- رهی معیری(1288تا1347هجری شمسی)
رهی معیری درسال 1288 شمسی درتهران درخانواده ای مذهبی به دنیا آمدپدرش محمد حسن خان مؤیدخلوت معیرالممالک وزیرخزانه ی ناصرالدین شاه بودکه شش ماه قبل از تولد پسرش رهی دیده از جهان فروبست.رهی تحصیلات ابتدایی را در دارالفنون فراگرفت وی اولین شعررسمی رادرسن هفده سالگی سرودوواردعرصه ی شعرشد . وی علاوه بر شعر و موسیقی درزمینه ی نقاشی هم فعالیت داشت ولی آنچه روح تشنه ی او را ارضاء می کرد تنها شعربود . رهی درسال 1347شمسی پس از ابتلا به بیماری سرطان معده دریکی از بیمارستانهای لندن ودرسن 58 سالگی به دیار باقی شتافت
***
غزلها:
***
ساقی:
کنون که خسرو گل زد، به گلستان خرگاه
ز دست ساقی گلچهره، جام گلگون خواه
اسیر عشقم و از هر چه در جهان فارغ
گدای یارم و بر هر که در دو عالم، شاه
خزان هجر بر این بوستان نیابد دست
نسیم تفرقه در این چمن نجوید راه
مرا به وصل تو، ای گل امیدواری نیست
شب فراق دراز است و عمر من کوتاه
سپید گشت دو چشمم، به انتظار شبی
که پیش زلف تو، گویم حدیث بخت سیاه
تفقدی نکند دوست، کوششی ای اشک
ترحمی نکند یار، همتی ای آه
دو روز نوبت شادی، عزیزدار ای گل
که نوبهار جوانی، خزان شود ناگاه
ز عشق و باده رهی، توبه ام دهد زاهد
من و شکیب ز معشوق و می، معاذالله!
***
آتش گل
چو من ز سوز غمت، جان کس نمی سوزد
که عشق، خرمن اهل هوس نمی سوزد
در آتشم من واین مشت استخوان برجاست
عجب، که سینه ز سوز نفس نمی سوزد!
ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟
تو را که دل به فغان جرس نمی سوزد
ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ
دلم، به حال دل هیچ کس نمی سوزد
به جز من و تو، که در پای دوست سوخته ایم
رهی، ز آتش گل، خار و خس نمی سوزد
***
حاصل مهربانی
بگذشت چون نسیم بهاری، جوانیم
طی شد چو عمر لاله و گل، زندگانیم
نامهربان شو ای دل خونین، که در جهان
شد خصم زندگانی من، مهربانیم
ای بهتر از جوانی و ای خوش تر از امید
طی گشت در امید وصالت، جوانیم
بی روی چون بهار تو، ای نوگل وجود
زرد و پریده رنگ، چو برگ خزانیم
تا کی به بزم غیر، بدان روی آتشین،
بنشینی و بر آتش حسرت نشانیم؟
بازآ که سنگ خاره و گل خنده می کنند
بر سست عهدی تو و بر سخت جانیم
از فیض وصف آن لب شیرین بود که من
با کام تلخ، شهره به شیرین زبانیم
بی دوست چیست حاصلی از زندگی، رهی؟
ای نیست باد، بی رخ او زندگانیم
***
برق نگاه
به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش
به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین تو را
همین قدر، تو مرانم ز آستانه ی خویش
به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را
به دست خویش که آتش زند به خانه ی خویش؟
مخوان حدیث رهایی، که الفتی است مرا
به ناله ی سحر و گریه ی شبانه ی خویش
ز رشک تا که هلاکم کند، به دامن غیر
چو گل نهد سر و مستی کند بهانه ی خویش
رهی، به ناله دهی چند درد سر ما را؟
بمیر از غم و کوتاه کن فسانه ی خویش
***
اشک و آه
نه اشکی، تا که ره بندد زپیش، آن آتشین خو را
نه آهی، تا که از دنبال گیرد، دامن او را
اگر گویم به گل ماند جمال او، خطا باشد
که روی گل ندارد، رنگ و بوی آن گل رو را
نکو رویا، چو آن روی نکو، خود را نکو گردان
که خوی نیک بخشد، زیب دیگر روی نیکو را
مرا بود از جهان جمعیتی در کنج آسایش
پریشان کرد حالم، تا پریشان کرد گیسو را
به درمانم چه می کوشی و از دارو چه می گویی
که با درد تو، دل دشمن بود درمان و دارو را
به راه عشق، از پروانه ی مسکین نه ای کمتر
بده جان پیش بالایش، اگر دیدی رهی او را
***
جلوه ی ناز
تو و با لاله رویان، گل ز شاخ عیش چیدن ها
من و چون غنچه، از دست تو پیراهن دریدن ها
من و از طعنه ی اغیار، چون بلبل فغان کردن
تو و در دامن هر خار، چون گل آرمیدن ها
من و پیوند مهر از جان بریدن در تمنایت
تو و از مهربانان، رشته ی الفت بریدن ها
من و همچون غبار از ناتوانی، ره نشین گشتن
تو و همچون صبا، بر خاک من دامن کشیدن ها
به من بفروش ناز ای تازه گل، چندان که می خواهی
که تا جان و دلی دارم، من و نازت خریدن ها
اگر غیر از حدیث یار و جز دیدار او باشد
چه حاصل جز ندامت، از شنیدن ها و دیدن ها؟
***
بهار شادی
بهار می گذرد، خیز و دست دلبر گیر
به پای لاله و گل، دور عشرت از سرگیر
کنون که باد صبا، چنگ زد به دامن سرو
تو نیز دامن آن سرو نازپرور گیر
به رغم خاطر غم، همچو غنچه خندان باش
به شادی رخ گل، همچو لاله ساغر گیر
به یک دو جام، اگر در نیامد از پا عقل
ز دست یار پریچهره، جام دیگر گیر
نسیم از رخ گل، داد خویشتن بستاند
تو نیز از لب معشوق، کام دل برگیر
ببوس از سر آن سرو سیمتن تا پای
به پای او چو رسی، این رویه از سرگیر
چو شرم چیره شود، باده را پیاپی زن
چو دوست مست شود، بوسه را مکرر گیر
دلا به پای امل راه خوشدلی بسپار
رهی به دست طرب بار غم ز دل، برگیر
***
غنچه ی پژمرده
عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است
هر که از سر بگذرد، از فکر بالین فارغ است
چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست
غنچه ی پژمرده، از تاراج گلچین فارغ است
شور عشق تازه یی دارد مگر دل، کاین چنین
خاطرم امروز از غم های دیرین فارغ است
خسروان حسن را، پاس فقیران نیست نیست
گر به تلخی جان دهد فرهاد، شیرین فارغ است
هر نفس در باغ طبعم لاله یی روید رهی
نغمه سنجان را دل از گل های رنگین فارغ است
***
خشک سال ادب
دگر ز جان من ای سیمبر چه می خواهی؟
ربوده ای دل زارم، دگر چه می خواهی؟
مریز دانه، که ما خود اسیر دام توایم
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی؟
اثر ز ناله ی خونین دلان، گریزان است
ز ناله ی دل خونین، اثر چه می خواهی؟
به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش
به خنده گفت: از این رهگذر چه می خواهی؟
چه پرسی از من مدهوش راز هستی را؟
ز مست بی خبر از خود، خبر چه می خواهی؟
نهاده ام سر تسلیم، زیر شمشیرت
بیار بر سرم، ای عشق هر چه می خواهی؟
کنون که بی هنران اند کعبه ی دل خلق
چو کعبه، حرمت اهل هنر چه می خواهی؟
به غیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک
به جلوه گاه خزف، از گهر چه می خواهی؟
رهی چه می طلبی نظم آبدار از من؟
به خشک سال ادب، شعرتر چه می خواهی؟
***
جان غم پرور
جز بی غمی، غمین نکند هیچ کس مرا
در دل غمی که هست، همین است بس مرا
چون خاک پست گشتم و از بخت بد هنوز
بر پای بوس او نبود دسترس مرا
بودم هوس، که کشته شوم زیر تیغ دوست
دردا که او نکشت و کشد این هوس مرا
آن پر شکسته مرغ اسیرم که فصل گل
صیاد غم، فگند به کنج قفس مرا
آتش دگر به خرمن جانم چه می زنی؟
ای برق فتنه، یک نگه گرم بس مرا
تا رفتی از کنار من، ای شاه ملک دل
صف بسته است لشکر غم پیش و پس مرا
ای دوست، روز و شب ز تو فریاد می کنم
با آن که نیست غیر تو فریادرس مرا
دارم ز بی کسی به جهان شکرها که نیست
جز سوی خویش، چشم امیدی به کس مرا
هر کس رهی، به دهر طلبکار نعمتی است
جز دوست نیست از دو جهان، ملتمس مرا
***
لاله ی داغدار
ما را هوای خنده چو گل های باغ نیست
ما لاله ایم و بهره ی ما غیر داغ نیست
گر خاطرم به گل نکشد عیب من مکن
افسرده حال را سر گلگشت و باغ نیست
داری فراغتی اگر ای تازه گل ز ما
ما را به دوری تو مجال فراغ نیست
ریزند در قدح می چون لاله دوستان
ما را به غیر خون جگر در ایاغ نیست
ما سیر باغ و راغ به یاران گذاشتیم
کز خود رمیده را هوس باغ و راغ نیست
ای مدعی به پیش رهی جلوه کم فروش
کان جان که عندلیب بود جای زاغ نیست
***
دامن دریا
کنج غم هست، اگر بزم طرب جایم نیست
هست خون دل، اگر باده به مینایم نیست
به سراپای تو ای سرو سهی قامت من
کز تو فارغ، سرمویی به سراپایم نیست
تو تماشاگه خلقی و من از باده ی شوق
مستم آن گونه که یارای تماشایم نیست
چه نصیبی است کز آن چشمه ی نوشینم هست؟
چه بلایی است کزان قامت و بالایم نیست؟
گوهری نیست به بازار ادب، ورنه رهی
دامن دریا چون طبع گهر زایم نیست
***
سرگشته
بی روی تو، راحت ز دل زار گریزد
چون خواب، که از دیده ی بیدار گریزد
در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد
از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سرگشته نسیم، از گل و از خار گریزد
شب تا سحر از ناله ی دل خواب ندارم
راحت، به شب از چشم پرستار گریزد
ای دوست بیازار مرا، هر چه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد
زین بیش رهی، ناله مکن در بر آن شوخ
ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد
***
بوسه ی جام
تو سوز آه من ای مرغ شب، چه می دانی؟
ندیده ای شب من، تاب و تب چه می دانی؟
به من گذار که لب بر لبش نهم ای جام؟
تو قدر بوسه ی آن نوش لب، چه می دانی؟
چو شمع و گل، شب و روزت به خنده می گذرد
تو گریه ی سحر و آه شب، چه می دانی؟
بلای هجر، ز هر درد جانگدازتر است
ندیده داغ جدایی، تعب چه می دانی؟
رهی، به محفل عشرت به نغمه لب مگشای
تو دل شکسته، نوای طرب چه می دانی؟
***
توفان اشک
ز گریه دوش نیاسود، چشم تر بی تو
چو شمع سوختم، از شام تا سحر بی تو
شبی به دیده ی من پای نه، که از غم عشق
بود ز موی تو روزم، سیاه تر بی تو
ترحمی، که ز توفان اشک و آه چو شمع
در آب و آتشم، از پای تا به سر بی تو
تو را چو غنچه بود، خنده بر دهان بی من
مرا چو لاله بود، داغ بر جگر بی تو
بکش به تیغم اگر طالع وصالم نیست
که نیست تاب شکیباییم، دگر بی تو
نصیب چشم رهی، جز سرشک و درد مباد!
دمی ز گریه بر آسوده ام، اگر بی تو
***
زندان یوسف
چشم خونین شد نصیب از عشق گلرویان مرا
قطره ی اشکی است چون شبنم، از این بستان مرا
آستین بر صحبت گل می فشاندم چون نسیم
گر ز کف بگذاشتی خار وفا، دامان مرا
نوبهارم یاد از عهد جوانی می دهد
گریه آرد خنده ی گل های این بستان مرا
عشرتی دارم به یاد روی آن گل در قفس
عشق افگنده است با یوسف به یک زندان مرا
کارها وارون شود چون بخت برگردد ز کس
چشم گریان شد نصیب از آن گل خندان مرا
در بر دریا شود هموار، هر پست و بلند
مشکلات زندگی از عشق شد آسان مرا
زان کلامم آتشین آمد که دور از او رهی
روز و شب چون شمع باشد آتشی در جان مرا
***
مرغ اسیر
ای تازه گل، از عاشقان ناشاد بکن یاد
وز آن که ز یادش نروی، یاد بکن یاد
زان مرغ اسیری که به کنج قفس از ضعف،
بسته است لب از ناله و فریاد بکن یاد
ای بسته ز غوغای رقیبان، ره کویت
از آن که دل اول به رهت داد، بکن یاد
ای برق، که هنگامه ی یاران به تو گرم است
از سوخته ی آتش بیداد، بکن یاد
از چشم اسیری، چو به پای تو فتد اشک
زان بنده، که از چشم تو افتاد بکن یاد
با شمع چو جانبازی پروانه ببینی
زان کشته که در پای تو جان داد بکن یاد
تا خنده ی شیرین، نرباید دلت از دست
از تلخی جان کندن فرهاد بکن یاد
سنگی، چو به بال تو زند دست حوادث
ای مرغ اسیر، از دل صیاد بکن یاد
یک عمر رهی سوخت به امید وصالت
یک بار از آن عاشق ناشاد بکن یاد
***
حاصل عمر
بس که جفا ز خار و گل، دید دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن، پای برون کشیده ام
شمع طرب زبخت ما، آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان من، عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی، صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده ای، من زجهان بریده ام
تا به کنار بودیم، بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از، خاطر آرمیده ام
تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام
چون به بهار سرکند، لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن، از دل داغدیده ام
یا ز ره وفا بیا، یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو، جان به لب رسیده ام
***
سودا زده
آن که سودا زده ی چشم تو بوده است منم
وان که از هر مژه، صد چشمه گشوده است منم
آن ز ره مانده ی سرگشته، که ناسازی بخت
ره به سر منزل وصلش ننموده است منم
آن که پیش لب شیرین تو، ای چشمه ی نوش
آفرین گفته و دشنام شنوده است منم
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی
وان که یک بوسه از آن لب نربروده است منم
ای که از چشم رهی پای کشیدی چون اشک
آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم
***
آهنگ جدایی
از برم، آن سرو بالا می رود
صبرم از دل می رود، تا می رود
تا گزیند جای در چشم رقیب
همچو اشک از دیده ی ما می رود
ماهم از من دور گردد، زان سبب
دود آهم تا ثریا می رود
شمع وارم اشک و آه از چشم و دل
یا برآید روز و شب، یا می رود
می رود کز ما جدا گردد ولی
جان و دل با اوست، هر جا می رود
زآتش غیرت بسوز امشب رهی
کان پری با غیر، فردا می رود
***
اشک حسرت
عقده ی دل جز به اشک حسرتم، وا کی شود؟
تا نگریم خون، دلم خالی چو مینا کی شود؟
با لب پیمانه هر شب نو کند پیمان عشق
بوسه یی زان لعل نوشین، روزی ما کی شود؟
ناصحم گوید: صبوری پیشه کن در عشق دوست
کز صبوری به شود درد تو، اما کی شود؟
با قضای آسمان تدبیر ما بی حاصل است
خس حریف موج توفان خیز دریا کی شود؟
بند عصیان را زجان با دست طاعت برگشای
این گره گر وا نشد امروز، فردا کی شود؟
تیرگی از چهره ی بختم نشوید سیل اشک
زشت رو با کوشش مشاطه زیبا کی شود؟
وصل اگر خواهی، فشان اشکی که کس در این چمن
یار گل بی دیده ی تر، شبنم آسا کی شود؟
طایر زیرک خورد کمتر فریب دانه را
جان ما مفتون رنگ و بوی دنیا کی شود؟
عشق خوبان بر نیانگیزد دل ما را دگر
گرم از این آتش، دل افسرده ی ما کی شود؟
گوهر آن یابد که از دریا نیندیشد رهی
تا نبینی زحمتی، راحت مهیا کی شود؟
***
پایان شب
رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز
غرق گل است بسترم، از بوی او هنوز
دوران شب ز بخت سیاهم به سر رسید
نگشوده تاری از خم گیسوی او هنوز
از من رمید و جای به پهلوی غیر کرد
جانم نیارمیده به پهلوی او هنوز
دردا که سوخت خار و خس آشیان ما
نگرفته خانه، در چمن کوی او هنوز
روزی فگند یار نگاهی به سوی غیر
باز است چشم حسرت من، سوی او هنوز
یک بار چون نسیم صبا، بر چمن گذشت
می آید از بنفشه و گل، بوی او هنوز
روزی که داد دل به گل روی او رهی
مسکین، نبود با خبر از خوی او هنوز
***
داغ محرومی
ساختم با آتش دل، لاله زاری شد مرا
سوختم خار تعلق، نوبهاری شد مرا
سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن، راه فراری شد مرا
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم، دوستداری شد مرا
هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم، شمع مزاری شد مرا
دل به داغ عشق خوش کردم، گل از خارم دمید
خو گرفتم با غم دل، غمگساری شد مرا
گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست
گوشه ی ویرانه، گنج شاهواری شد مرا
کج نهادان را ز کس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم، پرده داری شد مرا
پیش پیکان بلا، سنگ مزارم شد به سر
جا به صحرای عدم کردم، حصاری شد مرا
چون نسوزم شمع سان؟ کز داغ محرومی رهی
بر جگر هر شعله ی آهی، شراری شد مرا
***
ارزش لعل
قدر ما، گردون دون همت نمی داند که چیست؟
لعل را، خاک سیه، قیمت نمی داند که چیست؟
آن که در آغوش گرم دوست، شب آرد به روز
سوختن در آتش حسرت، نمی داند که چیست؟
هر نفس، از جنبش زلفی پریشان بوده ایم
خاطر ما، رسم جمعیت نمی داند که چیست؟
بی تو ای آرام جان، دل زاری از حد می برد
طفل بی آرام ما، طاقت نمی داند که چیست؟
بر لب من نه لب نوشین، که جان بخشم ز شوق
ساغر می، قدر این نعمت نمی داند که چیست؟
بر سرای ما، نتابد آفتاب وصل دوست
شام درویش، اختر دولت نمی داند که چیست؟
بعد عمری آشنایی، بگذرد دیوانه وار
این غزال شوخ چشم، الفت نمی داند که چیست؟
سفله گر قارون شود، چشم طمع از وی مدار
رسم مردی، چرخ دون همت نمی داند که چیست؟
ساغر ما همچو گل، از خون دل رنگین بود
این قدح، رنگ می عشرت نمی داند که چیست؟
شب ز آه آتشین، یک دم نیاسایم چو شمع
پهلوی ما، بستر راحت نمی داند که چیست؟
قدر یاران، چون روند از چشم هم روشن شود
در جهان، کس قیمت صحبت نمی داند که چیست؟
چون رهی، گوهر به دامن بارد از اشک دریغ
هر که قدر گوهر فرصت، نمی داند که چیست؟
***
بار گران
زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان، عذاب جاودانی بیش نیست
لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره ی بلبل، فغانی بیش نیست
می کند هر قطره ی اشکی ز داغی داستان
گر چو شمعم شکوه ی دل را زبانی بیش نیست
آن چنان دور از لبش بگداختم، کز تاب درد
چون نی اندام نحیفم، استخوانی بیش نیست
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست
تکیه بر صبر و توان کم کن، که در میدان عشق
آن ز پا افتاده یی، وین ناتوانی بیش نیست
قوت بازو سلاح مرد باشد کاسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
هر خس و خاری در این صحرا بهاری داشت، لیک
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست
ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کاین ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست
***
اشک غم
اشک غم افسرده دارد چهره ی ما را همی
موج، پر چین می کند رخسار دریا را همی
بس که طاقت سوز باشد ناله ی مستانه ام
شب به محفل، پنبه در گوش است مینا را همی
هیچ کس جویای کام از عشرت امروز نیست
خلق دارند انتظار عیش فردا را همی
چون سیه روزی که سوزد در غم بخت بلند
می کشد دل حسرت آن سرو بالا را همی
گرمی بزم طرب از ناله ی جانسوز ماست
بانگ بلبل گرم دارد، بزم گل ها را همی
از چه هر دم، هم سخن با غیر گردد بین جمع
گر نمی خواهد پریشان خاطر ما را همی
آسمان یک دم رهی بی حیله و نیرنگ نیست
شاهد دنیا فریبد اهل دنیا را همی
***
فریب چرخ
تا نپنداری فلک، روزی به کس ارزان دهد
جان ستاند در بها گردون، به هر کس نان دهد
ابرو گل در پرده گویندت حدیثی، کاسمان
سازدت گریان، گرت یک دم لب خندان دهد
هر زمان سوزد، ز محرومی به داغ دیگرش
لاله آسا، هر که را رنگی در این بستان دهد
تا به زندان بلا، گردند زندانی چو خضر
تشنه کامان را، فریب از چشمه ی حیوان دهد
گر فلک نشناخت قدر من رهی عیبش مکن
آبله از کف گهر نایاب را ارزان دهد
***
بدی های من
گر همه بیند به چشم بد، سراپای مرا
کس نداند خوب تر از من، بدی های مرا
چون قدح ندم به بخت خود که در بزم وجود
باده از خون دل زار است، مینای مرا
با تهی دستی کنارم پر گهر باشد ز اشک
هست منت ها به جان، چشم گهر زای مرا
بعد عمری وعده ی قتلم به فردا داد دوست
کاش فردایی نباشد باز، فردای مرا
بس که مشتاق می ام از می کشان دارم امید
هر که جامی پر کند، خالی کند جای مرا
ای دل از شام فراقت، شکوه ی بی جا ز چیست؟
با سحر کی آشنایی بود، شب های مرا
بر سر کویی که قدر جان و خاک ره یکی است
گر مرا دیدی دگر، بشکن رهی پای مرا
***
خرمن و برق
گفتی که سوز عشق تو با من چه می کند؟
روشن بود که برق به خرمن چه می کند؟
جایی که شد ز نار تو آزرده دل رقیب
بنگر تغافلت به دل من چه می کند؟
ای کرده بستر از ورق گل، دمی بپرس
کان دردمند خفته به گلخن چه می کند؟
ای دل ببین که دلبر دشمن نواز ما
با دوست بهر خاطر دشمن چه می کند؟
گر نیست داغ لاله رخی بر دل رهی
از خون دیده، لاله به دامن چه می کند؟
***
گوهر نایاب
از آن امّیدوار وعده ی فردا کنی ما را
که با این شیوه حالی، از سر خود واکنی ما را
از آن خندی به روی مدعی، همچون قدح ای گل
که گریان در میان بزم، چون مینا کنی ما را
تو گرمی از وفا با غیر و من می سوزم از غیرت
هلاک ای دوست، زین دشمن پرستی ها کنی ما را
چنین گوهر به دست هر کسی آسان نمی افتد
مده از کف، که مشکل بعد از این پیدا کنی ما را
چه پرسی کز رخ و قدت کدامین خوب تر باشد؟
سراپا ناز من، حیران ز سر تا پا کنی ما را
به جان، شرمنده ی لطف توایم ای چرخ بازیگر
که با آزار خود، بیزار از دنیا کنی ما را
نهان در زیر دامن، آتش سوزان نمی ماند
تو ای سوز محبت، عاقبت رسوا کنی ما را
رهی، از بس کنی توصیف صحرای جنون، ترسم
که آخر همچو خود مجنون آن صحرا کنی ما را
***
وصل حرم
فارغ دلان، ز لذت غم دور بوده اند
این گمرهان، ز وصل حرم دور بوده اند
افسانه است در برشان حال یکدگر
از بس که خلق، از دل هم دور بوده اند
آخر فرا رسند، به سر منزل نخست
چندی گر از دیار عدم دور بوده اند
گر ماه من ز مهر بود دور، دور نیست
تا بوده مهر و ماه ز هم دور بوده اند
بوده است خلق را نفس واپسین، رهی
گر یک نفس ز رنج و الم دور بوده اند
***
گیاه اندوه
نی افسرده ای، هنگام گل روید ز خاک من
که برخیزد از آن نی، ناله های دردناک من
مزار من، اگر فردوس شادی آفرین باشد
به جای لاله و گل، خار غم روید ز خاک من
مخند ای صبح بی هنگام، کامشب سازشی دارد
نوای مرغ شب، با خاطر اندوهناک من
نیم چون خاکیان، آلوده ی گرد کدورت ها
صفای چشمه ی مهتاب دارد، جان پاک من
چو دشمن از هلاک من، رهی خشنود می گردد
بمیرم، تا دلی خشنود گردد از هلاک من
***
جامه ی فرسوده
از پی خود می کشاند صید خون آلوده را
می برد هر سو نسیم گل غبار سوده را
تا زدم لبخند از شادی، بلایی در رسید
چشم گردون در کمین باشد دل آسوده را
گفتم از بند جدایی وارهم، غافل که چرخ
عقده ی دیگر فزاید عقده ی نگشوده را
آسمان هر روز خون در ساغرم افزون کند
ایزد از من وا نگیرد روزی افزوده را
تکیه بر گردون مکن ای دل که جز مکر و فریب
نیست رنگی این رواق لاجورد اندوده را
جان افلاکی نزیبد در تن خاکی رهی
تازه چون گل باش، نو کن جامه ی فرسوده را
***
ماجرای اشک
تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک
باران صبحگاه ندارد صفای اشک
گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست
روشندلی کجاست، که داند بهای اشک
ماییم و سینه یی، که بود آشیان آه
ماییم و دیده یی که بود آشنای اشک
گوش مرا، ز نغمه ی شادی نصیب نیست
چون جویبار، ساخته ام با نوای اشک
از بس که تن ز آتش حسرت گداخته است
از دیده خون گرم فشانم به جای اشک
چون طفل هرزه پوی، به هر سوی می دویم
اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک
دیشب چراغ دیده ی من تا سپیده سوخت
آتش فتاد بی تو، به ماتم سرای اشک
خواب آور است زمزمه ی جویبارها
در خواب رفته بخت من از هایهای اشک
بس کن رهی، که تاب شنیدن نیاوریم
از بس که دردناک بود ماجرای اشک
***
ساغر هستی
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وانچه در جام شفق بینی، به جز خوناب نیست
زندگی خوش تر بود در پرده ی وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه ی مهتاب نیست
شب ز آه آتشین، یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده، جای خواب نیست
مردم چشمم فرومانده است در دریای اشک
مور را پای رهایی، از دل گرداب نیست
خاطر دانا، ز توفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را، اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل، از وفای خویشتن دل بسته ایم
ورنه این صحرا، تهی از لاله ی سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم، وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی، سرو و گل نایاب نیست
گر ترا با ما تعلق نیست، ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست، ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی، بعد از این روی مرا
ماه من، در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوه ی صبح و شکر خند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد، ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه می جویی رهی، در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست
***
نغمه ی حسرت
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل، آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب، می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان، اشک روانی داشتم
آتشم بر جان، ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت، ترجمانی داشتم
چون سرشک، از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار، از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان، با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین ، با ماه و پروین، آسمانی داشتم
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت، ورنه من
داشتم آرام، تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی، باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا، تا همزبانی داشتم
***
گریه ی بی اختیار
تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست
غم تو هست، ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم، دل اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم، نفس بی غبار باید و نیست
مرا ز باده ی نوشین، نمی گشاید دل
که می ، به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم، که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل، در کنار باید و نیست
به سرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی؟ که دیده ی تو
به سان شبنم گل، اشکبار باید و نیست
رهی، به شام جدایی چه طاقتی است مرا؟
که روز وصل، دلم را قرار باید و نیست
***
باران صبحگاهی
اشک سحر زداید، از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را، باران صبحگاهی
عمری ز مهرت ای مه، شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده ی من، وز اختران گواهی
چون زلف و عارض او، چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی، شامی بدان سیاهی
داغم چو لاله ای گل، از درد من چه پرسی؟
مردم ز محنت ای غم، از جان من چه خواهی
ای گریه در هلاکم، هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم، همراز اشک و آهی
چندین رهی چه نالی، از داغ بی نصیبی؟
در پای لاله رویان، این بس که خاک راهی
***
شاهد گل
آمد بهار و شاهد گل، گشت یار ما
وز دست رفت، بار دگر اختیار ما
یک ره به سوی طره ی سنبل نظر فگن
کاشفته است، لیک نه چون روزگار ما
برطرف جویبار، چه حاجت که پا نهیم؟
تا هست دیده ی تر ما، جویبار ما
گر لاله راست داغ جگر سوز، بر جگر
وامی گرفته از جگر داغدار ما
معلوم نیست، کاین قطعات سیاه رنگ
ابر است، یا که دود دل بی قرار ما
ماتم، که غنچه بهر چه شد غرق خون دل؟
شرحی مگر شنیده ز احوال زار ما
در باغ ملک، تا خس و خاراند باغبان
یک سان بود همیشه خزان و بهار ما
***
بدخواه وطن
آن درد کدام است؟ که درمان شدنی نیست؟
و آن لطمه کدام است؟ که جبران شدنی نیست؟
بیمار وطن، این همه از درد چه نالد؟
دردی به جهان نیست که درمان شدنی نیست
آن را که بود در صدد تفرقه ی ما
برگوی ، که این جمع پریشان شدنی نیست
کم گوی که آسان نشود مشکل ملت
آن مشکل مرگ است، که آسان شدنی نیست
بدخواه وطن، بهر تو دلسوز نگردد
زین گرگ بیندیش، که چوپان شدنی نیست
***
سایه ی مژگان
چشم تو نظر بر من بی مایه فکنده است
بر کلبه ی درویش هما سایه فکنده است
دانی دل بی طاقت سودایی ما چیست؟
طفلی است که آتش به دل دایه فکنده است
از خانه ی دل، مهر تو روشنگر جان شد
این سرو سهی، سایه به همسایه فکنده است
مژگان سیاه تو، بر آن صفحه ی رخسار
خاری است که بر خرمن گل سایه فکنده است
در میکده ی عشق رهی منزلتی داشت
ناسازی ایامش از آن پایه فکنده است
***
رسوای دل
همچو نی، می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم، جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ ناپیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بس که توفانزا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد، وای من
غم اگر از دل گریزد، وای دل
ما ز رسوایی، بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه ی مور است و منزلگاه بوم
آسمان، با همت والای دل
گنج منعم، خرمن سیم و زر است
گنج عاشق، گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی، رهی
خندم از امّیدواری های دل
***
شمع بی زبان
ای خوشا آن دل، که آزاری نمی آید ازو
غیر کار عاشقی، کاری نمی آید ازو
گر زما دوری کند آن خرمن گل دور نیست
همدمی با هر خس و خاری نمی آید ازو
خوی شمع بی زبان دارد دل افسرده ام
سوزد اما ناله ی زاری نمی آید ازو
همچو گل از سوز تب گر جان دهد بیمار ما
زحمت جان پرستاری نمی آید ازو
گر طبیب عقل اعجاز مسیحا می کند
از چه درمان دل زاری نمی آید ازو
جان، سر برگ سفر دارد که از این بیشتر
بار خاطرها شدن، باری نمی آید ازو
خوی آتش بی گنه سوزی بود، اما رهی
آذری دارد که آزاری نمی آید ازو
***
نگهبان وطن
ای وطن، خصم ترا سنگ به جام افتاده ست
طشت رسوایی این بوم، ز بام افتاده ست
آتش کینه برافروز، که در سینه ی ما
هر دغل پیشه در اندیشه ی خام افتاده ست
روز خون ریختن از خائن ملک است امروز
از چه شمشیر تو، در بند نیام افتاده ست
ریشه ی خصم برافگن که زبون گشت و ضعیف
جان این گرگ برآور، که به دام افتاده ست
سربیگانه پرستان به کمند است بیا
تا ببینی به کمند تو، کدام افتاده ست
خون ما خورد بد اندیش و کسی آگه نیست
بس که نوباوه ی جم، در پی جام افتاده ست
یوسف ملک، به زندان بلا مانده اسیر
بر رخ مهر، سیه پرده ی شام افتاده ست
ای نگهبان وطن نوبت جان بازی توست
سر فدا ساز، که هنگام سرافرازی توست
***
برف بهمنی
ای سیمگون رخت، به سپیدی نشان برف
خویت به سان آتش و رویت به سان برف
ای تازه گل، که در مه بهمن دمیده ای
نشکفته جز تو لاله و گل، در میان برف
در فصل برف، بزم جهان گرمی از تو یافت
آتش شنیده ای، که بود ارمغان برف؟
چون برف را به روی لطیف تو نسبتی است
ای جان عاشقان، منم از عاشقان برف
پشتم خمیده ماند، ز بار گران عشق
چون شاخه ی ضعیف، ز بار گران برف
مولود بهمنی تو و نامهربان دلت
آموخت سردی، از دل نامهربان برف
اشکم کند حکایت باران بهمنی
گر سرد مهری تو کند داستان برف
تا کی به اشک دیده ی من خنده می زنی
مانند آفتاب، به اشک روان برف
جان مرا چو مهر فروزنده، گرم کن
کاندر غم تو موی رهی شد به سان برف
***
بهشت آرزو
بر جگر داغی، ز عشق لاله رویی یافتم
در سرای دل، بهشت آرزویی یافتم
عمری از سنگ حوادث سوده گشتم، چون غبار
تا به امداد نسیمی، ره به کویی یافتم
خاطر از آیینه ی صبح است، روشن تر مرا
این صفا، از صحبت پاکیزه رویی یافتم
گرمی شمع شب افروز، افت پروانه شد
سوخت جانم، تا حریف گرم خویی یافتم
بی تلاش من، غم عشق توام در دل نشست
گنج را در زیر پا، بی جست و جویی یافتم
تلخکامی بین، که در میخانه ی دلدادگی
بود پر خون جگر، هر جا سبویی یافتم
چون صبا، در زیر زلفش هر کجا کردم گذار
یک جهان دل، بسته بر هر تار مویی یافتم
ننگ رسوایی، رهی نامم بلند آوازه کرد
خاک راه عشق گشتم، آبرویی یافتم
***
نای خروشان
چو نی به سینه خروشد، دلی که من دارم
به ناله گرم بود، محفلی که من دارم
بیا و اشک مرا چاره کن، که همچو حباب
به روی آب بود، منزلی که من دارم
دل من، از نگه گرم او نپرهیزد
ز برق سر نکشد، حاصلی که من دارم
به خون نشسته ام از جان ستانی دل خویش
درون سینه بود، قاتلی که من دارم
ز شرم عشق خموشم، کجاست گریه ی شوق؟
که با تو شرح دهم مشکلی که من دارم
رهی، چو شمع فروزان گرم بسوزانند
زبان شکوه ندارد، دلی که من دارم
***
شاهد افلاکی
چون زلف توام جانا، در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم، در بی سر و سامانی
من خاک و من گردم، من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی
خواهم که تو را در بر، بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را، بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی، در مستی و در پاکی
من چشم تو را مانم، تو اشک مرا مانی
در سینه ی سوزانم، مستوری و مهجوری
در دیده ی بیدارم، پیدایی و پنهانی
من زمزمه ی عودم، تو زمزمه پردازی
من سلسله ی موجم، تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت، دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی، دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت، کو چشم رهی جویت؟
روی از من سرگردان، شاید که نگردانی
***
آشیانه ی تهی
همچو مجنون، گفت و گو با خویشتن باید مرا
بی زبانم، همزبانی همچو من باید مرا
تا شوم روشنگر دل ها به آه آتشین
گرم خویی های شمع انجمن باید مرا
رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا
آشیان بی طایر دستان سرا، ویرانه به
چند با دل مردگی ها، پاس تن باید مرا
تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی
همت مردانه یی چون کوهکن باید مرا
***
دل زار
نداند رسم یاری، بی وفا یاری که من دارم
به آزار دلم کوشد، دل آزاری که من دارم
وگر دل را به صد خواری، رهانم از گرفتاری
دل آزاری دگر جوید، دل زاری که من دارم
به خاک من نیفتد، سایه ی سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم
گهی خاری کشم از پا، گهی دستی زنم بر سر
به کوی دلفریبان، این بود کاری که من دارم
دل رنجور من، از سینه هر دم می رود سویی
ز بستر می گریزد، طفل بیماری که من دارم
ز پند همنشین، درد جگر سوزم فزون تر شد
هلاکم می کند آخر، پرستاری که من دارم
رهی آن مه به سوی من، به چشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف، خریداری که من دارم
***
سایه ی آرمیده
لاله ی داغدیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان برگرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم، اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه ی نودمیده را مانم
دست و پای می زنم، به خون جگر
صید در خون تپیده را مانم
تو، غزال رمیده را مانی
من، کمان خمیده را مانم
به من، افتادگی صفا بخشید
سایه ی آرمیده را مانم
در نهادم، سیاهکاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش: ای پری که را مانی؟
گفت: بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گداخت رهی
لاله ی داغدیده را مانم
***
عمر نرگس
آتشین خوی مرا، پاس دل من نیست نیست
برق عالم سوز را، پروای خرمن نیست نیست
مشت خاشاکی، کجا بندد ره سیلاب را؟
پایداری پیش اشکم، کار دامن نیست نیست
آن قدر بنشین، که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر نازنین، هنگام رفتن نیست نیست
قصه ی امواج دریا را، ز دریا دیده پرس
هر دلی، آگه ز توفان دل من نیست نیست
همچو نرگس تا گشودم چشم، پیوستم به خاک
گل دو روزی بیشتر، مهمان گلشن نیست نیست
ناگزیر از ناله ام در ماتم دل، چون کنم؟
مرهم داغ عزیزان، غیر شیون نیست نیست
در پناه می، ز عقل مصلحت بین فارغم
در کنار دوست، بیم از طعن دشمن نیست نیست
بر دل پاکان، نیفتد سایه ی آلودگی
داغ ظلمت، بر جبین صبح روشن نیست نیست
نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون، رهی
رهرو آزاده را، پروای رهزن نیست نیست
***
جلوه ی نخستین
رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است
نشان قافله سالار عاشقان این است
مبین به چشم حقارت به خون دیده ی ما
که آبروی صراحی به اشک خونین است
ز آشنایی ما سال ها گذشت و هنوز
به دیده ی منت آن جلوه ی نخستین است
نداد بوسه و این با که می توان گفتن
که تلخکامی ما، زان دهان شیرین است
به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت؟
که اختر فلکی نیز، چون تو مسکین است
به غیر خون جگر نیست بی نصیبان را
زمان را چه گنه؟ چون نصیب ما این است
رهی ز لاله و گل نشکفد بهار مرا
بهار من گل روی امیر و گلچین است
” مصرع آخر به شادروانان امیری فیروزکوهی و احمد گلچین معانی اشاره دارد.”
***
داغ تنهایی
آن قدََر با آتش دل ساختم، تا سوختم
بی تو ای آرام جان، یا ساختم یا سوختم
سرد مهری بین، که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق، از گرمی سراپا سوختم
سوختم، اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام، کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بی جا سوختم
سوختم از آتش دل، در میان موج اشک
شور بختی بین، که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام از شعله یی در آتش اند
در میان پاکبازان، من نه تنها سوختم
جان پاک من رهی، خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود، عالمی را سوختم
***
رنگ محبت
برد آرام دلم، یار دلارام کجاست؟
آن دلارام که برد از دلم آرام کجاست؟
داده پیغام که یک بوسه تو را بخشم لیک
آن که قانع شود از بوسه به پیغام کجاست؟
بی غم عشق، به گلزار جهان تنگدلیم
در چمن رنگ محبت نبود دام کجاست؟
گر من از گردش ایام ملولم؟ نه عجب
آن که خوشدل بود از گردش ایام کجاست؟
جرعه نوشان رضا، نام تمنا نبرند
دل ناکام رهی را، هوس کام کجاست؟
***
گلبرگ خونین
ز خون رنگین بود چون لاله، دامانی که من دارم
بود صد پاره همچون گل، گریبانی که من دارم
مپرس ای همنشین احوال زار من، که چون زلفش
پریشان گردی از حال پریشانی که من دارم
سیه روزان فراوان اند، اما کی بود کس را؟
چنین صبر کم و درد فراوانی که من دارم
غم عشق تو هر دم آتشی در دل برافروزد
بسوزد خانه را، ناخوانده مهمانی که من دارم
به ترک جان مسکین، از غم دل راضیم، اما
به لب از ناتوانی کی رسد، جانی که من دارم؟
بگفتم: چاره ی کار دل سرگشته کن، گفتا:
بسازد کار او، برگشته مژگانی که من دارم
ندارد صبح روشن، روی خندانی که او دارد
ندارد ابر نیسان، چشم گریانی که من دارم
ز خون رنگین بود چون برگ گل، اوراق این دفتر
مصیبت نامه ی دل هاست، دیوانی که من دارم
رهی از موج گیسویی، دلم چون اشک می لرزد
به مویی بسته امشب، رشته ی جانی که من دارم
***
از خود رمیده
چو گل، ز دست تو جیب دریده ای دارم
چو لاله، دامن در خون کشیده ای دارم
به حفظ جان بلا دیده، سعی من بی جاست
که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم
ز سرد مهری آن گل، چو برگ های خزان
رخ شکسته و رنگ پریده ای دارم
نسیم عیش، کجا بشکفد بهار مرا؟
که همچو لاله، دل داغدیده ای دارم
مرا ز مردم نااهل، چشم مردمی است!
امید میوه، ز شاخ بریده ای دارم!
کجاست؟ عشق جگر سوز اضطراب انگیز
که من به سینه دل آرمیده ای دارم
صفا و گرمی جانم از آن بود، که چو شمع
شرار آهی و خوناب دیده ای دارم
مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق؟
که چون رهی، دل از خود رمیده ای دارم
***
محنت سرای خاک
من کیستم؟ ز مردم دنیا رمیده ای
چون کوهسار، پای به دامن کشیده ای
از سوز دل، چو خرمن آتش گرفته ای
وز اشک غم، چو کشتی توفان رسیده ای
چون شام، بی رخ تو، به ماتم نشسته ای
چون صبح، از غم تو، گریبان دریده ای
سرکن هوای عشق، که از های و هوی عقل
آزرده ام، چو گوش نصیحت شنیده ای
رفت از قفای او، دل از خود رمیده ام
بی تاب تر از اشک به دامن دویده ای
ما را چو گردباد، ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و زخاطر نا آرمیده ای
بی چاره یی که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه، ز شاخ بریده ای
از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان
ماند شفق به دامن در خون کشیده ای
با جان تابناک، ز محنت سرای خاک
رفتیم همچو قطره ی اشکی ز دیده ای
دردی که بهر جان رهی آفریده اند
یا رب مباد، قسمت هیچ آفریده ای
***
کوکب امید
ای صبح نو دمیده، بنا گوش کیستی؟
وی چشمه ی حیات، لب نوش کیستی؟
از جلوه ی تو، سینه چو گل چاک شد مرا
ای خرمن شکوفه، بر و دوش کیستی؟
همچون هلال، بهر تو آغوش من تهی است
ای کوکب امید، در آغوش کیستی؟
مهر منیر را، نبود جامه ی سیاه
ای آفتاب حسن، سیه پوش کیستی؟
امشب، کمند زلف تو را تاب دیگری است
ای فتنه، در کمین دل و هوش کیستی؟
ما لاله سان، ز داغ تو نوشیم خون دل
تو همچو گل، حریف قدح نوش کیستی؟
ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی
نالان به یاد غنچه ی خاموش کیستی؟
***
آتش جاوید
ستاره، شعله ای از جان دردمند من است
سپهر، آیتی از همت بلند من است
به چشم اهل نظر، صبح روشنم زان روی
که تازه رویی عالم ز نوشخند من است
چگونه راز دلم همچو نی نهان ماند
که داغ عشق تو، پیدا ز بند بند من است
در آتش از دل آزاده ام، ولی غم نیست
پسند خاطر آزادگان، پسند من است
رهی، به مشت غباری چه التفات کنم؟
که آفتاب جهانتاب در کمند من است
***
غمگسار
از بداندیشان نیندیشم، که یار من تویی
فارغم از دشمنان، تا دوستدار من تویی
خاطر از دم سردی باد خزانم، ایمن است
گر حدیث تازه و رنگین بهار من تویی
بهره یاب از دولتم، تا با توام خلوت نشین
بر کنار از محنتم، تا در کنار من تویی
این حریفان، در شب عشرت مرا یارند و بس
روز محنت آن که می آید به کار من تویی
از دل افسرده، جز افسرده دل آگاه نیست
آن که داند وحشت شب های تار من تویی
اختر بیدار داند، حال شب ناخفته را
باخبر از دیده ی شب زنده دار من تویی
دوری ظاهر، دلیل دوری دل نیست، نیست
با توام دیگر، چرا در انتظار من تویی؟
خواجه ی شیراز گوید با تو، از بام سپهر
کای سخن گستر، به عالم یادگار من تویی
با تولای تو، از دشمن نیندیشد رهی
بنده ی من شد فلک، تا غمگسار من تویی
***
بی سرانجام
مرغ خونین ترانه را مانم
صید بی آب و دانه را مانم
آتشینم، ولیک بی اثرم
ناله ی عاشقانه را مانم
نه سرانجامی و نه آرامی
مرغ بی آشیانه را مانم
هدف تیر فتنه ام همه عمر
پای برجا، نشانه را مانم
باکسم در زمانه الفت نیست
که نه اهل زمانه را مانم
خاکساری بلند قدم کرد
خاک آن آستانه را مانم
بگذرم زین کبود خیمه، رهی
تیر آه شبانه را مانم
***
کوی رضا
تا دامن از من کشیدی، ای سرو سیمین تن من
هر شب ز خونابه ی دل، پر گل بود دامن من
جانا رخم زرد خواهی، جانم پر از درد خواهی
دانم چها کرد خواهی، ای شعله با خرمن من
بنشین چو گل در کنارم، تا بشکفد گل ز خارم
ای روی تو لاله زارم، وی موی تو سوسن من
ای جان و دل مسکن تو، خون گریم از رفتن تو
دست من و دامن تو، اشک غم و دامن من
من کیستم بی نوایی، با درد و غم آشنایی
هر لحظه گردد بلایی، چون سایه پیراهن من
قسمت اگر زهر اگر مل، بالین اگر خار اگر گل
غمگین نباشم که باشد، کوری رضا مسکن من
گر باد صرصر غباری، انگیزد از هر کناری
گرد کدورت نگیرد، آیینه ی روشن من
تا عشق و رندی است کیشم، یکسان بود نوش و نیشم
من دشمن جان خویشم، گر او بود دشمن من
ملک جهان تنگنایی، با عرصه ی همت ما
خلد برین خارزاری، با ساحت گلشن من
پیرایه ی خاک و آبم، روشنگر آفتابم
گنجم ولی در خرابم، ویرانه ی من تن من
ای گریه دل را صفا ده، رنگی به رخسار ما ده
خاکم به باد فنا ده، ای سیل بنیان کن من
وی مرغ شب همرهی کن، زاری به حال رهی کن
تا بر دلم رحمت آرد، صیا صید افکن من
***
خیال انگیز
خیال انگیز و جان پرور، چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی، که می دانی که زیبایی
من از دلبستگی های تو با آیینه، دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود ، عاشق تر از مایی
به شمع و ماه، حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزی، تو ماه مجلس آرایی
منم ابر و تویی گلبن، که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر، که می میرم چو می آیی
مراد ما نجویی، ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی، حریف باده پیمایی
مه روشن، میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل، مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من، نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من، نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی، که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد، منع من از عشق تو فرماید، چه فرمایی؟
من آزرده دل را، کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب، تو از دل عقده بگشایی
رهی ، تا وارهی از رنج هستی، ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها، به ترک جان توانایی
***
مردم فریب
شب یار من تب است و غم سینه سوز هم
تنها نه شب و در آتشم ای گل، که روز هم
ای اشک همتی، که به رشک وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم
گفتم: که با تو شمع طرب تابناک نیست
گفتا: که سیمگون مه گیتی فروز هم
گفتم: که بعد از آن همه دل ها که سوختی
کس می خورد فریب تو؟ گفتا: هنوز هم
ای غم مگر تو یار شوی، ورنه با رهی
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم
***
پاس دوستی
بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی
دشمنی ها کرد با من ، در لباس دوستی
کوه پا برجا گمان می کردمش، دردا که بود
از حبابی سست بنیان تر، اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد، دل آزرده را
جای بیم دشمنی، دارد هراس دوستی
جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند
کور بادا! دیده ی حق ناشناس دوستی
دشمن خویشی رهی، کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی
***
زبان اشک
چون صبح نودمیده، صفا گستر است اشک
روشن تر از ستاره ی روشنگر است اشک
گوهر اگر ز قطره ی باران شود پدید
با آفتاب و ماه، ز یک گوهر است اشک
با اشک، هم اثر نتواند خواند ناله را
غم پرور است ناله و جان پرور است اشک
بارد از او لطافت و تابد از او فروغ
چون گوی سینه ی بت سیمین بر است اشک
خاطر فریب و گرم و دلاویز و تابناک
هم رنگ چهره ی تو پری پیکر است اشک
از داغ آتشین لب ساغر نواز تو
در جان ماست آتش و در ساغر است اشک
با دردمند عشق تو، هم خانه است آه
با آشنای چشم تو، هم بستر است اشک
لب بسته یی ز گفتن راز نهان، رهی
غافل که از زبان تو گویاتر است اشک
***
از یاد رفته
به غیر غم، که بود یار و آشنای رهی؟
ز دوستان، که نهد پای در سرای رهی؟
از آن به کوی تو چون سایه گشت خاک نشین
که سنگ حادثه این جا شکست پای رهی
به جای دشمن خود، غیر دوستی نکند
به دوستی که مکن، دشمنی به جای رهی
تو خواه بر سر او گل فشان و خواه آتش
رضای خاطر یاران بود، رضای رهی
مگو که حرمت افتادگان، که دارد پاس؟
که خار بادیه سر می نهد به پای رهی
فغان که اهل دلی نیست در جهان، ورنه
همه نوای محبت بود، نوای رهی
اجل بود که از او دیده بر نمی گیرد
و گرنه چشم کسی نیست در قفای رهی
رهی ز ناله ی جانسوز شکوه یی نکند
که هست گرمی دل ها، به ناله های رهی
***
آه آتشناک
چون شمع نیمه جان، به هوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای تو سوختیم
اشکی که ریختیم، به یاد تو ریختیم
عمری که سوختیم، برای تو سوختیم
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او
ما عمرها، ز داغ جفای تو سوختیم
دیشب که یار، انجمن افروز غیر بود
ای شمع، تا سپیده به جای تو سوختیم
کوتاه کن، حکایت شب های غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
***
پرنیان پوش
ز گرمی بی نصیب افتاده ام، چون شمع خاموشی
ز دل ها رفته ام، چو یاد از خاطر فراموشی
منم با ناله دمسازی، به مرغ شب هم آوازی
منم بی باده مدهوشی، ز خون دل قدح نوشی
ز آرامم جدا، از فتنه ی روی دلارامی
سیه روزم چو شب، در حسرت صبح بنا گوشی
بدان حالم ز ناکامی، که تسکین می دهد دل را
به داغی ، از گل رویی، به نیشی، از لب نوشی
به دشواری توان دیدن، وجود ناتوانم را
به تار پرنیان مانم، ز عشق پرنیان پوشی
به چشمت خیره گشتم، کز دلت آگه شوم اما
چه رازی می توان خواند از نگاه سرد خاموشی؟
چه می پرسی رهی، از داغ و درد سینه سوز من
که روز و شب هم آغوش تبم، با یاد آغوشی
***
جلوه ی ساقی
در قدح، عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟
مهر در آیینه، یا آتش در آب افتاده است؟
باده ی روشن، دمی از دست ساقی دور نیست
ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است
خفته از مستی به دامان ترم آن لاله روی
برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است
در هوای مردمی از کید مردم سوختیم
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است
طی نگشته روزگار کودکی، پیری رسید
از کتاب عمر ما، فصل شباب افتاده است
نیست شبنم این که بینی در چمن، کز اشتیاق
پیش لب هایت دهان غنچه آب افتاده است
آسمان در حیرت از بالا نشینی های ماست
بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است
گوشه ی عزلت بود سر منزل عزت، رهی
گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است
***
انتظار
تا جان ندهم بر سر من باز نیاید
در خانه ام آن خانه برانداز نیاید
دل را پی آن ماه فرستم به صد امید
ای وای به من، گر رود و باز نیاید
تا بال گشودم، پرم از شعله ی غم سوخت
پروانه همان به که به پرواز نیاید
دور از تو، به تن مانده مرا جان ضعیفی
کان هم به لب از طالع ناساز نیاید
با تیر غمت، لب به شکایت نگشودم
از کشته ی شمشیر تو آواز نیاید
یک دم به هوای دل من گوش فردار
کاین ناله ی جانسوز ز هر ساز نیاید
در پای تو افتد رهی و جان دهد امروز
فرصت اگر از دست رود باز نیاید
***
ناآشنا
ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است
چشم جهانیان، به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل، که محو تماشای دیگر است
این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
وان گوهر یگانه، به دریای دیگر است
در ساغر طرب، می اندیشه سوز نیست
تسکین ما، ز جرعه ی مینای دیگر است
امروز می خوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است
گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را، سر سودای دیگر است
دیشب دلم به جلوه ی مستانه یی ربود
امشب پی ربودن دل های دیگر است
غمخانه ای ست وادی کون و مکان، رهی
آسودگی اگر طلبی، جای دیگر است
***
پرده ی نیلی
رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم
کار جهان، به اهل جهان واگذاشتیم
چون آهوی رمیده، ز وحشت سرای شهر
رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم
ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست
این شوخ دیده را، به مسیحا گذاشتیم
بالای هفت پرده ی نیلی است جای ما
پا چون حباب، بر سر دریا گذاشتیم
ما را بس است جلوه گه شاهدان قدس
«دنیا، برای مردم دنیا گذاشتیم»
کوتاه شد ز دامن ما، دست حادثان
تا دست خود به گردن مینا گذاشتیم
شاهد که سرکشی نکند، دلفریب نیست
فهم سخن، به مردم دانا گذاشتیم
در جست و جوی یار دلازار، کس نبود
این رسم تازه را، به جهان ما گذاشتیم
ایمن ز دشمنیم، که با دشمنیم دوست
بنیان زندگی، به مدارا گذاشتیم
صد غنچه ی دل از نفس ما شکفته شد
هر جا که چون نسیم سحر، پا گذاشتیم
ما شکوه از کشاکش دوران نمی کنیم
موجیم و کار خویش، به دریا گذاشتیم
از ما به روزگار، حدیث وفا بس است
نگذاشتیم گر اثری، یا گذاشتیم
بودیم شمع محفل روشندلان، رهی
رفتیم و داغ خویش به دل ها گذاشتیم
***
فریاد بی اثر
از صحبت مردم، دل ناشاد گریزد
چون آهوی وحشی، که ز صیاد گریزد
پروا کند از باده کشان، زاهد عاقل
چون کودک نادان، که ز استاد گریزد
دریاب، که ایام گل و صبح جوانی
چون برق کند جلوه و چون باد گریزد
شادی کن اگر طالب آسایش خویشی
کاسودگی از خاطر ناشاد گریزد
غم در دل روشن نزند خیمه ی اندوه
چون بوم، که از خانه ی آباد گریزد
فریاد! که در دام غمت سوختگان را
صبر از دل و تأثیر ز فریاد گریزد
گر چرخ دهد قوت پرواز رهی را
چون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد
***
آتشین لب
ای بت من به عقل و دین، آنچه نکرده ای بکن
با من خسته بیش از این، آنچه نکردی ای بکن
لب بگشا و جان طلب، تا فکنم به پای تو
آنچه ندیده ای ببین، آنچه نکرده ای بکن
از تو به وعده ات خوشم، آنچه نگفته ای بگو
وز لب گرم آتشین، آنچه نکرده ای بکن
از کف من ز جان و دل، آنچه نبرده ای ببر
با دل من زجور و کین، آنچه نکرده ای بکن
تا ز بلای زندگی، جان رهی رها شود
ای شب محنت آفرین، آنچه نکرده ای بکن
***
شراب بوسه
شکسته جلوه ی گلبرگ، از بر و دوشت
دمیده پرتو مهتاب، از بنا گوشت
مگر به دامن گل سر نهاده ای شب دوش؟
که آید از نفس غنچه بوی آغوشت
میان آن همه ساغر که بوسه می افشاند
بر آتشین لب جان پرور قدح نوشت،
شراب بوسه ی من رنگ و بوی دیگر داشت
مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت
تو را چو نکهت گل، تاب آرمیدن نیست
نسیم غیر، ندانم چه گفت در گوشت؟
رهی، اگر چه لب از گفت و گو فرو بستی
هزار شکوه سراید نگاه خاموشت
***
شایسته ی آغوش
یاری که مرا کرده فراموش، تویی تو
با مدعیان گشته هم آغوش، تویی تو
صد بار بنالم من و آن یار که یک بار
بر ناله ی زارم نکند گوش، تویی تو
ما زهره و خورشید به یک جای ندیدیم
خورشید رخ و زهره بنا گوش، تویی تو
در کوی غمت خوار منم، زار منم من
در چشم دلی نیش تویی، نوش تویی تو
ما رند خرابیم و تویی میر خرابات
ما اهل خطاییم و خطاپوش، تویی تو
مدهوشی و مستی، نه گناه دل زار است
چون هوش ربای دل مدهوش، تویی تو
خون می خوری و لب به شکایت نگشایی
همدرد من ای غنچه ی خاموش، تویی تو
صیدی که تو را گشته گرفتار، منم من
یاری که مرا کرده فراموش، تویی تو
آغوش رهی بهر تو خالی چو هلال است
بازآی که شایسته ی آغوش، تویی تو
***
خنده ی برق
سزای چون تو گلی گرچه نیست خانه ی ما
بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ی ما
تو ای ستاره ی خندان کجا خبر داری؟
ز ناله ی سحر و گریه ی شبانه ی ما
چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ی ما
نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است
ز سوز سینه بود گرمی ترانه ی ما
چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم
که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ی ما
به خنده رویی دشمن مخور فریب، رهی
که برق خنده زنان سوخت آشیانه ی ما
***
گیسوی شب
شب، این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل، این بوی ندارد که تو داری
نرگس، که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخن گوی ندارد که تو داری
نیلوفر سیراب، که افشانده سر زلف
این خرمن گیسوی ندارد که تو داری
پروانه، که هر دم زگلی بوسه رباید
این طبع هوس جوی ندارد که تو داری
غیر از دل جان سخت رهی، کز تو نیازرد
کس طاقت این خوی ندارد که تو داری
***
نگاه گرم
لرزه بر جانم فتاد از چشم سحرآمیز او
وز نگاه گرم و لبخند فریب انگیز او
بهر پاس غیر، آزار دل زارم دهد
جان دهد فرهاد من، تا خوش بود پرویز او
وادی عشق از گل شادی تهی باشد ولی
خار محنت روید از صحرای محنت خیز او
گردن افرازد حباب از خودپرستی ها ولی
از نسیمی نیست گردد مستی ناچیز او
مرغ شب با سایه ی مهتاب اگر سر خوش بود
من خوشم با سایه ی زلف خیال انگیز او
همچو مهمان عزیزی گر درآید بی خبر
گرم در دل می نشیند، ناوک خونریز او
ساقیا فکر دگر کن بهر تسکین رهی
تا شود خالی دل از درد و غم لبریز او
***
شعله ی سرکش
لاله دیدم، روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم، سرکشی های توام آمد به یاد
سوسن و گل، آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرام توام آمد به یاد
بود لرزان شعله ی شمعی، در آغوش نسیم
لرزش زلف سمن سای توام آمد به یاد
از بر صید افگنی، آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد به یاد
در چمن پروانه یی آمد، ولی ننشسته رفت
با حریفان، قهر بی جای توام آمد به یاد
پای سروی، جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه، در پای توام آمد به یاد
شهر، پر هنگامه از دیوانه یی دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد به یاد
***
اندوه دوشین
دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم
هر نفس چون شمع لرزان، اضطرابی داشتم
اشک سیمینم به دامن بود، بی سیمین تنی
چشم بی خوابی، ز چشم نیم خوابی داشتم
سایه ی اندوه بر جانم فرو افتاده بود
خاطری همرنگ شب، بی آفتابی داشتم
خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من
خوابگه، از موج دریا چون حبابی داشتم
محفلم چون مرغ شب، از ناله ی دل گرم بود
چون شفق از گریه ی خونین، شرابی داشتم
شکوه تنها از شب دوشین ندارم، کز نخست
بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم
نیست ما را پای رفتن از گرانجانی، چو کوه
کاش کز فیض اجل، عمر شهابی داشتم
شادی از ماتم سرای خاک می جستم رهی
انتظار چشمه ی نوش از سرابی داشتم!
***
ناله ی جویبار
گرچه روزی تیره تر از شام غم باشد مرا
در دل روشن، صفای صبحدم باشد مرا
زرپرستی خواب راحت را ز نرگس دور کرد
صرف عشرت می کنم گر یک درم باشد مرا
خواهش دل هر چه کمتر، شادی جان بیشتر
تا دلی بی آرزو باشد، چه غم باشد مرا؟
در کنار من ز گرمی برکناری، ای دریغ
وصل و هجران و غم شادی، به هم باشد مرا
در خروش آیم چو بینم کج نهادی های خلق
جویبارم، ناله از هر پیچ و خم باشد مرا
گرچه در کارم چو انجم عقده یی باشد رهی
چهره ی بگشاده ای، چون صبحدم باشد مرا
***
در سایه ی سرو
حال تو روشن است دلا، از ملال تو
فریاد از دلی، که نسوزد به حال تو
ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو
یاران چو گل به سایه ی سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
بازآ، که چون خیال شدم، از خیال تو
در کار خود، زمانه ز ما ناتوان ترست
با ناتوان تر از تو، چه باشد جدال تو؟
خار زبان دراز، به گل طعنه می زند
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو
ناساز گشت نغمه ی جان پرورت، رهی
باید که دست عشق دهد گوشمال تو
***
نیم شب
یافتم روشندلی از گریه های نیم شب
خاطری چون شمع دارم از صفای نیم شب
شاهد معنی که دل سرگشته از سودای اوست
جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیم شب
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم، از گریه های نیم شب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست
تا دل دردآشنا شد آشنای نیم شب
نیم شب با شاهد گلبن در آمیزد نسیم
بوی آغوش تو آید، از هوای نیم شب
نیست حالی در دل شاعر خیال انگیزتر
از سکوت خلوت اندیشه زای نیم شب
با امید وصل، از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید، از قفای نیم شب
همچو گل امشب رهی، از پای تا سرگوش باش
تا سرایم قصه یی از ماجرای نیم شب
***
غبار بیابان
نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب های من آهی
نه جان بی نصیبم را، پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را، نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی، نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت، نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد، اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد، اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گم کرده یی تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی
گهی افتان و خیزان، چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران، چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی، تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها؟
به اقبال شرر نازم، که دارد عمر کوتاهی
***
آغوش تب
تا نه پنداری که من در آتش از جوش تبم
در غم روی تو مدهوشم، نه مدهوش تبم
تب کشاند آن تازه گل را بر سر بالین من
بعد از این تا زنده باشم حلقه در گوش تبم
مهربانی بین که غم یک دم فراموشم نکرد
ورنه امشب صید از خاطر فراموش تبم
سوختم در حسرت آغوش گرم او، رهی
از غم آغوش او هر شب هم آغوش تبم
***
آزاده
بر خاطر آزاده، غباری ز کسم نیست
سرو چمنم، شکوه یی از خار و خسم نیست
از کوی تو، بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافله ی عمر، نوای جرسم نیست
افسرده ترم از نفس باد خزانی
کان نوگل خندان، نفسی همنفسم نیست
صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم، که ره پیش و پسم نیست
بی حاصلی و خواری من بین، که در این باغ
چون خار به دامن گلی، دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه، که اندوه کشم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده ی دردم، دو سه پیمانه بسم نیست
***
وفای شمع
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل به دامان می فشاند اشک خونیم هنوز
گرچه سر تا پای من، مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
***
شهیدان وطن
نمرده اند شهیدان، که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاوید
خلاف شمع، که می گرید از هلاکت خویش
به روز رزم، سپردند جان و خندیدند
فراز چرخ نهادند پای، چون بهرام
اگر چه دامن از این خاکدان فرو چیدند
به جان خصم فگندند لرزه، همچون بید
ولی چو کوه، ز باد اجل نلرزیدند
بر آستان رضا، چون غبار بنشستند
بر آسمان شرف، همچو مه درخشیدند
به جنگ دشمن، اگر نقد جان نمی دادند
به جان دوست، چنین منزلت نمی دیدند
اگر به دیده ی بیگانه اند، چون شب تار
ولی به دیده ی ما، همچو صبح امیدند
به جان پاک شهیدان، که زنده اند رهی
دلاوران، که سزاوار جشن جاویدند
***
حلقه ی موج
گه شکایت از گلی، گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
هر زمانی بی روی ماهی، همدم آهی شوم
هر نفس با یاد یاری، ناله ی زاری کنم
حلقه های موج بینم، نقش گیسویی کشم
خنده های صبح بینم، یاد رخساری کنم
گر سر یاری بود بخت نگون سار مرا
عاشقی ها با سر زلف نگون ساری کنم
باز نشناسد مرا از سایه، چشم رهگذر
تکیه چون از ناتوانی ها، به دیواری کنم؟
درد خود را می برد از یاد من، گر قصه یی
از دل سرگشته، با صید گرفتاری کنم
نیست با ما لاله و گل را سر الفت، رهی
می روم تا آشیان در سایه ی خاری کنم
***
حدیث جوانی
اشکم، ولی به پای عزیزان چکیده ام
خارم، ولی به سایه ی گل آرمیده ام
با یاد رنگ و بوی تو ای نوبهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام
چون خاک، در هوای تو از پا فتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده ام
من جلوه ی شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
از جام عافیت، می نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده ام
موی سپید را، فلکم رایگان نداد
این رشته را، به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته، به آزادگی مناز
آزاده من، که از همه عالم بریده ام
گر می گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن، که آهوی مردم ندیده ام
***
نیلوفر
نه به شاخ گل، نه بر سرو چمن پیچیده ام
شاخه ی تاکم ، به گرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم، ولی آهم به گردون می رود
دود شمع کشته ام، در انجمن پیچیده ام
می دهم مستی به دل ها، گر چه مستورم ز چشم
بوی آغوش بهارم، در چمن پیچیده ام
جای دل، در سینه ی صد پاره دارم آتشی
شعله را چون گل، درون پیرهن پیچیده ام
نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی
همچو نیلوفر به شاخ نسترن پیچیده ام
***
خنده ی مستانه
با عزیزان در نیامیزد دل دیوانه ام
در میان آشنایانم، ولی بیگانه ام
از سبک روحی، گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم، خنده ی مستانه ام
نیست در این خاکدانم، آب روی شبنمی
گرچه بحر مردمی را، گوهر یک دانه ام
از چو من آزاده یی، الفت بریدن سهل نیست
می رود با چشم گریان، سیل از ویرانه ام
آفتاب آهسته بگذارد، در این غمخانه پای
تا مبادا چون حباب، از هم بریزد خانه ام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل، سایه ی پروانه ام
گرمی دل ها بود از ناله ی جانسوز من
خنده ی گل بود از گریه ی مستانه ام
هم عنانم با صبا، سرگشته ام سرگشته ام
هم زبانم با پری، دیوانه ام دیوانه ام
مشت خاکی چیست؟ تا راه مرا بندد رهی؟
گرد از گردون برآرد، همت مردانه ام
***
زندان خاک
با دل روشن، در این ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم، که در ویرانه ها افتاده ام
سایه پرورد بهشتم، از چه گشتم صید خاک؟
تیره بختی بین، کجا بودم، کجا افتاده ام
جای در بستان سرای عشق می باید مرا
عندلیبم، از چه در ماتم سرا افتاده ام
پایمال مردمم، از نارسایی های بخت
سبزه ی بی طالعم، در زیر پا افتاده ام
خار ناچیزم، مرا در بوستان مقدار نیست
اشک بی قدرم، ز چشم آشنا افتاده ام
تا کجا راحت پذیرم، یا کجا یابم قرار؟
برگ خشکم، در کف باد صبا افتاده ام
لب فرو بستم رهی، بی روی گلچین و امیر
در فراق همنوایان، از نوا افتاده ام
***
گلبانگ رود
نوای آسمانی آید از گلبانگ رود امشب
بیا ساقی که رفت از دل، غم بود و نبود امشب
فراز چرخ نیلی، ناله ی مستانه یی دارد
دل از بام فلک دیگر نمی آید فرود امشب
که بود آن آهوی وحشی، چه بود آن سایه ی مژگان؟
که تاب از من ستاند امروز و خواب از من ربود امشب
به یاد غنچه ی خاموش او، سر در گریبانم
ندارم با نسیم گل، سر گفت و شنود امشب
ز بس بر تربت صائب، عنان گریه سر دادم
رهی از چشمه ی چشمم، خجل شد زنده رود امشب
***
بر مزار مولوی
گفتم چو غنچه خنده زنم، در دیار تو
دردا که غرق گریه شدم، بر مزار تو
هنگام نوبهار، که دوران خرمی است
دردا و حسرتا که خزان شد بهار تو
بگرفته است آینه ی خاطرم غبار
تا دور ماندم از نفس بی غبار تو
ای آرزوی دل، که ز یاران بریده ای
بنمای رخ، که سوختم از انتظار تو
وی کرده میزبانی ما، در دیار ما
بازآ که میهمان توام، در دیار تو
ماراست داغ مهر تو، بر سینه یادگار
رفتی، ولی ز دل نرود یادگار تو
گر شمع نیست بر سر خاک تو، باک نیست
چون شمع سوخت جان رهی، بر مزار تو
***
مهتاب
ما نقد عافیت، به می ناب داده ایم
خار و خس وجود، به سیلاب داده ایم
رخسار یار، گونه ی آتش از آن گرفت
کاین لاله را به خون جگر آب داده ایم
آن شعله ایم، کز نفس گرم سینه سوز
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم
در جست و جوی اهل دلی، عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم
کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی
«از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم»
***
خانه برانداز
مستیم و ساز بی خبری ساز کرده ایم
غم را به حیله از سر خود باز کرده ایم
ای گلبن مراد، مکن سرکشی، مکن
کز آشیان به بوی تو پرواز کرده ایم
برکنده ایم خانه ی هستی، به موج اشک
ما، کار سیل خانه برانداز کرده ایم
از داغ آتشین لب او همچو نای و نی
دل را به ناله، زمزمه پرداز کرده ایم
چون شبنمی که بر ورق گل چکد، رهی
اشکی نثار خواجه ی شیراز کرده ایم
***
شمع خاموش
منع خویش از گریه و زاری نمی آید زمن
طفل اشکم، خویشتن داری نمی آید ز من
با گل و خار جهان یک رنگم از روشندلی
صبح سیمینم، سیه کاری نمی آید ز من
آتشی! بویی ز دلجویی نمی آید ز تو
چشمه ام، کاری به جز زاری نمی آید ز من
ای دل رنجور، از من چشم همدردی مدار
خسته ی دردم، پرستاری نمی آید ز من
امشب از من نکته ی موزون چه می جویی رهی؟
شمع خاموشم، گهرباری نمی آید ز من
***
حاصل عمر
گرچه آن گل، به دلم آتشی افروخته است
نکنم شکوه، که چون غنچه لبم دوخته است
با همه خون دل و سوز درون، خاموشم
که لبم دوخته است، آن که دلم سوخته است
بگو ای ناله ی جانسوز، که در سینه ی من
دل سودازده، یا آتش افروخته است؟
یادگار تن گرم تو و نوشین لب توست
این همه داغ، که بر جان غم اندوخته است
دل هم از صحبت من روی بتابد چه کنم
با تو آمیخته و خوی تو، آموخته است
حاصل عمر من و شمع سحرگاه، رهی
اشک سرد و نفس گرم و دل سوخته است
***
شب زنده دار
خاطر بی آرزو، از رنج یار آسوده است
خار خشک، از منت ابر بهار آسوده است
گر به دست عشق بسپاری عنان اختیار
خاطرت از گریه ی بی اختیار آسوده است
هرزه گردان، از هوای نفس خود سرگشته اند
گر نخیزد باد غوغاگر، غبار آسوده است
پای در دامن کشیدن، فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد، کوهسار آسوده است
کج نهادی پیشه کن، تا وارهی از دست خلق
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است
هر که دارد شیوه ی نامردمی، چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است
تا بود اشک روان، از آتش غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را، جویبار آسوده است
شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه، رهی
صبحگاهان، اختر شب زنده دار آسوده است
***
تشنه ی درد
نه راحت از فلک جویم، نه دولت از خدا خواهم
وگر پرسی چه می خواهی، تو را خواهم، تو را خواهم
نمی خواهم که با سردی، چو گل خندم ز بی دردی
دلی چون لاله، با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می ریزد
من از ساقی ستم جویم، من از شاهد جفا خواهم
ز شادی ها گریزم در پناه نامرادی ها
به جای راحت از گردون، بلا خواهم، بلا خواهم
چنان با جان من ای غم، درآمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی، من از عالم تو را خواهم
به سودای محالم، ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانه ی عیشی در این ماتم سرا خواهم
نیابد تا نشان از خاک من، آیینه رخساری
رهی، خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم
***
سراب آرزو
دل من ز تابناکی، به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری، که به آفتاب ماند
نه ز پای می نشیند، نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین، که به موج آب ماند
ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده ی سحرگاه و به ماهتاب ماند
نفس حیات بخشت، به هوای بامدادی
لب مستی آفرینت، به شراب ناب ماند
نه عجب، اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند
رهی از امید باطل، ره آرزو چه پویی
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند
***
خواب آشفته
هستی چه باشد؟ آشفته خوابی
نقش فریبی، موج سرابی
نخل محبت، پژمرده شد کو
فیض نسیمی، اشک سحابی
در بحر هستی، ما چون حبابیم
جز یک نفس نیست، عمر حبابی
از هجر و وصلم، حاصل همین بود:
یا انتظاری، یا اضطرابی
ما از نگاهت، مستیم ورنه
کیفیتی نیست، در هر شرابی
از داغ حسرت، حرفی چه گویند؟
ناکامیابی، یا کامیابی
دیدم رهی را، می رفت و می گفت:
هستی چه باشد، آشفته خوابی
***
آیینه ی روشن
زکینه دور بود، سینه یی که من دارم
غبار نیست بر آیینه یی که من دارم
ز چشم پرگهرم، اختران عجب دارند
که غافل اند ز گنجینه یی که من دارم
به هجر و وصل، مرا تاب آرمیدن نیست
یکیست شنبه و آدینه یی که من دارم
سیاهی از رخ شب می رود، ولی از دل
نمی رود غم دیرینه یی که من دارم
تو اهل درد نئی، ورنه آتشی جانسوز
زبانه می کشد از سینه یی که من دارم
رهی ز چشمه ی خورشید، تابناک تر است
به روشنی، دل بی کینه یی که من دارم
***
دریا دل
دور از تو هر شب تا سحر، گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی، از گریه ی بی حاصلم
چون سایه دور از روی تو، افتاده ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو، وای از امید باطلم
از بس که با جان و دلم، ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل، بوی تو خیزد از گلم
لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش فام کو؟
وان مایه ی آرام کو؟ تا چاره سازم مشکلم
در کار عشق یار دل، آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل، وز کار دنیا غافلم
در عشق و مستی داده ام، بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو، دیوانه ام یا عاقلم؟
چون اشک می لرزد دلم، از موج گیسویی رهی
یا آن که در توفان غم، دریا دلم، دریا دلم
***
جلوه ی خدا
گر به چشم دل جانا، جلوه های ما بینی
در حریم اهل دل، جلوه ی خدا بینی
راز آسمان ها را، در نگاه ما خوانی
نور صبحگاهی را، بر جبین ما بینی
در مصاف مسکینان، چرخ را زبون یابی
با شکوه درویشان، شاه را گدا بینی
گر طلب کنی از جان، عشق و دردمندی را
عشق را هنریابی، درد را دوا بینی
چون صبا ز خار و گل، ترک آشنایی کن
تا به هر چه روی آری، روی آشنا بینی
نی ز نغمه وا ماند، چون ز لب جدا ماند
وای اگر دل خود را، از خدا جدا بینی
تار و پود هستی را، سوختیم و خرسندیم
رند عافیت سوزی، همچو ما کجا بینی؟
تا بد از دلم شب ها، پرتوی چو کوکب ها
صبح روشنم خوانی، گر شبی مرا بینی
ترک خودپرستی کن، عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را، چون رهی رها بینی
***
سوسن وحشی
دوش تا آتش می، از دل پیمانه دمید
نیم شب، صبح جهانتاب ز میخانه دمید
روشنی بخش حریفان، مه و خورشید نبود
آتشی بود که از باده ی مستانه دمید
چه غم ار شمع فرو مرد؟ که از پرتو عشق
نور مهتاب ز خاکستر پروانه دمید
عقل کوته نظر آهنگ نظر بازی کرد
تا پریزاد من امشب، ز پریخانه دمید
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی
منم آن سوسن وحشی، که به ویرانه دمید
آتش انگیز بود باده ی نوشین، گویی
نفس گرم رهی، از دل پیمانه دمید
***
یار دیرین من
به سوی ما، گذار مردم دنیا نمی افتد
کسی غیر از غم دیرین، به یاد ما نمی افتد
منم مرغی که از جز در خلوت شب ها نمی نالد
منم اشکی که جز بر خرمن دل ها نمی افتد
ز بس چون غنچه از پاس حیا، سر در گریبانم
نگاه من، به چشم آن سهی بالا نمی افتد
به پای گلبنی، جان داده ام، اما نمی دانم
که می افتد به خاکم سایه ی گل، یا نمی افتد
رود هر ذره ی خاکم به دنبال پریرویی
غبار من به صحرای طلب، از پا نمی افتد
مراد آسان به دست آید، ولی نوشین لبی جز او
پسند خاطر مشکل پسند ما نمی افتد
تو هم با سرو بالایی، سری داری و سوایی
کمند آرزو بر جان من تنها نمی افتد
نصیب ساغر می شد، لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت، به دست ما نمی افتد
***
سوزد مرا، سازد مرا
ساقی بده پیمانی یی، زان می که بی خویشم کند
بر حسن شورانگیز تو، عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شب های غم، بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم، فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد، فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد، سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا، در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا، بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی، سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را، دور از بداندیشم کند
***
جامه ی سرخ
غنچه ی نوشکفته را ماند
نرگس نیم خفته را ماند
دامن افشان گذشت و بازنگشت
عمر از دست رفته را ماند
قد موزون او، به جامه ی سرخ
سرو آتش گرفته را ماند
نیم جان شد دل از تغافل یار
صید از یاد رفته را ماند
سوز عشق تو خیزد از نفسم
بوی در گل نهفته را ماند
رفته از ناله ی رهی تأثیر
حرف بسیار گفته را ماند
***
خاک شیراز
چون شفق گرچه مرا باده ز خون جگر است
دل آزاده ام از صبح، طربناک تر است
عاشقی مایه ی شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت، صدف بی گهر است
جلوه ی برق شتابنده بود جلوه ی عمر
مگذر از باده ی مستانه، که شب در گذر است
لب فرو بسته ام از ناله و فریاد، ولی
دل ماتمزده، در سینه ی من نوحه گر است
گریه و خنده ی آهسته و پیوسته ی من
همچو شمع سحر، آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من، از خنده ی خونین پیداست
ای بسا خنده، که از گریه جگر سوزتر است
خاک شیراز که سر منزل عشق است و امید
قبله ی مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سر خوش از ناله ی مستانه ی سعدی است رهی
«همه گویند ولی گفته ی سعدی دگر است»
***
سراپا آتشم
تا قیامت می دهد، گرمی به دنیا آتشم
آفتاب روشنم، نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد، از دل بحر خروشان جای موج
گر بگیرد یک نفس، در هفت دریا آتشم
چیست عالم؟ آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم، که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را، شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شب ها آتشم
اشک جانسوزم، اثرها چون شرر باشد مرا
قطره ی آبم به چشم خلق، اما آتشم
در رگ و در ریشه ی من، این همه گرمی ز چیست؟
شور عشقم، یا شراب کهنه ام، یا آتشم؟
از حریم خواجه ی شیراز می آیم رهی
پای تا سر مستی و شورم، سراپا آتشم
***
ستاره ی بازیگر
تا گریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم
در غمت از لاغری، چون سایه ی نیلوفرم
تا گرفتی از حریفان جام سیمین، چون هلال
چون شفق، خونابه ی دل می چکد از ساغرم
خفته ام امشب، ولی جای من دل سوخته
صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم
تار و پود هستیم بر باد رفت، اما نرفت
عاشقی ها از دلم، دیوانگی ها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتشی جاوید باشد، در دل خاکسترم
سرکشی آموخت بخت از یار، یا آموخت یار
شیوه ی بازیگری، از طالع بازیگرم؟
خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست، نیست
کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم
گر چه ما را کار دل، محروم از دنیا کند
نگذرم از کار دل، وز کار دنیا بگذرم
شعر من، رنگ شب و آهنگ غم دارد رهی
زان که دارد نسبتی با خاطر غم پرورم
***
چشمه ی نور
هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم
رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم
خاریم و طربناک تر از باده بهاریم
خاکیم و دلاویزتر از بوی عبیریم
از نعره ی مستانه ی ما، چرخ پرآواست
جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم
از ساغر خونین شفق، باده ننوشیم
وز سفره ی رنگین فلک، لقمه نگیریم
بر خاطر ما، گرد ملالی ننشیند
آیینه ی صبحیم و غباری نپذیریم
ما چشمه ی نوریم، بتابیم و بخندیم
ما زنده ی عشقیم، نمردیم و نمیریم
هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه
روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم
از شوق تو، بی تاب تر از باد صباییم
بی روی تو، خاموش تر از مرغ اسیریم
آن کیست که مدهوش غزل های رهی نیست؟
جز حاسد مسکین، که به او خرده نگیریم
***
کوی می فروش
ما نظر از خرقه پوشان بسته ایم
دل به مهر باده نوشان بسته ایم
جان به کوی می فروشان داده ایم
در به روی خودفروشان بسته ایم
بحر توفانزا دل پر جوش ماست
دیده از دریای جوشان بسته ایم
اشک غم در دل فرو ریزیم ما
راه بر سیل خروشان بسته ایم
برنخیزد ناله یی از ما، رهی
عهد الفت با خموشان بسته ایم
***
هوسناک
در چمن، چون شاخ گل نازک تنی افتاده است
سایه ی نیلوفری، بر سوسنی افتاده است
چون مه روشن که تابد از حریر ابرها
ساق سیمینی، برون از دامنی افتاده است
یک جهان دل بین، که از گیسوی او آویخته
یک چمن گل بین، که در پیراهنی افتاده است
روی گرمی شعله یی در جان ما افروخته
خانمان سوز آتشی، در خرمنی افتاده است
دیگرم بخت رهایی از کمند عشق نیست
کار صید خسته با صید افگنی افتاده است
نور عشق از رخنه ی دل بر سرای جان دمید
پرتوی در کلبه ام از روزنی افتاده است
چون نسیم اندام او را بوسه باران کن، رهی
کز هوسناکی چو گل در گلشنی افتاده است
***
توفان حادثات
این سوز سینه، شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه، سیل خروشان نداشته است
آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است
از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار، این لب خندان نداشته است
ما را دلی بود که ز توفان حادثات
چون موج، یک نفس سر و سامان نداشته است
سر بر نکرد پای نهادی ز جیب خاک
گیتی، سری سزای گریبان نداشته است
جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره یی
این تنگ چشم، طاقت مهمان نداشته است
دریا دلان، ز فتنه ی ایام فارغ اند
دریای بی کران، غم توفان نداشته است
آزار ما، به مور ضعیفی نمی رسد
داریم دولتی، که سلیمان نداشته است
غافل مشو ز گوهر اشکی رهی، که چرخ
این سیمگون ستاره، به دامان نداشته است
***
آغوش صحرا
عیب جو، دلدادگان را سرزنش ها می کند
وای اگر با او کند دل، آنچه با ما می کند
با غم جانسوز می سازد دل مسکین من
مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند
عکس او در اشک من، نقش خیال انگیز داشت
ماه سیمین، جلوه ها در موج دریا می کند
از طربناکی به رقص آید سحرگه، چون نسیم
هر که چون گل خواب در آغوش صحرا می کند
خاک پای آن تهی دستم، که چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند، هر چه پیدا می کند
دیده ی آزاد مردان، سوی دنیای دل است
سفله باشد آن که روی دل به دنیا می کند
عشق و مستی را از این عالم، بدان عالم بریم
در نماند هر که امشب، فکر فردا می کند
همچو آن طفلی که در وحشت سرایی مانده است
دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند
هر که تاب منت گردون ندارد، چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا می کند
***
لبخند صبحدم
گر شود آن روی روشن جلوه گر، هنگام صبح
پیش رخسارت کسی بر لب نیارد، نام صبح
از بناگوش تو و زلف توام آمد به یاد
چون دمید از پرده ی شب، روی سیمین فام صبح
نیمه شب با گریه ی مستانه حالی داشتم
تلخ شد عیش من از لبخند بی هنگام صبح
خواب را بدورد کن، کز سیمگون ساغر دمید
پرتو می چون فروغ آفتاب، از جام صبح
شست و شو در چشمه ی خورشید کرد، از آن سبب
نور هستی بخش می بارد ز هفت اندام صبح
گر ننوشیده است در خلوت، نبید مشکبوی
از چه آید هر نفس، بوی بهشت از کام صبح
می روی هر سو گریبان چاک، از بی طاقتی
تا کجا آرام گیرد، جان بی آرام صبح؟
معنی مرگ و حیات ای نفس کوته بین، یکی است
نیست فرقی، بین آغاز شب و انجام صبح
این منم کز ناله و زاری نیاسایم دمی
ورنه آرامش پذیرد، مرغ شب هنگام صبح
جلوه ی من یک نفس چون صبح روشن بین نیست
در شکرخندی است فرجام من و فرجام صبح
عمر کوتاهم رهی در شام تنهایی گذشت
مردم و نشنیدم از خورشید رویی، نام صبح
***
پشیمانی
دل زود باورم را، به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد، تو به ناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم، ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نئی که بودی
من از آن کشم ندامت، که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی؟ که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم، ولی از لب خموشم،
نه حکایتی شنیدی، نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان، که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی
***
بوسه ی نسیم
همراه خود نسیم صبا می برد مرا
یارب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟
سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می برد مرا
با بال شوق، ذره به خورشید می رسد
پرواز دل، به سوی خدا می برد مرا
گفتم: که بوی عشق که را می برد ز خویش؟
مستانه گفت دل، که مرا می برد مرا
برگ خزان رسیده ی بی طاقتم رهی
یک بوسه ی نسیم ز جا می برد مرا
***
غرق تمنای توام
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم؟
گر شکوه یی دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل، در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم، تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه یی، تا برگزینم پیشه یی
آخر به یک پیمانه می، اندیشه را باطل کنم
زان رو ستانم جام را، آن مایه ی آرام را
تا خویشتن را لحظه یی، از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او، در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم، چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را، سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام، موجی ز دریای توام
من نخل سرکش نیستم، تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی، از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی، فریاد بی حاصلم کنم
***
عقده ی دشوار
ای باده ی نوشین، نگشایی دل ما را
مشکل که کسی چاره کند مشکل ما را
هر چند که موری به کم آزاری ما نیست
آزار دهد هر که تواند دل ما را
هر خنده ی ما شمع صفت مایه ی اشکی است
با گریه سرشتند تو گویی گل ما را
پروانه ی پر سوخته را، بیم شرر نیست
از برق چه اندیشه بود، حاصل ما را؟
از سینه برانگیز رهی، شعله ی آهی
شاید که شبی گرم کنی محفل ما را
***
رشته ی هوس
سیاهکاری ما، کم نشد ز موی سپید
به ترک خواب نگفتیم و صحبدم خندید
ز تیغ بازی گردون، هواپرستان را
نفس برید، ولی رشته ی هوس نبرید
چو مفلسی که به دنبال کیمیا گردد
جهان بگشتم و آزاده یی نگشت پدید
اگر نمی طلبی رنج ناامیدی را
ز دوستان و عزیزان، مدار چشم امید
طمع به خاک فرو می برد حریفان را
ز حرص بر سر قارون رسید، آنچه رسید
درود بر دل من باد، کز ستم کیشان
ستم کشیده ولی بار منتی نکشید
ز گرد حادثه، روشندلان چه غم دارند؟
غبار تیره، چه نقصان دهد به صبح سپید؟
از آن به گوهر اشکم، ستاره می خندد
که تابناک تر از خود، نمی تواند دید
نه هر که نظم دهد دفتری نظیر من است
نه هر که ساز کند نغمه ای، بود ناهید
ز چشمه گوهر غلطان کجا پدید آید؟
درون سینه ی دریاست، جای مروارید
از آن شبی که رهی دید صبح روی تو را
شبی نرفت که چون صبح، جامه یی ندرید
***
صفای شبنم
او را به رنگ و بوی، نگویم نظیر نیست
گلبن نظیر اوست، ولی دلپذیر نیست
ما را نسیم کوی تو از خاک برگرفت
خاشاک را به غیر صبا دستگیر نیست
گلبانگ نی اگر چه بود دلنشین، ولی
آتش اثر چو ناله ی مرغ اسیر نیست
غافل مشو ز عمر، که ساکن نمی شود
سیل عنان گسسته ، اقامت پذیر نیست
روی نکو، به طینت صافی نمی رسد
گل را صفای شبنم روشن ضمیر نیست
با عمر ساختیم ز دل مردگی، رهی
ماتم رسیده را، ز تحمل گزیر نیست
***
شکوه ی ناتمام
نسیم عشق ز کوی هوس نمی آید
چرا که بوی گل از خار و خس نمی آید
ز نارسایی فریاد آتشین، فریاد
که سوخت سینه و فریاد رس نمی آید
به رهگذر طلب آبروی خویش مریز
که همچو اشک روان باز پس نمی آید
ز آشنایی مردم رمیده ایم رهی
که بوی مردمی از هیچ کس نمی آید
***
گوهر تابناک
زبون خلق، ز خلق نکوی خویشتنم
چو غنچه، تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم
به عیب من چه گشاید زبان طعنه حسود؟
که با هزار زبان، عیب جوی خویشتنم
مرا به ساغر زرین مهر حاجت نیست
که تازه روی چو گل، از سبوی خویشتنم
نه حسرت لب ساقی کشد، نه منت جام
به حیرت از دل بی آرزوی خویشتنم
به خواب از آن نرود چشم خسته ام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم
به روزگار چنان رانده گشتم از هر سوی
که مرگ نیز نخواهد به سوی خویشتنم
به تابناکی من، گوهری نبود رهی
گهر شناسم و در جست و جوی خویشتنم
***
گریزان
چرا چو شادی از این انجمن گریزانی؟
چو طاقت از دل بی تاب من گریزانی؟
ز دیده یی که بود پاک تر ز شبنم صبح
چرا چو اشک من ای سیمتن گریزانی؟
درون پیرهنت گر نهان کنیم چه سود
نسیم صبحی و از پیرهن گریزانی؟
چو آب چشمه، دلی پاک و نرم خو دارم
نه آتشم، که ز آغوش من گریزانی؟
رهی، نمی رمد آهوی وحشی از صیاد
بدین صفت که تو از خویشتن گریزانی؟
***
پیر هرات
بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما، ترک دل آزاری کند
برگذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند
چاره ساز اهل دل، باشد می اندیشه سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هشیاری کند
دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند
عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند
گوهر گنجینه ی عشقیم، از روشندلی
بین خوبان کیست؟ تا ما را خریداری کند
از دیار خواجه ی شیراز می آید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند
می رسد با دیده ی گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گهرباری کند
***
غبار مشکین
نه وعده ی وصلم ده، نه چاره ی کارم کن
من تشنه ی آزارم، خوارم کن و زارم کن
مستانه بزن بر سنگ، پیمانه ی عیشم را
وز اشک سحرگاهی، پیمانه گسارم کن
تا هر خس و خاشاکی، بوی نفسم گیرد
سرگشته به هر وادی، چون باد بهارم کن
خونابه ی دل تا کی، در پرده کشم چون گل
از پرده برونم کش، رسوای دیارم کن
خاک من مجنون را، در پای صبا افشان
دامان بیابان را، مشکین ز غبارم کن
گر شادی دل خواهی، آرام رهی بستان
ور خاطر من جویی، خون در دل زارم کن
***
ساغر خورشید
زلف و رخسار تو، ره بر دل بی تاب زنند
رهزنان، قافله را در شب مهتاب زنند
شکوه یی نیست ز توفان حوادث، ما را
دل به دریا زدگان، خنده به سیلاب زنند
جرعه نوشان تو، ای شاهد علوی چون صبح
باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند
خاکساران تو را، خانه بود بر سر اشک
خس و خاشاک مرا، پرده به گرداب زنند
گفتم از بهر چه پویی ره میخانه، رهی
گفت: آن جاست که بر آتش غم آب زنند
***
حصار عافیت
نسیم وصل، به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه، به برگ خزان چه خواهد کرد؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان، چه خواهد کرد
سرای خانه به دوشی، حصار عافیت است
صبا، به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟
ز فیض ابر چه حاصل، گیاه سوخته را؟
شراب، با من افسرده جان چه خواهد کرد؟
مکن تلاش، که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه، با کاروان چه خواهد کرد؟
به باغ خلد، نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟
صفای باده ی روشن، زجوش سینه ی اوست
تو چاره ساز خودی، آسمان چه خواهد کرد؟
به من، که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی، ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟
***
ستاره ی خندان
به گوش همنفسان، آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم، یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افگند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت، که دوستداران را
به روزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یک دانه یی در این دریا
و گرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم، که روی نیاز
به خاک پای فرومایگان، نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره ی خندان لبم که بودم من
به یاد فیضی و گلبانگ عاشقانه ی اوست
اگر ترانه ی مستانه یی سرودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان، رشک زنده رودم من
***
سیه مست
وای از این افسردگان، فریاد اهل درد کو؟
ناله ی مستانه ی دل های غم پرورد کو؟
ماه مهر آیین که می زد باده با رندان کجاست؟
باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو؟
در بیابان جنون سرگشته ام، چون گردباد
همرهی باید مرا، مجنون صحراگرد کو؟
بعد مرگم می کشان گویند در میخانه ها
آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو؟
پیش امواج حوادث، پایداری سهل نیست
مرد باید تا نیندیشد ز توفان، مرد کو؟
دردمندان را، دلی چون شمع می باید رهی
گر نئی بی درد، اشک گرم و آه سرد کو؟
***
نصیب از هستی
هر شبم از اشک خونین گل به دامان باد و هست
هر نفس چون غنچه ام، سر در گریبان باد و هست
موج این دریا، نجوید ساحل آرام را
طاقت و آسودگی، از من گریزان باد و هست
هر که را در محفل هستی، نصیبی داده اند
چنگ نالان، شمع گریان، جام خندان، باد و هست
دل ندامت ها کشد از ترک مستی های عشق
می پرست از توبه ی بی جا پشیمان باد و هست
خانه ی تقوای زاهد شد به یک ساغر خراب
کلبه ی دیوانه، از سیلاب ویران باد و هست
گرچه از وصل توام آسایش دل بود و نیست
آتش عشق توام، روشنگر جان باد و هست
تا به هر بستان سرا، خلق از تفرج خوشدل اند
این سرابستان، تفرجگاه مهمان باد و هست
تا ابد در سایه ی همکیشی و همسایگی
اهل ایران دوستدار اهل افغان باد و هست
ما دو یار یکزبان و یک دلیم از دیرباز
یکدلی و یکزبانی، رسم یاران باد و هست
امشب از طبع درافشان، تهنیت گوی توام
تهنیت گوی تو را، طبع درافشان باد و هست
خاطر بدخواه از ناسازی گردون، رهی
همچو گیسوی نکورویان، پریشان باد و هست
***
صدف های تهی
رفتند اهل صحبت و یاری پدید نیست
وز کاروان رفته غباری پدید نیست
از جام، مانده نامی و از می حکایتی
میخانه یی و باده گساری پدید نیست
ما بلبلان سوخته دل، از نوای عشق
بربسته ایم لب، که بهاری پدید نیست
روشندلی نماند به ظلمت سرای خاک
برگ گلی به سایه ی خاری پدید نیست
ما آن پیاده ایم که از پا فتاده ایم
در عرصه ی وجود، سواری پدید نیست
شادی طمع مدار، که آشوب ماتم است
یاری ز کس مجوی، که یاری پدید نیست
آهی نخیزد از دل خاموش من، رهی
زان آتش فسرده، شراری پدید نیست
***
آشوب انجمن
مرو، که با دو لبت گفت و گوی من باقی است
هزار شکوه سرودم، ولی سخن باقی است
چو برق می روی از آشیان من، به کجا؟
هنوز مشت خسی، بهر سوختن باقی است
به عیش و کوش و ز غم های تازه باک مدار
گرت پیاله یی از باده ی کهن باقی است
شبی به حلقه ی رندان، حدیث موی تو رفت
گذشت عمری و آشوب انجمن باقی است
دمی نشستی و رفتی، ولی به محفل ما
هنوز بوی گل و عطر یاسمن باقی است
اگر چه گردش گردون مرا هلاک نکرد
ولی ز گردش چشمت، امید من باقی است
بهار حسن تو نازم، که صد چمن پژمرد
ولی طراوت گل های این چمن باقی است
به پای دوست، سرافشاندن است و جان دادن
بهانه یی که مرا بهر زیستن باقی است
زدست غیر مرا شکوه ای نماند رهی
ولی شکایتم از دست خویشتن باقی است
***
بهزاد افسونگر
آن خداوند سخن، آن نامور استاد رفت
خامه خون گرید، که استاد هنر بهزاد رفت
آن که نقشی طرفه می انگیخت، چون خرم بهار
همچو گل، از برگ ریزان اجل بر باد رفت
او هنرمندی گرانقدر و قوی بنیاد بود
آن هنرمند گرانقدر قوی بنیاد رفت
آن که با دست هنر، نقش صور می ریخت مرد
وان که لوح ساده را، رنگ بقا می داد رفت
مردم چشم هنر از داغ او در خون نشست
گرچه مردم را طریق مردمی، از یاد رفت
او نه تنها گشت پامال حوادث، کز نخست
از جهان سفله، بر آزادگان بیداد رفت
گرچه آن سحر آفرین استاد جادو کلک ما
با دلی شاد آمد و با خاطری ناشاد رفت
لیک از رسم و ره آزادگی رخ برنتافت
ای خوشا آن کس که آزاد آمد و آزاد رفت
آیت فضل و هنر بهزاد افسونگر، رهی
رفت و با فقدان او فضل و هنر بر باد رفت
“برای مرگ حسین بهزاد استاد ارجمند مینیاتوبر سروده شده است.”
***
وعده ی خلاف
ندانم کان مه نامهربان، یادم کند یا نه؟
فریب انگیز من، با وعده یی شادم کند یا نه ؟
خرابم آن چنان، کز باده هم تسکین نمی یابم
لب گرمی شود پیدا، که آبادم کند یا نه؟
صبا از من پیامی ده، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقی است، آزادم کند یا نه؟
من از یاد عزیزان، یک نفس غافل نیم اما
نمی دانم که بعد از این، کسی یادم کند یا نه؟
رهی، از ناله ام خون می چکد اما نمی دانم
که آن بیدادگر، گوشی به فریادم کند یا نه؟
***
یاد دوستان
عجب! عجب! که ترا یاد دوستان آمد
درآ درآ، که ز تو کار ما به جان آمد
مبر مبر، خور و خوابم ز داغ هجران بیش
مکن مکن، که غمت سود و دل، زیان آمد
چه می کنی، به چه مشغولی و چه می طلبی؟
چه گفتمت، چه شنیدی، چه در گمان آمد؟
مزن مزن، پس از این در دل آتش، که ز تو
بسا بسا، که بدین خسته دل غمان آمد
چنان که بود گمان رهی، به بد عهدی
به عاقبت، همه عهد تو هم چنان آمد
***
شام بی سحر
چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟
شب فراق به پایان مگر نمی آید؟
جمال یوسف گل، چشم تیره روشن کرد
ولی ز گمشده ی من خبر نمی آید
شدم به یاد تو خاموش، آن چنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمی آید
تو را مگر به تو نسبت کنم، به جلوه ی ناز
که در تصور، از این خوب تر نمی آید
به سر رسید مرا، دور زندگانی و باز
بلای محنت هجران، به سر نمی آید
منال بلبل مسکین به دام غم، زین بیش
که ناله در دل گل، کارگر نمی آید
زباده، فصل گلم توبه می دهد زاهد
ولی ز دست من این کار بر نمی آید
دو روز نوبت صحبت، عزیزدار رهی
که هر که رفت از این ره، دگر نمی آید
***
درد مجنون
قدر اشکم، چشم خون پالا نمی داند که چیست؟
قیمت در و گهر، دریا نمی داند که چیست؟
امشبم تا جان به تن باقی است، شاد از وصل کن
گر فرا آید اجل، فردا نمی داند که چیست؟
ای سرشک ناامیدی، عقده ی دل باز کن
جز تو، کس تدبیر کار ما نمی داند که چیست؟
نوگل خندان ما، از اشک عاشق فارغ است
مست عشرت، گریه ی مینا نمی داند که چیست؟
طفل را، اندیشه ی فردای سختی نیست نیست
طالب دنیا، غم عقبی نمی داند که چیست؟
کنج محنت خانه ی غم، شد بهار عمر طی
لاله ی ما، دامن صحرا نمی داند که چیست؟
دشمنان را، سوخت دل بر ناله ی جانسوز ما
حال ما، می داند آن مه یا نمی داند که چیست؟
حال زار ما که باید یار ما داند، رهی
خلق می دانند و او تنها نمی داند که چیست؟
***
خاطر عاشق
ای مشکبو نسیم سحرگاهی
از من بگو بدان مه خرگاهی
آه و فغان من به فلک بر شد
سنگین دلت نیافته آگاهی
با آهنین دل تو، چه داند کرد
آه شب و فغان سحرگاهی
ای همنشین بیهده گو تا چند
جان مرا به خیره همی کاهی؟
راحت ز جان خسته چه می جویی؟
طاقت ز مرغ بسته چه می خواهی؟
بینی گر آن دو برگ شقایق را
دانی بلای خاطر عاشق را
***
بی نصیب
چو من به عشق گلی، کس به دهر خوار مباد!
به تیره روزی من، کس به روزگار مباد!
ز انتظار گلی، همچو غنچه تنگدلم
که در بساط جهان، رسم انتظار مباد!
چها کشید دلم از خلاف وعده ی او
که کس به وعده ی خوبان، امیدوار مباد!
ز رنگ و بوی جوانی چه حاصلی بی دوست؟
مرا چو نیست گلی همنشین، بهار مباد!
اگر چه رفت، غبارم به راه او برباد
ز گرد حادثه، بر دامنش غبار مباد!
دلم ز داغ جدایی، چو شمع می سوزد
به داغ هجر عزیزان، کسی دچار مباد!
به روزگار نصیب رهی به جز غم نیست
به بی نصیبی ما، کس به روزگار مباد!
***
گلستان زندگی
غیر دلتنگی، مرا چون غنچه از دنیا چه سود؟
خوش گلستانی است باغ زندگی، اما چه سود؟
لاله را از سرخ رویی، بهره غیر از داغ نیست
طالع مسعود باید، طلعت زیبا چه سود؟
توبه کردم فصل گل از باده ی گلرنگ، لیک
جز پشیمانی مرا زین توبه ی بی جا، چه سود؟
خنده زن بر گردش این چرخ مینایی چو جام
ورنه جز خونین دلی، از گریه چون مینا چه سود؟
جز وفاداری چه عصیان دیدی از من یا چه جرم؟
جز دل آزاری چه حاصل از تو بردم یا چه سود؟
شمع را جز اشک و آه از بزم الفت بهره نیست
غیر خون دل ز قرب گلرخان ما را چه سود؟
دامن صحرا گرفتم تا گشاید دل، ولیک
با جنون خانه سوز از دامن صحرا چه سود؟
چند زاهد وعده ی فردای جنت می دهد
راحت امروز باید، نعمت فردا چه سود؟
عقل را تا پیروی کردم ندیدم جز زیان
عشق می ورزم کنون، زین شیوه بینم تا چه سود؟
بحر گوهر زا بود طبع رهی، لیکن به دهر
چون نباشد گوهری، از طبع گوهر زا چه سود؟
***
فتنه
به سر رسید زمان، فتنه و تباهی را
گرفت صلح و صفا، جای کینه خواهی را
گذشت دور زمستان شوخ چشم سفید
زغال، برد از این قصه رو سیاهی را
هزار شکر که در آتش فضاحت سوخت
کسی که کرد به پا آتش تباهی را
ز نابکاری و نیرنگ فتنه انگیزان
کشید فتنه به خون شهری و سپاهی را
بگو که غوطه چو ماهی خورد به اشک ملال
کسی، کز آب کل آلود خواست ماهی را
به بوستان وطن، سرو و سوسن اند همه
به روز فتنه، نگهبان میهن اند همه
***
غزل های ناتمام
***
آرزو
نیست جز این شیوه ی چشم فریب انگیز او
فتنه بارد از نگاه گرم سحرآمیز او
گرچه آن نامهربان مه، سرد مهری می کند
گرم در دل می نشیند، ناوک خون ریز او
آرزویم چیست؟ دانی اینکه برگیرم شبی
بوسه از لب های گرم آرزو انگیز او
مدعی در گوش او از ما بدی ها گفته است
ورنه بهر چیست؟ امشب از رهی پرهیز او
***
داغ جانسوز
نگذرد بر من شبی، کز داغ روز افزون ننالم
همچو نی لبریز در دم، چون نسوزم، چون ننالم؟
بر من از بیداد گردون، صبح شادی شام غم شد
چون کنم آر صبح و شام، از گردش گردون ننالم؟
***
شاخه ی گل
کس بهره از آن تازه بر و دوش ندارد
کاین شاخه ی گل، طاقت آغوش ندارد
از عشق نرنجیم، اگر مایه ی رنج است
با نیش بسازیم، اگر نوش ندارد
***
فریب
چاره ی من نمی کنی، چون کنم و کجا برم
شکوه ی بی نهایت و خاطر ناشکیب را
گر به دروغ هم بود، شیوه ی مهر ساز کن
دیده ی عقل بسته ام، کز تو خورم فریب را
***
دل رنجور
گل فرستادی مرا، ای خوشتر از گل روی تو
گل نباشد در لطافت، چون بهشتی خوی تو
جز دلی رنجور و غیر از نیمه جانی دردمند
من چه دارم؟ تا به جای گل فرستم سوی تو؟
***
لطف نهانی
فلک که لطف نهان با رقیب من دارد
نشان یار سراپا فریب من دارد
به روی تربت من، برگ لاله افشانید
که رنگی از دل حسرت نصیب من دارد
***
محنت هستی
گردون مرا ز محنت هستی، رها نخواست
مرگم رسیده بود، ولیکن خدا نخواست
آمد اجل، که از غم دل وارهاندم
اما زمانه، از غم و رنجم جدا نخواست
***
تلخکامی
داغ حسرت سوخت، جان آرزومند مرا
آسمان با اشک غم آمیخت، لبخند مرا
در هوای دوست داران، دشمن خویشم رهی
در همه عالم نخواهی یافت مانند مرا
***
این نیز بگذرد
آید وصال و هجر غم انگیز بگذرد
ساقی بیار باده، که این نیز بگذرد
ای دل به سردمهری دوران، صبور باش
کز پی رسد بهار، چو پاییز بگذرد
***
منع دل
کردم ز ناله منع، دل زار خویش را
انداختم به روز جزا، کار خویش را
عیب تو نیست، پیش تو گر قدر من کم است
خود کرده ام پسند، خریدار خویش را
***
چشمه ی خورشید
ما باده پرستان، غم بیهوده نداریم
اندیشه ای از بوده و نابوده نداریم
پاکیزه تر از چشمه ی خورشید منیریم
چون شام سیه، دامن آلوده نداریم
***
گلستان وجود
نوبهار آمد، بزن دستی به دامان گلی
در گلستان وجود، از خار کمتر نیستی
افگند واماندگان را، سایه ی رحمت به سر
بهره یی بخش آخر، از دیوار کمتر نیستی
***
نمی دانی
نگشتی صید گیسوی پریشانی، نمی دانی
برو ناصح، که حال ما نمی دانی، نمی دانی
رهی، در بین اهل معنی و جمع سخندانان
تو را این هوشمندی بس، که می دانی نمی دانی
***
اشک و آه
عمری چو شمع، گریه ی جانسوز می کنیم
روزی به شب بریم و شبی روز می کنیم
اشکیم و جانگدازتر از آتشیم ما
آهیم و کار برق جهانسوز می کنیم
***
صبح پیری
تا برآمد صبح پیری، پایم از رفتار ماند
کیست؟ تا برگیرد و در سایه ی تاکم برد
ذره ام، سودای وصل آفتابم در سر است
بال همت می گشایم، تا بر افلاکم برد
***
تیر نگاه
با همه خاموشی و افسردگی
در دلم، تیر نگاهت کار کرد
جلوه ی روی خیال انگیز تو
آرزوی خفته را بیدار کرد
***
لبخند شادی
چشم یاری داشتن، از دشمنان بیهوده است
دشمنی بوده ست کار دوستان، تا بوده است
تا زدم لبخندی از شادی، بلایی در رسید
آسمان را کینه ای با خاطر آسوده است
***
خانه سوزی
همچو گل، سینه ام از آتش دل سوخته است
خانه سوزی، صفت آتش افروخته است
منم آن غنچه، که خون می خورم و خاموشم
که لبم دوخته است آنکه دلم سوخته است
***
آرزوی گل
تا یافتم خبر ز فریبنده خوی گل
رفت از دل رمیده ی من آرزوی گل
از خار و گل ز بس که جفا دیده ام رهی
از گلشن زمانه گریزم چو بوی گل
***
آواره
جز کوی تو جایی من آواره ندارم
جولانگه برق است، ولی چاره ندارم
یک جلوه کند ماه در آیینه ی صد موج
جز نقش تو، بر سینه ی صد پاره ندارم
***
غبار
ماندم ز پای، بس که عزیزان رفته را
همچون غبار قافله از پی دویده ام
دیگر مرا ز بحر خروشنده بیم نیست
آن گوهرم که در دل خاک آرمیده ام
***
مشت خسی
هنوز مشت خسی بهر سوختن کافی است
چو برق می روی از آشیان ما، به کجا؟
نوای دلکش حافظ کجا و نظم رهی
«ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟»
***
جمال پرست
نه من پرستش روی نکو نمایم و بس
کسی که روی نکو را نمی پرستد کیست؟
به عشق کوش، اگر حاصل از جهان طلبی
که زندگانی بی عشق زندگانی نیست
***
خرمن گل
گر وفا دور از تو شد ای خرمن گل، دور نیست
همدمی با چون تو مغروری، نمی آید از او
با رهی آن می کند گردون، که با خرمن شرار
گرچه غیر از عاشقی، کاری نمی آید از او
***
سایه ی هما
چشم تو نظر بر من بی مایه فکنده است
بر کلبه ی درویش، هما سایه فکنده است
از خانه ی دل، مهر تو روشنگر جان شد
این سرو سهی، سایه به همسایه فکنده است
***
نسیم خوشدلی
نسیم خوشدلی، از کوی دلنواز آمد
بهار شادی و هنگام عیش باز آمد
اگر چه گل ندمد ماه بهمن از دل خاک
بیا که تازه گلی در چمن فراز آمد
به گوش سرو بگویید از زبان رهی
دگر به خویش چه نازی؟ که سرو ناز آمد
***
شیوه ی محبوب
نیست سری کز تو پر آشوب نیست
این همه هم خوب شدن، خوب نیست
جور و جفا کن، که حبیب منی
مهر و وفا، شیوه ی محبوب نیست
***
اشک
گرنه در پرده دری، خوی سحر دارد اشک
پرده از راز نهانم، ز چه بردارد اشک؟
شد هم آغوش گل، از اشک محبت شبنم
رهی از گریه میاسا، که اثر دارد اشک
***
انتقام
یکسان گذشت در سیهی، صبح و شام ما
لبخند آفتاب ندیده ست، بام ما
مارا نصیبی از می چون آفتاب نیست
از خون دیده رنگ شفق یافت جام ما
سازیم با جفای نکویان، کزین گروه
ناسازی زمانه کشد، انتقام ما
***
اشک من
اشک من گوهر یکتای من است
زاده ی چشم گهرزای من است
حاجت زمزمه ی عودم نیست
اشک من زمزمه پیرای من است
با صفاتر بود از شبنم صبح
نقشی از روح مصفای من است
خون دل، در قدحم افشانََد
ساقی و باده و مینای من است
***
تغزل و قصیده
***
در بزرگداشت شاه مردان علی(ع)
بهار آمد و شد باغ رشک عارض یار
بیار ساغر می، ای به روی رشک بهار
ز لاله، بستان چندان که بنگری شنگرف
ز سبزه، هامون چندان که بسپری زنگار
اگر به باغ درآیی، بری شکوفه به تنگ
وگر به دشت خرامی، چنی بنفشه به بار
ستاده سرو به بستان، چو لعبت کشمیر
شکفته سوری در باغ، چون بت فرخار
چمن ز برگ سمن، شرم دیبه ی ششتر
هوا زلطف صبا، رشک طبله ی عطار
حریر سبز به برکرده، زمردین ریحان
پرند سرخ بپوشیده، بسدین گلنار
شکوفه چون دو بناگوش نیکوان چگل
بنفشه چون سر زلفین لعبتان تتار
نسیم، غالیه بیز و نهال غالیه بوی
سپهر گوهر بخش و سحاب گوهر بار
یکی به هامون فراش ابر، حله فگند
کش از عقیق بود پود و از زمرد، تار
فضای باغ بود چون نگارخانه ی چین
ز بس که لعبت چینی در او گرفته قرار
بهار تازه و گل تازه و چمن تازه
ستاره یار و فلک یار و دور گردون یار
بهار، گرچه بسی خرم است و جان پرور
ولی نباشد در دیده ی منش مقدار
هر آن که بر گل رخسار تو گشاید چشم
بهار را چه کند؟ ای به روی رشک بهار
به سیر گلبن و گلزار گر روند کسان
مرا جمال تو، هم گلبن است و هم گلزار
درخت اگر گل سوری به باغ بار آورد
نهال قامت تو، آفتاب دارد بار
گل شکفته نپاید دو روز خرم بیش
شکفته چهر ترا، خرمی بود هموار
به بوی زلف تو ای آفتاب غالیه موی
به رنگ چهر تو ای شمسه ی بتان بهار
همی نروید، بر طرف بوستان سنبل
همی نباشد، بر گرد گلستان گلنار
به باغ رویت، از لاله برگ یک خرمن
به چین زلفت، از مشک سوده یک خروار
دو ابروی تو کمان و دو گیسوی تو کمند
کمان غالیه رنگ و کمند غالیه بار
کمان ابروی تو، دوخت چشم عقل به تیر
کمند گیسوی تو، بست پای خلق به تار
دو زلفت و دو رخت ای ترک، سنبل و لاله است
یکی به رنگ، عبیر و یکی به بوی، بهار
دو لاله ات، بسترده است باغ را آذین
دو سنبلت، بشکسته است مشک را بازار
بهار چهر منا! از بهار خوب تری
بهار با گل رویت حقیر باشد و خوار
بهار دیدی؟ خورشید روی و غالیه موی
بهار دیدی؟ زهره جبین و مه رخسار
بهار، هرگز تا صبحدم نیارد خواند
به مجلس اندر، نعت خلیفه ی دادار
امیر خندق و صفین علی، که چرخ بلند
میان به طاعت او تنگ بسته جوزا وار
شهی، که ماه به فرمان او بود تابان
مهی، که چرخ به تأیید او بود دوار
قضا به حضرت او، تابع است و فرمان بر
قدر به درگه او، چاکر است و خدمتگار
مرا که سر بود اندر شمار خاک درش
به دل نباشد، بیم از عقاب روز شمار
به باغ تا نبود خار را چو گل رونق
به دهر تا نبود سنگ را چو زر مقدار
به دشمنانش رنج زمانه باشد دوست
به دوستانش، بخت خجسته گردد یار
***
بهار جان پرور
باد بیزد به بوستان اندر
سوده ی مشک و توده ی عنبر
هر کجا روی می کنی، سوری
هر طرف چشم افگنی، عبهر
دشت از سبزه شد، ستبرق پوش
کوه از لاله، پرنیان پیکر
زلف سنبل چو طره ی دلدار
چهر سوری، چو عارض دلبر
آن کند از دو زلف دوست حدیث
وین دهد از جمال یار خبر
کوه ، شنگرف گشت سر تا پای
دشت، زنگار گشت پا تا سر
باغ، همبوی طبله ی عطار
خاک، همرنگ دیبه ی ششتر
بس که باد بهار غالیه بوی
مشک بپراگند به راهگذر
رفته مقدار عنبر اشهب
بسته بازار نافه ی اذفر
به چمن مشک سوده آرد باد
ره به زلف تو یافته است مگر؟
سحرم نکهت تو داد نسیم
حبذا نکهت نسیم سحر
سرخ گل، خانه زی گلستان برد
گل من، خانه زی گلستان بر
ساقیا نوبهار در گذر است
چه امید است تا بهار دگر
لاله تا دید بی وفایی عمر
دگر از کف نمی نهد ساغر
احمری شد ز لاله پیکر کوه
نتوان زیست بس می احمر
طی شود عمر، با تعب مگذار
بگذرد وقت، از طرب مگذر
پیش از آن کت سپید گردد موی
سرخ می با سیاه چشمان خور
خوش بود مستی از شراب کهن
ویژه چون باغ گشته تازه و تر
سبزه پوشید زمردین دیبا
لاله افروخت بسدین چادر
پای گل لعبتان فتاده به ناز
فارغ از خویش و مست یکدیگر
آن یک از چهره، سوریش بالین
وین یک از برگ لاله اش بستر
حبذا ای نسیم غالیه بوی
خرما ای بهار جان پرور
***
در بزرگداشت شاه مردان، علی (ع)
تاختن آورد زی بستان سپاه آذری
باغ ویران کرد، از کین توزی و غارتگری
چفته شد از بار انده پشت سرو و نارون
تیره شد از گرد هیجا چهر گلبرگ طری
جور باد آذری، زد باغ را آذر به جان
باغ را آذر به جان زد، جور باد آذری
گر بهاران گسترد در باغ فرش زمردین
می کند باد خزان در بوستان زرگستری
نقش دیبه ی ششتری بد خاک را فصل بهار
تا خزان آمد تبه شد نقش دیبه ی ششتری
معدن بسد بد از گلنار و خیری، طرف باغ
خالی از برگ رزان شد کان زر جعفری
رشک رخسار پری بود از لطافت سرخ گل
لاجرم از چشم مشتاقان نهان شد چون پری
وام کردستند پنداری به بستان برگ و شاخ
از رخ من رنگ زردی وز میانت لاغری
پیش بالای تو از سرو و صنوبر فارغم
ای به بالا غیرت شمشاد و سرو کشمری
گر سپرغم رفت و شد سوری زمستان، غم مدار
سرخ می کش تات گردد انده غم اسپری
ور نماند از لاله ی احمر نشان در طرف باغ
باده خور تا گونه ات چون لاله گردد احمری
باد را جان پروری گرمی نباشد، گو مباش
می کند اشعار من در مدح شه جان پروری
مظهر داور، امیرالمؤمنین، شیر خدای
آن که از وی آشکارا شد صفات داوری
بنده ی درگاه او، هم آسمان و هم زمین
تابع فرمان او، هم زهره و هم مشتری
رایت شرع مبین، چونین نمی گشتی بلند
گر نبودی در قفایش ذوالفقار حیدری
آسمان بندد میان چاکری بر درگهش
هر که بر درگاه شه بندد میان چاکری
در خور اوصاف او کس می نیارد گفت مدح
با رسن نتوان شدن بر گنبد نیلوفری
تا بود آیین عاشق، بر بتان دل باختن
تا بود آداب مه رویان، عتاب و دلبری
تا زمستان را بود دم سردی و افسردگی
تا بهاران را بود جان بخشی و جان پروری
مرعدویش باد با ناکامی و انده قرین!
مر محبش باد با پیروزی و نیک اختری!
***
در بزرگداشت حضرت رضا (ع)
باز شد باغ چون دم طاووس
چمن از لاله شد چو روی عروس
دامن خاک شد ز بسد و لعل
تاج فرغون و گنج دقیانوس
گلستان شد چو بزمه ی پرویز
بوستان شد چو مجلس کاووس
آن یک از سوسن، این یک از سوری
سینه ی بازگشت و چشم خروس
ساعد شاخ، رشک بوقلمون
ساحت باغ، غیرت طاووس
راست ماند، فراز سبزه سمن
زورقی را میان اقیانوس
پای گل ، زلفکان دلبر گیر
طرف گلبن عذار ساقی بوس
طره ی دوست کش، مکش اندوه
باده ی ناب خور، مخور افسوس
تا فلک بنده ات شود می باش
چون رهی بنده ی شهنشه طوس
تا درت چرخ هفتمین بوسد
آستان امام هشتم بوس
***
در بزرگداشت پیامبر اکرم (ص)
غیرت زهره بود عارض چون مشتری اش
گشته خلقی چو من سوخته دل مشتری اش
پری اش زاده و حوریش بپروده به ناز
زهره آموخته، افسونگری و دلبری اش
از بت آذریش، فرق بنتوانی داد
نه عجب سجده برم گر چو بت آذری اش
از می احمریم مست کند افزون تر
گر ببوسم لب همرنگ می احمری اش
چنبری گشت مرا از غم و انده، بالای
در فراق سر زلف سیه چنبری اش
سوسن تازه دمید از رخ چون برگ گلش
سنبل سوده بود گرد دو لاله ی طری اش
عنبر و غالیه ز انگشت ببویی هموار
کاوی ار یک ره، جعد سیه عنبری اش
با چنان ابروی خونریز چه خوانم؟ خوانم
آهوی شیر شکار و صنم لشکریش
با چنان خوی دل آزار چه گویم ؟ گویم
آیت جور و خداوند ستم گستری اش
دزد غارتگر دل باشد و دارم سر آنک
شکوه بر شه برم از دزدی و غارتگری اش
شاه دین، خواجه ی لولاک، محمد که دو کون
بر میان بسته چو جوزا، کمر چاکری اش
سرور عالم و خواجه ی دو جهان، آن که خدای
کرده فرقان مبین، معجز پیغمبری اش
بنده ی درگه، هم ثابت و هم سیارش
تابع فرمان، هم زهره و هم مشتری اش
هر سری حلقه ی فرمانبریش کرد به گوش
چرخ در گوش کند حلقه ی فرمانبری اش
شعر من گر شده جان پرور و شیرین نه عجب
این همه یافتم از یمن ثنا گستری اش
تا شود باغ چو بتخانه ی چین فصل بهار
تا کند ویران، بیداد مه آذری اش
مرعدویش را، از بزم جهان بهره ملال
پر ز خون باده قدح جای می احمری اش
مر محبش را، دوران فلک باد به کام
همه شب خفته در آغوش، بتی چون پری اش
***
مژگان
آمد سرمست در وثاقم شبگیر
آن بت نوشاد و ترک خلخ و کشمیر
ماهش خوانم همی، به عارض چون سیم
سروش گویم همی، به قامت چون تیر
ماه بود گر بنفشه زلف و سمن روی
سرو بود گر پیاله نوش و قدح گیر
ماه ندیدم زند ز مژگان خنجر
سرو ندیدم کشد ز ابرو شمشیر
پر خم و چین زلفکان غالیه بو را
تافته و بافته، چو حلقه ی زنجیر
بسته مرا دل، بدان دو مشکین چنبر
برده ز من جان، بدان دو جعد گره گیر
زیر و زبر شد مرا به سینه درون دل
گشت چو آن زلف پر شکن زبر و زیر
باده ی تلخم بداد جای شکر، کرد
کام مرا شکرین ز منقبت میر
***
دست یزدان
نه دستی تا که گیرم دامنش را
نه بختی تا که رحم آید منش را
تنش از فرط لطف آزرده گردد
اگر سازی ز گل پیراهنش را
به غیر از دل که چون جان داردش دوست
ندیدم کس، پرستد دشمنش را
تن و جانم ز جور آزرده، لیکن
مباد آزردگی جان و تنش را
بزرگی را که پاس خوشه چین نیست
بسوزد برق آفت خرمنش را
چو خیل بندگان پیرامن شاه
گرفته عاشقان پیرامنش را
شه مردان که خواند دست یزدان
پیمبر، بازوی مردافگنش را
کشد تا رنج و غم از دامنت دست
بزن دست تولا دامنش را
***
چهره ی آفتاب
به دی مه، چو افکند تاری سحاب
سیه پرده، بر چهره ی آفتاب
رخ وی، چو خورشید گیتی فروز
پدیدار شد، از شبه گون نقاب
به گرمی چو شمع و به نرمی چو گل
به صافی چو اشک و به پاکی چو آب
طربناک تر، از بهار امید
دلاویزتر، از اوان شباب
پدید آمد از دامن شب، سهیل
به یک سو شد، از عارض مه سحاب
خرد ماند از آن داستان در شگفت
که آتش دمید از دل مشک ناب
چو گل چهره بنهفت از ما همی
گل روی وی شد هویدا همی
چو بالای گلبن، ز توفان خمید
دمید آن گل سرو بالا همی
بهشت فریبنده، گشت آشکار
چو شد روی وی آشکارا همی
الا، ای مراد دل ناشکیب
مباش از فضیلت، شکیبا همی
ز دانش، توانایی آور به دست
توانا بود، آن که دانا همی
***
بهار
نو بهار آمد و گل سرزده، چون عارض یار
ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار
با نگاری چو گل تازه، روان شو به چمن
که چمن شد ز گل تازه، چو رخسار نگار
لاله وش باده به گلزار بزن با دلبر
کز گل و لاله بود چون رخ دلبر گلزار
زلف سنبل، شده از باد بهاری درهم
چشم نرگس، شده از خواب زمستان بیدار
چمن از لاله ی نو رسته بود، چون رخ دوست،
گلبن از غنچه ی سیراب بود، چون لب یار
خنده کن خنده ، چو سوری ز طرب با دلبر
مست شو مست، چو نرگس به چمن با دلدار
روز عید آمد و هنگام بهار است امروز
بوسه ده ای گل نورسته، که عید است و بهار
گل و بلبل، همه در بوس و کنارند ز عشق
گل من، سرمکش از عاشقی و بوس و کنار
گر دل خلق بود خوش، که بهار آمد و گل
نوبهار منی ای لاله رخ گل رخسار
ماه را با رخت، ای سرو نباشد پرتو
سرو را با قدت، ای ماه نباشد مقدار
خلق گیرند ز هم عیدی اگر موقع عید
جای عیدی، تو به من بوسه ده ای لاله عذار
***
بنفشه ی سخنگوی
بنفشه زلف من ای سرو قد سیمین تن
که نیست چون سر زلفت، بنفشه و سوسن
بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم
که گل کسی نفرستد، به هدیه زی گلشن
بنفشه گرچه دل آویز و عنبر آمیز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن
چو گیسوی تو، ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره ی تو، ندارد بنفشه چین و شکن
گل و بنفشه چو زلف و رخت، به رنگ و به بوی
کجاست؟ ای رخ و زلفت گل و بنفشه ی من
به جعد آن نکند، کاروان دل منزل
به شاخ این نکند، شاهباز جان مسکن
بنفشه در بر مویت فگنده سر در جیب
گل از نظاره ی رویت، دریده پیراهن
که عارض تو، بود از شکوفه یک خروار
که طره ی تو، بود از بنفشه یک خرمن
بنفشه سایه ز خورشید افگند بر خاک
بنفشه ی تو به خورشید گشته سایه فگن
ترا به حسن و طراوت، جز این نیارم گفت:
«که از زمانه بهاری و از بهار چمن»
نهفته آهن، در سنگ خاره است و تو را
درون سینه ی چون گل، دلی است از آهن
اگر چه پیش دو زلفت، بنفشه بی قدر است
به سان قطره به دریا و سبزه در گلشن
بنفشه های مرا قدردان، که بوده شبی
به یاد موی تو، مهمان آب دیده ی من
بنفشه های من، از من تو را پیام آرند
تو گوش باش چو گل، تا کند بنفشه سخن
که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف
دل رهی را، چون زلف خویشتن مشکن
***
سایه ی گیسو
ای مشک سوده، گیسوی آن سیمگون تنی
یا خرمن عبیری؟ یا بار سوسنی؟
سوسن نه ای، که بر سر خورشید افسری
گیسو نه ای، که بر سر گلبرگ جوشنی
زنجیر حلقه حلقه ی آن فتنه گستری
شمشاد سایه گستر آن تازه گلشنی
بستی به شب ره من، مانا که شبروی
بردی ز ره دل من، مانا که رهزنی
گه در پناه عارض آن مشتری رخی
گه در کنار ساعد آن پرنیان تنی
گر ماه و زهره شب به جهان سایه افگنند
تو روز و شب به زهره و مه، سایه افگنی
دلخواه و دل فریبی، دلبند و دلبری
پر تاب و پر شکنجی، پر مکر و پر فنی
دامی تو یا کمند؟ ندانم به راستی
دانم همی، که آفت جان و تن منی
از فتنه ات سیاه بود صبح روشنم
ای تیره شب، که فتنه بر آن ماه روشنی
هم رنگ روزگار منی، ای سیاه فام
مانند روزگار، مرا نیز دشمنی
ای خرمن بنفشه و ای توده ی عبیر
ما را به جان گدازی، چون برق خرمنی
ابر سیه نه ای، ز چه پوشی عذار ماه؟
دست رهی نئی، ز چه او را به گردنی؟
***
کاروانی ازگل
بهار آمد و افروخت لاله برگ طری
شکفته گلبن ماند، به چهرگان پری
یکی چو دیده ی عاشق، یکی چو عارض یار
سحاب گرید و خندد شکوفه ی سحری
چه زاد سرو و چه بالای لعبتان چگل
چه لاله برگ و چه روی بتان کاشغری
شکوفه گر سلب از پرنیان همی دارد
قبای لاله بود از پرند شوشتری
همی برآید از مرغزار، بانگ تذرو
همی بخندد در کوهسار، کبک دری
کنون که باغ ز سرو سهی چو کاشمر است
چو گل قدح گیر، ای رشک سرو کاشمری
به پای بید بن اندر، دمید اسپرغم
بیار باده که شد روزگار غم سپری
همه بنفشه ستان است و سوسن ستان است
به هر طرف نگری، یا به هر کجا گذری
به روی لاله در این هفته، لاله گون می نوش
که هفته ی دگر از بوستان شود سفری
چنان به روی پریوار گل هزار آشفت
که من به روی تو، ای گونه ی تو رشک پری!
بنفشه زلف منا، زلفت از بنفشه به است
بهار چهر منا، از بهار خوب تری
ستیزه می نکند، لاله با هزار آوای
تو لاله رخ چه کنی با رهی ستیزه گری؟
***
ناله ی عشق
ای پری روی پرنیان رخسار
نازنین خوی و نازنین دیدار
ما ملول از تو و تو از گردون
ما غمین از تو و تو از اغیار
گفتی از دیده سیل خون باری
عجب آید مرا از این گفتار
زان که افغان و گریه کار من است
تو صنم بافغان چه داری کار؟
در کف توست ناوک خونریز
قسمت ماست دیده ی خونبار
من بنالم، که عاشقم عاشق
تو که معشوقی از چه نالی زار؟
غم و اندوه یار من باشد
تو به اندوه و غم چرایی یار؟
تو ستم کش نئی، ستم کیشی
تو ستم گستری، نه رنج گسار
چه ستم دیدی، ای ستم گستر؟
چه جفا بردی، ای جفا کردار؟
من که بیدارم، از جدایی توست
تو چرایی به نیمه شب بیدار؟
غم زدایی، چه زاری از غم دل
آفتابی، چه نالی از شب تار؟
همه بیمار درد عشق توایم
تو ز تیمار کیستی بیمار؟
تو همان سعادتی، ز چه روی
صید غم گشته ای چو بوتیمار؟
سایه ی بال توست دولت بخش
ساکن کوی توست دولت یار
آشیان هماست بام سپهر
تو چرا جای کرده ای به حصار؟
خیز تا بر فراز چرخ شویم
زهره مانند و مشتری کردار
زان که ما هر دو آسمان قدریم
تو بدان حسن و من بدین آثار
تو همایی، همای گردون سیر
من سحابم، سحاب گوهر بار
تو خداوند چشم سحاری
من خداوند خامه ی سمار
با چنین پایگه غلام توام
بنده ی عشق را نباشد عار
من نبندم به هر جمالی دل
من نگردم به هر جمیلی یار
نروم سوی هر دری چو نسیم
نشوم صید هر گلی چو هزار
تویی آن بت که قبله گاه منی
ورچه باشد صنم، هزار هزار
می تویی ، گل تویی، بهار تویی
فارغم با تو از نبید و بهار
از خیال تو چون خیال شدم
ای خیال تو مونس شب تار
از دل من جدا مشو، چو امید
وز بر من نهان مشو، چو قرار
یار من کیست بی تو؟ قطره ی اشک
کار من چیست بی تو؟ ناله ی زار
ماه من از حدیث غم بگذر
وین حکایت به عاشقان بگذار
نکته ی دلکشی بگو و بخند
مژده ی رحمتی، بیا و بیار
ور بخوای که از بلا برهی
بوسه یی از رهی دریغ مدار
***
مثنوی:
***
ساز محجوبی
آن که شد جانم نوا پرداز او
می سرایم قصه ای، از ساز او
باده نوش روز و شب محجوب ما
یار محبوب و سراپا خوب ما
سرخوش است از لاله گون می صبح و شام
لاله وش، ساغر به کف دارد مدام
عهد الفت با می، از جان بسته است
با لب پیمانه، پیمان بسته است
گه به مستی سر کند آواز عشق
گه ز سوز دل، نوازد ساز عشق
ساز او در پرده گوید رازها
می دمد در گوش جان، آوازها
بانگی از آوای بلبل گرم تر
وز نوای جویباران نرم تر
نغمه ی مرغ چمن، جان پرور است
لیک در این ساز، سوز دیگر است
ناله اش، سوز دل خونین بود
ناله ی خونین دلان، چونین بود
آنچه آتش با نیستان می کند
ناله ی او، با دلم آن می کند
خسته دل داند بهای ناله را
شمع داند قدر داغ لاله را
هر دلی از سوز ما آگاه نیست
غیر را در خلوت ما راه نیست
هر کسی را آگهی زین سوز نیست
کور واقف از فروغ روز نیست
من شناسم قیمت رخسار زرد
قدر اهل درد، داند اهل درد
من شناسم آه آتشناک را
بانگ مستان گریبان چاک را
شرح این معنی ز من باید شنید
راز عشق از کوهکن باید شنید
حال بلبل، از دل پروانه پرس
قصه ی دیوانه، از دیوانه پرس
دیگران دلبسته ی جان و سرند
مردم عاشق، گروهی دیگرند
چیستم من؟ آتشی افروخته
لاله یی از داغ حسرت سوخته
شمع را در سینه، سوز من مباد
در محبت کس به روز من مباد
دل نه، درد بی دوایی ساختند
بهر جان من، بلایی ساختند
خسته از پیکان محرومی، پرم
مانده بر زانوی خاموشی سرم
عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت
نغمه ی شادی، مرا از یاد رفت
گرچه غم در سینه ی خاکم برد
ساز محجوبی، بر افلاکم برد
تا برانگیزم دل ناشاد را
باز گیرم دامن استاد را
کس چو او در عشق، هستی سوز نیست
مرتضی از مردم امروز نیست
گر زنی آتش در او پروانه وار
در وفا چون شمع باشد پایدار
جان من با جان او پیوسته است
زان که چون من، جانش از غم خسته است
اشک ما، خون دل حسرت کش است
آه ما، جان سوزتر از آتش است
کار ما، جز ناله های زار نیست
دردمندان را، به جز این کار نیست
ما دو تن، در عاشقی پاینده ایم
همچو شمع از آتش دل زنده ایم
هست مجنون جرعه نوش جام ما
تازه شد دوران عشق از نام ما
***
خسته ی عشق
همچو گل می سوزم از سودای دل
آتشی در سینه دارم، جای دل
چیست عشق، آتش به جان افروختن
کار آتش نیست غیر از سوختن
عاشقی، خاص دل زار من است
شمع عشقم، سوختن کار من است
شمع را از ترک جان تشویش نیست
عاشقان را فکر جان خویش نیست
طایر غافل، اسیر دانه است
جان سپردن، شیوه ی پروانه است
کس نبیند بی قراری های من
نامرادی ها و خواری های من
عمر من، روز سیاهی بیش نیست
از وجودم، اشک و آهی بیش نیست
حال زارم بین و کار من مپرس
از من و از روزگار من مپرس
بود عمری بر دل پر ناله ام
داغ ها بهر گلی، چون لاله ام
صبح و شامم حسرت آن ماه بود
در کنارم اشک و بر لب، آه بود
عمر با آن تندخو می خواستم
زندگی را بهر او می خواستم
لیک قدر من نمی دانست، حیف
دوست از دشمن نمی دانست، حیف
نوگل من، همدم اغیار بود
وز من حسرت نصیبش، عار بود
با وفاداران، سر یاری نداشت
همچو گل، بوی وفاداری نداشت
در رهش شمع وفا افروختم
در وفا، چون شمع محفل سوختم
در سرم شور جنون مسکن گرفت
آتش دل، عاقبت در من گرفت
دوستی شد دشمن جان و تنم
خوی گرمم گشت برق خرمنم
سودم از سودای دل، جز درد نیست
غیر اشک گرم و آه سرد نیست
ای دریغ از انتظار من دریغ!
وز دل امیدوار من دریغ!
ای دریغا! جانسپاری های من
خاکساری ها و خواری های من
آرزوی مهر کرد از او دلم
ای دریغا آرزوی باطلم
جان نکردم در وفا از وی دریغ
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ!
گرچه وصلش بر مراد دل نبود
یک نفس جانم از او غافل نبود
با غمش هر شب وصالی داشتم
با فغان و گریه حالی داشتم
بود هر شب ماه ساغر نوش غیر
همچو نرگس مست در آغوش غیر
خون دل خوردم ز مستی های او
مردم از دشمن پرستی های او
غمگسارانم، همی داند پند
پند کی بادش به مجنون سودمند؟
با دل عاشق نصیحت باطل است
«خشت بر دریا زدن، بی حاصل است»
الغرض، یاران دور از درد من
بی خبر از جان غم پرورد من
گرچه زان بندم رها می خواستند
دردم افزودند و جانم کاستند
آتش دل را، ز بس دامن زدند
عاقبت آتش به جان من زدند
سوز عشقم، ترک شادی بود و بس
حاصل من، نامرادی بود و بس
حالیا چون شاخ بی برگ و برم
خسته از عشق و ملول از دلبرم
روز و شب از اشک حسرت جرعه نوش
دور از آن گل مانده، چون سوسن خموش
گریه ام چون شمع بزم آهسته است
دل کند زاری، ولی لب بسته است
در کفم از باغ الفت، خار ماند
رفت دل از دست و دست از کار ماند
کرده ام خو، با ملال خویشتن
برده ام سر، زیر بال خویشتن
گلبن امید من، بر باد رفت
نغمه ی شادی مرا، از یاد رفت
ذوق مستی، در دل افسرده نیست
زنده ی بی عشق تو، کم از مرده نیست
***
مریم سپید
عروس چمن، مریم تابناک
گرو برد از نوعروسان خاک
که او را به جز سادگی مایه نیست
نکو روی محتاج پیرایه نیست
به رخ نور محض و به تن سیم ناب
به صافی چو اشک و به پاکی چو آب
به روشندلی، قطره ی شبنم است
به پاکیزگی، دامن مریم است
چنان نازک اندام و سیمینه تن
که سیمین تن نازک اندام من
سخن ها کند با من از روی دوست
ز گیسوی او، بشنوم بوی دوست
به رخساره چون نازنین من است
نشانی ز نازآفرین من است
بود جان ما سرخوش از جام او
که ما را گلی هست همنام او
گل من نه تنها بدان رنگ و بوست
که پاکیزه دامان و پاکیزه خوست
قضا چون زند جام عمرم به سنگ
به داغم شود دیده ها لاله رنگ
به خاک سیه چون شود منزلم
بود داغ آن سیمتن بر دلم
بهاران چو گل از چمن بردمد
گل مریم از خاک من بردمد
نوازد دل و جان غمناک را
پر از بوی مریم کند خاک را
***
غزال رمیده
دوش دیدم مهی به رهگذری
حور عینی به جامه ی بشری
لاله رویی، ز گلرخان ممتاز
سرو قدی، ز پای تا سر ناز
خرمن گل، نشانی از بدنش
نو بهاری، درون پیرهنش
صبح، شرمنده از بناگوشش
ریخته زلف، تا سر دوشش
جنبش طره ی طلایی او
داده رنگی، به دلربایی او
زلف زرین و سینه سیمین بود
این به از آن و آن به از این بود
چشم جادویش، آسمانی رنگ
با اسیران، چو آسمان در جنگ
نگهش همچو برق، شعله فگن
مژه بر گشته تر ز طالع من
خرمنی، ارغوان و سنبل بود
یک جهان لطف و یک چمن گل بود
داشت آن رشک حور و غیرت سرو
لب لعلی، به رنگ خون تذرو
لاله گون، ز آتش جوانی بود
چشمه ی آب زندگانی بود
خنده شیرین و عشوه شورانگیز
کرده بازارش، از دو جانب تیز
کنج لعلش ز خوش خط و خالی
بوسه می گفت: جای من خالی
جان و دل را به جلوه، آفت بود
برگ گل کی بدان لطافت بود؟
جامه ی آتشین، نموده به بر
تا زند بر دل، آتشی دیگر
گر تو هم دید آن دل آرایی
می نکردی از او شکیبایی
باری آن مه، روان چو کبک دری
وز پی او سگی، به پویه گری
مردمان صید آن رمیده غزال
او خرامان و سگ هم از دنبال
گه به لطفش نواخت، از یاری
گاه بوسیدش، از وفاداری
گفتم: ای بر سمند حسن سوار
وی ز آهوی چشم، شیر شکار
مگر از بی دلان چه دیدستی
که دل نازنین به سگ بستی
حیف باشد که چون تو دلداری
همنشین با سگی شود، باری
یار گرگ آهوی ختن نشود
حور عین، جفت اهرمن نشود
چند پویی، طریق پستی را؟
کن رها، خوی سگ پرستی را
گلرخ از من، چو این کلام شنید
بر من و بر حدیث من خندید
گفت ز آن رو به سگ شدم پابست
که دل از دست ناکسانم خست
آه از این رهزنان خلق ربای
اهرمن سیرت فرشته نمای
از ره مردمی، گم اند اینان
دزد ناموس مردم اند اینان
بیم دزدان، به سگ قرینم کرد
باکم از خویش، همنشینم کرد
سگ، که یکرنگی است شیوه ی او
به از این گرگ های روبه خو
ابتدا خویش را، چو موش کنند
حلقه ی بندگی به گوش کنند
لیک کم کم، کشد به پنهانی
کار موشان، به گربه رقصانی
گر کشد خاطرم به سگ شاید
که از او جز وفا نمی آید
سگ، که افسانه در وفاداری است
به از آن کس، که از وفا عاری است
***
عشق ایران
پی دانش و علم، کوشش کنیم
جهان روشن از نور دانش کنیم
نکو سیرت و مهربانیم ما
هواخواه درماندگانیم ما
به بیچاره مردم نکویی کنیم
ستمدیده را چاره جویی کنیم
به پاکی ز گل ها رباییم گوی
که پاکیزه روییم و پاکیزه خوی
به آموزگاران خود بنده ایم
که آموزگاران آینده ایم
ز دانش، چراغی است ما را به دست
فضیلت شناسیم و دانش پرست
به نیکی، که پیرایه ی گنج ماست
غم و رنج مردم، غم و رنج ماست
چو خورشید و مه، تابناکیم ما
که فرزند این آب و خاکیم ما
وطن خواه و ایران پرستنده ایم
که با عشق ایران زمین زنده ایم
***
***
کاروان گل
الا ای فروزنده خورشید من
بهار من و صبح امید من
دلم روشن از آتشین چهر توست
مرا گرمی از آتش مهر توست
شب از روی تابنده، روز منی
که خورشید گیتی فروز منی
مرا بیش از این جان و دل سرد بود
ز بی دردیم، سینه پر درد بود
گلستان طبع من افسرده بود
که دل در برم طایری مرده بود
به چشمم جهان رنگ و آبی نداشت
شب عمر من آفتابی نداشت
تو افروختی شمع جان مرا
چو گل تازه کردی خزان مرا
بهار من امسال چون پار نیست
کزین بوستان حاصلم خار نیست
بهار مرا کاروان ها گل است
چمن در چمن لاله و سنبل است
نسیمی که آید از این بوستان
بود چون هوای دل دوستان
دوای دل بی قرار آورد
که بوی دلاویز یار آورد
بهار من ای تازه گل روی توست
سهی سروم، اندام دلجوی توست
بهشتم تویی، نو بهارم تویی
خوشا نو بهارم، که یارم تویی
می خوشدلی، در ایاغ من است
که آن خرمن گل به باغ من است
در این پرده جز بانگ امید نیست
در این حلقه جز عشق جاوید نیست
***
پرده نشین
شنیدم که افسرده جان گشته ای
چو گنجی به کنجی، نهان گشته ای
نظر را به رخساره ات، راه نیست
صبا را به سویت، گذرگاه نیست!
تویی شادی افزای جان همه
چرا رفته ای از میان همه
چرا بسته چون صید، در خانه ای؟
گشا بال زرین، که پروانه ای
چه سازی نهان چهر چون روز را؟
چه پوشی مه گیتی افروز را؟
به تابندگی، زهره ی روشنی
چسان پرده بر زهره می افگنی؟
کم از آفتاب و ثریا نه ای
نه شمع سرایی، که پیدا نه ای؟
وگر درد افسرده جانی تو راست
خموشی ز بی همزبانی تو راست
من آن بلبل نغمه خوان توام
که با صد زبان همزبان توام
برآر از دل خسته، آهنگ خویش
که من در نوا آورم، چنگ خویش
به چنگ سخن دست یازی کنم
به هر نغمه ات، نغمه سازی کنم
بیا تا از این خاکدان پر کشیم
به بام ثریا، نوا برکشیم
به خلوتگه ماه و مهرت برم
به بال سخن، تا سپهرت برم
رهی مرغ دستان سرای تو بس
چو من طایری، همنوای تو بس
***
بهار عاشقان
روان پرور بود خرم بهاری
که گیری پای سروی، دست یاری
وگر یاری نداری لاله رخسار
بود یکسان به چشمت لاله و خار
چمن بی همنشین زندان جان است
صفای بوستان از دوستان است
غمی در سایه ی جانان نداری
وگر جانان نداری، جان نداری
بهار عاشقان رخسار یار است
که هر جا نوگلی باشد بهار است
***
باد خزان
گل چو از باد خزان، پژمرد و ریخت
بلبل افسرده، از گلشن گریخت
چهره ی شمشاد بن، پر گرد شد
برگ ها، چون روی عاشق زرد شد
ناگه آن آرام جان آمد پدید
نو بهاری در خزان آمد پدید
نازک اندامی بهشتی چهر زاد
ماه بی مهری، به ماه مهر زاد
نوگل ما، پرده از رخ برگرفت
عالم از او، جلوه ی دیگر گرفت
گر به ماه مهر زاد است آن پری
پس چرا از مهر می باشد بری؟
آتشین رویی که جانم سوخته است
سردی از باد خزان آموخته است
سرد مهری کرد و دامن درکشید
جز دل من، سردی از آتش که دید؟
طالع وارون، چو پامردی کند
آتش سوزنده هم سردی کند
از چه با من سرگرانی می کند
با رهی، نامهربانی می کند
***
راز شب
شب، چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان، قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
گفتمش: ای روی تو صبح امید
در دل شب، بوسه ی ما را که دید؟
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچه ی خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت:
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب
بوسه را، شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا، جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
قصه را، پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی زان راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش
آنچه را بشنید از یاران خویش
مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد این جاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را
لاجرم، فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند
***
عشق
گر کنی یک چند یاد روی گل
از لطافت پر شوی از بوی گل
ور به فکر بلبل دستان سرای
دل سپاری، ناله گردی و نوای
لیک در جان محبت پیشه ات
چون شود سرگرم عشق اندیشه ات
آن چنان گیرد سراپای تو را
کز تو هم خالی کند جای تو را
جسم و جانت جمله دیگرگون شود
تن همه دل گردد و دل خون شود
شهد گردد در مذاقت زهر ناب
شادمانی غم شود، راحت عذاب
آفت جان و دل و دین است عشق
ای خریدار بلا، این است عشق
***
گنجینه ی دل
چشم فرو بسته اگر واکنی
در تو بود، هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته، طبیب تو نیست
از تو بود، راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو، پرستار تو
همدم خود شو، که حبیب خودی
چاره ی خود کن، که طبیب خودی
غیر، که غافل ز دل زار توست
بی خبر از مصلحت کار توست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا
بی خبر از خویش چرایی، چرا؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او، دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو، ای وای تو
خواجه ی مقبل، که ز خود غافلی
خواجه نه ای، بنده ی نامقبلی
از ره غفلت، به گدایی رسی
ور به خود آیی، به خدایی رسی
پیر تهی کیسه ی بی خانه یی
داشت مکان در دل دیوانه یی
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیده ی مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم و رنج بود
گنج صفت، خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج که در خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غم و رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش
گنج تو باشد، دل آگاه تو
گوهر تو، اشک سحرگاه تو
مایه ی امید، مدان غیر را
کعبه ی حاجات، مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو، آگاه نیست
زان که دلی را به دلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب می کنی از خویش کن
***
خلقت زن
کی ام من؟ دردمندی، ناتوانی
اسیری، خسته ای افسرده جانی
تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده یی، از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد، مشکل شود کار
نه دمسازی، که با وی راز گویم
نه یاری، تا غم دل باز گویم
در این محفل چو من حسرت کشی نیست
به سوز سینه ی من، آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی، به روز من نیفتی
میان بربسته چون خونخواره دشمن
دل آزاری، به آزار دل من
دلم از خوی او، دمساز درد است
زن بدخو، بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش، ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از ناپارسازن، پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونگونند
زیان اند و فریب اند و فسونند
چو زن یار کسان شد، مار ازو به
چو تر دامن بود گل، خار ازو به
حذر کن، زان بت نسرین بر و دوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه یی گیرد سراغی
میفشان دانه، در راه تذروی
که مأوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بی جاست
کزین بربط نخیزد نغمه ی راست
درون کعبه، شوق دیر دارد
سری با تو، سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن، اندیشه ها کرد
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل، رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی، از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر، گراییدن به هر سوی
ز امواج خروشان، تند خویی
ز روز و شب، دو رنگی و دورویی
صفا از صبح و شورانگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از نی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین، شیوه ی بالانشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شب های مهتاب
گران سنگی، ز لعل کوهساری
سبک روحی، ز مرغان بهاری
فریب از مار و دور اندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک، تزویر و نیرنگ
تکبر، از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی، حرف ناسنجیده گویی
ز باد هرزه پو، نا استواری
ز دور آسمان، ناپایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن، ریخت ایزد
ندارد در جهان، همتای دیگر
به دنیا در، بود دنیای دیگر
ز طبع زن، به غیر از شر چه خواهی؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی؟
اگر زن نوگل باغ جهان است
چرا چون خار، سر تا پا زبان است
چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی در کتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب، که با گوهر فشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر، روزی که گنجور هوس کیش
به خاک اندر نهد گنجینه ی خویش
***
دوستی
ای فزاینده ی مقام هنر
نام تو جاودان چو نام هنر
نغمه ی دلکش تو حور سرشت
چون نوای فرشتگان بهشت
پرتو آتش نهانی تو
تابد از چشم آسمانی تو
برده چشم تو از دلارایی
جلوه ی آسمان مینایی
لب جان پرورت شکر ریز است
نفس گرمت آتش انگیز است
همچو بوی گلی، به دمسازی
عندلیبی، به نغمه پردازی
گوهر مهر، در خزینه ی توست
موج دریا، درون سینه ی توست
از نگاه تو نور می بارد
شوق احساس و شور می بارد
مستم از بانگ عاشقانه ی تو
بوی عشق آید از ترانه ی تو
دردمندانه در برابر جمع
گریه و خنده می کنی چون شمع
گرنه شمع نیازمندانی
از چه گریان و از چه خندانی
گه شوی مست و گه به هوش آیی
گاه مستانه در خروش آیی
جان ما سرخوش از پیاله ی توست
دل ما آشنای ناله ی توست
من و تو همدل و هماوازیم
ز آن که همسایه ایم و همرازیم
دل ما باشد آشیانه ی تو
خانه ی بود چو خانه ی تو
همجواری قوی ترین پایه است
دل همسایه پیش همسایه است
تا جهان است رسم یادی باد!
دوستی باد و دوستداری باد!
***
در حرم قدس
دیده فرو بسته ام از خاکیان
تا نگرم جلوه ی افلاکیان
شاید از این پرده ندایی دهند
یک نفسم راه به جایی دهند
ای که بر این پرده ی خاطر فریب
دوخته یی دیده ی حسرت نصیب
آب بزن چشم هوسناک را
با نظر پاک ببین پاک را
آن که در این پرده گذر یافته
چون سحر از فیض نظر یافته
خوی سحرگیر و نظر پاک باش
راز گشاینده ی افلاک باش
خانه ی تن جایگه زیست نیست
در خور جان فلکی نیست نیست
آن که تو داری سر سودای او
برتر از این پایه بود جای او
چشمه ی مسکین، نه هنرپرور است
گوهر نایاب، به دریا در است
ما که بدان دریا پیوسته ایم
چشم زهر چشمه فروبسته ایم
پهنه ی دریا، چو نظرگاه ماست
چشمه ی ناچیز، نه دلخواه ماست
پرتو این کوکب رخشان نگر
کوکبه ی شاه خراسان نگر
آینه ی غیب نما را ببین
ترک خودی گوی و خدا را ببین
هر که بر او نور رضا تافته است
در دل خود گنج رضا یافته است
سایه ی شه، مایه ی خرسندی است
ملک رضا، ملک رضامندی است
کعبه کجا، طوف حریمش کجا؟
نافه کجا، بوی نسیمش کجا؟
خاک زفیض قدمش، زر شده
وز نفسش نافه معطر شده
من کیم؟ از خیل غلامان او
دست طلب سوده به دامان او
ذره ی سرگشته ی خورشید عشق
مرده، ولی زنده ی جاوید عشق
شاه خراسان را، دربان منم
خاک در شاه خراسان منم
چون فلک آیین کهن ساز کرد
شیوه ی نامردمی آغاز کرد
چاره گر از چاره گری باز ماند
طایر اندیشه ز پرواز ماند
با تن رنجور و دل ناصبور
چاره ازو خواستم از راه دور
نیم شب از طالع خندان من
صبح برآمد ز گریبان من
رحمت شه درد مرا چاره کرد
زنده ام از لطف، دگرباره کرد
باده ی باقی به سبو یافتم
وین همه از دولت او یافتم
***
گل یخ
به دی ماه کز گشت گردان سپهر
سحاب افگند پرده بر روی چهر
ز دم سردی ابر سیماب پوش
ردای قصب کوه گیرد به دوش
جهان پوشد از برف سیمین حریر
کشد پرده ی سیمگون آبگیر
شود دامن باغ از گل تهی
چمن ماند از زلف سنبل تهی
در آن فتنه انگیز توفان مرگ
که نه غنچه ماند به گلبن، نه برگ
گلی روشنی بخش بستان شود
چراغ دل بوستان بان شود
صبا را کند مست گیسوی خویش
جهان را برانگیزد از بوی خویش
گل یخ بخوانندش و ای شگفت
کزو باغ افسرده گرمی گرفت
ز گل ها از آن سر برافراخته است
که با باغ بی برگ و بر ساخته است
تو نیز ای گل آتشین چهر من
که انگیختی آتش مهر من
ز پیری چو افسرده جان در تنم
تهی از گل و لاله شد گلشنم
سیه کاری اختر سیم فام
سیه موی من کرد چون سیم خام
سهی سروم از بار غم گشت پست
مرا برف پیری به سر بر نشست
به دلجوییم در کنار آمدی
زمستان غم را بهار آمدی
گل یخ گر آورد بستان به دست
مرا آتشین لاله یی چون تو هست
ز گلچهرگان سربرافراختی
که با جان افسرده یی ساختی
***
برگ گل
موی سیه فشانده، بر روی روشن خویش
کرده پرند سیمین، بر سیمگون تن خویش
وان گه نهاده از لطف، بر سینه اش سر من
یعنی ز برگ گل کرد، بالین و بستر من
آمد مرا در آغوش، آن نو بهار خندان
چون بوی گل که پیچد، در ساحت گلستان
***
قطعه:
***
پاداش نیکی
من نگویم ترک آیین مروت کن، ولی
این فضیلت، با تو خلق سفله را، دشمن کند
تار و پودش را ز کین توزی همی خواهند سوخت
هر که همچون شمع، بزم دیگران روشن کند
گفت با صاحبدلی مردی، که بهمان در نهفت
قصد دارد تا به تیغت سر جدا از تن کند
نیکمردش گفت: باور نایدم این گفته، ز آنک
من به او نیکی نکردم، تا بدی با من کند
می کنند از دشمنی، نادوستان با دوستان
آنچه آتش با گیاه و برق با خرمن کند
دور شو، زین مردم نااهل دور از مردمی
دیو گردد، هر که آمیزش به اهریمن کند
منزلت خواهی، مکان در کنج تنهایی گزین
گنج گوهر بین که در ویرانه ها مسکن کند
***
پاس ادب
پاس ادب، به حد کفایت نگاه دار
خواهی اگر ز بی ادبان یابی ایمنی
با کم ز خویش، هر که نشیند به دوستی
با عز و حرمت خود، خیزد به دشمنی
در خون نشست غنچه، که شد همنشین خار
گردن فراخت سرو، زبر چیده دامنی
افتاده باش، لیک نه چندان که همچو خاک
پامال هر نبهره شوی از فروتنی
***
خورشید جمال
گر به دوشت ستاره نیست، چه باک،
ای سپه را به رخ، تو صبح امید
تو به چرخ جمال، خورشیدی
جمع ناید ستاره با ناهید
***
راز داری
خویشتن داری و خموشی را
هوشمندان، حصار جان دانند
گر زیان بینی، از بیان بینی
ور زبون گردی، از زبان دانند
راز دل پیش دوستان مگشای
گر نخواهی که دشمنان دانند
***
ابنای روزگار
یاری از ناکسان امید مدار
ای که با خوی زشت، یار نئی
سگدلان، لقمه خوار یکدگرند
خون خوری گر از آن شمار نئی
همچو صبحت، شود گریبان چاک
ای که چون شب، سیاهکار نئی
پایمال خسان شوی، چون خاک
گر جهانسوز، چون شرار نئی
ره نیابی به گنج خانه ی بخت
جانگزا، گر به سان مار نئی
طعمه ی دیو و دد شوی گر زانک
مردم اوبار و دیو سار نئی
تا چو گل شیوه ات کم آزاری است
ایمن از رنج نیش خار نئی
روزگارت به جان بود دشمن
ای که هم رنگ روزگار نئی
***
همت مردانه
در دام حادثات، ز کس یاوری مجوی
بگشا گره، به همت مشکل گشای خویش
سعی طبیب، موجب درمان درد نیست
از خود طلب دوای دل مبتلای خویش
بر عزم خویش تکیه کن ار سالک رهی
وامانده آن که تکیه کند بر عصای خویش
گفت آهویی به شیر سگی، در شکارگاه
چون گرم پویه دیدش، اندر قفای خویش
کای خیره سر! به گرد سمندم نمی رسی
رانی و گر چو برق به تک، باد پای خویش
چون من پی رهایی خود می کنم تلاش
لیکن تو بهر خاطر فرمانروای خویش
با من کجا به پویه برابر شوی، از آنک
تو بهر غیر پویی و من از برای خویش
***
لاله ی کوهی
سحر به دامن کهسار، لاله گفت به سنگ
ز رنگ و بوی جوانی، چه بود حاصل ما؟
به درد و داغ در این گوشه سوختیم و نبود
کسی که بر زند آبی بر آتش دل ما
نه سرو، بر سرم افراشت سایبان روزی
نه عندلیب، شبی نغمه زد به محفل ما
نه چشمی از رخ رنگین ما نصیبی یافت
نه چشمه، آینه بنهاد در مقابل ما
در این بهار که جمع اند شاهدان چمن
قضا فگند به دامان کوه منزل ما
به خیره، چرهه برافروختیم و پژمردیم
ندیده رهگذری، جلوه ی شمایل ما
ز حرف لاله برآشفت سنگ خاره و گفت:
که ای مصاحب خود بین و یار غافل ما
به شکر کوش، گر از ورطه ی بلا دوریم
که نیست ره و غم و اندوه را به ساحل ما
از آن گروه منافق که خصم یکدگرند
گشوده کی شود ای دوست، عقده ی دل ما
چو خاطر طعنه مزن، گرنه همنشین گلی
که همنشین من و توست بخت مقبل ما
به گوشه گیری، مجموع باش و دم درکش
کز اجتماع، پراکندگی ست حاصل ما
***
سرنوشت
اعرابیی به دجله کنار از قضای چرخ
روزی به نیستانی، شد ره سپر همی
ناگه ز کینه توزی گردون گرگ خوی
شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی
مسکین ز هول شیر، هراسان و بیمناک
شد بر فراز نخلی، آسیمه سر همی
چون بر فراز نخل کهن، بنگریست مرد
ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی
گیتی سیاه گست به چشمش که شیر سرخ
بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی
نه پای آن، که آید، زان جایگه فرود
نه جای آن، که ماند، بر شاخ تر همی
خود را درون دجله فگند از فراز نخل
کز مار گزره وارهد و شیر نر همی
بر شط فرو نیامده، آمد به سوی او
بگشاده کام جانوری، جان شکر همی
بیچاره مرد، زان دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت، به بلای دگر همی
از چنگ شیر رست وز چنگ قضا نرست
القصه، گشت طعمه ی آن جانور همی
جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو
زاید بلا و حادثه، از بحر و بر همی
کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند
دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی
ور زان که بر شوی به فلک همچو آفتاب
صیدت کند، کمند قضا و قدر همی
***
فتنه ی آذربایجان
فغان که آتش کین، آشیان ما را سوخت
به غیر ناله نخیزد، نوایی از ذهنی
گسست رشته ی پیوند، یار دشمن خوی
شکست حقه ی الفت، حریف حق شکنی
جفای زاغ و زغن بین، که از سیاه دلی
به بلبلان نگذارند گوشه ی چمنی
به تیره بختی ما، شمع انجمن سوزد
به هر کجا که حریفان کنند انجمنی
بنای خانه ی بیداد، واژگون گردد
به دست تیر زنی، یا به آه پیرزنی
کسی که بد به وطن گفت، بی وطن بادا
که بر وطن نزند طعنه، غیر بی وطنی
اگر میانه و تبریز و اردبیل افتاد
به دست غیر، چو گنجی به دست راهزنی
به صبر کوش تو ای دل، که حق رها نکند
«چنین عزیز نگینی، به دست اهرمنی»
***
پند پیرانه
دوش چشمت به خواب غفلت بود
غافل از خویشتن، چو دوش مباش
چون شغالان به لانه ات تازند
کم ز مرغ ار نئی، خموش مباش
می شوی سهم شعله، خار مشو
می شوی صید گربه، موش مباش
اهل هوشت دهند پند همی
غافل از پند اهل هوش مباش
حامی رنجبر اگر هستی
روز و شب، گرم عیش و نوش مباش
هر چه گردی، عدوپرست مگرد
هر چه هستی، وطن فروش مباش
***
موی سپید
رهی، به گونه ی چون لاله برگ غره مباش
که روزگارش، چون شنبلید گرداند
گرت به فر جوانی، امیدواری هاست
جهان پیر، تو را ناامید گرداند
گر از دیمدن موی سپید، بر سرخلق
زمانه، آیت پیری پدید گرداند
دریغ و درد که مویی نماند بر سر من
که روزگار به پیری سپید گرداند
***
دریای تهی
در جام فلک، باده ی بی درد سری نیست
تا ما به تمنا، لب خاموش گشاییم
در دامن این بحر فروزان، گهری نیست
چون موج، به امّید که آغوش گشاییم؟
***
دلدادگان من
چون که دلداده ی نخستم، دید
ریخت در پای من، به دست امید
آتشین پاره های بیجاده
پر بها رشته های مروارید
هر یک از روشنی چو ماهی بود
زیب دیهیم پادشاهی بود
وان دگر طرفه چامه ای پرداخت
باد پای هنر، به میدان تاخت
در لطافت بهار حسنم گفت
وز جلالت قرین مهرم ساخت
چهرگان مرا، به جلوه گری
خواند رشک ستاره ی سحری
خواستار سوم ز کشی و ناز
عاقبت سوز بود و افسون ساز
آفت عقل بود و غارت هوش
آیت حسن بود و مایه ی ناز
دید چون قامت رسای مرا
خم شد و بوسه داد پای مرا
تو نه زر داری و نه زیور و زیب
نه سخن آفرینی و نه ادیب
نه تو را چهره یی است لاله فروش
نه تو را منظری است دیده فریب
لیک یارم از این میانه تویی
ناوک عشق را نشانه تویی
***
آتش
بی تو ای گل، در این شام تاری
دامنم پر گل از اشک و خون است
دیدگانم به شب زنده داری
خیره بر مجمری لاله گون است
من خوشم ز افسرده جانی
شعله سرگرم آتش زبانی
با من این آتش تند و سرکش
داستان ها سراید ز خویت
شعله ی زرد و لرزان آتش
ماند ای گل به زرینه مویت
زلف زرین تو شعله رنگ است
با دلم شعله آسا به جنگ است
رفتی از کلبه ی من به صحرا
لب فروبسته از گفت و گویی
بوی گل بودی و بوی گل را
باد هر دم کشاند به سویی
امشب ای گل به کوی که رفتی؟
دامن افشان به سوی که رفتی؟
رفتی و از پس پرده ی اشک
محو رخساره ی آتشم من
گرچه سوزد دل از آتش رشک
با همه ناخوشی ها، خوشم من!
عشق بی گریه شوری ندارد
شمع افسرده نوری ندارد
در دل تنگ من آتش افروخت
عشق آتش فروزی که دارم
ناگهان همچو گل خواهدم سوخت
آتش سینه سوزی که دارم
سوزد از تاب غم پیکر من
تا چه سازد به خاکستر من
شمع غم با همه خانه سوزی
نور و گرمی دهد جان و تن را
هر کجا آتشی برفروزی
روشنایی دهد انجمن را
عشق هم آتشی جان گداز است
روشنی بخش اهل نیاز است
پیش آتش از آن ماه سرکش
شکوه راند زبان خموشم
وز دل گرم و سوزان آتش
حرف جانسوزی آید به گوشم
کای گرفتار آن آتشین روی
آتشین رو بود آتشین خوی
شکوه از سردی او چه رانی؟
کاین بود آخر کار آتش
قصه ی سوزش دل چه خوانی؟
سوزد آن کو شود یار آتش
گاه سرد است و گه آتشین است
خوی هر آتشین چهره این است
می گرایی چو آن گل به سردی
کم کم ای آتش نیم مرده
چون به یک باره خاموش گردی
وز تو ماند زغالی فسرده
گیرم آن را و طفلانه صد بار
نام آن گل، نویسم به دیوار
***
سوگند
لاله روئی بر گل سرخی نگاشت:
کز سیه چشمان نگیرم دلبری
از لب من کس نیابد بوسه یی
وز کف من، کس ننوشد ساغری
تا نیفتد پایش اندر بندها
یاد کرد آن تازه گل سوگندها
ناگهان، باد صبا دامن کشان
سوی سرو و لاله و شمشاد رفت
فارغ از پیمان نگشته نازنین
کز نسیمی، برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او
کان چنان بر باد شد سوگند او
***
نابینا و ستمگر
فقیر کوری، با گیتی آفرین می گفت:
که ای زوصف تو الکن زبان تحسینم
به نعمتی که مرا داده ای، هزاران شکر
که من نه در خور لطف و عطای چندینم
خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت:
که تا جواب نگویی، ز پای ننشینم
من ار سپاس جهان آفرین کنم، نه شگفت
که تیزبین و قوی پنجه تر ز شاهینم
ولی تو کوری و ناتندرست و حاجت مند
نه چون منی، که خداوند جاه و تمکینم
چه نعمتی است تو را، تا به شکر آن کوشی؟
به حیرت اندر، از کار چون تو مسکینم
بگفت کور: کزین به چه نعمتی خواهی
که روی چون تو فرومایه ای نمی بینم
***
دشمن و دوست
دیگران از صدمه ی اعدا همی نالند و من
از جفای دوستان گریم، چو ابر بهمنی
سست عهد و سرد مهرند این رفیقان، همچو گل
ضایع آن عمری که با این سست عهدان سرکنی
دوستان را می نپاید الفت و یاری ولی
دشمنان را همچنان برجاست کید و ریمنی
کاش بودندی به گیتی استوار و دیر پای
دوستان در دوستی، چون دشمنان در دشمنی
***
سنگریزه
روزی به جای لعل و گهر سنگریزه ای
بردم به زرگری، که بر انگشتری نهد
بنشانَدَش به حلقه ی زرین عقیق وار
آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر، ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وانگه به خنده گفت: که این سنگریزه چیست؟
حیف آیدم ز حلقه ی زرین، که این نگین
ناچیز و خوار مایه و بی قدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
در زیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بدگهر، نه سزاوار زینت است
با زرّ سرخ، سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم: به خشم، زرگر ظاهرپرست را
کای خواجه! لعل نیز ز آغوش سنگ خاست
زان رو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری، هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فرا چنگ من بود
خوارش مبین، که لعل گران سنگ من بود
روزی به کوهپایه، من و سرو ناز من
بودیم ره سپر، به خم کوچه باغ ها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریز کرده از می عشرت، ایاغ ها
ناگاه چون پری زدگان، آن پری فتاد
وز درد پا، ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر، دویدم و در برگرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین، چو نکو بنگریستم
آگه شدم، ز حادثه ی جانگزای او
دریافتم که پنجه ی آن ماه، رنجه است
وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است…
***
نیروی اشک
عزم وداع کرد جوانی به روستای
در تیره شامی، از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان، که از این ابر فتنه زای
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه، چراغ کلبه ی من باش ساعتی
لیکن جوان، ز جنبش توفان نداشت باک
دریا دلان، ز موج ندارد دهشتی
برخاست تا برون بنهد پای ز آن سرای
کو را دگر نبود مجال اقامتی
سرو روان، چو عزم جوان، استوار دید
افراخت قامتی، که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به سرت دو چشم خویش
چون مفلس گرسنه، به خوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
بی آن که از زبان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد، بر صفحه یی ز سیم
غلطان به سیمگون رخ وی، اشک حسرتی
زان قطره ی سرشک، فرو ماند پای مرد
یکسر ز دست رفتش اگر بود طاقتی
آتش فتاد در دلش، از آب چشم دوست
گفتی میان آتش و آب است الفتی
این طرفه بین! که سیل خروشان در او نداشت
چندان اثر، که قطره ی اشک محبتی
***
مایه ی رفعت
اگر ز هر خس و خاری، فرا کشی دامن
بهار عیش تو را آفت خزان نرسد
شکوه گنبد نیلوفری از آن سبب است
که دست خلق به دامان آسمان نرسد
***
کالای بی بها
سراینده ای ، پیش داننده ای
فغان کرد از جور خونخواره دزد
که از نظرم و نثرم دو گنجینه بود
ربود از سرایم ستمکاره دزد
بنالید مسکین، که بیچاره من
بخندید دانا، که بیچاره دزد
***
رنج زندگی
هزار شکر که از رنج زندگی آسود
وجود خسته و جان ستم کشیده ی من
به روی تربت من، برگ لاله افشانید
به یاد سینه ی خونین داغدیده ی من
***
سخن پرداز«برای پژمان بختیاری»
آن نواساز نو آیین چو شود نغمه سرای
سر خوش از ناله ی مستانه کند، جان مرا
شیوه ی باد سحر، عقده گشایی است رهی
شعر پژمان، بگشاید دل پژمان مرا
***
نگاه سخنگو
گفتم: این چشم جاودانه ی تو،
با که اسرار خویشتن گوید؟
وین سخنگو نگاه سحرآمیز،
با کدام آشنا، سخن گوید؟
گفت: با آن که آشنا سخنی
از دلارام من، به من گوید
***
راز خوشدلی
حادثات فلکی، چون نه به دست من و توست
رنجه از غم چه کنی؟ جان و تن خویشتنا؟
مرد دانا، اندوه نخورد، بهر دو کار
آنچه خواهد شدنا، و آنچه نخواهد شدنا
***
شاخک شمعدانی
تو ای بی بها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من جا گرفتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید مأوا گرفتی
قدم از بساط گلستان کشیدی
مکان بر فراز ثریا گرفتی
فلک ساخت، پیرایه ی زلف حورت
دل خود چو از خاکیان وا گرفتی
مگر طایر بوستان بهشتی؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه ی مشک سای نسیمی؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشه ی مایی ای گل؟
که زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین چهر یاری؟
که آتش چو ما، در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی؟
بود موی او جای دل های مسکین
تو مسکن در آن حلقه، بیجا گرفتی
از آن طره ی پرشکن، ها به یک سو
که بر دیده راه تماشا گرفتی
تو را بود رنگی و بویی نبودت
کنون بوی از آن زلف بویا گرفتی
گلی بودی از هر گیا بی بهاتر
کنون زیب از آن روی زیبا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بویی نداری
که با روی او آبرویی نداری
***
پزشک و بیمار
عمری از جور چرخ مینا رنگ
رنجه بودم، ز رنج بیماری
یافت آئینه ی وجودم زنگ
از جفای سپهر زنگاری
تار شد، دیدگان روشن بین
زرد شد، چهرگان گلناری
همچو موشی نحیف گشت و نزار
تن فربه چو گاو پرواری
آزمودم همه طبیبان را
در شفاخانه های بهداری
کار آن جمله و طبابت شان
کار بوزینه بود و نجاری
نه حکیمی خبر ز حکمت داشت
نه پرستاری، از پرستاری
پیش بیطار رفتم، آخر کار
چاره یی خواستم ز ناچاری
وان شفابخش دام و دد بگرفت
دستم و رستم از گرفتاری
بی تأمل علاج دردم کرد
تن ز غم رست و من ز غمخواری
طرفه بین، کز طبیبم آن نرسید
که زدانان فن بیطاری
یا من از خیل چارپایانم
یا طبیبان از هنر عاری
***
پوشکین
ای پوشکین، درود فرستم تو را درود
وز اهل دل، پیام رسانم تو را پیام
آثار تو، خجسته بود ای خجسته مرد
اشعار تو، ستوده بود ای ستوده نام
بستی میان به خدمت مردم، ز روی مهر
زان رو که لوح سینه ات از کینه پاک بود
افسانه ات، چو نغمه ی شادی امیدبخش
اندیشه ات، چو مهر فلک تابناک بود
گفتی سخن ز سعدی و آثار وی از آنک
گوهر شناس بود، دل تابناک تو
وینک ز مهد نظم وز اقلیم شاعران
آمد رهی، که لاله فشاند به خاک تو
هستی میان ما، زهنر های خود پدید
گر ظاهراً پدید نه ای، در میان ما
نام تو، جاودان بود ای شاعر بزرگ،
چونان که نام سعدی شیرین زبان ما
آزاده خوی بودی و آزاد زیستی
جان باختی که برفگنی رسم بندگی
مردی، ولیک نام شریف تو زنده ماند
مردن به راه خلق بود شرط زندگی
گفتی سخن ز سعدی و شهر و دیار او
با آن که دور بود ز شهر و دیار تو
وینک رهی ز جانب سعدی پارسی
افشان کند شکوفه و گل بر مزار تو
***
دل من
درون کلبه ی تنگی شبانگاه
ز آتشدان، به هر سو شعله خیزد
در آتش چوب تر همچون دل من
«سری سوزد، سری خونابه ریزد»
سراید ساز، از سوز جدایی
به گوشم نغمه های آشنایی
ز برف بهمنی پوشیده هامون
پرند سیمگون بر پیکر خویش
من از سیمینه هامون باز یابم
نشان دلبر سیمین بر خویش
صبا در گوش من نام تو گوید
نسیم آهسته پیغام تو گوید
کجایی؟ کز نوای آتشینم
دلت در سینه گردد آتش انگیز
میان برف و یخ در آتشستم
به برف اندر، شگفت است آتش تیز
جهان در دیده ی من محو و تاریک
تو از من دور و من با مرگ نزدیک
برآر ای ساز، آوازی که گردون
طریق سازگاری پیش گیرد
فراخوان بخت ره گم کرده ام را
که راه آشیان خویش گیرد
به سردی گر فلک بیداد کیش است
دل من، گرم از سودای خویش است
***
زندانی حصار نای
سخنورا! سخنی ساز کن ستاره شکوه
که هر سخن نه به گردون برد سخندان را
ز جاودانه سخن، جاودانه ماند مرد
مخوان فسانه ی ظلمات و آب حیوان را
اگر نبود ادب، نامی از ادیب نبود
ز فیض لعل بود، شهرتی بدخشان را
سخن اثر نکند تا بدان نیامیزی
چو آتشین نفسان، پاره ی دل و جان را
بخوان چکامه ی مسعود تا عیان بینی
نشان اشک فروزان و آه سوزان را
امیر کشور پهناور سخندانی
که برفراخت به کیوان، بلند ایوان را
چو لب به گفته ی موزون همی گشود نبود
مجال نغمه سرایی، هزار دستان را
ز کینه توزی حاسد به حبس و بند افتاد
عجب که دیو به زندان کند سلیمان را!
بسا شبا که همی کرد چون شفق رنگین
ز خون دیده و دل، آستین و دامان را
ز بس گهر که فرو ریخت از خزانه ی طبع
چو گنج خانه بیاراست، کنج زندان را
غبار حادثه بر دامنش اثر نگذاشت
ز گردباد، چه غم کوه سخت بنیان را
به پایمردی همت، بتافت دست سپهر
ستوه کرد به ناورد چرخ گردان را
بدو بنازد لاهور، وین عجب نبود
به پور زال بود، فخر زابلستان را
درود باد بر آن کلک مشکبار، درود
که ساخت رشک ختن آن خجسته ی دیوان را
زهی ترانه ی مسعود و نظم دلکش او
که چون شراب کهن، تازه می کند جان را
شکوه ملک معانی از او بود، آری
ز نو بهار بود زیب و فر گلستان را
سپهر خوانمت ای لاوهور گردون قدر
که پروراندی، آن آفتاب رخشان را
بلند نام چنان کرد مر ترا مسعود
که اوستاد سخن گستران، خراسان را
بسا شبا که به زندان سهمگین چون صبح
همی درید ز بی طاقتی گریبان را
به هر زمان که فلک کرد عزم کشتن او
سرود نظمی و پیوند عمر کرد آن را
رهی به دیده کشد جای سرمه از سر شوق
غبار تربت مسعود سعد سلمان را
***
بزم زهره
تو ای آتشین زهره، کز تابناکی
فروزان کنی بزم چرخ کهن را
برون افگنی ای پی دلفریبی
از آن نیلگون جامه، سیمینه تن را
به روی تو زان فتنه شد خاطر من
که ماننده ای روی معشوق من را
ز روشنگرانت، شبی انجمن کن
بیفروز از چهره، آن انجمن را
یکی بزم افلاکی و خسروانی
که در خور بوده زهره ی چنگ زن را
چو آراستی محفل آشنایی
بخوان سوی بزمت من و ماه من را
***
پشیمانی
دل تو را دادم چو دیدم روی تو
کز همه خوبان پسندیدم تو را
دلفریبان جهان را یک به یک
دیدم و از جمله بگزیدم تو را
گر جفا راندی، نکردم شکوه یی
ور خطا کردی، نپرسیدم تو را
خون من خوردی و بخشودم گنه
جان طلب کردی و بخشیدم تو را
رفتی و آخر شکستی عهد خویش
کاش از اول نمی دیدم تو را
***
احترام پدر
مباش جان پدر، غافل از مقام پدر
که واجب است به فرزند، احترام پدر
اگر زمانه به نام تو افتخار کند
تو در زمانه مکن فخر، جز به نام پدر
***
فتح و شکست
بر فرق دوستان دورو، پشت پای زن
در جنگ دشمنان وطن، چیره دست باش
فتح و شکست، لازمه ی زندگی بود
ای مرد زندگی، پی فتح و شکست باش
***
گوهر یکتا
فتاد گوهر یکتای من به دست رقیب
اگر چه از صدف سینه، خانه ساختمش
فریب داد مرا، دلفریب من ای کاش
که می شناختمش یا نمی شناختمش
***
نسیم گریزان
از فتنه پریشان نشود هر که پناهی،
در سایه ی گیسوی پریشان تو گیرد
از بس که شتابان و گریزان چو نسیمی
گل دست گشوده ست که دامان تو گیرد
***
پند روزگار
دوران روزگار دهد پند، مرد را
لیکن دمی که تیره شود روزگار او
دردا و حسرتا! که رسد مرد جوان
روزی به تجربت، که نیابد به کار او
***
نشانه ی پیری
موی سپید، آیت پیری است در جهان
گوش تو، از سپیدی مو شکوه ها شنید
لیکن سیاه روزی من بین، که بر سرم
مویی به جا نماند، که پیری کند سپید
***
سایه ی عمر
هر چه کمتر شود فروغ حیات
رنج را، جانگدازتر بینی
سوی مغرب، چو رو کند خورشید
سایه ها را، درازتر بینی
***
رباعی:
***
آرزو
کاش امشبم آن شمع طرب می آمد
وین روز مفارقت، به شب می آمد
آن لب که چو جان ماست، دور از لب ماست
ای کاش که جان ما به لب می آمد!
***
فرهاد
ای دل اگر آن روی بهشتی بینی
چون خار به پای گلرخان ننشینی
باشد به کرشمه خسرو نوش لبان
فرهاد ندیده ام بدین شیرینی!
***
سوختگان
هر لاله ی آتشین، دل سوخته ای ست
هر شعله ی برق، جان افروخته ای ست
نرگس که ز بار غم سرافکنده به زیر
بیننده ی چشم از جهان دوخته ای ست
***
جدایی
ای بی خبر از محنت روز افزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
باز آی که سرگشته تر از فرهادم
دریاب که دیوانه تر از مجنونم
***
لعل ناب
خم، گشت به لعلگون شراب آبستن
پیمانه، به آتشین گلاب آبستن
ابری است صراحی، که بود گوهر بار
ماهی است قدح، به آفتاب آبستن
***
مردم چشم
بی روی تو گشت لاله گون، مردم چشم
بنشست ز دوریت، به خون مردم چشم
افتادی اگر ز چشم مردم، چون اشک
در چشم منی عزیز، چون مردم چشم
***
ناله ی بی اثر
ای ناله، چه شد در دل او تأثیرت؟
کامشب نبود یک سر مو، تأثیرت!
با غیر گذشت و سوخت جانم از رشک
ای آه دل شکسته، کو تأثیرت؟
***
آشیان سوز
ای جلوه ی برق آشیان سوز تو را
ای روشنی شمع شب افروز تو را
زان روز که دیدمت؛ شبی خوابم نیست
ای کاش، ندیده بودم آن روز تو را!
***
تمنای عاشق
آن را که جفاجوست، نمی باید خواست
سنگین دل و بدخوست، نمی باید خواست
ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
از دوست، به جز دوست نمی باید خواست
***
بیدادگری
از ظلم حذر کن، اگرت باید ملک
در سایه ی معدلت، بیاساید ملک
با کفر توان ملک نگه داشت، ولی
با ظلم و ستمگری نمی پاید ملک
***
دیار شب
جانم به فغان چو مرغ شب می آید
با داغ تو، با ناله به لب می آید
آه دل ما، از آن غبار آلود است
کاین قافله از دیار شب می آید
***
لب نوش
گلبرگ به نرمی، چو بر و دوش تو نیست
مهتاب به جلوه، چون بناگوش تو نیست
پیمانه به تأثیر لب نوش تو نیست
آتشکده را، گرمی آغوش تو نیست
***
بی خبری
مستان خرابات، ز خود بی خبرند
جمع اند و ز بوی گل، پراگنده ترند
ای زاهد خودپرست، با ما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند
***
خانه به دوش
چون ماه نو، از حلقه به گوشان توایم
چون رود خروشنده، خروشان توایم
چون ابر بهاریم، پراگنده ی تو
چون زلف تو، از خانه به دوشان توایم
***
شباهنگ
از آتش دل، شمع طرب را مانم
وز شعله ی آه، سوز تب را مانم
دور از لب خندان تو، ای صبح امید
از ناله ی زار، مرغ شب را مانم
***
اندوه مادر
آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه ی خویش
ورنه، غم خویشتن ندارد مادر
***
افسونگر
یا عافیت از چشم فسون سازم ده
یا آن که، زبان شکوه پردازم ده
یا درد و غمی که داده ای، بازش گیر!
یا جان و دلی که برده ای، بازش ده
***
چشم تر
ای روی تو گلگون، ز می ناب شده
وز خون دلم، چو لاله سیراب شده
بر چشم ترم ببخش، کز سوز درون
اشکی است مرا، چو آتش آب شده
***
آیینه ی صبح
داریم دلی، صاف تر از سینه ی صبح
در پاکی و روشنی، چو آیینه ی صبح
پیکار حسود، با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه ی صبح
***
در سوگ حمید صبحی
دردا که بهار عیش ما آخر شد
دوران گل از باد فنا آخر شد
شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما
افسانه ی افسانه سرا آخر شد
***
راز غنچه
احوال دل، آن زلف دو تا داند و من
راز دل غنچه را، صبا داند و من
بی من تو چگونه ای؟ ندانم، اما
من بی تو در آتشم، خدا داند و من
***
در بستر بیماری
دانستی اگر سوز شبانروز مرا
دامن نزدی، آتش جانسوز مرا
از خنده ی دیروز، حکایت چه کنی؟
بازآ و ببین گریه ی امروز مرا
***
خطاب به مسعود سعد سلمان
مسعود که یافت عز و جاه از لاهور
تابید چو نور صبحگاه، از لاهور
سالار سخنوران، به تازی و دری
خواه از همدان باشد و خواه از لاهور
***
ناکامی و خشنودی
آن دوست که ناکامی ما خواسته است
کام دل دشمنان، روا خواسته است
با این همه، خوشدلیم کز راحت و رنج
ما خواسته ایم، آنچه خدا خواسته است
***
هم نفس
کو هم نفسی که بوی درد آید از او؟
صد پاره دلی، که آه سرد آید از او
می سوزم و لب نمی گشایم که مباد
آهی کشم و دلی به درد آید از او!
***
زنجیر طلایی
زنجیر طلایی تو، ای گنج مراد
امشب ز فروتنی به ما درسی داد
بر گردن نازنین، چو آویختی اش
شرمنده شد و از آن به پایت افتاد
***
فریبا
گل نیست چنین سرکش و رعنا، که تویی
مه نیست بدین گونه فریبا، که تویی
غم بر سر غم ریخته، آن جا که منم
دل بر سر دل ریخته، آن جا که تویی
***
خرمن غم
امشب که رخ از لاله بر افروخته ایم
در آتش می، خرمن غم سوخته ایم
تا نوگل من، نام جدایی نبرد
با بوسه دهان تنگ او دوخته ایم
***
چشم اشکبار
ای ماه به چشم اشکبارم رحمی
بر خاطر بی صبر و قرارم رحمی
دور از تو افتاده ام به حالی که مپرس
رحمی، رحمی به حال زارم رحمی
***
امید احسان
تا دیده و دل، جانب او دوخته ایم
از خلق جهان، دیده فرو دوخته ایم
زین باده کشان، امید احسانم نیست
چشمی چو پیاله، بر سبو دوخته ایم
***
ستاره ی صبحگاهی
ماییم که در پای تو چون خاک رهیم
مدهوش و ز دست رفته از یک نگهیم
با ما شبی از مهر درآمیز، که ما
کم عمرتر از ستاره ی صبحگهیم
***
دل شکن
تا دل شکنی، شیوه ی آمال تو شد
چون سایه دل خلق، به دنبال تو شد
دانی که به پایت ز چه آسیب رسید؟
از بس که دل شکسته پامال تو شد
***
قصد آزار
آن یار که عشق او بود یارم و بس
می آمد و داشت قصد آزارم و بس
گفتم سرکشتن که داری، امروز؟
گفتا هوس قتل رهی دارم و بس
***
اندیشه و تشویش
در عشق تو پروای بد اندیشم نیست
سرمستم و اندیشه و تشویشم نیست
تا چند ز یاران خبر از من پرسی؟
ای بی خبر از من، خبر از خویشم نیست
***
سر سودایی
ماییم و دلی، نهفته غم ها در او
خون موج زند، چون دل مینا در او
یک دل دارم، هزار دلبر از پی
یک سر دارم، هزار سودا در او
***
غنچه ی تنگدل
هر گل که به طرف گلستان می خندد
بر وضع جهان گذران می خندد
این غمکده چون در خور غم خوردن نیست
با تنگدلی، غنچه از آن می خندد
***
آب آتشین
می از کف آن زهره جبین می ریزد
وز برگ گل، آب آتشین می ریزد
ای ساقی سرمست نگر، تا بینی
ماهی که ستاره بر زمین می ریزد
***
ابیات پراکنده
***
از محبت نیست، گر با غیر آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
*
نیایدم گله از خوی این و آن کردن
در آتش از دل خویشم، چه می توان کردن؟
*
گر فلک نشناخت قدر ما، رهی عیبش مکن
ابله، ارزان می فروشد گوهر نایاب را
*
از نگاهی می نشیند بر دل نازک غبار
خاطر آیینه را آهی مکدر می کند
*
با غیر گذشت و سوخت جانم از رشک
ای آه دل شکسته، کو تأثیرت؟
*
با لبت پیمانه هر شب نو کند پیمان عشق
بوسه یی زان لعل نوشین، روزی ما کی کند؟
*
تسکین ندهد شاهد و ساقی دل ما را
مشکل که قدح چاره کند، مشکل ما را
*
خیال روی تو را، می برم به خانه ی خویش
چو بلبلی، که برد گل به آشیانه ی خویش
*
ای که پس از هلاک من، پای نهی به خاک من
از دل خاک بشنوی، ناله ی دردناک من
*
هما، به کلبه ی ویران ما، نمی آید
به آشیان فقیران، هما نمی آید
*
های های گریه در پای توام آمد به یاد
هر کجا شاخ گلی ، بر طرف جویی یافتم
*
کامم اگر نمی دهی، تیغ بکش مرا بکش
چند به وعده خوش کنم، جان به لب رسیده را؟
*
ز عمر اگر طلبی بهره، عشق ورز ای دوست
که زندگانی بی عشق، زندگانی نیست
*
در دوستی چو شمع، ز جانم دریغ نیست
سرگرم دوستانم و با خویش دشمنم
*
نه باک از دشمنان باشد، نه بیم از آسمان ما را
خداوندا! نگهدار از بلای دوستان ما را
*
نفسی یار من زار نگشتی و گذشت
مردم و بر سر خاکم نگذشتی و گذشت
*
خموش باش، گرت پند می دهد غافل
جواب مردم دیوانه را نباید داد
*
لاله رویی نیست تا در پای او سوزم، رهی
ورنه، جای دل درون سینه ی من آتشی است
*
تا کی به بزم غیر، بدان روی آتشین؟
بنشینی و به آتش حسرت نشانیم
*
درون اشک من افتاد، نقش اندامش
به خنده گفت: که نیلوفری ز آب دمید
*
محبت، آتشی کاشانه سوز است
دهد گرمی، ولیکن خانه سوز است
*
یاری که داد بر باد، آرام و طاقتم را
ای وای اگر نداند، قدر محبتم را
*
دلم چو خاطر دانا به صبح بگشاید
که صبحگاه نشانی است از بناگوشت
*
برون نمی رود از خاطرم، خیال وصالت
اگر چه نیست وصالی، ولی خوشم به خیالت
*
به لبت، کز می نوشین هوس انگیزترست
کز غمت، باده ز خوناب جگر می نوشم
*
چرا آتش زدی در خانه ی ما؟
رهی را با نگاهی می توان سوخت
*
از توبه ی من، باده ی روشن گله دارد
امشب لب ساغر ز لب من گله دارد
*
عشق روز افزون من از بیوفائی های توست
می گریزم گر به من، یک دم وفاداری کنی
*
در چنین عهدی که نزدیکان ز هم دوری کنند
یاری غم بین، که از من یک نفس هم دور نیست
*
دیشب به تو افسانه ی دل گفتم و رفتم
وز خوی تو، چون موی تو، آشفتم و رفتم
*
بوی آغوش تو را از نفسی گل شنوم
گل نورسته مگر دوش در آغوش تو بود؟
*
رفتم از کوی تو چون بوی تو، همراه نسیم
این گلستان به خس و خار چمن ارزانی
*
هنوز گردش چشمی نبرده از هوشت
که یاد خویش هم از دل شود فراموشت
*
از بس که بدی دیده ام از این مردم
وحشت کنم از مردمک دیده ی خویش
*
عشق آموز، اگر گنج سعادت خواهی
دل خالی ز محبت، صدف بی گهر است
*
گر به کار عشق پردازد رهی عیبش مکن
زان که غیر از عاشقی، کاری نمی آید ازو
***