه جگر بر خوانشان از خون دل
در ربوده همچو گرگ از یکدگر
در هلاک افتاده از بهر هلاک
کرده خون خود به یکدیگر هدر
جای در زندان و دایم در سرور
پای در دامان و دایم در سفر
جنت و طوبی از ایشان سرفراز
دنیی و عقبی از ایشان مفتخر
نشنود در بزم سرمستان کسی
جز حدیث عاشقی چیز دگر
شور شوقم در خروش آورده است
می کند طبعم غزلخوانی دگر
ای بسی نازکتر از گلبرگ تر
وزنگاهت عالمی زیر و زبر
ای به قد سرو به رخ خورشید و ماه
وی به دل از سنگ و سندان سخت تر
واله گفتار تو پیر و جوان
مست از دیدار تو دیوار و در
سرخوش و شیرین شمایل شوخ و شنگ
سرکش و رعنا و زیبا شاخ زر
سرو بالا، چشم شهلا، دلربا
کج کله، کاکل پریشان عشوه گر
تلخ گو و ترش ابرو تند خو
سخت باز و سنگدل، بیدادگر
در دل او جای کردم عاقبت
مهربانی می کند در سنگ اثر
نامه و پیغام هرگز گو مباش
می دهد اینجا به دل از دل خبر
گر همه کعبه است هر جا می روی
می رود خاطر به صد جای دگر
انجمن ها پر ز دیوان رضی ست
عالم از آدم تهی بوده مگر
خویش را هر چند می سازم خموش
مطلع از مقطع برآرد سر بدر
***
مطلع دوم
***
سوزد ار آهی کشم در یکدگر
هر تر و خشکی که دارد بحر و بر
کوه از اندوه آهم تیره شد
دود در خاشاک بوده ست اینقدر؟
گرچه جای دلنشین است این جهان
بانگ منشین آید از دیوار و در
بهر نانی بیشتر یا کمترک
آبرو خود چند ریزی ای پسر
سرمنه با این خسیسان سرمنه
خون بخور، از خوان دو نان نان مخور
سرخ و زرد و چرب و شیرین کرده اند
خانه ی دین تو را زیر و زبر
پاره می خواهی نگردد پرده ات
تا توانی پرده ی مردم مدر
نیکنامی ار که می خواهی مدام
هیچکس را نام بد هرگز مبر
از همه باشد،نباشد زور گریز
وز همه باشد، نباشد زو گذر
دور از این گل مانده ام خارم به چشم
دور از آن درمانده ام خاکم به سر
میروم از دست غم مست و خراب
گه به پهلو گه به سینه گه به سر
بر در شاه نجف شیر خدا
افتخار دودمان بوالبشر
یک نفس از شهر بینش سر برآر
شهر دانش را ببین با کیست در
روح قدسی کو و انفاس مسیح
تا ثنای او توانم کرد سر
ای خجل از مدح تو مدح و ثنا
عاجز اندر سر تو عقل بشر
من که و شعرم چه و مدحم کدام
ای خدا و مصطفایت مدح گر
کس نبودی مثل تو مانند او
مثل خود می داشتی ایزد اگر
اوست بالله اوست مجری قضا
اوست بالله اوست منشی قدر
گر شفیق مانیی کیف المدار
ور شفیع مانیی این المفر
مصدر و مستقبل و ماضی و حال
نیست غیر او، حکایت مختصر
از کرامات جنابش گوش کن
قصه ی لولا علی مهلک عمر
مشنو از من بشنو از دیوار و در
تا ز خیبر او چسان برکند در
جلوه ی بازو کبوتر را ببین
مشرق و مغرب گرفته زیر پر
هر که دید از تو نظر دیگر ندید
تارتر در پیکر نور بصر
از نظرها خویش را افکنده ام
چونکه بر افتادگان داری نظر
بی نشان شو گر از او خواهی نشان
بی خبر شو گر از او خواهی خبر
از در او دور رفتن مشکل است
رفتن آسان است از عالم بدر
ای کمالاتت برون از حد و حصر
وی کراماتت برون از حد و مر
عیب و نقصان و قصور ما بپوش
ای سرشته پای تا سر از هنر
نیست حرف او زبانی واگذار
نیست وصف او بیانی در گذر
در علو قدر شانس متفق
دوستان و دشمنان با یکدگر
تا بود روشن صباح و تیره شام
تا بود آمد شد شمس و قمر
تیره روز دشمنانت همچو شام
تازه روی دوستانت چون سحر
گم شد اندر وادی مدحت رضی
نه خبر یابند از او نه اثر
****
شرار عشق
***
چند ز دوران چرخ چند ز هجران یار
سینه بود شعله خیز دیده شود اشکبار
طاقت من طاق شد دور ازو چند چند
سوزم در اشتیاق سازم در انتظار
شمه ای از من شنو شیوه ی آن زلف و چشم
هوش از آن هرج و مرج عقل از آن تار و مار
دین و دلم شد ز دست ای به فدای رهت
جان نه یکی صد جهان دل نه یکی صد هزار
راه خرابات گیر تا که ببینی در او
خرد و کلان عشقباز پیر و جوان باده خوار
با تو نی ام در میان و ز تو نی ام سرگران
ای به همه در میان وی ز همه بر کنار
گر ننهی برقع ای بر رخ چون آفتاب
وای به صبر و شکیب وای به صبرو قرار
پیش تو کس چون برد نام بهار و بهشت
عشوه ندارد بهشت جلوه ندارد بهار
آنچه کشیدم ازو من به یکی جرعه می
میکده ای بایدم از پی دفع خمار
ای سر گردنکشان کج بنشین راست گوی
کز چه دمی پیش این خسته نگیری قرار
تا نزنی دست در دامن پیرمغان
دل نشود دیده ور جان نشود رازدار
جز و کل کاینات لاف اناالحق زنند
سرمه ز چشمت بشوی پنبه ز گوشت برآر
تا نکشندت به دار تا نکشندت چو من
بگذر از این ما و من بگذر از این گیر و دار
جان نه متاعی ست خوار دل نه متاعی ست خرد
رحمی برجان بکن شرمی از دل بدار
از پی این جیفه و در غم این لادگان
چند جگر خون کنی چند کنی دل فکار
مایه ی دنیا غرور حاصل معنی سرور
حیف که نشناختم نیشکر از زهر مار
زرق و ریا می کند رو سیه و دل تبه
هان نشوی زهد گیر هان نشوی زرق کار
سر انالحق ازین بیش نیارم زدن
زمره ی منصوریان من سرو این پای دار
خرقه درد پارسا بت شکند برهمن
پرده ی سالوس ما هان ندری زینهار
من همه صحرای عشق او همه دریای حسن
من همه شور جنون او همه باد بهار
خاک درخشان شود از نظر اهل حق
خار گلستان شود از دم باد بهار
چون بوزد باد شوق چون بدمد برق عشق
کس چکند با شکیب خس چکند با شرار
نیست بجز اعتبار مایه ی اهل جهان
بسته ولی عارفان چشم ازین اعتبار
در دو جهان کن یکی ظاهرت و باطنت
تا نشوی رو سیه تا نشوی شرمسار
به بزم شعر و ادب هست به دوران رضی
ز فیض الهام طبع همیشه دایر مدار
***
تدبیر و تقدیر
***
هیچ کاری نشد به تدبیرم
چه کنم مبتلای تقدیرم
با قضا من نه مرد مصلحتم
با قدر من که و چه تدبیرم
چون گریزم ز دست بخت سیاه
پشه ی پای مانده در قیرم
محنت شهر را امان دارم
غصه ی دهر را ضمان گیرم
خم شد از غم قدم بسان کمان
بس که بر سنگ آمده تیرم
شده نخجیرم از کف و مانده
چشم بر نقش پای نخجیرم
محنت روزگار گرسنه چشم
کرده از جان خویشتن سیرم
بسکه شایسته ام به ناشایست
شیخ و ترسا کنند تکفیرم
درغمش سوختیم و در نگرفت
می ندانم که چیست تقصیرم
اشک و آهم دگر جهانگیر است
شاید ار گویی ام جهانگیرم
در بهاری چنین چه دلتنگم
در هوایی چنین چه دلگیرم
مطربی کو که پرده ای سازم
شاهدی کو که ساغری گیرم
با جوانان همیشه بازم عشق
دارم این پند یاد از پیرم
مرغ و ماهی نمی کشم در دام
شده ماهی و ماه تسخیرم
گشته ام استخوانی از دردت
بو که سازی نشانه ی تیرم
در تمول اگر چه هیچ نی ام
در توکل ببین جهانگیرم
چون شوم زیر بار، روی زمین
کآسمان اوفتاده در زیرم
غم پیریت در جوانی خور
هست این پند یاد از پیرم
شده ام چون مسخر عشقت
ماه و ماهی شده ست تسخیرم
از تف دل چو موم بگدازم
گر ز آهن کنند تصویرم
نه خرابم چنانکه روح الله
بتواند نمود تعمیرم
سر بی شور ننگ مردان است
تا کی این ننگ را به سر گیرم
تیر بر من چه می کشی چون من
کشته ی شست و دست زهگیرم
در هلاکم همی کنی تاخیر
می ندانم که چیست تقصیرم
نه چنان است با تو پیوندم
که بریدن توان به شمشیرم
در چه پیچم گر از تو سر پیچم
در که بندم دل از تو برگیرم
شرح هجران اگر کنم ریزد
به دل حرف خون ز تقریرم
در غمت شام تا سحر چون شمع
سوزم و سوختن ز سر گیرم
بی لبت تلخ کامم از شکر
بی رخت از حیات دلگیرم
گر بخوانی ز شوق می سوزم
ور برانی ز ذوق می میرم
دامن از من مکش که در محشر
خیزم از خاک و دامنت گیرم
همه حیرانی و جنون آرد
گوش کس مشنواد تقریرم
هرگزم دل به هیچ در نگرفت
گر چه هر دم چو شعله در گیرم
غم بی درد می کشد زودم
چه غم ار درد می کشد دیرم
هیچم از هیچکس نبودی کم
گر بدی زهد و زرق و تزویرم
شور و دیوانگی و بوی بهار
کی تواند کند به زنجیرم
عشق گوید که ای رضی خوش باش
کاین مس قلب را من اکسیرم
***
خنده های پنهان
***
چون نام تو باز بر زبان رانم
از دست مگس گریخت نتوانم
شوریده ی آن لبان میگونم
آشفته ی طره ی پریشانم
دیوانه ی حرفهای موزونم
در مانده ی خنده های پنهانم
هر شام ز غم چو غنچه دلتنگم
هر صبحدمان چو گل شکوفانم
در بتکده ها نه بت نه زنارم
در معبدها نه دین نه ایمانم
درمانده ی آشنا و بیگانه
شرمنده ی کافر و مسلمانم
خورشید جهان نمی دهد نورم
بر روز سیاه خویش حیرانم
از خود پیدا چو آتش طورم
در خود پنهان چو گنج ویرانم
نه جزوه کش جناب اربابم
نه بوسه زن رکاب سلطانم
تا چند تپم نه بسملم آخر
تا کی سوزم نه مرغ بریانم
هرگز نشوم به کام دل روشن
گویی که چراغ تیره روزانم
جرمم همه آنکه شخص ادراکم
عیبم همه آنکه عین عرفانم
از خاطر شادمان پراکنده
مجموع ز خاطر پریشانم
حل دو هزار مشکلم اما
در چاره ی کار خویش حیرانم
یعقوب نبوده ام و محزونم
یوسف نی ام و مقیم زندانم
اشکم شده سرخ ابر خونبارم
خونم شده خشک شاخ مرجانم
هر خیره سری نه در خور جنگم
هر مرده دلی نه مرد میدانم
در لاف و گزاف روبه پیرم
در روز مصاف شیر غرانم
از وحشت من همی گریزد دیو
آنم که نه در شمار انسانم
با هیچ کسی نباشدم الفت
گویی تو که وحشی بیابانم
بودم پیشت چو جان بی جسمی
دور از تو ببین که جسم بی جانم
بر یاد تو چون ز دل کشم آهی
در تیره شبان، چو ماه تابانم
هر چند که بی زبان سخن سازم
آخر نه که بی زبان سخن رانم
در حلقه ی عشق بی زبانانند
زنهار مگوی من زبان دانم
کام دو جهان نگنجدم در سر
هر چند که مفلس و پریشانم
او در ظلمات و من به نور اندر
من داغ درون آب حیوانم
هرگز نرود به کام من هرگز
در گردش روزگار حیرانم
بگذارم جان که تن شود فربه
شرمم بادا که ننگ مردانم
هر چند که با جهانیان رامم
ایشان نه زمن نه من ز ایشانم
مجذوب اگر در این بن غارم
مجنون دگر در این بیابانم
دیوانه و عاقل و سخن سنجم
علامه و هرزه گو و نادانم
من فاش کنم حقیقت خود را
هر کس هر چیز گویدم آنم
من شخص نی ام شرارم و شوقم
من جسم نی ام رضی، همه جانم
***
سودای جانان
***
چون دم از سودای جانان می زنم
طعنه بر خورشید رخشان می زنم
می کشم آهی به یاد لعل او
آتش اندر آب حیوان می زنم
شور لیلی طاقتم را طاق کرد
همچو مجنون بر بیابان می زنم
جرعه ی دردی به صد خون جگر
میکنم پیدا و پنهان می زنم
گرچه مستم راه مسجد می روم
هر چه هستم لاف ایمان می زنم
بی نیازم، دار معذورم اگر
خنده بر ناز طبیبان می زنم
داغ را بر داغ مرهم می نهم
زخم را هم زخم بر جان می زنم
عشقم اسباب بزرگی داده است
تکیه بر جای بزرگان می زنم
گریه بر تاج فریدون می کنم
خنده بر تخت سلیمان می زنم
پادشاه وقت خویشم زان سبب
مهر طغرا را اناالان می زنم
بر سر دریای خون جولان کنم
بی تو گر مژگان به مژگان می زنم
راز عشقش می سرایم خود به خود
یعنی آتش در دل و جان می زنم
زلف پرچین را پریشان کرد و من
زان سبب حرف پریشان می زنم
می زنم چنگی به جیب عافیت
وآنگهی چنگش به دامان می زنم
سالها بنهفته ام اسرار دل
چون قدم در راه عرفان می زنم
دین عشق و مهر آیین من است
خنده بر گبر و مسلمان می زنم
تیر شوقم، در دل و جان می خلم
شمع عشقم، بر سر و جان می زنم
تا بکی دارم نهان، کز مهر تو
خویش را بر تیغ عریان می زنم
عشق را بند جنون وا می کنم
عقل را در بند زندان می زنم
در وصالش دست بر دل می نهم
در فراقش پای بر جان می زنم
غصه در دل می کنم از گریه سر
جرعه ای در بحر عمان می زنم
در چمن بی آن گل رو زآب چشم
آتش اندر عندلیبان می زنم
هم به میدان فصاحت چون رضی
گوی سبقت را به چوگان می زنم
***
مدح
***
شد از فروغ شاه صفی گلستان جهان
خورشید گو متاب دگر بر جهانیان
کف کار ابر کرده و رخسار کار مهر
دیگر چه منت است زمین را به آسمان
زین کو چرا روند حریفان به سیر خلد
زین رو چرا روند به گلگشت گلستان
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
یک یک دراو نمایان احوال انس و جان
شرح غم فقیر ازآن رنگ چهره بین
درد دل اسیر از آن حال چهره خوان
ای زیردست کرده زبردست هر که هست
وی پایمال کرده سر جمله سروران
جد بر جد و پدر به پدر پیر و پادشاه
هم پادشاه افکن و هم پادشه نشان
لله که هر که هر چه تمنا کند دهی
داد تو را چه حاجت امداد این و آن
بخشیده هر چه باید و شاید تو را خدا
تو نیز بخشی هر چه به هر کس که می توان
خواهی که دمبدم ز خدایت مدد رسد
امداد ناتوانان فرمای تا توان
کار شکستگاه جهان را درست کن
کارت درست ساخت خداوند مهربان
ممنون لطف و مهر تو هر کس به هر طریق
مشغول شکر و حمد تو هر کس به هر زبان
شاه گدا دعای تو گویند دمبدم
ملک و ملک ثنای تو خوانند هر زمان
ای عهد پادشاهی تو عهد هر فقیر
دوران کامرانی تو کام ناتوان
دوران چو رام توست بران بر مراد خویش
میدان به گام توست ببر گوی از میان
بی زخم تازیانه و بی زحمت کمند
گردیده رام، توسن گردونت را از آن
میدان توست مشرق و مغرب خوش آنگهی
هر ناخوشی که هست تو برداری از میان
هر گه که عزم بازی چوگان کنی ز شوق
دلها جهد چو گوی به میدان جهان جهان
ای نیک و بد اسیر کمند و کمان تو
حیران این کمندم و قربان آن کمان
هر سو که رو نهی پی تسخیر مملکت
فتح و ظفر به پیش دوان همچو ساحران
بی زحمت کشاکش تیر و کمان و تیغ
تسخیر کرده ای همه عالم بگو چسان
آنجا که حسن خلق و کرم دلبری کنند
عاقل چرا کند سر خود بر سر سنان
تیغت هنوز نامده بیرون از نیام
برداشته خدای عدوی تو از میان
از خشم جان ستانی و در لطف جانفزا
تو زهر دشمنانی و پازهر دوستان
مردی ز دوستان تو در خصم لشکری
یک از سپاه تو جمعی ز دشمنان
تعمیر کرده ای چو سکندر تو بر و بحر
تسخیر کرده ای چو سلیمان تو انس و جان
ای آستان دولت تو قبله ی ملوک
وی طاق آستان تو محراب ابروان
پیش تو خسروان جهان را چه اعتبار
کی پیش آفتاب جلوه نمایند اختران
در آستان حشمت و جاه و جلال تو
جمشید یا قباد کی اند و کیان، کیان؟
گلشن به سم مرکب تو عرصه ی زمین
روشن به یمن لشکر تو دیده ی جهان
ای آسمان مناز به بخت بلند خویش
گردی همیشه گرد سر او چو عاشقان
خلق جهان ز دولت او در فراقتند
یارب امان ده او را تا آخر زمان
از دولت حمایت عدل تو بعد ازین
بر گله غیر گرگ نگیرد کسی شبان
نگشوده در زمان تو کس لب به الحذر
نشنید در امان تو کس بانگ الامان
گاه سئوال عاجز مسکین بینوا
حرف نه هرگزش نگذشته ست بر زبان
چشم کج حسود بود کور از آنکه هست
قائم بر آستان تو پاکان و راستان
خواهم که دست شاه نجف از کرم کند
پامال لشکرت سر سردار رومیان
واجب ثنا و حمد تو بر کوچک و بزرگ
لازم ادای شکر تو بر پیر و بر جوان
یا رب که دین و دولت و عمرش دراز باد
هر سال و هفته و هر روز و هر زمان
***
غزلیات
1
آنچنان داده عشق جوش مرا
که ز سر رفته عقل و هوش مرا
در خروشم ز شور چون دریا
نتوان ساختن خموش مرا
عقل کلی شده فراموشم
بس که مالیده عشق گوش مرا
نه چنانم ز مستی دوشین
که کشیدن توان به دوش مرا
عاقبت می پرستی تو رضی
می فروشد به می فروش مرا
2
بسوختیم به برق طلب سراپا را
کسی نداد از آن بی نشان نشان ما را
مگر صبا ز سر زلف او گره بگشود
که بوی مشک گرفته ست کوه و صحرا را
فضا گرفت چو بوی عبیر گفتم یار
به باد داده مگر زلف عنبرآسا را
بیار خمر ولا ساقیا که باد بهار
بداد مژده ی گل بلبل خوش آوا را
صفا و صدق ز هر کور دل نیاید راست
که نیست بهره ز مهر منیر اعما را
کلید گنج سعادت صبوری است و شکیب
نصیب نیست ازین گنج ناشکیبا را
گرفت چون که ز پیر و مراد خود الهام
رضی سرود چنین شعر نغز شیوا را
3
چون با دگری سر نکند راه عدم را
داد است بگویید عرب را و عجم را
بگرفته همه اهل جهان را غم راحت
یا رب که نگیرند زما راحت غم را
طی کرده طریق ره حق را که تو گویی
بوده ست قدم بر قدم استاد قدم را
محروم شود از کرم داور دادار
آنکس که فراموش کند بذل درم را
بفروخت جنان را پدرم چون به دو گندم
منهم بفروشم به دو جو خلد ارم را
چون دید رضی اهل کمالند ادیبان
در نظم خود آورد بسی علم و حکم را
4
خون شد دل پاره پاره ی ما
مردیم و نکرد چاره ی ما
دادیم به کفر زلفش ایمان
شاید که شود کفاره ی ما
بندیم ز شکوه لب و لیکن
خون می چکد از نظاره ی ما
با اینهمه غم نمی شود آب
آه از دل سنگ خاره ی ما
بستیم لب ار چه می توان یافت
پیغام دل از اشاره ی ما
حاجت نبود به تابش مهر
چون سوخت رضی ستاره ی ما
5
زهی طراوت حسن و کمال نور و صفا
که از جمال تو بیناست چشم نابینا
کدام خوب علم گشته در جهان به وفا
تو از مقوله ی خوبان عالمی حاشا
به درد عشق دل از دیده مبتلا گردید
هر آن بلا که تو بینی ز ماست بر سر ما
زدوده اند حریفان ز دل غم کم و کیف
بریده اند زبان عارفان ز چون و چرا
اگر تو مرد رهی در طریق عشق رضی
رهی ز میکده نزدیک تر مدان به خدا
6
شوری نه چنان گرفت ما را
کز دوست توان گرفت ما را
ما هیچ گرفته ایم جز او
او هیچ از آن گرفت ما را
هر گه به تو عرض حال کردیم
در حال زبان گرفت ما را
درد دل ما نمی کنی گوش
درد دل از آن گرفت ما را
هشدار که صرصر اجل هین
چون باد خزان گرفت ما را
مردیم و ز کس وفا ندیدیم
دل از همه زان گرفت ما را
هر دوست که در جهان گرفتیم
دشمن به از آن گرفت ما را
گفتیم که بشکنیم توبه
ماه رمضان گرفت ما را
هر چند که راستیم چون تیر
او همچو کمان گرفت ما را
یا رب به زبان چه رانده بودیم
کآتش به زبان گرفت ما را
دیدیم جهان به خاطر کیست
زآن دل ز جهان گرفت ما را
پا از سر ما نمی کشد غم
گویی به ضمان گرفت ما را
بس حرف که بر رضی گرفتیم
بعضی سخنان گرفت ما را
7
نقابی برافکن ز پی امتحان را
که تا بینی از جان لبالب جهان را
چو در جلوه آیی بدین شوخ و شنگی
به رقص اندر آری زمین و زمان را
به روی زمین مهروار ار بخندی
به زیر زمین در کشی آسمان را
من از حیرت رویش از هوش رفتم
خدایا شکیبی تماشا کنان را
به دل زآن نداریم یک مو گرانی
که بر سر کشیدیم رطل گران را
بهارت دلا کس ندانست چون شد
به هر حال دریاب فصل خزان را
فراموش کردند از مهربانی
چه افتاد یاران نامهربان را
از آن نام تو بر زبان می نراندم
که می سوخت نام تو کام و زبان را
رضی این چه شور است با ناله ی تو
که از هوش برده ست پیر و جوان را
8
هجران ز وصل یار خبر می دهد مرا
مرگم نوید مرگ دگر می دهد مرا
در راه دوست مرگ سرآغاز زندگی ست
وین زندگی جواز سفر می دهد مرا
بی راهبر زبان خرد در ره طلب
هشدار از وجود خطر می دهد مرا
دیوانگی نتیجه ی عشق است و عاقبت
دانم که این جنون به هدر می دهد مرا
در مزرع وجود ز اشجار بی شمار
نخل محبت است که بر می دهد مرا
آواز روحبخش مؤذن به هر صباح
آگاهی از طلوع سحر می دهد مرا
طبع غزلسرای رضی گفته های نغز
پر ارج تر ز در و گهر می دهد مرا
9
بهشت است آن ندانم یا بهار است
غلط کردم غلط دیدار یار است
هلاک آن تنم کز نازنینی
زمین و آسمانش زیر بار است
مرا گویی چرا شوریده حالی
بهار است و شراب است و نگار است
دمار از روزگار غم برآرم
اگر افتد به دستم روز کار است
مرا ویران دلی و جلوه ی او
هزار اندر هزار اندر هزار است
به ناکامی خوشم یارب که آنچه
به کام من نگردد روزگار است
رضی گویی میان کشتگان کیست؟
شهیدان تو را شمع مزار است
10
تا از بر چشمم آن جوان رفت
بینایی چشم بر کران رفت
عمری این راز می نهفتم
بی خود حرفیم بر زبان رفت
رفتم که از آن کناره گیرم
هر چیز که بود از میان رفت
دل رفت که دوست کام گردد
بیچاره به کام دشمنان رفت
دیگر ز ندامتم چه حاصل
اکنون کم تیر از کمان رفت
تغییر قدر نمی توان کرد
کز تیر قضا کجا توان رفت؟
ای از همه مانده بر سر هیچ
جهدی جهدی، که کاروان رفت
اندیشه کجا رسد به کنهش
بر چرخ کسی به نردبان رفت؟
چون رفت ز بام سوی خلوت
گویی تو که ماه زآسمان رفت
از ذوق سماع رفتم از هوش
تا نام که باز بر زبان رفت
خود را به کنار خود ندیدم
تا از که حدیث در میان رفت
از کشتن من زیان چه داری
حرفی ست در این میان که آن رفت
شد خاک رضی بر آستانت
ذره ذره بر آسمان رفت
11
جاه دنیا سر به سر نوک سنان و خنجر است
پا در این ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است
سر به بالین کی نهد آنرا که دردی در دل است
خواب شیرین کی کند آن را که شوری در سر است
هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد
یارب این درمان دردم در کدامین کشور است
پارسایی راست ناید با ریا آسوده باش
حقه بازی دیگر و شمشیر بازی دیگر است
یک شبی یکتای پیراهن برون آمد ز بزم
رستخیزی شد که پنداری تو روز محشر است
راست منگر جانب آن کج نهاد پیره زال
کاین جلب پیوسته مستسقی به خون شوهر است
در مزاجم یاد آن شب همچو آب و آتش است
در مذاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است
از خرابات و حرم کیفیتی حاصل نشد
اینقدر معلوم شد کآن نشئه جای دیگر است
12
آستین هاست بند انگشتم
بند بر دست و بام پرواز است
چشم من چون به روی او باز است
در چه گویم که بسته یا باز است
تو در گفتگو ببند و ببین
که چه درها به روی دل باز است
خاک فرسوده دیده و گوش است
لیک خالی ز حرف و آواز است
کله ی خشک جام جمشید است
نقش ارواح گلشن راز است
زآن از او روزگار بر گشته
که درین روزگار ممتاز است
چکنم درد من دوا سوز است
چکنم عشق او به من ساز است
با رضی دیگر از بهشت مگوی
نیست طاووس بلکه شهباز است
13
چو در دور لبش تقوی حرام است
خدا را دور می خواران کدام است
چه گویم از حدیث زلف و رویش
چو مشرق مطلع هر صبح و شام است
یکی صیاد در دامم فکنده ست
که فارغ هم ز صید و هم زدام است
ندانم کز چه رو این چرخ با ما
همیشه در مقام انتقام است
یک آهنگ است اگر تو راست بینی
که اینجا گوشه و آنجا مقام است
رضی گفتی کدام است از اسیران
ببین رند خراباتی کدام است
14
داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است
که خرابات و حرم عین در و دیوار است
ای که در طور ز بی حوصلگی مدهوشی
دیده بگشای که عالم همگی دیدار است
بر خور از باغچه ی عشق که نشکفته هنوز
گل رسوایی ما کز چمن دیدار است
همه پامال تو شد خواه سر و خواهی جان
وآنچه در دست من است از تو همین پندار است
از تو ناقوس به دست من مست است که هست
وز تو طرفی که ببستیم همین زنار است
باور از مات نیاید به لب بام در آی
تا ببینی که چه شور از تو در این بازار است
دو جهان بر سر دل باخته و منفعلیم
ممکن است ار بفزایند گر این بازارست
15
در خاطر آن شوخ مگر ناله اثر داشت
کامشب دلم از ناله ی خود ذوق دگر داشت
خوش بود سراییدن بلبل به چمن لیک
جغد سر دیوار غم آهنگ دگر داشت
هرگز نه کس از من نه من از کس شده ام شاد
در خلقت من چرخ ندانم چه نظر داشت
دل رفت سوی دلبر و اینک من بی دل
منعش نتوانم که به سر شوق سفر داشت
گر کرد رضی بی خبر از خود گله از چرخ
این بود که از گردش افلاک خبر داشت
16
شورت در سر خمار نگذاشت
شوقت در دل قرار نگذاشت
آسوده ی روزگار بودیم
آن فتنه ی روزگار نگذاشت
آرایش روز کار امروز
حسن تو به نوبهار نگذاشت
جان رفت که از غمت کند آه
باز این دل بردبار نگذاشت
آن پیچش طره بر بناگوش
در هیچ دلی قرار نگذاشت
بنمودن صحبت از گریبان
در هیچکس اختیار نگذاشت
بنگر که صفای آن بنا گوش
دل در بر گوشوار نگذاشت
حسن تو کسی ندید کو را
تا حشر به زیر بار نگذاشت
شد گرم به خواب مرگ چشمم
آن نرگس پر خمار نگذاشت
17
عشقی به تازه باز گریبان گرفته است
آه این چه آتشی است که در جان گرفته است
ای دل ز اضطراب زمانی فرو نشین
دستم به زور دامن جانان گرفته است
آن لعل آبدار به تسخیر کاینات
خاصیت نگین سلیمان گرفته است
از هر طرف که می شنوم بانگ غرقه ای ست
دریای عشق بین که چه توفان گرفته است
یا رب کجا رویم که در زیر آسمان
هر جا که می رویم چو زندان گرفته است
دارد سر خرابی عالم ز گریه باز
این دل که همچو شام غریبان گرفته است
آه و فغان ماتمیانم بلند شد
گویا طبیب دست ز درمان گرفته است
نیلی قبا و طره پریشان و سینه چاک
آیین ماتمم به چه سامان گرفته است
نتوان گشودنش به نسیم ریاض خلد
آن دل که در فراق عزیزان گرفته است
کافر چنین مباد ندانم رضی تورا
دود دل کدام مسلمان گرفته است
18
کسی که در رهش از پا و سر خبردار است
نه عاشق است که در بند کفش و دستار است
غمی به گرد دلم جلوه گر شده که از آن
غبار اگر بنشیند بر آسمان بار است
به دیگران ببر ای باد بوی پیراهن
که در خزانه ی ما زین متاع بسیار است
به حسن خویش الا یوسف زمانه مناز
که مشتری به کلافی تو را خریدار است
بر آستانه ی او عاشقانه جان در باخت
رضی که در غم عشقش هنوز بیمار است
19
مرا در دل غم جانانه ای هست
درون سینه ام بتخانه ای هست
ز لب مهر خموشی بر ندارم
که در زنجیر من دیوانه ای هست
خراباتم ز مسجد خوشتر آید
که آنجا ناله ی مستانه ای هست
نمی دانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتشخانه ای هست
درخشان اختری شو گیتی افروز
وگرنه شمع در هر خانه ای هست
رضی گویی کجا آرام داری
کهن ویرانه ماتم خانه ای هست
20
مهر بر ِ روی یار باخته رنگ است
ماه پس از حسن آن نگار به تنگ است
تا ز فراقش شدیم دست و گریبان
روی فراغت ندیده ایم چه رنگ است
دل که فروغی ز نور عشق ندارد
نیست دل آن دل کلیسیای فرنگ است
دست حمایل به دوش و چشم به ساقی
گوش به آواز نای و نغمه ی چنگ است
نام مبر آنکه را مقید نام است
عشق چه داند کسی که در غم ننگ است
گرچه نگاهش به عشوه بر سر صلح است
غمزه و نازش ببین که بر سر جنگ است
مرد قلندر ز هیچ باک ندارد
کاول گام فنا به کام نهنگ است
زخم جراحت برم چو مرهم راحت
مرهم راحت مرا چو زخم پلنگ است
گو همه عالم بسوز او به چه باک است
گو همه آدم بمیر او به چه ننگ است
عیش جوانی شد و تو در غم آنی
قافله شد خیز هان چه جای درنگ است
بسکه قدم گشته خم ز بار فراقت
دال بر قامتم چو تیرخدنگ است
وصف دهانش رضی چه جای بیان است
ختم کن این قصه را که قافیه تنگ است
21
نه پر ز خون جگرم از سپهر مینایی ست
هلاک جانم از آن بی وفای هر جایی ست
یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست
از آن جهت که دوبینی قصور بینایی ست
وفا و مهر از آن گل طمع مدار ای دل
توقع ثمر از بید باد پیمایی ست
جدا ز خویشتنم زنده یک نفس مپسند
که دور از تو هلاکم به از شکیبایی ست
چه می کشی به نقاب آفتاب بنگر کز
تحیر تو چه خون در دل تماشایی ست
من از تو جز تو نخواهم که در طریقت عشق
بغیر دوست تمنا ز دوست رسوایی ست
عجب نمک به حرامی ست دور از تو رضی
که با وجود خیالت به کنج تنهایی است
22
مگر زان روی برقع برگرفته ست
که آتش در همه کشور گرفته ست
حذر ای زاهدان پرهیز رندان
که این آتش به خشک و تر گرفته ست
دل از وصلش نیاساید همانا
خیالش را کسی در بر گرفته ست
بیا کز یاد تو در بزم مستان
عجب هویی و هایی در گرفته ست
رضی را دست و پا گم کرده دیدم
همانا عاشقی از سر گرفته ست
24
به من آن مه دگر امشب نسازد
گل نازک به تاب و تب نسازد
بغیر از من چنین یارب نسوزد
بغیر از تو کسی یا رب نسازد
از آن تار است این عالم به چشمم
که خورشید جهان با شب نسازد
نسازد زاهد ار با ما عجب نیست
که خلق تنگ با مشرب نسازد
نسازد هیچکس با صاحب دل
که خود را هیچ جا صاحب نسازد
تو بیداری و عالم جمله در خواب
رضی اکنون چرا مطلب نسازد
25
جایی که به طاعات مباهات توان کرد
محراب صنم قبله ی حاجات توان کرد
من روی به کعبه نهم از خاک در تو
از کعبه اگر رو به خرابات توان کرد
چون روح قدس در طلبت زنده به شوقم
در عشق تو اظهار کرامات توان کرد
نه جرأت پروانه و نه تاب سمندر
دعوی محبت به چه آیات توان کرد
آنجا که تویی زاهرمن اعجاز توان دید
و آنجا که منم بندگی لات توان کرد
26
حیف که اوقات ما تمام هبا شد
عمر گرانمایه صرف چون و چرا شد
ما حصلی خود نداشت غیر ندامت
حیف ز عمری که صرف روی و ریا شد
آنکه جمال تو دید بی دل و دین گشت
و آنکه وصال تو یافت بی سر و پا شد
یار شد اغیار و روزگار دگر شد
روزی کافر مباد آنچه به ما شد
دین و دلی داشتیم و خاطر جمعی
زلف پریشان و چشم مست بلا شد
غیر ندید آنچه ما ز خویش کشیدیم
هجر نکرد آنچه روز وصل به ما شد
ساقی مستان بیار می که صبوح است
مطرب مجلس بخوان غزل که هوا شد
در به در افتاد و اعتبار نماندش
از درش آنکو به اختیار جدا شد
مرگ رضی موجب ملال چرا گشت
زنده بلا بس نبوده مرده بلا شد
27
در روی تو دل به ما نمی ماند
در راه تو سر ز پا نمی ماند
برقع ز جمال اگر براندازی
یک خرقه ی پارسا نمی ماند
گر جلوه چنین کنی تو، یک زاهد
در گوشه ی انزوا نمی ماند
گر نیم تبسم از لبان ریزی
یک خاطر مبتلا نمی ماند
یا رب تو چه قبله ای که در طوفت
یک حاجب ناروا نمی ماند
ای عشق که سوزی ام به کام دل
کام تو ز اژدها نمی ماند
آیم چو برت که مدعا گویم
صد حیف که مدعا نمی ماند
آغشته به خاک و خون شهیدانند
کوی تو ز کربلا نمی ماند
گویی که رسی به مرگ از هجرم
هجر تو ز مرگ وا نمی ماند
رندی که نمانده هیچ در جایی
درمانده به هیچ جا نمی ماند
گر جان برود رضی چه غم زیرا
آخر غم او به ما نمی ماند
28
روی تو به رنگ زیر کان ماند
زلف تو به نقشبند جان ماند
گر سایه ی برگ گل فتد بر تو
بر عارض نازکت نشان ماند
وقتی که زرخ تو پرده برگیری
از شرم نه گل نه گلستان ماند
جان تعبیه در لب تو کرد ایزد
زآن چون دهنت همه نهان ماند
دلتنگ نی ام اگر چه دل تنگ است
کآخر چیزی بدان دهان ماند
هر کس که کند به کوی او مسکن
از آفت دهر در امان ماند
می گفت رضی سحر به هر صورت
حسن تو به گنج رایگان ماند
29
روی تو که رنگ از رخ گلهای چمن برد
هوش از سر و طاقت زدل و تاب ز تن برد
جز فتنه و آشوب دگر هیچ ندانست
چشمت که ز مردم سخن آورد و سخن برد
واسوخت ز خود بلبل و افروخت ز خود گل
بوی تو مگر باد صبا سوی چمن برد
لعل لب و دندان تو هنگام تبسم
قدر شکر و آبروی درّ عدن برد
دست من و دامان تو قاصد که بگویش
دور از تو رضی سر به گریبان کفن برد
30
سرم بالش تنم مفرش بسوزد
به هر ناخوش که افتد خوش بسوزد
از آن پنهان نمایم آتش دل
که می ترسم دل آتش بسوزد
ز گریه سوختم یا رب که دیده ست
که آبی آید و آتش بسوزد
یتیمی برکشد از سینه گر آه
جهانی از تف آهش بسوزد
رضی دور از تو می سوزد چه حال است
که خس از دوری آتش بسوزد
31
سرم سودا دلم پروا ندارد
صباحم شب شبم فردا ندارد
دلم در هیچ جا الفت نگیرد
سرم با هیچکس سودا ندارد
ز هر جا هر که خواهد گو بجویش
که او جز در دل ما جا ندارد
کشاکش چیست ما گردن نهادیم
سرت گردم بکش پروا ندارد
جفا دارد جفا چندان که خواهی
وفا دارد ندانم یا ندارد
محبت داند و با ما نداند
مروت دارد و با ما ندارد
نیالودی به خونم تیغ خود را
اگر رنجم ز دستش جا ندارد
ندارم باکی از گردون بگویید
ز دستش هر چه آید وا ندارد
چه استغنا که بر چرخش نکردیم
فلک در دل چها کز ما ندارد
رضی رفته به قربان سر تو
ندارد اینهمه غوغا ندارد
32
شب دوشم جمالی در نظر بود
کزو هر ذره خورشید دگر بود
تأمل در رخش چندانکه کردم
ملاحت بیشتر از پیشتر بود
سحر آشفته دیدم شام زلفش
عجب شامی که بر روی سحر بود
مگر دوشینه شب بر بام بودی
که بحر و بر پر از شمس و قمر بود
نشستم تا کمر در خون دیده
زمویی کان پریشان تا کمر بود
ندیدم کآدمی خورشید زاید
مگر مادر تو را خورشید گر بود
چسان اندیشه ی حسنش کند کس
که از اندیشه بسیاری به در بود
تهی میخانه کرد و در خمار است
رضی کز زور می زیر و زبر بود
33
شورش دوشین ما از می و ساغر نبود
هیچ هوایی بجز وصل تو در سر نبود
داروی بی هوشی ام مایه ی بی خویشی ام
ساقی دیگر نداد مطرب دیگر نبود
نیک و بد کاینات بر محک دل زدیم
هیچ غمی با غم دوست برابر نبود
بوی تو دیوانه ام ساخت مگر هیچکس
موی معطر نداشت طره معنبر نبود
خوب بسی بود لیک هیچکسی همچو تو
جان مجسم نداشت روح مصور نبود
داشت امیدی رضی کز تو بسی برخورد
لیک میسر نگشت آنچه مقدر نبود
34
صبا هر گاه وصف آن پری کرد
همه آفاق ماه و مشتری کرد
به دست آورده بودم دامنش را
ولیکن طالع خشکم تری کرد
دلم برد و رهم بست و سرم داد
مسلمانان کسی این کافری کرد؟
لب او رونق اعجاز بشکست
نگاهش کار سحر سامری کرد
در این برق تجلی گر نسوزی
توانی دعوی پیغمبری کرد
رضی مشکل که از شادی نمیری
که امشب طالعت اسکندری کرد
35
غم عشق تو ای حور پریزاد
زغم های جهانم کرد آزاد
چه غم از خاطرت رفتیم لیکن
غمت ما را نخواهد رفت از یاد
به اهل درد خوبان را سری نیست
به هرزه عمر ضایع کرد فرهاد
شکیبم رفت و دین و دانشم رفت
ز دست این دل دیوانه فریاد
رضی گویا ز هجران مرده باشد
که نامش از زبان خلق افتاد
36
کمر تا کی بخونم آن مه نامهربان بندد
که باشم من که بر خونم چنان شوخی میان بندد
شوم قربان دمی صد ره کمان ابروانش را
هلال ابروی من هر گه که ترکش بر میان بندد
تراوش می کند راز غمش از هر بن مویم
اگر غیرت گلو گیرد و گر حیرت زبان بندد
الهی رب ارنی زان نمی گویم که می دانم
که مهر خامشی از لن ترانی بر دهان بندد
برودتهای زاهد را کسی چون من نمی داند
زبان شعله گر نامش برد یخ بر زبان بندد
نه از صدق و صفا رنگی نه از مهر و وفا بویی
کسی چون دل به سرو و لاله ی این بوستان بندد
وفای دوستان گر با رضی این است می ترسم
که دل از دوستان برگیرد و بر دشمنان بندد
37
کنم از شام تا سحر فریاد
کس به دادم نمی رسد صد داد
گه ز نازم کشد گه از غمزه
هر زمان شیوه ای کند بنیاد
می برد کیش آه از این جادو
می کشد لطفش آه از این جلاد
همه دیوانه پیش او عاقل
همه شاگرد پیش او استاد
سر عشق ار چه گفتنی نبود
گفتم این رمز هر چه بادا باد
اینت از عادت مسلمانی
روزی هیچ کافری مکناد
هجر بس نیست وصل غیرم کشت
رضیا مرگ نو مبارک باد
38
گر نقاب از رخ آن صنم گیرد
ماه و خورشید را عدم گیرد
ور به بتخانه پرتو اندازد
بتکده رونق حرم گیرد
گر دو دست از دو دیده برگیرم
همه آفاق را بغم گیرد
نیستم بوالهوس که فرمایی
هرزه دو سگ، شکار کم گیرد
سگ بیچاره گر فرشته شود
نشود کآهوی حرم گیرد
دود دل از قلم زبانه کشد
چون به یادت رضی قلم گیرد
39
گل بر ِ روی تو قدر خار ندارد
آنکه تو دارد غم بهار ندارد
قدر گل و لاله در برت چه نماید
پیش تو خورشید اعتبار ندارد
این خوشی و خرمی بهشت ندیده
وین تری و تازگی بهار ندارد
آنکه غبارش به باد رفته ز جورت
از تو به دل ذره ای غبار ندارد
گر بکشی بنده را و گر بنوازی
هیچ در این باب اختیار ندارد
آنکه شب تار روشن است ز رویش
فکر من تیره روزگار ندارد
کار رضی ار ز دست رفت عجب نیست
زآنکه دران آستانه بار ندارد
40
گفتی غم او به ما نمی ماند
از ما غم او جدا نمی ماند
گفتی که بیا اگر جگر داری
آنجا جگری به ما نمی ماند
دور از تو به هر کجا که بنشینم
چندان آیم که جا نمی ماند
خوش باش به دوستان که این بستان
پیوسته به یک هوا نمی ماند
می میخور و فرصتی غنیمت دان
کاین بزم به این نوا نمی ماند
جان رفت و ز سر نرفت سودایش
بیگانه به آشنا نمی ماند
ای آنکه نشان کوی او پرسی
آنجاست که سر ز پا نمی ماند
ای ماه اگر به او تو مانندی
او هیچ به تو چرا نمی ماند
زنهار مگوی هیچ از غیرم
کآن هیچ به حرف ما نمی ماند
می گفت رضی که اینچنین حسنش
پر جذبه و دلربا نمی ماند
41
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم بدین سان آفریدند
نه دستم از گریبان وا گرفتند
نه در دستم گریبان آفریدند
نه دردم را طبیبان چاره کردند
نه بی دردم چو ایشان آفریدند
به نام ایزد سر درد تو گردم
که دردت عین درمان آفریدند
زمن با آنکه بی او نیستم من
بیابان در بیابان آفریدند
زلیخا گو چمن گلخن کن از آه
که یوسف بهر زندان آفریدند
مرا گویی پریشان از چه رویی
سرو زلفش پریشان آفریدند
رضی از معرفت بویی ندارد
تو را گر عین عرفان آفریدند
42
مگر شور عشقت ز طغیان نشیند
که بحر سرشکم ز توفان نشیند
مگر بر کنار است ز آن روی زلفش
که پیوسته چون من پریشان نشیند
عجب باده ی خوشگواری ست عشقت
که بر جان گبر و مسلمان نشیند
نشسته ست ذوق لبت در مذاقم
چو گنجی که در کنج ویران نشیند
نشسته بران روی زلف سیاهش
چو کفری که بالای ایمان نشیند
اجل گشته ای را که در خواب آیی
سراسیمه خیزد پریشان نشیند
به بزمت مخوانم که از جغد ناید
که از طیب دل در گلستان نشیند
هر آنکو فکندم جدا از عزیزان
الهی به مرگ عزیزان نشیند
قبای سلامت به آن رند بخشند
که از هستی خویش عریان نشیند
پریشانم از شور زلف سیاهش
پریشان کننده پریشان نشیند
به راهت رضی شد غبار و مبادا
تو را از غبارش به دامان نشیند
43
می لعل لبش کوثر ندارد
شمیم گیسویش عنبر ندارد
نباشد شور و حالی مرغ دل را
چه گوید چونکه بال و پر ندارد
نشاید سر به فرمانش نهادن
خدیوی کاو به سر افسر ندارد
به حکم عقل باید کندن از بن
درختی را که برگ و بر ندارد
سرم بالین تنم مفرش ندارد
که سودای غمش در بر ندارد
نهد دور از در تو سر به بالین
الهی سر ز بالین بر ندارد
رضی گر می زند خود را بر آتش
بر ِ او قدر خاکستر ندارد
44
نمی آید چو از دل بر زبان درد
زدل بیرون کنم خود گو چسان درد
نهم از درد تو تا می توان داغ
کشم از داغ تو تا می توان درد
اگر این است راحتها خوشا رنج
وگر این است آسایش همان درد
به درد سر نمی ارزد جهان هیچ
سرما خود ندارد هیچ از آن درد
ز دردم استخوان فرسود اکنون
کند مغزم به جای استخوان درد
به بخت ما بروید از زمین داغ
به تخت ما ببارد زآسمان درد
مسیحا گو مدم بر ما که ندهیم
به عمر جاودانی یک زمان درد
چه خواهد شد که گوید کشته ی ماست
غمت را اینقدر آمد زیان درد؟
رضی سان کار بی دردان بسازم
گر از مرگم دهد این بار امان درد
45
یقین ما به خیال و گمان نمی گردد
گمان آن مکنیدش که آن نمی گردد
بغیر نقش توام در نظر نمی آید
بغیر نام توام بر زبان نمی گردد
ز کفر و دین چه زنم دم که از تجلی دوست
دلم به این و زبانم به آن نمی گردد
بر آستانه ی او کس نمی گذارد سر
که آستانه ی او آستان نمی گردد
به زیر بار فلک ما نرفته ایم از آنک
وظیفه خوار زمین آسمان نمی گردد
چنان به گرد سر کوی دوست می گردم
که پیل مست به هندوستان نمی گردد
من از کجا و ریا و ردا و سالوسی
تو آن شوی که رضی گرد آن نمی گردد
46
آن برو روی است یا روح است یا قرص قمر
آن لب لعل است یا جان است یا تنگ شکر
طاق ابروی است یا محراب دل یا ماه نو
نرگس شهلاست یا چشم است یا بادام تر
آن قد و بالاست یا سرو سهی یا شاخ گل
یا سر زلف است کرده عالمی زیر و زبر
چون کنم وصف سراپای تو را ای بی نظیر
چون سراپای تو می سازد مرا بی پا و سر
بی تأمل می کشی چه بی زبان چه بی گناه
بی تکلف می بری چه دل چه دین چه جان چه سر
خوش نداری طور من هر طرز آیم پیش تو
اینچنین بوده ست طور عشق یا طرز دگر؟
دل کند جان تا به دیدارش رسد اما چه سود
می رود چون از تمنایش دل از جان پیشتر
با چنین توصیف می گوید رضی یا للعجب
اینچنین خلقت ملک باشد نه از نوع بشر
47
بی پرده برون میا که بسیار
دین و دل و دست رفته از کار
در حلقه تار و مار زلفت
بس سبحه که شد بدل به زنار
در دور دو چشم شوخ و مستت
بس گوشه نشین که شد قدح خوار
زنهار ز دست دوست گفتن
زنهار، دگر مگوی زنهار
شستیم دو دست خود زایمان
بستیم میان خود به زنار
مطرب دستی به چنگ می زن
ساقی پایی به رقص بردار
برقع زجمال خود بر افکن
تا سنگ آرد به عشقت اقرار
بر ما گذری کنی بگیرند
پا زهر به جای زهر از مار
یک عشوه و صد جهان دل و جان
یک شعله و عالمی خس و خار
بخرام به مرده و برانگیز
از عظم رمیم جان طیار
ما جهد بسی به کار بردیم
خود جهد نبرده است در کار
تا چند رضی ز بردباری
شد از تو خدا و خلق بیزار
بیچاره رضی که مست و حیران
دیوانه فتاده بردرت زار
48
چه خواهی ز دنیا تو ای صاحب زر
چو خشت است بالین و خاک است بستر
کجا رفت تاج و نگین سلیمان
کجا رفت باد و بروت سکندر
شد اسباب سرگشتگی تا قیامت
اجل گشته ای را که دادند افسر
همه درد سر بود تاج مرصع
همه داغ دل بود باغ مشجر
به دامت اگر دشمن افتاد سرده
به کامت اگر دوست گردید مگذر
مده فرصت از دست دیگر که هم را
عجب دانم ار باز بینیم دیگر
به شوخی اسیرم که نبود چو اویی
نه در هشت خلد و نه در هفت کشور
براندازد از رخ شبی ار نقابی
برانگیزد از هر طرف روز محشر
سرش بی قرار است از سنبل گل
برش بی نیاز است از مشک و عنبر
اگر شمعی افروخت دیوانه باشد
کسی را که آید چنین ماهی از در
چه باک ار پریشانم از سوز عشقش
که دایم پریشان بود کیمیاگر
کند آتشم کار باد بهاری
چو خاکسترم کار گوگرد احمر
ندارم اگر من سر وعظ خواندن
زمانی مرا گر توانی ز من بر
مرا شید و سالوس زاهد رضی کرد
غلام خراباتیان قلندر
نه خود را شناسد دگر نه خدا را
کسی را کزین باده کردند ابتر
49
آن روی چون ماه آن زلف چون مار
گیرم نمایی کوتاب دیدار
خواهی که سازی زاهد برهمن
بردار پرده بنمای رخسار
گر آن پریرو بی پرده بودی
دیوانه کردی ما را به یکبار
یک ره در آن رو بنگر که بینی
نیکی به خرمن خوبی به خروار
دنیا و عقبی ما بخش کردیم
اغیار و کونین ما و سگ یار
این دل ندارد پروای گیتی
وین سر ندارد پروای دستار
از غیر یوسف خالی زلیخا
بازار کنعان پر از خریدار
صاحب وقوفند نه باف بوفند
رندان آگه مستان هشیار
رفتی و بردی هوش رضی را
ای خوشتر از جان بازآ و باز آر
50
شور عشقی کرده بازم بی قرار
باز دل را داده ام بی اختیار
گو قرار حیرت ما هم بده
ای که داری در تماشایش قرار
ما به عهدت استوار استاده ایم
گر به بد عهدی تو باشی استوار
چند باشم همچو چشمت ناتوان
چند باشم همچو زلفت بی قرار
یا مرا یک روزگاری دست ده
یا که دست از روزگار ما بدار
دل تسلی می شود از وعده ات
گر چه خواهی کشتنم از انتظار
گر نداری شور از ما بر کران
ور نداری شوق از ما بر کنار
دور از آن روح مجسم زنده ای
زین گرانجانی رضی شرمی بدار
51
ای چرخ نگویم که به جای خوشم انداز
یکبار دگر در تف آن آتشم انداز
آتش چه زنی بر دلم از نام جدایی
این حرف مگو با من و در آتشم انداز
بیماری خود داده به ما نرگس مستش
ای دیده ز پر کاله ی دل مفرشم انداز
یا رب نپسندی که بخواهم ز تو چیزی
یا رب به کریمی خود از خواهشم انداز
از مغز سر خویش رضی شعله برافروز
وندر دل بی عزت خواری کشم انداز
52
چو شور افتاده دردلها ز شیرین لعل خندانش
دریغا خضر ما شرمنده گردد زآب حیوانش
نه از رنگ تو رنگی داشت نه از بوی تو بویی
ز غیرت چاک زد هر سو ز صد جا گل گریبانش
چو آن بلبل که در بستان ز سنبل آشیان دارد
دل آشفته ام جمع است در زلف پریشانش
چو مویی کو زتاب شعله ای در پیچ و تاب افتد
همیشه داردم در پیچ و تاب آن زلف پیچانش
مکن چندین بلند از خاک قصر خود، تماشا کن
که قیصر رفت بر باد فنا و قصر وایوانش
رضی سان سرخ دارم از تپانچه روی خود ترسم
که رنگ لاغری از کشتنم سازد پشیمانش
53
مرا چگونه نباشد حضور عیش و فراغ
که زخم بر سر زخم است و داغ بر سر داغ
مرا چنانکه منم بینی و نگویی هیچ
از این تغافل جانسوز سخت داغم داغ
اگر جگر جگر و دل دلم خورد شاید
که پیشت ای گل رعنا یکی ست بلبل و زاغ
ملاف هیچ بر عاشقانش از خورشید
به آفتاب پرستان چه دم زنی ز چراغ
نسیم وصل پریشان و بی دماغم کرد
نساخت گلخنیان را هوای گلشن و باغ
کسش نیافت نشان آنکه از تو یافت نشان
کسش نیافت سراغ آنکه از تو یافت سراغ
دگر بسان رضی عاشقی نخواهی یافت
بگردی ار همه اطراف این جهان به چراغ
54
بهوش باش که در پیشگاه رد و قبول
کمال عین زوال است و فضل محض فضول
اگر قبول وگر رد کنی خلاصم کن
شدم هلاک ز ماخولیای رد و قبول
دچار او نشدم تا ز خویش نگذشتم
فناست، تجربه کردیم کیمیای قبول
رمیده شاهد معنی ز صورت زشتت
ببین که از چه به خود گشته ای دلا مشغول
نبوده یک نفسی بی پیاله تا بوده
رضی و زهد و ریا؟ بی حساب و نامعقول
55
آنجا که وصف آن قد و بالا نوشته ایم
اقرار عجز از همه بالا نوشته ایم
حاصل دمی زیاد تو غافل نبوده ایم
یا خوانده ایم شرح غمت یا نوشته ایم
از سوز اشتیاق نیاریم دم زدن
کآتش گرفته دست و قلم تا نوشته ایم
گر حکم سر نوشته سمعناش گفته ایم
ور قصد جان نموده اطعنا نوشته ایم
گویی بنوش باده که عمرت شود دراز
ما خط عمر خویش به تن ها نوشته ایم
دانیم راه راست ولی بهر مصلحت
حرف الف به عادت ترسا نوشته ایم
شد پشت و روی نامه سیه با وجود آن
از صد هزار حرف یکی نانوشته ایم
ناخوانده نامه پاره کند دور افکند
نام رضی به هرزه در آنجا نوشته ایم
56
آنچه من از تو، خدا! می بینم
همه جا خوف و رجا می بینم
با وجود همه نومیدیها
همه امید روا می بینم
پای تا سر همه عصیان و خطا
همه پاداش، عطا می بینم
دیده بر دوز ز خود تا بینی
کز کجا تا به کجا می بینم
با وجودی که تو را نتوان دید
من چه گویم که چه ها می بینم
از همه حرف تو را می شنوم
در همه چیز تو را می بینم
نیست جایی که نباشی آنجا
از سمک تا به سما می بینم
خسته دلها همه دیدم خرّم
بسته درها همه وا می بینم
پای تا در طلبت بنهادم
سر خود در ته پا می بینم
57
اندک اندک بر سر کوی تو فندی میزنیم
پیش تو پستیم و یا هوی بلندی می زنیم
هر چه می گوییم از این پس می دهد سرها به باد
بر در اندیشه زین پس قفل و بندی می زنیم
تو زما مشنو سخن با ما مگو وزما مپرس
هر چه بادا باد گویان حرف چندی می زنیم
گاه می گرییم و گاهی خنده بر هم می کنیم
ما و گردون یکدگر را ریشخندی می زنیم
کام ما را تلخ می دارد اگر گردون پیر
کام شیرین می کنیم و حرف قندی می زنیم
تا که پندارند از خود زاهدان ما را رضی
گاهگاهی واعظیم و حرف پندی می زنیم
58
با رخ همچو صبح و زلف چو شام
بامدادان برآی بر لب بام
تا شناسند کفر از ایمان
تا بدانند نور از اظلام
بگذری گر ز معبد ترسا
ور بر آیی به قبله ی اسلام
نشناسند زاهدان محراب
نپرستند کافران اصنام
محض عشوه ست مر تو را ترکیب
وز کرشمه ست مر تو را اندام
از دعای فرشته بیزارم
گر از آن لب مرا دهی دشنام
گر بسنجی تو عقل را با عشق
می بدانی تو صبح را از شام
نکنی فرق نیک را از بد
نشناسی حلال را ز حرام
دور از آن آستان نمی میرم
آه از آن روی و آه از آن اندام
قصه ی خود رضی بیا و بگو
از تو کس چون نمی برد پیغام
59
بی رخت گر به گل نظاره کنیم
دشنه گیریم و سینه پاره کنیم
ای دریغ از لبی چنین خونخوار
تا به دندانش پاره پاره کنیم
برنیاییم با شنیده ی او
گر دل خود ز سنگ خاره کنیم
ما نه آن قوم عافیت طلبیم
کز دم تیغ او کناره کنیم
نه فرامش شوی نه یاد کنی
خود بفرمای تا چه چاره کنیم
آتش عشق تو جهانسوز است
هرزه ما از میان کناره کنیم
داغ را هم به داغ پنبه نهیم
زخم را هم به زخم چاره کنیم
با همه عیب و زرق و شید چسان
عیب رند شرابخواره کنیم
دلق سالوس اگر براندازیم
بت و زنار آشکاره کنیم
چون رضی صد هزار جان خواهیم
تا فدایش هزار باره کنیم
60
پلاس تن به بر از دست غم قبا کردم
در این لباس برش عرض مدعا کردم
نماند حاجت کس ناروا نمی دانم
که گفت آمین یا رب که من دعا کردم
هزار حیف ندانی که دور از تو به من
چه ها رسید و چه ها دیدم و چه ها کردم
نبود غیر کمالت به هر چه کردم گوش
مه جمال تو دیدم چو چشم وا کردم
جهان ز حرف تو پر بود تا بدم خاموش
بریده باد زبانم سخن چرا کردم
به اتفاق رضی آمدم به طوف درت
تو را ندیدم آنجا دگر بلا کردم
61
تا به سر شوری از آن زلف پریشان دارم
نه سر کفر و نه اندیشه ی ایمان دارم
پرده بردار که تا بر همه روشن گردد
کز چه رو مذهب خورشید پرستان دارم
میرم از رشک که آمیخته با جان غم یار
یوسف و گرگ به یک چاه به زندان دارم
با خیال رخت آسوده ام از محنت هجر
همره نوح چه اندیشه ز توفان دارم
ای رضی روزی کافر نشود، آمین گو
این خجالت که من از گبر و مسلمان دارم
62
جز در عشق به هر در که شدم خوار شدم
خار بودم همه از عشق تو گلزار شدم
داشتم تا خبر از خویش نبودم خبری
تا شدم مست می عشق تو هشیار شدم
حرف من گوش نمی کرد چه گفتم یا رب
کوهمه گوش شد و من همه گفتار شدم
گشت لبریز مرا جام ز صهبای ولا
چون ز مسجد به سوی خانه ی خمار شدم
بود در خواب مرا یار در آغوش رضی
آه و افسوس در این است که بیدار شدم
63
چو از جور رقیبان از در او بار می بستم
ره آمد شدن از گریه بر اغیار می بستم
خوش آن خاری که چون سنگش به سر می زد من از غیرت
چو گل می چیدم و بر گوشه ی دستار می بستم
گشادم از در پیر مغان شد کاشکی ز اول
ز کف تسبیح می افکندم و زنار می بستم
درون می آمدم صد بار افزون از دریاری
دل خود را اگر بر صورت دیوار می بستم
رضی در موقع کردار بس شرمنده می گشتم
اگر چون واعظان پیرایه بر گفتار می بستم
64
دست شوقی با گریبان آشنا می خواستیم
جامه جان از غم عشقی قبا می خواستیم
دیده گریان، سینه سوزان دل تپان جان مضطرب
شکرلله یافتیم آنچ از خدا می خواستیم
خود عیان بود آنچه می جستیم او را در نهان
پیش ما بود آنچه او را از شما می خواستیم
مبتدی بود آنکه می خواندیم او را منتهی
در سمک بود آنکه او را از سما می خواستیم
تا شود کم ظرفی این ناحریفان آشکار
جرعه ای زان باده ی مرد آزما می خواستیم
معتکف بوده ست در جان آنکه جان جویاش بود
همنشین بوده ست با ما آنکه ما می خواستیم
غیرت اغیار در کوی تو ما را بند داشت
ورنه ما آوارگی را از خدا می خواستیم
دست تقدیر آنچه را بنوشت بهر ما رضی
آن همان بوده ست کز او با دعا می خواستیم
65
دور از او بس که سوزم و سازم
شده نزدیک آنکه بگدازم
هیچ افسون در او نمی گیرد
آه از دست یار طنازم
در و دیوار در سماع آیند
ارغنون غمش چو بنوازم
از جمادات شور برخیزد
چون به یادش ترانه آغازم
گر به خونم دمی نپردازد
دل خونین از او بپردازم
عالم ار غم شود چه می سازد
من که جز با غمش نمی سازم
کو خرابات عاشقان که دراو
هر چه دارم به باده در بازم
می کُشم گفته ای رضی را من
تو مکُش زانکه می کشد نازم
66
زبان در ذکر و دل در فکر آن نامهربان دارم
نمی گردد به چیزی غیر نامش تا زبان دارم
زمن گر آشنا بیگانه گردد جای آن دارد
که با بیگانه حرف آشنایی در میان دارم
خلل دارد یقین با هر که جانان را گمان کردم
یقین پیش من است آنرا که با مردم گمان دارم
تمنایم زمین بوس است خاکم بر دهان بادا
توان بوسید گیرم خاک او کی آن دهان دارم
زهر مویم برآید صد فغان از شوق دیدارش
ز حیرت مهر خاموشی ولیکن بر زبان دارم
قلندر مشربم بر روی دریا پوست اندازم
سمندر طینتم بر شاخ شعله آشیان دارم
رضی سان گر به چرخم سر فرو ناید مرا شاید
که کرسی ها فتاده زیر پا از آسمان دارم
67
گلها ز من شکفته مگر بانگ بلبلم
شب چشم من نخفته مگر نکهت گلم
خون در دلم کند همی ار آب کوثر است
جا در دلش نمی کنم ار سحر بابلم
حسن تو بی تاملم از هوش می برد
با آنکه در نگاه تو عین تأملم
دل گشته پای بند به دام دو زلف تو
دیوانگی نگر که چنین پای در غلم
ای نونهال باغ وجود ای بهار حسن
رویت مراست گلشن و موی تو سنبلم
گاهی خموش چون خم و گاهی به بزم دل
پیوسته همچو شیشه ی صهبا به قلقلم
از هجر یار و جور زمان خسته ام رضی
ساقی کجاست تا که دهد جامی از ملم
68
گهی هشیار و گه مست و ملنگم
قلندر مشربم ابدال رنگم
نهنگ بحر عشقم لیک افسوس
که ازعشق تو در کام نهنگم
رسانم تا به دامن جیب هجران
گر افتد دامن وصلی به چنگم
نمی خواهم رها گردم ز شستش
همانا در کمانش چون خدنگم
اگر روباه گردون حیله ساز است
ز نیرو در قبالش چون پلنگم
همی خواهم مرا از مهربانی
در آغوشش بگیرد تنگ تنگم
69
ما بهر هلاک خود هلاکیم
زآلایش آب و خاک پاکیم
تا دست به هم دهیم خشتیم
تا چشم به هم زنیم خاکیم
گاهی به فراز ملک ایجاد
گه پست و فتاده چون مغاکیم
گه عامل جذب و وصل و پیوند
گه شاهد فصل و انفکاکیم
هر جا که بنای استواری ست
ما پایه و محور و ملاکیم
آنجا که سخن ز عشق باشد
ما عاشق مست و سینه چاکیم
راضی به رضای حق رضی وار
از لوث تمایلات پاکیم
70
وصالش دمی گر شود حاصلم
چو نو دولتان برنتابد دلم
که دارد رفیقان نشانم دهید
طلسمی که بگشاید این مشکلم
نخستین نپیموده راهی، نماند
همان مانده در اولین منزلم
نه آتش قبولم نمود و نه خاک
چه کردند یا رب درآب و گلم
رضی سان چه باک ار ندارم خرد
که من در جنون مرشد کاملم
71
همه دردم همه داغم همه عشقم همه سوزم
همه در هم گذرد هر مه و سال و شب و روزم
وصل و هجرم شده یکسان همه از دولت عشقت
چه بخندم چه بگریم چه بسازم چه بسوزم
گفتنی نیست که گویم ز فراقت به چه حالم
حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم
دست و پایم تپش دل همه از کار فکنده
چشم بر جلوه ی دیدار نیفتاده هنوزم
غصه ی بی غمی ام داغ کند ورنه بگویم
داغ بی دردی ام از پا فکند گرنه بسوزم
رضی ام جمله ی آفاق فروزان ز چراغم
همچو مه چشم به در یوزه ی خورشید ندوزم
72
یکدم که دست داده و با هم نشسته ایم
گویی به هم به حلقه ی ماتم نشسته ایم
در رستخیز فتنه و توفان تفرقه
ما را ببین چگونه مسلم نشسته ایم
هرگز نکرده ایم توکل به ناخدا
کشتی بجا گذاشته در یم نشسته ایم
عالم چنین فراخ، چه دلتنگ مانده ایم
صحرا چنین گشاده، چه درهم نشسته ایم
دایم به یاد روی تو چون گل شکفته ایم
پیوسته در خیال تو خرم نشسته ایم
برقع چه احتیاج که از حیرت جمال
بی هم نشسته ایم چو با هم نشسته ایم
ما و رضی که خون هم از رشک می خوریم
بی اختیار پیش تو با هم نشسته ایم
73
آموخت ما را آن زلف و گردن
زنار بستن بت سجده کردن
آن مار گیسو بر گردن او
هر کس که بیند خونش به گردن
بس دلفریبند آن چشم و آن زلف
آنک به شادی وانک به شیون
گر از تو بندم دل بر دو گیتی
ای حیف از دل ای وای بر من
تا چند باشم همچون قلیواج
در راه عرفان نه مرد و نه زن
عمر مسیحا پیشش نیرزد
روزی به شب با جانانه کردن
یاری که پنهان از جسم و جان است
در دیده و دل دارد نشیمن
بارم گران است بردوش گردون
روزی که افتد بارم به گردن
با ما چه حاصل ازعقل گفتن
ما را چه لازم دیوانه کردن
خون کسی نیست بر گردن ما
از ما مپرهیز ای پاکدامن
هر چند خواریم بر درگه دوست
یک مشت خاکیم در چشم دشمن
نبود رضی را دنیا و عقبا
ساقی تو می ده مطرب تو نی زن
ای وای بر من ای داد از چرخ
قسمت نشد یک دم آرمیدن
74
حیفم آید که گویدش کس جان
از کجا جان و از کجا جانان
زیر دست جفای تو زن و مرد
پایمال غم تو پیر و جوان
دست بر دل ز بی وفایی یار
داغ بر تن ز محنت هجران
داغ دارم چرا نهم مرهم
درد دارم چرا کنم درمان
بی وفایی، چه می دهی وعده
سست عهدی، چه می کنی پیمان
جور این درد می کشم ناچار
تا ببینم چه می کند دوران
هر چه خواهی رضی ز حق می خواه
تا شود زود مشکلت آسان
75
روی یار است یا گل نسرین
کوی یار است یا بهشت برین
زیر دستت چه آفتاب و چه ماه
پایمالت چه آسمان چه زمین
چند از حسرت سراپایت
بی سرو پا شویم و بی دل و دین
همه زنار بر میان بندی
بشنوی حرفی ار ز گوشه نشین
سر به چرخم فرو نمی آید
گر سر چرخ می رسد به زمین
بدگمان گشته ای بکش زارم
کاین گمان می کشد مرا به یقین
می زند زور بازوی حسنت
آسمان را چو کودکان به زمین
بر رخ او رضی عرق بنگر
گرد مه گر ندیده ای پروین
بی طهارت نمی رسد به نجات
بی بکارت نمی برد کابین
چند از این غافلی رضی برخیز
کاروان رفت بیش از این منشین
76
زخواب ناز خیز و فتنه سر کن
جهان یکبارگی زیر و زبر کن
خدا را کوری خفاش طبعان
سری از منظر خورشید برکن
نگویم صورتم را بخش معنی
مرا از صورت و معنی به در کن
ز پیش این پرده ی پندار بردار
زمین و آسمان زیر و زبر کن
خبر گویی از آن عیار دارم
برو ای بی خبر فکر دگر کن
جگر می پرور از خونابه ی دل
غذای دل هم از خون جگر کن
رضی تا چند از این بسیار گفتن
سخن اینجا رساندی مختصر کن
77
غمزه خونریز و عشوه در پی جان
چون توان برد دین و دل ز میان
چند از حسرت سراپایت
بی سرو پا شویم و بی دل و جان
چند گیرم زغم بدندان دست
آه از آن دست و آن لب و دندان
سرو آزاده جان ازین غم داد
که گرفتار توست پیر و جوان
آنچنان شد غمش گریبان گیر
که گریبان ندانم از دامان
روز وصل تو می روم از هوش
شب مهتاب وای بر کتـّان
دوست هر چند دشمن است به ما
ما به او دوستیم از دل و جان
نکند در دلت اثر آهم
چه کند باد با دل سندان
کاش درد دلم فزون نکند
کاو به دردم نمی شود درمان
گر به عهدت زبون شدیم چه باک
سد اسکندریم در پیمان
سر شوریده ی رضی ست دگر
که چو گویی فتاده در میدان
78
مرا دستی ست بالا دست گردون
که نتوان زآستینش کرد بیرون
منم بر درگهش چون حلقه بر در
نه دست ِاندرون نه پای ِ بیرون
هژبرانند اینجا خفته در خاک
دلیرانند اینجا غرقه در خون
زهجر روی آن خورشید رخسار
کنون سرگشته ام در دشت و هامون
سخن چون کرد آغاز آن دلارام
دل از افسانه اش گردید افسون
دلا خواهی اگر کامت برآید
کن استمداد از خلاق بی چون
تن بی جان چگونه زنده باشد
رضی بی او بگو چون زنده ای چون
79
مه نامهربانم بی گناهی سر کشید از من
چه بد کردم چه بد رفتم چه بد گفتم چه دید از من
سخن می رفت از بیگانگان از خویشتن رفتم
بدین ترتیب درس آشنایی را شنید از من
به خود بیگانه تر امروز دیدم آن ستمگر را
مگر در بی خودیها آشنا حرفی شنید از من
ره فقر و فنا را آنچنان در پیش بگرفتم
که واپس ماند بسیاری جنید و با یزید از من
چو از نایی شنیدم نغمه ی الفقرفخری را
تو گویی شد هماندم خوی استغنا پدید از من
شنید از من چو دلدارم حدیث عشق و مستی را
هراسان گشت و همچون آهوی وحشی رمید از من
چو نوشیدم رضی از باده ی وحدت یکی قطره
به گردون شد هماندم نعره ی هل من مزید از من
80
نسیم کوی جانان است یا جان
که آمد بر مشامم بوی جانان
مگر افکنده جانان پرده از رخ
که خورشید جمالش گشته تابان
به پیش قامتت سرو است بی قدر
ببال از حسن ای سرو خرامان
بهار حسن یا بستان عشق است
سر کوی تو ای رشک گلستان
تف آه است یا باد سموم است
سرشک ماست یا باران نیسان
به هوش خود نی ام معذور دارم
که آیم بر سر کویت چو مستان
بهشتی چند باشد دوزخ از تو
رضی برخیز و عالم کن چو بستان
81
نتوان گذشتن، الحق ازآن کو
گل تا به گردن گل تا به زانو
زان دست و آن شست، مشکل توان رست
صیاد ما را، سخت است بازو
حرف خلاصی، فکر محال است
فکری دگر کن، حرف دگر گو
جان می ستانند، خواهی نخواهی
شوخان به بازی، شیران به بازو
زان مه که گاهی، پهلوی غیر است
صد داغ داریم، پهلو به پهلو
تا رو نهادیم، در عالم عشق
با هر دو عالم، گشتیم یک رو
از دوست ما را، نتوان بریدن
ناصح تو می نال، مشفق تو می گو
دل می فریبند، جان می ربایند
آن زلف و کاکل، آن چشم و ابرو
گویی که بویی، زان گل شنیدم
خود را نیابی، گر یابی آن بو
چون به توان کرد، عاشق به تدبیر
کی خوش توان کرد، دندان به دارو
بی می خرابیم، بی جرعه مدهوش
زآن لعل میگون، زآن چشم جادو
گفتی رضی سان، سر نه براین در
کارم همین است، در آن سر کو
82
تو بدین چشم شوخ و روی چو ماه
ببری دل ز دست سنگ سیاه
زیر دستت چه آسمان چه زمین
پایمالت چه آفتاب و چه ماه
ره ز مستی نمی بریم به سر
این زمان آمدیم بر سر راه
چه سگالم که از تماشایش
باز ناید به سوی دیده نگاه
آنچه آن جلوه کرد با جانم
برق هرگز نمی کند به گیاه
ای که بی باک بر سر راهش
می روی و نمی روی از راه
باش یک لحظه تا برون آید
آفتابم ز زیر ابر سیاه
نفست از چه مرده زنده کند
گر نه روح اللهی بلا اشباه
سنگ ریزم اگر ببارم اشک
چرخ سوزم اگر بر آرم آه
گاه و بی گاه منع ما نکنی
چشمت ار بر رخش فتد ناگاه
گفتمش می رود رضی گفتا
هر کجا می رود خدا همراه
83
از این بوستانم نه هایی نه هویی
وزین گلستانم نه رنگی نه بویی
چه کردم چه گفتم چه دیدی که هرگز
نیایی نپرسی نخوانی نجویی
خمارم کجا بشکند جام و جرعه
به هر حال اگر خم نباشد، سبویی
دویدیم چون آب بر روی عالم
ندیدیم در هیچ جا آبرویی
نکردیم هرگز کسی را سلامی
کشیدیم هر جا رسیدیم هویی
چه شوری ست در سر ندانم رضی را
که دارد به خود دمبدم گفتگویی
84
از لطف چو در نظر نمی آیی
از پرده چرا به در نمی آیی
در قالب عقل و حس نمی گنجی
در گوشه ی مختصر نمی آیی
جانم بر لب ز انتظار آمد
تسلیم کنم اگر نمی آیی
پر شد همه بام و بر زغوغایت
با آنکه به بام بر نمی آیی
هنگام تلافی دل افکاران
با عشوه ی خویش بر نمی آیی
ما بر در هجر جان دهیم و تو
با ما ز در دگر نمی آیی
ای گریه چه شد سبب کز چشم
بی لخت جگر به در نمی آیی
کیفیت زندگی نمی فهمی
تا با غم عشق بر نمی آیی
تا یک سر موی از تو می ماند
با یک سر موی بر نمی آیی
گفتی که نمانده پای رفتارم
آخر تو چرا به سر نمی آیی
هرگز نروی که باز در چشمم
خوشتر زدم دگر نمی آیی
عمرت شد و توشه ای نمی بندی
گویا تو بدین سفر نمی آیی
دیگر به سر رضی نمی آید
ای عمر چرا به سر نمی آیی
85
ای رانده ی درگاه تو خواری و عزیزی
پیدا ز تو هر چیز ندانم تو چه چیزی
ما هیچ ورای تو نبینیم و ندانیم
ای آنکه به تحقیق ورای همه چیزی
ای آنکه تمیز بد و نیکت خفقان کرد
بدها همه نیکند زهی اهل تمیزی
شبهه جگرت خون کند ای مدعی علم
صد خرمن ازین دانش و پندار پشیزی
گراینت بود عشوه چه دلها که نسوزی
وراینت کرشمه ست چه خونها که نریزی
در خلوت او دورتر از هجر بسی وصل
اینجاست که اصلاً نتوان کرد تمیزی
86
ای کاش که بود ما نبودی
یا بنمودی هر آنچه بودی
نگشود ز کعبه در کسی را
از ما در دیر را سجودی
ز افسانه ی واعظان فسردم
ای مطرب عاشقان سرودی
کسی مرد غم تو بودم ای عشق
صد بارم بیش آزمودی
جز دوست اگر ز دوست خواهی
در مذهب عاشقان یهودی
مجنون توام چنانکه بودم
با من نه ای آنچنانکه بودی
جز آه اثر ز خود ندیدم
از شعله نماند غیر دودی
ای دل چه به های های گریی
هویی مگر از رضی شنودی
87
ای که بجز دلبری تو کار نداری
کار جز آزار جان زار نداری
ای همه داروی دل مگر تو بهشتی
وی همه آرام جان مگر تو بهاری
آنچه دل دشمنان به هم نپسندد
چند تو بر جان دوستان بگماری
بگسلم از جان و دل اگر بپذیری
بگذرم از هر چه هست اگر بگذاری
ریخت دلم آبرو که خونش بریزی
عذر نگویی دگر بهانه نیاری
چند بر آن در روی و بار نیابی
مردنت اولا دلا که عار نداری
دور از آن مایه حیات نمرده ست
زنده رضی را دگر برای چه داری
88
ای که در ره عرفان مستمند برهانی
ترسمت چو خر در گل عاقبت فرو منی
سبحه زهد و سالوسی خرقه زرق و شیادی
آه ازین خدا ترسی داد از این مسلمانی
مشکل ار به کف آری بعد از این به صد کوشش
آنچه داده ای از کف پیش ازین به آسانی
این صفا ندارد مه این وفا ندارد گل
کس به تو نمی ماند تو به کس نمی مانی
روشنی طور است این یا فروغ آن چهره
موج بحر نور است این یا که چین پیشانی
ای هلاک چشمت من تا به چند مخموری
ای اسیر زلفت دل تا به کی پریشانی
کس چو من مباد و باد هر دمم فزون یا رب
عاشقی و سرمستی بی دلی و حیرانی
کرده از دل و جانت ای جهان زیبایی
آسمان زمین بوسی آفتاب دربانی
نیستم چو نامردان در لباس رعنایی
سرکش و سرافرازم شعله سان به عریانی
کار من رضی از زهد چون که بر نمی آید
میروم تلافی را بعد از این به رهبانی
89
این نگه و چشم و زلف و رو که تو داری
با دل آسوده سنگ را نگذاری
با لبش ای لعل ناب در چه حسابی
با رخش ای آفتاب در چه شماری
از تو یکی قطره آب بحر محیط است
وز تو یکی ذره ز آفتاب هزاری
دین و دل ای پادشاه صورت و معنی
ما به تو دادیم اختیار تو داری
هیچ تو از روز باز خواست نترسی
هیچ تو شرم از خدا و خلق نداری
ای که بناچار دل نهی به وداعش
چاره نداری جز آنکه جان بسپاری
90
بهار و باده و عشق و جوانی
غنیمت دان غنیمت تا توانی
ز من آموخت زلفش تیره روزی
به من آموخت چشمش ناتوانی
ندیدم جز خطا از خط و خالش
نمی دارد وفا آنرا که دانی
من آن مزدور محرومم که کارم
گل داغی به مزد باغبانی
چه پرسی از رضی نام و نشانش
غلام تو، سگ تو، هر چه خوانی
91
چشمم افتاد بر جمال کسی
که گرو برده زآفتاب بسی
دعوی بندگی غیر مکن
که تو آزاد کرده ی هوسی
پر مزن گردن شمع ما ای غیر
که نه پروانه ای تو خرمگسی
دل شوریده را چو ساغر می
نتوان داد هر زمان به کسی
سر من گوی زلف جانان باد
در سرم نیست غیر از این هوسی
رفته بر باد برگ این باغم
نه پس اندوزی و نه پیش رسی
ترک فریاد کن رضی کآنجا
نرسد هیچکس بداد کسی
92
چند دلهای مبتلا شکنی
دلفریبی، تو دل چرا شکنی
چند پیوند جان ما گسلی
چند پیمان و عهد ما شکنی
پا نیارم کشید زآن سر کو
گر سرم را هزار جا شکنی
هر چه را بشکنی تو مختاری
گر بجا یا که نابجا شکنی
شکنی گر دل رضی سهل است
تو که جام جهان نما شکنی
93
چه التفات به خار و خس چمن داری
که عار و ننگ زنسرین و یاسمن داری
تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق
چه احتیاج به خال و خط و ذقن داری
مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز
هزارعربده با خوی خویشتن داری
خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت
مگر بخاطر خود فکر قتل من داری
نشاط و عیش به بزمت ز خوشه چینانند
که می قدح قدح و گل چمن چمن داری
چه دوستی ست به آن سنگ دل رضی دیگر
چه دشمنی ست که با جان خویشتن داری
94
خوشتر ز بهشتی و بهاری
مجموعه ی لطف کرد گاری
در بزم مدام عیش و نوشی
در رزم تمام گیر و داری
در خشم و عتاب صلح و جنگی
در ناز و کرشمه نور و ناری
از کویت اگر روم عجب نیست
زین کشته تو صد هزار داری
بیمار فتاده ام به کویت
از پرسش ما چه عار داری
بر هر مویت دلی ست آونگ
هشدار که شیشه بار داری
آن چشم برد به سحر و افسون
گر یک دل اگر هزار داری
یکبار نیامدی به کارش
تا رفت رضی به کار و باری
95
کی ام از جان خود سیری ز عمر خویش بیزاری
سیه روزی سراسر داغ جانسوزی جگر خواری
ندانم لذت آسودگی لیک اینقدر دانم
که به باشد دل آزرده از سودای بسیاری
به هم شیخ و برهمن در خرابات مغان رقصند
نه آن در قید تسبیحی نه این در بند زناری
چه در خلوت چه در کثرت به هر جا هر که را دیدم
نه خالی خلوتی از تو نه بیرون از تو بازاری
گرفتار گل و آن بلبل زارم که تا بوده
نسوده بی ادب در سایه ی گل نوک منقاری
مگر صبح ازل سازد خلاصم ورنه چون سازم
که پیچیده ست گردم شام هجران چون سیه ماری
چه گم گردد ز محبوبی چه کم گردد ز معشوقی
اگر در کار ما ضایع کند از دور دیداری
کنی منعم ز دیوار و در او مدعی، سهل است
میان ما و یاد او نخواهی کرد دیواری
به کار خویشتن مشغول هر کس را که می بینم
بغیر از عاشقی کاری نیاید از رضی باری
96
نرگست آن کند به شهلایی
که ندیده ست چشم بینایی
آفت پارسایی و پرهیز
آتش خرمن شکیبایی
تو به شوخی چگونه مشهوری
من چنان شهره ام به شیدایی
هر کجا هست می کشد ناچار
حسن شوخی و عشق رسوایی
دل اگر آهن است آب شود
چون تو جام کرشمه پیمایی
گاه نظاره ی گل رویش
خون کند در دل تماشایی
از غم دوری تو نزدیک است
که رضی سان شویم شیدایی
97
نگاهی دیدم از چشم سیاهی
که کوه صبر پیشش بود کاهی
اگر برقع براندازی ز رخسار
کرشمه گیرد از مه تا به ماهی
بهارم را تماشا کن نگارا
سرشکم ارغوانی چهره کاهی
اگر یک ذره تابد ز او بر آفاق
کند هر ذره را خورشید و ماهی
همی خواهم که آن نامهربان را
بلا گردان شوم خواهی نخواهی
به سر تا چند گردانی رضی را
الهی من سرت گردم الهی
98
نمی دانی چو رسم دوستداری
نمی دانم که با جانم چه داری
مگو پیمان و عهدم استوار است
که در پیمان شکستن استواری
غمت چندانکه با ما سازگار است
تو صد چندان بما ناسازگاری
غباری را توانی داد بر باد
اگر بر دل ز من داری غباری
دمار از روزگار غم برآرم
اگر افتد بدستم روزگاری
رضی گویی تو را دیگر چه حال است
خبر گویا ز حال ما نداری
99
نه رسم دیر نه آیین کعبه می دانی
ندانمت چه کسی، کافری، مسلمانی
به مال و جاه چه نازی، که شخص نمرودی
به خورد و خواب چه سازی که نفس حیوانی
تمیز نیک و بد از هم نکردنت سهل است
بلاست اینکه تو بد نیک و نیک بد دانی
در این جهان ز تو حیوان به جای خود مانده
که ره بسی ست ز تو تا جهان انسانی
بغیر انسان هر چیز گویمت شاید
بغیر آدم هر چیز خوانمت آنی
چه جانور کنمت نام؟ مانده ام حیران
به هیچ جانوری غیر خود نمی مانی
چه لازم است مدارا دگر به دشمن و دوست
کنون که گشت رضی کشتی تو توفانی
مرا امید به نادانی از کرم چون هست
کمال دانایی ست در کمال نادانی
100
هجران اگر نکردی آهنگ زندگانی
بیچاره جان چه کردی با ننگ زندگانی
شاد است هر که جان برد از چنگ مرگ بیرون
ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی
بی عشق کس ممیراد بی درد کش مماناد
کآن عار مرگ باشد وین ننگ زندگانی
می برد زندگانی گر جان ز چنگ مردن
کس جان بدر نمی برد از چنگ زندگانی
ای آنکه سنگ کوبی بر سینه از غم مرگ
گویا سرت نخورده ست بر سنگ زندگانی
ای آنکه زندگی را بر مرگ می گزینی
یارب مبارکت باد او رنگ زندگانی
پیوسته زندگانی در جنگ بود با ما
با مرگ صلح کردیم از جنگ زندگانی
دوری او رضی را نزدیک گشته گویا
کآثار مرگ پیداست از رنگ زندگانی
ترجیع بند:
ای سرو سهی که برسمندی
پیشت دو جهان بگو به چندی
بنگر که چه رستخیز برخاست
زین شور که در جهان فکندی
افکنده ای از دوال فتراک
بر گردن جان شکاربندی
یک وعده کرا خراب کرده ست
گو راست مباش، ریشخندی
معلوم چه کم شود ز خوبی
کآسوده شود نیازمندی
زآن گشته خراب خانه ی دل
کو را نه دری بود نه بندی
افکنده بخاک را پستم
نظاره ی قامت بلندی
ای کاش که طره ی پریشان
بر دوش چنین نمی فکندی
خود گوی که در چه میتوان بست
آن دل که زمهر دوست کندی
آنکو دارد ز عشق شوری
بر خویش بسوز گوسپندی
چشم من و روی بینظیری
گوش من و حرف دلپسندی
از بهر شکار خلق هر سو
انداخته عنبرین کمندی
سهل است هلاک ما مبادا
بر خاطر نازکش گزندی
عمری ز پیش عبث دویدم
منبعد بر آن سرم که چندی
بنشینم و خو کنم به هجران
ور جان برود فدای جانان
آسوده دلی شعار ما نیست
راحت در روزگار ما نیست
زان قامت آسمان خمیده ست
کش طاقت حمل بار ما نیست
باور نکند کس ار بسوزیم
کس در دل بیقرار ما نیست
دل شیفته ی توشد چه سازیم
دیوانه به اختیار ما نیست
فکر سر خود کنیم کو را
پروای دل فکار ما نیست
یکدم به مراد دل نشستن
در طالع روزگار ما نیست
هر لحظه در آردم به شکلی
سودای تو کرد کار ما نیست
زین بیش مشو شکفته ای گل
کاین حوصله در بهار ما نیست
کردیم بس امتحان کسی را
دست و دل و کار و بار ما نیست
هر خیره سری حریف مانه
هر مرده دلی شکار ما نیست
شاید که کنیم ناز بر چرخ
خورشید به حسن یار ما نیست
از دولت عشق کا مرانیم
هر چند که بخت یار ما نیست
یک لحظه به کام دل نشینیم
کامروز ز روزگار ما نیست
هر چند تحملی نداریم
هر چند که صبر کار ما نیست
بنشینم و خو کنم به هجران
ور جان برود فدای جانان
بی پرده بر آی بر لب بام
کارواح شوند جمله اجسام
روشن شود از تو چشم اعمی
این است اگر صفای اندام
دل لذت خواری درت یافت
در خلد دگر نگیرد آرام
درد دل ما نوشتنی نیست
این کار نمی شود به پیغام
گام دگری رسی به منزل
برداری اگر ز خویش یک گام
دیگر ز دعا اثر نخواهم
گر بشنوم از لب تو دشنام
آنگه که ز ننگ و نام افتیم
خوشنامی را کنیم بدنام
ما را سرو برگ زاهدان نیست
ما و رندان دردی آشام
بی عشق مباد مرد و بی سوز
بی باده مباد درد و بی جام
بی درد دمی نمی شکیبم
بی عشق دمی نگیرم آرام
گفتیم کنیم پای بوسش
چون دست نمی دهد به ناکام
بنشینم و خو کنم به هجران
ور جان برود فدای جانان
نام که گذشت بر زبانم
کآتش افتاد در دهانم
از پای در آردم به ناچار
این غم که نهاده سر بجانم
بی طلعت تو نمی دهد نور
خورشید زمین و آسمانم
جز من دگری نمی شناسد
گویی غم دهر را ضمانم
کاهید ز درد هجر جسمم
پوسید ز غصه استخوانم
در بزم وصال چون غریبم
در فصل بهار چون خزانم
آزردگیی ندارم از هجر
آزرده ی وصل بیش از آنم
فریاد که آتش فراقت
بگداخته مغز استخوانم
در حسن بلای روزگاری
در مانده ی روزگار از آنم
تا پیش تو روی بر زمینم
می پنداری بر آسمانم
وصفت چو کنند جمله گوشم
نامت چو رود همه زبانم
هر چند که سوخته ست صبرم
هر چند که زار و ناتوانم
بنشینم و خو کنم به هجران
ور جان برود فدای جانان
هر چند وفا نکرد با من
دستش نکنم رها ز دامن
در دام نمی فتم به کونین
عنقا نگرفته کس به ارزن
شب نیست که من ز دوری او
نزدیک نمی شوم به مردن
چون میوه ی نارسم به گیتی
هرگز نرسم به مدعا من
حیران علاج شد طبیبم
آماده شوید هان به شیون
ما هم چو شما صنم پرستیم
پرهیز ز ما مکن برهمن
بردند قرار و صبرم از دل
حسن آن روی و لطف این تن
کس نیست که دستشان بگیرد
بنگر که چه می کنند با من
ای شیرین لب ز شور عشقت
آماده شراب و شمع با من
زآن چشم نمی رود به خمار
زآن روی نمی روم به گلشن
مست است دماغ من به بویی
این مورچه می کند به خرمن
خفاش ز نور بی نصیب است
خورشید اگر کند نشیمن
دردم نکشید ننگ درمان
دودم نشناخت راه روزن
ای لطف و صفای تو بخروار
وی جور و جفای تو به خرمن
هر چند نباشدم تحمل
هر چند که نیست صبر با من
بنشینم و خو کنم به هجران
ور جان برود فدای جانان
آن چشم نظر به کس نینداخت
کش واله و بی خبر نینداخت
هرگز ز عتاب بر نیفروخت
کآتش در خشک و تر نینداخت
قامت نفراخت هیچ سروی
تا پیش قدش سپر نینداخت
نشناخت دگر زغم سراپای
در پای تو هر که سر نینداخت
مفتون تو زار سوخت از هجر
وین راز زدل بدر نینداخت
ننهاد به ناله ام شبی گوش
یکبار بمن نظر نینداخت
در هجر تو چشم وانکردم
تا لخت دل و جگر نینداخت
برخسته ی خود نظر نیفکند
بر مرده ی ما گذر نینداخت
یکبار تکلفی نفرمود
کز رشک به دل شرر نینداخت
گفتم نظری به حالم انداز
یکبار دگر، دگر نینداخت
بنشینم و خو کنم به هجران
ورجان برود فدای جانان
ما را سرو برگ چند و چون نیست
وان صبر که بودمان کنون نیست
دادیم دلش بلا تأمل
ما را سرو برگ آزمون نیست
بی می مستیم و بی تکلف
عقل ما و توکم از جنون نیست
آن بحر غمیم کش کران نی
و آن درد دلیم کش سکون نیست
خون میجوشد زاندرونم
پیداست که زخمم از برون نیست
با نغمه ی عشق چون شکیبم
ما را که دماغ ارغنون نیست
دردی کش دیرم و خرابات
زین هر دو مقام من فزون نیست
چون حلقه ی آن درم که دیگر
راهم ز برون به اندرون نیست
بنشینم و خو کنم به هجران
ورجان برود فدای جانان
ای وای که آن سوار چالاک
از ننگ نبنددم به فتراک
مفشان به عبث سرشک کاینجا
یاقوت برابر است با خاک
ما قطع حیات خود نمودیم
دیگر منمای سینه را چاک
واقف نه ای از فروغ رویت
کآن شعله چه می کند به خاشاک
جز با غم تو نمی شکیبد
این جان حزین و چشم نمناک
دیگر نشود به هیچ خرسند
خاطر که گرفت خو به تریاک
تا سایه بخاک ما فکندی
در سایه ی ماست مهر و افلاک
بر تارک آسمان چو تاجیم
هر چند که کمتریم از خاک
صد شکر که نیستیم هرگز
از بود و نبود شاد و غمناک
زاهد ما را پلید گوید
ناپاک نکرده فرق از پاک
دور از تو نمیکشیم آهی
تا سینه نمیکنیم صد چاک
از هجر چو مرغ نیم بسمل
گاهی در خون و گاه در خاک
بنشینم و خو کنم به هجران
ورجان برود فدای جانان
چون نیست زبان و دل به هم یار
در دست چه سبحه و چه زنار
بگشا چشمی هلاک دیدار
یار است رسیده بر سر یار
دکان بر چین که پاک پرداخت
سودای تو کیسه ی خریدار
در خانه نشین که می کند باز
دیوار و در تو کار دیدار
رو پیچی و بس کرشمه از تو
می ریزد صد هزار خروار
آنان کایزد همی پرستند
هستند همه تو را پرستار
ای آنکه نداده ای دل از دست
زآن روی کنی ز عشق انکار
در کارت اگر کنند از این می
معلوم کنی که چیست در کار
سر در ناری دگر به کونین
بینی سر خود اگر بر این دار
گاهی مستور کنج خلوت
گاهی منصور بر سردار
گردد گرد سر تو خورشید
یکبار سری ز پیش بردار
گیرد چو شرر به مشتری در
خاکسترم ار بری به بازار
گاهی رندیم و گاه زاهد
گاهی مستیم و گاه هشیار
گو از نظرم مرو که زین پس
جویی و نیابیم دگر بار
زنهار زدست دوست گفتی
زنهار، مگوی، هیچ زنهار
انکار مکن که آشکار است
از انکارت هزار اقرار
از دست من آن دو چشم جادو
بردند هر آنچه بود یکبار
بنشینم و خو کنم به هجران
ورجان برود فدای جانان
آن شوخ به شیوه ی شکرخند
زخمم ز نمک لبالب آکند
آن یار به طره ی پریشان
دین و دل ما ز هم پراکند
بگسیخت هزار یار از یار
ببرید مرا ز خویش پیوند
صد بار شکست و باز خوردم
زان شوخ فریب عهد و سوگند
آنم که بزور برد باری
پیشم کاه است کوه الوند
ما مرده و مهر او مسیحا
ما بنده و عشق او خداوند
این است اگر هوای لیلی
مجنونم اگر شوم خردمند
سر در نارم به پادشاهی
این رشته به پای دیگری بند
بنشینم و خو کنم به هجران
ورجان برود فدای جانان
ابدال صفت خزیده در پوست
کوبم در دشمنان که یا دوست
از دشمن و دوست نیست باکم
چون دشمن و دوست هر چه هست اوست
بر پوست زن و سری بدر کن
تا برنکنند از سرت پوست
این خاک که پایمال سازی
دندان و لب است و چشم و ابروست
حرفی شنوی اگر تو و آهی
نیکو بشنو که بانگ یاهوست
آن زلف که بی سخن زبان داشت
وان چشم که بی زبان سخنگوست
این شهر به باد داده ی این
وین خانه خراب کرده ی اوست
بنشینم و خو کنم به هجران
ورجان برود فدای جانان
ای منشأ و محتوای هستی
تو خالق هر بلند و پستی
تو هستی و ماسوا همه هیچ
هستی و ندانمت چه هستی
شور و شر عشق در فکندی
خود در دل عاشقان نشستی
محکوم به حکم توست ایجاد
تو قادر مطلق از الستی
صورت به جوان و پیر دادی
وآنگاه همه به هم شکستی
هر دل که شکسته شد ز هجران
با وعده ی وصل خود ببستی
ستار گناه ما تو گشتی
تا کس نکند دراز دستی
در بحر گناه خویش غرقیم
دوریم ز راه حق پرستی
هر عهد بغیر دوست بستیم
با لطف و محبتت گسستی
در حیرتم ای رضی که گفتی
از دام غمش همین که رستی
بنشینم و خو کنم به هجران
ورجان برود فدای جانان
غزلهای ناتمام، قطعات، دوبیتی ها:
1-
فلک دگر نتواند گشود کار مرا
کرشمه ای نتواند کشید بار مرا
چه طرف بندم از این آسمان که همچون خود
نهاده است به سرگشتگی مدار مرا
اگر فراق اگر وصل دوزخی دارم
بیا ببین چه بهشتی است روزگار مرا
2-
مده بر باد زلف عنبرین را
مکن تاراج عقل و هوش و دین را
اگر برقع براندازی ز رخسار
چه منت ز آسمان دیگر زمین را
ندادم جان به هجران مبتلایم
زبان کلکی ست مرد خرده بین را
3-
دور از آن رو چشم گریانم به توفان آشناست
دست بر سر سر به زانو پا به دامان آشناست
می خلد در دل مرا مژگان چو بیند روی غیر
گر خدنگ غمزه بیگانه ست پیکان آشناست
گر زلیخا صورت زندان بگیرد عیب نیست
در حقیقت صورت زندان به زندان آشناست
4-
به غیر از راز دل از صحبت دشمن نمی ریزد
غمی در دل اگر دارد چرا بر من نمی ریزد
به جان دوستان بگمار اگر در دل غمی داری
که کس این باده در پیمانه ی دشمن نمیریزد
5-
در باز به روی دلم ار باز نمی کرد
هر چند که در می زدم آواز نمی کرد
با غیر اگر صحبت او گرم نمی بود
دل در برمن بیهده پرواز نمی کرد
6-
عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید
آب و آتش به هم آمیختنش را نگرید
به خدا گر دهنش هیچ تواند کس دید
هیچ اگر دید توان، آن دهنش را نگرید
7-
دلم را برد زلف مشک رنگش
چه چاره تا برون آرم ز چنگش
ز دل شد نام من آلوده ی ننگ
که نه دل باد و نه نام و نه ننگش
8-
گر نسازی کرده های ما بحل
وای ما و وای جان و وای دل
دم مزن از دوری و خونم بریز
مرگ بسیاری به از زنده خجل
9-
زبانم لال چون دور از در آن دلربا افتم
کجا شینم کجا خیزم کجا میرم کجا افتم
تورا تا دست و پا بوسم که بر گرد سرت گردم
کرا بر گرد سر گردم کرا در دست و پا افتم
10-
نه اشکم داشت تأثیری نه آهم
ز هر سو ناامیدی بسته راهم
فکنده بر سر آفاق سایه
چو چتر سنجری چتر سیاهم
11-
هرگز نگرفتیم به خوبان سر راهی
در جذب نظر وا نکشیدیم نگاهی
ای دل چو سراپای وجودت همه شویار
من هیچ ندانم دگر از یار چه خواهی
12-
چه افسون با من دیوانه کردی
که از هر آشنا بیگانه کردی
زبوی مشک نتوان کوچه ها گشت
مگر زلف معنبر شانه کردی
13-
در قتل من به غیر نهان یار بوده ای
من غافل از فریب و تو در کار بوده ای
امسال بوی سنبلم آشفته می کند
در هر گل زمین که در او خار بوده ای
14-
زهر در می روی مطلب مهیاست
عجب بابی ست این باب محبت
ز غرقاب جهان آسوده گردی
اگر افتی به گرداب محبت
15-
سایه سرو بلندت از سر من کم مباد
کو خلاصم از غم شبهای هجران کرده است
مهر گو هرگز متاب از روزن ویرانه ام
دردی پیمانه ام خورشید رخشان کرده است
16-
محبت کرد با من رامش آخر
الهی من به قربان محبت
مگو دیگر محبت را اثر نیست
رضی جان تو و جان محبت
17-
نمی گویم به گاه جلوه کردن
دلم چشم و لبش یا غمزه اش برد
جهانی غمزه سر در جان من داد
نمی دانم کدامین عشوه اش برد
18-
هم آغوش که شد یا رب که امشب
خجالت می تراود از نگاهش
ز بوی مشک من مدهوش گشتم
نهادم سر چو اندر خاک پایش
19-
رود از رفتنت فرزانه از هوش
شود از دیدنت دیوانه عاقل
ز دنیا کام ما حاصل نگردد
که کام ما زناکامی ست حاصل
20-
جز نیم نفس نیست غم و شادی عالم
برنیم نفس من چه بگریم چه بخندم
گوسرو برافراز که از جلوه هلاکم
گو چهره برافروز که بر شعله سپندم
21-
هرگز نرود کینه ی تو از دل دشمن
چون کینه تو تا در دل دشمن ننشینی
جان دادی اگر چه، دلم از کف بربودی
ای باد که هرگز ز وزیدن ننشینی
رباعی ها
1-
بازآ بازآ چو روح در تن بازآ
چون جان به بدن چو گل به گلشن بازآ
گفتی چه عجب که زنده ای دور از من
دور از تو فتاده ام به مردن بازآ
2-
از بس در سر هوای آن روست مرا
روی دل از آن جهت به هر سوست مرا
چون دوست نمی کند ز دشمن فرقم
دشمن چون کرد فرق از دوست مرا
3-
ای عشق به حسن دیده در ساز مرا
عیبم همه سر به سر هنر ساز مرا
دلگیرم از آب زندگانی، دلگیر
لب تشنه به خوناب جگر ساز مرا
4-
ای لشکر غصه از سپاه دل ما
رحم آربدین روز سیاه دل ما
از نور دلم پر ملایک ریزد
میکن حذر از شعله ی آه دل ما
5-
در دین حق ار نبوده ای مادرزا
این چشم ببند و چشم دیگر بگشا
بشناخت تو را هر آنکه اندر حق دید
چون قبله که پیدا شود از قبله نما
6-
شوخی که تمام پای بستم او را
بی منت جام وباده مستم او را
گفتا مپرستید بغیر از من کس
جز او نه کسی تا که پرستم او را
7-
رفتم بر آن دلبر سیمین غبغب
گفتم به سفر می روم ای مه امشب
روی چو قمر زلف چو عقرب بنمود
یعنی که مرو هست قمر در عقرب
8-
آن رند که از عالم دل آگاه است
از دامن او دست فلک کوتاه است
ای آنکه ترا به دل غم جانکاه است
از ما تا تو هزار فرسخ راه است
9-
آنکو به زبان خلق جز عیب نداشت
او هیچ خبر ز عالم غیب نداشت
من زنده ی عقل را فشردم صد بار
چیزی بجز از واهمه در جیب نداشت
10-
آنی که دمی بی غم تو نتوان زیست
ذوقی که غم تو راست شادی را نیست
یکدم به غم تو در شدم دانستم
کآسایش روزگار را درمان چیست
11-
آهم ز فراز آسمانها بگذشت
اشکم از آب هفت دریا بگذشت
گفتی که به کار سازی ات برخیزم
بنشین بنشین که کار از اینها بگذشت
12-
از کوتهی ار عمر درازت هوس است
جاویدت اگر عمر شود یک نفس است
خربنده ی این الاغ تا کی؟ شرمی
درمانده ی این مزبله تا چند؟ بس است
13-
ای آنکه تو را بسی غم تنباکوست
خوش باش که هر خار و خسی تنباکوست
اوقات تمام تیره و تلخ گذشت
گویا همه عمرت نفسی تنباکوست
14-
ای دل، شادی ز سور، ماتم این است
بیگانه ز عالم غمی، غم این است
دوزخ به مکافات تو درمانده و تو
جنت طلبی چرا جهنم این است
15-
ای ذره ی سرگشته ی قرار تو کجاست
وی مشت غبار اعتبار تو کجاست
درآمدن و بودن و رفتن مجبور
ای عاجز مضطر اختیار تو کجاست
16-
ای گشته ترا صفات مانع از ذات
از ذات فرو ممان به امید صفات
چندم پرسی کز چه جهت روزی توست
با آنکه خداست رازق از کل جهات
17-
این دار فنا بلند از پستی ماست
وین سختی ناتمام از سختی ماست
گفتم چه گناه کرده ام تا هستم
یا رب چه گناه بدتر از هستی ماست
18-
این وادی عشق طرفه شورستانی ست
غافل منشین که خوش حضورستانی ست
آن دل که در او مهر بتی چهره فروخت
هر جا میرد چراغ گورستانی ست
19-
با درویشان کبر خود اندیش بداست
با خویش بداست آنکه به درویش بداست
از بسکه بدم به خویش، از خوبی خویش
با من خوب است آنکه با خویش بد است
20-
بی عشق مباش اگر چه محض سخن است
بی درد مباش اگر چه درد بدن است
در قید فنا مباش کآزادی تو
از نیستی و نیست مجرد شدن است
21-
چه زاهد و چه رند و چه هشیار و چه مست
کس طرفی از این مسجد و میخانه نبست
زآنم چه گله که آنچه می باید نیست
این سوخت مرا کآنچه نمی باید هست
22-
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
این حج و طواف هر چه کرده ست نکوست
تقصیر وی آن است که آرد دگری
قربان سازد به جای خود بر در دوست
23-
در عشق اگر جان بدهی جان آن است
ای بی سر و سامان سر و سامان آن است
گر در ره او دل تو دارد دردی
آن درد نگهدار که درمان آن است
24-
در عشق حکایت غم انگیزی نیست
افسانه ی مصر و شام و تبریزی نیست
گفتم شاید از او ببینم خبری
چون وا دیدم بغیر او چیزی نیست
25-
درماندگی ام ز اضطرارم پیداست
دشمن کامی ز دوستدارم پیداست
پژمردگی ام ز نو بهارم پیداست
هم ز اول کار آخر کارم پیداست
26-
سرکرده اهل دانش و دید این است
شایسته ی تخت و تاج جمشید این است
خورشید هزار طعنه دارد با بدر
بدری که زند طعنه به خورشید این است
27-
عشق است که بی غلغله و زمزمه نیست
گردم نزنی از گله جای گله نیست
این راه نرفت هر که سر در ننهاد
گویا که در این قافله سر قافله نیست
28-
ما را غم دوش و ماتم فردا نیست
آنرا چه خوریم غم که پا برجا نیست
یکدم فرصت به هر دو عالم ندهیم
کم فرصتی ار فلک کند با ما نیست
29-
هر دل که رهین تن بود آن دل نیست
در عالم دل خبر ز آب و گل نیست
راهی نبود که آن به منزل نرسد
جز راه محبت که در آن منزل نیست
30-
هرگز دل خون گشته ام از غم نگرفت
راه و روش مردم عالم نگرفت
کس یار به ما نشد که اغیار نگشت
کس رام به ما نشد که دورم نگرفت
31-
یک حرف مگو اگر هزارت سخن است
وز خود مشنو اگر چه درّ عدن است
بگذر ز دو کون و هیچ در هیچ مپیچ
بر خویش مپیچ اگر چه تار کفن است
32-
آنانکه علم به عالم تجریدند
علامه ی دانشند و عین دیدند
ناگشته، تر و خشک جهان را گشتند
نادیده بد و نیک جهان را دیدند
33-
از خواری شاگرد و ز فخر استاد
صد چاک به جیب هستی ام بیش افتاد
زاستاد به گوشم آمد این حرف آزاد
فریاد زدانش و زنادانی داد
34-
ای رتبه ی تاج و تخت را کرده بلند
وی گردن سرکشانت در خم کمند
شاه است سوار گشته بر اسب سفید
یا کرده طلوع آفتاب از الوند
35-
این خلق جهان به یکدگر کینه ورند
گویا که ز مرگ خویشتن بی خبرند
همچون دو سگ گرسنه از بهر شکم
از روی حسد به یکدگر می نگرند
36-
بر کف چه نهم سبحه که زنارم شد
در بر چه کنم خرقه که دستارم شد
عقلم ننمود چاره و عشق بسوخت
از پیش نرفت کاری و کارم شد
37-
تا چند دلا تیره و تارت دارند
حیرانم کز بهر چه کارت دارند
برخیز رضی سبک، گرانی تا چند
کآینده و رفته انتظارت دارند
38-
تا چند رضی به گیر و دارت دارند
خرم چه خزان چه نو بهارت دارند
ماننده ی دزدی که کشندش بردار
سرگشته ازین پای چنارت دارند
39-
تا در بد و نیک اعتبارت بکنند
مشکل دارم که فکر کارت بکنند
از مزبله ی قدر خود استنجاء کن
شاید رحمی به روزگارت بکنند
40-
تا در ره عشق پای از سر نشود
ایمان با کفر تا برابر نشود
تا آینه از آه منور نشود
بر روی کسی گشاده این در نشود
41-
تا گلگون اشک و چهره کاهی نشود
دل مشرق انوار الهی نشود
سالک که ز سر خویش آگه نشود
او عارف اسرار کماهی نشود
42-
حسن عملم زبرگ کاهی طی شد
راه ازلم ز برق آهی طی شد
از عمر خضر نشد جزاینم معلوم
کش صبح بهار و شامگاهی طی شد
43-
خاکم که به هیچ کس گذارم نبود
آبم که به هیچکس مدارم نبود
بادم که به هیچ جا قرارم نبود
نارم که ز سوختن کنارم نبود
44-
در مدرسه و صومعه دیار نبود
در هر دو، یکی واقف اسرار نبود
بودند همه دلنگران عالم
از عالم دل کسی خبردار نبود
45-
در گوش هر آنکه این صدا بنشیند
مشکل که در این طلب ز پا بنشیند
از بوی گلی مرغ دلم از جا شد
اکنون حیران ست تا کجا بنشیند
46-
دل جز به غمش به هر چه در ساخته بود
خود را ز حضور دور انداخته بود
عشقم به سر ار سایه نینداخته بود
عقلم ز برای هیچ در باخته بود
47-
دیوانه بیا که عیش ما بی تو مباد
در دیده و دل نور صفا بی تو مباد
آسایش غیر و آشنا بی تو مباد
کوتاه سخن حیات ما بی تو مباد
48-
زاهد به نماز بی وضو می نازد
دیوانه به بانگ های و هو می سازد
هر گاه که دید زاهدم رنگی باخت
چون عقل که پیش عشق رو می بازد
49-
زآیینه ی دل چو زنگ اغیار زدود
نه جامه سفید ساز و نه خرقه کبود
چون اهل فنا نه ایم در قید فنا
ما فانی مطلقیم درعین وجود
50-
صد شکر که یادت همه از یادم برد
وین هستی موهوم ز بنیادم برد
گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت
رفتم نفسی آه کشم بادم برد
51-
عاشق نه گدایی نه شهی می خواهد
نه لاغری و نه فربهی می خواهد
عاشق به مثل اگر چه روح القدس است
خود را از ننگ خود تهی می خواهد
52-
عشقم مجنون و هرزه گو می سازد
عقلم مفتی به شهر و کو می سازد
گرم است میان عقل و عشقم صحبت
می سوزد این هر آنچه او می سازد
53-
گاهیم چو مرده در کفن می سازد
گاهی از من هزار من می سازد
می سوخت مرا اگر نمی سوخت دلم
این می سوزد که او به من می سازد
54-
گه مجنونم به دشت و کو می سازد
گه مشغولم به گفتگو می سازد
گویند که نیکو نبود ساختگی
پس از چه نکوست آنچه او می سازد
55-
ما را سر و برگ خویش و بیگانه نماند
ز آن افسونها بغیر افسانه نماند
دیوانه شدم در غم ویرانه ی دل
افسوس که دیوانه به ویرانه نماند
56-
مبدأ دان هیچ دم ز مشتق نزند
جز حرف مجردات مطلق نزند
گفتی به انالحقی شود کافر مرد
کفر آن باشد که مرد انالحق نزند
57-
مجنون که تمام محو لیلی نشود
شایسته ی انوار تجلی نشود
گفتی که به عشق دل تسلی گردد
عشق آن باشد که دل تسلی نشود
58-
ناصح که شود زبانت از پندم بند
یکبار بیا ببین بر آن سرو بلند
گر چشم ز روی او توانی برداشت
من نیز دل از غمش توانم بر کند
59-
هرچیز که بر تو پرتوی زو تابد
اندیشه مکن که نیک باشد یابد
زنهار بجز در خرابات مکوب
کآنجاست که هر که هر چه خواهد یابد
60-
یا رب عیشت مدام اندوخته باد
شمع طربت همیشه افروخته باد
عیش دو جهان برای تو آماده
هر چه از پی تو ساخته ناسوخته باد
61-
یک جرعه هر آنکه از می ما نوشد
عیب و هنر تمام عالم پوشد
ما صاف دلان کینه نداریم ز مهر
خون در دل ما ز مهر دشمن جوشد
62-
ای آنکه دمی نیست مرا بی تو قرار
زین بیش به دست غصه خاطر مسپار
بر هر بد و نیک پرتو انداز چو مهر
بر ناخوش و خوش گذر چنان باد بهار
63-
ای حد مدایح تو بیرون از حصر
وی یافته از خدای فیروزی و نصر
فرقی که بجز پیمبری هست این است
کاو یوسف مصر بود و تو یوسف عصر
64-
تا کی ز جفای چرخ باشم من زار
جان خسته و دل شکسته خاطر افکار
چشمم بیدار، عکس ِ بختم، ای کاش
بختم بودی به جای چشمم بیدار
65-
در وادی معرفت نه گیراست و نه دار
کآنجا همه بر هیچ نهادند مدار
رفتم که ز معرفت زنم دم گفتا
دریا به دهان سگ مگردان مردار
66-
فریاد که سبحه در کفم شد زنار
افسوس که یار عاقبت شد اغیار
گر مهر و وفای دوستانم این است
گرد سر دشمنان بگردم صدبار
67-
هم یار ز ما بریده و هم اغیار
هم سبحه ی ما گسسته و هم زنار
جز ما که به هیچ کار هرگز ناییم
چیزی باشد که او نباشد در کار؟
68-
از صیحه ی من پیر مغان رفت ز هوش
وز ناله ی من فتاد در شهر خروش
آن شیخ که خرقه داد و زنار گزید
تکبیر ز من گرفت در میکده دوش
69-
چون سیل که آخر بنشیند ز خروش
در مجلس اهل حال گشتیم خموش
گفتیم به گوش آنچه بینند به چشم
دیدیم به چشم آنچه شنیدند به گوش
70-
گشتیم همه روی زمین را به چراغ
مثل فرح آباد ندادند سراغ
داغ از فرح آباد چنان است جنان
ز اشرف، فرح آباد چنان باشد داغ
71-
من خلد ندانم به صفای اشرف
فردوس نباشد به لقای اشرف
از پیش هوای جنتم در سر بود
زین پس سرما و خاک پای اشرف
72-
می زد مرغ دلم نوای اشرف
می سوخت همیشه از برای اشرف
می گفت بهشت لیک چون دید صفاش
افکند ز شرم سر به پای اشرف
73-
خواهی باشی ترانه اندیشترک
ابریشمکی از این نمد بیشترک
کونین برای کام نامردان است
مردانه بنه گامی ازین پیشترک
74-
خواهی که شوی عاقبت اندیشترک
بیگانه ز خویش دان به خود خویشترک
نیک و بد و کفر و دین حجابند حجاب
گامی دو از این مرحله نه پیشترک
75-
هر دل که در این زمانه درویشترک
از نیش زبان ناکسان ریشترک
خواهی که مقام لی مع الله یابی
گامی بنه از من و تویی پیشترک
76-
آنی که به فکر در نیایی چکنم
وز فکر به ذکر در نیایی چکنم
نی نی غلطم فکر چه و ذکر کدام
زین معنی بکر در نیایی چه کنم
77-
از اهل هوس محض رضا و تسلیم
ناید روش بهشتیان زاهل جحیم
سربازی و خودسری ست در مسلخ عشق
داغ طرفین است چو احسان لئیم
78-
با سبحه ز چپ و راست ساغر گیریم
وز ننگ ریا دین قلندر گیریم
چون باد به هر ناخوش و خوش در گذریم
چون شعله به هر خار و خسی در گیریم
79-
بر سر چولوای عاشقی افرازم
سربازی ها تمام بازی سازم
یکذره غم درون برون ار فکنم
غمهای جهان تمام شادی سازم
80-
بی باده و جام مست مستان ماییم
بی صوت زبان هزار دستان ماییم
در حسن شمایلیم و شور اندر عشق
هر جا آنی که دیده ای آن ماییم
81-
پیدا به تو گرچه کینه اندوخته ایم
پنهان ز فراق یکدگر سوخته ایم
چون شمع خرابات و چراغ مسجد
ما هر دو ز یک شرار افروخته ایم
82-
تا چند بساط شادی و غم گیریم
راه و روش مردم عالم گیریم
کو زلف مشوشی که در هم پاشیم
کو شعله ی آتشی که در هم گیریم
83-
تا چند زمانی و مکانی باشیم
وامانده ز پای کاروانی باشیم
آن روز که آب زندگانی می ریخت
می خواست وبال زندگانی باشیم
84-
تا کی غم پرنیان و اطلس بخوریم
بازیم، کجا طعمه ی کرکس بخوریم
روشن دیدیم روی بی رنگی را
دیگر به چه رنگ بازی از کس بخوریم
85-
تا نام لب تو سرو چالاک بریم
رنگ از رخ آب زندگی پاک بریم
دادیم به باد بر تمنای تو عمر
مگذار که حسرت تو در خاک بریم
86-
چون اهل ریا چو ربنا درگیریم
درویشی و ما چرا که ساغر گیریم
گاهی دم خود به سالها در بازیم
گاهی به دمی ملک سکندر گیریم
87-
چون شعله به هیچ همدمی دم نزدیم
کز سوز دل آتشی به عالم نزدیم
داغ دل خود به هیچکس ننمودیم
کآسایش روزگار بر هم نزدیم
88-
در چشم بدان بعینه همچون تیرم
چشم بد دور اگر کمان برگیرم
بر سینه چو زخم ریزه ی الماسم
وندر کف جلاد دم شمشیرم
90-
صد شکر که آشفته سر و دستارم
پر گشته ز دوست خلوت بازارم
حاصل که رسیده ست به جایی کارم
کز یاد روم اگر به یادش آرم
91-
صد ناکامی که چیده در هر گامم
یک دانه نه و زهر طرف صد دامم
آتش در عین تشنگی آشامم
خود گو که چرا و چون و کی آرامم
92-
گاهی به صدای آسیا می رقصیم
گاهی به نوای آشنا می رقصیم
یک ذره چو از هوای او خالی نیست
چون ذره از ان به هر هوا می رقصیم
93-
ما دیدن عیش تو مدام انگاریم
زهر غم تو لذت کام انگاریم
ما آب خضر بی تو حرام انگاریم
ما زلف و رخ تو صبح و شام انگاریم
94-
ما ناب گلابیم گل آلود نه ایم
روشن چو چراغ و تیره چون دود نه ایم
با اینهمه بود، غیر نابود نه ایم
در عین وجود هیچ موجود نه ایم
95-
هر چند که پوشیده ترم عور ترم
هر چند که نزدیک ترم دورترم
سبحان الله در آن جمال از حیرت
هر چند که بیننده ترم کورترم
96-
یک کوچه شده ست خلوت و بازارم
یکسان گشته ست اندک و بسیارم
یک رو گشتیم با دو عالم زآن رو
یکرنگ شده ست سبحه و زنارم
97-
از بسکه تو راست عدل و انصاف آیین
شهر همدان ز مقدمت شد همه دین
ای از تو رواج و رونق شرع مبین
آرایش و زیب و زینت تاج و نگین
98-
از ذکر تو بس نمی توانم گفتن
وز شعله به خس نمی توانم گفتن
کس نیست که این حرف بگوید با من
وین حرف به کس نمی توانم گفتن
99-
ای تخت تجمل تو بر علیین
افتاده ز جای آنچنان، جای چنین
نه راه پس و نه راه پیشت باشد
بگذار ز خجلت و فرو شو به زمین
100-
ای یافته هر چه خواسته از یزدان
اسکندر عهدی و سلیمان زمان
ای آنکه کمینه چاکرت را ز نشان
قیصر قیصر خواند و خاقان خاقان
101-
صد شکر که نیستم من از بی خبران
گه مست می وصلم و گاهی هجران
دانشمندان تمام گریان بر من
خندان من دیوانه به دانشمندان
102-
نه در غم فرزند و زن و خویشم من
نه اینکه به قید مذهب و کیشم من
رفتم که حساب خود کنم هیچ نبود
شاید دگر از هیچ نیندیشم من
103-
لیلی خواهی به تربت مجنون شو
لؤلؤ خواهی به لجه ی جیحون شو
گفتی که برون شوم پی معرفتی
با خود چه شوی برو ز خود بیرون شو
104-
آنان که جمال غیب دیدند همه
رفتند و به عیش آرمیدند همه
یک حرف ز مدعا نگفتند به کس
با آنکه به مدعا رسیدند همه
105-
از دوری راه تا به کی آه کنی
از رهرو و رهزن طلب راه کنی
یا رب چه شود که بر سر هستی خود
یک گام نهی و قصه کوتاه کنی
106-
ای آنکه به دل تخم امل کشتنییی
بگذر زمنی که خود به جا هشتنیی
تا ذره ای از نام و نشانت برجاست
آویختنی سوختنی کشتنیی
107-
ای آنکه ز ننگ خود به تنگ آمده ای
یک گام نرفته سر به سنگ آمده ای
عارت بادا که عار دارد ز تو عار
ننگت بادا که ننگ ننگ آمده ای
108-
ای آنکه گرفتار به ما و منییی
تا هست ترا ما و منی مرد نیی
دانسته و دیده کرده ای حیرانم
ای آنکه نه دیدنی و نه داد نیی
109-
ای آنکه مرا نیست به تو دسترسی
بی یاد تو بر نیارم از دل نفسی
وصل تو کجا و همچو من هیچکسی
روح القدسی نیاید از هر مگسی
110-
ای آنکه همیشه مست جام هوسی
بی رنج در این راه به جایی نرسی
نوشی خون از چه نزنی نیش به دل
کم نتوان بود در جهان از مگسی
111-
ای پادشه ممالک آگاهی
در زیر نگین گرفته مه تا ماهی
با ختم رسل چه سان رسالت شد ختم
ختم است چنان به حضرت تو شاهی
112-
تا جانب دوست رو ز یک سو نکنی
از گلشن تحقیق گلی بو نکنی
چون جانب اوست روی تو هر جاهست
زنهار به جانب دگر رو نکنی
113-
تا در ره دوست سر ز پا می دانی
نه مبدأ خود نه منتها می دانی
در عالم آشنایی یی بیگانه
تا بیگانه ز آشنا می دانی
114-
تا در غم نوشیدنی و خوردنیی
هرگز مبر این گمان که جان بردنیی
تا کی خور و خواب زندگانی دانی
این است اگر زندگی ات مردنیی
115-
تا دست به سبحه می زنی زناری
تا روی به دوست می کنی دیداری
دیدی تا در طواف بیت اللهی
غیری تا در توهّم اغیاری
116-
تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
این کز تو توان ستد همین کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
117-
در صومعه و مدرسه گشتیم بسی
در هر دو نبود هیچ فریاد رسی
رندی ز کجا و زهد و سالوس کجا
دین و دنیا به هم ندیده ست کسی
118-
در مهد هوی غنوده ای معذوری
دیده نه چو ما گشوده ای معذوری
دل زین عالم نمی توانی برکند
در عالم دل نبوده ای معذوری
119-
صد حیف ای دل که مرد دیدار نیی
واقف ز تجلیات آن یار نیی
قانع به همینی که دو چشمت باز است
خرگوش صفت، ولیک بیدار نیی
120-
عمرم همه صرف شد در این خونخواری
تا در صف محشرم چه بر سر آری
یک نام مقدست اگر قهار است
از لطف هزار نام دیگر داری
121-
گر بویی از آن زلف معنبر یابی
مشکل که دگر پای خود از سر یابی
از خجلت دانایی خود آب شوی
گر لذت نادانی ما دریابی
122-
لعل میگون و چشم فتان داری
کاکل آشفته، مو پریشان داری
از بس که به حسن و ناز توفان داری
هر سو هر دم هزار قربان داری
123-
من کیستم آزرده ی خون آشامی
نه آغازی مرا و نه انجامی
دارم ز ازل سوی ابد پیغامی
بی واسطه ی حرفی و طی گامی
124-
هر چند که عیش و کامرانی داری
محبوب و می و نی و جوانی داری
نه در جگر آهی و نه آبی در چشم
خاکت بر سر چه زندگانی داری
تک بیتی ها
1-
بلا گردان آن صیاد گردم
که بی دانه در این دامم فکنده ست
2-
شدم صیدی که نتوان زد تغافل
به صیادی که داند زخم کاری ست
3-
افتاده ام به بستر مرگ از تغافلت
سنگین دلا به یک نگهم می توان خرید
4-
ای کبوتر تو که سر پنجه ی شاهینت نیست
با خبر باش که آواز پری می آید
5-
زلفش به خط سپرد رضی عهد دلبری
خوبی از این دو سلسله بیرون نمی شود
6-
فیض عجبی یافتم از صبح ببینید
این جاده ی روشن ره میخانه نباشد
7-
با دشمن و دوست تازه روییم
ما خاصیت بهار داریم
8-
پا زهر روزگار چو ناسازگار بود
با زهر روزگار چو شیر و شکر شدیم
9-
در بحر سرشک روز و شب می سوزم
مرغابی ام و طبع سمندر دارم
10-
قید و اطلاق دلم سوخت ندانم چکنم
هیچ جا بند نه و در همه جا بند شدم
11-
از آن هجران کند با من مدارا
که بی او زندگی باشد چو مردن
12-
جز غم عشق به هر چیز که در ساخته ای
حیف و صد حیف از آن عمر که در باخته ای
13-
دامن هر دو جهان از کف غم برهانم
گر به چنگم فتد از چرخ گریبان و سری
14-
مجنون نگشتی از عشق لیلی
ای داد و بیداد ای وای ویلی
15-
آنچه من فهمیده ام از شیوه های چشم تو
اینکه دیرم کشته ای با من مدارا کرده ای
خروش سینه یا سوگند نامه
دگر سینه ام چون خم آمد به جوش
برآمد از این قلزم غم خروش
مرا سوی میخانه راهی دهید
سرم را به آن در پناهی دهید
بهار است و بلبل، بساط نشاط
بطرف چمن میکشد زانبساط
خراباتیان راه میخانه کو؟
حریفان بگویید پیمانه کو؟
تو هم زاهد از خویش دستی برآر
مکن اینقدر خشکی اندر بهار
به انواع فن ریا کاملی
در این فن چرا اینقدر جاهلی
مرادی نشد حاصلت از مرید
در این آرزو گشت مویت سفید
ز من بشنو از زهد اندیشه کن
بهار است دیوانگی پیشه کن
بینداز از دست مسواک را
بدست آر نوباوه ی تاک را
بیا بگذر از قید ناموس و ننگ
بزن شیشه خود پرستی به سنگ
بزن دست و صد چاک زن جامه را
بیفکن ز سربار عمامه را
ازین زهد یکباره بیگانه شو
به رندان میخانه همخانه شو
بیا با حریفان هم آهنگ باش
بکن صلح و با خویش در جنگ باش
بیا ترک سودای تزویر کن
توان تا بمیخانه شبگیر کن
که بختت مگر سر بر آرد ز خواب
نظرها بیابی ز خم شراب
ز فیض صبوحی به فیضی رسی
شوی با همه ناکسی ها کسی
چه بر سبحه چسبیده ای اینقدر
بس این خاک بازی که خاکت بسر
چرا اینقدر خشک و افسرده ای
نه دستی نه پایی مگر مرده ای
بکن ترک تزویر و زهد و ریا
به میخانه رفتن ز سر ساز پا
ز ما اختلاط مجازی مجو
زمستان بجز صاف بازی مجو
بگو با حکیم ز خود بی خبر
که ای مانده در گل در این ره چو خر
به مستی ز حکمت کن اندیشه ای
چه صغری؟ چه کبری؟ بکش شیشه ای
کتاب اشارات ابرو بخوان
شفا در لب جام پر باده دان
ببین شرح تجرید ساق و بدن
نگر حکمت العین چشم و دهن
بجز حرف باده مکن گفتگو
سخن نز مقولات و از کیف گو
بیا ساقی ای قبله ی من، بیا
سرت گردم ای شوخ پر فن بیا
دماغم ز سودای صحبت بسوخت
بداغم زبان شعله ها برفروخت
علاجی کن از می دماغ مرا
بنه مرهم از باده داغ مرا
شد از آتش دهر جانم کباب
برافشان بدین شعله مشتی شراب
به پا شو زمستی، چه افتاده ای
بیفکن مرا در شط باده ای
بکن شستشوی من از لای می
مرا غرق میکن به دریای می
بده ساقی آن مایه ی زندگی
دمی وارهانم ز دلمردگی
دل و جان من شد به فرمان تو
چه جان و چه دل جمله قربان تو
به من ساقیا می بده می بده
پیاپی پیاپی پیاپی بده
بده باده و ز روی مستی بده
فدای تو گردم دو دستی بده
به یکدست ما را سبک برمدار
چه مینا؟ چه پیمانه خم ها بیار
بیا ای تو درمان دردم بیا
بیا گرد بالات گردم بیا
مکن سرکشی از من ای بی نظیر
بده جامی و در عوض جان بگیر
بیا ای فدای رخ ساده ات
بده می بگرد سر باده ات
کجایم؟ چه میگویم ای دوستان
مگر مست گشتم در این بوستان
به رفع خمارم می ناب ده
یکی جرعه زان قرمزین آب ده
سخن ها به مستانه گفتم بسی
الهی نرنجیده باشد کسی
زمستی ندارم من از خود خبر
خمار شبم می دهد دردسر
به یک جرعه رفع ملالم کنید
بد ار گفته باشم حلالم کنید
چه، من تازه زاهل طرب گشته ام
ببخشید گر بی ادب گشته ام
غم هیچکس بر دلم بار نیست
بجز زاهدم با کسی کار نیست
عصا وار استاده ام در برش
چو دستار پیچیده ام بر سرش
دلم سوخت بر حال زاهد بسی
که بیچاره تر ز او ندیدم کسی
ز کوی خرابات آواره ای
زره دور افتاده بیچاره ای
ندانم چه دیده است از زندگی
نمیرد چرا خود ز شرمندگی
که از بزم رندان نماید نفور
ز راه مسلمانی افتاده دور
من از دین زاهد بسی منکرم
مسلمانی ار این بود کافرم
الهی به پاکان و رندان مست
به دلگرمی ساقی می پرست
به جوش درون خم صاف دل
که شد در بر او فلاطون خجل
به آهی که بر دل شبیخون زند
به اشکی که پهلو به جیحون زند
به شمشاد قدان بالا بلا
که کردند عشاق را مبتلا
به داغی که بر سینه محکم بود
به زخمی کش الماس مرهم بود
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان شبهای سرد
به بی دست و پایان کوی وصال
به عاجز نگاهان حسرت مآل
به رویی که روشن کن بزم جمع
به عشقی که پروانه دارد به شمع
به چشمی کز و چون برآید نگاه
کند روز بیچارگان را سیاه
به هجری که پیوسته در وصل یار
به ره باشدش دیده ی انتظار
به شام فراق دل آشفتگان
به صبح وصال به غم خفتگان
به معشوق از رحم و انصاف دور
به دلداده ی در بلاها صبور
به دردی که بی حاجت است از طبیب
به یأسی کز امید شد بی نصیب
به ذکر صراحی به وقت فرح
به اوراد جام و دعای قدح
به سرهنگی خشت بالای خم
به افتادن جام در پای خم
به پیچ و خم ساقی لاله رنگ
به اندام مطرب به آواز چنگ
به زوری که بی گفتگو در می است
به شوری که در کوچه بند نی است
به صنعان فریبان ترسا لقب
به کافر دلان فرنگی نسب
به مرغوله مویان گیسو کمند
به خورشید رویان زنار بند
به آهو نگاهان رعنا خرام
به خسرو سپاهان شیرین کلام
به آن وعده ی سست و پیمان یار
به دلسوزی عاشق از انتظار
که گر یک زمان بی تو آرم بسر
خیالت نباشد مرا در نظر
چنان گردم از مرگ خود شادمان
که کس شاد از مردن دشمنان
بمیرم گر از حسرت کام تو
شوم زنده گر بشنوم نام تو
دمی بی تو ای دین و ایمان من
برآید ز تن جان من، جان من
به تنهاییم یار دیرین تویی
مرا یاری جان شیرین تویی
به دل آرزوی جمالت بس است
اگر خود نیایی خیالت بس است
بیا ساقی همدم بیکسان
حکیم مسیحا دم خستگان
بیا حکمت دختر رز ببین
که همچون فلاطون شده خم نشین
ز دست تو می آید افسونگری
برون آرش از شیشه ی همچون پری
از این بی کسی کن دل آسا مرا
مجرد کن از قید دنیا مرا
علاج مرا کن که دیوانه ام
مقیم خرابات و میخانه ام
دلم را به یک جرعه می شاد کن
مرا از غم دهر آزاد کن
شراب شهادت به کامم رسان
به جد علیه السلامم رسان
از آن می که خورشید شد ذره اش
بود قل هو الله هر قطره اش
از آن می که در دل چو منزل کند
سراپای اجسام را دل کند
از آن می که روح روانست و بس
از آن می که اکسیر جانست و بس
از آن می که ساقیش باشد علی
بنوشد هر آنکس شود منجلی
رضی را بده جامی از لطف عام
بجانان رسان جان او والسلام
ساقی نامه
الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
به دردی کش لجه ی کبریا
که آمد بشأنش فرود انما
به دری که عرش است او را صدف
به ساقی کوثر به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شادی به انده گریزان عشق
به انده پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر
به رندان سرمست آگاه دل
که راهی نرفتند جز راه دل
به مستان افتاده در پای خم
به مخمور با مرگ در اشتلم
به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانست شام و سحر را فتوح
کز آن خوبرو چشم بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان شبهای سرد
که خاکم گل از آب انگور کن
سراپای من آتش طور کن
خدا را بجان خراباتیان
کزین تهمت هستیم وارهان
به میخانه ی وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هر جا شدم سر به سنگ آمدم
مییی ده که چون ریزش در سبو
بر آرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند
از آن می که چون چشمت افتد بر آن
توانی در آن دید حق را عیان
از آن می که چون عکسش افتد بباغ
کند غنچه را گوهر شبچراغ
از آن می که گر شب ببیند به خواب
چو روز از دلش سر زند آفتاب
از آن می که چون شیشه بر لب زند
لب شیشه تبخاله از تب زند
از آن می که گر عکسش افتد بر آب
بر آن آب تبخاله افتد حباب
از آن می که چون ریزیش در کدو
همه قل هو الله در آید از او
از آن می که در خم چو گیرد قرار
برآرد خم آتش ز دل همچو نار
مییی صاف ز آلودگی بشر
مبدل به خیر اندر او جمله شر
مییی معنی افروز و صورت گداز
مییی گشته معجون راز و نیاز
به می گل ولی جسم جانی کند
به باده زمین آسمانی کند
میی از منی و تویی گشته پاک
شود جان، چکد قطره ای گر بخاک
به انوار میخانه ره پوی، آه
چه میخواهی از مسجد و خانقاه
بیا تا سری در سر خم کنیم
من و تو، تو و من، همه گم کنیم
به یک قطره می آبم از سر گذشت
به یک آه بیمار ما در گذشت
نیاری تو چون تاب دیدار او
ز دیدار رو کن به دیوار او
سحر چون نبردی به میخانه راه
چراغی به مسجد ببر شامگاه
چشی گر از این باده، کو کوزنی
شوی چون از آن مست هو هو زنی
مییی سر بسر مایه ی عقل و هوش
می بی خم و شیشه در ذوق و جوش
دماغم ز میخانه بویی کشید
حذر کن که دیوانه هویی کشید
بزن هر قدر خواهیم، پا به سر
سر مست از پا نداراد خبر
نبرده است گویا به میخانه راه
که مسجد بنا کرده و خانقاه
بگیرد زنجیرم ای دوستان
که پیلم کند یاد هندوستان
دماغم پریشان شد از بوی می
فرو نایدم سر به کاووس و کی
دلا خیز و پایی به میخانه نه
صلایی به مستان دیوانه ده
دلم خون شد از کلفت مدرسه
خدا را خلاصم کن از وسوسه
خدا را ز میخانه گر آگهی
به مخمور بیچاره بنما رهی
پریشان دماغیم ساقی کجاست
شراب ز شب مانده باقی کجاست
چو ساقی همه چشم فتان نمود
به یک بارم از خویش عریان نمود
بیا ساقیا می بگردش در آر
که می خوش بود خاصه در بزم یار
به من ده از آن می که گیرم قرار
که دلتنگم از گردش روزگار
مییی بس فروزان تر از شمع روز
مییی ساقی و باده و جام سوز
مییی صاف ز آلایش ماسوا
کز و یک نفس تا به عرش علا
مییی از منی و تویی گشته پاک
شود جان چکد قطره ای گر بخاک
مییی سر به سر شور و مستی و حال
از او یکقدم تا در ذولجلال
مییی کو مرا وارهاند زمن
ز کم و ز کیف و ز ما و ز من
مییی را که باشد در او این صفت
نباشد به غیر از می معرفت
از آن می حلال است در کیش ما
که هستی و بال است در پیش ما
از آن می حرام است بر غیر ما
که خارج مقام است در سیر ما
به این عالم ار آشنایی کنی
ز خود بگذری و خدایی کنی
کنی خاک میخانه گر توتیا
خدا را ببینی به چشم خدا
به میخانه آی و صفا را ببین
مبین خویشتن را، خدا را ببین
تو در حلقه ی می پرستان درآی
که چیزی نبینی بغیر از خدای
بگویم که از خود فنا چون شوی
به یک قطره زین باده مجنون شوی
به شوریدگان گر شبی سر کنی
از آن می که مستند لب تر کنی
جمال محالی که حاشا کنی
ببندی دو چشم و تماشا کنی
کمر درد نوش است از جام ما
سحر خوشه چین است از شام ما
مغنی نوای دگر ساز کن
دلم تنگ شد مطرب آواز کن
بگو زاهدان اینقدر تن زنند
که آهن ربایی بر آهن زنند
بس آلوده ام آتش می کجاست
پر آسوده ام ناله ی نی کجاست
به پیمانه پاک از پلیدم کنید
همه دانش و داد و دیدم کنید
چو پیمانه از باده خالی شود
مرا حالت مرگ حالی شود
همه مستی و شور و حالیم ما
نه چون تو همه قیل و قالیم ما
خرابات را گر زیارت کنی
تجلی به خروار غارت کنی
چه افسرده ای رنگ رندان بگیر
چرا مرده ای آب حیوان بگیر
زنی در سماعی، ز می سر خوشی
سزد گر از این غصه خود را کشی
توانی اگر دل چو دریا کنی
بسی در یکتای پیدا کنی
ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه
بیابی اگر لذت اشک و آه
بیا تا به ساقی کنیم اتفاق
درونها مصفا کنیم از نفاق
بیایید تا جمله مستان شویم
ز مجموع هستی پریشان شویم
چو مستان به هم مهربانی کنیم
دمی بی ریا زندگانی کنیم
بگرییم یکدم چو باران به هم
که اینک فتادیم یاران ز هم
جهان منزل راحت اندیش نیست
ازل تا ابد یک نفس بیش نیست
سراسر جهان گیرم از توست و بس
چه میخواهی آخر از این یک نفس
فلک بین چه با جان ما می کند
چه ها کرده است و چها می کند
برآورد از خاک ما گرد و دود
چه میخواهد از ما سپهر کبود
نمیگردد این آسیا جز به خون
الهی که بر گردد این سرنگون
من آن بینوایم که تا بوده ام
نیاسایم ار یکدم آسوده ام
رسد هر دم از همدمانم غمی
نبودم غمی گر بدم همدمی
در این عالم تنگ تر از قفس
به آسودگی کس نزد یک نفس
مرا چشم ساقی چو از هوش برد
چه کارم به صاف و چه کارم به درد
نه در مسجدم ره نه در خانقاه
از این هر دو دورم که رویم سیاه
نمانده است در هیچکس مردمی
گریزان شده آدم از آدمی
گروهی همه مکر و زرق و حیل
به هم مهربان بهر جنگ و جدل
همه متفق با هم اندر نفاق
به بدخویی اندر جهان جمله طاق
خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ
روش آشتی های بدتر ز جنگ
همه گرگ مانا همه میش پوست
همه دشمنی کرده در کار دوست
شب آلودگی روز درماندگی
معاذالله از اینچنین زندگی
برونها سفید و درونها سیاه
فغان از چنین زندگی آه آه
همه سر برون کرده از جیب هم
هنرمند گردیده در عیب هم
فرو رفته اشک و فرا رفته آه
که باشند بر دعوی ما گواه
اگر مرد دینی ز ذاتش مگو
که او را نداند کسی غیر او
نه سودای کفر و نه پروای دین
نه ذوقی از آن و نه شوقی از این
برو کفر و دین را وداعی بکن
به وجد اندر آی و سماعی بکن
دگر طعنه بر باده ی ما مزن
که صد بار زن بهتر از طعنه زن
مکن منعم از باده ای محتسب
که مستم من از جام لا یحتسب
چو من گر از این می تو بی من شوی
به گلخن درون رشک گلشن شوی
چه آب است کآتش بجان افکند
اگر پیر نوشد جوان افکند
به میخانه آی و حضوری بکن
سیه کاسه ای، کسب نوری بکن
چو ما ز این می ارمست و نادان شوی
ز دانایی خود پشیمان شوی
خوری باده خورشید رخشان شوی
چه دنبال لعل بدخشان شوی
مغنی سحر شد خروشی برآر
زخامان افسرده جوشی برآر
صبوحی است ساقی برو می بیار
فتوح است مطرب دف و نی بیار
از آن می که در دال اثر چون کند
قلندر به یک جرعه قارون کند
نوای مغنی چه تاثیر داشت
که دیوانه نتوان به زنجیر داشت
سرم در سر می پرستان مست
که جز می فراموششان هر چه هست
به می گرم کن جان افسرده را
که می زنده دارد تن مرده را
که افسرده ی صحبت زاهدم
خراب می و ساقی و شاهدم
بزن ناخن ناله ای بر دلم
دمار کدورت برآر از گلم
بده ساقی آن آب آتش خواص
که از هستیم زود سازد خلاص
مگو تلخ و شور آب انگور را
که روشن کند دیده ی کور را
به من عشوه ای چشم ساقی فروخت
که دین و دل و عقل را جمله سوخت
از این دین به دنیا فروشان مباش
بجز بنده ی باده نوشان مباش
کدورت کشی از کف کوفیان
صفا خواهی اینک صف صوفیان
چو گرم سماعند هر صوفیی
حریفان اصولی، ندیمان کفی
چه درمانده ی دلق و سجاده ای
مکش بار محنت، بکش باده ای
ز قطره سخن پیش دریا مکن
حدیث فقیهان بر ما مکن
مکن قصه زاهدان هیچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش
بکش باده ی تلخ و شیرین بخند
فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند
که نور یقین در دلم جوش زد
جنون آمد و بر صف هوش زد
قلم بشکن و دور افکن سبق
بسوزان کتاب و بشویان ورق
که گفته است چندین ورق را ببین
ورق را بگردان و حق را ببین
تعالی الله از جلوه ی آن جناب
که بر جملگی تافت چون آفتاب
تو زین جلوه از جا نرفتی، کیی
و سنگی کلوخی ندانم چه ای
رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تو در آتش افتاده ای ما در آب
مگو هیچ با ما زآیین عقل
که کفر است در کیش ما دین عقل
ردا کز ریا بر زنخ بسته ای
بیند از دورش که یخ بسته ای
فزون از دو عالم تو در عالمی
بدینسان چرا کوتهی و کمی
زما دست ای شیخ مسجد بدار
خراباتیان را به مسجد چه کار
تو شادی بدین زندگی عار کو
گشودند گیرم درت بارکو
نماز ارنه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی
بفرمای گور و بیاور کفن
که افتاده ام از دل مرد و زن
چه میخواهد از مسجد و خانقاه
هر آنکو به میخانه برده است راه
دلم گه از آن گه از این جویدش
ببین کآسمان از زمین جویدش
به می هستی خود فنا کرده ایم
نکرده کسی آنچه ما کرده ایم
به می صاحب تخت و تاجم کنید
پریشان دماغم علاجم کنید
درون پاک سازیم از آب تاک
که آلوده ی کفر و دین است پاک
جسد دادم و جان گرفتم از او
چه میخواستم آن گرفتم از او
ندانم چه گرمیست با این شراب
که آتش خورم گویی از جای آب
بینداز این جسم و جان شو همه
جسد چیست روح روان شو همه
گدایی کن و پادشاهی ببین
رها کن خودی و خدایی ببین
تکلف بود مست از می شدن
خوشا بیخود از ناله ی نی شدن
درون خرابات ما شاهدی ست
که بدنام از او هر کجا زاهدی ست
بخور می که در دور عباس شاه
به کاهی ببخشند کوهی گناه
سکندر توان و سلیمان شدن
ولی شاه عباس نتوان شدن
که آیین شاهی از آن ارجمند
نشسته است بر طرف طاق بلند
یکی از سواران رزمش هزار
یکی از گدایان بزمش بهار
سگش بر شهان دارد از آن شرف
که باشد سگ آستان نجف
الهی به آنان که در تو گمند
نهان از دل و دیده ی مردمند
نگهدار این دولت از چشم بد
بکش مد اقبال او تا ابد
همیشه چو خور گیتی افروز باد
همه روز او عید نوروز باد
رضی روز محشر علی ساقی است
مکن ترک می تا نفس باقی است
ساقی نامه ابراهیم فرزند رضی الدین آرتیمانی
متخلص به ادهم:
الهی به عنقای قاف وجوب
به دردیّ امکان، به صاف وجوب
به سر جوش خم شراب الست
که دارد به لب زو کفی هر که هست
به پای خم افتادگان ازل
کز ایشان شود عقده ی تاک، حل
به مستان لایقعل می پرست
به دردی کشان صراحی به دست
به حق می و حرمت جام می
به آهنگ چنگ و به آواز نی
به پیر خرابات و ورد شبش
به خمخانه پردازی مشربش
به وسعتگه مشرب احمدی
به خالی کن ساغر سرمدی
به دلدل سواری که گاه رکوب
شد امکان او هم عنان وجوب
به شاه نجف شاقی سلسبیل
که کرده ست خم های کوثر سبیل
به شور مجانین صحرای نجد
به افشاندن دست از روی وجد
به سرگرمی عاشق از داغ دوست
که سرجوشی از دیگ سودای اوست
به جرم عباد و به عفو اله
به دلسوزی مرحمت بر گناه
به زنار پیچان موی بتان
به قرآن خوش خط روی بتان
به گردن کشی های مینای می
به افتادن جام در پای وی
به سر حلقه ی گیسوی دلبران
که بسته ست هر عاشقی دل برآن
به صافی که شد دلنشین سبو
به دردی که دارد ز صاف آبرو
که از باده خالی مکن شیشه ام
پر از یاد خود ساز اندیشه ام
به من ده کهن باده ای ای کریم
که آید از و بوی یار قدیم
از ان باده ی بی غش صاف و پاک
به من جرعه ای ریز، یعنی به خاک
چو قسام دردی و راوق تویی
شراب از تو خواهم که رازق تویی
درون شبستان قصر، ای صمد
تو آن شعله ای کز ازل تا ابد
فروزند خلقی به بزم شهود
زنور وجوبت چراغ وجود
گشوده چنار ورزو هر چه هست
ز بی برگی از برگ پیش تو دست
به وصفت سراپا زبان گشته جوی
به دریای ذات تو آورده روی
به حمد تو عذب البیانی کند
به شکر تو رطب اللسانی کند
ز شعر تر همچو آب روان
کند جاری اوصاف تو بر زبان
ز بس وصف تو بر زبان رانده جوی
زبانش برآورده از سبزه موی
محمد ره قرب را کرده طی
ولی چو خضر گم نکرده ست پی
که خلقی پی او قدم بر قدم
بیایند تا بارگاه قدم
درین ره رسل جمله خاک ویند
همه گرده ی نور پاک ویند
نماید چو رو خاتم انبیا
سلیمان دهد خاتمش رو نما
ندارم سزاوار نعتش کلام
علیه الصلوة و علیه السلام
بگو طوطیا کو شکر خایی ات
کجا رفت آیینه آرایی ات
می معنی از شیشه ی گفتگو
فرو ریزد در ساغر آرزو
به دل می رسد نشاه ای زان شراب
که آن نشاه چشمت نبیند به خواب
به رخصت ز بهر سر دوستان
دو گل چیدم ای شیخ از بوستان
(دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نو بهار)
(بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت)
پی چابکی ساق بر زد چنار
بزد بر میان دامنی استوار
که از دستبرد خزانی رهد
وزین خاکدان پای بیرون نهد
ندانست کاین فکرها باطل است
درین خاکدان پایش اندر گل است
دگر فتنه می بارد از آسمان
نهاده ست رو در خرابی جهان
چو گردان به جنگ هم از روی کین
صف آراستند آسمان و زمین
به پشتی هم لشکر آسمان
زمین را گرفتند اندر میان
گرفت آسمان نیزه ی آفتاب
زمین خنجر سبزه را داد آب
ز رعد آسمان نعره زن در مصاف
برون کرد شمشیر برق از غلاف
مگر سرکشی کرد با ابر گرد
که رستم صفت تیر بارانش کرد
وز آن سهم بر کهکشان رو نهاد
تنوره کشان دیوسان گرد باد
فلک بهر خونریزی بی دریغ
حمایل ز قوس قزح کرده تیغ
وز آن تیغ زنگاری با شکوه
کشیده سپر خاک بر سر ز کوه
گهی ابر در عرصه ی غرب و شرق
کشد نعره از رعد و خنجر ز برق
گهی چون یلان در مصاف سحاب
زیخ چار آیینه بسته است آب
به جنگش اگر ابر تن در دهد
تفنگ تگرگش به جان سر دهد
کشد مهر چون تیغ بر روی خاک
شود بر تنش جوشن برف چاک
زخجلت چو شد برف با خور قرین
شد آب و فرو شد به زیر زمین
بر خور چسان برف گردد سفید
که هرگز چنین تیغ هندی ندید
خور و برف چون گرگ با دنبه است
خور و برف چون آتش و پنبه است
ز خور تا شد ابلق تل برف دار
شده ابر بر اسب ابرش سوار
نماید ز الوند بوم دو رنگ
چنان کز تلی پوست تخت پلنگ
بر آن رخش زیبای گردن فراز
زخورشید بندد فلک طبل باز
چو خط شعاع از کمر تار تار
فشاند پریشان دم از آبشار
مگر کوه طورست الوند ما
که شد جلوه گاه خداوند ما
چه کوهی که خورشید با صد شکوه
ز سودای سیرش نهد سر به کوه
زهی ابلق خوش تک تیز گام
که صحرا در آغوش گیرد تمام
نشسته است بر صدر بی کبر و لاف
کمر بسته در خدمتش کوه قاف
شد از خدمتش دور یکهفته بیش
ز شرمندگیها سرافگند پیش
بیا دامن افشانی از غیر کن
بکش پای در دامن و سیرکن
به گردن فرازی و فر و شکوه
گذشته است از قاف، الوند کوه
کشیده ز بغداد تا اصفهان
به مردی گرفته ست نصف جهان
سر از خدمتش گر کشد بیستون
از آن سرکشی می شود سرنگون
چو بیرون دمد لاله ی او ز گل
شود کوه سرخاب پیشش خجل
از آن پاکی دامنش ظاهرست
که پرورده ی دامنش طاهرست
چنین آدمی نیست در کشورش
که گردد سراندیب گرد سرش
گرفتم که آدم به آدم رسد
به این کوه، کوهی ولی کم رسد
از و لیلی لاله باشد عیان
برو بید مجنون ز دیوانگان
به دامان الوند، باد صبا
سراسر رود بهر کسب هوا
بر او برف صد ساله با صد امید
نشسته چو پیری محاسن سفید
الهی که دایم سر افراز باد
در فیض بر روی او باز باد
کنون یونس مهر در حوت شد
به چاه عدم دی چو هاروت شد
برآورد خاک از جگر یک نفس
هوا معتدل گشت در یک نفس
بباید سپندی درین روزگار
که تا چشم زخمی نبیند بهار
که از پشت گرمیش چرخ کبود
ز جان زمستان برآورد دود
به گرمابه ی خوش هوای بهار
به گرد سرش گشت دلاک وار
ز مهر آسمان تیغ بران کشید
سترد از سر کوه موی سفید
شده رود چون مار پیچان روان
ز برگ نی آورده بیرون زبان
تن جو که از کف بود فلسناک
چو ماهی طپان گشته بر روی خاک
ز جو چون عروسان سیماب تن
نموده ست چاک گریبان چمن
ز پستان فواره طفل نبات
میکده ست شیری چو آب حیات
چه جلوه ست کاین گلستان می کند
که در نغمه بلبل فغان می کند
گل از هم کتاب گلستان گشاد
که روشن کند چشم بلبل سواد
بود در دبستان فصل بهار
به آواز رنگین سبق خوان هزار
بیا ساقیا می پرستی کنیم
به مکتب درون مشق مستی کنیم
دواتم کنون جام گلناری است
که جز مشق مستی سیهکاری است
از آن بر سر خم نهادم کتاب
که شد جانشین فلاطون شراب
ز لوحم بشو نقش فرزانگی
ز می گیر سرمشق دیوانگی
گرو ساز لوحم بر می فروش
که زد سبزه همچون خم باده جوش
چنین آمد این لوح را سرنوشت
که خم بر سرش جا دهد همچو خشت
بلی طفل مکتب چو ساغر زند
فلاطون را تخته بر سر زند
تویی مطربا راحت افزا تویی
طرب آفریننده ی ما تویی
رود عمر بر باد چون دمبدم
تو هم ساعتی باد در نی بدم
مغنی زمانی بر آهنگ زن
بیا ناخنی بر دل چنگ زن
که از گوشمالت ستم دیده ام
نوازش از آن دست کم دیده ام
ترا بنده ی زیر دستوست چنگ
ز بنده نوازی که کرده است ننگ
ز بند غم آزاد کن بنده را
چه خواهد شدن شاد کن بنده را
سرت گردم ای ساقی نیم مست
بیاد دست گیرم که رفتم ز دست
ترا حلقه حلقه ست مو تا کمر
از آن شد دل تنگ من در بدر
مغنی مغنی مکن وقت فوت
بخوان صوت نغزی مخوان حرف و صوت
مغنی غنایی به آهنگ راست
فقیرم مرا آرزوی غناست
به قصد غم دل به آواز صاف
بکش تیغ خوش جوهری از غلاف
مغنی کسی نیست بی غم بخوان
بخوان تاتوان شعر ادهم بخوان
ز صوتت نه دل ماند ما را نه دین
چه آهنگ بود؟ آفرین ، آفرین
بیا زاهد از می خرابت کنم
وزین راح چون روح نابت کنم
درین خرقه ی ازرق انداز حرق
که در خرقه ی ازرقت هست زرق
تهی ساز پهلو ازین بوریا
که در بوریا هست بوی ریا
چه حاصل ز دکان طامات تو
کرامات کرده کرامات تو
چه زهد و صلاحی بخور جام راح
که با پیر میخانه دیدم صلاح
بده ساقی آن جام زاهد فریب
که زاهد هم از ما شود عن قریب
بیا ساقیا پر کن از می ایاغ
شب جمعه نبود گریز از چراغ
میی ریز روشن چو چشم ملک
بنوشان به کوری چشم فلک
بیا ای فلک ترک این پیشه کن
ز روز مکافات اندیشه کن
دعاهای بد چون اثر کرده اند
ترا حال از ما بتر کرده اند
عروس فلک چون بود نیکنام
که هر شام طشتش در افتد ز بام
بیا ساقیا پر کن از می قدح
که لبریز گردد دلم از فرح
بیا کز صفای می دلفریب
کدو از کدورت ندارد نصیب
بده ساقی آن شعله ی پاک را
فروزنده ی شمع ادراک را
بیا ناصح ار عقل و هوشت به جاست
ز دیوانه بشنو سخن های راست
دمی زین نصایح فراموش کن
تو هم یک نصیحت ز من گوش کن
چرا از مجانین چنین غافلی
تو هم باش مجنون اگر عاقلی
بیا ساقی ای کافر آیین بیا
بیا آتش خرمن دین بیا
به چشم آبم از آب انگور ده
زکوة زر خود به مخمور ده
طلاییست حل کرده انگور خم
طلا نست بل آتش طور خم
به کف خوشه ای در فشردن طلاست
تهی دست در عصر نو کیمیاست
طلایی چنین دست افشار کو
که کبریت احمر تراود از و
بود آب بی رنگ را رنگ ظرف
در آیینه ی شیشه بین عکس حرف
اگر آب ریزی درو آبی است
وگر اشک عشاق ، عنابی است
وگر شعله ریزی درو آتشی ست
وگر باده، کار زبان خامشی ست
ز گرمی زبانم همه سوخته ست
گلش گفته ام، رنگش افروخته ست
می تلخ وش جان شیرین ماست
شراب کهن یار دیرین ماست
بده زان می ناب صندل اثر
که هست از خمارم بسی دردسر
هوای می بی غشم در سر است
چه پنهان کنم آتشم در سر است
ازین باده مینا فرح می کند
زبان در دهان قدح می کند
می لعل و ساقی چراغ خورند
که پیوسته آب از دل خود خورند
شکر خنده ای کرد ساقی به ناز
دهان خم از حیرتش ماند باز
بر گردن ساقی سنگدل
صراحی ز گردنکشی ها خجل
سرت گردم ای ساقی سیم تن
که ما و تو در فصل می ریختن
بگیریم از زاهدن گوشه ای
مبادا که ضایع شود خوشه ای
ببین خم پیر خرابات را
همان منکر زهد و طامات را
که راحی در آن ریخت چون روح ناب
چه دستی است کو پروراند شراب
دو دست من و دامن شاهدان
که رنجیدم از صحبت زاهدان
ز مستی غلط کرده بودم رهی
قضا را گذشتم به بیت اللهی
مرا زاهدی سوی محراب خواند
ز زهدش دماغ دلم خشک ماند
صلا داد ساقی به میخانه ام
که ای ادهم رند دیوانه ام
تو را کی سر صحبت زاهد است
تو شاهد پرستی خدا شاهد است
چه خوش گفت مغ بچه ای بی هراس
شبی با فقیهان حق ناشناس
که گر می پرستی بود دین من
چه دارید با دین و آیین من
شما را نصیب آن مرا قسمت این
فقیهان لکم دینکم ولی دین
به میخانه چون لات و یزدان یکی ست
بر پیر ما کفر و ایمان یکی ست
بده ساقیا ماه روزه نبید
بعید ست اگر وعده افتد به عید
بود زهد در موسم سبزه خوار
چو بوبکر در خطه ی سبزوار
بیا ساقیا می پیا پی بده
به کوری چشم فلک می بده
وفا از دل سخت گردون مجوی
که این ترک بد مست بی آبروی
زند مرغ زرین پر آفتاب
به شیخ شعاعی چو مرغ کباب
ز پول زراندود ماهش چه سود
که این پول را بشکند دهر زود
به خونم کمر بستی ای آسمان
نبندی کمر دیگر از کهکشان
مرا دور کردی ز جانان من
دگر گو چه می خواهی از جان من
نداری غم جان ناشادما
ندارد اثر در تو فریاد ما
دو کس را که با هم شوند آشنا
به حسرت جدا سازی از هم، جدا
مرا دور کردی از آن رشک مهر
همین بس مکافات تو ای سپهر
که هر شام در ماتم آفتاب
به سینه الفها کشی از شهاب
گهی از شب تیره پوشی سیاه
گهی سنگبر سینه کوبی ز ماه
چو عیسی مرا میل بالا شده ست
ولی کنده ی پا هیولی شده ست
مگر مهر این جسم جانکاه را
کند جذب چون کهربا کاه را
که مردم درین غربت پر محن
من لامکان سیر گردون وطن
ز غربت کشیدم بسی دردها
بیا ساقی لعل خفتان بیا
شرابی چو یاقوت احمر بده
میی همچو خون کبوتر بده
بط می مگر فتوی از من گرفت
که خون کبوتر به گردن گرفت
چه غم گر مرا زاهد از کعبه راند
که پیر مغانم به میخانه خواند
مرا جای در گوشه ی بام داد
چه دولت ازین به که هر بامداد
فلک آورد بهر جام شراب
به در یوزه ام کاسه ی آفتاب
در ایام توبه ندیدم فرح
دگر کافرم گر نگیرم قدح
بگیرید از من دل مرده را
نمی خواهم این نار افسرده را
معرف گر آیی به دیر خراب
مکن معرفت خرج غیر شراب
چه حاصل ز تعریف عمر وست وزید
برای خدا بس کن از زرق و شید
بگو دختر رز ازان سلسله ست
که هر دانه اش نقطه ی بسمله ست
بگو صاف با ما که بنت العنب
به ساقی کوثر رساند نسب
میی را که باشد درو این صفت
نباشد بغیر از می معرفت
***
مناسب بخوان بیتی از میر ما
که در می پرستی بود پیر ما
چرا زیر این گنبد لاجورد
بلا از جهانم فرو گیر کرد
چرا نرد تدبیر بد باختم
که خود را درین ششدر انداختم
چه کردند آبای علوی من
که شد باعثم بر جلای وطن
هیولی مرا کنده ی پای بود
وگرنه مرا لامکان جای بود
کنون سرکنم مدح استاد خویش
برم هر چه جز اوست ازیاد خویش
بشویم به هفت آب از می دهان
که تا نام پاکش برم بر زبان
دگر می نمی نوشم از ترس او
که کافی ست کیفیت درس او
برابر به آن رو ننوشم شراب
کسی می ننوشیده در آفتاب
ز دوری یونان مرا کی غم است
که چون او حکیمی به یونان کم است
فلاطون اگر رفت او باقی است
که او نیز خورشید اشراقی است
زهی اوستاد سخن آفرین
که یاران اشراق یونان زمین
همه پیش آن آفتاب از شکوه
به آداب ته کرده زانو چو کوه
ز معنی چو تفسیر قرآن کند
لبش در تن گفتگو جان کند
سراسر سؤالات را در کتاب
به علم حضوری ست حاضر جواب
مدامش ز بالای طبع بلند
معانی رفیع المکانی کنند
رفیعی کند چون به طبع شریف
رضیعی کند میرسید شریف
ز دانش اگر فخر، رازی کند
بسا عار کز فخر رازی کند
به علم تو کی می رسد بوعلی
که آید به علم از تو بوی علی
شفا کی به گردت رسد در رحیل
کند گر ورق شهپر جبرییل
تویی آنکه هر صبح بهر کمال
دوان از (دوان) سویت آید (جلال)
ز هر دانشی کز کمال قبول
نویسد افادت پناهی عقول
تورا پیش پا اوفتاده چو کفش
معانی ز فکر تو خورده درفش
کتاب شفا با کمال خفا
سقیم ار بود از تو یابد شفا
زمانی که تفصیل مجمل کنی
به ابرو اشارات را حل کنی
غلام قدیمی تو را حاشیه ست
حواشیت بر دور او غاشیه ست
کسانی که در مدح در سفته اند
همین بیت در مدح او گفته اند
به شاگردیش عقل فعال باد
کمالات از عقل او مستفاد
فقیهان همه حکمت آموز او
همه کرده از آب دستش وضو
شده سدرة المنتهی منتهی
که جبریل فکرش درو کرده جا
از و یافت العلم علمان نظام
که قانون بود در قواعد تمام
همه خوانده در مکتب گفتگو
دروس شرایع ز ارشاد او
نهدشان به تأدیب در پای شک
ز شاهین میزان فطرت فلک
خط مستقیمی بود آن خیال
که دوری بود نقطه علم خال
ز اوصاف او قاصر آمد زبان
نگنجد معانی او در بیان
ورق شد کمر بسته ی دست او
از آن در کتابست پا بست او
شده خط این منتهی منتهی
به آن نقطه ی بای بسم اللهی
که در سلونی ز یاقوت لب
چکاند، زهی رتبه ی این نسب
به کف خوشه ی سبحه اش بس نکوست
می معرفت دست افشرد اوست
کسی کش نسب این حسب این بود
ورا مدح لا احصی آیین بود
سخن مختصر جد توحید رست
که او شهر دانشوری را درست
من او را چنین مدح ها کرده ام
شوم لال، ذمش چرا کرده ام
که این مدح یک قطره از یم توست
چه مدحت، غلط کرده این ذم توست
چرا کرده ام از جناب تو یاد
زبانم بدین گفتگو لال باد
چو تسبیح مداحی انشا کنم
همان به که لا احصی احصا کنم
مرا مست کرده ز صاف خرد
الهی نگهدارش از چشم بد
*****