- سلطان ولد
سلطان ولد متوفای 712هجری قمری پسر مولانا جلال الدین رومی ومؤسس واقعی طریقت مولوی و صاحب دیوان است وابتدا نامه یا ولد نامه ،رباب نامه وانتها نامه از مثنوی های اوست.
ولد نامه
***
بسم الله الرحمن الرحیم
ابتدا می کنم به نام خدا
موجد عالم فنا و بقا
آنکه نی ضد بود نه ند او را
نیستش کس شریک در دو سرا
نی ز کس زاد و نی کسی از وی
همه میرند و او بماند حی
صفتش لم یلد و لم یولد
ذات او را نبوده کفو احد
آنکه پیوسته آشکار و نهان
می کند جلوه بر کهان و مهان
عرش و فرش است از او ببرگ و نوا
پر ز نور وی اند ارض و سما
زنده از وی زمین و هفت فلک
آدمی و پری و دیو و ملک
نور چشم و دل است و عقل و روان
نیست چیزی از او تهی به جهان
در همه جانها چو جان در تن
نور او می زند ز جان بر تن
تن ز جان زنده است و جان از وی
هست در جان و در نهان آن حی
نی برون است ذات او نه درون
روشن از نور او درون و برون
صنع حق اند نیک و بد بی حد
رو ز اعداد صنع سوی احد
بی ز یک شخص چون شود پیدا
صد هزاران صفات و فعل جدا
صلح با جنگ و گریه با خنده
گه به ترتیب و گه پراکنده
هر یکی فعل از دگر ممتاز
یک همه ناز و یک خشوع و نیاز
نی از آن فعلهای گوناگون
بگزینی ورا به جان ز درون
گوئیش هر دمی یگانه کسی
از همه دوستان مرا تو بسی
آن گزینی که کرده ای از جان
نیست صورت نه نقش این می دان
پس مگو اینکه صورتست پدید
چون ز صورت دل تو معنی دید
این چنین فهم کن خدا را هم
در همه روی او ببین هر دم
زآنکه خلق است مظهر خالق
می نگر هر صباح در فالق
ز آسمان و زمین و هر چه در اوست
جز خدا را مبین نهان در پوست
نیک و بد را چو حق کند پیدا
دیدن غیر او بد است و خطا
در تر و خشک و شر و خیر ببین
آن یکی را کزو شد این تکوین
چون نظر همچنین شود بینی
آنچه بوده است و هم بود بینی
هر دمی صد جهان نو بینی
چون ورا بی شریک بگزینی
بی پری بر سمای روح پری
بی کف دست صد فتوح بری
در سرائی روی که بی چون است
صورت چون به پیش آن دون است
صاف معنی است وین صور دردند
اهل معنی ز نقش جان بردند
در سرای امان شدند مقیم
همه رفتند شاد سوی نعیم
آن سرا چون نه زیر و نی بالاست
درگهش زآن ز خلق ناپیداست
آسمان و زمین شد آخر آن
گر سواری تو سوی آخر ران
این جهان باش و خانه ی تنهاست
وآن جهان قصر جانهای شماست
***
مصطفی گفت تن بود مرکب
روح یا عقل کی شود مرکب
مرکبی دان به قول او تن را
در سرای بقا مجو تن را
پس یقین شد که آسمان و زمین
گشت آخر برای نفس مهین
گر تو مرکب نئی از این آخر
بدر آ هم چنانکه از یم در
قطره چون گشت در صدف گوهر
کی بماند در آن صدف دیگر
بچه ی مرغ را چو روید پر
شکند بیضه را برآرد سر
گر بود صعوه ور بود عنقا
فکند بیضه را پرد به سما
چون که نه ماهه شد بچه ز شکم
به درآید رهد ز تنگی و غم
ور نیاید برون تو مرده اش دان
در شکم یا که نیست خود بچه آن
همچو بادی بود درون جگر
باد را زن گمان ببرده پسر
گر بدی آن پسر زدی خوش سر
اندر این عالم از تن مادر
در جهان بزرگ با پهنا
که شد آراسته ز ارض و سما
بی شمار است کوه و صحراهاش
بی کنار است آب و دریاهاش
ور تو هم حاملی از آن انوار
زین جهان ظلام سر به در آر
از تن همچو مریم ای جویا
عیسئی زای بی پدر گویا
هین ممان در خودی چو ز آن کانی
دل بر این تن منه اگر جانی
جنبشت در شکم اگر ز ولاست
بی گزاف و عبث چو باد هواست
بار دیگر بر آ ز جسم جهان
شو روان در جهان عقل و روان
همچو از معدنی که آری خاک
بود آمیخته به نقره ی پاک
باشد آن نقره اندر او پنهان
خاک چون تن عیان و نقره چو جان
چون بر آید ز خاک کان نقره
ماند از خاک، خوار و بی بهره
بهر نقره است خاک را مقدار
ورنه بی نقره خاک باشد خوار
گرچه آن خاک شد ز کان بیرون
نشود همچو نقره آن موزون
تا نزاید ز خویش بار دگر
ماند آن خاک در خودی ابتر
هیچ گونه به کار ناید آن
کی شود چون درم عزیز و روان
یا مثال صدف که از دریا
به در آید درست ای دانا
تا نزاید از آن صدف گوهر
کی خرندش به نقره و با زر
قیمتش کی شود چنان پیدا
پیش هر پیر و نزد هر برنا
پس رو از خود بزای بار دگر
هم چنانکه ز خاک نقره و زر
تا رهی از خطر شوی ایمن
در پناه خدای شو ساکن
چون ملک بر فلک شوی باقی
حقت از خمر جان شود ساقی
خاک کانی چو رفت در آتیش
بگدازید و گشت کارش خوش
رست از خواری و عزیز شد آن
خاک بد بسته، نقره گشت روان
هم تو اگر طالبی در آتش عشق
بگداز اندرون کوره ی صدق
تا رهی از حجاب این هستی
تا کنی از می خدا مستی
چون دوبار است شرط زائیدن
یک ز مادر یک از خود ای پرفن
یک بزادن در این جهان غرور
یک شدن زی ظلام تن سوی نور
زادن اولین چو شد حاصل
در دوم کوش تا شوی واصل
جان خود را بیار در ره حق
تا بری از اله درس و سبق
بهر جانی بری هزاران جان
عوض دانه ای دو صد بستان
عوض خارزار گلزاری
عوض پشگ، مشگ تاتاری
آن چنان که به پیش آن عالم
همچو چاهی است تنگ و تار شکم
پیش آن ملک و عالم پادار
کاندر آن است مسکن احرار
این جهان تنگتر از آن چاهست
هر که زین بو نبرد گمراهست
این قدر نسبتش نباشد هم
هیچ ماند به شادکامی غم
شرط صحت مجوی هیچ از رنج
کی دهد بی نوا خبر از گنج
کی بود کور آگه از دیدار
یا ز ذوق سخن در و دیوار
آن جهان چون حیات محض آمد
خاک مرده از او می آشامد
زنده و تازه این جهان همه زوست
ورنه بی نور اوست مرده و پوست
نیست با مرده زنده را نسبت
کو جحیم و کجا بود جنت
آن همه روشنی و عیش و بقاست
وین همه ظلمت و عنا و فناست
حاصل اینست کز خودی بگذر
تا کنی در خدا مدام نظر
پاک شو از غرور و از هستی
تا که بی جام و می رسد مستی
بی خزتن برآی چون عیسی
بر فلک ها و بگذر از موسی
رخت دل را بر آسمان کش هین
بی حجابی جمال مه را بین
نی بر این آسمان و چرخ کبود
که شد آن هست از بخار و ز دود
بل بر آن آسمان که حاکم اوست
آن چو مغز است و این بود چون پوست
نی سنائی که بد به حکمت فرد
در کتابش بیان این را کرد
که آسمانهاست در ولایت جان
کار فرمای آسمان جهان
پس بر آن آسمان رود دانا
نی بر این چرخ گنبد مینا
فلک الروح مجلس الاحرار
فوقه یسبحون فی الانوار
نظر الحس لا یراه مدا
صورة الجسم حائل ابدا
بصر الحس ناظر الاشباح
نظر العقل شاهد الارواح
فلک الجسم جمرة و دخان
فلک الروح روضة و جنان
فلک الروح لا مکان له
ما جری منه لا زمان له
فلک الدهر فی هواه یدور
یغتدی من ضیائه و ینور
فلک الکون هالک فانی
کل من قال دائم جانی
آسمان صورت است و معنی نیست
آسمان کی مقام اهل هویست
آسمان و زمین که فانی اند
هفتشان پست و هفت گشت بلند
صورت ار شد بلند پست شود
عاقبت جز سوی عدم نرود
قدرتی هست کان بلند از اوست
وین به پستی نیازمند از اوست
بی مکان است قدرت یزدان
گرچه اندر مکان شده است روان
در مکانش به حس توان دیدن
بی مکانش شود به جان دیدن
هر که از حس و از جهت برهید
یار را دید و از خطر بجهید
چون صور پرده اند نی مقصود
پرده را عقل کی کند معبود
پس بر این آسمان نرفت مسیح
او ملیح است رفت سوی ملیح
حق جمیل و جمال منظر او
غیر خوبی نگشت در خور او
بی گمان خوب پیش خوب آید
زشت با زشت هم بیاساید
طیبین سوی طیبات روند
هم خبیثین به جنس خود گروند
یطلب المرء ما یجانسه
عند تلقائه یؤانسه
صنف شیئی بصنفه یقوی
حین لقیائه به یروی
اجتماع المیاه والقطرات
جمعها یرتقی یصیر فرات
هکذا النار والهوا اعلم
کل شیئی بجنسه یفخم
عکس هذا لقاء غیر الجنس
ذاک کالجن فی هلاک الانس
جنس از جنس می شود افزون
جنس از غیر جنس ناموزون
جنس خود را چو یافت جوینده
گر چه لال است گشت گوینده
لیک دریاب نیک ای دانا
که نه هر جنس در خور است ترا
دو صفت هست در تو چشم گشا
یک ز فرش و یکی ز عرش علا
اهل فرش از سپهر جان دوراند
عرشیان همچو خور پر از نوراند
رو به عرشی گرو کز آن جنسی
سوی جنی مرو اگر انسی
چون دو جنس آمد این گزین به را
ترک که کن چو یافتی مه را
دائما عاشقان حق را جو
هر چه گوئی همیشه زیشان گو
عشقت از عاشقان شود افزون
چون شدی یارشان شوی موزون
ای برادر به غیر جنس مشین
تا بری ره به سوی منزل دین
***
خلق را حق چو ساخت در ظلمت
نورشان ریخت بر سر از رحمت
نور خود را نثار بر سرشان
کرد تا شد لقاش در خورشان
کرد ترکیب جسم را ز چهار
ایزد از خاک و باد و آب و ز نار
دل و جان را ز بحر معنی کرد
بعد از آن اندرون جسم آورد
اندر ایشان نهاد گوهرها
از صفات قدیم و علم و سنا
قهر و لطف و جفا و حلم و وفا
بی حد و بی شمار از آن دریا
تا تو در خود صفات او بینی
وز صفتهاش ذات او بینی
همچو عطار کو ز هر انبار
آورد در دکان و در بازار
از حنا و ز عود و از شکر
از گلاب و ز مشک و از عنبر
اندکی آورد نه بسیار او
همه را ناورد به یک بار او
باشد انبارها ورا بسیار
پر و در هر یکی دو صد خروار
نهد از هر یکی به طلبه ی خود
قدر هر طبله ای به کلبه برد
گر چه در طبله ها بود اندک
عاقلی ز آن بداند آن بی شک
هست دکان حق تن انسان
اندرونش صفات الرحمن
پس تو در خود ببین صفات خدا
گر چه اندک بود بدان ز صفا
تا چسان است آن صفات منیر
سیر کن زین قلیل سوی کثیر
نی ز یک کوزه آب ای عطشان
می شوی واقف از فرات روان
هم ز یک دو مویز ای برنا
می شوی بر تمام آن دانا
همچنین گندم و حبوب دگر
اندکش می کند ز جمله خبر
در نبی آنچه گفت اوتیتم
هست اندک چو قطره از قلزم
علم من بی حد است اندک از آن
به شما دادم از برای نشان
تا از آن اندکی بدانیدم
از سر اطلاع خوانیدم
هست اسمای من سمیع و بصیر
عالم و عادل و غفور و رحیم
بنگر در خود این همه اوصاف
تا شناسی مرا و گردی صاف
خود صفاتم اگر چه بی حد است
آن صفات قلیل از آن عداست
زین توانی شدن بر آن عالم
پس تو از خود مرا بدان عالم
گرچه زآن بحرهای بی پایان
که صفات منند در دو جهان
اندکی داده ام از آن به تو من
سیر کن اندر آن به علم و به فن
تا ببینی چگونه متصل است
با صفاتت صفات من زالست
هیچ وقتی نبوده است جدا
از صفاتت صفات من به خود آ
آن چنان که آفتاب در خانه
می زند روشنیش بر خانه
گر چه در خانه تابشش اندک
اوفتد قدر روزن هر یک
نبود تاب از آفتاب جدا
نیست پوشیده هست این پیدا
همچنان دان صفات حق را تو
متصل کژ مخوان ورق را تو
زین سبب گفت حق که آدم را
آفریدیم ما به صورت ما
همچو آن طلبه ها که در دکان
سر انبارها کنند بیان
نی دکان گشت صورت انبار
گرچه انبار بی حد است و کنار
زین صفات قلیل روسوی اصل
مکن اندر میان هر دو فصل
لیک اینجا دقیقه ایست بدان
سر بنه تا شود بر تو عیان
جز صفات خدا صفات دگر
متصل نیست همچو نور به خور
جزوش از کل خود جداست بدان
گرچه جزوش چو کل بود یکسان
مشت گندم نه دور از انبار است
اندکش گرچه عین بسیار است
گشت از کل جدا به صورت آن
گرچه عین وی است ای ره دان
هست بسیار این مثال و نظیر
فکر کن تا شوی تمام خبیر
دل به حق ده اگر دلی داری
چون از او می رسد ترا یاری
عمر و هستی و صحتت همه زوست
آب حوض درون تو ز آن جوست
چون ز جوی وئی بجوی او را
سوی بی سوی رو بهل سو را
مرغ آبی به سوی آب رود
مرغ خاکی سوی تراب رود
دل بیدار از زمین و سما
گذرد خوش رود سوی بالا
جان بی جا کجا گزیند جا
لانه ی پشه کی سزد به هما
آسمان و زمین بود زندان
جان آزاد کی گزیند آن
روح را آسمان جناب حق است
مستیش دائم از شراب حق است
قطره ی نور آنچنان دریا
چون از آنجاست هم رود آنجا
آب دریا بهر کجا که بود
بی گمان سوی اصل خویش رود
چون ولی را خلاصه آن نور است
کی از آن نور جان او دور است
آسمانش یقین بود آن نور
می نگردد ز غیر آن مسرور
پس بر این آسمان مدان او را
جنس آن نیست چون رود آنجا
آسمان صورتست و جان معنی
سوی معنی رود روان معنی
جز که بر نور نور ننشیند
دیو هرگز به حور ننشیند
موج دریا رود سوی دریا
گرد گردد ز باد در صحرا
آب را باد سوی آب برد
خاک را جانب تراب برد
فرعها سوی اصل خویش روند
ز آنکه اجزا به کل خود گروند
جزو جنت رود به سوی نعیم
جزو دوزخ رود به سوی جحیم
***
هست حق را فرشته ای به زمین
کو برد جنس را به جنس یقین
دیو جان به سوی دیو برد
میر و شه را سوی خدیو برد
زن صفت را برد به سوی زنان
نر صفت را به صف تیغ زنان
گر کند کس سؤال کز چه سبب
مختلف گشت صنع حضرت رب
جنس جنس آفرید مردم را
نیک و بد بی شمار در دو سرا
یک بود همچو دیو و یک چو ملک
یک بود از زمین و یک ز فلک
یک خورد خاک و یک بجوید پاک
یک فتد سست و یک رود چالاک
در جوابش بگوی ایزد خواست
که شود آشکار کژ از راست
تا که نیک و بد اندر این مأوا
گردد از همدگر قوی پیدا
چیزها چون به ضد پیدا شد
بد ز افعال نیک رسوا شد
نیک بی بد کجا نمودی نیک
بی بدی خود کجا فزودی نیک
گر نبودی گدا و یا درویش
کی نمودی غنی گزیده و بیش
حکمت دیگر آنکه نقاشان
نقش شاهان کنند و فراشان
گونه گون صد هزار نقش کنند
صورت جبرئیل و عرش کنند
هم سوار و پیاده بنگارند
در جهان هیچ نقش نگذارند
از سلیمان و مور و دیو و پری
از وحوش و هوام و کبک دری
تا که هر یک کمال صنعت خویش
می نماید که کی کم است و که بیش
و آنکه نتواند این چنین کردن
صنعها را به نقش آوردن
باشد او ناقص اندر آن صنعت
پیش صناع نبودش قیمت
بد و نیک نقوش از آن زیباست
که ز هر دو کمال او پیداست
می کنند آگهت از آن نقاش
کاندرین پیشه نیست کس همتاش
صانع با کمال آن باشد
که بد و نیک از او روان باشد
صنع حق کن ازین مثال قیاس
تا برت یک شود حریر و پلاس
زان سبب خیر و شر بود یکسان
که خدا را همی کنند بیان
بر همه صنعها توانا اوست
خالق نقش زشت و زیبا اوست
نیک و بد چون معرف اند او را
که ندارد به صنع خود همتا
پس از این روی هر دو یک ذاتند
هر دو روی ورا چو مرآت اند
لیک اگر تو به نقششان نگری
نیک و بد را چگونه یک شمری
به سوی خوبرو کنی رغبت
بود از زشت رو ترا نفرت
چون کنی از خدای قطع نظر
پیش تو زهر کنی بود چو شکر
رنج و راحت کجا بود یکسان
زین رسد نور و زان رسد نیران
آن کند پر غم این کند شادان
آن برد در جحیم و این به جنان
هل یکون البصیر و الاعمی
واحدا عند من اتاه حجی
هل یکون العلیم و الجاهل
واحدا عند عاقل کامل
یطلب القرب عالم وافی
یطلب البعد جاهل جافی
جنة الوصل مسکن الاخیار
سقر الهجر محبس الاشرار
مشرب الشیخ فی عیون النور
مسکن المنکرین فی الدیجور
شرح این را اگر کنم صد سال
نشود بر تو روشن این احوال
بحر از لوله کی شود پیدا
می نگنجد به زورقی دریا
حرف و صوت و زبان چو لوله بود
کی از آن بحر عشق دیده شود
***
در یم نثر نظم یک قطره است
در خور خامشی سخن ذره است
در خموشی توئی یقین دریا
شبنمی چون شوی به لب گویا
خمشی اصل و گفتگو فرع است
خمشی احمد و سخن شرع است
مصطفی چشمه است و شرعش آب
مصطفی آفتاب و شرعش تاب
شرع فرع است و مصطفی اصل است
مصطفی جد و شرع چون نسل است
همچنانی تو نیز چون جوئی
مثل او بحر و چشمه و جوئی
گاه در صلح و گاه در جنگی
گاه دمساز مطرب و چنگی
گاه گردی خراب و گه معمور
گه شوی مست و گه شوی مخمور
گه کنی خانه ها ز خشت و ز طین
گه شود شادمان ز تو غمگین
صورت از تست دائما آباد
هم معانی ز تو خوش و دلشاد
تو چو بحری و فعل تو قطره
تو چو شمسی و قول تو ذره
همچنین است فعل و قول رسول
فهم کن این مشو ز فکر ملول
صد هزاران چو شرع از او برخاست
وی از آن نی فزون شد و نی کاست
پس چنین زو برند و کم نشود
ز آب بحرش خورند و کم نشود
نی که بوجهل در بدی بود آن
که نظیرش ندید کس به جهان
زآن بدیهاش هیچ کم می شد
بلکه هر لحظه در فزونی بد
بود مانند چشمه جوشنده
نزد جنسش چو ماه رخشنده
لیکن این ظلمت است و آن نور است
این همه ماتم آن همه سور است
این کند کور و آن ببخشد چشم
آن دهد حلم و این کند پر خشم
آن دهد حور و جنت و کوثر
این برد بی گمان به قعر سقر
***
بشنو این را ز نص ای دانا
که ز یزدان دو بحر شد پیدا
یک پر از شهد و قند و نرمی و لطف
یک پر از زهر و قهر و کلی عنف
یک دهد خاره یک دهد نسرین
یک بود تلخ و یک بود شیرین
یک به چرخت برد یکی به زمین
یک به کفرت کشد یکی سوی دین
مرج البحر گفت در قرآن
هر دو با هم مقیم یلتقیان
برزخ معنوی میان دو بحر
تا نیامرزد آنچه لطف به قهر
مثل آب روغن اند به هم
یک نگردند همچو شادی و غم
گر چه هر دو به یکدیگر مانند
لیک دانم که عاقلان دانند
کان ترا همچو گرگ و مار کشد
وین به زودیت سوی یار کشد
هر چه ماند به هم نباشد یک
آنکه یک بیند او بود در شک
زهر و تریاق اگر چه یکسان اند
عاقلان فرق هر دو را دانند
هر دو را طعم اگر چه زشت بود
هر که داناست یکی ز راه رود
داند او کان بود کشنده و بد
وین کند تیغ فهم او را رد
ز آن رسد درد و زین رسد درمان
ز آن بود موت و زین حیات و امان
باز گردم بدان چه می گفتم
در نطق و سکوت می سفتم
خمشی در دلت چو دریائیست
در درون بی حروف گویائیست
باز برتر ز سینه در بی چون
یک جهانی است بی درون و برون
مشرقش را نشد حدی پیدا
مغربش نیست زیر و نی بالا
عرصه اش بی کنار و بی پایان
درگهش را کسی ندیده کران
نیست آنجا سکون و نی حرکت
بی خرید و فروش صد برکت
ماه و مهر عقول، بی چرخ است
مهر و ماه زمانه، چون مرخ است
مرخ از آن گفتمش که آن فانی است
ماه و خورشید آسمان فانی است
مرخ سوزد نماند از وی چیز
چرخ و مهر و مهش نماند نیز
پس به معنی است یک، چه چرخ و چه مرخ
هر دو رایک بود به معنی نرخ
غیر وجه لا اله یا غافل
مثل النجم فی الضحی آفل
هو باق و غیره فان
من بعید و من فتی دانی
خالق الروح قبل ذا التکوین
جسمنا من سلالة من طین
آخر الامر یهدم الاجسام
قس علیها العقول و الافهام
غیره فی الوجود لا یبقی
ثم فی الحشر یحشر الموتی
جانها نیست گردد و تنها
ذات حق ماند از جهان تنها
مهر و ماه عقول، پاینده است
در جهان صفات تابنده است
نبود در حقایقش تابان
جز جمال لطیف الرحمن
***
خور عقل است حق اگر دانی
فکرها را به نور او خوانی
حالت فکر تو خدا بینی
نیک و بد را از او جدا بینی
سخنی پیش تو بد و دون است
سخنی خوب و نغز و موزون است
این تفاوت میان هر دو سخن
نشود جز ز نور قابل کن
نه از خور آسمان تفاوتها
می کنی در میان پیر و فتی
اول آن آفتاب دیده شده است
آنگهی این و آن گزیده شده است
آن گزین تو گشته است گواه
که یقین دیده ای خود ای آگاه
ور نه چون شب شود نمی بینی
شب تاریک کی تو بگزینی
نیک را از بد و سیه ز سفید
خار را از گل و چنار از بید
چون چراغی نباشدت در پیش
نکنی فرق گرگ را از میش
لیک اندر ضمیر نایدت این
که به خورشید می نمایدت این
گر چه از ضد خور شدت معلوم
که به خور می شود صور مفهوم
خاطر آنجا نمی رود ای عم
که از آن نور شد تو را هر دم
صور جمله چیزها پیدا
از بد و نیک و از غنی و گدا
پس خور روح را که ضدش نیست
دایما قائم است و ندش نیست
بینی از نور او حقایق را
حل کنی جمله ی دقایق را
رایها را همه ازو بینی
و آنچه نیکوتر است بگزینی
رایها گرچه هست جمله نکو
بهترین را گزین کنی خوش تو
چه عجب گر از آن شوی غافل
گر چه یک دم نمی شود آفل
در نیاید به خاطرات هیچ این
که از آن است فکرهای متین
در تعجب ممان و نیک بدان
که بدان حل شد آشکار و نهان
بی گمان فکر و ذکر و دانش را
خورشان یک خور است در دو سرا
تا ترا عقل و رأی و اندیشه است
دیدن ایزدت عیان پیشه است
یک دمی نیست کش نمی بینی
پس چه در جستجوی غمگینی
با تو است آن کسی که می جوئی
خیره هر سوی از چه می پوئی
با خود آی و نگاه کن که نظر
بر چه افتاد پیشتر ز فکر
که بدان نور شد برت پیدا
فکر نیکو ز بد و لیک ترا
دور بینیت کرد از او دورت
تا نهان ماند از نظر نورت
خویش را دان که تا خدا دانی
زان که حق را دلیل و برهانی
هستیت هم دلیل و مدلول است
خاطرت خود چه جای مشغول است
ای پر از آب جوی همچون خم
تشنه منشین مکن تو خود را گم
غافلی از خدای ای گمراه
سر بنه تا رسد ز شاه کلاه
گر بدی گوش گفتمی صد بیت
کی فروزد چراغ کس بی زیت
باز گردیم از این به شرح سکوت
خمشی چون یم است و گفت چو حوت
***
جاهلان را کند به حق دانا
عالمان را برد بر اوج سما
ابر جودش دهد به بر برها
چون که در بحر شد شود درها
سخنش مرده را کند زنده
چند روزه نه بلکه پاینده
عقلها مایه برده از سخنش
روح تازه ز علم من لدنش
خمشی چنین کس است عظیم
که او بود در جهان مثال کلیم
نی کسی که او بود ز نادانی
خمش از غایت گران جانی
مایه ی علم نی درون دلش
بی عنایت بمانده آب و گلش
آدم است آنکه در تن چو گلش
تابد انوار حق ز جان و دلش
گر بلیسش ز نقص بیند گل
زآن بود کو ز حق ندارد دل
لیک گر این خران بی مقدار
که ز نادانی اند ناقص و خوار
عقلشان بود از ازل ناقص
لاجرم هستشان عمل ناقص
گفتشان ناقص و کژ و مردود
شد بر ایشان ره خدا مسدود
این چنین کس اگر بود خامش
چون جماد است از او مجوی توهش
گفت و خاموشیش همه ابتر
حرکاتش ز همدگر بدتر
چون حدث هر طرف که او گردد
دمبدم زشت و نحس تر گردد
تا دهد خلق را وی از خمشی
حکمت و علم وذوق و هوش و خوشی
این مثل گفته اند قوم قدیم
مرد کو هست در زمانه عظیم
گفت او سیم دان خموشی زر
چون خموشی و گفت پیغمبر
حالت وحی او خموش بدی
چون گذشتی از آن به گفت شدی
سر زدی وحیش از لباس حروف
آب بحرش درآمدی به ظروف
پس ز قرآن سقای خلق شدی
وآن حدیثش شفای خلق بدی
***
«فانی ز خود و به دوست باقی
این طرفه که نیستند و هستند»
همچنین اند اولیای کبار
موج زن جمله چون یم زخار
همه ارواح اولیای گزین
از یکی نور بوده اند یقین
نامهاشان به صورت ار دگر است
همه را یک فروغ و یک شرر است
قند را گر کسی نهد صد نام
ذوق آن یک بود چو زد در کام
دعوت انبیا برای همه است
همچو چوپان که کدخدای رمه است
مر خواص و عوام را دعوت
می کنند از کرم بدان حضرت
زآن نمودند معجزات غریب
تا که اعدا شوند یار و حبیب
کام و ناکام رو نهند به حق
یک ز عشق و یکی ز ترس و فلق
هر دلی را کرامت است اشعار
دارد از غیر یار نفرت و عار
قابلان را کند به حق دعوت
باشد از غیر قابلش نفرت
همچو خود مست عاشقی جوید
تا به وی راز سینه را گوید
دعوتش با خواص حق باشد
تا بر ایشان نثار سر باشد
نیستش با عوام هیچ سخن
زان که هر کس نبرده ره به لدن
اولیا را کلیم جویان بود
پی ایشان همیشه پویان بود
هر سحر گه به ناله از یزدان
خواستی او لقای آن مردان
عاقبت چون دعاش گشت قبول
خضر را یافت، شد امل به حصول
***
بر زمین سر نهاد و شکر خدا
کرد از جان و دل به صدق و صفا
زآن ملاقات شد قوی شادان
رفت پیش خضر سجودکنان
دست بوس خضر چو کرد بگفت
حمد اوگاه فاش و گاه نهضت
بعد از آن خضر مر ورا بنواخت
با وی از لطف یک نفس پرداخت
گفت چونی ز رنجهای سفر
گفت چون بهتر تست نیست ضرر
رنج بهر تو است گنج و گهر
زهر از دست تست به ز شکر
چون ز موسی چنین ارادت دید
وآن چنان لفظهای خوب شنید
پس زبان را به لطف و مهر گشود
دل او را چو آینه بزدود
آنچه می جست از خدای ودود
در سخن جمله را به وی بنمود
صد چنان شد که بد ز صحبت او
دل بسته اش روانه گشت چو جو
جو چه باشد که شد یکی دریا
در صدف گشت در بی همتا
در چی و بحر چی چه گفتم من
آنچه او شد مجو ز راه سخن
چون رسید از خضر به موسی این
پس بگفتش به لطف، آن ره بین
هله برخیز سوی امت شو
بی توقف به شهر خویش برو
خلق گمراه را به راه آور
همه را رو سوی الـه آور
برهان جمله را ز نار جحیم
که و مه را رسان به صدر نعیم
تا عوض از حقت ثواب رسد
اجر بی حد و حساب رسد
گفت موسی به وی که ای سلطان
زین چنین حضرتی مرا تو مران
روی خوبت ندیده بودم من
به شهانت گزیده بودم من
شب ز شوقت دمی نمی خفتم
درد دل را به کس نمی گفتم
ناچشیده میت خراب بدم
مست بی جام و بی شراب بدم
بوی نان خوش مرا به نان آورد
خورد نان سوی ملک جان آورد
در تمنات می سپردم جان
بعد این وصل چون کشم هجران
چون که افتاد بر رخت نظرم
عمر بی تو بسر چگونه برم
به خدائی که اوست مطلوبت
که شدم عاشق رخ خوبت
نکنم دور از این جناب رفیع
مبر این شیر را ز طفل رضیع
***
گفت ای موسی کلیم بدان
که به من کرد همرهی نتوان
که زنم نعل باژگونه بسی
نکته ام را نکرد فهم کسی
صحبتم مشکل و قوی صعب است
آب دریام تا حد کعب است
پای همراهیم کجا داری
چون تو بی من رهی جدا داری
گفت، باشد که حق دهد یاری
بخشدم عقل و فهم و هشیاری
از چنین خواب غفلت تاری
رسدم از خدای بیداری
چون ورا دید راغب و صادق
مست او شد و واله و عاشق
کردش از دل قبول در صحبت
که بود بس حمول در صحبت
نرمد از هر آنچه زو بیند
نیک و بد را همه نکو بیند
کفرهای ورا شمارد دین
نشود از جفای او غمگین
زهرا را از کفش چو شهد خورد
سنگ او را به جای لعل خرد
چون به هم در سفر رفیق شدند
همدگر را ز جان شفیق شدند
چند روزی به هم همی رفتند
در جان را به گفت می سفتند
هر طرف چون بسی بگردیدند
بر لب بحر کشتئی دیدند
که نبد در جهان چنین کشتی
خلق را بود بستر و پشتی
همچو شهری فراخ بود و بزرگ
بادبانی بر او بلند و سترگ
ناگهان خضر سوی کشتی رفت
تبری در کفش به صورت زفت
زد بر آن بادبان و کشتی او
از پی خدمت آن گزیده ی هو
در شکست آن درست کشتی را
تا کند دفع ظلم و زشتی را
شد معطل ز کار، آن کشتی
ماند بی رخت و بار آن کشتی
گفت با وی کلیم این چون است
این ز عقل و ز شرع بیرون است
مؤمنان را بد این پناه حصین
از چه رو کردیش خراب چنین
هیچ این را روا ندارد حق
اندر این کار بر تو گیرد دق
گفت او را، نگفتمت پیشین
که ترا صبر نبود و تمکین
من نگفتم ترا از اول کار
که نداری تو پای من هشدار
کار من بد نما ولی نیکوست
همچو آن زشت رو که نیکو خوست
من بر آتش اگر چه بنشینم
هر دم از وی گل و سمن چینم
من ز مرده برون کنم زنده
کنم از عین گریه صد خنده
آرم ابلیس را ز عرش به فرش
برم ادریس را ز فرش به عرش
گفت ای شاه من خطا کردم
این ز نسیان نه از رضا کردم
گذران از من این یکی کرت
عفو فرما ز لطف این زلت
گفت می دان کزین نخواهی گشت
خاک خاک است اگر به آب آغشت
لیک این حال بر تو پوشیده است
سرت از بند من بگردیده است
هم شود آخرت یقین پیدا
که آنچه گفتم نبود سهو و خطا
اینت گفتم خداست شاهد حال
هر که کژ گیردش بود او ضال
چون شنید از خضر کلیم این را
پیش آورد آن زمان لین را
کرد زاری و گفت بهر خدا
لابه ام را پذیر و بخش خطا
گر کنم بار دیگر این حرکت
مشنو از من بهانه یا حجت
***
باز با همدگر رفیق شدند
باز از جان و دل شفیق شدند
تا رسیدند در جزیره ی بحر
بر عمارت بزرگ همچون شهر
اندر آن جای یک پسر دیدند
روی او خوب چون قمر دیدند
خیره ماندند هر دو در رخ او
در حدیث و سؤال و پاسخ او
خواند او را خضر به سوئی برد
از پس کوه پیش جوئی برد
زیر بنهاد و حلق او ببرید
مرغ جان پسر ز تن بپرید
چون کلیم این بدید گفتش های
باز گو چیست این برای خدای
طفل معصوم را بکشتی زار
کی روا دارد این بگو زنهار
گفت من هی بگفتمت ز آغاز
که نخواهی تو فهم کرد این راز
زآنکه در ظاهری فرو مانده
گر چه حقت کلیم خود خوانده
هر چه بینی ز من تو تا صد سال
کرد خواهی بر آن ز عجز سؤال
گفت عفوم کن این دوم بار است
به حق حق که با تو او یار است
کرد زاری به پیش او موسی
که ببخش این گناه را تا سه
چونکه سنت سه بار آمده است
تا به سه در شمار نامده است
گر کنم باز این چنین جرمی
نبود جز فراق تو غرمی
بعد از آن عذر را مجال مده
هجر بگزین دگر وصال مده
گفت می گفتمت نمی شنوی
زآنکه در شرع راسخی و قوی
بر تو ظاهر چو غالبست از آن
این لجاجت چنین قویست بدان
گر بدی مر ترا به معنی راه
گفت من کی بدی بر تو تباه
پس ز اول که گفتمت که برو
همره من مشو ز من بشنو
پیروی آن بدی نه این که به من
می روی هر طرف به ظاهر تن
پیروی آن بدست در معنی
غیر این گمرهی است هم دعوی
***
نشنیدی حکایت ابلیس
که چرا دور گشت از تقدیس
زآنکه حق با فرشتگان فرمود
که به آدم کنند جمله سجود
همه کردند سجده از دل و جان
گشت ابلیس سرکش از فرمان
گفت هستی مرا چو از نار است
پیش گل سجده کردنم عار است
کی روا باشد اینکه نیک به بد
پست گردد چو بنده سر بنهد
نکنم هرگز ای یگانه خدا
گر کشندم سجود غیر ترا
گفت او را سجود بی امرم
پشت کردن بود از این کم رم
پشت با امر من سجود بود
روی بی امر من جحود بود
چون ملایک سجود آدم کن
ور نه بر جان خویش ماتم کن
امر را پاس دار و ژاژ مخا
هر چه جز این کنی بد است و خطا
آنکه مأمور امر ما گردد
عاقبت شاد و پیشوا گردد
بی عدد زین نسق ز حق بشنید
جز که بر تار معصیت نتنید
امر را چون شکست شد ملعون
قهر حق کردش از جنان بیرون
گشت از آن حضرت معلا دور
رفت در خون خویش آن مغرور
همچنین داد با صحابه خبر
از زبان خدای پیغمبر
عقل را چون بیافرید خدا
امر کردش که روی آر به ما
روی آورد سوی حق به صفا
باز فرمود پشت کن بر ما
پشت را کرد سوی حق در حال
گفت بنشین نشست بی اهمال
چون که بنشست باز گفتش خیز
عقل برخاست بی توقف نیز
باز گفتش سخن بگوی و بگفت
چون که گفتش خموش، حرف نهفت
گفت بنگر، نگاه کرد آن دم
گفت رو، رفت شادمان بی غم
فهم کن گفت، فهم کرد سخن
کرد از جان هر آنچه گفتش کن
پس بفرمود عقل را به حقم
چون تو در نیست بی بها به حقم
به حق کبریا و عزت من
به حق بی شمار رحمت من
به حق استوای من بر عرش
به حق ساکنان عالم فرش
که به از تو نیافریدستم
زآن سبب بر همه ات گزیدستم
همه عالم به تو پرستندم
از تو باشند خلق در بندم
به تو باشد عتاب من آخر
بر تو باشد عقاب من آخر
به تو خواهد رسید گنج ثواب
چون ثواب است اجر راه صواب
یک شود از تو در نعیم مقیم
یک رود از تو تا به قعر جحیم
گفتگویم همیشه با تو بود
غیر تو امر من کجا شنود
همچنین صد هزار مدحش گفت
صد هزار دگر بماند نهفت
پشت کردن به امر روی آنست
روی بی امر پشت گردانست
برد رحمت هر آنکه امر گزید
هر که بی امر رفت دست گزید
***
همچنین بود قصه ی محمود
با ایاز گزیده ی مسعود
باژگون نعلها نگر به جهان
شاه اندر لباس بنده نهان
بنده بر تخت شسته همچو شهان
شاه هم چون غلام بسته میان
نی غلط گفتم این نبود نکو
که یک اند آن دو شه مبین شان دو
بگذر از جسم و بنگر اندر جان
همچو درصد وجود یک ایمان
بنده بر تخت پر ز صورت شاه
پس دو را یک ببین گذر ز کلاه
نام او بنده است و معنی شاه
گذر از ابر نام و بین رخ ماه
دارد این سرهای بی حد و عد
در دل و جان خود بجو ز احد
شاه محمود ایاز را چون جان
داشتی دوست آشکار و نهان
شب ز عشقش دمی نخفتی او
جز حدیثش سخن نگفتی او
گفته تا هم وزیر و جمله کبار
از چه از ما ایاز شد مختار
پیش شه به ز ماست یک مویش
ای عجب شه چه دید در رویش
شاه چون فهم کرد راز همه
کرد بر چنگ عشق ساز همه
خواند ایاز و وزیر را بسزا
جمله ارکان دولت خود را
چون همه نزد شاه جمع شدند
از امیر و وزیر و هر که بدند
گوهر شب فروز پیش آورد
نوش بنمودشان و نیش آورد
شاه فرمود با وزیر که گیر
این گهر را که نیست هیچ نظیر
بشکنش خرد و پس برون انداز
دل خود را ز مهر در پرداز
گفت باشه وزیر که ای سلطان
گرچه من چون تنم تو همچون جان
گرچه تو حاکمی و من محکوم
حکم تو آتش است و من چون موم
کی روا دارم اینکه گوهر را
شکنم گر بود خرد سر را
در جهان گر بدی چنین گوهر
سهل بودی بجستمی دیگر
دادمی زر خریدمی از جان
کردمی من فدای شاه جهان
کرد شاه آفرینش اندر حال
گفت از تست منتظر احوال
مهربانی و عاقل و خوش رای
خلق خلقت بود جهان آرای
هر امیری که بد به حضرت او
از که و از مه و بد و نیکو
هر یکی را بخواند و داد گهر
گفت این را تو بشکنش زودتر
گفت همچون وزیر شمع صدور
از شکستن شدند جمله نفور
همه را کرد شاه بس تحسین
هر یکی را نهاد صد تمکین
همه خوشدل شدند و شاه شدند
همه سر مست از قباد شدند
شاه فرمود ایاز را پیش آ
چون تو کافر نئی سوی کیش آ
این گهر را بگیر و بشکن زود
بی توقف ز دست شاه ربود
زد بر آن گوهر او یکی سنگی
تا نماندش ز گوهری رنگی
کرد چون سرمه خرد آن در را
همچو سنگ آسیا جو و بر را
بعد از آتش چو گرد داد به باد
پیش شه بندگانه سر بنهاد
شاه گفتش بگوی حکمت این
چون شکستی به سنگ در ثمین
گفت او زان که امر شه شکنم
بر در آن به بود که سنگ زنم
خود در امر شه است و آن سنگ است
بهر روپوش بر وی آن رنگ است
تا از آن رنگ گوهرش دانند
بر سرش زر ز جهل افشانند
لیک آن کس که در امر شناخت
بهر آن صد هزار گوهر باخت
هر چه زاد از جهان فنایش دان
گرچه باشد زر و در و مرجان
گونه گون جامه از بد و زیبا
همچو برد و بطانه و دیبا
همچنین هم طعامهای جهان
لون لون از برنج و از بریان
سرخ و زرد و سپید اندر خوان
ترش و شیرین به نزد هر مهمان
رسته از خاک دان تو این همه را
گشته مطلوب خلق چون رمه را
هر چه از خاک زاد خاکش بین
گر ترا هست بوی ز اهل یقین
گذر از رنگ و بوی و نقش و نشان
چون تو جانی برو سوی جانان
سوی بی سوی تازه چون مردان
جود کن خویش چون جوانمردان
مکن از بوی و رنگ ره را گم
کان بود عاریت چو می در خم
روشنی از خور است نه از خانه
در تنت جان بود ز جانانه
زاده ی خاک اگر نه خاک بود
عاقبت از چه روی خاک شود
نیک و بد جمله اندر آخر کار
خاک گردند همچو اول بار
بیضه ی جوز را چو رنگ بود
طفل نادان پیش ز جهل دود
دهد افزون بها خرد آن را
کی پذیرد بگو خرد آن را
آن کسی را که شد خرد پیشش
رنگ و بی رنگ یک بود پیشش
همچنین رنگهای خاک دژم
می فریبند خلق را هر دم
پس یقین دان که جمله خاک بدند
گر چه در رنگها نهفته شدند
خاک و باد است قوت نفس چو مار
کمترک خور از آن مخور بسیار
تا که مار چو مور اژدرها
نشودعاقبت از این دو هلا
پیش از آنکه شود چو کلاه کلان
بکش او را به خنجر ایمان
زانکه چون نفس سرکشت از نان
جاه را می شود ز جان جویان
نان بود خاک و باد باشد جاه
جاه چاه است دور شو از چاه
زین دو شد سرکش و عدو فرعون
چون نبودش ز حق عنایت و عون
قوت مار است خاک و باد بدان
تو همان قوت می خوری به جهان
چون که نان و خورش شود افزون
طلب جاه سر کند ز درون
سروری را طلب کنی از جان
بهر میری شوی غلام شهان
دان حقیقت غذای نفس اینست
نخورد زین دو آنکه حق بین است
غیر این لقمه خور، گر انسانی
میل کم کن به قوت حیوانی
حکمت و علم اگر شود خور تو
نبود غیر عشق در خور تو
زآن خورشها شوی ز سلک ملک
چون ملک بر روی به بام فلک
از چنان قوت قوتی زاید
که بدان روح تا ابد پاید
بی سلاحی مصافها شکنی
دشمنان را ز بیخ و بن بکنی
هر چه خواهی ترا شود مقدور
دائما بی غمی روی مسرور
در ره عشق بی قدم پوئی
یار را در درون خود جوئی
خود نبینی برون خود چیزی
از تر و خشک و نیک و بد چیزی
همه باشی تو و دگر نبود
تا نمیری ز خود چنین نشود
چون شود در تو نیست وصف بشر
ذات تو بگذرد ز خیر و ز شر
زان که این هر دو وصف اضدادند
سر زده از جهان اعدادند
ضد و ند و عدد بود اینجا
این دو را نیست در یکی گنجا
زان که اعداد جمله لا گردند
چون در آخر سوی خدا گردند
زود گو لا اله الا الله
تا ز وحدت شوی تمام آگاه
چون که از لاکنی تولا تو
شوی آگه ز سر الا تو
زآن که لا پرده است حق الا
پرده بردار تا شوی اعلا
خورش و جاه خاک و باد بود
مار نفس اژدها از این دو شود
چون از این دو همی خوری شب و روز
کی شوی همچو مقبلان پیروز
هم همین مار عاقبت کشدت
همچو کفار در سقر کشدت
همچو لقمان غذا ز حکمت خور
تا شوی عین نور همچون خور
چشمه ی نور لایزال شوی
معدن علم ذوالجلال شوی
علم و حکمت غذای املاک است
سفره و خوان آن بر افلاک است
گرد آن خاک پاک بی پایان
عاشقان اند نشسته جاویدان
پیششان بی شمار نقل و شراب
ساز و آواز و نای و چنگ و رباب
در چنان جنتی که هست در او
حوریان شکر لب و مه رو
چارجوی است اندر او چو روان
شهد و شیر و شراب و آب روان
زان نوا برگ و بر شده رقصان
گشته پربار از آن هوا اغصان
طرب و ذوق و عشرتش باقی است
عاشقان را در آن خدا ساقی است
هر که در خاک پاک را طلبید
این چنین عیش را همیشه سزید
جنت و حور اجر او آمد
که ز جان رام امر هو آمد
هر که در خویش دید ساقی را
یافت او نقد ملک باقی را
هر که او جان پاک در تن خاک
یافت رست از زیان و نقص و هلاک
در زمین دژم ز خاک رهید
بر فلک رفت و آن قمر را دید
کم خور از خاک تا نگردی خاک
ساز همچون فرشته قوت از پاک
تا شود نفس دون مطیع خرد
روح را از بلا و رنج خرد
چون که غالب شود خرد بر تن
فرش و عرشت نماید اندر تن
بی حجابی جمال جان بینی
سر بنهفته را عیان بینی
وارهی زین جهان چون زندان
پا نهی در بهشت جاویدان
همچو عیسی روی فراز فلک
زیر پای تو سر نهند ملک
اولیا را که عاقل اند بدان
نفریبد نقوش کون و مکان
همه را آن چنانکه هست به علم
دیده اند از بلند و پست به علم
نبودشان نظر به ظاهر کار
چون از ایشان نهان نشد اسرار
دیده در رنج گنجها مدفون
یافته در کمی نهفته فزون
شرح این راز بشنو از قرآن
آنچه مکروه تست خیرش دان
وآنچه باشد به نزد تو محبوب
هست آن شر محض نامطلوب
پیش بینا بود بد و زیبا
همچو خورشید آسمان پیدا
شبه را از گهر شناسد او
کی بود یک برش بد و نیکو
علم حق را چو مظهراند ایشان
پیششان رو که رهبراند ایشان
برتراند از سما و عرش و علا
همه هستند پر ز نور خدا
ببرندت ورای هفت فلک
تا شوی رشک جن و انس و ملک
هم فلک هم ملک شوند غلام
چون که ایشان نهندآن سو گام
همه زآن گام کامها یابند
چون مه و مهر و بی فلک تابند
پیش گفتارشان گهر چه بود
پیش رخسارشان قمر چه بود
آن جهان عکس نور ایشان است
گرچه بی جسم آن جهان جان است
آن جهان قدیم پاینده
کین جهان از وی است زاینده
عقل جزوی کجا رسد سوی آن
چون که عقل کل است سرگردان
وصف مردان اگر کنم صد سال
بود از کانشان کم از مثقال
دامن شیخ را مهل از دست
تا شوی عالی و نمانی پست
تا برد او ترا ورای سپهر
تا ز مهرش شوی چو چشمه ی مهر
امر او را مده به گوهرها
امر او را چو نیست هیچ بها
بشکن از بهر امر او چو ایاز
گوهر هستیت به سنگ نیاز
***
هست محمود خالق دو جهان
خود پرستان مثال آن میران
اولیا چون ایاز عاشق حق
دائما از خدا گرفته سبق
هستی آدمی بود گوهر
هر که آن را شکست شد سرور
خلق را دل نداد بر هستی
نیستی را گزیدن و پستی
نیستیئی که هست خود آن است
اصل هر جسم و مایه ی جان است
نیستیئی که هستها همه زوست
نیک و بد صاف و درد و دشمن و دوست
این چنین هست نیستشان بنمود
حق بر ایشان دری به خود نگشود
نیستی را به عکس هست نمود
نقد بنمود قلب زر اندود
بی وجود از عدم گرفت وجود
زو جهانهاست نو به نو موجود
هستها زآن یم اند چون قطره
همه زآن آفتاب یک ذره
نیست آن است کاین طرف آمد
عاقل اینجا چگونه آرامد
کند آنجا رجوع کش اصل است
زآنک بی هجر آن طرف وصل است
نی تو هر چه کنی و می گویی
ز اندرون تو است چون جوئی
آن درون نیست است و بی چون است
ز اندرون است آنچه بیرون است
هر چه زاد از تو فرع آن باشد
هر چه آید ز تن ز جان باشد
اصل را فرع خوانده مشتی دون
فرع را اصل گفته هر مغبون
هر که ز امرش شکست گوهر را
کرد از بهر سر فدا سر را
گوهر امر بر گهر بگزید
سروری را چنان عزیز سزید
از ولی آید این چنین هنری
شکند چون ایاز او گهری
امر را انبیا چو پذرفتند
دو جهان بی مصاف بگرفتند
آن بلیس است کو شکست امرش
زان که مستی نداشت از خمرش
هر که باشد چنین ز نسل ویست
گر ز روم و ز شام و گر ز ری است
روی، امر است و غیر آن پشت است
روی، جانست و غیر جان پشت است
بهر این گفت روح من امری
هر که کور است ازین بر او بگری
نی که خلق تو به ز خلق بود
رتبت خلق کی چو خلق شود
مغز تو خواسته است و باقی پوست
تو همانی بدان که داری دوست
هر چه او را به عشق جویانی
در حقیقت بدان که تو آنی
با تن مور سوش چون رانی
تو نئی مور صد سلیمانی
گذر از مور و نور عشق ببین
چون شد اندر تنش نهان و دفین
ای پسر زین سخن مشو حیران
صنع بین از خدای بی پایان
اندر این چشم خرد خویش ببین
نور هفت آسمان و هفت زمین
همچو دریا ز چشم سر زده آن
بحر در کشتئی که دید عیان
چشم کشتی و نور دریائی
تا فتد از دو چشم هر جائی
موج آن نور بر فلک رفته
بحر و بر کوه و دشت بگرفته
در در چشم همچو یک عدسی
بنگر بحرهای نور بسی
نور این در چو عالمی بگرفت
ننمود آن ترا بدیع و شگفت
چه عجب در تن دو صد چندان
گر بود نور بی حد و پایان
پی آن نور پوی همچو ملک
تا روی چون ملک فراز فلک
می عشق و صفا اگر خوردی
در بن خنب از چه چون دردی
بن خنب است آسمان و زمین
گر تو صافی برآ به عرش برین
جان به جانان رود اگر جان است
جان کز او نیست، باد انبان است
همچو حیوان بخورد و خوابست او
قطره ای از خدا ندارد بو
گوید از بایزید و از کرخی
ننماید ز شهد جز تلخی
ننگ دیو و پری است آن ملعون
گر چه بنمود خویش را ذوالنون
زو بری شو که ناخوش و خام است
دانه اش را مچین که آن دام است
وای بر وی اگر فناش رسد
در فنا بی شکی بلاش رسد
***
ملک الموت چون بر او آید
تا که روحش ز جسم برباید
قهر بیند از او چو غافل بود
لطف بیند هر آنکه عاقل بود
ملک الموت چون فرشته بود
جنس او شو که با تو یار شود
چون ملک طاعت و نماز گزین
منشین غافل و نیاز گزین
زان که خلق ملک چو گیری تو
از ورود ملک نمیری تو
بلکه جانت به وی بیاساید
قوتت از ورودش افزاید
ز آب مر آب را هم افزونی است
قوت و ازدیاد و موزونی است
جنس مر جنس را یقین مدد است
جنس را یک بدان چه گر عدد است
چون فرشته شوی به خلق نکو
بر پری از سفول سوی علو
مرگ آن را بود که پر ریو است
در لباس بشر نهان دیو است
ملک و دیو هر دو ضدانند
همدگر را به طبع می رانند
تو ز دیوی فرشته شو اکنون
تا که گردی ز جنس خود افزون
ملک الموت با تو یار شود
در بد و نیک غمگسار شود
ور نگردی ملک، شوی مقهور
می بمانی ز وصل حق مهجور
زان که با هر یک آن دگرگونست
بر یکی آب و بر دگر خون است
لایق هر کسی نماید رو
وای بر هر که او بود بدخو
ملک الموت آینه است بدان
جمله رخسار خویش دیده در آن
بر یکی خوش مثال حور آید
بر یکی هم چو دیو بنماید
بر یکی مهربان و یار شود
بر یکی هم چو ذوالفقار شود
بر یکی گردد او پدر مادر
بر یکی دوزخی پر از آذر
نسیه بگذار هین به نقد ببین
در دل هر یکی چو گشت دفین
در یکی غصه در یکی شادی
یک خرابست و یک در آبادی
یک بود پر ز درد موی کنان
یک ز راحت روانه جلوه کنان
نی تجلی هوست هر چه که هست
در بدو نیک و در بلندی و پست
می نماید به هر کسی حق رو
بی حجابی و لیک لایق کو
بر یکی شوق و ذوق و وصل و تلاق
بر یکی جور و رنج و درد و فراق
چون به نقد ای پسر بدیدی این
نسیه را همچنین بدان و ببین
***
نشنیدی که شاه جمله رسل
مهدی و هادی و خفیر سبل
گفت روشن کما تعیشون دان
در تموتون همان صفت بر خوان
شخص از مرگ اگر چه بگدازد
رخت هستی ز تن بپردازد
نشود بعد مرگ چیز دگر
زهر کی گردد از گداز، شکر
سرمه سرمه است اگر چه گردد خرد
نشود صاف او ز سودن درد
چیز دیگر کجا شود آن ذات
چون که او را بدل نگشت صفات
بلکه از خرد گشتن افزاید
وصف خود را تمام بنماید
همچنین ذات و وصف جمله حبوب
چون شود خرد هم بود مطلوب
گندم ار خرد شد همان باشد
جو نخواند کسی کش آن باشد
گر گدازد ز نار کس زر را
عین آن است بهر زیور را
همچنین نقره و مس و ارزیز
نشوند از گداز دیگر چیز
چون گدازند هم همان باشند
هر چه گردند همچنان باشند
دانه هائی که رفت زیر زمین
نیست گشت و گداخت اندر طین
آخر کار چون برآرد سر
عین دانه بود نه چیز دگر
همچنین هر کسی که مرد اینجا
همچنان حشر گردد ای جویا
گر تقی بود متقی خیزد
ور شقی بود هم شقی خیزد
مرگ همرنگ آدمی است یقین
بر ولی لطف و بر عدو زو کین
مرگ مانند آینه است و در او
روی خود دید هر بد و نیکو
اینکه از مرگ گشته ای ترسان
ترست از خود بود یقین می دان
زشت رخسار تست نی رخ مرگ
جان تو چون درخت و مرگ چو برگ
از تو رسته است اگر نکو گر بد
ناخوش و خوش ضمیر تست از خود
بنگر چون شکر در آب رود
اندر آن آب آن شکر چه شود
یک جلابی شود خوش و شیرین
چون ملاقات خسرو و شیرین
دل عاشق بود چو آن شکر
در هر آن آب کو برفت بخور
غیر عاشق چو زهر قتال است
بدو نحس و خبیث و نکال است
گر بمیرد وگر زید آن دون
نشود زآنچه بود دیگرگون
هست این را نظایر بسیار
عاقلان را بس است این مقدار
***
باز گرد و بگو حدیث خضر
چون شد از هجر او کلیم کدر
جرم ثالث بدان که هر دو به هم
نیستیشان فکنده بود به غم
جوعشان در سفر به جائی بود
بهر جنبش نه دست و پائی بود
تنگدستی و قلت بی حد
کرده شان بد ضعیف و لاغر خد
حق بر ایشان حلال کرده حرام
بهر ابقای نفس در اسلام
در چنان حالتی ز نان محروم
بی ز زاد و برهنه و مهموم
ناگهان آمدند در یک ده
یک کهی نی در آن و پر همه مه
بود آنجا یکی سرای عظیم
صاحب آن سرای مرد کریم
نی کریمی که ملک و مال دهد
بل کریمی که قال و حال دهد
نی کریمی که جامه بخشد و نان
بل کریمی که بخشد او دل و جان
طفلکانش از او بمانده یتیم
لیک بسیار بودشان زر و سیم
شده دیوار آن سراشان خم
خواست گشتن خراب اندر دم
پس خضر راست کرد آن خم را
از دل هر دو برد آن غم را
طفلکان را ز غصه برهانید
وز چه حبس و رنج بجهانید
بعد از آن خضر گشت زود روان
بی خور و زاد با کلیم دوان
گفت موسی به روی خضر درشت
صحبتت صعب بود ما را کشت
آن یتیمان ز زر غنی بودند
زآن عمل مر ترا چه بستودند
چون نگفتی ز حال جوع و ضرر
تا رسیدی زرت از آن دو پسر
خضر گفتش برو فراق گزین
سومین جرم شد یقین دان این
چون که آمد ز بی خودی با خود
گفت خضرش که ای نبی احد
نیست با تو مرا دگر صحبت
این قدر بود از خدا رزقت
باز گرد و برو به سوی وطن
مصلحت نیست بودنت با من
چون فراقست رفت خواهی باز
کنم آگه ترا کنون زین راز
سر کشتی شنو که آن چون بود
طالبش شاه کافر دون بود
خواست شستن و زان به لشکر خود
بر سر مؤمنان به ناگه زد
شهر اسلام خواست کرد خراب
مؤمنان را فکندن اندر آب
غارت خان و مانشان کردن
به اسیری زن و بچه بردن
چون که من قصد او بدانستم
کردمش خرد تا توانستم
حکمت این بود ای کلیم اله
تو نگشتی ز سر او آگاه
وان که خونی آن پسر گشتم
بردمش گوشه ای و من کشتم
پدر و مادرش ولی بودند
هر دو از صدق و دین ملی بودند
آن پسر خود نبود قابل آن
که شود ز اهل طاعت و ایمان
عاقبت زو شدی پدر کافر
هم بماندی ز راه دین مادر
زان که در جانشان محبت او
چون نشستی نهان شدی ره هو
کشتمش تا رهند هر دو از و
سر او این بده است بشنو تو
وآنچه دیوار را بکردم راست
بهر آن دو یتیم هم برجاست
جد ایشان ز صالحان بوده است
زبده ی حور و انس و جان بوده است
چون بدی این روا که من ز ایشان
جستمی اجر همچو بی کیشان
گر مرا گنجهای در بودی
همه ایثار آن دو حر بودی
سر آن هر سه را چو گفت بدو
گفت ما را بهل خدا را جو
با چنان حشمت و بزرگی خضر
که غلامش بدند مهر و سپهر
با ولی زادگان چنین خدمت
کرد تا یابد از خدا رحمت
تو که هستی پر از خطا و گناه
با چنین حال ناسزا و تباه
نیک بنگر چه بایدت کردن
چون که غرقی ز جرم تا گردن
بی شک اولاد اولیای خدا
در پناه حق اند در دو سرا
هر کشان خدمتی کند اینجا
برد از حق عوض هزار عطا
پدر و جدشان شود خشنود
چون که فرزندشان برد ز تو سود
بلکه هر کو ز پشت آدم زاد
ز انبیا و اولیای پاک نژاد
همه گردند شاد و خرم از آن
دوستدارت شوند از دل و جان
چون که یک نفس گفتشان احمد
هم تو یکشان بدان گذر ز عدد
زآن سبب خواند نفس واحدشان
که نباشد شمار در یک جان
***
غرضم از کلیم مولاناست
آنکه اوبی نظیر و بی همتاست
آنکه چون او نبود کس به جهان
آنکه بود از جهان همیشه جهان
نسبت او به اولیای کرام
بود همچون خواص را به عوام
پیش او جمله همچو طفل بدند
بر لطف و صفاش ثفل بدند
گر بدیدی ورا ز دور جنید
از کمین نکته اش شدی او صید
بوسعید ار چه بود شیخ فرید
گر بدیدی ورا شدیش مرید
آنکه در فقر و عشق یکتا بود
آنکه جایش همیشه بی جا بود
آنکه گر روح او دو پر پردی
لرزه در ارض و در سما فتدی
آنکه در دورها چو او ناید
نی فلک همچو او مهی زاید
آنکه اندر علوم فایق بود
به سری شیوخ لایق بود
مفتیان گزیده شاگردش
همه صفها زده ز جان گردش
اولیا هم که صاحب حال اند
همه بر روی او چو یک خالند
لطف و خوبی خال نه از روی است
همه خال آمدند و رو اوی است
هر مریدش ز بایزید افزون
هر یکی در وله دوصد ذوالنون
با چنین عز و قدر و فضل و کمال
دایما بود طالب ابدال
طالب آخر رسد به مطلوبش
گر بود راست عشق محبوبش
زآنکه جوینده است یابنده
خنک آن کس که شد ورا بنده
بنده شاه است چون بود صادق
زآنکه معشوق می شود عاشق
خضرش بود شمس تبریزی
آنکه با او اگر درآمیزی
هیچ کس را به یک جوی نخری
پرده های ظلام را بدری
آنکه از مخفیان نهان بود او
خسرو جمله واصلان بود او
اولیا گر ز خلق پنهان اند
خلق جسم اند و اولیا جان اند
جسم، جان را کجا تواند دید
راه جان را به جان توان ببرید
این چنین اولیا که بینااند
از ازل عالم اند و والااند
شمس تبریز را نمی دیدند
در طلب گر چه بس بگردیدند
غیرت حق ورا نهان می داشت
دور از وهم و از گمان می داشت
***
رسیدن شمس الدین و مولانا به یکدیگر
نزد یزدان چو بود مولانا
از همه خاصتر به صدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید
خاص با او بر آن نیفزاید
طمع اندر کس دگر نکند
مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجوید اندر دهر
گرچه باشد فرید و زبده ی عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص
او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید
گشت سرها بر او چو روز پدید
دید آن را که هیچ نتوان دید
هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا
بی حجابی بدید روی ورا
شد بر او عاشق و برفت از دست
گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانه ی خویش
گفت بشنو شها از این درویش
خانه ای گر چه نیست لایق تو
لیک هستم به صدق عاشق تو
بنده را هر چه هست و هر چه شود
بی گمان جمله آن خواجه بود
پس از این روی خانه خانه ی تست
به وثاقت همی روی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند
شاد و خندان به سوی خانه شدند
یک زمانی به هم همی بودند
مدت یک دو سال آسودند
غیرت حق درآمد و ناگاه
فجفج افتاد در همه افواه
***
حسد بردن مریدان مولانا بر شمس الدین
در شناعت درآمدند همه
آن مریدان بی خبر چو رمه
گفته با هم که شیخ ما ز چه رو
پشت بر ما کند ز بهر چه او
ما همه نامدار ز اصل و نسب
از صغر در صلاح و طالب رب
بنده ی صادقیم در ره شیخ
ما همه عاشقیم در ره شیخ
جمله دیده از او کرامت ها
دیده هر یک در او علامت ها
شده ما را یقین که مظهر حق
اوست بی شک وز او بریم سبق
گشته ما هر یکی از او دانا
همه زو برده بی شمار عطا
برتر از فهم و عقل این ره ماست
شاه جمله شهان شهنشه ماست
آنچه ما دیده ایم کم کس دید
گوش هر کس چنین سخن نشنید
چشم مارا گشاد و بینا کرد
سینه ی جمله را چو سینا کرد
همه از وعظ او چنین گشتیم
در دل غیر مهر او کشتیم
همه چون باز صیدها کردیم
صیدها را به شاه آوردیم
خلق عالم همه مرید شدند
گر چه زین پیشتر مرید بدند
شد ز ما شیخ در جهان مشهور
دوستش شاد و دشمنش مقهور
چه کس است اینکه شیخ ما را او
برد از ما چو یک کهی را جو
آن چه جوی است کانچنان که را
همچو کاهی ربود و برد از جا
کرد او را ز جمله خلق نهان
می نیابد کسی ز جاش نشان
روی او را دگر نمی بینیم
همچو اول برش نمی شینیم
ساحر است این مگر به سحر و فسون
کرد بر خویش شیخ را مفتون
ورنه خود کیست او و در وی چیست
با چنین مکر می تواند زیست
کمترینی ز ماست بهتر از او
در سرش اینکه نیست مهتر از او
نی ورا اصل و نی نسب پیداست
می ندانیم هم که او ز کجاست
ای دریغا دگر چه زخم است این
که از او شد خراب این آئین
همه خلقان ز وعظ شد محروم
طالع سعد ما از او شد شوم
جمله گشته به خون او تشنه
ساخته بهر کشتنش دشنه
گاه گاهیش چون بدیدندی
تیغ بر روی او کشیدندی
فحش ها پیش و پس بگفتندی
همه شب از غمش نخفتندی
همه در فکر این که کی از شهر
رود او یا فنا شود از قهر
***
همچو کفار در زمان رسول
قصد کرده ورا ز کید و فضول
گشته پنهان ز فکرشان در غار
با ابوبکر احمد مختار
هم مسیح از غم گروه جهود
رفته پنهان به سوی چرخ کبود
قصد موسی چو کرد هم فرعون
غرقه شد چون نبودش از حق عون
همچنین با خلیل آن نمرود
که فکندش میان آتش و دود
گشت آتش بر او گل و نسرین
کشته شد خود ز پشه آن بی دین
همچنین قوم هود و نوح جواد
چون رسید از خدایشان میعاد
همه از باد و آب نیست شدند
زان که لایق به مسخ و خسف بدند
نیت بد که بود ایشان را
آن گروه کژ پریشان را
آن بلا بازگشت بر سرشان
زآنکه آن قهر بود در خورشان
تیغ را می زدند بر خود از آن
خونهاشان چو سیل گشت روان
گر نه بر خود همی زدند به قهر
خونشان از چه شد روانه چو نهر
ابلهی دید کس که خویش کشد
تیغ بر حلق خود به خشم کشد!
در گمانش که زخم بر دگر است
عاقبت دید زخم بر جگر است
***
آن شنیدی که قوم بد طالع
بر سر بام مسجد جامع
در یکی قلعه ای نشسته بدند
گرچه آن قلعه بود سخت بلند
گرد قلعه ز هر طرف تاتار
آن گره را گرفته بد به حصار
بر سر بام نیز قوم از بیم
راست کردند منجنیق عظیم
می کشیدند سنگ بر تاتار
باز می گشت سنگشان هر بار
بر سر و خانه شان همی افتاد
جمله را می فکند از بنیاد
پس یکی گفتشان ز اهل خرد
با چنین جنگ سر کسی نبرد
باژگون سنگ بر شماست روان
یک نرفته از آن سوی خصمان
طالع خصمتان قوی است به سعد
بانگ از چه همی زنید چو رعد
چون خدا یار آن گروه شده است
کمترین کاهشان چو کوه شده است
نشنیدی که مرغک بابیل
کشت با سنگ خرد خود صد پیل
سنگک کوچکی ز منقارش
کمتر از فندقیست مقدارش
چون زدی بر سر چنان لشکر
کشته گشتی امیر و هم چاکر
ای خنک آنکه حق بود یارش
گرم باشد همیشه بازارش
اندک از حق به نفع بسیار است
پیش آن ذره خور قوی خوار است
یک تنه هر رسول بر عالم
زود شد پادشاه در عالم
هر یکی بر هزار غالب شد
چون خدا را به صدق طالب شد
همه عالم زبون او گشته
هر که از او سر کشید شد کشته
تا بدانی عنایت است به کار
نه دلیری و لشکر بسیار
راست گفت آن صحابی سرور
به روایت ز قول پیغمبر
هر که برد از عنایت حق بو
گربه و شیر یک بود بر او
یک درم نزد او و یک دینار
هم یکی باشد ای پسر هشدار
حق چو در یک درم نهد برکت
از زر آن بیشتر دهد برکت
ور از آن زر ستاند او برکت
نکند کار یک درم به صفت
گربه را بر تو حق چو بگمارد
کندت پاره زنده نگذارد
ور نخواهد ز شیر بر تو گزند
نگزد گر نبندیش به کمند
چون خدا گربه را دهد نصرت
غالب آید ز شیر در قدرت
نی ز یک پشه کشته شد نمرود
هیچ لشکر نکرد او را سود
صد هزاران خدا چنین بنمود
گمرهان را به جز عمی نفزود
***
رجوع کردن به قصه شمس الدین عظم الله ذکره
بازگردیم از این حدیث دراز
قصه ی شمس دین کنیم آغاز
چون غلوشان بر او ز حد بگذشت
دشمنیشان ز حد و عد بگذشت
شمس تبریز رفت سوی دمشق
تا شود پر دمشق و شام ز عشق
وارهید از چنین خسان مرید
جان خود را ز مکرشان بخرید
پس خدا را گزارد شکر از جان
که رهید از گروه بی ایمان
چون حزین شد ز هجر مولانا
گشت معرض ز جمله آن دانا
دوستی را از آن نفر ببرید
مرغ مهرش ز لانه شان بپرید
چون که آن رایشان نیامد راست
عکس شد آنچه هر یکی می خواست
گفته بودند اگر رود زینجا
ماند آن شاه ما به ما تنها
همچو اول از او عطا ببریم
بی لب و کام قندهاش خوریم
بار دیگر ز پندهای خوشش
بجهیم از جهان و پنج و ششش
زین قفس باز همچو مرغ پریم
پرده ها را به عون او بدریم
نشد این وان قدر که بود نماند
ز آنچه دل بافت تار و پود نماند
همه گریان به توبه گفته که وای
عفومان کن از این گناه خدای
قدر او از عمی ندانستیم
که بد آن پیشوا ندانستیم
طفل ره بوده ایم خرده مگیر
یا رب انداز در دل آن پیر
که کند جرمهای ما را او
عفو کلی که ازین شدیم دو تو
قد ما بود الف کنون دال است
ناله و گریه مان بر این دال است
ساعة لا یراکم عینی
دمع عینی یفور کالعین
انا جسم و انتم روحی
خذ یدی فی البحار یا نوحی
لا منی للکئیب غیرکم
کم یقاسی الفؤاد ضیرکم
صدکم قاتلی بلا سیف
کیف احنی انا بلا کیف
شجر العشق لامکان له
ثمر العشق لا اوان له
یتغدی بثمرة الارواح
لامساء للآکله و صباح
غیر حب الحبیب عندی شین
حیرتی فی هواه نعم الزین
وصلنا غیر قابل للبین
صدق قولی منزه عن مین
پارسی گو که جمله دریابند
گرچه زین غافلند و در خواب اند
آن گروهی که بودشان غفلت
کرده بودند از سفه جرات
پیش شیخ آمدند لابه کنان
که ببخشا مکن دگر هجران
توبه ها می کنیم رحمت کن
گر دگر این کنیم نقمت کن
توبه ی ما بکن ز لطف قبول
گرچه کردیم جرمها ز فضول
بارها گفته این چنین به فغان
ماهها زین نسق به روز و شبان
شیخشان چون که دید از ایشان این
راهشان داد و رفت از او آن کین
***
بود شه را عنایتی به ولد
در نهان اندرون برون از حد
خواند او را و گفت رو تو رسول
از برم پیش آن شه مقبول
ببر این سیم را به پایش ریز
گویش از من که ای شه تبریز
آن مریدان که جرمها کردند
زآنچه کردند جمله وا خوردند
همه گفته کنیم از دل و جان
خانمان را فدای آن سلطان
همه او را به صدق بنده شویم
در رکابش به فرق سر بدویم
رنجه کن این طرف قدم را باز
چند روزی بیا و با ما ساز
آن مکن تو به ما که ما کردیم
زآن که تو سرمه ای و ما گردیم
چون تو لطفی و ما یقین هم قهر
کی دهد چاشنی شکر زهر
آنچه از ما سزید اگر کردیم
همچو خار خلنده سر کردیم
تو چه گلشن بیا و وصل نما
همچو مه ز ابر هجر باز برآ
همچنین زین نمط به وی می گو
دل او را به لابه ها می جو
باشد این گر بود مرا آن بخت
نرم گردد نگیرد این را سخت
دهدم باز وصل از سر لطف
بهلد هجر و بگذرد از عنف
پس ولد سر نهاد والد را
شکر کرد او خدای واحد را
گفت رفتم که آرم آن شه را
آن حبیب یحبه الله را
گشت از جان روان به سوی دمشق
راه را می برید از سر عشق
بی تعب می دوید در صحرا
کم ز که می شمرد هر که را
خار آن ره بر او چو گلشن بود
برد از هر زیان هزاران سود
نار گرما و سختی سرما
می نمودش چو قند و چون خرما
رنج در راه عشق گنج بود
زآن که از عشق مرده زنده شود
عاشقان زخم را به جان جویند
سوی مرهم از آن نمی پویند
از سر و سروری چو بیزارند
روی سوی فنا همی آرند
تا که از خویشتن رهند تمام
می جان را کشند بی لب و جام
نیست این را نهایت و آغاز
قصه را گو گذر ز گفتن راز
چون رسید او به نزد شمس الدین
آن شه اولیای با تمکین
بر زمین سر نهاد همچو ملک
گفتش ای شه غلام تست فلک
بعد از آن شست با حضور و ادب
از سر لطف شه گشاد دو لب
در سخن آمد و درر بارید
در دل و سینه عشق نو کارید
سر سر حدیث و قرآن گفت
کرد پیدا سری که بود نهفت
بی پرش بر فلک بپرانید
بی تنش گرد عرش گردانید
حجب از پیش چشم دل برداشت
شب تاریک را نمود چو چاشت
ظلمت از تن ببرد و از دل و جان
تا روان گشت همچو سیل روان
سوی بحری که بی حد است و کران
اندر او چون رسید یافت امان
از فنا و خطر بجست تمام
همچو مرغی که وارهد از دام
قطره ای کان بماند از دریا
ره زنانش زنند در صحرا
خاک یک سو برد هوا یک سو
تاب خور هم برد از او صد تو
این چنین رهزنان و تو غافل
می برند از تو تا شوی آفل
تن تو چون سبوست جان چون آب
رهزنان رهند چون اسباب
منصب و جاه و نعمت دنیی
کرد محرومت از سر عقبی
کرده اندت از آن نعم محروم
تا شدستی به هر بدی موسوم
می برد تن ترا به قعر جحیم
مشنوش تا رسی به صدر نعیم
پند بگذار و گو ز شمس الدین
زآن خور آسمان و قطب زمین
چون شنید از ولد رسالت را
خوش پذیرفت آن مقالت را
***
رجوع ولد به قونیه در رکاب شمس الدین
بازگشت از دمشق جانب روم
تا رسد در امام خود مأموم
شد ولد در رکاب او پویان
نه از ضرورت ولی ز صدق و ز جان
شاه گفتش که شو تو نیز سوار
بر فلان اسب خنگ خوشرفتار
ولدش گفت ای شه شاهان
با تو کردن برابری نتوان
چون بود شه سوار و بنده سوار
نبود این روا مگو زنهار
به سواری توئی شها لایق
که تو معشوقی و منم عاشق
تو یقین خواجه ای و من بنده
بلکه جانی و از توام زنده
واجب است اینکه من پیاده روم
در رکابت به فرق سر بدوم
یک مهه بیش راه رفت به پا
بی سکون گه نشیب و گه بالا
گر چه ره صعب بود سهل نمود
زآن که آن رنج قفل گنج گشود
در ره از وی هزار سر بشنید
صد جهان از ورای چرخ بدید
هیچ کس را نگشت آن مقدور
می شد از هر عطا ز نو مسرور
چون رسیدند پیش مولانا
نوش شد جمله نیش مولانا
در سجود آمدند هر دو شهان
چون شود تن بگو ز دیدن جان
گر به صورت دواند تو یک دان
چون به معنی روی بود یک جان
چون محبت شود میان دو یار
یک بود آن دو، چون بساز دو تار
تار تنها بود یقین ابتر
با وجود دو گردد آن خوشتر
همچو مردی که نیم او ببری
هیچ حظ از وجود او نبری
آن دوی که کمال یکدیگرند
یک بود چون به سر آن نگرند
دوستی خود دلیل جنس کند
جنئی میل کی به انس کند
بر فلک هر ملک ملک جوید
در پی حور، دیو کی پوید
گر چه مردان عشق افواج اند
از یکی بحر همچو امواج اند
چون به صورت روی عدد باشند
چون به معنی رسی احد باشند
به تن و عشق در شمار آیند
از ره روح یک بهار آیند
روحشان یک بود چو فصل بهار
جسمشان را درخت و برگ شمار
پس به جان کن نظر مکن بر تن
خیمه اندر جهان وحدت زن
همه یک ذات و یک صفت گهراند
همه از تاب نور یک قمراند
راهشان ای پسر دگرگون است
در گذر تو ز چون که بی چون است
خلق عالم به اولیا نرسند
از زمین اند بر سما نرسند
راه ایشان ورای جان و تن است
در یم عشقشان نه ماه نه من است
یکدگر را گرفته خوش به کنار
بوسه ها را نبوده هیچ کنار
***
استغفار حسودان از کرده های خویش
و آن جماعت که منکران بودند
منکر قطب آسمان بودند
جمله شان جان فشان به استغفار
سر نهادند که ای خدیو کبار
توبه کاریم از آنچه ما کردیم
از سر صدق روی آوردیم
هر یکی بر درش شده ساجد
اشک ریزان ز عشق او واجد
کردشان شه قبول چون دید این
دادشان از نوازش او تمکین
بعد از آن جمله از وضیع و شریف
حلقه شستند گرد شاه لطیف
پهلوی شه نشسته مولانا
چون دو خور که زنند سر ز سما
شمس تبریز در سخن آمد
زنده باشد آنکه فهم کن آمد
هر یکی زآن سخن به عشق پرید
هر یکی از خودی تمام برید
بعد از آن هر یکی سماعی داد
هر یکی خوان معتبر بنهاد
هر یکی قدر وسع و طاقت خویش
از امیر و توانگر و درویش
بخشش آورد و میهمانی کرد
تا شود یار، مهربانی کرد
مدتی این چنین گذشت زمان
در حضور شهان هر دو جهان
همه چون جام و آن دو شه چون راح
همه چون لیل و آن دو شه چو صباح
آن دو شه چون بهار و ایشان دشت
همه را تازه گشته زیشان کشت
شاخ و برگ درونشان پر بار
رسته بی خار هر طرف گلزار
دیده بی پرده ای همه دیدار
همه گشته در آن جهان بر کار
در چنین عیش و در چنین وصلت
همه پر نور و غرق در رحمت
***
باز شیطان به صورتی دیگر
زد در ایشان کدورتی دیگر
بعد چندین صفا و کشف غطا
بعد چندین عروج سوی علا
مکر شیطان ببین که چو نشان باز
کرد بیزار از نماز و نیاز
رخت اعمال جمله را دزدید
هر یکی ز اعتقاد بر گردید
بازگشتند همچو اول بار
می و مستی گذشت و ماند خمار
روشنی شد بدل به تاریکی
صحت تن به رنج باریکی
چشم زخمی رسید از غیرت
تا شود جمله خلق را عبرت
تا که خایف بوند در ره دین
نشوند ایمن از بلیس لعین
تکیه بر زهد و بر عمل نکنند
شادمانی به هر امل نکنند
گر چه گردند از عمل دریا
جمله باشند خایف و جویا
عاجزانه روند این ره را
نهلند از کف خود آگه را
هیچ بی پیشوا قدم ننهند
دامنش را ز دست خود ندهند
گر چه آن خمرشان کند مسرور
نشوند از بله بدان مغرور
حال آن جمع یادشان آید
ترسشان هر نفس بیفزاید
گر رسدشان ز حق هزار عطا
نشوند ایمن از کمین قضا
قوت و زور زارشان دارد
در عبادت به کارشان دارد
در تنعم کنند مسکینی
گاه شادی و عیش غمگینی
زان چنان چشم زخم روز و شبان
ترس ترسان بوند ناله کنان
هله ای زاهدان شب بیدار
هله ای عالمان خوش رفتار
هله ای رهروان ز پیر و فتی
هله ای صادقان بی همتا
هله ای بندگان آن حضرت
هله ای طالبان آن دولت
هله آنها که از جهان رستید
از چنین دام بی امان جستید
هله آنها که پاک بازانید
هر یکی در شکار، بازانید
هله آنها که فارغ از خلقید
شده قانع به کهنه ی دلقید
هله آنها که بی خورش سیرید
در چنین بیشه هر یکی شیرید
هله آنها که بر شما آتش
همچو گل شد لطیف و تازه و خوش
هله آنها که بر شما طوفان
گشت چون جسر تا روید بر آن
هله آنها که بر هوا رفتید
سبک ار چه به تن قوی زفتید
ترس ترسان روید این ره را
تا ببینید روی آن شه را
دشمن جانتان چو شیطان است
نبود ایمن آنکه انسان است
دشمن خرد نیست زو ترسید
مکر او را ز رهروان پرسید
صد هزاران هزار چون ما را
قصد کرد از برای یغما را
همچو آدم که اصل و بابا بود
جد هر مؤمنی و ترسا بود
انبیا و اولیا ز پشت وی اند
گرچه از مصر و از عراق و ری اند
مقتدا و خلیفه ی یزدان
هر فرشته اش سجود کرده ز جان
با چنین آدم علیم صفی
با چنین پیشوا و یار وفی
مکرها کرد و عاقبت او را
کرد بیرون ز جنة المأوی
از کمین نقل، نقل کرد از عهد
گندمی را نمود بیش از شهد
دام را زیر دانه پنهان کرد
تا ورا صید همچو مرغان کرد
با تو مسکین که کم ز عصفوری
چه کند فکر کن چه مغروری
دشمن آدم است بچگانش
کو کسی که او نشد پریشانش
باز چون شمس دین بدانست این
که شدند آن گروه پر از کین
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان
عقلشان شد اسیر نفس و هوی
مؤمنان گشته از هوا ترسا
نفسهای خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ولد که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز
که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملگان سرور کنند
خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار
کس نیابد ز گرد من آثار
چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
چند بار این سخن مکرر کرد
بهر تأکید را مقرر کرد
***
ناپدید شدن شمس الدین
ناگهان گم شد از میان همه
تا رهد از دل اندهان همه
یک دو روز او چو گشت ناپیدا
کرد افغان ز درد مولانا
بعد از آن چون ورا بجد جستند
سوی هر کوی و هر سرا جستند
هیچ از وی کسی نداد خبر
نی به کس بو رسید از او نه اثر
شیخ گشت از فراق او مجنون
بی سر و پا ز عشق چون ذوالنون
شیخ مفتی ز عشق شاعر شد
گشت خمار اگر چه زاهد بد
نی ز خمری که او بود ز انگور
جان نوری نخورد جز می نور
***
شعر عاشق بود همه تفسیر
شعر شاعر بود یقین تف سیر
شعر شاعر نتیجه ی هستی است
شعر عاشق ز حیز مستی است
زآن که از این بوی حق همی آید
وآن ز وسواس دیو می زاید
رونق شعر آن بود به دروغ
شعر این را ز راستی است فروغ
هر دم آن در مبالغه کوشد
تا به نرخ نکوش بفروشد
وین ز بسیار اندکی گوید
چون سوی شعر و قافیه پوید
گر چه خود می نگنجد آن یم او
در بیان و زبان و در دم او
لیک از آن دم همی شود بینا
دیده های درون هر اعمی
آن چنان شعر که این بود اثرش
همچو جانش پذیر و گیر برش
تا که گردد ز تو خدا خشنود
بردت از زمین به چرخ کبود
زآن که این شعر شرح قرآن است
راحت روح و نور ایمان است
آن فریقی که شعرشان بود این
که برد خلق را ز کفر به دین
دین چه جمله را برد به خدا
سر این را بدان دمی به خود آ
شعرشان را مخوان چو شعر کسان
مشمر هر دو شعر را یکسان
زآن که این میوه می رسد ز نعیم
و آن شراری است آمده ز جحیم
شعر ایشان بود همه اکسیر
وآن شود زر مست به جان بپذیر
مدح حق است شعر این مردان
زآن که دلشان ز حق بود گردان
مدح ایشان همی کند یزدان
هست شاهد بر این سخن قرآن
همه قرآن ثنای ایشان است
شرح عباد و اهل ایمان است
همه خود ذکر انبیاست در آن
صفت قرب اولیاست در آن
قال ایشان بود نتیجه ی حال
پر بود نظمشان ز نور جلال
لیک آنها که خودپرست بدند
از می نفس دیو مست شدند
شعر ایشان نبود بهر خدا
زآن که رست از دروغ و زرق و ریا
از برای چنین نفوس لئیم
که پراند از نفاق و حرص عظیم
گفت در هجوشان حق بی چون
شعرا یتبعهم الغاوون
خود نمائیست پیشه ی ایشان
نیستشان نور سر درویشان
مرد درویش از خدا گوید
بی خود اندر ره خدا پوید
چون که بی خود شده است در ره حق
جمله احرار از او برند سبق
خودی خویش را فنا کرد او
بی خودی روی در خدا کرد او
شعر ایشان ز نور می زاید
از جهان سرور می زاید
شعرشان را فسون عیسی دان
که از آن مرده می پذیرد جان
فرق این را کجا کند هر دون
چون ندارد رهی به علم درون
شبه و در بود برش یکسان
چون که صراف نیست آن نادان
عاشقی شد نهایت اخلاص
خون عشاق را نبوده قصاص
کشتن عاشقان حیات بود
کشتنی نیست که آن ممات بود
آنچنان قتل را ضمان نبود
سود محض است از آن زیان نبود
بلکه شکرانه واجب است بر او
که بدان می رهد ز نفس عدو
کشتن عاشقان بود رستن
از فنا و به دوست پیوستن
زآن که از خویش جمله لاگشتند
سوی الا تمام واگشتند
خودی خویش را رها کردند
دائماً روی با خدا کردند
عاشقان راست این چنین سیری
سیر زهاد طاعت و خیری
حامل است این و آن بود محمول
قابل است این و آن بود مقبول
عشق چون بحر و زهد چون قطره
عشق خورشید و زهد چون ذره
زاهدی می شود به عقل اینجا
عاشقی با تو آمد ای جویا
چون که کشته ی خداست هر عاشق
برد سرها چو داد سر عاشق
سر برد عاشقی که او سر داد
هر که سر را نداد رفت به باد
زنده آن کس بمرد کاینجا مرد
مرد بی درد گشت زو چون درد
میل زاهد بود چو آب سبو
میل عاشق چو سیل و چشمه و جو
فرق این هر دو می کن ای دانا
ز ابلهی در مگوی هر شبه را
از می عاشقان اگر خوردی
مشمر صاف صاف را دردی
زاهدت گوید از نماز رسی
از حج و روزه و نیاز رسی
عاشقت گوید ای رفیق نکو
پیش این بحر زن به سنگ سبو
خویش را در یم صفا بسپار
تا که این یم کند برای تو کار
چه برآید ز دست و پای تو خود
یا ز فهم، و ز عقل و رأی تو خود
مگسی نگذرد ز دریاها
نپرد سوی قاف جز عنقا
مگر اینجا به پر عنقائی
چفسد او تا رساندش جائی
همچو عنقاست عاشق و تو مگس
هیچ با او مزن ز جهد نفس
دست و پائی مزن در او زن دست
تا رهی ز این جهان همچون شست
کار تو او کند یقین می دان
گذراند ترا ز کون و مکان
بردت بی گمان در آن حضرت
دهدت ملک و شاهی و دولت
نکند او حواله جای دگر
مر ترا و مست شود زو زر
***
نقل صائب شنو از آن سرور
در بیان صفات این دو نفر
زاهد از ترس گفته من چکنم
در میان چنین محن چکنم
عارف از عشق گفته او چه کند
عجب از بهر من خدا چه تند
نظر او بود به سوی خودی
که کنم نیک و نگروم به بدی
نظر این بود به سوی خدا
نگرد دائماً به روی خدا
نظر الزاهدین فی الافعال
نظر العارفین فی اضمحلال
صحوة الزاهد من الاعمال
سکرة العارف من الاجلال
عمل البر متکا الزاهد
مطمح العارف لدی الواحد
ذا یری نفسه بفعل البر
ذاک للحق شاهد فی السر
ذاک احسانه مدی معدود
عارف الحق هادم المحدود
ذاک فی الارض عمره یفنی
عارف الحق فی البقاء سما
زاهد اندر میان خوف و رجا
عارف الحق طار فوق حجی
مسکن الزاهدین فی ذاالفرش
همة العارفین فی ذی العرش
نیست این را نهایت آن سلطان
باز گو چون شد از فراق و چسان
***
روز و شب در سماع رقصان شد
بر زمین همچو چرخ گردان شد
بانگ و افغان او به عرش رسید
ناله اش را بزرگ و خرد شنید
سیم و زر را به مطربان می داد
هر چه بودش ز خان و مان می داد
یک نفس بی سماع و رقص نبود
روز و شب لحظه ای نمی آسود
تا حدی که نماند قوالی
که او ز گفتن نگشت چون لالی
همه شان را گلو گرفت از بانگ
جمله بیزار گشته از زر و دانگ
همه گشتند خسته و رنجور
بی شرابی شده همه مخمور
گر بدی آن خمارشان ز شراب
دفع گشتی یقین هم از می ناب
لیک بودند خسته از گفتن
وز فغان و سرود و نا خفتن
جان جمله به لب رسیده ز رنج
بی تف نار دل پزیده ز رنج
غلغله اوفتاده اندر شهر
شهر چه بلکه در زمانه و دهر
کاین چنین قطب مفتی اسلام
که اوست اندر دو کون شیخ و امام
شورها می کند چو شیدا او
گاه پنهان و گه هویدا او
خلق از وی ز شرع و دین گشتند
همگان عشق را رهین گشتند
حافظان جمله شعر خوان شده اند
به سوی مطربان دوان شده اند
پیر و برنا سماع باره شدند
بر براق ولا سواره شدند
ورد ایشان شده است بیت و غزل
غیر این نیستشان صلوة و عمل
عاشقی شد طریق و مذهبشان
غیر عشق است پیششان هذیان
کفر و اسلام نیست در رهشان
شمس تبریز شد شهنشهشان
کارشان مستی است و بی خویشی
ملت عشق هست بی کیشی
گفته منکر ز غایت انکار
نیست بر وفق شرع و دین این کار
جان دین را شمرده کفر آن دون
عقل کل را نهاده نام جنون
هم بر او بازگردد این گفتار
چه زند پیش شیر نر کفتار
***
رفتن مولانا به جانب شام در جستجوی شمس الدین
با چنان مستی و چنین جوشش
با چنان عشق و با چنان کوشش
کرد آهنگ و رفت جانب شام
در پی اش شد روانه پخته و خام
چون رسید اندر آن سفر به دمشق
خلق را سوخت او ز آتش عشق
همه را کرد شیفته و مفتون
همه رفتند از خودی بیرون
همه گشتند عاشقش از جان
دیده در درد او دو صد درمان
خانمان را فدای او کردند
امرش از دل بجای آوردند
همه از جان مرید و بنده شدند
همچو سایه پیش فکنده شدند
طالبش گشته طفل و پیر و جوان
همه او را گزیده از دل و جان
شامیان هم شدند واله ی او
که این چنین فاضل، پیمبر خو
از چه گشته است عاشق و مجنون
که اندر او مدرج است صد ذوالنون
عالم و عامی و غنی و فقیر
مانده خیره در آن فغان و نفیر
گفته چه شیخ و چه مرید است این
که نبدشان به هیچ قرن قرین
تا جهان شد ز عهد آدم کس
نشنید این چنین هوی و هوس
دیده بر روی او هزار اثر
هر که را بود در درون گوهر
هر دم از وی کرامتی همگان
دیده مانند آفتاب عیان
سر ماضی و حال و مستقبل
گفته با جمله بی خطا و زلل
همه گفتند خود عجب این است
این چنین دیده که او خدابین است
مثلش اندر دهور نشنیدیم
نی چو او در زمانه هم دیدیم
کی بود در جهان از او بهتر
در بزرگی و عز از او مهتر
که شده است این چنین ورا جویان
هر طرف گشته خیره سر پویان
شمس تبریز خود چه شخص بود
تا پی اش این چنین یگانه رود
ای عجب شیخ از او چه می جوید
که پی اش هر طرف همی پوید
این چه سر است ای خدا بنما
بی حجابی به ما چو خور پیدا
خود ندانسته این که فوقی نیست
جز به خود با کسیش شوقی نیست
اندر او خویش را همی بیند
غیر را عقل هیچ نگزیند
عقل گوید که طالب عقلم
دایم از عاقلان بود نقلم
جنس آن دان که عین آن باشد
کی شکر جنس ناردان باشد
دو مبین در میان که هر دو یکیم
در دو شکی است مابری ز شکیم
ماغریبیم و هم غریب رویم
اندر آخر بر حبیب رویم
بی شکی جفت باز باز شود
هم یقین سوی زاغ زاغ رود
تو مرا غیر شمس دین مشمر
روح ما یک بود گذر ز صور
چار و پنج است و هفت یک قالب
یک ز جان گشت چون جهان از رب
خاک قالب بد اول افکنده
در زمین هر طرف پراکنده
آن پراکندگی ز جان شد یک
اندر این نیست هیچکس را شک
باز چون روح شد جدا از تن
تن همان خاک گشت ای پر فن
شد پراکنده باز آن اجزا
همچو اول که بود در مبدا
چشم و گوش و سر و دو دست و دو پا
یک ز جان گشته اند چشم گشا
ورنه چون جان رود ز تن بیرون
گردد از همدگر جدا تن دون
متفرق شوند هر سوئی
پا رود جانبی و سر سوئی
یک شود کوزه یک شود دستی
نیست گردند جمله زآن هستی
همچنین ذره های ارض و سما
از خور و ماه و از که و دریا
شده مجموع از یکی جان اند
همه زو زنده اند و جنبان اند
همچو یک شخص گیر عالم را
که به روحی است قائم و برپا
چون رود در قیامت از وی جان
آسمان و زمین شود ویران
ماه و استارگان فرو ریزند
زیر و بالا به هم بیامیزند
نی جهان ماند و نه ارض و سما
همه گردند لا بجز الا
جان چو اعداد را کند یک تن
چون بود جان دو چیز گوی به من
گو نه هر اسب اسب را جوید
سوی اشتر چرا نمی پوید
این سخن هست روشن و پیدا
پیش آن کس که او بود دانا
جستن از نسبتست و جنسیت
هر کسی را جداست ماهیت
سر این بیکران و بی حد است
ناید اندر شمار بی عد است
زین معانی گذر کن ای سرمست
قصه را گو که تا کجا پیوست
***
شمس تبریز را به شام ندید
در خودش دید همچو ماه پدید
گفت اگر چه به تن از او دوریم
بی تن و روح هر دو یک نوریم
خواه او را ببین و خواه مرا
من ویم او من است ای جویا
هر دو با هم بدیم بی تن و جان
پیش از آن که این فلک شود گردان
نی فلک بود و نی مه و نی خور
که مرا بود او چو جان درخور
بی فلک جمله عیش ها کردیم
از کف شه چه باده ها خوردیم
بی زمین و زمان به هم بودیم
از وجود جهان نیفزودیم
فهم ها کی رسد به حالت ما
چون نداریم در جهان همتا
مغز مائیم و دیگران همه پوست
از غنی و فقیر و دشمن و دوست
زین خلایق نه ایم ما یارا
مشمر ز اهل این جهان ما را
این جهان خیره است اندر ما
طالب ماست خلق ارض و سما
حالت ما به کس نمی ماند
کیست که احوال ما عیان داند
من و او از چه رو همی گویم
چون که خود او منست و من اویم
بل همه اوست من در او درجم
زو بود جمله دخلم و خرجم
او چو شخصاست و هست من سایه
نیست بی شخص سایه را مایه
بی وجودش مرا وجودی نیست
بی ویم هیچ تار و پودی نیست
جنبش من همه ز جنبش اوست
هیچ بی او مرا نه پشت و نه روست
پس ز من دائماً تو او را بین
در بد و نیک و در خشونت و لین
او چو خورشید و من چو یک ذره
او چو دریا و من چو یک قطره
تری قطره نی که از دریاست
هستی ذره نی ز شمس و سماست
مدح خود کردنم از این روی است
که خمم پر ز آب آن جوی است
پس همه مدح اوست در تحقیق
اصل را گیر بگذر از تفریق
***
برگشتن مولانا از دمشق به روم
کرد رجعت به روم باز آمد
رفت چون کبک و همچو باز آمد
قطره اش چون فزود دریا شد
بود عالی ز عشق اعلی شد
چون چنین شد مگو نیافت ورا
که آنچه می جست شد بر او پیدا
مطربان را بخواند از سر او
بی سر و پا به بام و بر در او
می زد افغان قوی به بانگ و خروش
بحر عشقش از او به موج و به جوش
حیرت خلق شد در آن افزون
که این چه شور است و این چگونه جنون
بی قراریش از غم هجران
بیشتر گشته زآن دم هجران
همه از درد او شده مجنون
هیچ کس را نمانده صبر و سکون
پیر و برنا چو ذره ها رقصان
پیش آن آفتاب عشق از جان
گشت در چشم سرد، هر آئین
همه را عشق و عاشقی شد دین
***
رفتن مولانا باز به دمشق
چند سالی نشست و باز ز عشق
رفت با جمع خلق سوی دمشق
باز از نو فکند صد غوغا
جمله گفته زهی عجب سودا
مدتی کرد شورهای عجب
گفته خلقان که چیست این یا رب
ما چنین عشق و شور نشنیدیم
نی چنین شوق در کسی دیدیم
ماهها در دمشق ساکن شد
عاشقی کی ز عشق ساکن شد
روز و شب یک دمش قرار نبود
بی قدح خمر عشق می پیمود
***
بعد از آن بازگشت جانب روم
تا زند بر جبین شیر رقوم
سر زد از چرخ روح آن خورشید
تا سها را کند پر از ناهید
گفت چون من ویم چه می جویم
عین اویم کنون ز خود گویم
وصف حسنش که می فزودم من
خود همان حسن و لطف بودم من
خویش را بوده ام یقین جویان
همچو شیره درون خم جوشان
شیره از بهر کس نمی جوشد
در پی حسن خویش می کوشد
زآن که آن حسن در وی است نهان
می کند جهد تا نماید آن
مرتضی بهر آن چنین فرمود
گوهر نفس را چو می بستود
هر که دانست خود خدا دانست
هر چه گفتند انبیا دانست
نرسی اندر این به قیل و به قال
سر این بازجوی از ره حال
این به تبدیل نفس اماره است
تا شود ماه آنچه استاره است
چون که گردد ز خود تمام آگه
عرف ربه شود آن گه
همچو مس که آن ز کیمیا شد زر
یا چو قطره که شد زیم گوهر
یا چو غوره که شد تمام انگور
یا چو نطفه که شد به صورت حور
یا مثال هلال که آن شد بدر
یا چو عامی که شد ز دانش حبر
چون ترقی کند چنین در خویش
پس شود پیش و بگذرد در پیش
فضل حق نیک بعد از آن داند
مرکب شکر را ز جان راند
لایق بخشش است شکر بدان
باقیش را ز لوح دل برخوان
بی چنین حال اگر کند دعوی
دان که دعوی اوست بی معنی
آن چنانکه بگفت مولانا
در بیان چنین سر ای دانا
هر که او از سماع مست نشد
وز خوشی و طرب ز دست نشد
منکرش دان اگر چه کرد اقرار
سخنش را به یک جوی مشمار
معنی دیگر این بود ای جان
هست نوری درون دل پنهان
که نباشد جدا ز ذات خدا
همچو نور خور از خور ای برنا
چیزها را بدان کند تمییز
نشود زو نهان به عالم چیز
این چنین نور در وی است مدام
غافل از وی همیشه جاهل و خام
نور خود را چو بیند آن جویا
دیده باشد خدای را پیدا
معنی دیگر آن بود که ولی
هست از معرفت غنی و ملی
ذات او سر به سر همه نور است
زینت جنت است و هم حور است
مظهر حق وی است در عالم
پادشاه و خلیفه چون آدم
سجده گاه ملک شده قدمش
می دمد نور کبریا ز دمش
دانش اوست دانش یزدان
هیچ منگر به خویش او را دان
دایم او را ببین مبین غیری
تا شود سوی حق ترا سیری
شیخ خود را چو آن صفا دانی
بی حجابی خدای را دانی
دانش حق شود ترا مقدور
بی ظلامی شود سراسر نور
هست اسرار حق عظیم نغول
گشت آن را نفوس خلق حمول
یک از آن این بود نکو بشنو
تا که کشفت شود از این سر نو
***
آن امانت که گفت در قرآن
حاملش شد ز جاهلی انسان
آن امانت بدان که امر خداست
هر که پذرفت امر را والاست
وآنکه مهمل گذاشت ماند جهول
همچو دیوان رود به سوی سفول
آدمی را چو کرد حق مختار
قادرش آفرید در همه کار
می تواند سوی صلاح شدن
می تواند قرین فسق بدن
بر بد و نیک چون که قادر شد
زآن سبب قابل اوامر شد
غیر انسان نبود قابل آن
از جماد و نبات و از حیوان
از زمین و سماء و از خورشید
از مه و از بروج و از ناهید
هر یکی را خدای کاری داد
غیر انسان کش اختیاری داد
گر نگه دارد آن امانت را
بیند اندر خود او دیانت را
در خود او عرش و هم سما بیند
عرش چه نور کبریا بیند
دل تو هست همچو آئینه
پاک و صافی نهفته در سینه
نیک و بد را در او ببینی تو
پس ز جان هر دمش گزینی تو
نبود آن صور ز دل خالی
بر مثال نقوش در قالی
پس تو محتاج کس چرا باشی
با توست آن به هر کجا باشی
همچنین عشق شمس دین را شیخ
روز و شب می نمود پیدا شیخ
***
در چنین جوش یک مرید از او
یافت قربت سوار گشت به کو
چه سوار و امیر بل شد شاه
گشت حاکم به منزل و بر راه
رهروان زو شده به برگ و نوا
اهل منزل از او ببرده عطا
در وصال خدا قوی کامل
نظرش کرده سنگ را قابل
قطب هفت آسمان و هفت زمین
لقبش بود شه صلاح الدین
نور خور از رخش خجل گشتی
هر که دیدیش ز اهل دل گشتی
چون ورا دید شیخ صاحب حال
برگزیدش ز زمره ی ابدال
رو بدو کرد و جمله را بگذاشت
غیر او را خطا و سهو انگاشت
گفت آن شمس دین که می گفتیم
باز آمد به ما چرا خفتیم
او بدل کرد جامه را و آمد
تا نماید جمال و بخرامد
می جان را که می خوری از کاس
نی همان است اگر رود در طاس
طاس و کاس و قدح چو پیمان است
آنکه می را شناخت مردانه است
هیچ از می نباشد آن محروم
دائماً مست باشد آن محروم
وآن که اندر ظروف تن نگرد
دل کورش شراب جان نخورد
نیست این را کرانه ای دانا
شرح کن تا چه گفت مولانا
گفت از روی مهر با یاران
نیست پروای کس مرا به جهان
من ندارم سر شما بروید
از برم باصلاح دین گروید
سر شیخی چو نیست در سر من
نبود هیچ مرغ هم پر من
خود به خود من خوشم نخواهم کس
پیش من زحمت است کس چو مگس
بعد از این جمله سوی او پوئید
همه از جان وصال او جوئید
تا چو او جمله راه راست روید
به ز گندم شوید اگر چه جوید
گندم چه کزو شوید گهر
گر چه دورید از او برید نظر
زآن که دارد به خلق او میلان
جلوه ها می کند گه جولان
گر شمائید مردم آگاه
همه گردید شاکر الله
که شما را ز مرحمت بگزید
چون صبا بر نهالتان بوزید
این چنین گنج هر که یافت غنی است
وآنکه محروم ماند کور و دنی است
میل دارد عظیم با یاران
تا که گردند از نکوکاران
حرص او روز و شب در این کار است
وای او کاندر او زانکار است
این چنین شه شده است طالبتان
لیک حرص و هوی است غالبتان
هست حرص و هوی حجاب خدا
ترک حرص و هوی کنید چو ما
بنگرید اندر آن جمال لطیف
گر نئید از ضلال و کفر کثیف
پیش او سر نهید اگر ملکید
ورنه دیوید اگر در او به شکید
همچو خورشید نور او پیداست
هر که دارد دلی بر او شیداست
وآنکه باشد منافق و دو رو
نبرد زآن دفینه نیم تسو
***
پس ولد را بخواند مولانا
گفت دریاب چون توئی دانا
سر نهاد و سؤال کرد از او
چیست مقصود از این به بنده بگو
گفت بنگر رخ صلاح الدین
که چه ذات است آن شه حق بین
مقتدای جهان جان است او
ملک ملک لا مکان است او
گفتم آری و لیک چون تو کسی
بیند او را نه هر حقیر و خسی
گفت با من که شمس دین این است
آن شه بی یراق و زین این است
گفتمش من همان همی بینم
غیر آن بحر جان نمی بینم
از دل و جان کمین غلام ویم
مست و بی خویشتن ز جام ویم
هر چه فرمائیم کنم من آن
هستم از جان مطیعت ای سلطان
گفت از این پس صلاح دین را گیر
آن شهنشاه راستین را گیر
نظرش کیمیاست بر تو فتد
رحمت کبریاست بر تو فتد
بحر او قطره را گهر سازد
زر کند خاک را چو بگدازد
دل پژمرده را کند زنده
بخشدت جان پاک پاینده
برهاند ترا ز مرگ و فنا
برساند به تخت ملک بقا
کندت بر علوم سر دانا
جمله اسرار از او شود پیدا
گر زمینی تو آسمان گردی
همچو جان سوی لامکان گردی
گفتمش من قبول کردم این
که شوم بنده ی صلاح الدین
بکشم خاک پاش در دیده
تا از آن نور حق شود دیده
رو نهادم به وی به صدق و نیاز
بنده ی او شدم به عشق و نیاز
کرد بر من نظر چو دید مرا
هستم او را غلام در دو سرا
مست گشتم نه از می انگور
غرق شد جان و جسمم اندر نور
نی چنین غرق که او بود نقصان
بل کمالی که نیست برتر از آن
جان من بود قطره دریا شد
دلم از پست سوی بالا شد
فکرها در زمان مصور گشت
روح صافی به شکل پیکر گشت
انبیا را بدید پیش نظر
با سر و دست و پا چو نقش بشر
گفته با هر یکی سخن بیدار
با زبان و به صورت از اسرار
خلق دیگر مگر که اندر خواب
زین ببینند اندکی چو سراب
***
آن گروهی که زنده از دین اند
همه بیدار خواب می بینند
طفل در خواب می ببیند نان
زان که مقصود اوست آن به جهان
هر چه آید به خاطرت بیدار
گه خوابت همان شود دیدار
عکس تو اهل دل به بیداری
خوابها دیده در ره باری
رفته بی کاروان و مرکب و ساز
طرفة العین در دمشق و حجاز
با تو بنشسته هر دو چشمش باز
شهرها دیده چون ری و ابخاز
کوه و صحرا و کشتی و دریا
مهر و ماه و نجوم و ارض و سما
انبیای گذشته را بیند
صد چنین ارض و صد سما بیند
نی که جبریل همچو شخص جوان
خود به مریم نمود ناگاهان
مریم از وی گریخت چونش دید
بود مستوره زو قوی ترسید
گفت با مریم او ز من مهراس
ملکم من ببین مرا بشناس
حق مرا امر کرد تا بدمم
از ره آستینت روح دمم
تا شوی حامل مسیح مرم
گفت دردم درون من ز کرم
بی توقف در او دمید آن دم
تا که شد حامله ار او مریم
بعد نه ماه آن پسر را زاد
وآنگهانش به گاهواره نهاد
جمله خویشان شدند جمع بر او
که بدی بکر و عابد و حق جو
از تو این کار بد بدیع نمود
نام تو پیش خلق نیکو بود
سربلندی ما کنون شد پست
می نگوئی که این چه واقعه است
کرد اشارت کز این پسر پرسید
بد مگوئید اگر خدا ترسید
همه گفتند طفل نوزاد است
کی از آن پرسد آنکه آزاد است
این چه مکر و چه حیله می بندی
بر سر و ریش ما همی خندی
یک از ایشان که بود اهل خرد
نور صدق و صفا درونش زد
پس بپرسید از پسر احوال
خوش بگفت اندر آمد او در حال
گفت در مهد قوم را عیسی
که منم در صفات چون موسی
بی پدر هست من ز روح شدم
زنده ی هود و لوط و نوح شدم
به یکی وجه مانم آدم را
به همه وجه دارم آن دم را
هستم آن بنده ای که در دو سرا
کرد حق پیشوا و شاه مرا
هم کتابم بداد و خاصم کرد
تا کنم من دوای هر غم و درد
هم مرا بی عمل رسالت داد
همچو آدم به من جلالت داد
کر اصلی ز من شود شنوا
کور یابد دو دیده ی بینا
مبتلا هم ز من درست شود
هر طرف به ز تندرست دود
مردگان را به دم کنم زنده
سرکشان را ز جان و دل بنده
گر کنم حکم، خاک زر گردد
سنگ ریزه در و گهر گردد
پری و دیو را فرشته کنم
در یم نورشان سرشته کنم
مرغ پرانم از گل تیره
که شوند انس و جن در آن خیره
معجزات مرا نهایت نیست
گفتم از نقل و از روایت نیست
انا روح الا له بینکم
انا یا طالبین زینکم
انا سر الکلیم فی العالم
کی رسد هر نبی به احوالم
نوره والدی و استادی
کان فی الاصل منه ارشادی
جئتکم رحمة اطیعونی
کافلا دولة اطیعونی
انا باقی و عمرکم فانی
طالب النفس کافر جانی
انا احیی النفوس من نفسی
انا اجری الکؤوس من نفسی
انا عین الحیوة فی عصری
فی ریاض قلوبکم اجری
ترجمان خدای بی چونم
منگر تو مرا دگرگونم
گفت من گفت اوست گوش گشا
دو مبین چون نیم ز دوست جدا
باز مرده اگر دهد آواز
بود از مرد زنده آن نه از باز
مرده را کی بود طنین و صفیر
آن ز صیاد و مرغ دان ای میر
می کند بانگ تا که مرغ آید
پیش این مرغ و اوش برباید
به چنین حیله مرغکان گیرد
خلق را حق هم آن چنان گیرد
اولیا مرده اند پیش از مرگ
فارغ اند از قبول کس و ز ترک
کند آواز حق که پندارند
آن نه مرده است رو بدو آرند
زآن که چون جنس خویش بیند او
نرمد هیچ و زود گیرد خو
نطق طوطی بر این نسق باشد
سخن اولیا ز حق باشد
طوطیک را چنین بگفت آرند
که آینه پیش او همی دارند
پس آئینه عاقلی پنهان
گشته وز دور نکته ها گویان
بیند او خویش را در آن پیدا
طوطی سبز رنگ خوش سیما
طوطیک چون که آن سخنها را
شنود همچنان شود گویا
زآن که چون جنس بیند او آسان
پیش آید نترسد از نقصان
سخن از وی دلیر آموزد
زآن سخن همچو شمع افروزد
ور نبیند چو خویش مرغ در او
بگریزد یقین نیارد رو
وحی را حق به انبیا زآن داد
تا بدین شیوه سر به خلق افتاد
ور نبودی چنین کس از آن سر
نرسیدی به صد هزاران بر
ور نمودی جز این نخوردی هیچ
زآن شکرها بشر نبردی هیچ
***
مصطفی در خبر چنین فرمود
از زبان خدای حی ودود
که خدا گفت بنده ای را چون
دوست دارم به وی شوم مقرون
من شوم چشم و گوش او و زبان
من شوم دست او یقین می دان
دیده ی او ز من بود بینا
سینه ی او ز من شود سینا
گوش او جمله نطق ها با من
شنود در جهان روح و بدن
هم زبانش ز من سخن گوید
پای او هر طرف ز من پوید
دست او هم ز من بود گیرا
نشوم زو بعید در دو سرا
کل اجزاش پر بود از من
آن چنانکه پر است از جان تن
مظهر ذات من بود به جهان
زو کنم جلوه آشکار و نهان
هر که او را ز جان شود خواهان
خواستار من است در دو جهان
هر که خود را بر او زند از جهل
دان که بر من زده است آن نااهل
او بهانه است جملگی مائیم
پیش بینا چو روز پیدائیم
هر که خواهد مرا ورا جوید
گفته ی ماست هر چه او گوید
نی که قرآن بد از لب احمد
لیک بی شک بد از رب احمد
هر که گوید محمد او را گفت
کافرش دان در آشکار و نهفت
سگ بود کو ز جهل از قرآن
سخن مصطفی است گوید آن
کفر باشد یقین چنین گفتار
گردد آن دم ز زمره ی کفار
مگر از نو شود مسلمان او
آورد بی درنگ ایمان او
مرد حق را نه جنبش است و نه قال
جنبش و قال او بود از حال
گفت یزدان به احمد مختار
ما رمیت بدان منم بر کار
مثل آلتی تو در دستم
بلکه تو نیستی و من هستم
فعل و قول تو جمله آن من است
گفت تو تیر از کمان من است
منک وجهی یری مدی حقا
انا کالماء انت کالسقاء
لیس فی ذلک سوائی شیئی
مت انت و صرت منی حی
من رءآک فقد رأی وجهی
لا یری عینه سوی وجهی
انا فرد و من رای اثنین
هو فی وصله غریق البین
ثانی اثنین رؤیة الکافر
لایری غیر واحد طاهر
باز گردم به شه صلاح الدین
سرور اولیا و قطب زمین
***
شورش شیخ گشت از او ساکن
وآن همه رنج و گفتگو ساکن
زآن که بد نوع دیگر ارشادش
بیشتر بود از همه دادش
آنچه از اولیا نبردی کس
سالها می رسید از او به نفس
بی لب و کام سرها گفتی
در جان بی زبان همی سفتی
خلق را فایده رسانیدی
گوش از آن حرف و صوت نشنیدی
سخنش از درون به دلها بود
چون ملک پاک از آب و گلها بود
در دل وسینه ها روان بود او
همچو حق جان هر روان بود او
مرشد پخته بود آن کامل
فعل او کامل و زبان کامل
بود در دور خویش شاه فرید
خنک آن کس که روی خوبش دید
شیخ با او چنانکه با آن شاه
شمس تبریز خاص خاص اله
خوش درآمیخت همچو شیر و شکر
کان هر دو ز همدگر شد زر
نظر شیخ جمله بر وی بود
غیر او نزد شیخ لاشی بود
ننشستی به هیچ کس جز او
چشم را بر نداشتی زآن رو
باز در منکران غریو افتاد
بار درهم شدند اهل فساد
باز آغاز کرد جوش حسد
زآن که بودند غرق نفس و جسد
گفته با هم کز آن یکی رستیم
چون نگه می کنیم در شستیم
اینکه آمد ز اولین بتر است
اولین نور بود این شرر است
داشت او هم بیان و هم تقریر
فضل و علم و عبارت و تحریر
بیش از این خود نبود کان شه ما
بود از او پیشتر به علم و صفا
حیف می آید و غبین که چرا
جوید آن شیخ بیش کمتر را
کاش که آن اولینه بودی باز
شیخ ما را رفیق و هم دمساز
نبد از قونیه بد از تبریز
بود جان پرور و نبد خونریز
همه این مرد را همی دانیم
همه هم شهرئیم و هم خوانیم
خرد در پیش ما بزرگ شده است
او همان است اگر سترگ شده است
نی ورا خط و علم و نی گفتار
بر ما خود نداشت این مقدار
عامی محض و ساده ی نادان
پیش او نیک و بد بده یکسان
دائماً در دکان بدی زرکوب
همه همسایگان از او در کوب
نتواند درست فاتحه خواند
گر کند زو کسی سؤالی ماند
با چنین کس که عالم است از حق
دمبدم می دهد خداش سبق
با چنین کس که چشمه ی نور است
خیره بر روش جنت و حور است
با چنین کس که اوست مظهر حق
دل پاکش شده است منظر حق
با چنین کس که اوست خود منظور
تن و جانش از آن نظر همه نور
دم عیسی روانه از دم او
نور افشانده موج از یم او
دل مرده ز نور او زنده
گشته زو شاه، هر کمین بنده
آن کسانی که منکران بودند
کور و کر چون که گران بودند
گفته صد چیز کان نمی باید
کرده صد کار کان نمی شاید
خاص خاص خدای را عامی
خوانده آن قوم جاهل از خامی
خوار دیده عزیز یزدان را
آب و گل گفته آن دل و جان را
از خود او را به نقص کرده نظر
جان جان را شمرده چون پیکر
دیده او را چو خویش غرقه ی شر
ملکی را نهاده نام بشر
گفته بسیار از نفاق و ز کین
بی ادب پیش و پس چنان و چنین
ز ابلهی گر چنین گزین سلطان
گشته سرکش چو از خدا شیطان
معدن علم را ز غایت جهل
خوانده نا اهل هر خر نا اهل
این ندانسته آن چنانکه پلید
که حجاب ره است گفت و شنید
گفتگو پرده است و از آن گفتار
نیست آگه ز بیهوشی هشیار
آگهی و خودی حجاب ره است
علم دلها نهفته در وله است
هوش و گوش اندر آن طریق سد است
چون گذشتی از این دو سر احد است
گذر از گوش سر که سر شنوی
بهل این پای تن که راه روی
نیست قدری در آن سفر سر را
بی سر و پای جو چنان در را
کله است این نه سر، دو چشم گشا
اندر این سر سر است سر به خود آ
مغز باشد ز گرد کان مقصود
پوست را از خری مکن معبود
نقش بیرون بود یقین همه پوست
در درون سیر کن ببین رخ دوست
جمع نادان که نیستشان نظری
هیچ از این قومشان نشد خبری
بی خبر زین که عالم ایشانند
همچو چشمه ز عشق جوشانند
بر فلک با ملک چو خویشان اند
چون مه و مهر نور افشانند
هر سحر مست عشق تا شام اند
بی شب و روز باده آشام اند
علمشان آید از جهان عدم
زآن کتابی که خوانده بود آدم
گشت عالم تمام بر اسما
از مسمی برفت در اسما
اصل هر چیز را بدیده تمام
هر یکی را نهاده زآن پس نام
تو همین اسم را همی دانی
کی بدین اسم آن طرف رانی
هیچ کس ره به نام اسب برید
یا کسی بی درم متاع خرید
هیچ دیدی که کس ز گفتن نان
سیر گشته است اندر این دوران
علمشان را مجو ز راه زبان
بی زبان علم می کنند بیان
علم خلقان صدای آن علم است
پیش آن علم و حلم این خلم است
علم بر رسته آن مردان است
علم بر بسته آن سردان است
علم مردان بود چو آب روان
زندگی بخشد آن به عقل و روان
علم و حکمت ز جانشان جوشد
دلشان باده بی قدح نوشد
علم خلقان بود بیات و قدید
علم مردان بود طری و جدید
علم این خلق مکتسب آمد
علم آن قوم بی سبب آمد
آن مردان عطا بود، نی کسب
رانده از جمله پیشتر بی اسب
لقمه ها می خورند بی لب و فم
زنده با آن دم اند نی از دم
نور حق اند در لباس بشر
زده سر از ظلام شب چو سحر
جسمشان گر چه بود همچون شب
عین شب روز شد ز جلوه ی رب
کیمیا چون رسید بر مس حس
زر صافی شد از ورودش مس
جسمها گفت از آن عطا مبدل
چشم یک بین شد و نشد احول
گر چه یک را بدید احول دو
چون حول رفت یک نماید رو
هر که یک دید آن یگانه بود
دایما در یکی روانه بود
در دل پاک او عدد نبود
قبله ی او به جز احد نبود
همه میراث برده از رسل اند
رهبر راستین هر سبل اند
وارث انبیا خود ایشان اند
کز ره گفت نور افشانند
علم ایشان دهد به دلها نور
قرب یابد ز گفتشان هر دور
طالبان را که پیششان آیند
به صفات خدا بیارایند
جانها را خلع بپوشانند
از شراب طهور نوشانند
راسخون در علوم مردانند
که سر از امر حق نگردانند
هر یکی حجت اند و برهان اند
تا ز جهل و خودیت برهانند
از خودیی که آن حجاب ره است
حال تو دمبدم از آن تبه است
هر نفس مر ترا چو دیو رجیم
می برد از نعیم سوی جحیم
از چنین دشمنی که بست تو را
زآن بلندی فکند پست تو را
آب جان دلت که پاک بده است
پیش از آب و گلت ز عهد الست
از ستمهای او شده است نجس
زر صافت از اوست آهن و مس
برهانندت آن گروه از او
ببرندت روان به حضرت هو
همچو خود شاه و پیشوات کنند
در جهان حبر و مقتدات کنند
نهلندت درون مجلس فسق
بنشانند خوش به مقعد صدق
بس کن و بازگرد از این گفتن
وز در مدح اولیا سفتن
شرح انکار آن مریدان کن
صفت آن فریق بی جان کن
که چسان ترهات می گفتند
از غم و غصه شب نمی خفتند
کای عجب از چه روی مولانا
که نیامد چو او کسی دانا
روز و شب می کند سجود او را
بر فزونان دین فزود او را
هر چه دارد همی دهد با او
از زر و سیم و جامه های نکو
پیش از این جاش بود صف نعال
فخر کردی ز ما میان رجال
چون شود اینکه ما ورا اکنون
شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون
بر چنین عار نار بگزینیم
تا که جان در تن است ننشینیم
زین نمط فحش های زشت و درشت
گاه گفته به روش و گه پس پشت
جمله را رای این چنین افتاد
که چو ز اسب مراد زین افتاد
سر ببازیم و زنده اش نهلیم
چون از آن جان فکار و خسته دلیم
همه گشتند جمع در جائی
که جز این نیستمان گزین رائی
که ورا از میانه برگیریم
عشق آن شاه را ز سر گیریم
همه سوگندها بخورده کزین
هر که گردد بود یقین بی دین
یک مریدی به رسم طنازی
شد از ایشان و کرد غمازی
او همان لحظه نزد مولانا
آمد و گفت این حکایت را
که همه جمع قصد آن دارند
که فلان را زنند و آزارند
بعد زجرش کشند از ره کین
زیر خاکش نهان کنند و دفین
پس رسید این به شه صلاح الدین
نور چشم و چراغ هر ره بین
خوش بخندید و گفت آن کوران
که ز گمراهی اند بی ایمان
نیستند این قدر ز حق آگاه
که بجز ز امر او نجنبد کاه
چون کهی ز امر کبریا جنبد
کوه بی امر او کجا جنبد
چون تواند کسی مرا کشتن
یا به خاک و به خونم آغشتن
چون خدا مر مرا نگهبان است
حارس و حافظ تن و جان است
گر چه اندر جهان چنان خوارم
همچو خورشید عین انوارم
نقش جسمم اگر چه خرد بود
از دلم قطره ها چو بحر شود
همچو مغزم نهفته در بادام
قشر بادام شد بر ایشان دام
حق مرا از چه روی پنهان کرد
زآن که جان را قرین جانان کرد
چون شهم خواند اندرون سرا
کی شوم بر در سرا پیدا
همچو شه باشم از همه پنهان
آنکه پیداست هست او دربان
گر مرا هر کسی بدانستی
در حق من کجا توانستی
این چنین فکرهای بد کردن
خویشتن را بدان زدن گردن
از خری می زنند قوم لگد
بر کسی که اوست خاص خاص احد
رحمت محضم ار نه من به نفس
نهلم زنده در جهان یک کس
کرد من کرد کردگار بود
این چنین کس چگونه خوار بود
می برنجند از اینکه مولانا
کرد مخصوصم از همه تنها
خود ندانسته اینکه آینه ام
نیست نقشی مرا معاینه ام
در من او روی خویش می بیند
خویشتن را چگونه نگزیند
عاشق او بر جمال خوب خود است
ببرد گر کسی گمان مبر که بد است
وحدت است این دوئی نمی گنجد
نیست شو چون توئی نمی گنجد
تا خودی با توست کی گنجی
توئیت چون دو است کی گنجی
منزل آخرین بود وحدت
تا رسیدن بدان گزین خدمت
***
خدمت از بهر آن نهاد خدا
تا شوی از خودی تمام جدا
از دل آن خدا شوی و ز جان
او بود در تو آشکار و نهان
نی که آن طفل را دهند طعام
اندکی تا شدن زمان فطام
اندک اندک زهر خورش خورد او
تا شود خوردن طعامش خو
اندر آخر ز شیر و از پستان
وا رهد رو نهد به خوردن نان
گونه گونه نعم خورد هر دم
شیر مادر نمایدش چون سم
دائماً در جهان خورد نعمت
شیر خوردن برش بود نقمت
هست طاعت طعام و دنیا شیر
اهل دنیا چو طفلکان صغیر
روز و شب می خورند از دنیا
بی خبر جمله از خور عقبی
پنج وقت نماز را بنهاد
تا بدین شیوه شان کند ارشاد
ذوق طاعات را چو دریابند
وارهند از جهان پر غل و بند
زنده گردند ازین طعام قدیم
دائماً با خدا شوند ندیم
سر طاعات این بود می دان
که رهی زین جهان چون زندان
روی آری تمام سوی خدا
فارغ آئی از این جهان فنا
کلی آن سو روی و زین برهی
پر شوی از حق و ز خویش تهی
چون که عشق خدا بود در تو
از چنین غرقه برکنی سر تو
شعله ی عشق پرده سوز بود
عشق پیوسته دل فروز بود
مرد بی عشق مرده جان باشد
مانده در گور تن از آن باشد
تن ز جان زنده است جان به خدا
جان پژمرده را مجو به خود آ
زنده جان در دو کون مرد خداست
جوی او را چو در تو درد خداست
آتش عشق رهنما باشد
عشق بر جمله نورها پاشد
هر که را عشق حق قرین گردد
عاقبت پیش حق گزین گردد
عشق چون رهبرت شود به خدا
برسی ور نه بیستی به خود آ
مثل نقره ای تو اندر خاک
تا نجوشی چگونه گردی پاک
یا بود دل چو سنگ و عشق چو خور
لعل را نور خور بود در خور
عشق چون کیمیاست تن چون مس
زر شود از ورود او هر حس
نقره بی کوره کی ز خاک رهید
مرد بی طاعت از سقر نجهید
طاعت ظاهر ار ترا نبود
گنج باطن میسرت نشود
مغز از قشر می شود پیدا
پس بود اصل قشر ای جویا
جوز اول نه قشر بی مغز است
لیک هر کش بپرورد نغز است
وآنکه این قشر را ز جهل شکست
نرسد او به مغز و ماند پست
مغز از قشر می شود حاصل
قشر را گیر تا شوی واصل
چون که از قشر جوز مغز دمید
گشت در قشر پخته نیک رسید
بعد از آن گرشود ز قشر جدا
قدرش افزون شود بر دانا
همچنین بیضه های مرغان را
از عقاب و هما و از عنقا
نارسیده اگر کسی شکند
نشود مرغ و بال و پر نزند
تا نگردی تو مغز پوست مهل
پوست چون می برد به دوست مهل
گرچه دارد خدا چنین قدرت
که ز محنت برآورد رحمت
بی عمل بخشدت مقام سنی
کندت مرد اگر چه کم ز زنی
مادر مطلق است کز عدمی
کند ایجاد صد جهان به دمی
کمترین بنده را کند جمشید
ذره ی خوار را مه و خورشید
دوزخی را کند به حکم بهشت
وای کو دامنش ز دست بهشت
لیک سنت بدین چنین ننهاد
که شود خانه بی ز گل بنیاد
این که دادت نظر که گل سازی
خانه ها را به خشت پردازی
قدرت اینست تو نمی بینی
زآن درین راه بی خر و زینی
عقل و دانش ز خانه به باشد
عقل باغ است و خانه به باشد
عقل دادت که تا بدانی چون
بایدت کرد کارها موزون
نوع نوع از سرا و باغ و قصور
بهر عشرت دف و نی و طنبور
گونه گون جامه ها ز قطن و حریر
خوردنی از حویج و نان ز خمیر
نیست این جنس را حد و پایان
باقیش را به فهم و عقل بدان
تا ازین قطره علم و قدرت خود
پی بری قدرت چو بحر احد
به چه قدرت سماست بی استن
ایستاده به امر قائل کن
وین زمین چون بساط گسترده
آگه و خویش کرده چون مرده
گر نبود آگه از خدای ودود
ز امر موسی چگونه برد فرود
همچو یک لقمه جسم قارون را
جنس او صد هزار ملعون را
چون به داود کوه گشت رسیل
گشت خون هم به امر موسی نیل
گر دهی با زمین امانت جو
بیست چندان ز کهنه بدهد نو
دانه های دگر اگر کاری
از زمین عین دانه برداری
همچنین چار عنصر آگاهند
همه تسبیح خوان الله اند
عرش کان هم بود دو صد چو سما
پیش آن قدرت است کم ز سها
وآن جهان را که خلق نشنیدند
جز مگر که اولیا عیان دیدند
خیره مانی در آن عجب قدرت
طلبی هر دمی ز رب قدرت
قدرت خویش را عدم بینی
قدرت حق چو دمبدم بینی
چون کنی فهم این تو آن ببری
چون کنی تن فداش جان ببری
گر نبودیت اندکی قدرت
کی شدی حاصلت چنان دولت
ترک چه کرده ای تو در خور آن
تا شدی این عطا برابر آن
هستیت داد تا که نیست شوی
از بلندی به سوی پست روی
پست شو زود خویش را کن نیست
سوی حق پوی در خودی مکن ایست
گر ترا هستئی ندادی او
بهر او نیستی بدی تو بگو
عقل دادت که تاشوی مجنون
بهر او وز خودی روی بیرون
هوش دادت که تا شوی بی هوش
هوش را کن فداش وزآن می نوش
همچنین داد حق ترا قدرت
که فزاید ز شوکتت قدرت
از عمل جنتی کنی پیدا
قصر جاوید گرددت مأوی
آلتت داد تا که کارکنی
بعد از آن عیش بی شمار کنی
در عمل جوی عمر باقی را
در عمل جوی خمر و ساقی را
دائماً در عمل بجوش و بکوش
بی لب و کام جام عشق بنوش
قدرت خانه ساختن حق داد
تا تو از خویشتن نهی بنیاد
بهر آن قدرتی مکرم تو
بی عمل کی رسی به حضرت هو
چند روزی که زنده ای به جهان
از عمل خویش را ز دام جهان
قبض و تنگی که داری اندر جان
نیش دام است باش آگه از آن
هین به ذکر و نماز و آه سحر
برهان خویش را ز نار سقر
سقرت این جهان و تو غافل
هست روشن به نزد صاحبدل
دام و دانه است این جهان می دان
زیر دانه اش نهاده دام نهان
دانه ای کاندرون دام بود
خوردنش بی گمان حرام بود
دارد آن دانه حکم دام یقین
آن چنان دانه را ز حرص مچین
تا نیفتی چو مرغ در دامش
زهر قاتل نبود از جامش
خوشی این جهان چو دانه بود
هر که خوردش سوی جحیم رود
دانه ای کاندرو نباشد دام
رو از آن دانه خور که یابی کام
آن چنان دانه را بجو ز عمل
تا رهد حلق تو ز تیغ اجل
شرح این بی حد است و بی پایان
قصه ی شه صلاح دین را خوان
گفت او چون شنید این پیغام
که رسیدش ز قوم جاهل عام
مشفقم من بر آن همه چو پدر
خواسته از خدا و پیغمبر
که رهند از بلای نفس عدو
کارهاشان چو زر شود نیکو
عاقبت جمله اولیا گردند
با خدا یار و آشنا گردند
برهند از جهان که چون دام است
دانه اش پرده ی چنان کام است
پنج حسی که آلت بشراند
پرده ی آن لقا و آن نظرند
خوشی و لذت زمانه بدان
هست مانع ز لطف الرحمن
بهر حق هر که کرد ترک هوی
باشدش در بهشت بهتر جا
گنج جان زیر رنج تن می دان
نقره بی رنج کی برند از کان
سر صوم و صلوة و حج و زکات
بهر این است رو فزای عنات
اجر تو قدر رنج خواهد بود
گر کنی بیش گنج خواهد بود
***
سخت تر رنج انبیا را بود
اندکی کمتر اولیا را بود
مؤمنان را از آن دگر کمتر
قدر قربت همه به رنج اندر
مرد بدبخت ذوق دنیا را
بگزید و گذاشت عقبی را
خوشی و راحت جهان را او
نام کرده وصال و قهر و علو
راحت آن است کان ز رنج رسد
عوضش در بهشت گنج رسد
راحت از هو خوش است نی ز هوی
این بود در فنا و آن به بقا
آن ترا چون ملک به عرش برد
وین ترا دیووش به فرش برد
صورة الفرش معدن النیران
قهوة العرش راحة الجیران
قاطن الفرش حائل فانی
ساکن العرش جائل دانی
اترکوا الفرش واطلبوا المعراج
نحو ما لاح عرشه الوهاج
ارتقی روح من رأی المحبوب
هو فی السر طالب المطلوب
ظلمة النفس تجتنی نورا
تلتقی کل لمحة نورا
آن ترا جاودان کند ز کرم
وین ترا عاقبت دهد به عدم
بر تو آن مرگ را کند شیرین
بر تو این تلخ و زشت چون زوبین
آن بر هر دمت به علییین
وی ز اسفل کشد به قعر زمین
هر دو راحت اگر به هم مانند
مشمر هر دو را تو خویشاوند
خویش اصلیت رحمت حق است
خویشی نفس لعنت حق است
نقد و قلب ار نمایدت یکسان
پیش صراف یک نباشد آن
گرچه ماند منی هند و و ترک
هر دو با هم ولی ز خرد و بزرگ
جمله دانای این سر و رمزند
که کند هر منی دگر فرزند
کند آن یک بچه، سفید چو ماه
کند این یک کثیف و زشت و سیاه
همچنین بیضه های بلبل و مار
گرچه ماند به هم ولی ای یار
زین شود بلبل و شود زآن مار
این بود چون گل آن بود چون خار
تخم آبی و سیب هم مانند
باغبانان چو روز می دانند
کاین دهد سیب و آن دهد آبی
فرق می کن اگر نه در خوابی
ذوق و شهوت یقین بود ناری
مطلب از چنین عدو یاری
ذوق مردان حق بود نوری
زآن پذیرد خراب معموری
نور اگر چه به نار می ماند
آنکه او رهرواست می داند
کاین بسوزد ترا و آن سازد
آنت بر گیرد اینت اندازد
آن دهد چشم و این کند کورت
این کند سست و آن دهد زورت
این برد آخرت به صدر نعیم
وین کشدمو کشان به قعر جحیم
نیست این را نهایتی باز آ
در حدیث صلاح دین افزا
گفت با خشم آن یگانه ی دین
کاین گروه خبیث پر از کین
عوض شفقت و نکوخواهی
دشمنی می کنند و بی راهی
دستشان خود یقین به ما نرسد
از زمین سنگ بر سما نرسد
قصد مردان کنند از کوری
تیغ بر خود زنند از کوری
زخم ایشان بر این تن فانی است
زخم مردان به جان پنهانی است
زآن رود جسم و زین رود دل و جان
زآن رود مال و ز این رود ایمان
***
زآن سبب در زمان خود فرعون
که نبودش ز حق تعالی عون
ساحران را چو دید از سر عشق
رو به موسی نهاده با صد صدق
گفت بی آنکه من دهم فرمان
از چه رو با وی آورید ایمان
من شما را به تیغ پاره کنم
همچو قصاب بر قناره کنم
دست و پاتان جدا کنم از تن
ذره ذره کنم شما را من
همه گفتند مرگ تن سهل است
حق چو شد یار ترک تن سهل است
ترسد از مرگ آنکه فاسق بد
طاعت حق نکرد و خائن شد
دزد و قلاب ترسد از شحنه
هر دم از ترس پرسد از شحنه
آنکه از شحنه می خورد ادرار
هست او را ز شحنه منصب و کار
کی هراسد ورا ز جان جوید
تا که با وی ز سر دل گوید
پیش ما هست گوهر ایمان
بهتر از جسم و جان و هر دو جهان
تن در آخر به ما نخواهد ماند
خاک خواهند بر سرش افشاند
پیشتر پس تر آن قدر نبود
رنج تن همچو رنج جان نشود
جان و ایمان به حق بود قایم
تا خدا هست باشد آن دایم
نفس، فانی است هم فنا گردد
چون ز لا رست باز لا گردد
زو رهیدن یقین ز بخت بود
هر که زو جست سوی عرش رود
عیش این عالم دو سه روزه
بود از بحر عشق یک کوزه
آب این کوزه را در آن یم ریز
تا شوی تازه چون شه تبریز
تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست
هر که خندان گذشت بس که گریست
تلخها چون شود ترا شیرین
هم تو خسرو شوی و هم شیرین
تلخ و شیرین بوند چون گل و خار
گل بود یار و خار باشد مار
بر تو چون که خار گل گردد
جزو جانت قرین کل گردد
رنجها چون شود ترا راحت
باشدت یار دائماً راحت
چون رسد راحتی شوی شادان
ور رسد رنج هم نگردی زآن
نوش و نیش است در جهان چو ترا
هر دو یکسان شدت نماند عنا
***
اولیا را از این خدا فرمود
نیستشان خوف از فنای وجود
در پناهم ز هر بلا ایمن
خوش و سرمست در لقا ساکن
خنک آن کس که حق ورا یار است
جان او مست و غرق انوار است
هر دمش از خدا رسد کامی
برتر از دو جهان برد گامی
از ورای زمین و هفت سما
سوی جانان روانه در بیجا
در جهانی که آن ندارد حد
اندر او نیست ضد و ند و عدد
گذر از چونکه یار بی چون است
هر که در چون بماند آن دون است
هر که بگذشت از حجاب صور
نوع دیگر بود ورا کر و فر
نفس سرکش ورا زبون گردد
ایزدش یار و رهنمون گردد
هر که حق را بود به جان جویان
حق ورا هست همچنان جویان
بلکه آن جستجوی عشق و قلق
اندرو پست شد ز پرتو حق
چون کنی فهم این سر از ایمان
پس بدانی که نیست کس جویان
جز خدای علیم در دو جهان
نیست جوینده آشکار و نهان
هست از نامهاش یک طالب
طلب جمله عکس آن غالب
***
شرح این را اگر کنم به زبان
آن چنان کو نبشت در دل و جان
آسمان و زمین ز هم بدرد
هر دو را جان چو لقمه ای بخورد
همه هستی فنا شود در حال
همچنان کز جواب راست سؤال
نی زبان ماند و نه قیل و نه قال
نی صور ماند و نه نقش و خیال
آن چنانکه چراغ در خانه
ظلمتش را خورد چو یکدانه
چو ببیند چراغ را تابان
شود او نیست چون نفس به جهان
گر بود همچو خرمنی ظلمت
کم ز یک دانه گردد آن ساعت
همچنین دان عصای موسی را
تا کنی فهم سر معنی را
صد هزاران عصا و حبل بخورد
آن همه نی فزود و نی کم کرد
چون خروس آن عصا به وقت نبرد
همچو یکدانه هر چه یافت بخورد
کوه و صحرا اگر شود پر برف
کندش خور فنا به کمتر حرف
همچو برف است این جهان جماد
که ورا نیست اصل و نی بنیاد
زآفتاب خدا شود لاشی
همچو کز تاب خور نماند فی
آسمان و زمین شود ویران
مه و خور گردد آن زمان ریزان
کوهها سست همچو پشم شوند
مردمان سوی حق به ترس روند
همه از گورها چو برخیزند
بی موکل روند و نگریزند
زآن که دانند که گریز از او
نیست ممکن کنند سویش رو
هیبت حق زند بر آن جمله
خشگ گردند در زمان جمله
چون قیامت شود ز تابش او
برف هستی شود روانه چو جو
هر جمادی که بود آب اول
هم شود آب از آفتاب حمل
در سخن بیش از این نمی گنجد
در سبو بحر دین نمی گنجد
نیست این را ولد نهایت و حد
بنه آن آینه درون نمد
یاد کن قصه ی صلاح الدین
که چه گفت آن خدیو چرخ و زمین
***
گفت من نیکخواه ایشانم
مهربان با همه چو خویشانم
این سزای من است و کردارم
عوض گل خلند چون خارم
وای بر قوم اگر کنم نفرین
همه را مال و سر رود هم دین
راستین شیخ همچو سر باشد
غیر او قالب بشر باشد
زنده بی سر کسی کجا ماند
پای بی سر ره از کجا داند
دست و پائی که شد جدا از تن
گرچه جنبد ولی ندارد فن
جنبش از وی رود شود ساکن
عضو مرده یقین بود ساکن
خلق بی دین بدان جدا ز سراند
نقششان چون بشر ولیک خراند
زندگیشان دراز خود نکشد
ملک الموت جمله را بکشد
سر بریده اگر شود جنبان
تو در آن حال ساکنش می دان
زآنکه هر جنبشی که بی مدد است
زود ساکن شود چو بی صدد است
وقت جنبش ورا تو ساکن بین
هر چه مقدور گشت کائن بین
اهل دل را حیاتشان باقیست
جانشان هم شراب و هم ساقیست
مرگ ایشان چو نقل از خانه است
رفتن از جان به سوی جانانه است
صدر جنت شده است جای همه
حق در آن گشته کدخدای همه
مدتی بود خانه شان دنیا
مرگشان باز برد در عقبی
این چنین مرگ را مگوی تو مرگ
بلکه گو بینوا رسید به برگ
خشمگین شد از آن گروه لئیم
گشت واقف ز راز، شیخ علیم
هر دو با هم ز قوم گردیدند
صحبت جمله را چو گردیدند
ره ندادند دیگر ایشان را
آن لئیمان کور بی جان را
مدتی چون بر این حدیث گذشت
جمله را خشک گشت روضه و کشت
مدد از حق بد و بریده شد آن
لاجرم بر نرست در بستان
همه گشتند سرد از آن گرمی
رویشان سخت شد ز بی شرمی
معرفتشان نماند و بسته شدند
همگان دلفکار و خسته شدند
روزشان گشت همچو شب تاریک
گردن جمله شد ز غم باریک
روزها شیخ را نمی دیدند
همه شب خواب بد همی دیدند
آخر کار جمله دانستند
همچو ماتم زده به هم شستند
هر یکی دست خود همی خائید
ز دلش غصه ها همی زائید
گفته با هم اگر چنین ماند
چه شود حال ما خدا داند
پیش از آنکه رویم جمله ز دست
چاره سازیم تا رهیم ز شست
سوی ایشان رویم توبه کنان
وصل جوئیم تا رود هجران
همه جمع آمدند بر در او
می نهادند بر زمین سر و رو
***
گفته از صدق ما غلامانیم
شاه خود را به عشق جویانیم
عاشقانیم سوی دوست رویم
آن اوئیم پس بر که رویم
لابه ها کرده زین نسق شب و روز
با دو چشم پر آب از سر سوز
گریه ی زارشان چو رفت از حد
بانگ و افغانشان گذشت از حد
اشک چشمانشان چو جیحون شد
جانهاشان ز هجر پر خون شد
چون که دشمن به جانشان نگریست
کرد رحمت بر آن گروه و گریست
سنگ چون موم شد زآتششان
بلکه بگداخت شد چو آب روان
چون شنیدند هر دو زاری را
ساز کردند چنگ یاری را
در گشادند و راهشان دادند
قفل های ببسته بگشادند
توبه هاشان قبول شد آن دم
شاد گشتند و رفت از ایشان غم
باز خوش پر و بال بگشادند
باز از نو ز مادران زادند
باز از نو جهان جان دیدند
خویش را بی جسد روان دیدند
حکمت از سینه شان به جوش آمد
عوض جهل عقل و هوش آمد
همه ظلمت بدند نور شدند
همه ماتم بدند سور شدند
خار انکارشان شده گلشن
شب تاریکشان چو مه روشن
همه گشتند صافی و چالاک
چون ملک رفته جمله بر افلاک
همه را گشت چشمها بینا
همه عالم شدند بر اسما
باز مقبول آن دو شاه شدند
باز ایمن در آن پناه شدند
سر آن رشته را که گم شده بود
یافتند و زیانشان شد سود
بنده ی شه صلاح دین گشتند
باز عشق ورا رهین گشتند
شیخ شد باز از همه خشنود
باز از نو گناهشان بخشود
دادشان از کرم عطائی نو
از رخ خوب خود لقائی نو
عمر ده روزشان هزاران شد
بلکه خود بی شمار و پایان شد
کفرشان را ز لطف کرد ایمان
جان جمله رسید در جانان
جانشان از بلای هجر رهید
باز هر عاشقی به وصل رسید
درد از درد دوست صاف شود
مس دون زر کی از گزاف شود
کیمیا هر کسی نداند ساخت
علم عشق کم کسی افراخت
کیمیا چیست سر فدا کردن
دائماً رو به مرگ آوردن
کیمیا دان که کشتن نفس است
هر که کشتش ز حبس هستی رست
کیمیا مردن است چون مردی
صاف نوشی شراب بی دردی
مرده شو زیر پای مرد خدا
تا شوی زنده و روی بالا
نظرش هست کیمیای جلال
مس تو زر شود از او در حال
سوی به سوی کم سواری تاخت
در ره عشق نادری سر باخت
هر که سر باخت او شود سرور
زنده باشد همیشه بی پیکر
سر بی سر سزای افسار است
سر بی سر شه و جهاندار است
***
هر که او پیشتر ز مرگ بمرد
زنده گشت از خدا و جان را برد
رمز موتوا رسول از آن فرمود
خنک او را که امر حق بشنود
مردنش زندگی جاوید است
گر سها بود به ز خورشید است
هر که او مرد پیشتر از مرگ
گر گدا بود یافت صد بر و برگ
در لقا رفت و از فنا برهید
وز چنین دام پر عنا بجهید
زین جهان فنا چو کرد سفر
گشت ایمن ز سوز نار سقر
صدر جنت شدش همین جا جا
نسیه اش نقد شد ز داد خدا
پیش او شد معاینه موعود
گشت موجود هر چه بد مفقود
نفس و هم مال را به حق چو فروخت
برد جنت عوض وز آن افروخت
در چنین بیع چون که کرد او سود
گشت جانش غنی و خوش آسود
مرگ تبدیل خلق بد باشد
خلق بد غفلت از احد باشد
نی تواضع به خلق و خوش بودن
دوستان را به لطف افزودن
آن چنان خلق این جهانی است
بهر این خلق و زندگانی است
خلق نیکو به حق مؤانست است
این چنین خلق از مجانست است
روز و شب در حضور و در طاعت
یافتن صد سرور و صد راحت
دایم از صدق و عشق بالیدن
روز و شب ز اشتیاق نالیدن
غرضم زین نماز ظاهر نیست
آن نداند کسی که طاهر نیست
***
هر نبی را جدا نمازی بود
جمله را گرچه یک نیازی بود
آن نیاز و نماز روحانی
که بده است آن چو روح پنهانی
هر زمانی به صورتی بنمود
می جان را به هر قدح پیمود
گه به دیگ و گهی به کاسه و جام
تا رسد در دهان و اندر کام
کاسه و کوزه عین می نبود
گرچه در کاسه ها و کوزه رود
کاسه مبدل شود ولی می نی
همه میرند جز خدا حی نی
گر چه صورت بدل شود به جهان
هست معنی یک و نگردد آن
کوزه و ساغر ار بود دیگر
می صافی کجا شود دیگر
از قدم بود این نماز بدان
گرچه بنمود آدمش به جهان
بعد هر دور گشت صورت آن
لیک معنی نگشت نیک بدان
آن نماز ار تورا بود در جان
زنده باشی همیشه جاویدان
غیر طاعت تو را نباید هیچ
عیش دنیا تو را نپاید هیچ
این بود خلق نیک تا دانی
غیر این خود بود گران جانی
دمبدم از خودی همی کاهی
تا شود از خدات آگاهی
تا نمانی تو و نماند او
بی حجاب دوی نماید رو
که من و ما حجاب این راه است
پرده ی بارگاه الله است
من و ما چیست گر نمی دانی
بشنو از من مکن گرانجانی
بدو نیکی که آن نه بهر خداست
تو یقین دان که آن همه من و ماست
منزل آخرین بود وحدت
تا نمیری تو کی شود وحدت
هر که پیش از فنا کند شیخی
قند او را اثر بود تلخی
همچو مردی که نان و سیر خورد
هر دمی نام عود و مشک برد
بوی آن سیر در مشام آید
گرچه زو لفظ مشک می زاید
به خلافش یکی دهان پر مشگ
بوی مشگ آید ار چه گوید پشگ
ور نگوید که سیر از آن گفتار
بزند بر تو بوی مشگ تتار
روح چون پاک شد ز وصف بشر
بد و نیک ورا چو مشگ شمر
ور نشد پاک نیکی او را
کل بدی دان که زاید آن ز هوا
کفر حلاج به ز توحید است
زآن که بی پرده شاه را دیده است
گفت واصل به سوی وصل کشد
گفت فاصل به سوی فصل کشد
هر چه مرد خدا کند نیکوست
زآن که او مرده است و فاعل هوست
کفر او را پذیر چون ایمان
درد او بهتر از دو صد درمان
اندر او پیچ تا شوی آزاد
گرچه زشتی از او شوی کش و راد
صحبت شیخ به ز هر عمل است
هر که با او نشست در عمل است
آن عمل هچو راز پنهان است
رهبرت سوی وصل جانان است
هر که او خدمت شهان دریافت
سوی ایشان ز جان و دل بشتافت
یافت چیزی که کس بدان نرسید
دید شاهی که هیچ دیده ندید
قدرت و صنع حق چو خور پیداست
علمهای چو نم از آن دریاست
همه نام ورا ز جان خوانند
همه اش خلق جهان دانند
همه او را مسبح اند از جان
ز پری و ز دیو و از انسان
ز کلوخ و ز سنگ وز که و کوه
از همه چیزها گروه گروه
***
لیک ایشان که اهل دل باشند
گرچه در جسم آب و گل باشند
یافتنشان بود عزیز و عظیم
نی خضر را به عشق جست کلیم
نی محمد که بود شاه زمن
بوی حق می کشید خوش ز یمن
از یمن بوی جان شه قرنی
به دلش چون رسید گفت ارنی
هم همی گفت او که وا شوقا
سوی اخوان رسان مرا و لقا
پیش اصحاب صفه چون رفتی
سر دل را به گوششان گفتی
زآنکه ایشان بدند محرم راز
از ازل بود دیده ی همه باز
رازهای عجب از ایشان او
بشنیدی و خوش شدی زآن او
مست گشتی ز گفتشان بی می
آفتابی شدی عیان بی فی
خبر است این که کردگار وجود
به محمد ز جود می فرمود
کاولیا زیر قبه های منند
مانده پنهان ز چشم مرد و زن اند
نشناسد کسی دگرشان هیچ
غیر من گر فتد به پیچا پیچ
زآن که جمله ز نور من زادند
گرچه اینجا به غربت افتادند
نور را غیر نور کی بیند
دیده ی دیو حور کی بیند
جنس باید که جنس را داند
غیر کاتب نوشته کی خواند
ظاهر و باطن اولیا جان اند
زآن چو جان آن گروه پنهان اند
اولیا را به جهد نتوان دید
مگر ایشان کنند خویش پدید
گر نمایند روی خود ز کرم
شود از لطفشان جحیم ارم
آن چنان دولتی کرا باشد
که به شه شسته در سرا باشد
شده همزانوی چنان سلطان
هر دو همکاسه گشته در یک خوان
همچو صدیق و مصطفی در غار
گفته در گوش همدگر اسرار
هر دو در غار رفته از اغیار
کرده ز اغیار شان نهان ستار
آن کسی را که پاسبان بود او
نکشد هیچ گونه رنج بد او
شود ایمن ز حادثات زمان
نی خطر ماندش نه خوف بدان
بلکه هم امن و خوف پیش کسان
از بر او روند در دو جهان
زآن که آن بنده خوی شه دارد
همچو حق گه برد گهی آرد
گه کند مرده گه کند زنده
گه کند شاه و گه کند بنده
هر کرا خواند برد فوق سما
هرکرا راند ماند تحت ثری
نایبی کش بود خدای منوب
هر چه آید از او بود همه خوب
کژی او صواب باشد و راست
زآن که کژ را چو راست او آراست
هرکرا او کشد کند زنده
شود اطلس به امر او ژنده
سقر از حکم او جنان گردد
ز امر او خار گلستان گردد
گنج پنهانیند درویشان
خنک آن که او نشست با ایشان
خویش جوید لقای خویشان را
هر کسی کی بیابد ایشان را
ای برادر غلام مردان باش
گرد ایشان چو چرخ گردان باش
بندگیشان خلاصه ی عمل است
هر که روشان بدید در امل است
به امیدی همی کند شادی
که پذیرد خرابش آبادی
بی یقینی همی رود در راه
حال او گاه نیک و گاه تباه
نظر مرد حق بر او نفتاد
دل کورش دو چشم جان نگشاد
نظر مرد حق یقین بخشد
نفس را فهم و عقل و دین بخشد
بزند نور راستی بر تو
برسد در مشام تو زآن بو
عکس نورش پذیر و ساکن باش
همچو تیشه ز هر شجر متراش
گنج جان را مجوی از هر تن
دامنش گیر و گرد او می تن
که ورا هم به نور او بینی
نجشی ذوق دین چو بی دینی
چون نداری تو نور در دیده
کی شود نور او ترا دیده
گوش تو گربدی به هوش انباز
چشم بسته شدی ز گوشت ساز
کی پذیری ز شیخ کامل راز
چون که هستی ز ابلهی طناز
سست پائی و لنگ در ره دین
مرد چون نیستی چو زن بنشین
صدق پای و لنگ در ره دین
مرد چون نیستی چو زن بنشین
صدق پای است چون نداری پا
کی توانی بریدن این ره را
دادن جان در این ره است سخا
جان فدا کن وگرنه ژاژ مخا
عاشقانی که رند و سربازاند
همه اندر شکار شهبازاند
عاشقان چون ز عشق حق میرند
زنده گردند و ملک جان گیرند
چون که در مرگ زندگی دیدند
دائماً گرد مرگ گردیدند
نیست گشتند جمله از هستی
بگزیدند پستی و مستی
خود بلندی درون این پستی است
نیست گردد کسی که در هستی است
باز گون فعل را ببین دریاب
زود بیدار شو چه ای در خواب
که بد و نیک این جهان خواب است
چون سرابی که در نظر آب است
نی که در خواب هر چه بیند مرد
از خوش و ناخوش و ز خار وز ورد
به معبر چو گوید آن تعبیر
عکس آن می کند به وی تقریر
گوید او را اگر بدی غمگین
شاد خواهی شدن یقین دان این
ور به خواب اندرون همی مردی
دان که عمر دراز را بردی
این چنین است خواب غفلت هم
عاقبت شادیت شود همه غم
چون که روز اجل شوی بیدار
تو از این خواب عکس بینی کار
خواب غفلت قویتر است از خواب
آن چو بحر است این چو قطره ی آب
زین به یک بانگ آدمی بیدار
می شود لیک از آن به بانگ هزار
هیچ یک ز آدمی نمی خیزد
کز خودی در خدای آویزد
انبیا را گلو گرفت از بانگ
تا که شد سنگ در شگفت از بانگ
هیچ در غافلان نکرد اثر
وز چنان بانگشان نگشت خبر
بانگ چون سیلشان نمود سراب
زآن که بودند جمله غرقه ی خواب
اولیا هم به بانگ و افغان اند
خفتگان را به حق همی خوانند
کس از ایشان نمی شود بیدار
آه از این خواب صعب بی زنهار
تا چه خواب است یارب این پندار
که کسی زین نمی شود بیدار
این همه نعره ها و بانگ و خروش
هیچ گونه نرفت در یک گوش
عمرشان آخر آمد و یک دم
اندر ایشان اثر نکرد آن دم
زآن دمی که دهد به مرده حیات
جان ایشان نیافت هیچ نجات
***
مناجات
ای خدا دستگیر خلقان شو
یک دم از لطف سوی ایشان شو
رحمت خویش را مدار دریغ
ماه خود را نهان مکن در میغ
همه را نی تو آفریدستی
جمله را نه از عدم خریدستی
نی که صنع تواند هر زن و مرد
برهان جمله را از این غم و درد
همه را غرق کن به رحمت خویش
همه را وارهان ز زحمت خویش
بی دریغ است بخشش عامت
خاص و عام اند غرق انعامت
لیک از آن حال نیستند آگاه
دیده ی جمله را گشا ای شاه
چون که غیر تو آشکار و نهان
نیست پروردگار در دو جهان
غیر این ملک صد هزار جهان
هست شاهیت را به عالم جان
که این جهان پیش او چو موئی نیست
پیش آن بحر این سبوئی نیست
زآن نهادی تو نام در قرآن
خویش را ای پناه هر دو جهان
مالک یوم دین که روز جزا
بر همه حکم تو شود پیدا
تا که دانند در جهان بقا
غیر تو نیست حاکم و والا
نبود پرده تا کسی گوید
این از آنست و سوی او پوید
پرده و اسباب تن شوند عدم
تو بمانی نه بیش ماند و نه کم
بی حجابی در آن جهان عیان
تو کنی حکم بر کهان و مهان
همگان همچو روز دریابند
که گشاد از توست و هم پابند
حکمت دیگر آنکه این دنیا
هست دون پیش عالم عقبی
ننهادی محل دنیا را
بگزیدی شهی عقبی را
که بر شاهیت نمود حقیر
این جهان بزرگ با توقیر
گر به سلطان کسی شه گلخن
گویدش گرچه راست است سخن
لیک تعظیم شاه را نه رواست
این چنین خواندنش بد است و خطاست
ای که پر است از تو ارض و سما
بی حجابی به حجله روی نما
ای علیمی که علم تو شامل
گشته بر عالم است و بر عامل
ای قدیری که نیست عجز ترا
از تو شد حل محال در دو سرا
ای منور ز تو جنان و جنان
وی مزین ز تو زمین و زمان
ای ز تو مؤمنان درون نعیم
وی ز تو کافران مقیم جحیم
ای که بر کافران چو بخشائی
جانشان را به دین بیارائی
آن خطاها همه صواب شوند
و آن گنه ها همه ثواب شوند
ای رحیمی که بر عزیز و ذلیل
شده ای از عطا و جود دلیل
چون به رحمت نظر کنی در ما
دردی ما بدل شود به صفا
ای حلیمی که حلم چون دریات
کرده لطفی کز آن همه اعدات
مثل اولیا خرامان اند
چون گلستان شکفته خندان اند
همه ایمن روانه بی خوفی
همه گرد فضول در طوفی
جرمها می کنند روز و شبان
بی خطر می روند سوی زیان
به جز از انبیا و خاصانت
که ز جان می برند فرمانت
باقیان جمله غرق نفس و هوی
مانده اند از حلیمی تو شها
حلم تو بی نهایت ار نبدی
هیچ مغرور خویش کس نشدی
ای کریمی که از کمین کرمت
بس چو حاتم پدید شد ز یمت
ای حکیمی که حکم تست روان
بر همه روحها و بر ابدان
حکمتت بی نهایت است عظیم
اندکی کرده ای به ما تعلیم
حد ما نیست یارب این انعام
لیک الطاف تست بر همه عام
دستگیرا ز دست نفس لئیم
تو رهانی مگر ز جود قدیم
ورنه از دست او کسی نرهد
کس به بازوی خویش از او نجهد
این چنین بند سخت را از ما
کی گشاید به جز تو ای مولا
این چنین قفل را چو تو مفتاح
نیست اندر دو عالم ای فتاح
ما ز خود سوی تو رویم هلا
زآن که تو اقربی زما برما
این دعا هم ز لطف بخشش تست
ورنه در گلخن از چه گلها رست
عقل و فهم اندرون روده و خون
از کرمهای تست ای بی چون
بحر نور از دوپیه پاره روان
گشته و موج آن گرفته جهان
پاره ای گوشت را زبان کردی
سیل حکمت از او روان کردی
از دو سوراخ گوشها تا جان
کرده ای شاهراه بی پایان
که آن بود اصل جمله موجودات
زود پذیرد روان مرده حیات
ای که از یک منی گندیده
شاهدی ساختی پسندیده
همچو لیلی و ویسه و شیرین
بی عدد خوب چون شکر شیرین
با قد سرو و با جبین چو ماه
با رخ ارغوان و چشم سیاه
با لب لعل و لؤلؤ دندان
با مژه ی تیر و ابروان کمان
با دو گیسوی مشک چون زنجیر
با زنخدان سیب و بر چو حریر
با تن نازک و میان نزار
عالمی را ببرده صبر و قرار
هر یکی صد هزار چون مجنون
کرده بر خویش واله و مفتون
خان و مان باد داده بی سر وپا
گاه بگرفته کوه و گه صحرا
ببریده ز خویش و از پیوند
گشته بیزار از زن و فرزند
باخته در هوای ایشان سر
شده فارغ ز ملک و زیور و زر
دین و دنیا و نام و ننگ به باد
داده و گفته هر چه بادا باد
عشقشان را خریده از دل و جان
دردشان را گزیده بر درمان
ای نموده ز قطره ای عمان
وز کمین ذره ای خور تابان
در چنین جسم پر ز خلط و ز خون
بر تو حسن تست که آن موزون
می نماید وگرنه دل گل را
چون رباید چه نسبت است شها
ذره ای حسن از آب و گل چو نمود
دل و جان جهانیان بربود
خور بی حد حسنت ار تابد
تاب آن را بگو که برتابد
در گل تیره چون چنین است آب
چون بود بی گل ای شه وهاب
یا مغیث العبید فی الاخطار
فی البراری مدی و فی الابحار
جاعل النار للخلیل جنان
کرده ای آن بر او گل و ریحان
خطرة منک روضة العرفان
تلک فی الغیر منبع النیران
عند ظن العبید انت مقیم
یک ز ظن در امان و یک در بیم
بعضهم ساکنون فی طرب
بعضهم ذاهبون فی کرب
بعضهم سالبون من سلب
دائما غانمون من طلب
بعضهم هالکون فی الاحزان
سرمداً غارقون فی الطوفان
بحرکم فیه ارتیاح الحوت
فیه ماء الحیات نعم القوت
واه فیه یموت طیر الارض
انما ادیت ما علی الفرض
بعد هذا علیکم التفتیش
اطلبوا العیش واترکوا التشویش
ای خوش آن دم که آب را بی گل
فاش نوشید و شاد گردد دل
تا چو ماهی شوید در جولان
اندر آن بحر بی حد و پایان
برهید از بلا و رنج وجود
باز گردید آن طرف موجود
بی لب و کام باده ها نوشید
همچو شیره درون خم جوشید
عشرت جاودان ز سر گیرید
بی حجابی ورا به بر گیرید
این دو سه روزه عیش بگذارید
باز با اصل خویش رو آرید
تا که با ما روید این ره را
جمله بینید روی آن شه را
همگان در جهان جان تازید
همگان جان خویش در بازید
این جهان نیست خانه ی جانها
جای جانست عالم بیجا
تن ما راست این جهان مأوی
جانها راست جنة المأوی
از کجا ما و این جهان ز کجا
چون که داریم جای در بیجا
ما در این جایگاه مهمانیم
تو مپندار این طرف مانیم
باز آنجا رویم آخر کار
باز واصل شویم با دلدار
بهر کاری تو گر ز خانه ی خویش
به درآئی از آستانه ی خویش
بروی کار را تمام کنی
باز روئی سوی مقام کنی
در ره و کوچه ها کجا پائی
بی گمانی به خانه باز آئی
اولیا همچنین ز حضرت هو
بهرکاری بیامدند این سو
چون شود آن تمام باز روند
بی ملاقات دوست کی غنوند
آسمان و زمین که برکاراند
روشنایی از اولیا دارند
اولیا نور آفتاب حق اند
زآن گذشته ز هفتمین طبق اند
اولیا صاف و باقیان درداند
غیر حق را ز سینه بستردند
اندر ایشان همه خدا را بین
گر ترا هست باز چشم یقین
ورنداری برو از ایشان جوی
پی ایشان چو بندگان می پوی
تا ببخشند چشم حق بینت
تا فزاید ز دادشان دینت
سنگ را آفتاب لعل کند
مگر آن سوی سایه نقل کند
سنگ را گر نهند در سایه
نپذیرد ز تاب خور مایه
شیخ چون آفتاب و تو چون سنگ
کی پذیری ز دیگری آن رنگ
غیر او را چو سایه دان بگریز
تا شوی لعل اندر او آویز
صحبت شیخ را ز جان بگزین
هیچ از وی جدا مباش و مبین
که آخر کار از او چو آن گردی
گر بدی جسم جمله جان گردی
تن خاکیت از او چو زر گردد
زر چی بحر پر گهر گردد
صحبت او برد ترا بی پا
هر نفس چون مسیح سوی سما
***
همچو کشتی به بحر مردم را
می برد سوی شهرها بی پا
اندر آن خفته کرده پای دراز
ناگهان می زنند سر ز طراز
همچنین در حضور شیخ نشین
عاقبت خویش غرق نور ببین
نی به ایام سنگ لعل شود
از تف آفتاب اگر نرود
رفتنش بی نشان و بی چون است
هر که او را نداند آن دون است
صحبت شیخ به ز ذکر خداست
زآن که از او نیست آن صفات جداست
هر که با شیخ همنشین گردد
پاک از خشم و کبر و کین گردد
صحبت شیخ صحبت حق است
دو مبین شیخ رحمت حق است
هر که دو دیده باشد او محجوب
بی خبر ماند از چنان محبوب
تو مبین دو اگر یگانه کسی
یک ببین تا به وصل دوست رسی
گفت روزی مرا صلاح الدین
که تو بر من کس دگر مگزین
که برون از من ای ولد می دان
نیست چیزی در آشکار و نهان
عرش و کرسی و آسمان و زمین
نیست از من برون یقین دان این
نور حقم در این تن خاکی
نیم از خاک هستم افلاکی
عاقبت بر فلک روم چو ملک
همچنان بگذرم ز هفت فلک
زآن که سر خدای ذات من است
همه اسرار دل صفات من است
همه ارواح پاک جویندم
بی دهان و زبان بگویندم
که تو سری و جان ما چون سر
سر بی سر بود کم از سر خر
گرد روحم فرشتگان گردان
همه انجم چو ماه من رخشان
دمبدم روح من سفر دارد
تو مپندار کو مقر دارد
گفت یزدان که کل یوم شان
کار ما را نه حد بود نه کران
سفر حق بود مطابق او
سفر هر کسی است لایق او
سفر مرد حق بود بی چون
برتر از شش جهت سوی بی سون
راه او را نه پاست نی رفتار
منزلش را نه سقف و نه دیوار
در ره او نه پا و نه قدم است
منزلش بی حدوث از قدم است
سر و پا از قبیل تن باشد
در ره جان نه مرد و زن باشد
هست رفتار معنوی جان را
سقف و دیوار معنوی جان را
***
همچو سنگ گزین که لعل شود
در خودی خود او نهفته رود
رهرو است آن ولی نهان ز نظر
آخر کار چون شود جوهر
همه دانندکو ز راه دراز
آمد و یافت این چنین اعزاز
عزت از سیر یافت نی ز سکون
گر گزیدی سکون شدی مغبون
مصطفی گفت هر کرا به جهان
گذرد هر دو روز او یکسان
سخت مغبون بود در این بازار
عاقبت ناله ها کند با زار
چونکه آن غبن گرددش معلوم
دست خاید ز غصه آن محروم
دانش هر که گشت روزافزون
عاقبت کار او شود موزون
و آنکه او را ترقئی نبود
لاجرم جز سوی سفر نرود
چون که جامد نئی دوان می رو
به سوی عالم روان می رو
وای بر وی که در خودی ماند
نشود نیک و در بدی ماند
نرود خوش ز سو سوی بی سو
در جهان عدم نیارد رو
بر نقوش جهان شود مفتون
نرود او ز حبس تن بیرون
رفته باشد به خون خود ابله
جان خود را فکنده در این چه
خنک آن کس که در سفر باشد
از بد و نیک در گذر باشد
هردم از عشق درس نو خواند
خویشتن را ز کهنه برهاند
جان او دائماً بود در سیر
پرزنان در هوای عشق چو طیر
سفر از خویش کن نه از خانه
تا شود جان قرین جانانه
گر شدی طالب چنان مطلوب
ور زجانی محب آن محبوب
می عشقش بنوش بی لب و کام
تا که گردی ز هست نیست تمام
چون نمانی تو ماند او تنها
پیش آن مهر محو شو چو سها
تا بدانی که تو بهانه بدی
همه او بود تو فسانه بدی
چشم بندی است ورنه کو دیگر
بنما تو بغیر او دیگر
چشم صورت بود یقین احول
نور یزدان برد ز دیده سبل
تا که نور خدا مدد نکند
جان نظر باز در احد نکند
با خودی کس ندید روی ورا
خود تو اوست زین خودی بدرآ
بحر بودی چو قطره ای اکنون
باز گرد از برون به بحر درون
تا دگر بار عین بحر شوی
محو آن ذات و لطف و قهر شوی
رو فنا شو ز ضد و ند و عدد
تا کند وصف خود خدای احد
چون نمانی تو آنگهی مانی
جان باقی بجوی در فانی
غورگی چون رود شود انگور
چون که ظلمت برفت آید نور
تا نشد هضم در تنت آن نان
کی شد آن زندگی محض چو جان
توتیا در بصر چو رفت و نماند
نور دیده شد و سواد بخواند
چون جماد از فنا چنین گردد
شود او نور و راه بین گردد
جان که زنده است کن ز عقل قیاس
در فنا تا از او چه نوع اساس
بنهند آن طرف که جائی نیست
در چنان ارض کش سمائی نیست
***
کارض واسع بخواند اللهش
نتوان رفت بی فنا راهش
چه جهانها کنند هست از نیست
بی وجود بلند و پست از نیست
بی زمین و فلک جهان عجیب
که نه روز است اندر آن و نه شب
صد هزاران چو این جهان و فزون
بدر آرد ز هر شکن بیرون
این جهان چون تن است و آن چون جان
این جهان چون کفی بر آن عمان
چه زند کف به پیش بحر صفا
از کمین موج لاشی است و فنا
شیخ را این چنین کرامتهاست
واین از او خود کمین کرامتهاست
بر مریدی که افکند نظری
دل سنگ و را کند گهری
قطره ی خون بسته در جائی
زو شود موج زن چو دریایی
نظرش بخشد ار چه کور بود
ور ستاره است ماه و هور شود
آنکه از او این چنین کرامت دید
گونه گون سرهای غیب شنید
زین قوی تر کرامتی جوید
خوب تر زین علامتی جوید
گرچه هر چه که مردمان ورزند
ز اجنبی و ز خویش و از فرزند
همه را داند و بپوشاند
گر نگوید، مگو نمی داند
هر کرا فهم و عقل با نظر است
داند این که او ز جمله باخبر است
این کرامت که داند او کردت
یا چه خواهی و چیست در خوردت
طالب آش و نان و حلوائی
یا کسی را به صدق جویائی
این کرامت بدان نه چندان است
این کرامت نصیب ابدان است
هر چه کردی تو خو همی دانی
از دعاها و از نگهبانی
زین کرامات هیچ نفزودی
بود معلومت آنچه بشنودی
زآنچه از چشم تست ناپیدا
گر کند آگهت بود بینا
گر به خانه ات بود به یک کنجی
از زر و نقره و گهر گنجی
تو ندانی که آن دفینه کجاست
گه سوی چپ روی و گه سوی راست
هر که بنمایدت کجاست دفین
گنجنامه است او ورا بگزین
زان که ضاله ی وی است حکمت اوی
هر چه گم کرده ای از او می جوی
یک از آن کالها که گم کردی
چون بر تو داد از جوانمردی
خدمتش کن که تا دگر دهدت
از یم روح خود گهر دهدت
تا بری گنجهای بس بسیار
بنده شو خویش را به وی بسپار
پیش او میر تا که میر شوی
وز همه واقف و خبیر شوی
در جوارش شوی ز خوف ایمن
برتر از طور دور ای مؤمن
در جهان عدم شود جایت
حضرت حق معین و ملجایت
تا که حق هست، هست باشی تو
بر همه خلق نور پاشی تو
پیش او هر که مرد زنده شود
چون ملایک به سوی عرش رود
لیک اگر نعل واژگونه زند
بهر روپوش گرد جهل تند
تو از آنها مرم میفت از اسب
زو همی کن علوم حق را کسب
دامنش را مهل پیش می رو
هر طرف که رود بدان سو شو
هر چگونه ات که خواهد او آن شو
هر سوئی که او دواند آن سو دو
رنج او را بکش که گنج بری
پای او بوس تا سزی به سری
هر که گشتش غلام، شاه شود
ملک و انس را پناه شود
بنده پیمانه است و شه چون می
خنک آن جان که گشت پر از وی
نظرش کیمیاست جسم چو مس
زو خدا بین شود یقین هر حس
در نمک لان چو اوفتد مردار
می شود خوب و پاک و با مقدار
نی نمک لان کمین غلام وی است
هر چه در وی فتد نه رام وی است
صفت خود هلد شود چون او
بر مثال نجاست اندر جو
بر نجس چون که غالب آب بود
زآن نجس آب را زیان نشود
بل نجس چون که محو آب شود
پاکی جسم شیخ و شاب شود
چون بر او غالب است آب روان
نرسد از نجس به آب زیان
باز با شه صلاح دین آئیم
همچو طوطی ز قند او خائیم
با ولد گفت شو مرید مرا
دلت از جان اگر خرید مرا
گفتش او در جواب کای سلطان
نیست مثلت کسی در این دوران
تو ز عزت ز خلق پنهانی
هر که داناست داندت کانی
کردیم صاف با یکی دردی
چون شدم مست دل ز من بردی
دل من شد به دست تو چون باز
هر کجا رانیم بیایم باز
عین راندن بود مرا خواندن
تا چو آیم برت فزایم من
قل تعالوا بگفت الرحمن
تا ز دانا شود جدا نادان
تا هر آن کو ز عهد روز الست
بود از باده ی وصالش مست
چون خمار فراق را بکشد
باز گردد می وصال چشد
وآن کز اینجا نرفت چون آید
قرب را هر خسی کجا شاید
بعد هجران وصال شیرین است
هر که از این نیست شاد غمگین است
قطره ی من چو شد ز تو دریا
گوهر وصل را شوم جویا
دایمم بین ز عشق اندر جوش
موجها بحر را شده روپوش
تا نظرها فتد بر آن امواج
خیره مانند اندر آن افواج
صنع از بهر صانع است چو موج
گر به پستی بود و گر بر اوج
پرده شد صنع تا نبینندش
صنع را همچو جان گزینندش
اهل بینش به عکس این دانند
هر دم از صنع سوی حق رانند
در بد و نیک روی او بینند
عشق او را به صدق بگزینند
نیک و بد همچو موجهاست ز بحر
خواه از لطف گیر و خواه از قهر
جنت و دوزخ است ازو پیدا
دو صفت دارد او جفا و وفا
هست لطف و وفای او جنت
عکس این شد جفای او محنت
قهر و لطف است در جهان ز خدا
این دو هستند در نهاد شما
ز یکی صد جهان شود گلشن
وز یکی باغ و روضه ها گلخن
گفت یارا ز موعظه بگذر
بجز از وصف من مگو دیگر
***
تا بدانم یقین کز آن منی
عاشقی و برون ز ما و منی
تو نئی در میان منم تنها
نیست هرگز دو را در این گنجا
نشنیدی حکایت آن شیخ
فن و علم و کفایت آن شیخ
که چو آمد مرید بر در او
در بزد گفت کیستی تو بگو
گفت او را منم غلام ای شاه
گفت رو از درم، ندادش راه
در زمان بازگشت بیچاره
رفت و یک سال بود آواره
چون که یک سال در سفر سر زد
سال دیگر بیامد و در زد
باز گفت او که کیست گفت منم
گفت در بر تو باز می نکنم
سالها بد ز شیخ او محروم
پخته شد گشت آخرش معلوم
باز آمد چو شد ز هجر دو تو
در بزد گفت کیست گفتش تو
گفت او در جواب چون که منم
از برون حلقه ی در از چه زنم
در بر او باز کرد و گفت درآ
چون توئی رفت از تو ای بینا
چون که تو نیستی منم تنها
خانه ام ملک تست ای دانا
عالم وحدت است منزل ما
دو نگنجد درونه ی دل ما
پس بیا ای که من شدی بر من
چون گلی اندر آ در این گلشن
در عددهای گل کجاست دوی
چون شدی گل نماند خار توی
شرح این را اگر بگویم فاش
میر و خواجه شدند از اوباش
همه می خوار و عشق باره شوند
همه رخشنده چون ستاره شوند
همه چون جان شوند بی سر و پا
همه از جا روند در بی جا
همه از عشق دوست بگدازند
بر بد و نیک کس نپردازند
همه صافی شوند چون یم عشق
همگان دم زنند از دم عشق
گفتمش چون که نیستم اغیار
شد عیان این مرا که هستم یار
در حقیقت یقین از آن توام
چون که از صدق مهربان توام
دوستی در میان جنس بود
دیو را میل کی به انس بود
چون تو را سخت دوست می دارم
روز و شب رو سوی تو می آرم
مرده بودم ز تو شدم زنده
تو شهنشاهی و منم بنده
من مثال تنم تو همچون جان
تو مثال دلی و من چو زبان
آنچه خواهی تو من همان گویم
هر کجا رانیم ز جان پویم
تو چو نقاش و من چو پرگارم
گاه و بی گاه از تو برکارم
گر گلی آرم از تو باشد آن
ور دهم خار هم ز بنده مدان
من نیم در میانه جمله توئی
در بد و نیک من نمانده دوئی
نی خدا نیک و بد ز هر چه کند
بی گنه را به چوب قهر زند
کافران را دهد بسی نعمت
مؤمنان را فرستد او نقمت
هر که این هر دو را نبیند یک
نیست او را یقین بود در شک
کافرش خوان مخوان مسلمانش
گر بود زنده مرده دان جانش
***
هر چه آید ز شیخ ای دانا
همچنان دان ز حق که نیست جدا
هر چه آلت کند ز شخص بدان
مارمیت اذ رمیت را بر خوان
گفت یزدان که احمد مختار
هست آلت منم از او برکار
هر چه آید از او مبین از وی
کو ز خود مرده است و از من حی
جنبش تیشه باشد از نجار
حرکات پیمبر از جبار
چشم بگشا اگر نئی اعمی
اولیا را جدا کن از اعدا
اولیا گوهرند و اعدا سنگ
اولیا صافی اند و اعدا رنگ
گوهر و سنگ را یکی مشمر
فرق می کن اگر نئی چون خر
اولیا نور محض و اعدا کور
اولیا آب عذب و اعدا شور
وصفشان در زبان کجا گنجد
بحر در ناودان کجا گنجد
سر حق است هر ولی به جهان
بی گمان سر بود ز عام نهان
سر مخلوق چون نهان باشد
سر خالق بدان چسان باشد
گر شوی آگه از ولی خدا
دان که گردی تو جان ارض و سما
مغز هستی و نیستی باشی
نور بر جمله همچو خور باشی
هر کشان دید او از ایشان است
نیست بیگانه بل ز خویشان است
هم ولی را ولی تواند دید
مصطفی را علی تواند دید
زاغ را هیچ بلبلی نگزید
زآنکه ناجنس جنس را نسزید
زین نسق در میان سخنها رفت
تا که شد ماجرا ز گفتن زفت
آخر کار شد مرا معلوم
که نگردد بگفت این مفهوم
سخن و گفتگو حجاب ره است
در ره وصل گفتگو تبه است
گفتگو هستی است و آن پرده است
هر که هستی گزید او مرده است
گفتگوئی که آن ز هستی نیست
غیر ذوق و صفا و مستی نیست
آن چنان گفت، نادرست بدان
بشنو این را ز حق نه ز آدمیان
نی که هر چه پری زده گوید
از بد و نیک هر طرف پوید
همه گویند قول و فعل پری است
آن مسلمان از این دو سخت بری است
همچنین چون کسی شراب خورد
بر زبان لفظهای فحش برد
همه گویند که او نمی گوید
آن سخنها ز باده می روید
باده ی حق که اصل مستی هاست
آفت تار و پود هستی هاست
چون کسی مست از آن شراب شود
تو یقین دان که بس خراب شود
هستی کوه او کهی گردد
گاه بی خود شود گهی گردد
گردش و بی خودیش یک باشد
زان که آن خمر هرسوش پاشد
گاه مستی اگر سخن گوید
همه از سکر امر کن گوید
نبود او میان آن گفتن
همچو فعلی که زاید از خفتن
مرد در خواب نیک و بد چو کند
دست بر زانوی ندم نزند
زان که او نیست اندر آن مختار
بی وی آمد از او چنان کردار
رمز گفتم اگر بود خردت
سوی باقی این سخن بردت
این سخن را نه حد بود نه کران
آن بگو کان شه زمین و زمان
گفت کز موعظه نفس کم زن
دم مزن ور زنی ز من دم زن
***
لب ببستم ز گفتگوی تمام
پشت کردم به سوی فضل و کلام
پیش آن بحر علم گوش شدم
پس چو دریا از او بجوش شدم
چون که گشتم مقیم در خمشی
از درون رو نمود بحر خوشی
در وصلش درون آن دریا
گشت رخشان چو آفتاب سما
چه بود تاب آفتاب سما
که بود شبه آن فروغ و ضیا
پیش آن نور این بود ناری
فرق می کن اگر نه اغیاری
آن همه نور و این سراسر نار
آن چو گلزار و این سراسر خار
آن بود جان و این بود قالب
آن بود روز و این بود چون شب
آن چو دریا و این چو یک قطره
آن چو خورشید و این چو یک ذره
بحر جان آسمان و آن در خور
تافته بی حجاب زیر و زبر
نور او پر شده در آن دریا
مثل آفتاب در صحرا
سر ها را نموده بس روشن
خار هر روح گشته ز او گلشن
باغها اندر او برون ز شمار
میوه هاشان عزیز و با مقدار
هر سوئی حوریان فزون از ریگ
آشها پخته دائما بی دیگ
قصرهای بلند هر طرفی
هر خسی یافته در او شرفی
چار جویش روانه همچون تیر
از می و آب و انگبین و ز شیر
مطربانش به صد هزار الحان
در سرود و رباب و چنگ زنان
شاخ و برگ ثمارشان زنده
همچو گل هر نبات در خنده
شاخ با میوه در سلام و کلام
سرو با بید در رکوع و قیام
زنده زآنند آن حبوب و کروم
که بری اند از خصوص و عموم
همه ز اعمال نیک هست شدند
خشت هر قصر را ز ذکر زدند
ذکر و ورد و نماز زندگی است
صدق و سوز و نیاز زندگی است
زآنکه از زندگی است بنیادش
عمل زنده کرد آبادش
بس بود زنده هم تر و خشگش
نطق زاید ز عود و از مشگش
به خلاف عمارت دنیا
که جماد است اصل آن ز بنا
سنگ و خشتش جماد و بی جان اند
نیک و بد را از آن نمی دانند
لاجرم این جهان بود مرده
هر که ماند این طرف شد افسرده
صورت از بهر ماندن نامد
دل به صورت چگونه آرامد
خیمه ی چرخ را اگر چه زدند
بی ستون بر هوا عظیم بلند
چون که نقش است صورت آخر کار
نیست گردد نماندش آثار
گذر از نقش و جوی معنی را
اصل گیر و گذار دعوی را
عمل تو بهشت تست بدان
از جنان تو رسته است جنان
از صفا و وفا و صدق دلت
رو اندر بهشت آب و گلت
آب و گل از عمل شود صافی
همچو نادان ز عاقلی کافی
آب و گل را کنند صاف چو دل
نی منی شد نگار خوب چگل
نی که شد دانه زیر خاک، درخت
میوه و برگ داد و شد پر رخت
هیچ ماند درخت با دانه
یا که نطفه به مرد مردانه
دانه کی داشت شاخ و برگ و نوا
شد هزار ار چه بود یک تنها
صد هزاران چنین درین صحرا
کرد حق بر تو روشن و پیدا
تخم ریحان و سوسن و نسرین
تخم کاهو و شلجم و یقطین
هیچ مانند با نبات بگو
از که بردند آن صلات بگو
هم از آن کس رسد عطای تو نیز
چیز گردی اگر شوی ناچیز
نیست این را کران بگو کان شاه
چون نمودی به یار رهرو راه
***
شیخ با او چو در دو تن یک جان
بود آسوده و خوش و شادان
مست از همدگر شده ده سال
داشته بی خمار هجر وصال
جمع یاران بگردشان زده صف
آن دو چون بحر و باقیان چون کف
همه چون اختران و آن دو چو ماه
همه چون بندگان و آن دو چو شاه
همه از هر دو مستفید شدند
قفلها باز بی کلید شدند
همه را کار و بار چون زر شد
همه را قطره ها چو گوهر شد
همه دانا شدند ناگفته
همه را گشت در جان سفته
گشت هر یک چو بحر در جوشش
راهها شد بریده بی کوشش
حاملان جمله زآن نظر محمول
گشته و بندها شده محلول
دیده های درونشان شد باز
جانهای چو جغدشان شد باز
همه ز اکسیرشان شدند چو زر
یافت هر یک به جای پای دو پر
بر فلک چون ملک بپریدند
همه آن ماه را عیان دیدند
در چنین عیش و دولت و نزهت
در چنین جاه و ملکت و زینت
ناگهان شد صلاح دین رنجور
گشت از صحبت بدن مهجور
رنج جسمش کشید سخت دراز
دمبدم نیست می شد او ز گداز
نور او می فروخت همچون خور
بر سر طالبان سعد اختر
تن او می گداخت همچون شمع
گشت روشن ز نور او دل جمع
شیخ چون می نداد دستوری
که رود شد دراز رنجوری
چون که رنجوریش دراز کشید
ناله و کربتش به چرخ رسید
گفت با شیخ کای شه قادر
این لباس وجود را بردر
تا رهم زین عنا شوم آزاد
بروم آن طرف خوش و دلشاد
سوی آن بحر جان فزای روم
سوی آن قصر دلگشای روم
تا روم زین جهات بیرون من
تا رهم از چرا و از چون من
کرد از وی قبول و گفت رواست
از سر بالشش سبک برخاست
شد روانه به سوی خانه ی خویش
گشت مشغول مرهم آن ریش
چون دو سه روز با عیادت او
نامد و کرد رو به حضرت هو
گشت بر شه صلاح دین روشن
گفت جان می شود جدا از تن
شد یقین رفتنم ز دار فنا
سوی بی سوی در جهان بقا
اینکه نامد اشارتست که رو
اهل دین را بشارت است که رو
زآنکه روز کنارشان مرگ است
ذوق و شوق و سرارشان مرگ است
مرگشان را حیات باقی دان
دمبدمشان صلات باقی دان
نی کنون مرگ را همی بینند
نی کنون دانه اش همی چینند
بارها مرده اند در دنیا
دیده صد گون حیات در عقبی
مرگ کلی رهیدن است از دام
همه وصل و رسیدن است به کام
مرگ را هر که با هش و رای است
داند او نقل کردن از جای است
رفتن از خانه ای به سوی سرا
از جهان فنا به ملک بقا
در جهانی که اصل هستیهاست
واندر و بی خمار مستیهاست
هر نفس در جهان نو مهمان
بهتر از همدگر در او نقلان
نی در او خفتن و نه بیداری
نی در او بیهشی نه هشیاری
نی در او صحت و نه رنجوری
نی در او مستی و نه مخموری
نی درو شب نه روز نی مه و سال
ضد و ند را در او مجال محال
بی بلندی و پستی و چپ و راست
بی پس و پیش و بی خلا و ملاست
زان چنان عالمی که بی حد است
شهرها و قلاع بی عد است
هیچ دانی چرا شدی محجوب
مانده ای دور از چنان محبوب
زآنکه تن گشته است حایل آن
بهر این نیستی تو مایل آن
اندکی گشت پرده ی بسیار
ذره ای آفتاب را ستار
از دو چشم تو این بزرگ جهان
دو سر انگشت خرد کرد نهان
از سر انگشتهای خرد حقیر
این جهان بزرگ گشت ستیر
این چنین ارض و این بلند سما
فهم کن نیک اگر نئی اعمی
چه عجب گر تو هم از اصبع جهل
تا ابد کور مانی و نا اهل
می نبینی جهان بی حد را
عمر و عیش دراز سرمد را
هستی و جهل چون سرانگشتان
دور کن پس ببین به چشم عیان
آن یمی که این جهان از او قطره است
وآن خوری که آسمان از او ذره است
فهمها تیز نیست بگذر ازین
گو که چون رفت شه صلاح الدین
رایت عزم آن جهان افراخت
سوی ارواح بی فرس بر تاخت
کرد چشمان فراز و رفت به ناز
ناز نازان به صد هزار اعزاز
تا که از نو جهان جان را باز
بدهد حسن و زیب و فر و طراز
هم چنانکه جهان تن را او
داده جان و دو چشم بینا او
صد هزاران عطا دهد آنجا
به غنی و فقیر و شاه و گدا
از قدومش ملایک افزایند
هم روانهای پاک آسایند
زآنکه برتر ز جمله است به قدر
همه چون اختراند و او چون بدر
حق ورا کرد شاه در دو سرا
تا که و مه از او برند عطا
دو سرا را چو پادشاه وی است
رونق و زینت و پناه وی است
هر طرف کو رود شود معمور
هر کجا پا نهد کند پر نور
کرد از جان جهان تن را ترک
تا شود باغ جان پر از بر و برگ
اولیا را بود ز مرگ حیات
زآنکه در مرگ دیده اند نجات
صورة الموت رحمة و حیات
هی للروح راحة و نجات
ظاهر الموت موصل العشاق
و علی العکس مهلک الفساق
موتهم فی هوائه طرب
تحت ظل لوائه طربوا
روحهم فی مماتهم یعلو
قلبهم فی جواره یجلو
جسمهم فی التراب ان یفنی
روحهم فی سمائه یبقی
قفص الجسم حین ما انکسرا
منه جمع الطیور انتشرا
کل طیر یطیر فی جهة
کل روح یقیم فی صفة
منزل البعض فی ضیاء العرش
مسکن البعض فی ظلام الفرش
منزل البعض عرشه الاعلی
مسکن البعض فرشه الادنی
والذی فی مقامه اعلی
هو بالحمد والثنا اولی
قطب حق نایب است در دو جهان
هست در ظل او همین و همان
این جهان از برش برد نوعی
وان جهان هم از او خورد نوعی
طعمه ی هر کسی است لایق او
صنعت هر یکی مطابق او
آنچه از حق رسد محمد را
کی رسد گو به من تو هر کد را
نگر از مور تا سلیمان تو
همه هستند رزق خوار از او
می برد زو توانگر و درویش
هر یکی روزئی موافق خویش
شیخ فرمود در جنازه ی من
دهل آرید و کوس با دف زن
سوی گورم برید رقص کنان
خوش و شادان و مست و دست افشان
تا بدانند که اولیای خدا
شاد و خندان روند سوی لقا
این چنین مرگ باسماع خوش است
چون رفیقش نگار خوب کش است
عرسهای جهان مجاز دل اند
پیش آن جان و دل چو آب و گل اند
همه از جان و دل وصیت را
بشنیدند بی ریا به صفا
همه ی شهر آمدند جامه دران
به جنازه اش به صد هزار افغان
همه خایان دو دست از حسرت
همه حیران و مست از حسرت
همه گویان بدیم از او غافل
چون بود گل چو رفت از وی دل
هر کسی نوحه لایق سوزش
کرده در هجرت دل افروزش
جسم پاک ورا چو اندر خاک
بنهادند رفت پاک به پاک
***
بود راضی وی از حسام الدین
داده بودش هزار گنج گزین
مرشد جمله بود مولانا
آن خدیو یگانه در دو سرا
رتبت هر یکی بر او روشن
گشته همچون میان روح و بدن
گفت چون خور برفت زآن شب زاغ
عوض آمد رسید وقت چراغ
ماه چون شد نهان به ابر اندر
روشنی کی دهد بجز اختر
نی که اختر نمود در دریا
راه را همچو ماه در صحرا
آن یکی باز گفت مولانا
زین سه نایب کدام بود اعلی
گفتش اندر جواب که ای همراه
شمس چون مهر بد صلاح چو ماه
چون ستاره است شه حسام الحق
زآنکه گشته است با ملک ملحق
همه را یک شناس چون که ترا
می رسانند هر یکی به خدا
دامن هر یکی که گیری تو
زنده گردی دگر نمیری تو
چون که رفت از جهان صلاح الدین
شیخ گفت ای حسام حق آئین
بعد از این نایب و خلیفه توئی
زآنکه اندر میانه نیست دوئی
شیخ این را به جای آن بنشاند
بر سرش نورها نثار افشاند
گفت اصحاب را که سر بنهید
پیش او عاجزانه پر بنهید
همه امرش ز دل به جا آرید
مهر او را درون جان کارید
دستگیر شماست در عالم
پای از وی نهید بر عالم
چشمها را کنید از او روشن
در چنین جوی و باغ پر گلشن
هر که را کارها تمام نشد
حالتش خوب و با نظام نشد
زو شود کارشان چو بر کار اوست
باده شان او دهد چو خمار اوست
هر که را نیست سر سرش دهد او
هر که را نیست پر پرش دهد او
همه را عشق راه بین بخشد
همه را صدق و عشق و دین بخشد
معدن رحمت است و نور خدا
خود خدا هیچ از او نبود جدا
هر که او مظهر خدا باشد
کی ز فعلش خدا جدا باشد
فعل و قولش ز حق بود نه از او
آلت است او به دست حضرت هو
و هو معکم شنو تو از قرآن
هست با جمله خالق دو جهان
این چو عام است خاص چون باشد
آن معیت ز جان برون باشد
با همه است او ولی بدان فرق است
فرق هر یک ز غرب تا شرق است
زآن عطا کو دهد به مقبولان
نرسد شمه ای به مخذولان
گرچه حق با همه است نیست جدا
دائماً روز و شب خلا و ملا
لیک با اولیاست نوع دگر
چشم بگشا در این نکو بنگر
کاولیا را چگونه می دارد
در درونشان چه تخم می کارد
می بردشان فراز عرش برین
می دهدشان هزار گنج دفین
می کندشان ز راه جان آگاه
می دهدشان به منزل دل راه
عالم غیب را همی بینند
میوه های بهشت می چینند
چشمه ی حکمت از دل همگان
جوش کرد و روانه شد ز زبان
بر همه گنج وصل پیدا کرد
چشمشان را به خویش بینا کرد
تا شدند از بلا و خوف ایمن
شادمان در جوار حق ساکن
بنمودند بس کرامتها
آشکار و نهان علامتها
همه را منصب و خلافت داد
جمله را کرد پر ز لطف و ز داد
ساکنان سما برند سبق
همه افلاک تا بهفت طبق
و اهل روی زمین که خلقان اند
از خدا بی خبر چو حیوان اند
همه از دادشان فرشته شوند
همگان عاقبت به چرخ روند
که و مه در پناهشان باشند
پست و بالا سپاهشان باشند
خلق عالم برند درس و سبق
همه زایشان و آن گروه از حق
همه شان چشمه ی وصال جلال
تشنگان را دهند آب زلال
زآسمان وجودشان خورشید
تافته بر سما و بر ناهید
آسمانها ز نورشان روشن
شده از تابشان زمین گلشن
هست با اولیا مدام چنین
حق تعالی، گشا دو چشم و ببین
گرچه با خلق هم بود خلاق
دائماً در وصال قرب تلاق
لیک این نوع نیست تا ایشان
ندهدشان وصال درویشان
لایق حالشان عطا بخشد
گاهشان درد و گه دوا بخشد
پروردشان به خواب و بیداری
کند از نان و آب معماری
صحت تن دهد به دل شادی
تا کنند از عطاش آزادی
این چنین است اله با ایشان
نیستشان حظ دیگر از یزدان
آن معیت به این چه می ماند
آن بلند این به پست می راند
آن بود همچو مهر و این چو سها
این بود همچو ارض و آن چو سما
ناله کن از دل و بگو یا رب
گرچه تو با منی به روز و به شب
می نمائی به من از ایشان رو
دمبدم آشکار و پنهان رو
لیک بنما ز لطف آن دیدار
که نمودی به اولیای کبار
باش با ما چنانکه با ایشان
دار ما را ز سلک درویشان
تا چو ایشان شویم خاص و ندیم
در سرای جلال وصل مقیم
خویشتن را به ما چنان بنما
که نمودی به اهل عشق و صفا
تا که شاکر شویم از آن دیدار
تا رهیم از حجاب آن پندار
در جهان یقین روان گردیم
بی سپهر و زمین دوان گردیم
همه گردیم جان و جان بخشیم
به گدا گنج شایگان بخشیم
بندگی را هلیم و شاه شویم
دستگیر و جهان پناه شویم
شود از حکم ما فلک گردان
صد چنین است شاهی مردان
پس یقین دان که در حسام الدین
همه هستند همچو گنج دفین
نیستند اولیا از او بیرون
پیش او ذکرشان بود ز جنون
در حضور شکر مگو ز شکر
چون دوی نیست زین شکر می خور
تا بدانم که تو شکر خواری
ور کنی ذکر آن شکر خواری
تشنه از آب اگر بجوید آب
یا شود طالب سؤال و جواب
جمله دانند از آب بیگانه است
آبخور نیست بند افسانه است
حظش از آب جز حکایت نیست
تشنه او جز که بر روایت نیست
اولیا چون که جمله یک ذات اند
از خدا زنده وز خود مات اند
هر که یک را دو بیند او ز حول
کور و کر ماند آخر و اول
همه درج اند اندر او بی شک
نیست چیزی در او بجز آن یک
شرح او را به حرف نتوان گفت
در جان را کسی بگفت نسفت
جمله را واجب است از دل و جان
که غلامش شوند در دو جهان
همه یاران مطیع او گشتند
آب لطف ورا سبو گشتند
هر یکی زخم خورده بود اول
شده نادم از آن خطا و زلل
گشته بودند با ادب جمله
زآن نکردند هم بر این حمله
خورده بودند زخمها ز انکار
همه کردند زآن خطر اقرار
ز اولین ضربت قوی خوردند
در دوم فتنه کمترک کردند
در سوم نرم و با ادب گشتند
بی حسد رام مرد رب گشتند
کس از آن قوم سرکشی ننمود
هر یکی امر را ز جان بشنود
سالها شادمان به هم بودند
کامران جمله بی ستم بودند
***
آن شنیدی اگر چه مضحکه است
مضحکه ز اهل دل به جد پیوست
دو نفر را گرفته بد تاتار
تا از ایشان برد زر بسیار
زان دو یک را ببست تا بکشد
تا از آن دیگر او سخن بکشد
ترسد از تیغ و گنج بنماید
در گنج او ز کنج بگشاید
گفت بسته چرا همی کشیم
سو به سو خشمگین چه می کشیم
گفت تا زین بترسد آن دیگر
بنماید به من دفینه ی زر
گفت خود عکس کن بکش او را
تا بترسم هلم من این خو را
سیم وزر هر چه هست بنمایم
در بلندی و پست بنمایم
چون که تاتار این سخن بشنید
خوشش آمد به قهقهه خندید
کرد آزادشان از آن زحمت
هر دو بردند زآن سخن رحمت
زین سبب گفت حق به پیغمبر
امت تو میان امت در
هست مخصوص از نوازشها
رسته از محنت و گدازشها
یک عنایت که آخر آمده اند
زآن مطیع اوامر آمده اند
قوم پیشین سیاستم دیدند
امت تو از آن بترسیدند
جمله را گشت آن بلا عبرت
در عبادت شدند بی فترت
از چنان جرمها حذر کردند
همدگر را از آن خبر کردند
آنچه بر قوم نوح و امت هود
رفت قوم تو جمله را بشنود
ز امت تو کس آن گناه نکرد
آن چنان جرم بی پناه نکرد
زآن جهت گشت نامشان مرحوم
نشوند از لقای من محروم
همچنین هم بدان که این یاران
که کنون بگرویده اند از جان
هستشان از خدا عنایت ها
همه را شد چنین کفایتها
که نکردند هیچ گونه گناه
جمله گشتند رام مرد اله
هر کسی که او شود مرید اکنون
مرتبه اش زین سبب بود افزون
بشنود او حکایت همه را
آن جفاهای قوم چون رمه را
که از آن فتنه ها چه برخوردند
نیک پنداشتند و بد کردند
هر کسی را از آنچه گشت پدید
هر کسی در درون چه نقصان دید
از چنان جرمها بپرهیزد
جنس آن گردها نینگیزد
لیک این هم تو نیز نیک بدان
که تمامت نبوده اند چنان
یک گره زان بدند خاص و امین
رسته از شک و گشته عین یقین
در ره شیخ با ادب بودند
فارغ از مال و از جسد بودند
جز لقای خدای در دلشان
سر به سر بود ناخوش و هذیان
غم دینشان چنان بده که دمی
نبدیشان فراغتی به غمی
اشگ ریزان بدند و دل بریان
بهر دیدار حق ز جان گریان
شیخ را جملگان مطیع بدند
نز زبان بل ز جان مطیع بدند
نی در آغاز و نی در آخر کار
سر زد اندر درونشان انکار
نی به قول و به فعل یک ز ایشان
کرده چیزی که آن خلد درجان
آن کسی را که شیخ خوش دیدی
صدق ایشان از او نگردیدی
لاجرم هر یکی در آخر کار
گشت اندر جهان جان مختار
بود از ایشان یکی صلاح الدین
در خلافت ز جمله شد تعیین
هم حسام الحق آن ولی خدا
بعد از او شیخ گشت در دو سرا
باقیان هم بزرگوار شدند
همه در عشق کامگار شدند
وآنکه بودند مجرم و محروم
عاقبت هم شدند از او محروم
دستشان را گرفت شیخ ودود
جرمشان را ز جود خود بخشود
هر که از جان و دل برو چفسید
آخر کار با مراد رسید
جز مگر نادری که سخت مصر
بود و روزی نشد به صدق مقر
***
هم چو شیطان بد از ازل کافر
زآن نگردید اول و آخر
مرغ کز مادرش سیاه آمد
از قدم کافر و تباه آمد
گر شود از گچ و ز دوغ سپید
آن بود عاریه چو گل بر بید
آبهای اجل برد زو آن
تا که گردد سیاه چون زاغان
وآنکه جانش بد از ازل اسپید
زاده بود از شعاع آن خورشید
از گناه ار شود چو زاغ سیاه
جان پاکش شود ز جرم تباه
برود ز آب توبه آن سیهی
پاک گردد نماندش تبهی
هر که آمد سفید مادرزاد
عاقبت زین بلا شود آزاد
چون بدیها نبود لایق او
گنه و جرمها مطابق او
باز گردد چنانکه بود اول
نکند اندر او گناه عمل
گر بیابد صلیب زر شخصی
گر بود متقی و بی نقصی
بهر نقش بدش نیندازد
بل برد در وثاق و بگذرد
تا رود نقش ناپسند از زر
زآنکه بر خیر، عاریه است آن شر
نقش شر بود عاریه برخاست
خیر اصلی چنانکه بد برجاست
نقش بد چون بر او نبود اصلی
رود آن چون که خو نبود اصلی
ذات از اصل چون بود نیکو
عاقبت کار او شود نیکو
رابعه نی که بود در بد کار
گشت آخر ز زمره ی احرار
نی که اول فضیل بود فضول
رهزن و بی حفاظ همچون غول
آخر کار متقی شد او
گشت بیدار و رفت از او آن خو
گشت از سلک اولیای کبار
همچو او بوده در جهان بسیار
نامشان گر برم دراز شود
در مقصود از آن فراز شود
فوت گردد معانی دیگر
نرسدتان از آن علوم خبر
فهم کن رمز اگر خردمندی
بند بگشا ز دل چه در بندی
سوی ظاهر مرو چو نادانان
سوی باطن رو ار تو داری آن
گرچه بر زر گل سیاه بود
نقد زر کی از آن تباه شود
ور شود مس زشت زر اندود
مخر آن را که نیست در وی سود
زر نماند بر او چو عاریه است
مس تنها بماند اندر دست
لیک صراف هر دو را از دور
بشناسد چو نیست زو مستور
مس و زر را شناسد آن دانا
همچو روز است پیش او پیدا
تا نگردی غلط به رنگ برون
بین که در رنگها چه شد مدفون
نی که در دور خویش برصیصا
بود بی مثل در صلاح و تقی
چون نبود آن تقاش مادرزاد
هر چه او کرده بود رفت به باد
عاقبت همچو مرغ آن خودکام
بسته شد بهر دانه ای در دام
گشت زانی و قاتل و بد نام
رفت دینش بماند دشمن کام
هر میسر لما خلق آمد
جز به میسور خود نیارامد
نی که ابلیس بر فلک ز قدم
از ملائک فزون بد او به قدم
داشت بر آسمان ولایت ها
کرده املاک از او روایت ها
پیش املاک همچو شاگردان
او چو استاد فایق و همه دان
بود استاد بر سما نامش
نعمت آمد ز حق سرانجامش
چون که گوهر نداشت جان بدش
دست نگرفت علم و هم خردش
در نبی حق ز کافرانش خواند
وز بلندیش سوی پستی راند
ظاهراً اگر چه او مسلمان بود
باطناً بی حضور و ایمان بود
بود از اصل کافر و مردود
آخر کار حق ورا بنمود
که چه بود از ازل نهاد بدش
وز چه رو کرد از آن جناب ردش
گشت سر نهان او پیدا
پیش خرد و بزرگ شد رسوا
نیک و بد بی گمان در آخر کار
آشکارا شوند روز شمار
این سخن را کران نخواهد بود
قصه ی شه حسام دین گو زود
***
بود با شیخ در زمانه ی شیخ
همدل و همنشین به خانه ی شیخ
در صفا و وفا به هم همدم
همه اصحاب شادمان بی غم
بخشش هر دو بر همه شامل
همه از هر دو عالم و عامل
همه در باغ عشق چون اشجار
شیخ و نایب در آن چو باد بهار
زنده از آبشان نهال همه
گشته خوب از وصال، حال همه
هر یکی را به قدر خود ادرار
دائماً می رسید بی آزار
داده هر یک درخت شکل دگر
میوه های لذیذتر ز شکر
یک از آن تاب داده بر خرما
یک بداده انار جان افزا
در عروج از بروج همچو ملک
کرده هر یک گذر ز هفت فلک
خوش به هم بوده مدت ده سال
پاک و صافی مثال آب زلال
بعد از آن نقل کرد مولانا
زین جهان کثیف پر ز عنا
پنجم ماه در جماد آخر
بود نقلان آن شه فاخر
سال هفتاد و دو بده به عدد
ششصد از عهد هجرت احمد
چشم زخمی چنین رسید به خلق
سوخت جانها ز صدمت آن برق
لرزه افتاد در زمین آن دم
گشت نالان فلک در آن ماتم
مردم شهر از صغیر و کبیر
همه اندر فغان و آه و نفیر
دیهیان هم ز رومی و اتراک
کرده از درد او گریبان چاک
به جنازه شده همه حاضر
از سر مهر و عشق نه از پی بر
اهل هر مذهبی بر او صادق
قوم هر ملتی بر او عاشق
کرده او را مسیحیان معبود
دیده او را جهود، خوب چو هود
عیسوی گفته اوست عیسی ما
موسوی گفته اوست موسی ما
مؤمنش خوانده سر و نور رسول
گفته هست او عظیم بحر نغول
همه کرده ز غم گریبان چاک
همه از سوز کرده بر سر خاک
آن فغان و خروش که آنجا بود
کس ندیده است زیر چرخ کبود
همچنان این کشید تا چل روز
هیچ ساکن نشد دمی تف و سوز
بعد چل روز سوی خانه شدند
همه مشغول این فسانه شدند
روز و شب بود گفتشان همه این
که شد آن گنج زیر خاک دفین
ذکر احوال و زندگانی او
ذکر اقوال و در فشانی او
ذکر خلق لطیف بی مثلش
ذکر خلق شریف بی مثلش
ذکر عشق خدا و تجریدش
ذکر مستی و صدق و توحیدش
ذکر تنزیه او از این دنیا
کلی رغبتش سوی عقبی
ذکر ورد و نماز او همه شب
ذکر تخصیص او به حضرت رب
ذکر لطف و تواضع و کرمش
ذکر حال و سماع چون ارمش
ذکر تذکیر و وعظ و گرمی او
ذکر مهر و وفا و نرمی او
ذکر اسرار و لطف انوارش
ذکر آن کشفها ز دیدارش
ذکر تقوی و حلم و رحمت او
ذکر فتوی و علم و حکمت او
ذکر هر نوع از کرامت او
در ره صدق استقامت او
همه در هر صفت ورا خوانند
زآنکه او را شفیع خود دانند
همه نامش برند در سوگند
همه از نام او رهند از بند
تا نیارند نام او به زبان
هیچ باور نگردد آن پیمان
زآنکه آن نام بهترین قسم است
نقض آن پیششان بتر ز سم است
گر بگویم از این نسق شب و روز
دل عشاق خون شود از سوز
دل چون کوه که شود زین غم
آن به آید کزین ببندم دم
سوی قصه روم که از غصه
برهند و برند از آن حصه
***
گفت از آن پس حسام دین به ولد
بعد والد توئی امام و سند
جای او با تو می رسد بنشین
که چو تو نیست عارف و ره بین
گفت نی والدم یقین زنده است
مرده جسمش بود که چون ژنده است
روح او در جوار حق باقی است
از می وصل خود حقش ساقی است
مؤمنون را نه لایموتون گفت
مصطفی چون که در معنی سفت
در زمانش بدی خلیفه ی ما
هیچ تغییر نیست بیش ورا
تو بدی چون امام و ما مأموم
از شه این کرده ایم ما معلوم
اول و آخری خلیفه ی ما
پیشوائی و شیخ در دو سرا
کرد الحاح بی حد آن بینا
که نشاید بجز ترا آنجا
کردمش گونه گون ز جان لابه
بی ریا از دل و زبان لابه
سخنم را ز لطف کرد قبول
شد میسر هر آنچه بد مأمول
همه بودیم زیر سایه ی شاه
ایمن از مکر دیو و سهو و گناه
بعد ده سال و دو، ز ناگاه او
گشت رنجور و شد به حضرت هو
ماند تنها ولد چو طفل یتیم
زار گشت و نزار شد از بیم
خیره مانند طفل در صحرا
بی پناهی و مشفقی عذرا
از خودامید را برید آن دم
گفت ماندم به چاه ظلمت و غم
سر همی زد ز غصه بر دیوار
از غم هجر آن چنان دلدار
نوحه می کرد بر خود او هر دم
که چه خواهم شدن از این ماتم
رهبرم رفت ره چگونه برم
بی وی از دیو سر چگونه برم
به کجا رو نهم کرا گیرم
چه بود چاره چیست تدبیرم
گفتم ای جان پاک اگر رفتی
به تن و زیر خاکدان خفتی
جان پاک تو حاضر است یقین
بر من و جمله ناظر است یقین
نی که بودت به من عنایتها
نی که کردم ز تو روایتها
نی که بودم چو ترجمان پیشت
روز و شب بهر رهروان پیشت
می رسانیدم از تو من پیغام
به خواص خواص و هم به عوام
وعده های عظیم داده بدی
گفته بدی رهانمت ز خودی
یوسفت را ز حبس چاه کشم
گر اسیر است امیر و شاه کنم
زآنکه جان است یوسف و تن، چاه
اندر این چاه مانده از الله
بخشمت عاقبت ولایتها
نقد و در آخرت ولایتها
نقد فرمای تا شوم ایمن
گردم از خوف فوت آن ساکن
گفت بودم در آب و گل پیدا
رهنما من به طالبان خدا
پیششان بودم و ندیدنم
نگزیدندم و گزیدندم
چون که پنهان شدم کجا بینند
آوه این قوم چون خدا بینند
مگر آیم به صورت دیگر
باز من در جهان به شکل بشر
تا نمایم به هر کسی ره را
کنم آگاه بنده و شه را
که شود مشکلات حل از من
دل و جان هم رهد ز حبس بدن
اولیا بهر آن در این عالم
می رسند ای پسر ز کتم عدم
تا همه در وجود جود کنند
هیزم نفس را چو عود کنند
مس تن را ز کیمیای نظر
بی توقف کنند صافی زر
تا بود در جهان ولی خدا
رهنمایست و دستگیر ترا
چون گذشت او بجو یکی دیگر
تا که گردد ترا به حق رهبر
نیست دیگر اگر دگر گفتم
بهر صورت شمر دگر گفتم
ورنه ایشان همه یکی نوراند
از دوی و سه یی قوی دوراند
روحشان چون بهار یکسان است
جسمشان در عدد چو اغصان است
متعدد چو لاله و ریحان
کز بهاراند رسته در بستان
بنگر در بهار ای بینا
درگذر از شمار و یک بین آ
هر که بگذشت خوش ز خوف و رجا
هر چه آن دیدنی است دید آنجا
وآنکه می نگذرد از این دو مقام
کور ماند نیابد از حق کام
***
گفت یزدان صریح در قرآن
تا پذیرند خلق از دل و جان
هر که باشد در این جهان اعمی
هم بود در جهان جان اعمی
آلتت داد تا ورا جوئی
چون که آلت نماند چون پوئی
هیچکس ره برید بی پائی
یا که بی دست گشت گیرائی
هیچکس بی دو دیده دید سری
هیچکس بی درخت خورد بری
این محال است و جهل از این بگذر
هیچ این فکر را مکن دیگر
آن دلی کو برون آب و گل است
از تو پنهان مثال نور دل است
هیچ حظی از او نیابی تو
گرچه سویش ز جان شتابی تو
پس خطا باشد اینکه می گویند
نیست راه آنکه شیخ نو جویند
اولین شیخ را بگیر قوی
نیست مردی که سوی غیر روی
چون که گشتی به اولین خرسند
عهد را گیر و از وفا مپسند
که بگیری بر او تو شیخ دگر
نیست این راست پیش اهل نظر
باطل است این سخن به گوش مکن
این چنین زهر و نیش نوش مکن
تا نمانی ز گنج حق محروم
تا نگردی چو اشقیا مذموم
شیخ نو گیر تا رهی از غم
تا شود قطره ات ز دادش یم
لیک شیخی که باشد او کامل
صافی و پاک و عالم و عامل
مرده باشد در او صفات بشر
هیچ نبود بر او ز نقش اثر
دیده ی او به حق بود بینا
خودیش رفته و بمانده خدا
دست در هر کسی نباید زد
چون نباشد چنین نشاید زد
صد هزاراند مدعی در راه
هر یکی گفته دائماً ز اله
دمبدم بخشش و عطا داریم
در ره فقر صد نوا داریم
حالشان نیست آنچه می گویند
روز و شب عکس آن همی جویند
گفته این نوع و صد چنین دو نان
با خلایق ز حرص یک دو نان
نیک کن احتیاط در ره دین
هر خسی را به سروری مگزین
جوی از او بوی اولین شیخت
چون بیابی بود یقین شیخت
عین شیخت بود در آن مظهر
دامنش گیر چون که نیست دگر
کوزه گر گشت آب، جوی نگشت
می خور از آب صافیش چون کشت
تا بروید درون تو گلزار
تا رهی از خودی و نفس چو خار
تا چو او چشم روح بگشائی
تا چو او هر نفس بیفزائی
تا روی بی قدم به چرخ وصال
تا ز نقصان رهی، رسی به کمال
ور نگیری تو دست او ز بله
دان که گم کرده ای ز غفلت ره
زرگری را که میرد استادش
روز و شب گر کند ز جان یادش
هیچ از صنعتش نیاموزد
گرچه خود را ز یاد او سوزد
تا نگیرد به جای او استاد
می نگردد ز زرگری دلشاد
در همه کارها و حرفت ها
چون ز استاد ماند کس تنها
بایدش جست اوستاد دگر
تا که کامل شود به علم و هنر
ور نماید وفای سرد که من
نتوانم بر جز او رفتن
اوستاد من است در دو جهان
هستم از جان و دل ورا جویان
از چنان خر بدان که ناید کار
هیچ ناموزد و بماند خوار
چون غرض ز اوستاد صنعت اوست
صنعتش را بجو گذر از پوست
گر به صورت هزار گون باشد
تو به معنی نگر که چون باشد
همه باشند یک، چو آب از جو
منگر در نقوش خم و سبو
هرزه دان آن سخن که می گویند
این گروه پلید خام نژند
که تو بر شیخ خویش شیخ مگیر
گر کسی گویدت جز این مپذیر
گر بدی این چنین در این عالم
یک نبی نامدی بجز آدم
همه را یاد او رسانیدی
به خدا و ز غم رهانیدی
بعد از او نامدی رسول دگر
نبدی غیر آدم اندر خور
ذکر حمد و وفاش بس بودی
همه را زآن طریق بگشودی
کی بدی فرض بر صغیر و کبیر
گرویدن به انبیای نذیر
نشدی خصم جانشان کافر
نبدی در جزای کافر سقر
پس بدان که آن سخن کژ است و خطا
تا نگردی تمام، جوی استا
***
با ولد شه حسام دین در خواب
گفت چون سائلی شنو تو جواب
تا جهان قایم است ما هستیم
هیچ پنهان نئیم در دستیم
گرچه بتخانه را بگردانیم
هر که از ماست داند آن که آنیم
نور حقیم در لباس بشر
نور حق چون مسیح و تن چون خر
این عدد وصف جنس مرکوب است
کو عدد آن طرف که محبوب است
شاه صد گونه اسب برشیند
گاه بر ماده گه به نر شیند
گاه بر ابغری سوار شود
گاه بر مادیان به راه رود
شه همان باشد و دگر نشود
گرچه مرکب هزار گونه بود
شاه نور حق است و تن مرکب
شاه چون آفتاب و تن کوکب
بهر تو سر زنیم از بدنی
تا دهیمت ز نو طریق و فنی
تا که گردی تمام در ره حق
رسدت نو به نو ز عشق سبق
تا رهی زین جهان همچون دام
تا رسی همچو واصلان در کام
یافتم بعد خواب آن کس را
گشت بر من سر نهان پیدا
گفت نیکم ببین که من آنم
در تن آب وگل چو مهمانم
آمدم تا کنم ز نو یاری
برهانم ترا ز اغیاری
لیک از من مگو به خلق خبر
این چنین گنج را تو تنها بر
زآنکه این نیست لایق حیوان
نخورد زین ابا بجز انسان
قوم بی دین حسود مردان اند
زآنکه در جسم، نقش بی جان اند
هیچ ایشان از این نعم نخورند
پرده ی ما ز دشمنی بدرند
کار نافع نیاید از ایشان
بلکه آتش زنند در خویشان
دشمن یوسف اند این گرگان
گرچه خود را نموده اند اخوان
تا بده است از قدم چنین بوده است
هیچ قرنی نبی نیاسوده است
انبیا را به دشمنی کشتند
جامه شان را به خون درآغشتند
آنچه قابیل کرد با هابیل
گرگ با خر نکرد وکرگ به پیل
همچنان قوم عاد و قوم ثمود
چه نکردند آن گروه حسود
نوح دایم به نوحه بد مشغول
از ستمهای آن گروه فضول
هم خلیل و مسیح و هود و کلیم
دیده از دشمنان عذاب الیم
هم ز بو جهل احمد مرسل
دیده آن رنجها که لا تسأل
نسل ایشان پر است در عالم
از قدم تا پدید گشت آدم
واجب آمد حذر از این خامان
زین گروه پلید خودکامان
همه خود بین خودپسند بده
همه زین روی در جحیم شده
من و تو زیر پرده یارانیم
در لباس دو جسم یک جانیم
تو ز من گوی و من ز تو گویم
تو مرا جوی و من ترا جویم
در عدد گرچه ما دو چون دو پریم
یک بود دو چو یار یکدگریم
مرغ را سر یک است اگر دو پر است
در گذر تو ز پر که اصل سر است
دست را گرچه هست انگشتان
چشم بگشا و جمله را یک دان
همچنین چون دو شخص یار شوند
چو دو جسم ار چه در شمار شوند
هر دو باشند یک، چو هر دو به هم
می نمایند راه را به قدم
چون عددها بوند یک دل و جان
رو به معنی و جمله را یک دان
گر به صورت ز همدگر دوریم
چه تفاوت کند چو یک نوریم
این ندارد نهایت و آغاز
چنگ آن قصه را دمی بنواز
***
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه شافع شدند لابه کنان
که ای ولد جای والد آن تو بود
زآنکه پیوسته مهربان تو بود
کردیش با حسام دین ایثار
زآنکه بد پیش والدت مختار
چون که رفت او بهانه ایت نماند
حق تعالی چو این قضا را راند
بعد از او کن قبول شیخی را
خلق را شو امام و راهنما
سر این قوم شو که بی سرور
هیچ کاری نیاید از لشکر
بی شه اسپاه جمله گمراه اند
گرچه کوه اند کمتر از کاه اند
تخت را کن به بخت خود مقرون
تا که در پاش سر نهد گردون
اهل گردون همه مرید تواند
همه در آرزوی دید تواند
همه حیران فکر و رای تواند
همه بنهاده سر به پای تواند
همه را از تو می رسد ادرار
همه را می شود چو زر ز تو کار
در جهان خوشه چین این خرمن
بنده است این چنین گزین خرمن
اهل گردون چو این چنین باشند
ساکنان زمین که، فراشند
فهم کن تا چگونه پست شوند
پیش این رفعت و ز دست شوند
همچنین این سخن دراز کشید
کرد از ایشان ولد قبول و شنید
بر سر تخت رفت بی پائی
در جهانی که نیستش جائی
بی قدم رفت جان به سوی قدم
بی وجود بشر به شهر عدم
گشت غواص در چنان دریا
به در آورد تحفه گوهرها
بر مریدان نثار کرد آن را
زندگی داد جان و ایمان را
خلق حیران شدند و گفتند این
که زهی قطب پادشاه گزین
آنچه در عمرها شود حاصل
ز اولیای گزیده ی واصل
هر دمی می برد مرید از او
می شود در جهان فرید از او
گشت راه نهان از او پیدا
جاهلان را همی کند دانا
مدت هفت سال گفت اسرار
بر سر تربت پدر بسیار
شرق تا غرب رفت آوازه
که شد آئین حق ز نو تازه
مشکلاتی که بسته بود گشاد
این چنین تحفه هیچ شیخ نداد
دشمنان جمله دوستان گشتند
از سر خشم و کینه بگذشتند
خشم یوسف برفت از اخوان
خشم را کشت این به زخم بیان
آنچه یوسف نکرد کرد این آن
خشم را برد از دل یاران
خلق را زنده کرد از نو باز
در دل جمله کاشت صدق و نیاز
پرده از پیش سرها برداشت
علم عشق بر هوا افراشت
فجفج افتاد در همه شیخان
کاین چه مستی است وین چه علم و بیان
دورها خیره مانده در دورش
خوشتر از راحت است هر جورش
کفر او بر فزود بر ایمان
صورتش بهتر از هزاران جان
کژیش خوب همچو ابروی است
بهتر از راستی از این روی است
از همه در گذشت و می جو شد
گرچه پیش است بیش می کوشد
چون جز او نیست پس چه جویان است
در وصال از چه روی پویان است
بی نشان می رود ز راه درون
نیست آنجا خود اندرون و برون
تا که گردان شده است چرخ کبود
غیر او را چنین مقام نبود
خاص خاص خداست از آزال
هیچکس را نبوده این اجلال
قال و حالش ز جمله افزون است
حالها پیش قال او دون است
این چنین قال را چه باشد حال
کن قیاس و دو چشم دل می مال
تا بدانی که حال او ز قدم
بد فزونتر ز رهروان به قدم
آنچه حق گفت با وی اندر سر
نرسد کس بدان ز طاعت و بر
نشود حاصل آن بسعی و جهاد
خیره در کارهای او اوتاد
داد بی حد عطا مریدان را
پر ز انوار کرد هر جان را
همه بردند بی شمار عطا
از کبیر و صغیر و پیر و فتی
زآن عطا گر کنون نیند آگاه
گرچه شان از کرم نمود این شاه
عاقبت آگه و خبیر شوند
در علو برتر از اثیر شوند
گر بطفلی عطا کند سلطان
گله ی بی شمار از اسبان
نشود طفل از آن عطا دلشاد
چون خبر نیستش که شاه چه داد
گر شود بالغ و خردمند او
بپذیرد ز عاقلان پند او
بر بد و نیک و خیر و شر آگاه
گردد و راست پوید اندر راه
داند این که آن بود عطای عظیم
شاد گردد ز جود شاه کریم
گله ی اسب را به کودک خرد
چون ببخشی نداند او که چه برد
بل رمد زآن عطا ز بی خردی
که نه نیکی شناسد و نه بدی
قیمت گله گر بود بسیار
پیش طفل اندک است و بی مقدار
مرغکی گر دهی بوی خندد
شادمانه دل اندر آن بندد
از دو صد گله خوشترش آید
چونکه یک مرغ در برش آید
هست آن گله داد مرد خدا
که او دمی از خدا نگشت جدا
اوست شعشاع نور آن خورشید
که شد از نور او روان خورشید
از چنین داد بی خبر باشد
گرچه خور نور بر سرش پاشد
آنک ازین نور عشق بی خبر است
مشمر از بشر ورا که خر است
هر که او زین عطای بی پایان
بی خبر ماند طفل راهش دان
از چنان گنج در ترح آمد
وز یکی پول در فرح آمد
شاد گردد ز صنع نه از صانع
صنع از صانعش شود مانع
رمد از ملکت بقا آن دون
جان دهد بهر خاک آن ملعون
چه بود خاک بشنو و دریاب
گر نئی همچو منکران در خواب
هر چه هست اندر این جهان می دان
جمله خاک است از طعام و زنان
اطلس و تاج و زر بود خاکی
زآن سبب عاقبت شود خاکی
اول آن خاک بود و رنگی یافت
جهت رنگ بر تو چون مه تافت
آخر کار رنگ از او برود
همچو اول که بود خاک شود
عاقل از رنگ کی رود از راه
رنگ و بو را کجا خرد آگاه
رنگهای ابد ز بیرنگی است
پیش بی رنگ رنگها رنگی است
نه از بهار است رنگ سرخ و سپید
بر درخت چنار و بر گل و بید
گونه گون رنگهای خوش در باغ
بنموده ز باغ بی صباغ
آن بهاری که این همه ز وی است
پاک از رنگها ز داد حی است
همچنین فهم کن تو معنی را
چشم بگشا گذار دعوی را
اصل بی رنگی است رو سوی اصل
جهد کن تا شود به آنت وصل
منعدم گرد پیش اصل وجود
تا شود از تو صد جهان موجود
تا همه نقش ها ز تو زاید
نونو از صنع تو رود آید
ذات پاکت به خود بود قایم
صنعها هم ز تو رسد دایم
لیک این صنعها نمی ماند
خنک آنکس که سر حق داند
بهر آن سر ببازد این سر را
هلد این خانه جوید آن در را
محو گردد از این خودی کلی
رهد از نیکی و بدی کلی
صاف گردد ازین همه اوصاف
بی سر و پا کند به کعبه طواف
نیست گردد تمام از هستی
بی می و ساغری کند مستی
فهم این سر به عقل نتوان کرد
آلت فهم این بود غم و درد
درد دین پرده سوز کفر بود
قفل جان زین کلید باز شود
هر که را درد نیست درمان نیست
جان که ازو زنده نیست، آن جان نیست
گرچه ماند به جان مخوانش جان
زآنکه زنده نگشت از جانان
زنده از چار عنصر است آن جان
چون چراغی که شب شود رخشان
باشد آن نور او ز زیت و فتیل
نیست باقی چو بحر یا چون نیل
تا بود زیت زنده باشد آن
چون که زیتش نماند میرد آن
لیک آن کز خدا بود زنده
باشد او بی زوال و پاینده
قایم از حق بود نه ز آب و ز نان
مدد اوست دایم از منان
همچو خورشید چشمه ی نور است
هست باقی و از فنا دور است
زآنکه بی علت است آن نورش
نیست معلول شادی و سورش
دارد از ذات خود چو زر نیکی
همه لطف است و سر به سر نیکی
***
اولیا را مقام هست سه حال
در طریق خدای بی ز زوال
حالتی هست کان بود طاری
از عنایات و رحمت باری
نبود حاکم او بر آن حالت
پیش آن حالت است چون آلت
حالت او را برد چو که را باد
گاه غمناک داردش گه شاد
حالتی دیگر است ازین بهتر
که بر آن حاکم است آن سرور
هر زمانی که خواندش آید
نه دهد انتظار و نی پاید
همچو باز مطیع آن حالت
شود این را به عکس آن آلت
حالتی دیگر است برتر از این
که بود آن ورای چرخ و زمین
که شود شخص عین آن حالت
می نگردد جدا از آن راحت
همچو مسی که زر شد از اکسیر
نپذیرد به هیچگون تغییر
قطب را باشد این مقام بلند
نرسد فهم این به دانشمند
می کنم فاش هر دمی اسرار
از مقامات و منزل احرار
تا که خود را زنی برین سه محک
هیچ اندر دلت نماند شک
هر کدامی ازین سه ای دانا
اولی اوسطی و یا اعلی
وآن کزین هر سه حالت است برون
نکنش یاد که اوست ناقص و دون
نبود آدمی بود حیوان
گرچه باشد به صورت انسان
باز هم این بدان کز آن سه نفر
ایمن است آخرین ز رنج و خطر
غالب آن است کان میانه رهد
چون که حالت مطیع اوست جهد
نادر افتد که این چنین کس را
سر برد تیغ تیز مرگ و فنا
مخلص است او از آن خطر دارد
در سفر چون که سیم و زر دارد
ممکن است اینکه رهزنان بلا
بزنند و برند از او کالا
اولین را که حالتش گه گاه
آید آنگه شود از آن آگاه
حالت او را مطیع و رام نشد
هیچ با وی چنانکه خواست نبد
ناگهان می شدی به وی مقرون
هم به ناکام از او شدی بیرون
خطر او بود دو صد چندان
نادرا یابد او ز خوف امان
زان که گر آخرین نفس گه موت
حالتش ناید آن شود زو فوت
چون که حاکم نبد بر آن حالت
کی شود سوی او روان حالت
گر بیاید در آن نفس نیکوست
ور نیاید بدان که وای بر اوست
آخرین که اوست قطب بی همتا
ایمن است و بزرگ در دو سرا
زآنکه گشته است عین آن حالت
کی ز راحت جدا شود راحت
دوئیی نیست اندر او که رود
هر یکی سوی اصل خویش شود
نیست جسمی که آن شود مقسوم
نیست علمی که گردد آن معلوم
علم و حلم اند هر دو اوصافش
او چو عنقا و عشق حق قافش
همه اشیا از او برند عطا
ز آسمان و زمین و عرش علا
بدهد او عطا و نستاند
بی ز استاد علمها داند
علم و حلم و هزار وصف دگر
همه از وی چو روشنی از خور
ذات او اصل و فرعها اوصاف
همه از نیک و بد ز درد و ز صاف
همه را او بدوزد و بدرد
دو جهان را به یک جوی نخرد
اولیا را خرد که خاصان اند
باقیان را هلد چو بی جان اند
آنکه حق شان خرید باقی اند
وآنکه حقشان فروخت عاقی اند
چون نگشتی چنین ز جهل گزاف
از چه رو می زنی ز فقر تو لاف
صد هزارش چنین صفت بیش است
تو پسی در حجاب و او پیش است
هر کسی گرد نیک و بد گردد
دائماً قطب گرد خود گردد
همه جویان او و او خود را
همه با یار جفت او عذرا
همه عالم بر او شده عاشق
بر جمال خود او بده عاشق
هر کس از فعل نیک، نیک شود
بدی قطب به ز نیک بود
چون بر آهن کنند نقش نکو
گرچه بی نقش بد بهاش تسو
آورد بهر نقش یک دینار
گر کنندش مزاد در بازار
قیمت او را ز نقش شد نه ز خود
چون رود نقش از او بماند رد
همچو آن آهن است گوهر بد
علم او عاریه است نیست ز خود
حالت مرگ از آن شود خالی
همچو از ملک زیور مالی
به خلاف آنکه زر بود ذاتش
باشد از خود جیوش و رایاتش
نبود قیمتش ز نقش و نگار
نشود گه عزیز و گاهی خوار
گر کنندش صلیب یا محراب
نشود رد ز گردش اسباب
هر دو را نرخشان بود یکسان
زر نگردد ز نقش بد ارزان
غیر عارف چو معرفت گوید
او در آن دم خدای را جوید
شنو آن را از او که سود بری
زآنکه صد نفع از شنود بری
ور بگوید حکایت دنیا
یا ز شکر و شکایت دنیا
مشنو آن را از او که گمراه است
زآنکه غافل ز ذات الله است
مار و یار است اندر او مضمر
یک سقر جدید و یکی کوثر
مار در وی نموذج سقر است
یار در وی کشنده ی شرر است
لیک آن کس که قطب دوران است
نیک و بد زو بدان که یکسان است
هزل او همچو جد بود نافع
باشد از پستی جهان رافع
همچو توحید کفر او بردت
در جهانی که از آن رسد خردت
از شکر گر کسی کند صد چیز
نقش گرگ و شغال و مردم نیز
شکل شیر و پلنگ و کژدم و مار
گونه گون بی شمار از این بسیار
پیش عاقل بود همه مطلوب
نکند نقشها ورا محجوب
ننگرد عاقلی به نقش بدش
همچو شکر به جان و دل خوردش
هر مریدی که شد ز شیخ آگاه
بیند افعال شیخ را ز آله
حرکاتش کند ورا زنده
هر چه بیند شود ز جان بنده
چون که شد حالت مریض چنین
بی شک او رستم است در ره دین
وآنکه با شیخ یار غار است او
در ره عشق شهسوار است او
تو مریدش مبین مرادش بین
تو غلامش مبین قبادش بین
باشد از روی نقش و نام مرید
بود از روی جان چو شیخ فرید
همه را بین ز حق که گردی چست
تو ز حق غافلی از آنی سست
هر که گردد ز سر حق آگاه
دو جهان را شود ز خوف پناه
عارف الحق معدن الاسرار
مثل الشمس منبع الانوار
هائم فیه عقل اهل الارض
جسمه فی قلبه سوی المنان
مظهر الحق جسمه الطاهر
کل من لا یحبه کافر
هو فی الخلق رحمة و امان
حبه فی الجنان الف جنان
در گذر زین سخن بخور باده
چون گل از خس خویش شو ساده
نقشها را بشو ز تخته ی جان
شو چو خورشید ساده نورافشان
بگذر از نقشها اگر جانی
نقد معنی بجو چو زآن کانی
صور نقشها بود چون شب
صبح باشد جمال حضرت رب
چون شود آفتاب جان طالع
از سوی آسمان دل لامع
همه گردند لا چو یخ از خور
غنچه ها از زمین برآرد سر
همه گویند بی زبان که خدا
گفت با یخ برو به غنچه بیا
گشت یخ نیست تا شما آئید
این جهان را ز نو بیارائید
نشد آن نیست با شما آمد
درد هر برگ را دوا آمد
گر نخوردی نبات خاکی آب
شجر پیر کی شدی کش و شاب
می نماند فنا و نیست فنا
بنگر در فنا هزار بقا
نی که برف و یخت فنا بنمود
بین که چون شد انار و سیب و مرود
نبود از چمین دگر بدتر
چون به بستان رود نکو بنگر
می شود قوت گل و نسرین
می هلد کفر و می رود در دین
شو خمش خویش را به حق بسپار
دست و پائی مزن به وی بگذار
بهر آنت که ساخت خواهد کرد
هیچ سودی ندارد این غم و درد
غم تو بیهده است حاکم اوست
گذر از پرده ها ببین رخ دوست
***
گر کنم باز من سر اینان
وضع های جهان شود ویران
هر چه گفتند رهروان قدیم
ز غم و شادی و ز امن و ز بیم
همه گردند نیست همچون برف
زآنکه شرح من است مهر شگرف
گر کنم فاش آنچه می دانم
ور کند جلوه سر پنهانم
نی ملل ماند و نه مذهب و کیش
بر تو یکسان شوند مرهم و ریش
زهر و پادزهر یک شود بر تو
قهر گردد چو لطف در خور تو
نکنی فرق آب را از خاک
پیش تو چه زمین و چه افلاک
نی زمین می شود به سعی، فلک
می شود دیو هم به جهد، ملک
پس تو از خویشتن مبر امید
بر دهی آخر ار کنونی بید
نان مرده که جامد است و خموش
نی تن و جان از او بود در جوش
گرچه خود مرده و جماد است آن
نی دل و روح را عماد است آن
چون که شد هضم در تن زنده
از سکون رست و گشت جنبنده
سرمه چون در دو دیده نیست شود
نامها خواند و براه رود
پس چو در نیستی بود هستی
تو چه در هست خویش را بستی
از چه گویم منم چنان و چنین
نیست شو تا شوی تمام گزین
نیستی چون عروج سوی سماست
هر که در هست ماند خود را کاست
هر که کم گشت از همه بیش است
کم زنی اختیار درویش است
هر که کم را گزید افزون شد
هر که بیشی گزید مغبون شد
هر که کلی نگشت از خود لا
کی کند فهم معنی الا
نیستی باشد اصل هر هستی
می جان نوش تا رسد مستی
هستی ما ز نیستی است بدان
هست ما نیست همچو هست کسان
گر به صورت به دیگران مانیم
دیگران نقش محض و ما جانیم
سیم شان را مجو که بشمرده است
صافشان نزد اهل دل درد است
جان ز ما جو، چو یار جانانیم
زر ز ما بر، که اصل هر کانیم
روح ما بی چگونه و چون است
نی درون است آن نه بیرون است
بی نشانیم و هر نشان از ماست
دمبدم صد روان روان از ماست
ما چو بحریم و عالم از ما کف
از ازل داشتیم عز و شرف
این جهان چون کف است و جان دریا
هر که کف را گزید ماند اعمی
کف بود درد و درد، درد خورد
رخت را صاف پیش صاف برد
بگذر از موعظه بگو آن سر
بر جان را فزای از ره بر
بر جهانهاست ذکر آن قصه
خنک آن را که برد از این حصه
پند را نیست مبداء و مقطع
کرد باید رجوع با مرجع
***
هست مردی در این جهان پنهان
مثل نقره و زر اندر کان
ظاهرش خاک و باطنش زر پاک
تن او سست و جان او چالاک
ذات او نور آسمان و زمین
گر ترا هست نور چشم ببین
که او چه شکل است و چه بدیع نگار
بی نظیر است در میان کبار
کس ندید اندر آب و گل چو وئی
دل و جان مثل او نیافت حئی
نیست مانندش اندر این دوران
در زمان و زمین و کون و مکان
همه عالم چو جسم و او چون جان
همه عالم قراضه او چون کان
وصف او کرده بد به من در خواب
شد حسام الحق لطیف جواب
همچنان است بلکه صد چندان
نتوان کرد شرح او به زبان
گشته ام کمترین غلام درش
تا شدم هست می خورم ز برش
پیش از این آنچه خورده بودم من
بی شمار است ناید آن به سخن
این قدر کان به فهم می آید
گفتنش پیش عاقلان شاید
گویم ار بشنوی به صدق ز من
چند حرفی ز سر گذشت ز من
چون که زائیدم از تن مادر
شیر شد بعد خونم اندر خور
پاره ای چون بزرگتر گشتم
لوت خوردم ز شیر بگذشتم
بعد از آن از برنج و شهد و شکر
شد غذا میوه ها ز خشک و ز تر
چون ز خوردن گذشتم اندر جوع
حکمت از من برست چون ینبوع
بی دهانی طعامها خوردم
بی کف از وی نواله ها بردم
بشریت برفت و دل چو ملک
گشت پران ورای هفت فلک
چون که از خود گذشتم آخر کار
بحر گشتم مرا مجوی کنار
نیست این را نهایت و پایان
کو درون و کجا بیان زبان
می روم من گهی چپ و گه راست
دم مزن که این نفس ز حق برخاست
رو مکن اعتراض بر مسکین
گرچه زفتی و خوب و با تمکین
در شکستش مرو عجب چیز است
فصل او بی بهار و پائیز است
نی ز نار است و نور آن سرور
نبود آن طرف شه و چاکر
غیر او شیخ و اوستاد مجو
زآنکه نبود در این جهان چون او
***
جانها را خدای بی همتا
مختلف آفرید در مبدا
بود در بطن ام یکی نیکو
بود یک عکس آن بد و بدخو
از ازل بود آن شقی کافر
از قدم بود این تقی با فر
جان علوی تقی از اول بود
جان سفلی شقی از اول بود
چون که اندر نقوش پیدا شد
خوب والا و زشت رسوا شد
جان احمد برفت بر بالا
جان بوجهل ماند تحت ثری
هر که باشد ز امت احمد
اندر آخر رود به سوی احد
خسرو ماست احمد مرسل
که همه مشکلات از او شد حل
همه چون ذره ایم از خور او
شبه چبود به نزد گوهر او
امتش گرچه خلق بسیاراند
اولیا در میانه مختاراند
ظاهر فعل او به خلق رسید
باطن و سر به اولیای رشید
امتش خلق از یکی روی اند
از همه روی اولیا اویند
آنچه او دید و یافت از ورزش
نرسد با کسی ز آمرزش
امتش را حق ار چه بنوازد
وصل جز بر خواص نفرازد
اولیا امت گزین وی اند
گر ز خاک حجاز ور ز ری اند
وارثان اند قال و حالش را
زآنکه دیدند خوش جمالش را
دان که شاگرد مقبل آن باشد
که چو استاد پیشه دان باشد
وآنکه در صنعت است او ابتر
همچو استاد کی شود سرور
باشدش ز اوستاد اندک چیز
همچنان کز رزی دو مشت مویز
نبود آن مویز باغ تمام
بل بود همچو جرعه ای از جام
کی پسندد ز دل ورا استاد
کی کند فخر از او میان بلاد
لیک آن کس که صنعتش آموخت
همچو او شمع دانشش افروخت
فخر آرد وی از چنان شاگرد
نام او را همیشه سازد ورد
فقر فخری رسول از آن فرمود
که بد از اولیا قوی خشنود
فخر از خویش کرد نی از غیر
فهم کن گر تراست در جان سیر
چون که شاگرد اوستاد شود
در میانه دگر دوی نبود
خمره چون گشت پر ز خم عسل
هر دو را یک ببین مباش احول
امت کامل اولیای حق اند
زآنکه سر مست از لقای حق اند
رهبر او بود در پیش رفتند
همچو او در وصل را سفتند
از چنین قوم فخر چون نکند
فخر او در حقیقت است از خود
زآنکه این آب عین آن آب است
هر که او غیر دید در خواب است
مدح یک نان اگر کنی به زبان
نانها جمله داخل اند در آن
نیست حاجت که تو جدا گوئی
هر یکی را چو در ثنا پوئی
نانها گرچه سخت بسیاراند
هر یکی نام و صورتی دارند
آنکه عاقل بود همی داند
از عدد در احد همی راند
کی غلط اوفتد اگر به شمار
نام یک چیز را کنند هزار
پیش عاقل هزار باشد یک
نفتد از نقوش نان در شک
همه اعداد آسمان و زمین
بر او یک بود یقین دان این
همچو نانهاست پیش او همه چیز
زآنکه دادش خدای آن تمییز
کی رسد در چنین مقام سنی
به جز از اولیای راد غنی
عقل آنکس که بود خوب و بلند
عدد نان ورا ز ده نفکند
فهم کرد او که این همه اعداد
هست یک چیز از اصل و از بنیاد
آن کسی را که نور تمییز است
داند او ذات جمله یک چیز است
هر که را عقل بیش فهمش بیش
مرد عاقل گزیده باشد و پیش
عقل مردان حق که عقل کل است
عقلها خار و عقلشان چو گل است
فهم ایشان بود بلند و عظیم
همچو فهم مسیح و نوح و کلیم
سر هر چیز را چنان که آن هست
نیک دانند از بلند و ز پست
که این زمین چیست بهر چه شده است
پیشتر زآنکه شد چسان بده است
و آسمان کزنقوش بیرون بود
از چه شد نقش، چون که بی چون بود
چیست عرش و چراست هم کرسی
همه دانی چو ز اولیا پرسی
از قدم پیش از حدوث جهان
صنعهائی که بود بی دوران
همچو روز است پیششان پیدا
زآنکه حق کرد جمله را بینا
هر چه پیش تو هست نا معقول
نزد ایشان بود همه مقبول
ار کلوخ و حجر سخن شنوند
ساکنان پیششان چو کبک دوند
نی به داود کوه هم آواز
شد در الحان و نغمه ها دمساز
نی ستون ناله کرد چون احمد
ساخت در موضعی دگر مسند
گفت نالان به احمد آن استن
که مرا از فراق زار مکن
تکیه گاهت قدیم من بودم
از فراقت عظیم فرسودم
مصطفی چون شنید ناله ی او
گفت از رحم مر ورا که بگو
سازمت یک درخت تازه و تر
که برند از تو تا قیامت بر
یا چو مؤمن نهم ترا در خاک
تا شوی حشر با صحابه ی پاک
گفت این بایدم که آن باقی است
لطف تو این شراب را ساقی است
چون ستون جماد جست بقا
دید که آن برگ و بر شوند فنا
ترک آن کرد و از بقا سر زد
بر چنان دولت ابد بر زد
میوه و برگ نقد را بگذاشت
علم نسیه چون شهان افراشت
پشت بر نقد کرد چون مردان
کرد رو سوی آن جوان مردان
تو کم از کوه و از ستون بده ای
کاین چنین عاشق جهان شده ای
چوب را بود آن چنان همت
بر چنین نفس باد صد لعنت
کو گزیند حیات دنیا را
بگذارد صلات عقبی را
ترک گوید جهان سرمد را
ملکت جاودان بی حد را
عیش سه روزه ی دروغین را
خرد از جان فروشد او دین را
چند دانه اش چو مرغکی بفریفت
دانه در دام بود از او نشکیفت
این جهان دانه است و دوزخ دام
منه از جهل سوی کامش گام
ظاهرش خوب و باطنش زشت است
حقش از عین قهر بسرشته است
لطف دانه ات همی کشد سوی شست
تا چو مرغت کند ز دامش بست
هر که زین دانه ها گریخت، رهید
وای بروی که از این خطر نجهید
***
مصطفی گفت با صحابه عیان
در بیان ره جحیم و جنان
هست راه بهشت خارستان
راه دوزخ بود گل و ریحان
هر که در راه خارزار رود
دان که جانش مقیم خلد شود
هر که او راه گلستان بگزید
بی گمان دان که در جحیم خزید
هر که او تلخ زیست شیرین مرد
عاقبت بعد زهر شکر خورد
عاقبت بین بود یقین عاقل
نقد حالی گزید هر غافل
صفت عقل عاقبت بینی است
هرچه کرده است و می کند دینی است
عکس او نفس شوم دون پلید
عاقبت ننگریست حالی دید
عقل را چشم سوی آخرت است
سوی خلد و ثواب و مغفرت است
نفس را شهوت است مطلوبش
ذوق حالی است کرده مغلوبش
مدد عقل دایم از ملک است
چون ملک عقل نیز از فلک است
نفس بد چون که شیر دیو مزید
جنس او بود از آن ورا بگزید
ملک و عقل هر دو یک نوراند
دیو با نفس مست دیجوراند
نفس بد را ز عقل نیک بدان
دوست عقل است و نفس دشمن جان
هر یکی را ز سیرتش بشناس
تا روی در عیان رهی ز قیاس
روح را دان که معنئی است بسیط
ساده یک سان بسان بحر محیط
نیست جز زندگی در او صفتی
کس نیابد جز این بر او صفتی
کشف گردد ز جنبش حیوان
کاندرو مضمر است و پنهان جان
به همین وصف جان شود معلوم
غیر این نیست اندرو مکتوم
باز چون پیش آیدت کاری
از بد و نیک چون گل و خاری
متردد شوی کدام کنم
تا که مقصود خود تمام کنم
زآن دو کارت یکی که شد مختار
آن لطیفه بود دل، ای دلدار
هر کدامین طرف که شد غالب
میل تو آن دل است ای طالب
چون که گشت این همه برت ظاهر
از صفات پلید و از طاهر
ذات را هم بجو که دریابی
گر ز اهل نماز و محرابی
آن اضافت که می کنی تو به خود
از دل و روح و جسم و هوش و خرد
تن من جان من همی گوئی
چون که اندر سخن همی پوئی
ذات آن من بود یقین می دان
گشت سر فاش از جوانمردان
آنچه گوئی به مردمان تو و من
ذات آن است ای عزیز زمن
چون اضافت کنی به خود به زبان
از دل و عقل و از تن و از جان
از سر و پای و دست و هر چه جز آن
که از آن منند بی ز گمان
آن اضافت که کنی جان را
یا دل و عقل و هوش و ایمان را
ذات تو باشد آن مشارالیه
همه همچون رعیت اند لدیه
آن مضاف الیه ذات تو است
یک بود ذات را مگو که دواست
پس یقین شد که غیر این همه ای
از ازل تو شبان این رمه ای
هر چه اندر تو هست بنمودم
قفل را بی کلید بگشودم
تا ببینی چه گنجها داری
گهر و لعل بی بها داری
تا که گردی به خویشتن مشغول
بشناسی فرشته را از غول
عقل را از ملک جدا نکنی
روی را جز سوی خدا نکنی
هم بدانی که نفس و دیو یکی است
شودت این یقین ترا چه شکی است
دان که دل هم در اندرون شاه است
بی شمارش غلام و اسپاه است
عقل هم چون وزیر اندر تن
باقیان چون حشم ز مرد و ز زن
هر چه زاید ز عقل مرد بود
چون طبیب آن دوای درد بود
وآنچه زاید ز نفس باشد زن
رای زن بد بود به رویش زن
لشکرش بی شمار و حد و کران
فکرها اند لشکرش میدان
فکر عقل لشکر کیوان
فکر نفس لشکر دیوان
از پری و ز دیو لشکرها
بی عدد در صدور پیکرها
دل سلیمان و جمع دیو و پری
پیش او لشکرند چون نگری
پادشاهیش را ز خاتم دان
امر و حکمش ز خاتم است روان
گر بود خاتمش سلیمان است
ورنه در قدر کم ز دیوان است
امر انگشتری است پاسش دار
تا نیفتی ز سروری ای یار
زآنکه خاتم چو دیو از تو برد
بعد از آن کس بیک جوت نخرد
چون که آدم شکست امر خدا
رفت بیرون ز جنة الماوی
حله ها زاو پرید و شد عریان
ماند اندر فراق حق گریان
ناله می کرد زان غبین شب و روز
ز آتش هجر بود اندر سوز
نزد حق توبه اش چو گشت قبول
شد میسر از آن سپس مأمول
هم تو از توبه رو سوی امرش
تا بنوشی ز ساقیان خمرش
شاه گردی چنانکه بودی باز
هر طرف صیدها کنی چون باز
تخت و ملکت ز حق شود حاصل
گر کنون فاصلی شوی واصل
چون ترا توبه ی نصوح بود
پیش حق رتبتت چو نوح شود
خاتم امر را نگه می دار
هین به دیوش ز غافلی مسپار
دزد اگر غافلی برد رختت
نشوی غافل ار بود بختت
ای خنک آنکه باشد او بیدار
بر سر رخت و بخت دین هشیار
شود از دست دزد دین ایمن
این چنین کس بخود بود محسن
اول اصلاح خود کن ای سره مرد
تا که اصلاح کس توانی کرد
عدل اول بخود کن ای طالب
تا که بر نفس بد شوی غالب
ورنه چون ظلم می کنی خود بر
کی کنی عدل بر کسی دیگر
آنکه با خود نکرد عدل بدان
نکند عدل بر ستم زدگان
هر که او گشت راست در ره هو
همه کژها شوند راست از او
چون تو هستی به دست نفس اسیر
غرقه ی بحر جهل و قهر و زحیر
سوی خود خلق را چرا خوانی
گر تو در بند خیر اخوانی
خویش را اول از خطر بجهان
گرد ایمن ز رهزنان به جهان
چون که ایمن شوی از این طوفان
خلق را سوی امن آنگه خوان
دستشان را بگیر و آن سو کش
سوی آن باغ و گلشن و جو کش
همه را می خوران از آن نعمت
کاندر او نیست زحمت و نقمت
ورنه در چاه نفس چون افتی
کم ز کاهی اگر چو که زفتی
در بن چه چو ساختی مسکن
شد فراموشت آن قدیم وطن
مانده ای دور از آن وطن اینجا
سالها در میان خوف و رجا
آب شورش چو بر تو شد شیرین
کفر او گشت پیش تو چون دین
خو گرفتی در این مقام کره
گشت بر تو خوش این مقام کره
شد فراموشت آن جهان قدیم
که بدی با ملک جلیس و ندیم
و آن چنان باده ها و مستیها
کز بلندی است دور و پستیها
وآن ندیمان خوب جان افزا
که برون اند از زمین و سما
وآنکه با حق بدی ز عهد الست
بی شراب و قدح خوش و سرمست
***
بود از حق الست از تو بلی
بی لب و کام جست از تو بلی
چون رسید امر اهبطوا به روان
شد روان سوی جسم زود روان
حق فرستاد این طرف جان را
تا کند فاش سر پنهان را
تا بدانند هر بلی نه بلی است
یک بلی زاسفلست و یک ز علی است
یک بلی بد قوی و یک بد سست
یک بد از کژ یکی ز راست درست
یک بلی بود از سر تحقیق
یک به تقلید بود ای صدیق
رتبت هر بلی شده ممتاز
دور از همدگر چو بلخ و حجاز
روحها چون شدند در اشباح
شاد و خندان چو راح در اقداح
نقل کردند از آن مقام لطیف
جا گرفتند در جسوم کثیف
روح بی چون درآمد اندر چون
تا شود زآنچه بود و هست افزون
تا که در غیبت او کند طاعت
پی هر طاعتی برد راحت
نشود غره در جهان غرور
باشد از غیر حق همیشه نفور
زآنکه ایمان به غیب آوردن
طاعت حق در این جهان کردن
به بود زآنکه در حضور خدا
گرچه آمیخته بود به ریا
چون که شه با حشم شود پیدا
بنده کی سر کشد ز خوف آنجا
کام و ناکام رام گردد او
چون که بی پرده شه نماید رو
بل ز هیبت چو برگ که لرزد
دائماً طاعت خدا ورزد
از بناگوش در طلب پوید
وز دل و جان رضای حق جوید
لیک این نیک دان که آن ساعت
هیچ مقبول ناید آن طاعت
زآنکه اندر حضور قسمت نیست
بندگی اش هیچ منت نیست
یک به غیبت به است از صد آن
که بود در حضور ای همه دان
گاه غیبت بود حضور عظیم
داشتن پاس امر شاه کریم
پس عبارت یکی صد است اینجا
زآنکه زاد او میان خوف و رجا
با وجود موانع این خدمت
می کند بر امید آن رحمت
نقد را می هلد پی نسیه
زآنکه بر وعده می کند تکیه
رنجها میکشد بر آن امید
که بود روز حشر روی سپید
می زید تلخ تا مرد شیرین
ترک راحات می کند پی دین
مردمان را از آن خدا افزود
بر ملایک که کردشان مسجود
زآنکه با این موانع بی حد
روی می آورند سوی احد
کرد مسجود جمله آدم را
زآنکه در وی نهاد آن دم را
هر که از نسل او رود ره را
برد از صدق نام الله را
خدمت حق کند در این دنیا
تا برد صد ثواب در عقبی
رتبتش از ملک شود افزون
گذرد عاقبت ز نه گردون
پس خدا بهر امتحان اینجا
روحها را گسیل کرد که تا
حد هر یک چو خور شود پیدا
بر غنی و فقیر و پیر و فتی
که کدام است قلب و نقد کدام
فاش گردد بر خواص و عوام
شد یکی رهبر و یکی رهزن
در جهان هر سوئی ز مرد و ز زن
چون خطاب الست کرد خدا
همه گفتند بلی جواب آنجا
آن به لبها اگر چه یکسان بود
ظاهراً جمله یک صفت بنمود
در حقیقت نبوده اند یکی
یک بزاد از یقین و یک ز شکی
متفاوت بد آن بلی هاشان
فرق هر یک گذشته از کیوان
کردشان حق جدا ز همدیگر
تا که شد فرقشان عیان چون خور
بر همه نقد و قلب پیدا شد
نقد، والا و قلب رسوا شد
زآن سبب از فرشتگان یزدان
کرد ابلیس را جدا می دان
ظاهراً گر چه از ملایک بود
باطناً بود کافر و مردود
محک نقد و قلب گشت آدم
از ملایک جداش کرد آن دم
چون وجودش پدید شد ز عدم
شد جدا روحها چو شادی و غم
کفر او گشت بر همه روشن
زآنکه چون خار بود در گلشن
این چنین امتحان به هر دوران
رفت بر انبیا و امتشان
در پی هر نبی، نبی دگر
زآن فرستاد مختلف پیکر
هر یکی را زبان و اخلاقی
هر یکی نامدار آفاقی
تا که باطل ز حق جدا گردد
تا که هر یک به اصل واگردد
نبئی چون رسید ز امت پیش
از یکی نوش دید و از یک نیش
از یکی خشم و جنگ و قهر و جفا
از یکی مهر و صلح و لطف و وفا
امت اولین اگر چه بدند
امت آخرین نبی نشدند
زآنکه پیمانه می پرستیدند
نور پیمانه را نمی دیدند
هر دو چون پر بدند از یک نور
هر که دو دیدشان بماند او دور
چون همه انبیا یکی نوراند
وز یکی خمر مست و مخموراند
همه آب لطیف آن نهرند
گرچه بر منکر و عدو قهرند
هر که مرغابی است می داند
بحر را واندر آب می راند
آب را ماهیان ز جان جویند
تا در آن آب شادمان پویند
مار خاکی ز آب پرهیزد
از لب بحر و جوی بگریزد
گرچه مار است منکر دریا
مرغ آبی بود ز جان جویا
پیش این شهد و پیش آن زهر است
نزد این لطف و نزد آن قهر است
منکر آن نبی چو ماران اند
گرد گلزار همچو خارانند
خاکیان گرد آب کی گردند
زآنکه رسته ز خاک چون گردند
قوتشان دائماً چو خاک بود
میلشان کی بسوی آب شود
قند را سگ به استخوان نخرد
چون بیابد حدث به عشق خورد
قند، طوطی خورد که گوینده است
قوت خود را به صدق جوینده است
هر کسی قوت خویش می جوید
سوی مطلوب خویش می پوید
امت آن نبی اگر ز نظر
می شدی پیش این نهادی سر
کی بگفتی که آن نبی دگر است
یا خود آن آب بود این شرر است
تشنه دیدی که آب را نخورد
یا کسی که او فروشدش نخرد
مدح کوزه کند ننوشد آب
گفته با آب کوزه را دریاب
هست بیگانه او یقین از آب
همچو مار است قوت او ز تراب
خلق بعضی مقلدان بودند
همه نی از موحدان بودند
نبد ایمانشان ز علم و نظر
بوده در نقش دین به سر کافر
جمله ی انبیا شدند محک
تا هویدا شود یقین از شک
مصطفی چون رسید در دورش
کرد رحمت خدای بر دورش
امتش همچو او گزیده شدند
ز امتان دگر سزیده شدند
نامشان گشت امت مرحوم
تا نمانند از خدا محروم
رحمة العالمین از آن است او
که برد زو عطا بد و نیکو
پیش از او بوده امت واحد
نبد اندر میانه یک ملحد
همه مقبول و نیک در ظاهر
شده یکرنگ مؤمن و کافر
چون محمد رسید گشت جدا
بد ز نیکو و زشت از زیبا
شد ابوذر ز صدق جان صدیق
شد ابوجهل ملحد و زندیق
بولهب همچو دیو شد مردود
گشت سلمان عزیز همچون هود
قلب از نقدها جدا شد از او
همه بنمود بی حجابی رو
یک شد اندر جهان چو مه پیدا
گشت یک چون بلیس دون سوا
یک چو فرعون ماند بی عونی
زین نمط بی شمار هر لونی
هر نبی بود چون محک به جهان
گشت از ایشان عیان سر پنهان
شد از ایشان جهان شب چون روز
زآنکه بودند نور ظلمت سوز
هیچ چیزی شود ز روز نهان
نشنید این کسی ز کس به جهان
این جهان چون شب است دان که در او
هست پنهان یقین بد و نیکو
خوش رود قلبها نهان در شب
بیع با آن کنند خلق اغلب
قلب را رو نقش بود شب تار
زآن رود خوش روانه در بازار
زآنکه پنهان شود به شب عیبش
چون خری هان نکو طلب عیبش
تا نگردی چو جاهلان مغبون
تا نگیری بجای زر مس دون
لیک در روز می شود پیدا
نقد از قلب و زشت از زیبا
روز روشن کساد قلب بود
قیمت او به روز فاش شود
درم زیف می شود مهجور
همچو در کعبه بربط و طنبور
زآنکه ذات نبی بود چون روز
زاو شود شیر نر جدا از یوز
می نمایند بی حجاب از او
مؤمن از کافر و ولی ز عدو
آن زر صاف روز را طلبد
آتش بافروز را طلبد
زآنکه در نار به شود پیدا
پیش صراف عاقل و دانا
که چسان است و چیست مقدارش
نزد او روشن است معیارش
نقد در نار خوش شود رخشان
همچو در باغها گل خندان
لیک آن قلب را ببین در نار
چون همی گرددش سیه رخسار
پیش خورشید مصطفی بنگر
گر ترا هست عقل و جان و نظر
بی غطا رستخیز و محشر را
عز و ذل و خلیل و آزر را
هر طرف آزری و عیسائی
هر طرف قبطئی و موسائی
بی حجابی نموده نیکو و بد
از همه جنس بی شمار و عدد
یک نموده سیاه همچون قیر
یک چو مهر و چو مه سپید و منیر
قدر یک رفته تا به هفتم چرخ
قدر یک کم ز کاه و هیزم و مرخ
یک چو او گشته عالم و عامل
قطب و هادی و فاضل و کامل
کرده همچون قیامت کبرا
جانها را پدید در تنها
باز گردیم سوی آن تقریر
که چه ذات است نفس پر تزویر
راه حق را همی زند شب و روز
چه نکرد این شرار مردم سوز
از زن و مرد از او کسی نرهید
غیر عاشق ز چنبرش نجهید
خلق را کرد از خدا محروم
تا که گشتند همچو او مذموم
نبود دشمنی از او بدتر
بشنو شرح او ز پیغمبر
***
مصطفی گفت بدترین دشمن
مر ترا نفس تست اندر تن
پند او را بهیچ نوع قبول
مکن ار چه همه بود معقول
هر چه گوید خلاف آن می کن
شاخ زشت است بر کنش از بن
عقل مرد است و نفس باشد زن
هر چه زن گویدت به رویش زن
قصد خون تو دارد آن دشمن
مرد باش و بزن ورا گردن
زود بهر خداش کن قربان
تا شود کشف، معنی قرآن
زآنکه احمد به مرگ کرد آن کشف
تا نمرد او نگشت قرآن کشف
مرده بود از حیات نفس تمام
نبد از هستیش بر او جز نام
نفس را کشته بود پیش از مرگ
بهر حق کرده غیر حق را ترک
چون شوی کشته همچو او آنگاه
گردی از حال کشتگان آگاه
نفس را کش تو زود چون احمد
تا شوی زنده و رسی به احد
نفس را کش که مار رهزن اوست
عقل یار است و رهبر و نیکوست
نفس، فرش است تحت فرش بود
عقل عرش است فوق عرش بود
چون کنی بیخ نفس را از بن
بخشدت حق ز جود علم لدن
تن ما آلت است در کف جان
هیچ آلت ز خود نشد جنبان
قال از حال می شود پیدا
تا چه حال است در تو ای جویا
گر بود حالت خوش و زیبا
چشم باطن از آن شود بینا
ور بود حالت تو زشت و پلید
همه گردند از آن سفیه و بلید
حال بد را بدل کن ای طالب
تا که قال خوشت شود غالب
چون که آمد ز حال خوش قرآن
گشت آن قال معجزه به جهان
پیش از موت، موت این باشد
این چنین موت نورها پاشد
موت تبدیل روح حیوانی است
این چنین موت خلق انسانی است
رستن از جهل و جمله علم شدن
پاک گشتن ز خشم و حلم شدن
این چنین موت را که خواند موت
این چنین یافت را که خواند فوت
چون که از نفس بد شوی تو جدا
رسدت وصل در جوار خدا
وصل چه چونکه جام حق خوردی
بی دوی عین ذات او گردی
دوی اینجا بود که هستی تست
یک بود آن طرف که مستی تست
عدد اندر چراغهاست بدان
نورشان بی دوی بود یکسان
گر ترا در چراغهات شکی است
در یقین رو بدان که نور یکی است
نی که یک گوهر است دایم جان
گرچه هستند بی عدد ابدان
تابد از هر بدن برون تابش
تابشش را ببین و دریابش
که اوست یک گوهر و نگردد دو
گرچه خود را نماند از من و تو
هستی آدمی است شهر عظیم
اندر او صد هزار خلق مقیم
فکرها اند خلق نی اجسام
جسمها فکر را چو آلت رام
جسم از اندیشه می شود جنبان
گه سوی خانه گه سوی دکان
هر کجا گویدش برو برود
هر چه فرمایدش تن آن شنود
پس یقین شد که جسم آلت اوست
فکر مغز است و جسم باشد پوست
خلق زنده بدان که افکاراند
زآنکه تنها به فکر برکارند
جسم چون مرکب است و فکر سوار
هر کجا راندش رود ناچار
صور آب و گل بود محدود
فکرها بی شمار و نامعدود
در چنان شهر که این چنین خلق اند
نیم بدخو و نیم خوش خلق اند
عقل و نفس اند اندر آن حاکم
آشکارا و هم نهان حاکم
شحنه و نایب خدا خرد است
شحنه ی دیو، نفس شوم بد است
حکم عقل ار در او بود نافذ
نفس معزول گردد و کاسد
باشد آن شهر، خاص از آن خدا
شود ایمن ز رنج و خوف و بلا
تا ابد دائماً بود معمور
هم اهالیش غرق عیش و سرور
اندر آن شهر باغها و قصور
سقف و دیوارشان همه از نور
ذکر حق بشنوی ز بازارش
بوی حق آیدت ز گلزارش
همه دایم به روزه و به نماز
به صفا و به عشق و صدق و نیاز
همه از جان و دل به حق مشغول
همه را حاصل اندرو مأمول
تا خدا هست باشد آن باقی
از شراب طهور، حق ساقی
ور شود نفس حاکم اندر شهر
آخر آن شهر را بسوزد قهر
اندر آنجا چو عقل شد معزول
گشت منصب از آن نفس فضول
نایب دیو شد در او بر کار
مردمش گشته زو همه فجار
غافل از حق همه صغیر و کبیر
نفس در وی امیر و عقل، اسیر
همه محکوم حکم دیو لعین
برده ایمان ز جمله آن بی دین
همه مشغول اندر او به فجور
همه را از زنا و خمر سرور
همه را عشق امردان و زنان
همه را ذوق از کباب و ز نان
خویشتن را همه سپرده به دیو
همه اندر ضلال رفته ز ریو
ور بود حکم هر دو اندر شهر
نیم او لطف دان و نیمی قهر
***
در تو جمع است کفر و هم ایمان
گشت مضمر فرشته هم شیطان
در نبی گفت تا شوی موقن
که توئی کافر و توئی مؤمن
بنگر زین دو کیست عالیتر
سرکه افزونتر است یا شکر
هر کدامین که بر تو شد غالب
از شمار ویی تو ای طالب
سر میزان همین بود می دان
نقد در خود ببین به نسیه ممان
غالب اندر درم چو نقره بود
در شمار درم روانه بود
ور بود غالب درم مس بد
پیش صراف خوار باشد و رد
پس یقین شد که حکم غالب راست
زآنکه مغلوب از شمار فناست
نبود این حدیث را آخر
شرح کن تا چه کرد آن فاخر
***
چون که بنشست بر مقام پدر
داد با هر یکی دفینه ی زر
کمترینی که بد به عقل حقیر
گشت فرزانه و علیم و خبیر
بی عدد مرد و زن مرید شدند
همه اندر هنر فرید شدند
خلفا ساخت در طریق پدر
کرد در هر مقام یک سرور
زآنکه از دور اهالی هر شهر
همه بودند تشنه ی این نهر
مانده بودند در وطن ناکام
همچو مرغان بسته اندر دام
خویش و فرزند گشته مانعشان
این طرف آمدن نبود امکان
واجب آمد کز این طرف هر جا
برود یک خلیفه ای از ما
تا نمانند تشنگان لقا
خشک و بی آب از چنین دریا
خلفا پر شدند اندر روم
تا نماند کسی ز ما محروم
روم چی بل همه جهان پر شد
قطره ای جمله زین عمان در شد
نور این خور گرفت عالم را
دید این هر که دارد آن دم را
همه گشتند مقتدا به سزا
هر یکی شیخ و پیشوا به سزا
همه گشتند لعل از این خورشید
همه را از خدا رسید نوید
ره بریدند جمله چون مردان
همه برخاستند از تن و جان
تا نبشتیم بهرشان شجره
باغشان داد بی عدد ثمره
همه صادق شدند چون فاروق
صیت ایشان گذشت از عیوق
هر یکی را جدا مرید شدند
خلق بسیار مستفید شدند
هر کشان دید دان که ما را دید
زآنکه جمله یکیم در توحید
به تن ارچه نموده ایم جدا
جان جمله یکی است در دو سرا
تو به جان در نگر گذر از تن
تا که گردد یکی ما روشن
بنشاندیم هر طرف نایب
تا نمانند از این عطا خایب
زآنکه نایب بود به جای منوب
هست همچون مناب نایب خوب
چون بود دور جوی آب صفا
تشنگان را بود چو جوی سقا
باغ چون دور باشد و اشجار
حاصل آید مرادها ز ثمار
این چنین سنت از خداست روان
می فرستد رسول هر دوران
زآنکه هر کس ندارد آن قوت
که برد بی نبی ز حق رحمت
هر خسی را کجاست آن رتبت
که شود ز اهل منزل و رؤیت
هر نبی گشت واسطه که ز هو
پند و پیغام آورد این سو
تا نمانند بی نصیب از حق
همچو طفل از نبی برند سبق
از نبی بشنوند امرش را
زآنکه ساقی نبی است خمرش را
همه امر خدا به جای آرند
وآنچه کرده است نهی، بگذارند
همه اندر رضای او کوشند
همه از نار عشق او جوشند
تا ز کژهای نفس پاک شوند
سوی خلاق خوب و صاف روند
در تو مضمر پلیدی و پاکی است
نیم خاکی و نیم افلاکی است
جهد کن تا ز زشت باز رهی
از بدی نقل کن به سوی بهی
تا رهد خوبیت از آن زشتی
بردت بحر عشق بی کشتی
چون شدی خوب سوی خوب روی
جنس آنی به اصل خود گروی
حق جمیل و جمال را خواهد
گذر از قال، حال را خواهد
ور نرفت از تو این زمان زشتی
خوبیت گم شود در آن زشتی
درد را کن دوا به پند حکیم
ورنه ناسور گشت و ماند مقیم
بعد از آنش دوا ندارد سود
این زمان کن وجود خود را جود
خودیت هست کان زشتیها
زشت را کن برای خوب فدا
نبود خود تجارتی به از این
که بری تو زشت، خوب گزین
عوض قلب، زر صاف بری
عوض زهر قند و شهد خوری
عوض جسم جمله جان گردی
عوض یک قراضه کان گردی
عمر ده روزه ات هزار شود
بلکه بی حد و بی شمار شود
رنجها یک یک از تو بگریزند
مرگها جمله از تو پرهیزند
فارغ آئی ز کاسه و از دیگ
بر تو یکسان شوند گندم و ریگ
در جهانی روی که موتش نیست
وقت یابی در او که فوتش نیست
چون که بی سر شوی سری یابی
چون مس از کیمیا زری یابی
عیش و طیشت ز حق بود باقی
نکنی بر حقوق حق عاقی
زآن نئی از حقوق حق شاکر
که پر از غفلتی تو ای ماکر
ورنه اینجا چو منعمت پیدا
گردد و بخشدت هزار عطا
کی کنی تو عقوق آن نعمش
چون که پیدا بود چو خور کرمش
کور اگر اوفتد بود معذور
دیده ور کی فتد چو دارد نور
خلق کورند از آن کنند خطا
کور لابد که گم کند ره را
زآن بود توبه این طرف مقبول
که نکردند کشف سر ز فضول
هست ایمان به غیب مردم را
نیست گوهر به جیب مردم را
وعده ها را شنیده از قرآن
که رسد در جزای خیر جنان
هم شنیده که جاهلان لئیم
بروند از فعال بد به جحیم
چون نشد آن شنیده شان دیده
گنج طاعت بماند پوشیده
همه اعمالشان به شک مقرون
کم کسی راست نور ذوق درون
کم کسی مخلص است در ایمان
طاعت هر کسی ندارد جان
گر کنی طاعت و نماز اینجا
ور فزائی ز دل نیاز اینجا
رسدت عاقبت جزا پی آن
از خدای کریم حور و جنان
ورنه در آخرت چو کشف شود
پرده از پیش چشمها برود
همه پوشیده ها عیان گردد
این جهان محو آن جهان گردد
سرهای درون شود پیدا
نیک، گردد عزیز و بد، رسوا
روی نیکان شود سپید چو ماه
روی بدکار همچو قیر سیاه
یوم تبیض وجوه گفت خدا
یوم تسود وجوه بهر جزا
نی زمین ماند و نه چرخ فلک
حق کند جلوه با سپاه ملک
که نگردد در آن زمان محکوم
از هزاران یکی شود مرحوم
توبه ها آن زمان ندارد سود
ناله و گریه ها بود مردود
زآنکه وقت درودن و دخل است
تمرگیری نهالت ار نخل است
ور نهالت بود ز خار ای شوم
میوه ات زآن شجر رسد زقوم
طاعت و صوم و ذکر تخم تو گشت
دار دنیات بود موضع کشت
گر بکشتی تو بدروی اکنون
ورنه مفلس بمانی و مغبون
مفلسان را بود مقام جحیم
مؤمنان را بود سرای نعیم
این ندارد کران، ولد خلفا
کرد در روم هر کجا پیدا
***
گرچه بد والدش قوی مشهور
نبد او همچو شمس دین مستور
همه او را ز جان مرید بدند
در زمان ولد مزید شدند
اولیا را که والدش بگزید
نی ز تقلید بل ز غایت دید
بعد والد شد از ولد پیدا
که چسان داشتند کار و کیا
شرحشان کرد از دل و از جان
بر ملا تا شنید پیر و جوان
یکدمی کرد شرح طاعتشان
یکدمی عزلت و قناعتشان
یکدمی کرد شرح قال جانیشان
یکدم از حالت نهانیشان
هر یکی را کرامتش چون بود
در نماز استقامتش چون بود
هر یکی را چه شکل صحبت بود
هر یکی را ز حق چه رتبت بود
هر یکی را چگونه بود ارشاد
هر یکی را چه نوع بخشش و داد
حاصل احوال جمله را یک یک
بنمود و رهید خلق از شک
همه از نو مرید و بنده شدند
همه بودند مرده زنده شدند
همه را گشت بی گمان معلوم
که نبود این سر آن زمان مفهوم
شده است از ولد کنون پیدا
حال ایشان به نزد پیر و فتی
که ندارند در جمال نظیر
پیش ایشان کبیر گشته صغیر
قربشان بود از اولیا پنهان
زآنکه نامد چو هر سه در دو جهان
جمله ی اولیا حبیب بدند
خاصگی حق و قریب بدند
همه مظهر بدند یزدان را
همه جان داده خلق بی جان را
همشان دستگیر خلق بدند
همه بی جسم و روح محض بدند
شده اند این زمان چو حق پنهان
کس از ایشان نداده هیچ نشان
***
قطب از جمله است چیز دگر
تا چه سر دارد او عجب در سر
که ندارد ز قالشان گرمی
نکند هم ز حالشان گرمی
قرب ایشان به نزد او بعد است
حالشان پیش مشگ او سعد است
وصل ایشان به نزد اوست فراق
همه جفت اند و همچو حق او طاق
بر حق هر کس ار چه خاص بود
لیک کی قرب خاص خاص شود
قرب او پیش خود بود بسیار
پیش این قرب هست بی مقدار
لقمه ی باز کی خورد بنجشگ
میرد ار در گلو برد بنجشگ
بار استر کجا کشد کره
کی بود همچو گنج یک صره
چه زند پیش شیر روبه دون
چون بر او پلنگ هست زبون
آخرون اند سابقون می دان
گر فزونی سوی فزونی ران
سخنی گو که کس نگفته است آن
بی نشان را نما به نقش و نشان
تا که گردد عدو ز عشق ولی
تا شود بینوا غنی و ملی
تا که هر ذره ای شود خورشید
تا سیه رو شود چو ماه سفید
تا شود قطره زآن گهر دریا
تا شود کور از آن نظر بینا
تا که مرده ز گور برخیزد
پیش آید به عشق و نگریزد
راح دل را خورد اگر روح است
زآنکه آن راح کشتی نوح است
نکند سرکشی و آید پیش
نوش گردد به نزد او هر نیش
رنج پیشش یقین چو گنج شود
این چو دانست سوی رنج رود
تلخ خواهد، نخواهد او شیرین
به ز حلوا بود برش زوبین
پیش او درد به ز صد درمان
تن چه بلکه فدا کند دل و جان
این چنین کس ز فهمها دور است
زآنکه او سر، سر هر نور است
فهم هر کس به کنه او نرسد
روحها پیش روح اوست جسد
ذات و وصف ورا خدا داند
سر شه هر گدا کجا داند
گفت حق اولیا لباب منند
گرچه بنهفته در قباب منند
می نگنجد دوی در این وحدت
گذر از نقش و رو ببین وحدت
گذر از خنب و آن سبو دریاب
چون پراند آن ظروف از یک آب
از صور در گذر اگر یاری
تا رسی بی حجاب درباری
پرده است این جهان و خلق از وی
مانده دور از جمال حضرت حی
این چنین پرده هر کسی که درد
گوی بی صولجان ز جمله برد
هر کرا دل بود دراند سهل
هر که بی دل بود شود بوجهل
رستمی کو چو مصطفی ای عم
تا براند درون شادی و غم
غم و شادی است پرده ی بینا
هر که آن را درد شود اعلی
آسمان و زمین حجاب کیند
خیر و شر، نفع و ضر حجاب ویند
***
نشنیدی حکایت منصور
شهسواری و رایت منصور
که بگفت او صریح با آن خلق
که منم حق در این تن چون دلق
همه گفتندش این سخن بگذار
خویش را در چنین بلا مسپار
قدر داری به پیش ما ز قدم
به سوی این خطر منه تو قدم
گرچه جست از تو این سخن بازآ
ترک جغدی بگوی شهبازا
گفت من راستم نگردم از این
کی شود کافر آنکه دارد دین
نیست این آن سخن که باز آیم
پی این چیست من همی پایم
که چه زاید مرا از این گفتن
وز چنین راز عشق ننهفتن
من در این رنج گنج می بینم
می فزاید از این کمی دینم
عاقبت چون که تن نخواهد ماند
مهر تن را دل من از جان راند
که ز سر دادنست تخت و سری
او بماند که شد ز خویش بری
کاهش تن بود فزایش جان
عین درد است پیش من درمان
برگ در مرگ یافت هر درویش
مرهم جان خویش از دل ریش
نیست این را کرانه ای طاهر
عذر آن گفت را کنم ظاهر
هستیم را چو خانه ای می دان
هر نفس گونه گون در او مهمان
دمبدم خلق غیب چون باران
می رسند از جهان بی پایان
گه گه آن شاه نیز هم پنهان
می رسد چون سرور اندر جان
می کند دعوی خدائی او
چه گنه دارم اندر این تو بگو
من که از خرمنش یکی کاهم
کی بگویم کز آن دم آگاهم
من چه دانم که شه چه می جوید
وآن سخن را چرا همی گوید
به خیالی منم ورا بنده
گرچه دانم که از او بوم زنده
لیک دان که از خیال تا به خیال
هست فرقی عظیم و نیست محال
در خیال ولی است عین وصال
در خیال شقی وبال و ضلال
کو خیال ای پسر که ما حالیم
بر رخ خوب او چو یک خالیم
شاهدان پیش حسن ما زال اند
نزد این قد چون الف دال اند
هر که عاشق بود ورا یاریم
با کسی کوست غافل اغیاریم
نیستم از شمار این خلقان
چشم بگشا مرا ببین و بدان
پیش از این جسم و جان بدم آن نور
هم همانم مکن تو فکرت دور
در زمین و زمان چو من کس نیست
خیره هر سو مرو هم اینجا بایست
مکن از من گذر که در دوران
همچو من کس نیاید از پیران
در دلم جز خدا نمی گنجد
تن من از خدا همی جنبد
گر ترا هست چشم باز ببین
خوبیم را که هست فتنه ی چین
ورتو کوری از اصل مادرزاد
از چنین حسن کی شوی دلشاد
کور اصلی نبیند آن مه را
هر خسی کی سزد چنان شه را
گر شدی جان روی بر جانان
ور تنی عاقبت شوی ویران
زآنکه تن از وصال مهجور است
لیک جان از شعاع آن نور است
آدمی هست چون طعام و چو دیگ
نیم او از زر است و نیم از ریگ
نیمش از پست و نیمش از بالاست
نیمش از دون و نیمش از والاست
کفر و دین اندر او چو روغن و دوغ
چون لباس نو و کهن در بوغ
نظر ماست کیمیای درست
نور ما هست رهنمای درست
نظر اهل تن بود بر پوست
نظر اهل دل همه در دوست
همه گفتند در جواب او را
گرچه گفت حق است در دو سرا
آن گروهی که از تو باخبرند
بهر تو پیش خصم چون سپرند
عذرت از منکران همی خواهند
زآنکه از سر کار آگاهند
توبه کن زین بگو نرفت نکو
تاکند تیغ در غلاف عدو
گفت از تیغ نیست ترس مرا
عالمم چه دهید درس مرا
چون که در علم نیست پایانم
اینقدر را عجب نمی دانم
پیش عاشق چه قدر دارد سر
بر او چون یکی است زهر و شکر
گرچه خصمان کنند بردارم
من از آن دار وصل بردارم
بند بگسست و پند نپذیرم
ز آتش عشق سوخت تدبیرم
لیس للعاشقین خوف الموت
لایبالون من حدیث الفوت
فی الغنا طالبون للافلاس
لایخافون من فداء الراس
لیس للراس عندهم مقدار
ما سوی الله عندهم اغرار
یشهدون الحیوة فی الاضرار
یلتقون الامان فی الاخطار
لهم العشق قبلة و صلات
لهم الفقر حشمة و صلات
زین نسق ماجری بسی کردند
حجج بی شمار آوردند
آن همه پندها در او نگرفت
همه را کار او نمود شگفت
کرد اصرار اندر آن دعوی
نی ز عرفی شنید و نه از فتوی
پس کشیدند بر سر دارش
چون چنین بود میل دلدارش
جان به جانان سپرد بی دردی
روی او تازه گشت چون وردی
همچنان می رسید آن آواز
به سوی گوش جملگان آن راز
همه گفتند فتنه افزون شد
خلق از دین و کفر بیرون شد
نار در وی زدند تا سوزد
تا که آن فتنه بیش نفروزد
بر سر نار نقش انا الحق شد
چون نگشتی چنین چو او آن بد
بر هر اخگر نبشته گشت همان
اندر آن خیره ماند پیر و جوان
فتنه افزود و خلق سغبه شدند
گرچه اول از او نفور بدند
آتشش چون که گشت خاکستر
باد دادند و رفت بحر اندر
بر سر بحر شد نبشته همان
خاص و عام آن بدید و خواند عیان
همه از جان و دل محب شدند
گرچه در دشمنی مجد بدند
خود کمین قدرت است این ز ایشان
همچو یک قطره از یم عمان
صد هزاران چنین و بل افزون
بنمایند با تو کن فیکون
***
هر ولی جمله ی کرامت داشت
گرچه هر یک یکی دو زآن افراشت
آن یکی از ضمیر خلقان گفت
آن یک از روشنی هر جان گفت
آن یکی نور داد ایمان را
آن یکی شرح کرد جانان را
آن یکی از کلام مستی داد
آن یکی کم زنی و پستی داد
آن یکی بر هوا نهاد قدم
آن یکی زد بر آب نقش و رقم
آن یک از سنگ چشمه کرد روان
آن یک از نار گلشن و ریحان
هر یکی را هزار چندان بود
اندکی بهر خلق گرچه نمود
و انبیای گزیده تا آدم
مثل موسی و عیسی مریم
معجز هر یکی دگرگون بود
هر یکی سوی حق رهی بنمود
آن یکی مرده زنده کرد به دم
وآن یک از چوب اژدهای دژم
زآن یکی نار تیز شد گل تر
زآن یکی شد دو نیمه قرص قمر
از یکی کوه ناقه ای زائید
مدتی پیش منکران پائید
آن یکی آب از زمین جوشید
وز یکی کوه و دشت بخروشید
از یکی شد چو موم، آهن سخت
وز یکی شد هزار بخت چو تخت
هر یکی بود بر همه قادر
گرچه جمله ز یک نشد ظاهر
همچو نقاش چست بر هنری
کو کند شکل مرغ یا شجری
نیست که او غیر آن نمی داند
جمله ی نقش را همی داند
یا که خیاط یک قبائی دوخت
نتوان گفت کو جز آن ناموخت
یا که عالم ز دانش و تقوی
چون دهد بهر سائلی فتوی
هیچ گویند که او همان داند
یا از این بیش گفت نتواند
یا طبیبی دهد یکی دارو
تا رود خلط و صاف گردد رو
کس نگوید که علمش آن قدر است
وز به جز آن علاج بی خبر است
نی که یک آب می کند صد کار
در بساتین و روضه و گلزار
گاه از او آسیاب در کار است
گاه از او باغ و کشت پربار است
به محلی رسد کند کاری
لایق آن محل دهد باری
هست این را مثال بی عد و حد
درگذر زین عدد گرو به احد
قدرت از حق بود نه از اجسام
زآنکه معنی حق است و باقی نام
انبیا آلت اند و حق بر کار
همه بی اختیار و او مختار
آب اگر چه شود ز لوله روان
نبود اصل آب، لوله بدان
اصل آن آب باشد از دریا
گرچه از لوله ها شود پیدا
تن چو لوله است و قدرت حق آب
در مسبب نگر گذر ز اسباب
اولیا مظهر حق اند نه حق
حق از ایشان دهد به خلق سبق
مظهر باد، برگ و شاخ تر است
کس نگوید که باد در شجر است
کره ی باد از نظر دور است
اصل و فرع وی از شجر دور است
چون رسد باد، گردد او آلت
همچو صوفی کند به سر حالت
همه بینند در سرش آن باد
همه دانند کز درخت نزاد
لیک اگر شاخ تر نجنبیدی
باد را چشم کس کجا دیدی
روی را گر کنی به هر طرفی
زیر و بالا و سوی هر غرفی
نقش خود را عیان کجا بینی
از جمالت نشان کجا بینی
مگر آئینه ای به دست آید
تا در آن نقش روت بنماید
همچنان روی باد از که و دشت
ننماید مگر ز شاخ و ز کشت
زآنکه جنبان شوند چون آید
همه بی جان شوند چون آید
آینه ی باد شاخ تر باشد
لیک شاخی که بر شجر باشد
قدرت و معجزات از حق خاست
که بود عجز آن طرف که خداست
پس بود جمله معجز از یک ذات
ذات را گیر و در گذر ز صفات
می توان گفتن این بدان تقدیر
که کنی فهم از من این تقریر
هر نبی معجزات آن همه داشت
گرچه هر یک دو سه از آن افراشت
هر یکی آن قدر نبد که نمود
هر یکی صد هزار چندان بود
بهر امت رسید معجزه ای
برد از هر نبی امم مزه ای
هر نبی وفق حال امت خود
کرد انعامها ز نعمت خود
اولیا را همه چنین می دان
همه هستند از خداگویان
همه از خود تهی و از حق پر
در صدف گشته قطره هاشان در
همه را آن کرامت و داد است
همه را آن علوم و ارشاد است
گذر از نام و جمله را یک بین
چون به حق قایم اند جمله یقین
نطقشان از خدا بود نه ز خود
شده فارغ همه ز نیک و ز بد
این بد و نیک ضد همدگرند
کی در اضداد اهل دل نگرند
ضد و ند را نباشد آنجا جا
هست دل از ورای خوف و رجا
آن طرف وحدت است بی اعداد
ره ندارد در آن سرا اضداد
فعل و قول همه بود از حق
دمبدمشان دهد خدای سبق
غیر ایشان سخن ز خود گویند
گرچه از علم و از خرد گویند
علم بر جانشان شده است روان
حظ ندارند هیچ از آن ایشان
بر همه آن علوم عاریه است
همچو در جوی که آب جاریه است
عاقبت علمها به اصل روند
صاف چون رفت درد محض شوند
چون نگشتی تو عین علم اکنون
کی شوی واقف از علوم درون
بیخبر چون جماد مانی تو
گر سوی بی سوئی نرانی تو
آن جهان از تو چون نهان باشد
علم تو بهر این جهان باشد
گوش و هوشت بود سوی دنیا
بی خبر باشی از سر عقبی
آن فواید به تن رسد نه به جان
باشد آن علم بهر این ابدان
***
خلق را در دو چیز فایده است
تن و جان را از آن دو مائده است
علم ابدان و علم ادیان است
ملهم هر دو علم دیان است
علم دینی شفای ارواح است
علم طبی علاج اشباح است
انبیا و اولیا حبیبان اند
که اندر اصلاح دین و ایمان اند
علم ایشان علاج جان و دل است
علم طب در دوای آب و گل است
نی که هر رنج را علاج دگر
هست و هر جسم را مزاج دگر
رنجها را علاج گوناگون
در کتب شرح کرد افلاطون
لایق هر مزاج دارو ساخت
چونکه اسباب رنج را بشناخت
این طبیبان از آن آب و گل اند
وآن حبیبان از آن جان و دل اند
گویدت این طبیب دوغ مخور
تا که بلغم نگردد افزون تر
گویدت آن بیا دروغ مگو
رو قناعت گزین حرام مجو
تا ز خلط گناه گردی پاک
تا روی چون فرشته بر افلاک
گویدت این بنوش باده ی ناب
گه پیری که تا شوی کش و شاب
گویدت آنکه آب کم خور و نان
تا بکاهد تن و فزاید جان
این بگوید بخور تو داروی کار
تا رود از گل تو خلط چو خار
آن بگوید گذر ز خشم و ز کین
تا که برها دهد نهاله ی دین
آن بگوید بخور غذای لطیف
به حذر باش از طعام کثیف
تا که رویت چو گل شود خندان
چون مه چارده شوی تابان
آن بگوید که در نماز افزا
کبر را کم کن و نیاز افزا
تا رهی زین جهان چون سجین
بر شوی چون ملک به علیین
این بگوید لباس نرم بپوش
چرب و شیرین خوش است از آن خور و نوش
تا شوی فربه و ز ضعف رهی
رنج بر جسم خویش از چه نهی
گوید آن روز و شب مجاهده کن
بعد از آن روی حق مشاهده کن
گوید این عیش کن به نقد امروز
کام ران و ز نار صبر مسوز
گوید آن رنج کش که گنج بری
سر فدا کن که بی سری است سری
فرق بی حد شناس از این تا آن
تن نپرورد هر که دارد جان
رمز موتوا شنو از قول رسول
تا نمیری کجا شوی مقبول
نشود حاصل آن به قیل و به قال
جوی آن را، ز جوع و ترک منال
صوفئی آن بود که ذوق و فرح
سر زند زاندرون به گاه ترح
***
بسط در قبض جوی ای جویا
زندگی در گذار و مرگ و فنا
آنچه مرگ است زندگیت نمود
دمبدم رغبتت در آن افزود
وآنچه آن زندگی جاوید است
نفس تو زآن نفور و نومید است
این جهان آخرش فنا و هباست
وآن جهان اصل زندگی و بقاست
کرده ای ترک آن ز نادانی
اندرین مانده ای ز بی جانی
نعل بین واژگون میفت از اسب
عکس آن را گزین گذر از کسب
گنج در رنج جو، نه در راحت
فسحت از سینه جو، نه از ساحت
بطلب هم طعام را در جوع
باده و نقل و جام را در جوع
سیر از جوع شو نه از بریان
جهد کن تا ز غم شوی شادان
جوی در نیستی تو هستی را
هم بجویی شراب مستی را
خصم دین را بکش به خنجر لا
تا رسی بی حجاب در الا
در رهش شو فنا که مانی تو
گرد نادان که تا بدانی تو
توی تست، اندک از بسیار
بی توئی خود ترا کجاست کنار
تی تست، خار و دلبر گل
توی تست جزو و دلبر کل
توئی تست کف بر آن دریا
نیست شو باز رو در آن دریا
از نبی راجعون شنو ای یار
کفک بگذار و رو به دریا آر
کفک دریا یقین که از دریاست
نقش جا بی گمان هم از بی جاست
خنک آن صورتی که معنی شد
بازگشت آن چنان که اول بود
فرع بود و به اصل خود پیوست
شاه گشت و ز بندگی وارست
دید خود را چنانکه اول بود
گرچه اندر فراق احول بود
جوهر عشق گشته بود عرض
چشم او کور کرده بود غرض
از غرض می شود هنر پنهان
نی که یوسف نهان شد از اخوان
خوبیش گشت از غرض مستور
گرچه اندر جمال بد مشهور
آن چنان حسنشان چو گرگ نمود
زآنکه هر یک پر از غرضها بود
ذات قاضی چو گشت رشوت خوار
پیش او هر عزیز باشد خوار
گفت ظالم نمایدش چو شکر
گفت مظلوم هر چه ناخوشتر
همچو حق عادل است قاضی راست
آن چنان ذات بر فزود و نکاست
مصطفی گفت عدل یک ساعت
بهتر ار شصت ساله ی طاعت
عدل گستر در این جهان امروز
تا که فردا شوی شه پیروز
گردد از عدل این جهان معمور
هم شود جان در آن جهان مسرور
عدل، تخم گزین بود می کار
تا برش بدروی در آخر کار
خنک آن جان که تخم عدل بکاشت
در جنان صد چنان عوض برداشت
صدر جنت شود ورا مسکن
نی ز خوف سقر در آن مأمن
عمر اندر جنان شود بی حد
آن چنان عمر را نباشد عد
هست انواع طاعت اندر راه
هر یکی را عوض رسد ز آله
عدل را چون که قدر بدافزون
لاجرم اجر عدل شد افزون
مرتبه ی عادلان چو هست اعلا
پس برو در جهان تو عدل افزا
عدل خلق خداست در انسان
ظلم باشد ز شیمت شیطان
چون پری از صفات حق ای یار
خویشتن را مگیر از اغیار
یار او خود توئی چه می نالی
گنج او را همیشه حمالی
گذر از تن چو اندر او جانی
زر جان را تو بوته و کانی
چشمه را آب دان مخوانش خاک
گرچه زاید ز خاک هست آن پاک
رو بهل درد و گیر صافی را
بهر وافی گذار جافی را
در اگر در حدث فتد ناگاه
کی هلد در حدث ورا آگاه
دست را در حدث کند پی او
جویدش اندر آن حدث هر سو
آدمی کمتر از حدث نبود
در ز نعت خدای به نشود
در دل او درآ در او کن جای
مرم از صورتش به معنی آی
***
«بنمود می نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم»
هر که او کامل است در ره دین
نفتد در غلط از آب و ز طین
نور آدم برش شود تابان
نبود هیچ سر ازو پنهان
بلکه در سنگ و چوب و در که و کاه
جز خدا را نبیند آن آگاه
نی که شه با یزید در همه چیز
دید حق را چو داشت آن تمییز
در کمین برگ کاه آن آگاه
چون نظر کرد نیک دید الله
نیست خالی جهان ز حضرت هو
هیچ دیدی جدا ز گلشن بو
لیک آن کش گرفته است مشام
بر او چه کمیز و عنبر خام
بود از هر دو بوی بی خبر او
همچو جو بی نصیب و آب در او
آب در وی وز آب بی بهره
شرح این گر کنم درد زهره
گر بگویم درون حکمش چیز
نیست گردم من و دو عالم نیز
خصم او باشم اندر آن گفتن
زند آتش درون روح و بدن
آنکه دانست این کجا گوید
دایم از جان رضای حق جوید
سر حق اولیا نهان دارند
پیش اغیار بر زبان نارند
زآنکه جمله امین اسرارند
خازنان گزین جباراند
گر نمایند سر به خلق عیان
شود اندر زمان جهان ویران
همه هستی نهند رو به عدم
بی خلافی نه بیش ماند و نه کم
نور حق اند منگر اندر جسم
سوی معنی رو و گذر از اسم
سر حق اند جمله هش می دار
گر نئی کر ز من شنو اسرار
گفت با من خدا که هر که ترا
نشنود خاین است در دو سرا
ما یکیم و دوی نمی گنجد
جان تو دائماً ز ما جنبد
تو نئی در میان همه مائیم
هر دمی از تو روی بنمائیم
هر که زد بر تو دان که بر ما زد
رد تو پیش ما بود هم رد
هر که او پیش تو بود مقبول
پیش ما هم یقین شود مقبول
بر لب بحر ما توئی مینا
هیچ مینا نشد ز بحر جدا
گرد مینا کسی شود گردان
که بود قصد بحرش از دل و جان
تا بکی کشتئی نکو جوید
که اندر آن بحر بی خطر پوید
***
همنشین خدا بود هر کو
با ولی خداست همزانو
همچو جبه است قالب عشق
کرده بیرون ز جبه سر خالق
گرچه دور از وصال و از دیدی
قصه ی بایزید نشنیدی
کو بگفتی ز جوش عشق و وله
نیست در جبه ام بجز الله
چون ز مستی دمی شدی هشیار
همچو کز خواب کس شود بیدار
یار و اغیار رو به وی کردی
زآن که از او داشت هر کس دردی
جمله گفتند این سخن گفتی
شبهی را به جای در سفتی
دعوی خالقی کند مخلوق
مگسی کی پرید بر عیوق
بنده ای کش بود حیات از جان
خویش را چون شناسد او یزدان
ذره ای را که از خور است امید
از چه رو گوید او منم خورشید
گفت من نیستم از این آگاه
تن من هست همچو یک خرگاه
خر گه از نیک و بد چه می داند
تا که هر کس در او چه می خواند
کی خبردار باشد آن خرگاه
که در او بنده است یا خود شاه
از چه رو من چنین سخن گویم
چون در آن صولجان یکی گویم
هر کجا راندم روم گردان
نیم از خود دوان در این میدان
ما رمیت اذ رمیت گفت خدا
مصطفی را که ای گزیده ی ما
تیر گفتارت از کمان من است
هر چه داری تو از جهان من است
هستیت در کفم چو یک تیشه است
صنعت از تیشه نیست از پیشه است
سر کنم از تو تا ببینندم
به دو صد جان و دل گزینندم
آنکه نگزیندم یقین کور است
گر سلیمان بود کم از مور است
همچو باد صباست روح وزان
هست تازه از و گل ابدان
من از این گفت سخت بی خبرم
چون شما ام من آدمی نه خرم
بار دیگر اگر بگویم این
هر یکی بر کشید یک سکین
پاره پاره کنیدم اندر حال
نی امانم دهید و نی امهال
روز دیگر چو گشت از آن می مست
باز آن گفت را گرفت به دست
در مریدان فتاد شور و غلو
هر یکی تیغ می زدند در او
تیغ بر شیخ کارگر نامد
هر طرف کش زدند در نامد
زخم بر خود زدند نی بر وی
همه شان را بریده شد رگ و پی
خونشان شد روانه چون جوئی
اوفتادند هر یکی سوئی
تن خود زخم کرده پیر و جوان
خلق در کارشان شده حیران
شیخ چون با خود آمد آن را دید
آه و افغان جمله را بشنید
گفت چون است و این چه افغان است
هر یکی از چه روی نالان است
همه گفتند کانچه فرمودی
چونکه از ما عتاب بشنودی
که زنیدم به تیغ چون خونی
چون بگویم ز سر بی چونی
تیغ خود بر تن تو کار نکرد
زخم بر خود زدیم گاه نبرد
عکس شد کار و ما هلاک شدیم
شد یقین که گناهکار بدیم
غرض از زخم تیغ، انکار است
که مدام آن سلاح اغیار است
زآنکه طعن زبان بود چو سنان
کی قویتر بود سنان ز زبان
آن خلد در تن این خلد در جان
پیش این درد آن بود درمان
طعن ایشان در او نکرد اثر
در دل و جان خود زدند شرر
خون خود ریختند از آن انکار
باز ایشان شدند از آن افکار
جمله را رفت نور ایمانشان
دود ظلمت برآمد از جانشان
او همان بود و بلک از آن بهتر
کس به گل کی گرفت چشمه ی خور
شیخشان گفت اگر گهر دارید
وگر آن نور در بصر دارید
سر این راز عشق فهم کنید
سیر برتر ز عقل و وهم کنید
از همه رفت بعد از آن انکار
همه کردند بی ریا اقرار
شاهیش را ز نو غلام شدند
همه از جان مطیع و رام شدند
همه را شد یقین که آن سلطان
سر حق است و نور هر دل و جان
نیستش در زمانه هیچ نظیر
همچو شمس است در نفوس منیر
کفر او جان جان ایمان است
درد او اصل اصل درمان است
***
همه گفتند که ای شه ممتاز
گرچه ما را نبود دیده ی باز
چونکه دیدن نمی توانستیم
چون به عقل اینقدر ندانستیم
که توئی صد چو ما به علم و تقی
جان ما از تو یافت ذوق بقا
زهد و تقوای ما ز داد توست
حاصل جمله از رشاد توست
طفل خود کی رسد به دانش پیر
چه زند پیش بحر حوض و غدیر
چون نگفتیم که آنچه او گوید
همه از وحی امر هو گوید
در نمکسار نی که هر مردار
چون در افتد نمک شود ناچار
چه عجب گز ز حق شود بنده
نور باقی و جان پاینده
قطره چون باز رفت در دریا
بحر خواند یقین ورا دانا
نی که اکسیر چون رسد در مس
زر کند صاف چون زند بر مس
چونکه در معده رفت قلیه و نان
می شود بعد هضم قوت جان
در رحم چون رود ز شخص منی
می شود آدمی خوب و سنی
چونکه کارند دانه را در خاک
می زند سر ز خاک بر افلاک
سوی بالا همی رود هر دم
بی سر و پا همی رود هر دم
زآنکه هستی او ز ارض و سماست
نیمش از پست و نیمش از بالاست
پدرت آسمان زمین مادر
زاید از نسل هر دو شاخ و ثمر
هر چه زاد از زمین و از گردون
هست در وی نهفته عالی و دون
نیم علویش راند بر بالا
نیم سفلیش ماند در ادنی
بیخ او بسته گشت اندر خاک
سر او کرد روی بر افلاک
متواتر ز آسمان به زمین
می رسد از خور و مه و پروین
تربیتها و تحفه های نهان
بهر دریا و خشگی و که و کان
از مطر می شود به بر برها
وز مطر بحر در گزین درها
سنگ را لعل می کند خورشید
نقره و زر دهد به کان ناهید
می برد دمبدم زمین ز سما
صد هزاران هزار جود و عطا
باز این آسمان که ازوست عطا
به بر و بحر و شاخ و برگ و گیا
آن عطا از جانب حق دارد
ور حقش ندهد از کجا آرد
زین سبب جان آدمی به خدا
می کند میل کو بود ز آنجا
قالبش گرچه هست شد ز جهان
جان او از جهان همیشه جهان
هستیش چون ز نور و نار شده است
نور بر نار تن سوار شده است
نور را میل سوی جنس رود
فرع با اصل خویشتن گرود
ناریان اندرون نار روند
نوریان در کنار یار روند
در خمی کان بود پر از باده
نیک بنگر مباش تو ساده
درد او بین که چون به پست رود
صاف بالا غذای مست شود
آسمان با زمین اگر آمیخت
هر یک آخر به اصل خویش گریخت
هست رازی در این میان پنهان
که بود آن ورای فکر و گمان
اگر آن راز را بگویم من
نی جهان ماند و نه مرد و زن
دو لبم را ببسته است خدا
که مکن شرح من مرا منما
گر بگویم سری که می دانم
نیست گردد یقین تن و جانم
ذره ذره شود زمین و فلک
خیره سر گردد از نهیب ملک
***
هستی این جهان بود چون برف
شرح این سر چو آفتاب شگرف
گر یخ و برف کوه کوه بود
از تف آفتاب آب شود
منجمد شد جهان چو این سو شد
صورت و سوی گشت و بیسو شد
علم بوده است عالم هستی
نبد آنجا بلندی و پستی
زاد از آن علم آسمان و زمین
نقش کرسی و لوح و عرش برین
زاد از بحر صاف کفک چو درد
هر که در کفک ماند آخر مرد
کفک بر روی بحر چون پرده است
خلق را پرده در سقر بوده است
کفک از بحر می نماید تر
تشنه را تریش ببرده ز سر
تشنه مانده به سوی او حیران
کفک تن را گزیده از دل و جان
هست معنی چو آب و صورت کف
نقد کف را مگیر اندر کف
صورت کفک را گذار ای جان
باز در بحر رو روان و دوان
ارجعی را شنو بگوش خرد
تا ترا آن ندا به اصل برد
جوش بحر آب کف برون انداخت
آب با کف کجا تواند ساخت
چون که اندر فراق بحر بماند
بحر بازش به سوی خویش بخواند
که تو صافی به پیش صاف بیا
شدن صاف درد نیست روا
آب صافی که گشته بود جدا
متصل شد چو اولیا به خدا
کفک را لطف و خوبیش زیم است
زآنکه از یم ورا نصیب نم است
از نم یم شده است او مطلوب
دان زر اندود چو زر محبوب
نزد خلق عوام لیک خواص
چون ندانند نقره را ز رصاص
قلب را همچو زر برد نادان
رنگ زر دید و گشت سغبه ی آن
مزه همچون زر است و صورت مس
مزه عاریتست بر تن و حس
جامه ی عاریه نپوشد او
کش بود عقل و دانش نیکو
زانکه داند به وی نخواهد ماند
ترک آن را ز جان و دل برخواند
مزه ی نقش خلق عاریه است
هم چو در کفک آب جاریه است
آب اگر چه ز کفک گشت روان
لیک در کفک عاریه است بدان
تو یقین دان که کفک خشگ شود
گر دمی آب اندر او نرود
چشمه ای جو که آب ازو جوشد
چمن روح آب از او نوشد
تا همیشه از او تو آب بری
جاودان در بهشت عشق چری
بی ز صورت بجوی معنی را
ترک کن زود لاف و دعوی را
از زراندود زر یقین برود
هیچ از زر زری جدا نشود
مزه همچون زر و جهان چو مس است
مزه ی بی دغل ورای حس است
***
گاه طفلی مزه ز شیرت بود
بعد از آن از طعام روی نمود
باز سر زد ز کعب و لعب دگر
باز از شاهدان سیمین بر
هر دمی با یکی کنی یاری
مزه از وی دهد ترا باری
شخص بر جا و آن مزه رفته
عشق او در تو مرده و خفته
مزه اش می نمود او را خوش
سبب آن مزه بد او دلکش
همه چیز از مزه شود محبوب
چون مزه رفت گشت نامطلوب
مزه را جو برون این اسباب
بی لب و کام و جام، نوش شراب
مزه را رو هم از مزه بطلب
تا رسی زآن مزه به حضرت رب
هر که او از مزه بود شادان
بی خرابی است دایم آبادان
جنت از بهر آن بود باقی
وآنکه در وی رود شود باقی
که همه سر بسر مزه است و خوشی است
اندر او بی پیاله باده کشی است
زآفتاب است این جهان روشن
صفه و صحن از ره و روزن
خانه از خود ندارد آن تف و تاب
اگرت عقل هست رو دریاب
چون که شب آفتاب کرد غروب
نشناسی تو زشت را از خوب
خانه ها پر شوند از ظلمت
عوض رحمت آیدت زحمت
نور در خانه ها چو عاریه بود
رفت خود ماند کور و کبود
لیک آن نور کز خور است روان
هست با خور مدام در دوران
مزه را دان چو نور از خور حق
به همه می رسد وی از بر حق
می شود زشتها از او زیبا
می کند خوب زیر را بالا
زآسمان و زمین مزه چو رود
لطف و خوبی هر دو زشت شود
همچو آن نور خور چو شد پنهان
گشت تاریک صفه و ایوان
هر که آن نور را ز خور داند
همچو آن نور سوی خور راند
لاجرم دائماً بود پر نور
بی غم هجر، وصل در مسرور
هست جنت مزه جهان دیدار
هست صحت مزه و جان بیمار
مزه جان و جهان ورا قالب
مزه قایم به ذات حضرت رب
مزه زآن آفتاب همچون تاب
از چنین تاب هیچ روی متاب
خوش و ناخوش صفات حضرت هوست
قهر و لطفی که هست جمله از اوست
لطف او جنت است و قهر جحیم
آن پر از ذوق و این عذاب الیم
زآن منور جهان ور هرچه در اوست
زین مکدر زمان و هرچه در اوست
نیک و بد زآن دو اصل چون بوئی است
اندک این سو چو از عمان جوئی است
عاقبت هر یکی به اصل رود
نیک با نیک و بد به بد گرود
اهل جنت روند سوی جنان
اهل دوزخ به دوزخ ای همه دان
زاده ی نور سوی نور رود
جان مستان سوی سرور رود
جزوها سوی کل روند آخر
چون شود بی حجاب پیدا سر
سر صافی به بحر صاف رود
سر جافی در آن مصاف رود
سر آن سرزند زعین وفا
سر این اوفتد ز تیغ جفا
***
این معانی و این غریب بیان
داد برهان دین محقق دان
گفت در گوشم آن گزیده ی حق
سبق برده ز سابقان به سبق
نکه هائی که کس نگفت آن را
کرد پیدا نمود برهان را
جان او بود معدن اسرار
همچو خورشید چشمه ی انوار
ز اولیا کس چو او نگفت سخن
فرد بود او به عشق و علم لدن
سخنش را هر آنکه بشنودی
دایم او را به صدق بستودی
مست گشتی و واله و حیران
خانه ی هوش او شدی ویران
هر که دیدی رخ ورا از دور
نشدی پیش چشم او مستور
بی معرف شدی بر او پیدا
که ندارد در این جهان همتا
ز اولیای خداست بی شک و ریب
همه را رهبر است اندر غیب
بود پیدا میانه ی خلقان
همچو از اختران مه تابان
ماه از اختران نه ممتاز است
کی بگوید که صعوه چون باز است
طفل شش ساله را شدی معلوم
که نظیرش نیامد اندر روم
زبده ی اولیای یزدان بود
همچو حق آشکار و پنهان بود
گرچه جمله ورا غلام بدند
لیک در فهم ناتمام بدند
هر کسی قدر خویش دانستش
آن قدر دید کو توانستش
زآنکه احوال او چنان که آن هست
جز خدا هیچکس ندانسته است
آشکار و نهان از این روی است
که نهان بحر و در عیان جوی است
گشت پیدا بما ز روی کرم
از عطاهاش شد نم ما یم
لیک او را هزار بحر دگر
هست پنهان ز چشمهای بشر
***
ذره ای ز آفتاب گشت پدید
کی تواند جمال او را دید
گر نماید جمال بی پرده
نیست گردند خواجه و برده
نی زمین ماند و نه هفت سما
نی پس و پیش و پستی و بالا
قدر طاقت همی رسد نورش
زنده ز آنی که دیده ای دورش
گر نماید به تو رخ از نزدیک
گرچه کوهی چو موشوی باریک
نی که گرمی ز آتش است ترا
نافع و خوب از حجاب و غطا
چون به حمام گرم بنشینی
گرمیش را به عشق بگزینی
خوشت آید درون آن گرمی
بپذیرد تنت از آن نرمی
عرق آید ترا و گردی پاک
تن خشکت از آن شود نمناک
رسدت ز آب گرم آن لذت
که خوشی اش نمایدت جنت
آن خوشی گرچه ز آتش است به تو
لیک بی واسطه مرو تو در او
که بسوزاندت یقین در حال
نی امانت دهد نه هم امهال
چون سمندر نئی مرو در نار
ترک دریا کن و به جو رو آر
بر لب جو نشین بشو جامه
پند بشنو مباش خود کامه
زآنکه از جو هزار ذوق بری
تن بشوئی و غوطه ها بخوری
اندرو هر طرف روانه شوی
همچو کبک دری دوانه شوی
ایمن آئی در او ز غرق و خطر
آب جو زان نمایدت چو شکر
آن قدر آب نافعت باشد
از غم و رنج دافعت باشد
هم همان آب کز وی است حیات
چون که شد بیش گشت عین ممات
نی که جیحون و نیل هم آب است
لیک از آن مرگ شیخ و هم شاب است
دارد این صد هزار گونه مثال
بی مثالی ببر ز عشق منال
مه بی مثل را مثال مگو
پیش عاشق جز آن جمال مگو
ز آسمان چهارمین خورشید
می کند جلوه بر گل و بر بید
از سوم آسمان اگر تابد
تابشش را زمان نه برتابد
در زمان سوزد و شود بی بر
نیست گردد جهان ز خشک و ز تر
تابش خور ز دور مرحمت است
نامدن سوی ما ز مکرمت است
همچنین هم خدای بی ز زوال
تافت بر ما ز راه حکمت و قال
عمل و علم را چو واسطه کرد
نور خود را بر این دو رابطه کرد
تا بدین واسطه رسد نورش
از کرم می کند ز خود دورش
به دعا تو وصال او جوئی
هردمی کی ببینمت دورش
ور جوابت بگوید ای مسکین
که ز من نیستی جدا تو یقین
از منت این قدر وصال نکوست
بخشت از بحر بی حدم یک جوست
گر ز بحرم فزون شود آبت
یقظه ات نیست گردد و خوابت
بی سر و پا شوی تو ای جویا
نیست گردی چو جان روی بی جا
اندک اندک ببر ز من قوت
تا که آخر رسی در آن رؤیت
تا که آن آب را تو برتابی
هرچ ازو بشنوی تو دریابی
ارنی گفت سست وار کلیم
لن ترانی جواب داد علیم
از تو دیدار نیست هیچ دریغ
مه من مهر تست اندر میغ
ز آنکه بی میغ بر تو گر تابم
نیست گردی ترا کجا یابم
بر تو بهر تو نمی تابم
که نداری به آمدن تابم
مادر از مهر طفل خود را شیر
می دهد تا شود جوان هم پیر
ور دهد مر ورا از اول نان
در زمان میرد و شود بی جان
پس دعاها که می شود مردود
از بر پادشاه حی ودود
نی ز بخل است رد آن سائل
زآنکه سوزد ز تاب بی حائل
بخل بر خوان رحمتش نبود
هیچکس بی نصیب از او نرود
جوده شامل علی الاشیاء
نوره قد احاط بالاحیاء
منک سال الوجود من عدم
انت تنشی الشفاء من سقم
انت تحیی قلوب من ماتوا
انت تقضی امور من فاتوا
انت للکل فی العطاء کفیت
کل شیئی وعدت فیه وفیت
یرتقی منک صورة الاشباح
تجتنی من جنانک الارواح
صورتی منک صار کالمعنی
صورتی فیک حار کالمعنی
امتلا من جمالکم ذاتی
لا ابالی انا من الآتی
لیس ماضی هنا و لا استقبال
بعد ما فزت منک بالاقبال
انا فی البحر غارق معدوم
راح علمی و قلبی المعلوم
صورتی لا و ذاته الا
لا تقل عندنا اخی من لا
فنیت صورتی لدی الواحد
انا رحت و من هو الواجد
چون بمیرد یقین تن عابد
کی بود بعد مردن او ساجد
چونکه مرد او ببین که می جوید
عشق او بی تنش به جان پوید
همه عشق است و جملگان آلت
نیست از آلت ای پسر حالت
عشق را بین گذر از این و از آن
هیچ جز عشق را مبین و مدان
مدد از عشق می رسد هشدار
نیست جز عشق در جهان بر کار
از وئی زنده گر گلی گر خار
دامن عشق را ز کف مگذار
مور زنده ز حق سلیمان هم
همه را رزق می دهد هر دم
خلق او جمله بخشش است و سخا
خار را سازد از کرم خرما
طفل در تب اگر عسل جوید
پدر از مهر عکس آن گوید
کندش روترش که ترش به است
بهتر از جمله میوه هات به است
به کند مر ترا به ای فرزند
کز دگر میوه هاست رنج و گزند
رحمتش طفل را بود زحمت
گنج نعمت نمایدش نقمت
عکس بیند چو جاهل است از کار
خفته کی گردد آگه از بیدار
***
خفته ای را شنو که در صحرا
باز بودش دهان به سوی هوا
رفت اندر دهان او یک مار
خفته از خواب خود نشد بیدار
شهسواری ز دور آن را دید
چه کند چاره اش بیندیشید
گفت اگر آگهش کنم از حال
زهره ی او بدرد اندر حال
بر نیاید ز دست او کاری
اوفتد بیخبر چو دیواری
هوش و فهمش رود شود لاشی
بل نماند اثر ز هستی وی
آن به آید کز او کنم پنهان
تا شود مار از او جدا آسان
رای آن دید کش به ضرب و شکوه
بخوراند بسی ز میوه ی کوه
بدواند چهار سوی او را
هم خوراند ز آب جوی او را
تا از آن حالتش بیاید قی
مار با قی برون شود از وی
گرز را برکشید و سویش تاخت
خفته را سو به سو بگرز انداخت
خفته بیدار گشت گفت که وای
همچو گویم چه می بری از جای
زخمها می زنی بپشت و برم
گشت پر زخم از تو پا و سرم
من چه کردم ترا چه کین است این
نی چو تو مؤمنم چه دین است این
سخت بی رحمتی چه مردی تو
بی گنه خون من بخوردی تو
نیک دوری ز شفقت و ایمان
هست جانت ولی نداری جان
همچو گرگ درنده ای ملعون
نکنی فرق از عزیز و ز دون
گفت او را سوار، هرزه ملا
آنچه می گویمت بگیر هلا
بخور این میوه های که را زود
هم از آلو و سیب و از امرود
می زدش گرزها که پرخور ازین
گر بود ترش و گر بود شیرین
می نهشتش که آید او به قرار
چون خورانید میوه ی بسیار
بعد از آن می زدش که زود برو
زیر و بالا مثال پیک بدو
هیچ نگذاشتش که آساید
از چنان بی خودی بخود آید
می زدش گرز بی محابا او
گاه بر پشت و گاه بر پهلو
چونکه بی حد دوید طالب
شد ز ناگاه قی بر او غالب
مار با میوه های خورده از او
به در آمد روانه شد هر سو
مار را چون بدید آن غافل
جهل از او رفت شد قوی عاقل
روی کرد او بدان سوار و بگفت
شکر حق را که با تو گشت جفت
ورنه گر تو نمی بدی، این مار
خواست کردن مرا هلاک و فکار
تو خدائی عجب و یا که رسول
که به علیا ببردیم ز سفول
پدر و مادرم نکرد این را
تو نمودی بمن ره دین را
هست دنیای دون برم فانی
داد آن هر دو بود حیوانی
مار نفس است در درون شما
شیخ آن را اگر کند پیدا
زهره تان درد از مهابت آن
نیست گردید از صلابت آن
شرح زشتی نفس اگر به زبان
آورد بر شما نماند جان
سر و پا گم کنید از هیبت
عقل و روح از شما کند غیبت
نتوانید هیچ راه برید
نتوانید سوی چرخ پرید
جهت مصلحت کند پنهان
شیخ آن را و ناورد به زبان
تا نگردید کل ز خود نومید
تا چو مه پر شوید از آن خورشید
نفستان را کشد به حکمت او
تا رهید از چنین عظیم عدو
نفس نار است، شیخ نور خدا
میرد از نور، نار ای جویا
***
نشنیدی حدیث پیغمبر
که چه گفت آن شهنشه سرور
گفت دوزخ به مؤمنی به چنین
که گذر از من ای ولی گزین
زآنکه نور تو کشت نار مرا
داد برباد کار و بار مرا
کل دوزخ چو کشته گشت از او
چون بود حال نفس جزو بگو
دست در شیخ زن که تا برهی
از بدیها و رونهی به بهی
کارت از وی شود نکو نه ز جهد
برد او از تو زهر و آرد شهد
بعد مدلول از دلیل مگوی
بعد معلوم هیچ علم مجوی
بعد وصلت مگو ز هجر دگر
نیست نیکو ازین سخن بگذر
زآنکه بعد از وصول جستن تو
جستن آب باشد اندر جو
بعد مالاح صورة المعلوم
طلب العلم بعده مذموم
بعد ما فزت انت بالمدلول
شرح ذکر الدلیل منک یزول
طلب الماء فی الفراة قبیح
طلب الترب فی الفلاة قبیح
بعد تحصیل مقصد ترجو
یافته چیز را دوباره مجو
بعد ماصرت واحدا حقا
غیر لقیاه فیک لایبقی
هو باق و ماسواه یزول
کل من لیس فی هواه یحول
صرت بالله قائما ابدا
شاربا من سلافه رغدا
بخشش شیخ روح باقی دان
آن چنان روح خمر و ساقی دان
شاهد و شمع و باده است عطاش
هست هر سه یکی، مگیر جداش
ذوق را یک ببین مبین تو دو چیز
مکن او را جدا چو جوز و مویز
چون در آن ره دوئی نمی گنجد
توممان چون توئی نمی گنجد
محو شو در احد گذر ز عدد
تابری از خدا هزار مدد
بگذر از اسم در مسمی رو
اسم را هل بیا مسمی شو
قطره بودی بجوش و دریا شو
ترک پستی کن و به بالا رو
هین ممان ز اصل خویش و آی به پیش
در تو هست اصل آن گرای به خویش
زآنکه زبده توئی و عالم درد
تو بزرگی عظیم و عالم خرد
نی تو که را همی کنی از جا
گرچه تو یک توئی و که صدتا
این جهان را بود حد و پایان
و آن جهان را نه حد بود نه کران
هر که این دید بر سما بپرید
پرده ها را ز شوق حق بدرید
درد آن عشق پرده ها درد
بلکه هم ارض و هم سما درد
چون نمانی تو آنگه آید او
پس بدانی که نیست کس جز تو
نی که چون تو مطیع من گشتی
هم مرا روح و هم بدن گشتی
هر دو چون پر شدیم از ذوقی
هر دو باشیم زنده از شوقی
یک بود شوق در همه ابدان
بهل ابدان و شوق را یک دان
شوق بیشک برد ترا به جنان
در جنانی که هست شد ز جنان
در فغانم ز ننگ عالم دون
که کند خلق را به خود مفتون
شاهد و باغ آورد در پیش
نوش بنماید و بود آن نیش
نقشهای جهان حجاب دل اند
زآنکه موجود جمله ز آب و گل اند
من نمودم اگر کسی بیناست
داند او گنجهای روح کجاست
هر یکی از شما دو صد گنجید
گرچه در قالب شش و پنجید
چون ملک بر سما همی پرید
بر سمای صفا همی پرید
همچو جان می روید بی سر و پا
غلط غلطان ز جای در بیجا
همتان بیگمان که نور منید
گرچه در چار میخ حبس تنید
نیست اندر جهان عشق دوئی
از دوئی در گذر که جمله توئی
این سخن را حد و نهایت نیست
رو ز برهان دین بگو مکن ایست
***
در جوانی به بلخ چون آمد
خواست که آن جایگاه آرامد
جد ما را چو دید آن طالب
که برو بود عشق حق غالب
لقبش بد بهاء دین ولد
عاشقانش گذشته از عد و حد
جمله اجداد او شیوخ کبار
همه در علم و در عمل مختار
اصل او را نسب ابوبکری
ز آن چو صدیق داشت او صدری
مثل او کس نبود در فتوی
از فرشته گذشته در تقوی
همچو او در جهان نبد عالم
بنده اش بود عادل و ظالم
بود اندر همه فنون استاد
حق به وی علم را تمامت داد
بوحنیفه اگر بدی زنده
بر در او ز جان شدی بنده
فخر رازی و صد چو بوسینا
چه زدندی به پیش آن بینا
همه چون طفلکان نوآموز
آمدندی به خدمتش هر روز
خوانده سلطان عالمان او را
مصطفی قطب انبیای خدا
مفتیان بزرگ اندر خواب
دیده یک خیمه ی کشیده طناب
مصطفی اندرون خیمه به ناز
زده تکیه به صد هزار اعزاز
ناگهانی بهاء دین ولد
از در خیمه اندرون آمد
مصطفی چونکه دید جست از جا
پیش رفت و گرفت دستش را
برد پهلوی خویش بنشاندش
زآن ملاقات گشت بیحد خوش
گفت از آن پس به مفتیان این را
که از امروز این شه دین را
جمله سلطان عالمان گوئید
در رکابش به جان و دل پوئید
بامدادان به اتفاق همه
از سر صدق بی نفاق همه
بر درش آمدند تا گویند
سر آن خواب را از او جویند
پیش از آنکه کنند عرض او گفت
خوابشان را و سر نکرد نهفت
دادشان از مقام و حال نشان
همه را کرد او تمام بیان
جمله پیشش فغان برآوردند
بی دف و نای شورها کردند
خیره گشتند در کرامت او
وز خبرهای با علامت او
دائما او ضمیر خلقان را
باز گفتی برای برهان را
تا بدانند که اهل ذوق و صفا
یافتند از خدای کار و کیا
نایبان گزین خلاق اند
هر یکی پادشاه آفاق اند
هر چه خواهند در دو کون شود
از بد و نیک جمله پیش رود
دیو را چون ملک کنند به دم
هم ملک را کنند دیو دژم
حاکم مطلق اند در عالم
لطف از ایشان رسیده بر عالم
همه از عکس نورشان روشن
خار دلها ز لطفشان گلشن
آفتاب حقایق اند همه
زندگی دقایق اند همه
همه گفتن برای اجسام است
ز آنکه هر جسم را جدا نام است
عدد موجها اگر شد صد
بحر را بنگر و گذر ز عدد
بس کنم زین سخن که رمز بس است
هر کرا اندرون خانه کس است
گشت سید مریدش از دل و جان
تا روان را کند ز شیخ روان
در مریدی رسید او به مراد
زآنکه شیخش عطای بی حد داد
چشمهای ورا گشاد چو باز
تا سوی شاه خویش آید باز
بی نوا آمد و نواها یافت
رفت از وی کدر صفاها یافت
چشمه ی عشق از دلش جوشید
جان او باده ی بقا نوشید
عین غمهاش ذوق و شادی شد
سوی عشقش چو شیخ هادی شد
خار هجرش ز وصل گلشن گشت
شب تارش چو روز روشن گشت
مس جانش ز نار عشق گداخت
گشت زر چون به کیمیا در ساخت
شهوت ناریش از او شد نور
گشت موسی وقت در تن طور
نیست شد از خود و به حق پیوست
گشت روح و ز بند جسم برست
مرد پیش از اجل بدل شد حال
زنده گشت از جلیل جل جلال
عمر بشمرده را چو داد ستد
از خدا عمر باقی سرمد
همچو دانه که شد فنا در خاک
با دو صد برگ سر بزد چالاک
گوهرش جوش کرد و دریا شد
ترک پستی گزید و بالا شد
شد بر او تنگ این جهان فنا
رفت همچون ملائکه به سما
شد میسر ورا در آن رفتار
عالم وصل و ملکت دیدار
عاقبت قطب گذشت در عالم
سجده گاه ملک شد و آدم
چون ز آدم گذشت در رتبت
لاجرم آدمش کند خدمت
هست نقره همیشه ساجد زر
همچنان زر کند سجود گهر
پایه پایه است نردبان جانا
پایه ی زیر ساجد بالا
چونکه کم طالب است افزون را
پس کند سجده برد، اکسون را
بیست جویان شده است پنجه را
خواجه ی میر سر نهد شه را
هر که از تو فزون بود شه تست
زآنکه تو اختری و او مه تست
ظاهراً گر نئی ورا واجد
لیک هستیش باطناً ساجد
در حقیقت غلام اوئی تو
گر به صورت ورا نجوئی تو
تو مرید وئی و بی خبری
طفل خردی و غافل از پدری
بنده ای وصف شه کجا گوید
شرح او را مگر خدا گوید
این ندارد کران از آن شه گو
ترک اختر کن و از آن مه گو
***
تا دل اهل دلی نامد بدرد
هیچ قومی را خدا رسوا نکرد
***
چونکه از بلخیان بهاء ولد
گشت دلخسته آن شه سرمد
ناگهش از خدا رسید خطاب
که ای یگانه شهنشه اقطاب
چون ترا این گروه آزردند
دل پاک ترا ز جا بردند
به درآ از میان این اعدا
تا فرستیمشان عذاب و بلا
چون که از حق چنین خطاب شنید
رشته ی خشم را دراز تنید
کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زآنکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید خبر
که از آن راز شد پدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقوام
منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و به زاری زار
کشت از آن قوم بی حد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب
هست حق را هزارگونه عذاب
قهرهای خدا ندارد حد
دوزخی را بلا بود سرمد
هر نبی را همین خطاب آمد
در سؤالش ز حق جواب آمد
که جدا شو از این گروه حسود
که ز جهل اند خوار و کور و کبود
تا کنم من هلاک ایشان را
کشم از باد و خاک ایشان را
تا کنم غرق جمله را در آب
یا نهمشان در آتش پرتاب
نتوان گفت در ره آن سلطان
که چها داده با کهان و مهان
چه کراماتها که در هر شهر
می نمود آن عزیز و زبده ی دهر
گر شوم من به شرح آن مشغول
فوت گردد از آن سخن مأمول
سالها آن تمام خود نشود
همه عمرم در آن حدیث رود
لازم آمد از آن گذر کردن
وز مهمات خود خبر کردن
آمد از کعبه در ولایت روم
تا شوند اهل روم ازو مرحوم
از همه ملک روم قونیه را
برگزید و مقیم شد آنجا
بشنیدند جمله مردم شهر
که رسید از سفر یگانه ی دهر
همچو گوهر عزیز و نایاب است
آفتاب از عطاش پرتاب است
نیستش در همه علوم نظیر
هست از سرهای عشق خبیر
رو نهادند سوی او خلقان
از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
آشکارا کرامتش دیدند
زاو چه اسرارها که بشنیدند
همه بردند از او ولایتها
همه کردند از او روایت ها
چند روزی برین نسق چو گذشت
که و مه مرد و زن مریدش گشت
بعد از این هم علاء دین سلطان
ز اعتقاد تمام با میران
آمدند و زیارتش کردند
قند پند ورا ز جان خوردند
گشت سلطان علاء دین چون دید
روی او را به عشق و صدق مرید
چونکه وعظش شنید شد حیران
کرد او را مقام در دل و جان
دید بسیار ازو کرامتها
یافت در خویش ازو علامتها
که نبد قطره ایش اول از آن
روی کرد و بگفت بامیران
چون که این مرد را همی بینم
می شود بیش صدقم و دینم
دل همی لرزدم ز هیبت او
می هراسم به گاه رؤیت او
همه عالم ز ترس من لرزان
من ازین مرد، چیست یارب آن
هیبتی می زند از او بر من
که از آن لرزه می فتد در تن
شد یقینم که او ولی خداست
در جهان نادر است و بی همتاست
دائماً با خواص این گفتی
روز و شب در مدح او سفتی
بعد دو سال از قضای خدا
سر به بالین نهاد او زعنا
شاه شد از عنای او محزون
هیچ ازین غصه اش نماند سکون
آمد و شست پیش او گریان
با دو چشم پر آب و دل بریان
گفت این رنج هم از او زائل
شود ار هست حق به ما مائل
گر شود نیک بعد از این سلطان
او بود من شوم رهیش از جان
همچو لشکر کشیش گردم من
خدمت او کنم به جان و به تن
چون بدیدیش هر زمان سلطان
باز کردی اعاده آن پیمان
شه چو گشتی روانه سوی سرا
او بگفتی به حاضران که هلا
اگر این مرد راست می گوید
از خدا بود ما همی جوید
وقت رحلت رسیده است مرا
رفت خواهم از این جهان فنا
زآنکه گرمن شوم به ظاهر نیز
پادشاه این جهان شود ناچیز
همه عالم شوند مست خدا
همه چون من روند بی سر و پا
همه از کارها فرو مانند
همه حیران عشق هو مانند
حالت جمله چون چنین گردد
عشقشان دائماً قرین گردد
نشود یافته خورش پوشش
خلق مانند جمله از کوشش
زآنکه آن شهریار اهل سلوک
گفت دارند ناس، دین ملوک
چون جهان را هنوز مهلت هست
گرچه خود نیست هست او پیوست
عمر دارد هنوز این هستی
ماند خواهد بلندی و پستی
پس یقین شد که رفت خواهم من
تا نگردد خراب عالم تن
خود همان بود ناگه از دنیا
نقل فرمود جانب عقبی
چون بهاء ولد نمود رحیل
شد ز دنیا به سوی رب جلیل
در جنازه اش چو روز رستاخیز
مرد و زن گشته اشک خونین ریز
نار در شهر قونیه افتاد
از غمش سوخت بنده و آزاد
علما سر برهنه و میران
جمله پیش جنازه با سلطان
هیچ در قونیه نماند کسی
از زن و مرد و از شریف و خسی
که نشد حاضر اندر آن ماتم
چون کنم شرح آن که از آن ماتم
در جهان هیچکس نداد نشان
که برون شد جنازه ای ز آنسان
شه ز غم هفت روز بر ننشست
دل چون شیشه اش ز درد شکست
هفته ای خوان نهاد در جامع
تا بخوردند قانع و طامع
مالها بخش کرد بر فقرا
جهت عرس آن شه والا
روز و شب در فراقش افغان کرد
از دو چشم اشک و خون در افشان کرد
تعزیه چون تمام شد پس از آن
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه کردند رو به فرزندش
که توئی در جمال مانندش
بعد از این دست ما و دامن تو
همه بنهاده ایم سوی تو رو
شاه ما زین سپس تو خواهی بود
از تو خواهیم جمله مایه و سود
***
شست بر جاش شه جلال الدین
رو بدو کرد خلق روی زمین
چون پدر گشت زاهد و دانا
سرور و شاه جمله ی علما
مفتی شرق وغرب گشت به علم
از جهان جهل در نوشت به علم
علم دین احمدی افراخت
هر که آن داشت مرو را بشناخت
که پدر اوست وز پدر افزون
حرکاتش ز یکدگر موزون
بیقراران شدند از او ساکن
همه در ظل او ز خوف و ایمن
داد با هر کسی عطای دگر
شد از او یک چو ماه و یک چون خور
وآن کسی که او نداشت آن گوهر
مر ورا کرد بی فلک اختر
از عطاهاش کس نشد محروم
برد محمود از او و هم مذموم
داد با هر یک آنچه لایق اوست
همه ره برده در حقایق دوست
آن عطا در زبان نمی گنجد
تن من زین سبب همی رنجد
می کنم قصه ها که بنمایم
زآن نمودم دمی بیاسایم
چونکه دستور نیست از یزدان
که رسد هر تنی به عالم جان
خواه و ناخواه گشته ام راضی
کرده ام ترک حالی و ماضی
نیست این را نهایت و آغاز
سوی آن قصه رو گذر از راز
مدتی چون بماند در هجران
طالب شیخ خویش شد برهان
گشت بسیار و اندر آخر کار
داد با وی خبر یکی ز کبار
گفت شیخت بدان که در روم است
نیست پنهان به جمله معلوم است
این طرف عزم کرد آن طالب
عشق شیخش چو شد بر او غالب
آمد از عشق شیخ خود تازان
با هزاران تبختر و نازان
گشته از شیخ پر چو جام از می
همچنان کز شکر شود پر نی
چونکه شادان به قونیه برسید
شیخ خود را ز شهریان پرسید
همه گفتند آنکه می جوئی
هر طرف بهر او همی پوئی
هست سالی که رفت از دنیا
رخت را برد باز در عقبی
جسم خاکیش رفت اندر خاک
جان پاکش گذشت از افلاک
گفت سید که شیخ اندر ماست
همچو روغن نهان شده در ماست
عین شیخم ز من نماند اثر
هیچ دیدی شکر جدا ز شکر
آب اگر در هزار کوزه بود
عاقل از کوزه ها ز ره نرود
آب جوید ز کوزه تا بخورد
تشنه در نقش کوزه کی نگرد
مؤمنان را ازین سبب یک خواند
که بر آن جمله نور خویش افشاند
چونکه ما عاشق خدای خودیم
همه زین رو یکیم و بی عددیم
در محبت نگر گذر ز عدد
بی عدد بین جمال و لطف احد
نیست این را نهایت و آخر
باز گو تا چه گفت آن فاخر
کرد آغاز و گفت جلوه کنان
که منم شیخ بی خطا و گمان
خلق را پس به خویش دعوت کرد
گشت از جان غلام او زن و مرد
شهر جمله مرید او گشتند
در درون تخم مهر او کشتند
همه گفتند توئی بهاء ولد
بلکه هم سر، سر و نور احد
در گمانشان نبود هیچ خطا
صد چنان بود آن شه والا
گفت از آن پس به شه جلال الدین
گرچه در علم نادری و گزین
لیک بد والد تو صاحب حال
جوی آن را و در گذر از قال
قال او را گرفته ای بدو دست
همچو من شو ز حال او سرمست
تا تمامت تو وارثش باشی
نور اندر جهان چو خور باشی
وارث والدی تو اندر پوست
مغز من برده ام نگر در دوست
از مرید پدر چو آن بشنید
گشت جان و به گرد تن نتنید
***
شد مریدش ز جان و سر بنهاد
همچو مرده به پیش او افتاد
پیش او چون بمرد زنده اش کرد
گریه اش برد و کان خنده اش کرد
کشت غم را و عین شادی کرد
دیده اش را گشاد و هادی کرد
درد دردش کشید چون مردان
تا ابد زنده اند پر دردان
مرد بی درد دان که مرده بود
دائماً همچو یخ فسرده بود
درد در جان نشان زندگی است
درد پیش خدای بندگی است
نیست بنده هر آنکه دردش نیست
مشنو از کسی که گردش نیست
هر کرا درد بیش پیش بود
مرد بی پا چگونه راه رود
اندرین راه درد باشد پا
آن چنان پا برد ترا به سما
مرد بی درد زشت جان دارد
مرد بی درد کی امان دارد
مرد بی درد زنده ی مرده است
در تن خنب مانده چون درد است
تن ز جان زنده است جان از درد
مرد بی درد را مخوانش مرد
حامله کی بزاد بی دردی
لشکری کی شکست نامردی
وصل بی درد و غم محال بود
دل افسرده بی وصال بود
مرغ جان راست درد، چون پر و بال
مرغ بی پر کجا رسد به منال
گریه و سوز و ناله کن افزون
تا رهاند ز چون ترا بیچون
زآنکه حبس است عاشقان را چون
جهد کن تا روی ز حبس برون
اندرین گفت کی رسد هر دون
چون ز عشق است دور، افلاطون
بود در خدمتش به هم نه سال
تا که شد مثل او به قال و به حال
همسر و سر شدند در معنی
زآنکه یکدل بدند در معنی
ناگهان سید از جهان فنا
کرد رحلت سوی سرای بقا
ماند بی او جلال دین تنها
روز و شب کرد روی سوی خدا
خواب و خور را در آن هوس بگذاشت
علم جستجوی را افراشت
پنج سال این چنین ریاضت کرد
از سر صدق و سوز و ناله و درد
عمل و درد را چو کرد قرین
رفت همچون ملک به چرخ برین
بی عدد شد کرامتش پیدا
پیش هر پیر و نزد هر برنا
ده هزارش مرید بیش شدند
گرچه اول ز صدق دور بدند
مفتیان بزرگ و اهل هنر
دیده او را به جای پیغمبر
خاص و عامش مرید و بنده شدند
چون نبات از بهار زنده شدند
وعظ گفتی ز جود بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر
سرهای نهفته را گفتی
هر زمان صد هزار در سفتی
صیت خوبش گرفت عالم را
کرد زنده روان آدم را
گشت اسرار از او چنان مکشوف
هر مریدش گذشت از معروف
در چنین دعوت و به حق مشغول
عاشقان را مراد از او به حصول
***
ناگهان شمس دین رسید به وی
گشت فانی ز تاب نورش فی
از ورای جهان عشق آواز
برسانید بی دف و بی ساز
شرح کردش ز حالت معشوق
تا که سرش گذشت از عیوق
گفت اگر چه به باطنی تو گرو
باطن باطنم من این بشنو
سر اسرار و نور انوارم
نرسند اولیا به اسرارم
عشق در راه من بود پرده
عشق زنده است پیش من مرده
اولیائی که صرف معشوق اند
برتر از مرتضی و فاروق اند
حالشان چون بگفت در نامد
میشان را بگو کی آشامد
علم ظاهر ز فقر اگر دور است
سر ایشان ز فقر مستور است
اهل ظاهر زدند بر منصور
زآنکه بودند از جهانش دور
همه از جهل گشته دشمن او
زآنکه از سر او نبدشان بو
اندر این دور اگر بدی منصور
حال ایشان بر او شدی مستور
خصم گشتی و قصدشان کردی
در سیاست به دارشان بردی
دعوتش کرد در جهان عجب
که ندید آن به خواب ترک و عرب
شیخ استاد گشت نوآموز
درس خواندی به خدمتش هر روز
منتهی بود مبتدی شد باز
مقتدی بود مقتدی شد باز
گرچه در علم فقر کامل بود
علم نو بود که او به وی بنمود
عاشق راستین بود نادر
باشد از مردمان نهان چون سر
سخت نایاب در جهان چو گهر
کم کسی یافت زو نشان و خبر
حال عاشق چو باشد ای پسر این
چشم جان را گشا و نیک ببین
حال معشوق را که چون باشد
آن ز شرح و بیان برون باشد
اهل دیدار می ندانندش
زآنکه نشنیده اند مانندش
چون ندارند ز آن جمال خبر
جای دیگر همی کنند نظر
شمس تبریز بود از آن شاهان
دعوتش کرد لاجرم سوی آن
جنس آن بود هم بدان پیوست
از ره جان به جان، جان پیوست
رهبرش گشت شمس تبریزی
آنکه بودش نهاد خونریزی
پش از این گفته ایم قصه ی او
در سر آغاز جوی آن را تو
که چها رفت بروی و اصحاب
چون شدند از فراق او احباب
چه جگرها خون شد از هجران
یار و اغیار از غمش به فغان
سوز کزوی فتاد در عالم
آتش افروخت در بنی آدم
همه را بسته کرد آن دم دم
اشگهاشان روانه شد چون یم
نتوان گفت شرح این ای عم
سنگ بگداخت ز آتش آن غم
غم حق اصل و مایه ی شادی است
در خرابش نهفته آبادی است
***
غم دنیا مخور زیان دارد
غم دین خور که سود آن دارد
جان بکاهد ز غصه دنیا
دل ببالد ز انده عقبی
بهر حق رنج هست گنج عظیم
بهر دنیا بود چو زهر الیم
غم و شادی این جهان عبث است
ظاهرش مشک و باطنش خبث است
پوست بر آدمی بود تزیین
زیر آن خون و بلغم و سرگین
چون عجوزه است صورت دنیا
می نماید ز رنگ و بو زیبا
پرفریب است و مکر آن غدار
تا نیفتی بدام او هشدار
قلب او را مکن چو نقد قبول
درمش کمتر است از یک پول
هین ببازار او مشو مفتون
تا نیفتی چو ابلهان مغبون
هر که با او کند خرید و فروخت
جهت خود زیانها اندوخت
خلق بسیار از او به درد و حنین
مفلس و بی مراد شسته حزین
جز ولی و نبی کسی نرهید
غیر ایشان ز دام او نجهید
زو شده انس و جن به دام جحیم
گشته محروم از عطای نعیم
همه از ذوق دانه اش در فخ
مانده و گشته هیزم دوزخ
روز محشر کنند از او افغان
از کبیر و صغیر و پیر و جوان
خنک آن جان که از او بود حذر
نکند سوی او به میل نظر
ور نظر افتدش بر او ناگاه
جاه دنیا نماید او را چاه
قند دنیا برش بود چون سم
شادی و عشرتش سراسر غم
همچو افعی نمایدش دنیا
زو گریزد رود سوی عقبی
از چنین اژدها نیافت پناه
غیر آن کو گریخت در الله
ذکر و صوم و صلوة دافع اوست
خنک او را که طاعت حق خوست
دین همی گردد از نماز افزون
هر که دین را فروخت شد مغبون
اینجهان را چو نقش دان و چو پوست
دشمن است ارچه می نماید دوست
وعده هایش دروغ و بی مغز است
مغز بر نغزهاش چون چغز است
دعوتت می کند به سوی نعیم
تا بدین حیله ات برد به جحیم
نفس بد سوی اوست رهبر تو
در پیش چون روی برد سر تو
عقل ضد وی است در خواهش
زین فزایش بود و زآن کاهش
داروی تلخ اگر دهد خردت
خوش بخور تا ز رنج واخردت
گرچه تلخ است طفل را مکتب
بهر بازی رمد ز علم و ادب
اندر آخر نمایدش معکوس
ماند اندر ندامت او منکوس
سبب لعب، کودک بد رای
خوار و مردود گشت در دو سرای
و آنکه بازی و هزل را بگذاشت
رایت بخت چون شهان افراشت
***
کار دنیا بود یقین بازی
ناسزائی اگر به وی سازی
در نبی نام اوست لهو و لعب
غیر طاعات و خیر، سهو و کعب
زینتش گفت باز در پی آن
که ز خود نیست او لطیف و جوان
همچو یک پیر که او به آرایش
خویش زیبا کند به آلایش
سرخ و اسپید مالد اندر رو
تا نماید رخش بدان نیکو
زینت عاریه به خود بربست
تا بدان مردم افکند درشست
گفت در سوره ی دگر زین
نیک دریاب اگر توئی دین
شهوات جهان شد از تزیین
خوب پیش تو لیک نیک ببین
که بر او عاریه است آن زینت
بهر قلبش فدا مکن دینت
او گر از خویش خوب و خوش بودی
هیچ حق زین نفرمودی
ماش آراستیم و خوب شده است
وین پی امتحان نیک و بد است
ساحره است این عجوزه ی مکار
مکر او را نه حد بود نه شمار
دستمان را به مکر و دستان بست
در جهان کم کسی ز دامش رست
بر نیائی به وی قوت و زور
نرهی زو مگر که اندر گور
ناله کن زود در خدای گریز
تو مگو ممکن است از او پرهیز
من برآیم به وی به حیله و مکر
شود از من خراب او را و کر
چرب و شیرین ز خوان او نخورم
دست را سوی کاسه اش نبرم
نکند سودت این اگر صد سال
سر زنی او کند ترا پامال
مدد از حق رسد مگر که رهی
وز چنین چاه پر بلا بجهی
زور را ترک گوی و زاری کن
چاره ی او به عون باری کن
تا ز چنگش خدات برهاند
وز چنین خندقیت بجهاند
گر چه این رو دهد ترا یاری
پاس دار و گذر ز اغیاری
جهد را هم از او بدان نه ز خویش
تا نمانی پس و برانی پیش
جهد دانی چرات داد خدا
زآنکه بی جهد کس ندید او را
***
زآن سبب آفریدت او مختار
که تو باشی ز رای خود بر کار
قدرتت داد بر همه اشیا
جبر بگذار و شو مطیع او را
غیر انسان ز دیو و از پریان
از جماد و نبات و از حیوان
هم ز خاک و ز باد و آب و ز نار
از بد و نیک و از گل و از خار
نیستشان اختیار و مجبوراند
همه مشغول آنچه مأموراند
نار سوزاند و کند گرمی
ز آب آید تری و هم نرمی
آید از هر یکی دگر کاری
برگ گل کی خلید چون خاری
بهر آنشان که ساخت الرحمن
کار دیگر نیاید از ایشان
لیک تو که ز نسل انسانی
هر چه خواهی کنی و بتوانی
پای از آن داده تا به راه روی
سوی طاعات و بر روانه شوی
هست در حکم تو دو دست و دو پا
راست نه دست و پای را بر جا
تو بیا راه کژ مرو که بد است
بجز از راستی مگیر به دست
دادت آلت که کار خیر کنی
سوی راه صواب سیر کنی
تو به عکس از چنین نکو آلت
گردن خود زنی به هر حالت
آلتت داد بهر معماری
تو خرابی کنی و بد کاری
نیکوئی کن به آلت ار مردی
گرم رو باش و بگذر از سردی
جرم خود را مگو که از قدر است
این چنین اعتقاد چون قذر است
رو مکن بر قضا حواله ی آن
کز تو می آید آن خطا و زیان
جرم خود بر خدا منه دیگر
گوش خود را مکن به قاصد، کر
بر خدا این گمان، بد است عظیم
که کند بیگناه را به جحیم
هیچ دونی روا ندارد این
که کشد بیگناه از کس کین
گر زند بیگناه کس، کس را
همه لعنت کنند آن خس را
پس تو این خلق چون روا داری
بر خدائی که از او رسد یاری
اعتقاد بدت چو این باشد
خور دین بر تو نور کی باشد
گر ترا درد و رنج پیش آید
وز پی ذوق نوش نیش آید
تو یقین دان که کرده ای کاری
زآن سبب می کشی چنین باری
لیک آن جرم را نمی دانی
تا از آن آیدت پشیمانی
توبه کن زود و ناله کن به خدا
گو که دانم یقین که هیچ جزا
نرسد بیگناه بر سر کس
توبه کردم توئی پناهم و بس
تا نیاید ز من چنان جرمی
کی رسد در پیش چنان غرمی
زآن گناه ارچه من نمی دانم
توبه کردم ببخش بر جانم
چو جزا با گنه نمی ماند
بخشد آنکس که جمله می داند
جرم تخم است هر که آن را کاشت
حق از آن طرفه صورتی بنگاشت
دانه ی جرم را بپوشانید
کرد آن را نهال و رویانید
هر یکی دانه است شکل دگر
همچو ریحان و همچو نیلوفر
شد زهر تخم صورتی پیدا
که نماند به تخم ای جویا
همچنین جرمها و طاعتها
جمله بخشند در زمین خدا
می نماند جزا به نقش گناه
این چنین کرده است حکم آله
عدل، هر جرم را جزائی داد
صورتش بر خلاف جرم نهاد
نی ز دانه شجر همی زاید
نی ز نطفه بشر همی زاید
هیچ ماند به دانه ای شجری
هیچ ماند به نطفه ای بشری
هیچ دزدی به دار می ماند
هیچ گلشن به خار می ماند
همچنین دان که شر و خیر ترا
بی عدد صورت است در بی جا
صورت شر و شور گشت جحیم
صورت بر و خیر خلد نعیم
گرچه در خیر رنج تن باشد
حق بر آن رنج گنجها پاشد
رنج تن صحت دل و جان است
این چنین درد عین درمان است
روزکی چند رنج را بگزین
ترک دنیا کن و بخور غم دین
تا رهی عاقبت ز حبس عمی
از خودی بگذری رسی به خدا
خود تو خانه ایست در بسته
بر تو آن عاریه است و بر بسته
رو بر او دل منه اگر جانی
ورنه آخر به زیر او مانی
چونکه خواهد خراب گشت آخر
از چه ای روز و شب ورا عامر
استنش می نهی که تا پاید
خود نپاید ولی فرود آید
به کباب و شراب آبادان
می کنی تا نگردد او ویران
چون برای فناش ساخت خدا
کی پذیرد وی از علاج، بقا
صد هزاران چو تو چنین کردند
تن خود را به ناز پروردند
چرب و شیرین و نعمت بسیار
داده تن را که تا شود پادار
سودشان خود نکرد و کرد زیان
خانه شان شد خراب ناگاهان
همه در زیر خانه پست شدند
زآنکه از جام جسم مست بدند
بیهده رنج بروی از چه بری
ترک تن گوی تا به عرش پری
ترک تن هر که کرد زنده بماند
بی فرس در جهان جانها راند
ترک او دان که عین یافتن است
گمره است آن کسی که بند تن است
در زمین هر که دانه ای انداخت
صد عوض یافت چون یکی را باخت
دانه ی عمر بهر حق درباز
تا که بر تو خدا کند در باز
عمر معدود تو شود بی عد
عیش محدود بر دهد بی حد
عمر فانی رود شود باقی
گرددت در بهشت حق ساقی
هر که در ترک، برگ خود بیند
ترک را او به عشق بگزیند
***
مصطفی گفت هر که کرد یقین
که رسد ترک را عوض در حین
جود کردن بر او شود آسان
چون عوض می برد دو صد چندان
نی هر آن کس که دانه می کارد
دانه ز انبار خویش می آرد
در زمینش همی فشاند خوش
تا یکی را عوض برد ده و شش
هر که منعش کند از آن گشتن
گوید او هست جهل از این گشتن
من ز یک دانه شست بردارم
کی از این کار دست بردارم
این چنین پند، بند کار من است
عکس این گوید آنکه یار من است
دوست کی گویدم که تخم مکار
دشمن این را بگوید و مکار
دشمنی را بهل مکن منعم
از چه رو می کنی از این دفعم
چونکه او را عوض شده است یقین
دانه بی ترس افکند به زمین
وعده ی حق شدت اگر باور
که سری را عوض دهد صد سر
پس چرا برسرت همی لرزی
مذهب عاشقان نمی وزری
هرچه داری فدا چرا نکنی
روز و شب روی با خدا نکنی
هر که او ترک کرد هستی را
نیستی را گزید و پستی را
هستئی یافت از خدا سرمد
گشت یک قطره اش یم بی حد
خودئی کان شود فدای خدا
منگر از خداش دور و جدا
قطره ای کاندرون بحر رود
محو گردد ز خویش و بحر شود
آنکه قادر بود که گردد شاه
از چه رو باشد او یکی ز سپاه
همه را چون همی تواند برد
از چه اندک بود چو کودک خرد
***
«کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده»
***
کودک از مرغکی شود دلشاد
گنج عالم بود برش چون باد
زآن بود دایمش به مرغ نظر
که ندارد ز ذوق گنج خبر
خوشی این جهان بود بد و دون
پیش آن ذوق و عشرت بی چون
وای آن کس که این بر آن بگزید
آخر کار دست خویش گزید
دید عمرعزیز رفته به باد
هیچکس را چنین غبینه مباد
عمر یک روزه را چو نیست بها
تو عوض گر دهی در و زرها
نتوانی خریدنش می دان
ساعتی عمر را به گنج جهان
این چنین عمر می رود ضایع
کاله نفروخت بی عوض بایع
تو چنین کاله بی عوض دادی
کی در این غبن باشدت شادی
غبن این را نه حد بود نه کران
که دهی عمر بی عوض آسان
چون به از عمر در جهان نبود
عمر را سخت گیر تا نرود
عوض عمر، عمر خر ای جان
ورنه عمر از کف رود ارزان
صرف کن عمر خویش را به خدا
تا بری در جزاش عمر بقا
نی که در خاک هر چه می کاری
عین آن را ز خاک برداری
گندم از گندم وز جو هم جو
حاصل آید ترا به وقت درو
این کفایت زمین ز حق آموخت
صد هزاران چنین هنر اندوخت
چون زمین این کند ببین باری
چه کند با تو در نکوکاری
بهر یک جان دهد هزاران جان
عوض یک قراضه ای صد کان
هر چه داری برو به حق بسپار
هیچ در خانه کاله ای مگذار
تا ز تو هیچ چیز کم نشود
بلکه یک صد شود چو از تو رود
صد چه بیشمار گردی تو
چون ز جان محو یار گردی تو
***
در نبی گفت حق که یک ذره
از بدو نیک ای به خود غره
جمله اعمال خویش خواهی دید
از شر و خیر همچو روز پدید
بنگر تا ز تو چه می آید
کن حذر زآنچه آن نمی باید
کآخر کار بر تو خواهد گشت
شاد جانی که تخم طاعت کشت
کاشکی خود همان قدر گشتی
عوضش، نی که بی شمر گشتی
یک بدت را مکن ز حرص دو صد
به حذر باش زینهار از بد
بد چون مور را مکن چون مار
بگریز از بدی و نیکی کار
خنک او را که تخم نیکی کاشت
یک بینداخت صد عوض برداشت
شد در آخر ز اغنیای خدا
در بقا رفت و یافت کار و کیا
در جهان بقا چو سرور شد
نفس دونش زبون و مضطر شد
هر که بر نفس خود شود حاکم
بر فنا و بقا بود حاکم
بر سر نفس هر که پای نهاد
رهروست او و رهنمای فتاد
آنکه او کشت نفس ملعون را
کرد پاک از درونه آن دون را
بی حجابی جمال یار بدید
هرچ پنهان بد آشکار بدید
هر کرا گنج هست میراند
هر کرا رنج هست می ماند
آنکه نوریش هست می بیند
بر شیرین ز باغ می چیند
هرزه ای را اگر نداند او
چه شود با من ای رفیق بگو
گر ندانم من آنچه خوردی دوش
یا چه گفتی و یا چه کردی دوش
چه زیان دارد آن چو می دانم
که همه چون تنند و من جانم
هرچه در پیش عاقلان بازی است
کودکان را بدان سرافرازی است
عقل عاقل بجوید آن دیگر
چون خدایش دهد از آن بهتر
بر جوی نقره کی کنی تو نظر
چونکه دادت خدای خرمن زر
آنکه هر دم خدای را بیند
غیر حق در دلش کجا شیند
این مکن باور ار خرد داری
که بود یار او بجز باری
حق چو زو دور کرد باطل را
پر ز حق دان همیشه آن دل را
زو خورد قوت دائماً انسان
نیست آن قوت روزی حیوان
علم های خدا دو صدگون است
همچو کالا عزیز و هم دون است
علم افزون رسد به افزونان
علم مادون رسد به مادونان
نی تو چون در سخن همی پوئی
لایق عقل شخص می گوئی
چه قدر فهم دارد آن طالب
یا چه حالت بر او بود غالب
بر قد او بری قبای سخن
کی بداند خسی بهای سخن
هم بر این قاعده خدای قدیم
لایق تست با تو یار و ندیم
در خورت گوید و بیفزاید
هر چه آن سود تست بنماید
قدر طاقت نهد خدا بارت
تا که دارد همیشه در کارت
گر فزونتر دهد فرومانی
زآنکه آن علم را نمی دانی
غرش شیر ناید از روباه
بنده را کی بود مهابت شاه
کارهای خداست بی پایان
بحر او را کسی ندیده کران
وصف او را گذار و باده بنوش
رو بخر بیهشی و هوش فروش
هوش اصلی درون بیهوشی است
راه آن مستی و قدح نوشی است
لهب العشق مسکر هادی
جانب الصحوانت یا حادی
قهوة العشق تحشر الموتی
هی فی السکر بری الاعمی
مرکب العشق موصل العشاق
فلهذا ارادة المشتاق
قهوة العشق مشرب الارواح
شربها فی الریاض بالاقداح
قدح العشق فکرة الابدال
ذاک ینجیکم من الاضلال
قدح الفکر فی القلوب یدور
جریان الصفاء منه یفور
سکره غایة المنی اطرب
دائماً من سلافه اشرب
هر که او مست ما بود از ماست
مرد هشیار از این بعید و جداست
می ما نوش اگر توئی خمار
سادگی کن که تا شوی عیار
***
دیوانه کسی بود که او روی تو دید
وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد
***
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانسته ام که نادانم
***
مصطفی گفت اکثر اهل جنان
ابلهان اند و ساده و نادان
ابلهیشان ز غایت خرد است
نی چنان ابلهی که خوار و رد است
زآنچه بیفایده است، نادان اند
وآنچه پرفایده است، جویان اند
گشته نادان ز غیر یار و ز یار
سخت دانا و آگه و بیدار
هم نبی گفت هر که حق را دید
گشت لال و ز گفتگوی برید
باز فرمود هر که دید خدا
شد زبانش دراز در دو سرا
می نماید تناقض این گفتار
همچو گفتن که رو بیار و میار
لیک تأویل اگر کنی به سزا
نی تناقض نمایدت نه خطا
گویمت کز چه روی لال شود
زآن سخن کز برای نفس رود
چون ز حق گوید و زند دم راز
شود او را زبان عظیم دراز
زین طرف لال و زآن طرف گویا
زین طرف شسته زآن طرف پویا
زین طرف خفته زآن طرف بیدار
زین طرف لنگ و زآن طرف رهوار
پیش علم خدای نادان شو
بی خودانه به جذب حق می رو
پیش خرمن مگو ز یک دانه
جان فدا کن برای جانانه
هر که دیدش گداخت از هستی
نی بلندیش ماند و نی پستی
این چنین ابلهی است اهل جنان
نی چنان کز ازل بود نادان
سر این را نکرد فهم کسی
راز شاهان کجا رسد به خسی
سر بنه پیش ما که سر ببری
سر بی سر کند شهی و سری
نی که نان چون فدای انسان شد
مردگی رفت از او و کل جان شد
سنگ سرمه چراست بگزیده
زآنکه شد قوت نور هر دیده
چونکه در چشم رفت نور شود
هر طرف همچو نور دیده رود
سرمه گوید در آن فنا نورم
گشت حالم، ز سرمگی دورم
در فنا گفت، من حقم منصور
غوره بودم کنون شدم انگور
بحر نورم چه جای انگور است
بلکه از من دو کون پر نور است
جسم من پرده است پیش نظر
همچو ابر سیاه پیش قمر
ساکنان زمین جز ابر سیاه
کی ببینند چون نهان شد ماه
لیک آن که او بر آسمان باشد
ماه در پیش او عیان باشد
دائماً بی حجاب در نظرش
ماه باشد چو اوست بر زبرش
ابر تن را چگونه برمه جان
بگزیند کسی که دارد آن
اولیا را هم اولیا دانند
دشمنان دوست را کجا دانند
عقل باید که عقل را داند
طفل در فهم عقل درماند
هر کرا تو به صدق خواهانی
او ترا جان و تو ورا جانی
جنس تو باشد او مگو دگراست
گر فرشته بود و گر بشر است
گرچه نبود ز روی صورت جنس
جنس تست او مگو که نیست ز انس
نی که سگ چون که میل کرد به انس
حق شمردش ز سنگ زمره ی جنس
چارمینش بخواند در قرآن
هشتمینش شمرد از آن مردان
***
مردمان را ز همنشین بشناس
این چنین گفته است خیرالناس
میل با چیستت بدان که آنی
گر به تن، تن و گر به جان، جانی
عاقلانت ز جنس آن شمرند
کی مسی را به جای نقره خرند
یک حکایت شنو بر این معنی
تا نماند شکت در این معنی
بچه ای زاده بود از آهو و گرگ
گشته مشکوک پیش خرد و بزرگ
که عجب آهوست یا گرگ این
هست لحمش چه حال اندر دین
نزد مفتی بیامدند عوام
تا بپرسندش از حلال و حرام
که اگر جزو گرگ باشد این
نبود گوشتش حلال یقین
و گر او جزو آهوی زیباست
خوردنش بیگمان حلال و رواست
گفت مفتی، جواب مطلب نیست
گر بگویند مطلقش، حق نیست
در میانتان چو شبهت و قیل است
پس جواب شما به تفصیل است
پیش آن بچه استخوان و گیاه
بنهید و کنید جمله نگاه
تا کدامین طرف کند رغبت
زآن هویدا شود حل و حرمت
گر خورد او گیاه را ، آهوست
ور خورد استخوان، سگ و سگ خوست
چون بر او آهوئی است غالبتر
هست قوتش گیاه تازه و تر
حکم در چیزها چو غالب راست
ز اندکی مس عیار سیم نکاست
زآنکه نقره فزونتر است از مس
نشود از حدث، فرات نجس
هستی آدمی ز ارض و سماست
نیم از اعلی و نیمش از ادنی است
نیم حیوان و نیم اوست ملک
تن بود از زمین و جان ز فلک
غالب میل او ببین در چیست
روز و شب صحبتش نگر با کیست
میل او گر بود به عالم دون
نکند ترکتاز بر گردون
دانکه حیوانیش بود غالب
حیوان پست را شود طالب
عکس این گر بود ورا میلان
به سوی آسمان و عالم جان
ملکش خوان ورا مگوی بشر
زآنکه همچون ملک بری است ز شر
چون شود قوت او کلام خدا
طرب و عشترتش ز جام خدا
باشد اندر بشر فرشته یقین
جای او چون ملک به چرخ برین
مردمان را به خلق دان نه بخلق
زآنکه خلق است شخص و خلق چو دلق
دلق بگذار و شخص را بنگر
در تن چون صدف بجو گوهر
مرغ جان را قفس شده است این تن
یک قفس مرد گشت و یک شد زن
مرغ جان نی نر است و نی ماده
هست ازین هر دو وصف آزاده
مرغ را بین و از قفس بگذر
قفس جسم را جوی مشمر
گر بود صد جوال گندم پر
ننگری در جوال و گوئی بر
ور بود پر ز زر زرش خوانی
ور ز شکر تو شکرش خوانی
خاطرت کی رود به سوی جوال
نکنی هیچ از جوال سؤال
تن جوال است و خلق چون گندم
طالب گندم اند و نان مردم
خلق چون شکر است و تن چو جدال
خلق را جو گذر ز قیل و ز قال
صورت این جهان یقین فانی است
این جهان را مکن گزین، فانی است
دل منه بر جهان اگر مردی
ور نهی، دان که چون جهان سردی
چند روز است عاریه این تن
از خدا گو، گذر ز حیله و فن
جز خدا هیچکس نخواهد ماند
خنک آن جان که نام او را خواند
دل بر او بست و از جزاو ببرید
عشق او را بجان و دل بخرید
در دل خویش کرد او را جای
جستن حق مدام گشتش رای
غیر حق را نکرد هیچ نظر
شبه چبود چو یافت مرد گهر
***
دان که مخلوق جمله سه شکل اند
یک گره جسم و یک گره عقل اند
یک گره از دو چیز مختلط اند
نیم از عقل و نیم جسم نژند
آنکه جسم اند محض حیوان اند
وآنکه جسم اند و عقل انسان اند
وآنکه عقل اند جملگی ملک اند
همه تسبیح گوی بر فلک اند
حیوان و ملک ز نار جحیم
ایمن و فارغ اند هم ز نعیم
زآنک از ایشان جز آن نیاید کار
حق تعالی نکردشان مختار
نیست طبع فرشته جز طاعت
دایم از طاعتش بود راحت
حیوان نیز جز ز خواب و ز خور
نتواند گرفت کار دگر
چون خداشان برای این آورد
کی توانند کار دیگر کرد
آدمی کز دو چیز هستی یافت
تار و پود ورا دو نوع ببافت
نیمش از نور و نیمش از طین شد
نیمش از کفر و نیمش از دین شد
کفر در وی ز طبع حیوان است
دین در او چون فرشته پنهان است
هر دو دایم مخالف اند در او
یک به سفلش کشد یکی به علو
حیوانش کشد سوی شهوات
ملکش هم کشد وی طاعات
در نزاع اند و جنگ، روز و شبان
گاه این غالب آید و گاه آن
چون صفات ملک شود غالب
گذرد از فرشته آن طالب
ملکش بنده گردد و چاکر
همه چون پا بوند، او چون سر
همه از وی برند نور و ضیا
زآنکه او راست ملک و کار و کیا
عکس این گر صفات حیوانی
غالب آید بر او ز نادانی
در حقیقت بود کم از حیوان
بهر این گفت اضل در قرآن
که ز حیوان هزار راحتهاست
و آن چنان کس پر از بدی و جفاست
از چنان ننگ واجب است گریز
تا توانی ز صحبتش پرهیز
ذات زشتش بل از جماد کم است
زآنکه سرمایه ی بلا و غم است
در نبی نی اشد قسوه اش خواند
چون حدیث چنین کسی می راند
گفت از سنگ آب می زاید
وز چنین نفس جز بدی ناید
مار خشگی است صورت حیوان
ماهی یم فرشته ی کیوان
مار ماهی است آدمی در یم
هر دو وصفش ز جنگ اندر غم
تا کدامین صفت شود غالب
تو بدان نام خوانش ای طالب
ماهیش خوان چو غالب آن صفت است
دانش ذات زآن نشان صفت است
ذات را وصف می کند ظاهر
که نجس بود از اصل یا طاهر
گشت شیطان ز وصف بدخاسر
زآنکه از اصل بود او کافر
ور بود وصف ماریش غالب
مار زشت است و ناریش غالب
وصف نوریش رفت و ناری ماند
نوش گل رفت و نیش خاری ماند
آخر کار هر که آن دارد
او ببیند که زنده جان دارد
آنچه جان است نیست قابل مرگ
تا ابد شاخ اوست پر بر و برگ
جان حیوان یقین شود فانی
از خدا زنده شو که تا مانی
آن چنان جان که زنده است از تن
آخر الامر خواهد او مردن
هستیش چون بود ز خواب و ز خور
شود او وقت مرگ زیر و زبر
همچو نور چراغ کشته شود
زآنکه نورش ز شمع جسم بود
نور از خود ندارد آن معلول
زآن به تیغ فنا شود مقتول
نور خورشید از آن همی پاید
که چو چشمه ز خود همی زاید
نور او نیست از فتیل و ز زیت
لاجرم روشن است از او هربیت
هیچ بادی ورا نمیراند
زآنکه او را کسی نگیراند
روح وحیی ز خود بود زنده
نی از این قالب پراکنده
انبیا را بود چنین ارواح
لاجرم زنده اند بی اشباح
زندگی جمله از خدا دارند
هر زمان نو به نو عطا دارند
در تن همچو خنب دریا اند
پیش بینا چو روز پیدا اند
هر چه هست است و نیست ایشانند
بر جهان نور و رحمت افشانند
در درونها روانه چون فکراند
بر زبانها مدام چون ذکراند
زنده زیشان چو حوت در دریا
زیر و بالا و جمله ی اشیا
مظهر نور و علم الله اند
از بد و نیک خلق آگاه اند
چون فنااند و نیست غیر خدا
کی نهان ماند از خدا سرها
داند اسرار لیک پوشاند
بهر هر زشت میوه نفشاند
جلوه ی خوب هم به خوب بود
زآنکه او خوب را طلوب بود
خویش را پیش زشت سازد زشت
بلکه رخ را سیه کند ز انگشت
چون نخواهد ورا شود، محزون
نکند هیچ جنبش موزون
نی که برده چو خواجه را خواهد
پیش او قربت و لقا خواهد
هنر خویش را نماید بیش
تا کند خواجه را ربوده ی خویش
کی هنر را از او کند پنهان
بل فزاید بر او دو صد چندان
***
جلوه ها شیخ بر مرید کند
جلوه کی بر خس مرید کند
نکند جلوه بر نفوس لئیم
دوزخی را کجا دهند نعیم
خود چه گفتم مرید و شیخ یکی است
خر بود آنکه در یکیش شکی است
میل جنسیت است در تحقیق
هیچ دیدی به گاو، اسب رفیق
جنس را دان به عقل نی به زبان
خویش را از خیال و ظن برهان
جنس گندم بود یقین گندم
مردمان اند جنس با مردم
هر کرا بی غرض همی جوئی
بی گمانی بدان که تو اوئی
عین اوئی و زو نئی تو جدا
همچو موجی درون آن دریا
این بیان و معانی بی حد
هست موروثم از بهای ولد
آنکه چون او نبود در عالم
آنکه بود او خلاصه ی آدم
عالمان از خورش چو ذره بدند
عارفان از یمش چو قطره بدند
همچو او در جهان نیامد کس
او هما بود و باقیان چو مگس
گر چه ارباب دل همایان اند
چونکه با او رسند درمانند
حال او را نکرد فهم کسی
گرچه هر شاه و قطب جست بسی
نبد آن خسروی که گنجد او
در بیان و زبان و شرح نکو
شاه شاهنشهان بد و افزون
از حد مدح و از ثنا بیرون
نتوان گفت مدح او به زبان
مدح نسبت به دوست قدح بدان
مدح دشنام اوست گر دانی
بحر را قطره از خری خوانی
زآنکه این جمله مدحها و ثنا
قطره ای باشد از چنان دریا
مدح شحنه اگر کنی شه را
بود آن مدح پیش شاه هجا
او مرا یار و من ورا یارم
در دو عالم وی است دلدارم
ذره ای زو به صد جهان ندهم
خاک پایش به آسمان ندهم
خاص از اخوان چو زادم از مادر
لقب آن شهم نهاد پدر
چون کنم مدح او مپندار این
خویشتن را همی دهم تمکین
تو ز نام و لقب مرو از اره
که مرادم ازین بود آن شاه
امتان از محبت احمد
نی محمد کنند نام ولد
هم مرا والدم ز عشق پدر
کرد همنام آن شه سرور
بود از شهر بلخ ابا عن جد
در فضیلت نداشت عد و نه حد
علمای سر آمده بر او
بود همچون که پیش جوی، سبو
ز آب علمش که بود بی پایان
همه را پر شده خم تن و جان
همه چون مور گرد خرمن او
همه محتاج علم و هر فن او
بود در هر فنی چو دریایی
در همه علم فرد و یکتائی
هیچ علمی نماند از او پنهان
بود استاد جمله استادان
علم کسبیش بوده است چنین
در علوم لدن نداشت قرین
اندر آن علم که اولیا دانند
بود هم مقتدا و بی مانند
هر مرید از عطاش قطب زمان
گشته و در گذشته از کیوان
اولیا مست جرعه ی جامش
شده خاص از لطافت عامش
سائلی کرد از او به صدق سؤال
که ای خداوندگار و قطب رجال
چون بد احوال بایزید و جنید
از چه رو گشتشان خلایق صید
شرح فرما به ما که تا دانیم
چونکه جویای وصل مردانیم
خوش بخندید و گفت از سر ناز
نیک مردم بدند و اهل نیاز
سرسری گفت وز آن سخن بگذشت
هیچ از حالتی که داشت نگشت
تو ازین در نگر که پیش خدا
تا چسان قرب بود آن شه را
که آن چنان اولیای کامل را
که از ازل داشتند کار و کیا
سرسری بی تغیری آسان
نیک مردان بدند، گویدشان
زین قویتر بده است احوالش
هیچکس بو نبرد از اجلالش
قال و حالش ز جمله برتر بود
در میان درر، چو گوهر بود
همه اختر بدند و او خورشید
همه اسپه بدند و او جمشید
وز بزرگیش قصه ای بشنو
تا شو کهنه ی نهادت نو
رفت روزی به باغ سیر کنان
بر زنی خوب دید چند جوان
گشته از عشق واله و حیران
همه اندر گداز و او نازان
زآن گدازش چنان همی بالید
کاندر ارض و سما نمی گنجید
سخت او را خوش آمد آن حالت
گفت ای حق به حق اجلالت
چون ترا دارم و توئی کس من
زنده جانم به تو چو از جان تن
با چنان حالتی مرا بنواز
تا ببالم به صد هزار اعزاز
بر لب جوی این تمنا برد
پای جد در طلب قوی افشرد
در زمان اندر آب نوری سبز
کرد جلوه که تا شود او گبز
نور می کاست و او همی بالید
بر لب جو نشسته و می دید
نور بروی چو عاشقان حیران
او چو معشوق گشته جلوه کنان
عشق بازی ببین میان دو یار
نیست دو، در گذر از این گفتار
عشق حق با خود است نی به کسی
چه زند پیش موج بحر، خسی
***
زآن به احمد خطاب شد لولاک
که برای تو ساختیم افلاک
ور نبودی مرا صورت تو
نشدی آفریده یک سر مو
نی ملایک بدی و نی انسان
نی جماد و نبات و نی حیوان
انبیا جمله همچو چاووشان
از تو با خلق داده اند نشان
که پی ما همی رسد سلطان
چشم دارید مقدمش را هان
همه را اوست دستگیر و پناه
هر چه او خواهد آن کند الله
نی که از امر او قمر بشکافت
هم دل سخت چون حجر بشکافت
گشت حکمت از او چو چشمه روان
تا از آن آب خورد عقل و روان
سنگ ریزه نه در کف بوجهل
نام احمد ببرد پیدا سهل
گفت نام خدا و احمد را
تا که برداشت پرده و سد را
الا اله بگفت و الا الله
که رسولی و خلق را تو پناه
نی که تنها به جیش عالم زد
عالم حکم و کفر بر هم زد
صد هزاران عجایب دیگر
که در آدم یگان یگان بشمر
عاجز آئی تو از شنیدن آن
چون ندارد صفات او پایان
سر حق اند انبیای امین
سر بود در درون شخص گزین
نی خلاصه درون دل سر است
نی که مقصود از عمل بر است
هر کس از سر خویش فخر آرد
زآن سبب در درون نهان دارد
سر چو شاه است باقیان لشکر
از دل و روح گیر و از پیکر
همه زو زنده اند و پر ز ثمار
اندرین باغ و بوستان اشجار
هر کس از سر خود بود سرمست
سر دل نی بلند باشد و پست
صورت است این بلندی و پستی
زین دو بگذر از آن می ار مستی
دو نگنجد بدان در این وحدت
زحمتی نیست در یم رحمت
اندرآ در یمش که یک بینی
چونکه در دین روی همه دینی
از خدا گو مگو ز غیر خدا
چون نئی زو به هیچ نوع جدا
چشمها باز کن ممان احول
گرچه پر است در جهان احول
تو از ایشان مباش و یک سو شو
پی جمع صفا ز جان می رو
تا ببینی جهان نو هر دم
از ورای جهان شادی و غم
غم و شادی به هم چو ضدانند
هر دو باقی از آن نمی مانند
چون غم آید فنا شود شادی
کی رود بنده راه آزادی
هر چه را ضد بود بقا نبود
ضد از ضد بدان که نیست شود
نی که از رنج می رود راحت
نی که قفل است ضد مفتاحت
نی ز مفتاح یافت قفل، گشاد
گشت از وی خراب و بی بنیاد
نی که شد نیست از ممات، حیات
صحتت رفت چون رسید عنات
نی چو باران رسید گرد نماند
نی چو درمان رسید درد نماند
هست این را هزار گونه نظیر
اینقدر بس بود به عقل خبیر
یک اشارت بس است عاقل را
نکند سود، شرح غافل را
نی که فرموده است در قرآن
شرح این را حق ار شوی جویان
نبود شمس و زمهریر به حشر
کی بگنجد دو ضد اندر نشر
چون قیامت یقین جهان بقاست
ضد نگنجد چو ضد ز ضد فناست
لاجرم نبود اندر او سرما
هم نبینند اندر او گرما
که ز گرما همی رود سرما
هم ز سرما همی رود گرما
در قیامت بدان نگنجد این
کی بقا را بود فناش قرین
در قیامت فنا ندارد راه
ملک باقی است مالکش الله
این چنین شرح کرد در قرآن
مالک یوم دین منم یزدان
گردد آن روز سرها پیدا
نیک والا و بد شود رسوا
هر که خوب است می نگردد زشت
دائماً باشدش مقام، بهشت
راه مردان ورای نیک و بد است
بی قدمشان سفر ز خود به خود است
همچو بحر محیط بی حداند
لیک پنهان ز جسم چون سداند
منگر در جسوم ظاهرشان
بنگر در روان طاهرشان
تا که از جانشان شوی زنده
بی فنا و زوال پاینده
ای خنک آنکه دید ایشان را
خویش را ترک و خویشان را
عشق ایشان گزید در دو سرا
گشت فارغ ز زیر و از بالا
رفت مانند نوح در یم روح
درگذشت از غد و ز امس و صبوح
از نقوش جهان جهید و رهید
سوی آن سو که نقش نیست رسید
روی معشوق را که نیست بدید
بی تن و جان و بی دو دیده بدید
سر زد از هجر سوی بحر وصال
یافت در وصل صد هزار نوال
خویش را دید بحر بی پایان
رسته از جسم و گشته مطلق جان
در رهی کاندر او بود بختت
می کشی آن طرف ز جان رختت
زآنکه آن سو چو سود خود بینی
بر همه سویهایش بگزینی
صحبت من ز جان و دل بگزین
تا شوی با خبر ز عالم دین
جان چگویم که سر جانانم
هر کش آن هست داند این که آنم
منم آن دلبری که می جوئی
بهر او سو به سو همی پوئی
***
هر چه اندر جهان خوشت آید
تن و جانت از آن بیاساید
آن خوشیها همه منم هشدار
نقش بگذار و رو به معنی آر
کان همه صورت اند و من جانم
در درونشان چو مهر رخشانم
لطف اجسام نی که از جان است
نی که خاک از وجود زر، کان است
همگان عاشق اند بر نورم
گرچه اندر نقوش مستورم
همگان غیر من نمی جویند
همگان سوی من همی پویند
غیر من نیست هیچ در خورشان
هوس من پر است در سرشان
همه ذرات آسمان و زمین
از بد و نیک و سرد و گرم یقین
ساجدان منند و ذکر کنان
روز و شب جمله از دل و از جان
زآنکه نور حقم درین سایه
هست سودم از او و سرمایه
نشدم هیچ من جدا ز خدا
همچو موجم به جوش از آن دریا
دوئیی نیست آشکار و نهان
بی حجابی یقین شدستم آن
گر ز صد کوزه آب جوی خوری
یک بود آن همه به لطف و تری
آب هر کوزه گر بگوید این
که منم تشنه را دوای گزین
سخنش را قبول کن از جان
زآنکه عطشان شود از او ریان
آب در هیچ کوزه ای نرود
تا که اول ز جو جدا نشود
گرچه از جوی گشته است جدا
آب شیرین صاف جان افزا
لیک آن خاصیت که داشت در اوست
گرچه از جو برون درون سبوست
با وجود فراق، آن دعوی
نیست کژ، راست است در معنی
پس چنان آب را که نیست جدا
هیچ وقتی ز لجه ی دریا
هست قایم بدو چو نور به خور
نیست غایب از او چو عقل از سر
برسد گر بگوید اینکه مرا
می کند سجده خلق ارض و سما
هیچ عاقل نگفت هست جدا
نور پاک خدا ز ذات خدا
این چنین نور را مگوی دگر
خالقت اوست نه به پایش سر
تا سرت را ببخشد او سری
عوض هر برت دهد بری
***
شرح این را خدای در قرآن
کرد تا تو پذیریش از جان
گفت ارض و سما و هر چه در اوست
از صغیر و کبیر و دشمن و دوست
از وحوش و طیور و هر حیوان
جمله اندر عبادت اند بدان
باز هم زین گروه آدمیان
که ندارند آخر و پایان
یک گره در نیاز و ذکر خدا
یک گره مانده از نماز جدا
یک گره دزد و ملحد و رهزن
یک گره در زنا ز مرد و ز زن
کار آنها ز جان و دل طاعت
کار اینها گریز از راحت
طاعت یک گروه هست به طوع
طاعت یک به کره و قصدش طمع
نقشهای غریب کرد پدید
یک گره پاک و یک گروه پلید
رفته اندر فجور و فسق فرود
همچو شداد و بلعم و نمرود
اندر آن کار راسخ اند قوی
هر یکی در بدی امام و روی
قابلیت برفته از دلشان
هیچ پاکی نمانده در گلشان
حق چو خواهد که در سرای سپنج
باشد از خوب و زشت و راحت و رنج
کافر و دزد و خائن و غدار
مؤمن و صالح و نکو کردار
همه را نقش کرد بی پرگار
تا که باشند جمله زو بر کار
حکمت این چو هست دور از وهم
با تو گویم که گرددت این فهم
لیک ترسم که این دراز کشد
منتظر را ز انتظار کشد
خود خدایت بگوید از ره راز
در بسته کند به سوی تو باز
نافعت آن بود که حق گوید
وصل یابی چو حضرتش جوید
هر که دزدی و خائنی بگزید
کرد قصد گزیدگان چو یزید
بندگی خداست آن می دان
زآنک از او قایم است آن به جهان
لیک مقصود او نه بندگی است
نیتش حرص و طمع زندگی است
می ستاند به غصب مال از خلق
تا نهد لقمه ی حرام به حلق
نیکوان با هزار رغبت و طوع
می کنند و بدان ز حرص و ز طمع
کرده آن از برای حق طاعت
جسته این از برای خود راحت
آن بود طایع این همیشه کره
این پر از رنج وآن ز ذوق، شره
پس همه خلق از وی و عدو
خاشع اند و بحق بودشان رو
زین سبب گفت جمله ی اشیا
از جماد و موات و از احیا
از بد و نیک و از کژ و از راست
هر یکی بی زبان مسبح ماست
ذاکران اند چار عنصر هم
هست از ما روانه شادی و غم
قبض و بسط از خداست رو برخوان
بی کنایت صریح در قرآن
همه حق است غیر حق خود کیست
همه را زوست در دو عالم زیست
از وفور ظهور پنهان است
در تن شخص این جهان جان است
در تن زنده نی که جان باشد
سر و پاها ز جان روان باشد
تن بهانه است بین در او جان را
نگر از باد گرد گردان را
عاقل از گرد، باد را بیند
بر دلش هیچ گرد ننشیند
همچنین اندر آسمان و زمین
هر کسی را که هست عقل مبین
خوش ببیند جمال رحمان را
همچنان کز تن بشر جان را
زآن سبب بایزید این را گفت
چون در اسرار در معنی سفت
که ندیدم در این جهان چیزی
در زمین و در آسمان چیزی
که نبود اندر آن خدا پیدا
گشت چو آینه جهان بر ما
این جهان آینه است و ما ناظر
ای خنک آنکه باشد او حاضر
صنع صانع از آن نمود ترا
تا شود صانعت در آن پیدا
هنر خود بدان نماید مرد
تا شناسی و دانیش ز آن کرد
بر گزینیش از همه اقران
گوئیش مدح آشکار و نهان
از دل و جان شوی ورا طالب
سوی او میل تو شود غالب
همچنین حق نمود صنعت خود
تا ببینی ورا به چشم خرد
که ندارد به علم همتائی
غیر او نیست شاه و مولائی
شودت هر زمان فزون حیرت
سر و پا گم کنی در این فکرت
دور گردی ز خلق چون مجنون
مست باشی همیشه چون ذوالنون
ناظر کارهای هو باشی
هر دمی جان و دل بر او پاشی
نی ز بیگانه گوئی و نه از خویش
به ز نوشت نماید از وی نیش
زخم جوئی، کشی سر از مرهم
نشوی از بلای او درهم
رنج او را به گنجها ندهی
مس او را به کیمیا ندهی
غم او را خری به صد شادی
در خرابش رسی به آبادی
درد درمان بود، ز درد مرم
درد افزای ای پسر هر دم
***
«تو جانی و انگاشتی که جسمی
تو آبی و پنداشتستی سبوئی»
***
نوش شهوت بدان که پر نیش است
مرهمش سر به سر همه ریش است
لذت و ذوق این جهان نار است
می نماید چو گل ولی خار است
همچو دام است و دانه این عالم
زیر هر شادیش نهان صد غم
پی دانه چو مرغ اندر دام
گر نهی گام بکشدت ناکام
خوبی این جهان فریبنده است
زآن سبب کافرش ز جان بنده است
هر کرا عقل عاقبت بین است
زو گریزش همیشه آئین است
ترک حالی گزید بهر مآل
مال بگذاشت از برای منال
خنک آنکس که رنج در دنیا
می کشد بهر راحت عقبی
ذوق دنیا کشنده همچو وباست
غم و شادی اونثار هباست
جد و هزلش ز فایده خالی است
همچو ماضیش دان چه گر حالی است
عمر که آن نیست با خدا مصروف
ضایع است آخرت شود مکشوف
گرچه دادی ز دست از غفلت
فوت گشت از تو آن چنان دولت
گر در آن عمر طاعتت بودی
بهر عقبی زراعتت بودی
گشتئی ز اغنیا به گاه نشور
در بهشت اندرون خوش و مسرور
نی روایت ز شاه مغفرت است
که این جهان کشتزار آخرت است
هر چه امروز کاشتی فردا
از بد و نیک بدروی آنجا
چون نکشتی چه بدروی ای ضال
بعد مرگت چگونه باشد حال
چون کند روز حشر عرض احوال
چه جوابت بود به وقت سؤال
بد عمل را بود عذاب، جزا
تا ابد دوزخش شود مأوی
صالحی که او نماز و طاعت کشت
بود او را مقام، صدر بهشت
وآنکه او مرد از خودی اینجا
زین دو بیرون بود مقام او را
فارغ از دوزخ و بهشت بود
آن حق است و هم به حق گرود
بی سر و پای سوی حق پوید
چون از او غیر او نمی جوید
بندگان را بود ز شاه ادرار
سرکشان را چو دزد باشد دار
بنده چون مرد از خود ای آگاه
تا ابد زنده باشد او از شاه
در نمکسار چون فتاد بشر
شد نمک، رست او ز خیر و ز شر
اندر او یک رگ از خودیش نماند
نیکیش رفت و هم بدیش نماند
از قدم تا به فرق گشت نمک
گر ز من نیست باورت تو بمک
مات من نفسه و منه نبت
ما سوی حبه مضی و کبت
اثر الامر ابدل المأمور
کیف یبقی الظلام عند النور
اثر الامر ابدل العدما
منه ابدی الوجود و الامما
امره هکذا علی الموجود
ینتفی وفق ما هو الموعود
لهب الصد منذ احرقنی
غیر وجه الحبیب فی فنی
انا مت و وجهه باقی
هو بعدی لنفسه ساقی
لیس فی الدار غیره دیار
ما یری من وجوده آثار
هکذا الواصلون فی المعنی
منهم الحق یدعی الدعوی
همچنین اولیا در آن دریا
پاک گشتند جمله از من و ما
دان که جان است قابل تبدیل
زیت شد قوت نور در قندیل
قابل وحی، جان بود، نی تن
پیش بحرش سبوی تن بشکن
شاد آن کس که روی جان را دید
از تن دشمن مرید برید
یافت خود را و دید که او جان است
تن چون حیوان برای قربان است
هر که کردش به امر حق قربان
وحی او گشت بیگمان قرآن
هر که تن را نکشت تن کشدش
سوی دوزخ چو کافران کشدش
چون تو جانی چرا ز تن گوئی
هر دم از چه مراد او جوئی
چرب و شیرین نهی به پیش عدو
تا شود همچو خرس آن سگ خو
یار خود را به یک جوی نخری
یار را ده طعام اگر نه خری
یار را حکمت است و علم، طعام
غیر آن پیش اوست دانه و دام
قوت هر چیز جنس او باید
تا از آن قوت، قوت افزاید
از تن و از غذای تن بگذر
چون که جانی غذای جان می خور
آب صافی، مگو سبویم من
می نابی، مگو کدویم من
عشقبازی به دوست کن نه، به پوست
هر که معکوس کرد کافر اوست
هر که با اصل رفت اصلش دان
تن کجا ره برد به عالم جان
جان ز پاکی است سوی پاک رود
تن چو خاکی است هم به خاک رود
فرع هر چیز سوی اصل رود
تن خر چون مسیح جان نشود
لایق زر، زر است نی مس دون
شو ملک تا روی تو بر گردون
دیو را نیست راه سوی فلک
مگر آن که او گرفت خوی ملک
پاک شو تا روی بر پاکان
منشین در حدث چو بیباکان
***
شیخ، پاکت کند بگیر او را
چون پلیدی مهل چنان جو را
رفع چرک و حدث از آب بود
چونکه در آب رفت پاک شود
کس ز خود هیچ پیشه ناموزد
بی چراغی چراغ نفروزد
شمع مرده ز زنده زنده شود
مرده ماند چو پیش او نرود
پیشه، نور است و پیشه ور چو چراغ
جور استاد کش گریز از لاغ
نادری باشد آنکه بی استاد
بنهد پیشه را ز خود بنیاد
بهر این آید آن چنان نادر
تا در آن پیشه زو شوی قادر
هر چه گوید ترا همان ورزی
و گر آن پیشه ور بود درزی
درزئی را از او بیاموزی
تا چو او خاص جامه ها دوزی
آنکه بیواسطه اش رسید آن کار
گشت پیش جهانیان مختار
وآنکه از وی به واسطه آموخت
به از او جامه های مردم دوخت
تو همانش بدان و بل افزون
چون در آن کامل است و هم موزون
این مگو تو که اولین استاد
هست ازین به چو عود از شمشاد
گر ز یک شمع بر شود صد شمع
در پی همدگر سراسر جمع
آخرین را تو اولینش دان
چون یک اند آن دو بی خطا و گمان
شمع، خود خواه از آخرش گیران
ز اولین خواه، فرق نیست بدان
گر بگیرانی از دهم شمعت
نبود هیچ از اولین طمعت
زآنکه دانی که هر دو یک نوراند
روشنی شبان دیجوراند
هر مریدی که او ز شیخ رسید
نور دل را به چشم روح بدید
همچنان زآن مرید بار دگر
کرد از خود سوی خدای سفر
صد هزاران چنین ز یکدیگر
چونکه کردند از حجاب گذر
همه را یک ببین به چشم خرد
تا ترا آن نظر ز جهل، خرد
نور، چون شاه و شمع چون مرکب
نور چون ماه و شمع همچون شب
گرچه اندر شمار بسیاراند
شمعها لیک یک صفت دارند
شمع بگذار و بنگر اندر نور
گر شدی نور رو نشین بر نور
صور شمع رهزنان تواند
دشمن دین و عقل و جان تواند
خنک او را که از صور برهید
وز چنین چاه پر خطر بجهید
رو به معنی نهاد و راه برید
به سوی منزل وصال پرید
هر که معنی گزید بینا شد
هر که در نقش ماند اعمی شد
همه بودیم از قدم معنی
هر که دانست رست از دعوی
اصل، معنی است چون ز یک اصلیم
زآن سبب جمله طالب وصلیم
در صور چند روز مهمانیم
عاقبت جان شویم چون جانیم
تن که عاریت است خوش آمد
جان به اصلش چگونه آرامد
در تن عاریه چو جان آسود
فارغ آمد در آن ز مایه و سود
چون بیاساید اندر آن مأمن
وز چه راحت بود بگو بامن
روح چون آب و جسم همچو سبو
آب را از سبو به آید جو
در سبو چون بود خوش و شیرین
دانکه در جو بود دوصد چندین
اولیا در تنند و بیرون اند
در کم آمد ز جمله افزون اند
عین وصل اند در جهان فراق
ظاهراً جفت و باطناً همه طاق
تا ابد جمله قایم اند به حق
علمشان نیست از کتاب و ورق
ملک آنجا رسیدشان اینجا
سرها گشت پیششان پیدا
زآنکه مردند پیشتر از مرگ
باغشان یافت از خدا بر و برگ
همه بی تن شدند مطلق جان
زنده ز ایشان بود جنان و جنان
ذاتشان قادر است در دو جهان
بی ند و بی ضدند چون یزدان
نبوند از خدای هیچ جدا
زآنکه نور حق اند در دو سرا
نور حق دان ز حق جدا نبود
بی حق آن نور هیچ جا نرود
جزو لاینفک است آن جویا
همچو موجی که جوشد از دریا
نور خور بی خور ای پسر نبود
چاشنی از شکر جدا نشود
این محال است رو محال مجوی
سر بنه تا نماید این سر روی
طالب این سر ار شوی برهی
زین جهان چو دام خوش بجهی
همرسی اندر آن مقام سنی
چون به حبل خدای دست زنی
دائماً اندر این هوس باشی
دل و جان را ز غیر پردازی
پر شوی آنگه از جمال و جلال
بی فراقی رسی به ملک وصال
همچو ایشان شوی به حق قایم
زنده مانی در آن لقا دایم
ای خنک آنکه جستنی را جست
بست در بندگی میان را چست
عمر را کرد در طلب مصروف
بی کسل همچو شبلی و معروف
باشد از شوق، مضطرب دایم
گرچه یقظان بود و گر نایم
بی خور و خواب باشد از هوس او
دمبدم زین هوس زند نفس او
همچو سیماب بیقرار بود
روشن و گرم همچو نار بود
جز ره دوست راه نسپارد
در دل او غیر یار نگذارد
تر و خشگش که هست باد دهد
در غمش جان خویش شاد دهد
جان سپردن بود برش آسان
نبود طاعتی ورا به از آن
زندگی یابد او ز جان دادن
هر نفس تازگی در آن دادن
مرده ماند دلی که جان ندهد
این چنین جان ز مرگ بد نجهد
جان سپردن طریق مردان است
زآنکه این درد را دوا آنست
چون نفس می زنی به هر ساعت
نی ترا می رسد به تن راحت
ور نیاید ز لب نفس بیرون
جان برآید ز جسم کن فیکون
دادن جان را چنین می دان
همچو عشاق جان خود افشان
نی که خورشید نور افشان است
کی از آن داد، او پشیمان است
بلک از آن داد در فزونی است
زآنکه نور برون درونی است
همچو چشمه است نور او جوشان
چشمه را کی ز جوش گشت زیان
بلکه سودش همیشه در جوش است
فهم کن این اگر ترا هوش است
تا بمانی تو زنده در معنی
فتدت اطلاع بر معنی
شودت این یقین که مرگ ترا
دائماً زندگیست در دو سرا
زندگی از جهان به سر مرگ است
گرچه باغش مزین از برگ است
مرده بینش، به ظاهر ارزنده است
زندگی آن بود که پاینده است
داند این هر که او بود عاقل
گذرد چون خلیل از آفل
ننهد دل بر آنچه باقی نیست
نکند بر هر آنچه بیند، ایست
گذرد ز اختر و مه و خورشید
چون بود در جهان جان جمشید
طلب او به جد بود چو خلیل
رو نیارد به غیر رب جلیل
ذم هر آفلی بود وردش
نور وجه خدا پرد گردش
غیر حق پیش او شود همه لا
دایم از لا رود سوی الا
گردد از خود فنا به حق باقی
خود به خود حق شود ورا ساقی
شرح وحدت چنین بود می دان
چون بری از خودی رسد به تو آن
چون در آن در رسی نمانی تو
همچو حق حکمها برانی تو
هست باشی و نیست این عجب است
شرح این از ورای کام و لب است
چون ازین گوش و هوش پاک شوی
سر این را بگوش جان شنوی
مس چو ز اکسیر زر شود می دان
آن بود آن و هم نباشد آن
نطفه چون رفت در تن مادر
نی همان نطفه است گشته بشر
گرچه آن است لیک نیست همان
همچو نائم که گردد او یقظان
شود آن خواب عین بیداری
گردد آن جهل علم و هشیاری
همچو آن مس بود که چون زر گشت
هم مسش دان اگر چه زآن برگشت
عین ذاتش چو گشت از آن حالت
شد زر با عیار بی آلت
گر بگوئی همان مس است رواست
ور بگوئی که نی، بود هم راست
زآنکه تبدیل شد ز حال بحال
این چنین دان تبدل ابدال
بود این گفت راست، بی سهوی
کشف تر گردد ار شوی محوی
در عبارت همین توان گفتن
در جان کی به لب توان سفتن
این سخن را نه حد بود نه کنار
باز گردم به شرح آن احرار
ذکر مردم کنم که بینااند
نور جان کلیم و سینااند
نایبان حق اند در دو سرا
پیشوا و عزیز و راهنما
گفتشان از خدا بود نه ز خود
پیش ایشان مگو ز نیک و ز بد
تا خدا بود بوده اند ایشان
تا بود هم بوند درویشان
سر حق اند اولیای خدا
هیچکس دید سر ز شخص جدا
همه با هم چو موج در بحراند
وصف ذاتش چو لطف و چون قهراند
پیش ایشان ملک غلامان اند
پری و دیو و انس دربان اند
***
همه اجرام کون گشته حجاب
بر اعادی حق نه بر احباب
نقش غیب اند این نقوش و صور
پیش آن کس که اوست اهل نظر
غیب را این صور نکرد پدید
دیده شان یک نشان ز غیب ندید
پیش آنها که رد و کور دل اند
مانده اندر جهان آب و گل اند
نیل نی آب بود بر سبطی
خون همی شد ز خشم بر قبطی
همچو شخصی که خوش بود با یار
ترش گردد ز دیدن اغیار
نی که سرهنگ از بر سلطان
چون به کاری رود به نزد کسان
گر بود شاه از آن کسان خشنود
اندر آید به پیششان به سجود
صد تواضع کند بر ایشان
از سر مهر و لطف چون خویشان
ور بود شاه از آن گره خشمین
شود او نیز پر ز بغض و ز کین
تشنه ی خونشان چو گرگ شود
پیش ایشان به تیغ و گرز رود
همه اجزای آسمان و زمین
از کم و بیش و از عزیز و مهین
پیش حق اند همچو سرهنگان
همه از جان و دل به حق نگران
تا بهر کس چگونه است خدا
با که دارد جفا و با که وفا
همگان همچنان شوند به وی
بر یکی نو بهار و بر یک دی
بر یکی زهر و بر یکی پا زهر
بریکی لطف و بر یکی همه قهر
بر یکی ناز و بر یکی همه نور
بر یکی دیو و بر یکی همه حور
همچو شخصی است گوئیا آن حی
آفرینش چو سایه اش در پی
سایه از خود کجا شود جنبان
جنبش سایه را ز شخص بدان
با تو بیگانه زان بود عالم
که نئی از خواص چون آدم
از تو بیگانه گشته است خدا
زآن سبب معرض اند ارض و سما
از که و دشت و نهر می ترسی
خائنی زآن ز قهر می ترسی
نی که در غار مار پیش رسول
گشت زائر که تا شود مقبول
نی سلیمان ز مورچه بشنید
چون به نزدیک لانه شان برسید
که به موران حذر همی فرمود
از سم اسب شاه و خیل جنود
بانگ حنانه نیز معروف است
که بنالید از فراق و بخست
پیش از این قصه ستون گفتم
تا چسان گشت او و چون، گفتم
سنگ ریزه نه در کف بوجهل
شد نبی را مقر چو مردم اهل
بانگ هر سنگ از کفش بشنید
خویش و بیگانه و مرید و مرید
هم همان شب مه دو هفته شکافت
چون از احمد اشارتی دریافت
نی عصا مار شد به دست کلیم
نی ز اصحاب گشت کلب علیم
نی زمین همچو لقمه قارون را
ز امر موسی بخورد آن دون را
گشت آتش خلیل را گلشن
بر همه تیغ بد بر او جوشن
مثل این معجزات در قرآن
ذکر کرده است گونه گون یزدان
ذره های زمین و هفت سما
همه هستند بندگان خدا
دائماً در رضای حق کوشند
بر عدو همچو شیر بخروشند
بر ولی نرم چون عذاب شوند
بر عدو چون سقر عذاب شوند
رو رضای خدا به دست آور
تا شوندت ز جان و دل چاکر
همه گردند با تو یار و ندیم
نبود از پلنگ و شیرت بیم
هر که ترسد ز حق از او ترسند
آفرینش همه ز پست و بلند
چون کسی را خدا شود یارش
کی گزندی رسد ز اغیارش
شیر مرکب شود ز خوف او را
سر نهد چون ببیند آن رو را
چون عنایت بود به وی همراه
نی خطائی رساندش نه تباه
هر که گردد گزیده ی الله
شود او را مطیع بنده و شاه
خایفان را امان بود ز خدا
ایمنان راست خوف و رنج و بلا
***
از خدا جز ولی کجا ترسد
مورکی کی ز اژدها ترسد
نرود موش پیش گربه دلیر
لیک بی ترس می رود بر شیر
لایق گربه است موش پلید
نکند قصد موش، شیر عنید
خوف خلقان ز شحنه و عسس است
آنکه ترسد ز حق غریب کس است
هیچ گوساله ترسد از مردم
یا رضیعی ز مار و از کژدم
هر کرا عقل بیش، خوفش بیش
پیش نادان یکی است مرهم و ریش
خوف و دهشت وظیفه خرد است
بی خرد بی خبر ز نیک و بد است
عقل باید که تا کند تمییز
فرق داند میان خوار و عزیز
باز تمییز عقل نیست تمام
زآنکه بی درد، عقل باشد خام
عقل با درد چون قرین گردد
بعد از آن رأی او متین گردد
عقل بی درد رهبر دنیاست
چون رسد درد، حیدر عقبی است
عقل را درد بخشد آن دیده
که گزیند ره پسندیده
دائماً با خدا شود مشغول
می نگردد قرین نفس فضول
همت پست او شود عالی
نهراسد ز شاه و از والی
بر سر چرخ با ملک تازد
هر نفس رایت نو افرازد
مصحف عشق را ز جان خواند
کی کند فهم آنچه او داند
مالک ملک جاودان گردد
در مکان شاه لامکان گردد
این شود بلکه صد چنین ای جان
نشود حال او به شرح بیان
کی کند کفک بحر را پیدا
چونکه پرده است آب صافی را
مرغ آبی نخواهد الا آب
زآنکه باشد ورا ز خاک عذاب
بستر ماهیان از آب بود
آبشان نقل و هم شراب بود
غیر آب ار شکر بود به جهان
زهر باشد یقین بر ایشان
اولیا ماهی اند و حق دریا
دائماً بحرشان بود مأوی
غیر دریا به نزد ایشان لاست
بحر لاشان مقیم در الاست
***
گرچه الاست منزل ره دان
راه دیگر در اوست بی پایان
ره دو نوع است یک گذر ز خود است
این چنین راه را کران و حد است
زآنکه هستی تن بود محدود
آخری دارد این جهان وجود
آخری نیست راه منزل را
بی نهایت بدان ره دل را
می توان از خودی گذر کردن
زین جهان فنا سفر کردن
لیک از آن منزلی که دار بقاست
نیست امکان گذر چو وصل خداست
راه خشگی و منزلش پیداست
بی نشان است ره که در دریاست
بعد وصلت سفر دگرگون است
سیر واصل نهان و بی چون است
سیر الی الله داشت اول او
سیر فی الله شد کنونش خو
سفر واصلان چنین می دان
نشنیدی که کل یوم شان
سایه ی حق چو گشت ظاهرشان
سر عرش است جان طاهرشان
سایه جنبد ز شخص نی از خود
چه خبر سایه را ز نیک و ز بد
سیر ایشان چو سیر حق باشد
دمبدمشان ز حق سبق باشد
بد و نیک ولی است از یزدان
هر چه سایه کند ز شخص بدان
ما رمیت اذ رمیت در قرآن
زین سبب گفت خالق دو جهان
مرد خودبین ازین سخن دور است
نفس تاریک ضد این نور است
پیش خلق این سخن محال بود
پیش عشاق وصف حال بود
مرد عاشق از این شود آگه
مرد عاقل در این بود ابله
عقل معمار این جهان آمد
عشق ویرانی دکان آمد
می کند عقل پرده را افزون
عشق از پرده می برد بیرون
عقل در بند نام و ناموس است
عشق با ننگ و عار مأنوس است
عقل خواهد که تا شود سرور
لیک عشق است خاک هر چاکر
خاک باشی است عاشقان را دین
فارغ اند از لباس و از تزیین
همه از خواجگی گریزان اند
همه اعدای مال و دکان اند
گاه مستی کنند و گه پستی
ننگ دارند دایم از هستی
نیستی را طلب کنند به جان
سوی جانان روند جلوه کنان
همچو جان از نظر نهان گردند
با ملائک در آسمان گردند
تنشان گرچه در نظر باشد
جانشان برتر از قمر باشد
همدگر را همه همی دانند
گر هزاران تنند یک جان اند
گرچه از چشم خلق محجوب اند
پیش خالق عظیم محبوب اند
خلق اگر لمعه ای بدیدندی
عشقشان رابه جان خریدندی
خاکدان را از آن همی جویند
که روان سوی یم نه چون جویند
سغبه ی این جهان از آن گشتند
که اولیای خدا نهان گشتند
***
گر نمودی یکی به خلقان رو
همه یکسان شدی ولی و عدو
خلق اغیار یار گشتندی
مونس و غمگسار گشتندی
بوالحکم از کجا شدی بوجهل
همه دشوارها نمودی سهل
همه گلشن بدی نبودی خار
کس ندیدی قرین یار اغیار
روح گشتی فرید بی جسمی
بر مسمی کجا بدی اسمی
بی حجاب آن جهان نموده شدی
زآنکه شرک از همه زدوده شدی
همه گشتی چنانکه بود اول
روح صافی شدی ز دام و دغل
لاشدی هر چه آن نمی باید
بنمودی هر آنچه می شاید
پرده ی کون را خدا آویخت
پس آن گونه گونه خلق انگیخت
نیک و بد صاف و درد پاک و پلید
پس پرده نهان ز شخص بلید
تا که هر گول فهم آن نکند
جهل را تا ز بیخ بر نکند
همچو در لیل تار دیده ی باز
نکند فرق زاغ را از باز
پیش او گرگ یک بود با میش
نشناسد که کی پس است و که پیش
روز محشر شود همه پیدا
نیک و بد، بیش و کم، صواب و خطا
این جهان که شب است برخیزد
بعد از آن نیک و بد نیامیزد
همه از همدگر جدا گردند
هر گروهی به جنس واگردند
دانه ها زیر خاک یکسان اند
زآنکه از چشم خلق پنهان اند
چون ز صور بهار نشر شوند
همه از گور خاک حشر شوند
سر هر دانه ای شود پیدا
در نظر نیک و بد شوند جدا
می شود زنده بعد مرگ زمین
از دم نو بهار نیکو بین
چون سرافیل نوبهار آید
از زمین مرده دانه ها زاید
برگها سر کند ز گور شجر
با دو صد غنچه از برای ثمر
حشر خلقان چنین بود در نشر
بی شک این را بدان گذر از نشر
آنکه این حشر می کند به جهان
هم کند حشر جمله ی خلقان
همچنین در قیامت این خلقان
از لحد سر کنند پیر و جوان
یک بود ابیض و یکی اسود
گردد ابیض قبول و اسود رد
کافران را بود مقام جحیم
مؤمنان را بود سرای نعیم
روز از آن خواند حق قیامت را
که نهانها شود در او پیدا
یوم دین گفت بشنو از قرآن
زآنکه از وی فناست لیل جهان
***
این جهان همچو لیل و آن چو نهار
این بود چون دی آن بود چو بهار
خواب غفلت از آن شده است گران
که می لیل بی حد است و کران
ساقی لیل خلق را ز شراب
آن چنان کرده است مست و خراب
که به صد بانگ بر نمی خیزند
از شقا خون خود همی ریزند
حالت مرگشان کند بیدار
وز چنین بیهشی بد هشیار
لیل خواب آورد یقین همه را
در خور آرد گیاهها رمه را
آنکه در لیل باشد او بیدار
نفس او را ز خفتگان مشمار
مرگ را دیده است او پیشین
زندگی بایدت به وی بنشین
مرد عاشق اگر چه مخلوق است
جان او نور و سر فاروق است
صورت او قیامت کبری است
و آن قیامت که آید آن صغری است
زین قیامت عطا و بخششهاست
و آن قیامت برای زجر و جزاست
این و آن یک بود چو نور خداست
این قیامت بدان کز آن نه جداست
هر دو را خاصیت بود یکسان
هر دو اسرار را کنند عیان
هر دو هستند آفتاب منیر
نیک و بد را نموده بی تغییر
نقد با قلب پیش این خلقان
در شب تار می رود یکسان
چونکه شب رفت و روز شد پیدا
قلب بی شک یقین شود رسوا
مصطفی روز بود چونکه عیان
گشت شد آشکار هر پنهان
نه که بوبکر شد عزیز و گزین
نی ابوجهل گشت خوار و لعین
همگان را چو روز شد معلوم
کاصل هستی بد او و این معدوم
ای مسی بود و او سراسر زر
شبه بود این و او یگانه گهر
غیر بوجهل صدهزار دگر
همه چون او شدند اهل سقر
مؤمنان نیز صد هزار هزار
اهل جنت شدند ازآن مختار
نیست این را نهایت و مبدا
سر این بشنوی ز من فردا
سر این آن بود که دانی تو
نیستی جسم جمله جانی تو
خرد همچو قراضه زآنی تو
که ندانسته ای که کانی تو
مغز نغزی گذر ز نقش و ز پوست
تا ببینی که نیست غیر تو دوست
چشم بگشا و در نگر خود را
نیک را گیر و ترک کن بد را
زآنکه نیک و بد است در تو روان
فرق کن هر دو را و نیک بدان
اصل این هر دو از کجاست ببین
هر یکی را ز اصل خود بگزین
تا یقینم شود که دیده وری
از بد و نیک جمله با خبری
تو نئی از کنون بدی ز قدیم
با خدا دائماً جلیس و ندیم
هم سوی حق نگر به خود منگر
هیچ مگسل از آن جناب نظر
تا بدانم که روی خود دیدی
زآن صفاتت که بد نگردیدی
***
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامرمد است
ذم خورشید جهان ذم خود است
که دو چشمم کور و تاریک و بد است
***
مصطفی گفت من نبی بودم
در عدم گنج مختفی بودم
بود در آب و گل هنوز آدم
که بدم با خدای، من همدم
تا خدا بود بوده ام با او
سر اویم مخوان یکی را دو
ما بدیم و نبود این عالم
ما قدیمیم و حادث است آدم
صورتش حادث است کز وحل است
نور پاکش قدیم از ازل است
جان مردان چو نور حق آمد
لاجرم جز به حق نیارامد
نور خور گرچه اوفتد به زمین
نیست از خور جدا یقین دان این
رش نور حق اند آن جان ها
نشوند از خدا جدا آنها
همه را یک ببین اگر چه به تن
این یکی مرد گشت و آن یک زن
شد یکی رومی و یکی شامی
شد یکی عالم و یکی عامی
هر یکی را زبان و آوازی
هر یکی را جدا به حق رازی
در صور باشد این همه اعداد
دو ندید آنکه معنوی افتاد
در نقوش است ضد و ند و عدد
زین صفتهاست پاک ذات احد
آنکه نبود ورا نظر به صور
سوی معنی کند همیشه نظر
لاجرم بی حجاب یک بیند
جز یکی را به عشق نگزیند
نور خور در هزار خانه فتاد
سبب خانه ها نمود اعداد
لیک آن که اوست عاقل و دانا
کی کند نور را ز نور جدا
نور صد خانه یک بود بر او
چونکه عقل است یار و رهبر او
همه اجسام اولیای خدا
همچو آن خانه هاست پر ز ضیا
نور حق همچون آفتاب عیان
تافته است اندرونه ی دلشان
همه روشن ز تاب آن نوراند
همه زآن رو یک اند و منصورند
گر خدا نور خود به خویش کشد
همه مانند بی ضیا و رشد
نفس واحد از این سببشان خواند
مصطفی چون حدیثشان می راند
باقی خلق نیستند چنان
نور حق نیست در دل ایشان
جان ایشان بدان که حیوانی است
آنچنان جانها چو تن فانی است
آن چنان جان ز تن بود زنده
نیست چون جان وحی پاینده
جان وحیی از آن مرد حق است
زآنکه بگذشته از نهم طبق است
جان حیوان فزاید از خور و خواب
نیست گردد چو نبودش اسباب
می نماید چو جان ولی جان نیست
زآنکه روشن ز نور جانان نیست
نور معلول دارد او چو چراغ
نیست آن نور را ز زیت فراغ
زنده از زیت و از فتیله بود
چونکه این دو نماند، نیست شود
اینچنین جانها نیند یکی
زآنکه پراند از نفاق و شکی
چون بمیرد چراغ یک خانه
هیچ همسایه غم خورد زآن، نه
زآنکه هر خانه را چراغی هست
نور این را از آن فراغی هست
نشود او ز مرگ این غمناک
نکند جامه بهر این او چاک
به خلاف شعاع شمس و قمر
که بدان روشن است خانه و در
همه ایوان و خانه های جهان
زین دو پرند جمله روز و شبان
چون در ایشان فتد خسوف و کسوف
پر شوند از ظلام صحن و سقوف
همه گردند از آن حرج غمگین
همه مانند مضطر و مسکین
اتحاد و یکی در آن نور است
نور معلول از این صفت دور است
پس نباشند جانها همه یک
کو سرای یقین و کوچه ی شک
جان وحیی است کو بود عرشی
روح حیوانست اسفل و فرشی
جان وحیی به حق بود قایم
هستی او به حق بود دایم
همه فانی شوند و او باقی است
زآنکه آن روح را خدا ساقی است
اینچنین قوم اگر بوند هزار
همه را یک نگر گذر ز شمار
همچو امواج دان عددهاشان
از یکی بحر بین مددهاشان
موج از بحر کی جدا باشد
گرچه در سفل و بر علا باشد
عین بحراند موجها می دان
گرچه هستند هر طرف جنبان
این سخن را پذیر بی تأویل
تا روی سوی بحر همچون نیل
تا به خود ره دهد ترا دریا
تا ترا گوهری کند بینا
جان پژمرده ات شود زنده
کندت همچو خویش پاینده
در صف اولیای او باشی
نگزینی طریق او باشی
باده نوشی ز دست آن رندان
برهی زین جهان چون زندان
سکر از آن خمر بی خمار کنی
عشرت و عیش بی شمار کنی
دائماً در خدا شوی نگران
هم عطاها دهی تو با دگران
ای که در مدح اولیا فردی
از چه رو گرد خود نمی گردی
هر دمی وصف اولیا گوئی
سوی خود یک نفس نمی پوئی
گرچه داری ز دادشان در دست
دوغ خوردی و یا زخمری مست
مشگ خالص شدی و یا بوئی
بحر صافی شدی و یا جوئی
مست قالی و یا همه حالی
یا خود از هر دو مانده ای خالی
آمد اندر دلم جواب از هو
که از ایشان بگو نه از خود تو
چون فنائی ز خود کجا گوئی
اندر آن صولجان چو یک گوئی
محو یاری به خود کجا گروی
هست از اوئی ز خود چو نیست شوی
چون شدی همچو آینه صافی
دیگر از خویشتن کجا لافی
لافت از اولیا بود نه ز خود
چونکه در تو نه نیک ماند و نه بد
بنماید نقوش جمله ز تو
گرچه بی نقش و صورت است آن رو
لیک این را بدان میفت غلط
گرچه گفتی از این طریق و نمط
هر ولی را جدا ثنا گفتی
در ثناشان هزار در سفتی
نی ازیشان پری چو مشگ از آب
همچنان که پر از یم است سحاب
آب باران علمت از بالا
می کند خاک پست را خضرا
میل از نسبت است تا دانی
غیر را همچو یار کی خوانی
میل حیوان به سبزه و بستان
میل انسان به طاعت رحمان
میل طاعت بود ز جنسیت
جان مؤمن از آن کند نیت
بهر خیرات و بندگی خدا
هر دم از جان و دل به صدق و صفا
گه کند میل در صلوة و صیام
گه کند ذکر در قعود و قیام
هیچ دیدی شتر به خر میلان
ور کند میل کی بود میل آن
اینچنین میل از مجاز بود
در حقیقت نه از نیاز بود
میل مردان بود ز غایت صدق
عشق باید که رو کند در عشق
هر که باشد محب درویشان
بی گمانی یقین بود ز ایشان
***
مصطفی گفت هر که قومی را
دوست دارد ز جان و دل به صفا
هست از ایشان گذر کن از ظاهر
مؤمنش دان و گر بود کافر
گفت شخصی به لابه پیش رسول
که منم در عنا ز نفس فضول
جز دروغ و سقط نمی گویم
سوی خمر و زنا همی پویم
هیچ وقتی نماز می نکنم
گرد طاعات و ذکر می نتنم
خورشم جمله از وجوه حرام
می دهم بی گناه را دشنام
دزدی و خائنی بود کیشم
هیچ از کار خیر نندیشم
بی عدد عیبهای بد دارم
لایق بند و کشتن و دارم
زین نمط گفت از سحر تا چاشت
حال خود را تمام عرضه چو داشت
آخرش گفت کای رسول خدا
دوست دار توام به صدق و صفا
عاشقم بر تو و خدای تو من
جان دهم زین هوس برای تو من
آن همه هست و اینکه می گویم
راستم سوی کژ نمی پویم
مصطفی ساعتی مراقب شد
در طلب چونکه خلق او آن بد
سوی بیسوی جست حال ورا
تا جوابی دهد سؤال ورا
دید او را میان اهل صفا
در صف سالکان راه وفا
رو بدو کرد و گفت ای طالب
خیر تو هست بر شرت غالب
چونکه ما را تو دوست می داری
دان که از مائی و نکو یاری
زآنکه ایمان محبت است از جان
نی رکوع و سجود بی ایقان
ور بود آن برای این باشد
با چنین صدق آن گزین باشد
ذات ایمان محبت است بدان
لیک نامش کنند خلق ایمان
گر ندانی تو نام نان و خوری
سیر گردی از آن و قوت بری
قوت پا و دست تو گردد
دشمن از مشت، پست تو گردد
ور که بی نان تو نام نان ببری
هیچ از نام نان بری نخوری
گردد ایمان قبول بی اعمال
لیک بی آن بود عمل اضلال
ور بود هر دو هست این بهتر
جامه زیبد چون پوشدش مهتر
اسب بی زین به کار می آید
ره بریدن بدو همی شاید
لیک زین هیچ جای می نبرد
تو بر آن برمشین که ره نبرد
عشق چون اسب دان عمل چون زین
ترک زین کن بجوی اسب گزین
ور بود هر دو بهتر و خوشتر
هر کرا این دو شد شود سرور
رمز گفتیم فهم کن این را
رو ز دل جوی نی ز گل دین را
نظر حق بدان که بر گل نیست
جز که بر عرش اعظم دل نیست
گر کنم شرح این تمام به ساز
فاش گردد در این جهان آن راز
راز آن به که بس نهان باشد
پرده ی عیب گمرهان باشد
زآنکه پرده است این جهان کدر
تا نگردد در او هویدا سر
خوب و زشت از کسان نهان ماند
گوهر هر دو را خدا داند
نبود غیر حق بر آن عالم
کیست در پرده عادل و ظالم
زآنکه بر جملگان توانا اوست
بر همه بی حجاب بینا اوست
یا خود اهل دلی که حق بین است
دیدن سرهاش آئین است
ایزدش کرد محرم اسرار
پروریدش به نعمت انوار
مؤمن است و به نور حق بیناست
بلکه یک لحظه از خدا نه جداست
هست با حق چون قطره اندر یم
نیست در خاک مانده همچون نم
کافران چون نم اند اندر خاک
مؤمنان رفته در عمان چالاک
آن به اصل خود است پیوسته
وین درین خاکدان شده بسته
آن درآمیخت با حیات ابد
وین بماند اندرین جهان چون سد
نیست اینرا نهایت ای دمساز
بازگرد و بگو حکایت راز
تا شود فهم کاندرون وصل است
و آنچه بیرون رود همه فصل است
هر چه بیرونی است کل فانی است
در تو باقی درون ربانی است
زاندرون شخص را بود قیمت
نقش بیرون بود همه زینت
کی فریبد جوال مردم را
طلبند از جوال گندم را
اولیا را محب از آنی تو
که چو ایشان از آن جهانی تو
گر بصورت کنون مسلمانی
در حقیقت ورای ادیانی
عشق نی مؤمن است و نی ترسا
این دو را نیست ره در آن دریا
نقشها در جهان خاک بود
پیش آن موج نقش آب شود
قبله ی عاشقان بود معشوق
نبرد بو ز عشق جز فاروق
زآنکه فاروق فرق بین باشد
نی ز تقلید شاه دین باشد
نیک و بد پیش او بود پیدا
هست بر حالت همه بینا
اوست صراف وقت در دوران
قلبها را شناسد از زر کان
پیش او کی بود تقی چو شقی
زیف را کی خرد به جای نقی
***
مصطفی گفت مؤمن است عزیز
زآنکه او راست راستین تمییز
کیس است و ممیز آن طاهر
نکند التفات بر ظاهر
گر بود صورتش چو مه زیبا
ور بود در همه فنون دانا
ور بود خوی او خوش و شیرین
همه بیرون و اندرون چون تین
پیش مؤمن بدان که پوست بود
کی از آن نقشها ز راه رود
زآن همه بگذرد به دل نگرد
روز و شب آن طریق را سپرد
دایم از نور حق بود نظرش
هم ز علم لدن بود خبرش
کل من کان عاقلا مختار
لیس للجسم عنده مقدار
عنده لا اعتبار للاجسام
عنده الجسم محبس و ظلام
یطلب العلم عقله الطاهر
سره معرض عن الظاهر
عاشق الحق جسمه کالقلب
طالب النفس روحه کالقلب
ماسوی الله عنده سقر
غیر لقیاه ضایع هدر
کل من لا له سوی المحبوب
هو فی الدهر واصل مطلوب
روح من ذاق من سلافته
آمن فی ظلال رافته
والذی لیس عاشقاً فی الدهر
آخر الامر مهلک فی القهر
صورة قد خلت عن المعنی
هی کالبرق ضوئه یفنی
و آن تنی که او بود پر از معنی
زو برند اهل دل همه فتوی
کی شود سرها از او پنهان
چونکه نور ویست از یزدان
هیچ پنهان شود ز حق اشیا
این نگوید کسی مگر اعمی
کی بماند خفی ز نور خدا
در زمین و آسمان سری به خودآ
نور چشمان او چو نور خداست
لاجرم سرها بر او پیداست
اهل دل را مگو که مخلوق اند
زآنکه ایشان ورای عیوق اند
آن طرف که آن گروه می رانند
بی نقوش و صور همه جانند
نیست بالا و زیر هیچ آنجا
شد بر آن علم پرده این اسما
بی نشان است آن ره بی چون
کی کند عزم آن سفر هر دون
راهشان عاشقی است بی شب و روز
دل و جانشان ز عشق در تف و سوز
نیست سوزی که آن زیان دارد
مردگان را ابد زیان دارد
گر فتد سوزشان بگورستان
روید از گورها دو صد بستان
روضه و گلستان بوالعجبی
رسته بی باغبان و بی سببی
بوی آن گل گذشته از کیوان
چرخ از آن بوی گشته سرگردان
نی گلی که آخر آن شود معدوم
بگدازد ز نار همچون موم
بل گلی کز خدا بود زنده
رنگ و بویش همیشه پاینده
هیچ برگش نریزد اندر خاک
خیره ی خوبیش شده افلاک
همه را برگ باشد از برگش
شرح این را مگو زبان درکش
کی بگنجد چنین سری به زبان
دم مزن زین سخن ببند دهان
من که از جان و دل در این راهم
من که از عاشقان اللهم
من که بیخود شدم در این سودا
پیش من نیست پستی و بالا
می دوم همچو گوی در میدان
هر طرف سو به سوی از چوگان
نی مرا منزلی و نی جائی
نی سری و نه دست و نی پائی
نیستم مقصدی در این رفتار
فرد می پویم اندرین گلزار
اندر آن ره که می روم از جان
نبود اولی و نی پایان
هستیم جمله زو شده ویران
گشته عقل من اندر این حیران
که چرا می کند خراب مرا
هر دمی مست بی شراب مرا
از من خسته دل چه می جوید
نکته با من چرا همی گوید
عشق او زیرک است و من ساده
چه شود مرد ساده زآن باده
گفتگویم از اوست از من نیست
جنبش از جانهاست از تن نیست
زآنکه جان صانع است و تن آلت
دایم از جان رسد به تن حالت
هم ز حق می رسد به مردم دون
ناخوشیها ز حضرت بی چون
زآنکه بد را بدی سزاوار است
هر که او نیست نیکخو خوار است
بگذر از پند و بند را بگشا
بی حجابی نما به ما ره را
زآنکه گفتارهای قوم قدیم
گرچه نیکوست پیش ماست سقیم
همه بودند اندر آن معذور
از چنین قال و حال عالی دور
راه ما طرفه است و بی چون است
برتر از عرش و فرش و گردون است
مثل ما کس ندیده در دوران
گنج عشقیم اندر این ویران
خنک آنکس که یار ما شد او
به مشامش رسید از این گل بو
عین روی است بوی ما می دان
بیند این هر کراست عین عیان
اندکی چون نمود نامش بوست
چونکه بسیار شد یقین دان روست
لیک یک باشد اندک و بسیار
یک گهر را ز جهل دو مشمار
همه عالم یک است و نیست دوی
شودت کشف چون رهی ز توی
این سخن مغز سرها آمد
خنک آن دل که ازین بیارامد
رسد آنجا که هیچکس نرسید
بی حجابش شود خدای پدید
سخن من بدان که نیست سخن
زآنکه کشف است و مغز علم لدن
گرچه در ظرف حرف آمده است
پیش بینا شگرف آمده است
این سخن را مگو همین سخن است
کاندر آن بحر این سخن سفن است
این سخنها برد ترا آنجا
که بود آن ورای خوف و رجا
عاشقان اند آن طرف پویان
آنچنان تخت و بخت را جویان
همه در بحر نور حق غواص
همه بی پا و سر شده رقاص
هر یکی پادشاه بی مانند
همچو حق بی شریک و خویشاوند
هر دو عالم ز نورشان زنده
نیست چیزی که نیستشان بنده
شرح ایشان نگنجد اندر حرف
همچنانکه یمی درونه ی ظرف
عاشقان را طریق و ملت نیست
عشقشان را غبار علت نیست
رنگها را مجوی در بی رنگ
زآنکه آنجا نه رومی است و نه زنگ
باز گردم بدان حدیث نخست
که چسان برد دیو، رختم چست
کرد منعم ز مدحت مردان
تا بمانم ز غصه سرگردان
مدتی ماندم اندر آن پابند
لب ببستم ز مدحت و از پند
آمد الهامم از خدا که هلا
زین گمان گران سبک به درآ
که این چنین ظنها ز وسواس است
نی که ابلیس دشمن ناس است
رهزن صادقان رهرو اوست
می کند دوست را جدا از دوست
این بدان ماند ای پسر بشنو
که همی کرد ذکر یک رهرو
بود وردش ز جان و دل یا رب
تن نمی زد دمی نه روز و نه شب
گفت شیطان به وی که ای ابله
چند ازین بانگ و سوز و شید و وله
زین همه بانگ یا رب از لب تو
هیچ لبیک نامد از رب تو
گر بدی یا ربت برش مقبول
برسیدی ز حق ترا مسئول
چون از او این شنید شد خاموش
سرد گشت و نماند در وی جوش
مدتی چون بر او گذشت چنان
ناگهانی خطاب حق از جان
برسیدش که ای مرا جویا
از چه گشتی خمش نئی گویا
گفت کردم بسی ندا یارب
دائماً بی ملال و رنج و تعب
خوش بدم روز و شب در آن گفتن
گاه بیداری و گه خفتن
خود چه گفتم نبود خواب مرا
عاشقان را چه خواب ای مولا
گفت شخصی که بس کن این غوغا
چند گوئی تو یارب ای جویا
چونکه از حق نمی رسد لبیک
چند هر سو همی دوی چون پیک
چون به گوشم رسید آن گفتار
رفت خمر از سرم بماند خمار
شد زبانم ز ذکر تو معزول
چون بدانستم اینکه نیست قبول
پس ورا گفت در جواب خدا
از رو چه دیدیم ز ذکر جدا
عین آن یا ربت نه لبیک است
قوت پا جدا کی از پیک است
نه به امرم بده است یا رب تو
می جهانیدم آن من از لب تو
که بود ورد روز و شب یارب
از دل و جان و کام و لب یا رب
ورنه خود دیگران به جز تو چرا
یاد می ناورند هیچ مرا
هیچ یارب شنید کس زایشان
یا دعا از زبان بدکیشان
چون تو بودی بدین دعا مخصوص
از چه بنمود آن ترا منقوص
ناقص این بود خود که ذکر مرا
ترک کردی و عمر رفت هبا
وسوسه دیو این چنین باشد
گرچه بر چرخ و بر زمین باشد
نی که اندر بهشت آدم را
چون خورانیدش از فسون دم را
بهر یک دانه گندم آن سگ دون
کرد از جنتش سبک بیرون
اتقیا را زند ره آن ملعون
تا کندشان در این شری مغبون
ورنه باقی همه جنود وی اند
جمله رسته ز تار و پود وی اند
او چو شاه است و جملگان لشکر
او چو جان است و جملگان پیکر
کی بدیشان بلیس پردازد
خویش را کس چگونه اندازد
زین سبب مخلصان خطر دارند
که ز دین رخت و سیم و زر دارند
اغنیا را بود ز دزد هراس
زآن بودشان ز دزد دایم پاس
ورنه مفلس چه ترسد از دزدان
چونکه کیسه اش تهی است هم انبان
بلکه مفلس بدزدد از دزدان
برباید چو سگ از ایشان نان
چو سگ از ایشان نان
هست این را بیان و شرح دگر
کاندر آن گم شود عقول و فکر
لیک اگر من بدین شوم مشغول
فوت خواهد شدن یقین مأمول
پس بدان ذکر و مدحت پاکان
سخت نیکوست زآن طریق ممان
چون کنی ذکر اولیای خدا
اولیا را مدان ز خویش جدا
دان که آن مدحها از آن تو است
زآنکه این یکدلی بری ز دواست
چونکه از ذکر می شوی مذکور
شکر کن باش دائماً مشکور
عین آن نام را که خوانی تو
بی گمان دان یقین که آنی تو
نی که گردد ز نار نار افزون
هم شود آب از انبهی جیحون
چونکه شد بیشتر شود دریا
نی دخان چون فزود گشت سما
باید الا که جنس باشد آن
همچو هیزم درون آتشدان
چونکه از غیر جنس این نشود
میرد آتش چو اندر آب رود
قطره ها ز اجتماع زود روند
همچو سیلی به سوی بحر دوند
زآنکه هستند جنس همدیگر
حالشان ز انبهی شود خوشتر
شده ز آمیختن چو سیل فرات
یافته از وجود جمع، حیات
گشته ایمن ز مرگ از آن وصلت
از عدد رسته رفته در وحدت
جسته از دست رهزنان همه شان
شده در حصن و قلعه ی عمان
آتش و خاک و بادشان خوردی
همه را خشگ و منعدم کردی
قطره از تیغ خور کجا رستی
گرنه با قطره ها نپیوستی
از چنین رهزنان به صحبت رست
تا بدان بحر بیکران پیوست
جانها را چو قطره ها می دان
شغل دنیا چو رهزنان عوان
رفته عمر همه در این اشغال
مانده دور از خدای بی ز زوال
باز گرد و بگوی آن قصه
تا برد مستمع از آن حصه
قصه ی اولیای حق را گوی
وصلشان را ز جان و دل می جوی
***
هر ولیئی ز حق شده دریا
گرچه اول چو قطره بد جویا
در تن چون سبوی دریا گشت
بی ز تخت و ز فوق اعلا گشت
هر ولی را مقام لایق اوست
هم کرامات او مطابق اوست
غرض از بحرها مقامات است
هر یکی را چنان کرامات است
هر یمی را کرامتش چون موج
سر زده فوج فوج بر هر اوج
وانگه آن بحرها ز بحر خدا
گشته مانند موجها پیدا
نیست آن موجها جدا از یم
هست با هم چو عیسی و مریم
موج از یم کجا جدا باشد
گرچه بحرش بر اوج می باشد
می نماید جدا ولیک جدا
نیست آن موج هیچ از دریا
سرور بحرها بود عمان
هر که شد غرق آن شود عمان
هر که را همت بلند بود
سوی آن بحر بیکرانه رود
این همه بحرها ز بحر خدا
همچو امواج آمده بالا
متفاوت بود ز همدیگر
جوش این زآن گذشته بالاتر
یک بود اوسط و یکی اعلی
زیر اوسط به مرتبه ی ادنی
سرور جمله چونکه مولاناست
موجش از بحریان قویتر خاست
پیش موج عظیم او امواج
بی اثر چون در آفتاب، سراج
نامد اندر جهان چو مولانا
آشکار و نهان چو مولانا
قطب قطبان بد آن شه والا
پیش او جمله سرها پیدا
هیچ چیزی نماند از او پنهان
بود خاص الخواص آن سلطان
شرح این می رود در این دفتر
گرچه نسبت بدوست این ابتر
وصف او در بیان کجا آید
بحر از ناودان چه بنماید
همه را فخر از غلامی او
عقل کل گشته اهتمامی او
سروران بقا در او حیران
همه را زو شده دکان ویران
همه از عشق او پراکنده
خویش را در مهالک افکنده
دین و دنیای خویش داده به باد
در غم او که هر چه بادا باد
زاهدان گزیده ی مختار
شده از عشق او همه خمار
نی ز خمری که آن بود ز انگور
بل ز خمری که نام اوست طهور
صائمان جمله میخوران گشته
عوض ذکر شعر خوان گشته
نی چنان شعر کان مجاز بود
بلکه شعری که مغز راز بود
ظاهرش شعر و باطنش تفسیر
راه حق را در او بهین تقریر
رفته فکر بهشت و دوزخشان
ترس نی از صراط و برزخشان
زده بر نقد وقت صوفی وار
کرده با خلق نسیه را ایثار
عشق حق را گزیده بر همه چیز
از سر دید و غایت تمییز
سر دین اند اگر چه بی دین اند
بی حجابی همه خدابین اند
دین مقبول حق خود ایشان راست
که حق آنرا به وصل خویش آراست
ظاهر دین اگر چه ترک کنند
دان که از قشر سوی مغز تنند
قشر دین عاقبت شود لاشی
مغز دین تا ابد بماند حی
چونکه آن قوم این گزین کردند
خلق گفتند ترک دین کردند
کی کند فهم، خلق ظاهربین
باطن دین اولیای گزین
همه گفته ز کوتهی نظر
اولیای کبار را کافر
تا تو نان را نخائی و نخوری
هیچ قوت ز نقش آن نبری
تا تو مرهون نقش دین باشی
مست نقشی نه مست نقاشی
تا نبخشد خدا ترا این درد
فهم این قوم چون توانی کرد
اندر اخلاص حق چنان رفتند
که همه بی خورش چو که زفتند
عین اخلاص گشته اند و فزون
عقل کل را نهفته زیر جنون
نقش دین هشته جان دین گشته
نزد صاحبدلان گزین گشته
برده از روی آب جان خاشاک
شده از گفتگوی حادث پاک
بی زبان کرده علم عشق بیان
بی دهانی ز راه جان گویان
شیخ مرشد بد او و گشت مرید
سهل از ارشاد او عزیز و رشید
نفسش بد مبارک و میمون
هر مریدش گذشته از ذوالنون
نبرد هیچ از گزیده ی او
صد چو عطار و چون سنائی بو
***
زان مریدان صلاح دین بد یک
که از او داشت نور حور و ملک
راه حق او بریده بود چو شیخ
پرده ها را دریده بود چو شیخ
بود یک قطره گشت صد دریا
چونکه شد محو شیخ آن جویا
اضطرابش نمی نشست دمی
جز لقای خدا نداشت غمی
بی قراری سوی قرارش برد
در صفا رفت و وارهید از درد
نیست شد از خود و ز حق شد هست
همچو قطره به بحر در پیوست
همه او گشت و شد مبدل حال
گشت قایم به ذات جل جلال
با چنین کس مگو ز شیخ و مرید
چونکه شد همچو شیخ قطب و فرید
عین شیخ است این مرید عیان
زآنکه هستند بی دو تن یک جان
آب را باز چون به جو ریزی
یک شود آب گر نیامیزی
زآنکه یک بوده اند هر دو زاصل
از حجاب است در نظر این فصل
چون حجاب صور درید و نماند
آب معنی به جوی وحدت راند
شیخ را راستین مرید این است
که همیشه چو شیخ حق بین است
نی مرید مرید کز ره شیخ
بی نصیب است و نیست آگه شیخ
از چنان تخت و بخت جز نامی
نشدش حاصل و سرانجامی
از چنان کار و بار و جاه بلند
شد به افسانه از خری خرسند
که فلان روز شه چنین فرمود
و آن فلان شخص را بسی بستود
در فلان باغ خوش به هم گشتیم
تخم پندش درون جان کشتیم
آش و تتماجها به هم خوردیم
هر یکی صد نواله زو بردیم
در فلان خانه شب به هم بودیم
یک نفس تا به روز نغنودیم
گاه رقصان و گاه دست زنان
گه شنیده ز شاه علم و بیان
دیده از شاه جمله ظاهر او
غافل از سر و ذات طاهر او
گفتگوی تهی از او برده
زآن بماندند جمله افسرده
وانگهانشان گمان که ما بردیم
از شراب طهور او خوردیم
ذوق گفتار را گمان برده
کاین بود خمر صاف بی درده
گرمی گفتشان چنان از راه
برد تا ماندند از الله
گفت تنها بدان که بر ندهد
نرسد آن کسی که سر ننهد
مردن است این طریق نی گفتار
چونکه مردی رسید وصلت یار
نشنیده است هیچکس به جهان
که شود سیر کس ز گفتن نان
هیچ دیدی که کس ز نام شراب
گشت سرمست یا فتاد خراب
نقش ها می کنند بر دیوار
گونه گون از درخت و برگ و ثمار
نقش دیوار هیچ سایه کند
یا کسی زآن برای هیمه کند
یا کسی میوه ای از او چیند
یا کسی زیر سایه اش شیند
قال بی حال را چنین می دان
نیستش حاصلی مرو سوی آن
حاصلش آن بود که دانی این
که کسی هست در زمانه چنین
کآنچه گوید بود همه حالش
حالش افزون بود بل از قالش
صد چنان باشد او که می گوید
شاد جانی که در پیش پوید
خود چه گفتم ز قال، حالت او
کی شود ظاهر و عیان بر تو
گر بگنجد به کوزه بحر زلال
حال او هم بگنجد اندر قال
از ره قال فهم او نکنی
بحر را فهم از سبو نکنی
حال از قال اگر نموده شدی
زنگ شکها ز دل زدوده شدی
لیک از قال آنکه دارد حال
برسد بی گمان به شهر وصال
همچو کز نقش و صورت دیوار
فهم گردد درختها و ثمار
زآنکه هر نقش را بود اصلی
کس نبیند فراق بی وصلی
بی حقیقت مجاز کی باشد
بی ضرورت نیاز کی باشد
قلب بر نقد گشته است گواه
که صوابی تو، من خطا و تباه
گر بود درد عشق همره تو
تو شوی شاه و درد، اسپه تو
در جهان بقا جهان گیری
چون شدی میر عشق، کی میری
گوی را چون ربودی از میدان
همه هستی توئی یقین می دان
آن مریدش که شد به عشق مرید
راه حق را به عون او ببرید
بر فلک رفت همچنانکه ملک
گفت با حق ز جان و دل انا لک
بود هم زآن یکی حسام الدین
که شد او مقتدای اهل یقین
و آن شهانی که پیش از او بودند
بر همه اولیا بیفزودند
شرحشان کرده ایم خود زین پیش
می نگنجد در این بیان کم و بیش
خلق و خلقی که بودشان گفتیم
آنچه دیدیم هیچ ننهفتیم
پیش ما خود مرید ایشان اند
که بر ارواح نور افشان اند
هر مریدی که راهشان نرود
کی چو ایشان قبول شیخ شود
چونکه دایم مراد تن جوید
او کجا سوی ملک جان پوید
هر که تن پرورد شود حیوان
و آنکه جان پرورد بود انسان
هر که باشد ز خواب و خور زنده
خر تن را بود ز جان بنده
نقد بیند شود بدان مغرور
همچو کودک به باختن مسرور
غافل از دام، دانه می چیند
نقد را به ز نسیه می بیند
ابله است و عظیم بی خرد است
از در رهروان عشق رد است
هر که باشد خدای را جویان
بایدش خواستن ز جسم و ز جان
هر دو را تا به باد بر ندهد
نرسد با خدا ز خود نرهد
تا نمیرد کجا شود زنده
در دو عالم چو عشق پاینده
میر گردد اگر بمیرد او
چون ملایک سوی حق آرد رو
همگی جان شود اگر جسم است
در مسمی رسد اگر اسم است
سر به سر آن شود اگر این است
گر بود کفر بعد از آن دین است
نی ز اکسیر می شود مس زر
نی ز دریاست قطره ها گوهر
مرد حق بی گمان ز حق گوید
غیر حق را دلش کجا جوید
از حق آمد به حق رود باز او
موج را نی به بحر باشد رو
منگر در من ای برادر خوار
نی که گلزار می دمد از خار
جسم من خار و عشق من چو گل است
شهر عشقم من و جهان چو پل است
همه مائیم و این جهان هیچ است
غیر ما سر به سر بدان هیچ است
عکس خوبی ماست حسن جهان
رونق از ما گرفت کون و مکان
نی ز جان است رونق اجسام
نی ز باده است سرخ شیشه و جام
جسم بی روح را به گور نهند
تا ز گندش جهانیان برهند
روح را حس نمی تواند دید
لیک از او تازه است و خوب و پدید
هم ز تدبیر و رای او عالم
نی مزین همی شود هر دم
از شهی عالمی شود آباد
مردمانش ز عدل او دلشاد
این صفات آن روح حیوانی است
که پس از مرگ عاقبت فانی است
روح وحیی که نور یزدان است
صد هزاران هزار چندان است
آنکه فانی است چون چنان باشد
آنکه باقی است بین چسان باشد
نی ز شرق است و نی ز غرب آن نور
هر دو عالم از او بود معمور
آسمان و زمین بدو زنده است
آفتاب از عطاش تابنده است
چرخ و ماه و ستاره ز او گردان
خلق در کارهاش سرگردان
پس عیان گشت اینکه جان جهان
اولیا اند با دلیل و بیان
چرخ بر جسمشان بود غالب
چرخ مطلوب و جسمشان طالب
عکس این بر هزار چرخ و فلک
روحشان حاکم است و رشگ ملک
آسمانها به حکمشان گردند
گر نخواهند زود بنوردند
بر همه چیز قادرند ایشان
حاکم و نایب اند درویشان
تنشان گرچه هست خرد و ضعیف
لیک جانشان بود بزرگ و شریف
شمس در ذره ای نهان گشته
بحر در قطره ای روان گشته
نی که این نور هم چو صد دریا
کرد اندر دو چشم خرد تو جا
نور صافی و همچو دریائی
می زند موج از چنین جائی
سر موجش بر آسمان رفته
کوه و صحرا و دشت بگرفته
چونکه نور چو بحر ای دانا
یافت در چشم خرد تو گنجا
چه عجب باشد ار در این قالب
بحرها گنجد از عنایت رب
***
گر بدی نور اولیا پیدا
آسمان و زمین شدی رسوا
بنمودی عظیم خرد و حقیر
همچو موئی میان طشت خمیر
گفته اند ار خرد شدی پیدا
تیره گشتی چو لیل، شمس سما
بنمودی عظیم تار و کثیف
پیش آن نور پاک صاف لطیف
ور حماقت چو تن عیان بودی
بر آن شب چو روز بنمودی
پیش آن بحر آسمان و زمین
هست مانند کفک خرد و مهین
چشم حس را مبر سوی معنی
محو حق شو گذر کن از دعوی
راه جان را بجان توان رفتن
کی توان با تن آنچنان رفتن
ملک معنی بدان که بی حد است
صورت آنرا حجاب و هم سد است
پر معنی گشا بهل پا را
ترک جان کن بجوی بیجا را
تا ببینی جمال معنی را
بگذاری خیال و دعوی را
هست معنی چو آفتاب سما
هست صورت حقیر همچو سها
هر دو هستند با تو نیک نگر
که کدامین به است ای سرور
بهترین را گزین چو دانایان
تا نمانی شقی چو خودرایان
زین که داری چرا تو بی خبری
عمر را بی عوض همی سپری
خویشتن را بدان چه چیزی تو
خوار منشین که بس عزیزی تو
نور یزدان درون قالب تست
خنک آنکس که نور حق را جست
خویشتن را بدید که آن نور است
از لطافت اگر چه مستور است
هر که بشناخت خویش را نیکو
هم خدا را شناخت بی ریب او
سوی شیطان اگر همی پوئی
در حقیقت تو بی گمان اوئی
ور به عکس آرزوت رحمان است
آخرالامر جات رضوان است
می نمایند هر دمت ز درون
گاه نقشی عزیز و گاهی دون
گه نموده فرشته گه شیطان
گونه گونه گهی از این گه از آن
تا کدامین ترا شود مختار
حشر با اوشوی در آخر کار
راه عصیان و راه طاعت را
چون که بنمود حق به تو پیدا
خواهرو سوی نور اهل نعیم
خواه رو سوی نار اهل جحیم
چون نداری ز اصل قوت این
که گزینی به عشق راه گزین
دامن اهل دل بگیر که تا
دهدت راه در سرای بقا
قوتت بخشد ار ضعیفی تو
زو شوی فربه ار نحیفی تو
دهدت دیده تا شوی بینا
بی کتابی ترا کند استا
نظرش کیمیای بی ریبی
زر شوی زو نماندت عیبی
بردت آن طرف که منزل اوست
بی حجابی نمایدت رخ دوست
صحبتش را گزین کز آن صحبت
دل رنجور تو برد صحت
***
صحبت شیخ به ز طاعتهاست
زیر رنجش نهفته راحتهاست
سر علم و عمل عنایت اوست
داد او بحر و جهد تو چو سبوست
نظر الشیخ البس العریان
من ثباب الجنان و العرفان
و علی البر یخرج البر
و علی البحر یظهر الدر
عینه ناظر بنور الله
حشره ناشر بصور الله
آلة الحق قلبه الطاهر
هو ان کان منک فی الظاهر
فعل جسم اولی فی الدنیا
هو من امر ربه الاعلی
خالق السفل والعلی واحد
هو فی الدهر طالب واحد
نظر الشیخ یفتح العینین
منه یأتیک خالق الکونین
آنچه از وی بری تو هر نفسی
نبرد سالها به جهد کسی
گمره است آنکه رفت بی رهبر
کار ناید ز جیش بی سرور
نادری باشد آنکه راه برید
بی ز رهبر حجاب نفس درید
و آن چنان نادری که رست از دام
پیش این پختگی بود او خام
کو درختی که باغبانش ساخت
کو درختی که خود به خود افراخت
این بود تلخ و آن بود شیرین
این بود همچو غوره آن چون تین
اینکه بی شیخ رفت اگر چه نکوست
آنکه با شیخ رفت بهتر از اوست
اندر اینجا حکایتی بشنو
تا از آن سر زند ز تو سر نو
گفت مردی به خلق از مستی
گرچه هستم به جسم از این پستی
لیک جانم بلندتر ز سماست
زآنکه پیوسته در لقای خداست
بی حجابی مراست از جبار
جلوه هر روز تا به شب چل بار
گفت با او به لطف یک آگاه
که خبردار بد ز سر اله
رو ببین بایزید را یکبار
تا شوی پیش واصلان مختار
کرد انکار و گفت بگذر ازین
چونکه بی پرده ای منم حق بین
بخدا واصلم چه می گوئی
چون تمامم ز من چه می جوئی
گفت اندر جواب او را باز
که سوی شیخ بایزید بتاز
دیدن روی او ترا یک بار
بهتر است ای عزیز من هشدار
از چهل بار دیدن الله
پند من گیر تا شوی آگاه
ماجراشان درین دراز کشید
آخر او را سوی نیاز کشید
سخنش را قبول کرد از جان
بسوی بایزید گشت روان
بود در بیشه بایزید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
حال آن شخص شد بر او پیدا
کی شود سر نهفته از بینا
چونکه آن شیخ نزد بیشه رسید
به در آمد ز بیشه شیخ فرید
زآنکه دانست ضعف حالش را
کونیارد در آمدن آنجا
بیشه ای کان پر است از شیران
کی کند روبهی در آن سیران
لازم آمد برون شدن او را
تا نگردد هلاک آن جویا
چون برون شد ز بیشه روی نمود
پیش از این که کنند گفت و شنود
شیخ را یک نظر بر او افتاد
بر نتابید و در زمان جان داد
مرد طالب بمرد و بی جان شد
خانه اش سیل برد و ویران شد
طاقت دید بایزید نداشت
کی بود گرمی سحر چون چاشت
گرچه او را ز حق تجلی بود
لیک بر قدر طاقتش بنمود
چونکه بر قدر بایزید بتافت
نور رؤیت بر او چو طور شکافت
همچو آن کوه ذره ذره شد او
نی از اورنگ ماند و نهی هم بو
از چنان مرگ شد ز نو زنده
زنده ی کامران پاینده
گر چه خلقان خدای را بینند
لیک کی همچو اولیا بینند
باز هم هر ولی که مختار است
ز ایزدش قدر قرب دیدار است
مصطفی نی به جبرئیل امین
چونکه در راه حق شدند قرین
شب اسری ورای عرش و خلا
چون رسیدند قرب او ادنی
جبرئیل امین بماند آنجا
گفت احمد به وی که پیش درآ
نی مرا تو بدین طرف خواندی
چیست مانع چرا ز ره ماندی
چون درین ره سفیر من تو بدی
از چه پس مانده ای بگو چه شدی
گفت حد و مقام من ای جان
تا بدینجاست زین گذر نتوان
یک سرانگشت اگر نهم پاپیش
سوزم این را پذیر بی کم و بیش
بعد از این مر ترا رسد رفتن
که همه جان شدی نماندت تن
هر ولی راست از خدا دیدار
برتر از همدگر چنین بسیار
و رفعنا برای فهم بخوان
بعضهم فوق بعض در قرآن
آنکه از تاب بایزید بمرد
آنچه می جست بعد مرگ ببرد
هر که با شیخ خود دهد سر و سر
در جهان بقا شود سرور
بیشه ی بایزید روحانی است
بیشه ی شیر و گرگ حیوانی است
غرض از بیشه علمهای وی است
که بر و برگ و شاخ آن ز حی است
گر بدی او مقیم فکرت خود
کی رسیدی بدو به پای خرد
پس ز حالات خود برون آمد
تا که طالب به وی بیارامد
لایق حال او سخن فرمود
خویش را قدر او بدو بنمود
این همه احتیاطها را کرد
هم که طاقت نداشت آن سره مرد
در زمان نیست گشت و جان بسپرد
رخت را سوی ملک جانان برد
لایق او نمود و تاب نداشت
طاقت جرعه ای شراب نداشت
زآن که یک جرعه زآن شراب نکو
کارگرتر ز صد خم است و سبو
جرعه ای زآن شراب بسیار است
اندکی را از آن مگو خوار است
ذره ای آتش ار به بیشه فتاد
بیخ و شاخ و درختها ننهاد
عالمی را چو خورد یک ذره
پس حقیرش مبین مشو غره
آسیا سنگ اگر بود صدمن
درمی لعل از اوست به، به ثمن
اندکی از عزیز بسیار است
خوار بسیار را چه مقدار است
ای بسا که او به صورت است بزرگ
همچو کوهی عظیم زفت و سترگ
پاره ای لعل بر وی افزاید
آن بزرگیش هیچ ننماید
پس به ظاهر مرو چو ساده دلان
چشم باطن گشا ببین و بدان
سخنی چند کز ولی زاید
بر هزاران کتاب افزاید
سالها از یکی سخن شنوی
هیچ از آن وعظ او فزون نشوی
از یکی به از او، به کمتر گفت
گرددت آشکار سر نهفت
پس فزون این بود نه آنکه به حرف
سخت بسیار می نمود و شگرف
همچنان در جهان معنی هم
کم بود بیش و بیش باشد کم
حال باشد همیشه شخصی را
مستمر روز و شب خلا و ملا
و آن یکی را به هر دو روز و سه روز
افکند تار عشق اندر سوز
گرچه این اندک است و آن بسیار
قدر هر یک بدان گذر ز شمار
دائما گر خلد ترا خاری
یا کند نیش کیکت افکاری
لیک اگر یک دمت گزد ماری
بود این زآن فزون به بسیاری
گرچه این اندک است بسیار است
خلش خار پیش آن خوار است
کافری گر کند به جد طاعت
نبود بی نماز یک ساعت
طاعت و ذکر مؤمنی گه گاه
هست بهتر از آن به نزد آله
این مثالست مثل نیست بدان
تا کنی فهم ازین مثال تو آن
همچنین بنگر اولیا را هم
چشم بگشا ازین مشو درهم
اندک از یک بود قوی بسیار
زآنکه هست او هزار در مقدار
یک دعای ولی خاص خدا
بود افزون ز صد هزار دعا
این تفاوت که اندرین قال است
نیست از قال بلکه از حال است
قال از حال می شود پیدا
همچو از باد گرد در صحرا
هر تفاوت که در صور بینی
آن ز معنی است نیک اگر بینی
حالهای چویم که بی قال است
بنهفته درون ابدال است
گر چه جمله لطیف و موزون اند
لیک از یکدگر در افزون اند
هر یکی را بود مقام دگر
یک بود همچو شهد و یک چو شکر
یک چو خور باشد و یکی چون ماه
یک بود چون امیر و یک چو سپاه
از یکی آن رسد ترا در حال
که نیابی ز دیگری صد سال
کندت این به یک نظر بینا
گرچه از مادر آمدی اعمی
آن برد درد چشم را به دوا
این دهد بی دوا دو چشم، ترا
آن برد علت از تن رنجور
این کند مرده زنده چون دم صور
قابلان را کند معاجله آن
وین به ناقابلان دهد صد جان
آنچه ممکن بود برآید از آن
و آنچه ناممکن است ازین آسان
شود آنچه بخواهد او آن را
جان دهد چون مسیح بی جان را
لیک این نادر است و کمیاب است
قبله ی اولیا و اقطاب است
شمس تبریز داشت این قدرت
غیر او را نشد چنین نصرت
ای که نومید گشته ای پیش آ
هیچ مندیش از گناه و خطا
او کند پاکت از همه آثام
دهدت مزد حج بی احرام
این یقین دان که در جهان صفا
اولیا و خواص یزدان را
هست اندر میانشان فرقی
در بزرگی ز غرب تا شرقی
یک سلیمان بود یکی چون مور
یک بود چون سها و یک چون هور
هست این را نظایر بی حد
چون کنی خوض اندر این به خرد
همچنین کن قیاس باقی را
لیک یک دان همیشه ساقی را
در جمادات این مراتب هست
یک به قیمت بلند و دیگر پست
خاک و سنگ است از مس افزونتر
همچنان مس ز نقره و از زر
نقره هم بیشتر بود از زر
زر بود هم فزون ز لعل و گهر
هر چه کمتر به قیمت افزونتر
تو به معنی نگر گذر ز صور
اندکی جوی کان بود بسیار
ترک بسیار کن که باشد خوار
صحبت عاقلی دمی به جهان
به ز صد ساله صحبت نادان
گرچه گوهر به حجم خرد بود
زو هزاران بزرگ هست شود
گر شمار درم بود بسیار
پیش دردانه باشد اندک و خوار
مرتبه ی اولیا چنین می دان
همچنان که در او زر و مرجان
این سخنهاست نادر و نایاب
کس ندیدش نهایت و پایاب
***
اولیای میانه مشهوراند
اولیای یگانه مستوراند
غیرت حق شده است حارسشان
زآن بماندند از نظر پنهان
هیچ شیخی نبود که او ز خدا
می نجستی لقای ایشان را
در عوض حق هزارگونه عطا
داده و گفته لب از آن مگشا
شاهدان مرا نبیند کس
ور ببیند فنا شود به نفس
شاهد بندگان که مخلوق است
چند روزی مجاز معشوق است
از خلایق نهان کنند او را
تا همه کس نبیند آن رو را
چون بود در مجاز غیرتها
تو از این کن قیاس ای دانا
که چگونه است غیرت یزدان
شاهد خویش چون کند پنهان
نی محمد که بود شاه رسل
قطب و هادی و رهنمای سبل
گفت با عایشه که من به دعا
طلبیدم وصال خاص خدا
بعد بسیار ناله و زاری
حاجتم شد قبول از باری
داد وعده که خاص من بر تو
خواهد آمد ز لطف بر در تو
لیک اگر اتفاق من اینجا
نبدم ضبط کن تو نقش ورا
دعوتش کن درون خانه به صدق
می نگر خوش در آن یگانه به صدق
حلیه اش را نویس در دل خویش
تا کنی شرح نقش آن درویش
آن زمان که او رسید پیغمبر
بود اندر نماز مسجد در
زد در مصطفی و گفت که کو
آن طلبکار ما شه حق خو
عایشه بر در آمد و به نیاز
کرد او را هزار نوع اعزاز
گفتش ای شه دمی به خانه درآ
تا ببینیم بی حجاب ترا
گفت نی کار دارم ای بانو
برسانی سلام ما با او
عایشه ضبط کرد حلیه ی او
از دهان و ز چشم و از ابرو
چون ز مسجد رجوع کرد رسول
تا کند در وثاق خویش نزول
بوی آن مرد زد ز خانه بر او
گفت با عایشه که زود بگو
با من از نقش و صورت آن خاص
تا دل و جان شود ز قید خلاص
عایشه چون بگفت حلیه ی او
اشگش از چشم شد روانه چو جو
بعد از آن گشت از خوشی بیهوش
همچو دریا درآمد اندر جوش
زآن چنان بیهشی چو باز آمد
قطره اش بحر پر ز راز آمد
بر زبانش روانه گشت اسرار
مستمع غرق شد در آن انوار
***
باز آن پیشوای اهل زمن
می کشید از اویس بو ز یمن
هر دمی رو سوی یمن کردی
وصف او را بگفت آوردی
جذب احمد همی کشید او را
زآنکه او نیز داشت آن بو را
لیک یک مادری ولیه بدش
مانع آمدن جز او نشدش
چونکه کردی اویس عزم رسول
منع کردیش آن زن مقبول
پند دادی ورا خلا و ملا
خدمت من کن و مرو ز اینجا
خدمت من بود ترا بهتر
زآنکه جوئی لقای پیغمبر
خدمت والده همی کرد او
زآنکه بود از خواص آن بانو
والده اش چون گذشت از دنیا
شد روانه اویس پر معنی
چونکه اندر جوار مکه رسید
رحلت مصطفی ز خلق شنید
رفت پیش صحابه آن مشتاق
گشت او را بدان گروه تلاق
چون صحابه نیاز او دیدند
همه از حال او بپرسیدند
ضبط کردند جمله ز اقوالش
که چگونه است حال و احوالش
گفت او را یکی که چندین سال
چون نمی آمدی چه بود احوال
گفت او مادرم عنائی داشت
نتوانستمش ضعیف گذاشت
خنده آمد صحابه را زآن گفت
چون خبرشان نبد ز سر نهفت
گفت هر یک که ما پدر مادر
کشته ایم از برای پیغمبر
مرد عاشق ببین چه می گوید
وصل معشوق کس چنین جوید
طنزشان فهم شد بدان آگاه
اندر ایشان به خشم کرد نگاه
جست از ایشان نشان پیغمبر
هر یکی نوع نوع داد خبر
داد آن یک نشان ز قامت او
وز رخان و ز چشم و از ابرو
و آن یکی از بیان و معرفتش
و آن یک از خلق خوب و خوش صفتش
وآن یک از معجزات و شق قمر
وآن یکی از عروج او شب در
از زمین بر فراز هفت سما
وآن یکی از وصال و قرب خدا
گفت او نیست این نشان نبی
بدهیدم خبر ز جان نبی
همه گفتند کآنچه دانستیم
با توگفتیم تا توانستیم
تو اگر به ز ما همی دانی
زود تر گو مکن گرانجانی
پر شد از در و گفت گویم من
وز دل جمله شرک شویم من
قصد کرد او که تا نشان گوید
سر آن شاه دو جهان گوید
حرف ناگفته زد برایشان نور
همه گشتند بی خودان ز سرور
طافح و مست پست افتادند
عقل و هش را به باد بردادند
هستی جملگان گداخت تمام
از رخ ماه دور گشت غمام
از خودی سوی بیخودی راندند
پر دل را ز گل بیفشاندند
راه صد ساله را به یک ساعت
ببریدند اندر آن ساحت
همه غواص بحر جان گشتند
همه بر خلق درفشان گشتند
همه را جستجو دگرگون شد
همه را نور دیده افزون شد
همه از هجر سوی وصل شدند
فرع بودند جمله اصل شدند
همه اختر بدند ماه شدند
همه بنده بدند شاه شدند
اول امت بدند و آخر کار
هر یکی شد خلیفه ی مختار
این چنین هم جنید را افتاد
چونکه در چله بود آن مه راد
بهر یک حالتی عظیم بلند
می فکند از نیاز و عشق کمند
آمدش از خدا جواب صریح
بشنید او به حرف و صوت فصیح
که این چنین حالتی که جویانی
تو نیابی بجهد تا دانی
نشود آن امل ترا حاصل
بجز از صحبت شهی کامل
به فلان شهر رو تو ای صدیق
پرس مأوای احمد زندیق
چون بیابی ورا رسی به مراد
برهی زین عنا و رنج و جهاد
گشت عازم جنید چون بشنید
امر حق را ز جان و دل بگزید
سوی آن شهر شد چون پیک دوان
تا که دردش بیابد آن درمان
چونکه جوینده است یابنده
سوی احمد شد او شتابنده
اندر آن شهر هر طرف می گشت
تخم مهرش درون جان می کشت
دل ندادی که گویدش زندیق
می بگفتی که احمد صدیق
کیست اینجا نداد کس خبرش
گرچه بسیار جست در به درش
قرب یک ماه گشت سرگردان
چون ز صدیق کس نداد نشان
گشت عاجز بگفت بیزارم
زآن ادب که برد ز دلدارم
پس بپرسید که احمد زندیق
به چه جای است و در کدام فریق
گفت شخصی ورا که زود بگو
تا دهیمت نشان ز مسکن او
داد با وی نشان جای و مقام
رفت آنجا که تا رسد در کام
در بزد گفت احمدش که در آ
نیستم غافل از تو ای دانا
زآن همه حالها که بر تو گذشت
واقفم نیک و هیچ فوت نگشت
در زمانی که از خدا آن حال
طلبیدی حقت نداد وصال
کرد با من حواله ات ز کرم
تا ترا من بدان مقام برم
لیک این هم بدان کز آن ساعت
که شدی طالب چنین طاعت
فکرتم بود اینکه با تو سخن
چه نسق گویم از علوم لدن
هیچ چیزی به خاطرم نامد
که بدان جان تو بیارامد
سخنم نیست لایق حالت
می کنم من بیان به اجمالت
لیک چرخی زنم برابر تو
تا شود کشف سر آن بر تو
چون که بر رویم اوفتد نظرت
شود از حال در زمان خبرت
گردد آن مطلبت یقین حاصل
قرب یابی شوی بدان واصل
پیش او همچو چرخ چرخی زد
یافت زآن چرخ او مقاصد خود
***
گرچه این نوع نکته ها خوب است
نزد دانا عظیم مرغوب است
از چنین قصه غصه بستاند
هر که او سر کار را داند
همه را زین رسد فواید خوب
همه را این برد سوی مطلوب
مرغ جان را دهد هزاران پر
تا پرد از فرشته بالاتر
وآنکه نادان بود از آن درگاه
افتد از کوری خود اندر چاه
پس مکن هیچ نزد نادانان
سر دل را عیان، ببند زبان
راز دل را مگو بهر بیجان
زآنکه بیجان از او شود پیجان
داد او را زیان شنودن آن
نی زیانی که آید آن به زبان
هر کسی نیست قابل اسرار
سر ز جاهل نهان کنند احرار
ور بگویند سر بدو ناگه
سر نپوشاند از کس آن ابله
نبرد سود از نتیجه ی آن
بلکه بی حد و بی شمار زیان
باز سر را سریست بس پنهان
کان بود چون قراضه این چون کان
هر که از سر سر نشد آگه
لاجرم گم کند ره آن ابله
نشود حکم سر ورا معلوم
چونکه سر سرش نشد مفهوم
دانش آن نیاردش در کار
کژ رود در طریق حق ناچار
حکم سر را کند کژ و معکوس
تا از آن باز او شود منکوس
خویشتن را به تیغ او کشد او
دل و جان را سوی سقر کشد او
دوزخی از برای خود سازد
سر، سر را ز جهل اندازد
این چنین کس اگر نداند سر
رسد از صوم و از صلاتش بر
پس ورا عجز بهتر و طاعت
که ز طاعت برد عوض راحت
هر که پا لایق گلیم کشد
رخت را جانب کلیم کشد
در دعا هر دو دست باز کند
بندگی را دو صد نیاز کند
عاجزانه بجنبد اندر کار
تا که آخر نگردد او افکار
نیست قدرت مطابق نادان
زآن نداده است با همه یزدان
چون سلاح است قدرت اندر دست
خویش نادان بدان کشد پیوست
لیک از دست عاقل هشیار
می نماید جهاد با هنجار
آنچه بایست و نیست پاره کند
هر کرا چاره نیست چاره کند
چیزها را به جای خود نهد او
دشمنان را کند به کام عدو
هر چه آن کردنی است بگذارد
در جهان رنج و فتنه نگدازد
عالمی را کند به لطف آباد
همه نیکان رسند از او به مراد
مؤمنان را چو حق دهد قدرت
کارها را کنند از خبرت
اندر ایشان شود همه راحت
صرف گردد به خیر در طاعت
ور بیابند فاسقان آن را
بفزایند کفر و عصیان را
قدرت آنجا بود همه رحمت
چون که ایجا رسد شود زحمت
گفت با موسی کلیم یکی
ای یقین ترا نمانده شکی
پاک گردان ز شک دو گوش مرا
ای یقین بخش عقل در دو سرا
چون سلیمان ز بخشش الله
کن مرا از زبانها آگاه
تا بدانم زبان هر کس را
سر بانگ کلاغ و کرکس را
کل بدانم زبان مرغان را
هم برم آنچه بد سلیمان را
نطق مرغان شود مرا معلوم
نبود رازشان ز من مکتوم
چیست نطق وحوش و دیو و پری
یا سرود و زبان کبک دری
تا از آن دانشم شود حالی
مرغ جان را رسد پر و بالی
تا عیان گردد این مرا که خدا
کرد رحمت ز جود و داد عطا
از همه مؤمنان روی زمین
وز همه طالبان پاک امین
کرد مخصوصم از همه خلقان
به عنایات و لطف خود دیان
گفت موسی به وی که بگذر ازین
بطلب از خدای خود ره دین
آن بجو ای پسر که سود بری
وز نهالش همیشه بار خوری
زنده مانی در آن جهان بقا
برهی زین جهان مرگ و فنا
ظلمت خویش جمله نور کنی
بعد از آن دائما سرور کنی
کفر و شرکت همه شود ایمان
برهی از ضلال و از کفران
این طلب کن اگر ترا خرد است
آن دگر را بهل که سخت بداست
لابه ها کرد و گفت بهر خدا
خواه این را برای من به دعا
کار تو رحمت است و لطف و کرم
سخنم گوش کن ز بنده مرم
باز گفتش خموش از این بگذر
کاندر این خواست است خوف و خطر
نکنی سود از این ببند دهان
بلکه پیش آیدت هزار زیان
باز آن شخص از لجاج که داشت
دامنش را دمی ز کف نگذاشت
لابه ها کرد پیش او بسیار
اشگ ریزان به سروز و ناله ی زار
گفت در لابه اش که ای رهبر
هست در خانه مرغ و سگ بر در
مطلع کن مرا بر این دو زبان
تا کنم فهم و شاد گردم از آن
این قدر را ز من مدار دریغ
همچو خورشید رو نما بی میغ
نی سلیمان ز راز جمله علیم
بود ای موسی کلیم کریم
یک دو زان رازها که بد او را
بخش از لطف خود بمن جانا
چه شود ای عزیز و فخر وجود
گر نمی را کنی یمی از جود
از یم اواگر خورم قطره
وز خور او اگر برم ذره
شاد گردم عظیم و شکر کنم
بی می و جام و نقل سکر کنم
خواست از حق برای او آن را
کرد دلشاد آن گرانجان را
شد ز موسی میسرش آن خواست
پیش او سر نهاد و برپا خاست
سوی خانه روان شد آن ابله
نبد از سر آن عطا آگه
لاجرم چون گرفت او آن راه
سر نگون اوفتاد اندر چاه
تا بدانی که سر بجاش نکوست
لیک بر جان ناسزاش عدوست
هر خسیسی کجاست لایق سر
نسزد با لئیم هرگز بر
چونکه ابله شود ز سر دانا
جهلش افزاید و فتد به فنا
زهر قاتل شود کشد او را
به سوی گمرهی کشد او را
بامدادان ز خانه ناگاهان
به در انداختند پاره ی نان
سگ همی خواست تا برد نان را
همچو هر روز خوش خورد آن را
کرد حمله خروس و آن را برد
سگ از آن فعل باردش پژمرد
گفتش ای بی حفاظ در خانه
هر دمی می خوری دو صد دانه
دانه دانی که نیست در خور من
از چه نان را ربودی از بر من
چون مرا قوت و قوت از نان است
نان تو بردی مرا چه درمان است
گفت او را خروس که ای مسکین
نی نکو رفت از این مشو غمگین
اسب خواجه شود سقط فردا
پرخوری زآن ازین سخن فرد آ
خواجه چون آن شنید اسب فروخت
از فرح روی همچو ماه افروخت
گشت شادان که از زیان جستم
وز چنین محنت و بلا رستم
روز دیگر خروس را سگ دید
کرد بس ماجری و گفت و شنید
گفت با او دگر دروغ مگوی
به سوی راستی ز جان می پوی
تو نگفتی که اسب خواهد مرد
از دروغت دلم عظیم آزرد
گفت نی من نگویم الا راست
اندر این ره نپویم الا راست
اسب را او فروخت اندر دم
خویشتن را خلاص داد از غم
رنج را بر کسی دگر انداخت
علم مکر و حیله را افروخت
برهانید خویش را ز زیان
دیگری را فکند در خسران
لیک معکوس کرد آن کژبین
عین خسران اوست در ره دین
آخرش کشف گردد این معنی
دست خود خاید اندر این دعوی
پس به سگ گفت آن خروس خبیر
شاد باش و گذر ز رنج و زحیر
زانکه فردا سقط شود استر
استر از اسب هست فربه تر
بعد از آن روز و شب همی خور سیر
تا که گردی ز فربهی چون شیر
باز آن خواجه چون شنید این را
بست بر استر از خری زین را
به شتاب عظیم در بازار
برد و بفروختش به صد دینار
سیم را بستد و روان و دوان
جانب خانه رفت ذوق کنان
گفت بردم به لعب جفت از طاق
شادمان بغنوم کنون به وثاق
ربح کردم رهیدم از خسران
چست جستم ز رنج و غبن آسان
از خری دید عسر را او یسر
ز ابلهی رنج را شمرد او خسر
زیر یک سود صد هزار زیان
چون ندید او فتاد در نقصان
روز دیگر بگفت سگ به خروس
چند از این مکر و زین دروغ و فسوس
چند ما را دهی تو بی نفسی
چند بر مکر و حیله ها چفسی
آخر از حق بترس ای مغرور
تا نگردی تو عاقبت مقهور
گفت بر من گمان زشت مبر
کان خیرم نیاید از من شر
هست جانم مؤذن رحمان
خبر از راستی دهم به جهان
که رسیده است وقت طاعت حق
تا ز من مؤذنان برند سبق
بر مناره روند جمله ز من
برسانند آن به خلق ز من
ور خطائی کنم در آن اخبار
بکشندم یقین به زاری زار
زآنکه از من دروغ نیست روا
نادر است از خروس سهو و خطا
ترجمان خور آمدم ز ازل
گرچه خور بر علاست من اسفل
از درون سوی خور رهی دارم
از خدا جان آگهی دارم
بر سرم گر نهند طشت نگون
در شب تار من ز راه درون
بینم آن شمس را کجاست روان
در چه برج است بر فلک گردان
همچنین در غروب زیر زمین
با ویم روز و شب یقین دان این
در غروب و طلوع با اویم
هر کجا او رود پیش پویم
آن کسی کز درون بود راهش
کی شود دور او ز درگاهش
در ره او حجاب و سد نبود
یک نفس غایب از احد نبود
بل درون آب و موج آن بحر است
جسم چون ساحل است و جان بحر است
کل تنی تو ز بحر از آن دوری
چونکه در جان روی شوی نوری
سوی جانان ز راه جان می رو
تا به منزل رسی دوان می رو
پرده در صورت است ای جویا
چون به معنی رسی شوی دریا
در درون سیر کن برون منگر
زآنکه دریاست جان و تن لنگر
بگسل از لنگر اندر این دریا
ترک بسکل کن و گزین در را
چونکه بینا از اندرونم من
همه را راست رهنمونم من
لیک فردا غلام آن مغرور
از قضا میرد و شود مقهور
نان و لالنگ پر شود همه کوی
تا خورد نیک گوی و هم بدگوی
طفل و پیر و جوان از آن نعمت
بخورند و برند بی نقمت
هین برو جنس خود سگانرا خوان
که بخواهد رسید فردا خوان
بر سبیل عموم بر همگان
نان فراوان شود یقین می دان
از چنان حالتی نگشت آگاه
سوی توبه نیامد آن گمراه
می شد اندر ضلال آن کژبین
می پذیرفت کفر را چون دین
بر دل و چشم و گوش ختم خداست
تا نگیرند هر کسی ره راست
چونکه حق ضال کرد ایشانرا
که کند چاره کفر کیشانرا
چون شقی زاده اند از مادر
پس بود جایشان یقین آذر
این نخواهد شدن به گفت تمام
بازگرد و بگو حدیث غلام
خواجه چون مردن غلام شنید
خویش را از زیان او بخرید
بی توقف فروخت بنده اش را
تا فتد مشتری از آن به عنا
شادمان شد عظیم و گفت امروز
رستم از محنت و شدم پیروز
تا بیاموختم من این دو زبان
سود بردم رهیدم از سه زیان
چونکه جستم از این سه گونه قضا
پس از این روشنی است پیش و فضا
شکر می کرد کان قضا را من
دور کردم ز نفس خویش به فن
دوختم دیده ی قضاها را
دفع کردم ز خود بلاها را
سودمندم ز بخشش موسی
گشتم آراسته چو طاوسی
پس از این کو چو من کسی به جهان
همه سود است پیش و نیست زیان
روز چارم چو دید سگ به عبور
که دو پر می زند خروس از دور
گفتش ای پادشاه کذابان
وی امیر و رئیس قلابان
بر من نیست مثل تو مغضوب
هم ندیدم چو تو خروس کذوب
کان افسون و حیلتی و دروغ
وای او را که افتد از تو به دوغ
هر چه گفتی همه دروغ بده است
زآن همه وعده ها یکی نشده است
بعد از این نیز هر چه خواهی گفت
همچنان باشد آشکار و نهفت
کی شود پیش من دگر مقبول
سخنان دروغت ای مخذول
مردم از وعده های خام کژت
نیست جز رنج در سلام کژت
گفت با سگ خروس که ای همدم
هر چه گفتم نه بیش بود و نه کم
راست بد جمله حق همی داند
زین خیالت خدای برهاند
تا بدانی کزین صفت دورم
نزد حق بیگناه و مغفورم
گرچه خود حق به دست تست در این
که گمان می بری بر این مسکین
که کم و بیش بود در گفتم
به دروغ و به مکرها جفتم
زآنکه آن وعده ها که دادم من
چون نشد از دلت فتادم من
متنفر شدی از این معنی
که نشد راست یک از آن دعوی
لیک می دان که هر سه وعده ی من
همچنان شد که گفتم ای پر فن
هر سه مردند پیش آن خصمان
که خریدند از این خر نادان
رفت و بر دیگران فکند زیان
ز ابلهی دید درد را درمان
کور اصلی کجا بود بینا
کی شود هر بلید بوسینا
کی بود همچو لعل هر سنگی
کی شود پادشاه سرهنگی
کی شود چون مسیح دجالی
کی بود کیقباد بقالی
هیچ دیدی که قطره شد دریا
یا بپرید پشه چون عنقا
گذر از بند و بند را بگسل
خواجه را ذکر کن بجهد مقل
گفت سگ را که خواجه خواهد مرد
آمدش وقت و جان نخواهد برد
کرد خواهد از این جهان رحلت
از زر و سیم و خان و مان رحلت
آنچه می گویمت بخواهی دید
بر تو گردد چو آفتاب پدید
اندر این وعده نیست هیچ خلاف
تیغ رنجش کنون بنه به غلاف
رو که فردا رسد یقین موعود
بیگمان وعده ام شود موجود
نعم بیحد و کران بینی
صدقه ها هر طرف روان بینی
نان و لالنگ و گوشت پخته و خام
بیعدد باشد و رسی در کام
از بد و نیکو از وضیع و شریف
از که و از مه و قوی و ضعیف
همه فردا خورند و سیر شوند
هفته ای زین سرا و کو نروند
دمبدم آش های گوناگون
رسد از تعزیه اش به عالی و دون
خبر راست بر به جمله سگان
که بخواهند خورد فردا نان
تا یقینشان شود که این وعده
راست است و بود بهین وعده
همه زآن لوت و پوت سیر شوند
هر یکی همچنانکه شیر شوند
مرگ آنها بدش قضا گردان
می رهانید خواجه را ز زیان
او زیان را به دیگران افکند
لاجرم بهر خویش چاهی کند
کاندر افتاد سرنگون و بمرد
زآن زیان غیر مرگ سود نبرد
در خیالش که رنج بر دگران
باز کردم رهیدم از غم آن
این ندانست کان در آخر کار
همه بر جان او رود ناچار
بس زیانها که آن بود سودت
گرچه آن دم برید و فرسودت
گر شود سر آن ترا پیدا
شکر گوئی خدای را و ثنا
لیک چون نیست آشکارا راز
هر زمانت در افکند به گداز
رو منال از زیان خود به جهان
کاندر آن سودها بود پنهان
یک زیان دفع صد زیان باشد
سبب صحت و امان باشد
غم مخور هیچ اگر بمرد اسبت
یا برد دزد حاصل کسبت
یا برد رخت و استرت رهزن
یا غلامت بیفتد از روزن
صبر کن اندر آن و شکرگزار
هیچ گون زآن زیان و رنج، مزار
چونکه آن رنج بهر فایده است
زآن ترا صد هزار مایده است
سر این راز بشنو از قرآن
که خدا گفت در حق خلقان
گر کنم مبتلا شما را من
گه نهان و گه آشکارا من
گه دهم قبض و گاه بسط و خوشی
گاه شیرینی و گهی ترشی
گه نهم خوف در دل و جانتان
گاه سازم ز جوع درمانتان
گاه در مالتان نهم نقصان
گاه در روحها و در ابدان
گاه در کشتزار و میوه و دخل
گه زنم نار در نهاله ی نخل
گونه گون بیشمار حادثه ها
که فرستم به هر نفس ز سما
بر حوادث کنید صبر شما
تا رسد صد هزار لطف جزا
هر که او صبر کرد در رنجم
مال بسیار برد از گنجم
گشت از اغنیای دین آنجا
یافت از ما هر آنچه داشت رجا
صابران را بشارت است عظیم
که رسدشان ز بعد صبر نعیم
نکنند از بلا شکایت ها
تا رسدشان ز من عنایت ها
لطف بینند جمله در قهرم
در و گوهر شوند در بحرم
ظن نیکو برند در حق من
از دل و جان شوند ملحق من
رحمت محضم و ز من هرگز
بد نبینند مرد و زن هرگز
هرچه آید ز من بود بر جا
همه جوئید آن طرف ملجا
هستی جمله شاهد حال اند
بی زبانی و کام در قال اند
که همه لطفم و کرم دایم
همه هستی بود به من قایم
تن و جانی که هست خوش چو ارم
بی تقاضا چو می دهم هردم
صد هزاران نعم به جان و به تن
هر دمی بی نقم به مرد و به زن
تن بود همچو شهر و دل سلطان
عقل در وی وزیر نیکودان
فکرها بر مثال لشکرها
که کند وصف حال پیکرها
که چسان ملکهاست در پیکر
بر فلکها فزود هر پیکر
چیست در پیکر ار بگویم من
دو جهان پر شود ز شور و فتن
حق نگنجد در آسمان و زمین
لیک گنجید در دلی بی کین
عرش اعظم بود یقین آن دل
کاندر او کرده است حق منزل
آن کسی را که شد چنین دل او
خوار منگر در آب و در گل او
تا نگردی شقی چو دیو لعین
نروی ز آسمان به زیر زمین
عبرتی گیر از بلیس و بترس
چون رسد ترس می بر از حق درس
خایفان را خدا کند ایمن
تا که گردند از قلق ساکن
امن، ترسنده را رسد ز خدا
ای که بی ترس می روی به خودآ
خوف او را بود که ترسش نیست
چون شود عالم آنکه درسش نیست
ای خنک جان او که ترسان است
چاره را از خدای پرسان است
گفت حق بهر تن ز آش و ز نان
از شراب و کباب و از بریان
ترش و شیرین ز دوغ و از حلوا
بی نهایت هزار نوع ابا
میوه و باغ و راغ و آب روان
آفریدم برای راحتشان
چونکه بی خواست این کرم کردم
همه را همچو دایه پروردم
تا کنندم قیاس و دانند این
که چو خواهند من دهم به یقین
آن جوادی که بی سؤال دهد
چون بخواهند چون نوال دهد
نیست این شرح را کران ای یار
مردن خواجه کن ز نو تکرار
خواجه چون آن شنید رفت از دست
پا برهنه ز خانه بیرون جست
پیچ پیچان بسوی موسی رفت
شد نحیف ارچه بود اول زفت
گشت رویش ز خوف زرد عظیم
گفت در ناله با کلیم کریم
که ای خداوند و ای رسول خدا
دست من گیر یک نفس به رضا
پند دادی ز لطف و من ز بله
نشنیدم فتادم اندر چه
گر مرا عقل و بخت یار بدی
امر و حکم تو اختیار بدی
هیچ از امر تو برون یک گام
پیش ننهادمی به جستن کام
تو نمودی عنایت و شفقت
از سر مهر و غایت رحمت
نشنیدم من از خری آنرا
لاجرم می دهم جزا جان را
نزد موسی بگفت قصه ی خویش
تا که مرهم نهد بر آن دل ریش
دست خایان و جامه ها دران
گشت بر خاک پیش او غلطان
از غم و درد و سوز می زارید
اشک خونین ز چشم می بارید
گفت موسی ورا در آخر کار
تیر جست از کمان فغان بگذار
هیچ از این مرگ نیستت چاره
آه از دست نفس مکاره
جان بخواهی سپردن ای مسکین
خواه برخیز و خواه رو بنشین
لیک از حق بخواهم ایمانت
تا رساند به حور و رضوانت
آخرت بهتر است از دنیا
گرددت جنت ابد مأوا
فانی است این و آن بود باقی
حق شود در جنان ترا ساقی
چونکه در مرگ نبودت ایمان
از چنان مرگ کن چنین افغان
ورنه چون می بری به هم ایمان
باش خوشدل سپار جان آسان
این چنین مرگ زندگی است بدان
بهر این زندگی فدا کن جان
چیست یک جان اگر هزاران جان
بودت باز در ره جانان
عوض ذره ای ببر خورها
بدل قطره ای دو صد دریا
جان از آن خرمن است یکدانه
چه بود جان به نزد جانانه
ای خنک آنکه جان خود در باخت
خویش را در جهان وصل انداخت
برهید از جهان پر غش و غل
آب و گل را گذاشت زد بر دل
ترک لاکرد همچو مولانا
گشت غواص در یم الا
خواجه در حال جان بداد و بمرد
شاد از وعده ی کلیم سپرد
رفت از جا روانه در بیجا
کرد آن وعده را ز جان ملجا
چون ز چون سوی عالم بیچون
شد روان یافت آن و بل افزون
شکر حق کرد کز چنان زحمت
گشت آخر قرین آن رحمت
پس بدان ای برادر هشیار
هر دلی نیست قابل اسرار
دانش سر برید او را سر
تیغ بر خویش زد ز جهل آن خر
سر پنهان خزینه ی حق است
همچو گنجی دفینه ی حق است
گنجهای دفین به تو ندهند
تا نگردی امین هو ندهند
کی شوی خازن چنان حضرت
کی بپوشی ز شاه آن خلعت
خاینان را نباشد این دولت
نخورد هر خسی چنین نعمت
ور رسد سر به خاینی ناگه
زود فانی شود چو آن ابله
جهت ابتلا دهند او را
منصب خازنی درون سرا
تا که گردد خیانتش معلوم
تا از آن خائنی شود مرجوم
لیک امین را شود مقام بلند
گردد اندر دهان لذیذ چو قند
نفس را از خود ار برانی تو
اندر این رزم از نرانی تو
سر هر چیز اولیا دانند
بسته زآن سر لبان و میرانند
نفخ صوراند در جهان ایشان
مرده را جان دهند درویشان
کور را بیگمان نظر بخشند
بیخبر را هش و خبر بخشند
روح آن است کو رسد زایشان
غیر آن همچو ریح در انبان
ریح انبان به سوزنی است گرو
ریح را ترک کن به روح گرو
روح ریحی نصیب حیوان است
روح وحیی چو آب حیوان است
روح وحیی طلب چو می طلبی
همچنانکه حسام دین چلبی
بود با کل چو جزء لاینفک
این یقین دان و در گذر از شک
گشت پنهان ز ما چنان بدری
فوت شد از جهان شب قدری
خفته بودیم و آن روان بگذشت
همچو برقی از آسمان بگذشت
گشت مدفون ز ما چنان گنجی
ماند بر جانها از آن رنجی
که علاجش خدای داند و بس
نکند غیر حق معالجه کس
بعد از این چون شد از نظر پنهان
چاره ای نیست غیر آه و فغان
گشت از فرقتش روان ویران
تن ما را نماند بی وی جان
جان ما را جمال او بد جان
درد ما را وصال او درمان
این چنین فوت را چو موت شناس
اگرت هست نور خیرالناس
اولیا را جهان بوالعجب است
بویشان او برد که با ادب است
ننگرد سوی جسم خاکیشان
چشم جان افکند به پاکیشان
خاک پاشان شود ز جان و ز دل
روی نارد به غیر خوب چگل
گلشان را ورای دل داند
هم ز گل هم ز دل برون راند
زآنکه دلها نمایدش گلها
پیش آن گل چه باشد این دلها
دل او پر ز نور پاک بود
دل باقی همه هلاک شود
زآنکه هستند پر ز کژدم و مار
هر دلی را مخوان دل ای دلدار
دل و جان اوست دیگران همه گل
او چو بحر است و باقیان ساحل
هست صدرش خزینه ی یزدان
اندر او گنجهای بی پایان
بلکه عرش است آن دل بیدار
تن خاکیش فرش آن انوار
صورتش حامل چنان نور است
گرچه از خلق عام مستور است
خاص خاص خداست صاحب دل
گرچه جسمش بود ز آب و ز گل
جان او دور نیست از جانان
همچو موجی است در یم عمان
حق چو مهر و دل ولی چو فلک
می زند تاب او بر انس و ملک
می برد هر یکی از او نوری
دیو از بخشش شده حوری
پشه ای را کند چو عنقائی
قطره ای را به سان دریائی
کی توانی صفات او کردن
تا نبری تو نفس را گردن
گرچه در علم و معرفت میری
نرسی اندرو مگر میری
راه حق مردن است ای زنده
دایما گریه است بی خنده
ترک خواب و خور است و نقل و شراب
بهر این گنج شو تمام خراب
تا کشاند ترا در آن دریا
کندت در خاص بی همتا
کار تو او کند تو خوش بنشین
دیده بگشا و در خود او را بین
خنک آن جان که او بود مقبول
بی سؤالی رسد بهر مسئول
نیست مثلش در این جهان یاری
غیر او دشمن است و اغیاری
چون ندارد در این زمانه نظیر
دامن هر خسی ز حرص مگیر
آنچه او را رسید از یزدان
نرسد با کسی دگر می دان
زآن ندارد مثال در عالم
که فزون شد به علم از آدم
هست آدم چو جسم و او چون جان
مغز مغز است و سر، سر نهان
هم برون است از منی و توئی
گر شوی عاشقش رهی ز دوئی
اولیای خدای یک گهراند
در جهان تافته چو نور خور اند
کی کند نور را ز نور جدا
بوی گل با گل است در هر جا
هر یکی همچو موج از آن دریا
سر زده رفته تا بر اوج سما
بی خور و خواب زنده چون ملک اند
همچو خورشید و ماه بر فلک اند
هم فلک هم ملک غلامان اند
گردشان همچو چرخ گردانند
نور حق آب و جسمشان چون جو
حق از ایشان همی نماید رو
زندگیشان ز حق بود نه ز جان
دلشان ز اصبعین حق جنبان
***
طیور الضحی لا تستطیع شعاعه
فکیف طیور اللیل تطمع ان تری
مصطفی گفت می شود گردان
قلب مؤمن به اصبعی رحمن
هر طرف که او بخواهد آن دل را
برد آرد میان خوف و رجا
آن دلی کش به حق بود حرکت
همه یابند از او دو صد برکت
آلت محض باشد او چو قلم
نبود از قلم نقوش و رقم
نقش از کاتب است بر کاغذ
نی ز حبر و نه از قلم باشد
هر تنی را چو خانه ای می دان
از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
بین که در هر تنی چگونه کس است
در یکی شحنه در یکی عسس است
در یکی دزد و در یکی دربان
در یکی میر و در یکی سلطان
در یکی نور و در یکی نیران
در یکی کفر و در یکی ایمان
نوع نوع از فرشته و شیطان
همچنین بیشمار تا سبحان
در دل اولیا خداست مقیم
گشته با خلق از آن نفوس ندیم
همه افعالشان به امر حق است
دمبدمشان ز علم حق سبق است
صاحبان و خواص یزدان اند
همه اسرار را همی دانند
هر چه خواهند آن شود در حال
شنوانند گفت را بی قال
بی کف و دست تیغها رانند
نامه ی نانوشته را خوانند
تا بدانی که حق تعالی را
این چنین اولیاست در دو سرا
که انبیای گزین به عشق از جان
گشته اند آن خواص را جویان
وین چنین اولیا که پنهان اند
کاملانشان غلام از جان اند
جز خداشان کسی نمی داند
نادری ناگه آن طرف راند
طالب وصل شمس دین بودند
در طلب لحظه ای نیاسودند
دان که عشاق را سه مرتبه است
یک بلند و یک اوسط و یک پست
همچنین هم مقام معشوقان
بر سه قسم است لیک بس پنهان
کرد ظاهر مراتب عشاق
بر همه کافه ی جهان خلاق
نی چنانکه مقام ایشان است
زآنکه آن حال سخت پنهان است
ظاهرا گرچه جمله مشهوراند
باطنا بی نشان و مستور اند
چون خدا آشکار و پنهان اند
زآن سبب خلقشان نمی دانند
لیک معشوق را نکرد خدا
مشتهر نی نهان و نی پیدا
حال معشوق مانده است نهان
از خواص و عوام در دو جهان
نی ولی دید و نی عدو او را
حق ز غیرت نهفت آن رو را
[این بود وصف حال آن معشوق
که ز سابق خفی است و ز مسبوق
اولین مرتبه نگشت پدید
کس از آن نام نیز هم نشیند
سومین خود بماند سخت نهان
آشکارا نگشت در دو جهان]
شمس تبریز بود از آن شاهان
که ز غیرت خداش کرد نهان
زآن سبب خویش را به مولانا
بنمود او که بود جنس او را
هر دو یک سر بدند و یک گوهر
زاده از نور سر چو تاب از خور
در مراتب ز جمله بگذشتند
روز و شب یار همدگر گشتند
از چنین قوم، نام، کس نشیند
نی کسی هم به خواب نیز بدید
اولیا را به خاطر این نگذشت
که کسی همچنین تواند گشت
[می شنیدند گاه گاهی نام
ز اولین عاشقان خاص کرام
ز آخرین نام نیز نشنیدند
زین سبب گرد آن نگردیدند]
بود یک روز مست مولانا
گفت فردا به روز حشر و جزا
اولیا جوق جوق بر خیزند
شاد و با همدگر در آمیزند
انبیا همچنین گروه گروه
حشر گردند شاد بی اندوه
مؤمنان نیز هر طرف افواج
سر برآرند چون ز بحر امواج
ده ده و صد صد و هزار هزار
جنس با جنس خویش روز شمار
شمس دین و من از همه ممتاز
حشر گردیم هر دو بی انباز
گرچه آنجا دوی ندارد راه
شاهیش را هم اوست میر و سپاه
لشکر آفتاب تاب وی است
از خود او روشن و لطیف و حی است
نیست اندر یکیش کس را فهم
فکرت آن نگنجد اندر وهم
من و او ز اعتبار این عالم
گرچه گویم نباشد آن حالم
ور نه یک گوهریم در دو سرا
هیچ گونه نبوده ایم جدا
خود کس از خویش کی جدا گردد
گرچه بر ارض و بر سما گردد
این جدائی ز روی گفتار است
عدد اندر احد نه بر کار است
زآنکه اعداد برف هجران اند
در تموز احد نمی مانند
وحدت محض چون شود پیدا
نی عدد ماند و نه ارض و سما
اول او بود و آخر او ماند
هست را باز نیست گرداند
عددی که آن نگشت محو احد
می بپوسد به زیر خاک لحد
هر که پیش از اجل نمرد بمرد
بشد اوصاف و ماند دایم درد
هر که در عشق حق نمرد تمام
پیش آن پختگان بود او خام
در دهان تلخ و ترش باشد او
نرود خوش فرو به کام و گلو
مرگ خود زندگی است گر دانی
از چنین مرگ رو نگردانی
دانه در خاک چونکه نیست شود
هست گردد سوی حیات رود
زنده از خاک سر برون آرد
گوید او مرگ این فنون آید
هستی من اگر فنا نشدی
در جهانم چنین نوا نبدی
عوض دانه ای دو صد دانه
کی رسیدی ز جود جانانه
برگ و شاخ و ثمار سرباری
داد از لطف خود مرا باری
هستی دانه نیست گر نشدی
سرش از زیر خاک بر نشدی
کرم خوردی درون انبارش
کی بماندی به عالم آثارش
پس یقین دان که مرگ زندگی است
پادشاهی درون بندگی است
نیست شو دمبدم از این هستی
تا خوشی ات فزاید و مستی
گر شدی در عروج عین ملک
اندر آن هم ممان گذر ز فلک
چونکه از نیستی تو برخوردی
پی یک جان دوصد عوض بردی
چه هراسی، بباز هر دم جان
همچو خورشید نور می افشان
رو ممان در خودی که تا مانی
جان سپار و مکن گرانجانی
خنک او را که از خودی برخاست
جان خود را فزود و تن را کاست
کرد خود را برای حق قربان
یافت عیدی ز وعده ی قرآن
عمر بشمرده چون فدا کرد او
عمر بیحد و عد بدادش هو
چونکه خواهد خدای، نیکی تو
از سر لطف بخشدت آن خو
که کنی نفس را مهان و ذلیل
دایما داریش ضعیف و علیل
خاک باشی ورا بیاموزی
خرقه ی ذل برای او دوزی
مسکنت را گزین کنی به جهان
تا شمارندت این کسان ز خسان
نام و ناموس چون حجاب ره است
هر دو را ترک کن که ابر و مه است
هر که شهرت طلب کند می دان
حق از او معرض است در دو جهان
شهرت او را رسد که گشت فنا
بگذشت از حجاب این من و ما
نیست شد اندر او صفات بشر
سر موئی از آن نماند اثر
گشت مبدل چنانکه مس ز اکسیر
یا چو خون که آن ز مهر گردد شیر
یا چو حیوان که در نمکلان شد
نمک محض اگر چه حیوان بد
ناری نفس چونکه نور شود
سخنش وحی چون زبور شود
غیر حق چون نماند اندر وی
هر چه آید از او بود زآن حی
بعد از آن گر طلب کند شهرت
رسدش چونکه یافت این نصرت
شهرت آن شاه را روا باشد
زآنکه آن شهرت خدا باشد
***
سخن شمس دین همی گفتیم
در اسرار او همی سفتیم
بهر فهم جماعت محجوب
ترک کردیم ذکر آن محبوب
باز در راه و منزل افتادیم
باز سر رشته را ز کف دادیم
چه توان کرد چونکه قوم لئیم
ترک گوهر کنند از پی سیم
دید یک روز فاش مولانا
عالم غیب در شهی والا
که بد او را مرید چار هزار
همه دانا و واصل و مختار
بانگ می کرد در طلب یا رب
با هزاران نیاز و شوق و ادب
همه هستی از آشکار و نهفت
گشته با او رفیق در آن گفت
با چنین مرتبه خدا او را
یک جوابی نداد ز استغنا
نور حق از ورای حس بشر
گشت چون قرص آفتاب و قمر
بر سر و روی و گوش شمس الدین
می زد آن نور بی یسار و یمین
گفت لبیک بی عدد آن دم
نور صاف لطیف بی لب و فم
گفت یا رب چو او همی گوید
نور سوی من از چه می پوید
چون چنین گفت نور بی امهال
خویش صد بار زد در او در حال
با هزاران تواضع و لبیک
کرد اکرام شمس دین آن پیک
زین بدان که او چگونه معشوق است
گر تو را نور و سر فاروق است
باز در غیب دید مولانا
که به بغداد یک ولی خدا
بی حد و بیکران مریدان داشت
صد جهان نهفته در جان داشت
قطب بود و یگانه در دو جهان
سرور و پیشوای اهل زمان
در پی حالتی همی لرزید
گونه گون جهدها همی ورزید
گفت او را ز جود مولانا
نشود حاصل آن به جهد ترا
گفت رو پیش شمس تبریزی
آن بیابی چو با وی آمیزی
گفت او را عجب کجا یابم
ده نشانی که سویش اشتابم
گفت او را تو کی توانی دید
چون چنین دولتی به کس نرسید
لیک برخیز و رو سوی میدان
او ببیند ترا و بخشد جان
که اغلب اوقات او در آن میدان
می کند خفیه فرجه ی خلقان
در زمان شیخ سوی میدان شد
شمس دین را به عشق جویان شد
دید از دور شمس دین او را
که نهاده است سوی او رو را
گردنش گشته از چله لاغر
شده جسمش نحیف و رخ اصفر
خنده آمد ورا از آن حالت
کرد بر حال زار او رحمت
از کرم خوش بر او نظر انداخت
کار او را به یک نظر انداخت
برسانید با مراد او را
کرد دلشاد آن خداجو را
شهقه ای زد ز شوق و جامه درید
چون میسر شد آنچه می طلبید
بی سلام و علیک بخشش بین
بی ز خدمت نوازش و تمکین
این چنین شیخ را تو شیخ مگو
چونکه بی علت است بخشش او
کس نبیند ورا و او هر دم
بر سر ریشها نهد مرهم
بندها را همی کند از پا
چشمها را همی کند بینا
حاجت نیک و بد از اوست ورا
می رساند به درد جمله دوا
آنکه بی صحبتی چنین احسان
می کند با خسان و هم به حسان
چه کند با کسی که دید او را
بر دل و جان خود گزید او را
سالها صحبت ورا دریافت
در پی امر او ز جان بشتافت
کی توان شرح کردن آن به سخن
که چه بخشیدش او ز علم لدن
مگر آن را خدای داند و بس
نکند هیچ فهم آن را کس
این چنین بخت غیر مولانا
هیچکس در نیافت ای دانا
از همه اولیای خاص گزین
گشت او اندر آن عطا تعیین
زآن سبب او فرید عصر آمد
کش چنین فتح و جیش و نصر آمد
زآن ابائی که بو به کس نرسید
سیر خورد او و هیچ رنج ندید
گر تو او را شه شهان خوانی
یا فزونتر ز جان، جان دانی
یا خود از عرش بر ترش گوئی
یا که در نور وحدتش جوئی
این بود او و بلکه صد چندین
زآنکه او را نبود هیچ قرین
خلق و خلقش به کس نمی مانست
علم او جز خدا نمی دانست
لب لعلش چو در بباریدی
مرده را جان نو سپاریدی
سخنش بود همچو شهد و نبات
زنده و مرده زو ببرده حیات
مردگان جمله گشته زآن دم حی
زندگان زنده تر شده از وی
قد و خد و دو چشم و ابرویش
بود شیرین و خوب چون خویش
یوسف ار حسن و لطف او دیدی
پرده ی صبر را بدریدی
کف خود چون ترنج بریدی
مرغ جانش ز تن بپریدی
نمکش را محمد مختار
کرده بود از کرم به وی ایثار
در نیاید صفات او به بیان
شرح او را مگر کند دیان
***
چونکه آن جسم پاک شد در خاک
لرزه افتاد در همه افلاک
گشت پر درد قالب عالم
از غم نقل زبده ی آدم
آسمان و زمین ز غم بگریست
چونکه بر حال زار خود نگریست
که چها فوت شد ز هجرت او
گشت نالان ز جان به حضرت هو
که ای کریم از چه از چنان گنجی
گشت مبدل نصیب ما رنجی
ذکر این آمده است در قرآن
رو نظر کن به مصحف و برخوان
مابکت گفت در کلام مجید
بهر تنبیه را خدای وحید
نگریست آسمان بر آن دو نان
که بدند از عمی پی دو نان
قبله شان بود دائما دنیا
بوده غافل ز عالم عقبی
لیک بهر وفات مرد خدا
آمد ارض و سما ز غم به بکا
خواست گشتن خراب اندر حال
لیک از بهر قوم شاه رجال
از مرید وز خویش و از فرزند
که به وی بودشان ز جان پیوند
ماند برجا چنانکه اول بود
این زمین بسیط و چرخ کبود
تا که اندر جهان بیاسایند
هر طرف گر روند و گر آیند
لیک اولاد جان، نه ز آب وز گل
که رسد وحیشان ز حق در دل
ولد آن را بدان که جنس بود
پری و دیو کی ز انس بود
گر ز شام اند و روم در ظاهر
همه هستند سر آن طاهر
صالحان جنس صالحان باشند
طالحان جنس طالحان باشند
ولد نوح اگر چه بود از نوح
چون نبودش درون تن آن روح
بود بیگانه از وی آن فرزند
ظاهرا گر بدش بدو پیوند
لیس من اهلک نداش رسید
گفت هستی تو پاک و اوست پلید
نسبت صورتی نه چندان است
نسبت معنوی ز رحمان است
آدمی آنکس است که آن دارد
غیر این جان ز عشق جان دارد
زنده از حق بود نه از خور و خواب
باشدش وصل، بی ظلام حجاب
خلفی چون چنین هلد بر جا
پس بود بهر او جهان بر پا
تن بدل گشت صورت ظاهر
جان همان است معنی طاهر
لا نفرق شنو تو از قرآن
نور حق اند نور را یک دان
هله زو تر کنید جهد شما
تا رهید از جهان حبس و عمی
یک یک اندر پی وی ای اولاد
بجهید از جهان کون و فساد
گر مریدید راه شیخ روید
سوی معشوق عاشقانه دوید
بیشمارند رهزنان شما
همه تشنه به خون جان شما
تیغ لاحول را به کف گیرید
همگان گر جوان و گر پیرید
گردن نفس که اوست رهزنتان
بزنید و روید سوی جنان
دشمن آدم اوست آدمیان
مدهیدش به هیچ نوع امان
زنده گر ماند آن سگ بدخو
نهلد تا برآید از حق بو
آخر کار جمله را بکشد
سوی پستی و بعد از آن بکشد
چشم جان باز کن نشین هشیار
که قوی رهزنی است آن مکار
کرد بیرون ز جنت آدم را
چونکه در خورد دادش آن دم را
همچو مرغی به دام او درماند
اشگ از دیدگان چو جو می راند
ورد او ربنا ظلمنا بود
مدتی باز در تمنا بود
خلعت و تاج رفت و عریان ماند
بر سر نار هجر بریان ماند
آنچه بودش ز حق نماند در او
از سبو آب رفت و ماند سبو
تن همچو سبوش نالان شد
آب خود را ز عشق جویان شد
ناله اش را قبول کرد خدا
در سبویش نهاد دریاها
جان مهجور او به وصل رسید
باز آن فرع خوش به اصل رسید
رنج پر سوز گشت گنج ابد
باز مقبول شد رهید از رد
گشت از اکسیر عشق جانش زر
شد در آن بحر قطره اش گوهر
جزو او کل شد و رهید از غم
باز در سور رفت از آن ماتم
دیو بود و فرشته ای شد باز
جغد بد، کرد ایزدش شهباز
در زمین بود کمتر از ناهید
بر فلک رفت و باز شد خورشید
لفظ خورشید بهر تفهیم است
ورنه این لفظ ترک تعظیم است
***
کی کند بحر را به قطره قیاس
کو زر اندر زر و کجاست پلاس
لیک این از ضرورت است بدان
تا شود آن طرف ترا میلان
هر چه پیش تو خوب و مطلوب است
همچو جان نزد جسم محبوب است
جنس آن را کنند عرض به تو
تا شود میلت از درون آن سو
نی لب شاهد نکو رو را
به شکر می کنند مانندا
پیش اطفال تا شوند آگاه
از لب شاهد لطیف چو ماه
که ز شیرینی شکر اطفال
لب شاهد کنند استدلال
ورنه لب با شکر چه می ماند
ذوق لب از شکر که بستاند
ذوق لب از شکر کسی جوید
که چو طفلان سوی لعب پوید
هست فرقی در این دو ذوق عظیم
شبهی چیست پیش در یتیم
همچنین هم خدای در قرآن
کرد با خلق شرح باغ جنان
که درختانش راست برگ و ثمار
نعمش را نه حد بود نه شمار
اندر آنجا چهار جوی روان
آب و می، انگبین و شیر عیان
هر طرف گونه گون شگرف قصور
در نظر هر سوئی هزاران حور
حله های بریشمین در وی
نبود در بهار لطفش دی
جاودان اندر او چنین نعمت
هیچ آنجا ندیده کس نقمت
نیست شرح بهشت این گفتار
بهر فهم شماست این مقدار
قطره ها گرچه هست از دریا
نیست در قطره جای کشتی را
قطره کی موجها برانگیزد
مگر آنگه که در یم آمیزد
چون درآمیخت، بحر خوان او را
نور حق گوی مرد حق خو را
شرح این را به گوش جان بشنو
از حدیث کهن برو سوی نو
تا کند شرح آن ترا دانا
بعد دانش شوی عزیز خدا
شوی از خود تهی و از حق پر
حلو گردی چو ما نمانی مر
نی منی در رحم شود انسان
چونکه از خویش نیست گردد آن
آدمیئی شود لطیف چو ماه
با لب همچو لعل و چشم سیاه
گشت مبدل منی به نفس بشر
همچو قطره که شد ز یم گوهر
***
اولیا را از آن سبب ابدال
نام شد که نماندشان آن حال
زآن منی شان که بود بگذشتند
در فنا صورتی درگر گشتند
نار بودند جمله نور شدند
دیو بودند رشک حور شدند
بود روی همه به مرگ و فنا
پشتشان شد قوی ز جان بقا
گرچه در فرش بود مسکنشان
بر سر عرش گشت مأمنشان
تا خدا هست آن گره هستند
بی می و جام دائما مستند
نایبان حق اند در عالم
فخر دارد ز خاکشان آدم
سر ایشان از اوست پوشیده
زآنکه این سر نواست جوشیده
گرچه خود آدم است اصل وجود
گشته اند اولیا از او موجود
لیک اندر نهاد آخریان
هست اسرارهای بس پنهان
که از آدم نرست آن اسرار
نشد او آگه از چنان انوار
صور جمله گرچه یکسان است
لیک در هر تنی دگر جان است
جان آن یک بر آسمان پرد
جان این یک ورای آن پرد
یک بگوید که من حقم به جهان
یک بگوید سر حقم می دان
یک بگوید که سر سرم من
گشته پنهان درون قالب تن
زین سبب زد اناالحق از منصور
که شد از عشق، ظلمتش همه نور
شد در او نور، هر چه ظلمت بود
بلکه نورش ز نورها افزود
بیخ خارش ز عشق گلشن شد
شب تارش چو صبح روشن شد
رفت از جا به سوی بیجا او
یافت صد پر به جای هر پا او
در جهانی مقام و مسکن ساخت
کاندر آنجا به جهد نتوان تاخت
موج طرفه است بی نشانه روان
اندر آن بحر بی حد و پایان
با چنین قدر و مرتبه منصور
بود از وصل کاملان مهجور
زآنکه اندر جهان عشق او را
مرتبه ی اولین بد ای دانا
در میانین خدا ندادش راه
ز آخرین خود نگشت هیچ آگاه
این مراتب خود آن عشاق است
که پر اوصافشان در آفاق است
و آن مراتب کز آن معشوق است
شده پنهان ز چشم مخلوق است
اول و آخر و میانه ی آن
هست از غیر حق همیشه نهان
چونکه احوال و مرتبه ی منصور
گشت از چشم مردمان مستور
منکر حال او شدند از جهل
کشتنش گشت پیش ایشان سهل
پس چنین قوم را که از منصور
بر فزودند چون ز ظلمت نور
کی توانند فهم کرد بگو
فهمشان چون نگشت حالت او
این معانی به شرح در ناید
از بشر کی چنین سخن زاید
باز کن چشم اگر از این جنسی
خویش را بین که دیو یا انسی
گر از ایشان شدی که پریدند
بی تنی سوی جان، عیان دیدند
نشوند آن گروه از تو نهان
زآنکه جنس است سوی جنس روان
بیگمان اسب سوی اسب رود
هر گروهی به جنس خود گرود
جنس با جنس از آن رود دایم
که به همدیگراند خوش قایم
حق هزاران هزار نقش نگاشت
برد یک را به زیر و یک افراشت
کرد یک را گدا و خوار و اسیر
کرد یک را غنی و خواجه و میر
خیره ام من که چه خدا است این
که نه در پست و بر علا است این
زیر و بالا از او شده پر نور
در همه او و از همه مستور
غیر او نیست صورت و معنی
فهم کن نیک و بگذر از دعوی
عقل هر کس به کنه این نرسد
فهم این جز به راه بین نرسد
***
حاصل این دان که خدمت مردان
بهتر است از عبادت یزدان
استماع کلامشان بهتر
از هزاران کتاب و علم و هنر
پیششان محو گشتن آگاهی است
بندگیشان به از شهنشاهی است
هر که مقبول حضرت ایشان
گشت از خوف رست و یافت امان
عاقبت از شمار ایشان شد
هر که اندر جوار ایشان شد
جنس ایشان بجوید ایشان را
هیچ بیگانه جست خویشان را
میل دل با دل از یگانگی است
جستن همدگر ز یک رگی است
لیک میلی که بی غرض باشد
نی در او علت و مرض باشد
میل خلقان به شحنه و سلطان
بهر جا هست و مال و ملک جهان
همچنان میل تربیه به اخی
بهر لقمه است زآنکه اوست سخی
یا از آن رو که باشد او را پشت
دشمنش را زند به تیغ و به مشت
بهر ذاتش و را نمی خواهد
بهر اغراض خود همی خواهد
چون نگردد توقعش حاصل
نشود جان او به وی مایل
نی اخی خواندش دگر نه پدر
نی سوی او کند به مهر نظر
بلکه از کینه دشمنش گیرد
به دعا خواهد آنکه او میرد
میل که آن را دو صد غرض نبرید
نیست جز در میان شیخ و مرید
زآنکه هر که او مرید شد از جان
در ره شیخ باخت جان و جهان
سرو سر نیز هم به سر باری
ترک کرد اندر آن ره از یاری
بی غرض صرف از برای خدا
چون خدا را از او ندید جدا
رو بدو کرد عشق او بگزید
زآنکه جز وی کسی ورا نسزید
این چنین میل اگر بود نیکوست
زآنکه این نوع میل پرتو هوست
جنس شیخ است آن مرید صفی
هست جنسیتش ز خلق خفی
***
هر چه زآن خوش شوی و افزائی
گرد آن گرد، اگر تو دانائی
ور بود عکس این گریز از آن
جنس تو نیست آن یقین می دان
گر چه نان نیست جنس آدمیان
ظاهرا لیک هست قوت جان
پس ازین روی جنس آدمی است
هر که این را نداند از کمی است
جنس از جنس خود بیفزاید
زآن سبب پیش جنس می آید
آب از آب می شود افزون
عقل گردد ز عقل هم موزون
هر که از جنس خود گریزان است
چون خزان برگ خویش ریزان است
نیست لازم تجانس از ره ذات
جنس آب است و خاک از آنکه نبات
همه از آب پرورش دارند
نیک و بد گر گل اند و گر خاراند
باد همجنس آتش است بدان
زآنکه از باد می فزاید آن
نی که پیوسته است جان با تن
هیچ ماند به تن بگو با من
نور چشمان به پیه شد مقرون
نور دل هم درون قطره ی خون
شادمانی درونه ی گرده
بین که چون است جایگه کرده
نیست مانند، گرده با شادی
لیک جنس آفریدشان هادی
همچنان غصه را درون جگر
عقل را در دماغ و کله و سر
نی که بی چو نشان تعلقهاست
دانش آن به عقل ناید راست
همچنین یار شد به جان، جانان
گشته در قطره ای نهان عمان
پیش آن قطره ای که بحر در اوست
آسمان و زمین کم از یک جوست
ای خنک آنکه جنس خود جوید
در پی جنس خود ز جان پوید
هر کرا این چنین بود حالش
در ترقی است جمله احوالش
زین سبب گفت شاه دینداران
دور از اغیار شو نه از یاران
پوستین را برای دی سازند
چونکه آید بهار اندازند
جوی در مثنویش این را زود
تا بری بی زیان هزاران سود
خلوت از غیر جنس می باید
ورنه از جنس جان بیفزاید
عقل با عقل چون درآمیزند
علمهای شریف انگیزند
نفس با نفس چون شوند قرین
عکس آن مکرها کنند دفین
سایه ی عاقلی طلب از جان
کاندر آن سایه است امن و امان
باعلی گفت احمد مرسل
کای هژبر خدا امیر اجل
خلق جویند قرب حق در بر
تو برو عاقلی طلب در سر
چون بیابی به خدمتش بنشین
صحبتش را ز جان و دل بگزین
تا شوی از همه فزون در خیر
تا ز جمله گذر کنی در سیر
خیر را گرچه رحمت است جزا
تا توانی برو تو عقل افزا
که اصل طاعات و خیر عقل بود
هر که عقلش فزود بیش شود
کیست عاقل ولی خاص خدا
که ز غیر خدا شده است جدا
عقل خلق ار به عقل می ماند
لیک آن کش نظر بود داند
که ز عقل حقیقتی دوراند
ز آنکه در ظلمت اند و بینوراند
قلب اگر چه به نقد می ماند
لیک صراف با محک داند
قیمتش را که چند می ارزد
کی بر آن همچو دیگران لرزد
پس به صراف می نما دینار
لیک در پیش اولیا دین آر
که جز از دین به نزد آن مردان
همچو گردی است بر هوا گردان
صحبت اولیاست سر جهاد
هر که بگزیند آن رهد ز فساد
کشف آن کش کسی ز خود صد سال
نکند، ز اولیا شود در حال
رو بیاموز پیشه از استاد
تا بود پیشه ی تو بر بنیاد
پیشه ای را که از خود آموزی
تو از آن پیشه کی خوری روزی
نپسندد کسی خود آن کارت
همه عالم کنند انکارت
خودپسندی مکن گذر از خود
پهلوان وار گرد، گرد خود
خرد آن پیشواست نی خردت
بنده اش شو که تا ز خود خردت
چون خریدت ز خود خردیابی
زود بیدار شو چه در خوابی
همه را پرورش کند موزون
خویش پرورده هست ابله و دون
ز آدمی و درخت و باغ و زمین
پرورش هرچه یافت گشت گزین
نتوان حکم کرد بر نادر
گرچه حق هست بر همه قادر
حکم بر غالب است در عالم
زآن زمان که پدید شد آدم
تو ازین حکم و قاعده مگذر
مکش از امر و حکم یزدان سر
تا دهد از کرم به خود راهت
گرچه ز اختر کمی، کند ماهت
نادرا گر کسی بیابد گنج
تو مهل کسب خود مرم از رنج
کار می کن ز کسب خود می خور
تا نگردی اسیر جوع و ضرر
گر دهد با تونیز گنج خدا
کسب مانع نمی شود آنرا
هیچ گونه ز کسب و کار ممان
گر بود قسمتت رسد هم آن
ورنه زین نیز تا نمانی تو
جهد مگذار تا توانی تو
طاعت و بندگی به جا می آر
هیچیک امر را فرو مگذار
تا زهر طاعتت ثواب رسد
تا ترا از خدا خطاب رسد
که مرا بنده ی سزاواری
نشود ضایع آنچه می کاری
بر دهد بیگمان در آخر کار
پر کنی خود ز کشته صد انبار
روز حشر و ندامت ای مؤمن
همه ترسان روند و تو ایمن
***
دانه های عمل چو بر رویند
همچو خویشان ترا ز جان جویند
هر عمل گویدت که ای بابا
از تو زادیم ما همه آنجا
خیره مانی در آن صور آن دم
شاد گردی و وارهی از غم
پس بگوئی که ای خدای ودود
چون شدند از من این همه موجود
گویدت در جواب ای نادان
نیست نادر در این ممان حیران
نی که هر نطفه در جهان از تو
بچه ای شد چو مه روان از تو
نی که از باد شهوت مرغان
می شود صد هزار مرغ پران
نی ز یک دانه ای ز زیر زمین
رسته شد بارور درخت گزین
پس ز آب دو چشم و باد نفس
که زنی اندر آن هوی و هوس
گر بزاید هزار حور و قصور
نیست نادر مدار این را دور
فعل و قول تو نیک و بد اینجا
همچو تخم است و نطفه ای دانا
زاید از هر یکی در آن عالم
صور بلعجب ترا هر دم
زاید از فعل خوب حور چو ماه
زاید از فعل زشت دیو سیاه
غیب بگذار، نی در این عالم
زاد شادی ز نیک و از بد غم
یک وفا چون کنی تو با سلطان
عوضش می کند دو صد احسان
می دهد اسب و خلعت و منصب
می شود هم ترا به صدق محب
آن وفا هیچ ماند اینها را
فکر کن نیک اندر این یا را
فعل و قول تو چون به شاه رسید
زو ترا ملک و مال و جاه رسید
دانه ی فعل و قول تو چو در او
منصب و مال گشت و اسب نکو
همچنین دانه های پاک عمل
حور و جنت شوند بعد اجل
نطفه ای با بشر چه می ماند
دانه ای با شجر چه می ماند
دانه در زیر خاک شد شجری
با دو صد شاخ و برگ پر ثمری
هم منی گشت در رحم بشری
سخت خوب و لطیف چون قمری
می شود هم ز باد عنقائی
کو نظر تا کند تماشائی
دانه ی چشم چون رود در خاک
چه گمان می بری تو ای غمناک
که شود ضایع و نروید آن
از زمین روز حشر صد چندان
این گمان را مبر که سهو و خطاست
عجز در کار حق بدان نه رواست
تا نشد نیست دانه اندر خاک
کی شد او هست زنده و چالاک
چونکه دانه گداخت شد فانی
آنگهی شد نبات تا دانی
همچنین چون تنت شود معدوم
حشر گردی ترا شود معلوم
که از این نیست هستئی دادت
حق از آن بیش و کرد دلشادت
هر که کرد این طرف رکوع و سجود
زآن سجودش بهشت شد موجود
بر زبان هر که راند ذکر خدا
مرغ جنت کند خدا آنرا
مرغ هرگز به ذکر می ماند
صنع هرگز به فکر می ماند
نیستشان نسبتی به همدیگر
ظاهر است این به پیش اهل نظر
عالمان را جزاست حکم و قضا
دزد را دار و حبس و بند سزا
چونکه زخمی زدی تو بر مظلوم
شد درختی و رست از آن زقوم
دانه ی فسق و ظلم شد دوزخ
کرد مانند مرغت اندر فخ
نیک و بد را همه چنین می دان
فسق زاید جحیم و زهد جنان
خار کاری، ز خا نه خار بری
شاخ گل کار تا به بار بری
عمل نیک گل بود می کار
عمل بد بود بتر از خار
خار را پیش یار نتوان برد
نزد صافی به کار ناید درد
زین طرف چونکه می بری آنجا
ارمغانی هر آنچه بهتر را
چیز نیکو گزین کن از دل و جان
تا بری ارمغان بر جانان
عمر را بی عوض مکن ضایع
بهر اغراض کمتر ای بایع
یک دمه عمر را به مال جهان
نتواند خرید کس می دان
لیک با عمر مال عالم را
می توان کسب کردن ای دانا
چون ندارد بها مده از دست
تا نمانی چو ماهیان در شست
دانه ی عمر بهر حق می کار
تا عوض بر دهد یکی دو هزار
چه هزاران که بیشمار شود
چونکه در کار کردگار، رود
گر چه عمر شمرده داری تو
چونکه در راه حق سپاری تو
گردد آن عمر، بیشمار و کنار
زآنکه شد در ره خدا ایثار
عمر کان صرف حق شود باقی است
از می دایمش خدا ساقی است
وآنکه در شوره خاک عالم دون
دانه ی عمر کاشت شد مغبون
بهر کشت آمدیم در دنیا
تا برش بدرویم در عقبی
زآمدن چون مراد حق این بود
پس چه ارزیم چون نشد مقصود
***
گرچه از ما هزار کار دگر
آید از صنعت و ز علم و هنر
نیست بیفایده ولی ما را
بهر آن نافرید حق یارا
گر تو شمشیر و تیغ جوهر دار
بزنی همچو میخ در دیوار
که از این کوزه ای در آویزم
هیچ از این فایده نپرهیزم
فایده است آن و لیک تیغ بران
بهر جنگ است و کارزار نه آن
ز آدمی هم مراد صنعت نیست
غیر صدق و نیاز و طاعت نیست
در نبی گفت انس و جان را ما
نافریدیم همچنین به هبا
بل برای عبادت و خدمت
تا عوضتان دهد دو صد رحمت
هر که اینجاش فوت شد طاعت
قسم او بعد موت شد طاعت
دوزخ او را شود عبادتگاه
تا در آنجا کند انابت و آه
زآنکه مقصود حق ز خلق این بود
که عبادت کنند و خدمت وجود
چونکه این جانیامد آن زایشان
آخر آنجا کنند از دل و جان
مسجد عاصیان بود دوزخ
همه در وی چو مرغ اندر فخ
دایم از صدق ربنا گویند
از بناگوش سوی حق پویند
بی ریا ذکر حق بود آنجا
همه مستغرق نماز و دعا
تا اموری که فوت شد اینجا
اندر آن عالم آورند به جا
تا برآید ز جمله مقصودش
تا که جمله کنند معبودش
لیک اینجا به کام زود رسند
کارهاشان شود به روزی چند
واندر آنجا به سالها و قرون
نشود کار نحسشان میمون
کار امروز کن اگر مردی
ور نه فردا ز نادمان گردی
هر که بر نقد زد بود عاقل
هر که در نسیه ماند، شد باطل
همه بر نقد می زند عاشق
می گریزد ز نسیه ها صادق
بر صوفی به است سیلی نقد
از عطاهای نسیه خوش عهد
اندر این کار خوی صوفی گیر
هیچ در کار دین مکن تأخیر
نسیه جویان در انتظار روند
بی می و سکر در خمار روند
درد سرها کشند بیحاصل
از می نقد دائما غافل
هر که بر نسیه می کند تکیه
دان که بر هیچ می زند بخیه
قسم عشاق نقد وقت آمد
جانشان کی به نسیه آرامد
خار حالی به از گل آتی است
هر که آتی گزید شهماتی است
هر کرا جز امید چیزی نیست
در ره عشق یک پشیزی نیست
هر که نومید ماند مرده اش دان
تن افسرده اش ندارد جان
وآنکه او را به نقد حالی هست
بی می و بی قدح بود سرمست
زآنچه دارد همیشه دلشاد است
از بد و نیک عالم آزاد است
هر که امروز کار خویش گزارد
سر نفسش بریده شد بی کارد
رست از دست دشمن خونخوار
ابدا گشت با خدا پادار
هر که اینجا نگشت چشمش باز
ماند آنجا دو چشم بسته چو باز
هر که این جایگاه میرد کور
کور خیزد چو کور شد در گور
از زمین گندم و جو و ارزن
سر برآرند همچو بچه ز زن
در شکم گر نر است نر زاید
ور بود ماده هم همان آید
نزند سر ز جو یقین گندم
سر، سر را کسی نجست از دم
آنچنانکه زئی چنان میری
نیک دان گر فقیر و گر میری
پند بگذار و بند را بگسل
چون درآمد به جلوه خوب چگل
خیره شو بر جمال آن دلبر
غیر وصفش مگوی چیز دگر
محو گرد اندر او گذر از خود
تا رهی هم ز نیک و هم از بد
جان تو زآن جمال مالامال
چون شود وارهی ز رنج و ملال
بعد از آن جویدت ز جان جنت
از تو یابند حوریان زینت
تو شوی مغز و جمله هستی، پوست
می نگردی جدا ز حضرت دوست
دست بر دست زن کنون چو بهم
گشته ایم از صفا همه همدم
همه یکدل شده در این مجلس
همه گشته به همدگر مونس
هیچ اندر میان نفاق نماند
غیر یاری و اتفاق نماند
همه یک بوده ایم از آزال
زآن کنونیم غرق در یک حال
با هما بیگمان هما پرد
زاغ با طوطیان کجا پرد
چون همایم یقین همایانند
همچو من زاده جمله زآنجایند
همه چون یک بدیم اندر اصل
باز هر یک شویم حالت وصل
همگان بر مثال تاب خوریم
گر به صورت اسیر خواب و خوریم
مغز مائیم و باقیان همه پوست
جمله بیگانه ما یگانه و دوست
کس چه داند که ما چه مرغانیم
در کدامین دیار پرانیم
جانهای لطیف را جانیم
لیک زیر قباب پنهانیم
در تن ذره همچو خورشیدیم
سر فشانان ز ذوق چون بیدیم
غیر دنیا دو صد جهان داریم
همه در لامکان جهانداریم
ملک و روحهاست لشکر ما
همه صف بسته گرد پیکر ما
جا چه باشد که جمله بیجائیم
زیر جسم چو کاه دریائیم
دم عیسی خجل از این دم ما
همچو موجی است عشق از یم ما
گر رسیدی به خضر ما موسی
پر بینداختی چو طاووسی
در پی خضر کی دویدی او
خضر ما را اگر بدیدی او
بلکه بر خضر اگر شدی پیدا
خضر گشتی ز عشق او شیدا
خضر ما کیست شمس چرخ همم
آنکه بد واصل و گزین ز قدم
بی حجابیش خضر اگر دیدی
پی او همچو سایه گردیدی
صحبتش را به عشق بگزیدی
غیر او را به هیچ نخریدی
دست بالای دست دان یارا
رو برابر به کس منه ما را
تا که گردی ز ما تو برخوردار
هیچ ما را ز سلک کس مشمار
گرد ما گرد تا خبیر شوی
بر سر سروران امیر شوی
شیر شیران خور ار ز شیرانی
سوی ما آ گر از دلیرانی
نام کس را مبر در این حضرت
تا نمانی تو دور از رحمت
چونکه از ما شدی ز غیر مگو
غیر ما را به هیچ نوع مجو
غیرت اولیا بود بیحد
به حذر باش تا نگردی رد
کل بدیشان سپار خود را تو
ترک کن پیششان خرد را تو
دم مزن در حضور آن مردان
تا نگردی ز هجر سرگردان
پیش ایشان مگو ز علم و هنر
به چنان جای جز نیاز مبر
چونکه بردی نیاز راز بری
دمبدم بیقدح شراب خوری
همچو ایشان شوی در آخر کار
گر پذیری نصیحتم ای یار
رنگ گیر اندک اندک از ایشان
مهل از رنگ خویش نام و نشان
زآن همی گیر و زین همی انداز
پر از آن شو و زین همی پرداز
تا شوی سر بسر از ایشان پر
همچو قطره که در صدف شد در
باغبانی به شاخ زردآلو
می کند وصل شاخ قیسی او
به مرور آن درخت زردآلو
می دهد بار قیسیش نیکو
بعد از آن خواه از این درخت ببر
خواه از آن فرق نیست در دو ثمر
این همان است و آن همین به بها
زآنکه گشتند هر دو یک به صفا
همچنین شیخ در تو برتابد
آن قدر که اندرونت برتابد
توئی تو از او شود فانی
کندت جان پاک ربانی
آخر کار عین او گردی
کند او با تو این جوانمردی
نارت از تاب شیخ نور شود
عوض رنج و غم سرور شود
چون مسیحت کند سراسر جان
برفراز سما شوی گردان
هر چه خواهی شود به عون خدا
چون برآری دو دست خود به دعا
دو جهان را کنی چو درجی طی
همه از تو شوند تازه و حی
بدهی جان نو تو جانها را
هم رهانی ز غم روانها را
قدرت ایزدت شود مقدور
هر که بر تو زند شود مقهور
ور نباشد ترا چنان دولت
که بری ز اولیا چنین رحمت
گیر عزلت ز خلق و طاعت کن
ترک نفس و هوی و راحت کن
روزها روزه باش و شب به نماز
به سوی خورد و خواب کمتر تاز
هیچ کام و مراد نفس مده
هر چه بدتر کنی به وی آن به
تا نمیرد مدار از وی دست
مشو ایمن اگر چه گردد پست
تا که او زنده است خایف باش
دشمن جان تست خفیه و فاش
گر نماید چو مرده خود را او
تا به مکر و حیل رهد از تو
هیچ باور مکن قویش افشار
دائما در شکنجه اش می دار
تا نبری سرش به تیغ جهاد
نشوی از بلای او آزاد
که بسی طالبان حق را او
برد از راه و کرد غرقه به جو
همه در جوی این جهان ماندند
غیر عشاق که آن طرف راندند
دست او بر همه دراز آمد
زو نصیب همه گداز آمد
***
جز مگر بر عباد مخلص او
کز ازل صافی اند و پاک و نکو
دسترس نیست هیچ نوع او را
که نگهدارشان خود است خدا
ذکر این رفته است در قرآن
که چو حق قهر کرد بر شیطان
گفت از بهر آدمم چو چنین
لعنت آمد، کشم ز نسلش کین
همه را ره زنم کنم غافل
گرچه باشند صالح و عاقل
غیر آن بندگان خاص ترا
که پراند از ازل ز صدق و صفا
بلکه از سایه شان گریزم من
همچو کز تیر مرد بی جوشن
نی که از سایه ی عمر شیطان
شد گریزان چو روبه از شیران
از همه اولیا گریزد هم
نامشان بشنود رود برهم
زآنکه یک نور و یک گهر دارند
همه از اصل غرق دیداراند
وآنچه جیحون کند فرات همان
می کند بی خطا و سهو و گمان
دید شخصی بلیس را یک روز
بر در مسجد ایستاده چو یوز
گفت با او چه می کنی اینجا
حیله مندیش و راست گوی مرا
گفت او زاهدی است در مسجد
به نماز ایستاده سخت به جد
خواهم او را که تا برم از راه
لیک در جنب او یکی آگاه
هست خفته از او هراسانم
زآن سبب پیش رفت نتوانم
اگر آنجا نخفته بودی او
کار زاهد شدی به کام عدو
طاعتش را بدادمی برباد
خویش را کردمی بدان دلشاد
لیک آن خفته مانع است مرا
وز چنین کار دافع است مرا
چون که در خواب دست دزد ببست
نی که این خواب از آن نماز به است
پس همه کارهای مرد خدا
همچنان است از صواب و خطا
سیریش به ز روزه ی خلقان
بخل او به ز جود جمله جهان
خنده اش به ز گریه ی زهاد
جرم او به ز طاعت عباد
گر بسازد کسی ز زر طاسی
یا صراحی و کوزه و کاسی
یا کند مرغ و ماهی و چغزی
یا کند نقش زشت یا نغزی
عاقل آن جمله را یکی شمرد
در بد و نیک عیب می نگرد
چونکه نارش ز عشق حق شد نور
در غم او مبین تو غیر سرور
فعل او گر ترا نماید بد
نیک باشد مکن ز غفلت رد
زآنکه نیک است سر بسر ذاتش
نیکوی دان جیوش و رایاتش
خیر محض است در لباس بشر
نکند هیچ گونه میل به شر
نی گنه های خضر نزد علیم
بود بهتر ز خیرهای کلیم
فعل او گر ز شرع بیرون بود
در حقیقت ز شرع افزون بود
پس سر رب معصیة میمون
این چنین باشد ای لطیف درون
کشتن طفل اگر چه بود گناه
نی که بر طاعتش فزود الله
ظاهرش کفر و باطنش ایمان
صورتش درد و معنیش درمان
فعل خضرش از آن نمود تباه
که خدا اندر آن ندادش راه
لاجرم سر نهاد از دل و جان
چون سر هر سه را شنید بیان
ظلم این چون ز عدل او به بود
هر بدش بر نکوی او افزود
چونکه موسی بدان همه عظمت
عاجز آمد ز فهم آن حرکت
تو چه باشی و خیر و طاعت تو
غم و شادی و رنج و راحت تو
کن قیاس و بنه بر این سر را
تا بری از چنین شهان سرها
همچنین بیشمار هر بد او
هست در فایده فزون ز نکو
زآنکه ذاتش ز جمله ممتاز است
همه چون جغد و او چو شهباز است
جغد با باز کی بود یکسان
چه زند گربه پیش شیر ژیان
قول و فعل ورا ز خلق دگر
فرق کن جمله را یکی مشمر
کار او را مکن قیاس به کس
کی چو عنقا پرد به قاف، مگس
سنگ در دست او شود گوهر
خاک گردد، به دست خلقان زر
سنگ در دست او شود همه نور
و آنچه ایشان خورند جمله غرور
زهر در کام او شکر گردد
و اندر ایشان شکر قذر گردد
همچو لفظ انا الحق از منصور
زاد و شد پیش مردمان مشهور
لیک از آن وقت تا بدین ساعت
می فرستند مردمش رحمت
هم همان لفظ آمد از فرعون
چون در آن حق نداده بودش عون
سوی او لعنت است گشته روان
از زبانهای خلق روز و شبان
زآنکه حلاج اندر آن مأمور
بود و فرعون از خری مغرور
لاجرم سوی این رود رحمت
سوی آن پیس کل دو صد لعنت
زین زبان حق سخن همی گوید
زآن زبان مکر نفس می روید
این کند زنده آن کند مرده
این کند صاف و آن کند درده
این دهد تخت و آن برد رختت
این دهد سعد و آن بر بختت
این دهد جاه و آن کند در چاه
آن دهد غفلت این کند آگاه
این برد چون ملک به فوق سما
وآن برد همچو دیو تحت ثری
همچو آب است روح آدمیان
آبها گر نمایدت یکسان
لیک در ذات خویش مختلف اند
یک بود همچو زهر و یک چون قند
از یکی جوشد آب صافی و پاک
وز یکی آب تیره ی گلناک
از یکی جوشد آب عذب علوم
وز یکی آب جهل چون زقوم
از یکی هر چه بهتر و خوشتر
وز یکی هر چه نحس تر زد سر
سبد یک پر از گل است و ثمار
سبد یک پر است کژدم و مار
یک بود نار و یک بود همه نور
یک به پیش آورد، برد یک دور
یک دهد خار و یک دهد همه گل
یک فزاید خمار و یک همه مل
***
در تو تمییز اگر بود برهی
دل خود را بهر خسی ندهی
قلبها را جدا کنی از زر
شبه را کی خری به نرخ گهر
راستی را ز کژ چو بشناسی
تو ز هر نابکار نهراسی
ترست از حق بود نه از شیطان
چون عیانت شود سر پنهان
ناظر جمله کارها گردی
هم ز گرمی رهی هم از سردی
چون تو را گردد آن عنایت یار
می نبینی به جز خدا بر کار
خلق دانی که آلت اویند
در پی امر او همی پویند
تخته را چونکه راست خوانی تو
متصرف جز او ندانی تو
در ولی وعد و مؤمن و گبر
آن تصرف چو بنگری ای حبر
شود این پیش چشم تو تعیین
که سبب را مسبب اوست یقین
گفت یزدان لکل شیئی سبب
غیر من نیست در سببها رب
در همه کار از آن سببها کرد
کاندر اسباب گم شود نامرد
لیک آن کس که تیز بین باشد
او به اسباب کی رهین باشد
در مسبب کند همیشه نظر
نزند راه او نقوش و صور
چونکه دانست که آلت اند اسباب
نشود باز باب، بی بواب
تیغ بی بازوئی نزد کس را
جسم بی جان نرفت هیچ به پا
پس از آلت کجا هراسد او
ترس و لرزش بود ز حضرت هو
چون از آتش خلیل نهراسید
شد بر او گلشن و ورانگزید
بود در نار همچو زرخندان
گشت به روی ریاض آن نیران
همچنین چون عصا فکند کلیم
گشت ثعبان، نه زو ورا شد بیم
دست کرد و گرفت حلقش را
باز شد همچنانکه بود عصا
خنک او را که یافت سر رشته
پر شد انبارهاش ناکشته
بی ز دندان چو لقمه ها خاید
بی دو پا سوی بام عشق آید
بی می و بی قدح کند مستی
خوش رود بی بلندی و پستی
بی دهان خندد او چو گ قهقه
بی سما نور پاشد او چون مه
هر دم از نو شود دگر صورت
چون تو با او رسی دهد نورت
گه شود آسمان و گاه زمین
گاه گردد عزیز و گاه مهین
هرچه خواهد شد به پیش نظر
گاه گردد فرشته گاه بشر
هم بود از همه نقوش بری
گذر از نقش تا وصال بری
زآنکه نقش و صور حجاب بود
کی صور در سرای روح رود
چون لقای خدای جست کلیم
گفت با او خدای فرد علیم
نفس خود را بهل برون و بیا
بیخود اندر سرای وصل درآ
که نگنجی تو درگذر ز توئی
سوی وحدت میا به نقش دوئی
تو و من نیست در جهان احد
تو ممان تا رهی ز ننگ عدد
هم بگفتش بکن ز پا نعلین
چون نهادی دو پای بر کونین
سوی وادی قدس که آن پاکی است
این چنین آمدن ز بی باکی است
به در آور ز پای نعلین را
برچنین صفه پا برهنه برآ
بود نعلین، هستی موسی
حجب و سد و مستی موسی
از خودی بگذر ار خدا جوئی
با خودی آن طرف کجا پوئی
نیستی هستی است چون نگری
نیست شو تا ز هست بار خوری
هستیت پرده است و تو خود را
پرده پنداشتی ز جهل و عمی
همین مبر بر خود این گمان ز خودی
نیک بنگر که پای یا که سری
با تنی یا درون تن جانی
یا که در جان نهفته جانانی
هست در جسم تو همان و همین
هرکدامین که بهتر است گزین
آن بهین را به خویش کن مقرون
از چه بر کمترین شوی مفتون
چون که داری هزار گونه شجر
می دهد هر شجر بری دیگر
یک ترش می دهد یکی شیرین
یک ترنج و یکی دگر همه تین
یک دهد حنظل و یکی خرما
یک دهد زشت و یک دهد زیبا
تو چرا رنج بهر به نبری
هر دم از میوه ی خوشش نخوری
از چه گرد درخت دون گردی
بهترین را بگیر اگر مردی
چون همانی یقین که می ورزی
ورزشت هرچه هست آن ارزی
پس بهین را گزین که به باشی
پهلوی مه نشین که مه باشی
کشتئی در میانه ی دریا
چون شود غرقه تاجر دانا
کاله ی دونتر افکند بیرون
کند اندر بغل در مکنون
تن تو کشتی است در وی بین
گونه گون کاله ها و در ثمین
مگزین تو به عکس کمتر را
مفکن وقت غرقه گوهر را
در تو هم دیو و هم سلیمان است
نیمت از کفر و نیم از ایمان است
در نبی گفت هر دو در د تست
کفر و ایمان سرشته در گل تست
هر دو با هم چو روغن اند و چو نان
گشته روغن درون نان پنهان
کفر را بین سرشته با ایمان
همچو تن کاندر اوست مسکن جان
نیم دینت برد به جانب جاه
نیم کفر افکند نگون در چاه
دائما میفزای ایمان را
کم کن از کفر رغم شیطان را
کاهش کفر دان فزایش دین
کفر چون نیست شد، شوی ره بین
گر کنی این چنین، ولی گردی
از عطای خدا ملی گردی
چند روزه است عمر این عالم
جانها هست بسته ی یک دم
از دمی زنده ای که آن باد است
نیک بنگر که سست بنیاد است
زنده از باده شو مپیما باد
اعتمادی مکن بر این بنیاد
زنده از عشق شو نه از تن و جان
تا بمانی چو عشق جاویدان
هیکل الجسم مانع حائل
فارس الروح واصل جائل
تارک الجسم طالب صادق
هو فی الخلق عالم حاذق
شرک الجسم خرقه اولی
بلبل الروح منه فی البلوی
فی هواه یطیر طیر الروح
بعد ما کان فی الفراق ینوح
روح من طار فی ریاض الوصل
وصله غیر قابل للفصل
طاب الحق لایخاف الموت
هو بالصدق طالب للفوت
جسمه فی مماته ینقی
روحه فی فنائه یبقی
***
عاشقان از اجل نیندیشند
زآنکه با مرگ از ازل خویش اند
مرگ چون رفتن است سوی خدا
شدن از صورت کثیف جدا
زآسمان و زمین برون رفتن
سوی بی چون ز شهر چون رفتن
خود همه کار عاشقان این است
همه را این طریق و آئین است
چونکه عشوق عالم جان است
رفتن آنجا طریق ایشان است
حوت از حوض اگر به بحر شود
شادمان گردد و به عشق رود
زآنکه معشوق ماهیان بحر است
همه را جان و خانمان بحر است
مرگ چون بحر و عاشقان ماهی
ماهیان راست اندر آن شاهی
چونکه آن بحر ملک ایشان شد
پادشاهی کنند پس لابد
این شهان جهان مجازی اند
پیش آن جد، هزل و بازی اند
همچو طفلان که در محله به هم
خویش سازند میر و شاه و حکم
یک شود صاحب و یکی نایب
یک شود ترجمان و یک حاجب
باقی کودکان شوند سپاه
کژ نهد هر یکی ز کبر کلاه
که چه ما پادشاه و میرانیم
خصم را در مصاف می رانیم
همه شادان ک ما جهانداریم
چون شهان ملکت و جهان داریم
همه بر هیچ مضطرب گشته
همه در شوره دانه ها کشته
همه پر باد همچو خیک تهی
حاصلی نی در ان کهی و مهی
نی وزیر و نه شاه در کاری
نی امیر و سپاه و سالاری
گرچه این بزی است محض مجاز
لیک هست از حقیقتی غماز
که شهی هست و لشکری به جهان
به در آورده اند این را ز ان
همچنین این شهان و این میران
که به کام اند اندر این دوان
شده هریک به منصبی مخصوص
مه بود در کمال و که منقوص
نزد شاهی اولیا این هم
هست بازیچه و مجاز ای عم
نیست حاصل در این جهان مجاز
گرچه شاهی کنی به عز و نیاز
گر شهی در جهن و گر میری
نی در او عاقبت همی میری
منصب عاریه چه کار آید
زآن مشو شاد چون نمی پاید
تکیه بر وی کجا کند عاقل
مگر آن که او ز حق بود غافل
***
هست منصب چو کوه در عالم
که بر آن می رود بنی آدم
گاه بر وی رود یکی دانا
گاه یک جاهلی شود والا
گشته عادل بر او چو مه پیدا
شده ظالم سیه رخ و رسوا
هست همچون محک یقین منصب
نیک را می کند گزین منصب
وآنکه آن زشت روی و بدکار است
منصب او را نموده کاین عار است
می کند در جهان ورا رسوا
می نماید سر نهان پیدا
بود اول ز خلق او پنهان
مثل نیکوان میان بدان
کس ز سر بدش نبود آگاه
گشت پیدا که ظالم است و تباه
بیشماراند از این دو گون حق را
در جهان از خبیث و از زیبا
یک گروهی سپیدرو چون ماه
یک گروهی چو دیو زشت سیاه
می برد خوب را به بالا حق
تا نماید ورا هویدا حق
تا بدانند که این چنین بسیار
دارد از خلق در زمین بسیار
از بد و نیک بی عد و بی حد
گشته پیدا همه ز صنع احد
گه از این می نماید و گه از آن
تا ببینند صنع حق خلقان
هر دو را زان همی برد بالا
که شود ذات هر یکی پیدا
چونکه منصب به کس نخواهد ماند
خنک آنکس که سوی نیکی راند
عدل گسترد و نیکوئی افزود
در خیرات بر جهان بگشود
نام نیکوی او بود دایم
صیتش اندر جهان شود قایم
مردم از ذکر او بیاسایند
قند نیکیش بی دهان خایند
نیکوان گرچه از جهان رفتند
جمله در زیر خاکدان خفتند
سیرت نیکشان بود زنده
تا ابد همچو ماه رخشنده
در جهان ذکر موسی و فرعون
فرق کن گو چه ماند اندر کون
که از این دو کدام مطلوب است
خنک آنکس که نیک و مرغوب است
منصب این جهان هزاران را
کرد معزول و خود چو که برجا
زآن به کوهش همی کنم مانند
که امیران بر آن چو بز بدوند
که به جا باشد و بزان گذرند
خلق از این سر چو طفل بیخبرند
گرچه بر کوه بز بلند بود
لیک آخر چو مرد پست شود
منصب شاهی و وزیری هست
و اهل منصب همی روند از دست
در پی همدگر امیر و وزیر
چند روزی شود عزیز و کبیر
باز او هم رود رسد دیگر
هیچ منصب نگردد از سرور
نفس منصب مثال که پادار
اهل منصب چو که ز که به گذار
می برد باد مرگ آن که را
می کند نیست بنده و شه را
از سر کوه می فتند نگون
یک یک از امر شاه کن فیکون
نفس منصب بود به جا قایم
همه فانی شوند و او دایم
کوه باشد همیشه بر جایش
کوه باید که دارد او پایش
تا نگردی تو که کهی باشی
در شهی دان، که گه گهی باشی
چند روزی بر آن کنی جولان
کی بمانی چو کوه جاویدان
بز بمیرد فنا شود رایش
که بماند مقیم بر جایش
نیست حاصل در این جهان فنا
رو بقا را گزین کن ای دانا
که اندر آنجا نه عزلت است و نه مرگ
باغ و راغش همیشه پر بر و برگ
اینچنان پیش ملک جاویدان
هیچ هیچ است سر بسر می دان
پیش مردان حق شهی جهان
هست همچون که بازی بچگان
زآن سبب در نبی لعب فرمود
این جهان را خدای پاک ودود
که این جهان قطره ایست زآن دریا
گر کنی فهم تو از این آن را
برده باشی به سوی منزل راه
شده باشی ز سر حق آگاه
ور در این قطره غرق گردی تو
در حقیقت زنی، نه مردی تو
هر که مرد است کار مردان کرد
چرخ را همچو گوی گردان کرد
با کف نور و صولجان قدر
گوی گه برده زیر و گاه زبر
کرده از ملک و مال یک را مه
کرده از فقر و فاقه یک را که
کرده یک را در این جهان سلطان
کرده یک را گدا و مرده ی نان
کرده یک را اسیر این دنیا
کرده یک را امیر در عقبی
نایب حق شده در ارض و سما
از خدا او غنی و جمله گدا
خنک او را که رتبتش بود این
شود آن ذات پاک حق آئین
پیش تختش ملک کنند سجود
که همه عابدیم و تو معبود
وارث آدم است آن فرزند
کش بود این چنین مقام بلند
برد او ملک و تخت و جاه پدر
هم شود چون پدر به علم و نظر
و آنکه نبود چنین بود مدبر
نبرد هیچ گون بری ز آن بر
پادشا زاده ایست گشته گدا
مانده بی مال و ملک و کار و کیا
همه را جد آدم است یقین
از بد و نیک و از عزیز و مهین
هر کرا باشد آن علو در سر
جوید از جان همیشه ملک پدر
و آن کسی را که نبود آن همت
ماند او بینوا و پر محنت
در پی نان دود چو دونان او
تا که یابد ز حرص دو نان او
تن او گرچه زاد از آن طینت
لیک جانش نداد آن رتبت
زآن نجوید به سوی حق نهضت
که از آدم نیافت آن همت
***
پر و بال است همت انسان
مرد بی همت است چون حیوان
مرغ پرد به پر بر اوج هوا
مرد پرد ورای ارض و سما
مرغ پرد مدام سوی جهات
مرد پرد به سوی ذات و صفات
آن پریدن بود به سوی ممات
وین پریدن به سوی آب حیات
خنک آن را که همتش باشد
دل و جان در ره خدا باشد
غیر عشق خدای را نخرد
هرچه پرده است بهر حق بدرد
گذر خوش ز فرش و عرش علا
رود از لا روانه در الا
رست از هر آنکه در الا
یافت حق را ورای ارض و سما
ماند باقی در آن جناب قدیم
تا ابد در نعیم وصل مقیم
بی نشان گشت و از نشان برهید
در معانی شد از صور بجهید
پر همت عطای مردان است
رسته آن پر ز نور یزدان است
هر کرا ایزد آفرید سعید
بر خدا هیچ چیز را نگزید
جز خدا را نخواست در دو جهان
جان فدا کرد در ره جانان
گشت او را مقام مقعد صدق
کوششش چونکه بود از سر عشق
پسر بکتمر کریم الدین
هست اندر زمان ولی گزین
اندر این دور اوست صاحبدل
نفس را کرده بهر حق بسمل
بهر عید وصال آن سلطان
کرد او گاو نفس را قربان
رمز موتوا ز مصطفی چو شنید
حلق تن را به تیغ عشق برید
از خودی مرد و زنده شد ز خدا
مرده ی زنده اوست در دو سرا
خلق را دستگیر نیست جز او
اندر این عصر امیر نیست جز او
هر که او را محب و یار بود
کار او عاقبت تمام شود
همتش بر هر آنکه شد مصروف
شود او چون جنید و چون معروف
هر که اصغا کند از او اسرار
گرددش فهم که اوست از احرار
یادگار حسام دین ما را
اوست امروز در جهان یارا
هر که زآن فوت دردها دارد
یافت درمان چو رو بدو آرد
هله زآن پیش که این شود هم فوت
برهانید خویش را از موت
روز و شب در رضای او کوشید
می جانی ز جام او نوشید
تا ز تیغ اجل شوید آزاد
تا رهید از جهان کون و فساد
تا شود عمرتان برون از عد
در جهانی که نیست آن را حد
در نعیم بقا شوید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
بی نظیر است در جهان امروز
نیستش مثل در زمان امروز
گر ز ماضی و حال می گویم
اوست مقصود از این تکاپویم
ذکر عیسی و موسی و عمران
همه را شرح حال او می دان
ذکر منصور و ادهم و کرخی
ذکر ذوالنون و احمد بلخی
ذکر هر راهرو که گفتم من
ذکر جمله گزیدگان زمن
نیست مقصود از این همه گفتار
غیر اوصاف آن نکو کردار
ذکر ماضی ز عاشقان نه رواست
ماضی و آتی از جهان فناست
گفت عاشق همیشه از نقد است
هر چه جز نقد پیش او فقد است
در حدیثش اگر عدد باشد
قصد او زآن عدد احد باشد
در نبی شرح انبیاء گزین
گرچه فرمود حق عیان و مبین
هر یکی را جدا ثناها گفت
بنمود آشکار سر نهفت
خلق و خلقی که بود هر یک را
شرح کرد و ستود هر یک را
قصد حق زآن همه محمد بود
ور نه لولاک از چه رو فرمود
اصل او بود در فروع و اصول
زآنکه ازو زاد هم وصول و فصول
حمد او کرد در ثنای رسل
که توئی قطب و مقتدای رسل
***
دائما شه حسام دین او را
مدحگر بود در خلا و ملا
شرح احوال و رتبتش کردی
نزد حق وصف قربتش کردی
چون چنان صادقی گواهی داد
در حق ذات آن کریم نهاد
هیچکس را عجب نماند و شک
چون زر صاف را نمود محک
یک گواهی او فزون ز هزار
بود از مردم دگر ای یار
بهر زر یک گواهی صراف
به ز صد دان که باشد آن ز گزاف
غیر صراف اگر صداند و هزار
گفتشان را به یک جوی مشمار
ماه نو را بپرس از بینا
هیچ مشنو گواهی اعمی
گرچه هستند در عدد بسیار
لیک یک نیستند در مقدار
هست این را مثالها بسیار
مغز را گیر و پوست را بگذار
ور نبودی گواهی او نیز
هست پیدا که اوست مرد عزیز
بر رخش ظاهر است آن آثار
کاندر او هست گوهر احرار
صورت و سیرتش گواه وی است
که دلش زنده از لقای حی است
هر که دارد درون زنده یقین
داند این که اوست رهبر و حق بین
در پی او رود به صدق تمام
تا رهد زین خودی همچون دام
دائما مست عشق باشد او
که به وی آرد از دل و جان رو
همچو جیحون ز دل دوانه بود
سوی دریای جان روانه بود
چونکه مانند سیل شد پویان
عاقبت بحر گردد آن جویان
نی چنان بحر کان شود مفهوم
یا به گفتن کسی کند معلوم
علم و فهمت حجاب آن دریاست
دانش آن ز راه محو و فناست
تا نگردی فنا بدان نرسی
تا درون تنی به جان نرسی
تن حجاب ره است بگذارش
پرده است از میانه بردارش
تا رسد جان پاک در جانان
تا بیابند دردها درمان
اصل چون صحبت است در تحصیل
کرده شد شرح مجمل و تفصیل
علم گردد میسر از تکرار
زهد از ذکر و طاعت بسیار
فقر را صحبت است معظم کار
نظر شیخ بخشدت دیدار
گر کنی اجتهاد هم نیکوست
لیک صحبت یم است و جهد چو جوست
آنچه از جهد گرددت پیدا
گوش بگشای و بشنو ای دانا
شود از صحبتت دو صد چندان
دامن پیر را بگیر ز جان
نظر شیخت آن دهد در حال
که نیابی به جهد خود صد سال
شیخ بیناست چون دوی پی او
خوش به نورش جهی ز چاه و ز جو
جهد همچون عصاست در کف کور
تا رهد ز اوفتادن و شر و شور
پیشوای تو چون بود بینا
همچو او خوش روی در آن صحرا
لیک چون پیشوا عصا بودت
آن چنان سیر از کجا شودت
صحبت شیخ جان کوششهاست
هر که در یابد از خواص خداست
جوی از استاد صنعت ای دانا
باش شاگرد تا شوی استا
پیشه را گر ز خود کنی حاصل
کی شوی همچو اوستا کامل
سر ارسال انبیا این بود
تا رسد هر کسی به مقصد زود
ورنه خود هر کسی به کوشش خویش
کار خود را تمام بردی پیش
لیک چون آن نگرددت حاصل
جهد مگذار تا شوی واصل
یار رهبر بود فتوح عظیم
صحبت او رهاندت از بیم
چون میسر شود فدا کن جان
که نباشد مزید هیچ بر آن
چون رسیدی به خدمت مردان
کار خود را هر آنچه بهتر دان
رهبرت چون نماند همره جوی
در ره حق به همرهان می پوی
ور نباشند این دو جهد رواست
زآنکه بی این دو ترک جهد خطاست
***
جهد را نیز هم از ایشان دان
که ز گفتارشان شده است عیان
گر نگفتی به طالبان احمد
که عبادت کنید بهر احد
روزه دارید و هم نماز کنید
دائما ذکر با نیاز کنید
در جهان تخم نیکوی کارید
تا برش روز حشر بردارید
همچنان از مشایخ بینا
گر نماندی بیان جهد به ما
کاندر این راه سر بباید باخت
بی سر و پای باید آن سو تاخت
ز آرزو و مراد باید خاست
از فزونی نفس باید کاست
نفس را هر نفس بباید کشت
که عدوئی است سخت زشت و درشت
گفت اعدی عدوک است رسول
نفس را زآنکه رهزن است چو غول
از همه دشمنانت او بتر است
که همه همچو پا و او چو سر است
بلکه او چشمه است و ایشان آب
او چو شهری بزرگ و ایشان باب
اصل اصل عذاب و دوزخ اوست
بلکه او بحر و دوزخ از وی جوست
کشتن نفس را مگیر گزاف
که به سوزن نکند کس، که قاف
تو چه میشی و او چو گرگ در آن
برنیائی به وی یقین می دان
جز مگر ایزدت دهد یاری
که ورا از میانه برداری
گردنش گر بری، بری زو سر
بر فلک چون ملک پری بی پر
این همه پندها اگر ز ایشان
نرسیدی به ما بنام و نشان
کی بدی خلق را ز جهد خبر
خیر نشناختی کسی از شر
پس یقین دان که جمله ایشان اند
دستگیر عدو و خویشان اند
همه را بی گمان بدان ز ایشان
بنده شو چون رسی به درویشان
تا از آن بندگی شهی یابی
گرچه بد اختری مهی یابی
بینوا زآن شهان نوا یابد
دل تاریک او صفا یابد
هوشیاری او شود مستی
بر بلندی رود از این پستی
ملک جاوید گرددش حاصل
شود او در جهان حق کامل
مرده از جودشان شود زنده
گریه از لطفشان شود خنده
بر هر آن کور که افکنند نظر
دیده گردد تنش ز پا تا سر
آن چنان شیخ که این بود صفتش
هیچ او را مجوی در جهتش
در جهت رو نمی نماید او
تو ورا سوی بی جهت می جو
زآنکه اندر تن او همه جان است
هم دلش تختگاه جانان است
رهبر جمع این چنین کس بود
خلق را صدق از او همی افزود
همه را مایه بود از آن سایه
زنده زو خاندان و همسایه
مدتی بود رهبر این جمع
در شب تار صورتش چون شمع
آخر کار کردگار وجود
این چنین گوهری ز ما بربود
***
کرد رحلت ز تن کریم الدین
آن نکو سیرت و ولی گزین
آنکه چون او نبود شاه کریم
در جهان بود همچو در یتیم
گشت بعد از حسام دین رهبر
مدت هفت سال آن سرور
داد با هر که خواست ملک و عطا
کرد مانند خویشتن بینا
هر چه خود دید هم به وی بنمود
گفت با او ز حق هر آنچه شنود
شرح این را مجو ز راه سخن
گوش سر آر بهر علم لدن
حاصل این است که او ز عالم خاک
رفت و گشت از غبار انده پاک
چونکه بودش طریق مقصد صدق
منزلش گشت باز مقعد صدق
گرچه از رحلتش فغان کردیم
اشگ از چشمها روان کردیم
دست بر سر زدیم و سینه ز غم
همه گشتیم خسته ز آن ماتم
چه توان کرد چون قضای خدا
ناگه آمد ز بخت ما بر ما
همه را توبه می بباید کرد
تا که درمان شود سراسر درد
لیک از حق امید را نبریم
گرچه بی او چو مرغ بسته پریم
هم کسی هست کو پر ما را
بگشاید ز لطف خود یارا
گرچه رفتند از جهان مردان
نیست زایشان جهان تهی میدان
تا بود آفتاب و چرخ کبود
هست حق را خلیفه ای موجود
زآنکه خلاق را ز خلق جهان
بود مقصود هستی ایشان
بهر ایشان شد آفتاب و فلک
آسمان و زمین و دیو و ملک
ور مراد حق از جهان ایشان
نبدی نی جهان شدی نی جان
گفت با مصطفی توئی مقصود
زآسمان و زمین و کل وجود
گفت لولاک ای خلاصه ی جان
ما خلقت السماء و المیزان
هیچ من نافریدمی فلکی
هم نبودی بر آسمان ملکی
بهر تو ساختم یقین می دان
بد و نیکی که هست در دو جهان
ورنه خورشید و ماه و چرخ برین
کی شدی هست بهر کرم زمین
هر کرا نیست در درون ایمان
تو ورا کرم و مار و کژدم دان
همچو کرمند جمله زاده ز خاک
هم درین خاکشان کنند هلاک
از خور و خواب زنده اند همه
نفس را یار و بنده اند همه
قایم از چهار عنصراند چو خر
نیستشان از جهان روح خبر
زندگیشان ز روح حیوانی است
نی ز روحی که وحی ربانی است
این چنین زندگی بود فانی
زنده شو از خدا که تا مانی
تو در این دهر زنده از نانی
لاجرم بی خبر چو حیوانی
روح توبود در جهان الست
پیش از این جسم و خواب و خور سرمست
هم همان را بجو از این بگذر
تا بیابی امان ز رنج و خطر
وطن جان چو بود آن دریا
باز آن را بجوی ای جویا
این شش و پنج و چار را بگذار
سوی بی سو ز جان و دل رو آر
جانب تن مرو اگر جانی
تن پرست است مجرم و جانی
زود جان را ز تن به جانان بر
تا دهد باغ جان هزاران بر
تن چو دام است اگر در او مانی
گرچه باقی بدی شوی فانی
قطره در خاک اگر چه از دریاست
دشمنش تاب آفتاب و هواست
گر سوی بحر باز می نرود
زود از باد و خاک نیست شود
هله ای قطره تو ز نادانی
این عدو را چرا ولی خوانی
آن تنی را که رهزن است و عدو
قاصد جان تست دایم او
بر وی از مهر و عشق لرزانی
دشمنت اوست، خود نمی دانی
داد بر باد حیله عمر ترا
کندت عاقبت فنا و هبا
می کند فربهت کنون به علف
تا کند آخرت به تیغ تلف
پیش از آن کت کشد گریز از او
برهان خویشتن را ز تیغ عدو
چرب و شیرین مده دگر تن را
چند باشی مطیع، رهزن را
تن مپرور که هست قربانی
دل بپرور که اوست ربانی
چرب و شیرین دل ز نور بود
زآن سبب معدن سرور بود
می حق نور و ساغرش حکمت
هر که را گشت در خورش حکمت
دائما در حصول آن نور است
همچو موسی همیشه بر طور است
حاصل این است کان شهان را جوی
در طلبشان به جان و دل می پوی
دامن اولیا اگر گیری
دان که در لامکان جهانگیری
چون جهان هست بهر ایشان شد
نسلشان را مگو که پنهان شد
نسل موش و وحوش چو برجاست
نفی آن نسل را مکن که خطاست
نسل گل چون همیشه بود و بود
نسل دل از چه رو بریده شود
این گمان کژ است و فاسد و بد
این چنین فکر را بران از خود
آنچه فرع است چون بود موجود
اینکه اصل است کی شود مفقود
تا که افلاک و چرخ گردان اند
دان که حق را گزیده مردان اند
دایما باش طالب ایشان
جان فدا کردن برای درویشان
هر که جوینده است یابنده است
شاه دانش اگر چه چون بنده است
بنده در صورت و به معنی شاه
به تن ابر و به جان منیر چو ماه
ماه و خور کیست تا بدو ماند
قطره ی آب چون به جو ماند
قطره ی روح کاندر این تن ماست
مثل روغن است اندر ماست
نیست روغن ز طعم آن پیدا
مگر از ماستش کنند جدا
وانگه آن قطره گشته درد از خاک
چون کلوخی کز آب شد نمناک
آن چنان قطره را مخوانش آب
که از چنین آب خوشتر است سراب
همچنین نقره نیز اندر کان
در دل خاک گشته است نهان
تا نجوشد درون کوره ی نار
کی شود صافی و تمام عیار
جوهری کان بمانده در کان است
بی زآتش به خاک، یکسان است
گر نیابی تو نقد خود اینجا
بسته مانی میان خوف و رجا
نتوان حکم کردن ای برنا
که چسانی تو کور یا بینا
یا سپیدی و یا چو قیر سیاه
یا چو ابری و یا منیر چو ماه
گذر از وعظ و پند خلق جهان
سر لولاک کن به شرح بیان
باز واگرد سوی آن تقریر
گو که لولاک چیست در تفسیر
سر لولاک این بود دریاب
چست بیدار شو بجه از خواب
که وجود جهان برای نبی است
هرکرا هست آن به جای نبی است
سر لولاک اوست در دو جهان
زآنکه از او می رسد به خلق عیان
هر که زد دست اندر آن دامن
رست از مکر دیو و شور و فتن
عالم غیب را به چشم بدید
گشت بر وی جمال دوست پدید
مشرق و مغربش دگرگون شد
سیرش اندر جهان بیچون شد
بی قدم در قدم روان گشت او
در صف عاشقان دوان گشت او
بی دهان می خورد شراب اله
می کند بی دو چشم جسم نگاه
می کشد بی دو دست حوران را
سخت نزدیک کرد دوران را
اهل جنت همه در او حیران
که این چه شاهی است وین چسان سیران
گرچه همچون بهشت نیست مقام
لیک بالاتر است جای کرام
مؤمنان گرچه در بهشت روند
سوی هر قصر شادکام دوندند
***
اولیا را بود مقام دگر
خورش دیگر و مدام دگر
زآنکه بالای دست باشد دست
تا به حق از بلند و واسط و پست
بهر ایشان خدا شرابی ساخت
در خم عشق بی نشان پرداخت
خاص آن می برای ایشان شد
زآن ز خاص و ز عام پنهان شد
از شراب طهور جوی بهشت
کرد یزدان روان به سوی بهشت
اهل جنت از این شراب خورند
اولیا خاص از آن جناب برند
از کف حق خورند هر چه خورند
از بر حق برند هر چه برند
فارغ اند از بهشت و حور و قصور
در جوار حق اند پر از نور
چون خورند آن شراب مست شوند
همه از بیخودی ز دست روند
اندر آیند در طرب آن دم
پیش ایشان نه بیش ماند و نه کم
محو گردد صفات نقش و عدد
رو نماید جمال ذات احد
همه در حق شوند مستهلک
لی نماند در آن فنا و نه لک
آن چنان حال، شاهی ابدی است
زآنکه در وی نه نیکی و نه بدی است
هیچ اضداد را در او ره نیست
آن طرف کس ز خویش آگه نیست
مجلس او ورای عرش و خلاست
هیچ آنجا نه زیر و نی بالاست
نیست مانند آن فرح فرحی
باده شان را ندید کس قدحی
غم و شادی در آن فرح هیچ اند
مقبلان ابد در آن پیچند
شادی این جهان بود شبنم
شادی عشق، موج زن چون یم
شب و روز جهان بود ابلق
پیش آن حسن ابلقی است خلق
غم و شادی و روز شب اینجاست
آن طرف ساده همچو باد صباست
خود چه ماند به لطف عشق صبا
باشد آنجا صبا چو باد وبا
عشق حق مرده را کند زنده
زنده ی بی فنا و پاینده
کور گردد ز عشق حق بینا
پیر پژمرده هم شود برنا
لال را کرد عشق، گوینده
مبتلا را درست و پوینده
بگدازد چو یخ حدید و حجر
گر بدیشان رسد ز عشق شرر
آفتابش چو تافت بر که طور
گشت پران چو ذره زآن نور
سنگ چون ذره می شد از پی آن
که شود نور حق در او تابان
پاره می شد ز عشق آن وصلت
تا به کلی رسد در آن رؤیت
تو کم از سنگ خاره ای ای ننگ
که نداری چو سنگ آن آهنگ
در نبی سنگ خواند یزدانت
هم اضل و بتر ز حیوانت
مانده ای در وجود خود محبوس
همچو حیوان در او نئی محسوس
نیستت آگهی ز عالم جان
زندگیت از تن است چون حیوان
شرح این را اگر چه نیست کران
یک سخن زین نشد به گوش کران
هیچ دیدی که کر نهفته شنید
یا که کوری جمال خوبان دید
این نبوده است و هم نخواهد بود
پند این هر دو را ندارد سود
***
نشنیدی چه گفت: پیغمبر
آنکه بد بر شهان دین سرور
هست حق را به هر زمان نفحات
تا رسد دمبدم به خلق صلات
نفحات خدای را از جان
بپذیرید با صفا همگان
تا شود ظلمت همه روشن
تا شود خارزارتان گلشن
نفحه ای آمد و شما غافل
هرکرا خواست کرد او کامل
رفت آن نفحه باز شد پنهان
همه ماندید بی دل و بی جان
نفحه ی نو رسید بار دگر
تا ببخشد صفا و علم و نظر
جهد کن تا ازین نمانی تو
ورنه زین سود در زیانی تو
تا که این نفحه نیز اگر برود
دان که هرگز مراد تو نشود
نفحه را سخت مغتنم می دار
تا که گردی ز یار برخوردار
ما به فضل خدا ازین نفحه
تحفه داریم و منکران نوحه
تحفه داریم از آن در اقراریم
شده پاک از غبار انکاریم
نفحه در نفحه جان نو بخشند
بی جهان صد جهان نو بخشند
کار ما راست بعد از این به جهان
چون شدیم از جهان خاک جهان
پشت بر خویش و بر جهان کردیم
روی سوی جهان جان کردیم
بی حجابی جمال دل دیدیم
رازها را ز دوست بشنیدیم
می باقی ز دست حق خوردیم
زنده زوئیم چون ز خود مردیم
دایما باقئیم از آن ساقی
می حق روح را کند باقی
می و نقل است و شمع و شاهد و جان
پیش ما در سرای جاویدان
بعد از این عشرت است مذهب ما
عشق سر تیز و تند مرکب ما
چون در این دور یار شد ساقی
چشم بگشا اگر ز عشاقی
تا ببینی بهر طرف مستان
شسته با دف و نای در بستان
می جان گشته بر همه گردان
بر وضیع وشریف و پیر و جوان
همه زآن می خوش اند و بیخبراند
همه دلشاد و زنده زآن نظراند
مثل شاخهای تر ز بهار
غنچه ها داده بیشتر از بار
دان که آن غنچه ها برای ثمار
گشته بعد از شکوفه جمله نثار
هر طرف همچو سیم و زر ریزان
شده از باد اوفتان خیزان
بی خبر شاخ اگر چه پربار است
وز عطائی که او سزاوار است
گل همی روید از زبانه ی خار
بر سر شاخها چو شاه سوار
بی خبر گل که خوبیش از کیست
و آن چنان بوی خوش ورا از چیست
همچنین هم نبات و هم حیوان
نیستند آگه از خود و یزدان
چه عجب گر در این زمانه ی ما
از ولیئی رسد به خلق عطا
و آنگهان جمله بی خبر ز عطاش
گرچه از وی برند خفیه و فاش
عوض هر سلام، جام دهد
در پی هر کلام کام دهد
زر نثار است زین سپس باران
ترک دکان کنید که آمد کان
همه از گنج او شوید غنی
همه از جاه او بزرگ و سنی
همه زو شکرید شکر کنید
از می او مدام سکر کنید
بی عوض می دهد شما را زر
سنگها را همی کند گوهر
از شما بار و رنج را برداشت
رایت جود را ز لطف افراشت
انده و غصه نیست گشت و نماند
بر شما چون فسون عشق بخواند
در تن جمله همچو جان پنهان
در رگ و پی چو خون وی است روان
گر ندانی ورا به ظاهر تو
دان کز اوئی همیشه طاهر تو
بنده ی طفل خواجه ی خود را
نشناسد ولیک ای دانا
خواجه داند که او غلام وی است
همچو ماهی درون دام وی است
طفلکان نیز هم به وی پدر
هر دمی می کنند خیره نظر
نیستشان علم اینقدر که او کیست
همه را گرچه زوست راحت و زیست
همچنین شیخ راستین در عصر
به همه فتح از او رسد هم نصر
همه را زو مدام قوت و قوت
زنده زو جمله همچو از یم حوت
گر ندانند که اوست سایه ی حق
هر دو عالم از او برند سبق
آسمان و زمین به حکم وی است
لشکر کفر و دین به حکم وی است
هرچه خواهد همان شود در حال
حال نیکو برد از او بد حال
چه غم ار این خران ندانندش
چون ورا نیست کفو و مانندش
بر او روشن است در دو جهان
که از او زنده اند کون و مکان
شود از حکم او سقر جنت
محض راحت شود از او محنت
نیستی را ببخشد او هستی
زوست پیدا بلندی و پستی
***
ذره ای نیست آسمان و زمین
پیش آن آفتاب علیین
چون تو با ما ز جان و دل یاری
چشم بگشا اگر بصر داری
تا ببینی که صدر هزار جهان
که ندارند اول و پایان
گرد آن خور چو ذره گردان اند
همه دایم به روش حیران اند
این جهان سایه ای از آن طوبی است
یا چو برگی ز گلشن عقبی است
این جهان پرتوی است از تابش
بلکه زآنجاست جمله اسبابش
این جهان از برای دوران است
هر که اینجا خوش است حیوان است
وآنکه انسان بود کند نقلان
از جهان بدن به عالم جان
جا فانی کند به حق ایثار
تا به جای یکی برد دو هزار
عوض تن ز حق برد جانها
عوض یک قراضه ای کانها
عوض خانه ای برد شهری
عوض قطره ای برد نهری
این چنین سود اگر به بازرگان
برسیدی یقین شدی سلطان
از چنین سود چون گریزانی
مگر این سود را نمی دانی
گر شدی جان تو از این آگاه
ترک را دیده ای در این خرگاه
تن تو خرگه است و در وی جان
هست ترکی چو مه در آن پنهان
گر ببینی ورا در این خرگاه
از سر دل چو ماشوی آگاه
گنج در تست جوی در خود آن
چون توئی جمله آشکار و نهان
نیست چیزی ز تو برون می دان
فاش کردند راز را مردان
عقل را ترک گوی و شو مجنون
چون حجاب است روسوی بی چون
گفتگو چون حجاب راه توست
همچو ابری به پیش ماه نواست
نیست باید شدن از این هستی
تا که بی می رسی در آن مستی
محو باید شدن ز جسم و ز جان
تا که گردی مقارن جانان
توئی تو حجاب راه تواست
گیریک را و هل هر آنچه دواست
رنجها جمله از دوی و سوی است
چون دوئی رفت راه عشق سوی است
نقش چون رفت آید آن معنی
بی تو دایم بود روان معنی
در تن ای جان دگر نمی گنجم
زآنکه اندر نهان دو صد گنجم
گنج من بی حد است و بی پایان
تن من همچو خاک بر سر آن
گر تو بی من جمال من بینی
قبله سازی مرا و بگزینی
ننگری در مشایخ دیگر
نشناسی به غیر من سرور
لیک چه سود کز تو پنهانم
سر بسر تو تنی و من جانم
نور جانم گرفت عالم را
کرد روشن روان آدم را
بعد ازین هر که ماند او اغیار
کافرش دان تو مؤمنش مشمار
جنس مردم نباشد آن حیوان
سگ بود در لباس آدمیان
جان او باشد از بخار و ز خون
قایم از چار عنصر آن ملعون
همچو کرمی بود که رست از خاک
کی کند میل جانب افلاک
میل با ما کسی کند اینجا
کش بود از ازل عطای خدا
جان او بی تن از شراب الست
خورده باشد و ز آن بود سرمست
جان او را به ما بود خویشی
زآن کند میل سوی درویشی
خویشی جانها بود زآنجا
نیست فانی چو خویشی تنها
چند روز است خویشی ابدان
خویشی جانهاست جاویدان
عقل جز وی کجا رسد در ما
عقل کل چونکه خیره گشت اینجا
آنچه کس را نداده است خدا
همه محصول ماست ای دانا
زآنکه سلطان ما چنین فرمود
چونکه در جلوه خویش را بنمود
که منم روح و زبده ی آدم
جوی از آدم چو اولیا آن دم
ز اولیا نور نور نورم من
از نظرها نهان و دورم من
به مقامات من کسی نرسد
سر سلطان بهر خسی نرسد
شده حیران به روی ما عیسی
جسته بر طور وصل ما موسی
هیچ موسی ز خضر شد آگاه
گرچه بود او نبی و خاص اله
در همه کارهای خضر انکار
می نمود آن پیمبر مختار
زآنکه از سر او نبود آگاه
بود از او خفیه حالت آن شاه
همچو او خضر عاشق رخ ماست
مانده حیران نور فرخ ماست
لیک سری خدای کرد پدید
که او ز ما صدهزار چندان دید
که از او دیده بد کلیم کریم
کرد اقرار و شد به عشق ندیم
کژی ما چو راستی او را
برد تا صدر جنت المأوی
قوت آن دان که هر چه بنمائی
طالب خویش را بیفزائی
برد از دردهای تو درمان
هم پذیرد ز کفرها ایمان
کی کند سرکشی ز رستم، شیر
بر همه گرچه شیر باشد چیر
بر ما شیر کم ز روباه است
گرچه پیش وحوش خود شاه است
همه شاهان گدای درگه ما
برده هر یک ز ما هزار عطا
نیست دعوی گشای چشم و ببین
همچو مردان ورای چرخ و زمین
در جهانی که جانهای شریف
خوش به همدیگرند یار و حریف
جان ما را چو قرص خور تابان
بنگر آشکار نور افشان
همچنانکه ز نور خود عالم
روشن است و پدید شه ز حشم
می نماید بدو سیاه و سپید
فرق از او می شود چنار از بید
آفتاب سپهر عالم جان
دان که مائیم اندر این دوران
گشت از ما جدا ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
گرچه نورانی اند آن ارواح
پیش این گوهرند کم ز اشباح
بر این لطف چون تن اند کثیف
همچنانکه خسیس پیش شریف
عقلهائی که رشگ املاک اند
پیش این بحر پاک خاشاک اند
چون شهان حقیقتی در ما
نرسیده اند و مانده اند جدا
جمع کوران جمال حسن مرا
گر نبینند دان که هست روا
حق چو ما را به واصلان ننموده
چون نماید بدین گروه حسود
طمع خام جمع کوران بین
که ندارند بوی صدق و یقین
همه در چاه هست خود محبوس
همه گشته ز جرمها منکوس
کی ببینند این خسان ما را
چون ندیدند آن حسان ما را
هر که ما را بدید او از ماست
موج دریا یقین که از دریاست
این چنین رمز اشارت است بدان
صد هزاران بشارت است بدان
که مریدم ز بحر من موجی است
گرچه در پست و گرچه در اوجی است
پس چو ما روز و شب به هم بودیم
هرچه گفت او به صدق بشنودیم
ره بریدیم خوش ز گفتارش
به سوی منزل پر انوارش
درد تن گشته است صاف از وی
زآنکه مستیم دائما بی می
پس چرا لافها از او نزنیم
هرچه خواهیم ما چرا نکنیم
می رسد گر کنیم ما شاهی
زیر و بالا ز ماه تا ماهی
زآنکه بنده شه است در تحقیق
عین شه شد چو رست از تفریق
شخص اگرچه زدست و پا و سر است
دو سه مشمر ورا که یک بشر است
همچنین موجهای دریا بار
گرچه باشند در عدد بسیار
سربرآورده هر طرف چپ و راست
همه را یک ببین چو از یم خاست
موجها همچو دستهای یم اند
عین بحراند نی فزون نه کم اند
در عددشان مکن ز جهل نظر
بین احد را و از عدد بگذر
نقش را ترک کن به معنی رو
از چئی در نقوش مرده گرو
صد نفر گر به هم رفیق شوند
در ره حق همه به عشق روند
همدگر را مدد کنند از جان
از سر صدق و عشق روز و شبان
یک بوند آن همه چو واجوئی
رو به معنی اگر از این کوئی
هرکه بگذاشت نقش عالم را
جست از جسم آدم آن دم را
بر صور پشت کرد بی دعوی
روی آورد جانب معنی
فرش را از برای عرش گذاشت
پرده ها را ز پیش خود برداشت
دوخت از غیر چشم خود چون باز
تا که بر روی شه گشاید باز
جان و دل را ز آب و گل برکند
خویش را در جهان جان افکند
روح را کرد همره ارواح
رست از زحمت مسا و صباح
رفت آنجا که مرگ را ره نیست
سوی آن چرخ کش خور و مه نیست
بلکه هم چرخ و هم خور و ماه اوست
هم شه و هم امیر و سپاه اوست
***
شمس را لشکرش نه نور وی است
تاب چون خنجرش قتول فی است
در چراغی چو هست این معنی
که هم او مدعاست هم دعوی
پیش و پس او ویست و بالا او
برگ و شاخ و درخت و خرما او
پر از او آسمانها و زمین
روشن از نور او یسار و یمین
آفتابی که کمترین بنده است
زیرو بالا ز لطف تابنده است
بر نبات و جماد می تابد
بر بخیل و جواد می تابد
زنده زو هم حبوب و هم کانها
روشن از وی قوالب و جانها
بی معین کرده صد هزاران کار
خود به خود نی ورا رفیق و نه یار
چه عجب زآن شهی که خالق اوست
گر عطاها رسد به دشمن و دوست
بی وزیری و حاجبی و سپاه
کارها خودبخود کند آن شاه
این همه در درون خودبینی
گر دمی با حضور بنشینی
عرش و کرسی و صد هزار چنان
بیند اندر وجود خود حق دان
دل طالب چو آینه است یقین
گر زداید در او شود تعیین
نقشهای جهان و هم نقاش
فرشهای جنان و هم فراش
خنک آن جان که خویش را بشناخت
جمع گشت و به خویشتن پرداخت
حسن خود را بدید بی پرده
همچو می صاف گشت بی درده
کرد اغیار را ز صحبت دور
تا که شد بی حجاب ظلمت نور
رست از قید بندگی شد شاه
شست در منزل و رهید از راه
رنج را ترک کرد و گنج گزید
گشت شیرین ز جوش عشق و پزید
راه حق را تمام چونکه برید
شیخ منزل شد آن یگانه مرید
دید هرچه که هست و نیست وی است
همه فانی و او ز عشق حی است
کار خود را گزارد پیش از مرگ
پیل جانرا خلاص داد ز کرگ
آنچه با نفس خواست کرد اجل
پیشتر کرد آن امیر اجل
کرد با نفس حرب های درشت
دست از وی نداشت تاش بکشت
با سلاح محبت و اخلاص
کرد او را هلاک و یافت خلاص
نفس خود را چو کشت او پیشین
مرگ کی را کشد بگو پس از این
زآن خطر چون رهید ایمن شد
در سرای خطیر ساکن شد
بعد از این زندگیش بی مرگ است
باغ جانش پر از بر و برگ است
در پی این بهار دی نبود
زین سپس غیر جام و می نبود
این چنین می که بیخمار بود
پاک و صافی در آن دیار بود
گر تو صافی شدی به صاف رسی
ورنه چون درد در مصاف پسی
محرمان را نصیب چنگ بود
مجرمان را عتاب و جنگ بود
درخور هرکسی خوری آید
شتری دید کس که خز زاید
هر عمل را چنین جزای دگر
می رسد دمبدم ز خیر و ز شر
از غضب بی گمان غضب زاید
وز طرب هم یقین طرب زاید
سوی طاعت رود ز حق رحمت
به سوی معصیت دو صد زحمت
جای گل دائما بود گلشن
جای خار است بیگمان گلخن
طاعت و علم را چو گل می دان
معصیت را چو خار زشت مهان
پس تو گر عاقلی نکوئی کن
بیخ ظلم و بدی بکن از بن
چونکه از خلق زشت گردی پاک
بر شوی چو فرشته بر افلاک
چون بدی را ز خود کنی بیرون
نیکیت بالد و شود افزون
باغبان شاخ بد برد ز شجر
تا که شاخ نکو فزاید بر
چون تو بد را کنی ز نیک جدا
بعد از آن نیکیت برد به خدا
غیر نیکی نمی پذیرد رب
تا توانی تو نیک کن اغلب
عدل را گیر زآنکه وصف خداست
ظلم بگذار کان ز شیطان خاست
هرکه باشد ز وصف یزدان پر
رهد از بندگی و گردد حر
بهر این وصف خویش کرد خدا
با نبی در نبی که تا دانا
بپذیرد به جهد آن اوصاف
تا که دردیش پاک گردد و صاف
خلق حق گیرد و ز خود گذرد
عمر را در حصول آن سپرد
با کسانی نشست و خاست کند
که به یاری آن گروه کند
بیخ نفس لئیم را از بن
تا از او سر کند علوم لدن
چون خودی را کند فدای خدا
جغد جانش شود ز حق عنقا
قاف و عنقا چه باشد ای دانا
که بود وصف آن شه والا
صفت او کجا کند مخلوق
چونکه جانش گذشت از عیوق
حال عاشق بود ز خلق نهان
نشناسد ورا به جز دیان
دارد او را نهان ز غیرت خود
تا که هر چشم بر رخش نفتد
نیست لایق که هرکسش بیند
یا به پهلوش هر خسی شیند
کی بود لایق ملک تونی
چون دون چون رود بی بیچونی
شرح شه، شه کند نه هر بنده
کی رسد سر شه به خربنده
درگذر زین حدیث و کن آغاز
وصف آن یار جانفزا را باز
که چسان رهبرست در دوران
سر پیغمبرست آن حق دان
هرکه خدمت کند ز جان او را
رهد از حبس و کفر و جهل و عمی
پند او هرکه بشنود از دل
جان بسته اش رهد از آب و گل
هرکه از داد او شود زنده
گردد او سرفراز و پاینده
دل تنگش شود چوصحرائی
جان قطره اش به سان دریائی
معدن علم و نور حق گردد
بر فراز نهم طبق گردد
لقمه ها بی دهان و کام خورد
بی سبو و قدح مدام خورد
حور و جنت درون خود بیند
رطب از نخلهای خود چیند
همچو خور صورت ولی پیداست
بر جمله عیان چون ماه سماست
هرکه را نور عقل و تمییز است
کی شمارد زر آنچه ارزیزاست
کی خرد پشک را به قیمت مشگ
چون نداند درخت تر از خشگ
نزد او خیر کی بود چون شر
زهر پیشش کجا بود چو شکر
صاف را چون نداند او از زنگ
استر راهوار از خر لنگ
چون نداند ز نور تا نار او
چون نداند ز خار گلزار او
چون نداند وی آسمان ز زمین
فرش ناپاک را ز عرش برین
داند این جمله لیک پوشاند
از غرض خویش کور گرداند
علم پیدای خود کند پنهان
از حسودی و بغض آن بی جان
تا شهان را حقیر بنماید
خویشتن را امیر بنماید
غرض شوم کر و کور کند
آب عذب زلال شور کند
تا کند شاه را نظر چو غلام
تا دهد با غرور و کبر سلام
تا ندانند خلق که او بیش است
این پس افتاده است و او پیش است
نیست مانندش اندر این آفاق
هست در دهر سرور عشاق
خلق چون اختراند و او چون ماه
همه همچون سپاه و او چون شاه
همچو خود خواهدش مهان و ذلیل
همچو خود خواهدش ضعیف و علیل
نتواند که نام او شنود
هم نخواهد که کس به وی گرود
خویشتن را از او فزون خواهد
مرد حق را چو خود زبون خواهد
روز و شب سال و مه در آن کوشد
کآفتاب خدای را پوشد
آن نخواهد شدن و لیک بدان
عاقبت گردد او چو ماه عیان
اندر آخر شود ترا معلوم
که اوست محمود و منکرش مذموم
او چو ماه است و دیگران چو سها
همه چون قطره ها و او دریا
اوست گنج خدا و خلقان رنج
مانده اغلب در این سرای سپنج
***
رحمت عالم است مرد خدا
دستگیر و پناه در دو سرا
دست در وی زنید تا برهید
روی سویش به عشق و صدق نهید
نوح وقت است اندر این دوران
کشتی او رهاند از طوفان
رنج طوفان آب سهل بود
زآن قویتر بدان که جهل بود
هست طوفان حقیقت این عالم
غرقه در وی امیر و شاه و حشم
بگریزید سوی کشتی نوح
تا ز غرقه خلاص یابد روح
شهوات جهان چو طوفان است
هرکه زآن جست او مسلمان است
وآنکه از جهل ماند در شهوات
کافر است ارچه آورد صلوات
کشتی ایمنی ولی خداست
از برای شما میان شماست
تا شمارا رهاند از طوفان
زآنکه آن درد راست او درمان
الله الله همه در او نگرید
تا از او گنجهای روح برید
الله الله فدای او گردید
تا چو او بر نهم فلک گردید
الله الله ورا غلام شوید
هر طرف که او رود همه بروید
الله الله همه به وی گروید
الله الله از او جدا مشوید
تا چنین دولتی نگردد فوت
رو بدو آورید پیش از موت
دولت مغتنم به دست آمد
هرکه دارد دلی بیارامد
وآنکه بی دل بود دلش بخشد
تا چو خورشید و ماه بدرخشد
منکر او عدوی جان خود است
هرکه بنده اش نگشت بی خرد است
هیچ عاقل زیان خود خواهد
سوی چیزی رود که زآن کاهد
در چه بی بنی نهد پا را
یا هلد بهر جای بیجا را
یا کند ترک عمر سرمد را
عشرت و شادی مخلد را
یا گزیند به جای عالم جان
کاندر آنجاست عمر جاویدان
خاکدان پلید فانی را
که پر از محنت است و درد و عنا
هیچ جانی در این جهان ناسود
کل زیان است نیست اینجا سود
حاصلش روز و شب پریشانی است
پی هر راحتش پشیمانی است
حاصلش را نتیجه خود فوت است
خفته اندر حیات او موت است
پل دنیا عظیم پر خطر است
پل دنیا برای رهگذر است
بر سر پل بنا مکن خانه
زآنکه پل نیست جای فرزانه
جان تو آمده است از بیجا
تا برین پل بود گذر او را
هست در زیر این پل آب نغول
هرکه بر پل مکان کند ز فضول
عاقبت غرق گردد اندر آب
چونکه پل را کند خدای خراب
هرکه بر پل شود مقیم بدان
سرنگون افتد اندر آن طوفان
وآنکه بگذشت از خطر برهید
خوش سلام به دار امن رسید
کامهای جهان فریبنده است
رهزن میر و خواجه و بنده است
همه چون مرغ مانده در دامش
همه بی کام از پی کامش
چون عجوزه است ساحره ی دنیا
شده مانع ز راحت عقبی
خویشتن را به سحرها زیبا
می نماید به طفل و پیر و فتی
همه را کرده است سغبه ی خود
از که و از مه و ز نیک و ز بد
روی خود را نموده چون گلزار
در حقیقت بود بتر از خار
دوزخی خویش را نموده بهشت
همه را تا فنا نکرد نهشت
از هزاران یکی رهید از وی
باقیان ز آتشش شده لاشی
سحر دارد قوی و گیرنده
کو کسی که او نشد پذیرنده
حسن او چون مسی است زراندود
زشت دانش اگرچه خوب نمود
زیر شیرینیش چه تلخیهاست
کژ بود هرچه او نماید راست
مکر او را نه حد بود نه کران
حیله های وی است بی پایان
برنیاید به حیله با او کس
چه زند پیش چنگ باز، مگس
تو کم از روبهی و او چون شیر
سوی او ز ابلهی مپوی دلیر
دامن رستمی بگیر که تا
برهاند ز چنگ شیر ترا
نارت از نور شیخ کشته شود
کارت از عون شیخ پیش رود
چون کنی کارها به قوت او
هرچه خواهی شود میسر تو
نکنی دفع او به قوت خود
که او ره صد هزار همچو تو زد
شرح لاحول را اگر دانی
روشنت گردد اینکه نتوانی
که برآئی به جهد خود با وی
جز به تأیید عون حضرت حی
چون شود بر تو این سخن روشن
نزنی دست جز بدان دامن
زور بگذاری و کنی زاری
گذری از غرور و جباری
بندگی خدا کنی شب و روز
دائما از نیاز و صدق و ز سوز
غیر از این چاره ای نجوئی تو
جز سوی بندگی نپوئی تو
خود همان بندگی کند دفعش
راند از پیش تو به صد صفعش
دفع او بندگی است نی زد و گیر
از کمان تقی بر او زن تیر
مکن آن را که نفس می خواهد
طاعت افزای که او بدان کاهد
زآنکه از ضد ضد شود ناچیز
نی تموز است آفت پائیز
نی که از گرم سرد محو شود
صلح چون رو نمود جنگ رود
بندگی دان که ضد شیطان است
داروی این چنین کری آن است
ضد عصیان بود یقین طاعت
ضد هرمحنت و بلا راحت
هین بدین تیغ حلق نفس ببر
تاشوی بی صدف در آن یم در
تا رود از تو جهل و علم آید
عوض خشم و کینه حلم آید
چونکه شیطان رود رسد رحمان
گوی ترک جهان برای جنان
امر بشکست از آن شد او شیطان
هرکه او این کند همانش دان
***
اصل خلق است و خلق مظهر آن
خلق را گیر و سوی خلق مران
هست صورت وعاء و معنی زر
جوی زر را و از وعا بگذر
هان منه اعتبار صورت را
صاف را گیر و هل کدورت را
هر تنی را مگو که انسان است
سیرتش را ببین که چه سان است
سگ آن کهف را نداشت زیان
نشد از صورت سگیش مهان
چونکه خلق نکو بد اندر وی
گشت از اولیای باقی حی
حق ورا ذکر کرد در قرآن
خواند او را ز سلک آن مردان
گاه از سلک چارمین خواندش
گاه در جوق هشتمین راندش
هیچ در صورتش نکرد نظر
زآنکه حق ننگرد به نقش و صور
نظرش دائما بود بر دل
که چه دارند مردم اندر دل
دوستیشان به وی چه مقدار است
هردلی را چه حد وفادار است
حق تعالی همان قدر با او
دوستی دارد ای رفیق نکو
نکند حق نظر به نقش و عمل
نی به حرص و به بخل و نی به امل
نظر حق به دل بود می دان
که در او چیست آشکار و نهان
گر بود در دلت محبت او
کند او دائما نظر در تو
بی ولا گرچه باشدت طاعت
نبری از جناب حق راحت
طاعت عادتی بود ز نفاق
نی ز عشق و ز صدق و شوق و تلاق
بهر نام است و ننگ آن خدمت
نی برای رضای آن حضرت
صورت طاعت از تو می آید
جان ندارد که بهر حق شاید
صورتی کاندر او نباشد جان
جز که در گور می نشاید آن
چون به دل می کند خدای نظر
دل بپرور که دل بود منظر
پس تو دل راست کن که اصل دل است
گرچه اندر میان آب و گل است
دل به حق ده که صاف گردد و پاک
گذرد همچو آب بر سر خاک
نی که بر خاک گشت آب روان
هیچ شد آب را ز خاک زیان
نشد آلوده آب صاف از خاک
باز با بحر رفت روشن و پاک
شیر هم از میان خون صدید
پاک و صافی به شیرخواره رسید
گرچه راهش در آن وسخها بود
لیک بنگر که هیچ از آن آلود
جوش مهرش ز درد کرد جدا
تا که آورد صافیش سوی ما
همچنین مهر حق چو جوش کند
نیشها را جدا ز نوش کند
نوش از آن نیشها نیالاید
خوش و صافی سوی خدا آید
دل اگر چه در آب و گل باشد
همچو خورشید نورها پاشد
نبود ز آب و گل ورا زحمت
بلکه زحمت از او شود رحمت
به خدا ده دل و ز گل مندیش
تا رود جمله کارهای تو پیش
تن و عالم نیند پرده ی هو
فکر این هر دو گشت پرده ی تو
فکرهای تن و جهان بگذار
فکر و خاطره همه به حق بگمار
فکر دنیاست پرده نی دنیا
چون کنی فکر دین، بری عقبی
گرچه اسباب و مال داری تو
چونکه دل را به حق سپاری تو
نشوند این همه حجاب ترا
چون دلت پر بود ز عشق خدا
ور کنی ترک مال و ملک جهان
چون نباشد درون جانت آن
نبری هیچ نوع از آن سودی
کس نبرد از چنان زبان سودی
بی عوض هر که ترک دنیا کرد
در ندامت بماند از او پر درد
زآنکه این رفت و آن نشد حاصل
زین برید و بدان نشد واصل
ترک دنیا ز جان و دل باید
تا روان جاودان بیاساید
ورنه ترکش ز دل اگر نکنی
در جهان بقا سفر نکنی
از درون کن سفر نه از بیرون
کز درون است راه در بیچون
از ره حس مکن طلب جان را
از ره جان بجوی جانان را
پنج حسی که در تو برکاراند
نوریان نیستند از نار اند
نار بی شک ز نور هو میرد
وین شش و پنج و چار از او میرد
همه اعداد لا شوند آنجا
محو گردند در شعاع و لا
نیست شو تا از این عدد برهی
هست گردی چو زآن خطر بجهی
عشق حق را گزین و ایمن شو
مشمر غیر عشق را یک جو
چونکه گردی سوار عشق بران
خوش سوی آسمان عالم جان
جهد چون پای دان و عشق چو پر
هر که پر یافت رست او ز خطر
گرچه با پا بریده گردد راه
لیک کو پا و کو پر ای آگاه
آنچه رفتار پا کند صد سال
در دمی بیش از آن کند پر وبال
چونکه پر نیستت به پا می رو
در پی همرهان ز جان می دو
تا نمانی تو بی نصیب از راه
تا رسد رحمتی به تو ز آله
چون ترا حق نکرد شاهنشاه
کم از آنکه شوی ز سلک سپاه
دائما در ره خدا می کوش
در تمنای وصل او می جوش
تا که در کوششی نکوکاری
تا که در جوششی وفا داری
کوشش تو نشان اقبال است
مرغ جان را طلب پر و بال است
هر که بی کوشش است مرده اش دان
نیست زنده اگر چه دارد جان
جان حیوان بود چنان کس را
جان وحیی نباشد آن خس را
جان حیوان یقین در آخر کار
نیست گردد نماندش آثار
جان وحیی است زنده جاویدان
زآنکه قایم شده است از جانان
طلب وصل حق چنین جان است
کاندر او نور عقل و ایمان است
هرکرا در درون طلب نبود
عاقبت جز سوی سفر نرود
نور ایمان چو حق در او ننهاد
دیو محض است اگر چه زآدم زاد
***
هرکرا جان او ز عهد الست
بود بیگانه وین طرف پیوست
آشنائی به حق کجا جوید
یا در این ره به صدق کی پوید
چونکه آنجا ز حق نداشت عطا
چه کند او طلب بگو اینجا
کاله ای را که گم نکرده بود
در پی آن به هر طرف ندود
هرکرا وقت و روزگاری بود
که بد از عمر خود بدان خشنود
در زمان محن کند یادش
تا دمی ذکر آنا کند شادش
چون که آن روزگارش آید یاد
از غم فوت آن کند فریاد
گوید از سوز خوش زمانی بود
بی زیان داشتم هزاران سود
هر دمی جان او ز عشق و ز سوز
از خدا جوید آن چنان خوش روز
نرود هرگز آن ز خاطر او
دائما گوید ای دریغ آن کو
کی عجب رو نمایدم آن باز
از کجا یابم آن چنان دمساز
وآنکه در عمر خود نیافت خوشی
نبدش حاصلی به جز ترشی
چه بیاد آورد چه جوید او
چون ندیده است حالت نیکو
هر که خورد از قدیم خمر الست
بود از آن راح، روح او سرمست
کی رود آن خمار از سر او
هر دو چشمش مدام آن سو
لحظه ای آن خیال از او نرود
لذت آن وصال از او نرود
غیر آن در جهان نجوید هیچ
در طلب باشد او به پیچاپیچ
تا نگردد میسرش باز آن
باشد اندر خروش و آه و فغان
جمله ی اولیا چنین کردند
در پی وصل خون خود خوردند
خواب و خورشان نماند در هجران
هستی جمله شد ز غم ویران
ز آتش شوقشان بسوخت وجود
دو جهان گشت پر از آن تف و دود
تن و جان را فدای حق کردند
بعد از آن از وصال برخوردند
هستی آدمی است سد و حجاب
چونکه رفت آن گشاده شد صد باب
تا که بر تست از توئی موئی
ننماید وصال حق روئی
راه ما مردن است پیش از مرگ
هر چه غیر خداست کرده ترک
نیست گشتن ازین خودی کلی
رستن از نیکی و بدی کلی
چون حجاب ره است این هستی
نیست شو از بلندی و پستی
چون نمانی تو جاودان مانی
هست در نیستی است تا دانی
چونکه خیزی تو از میانه تمام
بعد از آن بی توئی بیابی کام
وصل حق در فنا شود حاصل
هر که فانی شد او بود واصل
برگ بی برگی است برگ نران
مرد با برگ کمتر از زن دان
بگزین جوع را مثال کرام
دایم از عین جوع ساز طعام
راحت خویش جو ز بیداری
عزت خویش را هم از خواری
بی مرادی چو شد مراد ترا
رسدت بعد از آن وصال خدا
چون روی در فنا، شوی باقی
گرددت بی شراب، حق ساقی
رنج و راحت شود بر تو سوی
آخرالامر چون تمام شوی
چونکه وحدت رسد رهی ز دوی
بعد از آن هر چه هست و نیست بوی
انت تبقی به اذا جدت
انت تحیی به اذ عدت
فی وصال الحبیب انت تقیم
بعد ما کنت فی نواه سقیم
لاتری بعد وصله هجران
ینطوی فی فؤادک الاحزان
بعد ما کنت قطرة فی النهر
فی هواه تموج مثل البحر
بعد ما کنت یابسا طورا
تکتسی من ربیعه نورا
تلتقی فی الجنان الف جنان
ترتقی نحو ملتقی الرحمن
یتجلی علیک وجه الحق
تنمحی یا فتی اذا اشرق
هو یبقی و انت منه تقول
لایبول الیک منه افول
قائما دائما تکون به
من جیوش الردا تصون به
واصل حق شوی در این دنیا
نقد گردد ترا کنون عقبی
قطره ی جان تو شود دریا
بی زبان وز درونها گویا
بی تنی چون فرشته نور شوی
بی قدم دریم وصال روی
خود نبینی در آن وصال فراق
با شدت دائما تلاق و عناق
اولیائت ندیم و یار شوند
همه بهر تو جانسپار شوند
همه با تو شراب و نقل خورند
همه از خوان تو نواله برند
همه گردد چو حلقه تو چو نگین
همه همچون کهان و تو چو مهین
در چنین وصل چون شوی واصل
هر چه خواهی ترا شود حاصل
پی این وصل هست راه دگر
که بود آن برون ز خیر و ز شر
***
سیر آن راه در وصال بود
از کمالی سوی کمال رود
راه تن را نهایت است و کران
راه جان بی حد است و بی پایان
دائما رفتن است در منزل
هیچ آخر ندارد آن حاصل
سیر آن راه بی نشان باشد
برتر از عقل و جسم و جان باشد
و هم فکر و بیان از آن دور است
زآنکه آن راه نور در نور است
سیر ره تا به وقت مرگ بود
بعد مردن ذگر روان نشود
سیر منزل مدام در کار است
آن چنان سیر از آن احرار است
نتوان رفت در قدم به قدم
کسی ببرد وجود راه عدم
راه منزل چو بیکران باشد
رفتنش نیز همچنان باشد
نیست هیچ اندر آن طریق سکون
ابدا رفتن است در بیچون
سیر الی الله را بود عدی
سیر فی الله هست بی حدی
سیر الی الله از خودی است گذر
چون گذشتی دگر نماند سفر
سیر فی الله در خدا باشد
چون حق آن سیر دائما باشد
هیچ آخر مجوی آن ره را
زآنکه نبود نهایت الله را
آن چنان سیر را دوی نبود
او نگردی تو تا توی نرود
چون توئی رفت سیر حق بود آن
فهم کن سر کل یوم شان
سیر هر ذات لایقش باشد
در خور گله سایقش باشد
سیر خود را مکن قیاس به حق
شیر نر را چه نسبت است به بق
چه بود ذره پیش شمس منیر
چه زند قطره پیش بحر و غدیر
چون تو هر دیو را زبون باشی
با ملایک جلیس کی باشی
قطره را از خری مخوان دریا
ذره را هم مگوی شمس سما
مثل آن مگس که بر کاهی
شست بر بول خر به ناگاهی
بر سر بول کاه گشته روان
بر سر کاه آن مگس گویان
کاینت کشتی و بحر و من ملاح
گشته هر سو روانه بی اریاح
می نمودش چمین خر عمان
کاه کشتی، و خویش کشتیبان
بول نسبت به او چو دریا بود
آن قدر مر و را عظیم نمود
بینش هر کسی است لایق او
نیست خرد آنکه گشت عاشق هو
نسبتش بخشد اول او را حق
آنگهانش دهد ز عشق سبق
نور خود را در او کند پنهان
تا همان نور گرددش جویان
ورنه کی جسته است ظلمت نور
بلکه دایم ز نور نفور
می نجسته است هیچ ضد ضد را
جوید از جان مدا ند ند را
هیچ جسته است گاو را شتری
یا شود کفو بنده شاه و حری
عاشق حق چه گر چو تو بشر است
نیک بنگر اگر ترا نظر است
گرچه نور است چه گهر دارد
بحر جانش چسان درر دارد
منگر تو به جسم خاکی او
چشم بگشا نگر به پاکی او
که ورای زمین و هفت سماست
در گذشته ز فرش و عرش و خلاست
علمش از حق بود چو پیغمبر
به سوی حق کند همیشه نظر
واسطه در میان او و خدا
نیست کس فهم کن تو این سر را
هر چه فرمایدش خدا کند آن
همچو گوئی است پیش آن چوگان
هر کجا راندش قدر برود
بر سر و رو مثال گوی دود
فعل او را ز حق بدان نه از او
حق چو آب است و او بود چون جو
مثل آلت است پیش خدا
هر چه خواهد کند از او پیدا
تو مکن اعتراض بر آلت
که از آلت نجست کس حالت
چه توانند کرد تیغ و سپر
چون نباشند در کف صفدر
صفدری کو که تیغ را راند
قلبها را چو شیر بدراند
هر که او رستم است نارامد
تا که خون عدو بیاشامد
عقل تو رستم است و نفس عدو
می گریزد ز بیم او هر سو
رو به دست آور و بکش او را
تا رهی از عنا و خوف و بلا
ایمن آنگه شوی از آن دشمن
که ببری سرش چو اهریمن
سر او چون بری نشینی خوش
برهی از چهار و پنج و ز شش
بی شش و پنج و چهار روح شوی
دستگیر همه چو نوح شوی
پند نوح است کشتی جانها
هر که گیرد رهد ز رنج و بلا
هر که بگرفت پند نوح زمان
نکند غرقه مرد را طوفان
هست طوفان روحها شهوات
کشتی نوح طاعت و صلوات
هر که بنشست در چنین کشتی
گشت خوب و رهید از زشتی
و آنکه نشنید پند نوح از جان
بی گمان غرقه گشت در طوفان
پند بپذیر اگر خردمندی
تا چو ما خوش به دوست پیوندی
ور بود مر ترا گذر زین پند
لایق حبس باشی و غل و بند
غافلی سخت از خود ای مسکین
دائما زآن بمانده ای غمگین
هیچ بیرون شدن نمی یابی
گرچه بیدار و گرچه در خوابی
نیستت در جهان سرو سامان
هر طرف می دوی چون سرگردان
زان سبب که نئی مطیع خدا
گشته ای از رضاش دور و جدا
در جفا می روی دو چشم گشا
کی بری از جفا تو غیر عمی
در چنین ره یقین بمانی زود
صد هزاران زیان بری بی سود
وای بر تو اگر چنین بروی
زین نگردی و اهل دل نشوی
عمر تو بی گمان شود ضایع
گرچه آخر شوی ز جان خاضع
هیچ گون زآن خضوع بر نبری
چون پرت نیست گو چگونه پری
پیش ما آ که جان بری از ما
گرچه جغدی شوی چو باز و هما
ما همائیم و هم هما گیریم
غیر خود را بدان که نپذیریم
گر ز مائی چرا ز ما دوری
از چئی در ظلام اگر نوری
شکر ما چراست پیش تو زهر
لطف ما از چه روست پیش تو قهر
نیست انسی ترا به اهل درون
نظرت هست دائما بیرون
زنده از خواب و خور چو حیوانی
اهل دل را از آن نمی دانی
اهل دل را هم اهل دل داند
طفل ابجد کتاب کی خواند
تیغ رستم کجا زند زالی
کی چو اطلس بود کهن شالی
مرغ خانه کجا پرد چو هما
چون ز پستی است کی رود بالا
هر کسی آن کند کز او آید
هیچ دیدی که شیر سگ زاید
***
در نبی گفت حق که خلق جهان
از صغیر و کبیر و پیر و جوان
آنچنانشان که آفریدستم
آن نمایند از وفا و ستم
آید از هر کسی هر آنچه در اوست
لایق بد، بد و نکو نیکوست
هر که را در درون نکو گهر است
در خور آن گهر ورا هنرست
هرکرا گوهر بد است درون
کارها اش بود همه بد و دون
تا چسان شد سرشته از آزال
لایق آن بود ورا افعال
خیر و شر را اگر چه خواست خدا
لیک در شر بدان نداشت رضا
گر خدای را رضا بدی از شر
اهل شر را نسوختی به شرر
لیک هم خواست که از بد آید بد
تا نگردد خلاف قول احد
این سخن را مدار هیچ محال
واقعش دان گذر ز قیل و ز قال
سر این فهم کن ز ضرب مثال
تا که واقف شوی بر آن احوال
خواجه ای را که باشدش دو غلام
یک بود از لئام و یک از کرام
یک بود خائن و کژ و بدخو
یک امین و گزیده و نیکو
گفته باشد به دوستان پنهان
سر این هر دو را به نام و نشان
خواهد او زآن یکی خیانت را
وز غلام دگر امانت را
تا بود صادق اندر آن اخبار
تا نگردد دروغ آن گفتار
لیک راضی نباشد او به بدی
این یقین دان اگر تو با خردی
هم خدا نیز از ازل فرمود
با ملایک ورای گفت و شنود
که چه آید ز هر یکی به جهان
از بد و نیک و آشکار و نهان
یک رود در کژی و یک در راست
یک در افزایش و یکی در کاست
لیک راضی نباشد از بد کار
دائما باشد از بدی بیزار
چون که بر لوح مثبت اند یقین
از بد و نیک و از کهین و مهین
شرح این جمله را عیان فرمود
یک چنین است و یک چنان فرمود
پس از این رو مرید شر شد حق
تا رهند آن فرشتگان ز قلق
چونکه امر خدای آمد راست
اندر آن لوح که آن فراز سماست
همه بالند از آن و افزایند
در نماز و دعاش بستایند
گویدش هر فرشته که ای یزدان
نیست چیزی ز علم تو پنهان
جز تو کس نیست عالم اسرار
غیر تو نیست در جهان بر کار
نیک و بد گرچه جمله از تو روند
آخر کار چونکه حشر شوند
کی بود رتبت همه یکسان
یک رود در جحیم و یک به جنان
شبه را کی بود بهای گهر
نشود زهر در جهان چو شکر
هیچ شیری مجو ز روباهان
مطلب رهبری ز گمراهان
قابلی کو خبیر از سر کار
تا عیان را بداند از پندار
تا ببیند سر دل آن بینا
تا بپرد ز جای در بیجا
تا نهد در جهان عشق قدم
شودش حالتی دگر هر دم
تا کند حکمهای گوناگون
که ندید آن به خواب افلاطون
تخت در لامکان نهد پیدا
شود او پادشاه در دو سرا
مرده یابد از او حیات ابد
فارغ آید ز مرگ و گور و لحد
این معانی است بی حدود و کران
لیک از این گشته گوش خلق گران
گوش کو لایق چنین اسرار
دیده کو بهر دید این انوار
تا کند فهم آن چنان که این است
تا ببیند که این سر دین است
گوش قابل اگر بدی کس را
در خور این معانی ای دانا
نوع دیگر رموز گفته شدی
درهای غریب سفته شدی
کردمی صد هزار گونه بیان
از مقامی که نیست برتر از آن
گفتمی آنچه گوش کس نشنید
کردمی شرح آنچه دیده ندید
همه گفتارها شدی کاسد
کور گشتی ز غصه هر حاسد
سخن ما چو خور شدی مشهور
منکر راه ما بدی مقهور
طرز دیگر شدی عبارت ما
قطره گشتی یم از اشارت ما
غیبها جمله رو نمودندی
گره خلق را گشودندی
کس نماندی در این جهان محجوب
رو نمودی به طالبان مطلوب
می جانی شدی چو جان ارزان
بلکه بر خاکدان شوی ریزان
در همه جسمها ندیم شدی
همچو جان دائما مقیم شدی
طفل گهواره چون مسیح شدی
واقف و ناطق و فصیح شدی
نیک و بد در نظر شدی یکسان
اوفتادی برون دوی ز میان
همه احوال این جهان فنا
نی عیان است پیش پیر و فتی
عالم غیب همچنین گشتی
طفل چون پیر راه بین گشتی
لیک این را چو حق نمی خواهد
که کس از سر او بیاگاهد
همه را خیره سر همی خواهد
بی خود و دربدر همی خواهد
لاجرم جمله واله و حیران
پیش مهرش چو ذره سرگردان
مانده مدهوش و خیره در کارش
همه گویان که نیست کس یارش
همه جویان او شده شب و روز
ذاکرش گشته جمله از سر سوز
همه از جان و دل ورا جویان
خیره سر هر طرف شده پویان
به امیدی که ازو نشان یابند
دائما در گداز آن تابند
او تفرج همی کند از دور
دارد از خیرگی جمله سرور
از غم خلق می شود حق شاد
نیست پیشش عزیز جز فریاد
آه و فریاد کن ز جان و ز دل
تا رهد جان تو ز آب و ز گل
آب و گلروح را چو زندان است
روح در وی از آن پریشان است
جان در این تن همیشه در رنج است
زآنکه دور از وصال آن گنج است
گنج چون بود حق از او شد دور
گشت معشوقش از نظر مستور
هر که از دوست دور ماند او
چه شود حال او مرا تو بگو
حال او در زبان کجا گنجد
در ظروف بین کجا گنجد
درد او را نه حد بود نه کران
غبن او را کجا بود پایان
عشق را هر که یافت گشت تمام
تو مگو پیش او ز شاه و غلام
زآنکه اعداد این طرف باشد
چون خور عشق نور جان پاشد
نی عدد ماند و نه نیک و نه بد
همه روی آورند سوی احد
***
حمله ها می کنم که بنمایم
بندها را تمام بگشایم
غیرتش مانع است من چکنم
چون سپر دافع است من چکنم
آنچه می دانم ار بیان گشتی
این جهان محو آن جهان گشتی
خاستی از میان حجاب دوی
حق شدی فاش بی منی و توئی
ایکه با من نشسته ای می دان
که نداری نظیر در دو جهان
گر شهم من تو هم ز شاهانی
همچو من نور هر دل و جانی
به حق حق ورای من کس نیست
مرو از پیش من همینجا بیست
از کفم باده خور چو خماری
مست شو باز ره ز هشیاری
هر که از ماست باده خور باشد
نور را بر همه چو خور پاشد
هم بود شاه و هم شهی بخشد
به گدا زر ده دهی بخشد
هر کسی را که نور عرفان است
گوهر راستی و ایمان است
روی ما را کند ز جان قبله
بر لب ما زند ز دل قبله
چون شدی همچو من عزیز و گزین
زود بر اسب عشق افکن زین
بدران صف رستمان امروز
چونکه گشتی ز داد حق پیروز
نیست در دور کس مقابل تو
نبود غیر روح قابل تو
حکم نو کن که شاه دورانی
سکه ی تازه زن که سلطانی
حکم مطلق تر است در عالم
نایبی و خلیفه چون آدم
حاکمان چون تن اند و تو جانی
پادشاهان قراضه تو کانی
مثل تو نامد و نیاید هم
توئی امروز زبده ی عالم
نیستت در جمال و لطف نظیر
چون تو شاهی ندید تاج و سریر
شبه تو مادر زمانه نزاد
همچو تو باغ دهر میوه نداد
آدمت نیز هم به خواب ندید
نی صفتهات را ز کس بشنید
خضر اگر بیندت شود حیران
همچو موسی بود پیت پویان
یوسف مصر اگر ز خوبی تو
گردد آگه، شود ز عشق دو تو
ویس اگر هم ببیندت از دور
نشود بر جمال خود مغرور
چشم شیرین اگر بر آن رخسار
افتد از حسن خود شود بیزار
مثل تو نیست هم نخواهد بود
هم نیامد چو تو ز بدو وجود
این چنین مدح پیش ازین بسیار
کرده ام بل زیاده بهر کبار
متناقض کسی کند فهم این
که ندارد خبر ز عالم دین
زآنکه آنها که کامل اند تمام
همه مستند دایم از یک جام
همه در ذات خویش یک نوراند
به صفت گر ز همدگر دوراند
گر هزارند یک بوند ایشان
از عدد رسته اند درویشان
مدح یک، مدح جمله است یقین
ذم یک، ذم جمله دان تو یقین
پس اگر تو یکی از ایشان را
گوئیش بی نظیری و همتا
مثل تو کس ندید در عالم
هم نزائید مثل تو ز آدم
بعد ازو گر به اولیای دگر
این بگوئی و بلکه افزونتر
راست باشد از آنکه جمله یک اند
رفته اندر یقین برون ز شک اند
به خلاف اهل نفس را گر از این
مدحها گوئی و کنی تحسین
متناقض بود نیاید راست
زآنکه هر یک جدا ز اصلی خاست
هر یکی را صفات و ذات دگر
هر یکی را بود حیات دگر
مدح یک مدح جملگان نبود
قدح یک قدح جمله شان نشود
هر نبی را همه چنین گفتند
چونکه در ثنا همی سفتند
که نیامد چو تو شهی به جهان
مثل رویت ندید چشم زمان
بی نظیری به حسن در عالم
زبده ی انس و جنی و آدم
راست گفتند جمله، نیک بدان
زآنکه یک گوهراند از آن عمان
عدد جسمشان بود بسیار
لیک جانشان یکی است بی دو و چار
چونکه جمله یک اند در تحقیق
کی کندشان بگو مرا تفریق
نور پاک خدا دو چون باشد
هر که گوید دوست دون باشد
بر سر صد چراغ و شمع ای یار
نی که یک نور گشته است سوار
نور را بین ز شمعها بگذر
تا بری توز باغ وحدت بر
گر یکی جامه های گوناگون
هر دمی پوشد و رود بیرون
هیچ گردد ز جامه شخص دگر
نکند عاقل این سخن باور
زآنکه از جامه کس بدل نشود
خل ز تبدیل خم عسل نشود
از زری گر کنند کوزه و طاس
یا سبو و خم و صراحی و کاس
گرچه در نام و نقش مختلف اند
نامناسب چو دال و چون الف اند
لیک چون جمله را گدازانی
باز یک زر شوند تا دانی
پس یقین شد که مدحها یارا
گر نمودت جدا نبود جدا
مدح حق بود جمله ای جویا
زآنکه عاشق ز حق بود گویا
چون غرض از همه یکی بوده است
آنکه دو فهم کرد نشنوده است
این نهایت ندارد ای عاشق
یک اشارت بس است با صادق
***
بلکه خود بی اشارتی معلوم
شود او را تو اگر کنی مکتوم
زآنکه اندر نهاد او آن را
پیش از این در ازل نهاد خدا
جان او بود در جهان الست
زان می و جام جاودانی مست
همچو ماهی درون آن دریا
بی شب و روز در وصال و لقا
با عزیزان به هر طرف در سیر
در جهانی که ره ندارد غیر
بی زبان و دهان به هم گویان
بی سر و بی قدم به هم پویان
چون که از امر اهبطوا آن جان
آمد و بسته شد در این زندان
در تن آب و گل قرار گرفت
از چنان دولتی کنار گرفت
شد فراموشش آن ز صحبت تن
گشت مشغول مال و بچه و زن
چونکه رمزی دهند از آن یادش
دو جهان پر شود ز فریادش
زانکه ز اول وقوف داشت از آن
لیک پیشش حجاب بد نسیان
بسته بود آن به یاد آوردی
تا که سر بر زند چنین دردی
آیدش یاد از آن جهان قدیم
آن می صاف و آن شهان ندیم
آن وطنگاه و موضع مألوف
و آن سخنهای بی ظروف حروف
لیک هر که او ندیده است آن را
آن چنان دور و گشت و جولان را
زین جهان رسته است چون حیوان
چه خبر باشدش ز عالم جان
گر کنی شرح پیش او صد سال
وصف حسن جلیل بی ز زوال
اندر او هیچ آن اثر نکند
یک سخن زآن به گوش در نکند
با چنین شخص گفتن بسیار
چون سخن گفتن است با دیوار
هیچ فهم سخن کند دیوار
گر بگویی تو اندک و بسیار
لیک می گو علی العموم سخن
نورها می فشان ز علم لدن
***
رهبر رهروان حق سخن است
بر فلک نردبان حق سخن است
هر که او را غذا سخن گردد
بر سر بحر بی سفن گردد
همچو عیسی بر آسمان رود او
بی تن اندر جهان جان شود او
روح مطلق شود رهد از تن
دو جهان را کند چو خور روشن
در جهان از خدا سخن آمد
سخن از علم من لدن آمد
معجزی نیست در جهان چو سخن
جز سخن را پناهگاه مکن
معجز راستین نه قرآن است
جان پر درد را نه درمان است
همه قرآن ز پا و سر سخن است
اندر و جمله خشگ و تر سخن است
همه هستی چو بنگری سخن است
فوق و پستی چو بنگری سخن است
این زمین و سما و خور سخن است
کوه و صحرا و بحر و بر سخن است
جز سخن نیست در جهان چیزی
فهم کن گر تراست تمییزی
باغ و ایوان و خانه ها یکسر
نی ز فکراند گشته جمله صور
همچنین فرش و عرش و هر چه در اوست
اندرون و درون ز مغز و ز پوست
همه زاده ز علم یزدان اند
اهل دل جمله را سخن دانند
زآنکه بی حکمتی نشد موجود
انس و جن و زمین و چرخ کبود
گفت گنجی بدم خدا پنهان
خواستم تا شوم پدید و عیان
پس جهان را بدان سبب ظاهر
کرده ام تا شود هویدا سر
تا بدانند اینکه شاهی هست
زآنکه از خود نشد بلندی و پست
این جهان را نساخت حق ز گزاف
که در او مردمان زیند معاف
بهر صد گونه حکمتش پرداخت
خنک آن کس که چون بدید شناخت
که جز او در جهان خدائی نیست
غیر ذات ورا بقائی نیست
پس یقین شد که کون و هرچه در اوست
صورت علم و حکمت است ای دوست
علم و حکمت سخن بود می دان
گرچه شد نقش او زمین و زمان
نقش او را زمن مگیر جدا
سر همان است گرچه شد پیدا
این صور همچوآب بود یقین
گشت یخ جمله اندر این تکوین
فکر را آب دان سخن چون یخ
پیش آن آب نطق، کف و وسخ
نزد عاقل بدان که یخ آب است
مگر آن که او ز جهل در خواب است
چیز دیگر گمان برد یخ را
ضد شناسد چو دانه و فخ را
لیک چون آفتاب درتابد
محض آب روانه اش یابد
همچنان آسمان و چرخ و زمین
چون شود آفتاب حشر، مبین
بگدازد شود همه ناچیز
نخری گنجشان به نیم پشیز
چرخ و کیوان شوند زیر و زبر
ریزد از آسمان مه و اختر
کوهها همچو کاه پره شوند
کل موجود ذره ذره شوند
ملک صورت شود تمام خراب
یخ هستی رود روانه چو آب
همه هالک شوند و حی ماند
دایم او را بجو که وی ماند
تا بمانی تو نیز پاینده
فارغ از رفته و ز آینده
جز خدا نیست هیچ پشت و پناه
رو بدو آر و پای نه در راه
که ره راست جستجوی حق است
راحت و ایمنی به سوی حق است
هر که حق را گزید دانا اوست
خنک آن جان که دائم اینش خوست
وای بر وی که خواهشش به جهان
غیر حق باشد آشکار و نهان
پیش چشمش جهان بوده پرده
ماند اندر فراق افسرده
زندگیئی که باشدش برود
لطف او جمله عین قهر شود
گر بود قابل سرای نعیم
گردد آخر سزای نار جحیم
ز آفرینش چو آمد اینجا او
بود در وی عطا و بخشش هو
آمد از باغ جان چو گل تازه
چون که ننهاد پا به اندازه
گشت مشغول آب و گل زبله
شد فراموش منزلش وان ره
ماند در حبس خاکدان محبوس
بردش از راه، صورت محسوس
آن اثر چون بماند بی مددی
در جهان کثیف همچو سدی
آن اثر رفت از او و هیچ نماند
لطف را باز حق به بی سو خواند
لطف حق سوی اصل خویش برفت
گرچه کم بود و گرچه بیش برفت
تو ز ذکر و نماز ده مددش
کن به سعی و جهاد بی عددش
تا شوی زین صفات بد مبدل
قوت ده دایمش ز ذکر و عمل
می فزا در صلوة و صوم و نیاز
خاک شو در گذر ز کبر و ز ناز
که از عمل نور جان شود افزون
وز کسل در کمی و ناموزون
جنبش اندر ره خدا نیکوست
شاد جانی که این چنینش خوست
گر به فرمان زئی نمیری تو
جوی در بندگی امیری تو
بنده سلطان بود نکو بنگر
کفر ایمان شود نکو بنگر
نی که درمان برای درد بود
دایم از جان به سوی درد رود
درد را چونکه در رسد درمان
درد درمان شود یقین می دان
همچنین چون خدا نماید رو
نی بشر ماند و نه رنگ و نه بو
غیر حق جملگی فنا گردد
ظلمت کون پر ضیا گردد
زآنک حق چون رسد رود باطل
هستی طالبان شود آفل
گرچه باشد چو که قوی هستی
نرم گردد چو پشم از آن مستی
پشم را باد عشق پراند
پرده را دست عشق دراند
عشق چون نفط و هستها چون نی
زآتش او شود یقین لاشی
همه اشیا شوند ازو معدوم
این نگردد به زیرکی مفهوم
گذر از فهم تا کنی فهمش
نیست شو تا بری بر از رحمش
حکمت حق نگر در این ایجاد
که چسان کرد از عدم بنیاد
کرد از علم صورتی پیدا
تا شود زآن قدر که بود اعلا
شد ز ترکیب چار عنصر تن
گشت خلقی روان ز مرد و ز زن
رست از خون و لحم و رگ جانی
لیک فانی چو جان حیوانی
چون که جمع آمد این همه یکجا
در تن از آب و خاک و نار و هوا
گشت زنده ز جان حیوان تن
نیست پوشیده هست این روشن
چون که افزود عقل حق بنمود
در رحمت ز لطف خود بگشود
از زبان رسول گفت به ما
که شدیت از جهان وصل جدا
علم بودیت نقش محص شدیت
درد گشتیت اگر چه صاف بدیت
مهر جان و تن از درون بکنید
دوستی جهان ز دل فکنید
خدمت من کنید روز و شبان
تا رهید از جهان چون زندان
پس ز ترکیب ذکر و صوم و نماز
چون کنید از برای من به نیاز
جان باقی از آن کنم پیدا
زنده مانید بی زوال و فنا
این چنین روح از عمل روید
وصل یابد هر آنکه می جوید
از بخار و ز خون مجو جان را
دایم از ذکر جوی ایمان را
نور ایمان ز داد رحمان است
ظلمت کافری ز شیطان است
کی بود نور از آفتاب جدا
مؤمنان را مدان جدا ز خدا
مؤمن از نور حق همی بیند
دائما هر کجا که بنشیند
گفتگویش ز حق بود هر دم
شنوائیش باشد از حق هم
همچو آلت بود به دست خدا
جنبش از حق کند به خشم و رضا
نکند او ز نفس خود حرکت
حرکاتش بود از آن حضرت
نیست این را نهایت ای جویا
باز گرد و ز راز شو گویا
شرح آن قصه کن که می گفتی
در مدح سخن همی سفتی
هر که خود قابل است بپذیرد
این سخن را به جان و دل گیرد
بهر ناقابلی خموش مکن
ترک این خمر و جام و نوش مکن
همچو خورشید در جهان می تاب
بهر خفاش رو ز خلق متاب
چون مه بدر نور می افشان
گرچه عوعو کنند و بانگ، سگان
کار مه هست آن و کار سگ این
بهر کافر نهان کند کس دین
کار مه چیست نور افکندن
کار سگ عوعوست و جان کندن
چون شود که آفتاب بهر خفاش
در غطا ماند و نتابد فاش
بهر خفاش ناقص و مذموم
عالمی را ز خود کند محروم
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
بهر یک خس دو چشم نتوان دوخت
سالها می نمود دعوت نوح
قفل جانی نگشت از او مفتوح
با خلایق به جهد نهصد سال
پند می داد هم به قال و به حال
کس از آن قوم پند را نشنید
تار پند ار چه او دراز تنید
کار خود می کن وز کس مندیش
بهر یگانه ای مبر از خویش
همچو خویشت پلید می خواهد
در عذاب شدید می خواهد
دشمن توست دوستش مشمار
فخر او را بتر شناس از عار
ظاهرا یار و باطنا مار است
زیر هر یک گلش دو صد خار است
مهر او همچو مهر سوزنده است
آتش قهر را فروزنده است
روزیت را همی برد ز نعیم
تا شوی روزی نهنگ جحیم
می فریباندت به نقش جهان
گه به مال و گهی به حسن زنان
گه به نان و کباب و گه به شراب
گاه با سبزه و کناره ی آب
بی عدد زین نسق نماید او
تا کند در جوالت آن جادو
به حذر باش از او مشو غافل
تا نگردی چو گمرهان آفل
نام حق می بر و بر او می دم
که فزونی او شود زآن کم
حصن خود ساز نام یزدان را
تا رهانی ز مکر او جان را
زآن سبب در نبی خدای ودود
از پی دفع او به ما فرمود
که بگوئید ذکر من بسیار
تا رهید از جفای آن مکار
ذکر من دست و پای او ببرد
همچو مو از سر سرش سترد
تیغ تیز است ذکر من بروی
می برد بی گمان ورا رگ و پی
این چنین گر کنی رهی تو از او
کور و بیکام گردد از تو عدو
دشمن خرد نیست آن ملعون
کرد بسیار خلق را مغبون
رستمان را اسیر کرد این زال
شد از او جمله را تباه احوال
تو که رستم نئی و طفل رهی
نیستی شاه و کمترین سپهی
زو بیندیش حال تو چه شود
چه ستمها از او که بر تو رود
در پناه خدا گریز هلا
ذکر حق گوی درخلا و ملا
***
باش در بطن حوت یونس وار
غرق تسبیح و ذکر، لیل و نهار
که از آن بطن، او به ذکر رهید
وز چنان محنتی به ذکر جهید
جان تو یونس است و تو ماهی
ذکر حق کن اگر نه گمراهی
تا چو یونس ز حوت تن برهی
تا قدم بر فراز چرخ نهی
ور ترا ذکر حق نگردد قوت
یونست هضم گردد اندر حوت
داده باشی عزیز عمر به باد
روز محشر ز غم کنی فریاد
که این چنین دولتی برفت از دست
چه کنم تیر از کمان چون جست
در پی امر و نهی حق می باش
از دل و جان مدام خفیه و فاش
تا که گردی ز سلک مقبولان
نروی در سقر چو مخذولان
هر که او طاعت خدا بگزید
و آنچه فرمود بی ریا بگزید
داد حق گنج بیکران او را
شاهی و ملک جاودان او را
کردش آخر مقرب درگاه
گشت از جمله سرها آگاه
ترجمان علوم حق شد او
بی حجابی خدا نمودش رو
گشت دایم جلیس اللهش
کرد بی طبل و بی علم شاهش
برگزیدش بر اهل ارض و سما
تا کند امر و نهی در دو سرا
کردش از جود حاکم مطلق
تا جدا زو شوند باطل و حق
پیش از آدم فرشته بود ابلیس
با ملایک مدام انیس و جلیس
چون خدا آفرید آدم را
کرد همواره جانش آن دم را
نور پاکش چو تافت از بی جا
از ملایک بلیس گشت جدا
بعد از او ز انبیای دیگر هم
شد جدا بد ز نیک، و بیش از کم
تا زمان محمد مختار
سرور انبیا شه احرار
همه بودند امت یکسان
بهم آمیخته چو تن با جان
نور احمد چو تافت بر سرشان
یک شد از اهل کفر و یک ز ایمان
نام بوذر بشد شه و صدیق
نام بوجهل کافر و زندیق
چون چراغ اند انبیای خدا
زآنکه از نورشان شده است جدا
کافر از مؤمن و ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
پس یقین شد که انبیا محک اند
زآن سبب در صفات جمله یک اند
قلب از زر جدا از ایشان شد
بی محک قلب و نقد یکسان بد
تا به حشر این محک بود قایم
تا جهان هست باشد این دایم
انبیا گرچه از جهان رفتند
به سوی ملک جاودان رفتند
اولیا را گذاشتند به جا
تا از ایشان همان شود پیدا
هر که گردد مریدشان از جان
بر محک راست است نقدش دان
وآنکه منکر شود یقین قلب است
آدمی نیست در صفت کلب است
ور نباشند اولیا پیدا
امتحانی دگر بود ما را
بنگریم آنکه راهشان گیرد
پندشان را به عشق بپذیرد
نکنند غیر ورزش ایشان
پی گفتارشان رود از جان
جهد و طاعت بود ورا پیشه
نکند غیر طاعت اندیشه
حب دنیا کند ز سر بیرون
بیخ شهوات برکند ز دون
کم کند هر دمی ز خواب و ز خور
کوشد اندر صلاح افزونتر
زین بدانیم که او زر صافی است
زآنکه عهد الست را وافی است
وآنکه برعکس این کند کردار
کافرش دان ورا و قلب شمار
امتحان درست این باشد
هرکرا جستجوی دین باشد
از چنان همنشین بپرهیزد
با طلبکار حق درآمیزد
زآنکه صحبت عظیم اثر دارد
مرد بد در تو تخم بد کارد
کفر از صحبت است در مردم
همچو خود گمرهت کند ره گم
مصطفی گفت جمله ی طفلان
مسلم و پاک آمدند بدان
لیک بعضی ز مادر و ز پدر
شده اند اندر این جهان کافر
پدر ار عیسوی است هم فرزند
از نر و ماده نی همان ورزند
ور بود موسوی پدر ز جهود
می شود هم پسر پلید و جحود
ور مجوسی است همچنان گردد
پدرش چیست او همان گردد
هر کسی را جدا جدا دینی است
هر یک را رهی و آئینی است
پس اگر عقل کامل است ترا
بگزین صحبت ولی خدا
تا شوی همچو او تو نیز ولی
کندت صحبتش غنی و ملی
زاو پذیری صفا چو لعل از خور
نبود جز خدات اندر خور
همت پست تو بلند شود
خاطرت جز به سوی حق نرود
غیر حق پیش تو بود لاشی
نکنی روی جز به حضرت حی
پای همی نهی تو بر دو جهان
نزنی دست جز در الرحمن
صحبت اولیا چنین کندت
با چنان دولتی قرین کندت
گر به دست آوری غنیمت دار
دامن آن شهان ز کف مگذار
هر چه با تو کنند راضی شو
امرشان را ز جان و دل بشنو
سر مکش گر زنند بر رویت
کز جفاشان نکو شود خویت
نی کران دارد این و نه پایان
همچو من شوغلام درویشان
چونکه گردی تو بنده ی ایشان
نی خطر باشدت دگر نه زیان
دائما سرفراز باشی تو
همه چون جغد و باز باشی تو
گذر از وصف نیک و بد ای عم
چونکه سر زد ز اندرون آن دم
بی دم و حرف و صوت گوی سخن
اندرآ در یم و گذر ز سفن
هیچ ماهی نشست در کشتی
یا که خود را فکند بر پشتی
خلق دریا در آب گردان اند
دائما هر طرف به جولان اند
غیر دریا اگر چه هست شکر
پیش ایشان بود ز زهر بتر
نان و بریان و عیششان آب است
رایت و ملک و جیششان آب است
سخن حق ز حق حجاب شود
نادر است آنکه بی حجاب رود
بی تن و جان ره خدا سپرد
بی پر و بال بر سما بپرد
غم و شادی نتیجه ی دنیاست
آنچه از ضد بری است در عقبی است
این ضد و ند در جهان فناست
وحدت محض در سرای بقاست
نیک و بد وصفهای اجسام است
هر که نگذاشت این دو را خام است
زیر و بالا مرو که بیراهی است
در چنان ره چه جای آگاهی است
کفر و اسلام را مجوی آنجا
که نگنجید آن طرف من و ما
صورت و نقش و رنگ و بو این سوست
ورنه در بیسوی، نه پشت و نه روست
سوی جانان به جان برو نه به تن
غیر حق را برای حق افکن
***
جوی در خود ورا چو جویانی
خیره هر سوی از چه پویانی
آب لطفش ز جسم خاکی تو
می کند جوش بهر پاکی تو
در خودش جو چو از تو می روید
بلکه خود او ترا همی جوید
با توست او مجوی جای دگر
چشم بگشا و در خودت بنگر
جوی شیر اندرون تست روان
شیر جوئی توگاه از این گه از آن
هست با بحر متصل خم تو
پاره ی نان طلب کنی هر سو
در سر خویش پیچ اگر نه خری
گرد خود گرد اگر نه خیره سری
لابه ها می کنی سرار و جهار
که ای خدا رو نما بمن یکبار
می دهد او جواب که ای نادان
از تو هرگز جدا نیم چون جان
گر جدا گشتمی ز تو یکدم
کی بماندی تن تو زنده به دم
دمبدم از دم منی نالان
چشم بگشا اگر نئی نادان
خود منم بر تو دائما بر کار
از چه خفتی نمی شوی بیدار
نی که فرمود ایزد ای جویان
با توام دایم آشکار و نهان
در درون و برون مرا می بین
تا شود دیدن منت آئین
بلکه من چون بهارم و تو درخت
از منستت حیات و زینت و رخت
پری از من چو جام از باده
از منی تو روانه در جاده
در کف من چو لعبتی دایم
از منی قاعد از منی قایم
[راز و ناز و نیاز تو ز من است
جنبش از جان بود چه گرز تن است
روز و شب با توام نمی بینی
گه ز من شاد و گاه غمگینی]
گاه کفری ز من گهی دینی
گاه مهری ز م نگهی کینی
از منی زنده چون ز یم ماهی
چون نداری از این سر آگاهی
زندگیئی که دادمت می بین
کان من وز من است در تو یقین
چشمها را گشا و منشین کور
زآب شیرین بخور مخور از شور
چشم را دارد آب شور زیان
زآب شیرین عشق شو ریان
تا شود چشم جان تو روشن
تا شود نار بر تو چون گلشن
هر طرف من ترا همی رانم
نیست از مرکبت جدا رانم
اسب تو زیر ران و تو هر سو
می دوی هر طرف که اسبم کو
گفتن کو، حجاب گشت ترا
ورنه همچون خور است حق پیدا
در گذر از خیال ای رهرو
تا رسی در وصال ای رهرو
غیر اندیشه پرده ی ره نیست
پرده افزاید آنکه آگه نیست
گر به مردان عشق بنشینی
همچو جان اندرون خود بینی
گرچه با هر کسی نشینی تو
بعد از آن غیر حق نبینی تو
در خس و کس ورا عیان بینی
گاه پیدا و گه نهان بینی
هیچ چیزی نماندت مشکل
چون که پیش از اجل شوی بسمل
هر کجا رو نهی ورا بینی
سرها جمله بی خطا بینی
در که و کوه چون کنی تو نگاه
پر شود چشم و سینه ات ز آله
بحر رحمت شوی در این عالم
ملکت سر نهند چون آدم
همه ارواح را امیر شوی
حاکم و نایب و وزیر شوی
جمله پیشت ز دل سجود کنند
تا ز کان تو گنج عشق کنند
همه را علم و رتبت افزاید
بسته هاشان تمام بگشاید
همه از تو برند درس و سبق
همه خوانند بی حروف ورق
علم اسما چو شد ترا معلوم
همه را هم ز تو شود مفهوم
قدر تو بود از فلک افزون
زآن سجودت همی کنند اکنون
چون که پیشی به دانش و تقوی
ملک و روح را دهی فتوی
رهبر و رهنمای حق باشی
بر همه درهای جان پاشی
اندر این باب یک حکایت خوب
بشنو از من به صدق ای محبوب
از پدر مانده بود شخصی را
زر و املاک و گونه گون کالا
همه را پاک خورد و مفلس ماند
گریه می کرد و اشگها می راند
از خدا با هزار نوحه و سوز
گنج بی رنج خواستی شب و روز
گفت در خواب هاتفی او را
که سوی مصر تاز این جویا
داد او را نشان کوی و مقام
گفت آن جایگه رسی تو به کام
پس ز بغداد سوی مصر روان
گشت او بر امید گنج نهان
مفلس و بینوا به مصر رسید
کس به نانی ورا نمی پرسید
شرم مانع همی شدش از خواست
در مجاعت وجود را می کاست
چون که از حد گذشت گرسنگیش
گفت تا چند باشد این تشویش
همچو شبکوک شب روم بیرون
بو که چیزی دهد مرا بی چون
پای از خانه چونکه پیش نهاد
ناگهانی عسس بر او افتاد
بگرفتش به زخم چوب که هان
چه کسی زود گو مدار نهان
گفت بهر خدا دمی بگذار
تا کنم واقفت از این اسرار
چون که بگذاشت، حال خویش بگفت
با عسس یک به یک نداشت نهفت
گفت او را عسس که خربده ای
طالب این از آن سبب شده ای
دیده ام من هزار خواب چنین
که به بغداد هست گنج دفین
در فلان کوی و در فلان خانه
نفتادم به دام از آن دانه
تو عظیم احمقی که چندین ره
بر یکی خواب کوفتی ز بله
از عسس چون نشان گنج شنید
گشت بر وی مقام گنج پدید
گفت در خانه ی من است آن گنج
احمقانه چه می کشم این رنج
باز از مصر رفت تا بغداد
گنج در خانه یافت شد دلشاد
گرچه بی فایده بد آن سفرش
ظاهرا لیک نیک بین اثرش
که چسان فایده اش رسید ز سیر
یافت در عین شر هزاران خیر
گر نکردی ز شهر خویش سفر
کی شنیدی ز گنج خویش خبر
رنجها در سفر اگر چه کشید
عاقبت بین که چون به کام رسید
چون پی رنج بی گمان گنج است
آن طرف تاز که اندر آن رنج است
نی که از رنجهای صوم و نیاز
از حج و از زکوة و ذکر و نماز
می رسد آدمی به گنج درون
عملش گرچه می نمود برون
همچو آن شخص که او ز خانه و شهر
تا نیامد برون نبرد آن بهر
زآن سفر گنج یافت در خانه
گشت فارغ ز خویش و بیگانه
گنج تو نیز هم به خانه ی تست
لیک در جستنش نگشتی چست
خیره سر روی هر طرف آری
چشم با خویشتن نمی داری
تن تو خانه، گنج نور خدا
نور در خویش جوی نی هر جا
هست نزدیکتر به تو یزدان
از رگ گردنت یقین می دان
نحن اقرب الیه در قرآن
زین بفرموده است الرحمن
آنچه نزدیکتر ز تست به تو
غافلی زآن نمی بری خود بو
و آنچه دور است از تو می دانی
همچو لوح نبشته می خوانی
کارهای تو جمله معکوس است
زآن سرت زیر قهر منکوس است
آنچه پیداتر است از خورشید
گشت پوشیده بر تو ای نومید
و آنچه پنهان تر است از عنقا
همچو صعوه است پیش تو پیدا
از خودی خودی چو خر نادان
که کدامی فرشته یا حیوان
وز هر آن چیز کز تو دور است آن
واقفی نیک و گشته ای همه دان
آنچه سودت نکرد دانستی
ضبط هر علم را توانستی
و آنچه سودت در آن و لابد است
بخت و دولت ترا از آن ود است
اجنبیئی از آن و بی خبری
عمر را در فشار می سپری
علم جان را که تن از آن زنده است
دائما مغز و خوب و رخشنده است
باید اول شناختن آن را
که چرا آفرید حق جان را
از کجا آمد و کجا رود او
و آخر کار تا چسان شود او
هست مقبول حضرت یزدان
یا که مردود اوست در دو جهان
رو سپید است یا چو قیر سیاه
یا پر است از صواب یا ز گناه
هست فانی و یا بود باقی
هست واقی و یا بود عاقی
مرگ و حشر و صراط و حور و جنان
هم بداند که چیستند و چسان
شخص را واجب است دانش این
کز چنین علم می فزاید دین
نی ز فکر و قیاس و نقل و خبر
بل ز عین و عیان و کشف و نظر
این چنین علم جست هر عاقل
غیر این را نجست جز غافل
غیر این علم گمرهی است یقین
نیستش حاصلی به جز تزیین
چند روزه است دانش ظاهر
هیچ جانی از آن نشد طاهر
همچو کالا و زر شود فانی
هر علومی که نیست آن جانی
در علوم زیادتی چستی
واندر آنچه که بایدت سستی
***
تو بدان شاهزاده می مانی
بشنو احوال او که تا دانی
پدرش جمع کرد استادان
تا شود در علوم آبادان
سالها بود اندر آن مشغول
تا شدش جمله علمها محصول
ذو فنون گشت و عالم و والا
تا که صیتش گرفت عالم را
پدر از مهر امتحان او را
برد اندر سرای خود تنها
خاتم زر بکف گرفت و بدو
گفت اندر کفم چه هست بگو
گفت چیزی مجوف و گرد است
زو نهان ماند اینکه شاگرد است
نیست از من نهان که استادم
بر سر این تمام افتادم
زردفام است و حلقه ای موزون
آنچه بگرفته ای به مشت درون
گفت شاهش که راست می گویی
اندر این علم چست می پوئی
هر چه آن گفتنی بود گفتی
در بنهفته را عیان سفتی
راست است این نشان که دادی تو
در فن خویش اوستادی تو
لیک تعیین کن آشکار بگو
کاین چه چیز است بی خدار بگو
گفت باید که باشد آن غلبیر
شاه گفتش که ای ز علم خبیر
شد نشانها به علم معلومت
یک به یک گشت جمله مفهومت
عقل تو زین قدر نگشت خبیر
که نگنجد به مشت در، غلبیر
اهل این عالم از صغیر و کبیر
از بد و نیک و از غنی و فقیر
بر علوم نهان شدند استاد
هر یک از خویش بلکه علمی زاد
زآنچه پر فایده است و آسانتر
همه هستند بی خبر چون خر
زآنچه فرض است جمله نادان اند
اسب در بیرهی همی رانند
زآنچه بی آن بدن ز بدبختی است
همه قهر است و محنت و سختی است
دائما گرد آن همی گردند
تا ز درمان جدا و پر درداند
لاجرم کار جمله معکوس است
سر سرشان به قهر منکوس است
در نبی چون که حکمها می راند
ناکسوا حق رؤسهم می خواند
در پیش گفت عند ربهم
سر این را ز حق بجوی نکو
با خدا و نظر به غیر خدا
می کنند از شقا و جهل و عمی
متصل با وی و از او غافل
به سوی غیر او به جان مایل
پس نگونسارشان از آن گفت او
که ز بیسو همی روند به سو
همچو روغن بر آب چفسیده
و آنگه از تاب نار تفسیده
علف نار می شود از جان
نار را جذب می کند به خود آن
زآنکه ناراست لایق آن زیت
نار شد زیت را سراچه و بیت
گرچه از نار بد جدا بنگر
چون شد او را غذا به حکم قدر
پهلوی آب بود و خوردش نار
زآنکه بود از ازل به آب اغیار
آب، حق است و اشقیا روغن
زآن سبب شد جحیمشان مسکن
گل و لاله زآب زنده شود
هر دو زاو در نمو و خنده شود
خار با گل اگر نماید یار
لیک دور است در سر از گلزار
گرچه خود خار با گل است رفیق
این رود در مشام و آن به حریق
سوی آنچه هلاک ایشان است
روز و شب میل جمله از جان است
سوی آنچه به کارشان ناید
دم بدم حرصشان بیفزاید
هر یکی اندر آن شود دانا
هر یکی پیشوا کند خود را
مو به مو سر آن بداند او
جهد خود را در آن کند صد تو
دهد ان یک به فلسفه خود را
تا شود در هنر چو بوسینا
یک دهد خویش را به علم نجوم
یک به تحریر و یک به علم رقوم
یک به فقه و خلافی و تفسیر
یک به رمل و به هندسه و تعبیر
بی حد است این فنون چگویم من
پیش چوگان حق چو گویم من
پای برگیرم و پرم چون تیر
بی گمانی ورای چرخ و اثیر
با شما رفتنم به پای شما
هست از رحمتمم برای شما
تا شوید از طریق عشق مفیق
گشته ام با شما ز لطف رفیق
ورنه خود از کجا چو جنس منید
من همه روحم و شما بدنید
بس بود این سخن کنم سیران
سوی آن که او منم بر او حیران
چون که طالب نئید ای دو نان
پی جاهید و بسته ی دو نان
ترکتان کردم و شدم بر شاه
زآنکه بس کاهلید اندر راه
بودنم پیش شاه صد عید است
نو نو از نور او مرا دید است
هر دمم جلوه و تماشایی
هر دمم در بهشت نو جائی
مجلس شاهوار بنهاده
هر طرف حورئی به کف باده
هیچ مستی در او ندیده خمار
بی دی آنجا دو صد هزار بهار
گنجها یافته در او بیرنج
برده جان نرد عشق بی شش و پنج
ماهیان را یم است بهتر جای
ماهیان را یم است تخت و سرای
مرگ باشد ز یم جدائیشان
کفر محض است خود نمائیشان
گفتگوی همه ز بحر بود
جستجوی همه ز بحر بود
اولیا ماهی اند و حق دریا
دایم آن بحرشان بود مأوی
این طرف بهر تو همی آیند
ور نه بی یم چگونه آسایند
قصدشان آن بود کزین زندان
ببرندت به سوی عالم جان
تا رهی زین سعیر پر نقمت
تا رسی در نعیم پر نعمت
از عطاشان غمت شود شادی
از کرمشان بخیلیت رادی
نور ایشان کند ترا بینا
چون مسیحا روی به سقف سما
گر پذیری تو پندشان بردی
ور نه مانی به پست چون دردی
چه زیانشان بود اگر زخری
از شکرهای حلمشان نخوری
ور از ایشان شوی گریزان تو
دور مانی و اشگ ریزان تو
بلکه خود این به است ایشان را
که گذارند تو پریشان را
جمع گردند جمله باز آنجا
صید گیرند همچو باز آنجا
این یقین دان که مرد خاص خدا
کامران است و شاد در دو سرا
دستگیر توانگر و درویش
اوست هم نوش نیش و مرهم ریش
گر قبولش کنند و گر نکنند
ور بوی هیچ خیر و شر نکنند
خودبخود او خوش است و آسوده
چرب و شیرین بسان پالوده
نیست محتاج هیچکس به جهان
بلکه محتاج اوست کون و مکان
مجرمان جمله زو شوند آزاد
محرمان را رساند او به مراد
***
شاه محمود یک شبی می گشت
به گروهی رسید اندر دشت
پس بگفتند شاه را بگو
چه کسی، ده خبر، بهانه مجو
گفت او کز شما یکی ام من
هست همچون شما مرا این فن
آن یکی گفت هر یکی ز شما
باز گوئید صنعت خود را
گفت یک خاصیت مرا در گوش
باشد ای دوستان مکر فروش
من بدانم که سگ چه می گوید
سوی آن بانگ از چه می پوید
گفت آن یک، مراست در بازو
نقبها می زنم قوی صد تو
گفت آن یک ، مراست در بینی
کنم از خاک زر، به بو بینی
گفت آن یک، مراست اندر دست
که کمند افکنم بلند از پست
گفت آن یک، مراست در دیده
که هر آن که او شبم شود دیده
روز بشنماسمش که او چه کس است
شاه یا شحنه دزد یا عسس است
گفت شه که مراست اندر ریش
که به گاه گرفتن و تشویش
چون که من ریش را بجنبانم
همگان را ز قتل برهانم
همه گفتند قطب مائی تو
که دهی جمله را رهائی تو
بعد از آن جملگان روانه شدند
به سوی قصر شه دوانه شدند
چون سگی بانگ زد ز جانب راست
گفت می گوید اینکه شه با ماست
خاک بو کرد آن و گفت که هان
زیر این است مخزن سلطان
و آن دگر بر سرا فکند کمند
گرچه بود آن سرا عظیم بلند
نقب زن نقب زد در آن مخزن
زر برون کرد و اطلس و اد کن
هر یکی هرچه خواستند از آن
برگرفتند و داشتند نهان
پادشه چون مقامشان را دید
خویشتن را از آن نفر دزدید
بامدادان نشست بر سر تخت
گفت احوال دزد و مخزن و رخت
پس بفرمود شه به سرهنگان
که فلان جا روید زوتر هان
هر که آنجاست جمله را گیرید
دست بندید و عذر مپذیرید
در زمان جمله را بیاوردند
دست بسته به شاه بسپردند
آنکه شب هرکرا که می دید او
بامدادش همی شناخت ز رو
دید بر تخت، شاه را و شناخت
گفت با ما نه دوش این می تاخت
آنکه او داشت خاصیت در ریش
هست این و از اوست این تشویش
رو به شه کرد و گفت ای سلطان
هر چه گفتیم جمله کردیم آن
وقت آن شد که ریش جنبانی
زین بلامان به لطف برهانی
کرد آزاد شاهشان از جود
هیچ خلفی نکرد در موعود
بلکه بخشید مال و خلعتشان
بر سری آن شه عظیم الشان
شاه حق است در لباس بشر
نیست پوشیده زو نه خیر و نه شر
هست با ما در آنچه ما هستیم
هر یکی گر بلند و گر پستیم
سر جمله بر او چو خور پیداست
از بد و نیک و از فزون و ز کاست
و هو معکم شنوتو بی تأویل
فهم کن در گذر ز قال و ز قیل
خلق هستند همچو آن دزدان
هر یکی را فنی است نیک بدان
آن فنون را گر آورم بشمار
گفتگویم شود قوی بسیار
هیچ آن دستگیر کس نشود
کار کس پیش از آن فنون نرود
لیک فنی که باشد از دیده
همچو آن تیزبین بگزیده
کو چو شب دیده بود آن شه را
روز بشناخت روی چون مه را
برهانید دید او همه را
آن ضعیفان خوار چون رمه را
همچنین هر کسی که حق را دید
در تن آب و گل ورا بگزید
در جهان شب او چو دیده وراست
دید حق را اگر چه در بشر است
چون ببیند برون از آب و گلش
هم گزیند به عشق جان و دلش
روز حشر و جزا جز او حق را
نشناسد کسی دگر آنجا
چون محمد شفیع گردد او
عاصیان را جهاند او ز آن جو
دستگیر همه شود آن روز
نهلدشان در آتش و تف و سوز
همه را از جحیم برهاند
در سرای نعیم بنشاند
بینوایان از او غنی گردند
همه چون آسمان سنی گردند
گر چه ناراند جمله نور شوند
ورچه دیواند رشگ حور شوند
قدر فهم شماست این سخنم
ورنه از حال او چو شرح کنم
که چها بخشد او به خلق جهان
زهره درد گر آورم به زبان
همه را همچو خود کند والا
برد از لای نفی در الا
همه گردند حاکم مطلق
حکم جمله روان شود چون حق
پس یقین شد که اصل چشم بود
که بدان کار خلق پیش رود
هرکرا پیشوا شود دیده
او بود در جهان پسندیده
خنک آن کس که دامنش گیرد
پند او را به عشق بپذیرد
مقتدای خودش کند از جان
ندهد زو دمی بهر دو جهان
دایم از دل بود مراقب او
تا برد هر دم از مواهب او
هوس او کشد هوسها را
شکند مرغ جان قفس ها را
غیر را سر برد به خنجر لا
ره برد بی حجاب در الا
ملک دنیا و تخت ادهم وار
ترک کن رو به ملک عقبی آر
***
یک شبی خفته بود ابراهیم
بر سر تخت خود به ناز و نعیم
نگه از بام، بانگ و نعره شنید
شقشق پا به گوش شاه رسید
بانگ زد گفت های بر سر بام
چه کسانید در چنین هنگام
پاسبانید یا که دزدانید
کیست اندر سرا نمی دانید
تو مدان خود فرشتگان بودند
که آدمی وار خویش بنمودند
شاهشان گفت هی چه می جوئید
برسر بام من چه می پوئید
همه گفتند در تکاپوئیم
شتر یاوه کرده می جوئیم
شه چو بشنید آن سخن خندید
گفت کای ابلهان خام پلید
بر سر بام کس شتر جوید
هیچ عاقل چنین سخن گوید
همه گفتند این عجایب تر
که تو بر تخت شاهی و کر و فر
شده ای طالب وصال اله
نشنیده است کس طلب در جاه
کس نبرده است با حجاب هوا
بوی از کردگار بی همتا
کس نخورده است نعمتی ز نعیم
در تک نار و شعله های جحیم
چون حجاب است ملکت دنیا
کی نماید در او ترا عقبی
در بن چاه، باغ می جوئی
راست بشنو که کژ همی پوئی
در چنین نار نور جوئی تو
در صف دیو حور جوئی تو
این تمنا کژ است از این بگذر
سوی جان رو برون شو از پیکر
تا رسی اندر آنچه می جوئی
تا در آن روضه همچو گل روئی
خود همان بود این سخن چو شنید
کرد ترک شهی و فقر گزید
گشت در حال ناپدید از خلق
کرد زر بفت را بدل با دلق
کوه و صحرا گرفت چون شیدا
مست و بیخویش گشت از آن صهبا
گر چه از چشم خلق بد مستور
شد چو سیمرغ در جهان مشهور
عوض ملک چند روزه ورا
داد حقش شهی هر دو سرا
برهید از جهان مرگ و فنا
زندگی یافت در سرای بقا
عوض قلب، زر نقد ستد
در چنین سود هر کسی نفتد
عوض ملک و تخت دار غرور
ملک باقی شدش ز حق مقدور
رست از شاهی دروغ مجاز
پادشاه حقیقتی شد باز
خود شه راستین کنون است او
که چو مجنون در این جنون است او
عقل او را عقیله بود و عقال
بگشود آن عقال را چو رجال
رفت از خاطرش غم دنیا
گشت دلشاد و خرم از عقبی
گرد عالم چو چرخ می گردید
هر دمی صد جهان نو می دید
روز و شب در طواف بد هر سو
بعد ده سال آن شه حق خو
ناگهان بر کنار بحر آمد
شست تا لحظه ای بیارامد
دلق خود را گرفته بد می دوخت
همچو آتش ز عشق می افروخت
اتفاقا یکی امیر رسید
از غلامان شاه و آن را دید
گفت بهر چه آخر ای سلطان
ترک کردی شهی شدی اینسان
اطلس و نخ ز تن برون کردی
رو بدین دلق کهنه آوردی
آن چنان تخت و بخت و ملکت را
و آن چنان سروری و دولت را
می نگوئی چرا رها کردی
هر طرف چون گدا همی گردی
شاه در حال، سوزن خود را
بی توقف فکند در دریا
بانگ کرد و به ماهیان فرمود
بدر آرید سوزنم را زود
در زمان صد هزار ماهی ز آب
سر برآورد ز امر او به شتاب
هر یکی سوزنی ز زر به دهان
داشت آورد پیش شاه که هان
روی بامیر کرد پس سلطان
گفت کاین شاهی است به یا آن
میر در حال سر نهاد به شاه
گفت ای خاص خاص خاص اله
گر چه الفاظ بی ادب راندم
لیک اکنون ز شرم درماندم
از کرم عذر بنده را بپذیر
که نبودم ز سر کار خبیر
پس نشاید گرفت بر مردان
که از ایشان بود، فلک گردان
گر بود صدق همره جانت
ور تو خواهی که بالد ایمانت
با ادب باش پیش مرد خدا
همچنانکه به نزد شاه گدا
مکن از خود قیاس ایشان را
منگر خوار عشق کیشان را
پیش ایشان بیفت تا خیزی
بعد از آن از لبان شکر ریزی
رو ز خود میر و شو از ایشان میر
الله الله در این مکن تأخیر
تا نمیراندت اجل ناخواه
نرسی بعد از آن به وصل اله
کار خود پیشتر ز مرگ بکن
وز نه بیخت اجل کند از بن
جسم را بسته اند سخت به جان
نتوان کردنش جدا آسان
سخت چفسیده اند هر دو به هم
همچو دو کاغذ از سریش ای عم
اندک اندک ز همدگرشان تو
بگشا و مگیر آسان تو
ور به تدریج تو جدا نکنی
درد خود را کنون دوا نکنی
ملک الموت چون هجوم آرد
بر تو عضوی درست نگذارد
چون کند جسم را جدا از جان
هستی تو شود قوی ویران
جان و دل همچو تن خراب شود
علف دوزخ و عذاب شود
مهل در عمر بهتر آنت داد
تا که جان را ز تن کنی آزاد
همه قرآن بیان این حال است
اولیا را همه همین قال است
یک بیک چاره ی جدائی آن
بنمودند با تو فاش و عیان
گر بگیری تو آن اوامر را
بیشکی جان شود ز جسم جدا
رو چو با حق کنی بری از غیر
آن طرف باشدت به معنی سیر
اندک اندک به حق کنی خو تو
بنهی رو ز سو به بیسو تو
انس از عالم فنا ببری
غیر حق را چو موی سر، ستری
از عبادت شود ترا آرام
رسد از طاعتت هزاران کام
خلق تو عکس خلق خلق شود
عمر تو با خدای صرف رود
جز رضای خدا نجوئی تو
جز به سوی خدا نپوئی تو
خلق از ذکر حق ملول شوند
در خور و خواب و در ذبول شوند
چون سخنهای این جهان شنوند
برهند از ذبول و زنده شوند
عکس ایشان به نزد طالب حق
هست ذکر جهان عظیم خلق
ننگش آید ز گفتگوی جهان
متنفر بود از آن و جهان
چون سخنهای آن جهان شنود
گوش بگشاید و ز جان شنود
ماهیان را حیات از دریاست
خاکیان را ز خاک نشو و نماست
قبله ی ماهیان بود دریا
کعبه ی خاکیان که و صحرا
ضد همدیگرند روز و شبان
هر چه این خواهد او نخواهد آن
اهل دنیا روند سوی جحیم
اهل عقبی سوی سرای نعیم
اهل حق هم شوند ملحق حق
زآنکه بودند آن حق ز سبق
هر یکی را مقام، لایق اوست
هر یکی را جزا مطابق خوست
در خور هر عمل جزا آید
کی بر اهل جفا وفا آید
رحمت آید بسوی مرحومان
لعنت آید بسوی مرجومان
سوی ظالم کجا رود رحمت
چونکه او هست در خور محنت
هر چه کاری برش همان دروی
هر چه گوئی جواب آن شنوی
***
این جزا را تو چون صدا می دان
کز که آید به وقت بانگ و فغان
گر بود بانگ سخت هم ز صدا
بانگ سخت آیدت به گاه ندا
غرش شیر را صدا از کوه
لایق غرشش رسد به شکوه
بانگ روباه را مناسب او
همصدا باشد ای رفیق نکو
مثل بانگهاست این اعمال
که ز ما صادر است در هر حال
ور بگوئی اگر عظیم بود
هم جزا از خدا عظیم شود
ور میانه رسد میانه جزا
ور بود اندک، اندک است سزا
در بدی نیز همچنین می دان
پس بخویش آ و سوی بد کم ران
حق از اعمال خوب ساخت بهشت
دوزخ از فعلهای زشت سرشت
اصل هر دو توئی نکو بنگر
زاد از خیرت آن و این از شر
زآن سبب در بهشت شاخ و شجر
زنده و ناطق اند همچو بشر
کز عملهای زنده ساخته شد
وز دم مؤمنان فراخته شد
سنگ و خشتش ز طاعت و ذکر است
در و بامش ز جوشش و فکر است
لاجرم زنده و سخن گوی است
در وبامی که اندر آن کوی است
گر نخواهی تو خویش را مغبون
عمر را کن به ذکر حق مقرون
چند سوی هوا و نفس روی
چند دلشاد در جحیم شوی
چون که گردی تو عاقبت بیدار
بانگ و افغان کنی ز غم بسیار
دست خائی چو ظالمان در حشر
بودت خوف بی امان در نشر
ناله ات آن زمان ندارد سود
چون که اینجات درد و ناله نبود
در زمینی که غله روید از آن
تخم ننداختی ز جهل بدان
کز یکت صد هزار برداری
مست از کیمیاش زر داری
در زمینی که تخم برناید
چون بکاری ترا چه بر زاید
خود به جد اندر آن همی کاری
از چنان کاشتن چه برداری
تا کی از جهل باد پیمائی
باده پیما که تا بیاسائی
باده ی عشق را ز مردان جو
ملکت و سروری ز سلطان جو
چشمه ی باده خود ولی خداست
ظل او در جهان هما آساست
لیک او را به چشم حس منگر
مشمارش تو همچو خویش بشر
کز ملایک ز لطف پنهان است
دل و جانهای زنده را جان است
سر حق است و سر بود پنهان
نیست او را مقام و نام و نشان
بر سر هر چه تو نهی انگشت
کرده باشی به سوی آن شه پشت
تا که هستی به هوش از او دوری
مست مشمار خود که مخموری
رو فنا شو ز خویش تا بینی
که تو جانی و نور هر دینی
خودی تست پرده، ور نی یار
هست با تو چو در زبان گفتار
هوش در بیهشی است مردان را
بی ز جان دیده اند جانان را
هوشیاری است پرده ی عشاق
مانع آن کنار و وصل و تلاق
زآن سبب با خودی که کژ نظری
از رخ خوب یار بی خبری
می نخوردی از آن تو هشیاری
بند خویشی نه بند دلداری
آنکه او گشت قابل دیدار
نیست شد زو نماند هیچ آثار
چونکه رویش بدید شد بیهوش
دل او صید گشت چون خرگوش
شد شکار چنان امیر شکار
گشت از تیغ غمزه هاش افکار
هر که عاشق نگشت حیوان است
گر بتن زنده است بیجان است
جان بی عشق را مخوانش جان
کز بخار تن است او جنبان
تا تنش قایم است جنبد او
چون تنش مرد از او حیات مجو
چند روز است این حیات، جهان
خویش را زین حیات زود جهان
تا بیابی جز این حیات، حیات
کاین بود پیش آن حیات، ممات
یک حیات لطیف پاینده
فارغ از رفته و ز آینده
وصف ماضی و حال و مستقبل
این جهانی است تا به وقت اجل
آن و این در جهان اجسام است
ورنه آنجا نه نقش و نی نام است
بی پس و پیش و بی یسار و یمین
بی ز بالا و زیر و شک و یقین
در جهانهای روح کن سیران
مست و بی خویش و واله و حیران
چون که گردی از این صفتها پاک
همه بر پات سر نهند افلاک
چه جهانها که بعد از آن بینی
روی بیچون حق عیان بینی
بروی بی فنا به قاف بقا
شاه مرغان شوی تو چون عنقا
نیک و بد را تو جزو خود بینی
خویش را کل بی عدد بینی
عقل جزوی شود به پیشت خوار
چون که با عقل کل بود سر و کار
دو جهان را یکی گهر بینی
در حقیقت نه خیر و شر بینی
دیدن یک دو احولی باشد
آنکه یک بین بود ولی باشد
***
این عدد از تن است کان عدد است
دمبدم از عدد ورا مدد است
زآنکه ترکیب او ز عنصر چار
آفریده است خالق جبار
بسته در شش جهات و پنج حس است
از برون چون زر از درون چو مس است
چون از اعداد زاد و از اضداد
او ز وحدت کجا شود دلشاد
نظر از خود همی کند زآن رو
می نماید ورا یکی سه و دو
همچنانکه از آبگینه ی زرد
نگری در جهان تو ای سره مرد
زرد بینی همه جهان را تو
هم بدان را و نیکوان را تو
عالمت ز آبگینه زرد نمود
ورنه آنجا نه زرد بد نه کبود
تن خود را چو آبگینه شمر
که از او می کنی همیشه نظر
لاجرم جز عدد نمی بینی
گاه در کفر و گاه در دینی
گه در اقرار و گه در انکاری
گاه در کار و گاه بیکاری
هست یک شخص پیش تو صدیق
هست یک شخص منکر و زندیق
تا از این جسم پر عدد نرهی
در جهان احد قدم ننهی
عالم الفقر خارج الاعداد
نعته طاهر من الاضداد
هو سر الآله فی الارواح
هو اصل الحیوة و الافراح
هو فی حالة الکمال آله
وصفه لاینال بالافواه
عجز الواصلون من درکه
کلهم کالطیور فی شرکه
منه فخر الرسول فی العالم
هکذی انبیاؤه اعلم
حرف سر الفقیر لایقرا
علمه بالعقول لایدری
من محی العلم و العقول دری
قد کری فی جنانه و جری
لیس للغیر فی هواه سبیل
حل عن ان یراه غیر جلیل
غیر کی گنجد اندر آن وحدت
در چنان نور کی بود ظلمت
غیر او ظلمت است و او همه نور
دید در روز کس شب دیجور
در نمکسار او شوند نمک
گرچه باشند جمله طیر و سمک
همچو دونان مرو پی دو نان
گرد فقر و فقیر گرد از جان
کز فقیران شه و امیر شوی
وز حقیران خس و حقیر شوی
عاقبت آن شوی که جویانی
در پی تن مپوی اگر جانی
تن و هستی تو حجاب ره اند
مثل ابرها که سد مه اند
پرده جسم است ورنه خود دلدار
هست با تو همیشه مونس و یار
جنبشت زاوست دائما و سکون
نیست جز حق کسی درون و برون
همچو یک لعبتی تو در کف او
می ببازاندت بهر در و کو
گه کند غالبت گهی مغلوب
گه کند طالبت گهی مطلوب
گه بپستت برد گهی بالا
گاه دونت کند گهی والا
لحظه ای از کفش نئی بیرون
هر زمان از وئی تو دیگرگون
حق چنین ظاهر و تو بیخبری
آدمی نیستی مگر که خری
گشت پنهان ز فرط پیدائی
آنکه پستی وی است و بالائی
ذات را از صفات می دانند
وز صفت نقش ذات می خوانند
بنما چیست کان صفات خدا
نیست از نیک و بد ز ارض و سما
زیر و بالا و پیش و پس چپ و راست
هر چه بینی صفات ذات خداست
هر چه معدوم محض و هر چه شی است
بی خیال و گمان صفات وی است
هر کجا رو کنی بود رویش
همه عالم پر است از بویش
نیست ممکن از او جدائی هیچ
مر ترا پس چراست پیچاپیچ
در کف تست او تو بیخبری
ز ابلهی هر طرف همی نگری
زآن شکر پر همیشه همچو نئی
حاضر است آب لیک تشنه نئی
طلب تشنگی کن ای گمراه
از خدا دائما همین می خواه
چه بری ذوق از کباب و ز نان
چون نباشی گرسنه ای مهمان
پس برو عشق جوی از دل و جان
ورنه معشوق ظاهر است و عیان
زآنکه بی عشق روی خوبش را
نتوانند دیدن ای جویا
عشق چشم است مرد حق بین را
عشق آراست مذهب و دین را
عشق چون مشعل است در شب تار
هر که اش آن مشعل است بیند یار
پر و بال است مرغ جان را عشق
نردبان است آسمان را عشق
همه هستی تن است و عشق چو جان
که جمادات از او شوند روان
همه اشیا ز عشق هست شدند
ورنه بی عشق جمله نیست بدند
کل من کان یافتی عاشق
هو کالبدر فی الدجی شارق
روح من لاله صبابتنا
کیف یاتی له سعادتنا
عقل من لاله هوی جامد
هو ان کان سایلا راکد
سیران الرجال بالاشباح
فی سماء البقاء و الارواح
اطلب الصب انت یا طالب
هو دان و امره غالب
قرقف العشق یفتح العینین
مذ سکرت یزیل منک البین
عاشق الحق شارق کالشمس
لیس فی یومه غد او امس
عاشق الحق معدن الانوار
هو فی الارض منبع الاسرار
عاشق الحق وحده یسری
غیر وجه الحبیب لایدری
عاشق الحق دائما حیران
روحه من شرابه سکران
عاشق الحق دائما اواه
هو فی العشق غارق تیاه
عاشق الحق یحیی الموتی
اینما راح روحه و اتی
عاشق الحق فارس سباق
هو للغیر فی الهوی سواق
عاشق الحق مسکر الارواح
منقذ الروح من ید الاشباح
عاشق الحق نوره ساطع
هو کالسیف لامع قاطع
عاشق الحق فاتح الابصار
مظهر المنکرین و الاخیار
عاشق الحق قائم بالله
هو فی القرب دائم بالله
عاشق الحق عرشه عال
هو کالحق حاکم وال
عاشق الحق کامل واف
کل من لایحبه جاف
عاشق الحق زبدة الموجود
وجهه اصل سر کل وجود
هو یبقی و غیره یفنی
هو اعلی و غیره ادنی
عاشق حق امیر رحمان است
غیر عاشق اسیر شیطان است
لیک کی می رسد بهر کس عشق
هر پیاده کجا رود به دمشق
تا به حق پرده هاست بس بسیار
اندرین ره ز ظلمت و انوار
***
نیم از نور و نیم از ظلمت
هر که بگذشت یافت صد دولت
گشت او قطب آسمان و زمین
در دو عالم بزرگوار و گزین
پرده های ظلام وصف تن است
که پر از کبر و کین و ما و من است
وصف جان پرده های انوار است
چون از آن بگذرند دیدار است
مانده قومی به زیر هر پرده
هستی خود بدان گرو کرده
زآنکه آن پرده شان بزرگ نمود
هر گره کرد پرده ای معبود
همه پروانه وار و پرده چو شمع
در میان جمله گرد آن شده جمع
پیش ران تو ممان پس پرده
گر شدی صاف بگذر از درده
تا رسیدن به پرده ی انوار
جهدها کرد بایدت بسیار
چون که آنجا رسی مباش مقیم
زود بگذر از آن مثال کلیم
همچو عیسی بتاز سوی فلک
تا شوی سرور و امیر ملک
چون محمد گذر کن از دو جهان
تا ببینی جمال الرحمان
که آنچه چشمی ندید دیده است او
راه عشاق را بریده است او
هیچ کس با مقام او نرسید
اوست تنها در آن مقام فرید
باقیان جمله گرد خرمن او
برده یک، گنج و یک، ز گنج تسو
چون ز جمله گذر کنی تو تمام
دو جهانت ز جان شوند غلام
اولیا از تو مایه ها گیرند
همه در زیر پای تو میرند
تا کنیشان ز نور خود زنده
تا دهیشان حیات پاینده
بر فلک ذره را چو خورسازی
اختر خرد را قمر سازی
معدن لطف و بحر جود شوی
زنده ی جمله ی وجود شوی
همه فانی شوند و تو مانی
در دو عالم کنی جهانبانی
ذات پاکت به حق بود قایم
دولت تو چو حق شود دایم
از سبوی تنت روانه روان
پیچ پیچان رود چو آب روان
سوی آن بحر که حیات از اوست
همه را عاقبت نجات از اوست
بعد از آن قطره ات شود دریا
فارغ آئی ز زیر و از بالا
وصف ذاتت بود جهان وجود
کل موجود از تو یابد جود
***
پیش آدم ملک چو کرد سجود
از دل و جان به امر رب ودود
پس یقین شد که پیش آن مردان
همه افلاک چاکراند به جان
زآنکه مردند پیشتر ز اجل
تا که گشتند شاه و میر اجل
تا نمیری ز خود نگردی آن
ترک تن گوی تا شوی همه جان
کمی تن فزونی جان است
ترک کفران ز نور ایمان است
مرگ پیش از اجل همی باشد
تا مقامت ز حق بیفزاید
گر شوی فانی و ز خود میری
در جهان بقا کنی میری
چون شود انس تو به طاعت و ذکر
هر دمی زاید از تو نکته ی بکر
نقل کن از بشر به ملک ملک
تا شوی بر ملک ملک به فلک
گرد فانی تو پیشتر ز اجل
تا شوی در بقا امیر اجل
***
بو حدیثی بویردی پیغمبر
قنقی کیشی که در لگن استر
کندی زندن گرگ گم اول اوله
در لگن معنیسین اولوب یوله
بگذر از گفت ترکی و رومی
چون از آن اصطلاح محرومی
لیک از پارسی و از تازی
گو که در هر دو خوش همی تازی
گر چه سر در سخن نمی گنجد
کی ترازوی عقل آن سنجد
ور به حرف و بیان کسش سنجد
کی ز بادی چو که کهی جنبد
حرف چون کوزه است و سر دریا
بحر از کوزه چون شود پیدا
کی در این مشگ گنجد آن دریا
گنگ از آن شد ز وصف حق گویا
گذر از پارسی و از تازی
کز زبان شرح حق بود بازی
گر بگویم به صد زبان سخنش
نشود از زبان بیان سخنش
بحر از لوله چون شود معلوم
شمس از ذره کی بود مفهوم
مگر او با تو بی زبان گوید
از ره بیره نهان گوید
از تو جوشد چنانکه چشمه ز خاک
تا از آن جوششش شوی چالاک
علم او از دلت روان گردد
تنت از لطف او روان گردد
چشم دل بیند آن نه چشم بدن
کار جان است در گذر از تن
سر حق را ز گفتگوی مجوی
چون بیابی نگاهدار و مگوی
گذر از نحو و صرف و محوش شو
وز ره محو زود نحوش شو
قلم اینجا رسید و سر بشکست
خانه زو شد خراب و در بشکست
نی پس و پیش ماند و زیر و زبر
نی چپ و راست هم نه خشگ و نه تر
عور گشتیم نیست ما را هیچ
ترک ما کن به هیچ هیچ مپیچ
زآنکه ما در گذار آب شدیم
از می بی نشان خراب شدیم
می نمائیم نقش پیشت لیک
نیست صورت نه نقش بنگر نیک
در نمکسار چون فتد حیوان
نقش حیوان نماند الا آن
نمک محض باشد ای دانا
نبود هیچ جز نمک آنجا
گر تو در دیگ از آن بیندازی
نقش نبود در آن چو پردازی
پس یقین گردد آنچه نقش نمود
کل نمک بود و هیچ نقش نبود
این کتابم چو آن نمکلان است
همه معنی و سر قرآن است
هر که دل را بدین دهد از جان
شود او محو معنی قرآن
چون گدازد در او رود با او
همچو قطره که اوفتد در جو
هر کجا جو رود به هم پوید
گل و ریحان و لاله زو روید
زآن گدازش تو عین او گردی
موج دریای عشق هو گردی
عین معنی شوی رهی ز صور
نکنی در صور نظر دیگر
بل صور از لقات بگریزند
همه از نور تو بپرهیزند
زآنکه از نور نار کشته شود
گر به زفتی هزار پشته شود
گفت دوزخ صریح با مؤمن
بشنو این را ز لطف ای موقن
زود بگذر ز من برای خدا
تا نگردم ز نور صدق فنا
نار از نور مؤمنان میرد
نور را باز نور جان گیرد
دان که ویرانی صور گردی
خصم ظلمت چو ماه و خور گردی
مثنوی گرچه صورت است به حرف
آمده همچو آب اندر ظرف
لیک او آفت صورها شد
قوت و قوت علم بیجا شد
مثنوی معنوی است غیر صور
مثنوی آفتاب و غیر اختر
چون شود آفتاب نور افشان
همه استاره ها شوند نهان
زآنکه جان غالب است و تن مغلوب
هر دو محوند در یم مطلوب
می نگنجد سخن در این اشعار
زآنکه سر را بود از اینش عار
گرچه خار است همره گلشن
ورچه دارند یک مقام و وطن
لیک در خار لطیف گل نبود
فهم گلشن ز خار می نشود
چیست چاره بگو که خار سخن
می نگردد جدا از آن گلشن
بی سخن آن نمی جهد ز دهان
که بگیرند حظ حسن و اذهان
آن قدر فهم می شود کاین خار
از قدم بوده است با گلزار
فهم این می دهد به ما یاری
همچو از صنع دانش یاری
این سخن را که نور تابنده است
جو که جوینده زود یابنده است
اندر این مثنوی همه پند است
مونس اوست کاندر این بند است
مثنوی را به صدق خوان نه به لب
تا عطاها بری ز حضرت رب
چون به صدق و صفاش برخوانی
دانک همچون ملک در آن خوانی
اندر آن خوان بیحد و باقی
دائما باشدت خدا ساقی
بی کف و بی قدح شراب خوری
بی دهن نقل و هم کباب خوری
***
هر کرا هست دید این را دید
که برین نظم نیست هیچ مزید
***
دید در خواب آن مرید گزین
مثنوی خوان ما سراج الدین
کز صغر بود صالح و زاهد
پارسا و موحد و عابد
خشگ زاهد نبود چون دگران
داشت دایم نصیب از عرفان
عاشق اولیا بد آن صادق
در ره فقر آگه و حاذق
که حسام الحق آن شه والا
بر سر تربت ایستاده به پا
مثنوی ولد گرفته بدست
شده ز ابیات آن خوش و سرمست
بر ملا پیش مردمان می خواند
شور می کرد و ذوقها می راند
بعد از آن کرد روبدو و بگفت
که از امروز آشکار و نهفت
همچو من خوان تو بعد ازین این را
بگشا زین سخن ره دین را
وانگه از ذوق این ز خود ابیات
گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات
چون که از خواب گشت او بیدار
زآن همه نظم بیحد و بسیار
مانده بیتی به یاد او تنها
شد فراموش غیر آن او را
هست آن بیت این شنو نیکو
تا بری زآن طریق و منزل بو
«هرکرا هست دین این را دید
که براین نظم نیست هیچ مزید»
چون چنین شاه و سرور ابدال
که بد او مرد هم به قال و به حال
در حق نظم ما چنین فرمود
که براین گفت کس نفزود
درگذر از خیال و ظن و ز وهم
چشم بگشا ز جان و دل کن فهم
که چه درهاست این از آن دریا
غیر این در مجوی از جویا
که یکی زین دو صد جهان ارزد
خنک آن را که دایم این ورزد
خواند این نظم را به روز و به شب
تا رسد زین سخن به حضرت رب
زآنکه این رهبر است جویا را
می نماید جهان بیجا را
رهروان را برد سوی منزل
تا ببینند بی حجب رخ دل
ای ولد مثنویت رهبر شد
نام تو بر فلک از آن بر شد
همه را می برد بسوی فلک
دیو را می کند چو حور و ملک
چون از او دیو می شود چون حور
ظلمت محض سر بسر همه نور
قدرتش را از این سخن بشناس
نکند فهم این کسی به قیاس
مگر او را ورای گفت و شنود
بنماید خدا ز لطف و ز جود
کندش جذب سوی خود یزدان
در جهانی که نیستش پایان
که هزاران چو آسمان و زمین
پیش آن خور بود چو ذره مهین
ورنه در شرح و وصف ناید آن
هست بیرون ز عقل و وهم و گمان
سر او را مجو ز راه زبان
تا نگردی چنان ندانی آن
قدم اینجا چو در رسید بماند
بی قدم در جهان بیچون راند
آن کسی بو برد از این اسرار
که بود از ازل از آن احرار
هر که با این کتابش انسی نیست
در دو عالم بدان که حیوانی است
چون نباشد در این هوس ز خری
زین معانی شود بعید و بری
حیوانی بود مرید علف
عاقبت چون علف رود به تلف
بر مثال حدث شود مکروه
نزد پاکان دین بود مکروه
میرد او عاقبت به سان کلاب
همچو خر ماند اندرون خلاب
گر برادر بود و گر فرزند
چون که این عشق را نمی ورزند
همچو دیوند پیش من مغضوب
خوار و مردود چون خر معیوب
باشد از من نصیبشان لعنت
مرگ ایشان مرا بهین نعمت
خویش من اوست کو چو من باشد
طالب وصل ذوالمنن باشد
انس او با خدا بود نه به خود
چشم او در لقا بود نه به خود
باشد اندر طلب ز جان و ز دل
متنفر بود ز آب و ز گل
در طلب نفس را کند بسمل
گردد او خاک پای صاحبدل
دائما سیرها کند سوی مرگ
رسد از مرگ هر دمش بر و برگ
بیند اندر فنا بقا و حیات
بل حیاتش بود ز عین ممات
بودش موت و فوت ذکر و صلوة
آید از موتش از خدای صلات
باشد اندر فرار از هستی
تا ابد بیقرار از مستی
نیستی را کند ز جان مسکن
بی خطر سازد اندر این مأمن
هر چه گوید همه ز حق گوید
به سوی حق ز جان و دل پوید
نبود پیش او حدیث جهان
گفتگویش بود ز عالم جان
حکمت و علم زاید از دهنش
دایما عشق حق بود وطنش
دل او منبع حکم باشد
جان پاکش ز حق نعم پاشد
قال و حالش بلند چون معروف
مشکلات جهان بر او مکشوف
نیک و بد پیش او پدید بود
هر چه گوید همه ز دید بود
نبود گفتنش ز نقل و قیاس
باشد از اصل کار او به اساس
در ظلام جهان بود چو چراغ
زندگی بخشد او به گاه بلاغ
مظهر حق بود در این عالم
پیشوا و خلیفه چون آدم
خویش من اوست که این چنین باشد
سر هستی و مغز دین باشد
درد دل را بود چو درمان او
وصل حق را مدام جویان او
خاک او توتیای چشم بود
قطره ی جان از او به بحر رود
قطره چون شد به بحر، بحرش دان
زآنکه شد محو اندر آن عمان
خنک آن کس که بهر درویشان
می کند ترک جمله ی خویشان
عین ایشان شود ز خود گذرد
پرده ی نفس را ز عشق درد
هر چه آن گفتنی است من گفتم
درهای گزیده را سفتم
گر ز جان تو به گفت من گروی
راه حق را نمایمت که روی
قصد آن کن که نفس را بکشی
تا ز تلخی رهی و از ترشی
در نگر کز چه روست مستولی
تا شود بر تو مکرهاش جلی
تا که حاکم شد او و تو محکوم
کرد چون خویشتن ترا محروم
هست او چون امیر و تو چو اسیر
می کشد سو به سوت بی زنجیر
این چنین عمر بی بها را چون
می کنی ضایع از پی آن دون
قوت از قوت دارد آن ملعون
قوت او را ببر بریزش خون
قوتش از جوع ساز نی از نان
زآنکه این درد راست این درمان
ببر او را ز لذت دنیا
تا رسد صد چنانش از عقبی
هیچ نوعش مراد و کام مده
جز غم و رنج بر دوام مده
قوت او را ز رنج و محنت ساز
تا گذارد نمازها به نیاز
گرسنه باش تا در آخر کار
سیر گردی ز نعمت بسیار
کم خور این میوه را که در عقبی
رسدت بیش میوه ی طوبی
چون کنی ترک رخت و ملکت و مال
صد چنانت رسد به روز مآل
بگذر از خورد و خواب و رو بیدار
تا رسی عاقبت در آن دیدار
قوت حق را بجوی اندر جوع
تا روی چشم سیر وقت رجوع
چست می ران در این طریق دقیق
تا که گردی یگانه در تحقیق
بی ریاضت قدم منه در راه
تا رسی همچو انبیا به اله
مصطفی گفت عین جوع طعام
می شود از خدا برای کرام
زنده گردد از آن تن صدیق
با ملایک شود مدام رفیق
باز و سگ را مدام صیادان
قوتشان کمترک دهند بدان
تا که از جوع صیدها گیرند
بهر صیاد دائما گیرند
صید را گرسنه بود طالب
در شکار آید و شود غالب
آن سگ سیر، کی بجوید صید
شود آن سیریش بر او چون قید
بسته اش دارد از طلب سیری
نتواند نمود او شیری
همچنین نفس را تو کم ده نان
تا بگیرد شکارهای نهان
هیچ از اینش مده که آن طلبد
از تنش کن جدا که جان طلبد
زودش از سنگ نیستی مرجوم
کن که بعد از فنا شود مرحوم
تا نکوبی سرش به گرز جهان
نشمارد ترا خدا ز عباد
تابود با تو همره آن بیراه
ره نیابی به منزل الله
او پلید است بی پلید برو
بی قدم در جهان پاک بدو
نی به جامه چو می رسد سرگین
می شود مانع از نماز یقین
حدث ظاهری چو شد مانع
مر ترا از ثواب ای سامع
حدث باطنی که اصل آن است
مانع قرب وصل جانان است
تا نگردی تمام از وی پاک
کی روی چون مسیح بر افلاک
پاک کن ظاهر از برای نماز
پاک کن باطن از برای نیاز
چون شوی پاک و صاف در ظاهر
هم بکن سر خویش را طاهر
که اصل در آدمی سراست نه سر
سر بود همچو باد و سر چون پر
آنچه با پا روی هزاران سال
بیشتر زآن روی به پر در حال
تن به پا می رود دوان در راه
جان به پر می پرد بسوی اله
پر جان عشق باشد ای دانا
جان بی عشق کی پرد آنجا
هرکرا عشق بیش پرش بیش
بیش باشد یقین ز کمتر پیش
هر که عاشقتر است افزون است
از همه بهتر است و موزون است
عاشقان صف صفت اند در ره حق
صف پس می برد ز پیش سبق
و آن امامی که پیش این صفهاست
او به محراب وصل حق تنهاست
همه زو می برند و او از حق
برتر است از بروج و هفت طبق
از طبقها گذشت چون احمد
دیده را کرد پر ز حسن احد
محو حق است و غرق آن دیدار
ذات او را چو دیگران مشمار
گرچه ماند به دیگران شکلش
جنس خلقان بود تن و اکلش
لیک سرش گذشته از عرش است
گرچه از روی جسم بر فرش است
هر که دید آن جمال بی پرده
زنده شد گرچه بود پژمرده
نی چنان زنده کآخر او میرد
هرچه دارد کسی دگر گیرد
زندگی کز خداست، پاینده است
همچو خور روشن است و تابنده است
تا خدا هست با خدا باقی است
جانها را شراب و هم ساقی است
زنده باشد از او یقین هر شی
میرد اشیاء و او بماند حی
مردگی ظلمت است و نور، حیات
چون رود باز نور ازین ظلمات
مرده ماند جهان و هر چه در اوست
چون از ایشان نهان شود رخ دوست
زآنکه از نور او پراند اشیا
همه را زآن خور است تاب و ضیا
مثل خانه هاست این اشیا
گشته روشن ز عکس نور خدا
نور را چون نهان کند ز ایشان
همه مانند قالب بیجان
کل اشیا فنا شوند و هلاک
از بد و نیک و از پلید و ز پاک
تا بدانند کان صفا و حیات
چون از ایشان نبد نداشت ثبات
عاریه بود باز رفت به اصل
نور خور کی ز قرص خور شد فصل
گشت خالی ز نور او اشیا
همه مردند و ماند حق تنها
لیک جانی که شد فنا در نور
یافت بعد از فنا بقا در نور
ذات او باشد از شعاع لطیف
تافته عام بر وضیع و شریف
آن چنان نور را فنا نبود
چون ز حق است جز به حق نرود
تا خدا هست باشد او دائم
دائما با خدا بود قایم
تن او گر فنا شود میرد
جان او ملک لا مکان گیرد
از سمک تا سماک نور دهد
مؤمنان را بهشت و حور دهد
شود اندر جهان جان والی
همه اسفل روند و او عالی
از عدد هر که رست گشت ولی
شیر حق دان ورا تو همچو علی
انبیا را از او توانی دید
بر تو گردند بی حجاب پدید
نبود هیچ چیز از او بیرون
بخشدت صد جهان ز راه درون
زآنکه حق با وی است و بی او نیست
در او را گزین و آنجا بیست
چون خدا گفت در زمین و سما
می نگنجم مرا مجو آنجا
در دل مؤمنان بگنجم لیک
در دلشان بکوب از جان نیک
تا بیابی مرا در آن دلها
برهی ز آبها و از گلها
دامن شیخ گیر ای جویا
زآنکه حق است از آن زبان گویا
فعل و قول وی است جمله ز حق
دمبدم گیر از او به صدق سبق
تا که گردی از آن سبق سابق
بر همه سابقان تو ای لاحق
بس بود بعد از این خموش کنم
بی دهان زآن شراب نوش کنم
سوی بیسو صلا زدم بسیار
گه ز راه درون گه از گفتار
هر کرا سعد بخت خواهد بود
فارغ از تاج و تخت خواهد بود
از جهان بهر حق شود بیزار
طلبد او دکان در آن بازار
از فنا بگذرد رسد به بقا
رود از خود به سوی وصل خدا
نیست این را کران خموش ولد
بنه آئینه را درون نمد
مطلع این بیان جان افزا
بود در ششصد و نود یارا
گفته شد اول ربیع اول
گر فزون گشت این مگو طول
مقطعش هم شده است ای فاخر
چارمین مه جمادی الاخر
شد تمام این نمط در این دفتر
تا چه آید از این سپس دیگر
نیست این را نهایت و غایت
ختم کن چون تمام گشت آیت
زآیتی می شود نماز تمام
چون شدم مست بنهم از کف جام
نی نوازش کنم دگر نه عتاب
لب ببندم چو شد تمام کتاب