• ابوعبدالله جعفربن محمد رودکی سمرقندی( اواسط قرن سوم تا 329 هجری قمری)

استاد شاعران ابوالشعرا رودکی سمرقندی را درتاریخ شعر وادب پدرشعرفارسی لقب داده اندچون اولین سراینده ای است که به شعر قاعده و نظمی داده است..دیوانش شامل قطعات ،غزلیات وچکامه های  دلنشین است ولادتش نزدیک به هزار وصدوچهل سال  پیش درروستای رودک درحوالی مرزسمرقند بوده  ونیزوفاتش هم درهمان دیار اتفاق افتاده است رودکی درمیانه ی سال های 290 هجری درزادبوم خود که اکنون درشمال تاجیکستان به نام “قشلاق بنجرود”معروف است به عنوان شاعر وخنیاگر آوازه ای تمام بهم رسانده بود درهمان  دوران بلوغ شاعری اش دربار سامانی از او دعوت ،واونیز پذیرفت مهمترین و اصیل ترین اشعار رودکی درآخرین سالهای زندگی اش سروده شده اند یکی از آنها “کلیله و دمنه “است که از روی ترجمه ی منثور نسخه ی عربی ابن مقفع به نظم پارسی درآمده است متاسفانه از این منظومه ی دوازده هزار بیتی تنها معدودی قطعات پراکنده باقی مانده است.رودکی پس از کلیله و دمنه طولانی ترین چکامه ی خود را که به “مادر می “معروف است به نظم درآورده است در این چکامه به تلخی از پیری وناتوانی وبیماری سخن به میان آورده است.وی درسال 329 هجری (941)میلادی درزادبوم خود “بنجرود”بدرود حیات گفته است.

زهی فزوده جمال تو زیب و آرارا

شکسته سنبل زلف تو مشک سارا را

قسم برآن دلِ آهن خورم که از سختی

هزار طرح نهاده است سنگ خارا را

که از تو هیچ مروت طمع نمی دارم

که کس ندیده ز سنگین دلان مدارا را

هزار بار خدا را شفیع می آرم

ولی چه سود چو تو نشنوی خدا را را

چو رودکی به غلامی اگر قبول کنی

به بندگی نپسندد هزار دارا را

***

دلا تا کی همی جونی منی را

چه گو بی بیهده سرد آهنی را

دلم چون ارزنی عشق تو کوهی

چه سایی زیر کوهی ارزنی را

بیا اینک نگه کن رودکی را

اگر بی جان روان خواهی تنی را

***

جهان این ست و چونین ست تا بود

و همچونین بود اینند یارا

به یک گردش به شاهنشاهی آرد

دهد دیهیم و تاج و گوشوارا

از آن جان تو لختی خون فسرده

سپرده زیر پای اندر سپا را

***

پوپک دیدم به حوالی سرخس

بانگک بر برده به ابر اندرا

چادرکی دیدم رنگین برو

رنگ بسی دیده بر آن چادرا

***

جهانا چه بینی تو از بچگان

که گه مادری گاه مادندرا

نه پادیز باید مرا نه ستون

نه دیوار خشت و نه زآهن درا

***

کس فرستاد بسر اندر عیار مرا

که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا

وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت

برهاناد ازو ایزد جبار مرا

***

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب

با صد هزار نزهت و آرایش عجیب

شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان

گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب

***

چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد

لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب

نفاط برق روشن و تندرش طبل زن

دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب

آن ابر بین که گر ید چون مرد سوگوار

و آن رعد بین که نالد چون عاشق کئیب

خورشید راز ابر دهد روی گاه گاه

چونان حصارئی که گذر دارد از رقیب

یک چند روزگار جهان دردمند بود

به شد که یافت بوی سمن باد را طبیب

باران مشکبوی ببارید نو بنو

وز برف برکشید یکی حله قصیب

گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت

هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

تندر میان دشت همی باد بردمد

برق از میان ابر همی برکشد قضیب

لاله میان کشت بخندد همی ز دور

چون پنجه عروس به حنا شده خضیب

بلبل همی بخواند در شاخسار بید

سار از درخت سرو مر او را شده مجیب

صلصل بسرو بُن بر با نغمه ی کهن

بلبل به شاخ گل بربالحنک غریب

اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد

کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب

ساقی گزین و باده و می خور ببانگ زیر

کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب

هرچند نوبهار جهانست بچشم خوب

دیدار خواجه خوب تر آن مهتر حسیب

شیب تو بافراز و فراز تو با نشیب

فرزند آدمی بتواند بشیب و تیب

دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی

باریدگان مطرب بودی به فرّ و زیب

***

گل صد برگ و مشک و عنبر و سیب

یاسمین سپید و مورد بزیب

این همه یکسره و تمام شدست

نزد تو ای بت ملوک فریب

شب عاشقت لیلة القدرست

چون تو بیرون کنی رخ از جلبیب

به حجاب اندرون شود خورشید

گر تو برداری از دو لایه حجیب

وان زنخدان به سیب ماند راست

اگر از مشک خال دارد سیب

***

این جهان پاک خواب کردار است

آن شناسد که دلش بیدار است

نیکی او به جایگاه بدست

شادی او بجای تیمارست

چه نشینی بدین جهان هموار؟

که همه کار او نه هموارست

دانش او نه خوب و چهرش خوب

زشت کردار و خوب دیدارست

***

چو تیغ بدست آری مردم نتوان کشت

نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت

این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند

انگور نه از بهر نبیذست بچرخشت

عیسی برهی دید یکی کشته فتاده

حیران شدو گفت به دندان سرانگشت

گفتا که اگر کشتی تا کشته شدی زار

یا باز که او را بکشد آنکه ترا کشت

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس

تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

***

آن صحن چمن که از دم وی

گفتی دم گرگ یا پلنگ است

اکنون ز بهار مانوی طبع

پر نقش و نگار همچو ژنگ است

برکشتی عمر تکیه کم کن

کین نیل نشیمن نهنگ است

***

بسرای سپنج مهمان را

دل نهادن همیشگی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بردیباست

با کسان بودنت چه سود کند

که به گور اندرون شدن تنهاست

یار تو زیر خاک مور و مگس

چشم بگشا ببین کنون پیداست

آنکه زلفین و گیسویت پیراست

گرچه دینار یا درمش بهاست

چون ترا دید زرد گونه شده

سرد گردد دلش نه نابیناست

***

رودکی چنگ برگرفت و نواخت

باده انداز کو سرود انداخت

و آن عقیق میئی که هرکه بدید

از عقیق گداخته نشناخت

هر دو یک گوهرند لیک بطبع

این بیفسرد و آن دگر بگداخت

نابسوده دو دست رنگین کرد

ناچشیده تبارک اندر تاخت

***

زمانه پندی آزادوار داد مرا

زمانه چون نگری سر بسر همه پندست

بروز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری

بسا کسا که به روز تو آرزومندست

زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه

کرازبان نه ببند است پای دربند است

***

مرغ دیدی که بچه زو ببرند

چاوچاوان درست چونان است

باز چون برگرفت پرده ز روی

کرده دندان و پشت چوگان است

باخردومند بی وفا بود این بخت

خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت

خود خور و خود ده کجا نبود پشیمان

هرکه بداد و بخورد از آنچه که بلفخت

***

مهر مفکن برین سرای سپنج

کین جهان پاک بازئی نیرنج

نیک او را فسانه واری شو

بد او را کمتر سخت بتبخ

***

مرا بسود و فروریخت هرچه دندان بود

نبود دندان لا بل چراغ تابان بود

سپید سیم رده بود درّ و مرجان بود

ستاره ی سحری بود و قطره باران بود

یکی نماند کنون زان همه بسود و بریخت

چه نحس بود همانا که نحس کیوان بود

نه نحس کیوان بود نه روزگار دراز

چه بود منت بگویم قضای یزدان بود

جهان همیشه چو چشمی ست گرد و گردان است

همیشه تا بود آیین گرد گردان بود

همان که درمان باشد به جای درد شود

و باز درد همان کز نخست درمان بود

کهن کند بزمانی همان کجا نو بود

و نو کند بزمانی همان که خلقان بود

بسا شکسته بیابان که باغ خرم بود

و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود

همی چه دانی ای ماه روی مشکین موی

که حال بنده ارین پیش بر چه سامان بود

بزلف چوگان نازش همی کنی تو بدو

ندیدی آنگه او را که زلف چوگان بود

شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود

شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود

چنانکه خوبی مهمان و دوست بود عزیز

بشد که باز نیامد عزیز مهمان بود

بسا نگار که حیران بدی بدو در چشم

بروی او در چشمم همیشه حیران بود

شد آن زمانه که او شاد بود و خرم بود

نشاط او بفزون بود و بیم نقصان بود

همی خرید و همی سخت بی شمار درم

بشهر هرکه یکی ترک نار پستان بود

بسا کنیزک نیکو که میل داشت بدو

بشب زیاری او نزد جمله پنهان بود

به روز چونکه نیارست شد بدیدن او

نهیب خواجه ی او بود و بیم زندان بود

نبیند روشن و دیدار خوب و روی لطیف

اگر گران بدزی من همیشه ارزان بود

دلم خزانه ی پرگنج بود و گنج سخن

نشان نامه ی ما مهر و شعر عنوان بود

همیشه شاد و ندانستمی که غم چه بود؟

دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود

بسادلا که بسان حریر کرده بشعر

از آن سپس که بکردار سنگ و سندان بود

همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود

همیشه گوشم زی مردم سخن دان بود

عیال نی زن و فرزند نی معونت نی

ازین ستم همه آسوده بود و آسان بود

تو رودکی را ای ماهرو همی بینی

بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود

بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی

سرود گویان گویی هزاردستان بود

شد آن زمان که به او انس رادمردان بود

شد آن زمانه که او پیشکار میران بود

همیشه شعر و رازی ملوک دیوانست

همیشه شعر و رازی ملوک دیوان بود

شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت

شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود

کجا بگیتی بودست نامور دهقان

مرا بخانه ی او سیم بود و حملان بود

کرا بزرگی نعمت زاین و آن بودی

ورا بزرگی و نعمت زآل سامان بود

بداد میر خراسانش چل هزار درم

درو فزونی یک پنج میرماکان بود

ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار

به من رسید بدآن وقت حال خوب آن بود

چو میر دید سخن داد دادمردی خویش

ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود

کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم

عصا بیار که وقت عصا و انبان بود

***

در مرثیت ابوالحسن مرادی

مرد مرادی نه همانا که مرد

مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد

جان گرامی بپدر بازداد

کالبد تیره بمادر سپرد

آن ملک با ملکی رفت باز

زنده کنون شد که تو گویی بمرد

کاه نبُد او که ببادی پرید

آب نبُد او که به سرما فسرد

شانه نبود او که به مویی شکست

دانه نبود او که زمینش فشرد

گنج زری بود درین خاکدان

کو دو جهان را بجوی میشمرد

قالب خاکی سوی خاکی فکند

جان و خرد سوی سماوات برد

جان دوم را که ندانند خلق

مصقله ای کرد و به جانان سپرد

صاف بد آمیخته با درد می

بر سر خم رفت و جدا شد ز درد

در سفر افتند بهم ای عزیز

مروزی و رازی و رومی و کرد

خانه ی خود باز رود هر یکی

اطلس کی باشد همتای برد؟

خامش کن چون نقط ایراملک

نام تو از دفتر گفتن سترد

***

صرصر هجر تو ای سرو بلند

ریشه ی عمر من از بیخ بکند

پس چرا بسته ی اویم همه عمر

اگر آن زلف دو تا نیست کمند

بیکی جان نتوان کرد سئوال

کز لب لعل تو یک بوس بچند

بفکند آتش اندر دل حسن

آنچه هجران تو از سینه فکند

***

شاد زی با سیه چشمان شاد

که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده شادمان بباید بود

وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی

من و آن ماه روی حور نژاد

نیکبخت آن کسی که داد و بخورد

شوربخت آنکه او نخورد و نداد

باد و ابرست این جهان افسوس

باده پیش آر هرچه بادا باد

***

چهار چیز مرآزاده را ز غم بخرد

تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد

هرآنکه ایزدش این هر چهار روزی کرد

سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد

***

ملکا جشن مهرگان آمد

جشن شاهان و خسروان آمد

خز بجای ملحم و خرگاه

بدل باغ و بوستان آمد

مور به جای سوسن آمد باز

می بجای ارغوان آمد

تو جوانمرد و دولت تو جوان

می ببخت تو جوان آمد

***

گل دگر ره به گلستان آمد

واره ی باغ و بوستان آمد

وار آذر گذشت و شعله ی آن

شعله ی لاله را زمان آمد

***

مهتران جهان همه مردند

مرگ را سر همه فرو کردند

زیر خاک اندرون شدند آنان

که همه کوشکها برآوردند

از هزاران هزار نعمت و ناز

نه به آخر به جز کفن بردند

بود از نعمت آنچه پوشیدند

وانچه دادند وانچه را خوردند

***

در مدح نصر بن احمد

حاتم طائی تویی اندر سخا

رستم دستان تویی اندر نبرد

نی که حاتم نیست با جود تو راد

نی که رستم نیست در جنگ تو مرد

***

زلف ترا جیم که کرد آنکه او

خال ترا نقطه ی آن جیم کرد

وآن دهن تنگ تو گوئی کسی

دانگکی نار بدو نیم کرد

تا کی گویی که اهل گیتی

در مستی و نیستی لئیمند

چون تو طمع از جهان بریدی

دانی که هه جهان کریمند

***

می آرد شرف مردی پدید

آزاده نژاد از درم خرید

می آزاده پدید آرد از بد اصل

فراوان هنرست اندرین نبید

هر آنگه خوری می خوش آنگه است

خاصه چو گل و یاسمن دمید

بسا حصن بلندا که می گشاد

بسا کره ی نوزین که بشکنید

بسادون بخیلا که می بخورد

کریمی بجهان در پراکنید

***

دیر زیاد آن بزرگوار خداوند

جان گرامی بجانش اندر پیوند

دایم بر جان او بلرزم زیراک

مادر آزادگان کم آرد فرزند

از ملکان کس چنو نبود جوانی

راد و سخندان و شیرمرد و خردمند

کس نشناسد همی که کوشش او چون؟

خلق نداند همی که بخشش او چند؟

دست و زبان زرو در پراکند او را

نام بگیتی نه از گزاف پراکند

در دل ما شاخ مهربانی بنشاست

دل نه ببازی ز مهر خواسته برکند

همچو معماست فخر و همت او شرح

همچو اَبستاست فضل و سیرت او زند

گرچه بکوشند شاعران زمانه

مدح کسی را کسی نگوید مانند

سیرت او تخم کشت و تعمت او آب

خاطر مداح او زمین برومند

سیرت او بود وحی نامه بکسری

چونکه به آیینش پندنامه بیاکند

سیرت آن شاه پندنامه ی اصلیست

زانکه همی روزگار گیرد ازو پند

هرکه سر از پند شهریار بپیچید

پای طرب را بدام کرم درافکند

کیست بگیتی خمیرمایه ی ادبار

آنه باقبال او نباشد خرسند

هرکه نخواهد همی گشایش کارش

گو بشو و دست روزگار فروبند

ای ملک از حال دوستانش همی ناز

ای فلک از حال دشمنانش همی خند

آخر شعر آن کنم که اول گفتم

دیر زیاد آن بزرگوار خداوند

***

روان ز دیده ی افلاکیان شود جیحون

نصال تیرت اگر قبضه ی کمان لیسد

بخاک خفته تیر تو از حلاوت زخم

زبان برآورد و زخم را دهان لیسد

***

اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود

چنانک بود بناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم که کردگار من است

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بند است بازگشتن او

شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود

بنفشه های طری خیل خیل بر سر کوه

چو آتشی که بگوگرد بَردوید کبود

بیاروهان بده آن آفتاب و کش بخوری

ز لب فرو شود و از رخان برآید زود

***

خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد

ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند

ز عدل تست بهم بازوصعوه را پرواز

ز حکم تست شب و روز را بهم پیوند

بخوشدلی گذران بعد از اینکه باد اجل

درخت عمر بداندیش را از پا افکند

همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان

مدام تا که بود گردش سپهر بلند

ببزم عیش و طرب باد نیک خواه تو شاد

حسود جاه تو باد از غصه زار و نژند

***

جهان بکام خداوند باد و دیر زیاد

برو بهیچ حوادث زمانه دست مداد

درست و راست کناد این مثل خدای ورا

اگر ببست یکی در هزار در بگشاد

نیز ابانیکوان نمایدت جنگ فند

لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند

قند جدا کن از وی دور شو از زهر دند

هرچه به آخر بهست جان ترا آن پسند

***

دریغ مدحت چون ز رو آبدار غزل

که چابکیش نیاید همی به لفظ پدیذ

اساس طبع ثنایست بل قوی تر از آن

زآلت سخن آمد همی همه مانیذ

***

در مدح وزیر ابوالطیب الطاهر مصعبی

مرا جود او تازه دارد همی

مگر جودش ابرست و من کشت زار

مگو یکسو افکن که خود هم چنین

بیندیش و دیده خرد بر گمار

ابابرق و با جستن صاعقه

اباغلغل رعد در کوهسار

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد

«………………………………..»

خدای چشم بد از ملک تو بگرداناد

در یا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید

مردم میان دریا آتش چگونه شاید

نیش نهنگ دارد دل را همی خساید

ندهم که ناگواردکاویدن نه خرد خاید

***

اندی که امیر ما باز آید پیروز

مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید

پنداشت همی حاسد کو باز نیاید

باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید

***

نه ماه سیامی نه ماه ملک

که اینت غلام است و آن پیشکار

نه چون پور میر خراسان که او

عطارا نشسته بود کردگار

***

نگارینا شنیدستم که گاه محنت و راحت

سه پیراهن سلب بوده است یوسف را به عمر اندر

یکی از کید شد پرخون دوم شد چاک از تهمت

سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر

رخم ماند بدان اول دلم ماند بدان ثانی

نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر

***

بدور عدل تو در زیر چرخ مینائی

چنان گریخت ز دهر دو رنگ رنگ فتور

که باز شانه کند همچو باد سنبل را

بینش چنگل خونریز تارک عصفور

***

وقت شبگیر بانگ ناله ی زیر

«………………………….»

دوستا آن خروش بربط تو

خوشتر آید بگوشم از تکبیر

زاری زیر و این مدار شگفت

گر ز دشت اندر آورد نخجیر

تن او تیر نه زمانه بزمان

بدل اندر همی گذارد تیر

گاه گریان و گه بنالد زار

بامدادان و روز تاشبگیر

آن زبان آورد زبانش نه

خبر عاشقان کند تفسیر

گاه دیوانه را کند هشیار

گه به هشیار برنهد زنجیر

رک که با اندشار بنمائی

دل تو خوش کند به خوش گفتار

باد یک چند بر تو پیماید

اندر آتش روا شود بازار

لعل می را ز درج خم پرکش

درکدو نیمه کن به پیش من آر

***

گر شود بحر کف همت تو موج زنان

ور شود ابر سر رایت تو طوفان بار

بر موالیت بپاشد همه ی در و گوهر

بر اعادیت ببارد همه شخکاسه و خار

***

ای خواجه این همه که تو برمیدهی شمار

بادام ترو سیکی و بهمان و باستار

مارست این جهان و جهان جوی مارگیر

از مارگیر مار برآورد همی دمار

در واز و در یو از فروگشت و برآمد

بیم است که یک بار فرود آید دیوار

آن خجش ز گردنش در آویخته گوئی

خیکیست پر از باده درو ریخته از بار

آن کن که درین وقت همی کردی هرسال

خز پوش و بکاشانه رو از صفه و فروار

***

کسی را که باشد بدل مهر حیدر

شود سرخ رو در دو گیتی بآور

ایا سرو بن در تک و پوی آنم

که فرغند آسا بپیچم به تو بر

***

در ندمت اسب خود

بود اعور و کوسج و لنگ و پس من

نشسته برو چون کلاغو بر اعور

چرخ فلک هرگز پیدا نکرد

چون تو یکی سفله ی دون وژکور

خواجه ابوالقاسم از ننگ تو

برنکند سر به قیامت ز گور

***

همی بکشتی تا در عدو نماند شجاع

همی بدادی تا در ولی نماند فقیر

بسا کسا که بره است و فرخشه بر خوانش

بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر

مبادرت کن و خامش مباش چندینا

اگرت بدره رساند همی به بدر منیر

***

زندگانی چه کوته و چه دراز

نه بآخر بمُرد باید باز

هم بچنبر گذار خواهد بود

این رسن را اگرچه هست دراز

خواهی اندر عنا و شدت زی

خواهی اندر امان به نعمت و ناز

خواهی اندک تر از جهان بپذیر

خواهی از ری بگیر تا به طراز

این همه باد و بود تو خوابست

خواب را حکم نی مگر به مجاز

این همه روز مرگ یکسانند

نشناسی رنگ دگرشان باز

ناز اگر خوب را سزاست بشرط

نسزد جز ترا کرشمه و ناز

روی به محراب نهادن چه سود

دل به بخارا و بتان طراز

ایزد ما وسوسه ی عاشقی

از تو پذیرد نپذیرد نماز

***

همی برآیم با آنکه نیامد خلق

و بر نیایم با روزگار خورده گریز

چو فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان

چو فضل گوهر یاقوت بر نبهره بشیز

***

گر نه بدبختمی مرا که فکند

بیکی جاف جاف زود غرس

او مرا پیش شیر بپسندد

من نتاوم برو نشسته مگس

گرچه نامردمست مهر و وفاش

نشود هیچ ازین دلم یرگس

***

در مرثیت شهید بلخی

کاروان شهید رفت ار پیش

وآن ما رفته گیر و می اندیش

از شمار دو چشم یک تن کم

وز شمار خرد هزاران بیش

توشه ی جان خویش ازو بربای

پیش کایدت مرگ پای آگیش

آنچه با رنج یافتیش و بذل

تو به آسانی از گزافه مدیش

خویش بیگانه گردد از پی سود

خواهی آن روز مزد کمتر دیش

گرگ را کی رسد صلابت شیر

باز را کی رسد نهیب شخیش

***

زهی سوار و جوان و توانگر از ره دور

به خدمت آمد نیکو سگال و نیک اندیش

پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال

که بازگردد پیر و پیاده و درویش

***

بسا که مست درین خانه بودم و شادان

چنانک جاه من افزون بد از امیر و ملوک

کنون همانم و خانه همان و شهر همان

مرا نگوئی کز چه شده است شادی سوک

ای لک از نازخواهی و نعمت

گرد درگاه او کنی لک و پک

یخچه بارید و پای من بفسرد

ورغ بر بند یخچه را ز فلک

***

ز آن می که گر سرشکی از آن در چکد نبیل

صد سال مست باشد از بوی او نهنگ

آهو به دشت اگر بخورد قطره ای از او

غرنده شیر گردد و نندیشد از پلنگ

***

می لعل پیش آر و پیش من آی

به یک دست جام و به یک دست چنگ

از آن می مراده که از عکس او

چو یاقوت گردد بفرسنگ سنگ

***

کسان که تلخی زهر طلب نمی دانند

ترش شوند و بتابند روز اهل سئوال

ترا که می شنوی طاقت شنیدن نیست

مرا که می طلبم خود چگونه باشد حال

شکفت لاله توزیغال بشکفان که همی

بدور لاله به کف برنهاده به زیغال

***

چون گسی کردمت بدستک خویش

گنه خویش بر تو افکندم

خانه از روی تو تهی کردم

دیده از خون دل بیاکندم

عجب آید مرا از کرده ی خویش

کز در گریه ام، همی خندم

***

بدنا خوریم باده که مستانیم

وز دست نیکوان می بستانیم

دیوانگان بی هشمان خوانند

دیوانگان نه ایم که مستانیم

***

بیا دل و جان را به خداوند سپاریم

اندوه درم و غم دینار نداریم

جان را ز پی دین و دیانت بفروشیم

وین عمر فنا را بره غزو گذاریم

***

مادر می را بکرد باید قربان

بچه ی او را گرفت و کرد بزندان

بچه ی او را ازو گرفت ندانی

تاش نکوبی نخست وزو نکشی جان

جز که نباشد حلال دور بکردن

بچه ی کوچک ز شیر مادر و پستان

تا نخورد شیر هفت مه بتمامی

از سر اردیبهشت تا بن آبان

آنگه شاید ز روی دین و ره داد

بچه به زندن تنگ و مادر قربان

چون بسپاری بحبس بچه ی او را

هفت شباروز خیره ماند و حیران

باز چو آید به هوش و حال ببیند

جوشن برآرد بنالد از دل سوزان

گاه زبر زیر گردد از غم و گه باز

زیر و زبر هم چنان ز انده جوشان

زر بر آتش کجا بخواهی پالود

جوشد لیکن ز غم نجوشد چندان

باز بکردار اشتری که بودمست

کفک برآرد ز خشم و زاید شیطان

مرد حرس کفکهاش پاک بگیرد

تا بشود تیرگیش و گردد رخشان

آخر کارام گیرد و نچخد تیز

درش کند استوار مرد نگهبان

چون بنشیند تمام صافی گردد

گونه ی یاقوت سرخ گیرد و مرجان

چند از او سرخ چون عقیق یمانی

چند ازو لعل چون نگین بدخشان

ورش ببوئی گمان بری که گل سرخ

بوی بدو داد و مشک و عنبر بابان

هم نجم اندر همی گدازو چونین

تا بگه نوبهار و نیمه ی نیسان

آنگه اگر نیم شب درش بگشائی

چشمه ی خورشید را ببینی تابان

ور ببلور اندرون بینی گوئی

گوهر سرخست به کف موسی عمران

زفت شود رادمرد و سست دلاور

گر بچشد زوی و روی زرد گلستان

وانک بشادی یکی قدح بخورد زوی

رنج بینند از آن فراز و نه احزان

انده ده ساله را بطنجه رماند

شادی نور ازری بیارد و عمان

بامی چونین که سالخورده بود چند

جامه بکرده فراز پنجه ی خلقان

مجلس باید بساخته ی ملکانه

از گل و وز یاسمین و خیری الوان

نعمت فردوس گستریده ز هر سو

ساخته کاری که کس نسازد چونان

جامه ی زرین و فرشهای نوآئین

شهره ی ریاحین و تختهای فراوان

بربط عیسی و فرشهای فوادی

چنگ مدک نیر و نای چابک جانان

یک صف میران بلعمی بنشسته

یک صف حران و پیر صالح دهقان

خسرو بر تخت پیشگاه نشسته

شاه ملوک جهان امیر خراسان

ترک هزاران به پای پیش صف اندر

هریک چون ماه بر دو هفته درفشان

هریک بر سر بساک مورد نهاده

روش می سرخ و زلف و جعدش ریحان

باده دهنده بتی بدیع ز خوبان

بچه ی خاتون ترک و بچه ی خاقان

چونش بگردد بیند چند به شادی

شاه جهان شادمان و خرم و خندان

از کف ترکی سیاه چشم پرپروی

قامت چون سرو و زلفکانش چوگان

زآن می خوشبوی ساغری بستاند

یاد کند روی شهریار سجستان

خود بخورد نوش و اولیاش همیدون

گوید هریک چو می بگیرد شادان

شادی بوجعفر احمد بن محمد

آن مه آزادگان و مفخر ایران

آن ملک عدل و آفتاب زمانه

زنده بدو داد و روشنائی کیهان

آنکه نبود از نژاد آدم چون او

نیز نباشد اگر نگویی بهتان

حجت یکتا خدای و سایه ی اویست

طاعت او کرده واجب آیت فرقان

خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند

وین ملک از آفتاب گوهرساسان

فربدو یافت ملک تیره و تاری

عدن بدو گشت تیر گیتی ویران

گر تو فصیحی همه مناقب او گوی

ور تو دبیری همه مدایح او خوان

ور تو حکیمی و راه حکمت جویی

سیرت او گیر و خوب مذهب او دان

آنک بدو بنگری به حکمت گوئی

اینک سقراط و هم فلاطن یونان

ور تو فقیهی و سوی شرع گرایی

شافعیی اینک و بوحنیفه و سفیان

گر بگشاید ز فان بعلم و به حکمت

مرد خرد را ادب فزاید و ایمان

ور تو بخواهی فرشته ای که ببینی

اینک اویست آشکارا رضوان

خوب نگه کن بدان لطافت و آن روی

تا که ببینی برین که گفتم برهان

پاکی اخلاق او و پاک نژادی

با نیت نیک و با مکارم احسان

ور سخن او رسد به گوش تو یک راه

سعد شود مر ترا نحوست کیوان

ورش به صدر اندرون نشسته ببینی

جزم بگویی که زنده گشت سلیمان

سام سواری که تا ستاره بتابد

اسب نبیند چنو سوار به میدان

باز بروز نبرد و کین و حمیت

گرش ببینی میان مغفر و خفتان

خوار نمایدت زنده پیل بدانگاه

ورچه بود مست و تیز گشته و غران

ورش بدیدی سفندیار گه رزم

پیش سنانش جهان دویدی و لرزان

گرچه بهنگام حلم کوه تن اوی

کوه سیام است کس نبیند جنبان

دشمن ار اژدهاست پیش سنانش

گردد چون موم پیش آتش سوزان

ور به نبرد آیدش ستاره ی بهرام

توشه ی شمشیر او شود بگروگان

باز بدانگه که می بدست بگیرد

ابر بهاری چنو نبارد باران

ابر بهاری جز آب تیره نبارد

او همه دیبا به تخت  و زربه انبان

بادوکف او ز بس عطا که ببخشد

خوار نماید حدیث و قصه ی طوفان

لاجرم از جود و از سخاوت اویست

نرخ گرفته مدیح و صامت ارزان

شاعر زی او رود فقر و تهی دست

با زر بسیار باز گردد حملان

مرد سخن را ازو نواختن و بر

مرد ادب را ازو وظیفه ی دیوان

باز به هنگام داد و عدل بر خلق

نیست به گیتی چنو نبیل و مسلمان

داد بیابد ضعیف همچو قوی زوی

چوزنبینی بنزد او و نه عدوان

نعمت او گستریده بر همه گیتی

آنچه کس از نعمتش نبینی عریان

بسته ی گیتی از او بیابد راحت

خسته ی گیتی ازو بیابد درمان

بارسَن عفو آن مبارک خسرو

حلقه ی تنگست هرچ دشت و بیابان

پوزش بپذیرد و گناه بخشد

خشم نراند به عفو کوشد و غفران

آن ملک نیمروز و خسرو و پیروز

دولت او یوز و دشمن آهوی نالان

عمرو بن اللیث زنده گشت بدو باز

با حشم خویش وآن زمانه ی ایشان

رستم را نام اگرچه سخت بزرگست

زنده بدویست نام رستم دستان

رودکیا بر نورد مدح همه خلق

مدحت او گوی و مهر دولت بستان

ورچ بکوشی بجهد خویش بگوئی

ورچه کنی تیز فهم خویش به سوهان

ورچه دو صد تابعه فریشته داری

تیز پری باز و هرچ جنی و شیطان

گفت ندانی سزاش و خیر و فراز آر

آنک بگفتی چنانک گفتی نتوان

اینک مدحی چنانکه طاقت من بود

لفظ همه خوب و هم به معنی آسان

جز به سزاوار امیر گفت ندانم

ورچه جریرم بشعر و طائی و چسان

مدح امیری که مدح زوست جهانرا

زینت هم زوی و فر و نزهت و سامان

سخت شکوهم که عجز من بنماید

ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان

بروختی مدح عرجه کرد زمانی

ورچه بود چیره بر مدایح شاهان

مدح همه خلق را کرانه پدیداست

مدحت او را کرانه نی و نه پایان

نیست شگفتی که رودکی بچنین جای

خیره شود بی روان و ماند حیران

ورنه مرا بوعمر دلاور کردی

وانگه دستوری گزیده ی عدنان

زهره کجا بودی بمدح امیری

کز پی او آفرید گیتی یزدان

ورم ضعیفی و بی بدیم نبودی

وآنک نبود از امیر مشرق فرمان

خود بدویدی بسان پیک مربّت

خدمت او را گرفته چامه بدندان

مدح رسولست عذر من برساند

تا بشناسد درست میر سخندان

عذر رهی خویش و ناتوانی و پیری

گو به تن خویش ازین نیامد مهمان

دولت میرم همیشه باد برافزون

دولت اعدای او همیشه به نقصان

سرش رسیده به ماه بر ببلندی

وآن معادی به زیر ماهی پنهان

طلعت تابنده تر ز طلعت خورشید

نعمت پاینده تر ز جودی و ثهلان

***

ضیغمی نسل پذیرفته ز دیو

آهویی نام نهاده یکران

آفتابی که ز چابک قدمی

بر سر ذره نماید جولان

***

هان صائم نواله ی این سفله ی میزبان

زین بی نمک ابا منه انگشت در دهان

لب تر مکن به آب که طلقست در قدح

دست از کباب دار که زهرست تو امان

***

با کام خشک و با جگر تفته درگذر

ایدون که در سراسر این سبز گلستان

کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار

زیبق چو آب بر جهد از ناف آبدان

***

شاهی که بروز رزم از رادی

زرین نهد او بتیر در پیکان

تا کشته ی او از آن کفن سازد

تا خسته ی او از آن کند درمان

***

لنگ رونده است گوش نی و سخن یاب

گنگ فصیحست چشم نی و جهان بین

تیزی شمشیر دارد و روش مار

کالبد عاشقان و گونه ی غمگین

***

یاد کن زیرت اندرون تن شوی

تو بروخوار خوابنیده سنان

جعد مویانت جعد کنده همی

ببریده برون تو پستان

پیر فرتوت گشته بودم سخت

دولت او مرا بکرد جوان

***

یخچه می بارید از ابر سیاه

چون ستاره بر زمین از آسمان

چون بگردد پای او از پای دار

آشکو خیده بماند همچنان

***

ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان

از من دل و سگالش از توتن و روان

کوری کنیم و باده خوریم و بویم شاد

بوسه دهیم از دو لبان پریوشان

***

خلخیان خواهی و جماش چشم

گرد سرین خواهی و بارک میان

کشکین نانت نکند آرزوی

نان سمن خواهی گرد و کلان

***

جمله صید این جهانیم ای پسر

ما چو صعوه مرگ برسان زغن

هرگلی پژمرده گردد زو نه دیر

مرگ بفشارد همه در زیرغن

***

سماع و باده ی گلگون و لعبتان چو ماه

اگر فرشته ببیند در او فتد در چاه

نظر چگونه بدوزم که بهر دیدن دوست

ز خاک من همه نرگس دمد بجای گیاه

کسی که آگهی از ذوق عشق جانان یافت

ز خویش حیف بود گردمی بود آگاه

به چشمت اندر بالارننگری تو به روز

به شب به چشم کسان اندرون ببینی گاه

***

من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه

تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه

چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند

من موی از مصیبت پیری کنم سیاه

***

زمانی برق پرخنده زمانی رعد پر ناله

چنان چون مادر از سوگ عروس سیزده ساله

و گشته زین پرند سبز شاخ بید بنساله

چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر ژاله

***

پشت گوژ و سر تویل روی بر کردار نیل

ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره

بر کنار جوی بینم رسته ی بادام و سرو

راست پندارم قطار اشتران آبره

***

رفیقا چند گویی کو نشاطت

بنگریزد کس از گرم آفر و شه

مرا امروز تو به سود دارد

چنان چون دردمندان را شنوسه

***

زه دانا را گویند که داند گفت

هیچ نادان را داننده نگوید زه

سخن شیرین از زفت نیارد بر

بز بج بج بر هرگز شود فربه

***

گل بهاری بت تتاری

نبید داری چرا نیاری

نبید روشن چو ابر بهمن

بنزد گلشن چرا نیاری

***

آن چیست بر آن طبق همی تابد؟

چون ملحم زیر شعر عنابی

ساقش به مثل چو ساعد حورا

پایش به مثل چو پای مرغابی

***

ای دریغا که خردمند را

باشد فرزند خردمند نی

ورچه ادب دارد و دانش پدر

حاصل میراث به فرزند نی

***

مشوش است دلم از کرشمه ی سلمی

چنانکه خاطر مجنون ز طره ی لیلی

چو گل شکر دهیم درد دل شود تسکین

چو ترش روی شوی وارهانی ارصفری

***

به غنچه ی تو شکر خنده نشانه ی باده

به سنبل تو در گوش مهره ی افعی

ببرده ی نرگس تو آب جادوی بابل

گشاده غنچه ی تو به آب معجز موسی

***

چمن عقل را خزانی اگر

گلشن عشق را بهار تویی

عشق را گر پیمبری لیکن

حسن را آفریدگار تویی

***

سپید برف برآمد به کوهسار سیاه

و چون درون شد آن سرو بوستان آرای

و آن کجا بگوارید ناگوار شدست

وآن کجا نگرانیست کشت زود گزای

***

برای پرورش جسم جان چه رنجه کنم

که حیف باشد روح القدس بسگبانی

مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب

چه آب جویم از جوی خشک یونانی

***

بحسن صوت چو بلبل مقید نظمم

بجرم حسن چو یوسف اسیر زندانی

بسی نشستم من با اکابر و اعیان

بیازمودمشان آشکار و پنهانی

نخواستم ز تمنی مگر که دستوری

نیافتم ز عطاها مگر پشیمانی

***

بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی

و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی

به پاکی گوئی اندر جام مانند گلابستی

به خوشی گوئی اندر دیده ی بی خواب خوابستی

سحابستی قدح گوئی و می قطره ی سحابستی

طرب گوئی که اندر دل دعای مستجابستی

اگر می نیستی یکسر همه دلها خرابستی

اگر در کالبد جان را ندیدستی شرابستی

اگر این می بابر اندر بچنگال عقابستی

از آن تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی

***

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی درشتی راه او

ز پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست

خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا شاد باش دیر زی

میرزی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

میر سروست و بخارا بوستان

سرو سوی بوستان آید همی

***

ای آنکه غمگنی و سزاواری

وندر نهان سرشک همی باری

از بهر آن کجا ببرم نامش

ترسم ز سخت انده و دشواری

رفت آنک رفت و آمد آنک آمد

بود آنکه بود خیره چه غم داری

هموار کرد خواهی گیتی را

گیتیست کی پذیرد همواری

مستی مکن که نشنود او مستی

زاری مکن که نشنود او زاری

شو تا قیامت آید زاری کن

کی رفته را به زاری باز آری

آزار بیش زین گردون بینی

گر تو به هر بهانه بیازاری

گوئی گماشته است بلائی او

بر هرکه تو دل برو بگماری

ابری پدید نی و کسوفی نی

بگرفت ماه و گشت جهان تاری

فرمان کنی و یا نکنی ترسم

بر خویشتن ظفر ندهی باری

تا بشکنی سپاه غمان بر دل

آن به که می بیاری و بگساری

اندر بلای سخت پدید آرند

فضل و بزرگ مردی وسالاری

***

این جهان را نگر به چشم خرد

نی بدان چشم کاندرو نگری

همچو دریاست وز نکوکاری

کشتئی ساز تا بدان گذری

***

تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی

شبنم شدست سوخته چون اشک ماتمی

***

کاندر جهان بکس مگروجز بفاطمی

کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟

گر موش ماژو موژ کندگاه درهمی

صدر جهان جهان همه تاریک شب شدست

از بهر ما سپیده ی صادق همی دمی

***

ما را هر چند بهتر پروری

چون یکی خشم آورد کیفر بری

سفله ی  طبع مار دارد بی خلاف

جهد کن تا روی سفله ننگری

***

کسی را چو من دوستگان می چه باید

که دل شاد دارد بهر دوستگانی

نه جز عیب چیزیست کان تو نداری

نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی

***

بی قیمتیست شکر از آن دو لبان اوی

کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوی

این ایغده سری بچه کارآید ای فتی

در باب دانش این سخن بیهده مگوی

تا صبر را نباشد شیرینی شکر

تابید را نباشد بوئی چودار بوی

***

ای ویذ غافل از شمار چه پنداری؟

کت خالق آفرید بهر کاری

عمری که مر تراست سرمایه

ویذست و کارهات بدین داری

***

ای دل سزایش بری

باز بر چنگل عقابی

بی تو مرا زنده نبیند

من ذره ام تو آفتابی

***

جعد همچون نور و آب بباد

گوئیا آن چنان شکستستی

میانکش ناز کک چو شانه ی مو

گویی از یک دگر گسستستی

***

رباعیات

«…………………………….»

هر روز بر آسمانت بادا مروا

***

جائیکه گذرگاه دل محزون است

آنجا دو هزار تیره بالا خون است

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند

مجنون داند که حال مجنون چون است

***

با آنکه دلم از غم هجرت خون است

شادی بغم تو ام ز غم افزون است

اندیشه کنم هر شب و گویم یا رب

هجرانش چنین است وصالش چون است

***

تقدیر که بر کشتنت آزرم نداشت

وز قتل تو یک ذره دل نرم نداشت

اندر عجبم ز جان ستان کز چو توئی

جان بستد و از جمال تو شرم نداشت

***

در رهگذر باد چراغی که تراست

ترسم که بمیرد از فراغی که تراست

بوی جگر سوخته عالم بگرفت

گر نشنیدی زهی دماغی که تراست

***

چشمم ز غمت بهر عقیقی که بسفت

بر چهر هزار گل ز رارم بشکفت

رازی که دلم ز جان همیداشت نهفت

اشکم به زبان حال با خلق بگفت

***

دل خسته و بسته ی مسلسل مویی ست

خون گشته و کشته ی بت هندویی ست

سودی ندهد نصیحتت ای واعظ

این خانه خراب طرفه یک پهلویی ست

***

بنلاد تو شد تربیت خواجه و لیک

بنلاد تو سست همچو بنیاد تو باد

بفنود تنم بر درم و آب و زمین

دل بر خرد و علم و بدانش بفنود

***

بی روی تو خورشید جهانسوز مباد

هم بی تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو کس چو من بدآموز مباد

روزی که تو را نبینم آن روز مباد

***

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

یک پرسش گرم جز بتم کس نکند

ور جان به لب آیدم بجز مردم چشم

یک قطره ی آب بر لبم کس نکند

***

چون روز علم زند بنامت ماند

چون یک شبه شد ماه به جامت ماند

تقدیر به عزم تیز گامت ماند

روزی به عطادادن عامت ماند

***

زلفش بکشی شب دراز اندازد

ور بگشایی چنگل باز اندازد

ور پیچ و خمش ز یک دگر بگشایند

دامن دامن مشک طراز اندازد

***

نامت شنوم دل ز فرح زنده شود

حال من از اقبال تو فرخنده شود

وز غیر تو هرجا سخن آید به میان

خاطر به هزار غم پراکنده شود

***

هان تشنه جگر مجوی زین باغ ثمر

بیدستا نیست این ریاض بدودر

بیهوده ممان که باغبانت بقفاست

چون خاک نشسته گیر و چون باد گذر

***

آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر

ترسنده ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر

دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر

لب بد؟ نه، چه بد؟ عقیق، چون بد؟ چو شکر

***

چون کشته ببینی ام دو لب گشته فراز

از جان تهی این قالب فرسوده بآز

بر بالینم نشین و می گوی بناز

کای من تو بکشته و پشیمان شده باز

***

در جستن آن نگار پر کینه و جنگ

گشتیم سراپای جهان با دل تنگ

شد دست ز کار و رفت پا از رفتار

این بس که بسر زدیم و آن بس که بسنگ

***

بر عشق توام نه صبر پیداست نه دل

بی روی توام نه عقل برجاست نه دل

این غم که مراست کوه قافست نه غم

این دل که تراست سنگ خاراست نه دل

***

یوسف روئی کزو فغان کرد دلم

چون دست زنان مصریان کرد دلم

ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم

امروز نشانه ی غمان کرد دلم

***

واجب نبود به کس بر افضال و کرم

واجب باشد هر آینه شکر نعم

تقصیر نکرد خواجه در ناواجب

من در واجب چگونه تقصیر کنم

***

در منزل غم فکنده مفرش مائیم

وز آب دو چشم دل پر آتش مائیم

عالم چو ستم کند ستمکش مائیم

دست خوش روزگار ناخوش مائیم

***

در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم

پروین ز سرشک دیده بر جامه نهم

بر پاسخ تو چو دست بر خامه نهم

خواهم که دل اندر شکن نامه نهم

***

از گیسوی او نسیمک مشک آید

وز زلفک او نسیمک نسترون

***

در عشق چو رودکی شدم سیر از جان

از گریه ی خونین مژه ام شد مرجان

القصه که از بیم عذاب هجران

در آتش رشکم دگر از دوزخیان

***

دیدار بدل فروخت نفروخت گران

بوسه به روان فروشد و هست ارزان

آری که چو آن ماه بود بازرگان

دیدار به دل فرو شد و بوسه به جان

***

رؤیت دریای حسن و لعلت مرجان

زلفت عنبر صدف دهن در دندان

ابرو کشتی و چین پیشانی موج

گرداب بلا غبغب و چشمت توفان

***

زلفت دیدم سر از چمان پیچیده

وندر گل سرخ ارغوان پیچیده

در هر بندی هزار دل در بندش

در هر پیچی هزار جان پیچیده

***

چون کار دلم ز زلف او ماند گره

بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره

امید ز گریه بود افسوس افسوس

کان هم شب وصل در گلو ماند گره

***

چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه

با نیک و بد دایره بر باخت کجه

هنگامه ی شب گذشت و شد قصه تمام

طالع به کفم یکی نینداخت کجه

***

«…………………………………»

«………………………………..»

رخساره ی او پرده ی عشاق درید

با آنکه نهفته دارد اندر پرده

***

ای طرفه ی خوبان من ای شهره ی ری

لب را بسپید رک بکن پاک از می

«……………………………..»

«……………………………..»

***

از کعبه کلیسا نشینم کردی

آخر در کفر بی قرینم کردی

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست

ای عشق چه بیگانه ز دینم کردی

***

دل سیر نگرددت ز بیدادگری

چشم آب نگرددت چو در من نگری

این طرفه که دوست تر ز جانت دارم

با آنکه ز صد هزار دشمن بتری

***

با داده قناعت کن و با داد بزی

در بند تکلف مشو آزاد بزی

در به ز خودی نظر مکن غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی

***

آن خر پدرت بدشت خاشاک زدی

مامات دف و دورویه چالاک زدی

آن بر سر گورها تبارک خواندی

وین بر در خانها بتوراک زدی

***

نا رفته بشاهراه وصلت گامی

نایافته از حسن جمالت کامی

ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی

کز خم فراق نوش بادت جامی

***

گر بر سر نفس خود امیری مردی

بر کور و کر ار نکته نگیری مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده ای بگیری مردی

*****

ابیات پراکنده که به هم پیوسته نیست

*****

چنانکه اشتر بی بد سوی کنام شده

ز مکر روبه و زاغ و گرگ بی خبرا

***

شیر آلغده که بیرون جهد از خانه به صید

تا به چنگ آرد آهو و آهو بره را

***

گوش تو سال و مه برودو سرود

نشنوی نیوه ی خروشان را

***

اگرت بدره رساند همی ببدر منیر

مبادرت کن و خامش مباش چندینا

***

چو گرد آرند کردارت بمحشر

فرومانی چو خر بمیان شلکا

***

کیهان ما به خواجه ی عدنانی

عدنست و کار ما همه بانداما

***

نباشد زین زمانه بس شگفتی

اگر بر ما ببارد آذرخشا

***

گرچه بشتر را عطا باران بود

مر ترا زر و گهر باشد عطا

***

پیش تیغ تو روز صف دشمن

هست چون پیش داس نوکرپا

***

ندیده تنبل اوی و بدید مندل اوی

دگر نماند و دیگر بود بسان شراب

***

فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید

جامه ی خانه بتبک فاخته گون آب

***

تاکی بری عذاب و کنی ریش را خضاب

تا کی فضول گوئی و آری حدیث غاب

***

به باز کریزی بمانم همی

اگر کبک بگریزد از من رواست

***

همه نیوشه خواجه بنیکوئی و بصلحست

همه نیوشه ی نادان به جنگ و فتنه و غوغاست

***

خوبان همه سپاهند اوشان خدایگانست

مر نیک بختیم را بر روی او نشانست

***

لاد را بر بنای محکم نه

که نگهدار لاد بنلادست

***

شب قدر وصلت ز فرخندگی

فرح بخش تر از فرسنا فداست

***

بهار چین کن از آن روی بزم خانه ی خویش

اگرچه خانه ی تو نوبهار برهمنست

***

چو پوست رو بینی بخان واتگران

بدانکه تهمت او دنبه ی بسر کارست

***

هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو

غیر زین فریاد کز وی خلق را کاتوزه خاست

***

بودنت در خاک باشد یافتی

هم چنان کز خاک بود انبودنت

***

چه گر من همیشه ستاگوی باشم

ستایم نباشد نکو جز بنامست

***

بر روی پزشک زن میندیش

چون بود درست بیسیارت

***

معذورم دارند که اندوه و غیشت

وانده و غیش من از آن جعد و غیشت

***

ای از آن چون چراغ پیشانی

ای از آن زلف پرشکست و مکست

***

خاک کف پای رودکی نسزی تو

هم بشوی گاو و هم بخائی برغست

***

با دل پاک مرا جامه ی ناپاک رواست

بد مر آنرا که دل و دیده پلیدست و پلشت

***

تا لباس عمر اعدایش نگردد بافته

تار تار پود پود اندر فلات آن فوات

***

جغد که با باز و با کلنگان پرد

بشکندش پر و بال و گردد لت لت

***

راهی آسان و راست بگزین ای دوست

دور شو از راه بی کرانه ی ترفنج

***

پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کدوخ

با دو رُخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ

***

ای جان همه عالم در جان تو پیوند

مکروه تو ما را منما یاد خداوند

***

یافتی چون که مال غره مشو

چون تو بس دید و بیند این دیرند

***

دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست

فرابند در خانه به فلج و بپژاوند

***

چرخ چنین است و برین ره رود

لیک بهر نیک و بدت شد نوند

***

بروز تجربه ی روزگار بهره بگیر

که بهر دفع حوادث ترا به کار آید

***

مرده نشود زنده زنده بستودان شد

آئین جهان چونین تا گردون گردان شد

***

گوسپندیم و جهان هست به کردار نغل

چون گه خواب بود سوی نغل باید شد

***

رخ اعدات از تش بکنت

همچو قیر و شبه سیاه آمد

***

بخت و دولت چو پیشکار تواند

نصرت و فتح پیشیار تو باد

***

امروز به اقبال تو ای امیر خراسان

هم نعمت و هم روی نکودارم و سناد

***

بس تجربه کردیم درین دیر مکافات

با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد

***

به تو باز گردد غم عاشقی

نگار امکن این همه زشتیاد

***

ایا بلایه اگر کارکرد پنهان بود

کنون توانی باری خشوک پنهان کرد؟

***

هر آن کریم که فرزند او بلاده بود

شگفت باشد اگر از گناه ساده بود

***

ماغ در آبگیر گشته روان

راست چون کشتیئست زراندود

***

اگر گل آرد بار آن رخان او نشکفت

هر آینه چو همه می خورد گل آرد بار

***

تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگرکار

کشت و در و دم اینست خرمن همین و شدکار

***

اگر من ز ونجت نخوردم گهی

تو اکنون بیاو ز ونجم بخور

***

ماهی دیدی کجا کبودر گیرد

تیغت ماه است و دشمنانت کبودر

***

مدخلان را رکاب زرآگین

پای آزدگان نیابد سر

***

علم ابر و تندر بود کوس او

کمان آدنیده شود ژاله تیر

***

عاجز شود ز اشک دو چشم غریو من

ابر بهار گاهی و بختور در مطیر

***

چون لطیف آید به گاه نوبهار

بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز

***

به حق آن خم زلف بسان منقار باز

به حق آن روی خوب کزو گرفتی براز

***

نهاد روی به حضرت چنانکه روبه پیر

به تیم واتگر آیند از در تیماس

***

بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر

بسا کسا که بره است و فرخشه بر خوانش

***

بت اگرچه لطیف دارد نقش

نزد رخساره ی تو هست خراش

***

از چه توبه نکند خواجه که هرجا که بود

قدحی می بخورد راست کند زود هراش

***

گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی

تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش

***

بانگ کردمت ای فغ سیمین

زوش خواندم ترا که هستی زوش

***

همی تا قطب با جورست زیر گنبد اخضر

شکر پاشش ز یک پله است و از دیگر فلاسنگش

***

آواز جور این زمانه ی شوم

همه شادی او غمان آمیغ

***

بس عزیزم بس گرامی شاد باش

اندرین خانه بسان نوبیوک

***

با دو سه بوسه رها کن این دل از درد خناک

تا به من احسانت باشد احسن الله جزاک

***

لبت سیب بهشت و من محتاج

یافتن را همی نیابم ویل

***

چو هامون دشمنانت پست بادند

چو گردون دوستان والا همه سال

***

یار بادت توفیق روز بهی با تو رفیق

دولتت باد حریف دشمنت غیشه و نال

***

ای شاه هی سیرت ایمان به تو محکم

ای میر علی حکمت عالم به تو و درغال

***

اگر امیر جهاندار داد من ندهد

چهار ساله نوید مرا که هست خرام

***

گر کند یار نی مرا بغم عشق آن صنم

بتواند زد و دین دل غمخواره زنگ غم

***

آرزو مند آن شده تو بگور

که رسد نان پاره ایت برم

***

که فرغول پدید آید آن روز

که بر تخته ترا تیره شود نام

***

من بدان آمدم بخدمت تو

که برآید رطب ز کا نازم

***

بام ها را فرسب خرد کنی

از گرانیت گر شوی بر بام

***

بت پرستی گرفته ایم همه

این جهان چون بت است و ما شمنیم

***

هنوز با منی و از نهیب رفتن تو

بروز وقت شمارم به شب ستاره شمارم

***

بر رخ هزار زهره ی ثامور برشکفت

ایدون ز باغ قطره ی شبنم نیافتم

***

تا درگه او یابی مگذر به در کس

زیرا که حرام است تیمم به لب یم

***

بسی خسرو نامور پیش ازین

شدستند زی ساری و ساریان

***

از پی الفغده و روزی بجهد

جانور سوی سپنج خویش جویان و دوان

***

یکی آلوده ای باشد که شهری را بیالاید

چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن

***

گر همه نعمت یک روز به ما بخشد

ننهد منت بر ما و پذیردهن

***

هرگز نکند سوی من خسته نگاهی

آرنگ نخواهد که شود شاد دل من

***

به آتش درون بر مثال سمندر

به آب اندرون بر مثال نهنگان

***

گیتیت چنین آید گردنده بدینسان هم

هم باد برین آید و هم باد فروردین

***

بچنگال قهر تو در خصم بد دل

بود همچو چرزی بچنگال شاهین

***

از آن کو ز ابری باز کردار

کلفتش بسدین و تنش زرین

***

هر آنکه خاتم مدح تو کرد در انگشت

سر از دریچه ی رنگین برون کند زرین

***

خر نماند ور بماند این جهان گرید بروی

با سمندر کینه دارد همچو باد حدران

***

گرفته روی دریا جمله کشتی های برّ تو

ز بهر مدح خواهانت ز شروان تا به آبسکون

***

آن رفت کتان خویش من رفتم و پردختم

چون گرد بماندستم تنها من و این ماهو

***

چرا عمر کرکس دو صد سال ویحک

نماند فزون تر ز سالی پرستو

***

عاجز شود از اشک و غریو من

هر ابر بهارگاه با بختو

***

ماه تمام است روی دلبرک من

وز دو گل سرخ اندرو پر کاله

***

خوش آن نبید غارچی با دوستان یکدله

گیتی به آرام اندرون مجلس ببانک ولوله

***

به جای هر گرانمایه فرومایه نشانیده

نمانیدست ساراوی و کره ی اوت مانیده

***

گر نعمهای او چو چرخ دوان

همه خوابست و خواب باد و فره

***

در راه نشابور دهی دیدم بس خوب

انگشته ی او را نه عدو دیده نه مره

***

یک سو نهمش چادر یکسو نهمش موزه

این مرده اگر خیزد ورنه من و جلغوزه

***

بتگک از آن گزیدم این کازه

کم عیش نیک و دخل بی اندازه

***

ای خون دوستانت به گردن مکن بزه

کس برنداشته است بدستی دو خربزه

***

بزرگان جهان چون بند گردن

تو چون یاقوت سرخ اندر میانه

***

زلفینک او نهاده دارد

بر گردن هاروت ز او لانه

***

ای بار خدای ای نگار فتنه

ای دین خردمند را تو رخنه

***

ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم فش

ای دریغ آن گو هنگام وفا سام گراه

***

از مهر او ندارم بی خنده کام و لب

تا سرو سبز باشد و بار آورد پده

***

مهر خواهی ز من و بی مهری

هده جوئی ز من و بیهده ای

***

هفت سالار کاندرین فلکند

همه گرد آمدند و درد و وداه

***

نیست از من عجب که گستاخم

که تو کردی با ولم دسته

***

ندارد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز

ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه

***

منم خو کرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته

چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته

***

ایا خورشید سالاران گیتی

سوار رزم ساز و گرد نستوه

***

گه در آن کند ز بلند نشین

گه بدین بوستان نظر بگشای

***

زر خواهی و ترنج اینک ازین دورخ من

می خواهی و گل و نرگس از آن دو رخ جوی

***

ازو بی اندهی بگزین و شادی با تن آسائی

به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی

***

شدم پیر بدینسان و تو هم خود نه جوانی

مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی

***

ای مایه ی خوبی و نیکنامی

روزم ندهد بیتو روشنائی

***

آمد این نوبهار توبه شکن

پرنیان گشت باغ و برزن و کوی

***

شاعر شهید و شهره ی فرالاوی

وین دیگران بجمله همه راوی

***

آهو ز تنگ کوه بیامد بدشت و راغ

بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری

***

من کنم پیش تو دهان پر باد

تا زنی بر لبم تو زابگری

***

باغ ملک آمد طری از رشحه ی کلک وزیر

زانک افشنگ می کند مر باغ و بستان را طری

***

چه نیکو سخن گفت یاری به یاری

که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری

***

از خر و پالیک آنجای رسیدم که همی

موزه ی چینی می خواهم و اسب تازی

***

به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو بتا

بکیچ کیچ نخواهم که فام من توزی

***

مرا با تو بدین باب تاب نیست

که تو راز به از من به سر بری

***

ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش

آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی

***

جز برتری ندانی گوئی که آتشی

جز راستی نجوئی ماناتر از وی

***

کار بوسه چو آب خوردن شور

بخوری بیش تشنه تر گردی

***

ابیات پراکنده از مثنوی بحر رمل

منظومه ی کلیله و دمنه

هرکه نامخت از گذشت روزگار

نیز ناموزد ز هیچ آموزگار

***

از خراسان بروز طاوس وش

سوی خاور می خرامد شادوکش

مهر دیدم بامدادان چون بتافت

از خراسان سوی خاور می شتافت

شب زمستان بود کپی سرد یافت

کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت

کپیان آتش همی پنداشتند

پشته ی آتش بدو برداشتند

***

آن گرنج و آن شکر برداشت پاک

وندر آن دستار آن زن بست خاک

آن زن از دکان فرود آمد چو باد

پس فلز زنگش بدست اندر نهاد

مرد بگشاد آن فلز رش خاک دید

کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید

***

دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست

با نهیب و سهم این آوای کیست

دمنه گفت او را جز این آوادگر

کار تونه هست و سهمی بیشتر

آب هرچه بیشتر نیرو کند

بندروغ سست بوده بفگند

دل گسسته داری از بانگ بلند

رنجکی با شدت و آواز گزند

***

گفت هنگامی یکی شهزاده بود

گوهری و پر هنر آزاده بود

شد به گرمابه درون یک روز غوشت

بود فربی و کلان و خوب گوشت

بانگ زله کرد خواهد کرگوش

وایچ ناساید به گرما از خروش

برزند آواز دو نانک به دست

بانک دونانک سه چند آوای هست

***

وز درخت اندر گواهی خواهد اوی

تو بدانگاه از درخت اندر بگوی

کان تبنگوی اندرو دینار بود

آن ستد زیدر که ناهشیار بود

***

همچنان کبتی که دارد انگبین

چون بماند داستان من برین

کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت

خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت

تا چو شد در آب نیلوفر نهان

او بزیر آب ماند از ناگهان

***

هیچ شادی نیست اندر این جهان

برتر از دیدار روی دوستان

هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر

از فراق دوستان پرهیز

***

تا جهان بود از سر آدم فراز

کس نبود از راه دانش بی نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان

راه دانش را بهرگونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند

تا بسنگ اندر همی بنگاشتند

دانش اندر دل چراغ روشنست

وز همه بد بر تن تو جوشنست

***

آنک را دانم که اویم دشمن است

وز روان پاک بدخواه من است

هم بهرگه دوستی جویمش من

هم سخن بآهستگی گویمش من

***

آفریده مردمان مر رنج را

پیشه کرده جان رنج آهنج را

شاه دیگر روز باغ آراست خوب

تحفه ها بنهاد و برگسترد بوب

***

خود ترا جوید همه خوبی و زیب

هم چنان چون تو جبه جوید نشیب

***

اندر آمد مرد با زن چرب چرب

کنده پیر از خانه بیرون شد بترب

***

پس تبیری دید نزدیک درخت

هرگهی بانگی بجستی تند و سخت

***

باکروزو خرمی آهو بدشت

می خرامد چون کسی کوهست گشت

خایگان تو چو کابیله شدست

رنگ او چون رنگ پاتیله شدست

***

از خورش از خوردن افزایدت رنج

درد می مینو فراز آردت و گنج

***

آمد این شبدیز با مرد خراج

در بجنبانید با بانگ و تلاج

***

دست و کف و پای پیران پر کلخج

ریش پیران زرد از بس دود نخج

***

گفت خیز اکنون تو سازره بسیچ

رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ

***

کرد رو به یوزواری یک زغند

خویشتن را ز آن میان بیرون فگند

***

از فراوانی که خشکا مار کرد

زان نهان مرمرد را بیدار کرد

***

گر بزان شهر با من تاختند

من ندانستم چه تنبل ساختند

***

گفت دینی را که این دینار بود

کین فژاکن موش را پروار بود

***

مرد دینی رفت و آوردش کنند

چون همی مهمان در من خواست کند

***

سرخی خفچه نگر از سرخ بید

معصفر گون پوشش او خود سفید

***

چونکه مالیده بدو گستاخ شد

کار مالیده بدو در واخ شد

***

چون کشف انبوه غوغائی بدید

بانگ وژخ مردمان خشم آورید

***

گنبدی نهمار بر برده بلند

نش ستون بر زیر و نز بر سرش دند

***

روز جستن تازیانی چون نوند

روزدن چون شست ساله سودمند

***

زن چو این بشنیده شد خاموش بود

کفشگر کانا و مردی لوش بود

***

نان آن مدخل ز بس زشتم نمود

از پی خوردن گوارشتم نبود

***

سرفرو کردم میان آبخور

از فرنج منش خشم آمد مگر

***

خور به شادی روزگار نوبهار

می گسار اندر تکوک شاهوار

***

از تو دارم هرچه در خانه ی خنور

وز تو دارم نیز گندم در تنور

***

داشتی آن تاجر دولت شعار

صد قطار سار اندر زیر بار

***

آشکو خد برزمین هموارتر

همچنان چون بر زمین دشوارتر

***

مرد مزدور اندر آغازید کار

پیش او دستان همی زد بی کیار

***

آتشی بنشاند از تن تفت و تیز

چون زمانی بگذرد گردد گمیز

***

گرچه هر روز اندکی برداردش

با قدم روزی به پایان آردش

***

چون گل سرخ از میان پیلگوش

یا چو زرین گوشوار از خواب گوش

***

شیر غژم آورد و جست از جای خویش

و آمد این خرگوش را الفغده پیش

***

موی سر جغبوت و جامه ریم ناک

از برون سو باد سرد و بیمناک

***

ابله و فرزانه را فرجام خاک

جایگاه هر دو اندر یک مغاک

***

خشم آمدش و هم آنگه گفت و یک

خواست کورا بر کند از دیده کیک

***

ماده گفتا هیچ شرمت نیست و یک

چون سبکساری نه بددانی نه نیک

***

از دهان تو همی آید غشاک

پیر گشتی ریخت مویت از هباک

***

زد کلوخی بر هباک آن فزاک

شد هباک او بکردار مغاک

***

چون فراز آید بدو آغاز مرگ

دیدنش بیگار گرداند مجرگ

***

دم سگ بینی تو با تبفوز سگ

گشن کرده کش نجنبد هیچ رگ

***

ایستاده دیدم آنجا دزد و غول

روی زشت و چشمها همچون دوغول

***

تا بخانه برد زن را با دلام

شادمانه زن نشست و شادکام

***

چونکه زن را دید لغ کرد اشتلم

همچو آهن گشت و نداد ایچ خم

***

ز اسپ یلی آمد آنگه نرم نرم

تا برند اسپش همانگه گرم گرم

***

بس که برگفته پشیمان بوده ام

بس که بر نا گفته شادان بوده ام

***

پس شتابان آمد اینک پیرزن

روی یکسو کاغه کرده خویشتن

***

زش ازو پاسخ دهم اندر نهان

زش به بیداری میان مردمان

***

چار غنده گر بشه با کژدمان

خورد ایشان گوشت روی مردمان

***

گفت با خرگوش خانه خان من

خیز و خاشاکت ازو بیرون فکن

***

گردرم داری گزند آرد بدین

بفکن او را گرم درویشی گزین

***

چون بگردد پای او از پایدان

خود شکوخیده نماید همچنان

***

تاک زرینی شده دینارگون

پرنیان سبز اوزنگار گون

***

مرد را نهمار خشم آمد ازین

غاوشنگی بکف آوردش گزین

***

گفت فردا بینی او را پیش تو

خود بیاهنجم ستیم از ریش تو

***

بهترین یاران و نزدیکان همه

نزد او دارم همیشه اندمه

***

آفتاب آید ببخشش زی بره

روی گیتی سبز گردد یکسره

***

سوس پرورده بمی بگداخته

نیک درمانی زنان را ساخته

***

روی هریک چون دو هفته کرد ماه

جامشان غفه سموریشان کلاه

***

پر بکنده چنگ و چنگل ریخته

خاک گشته باد خاکش بیخته

***

اخترانند آسمانشان جایگاه

هفت تابنده دوان درد و وداه

***

سنجد چیلان بدو نیمه شده

سرمه بدو یک یک زده

***

کاش آن گوید که گوید هیچ نه

بر یکی بر چند بفزاید فره

***

خود تو آماده بوی آراسته

جنگ او را خویشتن پیراسته

***

هیچ گنجی نیست از فرهنگ به

تا توانی رو تو و این گنج نه

***

من سخن گویم تو کانائی کنی

هر زمانی دست بر دستی زنی

***

شوبدان گنج اندرون خمی بجوی

زیر او سمچی ست بیرون شو بدوی

***

خم و خنبه پر زانده دل تهی

زعفران و نرگس و بید و بهی

***

آبکندی دور و بس تاریک جای

لغز لغزان چون درو بنهند پای

***

هم چنان سرمه که دخت خوبروی

هم بسان گرد بردارد ز روی

***

چون یکی جغبوب پستان بند اوی

شیر دوشی زو به روزی دوسبوی

***

زشت و نافرهخته و نابخردی

آدمی رویی و در باطن بدی

***

ابیات پراکنده از مثنوی بحر متقارب

به اندا نمودند  وخشور را

بدید آن سراپا همه نور را

***

کفن حله شد کرم بهرامه را

کز ابریشم جان کند جامه را

***

گرفت آب کاشه ز سرمای سخت

چو زرین ورق گشت برگ درخت

***

ز قلب آنچنان سوی دشمن بتاخت

که از هیبتش شیر نر آب تاخت

***

چو گشت آن پریروی بیمار غنج

ببرید دل زین سرای سپنج

***

سگالنده ی چرخ مانند غوچ

تبر برده بر سر چو تاج خروچ

***

تن خنگ بیدار چه باشد سپید

بتری و نرمی نباشد چو بید

***

نشست و سخن را همی خاش زد

زآب دهان کوه را شاش زد

***

نفس را بعذرم چو انگیز کرد

چو آذر فزا آتشم تیز کرد

***

بدشمن پر از خشم آواز کرد

تو گفتی مگر تندر آغاز کرد

***

گه بر آب و گل نقش ما یاد کرد

که ما هار در بینی باد کرد

***

ز هر خاشه ای خویشتن پرورد

که جز خاش وی را چه اندر خورد

***

کفیدش دل از غم چو آن کفته نار

کفیده شود سنگ تیمار خوار

***

درخش ار نخندد بوقت بهار

همانا نگرید چنین ابر زار

***

چه خوش گفت آن مرد با آن خدیش

مکن بد بکس گر نخواهی بخویش

***

تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک

***

فگندند پولاد پر نیخ سنگ

نکردند در کار مو بد درنگ

***

بیک باد اگر بیشتر تارنگ

که باشد که بیشی بود گاه تنگ

***

دوجوئی روان از دهانش ز خلم

دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم

***

بهارست همواره هر روزیم

منکر فراوان معروف کم

***

جگر تشنگانند بی توشگان

که بیچارگانند و بی زاوران

***

وگر پهلوانی ندانی زبان

ورزرود را ماورالنهر دان

***

که هرگه که تیره بگردد جهان

بسوزد چو دوزخ شود بادران

***

اگر با شکونه بود پیرهن

بود حاجت برکشیدن ز تن

***

بداندیش دشمن بود ویل جو

که تا چون ستاند ازو چیز او

***

سرشک از مژه همچو در ریخته

چو خوشه ز سارونه آویخته

***

نشسته بصد چشم بر باره ای

گرفته به چنگ اندرون باره ای

***

لب بخت پیروز را خنده ای

مرا نیز مروای فرخنده ای

***

جوان چون بدید آن نگاریده روی

بسان دو زنجیر مرغول موی

***

اباخلعت فاخر از خرمی

همی رفتی و می نوشتی زمی

***

میلفنج دشمن که دشمن یکی

فزونست و دوست ار هزار اندکی

***

جوان بودم و پنبه فخمیدمی

چو فخمیده شد دانه برچیدمی

***

به چشم دلت دید باید جهان

که چشم سر تو نبیند نهان

بدین آشکارت ببین آشکار

نهانیت را بر نهانی گمار

***

ابیات پراکنده از مثنوی بحر خفیف

نیست فکری به غیر یار مرا

عشق شد در جهان فیار مرا

***

زرع و ذرع از بهار شد چو بهشت

زرع کشت است و ذرع گوشه ی کشت

***

هرکه را راهبر زغن باشد

گذر او بمرغزن باشد

***

دور ماند از سرای خویش و تبار

نسری ساخت بر سر کهسار

***

گرچه نامردم است آن ناکس

نشود سیر ازو دلم برکس

***

دخت کسری ز نسل کیکاوس

درستی نام نغز چون طاوس

***

بتر از بسکه زد به دشمن کوس

سرخ شد همچو لالکای خروس

***

خویشتن دار باش و بی پرخاش

هیچ کس را مباش عاشق و غاش

***

خویش بیگانه گردد از پی ویش

خواهی آن روز مزد کمتر دیش

***

خویشتن پاک دار بی پرخاش

رو به آغاش اندرون مخراش

***

از بزرگی که هستی ای خشتوک

چاکرت بر کتف نهد دفنوک

***

از تو خالی نگارخانه ی جم

فرش دیبا فگنده بر بجکم

***

باد بر تو مبارک و خنشان

جشن نوروز و گوسپند کشان

***

بودنی بود می بیار اکنون

رطل پر کن مگوی بیش سخون

***

چون به بانگ آمد از هوا بخنو

می خور و بانک رود و چنگ شنو

***

آنکه نشک آفرید و سرو سهی

وآنکه بید آفرید و نار و بهی

***

ریش و سبلت همی خضاب کنی

خویشتن را همی عذاب کنی

***

ابیات پراکنده از مثنوی بحر هزج

بهشت آیین سرایی را بپرداخت

ز هرگونه در و تمثالها ساخت

ز عود و چندن او را آستانه

درش سیمین و زرین پالکانه

***

درنگ آرای سپهر چرخ وارا

کیاخن ترت باید کردگارا

***

چراغان در شب چک آنچنان شد

که گیتی رشک هفتم آسمان شد

***

اگرچه در وفا بی شبهی و دیس

نمی دانی تو قدر من دزندیس

***

بود زودا که آیی نیک خاموش

چو مرغابی زنی در آب پاغوش

***

الهی از خودم بستان و گم کن

به نور پاک بر من اشتلم کن

***

سر سرو قدش شد باژگونه

دو تا شد پشت او همچون درونه

***

براه اندر همی شد راه شاهی

رسید او تا بنزد پادشاهی

***

مثنویهای اوزان دیگر

مثنوی بحر مضارع

ای بلبل خوش آوا آوا ده

ای ساقی آن قدح با ما ده

***

جوانی کسست و چیره زبانی

طبعم گرفت نیز گرانی

***

با صد هزار مردم تنهائی

بی صد هزار مردم تنهائی

***

مثنوی بحر سریع

جامه ی پر صورت دهر ای جوان

چرک شد و شد به کف گازران

***

رنگ همه خام و چنان پیچ و تاب

منتظرم تا چه برآید ز آب

***

مثنوی دیگر بحر هزج

بگرفت بچنگ چنگ و بنشست

بنواخت بشست چنگ را شست

***

نه کفشگری که دوختستی

نه گندم و جو فروختستی

***

از کتاب ترجمان البلاغه تصنیف

محمد بن عمرالرادویانی

نیل دمیده تویی بگاه عطیت

پیل دمنده به گاه کینه گزاری

***

زمانه اسب و تورایض برأی خویشت باز

زمانه گوی و تو چوگان برای خویشت باز

اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند

فدای دست قلم با دوست چنگ نواز

***

تویی که جور و بخیلی به تو گرفت نشیب

چنان که داد و سخاوت به تو گرفت قرار

***

به نوبهاران بستای ابر گریان را

که از گریستن اویست این زمین خندان

***

بسرو ماند گر سرو لاله دار بود

بمورد ماند گر مورد روید از نسرین

***

فاخته برسرو شاه رود برآورد

زخمه فروهشت زند واف به طنبور

***

تنت یک و جان یکی و چندین دانش

ای عجبا مردمی تو یا دریائی

***

سروست آن یا بالا ماهست آن یاروی

زلفست آن یا چوگان خالست آن یاگوی

***

جز آن که مستی عشقت ایچ مستی نیست

همین بلات بسست ای بهر بلاخرسند

***

به زلف کژ ولیکن بقد و بالا راست

به تن درست ولیکن به چشمکان بیمار

***

به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه را

چنان که دردکسان بر دگر کسی خوارست

***

اثر میر نخواهم که بماند به جهان

میر خواهم که بود مانده به جای اثرا

***

هرکرا رفت همی باید رفته شمرش

هرکه را مرد همی باید مرده شمرا

***

چنان که خاک سرشتی به زیر خاک شوی

بنات خاک و تو اندر میان خاک آگین

***

آنکه نماند به هیچ خلق خدای است

تو نه خدائی به هیچ خلق نمانی

روز شدن را نشان دهند بخورشید

باز مر او را به تو دهند نشانی

هرچ بر الفاظ خلق مدحت رفته ست

یا برود تا بروز حشر تو آنی

***

از جود قبا داری پوشیده مشهر

وز مجد بناداری بر برده مشید

***

از دانشنامه ی قدرخان

اگر من همیشه ستاگوی باشم

ستایم نباشد بجز نام نیکوت

***

من آنچ مدح تو گویم درست باشد و راست

مرا بکار نیاید سریشیم و کیلا

***

شو بدان گنج اندرون خمی بجو

زیر آب سمج است بیرون رو برو

***

هردم که مرا گرفته خاموش

پیچیده به عافیت چو فرغند

***

یکی بزم خرم بیاراستند

می و رود و رامشگران ساختند

***

پایشان در رکاب سیم اندود

پای آزادگان نیابد سر

***

بخونیاگری نغز آورد روی

که چیزی که دل خوش کند آن بگوی

***

بر گرد گل سرخ خط نو بکشیدی

تا خلق جهان را بفگندی به خلالوش

***

تو چگونه جمی که دست اجل

بر سر تو همیزند سرباش

***

کافر تو بالوش شد و مشک همه ناک

آلودگی ات در همه ایام نشد پاک

***

تو از فرغول باید دور باشی

شوی دنبال کار و جان خراشی

***

نیارم بر کسی این راز بگشود

مرا از خال هندوی تو بفنود

***

زاین و ز آن چند بود برکه و مه

من ترا کشی و فزیدن و غنج

***

بخور و بده که پشیمان کسی نخواهد بود

کانک خورد و بداد آنچ  بیلفخت

***

یک بیک از در درآمد آن نگار

آن غراشیده ز من رفته بجنگ

***

کز شاعران نوند منم و نو گواره

یک بیت پرنیان کنم از سنگ خاره

***

تازیان دوان همی آید

همچو اندر فسیله اسپ نهاز

***

بباد افسره جاویدان کرده بند

بدوزخ بماند روانش نژند

***

بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا

بشرم دارد خورشید اگر کنم سپری

***

خاری که بمن در خلد اندر سفر هند

به چون به حضر در کف من دسته ی شببوی

***

گفت ای من مردخام کل درآئی

پیش آن فرتوت (آن) پر ژاژخای

***

از تحفه الاحباب حافظ اوبهی

چه چیز است آن رونده تیرک خورد

چه چیز است آن پلالک تیغ بران

یکی اندر دهان حق زبان است

یکی اندر دهان مرگ دندان

***

بدشت ار بشمشیر بگذاردم

از آن به که ماهی باو باردم

***

زیرش عطارد آن نخوانیش جز دبیر

یک نام او عطارد و یک نام اوست تیر

***

من چنین زار از آن جماش شدم

همچو آتش میان داش شدم

***

به دامم نیاید بسان تو گور

رهائی نیابی بدین سان مشور

***

از فرهنگنامه ی حسین وفائی

توانی براو کار بستن فریب

که نادان همه راست بیند و ریب

***

ز مهرش مبادا تهی ایچ دل

ز فرمانش خالی مباد ایچ مرج

***

بفنودم بجهان پرورم آب و زمین

دل تو بر خرد و دانش و خوبی بفنود

***

پس باو بارید ایشان را همه

نی شبان را میش زنده نی رمه

***

بادام تروشنگی و بهمان و باستار

ای خواجه این همه که خود می دهی شمار

***

در امل تا دیر بازی و درازی ممکن است

چون امل بادا ترا عمر دراز و دیرباز

***

چون بچه کبوتر منقار سخت کرد

هموار کرد پر و بیفکند موی زرد

کابو کرا نخواهد شاخ آرزو کند

وز شاخ سوی بام شود بال باز کرد

***

آتش هجران ترا هیزم منم

وآتش دیگر ترا هیزم پده

***

جای کرد از بهر بودن کازه ای

زان که کرده بوده شان اندازه ای

***

همه نیوشه خواجه به نیکوئی و بصلح است

همه نیوشه ی نادان به جنگ و فتنه و غوغا

***

گاه آرمیده و گاه آرغده

گاه آشفته و گه آهسته

***

ابیات ارائه شده از سوی استاد سعید نفیسی

گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا

به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا

هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی

هزار سجده برم خاک آن زمین ترا

هزار بوسه دهم بر سخای نامه ی تو

اگر ببینم بر مهر او نگین ترا

به تیغ هندی گردست من جدا بکنند

اگر نگیرم روزی من آستین ترا

اگرچه خامش مردم که شعر باید گفت

زبان من بروی گردد آفرین ترا

***

امروز به هرحالی بغداد بخاراست

کجا میر خراسان است پیروزی آنجاست

ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود

تا می خورم امروز که وقت طرب ماست

می هست و ارم هست و بت لاله رخی هست

غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست

***

ای روی تو چو روز دلیل موحدان

وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد

ای من مقدم از همه عشاق چون توئی

مر حسن را مقدم چون از کلام قد

مکی به کعبه فخر کند مصریان بنیل

ترسا با سقف و علوی به افتخار جد

فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست

کامد پدید زیر نقاب از بر دو خد

***

از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد

کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد

گر خوار کند مهتر خواری نکند عیب

چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد

صد نیک بیک بد نتوان کرد فراموش

گر خار براندیشی خرما نتوان خورد

او خشم همیگیرد تو عذر همی خواه

هر روز به نو یار دگر می نتوان کرد

***

کار همه راست چنانکه بباید

حال شادیست شاد باشی شاید

اندوه و اندیشه را دراز چه داری

دولت تو خود همان کند که بباید

ای وزیران تو را به کار نیاید

هرچه صوابست بخت خود فرماید

چرخ نیارد ز دل تو ز خلایق

و آن که تو را زاد نیز چون تو نزاید

ایزد هرگز دری نبندد بر تو

تا صد دیگر به بهتری نگشاید

***

هر باد که از سوی بخارا به من آید

با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید

بر هر زن و هر مرد کجا بروزد آن باد

گوئی مگر آن باد مگر از خستن آید

نی نی ز ختن باد چنین خوش نوزد هیچ

کان باد همی از بر معشوق من آید

ای ترک کمر بسته چنانم ز فراقت

گویند قبای تو مرا پیرهن آید

هر شب نگرانم به همین تا تو بر آئی

زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید

کوشم که بپوشم صنما نام تو از خلق

تا نام تو کم در دهن انجمن آید

با هر که سخن گویم اگر خواهم و گر نی

اول سخنم نام تو اندر دهن آید

***

دریغم آید خواندن گزاف وارد و نام

بزرگوار دو نام ار گزاف خواند عام

یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند

اگر که عاشق گویند عاشقان را نام

دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند

دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام

***

ابیاتی که به روایتی منسوب به قطران تبریزی می باشد

یک بار بود عید به هر سال به یک بار

همواره مرا عید ز دیدار تو هموار

هر بار به سال اندر یکبار بود گل

روی تو مرا هست همیشه گل پربار

یکبار بنفشه چنم از باغ به دسته

زلفین تو پیوسته بنفشه است به خروار

یکبار پدیدار بود نرگس دشتی

وان نرگس چشم تو همه سال پدیدار

نرگس نبود باز که بیدار نباشد

بازست سیه نرگس تو خفته و بیدار

سروست که در باغ همه سال بود سبز

با قد تو آن نیز بود کج و نگونسار

یکچند بود لاله و گلنار همیشه

تو لاله به کف داری و گلنار به رخسار

پیرایه ی گلهای تو از عنبر سار است

و آن لاله ترا پیرهن لؤلؤ شهوار

از معدن زنگار پدید آمده لاله

بر لاله ترا باز پدید آمده زنگار

چون مرکز پرگار خطی داری مشکین

کوچک دهنی داری چون نقطه ی پرگار

حوری به سپاه اندر و ماهی به صف اندر

سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار

گر حور زره پوش بود ماه کمانکش

گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار

دلسوختگان را نتوان بست بزنجیر

الا بمدارا و به شیرینی گفتار

***

مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون

که گردون گشت ازو پر گرد و صحرا گشت ازو پر خون

ز اشک ابر نیسانی به دیبا شاخ شد معلم

ز بوی باد آذاری به عنبر خاک شد معجون

یک بر چرخ پیدا کرد پنهان کرده ی ایزد

یکی بر دشت پنهان کرد پیدا کرده ی قارون

بخندد لاله بر صحرا بسان چهره ی لیلی

بگرید ابر بر گردون بسان دیده ی مجنون

ز آب جوی هر ساعت همی بوی گلاب آید

درو شستست پنداری نگار من رخ گلگون

اگر یک زلف بفشاند ازو صد دل رها گردد

وگر یک چشم بگمارد دو صد دل را کند پرخون

الا تا سوزن و سوسن یکی باشد بر کالیو

الا تا شکر و افیون یکی باشد بر مجنون

هواخواهانانت را در زیر سوزن باد چون سوسن

بد اندیشانت را در کام شکر باد چون افیون

***

منم غلام خداوند زلف غالیه گون

تنم شده چو سر زلف اونوان و نگون

همی ندانم در هجر چند پیچم چند

همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون

ز بس کزین دل پر خون من برآید جوش

ز بس که دیده ی بیخواب من بریزد خون

فروز لاله چو عذرا به جلوه ی وامق

خروش ابر چو لیلی به جلوه ی مجنون

ز خاک شوره برآورد بوی باد شمال

ز سنگ خاره عیان کرد اشک ابر عیون

ز باد خاک معنبر بعنبر سارا

ز ابر شاخ مکلل بلؤلؤ مکنون

ز سنگ خارا پیدا همیشود مینا

ز روز مینا مرجان همیشود بیرون

***

من آن کشیدم و آن دیدم از غم هجران

که هیچ آدمی نیست دیده از دوران

کنون وصال همه بر دلم فرامش کرد

خوشا وصال بتان خاصه در پی هجران

چو من به شادی باز آمدم به لشگرگاه

گشاده طبع و گشاده دل و گشاده زبان

بسان  بنده هنز بر گشاده کامده بود

ز راه سوی من آن سرو قد موی میان

بناز گفت که بی من چگونه بودت دل

بشرم گفت که بی من چگونه بودت جان

جواب دادم و گفتم که ای بهشتی روی

بلای جان من و فتنه ی بتان جهان

چو حلقه کرده جهانم به زلف چون عنبر

که همچو گوی جهانم به جعد چون چوگان

چنان بدم ز غم آن دو چشم تیرانداز

چنان بدم ز غم آن دو زلف مشک افشان

کجا بود شب بی ماه و روز بی خورشید

کجا بود گل بی آب و کشت بی باران

به ناز گشته برم عنبرین آن سنبل

ببوس گشته لبم شکرین از آن مرجان

گه او عقیق خر و من شده عقیق فروش

گه او نبیذ ده و من شده نبیذ ستان

***

بی روی تو خورشید جهانسوز مباد

هم بی تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو کس چو من بدآموز مباد

روزی که ترا نبینم آن روز مباد

***

از «لغت فرس» اسدی طوسی

جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی

با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا

***

بار ک‍ژ مردم به کنگرش اندرا

چون از او سودست مر شادی ترا

***

به کوه اندرون گفت کمکان ما

بیا و بکن بگسلد جان ما

***

همی بایدت رفت و راه دورست

بسغده وار یکسر شغل راها

***

ای پرغونه و بازگونه جهان

مانده من از تو بشگفت اندرا

***

آخر هرکس از دو بیرون نیست

یا برآوردنی ست یا رو نی ست

***

نه بآخر همه بفرساید،

هرکه انجام راست فرسد نیست

***

تا سمو سر برآورید از دشت،‌

گشت زنگار گون همه لب کشت،

هریکی کاردی ز خوان برداشت،

تا پزند از سمو طعامک چاشت،

***

چون درآمد آن کدیور مرد زفت،

بیل هشت و داسگاله برگرفت.

***

آهو از دام اندرون آواز داد،

پاسخ گرزه بدانش باز داد،

***

دیوه هرچند کابریشم کند،

هرچه آن بیشتر به خویش تند

***

اشتر گرسنه کسیمه خورد،

کی شکوهد ز خار چیره خورد

***

ستاخی برآمد از بر شاخ درخت عود،

ستاخی ز مشک و شاخ ز عنبر درخت عود

***

پادشا سیمرغ دریا را ببرد،

خانه و بچه بدان تیتو سپرد

***

چو یاوندان به مجلس می گرفتند

ز مجلس مست چون گشتند رفتند

***

گاو مسکین ز کید دمنه چه دید

وز بد زاغ بوم را چه رسید

***

اگرچه عذر بسی بود و روزگار نبود

چنانکه بود به ناچار خویشتن بخشود

***

بدان مرغک مانم که همی دوش

بر آن شلنگ گلبن همی فنّود

***

تا بخاک اندرت نگرداند،

خاک و ماک از تو برندارد کار

***

دیوار کهن گشته بپردازد با دیز،

یک روز همه پست شود رنجش بگذار

***

با درفش کاویان و طاقدیس

زرمشت افشار و شاهانه کمر

***

گرسنه روباه شد تا آن تبیر

چشم زی او برو مانده خیر خیر

***

یا آری و دانی که تویی زیرک و نادان

ور یاد نداری تو سگالش کن و یادآر

***

گزیده چهار توست بدو در جهانهان

همار آباخشیج هما را بکار زار

***

رسیدند زی شهر چندان فراز

سپه خیمه زد در نشیب و فراز

***

چون سپرم نه میان بزم بنوروز

در مه بهمن بتاز و جان عدو سوز

***

باز تو بی رنج باش و جان تو خرم

با نی و با رود و با نبیذ فنا روز

***

گیردی آب جوی را پندام

چون بود بسته نبک راه ز خس

***

چون جامه ی اشن به تن اندر کند کسی

خواهد ز کردار به حاجت مراد خویش

***

بر هبک نهاده جام باده

وانگاه ز هبک نوش کردش

***

آنکه از این سخن شنید ازش

باز پیش آر تا کند پژهش

***

چون جشه فشانی ای پسر در کویم

خاک قدمت چو مشک در دیده زنم

***

جان ترنجیده و شکسته دلم،

گویی از غم همی فرو گسلم

***

نزد آن شاه زمین کردش پیام

دارویی فرمای زامهران بنام

***

چرا همی نچمم تا کند چرا تن من

که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم

***

چو برگ لاله بوده ام و اکنون

چون سیب پژمریده بر آونگم

***

کهنه را در چراغ کرد سبک

پس در او کرد اندکی روغن

***

شبی دیرنده ظلمت را مهیا

چو نابینا درو  دو چشم بینا

***

میلاد منی ای فغ و استاد توام من

پیش آی و سه بوسه ده و میلادیه بستان

***

تلخی و شیرینی اش آمیخته است

کس نخورد نوش و شکر با پیون

***

از همالان وز برادر من فزون

زانکه من امیدوارم نیزیون

***

کرد باید مر مرا  واو را روون

شبر تا تیمار دارد خویشتن

***

هست بر خواجه پیچیده رفتن

راست چون بر درخت پیچد سن

***

این عجب تر که می نداند او

شعر از شعر و چشم را از خن

***

تنگ شد عالم بر او از بهر گاو

شور شور اندر فکند و کاو کاو

***

دلبر ازو کی مجال حاسد غماز تو

رنگ من با تو نبندد بیش ازین ملما ز تو

***

از همه نیکی و خوبی دارد او

ماده ور بر کار خویش اردارد او

***

ای بر تو رسیده بهر یک چاره

از حال من ضعیف جویی چاره

***

هست از مغز سرت ای منگله

همچو روش مانده تهی کشکله

***

از شبستان ببشکم آمد شاه

گشت بشکم بدلبران چون ماه

***

… ور بر خوشبوی نیلوفر نشست

چون گه رفتن فراز آمد بخست

***

جعدی سیاه دارد کز کشی

پنهان شود بدو در سر خاره

***

دستگاه او نداند که چه روی

تنبل و کنبوره و دستان اوی

***

مکن خویشتن از ره راست گم

که خود را بدوزخ بری به افدم

***

هرکس برود راست نشسته است به شادی

وان کو نرود راست همه مژده همی دیش

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا