- سيف الدین محمد فرغاني نیمه ی دوم قرن هفتم واول قرن هشتم
. متوفی 749 هجری قمری .سیف الدین ابوالمحامد محمد الفرغانی از شاعران نیمه ی دوم قرن هفتم و نیمه ی اول قرن هشتم است وی از شاعران بزرگ اهل سنت است که اشعار ی هم در رثاء سالارشهیدان امام حسین علیه السلام ویاران با وفایش سروده است زادگاه سیف فرغانی فرغانه بوده ولی بیشتر درشهر آق سرای آسیای صغیر زیسته است . بعد از خروج از زادگاه خود ، مدتی را درآذربایجان وبلاد روم و آسیای صغیر به سربرده است بدلیل معاصر بودن با سعدی شیرازی مکاتباتی هم با سعدی داشته وسعدی را ستوده است .دریکی از غزلهایش به سعدی می گوید:بسی نماند زاشعار عاشقانه ی تو- که شاه بیت سخنها شود فسانه ی تو . اشعار او حدود ده تا یازده هزار بیت است یکی از قصائد او که با مصراع “هم مرگ برجهان شما نیز بگذرد”آغاز می شود خطاب به مغولان مهاجم سروده شده که از آثار معروف این شاعر آزاده است.
نمونه ای از شعر اودر رثای سالارشهیدان امام حسین علیه السلام :
ای قوم در این عزا بگزیید
برکشته ی کربلا بگریید
با این دل مرده خنده تا چند
امروز در این عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای ، هابگریید
از خون جگر سرشگ سازید
بهردل مصطفی بگریید
درماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید ،یا بگریید
دل خسته ی ماتم حسینید
ای خسته دلان هلا بگریید
نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی جفا، بگریید….الخ
***
قصايد
برون زين جهان، يک جهاني خوشست
که اين خار و آن گلستاني خوشست
درين خار گل ني و ما اندرو
چو بلبل، که در بوستاني خوشست
سوي کوي جانان، زجانهاي پاک
اگر مي روي، کارواني خوشست
تو در شهر تن، مانده اي تنگ دل
زدروازه بيرون، جهاني خوشست
زخود بگذري، بي خودي دولتيست
مکان طي کني، لامکاني خوشست
همايان ارواح عشاق را
برون زين قفس، آسماني خوشست
تو چون گوشت بر استخواني درو
که اين بقعه را، آب و ناني خوشست
ز چربي دنيا بشو، دست آز
سگست آنک با استخواني خوشست
اگر چه تو هستي درين خاکدان
چو ماهي، که در آبداني خوشست
کم از کژدم کور و مارکري
گرت عيش، در خاکداني خوشست
مگو اندرين خيمه ي بي ستون
که در خرگهي ترکماني خوشست
هم از نيش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را، دهاني خوشست
بعمري که مرگست اندر قفاش
نگويم که وقت فلاني خوشست
توان گفت، اگر بهر آويختن
دل دزد، بر نردباني خوشست
برو، رخت، در خانه ي فقر نه
که اين خانه، دارالاماني خوشست
که مرد مجرد بود بر زمين
چو عيسي، که بر آسماني خوشست
به هر صورتي دل مده زينهار
مگو مرمرا، دلستاني خوشست
به خوش صورتان، دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن، که جاني خوشست
الهي، تو از شوق خود، سيف را
دلي خوش بده کش زباني خوشست
***
دنيا که من و ترا مکانست
بنگر که چه تيره خاکدانست
پر کژدم و پر زمار گوري
از بهر عذاب زندگانست
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگانست
جاييست که اندرو کسي را
ني راحت تن [نه] انس جانست
دروي که چو خرمنت بکوبند
گر دانه به که خري گرانست
بيدار درو نيافت بالش
کين بستر از آن خفتگانست
اين دنيي دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوانست
زهريست هزار شاه کشته
مغزش که در استخوان نهانست
در وي که شفا نيافت رنجور
پيوسته صحيح ناتوانست
از بهر خلاص تو درين حبس
کندر خطري و جاي آنست
دست تو گسسته ريسمانيست
پاي تو شکسته نردبانست
نوشش سبب هزار نيش است
سودش همه مايه ي زيانست
ناايمن و خوار در وي امروز
آن کس که عزيز انس و جانست
چون صيد، که در پيش سگانند
چون کلب، که در پي کسانست
هر چند که خواجه ظالمان را
همواره چو گربه، گرد خوانست
چون سگ، شکمش نمي شود سير
با آنک چو سفره پر زنانست
آنکس که چو سيف، طالبش را
ديوانه شمرد، عاقل آنست
***
آن خداوندي، که عالم آن اوست
جسم و جان، در قبضه ي فرمان اوست
سوره ي حمد و ثناي او بخوان
کايت عزو علا، در شأن اوست
گر زدست ديگري نعمت خوري
شکر اومي کن که نعمت آن اوست
بر زمين هر ذره ي خاکي که هست
آب خورد فيض چون باران اوست
از عطاي او به ايمان شد عزيز
جان چون يوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو، اگر رحمت کند
اين نه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان کمتر ثناگوي ويست
سيف فرغاني که اين ديوان اوست
***
اندرين دوران مجو راحت، که کس آسوده نيست
طبع شادي جوي از غم يکنفس آسوده نيست
در زمان ناکسان، آسوده هم ناکس بود
ناکسي نتوان شدن گر چند کس آسوده نيست
هر چه در دنيا وجودي دارد از خود در ره است
از خلاف ضد خود او نيز بس آسوده نيست
گرچه خاکش در پناه خويشتن گيرد چو آب
زآتش ار ايمن بود از باد خس آسوده نيست
اندرين دولت، که خلقي پايمال محنت اند
گر کسي دارد به نعمت دسترس، آسوده نيست
آدمي تلخ عيش از ظالمان ترشروي
همچو شيريني زابرام مگس آسوده نيست
گرچه در زير اسب دارد چون کسي بالاي اوست
چون خران بارکش زين بر فرس آسوده نيست
از براي آنک مردم اندرو شر مي کنند
شب ز بيم روز چون دزدان عسس آسوده نيست
مرغ کورا جاي اندر باغ باشد چون درخت
گر بگيري، ور بداري در قفس، آسوده نيست
از پي تحصيل آسايش مبر بسيار رنج
هر که او دارد به آسايش، هوس آسوده نيست
سيف فرغاني برنجست، از فراق دوستان
بي جمال مصطفي، روح انس آسوده نيست
اگر دولت همي خواهي، مکن تقصير در طاعت
کسي بخت جوان دارد، که گردد پير در طاعت
بطاعت در مکن تقصير، اگر خود خاص در گاهي
ببين کابليس ملعون شد به يک تقصير در طاعت
چو مردان نفس سرکش را، به زنجير رياضت ده
که کس مرشير را ناورد بي زنجير در طاعت
هلاک جان نمي جويي، ممان اي خواجه در عصيان
بقاي جاودان خواهي بمير اي مير در طاعت
سگ نفس شما پوشد لباس خوي انساني
چو با اصحاب کهف آييد چون قطمير در طاعت
پرت بخشند چون عنقا و در دام کسي نايي
چو وصفت راستي باشد، بسان تير در طاعت
ايا در معصيت چون من، بسي تعجيلها کرده
برو گر زاهل ايماني، مکن تأخير در طاعت
اگر در معصيت ديوت مسخر کرد نتواند
سليمان وار، ديوان را کني تسخير در طاعت
ايا از بهر يک لقمه چو من دنيا طلب کرده
بسي تلبيس در دين و بسي تزوير در طاعت
چو پشت دست خويش آسان ببيني روي جان خود
اگر آيينه ي دل را کني تنوير در طاعت
هوا را خاک بر سر کن، بدست همت وآنگه
چو آب اندر دهان، آتش به کف مي گير در طاعت
برو اندر صف مردان چو غازي تيغ زن با خود
درآور نفس کافر را به يک تکبير در طاعت
چو زرگر در حساب آري زماني نفس ظالم را
عقود لؤلؤي رحمت کني توفير در طاعت
نمي خواهي که در نعمت فتد تقصير و تغييري
مکن تقصير در خدمت، مکن تغيير در طاعت
ازين سان، موعظت مي گوي با خود سيف فرغاني
درآور نفس سرکش را، بدين تدبير در طاعت
***
درين دور احسان نخواهيم يافت
شکر در نمکدان نخواهيم يافت
جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهيم يافت
سگ آدمي رو ولايت پرست
کسي آدمي سان نخواهيم يافت
به دوري که مردم سگي مي کنند
درو گرگ چوپان نخواهيم يافت
توقع درين دور درد دلست
درو راحت جان نخواهيم يافت
به يوسف دلان خوي لطف و کرم
ازين گرگ طبعان نخواهيم يافت
ازين سان که دين روي دارد به ضعف
درويک مسلمان نخواهيم يافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ايمان نخواهيم يافت
شياطين گرفتند روي زمين
کنون دروي انسان نخواهيم يافت
بزرگان دولت کرامند ليک
کرم زين کريمان نخواهيم يافت
سخاوت نشان بزرگي بود
ولي زين بزرگان نخواهيم يافت
سخاو کرم دوستي عليست
که در آل مروان نخواهيم يافت
و گر زآنک مطلوب ما راحتست
در ايام ايشان نخواهيم يافت
درين شوربختي به جز عيش تلخ
ازين تروشرويان نخواهيم يافت
درين مردگان جان نخواهيم ديد
و ازين ممسکان نان نخواهيم يافت
توانگر دلي کن قناعت گزين
که نان زين گدايان نخواهيم يافت
ازين قوم، نيکي توقع مدار
کزين ابر باران نخواهيم يافت
درين چهار سو آنچ مردم خورند
بغير غم ارزان نخواهيم يافت
مکن روترش زانک بي تلخ و شور
ابايي برين خوان نخواهيم يافت
چو يعقوب و يوسف درين کهنه حبس
مقام عزيزان نخواهيم يافت
به جز بيت احزان نخواهيم ديد
به جز کيد اخوان نخواهيم يافت
به دردي که داريم از اهل عصر
بميريم و درمان نخواهيم يافت
بگو سيف فرغاني و ختم کن
درين دور احسان نخواهيم يافت
***
ترا که از پي دنيا، ز دل غم دين رفت
زمال چندان ماند، و زعمر چندين رفت
براي دنيي فاني ز دست دادي دين
نکرد دنيا با تو بقا، ولي دين رفت
چراغ فکر برافروز و در ضمير، ببين
که پس چه ماند از آن کس، که از تو پيشين رفت
زخانه تا در مسجد نيامد از پي دين
ولکن از پي دنيا، زروم تا چين رفت
ايا مقيم سرا زآن سفر همي انديش
که از سراي برآيد فغان، که مسکين رفت
اگر چه جامه درد وارث و کند ناله
بماند وارث شادان و خواجه غمگين رفت
يقين شناس، که منزل به غير دوزخ نيست
بر آن طريق، که آن کوربخت خود بين رفت
بدين عمل نتواند رهيد، در محشر
که در مصاف نشايد به تيغ چوبين رفت
ميان مسند اقبال و چاربالش بخت
چو گشت خواجه ممکن، چو يافت تمکين رفت
و گر برفت و نرفتي چو ديگران، دو سه روز
نه تو بماندي آخر، نه او، نخستين رفت
زحکم ميرشهان کو شکست پشت شهان
متاب روي که اين حکم، بر سلاطين رفت
سرير دولت سلجوقيان، بمرو نماند
شکوه و هيبت محموديان، زغزنين رفت
بسوي اشکم گور، اي پسر زپشت زمين
بسا که رستم و اسفنديار رويين رفت
چو رو به اربه دغا [چير] بود، سام نماند
چو بيژن ار به وغا شير بود، گرگين رفت
به پاي مرگ لگدکوب کيست، آن سرور
که در طريق تنعم، به کفش زرين رفت
گداي کوي که مي خواست نان، زدر بگذشت
امير شهر که مي خورد جام نوشين، رفت
ز قبر محنت او، خارهاي بي گل رست
زقصر دولت او، نقشهاي رنگين رفت
زصفحه ي رخ او خط همچو عنبر، ريخت
ز روي چون گل او نقطهاي مشکين رفت
به نيکنامي، فرهاد جان شيرين داد
به تلخکامي خسرو نماند و شيرين رفت
مکن جواني ازين بيش سيف فرغاني
که پيري آمد و عمرت به حد ستين رفت
زهي سعادت، آن مقبلي که از سر جود
به مهر، با همه احسان نمود و بي کين رفت
دعاي نيک زاصناف خلق، در عقبش
چنانک در پي الحمد لفظ آمين رفت
***
اي که زمن مي کني سؤال حقيقت
من چو تو آگه نيم، زحال حقيقت
عقل سخن پرور است جاهل ازين علم
نطق زبان آور است لال حقيقت
تا زکمال يقين چراغ نباشد
رو ننمايد به جان، جمال حقيقت
بدر تمام آنگهي شوي که برآيد
از افق جان تو، هلال حقيقت
طاير ميمون عشق جو که درآرد
بيضه ي جان را به زير بال حقيقت
جمله سخن حرفي از کتابه ي عشقست
جمله کتب، سطري از مثال حقيقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو، مجال حقيقت
راه خرابات عشق گير، که آنجاست
مدرسه اي بهر اشتغال حقيقت
ساقي آن ميکده به جام شرابي
لون دورنگي بشست از آل حقيقت
حي علي العشق گويد از قبل حق
با تو که کردي، زمن سؤال حقيقت
گر نفسي از امام شرع مطهر
اذن اذان يابدي بلال حقيقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بيخ کند در دلت نهال حقيقت
خط معما شوي و نقطه زند عشق
صورت حال ترا به حال حقيقت
هست درخشان برو زروزن کونين
پرتو خورشيد بي زوال حقيقت
کرده طلوع ازوراي سبع سماوات
اختر مسعود بي وبال حقيقت
با مه دولت قران کني چو شرف يافت
کوکب جانت به اتصال حقيقت
تا چو زنانش به رنگ و بوي بود ميل
مرد کجا باشد از رجال حقيقت
نيست شو از خويشتن، که عرصه ي هستي
مي نکند هرگز احتمال حقيقت
شمسه ي حق اليقين چو چشمه ي خورشيد
شعله زنانست در ظلال حقيقت
سفته گر در علم گفت، روا نيست
از صدف شرع انفصال حقيقت
تيره مکن آب او به خاک خلافي
کز تو ترشح کند، زلال حقيقت
نشو نيابد نهالت، ار ندهد آب
شرع چو ريحانت از سفال حقيقت
آهوي مشکين اگر شوي نکند بوي
سنبل جان ترا غزال حقيقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آيد
بر سر طوطي خوش مقال حقيقت
حصن تن او خراب شد، چو سپرديد
قلعه ي جانش به کوتوال حقيقت
نفس شريفش رسيده بد به شهادت
پيشتر از مرگ در قبال حقيقت
گر دل تو، از فراق جان بهراسد
تو نشوي لايق وصال حقيقت
جان و جهان را چو باد و خاک شماري
گر بوزد بر دلت شمال حقيقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقيقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان، به رأس مال حقيقت
والي ملک است، شرع تند سياست
در ملکوت، آيين جلال حقيقت
کوس شريعت کند غريو به تشنيع
گر تو بکوبي برو، دوال حقيقت
شرع که در دست حکم قاضي عدل است
مسند او هست پايمان حقيقت
گرمي و سردي امر و نهي، دهد پشت
روي چو بنمايد اعتدال حقيقت
عقلک شبهه طلب که باد و ورق علم
دمدمه مي کرد در جدال حقيقت
رستم آن معرکه نبود از آتش
پنجه بهم درشکست زال حقيقت
جمله شرايع اگر زبان تو باشند
و آن همه ناطق به قيل و قال حقيقت
تا به ابد گر بيان کني نتوان داد
شرح يکي خصلت از خصال حقيقت
مسئله ي مشکل است، يک سخن از من
بشنو و دم در کش، از مقال حقيقت
محرم اين سر، روان پاک رسولست
جان ويست آگه از کمال حقيقت
***
هم مرگ، بر جهان شما نيز بگذرد
هم رونق زمان شما، نيز بگذرد
وين بوم محنت از پي آن تا کند خراب
بر دولت آشيان شما نيز بگذرد
باد خزان نکبت ايام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نيز بگذرد
آب اجل که هست گلوگير خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نيز بگذرد
اي تيغتان چو نيزه براي ستم دراز
اين تيزه سنان شما نيز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در، بقا نکرد
بيداد ظالمان شما نيز بگذرد
در مملکت چو غرش شيران گذشت و رفت
اين عوعو سگان شما نيز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نيز بگذرد
بادي که در زمانه بسي شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نيز بگذرد
زين کاروانسراي، بسي کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نيز بگذرد
اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن
تأثير اختران شما نيز بگذرد
اين نوبت از کسان، به شما ناکسان رسيد
نوبت ز ناکسان شما نيز بگذرد
بيش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نيز بگذرد
بر تير جورتان، زتحمل سپر کنيم
تا سختي کمان شما نيز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتي
اين [گل] زگلستان شما نيز بگذرد
آبيست ايستاده درين خانه مال و جاه
اين آب ناروان شما نيز بگذرد
اي تو رمه سپرده، به چوپان گرگ طبع
اين گرگي شبان شما نيز بگذرد
پيل فنا که شاه بقامات حکم اوست
هم بر پيادگان شما نيز بگذرد
اي دوستان خوهم [که] به نيکي دعاي سيف
يک روز برزبان شما نيز بگذرد
درين جهان، که بسي تن پرست را جان مرد
کسيست زنده که از درد عشق جانان مرد
به نزد زنده دلان در دو کون هشيار اوست
که ازشراب غم عشق دوست سکران مرد
اگر چه عشق کشنده است، جان و دل مي دار
به عشق زنده، کي بي عشق نيک نتوان مرد
به شمع عشق ازل زندگي نبود آن را
که وقت صبح اجل شد چراغ ايمان مرد
به تيغ عشق چو کشته نشد يقين مي دان
که نفس کافرت اي خواجه نامسلمان مرد
اگر چه شيطان تا حشر زنده خواهد بود
چو نفس سرکش تو کشته گشت شيطان مرد
چو دل بمرد، تن از قيد خدمت آزادست
برست ديو ز پيکار چون سليمان مرد
چو نفس مرد، دلت را جهان جان ملکست
به اردشير رسد مملکت، چو ساسان مرد
طمع زخلق ببر، وز خدا طلب روزي
که سايل درش آسان بزيست و آسان مرد
گدا که خوار بود بهر لقمه، بر در خلق
همين که نزد توانگر عزيز شد، نان مرد
به عشق زنده همي دار جان که طبع فضول
براي نفس ولايت گرفت، چون جان مرد
معاويه زبراي يزيد همچون سگ
گرفت تخت خلافت چو شير يزدان مرد
هزار همچو تو مردند پيش تو وزآن
فراغتست ترا، کين برفت يا آن مرد
زخوف آب نخوردندي از بهايم را
خبر شدي که يکي در ميان ايشان مرد
بماند عمري بيچاره سيف فرغاني
نکرد طاعت، نيک از گنه پشيمان مرد
***
گر کسي از نعمت اين منعمان ادرار خورد
همچو گربه کاسه ليسيد و چو سگ مردار خورد
همچو مارش، سر همي کوبند امروز اي پسر
هر که روزي دانه اي چون موش ازين انبار خورد
چون زکسب خود ندارد نان قسمت و آب رزق
همچو اشتر مرغ آتش، همچو لکلک مار خورد
کاشکي پيراز ازين ادرار بودي بي نياز
چون ببايد دادن امسال آنچ مسکين پار خورد
کار کن گر پيشه داني زآنک مرد کار اوست
کآبروي دين نبرد و نان زمزد کار خورد
نزد درويشان زشيريني ايشان خوشترست
همچو شوره، گر کسي خاکي ازين ديوار خورد
بر سر خوان قناعت، شورباي عافيت
آن کس آشامد که نان جو سليمان وار خورد
رو به آب صبر تر کن پس به آساني بخور
نان خشکي را که سگ چون استخوان دشوار خورد
کآنچه درويشان صاحب دل بخرسندي خورند
ني مگس از شکر و ني نحل از گلزار خورد
رو غم دين خور، درين دنيا که فردا در بهشت
نوش شادي آن خورد، کين نيش غم بسيار خورد
پاک دار آيينه ي دل، روي جان بين اندرو
روي ننمايد به کس آيينه ي زنگار خورد
خوردن حل و حرام از اختلاف قسمتست
هر که دارد قسمتي از حضرت جبار خورد
اندرين ويرانه گاو و خر، گياه و نحل گل
و آدمي خرما تناول کرد و اشتر خار خورد
يارب اين ساعت چو تايب از گنه مستغفرست
سيف فرغاني که اين ادرار از ناچار خورد
خوردنش را چون گنه دانست اگر چه نعمتست
يک درم از وي به ده الحمد و استغفار خورد
***
طبيب جان بود آن دل، که او را درد دين باشد
برو جان مهربان گردد، چو او با تن به کين باشد
تن بي کار تو خاکست بي آب روان، اي جان
دل بيمار تو مرده است، چون بي درد دين باشد
تن زنده دلان چون جان، وطن بر آسمان سازد
و لکن مرده دل را جان، چو گور اندر زمين باشد
مشو غافل زمرگ جان، چو نفست زندگي دارد
مباش از رستمي آمن، چو خصم اندر کمين باشد
چو نفس گرگ طبعت را بخواهي، آدمي کردن
تنت در زير پيراهن، سگي بي پوستين باشد
به شهوت گر نيالايي چو مردان دامن جان را
سزد گردست قدرت را بد نو آستين باشد
چو روز رفته گريکشب هوا را از پس اندازي
دلت در کار جان خود، چو ديده نقش بين باشد
عمل با علم مي بايد، که گردد آدمي کامل
شکر باشهد مي بايد که خل اسکنجبين باشد
اگر حق اليقين خواهي برو از چرک هستيها
به آبي غسل ده جان را، که از عين اليقين باشد
برو از نفس خود برخيز، تا با دوست بنشيني
کسي کز باطلي برخاست، با حق همنشين باشد
رفيقي کوترا از حق، بخود مشغول مي دارد
چو شيطان رفيق تو، ترا بئس القرين باشد
جز آن محبوب جان پرور، چو کس را سر فرو ناري
فرود از بايه ي خود دان اگر خلد برين باشد
به خرقه، مرد بي معني نگردد از جوانمردان
نه همچون اسب گردد خرگوش بر پشت زين باشد
اگر تو راه حق رفتي به سنتهاي پيغمبر
احاديث تو چون قرآن، هدي للمتقين باشد
ازينسان، سيف فرغاني سخن گو، تا که اشعارت
بسان ذکر معشوقان، انيس العاشقين باشد
***
چو برق توبه بغريد شور در تو فتاد
چو برق خنده بزد چشم ابر گريان شد
چو نفس در تو تصرف کند، بميرد دل
ولي چو ميل بطاعت کند، دلت جان شد
چو دل بمرد زتن، فعل نيک چشم مدار
جهان خراب بباشد، چو کعبه ويران شد
چو اهل کفر برون آمد از مسلماني
کسي که در پي ايمن نفس نامسمان شد
به اهل فقر تعلق کن و از ايشان باش
بحق رسيد چو ايشان، چو مرد از ايشان شد
براي طاعت رزاق هست دلشان جمع
و گرچه دانه ي ارزاقشان پريشان شد
دلت که اوست خضر در جهان هستي تو
از آن بمرد که آب حيوة تو نان شد
نو روح پرور، تانان به نرخ آب شود
تو تن پرست شدي، خوردني گران زآن شد
ز حرص و شهوت تست اين گدايي اندر نان
اگر تو قوت خوردي نان چو آب ارزان شد
چو نقد وقت ترا شاه فقر سکه بزد
به نرد همت تو سيم و سنگ، يکسان شد
برون رود خر شهوت زآخر نفست
چو گاو هستي تو، گوسپند قربان شد
ترا بسي شب قدرست زير دامن تو
چو خواب فکرت و بالين ترا گريبان شد
دل تو مطلع خورشيد معرفت گردد
چو گرد جان تو، گردون تو به گردان شد
کنون سزد که زچشم تو خون چکد چو کباب
چو در تنور ندامت دل تو بريان شد
برو به مردم محنت زده نفس در دم
که دردمند بلا را دم تو درمان شد
زعشق بدرقه کن، تا به کوي دوست رسي
اگر دليل نباشد به کعبه نتوان شد
خطاب حقست اين با تو سيف فرغاني
که گر تو توبه کني کافري مسلمان شد
***
زنده نبود آن دلي، کز عشق جانان بازماند
مرده دان چون دل، زعشق و جسم از جان بازماند
جاي نفس و طبع شد، کز عشق خالي گشت دل
ملک ديوان شد ولايت، کز سليمان بازماند
جان چو کار عشق نکند بار تن خواهد کشيد
گاو آخر شد چو رخش از پوردستان باز ماند
اين عجب نبود که اندر دست خصمان اوفتد
ملک سلطاني که از پيکار خصمان بازماند
عاشقان را نفرتست از لقمه ي دنيا طلب
خوان سلطان را نشايد چون زسگ نان بازماند
آن جوانمردان که از همت نه از سيري کنند
پشت بر ناني، کزين اشکم پرستان بازماند
اسب دل چون در قفاي گوي همت راندند
چرخ چوگاني از ايشان، چند ميدان بازماند
آن زمان کز خويشتن رفتند و در سير آمدند
جبرئيل تيزپر در راه، از ايشان بازماند
عشق باقي کي گذارد با تو از تو، ذره اي
گر توي تو برفت و پاره اي ز آن بازماند
آن نمي بيني، که از گرماي تابستان گداخت
همچو يخ در آب، برفي کز زمستان بازماند
اي پسر برخيز و با اين قوم بنشين زنيهار
کين جهان پر دشمنست، از دوست نتوان بازماند
گر زدنيا بازماني، ملک عقبي آن تست
شد عزيز مصر يوسف، چون زکنعان بازماند
من نپندارم که تأثيري کند در حال تو
خرقه اي با تو، گر از آثار مردان بازماند
ديگران ثعبان سحر آشام نتوانند کرد
آن عصايي را که از موسي عمران بازماند
سيف فرغاني، زمردم منقطع شو، بهر دوست
قدر يوسف آنگه افزون شد، که زاخوان بازماند
***
خسروا، خلق در ضمان تواند
طالب سايه ي امان تواند
غافل از کار خلق، نتوان بود
که بسي خلق در ضمان تواند
ظلمهايي رود بر اهل زمان
زين عوانان که در زمان تواند
چون نوايب هلاک خلق شدند
اين جماعت که نايبان تواند
هيچ کس را نماند آسايش
تا چنين ناکسان، کسان تواند
مايه بستان ازين چنين مردم
کز پي سود خود، زيان تواند
بر کن آتش، چو پيهشان بگداز
زآنک فربه، بآب و نان تواند
با تو در ملک گشته اند شريک
راست گويي برادران تواند
دست ايشان زملک کوته کن
ورچو انگشت تو، از آن تواند
روميان همچو گوسپند از گرگ
همه در زحمت، از سگان تواند
همچو سگ قصدنان ما دارند
گربگاني که گرد خوان تواند
يا چو سگ، پاي آدمي گيرند
همچو سگ سر بر آستان تواند
کام خود مي کنند شيرين ليک
عاقبت تلخي دهان تواند
مردم از سيم وزر چو صفر تهي
از رقوم قلم زنان تواند
به زبانشان نظر مکن، زنهار
که به دل دشمنان جان تواند
دعوي دوستي کنند و ليک
دوستان تو دشمنان تواند
تو به رفعت سپاه تو باثر
آسماني و اختران تواند
در زمين مشتري اثر بانيد
اختراني کاز آسمان تواند
نيکوي کن، که نيکوان به دعا
از حوادث، نگاهبان تواند
در زواياي مملکت پيران
داعي دولت جوان تواند
ناصحان، همچو سيف فرغاني
سوي فردوس، رهبران تواند
آنک منبر نشين موعظتند
بسوي خلد نردبان تواند
تا که بر نطع مملکت اي شاه
دو سه استيزه رو رخان تواند
اسب دولت بسر درآيد زود
کين سواران، پيادگان تواند
***
پيوستگان عشق تو از خود بريده اند
الفت گرفته با تو و از خود رميده اند
پيغمبران نيند، و لکن چو جبرئيل
بي واسطه کلام تو، از تو شنيده اند
چون چشم روشنند و ازينروي ديده وار
بسيار چيز ديده و خود را نديده اند
چون سايه بر زمين و از آن سوي آسمان
مانند آفتاب علم برکشيده اند
دامن به خار عشق درآويختست شان
در وجد از آن چو غنچه گريبان دريده اند
از زادگان مادر فطرت، چو بنگري
اين قوم بالغ و دگران نارسيده اند
وز مثنوي روز و شب و نظم کاينات
ارکان، يکي رباعي و ايشان قصيده اند
سري که کس نگفت، از ايشان شنيده ايم
کانجا که کس نمي رسد، ايشان رسيده اند
آن عاشقان صادق، کانفاس گرم خويش
چون صبح هر سحر، بجهان دردميده اند
محتاج نه، به خلق و خلايق فقيرشان
ني آفريدگار و، نه نيز، آفريده اند
اندر جريده اي که زخاصان برند نام
اين پابرهنگان گدا، سر جريده اند
حلاج وار، مست کند کاينات را
يک جرعه ز آن شراب، که ايشان چشيده اند
با کس کدورتي نه، ازيرا به جان و دل
روشن چو چشم و پاکتر از آب ديده اند
دنيا، اگر چه دشمن ايشان بود وليک
در وي گمان مبر، که بجز دوست ديده اند
اندر غزل بحسن کنم ذکرشان، از آنک
هر يک چو شاه بيت، بنيکي فريده اند
با خلق در نماز، تواضع براي حق
پيوسته در رکوع، چو ابرو خميده اند
در شوق آن گروه، که از اطلس و نسيج
بر خود چو کرم پيله، بريشم تنيده اند
با غير دوست، بيع و شري کرده منقطع
خود را بدو فروخته و او را خريده اند
زان خانه ي مجاهده شان، پر زشهد شد
کز گلشن مشاهده گلها چريده اند
مرغان اوج قرب که اندر هواي او
بي بال همچو باد، به هر جا پريده اند
سرپاي کرده در طلب خاک کوي دوست
بي پاي، همچو آب، به هر سو دويده اند
در سير و گردشند به جان، همچو آسمان
گرچه به چشم، همچو زمين آرميده اند
در راحتند خلق از ايشان، مدام، سيف
«اينان مگر زرحمت محض آفريده اند»
***
هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود
همه دانند که از بهر سجود آمد و جود
تا بسي محنت خدمت، نکشد همچو اياز
مرد همکاسه ي نعمت نشود با محمود
هر که مانند خضر آب حيوة دين يافت
بهر دنيا بر او نيست سکندر محسود
اي [که] بر خلق، حقت دست و ولايت داده است
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
آتش اندر بنه ي خويش زدي، اي ظالم
که به ظلم از دل درويش برآوردي دود
گرچه داري رخ چون آتش و اندام چو آب
زير اين خاک از آن آتش و آب افتد زود
ورچه در کبر بنمرود رسيدي و گذشت
من همي گويمت از پشه بترس اي نمرود
زبر و زير مکن کار جهاني چون عاد
که به يک صيحه شوي زير و زبر همچو ثمود
تا گريبان تو، از دست اجل بستانند
اي که از بهر تو، آفاق گرفتند جنود
پيش ازين بي دگران، با تو بسي بود جهان
پس ازين، با دگران بي تو بسي خواهد بود
گرچه عمر تو درازست، چو روزي چندست
هم بآخر رسد آن چيز که باشد معدود
ورچه خوش نايدت از دنيي فاني رفتن
نه توي باقي خالد، نه جهان جاي خلود
نرم بالاي زمين رو که به زير خاکست
سروسيمين قد و رو و گل رنگين خدود
اين زر سرخ که روي تو زعشقش زردست
هست همچون درم قلب و مس سيم اندود
عمر اندر طلبش صرف [کني]، آنت زيان؟
دگري بعد تو زآن مايه کند، اينت سود!
رو هواگير چو آتش، که زبهرنان مرد
تا درين خاک بود، آب خورد خون آلود
عاقبت بد به جزاي عمل خود برسيد
خار مي کاشت، از آن گل نتوانست درود
نيک بختان را مقصود رضاي حقست
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
گر درم داري با خلق کرم کن زيرا
«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»
سيف فرغاني در وعظ چو سعدي زينسان
سخني گفت و بود دولت آن کس که شنود
***
اي شده از پي جامه، زلباس دين عور
رو به حيله گري، اي سگ پوشيده سمور
عسلي پوشي و گويي، که بفقرم ممتاز
شتران با تو شريک اند به پشمينه ي بور
نشوي رهرو اگر مخرقه را خواني فقر
نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور
ره بدين رفته نگردد که تو غافل گويي
که به شيرين سخن از خلق برآوردم شور
سامري گاو همي ساخت ززرتا خلقي
به خري نام برآرند چو بهرام بگور
با وجود شکمي تنگتر از چشم مگس
چند از بهر گلو، سعي کني همچون مور
طمع خام ببر از همه کس، تا پس ازين
گرده ي قسمت تو پخته برآيد زتنور
مال را خاک شمر رنج مبين از مردم
نوش را ترک کن و نيش مخور از زنبور
***
اي پادشاه عالم، اي عالم خبیر
يک وصف تست قدرت و يک اسم تو قدير
فضل تو بر تواتر و فيض تو بر دوام
حکم تو بي منازع و ملک تو بي وزير
بر چهره ي کواکب از صنع تست نور
بر گردن طبايع از حکم تست نير
چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
کز زيت فيض تست چراغ قمر منير
از آفتاب قدرت تو، سايه پرتويست
کورست آنکه مي نگرد، ذره را حقير
از طشت آبگون فلک بر مثال برق
در روز ابر شعله زند، آتش اثير
با امر نافذ تو، چو سلطان آفتاب
نبود عجب، که ذره زگردن کند سرير
بر خوان نان جود تو عالم بود طفيل
بهر تنور صنع تو آدم بود خمير
در پيش صولجان فضاي نو، همچو گوي
ميدان بسر همي سپرد چرخ مستدير
علم ترا خبر که، زبهر چه منزويست
خلوت نشين فکر به بيغوله ي ضمير
اجزاي کاينات همه ذاکر تواند
اين گويدت که مولي، و آن گويدت نصير
دانستم از صفات، که ذاتت منزهست
از شرکت مشابه و از شبهت نظير
در دست من که قاصرم از شکر نعمتت
ذکر تو مي کند به زبان قلم صرير
هر چند غافلم زتو، لکن زذکر تو
در وکر سينه، مرغ دلم مي زند صفير
اندر هواي وصف تو پرواز خواست کرد
از پر خويش طاير انديشه خورد تير
منظومه ي ثناي تو، تأليف مي کنم
باشد که نافع آيدم، اين نظم دل پذير
تو هادي اي، بفضلت تنبيه کن مرا
تا از هدايه ي تو شوم جامع کبير
کس را سزاي ذات تو، مدحي نداد دست
گر بنده، حق آن نگزارد، بر او مگير
گر کس حق ثناي تو هرگز گزاردي
لااحصي از چه گفتي پيغمبر بشير
در آرزوي فقر بسي بود جان من
عشق از رواق غيب ندا کرد کاي فقير
رو ترک سر بگير و ازين جيب سر برآر
رو ترک زر بگو و ازين سکه نام گير
گر زندگي خوهي چو شهيدان پس از حيات
بر بستر مجاهده بيش از اجل، بمير
اي جان بنفس مرده شو و از فنا، مترس
وي دل به صبر زنده شو و تا ابد ممير
روزي که حکمت از پي تحقيق وعده ها
تغيير کاينات بفرمايد اي قدير
گهواره ي زمين چو بنجنبد به امر تو
گردد در آن زمان زفزع، شير خواره پير
با اهل رحمت، تو برانگيز بنده را
کان قوم خورده اند زپستان فضل شير
من جمع کرده هيزم افعال بد بسي
وآنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزير
از بهر صيد ماهي، عفو تو در دعا
از دست دام دارم، و از چشم آبگير
نوميد نيستم زدر رحمتت که هست
کشت اميد تسنه و ابر کرم مطير
تو عالمي، که حاصل ايام عمر من
جرمي است، رحمتم کن و، عذريست، در پذير
فردا که هيچ حکم نباشد به دست کس
اي دستگير جمله مرا نيز دستگير
***
اي پسر انده دنيا به دل شاد مگير
بنده ي او شو و غم در دل آزاد مگير
برو از شام سوي مکه، ببين شهر ثمود
در بنا کردن خانه صفت عاد مگير
داده ي خويش چو مي بازستاند ايام
دست بگشاي و بده و آنچه به تو داد مگير
مال و جاه از پي آنست که خيري بکني
چون به کعبه نخوهي شد شتر و زاد مگير
زاد ره ساز و به درويش بده فضله ي مال
حق مسکين برسان وانکه زتو زاد مگير
هرگز اولاد [تو] بعد از تو غم تو نخورند
زربشادي خورو در دل غم اولاد مگير
مال شيرين و تو خسرو و فرهاد فقير
سوي شيرين ره آمد و شد فرهاد مگير
من چو استاد خرد مي دهمت چندين پند
منع بي وجه مکن، نکته براستاد مگير
سيف فرغاني در شعر، اگرت گويد وعظ
وعظ او گوش کن و شعر ورا ياد مگير
***
رسيد پيک اجل کاي بزرگوار بمير
تو پايدار نه اي، اي سر کبار بمير
چو مسندت به دگر صدر نامزد کردند
کنون زبهر وي اي صدر روزگار بمير
کنون که از پي فرزند کيسه پر کردي
برو به دست تهي، زر بدو سپار، بمير
چو کدخداي دگر شوي زن خوهد بودن
تو ترک خانه بکن جا بدو گذار بمير
عقار و مال ترا زين حديث غافل کرد
به وارثان سپر آن مال و آن عقار، بمير
چو هيچ عزت فرمان حق نکردستي
عزيز من زشدن چاره نيست، خوار بمير
اگر نصيحت من در دلت گرفت قرار
مکن خلاف من و هم برين قرار بمير
زسال عمر تو امروز اگر شبي باقيست
مخسب و در طلب فضل کردگار بمير
بسان شمع سلاطين که شب برافروزند
به ليل زنده همي باش و در نهار بمير
اگر چنانک پس از مرگ زندگي خواهي
به نفس پيشتر از مرگ زينهار بمير
شعار فقر، شهيدان عشق را کفن است
اگر تو زنده دلي رو درين شعار بمير
چنان مکن که اجل گويد اي بريشم پوش
من آمدم تو درين پيله، کرموار بمير
به اختيار نميرند مردم بي عشق
تو زنده کرده ي عشقي، به اختيار بمير
به اهل فقر نظر کن، که در شمار نيند
اگر چنانک تواني در آن شمار بمير
مبر زصحبت اصحاب کهف و چون قطمير
به نزد زنده دلان در درون غار بمير
زناز بالش دولت سري برآر و بدان
که نيست مسند تخت تو پايدار، بمير
اگر چه پادشهي گويدت امير اجل
تو همچو مردم خرد اي بزرگوار بمير
به حکم خاتم دولت اگر چه از لقبت
زر و درم چو نگين است، نامدار بمير
گر از هزار فزون عمر باشدت گويند
کنون که سال تو افزون شد از هزار بمير
اگر [چه] چرخ سواري چو ماه، شاه قضا
پياده اي بفرستد که اي سوار بمير
گرت بتيغ برانند سيف فرغاني
مرو ازين در و برآستان يار بمير
نه نيک زيستي اندر جواني اي بدفعل
زکرده هاي بدخويش شرمسار بمير
در آن زمان که کنند از حيوة نوميدت
به فضل و رحمت ايزد اوميدوار بمير
***
نصيحت مي کنم بشنو، بر آن باش
به دل گر مستع بودي، بجان باش
چو ملک فقر مي خواهي زهمت
برو بر تخت دل سلطان نشان باش
به تن گر همچو انسان بر زميني
به دل همچون ملک، بر آسمان باش
درين مرکز که هستي همچو پرگار
بسر بيرون بپاي اندر ميان باش
بهمت کش بلندي وصف ذاتست
سوي بام معالي، نردبان باش
به رغبت خدمت زنده دلي کن
زمردن بعد از آن ايمن، چو جان باش
چو رفتي در رکاب او پياده
برو با اسب دولت هم عنان باش
در دولت شود بر تو گشاده
گرت گويد چو سگ بر آستان باش
ميان مردم ار خواهي بزرگي
رها کن خرده گيري، خرده دان باش
ببد کردن به جاي دشمن اي دوست
اگر چه مي تواني ناتوان باش
به زرپاشيدن اندر پاي ياران
چو دي، گر چند بي برگي خزان باش
اگر چه نيستي زرگر چو خورشيد
چو ابر اندر سخا، گوهر فشان باش
زمعني چو صدف شو، سينه پردر
ولکن همچو ماهي بي زبان باش
گر از ديو آمني خواهي، پريوار
برو از ديده ي مردم نهان باش
چو سرمه، تا به هر چشمي درآيي
برو روشن، چو ميل سرمه دان باش
گر از منعم نيابي خشک ناني
به آب شکر او، رطب اللسان باش
چو نعمت يافتي، بهر دوامش
به اخلاص اندر آن، الحمدخوان باش
وليک از طبع دون مشنو که گويد
چو سگ بر هر دري از بهر نان باش
چو گشتي قابل منت به معني
به صورت مظهر نعمت چو خوان باش
چو نفست آتش شهوت کند تيز
برو از آب صبر آتش نشان باش
گرت شادي بود، از غم برانديش
گرت انده رسد رحب الجنان باش
چو آب اينجا بدادن، بذل کن سيم
چو زر آنجا از آتش، بي زيان باش
نصيب هر کسي از خود جدا کن
گدا را نان و سگ را استخوان باش
به لطف اي سيف فرغاني، زمردم
چو چشم مست خوبان دلستان باش
به احسان مردم رنجور دل را
چو روي نيکويان راحت رسان باش
بجود ارچه، به آبت دسترس نيست
حيات خلق را علت چون نان باش
سبک سر را که از دنياست شادان
چو گربرتن، چو غم بر دل، گران باش
از آب جوي، مستغني چو بحري
بخاک خويش، مستظهر چو کان باش
به ذکر ار آخر افتادي چو تاريخ
به نام نيک اول چون نشان باش
***
اي جان تو مسافر مهمان سراي خاک
رخت اندرو منه که نه اي تو سزاي خاک
آنجا چو نام تست سليمان ملک خلد
اينجا چو مور، خانه مکن در سراي خاک
اي از براي بردن گنجينه هاي مور
چون موش نقب کرده درين توده هاي خاک
زير رحاي چرخ که دورش به آب نيست
جز مردم آرد مي نکند آسياي خاک
اي از براي گوي هوا، نفس خويش را
ميدان فراخ کرده، درين تنگناي خاک
فرش سرايت، اطلس چرخ است چون سزد
اينا سرير قدر تو بر بورياي خاک
اي داده بهر دنيي دون عمر خود بباد
گوهر چو آب صرف مکن در بهاي خاک
در جان تو چو آتش حرصست شعله ور
تن پروري به نان و به آب از براي خاک
در دور ما از آتش بيداد ظالمان
چون دود و سيل تيره شد آب و هواي خاک
بلقيس وار عدل سليمان طلب مکن
کز ظلم هست سيل عرم در سباي خاک
آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وغاي خاک
اي کور دل، تو ديده نداري از آن ترا
خوبست در نظر بد نيکو نماي خاک
داروي درد خود مطلب از کسي که نيست
يک تن درست در همه دارالدواي خاک
زين باد خانه آب دمام مخور از آنک
از خون لبالبست درين دور اناي خاک
در شيب حسرتند زبالاي قصر خود
اين سروران پست شده زير پاي خاک
بس خوب را که از پي معني زشت او
صورت بدل کنند به زير غطاي خاک
اي مرده دل، ز آتش حرصي که در تو هست
در موضعي که گور تو سازند واي خاک
گر عقل هست در سر تو پاي بازگير
زين چاه سر گرفته ي نادلگشاي خاک
بيگانه شد زشادي و با اندهست خويش
اي کاش آدمي نشدي آشناي خاک
از خرمن زمانه، بکاهي نمي رسي
باخر به جز گياه نباشد عطاي خاک
دايم تو از محبت دنيا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلاي خاک
بستان عدن پر گل و ريحان براي تست
تو چون بهيمه ي عاشق آب و گياي خاک
ساکن مباش بر سر نطع زمين چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فناي خاک
جانت بسي شکنجه ي غم خورد و کم نشد
انس دلت زخانه ي وحشت فزاي خاک
در صحن اين خرابه غباري نصيب تست
ورچه چو باد سير کني در فضاي خاک
خلقي درين ميانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درين دور جاي خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخم پروري نکند اقتضاي خاک
خود شير شادي اي نرساند به کام تو
اين سالخورده مادر اندوه زاي خاک
عبرت بسي نمود اگر جانت روشنست
آيينه ي مکدر عبرت نماي خاک
گويي زمان رسيد که از هيضه قي کند
کز حد بشد زخوردن خلق امتلاي خاک
آتش مثال حله ي سبز فلک بپوش
بر کن زدوش صدره ي آب و قباي خاک
بي عشق مرد را علم همتست پست
بي باد ارتفاع نيابد لواي خاک
ره کي برد به سينه ي عاشق هواي غير
خود چون رسد به ديده ي اختر فناي خاک
تا آدمي بود بود اين خاک را درنگ
کآمد حيوة آدمي آب بقاي خاک
و آنکس که خاک از پي او بود، شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فناي خاک
حرصم چو ديد آب مرا گفت خاک خور
قومي که چون منيد هلموا صلاي خاک
گفتم براي پند تو نظمي چنين بديع
کردم زبحر طبع خود آبي فداي خاک
اي قادري که جمله عيال توند خلق
از فوق عرش اعلي تا منتهاي خاک
از نيکوي چو دلبر خورشيد رو شوند
در سايه ي عنايت تو ذره هاي خاک
تو سيف را از آتش دوزخ نگاه دار
اي قدرتت بر آب نهاده بناي خاک
از بندگانت نعمت خود وامگير از آنک
ناورد محنتست درين تنگناي خاک
***
ايا دلت شده از کار جان، به تن مشغول
دمي نکرده غم جانت از بدن مشغول
دواي اين دل بيمار کن، چرا شده اي
چو گر گرفته به تيمار کرد تن مشغول
بگنده پير جهان کهن فريفته اي
چو نوجوان که نخستين شود به زن مشغول
زدار آخرتت کرد شغل دنيا منع
چو مرغ را طلب دانه از وطن مشغول
شتر دلي و چو خر، نفس، گاو طبعت کرد
از آن چراگه خرم بدين عطن مشغول
به مدح دنيي دون، نفس زاغ همت تو
چو عندليب، به ستايش چمن مشغول
لباس دينت کهن شد، براي جامه ي نو
ز ساز مرگ همي داردت کفن مشغول
براي منصب و مالي زعلم و دين بيزاز
ز بهر کسب معاشي به مکر و فن مشغول
به عشق بازي باقيد زلف مهرويان
دل سياه تو غازيست بررسن مشغول
ز ملک و ملک برآيي چو در ولايت تو
تو خفته نفسي و دشمن بتاختن مشغول
نه مرد آخرتي؟ چون به شغل دنيا کرد
ترا ز رفتن ره، نفس راهزن مشغول
بلي معاويه ي جاهجوي نگذارد
اگر بکار خلافت شود، حسن مشغول
عقاب وار اگرچه گرفته اي بالا
ولي دلت سوي پستيست چون زغن مشغول
دل چو شمع فروزنده را بر آتش آز
فتيله وار چه داري بسوختن مشغول
چو مرغ اوج نگيري درين هوا چون تو
در آشيانه چو فرخي به پر زدن مشغول
و ذکر دوست اگر طالبي، درين صحرا
چو مرغ باش قدم ساير و دهن مشغول
الهي از پي شادي راحت دنيا
مرا مدار به غمهاي دلشکن مشغول
زساز فقر مرا، غير جامه چيزي نيست
نه آلتي که بکاري توان شدن مشغول
بخرقه اي که مرا هست، همچو يعقوبم
به بوي طلعت يوسف، به پيرهن مشغول
بخويشتن زتو مشغولم، آنچنانم کن
که بعد ازين به تو باشم زخويشتن مشغول
ترا به نزد تو، هردم شفيع مي آرم
بحق آنک مگردان مرا به من مشغول
***
زهي از نور روي تو، چرا غ آسمان روشن
تو روشن کرده اي او را و او کرده جهان روشن
اگر نه مقتبس بودي بروز از شمع رخسارت
نبودي در شب تيره چراغ آسمان روشن
چراغ خانه ي دل شد ضياي نور روي تو
و گرنه خانه ي دل را نکردي نور جان روشن
جواز از موي و روي تو همي يابند روز و شب
که در آفاق مي گردند اين تاريک و آن روشن
اگر با آتش عشقت وزد بادي برو شايد
که خاک تيره دل گردد چو آب ديدگان روشن
چو با خورشيد روي تو دلش گرمست عاشق را
نفس چون صبح روشن دل برآيد از دهان روشن
اگر از آتش روي تو تابي بر هوا آيد
کند ابر بهاري را چو آب اندر خزان روشن
وگر از ابر لطف تو به من بر، سايه اي افتد
چو خورشيد، يقين گردد دل من بي گمان روشن
ميان مجلس مستان اگر تو در کنار آيي
ببوسه مي توان خوردن شرابي زآن لبان روشن
قدت در مجمع خوبان، چو سرو اندر چمن زيبا
رخت بر صفحه ي رويت چو گل در گلستان روشن
خطت همچون شب و در وي رخي چون ماه تابنده
براتت رايج است اکنون که بنمودي نشان روشن
دهان چون بسته و دروي سخن همچون شکر شيرين
رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن
کمان ابروت بر دل خدنگي زد کزو هردم
مرا تيرمژه گردد به خون همچون سنان روشن
من اشتردل اگر يابم ترا در گردن آويزم
جرس وارو کنم هردم ز درد دل فغان روشن
اگر خاک سر کويت دمي با سرمه آميزد
بره بيني شود چون چشم، ميل سرمه دان روشن
مرا بي ترک سر، وصلت ميسر گردد ار باشد
ز شيريني، دهن تلخ و، ز تاريکي، مکان روشن
فراقت آنچ با من کرد، پنهان در شب تيره
کجا گفتن توان پيدا، کجا کردن توان روشن
رخ همچون قمر بنما، ز زلف همچو شب اي جان
که تا گردد به نزد خلق عذر عاشقان روشن
چو در وصف جمال تو نويسم شعر خود، گردد
مرا همچون يد بيضا، قلم اندر بنان روشن
مرا در شب نمي بايد چراغ مه که مي گردد
به ياد روز وصل تو شبم خورشيد سان روشن
زبهر سوختن پيشت چه مردانه قدم باشد
ز جيب شمع بر کردن سري چون ريسمان روشن
ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد
بسان تيره شب، کز برق گردد ناگهان روشن
زحسنت، نور کم گشت، مر خوبان عالم را
چو شد خورشيد پيدا، مه نباشد آنچنان روشن
به هر مجلس که جمع آيند خوبان همچو استاره
تو با آن روي پرنوري، چو ماه اندر ميان روشن
چو رويت رخ نمود آنجا به جز تو کس نبود آنجا
و گر صد شمع بود آنجا، تو کردي خانه شان روشن
مرا اندوه خود دادي و شادي جز مرا، کردي
رهي را قوت جان تعيين، گدا را وجه نان روشن
به مستي و بهشياري، بديدم نيست چون دردي
به پيش لعل مي گونت مي چون ارغوان روشن
زياقوت لبت، گر عکس براجزاي کان آيد
دل تيره کنده چون لعل جوهر دارکان روشن
چو خندد لعل تو در حال خلقي را کند شيدا
چو دم زد صبح، گيتي را کند اندر زمان روشن
دل اندر زلف تو پيداست همچون نور در ظلمت
که هرگز در شب تيره نمي ماند نهان روشن
ميان مردم غافل همي تابند عشاقت
چنان کندر شب تيره بتابند اختران روشن
دلم کز ظلمت تن بد چو پشت آينه تيره
شد از انوار عشق تو چو روي نيکوان روشن
چو اندر دل قدم زد عشق، انده خانه ي دل را
بسان دست موسي شد ز پايش آستان روشن
شبي در مجمع خوبان نقاب از رو برافکندي
زنورش شمع رخشان را چو آتش شد دخان روشن
دلم از عشق پرنور است و شعر از وصف تو نيکو
زلال از چشمه دان صافي، شراب از جام دان روشن
زبهر آب رو پيشت رخي بر خاک مي مالم
که از بس سنگ ساييدن شود نعل خران روشن
من از دهشت، درين حضرت سخن پوشيده مي گويم
در اشعارم نظر کن نيک و حالم بازدان روشن
بدين شعر اي صنم با من کجا گردد دلت صافي
به دم آيينه را هرگز کجا کردن توان روشن
مرا زين طبع شوريده، سخن نيکو همي آيد
چرا غم من، مرا باشد دهن تيره، زبان روشن
چو شمع اندر شب تيره، همي گريم، همي سوزم
مگر روزي شود چشمم، به يار مهربان روشن
ز بس کيدر به نور دل، بسوزم عود انديشه
برآيد هرنفس از من، دمي آتشفشان روشن
بدين رخسار گرد آلوده، رنگم آنچنان بيني
که گويي بر سر خاکست، آب زعفران روشن
الا اي صوفي، صافي کزآن حضرت همي لافي
مرا از علم ره کافي بگو يک داستان روشن
درين بازار محتالان، ترا عشق است سرمايه
برو، از نور او برکن، چراغي در دکان روشن
چو روي خود در آيينه ببيني پشت گردون را
گرت در کوزه ي قالب شود آب روان روشن
به سيم وزر بود دايم، دل بي عشق را شادي
به اسپيداج گلگونه شود، روي زنان روشن
تو در سود و زيان خود غلط کردي نمي داني
ازين سرمايه نزد تو شود سود و زيان روشن
ازين دنيا، بدست دل برآور پاي جان از گل
که آيينه برون نايد ز تمکين خاکدان روشن
مجرد شو، اگر خواهي خلاص از تيرگي خود
کچون شد گوشت دور از وي، بماند استخوان روشن
زهمت کرد معشوقست جاي عاشقان عالي
از اختر در شب تيره است راه کهکشان روشن
درين منزلگه دزدان مخسب آمن، که کم باشد
بسان شمع بيداران، چراغ خفتگان روشن
شب ار چون شمع برخيزي و سوزي در ميان خود را
بسان صبح، روشن دل نشيني بر کران روشن
بجوشي تا چو زر گردد سراسر، خام تو پخته
بکوشي تا خبر گردد، ترا همچون عيان روشن
ازين تيره قفص بر پر، که مر سيمرغ جانت را
نماند بال طاوسي، درين زاغ آشيان روشن
درين کانون تاريک، ار بماني همچو خاکستر
برآيي بر فلک همچون، چراغ فرقدان روشن
کمال الدين اسمعيل را بوده است، پيش ازمن
يکي شعري رديف آن، چو جان عاشقان روشن
چو در قنديل طبع من، فزودي روغني کردم
چراغ فکرت خود را، به چوب امتحان روشن
سوي آن بحر شعر ارکس، ازين جو قطره اي بردي
کجا آب سخن ماندي ورا در اصفهان روشن
چو ذکر ديگري کردي، نماند شعر را لذت
چو با خس کرد آميزش نماند آب روان روشن
***
دلا از آستين عشق، دست کار بيرون کن
ز ملک خويش دشمن را، به عون يار بيرون کن
حريم دوستست اين دل، اگر نه دشمن خويشي
بغير از دوست چيزي را درو مگذار و بيرون کن
تو چون گنجي و حب مال، مارست از پسر در تو
سخن بشنو برو از خود به افسون مار بيرون کن
اگر از دست حکم دوست، تيغ آيد ترا بر سر
سپر در رو مکش جوشن درين پيکار بيرون کن
تو در کعبه بتان داري ازين پندارها در دل
زکعبه بت برون افکن ز دل پندار بيرون کن
چو در مسجد ، سگان يابي مسلمان وار بيرون ران
چو در کعبه بتان بيني، برو زنهار بيرون کن
سرت را در فسار حکم خويش آورد نفس تو
گر از عقل افسري داري، سر از افسار بيرون کن
چو کار عشق خواهي کرد دست افزار يک سو نه
چو اندر کعبه خواهي رفت پاي افزار بيرون کن
گرت در دل نيامد عشق، عاشق نيستي باري
برو با عاشقان او ز دل انکار بيرون کن
تو مي گويي که هشيارم ولکن از مي غفلت
هنوز اندر سرت مستيست اي هشيار بيرون کن
گل و خارست پايت را درين ره هر چه پيش آيد
هم از گل پا برون آور هم از پا خار بيرون کن
تو اندر خويشتن دايم، چو بو در گل چه مانستي
چو برگ از شاخ و چون ميوه سر از ازهار بيرون کن
برو گر عاشق از جاني، برو اي سيف فرغاني
گرت در دل چرا و چونست، عاشق وار بيرون کن
***
اي ترا در کار دنيا بوده دست افزار دين
وي تو از دين گشته بيزار و ز تو بيزار دين
اي به دستار و به جبه گشته اندر دين امام
ترک دنيا کن که نبود جبه و دستار، دين
اي لقب گشته فلان الدين و الدنيا ترا
ننگ دنيايي و از نام تو دارد عار دين
نفس مکارت کجا بازار زرقي تيز کرد
کز پي دنيا درو نفروختي صد بار دين
قدر دنيا را تو مي داني که گر دستت دهد
يک درم از وي بدست آري به صد دينار دين
قيمت او هم تو بشناسي که گريابي، کني
يک جو او را خريداري به ده خروار دين
خويشتن باز آر ازين دنيا خريدن زينهار
چون خريداران زر، مفروش در بازار دين
کز براي سود دنيا اي زيان تو ز تو
بهر مال ارزان فروشد مرد دنيا دار دين
از پي مالي که امسالت مگر حاصل شود
در پي اين سروران از دست دادي پار دين
مصر دنيا را که در وي سيم وزر باشد عزيز
تو زليخايي از آن نزد تو باشد خوار دين
ديو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
اين که در دنيا نگه داري سليمان وار دين
حق دين ضايع کني هر روز بهر حظ نفس
آه از آن روزي که گويد حق من بگزار دين
کار تو چون جاهلان شد برگ دنيا ساختن
خود درخت علم تو روزي نيارد بار دين
بحث و تکرار از براي دين بود در مدرسه
وز تو آنجا فوت شد اي عالم مختار دين
آرزوي مسند تدريس بيرون کن ز دل
تا ترا حاصل شود بي بحث و بي تکرار دين
چشم جان ازديدن رخسار اين رعنا ببند
تا گشايد بر دلت گنجينه ي اسرار دين
دست حکم طبع بيرون ناورد از دايره
نقطه ي دل را که زد بر گرد او پرگار دين
کار من گويي همه دينست و من بيدار دل
خواب غفلت کي گمارد بر دل بيدار دين
نزد تو کز مال دنيا خانه رنگين کرده اي
پرده ي بيرون در نقشيست بر ديوار دين
بيم درويشي اعمالست اندر آخرت
آن توانگر را که در دنيا نباشد يار دين
در دل دنيا پرست تو، قضا چون بنگريست
گفت ناپاکست يارب، اندرو مگذار دين
با چو تو کم عقل از دين گفت نتوان زانک هست
اندکي دنيا بر تو، بهتر از بسيار دين
دين چو مقداري ندارد، بهر دنيا نزد تو
آخرت نيکو بدست آري، بدين مقدار دين!
کار برعکس است، اگر دين مي خوهي، دنيا مجوي
همچنين اي خواجه، گر دنيا خوهي بگذار دين
در چراگاه جهان، خوش خوش همي کن گاوليس
چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دين
اندرين دوري که نزد سروان اهل کفر
زين مسلمانان مرتد مي کند زنهار دين
سيف فرغاني، برو آثار دين داران بجان
در کتب مي جو، قوي مي کن بدان آثار، دين
خلق در دنياي باطل، راه حق گم کرده اند
چون نمي جويند در قرآن و در اخبار دين
مجلس علمي طلب کز پرده هاي نقل او
بدم بدم اندر نوا آيد چو موسيقار دين
گرچه گفتار نکو از دين برون نبود وليک
نزد حق کردار نيکست اي نکو گفتار دين
ور چه شعر از علم دين بيرون بود، چون عارفان
تا تواني درج کن در ضمن اين اشعار دين
اي خروس تا جور چون ماکيان بر تخم خويش
خامش اندر گوشه اي بنشين، نگه مي دار دين
***
بسوي حضرت رسول الله
مي روم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش ار برسد
آب چشمم به خاک آن درگاه
هيچ خيري نديدم اندر خود
شکر، کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصيت سياه و سپيد
دل و مويم که بد سپيد و سياه
ره بسي رفته ام فزون از حد
خر بسي رانده ام برون از راه
هيچ ذکري نگفته بي غفلت
هيچ طاعت نکرده بي اکراه
ماه خود کرده ام سيه به فساد
روز خود کرده ام تبه به گناه
خود چنين ماه، چون بود از سال
خود چنين روز، کي بود از ماه
شب سياه است و چشم من تاريک
ره درازست و روز من کوتاه
بيژن عقل با من اندر بند
يوسف روح با من اندر چاه
هم به دعوي گرانترم از کوه
هم به معني سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پيل
گاه برنيل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم، به حمله همچون شير
سگ سرشتم، به حيله چون روباه
دين فروشم به خلق، و در قرآن
خوانم: الدين کله لله
نفس من طالبست دنيا را
چه عجب، التفات خر بگياه
اي مرقع شعار کرده، چه سود
خرقه ده تو نيست دل يکتاه
نه فقيري، نه صوفي، ارچه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
کس به افسر نگشت شاه جهان
کس به خرقه نشد ولي اله
نرسد خربه پايگاه مسيح
ورچه پالان کنندش از ديباه
نشود جامه باف اگر گويند
بمثل، عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ، عرضه کرد سپاه
اي بسا تا جدار تخت نشين
که به دست حوادث از ناگاه
خيمه ي آسمان زرين ميخ
بر زمين شان زده است چون خرگاه
دست ايام مي زند گردن
سر بي مغز را براي کلاه
از سر فعلهاي بد برخيز
اي بنيکي فتاده در افواه
گرچه مردم ترا نکو گويند
بس بود کرده ي تو بر تو گواه
نرهد کس به حيله از دوزخ
ماهي از بحر نگذرد به شناه
سر خرويي خوهي، به روز شمار
رو، به شب، چون خروس خيز پگاه
ناله کن، گرچه شب رسيد به صبح
توبه کن گرچه روز شد بيگاه
مرض صد گنه شفا يابد
از سر درد، اگر کني يک آه
چون زمن باز گيري آب حيات
گر بخاکم نهند يار باه
مرزمين را بگو که چون يوسف
او غريبست اکرمي مثواه
و آن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لا اله الا الله
***
اي که در حسن عمل زامسال بودي پار، به
مردم بي خير را دست عمل بي کار، به
چند گويي من بهم در کار دنيا يا فلان
چون زدين بي بهره باشد، سگ زدنيا دار به
دين ترا در دل، به از دنيا که در دستت بود
گل به دست باغبان از خار بر ديوار به
نفس اگر چه مرده باشد، آمني زوشرط نيست
دزد اگر چه خفته باشد، پاسبان بيدار به
نفس سرکش، بهر دين ماليده بهتر زير بار
بهر سلطان، مرد لشکر کشته در پيکار، به
نفست از بهر تنعم، مي خوهد مال حرام
سگ چو مردارست، تا شد قوت او مردار به
زر خالص نزد تو از دين خالص، بهترست
گلخني را خار بي گل، از گل بي خار به
بر سر نيکان چو بد را از تو باشد دست حکم
تو از او بسيار بدتر، او زتو بسيار به
آن جهانجويي، که نزد حق بدين نبود عزيز
در جهان چون اهل باطل، بهر دنيا خوار به
دين به نزد مؤمن از دينار و ديبا بهترست
کافري، گر نزد تو از دين بود دينار به
نزد چون تو بي خبر، از فقر، به باشد غنا
نزد طفل بي خرد، از مهره باشد مار به
عقل نيک انديش در تو، بهتر از طبع لئيم
غله خاصه در غلا، از موش در انبار به
جهل رهزن را مگو، از علم رهبر، نيک تر
ظلمت شب را مدان، از روز پر انوار به
از سخن چون کار بايد کرد، بهتر خامشي
وز کله چون راه بايد رفت، پاي افزار به
عيب پنهان را چو مي بيني و پنهان مي کني
آن دو چشم عيب بين پوشيده چون اسرار، به
هر کرا پندار نيکويي نباشد در درون
گرچه بد باشد برو، او را زخود پندار به
جرم مستغفر، بسي از طاعت معجب، بهست
گرچه اندر شرع، نبود ذنب از استغفار به
تا زچشم بد، امان يابد جمال نيکوان
آبله بر روي خوب، از خال بر رخسار به
در طريق ار يار جويي، از غني بهتر فقير
وربه گرما سايه خواهي، بيد از اسپيدار به
هر کرا درويش نبود، خواجه نيکوتر بنفس
هر کرا بلبل نباشد، زاغ را گفتار به
او بجان از تو نکوتر، تو بجامه زو، بهي
هست اي بي مغز، او را سر، ترا دستار به
عرصه ي دنيا بدرويشان صاحب دل، خوشست
اي بر تو، دو خيار، از يک جهان اخيار به
با وجود خار، کز وي خسته گردد آدمي
گل چو در گلشن نباشد، گلخن از گلزار، به
سيف فرغاني، دلت بيمار حرصست و طمع
گرنه تيمارش کني، کي گردد اين بيمار، به
***
اي تن آرامي که خون جان بگردن مي بري
راحت جان ترک کرده، زحمت تن مي بري
تن پرستي ترک کن، چون عشق کردي اختيار
روبکار دوست داري، بار دشمن مي بري
با يزيد انبازي اندر خون شاهي چون حسين
چون تو در حرب از براي شمر جوشن مي بري
رنج بردن در طريق عاشقي، بيهوده نيست
در نکويان بدگماني، گر چنين ظن مي بري
گر زعشق محنت آيد، صبر کن کز وصل دوست
راحتي بيني، اگر رنجي درين فن مي بري
هم عصايي، هم صفورايي بدست آرد کليم
ور بچوپاني زمصرش سوي مدين مي بري
گر چو خسرو چند روز از دست دادي ملک پارس
همچو شيرين شکرستاني ز ارمن مي بري
نيستي شاکر، که خشنودي شيرين حاصلست
رنج اگر در سنگ، چون فرهاد که کن مي بري
همچو رستم سهل گردد راه توران بر دلت
چون سوي ايران سپهداري چو بيژن مي بري
به زبيداري بود جاي دگر سگ را وگر
بر در اصحاب کهفش بهر خفتن مي بري
دوست چون گل جلوه ي رخسار خود کرده است و تو
همچو بلبل، روزگار خود بگفتن مي بري
گر به قوالان آن حضرت فرستي شعر خود
نزد آواز جلاجل، بانگ هاون مي بري
شعر خود نزديک او، آگه نه اي اي زنده دل
کز چراغ مرده پيش شمع روغن مي بري
سيف فرغاني ازين کشت ار بچيدي خوشه اي
شکر کن چون دانه اي ز اطراف خرمن مي بري
***
اي زبده ي جهان، زجهان، نازنين توي
و اندر خور ثناي جهان آفرين توي
در پاي تو فشانم، اگر دست رس بود
اي ناز ديده ي جان که چو جان، نازنين توي
از پشت آسمانت ملک مي کند خطاب
کاي به زروي مه، مه روي زمين توي
تو برتري زوصف و، نهادن نمي توان
حدي درو، که گفت توان، اين چنين توي
بحريست نعت تو و درو خوض مشکل است
زيرا که گوهر صدف ماوطين توي
قدرت که پاي جمله ي اشياء بدست اوست
گويي يدالله است و ورا آستين توي
اي مسندت بلند شده، در مقام قرب
بنگر بزير دست، که بالا نشين توي
عالم چو خاتم است در انگشت قبض و بسط
اشياء نفوس خاتم وزيشان نگين توي
هر رطب و يابسي، که رقم دارد از وجود
در خويشتن طلب، که کتاب المبين توي
شد رتبت تو بيشتر اندر حساب حس
همچون الف، اگر چه چويا واپسين توي
ز آن لعل آبدار که همرنگ آتش است
ما تشنه ايم و چشمه ي ماء معين توي
بر روي چرخ، ديده اي اي جان، هلال و بدر
در عشق و حسن، آن منم اي جان و، اين توي
اي زلف يار، باز رسن باز جان ما
در تو ز دست دست، که حبل المتين توي
ما جمله، دل به مهر تو اسپرده ايم از آنک
دلها خزانه ي ملک است و امين توي
بر ما به نور لامع اسلام، روشن است
کاي عشق يار، غير تو کفرست و دين توي
علم ارچه صادقست در اخبار خود چو صبح
ليک آفتاب مشرق حق اليقين توي
يارم صريح گفت، اگر چند اين زمان
چون عقل در بزرگي ما خرده بين توي
تا تو توي، ترا نکند عشق ما قبول
کوهست چون فرشته و عجل سمين توي
خرمهره دار، جوهر دل را که هست فرد
بر ريسمان مبند، که در ثمين، توي
اندوه عشق گفت که هرگز ترا نبود
نعم الرفيق جز من و بئس القرين توي
با مرد درد عشق، کسي را چه نسبت است
او رشح کوثر است، و نم پارگين توي
اي زآب چشم، شسته، بسي آستان دوست
مسکين زخاک درگه او، بوسه چين توي
وقتست، اگر شوي چو زليخا، بوصل شاد
يعقوب وار، در غم يوسف، حزين توي
با شعر همچو شهد، ازين پس، به باغ وصل
بر گل نشين، که نحل چنين انگبين توي
***
گر خوهي اي محتشم، کز جمع درويشان شوي
ترک خود کن تا تو نيز از زمره ي ايشان شوي
رو به دست عشق، زنجير ادب بر پاي نه
وآنگه اين در زن، که اندر حلقه ي مردان شوي
گر وصال دوست خواهي، دوست گردي عاقبت
هر چه اول همتت باشد، بآخر آن شوي
مردم بي عشق مارند و جهان ويرانه يي
دل بعشق آباد کن، تا گنج اين ويران شوي
عشق سلطانست و بي عدلش بود شهري خراب
ملک اين سلطان شو، ار خواهي که آبادان شوي
عشق سلطاني و دنيا داشتن نان جستنست
اي گداي نان طلب، مي کوش تا سلطان شوي
بهر تو جاي دگر تخت شهي آراسته
تو برآني تا درين ويرانه ده، دهقان شوي
چون چنين اندر شکم دارد ترا نفس چو ديو
تا نزايي نوبتي ديگر، کجا انسان شوي
تا چو شمع از آتش عشقش نريزي آب چشم
باد باشد حاصلت، با خاک اگر يکسان شوي
هستي خود را چو عود از بهر اين مجلس بسوز
تا همه دل نور گردي، تا همه تن جان شوي
خويشتن را حبس کن، در خانه ي ترک مراد
گر بتن رنجور باشي، ور بدل نالان شوي
عاقبت چون يوسف، اندر ملک مصر و مصر ملک
عزتي يابي چو روزي چند در زندان شوي
گر زخار هجر گريي سيف فرغاني، چو ابر
از نسيم وصل، روزي همچو گل، خندان شوي
***
قرآن چه بود؟ مخزن اسرار الهي
گنج حکم و حکمت آن نامتناهي
در صورت الفاظ، معانيش کنوزست
وين حرف طلسميست، بر آن گنج الهي
لفظش به قراآت بخواني و نداني
معني وي، اي حاصلت از حرف سياهي
گلهاي معانيش نبويند، چو هستند
آن مردم بي علم، ستوران گياهي
بحريست درو، گوهر علم و در حکمت
غواص شوو در طلب از بحر، نه ماهي
زاعراب و نقط هست پس و پيش حروفش
آراسته چون درگه سلطان بسپاهي
قرآنت رهاننده زدوزخ، چو بهشتست
زيرا که بيابي تو درو، هر چه بخواهي
تا پرده ي صورت نگشايي ننمايد
اسرار و معانيش بتو [روي کماهي]
آنها که يکي حرف بدانند زقرآن
بر جمله کتب، مفتخرانند [و مباهي]
بي معرفتي بر لب درياي حروفند
چون تشنه ي بي دلوو رسن بر سر چاهي
حق است که گويند همه کاتب [او را]
کاي بر سر کتاب [ترا منصب شاهي]
هر سو که برد نفس ندا، از چپ و از راست
گربست به قرآن نکني روي [سياهي]
در محکمه ي دين کتب منزله يک يک
داده همه بر محضر صدق تو، گواهي
سرمست مي موعظتت، بهر شکستن
بر سنگ ندامت بزند، جام ملاهي
بر لوح، که از خلق، نهان در شب غيب است
آن جمله کتب همچو سنايي، تو چو ماهي
قطعات
آتش است آب ديده ي مظلوم
چون روان گشت، خشک و تر سوزد
تو چو شمعي، ازو هراسان باش
کاول آتش، زشمع، سر سوزد
***
چو حق، خواجه را آن سعادت بداد
که بر اسب دولت سواري کند
به جود آب روزي هر بينوا
به باران ادرار جاري کند
به آب سخا آن کند با فقير
که با خاک، ابر بهاري کند
به ماء کرم، سايل خويش را
چو گل در چمن چهره ناري کند
کسي را که حق داد بر خلق دست
نشايد که جز حق گزاري کند
به عدل ار تو ياري کني خلق را
به فضل ايزدت نيز ياري کند
زمظلوم شب خيز غافل مباش
که او در سحرگاه زاري کند
بسا روز دولت چو روشن چراغ
که ظلم شب آساش تاري کند
تو محتاج سرگشته را دست گير
که تا دولتت پايداري کند
***
مال دنيا به آخرت نرود
گرنه صرفش کني به احساني
با تو اينجا نماند ار از خير
نگماري برو، نگهباني
در قيامت زند بر آتشت آب
گر تو اينجا، بکس دهي ناني
رباعيات
در خانه ي دل عشق تو مجمع دارد
واز دادن جان کار تو مقطع دارد
در شعر تخلص به تو کردم که وجود
نظميست که از روي تو مطلع دارد
***
کردم همه عمر آنچ نمي بايد کرد
از کرده ي او حذر نمي شايد کرد
امروز چنين ام و ندانم فردا
تا با من بيچاره چه فرمايد کرد
***
عشقت که به دل گرفته ام چون جانش
در دست و به صبر مي کنم درمانش
وزغايت عزت که خيالت دارد
در خانه ي چشم کرده ام پنهانش
***
اي من همه بد کرده و ديده زتو نيک
بد گفته همه عمر و شنيده زتو نيک
حدي بدي و غايت نيکي اينست
کز من به تو بد، به من رسيده ز تو نيک
***
بر کرده ي خويشتن چو بگمارم چشم
بر هم زدن از ترس نمي يارم چشم
اي ديده ي شوخ بين که من چندين سال
بد کردم و نيکي از تو مي دارم چشم
***
دل را چو به عشق تو سپردم چکنم
دل دادم و اندوه تو بردم چکنم
من زنده به عشق توم اي دوست وليک
از آرزوي روي تو مردم، چکنم
***
اي جوهر دينت به زر و سيم گرو
با نقد نبهره نزد صراف مرو
روسکه به دل کن که رآن دار الضرب
اين ناسره دينار تو نرزد به دو جو
***
اي نور تو آمده، نقاب رخ تو
خورشيد زکاتي ز نصاب رخ تو
هر دل که هواي تو برو سايه فکند
در ذره ببيند آفتاب رخ تو
غزليات
هر چه غير دوست، اندر دل همي آيد ترا
جمله ناپاکست و تو پاکي، نمي شايد ترا
ورتو ذکر او کني، هر گه که ذکر او کني
غافلي از وي، گر از خود ياد مي آيد ترا
زهر با يادش زيان نکند، ولي بي ياد او
گر خوري ترياک، همچون زهر بگزايد ترا
گر دلت جانان خوهد، ميل دل از جان قطع کن
ور دلت جان مي خوهد، جانان نمي بايد ترا
تا بهر صورت نظر داري، به معني تيره اي
صيقلي چون آينه چندانک بزدايد ترا
ور ز خاک کوي او يک ذره در چشمت فتد
آفتابي بعد از آن، اندر نظر نايد ترا
چهره ي معني چو نبود خوب، زشتي حاصلست
هر نفس کز جان تو صورت بيارايد ترا
تا توتن را خادمي، جان از تعب آسوده نيست
خدمت تن ترک کن، تا جان بياسايد ترا
ور گشايش مي خوهي بر خود، در راحت ببند
کين در ار بر خود نبندي، هيچ نگشايد ترا
از براي نيش زنبورش مهيادار دست
گر زشيرينيش انگشتي بيالايد ترا
بر سر اين کوي مي کن پاي محکم، چون درخت
ورنه هر بادي چوخس، زين کوي بربايد ترا
تا زتو، دجال نفست را، خراندر آخرست
تو نه اي عيسي، اگر مريم همي زايد ترا
شرع مي گويد که طاعت کن، وليکن نزد دوست
طاعت آن باشد، که عشق دوست فرمايد ترا
چون کني در هر چه، مي بيني نظر از بهر دوست
دوست اندر هرچ بيني، روي بنمايد ترا
اندررين راهي که مشتاقان، قدم از جان کنند
سر بجايش نه چو کفش، از پا بفرسايد ترا
سيف فرغاني، کمال عشقت ارحاصل نشد
غير نقصان، بعد ازين چيزي نيفزايد ترا
***
گرچه از بهر کسي، جان نتوان داد زدست
چيست جان، کز پي جانان نتوان داد زدست
اي گلستان وفا، خار جفا لازم نيست
از پي خار، گلستان نتوان داد زدست
همچو تو دوست، مرا دست بدشواري داد
چون بدست آمدي آسان، نتوان داد زدست
گرچه آن زلف، پريشاني دل راست سبب
آن سرزلف پريشان، نتوان داد زدست
دي يکي گفت، برو، ترک غم عشق بگو
بچنان وسوسه، ايمان، نتوان داد زدست
خاک کوي تو، به ملک دو جهان نفروشم
گوهر قيمتي ارزان، نتوان داد زدست
جاي موري که مرا دست دهد بردر تو
به همه ملک سليمان، نتوان داد زدست
محنتت را که گدايانش، چو نعمت بخورند
بهمه دولت سلطان، نتوان داد زدست
سيف فرغاني اگر چند، توانگر باشي
بردرش جاي گدايان، نتوان داد زدست
***
صحبت جانان بر اهل دل از جان خوشترست
عاشقان را خاک کويش زآب حيوان خوشترست
چون زعشق او رسد رنجي به دل، دردي بجان
عاشقان را رنج دل، از راحت جان خوشترست
شاهباز عشق، چون مرغ دلي را صيد کرد
وقت او از حال بلبل، در گلستان خوشترست
دست اندر کار او، به از قدم بر تخت ملک
پاي در بند وي از سر در گريبان خوشترست
بنده را از دست جانان خار غم در پاي دل
از گل صد برگ بر اطراف بستان خوشترست
ديده ي گريان عاشق دايم اندر چشم دوست
از تبسم کردن گلهاي خندان خوشترست
آنچه اندر حق عاشق کرد معشوق اختيار
گر هلاک جان بود مشتاق را آن خوشترست
مور اگر در خانه ي خود انس دارد با غمش
خانه ي آن مور از ملک سليمان خوشترست
وصل جانان را چو دل بر ترک جان موقوف ديد
جان بداد و گفت کز جان، وصل جانان خوشترست
تا به کيخسرو، در ايران ديده ها روشن شود
چشم رستم را ز سرمه خاک توران خوشترست
سيف فرغاني درين ناخوش سرا با درد عشق
وقت اين مشتي گدا از وقت سلطان خوشترست
***
روي از خلق بگردان، که بحق راه اينست
سر و معني توکلت علي الله اينست
چون بريدي طمع از خلق زخود دست بدار
زآنک زاد ره حق آن و حق راه اينست
از سر خواست، نگويم ز سر دل، برخيز
دل چو نبود نتوان گفت که دلخواه اينست
جاي آنست که بر نفس کني، حمله ي شير
که سگي صنعت او، حيله ي روباه اينست
بارگيريست تن کاهل تو، جان ترا
مي کند ميل بدنيا، که چراگاه اينست
جان بپرور بغم عشق و تنت را بگذار
کندرين ره، خر عيسي ترا کاه اينست
تو مپندار که تن آب روان را، دلوست
بلکه مريوسف مه روي ترا چاه اينست
در ره عشق، گر از قيمت يار آگاهي
ترک جان کن، که نشان دل آگاه اينست
کار عشقست برو، دست درو زن، که عقول
اخترانند و چو در مي نگري، ماه اينست
اي که از وقت سؤالي کني امروز ترا
در جواب تو يکي نکته ي کوتاه اينست
گر دمي حظ خود از خلق فراموش کني
از پي ياد وي، الوقت مع الله اينست
سيف فرغاني، افعال نکو کن پس ازين
زآنک تو نيک نه اي وز تو در افواه اينست
***
دوست سلطان و دل، ولايت اوست
خرم آن دل که در حمايت اوست
هر کرا دل بعشق اوست گرو
از ازل تا ابد ولايت اوست
پس نماند ز سابقان در راه
هر کرا پيش رو، هدايت اوست
عرش بر آستانش، سر بنهد
هر کرا تکيه بر عنايت اوست
در دو عالم، زکس ندارد خوف
هر که در مأمن رعايت اوست
چون زغايات کون درگذرد
اين قدم، در رهش بدايت اوست
منتها اوست، طالب او را
مقبل آن کس، که او نهايت اوست
با خود از بهر او جهاد کند
اسدالله که شير، رايت اوست
گو مکن وقف، هيچ جا گرچه
مصحف کون پر زآيت اوست
خود عبارت نمي توان کردن
زآنچ آن انتها و غايت اوست
سيف فرغاني ار سخن شنود
اندکي زين نمط، کفايت اوست
***
دلبرا، عشق تو اندر دل و جان داشتنيست
عشق سريست که از خلق نهان داشتنيست
تا پس از مرگ و فنا، زنده ي باقي باشم
دل به عشق تو چو تن، زنده بجان داشتنيست
تا مرا ظاهر و باطن ز تو غايب نبود
دل به تو حاضر و ديده، نگران داشتنيست
اي ولي نعمت جان چون در دندان دايم
گوهر شکر تو در درج دهان داشتنيست
تا فشاند زلب اندر قفص تنگ دهان
شکر ذکر تو، طوطي زبان داشتنيست
تا به ترک غم تو، پند کسي ننيوشد
سر ازين عقل سبک، گوش گران داشتنيست
تا زهر چه نتوانم، نگهم دارد دوست
شير همت ز پي دفع سگان، داشتنيست
تا که همکاسه ي مردم نشود، مروحه اي
از پي رد مگس، بر سر خوان داشتنيست
تا زخوان ملکوتي شودت حوصله پر
شکم وهم تهي از غم نان داشتنيست
سيف فرغاني ازين درد نمي کرد فغان
عشق گل گفت به بلبل که فغان داشتنيست
***
کسي کز دل سخن گويد، دمش چون جان اثر دارد
بپرس از وي که صاحب دل، زعلم جان خبر دارد
از آن معدن طلب کن زر، که باشد اندرو جوهر
گل و ميوه زشاخي جو، که برگز سبز و تر دارد
تو هر صورت نمايي را، مدان از اهل اين معني
که ني هر بحر مرواريد، و ني هر ني شکر دارد
درين بازار قلابان، بهر جانب نظر مي کن
ز صرافي حذر مي کن، که روي اندود زر دارد
چو آيينه، دلي داري و بر وي زنگ، تو برتو
بدست آورده (؟) آيينه، که از وي زنگ بر دارد
بوقت صيد مرغ آبي، گر او را در هوا يابي
نه شاهيني کند موري، که همچون تير پر دارد
زحال عاشقان او، عبارت کردمي نتوان
بلفظ و حرف درنايد، معاني کين صور دارد
بقدت همت عاشق، برآرد کوه را از جا
چو آهن تيز شد در سنگ؛ اثر دارد، اثر دارد
بلاي عاشقي صعبست، يا بگريز يا خود را
چو هيزم بشکن اي مروان، که بومسلم تبر دارد
و گر زآن مخزن شاهي ترا دادند آگاهي
همي کن کتم اسرارش، که کشف سر خطر دارد
زجهال بني آدم، نه سر روح را محرم
بسي تهمت کشد مريم، که چون عيسي پسر دارد
بر معشوق معيوبي، بر عشاق محجوبي
به جان اين رمز را بشنو، دلت گوشي اگر دارد
گرت در خانه کاهي هست، گو يک جو بخود گيرد
ورت در کيسه کوهي هست، گو زر بر کمر دارد
درين صف سيف مرغانيست، خون خود هدر کرده
که اين شمشير تيزو، او، نه جوشن ني سپر دارد
***
هر که در عشق نميرد، ببقايي نرسد
مرد باقي نشود، تا بفنايي نرسد
تو بخود رفتي از آن کار بجايي نرسيد
هر که از خود نرود، هيچ بجايي نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نيز
جز گهر از سر هر سنگ، بپايي نرسد
عاشق از دلبر بي لطف نيابد کامي
بلبل از گلشن بي گل بنوايي نرسد
سعي کردي و جزا جستي و گفتي هرگز
بي عمل مرد، به مزدي و جزايي نرسد
سعي بي عشق ترا فايده ندهد که کسي
بمقامات عنايت بغنايي نرسد
هر کرا هست مقام، از حرم عشق برون
گرچه در کعبه نشيند، بصفايي نرسد
تندرستي که ندانست نجات اندر عشق
اينت بيمار که هرگز بشفايي نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعا
خود مرا دست طلب، جز بدعايي نرسد
خون نهاده است و گشاده در و بي خون جگر
لقمه اي از تو توانگر، بگدايي نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سيراب
شاه بخشنده و مسکين بعطايي نرسد
سيف فرغاني دردي ز تو دارد در دل
مي پسندي که بميرد، بدوايي نرسد
***
قومي که جان، بحضرت جانان همي برند
شورآب، سوي چشمه ي حيوان همي برند
بي سيم و زر گدا و بهمت توانگراند
اين مفلسان که تحفه بدو، جان همي برند
جان بر طبق نهاده به دست نياز دل
پاي ملخ به نزد سليمان همي برند
آن دوست را به جان کسي احتياج نيست
خرما به بصره، زيره به کرمان همي برند
تمثال کارخانه ي ماني نقش بند
سوي نگارخانه ي رضوان همي برند
اندر قمارخانه ي اين قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همي برند
اين راه را، که ترک سراست اولين قدم
از سر گرفته اند و بپايان همي برند
ميدان وصل او، زپي عاشقان اوست
وين گوي دولتيست که ايشان همي برند
بيچارگان چو هيچ ندارند نزد دوست
آنچه زدوست يافته اند آن همي برند
گر گوهرست جان تو اي سيف، زينهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همي برند
***
دردمندان غم عشق دوا مي خواهند
باميد آمده اند از تو ترا مي خواهند
روز وصل تو که عيد است و منش قربانم
هر سحر چون شب قدرش به دعا مي خواهند
اندرين مملکت اي دوست تو آن سلطاني
که ملوک از در تو نان چو گدا مي خواهند
بلکه تا بر سر کوي تو گدايي کرديم
پادشاهان همه نان از در ما مي خواهند
زآن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور
در شگفتم که ز تو جز تو چرا مي خواهند
زحمتي ديده همه بر طمع راحت نفس
طاعتي کرده و فردوس جزا مي خواهند
عمل صالح خود را شب و روز از حضرت
چون متاعي که فروشند بها مي خواهند
عاشقان خاک سر کوي تو اين همت بين
که ولايت زکجا تا بکجا مي خواهند
عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفص
با قفص انس ندارند هوا مي خواهند
تو بدست کرم خويش جدا کن از من
طبع و نفسي که مرا از تو جدا مي خواهند
عالمي شادي دنيا و گروهي غم عشق
عاقلان نعمت و عشاق بلا مي خواهند
سيف فرغاني هر کس که تو بيني چيزي
از خدا خواهد و اين قوم خدا مي خواهند
در عزيزان ره عشق به خواري منگر
بنگر اين قوم کيانند و کرا مي خواهند
***
عشق هر جا رو نمايد، کفرها دين مي شود
ور تو روي از وي بتابي، مهرها کين مي شود
از حريم وقت او بيرون بود اسلام و کفر
آن قلندروش، که او را عشق تو دين مي شود
تخت دولت مي نهد در هند دين احمدي
کرسي اقبال محمودي چو غزنين مي شود
شب بقدر خويش مي گريد به روز وصل يار
شاد باد آن دل، که بهر عشق غمگين مي شود
زآفتاب عشق او کز ديدنش، بي بهره ايم
کور مادرزاد چون ديده، جهان بين مي شود
يک نفس بيرون نشين تا بر تو افتد نور او
ميوه چون در سايه باشد، دير شيرين مي شود
در حريم عشق شو، تا بوي فقر آيد زتو
زآنک عاشق گر فريدونست مسکين مي شود
در زمينهاي دگر آهو، چو ديگر جانور
هست، لکن ناف آهو مشک در چين مي شود
اندرين ره، چون کند از آفتاب و مه زکات
خنگ چرخ از بهر اسب همتش زين مي شود
دست لطف دوست، گر بر کوه افشاند گهر
چون نگين، هر سنگ او را خانه زرين مي شود
حرف وصف عنبرين زلفش چو بنويسد قلم
خط او را نقطهاي خاک، مشکين مي شود
سيف فرغاني زبوي عشق شد رنگين سخن
ماه چون بر ميوه تابد زود رنگين مي شود
***
دلا اين يک سخن از من نگه دار
که جان از بندگي تن نگه دار
وصيت مي کنم سر دل خويش
اگر جان توم، از من نگه دار
تو شاهي ملک عشق و نفس، دشمن
چنان ملک، از چنين دشمن نگه دار
زنانند اين همه مردان بي عشق
تو مردي، چشم خويش از زن نگه دار
اگر دنيا هزاران ماه دارند
تو از مهتاب او، روزن نگه دار
زر خشکش گل تردامنانست
ز تر و خشک او، دامن نگه دار
و گر روغن شود، در جوي آبش
چراغ از دود اين گلخن نگه دار
جهان را گلخني پر دود ديدم
تو چشم از دود اين گلخن نگه دار
کلاه دولتش شمشير سرهاست
تو از شمشير او گردن نگه دار
دل درويش گنج گوهر آمد
اگر دستت دهد مشکن، نگه دار
نگويم سيف فرغاني، مگو هيچ
زبان خويش، در گفتن نگه دار
***
اي دل ار زنده بعشقي، منت جان برمگير
همچو مردان ترک کن دل را، زجانان برمگير
عشق چون در دل بود، جان و جهان را ترک کن
آب حيوان زاد داري، بهر ره نان برمگير
گر نعيم هر دو عالم، يابي اندر آستين
جمع کن در دامن ترک و بيفشان، برمگير
دوست گر از لعل خود، حلواي رنگينت دهد
دست را انگشت بشکن، جز به دندان برمگير
زمزم اندر جنب کعبه تا بسر، پر بهر تست
در رهش گر تشنه گردي، آب حيوان بر مگير
مرکب خاص است جان، بر درگه سلطان عشق
طوقش از گردن بيفکن، داغش از ران برمگير
تو چه سلطاني بدولت، کار سرهنگان مکن
تو سليماني برتبت، بار ديوان برمگير
اندر آن ميدان که بيني، تيرباران بلا
چون تو در جوشن گريزي، تيغ مردان برمگير
با وجود نازپرور، دلق درويشي مپوش
بر سري کش تاج نبود، چتر سلطان برمگير
تا بر آن ماه خندان، آب رو حاصل کني
هر شبي از خاک کويش، چشم گريان برمگير
پيرگشتي، باده ي غفلت جوانانه منوش
نيمه ي شهر صيام، از ماه شعبان برمگير
اي توانگر، ما گدايانيم اندر کوي تو
خوان لطف خود، ز پيش ما گدايان برمگير
تا درين ره، ذره اي از من مرا باقي بود
سايه از کار من اي خورشيد تابان، برمگير
سيف فرغاني، چو در دستت فتد درج سخن
مهر سلطانيست بر وي، جز به فرمان برمگير
خرمن مه را، اگر گردون که و اختر جوست
تو برو بگذر چو باد و دانه اي، زآن برمگير
***
اگر بر درگه جانان چو سگ بسيار مي گردم
من از اصحاب آن کهفم به گرد غار مي گردم
بسان نقطه اي بودم بصورت مانده دور از خط
چو پيوستم بحرف عشق معني دار مي گردم
درين صحرا بدم جويي کنون دريا همي باشم
درين ميزان جوي بودم کنون دينار مي گردم
چو سايل بر سر آن کو نه بهر نان همي آيم
چو موسي بر سر طور از پي ديدار مي گردم
چو بلبل تا نمايد رو گلي اندر بهارانم
زمستان بر اميد آن بگرد خار مي گردم
چو دارم در رهش پيدا سري بربسته چون نامه
کنم پا در شکم پنهان و چون طومار مي گردم
اگر تو طالبي کاري همي کن زانک من باري
ز بي سرمايگي مفلس درين بازار مي گردم
و گر تو قاصري زين سان ز ترک سر زبذل جان
تو برخيز و مرا بنشان که من بي کار مي گردم
به جان دورم ز شاديها ولي چون سيف فرغاني
به دل از نعمت غمهاش برخوردار مي گردم
***
چو برقع ز رخ، برگشايي بميرم
و گر رو به من، کم نمايي، بميرم
ز شادي قرب وز اندوه دوري
گه از وصل، و گاه از جدايي بميرم
چراغم، که بي روغنم مرگ باشد
و گر روغنم در فزايي، بميرم
تو دام مني، من ترا طرفه مرغم
که گر از تو يابم رهايي، بميرم
برافراخت روي تو، از حسن شمعي
نمي خواست کاز بي ضيايي بميرم
زدم بر سر شمع خود را و گفتم
چو پروانه در روشنايي بميرم
ترا برگ من ني واگه نه اي زآن
که من بي گل از بينوايي بميرم
طبيبي چو تو، بر سر من نشسته
نشايد که از بي دوايي بميرم
چو گربه درين خانه، گر ره نيابم
چو سگ بر درش، از گدايي بميرم
در آن بارگه، گر بخدمت نشايم
برين در، به مدحت سرايي بميرم
چو مجنون اگر وصف ليلي نيابم
سزد گر به ليلي ستايي، بميرم
مرا گر زوصل، آن ميسر نگردد
که در مسند پادشايي بميرم
نه بيگانه ام همچو سيف، اين مرا بس
که با دولت آشنايي بميرم
***
از عشق دل افروزم چون شمع همي سوزم
چون شمع همي سوزم از عشق دل افروزم
از گريه و سوز من، او فارغ و من هر شب
چون شمع زهجر او مي گريم و مي سوزم
در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعي
بي روي چو خورشيدت چون شب گذرد روزم
در عشق که مردم را از پوست برون آرد
از شوق شود پاره، هر جامه که بردوزم
هر چند فقيرم من، گر دوست مرا باشد
چون گنج غني باشم، گر مال بيندوزم
دانش نکند ياري، در خدمت او کس را
من خدمت او کردن از عشق وي آموزم
چون سيف اگر باشم در صحبت آن شيرين
خسرو نزند پنجه، با دولت پيروزم
***
در عشق دوست از سر جان نيز بگذريم
در يک نفس، زهر دو جهان، نيز بگذريم
مالي کزو فقير و غني را توانگريست
درويش وار، از سر آن، نيز بگذريم
گر دل چو ديگران، نگراني کند به غير
در حال ازين دل نگران، نيز بگذريم
قومي نشسته اند براي جنان و حور
برخيز، تا زحور و جنان، نيز بگذريم
از لامکان گذشتن، اگر چه نه کار ماست
گر لامدد کند، زمکان نيز بگذريم
هر چند، از مکان، به زماني توان گذشت
وقتي بود، که ما ز زمان، نيز بگذريم
اين عقل و بخت، از پي دنيا بود بکار
از عقل پير و بخت جوان، نيز بگذريم
باشد که باز همت ما، پر برآورد
تا زين شکارگاه سگان، نيز بگذريم
بيچاره سيف، ذوق خموشي نيافته است
تا [ما] ز نظم اين سخنان، نيز بگذريم
***
ما گداي در جانان، نه براي نانيم
دل بداديم و بجان، در طلب جانانيم
پاي ما بيخ فرو رفته، بخاک در دوست
چون درخت از چه بهر باد، سري جنبانيم
روز و شب در طلب دايره ي جمعيت
پاي برجاي، چو پرگار و بسر گردانيم
هر چه داريم و نداريم، براي دل او
جمله درباخته و هر چه جز او مي مانيم
در بهار از کرم دوست بدست آورديم
در خزان ميوه و برگي، که همي افشانيم
دوست را گفتم کاي روي تو ما را قبله
پرده بردار که عيدي تو و ما قربانيم
گفت ما را تو زخود جوي، که اندر دل تو
همچو جان در تن و در روح چو سر پنهانيم
نيک ما را بطلب، چون به زمستان خورشيد
زآنک مطلوبتر از سايه، به تابستانيم
آفتابيست به هر ذره ي ما پيوسته
که برو روز و شب از سايه ي خود ترسانيم
مه و خورشيد چه باشد که ملک را ره نيست
اندر آن اوج که ما همچو فلک گردانيم
گر دو کون آن تو باشد، به گرانتر نرخي
بفروشي تو و ما را بخري ارزانيم
چون قفايند همه مردم و ما چون روييم
چون سفالست جهان يکسرو ما ريحانيم
علم دولت ما را دو جهان در سايه است
به رعيت برسان حکم، که ما سلطانيم
سيف فرغاني اين مرتبه، درويشانراست
که تو مي گويي و ما، چاکر درويشانيم
***
هرگز گلي اندر جهان، بي خار نتوان يافتن
دلبر بسي بيني ولي دلدار نتوان يافتن
گر خلق را ياري دهي، پارت بسي باشد وليک
از خلق اگر ياري خوهي، کس يار نتوان يافتن
گر بهر خاک کوي خود، يار از تو جان خواهد بده
کآن نقدرا زين تيزتر، بازار نتوان يافتن
شکرانه ده جان گرترا، گويد سگ کوي مني
وين لطف ازو باري بود، هر بار نتوان يافتن
بي عشق، ديدن روي او، کس را ميسر کي شود
چون اهل سنت نيستي، ديدار نتوان يافتن
وز چند جان دادي بدو، کم کن طمع در وصل او
کآن نيم جو را در عوض، دينار نتوان يافتن
اي بر نکويان پادشه، چون من ترا يک نيکخوه
چون سيم و زر در خاک ره، بسيار نتوان يافتن
از بهر عشقت در زمان، لايق نديدم هيچ جان
بهر چنين در در جهان، ديوار نتوان يافتن
در وصف رويت بلبل است، آن گل که گفتي در چمن
زيباتر از رخسار من، رخسار نتوان يافتن
آن را که از خمر غمت، تلخي بکام دل رسد
شيرينتر از گفتار او، گفتار نتوان يافتن
عاشق بعالم ننگرد، در خويشتن هم ننگرد
اندررد اي عيسوي، زنار نتوان يافتن
در خوابگاه وصل تو، عاشق نخسبد هيچ شب
گر چون خروش هر سحر، بيدار نتوان يافتن
***
طريق عشق جانان چيست، در درياي خون رفتن
مدان آسان که دشوار است ره بي رهنمون رفتن
گرت همت بدون او فرو آمد برو منشين
که راه عشق نتواني به همتهاي دون رفتن
نيابي در ره مردان، مگر کز خود برون آيي
و گر همت شود مرکب، توان از خود برون رفتن
اگر انديشه ي هر کس، برون آري زدل، زآن پس
همه کس را چو انديشه، تواني در درون رفتن
به راه آنگه رود مرکب، که گيرند از وي اشکالش
زخود اشکال برگيري، نيامد زين حرون رفتن
اگر چون خاک ره خود را، به زير پاي سير آري
تواني بر هوا آنگه، چو چرخ آبگون رفتن
زبهر بار عشق او تو خود را گاو گردون کن
که بي اين نردبان، نتوان برين گردون دون رفتن
نگويم بعد ازين کز خود، چو موي از پوست بيرون آ
که اين دشوار و آسانست، اندررگ چو خون رفتن
درين حالت ميسر شد بيان سيف فرغاني
که رنج مرکب و مردست از منزل برون رفتن
***
مرد محنت نيستي با عشق دمسازي مکن
چون نداري پاي اين ره رو، به سربازي مکن
همچو چنگت گر بود پا در کنار دلبران
با لب نامحرمان چون ناي دمسازي مکن
تا بماني زنده همچون آب پابرجا مباش
تا نگردي کشته چون آتش سرافرازي مکن
اي خلاف عقل کرده هر نفس از بهر نفس
کافر اندر پهلوي تو حمله بر غازي مکن
حال تو شيشه است و سنگست آرزوها بر رهت
هان و هان تا شيشه بر سنگي نيندازي مکن
گر همي خواهي که اندر ملک باشي دوستگام
در ولايت داشتن با دشمن انبازي مکن
گر زمعني عنبري باشد ترا در جيب حال
خويشتن را هر نفس چون مشک غمازي مکن
اين به طرز شعر عطار آمد اي جان آنک گفت
عشق تيغ تيز شد با او به سربازي مکن
او چو بلبل تو چو زاغي سيف فرغاني برو
شرم داراي زاغ با بلبل هم آوازي مکن
***
بخت و اقبال خوهي، خدمت درويشان کن
پادشاهي طلبي، بندگي ايشان کن
دامن زنده دلان گير و از آن پس چو مسيح
بنفس در بدن مرده اثر چون جان کن
لشکر دل بکش و ملک سليماني را
آبدان گر نخوهي، همچو سبا ويران کن
گر تو خواهي که درين کارگه کون و فساد
آنچه گويي بکنند، آنچه بگويند، آن کن
ورتو فرمان بري از حکم تو گردن نکشد
چرخ را گر تو بگويي، که مرا فرمان کن
اي خداجوي نرو، چاکر درويشان باش
وي شکم بنده، برو بندگي سلطان کن
آب رو برد بسي را، سگ نفس از پي نان
از تو گر گوشت خوهد، سوزنش اندر نان کن
مال بگذار و درين راه، تهي دست درآي
لکن از راه زن، انديشه چو بازرگان کن
بسر وقت تو تا دست حوادث نرسد
قدم خويشتن از همره خود پنهان کن
اگرت عشق زبيماري جان صحت داد
هرکرا درد دلي هست برو، درمان کن
عشق شيرست و چو طعمه طلبد، از پي او
جگر خون شده، بر آتش دل، بريان کن
زين نمط شعر ازو خواه، که گرمست از عشق
از درختان، طمع ميوه به تابستان کن
سيف فرغاني اگر ملک ابد مي خواهي
اين چنين ملک به دست از در درويشان کن
***
مرغ دلم صيد کرد، غمزه ي چون تير او
لشکر خود عرض داد، حسن جهان گير او
باز سپيد است حسن، طعمه ي او مرغ دل
شير سياه است عشق، با همه نخجير او
عشق نماز دلست، مسجد او کوي دوست
ترک دو عالم شناس، اول تکبير او
هست وضوش آب چشم، روز جوانيش وقت
فوت شود وصل دوست، از تو به تأخير او
عشق چو صبح است [و] ديد، روي چو خورشيد دوست
بر دل هر کس که تافت نور تباشير او
خمر الهيست عشق، ساقي او دست فضل
بي خبري از دو کون، مبداء تأثير او
عشق چو آورد حکم، از بر سلطان حسن
در تو عملها کند، حزن به تقرير او
درکش ازين سلسله، پاي دل خويش از آنک
حلقه ي اول بلاست، بر سر زنجير او
مرغ دل عاشق است، آنک چو قصدش کني
زخم خوري چون هدف، از پر بي تير او
گر تو نداني که چيست اين همه نظم بديع
دوست بحسن آيتيست، وين همه تفسير او
ورنه تو بيدار دل، حال چو من خفته را
خواب پريشان شمار، وين همه تعبير او
زمزمه ي شعر سيف، نغمه ي داوديست
نفخه ي صور دلست صوت مزامير او
***
بديدم بر در ديار ايستاده
چو من بودند بسيار ايستاده
به سوز سينه و آب ديده چون شمع
به شب در خدمت يار ايستاده
بر آن نقطه که در مرکز نگنجد
به سر مانند پرگار ايستاده
به گرد دوست سربازان عاشق
چو گرداگرد [گل] خار ايستاده
زمين وار ار چه بنشيند از سير
نباشند آسمان وار ايستاده
نشسته چنگ بر زانوي مطرب
زبهر ناله اوتار ايستاده
از آن آرام جان يک درد دل را
بجان چندين خريدار ايستاده
محبت کار صعبست و جز ايشان
نديدم بهر اين کار ايستاده
به صحراي قيامت در توان ديد
همه مردم بيکبار ايستاده
ايا در کوي تو چون من گدايي
چو بلبل بهر گلزار ايستاده
غم عشقت چنين از پا درافگند
مرا و چون تو غمخوار ايستاده
مهاجر راز خصم انديشه نبود
بياري کردن انصار ايستاده
سر گردون بزير پاي دارد
خرم در تحت اين بار ايستاده
وراي سيف فرغاني گدايي
برين در نيست ديار ايستاده
***
توي از اهل معني بازمانده
چنين از دين، بديني بازمانده
بدين صورت که جاني نيست در وي
به دام از راه معني بازمانده
زمعني بي خبر، چون اهل صورت
چرايي اي به دعوي بازمانده
از آن دلبر که شيرينتر زجانست
چو مجنوني، ز ليلي بازمانده
ز ياراني که از تو پيش رفتند
بران، تا بگذري اي بازمانده
چو طور از نور رويش بهره دارد
چرايي از تجلي بازمانده
چوپاي همتت کندست از آني
از آن درگاه اعلي بازمانده
ميان اين چنين دجال فعلان
تو چون مريم، زعيسي بازمانده
زياران، سيف فرغاني درين ره
چو هاروني، زموسي بازمانده
***
مباد دل زهواي تو يک زمان خالي
که بي هواي تو دل تن بود زجان خالي
هماي عشق ترا هست آشيانه دلم
مباد سايه ي اين مرغ از آشيان خالي
ز روي تو زمين تا به آسمان پرنور
زمثل تو زمکان تا بلامکان خالي
خيال روي توم در دلست پيوسته
زمهر و ماه کجا باشد آسمان خالي
دلم زمعني عشقت تهي نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم زجان خالي
شراب عشق ترا عيب چيست تلخي هجر
نواله ي تو نباشد زاستخوان خالي
رسيد عشق و زاغيار گشت صافي دل
پيمبر آمد و شد کعبه از بتان خالي
چه مرغ سير زذکر تو و حکايت غير
هميشه حوصله پر دارم و دهان خالي
صفير مرغ دلم ذکر تست در همه حال
چو ماهي ارچه بود کامم از زبان خالي
غم تو و دل من، همچو جان و تن شده اند
که مي بميرد اگر باشد اين از آن خالي
مرا که دل زهواي تو پر شده است، چه غم
اگر بميرم و از من، شود جهان خالي
چو لوح عشق تو محفوظ جان من گردد
مرا قلم نبود زآن پس از بنان خالي
بعاشقان تو دنيا خوش است و بي انسان
چو دوزخ است که هست از بهشتيان خالي
بر آستان تو مانده است سيف فرغاني
در تو نيست چو بازار از سگان خالي
***
ايا بدور تو از مثل تو، جهان خالي
کدام دور زتو بود، يک زمان خالي
تو در ميان نه و ذکر تو در ميان همه
تو در مکان نه و نبود زتو مکان خالي
زبان که نيست به ذکر تو در دهان گردان
ببرمش که ازو به بود دهان خالي
دلم زمعني عشقت تهي نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم زجان خالي
گداخت بر تن من گوشت همچو پيه از آنک
زمغز مهر توم نيست استخوان خالي
رهي بکوي تو چون درنيايد و نرود
وليک [از] او نبود هرگز آستان خالي
زچنگ عشق تو همچون رباب مي نالم
چو دم هيش نباشد ني از فغان خالي
در آن زمان که زهستي خويش پر بودم
نبود همتم از قيد اين و آن خالي
از آفتاب رخت ذره ذره کم گشتم
شود بروز ز استاره آسمان خالي
هماي عشق تو پرواز کرد گرد جهان
نديد درخور خود هيچ آشيان خالي
تو وصف خويش همي گو، کي سيف فرغانيست
بسان صورت ديوار از زبان خالي