• شاطر عباس صبوحی

وی درسال 1275درشهرقم متولدشدنام پدرش محمد علی بود ازجزئیات زندگی او اطلاع دقیقی دردست نیست وقدرمسلم آن است که وی عارفی وارسته بوده وفاتش درسال 1315درتهران اتفاق افتاد

***

غزلیات

گل شکفت و آن گل رخسار یاد آمد مرا

سرو دیدم آن قد و رفتار یاد آمد مرا

صبح دیدم طره ی شبنم بروی برگ گل

زان لب و دندان گوهر بار یاد آمد مرا

چون بطرف گلستان آمد سحر باد صبا

از نسیم روحبخش یار یاد آمد مرا

روی گل دیدم گریبان چاک کردم غنچه را

هر زمان کان سرو خوشرفتار یاد آید مرا

شب صبوحی پیش اهل دل زهامون میگذشت

زآن دل دیوانه ی افگار یاد آید مرا

***

پدر خواهد ببرد زلفکان چون کمندش را

پسر حیران که چون سازد گرفتاران بندش را

کند کوتاه دست از زلف و از لعل شکر خندش

نداند کاین دو هندو پاسبانانند قندش را

سپندش خال و دودش زلف و آتش پرتو رویش

عبث بی دود میخواهی بر این آتش سپندش را

نکرده هیچ ابرو خم به قطع زلف میماند

کماندار می که داد از دست ار پیچان کمندش را

صبوحی آنقدر نگذاشت آن زلف تا برجا

که گیری یک شب و بوسی دو لعل نوشخندش را

***

تا به قید غمش آورد خداداد مرا

آنچه می خواستم از بخت خداداد مرا

رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم

چشم دارم که خرابی کند آباد مرا

نتوانم ز خدا داد بگیرم دادم

کاش گیرد ز خداداد خدا داد مرا

گر دلش سخت تر از سنگ بود نرم شود

بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا

من که تا صبح دعا گوی تو هستم همه شب

چه شود گر تو بدشنام کنی یاد مرا

غم ندارم که ببند تو گرفتار شدم

غمم آنست که ترسم کنی آزاد مرا

***

اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را

شمارم مو بمو شرح غم شبهای تارم را

برای جان سپردن کوی جانان آرزو دارم

که شاید با دو سیل او برد خاک مزارم را

ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن

بباغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را

بگرد عارضش چون سبز شد خط من بدل گفتم

سیه بین روزگارم را خزان بنگر بهارم را

تمنا داشتم عین وصالش در شب هجران

صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را

بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان

که از شفقت بدست آرد دل امیدوارم را

مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن

مگر وصل تو سازد چاره درد انتظارم را

چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت

بگوئید ای برادر آن بت ناز سازگارم را

صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر

میان عاشقان افزوده قدر و اعتبارم را

***

ایا صیاد رحمی کن مرنجان نیم جانم را

بکن بال و پرم اما مسوزان استخوانم را

اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من

دگر از باغ بیرون شو مسوزان آشیانم را

به گردن بسته ای چون رشته ی برپای زنجیرم

مروت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را

به پیرامون گل از بس خلیده خار در پایم

شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را

در این کنج قفس دور از گلستان سوختم مردم

خبر کن ای صبا از حال زارم باغبانم را

ز تنهائی دلم خون شد خدا را محرم رازی

که بنویسم بسوی دوستانم داستانم را

من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم

که دیدم تازه با گرگ الفتی باشد شبانم را

اسیرم ساخت در دست قضا و پنجه ی دشمن

دچار خواب غفلت کرد از اول پاسبانم را

***

تا پریشان به رخ آن زلف سمن ساست تو را

جمع اسباب پریشانی دلهاست تو را

دست بردی به رخ از شرم و حریفان گفتند

که تو موسائی و عزم ید بیضاست تو را

همچو ترسا بچگان عود و صلیب افکندی

یا حمایل زد و سو زلف چلیپاست تو را

قبله ی خلق بود گوشه ی ابروی تو زان

کعبه و میکده و دیر و کلیساست تو را

سرو را با تو چه نسبت مه نو را چه نشان

قامتی معتدل و طلعت زیباست تو را

سر کوی تو بود محشر خونین کفنان

خود به بام آی اگر میل تماشاست تو را

بتولات صبوحی به دو عالم زده پای

با چنین دوست بگو از چه تبرا است تو را

***

نیست او را سر موئی سر سودائی ما

کار شد سخت مگر بخت کند یاری ما

تا بآهوی ختن نسبت چشمت دادند

شهره گردید بهر شهر خطا کاری ما

گر بدادیم بهای دهنت نقد روان

سود بردیم که شد هیچ خریداری ما

همه شب تا بسحر از غم رویت شادیم

بامیدی که بیائی تو به غمخواری ما

چند آزار دل ما دهی ای راحت جان

راحت جان مگرت هست دلازاری ما

تو که چون سرو ز آسیب خزان آزادی

چه غمی باشدت از حال گرفتاری ما

چشم فتان تو را دوش بدیدم در خواب

ای بسا فتنه که برخاست ز بیداری ما

***

چه خونبها به از این کشتگان کوی ترا

که بنگرند بمحشر دوباره روی ترا

تمام گمشدگان ره تو ایم و کنیم

بهر طریق که باشیم جستجوی ترا

دم مسیح که گویند رو چهرور بود

یقینم آنکه بلب داشت گفتگوی ترا

ز غصه چون پر کاهی شود ز قصه من

اگر بکوه دهم شرح آرزوی ترا

سبوکشان محبت کشند دوش بدوش

اگر گناه دو عالم بود سبوی ترا

بخود مناز و مخند اینقدر بگریه ی من

که آب چشم من افزوده آبروی ترا

ز آب دیده صبوحی وضو مساز که خون

مضاف باشد و باطل کند وضوی ترا

***

مکن دریغ ز من ساقیا شراب امشب

از آن که ز آتش خود گشته ام کباب امشب

ز بس که شعله زند در دل من آتش شوق

ز آتش دل خویشم در التهاب امشب

بخواب دیده ام آن چشم نیمخوابش دوش

گمان مبر که رود دیده ام بخواب امشب

ز دست نرگس مستش برفت دل از کف

نگر بحال دلم از ره ثواب امشب

شد آنکه باده ی پنهان کشیدمی همه عمر

بده ببانگ نی و نغمه ی رباب امشب

زبسکه نقش مخالف ز دوستان دیدم

بر آن شدم که زنم نقش خود بر آب امشب

شود خراب چو این خانه لا جرم روزی

ز سیل باده بهل تا شود خراب امشب

دلم که داشت قرار اندر آن دو زلف چو شب

بود چو گوی بچوگان در اضطراب امشب

صبوحی دل مده از دست و محکمش می دار

که چشم یار بود بر سر عتاب امشب

***

صبر و قرارم دگر بیک نظر امشب

از تن و جانم ربود شوخ شکر لب

کاکل مشکین بدوش اوست نه بالله

هشته به سر آن نگار عنبر اشهب

موی پریشش به عین طرفه کمندیست

یا که ز مه واژگون شده است دو عقرب

بر جهد از گوی عاج صفه سیمش

زان صنم گلعذار سینه و غبغب

دوش بدم من غریق بحر تفکر

خواب مرا در ربود در وسط شب

دیدمش آن یار بیوفا و ترش خو

آمد و بنشست و تکیه داد به معضب

گفت ز هجران من تو چند بسوزی

بحر شود بعد از این ز وصل معذب

گفتمش آخر دو بوسه ای تو عطا کن

زخم دلم را بنه دوای مجرب

شوق جمال بتان به جهد صبوحی

گر بنماید دو صد کتاب بمکتب

***

تا چند پیش ناز تو باید نیاز کرد

بر ناز خود بناز که نازت کشیدنی است

چشمت نظر ز لطف به عاشق نمی کند

چون آهوی ختائی کارش رمیدنی است

از شربت زلال لبت کام دل برآر

سرچشمه ی حیات زلالت چشیدنی است

خوشدل مرا نمای بدشنامت ای حبیب

چون حرف تلخ از لب شیرین شنیدنی است

بر نقد جان دو بوسه ز لعل تو خواستم

گر چه گرانبهاست و لیکن خریدنی است

مانع مشو ز لعل لبت بوسه خواستم

هر شکرین لبی نمکین شد چشیدنی است

جز من هر آنکه دست صبوحی بتو فکند

قطعش نما زودش که دستش بریدنی است

***

عشقت آتش بدل کس نزند تا دل ماست

کی به مسجد سزد آن شمع که بر خانه رواست

به وفائی که نداری قم ای ماه جبین

هر جفائی که کنی در دل من عین وفاست

اگر از ریختن خون منت خرسندی است

این نه خونست بیادست بر آن زن که حناست

سر زلف تو چنین مشک تر آورده به شهر

ای حریفان ز ختن مشک نخواهید خطاست

من گرفتار سیه چرده ی شوخی شده ام

که بمن دشمن و با مردم بیگانه صفاست

یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد

گو به یعقوب که فرزند تو در خانه ی ماست

روزی آیم به سر کوی تو و جان بدهم

تا بگویند که این کشته ی آن ماه لقاست

زود باشد که سراغ من دل گمشده را

از همه شهر بگیرند صبوحی به کجاست

***

توتیای دیده ی عشاق خاک پای تست

عارفان را نقل مجلس نقل شکرخای تست

ما بتو محتاج و مستظهر تو از ما بی نیاز

مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست

هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد

برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست

سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست

قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست

هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد

یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست

آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم

یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست

دست من بر دامن تو چشم من بر راه تو

خون من بر گردن تو گوش من بر رای تست

هم دل و هم جان ما هر یک صبوحی زان تو

بر سر و بر چشم ما هر جا نشینی جای تست

شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان

شاهکار آفرینش خلقت زیبای تست

مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام

گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست

هم لطافت هم صباحت هم ملاحت هم جمال

جمله ی این چار در هر عضوی از اعضای تست

هم ید بیضای موسی هم دم گرم مسیح

از لب لعل نگارین و رخ زیبای تست

***

عشقش آمد دامن جانم گرفت

شحنه ی شوقم گریبانم گرفت

عشوه ای فرمود چشم کافرش

زاهد دین گشت و ایمانم گرفت

رشته ای در کف ز زلف سرکشش

گر چه مشکل آمد آسانم گرفت

آفتابی گشت تابان در مهش

تحت و فوق و کاخ و ایوانم گرفت

از شرار آه و برق سینه سوز

آتشی در خرمن جانم گرفت

بس ز گلها بی وفائی دیده ام

خیمه ی گل از گلستانم گرفت

چون صبوحی عاقبت لعل لبت

در میان آب حیوانم گرفت

***

سرخ و بیجاده رخ و تازه لب از باده و مست

رفته از غایت مستی گل بادام از دست

مترشح خد و موزون قد و میگون لب و مست

جامه گلنار و کمر زرکش و ساغر در دست

طره اش شعبده باز و نگهش شهر آشوب

چشم بیمار و دو ابروی بیمار پرست

سر زلفش که بتحریک صبا رقصی داشت

هر قدم طبله ی مشکی بسر توده شکست

دیر گاه از می هوش آمد و بیمارم دید

گفت افسوس که بر دیده ره خوابت هست

گفتم از دست خیال تو بخندید و بگفت

کامشب آیا هوس وصل نگارینت هست

جستم از جای بصد شوق که آری آری

ای مبارک شب آنکس ز هجر تو برست

سر و قدش بخرام آمد و با صد شفقت

بر سر کهنه لحافی که مرا بود نشست

کرد تا وقت صباحم به صبوحی مشغول

ز اختلاط و معشوق شدم بیخود و مست

***

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لبت

آری افطار رطب در رمضان مستحبست

روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه

بخورد روزه ی خود را بگمانش که شبست

زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

این عجب نقطه ی خال تو ببالای لبت

یارب این نقطه ی لب را که ببالا بنهاد

نقطه هر جا غلط افتاد مکیدن ادبست

شحنه اندر عقب است و من از آن میترسم

که لب لعل تو آلوده بمارالعنب است

پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ

که دمادم لب من بر لب بنت العنب است

منعم از عشق کند زاهد و آگه نبود

شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است

گفتمش ای بت من بوسه بده جان بستان

گفت رو کاین سخن تو نه بشرط ادب است

عشق آنست که از روی حقیقت باشد

هر کرا عشق مجازیست حمال الحطب است

گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد

سودن چهره به خاک سر کویش ادب است

***

درین زمانه نه یاری نه غمگساری هست

غریب کشور حسنیم روزگاری هست

ز شوخ چشمی و طنازی و جفاجوئی

بدامن مژه ام اشک بیقراری هست

شکست خار کهن آشیان گلزارم

همی شنیده ام از بلبلان بهاری هست

ز ابر دست تو منت نمی کشم ساقی

اگر قدح ندهی چشم میگساری هست

شب وصال صبوحی ز بخت تیره ی خویش

خبر نداشت ز پی شام انتظاری هست

***

بر سر مژگان یار من مزن انگشت

آدم عاقل به نیشتر نزند مشت

پرده چو باد صبا ز روی تو برداشت

ریخت بخاک آبروی آتش زردشت

پیش لبت جان سپردم و به که گویم

بر لب آب حیات تشنگیم کشت

پشت مرا گر غمت شکست عجب نیست

بار فراق تو کوه را شکند پشت

خون مرا چشم جادوی تو نمی ریخت

از پی قتلم لبت بشیر زد انگشت

مغبچگان پای از نشاط بکوبید

دختر رز می رود به حجله چرخشت

کافر و مؤمن چو روی خوب تو بینند

آن به کلیسا و این به کعبه کند پشت

دشمن اگر میکشد بدوست توان گفت

با که توان گفت این که دوست مرا کشت

آب حیاتش تراود از بن ناخن

آنکه لبت را نشان دهد بسر انگشت

کام صبوحی نبرد از لب لعلت

تا که بخون جگر چو غنچه نیاغشت

***

خواب دیدم که همی خون ز کنارم میرفت

رفت تعبیر که از قلب فگارم می رفت

بهوای سر زلفین خم اندر خم او

از کف صبر و وفا رشته ی تارم میرفت

شام هجران تو از اول شب تا به سحر

خون دل متصل از دیده قرارم میرفت

دوش میرفت چو جان از برم و از پی او

تاب و آرام دل و قلب فگارم می رفت

تا دم صبح مرا از اثر فکر و خیال

چون حوادث سرشب تا بشمارم میرفت

انکه در زندگیم پا بسر من ننهاد

کاش میمردم و از خاک مزارم میرفت

گر صبوحی مرا قدرت تقریر نبود

از سر کلک همی مشک تتارم میرفت

***

رفت دلم همچو گوی در خم چوگان دوست

وه که ز من بر گرفت رفت بقربان دوست

نی متصور مراست خوبتر از صورتش

ماه برآرد اگر سر زگریبان دوست

بر سر سودای دوست گر برود سر ز دست

پای نخواهم کشید از سر میدان دوست

گر همه عالم شوند دشمن جان و تنش

دوست رها کی کند دست ز دامان دوست

پر شده پیمانه ام گر چه خون جگر

بالله اگر بشکنم ساغر پیمان دوست

من نه بخود گشته ام فتنه آن روی و مو

فتنه جان و دلست نرگس فتان دوست

گر بعلاج دلم آمده ای ای طبیب

درد دلم را بجوی چاره ز درمان دوست

***

تا مرا عشق تو ای خسرو خوبان به سر است

پند هفتاد و دو ملت ببرم بی اثر است

نه من اندر طلبت بر در دیر و حرمم

هر که جویای جمال تو بود در بدر است

مینماید که تو از خیل پریزادانی

کی باین دلبری و حسن و لطافت بشر است

واعظ از عشق رخت منع من زار کند

گر چه پندش پدرانه است دلی بی ثمر است

دل مبندید باوضاع جهان هیچ که من

آزمودم همه اوضاع جهان بی ثمر است

عاشق کوی تو از تیغ نگرداند روی

تیغ ابروی تو را جان صبوحی سپر است

***

دلی که در خم آن زلف شانه میطلبد

چو طایریست که شب آشیانه میطلبد

ز شوق خال تو دل میطپد در آن خم زلف

حریص بین که بدام است و دانه میطلبد

دلم به خانه خرابی خویش میگرید

چو بهر زلف تو مشاطه شانه میطلبد

ز بهر کشتنم این بس که دوستارویم

دگر چرا پی قتلم بهانه میطلبد

چو مفلسی است که خواهد ز ممسکی نعمت

کسی که راحتی از این زمانه میطلبد

هزار مرتبه بستی به روی من درو باز

دلم گشایش از این آشیانه میطلبد

***

جلوه ی روی تو آفتاب ندارد

نشئه ی ماء تو را شراب ندارد

طره مده پیچ و تاب باز کن از هم

غالیه آنقدر پیچ و تاب ندارد

زلف تو بروی تو بود عجبی نیست

هر بچه ای ز آتش اجتناب ندارد

ما همه دیوانه ی توئیم که مجنون

روز جزا پرسش و حساب ندارد

پیر و جوان عاشق جمال تو هستند

عشق تخصص به شیخ و شاب ندارد

عاشقی آموز از جمال نکویان

عشق بتان دفتر و کتاب ندارد

عشق تو دل برد یک نظاره که کردم

عشق مگر شور و انقلاب ندارد

***

دیده در هجر تو شرمنده ی احسانم کرد

بسکه شبها گهر اشک بدامانم کرد

عاشقان دوش ز گیسوی تو دیوانه شدند

حال آشفته ی آن جمع پریشانم کرد

تا که ویران شدم آمد به کفم گنج مراد

خانه ی سیل غم آباد که ویرانم کرد

شمه ای از گل روی تو به بلبل گفتم

آن تنک حوصله رسوای گلستانم کرد

داستان شب هجران تو گفتم با شمع

آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد

***

دلبر بمن رسید و جفا را بهانه کرد

افکند سر بزیر و حیا را بهانه کرد

آمد ببزم و دید من تیره روز را

ننشست و رفت تنگی جا را بهانه کرد

رفتم بمسجد از پی نظاره ی رخش

بر رو گرفت دست و دعا را بهانه کرد

آغشته بود پنچه اش از خون عاشقان

بسته بدست خویش حنا را بهانه کرد

خوش میگذشت دوش صبوحی بکوی او

بر جا نشست و شستن پا را بهانه کرد

***

بی شاهد و شمع و شکر و می چه توان کرد

بی بربط و طنبور و دف و نی چه توان کرد

سر کرد قدم در طلب او بره عشق

این مرحله را گر نکنم طی چه توان کرد

امروز که از حاصل عشقت نزدم دم

فردا بتو گوید که کجا هی چه توان کرد

ای نخل خرامان برسی در ثمر آئی

باشد که بیاید ز قفا، دی چه توان کرد

با آن بت طناز در این شهر صبوحی

تا آنکه نسازی سفر از ری چه توان کرد

***

تا صبا شانه بر آن زلف خم اندر خم زد

آشیان دل صد سلسله  رابر هم زد

تابش حسن تو در کعبه و بتخانه فتاد

آتش عشق تو بر محرم و نامحرم زد

تو صنم قبله ی صاحبنظرانی امروز

که ز نخدان تو آتش به چه زمزم زد

حال دلسوخته ی عشق کسی میداند

که بدل زخم تو را در عوض مرهم زد

خجلت و شرم بحدیست که در مجلس دوست

آستین هم نتوان بر مژه ی پر نم زد

***

حلقه حلقه ی زلفش تا ز باد لرزان شد

باد شد عبیرافشان نرخ مشک ارزان شد

هم ز گردش چشمش حال ما دگرگون شد

هم ز حلقه زلفش جمع ما پریشان شد

مشکل مرا ای دل بود نقطه ای موهوم

چون دهان او دیدم مشکل من آسان شد

شیخ شد به کیش عشق دین خود بداد از دست

گمرهی بره آمد کافری مسلمان شد

زلف را برخ افشان کرد و صبح ما تاریک

کفر را تماشا کن کو حجاب ایمان شد

از غم فراق او حال دل اگر پرسی

چشمه بود دریا گشت قطره بود عمان شد

***

نه تنها بنده ی بالای موزونت صنوبر شد

علم شد سرو و بان شد نیشکر شد نخل نوبر شد

نه تنها گل ز نرمی شرمگین شد پیش اندر مست

کتان شد پرنیان شد حله شد دریای اخضر شد

نه تنها شور بر پا شد که دوش از بزم ما رفتی

بلا شد فتنه شد آشوب شد غوغای محشر شد

نه تنها یاسمن شد سخره ی سیمین بنا گوشت

سمن شد نسترن شد لاله شد نسرین صد پر شد

نه تنها مدعی شد کامران از زلف پر چینت

صبا شد شانه شد مشاطه شد عنبر چه زر شد

نه تنها شد صبوحی از غم هجران تو محزون

فغان شد ناله شد خونین جگر شد دیده ی تر شد

***

گرهی از خم آن زلف چلیپا وا شد

هر کجا بود دل گمشده ه ای پیدا شد

گر به آهوی ختا نسبت چشمت دادیم

گنه از جانب او نیست خطا از ما شد

گندم خال تو در خلد ره آدم زد

زلف شیطان صفتست راهزن حوا شد

ترک چشمان تو مستند و دو شمشیر بدست

از دو بد مست یکی شهر پر از غوغا شد

سخن از لعل تو هر جا که روم می شنوم

این چه سریست که در دوره ما پیدا شد

یا رب این خرمن گل چیست که از نکهت او

آتشی حاصل جانسوز من شیدا شد

ار نی گفت دلم بهر تماشای رخش

لن ترانی بجواب از دو لبش گویا شد

بی سبب رهزن میخانه صبوحی گشته

رهزن دین و دلم آن صنم ترسا شد

***

شام هجران مرا صبح نمایان آمد

محنت آخر شد و اندوه بپایان آمد

نفس باد صبا باز مسیحائی کرد

مگر از زلف خم اندر خم جانان آمد

شکر ایزد که دگر بار بکوری رقیب

دلبرم شاد رخ و خرم و خندان آمد

عجبی نیست گرم از کرم پیر مغان

رنج راحت شد و هم درد بدرمان آمد

گر چه بسیار کشیدی ستم زهر فراق

دلبر شاد به بزمت شکرستان آمد

ساقیا ساغر لبریز از آن باده بده

که از خمخانه ی حق هدیه بمستان آمد

مطرب آغاز کن آن نغمه داودیرا

که از الحان خوشش جان بسلیمان آمد

مژده ای صدرنشینان صف میکده باز

که صبوحی ز حرم مست و غزلخوان آمد

***

دلبرم گر به تبسم رخ خود باز کند

کی مسیحا بجهان دعوی اعجاز کند

دین و دل هر دو بیکبار بتاراج برد

در صف سیمبران گر سخن آغاز کند

رونق مهر و قمر افکند از اوج فلک

زلف شبگون رخ مهر و اگر ابراز کند

ببرد صبر و شکیبم اگر آن لعبت ناز

بهر صید دل من حمله چنان باز کند

خلخ و تبت و چین است مگر منظر او

کاین چنین دلبری و عشوه طناز کند

بیکی جو نخرم سلطنت ملک جهان

بت غارتگر من گر هوس ناز کند

وصل دلدار صبوحی نتوان شد حاصل

هر زمان هجر تو را شعبده ای ساز کند

***

ای خوش آنانکه قدم بر در میخانه زدند

بوسه دادند لب ساقی و پیمانه زدند

بحقارت منگر باده کشان را کاین قوم

پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند

خون من باد حلال لب شیرین دهنان

که بکار دل من خنده ی مستانه زدند

جانم آمد بلب امروز مگر یاران دوش

قدح باده بیاد لب جانانه زدند

مردم از حسرت جمعی که از آن حلقه ی زلف

سر زنجیر بپای من دیوانه زدند

عاقبت یک تن از آن قوم نیامد بکنار

که بدریای غمت از پی دردانه زدند

بنده ی حضرت شاهی شدم از دولت عشق

که گدایان درش افسر شاهانه زدند

هیچ کس در حرمش راه ندارد کاین جا

دست محرومی بر محرم و بیگانه زدند

گر که کاشانه ی دل خاص غم مهر تو نیست

پس چرا مهر تو را بر در اینخانه زدند

دل گمگشته ی ما را نبود هیچ نشان

مو بمو هر چه سر زلف ترا شانه زدند

آخر از پیرهن چاک صبوحی سر زد

آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند

***

ترک من چون حلقه ی مشکین کاکل بشکند

لاله را دل خون کند بازار سنبل بشکند

در خرامان سرو گلنارش کند میل چمن

سرو را از پا در اندازد دل گل بشکند

تا هلال ابروی جانان ز چشمم دور شد

اندرین ره سیلها باشد که صد پل بشکند

چون نسیم صبحگاهی پرده گل بردرد

خار غم اندر دل مجروح بلبل بشکند

ای صبوحی سرو حدت را ز دست خود مده

تا خیال زهد و تقوی را توکل بشکند

***

یاد از آن روزی که کس را ره در این محضر نبود

ما و دل بودیم و غیر از ما کس دیگر نبود

آشنا با لعل جانبخش تو هر شب تا سحر

وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود

زلف جادویش چنین جادوگری بر سر نداشت

چشم هندویش چنین طرار و وحشیگر نبود

جز زبان شانه و دست من و باد صبا

دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود

چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی

داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود

دوش در مستی بعزم کشتنم برخاست لیک

مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود

قصه ها از بیوفائیها صبوحی تا ابد

بر زبانها رانده شد لیکن مرا باور نبود

***

سالها قد تو را خامه تقدیر کشید

قامتت بود قیامت که چنین دیر کشید

خواست رخسار تو با زلف  گره گیر کشد

فکرها کرد که باید بچه تدبیر کشید

مدتی چند بپیچید بخود و اخر کار

ماه را از فلک آورد و بزنجیر کشید

جای ابروی تو نقاش پس از آهوی چشمم

تا ببازیچه نگیرند دم شیر کشید

بعد چشم تو مصور چو بابرو پرداخت

شد چنان مست که بر روی تو شمشیر کشید

دل اسیر مژه ات از عدم آمد بوجود

همچو صیدی که مصور بدم شیر کشید

پیش تشریف رسای کرم دوست ازل

منت از کوتهی خامه ی تقدیر کشید

لاغری بین که در اندیشه نقشم نقاش

آنقدر ماند که تصویر مرا پیر کشید

گر خرابم کنی ای عشق چنان کن باری

که نشاید دگرم منت تعمیر کشید

نتوان بهر علاج دل دیوانه ی ما

از سر زلف بدوش این همه زنجیر کشید

***

آنکه رخسار تو با زلف گره گیر کشید

فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید

مدتی چند بپیچید بخود آخر کار

ماه را از فلک آورد بزنجیر کشید

خامه میخواست که مژگان ترا بردارد

راست بر سینه ی عشاق تو صد تیر کشید

چون بیاراست بدان حسن دلاویز ترا

قلم اندر کف نقاش تو تکبیر کشید

گردش خامه تقدیر غرض نقش تو بود

کز ازل تا به ابد این همه تأخیر کشید

دیده از ثابت و سیار چه شبها که گشود

کانتظار تو بسی این فلک پیر کشید

***

پرده تا باد صبا از رخ جانانه کشید

پیش رویم همه جا نقش پریخانه کشید

ماجرائیکه کشید از سر زلفش دل من

میتوان گفت که از سلسله دیوانه کشید

میل بر باده و پیمانه و ساقی نکند

هر که با یاد لب لعل تو پیمانه کشید

دل جمعیت پریشان و ندانم امشب

که سر زلف دلارام ترا شانه کشید؟

شعله ی شمع شرر بر پر پروانه بزد

آتش عشق شرر بر من دیوانه کشید

رشک آتشکده شد سینه ی بی کینه ی من

آتش عشق تو بس شعله در این خانه کشید

مژده بردند بر پیر مغان مغبچگان

که صبوحی ز حرم رخت بمیخانه کشید

***

بگوشم مژده ای آمد که امشب یار میآید

ببالین سرم آن سرو خوشرفتار میآید

کبوتروار دل پر میزند در مجمر حسنش

چنان تسکین دهم کان آتشین رخسار میآید

همی در انتظارم کی شود یارم ز در داخل

بمهمانی برم با حشمت بسیار می آید

فضای اینجهان از عطر و گل پر گشته و گویا

نگار من همی با زلف عنبر بار میآید

مشو غمگین صبوحی گر دلت رفتست از دستت

چرا؟ گرمی رود دل از کفت دلدار میآید

***

گر ز درم آن مه دو هفته در آید

بخت جوان وقت پیریم بسرآید

گر بر غلمان برند صفحه ی رویش

حور بهشتی چو دیو در نظر آید

پای اگر می نهی بدیده ی من نه

سرو خوشست از کنار جوی برآید

تلخ مگو رخ ترش مکن که ازان لب

هر چه بگوئی تو تلخ چون شکر آید

در سفر عشق نیست غیر خطر هیچ

خوش بودم هر چه زین سفر بسر آید

می کشیم گه بسوی کعبه و گه دیر

چند صبوحی پس تو در بدر آید

***

کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار خوار

در ده عشق تو اندر کوچه و بازار زار

در جهان عیشی ندارم بیرخت ایدوست دوست

جز تو در عالم نخواهم ای بت عیار یار

از دهانت کار گشته بر من دلتنگ تنگ

با لب لعل تو دارد این دل افگار کار

هر چه میخواهی بکن با من تو ای طناز ناز

گر دهی یکبوسه ام زان لعل شکر بار بار

ساقیا زان آتشین می ساغری لبریز کن

تا به مستی افکنم در رشته ی زنار نار

مطربا بزم سماعست و بزن بر چنگ چنگ

چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار دار

ای صبوحی شعر تر آرد بهر مدهوش هوش

خاصه مدهوشی که گویا دارد از اشعار عار

***

شوم من گر چه صید غرقه در خون گشته ترکش

ندانم ترک او هر کس که بتواند کند ترکش

کشیدی ناز چشمش ایدل آخر ریخت خونت را

بگفتم بارها من با تو ناز مست کمتر کش

بجائی پا نهاده ست او که خورشید جهان آرا

اگر خواهد تماشایش، بیفتد تاج از ترکش

مصور از چه رو وامانده ی از قدر و رخسارش

رخش از ماه نیکوتر قدش از سرو برترکش

ز یک تیر نگه از پا در آرد صد چو رستم را

در آرد آن کمان ابرو اگر یک تیر از ترکش

نداده تا زغم گردون دون بر باد خاکت را

ز آب و خاک تا دانی صبوحی آتش ترکش

***

چنان سدی ز چین بسته است آنزلفین گیسویش

که یأجوج نگه را نیست ره در کشور رویش

نگردد تا سپاه خط تمامی جمع ممکن نیست

خلاص اسکندر دل از عقابین دو ابرویش

رخش گوئی بهشت است و دهان کوثر قدش طوبی

دو صد حور و دو صد غلمان همیشه مات در کویش

و یا رویش بهار است و جبین چون لاله حمرا

قدش سرو و دو چشمش نرگس و سنبل بود مویش

اگر گویم که شیرین است یا لیلی روا باشد

که صد فرهاد و مجنون چشم دل دارند بر مویش

اگر طعنه زند بر ماه و خور نبود عجب زانرو

که باشد هر دو تصویر دو چشم مست جادویش

صبوحی خاک بر سر کن ز چشمان آب خون جاری

که عشق آتش بود دلبر بیادت می جهد خویش

***

ای خواجه چشم من همه سوی خط است و خال

تو در خیال مال و در اندیشه ی منال

من معترف که باده حرامست میخورم

ای شیخ مال وقف چسان بر تو شد حلال؟

جستی نشان او که مبادا نشان او

هر جا بر افکند صنمی پرده از جمال

در گوش بود حرف فراقم فسانه ای

غافل زبازی فلک و مکر بدسگال

هر درد را دوائی و هر خار را گلی است

ایدل خموش باش دمی آنقدر منال

شبهاست باز دیده ام از آرزوی تو

تا از شمایل تو حکایت کند مثال

گفتی که دام و دانه دل از کجا ببین

بر روی دوست زلف و برخسار یار خال

ای باد حال زار صبوحی بگو به یار

اما نه آنقدر که ازو گیردش ملال

***

شبی بخواب زدم بوسه بر لبش بخیال

هنوز بر لب آن شوخ میزند تبخال

ز چاک پیرهن اندام نازکش ماند

چو عکس برگ گل اندر میان آب زلال

بنوش باده که اندر طریقت عشق است

چو شیر مادر خون حرامزاده حلال

صبا ز روی تو گیرم نقاب بردارد

کراست تاب تماشایت ای بدیع جمال

دو ابروان کمانش بدیدم و گفتم

یقین که اول ماه و عیان شدست هلال

نمود تا که بمن رخ ز خویشتن رفتم

نبود صبر چنینم باشتیاق جمال

اگر ببزم صبوحی شبی رسد قدمش

نثار مقدم او جان دهیم مالامال

***

ز عشق روی تو چون بلبل از گل

شکفته گرددم هر دم گل از گل

ز روی و موت دانستم ندارد

گل از سنبل جدائی سنبل از گل

دهانست و لب این یا خضر بسته

بروی چشمه ی حیوان پل از گل

گلی بر سر زده آن سرو قامت

و یا ماهی ست دارد کاکل از گل

ز بلبل، نیست این غلغل به گلشن

بود این شورش و این غلغل از گل

مرا گوئیکه چشم از او بپوشان

چگونه چشم پوشد بلبل از گل

صبوحی تا گلندامت به پهلوست

بده دل بر گل و بستان مل از گل

***

تا بوسه ای از لعل دلارام گرفتم

جانم بلبلم آمد و آرام گرفتم

منعم مکن از دیدن قد و رخ و چشمش

من انس بسرو و گل و بادام گرفتم

ساقی بر من قصه جمشید چه خوانی

جمشید منم تا که بکف جام گرفتم

بد نام مخوان زاهدم از عشق که تا من

در حلقه ی عشاق شدم نام گرفتم

سودای خوشی دوش بآن ماه نمودم

جان دادم و یک بوسه بانعام گرفتم

***

پیوسته من از شوق لب لعل تو مستم

زین ذوق که دارم خبرم نیست که هستم

در بادیه ی عشق تو تا پای نهادم

یکباره بشد دین و دل وعقل ز دستم

از بسکه نظر بر گل رخسار تو دارم

شد شهره بهر شهر که خورشید پرستم

تو مهر ز من ای بت عیار بریدی

من دل بخم طره طرار تو بستم

مطرب تو بزن ساز نوائی بدرستی

ساقی تو بده باده که من توبه شکستم

***

ترنج غبغب آن یوسف عزیز چو دیدم

چنان شدم که بجای ترنج دست بریدم

ز قهر تیغ کشیدی بسوی من بدویدی

ز من تو سر ببریدی من از تو دل نبریدم

نشست یار بمحمل گذشت قافله غافل

که هر چه من بدو دیدم به گرد او نرسیدم

مپرس حالت مجنون ز سایه پرور شهری

ز من بپرس که با سر بکوی دوست دویدم

مرا هوای پریدن نبود از طوبی

بهشت روی تو دیدم ز آشیانه پریدم

توئی که سوختیم از فراق و رحم نکردی

منم که سوختم و ساختم، نفس نکشیدم

رموز غیب که یزدان بجبرئیل نگفتی

من از گدای در کوی میفروش شنیدم

هر آنچه تخم طرب کاشتم بمزرعه دل

ز بخت بد چو صبوحی گیاه غم درویدم

***

طالب طره خم در خم جانانه شدم

عاقلان سلسله آرید که دیوانه شدم

در جهان بودنم از دوستی اوست بلی

شایق گنج بدم ساکن ویرانه شدم

خادم مسجد آدینه اگر بودم دوش

از دم پیر مغان خازن میخانه شدم

نکنم سجده بشکرانه چرا تا که چنین

فارغ از صومعه و سبحه ی صد دانه شدم

از من ایدوست مباش اینهمه بیگانه که من

آشنای تو شدم کز همه بیگانه شدم

تا چو آن شمع شب افروز باغیار توئی

ز آتش غیرت دل غیرت پروانه شدم

گر جنون دارم اگر عقل صبوحی باری

رفتم و مایل آن دلبر فرزانه شدم

***

تا در آن حلقه ی زلف تو گرفتار شدم

سوختم تا که من از عشق خبردار شدم

من چه کردم که چنین از نظرت افتادم

چاره ای کن که به لطف تو گنهکار شدم

خواب دیدم که سر زلف تو در دستم بود

بوی عطری به مشامم زد و بیدار شدم

تا در آن سلسله ی زلف تو افتادم من

بی سبب چیست که پیش نظرت خوار شدم

برو ای باد صبا بر سر کویش تو بگو

که ز مهجوری تو دست و دل از کار شدم

جان بلب آمد و راز تو نگفتم به کسی

نقد جان دادم و عشق تو خریدار شدم

***

خوش می کشد بسوی تو این عشق سرکشم

گر از جفا رقیب نسازد مشوشم

گه خال دانه می کشدم گه کمند زلف

چون صید ناتوان ز جفا در کشاکشم

از آب چشم و آتش دل بی تو هر زمان

گاهی در آب غوطه ور و گه در آتشم

گر صد رهم رقیب کشد از جفا هنوز

من با امید وصل تو با باده سر خوشم

از سیل اشک و ناله ی غم آه دردناک

سوزد درون و چهره ی از خون منقشم

نبود متاع دیگرم اندر دیار عشق

ای وای اگر مدد نکند بخت سرکشم

جانا به روی و موی عزیزت که در جهان

یکدم خیال روی تو نبود فرامشم

گفتم که ناخوشم ز غم هجر و انتظار

گفتا خموش باش صبوحی که من خوشم

***

من اگر رندم و قلاشم اگر درویشم

هر چه ام عاشق رخسار تو کافر کیشم

دست کوتاه از آن زلف درازت نکنم

گر زند عقرب جراره هزاران نیشم

خواهمت تا که شبی تنگ در آغوش کشم

چه غمم گر خطری صبح در آید پیشم

دشت آراسته از لاله رخان دوش بدوش

من بیچاره گرفتار خیال خویشم

دل ز عشق رخت ایدوست کجا بردارم

برود عمر عزیز ار بسر تشویشم

من همان شاطر عشقم که بتو شرط کنم

گر کشم دست ز دامان تو نادرویشم

***

وقت آن شد که سر خویش من از غم شکنم

آهی از دل کشم و حلقه ی ماتم شکنم

گر مراد دل من را ندهد این گردون

همه اوضاع جهان یکسره درهم شکنم

باده از کاس سفالین خورم و از مستی

بیقین جام جهان بین به سر جم شکنم

گر شود رام دمی ساقی دمی گیرم از او

ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم

شرحی از یوسف گمگشته ی خود گر بدهم

شهرت گریه ی یعقوب مسلم شکنم

سر شوریده ی خود گر بنهم بر زانو

صبر ایوب ازین شهر بعالم شکنم

بارها یار بدیدم بصبوحی میگفت

عزم دارم که ز هجر قدت از غم شکنم

***

صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم

منکه مردم ز غمت حوصله تا چند کنم

تا سر زلف پریشان تو دیدم گفتم

از پریشانی خاطر گله تا چند کنم

روزگاریست که با زلف تو در کشمکشم

پنجه در پنجه ی یک سلسله تا چند کنم

بامیدی که بیفتم عقب محمل دوست

جای در جلد سگ قافله تا چند کنم

گاه قربانی جانست بتقصیر نگاه

بطواف حرمت هروله تا چند کنم

بعد ازین بایدم از سربره عشق شتافت

سعی با پای پر از آبله تا چند کنم

مفتی از حرمت می گفت من از حکمت وی

بحث با جاهل این مسئله تا چند کنم

منکه هنگام فریضه سگم اندر بغل است

بیخود از بهر ریا نافله تا چند کنم

جانش آمد بلب و باز بصبوحی می گفت

صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم

***

دو چشم مست تو خوش میکشند نا از هم

نمیکنند دو بد مست احتراز از هم

شدی بخواب و به هم ریخت سیل مژگانت

گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم

میان ابرو و چشم تو فرق نتوان داد

بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم

کس از زبان تو با ما سخن نمی گوید

چند نکته ایست که پوشند اهل راز از هم

شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب

ز سوز سینه ی من پرده های ساز از هم

بباغ، سرو و صنوبر چو قامتت دیدند

خجل شدند ز پستی دو سرفراز از هم

پریرخان چو گرفتار و درهمم خواهند

گره زنند بزلف و کنند باز از هم

تو در نماز جماعت مرو که میترسم

کشی امام و بپاشی صف نماز از هم

دلم بزلف تو مانند صعوه میماند

که اش به خشم بگیرند و شاهباز از هم

تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان

به هیچوجه نگشتیم بی نیاز از هم

***

بار دگر به کوچه ی رندان گذر کنیم

تا بشکنیم توبه و سجاده تر کنیم

یک جرعه در کشیم از آن داروی نشاط

چندین هزار وسوسه از سر بدر کنیم

دل را بدست مطرب و معشوق میدهیم

فارغ ز فکر نیک و بد و خیر و شر کنیم

ما کیستیم و قوت تدبیر ما کدام

تا ادعای دفع قضا و قدر کنیم

زاهد بما نصیحت بیهوده میدهد

کز باده بگذریم و ز ساقی حذر کنیم

با اختلاف مبداء برهان ما و شیخ

این تجربت نباید بار دگر کنیم

یکباره راه زهد سپردیم و گم شدیم

بار دگر صبوحی از این ره گذر کنیم

***

وقت آنست که از خانه ببازار شویم

خرقه و سبحه فروشیم و بخمار شویم

قدحی باده بنوشیم چه هشیار چه مست

همچنان از در خمار به گلزار شویم

صبحگاهان بنشانیم ز سر رنج خمار

بعیادت بسر نرگس بیمار شویم

با پریروی پریزاد به گلگشت بهار

ناپدید از نظر خلق بیک بار شویم

بلبل آشفته و مستانه سراید غزلی

مست و آشفته ی آن باده گلنار شویم

واعظ شهر اگر منکر می خوردن ماست

ما هم از گفته ی او بر سر انکار شویم

محتسب گر نکند حلم و صفا با رندان

با دف و چنگ و نی اش در صف پیکار شویم

سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری

لب ز گفتار ببندیم و بکردار شویم

گوهر بحر عطائیم چو خود نشناسیم

گوهر خویش ز بیگانه خریدار شویم

ای صبوحی طلب عشق ز بیگانه مکن

می توانیم که اندر طلب یار شویم

***

توئی در ملک جان جان و چه جانی جان مهرویان

تو سروی و قدت محشر چه محشر محشر دوران

بخوبی خوبی یوسف چه یوسف یوسف کنعان

جمالت مجمع ما شد چه مجمع مجمع خوبان

بود چشمت یکی جادو چه جادو جادوی کافر

چه کافر کافر رهزن چه رهزن رهزن ایمان

دهان تو بود غنچه چه غنچه غنچه دلکش

چه دلکش دلکش و خرم چه خرم خرم و خندان

چه جانسوز است بر آتش چه آتش آتش محنت

چه محنت محنت دوری چه دوری دوری جانان

سر کویت بود کعبه چه کعبه کعبه مردم

چه مردم مردم دیده چه دیده دیده خوبان

صبوحی باشدت بنده چه بنده بنده ی بیدل

چه بیدل بیدل عاشق چه عاشق عاشق حیران

***

از حسرت شمع رخت افتاده در طرف چمن

یکجا صبا یکجا خزان یکجا گل و یکجا سمن

برقع ز عارض برفکن تا عالمی شیدا شود

فوجی زد و بعضی ز مو خلقی ز لب من از دهن

چون در تکلم میشوی از حسرتت گم میکند

سوسن زبان قمری فغان بلبل نوا طوطی سخن

اندر خرامشهای تو از طرف بستان میفتد

سرو از قد و آب از روش رنگ از گل و حالت ز من

ببرید خیاط ازل دو جامه بر اندام ما

از بهر تو گلگون قبا وز بهر من خونین کفن

هر گه که بنشینی ز پا بر گرد سر میگرددت

شمع از زمین ماه از زمان عقل از سر و روح از بدن

از وصف آن خورشید رو پرسد صبوحی گفتمش

رخساره مه، زلفان سیه، چشمان غزال، ابرو ختن

***

در خم زلف تو پابند جنون شد دل من

بیخبر از دو جهان غرقه بخون شد دل من

چونکه با رشته ی گیسوی تو پیوندی داشت

مو بمو بسته بزنجیر جنون شد دل من

این همه فتنه مگر زیر سر چشم تو بود

که گرفتار دو صد سحر و فسون شد دل من

آنچه گفتم بدل از روی نصیحت نشنید

عاقبت عشق تو ورزید و زبون شد دل من

بعد مرگ من اگر بر سر خاکم گذری

دهمت شرح که از دست تو چون شد دل من

سالها سخت تر از کوه گران بود و لیک

در سر عشق تو بیصبر و سکون شد دل من

نقطه خال تو تا دید به پرگار وجود

یکسر از دایره ی عقل برون شد دل من

***

آسمان گر ز گریبان قمر آورده برون

از گریبان تو خورشید سر آورده برون

بتماشای خط و خال رخ، چون قمرت

دلم از روزنه ی دیده سر آورده برون

از بناگوش و خط سبز تو بس در عجبم

کز کجا برگ گلی مشک ترآورده برون

کوری منکر شق القمر ختم رسل (ص)

ابرویت معجز شق القمر آورده برون

سر و قد، سیب زنخدان تو دیدم گفتم

چشم بد دور که سروی ثمر آورده برون

گندم خال تو ای حور بهشتی طلعت

بخدا از همه عالم پدر آورده برون

تا زبانش نمکی شهد لبش کی دانی

که چه شیرین ز نمک نیشکر آورده برون

ای معلم بجز عاشق کشی و دلشکنی

از دبستان چه هنر این پسر آورده برون

کمر از کوه برون آید و این ترک پسر

از کجا این همه کوه از کمر آورده برون

تیره کرده است صبوحی رخ آفاق چو شب

بسکه در هجر تو آه از جگر آورده برون

***

غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این

گذشته پادشه حسن گرد لشکرش است این

نه خط غالیه سا دور عارض مهش است این

همای حسن پریده است و سایه ی پرش است این

ستاده بر سر نعشم گرفته دست به مژگان

که این قتیل نگاه منست و خنجرش است این

کتاب نیست که میخواند آن نگار به مکتب

کند حساب شهیدان خویش و دفترش است این

نشان آبله دیدم به روی یار بگفتم

قسم به آیه ی رحمت که اصل جوهرش است این

هزار مرتبه بر قبر من گذشت و نگفتا

که این شهید شهید من است و مقبرش است این

نظر در آینه کرد آن نگار و با خود گفت

خوشا بحال دل عاشقی که دلبرش است این

***

زلفت از سنبل تر سر زده بر طرف چمن

کاکلت بسته صف از ملک حبش لشکر چین

در ختا و ختن ای خسرو خوبان جهان

چون تو شوخی نبود در همه چین و ماچین

لب من با لب تو نرد ببوسی میباخت

لب شکر شکنست گفت که بردی بر چین

خواستم جوهر هندو ز لبت برچینم

لب تو گفت بچین غمزه ی تو گفت مچین

من از این چین و مچین واله و شیدا چکنم

سر زلف بت شکرشکنت برده ز چین

از گل روش صبوحی چه تمنا داری

غنچه این لحظه تو از باغ وصالش بر چین

***

فصل بهار شد بیا تا به خم آوریم رو

کز سر شط خم کشیم آب طرب سبو سبو

گریه نمیدهد امان تو بتو من بیان کنم

قصه جور زلف تو نکته به نکته مو بمو

دعوی حسن میکند چهره گل به گلستان

یار کجاست تا شود پیش حریف روبرو

رانده ی دیر و کعبه ام نیست بهر طرف نظر

چون نشود ستاره جو کوچه بکوچه کو بکو

بوی عبیر زلف تو در پس پرده خیال

کرده ز چشم تو نهان غنچه مثال تو بتو

هان ز جفای دوستان رفته صبوحی غمین

چون نرود ز دست غم خانه بخانه سو بسو

***

از حالت چشم تو مرا بیم گرفته

کاین شوخ پریچهره چه تصمیم گرفته

خو کرده به ترقیق لبان نمکینش

ز الفاظ خشن شیوه ی تفخیم گرفته

این شیوه ی عاشق کشی و دلشکنی را

یا رب ز دبستان که تعلیم گرفته

آوازه ی حسن تو و آواره گی من

صد شهر گشوده است و صد اقلیم گرفته

گوئی بعزای دل من زلف سیاهت

پوشیده سیه مجلس ترحیم گرفته

شد جور تو تقسیم باعضای وجودم

آهم عوض خارج تقسیم گرفته

در قلب صبوحی مکن ای یار تفحص

باری که خیال تو چه تصمیم گرفته

***

باختیار زدم دل بزلف یار گره

بکار خویش فکندم باختیار گره

شماره گره زلف خود به سبحه مکن

که صد گره چکند در بر هزار گره

گره مزن سر زلف دو تا بیکدیگر

که هیچ کس نزدند ما را به مار گره

ز ابروی عرق آلوده ات گره بگشا

که خورده بردم شمشیر آبدار گره

به سایه ی مژه ام پا منه که می ترسم

خدا نکرده خورد برگ گل به خار گره

گره زدی سر زلف و دلم زناله فتاد

فتد ز نغمه چو افتد به سیم تار گره

بسی دهان تو تنگ است در سخنگوئی

که در لبان تو مو می خورد هزار گره

بسی بکار صبوحی گره زده زلفت

چو مفنسی زده بر سیم خوش عیار گره

***

غمت شود بدل من فزون دقیقه دقیقه

دلم ز هجر شود پر ز خون دقیقه دقیقه

هر آنچه خون بدلم شد ز اشتیاق جمالت

شد از دو دیده ی زارم برون دقیقه دقیقه

هر آن دلی که بدام کمند زلف تو افتد

زغم فتد بسر او جنون دقیقه دقیقه

هلاک میشدم از تیر ناز او بنگاهی

اگر لب تو نمیشد مصون دقیقه دقیقه

چه فتنه ایست بچشم سیاه کار تو ای مه

بیک نظر کند عالم فسون دقیقه دقیقه

کرا شهید نمودی برهگذار که ریزد

ز تیغ ناز تو پیوسته خون دقیقه دقیقه

ز ضرب تیشه ی فرهاد و تیر غمزه ی شیرین

هنوز ناله کشد بیستون دقیقه دقیقه

پس از حکایت مجنون ز عشق از غم لیلی

کسی ندیده چو من تا کنون دقیقه دقیقه

ز کلک نغز صبوحی شکر ز خامه بریزد

ز وصف آن لب یاقوت گون دقیقه دقیقه

***

بر جان شرار عشقت خوش میکشد زبانه

باور نداشت بختم این دولت از زمانه

دیشب دل پریشم تا صبح شکوه میکرد

گاهی ز دست زلفت گاهی ز دست شانه

خواهم که چون سکندر گرد جهان بگردم

خاک درت بجویم آب بقا بهانه

فرهاد بهر شیرین گر کند جوئی از شیر

من کرده ام زدیده سیلاب خون روانه

وقت صبوحی آمد ای ساقی سحرخیز

برخیز تا بنوشیم از این می شبانه

***

دلبرا بر روی ماهت این پریشان مو است داری

سنبل تر یاسمن یا زلف عنبر بو است داری

قامت است این یا بود شمشاد یا باشد صنوبر

یا که سرو بوستانی یا قد دلجوست داری

این هلال ماه گردون است یا شمشیر بران

یا خط قوس قزح یا قبله ی ابروست داری

این دو ترک مست خونریز است یا آهوی وحشی

یا دو بادام سیه یا نرگس جادوست داری

این مرا اقبال باشد یا تو را برگشته مژگان

یا سنان گیسوان یا خنجر برزوست داری

افعی زلفت فکنده مهره ای در گوشه ی لب

خال مشکین یا لب آب بقا هندوست داری

حقه ی یاقوت یاقوت روان یا شهد و شکر

غنچه بشکفت از لبت یا این گل شب بوست داری

ای صبوحی میچکد از خامه ات دریا که لؤلؤ

یا به وصف خوبرویان طبع افسون گوست داری

***

ای که صد سلسله دل بسته بهر مو داری

باز دل می بری از خلق عجب رو داری

خون عشاق حلال است مگر نزد شما

که به دل عادت چنگیز و هلاکو داری

از گل و لاله و سرو لب جو بیزارم

تا تو به سرو قدت روضه ی مینو داری

تو پریزاده نگردی به جهان رام کسی

حالت مرغ هوا شیوه ی آهو داری

این خط سبز بود سر زده زان شکر لب

یا که در آب بقا سبزه خودرو داری

جای مستان همه در گوشه ی محراب افتاد

تا که بالای دو چشمت خم ابرو داری

گر صبوحی شده پابست تو این نیست عجب

تا که صد سلسله دل در خم گیسو داری

***

دلم فتاده بر آن زلف پر شکن که تو داری

قرار برده ز من آن لب و دهن که تو داری

لبت چو غنچه رخت چون بنفشه زلف چو سنبل

کسی ندیده از این خوبتر چمن که تو داری

ز بوی پیرهنت زنده می شود دل مرده

چه حکمت است در این بوی پیرهن که تو داری

کجاست شهر و دیار و کجا بود وطن تو

خوشا به مردم آن شهر و آن وطن که تو داری

مرا غلام خودت کن که هیچ خواجه ندارد

چنین غلام هنر پیشه ی چو من که تو داری

***

مخمس

***

ای زلف تو چون مار و رخ خوب تو چون گنج

بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج

از سیلی عشق تو رخم گشته چو نارنج

دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج

بر باد شده در صد و روی تو هر پنج

               هرگز نبود حور چو روی تو به رضوان

               سروی به نکوئی قدت نیست به بستان

               روی تو گل سرخ و خطت سبزه و ریحان

              هم قند و نبات و شکر و پسته و مرجان

              ریزد ز لب لعل سخنگوی تو هر پنج

در دست غمت چند زنم ناله و فریاد

باز آی که عشق تو مرا کند ز بنیاد

هرگز نبود چون قد و بالای تو شمشاد

حور و ملک و آدمی و جن و پریزاد

هستند ز خدام سر کوی تو هر پنج

                  ای خسرو خوبان نظری کن سوی درویش

                  مگذار که از عشق تو گردد جگرم ریش

                  دیوانه عشق تو ندارد خبر از خویش

                  خال و خط و زلف و مژه و چشم تو زان پیش

                  کردند بر آشفتگی موی تو هر پنج

غم تاخت اگر بر سر و سامان صبوحی

ساقی بدر آی از در ایوان صبوحی

بنشین ز کرم در بر یاران صبوحی

دین و دل و عقل و خرد و جان صبوحی

گردیده بتاراج در ابروی تو هر پنج

***

غزلیات ناتمام

و

اشعار پراکنده

***

چو سوخت خال تو دل عاشقان یکدله را

بباغ لاله دگر خورد راغ باطله را

ز کاروان جنون دل گرفت و داد بزلف

شریک دزد ببین و رفیق قافله را

دلم بزلف تو بر ابروی تو سجده کند

بلی کنند دل شب نماز نافله را

بسر کنم پس از این طی راه منزل عشق

دگر چه رنجه دهم پای پر ز آبله را

***

در دیده ی من ای که بهی از ثقلینا

پر کرده ام از مهر تو جیب و بغلینا

بادام و عسل قیمت از آن یافت که هستند

چشمان تو بادام و لبانت عسلینا

گردست تو در گردن اغیار بطوقد

داریم ز رجلین تو نعم البدلینا

شب با تو کشم باده گلرنگ و مخوفم

از محتسب و قاضی و دزد و دغلینا

***

خواست نرگس که بچشم تو کند همچشمی

نتوانست سر افکنده و بیمار برفت

مگر از روی تو بلبل سخنی گفت به گل

که بزد چاک گریبان و زگلزار برفت

چهره ی زرد من از هجر رخت گلگون شد

بسکه خون دلم از دیده برخسار برفت

***

ناز کن ناز که نازت بجهان می ارزد

بوسه ای از لب لعلت بروان می ارزد

بگشا غنچه ی لب را بنما بر همه کس

یک شکرخنده که با روح و روان می ارزد

رخ و زلف و خط و خالت به گلستان ماند

چه گلستان که بصد باغ جنان می ارزد

ای صبوحی پس از این جای تو و میخانه

زانکه خاکش بهمه کون و مکان میارزد

***

آهوی چشم تو نازم که چو نخجیر کند

شیر را گیرد و زلف تو بزنجیر کند

تکیه بر گوشه ی ابرو زده چشمت آری

ترک چون مست شود دست بشمشیر کند

بی سبب خون من آن ابروی پیوسته نریخت

زنگ را خواست که پاک از دم شمشیر کند

دیده ام خواب پریشانی و هر کس شنود

بر سر زلف پریشان تو تعبیر کند

***

مصور آمد و روی تو را چو ماه کشید

قلم چو بر سر زلفت رسید آه کشید

چو دید چاه زنخدان دلفریب تو را

دوباره یوسف بیچاره را بچاه کشید

کمان ابروی ناز تو را به آن سختی

کشید گر چه به آسان، ولی دو ماه کشید

***

ره دلرا بتازان شوخ چشم مست رهزن زن

بعیاری زلفت خویش را غافل بمخزن زن

نقاب پرینان را برفکن از چهر آذر گون

شرر از چشمه خورشیدوش بر مرد و بر زن زن

رقیب بوالهوس در بزم از روزن نظر دارد

کمان ابرو خدنگی بر دو چشمانش ز روزن زن

اگر خواهی نما شیرین مذاق عاشقانت را

ز قند لعل خود کام صبوحی را یک ارزن زن

***

من آن مرغم که افکندم بدام صد بلا خود را

بیک رو از پی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم در سر نه پائی داشتم در گل

بدست خویش کردم اینچنین بیدست و پا خود را

***

دست بر زلفش زدم شب بود چشمش مست جوان

برقع از رویش گشودم تا در آید آفتاب

گفتمش خورشید سرزد ماه من بیدار شو

گفت تا من بر نخیزم کی برآید آفتاب

***

دلم خود را به نیش غمزه ی افگار میخواهد

شکایت دارد از آسودگی آزار میخواهد

غلامی هست وحشی نام و میخواهد خریداری

ببازار نکورویان که خدمتکار می خواهد

***

کشید نقش تو نقاش و اشتباه کشید

بجای آنکه کشد آفتاب ماه کشید

بحسن حضرت یوسف کسی برابر نیست

به اوج سلطنت او را ز قعر چاه کشید

***

هر قدر زلف تو ای سلسله مو سلسله دارد

به همان قدر دلم از تو ستمگر گله دارد

گفتیم صبر نما تا ز لبم کام بگیری

آخر ای سنگدل این دل چقدر حوصله دارد

***

دست بر رخ گرفت و سوخت مرا

نیست این سوختن ز حکمت دور

هر کجا اوفتد بسوزاند

عکس خورشید از ورای بلور

***

نموده گوشه ی ابرو بمن مهی لب بام

هلال یکشبه دیدم بروی بدر تمام

چو دیدمش به لب بام من به دل گفتم

که عمر من بود این آفتاب بر لب بام

***

مردم از حسرت آهو روشان و رمشان

من ندانم به چه تدبیر بدام آرمشان

نیکرویان جهان را چو سرشتند ز گل

سنگی  اندر گلشان بود همان شد دلشان

***

چه شد که بر گل عارض گلاب می ریزی

ستاره بر رخ چون آفتاب می ریزی

***

رباعیات

***

چون قهوه بدست گیرد آن حب نبات

از عکس رخش قهوه شود آب حیات

عکس رخ او به قهوه دیدم گفتم

خورشید برون آمده است از ظلمات

***

چشمان تو با فتنه بجنگ آمده است

ابروی تو غارت فرنگ آمده است

هرگز به دل تو ناله تأثیر نکرد

اینجاست که تیر ما به سنگ آمده است

***

ابروی تو رفته رفته تا گوش آمد

گیسوی تو حلقه حلقه تا دوش آمد

از لعل لبت خون سیاووش چکید

زان خون سیاووش دلم جوش آمد

***

در آب پر غراب افتاده مگیر

یا توده ی مشک ناب افتاده مگیر

پیچیده بروی آب دود سیهی

آتش به میان آب افتاده مگیر

***

امروز گرفت خانه ی کعبه شرف

از مولد شیر حق شهنشاه نجف

جز ذات محمدی (ص) نیامد بوجود

یکتا گهری چو ذات حیدر ز صدف

***

خیاط پسر بود بدستش ماکو

گفتم که دلی که برده ای از ما کو

گفتا که دل تو در کف من خون شد

از او اثری اگر بخواهی ما کو

***

ترسا پسرا مسیح سیرم کردی

من شیخ بدم راهب دیرم کردی

از کعبه کشیدی سوی بتخانه مرا

صد شکر که عاقبت بخیرم کردی

***

ای دلبر عیسی نفس ترسائی

خواهم به برم شبی تو بی ترس آئی

گه پاک کنی به آستین چشم ترم

گه بر لب خشک من لب ترسائی

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا