- شیخ محمود شبستری
سعدالدین محمود شبستری صاحب کتاب گلشن راز، از عرفای قرن هفتم هجری قمری است وی در شبستر دیده به جهان گشود مثنوی گلشن راز را در جواب سوالات مردی از اهل خراسان بنام میرحسین هروی نوشته است .برمثنوی گلشن راز شرح هایی نوشته اند که بهترین آنها شرح محمد لاهیجی است به نام مفاتیح الاعجاز. شیخ محمود شبستری دومثنوی دیگر بنام شاهد نامه وسعادت نامه سروده وتصریح می کند که شاعر نبوده وبرای تعلیم مقاصد عرفانی این شیوه را برگزیده واز عارف بزرگ شیخ عطار نیشابوری الهام گرفته است وگفته –مرا از شاعری خود عار ناید- که در صد قرن چون عطار ناید.وی رسالاتی در مسائل دینی وعرفانی تالیف نموده از جمله حق الیقین ومرآت المحققین . برلوحه ی مزارش که در شبستر واقع است نوشته شده است”درسنه ی 720 درسن سی و سه سالگی وفات نموده “
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
توانایی که در یک طرفةالعین
ز کاف و نون پدید آورد کونین
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
در آدم شد پدید از عقل تمییز
که تا دانست از آن اصل همه چیز
چو خود را دید یک شخص معین
تفکر کرد تا خود چیستم من
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد
وز آنجا باز در عالم نظر کرد
جهان را دید امری اعتباری
چو واحد گشته در اعداد ساری
جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی آن جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
تعالی الله قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم توست این صورت غیر
که نقطه دایره ست از سرعت سیر
یکی خط است از اول تا به آخر
بر او خلق جهان گشته مسافر
در این راه انبیا چون ساروانند
دلیل و رهنمای کاروانند
وز ایشان سید ما گشت سالار
همو اول، همو آخر در این کار
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور آمد اول عین آخر
بر او ختم آمده پایان این راه
بدو منزل شده «أدعوا الی الله»
مقام دلگشایش جمع جمع است
جمال جانفزایش شمع جمع است
شده او پیش و جان ها جمله در پی
گرفته دست جان ها دامن وی
درین راه اولیا باز از پس و پیش
نشانی می دهند از منزل خویش
به حد خویش چون گشتند واقف
سخن گفتند در معروف و عارف
یکی از بحر وحدت گفت انا الحق
یکی از قرب و بعد و سیر زورق
یکی را علم ظاهر بود حاصل
نشانی داد از خشکی ساحل
یکی گوهر برآورد و خزف شد
یکی بگذاشت در نزد صدف شد
یکی در جزو و کل گفت این سخن باز
یکی کرد از قدیم و محدث آغاز
یکی از زلف و خال و خط نشان کرد
شراب و شمع و شاهد را بیان کرد
سخن ها چون به وفق منزل افتاد
در افهام خلایق مشکل افتاد
کسی را کاندرین معنی است حیران
ضروری میشود دانستن آن
***
در سبب نظم کتاب و تاریخ فرماید
گذشته هفت و ده از هفتصد سال
ز هجرت ناگهان در ماه شوال
رسولی با هزاران لطف و احسان
رسید از خدمت اهل خراسان
بزرگی کاندر آنجا هست مشهور
به اقسام هنر چون چشمه ی نور
همه اهل خراسان از که و مه
بگفته کو در این عصر از همه به
جهان را سور و جان را نور، اعنی
امام سالکان سید حسینی
نوشته نامهای در باب معنی
فرستاده بر ارباب معنی
در آنجا مشکلی چند از عبارت
ز مشکل های اصحاب اشارت
به نظم آورده و پرسیده یک یک
جهانی معنی اندر لفظ اندک
رسول آن نامه را برخواند آنگاه
فتاد احوال آن حالی در افواه
در آن مجلس عزیزان جمله حاضر
بدین درویش مسکین گشته ناظر
یکی کو بود مرد کاردیده
ز من صد بار این معنی شنیده
مرا گفتا جوابی گوی در دم
کز آنجا نفع گیرند اهل عالم
بدو گفتم چه حاجت؟ کاین مسائل
نوشتم بارها اندر رسائل
بلی گفتا ولی بر وفق مسئول
ز تو منظوم میداریم مامول
پس از الحاح ایشان کردم آغاز
جواب نامه در الفاظ ایجاز
به یک لحظه میان جمع احرار
بگفتم این سخن بیفکر و تکرار
کنون از لطف و احسانی که دارید
ز من این خردگی ها در گذارید
همه دانند کاین کس در همه عمر
نکرده هیچ قصد گفتن شعر
بر آن طبعم اگر چه بود قادر
ولی گفتن نبود الا به نادر
ز نثر ارچه کتب بسیار میساخت
به نظم مثنوی هرگز نپرداخت
عروض و قافیه معنی نسنجد
به هر ظرفی درون، معنی نگنجد
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحر قلزم اندر ظرف ناید
چو من از حرف خود در تنگنایم
چرا چیزی دگر بر وی فزایم
نه فخر است این سخن کز باب شکر است
به نزد اهل دل تمهید عذر است
مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
کزین طور و نمط صد عالم اسرار
بود یک شمه از دیوان عطار
ولی این بر سبیل اتفاق است
نه چون دیو از فرشته استراق است
علی الجمله جواب نامه در دم
نبشتم یک به یک، نه بیش و نه کم
رسول آن نامه را بستد به اعزاز
وز آن راهی که آمد باز شد باز
دگرباره عزیزی کار فرمای
مرا گفتا بر آن چیزی بیفزای
همان معنی که گفتی با میان آر
ز عین علم با عین عیان آر
نمیدیدم در اوقات آن مجالی
که پردازم بدو از ذوق حالی
که وصف آن به گفت و گو محال است
که صاحب حال داند کان چه حال است
ولی بر وفق قول قائل دین
نکردم رد سؤال سائل دین
پی آن تا شود روشنتر اسرار
درآمد طوطی نطقم به گفتار
به عون و فضل و توفیق خداوند
بگفتم جمله را در ساعتی چند
دل از حضرت چو نام نامه درخواست
جواب آمد به دل کین گلشن ماست
چو حضرت کرد نام نامه گلشن
شود زو چشم دل ها جمله روشن
***
سؤال:
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آن که خوانندش تفکر
***
جواب:
مرا گفتی بگو چبود تفکر
کزین معنی بماندم در تحیر
تفکر رفتن از باطل سوی حق
به جزو اندر بدیدن کل مطلق
حکیمان کاندرین کردند تصنیف
چنین گویند در هنگام تعریف
که چون حاصل شود در دل تصور
نخستین نام وی باشد تذکر
وز او چون بگذری هنگام فکرت
بود نام وی اندر عرف عبرت
تصور کان بود بهر تدبر
به نزد اهل عقل آمد تفکر
ز ترتیب تصورهای معلوم
شود تصدیق نامفهوم مفهوم
مقدم چون پدر تالی چو مادر
نتیجه چیست؟ فرزند، ای برادر
ولی ترتیب مذکور از چه و چون
بود محتاج استعمال قانون
دگرباره در آن چون نیست تایید
هر آیینه که باشد محض تقلید
رهی دور و دراز است این رها کن
چو موسی یک نفس ترک عصا کن
درآ در وادی ایمن زمانی
شنو «انی أنا الله» بیگمانی
محقق را که از وحدت شهود است
نخستین نظره بر نور وجود است
دلی کز معرفت نور و صفا دید
ز هر چیزی که دید اول خدا دید
بود فکر نکو را شرط تجرید
پس آنگه لمعهای از نور تایید
هر آن کس را که ایزد راه ننمود
ز استعمال منطق هیچ نگشود
حکیم فلسفی چون هست حیران
نمیبیند ز اشیا جز که امکان
از امکان میکند اثبات واجب
از این حیران شد اندر ذات واجب
گهی از دور دارد سیر معکوس
گهی اندر تسلسل گشت محبوس
چو عقلش کرد در هستی توغل
فرو پیچید پایش در تسلسل
ظهور جمله ی اشیا به ضد است
ولی حق را نه مانند و نه ند است
چو نبود ذات حق را ضد و همتا
ندانم تا چگونه دانی او را
ندارد ممکن از واجب نمونه
چگونه داندش آخر چگونه؟
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان
***
تمثیل
اگر خورشید بر یک حال بودی
شعاع او به یک منوال بودی
ندانستی کسی کین پرتو اوست
نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیدائی است پنهان
چو نور حق ندارد نقل و تحویل
نیابد ذات او تغییر و تبدیل
تو پنداری جهان خود هست دایم
به ذات خویشتن پیوسته قایم
کسی کو عقل دوراندیش دارد
بسی سرگشتگی در پیش دارد
ز دوراندیشی عقل فضولی
یکی شد فلسفی، دیگر حلولی
خرد را نیست تاب نور آن روی
برو از بهر او چشمی دگر جوی
دو چشم فلسفی چون بود احول
ز وحدت دیدن حق شد معطل
ز نابینائی آمد رای تشبیه
ز یک چشمی است ادراکات تنزیه
تناسخ زان جهت شد کفر و باطل
که آن از تنگ چشمی گشت حاصل
چو اکمه بینصیب از هر کمال است
کسی کو را طریق اعتزال است
رمد دارد دو چشم اهل ظاهر
که از ظاهر نبیند جز مظاهر
کلامی کو ندارد ذوق توحید
به تاریکی دراست از غیم تقلید
در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش
نشانی دادهاند از دیده ی خویش
منزه ذاتش از چند و چه و چون
«تعالی» شأنه «عما یقولون»
***
سئوال
کدامین فکر ما را شرط راه است؟
چرا گه طاعت است و گه گناه است
***
جواب
در آلا فکر کردن شرط راه است
ولی در ذات حق محض گناه است
بود در ذات حق اندیشه باطل
محال محض دان تحصیل حاصل
چو آیات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آیات
همه عالم به نور اوست پیدا
کجا او گردد از عالم هویدا؟
نگنجد نور ذات اندر مظاهر
که سبحات جلالش هست قاهر
رها کن عقل را، با حق همی باش
که تاب خور ندارد چشم خفاش
در آن موضع که نور حق دلیل است
چه جای گفت و گوی جبرئیل است
فرشته گرچه دارد قرب درگاه
نگنجد در مقام «لی مع الله»
چو نور او ملک را پر بسوزد
خرد را جمله پا و سر بسوزد
بود نور خرد در ذات انور
بسان چشم سر در چشمه ی خور
چو مبصر در نظر نزدیک گردد
بصر ز ادراک او تاریک گردد
سیاهی گر بدانی نور ذات است
به تاریکی درون، آب حیات است
سیه جز قابض نور بصر نیست
نظر بگذار کین جای نظر نیست
چه نسبت خاک را با عالم پاک
که ادراک است عجز از درک ادراک
سیه روئی ز ممکن در دو عالم
جدا هرگز نشد والله اعلم
سواد الوجه فی الدارین درویش
سواد اعظم آمد بی کم و بیش
چه میگویم که هست این سر باریک
شب روشن میان روز تاریک
در این مشهد که انوار تجلی است
سخن دارم ولی ناگفتن اولی است
***
تمثیل
اگر خواهی که بینی چشمه ی خور
ترا حاجت فتد با جرم دیگر
چو چشم سر ندارد طاقت تاب
توان خورشید تابان دیدن از آب
از او چون روشنی کمتر نماید
در ادراک تو حالی میفزاید
عدم آیینه ی هستی است مطلق
کزو پیداست عکس تابش حق
عدم چون گشت هستی را مقابل
در او عکسی شد اندر حال حاصل
شد آن وحدت ازین کثرت پدیدار
یکی را چون شمردی گشت بسیار
عدد گرچه یکی دارد بدایت
ولیکن نبودش هرگز نهایت
عدم در ذات خود چون بود صافی
از او در ظاهر آمد گنج مخفی
حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان
که تا پیدا ببینی سر پنهان
عدم آیینه، عالم عکس و انسان
چو چشم عکس و در وی شخص پنهان
تو چشم عکسی و او نور دیده است
به دیده دیده را آن نور دیده است
جهان انسان و انسان شد جهانی
ازین پاکیزهتر نبود بیانی
چو نیکو بنگری در اصل این کار
همو بیننده، هم دیده است و دیدار
حدیث قدسی این معنی بیان کرد
«فبی یسمع و بی یبصر» عیان کرد
جهان را سر به سر آیینهای دان
به هر یک ذره در، صد مهر تابان
اگر یک قطره را دل برشکافی
برون آید از آن صد بحر صافی
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست
هزاران آدم اندر وی هویداست
به اعضا پشهای همچند پیل است
در ایما قطرهای مانند نیل است
دل هر حبهای صد خرمن آمد
جهانی در دل یک ارزن آمد
به پر پشهای در، جای جانی
درون نقطه ی چشم آسمانی
بدان خردی که آمد حبه ی دل
خداوند دو عالم راست منزل
در او در، جمع گشته هر دو عالم
گهی ابلیس گردد، گاه آدم
ببین عالم همه در هم سرشته
ملک در دیو و شیطان در فرشته
همه با هم به هم چون دانه و بر
ز کافر مؤمن و مؤمن ز کافر
به هم جمع آمده در نقطه ی حال
همه دور زمان، روز و مه و سال
ازل عین ابد افتاده با هم
نزول عیسی و ایجاد آدم
ز هر یک نقطه زین دور مسلسل
هزاران شکل میگردد مشکل
ز هر یک نقطه دوری گشته دایر
همو مرکز، همو در دور سایر
اگر یک ذره را برگیری از جای
خلل یابد همه عالم سراپای
همه سرگشته و یک جزو از ایشان
برون ننهاده پای از حد امکان
تعین هر یکی را کرده محبوس
به جزویت ز کلی گشته مایوس
تو گوئی دایما در سیر و حبسند
که پیوسته میان خلع و لبسند
همه در جنبش و دایم در آرام
نه آغاز یکی پیدا، نه انجام
همه از ذات خود پیوسته آگاه
وز آنجا راه برده تا به درگاه
به زیر پرده ی هر ذره پنهان
جمال جانفزای روی جانان
***
قاعده
تو از عالم همین لفظی شنیدی
بیا برگوی کز عالم چه دیدی؟
چه دانستی ز صورت یا ز معنی؟
چه باشد آخرت، چونست دنیی؟
بگو سیمرغ و کوه قاف چبود؟
بهشت و دوزخ و اعراف چبود؟
کدام است آن جهان چون نیست پیدا
که یک روزش بود بس سال اینجا؟
همین نبود جهان آخر که دیدی
نه «مالا تبصرون» آخر شنیدی؟
بیا بنما که جابلقا کدام است
جهان را شهر جابلسا چه نام است
مشارق را مغارب را بیندیش
چو این عالم ندارد از یکی بیش
بیان «مثلهن» از ابن عباس
شنو پس خویشتن را نیک بشناس
تو در خوابی و این دیدن خیال است
هر آنچه دیدهای از وی مثال است
به صبح حشر چون گردی تو بیدار
بدانی کین همه وهم است و پندار
چو برخیزد خیال چشم احول
زمین و آسمان گردد مبدل
چو خورشید نهان بنمایدت چهر
نماند نور ناهید و مه و مهر
فتد یک تاب از او بر سنگ خاره
شود چون پشم رنگین پاره پاره
بدان اکنون که کردن میتوانی
چون نتوانی چه سود آن را که دانی
چه میگویم حدیث عالم دل
ترا ای سرنشیب پای در گل
جهان زان تو و تو مانده عاجز
ز تو محروم تر کس دید هرگز؟
چو محبوسان به یک منزل نشسته
به دست عجز پای خویش بسته
نشستی چون زنان در کنج ادبیر
نمیگردی ز جهل خویشتن سیر
دلیران جهان آغشته در خون
تو سرپوشیده ننهی پای بیرون
چه کردی فهم از دین عجایز؟
که بر خود جهل میداری تو جایز
زنان چون ناقصات عقل و دینند
چرا مردان ره ایشان گزینند
اگر مردی برون آی و نظر کن
هر آنچ آید به پیشت زان گذر کن
میاسا روز و شب اندر مراحل
مشو موقوف همراه و رواحل
خلیل آسا برو حق را طلب کن
شبی را روز و روزی را به شب کن
ستاره با مه و خورشید اکبر
بود حس و خیال و عقل انور
بگردان زین همه ای راهرو روی
همیشه «لا احب الآفلین» گوی
و یا چون موسی عمران درین راه
برو تا بشنوی «إنی أنا الله»
ترا تا پیش کوه هست فانی است
صدای لفظ ارنی، لن ترانی است
حقیقت کهربا، ذات تو کاه است
اگر کوه توئی نبود چه راه است
تجلی گر رسد بر کوه هستی
شود چون خاک ره هستی ز پستی
گدایی گردد از یک جذبه شاهی
به یک لحظه دهد کوهی به کاهی
برو اندر پی خواجه به اسرا
تفرج کن همه آیات کبرا
برون آی از سرای ام هانی
بگو مطلق حدیث «من رآنی»
گذاری کن ز کاف کنج کونین
نشین بر قاف قرب قاب قوسین
دهد حق مر ترا هرچ آن بخواهی
نمایند چشمت اشیا را کماهی
***
قاعدة
به نزد آنکه چشمش بر تجلی است
همه عالم کتاب حق تعالی است
عرض اعراب و جوهر چون حروف است
مراتب همچو آیات و وقوف است
ازو هر عالمی چون سورتی خاص
یکی زو فاتحه، آن دیگر اخلاص
نخستین آیتش عقل کل آمد
که در وی همچو بای بسمل آمد
دوم نفس کل آمد آیت نور
که چون مصباح شد از غایت نور
سوم آیت در او شد عرش رحمان
چهارم آیت الکرسی همی دان
پس از وی حرفهای آسمانی است
که در وی سورت سبع المثانی است
نظر کن باز در جرم عناصر
که هر یک آیتی گشتند باهر
پس از عنصر بود جرم سه مولود
که نتوان کرد آن آیات معدود
به آخر گشت نازل نفس انسان
که بر ناس آمد آخر ختم قرآن
***
قاعدة الفکر فی الآفاق
مشو محبوس ارکان وز طبایع
برون آی و نظر کن در صنایع
تفکر کن تو در خلق سماوات
که تا ممدوح حق گردی در آیات
ببین یک ره که تا خود عرش اعظم
چگونه شد محیط هر دو عالم
چرا کردند نامش عرش رحمان
چه نسبت دارد او با قلب انسان
چرا در جنبش اند این هر دو مادام
که یک لحظه نمیگیرند آرام
مگر دل مرکز عرش بسیط است
که آن چون نقطه، وین دور محیط است
برآید در شبانروزی کمابیش
سراپای تو عرش ای مرد درویش
از او در جنبش اجسام مدور
چرا گشتند؟ یک ره نیک بنگر
ز مشرق تا به مغرب همچو دولاب
همی گردند دائم بیخور و خواب
به هر روز و شبی این چرخ اعظم
کند دوری تمامی گرد عالم
وز او افلاک دیگر هم بدان سان
به چرخ اندر همی باشند گردان
ولی برعکس دور چرخ اطلس
همیگردند این هشت مقوس
معدل کرسی ذات البروج است
که آن را نه تفاوت، نه فروج است
حمل با ثور، با جوزا و خرچنگ
بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ
دگر میزان و عقرب، پس کمان است
ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است
ثوابت یک هزار و بیست و چارند
که بر کرسی مقام خویش دارند
به هفتم چرخ، کیوان پاسبان است
ششم برجیس را جای و مکان است
بود پنجم فلک بهرام را جای
به چارم، آفتاب عالم آرای
سوم زهره، دوم جای عطارد
قمر بر چرخ دنیا گشت وارد
زحل را جدی و دلو و مشتری باز
به قوس و حوت کرد انجام و آغاز
حمل با عقرب آمد جای بهرام
اسد خورشید را شد جای آرام
چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه
عطارد رفت در جوزا و خوشه
قمر خرچنگ را همجنس خود دید
ذنب چون راس شد یک عقده بگزید
قمر را بیست و هشت آمد منازل
شود با آفتاب آنگه مقابل
پس از وی همچو عرجون قدیم است
ز تقدیر عزیزی کو علیم است
اگر در فکر گردی مرد کامل
هر آیینه که گویی نیست باطل
کلام حق همی ناطق بدین است
که باطل دیدن از «ظن الذین» است
وجود پشه دارد حکمت تام
نباشد در وجود تیر و بهرام؟
ولی چون بنگری در اصل این کار
فلک را بینی اندر حکم جبار
منجم چون زایمان بینصیب است
اثر گوید که از شکلی غریب است
نمیبیند مر این چرخ مدور
به حکم و امر حق گشته مسخر
***
تمثیل
تو گوئی هست این افلاک دوار
به گردش روز و شب چون چرخ فخار
وز او هر لحظهای دانای داور
ز آب وگل کند یک ظرف دیگر
هر آنچ اندر مکان و در زمانست
ز یک استاد و از یک کارخانست
کواکب گر همه ز اهل کمالند
چرا هر لحظه در نقص و بالند؟
همه در گاه سیر و لون و اشکال
چرا گشتند آخر مختلف حال؟
چرا گه در حضیض و گه در اوج اند
گهی تنها فتاده گاه زوج اند؟
دل چرخ از چه شد آخر پر آتش
ز شوق کیست او اندر کشاکش؟
همه انجم بر او گردان پیاده
گهی بالا و گه شیب اوفتاده
عناصر آب و باد و آتش و خاک
گرفته جای خود در زیر افلاک
ملازم هر یکی در مرکز خویش
بننهد پای یک ذره پس و پیش
چهار اضداد در طبع و مراکز
بهم جمع آمده کس دید هرگز؟
مخالف هر یکی در ذات و صورت
شده یک چیز از حکم ضرورت
موالید سه گانه گشته ز ایشان
جماد، آنگه نبات، آنگاه حیوان
هیولا را نهاده در میانه
ز صورت گشته فارغ صوفیانه
همه از امر وحکم فرد داور
به جان استاده و گشته مسخر
جماد از قهر بر خاک اوفتاده
نبات از مهر بر پای ایستاده
نزوع جانور از صدق و اخلاص
پی ابقای نوع و جنس اشخاص
همه بر حکم داور داده اقرار
مر او را روز و شب گشته طلبکار
***
قاعدة الفکر فی الانفس
به اصل خویش یک ره نیک بنگر
که مادر را پدر شد باز مادر
جهان را سر به سر در خویش میبین
هر آنچ آید به آخر پیش میبین
در آخر گشت پیدا نفس آدم
طفیل ذات او شد هر دو عالم
نه آخر علت غایی در آخر
همی گردد به ذات خویش ظاهر؟
ظلومی و جهولی ضد نورند
ولیکن مظهر عین ظهورند
چو پشت آینه باشد مکدر
نماید روی شخص از روی دیگر
شعاع آفتاب از چارم افلاک
نگردد منعکس جز بر سر خاک
تو بودی عکس معبود ملایک
از آن گشتی تو مسجود ملایک
بود از هر تنی نزد تو جانی
وز او در بسته با تو ریسمانی
از آن گشتند امرت را مسخر
که جان هر یکی در تست مضمر
تو مغز عالمی زان در میانی
بدان خود را که تو جان جهانی
ترا ربع شمالی گشت مسکن
که دل در جانب چپ باشد از تن
جهان عقل و جان سرمایه ی تست
زمین و آسمان پیرایه ی تست
ببین آن نیستی کو عین هستی است
بلندی را نگر کو ذات پستی است
طبیعی قوت تو ده هزار است
ارادی برتر از حصر و شمار است
از آن هر یک شود موقوف آلات
ز اعضاء و جوارح وز رباطات
طبیبان اندر آن گشتند حیران
فرو ماندند در تشریح ابدان
نبرده هیچکس ره سوی این کار
به عجز خویش هر یک کرده اقرار
ز حق با هر یکی حظی و قسمی است
معاد و مبدء هر یک ز اسمی است
از آن اسم اند موجودات قائم
بدان اسم اند در تسبیح دایم
به مبدء هر یکی زان مصدری شد
به وقت بازگشتن چون دری شد
از آن در کاول آمد هم به در شد
اگرچه در معاش از در بدر شد
از آن دانستهای تو جمله اسما
که هستی صورت عکس مسما
ظهور قدرت و علم و ارادت
به تست ای بنده ی صاحب سعادت
سمیعی و بصیر و حی و گویا
بقا داری، نه از خود، لیک از آنجا
زهی اول که عین آخر آمد
زهی باطن که عین ظاهر آمد
تو از خود روز و شب اندر گمانی
همان بهتر که خود را میندانی
چو انجام تفکر شد تحیر
بر اینجا ختم شد بحث تفکر
***
سئوال
که باشم من مرا از من خبر کن
چه معنی دارد اندر خود سفر کن
***
جواب
دگر کردی سؤال از من که من چیست
مرا از من خبر کن تا که من کیست
چو هست مطلق آید در اشارت
به لفظ من کنند از وی عبارت
حقیقت کز تعین شد معین
تو او را در عبارت گفتهای من
من و تو عارض ذات وجودیم
مشبک های مشکات وجودیم
همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا، گه ز مصباح
تو گوئی لفظ «من» در هر عبارت
به سوی روح میباشد اشارت
چو کردی پیشوای خود خرد را
نمیدانی ز جزو خویش خود را
برو ای خواجه خود را نیک بشناس
که نبود فربهی مانند آماس
من تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای «من» آمد
به لفظ «من» نه انسان است مخصوص
که تا گویی بدان جان است مخصوص
یکی ره برتر از کون و مکان شو
جهان بگذار و خود در خود نهان شو
ز خط وهمیی، های هویت
دو چشمی میشود در وقت رؤیت
نماند در میانه رهرو و راه
چو های هو شود ملحق به الله
بود هستی بهشت، امکان چو دوزخ
من تو در میان مانند برزخ
چو برخیزد ترا این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
همه حکم شریعت از من تست
که این بربسته ی جان و تن توست
من تو چون نماند در میانه
چه کعبه، چه کنشت، چه دیرخانه
تعین نقطه ی وهمی است بر عین
چو صافی گشت عینت غین شد عین
دو خطوه بیش نبود راه سالک
اگر چه دارد آن چندین مهالک
یک از های هویت در گذشتن
دوم صحرای هستی در نوشتن
درین مشهد یکی شد جمع و افراد
چو واحد ساری اندر عین اعداد
تو آن جمعی که عین وحدت آمد
تو آن وحدت که عین کثرت آمد
کسی این راه داند کو گذر کرد
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد
***
سئوال
مسافر چون بود، رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
***
جواب
دگر گفتی مسافر کیست در راه
کسی کو شد ز اصل کار آگاه
مسافر آن بود کو بگذرد زود
ز خود صافی شود چون آتش از دود
سلوکش سیر کشفی دان ز امکان
سوی واجب به ترک شین و نقصان
به عکس سیر اول در منازل
رود تا گردد او انسان کامل
***
قاعدة
بدان اول که تا چون گشت موجود
که تا انسان کامل گشت مقصود
در اطوار جمادی بود پیدا
پس از روح اضافی گشت دانا
پس آنگه جنبشی کرد او ز قدرت
پس از وی شد ز حق صاحب ارادت
به طفلی کرد باز احساس عالم
وز آن بالفعل شد وسواس آدم
چو جزویات شد در وی مرتب
به کلیات ره برد از مرکب
غضب شد اندر او پیدا و شهوت
وز ایشان خاست بخل و حرص و نخوت
به فعل آمد صفت های ذمیمه
بتر شد از دد و دیو و بهیمه
تنزل را بود این نقطه اسفل
که شد با نقطه ی وحدت مقابل
شد از افعال، کثرت بینهایت
مقابل گشت از این رو با بدایت
اگر گردد مقید اندرین دام
به گمراهی بود کمتر ز انعام
وگر نوری رسد از عالم جان
ز فیض جذبه یا از عکس برهان
دلش با لطف حق همراز گردد
از آن راهی که آمد باز گردد
ز جذبه یا ز برهان یقینی
رهی یابد به ایمان یقینی
کند یک رجعت از سجین فجار
رخ آرد سوی علیین ابرار
به توبه متصف گردد در آن دم
شود در اصطفا ز اولاد آدم
ز افعال نکوهیده شود پاک
چو ادریس نبی آید بر افلاک
چو یابد از صفات بد نجاتی
شود چون نوح از آن صاحب ثباتی
نماند قدرت جزویش در کل
خلیل آسا شود صاحب توکل
ارادت با رضای حق شود ضم
رود چون موسی اندر باب اعظم
ز علم خویشتن یابد رهائی
چو عیسی نبی گردد سمائی
دهد یک باره هستی را به تاراج
درآید از پی احمد به معراج
رسد چون نقطه ی آخر به اول
در آنجا نه ملک گنجد نه مرسل
***
تمثیل
نبی چون آفتاب آمد، ولی ماه
مقابل گردد اندر «لی معالله»
نبوت در کمال خویش صافی است
ولایت اندر او پیدا، نه مخفی است
ولایت در ولی پوشیده باید
ولی اندر نبی پیدا نماید
ولی از پیروی چون همدم آمد
نبی را در ولایت محرم آمد
ز «ان کنتم تحبون» یابد او راه
به خلوتخانه ی «یحببکم الله»
در آن خلوتسرا محبوب گردد
به حق یکبارگی مجذوب گردد
بود تابع ولی از روی معنی
بود عابد ولی در کوی معنی
ولی وقتی رسد کارش به اتمام
که با آغاز گردد باز انجام
***
جواب ثانی
کسی مرد تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده گشته موصوف
به علم و زهد و تقوی بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبههای سر مستور
***
تمثیل
تبه گردد سراسر مغز بادام
گرش از پوست بخراشی گه خام
ولی چون پخته شد، بی پوست نیکوست
اگر مغزش بر آری، برکنی پوست
شریعت پوست، مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
خلل در راه سالک نقص مغز است
چو مغزش بسته شد بیپوست نغز است
چو عارف با یقین خویش پیوست
رسیده گشت مغز و پوست بشکست
وجودش اندرین عالم نپاید
برون رفت و دگر هرگز نیاید
وگر بر پوست تابد تابش خور
در این نشأه کند یک دور دیگر
درختی گردد او از آب و از خاک
که شاخ او رود بر هفتم افلاک
همان دانه برون آید دگر بار
یکی صد گشته از تقدیر جبار
چو سیر حبه بر خط شجر شد
ز نقطه خط، ز خط دوری دگر شد
چو شد در دایره سالک مکمل
رسد هم نقطه ی آخر به اول
دگر باره شود مانند پرگار
بدان کاری که اول بود بر کار
تناسخ نبود این کز روی معنی
ظهورات است در عین تجلی
و قد سئلوا و قالوا ما النهایة
فقد قیل الرجوع الی البدایة
***
قاعده
نبوت را ظهور از آدم آمد
کمالش در وجود خاتم آمد
ولایت بود باقی تا سفر کرد
چو نقطه در جهان دوری دگر کرد
ظهور کل او باشد به خاتم
بدو گردد تمامی دور عالم
وجود اولیا او را چو عضوند
که او کل است و ایشان همچو جزوند
چو او با خواجه یابد نسبت و نام
از او با ظاهر آید رحمت عام
شود او مقتدای هر دو عالم
خلیفه گردد از اولاد آدم
***
تمثیل
چه نور آفتاب از شب جدا شد
ترا صبح و طلوع و استوا شد
دگر باره ز دور چرخ دوار
زوال و عصر و مغرب شد پدیدار
بود نور نبی خورشید اعظم
گه از موسی پدید و گه از آدم
اگر تاریخ عالم را بخوانی
مراتب را یکایک باز دانی
ز خور هر دم ظهور سایهای شد
که آن معراج دین را پایهای شد
زمان خواجه وقت استوا بود
که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود
به خط استوا، بر قامت راست
ندارد سایه پیش و پس، چپ و راست
چو کرد او بر صراط حق اقامت
به امر «فاستقم» میداشت قامت
نبودش سایه کان دارد سیاهی
زهی نور خدا، ظل الهی
ورا قبله میان غرب و شرق است
ازیرا در میان نور غرق است
به دست او چو شیطان شد مسلمان
به زیر پای او شد سایه پنهان
مراتب جمله زیر پایه ی اوست
وجود خاکیان از سایه ی اوست
ز نورش شد ولایت سایه گستر
مشارق با مغارب شد برابر
ز هر سایه که اول گشت حاصل
در آخر شد یکی دیگر مقابل
کنون هر عالمی باشد ز امت
رسولی را مقابل در نبوت
نبی چون در نبوت بود اکمل
بود از هر ولی ناچار افضل
ولایت شد به خاتم جمله ظاهر
بر اول نقطه هم ختم آمد آخر
از او عالم شود پر امن و ایمان
جماد و جانور یابند از او جان
نماند در جهان یک نفس کافر
شود عدل حقیقی جمله ظاهر
بود از سر وحدت واقف حق
در او پیدا نماید وجه مطلق
***
سئوال
که شد بر سر وحدت واقف آخر
شناسای چه آمد عارف آخر
***
جواب
کسی بر سر وحدت گشت واقف
که او واقف نشد اندر مواقف
دل عارف شناسای وجود است
وجود مطلق او را در شهود است
به جز هست حقیقی، هست نشناخت
و یا هستی که هستی پاک در باخت
وجود تو همه خار است و خاشاک
برون انداز اکنون جمله را پاک
برو تو خانه ی خود را فرو روب
مهیا کن مقام و جای محبوب
چو تو بیرون شدی، او اندر آید
به تو، بی تو، جمال خود نماید
کس کو از نوافل گشت محبوب
به لای نفی کرد او خانه جاروب
درون جای محمود او مکان یافت
ز «بی یسمع و بی یبصر» نشان یافت
ز هستی تا بود باقی بر او شین
نیابد علم عارف صورت عین
موانع تا نگردانی ز خود دور
درون خانه ی دل نایدت نور
موانع چون درین عالم چهار است
طهارت کردن از وی هم چهار است
نخستین پاکی از احداث و انجاس
دوم از معصیت و ز شر وسواس
سیم پاکی ز اخلاق ذمیمه است
که با او آدمی همچون بهیمه است
چهارم پاکی سر است از غیر
که اینجا منتهی میگرددش سیر
هر آن کو کرد حاصل این طهارات
شود بی شک سزاوار مناجات
تو تا خود را بکلی در نبازی
نمازت کی شود هرگز نمازی
چو ذاتت پاک گردد از همه شین
نمازت گردد آنگه قرةالعین
نماند در میانه هیچ تمییز
شود معروف و عارف جمله یک چیز
***
سئوال
اگر معروف و عارف ذات پاک است
چه سودا در سر این مشت خاک است
***
جواب
مکن بر نعمت حق ناسپاسی
که تو حق را به نور حق شناسی
جز او معروف و عارف نیست دریاب
ولیکن خاک مییابد ز خور تاب
عجب نبود که ذره دارد امید
هوای تاب مهر و نور خورشید
به یاد آور مقام و حال فطرت
کز آنجا باز دانی اصل فکرت
«الست بربکم» ایزد چرا گفت؟
که بود آخر که آن ساعت بلی گفت؟
در آن روزی که گل ها میسرشتند
به دل در، قصه ی ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک ره بخوانی
هر آن چیزی که میخواهی بدانی
تو بستی عقد و عهد بندگی دوش
ولی کردی به نادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است منزل
که با یادت دهد آن عهد اول
اگر تو دیدهای حق را به آغاز
در آنجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا
که تا ذاتش توانی دید فردا
وگرنه رنج خود ضایع مگردان
برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن
***
تمثیل
ندارد باورت اکمه ز الوان
وگر صد سال گوئی نقل و برهان
سپید و زرد و سرخ و سبز و کاهی
به نزد وی نباشد جز سیاهی
نگر تا کور مادرزاد بدحال
کجا بینا شود از کحل کحال
خرد از دیدن احوال عقبا
بود چون کور مادرزاد دنیا
ورای عقل طوری دارد انسان
که بشناسد بدان اسرار پنهان
بسان آتش اندر سنگ و آهن
نهاده ست ایزد اندر جان و در تن
چو بر هم اوفتاد این سنگ و آهن
ز نورش هر دو عالم گشت روشن
از آن مجموع پیدا گردد این راز
چو بشنیدی برو خود را برانداز
توئی تو نسخه ی نقش الهی
بجو از خویش هر چیزی که خواهی
***
سئوال
کدامین نقطه را نطق است اناالحق
چه گوئی، هرزه بود آن رمز مطلق؟
***
جواب
انا الحق کشف اسرار است مطلق
جز از حق کیست تا گوید انا الحق
همه ذرات عالم همچو منصور
تو خواهی مست گیر و خواه مخمور
درین تسبیح و تهلیلند دایم
بدین معنی همی باشند قایم
اگر خواهی که گردد بر تو آسان
«وان من شیء» را یک ره فرو خوان
چو کردی خویشتن را پنبهکاری
تو هم حلاجوار این دم بر آری
برآور پنبه ی پندارت از گوش
ندای واحد قهار بنیوش
ندا میآید از حق بر دوامت
چرا گشتی تو موقوف قیامت
درآ در وادی ایمن که ناگاه
درختی گویدت «إنی أنا الله»
هر آن کس را که اندر دل شکی نیست
یقین داند که هستی جز یکی نیست
انانیت بود حق را سزاوار
که هو غیب است و غایب وهم و پندار
جناب حضرت حق را دوئی نیست
در آن حضرت من و ما و توئی نیست
من و ما و تو او هست یک چیز
که در وحدت نباشد هیچ تمییز
هر آن کو خالی از خود چون خلا شد
انا الحق اندر او صوت و صدا شد
شود با وجه باقی غیر هالک
یکی گردد سلوک و سیر و سالک
حلول و اتحاد اینجا محال است
که در وحدت دوئی عین ضلال است
حلول و اتحاد از غیر خیزد
ولی وحدت همه از سیر خیزد
تعین بود کز هستی جدا شد
نه حق بنده، نه بنده با خدا شد
وجود خلق و کثرت در نمود است
نه هرچ آن مینماید عین بود است
***
تمثیل در نمودهای بی بود
بنه آئینهای اندر برابر
درو بنگر ببین آن شخص دیگر
یکی ره باز بین تا کیست آن عکس
نه اینست و نه آن پس چیست آن عکس
چو من هستم به ذات خود معین
نمی دانم چه باشد سایه ی من
عدم با هستی آخر چون شود ضم
نباشد نور و ظلمت هر دو با هم
چو ماضی نیست مستقبل مه و سال
چه باشد غیر از این یک نقطه ی حال
یکی نقطه است وهمی گشته ساری
تو آن را نام کرده نهر جاری
جز از من اندرین صحرا دگر کیست
بگو با من که تا صوت و صدا چیست
عرض فانی است، جوهر زو مرکب
بگو کی بود، یا خود کو مرکب
ز طول و عرض و از عمق است اجسام
وجودش چون پدید آمد ز اعدام؟
ازین جنس است اصل جمله عالم
که دانستی، بیار ایمان و فالزم
جز از حق نیست دیگر هستی الحق
هوالحق گو تو خواهی یا انا الحق
نمود وهمی از هستی جدا کن
نئی بیگانه خود را آشنا کن
***
سئوال
چرا مخلوق را گویند واصل
سلوک و سیر او چون گشت حاصل
***
جواب
وصال حق ز خلقیت جدایی است
ز خود بیگانه گشتن آشنایی است
چو ممکن گرد امکان برفشاند
به جز واجب دگر چیزی نماند
وجود هر دو عالم چون خیال است
که در وقت بقا عین زوال است
نه مخلوق است آن کو گشت واصل
نگوید این سخن را مرد کامل
عدم کی راه یابد اندرین باب
چه نسبت خاک را با رب ارباب
عدم چبود که با حق واصل آید
وز او سیر و سلوکی حاصل آید
اگر جانت شود زین معنی آگاه
بگویی در زمان استغفرالله
تو معدومی، عدم پیوسته ساکن
به واجب کی رسد معدوم ممکن؟
ندارد هیچ جوهر بیعرض عین
عرض چبود که لا یبقی زمانین
حکیمی کاندرین فن کرد تصنیف
به طول و عرض و عمقش کرد تعریف
هیولی چیست جز معدوم مطلق
که میگردد بدو صورت محقق
چو صورت بیهیولی در قدم نیست
هیولی نیز بی او جز عدم نیست
شده اجسام عالم زین دو معدوم
که جز معدوم از ایشان نیست معلوم
ببین ماهیتت را بی کم و بیش
نه معدوم و نه موجود است در خویش
نظر کن در حقیقت سوی امکان
که او بیهستی آمد عین نقصان
وجود اندر کمال خویش ساری است
تعینها امور اعتباری است
امور اعتباری نیست موجود
عدد بسیار و یک چیز است معدود
جهان را نیست هستی جز مجازی
سراسر کار او لهو است و بازی
***
تمثیل در اطوار وجود
بخاری مرتفع گردد ز دریا
به امر حق فرو آید به صحرا
شعاع آفتاب از چرخ چارم
فرو افتد شود ترکیب با هم
کند گرمی دگر ره عزم بالا
در آویزد بدو آن آب دریا
چو با ایشان شود خاک و هوا ضم
برون آید نبات سبز و خرم
غذای جانور گردد ز تبدیل
خورد انسان و یابد باز تحلیل
شود یک نقطه و گردد در اطوار
وز او انسان شود پیدا دگر بار
چو نور نفس گویا بر تن آید
یکی جسم لطیف روشن آید
شود طفل و جوان و کهل و کمپیر
بداند عقل و رای و فهم و تدبیر
رسد آنگه اجل از حضرت پاک
رود پاکی به پاکی، خاک با خاک
هم اجزای عالم چون نباتند
که یک قطره ز دریای حیاتند
زمان چو بگذرد بر وی شود باز
همه انجام ایشان همچو آغاز
رود هر یک از ایشان سوی مرکز
که نگذارد طبیعت خوی مرکز
چو دریایی است وحدت، لیک پر خون
کز او خیزد هزاران موج مجنون
نگر تا قطره ی باران ز دریا
چگونه یافت چندین شکل و اسما
بخار و ابر و باران و نم و گل
نبات و جانور، انسان کامل
همه یک قطره بود آخر در اول
کز او شد این همه اشیا ممثل
جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام
چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام
اجل چون در رسد در چرخ و انجم
شود هستی همه در نیستی گم
چو موجی بر زند گردد جهان طمس
یقین گردد «کأن لم تغن بالأمس»
خیال از پیش برخیزد به یک بار
نماند غیر حق در دار دیار
ترا قربی شود آن لحظه حاصل
شوی تو بی توئی با دوست واصل
وصال این جایگه رفع خیال است
چو غیر از پیش برخیزد وصال است
مگو ممکن ز حد خویش بگذشت
نه او واجب شد و نه واجب او گشت
هر آن کو در معانی هست فایق
نگوید، کاین بود قلب حقایق
هزاران نشأه داری خواجه در پیش
برو آمد شد خود را بیندیش
ز بحث جزو و کل نشئات انسان
بگویم یک به یک پیدا، نه پنهان
***
سئوال
وصال ممکن و واجب بهم چیست
حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست
***
جواب
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش
ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش
چو هستی را ظهور اندر عدم شد
از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد
قریب آن هست کو را رش نور است
بعید آن نیستی کز هست دور است
اگر نوری ز خود در تو رساند
ترا از هستی خود وارهاند
چه حاصل مر ترا زین بود و نابود
کز او گاهیت خوف و گه رجا بود
نترسد زو کسی کو را شناسد
که طفل از سایه ی خود میهراسد
نماند خوف اگر گردی روانه
نخواهد اسب تازی تازیانه
ترا از آتش دوزخ چه باک است
گر از هستی تن وجان تو پاک است
از آتش زر خالص برفروزد
چو غشی نبود اندر وی چه سوزد
ترا غیر تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش
اگر در خویشتن گردی گرفتار
حجاب تو شود عالم به یک بار
تویی در دور هستی جزو اسفل
تویی با نقطه ی وحدت مقابل
تعینهای عالم بر تو طاری است
از آن گویی چوشیطان همچو من کیست
از آن گویی مرا خود اختیار است
تن من مرکب و جانم سوار است
زمام تن به دست جان نهادند
همه تکلیف بر من زان نهادند
ندانی کاین ره آتشپرستی است
همه این آفت و شومی ز هستی است
کدامین اختیار ای مرد جاهل
کسی را کو بود بالذات باطل
چو بود توست یکسر همچو نابود
نگوئی اختیارت از کجا بود؟
کسی کو را وجود از خود نباشد
به ذات خویش نیک و بد نباشد
که را دیدی تو اندر جمله عالم
که یک دم شادمانی یافت بی غم
که را شد حاصل آخر جمله امید
که ماند اندر کمالی تا به جاوید؟
مراتب باقی و اهل مراتب
به زیر امر حق «والله غالب»
اثر از حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
ز حال خویشتن پرس این قدر چیست
وز آنجا باز دان که اهل قدر کیست
هر آن کس را که مذهب غیر جبر است
نبی فرمود کو مانند گبر است
چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت
خود آن نادان احمق ما و من گفت
به ما افعال را نسبت مجازی است
نسب خود در حقیقت لهو و بازی است
نبودی تو که فعلت آفریدند
ترا از بهر کاری برگزیدند
به قدرت بیسبب دانای بر حق
به علم خویش حکمی کرده مطلق
مقدر کرده پیش از جان و از تن
برای هر یکی کاری معین
یکی هفصد هزاران ساله طاعت
به جای آورد و کردش طوق لعنت
دگر از معصیت نور و صفا دید
چو توبه کرد نور اصطفا دید
عجبتر آنکه این از ترک مامور
شد از الطاف حق مرحوم و مغفور
مر آن دیگر ز منهی گشت ملعون
زهی فعل تو بی چند و چه و چون
جناب کبریای تست لایق
منزه از قیاسات خلایق
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل
که این یک شد محمد و آن ابوجهل
کسی کو با خدا چون و چرا گفت
چو مشرک حضرتش را ناسازا گفت
ورا زیبد که پرسد از چه و چون
نباشد اعتراض از بنده موزون
خداوندی همه در کبریایی است
نه علت لایق فعل خدایی است
سزاوار خدایی لطف و قهر است
ولیکن بندگی در جبر و فقر است
کرامت آدمی را اضطرار است
نه آن کو را نصیب از اختیار است
نبوده هیچ چیزش هرگز از خود
پس آنگه پرسدش از نیک و از بد
ندارد اختیار و گشته مامور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
نه ظلم است این که عین علم و عدل است
نه جور است این که محض لطف و فضل است
به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش
برو جان پدر تن در قضا ده
به تقدیرات ربانی رضا ده
***
سئوال
چه بحر است آنکه نطقش ساحل آمد
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد
***
جواب
یکی دریاست هستی، نطق ساحل
صدف حرف و جواهر دانش دل
به هر موجی هزاران در شهوار
برون آید ز نقل و نص و اخبار
هزاران موج خیزد هر دم از وی
نگردد قطرهای هرگز کم از وی
وجود علم از آن دریای ژرف است
غلاف در او از صوت و حرف است
معانی چون کند اینجا تنزل
ضرورت باشد آن را از تمثل
***
تمثیل
شنیدم من که اندر ماه نیسان
صدف بالا رود از بحر عمان
ز شیب قعر بحر آید برافراز
به روی بحر بنشیند دهن باز
بخاری مرتفع گردد ز دریا
فرو آید به امر حق تعالی
چکد اندر دهانش قطرهای چند
شود بسته دهان او به یک بند
رود تا قعر دریا با دل پر
شود آن قطره ی باران یکی در
به قعر اندر رود غواص دریا
وز او آرد برون لؤلؤی لالا
تن تو ساحل و هستی چو دریاست
بخارش فیض و باران علم اسماست
خرد غواص این بحر عظیم است
که او را صد جواهر در گلیم است
دل آمد علم را مانند یک ظرف
صدف با علم دل صوت است با حرف
نفس گردد روان چون برق لامع
رسد ز او حرفها بر گوش سامع
صدف بشکن برون کن در شهوار
بیفکن پوست، مغز نغز بردار
لغت با اشتقاق و نحو با صرف
همیگردد همه پیرامن حرف
هر آن کو جمله عمر خود درین کرد
به هرزه صرف عمر نازنین کرد
ز جوزش قشر سبز افتاد در دست
بیابد مغز هر کو پوست بشکست
بلی بی پوست ناپخته است هر مغز
ز علم ظاهر آمد علم دین نغز
ز من جان برادر پند بنیوش
به جان و دل برو در علم دین کوش
که عالم در دو عالم سروری یافت
اگر کهتر بد از وی مهتری یافت
عمل کان از سر احوال باشد
بسی بهتر ز علم قال باشد
ولی کاری که از آب و گل آید
نه چون علم است کان کار دل آید
میان جسم و جان بنگر چه فرق است
که این را غرب گیری، آن چو شرق است
از اینجا باز دان احوال اعمال
به نسبت با علوم قال با حال
نه علم است آنکه دارد میل دنیی
که صورت دارد الا نیست معنی
نگردد جمع هرگز علم با آز
ملک خواهی سگ از خود دور انداز
علوم دین ز اخلاق فرشته است
نباشد در دلی کو سگ سرشت است
حدیث مصطفی آخر همین است
نکو بشنو که البته چنین است
درون خانهای گر هست صورت
فرشته ناید اندر وی ضرورت
برو بزدای روی تخته ی دل
که تا سازد ملک پیش تو منزل
ازو تحصیل کن علم وراثت
ز بهر آخرت میکن حراثت
کتاب حق بخوان از نفس و آفاق
مزین شو به اصل جمله اخلاق
***
قاعدة
اصول خلق نیک آمد عدالت
پس از وی حکمت وعفت، شجاعت
حکیمی راست گفتار است و کردار
کسی کو متصف گردد بدین چار
به حکمت باشدش جان و دل آگه
نه گربز باشد و نه نیز ابله
به عفت شهوت خود کرده مستور
شره همچون خمود از وی شده دور
شجاع و صافی از ذل و تکبر
مبرا ذاتش از جبن و تهور
عدالت چون شعار ذات او شد
ندارد ظلم از آن خلقش نکو شد
همه اخلاق نیکو در میانه است
که از افراط و تفریطش کرانه است
میانه چون صراط مستقیم است
ز هر دو جانبش قعر جحیم است
به باریکی و تیزی موی و شمشیر
نه روی گشتن و بودن بر او دیر
عدالت چون یکی دارد ز اضداد
همی هفت آید این اضداد ز اعداد
به زیر هر عدد سری نهفت است
از آن درهای دوزخ نیز هفت است
چنان کز ظلم شد دوزخ مهیا
بهشت آمد همیشه عدل را جا
جزای عدل نور و رحمت آمد
سزای ظلم لعن و ظلمت آمد
ظهور نیکویی در اعتدال است
عدالت جسم را اقصی الکمال است
مرکب چون شود مانند یک چیز
ز اجزا دور گردد فعل و تمییز
بسیط الذات را مانند گردد
میان این و آن پیوند گردد
نه پیوندی که از ترکیب اجزاست
که روح از وصف جسمیت مبراست
چو آب و گل شود یکباره صافی
رسد از حق بدو روح اضافی
چو یابد تسویت اجزای ارکان
در او گیرد فروغ عالم جان
شعاع جان سوی تن وقت تعدیل
چو خورشید و زمین آمد به تمثیل
***
تمثیل
اگرچه خور به چرخ چارمین است
شعاعش نور و تدبیر زمین است
طبیعت های عنصر نزد خور نیست
کواکب گرم و سرد و خشک و تر نیست
عناصر جمله از وی گرم و سرد است
سپید و سرخ و سبز و آل و زرد است
بود حکمش روان چون شاه عادل
که نه خارج توان گفتن نه داخل
چو از تعدیل گشت ارکان موافق
ز حسنش نفس گویا گشت عاشق
نکاح معنوی افتاد در دین
جهان را نفس کلی داد کابین
از ایشان می پدید آید فصاحت
علوم و نطق و اخلاق و صباحت
ملاحت از جهان بیمثالی
درآمد همچو رند لاابالی
به شهرستان نیکوئی علم زد
همه اسباب عالم را به هم زد
گهی بر رخش حسن او شهسوار است
گهی با نطق تیغ آبدار است
بود در شخص خوانندش ملاحت
بود در نطق گویندش فصاحت
ولی و شاه و درویش و پیمبر
همه در تحت حکم او مسخر
درون حسن روی نیکوان چیست
نه آن حسن است تنها گو که آن چیست
جز از حق مینیاید دلربایی
که شرکت نیست کس را در خدایی
کجا شهوت دل مردم رباید
که حق گه گه ز باطل مینماید
مؤثر حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
حق اندر کسوت حق بین و حق دان
حق اندر باطل آمد کار شیطان
***
سئوال
چه جزو است آنکه او از کل فزون است
طریق رفتن آن جزو چون است
***
جواب
وجود آن جزو دان کز کل فزون است
که موجود است کل، وین باژگون است
بود موجود را کثرت برونی
که از وحدت ندارد جز درونی
وجود کل ز کثرت گشت ظاهر
که او در وحدت جزو است سایر
ندارد کل وجودی در حقیقت
که او چون عارضی شد بر حقیقت
چو کل از روی ظاهر هست بسیار
شود از جزو خود کمتر به مقدار
نه آخر واجب آمد جزو هستی
که هستی کرد او را زیردستی
وجود کل، کثیر واحد آید
کثیر از روی کثرت مینماید
عرض شد هستیی کان اجتماعی است
عرض سوی عدم بالذات ساعی است
به هر جزوی ز کل کان نیست گردد
کل اندر دم ز امکان نیست گردد
جهان کل است و در هر طرفةالعین
عدم گردد و لا یبقی زمانین
دگر باره شود پیدا جهانی
به هر لحظه زمین و آسمانی
به هر لحظه جوان این کهنه پیر است
به هر دم اندر او حشر و نشیر است
در او چیزی دو ساعت مینپاید
در آن ساعت که میمیرد بزاید
ولیکن طامت کبری نه این است
که این یوم العمل و آن یوم دین است
از آن تا این بسی فرق است زنهار
به نادانی مکن خود را گرفتار
نظر بگشای در تفصیل و اجمال
نگر در ساعت و روز و مه و سال
***
تمثیل
اگر خواهی که این معنی بدانی
ترا هم هست مرگ و زندگانی
ز هرآنچه در جهان از زیر و بالاست
مثالش در تن و جان تو پیداست
جهان چون تست یک شخص معین
تو او را گشته چون جان، او ترا تن
سه گونه نوع انسان را ممات است
یکی هر لحظه و آن بر حسب ذات است
دو دیگر زان ممات اختیاری است
سیم مردن مر او را اضطراری است
چو مرگ و زندگی باشد مقابل
سه نوع آید حیاتش در سه منزل
جهان را نیست مرگ اختیاری
که آن را از همه عالم تو داری
ولی هر لحظه میگردد مبدل
در آخر هم شود مانند اول
هر آنچه گردد اندر حشر پیدا
ز تو در نزع میگردد هویدا
تن تو چون زمین، سر آسمان است
حواست انجم و خورشید جان است
چو کوه است استخوانهایی که سخت است
نباتت موی و اطرافت درخت است
تنت در وقت مردن از ندامت
بلرزد چون زمین روز قیامت
دماغ آشفته و جان تیره گردد
حواست هم چو انجم خیره گردد
مسامت گردد از خوی همچو دریا
تو در وی غرقه گشته بی سر و پا
شود از جانکنش ای مرد مسکین
ز سستی استخوان چون پشم رنگین
به هم پیچیده گردد ساق با ساق
همه جفتی شود از جفت خود طاق
چو روح از تن به کلیت جدا شد
زمینت «قاع صف صف لاتری» شد
بدین منوال باشد حال عالم
که تو در خویش میبینی در آن دم
بقا حق راست، باقی جمله فانی است
بیانش جمله در سبع المثانی است
به «کل من علیها فان» بیان کرد
«لفی خلق جدید» هم عیان کرد
بود ایجاد و اعدام دو عالم
چو خلق و بعث نفس ابن آدم
همیشه خلق در خلق جدید است
اگرچه مدت عمرش مدید است
همیشه فیض و فضل حق تعالی
بود از شان خود اندر تجلی
از آن جانب بود ایجاد و تکمیل
وز این جانب بود هر لحظه تبدیل
ولیکن چو گذشت این طور دنیی
بقای کل تو داری روز عقبی
که هر چیزی که بینی بالضرورت
دو عالم دارد از معنی و صورت
وصال اولین عین فراق است
مر آن دیگر ز «عند الله باق» است
مظاهر چون فتد بر وفق ظاهر
در اول مینماید عین آخر
بقا اسم وجود آمد ولیکن
به جایی کان بود سایر چو ساکن
هر آنچه هست بالقوه در این دار
به فعل آید در آن عالم به یک بار
***
قاعدة
ز تو هر فعل کاول گشت صادر
بدان گردی به باری چند قادر
به هر باری اگر نفع است اگر ضر
شود در نفس تو چیزی مدخر
به عادت حالها با خوی گردد
به مدت میوهها خوش بوی گردد
از آن آموخت انسان پیشهها را
وز آن ترکیب کرد اندیشهها را
ز تو افعال و احوال مدخر
هویدا گردد اندر روز محشر
چو عریان گردی از پیراهن تن
شود عیب و هنر یک باره روشن
تنت باشد ولیکن بیکدورت
که بنماید ازو چون ز آب، صورت
همه پیدا شوند آنجا ضمایر
فرو خوان آیت «تبلی السرایر»
دگر باره به وفق عالم خاص
شود اخلاق با اجسام اشخاص
چنان کز از قوت عنصر در اینجا
موالید سه گانه گشت پیدا
همه اخلاق تو در عالم جان
گهی انوار گردد، گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستی
نماند در نظر بالا و پستی
نماند مرگت اندر دار حیوان
به یک رنگی برآید قالب و جان
بود پا و سر و چشم تو چون دل
شود صافی ز ظلمت صورت گل
کند هم نور حق بر خود تجلی
ببینی بیجهت حق را تعالی
دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستیها کنی تو
«سقا هم ربهم» چبود بیندیش
طهوری چیست صافی کردن از خویش
زهی شربت، زهی لذت، زهی ذوق
زهی حیرت، زهی دولت، زهی شوق
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم
غنی مطلق و درویش باشیم
نه دین، نه عقل، نه تقوی، نه ادراک
فتاده مست و حیران بر سر خاک
بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد
که بیگانه در آن خلوت نگنجد
چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پی هر مستیی باشد خماری
در این اندیشه دل خون گشت باری
***
سئوال
قدیم و محدث از هم چون جدا شد
که این عالم شد، آن دیگر خدا شد
***
جواب
قدیم و محدث از هم خود جدا نیست
که از هستی است باقی دائما نیست
همه آنست و این مانند عنقاست
جز ازحق جمله اسم بیمسماست
عدم موجود گردد، این محال است
وجود از روی هستی لایزال است
نه آن این گردد و نه این شود آن
همه اشکال گردد بر تو آسان
جهان خود جمله امر اعتباری است
چو آن یک نقطه کاندر دور ساری است
برو یک نقطه ی آتش بگردان
که بینی دایره از سرعت آن
یکی گر در شمار آید بناچار
نگردد واحد از اعداد بسیار
حدیث ما سوی الله را رها کن
به عقل خویش این را زان جدا کن
چه شک داری در آن، کاین چون خیال است
چو با وحدت دوئی عین محال است
عدم مانند هستی بود یکتا
همه کثرت ز نسبت گشت پیدا
ظهور اختلاف و کثرت شان
شده پیدا ز بوقلمون امکان
وجود هر یکی چون بود واحد
به وحدانیت حق گشت شاهد
***
سئوال
چه خواهد مرد معنی ز آن عبارت
که سوی چشم و لب دارد اشارت
چه جوید از سر زلف و خط و خال
کسی کاندر مقامات است و احوال
***
جواب
هر آن چیزی که در عالم عیان است
چو عکس آفتاب آن جهان است
جهان چون خط و خال و زلف و ابروست
همه چیزی به جای خویش نیکوست
تجلی گه جمال و گه جلال است
رخ و زلف آن معانی را مثال است
صفات حق تعالی لطف و قهر است
رخ و زلف بتان را زان دو بهر است
چو محسوس آمد این الفاظ مسموع
نخست از بهر محسوسند موضوع
ندارد عالم معنی نهایت
کجا بیند مر او را لفظ غایت
هر آن معنی که شد از ذوق پیدا
کجا تعبیر لفظی یابد او را
چو اهل دل کند تفسیر معنی
به مانندی کند تعبیر معنی
که محسوسات از آن عالم چو سایه است
که این چون طفل و آن مانند دایه است
به نزد من خود الفاظ مأول
بدان معنی فتاد از وضع اول
به محسوسات خاص از عرف عام است
چه داند عام کان معنی کدام است
نظر چون در جهان عقل کردند
از آنجا لفظها را نقل کردند
تناسب را رعایت کرد عاقل
چو سوی لفظ، معنی گشت نازل
ولی تشبیه کلی نیست ممکن
ز جست و جوی آن میباش ساکن
در این معنی کسی را بر تو دق نیست
که صاحب مذهب اینجا غیر حق نیست
ولی تا با خودی زنهار، زنهار
عبارات شریعت را نگه دار
که رخصت اهل دل را در سه حال است
فنا و سکر و سه دیگر دلال است
هر آن کس کو شناسد این سه حالت
بداند وضع الفاظ و دلالت
ترا چون نیست احوال مواجید
مشو کافر ز نادانی به تقلید
مجازی نیست احوال حقیقت
نه هر کس یابد اسرار طریقت
گزاف ای دوست ناید ز اهل تحقیق
مر این را کشف باید یا نه تصدیق
بگفتم وضع الفاظ و معانی
ترا سرگشته گر دارد بدانی
نظر کن در معانی سوی غایت
لوازم را یکایک کن رعایت
به وجه خاص از آن تشبیه میکن
به دیگر وجهها تنزیه میکن
چو شد این قاعده یک سر مقرر
نمایم زان مثالی چند دیگر
***
اشارت به چشم و لب
نگر کز چشم شاهد کیست پیدا
رعایت کن لوازم را بدانجا
ز چشمش خاست بیماری و مستی
ز لعلش گشت پیدا عین هستی
ز چشم اوست دلها مست و مخمور
ز لعل اوست جان ها جمله مستور
ز چشم او همه دل ها جگرخوار
لب لعلش شفای جان بیمار
به چشمش گرچه عالم در نیاید
لبش هر ساعتی لطفی نماید
دمی از مردمی دل ها نوازد
دمی بیچارگان را چاره سازد
به شوخی جان دمد در آب و در خاک
به دم دادن زند آتش در افلاک
ازو هر غمزه دام و دانهای شد
وز او هر گوشهای میخانهای شد
ز غمزه میدهد هستی به غارت
به بوسه میکند بازش عمارت
ز چشمش خون ما در جوش دایم
ز لعلش جان ما مدهوش دایم
به غمزه چشم او دل میرباید
به عشوه لعل او جان میفزاید
چو از چشم و لبش خواهی کناری
مر این گوید که نه، آن گوید آری
ز غمزه عالمی را کار سازد
به بوسه هر نفس جان مینوازد
ازو یک غمزه و جان دادن از ما
وز او یک بوسه و استادن از ما
ز «لمح بالبصر» شد حشر عالم
ز نفخ روح پیدا گشت آدم
چو از چشم و لبش اندیشه کردند
جهانی میپرستی پیشه کردند
نیاید در دو چشمش جمله هستی
در او چون آید آخر خواب و مستی؟!
وجود ما همه مستی است یا خواب
چه نسبت خاک را با رب ارباب؟!
خرد دارد ازین صد گونه اشگفت
که «ولتصنع علی عینی» که را گفت؟!
***
اشارت به زلف
حدیث زلف جانان بس دراز است
چه شاید گفت از او، کان جای راز است
مپرس از من حدیث زلف پرچین
مجنبانید زنجیر مجانین
ز قدش راستی گفتم سخن دوش
سر زلفش مرا گفتا فراپوش
کژی بر راستی زو گشت غالب
وز او در پیچش آمد راه طالب
همه دلها از او گشته مسلسل
همه جانها ازو بوده مقلقل
معلق صد هزاران دل ز هر سو
نشد یک دل برون از حلقه ی او
گر زلفین مشگین برفشاند
به عالم در، یکی کافر نماند
وگر بگذاردش پیوسته ساکن
نماند در جهان یک نفس مؤمن
چو دام فتنه میشد چنبر او
به شوخی باز کرد از تن سر او
اگر ببریده شد زلفش چه غم بود
که گر شب کم شد اندر روز افزود
چو او بر کاروان عقل ره زد
به دست خویشتن بر وی گره زد
نیابد زلف او یک لحظه آرام
گهی بام آورد، گاهی کند شام
ز روی و زلف خود صد روز و شب کرد
بسی بازیچههای بوالعجب کرد
گل آدم در آن دم شد مخمر
که دادش بوی آن زلف معطر
دل ما دارد از زلفش نشانی
که خود ساکن نمیگردد زمانی
ازو هر لحظه کار از سر گرفتم
ز جان خویشتن دل برگرفتم
از آن گردد دل از زلفش مشوش
که از رویش دلی دارد پر آتش
***
اشارت به رخ و خط
رخ اینجا مظهر حسن خدائی است
مراد از خط، جناب کبریایی است
رخش خطی کشید اندر نکویی
که از ما نیست بیرون خوبرویی
خط آمد سبزهزار عالم جان
از آن کردند نامش آب حیوان
ز تاریکی زلفش روز، شب کن
ز خطش چشمه ی حیوان طلب کن
خضروار از مقام بینشانی
بخور چون خطش آب زندگانی
اگر روی و خطش بینی تو بیشک
بدانی کثرت از وحدت یکایک
ز رویش باز دانی کار عالم
ز خطش باز خوانی سر مبهم
کسی گر خطش از روی نکو دید
دل من روی او در خط او دید
مگر رخسار او سبع المثانی است
که هر حرفی از آن بحری معانی است
نهفته زیر هر موئی از آن باز
هزاران بحر علم از عالم راز
ببین مرآت قلب و عرش رحمان
ز خط و عارض زیبای جانان
***
اشارت به خال
بر آن رخ نقطه ی خال بسیط است
که اصل مرکز دور محیط است
از او شد خط دور هر دو عالم
وز او شد حظ نفس و قلب آدم
از آن خالش دل پرخون تباه است
که عکس نقطه ی خال سیاه است
ز خالش حال دل جز خون شدن نیست
کز آن منزل ره بیرون شدن نیست
به وحدت در نباشد هیچ کثرت
دو نقطه نبود اندر اصل وحدت
ندانم خال او عکس دل ماست
و یا دل عکس خال روی زیباست
ز عکس خال او دل گشت پیدا
و یا عکس دل آنجا شد هویدا
دل اندر روی او یا اوست در دل
به من پوشیده گشت این سر مشکل
اگر هست این دل ما عکس آن خال
چرا میباشد آخر مختلف حال
گهی چون چشم مخمورش خراب است
گهی چون زلف او در اضطراب است
گهی روشن چو آن روی چو ماه است
گهی تاریک چون زلف سیاه است
گهی مسجد بود، گاهی کنشت است
گهی دوزخ بود، گاهی بهشت است
گهی برتر شود از هفتم افلاک
گهی افتد به زیر توده ی خاک
پس از زهد و ورع گردد دگر بار
شراب و شمع و شاهد را طلبکار
***
سئوال
شراب و شمع و شاهد را چه معنی است
خراباتی شدن آخر چه دعوی است
***
جواب
شراب و شمع و شاهد عین معنی است
که در هر صورتی او را تجلی است
شراب و شمع، سکر و ذوق عرفان
ببین شاهد که از کس نیست پنهان
شراب اینجا زجاجه، شمع مصباح
بود شاهد فروغ نور ارواح
ز شاهد بر دل موسی شرر شد
شرابش آتش و شمعش شجر شد
شراب و شمع، جام و نور اسری است
ولی شاهد همان آیات کبری است
شراب و شمع و شاهد جمله حاضر
مشو غایب ز شاهد بازی آخر
شراب بیخودی در کش زمانی
مگر کز دست خود یابی امانی
بخور می تا ز خویشت وارهاند
وجود قطره با دریا رساند
شرابی خور که جامش روی یار است
پیاله چشم پاک بادهخوار است
شرابی را طلب بیساغر و جام
شراب باده خوار ساقی آشام
شرابی خور ز جام وجه باقی
«سقاهم ربهم» او راست ساقی
طهور آن می بود کز لوث هستی
ترا پاکی دهد در وقت مستی
بخور می وارهان خود را ز سردی
که بد مستی به است از نیک مردی
کسی کو افتد از درگاه حق دور
حجاب ظلمت او را بهتر از نور
که آدم را ز ظلمت صد مدد شد
ز نور ابلیس ملعون ابد شد
اگر آیینه ی دل را زدوده است
چو خود را بیند اندر وی چه سود است
ز رویش پرتوی چون بر می افتاد
بسی شکل حبابی بر وی افتاد
جهان جان در او شکل حباب است
حبابش اولیائی را قباب است
شده زو عقل کل حیران و مدهوش
فتاده نفس کل را حلقه در گوش
همه عالم چو یک خمخانه ی اوست
دل هر ذرهای پیمانه ی اوست
خرد مست و ملایک مست و جان مست
هوا مست و زمین و آسمان مست
فلک سرگشته از وی در تکاپوست
هوا در دل به امید یکی بوست
ملایک خورده صاف از کوزه ی پاک
ز جرعه ریخته دردی بر این خاک
عناصر گشته زان یک جرعه سر خوش
فتاده گه در آب و گه در آتش
ز بوی جرعهای کافتاد بر خاک
برآمد آدمی تا شد بر افلاک
ز عکس او تن پژمرده جان یافت
ز تابش جان افسرده روان یافت
جهانی خلق از او سرگشته دایم
ز خان و مان خود برگشته دایم
یکی از بوی دردش عاقل آمد
یکی از رنگ صافش ناقل آمد
یکی از نیم جرعه گشته صادق
یکی از یک صراحی گشته عاشق
یکی دیگر فرو برده به یک بار
خم و خمخانه و ساقی و می خوار
کشیده جمله و مانده دهان باز
زهی دریا دل رند سرافراز
در آشامیده هستی را به یک بار
فراغت یافته ز اقرار و انکار
شده فارغ ز زهد خشک و طامات
گرفته دامن پیر خرابات
***
اشارت به خرابات
خراباتی شدن از خود رهایی است
خودی کفر است، اگر خود پارسایی است
نشانی دادهاندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»
خرابات از جهان بیمثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
خرابات آشیان مرغ جان است
خرابات آستان لامکان است
خراباتی خراب اندر خراب است
که در صحرای او عالم سراب است
خراباتی است بی حد و نهایت
نه آغازش کسی دیده نه غایت
اگر صد سال در وی میشتابی
نه کس را و نه خود را بازیابی
گروهی اندر او بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر
شراب بیخودی در سر گرفته
به ترک جمله خیر و شر گرفته
شرابی خورده هر یک بیلب و کام
فراغت یافته از ننگ و از نام
حدیث ماجرا و شطح و طامات
خیال خلوت و زهد و کرامات
به بوی دردیی از دست داده
ز ذوق نیستی مست اوفتاده
عصا و رکوه و تسبیح و مسواک
گرو کرده به دردی جمله را پاک
میان آب و گل افتان و خیزان
به جای اشک خون از دیده ریزان
دمی از سرخوشی در عالم ناز
شده چون شاطران گردن افراز
گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخروئی بر سر دار
گهی اندر سماع شوق جانان
شده بی پا و سر چون چرخ گردان
به هر نغمه که از مطرب شنیده
بدو وجدی از آن عالم رسیده
سماع جان نه آخر صوت و حرف است
که در هر پردهای سری شگرف است
ز سر بیرون کشیده دلق ده تو
مجرد گشته از هر رنگ و هر بو
فرو شسته بدان صاف مروق
همه رنگ سیاه و سبز و ازرق
یکی پیمانه خورده از می صاف
شده زان صوفی صافی ز اوصاف
به جان خاک مزابل پاک رفته
ز هرچ آن دیده از صد یک نگفته
گرفته دامن رندان خمار
ز شیخی و مریدی گشته بیزار
چه شیخی و مریدی این چه قید است
چه جای زهد و تقوی این چه شید است
اگر روی تو باشد در که و مه
بت و زنار و ترسائی ترا به
***
سئوال
بت و زنار و ترسائی درین کوی
همه کفر است، اگرنه چیست بر گوی
***
جواب
بت اینجا مظهر عشق است و وحدت
بود زنار بستن عهد خدمت
چو کفر و دین بود قائم به هستی
بود توحید عین بتپرستی
چو اشیا هست هستی را مظاهر
از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مرد عاقل
که بت از روی هستی نیست باطل
بدان کایزد تعالی خالق اوست
ز نیکو هر چه صادر گشت نیکوست
وجود آنجا که باشد محض خیر است
وگر شری است در وی آن ز غیر است
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
بدانستی که دین در بتپرستی است
وگر مشرک ز بت آگاه گشتی
کجا در دین خود گمراه گشتی
ندید او از بت الا خلق ظاهر
بدان علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو نبینی حق پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازی گشت بیزار
کرا کفر حقیقی شد پدیدار
درون هر بتی جانی است پنهان
به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است
و «ان من شیء» گفت اینجا چه دق است
چه میگویم که دور افتادم از راه
«فذرهم بعد ما جائت قل الله»
بدان خوبی رخ بت را که آراست؟
که گشتی بتپرست ار حق نمیخواست؟
همو کرد و همو گفت و همو بود
نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکی بین و یکی گوی و یکی دان
بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان
نه من میگویم این بشنو ز قرآن
تفاوت نیست اندر خلق رحمان
***
اشارت به زنار
نظر کردم بدیدم اصل هر کار
نشان خدمت آمد عقد زنار
نباشد اهل دانش را معول
ز هر چیزی مگر بر وضع اول
میان در بند چون مردان به مردی
درآ در زمره ی «اوفوا بعهدی»
به رخش علم و چوگان عبادت
زمیدان در ربا گوی سعادت
ترا از بهر این کار آفریدند
وگر چه خلق بسیار آفریدند
پدر چون علم و مادر هست اعمال
بسان قرةالعین است احوال
نباشد بیپدر انسان، شکی نیست
مسیح اندر جهان بیش از یکی نیست
رها کن ترهات و شطح و طامات
خیال نور و اسباب کرامات
کرامات تو اندر حق پرستی است
جز این کبر و ریا و عجب و هستی است
جز این هر چیز کان نزباب فقر است
همه اسباب استدراج و مکر است
ز ابلیس لعین بی شهادت
شود صادر هزاران خرق عادت
گه از دیوار آید، گاهی از بام
گهی در دل نشیند، گه در اندام
همی دارد ز تو احوال پنهان
در آرد در تو کفر و فسق و عصیان
شد ابلیست امام و در پسی تو
بدو لیکن بدینها کی رسی تو
کرامات تو گر در خودنمائی است
تو فرعونی و دعوی خدائی است
کسی کو راست با حق آشنایی
نیاید هرگز از وی خودنمایی
همه روی تو در خلق است زنهار
مکن خود را بدین علت گرفتار
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ یک ره فسخ گردی
مبادا هیچ با عامت سر و کار
که از فطرت شوی ناگه نگونسار
تلف کردی به هرزه نازنین عمر
نگویی در چه کاری با چنین عمر
به جمعیت لقب کردند تشویش
خری را پیشوا کرده زهی ریش
فتاده سروری اکنون به جهال
ازین گشتند مردم جمله بدحال
نگر دجال اعور تا چگونه
فرستاده ست در عالم نمونه
نمونه باز بین ای مرد حساس
خر او را که نامش هست جساس
خران را بین همه بر تنگ آن خر
شده از جهل پیشآهنگ آن خر
چو خواجه قصه ی آخر زمان کرد
به چندین جا ازین معنی نشان کرد
ببین اکنون که کور و کر شبان شد
علوم دین همه بر آسمان شد
نماند اندر میانه، رفق و آزرم
نمیدارد کسی از جاهلی شرم
همه احوال عالم باژگون است
اگر تو عاقلی بنگر که چون است
کسی کارباب لعن و طرد و مقت است
پدر نیکو بد اکنون شیخ وقت است
خضر میکشت آن فرزند طالح
که او را بد پدر یا جد صالح
کنون با شیخ خود کردی تو ای خر
خری را کز خری هست از تو خرتر
چو او لا یعرف الهر من البر
چگونه پاک گرداند ترا سر
وگر دارد نشان باب خود پور
چگویم چون بود، نور علی نور
پسر کو نیک رای و نیکبخت است
چو میوه زبده و سر درخت است
ولیکن شیخ دین کی گردد آن کو
نداند نیک از بد، بد ز نیکو
مریدی علم دین آموختن بود
چراغ دل ز دین افروختن بود
کسی از مرده علم آموخت هرگز
ز خاکستر چراغ افروخت هرگز
مرا در دل همی آید کزین کار
ببندم بر میان خویش زنار
نه زان معنی که من شهرت ندارم
که دارم لیکن از آن هست عارم
شریکم چون خسیس آمد درین کار
خمولی اولی از شهرت به بسیار
دگرباره رسید الهامی از حق
که بر حکمت مگیر از ابلهی دق
اگر کناس نبود در ممالک
همه خلق اوفتند اندر مهالک
بود جنسیت آخر علت ضم
چنین باشد جهان والله اعلم
ولی از صحبت نااهل بگریز
عبادت خواهی از عادت بپرهیز
نگردد جمع با عادت عبادت
عبادت میکنی بگذار عادت
***
اشارت به ترسائی و دیر
ز ترسایی غرض تجرید دیدم
خلاص از ورطه ی تقلید دیدم
جناب قدس وحدت دیر خانه است
که سیمرغ بقا را آشیانه است
ز روحالله پیدا گشت این کار
که از روح القدس آمد پدیدار
هم از الله در پیش تو جانی است
که از قدوس اندر وی نشانی است
اگر یابی خلاص از نفس ناسوت
درآئی در جناب قدس لاهوت
هر آن کس کو مجرد چون ملک شد
چو روح الله بر چارم فلک شد
***
تمثیل
بود محبوس طفل شیرخواره
به نزد مادر اندر گاهواره
چو گشت او بالغ و مرد سفر شد
اگر مرد است همراه پدر شد
عناصر مر ترا چون ام سفلی است
تو فرزند و پدر آبای علوی است
از آن فرمود عیسی گاه اسرا
که آهنگ پدر دارم به بالا
تو هم جان پدر سوی پدر شو
بدر رفتند همراهان بدر شو
اگر خواهی که گردی مرغ پرواز
جهان جیفه نزد کرکس انداز
به دونان ده مر این دنیای غدار
که جز سگ را نشاید داد مردار
نسب چبود تناسب را طلب کن
به حق روی آور و ترک نسب کن
به بحر نیستی هر کو فرو شد
«فلا انساب» نقد وقت او شد
هر آن نسبت که پیدا شد به شهوت
ندارد حاصلی جز کبر و نخوت
اگر شهوت نبودی در میانه
نسبها جمله میگشتی فسانه
چو شهوت در میانه کارگر شد
یکی مادر شد، آن دیگر پدر شد
نمیگویم که مادر یا پدر کیست
که با ایشان به عزت بایدت زیست
نهاده ناقصی را نام خواهر
حسودی را لقب کردی برادر
عدوی خویش را فرزند خوانی
ز خود بیگانه خویشاوند خوانی
مرا باری بگو تا خال و عم کیست
از ایشان حاصلی جز درد و غم چیست
رفیقانی که با تو در طریقاند
پی هزل ای برادر هم رفیقاند
به کوی جد اگر یک دم نشینی
از ایشان من چه گویم تا چه بینی
همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه کاینها ریشخند است
به مردی وارهان خود را چو مردان
ولیکن حق کس ضایع مگردان
ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل
شوی در هر دو کون از دین معطل
حقوق شرع را زنهار مگذار
ولیکن خویشتن را هم نگهدار
زر و زن نیست الا مایه ی غم
به جا بگذار چون عیسی مریم
حنیفی شو ز هر قید مذاهب
درآ در دیر دین مانند راهب
ترا تا در نظر آثار غیر است
اگر در مسجدی آن عین دیر است
چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر
شود بهر تو مسجد صورت دیر
نمیدانم به هر حالی که هستی
خلاف نفس وارون کن که رستی
بت و زنار و ترسایی و ناقوس
اشارت شد همه بر ترک ناموس
اگر خواهی که گردی بنده ی خاص
مهیا شو برای صدق و اخلاص
برو خود را ز راه خویش برگیر
به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر
به باطن نفس ما چون هست کافر
مشو راضی بدین اسلام ظاهر
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان
مسلمان شو، مسلمان شو، مسلمان
بسا ایمان بود کز کفر زاید
نه کفر است آنکه زو ایمان فزاید
ریا و سمعه و ناموس بگذار
بیفکن خرقه و بربند زنار
چو پیر ما شو اندر کفر فردی
اگر مردی بده دل را به مردی
مجرد شو ز هر اقرار و انکار
به ترسازاده ده دل را به یک بار
***
اشارت به بت و ترسابچه
بت ترسا بچه نوری است باهر
که از روی بتان دارد مظاهر
کند او جمله دلها را وشاقی
گهی گردد مغنی، گاه ساقی
زهی مطرب که از یک نغمه ی خوش
زند در خرمن صد زاهد آتش
زهی ساقی که او از یک پیاله
کند بیخود دو صد هفتاد ساله
رود در خانقه مست شبانه
کند افسون صوفی را فسانه
وگر در مسجد آید یک سحرگاه
بنگذارد در او یک مرد آگاه
رود در مدرسه چون مست مستور
فقیه از وی شود بیچاره مخمور
ز عشقش زاهدان بیچاره گشته
ز خان و مان خود آواره گشته
یکی مؤمن، دگر را کافر او کرد
همه عالم پر از شور و شر او کرد
خرابات از لبش معمور گشته
مساجد از رخش پر نور گشته
همه کار من از وی شد میسر
بدو دیدم خلاص از نفس کافر
دلم از دانش خود صد حجب داشت
ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت
درآمد از درم آن مه سحرگاه
مرا از خواب غفلت کرد آگاه
ز رویش خلوت جان گشت روشن
بدو دیدم که تا خود کیستم من
چو کردم در رخ خوبش نگاهی
برآمد از میان جانم آهی
مرا گفتا که ای شیاد سالوس
بسر شد عمرت اندر نام و ناموس
ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت
ترا ای نارسیده از که واداشت
نظر کردن به رویم نیم ساعت
همی ارزد هزاران ساله طاعت
علیالجمله رخ آن عالم آرای
مرا با من نمود آن دم سراپای
سیه شد روی جانم از خجالت
ز فوت عمر و ایام بطالت
چو دید آن مه کز آن روی چو خورشید
بریدم من ز جان خویش امید
یکی پیمانه پر کرد و به من داد
که از آب وی آتش در من افتاد
کنون گفت از می بیرنگ بیبوی
نقوش تخته ی هستی فرو شوی
چو آشامیدم آن پیمانه ی پاک
بیفتادم ز مستی بر سر خاک
کنون نه نیستم در خود، نه هستم
نه هشیارم، نه مخمورم، نه مستم
گهی چون چشم او دارم سری خوش
گهی چون زلف او باشم مشوش
گهی از خوی خود در گلخنم من
گهی از روی او در گلشنم من
از آن گلشن گرفتم شمهای باز
نهادم نام آن را گلشن راز
در او راز دل گلها شکفته است
که تا اکنون کسی دیگر نگفته است
زبان سوسن او جمله گویاست
عیون نرگس او جمله بیناست
تامل کن به چشم دل یکایک
که تا برخیزد از پیش تو این شک
ببین منقول و معقول و حقایق
مصفا کرده در علم دقایق
به چشم منکری منگر در او خوار
که گلها گردد اندر چشم تو خار
نشان ناشناسی، ناسپاسی است
شناسایی حق در حق شناسی است
غرض زین جمله آن بد تا کند یاد
عزیزی، گویدم رحمت بر او باد
به نام خویش کردم ختم و پایان
الهی عاقبت محمود گردان
***
سعادت نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
حمد و فضل خدای عزّوجل
هست بر بنده واجب از اول
آن کریمی که داد روز نخست
اعتقاد صحیح و رای درست
قوت جسم و فکرت جان داد
زین دو نعمت به آنکه ایمان داد
مذهب پاک و صافی از تخلیط
دور از افراط و خالی از تفریط
راه حق آن بود که در وسط است
غیر از آن شک و شبهه و غلط است
زانکه «خیرالامور اوسطها»
اشرف الکاینات اقسطها
هر دو در عقل و نقل مذکور است
همچو امثال عام مشهور است
خواجه در پیش و این گروه ز پس
نیست با آفتاب بیم عسس
خوانده «قل هذه سبیلی» را
داده هر یک بدو دلیلی را
دامنش را گرفته دست آویز
حجت عذر روز رستاخیز
دیده صانع به صنع و آمده باز
فارغ از عکس و طرد و شیب و فراز
«او لم یکف» در ره ایمان
به تمثّل گرفته از قرآن
قطع کرده ز بدو تا انجام
راه آفاق و انفسی به دو گام
زان ز سرّ وجود آگاهند
که حریفان «لی مع اللّه»اند
کرده بی گرم و سرد و بی تر و خشک
رتبتش تربت عرب را مشک
جرعه ی شربتی که ذوق آمیخت
خواجه بر خاکیان امت ریخت
ذوق دانش طلب ز باب علی
«انت منی» شنو خطاب علی
صد هزاران درود باد و سلام
بر روان مبلغان پیام
خاصه بر روضه ی مطهر پاک
الذی قال ربّه «لولاک»
بعد از آن بر روان قوم گزین
آل و اصحاب پاک و پاک آئین
پس بر ارواح سالکان طریق
شاه بازان عالم تحقیق
زینهار ای عزیز هر دو جهان
قدر ایمان خویش نیک بدان
تا به هر شبهه ای ز بی رایی
عقده ی اعتقاد نگشایی
پند از این روزگار رفته پذیر
تا نمانی به بند عقل اسیر
وارهان خویش را ز چون و چرا
تا چه خواهی فطانت بت را
***
فی ترتیب الکتاب و سبب نظمه
راه خواهی به صحن و صفه ی بار
چنگ در عقل و نقل محکم دار
ور ندانی بدین همه ره برد
این ضعیف اصل آن به نظم آورد
جمله علم الیقین و عین یقین
باز حق الیقین قوم گُزین
بعد از آن قصه ی ضلال مبین
گفته بر سنت کلام مهین
فصل ها را بدان لقب کردم
نظم را هم بدان رُتَب کردم
هشت باب است و هر یکی در فصل
کرده تفصیل فصل ها چار اصل
اولین اصل اعتقاد صحیح
به گواهی عقل و نقل صریح
کنم آن مدّعای خویش درست
تا بدانی عقیده را ز نخست
پس کنم حل آیت اندر پی
تا محقق شود مراد از وی
چون ز علم الیقین ایمانی
سوی آن اعتقاد برهانی
سوی عین الیقین برهان باز
رُقعه ی آن سخن کنم آغاز
حصه ی ذوق و کشف اهل نظر
همه را دیدنی ز وصف و خبر
باز گویم ز گفته ی ایشان
رازهای نهفته ی ایشان
آنگهی قول مَبْتدع با ذم
شبهه، آنگه جواب آن با هم
باز تحقیق اصل آن مذهب
وز که برخاست آنچنان مذهب
به حکایات وراست تمثیلات
کرده توضیح معنی آیات
سخنی چند از مشایخ ما
به تبرک نوشته در هر جا
مدح و ذم اندر او همه بر جای
راست بر سنت کلام خدای
بعد از آن مذهب مخالف دین
گفته بر سنت کلام مهین
نقل و عقل و حقایق است و کلام
مذهب و شبهه و جواب تمام
دارد او هشت باب همچو بهشت
از زر و نقره ی معانی خشت
کشف و برهان و آیت قرآن
جمله منظوم کس نداد نشان
خود به نثر این علوم جمله به هم
کس نکرده است جمع در عالم
شطح و طامات هیچ نیست در او
نتوان کرد اعتراض بر او
گرچه کس زین نمط نگفت سخن
نیست لایق به حال و منصب من
پایه ی فضل خویش بشکستم
چونکه این عقد را به هم بستم
من که در نثر موی بشکافم
تا چرا شعر شعر می بافم
گر ضرورت نبودی این ابیات
کی ز من صادر آمدی هیهات
مردم عصر شعر جوی بدند
علما نیز شعر گوی شدند
سخن بدعت آنگهی شده فاش
در میان جهانی از اوباش
عالم کژ نظر بدان قایل
زاهد خر صفت بدان مایل
وعده ی خواجه راست گشت الحق
بشنو از جان برآر قول صدق
اهل این دین که یک گروه بدند
تا به هفتاد و سه گروه شدند
وان شده هفتصد در این ایام
حصر کرده است خواجه فخر انام
گرچه هفتاد و سه بدند از اصل
هفتصد شد به فرع و شعبه و فصل
در کتب نام هر یکی مسطور
صفت اعتقادشان مذکور
اندرین نظم هم بگویم باز
گرچه گردد حدیث بر تو دراز
من چو این حال مختلف دیدم
نیک بر دین خود بلرزیدم
گفتم آوه که گر ز من این حال
حق تعالی کند به حشر سؤال
که تو از قوم بازپس ماندی
خلق را کی به دین ما خواندی؟
چه بود مر مرا طریق جواب
پس همین بیش نیست وجه صواب
که به تألیف و درس و دادن پند
نشوم بعد از این دگر خرسند
بلکه این علم را ز جمله علوم
از پی کار دین کنم منظوم
بحثهای همه اصول و کلام
آورم در هزار بیت تمام
علم ها را دگر کنم همه ضم
تا شود سه هزار جمله به هم
گر کسی آن کند از این ممتاز
باشد این نیز در محل جواز
آری آری به قدر استعداد
می توان کرد خلق را ارشاد
نیست دعوت مگر به قدر عقول
این چنین آمد از خدا و رسول
بعثت انبیا به مذهب و کیش
بود دایم به لفظ امت خویش
لیک شرط است کاندرین ابیات
ننگرد جز که اهل فکر و ثبات
اصطلاح چهار قوم بدان
پس در او بنگر از سر ایقان
از سر جهل و حُمْق و خودرایی
هان و هان هرزه ای نفرمایی
این نه طامات و شطح و افسانست
نظم این نوع سخت آسانست
بلکه توحید و حکمت است و اصول
پاک کرده ز حشو شعر و فضول
چونکه دیدم در او سعادت تام
کردمش نامه ی سعادت نام
ذکر اهل سعادتست در او
ختم گشت این مقام جمله بر او
بود و باشد به طالع مسعود
ابتدا سعد و عاقبت محمود
ای که کردی در این کتاب نظر
به دعایی مرا به یاد آور
که بر ابن کریم رحمت باد
حشر او با مهین امت باد
***
الفصل الاول
فی معرفة وجوده تعالی
علم الیقین
بر وجود تو ای الاه به حق
هست هر ذرّه ای گواه به حق
هرچه از غیب در شهود آمد
هم ز جود تو در وجود آمد
جمله اشیا به نطق حال فصیح
حامد صانعند در تسبیح
چیست تسبیح های بی مانع
جز دلالت ز صنع بر صانع
عقل را هی ز نقل پی در پی
از نُبی باز خوان «و ان من شی»
این بود مر ذوات را شامل
ناقص از وی برابر کامل
کافر و کفر و مؤمن و ایمان
همه را اندرو مساوی دان
نه همین آیت از کلام خدای
سوی اثبات اوست راهنمای
تا هزار است اندرین ز کلام
جمع کرده ست حجةالاسلام
سر قرآن چو نیک واکابی
خود همه مغز این سخن یابی
هر سخن زو کلام بی پایان
باز یک نقطه بوده جمله ی آن
دل هر حرف از او چو لوح و قلم
مایه ی صورت حدوث و قدم
وحدت نقطه های وی پیدا
خود ز قایل سخن نگشت جدا
حرف خوانان مکتب عرفان
خوانده زین لوح ابجد برهان
تو نگشتی هنوز حرف شناس
کی کنی حل شکل های قیاس
***
عین الیقین
بهر تأکید آیت قرآن
بشنو از عقل واضح برهان
هیچ ممکن به خویش هست نشد
شیب و بالا، بلند و پست نشد
دور باطل، تسلسل است محال
اوست پس مبدء و بدوست مال
زانکه بر بود ذات خود موقوف
نشود کس چو وصف بر موصوف
نرسد جمله ی دوم به نخست
هر دو گردند منتهی به درست
ممکنیت ز ممکنی منفک
نشود بی خلاف و شبهه و شک
هرگز او واجب الوجود نشد
منبع فضل و فیض و جود نشد
واجب آنگه نمیشود ممکن
گردش ذات کی بود ممکن
زانکه قلب حقایق است محال
حاش للّه ز ایزد متعال
خود گرفتم که می بگشت صفات
منقلب کی شود حقیقت ذات
صفت ذات هم نمی گردد
هیچ هستی عدم نمی گردد
صفت او چو اوست پاینده
هم نمود است و هم نماینده
***
حق الیقین
به محیط افکن ای خرد زورق
جای باطل نماند «جاء الحق»
چند از آیات انفس و آفاق
«اولم یکف» خوان علی الاطلاق
به دلیلی، پسند نیست خدای
تا چو هرجائیان روی هر جای
نیست جائیت تا به هر جائی
همه جایی تویی چو بر جایی
چه کند با دلیل رأی العین
وادی قدس وانگهی نعلین؟!
وقت «انّی انااللّه» آمد زود
بنه از کف عصای گفت و شنود
هر که بر حق دلیل می گوید
به چراغ آفتاب می جوید
***
حکایت
بر جُنَید ابلهی گرفت این دَقْ
که چه داری دلیل هستی حق
پیر دم زد ز عالم ارواح
گفت: اغنی الصّباح عن مصباح
صبح را نیست حاجتی به چراغ
نور خود دارد از چراغ فراغ
همه عالم فروغ نورخور است
چه مجال چراغ مختصر است
مهر در تافت از در و دیوار
ذرّه را با فروغ شمع چه کار
ذرّه بود آنکه از خطاب الست
به جواب «بلی» میان در بست
ذرّه از نور مهر تابان است
هم بدو سوی او شتابان است
رشته ی مهر تا که بر جان بست
یک زمان از طلب فرو ننشست
در هوا چون فلک از آن استاد
که هوا را به زیر پا بنهاد
چون در این کوی پای سر کرد او
دست با مهر در کمر کرد او
تا در این حالت پسندیده
شد سراپای او همه دیده
تن او روی و روی او دیده ست
بودنی بوده، دیدنی دیده ست
او به مطلوب خویشتن برسید
کوری آنکه می نیارد دید
***
حکایت
هدهدی را مگر ز طالع شوم
گذر افتاد بر خرابه ی بوم
از سلیمان شنیده بود وعید
آخر افتاد در عذاب شدید
هیچ بومان به شب نمی خفتند
هر زمانیش برمی آشفتند
چون نسیم سحرگهی بدمید
زان خراب آشیانه بر پرید
گلّه ی بوم در پیش کردند
تا گرفتند و سختش آزردند
که تو در روشنی شب خفتی
روز تاریک برمی آشفتی
گفت هدهد که این بود برعکس
روشنی کی بود مگر در عکس
همه چیزی به نور خور پیداست
ظلمت از ضعف نور چشم شماست
دیده ای کان ضعیف نور بود
همچو شب پرّه روز کور بود
لیک چشم مرا بود آن تاب
که کند تاب مهر عالم تاب
من که بینم جمال مهر عیان
حاجتی نبودم به هیچ بیان
جمله بومان به هم برآشفتند
هر یکی هرزه ای همی گفتند
هدهد تیزبین از آن درماند
«اقتلونی» به ذوق دل برخواند
ذوق من گفت در وفات من است
مردن من همه حیات من است
خانه ی تن اگر خراب شود
ذرّه ی جان در آفتاب شود
نور کز شش جهت بیفزاید
ظلمت ذرّه هیچ ننماید
***
حقیقة الحقایق
ای که اندر حجاب ماندستی
آیت نور را نخواندستی
از طلب حاضر تو غایب شد
رای صائب همه مصایب شد
حاضری کز طلب شود پنهان
دیدن او به سعی و جد نتوان
هرزه هر ساعتی ز بیکاری
دیده ی دل به خار می خاری
سَدَّت اندر ره خدا دانی
دانش دانش است تا دانی
دانش حق ذوات را فطری است
دانش دانش است کان فکری است
در ازل از چه کردی استدلال
که «بلی» گفته ای جواب سؤال
دور کردی تو مرد کارافزای
خویش را از جناب و جنب خدای
وه که چون در رسی به سر نهفت
چند «واحسرتا»ت باید گفت
***
تحقیق
در خودی کرده ای خدا را گم
این انتم فانّه معکم
دست او طوق گردن جانت
سر برآورده از گریبانت
به تو نزدیکتر ز حبل ورید
تو در افتاده در ضلال بعید
چند گردی به گرد هر سر کوی
درد خود را دوا هم از خود جوی
بر تو نزدیک گردد این ره دور
گر نشینی به پیشگاه حضور
شیب و بالا و پیش و پس منگر
درکش اندر زه گریبان سر
خیره هر در ز جست و جوی مزن
در این خانه نیست جز روزن
زدن دست و پا پریشانی است
سر بنه آخر این چه پیشانی است
نردبان پایه ی سراچه ی غیب
هست از دامن تو تا زه جیب
سخن راه بر خود آسان کن
چاک دامن زه گریبان کن
تا نداری از این حدیث شگفت
بشنو آخر که بایزید چه گفت
قصّه ی «ان سلخت من جلدی
اناهو و هو انا وحدی»
سخن آن که مرد آگاه است
«لیس فی جبّتی سوی اللّه» است
***
حکایت
دید یک عاشق از دل پر تاب
حضرت حق تعالی اندر خواب
دامنش را گرفت آن غمخور
که ندارم من از تو دست دگر
چون درآمد ز خواب خوش درویش
دید محکم گرفته دامن خویش
دامن خویش را ز دست مده
سر در آفاق هرزه بیش منه
هست مطلوب جانت اندر پیش
اندر او می نگر از او مندیش
زانکه اندیشه دورت اندازد
دوست با غیر در نمی سازد
هرکه از خویشتن شناخت شناخت
خویش را از شناخت دور انداخت
یک دو بیت از ظهیر ملت و دین
گشت بر خاطرم کنم تضمین
«عاشقان را چه روی با تو جز آنک
لب بدوزند و در تو می نگرند
بر در تو مقیم نتوان بود
حلقه ای می زنند و می گذرند»
زدن حلقه جز اشارت نیست
ذوق دل قابل عبارت نیست
وان اشارت به لفظ استفهام
گشت وارد ز نصّ خیر کلام
از «اَلَم نخلق» و «الم نجعل»
راه یابی به دانش اول
که خداوند عالم از زن و مرد
همه را از عدم پدید آورد
بنگر آخر به آشکار و نهفت
چند جا با تو حق «اَلَم تر» گفت
امر و خلق از خدا توان دانست
کس خدا را به این و آن دانست؟!
نور او بود تا که دیده ی جان
کرد ادراک صورت دو جهان
منزل فکر و فعل ما صفت است
ذات برتر ز علم و معرفت است
نور او خود دلیل قافله بس
در پی حق غلط نگردد کس
خلق را جمله موی پیشانی
همه در دست لطف ربّانی
آنگه او بر صراط راست روان
خلق در پی روانه از دل و جان
زان جهت نیست هیچ منع و دریغ
شمس «اللّه نور» و آنگه میغ؟!
قول «واللّهُ غالبٌ» بشنو
تا نمانی به دست دیو گرو
باز از جانب تو استعداد
نقش فطری نه زاده ی ارشاد
کرد مقرون به خلق «ثم هدی»
که هدایت زخلق نیست جدا
زانکه از واهب الصور دل و تن
همه نیکوست «الذی احسن»
وصف حسن تو «احسن التقویم»
حسن جان متصف به قلب سلیم
در «یدین» است جسم ها را گِل
و «اصبعین» است باز منزل دل
راه بر زین سخن به سر نهفت
که من اینجا جز این نیارم گفت
جان به فطرت ز ایزد آگاه است
لوح بی رنگ «صبغة اللّه» است
نشود نیک، بد به هیچ سبیل
باز جو قول حق که «لاتبدیل»
داده را واستاند او هیهات
بالعرض لایزول ما بالذّات
بگذارش تو نقش این نیرنگ
کرده ای گه فراخ و گاهی تنگ
صورتت خود نکوست ای دلخواه
تو مگردان به دست خویش تباه
غل و زنجیر و آتش دوزخ
هم یداک اوکتا و فوک نفخ
دل و جان خود کشد به مرکز خویش
گر نیاید توئی تو در پیش
«اسفل السافلین» توئی تو بود
که ترا کار «بل اضل» فرمود
بنگر اکنون ز اوج مهر یقین
در چه ظلمت «ضلال مبین»
باز دان ضدهای راه خدا
که به ضد است چیزها پیدا
***
الضلال المبین
منکر حق طبیعی آمد و بس
آن خر بدگهر، سگ ناکس
دهر را کردگار می خواند
اثر از روزگار می داند
نظرش تا به چرخ و انجم شد
پیشتر زان نرفت از آن گم شد
دهر را نیز همچو ما می دان
روز و شب، ماه و سال سرگردان
شیب و بالا، هبوط و اوج و قران
صفت مثل ماست در امکان
هرکه اندر صفت چو ما باشد
حاش للّه که او خدا باشد
در «اناالدهر» سر مکنون است
من بگویم تو خود بدان چون است
به هر آن سو که گردد آن گمراه
گر بداند «فثّم وجه اللّه»
هرکه داند که این چنین باشد
کفر او خود همه یقین باشد
***
التمثیل
وحدت حق چو مرکزی است بسیط
ما همه نقطه های دور محیط
کژی دایره نه از نُقَط است
نقطه و آنگاه کژ، نه این غلط است
نقطه ها چون به همدگر پیوست
کژیی در خیال صورت بست
کژی کژ ز وضع و هیئات است
ذات را راستی هم از ذات است
از پس و پیش بگسل و چپ و راست
تا شود آن کژی وی همه راست
نقطه هر جا که رخ نهد پس و پیش
روی او هست سوی مرکز خویش
فرق کن در میان مثل و مثال
تا بدانی مجاز را ز محال
«مثل الاعلی» آمد از قرآن
ذات حق را برای کشف و بیان
***
المنشأ
منشأ این خلاف شد میمون
ابن دیصان کافر ملعون
قصّه ی کفر بلعم باعور
خود چو سگ هست در جهان مشهور
بعد از آن زهد و دانش بسیار
رفت و کافر شد آن سگ مردار
کرد انکار صانع بیچون
پس کتب ساخت اندر آن ملعون
تا به جائی رسید حال لئیم
که سگش خواند کردگار کریم
هرچه کمتر از این حکایت شوم
تا در آمد به حکم کالمعدوم
عذرشان خواست ایزد از سر حلم
قوله «مالهم به من علم»
هم توئی ای قدیم فرد اِلاه
وحدت خویش را دلیل و گواه
«شهداللّه» تو بشنو و تو بگو
«انّه لا اِلاه الا هو»
نیست اندر یقین مجال گمان
رو «اَفی اللّهِ شک» بر ایشان خوان
***
الفصل الثّانی
فی توحیده تعالی
علم الیقین
وحدت تو ز کثرت اشیا
هست مانند هستیت پیدا
جزوهای جهان زکوه و ز کاه
همه در «لا اِلاه الاّ اللّه»
«قل هواللّه» گفت با تو احد
باز «اللّه» گفت فرد و «صمد»
آنکه از کس نزاد و نی زاید
زو کسی، مثل او کجا شاید
شیب و بالا و مثل نبود کس
به ضرورت که او بماند و بس
همه دانند واحدیت او
از احد دم مزن فهو هُوَ هو
عقل مخلوق ره بدان نبرد
مرغ فکر اندر آن هوا نپرد
***
عین الیقین
لفظ قرآن و معنی برهان
قول «لو کان فیهما» را دان
یعنی از کثرت الاهستی
آسمان و زمین تباهستی
دو کس ار متفق شوند به رای
بود از عجز و کی شوند خدای
ورنه چون این از آن جدا باشد
آنکه غالب بود خدا باشد
نه که خود جمله ذرّه های وجود
قایل آمد به وحدت معبود
کثرت آمد به وحدت آبستن
همچو درنیست هست را مَکْمَن
اعتبارات وحدت است جهان
نقش کثرت از آن یکی می دان
تیغ را لعل کن به خون عدد
مهتری چون شوی زبون عدد
گردن پست گردنان بشکن
بیخ کفر از همه جهان برکن
عدد آخر همه دلیل یکی است
کافر است آنکه اندرینش شکی است
باز هر کثرتی به وحدت خاص
خواه انواع گیر و خواه اشخاص
عدد بی نهایت و بی حد
از یکی و یکی برون ز عدد
به فصول و خواص نامحدود
گشته از جنس خویشتن معدود
مبدء و منتهای جمله شمار
وحدت آمد ز اندک و بسیار
جل قدره ظهور وحدت خویش
کرده اندر مظاهر کم و بیش
وحدتش گشته ظاهر از اعداد
نفی امثال کرده و اضداد
گفته دایم نه خاص روز شمار
«لمن الملک واحدالقهّار»
***
حق الیقین
با وجود تو خود کدام وجود
کس عدم را نهاد نام وجود
ظاهر و باطن، اوّل و آخر
تو و غیری نه در میان ظاهر
بودِ هر بود با تو نابود است
وین چنین بوده است تا بوده ست
هستی نیست با تو هستی نیست
نیستی هست تا تو هستی، نیست
جود عین وجود، باز وجود
عین جود است در مقام شهود
بودن بودها نمود تو بود
همه تا بود از آن نمود نمود
چیست اسم و صفات وحدت حق
اعتبارات هستی مطلق
هستی تست عین ماهیت
نیست با ذات شَین ماهیت
ذات هستی و وحدت است یکی
دل دانا در این نداشت شکی
باز بود و نمود تو یک چیز
نیست اندر میانه هیچ تمیز
فارق اندر میان نور و ظُلَم
چیست غیر از توهمات عدم
همه ی ممکنات را محفوف
در عدم همچو ظرف را مظروف
***
حکایت
صانعی کوزه ای ز برف بساخت
کرد پر آب و اندر آب انداخت
کوزه ی برف ناگه از تب و تاب
آب گشت و برآمد آب به آب
چیست اندر مَثَل همه عالم
عدمی در میان بحر عدم
هرچه را پیش و پس عدم باشد
بود و نابود او بهم باشد
***
تحقیق
وحدتش نیست از قبیل شمار
برتر آمد ز اندک و بسیار
عدمی دان تعین اشیا
نیست از نیست شد به نیست جدا
جایز است امتیاز در اَعْدام
وی نه فرد است در حقیقت و نام
نیستی ها به نیستی ممتاز
هر محالی شده محل جواز
اعتبارات عقل دور اندیش
ذهنی و خارجیت آرد پیش
من و تو، بی من و تو، ما و شماست
همه یک ذات و کثرت از اسماست
توئی تو نمود اوئی اوست
انا و انت عین نحن و هوست
عالم خلق و امر هر دو یکی است
وحدت و هستی من و تو یکی است
اصل اعداد بی مر و اندک
یکی آمد چو بشمری یک یک
من ندانم که اندرین چه شک است
که دو در اصل خود دو بار یک است
ذات وحدت، صفات پس افعال
واحد است و عدد ز روی مثال
عشرات و مآت، باز الوف
همچو خط است و سطح و نقش حروف
آن زآحاد وز احد برخاست
وین هم از نقطه و نُقَط برجاست
همچنین جسم ها ز سطح و خط است
که مر آن را وجود از نقط است
سه موالید اگرچه از چار است
از یکی بودنش بناچار است
در هیولا و اصل انبازند
آن ز صورت بود که ممتازند
مکن ای خواجه درشمار غلط
تا نگردی به هر چهار غلط
هر یکی از مراتب اعداد
گشته مخصوص از آن علی الافراد
دارد اسما و خاصه ی بسیار
نکند عقل مر ورا انکار
سه در سه عداوت انگیزد
چار در چار با هم آمیزد
لیکن این جمله خاصه ی احد است
مظهرش عقد و رتبه ی عدد است
باشد آن رتبه همچو شرط ظهور
زاهن و سنگ گشت پیدا نور
حکم شرعی خواص آن رُتَب است
روز روشن در اندرون شب است
سایه هم ظلمت است با خورشید
گرچه ننمود جز به روز سپید
بر تو بگشود سرّ این مشکل
سرّ معنی «کیف مد الظل»
صورت عکس تو در آئینه
نه توئی و نه او هر آئینه
عدم آئینه، ممکن آن عکس است
بحقیقت همه جهان عکس است
عکس آئینه گرچه هست هزار
صورت از وی کجا شود بسیار
خاصه اینجا که آینه ست عدم
هستی و نیستی، چه بیش و چه کم
عدم آئینه، آینه عدم است
که حدث در مقابل قدم است
***
فی صدور الکثرة عن الوحدة
امر نسبی است کثرت موجود
صد هزاران شهود و یک مشهود
تا شود کشف بر تو «خلق جدید»
باز دان سر «قرب حبل ورید»
«هو فی شأن» همیشه حق را دان
خلق را «کل من علیها فان»
نیست، هر دم به هست هست نمود
هست خود آنچنانکه هست نبود
نیستی، نیستی است تا هستی است
نیست است او اگرچه با هستی است
هرچه جز حق توهم است و خیال
مثل بگذار و فهم کن ز مثال
***
التمثیل
صورت وحدت از جهان مثال
نقطه ای بست نقش بند خیال
نقطه مانند شعله عکس انداخت
وهمش از دور صورتی برساخت
باز چون دایره مجسم شد
کره ی شکل چرخ اعظم شد
عکس ها چون زو هم درهم شد
نقش هژده هزار عالم شد
نقطه و دور دایره است واُکَر
وحدت ذات را چو عکس و صور
نیست هیچ اندرین میان جز حق
ما و حق چیست با هم ای احمق
قصّه ی جسم و جان مگو با او
یا تو باشی در این میان یا او
محدث آنگه که با قدیم آمیخت
نسبت خلق و خالقی بگسیخت
وحدتی کان همیشه با ذات است
مسقط نسبت و اضافات است
رهنمای من و تو از قرآن
از «قل اللّه ثم ذرهم» دان
وحدت است این نه اتحاد و حلول
تو برون بر از این میانه فضول
این همه گفتگوی توحید است
راه وحدت به ترک و تجرید است
چه کنی گفتگوی بیهوده
فرقی باشد ز گفته تا بوده
سخن وحدت است همچو سراب
از سراب ای پسر که شد سیراب؟
***
وصف الحال
مدتی من ز عمر خویش مدید
صرف کردم به دانش توحید
در سفرها به مصر و شام و حجاز
کردم ای دوست روز و شب تک و تاز
سال و مه همچو دهر می گشتم
ده ده و شهر شهر می گشتم
گاهی از مه چراغ می کردم
گاه دود چراغ می خوردم
علما و مشایخ این فن
بسکه دیدم به هر نواحی من
جمع کردم بسی کلام غریب
کردم آنگه مصنفات عجیب
از فتوحات و از فصوص حکم
هیچ نگذاشتم ز بیش و ز کم
بعد از آن سعی و جد و جهد تمام
دل من هم نمی گرفت آرام
گفتم از چیست این تقلقل باز
هاتفی دادم از درون آواز
کین حدیث دل است از دل جوی
گرد هر کوی هرزه بیش مپوی
***
حکایت
سخن شیخ محی ملت و دین
چون نکرد این دل مرا تسکین
راستی دیدم آن سخن همه خوب
لیک می داشت نوعی از آشوب
سر این حال را من از استاد
باز پرسیدم او جوابم داد
سعی شیخ اندر آن فتاد مگر
که نویسد هر آنچه دید نظر
قلم او چو در قدم نرسید
پای تحریر از آن سبب لرزید
آن نه زو بود فتنه و کینه
زشت زنگی بود به آئینه
شیخ و استاد من امین الدّین
دادی الحق جواب های چنین
من ندیدم دگر چنان استاد
کافرین بر روان پاکش باد
***
التمثیل
دیدن وگفتن و نوشتن حال
همچو علم است و قدرت و افعال
هر یکی زان بر آن دگر افزون
نشود هیچگونه دیگرگون
آنچه بیند نظر به یک دم حال
ننویسد قلم به پنجه سال
باز نتوان نوشت در یک دم
آنچه آید به سال ها ز قدم
خود زبان و قلم سفیر دلند
مُنهی و حاجب و وزیر دلند
شاه چون بر سریر ناز نشست
ای بسا پیشرو که باز نشست
حاجبان در ره ارچه پیش دوند
در منازل بجای خویش روند
عارفان دیده را قدم کردند
پس زبان را از آن قلم کردند
مرد توحید را وجود و عدم
هر دو با هم بود به گفت و قدم
نفی و اثبات سنگ و آهن تست
سبب نور شمع روشن تست
تا به مقراض لا نبری باز
سر شمع حقیقتی ز مجاز
شعله ی شمع دین نیفزاید
با حقیقت مجاز کی پاید
نرسی در مقام وحدت و جمع
تا نگردی تو یک زبانه چو شمع
نور توحید چون عیان گردد
خود سراپای تو بیان گردد
سر و پای تو ای پسندیده
همه گردد چو قرص خور دیده
***
حکایت
رفت یک روز ابلهی نادان
پیش خواجه محمد کُجُجان
گفت ای خواجه هر چه هست منم
راست بشنو قبول کن سخنم
خواجه گفتا که آفتاب گواه
می نخواهد به روشنی ز افواه
نور خورشید خود گواه خود است
هم تو بشنو که داده را ستده ست
بس جواب لطیف روشن داد
درج آن بزرگ عالی باد
همه الفاظ وی از این سان است
همچو خورشید و مه دُرفشان است
راستی هست معدن دل و جان
همگی خاک توده ی کججان
مرد توحید خود نگوید من
گرچه باشد چو جرم خور روشن
اهل توحید را سخن نبود
که سخن، بی نشان من نبود
من و او عین شرک و تقلید است
چه مناسب به اهل توحید است
نور و ظلمت به هم نگردد جمع
باد صرصر فرو نشاند شمع
راه توحید در قدم زدن است
قعر دریا چه جای دم زدن است
بی رضا و توکل و تجرید
کی توان کرد دعوی توحید
سخن وحدت آنگه از عامی
زان چه خیزد بجز که بدنامی
***
الضلال المبین
الفرقة الاولی
صابی مشرک ستاره پرست
کوز «انعام بل اضل» بتر است
ازکواکب اثر چو دید اینجا
زان بنگذشت و گفت هست خدا
ساخت مانند کوکب آن تمثال
تا پرستش کند به کفر و ضلال
کرد ممتاز هر یکی در اسم
زیر هر یک نهاد چند طلسم
پس بیاراست آن به زیور و زیب
تا کند با عوام مکر و فریب
بت پرستی از آن پدید آمد
راستی مذهبی پلید آمد
گوید این خود مرا شفیع بود
عقل داند که این بدیع بود
هیچ دیدی جماد ناپروا
بهتر آید ز زنده ی گویا
چون خلیل خدای دید افول
در ستاره، نکرد هیچ قبول
زانکه گردش نشانه ی عدم است
نقص و تغییر دایماً بهم است
کرد باطل مذاهب و ثنی
وضع فرمود حکم بت شکنی
قدر کوکب به نزد حق نه کم است
قول «والنجم» آیت قسم است
ظلمت از شرکت آمد اندر ذات
نه ز ادراک نور در آیات
***
الفرقة الثانیة
باز نصرانی پلید خبیث
قایل آمد به شرکت و تثلیث
سه گرفت او مدبر عالم
حق تعالی و عیسی و مریم
قوم نسطور و قوم ملکائی
وان یعقوب نحس، خودرائی
جمله اقنوم ها یگانه نهند
مذهب و ملت سه گانه نهند
***
المنشأ
اندر ایام دولت مأمون
بود نسطور نام یک ملعون
کرد بر رأی خویشتن تأویل
متشابه چو دید در انجیل
گفت اللّه داشت سه اقنوم
کان وجود و حیات اوست و علوم
کلمه است آن وجود بر تصحیح
که بدان متحد شدست مسیح
چون در انجیل دید لفظ پدر
وز مسیحا پدید گشت اثر
شبهه ای اوفتاد در رایش
تا بلغزید از آن نظر پایش
مبتلا شد در اتحاد و حلول
دوزخی گشت باز آن به دو پول
ناگهان مذهبی از آن بر بافت
بگرویدند بدو و شهرت یافت
پدر و روح قدس و نفس پسر
متحد داشت او به عین و اثر
رای یعقوب و رای ملکا هم
اندرین هرزه نیست از وی کم
اتحاد است در عقول محال
چیست این هرزه های تنگ مجال
از پدر گفتن اصل بود مراد
نفس کلی که مبدء است و معاد
لفظ روح اللّه است عین مجاز
همچو بیت اللّه است در اعزاز
حق تعالی که مبدء اشیاست
پیش هر کس ز نور او جانهاست
روح هرچیز کان بود دایم
که بدان کالبد بود قایم
همه قایم به نور قیومند
خواه مسعود و خواه میشومند
لیک تخصیص بهر تعریف است
وین اضافت برای تشریف است
***
الفرقة الثالثة
منکر وحدتند جمله مجوس
تا چه گفته است گبرک منحوس
شر و کفر از وجود اهرمن است
خیر یزدان کند که ذوالمنن است
نیک و بد دیده اند بدکیشان
زان دو فاعل نهاده اند ایشان
به توهم که نیک بد نکند
باز بد کار نیک خود نکند
ورنه هر شخص ضد خود گردد
بد شود نیک و نیک بد گردد
مصدر هر یکی جدا باشد
پس جهان را دو کدخدا باشد
مبدء خیر و شر جمله امور
نزد ایشان بود ز ظلمت و نور
ای موحد ز ذوق دل برخوان
«اَ إله مع اللّه» از قرآن
نیک گر دفع بد تواند کرد
نکند یا نه خود نداند کرد
بد بود، ورنه خود بود عاجز
به خدائی کجا سزد هرگز
زانچه گفته است ظالم گمراه
در صفت های حق، تعالی اللّه
***
المنشأ
گشت پیدا ز ملک ما زرداشت
آنکه این نقش را نخست انگاشت
دید در خلوت او مگر انوار
کرد مانندگی به صورت نار
بود او حقه باز و چابک دست
وز طلسمات نقش ها می بست
حیلتی چند ساخت سخت نکو
شاه گشتاسب بگروید بدو
مانی چین پس از وی آمد باز
کرد زردشتیی دگر آغاز
شاه شاپور بگروید تمام
باز کشتش به عاقبت بهرام
قول حق راست شد که «جاء الحق»
«زهق الباطل» آنگهی مطلق
اصل این کار اگر بدانی تو
در ره حق فرو نمانی تو
ممکن الذات در مثل سایه است
هستی و نیستی در او مایه است
خیر نور وجودی قِدَم است
شر ز ظلمت که مُحْدَث و عدم است
سرّ این معنی آنکه شرّ خود نیست
هرچه دارد وجود، آن بد نیست
ضدّ همدیگرند ظلمت و نور
هر یکی زان دگر کنند ظهور
«کنت کنزاً» که گفت با داود
چیست جز از عدم ظهور وجود
نور را ذاتی است پیدائی
که به خود دارد او هویدائی
لیک او را ظهور دیگر هست
وان ز ظلمت چو عکس صورت بست
آئینه چون ز عکس خالی بود
عکس صورت از آن جهت بنمود
چیست صوت و صدا و عکس و صُوَر
زان مقالات دان حقیقت شرّ
«الذی احسن» است خیر کلام
«هل تری من فطور» کرد تمام
***
الفصل الثّالث
فی تنزیه ذاته تعالی و تقدّس
علم الیقین
ذات حق در جهات می ناید
کم نگردد ز هیچ و نفزاید
متبرا ز چند و چون ذاتش
وز مقولات ده برون ذاتش
چون به موضوع در نمی آید
گفت جوهر ورا کجا شاید
جای خواهد همیشه هر جوهر
عرض است حال باز در جوهر
آنکه را جای نیست نبود حال
عرض و جوهری بدوست محال
هیچ حادث در او نگردد حال
عرضیت بر او گزاف و محال
کم و کیف و متی و اَین و مضاف
وضع و فعل، انفعال، ملک گزاف
دانش آفریده نیست محیط
به کمالش چه مردم و چه بسیط
نکند وصف او عبارت ما
نرسد سوی او اشارت ما
«لیس» را با «کمثله» بر خوان
معنی آن قوی کن از برهان
نه به کس نه کسی بدو ماند
صفت ذات او هم او داند
«لایحیطون» از این بیان کرده است
بی نشانی از او نشان کرده است
***
عین الیقین
کی و کو، چند و چون و چیست، چرا
هست از اوصاف «انتم الفقرا»
این همه وصف ها ز امکان است
علت احتیاج و نقصان است
ذات حق کامل است و فوق کمال
نرسد کس در او به وهم و خیال
از تسلسل که نیست در امکان
نبود دایماً مکان مکان
چون مکان را مکان محال بود
خالق اندر مکان خیال بود
گر بود مر ورا حدود و جهات
متناهی شود حقیقت ذات
جسم گردد کنون و از ترکیب
مُحْدَث آید قدیم فرد مجیب
ور حوادث بدو شود قایم
حادثه دایماً بود قایم
عرش کان مُحْدث است جای قدیم
کی شود ای به فکر و فهم سقیم
نقل و تحویل حاجت انگیزد
نانشسته چگونه برخیزد
پیش از این عرش و فرش و لوح و قلم
برچه می بود صانع عالم
این زمان هم بر آن همی دانش
ورنه قایل شوی به نقصانش
زانکه آن حال اگر کمال بود
نقص ضد است و آن محال بود
این همه نقش وهم و پندار است
عقل از این گفت و گوی بیزار است
عقل در جای نطق کم نزند
چون بدینجا رسید دم نزند
بعد از آن حیرت است و بیهوشی
به که آن راز را فرو پوشی
شمّه ای گفته میشود دریاب
تا نگردد خلاف شرط کتاب
***
حق الیقین
در مقامی که عشق همخانه است
نفی و اثبات هر دو بیگانه است
چونکه آتش فتاد در همه کوی
ز آهن و سنگ گفت و گوی مجوی
گفته «انی قریب» با تو خدای
به خود آی ای خدای جو بخدا
***
النصیحة
چند در نفی دیگران پیچی
نفی خود کن که هیچ بر هیچی
توئی تست در میانه دوئی
او چو تو در میانه نیست توئی
اوئی اوست بر تو مستولی
هرکه این را بداند اوست ولی
عرش و کرسی دل است و سینه ی تو
این جهان بنده ی کمینه ی تو
مغز عالم توئی و عالم پوست
نُه فلک مَسْکه، خواجه زبده ی اوست
اسطقسّات صورت افلاک
سیزده توی مغز عالم پاک
دانه را مغز تا لطیف تر است
پوست هم بیش و هم کثیف تر است
جرم زیتون و اصل شاخ شجر
خاک و آب و هوا و تابش خور
پرده ی آتشند، آنگه نور
اندرین جمله کسوه ها مستور
عرش رحمان که نور مستور است
سرّ دل دان که نور بر نور است
ذات حق نیست قابل تجدید
در حقیقت رسوم نیست مفید
آنچه دانسته ای از او صفت است
به حقیقت نه حق معرفت است
هرچه منظور عقل و دیده بود
عقل داند که آفریده بود
صورت ذهنی آفریده ی تست
زانکه محدود فهم و دیده ی تست
کرده مخلوق خویش نام اللّه
تا کی از خودپرستی ای گمراه؟
هرچه دانسته ای از او او نیست
فی المثل ذات عنبر آن بو نیست
آیت «حقّ قدره» بر خوان
قَدَرِ قِدْرِ علم خویش بدان
گوشه ی پرده ای ز اند و هزار
گر براندازد ایزد قهّار
پرتو روی او بسوزاند
هرچه را دیده دید کی ماند
هرکه را گفتی این خدای من است
زانکه بر وفق عقل و رای من است
حق تعالی و رای آن باشد
به حقیقت خدای آن باشد
چونکه مقصود را نهایت نیست
راه را حدّ و حصر و غایت نیست
لاجرم هرکه را دلی باشد
هر زمانی به منزلی باشد
***
حکایت
مگر از شبلی آن یکی پرسید
چون ورا دید مرد دانش و دید
که من العارف؟ او به لفظ عرب
گفت: فی الحال هاهنا، فذهب
مرد ره را چه جای استادن
هر دمش مردنی است در زادن
جان که نبود بدین حیات گرو
هر زمان مرد و زنده گشت ز نو
هرکه در زندگی خویش نمرد
جز به اکراه جان به حق نسپرد
***
حکایت
دید بابا حسن ز رنج وفات
عامیی اوفتاده در سکرات
گفت بیچاره را نخستین بار
جان سپاری است زان شده ست افگار
جان به جانان سپار تا برهی
ورنه جان هم به جان کَنِش بدهی
جان برآورد در دمی صد بار
هر که یک دم شدست محرم یار
چون ورا درنیافتند عقول
کی زند دم ز اتحاد و حلول
اتحاد و حلول خود همه جای
ممتنع دان نه خاص خلق و خدای
زانک زیشان اگر یکی نبود
هستی و نیستی یکی نشود
ور بود باقی اتحاد کجاست
چونکه هر دو هنوز خود برجاست
حق و باطل بهم نیامیزد
سایه از آفتاب بگریزد
می نماید در آب صورت خور
لیکن آن دیگر است و این دیگر
***
الضلال المبین
الفرقة الاولی
اهل تشبیه نحس یاوه درای
چون خودی را گرفته اند خدای
چون ز قید خودی نمی رستند
صفت خویش بر خدا بستند
زان خدا را چو خود همی خوانند
که ره از خود برون نمی دانند
قول حشوی به خویش بربستند
وان خطا را صواب دانستند
راه تقلید را پسندیدند
همه بر ریش خویش خندیدند
هیچکس عقل را کند معزول؟
چیست این ترّهات نامعقول
واجب آمد نظر ولیک به شرع
اصل این اصل ثابت است به فرع
امر و حکم «قل انظروا» ز کتاب
وارد اندر حق «اولوالالباب»
وانگهی اندرین سخن راند
چکند جهل خود نمی داند
مُثْبِت نقل باز نقل بود
دَوْر باشد، محال عقل بود
گر نبودی قیاس و فهم و عبر
خر به از آدمیستی ای خر
چون بهایم امور جسمانی
بیش دارد ز نوع انسانی
بیست و نه مسأله است در معقول
که نباشد موافق منقول
باقیش رد مکن به نادانی
بده انصاف اگر مسلمانی
قول عاقل شنو تو از جبّار
«وقنا ربّنا عذاب النار»
مر تو را خود نه عقل و نه نقل است
ور نه هم نقل مثبت عقل است
***
حکایت
ابلهی را چه گفت نرادی
که مرا کن به نرد ارشادی
گفت من اندر آن نبردم رنج
لیک دانم به چیرگی شطرنج
گفت دانستمت تو هیچ مدان
نه بدین راه برده ای نه بدان
چون ندانسته ای تو یک بازی
خیره بر جاهلی چه می نازی
نقل بی عقل جز گمان نبود
خر چه داند که زعفران چه بود
پانصد آیت ز جمله ی قرآن
شد در احکام نازل از دیان
باقی از وی که هست اندوهزار
جمله در عبرت آمد و افکار
مبحث انبیا تفکر بود
وندرین کرده اند گفت و شنود
چه توان گفت با کسی معقول
کز خرد کرد خویش را معزول
وانکه اندر مضیق محسوسات
گشت محبوس کی رهد هیهات
جسم خواندش مجسم منحوس
وان مشبه کرامی سالوس
در جهت دید ذات حق دایم
پس حوادث بدو کند قایم
نقل هائی که موهم است به دین
از براهین عقل گشت یقین
زانکه تأویل آیت قرآن
کرد باید به قاطع برهان
هرکه را دست و پا و پیش و پس است
صوت و حرف و انامل و نفس است
در مکان است محتوی به جهات
همچو ما ممکن است و ناقص ذات
علت احتیاج امکان است
هرکه را این صفت بود آن است
وانکه او همچو ما بود عاجز
به خدائی کجا سزد هرگز
غایت نعت خلق را بستان
صفت حق مأول است به آن
یدو وجه است و عین در تأویل
قدرت و هستی و بصر ز دلیل
استوا را حقیقت استیلاست
عرش تعظیم ذات عز و علاست
رحمت او ارادت و انعام
همه خشنودیش چو هست اکرام
بلکه تفویض، احوط و اولی است
راه دین و دیانت و تقوی است
وارث انبیا خود آن خلف است
که در این راه پیرو سلف است
متحقق به «ادخلوا فی السلم»
ملک مرسل است و راسخ علم
آن یکی را سخن ز «مامنا»
وین دگر را حدیث «آمنا»
غیر از این هر چه از اقاویل است
«فتنه» و «ابتغای تأویل» است
***
المنشأ
قول تشبیه اولاً ز یهود
خاست، پس رافضی بر آن افزود
کفر و ظلمت مگر بشد پیدا
در میان یهودی و ترسا
کین خدا را چو خلق می خواند
وان دگر خلق را خدا داند
رافضی ربط دین ما بگسیخت
با یهود و تناسخی آمیخت
پس کرامی پدید شد زین راه
اندر ایام ابن عبداللّه
گشت مشهور اندر آن ایام
شبهه های محمد بن کرام
شید و سالوس ها نمود که تا
کرد مشهور وجه های خطا
ذات گوید محل اعراض است
جمله افعال بهر اغراض است
شبهه ی حشوی است شبهه ی او
روز اول طلب جواب نکو
بلک از آنجا که راه بیهوشی است
ابلهان را جواب خاموشی است
رهروانی که قدر دین دانند
«ربنا لاتزغ» بسی خوانند
***
الفرقة الثانیة
متکلم به ذات گفت چو ماست
به صفات است کو ز خلق جداست
بعد از آن گوید از طریق رسوم
ذات باری است خلق را معلوم
بر حقیقت وجود را مطلق
دید زاید همی، چه خلق و چه حق
کرده از فهم و وهم دوراندیش
شبهه ای چند را تمسک خویش
اوئی او که بی وجود آید
اعتباری است کی ورا شاید
نفس هویت است و ذات وجود
که جز او نیست قاصد و مقصود
هیچ کثرت بدو نیابد راه
گشت یک چشم های هوزاللّه
عین ماهیت و حقیقت ذات
هست هستی مجرد از هیئات
قایل این سخن هموست نه من
بلکه خود اوست عین ذات سخن
پرده ی حرف و صوت را بردار
تا ز معنی رسی به صفه ی بار
غیر بردار تا به عین رسی
یک سخن بس بود اگر تو کسی
آفریده به آفریننده
نرسد، چون شود خدا بنده
خود حدث در مقابل قدم است
این همه هستی، آن همه عدم است
***
الفرقة الثالثة
از نصارا چو صوفیان فضول
گشت مشهور اتحاد و حلول
آن خدا و رسول و مریم گفت
این خدا و وجود آدم گفت
عامه از وحدت اتحاد انگیخت
ربقه ی دین خود بدان بگسیخت
در عبارت چو این بدان ماند
ضد توحید عین آن داند
لیکن توحید نفی نقش توئی است
اتحاد و حلول عین دوئی است
من و او عین شرک و تقلید است
چه مناسب به اهل توحید است
هرکه را در حدیث من باشد
حال او حال پیرزن باشد
***
حکایت
خانه ی زال داشت یک روزن
تنگ مانند منفذ سوزن
تابش خور چو رشته ی باریک
اندر آمد به خانه ی تاریک
زال مسکین چو آن شعاع بدید
رشته پنداشت پیش باز دوید
تا کند ریسمان به کلافه
رای در آفه چیست جز یافه[؟]
چونکه با روزن او برابر شد
مدرک قرص چشمه ی خور شد
بانگ برداشت تا غریوی خاست
کافتاب اندرون خانه ی ماست
عارفی گفتش ای بعیدالذّات
تو کجائی و او کجا هیهات
کی درآید همی به کنج چنین
قرص چندین هزار مثل زمین
کلخن ملک و گلشن ملکوت
کنج ناسوت و هودج لاهوت!؟
چرخ سان گرد خویش می گردی
زان سررشته را تو گم کردی
سر این رشته را چو باز کنی
کار بر خویشتن دراز کنی
***
حکایت
نقل دارم ز حجة الاسلام
که: «پدید آمد اندر این ایام
یک گروه خبیث ز اهل فضول
بندانسته علم فرع و اصول
در صفات جلیل ذات خدای
بحث ها می کنند در هر جای
پس ز حلاج و بایزید سخن
آورند آن گروه بی سر و بن
از فلاحت چو دیو بگریزند
اندرین گفت و گوی آویزند
کشتن آن یکی به مذهب من
بهتر از زنده کردن ده تن»
داد زد پس امام غزالی
از غم ضعف دین و بدحالی
گفت هان دین خویش دریابید
از پی دفع زود بشتابید
پیش از آن کین حدیث گردد عام
پس نماند بقیه ی اسلام
دفع این قوم نابکار کنید
ورنه دین عزیز خوار کنید
آنچه از نقل آن بزرگ رسید
اندرین عصر گشت جمله پدید
جاهلی فصلکی دو از ترفند
کرده از بر برای حیله و بند
فرع های مسایل حکمت
خوانده اندر رسایل حکمت
به تکلف بدان حکیم شده
در ره کفر و دین دو نیم شده
در گروه «مذبذبین» جایش
«لا الی هؤلاء» در شانش
خنثی شکل او، نه مرد ونه زن
سخت روئی، مخنثی چو زغن
بچه ی خرد ماکیان صیدش
یعنی از خیل عامیان کیدش
آخر از بهر شهرت و بدعت
نکند اختصار بر حکمت
گه ز توحید نیز دستاویز
سازد از روی خیرگی و ستیز
ترک کرده همه کلام و نصوص
تا بداند به عمر خویش فصوص
ز اهل سنت چو دیو بگریزد
همه با دیو مردم آمیزد
تا دو لقمه به زهر مار خورد
دین عامی و مغز خود ببرد
به تشدد دهان کند همه باز
گاه گاهی برآورد آواز
باز خواند به «انکرالاصوات»
بیتکی چند گفته در طامات
چون بگوید که معنی آن چیست
بر لب و سبلتش بباید ریست
همه تحسین عامه ی نادان
کرده او را برهنه از ایمان
آفت صحبت عوام النّاس
بیشتر دان ز آفت خنّاس
***
الباب الثّانی
فی صفاته تعالی و تقدس. و فیه سبعة فصول:
الفصل الاوّل
فی اثبات صفاته الحقیقیة
علم الیقین
هست موصوف آن صفات عظام
ایزد ذوالجلال و الاکرام
اوّل سوره ی حدید بخوان
و آخر حشر تازه کن ایمان
«وهوالاول» اوست «والآخر»
زانکه هم «باطن» است و هم «ظاهر»
بس که خواندی تو آیت قرآن
اندرین بشنو از خرد برهان
***
عین الیقین
گر نباشد ورا صفات جلال
نقص باشد ورا و ذاک محال
صفت او چو ذات اوست قدیم
دایماً حی و قادر است و علیم
صفتش غیر نیست و نبود عین
دل دانا در این ندارد غین
چون به معنی نه اوست او نبود
ور شود زو جدا نکو نبود
***
حق الیقین
خود جز او نیست عارف و معروف
اوست وصف، اوست واصف و موصوف
آنچه تو فهم کرده ای ز صفات
محدث است از چه؟ از عظیم الذات
ذات را از صفات دانستی
چه کنی این چنین توانستی
بلکه ذات و صفات را ز افعال
فهم کردی ز ایزد متعال
در حقیقت مر این طریق مجاز
نردبان پایه ایست دور و دراز
دارد این ره بسی فراز و نشیب
مخور از مکر عقل خیره فریب
گر تو این ره به عقل خویش روی
همچو گاو خراس هرزه دوی
یا ز تعطیل در ضلال افتی
یا ز تشبیه در وبال افتی
فلسفی شد معطل از تنزیه
متکلم مشبه از تشبیه
وانکه تشبیه داشت یا تعطیل
نیست بر جاده ی سواء سبیل
***
حکایت
چون کسی کرد از این دو قوم سؤال
در جوابش چه گفت صاحب حال
فلسفی از خدای بتراشد
متکلم بر او همی پاشد
حق از این هر دو بر کران آمد
بحقیقت نه این نه آن آمد
ذات ها را به ذات معرفت است
اختلافی که هست در صفت است
مذهب فرقه های اهل ضلال
باز گویم کنون علی الاجمال
***
الفرقة الاولی
فلسفی کرد نفی جمله صفات
زان سبب شد معطل اندر ذات
گفت ذات از صفات گوناگون
متکثر شود ببین اکنون
شبهه ای کوفتادش از تنزیه
خود کند این حدیث شیخ سفیه
ذات دیدی کز اختلاف صفات
متعدد شود؟ زهی طامات
از تعلق که گشت در اطوار
متعلق چرا شود بسیار؟
چه قیاس است شاهد و غایب
اینت فکر سقیم ناصایب
گر زمین از شعاع گردد گرم
قرص خور کی بگردد ای بی شرم
از برای خدای، خواجه فلان
تو خدا را به از خدای مدان
او چو خود را صفت کند ظاهر
تو کئی اندرین میان آخر
تا کی از هرزه گوئی ای ناکس
منقطع گشتی و نکردی بس
نفی کردی سه رکن ایمانی
قدرت و علم و حشر جسمانی
آنگهی نام علم و عقل بری
ای خدا و رسول از تو بری
فلسفه چیست نزد اهل ملل
کفر و خود رایی و ضلال و حیل
هستم ز علم آن گروه آگاه
جمله دانسته ام بحمداللّه
این یقین است لیک نفس خبیث
نکند میل جز به لهو حدیث
***
المنشأ
علم حکمت ز انبیا برخاست
حکمت کژ نه، بلکه حکمت راست
وحی فرمود ایزد آن بر شیث
تا همی گفت بر سبیل حدیث
بعد از آن وحی کرد بر ادریس
تا نشست او به منصب تدریس
اندر آموختند از او مردم
حکمت دین و هیأت انجم
تا به نقل اوفتاد در یونان
از اساطین به عامه ی دونان
حکمت او که بود آب زلال
مختلط شد به جهل و کفر و ضلال
نسخ و تحریف راه یافت بدان
سود و سرمایه گشت جمله زیان
رأی اشراقیان افلاطون
مختلف شد به کفر گوناگون
آخرالامر صاحب اشراق
کرد تلویح سیم قلب رواق
علم مشائیان به فکر خسیس
شد مدون به سعی رسطالیس
ساخت منطق ز بهر اسکندر
اندر آن راستی نمود هنر
منطق انصاف بس نکو پرداخت
در اِلاهی است آنکه او کژ باخت
ساخت آلت، ولی در استعمال
غلط افتادش از ضلال خیال
شکل منطق بدان سبب انگاشت
که خدا دان شود، زهی پنداشت
چونکه با آلتش حوالت بود
آلتش موجب ضلالت بود
چون مغالیط وهم اوضل گشت
نزد سنی ز دین معطل گشت
به قیاسات عقل یونانی
نرسد کس به ذوق ایمانی
عقل خود کیست تا به منطق و رای
ره برد تا جناب پاک خدای
گر به منطق کسی ولی بودی
شیخ سنت ابوعلی بودی
ورچه او را دو صد شفا باشد
چون حبیب اعجمی کجا باشد
ابلهی با صفا و قلب سلیم
بهتر از زیرکی و رای سقیم
***
حکایت
شبهه ی اول از پی تلبیس
ز خرد خاست در ره ابلیس
بر قضا کرد اعتراض از پیش
خود ندانست ختم طاعت خویش
«أنا خیرٌ خَلَقْتَنی مِنْ نار»
کرد معلول علت انکار
چشم عقل از حقایق ایمان
هست چون چشم اکمه از الوان
خرد از نور عقل دیده ور است
کو چو چشم، آن دگر شعاع خور است
عقل با نقل چیست غایت نور
زین دو آمد مراد از آیت نور
نقل چون مادر است و عقل پدر
دین حق زان میان فتاده بدر
خود به نزد کسی که بیدار است
ماورای عقول اطوار است
خرد از نقل یافت نور و فروغ
عقل بی نقل چیست زور و دروغ
***
حکایت
هست از این قوم ناصرخسرو
که کند کهنه بدعتی را نو
فلسفی اصل و رافضی طین است
زین دو بگذر که دشمن دین است
خالی از علم و حکمت و توحید
کافر محض گشته بر تقلید
جهل او گرچه فاضلان دانند
کفر و فسقش همه جهان دانند
از همه نوع علم و فضل و هنر
بجز از شاعری چه داشت دگر
شعر خود چیست تا بدان نازند
یا از او گردنی برافرازند
شعر در عالمی که مردانند
بازی کودکان همی دانند
عذر واضح مرا بدین آورد
ز آسمانم سوی زمین آورد
طالع بدنگر که ما زادیم
کاندرین روزگار افتادیم
شعر گویم به صد تکلف و زور
تا کنم علم دین بدان مشهور
و علی الجمله فتنه ی ناصر
هست در جمله ی جهان ظاهر
ظلمت و کفر جمع کرده تمام
روشنی نامه کرده آن را نام
فعل را می دهد به روح نما
قول گبران کند کلام خدا
سخنش بیشتر سقط باشد
«زخرف القول» زان نمط باشد
زان طریق فصاحت او سپرد
تا که جاهل بدان فریب خورد
کرده لوزینه را ز زهر میان
بول را کرده چون شراب الوان
چونکه حاصل نداشت خط اصول
کرد باور حدیث نامعقول
نتوان کرد هیچ باطل راست
قایلش گر ابوعلی سیناست
باز حق کی شود بدان باطل
که ارسطو بدان بود قایل
حق حق است ارچه بوعلی گوید
باطل است باطل ار ولی گوید
***
الفرقة الثانیة
باز اصحاب اعتزال فضول
خالی از عقل و نقل و ذوق و اصول
گاه قایل به قول های مجوس
متمسک به شبهه ی منحوس
گاه تقلید فلسفی کرده
گاه حجت ز حشوی آورده
نه محقّق، نه فلسفی، نه حکیم
رد قومند این گروه لئیم
همه شان کرده رد از آن بمحل
چون منافق فتاده در اسفل
بشنو از خواجه در صحیح خبر
گبر این ملتند اهل قدر
گر سلامت کند جواب مگو
ور بمیرد مکن نماز بر او
از اصول آنچه کشف و ذوق دل است
برخلاف طریق معتزل است
لعنت ایزد و رسل یکسر
وارد اندر مکذّبان قدر
در صفت خوض ها بسی کردند
عاقلان ترهات بشمردند
سخن این گروه در تنزیه
استراقست ز فلسفی سفیه
آن نه تنزیه بلکه تعطیل است
ضد برهان و نقل و تنزیل است
قول حق گیر و وصف کن به همان
تو چه کاری به هرزه ی بهمان
***
المنشأ
منشأ اعتزال شد جهنی
آنکه می داشت شبهه ی وثنی
کرد شاگردی حسن ز اول
آخر از دین بگشت و کرد جدل
از صحابه هر آنکه باقی بود
کرد با وی بسی ز گفت و شنود
آخر از مجمعش برون راندند
هم به اجماع گمرهش خواندند
چونکه بشنید از او حدیث قدر
ملحد محض خواندش ابن عمر
همچنین ابن حارث و جابر
انس و عقبه، مالک و عامر
همه تکفیر این گره کردند
بس که این قوم را بیازردند
هیچ سودی نکرد تا که خطا
یافت شهرت ز واصل بن عطا
آخرالامر صاحب کشاف
در میان کلام حق به گزاف
هرزه ها گوید او که لاتسأل
در صفات خدای عزوجل
فحش و دشنام و هجو سنی بین
با کلام خدای کرده قرین
بی اصولی که آن سماع کند
دینش از باطن انتزاع کند
جاهل کوربخت را بنگر
که به تقلید او شود کافر
نسخه ای زان گرفته اندر پیش
خود ندانسته اهل مذهب و کیش
صرف و نحو و معانی است و بیان
خاصه ی او ز حصه ی ایمان
قدری چون سگی است دیوانه
در سرایت به خویش و بیگانه
حاش للّه چو بر سگی ساید
آدمی زاده سگ بچه زاید
که من او را نمی کنم تکفیر
از سخن هاش می کنم تحذیر
گفته های ورا همی جویم
پس به هفت آب و خاک می شویم
علم او آب نیست، بل بول است
دفع ابلیس قول لاحول است
***
الفصل الثانی
فی قدرته تعالی و تقدس
علم الیقین
قدرت او چو ذات او کامل
همه ی ممکنات را شامل
فیض و فضلش علی الدوام تمام
جود و لطف و عطاش مطلق و عام
امر و خلقش به یکدگر مقرون
جمله پیدا شده به «کن فیکون»
«انّما امرنا لشیء» گفت
تا شود داخل آشکار و نهفت
***
عین الیقین
باشد از روی قدرت و امکان
کردن و ترک فعل ها یکسان
نیست در علم و قدرتش دوری
جمله یکسان ز روی مقدوری
اگر او را مخصّصی باید
بود از عجز و کی ورا شاید
مالک الملک صانع جبّار
نبود جز که فاعل مختار
***
حق الیقین
نزد آن حضرت قدیر علیم
خواه یک پشّه، خواه عرش عظیم
امر خلق است و خلق امر آنجا
از مراتب شد آن و این پیدا
همه بسیارهای او یک چیز
به من و تو پدید گشت تمیز
نیست محتاج مادت و مدت
قدرتش نی به آلت و عُدَت
فکر و اندیشه نبودش در کار
نه به ترتیب کرد و نی یک بار
هرچه زو آید آن کمال بود
غیر از این بدعت و ضلال بود
***
الضلال المبین
بدعت اول از فلاسفه خاست
روی ناراست، فلسفی آراست
نفی قدرت کند به نادانی
تا ز بن بر کند مسلمانی
موجب الذات خواند او حق را
کمتر از خویش داند او حق را
گفت مطلق که نیست او قادر
کز یکی جز یکی نشد صادر
گفت از او گر شود دو امر جدا
کثرتی گردد اندر او پیدا
عقل کلّی شد اولین صادر
وانگه او داشت سه صفت ظاهر
هستی و ممکنی و بود از حق
زین سه نسبت سه چیز یافت سبق
عقل و نفس و هیولی و افلاک
وز فلک باد و آب و آتش و خاک
باز از اشکال دور چرخ زمان
شد جماد و نبات و پس حیوان
نیستی زین ترا خلل در دین
گر نگفتی حکیم کوته بین
زانکه چون گفت نیست زو صادر
جز یکی، گشت زین سخن کافر
مصدریت بدانچه مفهوم است
در حقیقت به ذات معدوم است
داخل است او در اعتباریات
وان ندارد حقیقتی در ذات
اعتباریت ار به ذات بدی
به صدور یکی دو چیز شدی
منه انگشت بر بصر چو سبل
تا نبینی یکی دو چون احول
هست در علم و قدرتش یکسان
عقل و نفس و فلک، زمان و مکان
گر یکی در وجود پیش افتاد
هم از او، نه ز ذات خویش افتاد
بشنو از من نصیحت ای سره مرد
چون سفیهان مکن تعصب سرد
هم ترا نیست عقل و جان آخر؟
چند تقلید دیگران آخر؟
نیست حاجت به گفت و گوی و نبرد
هم بدان راه کامدی واگرد
اصل تو نطفه و آن ز حیوان بود
حیوان از نبات و ارکان بود
باز ارکان ز نُه فلک برجاست
اثر و فعل آن در این پیداست
وقت سردی در آفتاب رود
چون شود گرم سوی سایه دود
اثر او فتاده نه یک سر
اندرین جا همی نداند خر
از مَلَک نُه فلک چو گردان است
فلک آمد تن و ملک جان است
غرض تن ز روح تدبیر است
علت هستیش به تاثیر است
گر فلک را ملک چو جان باشد
دین حق را چه زو زیان باشد
عرش و کرسی و جرم های کرات
کمتر است از بهایم و حشرات؟
خُنْفَساء و مگس، حمار قبان
همه با جان، و مهر و مه بی جان؟
نه سباحت، ز فعل حیوانی است؟
«یسبحون» گفت، این چه بیجانی است؟
مبدء عقل و نفس و جسم و فلک
عقل و نفسی است نام کرده ملک
نکند اسم ذات را تبدیل
عقل کل نیست جز که اسرافیل
مرو را آفرید حق ز نخست
خود چنین است در حدیث درست
عرض عقل از آن نبود غرض
که مقدم بود محل عرض
بلکه آن جوهری است عالی و پاک
قایم الذات، دایم الادراک
سر او بر قباب قبه ی عرش
پای او در طناب خیمه ی فرش
شده معلول علت اولی
گفته سبحان ربی الاعلی
صور او مبدء جهان صور
نور او منشأ روان صور
حق تعالیش داده لوح و قلم
تا نهد مکتب وجود و عدم
به یکی نفخه ی حزین از صور
زندگان را در آورد در گور
به دگر نفخه ی شکر خنده
مردگان را همی کند زنده
باز تفصیل کار اسرافیل
روح میکائیل است و عزرائیل
کرده تفویض علم و رزق و فنا
حق تعالی بدین سه خانه خدا
مظهر نور اسم رحمانند
به وکیلی حق جهان بانند
زین رسد علم وزان دگر روزی
وان دگر جان برد به دلسوزی
همه نور مشاعل لاهوت
همه روح هیاکل ناسوت
جبروت مطهر قدسند
ملکوت منور انسند
افق اعلی این یکی را جای
وان یکی را جناب پاک خدای
متوسط به رتبه، نی به مکان
عقل های دگر از این تا آن
عقل فعال جبرئیل امین
مبدء روح های اهل زمین
***
فی تحریک الافلاک و تأثیره
چرخ اعظم نگر که از تشویش
دایماً چون همی زند تعلیق
بی سر و پا همیشه سرگردان
گه به پهلو گهی به سر گردان
او ز مشرق به مغرب است روان
هشتِ دیگر ازو بعکس دوان
صوفیان کبود پوش همه
از غم دوست در خروش همه
آتش اندر دل و هوا در جان
کرده بر خاک آب دیده روان
همه روشن دلان جان پر تاب
همه سرگشتگان بی خور و خواب
نغمه ی انبیا شنیده به جان
«طایعین» گفته و دویده به جان
یا و نون جمع بخردان باشد
طوع و فرمان نشان جان باشد
اثر شوق چرخ در تدویر
کرده در جمله ی جهان تأثیر
درگرفته سماع چرخ به جان
در و دیوار و صحن چار ارکان
آتش و آب و باد و عنصر خاک
خرقه ی خویش هر یکی زده چاک
کسوت و صورت هیولانی
در فکنده ز شوق روحانی
سورت صورتی چو بشکستند
صوفی آسا به جمع پیوستند
از خودی هر یکی چو بگریزند
همه با همدگر در آمیزند
اثر اتفاق ایشان دان
هرچه پیدا شد اندرین میدان
شوق در برّ و بحر پیدا شد
گرم گشت آب و خاک شیدا شد
زان یکی در سما بخاری خاست
زین دگر در هوا غباری خاست
آن گهی گریه کرد گه خنده
وین گه استاده شد گه افکنده
شور در کاینات گشت پدید
هرچه آنجا رسید در شورید
از جماد و نبات و حیوان گیر
تا به انسان، جوان و کودک و پیر
همه از ذوق و شوق پویانند
هم ز مستی است گر نمی دانند
کوه را چونکه هست «مرّ سحاب»
چون بود سیر دیگران دریاب
کرد انسان ز روی سربازی
آخرالامر خرقه اندازی
نغمه ی زخمه ی «الست» شنید
یک «بلی» گفت و صد بلا بگزید
دست در گردن بلا آورد
هستی خویش را به لا بسپرد
از دو تائی برست و یکتا شد
هم از آنجا که آمد آنجا شد
پس تو ای دوست از قیاس جلی
اول الفکر و آخر العملی
بر تو چون ختم گشت پیدائی
غایت تست، علت غائی
بشنو از خواجه این حدیث بجان
که چو ایزد پدید کرد جهان
وقت آخر ز جمعه انسان کرد
لفظ «والناس» ختم قرآن کرد
***
التمثیل
مثل چرخ و شکلهای غریب
بشنو از من کنون علی الترتیب
نرد بازی است کار کون و فساد
کعبتینی و طاسک نراد
طاس افلاک، کعبتین اختر
ذنب و رأس راست چون ششدر
زده سه پنج و چار و سه دو کره
کرده هر هفت و هشت و نه دوره
باز نراد شکل های فلک
از یکی تا هزار، چار ملک
وان همه تحت امر مالک ملک
مثل «ما فی البحور تجری فلک»
گرچه هر دم ز شکل های غریب
خلق کون و فساد راست نصیب
نیست این جمله جز که نقش ز باد
خصل برد آنکه دل بر او ننهاد
«ربّنا ما خلقت هذا» گفت
حق چو اظهار کرد سر نهفت
پس به «سبحانک» از «عذاب النار»
کان بود روح جهل و حکمت کار
بندگان را در این پناه آورد
بر خدائی خود گواه آورد
«ربنا انّنا سمعنا» را
خوش بخوان و بگو بدان ما را
از من و تو دعاست ای مسکین
او اجابت کند به لطف آمین
***
فی ابطال احکام الجزئیة المنجمین
کلی آن اگرچه بی ریب است
لیک جزوی که حکم بر غیب است
نیست در وسع و طاقت بشری
زان مزن دم که آب خود ببری
کی درآید به زیج ایلخانی
حکم و تقدیرهای ربانی
سیر سیارگان به حکم رصد
کی درآید به حصر و ضبط و عدد
حرکات و ثوابت و اعداد
بس اثر در سرای کون و فساد
کی بدانی به عقل و فکرت ورای
کی رسد علم تو به علم خدای
سیر سیاره استوار مدار
تا بدو از ثوابت است مدار
زانکه ضبط مدار اوست محال
ساعت و روز و هفته و مه و سال
سال دورش که هست اند هزار
سی و شش گفته اند اهل شمار
کی شود زو مکرر از تأثیر
کیست کان داند از پی تقدیر
خود گرفتم که می بدانی تو
دفع ضرش کجا توانی تو
دفع آن چونکه نیست در امکان
جز غم بیهده چه فایده زان
بیهده عمر خود تلف کردن
غم و اندوه بر سلف خوردن
نرود هیچ ز امهات اثر
سوی آبا بشو تو جان پدر
حاصل تو کنون ز علم نجوم
بخت بد بود و طالع میشوم
در جهان هر کجا فلک زده ایست
در پی گفتگوی بیهده ایست
هوسش از علوم تنجیم است
میل طبعش به زیج و تقویم است
ای موحد از آن بگردان روی
وحده لاشریک له می گوی
***
الفصل الثالث
فی علمه تعالی و تقدس
علم الیقین
عالم السر و الخفیات اوست
دافع الشر و البلیات اوست
آنچه هست، آنچه رفت، آنچه آید
همه داند چنانکه می باید
دور و نزدیک و آشکار و نهان
جمله در علم او مساوی دان
جز وی و کلی و قلیل و کثیر
نیست پوشیده بر علیم خبیر
***
عین الیقین
عقل داند که عالم به نظام
نتوان کرد جز به علم تمام
صنعت خوب متقن محکم
نکند جز که صانع اعلم
رو نظر کن به هیأت تشریح
تا ز علمت نشان دهد به صریح
***
حق الیقین
علم فعلی چو انفعالی نیست
حالی است این سخن محالی نیست
تو که هستی خود نمی دانی
لوح پروردگار چون خوانی
علم خود را ز پیش خود برگیر
تا نگردی به بند جهل اسیر
حق نهد در کفت مفاتح غیب
چونکه برخیزد این تردد و ریب
***
الضلال المبین
الفرقة الاولی
فلسفی علم جزوی حق را
منکر آمد نه علم مطلق را
گفت کز اختلاف هر مفهوم
ذات حق مختلف شود ز علوم
زین سبب کلی است علم خدای
خه خه!! ای بی بصیرت خودرای
علم کان سابق است بر اشیا
کی دگرگون شود ز گردش ما
کی مهندس ز گردش بنیاد
مختلف گردد ای سقیم نهاد
***
الفرقة الثانیة
اندرین قول هم ز کور دلی
ژاژکی خورده است معتزلی
که خدا عالم است لیک بدان
کافریند علوم در انسان
ترهات چنین شگرف که گفت
هم بدان گنده مغز باید گفت
***
الفصل الرابع
فی ارادته تعالی و تقدس
علم الیقین
آن مریدی که از ارادت و خواست
کند او جمله نیک و بد، کژ و راست
کفر و دین، زشت و خوب، دشمن و دوست
همه از قدرت و ارادت اوست
نافع و ضار و معطی و مانع
کیست جز حی قادر صانع
تا که مثبت شود ارادت وی
گفت «اردناه ان یقول لشیء»
شیء عام است خاصه با تنکیر
تو از او هیچ چیز باز مگیر
گشته از خلق و حلق و رزق و اجل
بفراغت خدای عزوجل
کردنی جمله کرد، واپرداخت
هیچ چیزی ز تو نخواهد ساخت
همه در سابق ازل رانده است
رانده را رانده، خوانده را خوانده است
قلمش چون نوشت خرد و درشت
خشک گشت و از آن سپس ننوشت
گر کند این زمان حقایق قلب
کلب این قلب و قلب آن را کلب
آن هم از سابق قضا باشد
نقص و تغییر کی روا باشد
گر معلق کنی و گر مبرم
اندرین حکم داخلند به هم
***
عین الیقین
کردن و ترک فعل یکسانست
همه در قدرت و در امکانست
تا یکی را از آن برافزاید
به ضرورت مرجحی باید
پس ارادت به بود یا نابود
جانبی را دگر بر آن افزود
فعل گر محدث است از هیئات
خواست بوده است دایماً با ذات
پس ارادت چو کرد مانع دور
گشت ظاهر ز شرطهای ظهور
مانع و شرط و وقت و استعداد
در ازل بوده اند جمله مراد
هیچ تغییری اندرو ناید
هرچه هست آنچنان همی باید
***
حق الیقین
در قضا نیست هیچ زشت و نکو
هان مکن نسبت حدوث بدو
کفر او کفر نیست ایمان است
منع او منع نیست احسان است
بد از آن رو کزوست بد نبود
پس بد اندر وجود خود نبود
زانکه هستی هست ها زان روست
هستی بد برای خود نیکوست
نیز اظهار نیک ها بد کرد
گر بدی کرد باز با خود کرد
بد کند نیکی نکو پیدا
که به ضد است چیزها پیدا
چون به خود نیک و از خدا نیک است
وانگه از بهر نیک ها نیک است
نیک و بد باشد از قبیل صفات
بی نیاز است از آن حقیقت ذات
همه از نسبت و اضافات است
فی المثل چون جهان آفات است
شر این خیر آن دگر باشد
شر نه در ذات خویش شر باشد
***
حکایت
شیخ الاسلام چون اشارت کرد
سوی این سر بدین عبارت کرد
نیک نیک است، بد بد است ولیک
به بدی بد نگر، به نیکی نیک
محض شر یا نه خود کثیرالشر
نیست و نبود تو جمله نیک شمر
«هل تری من فطور» می خوانی
جمع شو چیست این پریشانی
خیر و شر، این وجودی آن عدمی است
قلمی نیست این سخن قدمی است
***
حکایت
گفت بابا فرج که بد خود نیست
وانچه بد دیده ای تو آن بد نیست
احمقی دید کافری قتال
کرد از خیر او ز پیر سؤال
گفت هست اندر او دو خیر نهان
که نبی و ولی ندارد آن
قاتلش غازی است در ره دین
باز مقتول او شهید گزین
نظر پاک این چنین بیند
نازنین جمله نازنین بیند
این چنین دیده اند درویشان
ای دریغا ز صحبت ایشان
نیک خواهی نه در بداندیشی است
عیب جوئی خلاف درویشی است
از حکیم ای عزیز بد ناید
هرچه او کرد آنچنان باید
شر اندک ز بهر خیر کثیر
خیر بسیاردان تو در تدبیر
***
التمثیل
روی گازر سیه شد از خورشید
جامه بنگر که خود شده است سپید
گر نبودی وجود خار کثیف
گل نگشتی چنین لطیف و نظیف
چون بخارش نه خار یکسو شد
گل نکو رنگ و شکل و خوشبو شد
زان کشیده است پوست بر به و سیب
تا کند دفع تلخی و آسیب
جر نفع و صفا کند ز درون
دفع ضر هوا کند به برون
بد برای بدی برون انداخت
به از این به بگو که داند ساخت
ناخن و موی گر نیفزاید
آفت و عیب در مزاج آید
قطع آن چون ضرورت است از آن
تا نیابی الم ندارد جان
سخت بیخش برای خاریدن
بی الم در زمان بریدن
لذت جنت از جحیم بود
داند آن کس که او حکیم بود
مزه ی نان گرسنگی دارد
آب بی تشنگی بنگوارد
راحت مرهم از الم باشد
ورنه هستیش کالعدم باشد
هیچ بی خرده ناید از باری
هان و هان تا تو خرده نشماری
خرده گیری نشان خودرایی است
خرده بینی نشان بینایی است
***
الفرق بین الامر و الارادة
بی غرض یک سخن ز من بشنو
ره ببین اول، آنگهی میرو
زانکه بی این دو هیچ جا نرسی
یک اشارت بس است اگر تو کسی
چشم در مقصد ارادت دار
پس عنان قدم به امر سپار
امر حق را جز از ارادت دان
زان نیاورد بوالحکم ایمان
امر اعمال، ارادت احوال است
امر تفصیل، ارادت اجمال است
امر بر درگهش چو دربان است
بی ارادت ورا چه فرمان است
از ارادت از او سری بستند
وان دگر سر به خلق پیوستند
جنبشی کان نه آن سری باشد
سود نکند که سرسری باشد
***
فی فایدة الآخر
امر تکلیف آفتابی بود
هر کسی را چنانکه هست نمود
زو رسد هر کسی به حد کمال
ناقص الذات گیر و کامل حال
باز پس مانده زو شود در پیش
سالک از وی رسد به مقصد خویش
بی ارادت لزوم حجت کرد
با ارادت ظهور حکمت کرد
***
التمثیل
آن نبینی که پرتو خورشید
چون کند میوه ی سیاه سپید
امر در دل همین اثر دارد
قوّتی را به فعل می آرد
در ارادت نهفته بود احوال
تا رسد هر کسی به حد کمال
امر وارد شد آزمایش را
آن نکوهش مر این ستایش را
سرّها جمله آشکارا شد
کارهای نهفته پیدا شد
آنکه جان و تن ترا پرورد
امر بود و ارادت ای سره مرد
هرکه زین هر دو پروریده شود
دان که او نفس آرمیده شود
سایه پرورد سرخ رو نبود
روی صحرانشین نکو نبود
هرکه بنشست، گشت سرخ و سفید
گاه در سایه، گاه در خورشید
امر بگذار و در ارادت پیچ
چیست بیرون از این دو دولت هیچ
***
حکایت
آن شنیدی که خواجه صاین دین
گفت رهبر کسی بود در دین
کو بخود راه امر می سپرد
وز ارادت به خلق می نگرد
سخنی خوب گفت و بس ظاهر
قدس اللّه سرّه الطاهر
حق تعالی از این دو بهره دهاد
مر ترا و مرا به دانش و داد
***
الضلال المبین
علم و قدرت هر آنکه کرد انکار
به ارادت نیاورد اقرار
شبهه اندیش از تغیر ذات
گفته شد در جواب نفی صفات
هرچه حق خواستست آن خواهد
نه فزاید بر آن، نه زو کاهد
آنچه خواهد که باشد آن باشد
گرچه در گردش زمان باشد
کرد کوری چشم های علیل
روشن این راه را بلاتبدیل
***
الفصل الخامس
فی حیاته و سمعه و بصره تعالی
علم الیقین
حی و قیوم آن سمیع بصیر
که ندارد مثال و شبه و نظیر
این معانی بسی است در قرآن
رو ببین و به اعتقاد بخوان
***
عین الیقین
هر کجا علم و قدرت است آن شی
سامع است و بصیر و مدرک و حی
علم و قدرت چو نعت هر زنده است
بصر و سمع از او نماینده است
غیرعلم است این صفات ورا
نیست علم و ز علم نیست جدا
دیدنی و شنیدنی همه او
جمله داند چنانک هست نکو
علم را نیست حاجت از اعضاء
خاصه فعل علم ذات خدا
دیدنی و شنیدنی به وجود
هست موقوف شاهد و مشهود
وان نه موقوف حس و احساس است
غیر از این عین شک و وسواس است
***
حق الیقین
هرکه او مدتی مجاهده کرد
همه آفاق را مشاهده کرد
دید و بشنید از مسافت دور
چشم و گوش از میان شده مهجور
حی بینا، سمیع بی مانند
خود جز او نیست غیر از او مپسند
چشم و گوش تو آنچه گفت و شنید
ز خود آخر بدان صفت برسید
نور ایشان فروغ عقل ودل است
شمع دل زان جناب مشتعل است
***
التمثیل
نفس و عقل چون زجاجه و مشکوة
دل چو مصباح ونور او ز صفات
خانه ای کاندر اوست این قندیل
تن انسان بود بدین تأویل
چشم و گوش و مشام و ذوق و مسام
روزن است و دریچه های به جام
ماورای دریچه و روزن
کیست بنشسته بازگو با من
دست تو آستین دستی دان
زیر هر موی از آن نشستی دان
لیک از آنجا حلول فهم مکن
تا نیفتی به شبهه های کهن
دافع شک و شبهه ی منکر
نص «بی یسمع» است و «بی یبصر»
***
الضلال المبین
علم و سمع و بصر، کلام و حیات
نفی کردند منکران صفات
«صم و بکم»اند و «عمی» و «شردواب»
زان نبردند هیچ ره به صواب
این صفت ها چو هست عین کمال
لایق آمد به حضرت متعال
ضد این باز محض نقصان است
وان نه لایق به ذات یزدان است
صفت او خود او تواند کرد
هرزه زین پس مکوب آهن سرد
چه گشاید ز هرزه ی بسیار
آیت باهر از کلام بیار
***
الفصل السادس
فی کلامه تعالی و تقدس
علم الیقین
متکلم خدای رب رحیم
به کلامی که همچو اوست قدیم
همه قرآن به کلی است دلیل
بلکه تورات نیز با انجیل
سخن او چو ذات او می دان
خالی از حرف و صوت و این و زمان
***
عین الیقین
حرف و صوتی کز اصطکاک هواست
چون توان گفت کان کلام خداست
سخن حق ز حق نگشت جدا
به خدا این چنین سزد به خودآ
قول حق از جهان حسی دان
فی المثل چون کلام نفسی دان
وان کلام از قبیل وجدانی است
همه دانند این چه نادانی است
حرف و صوت ای عزیز آن نبود
هیچ جسم کثیف جان نبود
***
حق الیقین
رو تن و جان خویش را بشناس
تا به قرآن رسی ز روی قیاس
سرّ قرآن تو آنگهی دانی
که ببینی جمال انسانی
***
حکایت
خواجه عبدالرحیم تبریزی
بس نکو گفت اگر تو نستیزی
لفظ قرآن و صورت انسان
گفت باشند فی المثل زَوْجان
معنی آن و روح این ز نهفت
باز هستند در حقیقت جفت
هر دو را خود حقیقت از ره راز
واحدٌ «لانفرق» آمد باز
عقل و جان است و حس و آن هرچار
کآدمی شد بدان جدا ز جدار
هیئت اجتماع این هر چار
کرد او را خلیفه ی جبار
هرکه او بی یکی از این چار است
آدمی نیست نقش دیوار است
حس انسان اگر ندارد آن
نزد عاقل تنی بود بی جان
وان ملاحت به نزد اهل نظر
دارد آن معنی و صور مظهر
معنوی دگر ربوده نصیب
زو رسول و نبی، ولی و حبیب
آن سه و این چهار، هفت تمام
جامع جمله ذات خیر انام
کرده هر هفت آشکار و نهفت
«انااملح» از این جهت می گفت
باز اندر مقابل انسان
هفت بطن است معنی قرآن
هر یکی زان بدین قرین آمد
سر «سبع المثانی» این آمد
ظاهر خواجه صورت رحمان
معنیش کان خلقه القرآن
هفت و هفت است چارده، زان نام
یافت «طه» که بود بدر تمام
لفظ و معنی و جان و تن معجز
نیست و نبود چو آن دگر هرگز
***
فی اعجاز القرآن
اول اعجاز خلق هر دو جهان
کرد ایزد به جمله ی قرآن
چونکه عاجز شدند «لایأتون»
گشت نازل ز حضرت بیچون
بعد از آن امتحان به «عشر سور»
کرد با جمله خلق بار دگر
باز عاجز شدند با که و مه
گفت «فأتو بسورة مثله»
نص «لن تفعلوا» بیامد باز
به حدیثی تمام کرد اعجاز
با وفور دواعی ایشان
سوی ابطال معجز قرآن
همه از عاجزی فرو ماندند
لوح «لم تفعلوا» فرو خواندند
هر حدیثی از اوست بی مانند
معجزاتش نگر که باشد چند
معنیش خود برون ز حصر و عدد
«نفدالبحر قبل ان تنفد»
***
الضلال المبین
الفرقة الاولی
سخن حق، مشبهی لئیم
حرف و آواز گفت هر دو قدیم
عرض آنگه قدیم!! این بشنو
هرزه ی روشن این چنین بشنو
هیچ صوتی دو دم نمی پاید
مثل آن بر خدای کی شاید
***
الفرقة الثانیة
در راه اعتزال هرزه سرای
هست مخلوق حق کلام خدای
ذات حق بی سخن بود اکنون
نیست لایق به حضرت بیچون
علم حق چون بدین کلام عظیم
بود پیوسته او علیم و قدیم
کی شناسد وجود قرآن را
تا نداند حقیقت آن را
متکلم بود بدان دایم
وان معانی بدو بود قایم
زین سبب گفت شیخ ما که کلام
با سخن گوست بر سبیل دوام
گر به وحدت سرای عین رسی
وارهی از فضول و بوالهوسی
***
الفصل السابع
فی حقیقة صفاته تعالی
علم الیقین
این صفت های هفت گانه که رفت
دائماً ذات را بود هر هفت
همه چون ذات وی قدیم الذّات
متبرا ز کثرت و هیئات
***
***
حق الیقین
این همه بحث های لفظی بود
ورنه در اصل نیست گفت و شنود
صفت حق چو ذات بیچون است
به حقیقت ز حصر بیرون است
گفت و گوئی ز فهم خود کردند
سعی خود را بجای آوردند
آخرالامر چون فروماندند
ورق عجز خویش برخواندند
غایة الواصفین عن صفتک
«ماعرفناک حق معرفتک»
***
الباب الثالث
فی اسمائه تعالی و تقدس
علم الیقین
نصّ قرآن به نام خالق ما
وارد است قوله «له الاسما»
حضرت حق گشوده عزّ و علاه
در قرآن به لفظ «بسم اللّه»
اسمش این گنج را کلید آمد
هرچه هستی است زو پدید آمد
لفظ اللّه اسم حضرت ذات
غیر از آن جمله اسم های صفات
اسم اعظم بدو سزاوار است
وین چنین در صحیح و اخبار است
گرنه او نام خویشتن گفتی
کیست آنکس که این سخن گفتی
***
عین الیقین
عقل را نیست تاب معرفتش
چون نهد نام و کی کند صفتش
نود و نه اشارت است بدان
که نداند خرد تمامی آن
شرع باید که تا کند تعریف
مذهب راست چیست جز توقیف
به قیاس خرد نشاید گفت
نام حق وین سخن نباید گفت
او کریم است و نام او ز کرم
می نگفت او سخن مگوی تو هم
***
حق الیقین
اسم باری است چون طلسم وجود
بر عدم زو فتاده نام وجود
بود هر بوده ای ز اسمی خاص
هر یکی زو گرفته قسمی خاص
هستی و نیستی بدو راجع
هم ز تقدیر معطی و مانع
همه افعال را چو اسبابند
همه املاک را چو اربابند
عارف از اسم ها علی الاطلاق
بهره یابد بقدر استعداد
گه ز اللّه فنای هر دو جهان
آیدش در نظر شود حیران
بنده ی خاص گردد از ذلت
عذر عامی نهد ز هر زلّت
گه ز رحمان شود کریم صفات
وز رحیم آید او رحیم صفات
همه زو بیند و ببخشاید
هر چه دارد به هر که پیش آید
از مَلِک مُلک و مِلک از او داند
سلطنت بر وجود می راند
نفس را زیر حکم عقل آرد
خلق را جمله نیست پندارد
گه ز قدوس در حظایر قدس
گردد او نقطه ی دوایر قدس
پاک تن پاک جان و پاک اسرار
از خلاف و رذایل و اغیار
وز سلام او شود مسلمان باز
به زکوة و به صوم و حج و نماز
به زبان و به دست و قلب سلیم
هیچکس را از او نه خوف و نه بیم
همه را برشمرد نتوانم
ورنه از اختصار وامانم
نود و نه شمار صد کم یک
عارفان را ز هر یکی بی شک
حظ وافر ز کوشش و اخلاص
داده ایزد ز فضل و رحمت خاص
جهد کن تا ز «جاهدوا فینا»
راه یابی به کوی «لوشئنا»
مرد ره آن بود که در همه جای
متخلق بود به خلق خدای
***
حکایت
بونجیب آنکه بود شیخ مهین
چونکه کردی به سالکی تلقین
نزد خویشش به ناز بنشاندی
نام های خدا بر او خواندی
پس نظر کردی از پی تدبیر
تا کدامین کند در او تأثیر
از هر آن اسم کو شدی ز مقام
گفتیش ذکر کن بدین به دوام
چون در آن اسم کار او بنماند
باز دیگر هم آنچنان می خواند
باز از اسمی که رخ بدو بنمود
نیز ذکرش بدان همی فرمود
تا به بعضی و یا نه خود به تمام
متصف گشتی آن مرید به کام
رهروان را نظر چنین باید
مرشدی را چنین کسی شاید
اندرین عصر کمتر است این کار
زینهار ای عزیز من زنهار
تا زغولان فریب می نخوری
هر کسی را نه مرد ره شمری
عاقل آنست کز سر فکرت
گیرد از حال دیگران عبرت
ابلهان را نگر در این ایام
شیخ خود کرده قلتبانی خام
عشوه خر جمله، دین فروش همه
بی می و کاس در خروش همه
منکر علم و حکمت و توحید
خواه تو شیخ گیر و خواه مرید
ظلمت و نور این چه بی خبری است
جاهلی و ولایت این چه خری است
آن یکی گفته لا الاه بگوی
رو بر این باش و هیچ چیز مجوی
هیچ تبدیل خلق ناکرده
وز عزازیل عشوه ها خورده
خود ندانسته هِر مِنْ اَلْبِر باز
ذم زده از جهان عالم راز
ز اندرون کبر و شرک و نخوت و جاه
به زبان «لا اله الا الله»
ننشیند سگ و فرشته بهم
با حدث چون کنی حدیث قدم
مردم چشم وانگهی خاشاک
نور توحید و خلق بد حاشاک
خانه کردی ز «لا» پر از جاروب
خود یکی زان بس است خانه بروب
چونکه صحن سرای ناپاک است
نفس جاروب عین خاشاک است
روی آئینه را چو کرد سیاه
گشت رنگ سپید رنگ سیاه
ذکر را نیست حاجتی به غریو
بانک کردن دروست حیله ی دیو
تادماغش ز بانگ کوب خورد
هر طنینی خطاب حق شمرد
وهم ها را وجودی انگارد
دیو خود را فرشته پندارد
در خیالات خیره و اوهام
بازمانده چو صاحب سرسام
گر خیال است ذوق عالم پاک
حبذا بنگ و خرما تریاک
حاش للّه ز مردم آگاه
زین چنین صورتی معاذاللّه
***
الباب الرابع
فی افعاله تعالی و تقدس
الفصل الاول
فی حقیقة الجبر و القدر
علم الیقین
فعل ها جمله فعل حق می دان
کافری گر نیاوری ایمان
فعل ما از مقید و مطلق
نیست الا ز علم و قدرت حق
کارها جمله آفریده ی اوست
اگر آن جمله بد و گر نیکوست
اختیار تو اختیار وی است
بلکه کار تو عین کار وی است
«تعلمون» را از آنکه نیست جدا
کرد بر خلق عطف در یک جا
خلق و اعمال هر دو در یک سلک
زان کشیده است قول مالک ملک
علت احتیاج در هر دو
ممکنیت بود، چه فعل و چه تو
هیچ در خلق خود بدی مختار؟
فعلت اکنون هم آنچنان انگار
***
عین الیقین
آنکه ذات آفرین بیش و کم است
از صفت آفریدنش چه غم است
اختیاری کز اضطرار بود
نزد عاقل نه اختیار بود
خالق کل شیء از که و کی
معطی و مانع است و مبدع و حی
چونکه ترک مقدری مقدور
نیست مر بنده را، شود مجبور
سکنات و تحرک و حرکات
همه داند محرک هیئات
پس تو باید که آن همه دانی
تا به فعلش قیام بتوانی
نیک دانسته ای بخوان از بر
یا توانسته ای عرق بستر
***
حق الیقین
نسبت فعل را به مظهر و ساز
کسب خوانند بر طریق مجاز
غصب منصب مکن به علت کسب
فعل حق از تو نیست الا غصب
خالق فعل نیک و بد همه اوست
کی بود خلق و فعل خود همه اوست
کارها جمله کار او انگار
وندرین کار هیچ کار مدار
***
حکایت
شیخ الاسلام دُرّ معنی سفت
در جواب کسی که با او گفت
هیچ آمد شدی خدا را بود؟
گفت باری بگو که ما را بود
خلق را می برند و می آرند
نه که آمد شدی بخود دارند
به خود آمد خدای خوانندش
نبود هیچ مثل و مانندش
او خود آمد بخود خدا باشد
از همه علتی جدا باشد
ما بدو آمدیم و مائی ما
زو پدید است و اوست ناپیدا
همه ی ما چو اوست در همه باب
ما چه باشیم در میان دریاب
***
الضلال المبین
چون بر انواع اوفتاد افعال
مختلف گشت از آن سبب اقوال
گاه قسری و گه طبیعی بود
در ارادی فتاد گفت و شنود
بوالحسین و ابوالمعالی ما
هر دو قایل به مذهب حکما
فعل بنده ز قدرت بنده
گفته، وان باز ز آفریننده
باز استاد هر دو قدرت را
شرکتی داده بهر علت را
متکلم میان جبر و قدر
گفته قول دگر و فیه نظر
قدری این همه ز خود گیرد
خویش را اصل نیک و بد گیرد
از سر جهل خود به وفق مراد
شبهه ای چند کرده اند ایراد
گفت: گر جمله زوست چیست جزا
ظلم کردن بر او چو نیست روا
او کند جمله پس مرا گیرد
خود چرا کرد یا چرا گیرد
بد از او در وجود چون آید
بد شود نیک و این نمی شاید
امر مالایطاق بیداد است
عقل از این شک و شبهه آزاد است
شبهه ی آنکه گبر بی دین است
گر بدانی بعینه این است
اصل توحید می کنند ابطال
از سر جهل و حکمت افعال
عقده ی شک و شبهه را همه حل
کرده ایزد بقول «لا تسأل»
آنکه بد می کند به قول تو هم
هست مخلوق حق ز عین عدم
بد ز خود گیر یا خود از شیطان
او ز حق باز شبهه گشت همان
چونکه حق کرد اصل آنچه شر است
بد خود این است و بل ز بد بتر است
چند خود را به دست دیو دهی
بد مبین تا ز هر بدی برهی
نیک و بد چون همه از او بینی
هرچه بینی همه نکو بینی
آدمی نبود آنکه او ز چرا
چون خر افتاد روز و شب به چرا
گل معنی به دم بیازردی
هر چه دیدی بدان چرا کردی
چیست تفسیر ظلم بر اطلاق
جز تصرف به غیر استحقاق
از خداوند نیک و بد، زن و مرد
ظلم را کی توان تصور کرد
مالک ملک بر حقیقت اوست
هر بدی کو کند همه نیکوست
تا تو در خویش مبتلا باشی
دوست خود، دشمن خدا باشی
کار او را همه ز خود بینی
لاجرم نیک را تو بد بینی
هیچ خود بین نکو نخواهد دید
هم بر این ختم گشت گفت و شنید
***
الفصل الثانی
فی ان افعاله لا تعلل و ان
الجزاء لیس بالعمل.
علم الیقین
فعل باری پی غرض نبود
زانکه در ذات او عرض نبوَد
لاابالی است ذات بی مثلش
باز چون ذات، بی سبب فعلش
عاصیی را اگر ببخشاید
از کرم بی عمل همی شاید
مؤمنی را اگر عذاب کند
از غضب بی گنه صواب کند
زان سبب گفت با تو «لاتسأل»
که ترا نیست هیچگونه محل
گر بپرسی از آنچه او سازد
او ترا در سؤال بگدازد
در خبر بهر آنکه با خبر است
حجت این ز پیش بیشتر است
***
عین الیقین
سبب فعل حق چو ما باشیم
او شود خلق و ما خدا باشیم
چون خدائی به کارفرمائی است
سبب فعل علت غائی است
تو کئی؟ تا که این سخن گوئی
یا که با او حدیث من گوئی
***
حکایت
پشّه ای رفت بر درخت چنار
گفت خواهم که بر پرم هشدار
گفتش آخر کزین نشست چه خاست
تا ز برخاستن چه خیزد راست
پشه ای بیش نیستی به وجود
تا که اندیشی از قیام و قعود
هیچ از طور خویشتن مگذر
فطرت خویش را به جای آور
***
حق الیقین
در جهانی که خالی از ستم است
سبب فعل و غایتش بهم است
فعل حق را سبب نمی شاید
که جزا از عمل برون آید
به حقیقت چو نیک در نگرید
همه خود عین ذات یکدگرید
نقش لوح و عمل، دگر پاداش
هر سه یک چیز آمد از نقّاش
صورت مبدء و جزای معاد
در وسط شد عمل ز کون و فساد
نقش علمی که زاده ی ازل است
تا ابد روح صورت عمل است
عمل اینجا همی کنی نامش
پس جزای عمل در انجامش
هر سه با هم به امر «کن فیکون»
آمد از کردگار بی چه و چون
با خود آورده ای و با خود باز
می بری نقش ها به آز و نیاز
هرچه اینجا کنی حقیقت آن
پیشت آید «کما تدین تدان»
هیچ هویت از حقیقت خویش
بنگردد ز هیأت کم و بیش
لیک محبوس مرکز سِجّین
بِنَبُرده ره از ضلال مبین
***
الضلال المبین
فعل حق را دگر ز کور دلی
غرضی خاص کرد معتزلی
باز اصلاح حال هر بنده
کرد واجب بر آفریننده
بعد از آن التزام کرد محال
که جزا را گرفت از اعمال
همه این شاخ و بیخ خودبینی است
بار و برگ درخت بی دینی است
هر درختی کز اصل کژ برخاست
تا قیامت دگر نگردد راست
در قضا جمله چیزها بهم است
در قدر پیش و پس، فزون و کم است
دور و نزدیک در ظهور افتاد
ذات هستی از این دو دور افتاد
شیب و بالا و پیش و پس، چپ و راست
همه از این دو وضع و هیأت خاست
همه از دور چرخ و کور زمان
بر حقیقت همی فتد حدثان
گر خیال زمانه برخیزد
ازلت با ابد درآمیزد
خاص بینی که عین عام شود
حال ها جمله یک مقام شود
کل شود جمله کلی و جزئی
بنماند دگر منی و توئی
نزد من روشن است خود این راه
گر ترا دیده نیست «لااکراه»
***
الفصل الثالث
فی حدوث العالم
علم الیقین
ماسوی اللّه را عَلَم عالم
از حدث شد که هست ضد قدم
محدث است بل عدم وجود سواه
لم یکن کاین و «کان اللّه»
«و هو الاول» از نُبی بر خوان
آخر و اول وجودبدان
اولیت کجا شود ظاهر
که در او باطنی بود آخر
کافر است آنکه گفت ذات جهان
بود و باشد همیشه بی برهان
***
عین الیقین
محدث است عالم ار نه از دو یکی
وصف او آمدی و نیست شکی
بودی اندر ازل جهان ساکن
وین زمان باشدی چنان ساکن
متحرک چراست هذا خلق
ان صدقتم بذاک ماذا خلق
حرکت خود پس از سکون باشد
متحرک همیشه چون باشد
متحرک نبود و ساکن نیست
قِدَمش زین دلیل ممکن نیست
***
حق الیقین
«ثبّت العرش» خود جهانی هست
تا تو نقشی بر او توانی بست
عدمی بلکه یک جهان اَعدام
گشته مجموع و کرده عالم نام
نقطه های عدم بهم پیوست
در خیال تو نقش صورت بست
بس که کردم مکرر این گفتار
بو که برخیزد از تو این انکار
***
حکایت
گفت بابا فرج حدیث تمام
چونکه کردش سؤال خواجه امام
کین جهان مُحْدَث است یا که قدیم؟
چیست زین هر دو نزد قلب سلیم؟
گفت بابا به او ز روی یقین
نکته ای خوبتر ز دُرّ ثمین
که فرج تا که دیده بگشادست
نظرش بر جهان نیفتادست
وصف چیزی چه بایدت پرسید
که دل ودیده هرگز آن بندید
خواجه چون مرد کار را بشناخت
تخته ی علم خود در آب انداخت
دل که از نور حق شود حیران
در نظر نایدش حدود جهان
چند از این گفت و گوی و بوالهوسی
جهد کن تا بدین مقام رسی
***
الفصل الرابع
فی بیان مبدء العالم
علم الیقین
پیشتر از جهان خدای لطیف
جوهری آفرید پاک و شریف
پس به هیبت بدو گماشت نظر
تا که بگداخت جمله ی جوهر
گشت یکسر چو بحر بی پایان
عرش رحمان ستاده بر سر آن
پس ز ثقلش زمین فرو انداخت
و آسمانها ز دود آن برساخت
همچو گوئی بُد آن زمین و بر او
بیت معمور و جای کعبه در او
پس بگسترد باز جمله زمین
از برگوی تا که گشت چنین
کوه ها را چو میخ زد بر وی
تا نیاید دگر خلل در وی
جویها را روانه کرد بر آن
کرد تقدیر قوت جانوران
روز یکشنبه و دوشنبه بساخت
این زمین، پس به کوهها پرداخت
کردن کوه در سه شنبه بود
چهارشنبه بساخت روزی ورود
روز پنجشنبه بود و جمعه که باز
آسمان ساخت و داد زینت و ساز
قدرت از اصل خلق واپرداخت
زین سبب روز شنبه هیچ نساخت
این چنین گفت خواجه ی کونین
چونکه تفسیر کرد «فی یومین»
***
عین الیقین
ممکن است این همه ز قدرت حی
نرسد فکرها به حکمت وی
چون ز صادق پدید گشت اثر
عقل دانا نهاد بر وی سر
عقل چون ره به غیب می نبرد
به که اندر قفاش می نگرد
«و اتّبعناالرّسول» و «آمنّا»
می نگوید بجز دل دانا
***
حق الیقین
روزهای خدا وقایع اوست
رتبه ی هستی صنایع اوست
کشف او چونکه نیست در امکان
باز دان قرب رتبه ی انسان
مُهر گنجینه ظهور وجود
آدم آمد به طالع مسعود
بر سریر خلافت او بنشست
در گنج وجود را در بست
بعد از او کلّی یی زعام و ز خاص
نامد اندر وجود جز اشخاص
این همه در حدیث و قرآن است
وندر او رازهای پنهان است
ذات جوهر زجسم و جان چه بود
نظر ثِقل و دود آن چه بود
چیست تفسیر عرش «فوق الماء»
چیست تأویل «علّم الاسماء»
عالم امر و خَلق را بشناس
تا نمانی ز وهم در وسواس
سرّهای شگرف می یابم
هم بگویم چو محرمی یابم
هرچه دانی همه بیانی نیست
یا بیانی همه بنانی نیست
دید و پس گفت وانگهی بنوشت
دلت، آنگه زبانت، پس انگشت
جوهر و کار این سه آلت را
نیک بشناس این حوالت را
خاصه ی هر یکی بدو بسپار
تا نباشی تو مرد هرزه شمار
این چنین کرده اند اهل کمال
ضد این ظلمت است و جهل و ضلال
***
الضلال المبین
در حدوث و قِدَم بسی نقل است
وان همه شکّ و شبهه ی عقل است
عقل مشائی ز دین مایل
به قدیم و حدوث شد قایل
قِدَم آسمان به ذات و صفات
گفته جز وضع و هیأت و حرکات
عنصر و مایه را به شخص دگر
نوع هر جنس و جنس های صُوَر
نزد ایشان همه قدیم بود
چه کند عقل چون سقیم بود
کرد رسطالیس اول این تفصیل
یافت آخر ز بوعلی تکمیل
شبهه ای چند از خود اندیشی
کرده دستور کفر و بدکیشی
تا که برخیزد این تردد و شک
بنگر اندر جوابها یک یک
وان حکیمان که پیش از او بودند
هیچ قیدی بر آن نیفزودند
جمله ی ذات ها قدیم الذات
دیده و مُحْدَثی نه جز که صفات
اصل عالم سریع و خواه بطی
آب دانست تالس ملطی
انکساغورس آن خلیط گرفت
وندر او جزوها بسیط گرفت
نزد او هیچ استحالت نیست
جز بروز و کمون حوالت نیست
وان ذومقراطس اصل عالم را
به توهم گرفته از اجزا
کُری الشّکل هر یکی و مدام
متحرک به ذات ذواقسام
گفت کافتاد اتفاقاً آن
بهم و گشت از آن فلک گردان
***
الفصل الخامس
فی معرفة نفس الناطقة
علم الیقین
اثر و فعل نفس انسانی
نیست اندر وجود پنهانی
نطق و رای و قیاس و اندیشه
فکر و حدس و فراست و پیشه
این همه گفت و گوی علم و بیان
اثر لطف نفس ناطقه دان
هر که دارد دو چشم بیننده
فرق داند ز مرده تا زنده
آدمی هیچ وقت در کم و بیش
نشود غافل از حقیقت خویش
همه وقتی به خواب و بیداری
هست در کار خویشتن داری
من منم گرچه باشم اندر خواب
کیست آن من بگو که چیست جواب
اندر اثبات ذات و نفس انام
نصّ «من امر ربّی» است تمام
بعد از آن امر و خلق کرد جدا
تا بداند که چیست امر خدا
امر بی واسطه است از او صادر
خلق از اسباب و واسطه ظاهر
امر «ربّی» و نفخ «من روحی»
چیست جز روح قدس سبّوحی
***
عین الیقین
نفس را نیست مادت و مدّت
قالب او راست آلت و عدّت
نه عرض بلکه جوهری است شریف
وز اضافات یافته تشریف
جسم نبوَد که جسم را اجزاست
و او محل بسیط بی همتا است
وحدت عقل و نفس را داند
جسم دیدی که او خدا داند
گر بسیطی درآید اندر جسم
متجزّی شود به چندین قسم
که بسیط آنگهی بسیط بود
چو بدو جسم تو محیط بود
نشود از غذا فزاینده
مُحْدَث است او ولیک پاینده
نی بمیرد همی چو نفس نما
آنکه در شأن اوست «بل احیا»
مردن و زیستن چو ضدّانند
روح را نیست عاقلان دانند
***
حق الیقین
مرکز روح عالم اعلاست
و آن منزّه ز شیب وز بالاست
بی تناهی و حصر و بی محل است
زانکه نور خدای لم یزل است
از اشارات حسی است بری
مترقی به قوت نظری
ای منزه ز اَین و هیأت و لون
نشنیدی که «انتم الاعلون»
تو مبرا ز مرکز خاکی
فیض انوار عالم پاکی
عرش و کرسی، کمینه پایه ی تست
نور خورشید و مه ز سایه ی تست
چرخ اعظم، ستانه ی پایت
هر دو عالم مسخر رایت
باش تا ز آفتاب نور جلال
درنشینی به اوج ژاله مثال
***
حکایت
عاقلی دید قطره ی ژاله
بنشسته به سبزه و لاله
گفت ابری نبود در عالم
از کجا شد پدید این شبنم
مرکز او ز شیب یا بالاست
میل طبع وجود او به کجاست
یک زمانی بدین سخن بگذشت
تاب مهر اوفتاد در کُه و دشت
قطره ی ژاله دید آن سره مرد
که ز ناگاه قصد بالا کرد
میل او دید چون بسوی سماست
کرد معلوم کز قبیل هواست
تو ورای دو عالمی زنهار
تا نگیری در این نشیب قرار
شهسواری به قوّت نظری
زان چو شاهان همیشه در سفری
از عمل وز نظر چو شاه و وزیر
گه به نخجیر و گاه در تدبیر
چونکه رخش تو بر زمین بدوید
گرد کی زان به دامن تو رسید
تا به منزل رسی به آسانی
دامن از گرد ره بیفشانی
زان همه جست و جو برآسائی
نکنی کار و کارفرمائی
باز دانی که تا که بودی تو
آتش شمع یا نه دودی تو
لیک آن دانشت ندارد سود
که در آنجا نمیتوان افزود
این جهان است جای کسب کمال
جهل نفس خود است عین ضلال
***
فی امر بالمعروف
امر معروف خصلتی است شریف
لیک از مشفق نظیف لطیف
صفت آنکه سالک راه است
«فبما رحمة من الله» است
جست و جوی بدی ز بی خردی است
بدگمانی بدان که اصل بدی است
ای که از عیب دیگران پرسی
تو مگر از خدا نمی ترسی
تا کنی زهد خویش را مشهور
که توئی فاسق و منم مستور
خود ندانی که فسق خودبینی است
غیر از آن هرچه هست مسکینی است
ختم ابلیس و حال آدم بین
زان دو یک بهر خویشتن بگزین
تو اگر گرد خود براندازی
بر پی کار، خانه پردازی
دیگر از دیگران نیاری یاد
جز به نیکی مکن که نیکت باد
فسق بگذشته را مکن غیبت
که بود بدگمانی و ریبت
اگر او را به دل پشیمانی
شده باشد از آنچه می دانی
او بود تایب و حبیب اللّه
تو بداندیش فاسق و گمراه
گر ندیدی به چشم باز مجوی
ور بدیدی به چشم باز مگوی
عیب مردم اگر فراپوشی
رو فراپوش ورنه خاموشی
گر بپوشی به لطف عیب کسان
هیچ مأخوذ حق شوی تو بدان؟
امر معروف آنچه خاصه ی ماست
نیک خواهی و ناصحی و دعاست
باقی آن کس که حکم می راند
حاکم است او چو کرد او داند
باز پرسند از یکایک مرد
من ندانم که او چه خواهد کرد
جنس با جنس خویش گردد یار
خاص را خود به امر عام چه کار
بر من آن نیست من چه می دانم
کشتی یی را به خشک می رانم
مرد باید که خوش منش باشد
فارغ از جور و سرزنش باشد
گفته «المؤمن آلف مألوف»
تو شدستی به ضدّ آن موصوف
چند از این فتنه و خصومت تو
نه تو رستی و نه حکومت تو
خیره جنگی خری به صد دینار
تا دلی را کنی به رنج افکار
این همه نخوت و خصومت و جنگ
بهر نام است و شهرت ای همه ننگ
هر بدی کان ز دیگران دانی
به حقیقت توئی اگر دانی
تا تو بینی ز زید و عمر بدی
همچو طفل سفیه سایه زدی
***
حکایت
کودکی دید عکس خود در آب
زان بترسید و بانگ زد کای باب
در خُم ماست کودکی پنهان
که من از خوف او شدم لرزان
پدر پیر در زمان بدوید
وندر آن خُم ز ابلهی نگرید
صورت عکس خویش دید در آن
گفتش ای پیر از که ای پنهان؟
در خُمی رفته ای به ریش سفید
کودکی را همی کنی نومید
تا ز بیم تو آب می نخورد
با تو آبش به حلق چون گذرد؟
باری این داد و داوری بنگر
عقل فرزند بین و ریش پدر
زین قبیل است کار نادانی
تو خود از عکس خود هراسانی
سگ دیوانه هرکه را بگزید
عکس سگ اندر آب صافی دید
تشنه گردد ز آب می نخورد
زانکه عمداً به آب در نگرد
نفس امّاره بین که در توحید
که ز دست تو هیچکس نرهید
اندر آب لطیف خلق زَبَد
می نبینی مگر که صورت خود
آب در نفس خود چو باشد پاک
گر تو سگ بینی اندر آب چه باک
هم تو گشتی از آن نظر مذموم
مانده از رحمت خدا محروم
هر که را حق به لطف بنوازد
صحن دلها مقام او سازد
وانکه شد از جوار او مطرود
از در دل همی شود مردود
***
حکایت
بر رهی می گذشت شیخ مهین
سعد دین حمویه با تمکین
برکه ی آب بود در ره پیر
که گذشتن از آن نبود گزیر
مرکب شیخ ز آب باز جهید
عکس خود را چو اندر آب بدید
شیخ گفت آب را بشورانید
عکس او را بر او بپوشانید
آب روشن از آن مکدر گشت
بی تعب اسب شیخ از آن بگذشت
کرد اشارت پس آنگه از چپ و راست
سوی اصحاب کین طریق شما است
اسب نفس تو توسن آمد هان
تا نگردی از آن تو سرگردان
تا که در وی رمیدنی باشد
آن هم از عکس دیدنی باشد
چون ز خودبینی او گرفت آرام
بضرورت شود به زیر تو رام
اگر از سنّتی شود خودبین
رو مباحی به ضدّ آن بگزین
هر عبادت که گشت عادت تو
قوت نفس است آن عبادت تو
پس مداواة صاحب استعداد
نکند جز به صورت اضداد
به تو خیری که باشد اندر دیر
بهتر از مسجد است با «اناخیر»
سرّ تکلیف حکم تعجیز است
داند آن کس که اهل تمییز است
بار برداشت آدمی فضول
ایزدش خواند از آن «ظُلوم و جهول»
لطف او گر نگفتی «آتاهم»
«یحملوا» ذاک بل «حملناهم»
کی به پایان رسیدی ای گمراه
تو و بار تو بی «یتوب اللّه»
بار او کرد تا فرو ماند
تخته ی عجز خویش برخواند
خوان «امّن یجیب» ساز کند
در «انی قریب» باز کند
معصیت کان ترا به عذر آرد
بهتر از طاعتی که عجب آرد
کبر ابلیس و عجز آدم بین
زان دو یک کار بهر خود بگزین
آن لعین ابد ز خودبینی
وین صفی احد ز مسکینی
بهم آوردم این سخن سر و بن
طاعت از بهر نفس خویش مکن
هرچه خواهی کز آن شوی مهتر
هرچه کمتر کنی ترا بهتر
گاه گاهی اعوذ بالشیطان
گفتهاند اهل دل من الرحمان
***
الفصل السادس
فی الرزق
رازقی کو بود سزای سپاس
جز که «ذوالقوّة متین» مشناس
قدرتش خلق را دهد روزی
همچو نیک اختری و بدروزی
هست دایم به رزق خلق علیم
وانگهی علم او چو ذات قدیم
خلق و روزی بهمدگر مقرون
کرد اوّل به امر «کن فیکون»
زین سبب در کلام وقت بیان
خلق فرمود و رزق در پی آن
ضامنی کرد نیز بار دگر
به «علی اللّه رزقها» بنگر
نبوَد واجب آن بر او لیکن
خورد سوگند تا شوی ساکن
قسمتی کان نه از ره فرض است
«فو ربّ السماء والارض» است
روزی از کسب اگر شود کم و بیش
علم حق جهل گردد ای بدکیش
هرچه بهره گرفت از آن بنده
روزیش خواند حقّ دارنده
برسد لاجرم به بنده تمام
خواه رزق حلال و خواه حرام
لطف او چونکه دست بُرد نمود
بندگان را به بندگی فرمود
اندر آن دَم که این عنایت کرد
روزی بنده را کفایت کرد
گفت رو امر ما بجای آور
هیچ اندوه رزق خویش مخور
چون ترا کار مات باید کرد
روزی از کسب خود نشاید خورد
تو جناب مرا ملازم شو
روزیت بر من است هرزه مدو
هرکه تقوا گزید در ره دوست
«حیث لایحتسب» خزینه ی اوست
***
حکایت
در حضور جماعتی انبوه
رفته بودم پی تفرّج کوه
کمری را شکافت یک یاری
پیش ما ناگهان پی کاری
کرمکی یافتم میان کمر
سیر و سیرآب و سبز و تازه و تر
اندر آنجا مقام خود کرده
چون در آب و گیاه پرورده
هیچگونه مسام و راه گذر
ما ندیدیدم در میان کمر
خلق چون دید صورت آن را
تازه کردند جمله ایمان را
رزق این از کدام راه آمد
که تر و تازه چون گیاه آمد
قوت از بهر قوّت جان است
وان هم از فعل های یزدان است
فعل حق را سبب نمی شاید
کم نگردد ز هیچ و نفزاید
بی سبب بین که دارد او زنده
جمع شو تا کی ای پراکنده؟
بسکه دیدیم مرده از خوردن
نادر است از گرسنگی مردن
گر توانگر بوی و گر درویش
نخوری جز که قدر روزی خویش
تو کنی جمع تا فلان بخورد
عاقل این را ز ابلهی شمرد
***
الضلال المبین
گیرد از کسب خویش رزق حرام
قَدَری، اینت حمق و جهل تمام
شبهه ی او که منشأ شر شد
با جوابش بسی مکرّر شد
بازخوان و بدان یکایک را
تا کند زایل از تو این شک را
تا کی آخر از این دوروئی تو
فتنه ی خلق و هرزه گوئی تو
یا مسلمان محض شو در دین
یا بکلّی طریق کفر گزین
همه دانند مردم از که و مه
که زن قحبه از مخنّث به
چون نه اینی نه آن، همان و همین
کرده دور از خودت به صد نفرین
زان منافق همیشه نام تو شد
«اسفل السافلین» مقام تو شد
از مسلمانی این صفت دور است
زانکه از شرک های مستور است
اندرین ره ترا بسی بیم است
چاره تفویض یا نه تسلیم است
هرکه در بحر دست و پای زند
نفس خود را بدان تباه کند
وان غریقی که تن در آب دهد
هست ممکن کز آن بلا برهد
اندر آب اوفتاده ای زنهار
قوّت خویش را بدو بسپار
آنکه خود را در آب مرده شناخت
موج دریاش هم برون انداخت
زانچنان بحر مظلم خونخوار
تخته ای نادر اوفتد به کنار
***
الفصل السابع
فی معرفة الزمان و المکان
چیست جلّ المتاع چرخ کهن
جز مکان و زمان بی سر و بن
این دوروئی به حشو آکنده
وان فرومایه ای پراکنده
این یکی هرزه گرد بی سر و پا
وان چو هرجائیان شده هرجا
این چو گهواره بی قراران را
وان دگر دایه شیرخواران را
چند باشی چو طفل بیچاره
نزد دایه به بند گهواره
از زمان و مکان شود آزاد
مردوار آنکه دل بر او ننهاد
چونکه خواندش اِلاه لهو و لعب
هیچ عاقل نجست از او منصب
گر هزاران هزار قرن بزیست
چون اجل در پی است حاصل چیست
آخرالامر هم بخواهد مُرد
جان ز دست اجل نخواهد بُرْد
بلکه خود هست دایماً هالک
«لمن الملک» بشنو از مالک
سخن حق هیشه یکسان است
زین زمان از تو بر تو پنهان است
چون زمان و مکان شود همه طی
هم بدو بشنوی خطاب از وی
رخ نماید ز پرده ی اسرار
«لمن الملک واحد القّهار»
اندرین ره فرونمانی تو
ذات خود را اگر بدانی تو
بگذر از پنج روزه راه گذر
مرکز خویش را بیاد آور
بنده از بندگی شود مهتر
چیست جز بندگی ترا بهتر
دل که در عالم نیاز آمد
پیش معشوق سر فراز آمد
فطرت خویش را ز دست مده
که تو از به شده بگردی به
***
الضلال المبین
نزد ایشان زفهم و وهم و گمان
واجب است دایماً وجود زمان
باز قومی دگر از ایشان هم
ممتنع گفته مقتضای عدم
در ضلال مبین هم این و هم آن
اعتباری است خود وجود زمان
نقطه و حال جزو مقدار است
مابقی جمع وهم و پندار است
تو همان وقت را نگه میدار
برهان خویش را از این پندار
مکن ای دوست فوت فرصت حال
گه به ماضی و گه به استقبال
حالیا حال را ز دست مده
تو چه کاری به گفته ی کِه و مِه
***
التمثیل
کشتی یی دان روان بر آب روان
روز و شب هیأت زمان و مکان
بادبانش مزاج و باد اجل
لنگرش باد پای و آبش امل
منبع آب قعر بحر قِدَم
باز ریزان به قعر بحر عدم
او به طبع از فراز گشته دوان
در قفا باد و شیب آب روان
تو در او ساکن، او دوان دایم
تو در او ایمن، او روان دایم
ناگهانت ز مبدءِ ایجاد
برساند به منتهای مراد
تا خبر یابی از حقیقت کار
او رسانیده باشدت به کنار
ای که گشتی در این قفس محبوس
بط و کشتی است، وین بود معکوس
مرغ آبی سفینه کی جوید
زانکه دایم در آب می پوید
در مَزابل فرو میاور سر
مرکز خویش را بیاد آور
نیست جای تو جز که علیین
شاه بازی در اوج خویش نشین
چه کنی در سرای کون و فساد
رخ فرا کن به آشیان معاد
خود زمان و مکان دو معدومند
دَوْر و خط نقاط موهومند
***
الفصل الثامن
فی فواید طاعته تعالی
امر فرمود ایزد رحمان
همه ی خلق را ز انس و ز جان
به عبادت که خاصه ی ممکن
زانکه آمد و «ماخلقت الجّن»
تا عبادت بسوی ذکر بَرَد
ذکر آنگه بسوی فکر بَرَد
خیزد از فکر شعله ی عرفان
پس ببیند ورا به عین عیان
معرفت را محبت است اثر
آن شجر وین بر او بود چو ثمر
عشق برگیرد از میانه دوئی
بنماند دگر منی و توئی
چون توان گفت بعد از آن چه شود
گو بدانید یک جهان چه شود
بنده چون بندگی بکار آرد
بندگی خواجگیش بار آرد
***
الضلال المبین
اهل الحاد و مرجئه ز ستیز
شبهه ای کرده اند دست آویز
که چه حاصل از این مشقّت ما
بی نیاز است حق ز طاعت ما
گر تو طاعت کنی و گر عصیان
ذات حق را از آن چه سود و زیان
گر تو قادر شوی و گر عاجز
خللی ناید اندر او هرگز
حق تعالی اگر کند رحمت
نیست حاجت ورا بدین زحمت
ور غضب راند از ارادت و قهر
شکّر طاعت تو گردد زهر
حکما بر بهانه ی تقدیر
جمله انداختند در تأخیر
طعن در انبیا و حکم زدند
کافر و ملحد و خبیث شدند
تُرَّهاتی شمار نافرجام
هرچه زین جنس گفته اند تمام
امتحان است سرّ حکم خدا
که کند پاک از پلید جدا
عقل را چون ز نقل تقویت است
تجربت ها دلیل تربیت است
***
حکایت
گفت یک روز نازنین خاتون
کادمی زاده عاجز است و زبون
در دو انگشت حق ورا دل و گِل
پس مؤاخذ شده، زهی مشکل
غایت عجز و اضطرار است این
کس نگوید که اختیار است این
همه در شأن ماست آیه ی عجز
«ما تشاؤن» چیست غایت عجز
چونکه تعجیز او ز تکلیف است
سرّ تکلیف لطف و تشریف است
عاجزی خانه زاد امکان است
مظهرش نقش ذات انسان است
زانکه تکلیف امر علم و عمل
آدمی راست در دو کَوْن محل
همه تکریم او از آن عجز است
غایت سیر سالکان عجز است
عجز دیدی که اقتدار آمد
جبر دیدی که اختیار آمد
نیست گشتن در عدم زدن است
بیش بودن همه ز کم زدن است
عجز از ادراک گفت ادراک است
آنکه را دید و مذهب پاک است
این چنین است راه اهل کمال
غیر از این کفر و بدعت است و ضلال
***
حکایت
شد در ایام تابعین این نام
عالم علم فرعی و احکام
اهل آن قرنها چو بگذشتند
دل مردم ز ره فرو گشتند
فتنه و اختلاف شد پیدا
علم دین شد ز علم فقه جدا
حیله های جهان بهم کردند
به فقاهت ورا علم کردند
چون یهود و نصارا از تصنیف
کرده احکام دین حق تحریف
لفظ معجز بدان رها کردند
قلم اندر معانی آوردند
همچو اصحاب سبت دام کنند
رَبْوْ را محض بیع نام کنند
صد به سی و به بیست کرده حسیب
پس خدا را به بیع داده فریب
با خدا حرب می کند به حیل
آری «الحرب خدعه» است مثل
گاه دستارچه به بیع کند
تا چنین حیلتی شنیع کند
گاه انگشتری بیارد پیش
تا برد خان و مان آن درویش
زان سبب صید او از این شست است
تا بدانی که کار از این دست است
مرده ریگش چو نیم دانگ ارزد
پس چرا در حساب صد برزد
آری این از قضای مولاناست
چه کند این بلای مولاناست
آن زمان کو قضا همی راند
قَدَر از زور او فرو ماند
من ندیدم قضا چنین مبرم
که بگردد همی به نیم درم
غدر و تزویر کرده با خود راست
یعنی این خود سجل دار قضاست
چون سجلّ از کتاب سِجّین است
درخور صد هزار نفرین است
باز بنگر به صاحب فتوا
کرده وسواس را لقب تقوا
در درون حرص چون سگ مردار
وز برون آبم از دو قُلَّه بیار
بسته از کبر و غل و بخل و شره
بر تن و جان خود هزار گره
از تفقه ی دگر قساوت دل
جوید از غایت شقاوت دل
بیست من آب بایدش به وضو
در قرائت سرش شده چو کدو
به وساوس کند جهانی باز
همچو شیطان به وقت عقد نماز
یعنی آن تقوی از حضور بود
ره نبیند هر آنکه کور بود
مغز و خونش همه ز خوان امیر
وز رَشاشه همی کند تعفیر
کرده جمع از مُشاهرات حرام
درمی چند را به بخل تمام
روز و شب از گرسنگی مرده
وآن دونان حرام ناخورده
ساخته آخر آن به رأس المال
اینت کسب مباح و اینت حلال
همه در بند ملک و اسبابند
فقهاشان مخوان که اربابند
فقه ره دیدن است و ره رفتن
نه برآشفتن و سخن گفتن
هرکه او شد به لقمه ای خرسند
چه کند علم و دعوی و سوگند
بس مسایل که در سَلَم خوانی
وز توکّل یکی نمی دانی
صبر و شک و رضا و توبه ی خاص
چیست، چِبْوَد محبت و اخلاص
نه زجهل این حدیث می رانم
که من این فقه را نکو دانم
خوانده و کرده ام در آن تصنیف
وندرین نیست حاجت تعریف
علم دین خوان و راه سنّت گیر
پند من روزگار رفته پذیر
فرض و سنّت بدان و حلّ و حرام
چه شد ار نیستی تو خواجه امام
به عمل کوش و علم جوی رفیق
تا رسی زان به عالم تحقیق
چون تو از مکر حق نمی ترسی
هرچه خواهی بکن چه می پرسی
بر سر خود نهاده ای خروار
وندر آویخته گوشه ی دستار
فصلکی چند را ز بر کرده
خویشتن را به زور خر کرده
چرخ گردون زنانه کردار است
عمل او به عکس بسیار است
آنکه را عُجب و کبر بیشتر است
قرب او نزد عام بیشتر است
همه میلش به غمر و گول بود
رهبر او همیشه غول بود
خر سری را لقب فقیه کند
عالمی ملک یک سفیه کند
یک هنرمند از او نیاساید
همگی روی ناخوش آراید
گر موحد شکایتی بکند
چون کند گر حکایتی بکند
می دهم از کمال داد سخن
تو چه کاری که نیست لایق من
وقت من زان همیشه خوش گذرد
که دلم راه فقر می سپرد
گشت راضی به هرچه پیش آید
وقت را بود تا چه فرماید
به قناعت درون گنج خمول
فارغ از منصب و منال فضول
نه مدرّس نه قاضی و نه خطیب
نه معلم نه واعظ و نه ادیب
زهره ی من از آن مقام رود
که دلم بوی شیخی یی شنود
همه یاران من بزرگ شدند
در ریاضت همه سترگ شدند
شرح هر یک نمی توانم داد
همگان را خدای خیر دهاد
حالیا در کشم عنان سخن
زانکه بی حد بود بیان سخن
همه را خوی خوب عادت باد
جمله را ختم بر سعادت باد