• سید محمودگلشن کردستانی (1309تا1371هجری شمسی)

 در سال 1309 در سنندج متولد شد. فارغ‌التحصیل رشتة زبان و ادبیات فارسی (كارشناسی) بود و به نقاشی هم علاقه داشت و در این زمینه نیز فعال بود. در طول دوره فعالیت ادبی با چند انجمن ادبی از جمله انجمن ادبی صائب همكاری داشت و شعرهایش در نشریه انجمن صائب منتشر می‌شد.

آثار:

«گلبانگ»، «تندر» و «توفان» (حوزه هنری 1377)، «گزیده ادبیات معاصر»، نیستان 1379

غزل ها

***

گنج صفا

ندارد بزم گردون، گرمی کاشانه ی ما را

که دست غم برافروزد، چراغ خانه ی ما را

به چشم یار می بینم نشان از فتنه ی گردون

ز دشمن در امان دارد خدا جانانه ی ما را

صفای دیگری یابی ز ابر نوبهار ای گل

که می آرد به یادت، گریه ی مستانه ی ما را

فروغ جام را در ساغر خورشید، کی بینم؟

ندارد شمع گردون، پرتو پیمانه ی ما را

مپرس از شور دل، وز ناز شیرین کار من، هرگز

که نالد بیستون، گر بشنود افسانه ی ما را

چو در آیینه، صد دل را به هر مو بسته می بینی

ببین هنگامه ی شور دل دیوانه ی ما را

همای اوج استغنا، به پستی خو نمی گیرد

بدین جرم ای فلک، از جور مشکن شانه ی ما را

تو را سودای آبادی مبادا هیچ گه، گلشن!

که دادی قدر از گنج صفا، ویرانه ی ما را

***

مشعله افروز

جوینده، نسیم است دل در به درم را

سرگشته ز گمگشته بگیرد خبرم را

با آتش دل، مشعله افروز جهانم

خورشید، دمی تاب نیارد شررم را

جز عشق نبینم، هنری طرفه به گیتی

گیرم که جهان طرفه نبیند هنرم را

دریا صدفم را چو در آغوش فشرده ست

کور است دل آن که نبیند گهرم را

غافل ز سپاس تو دمی نیستم ای عشق

سودای تو فارغ ز جهان کرد سرم را

جز عشق ز بامی دگر ار اوج بگیرم

صیاد همان به، شکند بال و پرم را

ای دوست مبین جز به صفا، در رخ گلشن

از آبروی عشق نگر چشم ترم را

***

چراغ لاله

نه شور عشق رنگین کرد بزم زندگانی را،

نه این افسانه شیرین ساخت رؤیای جوانی را

به خون دیده پروردم گل حسرت، که تا دیدم

جدا از عشق، مرگی تلخ دیدم زندگانی را

فروغ دوردستی، جلوه گر ناگشته، پنهان شد

نمی دانم که دیدم یا ندیدم مهربانی را

دلم کامی ندید از رنگ و بوی نوگلی، آری

چراغ لاله مهمان بود باد مهرگانی را

نیابد راه، کس در محنت آباد دلم جز غم

من و غم خوب می دانیم قدر همزبانی را

فریبی بود یا شوقی، فسونی بود یا رنگی

ندانم، زآنکه می بینم سرابی زندگانی را

سروش از عرش می خواند سرود دلکش گلشن

به گوش جان نیوش این نغمه های آسمانی را

***

سرفرازی ها

شد نصیب آزادگی ها، در اسیری ها مرا

پای بندی کرد آری، دستگیری ها مرا

منعم از سر در گریبانی، به دلسوزی مکن

سرفرازی هاست، در این سر به زیری ها مرا

چون دلم را شادمان، شوق جوانی ها نکرد

کی کند آزرده خاطر، رنج پیری ها مرا

هست دستاویز من زانوی من گاه بلا

نیست چون پای گریز، از ناگزیری ها مرا

ساز شد از طالع ناساز، شوق جان من

باشد از بداختری، روشن ضمیری ها مرا

چون که چرخ و مهر و مه آمد به چشمم ذره ای

کرد گردون تشنه کام از چشم سیری ها مرا

سر ز استغنا، به جاه کس نیاوردم فرود

بی نیازی، داشت ارزانی، دلیری ها مرا

گلشن از سختی نمی نالد که چشم روزگار

دیده است آزادگی ها، در اسیری ها مرا

***

آتش دفتر

روزگاری بود عشقی آتشین در سر مرا

حالیا بر سر نبینی غیر خاکستر مرا

چون به غیر از خون دل، صهبا به مینایم نبود،

دست گردون بشکند، گر نشکند ساغر مرا

بهر جان «بی کران پو»یم فضایی نیست، نیست

سوخت در جولانگه تنگ جهان، شهپر مرا

گوهر ابداع جستم در زمین و، یافتم

آستین آسمان خالی ست زین اختر مرا

خنده زن بودم به ماه و اخترش، دارم عجب

گر نیارد کرد گریان، چرخ دون پرور مرا

می گدازد جان هر روشندلی را شعر من

جز به غم نسبت نباشد آتش دفتر مرا

چشم استغناست گلشن! خیره در من روز و شب

چشمه ی خورشید، حسرت برد بر گوهر مرا

***

قبله گاه

راز هستی، روشن از چشم سیاهی شد مرا

بخت خواب آلوده بیدار از نگاهی شد مرا

گر چه در هفت آسمانم، اختری تابان نشد

لیک روشن بزم دل از مهر ماهی شد مرا

چشم مستش گه به قهر و گه به مهرم بنگرد

گر نشد این فتنه گاهی رام، گاهی شد مرا

جز محبت چون به لوح خاطرم نقشی نبست

هر که دشمن شد به من، آخر پناهی شد مرا

می کند امید، آسان، سختی راه طلب

در طریق عشق، هر بیراه، راهی شد مرا

از وفا نامی نیارم، زآنکه در آیین دوست

مهربانی های من هر یک گناهی شد مرا

صائب آسا گلشن از هستی فراموشی گزید

«طاق نسیان از دو عالم، قبله گاهی شد مرا»

***

گردباد

ز ساقی دوش پرسیدم که یاری می شود پیدا؟

شنیدم پاسخ از ساغر که آری می شود پیدا

به یاد کاروان رفته، بر خود سخت می پیچم

شوم چون گردبادی، تا غباری می شود پیدا

من و سرگشتگی در دامن صحرا که این گلشن

هنوزش غنچه ای نشکفته، خاری می شود پیدا

به دور زندگی با کس مگو راز دل تنگت

چو مینا تا ندیم غمگساری می شود پیدا

به لبخندی مشو غافل ز جور دشمنان ای دل

مکن باور که از یک گل، بهاری می شود پیدا

امید رستگاری نیست زین گرداب وحشت زا

در این دریای ظلمت، کی کناری می شود پیدا؟

دلم را تا ابد آیینه ی حسن از صفا کردم

تو را چون من کجا آیینه داری می شود پیدا؟

تو را تا بزم انسی ساز گردد در جهان، گلشن!

دریغا همدم ناسازگاری می شود پیدا

***

آسمان گرد

تا نهال عشق را، با اشک پروردیم ما

بر سپهر سرفرازی، سر برآوردیم ما

آبروی عشق را در چهر زرد ما نگر

روشنی بخش جهان، از آتش دردیم ما

جان پاکیم و نداریم الفتی با خاکیان

چون زمین با خاکساری، آسمان گردیم ما

بسته پیمان جان ما با آتش سوزان دل

گر چه خود افسرده چون خاکستر سردیم ما

از جوانی جز غباری نیست ما را در نظر

در پی این کاروان، سرگشته چون گردیم ما

جان غم پرورد ما، یک دم ندید آسودگی

عاشقان را کاروان سالار از این دردیم ما

شعر دردانگیز ما، شد آتش افروز جهان

شیوه ای شیواست گلشن! این که آوردیم ما

***

رنج هوش

فریبم داد نقش آرزو عمری، بر آب اما

به کامم گشت دور زندگی یک دم، به خواب اما

پس از عمری که ماندم تشنه کام وادی هستی

مرا شد چشم دل روشن، به دیدار سراب اما

جفای آسمان پیوسته نومیدم نمی دارد

بخوانم نغمه ی امید گاهی، در کتاب اما

فروغ عشق روشن ساخت جانم را، ولی یک دم

درخشان گشت این اختر به بزمم، چون شهاب اما

در این محفل به یاد گوهری گمگشته می گریم

شراب و شمع و شاهد هست یاران! کو شباب اما؟

به دمسازی وفادار است جانم را، ولی حسرت

ز تنهایی رها سازد دلم را، اضطراب اما

چه می خواهید ای امواج غم از جان لرزانم؟

که در دریای هستی رهسپارم، چون حباب اما

ز رنج هوش می بینم فراغت، لیک با مستی

ز درد عقل می یابم سلامت، با شراب اما

چو مرغی خوش نوا گلشن! که دور افتد ز بزم گل

به شعر افسونگری کردیم، در کنج خراب اما

***

گذشته

یاد تو به خیر و اشکباری ها

بی تابی ها و بی قراری ها

عمری گذراندم و، ز جان کردم

بر خاک ره تو خاکساری ها

با روی تو، خار بود در چشمم:

خرمن خرمن گل بهاری ها

از خال و خط تو بود اگر بودم

بر صفحه ی دل، رقم نگاری ها

بر دامن تو بسا شبا کردم

در پرتو مه، ستاره باری ها

عمرم طی کرد و جان من فرسود

در عشق تو ناله ها و زاری ها

دست از سر من نمی کشند افسوس

بخت بد و تیره روزگاری ها

ای زلف سیاه شام هجر، آخر

بس کن دگر این سیاهکاری ها

ای اختر تیره، کم کن از شومی

ای چرخ، بس است کج مداری ها

کی یارد آسمان کند آزار؟

عزت ها دیده را و خواری ها

***

آتش زبانی ها

نشاید ژاژخا راند سخن از نکته دانی ها

نزیبد کم ز موری، دم زند از پهلوانی ها

چو از این کج زبانان همزبانی بر نمی آید

من و خلوت گزیدن ها، من و بی همزبانی ها

نشان از ناجوانمردی چو بهر نام می گیرند

من آن بهتر که جویم نام خود در بی نشانی ها

نباید با گدا طبعی ز استغنا سخن گفتن

که حق پنهان نمی ماند، بدین افسانه خوانی ها

من و رخ تافتن زین پس ز الفت ها، که می سوزد

مرا نامهربانی ها، به پاس مهربانی ها

ندیدم چون صفا زین همنشینان، سرگران گشتم

سزای بی صفایان نیست جز این سرگرانی ها

به خلوت خانه ی جان، عالمی را روشنی بخشم

بدین پرتو فشانی ها، بدین آتش زبانی ها

***

دل به دریا داده

به دریا دل سپردم، لیک شد آشفته جان، دریا

که بازی کرد با این کشتی بی بادبان، دریا

مباد اندیشه از پست و بلندم یک زمان در دل

ندارد اعتنایی بر زمین و آسمان، دریا

ندارم شکوه از موی سپید و روی زرد خود

شکوه دیگری دارد به چشمم در خزان، دریا

دل دریایی ام با آذرنگ درد می سوزد

تماشایی ست اهل عشق را، آتشفشان  دریا

به دریا دل سپاران را، شهیدان را، درود از من

یکایک را سزاوارند خوانم بی کران دریا

به راه عشق سر دادند و جان در موج خیز خون

به هر یک با دل خون، مرحبا گوید ز جان، دریا

دل من میزبان بی قراری های عالم شد

که توفان را ببخشید آبرو تا جاودان، دریا

نشد آلوده دامانت به شهرت دوستی، گلشن!

نیابد اعتباری تازه از نام و  نشان، دریا

***

توبه شکسته

جام را بوسه زنان توبه شکستم امشب

مژده ای باده کشان، مژده که مستم امشب

کس نبیند به صفای می و مینا به جهان

زان، به جز ساغی می، از همه رستم امشب

دست در گردن مینا فکنم تا به سحر

بر نیاید به جز این کار ز دستم امشب

بست پیمان مرا اختر روشن با می

آسمان نشکند این عهد، که بستم امشب

ساز شد طالع ناساز مرا، چون من و عقل

عهد هر چند که بستیم، شکستم امشب

آشنایی به خرد، کار من شیفته نیست

رشته ی الفت بیگانه گسستم امشب

روشن از پرتو می شد دل گلشن که چنین

شمع سان تا سحر از پا ننشستم امشب

***

تشنه به خون

غارتگر جان، رهزن دین و دلم این است

این است مرا تشنه به خون، قاتلم این است

ماهی که برافروخت همه بزم رقیبان

شمعی که نشد روشن از او محفلم، این است

چون لاله به جز داغ دلم نیست نصیبی

در دشت جنون بهره ام این، حاصلم این است

دل داده ام و هدیه ی نالایقم آن بود

جان می دهم و تحفه ی ناقابلم این است

در عشق تو آسان بود از خویش گذشتن

گر در قدمت جان ندهم، مشکلم این است

جز کوی توام نیست به سر فکر مقامی

تا عمر به پایان برسد، منزلم این است

در چشم به خون تشنه ی دلدار ببینید

خونریز من این، آفتم این، قاتلم این است

گنجی ست در این کنج غم از شادی دهرم

از بحر پرآشوب جهان، ساحلم این است

جز مهر تو ای گل نبود در دل گلشن

در عشق تو خاصیت آب و گلم این است

***

بی قراری ها

بی قراری های دل، جان را ز یادم برده است

نامرادی های این، آن را ز یادم برده است

بی خبر از اشک گرمم کرده داغی سینه سوز

آتش دل، چشم گریان را ز یادم برده است

نالم از زخمی که با مرهم نمی یابد شفا

گریم از دردی که درمان را ز یادم برده است

دل به غم مشغول و، از شادی نمی گیرد خبر

سر به سودا گرم و، سامان را ز یادم برده است

گر ز آزادی نمی جویم نشان، عیبم مکن

این قفس نام گلستان را ز یادم برده است

شعر «رنجی» گلشن! از بس دلپذیر آمد مرا

نغمه ی مرغ خوش الحان را ز یادم برده است

***

دست حادثه

دل مرا به جفا ماه من، شکست شکست

که عهد مهر و محبت اگر چه بست، شکست

چگونه نگسلم از باده، نشکنم ساغر

که مست گشت و همه عهدها گسست، شکست

دگر ز عهد و ز پیمان نشان و نامی نیست

که هر چه بود گسست و، که هر چه هست شکست

مگر ز دست دهم دامنش به ناکامی

به دست حادثه ام روزگار، دست شکست

به هوش باش و ز دور فلک مباش ایمن

که جام عیش من این هرزه گرد مست شکست

نداشت چشم که بیند بلند پروازم

پر امید مرا، روزگار پست شکست

چه بود سود ز عمرم، همه فریب فریب

چه بود بهره ز دهرم، همه شکست شکست

به غیر مهر ز گلشن، گنه چه دید آن گل؟

که خار غم، به دل این وفاپرست شکست

***

دود آه

این فتنه خیز شعله ی افسون، نگاه کیست؟

این راه مردمان زده، چشم سیاه کیست؟

ظلمت به زلف پرشکنش موج می زند

این حلقه ها، گره زده از دود آه کیست؟

این اختر امید، فروزان، که را به بزم؟

این نوگل حیات، شکفته به راه کیست؟

سر تا به پای آفت و، پا تا به سر فسون

این عشوه ساز، دام دلی بی پناه کیست؟

بیماری و خرابی و سحرش به دیده بین

این فتنه را نشانه ز حال تباه کیست؟

گر چشم فتنه جوی سیه مست او نبود

گلشن ز پا نشسته به سحر نگاه کیست؟

جان باختن به رسم وفا اشتباه من

خون ریختن به شیوه ی ناز اشتباه کیست؟

***

راه من

اکنون که قدر راهبر و راهزن یکی ست

ای همره دو دل، به خدا راه من یکی ست

دیدار گل، به مردم صاحب نظر گذار

تا خار و گل به دیده ی تو، در چمن یکی ست

روشن نمی شود ز فروغم چو محفلی،

جان مرا نسوختن و سوختن یکی ست

هرگز «دویی» به خاطر ما ره نیافته ست

صد بار گفته ایم که ما را سخن یکی ست

ما را که دل شکسته ی بی مهری توایم

باری، وفا و جور تو ای دلشکن یکی ست

ای گل، گذشتم از تو که در گوش جان تو

آوای عندلیب و فغان زغن یکی ست

گلشن! ببند دیده چو «مشفق» ز ایمنی

«آنجا که نقش راهبر و راهزن یکی ست»

***

بانگ جرس

رسوای جهان گشتم و پروای کسم نیست

جز دیدن رخسار تو، در سر هوسم نیست

جز دل نشد آگاه، کس از درد نهانم

چون نی به فغانم من و، فریادرسم نیست

خو کرده به دردم من و درمان نپذیرم

هر چند که رنجم دهی ای عشق، بسم نیست

پا مانده ز رفتار و نهان قافله از چشم

در گوش، به جز ناله و بانگ جرسم نیست

سوی تو گر از پای نشینم، به سر آیم

شادم که به عشق تو، ره بازپسم نیست

در دیده ی من فرق ندارد قفس از باغ

اندیشه ی گلزار به کنج قفسم نیست

ای همنفسان، رحم به حال دل گلشن

تاب غم از این بیش، دگر یک نفسم نیست

***

ستاره سوخته

دل خزان زده ام را، نشاط عیدی نیست

ستاره سوخته ی عشق را، امیدی نیست

بهار اگر چه چمن را به گل چراغان کرد

چه سود چشم دلم را، که تاب دیدی نیست

صفا ز خانه ی گیتی چو رخت بربسته ست

مرا دگر هوس دید و بازدیدی نیست

ز سیل حادثه فارغ، کنار جویی نه

ز تندباد غم آسوده، پای بیدی نیست

فضای مهر سیه، بزم عشق تاریک است

عجب شبی ست که هیچ اختر سپیدی نیست

به هر کجا که ببینی، به جز سیاهی نه

به هر که می نگری، غیر ناامیدی نیست

دل فلک زده ات را ز هاتفی، گلشن!

به روشنایی این تیره شب، نویدی نیست

***

تاب گیسو

دگر از سیاه روزی، شب من سحر ندارد

که به اختران اشکم، مه من نظر ندارد

چه کنم اگر نسوزم، همه دم به آتش دل

که شرار ناله ی من به دلش اثر ندارد

به فسون دیده یارا، مفکن ز پای ما را

که دلم به هیچ افسون ز تو دست برندارد

به جفا مران دلم را، ز قرارگاه زلفت

که رهی دگر نگیرد، که دری دگر ندارد

مشکن به تاب گیسو، دل عاشق پریشان

که به جز هوای عشقت، هوسی به سر ندارد

ز وفا ترحمی کن به دل فگار گلشن

که دل شکسته تاب غمت این قدر ندارد

***

هجر یار

چه زندگی ست که در هجر یار می گذرد

که روز روشن، چون شام تار می گذرد

دمی ز عمر به کس نگذرد جدا از دوست

چنین که سخت به من، روزگار می گذرد

مپرس از غم هجران خویشتن، از من

که در فراق تو، کارم ز کار می گذرد

به حسن زودگذر، بیش از این مناز ای دوست

که دور گل به سر آید، بهار می گذرد

ز من گذشتی و دیگر ز خویش بیزارم

که زندگی، چو تو ناسازگار می گذرد

کی این زمانه ی پر درد و غم به سر آید؟

کی این دو روزه ی بی اعتبار می گذرد؟

ز حال زار تو آگه کسی شود، گلشن!

که ناامید، ز یار و دیار می گذرد

***

اشک خونین

ناله ی جانسوز من در دوست تأثیری نکرد

مردم از درد و طبیبم هیچ تدبیری نکرد

حاصل عشقم نگر کز بعد عمری اشک و آه

عقده ای نگشود اشک و آه تأثیری نکرد

پیش آن بی مهر، حاصل، اشک خونینی نداشت

در دل آن ماه، تأثیر، آه شبگیری نکرد

شد جنون دل فزون تر، هر چه از عمرم گذشت

آخر این دیوانه را پابند، زنجیری نکرد

بهره ی ما از ازل چون غیر ناکامی نبود

سرنوشت ما به دست عشق تغییری نکرد

نامه ی ما جز حدیث عشق مضمونی نداشت

خامه ی ما جز به خون دیده تحریری نکرد

در جهان، گلشن! خوشم با آتش دل همچو شمع

زآن زبانم غیر سوز عشق تقریری نکرد

***

بی نشان

یار از چشمم، چو رؤیای جوانی می گریزد

وز دل زارم، امید زندگانی می گریزد

از برم دلبر گریزان، وز درم پیری نمایان

وه که از من دوست، همراه جوانی می گریزد

چون بهار عمر، برق آسا شتابد از بر من

گویی آن گل از دم سرد خزانی می گریزد

شامگاهان همزبانی نیست در گرمی چو شمعم

گر چه هنگام سحر از همزبانی می گریزد

قصه ی آن گل، که را گویم در این گلشن؟ که بلبل،

چون خزان شد، با من از همداستانی می گریزد

همرهی نتوانی ای فرزانه با ما کز تو عاشق

آشکارا گر که نگریزد، نهانی می گریزد

دیگر از گلشن مجو ای همنوا، نام و نشانی

کاو ازین نام و نشان، در بی نشانی می گریزد

***

راز عشق

عقده ای با دست تدبیر از دل من وا نشد

جز جنون، دل را حریف دیگری پیدا نشد

نیست در عشق اختیاری، ورنه من از کار دل

جهد کردم تا گشایم عقده ای، اما نشد

دیده را در راه عشق از طعن مردم بسته ام

وه که مجنون هم در این وادی چو من رسوا نشد

از جهان کامی ندیدیم و جوانی شد تباه

پیر گشتیم و کسی ناکام تر از ما نشد

از زبان آتشینم گشت روشن، راز عشق

شمع را جز با زبان، راز درون افشا نشد

با من آواره، گلشن! در طریق زندگی

همرهی جز سایه ی سرگشته ام پیدا نشد

***

رنج هستی

دیگر ز کاروان جوانی اثر نماند

جز گرد غم به رویم از این رهگذر نماند

از دور اوفتاد دگر ساغر شباب

حاصل از این پیاله، به جز دردسر نماند

از دیدگان فروغ و، ز خاطر فراغ رفت

شوقم گذشت از دل و، شورم به سر نماند

با طالع سیه، نشود روز من سپید

شب را طلوع صبح درخشان، مگر نماند

دم در کشیده ام به سراپرده ی خیال

از هر چه هست و نیست، که هیچم دگر نماند

شد هر که چاره ساز غم خویش و، هیچ کس

با درد بی کسی چو من زار، درنماند

پیری ز رنج هستی ات آسوده می کند

گلشن! تو را نشاط جوانی اگر نماند

***

تنها

دیگر از یاران دل، غیر از پریشانی نماند

جز غم تنهایی و اندوه پنهانی نماند

این دل مشتاق را حاصل به جز حسرت نبود

وین سر شوریده را جز نابسامانی نماند

نقد عمرم جز ندامت بهره ای دیگر نداشت

کز متاع هستی ام غیر از پشیمانی نماند

بعد عمری سرفرازی در کشاکش های دهر

بهره ای ما را به جز سر در گریبانی نماند

با شتاب از پیش من جمعیت خاطر گریخت

در دل من غیر اندوه و پریشانی نماند

مهر رخشان نیست گرمابخش جان سرد من

ماه تابان را به چشمم پرتوافشانی نماند

درگذر از گلشن ای گل، زآن که دیگر در غمت

بلبل طبع مرا شور غزل خوانی نماند

***

بلا…

نرگس راهزنش را، نگرید

طره ی دل شکنش را، نگرید

بر نیاز نگه مشتاقان

لعل لبخند زنش را نگرید

تا ز حال دلم آگاه شوید

در نگاهش، سخنش را نگرید

خشمگین آید و شادان برود

رفتن و آمدنش را نگرید

گر چه شیرین به همه می نگرد،

تلخ دیدن به منش را نگرید

سوخت بی چشمه ی نوشش گلشن

تلخکام دهنش را نگرید

***

یاد آر

ز درد عشقم ای دلدار، یاد آر

طبیب من! از این بیمار یاد آر

چو یاد توست ذکر صبح و شامم

تو هم گاهی ز من یاد آر، یاد آر

رود چشم تو چون در خواب نوشین

ز اشک مردم بیدار یاد آر

از آن شب ها که از دست جفایت

به پایت گریه کردم زار، یاد آر

از این بیدل که در پایت فتاده ست

چو خاک رهگذر صد بار، یاد آر

به بویت دل به این گلشن سپردم

خدا را ای گل از این خار یاد آر

***

دیوانه ای کمتر

ز چشمت گر چو اشک افتاده ام، دردانه ای کمتر

به گوشت گر نیاید نغمه ای، افسانه ای کمتر

دل من گر به سنگ غم شکست، آیینه ای کم گیر

به بزم میگساران جهان، پیمانه ای کمتر

«نبود»م خوش تر از «بود» است اگر میل تو بر این است

وگر دل گشت ویران از تو، حسرت خانه ای کمتر

نوایم را اگر در نای بشکستند، باکی نیست

فلک را گوش سنگین، ناله ی مستانه ای کمتر

از آن، رو در دیار نیستی کردم که آسایم

به زیر بار سختی های هستی شانه ای کمتر

نه بی من کاست از گیتی، نه افزود از تو بر هستی

جهان را نیست غم، دیوانه یا فرزانه ای کمتر

به کام کس نگشتم لحظه ای گرد خرد، گلشن!

همان بهتر که رفتم، دهر را دیوانه ای کمتر

***

آرزو

در دل مراست آرزوی وصل او، هنوز

دوری نبرده از دلم این آرزو، هنوز

نقد جوانی ام به رهش گر چه شد ز دست

باشد متاع زندگی ام عشق او هنوز

دارم ز آه سرد، به عشق تو اعتبار

وز گرمی سرشک، به رو آبرو هنوز

با من به راز دل نگشایی زبان، ولی

داری به هر نگاه، دو صد گفتگو هنوز

از دور چرخ، شکوه ندارم که روز و شب

روشندلم ز پرتو جام و سبو هنوز

گلشن! گل همیشه بهار است روی دوست

چون او ندیده ام گل خوش رنگ و بو، هنوز

***

مپرس مپرس

به درد عشق ز حال دلم مپرس مپرس

به موج خیز غم از ساحلم مپرس مپرس

فراخنای جهان، تنگناست جان مرا

در این سراچه ی غم، از دلم مپرس مپرس

گره ز کار من آسان نمی گشاید چرخ

مپرس بیهده از مشکلم، مپرس مپرس

چو بازمانده ام از کاروان و گم شده راه

خدای را، دگر از منزلم مپرس مپرس

به دست خویش شدم پایمال محنت دهر

به خونبهای من از قاتلم مپرس مپرس

چو نیست جز خزفم گوهری در این بازار

ز نقد هستی ناقابلم، مپرس مپرس

چو لاله خون دلم شد نصیب در گیتی

به گلشن هنر از حاصلم مپرس مپرس

***

فرشته

گر مهربان کند فلک این بار، با منش

یک آسمان ستاره بریزم به دامنش

بسته ست گیسوان دلاویز، تا دگر

خون دل شکسته نیفتد به گردنش

گر چون فرشته نیست، چرا تا عیان شود

عالم تمام چشم شود، بهر دیدنش

در موج خیز اشک، ز جان دست شسته ام

این است حال آن که به دریاست مسکنش

در چشم من عزیز چو «مردم» نشسته است

تا عشق ساخت روشنی دیده ی منش

کوشد به امتحان من آن ماه در وفا

چون آفتاب گر چه شد این راز، روشنش

زاهد هزار جامه ی پرهیز می درید

یک بار دیده بود گر از چشم گلشنش

***

عزای جوانی

نشانده ای به عزای جوانی ام، ای عشق

تباه گشت ز تو زندگانی ام، ای عشق

چو زندگانی و مرگ است پیش من یکسان

بسوز هر چقدر می توانی ام، ای عشق

دگر من از تو سخن بر زبان نمی آرم

که تلخکام ز شیرین زبانی ام ای عشق

ز دست رفته و از پا نشسته ام، دیگر

به دست غم به کجا می کشانی ام، ای عشق؟

امید و شوق و جوانی ربودی از گلشن

دگر به داغ چه ها می نشانی ام، ای عشق؟

***

پیوند مهر

من به تار زلف جانان رشته ی جان بسته ام

نگسلم این رشته را هرگز، که پیمان بسته ام

مگسل ای آرام جان، پیوند مهر من، که من

از ازل بر عشق تو دل بسته ام، جان بسته ام

دیده ام روشن به صبح باصفای زندگی ست

تا که از جان، دل بدان چاک گریبان بسته ام

جز غم عشقت که شادی پرور جان و دل است

در به روی جمله عشرت های دوران بسته ام

شیخ با امید مینو هر چه پیمان بسته، من

عهد با مینای روشندل، دو چندان بسته ام

گلشن رویت، دلم را بس که خرم کرده است

دیده از چهر گل و سیر گلستان بسته ام

***

پردگی اشک

کاخ عمرم را به دست عشق، ویران کرده ام

وه که دنیا را سیه بر خود چو زندان کرده ام

در تب و تابم همیشه، نیست آرامم دمی

خانه ی دل را چو دریا، جای توفان کرده ام

عشق هستی سوز، جان دردمندم را گداخت

وه که این بیمار را با درد، درمان کرده ام

تا جدا از تو نبیند دیده ی گردون مرا

خویش را در پرده های اشک، پنهان کرده ام

این چه وصلی بود، کز بی مهری شیرین خویش

آرزوی روزگار تلخ هجران کرده ام!

گلشنم، اما نگشتم خرمی بخش دلی

دامن خود را به خون دل، گلستان کرده ام

***

زخم دنیا

من تو را سرحلقه ی خوبان عالم دیده ام

دیده ام دلبر فراوان و، چو تو کم دیده ام

از چه یک دم بی غم عشقت به سر آرم، که من

حاصل ده روزه ی هستی، همین دم دیده ام

دردمند عشق را حاجت به درمان هیچ نیست

زخم دل را بی نیاز از ناز مرهم دیده ام

شادمان چون من به عالم کم کسی پیدا شود

چون به عشق دوست، بیش از عالمی غم دیده ام

لاله را هر دم به داغ من بسوزد دل، که من

داغ عشق جانگدازت را دمادم دیده ام

ای که در سودای عشقم پرسی از سود و زیان

گر کسی دیده ست سود از عشق، من هم دیده ام!

بی نیاز از ناز خوبان است گلشن در جهان

چون تو را سرحلقه ی خوبان عالم دیده ام

***

هستی باخته

نقد هستی را به کار عشق، ارزان باختم

زندگی را، وه که در خوابی پریشان باختم

این سخن افسانه، ای مشکل پسند عشق، نیست

باختم خود را به یک افسون و آسان باختم

در کمال پاک دامانی، من از خوش باوری

هستی خود را به هر آلوده دامان باختم

مرده بهتر دل، که نقد زندگی را رایگان

زین دل سر در گریز و نا به فرمان باختم

رفت هر امیدم از دل، رفت هر گوهر ز دست

هر چه در گنجینه ی جان داشتم، آن باختم

کارم از دل باختن، گلشن! به ناکامی کشید

وای از این بازی که تا دل باختم، جان باختم

***

گل حسرت

دلم را شکستی، دلت را شکستم

تو آیینه، من سنگ خارا شکستم

تو دامن ز دستم فراچیدی و من

به پای تو، دست تمنا شکستم

دگر بیدلی را نبینی به کویت

که پای طلب را در اینجا شکستم

گل حسرت آورد حاصل به راهت

بیابان خاری که در پا شکستم

ز عشقم تو را بود رونق به گیتی

تو را رونق گیتی آرا شکستم

دگر مست دارم سر اهل دل را

به شعری کز او، قدر صهبا شکستم

رها شد به مستی، عنان سرشکم

بسا عقده ی دل چو مینا شکستم

دلم را دگر نشکند چرخ، گلشن!

که من پشت این بی سر و پا شکستم

***

جدایی

دامان تو روزی که رها کردم و رفتم

هنگامه ای از گریه به پا کردم و رفتم

از دست تو رفتم، ولی از چشم گهربار

دردانه به پای تو رها کردم و رفتم

بشکاف سر موی خود و، پاره ی دل بین

گر نیستی آگه که چه ها کردم و رفتم

یاد آر ز بی مهری خود، گر که ندانی

آهنگ فراق تو چرا کردم و رفتم

گفتم نروم، تا نشوی دشمن جانم

بر عهد خود ای دوست، وفا کردم و رفتم

رسوا شدم از عشق و تو را در همه ی شهر

چون ماه نو انگشت نما کردم و رفتم

گلشن اثر از خویش به هجر تو نبیند

جان را به رهت چون که فدا کردم و رفتم

***

گل آفرین

ز برق فتنه چه پروا که در کمین دارم

جدا ز دوست شدم، حسرت همین دارم

به خاکپای تو سر لایق نثار نبود

بیا که در قدمت، جان شرمگین دارم

به جور، کشته ی خود را به داغ طعنه بسوز

که چشم دشمنی از دوست، بیش از این دارم

اگر چه از نفس من شرار غم خیزد

بیا که نغمه ی جانبخش آتشین دارم

به آسمان خیالم نگر که چون خورشید

هزار اختر تابان در آستین دارم

به باغ عشق متاعم همه گل هنر است

که باغبانم و دست گل آفرین دارم

«امیر» گفت و چه خوش گفت این غزل، گلشن!

«نه بیم جان، نه غم روز واپسین دارم»

***

شرنگ

در پی گمگشته ی دل، حلقه بر هر در زدم

چون به رویم بسته شد این در، در دیگر زدم

ریخت در کامم شرنگ نامرادی آسمان

جرم یک دم کز شراب عاشقی ساغر زدم

چون نگریم؟ چون نسوزم شمع سان؟ کز درد عشق

جان به هر آفت سپردم، دل به هر اخگر زدم

خواستم نهراسم از این موج خیز بیکران

دل بدین دریا، نه از بهر در و گوهر زدم

زندگی صرف طلب گشت و پشیمان نیستم

بهر مطلوب دل خود گر به هر در، سر زدم

مرغ سر در زیر بال آشیان حسرتم

گر چه بر اوج امید و آرزوها پر زدم

دور شو از خویشتن، گلشن! که «صائب» نغز گفت:

«ترک سر کردم، ز جیب آسمان سر بر زدم»

***

کنج خاموشی

بستم از غوغای هستی چشم و خاموشی گزیدم

دیدم آسایش ز نسیان و فراموشی گزیدم

چون ندیدم بهره ای از قیل و قال انجمن ها

خو به تنهایی گرفتم، کنج خاموشی گزیدم

چون که دیدم هوشیاری، دردسرها دارد از پی

ساغر غفلت کشیدم، خوی مدهوشی گزیدم

آشیان جایی نبستم کز بلا نبود نشانی

در جهان عیبم مکن گر خانه بر دوشی گزیدم

چون ندیدم هیچ کس را رازدار خویش، گلشن!

درد دل با کس نگفتم، راز دل پوشی گزیدم

***

اسیر آشیان

چه کنم که ماهرویی، زده راه دل چنانم

که جدا از او به گردون، همه شب رسد فغانم

شب هجر یار گویی، سحری ندارد از پی

که چو شمع ز آتش دل، شده آب، استخوانم

به طریق عشق دادم دل اگر به مهر ماهی

ز حسد چه دشمنی ها که نکرد آسمانم

بگذار تا ز سوز دل خود سخن نگویم

که شرر زند به عالم، همه آتش زبانم

چه زنی به تیر قهرم؟ که فلک شکست بالم

به اسیری ام چه کوشی؟ که اسیر آشیانم

چو به سر نماند شوری، چه جوانی و چه پیری

چو به دل نماند شوقی، چه بهار و چه خزانم

چه غم ار که داستانی به جهان نماند از من

که به من چه کرد گردون که کند به داستانم

به گل چمن بنازد گل نغز طبع گلشن

به سرآر چه دست شفقت، نکشید باغبانم

***

جهان فریب

پستی نخواستیم و ز دنیا گریختیم

همچون شرر به عالم بالا گریختیم

شد چیره موج فتنه چو بر ساحل جهان

دریا گریستیم و به دریا گریختیم

بودیم هر زمان چو امید جهان فریب

امروز را به دامن فردا گریختیم

تا شد زمانه تیره ز ابر سیه دلی

از چشم چرخ، برق صفت، ما گریختیم

از گلشن زمانه صفا رخت بست و ما

سرگشته چون نسیم به صحرا گریختیم

دنیا صفت، چو خوی تو ای دوست شد جفا،

تنها نه از تو، بلکه ز دنیا گریختیم

گلشن! چو «مشفق» از دل صحرای زندگی

«مانند سیل، سلسله در پا گریختیم»

***

بزم مختصر

چو در تو می نگرم می روم به در، ز جهان

شوم ز سیر جمال تو بی خبر ز جهان

بر آن دو چشم سیه مست، تا که می نگرم

ز خود برون شوم و می کنم سفر ز جهان

به گوشه ی سر کویت فراغتی دارم

مرا بس است به عشقت همین قدر ز جهان

به مهر دوست، دل و دیده روشن است مرا

به غیر از این نبود خواهشی دگر ز جهان

در این دو روزه به مستی و عشق کوش، که کس

به در نیاورد از راه عقل، سر ز جهان

شراب و شاهد و کنجی ز چشم مردم دور

خوش است دل، به همین بزم مختصر ز جهان

قبول خاطر جانان شد این غزل، گلشن!

اثر بماند از آن، تا بود اثر ز جهان

***

اشک سحاب

فروغ شام عشقم، ماهتابم می توان گفتن

نوید روز وصلم، آفتابم می توان گفتن

به دل ها شادی ام، لطف بهارم می توان خواندن

به سرها گرمی ام، شور شبابم می توان گفتن

نسیمی می کند ویران بنای هستی ام، آری

در این دریای بی پایان حبابم می توان گفتن

ز بس دارد سیه روزی اسیر شام هجرانم

ز زلف این شب تاریک، تابم می توان گفتن

چنان افسرده ام کز آتش، عشقش نمی سوزم

به سردی در بر این آتش، آبم می توان گفتن

به چشم مردمان دارم فریبا جلوه ای اما

ندارم پیش خود چیزی، سرابم می توان گفتن

ندیدم لحظه ای از اختر خود روشنی، آری

به چشم طالع بیدار، خوابم می توان گفتن

به گلشن غنچه را از گریه ی من می گشاید دل

به دامان چمن، اشک سحابم می توان گفتن

***

بادپیما

شده بار غمی به شانه ی من

خودسری های شاعرانه ی من

کشت این وهم احمقانه مرا

که ندارد چو من زمانه ی من

به یقین با جنون و وهم بود

گرم تر از همه میانه ی من

آسمانی نمای خاکی طبع

هستم و حرص در خزانه ی من

چه گنه خلق را به شعر و هنر

گر فسانه بود فسانه ی من

باده پیمای باد پیمایم

که بود شاعری بهانه ی من

آن درختم که شادمان نکند

جان کس را دگر جوانه ی من

آتش خانه سوز عصیانم

که جهانسوز شد زبانه ی من

گلشن! از خودپرستی افزون

راستی شد خراب، خانه ی من

***

سحر نگاه

شد روزگارم سیه تر، از گیسوی دلبر من

آخر به سنگ جفا خورد، در عشقبازی سر من

ای ماه نامهربانم، تا سوخت عشق تو جانم

روشن نشد آسمانم، تاریک شد  اختر من

هر شب رسد بر لبم جان، از درد جانکاه هجران

دور از تو ای ماه تابان، سوزد تنم بستر من

نبود دل و جان ما را، در صبر و هجران مدارا

ای درد هجران خدا را، بردار دست از سر من

پروانه ای بی گناهم، پروا کن از دود آهم

سوزی چرا ز آتش غم، ای شمع، بال و پر من؟

با گلشن ای گل وفا کن، از دام جورم رها کن

درد دلم را دوا کن، ای یار افسونگر من

***

این بود سزای مهربانی؟

ای جور و ستم رها نکرده

ای شرمی از خدا نکرده

ای مهر به کس روا ندیده

با عاشق، جز جفا نکرده

ای خندیده، به اشک یاران

ای بر عهدی وفا نکرده

ای چشمت سوی کس ندیده

تا صد فتنه به پا نکرده

ای جانب دشمنان گرفته

با دوست به جز خطا نکرده

ای کشته مرا و کرده پامال

اندیشه ز خونبها نکرده

پاداش محبت من این بود؟

ای رو به ره صفا نکرده

ای بود سزای مهربانی؟

ای غیر از ناسزا نکرده

جز عشق، گنه چه دیدی از من؟

ای از گنهی ابا نکرده

از عاشق باوفا گذشتی

چون کاری از ریا نکرده؟

چون سرگرم هوس نگشته؟

چون سودا، از هوی نکرده؟

چون عشق تو را، زمانه یک دم

از جان و دلش جدا نکرده؟

چون بیمی در هوای عشقت

از باران بلا نکرده؟

چون پای به جا به عشق بوده

چون هرگز نابجا نکرده؟

چون دیده به خود روا ستم ها

اما به تو ناروا نکرده؟

بگذشتی از او که غیر عشقت

با خویشتن آشنا نکرده؟

او هم بگذشت از تو دیگر

ای حق وفا ادا نکرده

آری، نکنم دگر به تو روی

عاشق شوم ار خدا نکرده

***

ناشناخته

منم به گوشه ی حسرت، به درد ساخته ای

غریب مانده و، تا بوده ناشناخته ای

ندیده خنده ی صبح امیدی از هستی

به دامن شب اندوه، چنگ آخته ای

چسان به پرده ی خاموشی اش نبندد لب؟

نی شکسته نوا، ساز نانواخته ای

امید چیست؟ فروغی ز چشم مردم دور

زمانه کیست؟ به آزادگی نساخته ای

به هر که می نگری، هست خود فروخته ای

نشان مجو، که نیابی، ز سر فراخته ای

دلم ز اختر و ماه فلک گرفت، کجاست

شهاب وار، بر این بزم فتنه تاخته ای

کسی گرو، ز حریفان کج قمار نبرد

کجاست همنفسان! یار پاک باخته ای؟

به جز تو گلشن! از این درد عمر سوز، مباد

به بوته ی غم ایام، جان گداخته ای

***

کوره ی غم

ای دل، به دل دوست دگر راه نداری

ای سینه بسوزی که دگر آه نداری

تا سوزم و آتش فکنم در دل هستی

ای کوره ی غم، شعله ی دلخواه نداری

ای بی خبر از عشق، سخن با تو چه گویم

چون دیده ی بینا، دل آگاه نداری

چون آب روان می گذرد از دل خارا

ای اشک، چرا در دل او راه نداری

گفتا ز محبت سخن و، گفتمش از درد

دم درکش از این قصه، که بالله نداری

در بیم و امیدم گذرد روز و شب ای دوست

گاهت سر مهر است، ولی گاه نداری

***

شهر درد

گذشت عمر و ندیدم فراغتی نفسی

چنین که دستخوش حسرتم، مباد کسی

هزار عشوه خریدم ز نرگس تو ولی

به دامن تو دریغا نبود دسترسی

فراخنای جهان است فتنه خیز و مباد

نصیب هیچ بلند آشیان چنین قفسی

زمانه کشت چراغ امیدم و چون من

ز پا فتاده مبادا کسی به دست خسی

در این دو روزه، ز سر منزل مراد ای دوست

نشان مجو که در این ره دویده ایم بسی

دیار مرگ شد این شهر درد و، نومیدم

کجاست پیک امیدی، کجاست همنفسی؟

یکی ز عیش بود خسته، دیگری از رنج

به فکر هیچ کسی از چه نیست هیچ کسی؟

***

دام هستی

نبود عمر، به جز صبح درد و شام غمی

که آسمان به مراد دلم نگشت دمی

به لاله زار زمانه، ز داغ بی مهری

گداخت جان و دلم، ای سحاب مهر، نمی

چو شادی و غم دهر است پیش من یکسان

به دل نگیرم از آسیب روزگار، غمی

ز دست جور تو، ای روزگار سفله نواز

ز پا نشستم و هرگز نگویمت: کرمی!

بیار بر سرم ای آسمان، هر آنچه بلاست

جفا ز بعد جفایی، ستم پی ستمی

جهان سراب و، فلک فتنه و، زمانه فریب

به لوح دهر، نخواندم به غیر از این رقمی

ز دست زندگی دیرپا چه می کردم

اگر نبود وجود مرا، ز پی عدمی

در این دو روزه نمی بود کاشکی، گلشن!

نه فکر راحت و رنجی، نه حرف بیش و کمی

***

گناه بی گناهی

به کجا روم ندانم، به هوای دادخواهی

که دل مرا شکستی، به گناه بی گناهی

نه طریق بازگشتن، نه امید پیش رفتن

نشود نصیب دشمن، غم عاشقی الهی!

به رخم نظاره ای کن که غم نهان بخوانی

که دهد به حالت دل، رخ زرد من گواهی

نه به روز من نظر کن، نه به حال من که باشد،

همه روز من سیاهی، همه حال من تباهی

به خدا که از تو دیگر، به ستوهم ای غم عشق

چو نشانده ای به خونم، دگر از دلم چه خواهی

گرهی ز کار بسته، نگشود ای دریغا

نه فغان بامدادی، نه سرشک شامگاهی

نه امید باید ای دل، نه دوا مرا خدا را

من و رنج ناامیدی، من و درد بی پناهی

همه دم به چشم گلشن، چو شب است روز روشن

که مراست اختر بد، همه روی در سیاهی

***

قصاید

مهرگان

لطفی که به ماه مهرگان بینم

بالله اگر از بهار، آن بینم

آری، که نقوش نغز معنی را

بر لوح منقش خزان بینم

رخسار شکفته ی گلستان را

هر چند به رنگ زعفران بینم،

زین رنگ پریدگان، ولی افزون

عبرت از گردش زمان بینم

از دیده ی دل، شکوه دیرین را

در جلوه گری به هر کران بینم

ساقی را رخ فروخته، در دست

صهبا با رنگ ارغوان بینم

آن مردم را به غلغل شادی

آتش، رخشنده در میان بینم

آنجا که بزرگ و کوچکش یکسر

پاکوبانند و کف زنان بینم

فخر و ناموس و عزت و دولت

ایرانی را در آستان بینم

گاهی پندار نیک و گه رفتار

گاهی گفتار، بر زبان بینم

در سایه ی عدل، خلق را یکسر

فارغ، از فکر آب و نان بینم

هر سوی، نشان ز کامیابی ها

هر جای، اثر ز کامران بینم

برنایان را همه روان خرم

پیران را جمله دل جوان بینم

نسرین خامش، به کار صد عشوه

سوسن گویا به ده زبان بینم

شادی ها را به جلوه در انظار

غم ها را جمله بی نشان بینم

گاهی اجداد خویش را در شکر

با هم یکروی و یک زبان بینم

آری پدران خویش را خندان

از دولت، سر به آسمان بینم

افسوس اکنون در اندرون خاک

چون بینم، سوده استخوان بینم

گه سلسله ی جبال ایران را

از حشمت ملک، ترجمان بینم

گاهی «البرز» در نواخوانی

گاهی «الوند» در فغان بینم

آری گه «بیستون» سخن گوید

گه آتش «زاگرس» عیان بینم

در سنگ نبشته های این کشور

آثار شکوه جاودان بینم

از گردش خویشتن فرومانده

ای کاش که مرکب زمان بینم

این است امید و آرزوی من

ای کاش که از اجل امان بینم

در خاطر ناامید، امید آید

در پیکر ناتوان، توان بینم

بر ایران و بر افتخار او

خیره، چشم جهانیان بینم

آزادی را، همای عزت وار

گسترده به ملک، سایه بان بینم

هر جا گردم، به گلستان گردم

هر جا بینم به دوستان بینم

در هر شهری زمامداران را

دلسوز و امین و کاردان بینم

این غم زده شاعران خوشخوان را

در هر محفل، گهرفشان بینم

از شوکت، جمله را سخن یابم

از دولت، جمله را بیان بینم

***

دارالشفا

در آستان  امام هشتم (ع) – مشهد مقدس

جان سرگردان، بدین درالامان آورده ام

چون فلک، رو بر در این آستان آورده ام

جسم بیماری در این دارالشفای بیدلان

جان بی تابی بدین دارالامان آورده ام

ای امام هشتم ای میر خراسان، سوی تو

عشق را تعویذ جسم و حرز جان آورده ام

کمترم از ذره، لیک از آفتاب مهر تو

سر به گردون، فرق را بر فرقدان آورده ام

در مقامت آه سوزان، قصه گوی حال دل

در حضورت اشک خونین، ترجمان آورده ام

فرشی ام من، لیک باشد همقدم عرشی مرا

جبهه سای مقدمت را آسمان آورده ام

ای بهار معرفت، ای گلشن آرای کمال

گل ز گلزار تو، در فصل خزان آورده ام

تکیه گاه عارفانی، قبله گاه عاشقان

کافرم گر جز حقیقت بر زبان آورده ام

نوگل باغ کرامت را اثر در من نگر

اختر چرخ امامت را نشان آورده ام

رشحه ای نوشیده ام ز آن بحر رحمت، خضروار

تشنه جان را موج خیز بی کران آورده ام

از بهشتی، نکهت یاس و سمن بشنیده ام

وز سپهری، طالع اخترفشان آورده ام

کنج عزلت جستگان را این بشارت می دهم

کز دیار عشق، گنج شایگان آورده ام

دست افشان، پایکوبان، سر ز پا نشناخته

آستینی پرگهر، زآن آستان آورده ام

در جهان خاکی ام، لیکن ز فیض قرب او

صد نشان از شور و شوق آن جهان آورده ام

پرتو افشان آفتابی در دلم تابیده است

زآفتابی، بس فروغ جاودان آورده ام

زین سفر آورده ام خود، کیمیای مهر دوست

خاطری مفتون و جانی مهربان آورده ام

تا نپنداری در این سودا بود داد و ستد

این همه از لطف یزدان، رایگان آورده ام

از حکیم توس در سر، نشوه ها باشد مرا

آری از طوف مزارش، بوستان آورده ام

حجت الحق پیر خیامم، به جان گلشن دمید

زآن بهار عشق و معنی، گلستان آورده ام

از کمال شیخ نیشابور و فیض مرقدش

گنج عرفان، کاروان در کاروان آورده ام

فیض دیدار رضا را بین که با دیدار او

یک جنان دیدم، ولیکن صد جنان آورده ام

تازگی از بیت بیت شعر گلشن بین عیان

تا نپنداری که سبک باستان آورده ام

هان و هان از یمن ایمان، کلک معنی زا نگر

الله الله، لطف دیگر از بیان آورده ام

***

راز ناافشا

چون به گردون پر گشاید، جان شب پیمای من

ساز دردانگیز گردد، طبع آتش زای من

در تکاپوی امید ناپدیداری، هنوز

سنگلاخ درد پوید جان محنت زای من

فاش گشت اسرار هستی جملگی بر من، ولی

زندگانی خویشتن شد راز ناافشای من

تا به کی سیلی زن رخسار خود باشم به دهر

تا مگر حمرا نماید گونه ی صفرای من؟

تا کی ام دوران دهد در تیه تنهایی مقام؟

چند باشد خارزار بی کسی مأوای من؟

چند با دامان خونین و دل پر درد و داغ

لاله زار من بود از چشم خونپالای من؟

چند سازد خانه، ناکامی به جانم روز و شب؟

چند بندد نامرادی نقش در سیمای من؟

تا به چند از تلخ و شور زندگی، رویم ترش؟

تا به کی شیرین نگردد کام زهرآلای من؟

کیستم؟ آواره ای وامانده در صحرای غم

کس نپرسیده ست از درد من و سودای من

گر نجویی درد، از نزدیک من دوری گزین

دردخیز و محنت انگیز است سر تا پای من

یک رهم دست نوازش ناکشیده زندگی

یک زمان نادیده رامش، جان تن فرسای من

باز ماند ابر از زاری، چو ریزم سیل اشک

می شود خاموش رعد از تندر آوای من

اشک سیل انگیز من گریان کند چشم فلک

در خروش آرد جهان، فریاد رعد آسای من

تا دگر سربار جان من نمی شد جسم دون

کاش می پاشید از هم یک به یک اجزای من

کس بنگشوده ست کار بسته ام از روی مهر

کس بننهاده ست گامی بهر استرضای من

روزگار وامصیبت گو، چو روز من مباد

کز بن دندان شود نالان ز وانفسای من

شد در این وادی، نصیب جان من، سرگشتگی

وای من، ای روح سرگردان تنها، وای من

باژگون باد این سپهر کج مدار دون، که نیست

دیگر آهنگ جدالش با کسی، الای من،

چون ره کاهش نگیرد طبع افزون قدر من

چون سر پستی ندارد همت والای من

نه جهان پروای من دارد، نه من پروای او

تا چه ها بر من رود زین جان بی پروای من

خواب گیتی جمله را چون پنبه در گوش افکند

کر کند گوش فلک، بانگ خداوندای من

هان و هان تا بیش از این ای مه، نیازاری مرا

ورنه توفان خیز گردد چشم دریازای من

یک زمان دریاب آخر تشنه کام عشق را

دوست، ای نوشین لبت، داروی استسقای من

دیدگان بی فروغم را یکی بگذر به مهر

رخ متاب ای ماه از پاس دل شیدای من

از وفا، بزدا غبار آینه ی خاطر، مرا

گر چه گردآلود نبود خاطر رخشای من

در خروش ای روزگار سفله، زنهارم، میار

تا نسوزاند دل نه آسمان، هرای من

آن همایون سرو آزادم که در گلزار دهر

هرگز از بار حوادث خم نشد بالای من

کوری چشم جهان را غم ندارم، گر همه

سنگباران بلا شد جان محنت زای من

گر بسوزد «تشنه کامی» جان عطشان مرا

روی گردانم کند از بحر، استغنای من

دست و دامن نیستم کس را به جز فکر بلند

این بود حبل المتین، وین عروة الوثقای من

چون نبودم در پی سود متاع خویشتن

هرگز ارزانی نمی گیرد گران کالای من

تا نیابم گوهری، دورم از این بدگوهران

با گدا طبعان نسازد گوهر اعلای من

خو نگیرم من بدین چشم بصیرت بستگان

بسته بر این قوم بهتر، دیده ی بینای من

دستگیری ناسپاس سفله را باشد خطا

کاو به جرم پایمردی برگزید ایذای من

دیده می پوشم ز نیرنگ و فریب او به عمد

گول پندارد از آنم همدم کانای من

بهر من در بزم عشرت، آسمان ساقی شود

ساغر من آفتاب آید، شفق صهبای من

عرشیان را در سماع آرد به معراج خیال

شامگاهان بانگ «سبحان الذی اسرا»ی من

جان هر روشندلی را تابش افزاید به مهر

عزم من، تدبیر من، اندیشه ی من، رای من

یک سخن کز دل نخیزد، از زبانم نشنوی

لاجرم بر دل نشیند نغمه ی گیرای من

در مصاف منطقی، گوینده ی شروان شدم

پنجه افکنده ست در کبرای او، صغرای من

چیره دستا اوستادا شاعرا خاقانیا!

چون تو افسون می کند سحرآفرین انشای من

غره بر من باش زین پس، بر من این پور خلف

هان پدر! زی من نگر، وین چامه ی غرای من

***

مثنوی ها

محمد (ص)

ناگهان غار حرا پرنور گشت

رازگاهی، رشک کوه طور گشت

کوه نور این روشنی را تازه دید

پرتوی بی حد و بی اندازه دید

آسمان افزون بر او تابیده بود

تاب مهر و ماه را بس دیده بود

دید چون گیتی چنان شد روشنش

موج زن، دریای نور از دامنش،

گفت: این نور امید و زندگی ست

گرمی دیگر در این تابندگی ست

خاک تا زین گونه گردون تاب شد

چشم رخشان فلک، بی آب شد

اختران، مفتون این نور آمدند

در تماشای دگر طور آمدند

نه دگر مه داشت نه پروین فروغ

عقل شد بی خویشتن، از این فروغ

عشق و شور و فکر و احساس و خیال

رأی و تدبیر و امید و شوق و حال

جمله از نزدیک و از دور آمده

سر به سر مسحور این نور آمده

در ردا پیچیده ای، بیدار شد

خیره در آن ایزدی دیدار شد

دید بر آن جلوه، دید و باز دید

در جهانی نو، جهانی راز دید

ژرف تر با دیده ی جان بنگریست

ماند حیران کاین سراپا نور کیست؟

سایه ی حیرت، ورا در خود کشید

در میان آن شگفتی، این شنید:

کای تو کوه حلم و دریای شکیب

نغمه ای خوش بشنو از پیک حبیب

ای تو نور چشم خالق آمده

شام غم را صبح صادق آمده

ای دم تو دلنواز عالمی

خستگان را باید از تو مرهمی

گر چه ناخواندی ز علم خاکیان

آسمانی نغمه ی حق را بخوان

آن به دریای شگفتی، غوطه ور

خواند آیات خدا، با چشم سر

چون که الهام خدا، آمد دلیل

گشت پنهان از محمد، جبرئیل

دید آن بر اوج گردون بر شده

خود همه جان گشته، پیغمبر شده

آفتاب از آستانش می دمد

گلبن معنی، ز جانش می دمد

تهنیت گو، مهر و ماهش گشته اند

خاک بوس پایگاهش گشته اند

آسمان را، زیر پای خویش دید

از زبان ابر، نام خود شنید

هستی از او شور و مستی گشته بود

زآنکه او خود، جان هستی گشته بود

در شراری آسمانی، می گداخت

لیک این آتش، دلش را می نواخت

چشم بی آب زمان را، آب گشت

شعله ای جاوید و عالم تاب گشت

آمد از غار و به سوی خانه شد

جز خدا از ماسوی، بیگانه شد

آمد و هشیار از او، یک مو نبود

آری آری، او دگر با او نبود

آمد اما در ره حق، جان به کف

پای تا سر، گشته ایمان و شرف

عقل کل با عشق، هم پرواز گشت

وحی حق با وحی حق، دمساز گشت

چشمش از قرآن، به یزدان باز شد

وین رهاوردش، بهین اعجاز شد

چیست فرقان؟ شعله ای باطل گداز

نغمه ای جانبخش و شوری دلنواز

من چه گویم، حد وصف من کجاست

کاین سرود جاودانی، از خداست

خویشتن را گونه گون آزار دید

سنگسار کودکان، صد بار دید

بار ذلت های خویشان می کشید

آفرین می گفت و نفرین می شنید

طعنه ها آن فرقه ی بدخو زدند

تهمت دیوانگی بر او زدند

رنج ها بس دید از نا اهل ها

خون دل ها خورد از بوجهل ها

سنگباران شد سر و رخسار او

دید گردون چهره ی خونبار او

آن کز او شد آشکارا سر غیب

وآن که، کوه از هیبتش شد سر به جیب

آن که شب در خلوتش فرمانبر است

وآن که صبح از طلعتش روشنگر است

آن که بر سیر زمان بگذاشت دست

آن که از فرق مکان برتر نشست

آن که قرآن آیت اعجاز اوست

نغمه ی جان فلک پرواز اوست

آن که از حد سخن، بالاتر است

گوهرش از عالمی، والاتر است

در ره حق این چنین خواری کشید

رنج و سختی، هر چه پنداری کشید

خود سپر انداخت پیشش روزگار

زآنکه او را دید کوهی استوار

رایت ایمان به کف، هنگامه کرد

جنگیان را، این چنین باید نبرد

خود زبان حال او بود این نوا:

ها بشر! سرگشتگی طی گشت، ها!

من دوای درد سرگردانی ام

دشمن هر بی سرو سامانی ام

بردگان! ای خسته جانان اسیر

ای به خواری تن سپرده، ناگزیر

برکنم بنیاد عالمگیر ظلم

بگسلم از پایتان زنجیر ظلم

ای دل افروزان من، ای دختران

ای به چشم جان، درخشان اختران

گیتی از فرمان من سامان گرفت

روزگار بردگی، پایان گرفت

روشن از او گشت چشم روزگار

ماند آیینش به گیتی، پایدار

گاه گوید آسمان، گاهی زمین

آفرین، فرزند صحرا! آفرین

***

نجوایی با دل

دل ای در خون حسرت خفته ی من

دل ای بدرود با من گفته ی من

دل ای افسون غم با جان خریده

دل ای دست از همه جز غم کشیده

گرفته گوشه ی غمخانه ی درد

ز پا افتاده با پیمانه ی درد

نهان کرده رخ از دیدار شادی

نهاده سر به دوش نامرادی

چه افتاد ای دل مسکین، چه افتاد؟

چه شد کآن آرزوها رفت بر باد؟

چه شد در عاشقی، شور و شر تو؟

چه شد افسانه ی سر و سر تو؟

مخواب ای دل که دارم گفتگوها

مسوز ای دل که دارم آرزوها

تو را زین پیش تر حالی دگر بود

تمنای خط و خالی دگر بود

نبودی دور از عشق خردسوز

نمی گشتی جدا از آن دل افروز،

از آن ما را به دهر افسانه کرده

به شهر عاشقان دیوانه کرده

از آن بازار زیبایی شکسته

از آن جز با فسون پیمان نبسته

از آن کز روشنایی آفریده

ز رویش آب حیوان، یک چکیده

که چون آشفته دارد سنبلانش

شود آشفته دل، جمله جهانش

که چون چین افکند در خط ابرو

جهان آرامش اندازد به یک سو

که چون گردن فرازد از ره ناز

شود آهو ز غیرت، چاره پرداز

که چون در جلوه آرد آن بر و دوش

به مرگ مهر، مه گردد سیه پوش

فروتر زین، فلک را می زند راه

چه گوید بیدلی؟ الله الله…

چه افتاد ای دل مسکین، چه افتاد؟

چه شد کآن آرزوها رفت بر باد؟

***

کوه

کوه! ای پا به سر خاک زده

ای سر از خاک به افلاک زده

ای ز آلودگی خاک، بری

ای طبیعت ز تو در جلوه گری

ای تو را خفته قرون، در دامن

وز تو راز ابدیت روشن

منظر دلکش خوب تو ندید

هر که او صبح و غروب تو ندید

فلق از قله ی تو در خنده

شفق از دامن تو زیبنده

آبشاران تو جانپرور باد

چشمه های تو گواراتر باد

تک درختان تو خرم بادا

راحت خاطر عالم بادا

تا به پایت گذرم می افتد

شهر، زود از نظرم می افتد

آه از آن مردم و زآن خودبینی

وای از آن زندگی ماشینی

شاد مانند ستمکاری چند

بی خیالند شکمباری چند

گرگ بیدار و رمه در خواب است

همه را در تب و تاب اعصاب است

خانه ها لانه ی حرص و آز است

هر که را می نگری غماز است

می روند از پی آزردن هم

می کنند آرزوی مردن هم

باری ای کوه، سخن بود از تو

که دل خسته بیاسود از تو

دامنت مایه ی آرام من است

که به روی تو صفا خنده زن است

نتوانم سخن از وصف تو گفت

که در اینجاست سخن، حرفی مفت

عرصه بر شعر در اینجا تنگ است

پای اسب سخن اینجا لنگ است

خصم تاریکی و اندوهی تو

من ندانم که چه ای؟ کوهی تو

***

قطعه های مصرع

آرزوی محال

شود ای کاش پاک از دامن گیتی سیاهی ها

نماند جز صفا و، رخت بربندد تباهی ها

اثر بخش آید آوای اسیران با «خدایا» ها

کند تأثیر، بانگ دردمندان با «الهی» ها

مروت، مردمی، انصاف، حاکم بر جهان گردد

شود نابود در گیتی، گدایی ها و شاهی ها

ستم بار سفر بندد، وفا شمع حضر تابد

نباشد بازجویی ها، نماند دادخواهی ها

بمیرد تیرگی ها و بتابد روشنایی ها

شود روشن صفای جان، نهان از دل سیاهی ها

شود سرچشمه ی امید، آب چهر انسان ها

کند سرمنزل مقصود، روشن، چشم راهی ها

***

معلمی

نیافتم اثری هر چه بیشتر گشتم

به جستجوی محبت، که در به در گشتم

چه گوهری که پی خویش دست و پایم خست

ز بس که در طلب او به بحر و برگشتم

به «مردمی» که ز مردم ندیده ام او را

چه سال ها که به دنبال این گهر گشتم

جهان و هر چه در او هست، شد فراموشم

به زعم خود چو به تعلیم با اثر گشتم

گذشت قرب سه ده سال از معلمی ام

که گاه در سفر و گاه در حضر گشتم

چه روزهای خوشی در کلاس شعر و ادب

برای نسل نو، از خویش بی خبر گشتم

به درس فارسی از جان گرفته مایه به عشق

به کار خویش به هر مدرسه، سمر گشتم

ز شاعران چو سخن بود در میان از شوق

دگر نموده کسان را و خود دگر گشتم

چه بارها که ز شوق نظاره ی شاگرد

به ماورای جهان، مست، رهسپر گشتم

سخن ز حافظ و خیام تا کسی سر کرد

چو شخص حافظ و خیام جلوه گر گشتم

هنر، عزیز من است و هنر، جهان من است

ز هر چه غیر هنر، دور و برحذر گشتم

به جان دوست که در راه شعر و عشق گذشت

هر آنچه رفت ز عمرم، پی هنر گشتم

به غیر این ره دشوار، راه نسپردم

پرآبله اگرم گشت پا، به سر گشتم

دریغ و درد که شد بهره ام فسوس و دریغ

به جستجوی «ندانم چه؟» هر قدر گشتم

***

چهار پاره

آرزوی پرواز

ای چشم خیره پوی، چه می جویی؟

در این سیاه دشت جهان، دیگر

چشم ستاره خفت و فروغی نیست

در بزم تار و سرد زمان، دیگر

در باغ بی کران فلک دیگر

خورشید، آن شکوفه ی خندان نیست

هر شب گل ستاره ببویم، لیک

عطری برای وسوسه ی جان نیست

در دوردست اوج خیال من

آنجا که انتهای ره، آغاز است

شمع فروغ مرده دگر، کآنجا

شهباز ماه، خسته ز پرواز است

مرغ شکسته بال دلم دیگر

بر شاخسار ابر، نمی خواند

گاهی به چنگ درد نمی گرید

راهی به بام عشق نمی داند

در چشم من به ساغر مهر و ماه

دیگر شراب نور، نمی خندد

بر غنچه های گلبن صبح و شام

لبخند شوق، نقش نمی بندد

امید، جان سپرد به تیغ شب

اینجا سیاهی است و سیاهی باز

زین دام عمر سوز، از آن دارم

در دل، همیشه آرزوی پرواز

***

رباعی ها

توفان

توفانم و تاب بی قراری از من

درد از من و آه و اشکباری از من

درمان بکشد مرا و بیچاره شوم

ای درد، اگر دست بداری از من

***

افسانه ی زندگانی

صحرای غمی، نشانی من این است

آشفته دمی، جوانی من این است

در چشم زمانه ام پریشان خوابی

افسانه ی زندگانی من این است

***

اختر صبح

روشن، دل و دیده ام شد از اختر صبح

زنگ از دل من زدود، روشنگر صبح

یاران، یاران، ز خواب بیدار شوید!

جاری ست شراب نور در ساغر صبح

کردستان من

 

ای دلاورخیز خاک پاک کردستان من

چشمه‌ی زاینده، چشم روشن ایران من

کوه کوه و سنگ سنگ و چشمه چشمه، رود رود

از یکایک بشنوی پژواک کردستان من

نیستم از تو جدا و نیستی از من جدا

من کی‌ام؟ از آن تو؛ تو کیستی؟ از آن من

سهمگین کوه تو در گوش دلم گفت این سخن

کی شود آلوده زین تردامانان دامان من

از زبان تو سخن گوید به گیتی، پور تو

ای که فرزند تو هستم، ای که هستی جان من

من گرامی خاک کردستانم و نبوَد به دهر

نقطه‌ای همپایه‌ی من، خطه‌ای همشان من

ریشه‌ی ایرانم و از او نمی‌گردم جدا

ها من و تاریخ من! ها من و برهان من

دشمن مردم‌فریب سفله را از من بگوی

هان که در جانت نگیرد آتش عصیان من

نیستند از یکدگر هرگز جدا ای بی‌خبر

نام جاویدان ایران نام جاویدان من

شهره‌شیر بیشه‌ی ایرانم و جویای خصم

تیز باشد بهر دشمن چنگ من دندان من

ای مصاف مردمی را کرده آلوده به ننگ

تا نیندیشی که آلایی ز خود میدان من

از دلیری، پاکی و آزادگی، شیر اوژنی

داستان‌ها بشنوی از مرغ صد دستان من

هست تاریخم گواه از حادثات روزگار

خم نیاوردم به ابرو، تر نشد مژگان من

چون نیارد هیچکس نامردی با من کند

گوش گیتی تاکنون نشنیده است افغان من

کُرد میهن‌دوست پاک است و پدر باشم ورا

سر نپیچد هیچگه فرزند از فرمان من

راستی را دوست دارم، در ستیزم با کژی

این بوَد کیش من و عهد من و پیمان من

موج‌خیز آتشم، پایاب من خط امان

دل به دریا داده باشد آگه از توفان من

بودم از آغاز و پایانم نبیند چشم خصم

بیند از پایان خود چشم جهان پایان من

تا نگردد عبرت چشم جهان هرگز مباد

بی سر و سامان کند قصد سر و سامان من

سخت‌تر از کوه پولادم به چشم بخردان

سست فکر است آن که خواهد سستی بنیان من

خصم را گو این من و این گوی و میدان، بیا

ها من و رزم‌آوری، ها دشمن کشخان من

چشم گیتی خیره در من بوده در هر دوره‌ای

دیده تاریخ در هر عهد شد حیران من

سرنگون خاک ذلت گردد آن بیچاره کو

از سبک‌رایی در آید در پی خذلان من

من به دریای حوادث در امانم هر زمان

ناخدایم عزم و تدبیر است کشتیبان من

زندگی‌بخش است مهرم دوستداران را ولی

زندگی‌سوز است در چشم عدو پیکان من

مأمن آزادگانم خطه‌ی کرد غیور

زان بلند‌آوازه بینی این بلند ایوان من

سهمگین دریای عزمم، کوه از پای افکن است

هیئت گیتی ستاند هیبت طغیان من

هست فریاد عظیمم در سکوت دشت من

هست آوای امیدم در نی چوپان من

جلوه‌گر بینی به هر جا کوه و باغ و راغ

شوق من اندیشه من، عشق من عرفان من

دیده بینای گیتی چشم جان روزگار

صد فضیلت بیند ازندر جامه‌ی خُلقان من

در سنندج مهد علم و مأمن عرفان نگر

تا ببینی آفتاب عشق نورافشان من

سقز و سردشت و اورامان، مریوان، بانه بین

یا مهاباد عزیز آن شهره دوران من

شهر شهر و قریه قریه، کوی کوی و جای جای

زندگی‌بخشند چونان چشمه‌ی حیوان من

رشک ارژنگ است در چشم خداوندان ذوق

دامن سرسبز من یعنی نگارستان من

جانفزای عشقبازان است گلگشتم همه

دلنواز روزگاران لاله و ریحان من

دوستدار مردمانم، دشمن نامردمان

شهره‌ی دهرند زین رو شهری و دهقان من

چشمه‌ی جوشان من، رود خروشانم نگر

مزرع سرسبز من، جالیز من، بستان من

پهنه‌ی سرسبز کردستان بود رشک جنان

زینت‌افزای جهان گلدسته‌ی الوان من

میهمان در دیدگان روشن من پا نهد

گر چه رنگین نیست همچون عهد پیشین خوان من

لذتی از میزبانی نیست بالاتر مرا

در سرای خویش آمد هر که شد مهمان من

زادگاه پاک من ای طرفه کردستان من

در امان دارد تو را از هر بلا یزدان من

در سراپای وجودم نیست جز حب‌الوطن

هست نام و یاد تو عشق من و ایمان من

سر به پایت می‌سپارم، جان به راهت می‌دهم

نیست غیر از جان و سر در راه تو امکان من

دیدم امریکا، اروپا، آسیا اما ندید

چشم من جایی مصفاتر ز کردستان من

گر چه می‌نازد به من ایران به شعر پارسی

شعر کردستان بود دیباچه‌ی دیوان من

گلشن» است آزاده فرزند خلف ای خاک پاک

مشکل من درد تو، درمان تو آسان من

ای دلاورخیز خاک پاک کردستان من

چشمه‌ی زاینده، چشم روشن ایران من

کوه کوه و سنگ سنگ و چشمه چشمه، رود رود

از یکایک بشنوی پژواک کردستان من

نیستم از تو جدا و نیستی از من جدا

من کی‌ام؟ از آن تو؛ تو کیستی؟ از آن من

سهمگین کوه تو در گوش دلم گفت این سخن

کی شود آلوده زین تردامانان دامان من

از زبان تو سخن گوید به گیتی، پور تو

ای که فرزند تو هستم، ای که هستی جان من

من گرامی خاک کردستانم و نبوَد به دهر

نقطه‌ای همپایه‌ی من، خطه‌ای همشان من

ریشه‌ی ایرانم و از او نمی‌گردم جدا

ها من و تاریخ من! ها من و برهان من

دشمن مردم‌فریب سفله را از من بگوی

هان که در جانت نگیرد آتش عصیان من

نیستند از یکدگر هرگز جدا ای بی‌خبر

نام جاویدان ایران نام جاویدان من

شهره‌شیر بیشه‌ی ایرانم و جویای خصم

تیز باشد بهر دشمن چنگ من دندان من

ای مصاف مردمی را کرده آلوده به ننگ

تا نیندیشی که آلایی ز خود میدان من

از دلیری، پاکی و آزادگی، شیر اوژنی

داستان‌ها بشنوی از مرغ صد دستان من

هست تاریخم گواه از حادثات روزگار

خم نیاوردم به ابرو، تر نشد مژگان من

چون نیارد هیچکس نامردی با من کند

گوش گیتی تاکنون نشنیده است افغان من

کُرد میهن‌دوست پاک است و پدر باشم ورا

سر نپیچد هیچگه فرزند از فرمان من

راستی را دوست دارم، در ستیزم با کژی

این بوَد کیش من و عهد من و پیمان من

موج‌خیز آتشم، پایاب من خط امان

دل به دریا داده باشد آگه از توفان من

بودم از آغاز و پایانم نبیند چشم خصم

بیند از پایان خود چشم جهان پایان من

تا نگردد عبرت چشم جهان هرگز مباد

بی سر و سامان کند قصد سر و سامان من

سخت‌تر از کوه پولادم به چشم بخردان

سست فکر است آن که خواهد سستی بنیان من

خصم را گو این من و این گوی و میدان، بیا

ها من و رزم‌آوری، ها دشمن کشخان من

چشم گیتی خیره در من بوده در هر دوره‌ای

دیده تاریخ در هر عهد شد حیران من

سرنگون خاک ذلت گردد آن بیچاره کو

از سبک‌رایی در آید در پی خذلان من

من به دریای حوادث در امانم هر زمان

ناخدایم عزم و تدبیر است کشتیبان من

زندگی‌بخش است مهرم دوستداران را ولی

زندگی‌سوز است در چشم عدو پیکان من

مأمن آزادگانم خطه‌ی کرد غیور

زان بلند‌آوازه بینی این بلند ایوان من

سهمگین دریای عزمم، کوه از پای افکن است

هیئت گیتی ستاند هیبت طغیان من

هست فریاد عظیمم در سکوت دشت من

هست آوای امیدم در نی چوپان من

جلوه‌گر بینی به هر جا کوه و باغ و راغ

شوق من اندیشه من، عشق من عرفان من

دیده بینای گیتی چشم جان روزگار

صد فضیلت بیند ازندر جامه‌ی خُلقان من

در سنندج مهد علم و مأمن عرفان نگر

تا ببینی آفتاب عشق نورافشان من

سقز و سردشت و اورامان، مریوان، بانه بین

یا مهاباد عزیز آن شهره دوران من

شهر شهر و قریه قریه، کوی کوی و جای جای

زندگی‌بخشند چونان چشمه‌ی حیوان من

رشک ارژنگ است در چشم خداوندان ذوق

دامن سرسبز من یعنی نگارستان من

جانفزای عشقبازان است گلگشتم همه

دلنواز روزگاران لاله و ریحان من

دوستدار مردمانم، دشمن نامردمان

شهره‌ی دهرند زین رو شهری و دهقان من

چشمه‌ی جوشان من، رود خروشانم نگر

مزرع سرسبز من، جالیز من، بستان من

پهنه‌ی سرسبز کردستان بود رشک جنان

زینت‌افزای جهان گلدسته‌ی الوان من

میهمان در دیدگان روشن من پا نهد

گر چه رنگین نیست همچون عهد پیشین خوان من

لذتی از میزبانی نیست بالاتر مرا

در سرای خویش آمد هر که شد مهمان من

زادگاه پاک من ای طرفه کردستان من

در امان دارد تو را از هر بلا یزدان من

در سراپای وجودم نیست جز حب‌الوطن

هست نام و یاد تو عشق من و ایمان من

سر به پایت می‌سپارم، جان به راهت می‌دهم

نیست غیر از جان و سر در راه تو امکان من

دیدم امریکا، اروپا، آسیا اما ندید

چشم من جایی مصفاتر ز کردستان من

گر چه می‌نازد به من ایران به شعر پارسی

شعر کردستان بود دیباچه‌ی دیوان من

گلشن» است آزاده فرزند خلف ای خاک پاک

مشکل من درد تو، درمان تو آسان من

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا