- سلمان هراتي 1338 تا 1365 هجری شمسی
—
نيمايي ها و سپيدها
–
نيايش واره ها
1
شب فرومي افتد
و من تازه مي شوم
از اشتياق بارش شبنم
نيلوفرانه
به آسمان دهان باز مي كنم
اي آفريننده ي شبنم و ابر!
آيا تشنگي مرا پايان مي دهي؟
تقدير چيست؟
مي خواهم از تو سرشار باشم.
2
كنار شب مي ايستم
چشم بر شمد سورمه اي آسمان مي اندازم
ستاره ها
با نخ نور گلدوزي شده اند
و من مي شنوم زمزمه ي درختان را
-«چه ملايمت خنكي!
من آبستن يك شكوفه ام
كه همين تابستان گلابي مي شود».
كنار شب مي ايستم
شب از تو لبريز است
من در دو قدمي تو
در زندان فراق گرفتارم.
3
گاهي كه معين نيست
مثل يك پيچك خودماني
از پنجره مي آيي
و جاي شعرهاي من مي نشيني
و من هيچ كلمه ندارم
چشم هايم
از بصيرتي آكنده مي شود
كه منتهاي تكامل يك چشم است
همخانه ام مي گويد:
صفات ثبوتيه كدامند؟
من مي گويم:
باز چه بوي خوشي
اينجا را فرا گرفته است!
4
گاهي آن قدر واقعيت داري
كه پيشاني ام
به يك تكه ابر سجده مي برد
به يك درخت خيره مي شوم
از سنگ ها توقع دارم
مهرباني را
باران بر كتفم مي بارد
دست هايم هوا را در آغوش مي گيرد
شادي
پايين تر از اين مرتبه است
كه بگويم چقدر!
گاهي آن قدر واقعيت داري
كه من
صداي فروريختن شانه هاي سنگي شيطان را مي شنوم
و تعجب نمي كنم
اگر ببينم ماه
با بچه هاي كوهستان
گل گاوزبان مي چيند.
5
ديشب آن قدر نزديك بودي
كه پنجره از شادي ام نمك مي چشيد
و لبخندم را دامن مي زد
من مشغول تو بودم
نيلوفري از شانه هاي من روييد
و از پنجره بيرون رفت.
6
چرا امشب پشت پنجره نمي آيي؟
چرا به تماشاي رود نمي آيي؟
چرا من تو را نمي شنوم؟
چرا برگ ها زنده نيستند؟
چرا سنگ ها سخت شده اند؟
چرا پنجره اخم دارد؟
آه دهانم
دهانم
از بوي گوشت مرده لزج شده است
با اين دهان
چگونه مي توان
لذت حضور تو را چشيد
آيينه نيز تصوير هولناكي از من مي نماياند.
7
درخشش تو مثل آبشاري
از بلندي هاي محال مي ريزد
در تخيل، پنجره اي ست
كه هفت آسمان در او جمع مي شود
من به مدد مهرباني تو
و آفرينه هاي اين تخيل مغموم
در باغ هاي ناممكن، آواز مي خوانم
براي سنگ هاي پرنده.
8
در انبوه اندوه و زخم
قلبم با سوسن هاي سپيد
آواز مي خواند
درخت، شادي مرا مي پرسد
من مزرعه اي را مي نمايانم
كه فرداي من است
آنجا گيلاس ها
دست به دامن دارند
و شكوفه هاي پيراهن من
حرف مي زنند؛
شكوفه هايي كه امروز
يك زخم بيشتر نيستند
تو به حرمت اين شكوفه ها
مرا با دست اشاره خواهي كرد.
9
بر تخته سنگ مي نشينم
در روشنايي آب خيره مي شوم
تو از كجا مي آيي؟
آوازهاي آبي تو بومي نيست
اين لهجه، آن ملايمتي ست
كه از خلأ مي وزد
آه اي رود شوريده!
آوازهايت را يادم بده!
نزديك است
سنگ بميرم.
10
چراغي مي افروزم،
پيراهن شب، آتش مي گيرد
اما
شب، پهن شده است
با ادامه ي گيسواني تا غيب
مثل يك بهت
بر چارچوب در تكيه مي كنم
شب ادامه مي يابد
تا نمي دانم!
11
وقتي ابر صميمي شد
پايين مي آيد تا لمس،
من با يك لفظ صميمي
صدايش مي زنم
اي مه!
تن تو از رطوبت كدام بخشش آسمان خيس است؟
در او پچ پچي پنهاني مي گذرد
انگار از كرانه هاي خيلي دور
آمده است
آوازي مي خواند
مي فهمم اين جهاني نيست.
12
تمام حفره هاي شب را مي كاوم
بر فطرت خزه ها دست مي سايم
كه به انتشار عطر تو
بر سنگ ها پهن شده اند
يك وهم با رؤياهاي سبز
در مزرعه مي خواند
من فكر مي كنم آنجا
عطر تو
دگرگون كننده تر
به گوش مي رسد
«عزيز» راست مي گفت
شب ها آسمان در مزرعه راه مي رود.
13
تابستان، پابرهنه
از ساحل رودخانه گذشت
پاييز از جنگل سرازير شد
با طغيان آب ها،
و رقص برگ ها
تن نمناك خاك را فرامي گيرد
اما من هنوز گرمم
از آن نگاه تابستاني و سبز
آسمان از هر جا كه تو باشي شروع مي شود
كهكشان از كنار تو آغاز مي شود
منظومه ها در طواف تواند
تو در همه ي كرات، مهرباني مي ريزي
تو حتي كنار پنجره ي كوچك من
پيدا مي شوي
همزمان با آن ماهي
كه در اعماق اقيانوس ها گريه مي كند،
يك پرنده در دفتر من
بال بال مي زند
تو هر دو را مي شنوي.
14
جهان، قرآن مصور است
و آيه ها در آن
به جاي اينكه بنشينند، ايستاده اند
درخت يك مفهوم است
دريا يك مفهوم است
جنگل و خاك و ابر
خورشيد و ماه و گياه
با چشم هاي عاشق بيا
تا جهان را تلاوت كنيم.
15
قدم زنان در ساحل خاكستري مه
دنبال سادگي پسركي مي گردم
كه كودكي من بود
و يك روز از تشنج تنگدستي
به اينجا آمده بود
و نگاهش را با بال هاي يك لك لك
در ژرف بي رنگ مه گم كرد
از آن پس
من به تماشاي دوردست ها خرسندم.
***
دوزخ و درخت گردو
اي ايستاده در چمن آفتابي معلوم
وطن من!
اي تواناترين مظلوم!
تو را دوست مي دارم
اي آفتاب شمايلِ دريادل!
و مرگ در كنار تو زندگي ست
اي منظومه ي نفيس غم و لبخند!
اي فروتن نيرومند!
ايستاده ايم در كنار تو سبز و سربلند
دنيا دوزخ اشباح هولناك است
و تو آن درخت گردوي كهنسالي
و بيش از آنكه من خوف تبر را نگرانم
تو ايستاده اي
بگذار گريه كنم
نه براي تو
كه عشق و عقل در آشتي كرده اند
كه دست هاي تو سبز است
و آسمان تو آبي
و پسران تو
مردان نيايش و شمشيرند
و مادران صبوري داري
و پدراني به غايت جرأتمند
و جنگل هايي در نهايت سبزي و ايستادگي
و درياهايي
با جبروت عشق، هماهنگ
نه براي تو
كه نام خيابان هايت را شهيدان برگزيده اند
دوست دارم تو را
آن گونه كه عشق را
دريا را
آفتاب را…
من فرزند مظلوم توام
نه پاپيون مي زنم
و نه پيپ مي كشم
مثل تو ساده
كه هيچ كنفرانس رسمي او را نمي پذيرد
و شعر من
عربده ي جانوري نيست
كه از كثرت استعمال «ماري جوانا»
دهان باز كرده باشد
بلكه زمزمه اي ست
كه مظلوميت تو مرا آموخته
تو مظلوم سترگي
و نه ضعيفه اي كه
پيراهنش را دريده باشند
و من، آري من
براي «بلقيس» قصيده نمي گويم
اي شيرزهره ي بي باك
بگذار گريه كنم،
نه براي تو،
كه پايان بي قراري تو پايان زمين است
و در خنكاي گلدسته هاي تو
انسان به پرواز پي مي برد
اي مجمع الجزاير گل ها، خوبي ها!
اي مظلوم مجروح!
از جنگل، دستمالي خواهم ساخت
تا بر زخم تو گذارم
و دنيا را مي گويم
تا از تو بياموزد ايستادن را…
دنيا به عشق محتاج است و نمي داند
بگذار گريه كنم
نه براي تو
كه وقتي مرگ
از آسمان حادثه مي بارد
تو جانب عشق را مي گيري…
چندين تابستان است
كه در خون و آفتاب مي رقصي
كجاي زمين از تو عاشق تر است؟
اي چشم انداز روشن خدا!
در كجاي جهان
اين همه پنجره براي تنفس باز شده است؟
من از تو برنمي گردم تا بميرم
وقتي خدا رحمت بي منتهايش باريدن مي گيرد
مي گويم شايد
از تو تشنه تر نيافته است
تو را دوست مي دارم
و بهشت زهرايت را
كه آبروي زمين است
و ميدان هاي تو
كه تراكم اعتراض را حوصله كردند
و پشت بام هاي تو كه مهربان شدند
تا من «كوكتل مولوتف» بسازم
و درخت هاي تو كه مرا استتار كردند
و مسجدهاي تو
كه مرا به دريا مربوط كردند
اي آبي سيال!
چقدر به اقيانوس مي ماني
براي تو و به خاطر تو
اي پهلوان فروتن!
خدا چقدر مهرباني اش را وسعت داد
در دورهاي كوير طبس
آن اتفاق
يادت هست؟
نه من بودم و نه هيچ كس
خدا بود و گردباد
بگذار گريه كنم
نه براي تو،
نه نه نه! بل براي عاطفه اي كه نيست
و دنيايي كه
انجمن حمايت از حيوانات دارد
اما انسان
پابرهنه و عريان مي دود
و در زكام دفن مي شود
براي دنيايي كه زيست شناسان رمانتيكش
سوگوار انقراض نسل دايناسورند
بگذار گريه كنم
براي انسان 135
انسان نيم دايره
انسان لوزي
انسان كج و معوج
انسان واژگون
و انساني كه
در بزرگداشت جنايت هورا مي كشد،
و سقوط را
با همان لبخندي كه بر سرسره مي نشيند،
جاهل است
انساني كه
راه كوره هاي مريخ را شناخته است،
اما هنوز
كوچه هاي دلش را نمي شناسد
براي دنيايي كه
با «واليوم» به خواب مي رود
و در مه غليظي از نسيان
دست و پا مي زند
دنيايي كه چند صد سال پيش
قلب خود را
در سطل زباله ي «كاپيتاليسم» قي كرده است
در اين برهوت غول پرور
وطن من! آه! اي پوپك مودب!
مظلوميت تو اجتناب ناپذير است.
–
اي رويين تن متواضع!
اي متواضع رويين تن!
اي ميزبان امام!
اي پورياي ولي!
اي طيب، اي وطن من!
درختان با اشاره ي باد
بر طبل جنگل سبز مي كوبند
كباده بكش
علي را بخوان
صلوات بفرست.
تنکابن، 8 / 4 / 1364
***
آنان هفتاد و دو تن بودند
ميزبانان به دعوت باطل رفتند
ميزبانان به بيعت آذوقه
دلقكي بر شمشير خليفه مي رقصيد
پريشاني در كوفه فراوان بود
قوس قامت بيهودگي
به التزام تملق، حيات داشت
ميزبانان موافق
ميزبانان منافق
نان بيعت را تبليغ مي كنند
هفتاد و دو آفتاب
به ادامه ي انتشار كهكشان
از روشنان مشرق عشق
برآمدند
در گذرگاه حادثه ايستادند
پيراهن خستگي را
با بلندِ نيزه دريدند
پيش هجوم آنان
سينه دريدند
هفتاد و دو آفتاب از ايمان
كه قوام زمين
در قيامشان نشسته بود
فرومايگان
دست تقلب را
در برابر شتابناكيِ ايشان گشودند
اينان به اعتماد خدا
به اعتصام خويش نماز بردند.
–
كدام صميميت
به انتشار مظلوميت شمايان دست زد
كه هنوز هم
طوفان از آن زمين
به ناله مي گذرد
و ابر به سوگواري
بر آن سايه مي اندازد
آه! اي بزرگواران! ياران!
عطش ناپيداي شما را
هزار اقيانوس به تمنا نشسته است
اي پرندگان افق هاي آبي دور از چشم!
گوش من
صداي بال هايتان را شنيد
آيا جز به تحير
چگونه مي توان در شما درنگ كرد؟
مثل جنگل خدا
زمين عطشناك پايين
زير معنويت خونتان روييد
و افق به مرتبه ي ظهور آمد
اسب سحر شيهه اي كشيد
هفتاد و دو آفتاب
از جنگل نيزه برآمد.
تهران، 8 / 8 / 1363
***
پندار نيك
در لحظه هاي تزلزل و تنهايي
وقتي بيايي
دست من از وسعت برمي خيزد
و نگاهم
بي اندكي قناعت
زمين را مي گيرد
آه خدايا!
وقتي بيايي
چگونه در مقابل تو، اي واي
براي كدام معصيت به بار نشسته
افسوس مند، سجده كنم
دريغا
از تو به جز نامي
هيچ نمي دانم
از اين پنجره
كه پيش روي من نشانده اي
يك شب به خانه ي من بيا
خدا!
دل سرمازده ام را
در قطيفه اي از نور بپوشان
ديشب يك سبد
پرسياوشان از باغ تو چيدم
و براي اين دل مسموم جوشاندم
تا بيايي.
اينجا روح مجروح تنهاست
تنهاتر از تنهايي، بي پناهي
اينجا نه اينكه تو نيستي
اينجا من كورم
يك شب به خانه ي من بيا
براي تو
طاق نصرتي از بهار مي بندم
و اتاقم را
با آويختن فانوس هاي روشن
آسمان مي كنم
و برايت
فرشي مي بافم از گل ياس
و دل مغرورم را مي شكنم
با تيشه اي كه تو به من خواهي داد
يك شب
از اين دريچه بيا
تنم را
در چشمه ي نور مي شويم
برهنه تر از آب
از پله ها بالا مي آيم
آنگاه در برابر تو خواهم مرد!
كي مي آيي
امشب هواي چشم من باراني ست
دلم را مي خواهم
در هواي باراني
پيش تو جا بگذارم
زير همان درخت
كه پيغمبرانت شنيدند
روي بافه اي از شبنم و اشك
اي نور نور
چگونه مي توان روبروي تو ايستاد
بي آنكه سايه اي
سنگينمان كند
بيا و مرا
با عشقي ابدي هم آشيان كن.
***
از بي خطي تا خطي مقدم
آدم را ميل جاودانه شدن
از پله هاي عصيان بالا برد
و در سراشيبي دلهره ها
توقف داد
از پس آدم، آدم ها
تمام خاك را
دنبال آب حيات دويدند
سرانجام
انسان به بيشه هاي نگراني كوچيد
و در پي آن ميل
جوال هاي زر را
با خود به گور برد تا امروز
و ما امروز
چه روزهاي خوشي داريم
و ميل مبتذلي كه مدام ما را
به جانب بي خودي و فراموشي مي برد.
–
ماندن چقدر حقارت آور است
وقتي كه عزم تو ماندن باشد،
حتي روز
پنجره ها به سمت تاريكي
باز مي شوند
اگر بتواني موقع رسيدن را درك كني،
براي رفتن
هميشه فرصت هست
اين دريچه را باز كن
چه همهمه اي مي آيد
گويا
«مرغ» و «متكا» توزيع مي كنند
اين ها كه در صف ايستاده اند
به خوردن و خوابيدن معتادند
وقتي بهانه اي
براي بودن نداشته باشي
در صف ايستادن
خود، بهانه مي شود
و براي زدودن خستگي بعد از صف
ورق زدن يك «كلكسيون» تمبر
چقدر به نظرت جالب مي آيد
امروز
در روزنامه خواندم
ته سيگارهاي چرچيل را
به قيمت گزافي فروختند
آه خدايا!
آدم براي سقوط
چه شتابي دارد!
چگونه مي توان
با اين همه تفاوت
بي تفاوت ماند؟
پشت اين حصار
چه سياهي عظيمي خوابيده است
با دلم گفتم: برگرد براي رفتن فكري بكنيم.
–
وقتي كه در حواشي خاطره هايت قدم مي زني
چه زود خسته مي شوي
من شب هاي بسياري را
در معرض ملامت وجدان بودم
و در تلافي شب هايي كه بي دغدغه خوابيدم،
بعد از اين
زير سرم به جاي متكا سنگ خواهم گذاشت
آه نگاه كن
سرزنش چه نتيجه ي بلندي دارد
وقتي فروتن باشيم.
–
من از حضور اين همه بي خودي در خانه ام
متنفرم
اي دل برخيز تا براي رفتن فكري بكنيم.
–
ديشب خسته و دلشكسته خوابيدم
خواب ديدم
دلم براي لمس آفتاب
چونان نيلوفري
بر قامت نيزه پيچيد
و صبح كه برخاستم
پر بودم از روشنايي
امروز آفتاب چه داغ مي تابد!
و صبح، آه چه داغ مي تابد!
و صبح، آه چه صبح مباركي ست!
احساس مي كنم
كه از هواي سفر سرشارم
و دلم هواي رسيدن دارد
امروز من حضور كسي را در خود احساس مي كنم
كسي كه مرا
به دست بوسي آفتاب مي خواند
و راز پرپر شدن شقايق را
با من به گريه مي گويد
كسي كه در كوچه هاي شبانه ي اشكم
با او آشنا شده ام.
–
اين كاروان چه مؤذن خوش صدايي دارد
به همراهم گفتم:
ما با كدام كاروان
به مقصد مي رسيم
گفت:
كارواني كه از مذهب باطل تسلسل پيروي نمي كند
و به نيت برنگشتن مي رود.
–
وقتي به راه مي آيي
با هر گامي كه برمي داري
آفتاب را
بزرگ تر مي بيني
اين كاروان به زيارت آفتاب مي رود
نگاه كن
اين مرد چه پيشاني بلندي دارد
تو تاكنون چهره اي ديده اي
كه اين همه منور باشد؟
چه دست هاي سترگي دارد
و قامتش براي ايستادن چقدر مناسب است
گوش كن
باز هم صداي همهمه مي آيد
همهمه اي عظيم
هميشه اين طور است
وقتي كه از حرصِ حقيرِ داشتن دل مي كَني
همهمه ي عشق را مي شنوي
اينان كه در پاي بيستون به صف ايستاده اند
راهيان عشقند
و منتظرند كسي بيايد و تيشه ها را تقسيم كند
تيشه ابزار سعي عاشقاني ست
كه سينه به سينه ي كوه مي روند
و كار تخريب حصار را
تجربه مي كنند
اينان مهياي ظهور بت شكنند.
–
وقتي كه از هواي گرفته ي بودن
به سمت جبهه مي آيي
تمام تو در معيت آفتاب است
زير كساي متبرك توحيد.
–
با دلم گفتم: هيچ كس بي آنكه سعي كند
به زيارت آفتاب نخواهد رفت
همراهم گفت: سال گذشته يادت هست
چه روزهاي خوشي داشتيم!
امروز اما نگاه كن
چه اضطراب قشنگي ما را دربر گرفته است!
***
صبح، انعكاس لبخند توست
زمين اگر برابر كهكشان تكرار شود
حجم حقيري ست
كه گنجايش بلنداي تو را نخواهد داشت.
قلمرو نگاه تو دورتر از پيداست
و چشمان تو معبدي
كه ابرها نماز باران را در آن سجده مي كنند
اين را فرشته ها حتي مي دانند
كه نيمي از تو هنوز
نامكشوف مانده است
از خلأ نامعلوم تري
دست هايي كه با نيت مكاشفه
در تو سفر كردند
حيران
در شيب جمجمه ايستادند
آن كس كه تو را نسرايد
بيمار است.
زمين
بي تو تاول معلقي ست،
بر سينه ي آسمان
و خورشيد، اگر چه بزرگ است
هنوز كوچك است
اگر با جبين تو برابر شود.
دنباله ي تو
جنگل خورشيد است
شايد فقط
خاك نامعلوم قيامت
ظرفيت تو را دارد
زمين اگر چشم داشت
بزرگواري تو اين سان غريب نمي ماند
اي معنويت نامحدود
زود است حتي در زمين
نام تو برده شود.
–
زمين فقط
پنج تابستان به عدالت تن داد
من اگر مي دانستم
پشت آسمان چيست
تو هماني.
تو آن بهار ناتمامي
كه زمين عقيم
ديگر هيچ گاه
به اين تجربت سبز تن نداد،
آن يك بار نيز
در ظرف تنگ فهم او نگنجيدي.
شب و روز
بي قراري پلك هاي توست
وگرنه خورشيد
به نورافشاني خود اميدوار است.
صبح
انعكاس لبخند توست
كه دم مرگ به جاي آوردي،
آن قسمت از زمين
كه نام تو را نبرد
يخبندان است
اي پهناوري كه
عشق و شمشير را
به يك بستر آوردي
دنيا نمي تواند بداند
تو كيستي.
***
ترانه هاي بعثت سبز
1
ابري عظيم
از ته مجهول دره ها برخاست
همراه باد
دنبال يك فضاي مناسب رفت
ابر عظيم
بالاي يك فضاي مناسب
تن سپيدش را
در دست هاي نيازمند درختان ريخت
مه معلقي
پشت دريچه ي تاريك من گريست
آه اي بهار
تو از كدام سمت مي آيي؟
2
من پشت اين دريچه
چشم به راه بهارم
مي دانم
سبزتر از جنگل
هيچ وسعتي بهار را نسرود
و سرخ از شهيد
هيچ دستي در بهار
گلي نكاشت.
3
مي آيد
آرام آرام
خوشبوتر از خورشيد
با دامني پر از شكوفه مي آيد
از لابلاي جنگل وحشي
و قلب باغچه ها
از خيال بهار مالامال
بهار
فصل درنگ عاطفه در كوچه باغ هاست.
4
بهار، تعجب سبزي ست
در چشم هاي خاك
-روبروي اين شگفت
درنگ كن-
و درختان
تجسم استفهامي سبز
كه سال را
چگونه سرآوردي،
و در زمين
براي شكفتن حتي يك گل
هيچ فكر كرده اي؟
وقتي جنوب را
بمباران كردند
تو در ويلاي شمالي ات
براي حل كدام جدول بغرنج
از پنجره به دريا
نگاه مي كردي؟
بهار مي پرسد
كه باغ را با كدام چشم تماشا كردي
و آب را چگونه تلاوت كردي
و گاهي
دست هايت را
براي وجين به مزرعه بردي؟
تو با چه نيتي به جبهه كمك كردي؟
و در سبدت براي بهار چه داري؟
5
من از تأمل بهار برمي گردم
و احساسم
با بوي شكوفه ها گره خورده ست
و قاب چشم من از اشك هاي حسرت خيس
بهار
از حيطه ي تماشاي صِرف، بيرون است
بهار، فلسفه ي ساده اي ست
براي آنكه بدانيم
زمين عرصه ي كوچ است
و غفلت، آه غفلت
چه دريغ مطولي دارد!
6
بودن ضرورتي ست
چنان كه زمستان
و مرگ ضروري تر
آن سان كه بهار.
بهار آمده است
چه گلي بر سر خويش زدي؟
اي سرگردان
اگر به مرگ اعتماد كني،
معاد جاذبه اي ست
كه تو را برمي انگيزاند
سبزتر از هزار بهار.
7
ما سال هاي زيادي بهار را
به گره زدن سبزه
دلخوش بوديم
و هيچ نگفتيم
…….
…….
ما امروز
وارث دل حقيري هستيم
كه ظرفيت تفکر ندارد
بيا تا دلمان را بزرگ كنيم
مي ترسم
آجيل ها غافلمان كنند.
***
در كوچه هاي گريه و هيچ
اي وطن من، اي عشق
اي ازدحام درد
جان من از بي دردي
درد مي كند
زين پيش هر چه بوده ام
عاشق نبوده ام
اي اجتناب ناپذير
بايد تو را سرشار بود
به قدر آفتاب
تو را بايد
بي ذره اي تعقيد نوشت
دريغا بي تو بودن
چشم را از ديدن برمي گيرد
و دل تنبل من
در نهاد مي ميرد
ايستاده ام
با روحي سرگردان
در فاصله ي آفتاب و لجن
آه اي دل من
اي آب ته نشين شده در من
مگر به سيلاب بپيوندي
من از سكوت مي آيم
از تاريك
از خالي، از خشكسالي
من از عاقبت بيهودگي مي آيم.
اي وطن من، اي عشق
مرا به تماشاي طوفان
مشتاق كن
من تنهايم
مي آيم
و باقي مانده ي خويش را
با تو تقسيم مي كنم.
***
جريمه
من مثل عصر روزهاي دبستان
پر از كسالت و ترديدم
و دفترم
از مشق هاي خط خورده
سياه است.
هراس من اين است
فردا كه زنگ حساب آمد،
با اين كمينه چنين خواهند گفت:
بايد هزار بار
در شعله هاي آتش دوزخ فرو روي
اينت جريمه برو!
***
در آيينه ي پرسش
من چيستم؟
يك صفحه ي سياه
در دفتر سترگ حيات.
آموزگار وجود
يك لكه ي درشت نور
در جان من نگاشت،
كه با تشييع هر شهيد
تكثير مي شود.
***
با آفتاب صميمي
او همين جاست، همين جا
نه در خيال مبهم جابُلسا
و نه در جزيره ي خضرا
و نه هيچ كجاي دور از دست
من او را مي بينم
هر سال عاشورا
در مسجد بي سقف آبادي
با برادرانم عزاداري مي كند.
او را پشت غروب هاي روستا ديدم
همراه مردان بيدار
مردان مزرعه و كار
وقتي كه «بالو» بر دوش
از ابتداي آفتاب برمي گشتند
او را در بورياي محقر مردم ديدم
او را در ميدان شوش، در كوره پزخانه ديدم
او را به جاهاي ناشناخته نسبت ندهيم، انصاف نيست
مگر قرار نيست او نقش رنج را
از آرنجمان پاك كند
و در سايه ي استراحت
آرامش را بين ما تقسيم كند
وقتي مردم ده ما
براي آبياري مزرعه ها
به مرمت نهرهاي قديمي مي روند
او كنار تنور داغ
با «سيب گل» و «فاطمه» نان مي پزد
براي بچه هاي جبهه
او در جبهه هست
با بچه ها فشنگ خالي مي كند
و صلوات مي فرستد
او همه جا هست
در اتوبوس كنار مردم مي نشيند
با مردم درد دل مي كند
و هر كس كه وارد اتوبوس شود
از جايش برمي خيزد
و به او تعارف مي كند
و لبخند فروتنش را به همه مي بخشد
او كار مي كند كار، كار
و عرق پيشاني اش را
با منحني مهربان انگشت نشانه پاك مي كند
در روزهاي يخبندان
سرما از درز گيوه ي پاره اش
وارد تنش مي شود
و او به جاي همه ي ما از سرما مي لرزد
او با ما از سرما مي لرزد
او بيشتر پياده راه مي رود
اتومبيل ندارد
كفش هايش را خودش پينه مي زند
او ساده زندگي مي كند
و ساده ي ديگر مثل او كسي ست
كه هنوز هم
نخل هاي كوفه عظمتش را حفظ كرده اند
او از خانواده ي شهداست
شب هاي جمعه به بهشت زهرا مي رود
و روي قبر شهدا گلاب مي پاشد
باور كنيد فقيرترين آدم روي زمين
از او ثروتمندتر است
او به جز يك روح معصوم
او به جز يك دل مظلوم هيچ ندارد
و خانه ي خلاصه ي او
نه شوفاژ دارد و نه شومينه
او هم مثل خيلي ها از گراني، از تورم
از كمبود رنج مي برد
او دلش براي انقلاب مي سوزد
و از آدم هاي فرصت طلب بدش مي آيد
و از آدم هاي متظاهر متنفر است
و ما را در شعار «جنگ جنگ تا پيروزي» ياري مي دهد
او خيلي خوب است
او همه جا هست
برادرانم در افغانستان
با حضور او ديالكتيك را سر بريدند
و عشق را برگزيدند
او در تشييع جنازه ي «مالكم ايكس» شركت كرد
و خطابه ي اعتراض را
در سايه ي مقدس درخت «بائوباب»
براي سياهان ايراد كرد
سياهان او را مي شناسند
آخر او وقتي مي بيند
آفريقا هنوز حق ندارد به مدرسه برود
دلتنگ مي شود.
چندي پيش يك شاخه گل سرخ
بر مزار «خالد اسلامبولي» كاشت
و گام هاي داغش را
چنان در كوچه هاي يخ زده ي مصر كوبيد
كه حرارت آن تا دوردست هاي خاورميانه را
متفكر كرد.
او خيلي مهربان است
وقتي «بابي ساندز» را خودكشي كردند!
او به ديدن مسيح رفت
و ما را با خود تا مرز مهرباني برد
باور كنيد اگر او يك روز
خودش را از ما دريغ كند
تاريك مي شويم.
در اردوگاه هاي فلسطين حضور دارد
و خيمه ها را مي نگرد
كه انفجار صدها مشت را
در خود مخفي كرده اند
خيمه ها او را به ياد آب و التهاب مي اندازند
و بلاتكليفي رقيه (ع) را تداعي مي كنند
خيمه يعني آفتاب را كشتند
خيمه يعني خاك داريم، خانه نداريم
خدا كند ما را تنها نگذارد
وگرنه اميدي به گشودن پنجره ي بعدي نيست
او يعني روشنايي، يعني خوبي
او خيلي خوب است
خوب و صميمي و ساده و مهربان
من مي گويم، تو مي شنوي
او خيلي مهربان است
او مثل آسمان است
او در بوي گل محمدي پنهان است.
***
كسوف دل
سجاده ام كجاست؟
مي خواهم از هميشه ي اين اضطراب برخيزم
اين دل گرفتگيّ مداوم شايد
تأثير سايه ي من است
كه اين سان
گستاخ و سنگ وار
بين خدا و دلم ايستاده ام
سجاده ام كجاست؟
***
آب در سماور كهنه
من نبودم
مادرم يتيم شد
من نبودم
درختان، بي شكوفه نشستند
من نبودم
گنجشك ها برگ و بارشان را بستند
و از بهار گذشتند
من نبودم
نارنج ها از درخت به زير افتادند
انجيرها از تراكم درد تركيدند
ارباب صبحانه اي لذيذ از انجير خورد
مادرم گفت:
اي كاش گرگ ها مرا مي بردند
اي كاش گرگ ها مرا مي خوردند
من نبودم
مادرم يتيم شد
هيمه هاي نيم سوخته
«كله چال» را از آتش مي انباشتند
و ارباب، كاهني بود
كه با هيمه هاي نيم سوخته
به تأديب مادرم برمي خاست
ارباب كاهني بود
كه سرنوشت مادرم را پيشگويي مي كرد
و «ملوك» نانجيب زاده
كه خلوت ارباب را پر مي كرد
آب را بر خاكستر مي ريخت
مادرم غذاي خاكستري خورد
و بچه هاي خاكستري به دنيا آورد.
لاك پشت هاي مزرعه مرا مي شناسند
من بر بالشي از علف مي خوابيدم
قورباغه ها برايم لالايي مي خواندند
مادرم از مزرعه كه برمي گشت
سبدش از دوبيتي سرريز بود.
–
چندي موبمجم اين بند پييه
چندي پيدا كنم شمشاد نييه
شمشاد ني مره صدا ندينه
اوني كه موخينم خدا ندينه
–
براي رفوي پيراهن هاي پاره ي ما
دوبيتي و اشك كافي بود
سوزن كه به دستش مي رفت
نه، بر جگرم مي رفت
كي مي توانستم گريه كنم
كيومرث خان مي گفت:
«دهانت را ببند
آيا آسمان به زمين آمده است
ما كه چيزي احساس نمي كنيم!»
بالش من سنگين بود از اشك هاي من
با گوشه ي زمخت لحافم،
اشك هايم را مي ستردم
بر دامن مادرم اگر گندم مي پاشيديم
سبز مي شد
از بس گريسته بود
آسمان تنها دوست مادرم بود
مادرم ساده و سبز مثل «ولگان» بود
من شعرهاي ناسروده ي مادرم را مي گويم
من با «اميرگته يا» خوابيدم
من با «امير گته يا» شير خوردم
من با «امير گته يا» گريه كردم
من نبودم
من شاعر نبودم
مادرم يتيم شد.
***
اين صنوبران
آن سوي قلمرو چشم هامان
درختاني ايستاده اند
هزار بار
سبزتر از اين جنگل كال
بعد از اينجا
اقيانوسي ست
آبي تر از زلال
يله در بي كرانگي
چونان ابديتي بي ارتحال.
–
اي مادران شهيد!
سوگوار كه ايد؟
دلتنگي تان مباد
آنان درختانند
بارانند
آنان نيلوفرانند
كه از حمايت دستان خدا برخوردارند
آبي اند، آسماني اند
نه تو و نه من نمي دانيم
فراتر از دانايي اند، روشنايي اند.
–
اين صنوبران
اگر چه با تبر نفرت افتادند
شبانه ي شبنم اند
صبحگاهان آفتاب
چشم هاشان فانوسي ست
در شب طوفان
كه گره گردباد را مي گشايد
و لبخندشان اقيانوسي ست
كه تشنگان را
برمي انگيزاند.
بيرون اين معين محدود
رودي از ستاره جاري ست
رودي از شهيد
با سكوت همصدا شو
تا بشنوي
پشت آسمان چه مي گذرد
ما زمستانيم
بي طراوت حتي برگ،
آنان
در هميشه اي از بهار ايستاده اند
بي مرگ.
***
دست جادوگر آب
قلب من مانده زير حجابي
زير يك پرده از جنس آهن
كاشكي مي توانستم اين پرده ها را بدرم
بعد از آن
از شكاف تن پرده تا دورها پر بگيرم
آه اي دل! دل من! چرا
حسرت ديدگان ترم را
تا تماشاي غوغاي طوفان نبردي؟
آه آواره ي من! چرا ره به دريا نبردي؟
كاش آن دم كه باران مي آمد
خستگي دلم را به آرامش آبي آب ها مي سپردم
كاشكي دست جادوگر آب را مي فشردم
كاشكي من نمي مردم از ترس مردن.
***
مهمان ناخوانده
روزي پر از جست و جو رنگ مي باخت
شب مثل يك خستگي بر تن كوچه مي ريخت
باغ خيال خيابان
آرامش خيس خود را
مديون باران و مه بود
من دست دل را گرفتم
از همهمه درگذشتيم
بيرون آبادي آنجا چپر بود
پشت سكوت غريبي نشستيم
باران مي آمد به تندي
هر قطره اسم خدا بود
عشق آمد آنجا پي ما
-قلبم از لهجه ي عشق ترسيد-
ناگه از گونه ام خنده را چيد و
از پيش من رفت
دنبال او آمدم، ديدم آنجا
آتشفشان صبورم
چون خستگي روي يك بالش افتاد
گفتم دل من
چندي ست اينجا
از جنب و جوش مدام خود افتاده اي تو
از ابرها مي گريزي
ديروز با من
يك لحظه در زير باران نماندي
اي خسته، چندين بهار آمد و رفت
اما تو شعري نخواندي
او را ميان سكوتي پر از درد بردم.
–
احساسم اما
چون بغض بي رنگ وسواس
در چشم شب محو مي شد
احساس مردي كه آن شب
مهمان ناخوانده ي قلب خود بود.
***
اندر مذمت تكلف
(موسيا آداب دانان ديگرند/مولوي)
من همان شبان عاشقم
سينه چاك و ساكت و غريب
بي تكلف و رها
در خراب دشت هاي دور
در پي تو مي دوم
ساده و صبور
يك سبد ستاره چيده ام براي تو
يك سبد ستاره،
كوزه اي پرآب
دسته اي گل از نگاه آفتاب
يك عبا براي شانه هاي مهربان تو
در شبان سرد
چارقي براي گام هاي پرتوان تو
در هجوم درد.
–
من همان بلال الكنم
در تلفظ تو ناتوان
آه از عتاب!
***
از خواب هميشه ي علف
دست بر شاخه ي عشق
روي، در پنجره داشت
نگران گل سرخي كه در آن سوي نگاهش مي رست
بوي گل را مي ديد
و به تعبير خدا برمي خاست
شانه از بالشِ آرامشِ تن برمي داشت
و به صحرا مي رفت
سر هر كوچه درختي مي كاشت
و به باران مي گفت:
تو هوادار درختي باش
كه سر كوچه ي تنهايي
دست سبز خود را
به كبوتر بخشيد
دست هايش سبدي بود پر از ميوه ي عشق
و نگاه تر او
مثل يك چشمه به اعماق علف ها مي رفت
لحظه هايي بسيار
خيره مي شد به دو گنجشك
كه در باغ خدا مي خواندند
ابر در دهكده ي چشمانش مي باريد
هيچ دريايي از منظر او دور نبود
عاقبت مثل گريزي به نهايت پيوست
***
قيامت
دورتر آن سوتر
دايره ي مه در مه
ماه و خورشيد به هم آغشته
كوه ها سرگردان، آشفته
و زمينش ديگر
و زمانش ديگر
آسمانش را خورشيدي نيست
چشم تا بگشايي
وسعتي هست وسيع
مثل اطراف عطش بي پايان
بهت از حاشيه ي چشمانت مي ريزد
و تو مي ماني تنها عريان
ابري نيست
تا تو را سبز كند
و نه جوباري
تا مشربه را آب كني
بادهايش به عطش مي مانند
با صدايي كه صدا نيست
تو را مي خوانند
لب خاموش تو را
پاسخي هست به اين پرسش محتوم آيا؟
***
دريايي
بايد از عادت صحرا بگريزم،
بايد
صحن خاكستري صبح
فضايي ست به دروازه ي نور
وطن من درياست
واي، وافريادا!
روزگاري ست كه هم صحبت با خاكم من
درك اين لحظه مرا مي شكند
***
عيد در دو نگاه
نگاه اول
عيد «حول حالنا» ست
كه واجب است بفهميم
عيد، شوقي ست
كه پدرم را به مزرعه مي خواند
عيد، تن پوش كهنه ي باباست
كه مادر
آن را به قد من كوك مي زند
و من آن قدر بزرگ مي شوم
كه در پيراهن مي گنجم
عيد، تقاضاي سبز شدن است
يا مقلب القلوب!
نگاه دوم
عيد،
سوپرماركتي است
كه انواع خوردني ها در آن هست
عيد،
بوتيكي ست
كه انواع پوشيدني ها در آن هست
عيد،
ملودي مبارك باد است
كه من با پيانو مي نوازم
شب به خير دوست من!
***
ستاره ي دنباله دار
آدم و تلسكوپ
آسمان را مي كاوند
تا تجديد تعجب كنند
اما من
خاكي را مي شناسم
كه 750 هزار
ستاره ي دنباله دار
در حوالي شب آن خاك
مي درخشد
من با چشم عشق مي بينم
و تو با تلسكوپ
كه رؤيت بيش از يك ستاره
از روزن تنگ آن
ميسر نيست.
***
شرح موارد حساس
مورد 1
گردبادهاي مسموم مي آيند
و مي روند
تا باور باغ را مچاله كنند
اما تو مي درخشي
و درياها مي خروشند
و درختان از باوري تازه سبز مي پوشند
مورد 2
آي بانيان غبارهاي شبهه و وحشت!
دمندگان شيپورهاي شايعه!
شيپورهاي كذب!
آي حنجره ي ديگران!
آن قدر كه از تو بيمناكم
از توافق دست ها و آهن ها
-هرگز!
مورد 3
ديگران را بگذار!
دل به آفتاب بسپار
نگاه كن چگونه هر بامداد
صبور و سربلند
از شانه هاي خاكستري صبح بالا مي آيد
و ستارگان چگونه از روشنايي اش شرمنده مي شوند
خاموش مي شوند
ديگران را بگذار!
***
عصاره ي يك حسرت
اي كاش درختي باشم
تا همه ي تنهايان
از من پنجره اي كنند
و تماشا كنند در من
كاهش دلتنگي شان را؛
اگر اين گونه بود
پس دلم را
به سمت دست نخورده ترين قسمت آسمان مي گشودم
تا معبر بكرترين عطرها باشم
كه تاكنون
هيچ مشامي نبوييده باشد
و قاب تصويرهايي متحرك
از يك خيال سبز
در باغ آسمان
كه قوي ترين چشم ها آن را
رصد نمي تواند كرد
اي كاش درختي باشم
تا از من دريچه اي بسازند
و از آن خورشيد را بنگرند
كه حرارت و بزرگي را
از پيشاني مردي
وام گرفت
كه خانه اي داشت
كوچك تر از دو گام كه برداري
اي كاش مرا تا خدا وسعت دهند
تا نشانشان دهم
انسان يعني
چهل سال آينه وار زيستن.
–
من تصويرهايي دارم
از سكوت
كه در بيانش
واژه ها لالند
و كلمه ها كوچك
بروز سكوت
در جنگل كلمه
چگونه آيا؟
اي كاش پنجره اي باشم!
***
هديه
براي پابلو نرودا
جغرافياي ما
بين درخت و دريا
از اتفاقات سرخ استقبال مي كند
بين درخت و دريا
رفت و آمد پرندگان تماشايي ست
چندان كه تو را مي شناسم
در شگفتم
چگونه پرندگان سواحل «كارائيب»
چشم هاي تو را
در آن ضيافت آبي
ادامه ندادند
افسوس كه نيستي
اگر نه
يك شاخه گل محمدي به تو مي دادم
تا با عطر آن
تمام ديكتاتورها را مسموم كني
***
پرندگان مي آيند…
در خيابان كساني هستند كه به آدم نگراني تعارف مي كنند
اما من كه دغدغه ي خوشبختي ام نيست
به شادي اين خوشبخت هاي كوچك مي خندم
پس مي آيم با زنبيل هايي از ترانه و آويشن
و مرداني را سلام مي دهم
كه تو را در تنفس خود دارند
و يك لبخند تو را
به هزار بار عافيت محض
ترجيح مي دهند
كساني كه از هم مي پرسند:
«چگونه هنوز هم زنده ايم؟»
نشاط سرودهايم را حفظ مي كنم
و ترانه هايم را از زيبايي مي آكنم
و با تمام حنجره هاي صبور
آواز مي خوانم
نشاط سرودهايم را حفظ مي كنم
ميان آفتاب و مردم راه مي روم
و ترانه هايم را كه از اميد سرشارند
در جيبشان مي ريزم
در سبدهاي خاليشان
در دلشان
و دفتر لبخندهايم را
با مردم كوچه و خيابان
ورق مي زنم
با كودكان امسال
مردان سال هاي ديگر
كه منشور تحقق آفتاب را
در سرانگشتان خويش دارند
كودكاني روشن
كودكاني از پشت آفتاب
از صلب سخاوتمند بهار
كودكاني كه هر پنجشنبه عصر
در بهشت شهيدان
آينده ي وطنم را به شور مي نشينند
كودكاني كه مسير بهار را تعيين مي كنند
نشاز سرودهايم را حفظ مي کنم
و ترانه هايي را از آب و آفتاب پر مي كنم
براي بهاري كه هست
براي بهارانِ در راه
نشاط سرودهايم را حفظ مي كنم
و با تمام حنجره هاي تشنه
فرياد مي زنم:
تحقق آفتاب حتمي ست
پرندگان مي آيند.
***
و نه حتي شعر
در شب تجرد محض
شب بي زمزمه
تو را مي شنوم
و تنفس آسمان را
و خواب برگ ها را.
در شب سكوت
تو را مي شنوم
و حيرت پنجره
و ارتعاش نسيم را،
كه به ناگهان
فرامي گيرد
تمام مرا
در شب تعجب
در شب شگفتي
تو را مي شنوم
و صداي پاي عمر را كه مي گذرد
و بوي مرگ را
كه پيش مي آيد
و در اين هنگام
حسرت درختي ست
خشك و بي برگ
و شب با اندوه برقرار مي شود
و من مي شنوم
تو را و گريه هاي دلم را
ديگر سخني نيست
و نه حتي شعر
و من در خلأ گم مي شوم
كه كناري ندارد.
***
تو مرا خواهي برد؟
لب به آواز نكردم باز
با بهاري كه از اين كوچه گذشت
و هم اكنون، ياران!
سبد سينه ي من خالي ست
با دلم ميل شكفتن نيست
ابر تنهايي در سينه ي من مي بارد
و نگاهم چو پر خسته ي يك مرغابي
ميل دارد كه بياسايد در بركه ي چشم
و من آرام آرام
از فراز تن خود مي ريزم
آي انبوه تر از ابر سپيد!
كه رها گشته نگاهت در باد
تو مرا خواهي برد؟
تو كه در روشني باغچه مسكن داري
و شقايق را در باغچه ها مي كاري
من به خورشيد نگاه تو پناهنده شدم
آي انبوه تر از جنگل سبز!
تو مرا خواهي برد؟
خوشه ها از تو سخن مي گويند
با بهاري كه پس از بوي تو خواهد آمد
بركه ها آينه ي نام تواند
و خزر لبريز از آيه ي توست
و در اين نزديكي
حجله اي هست
كه خورشيد در او خوابيده ست
و دل كوچك فانوس سپيد
كه بر آن مي سوزد
خواب از چشم اهالي برمي دارد
سبزه ها مي گفتند
كه تنش عين شقايق ها بود
و دلش لبريز از نور خدا.
–
و در اينجا كه من اكنون هستم
جنگلي هست كبود
ساقه هاي لاغر
به تماشاي تو برخاسته اند
و بر آن كوه بلند
ابرها مي بارند
گريه ي ابر سپيد
ابتداي همه ي درياهاست
اشك من اما
چه سرانجامي در پي دارد؟
تو مرا آيا تا دريا خواهي برد؟
***
زندگي
زندگي سمت نابودي ام مي كشاند
گفتم اي دل!
مشو غافل از مرگ
دست دلبستگي را رها كن
خويش را دست اين هرزه مسپار
آخر اينجا نشستن دوامي ندارد
زندگاني درنگي ست كوتاه
چون فرود شتابان فواره بر خاك…
***
شام غريبان
1
پايان آن حماسه ي دردآلود
شامي غريب بود
شامي گرفته و غمناك
ديگر هميشه شعر
ديگر هميشه مرثيه
در بحر اشك بود.
2
بعد از فرو فتادن خورشيد
از شانه هاي مضطرب صبح
فردا هميشه غمزده و گنگ
در هيئت غبار مي آيد.
3
فرياد!
آتش به جان خيمه درافتاد
چشمي به خيمه ها
چشمي به قتلگاه
زينب ميان آتش و خون
ايستاده است
اي ابر بهت، از چه نمي باري؟
4
اي دشت هاي محو مقابل
اعماق بي ترحم و تاريك!
اي اتفاق گرم
با ما بگو
زينب كجا گريست؟
زينب كجا به خاك فشانيد
بذر سبز؟
بر ماسه هاي تو
اي گردباد مرگ
وقت درنگ ناقه ي دلتنگي
زينب چه مي نوشت؟
***
تدفين مادربزرگ
با آخرين نفس
بوي غريب پرسش فردا را
در خانه ريخت
آنگاه بي درنگ
مادربزرگ من
درجامه اي به رنگ سرانجام
پيچيده شد
بوي كبود مرگ
ما را احاطه كرد
مادربزرگ من
با گيسوان نقره اي بي فروغ خويش
سطح كبود و سربي تابوت سرد را
پوشانده بود
ما چند لحظه اي
در كوچه هاي سرد سرانجام خويشتن
در ترس و اضطراب
فرو مانديم
چندان عميق كه گفتي
دنيا
تا لحظه اي دگر
تعطيل مي شود؛
اما دريغ
اي كاش «عاقبت»
يك جاده بود
يك جاده ي بلند كه هر روز
ما عابران گيج و مقصر
از روي احتياج در او گام مي زديم.
–
او را چنان كه گفت
با يك كفن به خاك سپرديم
اما
وقتي که آمديم به خانه
حرص و ولع
روي شعور برگ و درخت آرميده بود
و حس ظالمانه ي تقسيم
جان مي گرفت.
در لحظه هاي آخر اندوه
اشياء هر كدام
يك برگ از وصيت او شد
كم كم
مادربزرگ و مرگ فراموش مي شوند.
***
حرف
مثل ناگهان
يك شهاب كال
تند و رعدناك
بي امان در آسمان شكفت و گفت:
عمر لحظه اي ست
از برآمدن
تا به آخر آمدن
و در اين ميان
كار ما شكفتن است و بس
گفت و خاك شد.
***
مسافر
وقتي صداي خروس مي آمد
ميان رؤيت شاداب غنچه ها
حضوري منتظر را
به تماشا نشستم
و روي پله
هياهوي كفش هاي مسافر
به سمت فهم مرگ
جاري بود
مثل غروب
شكل اشياء
به چشم من، گرفته مي آمد
من آمدم
و خيابان
غربت مرا برد
تمام راه
حضور معصوم شمعي
در فراق من مي سوخت
اميد را آنگاه
نثار ذهن عليل من مي كرد
و هيچ چيز، مرا
از تهاجم غربت
ميان خيابان رها نكرد.
–
«زندگي را بايد دزديد»
در خلوتي كه هيچ كسي نيست
من بيم دارم
مثل تمام لحظه هاي مرگ!
كسي در تمام راه
نگاهش را
از من نگرفت!
***
من هم مي ميرم
من هم مي ميرم اما نه مثل غلامعلي
كه از درخت به زير افتاد
پس گاوان از گرسنگي ماغ كشيدند
و با غيظ، ساقه هاي خشك را جويدند
چه كسي براي گاوها علوفه مي ريزد؟
من هم مي ميرم
اما نه مثل گل بانو
كه سر زايمان مرد.
پس صغرا مادرِ برادرِ كوچكش شد
و مدرسه نرفت
چه كسي جاجيم مي بافد؟
من هم مي ميرم
اما نه مثل حيدر
كه از كوه پرت شد
پس گرگ ها جشن گرفتند
و خديجه بقچه هاي گلدوزي شده را
در ته صندوق ها پنهان كرد
چه كسي اسب هاي وحشي را رام مي كند؟
من هم مي ميرم
اما نه مثل فاطمه
از سرماخوردگي
پس مادرش كتري پرسياوشان را
در رودخانه شست
چه كسي گندم ها را به خرمن جا مي آورد؟
من هم مي ميرم
اما نه مثل غلامحسين
از مارگزيدگي
پس پدرش به دره ها و رودخانه هاي بي پل
نگاه كرد و گريست
چه كسي آغل گوسفندان را پاك مي كند؟
من هم مي ميرم
اما در خياباني شلوغ
در برابر بي تفاوتي چشم هاي تماشا
زير چرخ هاي بي رحم ماشين
ماشين يك پزشك عصباني
وقتي از بيمارستان دولتي برمي گردد
پس دو روز بعد
در ستون تسليت روزنامه
زير عكس 6در4 خواهند نوشت
اي آن كه رفته اي…
چه كسي سطل هاي زباله را پر مي كند؟
***
بهار
بهار آمد از كوه انبوه
شكفتن شد آغاز
دريغا كه من چون زمستان سردي
به پايان رسيدم!
***
غزل ها
–
رونق تماشا
باور سبز من! سپيدارا!
دوست دارم تو را و دريا را
هر شب از چشم هات مي شنوم
نفس پاك صبح فردا را
برنمي گيرم از دو چشمت چشم
رونقي داده اي تماشا را
مه ابهام آسمان در پيش
به كجا مي بري دل ما را؟
برتر از آفتاب مي تابي
چون نظر مي كنيم بالا را
رودها بي شكيب مي رانند
تا تو در آب مي نهي پا را
بي نصيبم ز لطف شبنم هم
كي توانم نوشت دريا را
***
سجاده ي باد و باران
اي خيال تو رؤياي روحاني جاري آب
اي سپيدار ستوار سبز گلستان محراب
وسعت پاك چشم تو سجاده ي باد و باران
باده ي نور مي نوشد از جام دست تو مهتاب
اختر روشني بخش شب هاي اندوه و ظلمت
شوق بيداري آفتاب از سراپرده ي خواب
تو گذشتي چنان رود، از ذهن خاك عطشناك
باغ از بارش سبز ايثار تو گشته سيراب
راست، استاده اي چون يكي صخره تا اوج خورشيد
جنگل سبز ايمان تو از كجا مي خورد آب؟
آمدي از ديار سحر، كوله بار تو خورشيد
از صلاي تو شب واژگون گشته در كام مرداب
***
دوام باغچه
هوا كبود شد اين ابتداي باران است
دلا دوباره شب دلگشاي باران است
نگاه تا خلأ وهم مي كشاندمان
مرا به كوچه ببر، اين صداي باران است
اگر چه سينه ي من شوره زار تنهايي ست
ولي نگاه ترم آشناي باران است
دلم گرفته از اين سقف هاي بي روزن
كه عشق، رهگذر كوچه هاي باران است
بيا دوباره نگيريم چتر فاصله را
كه روي شانه ي گل، جاي پاي باران است
نزول آب، حضور دوباره ي مرگ است
دوام باغچه در هاي هاي باران است
***
پيش از تو
پيش از تو آب، معني دريا شدن نداشت
شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت
بسيار بود رود در آن برزخ كبود
اما دريغ! زهره ي دريا شدن نداشت
در آن كوير سوخته، آن خاك بي بهار
حتي علف اجازه ي زيبا شدن نداشت
گم بود در عميق زمين، شانه ي بهار
بي تو ولي زمينه ي پيدا شدن نداشت
دل ها اگرچه صاف، ولي از هراس سنگ
آيينه بود و ميل تماشا شدن نداشت
چون عقده اي به بغض فرو بود حرف عشق
اين عقده تا هميشه سر واشدن نداشت
***
شبيه زمزمه ي غيب
بهار سبز در آشوب خشكسالي بود
شكوفه دارترين باغ اين حوالي بود
رسيد مثل نسيمي، صميم و پربركت
شبيه مزرعه هاي عظيم شالي بود
چنان شهاب شكفت و چنان سكوت شكست
به ذهن مرده ي شب، برق ارتجالي بود
شبيه زمزمه ي غيب واقعيت داشت
ولي پرنده ترين هدهد خيالي بود
–
به باغ خواب تو مردم بهار آوردند
در آن حضور پر از مهر، جات خالي بود
همان بهار كه اين باغ را دگرگون كرد
شروع ابر و سرانجام خشكسالي بود
***
سبكبارتر از ابر
بي مرگ سواران شب حادثه هاييد
خورشيد نگاهيد و در آفاق رهاييد
مرداب كجا فرصت پيدا شدنش هست
آنگاه كه چون موج از اين بحر برآييد
چون صخره صبوريد شب شيطنت باد
رنجوريتان نيست، از اين فكر رهاييد
شب تا برسد، ياد شما مي رسد از راه
در ياد شماييم كه آيينه ي ماييد
آن روز نبوديم كه اين قافله مي رفت
با ما كه نبوديم، بگوييد كجاييد؟
مانديم و نرانديم، نشستيم و شكستيم
رفتيد و شنيديم شهيدان خداييد
***
داغ هجران
كاشكي زخم تو در جان داشتم
پاي در كوه و بيابان داشتم
تا بپويم وسعت عشق تو را
مركبي از نسل طوفان داشتم
ديدن روي تو آسان نيست آه!
كاشكي من داغ هجران داشتم
آه از پاييز سرد! اي كاش من
از تو باغي در بهاران داشتم
تا بيفشانم به پايت سر به سر
كاشكي جان فراوان داشتم
بعد از آن مثل شقايق هاي سرخ
خلوتي در باغ باران داشتم
يك غزل بس نيست هجران تو را
كاش صدها شعر و ديوان داشتم
***
آرزو
كاش مي شد كه پريشان تو باشم
يا نباشم، يا از آن تو باشم
تو چنان ابر طربناك بباري
من همه تشنه ي باران تو باشم
در افق هاي تماشاي نگاهت
سبزي باغ و بهاران تو باشم
تا درآيي و گلي را بگزيني
من همان غنچه ي خندان تو باشم
چون كه فردا شد و خورشيد كدر شد
من هم از جمله شهيدان تو باشم
تا نفس هست و قفس هست، الهي
من شوريده غزلخوان تو باشم
***
موسيقي چشمه ها
بس سال هايي كه بيهوده بيهوده بوديم
بس كوچه هايي كه تا هيچ پيموده بوديم
دل ها به اندازه ي خنده ي كوچكي بود
دل را در آرامشي پوچ فرسوده بوديم
بر چشم هامان گذر داشت خوابي هزاره
اي كاش آن روزها را نياسوده بوديم
اي كاش فواره ي روشن جست و جو را
با خاك خيس تغافل نيندوده بوديم
دل ها به زير غبار غريبي نهان بود
اي كاش آيينه ها را نيالوده بوديم
موسيقي چشمه ها را شنيديم، رفتند
وقتي كه آن سوي تنهايي آسوده بوديم
***
خواهش شكستن
چنان درخت در اين آسمان سري داريم
براي حادثه دست تناوري داريم
وفور فتنه اگر هست، آسمان با ماست
كه چشم لطف ز دنياي ديگري داريم
اگر چه از عطش و التهاب مي خوانيم
براي عشق ولي ديده ي تري داريم
چنان پرنده در آن ميهماني آبي
ز جنس ابر به بالاي خود پري داريم
براي رفتن از اينجا ميان سينه ي تنگ
دلي به پاكي بال كبوتري داريم
دوباره بر لب دل، خواهش شكستن رست
هنوز آرزوي زخم ديگري داريم
***
دريا تويي
ما بي تو تا دنياست دنيايي نداريم
چون سنگ خاموشيم و غوغايي نداريم
اي سايه سار ظهر گرم بي ترحم
جز سايه ي دستان تو جايي نداريم
تو آبروي خاكي و حيثيت آب
دريا تويي، ما جز تو دريايي نداريم
خورشيد، چشم توست، چشمان تو خورشيد
تا نشكفد چشم تو فردايي نداريم
وقتي عطش مي بارد از ابر سترون
جز نام آبي تو آوايي نداريم
شمشيرها را گو ببارند از سر بغض
از عشق، ما جز اين تمنايي نداريم
***
لحظه ي ديدار
هر صبح با سلام تو بيدار مي شويم
از آفتاب چشم تو سرشار مي شويم
در چشم هاي آبي ات اي تا افق وسيع!
يك آسمان ستاره ي سيار مي شويم
يك آسمان ستاره و يك كهكشان شهاب
بر روي شانه هاي شب آوار مي شويم
چندين هزار پنجره لبخند مي زند
تا روبروي فاجعه ديوار مي شويم
روزي هزار مرتبه تا مرگ مي رويم
روزي هزار مرتبه تكرار مي شويم
فردا دوباره صبح مي آيد از اين مسير
چشم انتظار لحظه ي ديدار مي شويم
***
معصيتِ بودن
از روي مهر با من دلخسته يار شو
پاييز كوچه هاي دلم را بهار شو
اي مانده در نهان درختان و آفتاب
چون غم ميان سينه ي من ماندگار شو
پايان التهاب، شروع نگاه توست
من يك كوير تشنگي ام، جويبار شو
در دوزخي كه معصيت بودن آفريد
آرامش بهشتي يك چشمه سار شو
كي بي حضور آينه ها مي توان شكفت
اي دل! تو روبروي من آيينه دار شو
***
يك چمن داغ
ديروز اگر سوخت اي دوست، غم برگ و بار من و تو
امروز مي آيد از باغ، بوي بهار من و تو
آنجا در آن برزخ سرد، در كوچه هاي غم و درد
غير از شب آيا چه مي ديد چشمان تار من و تو؟
ديروز در غربت باغ، من بودم و يك چمن داغ
امروز خورشيد در دشت، آيينه دار من و تو
غرق غباريم و غربت، با من بيا سمت باران
صد جويبار است اينجا در انتظار من و تو
اين فصل، فصل من و توست، فصل شكوفايي ما
برخيز با گل بخوانيم اينك بهار من و تو
با اين نسيم سحرخيز، برخيز اگر جان سپرديم
در باغ مي ماند اي دوست، گل، يادگار من و تو
چون رود اميدوارم، بي تابم و بي قرارم
من مي روم سوي دريا جاي قرار من و تو
***
بهار با تو درختي ست
تو از شكوفه پري از بهار لبريزي
تو سرو سبزتني با خزان نمي ريزي
تو آفتاب بلندي ز عشق سرشاري
تو در حوالي اين شب ستاره مي ريزي
تمام خانه پر از نور ناب خواهد شد
اگر به صبحدم اي آقتاب برخيزي
شبي كه مرگ مي آيد به قصد كوچه ي عشق
چو بال شوق ز بالاي ما مي آويزي
بهار با تو درختي ست بي نهايت سبز
دريغ و درد از اين بادهاي پاييزي!
شبي چو ابر بيا تا به باغ خاطر من
چنان كه با همه ي جان من درآميزي
***
رباعي ها و دوبيتي ها
–
پل
هر چند هواي دل من طوفاني ست
بنياد دلم نهاده بر ويراني ست
در من اما پلي ست از درد و نياز
مي خواندم آن سوي كه آباداني ست
***
رود جاري
ز آن دست كه چون پرنده بي تاب افتاد
بر سطح كرخت آب ها تاب افتاد
دست تو چو رود تا ابد جاري بود
ز آن روي كه در حمايت از آب افتاد
***
عاشورايي
بالاي تو مثل سرو آزاد افتاد
تصويري از آن حماسه در ياد افتاد
در حنجره ي گرفته ي صبح غريب
تا افتادي هزار فرياد افتاد
***
با تو
از نام تو عشق را خبر خواهم كرد
با چشم تو بر افق نظر خواهم كرد
اي قافله سالار سحر تا خورشيد
با تو با تو، با تو سفر خواهم كرد
***
آرزو
اي كاش شبِ دل مرا ماهي بود
زين تاريكي به صبحدم راهي بود
اينجا منم و شب و دروني خالي
اي كاش كه در بساط ما آهي بود
***
هواي باغ
سبزند كه از هواي باغ آمده اند
سرخند كه از كوير داغ آمده اند
در اوج تراكم شب ظلماني
مردانه به ياري چراغ آمده اند
***
تنهايي
دلم تنهاست ماتم دارم امشب
دلي سرشار از غم دارم امشب
غم آمد، غصه آمد، ماتم آمد
خدا را اين ميان كم دارم امشب
***
هواي عشق
اگر اي عشق پايان تو دور است
دلم غرق تمناي عبور است
براي قد كشيدن در هوايت
دلم مثل صنوبرها صبور است
***
ترانه
نه دارم مهرباني هاي هابيل
نه بغض و بخل بي پايان قابيل
تمام حاصلم مشتي ترانه ست:
مفاعيلن مفاعيلن مفاعيل
***
شكفتن
غم عشقي كه در خود مي نهفتم
شبي آن را به چشم خسته گفتم
دل من مثل ابري گريه سرداد
سحر شد مثل خورشيدي شكفتم
***
دل دريايي
دلا اي حاصل تنهايي من
بيابانگرد من! صحرايي من!
من اينجا طاقت ماندن ندارم
كجا رفتي دل دريايي من؟
***
شعرهايي براي نوجوانان
–
از اين ستاره تا آن ستاره
پدرم كارگر است
به مزرعه مي آيد
با آخرين ستاره
از آسمان صبح،
و بازمي گردد
با اولين ستاره
در آسمان شب
پدرم خورشيد است.
***
دفتر نقاشي
دفتر كوچك نقاشي من!
داخل هر برگت
طرح يك موج كشيدم با رنگ
گفته بودم شايد
بتوانم دريا را بكشم
آه! افسوس! نشد
دفتر كوچك نقاشي من!
برگ هاي تو كم است
موج اما بسيار
خوش به حال شهدا
كه زمين دفتر نقاشي آنها شده است
مي توانند هزاران دريا
داخل دفترشان رسم كنند.
***
هيچ مي داني؟
زندگي ساعت تفريحي نيست
كه فقط با بازي
يا با خوردن آجيل و خوراك
بگذرانيم آن را
هيچ مي داني آيا
ساعت بعد چه درسي داريم؟
زنگ اول، ديني
آخرين زنگ، حساب.
***
دستور
و نهاد،
بخشي از جمله كه درباره ي آن
خبري مي شنويم
و گزاره، خبر است
مثل اين جمله: «شهيد
رود سرخي ست كه تا
ابديت جاري است…»
***
زنگ انشاء
ساعت انشاء بود
و چنين گفت معلم با ما:
بچه ها گوش كنيد
نظر من اين است
شهدا خورشيدند
مرتضي گفت: شهيد
چون شقايق سرخ است
دانش آموزي گفت:
چون چراغي ست كه در خانه ي ما مي سوزد
و كسي ديگر گفت:
آن درختي ست كه در باغچه ها مي رويد
ديگري گفت: شهيد
داستاني ست پر از حادثه و زيبايي
مصطفي گفت: شهيد
مثل يك نمره ي بيست
داخل دفتر قلب من و تو مي ماند.
***
قصه ي بازگشت پدر
با صداي خروسِ آبادي
چشم بيدار صبح پيدا شد
باز اين آسمان آبي رنگ
مثل خواب شهيد زيبا شد
ابرهاي كبود بي باران
از دل آسمان سفر كردند
بال در بال هم، كبوترها
آسمان را سپيدتر كردند؟
يك نسيم از جنوب مي آيد
بوي خوب تو را مي افشاند
قصه ي بازگشت سرخت را
زير گوش درخت مي خواند
باز در خانه ي دلم امروز
از غم دوري تو غوغايي ست
چشم من خيره مانده بر كوچه
كوچه امروز مثل دريايي ست
آه اين اشك از كجا آمد
گونه ي خواهر مرا تر كرد؟
مادر من چه شد، چرا امروز
روسري سياه بر سر كرد؟
روي دست نجيب مردم ده
پدر است اين كه باز مي آيد
اين كه مثل صنوبري سرسبز
سوي باغ نماز مي آيد
باز كن باز چشمهايت را
اين شكوفايي بهار من است
گل سرخي كه باز شد در باغ
غنچه ي سبز انتظار من است
باز كن باز چشم هايت را
تا تماشا كني بهاران را
روي گلبرگ و ساقه ها بنگر
قطره هاي بلور باران را
روي پيراهن درخت انار
يك پرنده به فكر گلدوزي ست
آن طرف تر صداي گنجشكان
جيك جيك قشنگ پيروزي ست
***
برادري
يك كبوتر سياه
يك كبوتر سفيد
در كنار هم
با دو قلب گرم
با دو دست مهر
روي ناودان خانه ي گلي ما
لانه اي درست كرده اند
از درخت و سنگ و گل
روزها
بر زمين آفتابي حياطمان
راه مي روند
گاه در ميان ابر
چون دو نقطه ي قشنگ
ناپديد مي شوند
شب دوباره ناودان خانه ي گلي ما
از صداي دوستي آن دو يار مهربان
آن سپيد و آن سياه
آن كبوتران
شلوغ مي شود.
–
آه! اي كبوتر سپيد من!
كاش
مردمان روزگار ما
چون تو
يك دل سپيد و ساده داشتند
آي كودكان ساده ي سياه!
چه مي كنيد
من دلم برايتان گرفته است.
***
لك لك سپيد
وقتي كه آفتاب
از تپه ها دميد
روي درخت رفت
يك لك لك سفيد
خوشحال و پراميد
آن لك لك قشنگ
فرياد كرد و گفت:
اي صبح سرخ رنگ!
از كوه هاي سبز
از راه هاي دور
از روي رودها
از دره هاي نور
وقتي مي آمدي
از سبزه زارها
آيا نديده اي
فصل بهار را؟