• داعی شیرازی

شاعر و عارف  قرن نهم هجری.

 درتذکره ی هفت اقلیم آمده : داعی شیرازی سیدنظام الدین محمود-ورضاقلیخان هدایت صاحب ریاض العارفین وی رابسیارستوده ونوشته است …از سادات حسینی وسلسله ی نسبش به نوزده واسطه منتهی گردد به زیدبن علی واجداد او رادر انساب همه داعی لقب بوده غرض سید فاضلوکامل وصاحب مقامات وکرامات عالیه بوده …واورا رسالات بسیاری است درتاریخ ادبیات در ایران در باره اش چنین آمده: الداعى الى اللّه سيد نظام الدين محمود بن حسن الحسنى معروف به «شاه داعى» يا «داعى» از سادات علوى شيراز و از اعقاب قاسم بن حسن معروف به داعى الصغير است. اين داعى صغير چهارمين داعى يا بهتر بگوئيم چهارمين فرمانروا از سادات طالبيه طبرستان و گرگان و رويان است كه از سال 304 تا 316 ه. بر گرگان و طبرستان حكمرانى مى‏كرد و در اين سال اخير بدست سپاهيان اسفار پسر شيرويه كه بر او خروج كرده بود كشته شد. معلوم نيست اين دسته از سادات طالبيه كه شاه داعى يكى از اعقاب آنانست، كى از شمال بجنوب ايران رفتند و بهرحال شاه داعى بعلت انتساب بهمين خاندان كه عنوان داعى را براى خود حفظ كرده بود، به «الداعى الى اللّه» معروف بود و شغل او هم كه وعظ و ارشاد خلق بود با اين عنوان بزرگ تناسب داشت و شاه داعى از همين عنوان‏ خانوادگى براى تخلص شعرى خود استفاده كرده و در اشعار خويش غالبا «داعى» تخلص نموده و در مقدمه ديوان گفته است كه «تخلص در همه بداعى بقصد آنست كه در انساب او پدران او را همه داعى مى‏خوانده‏اند الى الداعى الصغير». بااين‏حال شاه داعى پس از چندى كه تخلص «داعى» را بكار برد بر آن شد كه لقب خود «نظام الدين» را وسيله‏يى براى انتخاب تخلصى ديگر يعنى «نظامى» قرار دهد  و با توجه بشهرت «نظامى گنجه‏يى» ناگزير خود را گاه «نظامى ثانى» هم خوانده است‏ ولى بنظر مى‏آيد كه در همان حال تخلص «داعى» را در بسيارى از اشعار بكار برده باشد و حتى هنگام جمع‏آورى ديوانش بسال 865 ه همچنانكه ديديد در مقدمه آن نتوانسته است از ذكر تخلص «داعى» براى خود شانه خالى كند.

ولادتش بسال 810 ه در شيراز اتفاق افتاد و اين تاريخ از چند مورد آثار او بدست مى‏آيد مثلا در ابيات پايان مثنوى «عشق‏نامه» به چهل و شش سالگى خود در سال 856 اشاره كرده است:

در چهل و شش سالگى كردم روان‏ هشصد و پنجاه و شش تاريخ آن

و در ديباچه ديوان از پنجاه و پنج سالگى خويش در سال 865 حكايت نموده و نوشته است: «در تاريخ سنه خمس و ستين و ثمانمائه كه سن ناظم به پنجاه و پنج رسيده بود …» و از اين راه هم همان تاريخ 810 بدست مى‏آيد.

بیت

گر هست چه جای گفت، بو می گوید

یا آینه سان روی به رو می گوید

ور نیست همه خلق جهان می گویند

چون نیست حقیقتی به كو می گوید

***

از رساله ی نظام و سرانجام

«یحبهم و یحبونه» نشان دادی

نشان گنج محبت به عاشقان دادی

نقود گنج كه سرها شدست در سر آن

به مفلسان و گدایان به رایگان دادی

نمودی آنچه نهان بود در پس پرده

نه بهر دیدن آن دیدن عیان دادی

در آنچه از تو دل آشنا معاینه دید

به ما یقین و به بیگانگان گمان دادی

هزار دل ز پی نقد وصل تو خون شد

به خون دل نشد آن حاصل و به جان دادی

بضاعتی كه به ما داده ای و جان آنست

نگاه كردم و آن را به  امتحان دادی

به داعیان شریعت، به رهروان طریق

هر آنچه رفت حوالت به داعی آن دادی

***

دیوی، سبعی، فرشتگی، انسانی

در تست هر آنچه غالب آید آنی

***

ای گشته اسیر دیو، مسكین آدم

نا ایمن ازو بدنیی و دین آدم

از راه بلای دیو بنشین آدم

یك دیو برد ز راه چندین آدم

***

ای نشنیده حدیث و پیغام سروش

نادیده یكی اثر ز آرام ستروش

با تست فرشته، طبع دیوی بگذار

بنگر بسوی خویش سرانجام سروش

***

شدم در ره خویشتن گام زن

گذشتم بهر مجلس و انجمن

طلبکار حق گشتم از هر کسی

ز پیر و جوان و ز مرد و ز زن

ز بیگانه و آشنا هر که بود

ز وارسته ی راه و از ممتحن

ز اصحاب دین و ز ارباب كفر

ز بطرك ز رهبان و گبر و شمن

شنیدم سخن از فقیه و فقیر

ز زاهد ز عشاق بیخویشتن

بجز گفتگو داعی از كس ندید

سخن بود اندر میان و سخن

بآخر رسیدم به مردان حق

خدا را نمودند مردان به من

چه جوئی خدا را ز هر گفتگوی

خدا را زمرد خدا بازجوی

***

روی جانم بسوی اوست بلی

قبله ای خاك كوی اوست بلی

از یمن بلكه از یمین و یسار

بشنو ای جان كه بوی اوست بلی

این صفا اندر آینه ی دل چیست

غالبا رو بروی اوست بلی

هر كجا می روم همی آیم

بازگشتم بسوی اوست بلی

***

مطرب عشق را نوا نو شد

كاین كهن جامه جام جم برداشت

وندر آن جام چون خدا را دید

از كتاب خودی رقم برداشت

***

منم آیینه ی روی تو چو در من نگری

بی شك از پرتو مهر تو درخشان آیم

گر قبولم كنی و بنده ی خویشم خوانی

نیكبخت دو جهان قیصر و خاقان آیم

پرده بردار كه دیدار تو بینم نفسی

وان زمان تا به ابد واله و حیران آیم

***

جز در تو كمال را وجودی خود نیست

جز در تو جمال را  نمودی خود نیست

در تست صفات را تمامی والله

بیرون ز تو ذات را شهودی خود نیست

***

من اگر با عقل و با امكان بدی

همچو شیخان بر سر دكان بدی

***

من از كجا غم یاران و نابدان ز كجا

من از كجا غم هر خام قلتبان ز كجا

***

كز بشری رسته بود باز برای بشر

تا به كمال آورد پایه ی نقصان گرفت

***

داعی است پیر راه تو گر می شوی مرید

از دست پیر خرقه ی فقر و فنا بپوش

***

رساله ی كمیلیه ثانیه

من نتوانم كه حق نگویم

ور خود ببرند بنده را سر

***

هر نفس از خویش مرا می برد

باد كه بوی تو همی آورد

هم من و هم باد صبا غافلیم

ورنه تو با مائی و ما غافلیم

روی تو در جلوه ی الله نور

دیده ی ما از تو چرا ماند دور

دیده ی ما باز نشد سوی تو

ور نه نهان نیست ز كس روی تو

***

اگر در خلق حق را در نیابی

بیابی خانه، اما در نیابی

***

شمع بنشان كه آفتاب برآمد

رخ معشوق از نقاب برآمد

***

زهی نادان كه او خورشید تابان

بنور شمع جوید در بیابان

***

روشن تر ازین نمی توان گفت

پیداتر ازین نمی توان بود

***

آنچنان مستست عاشق كز شراب آمد بهوش

آنچنان فاش است شاهد كز خودش آمد حجاب

***

هیچ می هرگز نخواهد بود ازین می مست تر

هیچ شاهد فاش تر زین بر نیندازد نقاب

***

رساله ی ترجمه ی اخبار علوی

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

ابتداء سخن بنام خدا

دانش آموز خلق و راهنما

آنكه از خلق گزید آدم

شد مكرم به دانش اسما

مصطفی را گزید كرد ازو

وز جمیع بشر به فضل و عطا

سید الانبیاء و ختم رسل

شد محمد امین هر دو سرا

سید الاولیا علی ولیست

علم او بیكرانه چون دریا

ای طلبكار شهر علم رسول

در آن مرتضی علیست درآ

كز سخنهای این امام تمام

چل سخن جمع كرده است اینجا

راهجوئی سخن شناس عزیز

ترجمه خواسته بنظم از ما

نظم دادست ترجمه داعی

بی تكلف اگر چه كرده ادا

هست «خیر المواهب» اول آن

پس «هدی الله» آخر القا

یارب از قایلم نصیب فزای

در همه حالتی و در همه جا

***

الخبر الاول: خیر المواهب العقل:

از همه ی بخششی كه داد خدای

عقل بهتر كه آدمی دارد

پس بود به كه در همه چیزی

كار خود را به عقل بگذارد

***

الخبر الثانی – والله لا یعذب الله مؤمناً بعد الایمان الا بسوی (؟) و سوء‌ خلقه:

بخدا گر خدا عذاب كند

مؤمنی را كه ثابت الایمانست

مگرش بد بود، چه ظنّ و چه خلق

كه برو گر عذاب باشد از آنست

***

الخبر الثالث – الكرم معدن الخیر:

معدن خیر چیست در تو كرم

كان كرم دان جواهرش خیرات

گر كرم نیست در تو خیری نیست

كرم است اصل حسن جمله صفات

***

الخبر الرابع – جلیس الخیر نعمة‌:

همنشین نكوست نعمت حق

گر تو را هست اینچنین نعمت

شكر بگزار و از خدای طلب

در حق او و خویشتن رحمت

***

الخبر الخامس – هواك اعدی علیك من كل عدو فاغلبه و الا اهلك:

از همه دشمنی است دشمن تر

آرزوی تو، رام كن او را

ور شود غالب آرزو بر تو

در سر و كار او كنی جان را

***

الخبر السادس – زین الدین الصبر والرضی:

رینت دین تست صبر و رضا

جزع و اضطراب تو شین است

صبر می زیبد و رضا از تو

دین خالی ازین دو بی زین است

***

الخبر السابع – ینبغی ان یكون افعال الرجل احسن من اقواله و لا یكون اقواله احسن من افعاله:

آنچنان می سزد كه افعالت

به از اقوال باشد ای درویش

نه بود قول نیك و فعلت نیك

قول خود كرده پرده ی بد خویش

***

الخبر الثامن – نال الغنی من رضا بالقضاء:

آن رسد در توانگری كه شود

به قضای خدای خود راضی

نخورد غم به هیچ در عالم

نه ز مستقبل و نه از ماضی

***

الخبر التاسع – الدولة ترد خطأ صاحبها صواباً و صواب ضده خطاء:

هر خطائی كه كرد دولتمند

دولت او نماید آن به صواب

به خلاف صواب بی دولت

كه شمارند ازو خطا اصحاب

***

الخبر العاشر – لیس الانساب بالآباء والامهات لكنها بالفضایل المحمودات:

پدر و مادر نسیب تو را

نتوانند كرد هیچ نسیب

به حقیقت فضایل تو ترا

می كند در زمان نسیب و حسیب

***

الخبر الحادی عشر – دع الحسد والكذب والحقد فانهن ثلثة تشین الدین و تهلك الرجال:

حسد و كذب و حقد را بگذار

كاین سه دین تو زشت خواهد كرد

بلكه این سه چو می شود غالب

به هلاكت همی رساند مرد

***

الخبر الثانی عشر – وعد الكریم نقد و تعجیل و وعد اللئیم تسویف و تعلیل:

زود و نقدست قول و وعد كریم

نه چو وعد لئیم دیر و دروغ

وعده را عذر گوید و علت

علت و عذر را كجاست فروغ

***

الخبر الثالث عشر – لیس من عادة الكرام تأخیر الانعام:

نیست از عادت كرام عزیز

در توقف فكندن اكرام

هر كه را عادت كرام بود

كی بتأخیر افكند انعام

***

الخبر الرابع عشر – تجاوز مع القدرة و احسن مع الدولة یكمل لك السیادة:

بگذر از انتقام با قدرت

دولتت هست خواجه احسان كن

تا سیادت شود تمام تو را

آنچه گفتم عزیز من آن كن

***

الخبر الخامس عشر – وجه مستبشر خیر من قطوب مؤثر:

روی درهم كشیده راست اثر

لیك روی گشاده زان بهتر

گر نشد كار تو به خوش روئی

گو مشو، آن طریق را مسپر

***

الخبر السادس عشر – اصل الدین اداء الامانة والوفاء بالعهود:

اصل دین چیست گر همی خواهی

دین اداء امانتست و وفا

هر كه دارد وفا بعهد بدان

كه درستست دین او اینجا

***

الخبر السابع عشر – لن تدرك الكمال حتی ترفی عن النقص:

به كمال كجا رسی هرگز

تا نیائی به سر تو از نقصان

راه نقصان بود چو ضد كمال

ترك این كن كه می رسی سوی آن

***

الخبر الثامن عشر – دوام الطاعات و فعل الخیرات والمبادرة الی المكرمات من كمال االایمان و افضل الاحسان:

طاعت مستدام و كردن خیر

مكرمات و مبادرت سوی آن

مرد را از كمال ایمانست

همچنین نیز از افضل احسان

***

الخبر التاسع عشر – یستدل علی عقل الرجل بالتحلی بالعفة والقناعة:

زینت عفت و قناعت مرد

هست بر عقل او دلیل تمام

عاقلان پاك دامنان باشند

به قناعت سپردگان مادام

***

الخبر العشرون – نعم الزاد حسن العمل:

نیك زادیست در ره عقبی

هر كسی را كه هست حسن عمل

ترك غفلت كن و به خیر گرای

بگذار ای عزیز طول امل

***

الخبر الحادی والعشرون – علی قدر النیة تكون من الله العطیة:

نیت خلق تا چه خواهد بود

بخشش حق بقدر آن باشد

دنیی و عقبی آنچه می طلبد

بخشش حق از آن نشان باشد

***

الخبر الثانی والعشرون – لقاء اهل المعرفة عمارة‌ القلوب و مستفاد الحكمة:

گر رسی تو به اهل معرفتی

یافتی حكمت و عمارت دل

خدمت عارفان گزین زنهار

صحبت جاهلان ز دست بهل

***

الخبر الثالث والعشرون – ینبغی لمن عرف شرف نفسه ان ینزهها عن دناءة الدنیا:

شرف نفس هر كه بشناسد

داردش پاك از آنچه دون باشد

از پی تنگنای دنیی دون

مرد عارف كجا زبون باشد

***

الخبر الرابع والعشرون – النفس الكریمة لا یؤثر فیها النكبات:

گر جهان سر به سر شود نكبت

نكند آن اثر به نفس كریم

هر كه نفس كریم دارد او

نیست از نكبت زمانش بیم

***

الخبر الخامس والعشرون – علیكم فی طلب الحوائج بشرف النفوس ذوی الاصول الطیبة فانها عندهم اقضی و هم لدیهم ازكی:

طلب حاجتی كه خواهی كرد

طلب از اصل پاك و نفس شریف

بگزارند و پاكتر باشد

حاجت از آنچنان طباع لطیف

***

الخبر السادس والعشرون – للعاقل فی كل عمل انسان:

هر عمل را چنان كند عاقل

كه بود اندر آن عمل احسان

خوب باشد عمل و گرد روی

باشد او فیض بخش و نفع رسان

***

الخبر السابع والعشرون – یبلغ الصادق بصدقه ما لا یبلغه الكاذب باحتیاله:

آنچه آن را بحیله و تزویر

نبرد هر دروغگوی از پیش

راستگو آن به صدق پیش برد

پس نگه دار راستگویی خویش

***

الخبر الثامن والعشرون – العفو مع القدرة مجنة من عذاب الله سبحانه:

مانعی از عذاب حضرت حق

عفو با قدرت است ای مكرم

گر عقوبت توانی و نكنی

نكند حق تو را عقوبت هم

الخبر التاسع و العشرون- لسان الحال اصدق من لسان المقال:

هر که کار خود از زبان سازد

هر چه گوید چنان مپندارش

هر کسی را زبان حالی هست

راست تر از زبان گفتارش

***

الخبر الثلثون- لكل ظاهر باطن علی مثاله فما طاب ظاهره طاب باطنه و ما خبث ظاهره خبث باطنه:

هست باطن مثال ظاهر شیی

نزد دانا همین نشان باشد

ظاهر ار پاك و گر پلید بود

باطن ظاهر آنچنان باشد

***

الخبر الحادی والثلاثون – هدی من اطاع ربه و خاف دینه:

یافت راه و به منزلی برسید

هر كه با طاعتست و ترسنده

طاعت كردگار و خشیت دین

می فزاید هدایت بنده

***

الخبر الثانی و الثلثون – ترك حواب السفیه ابلغ جوابه:

گر سفیهی بگویدت چیزی

تو مگو هیچ كان نكو باشد

گر جواب سفیه ترك كنی

آن جواب تمام او باشد

***

الخبر الثالث والثلثون- علیكم بحب آل نبیكم فانه حق الله علیكم والموجب علی الله حقكم الا ترون الی قول الله تعالی لی: «قل لا اسئلكم علیه اجراً الا المودة فی القربی»:

بر شما باد حب آل رسول

زانكه آن بر شماست حق خدا

حب ایشانست از شما حقی

بخدا در خلاص نفس شما

***

الخبر الرابع والثلثون – الذكر هدایة العقول و تبصرة‌ النفوس والغفلة ضلالة النفوس و عنوان النحوس:

ذكر پروردگار هست تو را

رهنمونی عقل و بینش نفس

غفلت نفس آدمی باشد

گمرهی و نشانه ی هر خس

***

الخبر الخامس والثلثون – لكل شیء حلیة و حلیة المنطق الصدق:

راست گو باش هر كجا باشی

از خدا راستگوی را یاریست

هر چه بینی تو زینتی دارد

زینت نطق راست گفتاریست

***

الخبر السادس والثلثون – ینبغی لمن رضی بقضاء الله سبحانه ان یتوكل علیه:

هر كه راضیست از خدا به قضا

بایدش بر خدا توكل كرد

كه توكل سزا بود زانكس

كه قدم در ره رضا آرد

***

الخبر السابع والثلثون – شكر النعمة امان من تحویلها و كفیل بتأییدها:

شكر نعمت شود امان و كفیل

كه كند بیش و كم نگرداند

شكر نعمت چو كرد بنده، خدای

نعمت از بنده باز نستاند

***

الخبر الثامن والثلثون – السخاء یمحص عن الذنوب و یجلب محبة القلوب:

هر كه دارد سخا و ذنب بهم

آن سخا ذنب او كند یك سو

دوستی همه دلی بكشد

بسوی خویشتن سخاوت او

***

الخبر التاسع والثلثون – نعم الوسیلة الطاعة:

هست طاعت وسیله ی نیكو

نزد خلق و خدای تا دانی

ای خوشا این وسیله گر باشد

بنده را خدای ارزانی

***

الخبر الاربعین – هدی الله احسن الهدی:

گرچه از عقل و حسن و از تقلید

در هدایت بسی درایتهاست

آن هدایت كه از خدای رسید

آن به از جمله ی هدایتهاست

***

هشتصد و شصت و هشت هجری بود

بسه شنبه بهجدهم ز رجب

آخر چند ساعتی كه درو

یافته نظم این سخن بسبب

سبب نام آنكه این كلمات

پایه بودش بلند همچو نسب

نسبش با امام كل انام

علی مرتضی خجسته لقب

آن «سلونی» كلام امام تمام

سید الاولیا علی الاوجب

من، بعلم له ابان و بان

من، بفضل له علا و غلب

بوده نور خدای و نفس رسول

عجم از وی نصیب جوی و عرب

بنده داعی كه نظم ترجمه كرد

بنده ی او و زو بوجه نسب

یارب این نظم را مبارك دار

ز محبان خاندان یارب

والحمد لله اولا و آخراً و ظاهراً و باطناً والصلوة والسلام علی نبیه و ولیه و عترتها اجمعین و سلم تسلیماً ابداً كثیراً.

***

رساله ی چهار مطلب

روی تو در جلوه ی الله نور

دیده ی ما از تو چرا مانده دور

دیده ی ما باز نشد سوی تو

ورنه نهان نیست ز كس روی تو

***

نزدیك دلی كه با معانی باشد

جان با صفت تو جاودانی باشد

آثار صفات تست با جان رهی

زان زنده به آب زندگانی باشد

***

تو با مائی و لیكن در مكان نه

معین با هم و بی هم از آنیم

نه وصلست و نه هجران مشكلی هست

كه سرگردان درین عالم از آنیم

***

مگر ذرات را خورشید ذاتست

كه ذراتند نی خورشید بی ذات

اگر فرض وجود ذرّه افتد

بود البته با خورشید ذرات

***

بنده مشتاق لقا باشد و گوید:

اگر دیدار ننمائی و جنت را بیارایی

برای هیزم جنت كشند از روضه طوبی را

فرماید: «و لعبدی ما شاء». گوید:

به این مژده گر جان فشانم رواست

كه این مژده آسایش جان ماست

فرماید: «فانظر ماذا تری». گوید: «ما رأیت شیئاً الا و رأیت الله فیه» و لیكن:

جمال روی تو را تا بدید دیده ی من

نمی توانم ازین رشك دیده را دیدن

فرماید: دید، مبین مرا بین چه من دیده ی توأم. «لا یزال العبد یتقرب الی بالنوافل حتی احبه فاذا احببته كنت له سمعاً و بصراً فبی یسمع و بی بصیر». اینجا تقرب بنوافل نتیجه آن دهد كه محبت موسوی مشرب به وراثت حضرت محمدی احمدی مشرب گردد كه مصطفی را فرموده اند كه: «قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونی یحببكم الله».

***

رساله ی المسمی بدر البحر

استاد تو عشق است چو آنجا برسی

او خود به زبان حال گوید چون كن

اگر مرد قابل باشد: مصرع

سخن راندن درین معنی چه كارست

***

رساله ی المسمی باسوة الكسوة

ای بنی آدم كه نام تست ناس

بر تو انعام است از حق این لباس

تا تن و عورت بپوشاند تو را

تا به زینت نیك بنشاند تو را

زینت از حق یافتی عزّوجل

زان شد «الناس لباس» اینجا مثل

شكر میكن چون همی بینی كه راست

جامه و مال و جمالت از خداست

لیك از زینت نیفتی در خیال

كه كه (؟) چون من با چنین جامه و جمال

آستین و دامنی را هر كسی است

بی سرف تا كوع و تا كعب آن بس است(؟)

شرح آن جامه كه جایز داشتست

هرچه باشد مرد فایز داشتست

هرچه باشد پوشد، ار صوفیست مرد

صوف یا كرباس بهر گرم و سرد

گر بود كرباس نی صوفی بر او

و او تكلف می كند یوفی بر او

***

فقر یعنی فناء صرف كند

نقد قلب تو را تمام عیار

چون عیارت تمام گشت تمام

تاج بر سر نه و علم بردار

***

نسبت تاج شاهی از ما پرس

تا به سرّ سخن محیط شوی

سخن سرا گر به جان شنوی

همچو جان سخن بسیط شوی

***

دست به دست آی درین سلسله

یك نظر مرد به از چل چله

هر قدمی كان به سر خود روی

والله اگر نیك روی بد روی

مرد شود هر كه به مردی رسد

ای خنك آن دل كه به دردی رسد

***

در خانقه عشق تو را خرقه ندادند

از مرده دلی در پی این كهنه پلاسی

صد خرقه بسوزد به دمی عاشق صادق

گوید چكنم خرقه كه العشق لباسی

***

ما مردیم و ز ما حق را مراد

هست با توحید اسلام و داد

پس نشان و رسم ما توحید به

تا نگردد امر بر ما مشتبه

تا ز توحید و ز رسم خرقه ما

باز یاد آریم از یاد خدا

وحی سوی یك پیمبر بوده است

كه به امت گو كه حق فرموده است

كای شما غافل بیاویزید هان

از پی نامم به خرقه ریسمان

تا چو بینید آن مرا یاد آورید

چون شما بی این علاقه غافلید

لاجرم داعی ز بهر انتباء

از عصا به و ترك و درز آرد كلاه

واندر آن حرف شهادت در نظر

تا ز حق یكدم نگردد بی خبر

ای خدای عالم آرای خبیر

عفو كن غفلت ز ما و دستگیر

***

رساله ی تاج نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

حمد حق گوی و درود مصطفی

دم بر آر اندر ولای مرتضی

از شریعت یك قدم بیرون مرو

مرزها بگذار و سرگردان مشو

از شریعت ما طریق اندوختیم

تاج اسلام از طریقت دوختیم

در طریقت انطباق تاج ما

از شریعت كی كند اخراج ما

زانكه ما مؤمن به توحید آمدیم

كه مكلف ما بگفت او شدیم

ترك حرفی زو مسلمان گر كند

گفتن توحید خود ابتر كند

حرف این گفتار بیست و چار شد

صحت كردار از این گفتار شد

منطبق با حرفهای این كلام

رسمهای تاج ما شد در نظام

هست در اصل و عصا به رسم او

بیست و چار اندر عدد ای تاج جو

وین شمار بیست و چار اندر عدد

راست شد با حرف توحید احد

دو شهادت هست توحید از اصول

بر سر اثبات خداوند و رسول

شد حروف اثنا عشر در اولین

در دوم میدان حروفش همچنین

حرف مكتوبی ز هر دو می شمر

تا در آری آنچه گفتم در نظر

حرف لا دو، سه شمر حرف اله

هفت از الا الله حرف آور گواه

این عدد شد رسم ترك تاج نیز

این زمان رسم عصابه كن تمیز

منطبق با این عدد شد ترك از اصل

در عصا به همچنین چون یافت وصل

جان من حرف محمد چار گیر

همچنین حرف رسول ای حق پذیر

حرف الله است چار اندر عدد

اسم ذات پاك خلاق صمد

هم ده و دو زین شهادت شد حروف

منطبق با وی عصابه بی خروف

هست دو اثنا عشر در تاج ما

از رسوم و گو بهر رنگی درآ

رسم ترك او بود اثنا عشر

هم عصابه زین عدد دارد اثر

تا بود آن را رسومی بر عدد

راست با حرف شهادت در عدد

رسم تاج خود چنین آورده ایم

منطبق با حرف ایمان كرده ایم

بر سر تاج است یك نقطه كه حرف

از یكی اندر عدد آید به طرف

دو ده و دو گرچه بیست و چهار بود

از یكی وحدت درآید در نمود

ای موحد وضع تاج ماست این

منطبق با رسم راه راستین

تاج ما پوش و طریق ما بگیر

رسم و آیین قرین ما بگیر

متصل كن لیك خود را در طریق

تا نیفتی باز از پای رفیق

اتصال از تاج باشد تاج پوش

تاج ما از دست ما پوش و بكوش

یا ز دست آنكه رخصت یافتست

او ز ما روی از هوا برتافتست

تاج ما نتوان گرفت از دون ما

وانكه او اینجا نشد مادون ما

هر كه رخصت یافت در الباس تاج

زو توا پوشید تاج با رواج

مدّعی تاج بخش تاجدار

گو اجازه نامه ی داعی بیار

یا اجازت زانك او شد متصل

هر كه نبود متصل او را بهل

تاج پوش از دست اهل اتصال

متصل كن خویش ای نیكو خصال

هست در اثبات تاج ما تمام

صحبت این تاج نامه والسلام

تمت الرسالة الموسوم به «تاج نامه» و حسن توفیقه و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.

***

رساله ی تحریر معنی الوجود

این هستِ دو روزه را كجا هستی هست

این مست سه كاسه را كجا مستی هست

ما هیچ نه ایم حق هستی او راست

هستی تو گر ز مرگ خود رستی هست

***

گر صد هزار سال همه خلق كاینات

فكرت كنند در صفت عزت خدا

آخر بعجز معترف آیند كای اله

دانسته شد كه هیچ ندانسته ایم ما

***

رساله ی المسقی بكشف المراتب

محمد با علی از نور واحد

درون صد هزاران پرده بودند

چو مهر و مه كه بیرون آید از ابر

نقاب از روی زیبا برگشودند

دو مظهر بوده در اظهار یك نور

به ما نور خدا ظاهر نمودند

***

تو را در هر لباسی واشناسم

اگر در خرقه ای، گر در قبائی

الا ای عشق عالم سوز بی غم

به هر صورت كه هستی جان مائی

***

آن امام تمام و مظهر حق

ظاهر از وی ولایت مطلق

افضل و اكمل اورع و اتقی

اقدم و اعلم احسن المرمی

آدم و خاتم ولایت كل

سید الاولیا امام سبل

فرد افراد مسلك تفرید

قطب اقطاب مشهد توحید

داعی از فیض او مباد تهی

انّ فیض الجمیع قام به

***

رساله ی بیان عیان

تویی یكی و یكیی تو، جز تو چیزی نیست

میان وحدت و ذات تو خود تمیزی نیست

***

هرچه گویی كز ازل آمد پدید

چون ببودی گر نبودی در ازل

***

تو در اینجا بهر چه آغازی

عشق با خویشتن همی بازی

***

چه باشد به جز آب دریای آب

بود ز آب جاندار در جای آب

***

نیست ز هست تو چو جامی بیافت

غیر تو از عین تو نامی بیافت

***

ابدا هر چه می شود مخفی

آن همه هست در تو مستهلك

***

فنا نصیب من و هر كه هست هست شود

بقا و ملك خدا را سزا و آن اوراست

***

از مهر هزار لمعه آید بظهور

هر لحظه كه تا ذرّگكی بنماید

***

گرچه عالم را به قدرت بانی است

وجه او باقی و عالم فانی است

***

مرد خدا هرچه به ما گفته است

زو بشنیدیم و خدا گفته است

***

من از دست تو دارم هرچه دارم

كه دائم در میان، دست تو باشد

***

قدمی نه به لطف كز پی آن

قدمی دیگرست و لطف دگر

***

زهی حیات كه او را نه اولست و نه آخر

زهی وجود كه او را همیشه هست ظهور

***

به تو باشد تمایز اشیا

تو مگر خود ارادت خویشی

***

توانائی تو عین تواناست

تو را چیزی به چیز كس نه ماناست

***

صوفیان را ز تست فیض صفات

عارفان راست نور جلوه ی ذات

***

توئی ز حضرت حق خلق اولین آری

جمال دوست ز بهر تو بر فكند نقاب

***

كد خدای خانه ی عالم تمام

نفس كلی را شماری والسلام

***

جسم از همه چیز هست ظاهر تر و او

پوشیده ترست نزد كشف از همه چیز

***

گفتم كه مگر پرده ی تو اشكالند

هیهات نه اشكال و نه اشكال بماند

***

ملك از خود ندارد نور پاشی

اگر نه تو مفیض نور باشی

***

گر یاد تو فوت ملایك نشود

هرگز به مراد كار ایشان نبود

***

دل را چو علوم ملكی دست دهد

از فكر و خیال خویش آزاد شود

***

یارب مددی بخش از آن روی كه داری

عالم همه محفوظ به اعمال ملائك

***

اگر تو قدر كار خود ندانی

خلیفه زاده ای سلطان نشانی

***

به یك طرف نفتد آدمی كه انسانست

وگرنه یك طرفی از قبیله ی جانست

***

همچو شیطان در شك از آدم مباش ای آدمی

یافتی چون كاملی تصدیق كامل كن بعلم

***

جان من وهم طور ابلیس است

بگذر از وهم و علم آدم جوی

***

گر حق طلبی خیال باطن بگذار

چون باطل و حق جمع نگردد با هم

***

شدم معلم و شیخ از معلم و شیخی

كه او رسیده به مقصود از معلم و شیخ

***

مانده در دام هوائی تا یكی

غافل از خود و ز خدائی بی خبر

***

بر بدن از روح پرتو واصل است

روح انسان در بدن كی حاصل است

***

چون هوس از نفس خود بیرون كنم

با وجود گردش دل چون كنم

***

چه بی ادراك ماندستی به حسن عقل در كار آی

كه جزویات و كلیات عالم جمله دریابی

***

گر دلی را كاشفه حاصل شود

از طریق كشف جان واصل شود

***

استاد تو عشق است چو آنجا برسی

او خود به زبان حال گوید چون كن

***

داعی بپرست تا دم مرگ خدا

فارغ بنشین كه روح را نیست فنا

تن راست فنا او به سوی خاك رود

جان راست بقا رسد به دیدار و لقا

***

رساله ی لطائف

گر ره به تو هست چیست فرمان

ور ره به تو نیست چیست درمان

***

به درد من نئی راضی دمی آید خوشت ناله

وگر چه ناله و درد از تو دارد دل همه ساله

***

اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنی است

من آن نیم كه از این عشق بازی آیم باز

***

سعیی بنمایید و حضوری بكف آرید

تا بو كه بدانید بدایات و نهایات

***

دیده ای باید سبب سوراخ كن

تا حجب را بردرد از بیخ و بن

تا مسبب بیند اندر لامكان

هرزه بیند جهد و اسباب و دكان

***

لطفت به كدام ذره پیوست دمی

كان ذره به از هزار خورشید نشد

***

هر كس كه بیافت دوستی یافت عظیم

وآنكس كه نیافت درد نایافت بس است

***

قرب نه بالا نه پستی جستن است

قرب حق از جنس هستی رستن است

***

من تو را اینجا مُمَكّن كرده ام

هرچه تو كردی برو من كرده ام

***

به چشم عجب و تكبر نظر به خلق مكن

كه دوستان خدا ممكن اند در او باش

***

دیگر از ناصر حدیث دوزخ و جنت مپرس

دوزخ ما هجر یارست و وصالش جنتست

***

مدد از عقل فلاطون و ارسطو مطلب

جهد كن كز پی انوار محمد باشی

***

می نماید كه هست و نیست جهان

جز خطی در میان نور و ظلم

گر بخوانی تو این خط موهوم

باز دانی وجود را ز عدم

***

مؤمنان ، كافران و جنت و نار

همه از بهر لطف و قهر تواند

نحل و زنبور هر دو می باید

هر دو در بند نوش و زهر تواند

***

به میخانه درائی، شنو چنگ و دف و نی

درش باز گشادست صلا می زند از حی

بیا جای لطیف است شهنشاه حریف است

شرابست و كبابست و قدح های پر از می

***

شراب حسن در جام رخ یارم چو بدرخشید

تحاشی چون كند جانم از آن جام شراب ای دل

***

سخن بگذار ای داعی بنوش این می بنوشان هم

بگوش جان بگو والله اعلم بالصواب اكنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا