يادگار گل سرخ

سید کریم اميري فيروزکوهي 1288 تا 1363 هجری شمسی

سیدکریم امیری فیروز کوهی متخلص به امیربه سال 1289خورشیدیدرفرح آبادفیروزکوه به دنیا آمدوی یکی ازمشهورترین شعرای زمان خود بودکه پس از تحصیلات مقدماتی به تحصیل علوم عرب پرداخت وتبحرخاصی پیدانمودوی درسال1363خورشیدی درتهران بدرود حیات گفت

***

غزل ها

***

نفس گداخته

چو هيچ کار نباشد به کار کس ما را

چرا به خود نگذارند يک نفس ما را

ز شاخسار قفس هم به رو در افتاديم

شکسته بالي ما کشت در قفس ما را

چنان به شيوه برآورده ي توايم اي غم

که جز به خوي تو نشناخت هيچ کس ما را

نفس گداخته هر سو دويم و بي خبريم

که جان ز سينه برآيد به يک نفس ما را

ز سوز سينه ي خود بانگ نوحه را مانيم

که جز به مرگ نخوانند زين سپس ما را

امير! نعمت راحت در اين ديار مجوي

همين قدر که به جان زنده ايم، بس ما را

***

بازيچه

زندگي ناميده ام تکرار صبح و شام را

خوانده ام عمر عزيز آمد شد ايام را

روز و شب با آب و گل در بازي طفلانه ام

من که خود بازيچه ام بازيگر ايام را

گرچه دارم داغ بر دل، سرخ روي از باده ام

زآن سبب چون لاله بر سر جاي دادم جام را

راحت هر کس به رنج ديگري وابسته است

اين نديد آرام، تا زآن يک نبرد آرام را

در کتاب عمر حرفي نامکرر نيست، نيست

خوانده ام اين قصه از آغاز تا انجام را

باز مي بينم که در هر گام صد خارم به پاست

هر قدر آهسته برمي دارم از جا گام را

ساده لوحي بين که شاعر در حيات خود امير!

مي کشد خود را که شعرش زنده سازد نام را

***

دفتر عمر

ز خفتگان دل خاک روشن است مرا

که اين مقام نه جاي نشستن است مرا

مرا چه حد که به دامان نشيني ام، اين بس

که از خرام تو گردي به دامن است مرا

گذشتي از بر من چون نسيم صبح و هنوز

رواق خانه ز بوي تو گلشن است مرا

فلک به خون عزيزان نوشته دفتر عمر

ز ديدن شفق اين نکته روشن است مرا

کدام درد که دور از دل من است،امير!

چه آتشي ست که بيرون ز خرمن است مرا؟

***

بهار بي خزان

عاقبت هر پاره ي تن خصم جاني شد مرا

بي سبب هر مهربان، نامهرباني شد مرا

ناگهان کارم زخودکامي به ناکامي کشيد

عاقبت رطل گران، بند گراني شد مرا

وقت شکرم لال شد نطق زبان آور، و ليک

در شکايت هر سر مويي زباني شد مرا

خار خار صد وطن دارم که از تأثير انس

هر قفس باغي و هر دام آشياني شد مرا

بس که در خاطر، گل روي بتانم نقش بست

دل ز رنگيني، بهار بي خزاني شد مرا

چون برآيم زين محيط بي کران؟ کز تاب ضعف

هر حباب سست بنيان آسماني شد مرا

قصه هاي رفتگان با آن همه عبرت، امير!

هر کدام افسانه ي خواب گراني شد مرا

***

آزرده

به سير باغ چه خواني در اين بهار مرا؟

گياه سوخته ام، با چمن چه کار مرا؟

به بي نصيبي من بين در اين چمن که نکرد

نوازشي به نگاهي نه گل نه خار، مرا

به خنده از برم آن سنگدل گذشت و گذاشت

به گريه هاي جگرسوز زار زار مرا

فريب وعده ي او خوردم و ندانستم

که مي کشد به رهش درد انتظار، مرا

تو را چو خرمن گل خواست در کنار رقيب

کسي که پاره ي دل ريخت در کنار، مرا

مرا شکايتي از روزگار در دل نيست

که نيست چشم اميدي ز روزگار مرا

به روز تيره ي خود گريه آيدم که چرا

نه روزگار دهد کام دل نه يار مرا؟

امير! از من آزرده جان چه مي خواهي؟

دمي به حال دل خويشتن گذار مرا

***

مرگي به نام زندگي

هر قدر از هر هوس، پامال آزاريم ما

همچنان دست از هوس ها برنمي داريم ما

در نگاهي از نظر جا در تصور مي کنيم

تا نپنداري که غير از نقش پنداريم ما

لاجرم مرگي به نام زندگي خواهيم داشت

تا به نام زندگي در کار پيکاريم ما

از در ميخانه گامي هم فراتر نسپريم

يک قدم بيرون ز حد خويش نگذاريم ما

نه همين در چشم گل شايسته ي عزت نه ايم

نزد هر خاري هم از بي طالعي خواريم ما

رنج ناکامي به حکم کامجويي مي کشيم

اي عجب کز دست آزادي گرفتاريم ما!

در شمار هيچ هم ما را به چيزي نشمرند

هر چه خود را از تواضع هيچ نشماريم ما

تهمت بيکارگي بر ما، امير! انصاف نيست

عشق اگر فرمان دهد آماده ي کاريم ما

***

گريز

بس که در هر کاري از هر پيشه نادانيم ما

شيوه ي بيکارگي را هم نمي دانيم ما

ما به هر دم بي قرار عشقبازي چون دليم

گر مهي دستي برافشاند، سرافشانيم ما

داستان فصل پيشين برد خود از ياد ما

از کتاب عمر هر فصلي که مي خوانيم ما

هر نفس دل راست فرماني در اين مهمان سرا

پاس اين معني نمي دارد که مهمانيم ما

نيست تاب گفت و گوي همدمي هم، سينه را

چون نفس از سينه ي خود هم گريزانيم ما

بس که از مردم، زيان کج خيالي ديده ايم

چون خيال از ياد جمعيت، پريشانيم ما

مي فرستيم از گلستان سخن عطري، امير!

گرچه مانند نسيم از ديده پنهانيم ما

***

نقش پندار

آزمودم زندگي را بارها

نيست اين بازيچه جز تکرارها

تا بري بار کسان، يار تواند

آزمودم يارها را بارها

گر کسي با زندگي کاري نداشت

زندگاني داشت با او کارها

اختياري اضطراري داشتم

اختياري حاصل از اجبارها

جز فريبي هيچ در انبان نداشت

برده ام بار جهان را بارها

رنگ دنيا و نمايش هاي او

نيست الا نقشي از پندارها

پيش چشم گلخني، در سير باغ

قدر گل ها کمتر است از خارها

بار آزار حريفان چون کشم؟

من که از خود مي کشم آزارها

تا نگيرم من پي کاري، امير!

زندگي شد عرصه ي پيکارها

***

خانه خراب

امروز که کار همه آزار و عتاب است

اين قدر که کاري نکني، کار ثواب است

ما را همه يک حرف حساب است که گوييم

حرفي که به جايي نرسد، حرف حساب است

نقشي ز تو و عهد تو در ديده ي تر ماند

اي عشق، بناي تو همه نقش برآب است

من خود هوس خلوتم از عزلت پيري ست

خلوت طلب است آن که در انديشه ي خواب است

ما خانه خراب تن خويشيم که هر روز

اين خانه ي فرسوده ز يک گوشه خراب است

اشکي که به دامان نچکد در خور غم نيست

آبي که به کامي نرسد کم ز سراب است

در طبع جوان، نشئه ي مستي ست جهان را

هر آب که در جوي جواني ست شراب است

يک هم سخنم نيست، چو ديوانه اميرا

با خويشتنم از همه کس روي خطاب است

***

نقش عشق

خارخاري در دلم از عشق يار افتاده است

برگي از گل در ميان خارزار افتاده است

همچنان رو در هوس دارد دل شيداي ما

ما ز کار افتاده ايم او را چه کار افتاده است؟

در کنارم خون دل ريزد تماشاي هلال

ياد حرمانم از آغوش و کنار افتاده است

از طلوع جلوه ي عشقم جواني شد تباه

شاخ و برگ اين گل از باد بهار افتاده است

با چه سنجم اعتبار خود که در دنياي ما،

پايه ي هر اعتبار از اعتبار افتاده است

نه به راحت مي رود يک سر،نه مي آيد به سر

دارم آن روزي که دور از روزگار افتاده است

هيچ کس در زشتکاري هم ز ما نامي نبرد

نام ما در ننگ هم دور از شمار افتاده است!

نقشي از عشقم به چشم اشکبار آمد، امير!

سايه اي از شاخ گل در جويبار افتاده است

***

خارزار

يک همنشين از آن همه يارم نمانده است

يک برگ هم ز باغ و بهارم نمانده است

چون دل ز بي قراري خود در کشاکشم

جز خويش هيچ عقده به کارم نمانده است

ميدان خارزار خسان شد جهان و من

دست ستيز و پاي فرارم نمانده است

از موج خيز حادثه زين بحر بي کنار

راه گذر به هيچ کنارم نمانده است

در غربتي که مانده ام از وي جدا ز خويش

انديشه اي ز يار و ديارم نمانده است

لرزم به خويش چون دل از اين غم که هر نفس

تشويش مانده است و قرارم نمانده است

از بس چو برگ دي زده ماندم اسير خاک

رنگي هم از خزان و بهارم نمانده است

آن کشته ي غمم که به دلخواه غم، امير!

يک شمع کشته هم به مزارم نمانده است

***

محرم راز

پاي طلب در ره است، دستم اگر باز نيست

حسرت پرواز هست، گر پر پرواز نيست

در پي يک آشنا چند به هر در زنيم

جز در زندان شهر هيچ دري باز نيست

راز نگاه بتان در نظر اول است

هر که نظر باز نيست، محرم اين راز نيست

عالم دوران ما عالم تصوير شد

صد چمن از مرغ را يک دهن آواز نيست

دفتر ايجاد را، فصل نخستين خوش است

برگ سرانجام را نقش سرآغاز نيست

نقص سخن تا به چند در قلم آري، امير!

ساز سخن کامل است، طبع سخن ساز نيست

***

دل بي آرزو

ما را به چاره جويي دشمن نياز نيست

آن کس که چاره سوز بود چاره ساز نيست

يارب مباد جز تو نيازم به هيچ کس

هر چند جز تو هيچ کسي بي نياز نيست

آسوده ايم از دل بي آرزوي خويش

آن را که آرزو نبود حرص و آز نيست

گر قرب دوست مي طلبي، رو به عشق کن

کآن را که رو به قبله نباشد نماز نيست

آلوده ي غبار مجاز است زندگي

مرگ آن حقيقتي ست که در وي مجاز نيست

گر دست دادخواهي مظلوم کوته است

عمر دراز دستي ظالم دراز نيست

پامال حيله بازي مردم شود، امير!

آن ساده دل کسي که چون من حيله باز نيست

***

جستيم، نيست

عالمي خالي ز کين جستيم، نيست

وز همه عالم همين جستيم، نيست

آسماني فطرتي خاکي نژاد

در همه روي زمين جستيم، نيست

تندخوي نازنين بسيار بود

نرمخويي نازنين جستيم، نيست

نقد آسايش در اين عالم مجوي

ما به عمري پيش از اين جستيم، نيست

خوشدلي را از نخستين روز عمر

تا به روز واپسين جستيم، نيست

عاقبت زين جست و جوها يافتيم

کآنچه در روي زمين جستيم، نيست

عشق ما بت هاي بسيار آفريد

ما بتي عشق آفرين جستيم، نيست

بس که شد قحط سخنداني، امير!

چون تويي را هم قرين جستيم، نيست

***

نويد عشق

گذشت عمر و ندانم که در چه کار گذشت

همين به ياد من آيد که اين سوار گذشت

در انتظار چه بوديم، خود نمي دانيم

جز اينکه روز و شب ما به انتظار گذشت

به پيري از سر و رويم هزار رنگ دميد

خزان عمر مرا جلوه از بهار گذشت

ز اختيار من از عمر رفته، هيچ مپرس

چنان گذشت که کارم ز اختيار گذشت

نماند جز شب و روزي به نزد من، شب و روز

اگر چه بر من مسکين هزار بار گذشت

نويد عشق دهد عمر دلفريب، مرا

کنون که کار من از دست دل ز کار گذشت

گرفت روشني از نو فضاي سينه ي من

کدام سوخته دامن بر اين مزار گذشت؟

شکسته حالي من بود و بي قراري دل

هر آنچه در هم عالم به يک قرار گذشت

غبار غم همه جا هم عنان مرکب ماست

به هر کجا که گذشتيم اين غبار گذشت

***

سرگذشت

هر دم خبر رسد که فلان بي خبر گذشت

آن در رسيده ي دگر امروز درگذشت

تا بشنوي حکايتي از سرگذشت غير

خود مي شوي حکايت غيري به سرگذشت

نگذاشت بهر ماندن ما توشه اي به راه

عمري که از گذشتن ما زودتر گذشت

از بس به انتظار سفر روز و شب شمرد

واپس نگشت هر که از اين بوم و برگذشت

بال فرشته مرکب من شد به راه مرگ

اين بود آن سفر که مرا بي خطر گذشت

گر نيست پاي رفتنم از جاي چون غبار

عمرم به پاي غير، به سير و سفر گذشت

فرق ميان زندگي و مرگ ما چه بود

ما را که عمر، بي خبر از يکدگر گذشت

از عشق نگذرم که شبي از سراي من

چون بوي گل به بال نسيم سحر گذشت

هر شب به ياد جلوه ي صبح جواني ام

برقي درون پرده ي اشک از نظر گذشت

ديگر به کار سوختني هم نيامديم

ما را زمان بي ثمري نيز درگذشت

خواب «نظام» خوش که چه خوش گفت با امير

«اين خواب و اين خيال نير زد به سرگذشت»

***

سايه ي لرزان وهم

همرهان رفتند و ما هم بر اثر خواهيم رفت

يک دو روزي زودتر يا ديرتر خواهيم رفت

تا در اين مهمان سرا ناخوانده در «آمد شد» يم

بي خبر خواهيم آمد، بي خبر خواهيم رفت

مهلت هر کس در اين محفل به قدر قصه اي ست

هر شب آيد قصه ي ما هم به سر، خواهيم رفت

هستي ما سايه ي لرزان وهمي بيش نيست

تا نظر گرداني از ما، از نظر خواهيم رفت

اي گل شاداب، ما را بار شبنم نيز نيست

گر شبي مهمان کني ما را،سحر خواهيم رفت

عهد عمرجاودان با آرزوها بسته ايم

ما که يک امروز و فرداي دگر خواهيم رفت

آن چنان کاين راه را با چشم گريان آمديم

وقت رفتن همچنان با چشم تر خواهيم رفت

در طريق مرگ بر جاي خود از جا مي رويم

از سفرها اين سفر را در حضر خواهيم رفت

ما غباري خاکساريم اي نسيم مغفرت

تا گذر بر ما کني، زين رهگذر خواهيم رفت

ما که تا گلشن نمي رفتيم بي پرواز شوق

سوي صياد اجل بي بال و پر خواهيم رفت

عالمي را بهر خود خواهيم در هر دم امير!

ما که در يک دم از اين عالم به در خواهيم رفت

***

يک قصه بيش نيست…

بي همسخني، گر نه چنانم که توان گفت

اما سخني هم نتوان با دگران گفت

يک بار مرا، پير خرد گفت که هيچم

هر بار که پرسيدمش از خويش، همان گفت

چندان شدم آشفته که عقل از سر من رفت

تا عشق به من شمه اي از کار جهان گفت

يک قصه ي آماده به لب زال فلک داشت

کآن را هم از اول، همه جا گفت و عيان گفت

تا گوش اجابت نرسد، کز دو زباني

نشنيد دل آن توبه که لب خواند و زبان گفت

از پير خرد سر سعادت نشنيديم

ور بي خبر از ما به کسي گفت، نهان گفت

گفتند که دولت به نهانخانه ي جهد است

بي نام ونشاني خبر از نام و نشان گفت

زين پيرکهن يک سخن تازه به صد جهد

نشنيد کسي تا سخني تازه توان گفت

هر مدعي گفته ي نو، چون تو اميرا!

آن کهنه که گفتند و شنيديم، همان گفت

***

مسافر

شب وصال عزيزان که بي خبر گذرد

به هوش باش که از عمر، زودتر گذرد

ز نور صحبت، آن دم که همدمان جمعند

نظر مگير که چون برقي از نظر گذرد

جهان به رهگذري پر ز راهزن ماند

که بي خطر گذرد هر که مختصر گذرد

غرض، گذشتن عمر است از حيات، مرا

همين قدر گذرانم که او مگر گذرد

از آن به چشم نيايد درازي شب عمر

که کوته است زماني که در سفر گذرد

اگر زمانه بسوزد مرا چو خار، رواست

گذشتم از سر عمري که بي ثمر گذرد

ز جان قدسي خود بي خبر مباش امير!

که اين مسافر افلاک، بي خبر گذرد

***

کابوس

از بس که مرگ وعده به ما کرد و دير کرد

ما را ز آرزوي عدم نيز سير کرد

در زندگي هوس به فنا داد خاک ما

کاري که روزگار نکرد اين شرير کرد

عقل است دشمن دل آسان گذار ما

با ما هر آنچه کرد همين سخت گير کرد

تا دل ز حکم عشق جوانمرد سرکشيد

خود را اسير کرد و مرا نيز پير کرد

مي مردم از تصور کابوس زندگي

رؤياي عشق، خواب مرا دلپذير کرد

کرد آرزوي گوهر آرام، با غني

کاري که آرزوي غنا با فقير کرد

عقلش حکيم خواند به تأييد عشق و ذوق

هر کس که فهم حکمت شعر امير کرد

***

نيش و نوش

امتحان دوستداران، دشمنانم بيش کرد

خواهش آرام جانم، دل پر از تشويش کرد

کار وارون کردن آيين جهان ديو خوست

بيشتر بيند بدي هر کس که نيکي بيش کرد

مرگ جز يک بار آن هم با حضور ما نکرد

آنچه با ما زندگي هر روز بيش از پيش کرد

زين گداخويان که دزدان غنا را بنده اند

کس نمي داند که استغنا مرا درويش کرد

نيش و نوش زندگي گفتن دگر قولي خطاست

داشت دنيا پيش از اين نوشي که آن را نيش کرد

سرگراني هم نکرد از روي خوش با کس امير

اين سبک عقل آنچه کرد از دشمني با خويش کرد

***

رهين غم

عمر زمانه عمر مرا هم تباه کرد

تکرار روز و شب، شب و روزم سياه کرد

در فکر سال و ما هم و غافل که از فريب

با من هر آنچه کرد، همين سال و ماه کرد

غفلت زده ست، هر که چو من با وجود عقل

عمر عزيز، بي مي و مطرب تباه کرد

ايمن مشو ز حربه ي دل ها که گاه گاه

کاري که تيغ و تير نکرد اشک و آه کرد

مسکين ز بيم شعله به دوزخ پناه برد

صوفي که ترک مال به سوداي جاه کرد

ناچار از جهان به هوس مي برم پناه

پيرانه سر که عشق ، مرا بي پناه کرد

دنيا نداشت کار خوشي غير کار عشق

هر کس که کرد کار دگر، اشتباه کرد

تنها رهين مهر غمم من که اين رفيق

ياد از امير گوشه نشين گاه گاه کرد

***

فرياد درد

افسردگي از هستي من گرد برآورد

وز سينه ي گرمم نفس سرد برآورد

دردا که فلک ريشه ي هر نخل جوان را

تا سبز شد و برگ و بر آورد، برآورد

آه از دل من بر اثر اشک روان خاست

باران هم از اين کهنه زمين گرد برآورد

تنهايي من جفت من از روز ازل بود

زآن، مادر طبعم به جهان فرد برآورد

افسوس که خود حادثه اي گشت جهان سوز

آن را که فلک حادثه پرورد برآورد

پيرانه سرم عشق جوان بايد و سهل است

گر حاجت من عشق جوانمرد برآورد

فارغ زجهان دگران کرد خيالم

زان ورطه ام اين پيک جهانگرد برآورد

از ضعف مرا تاب سخن نيست اميرا!

فرياد مرا شعر من از درد برآورد

***

روزي هر روزه

آزاده را جفاي فلک بيش مي رسد

اول بلا به عافيت انديش مي رسد

از هيچ آفريده ندارم شکايتي

بر من هر آنچه مي رسد از خويش مي رسد

رنج غناست آنچه نصيب توانگر است

طبع غني به مردم درويش مي رسد

با خار نيز چون گل بي خار بوده ام

زآن رو به جاي نوش، مرا نيش مي رسد

امروز نيز غصه ي فرداست روزي ام

آن بنده ام که رزق من از پيش مي رسد

چيزي نمي رسد به تو بي خون دل، امير!

جان نيز بر لب تو به تشويش مي رسد

***

درد بي دردي

جان من دلخسته به جانان که رساند؟

اين زنده به تن را خبر از جان که رساند؟

درد من بيچاره ز بي دردي خويش است

دارو که به دست آرد و درمان که رساند؟

ما هيچ جز آشفتگي از عمر نديديم

تعبيري از اين خواب پريشان که رساند؟

گردون چه کند با دل بي آرزوي ما

آن را که سري نيست، به سامان که رساند؟

صد پاره شد از خار طلب دامن جانم

پاي من سرگشته به دامان که رساند؟

راهي به صبا نيز ندارد قفس من

پيغام مرا سوي گلستان که رساند؟

افسانه ي ما را که ز درد است سرآغاز

غير از لب خاموش به پايان که رساند؟

تهمت زده ي نام وجوديم چو تصوير

ما را خبر از عالم امکان که رساند؟

زين طاير پر بسته، امير! از شکن دام

گلبانگ سلامي به خراسان که رساند؟

***

قصه ي بي خبري

صد شکر که عمر گذران، عمر سفر بود

گر زودگذر بود و اگر ديرگذر بود

از بي خبري قصه ي بسيار شنيديم

اي کاش که ما را هم از اين قصه خبر بود

از من خبر عمر به سر رفته چه پرسي

جز هيچ مگر رفت و به جز هيچ مگر بود؟

چون عالم انديشه ي ما عالم ما نيز

اي کاش که از عالم اين خلق به در بود

اين بود ز دانش ثمر ما که ندانيم

کاين آمدن و رفتن ما را چه ثمر بود

از نيک و بد آنها که به من رفت از اين پيش

گويي به جهان دگر و عمر دگر بود

خجلت ز تمنايي و شرمي ز نگاهي

از عشق همين بود مرا بهره اگر بود

تنها نه دوا را که دعا را هم اثر نيست

در ما که ز هر چيز به جز درد، اثر بود

در شعر به جايي نرسد چون تو اميرا!

آن را که به جز کار سخن کار دگر بود

***

خواب پريشان

از خراب تن مرا معموري جان شد پديد

خانه ام ويران شد اما گنج پنهان شد پديد

تا نپنداري که روزي بي جگر خواري دهند

طفل را حالت دگرگون شد چو دندان شد پديد

يک جهان پروانه در آغوش گرم شمع سوخت

تا ببيني دشمني از دوستداران شد پديد

تا طبيبم بود بر سر، باکم از مردن نبود

چون غم جانانه شد پنهان، غم جان شد پديد

نيستي را هستي موهوم ما ايجاد کرد

رنج اين کابوس از آن خواب پريشان شد پديد

تا بداني دوري اخوان، وصال فيض هاست

شاهد اقبال، يوسف را به زندان شد پديد

بوستان عشق را افسردگي در کار نيست

رفت چون صائب، امير ما به بستان شد پديد

***

سود و زيان

حاجت چو مي بري، به بر سفله خو مبر

گر آرزو به گور بري، آبرو مبر

آميخته ست سود و زيان در حساب چرخ

خواهي زيان او نبري، سود او مبر

گر آرزوي مرگ به رغبت نمي کني

نامي هم از برآمدن آرزو مبر

بهتر ز نقد وقت چه يابي به جست و جو؟

عمري که مي بري به سر از جست و جو مبر

زنبورسان به زهر ميالاي شهد خويش

نوشي فرا مياور و نيشي فرو مبر

رخسار زردم از گل سرخي ست يادگار

اي اشک، رنگ روي من از شست و شو مبر

ياد امير سوخته دل با شراب کن

نام شهيد غم چو بري بي وضو مبر

***

زار و بيزار

روي نيکويي نبيند هر که نيکوکارتر

بيشتر آزار بيند هر که بي آزارتر

من که هر کس را به ياري بودم از جان دستگير

مانده ام از هر کسي بي کس تر و بي يارتر

هر قدر با چشم عزت سوي مردم بنگري

مي شوي هر روز چون من در نظرها خوارتر

خاکساري پيشه کردم وين ندانستم که خاک

بيشتر پامال گردد هر قدر هموارتر

از حيات و مرگ خود زين بيش آگاهيم نيست

کاين شود در هر نفس آسان تر آن دشوارتر

عشق هم ديگر ز شفقت بر کنار افتاده است

هر چه عاشق زارتر معشوق از او بيزارتر

مردم آگاه را دنيا مصيبت خانه اي ست

نيست حالي در جهان از حال دانا زارتر

باز چون سروم سرافرازي و سرسبزي به جاست

هر قدر دستم تهي تر گشت، دل پربارتر

بست خواب فتنه چشم صلح جويان را که نيست

روز و شب چشمي ز چشم فتنه جو بيدارتر

***

گمشده

دايم ز اضطراب دل بي قرار خويش

دارم سپندوار شرر در کنار خويش

چون کوه پا به دامن سر منزل خودم

بيرون نمي نهم قدمي از ديار خويش

ما همچو عمر گم شده ي خويش، گم شديم

بيهوده تا به چند کشيم انتظار خويش

چون شمع بر مزار خود آنجا که سوختيم

خود مي کنيم قطره ي اشکي نثار خويش

هر چند زير بار کسان پشت ما شکست

هرگز به پشت کس ننهاديم بار خويش

يک برگ سبز هم به گلستان من نبود

شرمنده ام ز روي خزان، از بهار خويش

يک کام دل به صد طلب از من روا نشد

خجلت کشم من از دل اميدوار خويش

از هر کنار، رو به خود آورده ايم ما

ديگر به هيچ جا نرويم از کنار خويش

افتم به رو، ز يک مژه بر هم زدن، امير!

لرزد دلم چو قطره ي اشکي به کار خويش

***

برگ ريز

يک همزبان نماند مرا جز زبان خويش

چون شعله گرم شيونم از داستان خويش

شمع غريب مانده به جمعم در اين سراي

خود با زبان سوخته ام همزبان خويش

زآن، آشيانه درگذر باد کرده ام

تا خود دهم به باد فنا آشيان خويش

در سوختن چو شمع، نيازم به غير نيست

پروانه وار خود زنم آتش به جان خويش

بي رنج پاسداري خويش از گزند غير

آزار دشمنان برم از دوستان خويش

در برگ ريز عمر به هر برگ خيره ام

مي جويم آب و رنگ بهار از خزان خويش

حکمي عيان کنند مرا هر زمان و من

هر لحظه آدمي دگرم در نهان خويش

تا راه يافتم به فرار از جهان خلق

بيرون نمي نهم قدمي از جهان خويش

نگريست کس ز قصه ي شب هاي من، امير!

چون شمع، خود گريستم از داستان خويش

***

از دردي به دردي

بدين پيوستگي ها آخر از دنيا چنان رستم

که با اين بي پر و بالي، ز دام آشيان رستم

ز پيري تا قفس شد هر يک از اعضاي من بر من

هم از دام زمين جستم، هم از بند زمان رستم

نرستم لاجرم از هيچ دامي، کز سر غفلت

به جاي اينکه از خود وارهم از ديگران رستم

گمان رستگاري داشتم از خويش و حيرانم

که اکنون چيست تدبير يقينم، کز گمان رستم

چو خواهي رستن از دردي، به دردي سخت تر رو کن

که من از محنت دنيا به کيد آسمان رستم

نديدم رستگاري از جهان جز در خيال خود

به کار عشق دل بستم گر از سود و زيان رستم

ز نخوت دعوي وارستگي دارم ولي غافل

که از خود رسته ام آن دم که از جان و جهان رستم

فريب شعر دارد زنده در پيري مرا، ورنه

امير! از هر فريب ديگر دنيا به جان رستم

***

سرانجام شمع

عمري به گرانباري، چون نخل به سر بردم

تا خلق ثمر گيرند، خود بار ثمر بردم

بيرون ز دو صورت نيست کار من بي سامان

يا شب به سر آوردم، يا روز به سر بردم

از هر دو جهانم بس، کار دل و بار عشق

نه کار دگر کردم، نه سود دگر بردم

هر چند که روشن بود چون شمع، سرانجامم

هر شب به اميد صبح، شب را به سحر بردم

از داده ي حق افزون دارم طمع و غافل

کآن ها که مرا دادند، با خويش مگر بردم؟

دردا که به دام مرگ با دست خود افکندم

جاني که ز دست عشق با حيله به در بردم

با حق نه که با خود هم يک عمر ريا کردم

دل در پي عصيان بود، فرماني اگر بردم

آن روز که مي رفتم زين منزل پرغوغا

جز بي خبري با خود ديگر چه خبر بردم

دوري ز عزيزان داد ياد از سفر مرگم

جان را به لب آوردم تا نام سفر بردم

جان در سر کار شعر کردم چو امير آخر

تا گنج هنر يابند، خود رنج هنر بردم

***

ناروا

وقت را هدر دادم، عمر را هبا کردم

راه نابجا رفتم، کار ناروا کردم

هرچه کردم و گفتم پيش از اين، کنون گويم:

آن چنان چرا گفتم، اين چنين چرا کردم؟

کس چو من نخواهد کرد کار دوستي کز دوست

هر قدر جفا بردم، بيشتر وفا کردم

جز شمار عمر خويش از جهان چه دارم؟ هيچ

عمر و زندگاني را صرف سال ها کردم

ترک من مکن اي عشق، کز همه جهان تنها

منت تو را بردم، خدمت تو را کردم

گويي از وجود خويش در شباب و شيب عمر

آدمي جدا بودم، زندگي جدا کردم

نام سرخوشي تا رفت روز محنت از يادم

نامي از دعا بردم يادي از خدا کردم

آنچه را نبايد گفت، وآنچه را نشايد کرد

گفتم و خطا گفتم، کردم و خطا کردم

هر چه بيشتر ماندم در جهان، ندانستم

رنج تن چرا بردم؟ زندگي چرا کردم؟

عشق لايزالم من، مژده ي وصالم من

من امير مسکين را با غم آشنا کردم

***

غريبانه

مسند گزين کلبه ي ويرانه ي خودم

عشرت فزاي گوشه ي غمخانه ي خودم

بيرون ز کنج فقر و قناعت نمي روم

چون گنج، آرميده به ويرانه ي خودم

در طالع رميده ي من بخت صيد نيست

دام خودم، شکار خودم، دانه ي خودم

چون شعله هر دم از نفس آتشين خويش

سرگرم مويه هاي غريبانه ي خودم

هر شب چو شمع تازه شود داستان من

حيران ز ناتمامي افسانه ي خودم

چون دعوي شناختن ديگران کنم؟

کز خوي ناشناخته، بيگانه ي خودم

شمع تمام سوخته ام بزم عشق را

خود با دل گداخته پروانه ي خودم

بيجا ملامت دل شيدا نمي کنم

عاقل نماتر از دل ديوانه ي خودم

شد صرف در عمارت دنيا حيات من

پنداشتم امير! که در خانه ي خودم

***

يادگار

زبان شکوه نه از دست اين و آن دارم

ز بي زباني خود شکوه بر زبان دارم

چرا غم دل خود را نهان کنم از دوست

مگر ز خويش چه دارم کز او نهان دارم

دل گداخته و اشک حسرتي چون شمع

به يادگار شب هستي از جهان دارم

ز بي مروتي دوستان چه ها که نرفت

مرا که چشم مروت ز دشمنان دارم

نرفت نقش رخ رفتگان ز ديده ي من

هنوز چشم به دنبال کاروان دارم

غم حساب ز عصيان بي حساب خورم

ز بيم کرده ي خود بيم امتحان دارم

سرود من چو حريفان سرود مستي نيست

ز بي فغاني خويش است اگر فغان دارم

به هيچ کار جهان نيست رغبتم اي عشق

تويي که منت کار تو را به جان دارم

اگر چه بر رخ من عشق، آستين افشاند

هنوز روي ارادت بر آستان دارم

چگونه وا شود از غم گل نشاط، مرا

که در بهار هم انديشه ي خزان دارم

خبر ز روز جدايي ز همرهانم نيست

همين قدر خبر از کار آسمان دارم

مرا همين به غم خويش شاد کن اي عشق

که تا غم تو ندارم غم جهان دارم

***

بهشت بي نيازي

ز بي کاري نه رشک کس، نه پاس خويشتن دارم

ندارد هيچ کس انديشه ي کاري که من دارم

به يک دم ذل معزولي، نيرزد عز مشغولي

فراغ و امن، من دارم که شغل از خويشتن دارم

ندارم بهره اي جز غربت از ناآشناخويي

در آن وادي که من از بي سرانجامي وطن دارم

به بزم شادماني هم غم از من رونگرداند

ز من يک لحظه غافل نيست همزادي که من دارم

منم آن ني که گر هر بند من از نيشکر گردد

ز غمناکي همان زهر شکايت در دهن دارم

به زير بال خود دارم بهشت بي نيازي را

نه پرواز دمن خواهم نه پرواي چمن دارم

ز بي قدري به شمع مرده مانم بزم هستي را

ندارم بيش از اين جايي که جا در انجمن دارم

امير! از رنج تنهايي سخن با خويش مي گويم

که چون ديوانه از انديشه ي خود همسخن دارم

***

همزاد شعر خويش

کوه غمم ز اندوه، اما صدا ندارم

دارم نوا و ليکن يک همنوا ندارم

تنها به وقت حاجت، دارم فراغت از خلق

تا دارم احتياجي، يک آشنا ندارم

پيوسته چون حبابي نقشم از آن بر آب است

کز هر چه مي توان داشت غير از هوي ندارم

دست دعا برآرم سوي خدا وليکن

از بس گناه دارم، روي دعا ندارم

هر خوبرو که بيني از من رهين حقي ست

جور که را نبردم؟ درد که را ندرام؟

اميد من به هر کار تنها به نااميدي ست

شادم که چشم اميد از هيچ جا ندارم

از خلق بي وفايي خوش تر مرا، کز اين قوم

چشم وفا به عهدي جز در جفا ندارم

همزاد شعر خويشم در بخت بد، اميرا!

هر چند قدر دارم اما بها ندارم

***

آيينه وار

از ساده دلي، دوست ز دشمن نشناسم

فرياد که آيينه ز آهن نشناسم

پرورده ي مهرم ز من آزار نيايد

گر برق شوم، کشته ي دشمن نشناسم

چون مور، قناعت به کم از حرص کمم نيست

جايي که برد راه به خرمن نشناسم

رسم و ره بيگانگي از مهر و وفا را

احباب شناسند، ولي من نشناسم

هر جا که روم حسرت دامان تو دارم

چون طفل، رهي جز ره دامن تو دارم

با تيره دلان يک نفس الفت نپذيرم

چون آينه جز چهره ي روشن نشناسم

جز کار دل از کار جهان هيچ ندانم

اين قدر شناسم که جز اين من نشناسم

چون عشق، شناساي دل حق طلبانم

يعني که مسلمان ز برهمن نشناسم

اين فايده ام بس ز شناسايي احباب

کامروز از اين طايفه يک تن نشناسم

دل، ماتمي عشق و جواني ست اميرا!

معذورم اگر خنده  ز شيون نشناسم

***

وفا و جفا

يا در هواي اغيار، يا در هواي خويشم

هم مبتلاي مردم، هم مبتلاي خويشم

هر چند پاي تا سر، يک عقده چون حبابم

زين عقده ها به آهي مشکل گشاي خويشم

حاجت به سنگ دشمن در راه سعي من نيست

کز دست بسته در کار، خود بند پاي خويشم

با شعله ي جهان سوز، آتش چه سان برآيد؟

با من عتاب کم کن، من خود سزاي خويشم

پيوسته در دو حالت از محنت و ملامت

يا از جفاي مردم يا از وفاي خويشم

چون قصه طالع من در مرگ، قصه ساز است

بختم به جاي خود نيست تا من به جاي خويشم

يک تن، امير! جز من در بزم شعر من نيست

بيگانه با جهانم، تا آشناي خويشم

***

سبک تر از نسيم

عکسي از زندگي خويشتنم

سايه ي عمر گذشته ست، تنم

نه گلي دارم و نه همسخني

نغمه پرداز دل خويشتنم

سوخت چون شمع، مرا قصه ي خويش

که شراري ست زبان در دهنم

خويش را هم نشناسم به يقين

پرده از چهره اگر برفکنم

بوي گل مي برد از جاي، مرا

که سبک تر ز نسيم چمنم

دوک گردنده ي زال فلکم

با خود از طالع بد، در سخنم

ننگرم سوي گل از شرم نگاه

گرچه حسرت کش بوي سمنم

چون به ياد آيدم ايام شباب

خويشتن را نشناسم که منم

در وطن کمترم از خاک، امير!

زين جهت بسته به خاک وطنم

***

خجلت بي ثمري

رفتي و رفت قرارم چه کنم؟

بي تو آرام ندارم چه کنم؟

تواگر جان نستاني چه کني؟

من اگر جان نسپارم چه کنم؟

چه کنم با رخ تو باغ و بهار

که تويي باغ و بهارم چه کنم؟

نه نشيني به کناري که منم

نه نشاني به کنارم چه کنم؟

چه کنم تا نکشي پا ز سرم؟

با دعا دست برآرم؟ چه کنم؟

بار بر دوش من از نه فلک است

کشت سنگيني بارم چه کنم؟

نه به دنياست مرا دل نه به دين

من مسکين به چه کارم؟ چه کنم؟

چند خجلت کشم از بي ثمري

که نه برگ است و نه بارم چه کنم؟

عقل اگر سر به بيابان جنون

نگذارد که گذارم، چه کنم؟

روم از جاي به يک قطره ي اشک

که سبک تر ز غبارم چه کنم؟

نه برم دل، نه ببازم سر و جان

نيست دستي به قمارم چه کنم؟

به بدان هم نکنم پشت، امير!

چه کنم، آينه وارم چه کنم؟!

***

روشنان

يک سر نه کار هستي و نه کار مردنم

هم خوار زندگاني و هم خوار مردنم

يک شب تنم ز آتش تب بر کنار نيست

هر شب چو شمع سوخته در کار مردنم

ديگر دلم نشاط نيابد به هيچ چيز

دل مرده ام چنان که سزاوار مردنم

يکباره جانم از قفس تن نمي رهد

چون مرغ نيم کشته در آزار مردنم

شيريني حيات فروشد به دود تلخ

دانسته است دل که خريدار مردنم

در زندگي ز جان گرانمايه کاستم

تا کم شود شکنجه ي بسيار مردنم

زآن رو چو روشنان فلک در شب وجود

روشندلم، امير! که بيدار مردنم

***

مويه

با اين همه سخنان، بي همسخن چه کنم؟

تنها و زار وغمين، با خويشتن چه کنم؟

در جمع هيچ کسان، بدکارگان و خسان

کاري که من نکنم، گويد که من چه کنم؟

بيگانه اي غريب، در زاد بودم خودم

با من چه کرد وطن، من با وطن چه کنم؟

خونين دل از سخنم، بانگ طرب چه زنم؟

پا در گل از محنم، سرو چمن چه کنم؟

با دوستان دغل، يا رب چگونه زي ام؟

با هر که هر چه کنم، با اهرمن چه کنم؟

بيزار زندگي ام، رنج طلب چه برم؟

بيمار جان و دلم، درمان تن چه کنم؟

پر شد فضاي چمن، از بانگ زشت زغن

من مرغ خوش سخنم، با هر زغن چه کنم؟

جز مويه همسخني با من نماند، امير!

گر مويه هم نکنم با خويشتن چه کنم؟

***

تعبير خواب

در گلستاني که من آهنگ افغان مي کنم

پاره هاي دل به جاي گل به دامان مي کنم

آن حبابم بحر هستي را که از شوق زوال

خانه ي خود را به دست خويش ويران مي کنم

اينک از اسرار هستي نيست آگاهي مرا

در لحد تعبير اين خواب پريشان مي کنم

در جواني جز به وصل از عشق تسکينم نبود

وينک از جان آرزوي عشق و هجران مي کنم

سردي ياران مرا در آتش عزلت فکند

يوسفم کز جور اخوان جا به زندان مي کنم

مرد کار زندگاني چون حريفان نيستم

نيست غير از کار دل کاري که از جان مي کنم

روز و شب با روح صائب گفت و گو دارم، امير!

جان پاکم، همدمي با جان پاکان مي کنم

***

شادي به ياد شادي

زندگي با ياد ايام جواني مي کنم

با خيال زندگاني، زندگاني مي کنم

گرچه از روز ازل با مرگ پيمان بسته ام

باز هم از سست عهدي، سخت جاني مي کنم

پيش از اين از ذوق هستي بود بر جا ماندنم

وين زمان از بيم مردن زندگاني مي کنم

بر لب من خنده از عهد جواني مانده است

من به ياد شادماني، شادماني مي کنم

خنده ي مهري نديدم از کسي بر روي خويش

من که با نامهربان هم مهرباني مي کنم

دل ز غم چون اختران آسمان لرزد مرا

هر زمان ياد از قضاي آسماني مي کنم

روز پيري هم گناهي ديگر از ياد گناه

درنهان گاه خيال خود، نهاني مي کنم

من که بودم از سبک روحي عنان دار نسيم

اين زمان بر خاطر خود هم گراني مي کنم

زندگي با محنت بي عشقي و پيري، امير!

من به حکم عادت از عهد جواني مي کنم

***

عمري بدون عمر

زندگي بي وصل عشق از سخت جاني کرده ايم

ما بدون عمر، عمري زندگاني کرده ايم

خنده ي ما در هجوم گريه ي بسيار بود

چون دل عشاق با غم شادماني کرده ايم

زندگي بي هيچ رنجي نيز کاري سهل نيست

مرده ايم از خستگي تا زندگاني کرده ايم

در دل ما ميهمان تازه وارد نيست غم

سالها اين ميهمان را ميزباني کرده ايم

مردم از دست زبان خود زيان کردند و ما

هر زياني کرده ايم از بي زباني کرده ايم

سخره ي بزم جوانانيم از دعوي، امير!

اين سزاي ما که با پيري جواني کرده ايم

***

پيدا و پنهان

آه از اين هستي که تا جان داشتيم

يا غم جان يا غم نان داشتيم

نه گلي همدم نه مرغي نغمه ساز

طالع خار بيابان داشتيم

درد پنهان بود و رنج آشکار

آنچه از پيدا و پنهان داشتيم

نه غم ايمان و نه پرواي کفر

ما نزاع کفر و ايمان داشتيم

عافيت از خلق جستيم اي دريغ!

ما ز درد اميد درمان داشتيم

يادگار از دامن شب ها چو شمع

هر سحر اشکي به دامان داشتيم

اين خطا از چشم ما بود اي دريغ

چشم ياري گر ز ياران داشتيم

نشکنم پيمان ياري، کز نخست

در شکست خويش، پيمان داشتيم

انتظار عقل برديم از امير

چشم دانايي ز نادان داشتيم!

***

فرياد

گر نيک نبوديم و به نيکي نفزوديم

صد شکر که بد خواه کسي نيز نبوديم

آن قصه که احباب شنيدند و غنودند

ما نيز همان قصه شنيديم و غنوديم

ابناي زمانند که شايسته ي لطفند

ماييم کز اين مردم شايسته نبوديم

فرياد که با اين همه فرياد جگر سوز

در پرسش از اين خانه جوابي نشنوديم

فرسوده ي پاي همه چون جبهه ي خاکيم

زآن روي که بر پاي بتي جبهه نسوديم

امروز امير! آنچه که دعوي ست، دليل است

ما را نستايند چو خود را نستوديم

***

دام آزادي

هرچند که يک روز خوش از عمر نديديم

هر روز دگر، حسرت ديروز کشيديم

تنها نه ز سستي هنري سر نزد از ما

در بي هنري نيز به جايي نرسيديم

آزادي ما دام گرفتاري ما بود

رو سوي قفس بود گر از دام پريديم

تنها نه بريديم دل از دوستي غير

کز دوستي خويش هم اميد بريديم

پيري به رخ ما خط از آن روي کشيده ست

تا خواني از اين خط که ز دنيا چه کشيديم

صبح دگري داشت شب نيستي ما

دردا که پس از مرگ هم آرام نديديم

رنج طلب آرام ز ما برد و سرانجام

آرامگهي بيش ز دنيا نگزيديم

از شعر به کامي نرسيديم، اميرا!

عمري سخن بيهده گفتيم و شنيديم

***

هنوز

شديم خاک و بود عالم خراب، همان

مدار خاک همان، رهگذار آب، همان

ز بعد اين همه خوبان خفته در دل خاک

چگونه ماه همان است و آفتاب همان؟

دلم گرفت که اين بزم ميهمان کش راست

قدح همان و صراحي همان، شراب همان

هزار عاشق ناکام رفت و هست هنوز

صفاي باغ همان، لطف ماهتاب همان

هزار نوگل خندان به خاکم خفت و هنوز

خروش رعد همان، گريه ي سحاب همان

بهل به ناله ي زارش که دور از او مانده ست

امير سوخته جان را در اين خراب همان

***

خار سوخته

من و شب هاي تار من، سر غم در کنار من

دل من رازدار من، غم من غمگسار من

تو و باغ و بهار تو، گل و مي در کنار تو

من و اين اشک و خون دل، که بود در کنار من

ز که پرسند سوز من، دل آتش فروز من

که دهد حال و روز من، خبر از روزگار من

ز جهان بس که خسته ام، ز جهان هم گسسته ام

دل چون غنچه بسته ام گل باغ و بهار من

به چنين عجز و انکسار، چه زنم لاف اختيار

چه بود حد کار من، که بود اختيار من

ز بس آلوده ام به جان، به کفي خاک و خاکدان

ز جهان خيزم آن چنان که نخيزد غبار من

چو به خاکم نهي قدم، مشکن خار تربتم

که همين خار سوخته ست گل و شمع مزار من

هوس انتظار يار، کشدم زار و غافلم

که به جز مرگ، هيچ کس، نکشد انتظار من

من بي قدر و اعتبار، چه گذارم به يادگار

چه بود ياد من امير! که بود يادگار من

***

بي رنگي

نه از من دشمن من مي کند يادي نه يار من

ز بي برگي، خزان من يکي شد با بهار من

بدين حال از جنون هم شرمسار از عقل غمخوارم

نمي ماند به کار هيچ مجنون، هيچ کار من

اگر چه عمرها چون لاله خون از جام دل خوردم

دل من چون دل لاله ست تنها داغدار من

مرا بين تا ببيني اختيار اضطراري را

که ريزد اضطرار از گريه ي بي اختيار من

چه دارم جز خيالي تا گذارم يادگار از خود

من آن يادم که باشد قطره اشکي يادگار من

ز رنگ روي ما بي رنگي ما مي توان ديدن

چو بيني روز من، ديگر مپرس از روزگار من

چراغان مي شد آن وادي که بودم از خموشانش

اگر مي شد دل سوزان من شمع مزار من

به حکم غفلت از دنيا کناري جستم و غافل

که غفلت هم چو آگاهي، نماند در کنار من

امير! از بار کار غير، پشت من شکست آخر

نيامد عاقبت بي کاري من هم به کار من

***

سيلي فلک

خسته شد از بار هستي دوش من

رنجه شد از نام دنيا گوش من

پشتم از بار گران خواهد شکست

هر که دستي مي نهد بر دوش من

سينه گرم درد و، دل لبريز خون

غم چرا برخيزد از آغوش من؟

شادي از غم جويم آسايش ز رنج

از تحمل نيش من شد نوش من

آتشين بانگش به وجد آرد مرا

آبم، از آتش فزايد جوش من

از فلک هم بانگ فرمان نشنوم

تاب اين سيلي ندارد گوش من

گر برآيد جان، نمي آيد، امير!

حرف خواهش بر لب خاموش من

***

رنگ آرزو

چو گردد آشناي خواهش از غيري، زبان من

به جاي حرف خواهش، جان برآيد از دهان من

در اين ويرانه کز بي خانماني آشيان کردم

نپرسد هيچ کس جز برق، راه آشيان من

هواي دل مرا يک لحظه هم آرام نگذارد

نمي دانم که اين دشمن چه مي خواهد ز جان من

سخن در کار دنيا گفتن از چون من کسي مشنو

ضرورت گاه گاهي ساخت حرفي از زبان من

به تدبير خيال خويش، طرح عالمي کردم

ندارد با جهان ديگران کاري، جهان من

گريزد چون بهار از من خزان زندگاني هم

ز بي رنگي به رنگ آرزو ماند خزان من

مرا بهر دمي راحت، به رنج دايم اندازد

دل من نيز جويد سود خود را در زيان من

جدل با زندگي کردن، امير! از من نمي آيد

حريف اين توانا نيست طبع ناتوان من

***

هماره غريب

بي نشان تر ز من افسانه ي من

تنگ تر از دل من خانه ي من

دلم از وحشت غم نيز تهي ست

جغد هم نيست به ويرانه ي من

زير باري که ندانم ز کجاست

خرد شد پشت من و شانه ي من

آن غريب همه جايم که يکي ست

آشناي من و بيگانه ي من

گريه چون شمع، مجالم ندهد

تا زمن بشنوي افسانه ي من

دلم از مرز جنون نيز گذشت

تنگ شد عرصه به ديوانه ي من

خشک تر ماند در اين بزم، امير!

لب من از لب پيمانه ي من

***

سنگ حوادث

يک سر مو در همه اعضاي من

نيست به فرمان من اي واي من!

عاريتي بيش نبود اي دريغ!

عقل من و هوش من و راي من

چند خورم سنگ حوادث که نيست

مشت گلي بيش، سراپاي من

در غم فردايم و غافل که کشت

امشبم انديشه ي فرداي من

خاکم و دورم ز سر کوي تو

آه که خالي ست ز من جاي من

با چو مني دشمني انصاف نيست

دشمن من بس، دل تنهاي من

خار زبون را، شرري، دوزخ است

کيفر من بس، غم دنياي من

از سر کويت دل حسرت نصيب

مي رود اما نرود پاي من

آينه ام، راز درون مرا

نيک توان ديد ز سيماي من

آن به زيان شهره متاعم، که نيست

هيچ کسي را سر سوداي من

شکوه ي بيجا ز فلک چون کنم؟

کيستم و چيست تمناي من؟

جز رهي و صابر و گلچين، امير!

کس نکند فهم سخن هاي من

***

بي قرار

اگر گلي ز جهان در کنار داشتمي

دگر چه کار بدين خارزار داشتمي

سرم به دامن گل بود و پا به حله ي سبز

به قدر خاري اگر اعتبار داشتمي

به رتبه کمترم از هرگياه باديه اي

وگرنه برگ و بري هر بهار داشتمي

ز ياد رفت مرا روزگار عمر، اي کاش

ز عمر رفته شبي يادگار داشتمي

چو دل تپيده به خونم ز بي قراري خويش

غمي نداشتمي گر قرار داشتمي

از اين همه گل رعنا نصيب من نگهي ست

چه مي شدي که يکي زين هزار داشتمي

امير! دشمني خويش کردمي، زنهار!

اگر توقع ياري ز يار داشتمي

***

قصيده ها

***

شکايت

در شکايت از اوضاع زمان و تخلص به ذکر مبارک حضرت امام زمان عليه السلام الله الملک

کار ملک از نابساماني ز ميزان درگذشت

سر بنه تقدير را اکنون که آب از سر گذشت

در گذشت ايام راحت، درگذر زين خاکدان

درگذر زين خاکدان  کايام راحت درگذشت

کار با جمعي دغل بازان افسونگر فتاد

تا چه بر ما زين دغل بازان افسونگر گذشت

مشتي از نودولتان سفله را بر دست ملک

هم نهيق از باختر هم نعره از خاور گذشت

از تر و خشک آنچه ما را بود آثاري نماند

هر چه بود الا که کام خشک و چشم تر، گذشت

هيچ دعوي جز به باطل نگذرد از هيچ سوي

گرچه هر سو دعوي حق از فلک هم برگذشت

سينه مالامال نفرين و دهان لبريز شکر

شکر هر جوري که بر مردم ز هر ابتر گذشت

بگذرد بر مردم آزاده از خوش باوري

زين خدا ناباوران ظلمي که از باور گذشت

دام مکر از هر کران، بند فريب از هر کنار

دست ما بر بست و هر تارش ز پاي و پر گذشت

کافرم گر اين مذلت ها که بر ما بگذرد

از جفاي ظالمي بر مسلم و کافر گذشت

آن همه ابرام در توحيد حق، اسلام را

وآن مرارت ها که از هر بت به پيغمبر گذشت،

هيچ داني سر تعليم الهي در چه بود

با چنان تأکيد و تنبيهي که از حد درگذشت

تا نگردد بنده ي حق، بنده ي هر ظالمي

تا مکرر نگذرد آنها کز اين منظر گذشت

عبرت صد دفتر است آن ظلم ها کز هر طرف

زين اجامر در همه احوال بر کشور گذشت

ترسم آخر نگذرد از طالع ما حکم نحس

سرنوشت ما توان خواند از کتاب سرگذشت

کاش ظاهر گردد آن داور که در اظهار او

عمر ما در انتظار وعده ي داور گذشت

وآيد آن روزي که اين گلبانگ عزت بشنويم

کآنچه بر ما زين ستمکاران گذشت آخر گذشت

***

اي وطن

در غلبه ي ايران بر عراق در جنگ مشهور به «فتح الفتوح» (عمليات فتح المبين) به تاريخ فروردين 1361 سروده شد.

اي وطن، اي مفخر من، لطف حقت يار باد

لطف حقت يار و دشمن خوار و خواري عار باد

اي وطن، اي خاک پايت توتياي چشم من!

توتياي چشم ما در پرده از اغيار باد

ضربه ي تيغ شما زد صدمه اي صدام را

کز نشانش تا ابد صداميان را عار باد

گرچه صد دام از جنايت بهر ما گسترده بود

خود به دام افتاد و دامش گوري ازهر تار باد

اي جوانان غيور، اي پاسبانان وطن

مژده ي فتح شما با مژدگاني يار باد

مژدگاني چيست اين فتح الفتوح قرن را؟

آنکه فتح قدستان، پايان اين مضمار باد

خصمتان را گر همه صدام، ور صد همچو اوست

جان پر از آزار و، دل پربار و، سر بر دار باد

اين چنين فتح نمايان لشکر اسلام را

فتح تاريخ است و اين تاريخ در تکرار باد

بر قفاي خصم، آن مهري که مي زد ذوالفقار

هم ز بازوي شما بر فرق اين کفار باد

کر و فري اين چنين از حيدر کرار بود

هم شما را کر و فر از حيدر کرار باد

آنچه آمد از شما، از دين و آيين در وجود

عبرت تاريخ را آيينه ي اعصار باد

قدرت بازويتان را، قوت ايمانتان

داد نيرويي که فوق نيروي اشرار باد

شد جوان از خون گلرنگ شما اسلام پير

پير اسلام کهن را فخر از اين گلزار باد

در قتال دشمنان بر مرگ سبقت جسته ايد

مرگ هم چون زندگاني محو آن هنجار باد

بالله اين رفتارتان در ياد دنيا نيز نيست

عالمي را اين کرامت شيوه ي رفتار باد

آن کرامت ها که در حق اسيران کرده ايد

درسي از دين خدا در خاطر کفار باد

پير هم در وجد جان بازي ست از ذوق شما

يارب از وجد شما هر طبع، برخوردار باد

گر نشد آغشته با خون عزيزان، خون ما

خجلت ما زين تغابن، ذکر استغفار باد

عالمي در حيرت از ايثار و ايمان شماست

اسوه ي ايمان وايثار اين چنين کردار باد

اي وطن زين سان بهار پايداري در دو بار

از فلک، خاک ثمر خيز تو را هر بار باد

وآن بهار و اين بهار از فتح و فيروزي ز غيب

تهنيت را آيتي از گنبد دوار باد

اي شهيدان، اي وقايه ي جان ما، جان شما

خون بهاتان را ز حق، پاداشن و مقدار باد

مرگتان را تسليت با تهنيت آميخته ست

زندگي را خجلت از مرگي چنين، هموار باد

هر بهاران کز نسيم گل برآيد بويتان

رنگ هر گل، يادگار از هر گل رخسار باد

وز قبول هديتان، در پيشگاه قرب حق

اجرتان «جنات تجري تحتها الانهار» باد

***

بانگ تکبير

در مبعث مقدس نبي رحمت و مروت و رسول عزت و حريت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله

آنک آواز نبي از در بطحا شنويد

ذکر حق را ز در افتادن بت ها شنويد

نور اسلام برآمد ز کران، تا نگريد

بانگ توحيد درآمد به جهان، تا شنويد

سخني از سر مهر و خبري از در صدق

گر ز جايي نشنيديد، از اينجا شنويد

بس شنيديد سخن ها ز خدا بي خبران

اينک آييد و سخن هاي خدا را شنويد

در حرم لوحه اي از دعوت و رجعي نگريد

در حرا نغمه اي از اقراء و اعلي شنويد

دل خارا به چنان سختي، اين نغمه شنيد

نک شما نرم دلان از دل خارا شنويد

خاتمه ي بندگي از کعبه ي والا پرسيد

زمزمه ي زندگي از زمزم گويا شنويد

از بحيرا شنويد آنچه که گفته ست سطيح

از سطيح آنچه که گفته ست بحيرا شنويد

وعده ي حق را، حق وعدات از سر صدق

در وقوع خبر از«بولس» و «متي» شنويد

آنچه گفتند ز ياسين و ز طاها به خبر

گوش داريد و ز ياسين و ز طاها شنويد

نه ز يحياي مبشر که ز عيساي مسيح

آن بشارت که عيان گفت به يحيي شنويد

پارسي زاده ي آزاده ي روشن بين را

شعله سان ز آتش مغ، گرم تبرا شنويد

هم نشان از خبر گفته ي آبا بينيد

هم عيان از اثر ديده ي ابنا شنويد

زلزله ي ثور و حرا را که جهان لرزد از او

هم ز دل لرزه ي ايوان مهان واشنويد

اتقيا را ز طرب، عمر مهنا بينيد

اشقيا را ز غضب، مرگ مفاجا شنويد

صوت حق بانگ برآورد به آزادي و گفت

نشنويد از دگري آنچه که از ما شنويد

نگريد آن همه انوار تجلي، نگريد

شنويد آن همه گلبانگ تسلا، شنويد

قوم و جمعي پي جمعيت و قوميت خلق

مي رسند از در حق، آنک آوا شنويد

به ادب بينند اين جمع، شما را، بينيد

به خدا خوانند اين قوم، خدا را شنويد!

زآتش قهر الهي که عيان گشت ز نور

بوي داغ دل اسکندر از آنجا شنويد

مشت خاکي اثر از سنگ مظالم نگذاشت

تا شما بر در ناحق دم حق را شنويد

لب و دندان است آن کنگره ها و آن لب قصر

زآن لب و دندان، «دردا و دريغا» شنويد

لب هر سنگ، سخنگويي از آن مظلمه هاست

گوش داريد و از اين گونه سخن ها شنويد

زير هر سقف و ستون خلق ستان را نگريد

بهر يک عيش و سکون آن همه غوغا شنويد

زير هر سقف و ستون خلق ستان را نگريد

بهر يک عيش و سکون آن همه غوغا شنويد

يک طرف جلوه ي آذين ز خدايان بينيد

يک طرف ناله ي مسکين به خدايا شنويد

صوتي از ريزش خوناب دل از چشم يتيم

بزم قيصر را از غلغل مينا شنويد

ناشکيبايي ظالم، پي تحصيل مراد

گر توانيد ز مظلوم شکيبا شنويد

نکبت مفلس از نعمت منعم پرسيد

غم ناداري از دولت دارا شنويد

قوت بازوي سالار ز سرپنجه ي کيست؟

نعره ي دريا از قطره ي دريا شنويد

شيخ نجد از پي تعليم شما آمده بود

تا شما درسي از اهريمن کانا شنويد

يک زمان ساغر صهبا به خرابات زنيد

يک زمان نغمه ي ترسا به کليسا شنويد

صد دهن دشنام از کبر به آدني گوييد

تا مگر يک دهن احسنت از اعلي شنويد

حرف نفرين را در شکر نهان کرده ز بيم

تا مبادا به لب آريد و مبادا شنويد

نشنويد آن همه آوازه بدين گوش اصم

تا به حجت سخن از صخره ي صما شنويد

سخني روح فزا مي شنوم، ها شنويد

شنويد اين سخن روح فزا را شنويد

آمد از بحر وجود آن در يکتا که شما

قيمت گوهر خود ز آن در يکتا شنويد

هم به چشم از رخ وي نور هدايت بينيد

هم به گوش از لب وي بانگ مساوا شنويد

چشم گرديد به اعضا و به اعضا نگريد

گوش باشيد سراپا و سراپا شنويد

شنويد از وي رمز شرف و عز و وقار

که از او حاشا کلا که جز اينها شنويد

بانگ او دعوت آزادي و آزادگي است

بانگ آزادي و آزادگي اينجا شنويد

يک طرف نامه ي لبيک ز يثرب خوانيد

يک طرف نعره ي سعديک ز صنعا شنويد

آنچه در بردگي از غير شنيديد بس است

اين زمان مژده ي آزادي خود واشنويد

همه جا قائمه ي ظلم در افتاده به خاک

همه را قاعده ي عدل، مهيا شنويد

يک طرف کاخ مظالم را ويران بينيد

يک طرف خانه ي ظالم را يغما شنويد

بنده را خواجه صفت عزت و حرمت بينيد

خواجه را هم به ادب آدمي آسا شنويد

ظلم را رفته ز جا تا درک الاسفل مرگ

از نهيب خطر ربي الاعلي شنويد

نشنويد اينجا از هيچ در آوازه ي ظلم

کز در قيصر، آواز اطعنا شنويد

هم به ادني سخن از فضل و مروت گوييد

هم ز اعلي سخن از رفق و مواسا شنويد

هم به تن نعمت آسايش امروز بريد

هم به جان مژده ي آمرزش فردا شنويد

هم به عقبي ثمر از زحمت دنيا يابيد

هم به دنيا خبر از راحت عقبي شنويد

آنک آوازه ي عدل از در بطحا برخاست

گوش باشيد سراپا و سراپا شنويد

***

سخنوران

سخنوران همه از هر ديار و بوم و برند

به نسبت سخن از دودمان يکدگرند

همه ز ملک سخن خاستند و اين عجب است

که هر يکي به دگر زاد بوم مشتهرند

به کارنامه ي هستي دو نغز مصراعند

که با جدايي ظاهر، قرين يکدگرند

اگر نه خود شجر طيبند پس ز چه روست

که پاي بند زمينند و آسمان سفرند

سفير مهر و رسول محبتند ز عرش

از آن قبل همه کس را به عشق راهبنرد

خبر ز عالم افلاک مي دهند تو را

همين گروه که از حال خويش بي خبرند

ز گوشمال فلک، هر چه پيچ و تاب خورند

به صد ترانه ز تار وجود، نغمه گرند

ز هر افق که برآيند، نجم يک فلکند

ز هر صدف که درآيند، در يک گهرند

ز هر کرانه که خيزند، سرو يک چمنند

به هر کجا که برويند، شاخ يک شجرند

سفير عالم قدسند ملک هستي را

که هر کدام به سويي ز خاک رهسپرند

زبان يکي ست، اگر چند مختلف سخن است

روان يکي ست، اگر چند گونه گون صورند

يکي ست نغمه اگر لهجه ها دگرگون است

که جمله بلبل عرشند اگر به فرش درند

به پاس روشني خاطر و صفاي ضمير

به هر کجا که روند آفتاب بحر و برند

چو برکشيده ي عشقند و برگزيده ي مهر

به پاس عشق در ايشان به مهر مي نگرند

همين هنر ز هنرهاست شاعران را بس

که مردم هنري دوستدار اين هنرند

همين نه روز که شب هم به کام آنان باد

که در سهر همه شب بهر خلق تا سحرند

***

مراد دل

به شکرانه ي رفع علت و حصول عافيت به عنايت و کرامت

هشتمين ائمه ي هدي امام علي بن موسي الرضا (ع)

باز جاني دگر از عالم جان يافته ام

آنچه جويند و نيابند، من آن يافته ام

نه قرار دل و نه راحت جان بود مرا

هم قرار دل و هم راحت جان يافته ام

نقد عمري که به سوداي فريبنده ي نفس

به عيان باخته بودم، به نهان يافته ام

پس سي سال که صد پاره شد از خوف، دلم

هم به سي پاره ي قرآن که امان يافته ام

گرچه زين پيش بهارم به خزان رفت و ليک

شکر لله که بهاري به خزان يافته ام

بر سمومي که تفش خرمن جان سوخته بود

از نسيم کرمي باد وزان يافته ام

نه خليلم که ز آتش به عيان رست و ليک

قول «بردا و سلاما» به عيان يافته ام

زآن تواني که به پيري ز جواني ست مرا

نرهد تن به غروري که توان يافته ام

يافتم آخر از اين ورطه کراني، ليکن

آن غريقم که پس از مرگ، کران يافته ام

نک که نزديک به منزل شده ام زين ره دور

بر و دوش سبک از بار گران يافته ام

شايد اين گوهر با نقد روان يافته را

ديگر ارزان نفروشم که گران يافته ام

اين گنه هم ز من آمد که من آن دار شفا

دير چون جستم، هم ديرش از آن يافته ام

چشمه ي آب بقا روضه ي جان بخش رضا

که از آن کوثر ديگر به جهان يافته ام

ماه تابنده ي کش، مهر فروزنده ي شرق

که ش ز سعدين مه و مهر، قران يافته ام

مطلع شمس خراسان نه، که خورشيد حيات

که از او در دل هر ذره مکان يافته ام

آنچه از معجز موسي به خبر يافته اند

من ز نوباوه ي موسي به عيان يافته ام

به مديحش سخني گفتم و بهر سخني

صله زين به نتوان يافت که جان يافته ام

اي تو مرضي حق، اي ابوالحسن، اي اصل رضا!

که يقين از تو پس از وهم و گمان يافته ام

دارم اميد که يابم هم از آن روضه ي جود

که از آن روضه امان از حدثان يافته ام

زدم اين فال در اين نيت و جان در طلب است

که مراد دل خود يابم و، هان! يافته ام

***

نقد جان

در تزويج دختر و فرستادنش به خانه ي شوهر به مشهد مشرف رضوي سلام الله علي مشرفها

نقد جان رايگان فرستادم

رايگان نقد جان فرستادم

داشتم حله اي تنيده ز جان

حله با کاروان فرستادم

مطلع شمس دين خراسان را

قمري ميهمان فرستادم

سخت بي ماه بود خورشيدش

مه بدان سوي از آن فرستادم

يادگار نشان آبا را

به خراسان نشان فرستادم

زآن شجر کاصل ثابتش دانند

فرعي از آسمان فرستادم

شاخ پر بار نجم زهرا را

چون گل از بوستان فرستادم

در خزان اين گل هميشه بهار

تحفه زي باغبان فرستادم

از حرمخانه ي جلال و جمال

بانوي بانوان فرستادم

به خراسان که مادر سخن است

دختر نکته دان فرستادم

بدل سرو کاشمر ز عراق

زادسروي چمان فرستادم

زيب بستان و زينت چمنش

لاله و ارغوان فرستادم

بکر معني و بکر عذرا را

صورتي توأمان فرستادم

مريمي ديگر از طهارت جيب

هم ز جيب زمان فرستادم

گهرش از گران بها صدفي ست

که خداي از جنان فرستادم

شادماني گريخت از گل من

که گل شادمان فرستادم

شد خموش آشيانه ام زيراک

بلبل از آشيان فرستادم

شادي خان و مان من او بود

شادي خان و مان فرستادم

از شکرخنده صبح را ماند

صبح را ارمغان فرستادم

در هر انگشت، ده هنر دارد

صد هنر را عيان فرستادم

دور از او زنده ام به تن چه کنم

کز تن خود روان فرستادم

گر چه از ماه و سال رفته ي خويش

حاصل سوزيان فرستادم،

شاد از آنم که اين وديعه ي عمر

زي شه انس و جان فرستادم

آستاني علي موسي را

ملکي پاسبان فرستادم

دور بودم به تن ز حضرت او،

تن فرو هشته، جان فرستادم

در ضمان رضا و حفظ خداي

جان او را ضمان فرستادم

در امانم که اين امانت را

سوي دار الامان فرستادم

***

مردم

نيستم زين خلق نامردم، وگر خود بودمي

لاجرم بر مردمي چون خويشتن، بخشودمي

چند پاس «مردمي»، با ناسپاسان داشتن

کاش در نامردمي من هم چو مردم بودمي

زآتش بيداد، رنگ دود دارد روي من

تا ز آتش رستمي، اي کاش اصلا دودمي

از عيار فهم مردم گر خبر بودي مرا

گوهر خود را بدين گوهران، ننمودمي

کاش جاي روح علوي، جان ديوستي مرا

تا به خوي بد مگر زين مشت دد، آسودمي

همسفر با آفتاب نيمروزم در زوال

کز چه زر خود نثار هر خسي فرمودمي

زين ستوران استخوانم خرد گرديده ست، کاش

در ستور آباد هستي، بار جان نگشودمي

جان ز ناهمرنگي ام با مردم صد رنگ سوخت

کاش من هم سفله اي، رذلي، خسيسي بودمي

گر به آب و خاک علوي دسترس بودي مرا

زادگاه آدم خاکي، به گل اندودمي

از فضيلت، خون دل دارم به دامان، اي دريغ!

کاش دامان فضيلت را به خون آلودمي

در مصاف زندگي هر پند بندي شد مرا

کاش چون فرزند خود، پند پدر نشنودمي

زآن به چشم ناکسان خوارم که از خوي سليم

خار اگر با من نشستي چون گلش بستودمي

هم زر و هم سر فشاندندي به پايم گر چو تيغ

هم کله هم سر از اين خونخوارگان بربودمي

هر که را گفتم درودي، او مرا بدرود گفت

کاش با اين بخت و طالع، خويش را بدرودمي

کار نيک ار کردمي جز بد عوض نستاندمي

شاخ گل گر کشتمي، جز خار از او ندرودمي

مرکبي رهوارتر ازعمر اگر بودي مرا

ديولاخ زندگي را زودتر پيمودمي

يک نفس، امن از شرور خلق، بالله بس مرا

تا مگر جاني به راحت دادمي، و آسودمي

***

ترکيب بندها

سه بند برگزيده از ترکيب بند

احوال جهان

در خلق و خوي مردم جهان و توسل به ذيل عنايت امام زمان و خليفه ي رحمان سلام الله عليه

احوال جهان به هم برآمد

ايام جهانيان سرآمد

هم قاعده ي زمان برافتاد

هم قائمه ي زمين برآمد

خير از در عافيت برون رفت

شر از در عاقبت درآمد

هم کينه ز دور آسمان زاد

هم فتنه ز سير اختر آمد

احوال جهانيان دگر شد

گويي که جهان ديگر آمد

هر خوي که بود آدمي را

زين آدمکان، مزور آمد

چندان که ددان آدمي خوار

ز انسان به مقام، برتر آمد

آنچ از بد و نيک سر زد از ما

در چشم خرد مصور آمد

منکر، آمد سزاي معروف

معروف، به جاي منکر آمد

هر کهتر سفله، مهتري يافت

هر مهتر عليه، کهتر آمد

آن طفل که سر ز پاي نشناخت

از جمله ي سروران، سرآمد

صد فتنه ز هر طرف به پا خاست

وز پاي گرفته تا سرآمد

ما را نه رحم به جا نه انساب

گويي که صباح محشر آمد

يک پاک سرشت در زمي نيست

کس زين همه آدم آدمي نيست

آسودگي از جهان برافتاد

نوبت به جهان ديگر افتاد

هم بدعت کجروان به جا ماند

هم سنت راستان برافتاد

ديگر دو دل آشنا نيابي

بيگانگي آشناتر افتاد

از پشت پدر وجود فرزند

لب تشنه ي خون مادر افتاد

وآن آتش خو برادر، از قهر

آتش شد و در برادر افتاد

اين، سخت کمر به خون آن بست

وآن، سخت به جان اين در افتاد

در طينت ما، ريا و تزوير

با گوهر جان برابر افتاد

نشناسي خويش را که از تو

نقش دگري مصور افتاد

ديگر در مردمي چه کوبي

برگرد که حلقه بر در افتاد

آنها که به قصه ها شنيدي

اکنون بنگر که باور افتاد

گفتم طرب آيدم، غم آمد

رفتم که دل افتدم، سر افتاد

روز خوش روزگار سرشد

دنيا دگر، آدمي دگر شد

يا رب! تو به فضل خويش باري

زين ورطه به جان دهم کناري

ياري به طلب نجويم از غير

آري که بس است چون تو ياري

بي قدرتر از غبارم اينجا

جز گرد چه خيزد از غباري

سودا چه کنم که کس نگيرد

زر سخن مرا عياري

آنجا که نه گل نه بوستاني ست

بلبل چه کند به شاخساري

پامال جفاست مرد هموار

در هر گذري ز رهگذاري

هر جا که شريري آتشين خوست

در خرمن من زند شراري

وآنجا که نجيب شرمگيني ست

بر دوش کشد ز سفله باري

کارم به جنون کشيد اگر چند

رغبت نکنم به هيچ کاري

وقت است که از کمينگه غيب

آيد به ظهور، شهسواري

تا چند بريم آرزويي؟

تا چند کشيم انتظاري؟

در وعده ي عدل او جهان را

در ظلم گذشته روزگاري

راحت بيند، صواب بيني

کيفر يابد گناهکاري

زاري نکند کسي ز جوري

خواري نکشد گلي ز خاري

نه امر ذليل نادرستي

نه حکم خسيس نابکاري

بي واسطه ي خسان برآيد

اميد دل اميدواري

وز خون نبهرگان به هر سوي

خواند به ترانه جويباري

کاي خيل نبهرگان فربه

اين بهره از آن نبهرگي به

***

دو بند از ترکيب بند

مرثيه ي امام حسين (ع)

اي دل به مهر داده به حق، دل سراي تو

وي جان به عدل کرده فدا، جان فداي تو

اي کشته ي فضيلت، جان کشته ي غمت

وي مرده ي مروت، مي رم به پاي تو

از بس که در غم دل مظلوم سوختي

يک دل نديده ام که نسوزد براي تو

چرخ کهن که کهنه شود هر نوي از او

هر سال، نو کند ره و رسم عزاي تو

هر بينوا، نواي عدالت به جان شنيد

برخاست تا نواي تو از نينواي تو

برهان هستي ابدي، شوق تو به مرگ

ميزان ادعاي نبي، مدعاي تو

روي تو از بشارت جنت به روشني ست

آيينه اي تمام نماي از خداي تو

آزاده را به مهر تو در گردش است خون

زين خوب تر نداشت جهان، خون بهاي تو

آن کشته ي نمرده تويي کز نبرد خويش

مغلوب توست دشمن غالب نماي تو

هر کس به خاک پاي تو اشکي نثار کرد

زين به چه گوهري ست که باشد سزاي تو

هرگز فنا نيافت بقاي تو، زآنکه يافت

آزادگي بقاي دگر از فناي تو

غم نيست گر به چشم شقاوت نماي خصم

کوتاه بود عمر سعادت فزاي تو

چون صبح، زندگاني روشندلان دمي ست

اما دمي که باعث احياي عالمي ست

اي کفر و دين فريفته ي حق گزاري ات!

وي عقل و عشق شيفته ي جان سپاري ات!

آموخت دستگيري افتادگان راه

دست بريده از کرم دستياري ات

دشمن به خواري تو کمر بسته بود ليک

با دست خود به عزت حق کرد ياري ات

خورشيد، خون گريست به دامان صبح وشام

خون شد دل سپهر هم از داغداري ات

چون قلب بي قرار که جان برقرار از اوست

حق را قرار، تازه شد از بي قراري ات

نشنيد گوش هيچ کسي، زاري تو را

ما ز آن سبب به جاي تو داريم زاري ات

زآن رو ز حد گذشت غم بي شمار تو

تا هر دلي کند به غمي غمگساري ات

غافل که ساخت کار خود از زخم جان خويش

آن سنگدل که زد به جگر، زخم کاري ات

هم پاي مرگ رفت زجاي از صلابتت

هم چشم صبر، خيره شد از بردباري ات

زآن در کنار نعش جگر گوشه ماندنت

وآن از ميان خون جگران بر کناري ات

زآن در کمال حلم و سکون، کار سازي ات

وآن با لهيب سوز درون سازگاري ات

وجه اميد ما به تو اين بس که حق فزود

با نااميدي از همه، اميدواري ات

اي دل فداي مهر تو از مهرباني ات!

وي جان نثار جان تو از جان نثاري ات!

مظلوم حق! شهيد فتوت! قتيل عدل!

ميزان دين! صراط هدايت! دليل عدل!…

***

قطعه ها

***

ريا

بيچاره آدمي که چو آمد در اين جهان

يک دم به طيب خاطر خود در جهان نزيست

تا خرد بود، جز به مراد پدر نبود

تا گرد گشت، جز به هواي کسان نزيست

هرگز ز پاسداري شرم آن چنان که بود

يک لحظه جز به خلوت خويش آن چنان نزيست

تا بود، جز مسخر حکم ريا نبود

تا زيست، جز به کام دل اين و آن نزيست

زآن سان که در گمان وي آمد، به طبع خويش

يک ره مگر به عالم وهم و گمان نزيست

نيمي ز شرم مردم و نيمي ز شرم نفس

آن گونه کآرزو بودش، کامران نزيست

از بس که با فريب و ريا زيست نزد خلق

با خويش هم به فطرت خود يک زمان نزيست

خود نيز سخت بي خبر است از نهان خويش

زآن رو که بي ريا به نهان و عيان نزيست

القصه تا چنين بود آيين زيستن

پنداري آنکه آدمي اندر جهان نزيست

***

مرگ ياران

امير! هاي امير! اي اسير غربت خاک!

به هوش باش که ياران همسفر رفتند

اگر دو روزي از احباب بي خبر ماندي

خبر رسيد که رفتند و بي خبر رفتند

به هر کجا که نظر کردي از يمين و يسار

نظر به کار نيامد که از نظر رفتند

نگاه سير و نگاه نکرده يکسان بود

چو از سراچه ي چشم تو دورتر رفتند

بدان گروه که همگام يکدگر بودند

مگر چه رفت که پنهان ز يکدگر رفتند

اميد منفعت از کارها به دل، خفتند

هواي عافيت از دردها به سر، رفتند

نداي «ارجعي» از موطن الهي خويش

به گوش هوش شنيدند و بر اثر رفتند

ز بس که تند سپردند شيب وادي خاک

به پا و سر نه، که گويي به بال و پر رفتند

نهال آرزو و نخل عمرشان به مراد

همين که شاخه برآورد در ثمر رفتند

به در نيامده بودند گوييا ز دري

همين قدر که از اين خاکدان به در رفتند

به ديده «آمد و رفت» ي چو اشک لرزان بود

جز اين نبود اگر آمدند اگر رفتند

به هر کجا گذري، بام و در تو را گويند

که رفتگان همه چون گرد از اين گذر رفتند

اگر غريب جهاني، غريب مرگ نه اي

از آنکه کمتر ماندند، بيشتر رفتند

***

گمان

اين گمان داشتم که خدمت کس

نکنم من، کزآن ابا دارم

خدمت هر خسي چگونه کنم؟

حرمت ناکسي چرا دارم؟

خدمت از ذلت است و ذلت را

از چه بر خويشتن روا دارم؟

دارم از آب و نان خود قدري

کآن به سر روزي از قضا دارم

هم بدان حکم، شکرها گويم

هم بدان قدر، اکتفا دارم

زين امير و وکيل و مير و زير

گر اميرم، چه مدعا دارم

کيستند اين شرور عالم طبع

که من از خيرشان رجا دارم

گر بزرگي به طبعشان بودي

کوچکي را به جان هوادارم

دزد مالند و جاه و منصب و نام

دزد را خوار و بي بها دارم!

از گمان خطاي من هيهات!

که گماني پر از خطا دارم

تن زدم از قبول بار حرير

وين زمان، بار بوريا دارم

عار مي آمدم ز صف صدور

نک به صف نعال جا دارم

روي در يک ريا نبود مرا

وين زمان روي صد ريا دارم

ننگ مي آمدم ز نام رجال

اينک انديشه از نسا دارم

با خران رو به يک طويله نهم

با سگان جا به يک سرا دارم

تا خورم لقمه اي ز سفره ي خويش

گربه خوياني از قفا دارم

هر سگي استخوان ز من طلبد

از کجا آرم، از کجا دارم؟

دل هر رذلي از رضا جويم

پاس هر طبعي از حيا دارم

به من آموخت زندگي که به طبع

چه قوا از نهفته ها دارم

عوض هر چه مي توانم داشت

اين سزايم که ناسزا دارم

بندي ديو کوهم از در سحر

وز دل خويش همصدا دارم

تا شب سحر ميرد از دم روز

همه شب دست بر دعا دارم

وز همه داشتن بس اين قدرم

کز جهان روي در خدا دارم

***

تجربه

ز دنيا همين تجربت دارم اکنون

که يک تجربت هم ز دنيا ندارم

چو از مرگ مهلت ندارم، چه حاصل

که دارم فلان تجربت يا ندارم

اگر شصت سالم برآيد به ششصد

همان ها که دارم جز آنها ندارم

جهان برنيامد به رنگي شناسا

که گويم دو چشم شناسا ندارم

چه فرق اينکه بردم ضرر يانبردم؟

چه سود اينکه دارم هنر يا ندارم؟

عروس کمال آن زمان رخ نمايد

که من ديگر آن چشم بينا ندارم

دريغا و دردا کزين تجربت ها

به غير از دريغا و دردا ندارم

همين قدر دانم که چيزي ندانم

همين قدر دارم که دعوا ندارم

***

نظر

در جواني به خويش مي گفتم

که «چهل ساله مردمان، پيرند

گر به پنجاه و شصت سال رسند

فرش ايوان و نقش تصويرند

وآن به هفتاد راه يافتگان

خود به افتادگي، ز جان سيرند»

ليک اکنون که عمرم از هفتاد

در گذشته ست و دردها چيرند،

گر ز اقران من کسي ميرد،

گويم اينان چرا جوان ميرند؟

اي دريغا که در ميان سالي

از ميان رفتگان به تقديرند

اي عجب از خصال آدميان

کاين چنين دم به دم به تغييرند

هر چه را با قياس خود سنجند

هر که را در شمار خود گيرند

***

هيچ

در حافظه ي پير، از آنها که بر او رفت

نقشي تهي از رنگ و جلا بود، اگر بود

وآن عمر که بگذشت بر او از بد و از نيک

گويي به جهان دگر و عمر دگر بود

آري که بر اين عاجز مضطر کم از هيچ

جز هيچ مگر رفت و به جز هيچ مگر بود؟

***

يک آدم

پيداست ز همساني هر آدم و هر حال

کاينجاست يکي قاعده ي کهنه ي جاندار

گويي تو که يک عالم و يک آدم و يک حکم

در يک شب و يک روز، مدام است و به تکرار

***

مثنوي

قسمت هايي برگزيده از «مؤيدنامه»

مناجات

يا رب از هر چه در جهان بايد

همتي ده مرا که آن بايد

از تو دارم ز خير، هر چه مراست

وز تودارم هر آنچه شايد خواست

دادي از کودکي به هر نفسم

نعمت زود سيري از هوسم

طفل وارم نکردي از ره پند

دل به بازي چو ديگران خرسند

جد اين مردم از سرور و محن

کهنه هزلي ست در دو ديده ي من

دادي اين همتم ز طبع بلند

که به هيچ از جهان شوم خرسند

نه به جاهش طمع کنم نه به مال

نه به قيلش فرا روم نه به قال

شمع توفيق توست در راهم

چشم بيدار و جان آگاهم

نقش دنيا که رنگ در رنگ است

هم تو بنمودي ام که نيرنگ است

از فريب جهان به برق سراب

دادي آگاهي ام ز عهد شباب

دل نبستم به مهرباني او

که غريبم به ميهماني او

دل بي آرزو بهشت من است

که بهشت من از سرشت من است

سخره ي اين جهان و بازي او

کهنه شد بر من از درازي او

همتم بيش کن ز رحمت خويش

که نپايم، مگر به همت خويش

بر نيايم چو با ددان به نبرد

بيش کن صبرم از تحمل درد

هوس من بس است ترک هوس

دست کوتاه، دستيارم بس

شهد کن صبر تلخ، در کامم

هم يکي کن ثنا و دشنامم

کن برابر به چشم تمکينم

خط تقبيح و لوح تحسينم

نک که جز درد نيست قسمت من

مبر از جاي، پاي طاقت من

وآن چنان وارهان ز تشويشم

که به هيچ از جهان نينديشم

از کرم، ژرفناي حوصله ام

بيشتر کن که بيش شد گله ام

حال، يکسان کن از نشاط و غمم

طبع، فارغ کن از زياد و کمم

يارب ار همت تو مي رويد

همت ازنفس خويشتن جويد

وآن که در دامن تو آويزد

هم به پاي خود از زمين خيزد

گر رود ره، به پاي خويش رود

ور خورد نان، به سعي خويش خورد

نشود بنده ي تو بنده ي غير

سرفراز از تو سرفکنده ي غير

ناز پرورد خوان نعمت تو

چون شود خار کس؟ به عزت تو!

***

خاکسار

آن تناور درخت را مانم

که سزاوار سنگ بارانم

سنگ هر کودک از سبکساري

مي خورم بر سر از گرانباري

مي دهم سود و مي برم آزار

مي خورم سنگ و مي فشانم بار

تا برويد گلي ز دامانم

مي درد هر خسي گريبانم

از لگدمال هر خر، از خور و خواب

در گل من نه سبزه ماند و نه آب

هر قدر بيش گردد احسانم

بيشتر خوار اين ستورانم

خاک اين مرتعم ز همواري

که لگد خورده ام ز ناچاري

کي از اين خاکساري ام باک است

خاکسارم که اصلم از خاک است

خاک سان آنچه مي دمد ز گلم

مي شود خار و مي خلد به دلم

***

چنگ بر تار

… نقش هر خط که در سرشت بود

خطي از لوح سرنوشت بود

هر چه با اصل خويش دارد وصل

خوبگردد، ولي نگردد اصل

گر نماني ز روشنايي دور

هم بيابي ز روشنايي نور

درهم آميخته ست اين بد و نيک

محنت دور و راحت نزديک

حق و باطل به هم درآميزد

تا تو را سوي حق برانگيزد

شرح اين عقده هاي پيچاپيچ

خود بود عقده اي، به عقده مپيچ

هر سر موي از اين کلاف دو موي

خود کلافي ست سخت تو در توي

تار هر رشته را که در پيچي

باز در رشته ي دگر پيچي

اين همه رشته ها که تو در توست

تاري از رشته هاي آن گيسوست

عقل پيرش ز فرط غمازي

کودک آسا گرفته بر بازي

تا مگر سر درآرد از کارش

چنگ ها مي زند به هر تارش

من مسکين که خوي خوش دارم

نتوانم که رو ترش دارم

گر ز هستي برآورندم گرد،

نشوم گرد دامني به نبرد

شرم را، طفل سر به دامانم

سرکشي چون کنم؟ که نتوانم

روشني زاد صبح دوستي ام

چه کنم دشمني که تيره ني ام

گل که از شرم آتش آب شود

چون بسوزاندش، گلاب شود

***

ني ناله

نايي من که نغمه ساز من است

تار ناي مرا به نغمه چو بست،

گويي آتش دميد در دم من

تا کشد شعله آتش غم من

زآن غم آلوده ام که غمزادم

وز جهاني غم است همزادم

غم چرا خود به مدعا نخورم

«غم مرا خورد، غم چرا نخورم؟»

چه خورم از جهان چو غم نخورم

که به جز غم ز بيش و کم نخورم

رفتن نيکوان، بقاي خسان

هجر ياران، فراق همنفسان

هجر ياران روزگار شباب

خوانده افسانه اي و رفته به خواب

غم جانکاه بي وفايي عشق

مرگ، يعني غم جدايي عشق

قصه ي نيم مانده ي احباب

خنده ي ناتمام جام شراب

غم خاشاک آشياني چند

بار سنگين استخواني چند

غم حاجت به ناکسان بردن

در تمناي زندگي مردن

غم سازش به هر طريقه و کيش

همه کس بودن از ريا، جز خويش

غم سيري ز بازي خور و خواب

غم آگاهي از فريب سراب

شر خود خواستن ز نيت خير

کاهش جان خود ز خواهش غير

صدق را جد گرفتن از دل پاک

وآنگه افتادن از دروغ به خاک

خارخار ندامت از ثمرم

نيکي نفس و پاکي گهرم

غم يک عمر اشتباه و فريب

به فريبي خوش از حبيب و رقيب

بردن بار زندگي به قبول

با تن دردمند و جان ملول

نيش خوردن به جان ز هر رگ و پوست

ماندن دشمن و نماندن دوست

غم تنهايي و شکنجه ي درد

همدم از اشک گرم و ناله ي سرد

آن همه آرزو و شور و شغب

همه آهي شده رسيده به لب

وحشت گرگ هاي گرسنه چشم

دهشت از سگدلان بيهده خشم

اضطراب از هجوم دون منشان

التهاب از شرور بد کنشان

ترس از حکم هر صغير و کبير

جاهل و بدگهر، خبيث و شرير

پيري و، هجر عشق و، مرگ نشاط

سيري از خوان عمر کهنه بساط

ياد عهد قديم و يار نديم

رفتن از يادها چو عهد قديم

غم غم هاي من شکنجه ي من

که شکست از شکنجه پنجه ي من

خرد شد پنجه در مقابله ام

که نه من مرد اين مقاتله ام

رذل را هر چه بيش کردم بذل

بيشتر شد ز بيش يابي، رذل

سخت بر خويشتن گرفتم، سخت

تا وي آسان درآيد از در بخت

جستم از رنج خويش، راحت او

که به جان بودم از مشقت او

چشم پوشيدمش ز زشتي خوي

تا مگر خود به نيکي آرد روي

اي دريغا که بر چه ظن بودم

ساده دل او نبود، من بودم

يافت از مال من چو دست ستيز

پنجه ي من شکست و بازو نيز

مرغ خوشخوان اين گلستانم

با خران چون زي ام؟ که نتوانم!

يا رب! از من چه ناسپاسي رفت

که فتادم در اين جهنم تفت؟

اي دريغا کز آنچه بود مرا

جز زياني نبود سود مرا

واي بر من که با چنين دد و دام

نه به صبح است راحتم نه به شام

من کجا، خلق حيله باز کجا؟

پاکبازي کجا و آز کجا؟

ذوق شادي گريخت از دل من

که در آميخت غصه با گل من

من نه مرد نزاع و مشغله ام

کاردل بس مرا که يکدله ام

ز آب و گل، ساخته به ملک دلم

که همين گوشه بس ز آب و گلم

گر برآرند گرد از گل من

سادگي برنخيزد از دل من

هر چه زين ناکسان فريب خورم

باز هم سادگي ست برگ و برم

اي دريغا که با چنين عملي

مي کشم طعنه ها ز هر دغلي

گرچه جان داده ام به هر نفسي

نيست جان دادنم قبول کسي

گر بدي را يکي ز صد بينم

خواند آن بد نهاد، بد بينم

منم آن خار رسته در دل سنگ

تن تنها نشسته با دل تنگ

گر نسيمي گذر کند سويم

سر نيشي خلد به پهلويم

نعره ي باد و واي واي غراب

اين مرا نغمه، آن فسانه ي خواب

ماه خاموش، پر صلابت و بيم

از غم تيغ صبح، دل به دو نيم

بر من از بي کسي و تنهايي

خندد از آسمان مينايي

ني! که من آن هزار خوش سخنم

مزرع سبز آسمان، چمنم

آشيانم به گلشن ملکي ست

شاخسارم ز سدره ي فلکي ست

همنوايي که با منش سخن است

مرغ عشق است و عشق، جفت من است

گرچه با زاغ و بوم اين چمنم

ليک بر شاخ عشق، در سخنم

من نه تنها غريب شهر و دهم

که غريبم به آفرينش هم

بانگ غربت زنم در اين کهسار

که غريبم، غريب شهر و ديار

چون صداي غريب مانده به کوه

در دل کوه پيچم از اندوه

هم به پيچيدن آن قدر کوشم

که به پاسخ کنند خاموشم

در آن آشنا به مهر زنم

بانگ غربت به نه سپهر زنم

آن قدر بانگ برکشم به خطاب

تا رسد بانگ «ارجعي» به جواب

بگسلد بند غربت از پايم

روم آنجا که اصل از آنجايم

***

چهار پاره

منتخبي از منظومه ي «اي زادگان من»

اي زادگان من

اي پاره هاي جان من! اي زادگان من!

اي تار و پود عمر من از تار مويتان!

اميد من، تسلي من، آرزوي من

ديدارتان، مودتتان، گفت و گويتان

مي بينم از تجلي حسرت به برق اشک

تصويري از جواني خود در نگاهتان

ياد آرم آن زمان که به سرمستي و شتاب

مي برم از نشاط جواني به راهتان

از روزگار خردي تان تا شباب عمر

جز گريه اي نصيب شما از پدر نبود

شرمنده ام کز آن همه گوهر که داشتم

در رشته غير گوهر اشکم دگر نبود

بسيار شب که در غم بيماري پدر

غمخوارتر ز مادر غمخوار بوده ايد

از گريه گرچه پيکر من غرق آب بود

آتش به جان تر از من بيمار بوده ايد

روزي که در رسد سفر ناگزير مرگ

با چشم بسته راه عدم گيرم از وجود

پاي به خواب رفته ام از خوابگاه خاک

آرد به بام منزل بيداري ام فرود

من کز ملال بار گران از مقام خويش

پايم به شوق هيچ سفر رهسپر نبود

اين ره ز بس که سر خوش و چالاک بسپرم

گويي سفر نبود بلاي سفر نبود

زآن پس مرا به گوشه ي دل جست و جو کنيد

کاينجا هم آشيانه ي من بود گوشه اي

آنجا که گوشه اي ز بهشت است جاي من

نه زاد راه خواهم ديگر، نه توشه اي

با هر تپيدن دلتان از خيال خويش

ناگاه چون خيال درآيم که «ها، منم!»

چون گرد برنخيزم از دامن شما

آري که مهد خواب شما بود دامنم

گاهي ز در درآيم، اما به خوابتان

گاهي سخن سرايم، ليک از دهان غير

گه در ميان نغمه ي سوزنده اي به بزم

گه هم عنان گرد شتابنده اي به سير

هر جا که بگذريد و به هر سو که بنگريد

از من به هر قدم اثري يا نشانه اي ست

آن کنج خانه، آن لب جو، آن کنار دشت

هر يک ز ماجراي حياتم فسانه اي ست

هر شاخي از درخت برآرد به سويتان

انگشتي از اشاره که اين، جاي گام اوست

وآن جويبار، ناله برآرد که اي دريغ!

آن گوشه سايبان وي، اينجا مقام اوست

از من کنيد ياد و فراموشتان مباد

آن روز و شب که رفت به ياد شما مرا

جوييد يادگار من از نقش ياد من

کز ياد خود نمي برد اين آشنا مرا

هر شب که گرد هم به سخن انجمن کنيد

جوييد داستان من از قصه هاي خويش

خالي ست گرچه از من مشتاق جاي من

اما نشانده ام غم خود را به جاي خويش

هر چند يک ستاره ي تابان نداشتم

تا کس کند ز طالع من جست و جوي من

شب ها بر آسمان به تماشا چو بنگريد

پرسيد از ستاره ي من راه کوي من

جوييد سايه هايي از نقش عمر من

در نور مه، در آينه، در آب و در زمان

در جلوه هاي صبح طرب خيزي از بهار

در پرده هاي عصر غم انگيزي از خزان

در شامگاه محنت، در صبحگاه عيد

در جايگاه خالي از من، پر از غبار

از من کنيد ياد که بي يادتان نبود

در من نه ذوق عيد و نه انديشه ي بهار

گاهي طنين شوق من آيد به گوشتان

در نعره هاي باد وزان، يا خروش آب

گاهي شکسته رنگي ام آيد به چشمتان

در پرتو شکسته اي از نور ماهتاب

هر شب به يک بهانه گريزم ز آسمان

پيچيده در غبار خيالي به کويتان

آويخته به رشته ي نوري ز ماهتاب

آيم ز راه روزن و بينم به رويتان

از من به ارث، گوهر پاک از جهان بس است

اکسير سازشي به نصيب حلالتان

هرگز ز حرص مال که خصم فضيلت است

بر دوش جان مباد چو مردم و بالتان

کوتاه شد حکايت غمنامه ي امير

اي من اسير طره ي زلف سياهتان!

خواهم ز حق به دست دعا تا به راه عمر

بادا دعاي خير پدر، خضر راهتان.

پايان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا