كليات اشعار
ملك الشعراء طالب آملي
محمد طالب آملی مازندرانی متوفای 1036-1035 قمری
بسم الله الرحمن الرحيم
در مناجات باريتعالي
الهي شعله ي شوقم فزون ساز
مرا آتش كن و در عالم انداز
الهي ذره اي آگاهيم بخش
رهم بنما و بر گمراهيم بخش
ز دانش گوهر پاكم برافروز
چراغ چشم ادراكم برافروز
عطا كن جذبه ي شوق بلندي
كه نه دامي بره ماند نه بندي
خرد را چاشني بخش از كلامم
زبان را چرب و شيرين كن بكامم
دلم را چشمه نور يقين ساز
در اين تاريكيم باريك بين ساز
—
غلط گفتم زبان شعله بارم
كه شمعم تاب خاموشي ندارم
مرا اين بس كه گاه نكته داني
سخن پيرانه گويم در جواني
مرا از چنگ هشياري رها ساز
بمدهوشان خويشم آشنا ساز
پس آنگه بند حيرت نه بپايم
كه چون از خود روم با خود نيايم
لباس باطنم را شستشو ده
گل بي رنگيم را رنگ و بو ده
كه از مي چاشني گيرد زبانم
كه آيد بوي تسبيح از دهانم
مرا جز نيت حمدت بدل نيست
جز اين انديشه ام در آب و گل نيست
گلاب و مشك را در جستجويم
كه لب را با زبان خامه شويم
—
طراوت بخش سنبلهاي پرخم
گلاب افشان روي گل ز شبنم
بهار حسن ازو با سرو و سوسن
مزار عشق ازو با شور و شيون
غنائي گر كند ساز جفا ساز
معاذ الله بمرغان خوش آواز
ازو هر شاخ گل را كج كلاهي
وزو هر شوخ را آهونگاهي
عدم را طفل هستي در شكم بود
جهان تاريك بازار عدم بود
گلي بود آفرينش نادميده
ضميري بود هستي نارسيده
عدم را پرده يكسو شد ز رخسار
وجود جمله اشيا شد پديدار
گل عقد اول از شاخ عدم رست
گياه و روح با او همقدم رست
پس از ايجاد و عقل كل بترتيب
دگر اجزاي امكان يافت تركيب
پديد آمد خزاني و بهاري
بهم پيوسته شد نوري و ناري
بهار افروخت رخ چون نار دانه
خزان برکرد رنگ عاشقانه
عناصر عقد با افلاك بستند
جدائي را ورق درهم شكستند
بيا (طالب) خموشي پيشه سازيم
خرد را رهبر انديشه سازيم
—
قصايد
قصيده در مدح اعتماد الدوله
عيد بيفروخت چهره باغ جهان را
آب ز جوي بهار داد خزان را
گوجرس ناقه از جلاجل دف ساز
آنكه روان ساخت محمل رمضان را
قفل زبان مطرب ار گشايد وقت است
شيشه ي مي چون گشود مهر دهان را
بسكه برخهاي زرد گونه ي گل داد
شيشه ي مي بست دست رنگرزان را
مي نه عروسيست كز نظاره ي رويش
سير توان كرد چشم تشنه دلان را
در رگ و جان هركه حسن جلوه ي او ديد
خاك برخ برفشاند آب روان را
دل چو طپش گيردت مفرح مي نوش
سهل مپندار علت خفقان را
تا نبود شيشه و پياله بمجلس
ذوق نباشد نواي مجلسيان را
آري تا عندليب مست نگردد
بي مزه انشا كند رموز فغان را
حنجره غلطان كند شراب صبوحي
وقت سحر مقريان بي مزه خوان را
غرقه ي درياي مي به غوطه ي اول
شويد از خاطر آرزوي گران را
باده فشاران كه ميكنند لگد مال
در دل مجروح خوشه خون رزان را
آبله ي پايشان ز روي شرافت
قيمت گوهر شكست تاج كيان را
جنس دل و نقد جان براي چه روزاست
صرف ره باده كن هم اين و هم آن را
جان ده و مي گير ور زيان كني از من
جان دگر مفت خواه جبر زمان را
دامن ساقي بگير و در قدمش ريز
قيد مكن در خريطه نحل روان را
جوش جواني و جوش گل دوسه روزاست
خوش گذران اين دو روزه ي گذران را
گه گل مي چين ز شاخ پنجه ي ساقي
داغ كن از رشگ بلبلان جنان را
گاه درآويز همچو طره ي معشوق
محو رخش ساز ديده ي نگران را
هم ز دهانش ببوسه تلخي مي نوش
هم ز لبش محو ساز سرخي پان را
بر گل تر دامني نظاره ميالاي
در نگر آن عارض گلاب چكان را
فيض نظر گير و داد گفت و شنوده
كام روا ساز چشم و گوش و زبان را
آينه ي چشم را ز حسن جلا بخش
پس شنوا كن بنغمه گوش كران را
كام زبان چون روا كني بگشا مهر
درج مديح خدايگان زمان را
صاحب كل اعتماد دولت و دين آنك
بوي گل دولتش گرفته جهان را
تيغ دو دم از زبان فتاده هر آنگاه
راه سخن داده جامه ي دو زبان را
با قلم از حرمت نگارش مدحش
حسرت عقد اخوتست بنان را
فرّ شكوهش جهان گرفته همانا
هست بشأنش نزول آيت شان را
نيّر رأيش چو فيض نور كند عام
كس نشناسد ز شعله جرم دخان را
دهر مباهي بعدل او بود آري
عدل فروزد چراغ امن و امان را
بحر كفش چون كف آورد بلب از جود
خانه بيغما دهد ذخيره و كان را
منع زدن رحمتش چو عام نمايد
نبض به تسكين بدل كند ضربان را
پيش ضميرش چه صرفه زين كه برخسار
برقع زآهن كنند راز نهان را
خامه ي فولاد را چو موم تراشد
كز لك طبعش نديده روي فسان را
آب چو آئينه عاري از حركت بود
زآن قلم آموخت شيوه ي جريان را
وه چه قلم سبز شاهدي كه برفتار
كرده زمين گير پاي سرو روان را
سلسله ي مشكبوي غاليه فامش
باج بگردن نهاد عنبر و پان را
طرفه كميتي است كز نزاكت رفتار
طعن درشتي زند نسيم وزان را
در گذرد ز ابلق سپهر بسرعت
بيند اگر زآن بنان فشارش ران را
كلك دو شاخيش گو بقلزم كف بين
هر كه نديده است ماهي دو زبان را
اي بطرازي قبول كرده بصد ناز
دامن عهد تو امتداد زمان را
از پي گنجايش شكوه تو تقدير
حكم تخلخل نموده جسم مكان را
نيك چو بيند نتيجه ي كرم تست
هر كه به روغن فتاده يابد نان را
كلك فصيح تو در مكالمه بشكست
چرب زبانيش رونق بلسان را
گر شنود گلفروش نكهت خلقت
باز گذارد بعندليب دكان را
بحر تمناي دست بوس تو دارد
از دل مسكين برون بر اين خلجان را
دور ميفكن بوقت كلك تراشي
ريزه ي آن خامه ي شهاب نشان را
تعبيه سازش به پلك ديده ي ايام
بي مزه نتوان گذاشت چشم جهان را
هيبت تيغ تو در قلمرو بدخواه
رنگ برخ برشكسته پير و جوان را
تا بمقامي كه خيل جوهريانش
لعل شمارند مهره ي يرقان را
گازر بحر بقا بكشور عدلت
شسته بصابون ماهتاب كتان را
مور ميانان هند كز شكن موي
طوق بگردن نهند شير دلان را
هرزه نبندند بر ميان كمر از زلف
هست در اين حكمتي بيان كنم آن را
تيغ تو چون شهره شد بموي شكافي
واهمه تسخير كرد كون و مكان را
آن صف نازك تنان ز بيم نهفتند
در زره ي تنگ حلقه موي ميان را
باد خلاف تو چون وزيد بكهسار
سينه ي پرداغ ساخت لاله ستان را
گرگ بدوران پاسباني عدلت
كز ستم آزاده كرد جوركشان را
رزق حرامي نيافت چون ز تردّد
آمد و خوردن گرفت چوب شبان را
ايكه جهان در پناه معدلت تست
حفظ تو زانسان شجاع كرده خسان را
كز پي تشخيص تب دلير بگيرد
پنجه ي روباه نبض شير ژيان را
واهمه ي ضرب تازيانه ي منعت
بند بپا برنهد سمند زمان را
پيش وقارت ز جمله باز توان داشت
با كجك نيش پشه پيل دمان را
دست تو چون آستين منع فشاند
از جريان بازدارد آب روان را
زآن خم ابرو رسد بكج نظر آسيب
فتنه متاعست خانه هاي كمان را
سير كنان چون ز صحن خرّم گلشن
عطف دهي سوي لاله زار عنان را
تا گل بوسي ز لعل رخش توچيند
غنچه كند لاله ي شكفته دهان را
رخش تو گفتم كدام رخش و چه شبديز
نيست نشاني ازو نه اين و نه آن را
باد عنان آتشي كه گيرد ازو باد
شعله ي جوّاله شيوه ي جولان را
كبك خرامي كه چون بجلوه درآيد
سلسله برپا نهد تذرو چمان را
چون نگري با جناح زينش گوئي
بال گشاده كبوتري طيران را
از خط و خال تنش چه شرح دهد كس
ديده نه ايدر نگار دست بتان را
از ره نسبت دو گوش او دو سنانست
تير چو مژگان مار كرده زبان را
كاكل او هم دو شاخ گر فتد اوليست
زآنكه دو پرچم سزا بود دوسنان را
بر رخ سنگ از سمش نشان فتد اما
باد تك او برد ز سنگ نشان را
روز وغا چون بجست و خيز درآيد
زير سم آرد چو گوي فرق يلان را
بر تن فرسوده چار آينه بندد
نعل سمش خصم اوفتاده ستان را
مي نكند چون صهيل رعد شكوهش
باد مسيحا علاج گوش كران را
دست زنان چون همي بشيهه درآيد
آب كند زهره اژدهاي دمان را
در قدم اولين ز پاي درآرد
همرهيش توسن دونده گمان را
زينسان رخشي سزاي چون تو سواريست
اي بكفت روزگار داده عنان را
(طالب) زين بيش بال نطق ميفشان
مرغ هوا نيستي بهل طيران را
مهر سر حقه ي ثنا بگشودي
بردي ناموس بحر و سيرت كان را
درج دعا نيز بازكن گهري چند
در قدم افشان يگانه ي دو جهان را
تا كه بود صبح عيد شغل صبوحي
بر همه كس فيض خاصه دولتيان را
مي خور و مجموعه خواه در چمن شعر
بال فشان ساز عندليب زبان را
شاد نشين بگذران باحسن احوال
اول شوال آخر رمضان را
—
در مدح اعتماد الدوله و جهانگير
اي نمك خنده داده چين جبين را
شسته بخون شكر لب نمكين را
بسكه چو گل مايلي بچهره ي خندان
گوشه نشين دارد ابروان تو چين را
خاك بخود بالد از خرام تو آري
پاي تو سر بر فلك رسانده زمين را
رشگ مه عارضت بخلق نمايد
هم بدم صبح آفتاب نشين را
چهره برافروز تا در آتش حسنت
سوزم ز اعضاي دل شريفترين را
وه چه بلا سنگدل بتي كه بگوشت
راه اثر نيست ناله هاي حزين را
چون پر طاوس دل مبارك داني
سوختن بال جبرئيل امين را
زلف تو باد صبا نهد بميان راز
ناف بپيچد ز رشگ نافه ي چين را
رخش تو باديست كز حرارت جولان
ساخته آتش هواي خانه ي چين را
نو سفرانيم توشه ي ره ما ساز
يكدو گرامي نگاه دست گزين را
شسته ز دل دوستيت خصمي اغيار
مهر تو رسم قديم ساخته كين را
ظرف نگر پس شراب لطف تلف كن
تير نظر ساز چشم حوصله بين را
باد غروري فتاده در سر زلفت
واي بجان بيدلان خاك نشين را
اين چه دل آزاري و چه كينه شعاريست
هيچ جفا جو روا نداشته اين را
درد دل چرخ را بگوش تو ره نيست
بلكه خروش و فغان عرش برين را
نيست اميد گشودنيش همانا
زابروي من وام كرده زلف تو چين را
در نظرت كاينات پشه و مورند
آه چه سازد كسي غرور چنين را
دغدغه صاحبيت ميشود الحق
ميرسدت زآنكه بنده ي شه دين را
نيّر اقبال پادشاه جهانگير
كز گهرش خجلت است درّ ثمين را
آنكه بفرق كمال دست جلالش
نسبت خويش است تاج را و نگين را
بر ورق دل ز عدل او نتوان كرد
فرق ز هم شكل مهر و صورت كين را
آينه در عهد تازه روئي خلقش
مي نپذيرد مثال صورت چين را
ثور فلك راست در كمين و ز بيمش
شير نيستان فشرده گاو زمين را
گر نظرت بر دكان كوزه گر افتد
مشربه ي زر كند سفال گلين را
گردون دارد چراغ مهر و تو داري
شمع خرد اعتماد دولت و دين را
با مدد شمع رأي او بتوان خواند
در دل شب سرنوشت چرخ برين را
شه بوجودش سكندرست كه در تن
روح ارسطوست اين وزير متين را
لطف ازل سر بمهر داده بدستش
عاقله ي دور بين و رأي رزين را
باد دمش گر وزد بكلبه ي حكاك
زخم قلم به شود به سينه ننگين را
زاده ي آن كلك ديد ابر كه از چشم
رانده چو فرزند عاق درّ ثمين را
هيچ تن از خسروان بخواب نديدست
غير جهانگير شه وزير چنين را
شخص عدالت توئي تو نيك شناسي
مرتبه ي اين وزير عدل قرين را
حصن فلك را كليد عقل تو بگشود
تا بگشايد چو حصنهاي حصين را
شعله ي اسلام شد بلند بعهدت
اي بتو روشن چراغ شرع مبين را
تا بمقامي كه در حضور برهمن
سجده كند دود كفر آتش دين را
در دل عاشق نشاط عهد تو گردد
مانع تأثير ناله هاي حزين را
از شرف خاكبوس نعل سمندت
دغدغه ي آسماني است زمين را
نقش قدم سايه بر سر افكند از بس
پايه بلند از تو گشته سايه نشين را
گرد ركابت ز جا بناز بجنبد
گر بسجودش برند ماء معين را
خصم ترا دل نزار و غصه همينست
گو بخور اين لقمه ي نزار و سمين را
حاسد جاهت ز بسكه مار سرشتست
خاك غذا باشد آن خسيس لعين را
نان جو و سركه چون طلب كند از بخت
گر بمثل يابد آن، نيابد اين را
تر نكند بهر نان خورش گه تشوير
سركه فروش جوينش قرص جوين را
لوح ضميرت ز بس چو آينه صافيست
حسن كمال تو برده عرض يقين را
در دم انديشه چون به خنصر اقبال
چرخ دهي خاتم سهيل نگين را
رنگ پذيرد جهان عقيق وش از بس
لمعه فرو گيرد آسمان و زمين را
گرد ميفشان ز طرف دامن اجلال
هين كه فلك شستشوي داده جبين را
درد سر چرخ را دواست مكن پاك
صندل پيشاني سپهر برين را
مكر و حيل بسكه خوار گشته بعهدت
شير فراموش كرده طرز كمين را
مال پرستان كه همچو سينه ي معدن
غوطه بزر داده اند جوف زمين را
زير لب از دهشت سخاي تو بر سر
فاتحه خوانند گنجهاي دفين را
نسبت خويشي به آستان تو دارد
پايه از آن شد بلند چرخ برين را
رخش تو با سينه ي چو گردن طاوس
ساده شمارد سرين آهوي چين را
خاك جهد بر فلك ز نعلش گوئي
ضرب سمش تازيانه ايست زمين را
تا نشود مانعش ز گرمي رفتار
ميكشد از دست باد دامن زين را
دست زنان چون همي بشيهه درآيد
زهره كند آب بند شير عرين را
سهم تو دارد بدل كه با همه شوخي
مي نشكافد بسم عروق زمين را
ورنه بيك دم زدن برافكند از روي
پرده ي ناموس گنجهاي دفين را
اي اثر ظلم در زمان تو ناياب
عدل تو معمور كرده خانه ي دين را
شادي عهدت بعيش كرده هم آغوش
خاطر اندوهگين و جان حزين را
شغل دعاي تو فرض بر همه خلق است
خاصه مناجاتيان گوشه نشين را
تا بود از مركز و ز دايره گفتار
حكم شناسان دور چرخ برين را
باد درون حصار مركز عمرت
دايره ي انتها شهور و سنين را
—
در مدح مير ابوالقاسم حكمران آمل
آنم كه ضميرم بصفا صبح نژادست
چون باد مسيحم نفسي پاك نهادست
فخرالشعرا طالب شاداب ضميرم
كآوازه ي نطقم گهر گوش بلادست
طرحي نزنم كآن دلش ريزد نيرنگ
مدي نكشم کان نه سويداش مدادست
بي كاوش انديشه ي من خون معاني
در عرق دل فيض مهياي فسادست
توقيع به تقطيع ذوي الحكم خيالم
در كلك ارادت گهر افروز مرادست
فرمان همايون اولي الامر ضميرم
در طي رقم دست در آغوش نفادست
گل باغچه ي طبعم ارواح نسيم است
آذر كده ي فكرم خورشيد رمادست
عيسي ز لبم نوش كند نيش كنايات
كو را هنر اينست كه مشاطه ي بادست
چندانكه مرا حسن هنر جلوه فروشست
اوراد فلك نغمه ي چشمت مرسادست
چون رشته نگار آيم با گوهر تقرير
شادابي نطقم جسد آراي جمادست
چون صفحه طراز آيم با صفحه ي تحرير
بيجاني كلكم شكن زلف سوادست
در گلخن من طبع فلاطون بسرانگشت
اخگر طلب از توده ي صدساله رمادست
گلچين خرد سامعه را كز لب انصاف
صد نيش صميخيش نهان در رگ و بادست
سنجيدن افكار من و مبتذل خصم
آن لمس گل سوري و اين خرط قتادست
تا گربه ي عطري ز نفس گستري باد
بو برده كه ناف قلمم نافه سوادست
خاك كه دگر گربه كند بر سر فضله اش
او را همه جمع آمده بر فرق زبادست
پا پر دومين پايه ي اوج عشراتم
واينك عدد فنم از آلاف زيادست
بر هندسه و منطق و بر هيئت و حكمت
دستيست مراكش يد بيضا ز عبادست
وين جمله چو طي شد نمكين علم حقيقت
كاستاد علومست بر اين جمله مزادست
تير حكمي چون بكمان آورم اول
بر طبع فلاطون الهيم گشادست
با هيأتيانم چه كشاكش كه بچينم
اقليدسشان عامي نشنيده سوادست
زيبد كه بجز آيت شكرم ننگارند
بر سقف سخن كز منش اركان و عمادست
در سلسله ي وصف خطا اين بس كه ز كلكم
هر نقطه سويداي دل اهل سوادست
كلكم چو ز خط عقد نگار آيد گوئي
گوهر كده ها در دل تاريك مدادست
پوشم سلب شعر چو دانم كه تو داني
كآن پايه مرا ثامن اين سبع شدادست
آن گلبنم القصه كه از هر گل شاداب
عطري دگرم در شكن طره ي بادست
وين جمله اثر نامزد طينتم از چيست
از تربيت آصف دريا كف را دست
دستور زمان مير ابوالقاسم عادل
كز معدلتش ظلم نواگستر دادست
و آن ناظم اقبال كه با تربيت او
شهبال هما نامزد بازوي خادست
آنجا كه اثر جلوه دهد صلب بيانش
صد طفل پريچهر خرد ناطقه زادست
وآنجا كه نسب عرض كند شخص بنانش
صد كسري و خاقان سخن خامه ترادست
باد از سخطش لرزد آن نوع كه گويند
فيض گهر نامه مخصوص حمادست
در رزم قضا قدرت و تقدير شكوهست
در بزم ملك جبهه و درويش نهادست
تا گشته سهام سخطش جاذب مردم
چشم صف اعدا همه چون ديده ي صادست
در عهد سبكباري او خيل هيولي
از حمل صور بر لبشان نغمه ي دادست
آنجا كه دم از عطر زند طره ي خلقش
نكهت عرق ناصيه ي مشك و زبادست
اينكه بخطاب آمدم از وادي غيبت
وين شيوه عنان گردش شبرنگ سوادست
كلك تو نظام گهر كون و فسادست
يك رشحه ازو مبدا يك رشحه معادست
بر وفق مرادي صف ابناي زمان را
زآنسانكه ترا گيتي بر وفق مرادست
بر موزه ي كيمخت تو هر دانه كه جوشيد
عكسش گهر افسر كسري و قبادست
از ششدر غم خصم ترا نيست برون شد
با آنكه بهر سو كه نهد روي گشادست
از سدره ي رشك تو چو ذات الصدر آرد
گردون ز منش اخگر حل كرده ضمادست
باليده جهان از تو مگر سن نموّ را
پايان رقم از سر صد الف زيادست
والاگهرا، رمز رسا، موي شكافا
اي كز تو كمين پايه ي من سبع شدادست
هر روز بنظمي اگرت درد سرآرم
ظن مي نبري كم صله مقصود و مرادست
خود داني و، هم بر تو بتدريج شود فاش
كز من بزر و مال چه خصمي چه عنادست
بيزارم ز آئينه كه از گونه ي زردم
هر لحظه نمودار زر معدن زادست
الفت نپذيرم بزر و سيم كه پائين
بيگانگي جوهر انسان و جمادست
تا مردم اگر نيم رقم در دل و طبعم
مخزون ثنا سنجي حكام جوادست
وين هم كه بكلك از تو ندوزم رقم مدح
مهريست گريبانكش و باقي همه بادست
در ماتم و غم چون بنشينم ابدالدهر
كز اهل زمان خاطر طبعم بتو شادست
—
قصيده
قاف تا قاف جهان بي نمكست
بي جنون مغز جهان بي نمكست
نمك نطق و بيان بي نمكست
شورشي گر نبود با هر موي
در بدن جلوه ي جان بي نمكست
گر نمكسائي اشگم نبود
هر كف خاك جهان بي نمكست
لب ميالاي بجيحون هوس
كز كران تا بكران بي نمكست
دجله ي عيش دو كامي ز كنار
نمكين است و ميان بي نمكست
اي شب غاليه گون صبح مجوي
خنده ي ماتميان بي نمكست
دودمان مژه را بذل رواست
خست دوده كان بي نمكست
مصلحت پر مي آشوب مباد
در صف شعله دخان بي نمكست
صد نمك زار بلا بر دل عيش
وقف كرديم و همان بي نمكست
جلوه ي كج روشان در ره صدق
چون خرام سرطان بي نمكست
طاعت مشربيان بي اثر است
شربت طاعتيان بي نمكست
زهد پيمانه كشان در شوال
همچو شرب رمضان بي نمكست
ناز مخصوص بهارست، گذشت
شاهديهاي خزان بي نمكست
زآنكه پيران خشن كسوت را
هم لباسي بجوان بي نمكست
قامت همچون كمان را بمثل
ناز ابروي كمان بي نمكست
من كجا شوخي پرواز كجا
صعوه ي بال فشان بي نمكست
قفسم تيره و بي روزن باد
ماكيان را طيران بي نمكست
نمك خلق نمك چش كرديم
آبشان بي مزه نان بي نمكست
تو هم انگشت نيازي برسان
تا بداني كه چسان بي نمكست
لقمه ي كام چشيدي هيهات
تا ابد كامت از آن بي نمكست
مرهم از مغز نمك سازم و باز
زخم دل را بدهان بي نمكست
عصمت ناله زمين گيرم ساخت
بيش ازين ضبط فغان بي نمكست
آه زين بذله سرايان زمان
كه زمانشان چو بيان بي نمكست
جرعه ي صحبتشان بي اثر است
بيضه ي الفتشان بي نمكست
سير زخم دل ياران كرديم
رونمك پوش و ميان بي نمكست
داغ بر كف، ز كه مرهم جويم
قاف تا قاف جهان بي نمكست
مرهم شور بزخمم نفكند
دست زين مرهميان بي نمكست
خامه را كند زبان كن (طالب)
بيش ازين طي لسان بي نمكست
رقمي چند زنو كن بنياد
تاكي اين بي مزه و آن بي نمكست
—
در توصيف برشگال و مدح قليچ خان
دم صبح و هواي برشگالست
چمن جولانگه باد شمالست
نسيم عنبرين پيرايه گوئي
يكي طاوس مشكين پرّ و بالست
زمين رنگين تر از بال تذروست
هوا مشكين تر از ناف غزالست
پر طاوس را در صحن گلشن
سر پيوند با شاخ نهالست
رياحين را رقم بر صفحه ي خاك
چو تصوير معاني در خيالست
نوان سرو سهي از جنبش باد
تو گوئي صوفئي در وجد و حالست
چمنها جمله در عين لطافت
هواها در كمال اعتدالست
بهفت اقليم گيتي بهترين فصل
بهار هند يعني برشگالست
عجب فصلي است ساقي مي در اين فصل
چو خون شاعر تايب حلالست
بده جامي و زين تنگم برون آر
كه بر من توبه چون دانش و بالست
مي شيرازيم از درد سر گشت
علاجش بادهاي پرتگالست
شراب پرتگالي چشم بد دور
گل جيب و كنار اهل حالست
دگر مي هاي رنگارنگ در سر
خرد را مايه ي حزن و ملالست
مي از جام سفالين كش نه زرين
كه آبست و بهين ظرفش سفالست
عروس مي عجب زيبا عروسيست
كه بي زيور جمالش بر كمالست
نبندد زيوري جز نغمه بر خويش
بلي طاوس مي را نغمه بالست
هواي برشگال، آنگه خموشي
نميدانم مغني از چه لالست
سر انگشتان مطرب كم تحرك
چو شام غزه انگشت هلالست
بخواندن نيست مايل طفل طنبور
علاجش منحصر در گوشمالست
بيا ساقي تو مطرب شو تو قوال
كه دور صاحب فرخنده فالست
سخندان چين قليچ آن خان جم قدر
كه آب گوهر جاه و جلالست
ز طبعش جوهر همت نمودار
چو مرواريد در آب زلالست
محيط آسا دم گوهر فشانش
صدف را ابر دستش گوشمالست
بخود بالد مه نو زين تفاخر
كه تيغش را شباهت با هلالست
خيالش ماه فارغ در خسوفست
ضميرش آفتاب بي زوالست
جهان صدري كه در ايوان قدرش
فلك حسرت كش صف النعالست
ز بيم چنگل شاهين عدلش
سر مرغ ستم در زير بالست
ز فيض ابر اقبالش بگلخن
اميد ميوه با شاخ زگالست
مرا از باده ي مدحش لبالب
هزاران شيشه بر طاق خيالست
خرامان توسن عزمش سمنديست
كه از بادش دم و از برق يالست
ز خلق خوش بروي خلق عالم
لبش خندان تر از صبح وصالست
ببزمش سبز فانوس فلك را
شفق پيراهن والاي آلست
چو زينت شهپر طاوس ملك است
چو همت آفت ناموس بالست
سنان نيزه اش در سينه ي خصم
چو در جوف قلم تركيب نالست
دلش آئينه خورشيد تمثال
زبانش طوطي شكر مقالست
ز شوق بذل همت پرور او
هميشه چشم در راه سؤالست
بفكر كنه ذاتش عقل كل را
دماغش مستعد اختلالست
ز بس خواري مال و عزت شعر
بدور او كه دوران را كمالست
بكنج خانه خيل شاعران را
سخن در كاغذ و زر در جوالست
بعهدش پرنيان پوش است هر عيد
تن درويش را ربطي بشالست
سخن سنجا، نميگويم بوصفت
كلامم سر بسر عقد لآلست
ز عجز خود فراهم كرده نطقم
عرقهاي جبين انفعالست
تو مپسندش كه چون افتد پسندت
شود شاداب گوهر گر سفالست
خموشي عذر بد شعريست (طالب)
سخن كوته چه جاي قيل و قالست
دعا را دست آمين در كمر كن
كه اين نسبت بغايت خوش مآلست
هميشه تا بروي سبز بختان
مبارك ديدن شكل هلالست
برويت ماه نو بنياد ايام
كه ديدار تو بس نيكو بفالست
—
در مدح ابوالمظفر شاه عباس صفوي
ز مشرب تو مي لعل فام را شرف است
پياله را ز تو فخر است و جام را شرف است
جهانيان همه ياران ز التفات تواند
ز فيض تربيتت خاص و عام را شرف است
كف تو نور فشانست و ابر قطره فشان
ازين دو نيك نظر كن كدام را شرف است
ز پاي بوس تو اي شهسوار شير شكار
ركاب توسن آهو خرام را شرف است
چو آستان تو بوسيدم آسمانم گفت
مقيم باد دلت كين مقام را شرف است
بنام فخر بود جمله نامداران را
تو آن قوي نسبي كز تو نام را شرف است
شرف بود من مداح پيشه را بكلام
ولي چو مدح تو گويم كلام را شرف است
ثناي تو خصماي كلام را فخر است
خطاب تو امراي عظام را شرف است
ز هول شير دلان تو در مقام نبرد
روان رستم دستان و سام را شرف است
گل هميشه بهارست دولت تو بدهر
كز التفات شميمش مشام را شرف است
از اينكه نام ترا بر جبين نگار كنند
خديو مصر و خداوند شام را شرف است
از اينكه تيغ ترا فرق دشمنست نيام
ز عار تيغ نگويم نيام را شرف است
اگرچه بنده كم آيد بدست چون (طالب)
بداغ بندگيت اين غلام را شرف است
صفاي شيشه ي چرخ از شعاع كوكب تست
بلي ز پرتو خورشيد جام را شرف است
از اينكه بر در دولت دو بنده اند ترا
ختائي و حبشي صبح و شام را شرف است
مدام تا كه ز انوار حضرت خورشيد
مراين مقرنس آئينه فام را شرف است
بطالعت شرف آفتاب ثابت باد
كه از ثبات تو عالم تمام را شرف است
—
از يادگارهاي دوران جواني شاعر در مدح ابوالمظفر شاه عباس صفوي
بلبل نطقم چو آهنگ غزلخواني كند
نغمه جان در پيكر گلهاي بستاني كند
غنچه معني تبسم ناك آيد سوي لفظ
چون خيالم آرزوي گل بداماني كند
شاهد طبعم كه از بس نازكي نايد بچشم
بوي يوسف در دماغ پير كنعاني كند
داد ابر خاطرم آن مايه از درياي فيض
كز تراوشهاي او هر قطره عماني كند
جيب كلك از نافه ي معني شود صحرانشين
طره ي مشكين فكرم چون پريشاني كند
بارها با لهجه ي اعجاز بر گوشت زدم
آنچه طبع ذوفنونم در سخنداني كند
نغمه اي هم از سيه بختي بگوشت ميزنم
گوش كن تا بر تو اين دشوارم آساني كند
بخت ما در ابلهان چون سفره ي نظم افكنند
تيره شان اندر مذاق دهر برياني كند
منكه بد بختم نجنبد اشتهاي روزگار
تا قيامت گر ز خوانم نعمت الواني كند
درك معدومست ورنه توتياي نظم من
خاكها در ديده ي كحل صفاهاني كند
امتيازي نيست ورنه انگبين فكر من
زهرها در كام شكر ريز شرواني كند
راست آهنگ آيدش اين نغمه در گوش خرد
گر كسي ز انصاف دعوي مسلماني كند
كآنكه با من نظم سنجد در بساط روزگار
آنچنان باشد که بلبل ياد خوشخواني کند
تازه باد اين گلشن خوش نكهت انديشه ام
كز نشيمش جيب صد گلخن گل افشاني كند
آتشين طبعم كه جانها مايه ي تخمير اوست
زهر غيرت در گلوي آب حيواني كند
از هنر چندانكه خواهي جمع دارم در بساط
ليك بختم زآن ميان گاهي پريشاني كند
كاوش صد آرزو دارم نهان در هر نگاه
دور نبود گر ز چشمم حسرت الواني كند
همتم بيمار افلاسست و اينك هر نفس
تكيه بر انعام شاهنشاه ايراني كند
شاه عباس جوانبخت آنكه بر فرق سپهر
هر سحر از درج دولت گوهر افشاني كند
آنكه رأي روشنش چون سايه بر دهر افكند
سرمه ي شب ديده ي خورشيد نوراني كند
وانكه طبع عاليش گر بانگ بر گردون زند
اوج گردون با حضيض خاك يكساني كند
در زمان مشرب او زاهد پرهيزگار
باده ها در ساغر رندان ميداني کند
دور نبود گر نسيم لطف عالمگير او
شعله را در جيب خس عطر گريباني کند
چون كند آهنگ ميدان تا ز خون دشمنان
گوهر شمشير را چون شعله مرجاني كند
بسكه دست قدرتش شيرين كند كام از نيام
در تبسم زخم اعدا شكر افشاني كند
باد قهرش گر بگلزاري وزد تا روز حشر
غنچه نتواند تبسمهاي پنهاني كند
در زمان عدل او از بس هراس انتقام
غمزه پنهاني، بدلها نشتر افشاني كند
گرگ سيمين پنجه سيليها خورد از گوسفند
گر بدور حفظ او جز شغل پنهاني كند
گر خلد در خاطرش انديشه ي صيد افكني
هر سر مو بر تن نخجير پيكاني كند
بسكه گرم آيد خدنگ از شست اقبالش كه رو
زخم او چون كام ثعبان آتش افشاني كند
خضر تيغش چون برون آيد ز ظلمات نيام
در گلوي تشنه ي مرگ آب حيواني كند
وه چه تيغ الماسگون برقي كه هنگام مصاف
چون گذر بر فرق اعداي مسلماني كند
سايه اش گر بر زمين افتد عجب نبود بسي
گر ز خون گاو و ماهي دهر عماني كند
هر نفس از باد چاك اندازي آن تند برق
خصم راجيب خيال اشگ داماني كند
چون بوصف توسن او خامه ي مشكين سواد
بر رخ نسرين دختر سنبل افشاني كند
نقطه اشگ آسا بسرعت ريزد از چشم حروف
بسكه كلك مركب آئين تيز جولاني كند
كبك سيري كز هجوم خجلت رفتار او
جلوه را طاوس باغ قدس پنهاني كند
طرفه مه رخسار شبرنگي كه در روز مصاف
كار چندين صبح از هر موي پيشاني كند
اضطرابش را نگويم كز بيانش عاجزم
در سكون ديده ي سيماب حيراني كند
چون فشارد ران برد شاهنشه گردون ركاب
ساحت هفت آسمانم نيم ميداني كند
اي فلك قدري كه از روي شرف هر بامداد
بردرت خورشيد و الارتبه درباني كند
آسمان هر قطره ي دست گهر بار ترا
مايه ي تفويض چندين ابر نيساني كند
كز نسيم رحمت عامت بدوزخ بگذرد
بركناره جيب عاصي شعله ريحاني كند
مشكل من كاندر آن فكر فلاطون عاجزست
در كف مشكل گشايت رو به آساني كند
روزگارت كرده خاقان بر سر ابناي دهر
دور نبود گر مرا لطف تو خاقاني كند
به كه چون من عندليب شوخ الوان نغمه ي
در بهارستان مدح شه خوش الحاني كند
بعد ازين (طالب) مهل زنهار نوك خامه را
كز سر عذب اللساني قصه طولاني كند
لحظه اي دست دعا بردار و بر درگاه دوست
تا به آئين ملك آهنگ خوش خواني كند
كز جهان تا نام وز گيتي نشان برجا بود
حفظ شاهنشاه عدل آئين جهانباني كند
دشمن جاه و جلالش روز و شب در خون خويش
همچو طفل غنچه بازيهاي پنهاني كند
—
از افكار دوران جواني شاعر در مدح ميرزا محمد شفيع مازندراني
بيا كه شاهد شوخ بهار چهره گشاد
كنون غمي كه بجان بسته اي بده بر باد
نسيم سلسله ها در جهان پريشان كرد
كه رفت زمزمه ي زلف دلبران از ياد
شگفت طبع بحدي كه اهل ماتم را
زبان ز مرثيه خواني بموج نغمه فتاد
عروس باغ نقابي ز روي حسن افكند
كه چشمهاي عرق از جبين خلد افتاد
هوا ز فيض لب غنچه شد تبسم زار
چمن ز عكس دل عندليب عيش آباد
چنان فشاند صبا زلف عنبر آئين را
كه لخت لخت سياهي ز داغ لاله فتاد
تموّ جات هوا برد عرض جوهر روح
چو امتزاج درآمد ميان شبنم و باد
ز فيض رايحه بوستان بوقت رعاف
دماغ باد صبا خون غنچه بيرون داد
كنونكه جذب رطوبت نموده منع اثر
بدل چو نشتر مژگان چو نشتر فصاد
ز يمن عاطفت اعتدال آب و هوا
چنان فتاده خلاف از ميانه ي اضداد
كه از نشيمن بستان بوقت باليدن
نهال شعله هم آغوش خاست با شمشاد
بوقت خنده لب غنچه آشكارا كرد
هرآنچه از لب مستان عشوه داشت بياد
در اين بهار كه از فيض عام نشو و نما
نهال شعله كشد قامت از دل فولاد
عجب مدان و كمين شوخي ترنم گير
اگر ز بلبل تصوير سر زند فرياد
هوا گشاده در انبساط نزديك است
كه زخم دل شود از ننگ التيام آزاد
ز بوستان چه تراود در اينچنين فصلي
كه گل عرق زده جوشد ز كوره ي حداد
اگر نسيم كند ميل حشر سوختگان
هزار نخل برومند سركشد ز رماد
ز شوخي اثر نوبهار نزديك است
كه خون لاله ترشح كند ز دامن باد
جهان به مرتبه اي گشته انتعاش انگيز
كه شخص غم كند از نام خويش استبعاد
نشاط ريخته چندان بروي هم كه سپهر
بطرف دامن رويد ز خاك خاطر شاد
گره ز گوشه ي ابروي خوشدلي برخاست
ز آشنائي چين شد جبين عيش آزاد
شگفتگي ره دلها گرفت تا جائي
كه طفل غنچه تبسم فشان ز مادر زاد
بعهد معدلتت اعتدال طبع بهار
ز بسكه شخص ضرر چيد دامن افساد
بديده ذوق نگه داده سوده ي الماس
بسينه فيض نفس ريخت ريزه ي فولاد
سه چيز صيقل روح است اندرين موسم
بزعم كودن عارف نه كودن شياد
مئي كه باد اثرهاي نشأء فيضش
مزاج روح نهد در طبايع اجساد
نواي زمزمه ي كز اداي تحريرش
رسد به شريان تأثير نشتر فصاد
بتي كه پيچش زلفش گشاد نامه دهد
چو نوك خامه ي دستور در محل سواد
جهان فيض محمّد شفيع دريا دل
كه دست همت او كرده جور را ايجاد
طلوع خاور تحقيق را گزين خورشيد
عروس حجله ي توفيق را بهين داماد
نقاط خامه ي او خال چهره ي ارواح
سواد نامه ي او نور ديده ي اجساد
تموج نفسش رشحه ي مه و خورشيد
ترشح قلمش آبروي مشك زياد
بروي صفحه ي تحرير گردش كلكش
خرام جلوه فروشان ديلم و نوشاد
ز نوش خامه ام ارقام عنبر آميزش
پي جوارش جان چاشني برد قناد
نظر بآينه ي راي عالم آرايش
فروغ شعشعه ي آفتاب تيره نهاد
چه رأي اختر تابنده اي كه با عكسش
ز نور جبهه ي خورشيد كس نيارد ياد
چه رأي گوهر رخشنده اي كه با يادش
بنور ديده كند ناز كور مادر زاد
زهي ز لطف تو غمخانه ي فلك پرعيش
زهي ز عدل تو ويرانه ي جهان آباد
گناهكاري كش حكم قتل فرمائي
هزار كام ستاند ز خنجر جلاد
سحاب لطف تو گر آستين فشان گردد
نقوش كينه شود محو از دل فولاد
سموم قهر تو گر مطلق العنان گردد
نسيم شعله فروشد بكوره ي حداد
هماي قدس و تذرو حرم بدام آرد
بطالع تو اگر دام در كشد صيّاد
كنونكه زيب جبين هاست داغ بندگيت
بسهو هم نتوان گفت سرورا آزاد
فلك غبار درت را ز روي شأن و شرف
بجذب ناصيه حاصل كند ز دامن باد
تو آن حيات فشان چشمه ي هنر آبي
كه از تو فيض برد دودمان استعداد
بچشم تربيت از جانب جهان نگري
هماي قدس برون آوري ز بيضه ي خاد
سمند طبع تو در عرصه ي كند جولان
كه شخص وهم كند از تصورش فرياد
عقاب فكر تو در ذروه ي كند طيران
كه مرغ عقل نيارد ز بيم بال گشاد
تبارك الله از آن معجز آفرين قلمت
كه آب خضر دهد جلوه در لباس مداد
بروي صفحه برسم سحاب نيساني
جهان جهان گهر معرفت كند ايجاد
هميشه ريزد از او حاصل مآت و الوف
بسهو هم نچكد از زبانه اش آحاد
سزد كه او را هم سيف و هم قلم خوانند
كه شق او دهد از ذوالفقار حيدر ياد
بود بجوف نهالش نهفته هر نالي
سنان بيجاني بهر ديده ي حساد
خرد پناها، اوصاف بيشمار ترا
زبان خامه ي انديشه چون كند تعداد
مگر بوقت رقم سنجي مدايح تو
هم از زبانه ي كلك تواش رسد امداد
اگر چه حصر ثناي تو حد امكان نيست
كه هست وصف ترا لاتناهي اعداد
خدايگانا گر يابم از تو دستوري
بوصف خود دو سه بيتي كشم بذيل سواد
هزار نغمه ي فخريه بر لبم گر هست
كز آن يكي نتوانم ز شرم بيرون داد
من آن مجسم فيضم كه بي تأمل و غور
توان در آب و گلم ديد جوش استعداد
گر از تو مادّه ام فيض تربيت يابد
روان عقل نخستين ز من برد ارشاد
نديده لذت يك زخم سيلي ناصح
نكرده نوبر يك چين جبهه ي استاد
همين بفيض جبلي و نشأء ذاتي
گرفته طنطنه ي شهرتم ديار و بلاد
چو زايد از قلمم طفل معني بكري
رسد ز نه فلكم تحفه ي مباركباد
خموش (طالب) ازين گفتگو دليري بس
تو كيستي كه بري نام خويش شرمت باد
زبان ببند بعذر ثناي خود زين پس
دعاي صاحب دل ساز نيت اوراد
هميشه تا بود از نور عزت ابصار
هميشه تا بود از روح زينت اجساد
فلك براي تو روشن چو ديده باد بنور
جهان بحفظ تو چون تن بجان مزين باد
حسود جاه تو گر بيستون بود بمثل
هميشه باد لگد كوب تيشه ي فرهاد
—
قصيده – در مدح حاسدان خود گفته است
معاندان كه مرا دلخراش انفاسند
بلفظ ناس و بمعني تمام نسناسند
بزعم خود همه گلچين عقل وز آن غافل
كه در مجاور گلزار دهر كناسند
ز اهل نظم شناسند خويش را هيهات
ببين كه اين دو سه مجهول درچه وسواسند
اگر غنا گل جهل است عين استغنا
وگر نتيجه ي علم است شخص افلاسند
بمستي عمليشان مخوان قدح كش فيض
كه با خمار ابد بي نصيب ازين كاسند
همه بنفس نباتي و روح حيواني
كنند زيست كجا از مقوله ي ناسند
تميزشان ز بهايم بدين بود كايشان
تهي ز حس و بهايم تمام حساسند
ز بس جمادي بر طبعشان نمي چسبد
جواهرم كه جگر گوشه هاي الماسند
چو من ز ساده دلي تخم مهر افشانم
بسينه هاشان كز كينه خصم انفاسند
هنوز تخم وفا پاره ي بدست منست
كه اين سياه دلان در تجسس داسند
كنايه را اثري نيست در طبيعتشان
ز بس بطبع جمادي بري ز احساسند
باطلس سخنم دست رد نهند و سزد
كه اين خزان همه سوداگران كرباسند
بجرم اينكه نمودند ره باهل سلوك
هميشه تشنه لب خون خضر و الياسند
بظاهر ار چه بزرگند ليك در معني
چو طفل ساقطه حامل احقر الناسند
بزرگشان منگر زآنكه عقرب كلكم
فشرده در دلشان نيش و غرق آماسند
تمام ديو نژادند و من عزايم خوان
از آن چو سايه ي من بنگرند و بهراسند
در آب دجله ي طبعم كه قطره قطره ي آن
کزين چكيده ي اين هفت واژگون طاسند
زنند غوطه توفيق غسلشان نشود
كه از جنابت خاطر هميشه وسواسند
چو دانه ي فتد از جيب خوشه ي فكرم
پي شكستن آن سنگدلتر از داسند
برند جان ز كفم چونكه منكر هجوم
چرا كه اهل هجا گشت طبع را داسند
وگر بدشت هجا توسن قلم رانم
تمام در جلو من سياه قيطاسند
بوصفشان جگر نطق را چه ميكاوي
خموش (طالب) كاينان غريب اجناسند
—
در مدح جهانگير پادشاه مغولي هند
رسيد مژده كه اينك جهان جاه رسيد
طراز كشور و آرايش سپاه رسيد
رسيد مژده كه اينك ز پيش طاق جلال
فروغ چتر سليمان ببارگاه رسيد
رسيد مژده كه اينك ز چين طره ي شاه
علم علم اثر نور صبحگاه رسيد
رسيد موكب اقبال شاه و بر اثرش
حشم حشم سپه نصرت اله رسيد
بآستان جلالش ز شوق گردون را
نخست ديده رسيد آنگهي نگاه رسيد
رو اي نسيم چمن آستين معطر ساز
كه شعله ي عرق افشان ز گرد راه رسيد
هماي اوج سعادت بآشيان آمد
تذرو گلشن رفعت بجلوه گاه رسيد
ز شهر بند وجود اي ستم دو اسبه گريز
كه صيت عدل جهانگير پادشاه رسيد
رسيد آنكه چو عزمش عنان بگردون داد
هنوز ناشده راهي به نيم راه رسيد
به جنبش علمي از سپاه مغفرتش
بسا شكست كه بر لشگر گناه رسيد
بگلشني كه تذروش لباس جلوه فشاند
چمن چمن گل سوري بهر گياه رسيد
به تيغ عدل ببريد دست جاذبه اش
اگر ز كاه ربا شدّتي بكاه رسيد
بخار و خس ره مژگان عندليبان بست
اگر بروي گل آسيبي از نگاه رسيد
بكنج غمكده حيران نشسته بودم دوش
كه لمعه ي بدلم در شب سياه رسيد
بگوش ناگهم از هفتمين رواق سپهر
ندا رسيد كه شاه ملك سپاه رسيد
ز فيض پرتو اين مژده در سياهي شب
ز روزنم تتق نور تا بماه رسيد
ز شاديانه خروشم، نواي غم شد زار
چنانكه گه نرسيدم بگوش و گاه رسيد
بگفتم از چه شبستان هند شد پر نور
زمانه گفت به بين پرتو اله رسيد
چو من در آينه ي عقل جوهرش ديدم
چه گويمت كه بجانم چه ز آن نگاه رسيد
مرا ز جلوه ي آن ذات حيرتي رو داد
چنانكه كار بسرحد اشتباه رسيد
نهان شد از نظرم نور معرفت گفتي
بحسن آينه ام چشم زخم آه رسيد
ميان پرتو ذاتم نظاره حيران بود
كه بار شمع تجلّي به پيش راه رسيد
ز سينه صاف دعاي شهنشهم زد جوش
چنانچه رشحه برين طارم دو تاه رسيد
ز روي جذبه چنان يا ربي برآوردم
كه جوش زلزله بر گوش ماسواه رسيد
بگفتم اي ملك العرش چتر شاهي را
رسان باوج جلالي كه چتر ماه رسيد
شهنشها، گهر اين قصيده (طالب) را
بديهه بهر شهنشاه دين پناه رسيد
سواد اين رقم عنبرين بيك شبگير
ز دل بصفحه ي اقبال پادشاه رسيد
—
وصف حال
همنفسان دفع خمارم كنيد
يكدو سه پيمانه بكارم كنيد
بر در ميخانه چو گردم هلاك
خشت خمي لوح مزارم كنيد
كلبه ام از نور تنك مايه است
فكر چراغ شب تارم كنيد
رشگ خزانم ز بس افسردگي
انجمن افروز بهارم كنيد
سخت خنك شيوه چو خاكسترم
گرم ادا تر ز شرارم كنيد
چون سر منصور نفورم ز تن
تعبيه بر چوبه ي دارم كنيد
ابلق ايام سبك سير نيست
بر خرد خويش سوارم كنيد
بيخبر از چاشني خنده ام
نامزد گريه ي زارم كنيد
عزتم از اوج ملامت فكند
بر همه سوگند كه خوارم كنيد
ميگزدم سامعه قول فقيه
زمزمه ي گوش گزارم كنيد
مرغ هوا خصم قفس دوستم
دام نگسترده شكارم كنيد
حوصله ي خرمن گل نيستم
توده ي آتش بكنارم كنيد
چند چو لوح هوس اي ديدگان
چهره پر از نقش و نگارم كنيد
هر گل داغي كه بجيب دلست
شبنم آن گل بكنارم كنيد
سوختگان مردم از افسردگي
از نفس گرم حصارم كنيد
گر نرسد دست بصاف شراب
بيخبر از درد خمارم كنيد
آب رخ گوهر فخرم خطاب
جوهر آئينه ي عارم كنيد
پرتو رخساره ي صبحم لقب
شانه زلف شب تارم كنيد
دوست نمايان عداوت شعار
چند بتن موي چو خارم كنيد
صاف تر از آينه بودم كه گفت
تيغ صفت كينه شعارم كنيد
در خور تمكين نيم اي اهل دل
رخنه بناموس و وقارم كنيد
مرد ميان نيستم ايدوستان
دست فشانان بكنارم كنيد
سرو بن باغچه ي عزتم
خوار تر از بوته ي خارم كنيد
آب رخ دانشم اي اهل فضل
گوهر انصاف نثارم كنيد
چون بگذارم ز حجاب اي بتان
شبنم گلهاي عذارم كنيد
گرم نبردم بصف كژدمان
زيب تن از جوشن نارم كنيد
هان صف افلاك پس از عمرها
گريه بر اين مشت غبارم كنيد
برهمه سوگند كه (طالب) صفت
خاك در هشت و چهارم كنيد
خطبه ي اثنا عشر از آب چشم
زيب سر لوح مزارم كنيد
—
در تهنيت عيد قربان و مدح ميرزا غازي
چو صبح عيد قربان حله كافورسان پوشد
زمين از خون قرباني شفق گون پرنيان پوشد
ز عكس خون قربان گشتگان دوست در ميدان
هوا چون پيكر دشمن لباس كشتگان پوشد
درآيد روح اسمعيل در تن گوسفندان را
كه خونين جامه از دست مسيحاي زمان پوشد
قدح پيماي بزم فتح و نصرت (ميرزاغازي)
كه تيغش جامه ي عيدي ز خون دشمنان پوشد
نپوشد پيكر قدرش لباس رسمي گردون
وگر پوشد حرير عزت و ديباي شان پوشد
فلك چون يابدش در خنده روي از صبحدم تابد
زمين چون بيندش در جلوه چشم از آسمان پوشد
به پيش راي او خورشيد در برقع شود زآن رو
كه عيب جوهر آئينه را آئينه دان پوشد
غزال از چين مژگان ادب تا قندهار آيد
كه در صحن حريمش كسوت قربانيان پوشد
حجاب گوهر نطقش صف آرايان دعوي را
بزنگار خموشي جوهر تيغ زبان پوشد
خلاف رسم ياقوت و گهر در قيمت افزايد
چو مرواريد دندانش لباس از رنگ پان پوشد
بهر عيد از فلك حكمي بمير آفتاب آيد
كه او از ماه پوشد جامه، خصمش از كتان پوشد
بعينه نخل طوبي در لباس نور حق بيني
چو سرو جامه زيبش سيم سيما پرنيان پوشد
ز تيغش زآنسوي ديوار گلشن في المثل عكسي
اگر بر ياسمن افتد لباس ارغوان پوشد
دل دشمن برنگ نافه در تن جوشن خون كرد
شكنج ابروش چون نور مشكين بر كمان پوشد
سزد گر بلبلش آئينه گل پيش رو آرد
چو گل دوزي قبا بر پيكر سرو روان پوشد
چو از درياي كف سر برزند نيلوفر تيغش
پرند ارغواني قيروان تا قيروان پوشد
بميداني كه رخش جلوه تازد چرخ چوكاني
ز نقش بوسه نعل باد پايش را نشان پوشد
ز سهم روي تير و تيغ او در بيشه ي صولت
لباس رعشه چون شير علم شير ژيان پوشد
گريبان دعا را تكمه آمين ملك زيبد
چو (طالب) خلعت خاص نفس در آسمان پوشد
دعائي ميكنم ايدل برافشان دست آميني
ولي آندم كه صبح از نور در سر طيلسان پوشد
الهي نخل پيراي سعادت جامه عيدي
برآن شاخ گل از ديباي عمر جاودان پوشد
—
قصيده در مدح امير غازي ترخان
آبي كه بيتو زين مژه ي تر فرو چكد
چون برگ گل بكسوت آذر فرو چكد
گلهاي آتشين دمد از آب ديده ام
گر قطره ي ببال سمندر فرو چكد
عود قماري از جگرم گر كني بخور
خونابه از مشبك مجمر فرو چكد
اجزاي نامه آب شد از شرم روي دوست
نشگفت اگر زبال كبوتر فرو چكد
در چين طره ي تو ز دلهاي بيدلان
چون مشك تازه خون معطر فرو چكد
زين قطرهاي گرم كه شبهاي هجر يار
در هايهايم از مژه ي تر فرو چكد
تا بامداد حشر ز بالين و بسترم
گر بفشرند خون سمندر فرو چكد
نشگفت گر ز تلخي خونم زمانه را
صاف هلاهل از دم خنجر فرو چكد
بيمار اشتياق تر از آتش فراق
اجزاي آب گشته ز بستر فرو چکد
مرغابي سرشگ خودم لاجرم چو بال
برهم زنم چكيده ي آذر فرو چكد
در روزگار حسن تو فصاد غمزه را
خون فرشته از سر نشتر فرو چكد
در گريه از فروغ جمال تو ديده را
شبتاب گوهر از مژه ي تر فرو چكد
از آفتاب حامله گرديده لاجرم
زين تيره ابر قطره منور فرو چكد
از كاو كاو نيش فغانم به صحن باغ
دل خون شود ز دست صنوبر فرو چكد
بر هايهاي گريه ي من در سراغ دوست
خون ترحم از دل كافر فرو چكد
از بسكه آتشين گهرم گاه انفعال
آب از رخم بكسوت آذر فرو چكد
مرغابيان بحر مرا گر به تيغ موج
بسمل كنند خون سمندر فرو چكد
ز الوان حسرتم بگريبان ز گنج و خشم
هر قطره خون بگونه ي ديگر فرو چكد
خونابه چون چكد نمكين از دل كباب
از چشم حيرتم نمكين تر فرو چكد
خوش در ترشح آمده خون دلم مباد
رشحي از آن بدامن داور فرو چكد
يعني امير غازي ترخان كه آب فتح
چون شبنمش ز سبزه ي خنجر فرو چكد
گر باد دامن غضبش بر چمن وزد
زهر از جبين برگ گل تر فرو چكد
كسوت هلالي اركند از آب خنجرش
گر قطره ي بچشمه ي كوثر فرو چكد
زآن كلك در چكيدن معني گمان بري
كز صلب ابر نطفه ي گوهر فرو چكد
طوطي چو مور پا همه بر چاشني نهد
كز نطق او گداخته شكر فرو چكد
چون شبنم گل از حركات اناملش
آب گهر ز كلك معنبر فرو چكد
دندان و چنگ آب شد از بيم او رواست
كز پنجه ي دهان غضنفر فرو چكد
از شوق زخم فربه ي تيغش بصيدگاه
آب از دهان آهوي لاغر فرو چكد
هفت اختر از نهيب تو چون هفت قطره خون
از چشم نه سپهر مدوّر فرو چكد
در خدمت ضمير تو خوي قطرهاي نور
خورشيد را ز چهره ي انور فرو چكد
گر استخوان تيغ فشاري بدست قهر
در بزم عيش او مي احمر فرو چكد
برقيست آب تيغ تو بر مزرعي مباد
رشحي ازين سحاب معطر فرو چكد
از گرمي سخاي تو چندان شگفت نيست
گر سكه چون عرق ز رخ زر فرو چكد
تيغت لذيذ قطره ي آبيست خرّم آنك
اين قطره اش بكام دل اندر فرو چكد
آب گهر ز فيض رقمهاي كلك تو
مرغان نامه بر را از پر فرو چكد
در بحر راي تو زند ار غوطه آفتاب
چون قطره از مسامش اختر فرو چكد
سيماب سان ز آتش تيغ تو خصم را
از فرق سر گداخته مغفر فرو چكد
از باد گرم حمله او در سپاه خصم
جوهر ز تيغ و گوهر از افسر فرو چكد
سرپنجه ايست قدرت او را كه گر بفرض
گوهر فشارد آب ز گوهر فرو چكد
خورشيد آب گشته ز تشوير راي تو
از چشم خويشتن چه عجب گر فرو چكد
از بيم او چو قطره ي شبنم ز شاخ گل
تاخن ز بيخهاي غضنفر فرو چكد
بد خواه را بمعركه در آتش نبرد
آندم كه آب تيغ تو بر سر فرو چكد
ريزد ز ديدهاي زره قطرهاي زهر
چون آب كز لباس شناور فرو چكد
بكر مديح را بزبان تو شهريار
آب از دهان برغبت شوهر فرو چكد
با اقتضاي قدر تو از ديده ي سحاب
رو در نشيب قطره عجب گر فرو چكد
كلك صنم گرت چو دهد جلوه نقش خويش
آب از دهان تيشه ي آزر فرو چكد
در وصف آتشين گهرت آب شد سخن
وقتست كز زبان سخن آذر فرو چكد
حرف سخاي تو چو بكاغذ برد دبير
از نوك خامه اش نقط زر فرو چكد
هر قطره ي چكيده ز كلكت كند عروج
در آرزوي آنكه مكرر فرو چكد
آتش خورد بدفع حرارت ز آب تيغ
رشحي گرت بكام سمندر فرو چكد
چون ناودان كعبه ز كلكش دم سواد
آبي بصد عذوبت كوثر فرو چكد
گر تيز بنگرد بچمن تا خزان حشر
زهر از مسام لاله و عبهر فرو چكد
نشگفت كز تراكم اشگ عدوي تو
تا حشر خون ز ديده ي اختر فرو چكد
لعل حبابئي شود از آب تيغ تو
خورشيد اگر بچشمه ي خاور فرو چكد
انگشت پاي خامه ي او گر بيفشرند
از ناخنش گداخته عنبر فرو چكد
بر صفحه ي سپهر بعهد بلاركت
خون نقطه نقطه از خط محور فرو چكد
تأثير عدل تو كندش آب خضر اگر
زهر از دهان تيغ ستمگر فرو چكد
بر ياد عيش دشمن تو گر بيفشرند
زهر آب حنظل از ني شكر فرو چكد
در ملك دشمن از تف قهر تو آب تيغ
ز انگشتهاي دست زره گر فرو چكد
كلك غزاله ايست كه صد نافه خون مشك
در جلوه اش ز ناف معنبر فرو چكد
با ضرب تيغ درع شكاف تو خصم را
خون جگر ز ناف تكاور فرو چكد
وه وه چه تيغ لمعه برقي كه آفتاب
از جلوه اش ز ديده ي اختر فرو چكد
آن زهر قطره كآردش از پنجه سر برون
گر في المثل بكام غضنفر فرو چكد
از ميخ موزه فال ترشح زند بفرض
گر خصم را بگوهر افسر فرو چكد
عيسي تكلما بثناي تو آب خضر
در كسوت حروف بدفتر فرو چكد
وصف تو كان بود بمثل آبروي نطق
بيخواست از زبان ثنا گر فرو چكد
گر كم عذوبت آمده اين نظم آبدار
نشگفت از آنكه از لب چاكر فرو چكد
(طالب) ثنا بدل بدعا كن بامتحان
شايد كه آن رقم نمكين تر فرو چكد
تا از دهان شيشه ي طالع شراب كام
اميد را بديده ي ساغر فرو چكد
در جام دولت تو چكد جرعه ي مراد
وانگه ز دست ساقي كوثر فرو چكد
—
قصيده در توصيف عيد
اي فروزان از شراب دولتت رخسار عيد
وي گل چون ساغرت كمياب در بازار عيد
شاهد يك پرده ي رخسار تو رخسار عيد
صاحب يك نشأء ديدار تو ديدار عيد
در بهارستان اقبال تو دست روزگار
از گل دولت كند آرايش دستار عيد
در لباس عشرتي دانم كه استاد ازل
بست از اقبال ايام تو پود و تار عيد
ماه نو خم شد كه با مشكين هلال ابرويت
سركند سرگوشئي في الجمله از اطوار عيد
آن كمان عنبرين ناگاه سر پيچيد و گفت
من هلال دولتم از من شنو اسرار عيد
گر نبستي طاق ابروي ترا دولت بلند
پست بازي پست چون سقف سر ديوار عيد
بر عزاداران ماتمخانه ي دولت بتاب
ايكه ميبارد ز روي دولتت انوار عيد
هست چون نوروز هر روزت مباركباد فرض
اي مدار سير ايام تو بر هنجار عيد
نقطه ي عهدت كه مشكين خال روي خوشدليست
هست بر گردش مدار گردش پرگار عيد
مشتري از آسمان گو ديده بگشا و به بين
در نشاط آباد عهدت گرمي بازار عيد
دل برقص است از هلال ابرويت جان در سماع
آري آري شيوه ي تفريح باشد كار عيد
رفتن عيد ارچه دشوار است در چشم خيال
آمدنهاي تو آسان ميكند رفتار عيد
خوش بود پيمانه ي مي دستبوس عارفان
خاصه آنساعت كه باشد در نظر ديدار عيد
گرنه شير رايتش دندان نمودي در نبرد
فوج ماتم در جهان نگذاشتي آثار عيد
چون جنابش دفتر اقبال بگشايد ز شرم
ماه نو در آستين پنهان كند طومار عيد
چون كند ظاهر هلال ابروت موج شكنج
در نيام اندر گريزد تيغ جوهردار عيد
اي بفال نيك منشور سعادت را مثال
فرخ از ياد رخت امسال عيد و پار عيد
در شرافت توأمان پاي تو با فرق سپهر
در سعادت همعنان كفش تو با دستار عيد
گرنه اقبال تو پيش آهنگ بودي خضر وار
كي قدم در ره نهادي كاروان سالار عيد
عيد را تكرار در روزي كم افتد اتفاق
ناظرانت را بهر دم رو دهد تكرار عيد
—
قصيده
صاحبا برگ عيشت افزون باد
عقل آب و هوات ميمون باد
دامن سايبان اقبالت
همچو بال هما همايون باد
ساقيان شراب رزمت را
سر خورشيد ساغر خون باد
مطربان نواي بزمت را
زلف ناهيد تار قانون باد
جاه را از اراضي ملكت
يك سپردار صحن گردون باد
ملك را از عساكر قدرت
يك غلوگاه ربع مسكون باد
عدل كآسايش تن جاهست
يادش اندر دل تو افزون باد
ظلم كآشوب خاطر ملكست
نامش از كشور تو بيرون باد
مهره ي مغز افعي فلكت
گره رشته هاي افسون باد
ياغي چرخ تيغ در گردن
فرش آن درگه همايون باد
از نهاني خزانه ي حدست
كه متاعش هميشه افزون باد
دوستان را هزار جيب گهر
در زواياي سينه مخزون باد
دشمنان را هزار زخم الماس
در مسامات ديده مدفون باد
مملكت را يگانه معشوقي
ليلي دهر بر تو مجنون باد
چون شوي خامه زن عطارد را
از كف انگشت و خامه بيرون باد
رقم منشيانه ي كلكت
چهره پرداز درّ مكنون باد
يك شميم از شمامه ي خلقت
مايه ي صد رعاف گردون باد
فقره ي از لطافت نثرت
ناسخ نكته هاي موزون باد
لفظ گوهر نژاد شادابت
شبنم غنچه هاي مضمون باد
اتصال دخول املاكت
بتصرف كه يارب افزون باد
تهنيت كهنه سازد ار گويم
قدم ملك تازه ميمون باد
دل مجروح فتنه در ملكت
بسر زلف امن مفتون باد
ز احتساب مهابت نهيت
كش سر تازيانه پر خون باد
خصم را اول انتعاش شراب
نشأء باز گشت افيون باد
دشمنت را چه غم ز طعن زبان
هم بطعن سنانت مطعون باد
تيغ پرگاريت شود چو محيط
نقطه ي خاك مركز خون باد
برگ نيلوفر است روي عدوت
هم ز سيليت آسمانگون باد
دوش كانديشه بر سبيل خطاب
گفت قدرت قرين گردون باد
عقل زد بر در تجاهل و گفت
هان چه گفتي بگو همي چون باد
چون مكرر نمود گفتش عقل
قوت امتيازت افزون باد
كس، هميگفته خاصه وقت دعات
كه محيطي بقطره مقرون باد
رو كه لاف گزاف دانائي
خصم ارباب فطرت دون باد
صاحبا خصمت ار عنان تابد
سوي هامون بحكم جيحون باد
ور بجيحون شتابد از اثرش
دل جيحون دماغ هامون باد
خنجرت كآن زبان مار قضاست
بهر اعدا ز كام بيرون باد
فيض گستر طبيب مملكتت
قدمش بهر خلق ميمون باد
درد را با حمايت لطفش
بر دوا نصرت شبيخون باد
قوت بازوي معالجتش
قالب انگيز شخص مدفون باد
صد مسيحش بشغل عطاري
نسخه بند سفوف و معجون باد
گو فلاطون بمير در خم خاك
حكمتش نايب فلاطون باد
بد ما را بمجلس خاصت
شوخي شاعرانه افزون باد
خاصه آن زرنگار سيم آرا
كه بكلكش زمانه مفتون باد
طرح پردازيش بصفحه ي سيم
كرده ي طرح كلك بيچون باد
خصم را عكس شعله ي تيغت
باعث سرخ روئي خون باد
شخص غم در قلمرو عيشت
چون غريبان هميشه محزون باد
شستشوئي كتان خصمت را
جلوه ي ماهتاب صابون باد
پيچد ار آسمان سر از خوانت
كه نوالش ز حصر بيرون باد
طبق ماه و طاس خورشيدش
بهر قوت شبانه مرهون باد
زهر افعي بكام احبابت
نايب بادهاي گلگون باد
دم عيسي بكشور خصمت
مايه ي انتشار طاعون باد
ديو كردار طاعتت كوشد
روي مردانگيش گلگون باد
ور سليمان خلاف انديشد
از كف انگشتريش بيرون باد
راست گويم بعهد فكرت من
دوستدار و معاونت چون باد
آن همي تاج مدح بر تارك
وين همي ميخ هجو در كون باد
—
قصيده در مدح نواب عبدالله خان
بگوش اهل گجرات اين ندا از آسمان آمد
كه باغ ملك را خرم بهاري بي خزان آمد
بشادابي گياه تشنه ي اميد را مژده
كه اينك ابر رحمت با كف دريا فشان آمد
هماي اوج عزت كرده بود از آشيان پرواز
بتكليف سعادت باز سوي آشيان آمد
دعاي عاجزان و دردمندان كرده تأثيري
كه عاجز پرور مسكين نواز مهربان آمد
گل صد برگ سوري از چمن شد جانب صحرا
ببخت عندليبان باز سوي گلستان آمد
چنان كز نيم ره خورشيد باز آمد سوي مشرق
ز راه اگره سوي احمد آباد آنچنان آمد
چو رفت از ديده ي گجرات گويا نور بيرونشد
چو آمد بازگوئي در تن گجرات جان آمد
چرا بر خود نبالد احمد آباد از شرف اكنون
كه خاك مقدم نواب عبدالله خان آمد
همان تابنده خورشيدي كه چشم مشتري و مه
جواهر سرمه ي گرد رهش را سرمه دان آمد
غباري كز شرف بالا گرفت از نعل شبديزش
عطارد را ردا و مشتري را طيلسان آمد
فروغ راي او تسخير گردون كرد پنداري
دلش آئينه ي خورشيد را آئينه دان آمد
رضا جوي شهنشاه و رعيت هر دو شد زآن رو
بدولت همعنان رفت و بسرعت همعنان آمد
تو گفتي نور بود از ديده آمد جانب مژگان
تو گفتي حرف بود از پرده ي دل بر زبان آمد
موافق با عذار لاله گون نشگفت از شادي
كه اينك گلشن ما را نسيم گلفشان آمد
معاند با جبين پرگره بگريست از انده
كه اينك بيشه ي ما را هژبر جانستان آمد
بصحن صيدگاه رزم چون وقت كمانداري
گره بر ابروان در خانه ي تنگ كمان آمد
لب سوفار نابوسيده شستش در تن اعدا
سر پيكان چو منقار هما بر استخوان آمد
سر دشمن بپاي انداز تيغش زآشيان تن
بيك پرواز مشتاقانه بر نوك سنان آمد
زهم پاشيد صفهاي عدو از بيم تيغ او
تو گفتي لشگر مهتاب در ملك كتان آمد
ز نقش بوسه ي رايان هندي صحن درگاهش
منقش همچو صحن باغ در فصل خزان آمد
شبيه سنگ صندل گشت خشت آستان او
جبين قشقه دارانش ز بس بر آستان آمد
سخنور بهر سامان دادن اسباب مدح او
بهر جانب كه دست انداخت دستش بر زبان آمد
رخ سيمين ورق از سنبل مشكين مزلف شد
چو كلك عنبرين پيرايه ي او در نهان آمد
بمجلس شد سخن كاينك رسيد آرايش محفل
بميدان شد خبر كاينك سپهدار زمان آمد
سمندش قطع راه كوه كرد آمد سوي صحرا
بآن تيزي كه پيك تيغ از راه فسان آمد
نگارين قوس شيرافكن بر آهو خرامش را
ز نطع نه پلنگ چرخ يك بر كستوان آمد
بچستي شعله ي تيغش علم زد آتش هيجا
كه زخم كشتگان را آب حسرت در دهان آمد
لب زخم دل خصمش بسرخي زآن بود مايل
كه او را در دهن پيكان بجاي برگ پان آمد
نواي مرغ احسانش ز مشرق تا بمغرب شد
صداي صيت عدلش قيروان تا قيروان آمد
بكارد هر زانسان كرد خوبي عطر خلق او
كه بر مغز نسيم صبح بوي گل گران آمد
بدور عدل عاجز پرورش تا غايتي ظالم
ز دست اندازي مظلوم در آه و فغان آمد
كه هر ساعت بدست قاصد باد از جفاي گل
شكايت نامه ي آتش بسوي باغبان آمد
ز تأثير نسيم دست او در دشت حيراني
مشقت پايمال لشگر راحت چنان آمد
كه خار خونچكان از اشگ مظلومان بزير پا
صف وادي نوردان را منقش پرنيان آمد
بناگوش عدو شد كهربائي چون رخ حاسد
زمرد فام تيغش را چو وقت امتحان آمد
طلوع آفتاب از جانب مشرق بود چون شد
كه تيغ آفتاب آسايش از مغرب عيان آمد
نقيض آمد بخورشيد فلك خورشيد تيغ او
كه آن مشرق مقام افتاد وين مغرب مكان آمد
ز خجلت آفتاب مشرقي شد بر كنار آندم
كه او را آفتاب مغربي زيب ميان آمد
عقاب ناوكش در آشياني كرد آسايش
كه مژگان عدو خار و خس آن آشيان آمد
ز اقسام خورشها گرگ را در دور عدل او
تنعم منحصر در خوردن چوب شبان آمد
نشان دار سنان رمح او از عرصه بيرون شد
عدو چون حرف مدغم گرچه بي نام و نشان آمد
چو آمد بر سر خاشاك خشك از سيلي آتش
ز دست انداز تيغش بر سر دشمن همان آمد
چو ابر همتش گرم ترشح گشت از خجلت
عرق در شست و شوي چهره ي در ياوكان آمد
بگوش رغبتش از شوق احسان نعره ي سايل
چو بر گوش عبادت پيشه گلبانگ اذان آمد
هم از دندان مار گرزه پيكان يافت تير او
هم از نطع هژبر بيشه توزش بر كمان آمد
گزيد از رشگ جاهش خصم انگشت حسد چندان
كه دندان در دهانش غرق خون چون ناودان آمد
بزرو عدل او سرپنجه زد با شير نر طفلي
كه چون پستان مادر بوي شيرش از دهان آمد
بباد حمله شد در رزمگاهش چون پر كاهي
اگر پيل دمان رو كرد گر شير ژيان آمد
نه امروزيست علم موشكافي حاصل طبعش
كه از روز ازل باريك بين و خرده دان آمد
نواي مرغ جان يعني صرير خامه ي او را
زبان طوطي منقار بلبل ترجمان آمد
بهند اهل نظر دارند در چشمان خود جايش
تو گوئي خاك پايش سرمه بود از اصفهان آمد
عجب نبود عجب از غيرت كيخسرو و عدلش
اگر برهم زن هنگامه ي نوشيروان آمد
هنوز اين اولين پايه است از معراج اقبالش
بحمدالله كه هم بختش جوان هم خود جوان آمد
بپايش روي خود ماليد چندي ايخوشا خاكش
از آن گجرات نور ديده ي هندوستان آمد
به هنجار ثنا (طالب) يكي راه دعا سر كن
كه بوي ذوق آمين از لب روحانيان آمد
در اين درياي پرموج حوادث تا توان گفتن
فلان عالي گهر را آفت از چشم فلان آمد
گرامي گوهر ذات تو باد از چشم بد ايمن
كه آن در دانه زيب افسر كون و مكان آمد
—
در مدح جهانگير پادشاه هند و وصف شكار جرگه
چو شهسوار مرا چشم با شكار افتاد
بزخم تير نگه صيد بيشمار افتاد
چو عزم خانه ي زين كرد با صلابت شير
به مصلحت قدم آهوان ز كار افتاد
بصحن دشت چو حكم شكار جرگه نمود
زمين چو گوئي در حلقه ي سوار افتاد
چنان وسيع در افكند شرح دايره ي
كه وحش و طير فلك جمله درحصار افتاد
چو طبل باز بآهنگ صيد مرغان كوفت
ز بيم زلزله در دشت و كوهسار افتاد
نخست «باشه» فكند آنقدر كبوتر و زاغ
كه سود ناخن و منقار او ز كار افتاد
زبال بحري هنگام گرم پردازي
به بحر در زره ي ماهيان شرار افتاد
ز چنگ باشه چو افتاد صعوه ي گفتي
بخواب بلبل مستي ز شاخسار افتاد
چو شاهباز درآمد بقتل عام شكار
ز بانگ كبكان شيون بكوهسار افتاد
زمين جزيره ي مرغان نيم بسمل گشت
ز بس چكاوك و قمري و كبك و سار افتاد
چهار بالش اركان ز پر شد آكنده
ز بس بخاك پر و بال پر نگار افتاد
ز بس تعدي منقار و چنگ باشه و باز
نقاب عصمت مرغان ز روي كار افتاد
هزار هدهد بي تاج و كبك بي شلوار
شكاريان را هر لحظه در كنار افتاد
در آن مصاف گه طايران بي پر و بال
ز بس خدنگ هوائي بتن دچار افتاد
چو خارپشت نبودش پري مگر پرتير
كبوتري ز هوا گر بكام مار افتاد
ز تير بر تن هر مرغ بال عاريتي
هزار بار دميد و هزار بار افتاد
هزار پر ز خدنگش قضا بتن پيوست
پري گر از تن مرغان در آن شكار افتاد
كبوتر فلك از بيم تير پرتابي
چو سايه آمد و بر خاك رهگذار افتاد
چو كرد حكم غزال افكني به پنجه ي يوز
غزال چشمان را شور در ديار افتاد
بملك خوبي هرجا كه چشم مستي بود
ز بيم شكل غزالانه در خمار افتاد
هواي زخم خدنگش ز بس چو بوي بهار
پسند طبع غزالان مرغزار افتاد
گياه سبز فتاد از دهان آهوي مست
ز بسكه مايل پيكان آبدار افتاد
شگفت چون گل زخم از بهار ناوك او
ز هر طرف بدل صيد خار خار افتاد
بصحن صحرا چون چشم يوز و بازگشود
زوحش و طير بهرگوشه صد هزار افتاد
ز سهم و پنجه ي تازي و بيم حمله ي يوز
رميده آهو با شير هم قطار افتاد
غزالكان همه زنهار جو كه يارب باز
چه شير بود كه ما را به مرغزار افتاد
در آن شكار كه از دست آن شكار انداز
هزار شير ژيان خسته و فكار افتاد
بسوخت زآتش هيبت ز جنس شير و غزال
بهر چه سايه ي شمشير شهريار افتاد
قضا شكوه جهانگير شاه آنكه بجود
نظير او كم از ابناي روزگار افتاد
همانكه گاه تماشاي قصر اقبالش
اتاقه از سر چرخ اتاقه دار افتاد
محيط همتش از باد دامن ايثار
دو موج زد گهر فيض بر كنار افتاد
فتاد سايه ي دستش چو بر زمين گفتي
بخاك قطعه ي از ابر نوبهار افتاد
عروس را ز بر رأي صايبش رخ خويش
هر آنقدر كه نهان ساخت آشكار افتاد
برنگ شاخ گل از اختلاط باد بهار
ز بسكه پنجه ي جودش گهر نثار افتاد
چو عكس ماهي زرين فلوس سيمين پوست
بخاك سايه ي دستش پشيزوار افتاد
بچرخ پنجه ي خورشيد نقش سيلي اوست
كه صبح بر رخ اين نيگلون حصار افتاد
وگر تو گوئي سيلي كبود سازد چرخ
چرا برنگ زر اين نقش بر عذار افتاد
جواب گويم كز بس كفش درم ريز است
نشان سيلي از آن پنجه زرنگار افتاد
گزيده ناوك مقراضه ي چهار پرش
كه با دو شاخه ي پيكان چو ذوالفقار افتاد
بسينه ي صف اعدا كه خيل مورانند
دو تيغه باز چو نوك زبان مار افتاد
زهي هژبر دلي كز اشاره ي غضبت
ز كشته پشته بميدان كار زار افتاد
دمي كه ماهي تيغت برهنه گشته ز بيم
چو مار پوست ز اندام روزگار افتاد
بوصف عطسه ز فيض شمامه ي خلقت
ز مغز شير عرين آهوي تتار افتاد
ز تيغ موي شكافت ز دوش جوشن خصم
به هيأت زره ي زلف تار تار افتاد
بعزت تو عزيزند خلق ورنه گهر
ذليل گردد چون از كف تو خوار افتاد
بجرم ناكسي افتاد هركه از نظرت
يقين شناس كه از چشم اعتبار افتاد
باختصار دهم عزت سخن كه گهر
عزيز دهر به تقريب اختصار افتاد
بخام دستيم اي شهريار خرده مگير
كه يكشب اين همه نقشم بروي كار افتاد
بخاك پاي تو نزديك گشته بود سرم
كه در تصورم انديشه ي نثار افتاد
ز كان طبع مسي چند روي پوش بسيم
نصيب دامن اين نطق شرمسار افتاد
زرم اگرچه عيارش كم است ليك بسست
همين شرف كه بنام تو سكّه دار افتاد
به كم عياري نقدم مبين ز روي كرم
به بين چه سكّه برين نقد كم عيار افتاد
سخن شناسا، دارم لطيفه ي بشنو
كه گرم و نازك و شيرين چو خوي يار افتاد
به نسبت گهرم داده بودي از كف خويش
ترا ز جود زياني چنين هزار افتاد
چورد شدم ز كفت چرخم از هوا بربود
بگرمئي كه زبانم بزينهار افتاد
يكي مقابل خورشيد داشت آينه ام
بديد كز عرقش موج بر عذار افتاد
چو پيش مشعل مه برد شبچراغ مرا
بچهره گونه ي كاهيش شمع وار افتاد
ازين نشاط مگر دست آسمان لرزيد
كه باز در كف خاقان كامكار افتاد
كنون برشته ي مهرش بدار كز تقدير
دوباره در كف اين درّ شاهوار افتاد
عزيزدار مرا چون نگين خاتم ملك
كه گوهري بصفا شهره ي ديار افتاد
غلاف تيغ مرصع مكن بجوهر من
كه اين لطيف گهر باب گوشوار افتاد
تو مرحمت كن و من مدح كز بدايت كار
مرا مديح و ترا مرحمت شعار افتاد
هزار سال بمان همنشين شاهد عيش
كه شهد عمر تو بر دهر خوشگوار افتاد
پس از فناي جهان سالها تو باقي باش
كه با تو عهد بقا سخت استوار افتاد
—
قصيده
اي تيغ سرفشان تو ابر ستيره بار
وي دست فيض زاي تو بحر گهر نثار
زآن باد مهرگاني را خاك تو بر جبين
زين ابر نوبهاري را آب تو بر عذار
زر را قرار بر كف جودت بود اگر
باشد بلوح سيمين سيماب برقرار
گل را نسيم خلق تو گر بگذرد بتن
چون موي ديلمي شودش بر مسام خار
در عهد هيبت تو بصد نشتر صبا
يك قطره خون گل نچكد از رگ بهار
با نشر بوي خلق تو از كشور دماغ
مشك ارمغان بناف برد آهوي تتار
پيراهنيست بر تن راي تو كش بود
خيط الشعاع ديده ي خورشيد پود و تار
حفظت اناملي نكند آشنا بزهر
چون تير اگر بچرخ درآرند تير مار
نتوان بدست حكم تو چون نار و گل گرفت
گاهي گلاب زآتش و گه شيره از شرار
نشگفت اگر يكي ز دهاقين عدل تو
سيراب سازد از عرق شعله پنبه زار
ني بخشش ترا بميان پاي التماس
ني وعده ي ترا به قفا چشم انتظار
از فرط جود رنگ حنا را بدست تو
نتوان قرار داد كه گيرد دمي قرار
بحري بود كفت كه بهر بوي افكند
صد بحر گوهر از دل هر قطره بر كنار
گنج فلك گشائي و افشاني و ز شرم
صد عقد گوهر عرق از پي كني نثار
بحر از سياست كف جودت برآورد
هر دم ز شاخ مرجان انگشت زينهار
از چشمه سار بخت عدوي تو خورده آب
زآنروز خواب وانشود چشم كوكنار
خصمت ز چهره سركه فروشي است لاجرم
جوشيده بر سرش صف ادبار پشه وار
بخت تو آب گر نفشاندي بروي خواب
غفلت ز روزگار برآورديش دمار
ته جرعه ي تو گر نزدي بخيه بر دهانش
خميازه با بگوش دريدي لب خمار
در عهد عشرت تو هم آغوش تن كه ديد
خونين جگر ز غصه دلي جز دل انار
در دور مشرب تو بملك بدن كه يافت
بي نشأه ي پياله سري جز سر مزار
در روزگار عدل تو ياراي غمزه نيست
كردن بزخم نيش تصور دلي فكار
ابريكه باغ خلق ازو يافت آب و رنگ
دور بخور مجمر قدسش بود بخار
تا زاده طفل كشور جاه ترا قدر
سر تاجور بود به رحم تاج اتاقه دار
بر بوستان خلق تو گر بگذرد نسيم
شرم آيدش كه باز بگلشن كند گذار
بر باغ صيدگه چو وزد باد ناوكت
گلهاي زخم بشكفد از پيكر شكار
در گلستان راي تو دايم نسيم را
از آفتاب شعشعه در پا خليده خار
ابر از شعاع راي تو در بوستان كند
دست كليم تعبيه بر پيكر چنار
در بزم نظم خواني و در رزم تيغ باز
در صلح گلفشاني و در خشم شعله بار
در جام مهر شهدي و در كام كين شرنگ
بر روي صلح نوري و در جان قهر نار
گل گسترد بسينه وفاق تو وجه گل
خار افشرد بسينه خلاف تو وجه خار
پيچان سموم قهر تو در جيب مهرگان
رقصان نسيم لطف تو در مغز نوبهار
نيش خدنگ قهر تو در سينه ي خلاف
نوك سنان خشم تو در ديده ي نقار
در جوش گشته قلزم خشم ترا بود
از دود دودمان دل عاشقان بخار
گر باغبان بباغ برد آب تيغ تو
اشجار را بشكل سر از تن دهد ثمار
عدلت بروضه ي كه در آيد چو نوبهار
در وي نسيم را نبود بي اجازه بار
از بس لطافتي كه ترا در طبيعت است
دست گهر فشان تو مشكل كه هيچ بار
بر سبزه ي بسوده بود جز گياه زلف
يا بر گلي رسيده بود جز گل عذار
شخص نزاكت تو برآنم كه بفكند
در قحطي از طبرزد چين ثقل بر كنار
در كفش گر بسايه ي گل پاي بفشري
آن برگ ياسمين كشد آسيب زخم خار
آن جودت ضمير بود مر ترا صفت
وآن حدت شعور بود مرترا شعار
كاندر شبي كه از مه مشكين نقاب ابر
روي قمر عيان نبود يك ستاره وار
پوشيده ديده بي رقم بيش و كم كني
بر جامه ي كواكب تعداد پود و تار
در زير هفت جوشن الماس روز رزم
كز حلقه شان خدنگ نظر كم كند گذار
گه موي بنگري بتن شخص كينه ور
گه راز بشمري بدل مرد كارزار
صافي دل ترا نبود بيم تيرگي
كآئينه ي بلور بود ايمن از غبار
روز دغا كه شعله مزاجان رزمجوي
چون بوي گل شوند بباد صبا سوار
روي زمين معركه از نعل مركبان
گردد چو لوح سينه ي سوهان خراش زار
خورشيد لخت ابري آيد بچشم وهم
از بس كه بر هوا متراكم شود غبار
—
در توصيف لاهور و مدح پير طريقت شاه ابوالمعالي
خوشا لاهور و فيض آب لاهور
بطاعت ميل شيخ و شاب لاهور
نيابي زاهل هندستان گروهي
بدل نزديكي ارباب لاهور
گمانم نيست كاندر هفت كشور
بود شهري به آب و تاب لاهور
سكندر گو كه آب خضر يابد
زآب همچو شهد ناب لاهور
كه گر يك خضر آب زندگي داشت
هزاران خضر دارد آب لاهور
بميزان فلك سنجان شب دوش
نظر كردم در اسطرلاب لاهور
نديدم گردش چرخ فلك را
بحسن گردش دولاب لاهور
همه آلات لهو آلات دهلي
همه اسباب عيش اسباب لاهور
بحسن خلق و حسن چهره مانند
باصحاب بهشت اصحاب لاهور
گر از آب خضر پر تلخكامي
دهان شيرين كن از جلاب لاهور
بود لاهور شهري جمله آرام
نيابي مضطرب سيماب لاهور
بآسايش گرت ميل است واعظ
بروي بستر سنجاب لاهور
ميان بگشا و خوش واكش كه در هند
فراغت نيست جز در خواب لاهور
هزاران زنده ي جاويد بيني
ز آب خنجر قصاب لاهور
برسم كاسبان از شام تا صبح
كتان بافي كند مهتاب لاهور
بچنگ زهره مشكين تار بندد
سر زلف بريشم تاب لاهور
بزخم سكّه پيشاني خراشد
زر خورشيد را ضراب لاهور
ز طاق ابروي زناريان پرس
نشان مسجد و محراب لاهور
سرشگ شكر را بگشاي (طالب)
كه جنس مصر باشد باب لاهور
قلم گر تيز سازم، نقش گيرد
هزاران دفتر القاب لاهور
كنم زآنرو مريد آسا شب و روز
كرامتها بيان در باب لاهور
كه پير دستگير و مرشد من
يكي قطبي است از اقطاب لاهور
خدايا زنده ي جاويد دارش
بآب خضر يعني آب لاهور
—
اين حماسه از يادگار دوران شباب شاعر در مدح اعتماد الدوله است
خامه ي ماغي بكف بگرفتم از طبع منير
تا زنم نيرنگ صد معني بيك تار حرير
بلبل دستانسراي گلشن جنت كجاست
تا صرير خامه ام بيند ننازد بر صفير
بر بياض صفحه از فيض بنانم ميبرد
كلك مشكين رشحه ناموس سياه ابر مطير
نيست چون من آتشين طبعي بدارالملك خاك
وين سخن بر منبر افلاك ميگويم دلير
شير مردان را بجان از رشگ شور افكنده ام
گرچه مي آيد چو پستان از دهانم بوي شير
همچو يوز آرد پلنگ چرخ را با من به صلح
گر ز شير آهوي نطقم را قضا بندد پنير
ذره ي انصاف ميخواهم ز همكاران بوام
تا غني سازم بآن سرمايه اميد فقير
هر متاعي را كثير او قليل آيد بچشم
جنس انصاف است آن كآمد قليل او كثير
(طالب) جادو خيالم كز مقالات فصيح
رشگ خاقانيست بر من چون بر او رشگ اثير
انوري گر مرد ميدان منستي حاضرم
ور ظهير فارياب اينك من و اينك ظهير
تا زيان را گرزنم عطر فصاحت بر مشام
تازه گردد از بخورم روح اعشي و جرير
كلك خود را يا بنان چون بشكنم اي روزگار
من دبيرم اين دبستان را عطارد هم دبير
از دل بزمم بآساني همي آيد برون
معني باريكتر از موي چون موي از خمير
گر نكردي شعله ي طبعم تنور صبح گرم
گرده ي خورشيد ماندي همچو قرص مه خطير
غير كلك من نشان ندهد كسي كز آب شعر
دفتر اسلاف شويد كودك دي و پرير
در كلامم سهو نتوان يافتن زيرا كه من
مستم از جام طبيعت ليك مست شير گير
گر ز طبع آتشين تخم شرر كارم در آب
شعله رويد چون گل نيلوفر از سطح غدير
از عرق ريز خيال شعله ي طبعم زند
طعنه بر فواره ي آتش مسام زمهرير
حنظل بي رونقي دارد مذاقم را چو زهر
ورنه در فطرت ز شهد آمد كلامم را خمير
تربيت كامم اگر شيرين نمايد عنقريب
خسرو ملك سخن گردم باقبال وزير
طبع دولت اعتماد الدوله كز مرآت طبع
ميزند سر پنجه با آئينه ي مهر منير
آن بلند اختر كه دايم ميدرخشد بر تنش
پيرهن چون جامه ي فانوس از نور ضمير
آستين شاهد خلقش ز فيض عطر خويش
چون گريبان رياحين نيست محتاج عبير
گر ز گرد توسنش گيرد زكات توتيا
چشمه ي خورشيد گردد حلقه ي چشم ضرير
اين دو مرغ يكزبان را نيست در قول امتياز
خواه بلبل در ترنم خواه كلكش در صرير
زانسباط دهر در عهدش نبندد بي خلاف
با وجود استواريهاي عهد مايه شير
بي هواي آتش اندر فصل دي بيرون رود
تير گر از ياد طبع مستقيمش تاب تير
گر ز باغ خلق او عطري وزد بر تره زار
حله ي يوسف شود پيراهن بد بوي سير
طاير خلقش بناميزد چو طاوس بهشت
ميكند پرواز وز شهبال ميبارد عبير
بر سواد خامه اش كز وي حلاوت آيتي است
گر نهد انگشت تا دانسته طفل نيم شير
بعد از آن گردايه پستان غوطه ور شكر دهد
از همان انگشت لب مي نگسلد طفل صغير
بارها در دفتر اعمار با مدّ بقاش
مدّ عمر خضر سنجيدم قصير آمد قصير
جانب گيتي نبيني جز بچشم نيم باز
بسكه آمد در نظر اين هفت اقليمت حقير
هم بدستوري كه باشد ابره فوق آستر
اطلس قدرت بود بالا پرند چرخ زير
عقل كل با آن تجرد در مقام اعتقاد
خرقه از دست تو پوشد چون مريد از دست پير
شاهد خوش قامت قدر ترا ناديده چرخ
رشگ رعنائي خجل کردش ز شكل مستدير
مژده ي دانش رساندن نيست كار هر رسول
اين بشارت را چو كلك مسرعي بايد بشير
نظم سنجي مر ترا زيبد نه خصم خام را
زآنكه تو شايسته ي شعري و ارباب شعير
دفتر مدح ترا نظم لآلي ميدهند
در جواهر خانه ي گردون برجيس و چه تير
گوهر ذات ترا عمريست تا در بحر كون
ميكنم سير نظر اما نمي بينم نظير
هم بدستوري كه شير آيد به پستانش ز مهر
بعد عمري چون رخ فرزند بيند مام پير
زاده ي كلك ترا چون ابر مي بيند ز دور
ميشود جاري ز پستانش هزاران جوي شير
گر تنور تفته گردد خم همي نايد بجوش
آيت حلم تو چون خوانند بر گوش عصير
از دل سرگرم در مهرت شود كين آشكار
از دهان غنچه ي سوسن گر آيد بوي سير
مر ترا زيبد باستحقاق در ملك عقول
كوس دانائي زدن با فطرت گردون مسير
غير كلكت گوهر انگشت دارد صد هنر
كيست كش خارد سر چندين مهمات خطير
ني ستمكاري و در قيدت بود كونين از انك
هر نفس خلقي بحسن خلق ميسازي اسير
هست تدبير تو پر، اما پي زينت نه عجز
عينكش بر ديده بنهادي ز رأي مستنير
جز مثال شاهد رأي تو ننمايد قبول
گر شود آئينه ي خورشيد و مه صورت پذير
چون گلاب غنچه خوشبوتر بود بهر مشام
جاودان از غنچه ي دولت گلاب عيش گير
تا بود در عرصه هيجا بوقت كار زار
تير را و رمح را پيكان و پرچم ناگزير
دايم از موي سر حاسد دو پرچم ساز رمح
وز دل پولادي دشمن دو پيكان ساز تير
—
در مدح نور محل بيگم عيال جهانگير پادشاه هند
اين چه عماريست وين چه قبه ي پرنور
ساكن اين مهد كيست ديده ي بد دور
مهد حرم گاه پادشاه جهان است
مهد نشين شمع خانواده ي دستور
نور محل بيگم آنكه پيش ركابش
فخر كنان ميروند قيصر و فغفور
نيست فلك را بپاكدامني او
در پس نه پرده يك ستاره ي مستور
نغمه بدوران عصمتش برخ از شرم
هفت نقاب افكند ز پرده ي طنبور
با اثر فيض نوشداروي نطقش
ناز بمرهم كند جراحت ناسور
عصمتيان حريم او نشناسند
لاله ي سرمست را ز نرگس مخمور
ابر كف او ز تاك خشم دماند
خوشه ي گوهر بجاي خوشه ي انگور
دمبدم از شوق عطر سائي بزمش
رغبت دنيا كند ز خلد برين حور
باقي جودش ز خرج مايه ي صد گنج
رنگ كليديست مانده در كف گنجور
بي بصران با فروغ شمع ضميرش
رشته بسوزن كشند در شب ديجور
كرده بزخم از نگاهباني عدلش
ريزه ي الماس كار مرهم كافور
ايكه رخ نيتت بجانب خيراست
هست در آفاق ذكر خير تو مذكور
لوح دلي صافتر ز آينه داري
ميرسدت گر بمه زكات دهي نور
اي تو عمارت گر خرابه ي دلها
بس دل ويران كه شد بسعي تو معمور
گر بخراسان رسد خبر كه تو روزي
جانب فيروزه كرده ي نظر از دور
تا در هندوستان بپاي خود آيد
معدن فيروزه از زمين نشابور
رخ چو حسودت بآب تيغ بشويد
خاك ببوسد جبين او بلب گور
كارگران سخا بكشور جودت
خشت زر اندر نهند در كف مزدور
هم ز تو مرهم بها رسيده بزخمي
هم ز تو شربت بها نجسته ورنجور
صيت سخاي تو همچو عدل شهنشاه
در همه معموره ي جهان شده مشهور
راز شمارد بسينه طفل رحم را
گرد حريم تو گر بديده كشد كور
از پدر و مادري كه مثل تو فرزند
زاده و پرورده، باد ديده ي بد دور
هست جهان گلشن سبا و تو بلقيس
شاه سليمان و كاينات صف مور
يا كه شهنشاه شبه حضرت موسي است
لمعه ي نوري تو و جهان شجر طور
(طالب) گر دير در ثناي تو دم زد
بود ز روي ادب بدارش معذور
ميزند اينك در دعا چو زبان را
نيست اداي حق ثناي تو مقدور
تا كه بود تيغ آفتاب جهانگير
رايت فتح تو باد ناصر و منصور
سايه ي لطف شهنشهي بسرت باد
لمعه زنان چون بفرق مه علم نور
—
در تهنيت عيد و مدح ميرزا غازي
بصحن عيد كه اين شهسوار چوگان باز
عنان چو باد صبا گرم ساخت در تك و تاز
زمين بناله درآمد ز فعل شبديزش
چنانكه گوش گرفت آسمان از آن آواز
ز تار نغمه سبك چون جهد ز جاي نخست
تكاورش بشتاب از اشاره ي مهماز
خيال كردي مضراب بود مهميزش
كميت بود عروق زمين بريشم ساز
سراسري دوسه چوگان بكف جنيبت را
دواند سوي نشيب و جهاند سوي فراز
چو داد خم پي بازي هلال بازو را
بگوش گوي فلك گفت صولجانش راز
تكلفي نبود جود ختم بر كف اوست
بدان مثال كه ختم است بر نبي اعجاز
اگر ز كوه بپرسي گهر فشان كف كيست
رسد بگوش كف غازي جهان آواز
دو بال زرين افشاند از دو پنجه مدام
هماي همت او در بلندي پرواز
بعهد او خورد آب از دهان حاكم خويش
كبوتري كه بود في المثل رعيت باز
حسود عزت او را بهيچ بزم سلام
رخ جواب نديدست چون سلام نماز
ز فيض نكهت خلقش چو پاي مرغ چمن
هميشه بوي گل آيد ز دست آتشباز
الهي از سر لطف اين بزرگ دورانرا
بگوشه ي نظر التفات خود بنواز
هزار عيد چنين را بر او مبارك دار
بخوشدلي و تن آسائي و بنعمت و ناز
رخش شگفته و طبعش جوان و خاطر شاد
كفش گشاده و ملكش فراخ و عمر دراز
—
قصيده در حكمت و اندرز
تن بفراغت مده عاشق آزار باز
بر گل گلشن مجوش همنفس خار باش
دست رفيقان مبوس سينه ي دشمن مكاو
پيرو پيكان مشو تابع سوفار باش
گرد مطالب مساز برقع رخسار دل
جوهر آئينه را صيقل آزار باش
درد خصومت بريز صاف محبت بنوش
شيوه ي اغيار چند پيشه كني يار باش
طاير آزاده را نغمه بآهنگ نيست
در شكن دام عشق مرغ گرفتار باش
مايده ي طبع را چاشني ده ز خلق
پس بنظر خلق را لعبت فرخار باش
زآب دم تيغ بار دست تمنا مشوي
خاك شود همچنان تشنه ي ديدار باش
چيست زبانهاي تيز نشتر زنبور دل
نيش در آور بدست ليک کم آزار باش
ماهي بي فلس را تا به نيارد بتاب
گر جگر آتشينت هست جگردار باش
شيوه ي دينداري از سكه ي زر يادگير
يعني ازين جمله روي پشت بدينار باش
حسن عروسان راز شيوه ي مستوريست
ايكه نهان عاشقي منكر اظهار باش
همت دريا كشان جرعه نيارد بچشم
هان قدح لطف را دايم سرشار باش
سينه ي اعدا فشار چون سر پيكان چه اي
بوسه ده دست يار چون لب سوفار باش
عشق چو دفتر گشود جمله خرد باش و هوش
حسن چو برقع كشيد صورت ديوار باش
گرمي خورشيد را مقصد اگر واقعي است
سايه ي گل گو مباش، سايه ي ديوار باش
با دل حيوان سرشت بهر مداواي درد
ناز طبيبان بكش در پي بيطار باش
هم بلب نوش ريز دكه ي شكر فروش
هم بگريبان خلق طبله ي عطار باش
مزرع دل خشك كن آه بدل كن باشگ
باد گل افشان چه اي ابر شرربار باش
دانه ي تسبيح را خوشه نيابي بحشر
خواهي اگر برخوري بسته ي زنار باش
گه بقدح مي بريز گه نفس ني بگير
شغل تو چون خوردنست دايم در كار باش
خواهي اگر بر دلت كشف شود راز غيب
سر بگريبان فكر برده كشف وار باش
از چه بعمر دراز سردي هنگامه اي
روز دوئي هم بسهو گرمي بازار باش
مورميانان هند رخنه در آهن كنند
زآفتشان در گريز بر صفت مار باش
فال خطاب درشت با فلك از ابلهي است
هان دل هموار باش هان دل هموار باش
تلخ مشو در سخن شهد به حنظل مريز
طوطي جان گو غذاش شكر گفتار باش
پيش ظريفان بدور گوش دل از بانگ رعد
گو ز طنين مگس روح در آزار باش
پرتوي از حسن دوست نامزد سينه كن
وز بن هرموي دل مطلع انوار باش
هم بزبان قلم كاشف اسرار شو
هم به ثبات قدم سالك اطوار باش
قول نيايد بكار فعل بود در شمار
منكر گفتار شو امت كردار باش
خواهي اگر ابر فيض از تو شود مايه دار
از قطرات سرشگ قلزم زخار باش
طرفه متاعيست عشق گر بكف آري بسعي
هم تو فروشنده شو هم تو خريدار باش
ثابته ي چرخ را رتبه ي سياره نيست
هان دل عاشق سكون مايه ي رفتار باش
جوهر هر ذات را حسن صفتهاي اوست
بي اثري طي نما، مظهر آثار باش
خار تعلق برآر از ته پاپوش عقل
گوگل آشفتگي زينت دستار باش
ديده ي عبرت مپوش از صور حرص و آز
طرح يكايك بسنج وز همه بيزار باش
گوهر آزادگي در صدف بندگيست
بنده شو آنگه بناز قبله ي احرار باش
از نفش مشگ بيز سنبل دلدار شو
وز قلم نافه ريز آهوي تاتار باش
ايكه نهي بر سرم منت و ياري بطنز
يار جفا جو بسي است يار وفادار باش
لشگر غفلت مباد بر تو شبيخون زند
اي مژه ي اشگبار دايم بيدار باش
نقد اشارات غيب ميرود از كيسه زود
از حركات فلك جمله خبردار باش
ذوق ستم چون شناخت ذايقه خاطرت
گو سر هر مو بتن چرخ ستمكار باش
بيشه شد و سنگلاخ راه دل از حرص و آز
قالع احجار شو قاطع اشجار باش
دفتر تقوي و زهد در گذر باد ريز
پس دوسه روزي بعيش رند قدح خوار باش
مانع شرب مدام واهمه ي مستي است
ورنه بعمر دراز مي زن و هشيار باش
نغمه ي منصوريت جوش زداز مو به موي
ايدل وحدت شعار منتظر دار باش
از جگر سوخته كحل جواهر بساز
وانگه مشاطه ي ديده ي بيدار باش
تا نرساني بخلق در همه صورت گزند
آتش بي دود شو يا گل بيخار باش
فسق بظاهر بود آفت ناموس شرع
تا متصور بود منكر اين كار باش
دست زد غير را پردگي دل مساز
در صف حوران فكر طالب ابكار باش
وادي آسان نهد دام كسالت بپاي
سالك ره گر شوي در ره دشوار باش
خون تذروان فكر بر چمن صفحه ريز
«باشه ي» انديشه را چنگل و منقار باش
زير نشين تا بچند باشي چون نقش پاي
چندي بالا نشين چون گل دستار باش
از نم باران كفر خانه ي دين شد خراب
از سر نوگر توانش باني و معمار باش
در شكن دام حرص بند مشو، همچو مور
بلكه قناعت شعار بر صفت مار باش
خانه كه در وي چراغ نيست ز رخسار دوست
خواه گل اندود باش خواه طلا كار باش
نقد دل آنرا كه هست صافي و كامل عيار
گوسر هر مو بتن ناقد معيار باش
چند بصحبت كني صرف شب و روز عمر
به نئي از چشم يار چندي بيمار باش
گه بعبارات نطق كاشف اسرار شو
گر باشارات كلك منهي اخيار باش
تا ز عروسان راز خلوت گوشت پراست
گو همه عمرت تهي دار ز ديار باش
راه نظر تا دهند در حرمت راستان
ديده ي كج بينت را از مژه مسمار باش
حاصل پارينه ات رهني پيرار بود
حاصل امسال نيز در گرو پار باش
خواه بد و خواه نيك هر چه كني تازه كن
تن به تتبع مده مخترع كار باش
(طالب) اگر شاعري تن بخموشي مده
طوطي خوش لهجه ي بر سر گفتار باش
تا قلمت در كف است راقم ابيات شو
تا نفست بر لبست ناظم اشعار باش
—
در مدح اعتماد الدوله
بلبلي را شد مربي بوستان آراي نطق
آن گرامي گوهر يكدانه ي درياي نطق
شخص دانش اعتماد الدوله كز لطف كلام
مي نهد دست كليمش كفش پيش پاي نطق
گر نديدي عيسي معجز بيان را در سخن
بر لب او چشم دل بگشاي در اثناي نطق
چون زبان او شكر ريزد كرا حد مقال
چون بيان او گهر پاشد كرا ياراي نطق
وقت انشاي مديحش نيست در بزم كلام
ناطقي كو را نيفتد لرزه بر اعضاي نطق
نيست طوطي ليك در طي لسان معنوي
كلك او در آستين دارد يد بيضاي نطق
با وجود نطق مستثناش نفس ناطقه
در خوي خجلت نشيند گر كند دعواي نطق
همزبان طوطيان قدس باشد شهپري
برگ سبزي گر برد پيشش چمن آراي نطق
لاله ي اخگر بود او را گل صحراي طبع
دانه ي گوهر بود او را كف درياي نطق
تا بود نام از مي و مينا ببزم روزگار
پر مي اعجاز بادش جاودان ميناي نطق
—
قصيده
تنت عبير نزاكت فشانده بر تن گل
تبسم تو گرو بسته با شگفتن گل
نفس ذخيره ز بوي تو ميبرد آري
نسيم صبح بود خوشه چين خرمن گل
درآمدي بچمن عندليب شد خاموش
برون شدي و بگردون رسيد شيون گل
گمان مي بتو حاشا تصوريست محال
شراب و لعل تو آلودگي و دامن گل
دلم بغارت بوس از لب تو مشتاقست
چو طفل شوخ كه مايل بود بچيدن گل
ز دست گرمي خويت چو لاله داغ بماند
هزار جا اثر تازيانه بر تن گل
هواي گلشن گيتي عداوت انگيز است
بغايتي كه بود عندليب دشمن گل
بصفحه ريزد از او گل چمن چمن (طالب)
زبان كلك تو گوئي كه هست معدن گل
دلا ببال كه فرزانه صاحبي داري
كه با صباحت صبح است و با شگفتن گل
شگفتگي نبود زو عجب كه جوهر او
گل است و باشد رسم شگفتگي فن گل
سمند آب تك برق سرعتش مشهور
بهم عناني با دست همچو توسن گل
بدور نازكي خوي او عجب كه ز بيم
نسيم دست حمايل كند بگردن گل
بدستياري اقبال او عجب نبود
كه زخم شعله توان دوختن بسوزن گل
چو شبنم سحري فرق گل نشيمن اوست
اگرچه فرق جوانان بود نشيمن گل
تمام مرغان ز اوراق او سبق خوانند
بمدح اوست مگر دفتر ملوّن گل
بمجلسش كه بود نسخه اي ز بزم بهشت
چراغ لاله فروزد صبا بروغن گل
بصد چراغ سراغ مشام او گيرد
نسيم صبح چو بر سر برزند ز روزن گل
ز نغمه بلبل گويا تهي كند منقار
چو گرم مدح تو گردد زبان الكن گل
نسيم حرف تو گر جانب چمن گذرد
خدنگ خار دگر نگذرد ز جوشن گل
چنان ز حفظ تو گيتي رهين استغناست
كه باد هم نكند آرزوي خرمن گل
برون ز انجمن او گل از غريبانست
اگرچه انجمن گلشن است مسكن گل
چنان بعهدش ناليدن از جهان برخاست
كه طفل غنچه ننالد بوقت زادن گل
هميشه باد گل افشان بهار اقبالش
به آشنائي او دست ما و دامن گل
—
در توصيف تابستان و مدح ميرزا غازي و اوصاف اسب ممدوح گويد
چنان بخار زمين تيره ساخت آب زلال
كه قطره بر لب جو ميكند نيابت خال
مزاج شخص هوا گشته آنچنان ناري
كه شعله را ز نسيم است بيم اضمحلال
باختلاط نسيم صبا عجب نبود
كه شمع گلبن پروانه را بسوزد بال
بسيم و زر چه رسد ز آتش هوا حالي
كه سنگ آب شود در ترازوي مثقال
اگر نسيم بخاك ختن وزد شايد
كه مشگ بار دگر خون شود بناف غزال
ز تاب آتش رخسار مهر نزديكست
كه بر عذار بتان شكل زلف گيرد خال
هوا ز پيش چنان راه بسته بر سيلان
كه حبس آب روان ممكنست در غربال
ز بس تلون اجسام ز آفتاب تموز
پي نسيم توان ديد بر سطوح خيال
در اين هوا جگر تازه تا ز نوك مژه
به نيم راه گريبان رسيده گشته زكال
بعهده جلوه ي تأثير آفتاب تموز
بغايتي شده اجسام منعقد سيال
كه آب آينه با انجماد ذاتي خويش
همي بموج درآيد ز غوطه ي تمثال
در اين هوا بمثل نقطه زير لوح نگار
مگر ميانه ي خواب و خيال گيرد فال
چرا كه بر سر هر نيت از عرق بيم است
كه نقش قرعه شود محو در كف رمال
ز بس تراكم دود هوا و گرد زمين
زمانه را بمثل گر همي كن غربال
ز باده يابي روشن نه رنگ ساقي لعل
نه چشمه بيني صافي نه چهره يابي آل
ز بس غبار پذيرفته برگهاي لطيف
ز بس بخار برآورده آبهاي زلال
مريض مشرف بر موت را بجان افتد
نهيب مالك دوزخ ز بركه غسال
ز قحط باد صبا بلبلان بطرف چمن
نقاب غنچه گشايند از تحرك بال
باعتماد هوا شاهدان بوقت بخور
ز هيزم تر، در مجمر افكنند زكال
ز اشتباه نسيم سحرگهي بسموم
سپيده دم نشناسد كسي ز وقت زوال
چو سنگ و آهن ما نا شرر برقص آيد
در اين هوا برخ طبل اگر زنند دوال
ز بس حرارت لب تشنگي و بي آبي
بشاهدان چمن خون ابر گشته حلال
از آن گشوده دهان غنچه تا مگر گردون
به نيش برق گشايد سحاب را قيقال
تذرو و فاخته را بر تن از حرارت مهر
وبال گشته چنان حله ي منقش بال
كه خويش را پي قرباني از هوا عمدا
درافكنند بدام شكنجه ي اطفال
بطرف باغ همانا ز داغ تشنه لبي است
كه خون نشو و نما مرده در عروق نهال
عذار گل بچمن زرد گشته همچو زرير
لب گهر بصدف خشك مانده همچو سفال
ز تفّ سينه بدست يلان آتشخوي
سنان بچرخ درآيد چو شعله ي جوال
تهي ز آب هم سبزه ها چو سبزه ي خط
بري ز نشو همه دانه ها چو دانه ي خال
بديدها در خون جو چو ديده ي سوزن
به چشمها نم ني جو چو چشمه ي غربال
لب بنفشه كبود از غم نسيم صبا
عذار خيري زرد از فراق باد شمال
زبان سوسن از تشنگي فتاده برون
چو نوك خنجر شهزاده ي عديم همال
تبسم گل اقبال ميرزا غازي
كزو بهارستانيست روضه ي اجلال
گل مخيله را عنبرين ازوست شميم
زبان ناطقه را شكرين ازوست مقال
سزد كه خامه ستان آيد از كف خورشيد
ازين سبب كه بشكل ستان اوست هلال
بوصف او رقم نكته تا دقيق زنم
خيال نازك او را در آورم به خيال
گر او نبودي در عرصه دودمان كرم
بمرگ حاتم پذرفته بود استيصال
ز آبياري دست سحاب رحمت تست
كه سبز چون پر طوطي است مزرع آمال
هنر جز اين نبود كام بخش طائي را
كه در مجاري امكان نكرد رد سئوال
تراست طبع كريمي كه شخص احسانش
سئوال را كند از چند منزل استقبال
زمانه را بتو هفت آسمان مباهاتست
تو نيز يكدوفلك بر وجود خويش ببال
بآبروي ملايك قسم كه چشم وجود
نديده چون تو گلي در حديقه ي اقبال
تمام جوهر دانش تمام نشاه ي عقل
تمام برق معارف تمام نور كمال
زهي مقام شريف تو كعبه ي ارواح
خهي جناب رفيع تو قبله ي آمال
بسمت راي تو اكثر توجه اوتاد
بخاك پاي تو اغلب تيمم ابدال
ترا مترجم نطقي است در زمانه كه هست
زبانه ي قلمش ترجمان سحر حلال
ز بس تخيل اشيا كني بآساني
گمان برم كه ترا حس ظاهرست خيال
زياد رأي تو هر چشمه ي مسام خرد
پياله ايست ز نور زلال مالامال
چو مرغ كعبه شرف نامه ها رقم دارند
كبوتران حريم تو بر صحايف بال
تو چون بخامه ي مشكين بنان بري فغفور
دوات چيني پيش آورد ز ناف غزال
بهار طبعا در بوستان بتربيتت
كه فيض نشو و نما را در اوست حد كمال
فتد ز لطف هوا ميوه ي رسيده بخاك
شكوفه گر بمثل رد شود ز شاخ نهال
بلطف در دل خشم اندر آوري تسكين
بقهر در تن خصم اندر افكني زلزال
در آن مصاف كه از عكس تيغ مينا رنگ
هواي معركه پوشد زمردين سريال
ز لعب و كينه بدست يلان آتش خوي
سنان برقص درآيد چو شعله ي جوال
زهر جهت متزلزل شود قلوب نبرد
ز هر طرف متحرك شود صفوف قتال
هلال تيغ شود گردن فلك را طوق
خم كمند شود ساق عرش را خلخال
ز بس تحرك پرگار تيغ و جدول رمح
به پرنيان هوا مرتسم شود اشكال
مكان منبت گردد ز تكيه ي برو دوش
زمين مجدر گردد ز غوطه ي سريال
فتد ز پيكر زخم آزمودگان بر خاك
پرند سايه مشبك بصورت غربال
همي نهند عقابان تيز بال خدنگ
در آشيان دل و ديده بيضه هاي خيال
دم رجوم خدنگ از فراز سوي نشيب
هوا بريزد پرّ و زمين برآرد بال
تو در ميانه يكي اژدها گرفته بكف
چو شير گردون آتش فشاني از چنگال
عديل خواهي در ساحت زمانه عديل
همال جوئي در عرصه ي نبرد همال
برقص در خم رانت سحاب رفتاري
كه داغ پويه نهد بر جبين باد شمال
تكاوري كه چو خشم آورد بگوشه ي نعل
ربايد از خم گوي زمين هلال هلال
ببال و بر چو هژ برو بخشم و كين چو پلنگ
بخال و خط چو تذرو و بدست و پا چو غزال
ز جنس وحش بود تا بود بر آخور ليك
كني چو قصد عنانش برآورد پر و بال
چو مست پويه شود كف زنان بهرگامش
هزار عمر قدم سوده ماند از دنبال
عجب ز سرعت سيرش مدان كه راكب او
هميشه تهمت ماضي زند بر استقبال
زحسن جلوه بهنگام كاكل افشاني
شمال بر دمش آويزد و صبا بريال
قرار كفر بود در طبيعتش گوئي
ز عمر دشمن شه وام كرده استعجال
ادا شكافا، رمز آگها، ضمير رسا
زهي ز كنه تو بي بهره جوهر فعال
شكرفشاني حمد تو حد ناطقه نيست
از آن چو طوطي تصوير لال گشتم لال
مرا بدست متاعي چو صدق و اخلاص است
چرا بمعرض بيع آورم حديث و مقال
چو صدق تا بودم گوهري بكف چه ضرور
كه جنس دانش معدوم را شوم دلال
چگونه خود را فاضل نمايم و كامل
كدام فضل كه من دارم و كدام كمال
بصدق نيت و اخلاص خويش مينازم
نه بر مراتب فضل و كمال و ذهن و خيال
هزار بنده ترا هست جمله حالتمند
بچشم زخم يكي گو مباش صاحب حال
كمينه مدح سراي توام روا نبود
كه خاك قدح فشانند بر سرم جهال
دريغ كاش هجاگوي من كسي بودي
كه چاكران مرا شاستي نظير و همال
كه تن به تيغ تلافي همي ز تارك سر
براي طبل فضيحت كشيد ميش دوال
ولي چه سود كه از شير شرزه لايق نيست
كه چنگ و دندان رنگين كند بخون شكال
چه باعث است مر اين فتنه را نميدانم
كه عالمي بمن افكنده اند طرح جدال
مرا خلاف و نزاعي به كس نه، حيرانم
كه مردمم ز چه ا فتاده اند در دنبال
بحال خويش يكي مرد قانعم بكفاف
بكس نه مبحث جاهي مرا نه دعوي مال
رهين صحبت ابناي روزگار نيم
بطبع خويشم پيوسته در جواب و سؤال
بعرصه گاه نه استم مگر در آخر فوج
ببزمگه ننشينم مگر به صف نعال
مريد همتم اينك نشسته فارغبال
بر آستان قناعت ز روي استقلال
بساط آز و هوس طي نموده خرسندم
بذره پروري آفتاب جاه و جلال
بامتياز لباس و غذا نيم در بند
كز اهل حال نزيبد تتبع اطفال
بهرچه ميرسد از دوست شاكرم شاكر
شكر نباشد حنظل قصب نباشد شال
ولي بود ز توام چشم آنكه نپسندي
سر بعرش رسانيده ي مرا پامال
دراز گشت سخن قصه مختصر (طالب)
يكي برشته ي تفصيل كش در اجمال
محل محلّ اجابت، زمان زمان دعاست
برآر دست بدرگاه ايزد متعال
هميشه تا بود آرايش صحيفه ي دهر
محامد شب و روز و مناقب مه و سال
شبت خجسته لقا باد و روز خوش منظر
مهت مبارك رو باد و سال ميمون فال
دل محب تو آئينه دار صيقل عيش
جبين خصم تو سوهاني از شكنج ملال
مدام بر سر بخت تو بال گستر باد
هماي سايه ي لطف خداي جل و جلال
—
قصيده در مدح خان غازي
چو گل تكيه بر بستر خار دارم
نگاهي ز حسرت گرانبار دارم
دل آزرده ام وز پي همزباني
دل آزرده ي چند در كار دارم
سري دارم از بار سودا توانگر
بدين سر چه پرواي دستار دارم
گره بر گره دارم از ابروي غم
خطا شد چه ابرو دم مار دارم
گريزد ز من آب و آئينه گوئي
كه خاصيت گرد و زنگار دارم
ز گل كي كشم ناز چون عندليبان
كه سامان گلشن بمنقار دارم
هم از نسبت صورت دل چه پيكان
لبي غرق خون همچو سوفار دارم
هم از خنده ي زخمهاي نهاني
جز اين ديده صد چشم بيدار دارم
همه شب ز كيفيت باده ي غم
سرمست و مژگان هشيار دارم
در آندم كه گل ريزدش خنده دارد
من آميزش گريه ي زار دارم
شب از پهلوي ناله طنبور آسا
همه گوش دل بر لب تار دارم
پي كاوش دل برانگشت مژگان
ز فولاد ناخن چو پرگار دارم
ندارم جوي راحت و گر بكاوي
غم و درد خروار خروار دارم
سري نيست با كاكل سبحه ام ليك دايم
دل آويزه ي زلف زنار دارم
هم از گريه ي گرم در چشم حسرت
رگ نور آبستن نار دارم
چه سودا گرم كشور آرزو را
كه غم بار و اندوه سر بار دارم
هدف چون شوم زخم تير و سنان را
كه از نشتر غمزه آزار دارم
چه سامان ازين به كه در هفت كشور
نه قيمت نه رونق نه مقدار دارم
بگل ناز ميكردم و شادم اكنون
كه قرب جواري بگلزار دارم
همان پير دهقان افسرده گشتم
كه امسال هم حسرت پار دارم
در آغوش گلشن ز بس بي دماغي
ز گل دارم آن ذوق كز خار دارم
دماغي مرا نيست تا شكر گويم
كه در پهلوي خانه عطار دارم
شب و روز در شغل خونابه ريزي
سر تيغ مژگان شرر بار دارم
بتركان چشم خودم رحم نايد
دل هندوان جگر خوار دارم
نه از گريه آسايم و ني ز افغان
دل و ديده را بر سر كار دارم
چون آن نخل كش ميوه شاداب نبود
همه بارم و تهمت بار دارم
بد و نيك يك جلوه دارد بچشمم
نه بر فخر نازش نه بر عار دارم
مسلمان نيم نيستم ز اهل ايمان
اگر هيچ خصمي به كفار دارم
يكي عارفم ناز پرورد مشرب
كه از قيد هر مذهب انكار دارم
اگر عشق كفر است از منكرانم
وگر كفر دين است اقرار دارم
يكي عود كج نغمه ي بد سرودم
كه از رشته ي ناله اوتار دارم
يكي بلبل بي پر و بال شوقم
كه محرومي از طوف گلزار دارم
ببرگ گلم دسترس نيست زآنرو
جگر گوشه بر نوك منقار دارم
در اين وحشت آبادني روي ماندن
نه سامان يك گام رفتار دارم
ز بيچارگي بر در تنگ چشمان
قدم آهنين همچو مسمار دارم
ندانم چو يارب اينسان خرابم
چو لطف خداوند معمار دارم
صف آراي تيغ و قلم (خان غازي)
كه لب در ثنايش گهربار دارم
بلند آفتابي كه دور از ركابش
برخ كوكب اشگ سيار دارم
جدا زآستانش ز اشگ دمادم
سر آستين رشگ گلزار دارم
دلي بي رخ او سزاوار خنجر
سري دور ازو در خور دار دارم
بچشمم خلد گر جدا زآستانش
ز پا قدرت كندن خار دارم
هم از كلك او در نظر عقد پروين
هم از نطق او درّ شهوار دارم
مبادا سرم گر بعهد ثنايش
سر خامه يك لحظه بيكار دارم
ز ابيات او تا گهر چيده كوشم
ز ياقوت اشعار خود عار دارم
به تحت الثري از تمناي قدرش
قدم بر سر چرخ دوار دارم
بهار بهشتم كه بر باغ طبعش
نگاهي ز حسرت گرانبار دارم
سحاب كريمم كه در ملك جودش
بمعزولي خويش اقرار دارم
—
قصيده در حسب حال خويش و مدح خان غازي
اگر زاغ گر صعوه ي ناتوانم
همين بس كه در جرگه ي بلبلانم
قفس زادگانند مرغان شهري
من آن روستا زاده ي آشيانم
دو قولي نفهميده ام زانكه گيتي
تراشيده از گوشه ي دل زبانم
نسيمم ولي در حساب سمومم
بهارم ولي در شمار خزانم
يكي عندليب پريشان سرودم
كه زلفيست بر چهره ي گل فغانم
چمن دست شويد بخون رياحين
كه گلدسته بندد ز اشگ روانم
ز بس گوهر آگين تنم بعد مردن
صدف معده گردد هما ز استخوانم
برقصد ورق ز انتعاش سوادم
ببالد قلم ز التفات بنانم
چو گلريز معني حرفم بگلشن
سرايند بر نقش پا بلبلانم
گرت سوزمن نيست باور، نظر كن
بگلدوزي شعله در پرنيانم
نگاران چين و ختن نقش بندند
برومي ورق كلك هندو زبانم
گهر بي خراشش نخيزد ز معدن
شب و روز در كاوش دل از آنم
چسان جنس گوهر كنم در طبيعت
بگردن فتادست ناموس كانم
ز مغز سخن بس كه پرورده جسمم
چو پاشد ز هم پيكر ناتوانم
زند خنده ي كبك بر نطق طوطي
هما گر خورد ريزه ي استخوانم
برقصد خرد چون درآيد ببازي
كميت قلم زير ران بنانم
بسوزد سپند آسمان از كواكب
سر شعله چون تيز سازد زبانم
همه شكر بختم كه ننهاده گيتي
بطعم سخن لقمه اي در دهانم
خورد رشگ تيزي و شيرين ادائي
سر نيش زنبور شهد از زبانم
هنوز اين فطيريست از خوان طبعم
هنوز اين پشيزي ز گنج بيانم
بدل دارم انديشه ها شكر لله
كه بختم جوانست و منهم جوانم
بميدان دعواي روشن ضميري
سر صبح بازي كند بر سنانم
سخن نكهت گل دهد در ضميرم
قلم بانگ بلبل كند در بنانم
چكد نيشكر وار شهد معاني
ز مهر سر حقه ي استخوانم
ز بس كز سخن گشته ام محو لذت
غذا طعم معني دهد در دهانم
زند كعبه سان فال مشكين لباسي
ورق از نم عنبرين ناودانم
پيمبر منم معجزات سخن را
سنائي و خاقاني از امتانم
كليم الله دانشم بي تكلف
كلام الله نطق نازل بشانم
مشخص نگردد چو گرد از جواهر
قدمگاه كلك از ره كهكشانم
نيارد بدين فطرتم طفل معني
سر نطق سائيده بر آسمانم
چو من شمع دانش فروزم بمجلس
نمايند پروانگي عرشيانم
بهار از پي رفع ضعف رياحين
تبرك برد آب دست خزانم
زند خنده از يمن آثار علوي
سر خامه بر اختر كاويانم
چو بر عرش تازم كميت فصاحت
عنان بوس گردند روحانيانم
بسير فلك خنده زد هوشمندي
كه طي القلم ديد طي اللسانم
چو سيماي جوهر ز فولاد هندي
نمايد هيولاي نطق از زبانم
لب از برگ گل وام گيرد مسيحا
كه بوسد بوقت تكلم دهانم
ز بس روشن آئينه ام چون مريدان
يقين خرقه پوشد ز دست گمانم
ز معجون معني پر از مغز بيني
گشائي اگر حقه ي استخوانم
تو داني و انصاف من نيز دانم
كه يكتاي عصر و وحيد زمانم
جواهر نگارد چه بحري چه كاني
بسيمين ورق خامه ي زر فشانم
چو ني شكرش بسكه بيند حلاوت
هما وقف طوطي كند استخوانم
اصالت كلاميست بر فرق قدرم
نجابت ترنجي است در دست شانم
شكنج طلب زلف تاب از كمندم
خدنگ طمع گوشه گير از كمانم
حسب گردي از دامن اعتبارم
نسب دودي از مطبخ دودمانم
شفا نسخه ي از اشارات كلكم
اشارات رمزي ز سرّ بيانم
مسيحا نفس (طالب) نكته سنجم
كه نبود قسم عقل را جز بجانم
ترا ديده از نطق طوطي حديثم
تراشيده از بانگ بلبل فغانم
خرد برپرد آفتاب آفتابم
سخن بر جهد آسمان آسمانم
فرود آيد از عرش بر بام خاطر
سخن چون كبوتر معلق زنانم
نفس بازگردد چو از باغ فكرت
عبير بهشت آورد ارمغانم
بدين شوخ طبعي بدين تازه گوئي
زهي خجلت شاعران زمانم
ولي شكر كز امتياز طبيعت
نه از شاعران بلكه از ساحرانم
معلي كلام و مصفا ضميرم
ملمع بيان و مرصع زبانم
نمك بسته از كنج لب تا دماغم
گهر چيده از مغز دل تا زبانم
گل دانشم، دست كشت طبيعت
سزد گر نريزد هواي خزانم
شجاعم چو شير، آنگهي شير گردون
نه چون روبهان مزوّر جبانم
ز چنگال شير است پيكان تيرم
ز نطع هژبر است توز كمانم
بجان سنان درخشنده بيني
طلوع سهيل از ني خيزرانم
كند طوق در حلق گردون كمندم
كشد ميل در چشم اختر سنانم
بناورد دانش بميدان كوشش
بكلك و بلارك جهان پهلوانم
گرت نيست باور من اينك بميدان
به تيغ و قلم هردو كن امتحانم
نپوشم زره چون درآيم بكوشش
كه اين شيوه ننگ است در خاندانم
چو پيكر ز برق است و توسن زبادم
چه حاجت به خفتان و بر كستوانم
چو مار افكنم پوست زيرا كه جوشن
نمود از مسامات بر تن عيانم
ز سهراب بيشم بميدان كوشش
ملامتگر رستم داستانم
هژبر اوژن زابلم و اينك اينك
بتن حله ي داغ ببر بيانم
بتاج كياني به تيغ يماني
كف آفتاب و سر آسمانم
ظفرنامه ها ميفرستم باعدا
بتركش نهانند پرّندگانم
منم كآتش افروز نطع و بيانم
زمين زاده ي برتر از آسمانم
عطارد رقم شاعر شوخ طبعم
كه ختم است نظم گهر بر زبانم
مزاج مرا لازمست انحرافي
قلم ز آن محرف پسندد بنانم
از آن تا ابد گر بكاوي نيابي
متاعي بجز دوستي در دكانم
من و مهر با كينه ورزان گيتي
بلي گله ي گرگ را من شبانم
ره وصف خود چون كنم طي دريغا
قلم كوتهي ميكند در بنانم
نيم منفعل گر ثنا سنج خويشم
كه لطف خداوند دارد برآنم
من و نظم فخريه كز چشم دانش
نظر كرده ي افتخار زمانم
بهار سخن غازي آنشخص فطرت
كه در گلشن مدحش از بلبلانم
فلک توسني كز غبار ركابش
سيه خانه ي چشم شد سرمه دانم
بلند اختري كز عروج ثنايش
سر خامه بگذشت از آسمانم
بوصفش خرد بست نقش ضميرم
بمدحش زد انديشه ناف زبانم
به عبري و يوناني و تازي او را
ستايش كند مغز در استخوانم
حمل گويد او را شكار كمندم
اسد گويد او را سگ آستانم
غبار گهر بار دامان جودش
بدريا فرو برده دل تا زبانم
نسيم بهار دل انگيز خلقش
ببازوي تن بسته تعويذ جانم
چكد بر زمين صاف مغز مديحش
اگر بفشري استخوان بنانم
چو از راد مرديش رازي گشودم
بلب جوش زد حاصل بحر و كانم
چو از چربدستي اش رمزي نمودم
زبان مغز بادام شد در دهانم
ز عدلش بيك صورت آمد بخاطر
هيولاي ضحاك و نوشيروانم
جهان را دهد غوطه در بحر وصفش
زمان حيات ار ببخشد امانم
گل وصف او چون شود شوخ نكهت
هوس بشكفد گلستان گلستانم
چو از شوخ طبعي او نكته سنجم
گهر دست يازي كند با زبانم
ني از نم شود سبز در نيستانها
بكاشانه اين نكته شد امتحانم
كز آب سخن گاه تحرير نظمش
قلم شد پر طوطي اندر بنانم
دل خصم او گر نباشد نشانم
خدنگ سخن كج رود در كمانم
به نثاري نظم او در شبستان
زند خنده بر شمع روشن بيانم
بمغز آيد از باد دامان رفعت
نسيم گل بوسه زآن آستانم
گر از شكر نعماي او بي نصيبي
دو انگشت زن بر لب استخوانم
بگلشن شوم چون مهياي مدحش
در آرد زبان سوسن اندر دهانم
ز تمكين او گر كنم نظم گوهر
قلم سرگراني كند با بنانم
چو بينم دم تيغ او روز هيجا
شب آيد بخواب اژدهاي دمانم
سحر چون بتعريف نيسان دستش
ز لب عالم افروز گوهر فشانم
كنم پنبه ي صبح زآب سخن تر
پس آن آب در حلق كوثر چكانم
رقم كآن نه مشكين بود از بنانش
چو مو بر سر خامه آيد گرانم
پي خاك بوس لب بام قدرش
گرو گونه آيد كمند كمانم
ببرج دل از بسكه آرم معاني
به پرواز گوئي كبوتر پرانم
بخواب اندر از فيض الهام وصفش
سخن رو دهد داستان داستانم
در املاي مدح كفش بوسه گيرد
لب بحر از دست گوهر فشانم
چو توسن بميدان سهمش جهانم
رمد اژدر مار پيچ عنانم
زهي شير خشمي كه در وصف تيغت
زند خامه دم ز اژدهاي دمانم
قضا گويدت طوقدار كمندت
اجل گويدت خانه زاد كمانم
تن دشمن آيد بسوي حسامت
كه اي شاخ گل بر دم از استخوانم
سر حاسد افتد بپاي سنانت
كه اي نخل تر ميوه ي خويش خوانم
قدر پنجه يازد كه بر تاب دستم
قضا قد فرازد كه بشكن ميانم
اسد گويد از چرخ بگشا خدنگي
نه آخر كم از شرزه ي نيستانم
تو گوئي زبون كش نيم ژاژكم خاي
مده بيش تصديع دست و كمانم
دگرگون كن آئين گفتار (طالب)
كه من واله ي شيوه ي بلبلانم
زهي علوي ادراك قدسي مكانم
گزين گوهر عقد هفت آسمانم
نثار تو آثار طبع و ضميرم
فداي تو اولاد كلك و زبانم
سخن بي ثناي تو نيش خيالم
قلم بي مديح تو تيغ بنانم
تو آن ابر فيضي كه از شرم وصفت
گهر آب شد در عروق بنانم
تو آن بحر جودي كه از موج لطفت
بگستي گهر ريخت دل با زبانم
ز يمن ثنا سنجي ابر فيضت
به بحري علم شد دل قطره سانم
كجا گرنه فيض ثناي تو بودي
جواهر شدندي خزف ريز كانم
بناميزد اي مجلس آراي معني
كه روشن شد از شمع طبعت روانم
برافروخت مدح تو روي ضميرم
برافراخت وصف تو نخل بيانم
تو آتش زن برق كردي گياهم
تو مهتاب فرسا نمودي كتانم
تو آئينه ي طبع كردي منيرم
تو شمشير دانش زدي بر فسانم
نسيم از تو شد خاكروب سمومم
بهار از تو شد خوشه چين خزانم
دم از تيغ هندي زند با حسودت
زبان قلم در دهان بنانم
ز خون عدوي تو گسترده هر سو
قضا فرش در خانه هاي گمانم
به ترصيع زرين ركاب تو زايد
جواهر ز نوك قلم توامانم
بوصف تو سرگرم نطقم از آن رو
قلم ميبرد سجده پيش زبانم
ز خوش طبعي منّ و سلواي وصفت
ملايك نجنبد ز اطراف جانم
ثنا سنج نطق توام چون نباشد
به غيرت كليم الله از ترجمانم
دعا گوي طبع توام چون نگردد
نوا سنج آمين لب عرشيانم
زهي انتخاب از هنر پرورانم
بمدح تو زآن نامزد شد زبانم
عنان تاب شوق تو شد ورنه كي دل
زدي فال رجعت ز هندوستانم
بلغزيده بود آنچنان پاي خاطر
درآب و گل مهر هندي بتانم
كه گر شوق اين كعبه غالب نگشتي
گذشتي بدل ياد نقل مكانم
نگاران لاهور و خوبان دهلي
بدل كرده بودند پيوند جانم
گره بسته بودند هر يك بنوعي
سر رشته ي جان بموي ميانم
يكي چهره سودي بچشم ركابم
يكي بوسه دادي بزلف عنانم
فشاندي يكي در بغل ياسمينم
نهادي يكي در دهان برگ پانم
چه گلها كه بشگفت بر باغ خاطر
ز كشميريان و ز اجميريانم
غزالان ملتان به نيرنگ سازي
كه بندند از غمزه دست و زبانم
نگاران سرهند در نقشبندي
كه سازند دل غرق خون نافه سانم
من از جمله چون نكهت از گل گريزان
كه خود را ببزم همايون رسانم
بجان بنده ي خضر اخلاص خويشم
كه بنمود ره سوي اين آستانم
ره كعبه طي مينمودم ز غفلت
بسوي تو آورد دل موكشانم
كنون كآمدم دارم اين نقش در دل
كه بر آستان تو جاويد مانم
بگويم دعاي تو چون شعر گويم
بخوانم ثناي تو چون ورد خوانم
صفا ميدهم گوهر زندگي را
كه چون دست يابم بپايت فشانم
تو نيزم گل تربيت بر سر افشان
كه اين باغ را بلبل خوش فغانم
بهر پايه کم در خور آن نداني
سزاوار آن و دو بالاي آنم
بسير فلك ميفرستم دعائي
تمناست آميني از عرشيانم
رقم تا بود رشح نيسان كلكم
سخن تا بود آبروي زبانم
بوصف تو باد آنچه از خامه ريزم
بمدح تو باد آنچه از لب فشانم
شب و روز در حفظ جاه تو بادا
دو دست دعا وقف بر آسمانم
—
قصيده در مدح ميرزا غازي
برون از مجلس او گر چراغ بزم خورشيدم
خس و خار از پر پروانه سازيد و بسوزيدم
بساز بزم او خو كرده ام چون نشكفد بر دل
خروش ناخن شير از خراش چنگ ناهيدم
ز دهشت گر نسيمي بگذرد زآنشاخ گل بر من
بهر مو تنگ در آغوش گيرد رعشه ي بيدم
فغان كز چهره ي ياسم گلي نشگفت بر مژگان
فرامشخانه ي دل شد شكنج زلف اميدم
ز تخم جلوه ي كافشاند ناگه بر زمين دل
چو نخل آه خود تا آسمان بر خويش باليدم
يكي خوي قطره بودم پردگي در حجله ي خجلت
بحمد الله كه از طرف جبين دل ترا ديدم
شب غم همچو آن ماري كه بر مار دگر پيچد
ز ياد كاكلي بر طره ي انديشه پيچيدم
گمان ميبردم الحق ديده را سر در كنار دل
خلاف آن يقينم شد بجان از ديده رنجيدم
برآوردم ز مژگان آهنين سرپنجه تا دل را
سر از تن بركنم بازش بمهر دوست بخشيدم
غلط گفتم هراس داورم بازو فشار آمد
كه قادر پنجه را در آستين عجز دزديدم
فروغ چهره ي خورشيد دولت ميرزا غازي
كه ماه نكته سنجي را بروي مدح او ديدم
هم از ياد يماني خاتم رأيش شعاع افشان
سهيلي گشته بر پيشاني خورشيد تابيدم
گل آگين شد نگاهم تا بروي او نظر كردم
سمن بو شد عذارم تا بپايش چهره ماليدم
خوش آن كز ره رسان گرد سفر بر طرف پيشاني
بسنگ آستانش زعفراني چهره سائيدم
حلالم باد لذات وصالش زانكه مدتها
بجان با شاهد شمع خيالش عشق ورزيدم
مصور شد بديباي نظر سيماي خورشيدم
چو در آئينه ي حسن تصور روي او ديدم
ز رويش صفحه اي بگشودم و صد لاله بشگفتم
ز قدش جلوه ي بربودم و صد شعله باريدم
زمين گفت آب خضر از چشمه ي دستش برآوردم
فلك گفت آفتاب از سايه ي رأيش تراشيدم
حطامت با شكوه اين خاتمش مي خواند و آن صاحب
برين صد ره بياشفتم برين قهقه بخنديدم
بنافهمي براين چون تيغ بران فتنه بگشودم
بناداني بر آن چون ابر نيسان طعنه باريدم
برآشفتم چو زلف دلبران آنگه تأسف را
سرانگشت زبان از جانب ايشان بخائيدم
فشاندم از سخايش رشحه ي دريا بيفشردم
نمودم از شكوهش شمه ي بر خود بلرزيدم
همان تبخال بر كنج لبم ريزنده گوهر شد
بوصف جود او چون نغمه اي بر دل طرازيدم
نگشت آساي تيغش شعله ميدان اخگري پيدا
تل خاكستر افلاك را هرچند گرديدم
نشد مانند رمحش اژدر افشان افعي ظاهر
دل افعي ستان خاك را هر چند کاويدم
بخاك پاي او تا فرش لب مستانه گستردم
بساط تشنگي از چشمهاي خضر برچيدم
برضواني جنت خاطرم ميداد تن گر ني
كرشمه ي حسن باغ خلق او ميكرد نوميدم
بمداحي دريا ميگشودم مهر لب گر ني
ستيزه ي ابر دست لطف او ميداد تهديدم
چسان از خلد لافم من كه سير خلق او كردم
چسان از بحر گويم من كه ابر دست او ديدم
بدين فطرت بلندي هرچه زو جوشيد خوش كردم
بدين مشكل پسندي هرچه زو سر زد پسنديدم
تكلف نيست معشوق منست او نيست ممدوحم
از آن اين شعر عشق آميز در مدحش سرائيدم
گشودم ديده بر مستقبل و ماضي و حال اينك
نبينم همچو اوئي و نخواهم ديد و ني ديدم
بخلوتخانه ي وحدت بيادش خواستم خفتن
دگر از ناگهاني تركتاز شرك ترسيدم
خوش آمد نيست اين درّها كه سفتم در ثناي او
بجان او كه نوك مثقب انديشه ورزيدم
خوش آمد گويد آنكو چشم بر سيمش بود يا زر
من اندر صلب همت مرگ ميل سيم و زر ديدم
شكوهش دارد اينك در لباسم پاي بند آري
چو مرغ فقر دايم نغمه زن بر شاخ تجريدم
من و تارك طرازي هم بخاك پاي او (طالب)
چه ذوق از افسر كسري چه خط از تاج جمشيدم
الا تا نام محراب توجه در ميان آيد
مبادا جز خم ابروي او محراب اميدم
—
قصيده در مدح قليچ خان
خوش آمدي بخرام اي خجسته عيد صيام
كه صبح منتظران بود بيتو نسخه ي شام
گل از كدام چمن چيده اي بغل بگشاي
كه باز نكهت عيسي كنيم استشمام
بيا بيا كه بدور فراق روي تو بود
گلوي شيشه بخشكي نمونه ي لب جام
نبود جز بشب آب حلال محرم لب
چنانكه روز بمسجد شراب محرم كام
حرام را كه شدي مرتكب ز بيم كه بود
حلال بر همه كس تا نماز شام حرام
نه باده را بكف يار بود قدرت بوس
نه بوسه را بلب دوست جرأت پيغام
عنان نغمه چسان نرم ساختي مطرب
كه خنده را لب ساقي كشيده بود زمام
باكل و شرب كجا كام و لب نمودي ميل
كه از شميدن گل احتراز داشت مشام
بجاي ميكده مسجد بجاي خم محراب
بجاي مطرب مقري بجاي ساقي امام
نه جز بواعظ و مفتي مجال گفت و شنود
نه جز نماز بكس آشنائي بسلام
كجا برآمد مجلس كجا درآمد عيش
كجا تواضع مستان كجا تكلف جام
كجا اشارت ساقي بلطف سوي قدح
ز ما مضايقه و زخيل ميكشان ابرام
كجا تبسم دلدار در تكلف بوس
ز ما سجود پياپي بشكر آن انعام
كجا خرام بت خرگهي بوقت سماع
از او برعشه سرين و زما تمام اندام
گذشت بر ما سي روز متصل كه نديد
كسي بچشم صراحي جمال شاهد جام
همين نواي ريا ميزديم و نغمه ي شيد
چو مرغ گلشن زاهد سفيده دم تا شام
چه مايه شكر نمائيمت اي مبارك عيد
كه جلوه كردي و افروختي رخ ايام
بساط عيش بهر گوشه پهن گستردي
باهل حزن فرستادي از نشاط پيام
نثار رحمت حق خاص باد فرق ترا
كه خلق را برهاندي ازين شكنجه ي عام
هلال خود را با سرخي شفق دادي
طلوع يعني اينك شراب و اينك جام
كليد ميكده ي آرزو فرستادي
بدست ساقي بزم يگانه ي ايام
گل بهار سخا چين قليچ خان كه سپهر
بباغ همت او دوختست چشم مشام
همان سحاب كفي كز سپهر جود آمد
خطاب مختصرش فخر دودمان كرام
چو گرم جود شود شاهد سخاوت او
گهر تراودش از جسم چون عرق ز مسام
درم عيان بود از فرجهاي انگشتش
مدام همچو كواكب ز رخنه هاي غمام
شكاريان ديار سخاي او ريزند
بجاي دانه گهرهاي شبچراغ بدام
سحاب خواست كه در عرصه ي سخاورزي
دهد بتوسن انديشه اختيار لگام
دگر كشيد عنان چون قطار همت را
به پنجه ي كرم او سپرده ديد زمام
بروز باران نتوان ز بس شباهت يافت
كه دست گنج فشانش كدام و ابر كدام
بزر گرفته و ماند براي تعويذش
قواي ناميه ناخن ز پنجه ي ضرغام
بمنع گوشه ي ابروي عدل او حكميست
كه بارنامه بخوانند در ديار حمام
در آشيان تن خصم او مگر مار است
كه مرغ روح نگيرد دمي در او آرام
ز روي پختگي از كيمياي تربيتش
بنقره طعنه ي خامي زند زبان رخام
در آن ديار كه از قهر او سموم وزد
بآه سرد توان گرم داشتن حمام
مگر بروضه ي قهر عدوش نشنيدم
كه سرمه رنگ ستاند ز ديده ي بادام
بدور سرعت دستش ببذل مال روند
سؤال و احسان همدوش چون جواب سلام
ز بسكه دام گسل طايرست ناوك او
بتن ز شوق هژبران اژدها صمصام
ز چشمهاي زره دام آهنين فكنند
كه مرغ ناوك او را درآورند بدام
چو هول حمله ي او ديد روزگار نمود
خطاب خنجر او اژدر نهنگ آشام
بصد دليل كه دعوي كند فروغ دهد
زبان خنجر او تيغ صبح را الزام
زهي شگفته گلي كز بهار اقبالت
نسيم خلد رسد روزگار را بمشام
اگر اشاره كني همچو خاكيان شب و روز
بخدمت تو نمايند عرشيان اقدام
چو طره ي حبشي شاهدان گرفته شكست
ز آه خصم تو افلاك را ستون خيام
شكسته خصم ترا ناله در مشبك دل
چو بال مرغ هوا دوست در شكنجه ي دام
ز يكدگر نبود فرق حاسدان ترا
بحكم آنكه نباشد تميز در اعوام
سپهر را بكمند اطاعت تو سريست
چو باره را بلجام و چو ناقه را بزمام
چه حكمتست ندانم كه مرغ وحشي علم
نچيده دانه تعليم مر ترا شده رام
نه همچو ذهن تو ذهني است در همه اذهان
نه همچو فهم تو فهميست در همه افهام
مكن برقه تعليم آشنا لب طبع
بس است طبع ترا شير دايه ي الهام
نبسته چون قلم مشق را ميان و نهند
بپاي كلك تو سر كاتبان دهر تمام
نكردها ورقي مشكفام و نورانيست
ز سرمه ي قلمت چشم شاهد ايام
پس از مهي نه كه سالي چو ناوك اندازي
بچرخ نيش ربائي چو خنجر بهرام
ز صد قدم بشب تيره بر تن دشمن
درون بري مژه ي موي را بچشم مسام
وگر شهاب صفت نيزه بر فلك فكني
سيه كنيش همه خال سبز در اندام
دم از وقوف (تفك) افكنيت مي نزنم
چرا كه حجت او گشته بي دليل تمام
گران تنيست كه تا دم زني رسد چون رعد
بپاي خويشتن آوازه اش بخاص و به عام
شراب و آب بهمشان اگر درآميزند
كند جدا دم تيغت حلال راز حرام
كدام تيغ همان آب مغربي كه بود
ز شكل جوهر خود موج زن بجوي نيام
همان نمونه ي سيمين هلال ابروي زال
كه بر اشاره ي او سر نهد تهمتن و سام
برنده ي كه ز خون پرشود چو غنچه دهان
قسم بقبضه ي او گر خورد زبان در كام
ز مشرق است طلوع آفتاب را و بعكس
ز مغرب آمده اين آفتاب وش صمصام
شباهت گهر او عجب نباشد اگر
بلند سازد خورشيد را ز مغرب بام
سوار نيزه ور آفتاب را ماني
سنان بكف چو كني رخش را تذرو خرام
كدام رخش همان شير خشم آهو شكل
كدام رخش همان ديو زاد حور اندام
صبا تكي كه چو آهنگ پويه برگيرد
نسيم را عرق افشان كند در اول گام
اگر اراده كني بگذرد چو نور از چشم
وگر اشاره كني در شود چو بو بمشام
از آنكه آلت منعست گاهش از تك و تاز
بزخم دندان خون آورد برون ز لكام
سبك خرامي كز هيأتش نيندازد
به قطره ي كروي سالي ار فشارد گام
فلك جناح و ثريا لكام و منطقه تنگ
هلال زين و قمر هيكل و مجره مقام
بكشوري كه در او نام تازيانه برند
بلوح سنگ نگيرد شبيه او آرام
كبوتريست بزير جناح زين گوئي
كه مستعد پريدن نشسته بر لب بام
چنين شگرفت نگاري نسيم رفتاري
بزير زين تو زيبد باتفاق انام
گهر شناسا و اماني از جواهر قدس
بسلك نظم درآورده اين بديع نظام
گرت قبول بود با هزار عذر كنم
نثار پاي تو و گوش و گردن ايّام
منم كه نيست چو من شاعري زاهل سخن
منم كه نيست چو من قابلي ز اهل كلام
بگونه گونه حديثم فصاحتيست بليغ
بشعبه شعبه كلامم بلاغتيست تمام
بقطعه و غزلم انوري و سعدي دان
بمثنوي و رباعي سنائي و خيام
كم از كمال نيم در قصيده گو ندهيد
مرا بزير لب اي اهل اصفهان دشنام
ز عجر نيست ز بي التفاتي طبع است
اگر مخمس و ترجيع را نبردم نام
گواه اين دو سه دعوي همين قصيده بس است
كه يافت از سر شب تا سپيده دم اتمام
بخاكپاي تو كز توتيا عزيزتر است
كه مغز اهل خرد را منم عبير مشام
منم يگانه ي آفاق در فنون هنر
باجتماع خواص و باتفاق عوام
دم از هنر نزنم اهل عزتم آخر
مرا بدانه ي عزت توان كشيد بدام
تو قدر داني و عزت فزاي (طالب) را
كه هست قابل اعزاز و لايق اكرام
ترحمي كه بچنگ زمانه خوارترم
ز دسته ي گل در دست صاحبان زكام
دراز شد سخن آن به كه نوك خامه كند
بانتظام دعاي تو اختتام كلام
هميشه تا لب ساقي بود نشيمن بوس
مدام تا گل مجلس بود صراحي و جام
گل مراد تو بادا شگفته چون خورشيد
ز غنچه ي دهن ساقيان سيم اندام
چراغ عمر تو و عمر دوستان تو باد
مدام روشن چون شمع غيرت اسلام
—
قصيده در مدح حكيم مسيح الزمان (حكيم صدرا)
رفتم كه نوك خامه جواهر فشان كنم
آب گهر بجوي فصاحت روان كنم
گيرم بكف پرندي و ز كلك مانوي
صد نقش تازه طرح بهر تار آن كنم
سامان كنم يكي قلم مو زدوده را
پس بر صحيفه صورت خالي عيان كنم
آرم بدست حله يي از پرنيان خلد
تصوير زلف حور بر آن پرنيان كنم
اخلاص نامه يي كنم انشاء ز كلك شوق
وآنگه بسوي مقصد اقصي روان كنم
لوحي تراشم از دل و بر صدر آن رقم
نام حكيم عهد مسيح الزمان كنم
آن آبروي گوهر دانش كه در ثناش
هردم هزار نكته ي رنگين بيان كنم
در وصف گوهرين سخن آبدار او
صد كلك خشك لب را رطب اللسان كنم
پهلو زند مسوده ام با سواد چشم
هرجا بوصف او قلمي امتحان كنم
هرگه كنم قرائت آيات مدح او
اول بآب گوهر غسل زبان كنم
كو جنبشي ز دامن خلق معطرش
تا مغز را بدولت او گلستان كنم
گرمايه از طراوت طبعش دهم بابر
زال سفيد موي جهان را جوان كنم
چون قصر فطرتش بخيال آورم ز شوق
پروازها ببال و پر عرشيان كنم
در صفحه ي تصور گر نقش غير او
بينم بخواب دست بتيغ زبان كنم
گجرات را گذاشته كردم هواي هند
تا كسب فيض صحبت آن نكته دان كنم
ايمان شوق او شد كز كعبه بي طواف
توسن براه هند خفيف العيان كنم
ورني روا نبود كه بي رؤيت حرم
محمل روان بجانب هندوستان كنم
بيمار شوق اوست دل ناتوان من
زآن هر نفس خروشم و هر دم فغان كنم
رنگم شكسته چون دل و دلخسته چون جگر
زين دردها كدام يكي را بيان كنم
از فيض موميائي انفاس او مگر
اصلاح اين شكسته دل ناتوان كنم
كي باشد اي سپهر كه در برج اشتياق
با آفتاب خود چو عطارد قران كنم
بنشسته رجل وار دو زانو بخدمتش
چون طفل عقل ابجد عرفان روان كنم
(طالب) چو نيست قدرت آنم كه دور ازو
سامان صبر اين دل سيماب سان كنم
آن به كه رشته سان بسر انگشت اشتياق
خود را بنامه پيچم و سويش روان كنم
—
قصيده در حسب حال خود گويد
لباس رياضت ببر ميكنم
شكم ابره پشت آستر ميكنم
چو ديوانگان آرزو را بسنگ
ز كوي طبيعت بدر ميكنم
جگر هست برخوان شكر گو مباش
قناعت بدين ما حضر ميكنم
نه ديوم ولي ديو طبعم بكار
چو گوئي مكن بيشتر ميكنم
فداي تو يكبار كردم دو كون
بست نيست بار دگر ميكنم
ز بس زود ميرم چو اطفال عيش
تعجب ز عمر شرر ميكنم
بدرد طمع دردمندم ولي
ز پهلوي دل اخذ و جر ميكنم
كف همّتم سيلي نفرتست
كه چون سكّه در كار زر ميكنم
زمي ميكند اهل دل تر دماغ
من خشك لب ديده تر ميكنم
يكي طفل شوخم چو مژگان خويش
كه بازي بخون جگر ميكنم
پي خجلت لاله در صحن باغ
جگر بر سر نيشتر ميكنم
براهت يكي ديده ي حيرتم
كه از سرمه خاكي بسر ميكنم
تو چون تير مژگان گشائي نياز
سويداي دل را سپر ميكنم
بدل ميشوم همچو كشتي سوار
وزين هفت دريا گذر ميكنم
كفافست نه كركس چرخ را
همين تير آهي كه پر ميكنم
كسي گرم در طاعت عشق نيست
منم كز جهان اينقدر ميكنم
ز غيرت چو رو ميدهد وصل يار
نه كس را نه خود را خبر ميكنم
وفا داردم تاب آزار و صبر
بتفصيل عرض هنر ميكنم
مرا شكوه از خويش زيبد نه غير
ستم بر قضا و قدر ميكنم
بدين پنجه ي روبهي سالهاست
كه پرخاش با شير نر ميكنم
ستمگر نيم ورنه كونين را
بيك ناله زير و زبر ميكنم
مرا در حريم خرد راه نيست
از آن جلوه بيرون در ميكنم
گلي چيده ام از گلستان كفر
كه از ناز زيب كمر ميكنم
هوائي مرا در سر از مشربست
كه پيوند با شيشه گر ميكنم
به انيّتم نيست لطفي از آن
تلاش ره پر خطر ميكنم
دلم در وطن بوي غربت گرفت
سماعي بذوق سفر ميكنم
چو طوطي ببال هوس پر زنان
ز لعلت شكار شكر ميكنم
متاعي نمي بينم الا غرور
در اين چارسو چون نظر ميكنم
از آن پاك طبعم كه هر صبحگاه
سر از بحر انديشه بر ميكنم
صدف وار در قهر درياي فكر
وضوئي بآب گهر ميكنم
دم نافه ميگردد از بوي خوش
چو من عنبرين خامه سر ميكنم
من آن تلخ داروي صبرم بنام
كه دعواي طعم شكر ميكنم
شفابخش بيمار عشقم ولي
مريض هوس را ضرر ميكنم
بلب گفتني هاست امّا چه سود
كز آن خوي نازك حذر ميكنم
چو زالان دعاي بدم كار نيست
وگر ميكنم كارگر ميكنم
چو دلتنگ ميگردم از روزگار
نگاهي به آه سحر ميكنم
نه چون (طالبم) روي در مطلبست
كه اين ناله ي بي اثر ميكنم
سبك ميكنم دل باظهار درد
بدين داستان مختصر ميكنم
—
قصيده در مدح ميرزا غازي
شرط است بيتو در دل شبها گريستن
كردن بيان شوق و در اثنا گريستن
بي آه و اشگ چاشنئي در حيات نيست
يا سوختن در آتش دل يا گريستن
از گريه منع مي نكنم، هيچ ديده را
دانم كه هست چاشنئي با گريستن
كارم گريستن بود اندر فراق دوست
وانگه بديده ي همه اعضا گريستن
با هايهاي گريه ي من خلق را رواست
بر حال ابرو حالت دريا گريستن
دور از تو دون مرتبه ي ديده ي منست
با ابر نوبهار بدعوا گريستن
رفتم وسيله اي بكف آوردم از فراق
تا كي كشم تعرض بيجا گريستن
چون شكر گوي گريه نباشم كه هيچ يار
آبي نزد بر آتشم الا گريستن
دور از ركاب دولت وصل تو ميرود
خنديدنم عنان به عنان با گريستن
عيش و غم زمانه دو روز است هوشدار
امروز خنده كردن و فردا گريستن
در پرده اشگ ريز كه چشم من و سحاب
رسواي عالمند ز رسوا گريستن
در خورد گل فشان مژه دامنيم نيست
ميبايدم بدامن صحرا گريستن
گر هست گريه را اثري در وصال دوست
اينك هزار سال مهيا گريستن
جانرا ز سينه چيست توقع گداختن
دل را ز ديده چيست تمنا گريستن
گلبانگ هايهاي نمي آيدم بگوش
از چشم دل فتاده همانا گريستن
دل را ز هيچ مرهم سوزان دوانشد
با سوز اشتياق تو حتي گريستن
با من حديث گريه ي يعقوب ميكنند
ياران نكرده اند تماشا گريستن
گاهي چو لعل شكر خنده هم خوش است
تا چند همچو ديده ي بينا گريستن
يكره گريستيم وز گيتي اثر نماند
اي واي اگر كنيم مثني گريستن
از گريه هاي بيهده نوري بدل نتافت
انصاف نيست ورنه همانا گريستن
اي ديده آبروي تو برباد شد كنون
در يوزه ميكن از در دلها گريستن
خون كيمياست در جگرم شايد آب چشم
گيرد نشان سايه ي عنقا گريستن
هان دل بگريه كوش كه مفلس نميشود
چشم از متاع يكدو سه دريا گريستن
صد بحر جلوه ميكندش در ته بساط
با آنكه خانه داده به يغما گريستن
ابر بهار گو كه پس از گريه هاي زار
بنمايمش طريق دو بالا گريستن
يك جنس گوهرند ز يك بحر و يك سحاب
طوفان لقب شد آنرا، اين را گريستن
ما پرده پوش راز نهان خوديم ليك
اسرار غيب مي كند انها گريستن
صد شيوه بود حاصلم اكنون ز شور عشق
از ياد رفته جمله مرا تا گريستن
چشمم سفيد گشته ز غم تا كليم وار
بنموده ز آستين يد بيضا گريستن
ممنون سوز و گريه ي خويشم كه شمع را
انسب بود گداختن اولي گريستن
اسباب گريه جمله مهيا ز درد و داغ
ايديده چيست واسطه ي ناگريستن
اينست گر مقام شهيدان غم رواست
بر زندگي خضر و مسيحا گريستن
شمشادم از كنار دماند گلم ز جيب
بر ياد آن قد و رخ زيبا گريستن
مشاطه وار هر دم زيبي دگر دهد
جيبم بگونه گونه گهرها گريستن
دادم ذخيره در شكن آستين بخت
صدگل يكي ز جمله ي آنها گريستن
عمري بديده ي دل شيدا گريستم
اكنون من و ز چشم سويدا گريستن
ياران چه واقعست ندانم كه خلق را
دامان دل نمي كشد اصلا گريستن
نقشي ز گريه بر ورق هيچ ديده نيست
رسم قديم گشته همانا گريستن
يك ديده را ترشح مژگان بديدنيست
اسمي است بي مسما گويا گريستن
ني ني ز خنده روي بدوران بعهد يار
رحمت نمي دهد مژه يي را گريستن
شمع زمانه غازي كز رشگ راي اوست
دايم نصيب ديده ي اعدا گريستن
يك چشمه از رحيم دليهاي تيغ اوست
بر كشته خود از همه اعضا گريستن
اي صاحبي كه خصم ترا در فضاي چشم
دايم كشيده از خون صفها گريستن
بر تن پلاس دشمن جاه ترا دهد
از آب ديده موجه ي خارا گريستن
با نوشخند لعل تو جز ديده ي سحاب
يك ديده آشنا نبود با گريستن
از بس تبسم گل شادي بعهد تو
لفظي است بي نصيب ز معنا گريستن
از رشك نامه ي تو دبيران خصم را
املا گريستن بود انشا گريستن
تا چون دم مسيح بزندان سينه هاست
دلهاي مرده را كند احيا گريستن
بادا حسود جاه ترا روز و شب شعار
در آرزوي مرگ مفاجا گريستن
تا از نسيم دامن مژگان بباغ دل
ريزد به جيب ها گل حمرا گريستن
باغ دل حسود تو باد آنچنان كز او
يك گل بسهو نشكفد الا گريستن
—
قصيده در مدح جهانگير پادشاه هند
چون كج نهم بفرق خرد افسر بيان
از مدح شه اتاقه زند بر سر زبان
شه گفتم و زبان ادب ميگزم ز شرم
كين وصف نيست در خور خاقان جم نشان
ليكن چو در ضرورت شعر اينخطاب رفت
شايد كه عذر بنده پذيرد خدايگان
نور جبين عقل جهانگير پادشاه
كاقبال با ستاره ي او زاد توأمان
آن صبح جلوه كز اثر ذكر نام او
پر نور چون دريچه ي مشرق شود دهان
انديشه در تصور قصر جلال او
هر دم بپاي وهم زند سير لامكان
قهرش چو حلقه بر در گلشن زند ز بيم
گل در شكنج طره ي سنبل شود نهان
در كارگاه قدرت او گر شود ضرور
از تار و پود شعله توان يافت پرنيان
از ابر جود او به نهانخانه هاي خاك
گوهر نثار شد كمر مور بر ميان
وز اعتدال طبع جهان در زمان او
روشن شود چراغ گل از باد مهرگان
طوطي نطق در شكرستان مدح او
گاهش زبن دهان كند و گه دهان زبان
چون نيشكر ز لذت زهر آب خنجرش
در خاك مغز كشته ي او خايد استخوان
در زير خاك گر بمثل خوانمش مديح
سايد كلاه گوشه ي نطقم بر آسمان
در عهد نقشبندي طبع لطيف او
زينت بساط قدر خرد چيده در جهان
زآنسان كه فال سرمه زند ديده ي زره
زانسان كه مدح وسمه كشد ابروي كمان
بر دل فتد چو پرتو شمع ضمير او
روشن شود فتيله ي مغز اندر استخوان
قصر جلال او را با صد هزار سعي
از نيم ره طواف كند طاير گمان
در زير پا ز روي غضب گر كند نگاه
خون منجمد شود برگ هفتم آسمان
وز نوشخنده گر به نمك چاشني دهد
جان دوباره يابند از بيم كشتگان
چون نوك خامه سر زده افتد بخاصيت
بر سمت تيغش ار متحرك شود بيان
بهر گزيدن دل خصمش تمام عمر
دندان بزهر آب دهد افعي سنان
بال هماي بختش اگر سايه گسترد
بر فرق زال دهر عروسي شود جوان
از شرم در تصور انشاي مدح او
فواره ي عرق شودم خامه و بنان
با خلق او نسيم چمن راست نسبتي
ليكن چو نسبتي كه بود جسم را بجان
مرغ بريده بال بدوران حفظ او
شاخ شكسته خوش كند از بهر آشيان
جنّت ز شرم عطر فروشان خلق او
صد قفل بي كليد زند بر در دكان
معدن ز دست همت او در شكنجه است
زآن خون لعلش از بن ناخن بود روان
پاي تذرو روح فرو ماند از خرام
طاوس جلوه اش بچمن چون شود چمان
بر ياد خلق او دل گلخن ز بوي خويش
ريحان تازه تحفه فرستد ببوستان
در رزمگه دمي كه به تكليف شست او
سوفار تير بوسه زند برزه ي كمان
چشم زره به پيكر دشمن ز شوق زخم
چشمك زند بجانب پيكان او نهان
از بهر سرخي لب زخم عدوي او
كافي بود شباهت پيكان به برگ پان
هرگه شود صداي سم توسنش بلند
از رزمگه چو طنطنه ي رعد آسمان
روح از مغاك پيكر اعدا كند ز بيم
پرواز چون كبوتر چاهي از آشيان
از باد دامن كرمش در محيط فيض
فارغ رود سفينه ي همت ز بادبان
آب دهان تيغش اگر در چكد بخاك
گوي زمين شود كره ي نار در زمان
آرايش ار خطاب دهم نطق را كه چند
از وصف غايبانه زبانم گل بيان
اي جلوه ي دعاي تو خلخال پاي دل
وي سايه ي پناي تو تاج سر زبان
پرورده ي نعيم ترا در اداي شكر
طعم نمك بلب رسد از مغز استخوان
فيض بهار خلق تو شكر فشان كند
از نوشخنده غنچه ي تصوير را دهان
هر صيد كز خدنگ تو زخمي خورد بدل
مو بر تنش خروش برآرد كه نوش جان
چين غضب مليح نمايد بر ابروت
روز مصاف چون شكن توژ بر كمان
از فيض مقدم تو همه خاك هند را
در سرمه دان كنند عروسان اصفهان
در گلستان خصم تو گر با شكفتگي
پوشيده نوبهار در او كسوت خزان
حاشا كه فال نيم تبسم زند اگر
كارند غنچه را بدهن تخم زعفران
شاهنشها براه ثنا سنجي تو زد
پاي زبانم آبله از گوهر بيان
عاجز به نيمه راه ثناي تو مانده ام
حكمي كه باد پاي خيالم شود روان
نطق مرا لياقت وصف تو نيست ليك
بيخواست ميتراود اين نغمه از زبان
اي نور چشم دانش و اي آبروي عقل
وي روشن از فروغ تو نه بزم آسمان
تا شمع ماه شعله كشد در زمان بپاي
تا تيغ مهر لمعه زند در جهان بمان
بگذار غم بدشمن و عهد شباب را
چون گل شكفته در طرب و عيش بگذران
مي نوش و گل فشان نه همين تا بروز حشر
چندين هزار سال پس از آخر الزمان
—
قصيده در مدح ميرزا غازي
چون يد بيضاي فقرم بر سر آرد ز آستين
پنجه ي خورشيد جاهش بر فلك پوشد زمين
چار موج قلزم ادوار نارد در نظر
چين استغنا زند چون همت من بر جبين
لشگر آز و هوس تازان روندم در ركاب
توسن رام تجرد چون كشم در زير زين
دست تجريدم فشاند آستين بر كاينات
با وجود آنكه حسرت ميبرد بر آستين
من كيم دوزخ مزاجي كز دلم سر ميكشد
راست چون فواره خون نخل آه آتشين
نار آهم گشته زآنرو حلقه ي زلف نفس
كز سرشگ سيم در دل گنجها دارم دفين
چون كماني كش بجوشد توز از تاب هوا
ابروي دل گيردم از گرمي انديشه چين
لاله گردد جمله اجزاي بياضش در نظر
چون درآيد صورت داغم بچشم ياسمين
پنبه سان سازد بياض ديده ي رضوان بهشت
فرش اشگم تا كند گلگونه بهر حور عين
از سبكروحي روم شبها چو بر معراج ضعف
در نگون طاس فلك با ناله پيچم چون طنين
با چنين ضعف ار بيفتد كار با كين و نياز
بر صف نازي زنم زانسانكه گوئي آفرين
گو مينگيز آسمان هر لحظه آزاري مباد
ابروي طبعم نمايد نوبر آژنگ كين
تلخي آخر غايتي دارد نثار زهر چند
بر شكر ريزي كه شيرين كرد كام انگبين
با تو دارم با تواي گردون تجاهل برطرف
ديده ي خورشيد و مه بگشا و بر حالم ببين
اشگ ريز حسرتم پيش آر طرف آستين
وين سرشگ از گوشه ي دامان مژگانم بچين
ورنه فردا پيش داور طبل اين گلگونه فاش
ميزنم بر روي خاك آندم كه ميبوسم زمين
داوري كاندر ثبوت عدم نوشروانيش
همچو گل در آستين دارم براهين مبين
نامدار ملك و دانش (ميرزاغازي) كه ساخت
خاتم اقبال را در ديده جا همچون نگين
مردم آسا از صفات جوهر ذاتي سزد
او نگين نور و چشم آفتاب انگشترين
كفر باشد بحر خواندن دست جودش را كه بحر
ميدهد مشتي گهر آنهم بصد چين جبين
از سخا بعد از نثار گنج كز رنگ حنا
ماندش بر كف بدل گويد چرا برخاست اين
گو بكش برقع كمالش تا بگويم با عقول
كانظروا يا ايّها الجهّال في علم اليقين
از نشاط انگيزي دور شبابش دور نيست
گر بدوران ناله ي طنبور هم نبود حزين
سركه ي زاهد شراب عاشقان گردد اگر
بنگرد در وي بطرف چشم مستي آفرين
مردم چشم هوس در اشگ شوق مجلسش
غوطه ي حسرت زند همچون نگاه واپسين
وه چه محفل گلشني كز شرم حسن خويش ساخت
ياسمين چهره ي فردوس را شبنم نشين
فرشها گوئي دم تخمير قدس طايران
بال طاوسي در او افشاند جبريل امين
هر طرف شمعي فروزان كه صفا مومش بچشم
آورد گاه تماشا صاف اشگ انگبين
دُرد آن مومست كاينك ساخت شماع قضا
صرف شمع روشن بزم سپهر چارمين
قطره ي مي بر لب سيمين صراحي كرده فاش
تكمه ي لعل از بياض گردن حوران چين
ساقي انگشتر بكف همچون سليمان از قدح
مي نگين و موج بروي صورت نقش نگين
ساز در آغوش هر سو مطربان زهره سوز
نشتر مضراب هريك با رگ جاني قرين
شاهدان نغمه شان را نيش مژگان اثر
راست چون تير نگاه شوخ چشمان دلنشين
حبذا حفاظ خوش الحان كه مرغ لهجه شان
در دل بلبل فشارد ناخن صورت حزين
بر حواشي شاهدان در جلوه همدوش حجاب
جمله چون موج نفس جنس نزاكت بر جبين
او بدست لب گه از نسرين اين سنبل رباي
گه بدستان نياز از نرگس آن فتنه چين
بر جبين عرش ميتابد فروغ مجلسش
بي تكلف مجلس افروزي همين باشد همين
وصف رزمش چون كنم انشاد و پيكر خامه ام
ذوالفقاري گردد و بر صفحه ريزد طرح كين
روز هيجا چون شود گرم نبرد آيد بچشم
آفتابي كرده جا در خانه ي زرين زين
نوك رمحش جوشن بخت فلك را تكمه دوز
برق تيغش خرمن عمر عدو را خوشه چين
مرغ تيرش بيضه ي فولادي پيكان نهد
هر طرف در آشيان ديده ي خصم لعين
با نهيب هيبتش گردد فلك را زانجماد
زهر شبه فاد زهر اندر تن شير عرين
وه چه تيغ افسرده آبي جاري از جوي نيام
ماهيان آتشين فلسش سمندر را قرين
آب ديدي تشنه لب گر خود نديدي در مصاف
آب سيما دشنه يي چون تشنه ي قهرش ببين
لوحش الله زآن سحر تن باره ي شب دست و پاي
كز بياض آئينه ي صبحش درخشد بر جبين
همچو عاشق كآورد معشوق خويش اندر كنار
با دو دست تنگ تنگش در بغل بگرفته زين
طي كند ميدان ممتد زمان كش نگسلد
دست گام آخر از دامان گام اولين
بر تل آتش تصور كن فروزان لاله يي
گر نديدستي گل تمغاي شاهش بر سرين
چون هلال نعل نورافشان كند گردد مگر
سطح ميدان هوا نقش سُم او را نگين
ورنه خود زآنجا كه استيلاي شوخيهاي اوست
ني فلك بتواندش زد بوسه بر سم ني زمين
تا بود از توسن و زين در جهان گفت و شنود
توسن اقبال بادش جاودان در زير زين
(طالب) آتش زبانش همچو دولت در ركاب
كرده از جاي عنانش رخش اشعار متين
—
قصيده در مدح عبدالله خان فيروز جنگ
از قدوم عيد خرم شد جهان
همچنان كز جلوه ي گل بوستان
عيد قربان تهنيت گويان رسيد
با سعادت همركاب و همعنان
وقت شد كز خرمي خون حلال
جوش گيرد از رگ قربانيان
وقت شد كز خون مذبوحان شود
پر شفق سطح زمين چون آسمان
پنجه ي مرجان ز خون گوسفند
بر دمد از ساعد مرد جوان
گله ها بيني بصحن عيد گاه
خفته و خون از گلوهاشان روان
روح اسماعيل در پرواز شوق
گرد هر بسمل گهي تسبيح خوان
گرد بازار منا از خون گرم
چون دل عاشق زآه شعله سان
حاجيان گرد حرم مست طواف
يا ذبيح الله شان ورد زبان
با چنين خونريزي عيد اتفاق
كرده خرم نوبهار گلفشان
اينك اينك ميرسد نوروز و خاك
ميشود رشگ نگارين پرنيان
دشت ميدوزد ز مينا پيرهن
كوه ميبرد ز خارا طيلسان
ابر ميگيرد هيون خوشخرام
باد ميگردد براق خوش عنان
موي مجنون مي دمد از فرق بيد
واندر آن مو ميكند مرغ آشيان
سبز ميگردد چو سنبل مو بموي
بر تن ايام تا موي ميان
خنده بر منقار كبكان ميزند
غنچه و گل در حريم بوستان
مار پيچ سيل بر اطراف دشت
ميكند اشكال ثعباني عيان
از شباهت مي نشايد فرق كرد
در زواياي سحاب سيل آن
برق خندان را ز كبكان دري
رعد غران را ز شيران ژيان
زود باشد زود كز فيض بهار
گل دمد چون شعله از جسم دخان
وز مي ناخورده از دست نسيم
موج بد مستي كند در آبدان
لاله بنگارد ز عكس داغ خويش
خال مشكين بر لب آب روان
بر دُم طاوس گل بويا شود
از ملاقات نسيم گلفشان
بسكه آتش فيض نم گيرد ز ابر
شعله نشناسي ز شاخ ارغوان
مرغكان افتند مست از شاخسار
همچو برگ از صدمه ي باد خزان
واندر آن فرصت چو يابند آگهي
باد و آب آن رهزنان بر بوستان
طوق قمري را برد آب از كنار
تاج هدهد را برد باد از ميان
اين خبر چون از زبان عندليب
آشنا گردد بگوش باغبان
غنچه سان با يكجهان چين جبين
پيچد از غيرت بخود چون خيرزان
وآن دو دزد خانگي را دركشد
از قدم تا فرق در بند گران
پس پي حكم سياست آورد
سوي دارالعدل داراي زمان
خان گردون حمله ي فيروز جنگ
نير اقبال عبدالله خان
آنكه رمحش بر درد درع سحاب
وانكه تيغش پي كند باد وزان
آنكه چون بيند كفش گيرد ز شوق
بوسه پرّد از لب دريا و كان
از شميم عطر خلقش خلق را
مغز عطاري كند در استخوان
نيزه ي خطي بدست او كند
با دل دشمن زبان اندر دهان
از فسون خنجر او خصم را
پوست اندازد بكف مار سنان
ديده ي خصمش بمنقار خدنگ
برکند از صد قدم زاغ كمان
شانه ي دشمن شود دندانه وار
در تصور چون كند تيغ امتحان
آتشين تير خدنگش خصم را
استخوان سازد در اعضا سرمه دان
دشمن از تيغش برو افتد بلي
نيست رسم گربه افتادن ستان
ناوكش چون آشيان گيرد بجسم
فرض گردد روح را نقل مكان
ميربايد آهنين دلها مگر
سنگ مغناطيس دارد بر سنان
ماتم خصمش نبودي گر سبب
آسمان نيلي نكردي طيلسان
چون بزير تيغ نگذارد عدوش
كآتشين مغز است و موئين استخوان
در زمان عدل او بهر ثبات
پيرهن مهتاب دوزد از كتان
هم ز امدادش سر انگشتان مور
گوشمال شير را گردد ضمان
در زمان عدل او باشد كجك
نيش پشه بر سر پيل دمان
گوره بازار عدلش باز پرس
هركه را ميل است سود بي زيان
ابردستش چون شود گوهر نثار
سير گردد ديده ي دريا و كان
بحر از بيم سخايش جنس خويش
در زواياي صدف سازد نهان
زآتش غيرت چو هنگام نبرد
عقدها بر ابرويش گردد عيان
گوئي از تاب هوا فصل تموز
جوش گيرد توز مشكين بر کمان
شاهد رأيش چو بيند رخ كند
عكس آه آئينه را آئينه دان
اژدها را دست گوهر بار او
از طواف گنج برتابد عنان
چون كند در حضرت او عرضحال
مار چون خاموش گردد از بيان
حاسدش ره گم كند از اضطراب
راه سوراخ دهن مار زبان
طعمه در صحراي عدلش گرگ را
منحصر گرديد در چوب شبان
صعوه را در گلشن انصاف او
چنگ شاهين است خار آشيان
كار تيغ مهر در دست سپهر
مينمايد خامه ي او در بنان
آيت وصفش چو برخواند خرد
عاجز آيد نطق از تفسير آن
اي سكندر طالعي كز راه عدل
كفش بردارت سزد نوشيروان
اي ملايك رفعتي كز روي قدر
سايه ات پهلو زند بر آسمان
بنده را دور از همايون درگهت
تلخي مرگست شيرين تر ز جان
خاك بر سر ميكند از توتيا
مردم چشمم جدا زآن آستان
هفته يي شد كين هلاك بندگي
مانده بيرون از قطار بندگان
طاعت تسليم و كرنش را قضا
ميكند گر زندگي بخشد امان
آسمان قدرا چو داري در خيال
عزم درگاه شهنشاه زمان
وز جوانمردان ايراني سپاه
برگزيدستي چهل شير ژيان
گرچه من در جرگه ي شيران نيم
ليكن از اخلاص دارم چشم آن
كز نظر چون بگذرد تفصيل اسم
نام (طالب) نيز باشد در ميان
درد اعضا سنگ را هم بود شكر
گر ز هم برخاست آن كوه گران
نيست آن دردي كزين يكهفته بيش
بود چون مغزم نهان در استخوان
ميتوانم طي نمود اين ره بذوق
در ركاب صاحب نصرت عنان
همچو طوطي نكته سنج و بذله گوي
همچو بلبل نغمه ساز و شعر خوان
تا بود از حسن گل زيب نهال
در نگارستان صحن بوستان
از گل دولت گلاب عيش گير
وز نهال عمر بر خور جاودان
—
قصيده وصف الحال
هر سحرم غنچه سان بگوشه ي گلخن
چاك گريبان كند زيارت دامن
بسكه دلم بيتو پر ز ناوك آهست
غم چو درآيد در او بپوشد جوشن
عشق نگر كز پي فزوني حسرت
ميبردم سوي گلخن از ره گلشن
در چمن ديده بيتو بال فشانست
حسرت الوان چو طايران ملوّن
بسكه ز گفتار آتشينم لبريز
شمع توان كرد از زبانم روشن
منبع طوفان آتش است دهانم
مردي بردار ازين تنور مبين
ايندل نازك مزاج و قيد محبت
گردن مور آنگهي قلاده ي آهن
از ازل آنسو فتادم آخر تا كي
وازنم از ره عنان طالع توسن
روي دلم سوي غربتست وليكن
گوشه ي چشمم كند زيارت مسكن
بسكه فشاندم گل سرشگ تهي گشت
چشم من از مردمك چو ديده ي سوزن
با دل مجموع من كند غم آن زلف
آنچه كند برق ناحفاظ بخرمن
چون كنم آخر بدين حواس پريشان
دفتر اشعار باد برده مدوّن
در چمن از بي دماغي دل ناشاد
صبحدمي گر كنم بسهو نشيمن
گر بمثل صوت عندليب سرايد
گوش بدزدم ز همزباني سوسن
با تن باريكتر ز رشته توانم
نايب مژگان شدن بديده ي سوزن
بت نپرستيده ام فلك ز چه دارد
روي مرا زرد چون جبين برهمن
دست جنون تا بكي ز خانه دواند
موي كشانم بگرد كوچه و برزن
نيم جوم قدر نيست در نظر خلق
گرچه ندارد دو كون چون من يكتن
پرده گرفتست چشم جوهريان را
ورنه چو من گوهري نبود بمعدن
قابل و دانا در اين زمانه زبونند
دور زنا قابل است دهر ز كودن
دل بزنخدان يار گشته مقيد
يوسف ما اوفتاده در چه بيژن
در عوض زعفران ز سيلي افسوس
نيل گيا رسته از زمين رخ من
ميگزم آن نوع پست دست كه هرگز
مي نگزد مست ران مرغ مثمن
تا كي پيچد بعشق اين دل بيتاب
دل نه همين افعي است و عشق نه چيدن
در خور اين مغز دود گلخن سوداست
هرزه بر آتش منه شمامه ي لادن
بسكه دلم چون غبار خاسته از جاي
در نظرم كام مار گشته نشيمن
قحبه ي دنيا تمام مكر و فسون است
دست ميالا به بند برقع آن زن
نامزد گريه شو كه ماهي و عاشق
زنده به آبند چون چراغ بروغن
چند بسوداي هيچ و پوچ محبت
دل بترازو نهم چو سنگ فلاخن
گر ملخ زر جزاي محنت كرمان
بارد ايوب را بخانه ي روزن
عشق بپاداش صبر بر دل احباب
ريخت ز پيكان دوست عقرب آهن
اين گردون كند، ز خصم چه نالم
اوست نه دشمن سزاي کشتن و بستن
دسترسم نيست ورنه فرق فلك را
درته پا سودمي چو سرمه بهاون
گر رسدم دست و تيغ آه بگردون
خون فلك را كنم چو طوق بگردن
(طالب) زافغان دمي بياسا تا چند
سينه خراشي كني بناخن شيون
گريه و زاري ز حد گذشت مينديش
از الم دوست وز شماتت دشمن
—
قصيده
اي كلام تو قبله گاه سخن
سايه ي دانشت پناه سخن
عقل كل با همه سخنداني
بر تو هرگز نيافت راه سخن
جز تو بر مسند فصاحت كيست
كه بسر كج نهد كلاه سخن
نيست ممكن كه در مجالس نطق
جز تو بر كس فتد نگاه سخن
فكر موئينه ي طلا كارت
سحر بافد بكارگاه سخن
خاطرت موج خيز دريائيست
جاوداني در او شناه سخن
بر سر موي ره رود طبعت
نه همه گاه بلكه گاه سخن
چون زبانت سپاهسالاري
نشدي قسمت سپاه سخن
توئي امروز سيد الفصحا
شه نشين از تو پيشگاه سخن
اي زبانت ذهاب چشمه ي خضر
رگ سبز اندر او گياه سخن
وي بيان كلام تو چو ملوك
از مقالات پادشاه سخن
ننموده بحسن معني تو
يوسفي سر برون ز چاه سخن
صاحبا از وبال اختر شعر
بمحاق اوفتاده ماه سخن
سر بسر خلق دشمن سخنند
نيست يكدوست خيرخواه سخن
چند باشد برنگ نقطه ي خال
كوكب بخت روسياه سخن
دزد را زين دو گر كني مختار
راه زندان رود نه راه سخن
نيست يكتن كه گويد اي سفها
ميكنيد از چه خانقاه سخن
خون مسكين سخن چه مي ريزيد
چيست اي ظالمان گناه سخن
ز انتقام سخن بينديشيد
كه زننده رهيست راه سخن
من گرفتم سخن گنه كار است
لب خاموش عذرخواه سخن
(طالب) از دعوي سخن بنشين
يا بياور سخن گواه سخن
—
تجديد مطلع
اي بمدحت بلند نام سخن
وصف تو ورد صبح و شام سخن
اي سر اندر كمند تقديرت
آهوي مست خوشخرام سخن
در زمان زبان خامه ي تو
لب ز گردن فكنده دام سخن
چار فصل از مدايح تو زند
غوطه ور بوي گل مشام سخن
اي بعهد لب تو نوشگوار
ميوه ي تلخ نيم خام سخن
لفظ عذب تمام چاشنيت
طعم معني دهد بكام سخن
پيشوا در طريق نطق توئي
اي كلام خوشت امام سخن
معني روشنت بناميزد
آفتابست در غمام سخن
بسكه نور از دلت گرفته بوام
غيرت صبح گشته شام سخن
روح نورانيت بجسم لطيف
تيغ معني است در نيام سخن
عقل داند كه افصح عجمي
پخته ي دست تست خام سخن
نشوي مست باده ليك شوي
بيخود از نشأه ي مدام سخن
مستي عاميان بجام مي است
مستي عارفان بجام سخن
صبح باشد دماغ خاطر تو
بگه عطسه در زكام سخن
چرب سازد لب سخنگو را
مغز مدح تو در عظام سخن
جز به افيون مدح تو نشود
وحشي گوش خلق رام سخن
بي شكر خنده خاطر تو نبود
نمك ذوق در طعام سخن
اي قعود تو بر سرير كمال
علت غائي قيام سخن
نظم گوهر بعهد تقريرت
خجل از حسن و انتظام سخن
از قبول تو قابل اصلاح
زخم نوميد زالتيام سخن
در زمان توجه تو بنظم
كه جهانيست خوش بكام سخن
داغ دارد رواج گوهر را
رشگ اعزاز و احترام سخن
لب بحر از زبان خامه ي تو
سوي گوهر برد پيام سخن
از چه دارد بگوش حلقه اگر
نيست گوهر ترا غلام سخن
رسدت گر بسيم صفحه زني
سكه ي سلطنت بنام سخن
مرغ معني بكشور جاهت
بيضه ي زر نهد بدام سخن
تا سخن ركن كعبه ي دل تست
حجر آيد به اصطلام سخن
چون نهد بر بساط مدح تو پاي
عرق افشان شود مسام سخن
بود بيش از زمان خامه ي تو
بي نصيب از ستون خيام سخن
چند در نطق چاشني گيرت
بر قوام شكر قوام سخن
از لبت مايه ي تمامي يافت
كهنه اكسير ناتمام سخن
از سخن نطق تست خاص الخاص
وين مقالات با عوام سخن
تا بود دلنشين بدخواهت
آن بخون خفته ي مدام سخن
مي نشاند خيال تير گرم
پر طاوس بر سهام سخن
شد مبدل بنور در عهدت
ظلمت بخت قير فام سخن
قيمت طوطي تو شكر داد
آسمان روز انقسام سخن
خصم هذيان سراي هرزه دراي
كه مبادش زبان بكام سخن
سپر از دوش گر كشد بر سر
چون كشي تيغ انتقام سخن
معني از شوق كعبه ي مدحت
چون كبوتر پرد ز بام سخن
بر بيان تو گوهر افشاني
در مقامات انتظام سخن
واجب آيد برآن صفت كه بود
بر زبان لازم التزام سخن
با نسيم بهار تحسينت
نشنود بوي گل مشام سخن
گر به كلكت بنظم در كوشد
زود برهم خورد نظام سخن
پيش ازين داشت روزگار بكف
تيشه ها بهر انهدام سخن
وين زمان دارد از عنايت تو
سعي در رفعت مقام سخن
رقم كلك حاسد تو بود
برص معني و جذام سخن
بسته احرام كعبه ي مدحت
ميرود ره به اهتمام سخن
ليك در طالعم رسيدن نيست
گرچه دارم بكف زمام سخن
سخن از حد گذشت هان (طالب)
بيش ازين ره مرو بكام سخن
گفتگوي سخن بطول كشيد
شد كنون وقت اختتام سخن
بدعا رو كه وقت ميگذرد
چه در افتاده يي بدام سخن
تا كه آيد سخن ز دل بزبان
تا كه گردد زبان بكام سخن
التزام مديح شاهد باد
از دوام تو بر دوام سخن
عقل مست از مي كلام تو باد
تا بود ظرف نشأه ي جام سخن
گرنه مخصوص حضرت تو بود
باد يار ثنا حرام سخن
—
قصيده
زآسمان نرسد تا ابد قضا بزمين
چو ناوكي كه فرود آيد از هوا بزمين
بقصد ما رسد از آسمان بلا بزمين
ز راه نشو و نما در ميان تفاوت نيست
چه مرده در ته خاك و چه تخم ما بزمين
به پنجه راه بلاقطع مي كنم كه ز درد
درست مي نتوانم نهاد پا بزمين
چو خلق دست دعا برفراشتند برفت
دعاي جمله بگردون دعاي ما بزمين
اگر بدوش فكل برنهند بار دلم
فرو رود چو يكي سنگ آسيا بزمين
دواي دردم اگر برگيا رقم سازند
فرو رود پي محروميم گيا بزمين
ز راحتم چه خبر منكه در تمامي عمر
نگشته سايه ي پهلويم آشنا بزمين
علاج درد من از حقه ي فلك طلبيد
كه نيست بابت درمان من دوا بزمين
درخت سدره مخوانش كه نخل آه منست
كه شاخها بفلك برده ريشه ها بزمين
ز بار دل الفم دال گشته حيرانم
كه بر فلك نهم اين بار درد يا بزمين
ثبات زلزله ي آه ما ندارد عرش
نداده بي سبب اين حلم را خدا بزمين
چو دوزخش بيكي لقمه بشكنم ناهار
ز ديده چند دهم آب ناشتا بزمين
مگر بنقد وفائي سر عصا رسدم
چو كور ميروم و ميزنم عصا بزمين
چو باد دامن از آلودگان نمي چينم
چو آب ميروم و مي كشم ردا بزمين
اگرچه دامن پاكم تمام پرهيز است
نهاده ظاهر آلوده ام ريا بزمين
معلق آمده زلفت بر او شب است مباد
فرو رود مه من همچو اژدها بزمين
بدور من صد در صد گمان بري ز سرشگ
كه بسته است سپهر از افق جفا بزمين
اگر تنزل بخت منش مدد نكند
ز آسمان نرسد تا ابد قضا بزمين
اگر نه دانه ي خاكست چشم من ز چه رو
ز خون ناخن خود ميدهد غذا بزمين
چنان نموده تنم رسم ناتواني عام
كه بي عصا نتواند شدن عصا بزمين
كنم غروب ز دنبال چشم خويش بخاك
اگر بفرض نهم چشم قطره زا بزمين
ز شور غلغله از بسكه روزگار پراست
نميرسد ز شكست فلك صدا بزمين
غبار غم زده خيزد كه بار خاطر من
بسان چرخ درآورده انحنا بزمين
ز باد سرمه كشم زانكه آه من نگذاشت
پي تبرك يك ميل توتيا بزمين
بتور ماهي آن سست حاجتم كز ضعف
فكند نقش تنم فرش بوريا بزمين
ز شرم گوهر من آب گشت جوهر خاك
گمان نداشت فلك اينقدر حيا بزمين
ز تاب غم طپش دل رسيده تا جائي
كه تن بروي هوا دارم و قبا بزمين
معلق از مژه خواهم دلي كه گر خواهد
سپهر را بدعا آورد لقا بزمين
چو مي بشيشه نمايد رموز عالم خاك
ز بس بصيقل رخ داده ام جلا بزمين
ز بار دل قدري حمل بر فلك نكنم
مباد ناف نهد خط استوا بزمين
بحكم خوردن خون دلم چو شربت آب
ز ساق عرش رسد هر زمان ندا بزمين
ز هيچ ذره اگر خلق را گشادي نيست
گمان بري كه فروشد گره گشا بزمين
برآب مي نهم از غم بناي خانه ي چشم
اگر كه رسم نهادن بود بنا بزمين
صفاي آينه ي آفتاب رفته بباد
بآب ديده ز بس داده ام صفا بزمين
زمين كشنده ي خلق است كيست اهل كرم
كسيكه بذل كند خون و خونبها بزمين
ز مهوشان چه اثر ديده يي بگو (طالب)
كه دل جدا بفلك بسته يي جدا بزمين
—
قصيده در حكمت و موعظت
ايدل صفاي نشأه ز جام جهان مخواه
خوش جوهري ز آينه ي آسمان مخواه
جز اشتداد شعله ي زاغ از مكان مجوي
جز امتداد رشته ي درد از زمان مخواه
بر نوش خانه ي فلكي چون مگش مجوش
عنقاي قدس باش حلاوت ز خوان مخواه
اخگر بشعله حل كن و در كام زخم ريز
مرحم طلب ز خانه ي عيسي نشان مخواه
تحريك نغمه از حركات نفس مجوي
تسكين ناله از سكنات زمان مخواه
بشناس گوهر خود و در جيب كان گريز
مسند نشيني و كله خسروان مخواه
تحقيق چو نحريف تو شد همزمان مجوي
توفيق چو رفيق شد همعنان مخواه
بخل سپهر و ظلم كواكب ترا بس است
عدل و كرم ز حاتم و نوشيروان مخواه
گر صد خلاف وعده كند با تو روزگار
يكره بسهو گامي از او ترجمان مخواه
خوناب ديده تشنه ي كامست مي مجوي
لخت جگر هلاك دهانست نان مخواه
گه طرف رخ گزيدن سيمين بران مجوي
گه كنج لب مكيدن نوشين لبان مخواه
ابكار معنوي بتو رو كرده فوج فوج
آسيب طبع اين صف دوشيزگان مخواه
ايچشم مست يار كه مشتاق سرمه اي
بنگر بروي بخت من و سرمه دان مخواه
اجرام علوي از تو طلبكار پرتوند
منت مكش اشعه ي خورشيد سان مخواه
اي خضر چشمه را بگلوي نفس مدوز
تا حشر آه و ناله ي لب تشنگان مخواه
در بحر غم كه منبع طوفان لذتست
چو نعيش زآنسفينه و كشتي كران مخواه
كين لازم جبلت آباي علوي است
جنس عديم مهر ازين دودمان مخواه
خود را بكش بخواري و هم خود عزامگير
قاتل مجوي بهر خود و نوحه خوان مخواه
مقصد برمز و شيوه ادا ساز و درگذر
واعظ نه اي بساط مچين و دكان مخواه
عرياني سخن نمكين است بيش ازين
خفتان لفظ بر تن معني گران مخواه
معني گزين بلفظ مپرداز آنقدر
تن را به طمطراق تراز شخص جان مخواه
ناخوش ترين وعظ تو آلوده خاطريست
چين بر جبين ديده زن و اين و آن مخواه
راضي مشو بمايده ي سفره گستران
تا مرغ جان بخوان ننهي ميهمان مخواه
بهر هماي روح كه شخص قناعتست
جز پيكر لطيف سخن استخوان مخواه
از طبع من كه منبع نور است فيض گير
چين جبين خسرو سيارگان مخواه
زينسان قصيده يي كه دمي سرزد از لبم
در سالها ز طبع سخن گستران مخواه
(طالب) قلم بيفكن و ختم رقم نماي
زين بيش كاو كاو دل قدسيان مخواه
—
قصيده در منقبت مولاي متقيان علي بن ابيطالب عليه السلام
ز طاق دلم آسمان اوفتاده
ز چشمم زمين و زمان اوفتاده
بسوزاد گردون زني خرمن حسن
مرا شعله درخان و مان اوفتاده
بميراد شمع كواكب كز ايشان
مرا دود در مغز جان اوفتاده
دلم را ازين چار بازار اركان
بهر بيع چندين زيان اوفتاده
تنم را ازين هفت گلزار گردون
گل شعله در پرنيان اوفتاده
جهان رسم افسردگي كرده شايع
بنوعي كه شمع از زبان اوفتاده
تني را دل زنده يي نيست گوئي
كه طاعون دل در جهان اوفتاده
وفا همچو دانش بانداز دستي
ز بحر جهان بركران اوفتاده
كرم همچو عنقا به افشان بالي
بآنسوي كون و مكان اوفتاده
نماندست بر جاچنان دستگيري
كه كرده ازو شادمان اوفتاده
بسعي كه آخر كسي خيزد از جا
زمين اوفتاده زمان اوفتاده
ز افسردگي بلبلان چمن را
گره هاي دل بر زبان اوفتاده
گلي نشكفد بر دل از دهر گوئي
كه آتش در اين گلستان اوفتاده
جهان را يكي بيشه يي دان كه در وي
اجل همچو شير ژيان اوفتاده
گوزنان آن بيشه غافل كزينسان
حريفان به دنبالشان اوفتاده
يكي بهر مشت علف در تك و دو
يكي سير خورده سنان اوفتاده
يكي زآنسوي خوابگه مست جولان
يكي در نشيمن چران اوفتاده
يكي را بدل كرده تأثير دهشت
يكي را هراسي بجان اوفتاده
يكي را حرير تن از نقش خالي
يكي داغ بر پرنيان اوفتاده
يكي در چراگه چو آهو خرامان
يكي برمكان چون سگان اوفتاده
يكي بر صبا چون رياحين سبكرو
يكي همچو شبنم گران اوفتاده
يكي سبزه فرسا يكي دشت پيما
يكي فارغ از اين و آن اوفتاده
يكي لب مكيده يكي گل گزيده
يكي در گيا برق سان اوفتاده
يكي غافل از كار در خواب غفلت
يكي اندكي در گمان اوفتاده
يكي جفت خود را برآورده آنگه
بآشوب شير اندر آن اوفتاده
يكي بر لب زاده گستاخ بستان
بيكدست چون دايگان اوفتاده
هم از ضعف پيري و زور جواني
كه مخصوص پير و جوان اوفتاده
يكي زآنسوي نهر جيحون بجستن
باندازه ي صد كمان اوفتاده
يكي از لب جوي سوفار تيري
اگر جسته اندر ميان اوفتاده
يكي را ز غفلت دل از بيم خالي
يكي لرزه بر استخوان اوفتاده
در آخر مرآنشير را اين گوزنان
بنوبت بچنگ و دهان اوفتاده
بغفلت مزن گام كآهوي غافل
بچنگال شير ژيان اوفتاده
تذروي كه بر شاخ غافل نشسته
بيك جنبش از آشيان اوفتاده
مكن كبر كز شومي كبر شيطان
به تحت الثري زآسمان اوفتاده
نمك نيست در شيوه ي سر بلندان
همان اوفتاده همان اوفتاده
سخن آسماني سزد گو سخنور
بود پست چون آستان اوفتاده
سر نكته بايد كه بر عرش سايد
چه غم گر بود نكته دان اوفتاده
مرا با بلندي فطرت نظر كن
كه در پاي خلقم چسان اوفتاده
سخنهاي چرب از ني كلك خشكم
چو مغزيست كز استخوان اوفتاده
سخن بكر زائيد از صلب فكرم
چو گوهر كه از جيب كان اوفتاده
رخ صفحه از خامه ي عنبرينم
مزلف چو روي بتان اوفتاده
بشعر تر از خامه ي بي سياهم
مرا نقش بر پرنيان اوفتاده
بر اوراق نظمم گر افتاده چشمي
برخساره ي نو خطان اوفتاده
از آن پايمالم كه مرغ خيالم
بغايت بلند آشيان اوفتاده
حديث از لبم پاي ننهاده بيرون
چو آيات بر هر زبان اوفتاده
ز انديشه ي خامه ي نيش فعلم
كه سر تيز همچون سنان اوفتاده
بلرزيده آن نوع دست عطارد
كه همراه كلكش بنان اوفتاده
عروسان طبع مرا از لطافت
ز ايما بعارض نشان اوفتاده
غباري كه در سينه ام كرده منزل
گذارش به آئينه دان اوفتاده
نه از مستيم راز پنهاني دل
بيكبار بر هر زبان اوفتاده
كه اين گوهر از تنگي ظرف دريا
بموج دوئي بر كران اوفتاده
ز طبعم بجوشيد زهر آب تلخي
ز نطقم بشكرستان اوفتاده
بدين طبع هردم ز نيش سپهرم
بدل كاو كاو سنان اوفتاده
به بخت من اين گنبد توتيائي
سيه دل تر از سرمه دان اوفتاده
بشبهاي غم كآسمان با دل من
معارض به تيغ و سنان اوفتاده
عمودي زده صبح بر فرق گردون
كه مغز سرش در دهان اوفتاده
ندانم كه اين خوشه چين طبع گردون
چه در خرمنم برق سان اوفتاده
ندانم ببازار دهر از چه سودا
مرا سود او را زيان اوفتاده
فلك بر سر كينه جوئيست با من
از آن در تنم هول جان اوفتاده
سرشكي است سياره ي طالع من
كه از چشم هفت آسمان اوفتاده
ز بي طالعي ساغر اعتبارم
ز طاق دل دوستان اوفتاده
ز اشگ جگر فام شب تا سحرگه
بروي حريرم ستان اوفتاده
مرا تكيه بر خار و از هر كنارم
بخرمن گل ارغوان اوفتاده
ز بس برده ام سجده زلف الم را
شكستم بموي ميان اوفتاده
ز ضعف تنم استخوان خرد گشته
گرم سايه از نردبان اوفتاده
ز بس ناتوانيم و وامانده از ره
چو عكسم در آب روان اوفتاده
ميان گشته در ساعت از آب چشمم
اگر زد رقم بر كران اوفتاده
ندانم چه انديشم آخر چه سازم
مرا كار با آسمان اوفتاده
چه بگشايد از ناخن چاره سازي
بكارم گره بيش از آن اوفتاده
بگردابي افتاده كشتي سعيم
وزاو لنگر و بادبان اوفتاده
عجب گر توانم بصد قرن ديدن
از او تخته يي بر كران اوفتاده
گر افتاده ام شكر باري كه هستم
براه امام زمان اوفتاده
علي ولي آنكه از ضرب تيغش
تن خصم چون فرقدان اوفتاده
گهر گشته آواره ي جودش آنگه
بگوش گرام جهان اوفتاده
بپايش سر و جان فدا كرده دشمن
وزاو ضرب تيغ زبان اوفتاده
تب لرزه از هيبت ذوالفقارش
بر اندام هفت آسمان اوفتاده
نسيمي كه از جيب خلقش وزيده
روان پرور انس و جان اوفتاده
غباري كه دامانش از دست داده
بظلمتگه سرمه دان اوفتاده
دم دشمنش در گزند طبايع
خنك تر ز باد خزان اوفتاده
زهي رتبه كز ديدنش چشم بينش
بديدار حق در گمان اوفتاده
صدف گشته خاك نجف گوهرش را
از آن آبروي جهان اوفتاده
جناح فلك بوده آرامگاهش
ز نعلين او گر نشان اوفتاده
چو (طالب) من و سجده ي آستانش
كه آن قبله ي راستان اوفتاده
—
قصيده در مدح مولاي متقيان علي عليه السلام
سحر كه بر مژه افروختم چراغ نگاه
بست شعله شكستم كلاه گوشه ي آه
بيا كه بي چمن عارضت مشبك شد
نقاب ديده ي صبرم ز گاهگاه نگاه
بياد وصل تو گر قفل ديده بگشايم
عجب كه از مژه ام بحر بگذرد به شناه
دليست بيتو مرا كز سواد دود نفس
نويد وسمه ي ابرو دهد بشاهد آه
ز اشتياق نمك پاشي لبت هر دم
تراود از جگرم زخمهاي مرهم كاه
بدامن جگرم ريز تا بكي داري
نهال قامت مژگان ز بار عمر دوتاه
تو نيمخواب و من از هر تبسم مژه ات
چمن چمن گل حسرت كنم به جيب نگاه
ز شرم بي رهي خستگان نازترا
خوي تمامي اعضا فرو چكد ز جباه
بيا كه در غم بيهوده رنجش نازت
تمام شرم نگاهم تمام عذر گناه
ز بس نگه جگر آلوده زاده از چشمم
ز دامن مژه ام لعل پوش رسته نگاه
عجب ندارم گر شاهد خيال ترا
ز داغ زار دل تنگ من بود اكراه
بلي چه ذوق رسد طبع شوخ يوسف را
ز سير لاله ي سيراب در نشيمن چاه
غمت بسهو فشارم گهر ز پيكر دل
چنانكه كوه فشارد كسي ز پيكر كاه
زرشگ بي خفقان ميكشم نفس كه مباد
بزلف پر شكنت مشتبه شود ناگاه
ز فيض درد تو آه محبت آلودم
به كشت زار فلك سبز كرد مهر گياه
چنان هوا زنم گريه ام رطوبت يافت
كه تا فلك ز لبم آه مي رود به شناه
خموش تا ز لبم شوخ مطلعي جوشد
كه تا بحشر بود زيب و زينت افواه
جبين بخت مرا خاكروب هر درگاه
زمانه ساخت كه روي زمانه باد سياه
بجز سياهي داغ دلم سپهر نيافت
گلي كه شاهد بختم زند بطرف كلاه
مرا كه زيب تن از حله ي مغيلانست
چه جيب ذوق گشايم باطلس و ديباه
سپهر يافته گوئي كه شخص خواهش طبع
ز شش جهت بديار دلم ندارد راه
از آن چو نرد هوس با من آورد بميان
نخست قاعده ي شرط را نهد دلخواه
بسوي كشور دل كز رواج درد آنجا
نميكنند بجنس كساد عيش نگاه
زرشگ جلوه ي آهم هميشه افعي درد
بخويش بيحد و بيرون جهد ز آتشگاه
زمان زمان نگهم كاروان حسرت را
نشان دهد بسر انگشتهاي مژگان راه
سياه بودن شامم پس از دميدن صبح
نبوده از اثر جلوه هاي بخت سياه
ز بسكه زير لبي بوده خنده ي صبحم
نكرد شاهد خورشيد را ز خواب آگاه
شبم بمژده ي صبح وصال كاذب بود
از آن جبينش نمودم بدود آه سياه
شكست خاطرم افزون شد از مفرح صبر
بهرزه من گله نارم ز موميائي آه
بنوش خانه ي پرنيش روزگار نديد
لبم حلاوت يك زهر خند خاطر خواه
گره ز گوشه ي ابروي خاطرم نگشود
مگر بياد زمين بوس شاه عرش سپاه
ضياي ديده ي دانش صفاي سينه ي عقل
فروغ ناصيه ي دين علي ولي الله
همان كه سلسله ي شاهدان قدسي را
عبير بو كند از خاكروبي درگاه
همان كه فخر كنان زآستان او روبند
مقدسان فلك با جباه گرد جباه
همانكه يوسف رأيش چو پرتو اندازد
به سينه اي كه دهد تيره گي به سينه ي چاه
چنان شود كه بر اين نيل بر كه نصب كنند
بدست شعشعه فواره هاي نور از آه
سياه نامه اسيري كه با لب تسليم
برد بدرگه عفوش ز روي عجز پناه
فرشته محو كند از جريده ي عملش
هرآن ثواب كه باشد در او حروف گناه
هوا ز فيضش گر بهره ور شود شايد
كه خون شعله فرو ريزد از عروق گياه
ز فيض مقدم او خاك آنقدر بالد
كه خاكيان زته ي عرش بگذرند دوتاه
چو عدل او كند امداد عاجزان شايد
كه پوستين ز تن شير نر كند روباه
كنونكه جنبش ابروي شاهد عفوش
اشارتيست بتعظيم نامه هاي سياه
سياه مار قلم بر اناملش پيچد
اگر فرشته نويسد بغير حرف گناه
شها منم كه نه شادابي سخن دارم
طبيعتي كه گل آرد برون ز آتشگاه
دم سواد فشارم عروق معني را
ز بيم آنكه نرويد ز جيب صفحه گياه
گهي كه دعوي سبحانيم بجوش آيد
ز طبع و ناطقه آرم دو دلپذير گواه
خموش (طالب) زين نغمه ها تفاخر بس
بر آردست دعا بر در حريم اله
هميشه تا نبود تشنگان باديه را
زبان دل مترنم بغير حرف مياه
مرا كه تشنه لب خاكبوس درگاهم
هميشه ورد زبان باد خاك درگه شاه
—
قصيده
آميخته ي برق نفس چون كشم آهي
در خرمن گردون نگذارم پر كاهي
دود نفس شعله چو خاشاك بسوزد
آميزش اين برق مبيناد گياهي
كافي بودم شاهد ضعف اينكه ز تن دور
بتوان سرم افكند بشمشير نگاهي
بر پاي نفس چون ننهم سلسله كز ضعف
مدّ الف آه كشم گر كشم آهي
اين درد گرانمايه نهان در دل تنگم
چون بيضه ي كوهيست بزير پر كاهي
از چاك گريبان من آشوب دلم پرس
دعواي جنون را به ازين نيست گواهي
باغيست محبت كه بدل تعبيه دارد
هر برگ گلش خاصيت مهر گياهي
چون سينه ي دريا جگرم محشر چاكيست
هر چاكي از آن جانب غمهاي تو راهي
از شغل غمم فرصت خاريدن سر نيست
حاشا كه بماهي شكنم طرف كلاهي
يارب چه شد آنطبع كه از روي نزاكت
بر گل ننهادي مژه ام پاي نگاهي
اكنون اگرم جاي خسك نشتر الماس
در پيرهن افتد ندهم زحمت آهي
از چرخ شكايت نكنم چونكه زبوني است
از همچو مني شكوه پس آنگاه زداهي
راز گله مندي كنم از بخت خود اظهار
كز بخت قرينم بچنين حال تباهي
دارم دلي از تابش سرپنجه ي ايام
از آب رخ افتاده چو پژمرده گياهي
هر شب سوي غمخانه ام آرد بشبيخون
اندوه صفي، غم حشري، غصه سپاهي
صد لخت فزونست دل غرقه بخونم
هر لختي از آن در شكن طره ي آهي
سدي فلك از شش جهتم بسته ز الماس
زانسانكه نماندست مرا راه نگاهي
ملتان بمثل ششدر و من مهره عجب نيست
گر مهره ز ششدر نبرد بيرون راهي
من دم نزنم ليك بر احوال نهانم
هر بيت بود زين غزل تازه گواهي
—
تجديد مطلع در مدح جهانگير
يوسف نيم اما ز چه بي جرم و گناهي
بختم سرپائي زده افكنده بچاهي
چاهي چه يكي گلخن پر حسرت و دردي
ني ني غلطم دوزخ بي آب و گياهي
جز دود دلم همنفسي نيست كه با او
گاهي گله ئي سركنم از بخت سياهي
دل بر مژه دارم چه عجب گر بودم فاش
هر دانه ي اشگي گهر افسر شاهي
چون گريه نجوشد كه مرا بر دل بيتاب
هر دم رسد از غيب غم حوصله كاهي
بر گوش فلك ناله ي زارم رسد از ضعف
مانند طنين مگسي از بن چاهي
اي منكر سوز دل و آشوب دماغم
يك ره بغلط جانب اين خسته نگاهي
(طالب) چه زبونيست زبان گله دربند
پس ختم غزل كن به ثناگوئي شاهي
از حادثه آخر چه هراسي تو كه داري
چون سايه ي اقبال شهنشاه پناهي
آن شاه جهانگير كه در گلشن بختش
هر سبزه كه رويد بود اقبال گياهي
سرپنجه زند با مدد نيّر رايش
هر سايه بخورشيدي و هر هاله بماهي
بادي نوزد از كف جودش كه برآن باد
اميد بهرگام نگيرد سر راهي
خورشيد و قمر دست زد فرق سپهرند
شايسته ي آن سر بكف آريد كلاهي
انصاف گواهست كه از نسل سلاطين
ننشسته چو او شاهي برمسند جاهي
اوصاف وي آن نشأه ي فيض است كه از خاك
سرچشمه ي خورشيد گشايد بنگاهي
گر نيم اشارت بود از ابروي عدلش
با صد سپه برق شود چيره گياهي
از دانه ي گوهر شودش خوشه ي گرانبار
بر مزرعه اي كافتد زآن چشم نگاهي
گردون كه سراپاي تنش ديده ي بيناست
كم ديده چو خاك در او ناصيه گاهي
خورشيد كه گوئي گل دستار سپهر است
در ديده ي رايش بود از جنس گياهي
تيغش سر بدخواه ربايد ز تن آسان
زآنسانكه ربايد ز سر دزد كلاهي
سنجيد قضا، بود بميزانش برابر
يك حمله از او وزطرف خصم سپاهي
با سوز جگر هر نفس انديشه ي تيغش
در سينه ي اعدا شكند دشنه ي آهي
چون قبضه بكف جانب ميدان كند آهنگ
كز ناوك پران شكند قلب سپاهي
آرد سوي پيكانش بدريوزه ي مژگان
هر داغ دل دشمن او چشم سياهي
جز خنجر لرزانش بسرپنجه كه ديداست
يك شعله بر او تعبيه آشوب سپاهي
غير از علم تيغ بدستش كه شنيده است
كز چشمه ي حيوان بدمد زهر گياهي
از بيم ني كاه ربا سنگ سنانش
كاهيد سراپاي عدو چون پركاهي
برحدت شمشير زبانش بتن خصم
هر موي بخون گشته خضابست گواهي
دشمن ز دم خنجر الماس گذارش
چون بهر هزيمت كند انديشه راهي
هرگام كه گيرد ز گرانباري او باز
افتد ز نشان قدم خويش بچاهي
گيرد بدودست از مه و خورشيد سر خويش
چون مست غضب برشكند طرف كلاهي
گو صبح بكن خلعت رايش ز تن چرخ
كآن حله نزيبد بچنين قد دوتاهي
بر فرق سها كس ننهد افسر خورشيد
كآن سر نبود در خور اين جنس كلاهي
شاها توئي امروز كه بر ذات تو ختم است
چون شيرزدن يك تنه بر قلب سپاهي
شمشير تو چون شير شكاري دم هيجا
برميمنه گاهي زده بر ميسره گاهي
چشم تو بر آنم كه چو گلگون شود از خشم
خون از رگ الماس گشايد بنگاهي
تا ماه فلك سير بهر شامگه از ناز
مستانه بسر برشكند طرف كلاهي
هر گوشه ي نعل سم يكران تو بادا
بر چرخ نمودار كله گوشه ي ماهي
—
قصيده در مدح ميرزاغازي
زهي بزلف تو ناموس كفر ارزاني
بلند از نگهت صيت نامسلماني
چه آفتي كه مقيمان كنج صومعه را
بصحن كعبه كني حكم باصنم خواني
بقبله ئي نكنم روي كز طپانچه زننگ
رخم چو قبله نما سوي خود مگرداني
قفس بدين دل چونصعوه نشكني هرچند
هماي قدس بدام آوري به آساني
نهاني از نظرم گرچه همچو نور نظر
درون چشم منت جلوهاست پنهاني
بجستجوي تو كرديم پاي ديده فكار
من و خضر دو پريشان رو بياباني
نشان كعبه كويت كس از كه جويد باز
كه خضر ميرود اين ره بپاي حيراني
مقيد سر زلف ترا بسينه ي تنگ
نفس نمونه ي افعي بود ز پيچاني
ترحمي كه دلي دارم از شكنجه ي هجر
زآستين تو چينش فزون به پيشاني
خمير مايه ي زلف تو و دماغ مرا
قضا سرشته زآب و گل پريشاني
بموج خيز كنارم ز پارهاي جگر
هزار كشتي نوح است جمله طوفاني
چگونه از مژه سيلاب خون نيانگيزم
كه كاوشي بدل از غمزه ايست پنهاني
پر فرشته شكستم بباد دامن آه
سحر كه مست شدم از مي خدا خواني
زبان بلبل و طوطي بيكدگر بستم
سفيده دم كه زدم بردر خوش الحاني
دلم ز مطلع اول بمدعا نشگفت
شگفته سازمش اينك بمطلع ثاني
—
تجديد مطلع ثاني
مباش مانع چشم از نگاه پنهاني
بكن بقاعده ي ناز آنچه ميداني
سرم فداي تودست از جفا مكش كه مرا
چو اهل دل بستم خواهشيست پنهاني
جفا خوش است چه قلبي بود چه مصلحتي
ستم نكوست چه وصلي بود چه هجراني
ز غم به نسبت عشق تو لذتيست مرا
كه تشنه را نبود از زلال حيواني
ز ناشگفتگي روي بخت خود شادم
كه چين زلف تو ميرقصدش به پيشاني
غنيمت است كز آن قوم نيستم كه كنند
جبين صيقلي بار درد سوهاني
گهي بسهو گر از دست غم چو بي تابان
زبان بزهر شكايت زنم ز ناداني
همان نفس كنم از مار گرزه دندان وام
پي گزيدن طرف لب پشيماني
فضاي حوصله ام دل در آنقدر ميدان
كه غم لگام بتازد سمند جولاني
بلي چرا نبود دستگاه حوصله ام
كه جرعه نوش همان ساغرم كه ميداني
گدام ساغر پيمانه ي عنايت دوست
كه باد برلب ارباب فيض ارزاني
چراغ انجمن دهر ميرزا غازي
كز اوست روشن اين هفت كاخ ظلماني
ز عكس ماهچه ي رايت جلالت اوست
جبين آينه رويان چرخ نوراني
دم ترشح ابر كف سخاش نهد
حباب بر سر دريا كلاه باراني
غبار توسن او چون ره شرف سپرد
بگرد او نرسد سرمه ي سليماني
قدح بدور لبش زهر نوشد و ننهد
ز دست خضر دهن بر زلال حيواني
صدف بعهد كفش بكر ميرود نكند
قبول نطفه ز صلب سحاب نيساني
بصفحه ي رخ خورشيد وصف او ديدم
كه مي نوشت عطارد بخط ديواني
گهي كه پنجه ي جودش گهر فشان گردد
سپهر گويد شكر فراخ داماني
دمي كه توسن عزت سبك عنان گردد
زمين عرق كند از شرم تنگ ميداني
حسود را برد از رشگ خوان احسانش
بلقمه ي جگر خويش تيز دنداني
بعهد او گله مندي ز دهر نتوان يافت
بغير جغد كه نالد ز قحط ويراني
دو مطلعم چو دو خورشيد سر زد از لب نطق
بيك توجه خاطر ز فيض يزداني
بمطلع سيمش ميكنم حديث درست
كه دل نيافت گشايش ز اول و ثاني
—
تجديد مطلع سوم
چو رو بكعبه ي وصلت كنم قدم راني
فتد بخاك ز پايم نشان پيشاني
چه مظهري كه چو آئينه روشن است ترا
نهان خلق چه پيدائي و چه پنهاني
فلك به عينك خورشيد و مه بكرد برون
سر از كتابه ي اين چار طاق اركاني
تو ديده پوشي با صد حجاب در شب تار
خط جبين ملايك برآسمان خواني
ز كلك طبع تو ريزد به پرنيان خيال
همان رقم كه تراود ز خامه ي ماني
زهي بعقده گشائي ضمير مهر نظير
گره گشاد ز كار زمانه ي فاني
زشكل كاهكشان داد پيك فطرت را
بكف عنان يكي سبز خنگ جولاني
درآن مقام كه گسترده خوان نعمت فيض
بمهر و مه زده اول صلاي مهماني
غذاز جدي و حمل داده چرخ را هرگه
بسوي قرص مهش ديده تيز دنداني
من و سپهر و كواكب گواه قول توايم
بيا بكن بخدا دعوي سليماني
اگر سليمان در فيض ابر نيسان بود
تو خود به فيض دو بالاي ابر نيساني
دمي امان ندهي كز سحاب ديده ي خصم
سفينه اي نكني در سراب طوفاني
گل هميشه بهار است دولتت كه سپهر
بصد زبان كند او را هزار دستاني
زآب تيغ تو در گلستان سينه ي خصم
بداغ شعله دمد لاله هاي نعماني
گياه عمر حسود تو سست بنياد است
چو بر كناره ي جو سبزه ي زمستاني
اگر عدوي تو لب تر كند بچشمه ي خضر
دهن بزهر بشويد زلال حيواني
وگر كند بدل انديشه كز سفينه ي ضعف
بروي بحر چو خس بگذرد بآساني
بسهم اره ي پشت نهنگ جلوه كند
بچشم واهمه اش موجهاي عماني
بصحن كعبه كوي تو شاهدان بهشت
تمام آهوي چشم آورند قرباني
بحيرتم كه قدم سودگان دشت حجاز
براه كعبه چه گرمند در قدم راني
چرا بسوي جناب تو ره نمي سپرند
كه شخص كعبه توئي بل هزار چنداني
ميان كعبه ي ذات تو فرق دشوار است
تو چار عنصري و كعبه چار اركاني
مجال دم زدنم نيست ورنه ميگفتم
صريح با تو كه چشم و چراغ دوراني
زبان كلك تو منقار طوطي خردست
از آن نباشد بي شغل شكر افشاني
به پيش شكر نطق تو سر بسر خجلند
ز گلفشاني خود بلبلان ايراني
نثار نعل سمند تو تنگدستان را
گهر عرق بود و رشته چين پيشاني
بكنه جوهر ذات تو چون رسم هيهات
هنوز طفل صفت عقل من هيولاني
ز عندليب بهشتم مگو چگونه كنم
بچار باغ مديحت هزار دستاني
بود به رشته ي وصف تو كم بها گهرم
متاع زال ببازار ماه كنعاني
گل قبول تو گر چينم از بهار سخن
به عقل كل كنم از ناز دامن افشاني
كلاه گوشه به استادي خرد شكنم
گرم تو روزي شاگرد خويشتن خواني
زهي شگفته بهاري كه جلوه ي تو كشيد
بچشم بلبل و گل توتياي حيراني
ز شمع روي تو بر هر چمن كه عكس افتاد
در او چو آينه شد داغ لاله نوراني
تبارك الله ز انديشه ي فلك سيرت
كه اوست اول سيارگان و مه ثاني
بپاي فكر تو در لمحه اي توان صد بار
بلا مكان شدن و آمدن بآساني
ز شاهدان خيال تو آب و رنگ برد
عروس خاطر مشاطه ي صفاهاني
بخاك پاي ضميرت سر نياز نهد
كلاه گوشه ي مسند نشين شرواني
ز رشگ بلبل شيرين نواي گفتارت
كه هست خامشي او هزار دستاني
بشاخسار سخن طوطيان هند كنند
جگر فشاني در ضمن شكر افشاني
بمعرضي كه زبان تو تيغ نطق كشد
قلم برعشه فتد در بنان خاقاني
زبان خامه ي فولاد را كند مجروح
حديث تيغ زبان آورت ز براني
تعوذ بالله ز آن افعي زمرد فام
كه طعنه ها زده بر عقرب سليماني
چو آب خضرو وي اين مايه امتياز كه او
هميشه خون خورد و خضر آب حيواني
ميان خضر و وي اين مايه امتياز كه او
هميشه خون خورد و خضر آب حيواني
گهيت سبز درآيد بچشم و گه گلفام
گهيش هندي خواني و گه بدخشاني
چو شرم حسن نهان زير پرده ليك بطبع
چو راز عشق تمام آرزوي عرياني
بوصف توسنت اين كلك پي بريده شود
بزير ران بنانم كميت جولاني
تبارك الله از آن اشهب ستاره خرام
كه در حقيقت صبحي است ماه پيشاني
بسطح خاك يكي شعله ايست باد عنان
بروي بحر يكي كشتي است طوفاني
يكي رميده غزاليست همچو نرگس يار
بسي دونده تر از قطره هاي مژگاني
هوا برعشه درآيد گرش برانگيزي
زمين بلرزه درافتد گرش بشوراني
به پيچ و تاب درافتد زرشگ سنبل حور
چو مست جلوه كند عرض كاكل افشاني
بود به جنب خرد بستنش بقفل شكيل
گره بباد زدن در كمال آساني
ترا سزد كه چنين رخش بر فلك تازي
ترا سزد كه چنين باره بر قضا راني
خرد پناها آشفته خاطري نگذاشت
كه در ثناي تو سنجم نواي سبحاني
عبير پيرهن يوسف آورم بخيال
عروس مدح ترا تحفه ي گريباني
ولي چه سود كز آسودگي طبع و حواس
كشيد سلسله ي آتشم به ناداني
مشقت سفر و رنج راه و شدت وي
ببست نطق مرا دست گوهر افشاني
سخن ز خاطر افسرده ناتمام آيد
تمام رس نبود ميوه ي زمستاني
خداي داند و من بنده كاندرين مدت
چها كشيده ام از حادثات دوراني
دراين سفر كه نصيبم مباد ديگر بار
بگونه گونه غمم بود صحبت جاني
غم زمانه بيكسو بلاست عارف را
نه از مقوله ي زلف بتان پريشاني
تمام راه بدستور بختيان سحاب
درآب ديده ي خود داشتم قدم راني
تر اختلاطي باران برشگالي را
ز من مپرس كه اين قصه نيست پاياني
ز اگره تا بخيابان گلشن لاهور
رفيق بودم با ابرهاي باراني
بعزم ملتان چو زورقي شدم چو هلال
زد از سرشكم سيلاب كوس عماني
نچيد ديده بساط ترشحي كه مرا
ز شبنم مژه كشتي نگشت طوفاني
چو بخت يافت به ملتان سلامتم از رشگ
چهار ماه در آن قلعه داشت زنداني
ز مكث ملتان نزديك شد كه مرا
بدل شود لقب آملي به ملتاني
درآن مضيق ملالت چهار مه بودم
بسان مهره به ششدر تمام حيراني
ز رهنموني اقبال شاه مهره ي بخت
خلاص يافت از آن ششدرم بآساني
كنونكه آمده ام از تو چشم آنم هست
كه روي تربيت از بخت من نگرداني
خطاب بندگيم مرحمت كني كه مرا
توجهي نه بسلطاني است و نه خاني
مباش گو كمر حشمتم طراز ميان
بس است فرق مرا افسر سخنداني
همين عطيه بس از دولت توام كه سپهر
كند كمينه خطابم عطارد ثاني
دميد صبح، محل دعاست هان (طالب)
سخن دراز مكن چون شب زمستاني
هميشه تا صف بيچارگان برند پناه
به صاحبان دل از حادثات دوراني
بزير سايه ي بال هماي چتر تو باد
پناه خلق چه ايراني و چه توراني
بساط بوس تو بادا جبين شير دلان
چه از سپاه عراقي و چه خراساني
ز شمع راي تو رشگ چراغ گردون باد
فروغ انجمن دودمان ترخاني
—
قصيده در مدح عبدالله خان فيروز جنگ
صبا رفتار پيكي در طلوع صبح نوراني
بگوشم زد صداي زنگ چون بانگ مسلماني
ز سير آهنگي آن نغمه مست از جاي برجستم
بهر جانب نگاهي تاختم از روي حيراني
يكي باد غبارآلوده بر در جلوه گر ديدم
عرق ريزان چو مرواريدش از اطراف پيشاني
دويدم پيش و گفتم خير مقدم وانگه افشاندم
بپايش مشتي از ناسفته گوهرهاي مژگاني
گلاب آوردم و پيشانيش از گرد ره شستم
دريغا كاش بودي قدرتم برآب حيواني
بپايش آشنا كردم لبي وز گرد نعلينش
نمودم سرمه دان ديده پركحل صفاهاني
پس از وي با هزاران شوق بي تابانه پرسيدم
كه اي جاروب راهت شهپر مرغ سليماني
لبت آبستن رمزيست گويا مژده اي داري
كه ميبارد ز رويت همچو گل آثار خنداني
چو بشنيد اين سخن بگشود لب و آنگاه چون طوطي
زبان را چاشني داد از اداي شكر افشاني
بگفت اي عندليب گلشن معني كه بريادت
قدح نوشند خوش طبعان ايراني و توراني
بشارت باد كاينك با هزاران مژده آوردم
خط آزادي مرغ دلت از دام حيراني
در اثناي تكلم كاغذي درجي پر از گوهر
ببوسيده بدستم داد از روي روش داني
من آن منشور دولت چون بدست خويشتن ديدم
شدم سر تا قدم بهر سجود شكر پيشاني
بسوي قبله ي گجرات رو تسليمها كردم
بآدابي كه بر من كرد گردون آفرين خواني
پس از تسليم بگشودم ز عنوان مهر مشكينش
چو ديدم آفتابي چند در جلباب ظلماني
نظر چون با سواد عنبرينش آشنا كردم
بياض ديده ام چون مردمك گرديد نوراني
از آن دست قلم ثعبان كه جنس روي دست اوست
همه لعل بدخشي بود مرواريد عماني
بدست مردم چشمم فتاد از مردمي عقدي
در او رنگين جواهر منتظم دريائي و كاني
همه چون لعل دلجويان بخوش رنگي و زيبائي
همه چون اشگ مظلومان بسير آبي و غلطاني
ز مضمونهاي لطف آميز او شاداب گرديدم
چو نخل نيم خشگ از التفات ابر نيساني
شدم شادابتر چون مهر عنوان را رقم ديدم
بنام نامي سرچشمه ي توفيق يزداني
سحاب فيض عبدالله خان آن مظهر احسان
كه ني بحري ز دست همتش جان بردني كاني
جوان بختي كه پير چرخ با ضعف بصر آسان
خط فيروز جنگي خواندش از الواح پيشاني
بهشت بارگاهش را بود زآن رتبه عالي تر
كه رضوان را در او حاصل شود مقصود درباني
زاستيلاي شوق سجده ي خاك درش هر دم
فلك را سرزند پيشاني ديگر ز پيشاني
بدست جود بشكافد گريبان تهيدستي
بمقراض سخا برد سر زلف پريشاني
بكف الماسگون تيغش گياه زهر را ماند
كه رويد از كنار چشمه سار آب حيواني
تواند عمري اندر نوبهار بي خزان كردن
گل اقبال را هر عقد دستارش گلستاني
بعهد خرم عدلش كه از شادابي خاطر
بهم نايد دهان غنچه ي دلها ز خنداني
ز يك منزل صداي قهقه كبك دري آمد
بگوش عندليب از خنده ي گلهاي بستاني
ببزم اندر بسيمايش نظر كن ارنديدستي
هژبر مجلس با صولت شير نيستاني
گلستانيست ديوان ثناي او كه در صحنش
تذروي ميكند كلك و خط طير خياباني
بصحن عيدگاه كعبه ي خلقش پرستاران
ز گاو عنبرين آهوي مشك آرند قرباني
چو مي بر كف نهد از عكس جامش انجمن گردد
بصد رنگيني شهبال طاوسان بستاني
ز شرم دست گنج افشان او چون دانه ي گوهر
بزير دامن دريا گريزد ابر نيساني
بعهد جود او هر شاهدي كاندر وجود آيد
بصد زنجير نتوان بست بر زلفش پريشاني
بدينسان كز نشاط عهد او آئينه سان گرديد
سراسر صيقلي هرجا ز جنسي بود سوهاني
عجب گر چار موج فتنه درياي سلامت را
شكنج نيم ابر و آشنا گردد به پيشاني
چه صورت بركند شمشير هندي در كفش جائي
كه گيرد كلك مصري در بنانش شكل ثعباني
بعهد جود او گوهر گراني يافت تا جائي
كه درّ اشك عاشق هم فراموش كرد ارزاني
غبار صندل پيشاني خورشيد و مه گردد
هرآن ميدان كه دروي گرم سازد رخش جولاني
خدنگ آتشين پيكان او كاندر بر اعدا
خيالش حلقه ي چشم زره را كرده مژگاني
ز بس كز خون دلها گشته رنگين فرق نتواند
نمودن جوهر پيكانش از ياقوت پيكاني
چو زهاد رياضت پيشه بيم شحنه ي عدلش
هژبر شرزه را پرهيز فرمايد ز حيواني
پي مهماني غم چون حسودش سفره اندازد
كند بر سفره ي او شور بختيها نمكداني
بعطرستان حسن خلق او تا دامن محشر
صبارا كار گلريزي بود يا سنبل افشاني
دمادم بر مشام رهروان كعبه ي شوقش
نسيم خلق ريحان آيد از خوي مغيلاني
زهي دريا دلي كز فيض گوناگون احسانت
نمايد نعمت خوان معادن كسب الواني
چو دست گوهر افشان تو بزم همت آرايد
نيابد جاي در صف نعالش ابر نيساني
عجب نبود كه كمتر قطره ئي در عهد احسانت
بچيند خوان و دريا را كند تكليف مهماني
پري روي سخن گر بوديش زلفي و گيسوئي
بهشتي مجلست را سنبلي كردي و ريحاني
گيا زرين دمد زآن خاك مشكين تا دم محشر
بدشت چين دمي گر ابر همت را بباراني
شود سرسبز و آرد ميوه ي شاداب چون طوطي
بباغ شعله گر شاخي ز نخل موم بنشاني
بياد شمع رويت بي تأمل كودك اعمي
تواند خواند بر لوح عطارد خط ديواني
فلك گوي گريبان در خم چوگانت اندازد
چو آري پاي در زرين ركاب جنگ چوكاني
عطارد بشكند لوح تفاخر بر سر كيوان
بتحسين خطش گر گوشه ي ابرو بجنباني
سهيل تير چون طالع شود از مشرق دستت
عدو را ميوه ي دل گيرد از خون رنگ مرجاني
نبينم هيچ شاهد را به پوششهاي گوناگون
هوس چندانكه شمشير ترا بينم به عرياني
درآن بازار جان كز رونق جنس بلا كرده
متاع عافيت ارزان تر از كالاي تالاني
غضبناكان آتشخوي را از روي همجنسي
شكنج ابروان خويشي كند با چين پيشاني
زباد رمح ماند زورق ارواح بي لنگر
درآب تيغ گردد كشتي اجساد طوفاني
يلان از بيم پيكان سر نهان سازند در مغفر
كه در باران آهن آهنين شرط است باراني
چو ضحاك از سردوش سواران نيزه ي خطي
نمايد چون يكي مار دو سر آهنگ پيچاني
ز بس نظاره ي باران تير از هر طرف گردد
روان از حلقه ي چشم زره سيلاب حيراني
هلالستان شود روي زمين چون سينه ي عاشق
ز نعل باد پايان زمين فرساي جولاني
ز دود انگيزي خار و خس تن زآتش غيرت
شود آشفته اندر مغزها ارواح نفساني
ز بس گلها كه روياند بهار تيغ از اعضا
كند تن گلبني خون شبنمي ميدان گلستاني
در اين اثنا تو ناگاه از كمينگاهي برون تازي
بگردت لشكري صف بسته از تأييد رباني
چو آتش گرم سازي بادپاي برق سير آنگه
بآب تيغ گرد فتنه و آشوب بنشاني
حريفي را كه شمشير افكني بر ترك بر تارك
سر و مغفر چو مرغش زآشيان تن بپراني
دليري را كه ريزي بر جگر آب از دم خنجر
هزاران چشمه ي زهرش از اين هر مو بجوشاني
بزخم دشنه مرجان از رگ حاسد برانگيزي
بطعن نيزه ياقوت از دل دشمن بيفشاني
فلك قدرا ز شرم تحفه ي نالايق نظمم
بگردون ميرسد جوي عرق از طرف پيشاني
ولي چو نرسم راه آورد دستوريست بس شايع
نمودن ترك آن بيشم نمود از جنس ناداني
چو خود قايل بنقص خويش گشتم چشم آن دارم
كه برعيب كلامم پرده ي لطفي بپوشاني
بعذر اينكه در كف نيست آن پيرايه ي نطقم
كه در بزمت كنم شايسته آهنگ ثناخواني
همان بهتر كه در ختم سخن راه دعا پويم
نسازم بيش از اين سرمايه ي تصديع طولاني
مدام از تيغ و جوهر تا بود گفتار در عالم
بشمشير تو بادا جوهر اقبال ارزاني
هزاران عندليب شوخ رنگين نغمه چون (طالب)
بگلزار مديحت باد سرگرم خوش الحاني
—
قصيده ي شكوائيه از ابناي زمان و مدح حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه
طبعم كند در آتش معني سمندري
وانگه فشاند از پر و بال آب كوثري
نطقم ز پرده هاي صنم خانه ي خيال
هر دم بجلوه آرد بتهاي آزري
از آتشين طبيعت غراي روشنم
معني چكد چو شعشعه از شمع خاوري
چون خامه ام سبيل كند عنبرين سواد
آهوي چنين خجل شود از نافه گستري
يوسف ترا و از در و ديوار خاطرم
اما تهي است مصر من از جوش مشتري
ارباب طبع با خرد مستقيم من
اجزاي فهم را همه سازند مسطري
آندم كه ناف آهوي كلكم بريده چرخ
افشاند سرمه وار برو مشك اذفري
اينك هنوز يكسر مو كم نمي شود
از زخم او تراوش خونهاي عنبري
ابكار خاطرم همه مريم طبيعت اند
عيسي بمهدشان در، بي ننگ شوهري
وآن عيسيان نادره هر يك به معجزي
در مهد مادري زده كوس پيمبري
با من سخنوران كه در اين عرصه ي سخن
هر لحظه مي زنند نواي برابري
گويندشان بفاش كه اينك نشسته است
با نغمه ئي كه اين من و اين لاف همسري
انصاف نيست ورنه در اين عرصه ي كلام
بر من مسلم است طريق سخنوري
مجموعه ي خيال من آمد بروي كار
منسوخ گشت نسخه ي ديوان انوري
آتش فشاند عنصر طبعم بر اين بساط
با خاك گشت يكسان ابيات عنصري
آن مايه گوهر است مرا در سحاب نظم
كز حمل آن بنالد صد بحر اخضري
اما چه سود كاين گهر ناب را اگر
بر دشمنان فشانم از نيك گوهري
آن كور باطنان نشناسند از سفال
با آنكه خويش را همه گيرند جوهري
با اين سيه دلان چه زنم لاف دوستي
كز كينه مهر را نشناسد از خري
عاجز چنان ز تفرقه ي لذت از الم
كز نيش نوش را نشناسند خوشتري
يكسان بود ز كودني اندر مذاقشان
طعم نبات مصري و صبر سقوطري
يكنوع جلوه ئي شود اندر مذاقشان
آسودگي نوش و آسيب نشتري
برخاك خشگ گر گذر لمسشان فتد
گويند باهم اينك ديباي ششتري
ور با گلوي خشگ ره آرند بر سراب
ليسند آب شوره كه هين آب كوثري
با حسن باطنيشان باشد چه امتياز
كينشان بود مميزه ي حسن ظاهري
ور از خواص باطنشان نغمه ئي زنم
گيري بگوش دست و زمن تند بگذري
با اين طبيعت كج و اين فهم دون اساس
هريك سپرده اند بخود نظم گستري
اما چه نظم نظمي چون نثر ابلهان
از پاي تا بسر همه تزريق پروري
نظمي چنان كه هر نقطي از سواد آن
داغ برص نهد به عذار سخنوري
ديگر ز ننگ سر نزند از لب مريض
گر زآنكه در برابر هذيانش آوري
مشهور گشته اند بدين طبع در جهان
از يمن اينكه طالعشان كرده ياوري
ورني نظر به پرتوشان بر تو واجب است
غسل زبان اگر بغلط نامشان بري
در علم خست و حسد و كينه ماهرند
ديگر بدست نيست جز اينشان هنروري
آداب طرز نيش زدن را چو كژدمان
آورده اند با خود از بطن مادري
در اشتراك جنسي با مار بسته اند
اين زهر پيكران همه عقد برادري
يأجوج وار هريك با تيشه ي زبان
آورده اند رخنه به سدّ سكندري
كوتاهي سخن همه خوف سراست و جان
با اين گروه چهره شدن بي فسونگري
از شرم اين سياه دلان ميبرم پناه
بر درگه امام زمان نقد عسكري
مولاي دين محمّد مهدي كه شرع او
داده رواج قاعده ي دين جعفري
فتواي او كه نسخه ي عيساي ملتست
جانها دميده در تن شرع پيمبري
ناموس پرده بسته چنان در زمان او
كين صبح كرده بر سر خورشيد چادري
تا فرش عدل او شده زينت گر زمين
برچيده دست ظلم بساط ستمگري
عاجز چنان قوي شده اكنون كه روبهان
گسترده اند فرش ز نطع غضنفري
جا كرده در جبلت شاهين ز عدل او
وهمي كه بود لازم طبع كبوتري
جودش بدان رسيده كه گر نسبتي دهم
دست جواد او را با ابر آذري
بيچاره ابراز عرق انفعال خويش
ريزد بخاك مايه ي صد بحري اخضري
بازم بمدح او زده سر مطلعي ز صبح
كآن نظم ميكند به گهرها برابري
—
تجديد مطلع
اي شرع تو مروج دين پيمبري
زيب از تو يافته روش شرع گستري
دعواي غبن عمر كنند اهل روزگار
بر روزگار چون تو نشيني بداوري
گر خلق با نسيم ولاي تو دم زنند
آفاق را كنند يكي گوي عنبري
يكدل كم است مهر تراز آنكه مهر تو
دارد هزار ذره چو اين مهر خاوري
تا ذره ذره را دل ديگر برآورد
نقاش داده دل را شكل صنوبري
شد دهر را سپيده نشان چشم انتظار
تا صبح وار از افقي سر برآوري
تا چند شام كفر كند عرض تيرگي
وز بيم صبح دين نكند پيرهن دري
وقت است كز نشيمن اقبال مستدام
چون خور برون خرامي با تيغ حيدري
وانگه بسعي بازوي اسلام بركشي
زين روبهان كفر لباس غضنفري
يكچند گرد معجزشان مغفري بفرق
بنماي معجزي كه كند باز معجري
بشكن شكسته زورقشان را بموج قهر
وانگاه ده بدجله خونشان شناوري
جمعي كز آن ميانه باسلام مايلند
فرمايشان به جادّه ي شرع رهبري
(طالب) رسيد وقت دعا دست دل برآر
وانگه بدين دعا كن ختم ثناگري
گر خطبه ي نشانه بود خطبه ي ترا
انجم كند خطيبي و افلاك منبري
شرعت هميشه تازه بود در ميان خلق
وين رسم خوش اساس نيابد مكرري
—
از قصايد دوران شباب شاعر در مدح ميرزا ابوالقاسم حكمران آمل
سحر كه غنچه گشايد گره ز پيشاني
زند دم از دم عيسي نسيم بستاني
سحر كه بلبل هجر از نواي تازه وصال
به نغمه هاي دگرگون كند غزلخواني
سحر كه طره ي پيچان مشگساي نسيم
بطرف عارض گلبن كند پريشاني
سحر كه از اثر امتزاج شبنم و باد
هواي باغ زند موجهاي عماني
سحر كه ابر گشايد بساط فيض و كند
بصد هزار دل و دست گوهر افشاني
سحر كه مژده بران صبا به تحفه برند
نسيم يوسف مصري به پير كنعاني
سحر كه روح مزاجان نثار دوست كنند
شرابهاي تهي از غبار جسماني
ز دست زهره جبين ساقيان نيم خمار
كه داد غمزه دهند از نگاه پنهاني
سحر كه صومعه داران درد نوش زنند
هزار نغمه ي مستانه در خدا خواني
سحر كه توسن طبع سخنوران جهان
كند بساحت انديشه تيز جولاني
برسم سير برون آمدم ز كلبه ي ناز
قدم كشان و خروشان چنانكه ميداني
هزار زمزمه بر لب چو باد نوروزي
هزار آبله در دل چو ابر نيساني
ز جيب تا بكنار و ز فرق تا بقدم
بخون برآمده چون قطره هاي مژگاني
ز سينه فوج كشان ناله هاي بيتابي
ز ديده موج زنان گريه هاي حيراني
خراش ناخن الماس ظاهر از رخ زرد
چو نقش سكّه ز پيشاني زر كاني
ز چاك سينه عيان شعله ئي كه بتوان ساخت
ز هر شراري از او دوزخي بآساني
دل خرابه ز داغ درم كجا گنجي
كه خفته بر سر آن گنج آه ثعباني
بدين صفت كه شنيدي هميزدم گاهي
بدل خيال پريشاني پريشاني
كه ناگه از اثر گريه هاي پيدائي
كه ناگه از مدد ناله هاي پنهاني
رهم بجانب گلزار طبع خويش افتاد
كه باد بر گل او بوي فيض ارزاني
شگفته گلشني آمد بديدگاه نظر
كه بود داغ دل روضه هاي رضواني
دراز خجسته چمن فوج فوج گلبن فكر
نشسته پاي بدامان ز پاكداماني
طراز گلشن از غنچه هاي معني بكر
كه روح را سزد از تكمه ي گريباني
تمام نيم تبسم چو غنچه ي لب يار
ولي بوقت شكر خندهاي پنهاني
ز روح پروري قطره هاي شبنم فيض
رطوبت گل آن گلستان روحاني
بدان رسيده كه در صحن آن شگفته چمن
توان گلاب گرفت از هوا بآساني
دمي درآن چمن از روي ذوق كردم سر
غزل سرايان چون عندليب بستاني
چو ديده كام ستان شد ز سير آن گلشن
بنطق گفتم كاي بلبل خوش الحاني
چه خوش بود كه يكي دسته گل ازين گلزار
بري بدرگه آن قبله ي سخنداني
ستوده آصف جم رتبه مير ابوالقاسم
كه زيبد او را هنگامه ي سليماني
سخنوري كه احاديث جانفزاش دهد
جلاي سامعه چون استماع قرآني
سخنوري كه بايماي طبع موي شكاف
نگفته نكته كند حل آن بآساني
ضمير داني كز يك توجه خاطر
كند محاسبه ي حادثات امكاني
دمي كه خضر كفش كلك در بنان گيرد
بروي صفحه زند موج آب حيواني
ز جيب خامه ي او گر صبا برد عطري
بنقش خامه شود زنده صورت ماني
زياد شعشعه ي راي او دل اعمي
شود بحدي ظلمت زداي نوراني
كه در سواد شب تار، هجر بتواند
ز پشت دفتر خواندن خطوط ديواني
هميشه خامه ي مشكينش از صرير وسواد
چو بر صحيفه دهد داد معجز افشاني
بگوش وهم زند نغمه هاي داودي
بچشم عقل كشد سرمه ي سليماني
بوصف فطرت عاليش نكته ئي گويم
كز استماع شود عقل محو حيراني
كجا قرار گرفتي سمند ادراكش
اگر نكردي اين عرصه تنگ ميداني
صبا ز گلشن طبعش كه رشگ فردوس است
چو سوي باغ برد نكهت گريباني
عجب ندارم اگر غنچه از نهايت ذوق
شگفته سر زند از گلبن گلستاني
خدايگانا مدح توحد (طالب) نيست
اگرچه نازد بر نطق او ثنا خواني
چرا كه عرصه ي وصف تو زآن وسيعتر است
كه طي كند ره آن صد هزار خاقاني
چو نيست حد ثنايش ره دعا گيرد
دگر نسازد ازين بيش قصه طولاني
هميشه تا ز نسيم بهار عطسه ي صبح
شود شگفته دل غنچه هاي بستاني
شگفته باد گل روي دولت تو چنان
كز او برد گل خورشيد طرز خنداني
موافقان ترا باد تا خزان ابد
گل حيات بگلزار عيش ارزاني
مخالفان ترا باد در دمي صد بار
ز شغل زندگي خويشتن پشيماني
—
قصيده در مدح علي بن ابيطالب عليه السلام
دوش كاندر خمار بي تابي
گشت چشم خياليم خوابي
مژه برهم بهشت را ديدم
دور ازين زاهدان قلابي
همچو نزهت سراي خاطر خويش
در كمال تمام اسبابي
جسم پرور نيم كه جلوه دهم
وصف لذات ناني و آبي
روح طبعم ز راح ريحانش
بر نفس بسته نقل غم تابي
نغمه ي وصف عيش نصف العيش
ميزنم با هزار شادابي
ديدم القصه روضه ئي در خواب
كه بخوابش مگر همان يابي
روضه ئي همچو گلشن طبعم
رشته ي زلف وصلش اطنابي
جرم خاكيش رشگ گوهر و لعل
زده برآب نيش بي آبي
ساعد گلبنش ز خون بهار
تا سرانگشت غنچه عنابي
بهر ميزان ارتفاع صفاش
همه اوراق گل سطرلابي
حله پوشان ياسمينش را
عكس كتان نموده مهتابي
بيدش از دشتهاي مشك آگين
رستمي كرده غنچه سهرابي
طره ي دلبرانش زناري
ابروي شاهدانش محرابي
شسته حوران سنبلين زلفش
گل عارض بآب شادابي
بصد اغراق واعظان در حسن
بي اضافات رمز كذابي
از صفا زين سوي گلوشان فاش
عكس جولان جوهر آبي
چون بلورين صراحي موزون
گاه تحديب باده ي نابي
حرف شمشاد پيش قامتشان
بر زبان نارسيده اطنابي
وصف خورشيد پيش عارضشان
مثل آب شور و اعرابي
هر طرف نهرهاي مي غلطان
همچو مستان بگاه بيخوابي
ناز كوثر كرشمه ي تسنيم
تشنه را كرده مست سيرآبي
مجملا مست خواب چون ديدم
جلوه گاهي باين خوش اسبابي
در تحير شدم چو باز نمود
توسن حيرتم عنان تابي
گفتم آيا ز ممكنات بود
شبه اين در صفا و شادابي
گفت رضوان مگر نديدستي
مرقد الفيض قطب اقطابي
شير يزدان علي كه مي نكشد
عشوه ي كنيوي و القابي
آنكه با عدل او ز شعله كشند
ابره بر پوستين سنجابي
وانكه با حفظش از شراره زنند
ميخ بر موزه هاي مرغابي
در صفات جلالش ار سطري
ريزد از خامه هاي كتابي
در مقامات فتح و كسر كنند
آسمان و زمينش اعرابي
حفظ او در ضمير گرسنه ئي
شب رود گر بخواب بيتابي
صبحدم باز ماندش بمذاق
لذت اكل لقمه ي خوابي
گر بايماي ابروي كرمش
عام گردد خواص جذابي
زربه كان انجذاب سكه كند
هم ز چين جبين ضرابي
عمرها در مدارس علمش
كرده خيل علوم كتابي
چون كشد فوج خصم را بكمند
گويد آندم سپهر دولابي
از تو فرمان ز بنده جلادي
وز تو ايما ز بنده قصابي
داورا ميزند همي (طالب)
دم ز عبديت ني ز اصحابي
تازه گو شاعريست چرب زبان
سخنش در كمال شادابي
آمد و رفت پاي خاطر او
فارغ از جزر و مدّ اعصابي
تار و پود كتان نظمش را
فيض خيط الشعاع مهتابي
مظطرب توسني است خامه ي او
تار و پود عنان سيمابي
نيست فارغ انامل نطقش
يكدم از رشته ي سخن تابي
تربيت تشنه است از تو و بس
برسانش بفيض سيرابي
تا ز مضراب در فغان آيد
ساز بو نصر ساز فارابي
ارغنون دل عدوي ترا
ناخن غم كناد مضرابي
—
قصيده در توصيف قلم
هان اي نمكين آهوي مشكين خطائي
كز نرگس مستانه كني غاليه سائي
آهو اگر از ناف بود نافه گشا چيست
بر گوشه ي چشمت اثر نافه گشائي
مستانه روي بر ورق لاله و نسرين
با آنكه دراين باغ نه شبنم نه صبائي
از صلب كه گيرد رحمت نطفه شب و روز
كآرام نگيري دمي از نادره زائي
اي زنگي مستي كه كني غاليه آلود
از بوسه ي تر عارض تركان خطائي
داري دو زبان هر دو سرافكنده و مجروح
زآنروي خروشي ز خراشنده نوائي
سر بعد بريدن فتد از حالت گفتار
تو با سر ببريده چسان نغمه سرائي
دايم بسرانگشت خرامي بنزاكت
مانند عروسان بگه جلوه نمائي
داغند ز رفتار تو كبكان و تذروان
با آنكه چو طاوس همه زشتي پائي
هرگه بسيه چشمه زني غوطه سرازير
صد گوهر ناسفته برآري چو برآئي
مشكين گهر آري بكنار از شبه گون بحر
در غايت رخشندگي و بيش بهائي
غواص نه ئي ليك چو غواص گهر جوي
از بحر برآئي و بگرداب درآئي
با جيب پر از افعي فارغ ز گزندي
شك نيست كه هم ماري و هم مار فسائي
ماني بيكي پرخط و خال افعي پيچان
گر كام پر از زهر كند مهر نمائي
در گونه شبيهي به ني نغمه سرا ليك
هنگام نوا لب ننهي بر لب نائي
از چشمه ي تيغ آبخورت ساخته گردون
زآن تيغ صفت تند سرو تند ادائي
خاك قدمت صافتر از آب حياتست
هرچند كه تا ساق نهان در گل و لائي
از ضعف تنت سرخ نگشته لبش از خون
تيغي كه سرت را ز بدن داده جدائي
زير قدمت فرش ورقهاي زرافشان
از جنس سمرقندي و از قسم ختائي
گاهي دومين سيف لسان الشعرائي
گاهي ششم انگشت كرام الوزرائي
دندانه ي مفتاح ظفر خواند سپهرت
زآنرو بسرانگشت كني قلعه گشائي
با آنكه بريدست سر هر دو زبانت
صد نغمه سرائي همه رمزي و ادائي
خون در بدنت مرده بنوعي كه دم تيغ
آلوده نگردد گه عصفور ربائي
چون نغمه ي طاوس خرامي كني آهنگ
بر پاي تو افتند تذروان هوائي
خود اژدر و احشاي درونت همه ماراست
شك نيست كه موساي بنان را تو عصائي
زين رو كه درا لازمه ي زانوي ناقه است
بر زانوي تو كرده صرير تو درائي
كعبه ورق است و ره كعبه خط مسطر
تو ناقه ي پي كرده ي افتاده ز پائي
بر ناصيه ي صفحه كه ركني است ز كعبه
هر دم حجرالاسودي از نقطه نمائي
اي خامه ي مشكين رقم اي حور سيه مست
اي شغل تو چون زلف بتان غاليه سائي
داري بسر شيفته سوداي نهاني
در گوش دلم گوي كه مست چه هوائي
در زير لبت زمزمه ئي هست همانا
در توطئه ي مدح جهانداور مائي
—
قصيده در منقبت مولاي متقيان علي (ع)
زدم خوش در جواني بر بساط معصيت پائي
كنون در بزم طاعت نيست چون من مجلس آرائي
چه شد گر ميكنم بي باده مستي بلبلم بلبل
نباشد مستي مرغ چمن محتاج صهبائي
گناه مي كشي را عذر گفتم كيستم آخر
كه آرم در سجود خويشتن هر لحظه مينائي
كشيدم قطره ئي چند از ندامت تلختر واكنون
ز شرم آن گنه ميبارم از هر ديده دريائي
ببزم دهر كردم هايهوئي چند و ميترسم
كه بار آرد بحشر آن ها يهويم واي ويلائي
درون از لوث عصيان شسته ام اميد ميدارم
كه در دل نگذرد از هيچ نوعم دامن آلائي
لبم را زمزم توفيق شست از لاي خم ورني
من و تايب شدن وانگه بچون هندوستان جائي
چراغ فسق را بي نور ديدم در نفس كشتم
بشمع مرده نتوان زيست در تاريك مأوائي
مكرر گشت عصيان تا كي اين آلودگي تاكي
خجل گشتم خجل زين پس من و سامان تقوائي
پشيماني ز جرمم رهنماي توبه شد آري
نباشد چون ندامت عاصيان را توبه فرمائي
عيار نقد هر ناكردني سي سال سنجيدم
جوي حاصل نشد از هيچيك دل را تسلائي
بخواب آيند هرگه ديو تمثالان اعمالم
جهم از خواب و اندازم بعالم شور و غوغائي
به هندي شاهدانم بود عيشي بيش ازين شيرين
بحمدالله كنون با غير يارم نيست سودائي
ز خوبان غير مطلوب حقيقي نيست منظورم
نه داغ يوسفي در سينه دارم ني زليخائي
گلي پژمرده تا كي چون چمن ناديدگان جويم
كنون جز با عروس غنچه ام نبود تمنائي
نظر بازي كنم با قامت طبع بلند خود
دلم را گر فشارد آرزوي قد رعنائي
گلي از گلستان خاطر خود چينم و بينم
اگر غالب شود بر طبع شوق روي زيبائي
برون آرم چو خار از پاي نيش رغبتش از دل
نگاهي گر خلد در خاطرم از چشم شهلائي
گريزانم ز مجلس گرچه بزم قدسيان باشد
وگر خلوت بود كنج لحد به نيست زين جائي
دماغ ازدحامم نيست مشتاقم كه يكچندي
بخود بزمي بيارايم نهان در كنج تنهائي
به آئين بندي بازار خلوت ميروم (طالب)
كه دارم با وجود كامل خود ميل سودائي
مكرر شد بچشم اطلس و ديبا خوش آندولت
كه فرشم بوريائي باشد و مسند مصلائي
خدا دارد روا گر خون تلخ رز خورد روزي
به شيرين گوئي من طوطي مستي شكر خائي
اگرچه رقص مستان روح را در وجد مي آرد
سماع صوفيان هم نيست خالي از تماشائي
زبان در ذكر استغفار و دل در طاعت شيطان
معاذ الله نمي باشد بتر زين عشق سودائي
ز راه جرم و طاعت هم ضعيفم هم قوي نبود
به ضعف طاعتم پيري بزور جرم برنائي
بمرگم صورت اعمال زشت از ديده ي خاطر
نشد غايب كنون هم در نظر دارم هيولائي
زهي نقصان عقل و دانش و هوش و خرد ديدم
نصيب كس مباد اين سودها در هيچ سودائي
ز ملك معصيت سامان غربت كرده ام اكنون
به صد افتادگي در راه طاعت ميكشم پائي
چومار از جوشن آز و هوس عريان شدم اكنون
من و ميدان نفس كافر و شمشير برائي
برو ساقي مشو شيطان ما از كف بنه ساغر
كه اهل توبه را با جرعه نوشان نيست سودائي
ننوشم مي اگر در مجلس روحانيان باشم
بغير از ساقي كوثر نخواهم باده پيمائي
امام انس و جن شاهي كه نبود منكر ذاتش
مسلماني يهودي كافري گبري و ترسائي
خطيب هفت منبر شاه دين داماد پيغمبر
كه بر منشور ايمان همچو نامش نيست طغرائي
گل سرخ گلستان شهادت حيدر صفدر
كه در فردوس نبود مثل رويش ورد حمرائي
امير نحل كز نيش سنانش نيست حاسد را
درون چون خانه ي زنبور بي شوري و غوغائي
ز دامن ذره ئي گر خاك كويش در هوا رقصد
فشاند بيضه هاي نور هر يك رشگ بيضائي
كف بي آستينش در كنار سايل افشاند
جواهر خوشه ها هر خوشه چون عقد ثريائي
سرآن روضه ي پر نور گردم كز دو منزل ره
شود بينا اگر بويش رسد بر مغز اعمائي
چنين كز مرقدش در ديده حاضر مرقدي دارم
بود هر گردش چشمم طواف كوي بطحائي
بگردون روح مريم دامن انفاس او گيرد
پي احيا اگر بايد مسيحا را مسيحائي
فلك را لاف هم چشمي او باشد چنان كز جهل
دم از خويشي زند با در دريا سنگ خارائي
بسمت مرقدش در هند گر زلف هوا بويد
ز كامي را رسد بر مغز عطر راحت افزائي
برآن گور منور چشم كوري گز ز دور افتد
چكد خون از دلش خود گو چه باشد خال بينائي
درآ در وادي شوقش كه در هر پاي دل بيني
هزاران خار و در خاري بشيريني چو خرمائي
برابر گر ندارد كج نظر ترجيح هم ندهد
ز جنت صد گل از راه نجف خاشاك صحرائي
نه از بيم خليدن پاي دل زآن خار ره دزدم
ادب نگذاردم كان خار را بر سر نهم پائي
نديده باغبان دهر ني من بعد هم بيند
رياض ملك را چون ذوالفقارش نخل پيرائي
دل حاسد معمائيست بس مشکل گشا اما
زبان تيغ او آسان گشايد هر معمائي
همين حبل المتين كافي بود خلق دو عالم را
بذات او تولائي ز غير او تبرائي
بجز سوداگران كشور مهرش نديدم كس
كه نفروشند در بازار او ديني به دنيائي
كف پاگر بود نازكتر از برگ گل جنت
محالست اينكه از خار ره او يابد ايذائي
بآب تيغ زهرآلود او بازد لب دشمن
همان عشقي كه بازد مور با شهد مصفائي
زهي سر الهي كز گل كيفيت ذاتت
نزد بر سر گل تحقيق فهم هيچ دانائي
غلامان ترا كمتر غلامم يا ولي الله
بداغ بندگي پيشانيم را زيب و تمغائي
اشارت گونه ئي كز ديده آب گوهر افشانم
اگر صحن حريمت را بود در كار سقائي
بدل صفراي خصمي تا بكي بدخواه را جوشد
به تيغ عصر مي بنشان دلش را جوش صفرائي
دلم ده دل، كه با شمشير مهرت در مصاف دين
ز خون دشمنان جاري كنم هر سوي دريائي
ترا دارم جهان گو خصم شو آفاق گو دشمن
چه پروا هر كه را باشد بعالم چون تو مولائي
چو از مهرت سپر در سركشم بر فرقم از گردون
اگر شمشير زهر آلود بارد نيست پروائي
بزرگا، دستگيرا، رحم كن از پنجه ي عجزم
مكش دامن كه در محشر ندارم جز تو ملجائي
يكي شمع فرو مرده ز باد دامن عصيان
مسيحا از دم پاك تو دارم چشم احيائي
كيم كز رشته ي جان بافم آنگه در براندازم
مزارت را يكي صندوق پوش دست بالائي
ولي از عمر اگر يابم امان خواهم فكند آخر
بزير هر گلم از پرده ي دل فرش ديبائي
دلم ده دل بامداد توجه تا برون آرم
گليم خويش را پاك از چنين خونخوار دريائي
بكف دارم يكي حكم شفاعت از شه يثرب
نه طغراي تو اين پروانه را ميخواهم امضائي
ندارم آرزوي هيچ مطلب يا ولي الله
جز اين دولت كه در مدح تو گويم شعر غرائي
زبانم را عذوبت بخش تا بر شأن اولادت
بنظم و نثر هردم سركنم شايسته انشائي
حريصم ساز در تحرير نعت و منقبت زآنسان
كه نبود خامه ام در خواب هم بي شغل املائي
طلبكار رسوم شرع كن هر موي (طالب) را
كه نبود در جهان بيچاره اسم بي مسمائي
—
قصيده در مدح اعتماد الدوله
مرا كه دل نشكيبد ز ناله و زاري
چرا بدل نكنم خواب را به بيداري
شب دراز و دلي پر ز نيش فرقت يار
چگونه منع كنم ديده را ز خونباري
به بحر گر فكند نطفه مردم چشمم
سحاب حامله گردد برشح گلناري
بود يتيم در اشگ من از آن خوارست
يتيم را بود آري نصيبي از خواري
ز آه و ناله در آزار مردمم شب و روز
اگرچه شيوه ي من نيست مردم آزاري
چگونه زار ننالم كز آن نگه دارم
هزار زخم بدل چار دانگ آن كاري
بشعله ي نفسم اي سپهر رايت مهر
بمن سپار كه ورزيده ام علمداري
مگو بهرزه چه در نالشي نه اي بيمار
فراق ياركمست از كدام بيماري
ببوسه يار شدم دستگيرم از لب يار
نه طوطيم اگر آسايم از جگر خواري
چو بيند آن دهن تنگتر ز ديده ي مور
زبان برآوردم دل چو نار زنهاري
ز رشگ جلوه ي آن زلف عنبرين سمنت
كه خون نافه خورند آهوان تاتاري
دلم كه هندوي چشم ترا بفرمانست
حلال باد بر او نعمت جگر خواري
هجوم حادثه ي شوق كشتگان بيمست
كه آب تشنه ي تيغ ترا كند جاري
دل كباب ز غم فربه ي من آتش را
بچرب گريه كشد همچو مرغ پرواري
منم كه شاهد آسايشم فكنده ز چشم
منم كه عافيتم داده خط بيزاري
سري هوائي دارم به پيكر خاكي
زبان آبي دارم طبيعت ناري
بس است چند زنم فال گريه چون اطفال
گهي بحالت مستي گهي به هشياري
ملول شد دلم اي چشم خونفشان تاچند
كني بر اين ورق نيل ارغوان كاري
نه ئي تو اي مژه كلك خدايگان زمان
كشيده دار عنان تا بكي گهرباري
پناه اهل سخن اعتماد دوله كه هست
زبان مرغان در ذكر مدح او جاري
فروغ ديده ي عقل آن وزير روشن راي
كه صبح پيش ضميرش بود شب تاري
دمي كه عقرب كلكش بجنبش آرد نيش
شود حسود بسوراخ مار متواري
عروس دولت او را بود بحجله ي ناز
يكي ز آينه داران سپهر زنگاري
چو دست ساقي لطفش دهان شيشه گشود
زبان بيد شود شكر گوي برباري
ز سربلندي دوران بعهد او ترسم
وداع رايت اعدا كند نگونساري
برآستان جلالش بطبع ممكن نيست
كه كفش را نشود آرزوي دستاري
شبان وادي عدلش بسهم بر بندد
دهان گرگ اجل را ز آدمي خواري
ز شرم نكهت خلقش بچارسوي چمن
نسيم گل نگشايد دكان عطاري
زهي شعار ضمير تو خير انديشي
زهي نتيجه ي ذات تو خوب كرداري
توئي كه رشته ي عمر مسيح و خضر همي
لباس عمر ترا كرده پودي و تاري
نيام مور شود رنگ موريانه كفن
ز تيغ عدل تو بر دشنه ي ستمكاري
قضا بسلسله ي طاعتت بعقل آرد
تنزلي كه بود لازم گرفتاري
پي چراغ تو تا روغن از ستاره كشد
مدام گردد گردون چو گاو عصاري
رسد بعمر خورنق بناي قصر حباب
دراو چو حفظ تو بيند بچشم معماري
رخ زرير مثال حسود را آرد
بزير سكه ي داغ تو رنگ ديناري
ستاره كيست كه گيرد ترا دوال ركاب
ركابدار تو باري فلك بناچاري
نفس بسينه ي اعدا ز هيبت تو كند
به أفت و خيز تردّد چو نبض منشاري
به عطر خانه ي خلق تو نقد نكهت را
به غنچه باز فرستد نسيم گلزاري
گرفته چين رخ بدخواه تو ز موج سرشگ
چو كاغذي كه شكن گيرد از ترآهاري
بباغ چشم حسود تو گل وفا ورزد
اگرچه نيست همي رسم گل وفاداري
ستاره ئي كه بر او آفتاب حلم تو تافت
چراغ خانه ي قارون شد از گرانباري
چو ديد زايجه ي طالع تو داد قضا
ترا بمرتبه ي عرشيان سزاواري
جهانيان همه تنهاي بي سرند و بعكس
تو آن سري كه همي بارد از تو سرداري
توئي كه از تو بلندست نام نيكوئي
توئي كه از تو ببارست شاخ دينداري
ز حسن جلوه ي تسبيح در كف بيم است
كه زلف يار بكيبد ز شكل زناري
بحدت نظر عقل و نور ديده ي راي
ز بس تسلط بر تيزبينشان داري
بفرق شاهد استار غيب بتواني
كه موي كاكل و دندان شانه بشماري
هنر نوازا طبعيست بنده (طالب) را
چو نوك كلك تو آبحيات ازو جاري
ز سر گذاره شود چند نيزه آب گهر
به بخت در سخنم پاي گر بيفشاري
بنوك خامه ي هندي زبان من طوطي
نسب درست نمايد ز نغز گفتاري
رود مخيله ام بر فراز و شيب سخن
چنان دلير كه آب روان بهمواري
مدام در چمن طبعم از معاني بكر
چمند رقص كنان لعبتان فرخاري
من آن فسون خوان جادوي اژدها بندم
كه مار ميكندم زير خامه طوماري
سرم دكانچه ي سوداي خود فروشي نيست
چو باده مجلسيم ني چو نقل بازاري
بناز برگهرم كين يگانه درّ ثمين
بدست آمده غواص را بدشواري
زخاك نعره ي روحي فداك برخيزد
گر اين قصيده بخوانم بگور مختاري
سخن دراز شد اندر ثنا كنون وقتست
كه نوك كلك دعا را كنم گهر باري
هميشه تا نبود برفراز مسند خاک
تهي ز سير کواکب سپهر زنگاري
بلند نيّر رايت كه اختر شرف است
بر آسمان خرد باد گرم سياري
بفرق اهل سخن سايه ي تو افسر باد
چنانكه بر سر بخت تو سايه ي باري
—
قطعات
ايا ستوده صفاتي كه از گل وصفت
كلاه گوشه ي انديشه گلشن است مرا
ز شوق مدح تو بر منطق بيان گوئي
زبان خامه يكي شاخ سوسن است مرا
هجوم پرتو مهرت بسينه ي صد چاك
ظهور معني خورشيد روزن است مرا
بپاي ديده گر امروز نامدم سويت
مگو كه كاهلي طبع رهزن است مرا
تمام عزم ره خدمتم و ليك سحاب
بدست گريه عنانگير دامن است مرا
—
قطعه
اي سحاب از تو در شكنجه ي فيض
درّ درياي دن فرست مرا
رشگ فرماي ماه نو قدحي
زآن متاع كهن فرست مرا
شعله گون شبنمي كه جلوه ي آن
لاله سازد سمن فرست مرا
مدتي شد كه تيره انجمنم
شمع مينا لگن فرست مرا
مغز روحم نسيم مشتاقيست
گل ساغر چمن فرست مرا
خون لعل بدخشيت گر نيست
خال مشگ ختن فرست مرا
هندوي چند گشته بيسر و پا
همه سيمين كفن فرست مرا
صنم نشأه را پرستارم
سبحه ي برهمن فرست مرا
مردم چشم بي كسان يعني
آنچه گفتي بمن فرست مرا
—
در طلب مرخصي جهت ديدار خواهرش
اي بلند اختري كه سايه ي تو
به ز خورشيد خاورست مرا
قطرهاي سحاب تربيتت
چون گهر زيب افسرست مرا
رقم مدحت تو چون خط دل
زيب رخسار افسرست مرا
همچو جوهر ز تيغ مدح تو فاش
از زبان ثناگرست مرا
از شميم شمامه ي خلقت
مغز خاطر معطرست مرا
در خيال كفت چو قطره مدام
دل بدريا شناورست مرا
زور سر پنجه ي حمايت تو
حرز بازوي لاغرست مرا
چون زنم در هواي مدح تو بال
هر سر موي شهپرست مرا
در ثنايت ز آب گوهر نظم
دامن و آستين ترست مرا
رنگ مدح تو بر عذار سخن
عرضي به ز جوهرست مرا
از ثنايت بباغ طبع روان
نهرها ز آب كوثرست مرا
زاي زهر از حلاوت مدحت
بر زبان شين شكرست مرا
روز و شب در زمين مدح تو كار
كشتن تخم گوهرست مرا
در سواد صحيفه ي سخنت
كه به مصحف برابرست مرا
همچو نور نگاه جوهريان
غسل در آب كوثرست مرا
بر تن از نور خاطر تو چو شمع
هر سر مو منورست مرا
در زمان تو چون زبان پي وهم
راه در كام اژدرست مرا
رشگ خورشيد خوانمت بصفت
كه زبان دلاورست مرا
گرم مدح توام كه كام و زبان
آتشين چون سمندرست مرا
در ثناي تو غير بي مانند
هرچه گويم مكررست مرا
صاحبا ذره پرورا عرضي
به زبان سخنورست مرا
پيره همشيره ايست غمخوارم
كه باو مهر مادرست مرا
بر دل خسته دست مرحمتش
مرهم زحم نشترست مرا
در طبابت چو عيسي است ولي
مريم روح پرورست مرا
در مداواي دهر هر نفسش
به مسيحي برابرست مرا
با چنين حالتي كه من دارم
در خورد سخت درخورست مرا
چارده سال بلكه بيش گذشت
كز نظر دور منظرست مرا
بي تكلف ز نيش فرقت او
دل مشبك چو مجمرست مرا
دور گشتم ز خدمتش به عراق
وين گنه جرم منكرست مرا
او نياورد تاب دوري من
كه بمادر برابرست مرا
در خيالش مگر نمود خطور
كه ز دل سنگ در برست مرا
ورنه كي با دلي بنرمي موم
تاب هجر برادرست مرا
مجملا سويم از عراق آهنگ
كرد وين لطف داورست مرا
آمد اينك به اكره از شوقش
دل طپان چون كبوترست مرا
ميكند دل بسوي او آهنگ
چكنم شوق رهبرست مرا
گر شود رخصت زيارت او
به جهاني برابرست مرا
فال تقصير چون زنم اكنون
كين سعادت ميسرست مرا
مي كنم التماس و مي دانم
كه خوش اين عزم درخورست مرا
زانكه توفيق يك زيارت او
به ز صد حج اكبرست مرا
—
قطعه
دلاك سال قحط كهن نوره ئي كه داد
يكمو نكرد كم ز تن فال رنگ ما
از بهر جعد ساختن مو فتيله كرد
چندين هزار زنگله بر جفت زنگ ما
—
طالب اين قطعه را به ملكه نور جهان تقديم و در آن استدعاي توجه بانتخاب همسري براي خود مينمايد و اشاره ميكند كه اين درخواست را قبلا توسط همشيره ي خويش كه نديمه ي ملكه بوده نموده است
اي مريم مسيح مكان كز بساط نور
سجاده افكند به حريم تو آفتاب
از بهر سبحه ي تو گهرهاي خاص را
در چشم خود بجاي صدف پرورد سحاب
رخ شويد از چكيده ي آب وضوي تو
هر حور صبح خيز كه سر بر كند ز خواب
نزديك حق تر است قبولي كه گر بفرض
فردا كني دعا شود امروز مستجاب
بيرون ز هفت پرده ي شرمت عبور نيست
نازل مگر بشأن تو شد آيت حجاب
اوراد صبح و شام ترا گر رقم زنند
حاصل شود زادعيه سامان صد كتاب
اي خيمه ي جلال ترا كز علو قدر
گيسوي حور نايب ابريشمين طناب
ظاهر شكوه افسر ناموس جبرئيل
از تار تار معجزت اي مريم انتساب
در بزم عشرت تو كند شمع شوخ چشم
از اختلاط سايه ي پروانه اجتناب
آندم كه در عماري دولت كني نشست
اقبال همعنان رودت بخت در ركاب
بلقيس روزگاري دارند مرا ترا
ناموسيان خلد مخاطب بدين خطاب
در ملك عفت تو كه اقليم عصمت است
چون غنچه كودكان همه زايند با نقاب
آن ساره زهد رابعه قدري كه از شرف
بالد بخويش كعبه اگر بيندت بخواب
دست فرشته با قلم از كار شد ز بس
بنوشت در جريده ي اعمال تو ثواب
در بزم طاعت تو كه بادا بساز و برگ
استغفر اللهيست همي نغمه ي رباب
نايد قطار ناقه ي افلاك در شمار
هودج كشان قدر ترا گر كنم حساب
آئينه اي كه محرم عكس تو شد ز شرم
تمثال ديگري نپذيرد بهيچ باب
در سايه ي تو خلق جهاني و از صلاح
ني آفتاب عكس تو بيند نه ماهتاب
مسند بمصلحت فكني زرنگار ليك
چشم از خيال خاك نشينان كني پرآب
برحال خستگان و غريبان ترادليست
مانند مرغ جنت هم زنده هم كباب
اكنونكه دست تاك بريدي بتيغ زهد
انگور را چه حد كه تواند شدن شراب
شبنم بعهد زهد تو ميناي غنچه را
صدبار بيش بويد و آنگه كند گلاب
نبود عجب كه بي الم سنگ بشكند
ميناي مي بعهد تو چون شيشه ي حباب
بلقيس مسندا دو سه مه شد كه حال خويش
كردم بيان بهم صدف خود در اضطراب
از مهر خواهري مژه سيراب كرد و گفت
آزرده دل مباش برادر بهيچ باب
كاينك بعرض قبله ي ناموسيان عرش
خواهم رساند حال ترا با صد آب و تاب
دانم كه رفت و عرض نمود آنچه گفتني است
اما ندانم اينكه چه شد عرض را جواب
بوي اجازت آيد ازين خامشي بلي
نادادن جواب جوابست در حساب
با اين نمي شكيبم و تصديع ميدهم
هرچند ابلهم ز جوابم عنان متاب
يا در مقام فقر بدرويشيم سپار
يا از ممر خاص خلاصم كن از عذاب
تا در چمن ز جلوه ي مرغان خوشخرام
هر برگ سبزه ئي شود از فيض كامباب
طاوس بخت سبز تو جاويد جلوه باد
در بوستان دولت نواب مستطاب
—
قطعه
فلاطون الزمانا باد يارب
نصيب دوستان سوء المزاجت
معالج گر بود عيساي مريم
مبادا طبع محتاج علاجت
ديار فضل را مالك رقابي
بفرق از نور دانش باد تاجت
سخن كوتاه ميسازم بيك بيت
كه دارد طول در گفتن سماجت
جهان را جنس كميابي فزون باد
ببازار خريداران رواجت
—
قطعه
زهي سرفرازي كه بر اوج چرخ
بنور رخت چهره ي ماه نيست
تو آن يوسفي مصر اقبال را
كز اخوانت انديشه ي چاه نيست
نه گرگي بگيتي توان يافت هم
كه از بيم تيغ تو روباه نيست
غلام است ترك فلك مر ترا
چو بدخواه تو در عرب راه نيست
لباس تو مي بافد از تار مهر
عبث چرخ بافنده جولاه نيست
توئي لايق خلعت خسروي
دگر كس درين سبز خرگاه نيست
بغير از تو زير فلك هيچكس
برازنده ي خلعت شاه نيست
جهان صاحبا ميرسانم بعرض
حديثي گر از بنده اكراه نيست
ره تهنيت گر نرفتم بچشم
زبان من از عذر كوتاه نيست
تراشيدگانند يكسر سپاه
كسي را چو من تبره پركاه نيست
ببزمي كه موئي نگنجد در او
شدن با دو گز ريش دلخواه نيست
بهشت است بزم تو و در بهشت
من نا تراشيده را راه نيست
—
در معذرت از عدم حضور و ابتلاي به بيماري قلنج
خدايگانا هرگز در هيچگونه الم
مباد گوشه ي ابرويت آشنا بشكنج
در آن ديار كه ذات ترا در اوست مقام
عبور غصه مبادا چه جاي علت و رنج
رخ تو سرخ چو سيب بهشت بادو بعكس
عدوت زرد و ترش روي بر مثال ترنج
خزف نثاري ما بندگان بنظم و به نثر
گران مباد برآن خاطر جواهر سنج
گهر شناسا، اي آنكه نيست در همه حال
يگانه ئي چو تو در صحن اين سراي سپنج
در اين دو روز كه محروم زآستان توام
سبب نيامدنم را نبود جز قولنج
زغبن دوري از آن مجلس بهشت آئين
بخويش پيچم چون مار دور مانده ز گنج
دراين دو روز كم آمد مرا سه دانگ حيات
نعوذ بالله اگر چار بگذرد يا پنج
—
قطعه
سري ندارم گفتي بشعر، خوش گفتي
كه شعرهم بتو حيوان سري ندارد هيچ
شعير در خور خرهاي عالمست نه شعر
چه شد بشعر سري گر خري ندارد هيچ
—
قطعه
نصيب گر كشدم رخت دل بميداني
كه زخمهاي شهيدان عشق تازه شود
شهادتي بگزينم كه در مصيبت من
سرير عرش بدور فلك جنازه شود
—
در توصيف اسب خود گويد
استخوان پوش مركبيست مرا
كه سر از سيميا برون آرد
خونچكان موشكي كه دورانش
از كف گربه ها برون آرد
آنچنان ضعف بر تنش غالب
كه نفس با عصا برون آرد
عنكبوت از طويله ي مگسش
به طناب هوا برون آرد
با چنين ضعف معده ئي دارد
كه دمار از گيا برون آرد
آتشين معده ئي كه گاه نهيب
چون دم اژدها برون آرد
دو جهان را كند بكام و هنوز
نفس ناشتا برون آرد
جذب امعاش برگ كاهي را
از دم كهربا برون آرد
نا رسا گردنست نتواند
كه سر از جيب پا برون آرد
ورنه هر دم ز منفذ سفلي
نيم هضم غذا برون آرد
عرش سوزد گهي كه از سردرد
شيهه ي اشتها برون آرد
ارزني را بانجذاب نفس
از حضيض ثري برون آرد
جوع كلبي فشاند آروغي
كز سر امتلا برون آرد
چون نگاهي ز كرس خانه چشم
بهر جذب غذا برون آرد
سيلي انعكاس نور نظر
ديده اش از قفا برون آرد
—
قطعه
خوشا قصري كه بروي پادشاهي را گذر باشد
چو بنشيند در آن منظر جهانش در نظر باشد
خوشا عالي رواقي عرش سقفي آسمان طاقي
كه بر منظر جهان گيريش دايم جلوه گر باشد
دلا گر در جهان بر خواهش خود دسترس داري
عمارت پيشه كن تا از تو در گيتي اثر باشد
چو از تعمير دل پرداختي تعمير گل ميكن
كه معمار دل و گل نيكنام بحر و بر باشد
بجز شاهنشه عادل كه معمار است دلها را
كسي كز عطر خلقش در عرق ريحان تر باشد
وزير عالم آرا اعتماد الدوله كز رايش
نظر پيوسته از ديدار جنت بهره ور باشد
خوشا دلكش بنائي خوش هوائي كز تماشايش
قضا تدبير آموزنده مانند قدر باشد
مباركباد بروي اين همايون منزل عالي
بلي بيت الشرف دايم مبارك بر قمر باشد
—
در فتح قلعه ي قندهار بدست شهزاده شهريار
نصرت بفتح و فتح باقبال يار شد
عالم بوعدهاي خوش اميدوار شد
دولت بسي چراغ بكف در سراغ بود
منت خدايرا كه بمقصد دوچار شد
گو عندليب عهد چمن تازه كن كه باز
گل در شكفتن آمد و فصل بهار شد
اي فتح مژده باد كه بر لشكري ظفر
ز اقبال شاهزاده ي نصرت شعار شد
مهر سپهر كوكبه شهزاده شهريار
كز يمن بخت تاج سر روزگار شد
چون ديد يار دولت آن سايه در نهال
اميد روزگار يكي صد هزار شد
از بسكه نيك نيت و پاك اعتقاد بود
پرورده ي عنايت پروردگار شد
اين فتح در صحيفه ي طالع بنام اوست
زآن قندهار قافيه ي شهريار شد
خود قندهار جست كه تا عزم جزم كرد
ايران بيمن دولت او آشكار شد
نصرت هميشه در علم شاهزاده باد
كز نام او علامت فتح آشكار شد
—
قطعه
اي صاحبي كه عطر فروشان خلق تو
مغز نسيم صبح رعاف آشنا كنند
اكسيريان ز دفتر جود تو آيتي
آرند و ناسخ نسخ كيميا كنند
آشفته زلفكان صبا و شمال را
مشاطكان لطف تو مشكين قبا كنند
در عهد جود تو حكما كيسه هاي كان
افشان دهند و حكم ثبوت خلا كنند
هرجا غبار نعل سمند تو رو نهد
فرش رهش ز مردمك توتيا كنند
خصمت چو ممتلي شود از لقمه ي حسد
افلاك حكم فصدش در امتلا كنند
در جيب مغز چاك زند از صداع رشگ
زهرش بطرف جبهه چو افيون طلا كنند
مژگان ز موج فتنه نيارد بغل گشود
بر كشتئي كه حفظ تواش ناخدا كنند
روشندلان راي تو چون حمله آورند
خورشيد را بحكم تكلف سها كنند
ور خود برفع صحبت خصمانه خادمانت
رمزي دوئي بگوش حكيمان ادا كنند
في الفور بي كرشمه ي انبيق و ناز قرع
اجزاي ممتزج را از هم جدا كنند
هر شام بهر مضحكه بر گريه ي عدوت
فوج ستاره خنده ي دندان نما كنند
آشفته كوكبان عدو بهر كسب فيض
در سلك خادمان تو بيهوده جا كنند
تبديل خاصيت نشود گر هزار سال
پيوند پرّ خاد ببال هما كنند
خورشيد حاجبا، ره نطقي كه بيدلان
تار زبان بنغمه ي شوق آشنا كنند
با آنكه نيست قدرت ايشان كه گر بفرض
سوسن شوند فقره ي شوقي ادا كنند
دور از تو عندليب خزانند لاجرم
غم را نقاب شاهد صوت و نوا كنند
ور نغمه ئي بسهو طرازند بر زبان
لب را در آن خيانت انگشت خا كنند
هجر توشان گداخته زآنسان كه چون نسيم
پرواز ها بجنبش بال صبا كنند
ني آن هوا و ذوق كه سير چمن كنند
ني آن دل و دماغ كه كسب هوا كنند
سرها چنان بجيب كه در طي عرض خاك
گوئي زكام ناف زبان نطق زا كنند
زين شرم كز ملازمت صحبت تو دور
گاهي نفس كشندگهي ديده وا كنند
گر چشمه هاي خوي بگشايند تا ابد
در موج خيز چين جبين آشنا كنند
راي تو در حجاب بهر صبح در جهان
بوّاب مهر عشوه ي نور و صفا كنند
روي تو در نقاب و بهر شام بر سپهر
خدام ماه جلوه ي نشو و نما كنند
بيرون خرام، يا رقمي ده كه هر دو را
خلوت نشين زاويه ي انزوا كنند
القصه درد هجر تو نگذاشت نطق اين
كاحباب غايبانه دعا و ثنا كنند
هجر تو گر مجسم گردد بگويمت
كين تشنگان وصل بجانش چها كنند
—
شكوائيه
فلك جنابا اي شاهباز سايه ي تو
گشاده همچو هما بال بر سر خورشيد
زه كمان تو شايد حمايل قيصر
پر خدنگ تو زيبد اتاقه ي خورشيد
عدو ز تيغ وجود تو خسته چون حست
امل ببازوي جود تو بسته چون تعويد
زرش ز مهر نمودي طراز پيشاني
ببزم عيش تو چون مطرب فلك رقصيد
انامل كرمت قفل درج همت را
ز عقد گوهر دندانه دار كرده كليد
مثال قدر تو در آينه تصور عقل
بصورت دل ما غنچه گشت تا گنجيد
ز شرم روي مشامت نسيم سنبل مدح
عروس ناطقه را در شكنج زلف خزيد
ببزم چشم بتان هوش گر بدارد گوش
توان ثنات صريح از لب كرشمه شنيد
شبانه مست بسير چمن شدم ديدم
كه گل بذوق كفت شعله شعله مي باليد
بدست حكم تو در جرم دستبرد خزان
گلوي باد بريدن توان به خنجر بيد
فلك به جبر ستم دست شوكت تو گشود
قضا ببذل درم ناف همت تو بريد
نسيم حفظ تو بر لب دمد گر افسوني
توان بذوق لب گل زبان شعله مكيد
بكوي و برزن جودت هزار جا گوئي
گهر بدامن و كف پاي بحر و كان لغزيد
درآن ديار كه رأي تو عرض نور كند
ز شرم صبح نيارد شدن چو مهر سفيد
ز وصف عيش تو بر لب نهند فاروقش
بملك سينه دلي را كه بار غصه گزيد
شنيد وصف تو چون از زبان حسن ز شوق
كبوتر آسا دل در بر كرشمه طپيد
اگر نه خلقت راي تو بوديش در بر
گمان برم كه زدي صبح بر در تجريد
عدو ز بيم تو چون زير لب كشد جامي
بدست رعشه ي بيدش فتد ز موج نبيد
چو مرغ سدره ز شوق حريم احسانت
عجب ندارم گر پر برآورد اميد
عروس راي تو آن ماه چهر زهره لقا
كه بر شمايل باري نقاب نور كشيد
لبش دهد مزه ي شير صبحدم گوئي
بعهد طفلي پستان آفتاب مزيد
عموم تربيت خاص پرورت سازد
نژاد قطره به صلب سحاب مرواريد
هم از تراكم امواج اشگ شامش بود
صباح خصمت اگر دامن تبسم چيد
زخاك پاي تو سرشد حكايتي ديدم
كه آب در دهن چشم توتيا گرديد
بپاسداري خوي تو ميكشم ز خسان
كرشمه ئي كه نمي يارم از كرشمه كشيد
نواي وصف تو زد طوطي لبم با خصم
ز غم چنانكه شكر خاي او جگر خاريد
دميدمش چو بگوش اين فسون به از اعجاز
زرشگ افعي واري بخويشتن پيچيد
نثار شهد منش تلخ كرد آنسان كام
كه خون حنظليش در عروق نطق دويد
بخشم گفت بس آنسو فتاده اغراقات
كه رو دهد شعرا را بگاه گفت و شنيد
به طنز گفتم كاي ژاژ خاي ياوه سراي
نبود گفته ي من نيشتر چرات خليد
هرآنچه طي شد در وصف صاحب از كم و بيش
ثبوت دعوي صدقش بنطق بنده رسيد
ببحر نسبت آندست محض دعوي نيست
چهار شاهد عدل آرمت بصدق شهيد
اناملش صف ماهي و تيغ تيز نهنگ
شكنج آستينش موج وجود مرواريد
تشابهش بفلك نيز نزد طبع سليم
مبرهن است ببرهان صدق بي تقليد
دو دست جوزا، رخ زهره، لب سهيل يمن
فروغ ناصيه مه رأي انورش خورشيد
شگفت غنچه ي مهرش بده بدل مژده
وزيد نكهت خلقش ببر بروح نويد
كشيد دست جلالش شكوه كسري را
بر ابروي قدم عهد وسمه ي تجريد
ببزم عشرت او ارغنون سينه ي چرخ
فكار گشت بمضراب غمزه ي ناهيد
عنان خامه بتابم ز وادي غيبت
سوي خطاب كه هنگام اختتام رسيد
هميشه تا كه بود از بقا بگيتي نام
همان دو دست در آغوش دولت جاويد
قرين پيكر اجلال حله ي قيصر
طراز تارك اقبال افسر جمشيد
—
قطعه
صاحبا مدت هجر تو كه عمرش كم باد
هم تو داني كه بر اين دلشده چون ميگذرد
تو سقيم اين فدوي زنده و آنگاه صحيح
غور كن غور كه عمرش چه زبون ميگذرد
مست حرمان چو گذر ميكند از وادي شوق
همره محمل صد قافله خون ميگذرد
ديك مغزش ز تف هجر چو ميگيرد جوش
قلقل سور ازين طاس نگون ميگذرد
مجملا بي تو ز دامن ز پي طره ي آه
شعله ي داغ درونش ز برون ميگذرد
ايندم از مرهم وصلش دل داغي بكف آر
ورنه آشوب دماغش ز جنون ميگذرد
—
قطعه
بكر سخن من مه و خورشيد نديدست
مي زيبد اگر شاهد آغوش تو باشد
مثلش بجهان عصمتئي نامده اميد
كز پردگيان حرم گوش تو باشد
—
قطعه
دوش در كلبه ي چو غربالي
سيل اشگم ز چشم راهي شد
موج خون آستين بسقف رسيد
قفس مرغ دام ماهي شد
—
قطعه
هستند في المثل گله ي گوسفند خلق
كآنرا خداي صاحب و والي شبان بود
صاحب بجاي او دگري را كند شبان
چون بنگرد كه بر گله نامهربان بود
—
راجع به سكه ي جهانگيري
چو سكه يافت ز محنت خلاص از اخلاص
بگرد نام جهانگير شاه ميگردد
از آن ز سكه جدا گشت ضرب تا آسيب
بنام نامي شاهنشه جهان نرسد
—
وله ايضاً
زير فلك بعهد جهانگير پادشاه
ضربي كه ميرسيد ز دوران بسكه بود
چون بر نتافت عدل جهانگيري آن ستم
آمد ز غيب سكه ي بي ضرب در وجود
—
قطعه
صاحبا از شعف صحت ذات تو دو كون
همه در رقص بتكليف شكون آمده اند
تا مبارك تنت از درد بياسود ز شوق
اهل دل غنچه وش از پوست برون آمده اند
زائران در آتشكده ي بي تابي
بطواف حرم صبر و سكون آمده اند
كف زنان رقص كنان مدح سرايان مستان
بندگان بين كه بدرگاه تو چون آمده اند
همه بيرون شده از بزم چو صفرا بدرنگ
باز گلفام تر از چهره ي خون آمده اند
شاهد دولت ذات تو كه جاويدان باد
هر دو از يك در توفيق درون آمده اند
اين دومه را بود از يك افق حسن طلوع
وين دو طاوس ز يك بيضه برون آمده اند
—
قطعه – در كيفيت بيماري خود گفته
ز اقتضاي هواهاي مختلف يكچند
مرض كشيد تنم را بذوق بر بستر
سپاه تب حشر آورد بر سواد تنم
چنانكه شعله كشد برديار خس لشگر
حرارتي ز مسامات دل به سينه شتافت
كه گر به بحر زدي خويش را نمودي بر
حرارتي كه اگر ياد آن كند خورشيد
شود كف عرق و در چكد ز زلف سحر
حرارتي كه بجنب مأثر ناريش
فتيله پنبه فشاند بداغهاي جگر
حرارتي كه اگر پرتو افكند به جحيم
عرق چكان شود اندام شعله هاي سقر
وز آن عرق كه چكد شخص شعله را ز مسام
عذابيان هلاكش كنند كامي تر
قضا ز كثرت نيش دماغ ساخت مرا
ز شام تا بسحر ديده باز چون عبهر
زدي ز سوز جگر سينه ي مشبك من
هزار طعن برودت بسينه ي مجمر
ز پيچ و تاب شرائين مضطرب بودم
هميشه دست در آغوش افعي و اژدر
چو حكم فصدر سيد از خرد بدين دستور
كه شدت مرض از خون فاسدست اكثر
بهر رگم كه زدي نوك نشتر فصاد
بجاي خون همه سيماب تازه كردي سر
سپهر تامژه در موج شعله غوطه زدي
اگر شدي جگرم بر هوا نفس گستر
سموم گشتي در ساعت از حرارت تب
اگر فكندي بر پيكرم نسيم گذر
بي علاج صداعم طبيب حل كردي
بدست شعله بر اطراف جبهه ام اخگر
گر آفتاب زدي فال ديدن نبضم
شدي انامل ناريش جمله خاكستر
برون زدي چو عرق از مسام تن گفتي
كه چيده اند بر اندام تن بساط شرر
گراني بدنم گر به بحر رو كردي
هزار كشتي سيار را شدي لنگر
گهي كه لرز شبيخون زدي بر اندامم
زمين بزلزله كندي سپهر را محور
زبانگ العطش جان تشنه طبع غيور
زبان گزيدي و كردي گدائي كوثر
دماغ خشك چو امداد عطسه ئي كردي
ز مغز سوخته گشتي سياه دامن تر
كشيدي از تف دل ديده ام رطوبت اشك
صدف ز تشنه لبي جذب كردي آب گهر
هزار شكر كز آن شعله هاي جانسوزم
نمانده غير شراري بجسم خاكستر
ولي ضعيف چنانم كه گر كشم آهي
شود مجزا غمنامه ي تنم يكسر
لطيف گشتن اجزاي تن چو بوي بهار
هميشه بر حذرم دارد از نسيم سحر
تموجي كه هواراست از نهايت ضعف
بشكل موجه ي دريا درآيدم بنظر
ز بسكه بر جگرم گشته استخوان ظاهر
هما چو بيندم از دور تا زدم بر سر
يكي ببين بترحم تن نزارم را
كه ضعف ساخته شريان نماي چون مسطر
ز خشگي نفسم در نوازدن گوئي
كه نغمه هاي ترم را فشرده ئي يكسر
همين منم كه ز مشت غبار فرق نبود
گرم فتادي صد كوه بيستون بر سر
كنون اگر فتدم برگ لاله ئي بر فرق
كشد همي سرم آسيب آهنين مغفر
سپهر گر مددي ميكني كنون وقتست
كه طاقتم شده از برگ لاله نازكتر
نمانده قدرت بيمار خفتنم زين پس
ترحمي كه شدم نقش بالش و بستر
—
قطعه
خدايگانا آني كه در تبسم راي
بصبح غوطه دهي پيكر شب ديجور
غبار كوي تو چون فيض سرمه سازد عام
بياض ديده ي اعمي كند كرشمه ي نور
فلك بعهد تو بخشد به عينك آلت قطع
كه همچو ديده ي بدبين شود ز روي تو دور
چنان بعهد تو معمور و دايرست جهان
كه گر شود بمثل خاك بايرات ضرور
بعمرها نتوان زآن متاع چندان يافت
كه كس بميل تصور كشد بديده ي مور
سزد كه جغد هوا آشيان شود چو هماي
كنونكه عدل تو جائي نهشت نامعمور
بدور حفظ تو اطفال مهد بي آسيب
كنند جاي سرانگشت نشتر زنبور
دود خيال تو جائي كه در نظاره ي آن
بچشم وهم قدم سوده باز گردد نور
بنوعي از مدد قهرمان انصافت
بلند گشته لواي تسلط مقهور
كه باز رشوه پي حفظ باقي اعضا
متاع سينه فرستد بچنگل عصفور
زمانه شعله ي افشرده را بدور تو ريخت
بجام و يافت همان نشأه ي شراب طهور
سپهر اخگر حل كرده را بعهد توبست
بزخم و چند گل فيض مرهم كافور
شراب لطف تو تا ساخت فيض مستي عام
دگر نديده كسي نرگس بتان مخمور
بعصر طبع تو گر بوي گل كشد آسيب
نزاكتي شده يار طبايع جمهور
كه زخميان هلاك آرزو نمك سايند
ز نوشخند بتان بر جراحت ناسور
بحسن خلق تو گر عشوه بود عاشق را
رخ نياز نتابد ز جلوه ي منظور
نمونه ئي بود از خلد گلشن رأيت
چو نهر شير در او موج زن جداول نور
تبارك الله زين گردش آفرين قلمت
كه برده آب رخ پيچمان طره ي حور
سيه نئي كه چو زد بر نواصماخ انگاشت
كه طفل نغمه نزاد از مشيمه ي طنبور
دم صرير نمكسود رشگ تحريرش
بزخم نغمه ي داود در اداي زبور
فلك جنابا، طي شد حديث حمد و ثنا
اجازتي كه كنم حرف مدعا مذكور
مرا در اينهمه تصديع اينكه سعي نصيب
بنقل صوري زين الكه داردم مجبور
غبار خاسته ام زآن سپهر ميكندم
بآستين سفر زآستان جاه تو دور
كرشمه خله خاطر مراست ميداني
بآن كرشمه چه سازم بلاست طبع غيور
هجوم غيرت آن عشوه ميدهد پرواز
ببال حسرت و دردم ازين بهشت سرور
وگرنه در بن ناخن بود فراق ترا
هزار تلخي جان كندن و فشارش گور
چو عزم ساخته ام جزم و راسخم اميد
كه طرف ابروي دستور بخشدم دستور
هميشه تا بود آثار منشيان كلام
بنام نامي ارباب مكرمت مشهور
مآثرم همگي مشتهر بنام تو باد
چه در اماكن غيبت چه در مقام حضور
—
قطعه در خموشي سخندان
به طعنه هاي خموشي دلم چه ميكاوي
هميشه بوده سخندان و نكته فن خاموش
سخن هزار زبان باد و مغز خاطر كاو
چه نقص از اينكه بود صاحب سخن خاموش
وگر بدين تنبه نميشوي از جهل
بعذر كي كنمت همچو خويشتن خاموش
خموشيم همه از نطق حاسدست بلي
ز بانگ زاغ بود بلبل چمن خاموش
بغير باد كه خاكش هميشه بر سر باد
كه ميكند بنفس شمع انجمن خاموش
—
در هجو مردمان اسپچين
دي گروهي به اسپچين ديدم
كه گرانست نامشان بر گوش
همه گرگان پيرهن در بر
همه روباه پوستين بر دوش
همه سيلاب قتل را خاشاك
همه طوفان مرگ را سرجوش
همه مژگان گشاده ليك بخواب
خفته اما به نسبت خرگوش
از دهن تا دماغ مزبله پاش
وز جگر تا بروش مبرز پوش
خر طيار لنگ در خلقت
دمشان رسته از حوالي گوش
سرشان زير سيمگون دستار
كهنه ديكيست ياسمين سرپوش
آلت نطق بر كف و صامت
با هزاران زبان چو شانه خموش
هجو اين قوم گرچه بي شرمي است
ليك درياي طبع دارد جوش
نشتري چند بر بديهه زدم
بر دل اين خران ز چشمه ي نوش
زين نوا سنچيم غرض مشقي است
ورنه اين نغمه هاست زيبق گوش
—
قطعه
چو در ضمير جهانگير شاه جلوه نمود
كه سكه ميكشد از ضرب روزگار الم
شكوه عدل جهانگيري از نهايت رحم
رواج سكه ي بي ضرب داد در عالم
—
قطعه
(طالب) منم كه زمره ي افراد كون را
دل تا زبان بديده ي ادراك ديده ام
هرگه بسهو گوشه ي چشمي گشوده ام
خون در عروق انجم و افلاك ديده ام
آن نقشها كه عقل در آئينه هم نديد
من بي گشايش مژه در خاك ديده ام
يا حدت نظر بته ي صد نقاب شرم
خوي بر جبين شاهد ادراك ديده ام
هرگه گشوده ام نظر همت نياز
در طبع ناز شيوه ي امساك ديده ام
با صد كلاه شعله سراهل ذوق را
لب تشنه ي زيادت فتراك ديده ام
بس خون ز ذوق رشته ز سوزن فشرده ام
زين جيب ها كه در طلبت چاك ديده ام
صدره بذوق كاوش نيش خيال خويش
شريان فيض را حركت ناك ديده ام
آن رازها كه در كتب غيب ثبت نيست
من در خطوط جبهه ي ادراك ديده ام
در اول انتعاش مي ناب روزگار
چين جبين آخر ترياك ديده ام
اين زاهدان ساخته ي خود فروش را
در جيب سبحه خون دل تاك ديده ام
وين عاشقان سوخته ي شعله پوش را
در زير خاك حله ي خاشاك ديده ام
اكثر لباسيان فريدون قباي را
پيچان بگردن افعي ضحاك ديده ام
بيخواست حكم فصد ترا ديده از لبم
هرجا كه نبض پردگي تاك ديده ام
در پرده هاي ديده ي آشفتگان شوق
جوش ترشح نظر پاك ديده ام
با آنكه در فضاي صور خانه ي وجود
بس نقشها چو صفحه ي افلاك ديده ام
آسوده ام ز تهمت آلوده خاطري
كين جمله را بديده ي ضحاك ديده ام
—
قطعه – حماسه وصف الحال
(طالب) منم كه حاصل انشاي نظم و نثر
تفسير آيتي است ز ديوان كاملم
آن شاعرم كه در رقم افشاني خيال
مغز خرد فرو چكد از خامه ي دلم
وآن عارفم كه در حرم افروزي ضمير
مژگان چشم عقل بود شمع محفلم
صد تركتاز داغ جنون طي شد و هنوز
در مغز مي طپد خرد نيم بسملم
خود را مقابلي نشناسم مگر بفرض
هم شخص من در آينه باشد مقابلم
سازد حمايل مه و خورشيد اگر دهند
تعويذ گونه ئي بفلك زين هياكلم
بر من كنونكه حكمت يونان مسلم است
خندد بلا تسلم اعدا دلايلم
شعرم نه شعر بل همگي وحي معنويست
كز اوج عرش تافته تا مركز دلم
از بس رطوبت سخنم در دم سواد
شايد كه خامه سبز شود در اناملم
—
شريك درد
خدايگانا از طرز جمع داري دوش
بدان رسيد كه از خويش نيز فرد شوم
بخاطرم نرساند شب گذشته مباد
كه در حواشي بزم تو خار درد شوم
كنون به آش خمارم صلا زني هيهات
من آنكسم كه بدين مژده ره نورد شوم
نيايم از همه پيش تو با همه گرمي
چو آش سوخته از انتظار سرد شود
شب شفاي شرابت نبوده ام انباز
كه روز رنج خمارت شريك درد شوم
—
راجع بفصد خود گويد
اي ابر همتي كه بوصف كفت مدام
نظم سخن بقاعده ي نظم در كنم
شد هفته ئي كه از اثر درد نيم سر
هر دم وداع چاشني خواب و خور كنم
دارد جنون درد براينم كه كز توان
سر را ز تن بتيغ زبان گرد بركنم
فصدم ضرور گشته بنوعي كه زخم نيش
در يوزه از خطوط شعاعي خور كنم
خواهم اجازتي كه رگ جان خويش را
از خون تهي نموده ز اخلاص پر كنم
—
من بخت خويشتن را نيك آزموده ام
اي صاحبي كه تا شده ام از در تو دور
يك لحظه بي دعا و ثنايت نبوده ام
هر صبحدم كه ديده فرو شسته ام ز خواب
ذات ترا بوصف ملايك ستوده ام
همچون زبان خامه ي خود روزه ي سخن
دايم بآب گوهر مدحت گشوده ام
بر هر ورق ز دفتر وصف سخاي ابر
صد جا قلم بمدح كفت آزموده ام
فرزانه صاحبا سخن نامناسبي
شخصي رسانده بگوشت شنوده ام
يعني بمجلسي كه در او فتنه سر زدست
من نيز دود آتش آن فتنه بوده ام
حاشا بخاكپاي تو سوگند كاين حديث
كذبست و من بكذب زبان كم گشوده ام
آري نگويم اينكه در اين بزم فتنه خيز
ننموده ام عبور عبوري نموده ام
اما چنانكه باد در آيد بخانه ئي
ناكنده كفش رخنه ي رفتن گشوده ام
من پا شكسته كي سر رفتن ببزمها
دارم، كدام روز بدين وضع بوده ام
پايم بريده باد جز اين بارگر بسهو
هرگز خيال مجلس اينان نموده ام
وين هم كه رفته ام نه هوس بوده رهبرم
قسمت چنان كشيده عنان ربوده ام
حاجت بشاهدم نبود چونكه روشن است
بر حضرت تو اين روش آزموده ام
داني كه تا ز بزم تو محروم مانده ام
رخ جز به آستان خيالت نسوده ام
تا كرده ام ز كوي تو پرواز ذره وار
چون ديده مرغ خانگي خويش بوده ام
ليكن بآشنائي دهقان دل مدام
از كشت بخت سبزه ي خجلت دروده ام
آري گناه بخت منست اين نه جرم غير
من بخت خويشتن را نيك آزموده ام
—
قطعه
ز دست ابر خروش و ز جور باران داد
كه از شكنجه ي اين هر دو خسته جان ماندم
بكنج غمكده با صد هزار بال ز شوق
چو تير بي پر در خانه ي كمان ماندم
ترشح مژه ي ابر بست بر من راه
چنانكه پابگل از گرد آشيان ماندم
ز كوچه بندي سيل و ز قلعه سازي ابر
كبوتري شده در برج غم نهان ماندم
ره خزيدن و پرواز بسته ديدم از آن
چو مرغ و مار بسوراخ و آشيان ماندم
چنانكه بلبل ماند جدا ز باغ بهشت
جدا ز مجلس خاص خدايگان ماندم
سه روز رفت كه محروم باد و عالم شوق
ز فيض كرنش نواب كامران ماندم
چو مرغ سويش صدره زدم در پرواز
دگر زبال و پرتر در آشيان ماندم
گهرشناسا، دريا كفا، گمان نبري
در اين سه روزه كه من دور ز آستان ماندم
لوند مشربي و كاهليم رهزن بود
بكنج غمكده حاشا ز روي آن ماندم
بخاكپاي توكان آبروي سوگندست
كه من به هند بذوق تو قدردان ماندم
چه هند بلكه سرماندنم بدهر نبود
ترا بديدم و ناچار در جهان ماندم
هزار سال بمان همچو گل شگفته و شاد
كه من ببوي تو در گلشن زمان ماندم
—
گوشه ي انزوا
دارم سر آنكه باقي عمر
در خلوت و انزوا نشينم
بر باد دهم ذخيره ي جاه
وز خرمن فقر خوشه چينم
بيرون روم از جوار مردم
همسايگي خدا نشينم
در ديده كشم بميل الماس
آن سرمه كه خلق را نبينم
—
قطعه
من آن ديرينه شمشيرم كه رخسار
ز زنگار حوادث تار دارم
بتن خاكي نيامي دارم از پوست
نيام ديگر از زنگار دارم
—
در خانه از فروختني بنده مانده ام
فرزانه صاحبا منم آن كز غرور طبع
چين جبين باهل سخا ميفروختم
كج مينهاد چون سر طبعم كلاه فقر
وارستگي بارض و سما ميفروختم
بودم اگرچه از شعرا ليك از سلوك
شأن نجابت امرا ميفروختم
هر گوهري كه بود بگنجينه ي غرور
از طبع ميخريدم و وا ميفروختم
حاجت گرفته دامنم ار ني در اين بساط
كي عرض خويش چون شعرا ميفروختم
ميبود گر بفرض خريدار غيرتي
زنجير طبع سلسله خا ميفروختم
ميداشتم اگر بمثل هيچ در بساط
زاسباب خانه تا بهوا ميفروختم
ميبود افعي قلمم اژدهاي گنج
گر شاعرانه مدح و ثنا ميفروختم
ميداشتم بغير هنر گر بضاعتي
گر بود گل بنرخ گيا ميفروختم
حاجت بلاست ورنه كجا آبروي خويش
مانند شاعران گدا ميفروختم
بيچارگي گشود زبانم بعرض حال
ورنه من اين متاع كجا ميفروختم
در خانه از فروختني بنده مانده ام
ورني هرآنچه بدهمه را ميفروختم
چون بنده ي توام نخرد هيچكس مرا
ور ميخريد كس بخدا ميفروختم
ايكاش مي خريد كسي بنده ي ترا
تا خويش را به نيم بها ميفروختم
—
در مدح قليچ خان
(طالب) منم كه جمله گيان خيال را
بر چهره هفت پرده ي عصمت كشيده ام
بكري اگر برآمده از خلوت ضمير
بازش گرفته موي و بخلوت كشيده ام
محجوب زاده شاهد معناي من ز طبع
زآتش برخ نقاب عبارت كشيده ام
گر انوري فصيح زبانست بنده نيز
ته جرعه ئي ز جام فصاحت كشيده ام
اي بس شب دراز كه در فكر تا بروز
در خاك و خون طپيده رياضت كشيده ام
بس خورده ام بمدرسه دود چراغ دل
تا وسمه ئي بر ابروي شهرت كشيده ام
چون كرده ميل خانه ي زين شهسوار نطق
من از كميت خامه جنيبت كشيده ام
در دقت خيال سخن كاسه هاي زهر
بر لب نهاده وز سر قدرت كشيده ام
صافست زآن زلال حديثم كه عمرها
از جام فكر درد كدورت كشيده ام
چون مو بشق خامه درآيم ز فرط ضعف
در مشق شعر بسكه مشقت كشيده ام
بر طبع من بلند خيالان روزگار
رحمت از آن كنند كه زحمت كشيده ام
از ضعف كرده ام قلم موي خويش را
بر صفحه ي خيال چو صورت كشيده ام
با اين علو طبع در اين پايه خويش را
هرگه بخواب ديده خجالت كشيده ام
تا گشته كوكب سخنم آسمان مسير
از آفتاب و ذره ملالت كشيده ام
خواري بسي ز پست خيالان روزگار
از شومي علو طبيعت كشيده ام
عمريست بسته بود ره از شش جهت كنون
خود را برون ز ششدر محنت كشيده ام
يعني ز كنج غمكده موي جبين خويش
بگرفته سوي گلخن راحت كشيده ام
آن سركه همچو جغد مرا زير بال بود
در سايه ي هماي سعادت كشيده ام
مسند طراز بزم سخا چين قليچ خان
كز دست او پياله ي همت كشيده ام
تا باز كرده ام مژه بر طاق ابروش
محراب را بآتش غيرت كشيده ام
مانند شخص فتنه بدوران عدل او
در خواب امن پا بفراغت كشيده ام
در دل زموم روغن لطفش نقابها
بر چهره ي عروس جراحت كشيده ام
تا باده را كريم چو او ديده ام بطبع
جان در رهش بطوع و برغبت كشيده ام
با اينچنين غريب نوازي گمان بري
من نيستم كه اينهمه غربت كشيده ام
آمل زياد رفته مرا زالتفات او
تا خويش را ز بندر سورت كشيده ام
از جان و دل چگونه نباشم رعيتش
كز دست او شراب رعايت كشيده ام
اي بحر همتي كه ز موج سخاي تو
برابر تيغ طعنه ي خست كشيده ام
هرجا حديث قدر تو مذكور گشته من
از جانب سپهر خجالت كشيده ام
از آب تيغ نسل برت امهات را
بر لوح چهره نيل مصيبت كشيده ام
وز ارتفاع نير رأي تو بارها
بر آفتاب تيغ شفاعت كشيده ام
هرجا تو مهرسان زده ئي پنجه برعنان
من چون فلك عنان سعادت كشيده ام
بر عزتم فزاي تو باري كه از سپهر
خواري فزون ز حد و نهايت كشيده ام
آن طرفه گوهرم كه بدكان روزگار
كم قدري از فزوني قيمت كشيده ام
باشد عزيز گوهر يكتا عجب مدار
گر خويش را برشته ي غيرت كشيده ام
نابالغ آيدم بنظر نطق پير عقل
تا من دهان بآب بلاغت كشيده ام
نگشوده جز بورد ثناي توام زبان
تا خويش را بكنج قناعت كشيده ام
شب تا بصبح چشم دعاي تو بر سپهر
بگشوده انتظار اجابت كشيده ام
جاويدمان بشاهد اقبال همنشين
كز دولت تو دامن دولت كشيده ام
—
در طلب معذرت از عدم حضور
خدايگانا دردي در استخوان دارم
كز آن بخود همه شب همچو مار مي پيچم
زباد آبله ششماه شد كه خاك تنم
بهم برآمده زآن چون غبار مي پيچم
اگر نسيم گل آهسته ميوزد بر من
هزار حلقه چو زلفين يار مي پيچم
بگنبد فلك از درد مي روم آنگاه
درو چو ناله ي شب زنده دار مي پيچم
بهيچ وجه ز پيچيدنم خلاصي نيست
اگر پياده ام و گر سوار مي پيچم
بسنگ درد سرم كوفت روزگار از آن
بكنج خانه چو افعي به غار مي پيچم
بسان چرخه ي زالان بينواي حريص
بخويش نالان ليل و نهار مي پيچم
گلي كه ميدمد از شاخ گلبن بدنم
چو غنچه پرده برويش ز عار مي پيچم
حجاب جوشش لب ميكنم ز موي بروت
نقاب دود بروي شرار مي پيچم
ز درد بافته ابريشم تنم تابي
كه تا به گجرات از قندهار مي پيچم
چو شمع روز نه در خورد مجلسم زآنروي
برشته ي تن خود شعله وار مي پيچم
اگر اجازه بود چند روز بهر علاج
سري بجيب خود از اضطرار مي پيچم
عنان رغبت اين تلخكام را چندي
ز شرب اشربه ي خوشگوار مي پيچم
زهر غذا كه مخالف بود بطبع مريض
رخ طبيعت پرهيزكار مي پيچم
بقدر مدت يكهفته گشته خانه نشين
بشغل مدح خداوندگار مي پيچم
چو عمر هفته سرآمد ز كلبه روي نياز
بسوي قبله ي شهر و ديار مي پيچم
سرمن و قدم تست حاش لله اگر
ز خاك پاي تو سر بنده وار مي پيچم
گمان مبر كه پس از مرگ هم رخ اخلاص
ز آستان تو اي شهريار مي پيچم
مسيح طبعا هم جنس سوزني شده ام
عجب تز اينكه بخود رشته وار مي پيچم
هجوم دردم بي ذوق كرده تا جائي
كه روي دل ز سر زلف يار مي پيچم
گذشت مدت ششماه متصل (طالب)
كه درد ميكشم و همچو مار مي پيچم
اگر دو روز دگر بر من اينچنين گذرد
يقين كه رخ بنقاب مزار مي پيچم
—
قطعه
بتي ديدم كه در عشق نمايان جنس پنهانش
بهر تار از ازار او رقابت ميتوان كردن
بنوك خامه ي حمدان بهر لوح سرين او
هزار الفيه شلفيه كتابت ميتوان كردن
بدان كون و كفل در صحن حمام ارستان افتد
بحوض ناف او غسل جنابت ميتوان كردن
—
قطعه
خدايگانا آني كه شخص دولت را
برآستين تو وقف است بوسه هاي جبين
تو آن سپهر خيالي كه در ولايت فيض
سواد حكم ترا عقل كل كند تمكين
زمانه مردمك چشم خويش حل سازد
كه گاه مهر زدنها بمالدت به نگين
بدور حفظ تو بي انتقام آسايند
سموم و شعله در آغوش لاله و نسرين
بيك شگفتگيت اي بسا كه نقل كنند
بطرف جبهه و ابر و بزلف و كاكل و چين
زماني ار بلب ديده دير بوسيدي
ركاب عزم تو آن آستان خانه ي زين
در اين رهش پي تعذير جرم اين تأخير
برون زد از لب انديشه عذر كي نمكين
نشان نعل سمند ترا ز روي قياس
بهيچ ديده نياراست ديد خاك نشين
عنان كشيد كه آن نقشهاي دلكش را
بجذب ناصيه حاصل كند ز سطح زمين
كه چون جبينش از اين فخر بر فلك سايد
هلال زادي گردد فراز عرش برين
بخاك پاي تو كاين بود وجه تأخيرش
دگر تو آينه ئي در ضمير خويش ببين
ادب گواست كه اين عذر اگر ندادي روي
بحشر هم خوي خجلت چكيديش ز جبين
كنون سزد كه بدين فكر تازه غوطه دهيش
كلاه گوشه ي انديشه در گل تحسين
هميشه تا متفرق بود بنات النعش
ترا عناصر اقبال جمع چون پروين
—
در مدح خواجه ديانت خان
زهي ستوده كلامي كه نفس ناطقه را
به پيش طوطي نطقت زبان بود الكن
خرد نشان ندهد چون تو آتش افروزي
بلند فكر و بلند اختر و بلند سخن
كليم اگر بزمان تو در جهان بودي
چو كودكان ز تو آموختي سخن كردن
به پير ناطقه تعليم نطق ميدادي
در آن زمان كه لبت بودي آشناي لبن
چراغ ناطقه را هر سحر بخلوت فكر
ز فيض چرب زبانيت ميرسد روغن
شكسته ي همه الفاظ از تو گر دور است
تراست گوئي ناقوس نطق در گردن
خرد بگرد كلام تو گردد از پي فيض
چو موردانه ربا بر حواشي خرمن
توان بنور ضمير تو شام در ظلمات
كشيد رشته بانگشت پاي در سوزن
بوصف رأي تو هرگه شوم صحيفه نگار
شود چو شمع مرا خامه در بنان روشن
ز راه سامعه بيمار عقل را گردد
نصايحت چو غذاي لطيف جزو بدن
توان به گز لك چوبين تراش كرد آسان
بعهد تيزي طبع تو خامه ي آهن
هميشه آتش طبعت چرا نباشد تيز
كه ميزند دم روح القدس بر او دامن
غزال كلك تو از نامهاي مشك سواد
شب درست نمايد بآهوان ختن
همان هوا حركت كش بروي صفحه خرام
بود نمونه ي سير صبا بروي سمن
بجاده ي خط مسطر چنان كند رفتار
كه بر خيابان طاوس در فضاي چمن
چو كودكانش تري بر مزاج مستوليست
لعاب مشكين زآن ميتراودش زدهن
ز رشك او قلم موي در كف ماني
چو زلف يار درآيد همي به پيچيدن
خط شكسته فرو ريزدش ز نوك دلي
شكسته ي نمكين چون بزلف يار شكن
به پختگي خطت ميزند مثل ايام
چنانكه دهر مثل ميزند بخامي من
چو ناوكت بكمان آشنا شود بدخواه
بزير خاك بپوشد زره بروي كفن
كشد چو شعله ي خشمت زبانه در گيرد
هم آسمان را هم آفتاب را دامن
ز شست عقده گشا چون دم كمانداري
سوي نشانه گشائي خدنگ صيد افكن
ز چشم سوزن گر باشدت هدف گردد
پر خدنگ تو مژگان ديده ي سوزن
از آن خطاب شريف تو شد ديانت خان
كه هست شاهد دين داريت زمين و زمن
بسا فلك زده كز مردمي و دلجوئيت
برآمد از غم و آزاد شد ز چنگ محن
چه لطفها كه نمودي و مينمائي نيز
بهر غريب و مسافر علي الخصوص بمن
نخست آنكه چو در غربتم نظر كردي
بمهر بردي از خاطرم هواي وطن
دوم كه جوهر ذاتم چو نيك سنجيدي
درم خريد خودم ساختي بخلق حسن
سيم كه پايه ي نظمم چو ديدي افشاندي
بفرقم از گل تحسين متاع صد گلشن
چهارم آنكه ببزم شهنشهم بردي
چو دل به پهلوي خود ساختي مرا مسكن
بپادشاهم سرگرم گفتگو كردي
بمهر ديدي خفاش را حريف سخن
تو آنچه بايد كردي و ليك طالع شوم
بدستياري گردون نفاق زد با من
ببست نطق مرا بخت بدوز آن بستن
گشود بر من هم دوست طعنه هم دشمن
كرا گمان كه چو من استعاره پردازي
بصد زبان فصاحت بيان شود الكن
كرا گمان كه چو من شوخ طبع طنازي
بيك جهان سمت زيركي شود كودن
كرا خيال كه نطق بديهه پردازم
كند تأمل در گوهر سخن گفتن
كرا گمان كه فتد رشته ي كلام مرا
چو تار زلف عروسان شکن بروي شکن
من آنگهي صفت قصر در اداي کلام
من آنگهي سمت عجز در بيان سخن
ازين قياس نما غور كن كه قدرت كيست
بيك دو لحظه چنين قطعه ئي ادا كردن
بدان خداي كه در حلقه ي رياحين داد
براي ذكر خفي صد زبان بيك سوسن
بصانعي كه بمنقار عندليب بهار
نمود تعبيه چندين نواي ناخن زن
بقادري كه ز رشح سحاب تيره نمود
مخدرات صدف را بگوهر آبستن
بباذلي كه هم از اقتضاي طينت داد
هزار بلبل و طوطي حسد بزاغ و زغن
كه نفس ناطقه گر بامنش فتد سر و كار
شود به پيش زبان آوريم بسته دهن
دو چيز مهر زبان سخنوري گرديد
مرا ببزم شهنشاه خوش عيار سخن
يكي زبوني طالع كه دايم از اثرش
بهر ديار قرينم بگو نه گونه محن
دگر زيادتي نشأه ئي كه نامش را
نميتوانم از شرم بر لب آوردن
ادا صريح كنم تا گمان مي نبري
چرا كه شسته ام از مي بهفت آب دهن
مفرحي زده بودم بقصد گفتن شعر
عروج نشأه ي آن كرد هرچه كرد بمن
به بزم پادشهم زآن زبان نميگرديد
كه گشته بود مرا خشگ زآن زبان و دهن
بچربگوئي تا داد نطق ميدادم
زبان كلك تو ايكاش بوديم بدهن
سخن شناسا، پيش تو چون برآرم سر
كز انفعال سرم غوطه خورده در گردن
گناه طالع من كرده، ليك من شده ام
بجرم طالع خود مستحق دار و رسن
نكرده جرم مرا عفو كن بلطف عميم
كه خوشنماست خطاي نكرده بخشيدن
من ارچه بي گنهم، بخت من گنه كارست
گناه بخت مرا لطف كن ببخش بمن
هميشه تا كه بدرياي مغفرت شويند
گناهكاران نيل گنه ز پيراهن
بآب چشمه ي عفو تو شسته باد مدام
لباس معصيت خلق جيب تا دامن
—
قطعه
صاحب كرما، نيم سبوئي كه عطا رفت
چون كاسه ماگشت تهي مي نچشيده
القصه نه مستيم نه هشيار بلائيست
گرگ دهن آلوده ي يوسف ندريده
—
قطعه
ايكه بدوشيزه ي انديشه ام
دست زد غير گزين كرده ي
بسته ره محرم و نامحرمي
در حرم گوش امين كرده ي
باش كه در گوش تو گويم برمز
تا چه اداي نمكين كرده ي
باكره ي رانده ز عصمت سراي
فاحشه ي پرده نشين كرده ي
—
قطعه
چون موج زد سپاه شهنشه به تربده
ملك دكن باهل دكن گشت غمكده
با خويش گفت حاكم آن عرصه كين زمان
ني مكر و حيله فايده دارد نه عربده
اين پادشاه خطه ي دهلي است بي خلاف
با يكجهان سپاه بدين كشور آمده
وين شاه خرم است كه در بزم پادشاه
تسليم كرده ضامن فتح دكن شده
با اينچنين سپه كش و با آنچنان سپاه
ما عاجزان نه مرد مصافيم و عربده
ما فرقه ي فلك زدگانيم و شه فلك
چون با فلك نبرد نمايد فلك زده
آن به كه تن به بندگي و تابعي دهيم
خود آبروي خويش نريزيم بيهده
هر سال سوي درگه اعلا روان كنيم
باج و خراج هرچه بود رسم و قاعده
چون بندگان براه اطاعت قدم نهيم
از سر برون كنيم خيالات فاسده
اين گفت و خواند مردم خود را و قصه راند
گفتند جمله مصلحت اينست يك رده
پس عرضه ئي ز روي اطاعت روان نمود
در وي هزار عجر و تنزل رقم زده
مضمونش اينكه بنده ي شاهنشهم بجان
وز بندگي مرا بدو گيتي است فايده
بر نام پادشاه جهان سكه مي زنم
هر سيم و زر كه هست مرا سكه نازده
بختش مدد نمود كه شد بنده و مريد
ورنه سزاي خويش نمودي مشاهده
گر فال بندگي نزدي فوج پادشاه
كردي برون ز ملك وجودش زده زده
—
در مدح مولاي متقيان علي عليه السلام
(طالب) آماده شو كه گوهر فيض
بر بساط زمان بيفشاني
نور معني برون دهي ز خيال
ماهتاب كتاب بيفشاني
شهدي از نوشخانه ي فطرت
بلب قدسيان بيفشاني
شبنمي از بهار شادابي
بر بياض جنان بيفشاني
عطري از طره هاي ناسوري
بدل زخميان بيفشاني
قفل مژگان طبع بگشائي
گلستان گلستان بيفشاني
چين ابروي لطف باز كني
خنده بر زعفران بيفشاني
هردم از بوي لاله ي صد داغ
بر دل باغبان بيفشاني
عطرهاي عبير ساي خيال
از دماغ بيان بيفشاني
مهر و مه خوي شدند چون ز تو كلك
نقطه ي امتحان بيفشاني
دفترت چيست گلشني كه ازو
عطر جان در جهان بيفشاني
آسمان صفحه در بغل دزدد
چون تو اوراق آن بيفشاني
عطر پيچد بمغز سامعه را
چون تو عنبر بيان بيفشاني
وآن سرائي كه از تموج كذب
كوثر بي نشان بيفشاني
آن سحابي كه از ترشح فيض
عرق بحر و كان بيفشاني
جزو ناريت غالبست بكوش
كآتش بي دخان بيفشاني
همچو گلبن فشرده خاطر باش
كه بهار از بيان بيفشاني
دلبران جيب طره بگشايند
چون گره ابروان بيفشاني
گر كني نغمه ي پريشان زلف
عندليب از زبان بيفشاني
وركني نامه را مخالف سير
ارغنون از بيان بيفشاني
در بنان ورد خامه را تا چند
بهر اين سفلگان بيفشاني
در ثناي گزيدگان هجا
آبروي زبان بيفشاني
چاك زن جيب صفحه را تا چند
رقم اين و آن بيفشاني
هركه را دشنه در جگر بايد
كوثرش بر دهان بيفشاني
هركه را زهر در گلو زيبد
لبنش بر لبان بيفشاني
سينه ئي را كه دشنه در كار است
غمزه ي دلبران بيفشاني
ديده ئي را كه باب مسمار است
لاله ي بوستان بيفشاني
مدح مغز سخنوريست مباد
كه بر اين ناكسان بيفشاني
جهد كن تا بر اين سگان ز هجا
دامني استخوان بيفشاني
سرمه ات جوهريست هان مپسند
كه باعمي ستان بيفشاني
در طاوس عرش زن تا چند
دانه بر ماكيان بيفشاني
سعي كن تا چمن چمن گل مدح
برشه قدسيان بيفشاني
شمع ايمان علي كه بر يادش
آستين بر جهان بيفشاني
روضه اش چون درآوري بضمير
ديده ي دل چكان بيفشاني
وانكه در اوج تازي مدحش
سايه براز مكان بيفشاني
سده اش چون رقم زني بخيال
جبهه ي خوي فشان بيفشاني
اوج گيرد غبار گويش اگر
زلف روحانيان بيفشاني
كردم نزع لذت زخمش
بدل خونچكان بيفشاني
در لحد چاك سينه خواهي ديد
كه بنوك سنان بيفشاني
ور كني وصف جوهر تيغش
موج برق از زبان بيفشاني
ايخوش آنشب كه بر سر كويش
طرح آه و فغان بيفشاني
قدسيان چون بخاكبوس آيند
گردي از بالشان بيفشاني
صبح چون خادمان بدامن شرم
بوسه از آستان بيفشاني
گر غباري ز دامن مهرش
بر جگر خستگان بيفشاني
هر زمان از لباس يعقوبي
عطر بر كاروان بيفشاني
گل دمد گر بياد تربيتش
عرق مهرگان بيفشاني
چون بتحرير نامه ي عذبش
كلك جادو زبان بيفشاني
شايد از بهر انتظام مداد
خون نوشيروان بيفشاني
اي قضا صولتي كه گاه مصاف
چون غضب را عنان بيفشاني
فوج سرها ز شاخسار بدن
همچو برگ خزان بيفشاني
هركرا گر ز بر سر افرازي
مغزش از ناف جان بيفشاني
هركرا تيغ بر تن آويزي
خون ز بر كستوان بيفشاني
چون دهي عرض پيچ و تاب كمند
آب زلف از بتان بيفشاني
رقص فرماي باره را تا خوي
ز ابلق آسمان بيفشاني
خنده ي زخم خصم بين چو گره
ز ابروان كمان بيفشاني
داورا ايكه چون مسيح از لب
نوشداروي جان بيفشاني
در تكلم هزار چشمه ي نوش
از مسام بيان بيفشاني
چشم دارم كه بر لب نطقم
شهد عذب اللسان بيفشاني
(طالب) اينك رسيد وقت دعا
كه جواهر ز كان بيفشاني
وقت آن شد كه چشمه هاي عرق
از جبين زبان بيفشاني
نفسي هم بگلستان دعا
نغمه ي خونچكان بيفشاني
يا ربي سركني و آميني
از لب قدسيان بيفشاني
—
قطعه – در معذرت از تراشيدن موي صورت خود گويد
سفر مي كنم صاحبا ورنه من
چه سر بلكه گردن تراشيدمي
بناحق نه با تيغ از روي خويش
من اين مشت سوزن تراشيدمي
سر و ريش و ابرو بروت و مژه
برسم برهمن تراشيدمي
ز رخ مو تراشيدمي وز ورق
نكات ملون تراشيدمي
هرآنكو تراشيد پيش از همه
از او پيشتر من تراشيدمي
ز رو اين گياه خدا كشته را
نه از بهر خرمن تراشيدمي
كه سنبل چو آرايش دامن است
پي زيب دامن تراشيدمي
چو من راهيم خارج از رسم تو
كه مو وقت رفتن تراشيدمي
وگرنه بايماي ابروي تو
سر از صفحه ي تن تراشيدمي
—
در طلب معذرت از قبول خدمات ديواني
زهي سرفرازي كه در رتبه زيبد
كمين چاكران ترا تاج داري
چو با جيش نصرت كني عزم جولان
كند نه فلك موكبت را غباري
بخال و خط كلك مشكين سوادت
تفاخر كنند آهوان تتاري
بدروازه ي باغ خلقت كه از وي
گلستان جنت برد شرمساري
ز گلبرگ هر صبح كشكول بركف
بدريوزه آيد نسيم بهاري
زبان را تقاضاي انشاي مدحت
جبلي است چون طفل را شيرخواري
روان آب مهر تو درجوي دلها
چو جريان خون متصل در مجاري
بدرياي ژرف كمال تو نازم
كه نبود كناريش خوبي كناري
بكلك تو ماندگر از نوك مژگان
زند عنبرش ژاله ابر بهاري
به پيش ضميرت چو رخسار زنگي
درخشنده آئينه ي صبح تاري
بدار العيار ديار كمالت
زر دهدهي شهره در كم عياري
بگلزار اگر نقش پاي تو ماند
لب گل نياسايد از بوسه كاري
بهنجار بزمت كند مار موري
بميدان رزمت كند مور ماري
كند عزم غارت حسود تو چونانك
به خشخاش زار اوفتد كوكناري
بصحراي عدل از جفاي تردد
پي راحت روبه ي زينهاري
دوانند چون آب رهوار هرسو
جنيبت كشان تو شير سواري
جهان صاحبا گفتگو نيست بر لب
سزد گر دمي گوش زي بنده داري
ظريفانه عرضي است دارد شنيدن
كند گر دماغ خداوند ياري
دوصفند اهل طبيعت كه هريك
ندارند با هم سر سازگاري
يكي را فرومايگي كرده شاعر
يكي را بزرگي و عالي تباري
يكي اضطراريست انشاء نظمش
يكي راست شغل سخن اختياري
يکي را علو طبيعت بجائي
که دزدد سر از سايه ي تاجداري
يكي آنچنان پست فطرت كه بالد
بخود از خطاب فصاحت شعاري
يكي راست شهد سخن ناگوارا
يكي راست در غايت خوشگواري
يكي ميرد از شادي نيم تحسين
يكي در نظر نايدش جان نثاري
يكي را طمع گشته هادي اين ره
يكي را جواني و هنگامه داري
گدا شاعر و ميرزا شاعري هست
ندانم مرا بر چه هنجار داري
من از شاعري شكر لله كه دارم
به تخت بلند تو اميدواري
كه گر دهر يكدانه ياقوت گردد
دروبينم از چشم بي اعتباري
بگلزار معني هزار فصيحم
بمنصب چه شه نيستم گر هزاري
بهر علم علامه ي روزگارم
ولي از رسوم جهان سخت عاري
ز آزادگانم تعلق ندانم
مرا نيست با اهل اين شيوه كاري
ز پيوند آزادگي نگسلم دل
كه همزاد عهد منست استواري
باين جان آزاده بي هيچ جرمي
چه خواري كه ديدم چه بي اعتباري
دراين خواري ايكاش ميمردم آري
جوانمرد را مرگ بهتر ز خواري
دلي دارم از رنج اين غصه در بر
بسي ناتوان تر ز چشم خماري
تب غيرتم در عرق دارد آري
بلائيست در آدمي جزو ناري
دو زهر است در ساغرم هر دو قاتل
دو زخم است بر سينه ام هر دو كاري
يكي آنكه بيخواهش نفس و كوشش
برويم شگفت اين گل شرمساري
دگر آنكه شد رنجه ياريكه با من
زدي مو بمويش دم دوستداري
زهي روي سخت من سست پيمان
كه من بعد زو با شدم چشم ياري
نيم ز اهل ديوان بدفتر چكارم
مرا شاعري زيبد و ميگساري
نچسبد براهل سخن شغل دنيا
چو بر پير ميخانه پرهيزكاري
بمن خدمت مدح فرمودن اولي
كه بس عاشقم بر جواهر نثاري
ز شاعر سخن سنجي آيد نه خدمت
كه بلبل نوازن بودني شكاري
خصوصاً چو من شاعري كز تجرد
بروحانيان زيبدم همقطاري
چون من لب گشايم ز برج فصاحت
زبانها شود در دهانها حصاري
همي خرده بر جوهر فرد گيرد
قلم در كفم چون كند خرده كاري
تمام آتشم ليك بس خاكسارم
كه ديدست آتش بدين خاكساري
ز جا در نيايم بهر شعله چون خس
كه مي چربدم صبر بر بيقراري
تحمل كنم صد جفاي چنين را
بمن باد ارزاني اين بردباري
سخن بانگ جغدست ويران اويم
عجب نبود از بانگ جغدان يساري
بدين شعله طبعي و آتش مزاجي
مرا خواهم از خاكساران شماري
زابناي دوران ترا دارم و بس
چه آبي چه خاكي چه نوري چه ناري
ثناي تو خوانم پس از حمد يزدان
دعاي تو گويم پس از شكر باري
منت بنده ي داغدار قديمم
بخادم كنون مهر خود مي سپاري
چو مهر تو دارم چه حاجت به مهرم
مرا مهر داري به از مهر داري
حق اينست اما ز جرمي كه رفته
همه انفعالم همه شرمساري
يقين كز عرق محو گردد جبينم
گناه مرا گر بروي من آري
همين خجلتم دور دارد ز خدمت
چو ابليس مجرم ز درگاه باري
وگرني همان طالب حقشناسم
ز سر تا قدم شوق خدمتگزاري
سخن رفت زاندازه بيرون اگرچه
بيكدم زدم طرح اين خامكاري
دعا را بعذر آورم تا ملايك
به امداد آمين نمايند ياري
فلك تا بحكم شهنشاه گيتي
زند مهر بر نامه ي كامكاري
رساناد پروانه دار سعادت
بمهر تو پروانه ي بختياري
چهان گر بساط فلك در نوردد
تو ماني ز چرخ برين يادگاري
—
تركيب بندها
اي روي تو رنگ روي بستان
وي عكس لب تو سايه ي جان
هر شامگه از خيال رويت
دارم خورشيد در شبستان
هر صبحدم از نسيم زلفت
دارم گلزار در گريبان
از شرم لب حيات بخشت
مشت عرقست آب حيوان
آتش خاكيست زآن سركوي
آغشته بخون دردمندان
عمريست كه بهر زخم تيغت
برجسمم رشگ ميبرد جان
تاچند ز روي ناز باشي
در پرده چو راز خويش پنهان
رخ بنما تا برند عشاق
خورشيد بجيب و مه بدامان
بي روي تو مه نقاب نگشود
حسن از رخ آفتاب نگشود
لعل تو فكنده در شكر شور
زآن چشمه ي نوش چشم بد دور
از ديده ي غير شمع رويت
در پرده ي نور باد مستور
در هر طورت هزار موسي
بر هر دارت هزار منصور
آن غمزه دو صد هزار نشتر
وين سينه دو صد هزار ناسور
بي نور رخت هميشه تاريك
خلوتگه دل چو خلوت گور
با آنكه ز آه سرد روشن
در سينه هزار شمع كافور
يك پرتو ز آن جمال بفرست
تا ريزم نور بر سر نور
وانگه سازم چراغ جان را
روشن زآن برق خرمن طور
بي روي تو تيره روزگارم
از سر تا پاي شام تارم
زآن غمزه تنم محيط خونست
در شرح دلم زبان زبونست
از لاله ي تربتم توان يافت
كين دل باداغ دوست چونست
بر سينه زياد نخل قدي
صد شعله ي سركشم فزونست
عريان بدنم كه بر تن من
پيراهن بخت واژگونست
گلگوني روي من ز اشگ است
شيريني كام من ز خونست
گيرم تسكين اشگ دادم
سيماب اگرچه بي سكونست
با ديده ي خونفشان چه سازم
كان شيشه مدام سرنگونست
گر طوفانم ز ديده خيزد
آبي بر آتشم نريزد
من كيستم آتشين زباني
چون ديده ي خود شرر فشاني
با ناوك دوست همنشيني
با خنجر يار همزباني
چون گريه نديم خاك كوئي
چون بوسه مقيم آستاني
با سينه ي خويش شعله زاري
با ديده ي خويش گلستاني
چون غنچه و لاله بي رخ دوست
هر لحظه بكنج بوستاني
ديده دل خويش بر خدنگي
ديده سر خويش بر سناني
جان چيست درون قالب من
در قالب شعله ي دخاني
دل چيست ميان سينه ي من
خونين مغزي در استخواني
چون آه كشم زبان بسوزد
آن شعله ازين دخان بسوزد
چون همتم آستين فشاند
خرمن بر خوشه چين فشاند
از رشگ كفم سحاب فياض
دايم عرق از جبين فشاند
طبعم ز كنار و جيب معني
بر خاك در ثمين فشاند
در جلوه ي شاهدان نظمم
زاهد همه نقد دين فشاند
زلف سيه عروس كلكم
بر صفحه سواد چين فشاند
يعني كه برسم خوبرويان
سنبل بر ياسمين فشاند
آهم خس شعله سوز ريزد
اشگم گل آتشين فشاند
وين دست تهي ز آستينم
بر گردن آستين فشاند
گر دست تهي است دل تهي نيست
در همت هيچ كوتهي نيست
آنم كه غم جهان ندارم
دلبستگي بجان ندارم
گر درد آيد برم وگر مرگ
من باكي ازين و آن ندارم
پويم راه زمين چو اكنون
اميدي از آسمان ندارم
من زهر آشام شعله نوشم
هرگز غم آب و نان ندارم
بر من فصل خزان بهارست
من خار نيم خزان ندارم
چون بلبل و قمري اندرين باغ
با خار و خس آشيان ندارم
يكرنگ سمندرم كه هرگز
بيرون زآتش مكان ندارم
من تازه گل بهار قدسم
بوئي زين بوستان ندارم
من شهپر جبرئيل عشقم
بر آتش دل خليل عشقم
هرچند عزيز روزگارم
در ديده ي كاينات خوارم
گر شهد شوم ز پاي تا سر
در كام زمانه زهر مارم
من ابر نيم چرا شب و روز
تاريك دل و سرشگ بارم
من بحر نيم چرا همه عمر
غلطان بر خاك و بي قرارم
از غنچه ي اشگ گلستانم
وز لاله ي داغ لاله زارم
لب تشنه چو سبزه ي سرابم
حسرت زده چون گل مزارم
اين جمله ز بحت واژگونست
ميدانم و شكر مي گزارم
با بخت جدل نمي توان كرد
اينست كه چاره ئي ندارم
(طالب) زين پس بساز با غم
ديگر زين گفتگو مزن دم
—
در مدح علي بن موسي الرضا عليه السلام
باز خاطر ز عيش دلگيرست
نفس راست بر جگر تيرست
تنم از درد عافيت طلبست
لبم از زهر چاشني گيرست
محرم ديده گريه ي زارست
همدم سينه ناله ي زيرست
جبهه ي گريه ام فلک سايست
قامت ناله ام زمين گيرست
شكرم در مذاق دل زهرست
سوسنم در دماغ جان سيرست
كاوش نغمه هاي نغمه طراز
بر دلم زخم ناخن شيرست
جيب اشگم لبالب از خونست
زين سبب روي ديده گلگونست
زهرها در گلوي جان دارم
نيشترها در استخوان دارم
يك چمن داغهاي خون آلود
در ته آستين جان دارم
يكجهان اشگهاي زهر اندود
بر لب چشم خونفشان دارم
آتشين مرغ گلشن عشقم
بر سر شعله آشيان دارم
هم خزان هم بهار در چمنم
خنده بر طرز بلبلان دارم
چون كنم راز عشق را سرپوش
منكه دل بر سر زبان دارم
چون كنم طفل ناله را خاموش
منكه لب بر لب فغان دارم
من كيم خاكبوس درگاهي
جبهه ساي در شهنشاهي
وه چه درگاه رشگ عرش برين
فرش او ديدهاي حورالعين
در كمين پايه اش ز غايت عجز
ايستاده سپهر صدر نشين
چون فروش منقش اندروي
گسترانيده بال روح امين
آستانش ز گرد كافوري
توتيا بخش ديدهاي يقين
بسكه بر ساحتش فشرده ملك
جبهه ي ريش و ديده ي خونين
خشتها گشته لخت هاي جگر
خاك ها گشته سودهاي جبين
درگه كيست آن رفيع مقام
كه ازو ميچكد تراوش دين
درگه پادشاه ملك صفا
نقد حيدر علي بن موسي
آن شهنشاه آسمان خرگاه
كه سجود درش چكد ز جباه
آنكه با ياد رفعت قدرش
كند انديشه بر سپهر نگاه
وانكه با فكر وسعت جودش
دل زند در محيط فيض شناه
آنكه گر جلوه گر شود رايش
بدل تيره تر ز روي گناه
بعد صد سال گر كشد آهي
آينه روشني برد از آه
جودش ار دستگير فقر شود
خور كند اكتساب نور از ماه
عدلش از تكيه گاه عجز شود
حمله بر شير آورد روباه
لطفش ار تربيت سبيل كند
خاك را خون جبرئيل كند
همتش چون گهرفشان گردد
مايه پرداز بحر و كان گردد
چون كفش آستين برافشاند
فقر در سيم و زر نهان گردد
نام دستش چو بر زبان گذرد
ابر از شرم خوي فشان گردد
سكه از نام شوق او بيخواست
از جنين درم عيان گردد
گوهر از ذوق جود او بي گفت
از مسامات كان روان گردد
گر نسيم بهار روضه ي او
عطر فرماي مغز كان گردد
هر كف خاك تن ز فيض شميم
عطر گل هاي بوستان گردد
نظرش چون به تربيت كوشد
جسم ها را لباس جان پوشد
خسروا گرچه من كف خاكم
ليكن از آستان ادراكم
چون بكاوند معدن نوشم
در نظر گرچه كان ادراكم
ني غلط گفتم اين چه هذيان بود
لال بادا زبان بي باكم
تو گرانمايه ابر فياضي
من كف خاك آرزوناكم
آرزو اينكه از تراوش لطف
سازي از تيره خاطري پاكم
از تو گر فيض تربيت يابم
عرش بوسد زمين ادراكم
پرتوي از تو گر نصيب افتد
شعله گردد بساط خاشاكم
ذره ئي كز تو تربيت يابد
بر سر آفتاب و مه تابد
ميتواني ز روي آساني
كردن اين خاك را زر كاني
ميتواني بيك كرشمه ي لطف
ساختن در فن سخنداني
طبع چون من سيه گليمي را
آنجنان فيض بخش و نوراني
كه هم از رشگ او شود پرنور
تربت سحر سنج شرواني
هم ز طوفان حمد تست كه طبع
ميزند موج هاي عماني
هم ز فيض ثناي تست كه نطق
مي كند اين همه درّ افشاني
ورنه ناپخته شاعري چون من
كي تواند چنين ثنا خواني
اي چو من صد هزار مدح طراز
بر در روضه ات ثنا پرداز
داورا بخت واژگون كردار
دارم بر در تو شكوه گزار
بر فلك تيره كوكبي است مرا
كه ز شبهاي هجر دارد عار
قيرگون كوكبي كه گر بمثل
سايه اش بر زمين شود بسيار
تا بدامان محشر از اثرش
سرمه خيزد همي بجاي غبار
بسكه بر من ز فوج لشگر غم
تنگ شد اين فضاي بي مقدار
بر دم دشنه مي نهم پهلو
بر سر نيش مي كنم رفتار
سرمه ناكست ديده ي بختم
گرچه شستم ز گريه اش صدبار
چرخ با من ستيزه پردازست
بخت هم با سپهر هم رازست
دوختم لب ز شكوه ي ايام
زهر باشد فسرده اندر كام
بيش ازين گفتگوي بيتابي
هست بر دوستان درد حرام
بيش ازين حرف شكوه بي ادبيست
خاصه بر درگه امام انام
لب فروبند زين سخن (طالب)
بدعا ختم ساز طي كلام
تا بود نور بار چهره ي صبح
تا بود مشگبيز طره ي شام
تا بود شخص كفر و اتباعش
پايمال عساكر اسلام
آستانت كه منبع فيض است
قبله ي خاص باد و كعبه ي عام
از تو معمور باد كشور دين
سايه ات كم مباد از سر دين
—
در مدح ميرابوالقاسم حكمران آمل
چون برگ گل ز ديده ي گلشن فتاده ام
يعني متاع هستي بر باد داده ام
بنگر كه غنچه سان بنهاني كمان طبع
بر دل چه مايه ناوك حسرت گشاده ام
با دود سينه معدن زنگار سوده ام
با آب ديده منبع شنگرف ساده ام
شبنم نشسته برگ گلم كز فسون عمر
لب در كف شكنجه ي دندان نهاده ام
گردون بنوك خامه ي الماس هر طرف
آيات غم نگاشته بر لوح ساده ام
فال شگفتگي نزنم كز بهار درد
توأم بطفل غنچه ي تصوير زاده ام
خود را يك اسبه بر صف افلاك ميزنم
خورشيد سان سر اينك بر كف نهاده ام
اي دهر با من اينهمه پرخاش بهر چيست
تا چند زهر ريزي در جام باده ام
آخر نه هفت والد علويت كشته ام
آخر نه چار مادر سفليت گاده ام
با من كمان كينه چه زه كرده اي بگوي
ابرو به خصميم چه گره كرده اي بگوي
من خود يكي ز بيسر و سامان عالمم
ني سرنه پاي دارم و سر تا بپا غمم
خون فسرده در جگر داغ حسرتم
عطر خزيده در شكن زلف ماتمم
با پيچ و تاب غيرت شريان افعيم
با نعل و داغ حسرت خفتان ارقمم
داغمم و ليك آتش سامان پنبه ام
زخمم و ليك آفت ناموس مرهمم
دارم قرين هر سو مو صد هزار تاب
يعني عذار حادثه را زلف پرخمم
اشگم خبر ز خون شهيدان دهد بلي
من زاده ي ديار بلا، يا محرمم
كنيت نثار طي نسبنامه ي وجود
گم نام دهر داد نشان تا بآدمم
با اين بساط گريه چون سير چمن كنم
گلبرگ در كنار كند اشگ شبنمم
يارب چو من كسي جگر آگين نگه مباد
وز دود سينه آفت خورشيد و مه مباد
من كيستم ز سايه ي مرحم رميده ي
در يك بغل بشاهد زخم آرميده ي
پيوند بال طوطي عشرت گشاده ي
چون عنكبوت بر مگس غم تنبده ي
بالخت دل ز گوشه ي دامان فتاده ي
با آب ديده از سر مژگان چكيده ي
در شست روزگار خدنگ گشاده ي
بر بازوي زمانه كمان كشيده ي
تا جيب اشگ در دل حسرت نشسته ي
تا نوك آه در رگ ماتم دويده ي
چون شخص غم بدشمني خندهاي نوش
لب را چو پشت دست بدندان گزيده ي
چون طفل دل بچاشني خنده هاي تلخ
شب تا سحر انامل مژگان مكيده ي
با اشگ خون چه مايه ي نازم زمانه را
عقد گلي بحاشيه ي جيب چيده ي
با دود دل چه زيور حسنم سپهر را
مشكين خطي بگوشه عارض دميده
القصه نوشدار وي دهرم باشگ و آه
زآن نيش برق ميزندم بر رگ گياه
پيوسته با منست سر و كار روزگار
من گرم دارم اينهمه بازار روزگار
من طرح كفر و دين زده ام مجملا منم
صورت نگار سبحه و زنار روزگار
مشكين نقاب ارچه زدود دل منند
ناموسيان پرده ي گلزار روزگار
بي نو بهار گريه ي من چشم كس نديد
جوش گل از علاقه دستار روزگار
آئينه ايست خاطر صافي نهاد من
تا عرش غوطه خورده بزنگار روزگار
در عهد تاب محنت من هيچ دل نيافت
روي سر از كشاكش منشار روزگار
شادم كه خو گرفته شرائين خاطرم
با كاو كاو نشتر آزار روزگار
وين هم كه با هزار خرابي نمي برم
تصديع شكوه بر در معمار روزگارپ
دستور دهر مير ابوالقاسم آنكه جود
هر صبح آستان كفش ميكند سجود
مه خرمن آصفي كه فلك خوشه چين اوست
داغ دل سليمان مهر نگين اوست
چندين بساط آينه در چين زلف شام
خوي قطره هاي جبهه صبح آفرين اوست
درياي دست او كه گهر جوش همت است
در موج هم ز چين سر آستين اوست
خورشيد نعل پاره ي جوزا ستام چرخ
اينك لكام خايان در زير زين اوست
رشگ زبان نوش لبانست خامه ي
كورانشان كز لك آتش قرين اوست
داغ عذار ما هو شانست صفحه ي
كش رخ مزلف از رقم عنبرين اوست
نازم تذر و خامه ي او را كه در خرام
طاوس عقل ميكشد از نقش پابدام
گل جوشد از مسام خس و خار باغ او
بلبل تراود از سر منقار زاغ او
خندد بزير ابلق ايام بر جبينش
تا گل بجيب كرده ز تشريف داغ او
بنگر ز اعتدال هواي بهار طبع
بي داغ جوش لاله بر اطراف راغ او
ساقي بجان دردي من چون كشيده جام
خورشيد ريزه ريخت بخاك از اياغ او
در شعله غوطه داد نفس آنكه گفت نيست
تخمير مهر و ماه ز دود چراغ او
در گلشنش در آي صباحي گلي بچين
از اختلاظ بلبل قدسي و زاغ او
گل خويش را به پيرهن يوسف افكند
در كسب قابليت بزم دماغ او
او را سزد همي كه كند بر سپهر ناز
ني بر سپهر بلكه بماه و بمهر ناز
نشنيده گوش عقل كه نازد ز روي جاه
بر يك وزير مملكت هفت پادشاه
سرزد ز باغ حشمت او اين شگفته كل
نوشد ز برج دولت او اين خجسته ماه
نور نظر بموسم نظاره ي كفش
بر سطح موج خيز گهر ميزند شناه
شهريست جلوه گاه ضميرش كه ميخرند
مردم متاع آينه آنجا بنرخ آه
در عهد استواري عهدش شكسته ي
نبود مگر بفرق بتان گوشه ي كلاه
عمري پس از نظاره ي ارقام كلك او
عنبر تراود اربگشائي رگ نگاه
دشتي كه قطره ور شود از ابر مردميش
جوشد بر او بصورت مردم گياگياه
با فيض حسن خيزي كنعان خلق او
سنبل بشكل طره ي يوسف دمد ز چاه
بر لب گرفته خامه سر زلف خط او
زآن خون مشگ ميكندش گل ز بوسه گاه
صبحي است سينه ي نفسش روشني فروش
ابريست ديدة قلمش آفتاب جوش
اي صاحبي كه خاك ز فيض تو آب شد
خون در عروق تاك بيادت شراب شد
رشح خوي از جبين تو بر گلستان فتاد
ميناستان سينه ي او پرگلاب شد
با جلوه ي ضمير تو در گلشن سپهر
ريحان ابر داغ گل آفتاب شد
درآب ماهي از تف خشمت برشته گشت
در بيضه مرغ زآتش فهرت كباب شد
يك عمر خضر طره ي ناهيد و چشم ماه
دل در نهاد حسرتشان خون ناب شد
تا عاقبت بيمن طلوع سهيل بخت
هريك بكام خواهش خود كامياب شد
آن توسن سپهر تكت را لگام گشت
وين باره ي ستاره خويت را ركاب شد
دست سحاب دودة دريا نژاد تو
با كان بجرم بخل چو گرم عتاب شد
ياقوت قطره ايش همه شخص قطره گشت
لعل حبابيش همه عين مصاب شد
آن كف دمي كه ناصيه ي جود برفروخت
روي سحاب در عرق آفتاب سوخت
دايم جهان ز جاه تو رونق پذير باد
آميزش بقاي تو چون شهد و شيرباد
روي دل عدوي ترا طره هاي آه
از پيچ و تاب افعي غم جعدگير باد
اندام نازك تو كه باغيست عطر خوش
همواره ي گل نگار ز عكس حرير باد
پهلوي حاسد تو كه نهريست خاكپوش
پيوسته موج دار ز نقش حصير باد
گردون نثار كار تو شد قمري بنانش
بر سر و خامه زمزمه سنج ضرير باد
(طالب) دعا طراز تو شد طوطي زبانش
بر شاخسار ناطقه بلبل صفير باد
چون لاله فرق خصم تو بر نيزه و دلش
مانند غنچه بر سر پيكان تير باد
تا گفتگوي زير و زبر در ميان بود
تيغ تو بر زبر سر اعدا بزير باد
تا آب دير و زود بجوي زمان رود
مرگ عدوت زود و بقاي تو ديرباد
گل جوش باد گلشن عمر تو ماه و سال
دولت بروي بخت تو بنياد پس هلال
—
در مدح بكتش خان
بازگل كرده گلستان خيالي كه مراست
بلبلستان شده بستان مقالي كه مراست
هم زخون جگر نطق چو گل ساخته سرخ
سر منقار زبان طوطي لالي كه مراست
كرده آهنگ تبدل بشكر خنده ي عيش
گره گوشه ي ابروي هلالي كه مراست
زده با خويش نهان فال نهان از لب نطق
در دل طبع گره سحر حلالي كه مراست
دمبدم موج صفا ميزند از باده ي فيض
زيب حوران خيالي خط و خالي كه مراست
عنقريب است كه صد مرغ دل آورده بدام
جام انديشه لقب پاره سفالي كه مراست
نور پيشاني فطرت شده سوداي دلم
خال رخسار خرد گشته سويداي دلم
به كه در صورت مشاطگي طبع منير
شاهدي چند كشم تنگ در آغوش ضمير
زآن عروسان كه گر از گيسوشان عطر زنند
بمشام نفس روح جوان گردد پير
زآن پر بچهره نگاران كه ز حيرت ماند
تا ابد بر رخشان پاي نگه در زنجير
هم ز شور نمك حسن نگردد تا حشر
نظر از لمحه ي ديدار خياليشان سير
همه را دايه طبيعت همه را مهد خيال
همه را عاقله پستان همه را ناطقه شير
همه را عيسي الهام برادر خوانده
همه را مريم فيض ازلي خواهر گير
همه بنهاده ز گيسوي خم اندر خم ناز
عنبرين سلسله برپاي رقم در تحرير
ايخوش آن لحظه كه شان جلوه در آغوش دهم
بس بيك ره سه طلاق خرد و هوش دهم
منكه ابكار خرد را بسزا دامادم
قدم حجله گيان جمله مباركبادم
افتخار گهر بي اثران از آباست
منكه شخص اثرم مفتخر اولادم
همتم دارد زين عار كه با جوهر كل
توأمان از رحم مادر فطرت زادم
من ندانم گهر خويش تو صاحب نظري
ديده نازك كن و بنگر كه همايا خادم
عشق چون سفره ي تعليم كشد شاگردم
عقل چون نان تعلم شكند استادم
دام گسترد خرد دانه فشان از فكرت
مرغ معني را در بيضه ي دل صيادم
چون شوم محو خيال تو بدرم شريان
بدل نشتر اگر دشنه زند فصادم
حيرت عشق زند راه شتاب خردم
دست انديشه فشاردرگ خواب خردم
نازش گوهرم از خويش نه زابرو صدفست
آنكه نازد به نسبنامه ي دريا خزفست
آن زنا زاده ي همت كه دم عرض نسب
زايد از وي كه فلان را خلفم ناخلفست
لله الحمد كه از نسبت فرزندي من
چارما درچه كه اين هفت پدر را شرفست
گل اين طرز كه من چيده ام از گلشن نطق
خنده زن بر خس و خار شعراي سلفست
آنكه در عهد كمين سازي نطقم آيد
بكمان سخن اين تيغ زبان را علفست
اينك اي مستمعان وصف من آيد بميان
دگر از بلبل شيراز سخن برطرفست
با گرانمايگي خوشه ي انديشه ي من
خرمن آراي صفاهاني بادش بكفست
گل آمل چمن نغمه ي من گر بويد
بلبل مهنه بخون دفتر الحان شويد
طنز بس (طالب) ازين بيش مزخرف مسراي
خويش را وامنما چون دگران خويش ستاي
لب گشودي گهر خويش ستائي سفتي
همه ديدند دگر بيهده خود را مستاي
تو كه باشي و چه باشد سخنت لال نشين
در هذيان گره ي نطق دمادم مگشاي
نظم اشعار تو در سلك اكابر باشد
خزف آوردن و در عقد گهر دادن جاي
يا بود في المثل از جهل نمودن پيوند
پرعصفور به شهبال همايون هماي
تا كي از كوچه ي آشوب درآئي سرمست
خونفشان چهره يكي هم ز در عذر درآي
گوهر ناطقه چندانكه تواني كم ساز
از ثناي خود و بر مدح خداوند فزاي
صورت عدل و سخا واسطه ي امن و امان
جرعه نوش قدح كام ابد بكتش خان
آنكه خار از اثر تربيتش گل گردد
زاغ افسرده بصد شوخي بلبل گردد
شانه ي باد نيارد كه نهان از رايش
گرد آشفتگي طره ي سنبل گردد
شربت لطف ثناش ارفتد از چشم مذاق
اهل دل را بگلو زهر تغافل گردد
چمن تربيتش فيض بهارست اميد
كز ترنم كده ي بلبل آمل گردد
با قلم راني فرمان قضا جريانش
كيست تقدير كه بر گرد تعلل گردد
گر عنان وازند اين ابلق آتش پي را
رگ شوخيش پر از خون تكاهل گردد
خود مبادا كه فلك سركشد از فرمانش
ورنه اين طوق هلالش بگلو غل گردد
ني فلك كيست كه گردد چو غلامانش مطيع
يا خلد در دلش انديشه ي اين رأي شنيع
آسمانش يكي از غاشيه بر دوشانست
كه بدوشش اثر غاشيه ي فرمانست
راي روشن گهرش چشم فلك را نورست
عدل شامل اثرش جسم جهانرا جانست
در زمانش مگر از باده خرابي يابند
ورنه در هر كه نظر ميكني آبادانست
با چمن روئي خلقش همه طنازي خار
برخش پوش صفائي گل و ريحانست
از حجاب كرمش ناصيه ي همت بحر
پيرهن پيرهن اندر عرق نيسانست
دشمنش رفت كه با بكر بقا بندد عقد
اجلش گفت برو نامزد سلطانست
حاسدش خواست چو او جمله ز خود سازد خلق
ساده پنداشت كه تسخير قلوب آسانست
ماسوا را بوي اظهار سويت لافست
اين مراتب نبود حد بشر انصافست
صورت و سيرت او هر دو چو خورشيد نكوست
ظاهرش مهر صفت آينه ي باطن اوست
غالباً گرد عبير از ره خلقش رفتست
زآن سر زلف نسيم سحري غاليه بوست
جوي خون گردد و جوشد ز مسامات نفس
در دل از جنس خلافش همه گر يك سر موست
حاسدش را كه بكف داشت نهان خاتم رشك
كجه گل گردد ازين وجه بغايت كج روست
يارب از رشگ شرر خشگ بماند لب خصم
آب آن تيغ كه مجراش همه جوي گلوست
غوره ي رشگ فشاراد عدو را در چشم
چين آن جبهه كه صفراي حسد را ليموست
گو مكش نعره ي ضيغم كه عدو روباهست
گو مكن جلوه ي شهباز كه دشمن تيهوست
زلف فرصت نفتد زين به كسي را در چنگ
در فنا كردن ارباب حسد چيست درنگ
ايكه چون شاهد تيغ تو كشد بند نقاب
خصم گر آتش سوزنده بود گردد آب
سر جدا از تن بگداخته ي خصم تو چيست
گرنه از آب جدا شكل پذيرست حباب
دشمنت مايل خواب عدم آمد چه شود
گر بسر پنجه ي تيغش بفشاري رگ خواب
كاش تركيب پذيرد گهر نار بسيط
تا كشي تنگ در آغوش كمان تير شهاب
چكد از خال رخ زرد عدوت آب زرير
آنچنان كز لب به دانه چكد خون لعاب
زين رخش تو فلك خواست شود تا چيند
گل بوس از كف يايت بلب چشم ركاب
ممكن القطع بود از گهر طبع تو جود
گر توان كرد جدا نشائه مستي ز شراب
آمل از رشح سخاي تو بود تازه رياض
تونه زآن جنس سحابي كه نباشد فياض
چمن جود، گلش تازه و شاداب ز تست
گوهر همت آبش ز تو و تاب ز تست
شمع جمعيت دلها تو برافروخته اي
مجملا گرمي هنگامه ي احباب ز تست
نيست جز دولت بيدار تو افسانه طراز
شاهد بخت عدو در بغل خواب ز تست
نغمه جوش است بتحريك توام عود خيال
مطرب طبع مرا شوخي مضراب ز تست
چند گوئي چكنم با دلت از پرتو راي
مي چگويم چو كتان از تو و مهتاب ز تست
توئي آشوب نشان دل غمناك توئي
مجملا آنكه برانگيزدم از خاك توئي
—
وصف الحال و تهنيت دو فرزند ممدوح
عيش كن عيش كه نوروز همايون آمد
وقت گلگون شدن باده ي گلگون آمد
نظري در چمن دولت خود كن بنگر
كه بهاري كه خزانش نبود چون آمد
لاله از جلوه گه ناز برون زد خرگاه
سبزه از خلوت محبوبي بيرون آمد
سرو را باز بدل شوخي ليلي جا كرد
بيد را باز بسر شورش مجنون آمد
نشتر باد صباد تا شده فصاد بهار
از شرائين عروسان چمن خون آمد
اندرين فصل عجب كز رقم سبزه و گل
صفحه ي روي زمين نسخه ي گردون آمد
گوش پر نغمه بنوعي است كه مي پنداري
عندليب از چمن اكنون شده اكنون آمد
طرفه فصليست در اين فصل نيابي بچمن
سبژه ي كش نبود نشو و نمائي جز من
نوبهارست گل از جيب هوا ميجوشد
دل بلبل ز سر زلف صبا مي جوشد
نونهارست و بذوق لب مستان خمار
خون مي در جگر ميكد ها مي جوشد
شوخي ناميه عامست چنان كز دل سنگ
صد گلستان اثر از نشو و نما مي جوشد
جلوه پردگي زمزمه در مغز ز چيست
كز لب غنچه تصوير نوا مي جوشد
رورو آنرا بچنين فصل گل سير آبيست
آتشين آبله ي كز كف پا مي جوشد
فيض بر فيض فشاندست هوا تا جائي
كز پر و بال مگس فر هما مي جوشد
هر چمن كرده گلي جز چمن طالع من
كه بسهو از وي ني گل نه گيا مي جوشد
همه در عيش و مرا روزي جز غم نشود
سايه ي بخت بلند از سر من كم نشود
شكوه آگين رقمي گز ز سر كلكم جست
اندرين نيست گناهم چكنم مستم مست
قدم از جاده گر آنسوي نهد دل چه عجب
توسن باده عنانش بربودست ز دست
گر سر عقل ملايك شكند جرمش نيست
هركرا ديو بسودا كده ي مغز نشست
در بساطم نه خرد ماند و نه فرهنگ و نه هوش
تا بتكليف طبيعت شده ام باده پرست
من و هشياري، پس شكوه ز طالع هيهات
عقل باور كند اين قول زهي فطرت پست
گرنه مستي بود از بخت كيش ياد آيد
آنكه را چون تو فلك قدر خداوندي هست
خاصه من كز مدد جاه تو مي بتوانم
نه سر بخت كه فرق فلك بخت شكست
به كه اين زمزمه بر لب شكنم نيم تمام
پس بآهنگ دعاي تو كنم ختم كلامپ
تا جهان باد گل جاه تو عطر افشان باد
عالم از نگهت خلقت چمن رضوان باد
بزم عشرت ز تو همواره نگارستان است
باغ دولت ز تو پيوسته بهارستان باد
با نسيم چمن خلق تو مغز دل و روح
فارغ از عطر گل و رايحه ي ريحان باد
در مقامي كه سحاب كرمت قطره زند
غرق درياي عرق ناصيه ي نيسان باد
چون زني گوي ذقن در سر ميدان عذار
در كفت از رقم زلف بتان چوگان باد
جامه ي عيدي خصمت چو مصيبت زدگان
شبه گون، تارتر از زلف و شب هجران باد
وضع حملش همه در دامن بخت تو شود
طفل هر عيش كه اندر رحم امكان باد
چرخ دستار صفت گردد بر گرد سرت
رشته ي عمر فرو زاد دو يكتا گهرت
—
در مدح ميرزا غازي
بيا كه شاهد گل گوشه ي نقاب شكست
هوا ز حسن شفق رنگ آفتاب شكست
دراز دستي باد صبا ز سنبل تر
بطرف روي سمن زلف نيمتاب شكست
زبان مرغ چمن شوخ شد بعرض نياز
كنونكه پردگي غنچه ي را حجاب شكست
در اين بهار من و عشق لاله رخساري
كه آب و رنگش بازار لعل ناب شكست
بتي كه نرگس مستش بگاه مخموري
پياله بر سر كيفيت شراب شكست
مهي كه بر فلك از باد دامن حسنش
دل ملايكه چون شيشه ي حباب شكست
گلي كه ذوق تماشاي گلشن رويش
بهار طي شده را پاي در ركاب شكست
چمن ز نخل قدش دستگاه سايه گرفت
صبا ز سنبل زلفش عبير مايه گرفت
چمن شگفته شد و مرغ در خروش آمد
ز جيب هر سر خاري گلي بجوش آمد
بهار گوئي پيغام خضر بر لب جام
كه ناگه از در گلزار سبز پوش آمد
بنقشبندي الوان مختلف گوئي
بهشت بر در دكان گلفروش آمد
گره بتار تكلم زند رطوبت طبع
شگفت نيست لب غنچه گر خموش آمد
بصحن باغ ز كيفيت هواي بهار
كه همچو نشاء مي خصم عقل و هوش آمد
نسيم و نغمه چنان مست و بي شعور شدند
كه اين براه مشام آن براه گوش آمد
همين اشاره بمستي بس اهل مشرب را
كه نقش كالبد از سر سبو بدوش آمد
هلال عيد لب از جام باده وام گرفت
بدستبوس حريف پياله نوش آمد
يگانه گوهر گنجينه ي سرافراري
طراز مسند اقبال ميرزا غازي
مهي كه دامن رفعت كشيده بر سر چرخ
بنقش پاي مرصع نموده افسر چرخ
بدستياري اكسير گرد موكب او
مس كواكب زر كرده كيمياگر چرخ
زميخ موزه ي هامون نورد رفعت اوست
نشان آبله بر چهره ي مجدر چرخ
چو مرغ كعبه كه دور حرم طواف كند
هميشه گرد سرش مي پرد كبوتر چرخ
از آنكه در خم چوگان او چو كوي رود
تمام صورت سر برگرفته پيكر چرخ
دهان تيغش گر بر هوا سموم دمد
شود چو غنچه ي گل چاك چاك مغفر چرخ
ز دست و تيغش اي آنكه نيستي آگه
يكي نظر كن در پيكر دو پيكر چرخ
سوار نيزه ور آفتاب را ماند
برقص در خم رانش همي تكاور چرخ
ز پاس نسخه ي عدلش بخواب نتواند
كه بار بر دل موري نهد ستمگر چرخ
جهان معدلتش بوستان صلح و صفاست
ستم بكشور او كيميا جفا عنقاست
چو گنج ريز شود دست گوهر افشانش
فلك بدريا سنجد زمانه باكانش
دمي گرش ز سخا آستين بياسايد
گهر چو تكمه برون جوشد از گريبانش
جهان ز گوهر بر سينه ي صدف گردد
بآزمايش گر بفشرند دامانش
بعقد زلف بتان نسبتي است گوهر را
از آن بباد سخا ميكند پريشانش
كقش بزاويه ي آستين ولي صفتي است
كه بحر و كان دو بزرگند از مريدانش
هزار خرمن لعل و گهر بباد دهد
كه گرد غم ننشيند بذيل احسانش
برآستين كرم دستش ابر فياض است
كه هم ز گوهر و لعل است برق و بارانش
معاملان فلك در كساد بازاري
بنرخ سرمه فروشند گرد ميدانش
به پيش دستش كز هفت بحر دارد عار
چه فلس ماهيكان و چه شوشه زر عيار
كوهر بدامن و دريا در آستين دارد
سحاب در كف و خورشيد در جبين دارد
فرشته بر فلكش بيند و سجود كند
چه شد كه پاي شرف بر سرزمين دارد
ببزم موم دلست و برزم شعله زنان
چو آفتاب هم آن دارد و هم اين دارد
غزال خامه ي او از نقاط مشگ آگين
بناف غاليه سانافهاي چين دارد
جهان ببخشد پس چون بدست خود نگرد
غمين شود كه چرا نقش بر نگين دارد
سحاب همت و نيسان شكوه و دريا دل
بگو كدام صدف گوهري چنين دارد
بدين لطافت آن كآفريده گوهر او
اگر نه ترك ادب باشد آفرين دارد
كجاست در دل دريا و كان چنين گوهر
كجا به نه صدف آسمان چنين گوهر
قلم بوصف رخش چون شود بديع نگار
سراب صفحه بموج آيد از در شهسوار
چه روضه ي نفس او چه گلشن كشمير
چه زاده ي قلم او چه لعبت فرخار
خيال صيقل روشنگر طبيعت او
برد ز آينه ي چرخ هفت لازنگار
بعهد طبعش فقر از جهان سفر كردي
اگر جواهر نطق آمدي بجيب و كنار
گرفته طوطي شيرين زبان خامه ي او
شكر ز شيره ي ارواح قدس در منقار
بنازكي مثل آمد نسيم خاطر اوست
هزار مرتبه نازكتر از نسيم بهار
سپهر كرده بدوران طبع فياضش
كلاه گوشه مرصع بگوهر اشعار
دمي كه بلبل نطقش ترانه ساز شود
دهان مستمعان همچو غنچه باز شود
زهي ز نور ضميرت دل جهان روشن
ز شمع رأي تو نه بزم آسمان روشن
ز شعله ي نفست رأي اختران پر نور
ز سرمه ي قلمت چشم روشنان روشن
دل خيال تو آئينه ايست نوراني
كه روي شاهد جان شد ز عكس آن روشن
ز وصف رأي تو نبود عجب كه تحريرش
بسان شمع كند خامه در بنان روشن
بدل چراغ ضميرت چو پرتو اندازد
شود فتيله ي مغز اندر استخوان روشن
ز اعتدال هوا در زمان تو چه عجب
كه شمع گل شود از باد مهرگان روشن
فروغ صبح ثناي تو داردم شب و روز
ز چلك سينه ي دل تا سر زبان روشن
مرا ز مهر تو در تنگناي سينه دليست
چو آفتاب نهان روشن و عيان روشن
لب گهر سخنم خوشه چين خرمن تست
فروغ شمع ضميرم ز راي روشن تست
فغان كه بخت بروي دلم دري نگشاد
سزاي گوش دلم گوهري ز طبع نزاد
ز صيدگاه معاني بدام دل گفتم
صف هماي درآيد مرانه لشگر خاد
ز بحر فيضم مشتي گهر بساحل نطق
فتاد ليك نه بر حسب مدعا افتاد
بلاي روزه و رنج خمار و شدت دي
بداد اينك ناموس طبع من بر باد
تو گفتي اين رمضان جمله را بكام و دهان
نهاد قفل و مرا بر زبان نطق نهاد
گذشت ماهي بر من كه صايم الطعبم
بآب فكر شبي روزه ي سخن نگشاد
كنونكه عيد ثناي توام به پيش آمد
اميد هست كه گردم بوصل معني شاد
گلي چو تازه بچيدم ز بوستان ثنا
سزد كه دست برآرم به گلفشان دعا
نسيم طبعا دهر از تو باغ رضوان باد
رخت ز نشاء مي غيرت گلستان باد
دلي كه با تو بود، همچو غنچه تو بر تو
مدام چون سر زلف صبا پريشان باد
ترا بدستي جام جهان نماي جم است
بدست ديگر انگشتر سليمان باد
هواي گلشن مدحت بخاصيت شب و روز
مر بي نفس بلبلان ايران باد
هميشه از شكن زلف شاهدان سخن
بدست طبع ترا دستهاي ريحان باد
فروغ ناصيه ي صبح دولتت جاويد
چراغ انجمن دودمان ترخان باد
هزار بنده ي گردن فراز چون گردون
ببارگاه تو در انتظار فرمان باد
هزار شاعر معجز طراز چون (طالب)
برآستان تو مدحت گر و ثنا خوان باد
فراز مسند خورشيد باد پايه ي تو
تو زير سايه ي حق ما بزير سايه ي تو
—
در مدح ميرزا غازي
بازم ز خون دل مژه مرجان فروش گشت
وز آب ديده هر سر مو لعل پوش گشت
بازم ز تخم شعله كه غم كاشت در جگر
تن چون زمين لاله ستان داغ جوش گشت
ذوق ترا نه بين كه چو من بر فغان زدم
مرغ چمن كه جمله زبان بود گوش گشت
يارب ز باغ مهر كه بر گلشنم وزيد
باد خزان كه بلبل نطقم خموش گشت
از گريه ام زمين دل آتش لباس شد
وز ناله ام هواي جگر شعله پوش گشت
در وصف غمزه ي لب انديشه ام فشاند
زهري كه نيشهاي جهان جمله نوش گشت
ممنونم از كرشمه ي توفيق كامشبم
در صحبت وصال تو محسود دوش گشت
بيهوشئي ز باده ي حسن تو يافتم
كآن حالتم چو ديد خرد خصم هوش گشت
اين شكر چون كنم كه شب دوش تا سحر
بودم بشاهدان غمت دست در كمر
دوشم فلك بكام و كواكب بكام بود
وز خود رميده توسن ايام رام بود
دوشي گرفته مايه ز درياي شهد عيش
صد ابر چاشني ترشح بكام بود
دوشم ز طايران عدم آشيان كام
بيش از شمار دانه ي حسرت بكام بود
گلزار عيش و لاله ستان نشاط را
بار افكن قوافل عطر اين مشام بود
بي منت كرشمه ساقي و باغبان
گل دسته دسته بر كف و مي جام جام بود
اقسام عيش بود بفتواي دل حلال
جز خواب خوش كه بر مژه دوشم حرام بود
بودم چو گل شگفته ي همانا كه بخت من
با چرخ دوش در صدد انتقام بود
باليد پيكر از شرف وصلم آنقدر
كز من باوج همت من نيم گام بود
الحق شبي گذشت كه چندين صباح عيد
در جلوه اش بهر شكن زلف شام بود
يارب ز شمع لطف برافروز كوكبم
يعني بر غم بخت مثني كن آن شبم
تا كي شبم بحسرت ديدار بگذرد
روزم سيه چو زلف شب تار بگذرد
گرداب خون شود بتن ديده هر مسام
در سينه چون خيال رخ يار بگذرد
چون مار زخم خورده زند ناله پيچ و تاب
در دل چو ياد طره ي دلدار بگذرد
ترسم بفكر كار من خسته لطف دوست
آنگه فتد كه كار من از كار بگذرد
بر ناكسي چو من چه عجب گر گذشت يار
آخر نه شعله هم بخس و خار بگذرد
بي دست و پاست آه من از رهگذار ضعف
زآنرو بسينه از دل چون نار بگذرد
پوشيده چشم بگذرم از بيع گاه وصل
مفلس نقاب بسته ز بازار بگذرد
گرم آمدم بسينه خدنگ غم آنچنان
كش بيشتر ز ناوك سوفار بگذرد
برچشم خويش گر بفشارم بفرض پاي
خونابم از علاقه دستار بگذرد
با اين سحاب ديده چو من گريه سركنم
آفاق را يكي صدف پرگهر كنم
دارم دلي كه آتش ازو گيرد آب و تاب
جاني كه در هواش سمندر شود كباب
دستور گريه گردهم اين ابر ديده را
عالم به نيم جنبش مژگان شود خراب
مانند قرص مه شودش چهره داغ داغ
بر روي آفتاب زنم گر ز ديده آب
نبود دمي كه نشكندم در كنار چشم
هر باد دامن مژه صد شيشه ي گلاب
اين اشگ نيست كز مزه ميريزدم كه عشق
در رهگذار ديده ي من ريخت خون خواب
آن چرب طالعم كه ببختم عجيب نيست
گر خون خشگ قطره شود در رك سحاب
يا چون سموم ناله ي من بر جهان وزد
طوفان ستان ديده ي عاشق شود سراب
روزي مگر فكند نظر سوي من به مهر
زآنرو فتاد مردمك از چشم آفتاب
اي سنگدل فلك مژه ي شاهدان نه اي
در كاو كاو سينه ي من چيست اين شتاب
آخر بترس از اينكه ولينعمت منست
سازد بروز غور رسي مورد عتاب
يعني امير غازي آن شخص عدل و داد
كز مادر زمانه بدامان عدل زاد
آن ابر دست بحر دل آفتاب راي
كش سايه گستر است بسر سايه ي خداي
نساج بخت بافته بر سمت تاركش
چتر سعادتي ز گزين شهپر هماي
از خاك ناگرفته قدم شخص رفعتش
تعلبق مهر و ماه در آرد بزير پاي
با كاه برگ مور ميان در زمان او
دم ز اژدها دمي نزند چذب كهرپاي
سازد نسيم عدلش چون مهره سودمند
دندان زهر در دهن مار جانگزاي
مادام زلف خويش صبافرش ره كند
هرجا كه گشت طره ي خلقش عبير ساي
فيض نسيم صبحدم عدلش افكند
طاعون فتنه در رحم شام فتنه زاي
ابريست همتش كه چو ناخن برآورد
گردد ز بند كيسه ي دريا گره گشاي
تنگي بعهد همت او از پي گريز
جز غنچه دهان دل من نيافت جاي
دستش كه ني بناخن دريا فشرده است
صد كان لعل را كف خوبي شمرده است
آن دست نيست پنجه ي خورشيد همتست
وآندل نه موج خيز نهنگ شجاعتست
آن طرف جبهه نيست كه ميتابدش چو مهر
داني كه چيست مطلع صبح سعادتست
بر گوشه ي سر آنچه تو دستار بينيش
دستار نيست سايه ي خورشيد دولتست
داند خرد كه با كف دريا فشان او
دستار قيض پر گهر ابر تهمتنست
بي نسبت است نسبت دريا بدست او
آري ميان شبنم و طوفان چه نسبتست
چون خصم زو حذر نكند گو چو آب تيغ
سر تا قدم چكيده ي صلب صلابتست
چندانكه بر كمانها باشد شكنج توز
برابر وي طبيعت او چين عزتست
داني شجاعت و كرم از يك قبيله اند
زآنرو بود شجاع كه از نسل همتست
دهقان همتش بهمه عمر چون سحاب
بركف گرفته تخم گهر در زراعتست
ملهم شود ز بسكه بما في الضمير خلق
بتوان دلير گفت كه صاحب ولايتست
شخص خيال او چو كند ديده نيم باز
همراز بشمرد بدل شاهدان راز
تيغش بكف سمندر بحر آشيان بود
يا اژدري كه بر سر گنجش مكان بود
گر خود نه اژدها بود آن تيغ زهربار
هر دم چرا ز خون دمش آتشفشان بود
پيوسته ناوكش دل صفهاي خصم را
چون مغز تنگ در بغل استخوان بود
ماري بود سنانش كه با خشكي زبان
صد چشمه زهرش از بن دندان روان بود
با سينه ها سنانش زبان در دهان كند
روزيكه طعنه ورد زبان سنان بود
معدن ز دست همّت او در شكنجه است
زآن خون لعلش از بن ناخن روان بود
نازك نهد سمند خيالش بعرصه گام
گوئي ز تار زلف نسيمش عنان بود
بند دره نظاره تو گوئي كه خنجرش
با تيغ آفتاب زبان در دهان بود
در بزم رزم مطرب نطق عدوش را
لب مست ذوق زمزمه ي الامان بود
از بس كند زبان اثر در دهان دل
گوئي خدنگ از مژه ي شاهدان بود
ني ناوكش كجا مژه ي شاهدان كجا
آشوب زخم نيش كجا و سنان كجا
چون زآشيان عقاب خدنگش سفر كند
ناخن بخون كركس افلاك تر كند
شهباز ناوكش چو هوا گيرد از كمان
هم در هوا شكار تذرو جگر كند
بر بام قصر او نرسد ناوك خيال
گر في المثل ز همت من بال و پر كند
دهقان بياد تربيتش نخل خشك را
سر سبز و ميوه دار بآب تبر كند
بيم نهيب هيبت او زهر منجمد
چون فاد زهر در جسد شير نر كند
در شست قدرتش چه عجب گر خدنگ موم
پران ز هفت جوشن آتش گذر كند
چون تيغ او بوصف درآرد رقم نگار
شرم آمدش كه خامه ز الماس سر كند
بلبل شنيده تا ز صبا عطر خلق او
خواهد بخون گل سر منقار تر كند
طوطي شنيده تا نمك خوان شكر او
در بزم حنظل آيد و خبث شكر كند
آن لب چو درّ نطق بسفتن درآورد
گوش عروس سامعه را زيور آورد
اي نوبهار عطر تو گلشن طراز جان
عالم ز عكس چهره ي خلق تو گلستان
هم ديده ي وفاي تو خلخال پاي دل
هم سايه ي ثناي تو تاج سر زبان
پرورده ي نعيم ترا در اداي شكر
طعم نمك بلب رسد از مغز استخوان
نعمت چو نعمت تو بود نيست بد نماي
گر ميزبان كرشمه فروشد به ميهمان
در روزگار عدل تو نتوان بدهر يافت
يك خانه بي متاع مگر خانه ي گمان
جز شعله كو زبانش بمدح تو چرب نيست
ديگر دو كون را بلسان جوشد از زبان
زآنسانكه چشم سبزه بود بر كف سحاب
بر دست تست ديده ي اميد بحر و كان
با آبرو بزي بدو عالم كه خلق را
در عهد همت تو بروغن فتاد نان
بگذار غم بدشمن و ايام عمر را
چون گل شگفته در طرب و عيش بگذران
بگذار كز لبت لب ساغر جدا شود
يا از كفت كلاله ساقي رها شود
مي خور كه روزه رخت بملك عدم كشيد
گر نيست باورت بنگر در هلال عيد
دلها شگفته شد ز ملاقات مهر و ماه
اي چشم مهر روشن و وي روي مه سفيد
شكرانه ده كه خيال غم از خانه كوچ كرد
واينك سپاه عيش باقليم دل رسيد
تيغي هلال عيد بزد بر شفق چنان
كش خون بدامن جبروت فلك چكيد
رفت آن كز آتش تعب روزه مرغ دل
در سينه ها چو ماهي لب تشنه مي طپيد
وز اشتعال داغ جگر طفل مردمك
هر دم لب تصور خونابه مي مكيد
اكنون پياله ي كه گل خوشدلي شگفت
واكنون قدح طلب كه نسيم طرب وزيد
بر لب ز تو به قفل زدن كفر مشربست
اكنونكه باز شد در ميخانه بي كليد
در روي بخت خويش نگر كآفتاب نيز
مه را بروي طالع فرخنده ي تو ديد
فيروزه بهر ديدن مه بر مدار پيش
روي نظر متاب سوي بخت سبز خويش
اي ابر واله ي كف دريا نثار تو
خورشيد و مه دو برگ گل از نوبهار تو
شاهين چرخ جرأت پرواز كي كند
با شاهباز همّت عنقا شكار تو
حاشا كه ز اعتدال هوا داغ دل بود
هر لاله اي كه بشكفد از لاله زار تو
آن نخل نور پيكر باليده ي كه هست
خورشيد و مه نمونه ي از برگ و بار تو
آن شخص همتي كه سوار جهان بود
يك ميل سرمه در نظر اعتبار تو
نبود عجب كه اژ شرف نسبتت بخويش
سايد بآفتاب سر افتخار تو
تير از كمان همّت مگشاي بر سپهر
كين آهوي حقير نزيبد شكار تو
شيران آسمان هم رو به طبيعتند
باشد شكار بيشه ي افلاك عار تو
دردا كه در خزانه ي انديشه ام نماند
شايسته گوهري كه بكردم نثار تو
تحصيل حاصل است چو ديگر ترا ثنا
من بعد ما و سلسله جنباني دعا
دايم شبت شگفته چو صبح اميد باد
هر روز بر تو نسخه ي ايام عيد باد
آنرا كه در دل از تو غباري پود رخش
در زير هفت برقع خون ناپديد باد
پيوسته گنج خانه ي هفتم سپهر را
گوهر فشان انامل جودت كليد باد
همواره از ترشح نيسان فتح تو
گوش زمانه مخزن درّ نويد باد
برآستان قدر تو پيوسته از شرف
گسترده فرش بوسه عرش مجيد باد
آفاق را بهين گل بيخار رحمتي
روي جفا بعهد تو چون شنبليد باد
ايام را نسيم بهار عدالتي
دست ستم بعهد تو لرزان چو بيد باد
تا نام نصرت و ظفر اندر ميان بود
هر دم ترا بكف گل فتحي جديد باد
تا حرف امتداد زمان بر زبان بود
اندر زمانه مدت عمرت مديد باد
دايم شگفته باد ترا گلستان عمر
گلبرگ هستي تو نبيند خزان عمر
—
در مدح عبدالله خان فيروز جنگ
يوسف بختم بحمدالله برون آمد ز چاه
كوكب طالع بمصر عزتم بنمود راه
طي شد آن شبها كه دل در كنج محنت خانه ام
چشم روزن را كشيدي سرمه ها از دود آه
ماتمي بودم برخ نيل مصيبت داشتم
شست گردون چهره ام در چشمه ي خورشيد و ماه
بود روز من سيه چون گيسوي شب ناگهان
برق دولت لمعه زد روشن شد آن روز سياه
وزنم ابر گهر بار سعادت بردميد
شاخ گل چون كاكل طاوسم از طرف كلاه
چرخ با من از ته دل آشتي گر داشتي
اينك اينك قوت طالع بر اين معني گواه
آسمان شمشير در گردن درآمد از درم
با لب زنهار كوي و با زبان عذرخواه
بخت دشمن گشته با من دوستي از سر گرفت
جمله تن آغوش گرديد و مرا در بر گرفت
عيش را با خاطرم پيوند الفت تازه شد
خوشدلي را نيز پيمان محبت تازه شد
گريه ي ديرين مصاحب رخت بر صحرا كشيد
خنده را تا با لبم عقد اخوت تازه شد
گلفشانيهاي طالع بر سرم تا ديد دوش
داغ رشك آسمان ساعت بساعت تازه شد
رفته بود از خاطرم شيريني شهد حيات
در مذاق جانم آن ديرينه الفت تازه شد
خوشدلي آمد مربع بر بساط غم نشست
وضع مجلس نوشد و آئين صحبت تازه شد
زين نسيم گلفشان كز باغ شادابي وزيد
غنچه ي پژمرده ي دل را طراوت تازه شد
زخم رشك آسمان از تازگي افتاده بود
از خراش ناخني باز آن جراحت تازه شد
شكر ايزد را كه بعد از روزگاري بر سرم
التفات سايه ي چتر سعادت تازه شد
طوطي نطق مرا در شكرستان خيال
رسم خاموش كهن طرز عبادت تازه شد
گرم چون ديد از نواي بلبلان هنگامه ام
مستعد گلفشاني شد زبان خامه ام
وه چه ره بود اينكه من مست و غزلخوان آمدم
گه بپاي ديده گه با پاي مژگان آمدم
گلفروش و ساقيم بودند چون طالع رفيق
زين سبب مي بر كف و گل در گريبان آمدم
بلبلي بودم يكي گلزار در مدّ نظر
آشيان بر دوش سوي اين گلستان آمدم
هر قدم صد رسم مشتاقانه آوردم بجاي
مست شوقم با علامتهاي مستان آمدم
ره خيابان صحن وادي گلشن فردوس بود
من چو طاوس بهشتي در خيابان آمدم
شوق در سر مهر در دل داشتم جان در ميان
با وجود تنگدستيها بسامان آمدم
همعنان با شاهد طالع ز راه اعتقاد
در پناه قبله ي شمشير بندان آمدم
صفدر فيروز جنگ و سرور كشورستان
جوهر آئينه اقبال عبدالله خان
آنكه كلكش نكته گيرد بر زبان اژدها
برق تيغش آتش اندازد بجان اژدها
لمعه اي گر زآتش تيغش فتد بر كوهسار
مغز خاكستر شود در استخوان اژدها
ريزش دست زرافشانش بهنگام سخا
از طواف گنج برتابد عنان اژدها
از نهيب ضرب شمشير نهنگ آساي او
كتف كوه آسوده از بار گران اژدها
بردرد چون تيغ او بيند جگرگاه هژبر
بشكند چون رمح او بيند ميان اژدها
انقلابي هردم از تيغش فتد در ملك خصم
هست تيغ عهد او گويا زبان اژدها
در شكاف سنگ از فيض بهار عدل او
لاله و نسرين دمد زآب دهان اژدها
اژدها بردست و تيغش خون خود كردي حلال
گر زبان خنجرش دادي امان اژدها
تيغ آتشبار او را آزمون در كار نيست
آري آري رسم نبود امتحان اژدها
دست او گنجيست گوهر بار و تيغش مار گنج
خصم را در دل زمار و گنج او صد گونه رنج
باغ همت پرگل از فيض بهار دست اوست
ابر جود آبستن بحر از نثار دست اوست
در سخا با اين بساط عالي و اين دستگاه
همسري با پنجه ي خورشيد عار دست اوست
تابش خور چيست از روي سيه ابر مطير
در سخا يعني غلام داغدار دست اوست
دانه ي گوهر بخواهد خوشه بر پروين كشد
مژده گيتي را كه فصل كشت و كار دست اوست
رشته هاي گوهر و لعلش بهم دربافتست
گوئي از دريا و معدن پود و تار دست اوست
نطفه ي پاك گهر مي پرورد گوئي مگر
روزگار ابر نيسان روزگار دست اوست
ابلق كلك از چه بر گوهر بيفشارد قدم
زانكه دايم زير ران شهسوار دست اوست
بر فلك خورشيد احسان و سحاب فيض را
آستين پرگوهر از قرب جوار دست اوست
گفتم احياي شهيدان دم شمشير فقر
كار دست كيست گردون گفت كار دست اوست
آسمان گو داغ شو كامروز از بستان لطف
گل بجيب شاعر افشاندن شعار دست اوست
دست ابرو دامن دستش كه در هنگام فيض
صد چو او را مست احسان ميكند از جام فيض
ابرش جولانيش چون كاكل افشاني كند
خاك را گوهر نگار از ابر نيساني كند
خضر تيغش چون برون آيد ز ظلمات نيام
در گلوي تشنه ي مرگ آب حيواني كند
در زمان عدل او از بس هراس انتقام
غمزه ي پنهاني بدلها نشتر افشاني كند
گر خلد در خاطرش انديشه ي صيد افكني
هر سر مو بر تن نخجير پيكاني كند
چون بوصف توسن او خامه ي مشكين سواد
بر رخ نسرين دفتر سنبل افشاني كند
نقطه اشك آسا بسرعت ريزد از چشم حروف
بسكه كلك مركب آئين تيز جولاني كند
كبك سيري كز هجوم خجلت رفتار او
جلوه را طاوس باغ خلد پنهاني كند
اضطرابش را نگويم كز بيانش عاجزم
در سكونش ديده ي سيماب حيراني كند
گر خلد موئيش بر تن ناگهان از اضطراب
كاكلش بر فرق بنياد پريشاني كند
شهسواري همچو او را توسني زينسان سزاست
آن ز تخم ذوالجناحست اين ز نسل مصطفاست
آسمان قد را سپهرت يار و اختر يار باد
چرخ بر گرد سرت گردنده چون دستار باد
نوبهار دولتي با صد هزاران آب و رنگ
از گل عشرت بهشت مجلست گلزار باد
چون تو رنگين لاله ي نشگفته از باغ جهان
در تماشايت دو چشم مهر و ماهش چار باد
نوشخند صد هزاران غنچه ي باغ بهشت
از لب صبح اميدت يك تبسم وار باد
خاطرت را همنشيني با نشاط بي غمي است
دامنت را آشنائي با گل بيخار باد
جامه زيبنده ي اقبال را بر پيكرت
رشته ي عمر مسيح و خضر پود و تار باد
تا بود نقد امل رايح ببازار وجود
چرخ عاجز در كفت چون سيم دست افشار باد
در يكتائي كه ابرش صلب گوهر بارتست
در پناه دولتت از عمر برخوردار باد
صد چو (طالب) شاعر خوش لهجه ي شيرين زبان
چون جبين عرش بادت خاكروب آستان
—
مثنويات
قضا و قدر
شنيدم روزي از طرز آشنائي
عروس نكته را برقع گشائي
نهاني جرعه نوش جام غيبي
نمك پرورده ي الهام غيبي
دلش آئينه دار روي معني
دماغش عطسه زار از بوي معني
برويش همچو گل خندان در فيض
بخور افشانيش در مجمر فيض
سواد نامه اش آيات اعظم
طراز خامه اش بار مجسم
ز كلكش نقطه هاي امتحاني
سويدا بخش دلهاي معاني
زبانش را سخن با دل موافق
بيك لب خنده زن آن صبح صادق
خبر داد آن بهين مشاطه راز
هيولاي سخن را چهره پرداز
كه بر ياري در صحبت گشودم
دلش با عشوه ي الفت ربودم
چو خرم گشت باغ آشنائي
گل افشان شد دماغ آشنائي
شبي در خلوتي مهمان من شد
نمك پاش متاع خوان من شد
زماني باغ دل را آب داديم
دو زلف نغمه برهم تاب داديم
زبان را بر زبان گستاخ كرديم
دو بلبل را گل يك شاخ كرديم
زهر جا گفتگوئي جلوه داديم
در دل بر زبان هم گشاديم
ولي چندانكه لب رسمي گهر سفت
گلي بر غنچه زار طبع نشگفت
بشوخي زد نسيم مهرباني
شگفت از هر طرف راز نهاني
پس آنگه با لب دستانسرائي
بصد شوخي بصد شيرين ادائي
بحسن آباد معني رو نهاديم
سخن را وسمه بر ابرو نهاديم
نخستين نغمه ي كز وي تراويد
بنوش آلود نيشم سينه كاويد
مرا هم تازه شد باغ ترنم
تبسم ريز شد داغ ترنم
شدم عود فغان را زخمه پرداز
نفس را ساختم ابريشم ساز
برون دادم نواهاي جگر كاو
هم از تأثير مغز نيشتر كاو
چو تبخال سخن بر لب گره كرد
برسم خويش خادم سفره گسترد
ز الوان نعم خواني بياراست
كزاو خميازه كام اشتها خواست
چو مهمان ديد خوان آرزو خواه
دلش در سينه شد فواره ي آه
ز چشمش داغ طوفان جوش بگرفت
لبش دل پاره در آغوش بگرفت
مگر خوان را بياد ديگران ديد
كه آبش در دهان ديده گرديد
فرو باريد اشگ دل در آغوش
ز مژگان جگرپاش جگر نوش
ترشح داد چشم دل فشان را
بيك ريزش نمكدان ساخت خوان را
لبش گاهي بظاهر لقمه آلاي
ولي در زير لب لختي جگرخاي
زماني سفره ي غم در ميان بود
نمكدان در نمكدان زيب خوان بود
چو دست از لقمه ي غم شستشو يافت
لب خاطر مجال گفتگو يافت
بصد دلجوئي و مهر آزمائي
قسم سنجان بجان آشنائي
ازو پرسيدم احوال درون را
سبب جستم تراوشهاي خون را
بشوخي گفتم اي سيلاب خس پوش
چو اشك خويش طوفانها در آغوش
بگو تا خود چه در خاطر خليدت
كه مغز ديده بر مژگان دويدت
كدامين نيش در جان جلوه دادي
كه زهر آميز خون از دل گشادي
نمودي با لب مژگان تبسم
وزآن لبخنده گشتي در ميان گم
جوابم داد مهمان جگر خوار
همان دريا فروش ديده بازار
كه چون پرسيدي از دل شرح اين راز
بگويم با تو كين سيل از چه شد باز
—
حكايت
مرا زين پيش دل محو سفر بود
ازين سودا دلم آشفته تر بود
گهي چون باد بودم در سياحت
گهي چون موج سرگرم سباحت
قضا را روزي از هامون نوردي
بجيحون جلوه دادم رخت مردي
ز گرد دشت غم تجريد گشتم
حباب قلزم اميد گشتم
چو كشتي سينه بر عمان نهادم
چو موج آغوش بر طوفان گشادم
هم از پاي تو كل موج فرسا
شتابان تن بكشتي دل بدريا
بهر نقشي كه از پي مي نمودم
بيابان گونه ها طي مي نمودم
كه ناگه آسمان شورش انگيز
همان افسرده آب آتش آميز
شكست از عشوهاي بد سرشتي
بسنگ موجه اي ميناي كشتي
من از دهشت كه جان از دست دادم
چو اشك خويش در جيحون فتادم
بپاي غوطه چندين نيزه بالا
فروتر تاختم از قعر دريا
بدين آشفته جان آتش اندود
تو گفتي مركزم تحت الثري بود
چو از تحت الثري گشتم عنان پيچ
كه ما تحتي نديدم زآن بجز هيچ
نظر بر مركز ناري گشادم
ز سفلي روي بر علوي نهادم
غرض تا فرق سر فرسود پايم
كه قعرالبحر شد تحت الثرايم
زماني همچو غواص گهرجوي
نشستم با صدف زانو بزانوي
پس از موج دوئي زآن زرف خونخوار
برآوردم سري نيلوفر آثار
چه ديدم، لهجه ي زيبق سكوني
ستان افتاده چرخ نيلگوني
چه ديدم، آسماني در تلاطم
ز چشم ماهيان در موج انجم
ز كشتي پارها هر گوشه فوجي
ولي هرپاره در آغوش موجي
شتابان تاختم رخش شنا را
بجان بستم يكي زآن پارها را
كه گر از عمر باشد رشته واري
ز غرقابم رساند بر كناري
وگر خود گور كام حوت باشد
همانم تخته ي تابوت باشد
ولي چون بودم از گيتي اماني
ز تار عمر باقي پنجماني
دو روزي رنج آب و گل كشيدم
پس آنگه رخت بر ساحل كشيدم
در آن ساحل قضا را بيشه ي بود
كه مر جولانگهش انديشه ي بود
زميني مرتفع زآنسانكه افلاك
شدي اجزاي او را مركز خاك
بسطحش قدسيان عرش خرگاه
نمودي فوج يوسف در دل چاه
بهارش لاله جوش سنبل انگيز
نسيمش بلبل آشوب و گل آميز
گلش روي بتان عشوه پرداز
خس و خارش سراسر جلوه ي و ناز
ز بوي سنبلش صبح سحرخيز
بگاه ي عطر ريزي ياسمن بيز
در او نگشوده نرگس چشم اميد
نگاهش سنبل از جيب هوا چيد
لب سرچشمه ها در لاله جوشي
چو لعل يار در تبخاله جوشي
ز سنبل ياسمينش عنبر آلود
ز ريحان آتش گلهاش پردود
عبور شبنمش هر صبحگاهي
ز داغ لاله ها شستي سياهي
لطافت پاي بند آن فضا بود
كه زنجيرش هم از موج هوا بود
درختان كرده جيب آسمان چاك
دوانده ريشها در مغز افلاك
گشوده بارها بي منت نيش
رك افلاك را با ريشه ي خويش
برعنائي همه هم قامت هم
تو گفتي زاده اند از خاك توام
كبوترسان ز ساق ريشه پرداز
گرفته عرش را در چنگل باز
هم از لطف هوا بي پيچ و بي خم
سنان نخلهاشان عرش پرچم
بباي هر نهالي فوج افلاك
بسر غلطيد همچون ميوه برخاك
كشيده سرچنار سركش از بار
زآتش طينتي بر مركز نار
صنوبر مست جام سرفرازي
چو آه عاشقان در اوج تازي
ز نخل ارغوان سركش بر افلاك
يكي فواره ي خون از رك خاك
قد شمشاد با انديشه همدوش
زمين در سايه ي زلفش ذره پوش
تو گفتي شاهدي بر ساحت فرش
پريشان كرده مشكين طره از عرش
نهال گل چو نخل شعله سركش
ز برج آب بيرون داده آتش
زمين از عكس آن گلهاي سيراب
ستان افتاده در آغوش مهتاب
ز عونت زاده سرو جلوه انديش
چو شوخ سبز چهر آشوب جان بيش
فلك در تاب از آن اشجار موزون
نهال محورش را ريشه در خون
غرض كز طرف آن تلخانه ي شور
بچشمم جلوه كرد اين گلشن حور
چو بر مژگان دويد اين جلوه گاهم
چو گل بشگفت اجزاي نگاهم
بجندين ضعف كز آمد شد آه
گهي بودم بماهي گاه بر ماه ي
زشستي پاي ره فرسوده پيچان
بر اطراف ميان چون طرف دامان
دل از ضعف آنچنان در ورطه ي نوح
تن از افسردگي زآنسان سبكروح
كه همچون جذر و مد نور نگاهم
مبدل داشتي آرامگاهم
بدين آشفتگي وين خسته جاني
سراپا پيچ و تاب استخواني
شدم تا بيشه ي افلاك نخجير
كه خورشيدش بود يك پنجه ي شير
فتاد از بهر تحصيل سلامت
در آن نزهتگهم چندي اقامت
چو بر پاي بتي شوريده حالي
فتادم مست بر پاي نهالي
عذار نيم رنگ زعفراني
رياحين بوس چون برگ خزاني
بآزادي بسر ميبردم ايام
نميدادم تذر وي جلوه بردام
تهي خاطر ز فكر خرقه و نان
هوا پوشش غذا برگ درختان
دلي در طره ي اميد پنهان
سر انديشه راگوي گريبان
سر از قيد كياني افسر آزاد
بروتن سايه پوش زلف شمشاد
—
كه ناگه از گريبان نهالي
مصور شد هيولاي جمالي
بتي ديدم نهان در چادر موي
همه خفتان افعي در بر اوي
بتي بر نخل سيمين سنبل انداي
ز چين زلف او صد خار برپاي
پريشان كرده شامي بر سحر گاه
تنيده تارو پود هاله بر ماه
لبي با مريم جان در تكلم
مسيحش طفل آغوش تبسم
عذاري بر گلستان سنبل افشار
برودوشي نهان در جوشن مار
گل از خيل نظر بازان آن روي
نسيم از شانه پردازان آنموي
پي تحصيل كامي زآن برو دوش
نمي آسودي از خميازه آغوش
بتار موي او دست تمني
تنيده پودي از ركهاي افعي
بمشكين زلف او در جلوه ي ناز
هزاران زخم دل خميازه پرداز
بنا گوشي ز عكس زلف پيچان
چو نهر ياسمين در موج ريحان
بر اطراف عذارش موج رفتار
مسلسل مويها پيچان تر از مار
تو گفتي كآفتاب ارتفاعي
كسوف آورده بر خط شعاعي
ز عكس آن بهار عنبر آلود
عذار شعله ريحان، طره از دود
گرفته ابر آن ريحان مشكين
نم از گرداب ناف آهوي چين
بهار عارضش در جوش گلزار
هواي سنبلش در موج زنار
ز نرگس فتنه عالمگير كرده
بمژگان عشوه در زنجير كرده
فسون غمزه بر چشمان دميده
لعاب عشوه بر مژگان تنيده
بساط چين زلفش چيده بر ساق
عروق افعيش پيچيده بر ساق
طرازان شعله زاري بر گل روي
بهر موئي كشان زنجيري از موي
ز مه خلخال ساق جلوه پرداز
زده تا نوك مژگان غوطه در ناز
بدين شوخي زماني جلوه گر بود
چو نورم جلوه پرداز نظر بود
ولي غافل كه آنجا شوربختي
سري بنهاده در پاي درختي
ز داغش سينه ي در جوش دارد
برو خميازه ي آغوش دارد
چو نرگس تاخت با برگ خزانم
شگفتش لاله ي بر زعفرانم
هراسان سرو سركش را روان ساخت
سمند جلوه را آتش عنان ساخت
كمند طره بر كف بافت لختي
پس آنگه بست بر شاخ درختي
برآمد با كمند عنبرين تار
برآن آزاده نخل سركشي بار
همانا كان نگارين شاهد كام
پي آزادي از شر دد و دام
بشاخي زآن سرو كاري هوس داشت
چو مژگان خانه اي از خار و خس داشت
سبك بر جلوه گاه خويش جا كرد
زمين را بال گسترد هما كرد
مرا زآن جلوه گل كرد آذر شوق
نهال عود رست از مجمر شوق
شتابان بر سر انديشه فرساي
شدم تا پاي آن نخل فلك ساي
ز پيچش مو بمو چون نال گشته
بساق آن نخل را خلخال گشته
برآوردم فغان كاي شوخ سركش
بهر مودا من صد سينه آتش
بگو كز خيل جني يا پري زاد
ملايك دوده ي يا حور بنياد
يكي سنبل نقاب از چهره بگشاي
مه از جيب سحابي طره بنماي
تكلم ريز كن لعل تر خويش
فروزان ساز شمع گوهر خويش
چو شوخ اين حرف شوق آميز بشنود
خموشي را ز بند قفل بگشود
بپاسخ گفت كاي بيچاره چون من
بدين سويت فنا آورده چون من
نه غلمان دوده ام نه حور بنياد
بني نوعم بمعني آدمي زاد
منم ناسفته درّ سفته جاني
ز بحر گوهر بازارگاني
كه ديگر باره بحر از تنگي ظرف
صدف وارم ز قعر افكنده برطرف
كنون از بيم پامال حوادت
ز آسيب پرو بال حوادث
در اين جولانکه آشوب و تشويش
بلند اقبال دارم مسند خويش
بخاطر اينكه بي رونق فروزي
در آشفته بختي چند روزي
بخلوتخانه ي عزلت نشينم
چو اصل خويش يكتائي گزينم
مگر چندي كزين محنت برآيد
يكي جوهر شناسم بر سرآيد
چو اين نوشين گهر جوشيدش از لعل
ز دل بشگفت رمز آتش و نعل
زبان دادم بت مهر آزمون را
همان الفت طراز گرم خون را
بر او صد نسخه ي جادو تنيدم
هزار افسونش بر هر مو دميدم
صد اعجاز مسيحا رفت بر باد
كه تا آن شعله خاكي مركز افتاد
پس آنكه صد فسون زير و زبر شد
كه آن گوهر بعقدم جلوه گر شد
وزآن پس باهم آنجا نوش بر نوش
چو موم و انگبين طفل يك آغوش
بسر برديم چندان روزگاري
كه رست از نخل ما شاخ سه چاري
رقم زد چهره پرداز مه و سال
بموج دامن ما نقش اطفال
شگفت آنجا مرا با شاهد من
بآن بي دامني صد خار دامن
قضا را روزي از بهر غذاشان
بتسكين لب انگشت خاشان
تنيده پشته ي از خار و خاشاك
بشكل ز ورقي بر لجه ي خاك
فكندم جانب دريا گذاري
مگر در زلف دام آرم شكاري
كه مشتي طفل زآن رزق هوائي
شوند آسوده از انگشت خائي
در اين انديشه آهم در پي سير
بدريا من بدان زورق گران سير
كه ناگه صرصري بر معبرم تاخت
چنان كز ديده ي خويشم نهان ساخت
گرفت آن تند باد با فنا اوج
عذار ز ورقم در سيلي موج
بيك مژگان فشار چشم زارم
رسانيد از كناري بر كنارم
كنون سيلي خور طوفان دردم
كز آن فوج محبت زوج فردم
سراسر شورشم زين خار خارست
از آن نيشم جگر طوفان نثارست
دلا مكسل نسيم از گلشن وصل
مكش دست اميد از دامن وصل
زهي قرب آشنا در پيش ميباش
بهجران نيز وصل انديش ميباش
چو (طالب) تا بكي هامون نوردي
يكي باز آي زين بيهوده گردي
—
سوز و گداز
در اين مثنوي طالب ضمن بيان سرگذشت غم انگيز دوران در بدري خود كه با زباني سوزناك بشرح آن ميپردازد و يكي از بهترين آثار اوست از ممدوحش بكتش خان درخواست استعانت مينمايد.
سرم را باز شوري در كمين است
كه بي سوز دل آهم آتشين است
بلي دارم بلائي در گذرگاه
كه هر دم بيجهت گم ميكنم راه
همانا هجر تا زد بر سرم مست
شبيخون غمي در طالعم هست
چنان بينم كه از دشت و درو كوه
بمن رو كرده غم انبوه انبوه
چنان بينم كه محنت خيل بر خيل
عنان افكنده بر من راست چون سيل
دمادم عقل و هوشم رفته از دست
جنون را گوشه ي چشمي بمن هست
بگرداگرد خود چندانكه بينم
بلا انگشتري و من نگينم
سرم داغ جنون را جلوگاهست
دلم فرزانگي را عذر خواهست
دماغم بسته ره بر نكهت هوش
بعطر بيخودي بگشود آغوش
بجذب گرد غم طرف جبينم
ربوده نقش چين از آستينم
شده چون گاه پيچيدن دم مار
مرا هر گوشه ي ابرو گره زار
گل چشمم ز شبنم گشته خس پوش
گرفته خار مژگانش در آغوش
سرشگم با گريبان عشقبازست
بچشمم آستين گرم نيازست
عروس گريه چون طفلان پرخشم
زده صد چاك بر هر پرده ي چشم
زرخ يكسو فكنده برقع ناز
چنان كز پرده بيرون اوفتد راز
نخستين كرده از گلگونه ي خون
سفيداب بياض ديده گلگون
پس آنگه در سواد آن زده چنگ
شبه را كرده با بيجاده همرنگ
چنان كز دل كند كس حرف شك محو
بناخن كرده خال مردمك محو
به آب غازه كش دل داده پنهان
نشسته وسمه از ابروي جانان
شفق را چهره گاهي كرده از رشك
چو بيند بر رخم گلگونه ي اشك
هنوزم گريه بر دل پاي بر جاست
كه غربال فلك الماس پالاست
هنوزم آه نگشوده پر و بال
كه دارد ساق عرش از شعله خلخال
ولي وقتست كز تن جان برآيد
باستفبال مژگان تو آيد
ز لب گلهاي افغان جوش گيرد
جهان را شعله در آغوش گيرد
نفس پيچان چو افعي طي كند راه
جگر بر جوشد از فواره ي آه
ز مغز دل كشد نخل فغان قد
سر زلف نفس گردد مجعد
برون جوشد نفس را بر جراحات
خوي خونين ز خفتان مسامات
سپهر از ناله قيراندود گردد
شفق رنگ عذار دود گردد
زمين را در خزان از اشگباري
مثني كرد دل نام بهاري
گريبان راز باغ چشم گريان
گل اشك وداع افتد بدامان
هرآن طفلي كه چشم اندازد از دوش
گريبانش چو دل گيرد درآغوش
جگر بي ديده سازد گريه را ساز
ز چشم داغ شويد سرمه ي ناز
چو مژگان سركند الماس پاشي
جراحت را صف مو بر حواشي
لب از خون نكته بر تبخاله گردد
همه تبخاله بر لب ناله گردد
زبان خايد دل از مستي بافغان
ز در نطق گيرد لب بدندان
کنون وقتست کز مستي برآريم
مي هش را كف آسا برسر آريم
دلم از بيغمي دلسرد گردد
سراپايم سراپا درد گردد
به چينم جبهه رو در رو نشيند
شكنجم در خم ابرو نشيند
نمك ناسور سازد زخم داغم
چكاند روغن از چشم چراغم
لبم را تازه گردد عهد افغان
زبانم نگسلد دستان ز دستان
يكي بلبل شوم خونين ترنم
كنم نام و نشان بلبلان گم
درآيم در چمن چون بلبل مست
برسم قمريانم نغمه يكدست
كنم بيگانه گوش رغبت گل
ز گوناگون ترنمهاي بلبل
بهر يك نغمه كآميزم به تحرير
كنم صد طفل را در بيخودي پير
ولي از غم عجب گر مرغ گفتار
بحرف آلوده سازد نوك منقار
كجا داند كسي كو هوش دارد
كه بالخاصيه غم خاموش دارد
ز بوتيمار پرس اينصورت حال
كه غم پاي سرش بشكست در بال
—
حكايت
بطرف دجله ي بي آب و دانه
بود در بال خويشش آشيانه
بجانش در زده آتش غم آب
ميان آب دارد ماتم آب
نگردد باز منقارش بگفتار
غم آبش زده قفلي بمنقار
عجب گر سر ز جيب پر برآرد
گرش طوفان دمار از سر برآرد
—
مرا هم جفت بوتيمار ميدان
كه از غم لب نسازم تر بافغان
وگر ني بلبلم در كسوت زاغ
كه گلبانم كند جان در تن باغ
صفيرم قدسيان را دلنشين است
فغانم را اثر در آستين است
درآيم چون بباغ عرش خاموش
رود صد عندليب قدسي از هوش
وکر دستي زنم بر شاخ آواز
ملايك را كنم يكسر سرانداز
من آن نو بلبل طوطي مقالم
كه بر لب خون شكر شد حلالم
نمك پاشم ز منقار شكر ريز
كنم سرچشمه ي شكر نمك خيز
لب نطقم چو آيد در شكر خند
نمك پاشم بزخم سينه ي قند
ولي در عهد من شكر نخايند
همه زهر از لب حنظل ربايند
از آن بر من نميجوشد خريدار
كه جنس من ندارد روي بازار
چه سازم چون نفاست نقص كالاست
خزف بر فرق و گوهر در ته پاست
غلط گفتم متاع من گهر نيست
خرافات مرا قدر اينقدر نيست
مرا مشتي خزف دربار نطق است
كه كردن ياد ازيشان عار نطق است
بكار آيد ولي ني بهر زيور
براي چشم زخم درج گوهر
همه لافم همه لافم همه لاف
چو در خود بنگرم در چشم انصاف
يكي هذيان سرايم خام گفتار
بسي بيگانه در انشاي اشعار
نزاكت دورم از نطق خزف ريز
نه در لفظم نه در معنايم انگيز
ز صد بيتم يكي صاحب ادا نيست
عروس خاطر من عشوه زا نيست
هزاران شاهدم در حجله بيتي
كه نبود در يكيشان نازنيني
يكي را لب تبسم آفرين نيست
يكي را بر جبين نار جبين نيست
يكي را نيست نرگس عشوه انگيز
يكي را گوشه ي ابرو ادا خيز
بظاهر پسته آسا جملگي نغز
ولي چون پسته ي تصوير بي مغز
مرا اين خود فروشي محض لافست
همه قولم گزاف پر گزافست
وگر ني در بساطم نيست چيزي
كه بتوان داد در بيعش پشيزي
ندارم بهره ي از هيچ پيشه
كه بر هذيان نينديشم هميشه
گل روي سبد اشعار دارم
ولي شعري كه خود زآن عار دارم
گهي نيزم اگر باشد دفاعي
گذارم بر ورق پاي كلاغي
وگر دستان من يكسر گزافست
بمعني هرچه گفتم محض لافست
بلي علمي بود در دل نهانم
كه باشد پاره ي نازش بر آنم
كدامين علم علم مهرباني
كه نبود قيل آن قال زباني
سواد آنرا بود زين علم حاصل
كه بر خواند خط پيشاني دل
بحمداله كه من روشن سوادم
در ادراك رموزش اوستادم
كتب طي كرده ام در دوستداري
يكي علامه ام در علم ياري
كتاب دوستي خواندم بهمت
ز باي بسمله تا تاي تمت
سزد آنانكه علم مهر دانند
دراين فنم وحيد الدهر خوانند
قضا كين علم را بگزيد و فن ساخت
هم از روز ازل مخصوص من ساخت
ولي چون مهر ننمايد برو دوش
بصد رغبت كشد غلش در آغوش
بلي آئينه چون افتد بلوري
غبار از وي كند تا حشر دوري
ولي چون آهنين افتد بناچار
مزلف سازدش رخساره زنگار
از آن روشن دلم كآئينه من
مخمر از بلور آمد نه آهن
گرم چيني گهي زيب جبين است
نه از روي علوي خشم و كين است
كه دارد چون بتان عشوه پرداز
مرا حسن طبيعت بر سر ناز
وگرنه من كجا و كينه توزي
كه با آهو نباشد طبع يوزي
دلم صافست و چون مي خاطرم صاف
ولي انصاف كو در عالم انصاف
بخلقم غير صلح كل هوس نيست
ولي رنجيدنم از هيچكس نيست
مرا با هر كه آميزش دهد روي
ترنجم زو گر آتش بارد از خوي
به نشتر صد رهم گر سينه كاود
همان شهد از لب حلقم تراود
بسر گر بشكند صد تيغ كينم
شكنجي ره نيابد بر جبينم
اگر گويد كه دل ده جان سپارم
وگر گويد كه جان ايمان سپارم
نتابم من سر آشفته خرمن
ز تيغ دوست كزچه تيغ دشمن
مرا آئينه دل صاف چهرست
در او عكسي كه افتد عكس مهرست
بصد نيرنگ نتوان داد صورت
كه ره يابد در او زنگ كدورت
نباشد بيوفائي در بساطم
وفا يك گل بود از اختلاطم
بپاي هركه خاري در نشيند
مرا در سينه صد خنجر نشيند
برآرم خواهم آن خار الم زاي
بنوك سوزن مژگانش از پاي
بهرماتم نشين در غم شريكم
بهر غمديده در ماتم شريكم
نيم يك لحظه فارغ از غم خلق
به نيلم تا كمر در ماتم خلق
گره نگشايد از طرف جبينم
نتابد چون عنان از آستينم
زبانم زهر باشد وقت گفتار
گواه اين تلخ طعميهاي اشعار
لب نطقم نانگيزد مقالي
كه ننشاند بدل گرد ملالي
سلامم تخم غم در سينه كارد
وداعم خنده را در گريه آرد
يكي گل تازه نشگفت از بهارم
كز او شد غنچه ي دل خار خارم
—
بگلشن خانه ي خلوت شب دوش
كه باغم خفته بودم در يك آغوش
عروس شعله تنگ اندر برم بود
سري بر زانوي خاكسترم بود
چو خيل پشه ي آغشته در خون
برم رقصان سر از رگهاي گلگون
يكي خواب عجيبم روي بنمود
كه سهمش حيرت اندر حيرت افزود
چنان ديدم كه چشمم غرق خون بود
سراپا پيكرم زنگار گون بود
بساط لخت دل برديده چيده
جگر بر نوك مژگانها تنيده
سرشكم آبروي ابر ميريخت
همه الماس تر ميسود و مي بيخت
دلم بر ناله بر نوك زبان بود
زبان خود بلبل شاخ فغان بود
دماغ از خاك گوئي يادگاري
عبير جيب كردي ذله كاري
جبينم درگهي را داشت در پيش
وزو ميخواست عذر سجده ي خويش
لبم بر آستاني از سر درد
بصد حسرت وداع بوسه ميكرد
بدين تقريب ناگه چشمم از خواب
تو گوئي زد قضا برديده ام آب
يقينم شد كه پايم در ركاب است
سفر تعبير اين آشفته خواست
مبدل خواهدم شد آشياني
بود در طالعم نقل مكاني
چو عطرم بخت خواهد كرد راهي
ازين زيبا چمن خواهي نخواهي
فلك در خاطرش ميگردد اين عزم
كه چندي خواهدم محروم ازين بزم
كدامين بزم بزم عيش خاني
كه بادش بخت دايم در جواني
شجاع الملك بكتش خان كه دوران
براو نازش كند چون جسم بر جان
فلك روبد بمژگان خاك راهش
كند در سرمه دان گرد سپاهش
بود بر درگهش گردون جبين ساي
نهد سر عرش هرجا او نهد پاي
فلك رفعت گرفت از پايه او
تراشيد آفتاب از سايه ي او
قضا نور و صفا در يكديگر بيخت
وزآن آب و گل اين پيكر برانگيخت
كه هستي فخر دارد بر وجودش
جبين مي جويد از بهر سجودش
ازين خاكي نهادان بي نشانست
همانا كز نژاد قدسيانست
ضميرش صبح راخس پوش دارد
گل خورشيد در آغوش دارد
ز باغ راي او هر گل كه جوشيد
نسيمش در دماغ عطر پيچيد
بمغز افتاد در عطرش يكي شور
هزاران عطسه زد آغشته نور
عروس حجله ي خلقش بهر سوي
عبير جيب حور افشاند از موي
عذار بزم را از وي فروغ است
اگر مي دعوي انگيزد دروغ است
بهر معني چراغ انجمن اوست
شراب شيشه و شمع لگن اوست
كفش كآن قلزم شمشير ماهيست
در او امساك را كشتي تباهيست
برافشاند چه سيم و زر چه گوهر
نبندد بر سفينه جود لنگر
دمي گر زرفشان نبود برنج است
كفش افيوني ايثار گنج است
حذر زآندم كه بر كف خنجر كين
كند عزم نگارين خانه ي زين
گره بر گوشه ي ابرو طرازد
جبين را موج خيز كينه سازد
يكي سيمين قبا در بر ملمع
يكي زرين كله بر سر مرصع
تنش در جوشن سيماب سيماي
سر اندر مغفر خورشيد انداي
اتاقه عنبر افشان بر سر خود
چنان كز فرق مجمر كاكل دود
عرق جوشانش از بس گرمي تن
چو اشك از حلقه هاي چشم جوشن
چهار آئينه ي بر تن داده ترتيب
همه خورشيد پيكر ماه تركيب
كه فتح از هر طرف چون آيدش پيش
در آن آئينه بيند صورت خويش
كمر گاهش گرفته تنگ دركش
بصد رغبت يكي زر دوز تركش
چه تركش آشياني پر ز شهباز
همه بازان او مشتاق پرواز
بي كبك دل آن بازان خونخوار
ز پيكان تيز كرده نوك منقار
كمان از گوشه ي ابرو نمودار
چو از طرف كله نيم ابروي يار
يكي تيغش بكف رخشنده چون آب
كه در آتش گريزد همچو سيماب
چو آب موج زن از قبضه تا نيش
همه گوهر نگار از جوهر خويش
يكي چون ماه نو خم ديده قامت
ولي با وي صد آشوب قيامت
ازو الماس درآب و عرق غرق
دم انگار كي بران تر از برق
قضا تابيده جون فولاد نابش
بزهر چشم خوبان داده آبش
زبان مار گرديدي بكامش
تماشا كن در آغوش نيامش
وگر ديدي برون آورده از كام
به بينش در دم عرياني اندام
يكي زيبا كميتش در خم ران
كه گيرد باد ازو تعليم جولان
نسيم آتش فتد در مغز جانش
ز رشك نازكيهاي عنانش
قوي تن خرد سرد باريك دنبال
بغيرت سنبلش از كاكل يال
دو گوشش را ثنا خوان سوسن تر
هوا مجروح پيكر زآن دو خنجر
سبك سيري كه چون در صحن ميدان
بپاي نازكي آيد بجولان
نگردد ذره ي آسيب حاصل
بود گر فرش ميدان شيشه ي دل
وگر خارا شكاني پيشه سازد
خجل فرهاد را از تيشه سازد
فشارد زآن بر او شير قضا خشم
چكان زهر نگاه از گوشه ي چشم
بكف پيچان سناني مار كردار
كه زهر از وي كند در يوزه صد بار
درآيد از كمينگه مست و مغرور
يكي در خيل شيران افكند شور
گه از پيكان تير آتش فروزد
صفي را خرمن هستي بسوزد
گهي تيغ از نيام كين برآرد
ز خون بر خاك تخم لاله كارد
دليري را زند بر ميل مغفر
كه جوزا هياتش سازد دو پيكر
وگر جنگ آوري را بر سر دوش
زند از گردگاهش خون زند جوش
سران را برتن از آمد شد تير
چهار آئينه سازد شبه كفگير
يلان را در دل انگشتر آساي
ز پيكان لعل پيكاني دهد جاي
ز خون بر پيكر خصم غم انگيز
مسامات زره سازد عرق ريز
بنوك نيزه از اوراق دلها
ربايد نقطه ي خال سويدا
عدورا ناوكش از شورش تن
شود مژگان چشم تنگ جوشن
بخنجر هركه را پيكر شكافد
فلك بهرش كفن از شعله بافد
بتيغ آنرا كه سراز تن كند دور
براو خميازه انگيزد لب گور
يكي آشفته شيري گشته خونخوار
كه باشد با گوزنانش سر و كار
بچنگال هژبري ز آن گوزنان
كند چون چهره ي گل روي ميدان
چو برگ از شاخها باد خزاني
كند تيغش ز تنها سر فشاني
اجل دارالامان آمد ز تيغش
ولي نبود سر موئي دريغش
همه مو بر تن خصم جگر خوار
سر انگشتي شود از بهر زنهار
درآندم نصرت و دولت زهر سوي
بر او چون فتح باشد آفرين گوي
ظفر تحسين كنان بوسد ركابش
نمايد رستم ثاني خطابش
فلك قدرا بقايت جاودان باد
هميشه شاهد بختت جوان باد
همايون فرهماي بخت پرور
مدامت باد بر سر سايه گستر
نجومت يار بادا مهر و مه يار
فلك گرد سرت گردد چو دستار
يكي بر حرف (طالب) گوش بگشاي
بگوهر گوش را آغوش بگشاي
غلامي باشد او نواب را خاص
عيان از چهره اش سيماي اخلاص
بگردن كرده بهر نيك نامي
زه پيراهنش طوق غلامي
غلامي كش بدل گردد مقيمي
كه گردد از غلامان قديمي
—
دو سال آمد كه از محنت كشانست
ترا چون بوسه فرش آستانست
بكلي كرده از مسكن فراموش
يكي گرديده رندي خانه بر دوش
نه از خويشان كند نه ز اقربا ياد
بديدار تو دارد خويش را شاد
اگر لطف تواش دستور بخشد
چو خور كوذره ي را نور بخشد
عنان سوي وطن تابيده چندي
كند خويشان خود را ريشخندي
دو روزي با غم آشامان سر آرد
دگر رخ سوي طوف اين درآرد
شتابان ساز ره سازد شتابان
كند نعلين دل در پاي مژگان
همه ره طي كند شادان و خندان
نگويد سنبل است اين يا مغيلان
بدين درگه رساند خويشتن را
ز سر بيرون كند شور وطن را
نمايد بندگي تا زنده باشد
بجان تا زنده باشد بنده باشد
—
مثنوي جهانگير نامه
اين مثنوي كه شامل 324 بيت است در كليه نسخ خطي ديوان طالب كه مورد استفاده ما قرار گرفته بود نبوده است و ما آنرا از تذكره ي ميخانه كه بهمت دوست دانشمند و شاعر ارجمند آقاي احمد گلچين معاني تصحيح و منتشر شده است نقل و استنساخ نموده ايم.
دلا تا تواني كم آزار باش
بهر كار چون عقل هشيار باش
بآزار كس آستين بر ممال
كه دستي است چرخ از بي گوشمال
درآي از در مهرباني درآي
كزين در بري ره بجنت سراي
بشيرين زباني نشين در كمين
بياموز صيادي از انگبين
نبيني كه چون شهد گردد چو قند
بشيريني آرد مگس را به بند
تو هم ساز شيرين زباني شعار
بدين دام، سيمرغ ميكن شكار
زبان شهد ساز و جهان قيد كن
بدين باز، مرغان دل صيد كن
ازين دست هركس كه تا بد كمند
سر سركشان را در آرد به بند
بحمدالله اين شيوه خاص از شهست
شهي كز ضمير سپهر آگهست
جهاندار عادل، جهانگير شاه
که چترش کله گوشه سايد بماه
ضميرش يكي صبح صافي دم است
جهان سر بسر زخم و او مرحم است
سپهري و با زير دستان بمهر
نه نخونخواره و كينه ور چون سپهر
جهاني ولي خاص پرور چو جان
نه خس طبع و دون پرورش چو جهان
ز رحمت نشاني، بعدل آيتي
بخلق، از خدا لطف بي غايتي
بقصر فلك منزلت، قيصري
بآئينه خاطر، اسكندري
قدح نوشي از جام توفيق مست
دلش حق پرست و لبش مي پرست
قضا تند شيري بزنجير او
پر تير تقدير، بر تير او
ز فرقش عيان دولت سرمدي
ز پيشانيش فرّه ايزدي
فرو زنده ي اختر مردمي
شناسنده ي جوهر آدمي
نديده بچشم جواهر گزين
نگين خانه ي تخت، مثلش نگين
در ايام آن عادل دادرس
ز نوشيروان مانده نامي و بس
نگارند اگر نام او اختران
بفيروزه ي هفتمين آسمان
نگين پست بينند و نامش بلند
در آئينه كار چون بنگرند
چو آئينه پيشانيش غرق نور
سرو افسرش نور بر فرق نور
جبينش چو آئينه صبحگاه
تتق بسته نور از رخش تا بماه
نمايان بر آن روي فرخنده فال
دو ابرو، بشكل دو مشكين هلال
كسي كآن دو ابر و برآن روي ديد
بيكماه ديد اتفاق دو عيد
بهر مشرب او را بچشمي نگاه
بدرويش، درويش و با شاه، شاه
چو گل با بزرگان بهشتي گلي
باطفال چون غنچه كوچك دلي
نه در دور او يكدل از غم دو نيم
نه در عهد او هيچ كودك يتيم
كبوتر ز امنيت روزگار
نهد بيضه در حلقه ي چشم مار
چو بيند سزاواريش بر سرير
نگين از نگين خانه آيد بزير
سليمان كزين كوچگه بست بار
باو داد انگشتري يادگار
بتاجي خوش از حشمت كيقباد
بجامي ز ميراث جمشيد شاد
همائيست قدرش همايون بفال
زنه چرخ، نه بيضه در زير بال
زند بحر دستش چو موج كرم
فزون بخشد از فلس ماهي درم
كند چون اشارت بابروي تيغ
خورد آب، برخون آتش دريغ
عجب گر بدوران جودش سحاب
ز دريا كشد مفت يكدم آب
جهان از وجودش يكي گلشن است
كه هر برگ او اختري روشن است
اگر قبله باشد يكي، روي اوست
وگر خود دو، طاق دو ابروي اوست
چو از چربدستيش، سنجد كلام
زبان، مغز بادام گردد بكام
ز مسكين نوازيش، در هر ديار
توانگر، فقيري كند اختيار
زند غنچه ي گل در ايام او
زر خويش را سكه بر نام او
رقم سنج اين نامه ي نوسواد
عذار ورق را چنين رنگ داد
كه طي شد چو از سال هجرت هزار
دهش بر سر و بر سر ده چهار
شهنشه گرفت از لب جام، بوس
بر اورنگ بنمود عزم جلوس
دو آواره يابي بدشت عدم
بعهدش، يكي فتنه، ديگر ستم
سران سپه را چو شد آگهي
چه سلطان سليمي، چه اکبر شهي
ز شادي چو گل چهره افروختند
سپند از پي چشم بد سوختند
نمودند دلها يكي با زبان
بشكر جلوس خديو زمان
به ترتيب بزم آنگهي خاستند
ملوكانه جشني بياراستند
سر سايبانها فلك ساي شد
چو گردون بسي خيمه برپاي شد
ز بس اشعه ي لعلي و گوهري
هوا شد مرصع، چو بال پري
ز بس فرش رنگين، فضاي زمين
چمن شد، ز گلهاي ابريشمين
زمين هر قدم قابل بوس گشت
نگارين تر از بال طاوس گشت
چوشد محفل از فرش رنگين بهار
زمين گشت چون آسمان پرنگار
نهادند تختي سزاوار بخت
فكندند در خورد آن تخت، رخت
مربع سريري بصد آب و تاب
ز گوهر بر او انجم بي حساب
ولي انجمش گام بردار ني
همه ثابت و هيچ سيار ني
ز بس آتشين گوهر شب فروز
ازو انجمن در چراغان روز
بهر پايه بر عنصري مانده پاي
بهر قبه، با چرخ، دست آزماي
سزاوار اورنگ را چون هما
بر اورنگ اقبال دارند جا
نگين خانه ي تخت دولت نشين
چو از گوهر شاه شد با نگين
لب تهنيت رشته از در كشيد
مبارك، مبارك، بگردون رسيد
سخن گستران تهنيت خوان شدند
ز درج ثنا، گوهر افشان شدند
ز بس گوهر آفرين شد نثار
گران گشت بر گوشها گوشوار
دهل چاك زد پرده ي گوش ابر
بغرش درآمد چو زخمي هژبر
بسير فلك شد خروش نفير
برآورد، ني، همچو بلبل صفير
جلاجل فغان بر ثريا رساند
جرس شور بر چرخ اعلي رساند
سران در نثار درود آمدند
چو هفتم فلك در سجود آمدند
فلك را ز سر تاج يكسر فتاد
ز بس دست تسليم بر سر نهاد
چو غوغاي شادي بلندي گرفت
دعاها اجابت پسندي گرفت
وزان گشت از مي نسيم فرح
بگرديد چون چشم ساقي قدح
بهر گوشه جام مي خوشگوار
بگردش درآمد چو چشمان يار
صراحي بدست سبو داد دست
بر قاضي آمد چو طاوس مست
مي زعفران رنگ شد گلفشان
بدل داد خاصيت زعفران
مغني چو بلبل درآمد بكار
بناليد چنگ و بزاريد تار
بدل ناخن نغمه ي رنگ رنگ
هميكرد بيداد چنگ پلنگ
نفس عنبرين ساخت مجمر ز عود
بگردون فرستاد مشكين درود
بآتش درآمد ز نزديك و دور
برسم عروسان هندي بخور
بجنت شد از عطر مجلس پيام
پيامي كه آسوده سازد مشام
بود هر پيامي سزاوار گوش
پيام گل و مل سزاوار هوش
تو گفتي همه آهوان طراز
سر حقه ي نافه كردند باز
خراميد ساقي چو طاوس مست
ز ساغر دل باده نوشان بدست
ز هر جنس مي بزم را رنگ داد
چه شكر نژاد و چه انگور زاد
بهر گوشه از نقل شيرين و شور
گهر سنج شد كاسه هاي بلور
قدح شكرين ساخت لب چون عروس
گهي بوس بگرفت و گه داد بوس
هر آن بوس تر كز لب شيشه برد
بدست بلورين ساغر سپرد
بر آن بوسه صد عشوه ساقي فزود
بساغر پرستان تكلف نمود
برگهاي ساز اندر افتاد سوز
وز آن سوز شد نغمه مجلس فروز
ز هر سو به آهنگهاي حزين
روان شد زبان هاي ابريشمين
بريشم ز بس نور بر دل گشاد
تو گوئي ز كرم شب افروز زاد
بهر گوشه حوري وشي در سماع
ز آشوب مي، با پري در نزاع
ز شادي گل افشان زمان و زمين
گهي دست رقاص و گه آستين
ز بس رقص طاوس مي در مزاج
برقص تذروان نماند احتياج
رخ ساقي از باده گرداند، رنگ
طلا گشت اما به آتش بجنگ
نسيم گل از دور ساغر وزيد
گل نرگس از دست ساقي دميد
بط باده را آب از سر گذشت
بدرياي مي و اندرو غرق گشت
سبو بوسه ده شد، قدح بوسه گير
بپستان خم ميشد از مهر شير
جهاندار پيمانه بر لب گرفت
گلاب از گل باغ مشرب گرفت
ز مي كرد پيوند گل باغدار
ز گل بست پيرايه بر نوبهار
بطبعش چو گلگون مي گشت گرم
عنان سخا در كفش گشت نرم
سران سپه را سرافراز ساخت
بالطاف شاهانه ممتاز ساخت
بباريد آنگونه باران جود
كه شد سبز، هر شاخ خشكي كه بود
ز كف سيل احسان بدانگونه راند
كه در هفت اقليم مفلس نماند
—
نه همت ز مي شاه بگرفت ياد
كه مي راست، شه در سخا اوستاد
تو هم ساقيا در كرم شو سحاب
بياموز همت ز طبع شراب
كه رخ برفروزيم چون صبحگاه
بعهد جلوس جهانگير شاه
بمن ده يكي جام بي انتظار
بشيريني وعده ي وصل يار
كه اندرزي از بهر تو سر كنم
دو گوشت لبالب ز هر گوهر كنم
دلا در مقام ادب پا فشار
مر اين پايه را تخت عالي شمار
ادب ساز تعويذ بازوي خويش
وزو جوي، وزن ترازوي خويش
ادب مرد را سايبان تنست
بدفع خدنگ بلا، جوشن است
چو كوشش كني، دستيار تو اوست
چو بيچاره گردي، حصار تو اوست
بهر بزم عزت فزائي دهد
بصدر شرف، آشنائي دهد
بيازو هر آنكس كه اين مهره بست
ز سنگ حوادث نيابد شكست
اگر كام جوئي، ادب جوي باش
به سيليش چون برخوري، روي باش
ازو هركه سرتافت، از پا فتاد
بيكبار، از طاق دلها فتاد
ادب سبز شاخيست با برگ و ساز
گلش، دولت و ميوه عمر دراز
بكوش اي جوانمرد ثابت قدم
كزين شاخ، گل چيني و ميوه هم
ادب جون ترا پاسباني بجاست
توهم پاس او گر بداري رواست
برد فرض، پاس تن و جان و سر
وزين جمله پاس ادب، فرض تر
فلك فتنه جوئي است نا پايدار
مر او را قضا و قدر دستيار
فروزد كواكب چو گلهاي باغ
كند فتنه جوئي بچندين چراغ
جهان دلخراشست و حيله تراش
براي خرابي وسيله تراش
بخوش طينتان همنشيني كند
نهد عينك و پيش بيني كند
زهر فتنه انگيز، گيرد كنار
وگر خود بود گوشه ي چشم يار
ز راه خسان در نوردد بساط
بسنبل مزا جان كند اختلاط
بهم جنس خود انس گيرد مقيم
چو ني با مغني، چو گل با نسيم
براي فضولان نگردد ز راه
بتدبير خامان نيفتد بچاه
ز همصحبت بد گريزد چو باد
كه نبود گيا را ببرق اعتماد
نبيني كه چون مه نشيند بميغ
نچينند گل جز فسوس و دريغ
تن گازران باشد از خاك، خاك
رخ خاك بيزان بود گرد ناگ
بود سبزه زيبا بصحن چمن
شود زشت، چون بردمد از دهن
گهر با خزف چون كند اختلاط
تميز از ميان در نوردد بساط
چو از راه تركيب و راه كنشت
مؤثر بود صحبت خوب و زشت
نسوزي بسوداي باطل دماغ
بظلمات بر نگذري بي چراغ
رهي پيش گيري بهنگام سير
كه باشد سرانجام آن راه، خير
بيا ساقي آن آبروي بهار
كه گل بشكفاند ز روي بهار
بمن ده كه خير منست اندر آن
اگرچه بود آب شر نام آن
—
رقم سنج ديباچه ي ماه و سال
چنين زد به پيشاني صفحه خال
بروزي ز نوروز عشرت فزا
كه روز شرف بود خورشيد را
با كابل برآراست جشني بباغ
كه نوروز جمشيد را كرد داغ
بسطح هوا، ز اطلس سايبان
ز نوشد يكي چرخ اطلس عيان
ز بس فرش رنگين زمين بوس كرد
چمن خنده بر بال طاوس كرد
زمين پرگل و فرشها پرنگار
گل اندر گلي طرح شد چون بهار
جهان روز زيبائي از سرگرفت
طرب، عيش را تنگ در بر گرفت
يكي خرمن گل برافراختند
وز آن تخت شاهنشهي ساختند
جهاندار بنشست بر تخت گل
بصد كامراني، زهي بخت گل
برغبت لب جام، برلب گرفت
گلاب از گل باغ مشرب گرفت
اميران لشگر بپا خاستند
چو فوج رياحين صف آراستند
خرامنده شد ساقي خوشخرام
گهي چشم، در گردش و گاه جام
مي آمد بمجلس، چو رنگين بهار
وزو چهره ي بزم شد لاله زار
مي دوستكامي بساغر پرست
گه از دست دادي، گه از چشم مست
درآمد نواهاي مستان بگوش
مي تلخ، شيرين شد از نوش نوش
نگردد مگر گرد ارباب خير
بشويد غبار شر از آب خير
سپارد همي دل بتدبير امن
سر فتنه برّد بشمشير امن
به پيوند نيكان گرايش كند
بدان را به تيغ آزمايش كند
صراحي ز سر تاج زرين فكند
قدح شد بتعظيم او سر بلند
ز مي بسكه صحن چمن بو گرفت
هوا طبع بيهوشدارو گرفت
بگردنكشي ، شيشه طاوس شد
لب جام، آماده ي بوس شد
لطافت ز بس ريخت بر انجمن
دم از روح زد، عضو عضو بدن
ز رقاصي شاهدان بر بساط
همه بزم شد پر عبير نشاط
بگردون رسانيد زيور خروش
بعجز آمد از بانگ خلخال، گوش
چو لرزيد بر تن لباس حرير
هوا موج زد، موج مشگ و عبير
سر ميكشان گرم گشت از شراب
چو مغفر ز تابيدن آفتاب
بهرسو صف شوخ چشمان سبز
فراهم چو يكدسته ريحان سبز
لب از برگ تنبول ياقوت رنگ
دهان برگهر كار بگرفته تنگ
سبك شد ترازوي ساقي ز جام
كه ميكرد، در سايه ي سر مقام
خم باده قالب سبكبار كرد
سبكروحي مي بر او كار كرد
بط مي در آن بزم دريا نمود
دمادم زدي غوطه در آب جود
تذروان برقص طرب خاستند
پر و بال عشرت برآراستند
شد از جرعه ي ميكشان روي خاك
برنگ سهيل يمن تابناك
برآورد ابريشم از دل خروش
جگرها تراشيد از راه گوش
روان كرد، از چشم مستان شراب
فرو ريخت، زآنسان كه از چشمه آب
كه ساقي ز مخموري چشم مست
بسي شيشه بر طاق دلها شكست
شد از زخمه مضراب مطرب كبود
ز ناخن زدن ناخنش گشت سود
تراويد شد نغمه بيحد ز تار
چو آبي كه گردد روان زآبشار
سزد گر كند مطرب ذوفنون
بابريشم از دل برون جوي خون
چرا كان بريشم كه يابد خراش
بدلها كند كينه ي خويش فاش
خورد ضربت ناخن از اهل ساز
تلافي كند با دل اهل راز
درخشيدن مي ز دل زنگ برد
برخ داد رنگي كه صد رنگ برد
مغني نواهاي بلبل گرفت
بهر نغمه صد بوسه از گل گرفت
چنان از سر درد ناليد زار
كه بر ساز مطرب بلرزيد تار
بدان چربدستي برآهنگ زد
كه دل مست شد شيشه بر سنگ زد
كبوتر دمي برد ناگه بكار
كه بلبل معلق زد از شاخسار
مي از پرده بنمود رخ چون پري
قدح خنده زد همچو كبك دري
ز بوي گلاب تر و خشك عود
فروزنده مجمر برآورد دود
ز مجمر چنان عنبرين خاست دود
كه شمشاد، صندل شد و سرو، عود
مرتب يكي بزم شد چون بهار
برنگ و ببوي و بنقش و نگار
شهنشه در آن بزم دريا نمود
يكي ابر شد، ريخت باران جود
سران باندازه افزود جاه
رسانيد بر تاج گردون کلاه
يكي را بمنصب نوازش نماي
يكي را بزر قفل حيرت گشاي
زبان كرد چون كف جواهر نثار
زهي گوهرين ابر ياقوت بار
فرومايگان را هم از كف نهشت
بخاك امل دانه ي كام كشت
ز شادي قبا بر تنش گشت تنگ
گل مي ز رويش برون داد رنگ
اتاقه بسر سرفرازي كنان
كله گوشه با ابر بازي كنان
عيان تاب مي ز آنرخ پر ز نور
چو آتش كه ظاهر شود از بلور
بگردن بسي عقد رخشان چو آب
هم از لعل و درّ و ز ياقوت ناب
چو جوزا كه با صبح همره بود
چو پروين كه آويزه ي مه بود
بگوشش يكي قطره ي زاشگ سحاب
كه ناديده دريا خيالش بخواب
به سيرابي لعل رنگين مل
به غلطاني قطره بر روي گل
تو گوئي زبان چون گهر جوش كرد
يكي نكته خويش در گوش كرد
ز جشن شرف چون دو هفته گذشت
چو بلبل ز دل مايل گل نگشت
صبا سير را كرد چابك خرام
بباغي كه بد (شهر آرا) بنام
همه ره نثار افكنان، راهوار
هميراند، مانند ابر بهار
چنين تا بباغ اندر آمد چو سرو
بزير اندرش بوستاني تذرو
چو طاوسش آرايش باغ كرد
تذروان فردوس را داغ كرد
فرود آمد از باره ي تيزگام
پياده چو گل گشت، گلشن خرام
بسرو از تذروان سرودي رساند
خيابانيان را درودي رساند
دمي گرد گلشن تكاپوي كرد
پس انكه به آرامگه روي كرد
بيامد شبستان فروزي گرفت
طرب سازي و خصم سوزي گرفت
برامش در آن باغ خاطر فروز
شب عنبرين زلف را كرد روز
بياراست جشني چو رنگين بهار
ز خاصان تني چند كرد اختيار
برآئين جم تكيه زد بر سرير
تن آراست از جامه هاي حرير
سراي را بپاي سرير، از دو دست
اشارت كنان داد حكم نشست
نشستند فرمانبران جا بجاي
بدامان عزت درآورده پاي
مي آمد بمجلس چو روشن چراغ
چراغي كه زد بوي گل بر دماغ
خرامنده ساقي چو طاوس مست
مئي همچو خون كبوتر بدست
تذرو صراحي برافراخت سر
بر دختر رز، چو طاوس نر
بد از سرو مينا سراپاي سبز
خيابان مجلس ز ميناي سبز
ز خوان زر و سفره ي زرنگار
برافروخت مجلس چو روي بهار
ز نقل و گزك عرصه تنگي گرفت
همه جاي، نقش پلنگي گرفت
زبس راز خود ميوه كرد آشكار
زمين خم شد از بار نارنج و نار
برآتش گرفت از كران تا كران
گوزن از كفل ناله، آهو ز ران
كباب از بر آتش دلفروز
بگوش اندر افكند، آواز سوز
هرآن مرغ، كو در چمن بدخموش
بگلزار آتش برآورد، جوش
زسوز درون و برون شد تذرو
سراينده بر بابزن، نه بسرو
تف شعله اش كرد گرم فغان
زبان يافت از آتش مي زبان
ز بس كبك بسمل بناليد زار
زبان بند شد عندليب بهار
چو سرها شد از باده ي ناب گرم
بساط ادب در نور ديد، شرم
جواني و شوخي بهم يار شد
بلهو و لعب دل سزاوار شد
طبيعت در چابكي باز كرد
سبك شوخي آهنگ پرواز كرد
ز مضراب مطرب روان گشت آب
وزآن آب گرديد، دلها كباب
قدح دور بگرفت و ساقي خرام
چو گل دست بر دست گرديد جام
هم آهنگ شد ساز عود و سرود
بهم درتپيدند، چون تار و پود
خروشيد قوال انده تراش
خروشيدني با هزاران خراش
يكي انجمن طرح شد در گداز
كه رونق پذيرفت ازو صد بهار
گل آتشي از درون و برون
چو رخسار عشاق، نارنج گون
ببو گرچه از نار، دامان زده
برنگ آتش اندر گلستان زده
ببويش همين نكته شد رهنمون
كه ميآيد از رنگ او بوي خون
فروزان گلي، چشم روشن كني
در او دهر، يك بوته چون گلبني
شفق وار، در فيض بخشي شفيق
درو دشت از او در لباس عقيق
زمين فيض بخش و هوا ابرناك
رطوبت ز اجزا چكيدي بخاك
طبقهاي گل در ورق گستري
سحاب از ترشح بافشان گري
پس انگه بفرمود تا لشگري
نگردند زآئين فرمانبري
بتاراج گل آستين بر زنند
دو دستي بچينند و بر سر زنند
بچينند زآن گل بخروارها
ببندند آئين دستارها
بسر هر كه را شاخ گل ننگرند
سمن وار، دستارش از سر برند
سپه چون شنيدند فرمان شاه
بتاراج گل برگرفتند راه
بيكدم بغلها گل انبار شد
همه دست و دستار، گلزار شد
ز گل فرش در راه شاه اوفتاد
چراغان گل در سباه اوفتاد
بروز دگر باز جشن دگر
ز روز گذشته بسي خوبتر
نمود اين جهانگير عيش آفرين
بدانسانكه مهرش بخواند آفرين
ز بس گشت مي مايه بخش فتوح
جسدهاي مستان بدل شد بروح
گل روي مستان شگفتن گرفت
مي از صحن دل گرد رفتن گرفت
چو شد مجلس عشرت آراسته
بدان آب و رنگي كه دل خواسته
سران سپه را طلب كرد زود
بهر يك جداگانه لطفي نمود
نشستند هر يك در آن انجمن
باندازه ي پايه ي خويشتن
بگردش درآمد مي لعل فام
نسيم طرب يافت راه مشام
خراميد ساقي چو طاوس مست
صراحي در آغوش و ساغر بدست
هلال قدح، طرف ابرو نمود
چو آن ديد، صد خوشدلي رونمود
حريفان بمي رخ برافروختند
بدل مايه ي عشرت اندوختند
طرب را هم آغوش جان ساختند
دل از غم بيكباره پرداختند
همه روزه ترتيب مي بود و جام
ز رخساره ي صبح تا زلف شام
بجز شادي آن روزگاري نبود
ز اندوه دل را غباري نبود
چو شد صبح نوروز: عالم فروز
شب آمد بگردش برابر بروز
جهان دفتر خوشدلي باز كرد
تماشاي آن دفتر آغاز كرد
هوا سوي هر خاطري جست راه
هوس گشت مهمان درويش و شاه
طرب شيوه كوچه گردي گرفت
قدح گرمي و تو به سردي گرفت
نشاط از ره و رسم آمد برون
بهر خانه ناخواه آمد درون
گل عشرت از غنچه انگيخت بوي
روان كرد پيغام خود كو بكوي
غم اندوز، سامان شادي گرفت
گدا نخوت كيقبادي گرفت
هرانكس كه بر يكدرم دست داشت
دل هوشيار و سر مست داشت
زهر سوي افلاك شدها يهوي
ز خلوت، نواي طرب شد بكوي
نقاب افكنان، نغمه ي پرده پوش
گرفت از حرمگاه خود راه گوش
ز مستوري خويشتن دست شست
بهنگامه گردي عنان كرد چست
بمشاطگي خلق كردند روي
گشودند، برخود در رنگ و بوي
ز بس رنگ و بو گشت قيمت فزا
حنا، توتيا عطر شد كيميا
اديبان گريزان ز تمكين شدند
بطفلان مكتب هم آئين شدند
رخ دشت زينت زمستان گرفت
چمن غلغل مي پرستان گرفت
در فيض ميخانه كردند باز
بدان رو دويدند، اهل نياز
ز جوش حريفان سوداي خم
قيامت گهي گشت درپاي خم
چو خم، ساقي آمد بتمكين نشست
فروزنده انگشتريني بدست
نگين خانه شد ساغر آتشين
نگين گشت مي، موج نقش نگين
شعف دامن مي پرستان گرفت
تملق گريبان مستان گرفت
زهر سو در شادماني گشود
جهان روز خوش را بمردم نمود
در آن روز، كآن بهترين روز بود
چنين شاه را عالم افروز بود
برآمد ابر تخت و بنشست شاد
سران سرافراز را بار داد
مرتب يكي بزم شد چون عروس
كه كرديش خلد برين خاكبوس
چو در دل خيالش تصور كنم
سر از گلستان ارم بر كنم
بفرمود مي در قدح ريختند
ز گرداب آب، آتش انگيختند
نخستين خود آن باده را نوش كرد
ز لب جام را حلقه در گوش كرد
چو كيفيت آن مي از لب فزود
سوي اهل مجلس اشارت نمود
خرامنده شد ساقي ميگسار
هم از مستيش بهره، هم از خمار
به پيمايش مي بماليد دست
تو گفتي كه گل آستين برشكست
عيان شد، چو بر آستين ريخت چين
سمن دسته ي ساعدش زآستين
قدح كرد لبريز و آورد پيش
يكي دور، چون گردش چشم خويش
در آن روز خوشتر ز عهد بهار
سران را بمي شست از دل غبار
بهر لب تحيت ز جامي رساند
بهر سر، ز مستي پيامي رساند
چنان گرم هنگامه را برفروخت
كه هنگامه دار غم از رشك سوخت
چو مطرب ز ساقي بديد آنچه ديد
رك ارغنون را بناخن گزيد
چنان آتش نغمه را تيز كرد
كه ناهيد را، زاهل پرهيز كرد
مغني چو آشوب مطرب بديد
در آن پرده از دل فغان بركشيد
زبان را، ز دستي بماليد گوش
كه پيچيد در پرده ي دل خروش
بدان نازكي نغمه ئي ساز كرد
كه ناهيد را پرده انداز كرد
يكي مجلس از ساز و مي گشت گرم
كه جنت شد از وي عرق ريز شرم
ز دلها باو از خوش برده زنگ
خروس صراحي و طاوس چنگ
دم مجمر از نكهت عود خشك
بآهوي چين كرده پيغام مشك
دو سو زنده گرديد مجلس فروز
يكي عود ساز و دگر عود سوز
بهر ساز سازنده ي دست برد
بهر نغمه، صد نيش در دل فشرد
چو طنبوري از پرده آمد براز
ز خود هركرا برد، ناورد باز
چو قانوني آتش ز مضراب ريخت
بتردستي از نغمه اش آب ريخت
چو نائي لب ناي برلب گرفت
ز گرمي بتن روح را تب گرفت
چو چنگي بنالش درآورد چنگ
تراويد خون از دل خاره سنگ
همه مغز مستان ز مشكين اياغ
شده عنبر اشهب اندر دماغ
ز بس آتشين مجمر خود سرود
چو عود قماري برآورد، دود
گرفته همه عنبر تابدار
نشيمن در آتش، چو خط برعذار
بدو رخ شده عود عنبر سرشت
كه بوي خوش، بزم سازد بهشت
بيكديگر از شوق، چون تار و پود
به پيچيده زلف تب و دود عود
ز عطر جهانگيري آن بوي جان
شده مغزها روح در استخوان
بهر سو مي افكنده چون مه شعاع
بهر گوشه، صوفي وشي در سماع
فلك را در آن بزم عشرت قرين
گهي دست رقاص و گه آستين
—
اين مثنوي فقط در نسخه ي شيخ محمد دين كه بسال 1042 هجري يعني در حدود شش سال پس از مرگ طالب تحرير شده موجود بوده و مضمون آن كه خطاب به (اعتماد الدوله) است بسيار زيبا و استادانه ميباشد
چون كنم چون بدل قرارم نيست
اندرين بيت اختيارم نيست
چون در اين بيت خاطرم مجبور
چشم دستور دارم از دستور
بزمهايت ببرگ و باده بساز
عيش بادت فراخ، عمر دراز
نكنم آرزوي هم نفسي
ننمايم مراد خود بكسي
جز خدا با كسي نگويم راز
نكنم هيچ كار غير نماز
هر كرا رحم نيست ايمان نيست
گرچه سلمان بود مسلمان نيست
—
در توصيف زن خود گويد
زني دارم از دودمان اصيل
باندام نازك، بصورت جميل
پري پيكري رشك حور بهشت
خمير وجودش ملايك سرشت
نگاري ز سر تا قدم رنگ و بوي
بحسن گل و سنبلش روي و موي
تذرو همافر و سيمرغ پر
بر حسن او ماده، طاوس نر
نقاب رخش طره ي خم بخم
شب و روز از خويش نزديك هم
چو بر فرش مخمل نمايد گذار
بپايش خلد خواب مخمل چو خار
چو لب را بوصفش كنم رهنمون
پري ريزم از شيشه ي دل برون
—
غزليات
1
به ايما نكته مي سنجد نمي دانم زبانش را
خدايا فيض الهامي كه دريابم بيانش را
بموئي خاطرم پيوسته در بندست زين دهشت
كه با تيغ است الفت متصل موي ميانش را
بسوداي محبت ايكه بي تابانه مي تازي
مقابل كن يكي با يكديگر سود و زيانش را
بساط سجده از بيرون در بر خاك ره گستر
بس است اي جبهه پر تصديع دادي آستانش را
زبان تيغ او شيرين ادائي كرد در كارم
بعنواني كه بي تابانه بوسيدم دهانش را
چنين كآشفته ميتازد بهر سو شهسوار من
مگر در خواب بيند دست مظلومان عنانش را
خوشا صحراي الفت كز تقاضاي كم آزاري
دم شيرست ميل سرمه چشم آهوانش را
همائي را كه شد منقار گرم از استخوان من
پس از مردن سمندر طعمه سازد استخوانش را
نباشد سيم و زر در خورد نظم «طالب» اي گردون
كم از نيسان نه اي لبريز گهر كن دهانش را
2
خدايا بر سر ناز آر با ما كج كلاهانرا
به سحر غمزه بر ما فتنه كن جادو نگاهانرا
بيابان محبت سر كن ايدل كاندرين وادي
دليل خضر بيني لاله گم كرده دامانرا
من و شوخي كه استيلاي حسنش در صف محشر
شكايت شكر سازد بر زبانها دادخواهانرا
سپهدار غمش بر سينه ام زآن تركتاز آرد
كه تسخير بلاد آئين بود لشگر پناهانرا
جگر خوردن بود گرپاي رشگي در ميان باشد
ملاقات قوي سرمايه گان بي دستگاهانرا
نزاكت با حرارت جمع در خون شهان بنگر
مركب زآتش و گل دان مزاج پادشاهانرا
من و عشق تو شاخ و برگ يك نخليم در معني
بلي خويشي بود با غم فزايان عيش كاهان را
بگرد شمع جوش لشگر پروانه ديدستي
بگرد تيغ او بنگر هجوم بيگناهانرا
بسر چون ذره ميرو در ركاب سروري «طالب»
كه يكتن بشكند خورشيدوش چتر سپاهانرا
3
خار در جيب گلستان فكند گلخن ما
دسته بر نغمه ي داود زند شيون ما
ما ملامت زدگان آفت محصول خوديم
خوشه چين برق بدامن برد از خرمن ما
تعزيت خانه ي ما منت نوري نكشد
فارغ از پرتو خورشيد بود روزن ما
دفع يكمو الم پيكر ما ممكن نيست
مانع تيز نگاهي نبود جوشن ما
كثرت ضعف بحديست كه نتوان فهميد
تن ما را ز يكي رشته ي پيراهن ما
عشق در پيكر ما قوت آهي نگذاشت
گو سبك ساز دل خويش كنون دشمن ما
«طالب» از رهزن خورشيد مجو جلوه ي نور
نظر انداز بدرگاه دل روشن ما
4
خضر همت طلبد از دل آواره ي ما
مهر در يوزه كند نور ز سياره ي ما
ما صبوحي طلبان صوفي صافي نفسيم
جرعه بر صبح فشاند لب ميخواره ي ما
دانه ي ما بگلو خوشه ي پروين دارد
سعي دهقان نبود بيهده درباره ي ما
چه عجب گر سرانگشت ببازيچه زند
بر لب پر خود كودك گهواره ي ما
ديده از شوق رود چند قدم همره نور
بگلستان جمالش گه نظاره ي ما
شب ما گونه بدل كرد همانا كآورد
قدم از قير برون كوكب سياره ي ما
آب در ديده ي ما كسوت آتش پوشد
عرق شعله زند جوش ز فواره ي ما
رشته ي مدت عمر خضر و عهد مسيح
صرف يك بخيه شود در جگر پاره ي ما
كار ازين ترك طبيبان نگشايد «طالب»
رو مسيحي بطلب تا كه كند چاره ي ما
5
از باده برفروز رخ شاهدانه را
يوسف نگار كن در و ديوار خانه را
ارباب وعده گرد ركابت گرفته اند
آتش عنان مساز سمند بهانه را
مطرب نواي ساده كم از هيچ نوحه نيست
مرغوله ريز كن سر زلف ترانه را
آشفتگي زيارت دل ميكند مگر
با سنبل تو قرب جواريست شانه را
آن ترك مست كيست در اماجگاه حسن
كز تير غمزه كرد مشبك نشانه را
گيرد نشان سجده ي روح القدس لبم
چون بوسه بر جبين زنم آن آستانه را
همت ز نيك ناشدنم در بدي فكند
تن در نداد تا بگزينم ميانه را
ناكرده سير غمكده يارب چگونه ساخت
بلبل بطرح خامه ي من آشيانه را
ما جمله صاحبان زبانيم ليك هست
فرق از كليد خانه كليد خزانه را
از باد پاي سعي من ايدل بداردست
كين توسني است دشمن جان تازيانه را
با محرمان زلف توام سينه صاف نيست
تاقتل همرهم چه نسيم و چه شانه را
«طالب» هزار پايه برافتادگي فزود
وز كف نداد خيرگي شاعرانه را
6
شور بلبل ميدهد ياد از قدح نوشي مرا
نكهت گل ميكند تكليف بيهوشي مرا
هر زمان بر لب يكي درياي آتش مي نهم
از قضا امروز مي آيد قدح نوشي مرا
ناله ي مرغ چمن گم كرده سير آهنگ نيست
واگذاريد اي نو اسنجان بخاموشي مرا
چون پر و بال سمندر خاك روب آتشم
ننگ ميآيد ببوي گل هم آغوشي مرا
خاربن را با گل شمشاد حد جلوه نيست
از ادب دورست با نخل تو همدوشي مرا
جامه ي فتح است بر تن كسوت داغ دلم
واژگون بختم شگون دارد سيه پوشي مرا
نام «طالب» بر زبانم نگذرد كز بخت بد
بر فراموشي نيفزايد فراموشي مرا
7
بنگاهي چو بسوزند بتان پيكر ما
سرمه ي ناز فروشند ز خاكستر ما
ما مصيبت زده مرغان قفس مشتاقيم
گرد پروانه ي بشوئيد ز بال و پر ما
كوكب طالع ما را نبود اقبالي
همه بر روي زمين سير كند اختر ما
تربيت يافته ي با غنچه عقل بود
گل داغي كه زند دست جنون بر سر ما
در شبستان غمت گر مژه ي گرم كنيم
سينه ي خنجر الماس بود بستر ما
طعن ما اهل هوس را متأثر نكند
غم شود دررک اين سنگدلان نشر ما
«طالب» آن غمزه اگر ساقي مجلس گردد
خنده بر ساغر خورشيد زند ساغر ما
8
شيفته شو دلا يكي عارض دلفروز را
رشگ حيات خضر كن زندگي دو روز را
لعل كرشمه ساز را چاشني عتاب ده
چين غضب زياده كن ابروي كينه توز را
شعله مزاج مطربا سخت فسرده خاطرم
آتش نغمه تيز كن ساز تمام سوز را
توسن جلوه را عنان جانب بيدلان فكن
مشعل راه وعده كن برق بهانه سوز را
سينه بشام بيدلان صاف نميكند سحر
با شب ما عداوتي هست هميشه روز را
در دل خويش ميخلم هر نفسي كه با جگر
هست گر شمه گونه ي ناوك سينه دوز را
من بكرم سزا نيم ليك تو شخص همتي
رتبه ي آفتاب ده كرمك شب فروز را
عشق كجا هوس كجا «طالب» ازين غلط گذر
تفرقه كن يكي ز هم شأن پلنگ و يوز را
9
افسانه سنج نيست لب خونچكان ما
صد جا گزيده حرف چكد از زبان ما
ما تيره كوكبان همه زاغان ما تميم
پرواز كرده بلبل عيش از ميان ما
منقار صد هماي بخون غوطه ميزند
در جستجوي چاشني استخوان ما
ما مرغ آتشيم و گر نيست باورت
بر شاخسار شعله به بين آشيان ما
هر بامداد غنچه ي نشتر ستان غم
بخشد شگفتگي بگل بوستان ما
ما رفته ايم و كنج مزاري گرفته ايم
تا بار دوش كس نشود استخوان ما
ذكر سماع صومعه داران عرش گشت
هر نغمه ي كه اوج گرفت از زبان ما
«طالب» جگر به خنجر الماس چاك ساز
تا در گلوي سينه نپيچد فغان ما
10
بسكه بر بستر گران شد جسم غم پرورد ما
بعد مرگ از خاك معشوقانه خيزد گرد ما
ما بانوار نفس با صبح توأم زاده ايم
بزم دل را شمع كافوريست آه سرد ما
دست بر دامان خورشيديست ما را كز سفر
نيست فارغ لحظه ي چون صيت عالم گرد ما
آنكه بر ديباي راحت پا باستغنا زند
كي كند بستر خس و خار بلا گسترد ما
صبر دامنگير شد ورنه باندك فرصتي
طره ي غم داده بود از كف دل نامرد ما
ايكه زيت جبهه ي هند و نژادان ميدهي
روي چين داري عرق، بستر ز روي زرد ما
ما در دل بر رخ انفاس عيسي بسته ايم
برگ ريزان دواكم ديده باغ درد ما
با تن خاكي ز بس آتش مزاج افتاده ايم
شعله بگدازد اگر پهلو زند بر گرد ما
همعنان «طالب» از مصر بلاغت ميرسيم
وين غزل بهر عزيزان است راه آورد ما
11
گيرد كه ز گفتار زبان طلب ما
قفلي زند انديشه ي خواهش بلب ما
در انجمن لطف و كرم فخر نمايند
همت به تنك روئي شخص طلب ما
ما خانه ز برق نفس افروختگانيم
در بر نكند خلعت مهتاب شب ما
آن زهر سرشتيم كه در غمكده ي كام
مي تلخ نگردد مگر از ياد لب ما
سيماي اصالت بود از ناصيه ظاهر
از جبهه ي ما پرس حديث نسبت ما
گو چرخ بآزا و خسان دست ميالاي
كافيست مراين بي ادبان را ادب ما
اي تهمت چين بسته بزلف شب اندوه
يكباره به بين جبهه ي صبح طرب ما
«طالب» نفسي تازه كن آنگاه بآهنگ
بيتي دو بخوان زين غزل منتخب ما
12
ريش گردد سينه ي كفر از خراش دين ما
نقش گردد پاي بت از جبهه ي صبح طرب ما
خار صحراي قيامت غنچه ها بيرون دهد
چوي چكد خون گناه از نامه ي رنگين ما
در غمت گر بالش نسرين بزير سر نهم
بوته هاي خار سودا جوشد از بالين ما
خصم را را چون نوك نشتر در رگ جان ميخلم
گو زبانش لال باش از نغمه ي تحسين ما
بعد ازين ما و ترنمهاي ارباب چنون
چون گلي نشگفت از خاموشي تمكين ما
در غمت گر بالش نسرين بزير سهيم
بوته هاي خار سودا جوشد از بالين ما
جلوه كن بر صيدگاه عجز ما تا بنگري
ناخن كبك از شكاف سينه ي شاهين ما
«طالب» از راهب دعائي درحش رندان بسست
تا قيامت گو بكن شيخ زمان نفرين ما
13
بسكه و بال خلق شد ناله ي دردناك ما
اكثر دوستان كنند آرزوي هلاك ما
با صفت زخم دوستان دشمن جان مرهميم
خون رفوگران خورد سينه ي چاك چاك ما
نيست توجهش بكس تا چه اداي زشت شد
باعث سر گراني شوخ كرشمه ناك ما
باغ بهار خويش را تا بمي آب داده ايم
كيست خزان كه تر كند پنجه بخون تاك ما
چون خس و خار سوخته دود برآيدش ز سر
آتش اگر ببر كند پيرهني ز خاك ما
مانع وصل ما و غم چند بود شگفتگي
ماهمگي هلاك غم، غم همگي هلاك ما
«طالب» كامجو كجا نوبر حاك ما كند
نيست نصيب بوالهوس رتبه ي عشق پاك ما
14
بگذشت ز ما خنده زنان سرو قد ما
كو ابر كه در گريه نمايد مدد ما
انديشه ي آن جلوه ي مستانه فزون ساخت
بر سايه ي دنباله رو او جسد ما
ما گلخنيان سنبل و نسرين نشناسيم
آتش بود آتش گل روي سبد ما
در سر هوس افسر جمشيد نداريم
ارزاني ما باد كلاه نمد ما
ما طايفه را از دو زباني خبري نيست
در عرض تمنا چه يك ما چه صد ما
سرگرم بمهر تو ز بس در ته خاكيم
آتشكده آيد بطواف لحد ما
طوف حرم از دست شد ايكاش نميداشت
بوئي صنم بر همنان از صمد ما
ني سرو چمن زاد و نه شمشاد بهشتيم
انديشه ي همدوشي او نيست حد ما
تشريف شهادت زدم تيغ تو داريم
فرض است بر ارواح طواف جسد ما
«طالب» دل ما در گرو حور و پري نيست
دوشيزه ي معني شده تا نامزد ما
15
اي عشق گريزي از دل ما
وي غم گذري بمنزل ما
اي هجر مروتست مرديم
تا چند شكنجه ي دل ما
ما قلزم موج خيز يأسيم
كشتي نرسد بساحل ما
خرمن سوزان باد دستيم
دامان تهي است حاصل ما
از شبنم گريه سبز گردد
ناكاشته دانه در گل ما
شهدست تكلم لب دوست
زخمست تبسم دل ما
بلبل كند آرزو كه باشد
پروانه ي شمع محفل ما
از هودج ما زمام همت
برتافته مير منزل ما
دانسته مگر كه برنتابد
هر ناقه شكوه محمل ما
«طالب» ره دل بسر نبرديم
فرياد ز سعي كاهل ما
16
بتن بو يا كند گلهاي تصوير نهالي را
بپا در چنبش آرد خفتگان نقش قالي را
من و انديشه ي بوس و كنار او محالست اين
مگر بينم بخواب اين آرزوهاي خيالي را
ترا بايد ز خويش آموختن علم وفاداري
چه حاجت با معلّم صاحبان درك عالي را
هنوز اندك شعوري دارم ايساقي ز من مگذر
بچشم مست خود تكليف كن اين جام خالي را
حجابم غنچه سان در پرده ي ناموس غم دارد
دريغا كاش ميچيدم گل بي انفعالي را
گهي ابر تر و گاهي ترشح گونه ي باران
بيا در چشم من بنگر هواي برشگالي را
فلك عاجز پسند افتاد منهم در مماشاتش
تتبع ميكنم با شير طبعيها شكالي را
فرنگي شاهدانت ساقي بزمند هان ايدل
صنم ميگوي و ميكش باده هاي پرتگالي را
ز مژگان غزالان خامها سركرده ي «طالب»
رقم زن بر بياض ديده اين اشعار عالي را
17
به كه بر باد دهم ذوق گل و گلشن را
رو باتشكده مهميز كنم تو سن را
عندليبي شده مهمان ره گلزار كجاست
كه بدر يوزه فرستم بغل و دامن را
غافل از مصر بكنعان مرواي باد مباد
كه بتاراج دهي نكهت پيراهن را
خانه پر شد ز خيال تو برآنم كه زرشك
دست خورشيد گريبان بدرد روزن را
لوح دل تيره ي مشكين رقم آه مساز
حبشي چهره مكن آينه ي روشن را
آمدي بر سر اين خسته بكف تيغ متاب
دشمن اينسان بعيادت نرود دشمن را
نفسي نيست كه چون شعله زدوددل خويش
سرمه ي ديده ي روزن نكشم گلخن را
با چنان دست و چنان تيغ عجب نيست اگر
شوق زخم تو بر اعضا بدرد جوشن را
دانه را خوشه كند بخت عزيزان و بعكس
بخت شوريده ي ما خوشه كند خرمن را
با همه سوز جگر لب نگشايد دم نزع
از من آموخته آتش روش مردن را
ناخن طعنه مزن بر دل ريشم «طالب»
من فلك نيستم از دوست بدان دشمن را
18
عاشق درديم پس بريد دوا را
تلخ مسازيد كام رغبت ما را
اي صف اهل هوس نزاع ندارد
آتش ما را، گل بهشت شما را
چشم نپوشد چسان ازين دل بيشرم
آنكه رخش آفريده رنگ حنا را
در حرم زلف او درآمده گستاخ
سلسله برپا نهيد باد صبا را
بر سر كوي اثر ز شعله ي آهم
بال بسوزد كبوتران دعا را
گر كف خاكيت هست بر سر ما ريز
با گل و نسرين چه كار اهل عزا را
كعبه روان پايتان ز راه فروماند
قسمت بر دل كنيد آبله ها را
حاجت عرض متاع مهر و وفا نيست
نيك شناسيم ما ترا و تو ما را
چاشني زهر دردمندي عشقت
شربت بيمار ساخته خون شفا را
جام مي از كف نهاده ي عجب از تو
رنگ شفق را به بين و روي هوا را
بر سر خاك گذشتگان گذري كن
محشر جان ساز تربت شهدا را
نور خيالت ز دل بديده فكنديم
دشمن هم ساختيم آينه ها را
تا بكف پاي او نهاده رخ از رشك
رنگ نيارم بچهره ديد حنا را
جور مكن در لباس رحم كه «طالب»
نيك شناسد عتاب و لطف شما را
19
گلشن نسيم درد زند بر دماغ ما
ويدار لاله تازه كند زخم داغ ما
اكثر زاختلاط گل و ياسمين بود
اظهار بي دماغي شخص دماغ ما
ما تيره كوكبان گهر افروز ظلمتيم
بي شمع پيش پاي نبيند چراغ ما
گلزار ما سموم ستان قيامتست
آب و هوا دوا سبه گريزد ز باغ ما
ما مهر بر لبان همه جوش ترنميم
وقت فغان چه بلبل قدسي چه زاغ ما
اكنونكه دست در كمر توبه كرده ايم
بنگر نياز پاشي مي با اياغ ما
«طالب» چه هرزه درد سر خضر ميدهي
زآوارگان عشق طلب كن سراغ ما
20
خو كرده با فغان دل بي حوصله ي ما
ناموس وفا برده زبان گله ي ما
سرشار كني جام تفافل گنهت نيست
آگه نه اي از نازكي حوصله ي ما
هان اهل نظر وقت وداع دل و دينست
يوسف بخريد آمد، در قافله ي ما
دردا كه نسيمي ز گلستان وفا نيست
با شوخ پريشان هوس ده دله ي ما
ما فوج اسيران صف آشفته دلانيم
ها سلسله ي زلف توها سلسله ي ما
ره بي خس و خارست مبادا بكف پاي
ناسفته بماند گهر آبله ي ما
«طالب» غزلي سرزده اميد كه خوبان
بر عشوه نويسند برات صله ي ما
21
مستي ز كوي عشق برون ميكشد مرا
سرپا برهنه سوي جنون ميكشد مرا
من خود نميروم ز پي آرزو ولي
تكليف اين طبيعت دون ميكشد مرا
ايكاش جذب شوق تو برقع برافكند
تا خلق بنگرند كه چون ميكشد مرا
هر دم مثلث المي بخت واژگون
بر لوح سينه بهر شكون ميكشد مرا
من زلف يار ميكشم و دست روزگار
موي جبين گرفته بخون ميكشد مرا
اي عشق فكر سلسله ي كن كه عنقريب
سر رشته ي خرد به جنون ميكشد مرا
زآنسو هوس بسايه ي من ميدهد لباس
زينسو فنا زپوست برون ميكشد مرا
«طالب» چه حكمتست كه خاطر برنگ و بوي
هرگز نميكشيد كنون ميكشد مرا
22
دوستان شاد شوند از غم پنهاني ما
جمع گردد دل ياران ز پريشاني ما
ما كه ويران شدگانيم بدين دلشاديم
كه جهاني شده آباد ز ويراني ما
در سجود صنم از بس كه صفا يافته ايم
جبهه ي مهر برد نور ز پيشاني ما
جز جگر پاره ي لذت نكشي مائده ي
ايكه برخود زده ي نشتر مهماني ما
صد نياز نمكين با روش برهمنست
كه يكي نيست در آئين مسلماني ما
تيغ در برهنگي فاش كند جوهر خويش
مصلحتهاست درين شيوه ي عرياني ما
«طالب» از روي عروسان سخن بند نقاب
مگشا چند شوي باعث حيراني ما
23
تا چند بكاوم دل غم پيشه ي خود را
نشتر كده سازم رك انديشه ي خود را
فرهادم و انديشه ي شيرين بسراما
آلوده بجز دل نكنم تيشه ي خود را
مستم ز شرابي كه اگر جوش برآرد
فواره ي سيماب كند شيشه ي خود را
آن شوخ نهالم كه گرم بركني از جاي
بر سطح هوا سبز كنم ريشه ي خود را
«طالب» ز تو كس نو برآسيب نكردست
برقي همه تن ليك خسي بيشه ي خود را
24
عشق است اينكه بيدل و دين ميكند مرا
مردود آسمان و زمين ميكند مرا
من خود نميكنم هوس اختيار عشق
لطف شمايل تو برين ميكند مرا
ذوق فتاد گيست كه برآستان ددست
چون نقش بوسه خاك نشين ميكند مرا
دل ميكند خرابم و فرمان عشق نيست
يارب بگفته ي كه چنين ميكند مرا
آنجا كه نقش پاي كرم هست بأس نيست
شخص اميد تكيه برين ميكند مرا
نسبت بخال عارض حورش نميكنم
داغي كه عشق زيب جبين ميكند مرا
پرواي كشتنم نه و هردم نسيم دشت
تكليف سير خانه ي زين ميكند مرا
ني شكرم بدام درآرد نه انگبين
صيد آن تبسم نمكين ميكند مرا
آهم بدل نماند وگر اينست روزگار
صد پرده بينواتر ازين ميكند ترا
«طالب» منم كه عشق بدين مايه اعتبار
بر گنجهاي راز امين ميكند مرا
25
ديدمش مست برخساره پريشان موها
گره از زلف گشاده زده برابروها
رو ترنج ذقني جوي طبيبا كه دلم
نشكند تلخي صفراش بدين ليموها
باز صف بسته بخونريز دلم خوبان را
زلفها از طرفي وز طرفي گيسوها
من مشام دل پر درد نمي دزدم ليك
بوي تأثير نمي آيد ازين داروها
چشم با سرمه ز چشمان دگر ممتازست
راست چون آهوي مشگين ز دگر آهوها
زخمي تيغ ترا جان بلب آمد گستاخ
كه چه تعويذ دهد بوسه برآن بازوها
كفر آزردن دلهاست ايا دينداران
ياد گيريد مسلماني ازين هندوها
از نم اشك چو تيغ مژه زنگار گرفت
شب هجران توام آينه ي زانوها
آه «طالب» بود از آه غريبان ممتاز
همچو بوي سر زلف تو ز ديگر بوها
26
دلا بجام غمي كن اميدوار مرا
كه خوش گرفته در آغوش خود خمار مرا
شوم شهيد خدنگ بتي كه بر يادش
فرشته سجده كند در ته مزار مرا
چنان بيمن دل آلوده ي الم شده ام
كه ياد غمزه ي جانان كند فكار مرا
چه زاهد و چه برهمن ز من برند ارشاد
بهر دو شيوه خرد كرد بير كار مرا
هزار بانگ انالحق بهر ديار زدم
كه هيچكس نزد از بيخودي بدار مرا
تهي برو نشدم از گلستان خرم دهر
نه گل به جيب هوس آمد و نه خار مرا
بيادگار بدار از من اين جنون «طالب»
كه عشق داشت ز مجنون بيادگار مرا
27
تا كي ز بيم خوي تو دزدم نگاه را
در سينه ي نفس شكنم تير آه را
لذت شناس درد توهم چاشني گرفت
خونابه ي سياست و شهد گناه را
نازم بشمع روي تو كز شعله هاي حسن
گلگونه عذار دهد مهر و ماه را
بر مزرعي كه قطره زند ابر گريه ام
مژگان مثال برگ نرويد گياه را
«طالب» بكوش در طلب كام خويشتن
تا كي بهانه سازي بخت سياه را
28
با چو من شيفته ي كينه افلاك چرا
خصمي و خرمن آتش بكف خاك چرا
سينه ام را بن هر موي هلالستانيست
بر چنين سينه شبيخون زدن چاك چرا
ما كه خرسند بپابوس ركابي باشيم
اي عنان تافته بخت اينهمه امساك چرا
گر قفا خوردي از شعله چو گل چندان نيست
زخم برداشتن از سيلي خاشاك چرا
منكه سر بر كف تسليم نهم چون خورشيد
دگر از ذره وجودان جهان باك چرا
«طالب» از نقص تواش رفع گماني غرضست
رمز تا يافتنت با همه ادراك چرا
29
تا بر جمال دوست گشوديم ديده را
كرديم موج خيز دل آرميده را
نوميدي از وصال تو حسرت گذار بود
صد جا گره زديم اميد بريده را
دل سركشيد از ستمت در پيش متاز
بنشين كه رام خويش كني آن رميده را
گو نيش غمزه را كه دگر تازگي دهيم
اين زخمهاي كهنه الماس ديده را
هردم بناله دگر آهنگ ناله گير
تا كي زني بگوش نواي شنيده را
نازك دليست گريه ي من دست ازو بدار
كاري مكن كه محو كني نقش ديده را
«طالب» خموش باش كه با گوش دشمنست
اين نغمه هاي تازه شيون چكيده را
30
نگزد مشرب ما را الم انديشي ما
جز بشريان دل ما نبود نيشي ما
دل ديوانه بما سوخته ايواي برآن
كه بجان تعبيه دارد نمك خويشي ما
بسر عشق كه حسن طلب مرهم نيست
پيش ازين مرهميان عرض درون ريشي ما
چون ننازيم كه يك عمر گل همت را
گلبني كرده كله گوشه ي درويشي ما
«طالب» ارباب طلب آبله پايند اوليست
قدمي چند ازين راه روان پيشي ما
31
شبنم خون خيزد از بوم و بر گلزار ما
غنچه ي گل جوشد از خار سر ديوار ما
صد بهار آرزو گلريز گشت و عاقبت
برنيامد بوي اميدي ز حسرت زار ما
عشق معشوقيست كز يك جلوه در رقص آورد
سبحه ي جبريل را با رشته ي زنار ما
توبه ي ارباب معني بازگشت خاطرست
نغمه بر گوشي مزن كو بانگ استغفار ما
نسبت آسودگي با طينت ما تهمتست
ناخن غم بارها كاويد پود و تار ما
در جهان ني مردمي كرديم ني مردانگي
نيم تار از معجز زالي به از دستار ما
ناله را در سينه پنهان دار هان «طالب» خموش
قفل مگشا از در گنجينه ي اسرار ما
32
وقت سحر بناله نكوشد كسي چرا
مستي به بلبلان نفروشد كسي چرا
لب تشنه زيستن دو جهان ذوق دشمنيست
آب از دهان تيغ ننوشد كسي چرا
با آفتاب كس نبود از چه هم سلوك
يعني بخلق گرم نجوشد كسي چرا
فصل خزان بطرف چمن خامشي خطاست
بر ياد بلبلان نخروشد كسي چرا
آنجا كه غمزه نيش به آهن فرو برد
پيراهن از نسيم نپوشد كسي چرا
آزاد زيستن روش سرو و سوسن است
خود را بيوسفي نفروشد كسي چرا
«طالب» چو انتهاي ملالت شگفتنست
دايم بشغل گريه نكوشد كسي چرا
33
باشك از چهره شستم دوش رنگ زعفراني را
لباس از شبنم گل ساختم برگ خزاني را
سري چون نقش پاي دوست با افتادگان دارم
از آن بر آسماني برگزيدم آستاني را
اگر ضعف دلم باور نداري جلوه گر سازم
ز روي هفت جوش چهره اين راز نهاني را
چه شد گر ذره ام چون شهسوار همتي دارم
كه با خورشيد خاور ننگ دارد همعناني را
شكنج آستين غنچه ام بر پاي هر گلبن
بميراث از نسيم صبح دارم گلفشاني را
ازين پس ما و جاهل مشربي و ناخردمندي
بياران پيشكش كرديم علم و نكته داني را
بخون غلطنده ي حرمان فيضم ياد ايامي
كه در آغوش مي خفتم عروسان معاني را
نهان دار اشك خونين در جگر تا كي بود «طالب»
بدين ياقوت دريائي حسد ياقوت كاني را
34
صبا شكست كله گوشه رياحين را
نمك ز خنده ي گل داد حسن نسرين را
كشيد پرده ز رخ لاله فرصتست تو نيز
ز روي داغ برافكن نقاب مشكين را
فلك وسيله بيدارئي مهيا ساز
كه بخت خفته ما كج نهاد بالين را
مدار چشم اجابت كه در زمانه ي ما
دعا ز طاق دل افتاده است آمين را
حريف مشرب ما عارفان حق رنديست
كه پشت پا زده هم كفر را و هم دين را
من آن نيم كه بافسون عيش و سحر نشاط
بدل بخنده كنم گريه هاي رنگين را
گرفته جنس بلا رونقي كه دشمن و دوست
ز ما بنرخ دعا ميخرند نفرين را
چه ذوق ديد كه با دلشكستگان ز فراق
كه ابروي تو در آغوش ميكشد چين را
سبك متاز كه سرهاي بسته بر فتراك
چو كعبه گرم طوافند خانه ي زين را
شگفته رو غزلي باز خامه ي «طالب»
نگاشت بر ورق آماده باش تحسين را
35
لخت دل بر مژه سيماب شد از گريه ي ما
سرمه در چشم سفيداب شد از گريه ي ما
بسكه دوش از مژه شورابه ي تلخ افشانديم
نمك خنده ي احباب شد از گريه ي ما
چشم ما جمله گهرهاي شب افروز افشاند
مي بياريد كه مهتاب شد از گريه ي ما
هر يكي قطره بداغ دگرش سينه بسوخت
ظلم بر بستر سنجاب شد از گريه ي ما
دوش با گريه ي مستانه بكهسار شديم
سنگ را ديده پر از آب شد از گريه ي ما
هركجا در ره عشق تو بياباني بود
گردباش همه گرداب شد از گريه ي ما
دوش «طالب» چو مهياي عبادت گشتيم
اثر مسجد و محراب شد از گريه ي ما
36
خوش آنكه بجوئي دل بيچاره ي خود را
ممنون سراغي كني آواره ي خود را
از ضعف نگاهم نرسد سوي تو هرچند
پيوند كنم رشته ي نظاره ي خود را
آن طفل يتيمم كه ز بس بيكسي از ياد
دريوزه كنم جنبش گهواره ي خود را
آن بركه خونم كه كنم چشمه ي ياقوت
همچون رك نشتر زده فواره ي خود را
آن به كه لب از خواهش الماس ببندم
رسوا نكنم داغ نمك خواره ي خود را
تا چون گل صد برگ بسوي تو فرستم
از سينه برآرم دل صد پاره ي خود را
«طالب» صف آلوده بخون مژه ديدم
زآئينه رخسار تو رخساره ي خود را
37
به كه امشب پاسبان ديده سازم خواب را
نغمه گردم ناخني بر دل زنم احباب را
نور مه را چهره گرد آلود مي بينم كجاست
پرتو روئي كه آرايش كنم مهتاب را
چشم زخمي خورد بر بي تابيم حيف ارنه من
اضطراب نبض مي آموختم سيماب را
فرش راحت خصمئي با پهلوي ريشم نداشت
بي سبب در خون نشاندم بستر سنجاب را
خاك بر بستر نمك بر زخم پهلو ريختم
بهر آسايش مهيا ساختم اسباب را
خوي گرم شعله سردي برنتابد زينهار
رخ نشوئي تا بصد آتش نشوئي آب را
تا بحدي عشقباز نغمه ام كز بعد مرگ
ميزنم مستانه بر تار كفن مضراب را
«طالب» اين بي اعتدالي لازم طبع منست
بي سبب بدنام ميسازم شراب ناب را
28
غير مي هرچه كنم نوش و بال است مرا
مي اگر خون فرشته است حلال است مرا
من و باز آمدن از نشاه ي مستي هيهات
اين تصور ز خيالات محال است مرا
چون ننالم كه جدا ز ابروي آنمه شب عيد
مو بمو زخمي شمشير هلال است مرا
بسكه چشم از گل رخسار تو بر خورشيدست
شام هجران بنظر صبح وصال است مرا
زهرها بر لب از آن خنده ي شيرين دارم
تلخي طعم سخن شاهد حال است مرا
پر و بالم بهزاران شكر آراسته است
گوئي از زلف عروسان پر و بال است مرا
عشقباز رخ مجموعه ي خويشم «طالب»
نقطه و حرف بجاي خط و خال است مرا
39
مرگ جان ميدهد از حسرت افسردن ما
گور لب مي مكد از چاشني مردن ما
هر نفس مي كند از ديده ي ما جذب سرشك
خاك گوئي شده افيوني خون خوردن ما
سعي از حد بشد و قطره ي خوني نچكيد
پنجه ي عشق خجل گشت ز افشردن ما
منشان گرد بر ايندل كه حرامست حرام
همچو آزردن صيد حرم آزردن ما
خو بدين آب و هوا كرده دل ما «طالب»
مصلحت نيست ز ميخانه برون بردن ما
40
غباري ميرسد زآن رهگذر ايديده جا بگشا
برون كن سرمه را از خانه جاي توتيا بگشا
تو نتواني گشود اي شاخه گستاخانه زلف او
بيا باري ببوي زلف او زلف صبا بگشا
ز كار نيكبختان اي فلك صد عقده بگشودي
صد و يك باش گو يك عقده هم از كار ما بگشا
زند لاف صفاي سينه تاكي صبحدم تا كي
جهان در چشم عاشق تيره شد بند قبا بگشا
خضاب مختلف درآن واحد نيست رسم ايگل
برنگ خون ما گر مايلي از كف حنا بگشا
شكار افعي زلف توايم اي عنبرين كاكل
نهنگ تيغ بر ما گو دهن چون اژدها بگشا
بناخن حسرتم صد چشمه خون از دل گشود اي غم
توهم گر غيرتي داري بيا بگشا بيا بگشا
جهان از اشك و آهم باغ رضوان گشته اي همدم
اگر خواهي گشودن دل درين آب و هوا بگشا
در فيض سحر بازست منشين بي طلب ايدل
گل افشان اجابت بين و دامان دعا بگشا
نه در گلشن گلي پژمرده و ني بلبلي مرده
كه گفت اين شاخ سنبل موي چون اهل عزا بگشا
نديدي گر محيطي در لباس قطره ي «طالب»
نظر بر شخص دانش عارف الاسلام ما بگشا
ز تلخيهاي دوران گر بخاطر عقده ي داري
باخوندي خصال شاعر شيرين ادا بگشا
41
ز داغ مي كه گل جيب و دامنست مرا
بكنج غمكده سامان گلشنست مرا
كبوتر دل عالي مقام خويشتنم
بروح ناري گردون نشيمنست مرا
بدور زلف تو در تنگناي سينه ي ريش
دلي چو توبه هلاك شكسنتست مرا
دمي اگر نبود مي بحال نزع افتم
چراغ عشرتم و باده روغنست مرا
مقيم كلبه ي تاريك گلخنم عمريست
كه دود دل مژه ي چشم روزنست مرا
ز گلخنم بچمن آستين كشان مي ديد
كه باد در كف و آتش بدامنست مرا
بوقت دوختن زخمهاي كاري خويش
سرشك غلطان از چشم سوزنست مرا
در چراغ پرستان چرا زنم «طالب»
كه آستانه ي خورشيد مسكنست مرا
حيات بخش جهان اعتماد دولت و دين
كه صاحب سر و جان و دل و تنست مرا
هميشه باد فروزان چراغ اقبالش
كه از دو كون باو چشم روشنست مرا
42
عشق شيرين كرده در چشمم جهان تلخ را
در شكر بگرفته اين حنظلستان تلخ را
ميكنم دريوزه زهر از چشم ساقي چون كنم
با دو لب شيرين دهن عاشق دهان تلخ را
خوي بد را بخيه ي تلخي فتد بر روي كار
ظاهر شيرين نمي پوشد نهان تلخ را
چون مگس بر چرب و شيرين جهان واله نه ايم
شكر ميگوئيم آب شور و نان تلخ را
صد هزاران جان شيرين كرده تاراج و هنوز
تيغ او شيرين نميسازد زبان تلخ را
صد هما را سير ميسازيم ليك از زندگي
چون نمك چش مينمائيم استخوان تلخ را
عيش ياران تلخ شد «طالب» غلو در گريه كرد
سدّ ره شو يكدم اين آب روان تلخ را
«طالب» امشب واي بر همسايه كز درد فراق
مو بموي جسم غم فرسود جان تلخ را
43
مربي گر شود عشق ايندل نا قابل ما را
گل سوري چه صندل بر جبين مالد گل ما را
بپاي شوق رقصان ميرود تا كعبه ي مقصود
اگر بر ناقه ي پي كرده بندي محمل ما را
دو مشكين خال يك سيمين بنا گوشند پنداري
دل شب هاي هجران ديده ي بنگر دل ما را
نبندد راه بال افشاني ما تيغ بسم الله
كه مي اندازد از پرواز مرغ بسمل ما را
ز خوش پروازي اين ناوك دلدوز مي زيبد
كه مرغان هوا بوسند دست قاتل ما را
ز بس خو كرده با سوز غمش سيراب تر گردد
اگر ياقوت سان در آتش اندازي دل ما را
فسون كامل ما را چه كيفيت بود جائي
كه باشد رتبه ي اعجاز سحر باطل ما را
خجل زينسان نمي مانديم از بيحاصلي «طالب»
بهيچ از ما خريدي مشتري گر حاصل ما را
44
كجاست مي كه غم از دل بدر برد ما را
از اينجهان بجهان دگر برد ما را
سبكتريم ز مكتوب خويش جائي نيست
كه پيك يار بجاي خبر برد ما را
ز خشك وادي تقوي عبور ممكن نيست
مگر حمايت دامان تر برد ما را
بپاي سوي تو نتوان شدن كبوتر شوق
مگر بهمسري بال و پر برد ما را
چوزنده از عدم آورد عشق مان «طالب»
اميد هست كزين زنده تر برد ما را
45
گليم و چرخ نداده هواي چيدن ما
ستاره چشم بهم مينهد ز ديدن ما
كمند ذرّه كحا قصر آفتاب كجا
ز كاهلي نبود در تو نارسيدن ما
برو برو مشكن بال ما بهرزه كه هست
ز دام تا بقفس غايت پريدن ما
بذوق انس تو ما وحشي از جهان شده ايم
دليل رام تو بودن بود رميدن ما
نه عقربست و نه مار اين سپهر پيجاپيچ
وليك سير نميگردد از گزيدن ما
مبر پر و شكن بال ما بهرزه كه هست
ز دام تا بقفس غايت پريدن ما
46
اي بسويت عقل را انداز ها
در هوايت هوش را پرواز ها
آتشم در پرده ي دل زن كه هست
سوز ها را نسبتي با ساز ها
طوف اهل كعبه ديدي هان به بين
گرد چشمانش طواف ناز ها
برده ام در كشور زلفي بسر
مو بمويم ديده دست انداز ها
گرچه ني بايست مرا را ني پري
مي كنيمش گرد سر پرواز ها
مطرب و بلبل هميشان نسبت است
ساز ها خويشند با آواز ها
گرد غم سعد فغانم شد بلي
سرمه را جنگست با آواز ها
پرده چون مستي براندازد ز دل
بر زبانها بيخود آيد راز ها
تا هوا گيرد سوي ما آن تذرو
شاهبازان نظر پرواز ها
در نزاكت خانه ي چشمان يار
ناز ها دارند برهم ناز ها
«طالب» از چشم و لب آن فتنه گشت
سحر ها همسايه با اعجاز ها
47
از طاق دل فتاده هوا و هوس مرا
اكنون چه گل بچشم تمنا چه خس مرا
با اين تجرد ار بمثل مست بيندم
كو جيب و آستين كه بگيرد عسس مرا
محمل برقص آورم ار نيست باورت
بر پاي ناقه بند بجاي جرس مرا
مقراض شعله آفت پرواز من بس است
پروانه ام چه داد و ستد با قفس مرا
لطفي است با وجود عدم را وگرنه من
آن جنس نيستم كه دهد كس به كس مرا
عاجز نيم چنانكه غم ار ميهمان شود
بريك دو لخت دل نبود دسترس مرا
در دامن نفس زده ام چون نسيم دست
شايد بگلشن تو رساند نفس مرا
چون پشه ام ز بسكه سبكروح گشته ام
بيم است بر هوا بربايد مگس مرا
آن جنس كاسدم كه بهر كس دهي بمفت
قيمت بسر نهاده دهد باز پس مرا
انگشتم آشنا نشود جز بحرف عشق
طفل محبتم الف سينه بس مرا
«طالب» سگ قلاده ي مهر و محبتم
يعني چه احتياج بطوق و مرس مرا
48
خوش در خور است وقت سؤال و جوابها
از يار لطفها و ز ما اضطرابها
با آنكه دين و دل ز كفم برد بيحساب
دارد هنوز عشق تو با من حسابها
اي خرم آنكسان كه براه تو ميخورند
شب گردهاي غربت و روز آفتابها
از من كنيد نسخه ديوانگي طلب
كز دفتر جنون زده ام انتخابها
اي ياد آنكه شب همه شب مست اشتياق
ميديد ديده ام بخيال تو خوابها
بر پيرهن فشان عرق دل كه بهتر است
بوي گلاب غنچه ز ديگر گلابها
دارد تبسم تو بدلهاي خون چكان
آن منتي كه داشت نمك بر كبابها
«طالب» ز علم مهر و وفا دم مزن كه ما
تصنيف كرده ايم درين فن كتابها
49
كو پريشان بلبلي تا همنفس باشد مرا
گه انيس دام و گه يار قفس باشد مرا
پاي بوس ناقه هم نقليست از خون وصال
كاش با محمل نشين قرب جرس باشد مرا
بلبلم ني زاغ گلبانگ مرا عاشق بسي است
با چنين فرياد بس فرياد رس باشد مرا
نيستم فارغ چو شمع از سوختن تا زنده ام
اولين آرام تا آخر نفس باشد مرا
نارسا بختم وگرنه همتم كوتاه نيست
اوج عنقا گيرم اربال مگس باشد مرا
من چراغم كشتنم را حاجت شمشير نيست
ميتوان افشاند داماني كه بس باشد مرا
نيمشب ميآيم از گلشن غزلخوان سوي شهر
بلبل مستم چه پرواي عسس باشد مرا
نه قفس ميبايدم طي كرد تا گلزار قدس
كاش چون مرغان ديگر يك قفس باشد مرا
درد او «طالب» عجب ما را موافق مشربست
تا نفس باشد الهي هم نفس باشد مرا
50
سير گلزار هوس حبس نفس باشد مرا
زانكه باغ دلگشاي من قفس باشد مرا
با وجود عشق در چشمم هوس را بار نيست
تا بود گل كي نظر با خار و خس باشد مرا
هرچه مي آيد بتاراج توكل ميدهم
نيستم آنكس كه فكر پيش و پس باشد مرا
يك سفر گر اتفاق افتد مرا در بحر عشق
آنقدر گوهر بدست آرم كه بس باشد مرا
برتن از ضعفم نيفتد پرتو خورشيد اگر
سايباني بر سر از بال مگس باشد مرا
آن عرق گردد ز شرم اين آب در عرض نياز
گر زبان و دل زآهن چون جرس باشد مرا
دامن حاجت بر خورشيد نگشايم زعار
گر بچيزي جز گريبان دسترس باشد مرا
چون دم دوزخ دم گرمم سراپا شعله است
كاش نيمي آنش و تيمي نفس باشد مرا
كام رس گر نيست «طالب» نوبرم معذور دار
رغبتي با ميوه هاي نيم رس باشد مرا
51
ديدم رخي عنان دل از دست شد مرا
چون چيني شكسته فغان پست شد مرا
در جام گل مشاهده كردم شراب حسن
زآن مو بمو چو مرغ چمن مست شد مرا
وارستم از تميز فراز و نشيب دهر
پست و بلندها همه يكدست شد مرا
موئي نكرد خم بتن از صيد مطلبي
آه از خدنگ ناله كه از شست شد مرا
«طالب» بحيرتم كه ازين طبع هرزه گرد
چون دل بكنج غمكده پا بست شد مرا
52
اي آب رخ از نخل قدت جلوه گري را
پرواز ببال و پر حسن تو پري را
آنجا كه تذرو تو برفتار درآيد
از شرم زمين گير كند كبك دري را
با جاذبه ي شوق تو مانع نتوان ساخت
از طوف سركوي تو بي بال و پري را
او دور چو بينند سران طرف كلاهت
بوسند و بپاي تو گذارند سري را
از داروي بيهوشي بويت عجبي نيست
گر دل بقيامت برد اين بيخبري را
جز ناوك معشوق نه بينم سوي عاشق
مرغي كه سزاوار بود نامه بري را
ياقوت لبان قيمت اشگم نشناسند
خونابه شمارند عقيق جگري را
با نسبت نوشين لب لعل تو رسد باز
بر باده ي انگور شراب شكري را
خاك من دلسوخته خاكستر گرم است
ترسم قدم آزرده كند رهگذري را
بيگانه ي ذوقست در اين سلسله مجنون
من دانم و من لذت بي پا و سري را
دل ميرود از خويش تب و تابش از آنست
آري نبود خاطر جمعي سفري را
در حلقه ي زلفش خبر از شانه نگوئيد
آشفته مسازيد نسيم سحري را
يارب مي خواهش همه در ساغر او باد
تا چرخ سزاوار بود شيشه گري را
«طالب» بغزل چاشتي مدح درآميز
تا چرخ بود قبله صاحب نظري را
53
كاش در خاطر فتد خورشيد تابان مرا
كامشب از پرتو برافروزد شبستان مرا
خانه روشن ميكنم امشب عجب نبود زيار
گر چراغاني كند تاريك زندان مرا
تا زهر دستي دري بگشايدم بر دل ز خاك
در جنون صد دست ميبايد گريبان مرا
روز آئين بندي تاريك بازار دل است
از متاع غم بيارائيد دكان مرا
اي مصور شكل زلف يار در خاطر ميار
چون نگاري صورت حال پريشان مرا
بيم ويرانيست از سيلش بترس اي باغبان
چون كني خار سر ديوار مژگان مرا
ايكه با عرشم مقابل ميكني از روي قدر
پاس عزت دار ناگه نشكني شأن مرا
بر مشام آيد نسيم گل زوصف روي دوست
«طالب» ار برهم زني اوراق ويران مرا
54
جان فارغ ز تن بس است مرا
گل دور از چمن بس است مرا
بوطن گر نميرسد دستم
آرزوي وطن بس است مرا
پيرهن گو مشو نصيب تنم
حسرت پيرهن بس است مرا
دست اگر نيست گو مباش چه تن
دستگاه سخن بس است مرا
چشم بر پيرهن ندوخته ام
انتظار كفن بس است مرا
زلف پرچين مباد گو بكفم
خاطر پرشكن بس است مرا
تيغ بيرون كنم ز كف «طالب»
كه زبان در دهن بس است مرا
55
بسكه شد خاك عزيزان جسم غم پرورد ما
از سر آتش غبارآلوده خيزد گرد ما
كاه گل چون تر شود بوي خوش آيد بر مشام
اين رقم زد عشق بر روي غبار آلود ما
رشته ي آميزش از ما شمع ما بگسسته باز
زآن گريزانند از هم جمله تار و پود ما
بسكه آهنگش جگر كاو است و طرزش دلخراش
گوش ميگيرد سپهر از نغمه ي داود ما
بسكه از مغز محبت استخوان پر كرده ايم
بوي مهر آيد چو بر آتش گذاري عود ما
غم نداريم از هزاران غبن در بازار عشق
چون زيان ماست در سوداي خوبان سود ما
چون برافروزيم از غيرت ملايم تر شويم
خلق ابراهيم دارد آتش نمرود ما
در ترقي گرچه (بيدانجير) را ماليده ايم
خنده دارد سرو بر نشو و نماي زود ما
زادن ما بود آبستن بمرگ هر نشاط
عيشهاي روز ماتم شد شب مولود ما
دوست ميداند كه ما دستي اگر برداشتيم
آستين بر جان فشاندن بود اين مقصود ما
بسكه چون «طالب» ز سامان عبادت مفلسيم
جرم ما پهلوي طاعت مينهد معبود ما
56
بهر نوا ندهي صوت دلپذير مرا
چشيده اي مزه ي آتشين ضمير مرا
نظير من بجهان طوطئي نخواهي يافت
مگر در آينه پيدا كني نظير مرا
بجز صلاي محبت بخوان نعمت حسن
گرسنه ي ننمود است چشم سير مرا
بدان ملاحظه ريزم بدست پيرهن آب
كه در ادب همه رحمت كنند پير مرا
زبون چرخ نگردم بحفظ جان «طالب»
كه روبهي نسزد طبع شير گير مرا
57
هزار بحر بود قطره پروريده ي ما
هزار ابر بود كاسه ليس ديده ي ما
بطرز نغمه ي خود گو مثال بلبل مست
كه هست اين روش تازه آفريده ي ما
هميشه در پي آزار ماست بخت سياه
اگر چه هست غلام درم خريده ي ما
ز طفل اشگ بدينسان نشسته در خونم
بيا به بين كه چها ميكند چكيده ي ما
چگونه ما و غم دوست ياد هم نكنيم
كه ما رسيده ي اوئيم و او رسيده ي ما
دلم ز قيد خرد رسته از پيش مرويد
كه رام كس نشود آهوي رميده ي ما
بما اگر نقط نيستي نهد غم دوست
عطاش بر سر ما منتش بديده ي ما
گذشت بر دل ما هرچه جور و ناز تو بود
تو بگذر از دل در خاك و خون طپيده ي ما
بباغ خاطر ما نيست نوبري «طالب»
برو دوباره مچين ميوهاي چيده ي ما
58
روشن بمهر كن دل بي كينه ي مرا
وز تاب چهره آب ده آئينه ي مرا
تسبيح زلف يار شود سوده در شمار
گيري حساب اگر غم ديرينه ي مرا
فرق از دكان خود نكند پير ميفروش
در جوش داغ بيند اگر سينه ي مرا
خمها شود ز باده ممزوج پر اگر
شويند خشت مسجد آدينه ي مرا
كين من آتشي است نهان در دل سپهر
بر دل گره مزن فلكا كينه ي مرا
ضعفم بدان رسيد كه خواند رسول عشق
معراج پايه سينه ي پر زينه ي مرا
خيزد بجاي دود بخار شراب اگر
آتش زنند خرقه پشمينه ي مرا
ياقوت و لعل او همه لخت جگر شود
كاوند اگر جواهر گنجينه ي مرا
«طالب» منم كه حسرت چشم و دهان يار
بادام و شكر آمه لوزينه ي مرا
59
خالي ز خار كينه چو سازيم سينه را
نشتر فرو بريم بدل آبگينه را
فرق از دكان خون ننمايد ز جوش داغ
گر پيش گلفروش گشائيم سينه را
يكپايه گر فرازتر از اوج خود رويم
آريم زير پا فلك هفت زينه را
هرچند بيش خرج كند بيشتر شود
چشم جدا ز دوست متاع خزينه را
«طالب» نيافت مثل خودي در وفا بدهر
آري قرينه ي نبود بي قرينه را
60
چنين كه تنگ ببر مي كشد پلاس مرا
عجب كه فقر نيارد بدين لباس مرا
چو اهل دل در جمعيتي دگر نزنم
كه بس خوش آمده جمعيت حواس مرا
فتاده بر سر راه متاع كم قدرم
كه بي رواجي من داشتست پاس مرا
خسم خسان جهان جمله قيمتم دانند
نه گوهرم كه شناسد گهرشناس مرا
زر وبا زد شهرم بآتشم فكنند
كه هيچكس نستاند بالتماس مرا
عجب كه پيش خسان كج كنم چه گل گردن
اگرچه خوشه بگردن نهند داس مرا
اگرچه ميكده ايم پركدورتم گوئي
نهاده اند ز خشت لحد اساس مرا
چو هجر دوست هراسان چه «طالبم» همه عمر
وزو گذشته نباشد بدل هراس مرا
61
مهربانيهاست با ما محنت ايام را
گرچه ناكاميم با ما رشك باشد كام را
ما نه آنمرغيم بر شاخ هوس كز اشتياق
گوشه چشمي نباشد جانب مادام را
مرد را هر هفت زيباتر نمايد از عروس
چون بيارايد بدزدد دوست هفت ايام را
از چه رو افتاده همچون پسته مغزش در دهان
چشم مستت سنگ بر سر گر نزد بادام را
بر ضمير صافيش گرد ندامت ره نيافت
هركه در آئينه آغاز ديد انجام را
خوش شبي داريم دامان در مكش ايزلف يار
شوم بر ما درد آشامان مگردان شام را
در شب زلف تو بيوقتست دلها را خروش
باز ميخارد گلو مرغان بي هنگام را
مي بكف نام تو بشنيدم ز رويم رفت رنگ
زعفران كردم بساغر باده ي گلفام را
بختگي بگذار ساقي با من كودك مزاج
زانكه مي خامست در خور جرعه نوش خام را
ساغرم هرگز نشد خالي كه چشمم از كمين
پر نكردش باز چون من نيمه كردم جام را
در دعاي عاشقان نبود اثر «طالب» خموش
چند خواهي كام دل از حد مبر ابرام را
62
برافروزي از چهره چون انجمن را
ز يك گل چراغان كني صد چمن را
ز تأثير بوي تو يوسف شود گل
بگل گر دهي نكهت پيرهن را
من اندر سرشت خود آگاه بودم
كه آن ساختن داد اين سوختن را
چو از تربتم بگذري باز بنگر
مكن بر تن مرده زندان كفن را
ملولم مكن در وطن گر غريبم
كه خوش كرده ام غربت خويشتن را
چو جان از وطن گر زنم فال غربت
بداغ غريبي بسوزم وطن را
چو آرم بوصف آن لب نوش خواهم
كه هم زآن لب نوش بوسم دهن را
دلت شاد «طالب» كه در چار موسم
پر از گل تو داري رياض سخن را
63
اي چاره گر به بين نفس شعله ناك را
وز دوستي بدوز گريبان چاك را
اي مرگ طعم شهد وصالم مبر ز كام
غارت مكن وظيفه ي موران چاك را
اي چشم بر غبار نشان وجود باش
وز گرد ثن هلاك مكن جان پاك را
بي انتظار اي غم يارم بساز كار
وز شوق من هلاك مگردان هلاك را
«طالب» چه دشمني بخردهاي خام داشت
دهقان كه تخم مهر بدل كشت تاك را
64
بي روي دوست ديدن مه ميگزد مرا
چون تيغ مهر نور نگه ميگزد مرا
من لاله ي ضعيفم و عشق آفتاب گرم
زآن گاه ميگذارد و گه ميگزد مرا
عقرب طبيعت است ترا زلف چون كنم
دل بي گناه جرم گنه ميگزد مرا
امشب كه در بر آن بت مشكين كلاله است
بند قبا چو مار سيه ميگزد مرا
«طالب» جدا ز دلبر يوسف لقاي خويش
مهتاب همچو سايه ي مه ميگزد مرا
65
كه بوي درد تو زد بر دماغ سينه ي ما
كه تازه شد همه گلهاي داغ سينه ي ما
چراغ كس نكند روشن از فتيله ي داغ
بجز غمت كه فروزد چراغ سينه ي ما
چراغ دل بكفم نيست در جهان دردي
كه روز و شب نبود در سراغ سينه ي ما
غم فسردن و پژمردن از خزانش نيست
گل هميشه بهار است داغ سينه ي ما
بهار داغ تماشا نكرده ي «طالب»
عنان بتاب بگلگشت باغ سينه ي ما
66
شوق خاطر موكشان سوي تو ميآرد مرا
از در دل تا سر كوي تو ميآرد مرا
من نيارم شد بسعي از سايه سوي آفتاب
ليك شوق ديدن روي تو ميآرد مرا
ميوزد هرگه نسيم مهرباني بر دلم
نكهت خلق تو يا خوي تو ميآرد مرا
از نسيم مهر ممنونم كه بوي مردمي
بر مشام از هر سر موي تو ميآرد مرا
دل بهر سو ميگشايم ميبرد چون تار زلف
ليك چون مي آورد سوي تو ميآرد مرا
چون بميزان تو بيقدر است ليك امداد بخت
گرچه پيچم در ترازوي تو ميآرد مرا
شاه (نورالدين جهانگير) آنكه طالع بوي گل
بر مشام از خلق نيكوي تو ميآرد مرا
خضر بلبل بوي گل گرديد و بردش سوي گل
خضر من بوي تو شد سوي تو ميآرد مرا
شادم از «طالب» كه در ديباچه ي اخلاص مدح
هم دعا گو هم ثناگوي تو ميآرد مرا
67
از لب نرفت مايه ي تلخي فرو مرا
چون استخوان بمانده گره در گلو مرا
كامم رخ تو ديدن و در خون طپيدنست
در دل مباد بشكني اين آرزو مرا
صيد لطافتم چو مزاج گل و نسيم
گر گل شوم عجب كه نمايند بو مرا
شادي چو عنكبوت نكردم تنيده تار
اي واي گر غم تو گذارد باو مرا
اي شانه قسمتي بتو داديم در پذير
كاكل ترا، عبير صبا را و او مرا
صيد ار منم بدام و كمند احتياج نيست
بتوان اسير كرد بيك تار مو مرا
من سرخ رو برآيم و او هم، چه حكمتست
با تيغ او اجل چكند روبرو مرا
اي زهر غم خوش آمده ي در مذاق من
حاشا كه بيتو آب رود در گلو مرا
خاكم خمير مايه ي مهر و محبت است
هاي اي صبا ببر بسري كوي او مرا
خو كرده ي غمم مطلب «طالبم» بعيش
كفر است ترك طاعت و تغيير خو مرا
68
اي صبحدم ز نور جمال تو شامها
پر عنبر از شمامه ي زلفت مشامها
آن سرو سركشي كه بصد آب شسته اند
طوبي قدان ز شرم تو دست از خرامها
رنديست جرعه ي نوش محبت كه پشت پاي
هم بر حلالها زده هم بر حرامها
صبح است و باد ميزند از صحن لاله زار
بر گوش رغبت از قدح مي پيامها
گوئي كه ساقيان ز پي مجلس صبوح
از لعل چيده اند بترتيب جامها
69
بناشد بهره ي از پختگي ما خام سوزان را
كند افسرده باد بخت ما شمع فروزان را
مگر شمعي رخي تابد بدين ظلمت مرا ورنه
چراغ مه نسازد خانه روشن تيره روزان را
بود زال فلك را با عروس خاطرم خصمي
بلي با ماه رويان كينه ها باشد عجوزان را
هجوم زخم دست و سوز ناپيكار نگذارد
بدور تيغ او حاجت برآيد بخيه دوزان را
چه فارغ گشته ي از گريه «طالب» آب چشمت كو
بياد آور يكي آن قطرهاي گرم سوزان را
70
باز نواي اميد، زد دل مأيوس ما
قهقهه ي كبك شد، گريه ي طاوس ما
از گل حرمان ما، رست گل وصل دوست
زمزمه ي شكر گشت، نغمه ي افسوس ما
داد فغان داد دل، گشت چو محمل پديد
صيت جرس پست كرد، ناله ي ناقوس ما
سينه ي ما بسكه يافت روشني از شمع دل
كعبه ي پروانه گشت، قبه ي فانوس ما
از دل ما صد شكست، كرد پديدار چرخ
شيشه گري كو بساخت، شيشه ي تاموس ما
تا بره او شديم، خاك نسيم بهار
لب كند از غنچه وام، بهر زبان بوس ما
بسكه چو «طالب» در، عيش و طرب بسته ايم
كنج قفس گلشن است، بر دل محبوس ما
71
در سلسله ي زلف چه داري دل ما را
زنجير بپا كس نزند مرغ هوا را
ما غنچه درديم بگلزار جهان ليك
ز آشفتگي دل نشناسيم صبا را
چون شيشه در اين ميكده صدبار شكستيم
وانگه بدل از بيم نهفيم صدا را
باز آن كف پارا سر و كاري به نگار است
از پرده ي چشمم گذرانيد حنا را
تا جز تو حريفيش گشادن نتواند
خواهم گره ي دل زنم آن بند قبا را
سرويكه بشمشاد تو همدوش برآيد
از شرم فراموش كند نشو و نما را
تو سبحه ي صد دانه بكف گير از آن زلف
تا بر تو شمارد دلم اين آبله ها را
مطرب گره ي دل نشود باز بمضراب
بيهوده بزحمت مفكن عقده گشا را
اي عيش تو در خانه ي عشاق نگنجي
رو تنگ مكن بر من ماتم زده جا را
گويند كه خوش زاهد و عابد شده «طالب»
اين حرف بگوشم مرسانيد خدا را
72
گر غيرتي كند مژه ي اشگبار ما
شايد كه بي نصيب نماند بهار ما
ما رهروان خانه نشين چشم حيرتيم
بخت سياه سرمه ي دنباله دار ما
نبود عجب ز آتش دل بعد مرگ نيز
گر خشت خام پخته شود بر مزار ما
بنشين بجاي خويش كه تا ايستاده اي
پيش تو از ادب ننشيند غبار ما
«طالب» سمند چرخ خرد مي گذاشتي
دادي اگر عنان بكف اختيار ما
73
دهن بهيچ حرامي نشد دلير مرا
بغير خون كه حلالست همچو شير مرا
اگرچه خاك شدم بوي او نرفت از من
توان به پيرهن افشاند چون عبير مرا
بزير پاي توام بازم اي سپهر بساي
اگر برون نتوان كرد از حرير مرا
بقيد گر نكنم رو ملامتم مكنيد
تصور نگهي ميزند به تير مرا
بقسمت ازلي نيست چاره اي زاهد
حرير جور ترا، حسرت حصير مرا
دميد صبح و دميدن گرفت نگهت دوست
ز هوش ميروم اي همنشين بگير مرا
بهر كجا بود افتاده ي نظير من است
دگر مخوان ز ره طنز بي نظير مرا
بآب گوهر من تشنه اند كون و مكان
چه شد كه داد ز كف چرخ زود سير مرا
سري بانجمنم بود چون كنم كه نمود
خيال گوشه ي چشم تو گوشه گير مرا
رسيد ضعف بجائي كه گر برآرم سر
بپاي مور توان كرد دستگير مرا
ز بسكه تيغ تو تعجيل كرده در خونم
اجل باينهمه خواهش نديد سير مرا
چو «طالب» از ره معني بلند مرتبه ام
مساز در نظر اي آسمان حقير مرا
74
ما را كشد بسوي تو شوق بلند ما
هر موي تازيانه شود بر سمند ما
در آب و خاك ما شرر اضطراب نيست
ماند چو خال بر رخ آتش سپند ما
هيچيم و هيچ را نخرد هيچكس به هيچ
اي روزگار درگذر از چون و چند ما
دعواي صاحبي كن و آنگه بصد زبان
اقرار بندگي شنو از بند بند ما
برقيم و ليك آفت محصول كس نه ايم
فارغ نشين كه بگذرد از ما گزند ما
با اين نكو متاعي بازار روزگار
اي واي بر طبيعت مشكل پسند ما
«طالب» خيال مي ننمائي كه كرده است
خون را دوا بشيشه دل دردمند ما
75
صد پيرهن زنم چاك هر دم ز دست تنها
دست درنده ي من شد گرگ پيرهنها
فانوس وارم از بس تن استخوان نما گشت
در زير پوست گوئي پوشيده ام كفنها
يارب ز راه عيشم بردار سنگ محنت
وين كوههاي غم را بفرست كوه كنها
گل جوش زد حريفان تا كي خموش باشيد
آخر نه عندليبيد اي مهر بر دهنها
گويند شكر معشوق با صد زبان خاموش
پروانه هاي مسكين در عين سوختن ها
ياقوت ارچه بگرفت سامان درّ فشاني
ياران ز دست دادند سر رشته ي سخنها
از شرم آب و رنگش گلهاي پاي برگل
همچون نسيم گشتند آواره ي وطنها
در كار شمع و گل كن چندانكه ناز داري
اي زينت چمنها وي زيب انجمنها
باشد فغان «طالب» جانكاه دور از آن كو
چون ناله ي غريبان از فرقت وطنها
76
وگر بيك نگه آن مشتري خريد مرا
خريد خود چه نمايد كه آفريد مرا
ضعيف آهو كي بودم از قضا غافل
هژبر حادثه از يكدگر دريد مرا
اميد زخمي ازو هست و پاي رفتن نيست
كرم نموده بميدان او بريد مرا
ببوستان طلب شاخ سنبلي بودم
زهي دريغ كه آهوي غم چريد مرا
گريز پاي تراز «طالبم» مقيد زلف
كنيد همچو غلامان نو خريد مرا
77
وگر جذب كمندي ميكشد از هر طرف ما را
عجب گر اختياري بعد ازين ماند بكف ما را
تلف كرديم بس آب و علف در مزرع گيتي
فلك هم در تلافي ميكند روزي تلف ما را
بود پر چشمه و پر سبز صحراي سپهر اما
فرو ماند سر همت بدين آب و علف ما را
ز هر سو بر لب ما بسته صف تبخاله ي خونين
يكي جوشيده بحر آتشم اينست كف ما را
سخن با آنكه فرزنداست خواهم از خدا مرگش
چه محنتها كه بر دامن نزد اين ناخلف ما را
بسيلي كشت ما را مطرب چرخ و شدايا مي
هنوز از چهره ميآيد بگوش آواز دف ما را
بخون ما گشودي روزه ي شمشير و مي زيبد
كه سر بر عرش فتراك تو سايد زين شرف ما را
مكن همچون گل پژمرده ي عشرت بما خاري
كه غم در چشم خود پرورده ي خون در صدف ما را
ز بس بر سر زديم از هر طرف بالا دو دستي را
گريزد سر بسوراخ گريبان چون كشف ما را
همان بي بهره غواصيم كز روز ازل «طالب»
ز صد درياي گوهر نيست روزي يك خزف ما را
78
شب تيره، روز تيره، به بين روزگار ما
دلخسته، بال، بسته نظر كن بكار ما
گل گل ز داغ چون پر طاوس گشته ايم
خجلت برند جمله ز نقش و نگار ما
دايم بكار برده و هرگز نكرده ايم
كاري كه روز واقعه آيد بكار ما
خاك از وجود ما شده از بس در اضطراب
خشت لحد گذشته ز لوح مزار ما
79
شوق او ساخت كوچه گرد مرا
كرد سر در هوا چو گرد مرا
نفس كس نزد غبار آلود
كه نياورد دل بدرد مرا
زعفراني نسود دست سپهر
كه بدان رخ نكرد زرد مرا
گر شوند آب جمله آتشها
نتوانند كرد سرد مرا
همه با جسم و جان بسر برديم
عمر طي شد به دود و درد مرا
بر دواها ز بس تنيده دلم
نتوان خواند زاهل درد مرا
اشهب وادئي نميخواهم
شوق كافيست در نورد مرا
همه از چنگ دود بگريزند
بگذاريد فرد فرد مرا
گو بميدان عنان مده «طالب»
دلپسند است هم نبرد مرا
80
شوقت فزود مرتبه ي اضطراب را
همچون پري بشيشه درآورد خواب را
دست قبول عشق چه غم گر دلم شكست
باشد شكستگي ورق انتخاب را
دل چاشني گرفت از آن خندهاي شور
آري نمك لذيذ نمايد كباب را
چشم ترم فروغ رخ او زياده ساخت
هرچند ابر تيره كند آفتاب را
هجران نديده اي تو چه داني وصال چيست
موي سيه چه قدر شناسد خضاب را
در جلوه توسن تو نمايد بماه عيد
خنگ هلال نعل و هلال ركاب را
مه را بدم چگونه كشد اژدهاي ابر
زآنسان فرو برد مه من آفتاب را
گو دل مپيچ در خم آنزلف پر شكن
تعليم مار كس ندهد پيچ و تاب را
هرچيز خواني ازورق سرنوشت خوان
ني رنگ صفحه بين و نه روي كتاب را
رخ برفروز در نظر بيدلان شوق
ماهي كن از فروغ تجلي نقاب را
هر قطره خون سراغ دلم ميكند بلي
با شيشه نسبت است قديمي شراب را
بر اشك گو، بياد تو گر عاشقم رواست
بلبل ببوي گل به پرستد گلاب را
امروز گريه نوع دگر مي كند مگر
همچشمي فتاده به «طالب» سحاب را
81
باز ناخن ميزند بر دل غم ديگر مرا
ميكند تكليف شيون ماتم ديگر مرا
منكه دايم بر جگر الماس حيرت سوده ام
زخم ديگر خوشتر است از مرحم ديگر مرا
زآن در اينعالم نمي گنجم كه شوق روي دوست
ميكشد هر دم بسوي عالم ديگر مرا
صد هزاران غم بجز هجران يارم در دلست
كاش يك غم باشد و نبود غم ديگر مرا
تازه ميدارم بآب ديده ي خود باغ خويش
من گل داغم چه حاجت شبنم ديگر مرا
ميكنم «طالب» صفت با ياد او گفت و شنود
گر چه مهلت نبود ايندم تا دم ديگر مرا
82
بتان زهم نشناسند كفر و دين مرا
نخوانده ام الم نامه ي جبين مرا
شت فراق مرا نيم قطره بر مژه نيست
بچشم من بفشاريد آستين مرا
متاع خرمن ما خوشه خوشه ي جگر است
بگوش مژده رسانيد خوشه چين مرا
بجبهه مالم و برنامه مهر نيل زنم
چه احتياج سياهي بود نگين مرا
چنين كه بال و پر آورده ام ز ناوك دوست
نشان جراحت پهلوست همنشين مرا
اگرچه سوخت درونم خوشم كزين گرمي
اثر زياده شود ناله ي حزين مرا
ز بسكه تلخ سرشتم چو زهر و باده ي صبر
خيال زهر كند مور انگبين مرا
در استماع فغانم چه لب چه ديده چه گوش
بدل شنيد توان ناله ي حزين مرا
اگرچه بود مرا جان آهنين «طالب»
گداخت فرقت او جان آهنين مرا
83
چو عزم صيد شود آسمان شكار مرا
هواي دل بتماشا برد غبار مرا
بشكرانه شدم بنده ي تو نيست دمي
كه گوش من نكند سجده گوشوار مرا
بجستن آمده ابروي كبك و چشم تذرو
مگر هواي شكار است شهسوار مرا
سرم گران ز خمار كدورتست مگر
مي لطافت او بشكند خمار مرا
نثار نعل سمند تو جان خشك منست
مگر قبول تو آبي دهد نثار مرا
فلك ثناي خود و من دعاي او گويم
چه نسبت است بكار سپهر كار مرا
شهنشهي است بگيتي پناه من «طالب»
خداش باد نگهبان نگاهدار مرا
84
آن غمزه خون دل بسبو مي كند مرا
افشرده ي جگر به گلو مي كند مرا
ميخواندم ز اهل وفا آن فرشته خو
وين مرحمت ز او سگ او مي كند مرا
تا كي خيال هيچ توان كرد و خون گريست
انديشه ي ميان تو مو مي كند مرا
از بس معطرم ز نسيم تو عندليب
گلدسته ميگذارد و بو مي كند مرا
از بس جدا نميشوم از آستان دوست
غيرت خيال آن سگ كو مي كند مرا
من ترك آفتاب پرستي نمي كنم
آتش پرست آن گل رو مي كند مرا
«طالب» خيال ديدن عكس رخش درآب
چون سبزه فرش آن لب جو مي كند مرا
85
ز جانم پرس غم فرسودگي را
ز چشمم پرس خون پالودگي را
بگردون سبحه ي پروين بياموخت
ز مژگانم گهر آمودگي را
پي خواب اجل افسانه گويم
مگر نوبركنم آسودگي را
ز بختم عاريت بگرفته چشمت
سياهي را و خواب آلودگي را
مس رويم ز قحط اشك «طالب»
فرامش كرده سيم اندودگي را
86
گرامي دار جهانهاي حزين دلهاي غمگين را
بزلف پرشكن ترجيح ده ابروي پرچين را
مشو خندان بده خود را بياد مرگ اي غافل
كه چون گل بشكفد چيدن دهد تعليم گلچين را
حلاوتهاست در تلخي نهان اي غافل از لذت
فداي يكدهان تلخ كن صد جان شيرين را
بخود مشغول در بازار معشوقي زهي غفلت
ز خود بيني يكي معزول كن چشم خدابين را
چو لب پر كرد از ساغر فراق لعل او سازد
ز اشك بوالهوس بي رنگتر ميناي رنگين را
بچشم بخت دايم مست خواب غفلتم ور ني
سر سودائيم هرگز نيازد دست بالين را
ز خاكم تا ابد شاخ گل و برگ حنا رويد
كند چون آشناي تربتم پاي نگارين را
ثوابي ميكني بر شعله ي من روغن افشان شو
كه بر آتش نخواهد اضطرابم آب تسكين را
بشمشير زبان بر كينه جويان پيشدستي كن
كه من سنجيده ام نبود زوالي دست پيشين را
مباد آن شاخ صندل را ازين افعي گزند آيد
مكن گستاخ بر دست بلورين زلف مشكين را
دهان گرديد يكسر قدسيان را پرگهر «طالب»
كه بر نظم من افشانند گوهرهاي تحسين را
87
شود چو گوشه ابرو بلند خويان را
عنان دل رود از دست سينه كوبان را
درآن حباب فلك را چو خاك پست كند
چو نوبت ادب آيد بلند جويان را
چو مست من بسماع آستين بيفشاند
ز رقص دست شود سست پاي كوبان را
ز آستانه ي او توتيا كشان غبار
بسنگ سرمه برانند خاك روبان را
دمادم آبله ي زايد از دل «طالب»
چنانكه عقده برابر وفتد غضوبان را
88
ندارد چون سراب از بود اميدي نمود ما
عدم را تنگ در آغوش جان دارد وجود ما
توسود خود طلب، ما را مكن منع از زيان كردن
كه ما سرچشمه ايم اندر زيان ماست سود ما
بآه و اشك گرم خود جهانرا آفتيم آفت
زمين از آتش ما سوزد و گردون ز دود ما
ز داغ رشك دل آتش زيادت ميشود هر دم
ز خون خوردن ندارد صرفه ي مسكين حسود ما
صفاي وقت ما بيحاصلان را ميشدي حاصل
بگوش درد نوشان ميرسيدي گر ورود ما
به پنهان گر سري با رشته هاي زلف او دارند
نشان سيلي عشق از بناگوش كبود ما
دل ما بي شريك افتاده در شغل جگر سوزي
ندارد هيچ مجمر بهره اي از دود عود ما
ترنج شكر بويا ميشدي دل را بكف «طالب»
به سيب آن زنخدان ميرسيدي گر سجود ما
89
تو صيد عافيتي با الم چكار ترا
وظيفه خوار نشاطي بغم چكار ترا
تو در حصار وجودي فراغبال مجو
بساكنان ديار عدم چكار ترا
نشاط مردم طامع بود ستايش خود
نه ي گر اهل طمع با كرم چكار ترا
ترا كه فتح ميسر بود بهمت فرد
يگانه تاز بخيل و حشم چكار ترا
بنه قلم ز بنان با زبان تيز بساط
چو اهل تيغ شدي با قلم چكار ترا
ميان نيستي و هستي اتحاد گزين
بامتياز وجود و عدم چكار ترا
مكن بقصد دلم اي خدنگ غمزه شتاب
تو ناوكي بغزال حرم چكار ترا
كرم بس است ترا بگذرد از درم «طالب»
چو صاحب كرمي با درم چكار ترا
90
عقل بصد خامشي قفا خورد از ما
داني اگر دم زند چها خورد از ما
ما مي مشرب ز جام كفر كشانيم
ساغر اسلام پشت پا خورد از ما
جوشدش از كام ذوق چشمه ي حيوان
آنكه بلب شربت ثنا خورد از ما
رويدش از خاك گور سبزه الماس
آنكه بدل نشتر هجا خورد از ما
واعظ هذيان سرا كجاست كه لختي
نيش عصا دشنه ي ردا خورد از ما
آنكه نقاب عروس دهر گشايد
صد شكرستان برونما خورد از ما
ما همه «طالب» نمود پاك ز بوديم
عقل همان پاي سيميا خورد از ما
91
در باغ بيتو نشاء نديدم اياغ را
بيگانه يافتم همه گلهاي باغ را
هر گه شدم به پرسش حال دماغ خويش
آشفته تر ز زلف تو ديدم دماغ را
چون جلوه کرد بر دل و جان سوز عشق دوست
جان داغ را فتيله شد و دل چراغ را
چون گم شود براه دل از من نشان مجو
کآواره کرده عشق نخواهد سراغ را
92
دل بذوق نغمه ي داود مينالد مرا
تار پيراهن چه تار عود مينالد مرا
عود را مينالد از درد درون باري ز بس
درد من بنگر كه تار و پود مينالد مرا
با وجود آنكه در اندوه كوه طاقتم
دل ز بس نازك بود از رود مينالد مرا
زآن نگه سوراخها در استخوان دارم چو ني
زآن سبب اعضاي درد آلود مينالد مرا
«طالب» امشب واي بر همسايه كز درد فراق
مو بمو اين جسم غم فرسود مينالد مرا
93
اسير عشقم و نازد گلو به بند مرا
چو طوق فاخته زيبد خم كمند مرا
جنون قوي شد و كارم ز پند و بند گذشت
كنون نه پند اثر ميكند نه بند مرا
مرا محاسبه ي با شبان اين ره نيست
تو خواه گرگ شمر خواه گو سپند مرا
باوج عشق سري ميكشم ز پستي عقل
اگرچه دون نكند فطرت بلند مرا
بخاك فقر نه آن ريشه كرده ام محكم
كه سيل جاه تواند ز جاي كند مرا
خجل نمود ز تمكين خال بر رخ دوست
بسوز يكدمه بي تابي سپند مرا
چو زنده كرده ي لعل توام مكش زنهار
بزهر شيرين يعني بنوشخند مرا
زبان ز حرف وفا بگسلم اگرچه قلم
كند سپهر جفا پيشه بند بند مرا
ز پند پير خردمند سر نمي پيچم
كه نيست جهل جوانان خودپسند مرا
اگر خروش برآرم ز سوز دل بپذير
كه بهره ايست ز بيتابي سپند مرا
مگر بزهر اجل پي برم ز درد فراق
وگر نه هيچ دوا نيست سودمند مرا
چو شعله زد بدلم سوز عشق دانستم
كه پست ميكند اين آتش بلند مرا
نظر نمي كند ادراك صورتم گوئي
بموي خامه رقم كرد نقش بند مرا
اگرچه مرغ غزلخوان بسي است «طالب» ليك
ربوده زمزمه ي بلبل خجند مرا
94
رفتم كه گل توبه زنم بر سر مشرب
وين لعل كنم تعبيه بر افسر مشرب
در خويش زنم آتشي از مذهب و آنگاه
بر باد دهم توده ي خاكستر مشرب
قفلي كه گشودم بسر انگشت ندامت
از درج در توبه زنم بر در مشرب
خوش آنكه زبان در دهن توبه نويسم
بيزاري آغوش بدوش و بر مشرب
صلب هوس ايكاش شدي خشك و نكردي
بر نطفه ي عصيان رحم مادر مشرب
جان كن عرض جوهر مذهب كه قضا ساخت
بد گوهرئي تعبيه در گوهر مشرب
ما مغز بدود هوس آلوده نسازيم
گو طره ي نكهت بگشا مجمر مشرب
از زهد و وورع ساز جناحي كه محال است
چندين گل پرواز زبال و پر مشرب
خواهي دل مشرب بتو چون باده شود صاف
بشكن بسر مشربيان ساغر مشرب
«طالب» غلطم كوكب مذهب چه نمايد
آنجا كه دم از مهر زند خاور مشرب
بس منفعلم زينهمه هذيان كه سرودم
زين پس من و سر پيش فكندن بر مشرب
95
مستانه ره ميكده طي ميكنم امشب
پرواز ببال و پر مي ميكنم امشب
هر چشم زدن در پي آنگوهر ناياب
صد بحر بپاي مژه طي ميكنم امشب
تا نامه ي بلبل نبرد جانب گلزار
گر پيك نسيم است كه پي ميكنم امشب
در مدّ نظر هم گل و هم چهره ي ساقي است
گه رو بگل و گاه بوي ميكنم امشب
مخمورم و پيمانه صد عمر ابد را
تبديل بيك ساغر مي ميكنم امشب
او مست شكر خواب و من از ناله ي جانسوز
مي ها همه در ناخن ني ميكنم امشب
مي ميشوم از ياد لب روح مزاجت
وآنگاه سراغ رگ و پي ميكنم امشب
با اين نفس سرد چو مينالم از ايام
گر فصل بهارست كه دي ميكنم امشب
پيران جهان را چو عصا باده ي نابست
من نيز يكي تكيه به ني ميكنم امشب
خوابي كه بصبح ازلم گشته فراموش
تعبير بگويم بتو كي ميكنم امشب
حرفي بلب جود تو مي آرم و از رشك
خون در جگر حاتم طي ميكنم امشب
از خاك ره خان جوانبخت چو «طالب»
سر نامزد افسر كي مي كنم امشب
96
بزهر خو كن و چون طوطيان شكر مطلب
بساز با لب ناني و بيشتر مطلب
اگر بسهو طلب كرده ي ز چرخ مراد
ز جرم خويش پشيمان شو و دگر مطلب
وگر ز ننگ طلب آگهي چو همتيان
ز صبر خاصيت وز دعا اثر مطلب
بغير راه تمناي عشق و جز در دوست
بهيچ راه مپوي وز هيچ در مطلب
اگر مراد تو آزدن رگ دل ماست
اشاره ي مژه ي كافيست نيشتر مطلب
طلب خطاست خصوصا ز دست پرور خويش
بكار نخل و ز پروردنش ثمر مطلب
كناره كن ز طلب تا بغايتي كه اگر
گذر بقاصد يارت فتد خبر مطلب
مجوي نرم قماشي ازين سپهر درشت
برو ملايمت ابره ز آستر مطلب
هنر طلب غم روزي به زر خرد «طالب»
بعيب بي هنري تن ده و هنر مطلب
97
بي تلخي حسرت بسبويم نرود آب
تا زهر نگردد بگلويم نرود آب
من باغ دلم تشنه ي برقست گياهم
بي خاصيت شعله بجويم نرود آب
گر آب رخم را گذري جانب آنكوست
آنروز مبادا كه ز رويم نرود آب
98
صبحش از صفحه ي جبين پيداست
شامش از زلف عنبرين پيداست
شمع كافوري دو ساعد او
از دو فانوس آستين پيداست
حسن خط ظاهر است از آنگل رو
خوبي حاصل از زمين پيداست
از نگين خانه هاي حلقه ي زلف
گل رويش نگين نگين پيداست
عشق زهر است و انگبين اما
زهر پنهان و انگبين پيداست
هر سر موي زلف او «طالب»
نيست بي فتنه ي چنين پيداست
99
همين گلست كز او باغ حسن رنگين است
ستاره ي كه بمه طرح ميدهد اين است
رسيد با رخ گل، گل شكفته از مي ناب
بشهر آينه امروز روز آئين است
مراست بر دل از آسيب روزگار شكست
بدان شمار كه بر ابروان او چين است
ز بيم درد دل امروزم از نظر مگريز
بيا كه آه من امشب تمام تمكين است
چو عشق كهنه شود تلخي از زمان گيرد
مي آنقدر كه بود نارسيده شيرين است
ازين شگفته غزل زود نگذري «طالب»
كه بيت بيت سزاي هزار تحسين است
100
جسم از غم فربهم نزارست
يك برگ گلم دو جامه دارست
دوريست كه حلق تشنگان را
اميد به تيغ آبدارست
هرجا كه بود پياله عيش است
هر فصل كه مي خوري بهارست
چون يار نباشدم دل آزار
پرورده ي دست روزگارست
محروم ز مي نشستگان را
خميازه نمك چش نهارست
هر مو بسرم ز غايت ضعف
در هجر تو نخل سايه دارست
يا در طلب مراد سستيم
يا پاي نصيب در نگارست
دست از طلب مراد شستيم
تا پاي نصيب در شكارست
عزت طلب است طبع «طالب»
زآن در نظر سپهر خوارست
101
يك قطره ي خون در دلم از بخت زبون نيست
اشكم ز حيا چهره برافروخته چون نيست
جز گريه مبارك نبود مجلس ما را
در بزم مصيبت زدگان خنده شگون نيست
ما يكدل و يكرنگ چو ميناي شرابيم
در خون طپد آندل كه درونش چو برون نيست
دامانش ندارد خبر از چاك گريبان
فرياد كه اين جامه براندام جنون نيست
پيداست جنون از روش گريه ي «طالب»
زين پيش گر از اهل خرد بود كنون نيست
102
جهان گليست كه رنگش زبويش افزونست
نمونه ي ز گل داغ و لاله ي خونست
ز دود آه شرر بار خويش در حذرم
كه فتنه ي نكند زانكه آسمان گونست
ز خوردن غم هر روزه ام گريزي نيست
بلي چه چاره كنم غصه نيز افيونست
خزينه داري راز تو چون كنم كه مرا
ز نور عشق درون نيز همچو بيرونست
وصال زنده دلي رو نداد پنداري
كه در قلمرو دلها هنوز طاعونست
بدست غمزه ي او اختيار دل «طالب»
چو در تصرف شيرين عنان گلگونست
103
اگر كمند وگر سنبل گره گير است
بهرچه پاي دلي بندگشت زنجير است
تو گر بحشر زني فال وعده كيست كه دست
زجان بشويد و گويد كه اندكي دير است
چنين كه ناله سبك خيز گشته از جگرم
خلاف نيست كه غم در دلم زمين گير است
بخار تا نشوي ملتفت كه روز فراق
بآخر آمده موقوف نيم شبگير است
مراد جوي نه ام ورنه عرش ميداند
كه طفل آه من از دودمان تأثير است
چنان به تجربه گرديده ام ضعيف يقين
كه صد تأملم اندر سفيدي شير است
ز سركشي بگذر چهره ي بخاك فشار
كه نيم عذر نهنگ هزار تقصير است
شراب عيش تو در گوش عقل ميگويد
كه دست تاك مرا زور پنجه ي شير است
گرت سريست بآسودگي ز خواهش دل
كناره كن كه سگ نفس آشناگير است
خدنگ عمر كه از كاينات ميگذرد
بپايمردي زور اين كمان تقدير است
بنظم كشور دلها گرفته اي «طالب»
هلاك طرز خوشت گردم اين چه تقدير است
104
عمر سحاب سبكي بوده است
برق شتاب سبكي بوده است
وزن خسي نيست در اين قلزمش
چرخ حباب سبكي بوده است
تا مژه بستيم قيامت رسيد
مرگ چه خواب سبكي بوده است
«طالب» از آشوب وصال الامان
هجر عذاب سبكي بوده است
105
هوشمندي جگر آشامي و جان فرسائيست
بر جنون زن كه در او چاشني رسوائيست
بعبارات حكيمانه دل از دست مده
زانكه چون غور كني محض دكان آرائيست
ايكه بر ظاهر خود هوش و خرد دوخته ي
گر بمعني نگري مغز دلت سودائيست
قفل مژگان نگشا تا نكشد دوست نقاب
كين پريشان نظريها خلل بينائيست
گوش بر نغمه ي عاقل ننهد اهل سماع
رقص اين طايفه با زمزمه ي شيدائيست
گر رفيقان سفر طعنه ي خاميت زنند
تو همين گوي مقصود جهان پيمائيست
گاه پيمانه كشي گاه عزايم خواني
اين عنانگير هوس اين چه پريشان رائيست
ماكه از ديده ي تجريد بظاهر نگريم
پوست بر پيكر ما خلعت سر تا پائيست
«طالب» اين پردگيان حرم معني را
چهره مگشاي كه در كيش ادب رسوائيست
106
دل دوش كه وصل همنشين داشت
خصمي چو فراق در كمين داشت
شب ناشده صبح گشت گوئي
كين شام سحر در آستين است
امشب همه شب دل غم آشام
لب بر لب آه آتشين داشت
گل هاي بهار انفعالم
شبنم ز ترشح جبين داشت
بر ظاهر دل نبود داغي
اين نقش برآنسوي نگين داشت
هر نافه كه ميگشود زآن زلف
خون در دل آهوان چين داشت
هر قطره كه ميچكيد ز آن روي
بوي گل و رنگ ياسمين داشت
خورشيد رخش بخواب ديدم
صد همچو قمر تراشه چين داشت
بر خرمن آرزو گذشتم
از خوشه زياده خوشه چين داشت
ياقوت لب هوس مكيدم
الماس نهان در انگبين داشت
هر گل كه ز باغ عيش بشگفت
عطرش بمشام دهر كين داشت
هر روز مرا ز هفته ي عمر
نا كامي روز واپسين داشت
نا زاده هنوز ترك چشمت
جولاني فتنه زير زين داشت
هر توسن فتنه ي كه ديدم
داغ نگه تو بر سرين داشت
ميرفت و ز حسن جلوه نخلش
صد ناز بهر گل زمين داشت
بخت كه گشوده بود كامروز
پيشاني روزگار چين داشت
زين نامه كه طي نمود «طالب»
هر فقره هزار آفرين داشت
107
صبح است و نيم قطره ميم در پياله نيست
زآنم دماغ گل نه و پرواي لاله نيست
ببذوق تر ز مرده ي هفتاد ساله ام
يكدم كه در پياله شراب دو ساله نيست
اوراق كهنه كي بمي كهنه ميرسد
ذوقي كه در پياله بود در رساله نيست
پهلو تهي ز نكهت گل ميكند مشام
امشب كه در بر آن بت مشكين كلاله نيست
كامم روا نشد ز مي لعل او مگر
تأثير در قلمرو اين آه و ناله نيست
مي در كف است طره ي معشوق گو مباش
باري پياله هست اگر هم پياله نيست
هر كام درك چاشني غم نمي كند
اين نشاه ي جز بساغر «طالب» حواله نيست
108
نه خاطري ز من آسوده ني دلي شاداست
وجود ناقص من چشم زخم ايجاد است
نفس نمانده كه با نوحه ي بر آميزم
وگرنه زير لبم موج خيز فرياد است
توئي تو انجمن افروز خاطري ايگل
حديث غير تو بر گوش رغبتم باد است
جراحت جگرم بي تو با ترشح خون
چنانكه ديده ي عاشق بگريه معتاد است
بخون طپيده ي شمشير رشك ميداند
كه روز ماتم پرويز عيد فرهاد است
دو رويه گرد سرت صف كشيده حورانند
بمجلس توكرا از بهشتيان ياد است
ملايمت كن و فارغ شو از ملامت خلق
كه نخل موم ز آسيب تيشه آزاد است
بسينه دست فشار غمش دلي دارم
كه پيش نرمي او موم تفته فولاد است
بسوي مرهم عيسي توجهي منگر
به بين كه گوشه چشمم به تيغ جلاد است
تذرو شاخچه ي گلبن گرفتاري
حذر ز سايه سروي كند كه آزاد است
بروي لاله و گل رقص ميكنم «طالب»
ولي درون دلم پر ز نيش فصاد است
109
برهمن مژده كه با كيش مغانم كارست
تار تسبيح من از سلسله زنارست
خود مقيم حرم كعبه اسلامم ليك
هوسم زيرا آتشكده كفارست
منم آن طوطي قدسي كه ز شيريني نطق
تنگهاي شكرم تعبيه در منقارست
راه مژگان من اي گريه بالماس مبند
خانه ي چشم مرا روزنه ي در كارست
دل ما را بمحبت نبود روي ستيز
عشق پرورد دل ما زر دست افشارست
نامه چون مار بپاي قلمم مي پيچد
چكنم حرف سر زلف تو در طومارست
تا سر از نشاه ي تجريد سبك ساخته ام
خرقه بارست بدوشم همه گر يكتارست
چين امساك بر ابرو مزن ايساقي بزم
كه بيك قطره ي مي ساغر ما سرشارست
شعله ي آتش سوداست كه در سر دارم
گر مرا شاخ گلي نامزد دستارست
غم اگر طوف كند گرد سرم نيست عجب
من يكي نقطه موهومم و غم پرگارست
«طالب» از يأس نشان جوي اگر طبع ترا
هوس آتش بي دود گل بي خارست
110
مرا كه ناصيه مشتاق سجده ي صنم است
بطوف كعبه اگر ديرتر رسم چه غم است
شگفته باش گرت خير عشق نيست غمي
غمي كه عشق بود از كدام عيش كم است
زهر طرف كه رود اهل درد كوچه دهند
بملك عشق كسي كو بعيش متهم است
وصال شاهد اندوه را وسيله تراش
كه صحبت غم اگر يكدم است مغتنم است
بيمن عشق زنعلين من بتارك عرش
بپاي مور اگر طي كنند يك قدم است
رسد اگر ز تو بر ناكسي چو من ستمي
برين شكسته ستم نيست برستم ستم است
بدام عشق بسي بايدش پري فرسود
ز مرغ سدره گرفتم كبوتر حرم است
بلوح سينه ام اي ناله مشق تأثيري
كه عمر ماست كه اين صفحه تشنه رقم است
فضاي كون و مكان بر وجود كردم عرض
همان طبيعت مشتاق گوشه ي عدم است
بنقش كلك تو محوند قدسيان «طالب»
چكيده ي گهرست اينكه زاده ي قلم است
111
مراد باغ سخن با خرد پرستان نيست
نثار گوهر من جز بپاي مستان نيست
اميد برده بميدان خواهشم ورني
فراخناي هوس جاي تنگدستان نيست
تو از كجا و كجا اوج قدر من هيهات
قرارگاه بلندان مقام بستان نيست
دلي كه نوبر اندوه كرد ميداند
كه خنده را نمك گريه هاي مستان نيست
نواشناش برافتاده ورنه چون «طالب»
بهفث گلشن گردون هزار دستان نيست
112
طبعم كدورت از مي بيغش گرفته است
پيراهنم ز بوي گل آتش گرفته است
رحم است بر تذور و دل من كه آشيان
برشاخسار شعله ي سركش گرفته است
بوي جنون نميرود از سر برون مرا
خوني بدين دماغ مشوق گرفته است
نگرفته كس كمرگه او تنگ در كنار
ور خود گرفته گاهي تركش گرفته است
هرگه رسيده غم بسر خوان قسمتم
لخت دلي برسم نمك چش گرفته است
تبخاله زد لبم ز مي خضر غالباً
اين آب را بوام زآتش گرفته است
«طالب» بعذر آنكه زكف داده جام مي
دامان زلف ساقي مهوش گرفته است
113
بت همخوابه ام بخت زبونست
شرابم درد و زهر صاف خونست
دلي در سينه دارم چشم بر دور
كه از اقليم آسايش برونست
بساط عيش ياران در نورديد
طرب در كلبه ي ما بد شگونست
عنانم در كف آشفته عقلي است
كه از خويشان نزديك جنونست
دلم را سوي تيغش خضر توفيق
بانگشت شهادت رهنمونست
فلك راضي بقتل ماست هيهات
محيطي تشنه ي يك قطره خونست
دلي هم بازوي فرهاد ما را
غمي همدوش كوه بيستونست
چه ميپرسي ز راه و رسم «طالب»
شعورش مستي و مستي جنونست
114
ما را تلاش بر سر مال و معاش نيست
در دودمان همت ما اين تلاش نيست
مرهم طلب نه ايم وگرنه بيمن عشق
يك پشت ناخن از دل ما بي خراش نيست
گو خوشدلي مكن بلب بام ما گذر
حزن بلند رتبه كم از انتعاش نيست
ميدوختم بقامت حسنش لباس وصف
دردا كه اطلس سخنم خوش قماش نيست
گفتي كه از نهان دلت با خبر نيم
تو در دلي كدام نهان بر تو فاش نيست
«طالب» اگر بصرفه نكوشد عجب مدار
ديوانه مشربان را عقل معاش نيست
115
مگو سرشك من از جنس آتش و آبست
كه اين گهر خلف دودمان سيماب است
ز خون نا حق اطفال اشك پنداري
كه دامن مژه ام آستين قصاب است
چه احتياج به تكرار نغمه، اي مطرب
ترا هزار زبان در دهان مضراب است
ز نيم رنگي خون دلم قياس كنيد
كه ذوالفقار محبت چه مايه سيرابست
دلم بجانب رهبان سرم بپاي طبيب
چه شد كه گوشه ي چشمم بسوي محرابست
زمانه بر گهر عيش گو، سپند مسوز
كه شور ديده اگر بخت راست در خوابست
دلي كه بر سر خاري غنود ميداند
كه نوك دشنه عبارت ز موي سنجابست
هزار چشمه ز چشمم گشودي اي مطرب
ز نيم نغمه سرت گردم اين چه مضرابست
برون ز محفل عيش خدايگان «طالب»
مئي كه در قدحم هست رشك خونابست
دلا مزاج ترا قندهار در خور نيست
بيا كه ديده ام از اشك ملك پنجابست
116
مرا لبي است كه با شهد و شير در جنگ است
تني چنانكه بفرش حرير در جنگ است
ز بس بذوق خموشي سرشته آب و گلم
زبان خامه ي من با صرير در جنگ است
بعجز روبهيم شهره از صلابت عشق
وگرنه شخص غرورم بشير در جنگ است
مراست طبع غروري كه شخص استغناش
بآبگينه ي صورت پذير در جنگ است
به بين حرير مصور گلي تواند چيد
ز پهلوئي كه بنقش حصير در جنگ است
ترا تني است كه از بوي گل شود مجروح
مرا دلي كه به پيكان تير در جنگ است
چه فيض ديده ز گلزار خامشي «طالب»
كه بلبل نفسش با صفير در جنگ است
117
شكايت از ستم يار رسم عاشق نيست
وگرنه طور تو با بيدلان موافق نيست
تلاش كام گل آشنائي هوس است
اميد در طلب عاشقان صادق نيست
ذخيره بر سر هم تا بكي نهند مگر
باعتقاد خسيسان خداي رازق نيست
نظر ز خاك دري ميكند گدائي نور
كه آستانش كم از آستين مشرق نيست
دوا اگرچه موافق بود بطبع مريض
موافقت نكند گر طبيب مشفق نيست
برآنسرم كه چو دل بر جنون زنم يكچند
كه هيچ شيوه مناسب ترم ازين شق نيست
بآستان كريمان جريده روز نهار
كه تحفه گر همه دست هم است لايق نيست
ز خيل يكجهتان نيستي برو «طالب»
دل و زبان تو سنجيدم و موافق نيست
118
كس نيامد بر ما شاد كه ناشاد نرفت
خوشدليهاي جهانش همه از ياد نرفت
بگياهي نوزيديم كه بي شعله نسوخت
بر غباري نگذشتيم كه بر باد نرفت
آنچه بر سينه ي ما رفت ز نيش مژه ي
بر سر كوهكن از تيشه ي فرهاد نرفت
وآنچه بر دل ز نسيم سر زلف تو گذشت
از صبا برشكن طره ي شمشاد نرفت
طرح خورشيد رخت تازده بر لوح وجود
چهره پرداز جهان بر سر ايجاد نرفت
غم نيامد بر ما بي مدد دور سپهر
طفل بي سعي پدر جانب استاد نرفت
شور شيرين نشد از خاطر پرويز و هنوز
رنگ خون از رخ اين اشك جگر زاد نرفت
كس نيامد بجهان كز غم ابناي زمان
كف زنان رقص كنان تا عدم آباد نرفت
سوخت در ظلمت شب «طالب» و وز غيرت خويش
بر در صبح بدريوزه ي امداد نرفت
119
نامه ي هر موس دريده ي ماست
لب هر آرزو گزيده ي ماست
هر كجا وحشي غم و المي است
رام اين خاطر رميده ي ماست
گل صبحيم اشك پا بر جاي
شبنم آفتاب ديده ي ماست
اي هما داغ ميشود كامت
دور كين استخوان مكيده ي ماست
باغ يأسيم و ميوه ي اميد
از ثمرهاي نارسيده ي ماست
جز برخسار دوست نگشائيم
مژه بند نقاب ديده ي ماست
نخل موزون گلشن امليم
آه ما قامت كشيده ي ماست
موج درياي اضطراب جگر
جنبش نبض آرميده ي ماست
«طالب» عندليب زمزمه ايم
روش تازه آفريده ي ماست
هركرا عقد گوهريست بچنگ
غزل ماست يا قصيده ي ماست
120
چراغ مرده بكف داشت زآن نيافت نشان
دلي كه جانب گلخن بجستجويم رفت
حديث تشنه لبي خواستم كنم اظهار
زبانم آب شد از شرم و در گلويم رفت
121
مرغ آهم آتشين بال و پر است
چون سمندر خوشه چين آذر است
دست بر نبضم منه كين خسته را
پوست بر تن كرد روي اخگر است
بالش گل زير سر دارم ولي
تكيه ام بر بستر خاكستر است
نيستم آئينه ليك از سينه ام
هر نفس تمثال صبحي ديگراست
122
ساغر مي تلخكام از مشرب ناساز ماست
زلف ساقي بيسر و سامان ز دست انداز ماست
123
بسعي دل بكف آورده ايم مدتهاست
قبول عشق كه معراج قابليتهاست
كه در فضاي نظر چيده ناز و نعمت حسن
كه دل بزاويه ي سينه محو لذتهاست
زدي چو تيغ زماني بكش عنان سمند
كه نيم كشته ي ناز ترا وصيتهاست
بگير ناخن و دستم بسينه نه گستاخ
كه زير دامن اين پنبه ها جراحتهاست
چه گوهري تو ندانم دلا كه بيگه و گاه
ميان نوش لبان بر سر تو صحبتهاست
بكشور كه و شهر كه و قلمرو كيست
متاع مهر كه بيرون ازين ولايتهاست
زما ترانه مجوئيد كز هجوم ملال
ز مشق زمزمه افتاده ايم مدتهاست
دلم رعيت سلطان حسن اوست ولي
رعيتي است كه شايسته رعايتهاست
هوس هدايت دلها كند بحضرت عشق
مجازها همه خضر ره حقيقتهاست
بر آسمان سخن ميتوان شدن تقصير
ز نقص هست و كوتاهي طبيعتهاست
نسب درست به تيغ كه ميكند «طالب»
شهادت تو كه سر دفتر شهادتهاست
124
نيم غمين كه دلم همنشين محنتهاست
كه همنشين محنت اميد راحتهاست
خليل عشقم و بر خوان آرزوي دلم
زگونه گونه غم و گونه نعمتهاست
وصال او كه كم از اختلاط عنقا نيست
غنيمت است نگوئي دلها غنيمتهاست
تمام عمر به بيداري حيات گذشت
اجل بيا كه كنون وقت استراحتهاست
رعيت توام ايعشق جاي مرحمت است
نگويم اينكه مرا بر حق تو خدمتهاست
بساط موعظه بر چين دلا كزين ياري
بجانم از تو نه يك منتست منتهاست
مكن به تهمت آسودگي دلم مجروح
من و تصور آسايش اين چه تهمتهاست
هزار دجله فشاندم ز دامن مژه دوش
هنوز سبزه ي اين باغ را طراوتهاست
بناز «طالب» برخود كه عرش مي نازد
بفطرت تو كه چشم و چراغ فطرتهاست
125
نهالم را قبول تربيت نيست
گياهم آشنا با خاصيت نيست
ز قصد جان بيمارم مپرهيز
كه گر طاعت نباشد معصيت نيست
بكش زارم كه در ديوان محشر
چو شمع كشته خونم را ديت نيست
نگويم قحط درمانست در دهر
دوا بسيار اما خاصيت نيست
مباركباد وصلم گو مكن چرخ
كه عيد ماتمي را تهنيت نيست
بهر عالم بهر كشور بهر شهر
كه آنجا عشق باشد عافيت نيست
برون آهمچو مغز از پوست «طالب»
كه ذوقي زين لباس عاريت نيست
126
عشرت و ماتم دو نشاه ي مي نابست
درد شراب دواي درد شرابست
در مي و ساغر گريز زانكه درين دور
عالم امني كه هست عالم آبست
شكوه زرنجش مكن كه در چمن ذوق
شبنم گلهاي دوستي شكر آبست
آب كند خانه ها خراب چو گرديد
خانه چشم تهي ز آب خرابست
نيست دمي بي ترشح مژه گوئي
چشم من از دودمان چشم سحابست
خضر شدم قسمتم نشد دم آبي
جز دم تيغت كه آن شبيه بآبست
عطر فروشد بحور خامه ي «طالب»
اين نه سياهيست بلكه مشك و گلابست
127
رخ سوده كعبه بر در و ديوار خانه ات
گلهاي بوسه ريخته بر آستانه ات
در راه وعده با همه شوخي سمند سعي
نوبر نكرده چاشني تازيانه ات
اي زلف يار باز پريشانيت گزيد
گويا شگون نداشت ملاقات شانه ات
مرغ نظاره ميرمد از آشيان چشم
زآندم كه آشنا شده با دام و دانه ات
اي طاير مراد ز شوق تو سوختيم
عنقا نه اي كجاست خراب آشيانه ات
در بسته وار ساكن بيت الحزن مباد
گرگي ببوي پيرهن افتد به خانه ات
«طالب» شراب و ساقي و گل هر سه حاضرند
ديگر چه ماند بهر شگفتن بهانه ات
128
آنكه از تحرير نامش نامه بوي گل گرفت
دوش در بزم آمد و هنگامه بوي گل گرفت
با گريبان بهارافشان چو پيدا شد ز دور
بر تن مجلس نشينان جامه بوي گل گرفت
جوش بلبل امشب از بزم حريفان دور نيست
اينچنين گر شعله ي هنگامه بوي گل گرفت
مشت خوني دوش كردم در گريبان سحر
كز نسيمش صبحدم را جامه بوي گل گرفت
امتحان خامه ميكردم بوصف روي دوست
يك رقم طي شد تمام خامه بوي گل گرفت
دوش «طالب» را بوصف روي آن رنگين بهار
قطره ي خون بر زبان خامه بوي گل گرفت
129
تا دل وارسته در كمند تو بندست
موي بمويم نياز پاش كمندست
زآن ز سراغ تو عاجزم كه براهت
بوسه نقاب نشان نعل سمندست
وه چه غزالي كز آشنائي زلفت
آهوي ديبا در اشتياق كمندست
ديده نظر با كدام عضو تو بازد
هر سر مو بر تنت نظاره پسندست
مرگ كجا تلخي عتاب تو دارد
زهر اجل پيش زهر چشم تو قندست
ما حذر از برق چشم زخم نداريم
خرمن ما را تمام دانه سپندست
زخم ز مرهم بشكوه مرهم از الماس
پيكر زخمي ز بخت خود گله مندست
گرچه عنان تافتي بگرد ركابت
ميرسد اينك كميت اشك دوندست
تلخ تر از زهر چيست چاشني صبر
تلختر از هر دو نوشداروي پندست
«طالب» اگر نارساست بخت تو سهل است
شكر كه بخت مربي تو بلندست
130
دمي در طالعم هشيارئي نيست
چو خواب محنتم بيدارئي نيست
از آن بر سبحه مي پيچم گره وار
كه در كف طره ي زنارئي نيست
ز بيم فتنه از ساغر مپرهيز
كه بي مي نشأه ي هموارئي نيست
زماني نيست كز تلخابه ي اشك
نصيب ساغرم سرشارئي نيست
بجاندادن شتاب آئين عشق است
تأمل خالي از خود دارئي نيست
برو ناصح كه ما نازك دلانرا
نصيحت كم ز خنجر دارئي نيست
دكان بر بند عيسي كاندرين عهد
مسيحائي كم از بيطارئي نيست
اجل آب دهان بر رويم افكند
مرا چون ديد زخم كارئي نيست
هوس رنگين دكانداريست اما
دكانش بي متاع خوارئي نيست
بتان را طرفه اعجازيست «طالب»
كه در آزارشان بي زارئي نيست
131
شمع خورشيدم و ظلمتكده ام بي نورست
عيسي وقتم و هر مو بتنم رنجورست
جان بلب دارم و تلخست دهان پنداري
حرف شيريني جان هم غلط مشهورست
زآن مشبك دلم از غمزه ي معشوق كه او
آنچه خواند نگهش نيشتر زنبورست
نيك و بدرا بيكي دست نگهدار كه نيست
بي خيال تو اگر مست وگر مستورست
كسر نفس است مرا ياد ز (عرفي) «طالب»
ورنه وصف گهر و قطره ز دريا دورست
132
سير دل كردم درو جز غم كسي راهي نداشت
در جوارش عيش گاهي داشت ره گاهي نداشت
در بن هر موي، كوه محنتش ديدم نهان
وز طرب چندانكه كاويدم پر كاهي نداشت
شادي نامحرمش تا ره نيابد در حريم
كمتر از صد پاسبان در هر گذرگاهي نداشت
آسمان عشق را كردم بپاي ناله سير
غير چشم خونفشان خورشيدي و ماهي نداشت
منعمي كامروز گردون را نميآرد بچشم
ديدمش كز بينوائي در جگر آهي نداشت
قحط مصر خوبي آمد ياد ايامي كه حسن
كم ز صد يوسف نهان در هر بن چاهي نداشت
صد جم و كي آمد و رفت از جهان «طالب» و ليك
هيچگه دوران بطبع شاه ما شاهي نداشت
133
كنونكه دست ستم عشقباز دامانست
دل شكسته دلان نسخه ي گريبانست
دگرچه ريخته بر نامه كلك گستاخم
كه مرغ نامه براز بال خود هراسانست
دل پر آبله داري بملك مژگان تاز
كه اين متاع تو باب گهر فروشانست
نفس كشيدن مطرب كمال بي درديست
برين دو هفته كه نوروز عندليبانست
دل شكسته ي من خوي زلف او دارد
كه ناگذشته نسيمي بر او پريشانست
ز صحن گلشن ما نيش دشنه ميرويد
كنونكه موي بموي جهان گلستانست
ز پيچ و تاب حوادث غمين مباش ايدل
كه مار بيش كند طره ي كه پيچانست
بطوف كعبه كجا ميرسد طپان هيهات
دلي كه محو قدم كاوي مغيلانست
بتازم ار بفلك عيب من رسد «طالب»
عنان من سبك و چرخ تنگ ميدانست
134
تن سراسيمه و جان در طلب دستورست
با چنين حالي زين شيفته دوري دورست
مجلس دهر پر از ساز و نواي طربست
منع نظاره درين بزم بغايت دورست
وه چه مي بود به پيمانه ي ماكز اثرش
عمرها رفت و همان چشم اجل مخمورست
نغمه ناخن زن و دل نازك و خاطر مجروح
گر لبم زمزمه ي سر نكند معذروست
ميتراود نظر از بوم و بر جان «طالب»
اين سرا پرده مگر جلوه گه منظورست
135
نفس تا در دلم دوزخ فشانست
ز مغزم شعله ها در استخوان است
ز بحري چشم نم دارم كه موجش
هم از غلطيدن لب تشنگان است
من آن نو بلبل عاشق صفيرم
كه بر شاخ فغانم آشيان است
لب زخم دلم بر روي مرهم
چو كام اژدها آتش فشان است
نم از دوزخ كند در يوزه «طالب»
اگر صد كوثرش وقف دهان است
136@
آنم كه تكيه گاه دلم نوك خنجرست
زخمم هميشه تشنه لب زخم ديگرست
اظهار عشق را نمكي نيست آنقدر
ورني هزار عرض نيازم ميسرست
زآن با هزار نكته خموشم كه بردهن
حرف از زبان چو سوي لب آيد مكررست
خوش بيخبر ز چاشني خون فتاده است
بيچاره ي كه در طلب آب كوثرست
آلوده اش ببوي گل و ياسمين مساز
مغزي كه از شميم محبت معطرست
خاصيت ضعيف تنان را قوي شمار
زآنرو كه نافه همره آهوي لاغرست
«طالب» مشو شگفته چو گل گريه روي باش
كآب و هواي غنچه غم غنچه پرورست
137
منم كه ناله ي من صوت دلپذير منست
خراش لازمه ي ناخن صفير منست
بدست كاتب صنع آن گهرفشان قلمم
كه گوش كون و مكان تشنه ي صرير منست
از آنميان من و هوش، بحث آشوبست
كه عقل مرشد هوشست و عقل پير منست
چو عزم فيض معاني كند ولايت فيض
كمين شكار گه طبع شيرگير منست
فروغ شعشعه ي آفتاب عالمتاب
غبار دامن آئينه ضمير منست
صفا ز طينت من جوش ميزند گوئي
خمير مايه ي خورشيد در خمير منست
بيا بعالم علوي نظر كنان «طالب»
ببين كه عرش كمين پايه ي سرير منست
138
در كشتنم همين دل نامهربان بس است
يك شيوه در تصرف او، همچنان بس است
اي غم بساط عيش مچين برخود اينقدر
زين بيش خاطرم مخراش امتحان بس است
در بزم عشق حاجت جام و شراب نيست
ارباب نشاه ي را نگه ساقيان بس است
نزديك گلشني غم مطرب چه ميخوري
قرب جوار بلبل آتش زبان بس است
حسرت مرا بچيدن گل ميدهد فريب
ورني نسيمي از طرف بوستان بس است
گو دل مشو ز نغمه ي داود و كام گير
شيون طرازي نفس نوحه خوان بس است
«طالب» تلاش همره و همدم چه ميكني
توفيق همعنان و خرد هم زبان بس است
139
خوشدلي در صف ارباب بلا بيغم نيست
عيش اين سوختگان هيچ كم از ماتم نيست
من و آزردگي از بيسر و پائي هيهات
يك سر مو دل ازين شيفتگي درهم نيست
ابر گو شعله فشان باش كه در گلشن ما
بستر لاله و گل تكيه گه شبنم نيست
زخم را تشنه لبي ذوق دگر مي بخشد
ورنه الماس به مرهمكده ي ماكم نيست
نكته اي نيست در اوراق جنون نامه ي عشق
كه در آن نكته فلاطون خرد ملزم نيست
در غم آويز كه زخم دل بي تابان را
هيچ مرهم نمك افشان تر ازين مرهم نيست
«طالب» اين گوهر اسرار بانديشه سپار
كه جز انديشه ي در اين راز كسي محرم نيست
140
آشفته خيالم سر و برگ سخنم نيست
دامن چه گشايم كه گلي در چمنم نيست
با آنكه طرب دشمن و اندوه مذاقم
برگ شفعي نيست كه در انجمنم نيست
از دوري گلشن غرضم حفظ ملال است
ور شكر آبي بگل و ياسمنم نيست
يك خرقه صد چاك چه در خانه چه در گور
پرواي بساط كفن و پيرهنم نيست
بر جلوه ي شيرين چه گشايم مژه از دور
چون طاقت آشفتگي كوهكنم نيست
در ساحت آرامگه دهر غريبم
من قدسيم اين كشور خاكي وطنم نيست
«طالب» دلم از شوق صنم سينه شكافست
اما سر هم صحبتي برهمنم نيست
141
ني تماشاي چمن ني سير باغم آرزوست
خلوتي با شاهدان درد و داغم آرزوست
كشته عشقم نمي گنجم در آغوش كفن
سير جنگ كركس و منقار زاغم آرزوست
از گل باغم گريبان بوي بي دردي گرفت
بعد ازين آرايش از گلهاي داغم آرزوست
صاف ساغر باد ارزاني بنازک مشربان
منکه محنت پرورم درد اياغم آرزوست
چشم خفاشم بظلمت مايل، از پرتو نفور
خلوتي بي شمع و بزم بي چراغم آرزوست
پر مكرر گشته آميزش بگل رويان باغ
اختلاطي با سيه چشمان راغم آرزوست
نيستم «طالب» ندارم چشم بر خمخانه اي
نيم جامي بهر ترتيب دماغم آرزوست
142
در آغوشم گلي دوشينه جا داشت
كه هر برگش بهاري رونما داشت
بشمعي همنشين بودم شب دوش
كه چون خورشيد و مه پروانه ها داشت
نگاري كز غبار دامن زلف
عبير فتنه در جيب صبا داشت
پريشان سنبلي كز تار هر موي
هزار آهوي چين را خونبها داشت
بدستي دسته ي گل داشت چون صبح
بدستي دامن زلف دوتا داشت
بنعمت خانه ي وصلش كه خورشيد
درو كام حلاوت آشنا داشت
زبانم سير بود از گفتگو ليك
لبم در بوسه خوردن اشتها داشت
بلورين ساعدي كز خون اميد
كفش بوي گل و رنگ حنا داشت
حريرش بر تن از آب نزاكت
چو خارا سر بسر موج و صفا داشت
رخش كز باغ شوخي نوگلي بود
نقاب از پرده ي چشم حيا داشت
به تيغ غمزه از خيل شهيدان
بهرسو كربلا در كربلا داشت
ز چين طره بر ساق نگارين
چو بختم عنبرين خلخالها داشت
نه بر آئين خوبان چشم بر دور
گل عهدش نسيمي از وفا داشت
هزاران شيوه ي بيگانگي سوز
نهان در هر نگاه آشنا داشت
ز جيبش نور ميزد شعله گوئي
تن آئينه در زير قبا داشت
بنرگس شيوه هاي عشرت افروز
بر ابرو عقده هاي دلگشا داشت
ز گرد دامنش تا دامن صبح
نظر داد و ستد با توتيا داشت
برويش موج ميزد حسن گوئي
گلش بر چشمه ي خورشيد جا داشت
سخن كوته ز باغ شيوه هرگل
كه بر كف داشت خاطر خواه ما داشت
بچشم «طالب» آن آتش سراپاي
چو آب روي گل موج صفا داشت
143
منم كه طاير شوقم بلند پروازست
در دلم چو در فيض متصل بازست
بيان ناله ي من ميبرد زهي توفيق
بهر چمن كه يكي بلبل خوش آوازست
صدف شكست خودم چونصدف ز بيم سپهر
وگرنه گوهرم از آفتاب ممتازست
زبان بطعنه ي كوته كمنديم مگشاي
كه صيد لنگر عرشم كمينه اندازست
خزينه دار گهرهاي راز خود ميباش
كه سايه هم بزبان بريده غمازست
چه فتنه ها كه بهر گوشه نيست در تك و تاز
بنرگس تو كه ميدان عشوه و نازست
بزير ناخن غم خونچكان دليست مرا
تمام ناله چو ابريشمي كه در سازست
چو كبك خنده بلب دارم و ز داغ مرا
درون سينه چو بيرون سينه ام بازست
قسم به نشاه «طالب» كه اينكلام فصيح
نه از مقوله ي سحرست بلكه اعجازست
رهين خامشي (عرفيم) زهي انصاف
كه در زمان منش مهر بر لب رازست
بلي چو بلبل (آمل) شود ترانه سراي
چه جاي زمزمه ي عندليب شيرازست
144
نه ز آبم ني ز آتش ميتوان كشت
بجرمي زآن لبم خوش ميتوان كشت
مرا در كار گردون كن كه اين صيد
به تير روي تركش ميتوان كشت
ببازو گر بود لطف تو تعويذ
به تيري صد كمانكش ميتوان كشت
بباد دامن زلفي درين دشت
چو من چندين مشوش ميتوان كشت
تو چون تير افكني آهوي تصوير
به ديباي منقش ميتوان كشت
ز بس كز خون دلها گشته سيراب
به آب تيغت آتش ميتوان كشت
بتقليد سمند كلك «طالب»
بهر ميدان صد ابرش ميتوان كشت
145
عشق ما از گونه ي تقليد روي اندود نيست
شعله ما را بر ابرو وسمه ي از دود نيست
باز صد عيش نهان در پرده ي دل مي كنم
بر رخ عاشق در، انديشه خود مسدود نيست
بي طراوت همچو برگ لاله ي بي شبنم است
گوشه ي دامان مژگاني كه اشك آلود نيست
عشقبازان را بوصف سيميا نتوان ستود
كين ضعيفان را نمودي هست اما بود نيست
دوست ميدارم جهان را زانكه ظرف حسن اوست
ورنه پندارم زمين و آسمان موجود نيست
صد نوا را پرده ام هرچند كز دست تهي
چون تن طنبور تار جامه ام را پود نيست
«طالب» از مستان ما گوش حقيقت بر متاب
يك نواي ما كم از صد نغمه ي داود نيست
146
در توفيق زن ايدل كه گشاد تو ازوست
جلوه ي شاهد مقصود و مراد تو ازوست
عشق بر كشورت از شش جهت آورده هجوم
بر حذر باش كه تسخير بلاد تو ازوست
شكوه و شكر تو از عشق سزد زانكه بدهر
دل تنگ تو ازو خاطر شاد تو ازوست
دوست شيرازه ي اجزاي تو بس كز ره عقل
آب و خاك تو ازو آتش و باد تو ازوست
طرح سوادي كه يارب زده بر لوح وجود
دل كه برنامه ي اعمال سواد تو ازوست
شهپر طاير فقرست سپهر آنكه ز فخر
زينت افسر كسري و قباد تو ازوست
از عدوئي چو فلك زاده ي اي كوكب بخت
با جواهر سخنان جمله عناد تو ازوست
كار فرماي تو عشق است يقين دان «طالب»
كه صلاح تو ازو بلكه فساد تو ازوست
147
گر مرگ ماست كام دلت اضطراب چيست
خواهد شگفتن اين گل مقصد شتاب چيست
همدم سراغ چشمه ي حيوان ز خضر جوي
من شعله مشربم نشناسم كه آب چيست
مگشاي رخ كه نيست كتان دلي بجاي
بيهوده ضبط شعشعه ي ماهتاب چيست
گردون تو جور شيوه و، ما عجز پيشه ايم
بنگر ترا لبت چه و مارا خطاب چيست
اي آنكه حلقه بر در تجريد ميزني
برگردنت ز تار تعلق طناب چيست
گر شعله را نهان نتوان در حرير داشت
بر عارضت نقاب بروي نقاب چيست
مي در قدح نسيم توأم بي شعور ساخت
جائيكه نشاه ي بوي تو بخشد شراب چيست
گر ني سر مسيح بفتراك بسته اي
جوش ملايكت بعنان و ركاب چيست
تا بر حقيقتم گذر افتاده از مجاز
دانسته ام كه چشمه كدام و سراب چيست
زنهار از لبم نتراويد هيچگاه
تيغ ترا ز خون من اين اجتناب چيست
من نخل موم را بمثل ميوه نيستم
محروميم ز تربيت آفتاب چيست
«طالب» ز روي شاهد معني مكش نقاب
مجلس تهي است باعث شرم و حجاب چيست
148
كم ديدمش كه بر مژه زهر آب كين نداشت
افزون ز تار سبحه گره بر جبين نداشت
بدخوي من كه داشت برابر وي كينه توز
چندان شكنج نازكه بر آستين نداشت
مست كرشمه دوش برآمد بخلوتم
با آن شكفتگي كه گل و ياسمين نداشت
چون نور از نظر دم مردن گذشت يار
تاب شكنجه ي نگه واپسين نداشت
داغي بدل گرفته گذشتم ز باغ دهر
دستم دماغ چيدن گل بيش ازين نداشت
تا شهد را نمك چش لعل تو يافت مور
دست از مشبك مگس انگبين نداشت
دل آب شد ز شعله ي آهم شب فراق
آئينه طاقت نفس آتشين نداشت
انداز طره ي تو نمودم زهي دريغ
پنداشتم كه دست ادب آستين نداشتم
اوراق «طالبم» بنظر جلوه كرد دوش
در صد صحيفه يك رقم دلنشين نداشت
149
بزم عيش است و درو شكوه انجم كفرست
آشنا كردن لب جز به تبسم كفرست
مو بمو قفل زبان باش كه در مذهب عشق
بابتان جز بلب رمز تكلم كفرست
تا ستم هست مكن جورو ستم با عاشق
كه برين مشت بد آموز ترحم كفرست
آب در چشمه ي خورشيد نماند اي عيسي
خون بدست آر كه با خاك تيمم كفرست
لب خاموشي عاشق چو شود زمزمه جوش
بلبل ناطقه را ياد ترنم كفرست
همه اطفال جنون منتظر الهامند
پيش اين طايفه تعليم و تعلم كفرست
نشتر موعظه را كند زبان كن «طالب»
بيش ازين كاوش زخم دل مردم كفرست
150
دست حسنش باز بر رخ زلف پيچاني شكست
سنبلستاني در آغوش گلستاني شكست
تا تبسم ريزش آوردم در آغوش خيال
در دلم هر گوشه پنداري نمكداني شكست
چشم طوفان جوش را نازم كه از دامان او
هر ترشح شيشه ي ناموس عماني شكست
بي زبان زاغي كه بيرون تاخت از گلزار عشق
نغمه در آهنگ چون بلبل غزلخواني شكست
شرم دار اي اشك آخر از كدامين سنگدل
شيشه ي لبريز آتش در گريباني شكست
دست مژگان بر قفا بنديم كز آسيب او
در دل هر پاره ي دل سبز بستاني شكست
غمزه نشناسم كدامست و دل «طالب» كدام
نشتري دانم كه در آغوش شرياني شكست
151
تو عذر خواهي و بر جانم از تو باري نيست
تو گل فشاني و در پايم از تو خاري نيست
زمن بر آينه ي پاكت ار بود گردي
بشوي كز تو بر آئينه ام غباري نيست
سزد كه بر مژه ام بيتو بلبلان جوشند
كزين بهار گل انگيزتر بهاري نيست
سفر گزيده ام آسوده خاطرم مگذار
جراحتي كه مرا از تو يادگاري نيست
هزار دسته ي گل داغم از جگر چيدند
هنوز غنچه ي اين باغ را شماري نيست
ز سوز سينه شهيدان خنجر غم را
گلي نصيب كله گوشه ي مزاري نيست
غمي نصيب دلم كن چنانكه خود داني
كه مست عيشم و دل را گلو فشاري نيست
ازين ديار برون تاز زود چون «طالب»
كزين ديار ملالت فزا دياري نيست
152
آنم كه لبم چاشني راز ندانست
مرغ نگهم لذت پرواز ندانست
نو بلبل نطقم همه جا فرد نوا بود
اين شوخ زبان رشك هم آواز ندانست
پر سوخته گنجشك دلم راه هوا را
جز در شكن چنگل شهباز ندانست
از بس بنظر زنده دلم يافت مسيحا
احياي مرا داخل اعجاز ندانست
«طالب» دگر اين وسعت ميدان نگه چيست
معشوق تو گويا روش ناز ندانست
153
حديث شكوه ي آن تند خوي بسيارست
تو بي دماغي و اين گفتگوي بسيارست
به عزم صيد دل ما ز سنبلستاني
فرو مريز كه يك تار موي بسيارست
تو مشگ سنجي و در ناف آهوي طبعم
هنوز خون تهي رنگ و بوي بسيارست
بيك دو جرعه ي مي قدسيم مشو سرمست
كزين مفرحم اندر سبوي بسيارست
چه وجد ميكني از يك نواي مطربيم
خموش باش كزين هايهوي بسيارست
ادا طرازي من دلفريب ياران گشت
وگرنه شوخ زبان نكته گوي بسيارست
مشوي ديده باندك ترشحي «طالب»
كه گريه هاي گره در گلوي بسيارست
154
بشهر و كوي دل آسايش از طپيدن نيست
كه در قلمرو سيماب آرميدن نيست
ز بيم چيدن گل گلشني ز ما مگريز
بيا كه قسمت ما ديدنست و چيدن نيست
بده بنغمه ي ما گوش خاطر اي مطرب
چكيده ي خفقان قابل شنيدن نيست
چو نام او برم از ذوق مدتي كارم
بجز لب و دهن خويشتن مكيدن نيست
بعيش ساخته دل را شگفته ميدارم
كه بي لب تو مرا تاب غنچه ديدن نيست
دلير برسر نخجير دل شبيخون آر
نفس مدزد كه اين صيد را رميدن نيست
رسيد بر مژه خونابه ي دلت «طالب»
ولي چه سود كه در طالعش چكيدن نيست
155
آنرا كه از نواي پريشان نصيب نيست
گر مو بموي نغمه شود عندليب نيست
مژگان بيدلان تو بال سمندرست
گر ريزهاي شعله فشاند غريب نيست
اطفال عشق تشنه ي وحي الهي اند
اين زاد هاي فيض ازل را اديب نيست
عشاق را برهنگي او ليست يا كفن
صد جا خميده قامتشان جامه زيب نيست
آنرا كه دل بكاوش مژگاني آشناست
شام ار بشهر غمزه درآيد غريب نيست
نازان بنقشهاي هوس طفل عيش ما
دل كاو خاطرش كه يكي دلفريب نيست
«طالب» سرشته اند دلت را زاضطراب
در آب و خاك او سر موئي شكيب نيست
156
تا ناز تو گرم تركتازيست
جان در تن قدسيان مجازيست
اطفال كرشمه را بعهدت
شريان كاوي كمينه بازيست
ما تشنه جراحتيم و الماس
در سلسله ي كرشمه سازيست
بر چهره حجاب نازنينان
گلگونه ياسمين طرازيست
شاداب ترين گلي كه چيدم
از گلشن عشق بي نيازيست
«طالب» دل مردمان زوعظت
ناسور شد اين چه دلنوازيست
157
با دل اداي تيغ زباني نزاع ماست
در بزم شعله بال فشاني سماع ماست
ما با فروغ ديده ي خود مهر انوريم
وين رشته هاي اشك خطوط شعاع ماست
خشمي نه در ميان و در صلح ميزنيم
بي جنگ آشتي طلبي اختراع ماست
شبها برزمگاه ي فلك ديده ي نجوم
حيران صف شكافي آه شجاع ماست
داريم يك دو جرعه ي خون ليك در ميان
دل نام قطره ايست كه زيب متاع ماست
«طالب» فسون موعظه با بيدلان مساز
كين سوده صندل تو و بال صداع ماست
158
يارب دم گرم كه پريشان نفسم ساخت
بودم بزبان طوطي قدسي مگسم ساخت
آه كه از آرامگه عشق مجرد
زنجير كشان سلسله دار هوسم ساخت
بر گوش دلم نغمه ي داود گران بود
نفرين كه همدوش فغان جرسم ساخت
بي زحمت دام و قفسي آه كه صياد
از بال و پر خويش اسير قفسم ساخت
ميرفتي و ساكن شده بودم بوداعت
سيماب مزاج آن نگه باز پسم ساخت
از بسكه تنم چون مژه دندانه شد از ضعف
مشاطه غم شانه ي زلف نفسم ساخت
«طالب» منم آن سيل سبك سير كه ايام
زنجير بپا لطمه خور خار و خسم ساخت
159
بتن جز خرقه ي ناموسيم نيست
مذاق حلّه ي طاوسيم نيست
جبين عرش ميبوسم بصد ناز
دماغ فرش مسند بوسيم نيست
گزيدم ميوه ي صد كام آن ذوق
چو لب خائيدن افسوسيم نيست
نهادم داغ بر سر تا نگوئي
كياني افسر كاوسيم نيست
چشيدم شهد مطرب با لب نوش
بذوق نغمه ي ناقوسيم نيست
محبت چهره ي داغي برافروخت
كه شمعي در دل فانوسيم نيست
اميدم خسته دارد ورنه در بخت
ستان افتادن پابوسيم نيست
چه ذوق از عرش دارد فرش طورم
سر منصور و پاي موسيم نيست
من و آزادگي چون طبع «طالب»
چو دل در طره ي محبوسيم نيست
160
آتشي تا عشق ما را در نهاد خاك ريخت
ميل مركز خاك ما را بر سر افلاك ريخت
تشنه دل بودم كشيدم جرعه ي غافل كه چرخ
در نظر شهدم نمود و در گلو ترياك ريخت
جلوه ي عكس مطالب بين كه زاهدگاه وعظ
خواست كز لب گل فشاند ريزه ي مسواك ريخت
پنجه ي چوبين بحسرت مينهد بر روي خاك
تا شبيخون خزان بر نو عروس تاك ريخت
عرض چاك پيرهن ميكردم از بيداد دوست
دامن تاري فشاندم صد گريبان چاك ريخت
آرزو ته جرعه ي بر مشهد «طالب» فشاند
مشت خون شعله ي بر تربت خاشاك ريخت
161
بدل خراشي ما آرزو سبك دست است
گره گشاي خدنگ غم آتشين شست است
درين محيط نمك سوده ماهيان هستند
كه فلس بر تنشان دام رغبت شست است
نشان يكيست جراحات غمزه را آري
نقوش خامه ي فولاد جمله يكدست است
ز داغ لاله سياهي فتاده از غيرت
هنوز نرگس اين داغها سيه مست است
نهال همت «طالب» بعرش ريشه دواند
ولي چه سود كه نخل سعادتش پست است
162
دلم تا بسته ي زنجير آن موست
دماغ از درد آهم عنبرين بوست
سر خاشاك بستان تو گردم
كه خون شعله ي ها در گردن اوست
ز چين هاي مقوس غيرتم را
به پيشاني هزار ابروي بيموست
ز بس ضعف بدن چون موج دريا
نمايم استخوانم از ته ي پوست
ز اشك حسرتم مژگان نشد خشك
چرا كين سبزه دايم بر لب جوست
چو «طالب» چند در آتش نشينم
بدين نسبت كه يارم آتشين خوست
163
تا دل شيفته را ضعف گريبان گيرست
در گلوي نفسم موج هوا زنجيرست
با هم آغوشي تمثال رخي پنداري
پرده ي چشم خيالم ورق تصويرست
صيد گاهيست سر كوي تو كز دهشت شوق
سايه طاير انديشه درو نخجيرست
پيچش زلف نفس باش كه در گوش سماع
ناله ي بي خفقان نغمه ي بي تحريرست
روزگاريست كه از شرم تهي داماني
جبهه ي ديده نهان در عرق تشويرست
هان دل از كعبه مقصود گذشتي و هنوز
محمل عزم تو در قافله ي شبگيرست
هايهائي كه در و سوز دل «طالب» نيست
همه گر نشتر رشك است كه بي تأثيرست
164
دوش كين گريه رو براه نشست
عرش در كشتي شناه نشست
تير باران ناله چندان شد
كه مه از هاله در پناه نشست
عرق دل دويد بر مژگان
شبنم شعله بر گياه نشست
آسمان گداز خورده مرا
چون عرق بر عذار آه نشست
دشمن طاعتم كه از اثرش
عذر در ماتم گناه نشست
دامن آه بر شكن «طالب»
گرد بر روي مهر و ماه نشست
165
زلفت چو پي عتاب بشكست
در چشم ستيزه خواب بشكست
حسن تو نمود زور بازو
سر پنجه ي آفتاب بشكست
چشم تو پياله هاي مستي
يك يك بسر شراب بشكست
فرياد كه چهره ي مرا رنگ
در ميكده ي حجاب بشكست
آئينه دل چنان تنك شد
كز پرتو آفتاب بشكست
ساقي ز كرشمه داد تاوان
جامي كه تنك شراب بشكست
«طالب» دل ما ز دوري جام
چون بر سر مي حباب بشكست
166
منم كه گوش فغان بر لب خموش منست
خروش محشريان پيش خيز جوش منست
بمجلسي كه شوم گرم گوهر افشاني
زبان مجلسيان درشمار گوش منست
منم پيمبر دير و موافقان اصحاب
نسيم ميكده و مي صبا سروش منست
كدو شكسته شراب اليهود محتسبان
برشوه آفت ميناي ميفروش منست
ز رشك دوستيم با خمار در هر جام
كه نيم قطره مي مست خصم هوش منست
زمان عيش مرا روي در ترقي نيست
هميشه امشب من در سراغ دوش منست
ز ناله ام چه بود حال خاكيان «طالب»
كه مغز عرش خراشيده ي خروش منست
167
ما را علوّ زمزمه با معجز دم است
كان تير روي تركش عيساي مريم است
چندين سپاه حوصله را روسياه ساخت
دود دلم كه بر علم آه پرچم است
شاداب ذوق كن لب گوشي كه بي گذاف
خونابهاي زمزمه ام داغ زمزم است
يارب چه دشمني است كه طفل جراحتم
در صلب تيغ آفت ناموس مرهم است
از عشق بحث ميگذرد هان خرد خموش
كاينجا نه ملزمي تو كه چرخ تو ملزم است
دردا كه حسن شاهد ما را فروغ نيست
در پرده ي كه گوئي ناموس محرم است
زانسانكه پيش (توأم و جدوار) سرزند
در باغ عيش يأس باميد توام است
ده روزه عيش چون نكند در دل انتظار
كز يمن غم بمحنت صد ساله ملهم است
«طالب» ز دير واشدن غنچه ي اميد
يكباره هم مزن بدر يأس عالم است
168
در گلستان هوس يك مرغ خوش گفتار نيست
كز بهار افسردگيها قفل بر منقار نيست
آستين دركش ز سوداي هوس كين شحنه را
نيست خونين پنجه ي ور هست مغز افشار نيست
ما شراب آلودگان از توبه ي خود تائبيم
طاعت ما غير استغفار، استغفار نيست
فخر مردان بر زنان از روي والا همتي است
ورنه معجز دودمانش پركم از دستار نيست
وضع ما تغيير نپذيرد نميدانيم حيف
كاختر ما يك روش سيرست يا سيار نيست
روز و شب مدّهاي سودا بر سويدا ميكشيم
همچو «طالب» بر لب ما نغمه ي زنهار نيست
169
مرد عشقم يك سر مو بر تنم بي درد نيست
چون بود آخر كسي كش درد نبود مرد نيست
بستر درد است و غم گسترده اي بيمار عشق
چيست در خفتن تأمل عافيت گسترد نيست
صفحه ي گلگون بپوشد زيور افشان خور
بي سبب رنگ عذار عشقبازان زرد نيست
مشت خاكي كآورد گاهي صبا از كوي دوست
خسرو دل را كم از صد گنج باد آورد نيست
گرد اگر اينست كو را خاست از دامان زلف
سرمه ي چشم ملايك خاك پاي گرد نيست
«طالب» اينك ميرود صفهاي معني در ركاب
گو مكن خورشيد و ماهش همرهي كو فرد نيست
170
طرف لب چشم همه تبخاله فروش است
وين حاشيه ي چشمه ي خون لاله فروش است
دل نيست از آن جنس متاعي كه بيكبار
سازيش تلف زآن مژه پرگاله فروش است
ناديده ترا حسن گل از دايره ي مشك
بگذاشته گردون قمر و هاله فروش است
عمريست كه دل بي طلب قيمت تأثير
در راسته بازار نفس ناله فروش است
هر گل كه بود ژاله خرد بهر طراوت
«طالب» گل چشم تو چرا ژاله فروش است
171
بشگفت چمن موسم آشوب دماغست
اي اهل جنون مژده که فصل گل داغست
فرق گل و داغ دل عشاق، جز اين نيست
کآن زاده ي آتشکده، وين زاده ي باغست
خوش کن چمن عشق که آنجا دل بلبل
بر ناخن خار از اثر نغمه ي زاغست
گر شام غم از کلبه عنان تاب چراغم
يک آه که رخساره برافروخت چراغست
گر کاوش طينت کني آلوده برآيد
چندين لب ازين مي که ترا زيب اياغست
«طالب» دمي از چهره خورشيد بپوشد
صد شمع سپهرش بتك و پوي سراغست
172
آسمان از شومي اين ناله شيون دشمنست
هركه زخمي خورده از سنگي فلاخن دشمنست
در كنار اشك ميرقصم ز شوق حب آه
تا نپنداري كه گلشن دوست گلخن دشمنست
دل بمهر غمزه مشق كين زند با زلف يار
هر كه پيكان دوست شد ناچار جوشن دشمنست
آفت انگيزست جمعيت گناه برق نيست
مورهم درحد ذات خويش خرمن دشمنست
زخم عاشق بر نتابد ناز مژگان طبيب
شكل مو خنجر شمارد آنكه سوزن دشمنست
ما و دشمن دوستي، اين رسم رسم تازه ايست
ورنه هر مو بر تن ايام دشمن دشمنست
كاروان اشك «طالب» بار مژگان افكند
دوش دشمن دوست بود امروز دشمن دشمنست
173
منم كه يكسر موشيد در بساطم نيست
رسوم ساخته در طرز اختلاطم نيست
به حشر تن به جحيم افكنم نخستين گام
دل و دماغ رسن بازي صراطم نيست
بچشم طاير همت چه آشيان چه قفس
از آن بكلبه ي احزان خود نشاطم نيست
هزار خرمن غم ميدهم بباد نشاط
زكات اينكه جوي عيش در بساطم نيست
چه پاس داريم آخر سمندرم «طالب»
بكام شعله روم مست و احتياطم نيست
174
مائيم كه خفتان ظفر در بر ما نيست
توفيق سواريست كه در لشگر ما نيست
ما باد عنان، كشتي سيماب متاعيم
دريا همه گر كوه شود لنگر ما نيست
از ما طلب يأس كن ايخواجه نه اميد
كآن جنس متاعيست كه در كشور ما نيست
صد ميكده بهر لب ما مست سماعست
با اينهمه نم در جگر ساغر ما نيست
از بوم و بر توده ي خاكستر حسرت
چون گل نكند دود مگر بستر ما نيست
از بام قفس يكسر مو اوج گرفتن
كاميست كه در طالع بال و پر ما نيست
گرديده ي نرگس بمثل نور پذيرد
انگشت تعجب نگزي اختر ما نيست
ني دانه ي آفت زده، ني گنج بخليم
وين طرفه كه جز خاك جهان بر سر ما نيست
«طالب» گل اشگي كه بهاري نفزود
در دامن مژگان جگر گستر ما نيست
175
ايخوش آن سركه در و نشاه ي سودائي هست
داغ آشوب ازو بر دل شيدائي هست
نيكبخت آن دل آشفته كه از روزن داغ
بر گلستان غمش چشم تمنائي هست
مژده اي خار ره عشق كه اين شيفته را
طرف داماني اگر نيست كف پائي هست
اجل اينك بسرم تاخته جان مي طلبد
نا اميدش نكنم گر ز تو ايمائي هست
عشق بي جلوه ي حسني نكشد ناز وجود
يوسفي هست بهر جا كه زليخائي هست
رغبتي باشد اگر خاك صنم را بسجود
سجده بر جبهه گره ناصيه فرسائي هست
شرط مكتوب همين نامه سيه كردن نيست
شوخي خطي و شيريني انشائي هست
همت آنست كه درياي اجل زارا، زار
جانسپاري و نگوئي كه مسيحائي هست
ميتوان برد ز دل زنگ خماري «طالب»
صاف مي گر نبود دردي مينائي هست
176
مغز كاود گل باغي كه مراست
دل خورد دود چراغي كه مراست
پنجه در پنجه ي الماس كند
آتشين مرهم داغي كه مراست
راست مغز دل بلبل كاود
ناخن نغمه زاغي كه مراست
باده رشحي كندش مالا مال
اين تنك ظرف اياغي كه مراست
بر گل عارض مرهم نشگفت
نرگس ديده داغي كه مراست
هيچ دلجوئي «طالب» نكنم
آه ازين طبع و سراغي كه مراست
177
تا داغ دوست چهره طراز جبين ماست
شخص سجود ز اهل نياز جبين ماست
گنجينه ي جواهر غيب است سينه اش
آئينه ايكه محرم راز جبين ماست
خورشيد حسن چهره گشاداي سحاب شرم
رشح خوئي كه نيم گداز جبين ماست
هرجا گل شكنجي بر شاخ طره ايست
نذر كلاه گوشه ناز جبين ماست
ظلمت فزاي ناصيه ي «طالب» است حيف
خاك صنم كه آينه ساز جبين ماست
178
منم كه آب طرب شعله در مزاج منست
شوم چو تشنه تباشير غم علاج منست
ز شوخي آنكه برنگ گل و نسيم بهار
هميشه نيش نزاكت زند مزاج منست
رسيد شدت نيش درون بمعراجي
كه رشح آب خضر ريزه ي زجاج منست
من و تصور ديهيم خسروي هيهات
كلاه فقر مبارك مرا كه تاج منست
مراست مرتبه در پايه ي كه استغنا
نظر بهمت من كرده احتياج منست
غم كسادي بازار كي خورم «طالب»
نفاست گهرم مايه ي رواج منست
179
آن زلف كه جمع آمده يك چنگل بازست
گر باز كني نسخه ي صد عمر درازست
گامي نتوان يافت ره راست در آن زلف
تا چشم كند كار نشيب است و فرازست
عشق آمده مشاطه غيرت شده من بعد
دست ستم ناز و گريبان نيازست
گستاخ نگوئيم كه آن گوشه چشم است
گوئيم كه آن شوخكده شاهد نازست
يك چشم زدن مست بخوابش نگذارد
با شوخي چشم تو شب فتنه درازست
زنهار كه بي گريه و سوزي نگذاري
شورابه ي مژگان نمك سوز و گدازست
زودآ كه مشامت شنود بوي حقيقت
زين مشك كه در نافه ي آهوي حجازست
آنجا كه بتأثير بود كار نه فرياد
يك موي من مست صدا بريشم سازست
اي عشق مكش تيغ ستم بر دل محمود
بگذار كه صيد حرم زلف ايازست
«طالب» گل مي ديده طراز كف سازي
زآنروي چو بلبل همگي نغمه طرازست
180
عشق برقي شده اينك بهوس در جنگست
شعله شمشير علم كرده به خس در جنگست
شوخ شد جذب هواي چمن دوست كه باز
مرغ دل باده و ديوار قفس در جنگست
وه كه هر شاهد گل كز چمن ناز تو خاست
دست عطرش بگريبان نفس در جنگست
نمك چاشني از لعل تو تا يافته شهد
دل اين طوطي قدسي بمگس در جنگست
سايه ي «طالب» با شخص وي از شومي شعر
پيش در صلح چو رو كرده به پس در جنگست
181
مستم اينك رقص هر مو بر تنم مستانه است
تركتاز چاك بر پيراهنم مستانه است
از چمن آشفته مي آيم تماشائي كه باز
گل فروشيهاي جيب و دامنم مستانه است
نرگس نازم گواهم اينكه بر دوش نگاه
تيغ مخموري حمايل كردنم مستانه است
ميتراود مي ز تحريك زبانم در دهان
رقص اين گل كرده شاخ سوسنم مستانه است
روح مجنونم برون سر از خمار آبادانس
جوش وحشي آهوان پيرامنم مستانه است
در نشاط آشفته مغزم در مصيبت خوش دماغ
نغمه مخمورانه، اما شيونم مستانه است
«طالب» آتش زبانم ساغر معني بكف
زين سبب شعر تر ناخن زنم مستانه است
182
ايوان رفيعي كه بچشمم سر و كارست
چون خلوت عيسي همه خورشيد نگارست
ايوان نتوان گفت كه با سايه ي سلطان
سر منزل خورشيد جهان چرخ چهارست
خورشيد سخا (بكتش سلطان) كه بصد چشم
برخاك درش ابر ادب ناصيه بارست
ايوان وي از سطح زمين تا بفلك سقف
زالوان صور نسخه ي ديباي بهارست
بر صفحه ي ديوار رفيعش كه سراسر
چون خاطر ماني چمن نقش و نگارست
در اوج منقش بنوا باز فريب است
آهوي مصور بنگه شير شكارست
از رفعت طاقش گل وصفي شكفانم
گوئي دم آنجا طرف ابروي يارست
نقصي نتوان يافت درو جز كه كتابه اش
رشح قلم «طالب» انديشه نگارست
183
دزديده نگاهم بتو الحق نمكين است
روي نظرم با تو و چشمم بزمين است
از روزن دل ديده گشايم برخ دوست
در زمره ي ارباب حيا رسم چنين است
جوئيم گشاد همه كار از گره ي ناز
كآن گوشه ي ابروي ترا گوشه نشين است
زلف تو بدامان صبا بر چمن افشاند
آن قطره كه در پيرهن نافه ي چين است
يك عمر اجل تشنه ي جاني نتوان داشت
تسليم نمائيم اگر دوست برين است
از بيم تو جان جمله بكنج لب تسليم
جمع آمده موقوف بيك چين جبين است
«طالب» نمك لعل تو انباشته در طبع
زآنروي چو گفتار تو شعرش نمكين است
184
يك سينه چو دل در بر آهت نگرفتست
يك ديده در آغوش نگاهت نگرفتست
با اينهمه شوخي كه ترا در سر هر موست
گل گوشه ي دامان كلاهت نگرفتست
يارب چه غيوري كه چو من شوخ نيازي
يك ره بتصور سر راهت نگرفتست
گه رخش ادائي بدل شيفته مي تاز
سهل است كسي دست نگاهت نگرفتست
همچون دل «طالب» گهر سرمه ي عصمت
فيض نظر از چشم سياهت نگرفتست
185
يك لحظه نيست كين مژه طوفان طراز نيست
وين دل چو شمع طعمه ي سوز و گداز نيست
بي گريه عطر جيب صبا ميشوم چو خاك
زآن از ترشح مژه ام احتراز نيست
بنما بملك خاطر ما فتنه دوستان
يك گل زمين كه تشنه ي صد تركتاز نيست
گنجايش مراتب شأن تميز من
در تنگناي حوصله ي امتياز نيست
«طالب» بت حقيقت حسنش برتبه است
اما بذوق شاهد شوخ مجاز نيست
186
تا خيالي بدل از نرگس ناز افشا نيست
هر مسام بدنم غنچه ي نرگس دانيست
نوح گو غرق عرق شو كه درين قلزم چشم
زورق هرنگهي نامزد طوفانيست
تا دلم ديده نشين گشته بدستور بتان
نشتر هر مژه ام در بغل شريانيست
بسكه بر دل زده ام ناخن الماس خيال
پيكرش از بن هر موي ملالستانيست
آب اين قوم ننوشيده بهركس نگرم
بر منش منت حق نمكي يانا نيست
«طالب» ار بيهده گويد دل نطقش مخراش
عاقبت حاشيه ي بزم ترا (ترخانيست)
187
عاشقان را بر حرير ناز خفتن رسم نيست
مي زدن آئين نه و گل گل شگفتن رسم نيست
ما صف مشكل پسندان را بچشم اعتبار
گوهري جز گوهر اندوه سفتن رسم نيست
تا بود پهلو طلب خاري بدشت اضطراب
همچو گل بر بستر آرام خفتن رسم نيست
لخت دل زنهار از مژگان مروب اي آستين
كز رخ فرش چمن گلبرگ رفتن رسم نيست
ميزند هر ذره دستاني ز مهر آفتاب
غالباً راز محبت را نهفتن رسم نيست
رخ متاب از شاهد مي شرم دار از نوبهار
در چنين موسم طلاق عيش گفتن رسم نيست
غنچه چون بال و پر افشاند كه در گلزار ما
غنچه ي منقار بلبل را شگفتن رسم نيست
هوش دل را عزل كن «طالب» كه در ديوان عشق
حشو گفتن طرز ني، هذيان شنفتن رسم نيست
188
اگرچه تيغ اجل بيگنه فراوان كشت
خدنگ ناز تو هردم هزار چندان كشت
بخاك رقص كنان ميروم كه غمزه ي دوست
اگرچه كشت مرا همچو صبح خندان كشت
ز روز عمر فزون روز حشر طي كردم
ز بسكه وصل توأم زنده كرد و هجران كشت
چمن ز نوحه بياسا كه حشر نزديكست
بهار زنده كند هركرا زمستان كشت
شهيد ز هر نيم كآن سپهر خضر لباس
مرا به تيغ تو يعني بآب حيوان كشت
بحرف تلخ زبان از پي فسردن مهر
مساز رنجه كه آتش بزهر نتوان كشت
بصحن كعبه مرا كشته عشق در عهدي
كه بيگنه نتوان شمع در شبستان كشت
بخواب كشته فلك عاجزي چو «طالب» را
گمانش اينكه مگر رستمي بميدان كشت
189
شعله ي تيغ تو ديدم جوشنم در بر بسوخت
منز در مغز مرا چون عود در مجمر بسوخت
تا شدم در گلشن عشق تو خاكستر نشين
چون شرار از آتشم اجزاي خاكستر بسوخت
اشك گرمم خون ز هامون رخت بر جيحون كشيد
رازداران صدف را آب در گوهر بسوخت
جست برقي از سحاب عشق و تا آگه شدم
برزمينم خرمن و بر آسمان اختر بسوخت
رختخواب از بيكر ما گر بنالد عيب نيست
پهلوي ما داغها بر سينه ي بستر بسوخت
آتشين دستي چو موسي ساقي بزم است باز
كز خيال دستبوس او لب ساغر بسوخت
دود خاشاكم ز كف دامان يكرنگي نداد
گرچه عشقم هر زمان در آتش ديگر بسوخت
چونشدي عاجز مباش ايمن كه خار آشيان
چنگل بازست مرغي را كه بال و پر بسوخت
زآن چليپازد رقم بر صفحه «طالب» نظم خويش
كز سواد نكته ي گرمش خط مسطر بسوخت
190
دل كه فيض نظر عشق ز خاكش برداشت
آرزو تيغ بتدبير هلاكش برداشت
فتنه ي حسن چو پيراهن يوسف بدريد
عشق طرح دل يعقوب ز خاكش برداشت
نيم كش كرد چنان تيغ نگاهي كه ز بيم
شوق دست نظر از دامن پاكش برداشت
رحم بر طفل سرشكم چو يتيمان بكنيد
كه بفرزندي خود مادر خاكش برداشت
باغ چون فصل خزان نوگل رخسار تو ديد
بدعا دست صبا بسته ي تاكش برداشت
گوهري بود دل افتاده ز چشمم ناگاه
خم شد آن طره ي مشكين و زخاكش برداشت
«طالب» آغاز فغان كرد همانا غم دوست
قفل شيون ز لب زمزمه ناكش برداشت
191
دعا براه تو از سالكان تيز تك است
كه گام اولش از دل بكنگر فلك است
بجوش گريه كه منزل نشين ديده ي ماست
برسم مردم آبي، باسم مردمك است
ببوس مصحف و بر طاق نه كه مردان را
قسم بقبضه ي شمشير تا حق نمك است
به پنبه گوشه چشمي است زخم عاشق را
چرا كه نسبت يكرنگئيش با نمك است
بدوش يار گرانست جامه «طالب» را
كفن بيار كه يك پيرهن سبكترك است
192
هر قطره ي عرق كه حجاب كه از رخ تو ريخت
آلوده اش ببوي كلاب از رخ تو ريخت
خوي بسكه بر عذار تو رنگين ز شرم گشت
پنداشت ديده ام كه شراب از رخ تو ريخت
نازم بآتشين نگه خود كه بارها
چون تار زلف تار نقاب از رخ تو ريخت
نسبت نگر كه چون گل خورشيد گرم گشت
از روي اتحاد گلاب از رخ تو ريخت
«طالب» كلاب پيرهن حور ساختش
خوي قطره ي كه وقت شتاب از رخ تو ريخت
193
پيرهن بگشا كه از بويت صبا را قسمتي است
وز صبا هم مغز پرآشوب ما را قسمتي است
آستين برمشت خون ما ميفشان شرم دار
كز ملاقات كفت رنگ حنا را قسمتي است
در تن ما خاكيان از آتش سوداي دوست
استخوان ها را نصيبي مغزها را قسمتي است
قسمتي از توتيا گرد اسيران تراست
همچنان كز خاك پايت توتيا را قسمتي است
عرض چندين مدعا كرديم مي پنداشتيم
كز سرايت ناله را بخشي، دعا را قسمتي است
بعد كشتن اي غم اجزاي وجود ما مسوز
رحم كن كز استخوان ما هما را قسمتي است
مهر كن «طالب» لب زنهار كز خونريز ما
آن بلورين پنجه ي تيغ آزما را قسمتي است
194
بر زخم غير با نمك لعلت آشناست
گر با لب توأم شكر آبي بود بجاست
چون مشك تازه خون تنت جوش ميزند
در ناف آهوي حرم زلف كآن صباست
ما قابل وصال جفا و ستم نه ايم
حقا كه بر ستم، ستم و بر جفا جفاست
يك رمز و يك ادا چو دگر شاهدان نه اي
در هر كرشمه كز تو تراود كرشمه هاست
گنج وصال قفل درش را كليد هست
اما نهفته در بن دندان اژدهاست
نور بصر بسوي تو آهسته ميرود
بيچاره را ز خون جگر پاي در حناست
«طالب» دم مطايبه چرخت حريف نيست
شيرين سخن كه شوخ طبيعت فتد بلاست
195
رخت از عرق گل آميز ترست
لبت از بوسه بانگيز ترست
پشت شمشير نگاهي كه تراست
از دم تيغ اجل تيز ترست
امتحان شد ز خم گيسوي حور
چين آن طره دلاويز ترست
نمكين تعبيه داري بر لب
كز شكر هم شكر آميز ترست
تشنه ي قتلم اشارت فرماي
بهر آن غمزه كه خونريز ترست
گر بآلايش ظاهر نروي
شرب از زهد بپرهيز ترست
كوي عشق آب و هوايش «طالب»
از دماغ تو جنون خيز ترست
196
حسن تو نظر كرده ي صاحبنظرانست
ارباب نظر را همگي چشم برآنست
دل بر سر دل ريخته در كوي تو تا عرش
آن كعبه مگر كارگه شيشه گرانست
هر حلقه ي زنجير سر زلف تو چشمي است
كآن چشم بروي تو بحسرت نگرانست
داري پر و بال ملكي سد ره نشين شو
پرواز نظر خاصه بي بال و پرانست
مي نوش كه طغيان بهارست در اين فصل
جبريل سبكروحيش از رطل گرانست
بر بيخبري زن كه چراغ حرم غيب
افروخته از شمع دل بيخبرانست
امروز چراغ هنر افروخته الحق
در انجمن قبله ي صاحب هنرانست
يعني گهر تاج شرف شاه جوانبخت
كش سايه ي رفعت بسر تاجورانست
آن جوهر شمشير شجاعت كه نهيبش
مانند نمك در جگر بي جگرانست
با مرتبه ي درّ يتيم است ز لطفش
هرجا كه يكي كودكي از بي پدرانست
رأيش بدل مهر گزيند فلك آري
بر محمل او بار دو خورشيد گرانست
«طالب» گهر مدح و ثنا خاصه او ساز
كين درّ نه باندازه ي گوش دگرانست
197
حال دلم بدلبر فرزانه روشن است
بر عاقلان حقيقت ديوانه روشن است
امشب كه بزم شب پره هم بي چراغ نيست
از کرم شب فروز مرا خانه روشن است
روشن ز آه ماست شبستان آفتاب
وين روشني به محرم و بيگانه روشن است
تا برق غم ز آينه ها زنگ غم زدود
هر جا دليست چون دل پيمانه روشن است
در بزم شمع شايبه ي از فروغ نيست
مجلس ز شعله ي پر پروانه روشن است
افسانه ي اجل مژه ام گرم خواب ساخت
بر همدمان نتيجه ي افسانه روشن است
بز زلف تست روشن حال دلم تمام
زانسانكه حال زلف تو بر شانه روشن است
نسبت به ابر تيره ي دل ميكند درست
هر دانه اشك ما كه چو دردانه روشن است
«طالب» بگريه كوش كه دلهاي ميكشان
دايم ز فيض گريه ي مستانه روشن است
198
هر نسيمي را كه در دل ياد زلف او گذشت
تخم سنبل گشت تا يكهفته از هر سو گذشت
سرمه بي دنباله كش بر نرگس دنباله وار
گوشه چشمي كه آن را گوشه ي ابرو گذشت
بسكه هر رخساره ي او داشت تيري در كمال
مه ز ره پوشيده از نزديكي آن كو گذشت
هر كرا انگشت بر بادام چشم ما رسيد
رنگ عنابش ز ساعد بلكه از بازو گذشت
رحم كن سوداي ما بيچارگان برهم مزن
ميتوان آخر بجاني از سر يك مو گذشت
باشد از پهلوي او ممكن گذار بيدلان
شعله را گر پنبه مي بتواند از پهلو گذشت
جوي زهري كز لب اين تشنه گردد شعله ناك
باد نتواند بتمكين از لب آن جو گذشت
دست حسنش چون بپا انداخت زلف عنبرين
دامن زلف آمد و از دامن گيسو گذشت
بخيه ي از زخم دل بگشود تا آگه شدم
همنشين را آب شمشير از سر زانو گذشت
در خور نظم تو «طالب» نقد جان افشانده است
كار تحسين از اداي گوشه ي ابرو گذشت
ميجهد فواره ي مشك از شكاف خامه ات
تا چه باد عنبرين بر ناف اين آهو گذشت
199
بيتو زين خسته دلان تا بعدم يك قدم است
وآن قدم نيز بحسرت شده طي دمبدم است
تا بچين سر زلف تو رسد دست نگاه
مژه بر سنبل فردوس گشودن ستم است
زلف بر صفحه ي نسرين خود آشفته مساز
تا نگويم قلم صنع پريشان رقم است
ناله ي رعد كه همدوش فغان دل ماست
تار زيرست كه در ساخته باتار منست
ديده پوشي و نگاه تو شكافد دل سنگ
پشت شمشير ترانشاه ي ز تأثيردم است
ما نگوئيم كه در عرصه نشان نيست ز حسن
حسن بسيار ولي حس گلو سوز كم است
اثر سيلي سر پنجه ي بيزاري ماست
اينكه در چشم خسان سكه روي درم است
دست ارباب جنون نيست به مصف گستاخ
بسر زلف تو اين شيفتگان را قسم است
ميتوان زد رقمي خواه بخون خواه به نيل
صفحه ي كاهي رخساره ي ما خوش قلم است
عشق را بر سر بالين من آريد به عجز
كين طبيبي است كه مشهور به يمن قدم است
تيغ طعني نكشد بر سخنت كس «طالب»
آهوي نطق ترا حرمت صيد حرم است
200
غيرت بشاهراه جنون هادي منست
از روستاي عشقم و اين وادي منست
از هر رگم يكي علم شعله شد بپاي
تا غمزه ي كه بر سر فصادي منست
مرغ نگه بدانه ي دل صيد ميكنم
بي دام وين نهايت صيادي منست
آگه نيم كه چيست غمم را سبب ولي
دانم كه ياد غم سبب شادي منست
دستم ز قتل عام هوس ماندگي نيافت
با آنكه روز اول جلادي منست
دل را بيمن تربيتم پايه شد بلند
شاگرد من كنون بصدا ستادي منست
اي غافل از خرابي مي شكوه تا بكي
ويرانه تو خوشتر از آبادي منست
در كار بيستون دلم جمله سعي باد
مژگان من كه تيشه ي فرهادي منست
هر جا تظلمي رسد از ناصحي بگوش
مهرش بلب نهيد كه فريادي منست
سروم چو لاله نيست مرا داغ بندگي
هر برگ سبز من خط آزادي منست
«طالب» ز بس عروس غم آورده ام بعقد
تا حشر هر شبي شب دمادي نيست
201
ميم باز بيگانه ي مشربست
تبسم غريب ديار لبست
من از حال خود آگهم اي طبيب
تباشير مرگم علاج تبست
بزير زنخ شوخ چشم مرا
بهشتي ترنجست يا غبغبست
عروس غمست اينكه با خاطرم
زبان بر دهانست و لب بر لبست
بكوشش توان شدهم آغوش كام
طلب خضر سرچشمه ي مطلبست
گل مشربت كم كند رنگ و بوي
گرت سير در گلشن مذهبست
همه ديو خيزد ز مذهب سراي
پري در عزبخانه ي مشربست
زياد رخت چشم بيخواب را
گل صبح در آستين شبست
ببخشد در و شمع خورشيد نور
شب بخت ما عنبرين كوكبست
مي عيش در ساغر ما غريب
چو مو بر كف و استخوان بر لبست
نه بر علم نازم چو «طالب» نه شعر
بهين شيوه ام وسعت مشربست
202
بحشمت كان كان فتنه سازيست
نگه با غمزه در شمشير بازيست
بشكر مو شكافيهاي تيغت
لب هر موي در دستان طرازيست
همين در صيدگاه قدرت و عجز
فلك را گاه كبكي گاه بازيست
عجب دارم بدين بخت زمين گير
كه چون آهم قرين سر فرازيست
ز لعب مهره ي سيمابي اشك
مدارم چون فلك بر حقه بازيست
بعهد چشم آلايش نصيبم
عجب گردامن عصمت مجازيست
كف خاكم هوا گرديده از درد
هنوزم آه در آهن گدازيست
به اين آباد دل در عهد آن چشم
سوار فتنه مست تركتازيست
بكوتاهي زنم فال شب هجر
كه اين زلف سيه عيش درازيست
بتن هر موي «طالب» را سيه پوش
بمرگ نكته دان دهر غازيست
203
نه پاي دامن و ني دستم آستين طلب است
ز پهلويم پي آسودگي زمين طلب است
نه چشم دوخته ام رنگ لاله مشتاق است
نه مغز سوخته ام بوي ياسمين طلب است
زمانه دست فشان شويكي بعزم سماع
كه شمع طالع ما باد آستين طلب است
شعار جود بحمدالله آنچنان شده عام
كه خرمن فلك امروز خوشه چنين طلب است
بزهر چشم دلم ترك غمزه ي تو نگفت
همان ز نشتر زنبور انگبين طلب است
بحسن شعله نظر بازيم ز عقل نبود
بنار عشق چه سازم كه نازنين طلب است
فلك ز لخت دلم لعل پاره ي بتراش
كه دست حادثه انگشترش نگين طلب است
ز بس شرف که حريم تر است بهر سجود
زمين کوي تو تا آسمان جبين طلب است
تراست خاطر غواص مشربي «طالب»
كه از محيط سخن گوهر گزين طلب است
همين نه تشنه ي تحسين حروف خامه ي تست
كه نقطه نقطه ي كلك تو آفرين طلب است
204
تلخانه ي غم نوش كه آبي به ازين نيست
در ساغر لذت مي نابي به ازين نيست
لخت جگر است اين نمكش سوده ي الماس
بهر مزه ي باده كبابي به ازين نيست
از دفتر سوداي من آشوب دل آموز
در علم جنون هيچ كتابي به ازين نيست
بوي مزه ميآيد ازين قطره ي خوناب
بر پيرهن افشان كه گلابي به ازين نيست
از مرگ سخن ميگذرد هان دل مشتاق
بگشا در افسانه كه خوابي به ازين نيست
اين شعله كه نام دگرش خنجر نازست
گر خضر نر نجددم آبي به ازين نيست
گمنام جهانيم همين بس لقب ما
ما طايفه را هيچ خطابي به ازين نيست
يك نيش تبسم نمك آلوده صد ناز
در كار دلم كن كه ثوابي به ازين نيست
«طالب» رخ افروخته از شعله ي دل را
برقع ز كفن کن كه نقابي به ازين نيست
205
بيتو بزم شراب بي نمك است
نمك خورد و خواب بي نمك است
بي شكر خنده ي توام بمذاق
بيضه ي آفتاب بي نمك است
بيتو بر عكس خواهشم مي ناب
نمكين و كباب بي نمك است
نمكين است مي كشي نمكين
همچنان كاحتساب بي نمك است
نيم مستان ملاحتي دارند
ليك مست خراب بي نمك است
شوخ طبعان رند را بمذاق
دست بخت حجاب بي نمك است
خامشي نيست خالي از نمكي
ليك وقت جواب بي نمك است
دسترس تابود بشعله ي دل
كف بخت خضاب بي نمك است
هر نظر مي كشان لطف ترا
گرمي آفتاب بي نمك است
نمكين است مي پرستي ليك
جز بعهد شباب بي نمك است
هم ز شاهد كناره بي مزه زشت
هم ز مي اجتناب بي نمك است
همه خوش كن كه بر صحيفه ي عشق
رقم انتخاب بي نمك است
بي تكلف شب فراق تو مرگ
نمكين است و خواب بينمك است
بزم رنگين كن از جواهر علم
مجلس بي كتاب بي نمك است
نبض سيماب نيستي «طالب»
بي سبب اضطراب بي نمك است
206
سير چمن و بال دل داغ داغ ماست
بوي بهار تشنه بخون دماغ ماست
هر باغ را شگفتگي طبع بلبلي است
پژمردگي گليست كه مخصوص باغ مااست
از حسن توبه بر سر نازيم باصبوح
وقت نياز پاشي ما با اياغ ماست
ما قمريان سوخته استاد نغمه ايم
بلبل بچند واسطه شاگرد زاغ ماست
گو برگ لاله دفتر دعوي باشك شوي
داغي كه هر بهار شود تازه داغ ماست
ما بزم غم نه ايم نميدانم از چه روي
بيگانگي ميانه ي نور و چراغ ماست
«طالب» تذرو شوق از آنسو گشاده بال
ما در سراغ غم نه، كه غم در سراغ ماست
207
ناروا نقدي كه در دست گل است
گر بسنجي خونبهاي بلبل است
وصل در طالع پس از چندين فراق
عاشقان را زآنسوي دريا پل است
آنكه زهرش نوشداروي صباست
عقرب زلف است و ما را كاكل است
با رخ و زلف تو سامان بهشت
دامني گل آستيني سنبل است
«طالب» آئين ترنم تازه ساخت
چون نسازد (عندليب آمل) است
كيست ممدوحش گلستان خاطري
كش صرير خامه بانگ بلبل است
انكه از جوش مي ادراك او
هفت ميناي فلك در قلقل است
208
نه همين چشم قطره زاي گريست
بيتوام فرق تا بپاي گريست
هايهايم بگوش دل چو رسيد
همه زآن زلف مشكساي گريست
هر كه ديد استخوان سوخته ام
برسيه بختي هماي گريست
بيتو گردون ز هفت پرده ي چشم
بر من محنت آزماي گريست
ديد چون زخم كاري جگرم
چشم سوزن بهايهاي گريست
چشمه آفتاب شد هر چشم
كه بر آن سايه ي خداي گريست
ديد گريان بباغ «طالب» را
نرگس از چشم سرمه ساي گريست
209
بر روي بسترم همه شب كار نالش است
پرواز خواب من بپر ناز بالش است
دارد در آستين مژه ام گريه ي كه باز
اين چشم ناغنوده مهياي مالش است
با شيشه سنگ بر سر صلح آمد و هنوز
با ما غنيم بخت بكين در سگالش است
صد جان بدل بيك نگه گرم ميكنم
گر چشم نيم مست تو راضي به آلش است
مردم خراب زهره جبينان ديلم اند
«طالب» اسير سلسله مويان طالش است
210
بهار آمد كه گردد جسم و جان مست
شود دل مست چون بلبل زبان مست
بهار آمد كه از بوي گل و مي
زمين بيهوش گردد آسمان مست
چرا مستانه ميغلطد بهرسوي
بجدول نيست گر آب روان مست
از آن پيمانه كآمد اولين دور
زكم ظرفي شدم از بوي آن مست
نشد تغيير در كيفيتم هيچ
همان مستم همان مستم همان مست
زماني نيست گر گلبانگ شوقم
نيفتد بلبلي از آشيان مست
چو بر مستان نباشد هيچ تكليف
چرا «طالب» نباشد جاودان مست
شوم فارغ ز پرسش گر ملايك
بآن عالم برندم زين جهان مست
چو مي در گردش آرد ساقي ما
كند كونين را در يك زمان مست
زمان مستي بلبل بهارست
تو چون «طالب» شدي فصل خزان مست
211
بجانم حسرت جانان فتادست
سپندم آتشم در جان فتادست
نه تبخالست كز افسون قتلم
بر آن لب سايه ي دندان فتادست
ز خون گر پيرهن پوشد عجب نيست
دلم را كار با مژگان فتادست
سخن را قيمتي گر نيست سهل است
گهر در عهد ما ارزان فتادست
ندارد چاره از تحريك آن زلف
صبا را دست مشك افشان فتادست
ببازار رخت از كيسه ي چشم
دلم را مبلغي نقصان فتادست
ترا تا گشته كاكل باد پيماي
سر صد زلف از سامان فتادست
گهر ياقوت گشته يا بر آن لب
ز خون غنچه رنگ (بان) فتادست
ميان خط لبش زنبور شهديست
كه در هنگامه ي موران فتادست
نشد مجروح دل درچين آن زلف
همانا شانه را دندان فتادست
همائي مگذر از كاشانه ي جغد
چو راهت برده ويران فتادست
ز موئي چرب تر از دور عنبر
نگاهم را بروغن نان فتادست
ميفشان اشك «طالب» كين گل تر
ز چشم بلبل ايران فتادست
212
ز آب مي آتش تبش بنشست
خون برخ همچو كوكبش بنشست
جوش صفراي چند روزه خمار
بدو جام لبالش بنشست
دل نيا سود از فغان گوئي
در جگر نيش عقربش بنشست
از غبار بلند پروازم
گرد بر نعل مركبش بنشست
از خجالت عرق فشان برخاست
گر عطارد بمكتبش بنشست
عرق شكرين چو گاه سخن
بر لب نوش مشربش بنشست
مگس خال از بناگوشش
كرد پرواز و بر لبش بنشست
«طالب» امشب زاوج ناله فتاد
جوش طوفان ياربش بنشست
213
اي شاخ گل كه چشم بهار از تو روشن است
هر تيره بخت را شب تار از تو روشن است
يارب چه شعله ي تو كه در بزم روزگار
نور از تو با تجلي و نار از تو روشن است
اي زلف يار تا دل ما در شكنج تست
هر حلقه تا بحلقه ي مار از تو روشن است
گر شمع بزم تيره بود باش گو بس است
ما را همين كه شمع مزار از تو روشن است
تا خاك پاي خود بچمن بر فشانده اي
چشم صبا كه داشت غبار از تو روشن است
ني بزم را همين ز تو باشد فروغ و بس
اي ماهپاره شهر و ديار از تو روشن است
يكذره از فروغ رخت بي نصيب نيست
اين انجمن ميان و كنار از تو روشن است
«طالب» چراغ بزم ترا كم نگشته نور
امسال نيز بزم چو پار از تو روشن است
214
عمر چو دزدان در آرزوي فرارست
گاه ببرق و گهي بباد سوارست
برگ عدم ساز كن دلا كه درين عهد
عمر طبيعي نصيب برق و شرارست
روي تو و آفتاب را بميان در
تفرقه شمع بزم و شمع مزارست
جنبش خلخال حور ميكشدم گوش
گور مرا با بهشت قرب جوارست
تلخي ظاهر ببين كه موعظه «طالب»
زهر نمودست ليك نوشگوارست
215
در جهاني زاده ام كآنجا ز شادي نام نيست
قاصدان عيش را سوي دلي پيغام نيست
هوش دار ايمرغ آزادي كه در صحراي عشق
دانه اي كو را نباشد ريشه ي در دام نيست
ميوه ي دل سايه پروردست زو غافل مباش
مينمايد خام در چشم تو اما خام نيست
همچو آن ماهي كه در آتش فتد ناگه ز آب
ميطپم در خاك آنساعت كه مي در جام نيست
با دلم رازي بسر گوشي نميگويد مگر
نيش را در عهد آن مژگان زبان در كام نيست
چون دهيم از روغن بادام ترطيب دماغ
كاندرين كشور ز شرم چشم او بادام نيست
نيكنامي خود نميباشد بعالم اي رفيق
بس بود گمنام دهرانكس كه او بدنام نيست
آن هلال عنبرين گر چاشت بنمايد طلوع
روزها ديدار بگشا احتياج شام نيست
نظم رنگ آميز «طالب» را خرد چون ديد گفت
نقشبند اين سخن بي نشاء الهام نيست
216
اي برده ز ميدان قمر گوي صباحت
در گردن گلبرگ تو ناموس ملاحت
در مشهد كوي تو ز بس كشته و زخمي
جراح كفن دوزد و خياط جراحت
از پستي طالع نشود روزي رستم
هرچند زمين ساي بود دامن راحت
چوگان خرد داشت بكف «طالب» از آنروي
بربود ز ميدان سخن گوي فصاحت
217
هرگل ز سموم دل ما شعله ي داغيست
هر برگ ز دود جگر ما پرزاغيست
ما شيشه ي مي مهر نجاتم ننمائيم
مهر دهن شيشه ي ما پنبه ي داغيست
گر زلف تو بويم نه پي قوت روحست
مشتاق جنونم غرض آشوب دماغيست
دل در شب زلف تو چه گم كرده كه از داغ
بگرفته چراغي بكف و گرم سراغيست
با دود چراغ ار بودم گوشه ي چشمي
عيبم نكني زلف توهم دود چراغيست
هرچند كه سيري ز تماشاي گل داغ
اي غم مرو از دل بنشين گوشه باغيست
«طالب» بچمن رو كه پي دفع خمارت
هر لاله شبنم زده لبريز اياغيست
218
اين دل نشمين مژه ي اشگبار كيست
وين شمع نيم مرده چراغ مزار كيست
پهلو بعرش ميزند از همت بلند
اين گرد بر فلك شده يارب غبار كيست
آهوي كعبه ميكندش گرد سر طواف
اين صيد نيم كشته ندانم شكار كيست
آن غمزه از تغافل و اين زخم خنده روي
گويد بصد زبان فصيحم كه كار كيست
«طالب» دماغ انجمن از بوي دود سوخت
اين برگ لاله لخت دل داغدار كيست
219
بگوش مژده ي غم بهترين نويد منست
برخ نشانه ي ناخن هلال عيد منست
مريد عشقم و از يمن اين مقام رفيع
خرد كه پير جهاني بود مريد منست
بدست خامشيم ناله درگلو مشكن
كه قفل دردم و فرياد من كليد منست
كمر بخصمي من بسته ذره تا خورشيد
نيم حسين و جهان سر بسر يزيد منست
اگر بقيمت يكموي من دو كون بدهي
مدار چشم رضا كين بها خريد منست
دريكه نو بر بستن نكرده چون در فيض
براه وعده ي او ديده ها اميد منست
از آن بخون فلك خاك من شرف دارد
كه من شهيد تو بي رحم و او شهيد منست
زمانه را شب بي ماه و روز بي خورشيد
دل سياه من و ديده ي سفيد منست
چو باغ دهر يكي كهنه گلشنم «طالب»
بهار تازه ي من معني جديد منست
220
بيدلان را دل بجان چسبيده است
جان بلبل دلستان چسبيده است
همچو كه بر گهر با در كوي او
چهره ها بر آستان چسبيده است
العطش منعست بر لب تشنگان
يا زبانشان بر دهان چسبيده است
عاشقان را گرنه سگ طبعي است پوست
از چه روبر استخوان چسبيده است
مو بمو چسبد گهي بر زلف يار
رفته بر موي ميان چسبيده است
عكس رويش بسته خود را بر نقاب
ماهتابي بر كتان چسبيده است
كوكب «طالب» زمينگير است ليك
فطرتش بر آسمان چسبيده است
خامه ي شيرين كلامش را مدام
اين زبان برآن زبان چسبيده است
221
كوبيد لي كه از ستمت سينه چاك نيست
يا زنده ي كه در غم رويت هلاك نيست
ترسم مده بتيغ كه سرمست عشق را
غير از خدا و هجر ز كس بيم و باك نيست
زاهد چسان نماز كند كز سرشك ما
يك قبضه خاك در همه آفاق پاك نيست
چشم ستاره ي بفلك نيست شام هجر
كز دود آتش نفسم سرمه ناك نيست
شمشاد گو بسوز بحسرت كه پير ما
بيزار آن عصاست كه از چوب تاك نيست
زلفت غبار كوچه ي دل ميخورد بلي
ماراست و ما را خورشي غير خاك نيست
«طالب» چه مظهري تو كه در بزم قدسيان
تسبيحشان بغير وجودي فداك نيست
222
دليل صومعه ديدم سري براهش نيست
گداي ميكده هم پشم در كلاهش نيست
نديده ي كه مثل ميزند بجود سحاب
نديده ريزش مژگان ناگناهش نيست
فداي گردش چشم دو تيغه باز توام
كه هيچ رشته بسر تيزي نگاهش نيست
درون سينه زافسردگي دليست مرا
كه نيم شعله اثر در بساط آهش نيست
طراوت چمن اتحاد را نازم
كه امتياز ميان گل و گياهش نيست
مرا دليست كه چون آب خضر در ظلمات
اميد صبحدمي با شب سياهش نيست
گداي ميكده را دست هست و همت هست
ولي چه سود كه بيچاره دستگاهش نيست
وجود سايه نداريم و نيست در همه عمر
غمي كه سايه ي ديوار ما بناهش نيست
بهيچ تركش غم نيست تير آزادي
كه نقطه ي دل «طالب» حواله گاهش نيست
223
دور از آن بزم چه گويم كه چه بر من بگذشت
آنچه از برق بهنگامه ي خرمن بگذشت
راه چپ كرد حريفانه بهار از چمنم
غنچه ماندم من و هنگام شگفتن بگذشت
خانه ي چشم مرا شمع ز رخسار تو بود
رفتي و قافله نوروز ز روزن بگذشت
عمرا بناي زمان جمله بمعني باد است
عمر من دود كه در گوشه ي گلخن بگذشت
«طالب» از چاك گريبان چه خبر مي پرسي
دل شب بود كه از سر حد دامن بگذشت
224
از شكر دوست حوصله ام چون زمان پرست
دل هم پر است ليك چگويم چسان پرست
خالي نيم كه هست وجود خلاء محال
مغزم اگرچه نيست ز خون استخوان پرست
دلي ني، ترنج آبله داريست در برم
وين طرفه كين ترنج من از ناردان پرست
هان اي صف ملايكه پهلو تهي كنيد
ايندم كه بازوي نفسم از كمان پرست
جمعيت خلا و ملا گر بود محال
پس چون دلم ز صبر تهي و ز فغان پرست
زايل نشد ملال بافراط مي دريغ
صد شيشه گشت خالي و دل همچنان پرست
گر لاغرم به جسم چه شد فربهم بروح
پيراهنم ز تن تهي اما ز جان پرست
هر استخوان كه هست بود پر ز مغز ليك
اين استخوان خشك من از استخوان پرست
«طالب» چه بلبلي كه ز گلبانگ تازه ات
ايران پرود كن پرو هندوستان پرست
225
نه با گلم به بسنبل هواي پيوندست
دلم بگوشه تنهائي آرزومندست
عنان چاره بتاب ايرفيق كاندر عشق
گران ركاب تر از محنت خردمندست
بهار گلشن دل را طراوت از رخ كيست
كه هر طرف لب صد زخم در شكر خندست
شكنجه ي دل بيچارگان مروت نيست
مكن ترا بسر زلف خويش سوگندست
ز حسن عهد چه لافي ترا شناخته ايم
ارادت تو بيك تار موي دربندست
بطفل معني خود نيست التفاتم ليك
نميتوانش فكندن چه چاره فرزندست
درين جهان دل خرسند كيمياست مگر
بود بسينه ي عنقا دلي كه خرسندست
ترا بدل نتوان يافت در جهان كه گلاب
نه كار آب كند گرچه آب مانندست
هزار چشمه دوان از دلست «طالب» را
دلش تو گوئي دامان كوه (الوند) است
226
در باغ عشق هم گل و هم خس غنيمتست
از هرچه بوي او شنود كش غنيمتست
هر ميوه چون بكام رسد گيرد اعتبار
جز ميوه ي وصال كه نارس غنيمتست
هرچند شام غم گسلد رشته ي حيات
چون در شمار عمر بود بس غنيمتست
از خاك برگرفته مرا امتياز دوست
اين لطف خاص با من ناكس غنيمتست
مهمان يكدو روزه ي اين بزم عشيرتم
غافل مشو كه صحبت ما بس غنيمتست
از فيض عدل (شاه جهانگير) خواب امن
درويش را به بستر اطلس غنيمتست
«طالب» رخ عبادت ازين قبله برمتاب
محراب ابروان مقوس غنيمتست
227
خلق بگشايد مرا هرجا كه گويا آتش است
موسي وقتم زبانم را سخن با آتش است
شهري از كاغذ بنا كن بهر ما آوارگان
هر كجا بيني كه پائين آب و بالا آتش است
قطره ي اشكم كه خونها در دل ياقوت ازوست
مينمايد آب در چشم تو اما آتش است
باد دامن نيستم با گل ندارم اختلاط
آب ياقوتم همه آميزشم با آتش است
طبع نازك مشربم دايم بيك منوال نيست
هرچه امروزم بچشم آبست فردا آتش است
قلزم عشق است و موج شعله دارد اي رفيق
كشتي از ياقوت سامان كن كه دريا آتش است
(طالب) از گلزار آتش چيده چون گلها خليل
ليك در هجران ياران جمله گلها آتش است
228
اي مشك دقيقه خوار مويت
وي نافه خزينه دار بويت
هرچند گلي برنگ و بو ليك
آتش نرسد بگرد خويت
در كعبه دو رويه گر زني تيغ
آن كيست كه آورد برويت
آهوي حرم نگنجد از قدر
در سلسله ي سگان كويت
يارب تو چه قبله ي كه فرسود
پاي مژه ام به جستجويت
آندل كه پزد بنار الماس
پختن نتواند آرزويت
چون مرغ حرم كه كعبه بيند
پرواز كند نظر به سويت
از بيم تو مي كه خصم رازست
بيرون ندهد نم از سبويت
(طالب) دل طاعت از تو شد شاد
نازم بنماز بي وضويت
229
از امهات غزليات طالب است
آرام تو رفتار بسرو چمن آموخت
تمكين تو شوخي بغزال ختن آموخت
علمي كه بمكتب دلت آموخته سهل است
آن علم شريف است كه در انجمن آموخت
رنگين چو گل از مي بشبستان شدي و شمع
از شعله ي رخسار تو افروختن آموخت
افروختن و سوختن و جامه دريدن
پروانه ز من شمع ز من گل ز من آموخت
طوطي بزمين بوس من از باغچه ي قدس
با مهر زبان آمد و طرز سخن آموخت
لطف تو و قهر تو بمعني دو خليل اند
كين ساختن كعبه و آن سوختن آموخت
(طالب) هوس غربت وانداز سفر داشت
سوداي توأش نكته ي حب الوطن آموخت
230
كمان ناله ام چون دوش زه گشت
بتن پيراهن گردون ز ره گشت
رخ كاهي بصحن باغ بردم
انار بوستان همرنگ به گشت
دماغ آرزو چون گرم گرديد
هوس بر جان دلها داغ نه گشت
كدامين مهر بر من پرتو افكند
كه هر مويم بشمعي مشتبه گشت
چو لوح سيم صافي جبهه بودم
جبينم ديد زلفي پرگره گشت
لب از گفتن چنان بستم كه گوئي
دهان بر چهره زخمي بود و به گشت
نسيم عافيت نشنود (طالب)
دلم هر چند گرد شهر و ده گشت
231
زندگان عشق او را تن يكي و جان صدست
نيم دل در سينه اما ديده ي حيران صدست
ايكه بيمار دلي بشكن قدم در كوي دوست
كاندر آن دارالشفا يك درد را درمان صدست
مرگ را همسنگ با هجران مدان ايدل كه من
بارها سنجيده ام مردن يكي هجران صدست
صد نشان از دل تراشيدم بناخن چون كنم
تير بي سوفار مژگان ترا پيكان صدست
مايه ي صد بحر در دل دارم از خوناب تلخ
يك تنور است ايندل گرم و درو طوفان صدست
صدشكن در زلف او آماده و يكدل مراست
چون كنم ايدوستان يوسف يكي زندان صدست
زآن خم ابرو اگر صندل بخون غلطد رواست
جاي حيرت نيست گر يك عيد را قربان صدست
ميزند موج از قدم فرسودگان صحراي عشق
يك بيابانست و در هر گوشه سرگردان صدست
غم بروي غم نشيند بر دل «طالب» مدام
كلبه ي ويران او را هر طرف مهمان صدست
232
فقر را برگ و ساز مختصرست
ناز بيحد نياز مختصرست
شوق باشد عبادت سالك
سفري را نماز مختصرست
دهر محمود راست زير نگين
گرچه لعل اياز مختصرت
تحفه ي مجلس تو دل كم بود
جان فزوديم و باز مختصرست
مدت وصل همچو رشته ي عمر
گرچه باشد دراز مختصرست
عيش خواهي ره حقيقت پوي
ذوق سير مجاز مختصرست
برگ سبزيست آسمان بكفم
مفلسان را نياز مختصرست
كلك «طالب» مبين نوا درياب
ظاهر اهل راز مختصرست
نغمه را دستگاه باد وسيع
زين چه نقصان كه ساز مختصرست
233
نه بر ابر و ز هلالش چين است
چين ابرو نمك تمكين است
ايدل از غمزه ي دلدار مرنج
تيغ را زخم زبان آئين است
مي مكم آن لب و از تلخي كام
باورم نيست كه جان شيرين است
بختم از خواب مبادا بيدار
گر سرم را هوس بالين است
مژه تا نايب كلك است مرا
صفحه چون دفتر گل رنگين است
كام ما نيست سزاوار حصول
تا دعا را اثر نفرين است
نيست يكمصرع (طالب) بيذوق
بيت بيتش ز در تحسين است
234
خاك ره بر سرم از تاج خوش آينده ترست
پستيم بيتو ز معراج خوش آينده ترست
از غني رسم كرم هست خوش آيند ولي
هست از مردم محتاج خوش آينده ترست
سينه بتوان هدف ناوك او كرد ولي
لوح دل ساختن آماج خوش آينده ترست
نيست تعمير بروبوم خوش آيند ولي
دادن خانه بتاراج خوش آينده ترست
ننگ ارسال خراج از ره معني (طالب)
پيش ما از طلب باج خوش آينده ترست
235
سرم نشيمن سوداست تا هوس باقيست
دلم خزانه ي غمهاست تا نفس باقيست
ز شوق روي تو در خاك مي پرد چشمم
هنوز قوت پرواز اين مگس باقيست
معاشران همه رفتند و جستجوي كنيد
كزين گروه سفر كرده هيچكس باقيست
دلم نماند و فغان ماند يادگار دلم
جرس بباد شد و ناله ي جرس باقيست
متاع اهل محبت نديده روي رواج
هنوز گرمي بازار بوالهوس باقيست
گذشت عافيت و ماند رنج دل (طالب)
بساط گل همه بر باد رفت و خس باقيست
236
شرم نگذارد كه گويم من كيم فرهاد كيست
ورنه ميگفتم ميان ما دو تن استاد کيست
چند اي بيمار دل گوئي رگ جانم كه زد
در ديار حسن جز مژگان او فصاد كيست
نونهالش را الف دالست و در تعظيم ناز
ورنه ميگفتم ميان سرو و او آزاد كيست
گل كه ميخندد گهي خون ميچكد از خنده اش
شادكام دهر گر اينست پس ناشاد كيست
خلق را در حسرت زخمي بخاك و خونفشاند
ناز ميبارد ز دست و تيغش اين جلاد كيست
ميوزد هر دم نسيم انتظارم بر مشام
چشم بر راه گلي در رهگذار باد كيست
ديده نازك ساز و آنگه در من و زاهد نگر
تا بداني صاحب مشرب كه و شياد كيست
گر من استعداد دارم تربيت كو اي سپهر
ورنيم از مستعدان صاحب استعداد كيست
همچو طفلي كز هوا شست مگس گيرد بدست
طايران عرش را ميگيرد اين صياد كيست
تازه بدنامند اكثر ساكنان ملك عشق
غير (طالب) در جهان رسواي مادر زاد كيست
237
گر بساط غم فرو چينم دل ناشاد كيست
ور دم از محنت زنم مجنون كه و فرهاد كيست
بكر عشرت بي نصيب از جفت مي آيد بچشم
كس نميداند عروس عيش را داماد كيست
گوش دل بر رخنه ي ديوار گلشن نه ببين
كز گروه بلبلان خامش كه در فرياد كيست
هر كرا بيني دم از آموزگاري ميزند
چون حريفان جمله شاگردند پس استاد كيست
پرنيان ما پلاس آيد بچشم روزگار
دهر اگر بيناست نابيناي مادرزاد كيست
عندليبان لحظه ي گويا، زماني خامشند
جز دل عاشق بافيون فغان معتاد کيست
خامي نامحرمانم مهر بر لب ميزند
ورنه ميگفتم درين دير خراب آباد كيست
بار صد گردن بايمائي ز دوش تن فكند
نذر دستش بوسه ي دارم بگو جلاد كيست
چند گوئي نيست (طالب) مستعد تربيت
مستعد گر نيست طالب صاحب استغداد كيست
238
در مكيدن طفل تدبير مرا تقصير نيست
ليك چون سازم كه در پستان قسمت شير نيست
عجز ميبارد ز بازو شحنگان عشق را
دست دامنگيرشان هرگز گريبان گير نيست
در نسازد عشق با موي سفيد عاشقان
شهد را در ملك ما آميزشي با شير نيست
كو رفيق شوق روزي چند در راه طلب
گام تنها زن كه ما را قوت شبگير نيست
عقل اگر مستي كند بيهوش داروئي ز عشق
بر دماغش زن كه اينجا شيرا را زنجير نيست
با چنين سگ طينتي كز پاي تا سر آهويم
شكر كآن آهوي آهوگير آهوگير نيست
غازيان عشق را «طالب» ز اسباب نبرد
جز كمان بي زه و جز تركش بي تير نيست
239
دانيم كه در يوزه ي ما فعل شنيعي است
اما چه توان كرد عجب فصل ربيعي است
نوميد ز رحمت نشوم با همه عصيان
كين دست گنه كار بدامان شفيعي است
ساعد چه نمائيم كه از تاب تب عشق
هر تار ز پيراهن ما نبض سريعي است
گنجيده چو تار مژه در ديده ي موريم
با كلبه ي ما گور عجب باغ وسيعي است
پستيم چو «طالب» ز ره مرتبه اما
با اوج سخن پستي ما قدر رفيعي است
240
ترا تا كار با تيغ آزمائيست
سروتن را ز هم شوق جدائيست
ندارد طاقت طنازي عشق
چه سازد عقل مسكين روستائيست
خمار نرگس ناز آفرينت
نهان از خلق در مشق جدائيست
زهي طالع كز آن پاي نگارين
سراسر صفحه ي خاكم حنائيست
مرا دل تيره شد زآن آشنا روي
كه گفتست آشنا بي روشنائيست
شكن گيرد درستي نيز بخشد
سخن پرورده ي نازك ادائيست
دلي دارم درون سينه ي تنگ
كه نيمي موم و نيمي موميائيست
بكارم گوشه چشمي نيامد
سيه بختم كه كارم سرمه سائيست
خموشي داد مظلومان عشقست
نواي مرغ بسمل بينوائيست
بزلفش تا صبا گرديده گستاخ
مرا چون سايه كار انگشت خائيست
رفيقان مسافر باش «طالب»
كه راهش را بمقصد آشنائيست
241
مهر در آب و عرق از انفعال حسن اوست
ماه در تشويش نقصان از كمال حسن اوست
در دبستان چمن پيوسته گوش طفل گل
چون لب ياقوت سرخ از گوشمال حسن اوست
آب و آتش در دل عاشق چنان بگرفته جاي
گرنه در عالم بهار از اعتدال حسن اوست
بر فلك پرواز ماه از پهلوي خورشيد نيست
راست گويم اين پريدنها به بال حسن اوست
نخل زرين شاخ و ترك مهر در باغ سپهر
هر زمان بالد بخود گوئي نهال حسن اوست
تا سحرگه شمع و گل در خواب بينم دور نيست
منكه امشب مونس چشمم خيال حسن اوست
روي او «طالب» يكي خورشيد انجم ذره است
آسمان بدر و هلالش خط و خال حسن اوست
242
من گوهرم يكي صدفم جايگه بس است
آمد شدم چو ديده بباي نگه بس است
با ضعف تن ببالش چرخم نياز نيست
ديوار لطف دوست مرا تكيه گه بس است
گو دوست باش خلق زمين و زمان چه سود
احباب را عداوت بخت سيه بس است
سديست رحم ورنه بفتواي انتقام
بهر عقوبت دو جهان يك گنه بس است
بگشاي پرده از رخ و در ره صلاي نور
تا كي كني رعايت خورشيد و مه بس است
كافيست اختلاط دل بينوا بدوست
درويش را مصاحبت پادشه بس است
صيد ترا بزخم پياپي چه احتياج
از دور يك اشاره ي تيغ نگه بس است
«طالب» بهرزه چند بيابان توان بريد
طي كن بساط گرم روي قطع ره بس است
243
تا دلم اشك و آه را مأويست
همه با آب و آتشم دعويست
از لبم مهر مي جهد چو سپند
بسكه طاقت ضعيف و درد قويست
پاس دم دار همنشين كه دلم
خويش نزديك شيشه ي حلبيست
بشكسته شود شكسته درست
موميائي گواه اين معنيست
بي وجود تو عشق را چه زيان
آفتاب از ستاره مستغنيست
بي پر و بال ميكند پرواز
بسكه بر ذره شوق مستوليست
از هجوم غمم بسينه ي تنگ
جاي جان نيست خالي و خاليست
منم آن تنگدل كه غصه مرا
مونس روزي و انيس شبيست
عيش نشنيده ام نميدانم
لغت فارسيست يا عربيست
مغز معني است گفته «طالب»
عالمي را گمان كه بي معنيست
244
هر كرا دستيست دامان تو دست آويز اوست
هر كرا پائي ره كوي تو شوق انگيز اوست
با كمال شوق مهمان عزيز اشك را
عذر ميگويم كه ظرف ديده ام لبريز اوست
با شهادت دوستي ميترسم از تيغ اجل
زانكه اين خونريز شاگرد نگاه تيز اوست
هر كجا شيرينت با شكر هم آغوش از ازل
شرمسار لذت لطف عتاب آميز اوست
جاي رنجش نيست گر سويت نبيند چشم يار
زآنكه بيمارست و امساك نگه پرهيز اوست
خاك پاي (اعتماد الدوله) ام كز روي قدر
برگ سبز آسمان از باغ دولت خيز اوست
نظم «طالب» موج درياي مديح صاحبست
كآب حيوان خاكپاي كلك گوهر ريز اوست
245
هر سبو آب رخ باده پرست دگرست
هر قدح صيقل آئينه مست دگرست
مرد آن نيست كه سرپنجه زند با تو كليم
تو حريف دگري دست تو دست دگرست
دلنشين است طلب ليك نه چندانكه ملال
اين نگين را به نگين خانه نشست دگرست
اوج فطرت ز ميان رفت برون برده از آن
هر سري در قدم همت پست دگرست
دارم آندل كه چو ميناي تنك در ره باد
هر نفس گوش بر آواز شكست دگرست
لاله دشت و غزالان ختن نرگس باغ
همه مستند ولي چشم تو مست دگرست
ناوك شست قضا را نبود چندين زور
«طالب» اين برق شتابنده ز شست دگرست
246
رنگ مي سنگ بر اياغ منست
بوي گل نيش بر دماغ منست
طوطي شاخسار فردوسم
هر كجا بلبلي است زاغ منست
خانه روشن نمودن دم نزع
حاصل پرتو چراغ منست
حاصل آرزوي هر دو جهان
نيم رس ميوه ي ز باغ منست
نيست جرم مه اينكه در دل شب
گاه شمع و گهي چراغ منست
رفته ار گرد باد آه بچرخ
يكي از پنبه هاي داغ منست
نتوان برد ره بمن «طالب»
خضر گمگشته ي سراغ منست
247
جور و جفاي دوست بمنت كشيده نيست
هر گل كه رويد از چمن دوست چيدنيست
ما گرچه مرد تلخ شنيدن نه ايم ليك
تلخي كه از زبان تو آيد شنيدنيست
هر زهر ناچشيدني آمد بنزد عقل
جز زهر چشم او كه برغبت چشيدنيست
خو كن باضطراب كه نزد طبيب عشق
نبضي كه مضطرب نبود آرميدنيست
از هيچ باب نيست گزيدن بر او روا
بوئيدنيست سيب ذقن بلكه ديدنيست
با حسرت دهان تو هر دل كه شد بخاك
انصاف گر بود لب گورش مكيدنيست
«طالب» ز بستن پر و بال نفس چه سود
اين مرغ آخر از قفس تن پريدنيست
248
عشق را با من حساب ديگر است
طرح اين دفتر ز باب ديگر است
نيست با دردانه فيض اشك ما
اين گهر با آب و تاب ديگر است
كيست مي كين نشاء زو حاصل شود
مستي ما از شراب ديگر است
شكوه ي آسايش از ما دور نيست
راحت عاشق عذاب ديگر است
گر كشي عشاق را باشد ثواب
زنده گر سازي ثواب ديگر است
ديده چون بستيم بگشائيم باز
همتي كين خواب خواب ديگر است
تاب قهرت بر دل «طالب» حلال
ايكه هر لطفت عتاب ديگر است
249
بيتو در سينه دل بزندانست
جان بر لب رسيده مهمانست
ساكنان سواد زلف ترا
قوت روح از شميم ريحانست
مور خط كز لب تو خاتم يافت
پنجه در پنجه ي سليمانست
در خيال لب تو بس كه مرا
جان گدازان و جسم كاهانست
تنم آيد برون از آن روزن
كه سر رشته ي گريبانست
ميخورد خون خويش بي لب يار
بر سبو جذب باده بهتانست
طايران هواي عشق ترا
رشك بر حال مرغ بريانست
وه چه نخلي كه خار عشق ترا
كار با ديده همچو مژگانست
در شب فتنه خيز طره ي تو
خواب آسودگي پريشانست
اشك شاهد بود كه چشم مرا
سرمه در حقه ي نمكدانست
خود بگلخن خزيده ام ورنه
عالم از گريه ام گلستانست
رحم را از چه نيست دروي جاي
گر دل كافرت مسلمانست
چشم بر راه دوست ميداند
كه بهين سرمه گرد دامانست
خامه ي «طالب» است اينكه نوا
ميزند يا هزار دستانست
250
مرا دليست كه مستغرق جمال حق است
نه در خيال و شاق و نه در غم و شق است
مگو مگو كه بيك سو نهاده ي حق را
برو برو كه بهر سو كه ميرويم حق است
بعيب عشق كسي را كه نيست دل معيوب
ميان اهل هنر عيبهاش بر طبق است
مرا درون و برون نيست جز دو صفحه ولي
كتابخانه هفت آسمان در اين ورق است
خط سرشك روان گر بود جواب رواست
چرا كه خامه ي دلهاي ما هزار شق است
از آنزمان كه ورق فرق كرده ام ز كتاب
غمم كتاب و كتاب دلم ورق ورق است
مگو شفق نپذيرد زمين كه از دل خاك
بعهد گريه ي من تا بآسمان شفق است
بعلم جهل تمامي سبق مخوان «طالب»
پس از كمال چه حاجت بخواندن سبق است
251
دل ضعيف مرا آفت شكيبائيست
الف قدي كه چو آهم تمام رعنائيست
ره جنون نگذارم به بند و پيوندي
كلاه عقل نپوشد سري كه سودائيست
چه سود جامه ي ناموس در برم هيهات
كه داغ عشق بدستم چراغ رسوائيست
مگر به آب حيات لب تو كرده نظر
كه خضر چشم مرا آرزوي سقائيست
ز پافتاده ي تأثير جلوه ميداند
كه دون مرتبه ي قامت تو رعنائيست
هلاك جلوه آهم كه تا كشيده نهال
شبيه نخل قدي در بلند بالائيست
مكن تفاخر از احياي خلق اي عيسي
كه زنده كردن نام وفا مسيحائيست
بديندماغ كه خون خشك ميتراود ازو
مرا كجا سر و پرواي مجلس آرائيست
بهار و جوش گل آنگاه منع مي زاهد
زبانبگز كه نه هنگام توبه فرمائيست
تلاش نام مكن گر ز اهل ناموسي
كه شهرت ار همه در عصمت است رسوائيست
دوا پذير مدان درد عشق را «طالب»
مكن قبول كسي گويد ار شكيبائيست
252
دل ز غم درگرفت و آه بسوخت
سر ز مي گرم شد كلاه بسوخت
سوي آن رخ پريد مرغ نگاه
پر و بالش به نيم راه بسوخت
آفتاب رخش گشود نقاب
پرده ي مشتري و ماه بسوخت
لمعه زد حسن باز دل بگداخت
برق خندان شد و گياه بسوخت
شعله ي زد علم بديده ز دل
اشک بريان شد و نگاه بسوخت
نسبت روي آتشين عرقم
كهر بارا چو برگ كاه بسوخت
تكيه بر سنگ خاره زد «طالب»
زآتش عشق تكيه گاه بسوخت
253
عاشقان را كسوتي كز گرد غربت برتنست
هم كفن، هم گور، هم تابوت، هم پيراهن است
رازدار عشق را با پند ناصح جنگهاست
هر كرا شمعي بود بر كف بدامن دشمن است
شكرلله با خيال يار در شبهاي تار
دارم آن نسبت كه پنداري در آغوش من است
وصف عشق آنگاه منع از شغل او داني كه چيست
گر برنجد پند گو آتش بروغن كشتن است
هر چراغي را بود خاموشئي بعد از فروغ
جز چراغ خاطر «طالب» كه دايم روشن است
254
از آن بميكده ام لحظه لحظه آهنگ است
كه عندليبم و رخسار باده گلرنگ است
بحيرتم كه شب تار ما سيه بختان
پلنگ نيست چرا با ستاره در جنگ است
نقاب كوكب ما ابر ظلمتست بلي
غلاف آينه ي بخت عاشقان زنگ است
شدم كه در دل او بگذرم بكعبه مرا
فتاده ره چكنم هر دو خانه از سنگ است
سكوت لازم شرم است تا گمان نبري
كه دستگاه سخن طوطي ترا تنگ است
طريق نغمه چنان رو كه ره غلط نكني
اگر كسي ز تو پرسد كه اين چه آهنگ است
چگونه چاك زنم جيب آرزو كه مرا
ز دست تا بگريبان هزار فرسنگ است
چو «طالب» از پي شهرت مرو كه در معني
تلاش نام اسيران عشق را ننگ است
255
رسيد و از مژه گل بر سرم فشاند و برفت
چو ديد رفتنيم لحظه ي بماند و برفت
هلاك سوز و گدازم چو ديد از سر ناز
فشاند دامن و بر آتشم نشاند و برفت
ز تربتم چو فغان خاست كين شهيد وفاست
ز دور فاتحه ي بر سرم بخواند و برفت
چو خواستم كه عنان گيرمش بدست نياز
سمند عربده را بر سرم جهاند و برفت
چو خشك ديد ز لب تشنگي گلوي مرا
زآب تيغ خودم شربتي چشاند و برفت
چو شعر «طالب» ازو شوقم التماس نمود
بصد مضايقه بيتي دوئي بخواند و برفت
256
چون شاخ گل ز بار سراپا شگفته است
گلچين ز باغ صحبت او ناشگفته است
ميآيدش نسيم صبا در نظر غريب
اين گل بباد مروحه گويا شگفته است
سامان سير گلشن و ميخانه كن كه باز
مي ها زلال گشته و گلها شگفته است
پر خوشدلم بدانكه گلستان خاطرم
صد جاي ناشگفته و يكجا شگفته است
دارم ز گل نصيبي و وز غنچه قسمتي
يعني رخم شگفته و دل ناشگفته است
«طالب» عذار داغ جنونت سيه چراست
اين گل مگر ز گلشن سودا شگفته است
257
هر كجا اشكي است سرگردان دامان منست
هر كجا چاكيست در سير گريبان منست
با دو عالم بي نيازي زير بار اندهم
منت غمهاي عالم جمله برجان منست
غم زهر كس روي گردان شد بمن آورد روي
كعبه ي اندوه گوئي بيت الاحزان منست
با وصال محنت از راحت فرامش كرده ام
شيشه ي آسودگي در طاق نسيان منست
در لباس آسماني آسمان محنتم
دود دل ابر سياه و گريه باران منست
خوار و زارم بي نصيب از جلوه ي گلبرگ تر
لخت دل را گوشه ي چشمي بمژگان منست
سر بزير پركشد اندوه در كاشانه ام
آشيان طاير محنت شبستان منست
حسن در بازد جهان چون من شوم سامان پذير
زلف اين معشوق احوال پريشان منست
«طالب» هجران نصيبم آرزومند وصال
باغ دل رنگين ز حسرتهاي الوان منست
258
گريه مي آيد باستقبال چشم اين آه كيست
اين گل خون گرد اين صحرا شهادتگاه كيست
پنجه ي مي بينم آنسوي فلك در گير و دار
عرش را دامان دريد اين همت كوتاه كيست
دلو چون فارس نوراني برون آمد ز چاه
آگهم سازيد اي كنعانيان كين چاه كيست
رنگ دل چون كهربا بشكست حيرانم كه باز
جانب ديوار كوي او رخ چون كاه كيست
شكوه ي آوارگي مي آيد از هر سو بگوش
يارب اين صحرا گذرگاه دل گمراه کيست
هركرا بيني ز دور چرخ دارد شكوه ي
من ندانم گردش افلاك خاطر خواه كيست
«طالب» افتاد از فغان يارب درين آغاز صبح
باعث آزار كردن ناله ي جانكاه كيست
259
مژگان خشك ما خس درياي آتش است
وين خار نيم سوخته در پاي آتش است
اي ابر شعله بار كه در بوستان ما
آرايش بهار به گلهاي آتش است
گو غوطه زن ز خويش برآور سر از دلم
هر ديده را كه ميل تماشاي آتش است
آهم اگر بعرش خرامد عجب مدار
بالا روي بطبع تقاضاي آتش است
آتش مگر چو آب ندارد كف ايرفيق
اينك حباب مي كف درياي آتش است
بالاي هر هوا بود آتش بميل طبع
غير از هواي عشق كه بالاي آتش است
ايدوست شيشه ي دل «طالب» مده ز دست
ظرف شراب حسن تو ميناي آتش است
260
در وادي ما بخت مددگار كه ديدست
ياران شكر و شير بهم يار كه ديدست
در كشور ما طايفه كآشفته دلانيم
الفت بميان سرو دستار كه ديدست
بر زلف تو پيچيده دل آبله دارم
هم صحبتي سبحه و زنار كه ديدست
بر ديده ز يك ميل زند غيرت او تيغ
خورشيد مرا سايه ي ديوار كه ديدست
در حقه كه ديدست فلك را گهر مهر
دندان صدف در دهن مار كه ديدست
ارباب جنون را نبود چاره ز مستي
بسم اله ازين طايفه هشيار كه ديدست
آزرده دلان را حذر از آفت آن چشم
خونخواره باين مرتبه بيمار كه ديدست
بر دوز دهان دل آزرده كه امروز
در شهر مناديست كه هشيار كه ديدست
«طالب» نتوان شاعري و زهد بهم دوخت
اين سلسله جز رند قدح خوار كه ديدست
261
جنون بصف شكني عقل در صف آرائيست
دل كناره طلب در ميان تماشائيست
بكوي او شهدا زندگان خاموشند
نميزنند دم و كارشان مسيحائيست
من از تبسم او در نمك چش شكرم
سپهر بيمزه را نوبت جگر خائيست
فروغ چهره و بال دلست در خم زلف
كه دزد را شب مهتاب كار رسوائيست
دو پلك آينه برهم نمي خورد هرگز
بعهد جلوه ي او ديده تماشائيست
نهال حسن ترا شاخ و برگ و ميوه و گل
تري و تازگي و خرمي و رعنائيست
كنونكه داغ مرا موم روغن است الماس
به بخت من در و ديوار در نمك سائيست
همين منم كه بدريا فكنده ام دل خويش
دگر ملامتيان را سفينه دريائيست
كناره جوي ز خلقم چنانكه در نظرم
نظر بكنج لب يار كنج تنهائيست
ببزم عشق مبر نام دوست اي محرم
مباد رنگ دلي بشكند كه رسوائيست
بچرخ نسبت ما نيست غير ازين «طالب»
كه ما پياله كشانيم و چرخ مينائيست
262
تا در چمن ز حسن رخت نكته سرشدست
اوراق گل چو زلف تو زير و زبر شدست
نوبت بلب نميرسد از ساغرم دريغ
كز من سفال پاره ي من تشنه تر شدست
در عهد نوشخند لبت كلبه ي مرا
سامان بوريا همه از نيشكر شدست
نامي ندارد آن كمر از لطف و نازكي
موئيست بس ضعيف كه نامش كمر شدست
بر دوش حله ايست ترا از حرير ناز
نازك چنانكه برگ گلش آستر شدست
اعجاز شوق بين كه براه خيال دوست
پاي شكسته همسفر بال و پر شدست
با ضعف تن هم از سرشب نالشم رواست
كين ناله تا بلب رسد از دل سحر شدست
جور تو خود فزوده ندانم دل مرا
كمتر شدست حوصله يا بيشتر شدست
اي ديده گفتمت مكن اسراف در سرشك
كين يكدو قطره جمع بخون جگر شدست
«طالب» بكام شعله شدي بيش ازين كنون
دارد ز گل ملاحظه پر بي جگر شدست
263
بازم رخ از پياله چمن در چمن شگفت
هر موي من گلي شد و بر روي من شگفت
بر هر زمين كه سرو قد من قدم نهاد
زآن خاك دسته دسته گل و ياسمن شگفت
برزلف و عارضش نظر از بسكه دوختم
سنبل ز ديده ام بدميد و سمن شگفت
در آتشم ز عشق تو خندان و تازه روي
همچون گل چراغ كه در سوختن شگفت
زير لب از تبسم او رفت نكته اي
ناگه مرا چو غنچه زبان در دهن شگفت
صبح از نسيم كوي تو هر موي بر تنم
همچون دل غريب ز بوي وطن شگفت
چون تخم لاله اي كه برويد بهر بهار
بس داغ تازه ي كه ز داغ كهن شگفت
فرقي ميان بوي تو و بوي غنچه نيست
گوئي كه غنچه با تو بيك پيرهن شگفت
گل را چمن مقام شگفتن بود بلي
رخسار او گلست كه در انجمن شگفت
در نوبهار عدل (جهانگير پادشاه)
گلزار طبع «طالب» رنگين سخن شگفت
264
عمريست كه پرواز گهم روي سپهر است
چون تير هوائي سفرم سوي سپهر است
فارغ بود از زخم زبانم كره ي خاك
چوگان مرا معركه با گوي سپهر است
با او بتصور نتوان دم زدن از مهر
از بس گره ي كينه بر ابروي سپهر است
زابروي بتان برده گرو قامت «طالب»
اينست كماني كه ببازوي سپهر است
265
نوش گيتي نيش خاري بيش نيست
نشاء دوران خماري بيش نيست
سد هستي گر دلا خيزد ز راه
از تو تا او نعره واري بيش نيست
بر صف هندوي آهم چون زند
ترك گردون خود سواري بيش نيست
چون در آن خلوت تواند يافت بار
صبحدم آئينه داري بيش نيست
كي رسد نازش بچشم مست يار
سرمه ي مسكين غباري بيش نيست
266
بخود ز جنس نكوئي جز اين گمانم نيست
كه چشم بر عمل زشت اين و آنم نيست
چنان به نيك و بد كار خود گرفتارم
كه هيچ آگهي از كار اين و آنم نيست
چو آب عزتم از خاكساريست ولي
زمين نوردم و پرواي آسمانم نيست
بهر طريق رفيقان موافقند بمن
كه اختلاف ميان دل و زبانم نيست
چو تاجر غني آسوده ام بهر بازار
چرا كه نيست متاعي كه در دكانم نيست
چو جوز پوچ ز آسيب دهر بر حذرم
كه گر شكسته شوم هيچ در دهانم نيست
بقيد غربتم آسوده از وطن «طالب»
كه بلبل قفسم ميل آشيانم نيست
267
باز دل غرق در نظاره شدست
محو خورشيد چون ستاره شدست
بسكه طوفان اشك ما زده موج
كشتي نوح گاهواره شدست
بي نم خون نمي برد خوابش
مژه ام طفل شيرخواره شدست
موم وش بود سالها دل دوست
بدعاي كه سنگ خاره شدست
تا بگلخن فسرده آتش من
شعله از لاغري شراره شدست
لب گهر بار كن كه گوش دلم
سخت مشتاق گوشواره شدست
268
گر بوي تو با نكهت گل يار نمي گشت
بلبل بچنين روز گرفتار نمي گشت
ور شوق تو آرام نميبرد ز موسي
دريوزه گر نعمت ديدار نمي گشت
بلبل بسرا پرده ي گل بار نمي يافت
گر بوي تو خضر ره گلزار نمي گشت
گرديده گمان شب هجران تو ميداشت
ميگشت تهي ليك بيكبار نمي گشت
گر مست محبت قدري حوصله ميداشت
ميمرد وزن «طالب» هشيار نمي گشت
269
برخوان ما كه زهر گيا تره ي تر است
لخت جگر كباب تذرو و كبوتر است
گرمي كمي كند عوضش آب حسرتست
ور كاسه بشكند بدلش كاسه ي سر است
ته جرعه سرخ باشد و در جام بخت ما
سبز است زانكه زهر ندامت بساغر است
در مجمر سپهر فكندم بخور آه
آري سپهر نيز نمودار مجمر است
تا روي او نمونه ي مهر سپهر شد
هر آه من يكي علم ماه پيكر است
دنبال من گرفته بهرجا كه ميروم
خون دلم رفيق چو رزق مقدر است
«طالب» ستيزه ي تو كند آروز كه هست
لطف تو خوش و ليك عتاب تو خوشتر است
270
وضع جهان درهم و زمانه خرابست
كار پريشان و كارخانه خرابست
منزل گولان و ابلهان همه آباد
كلبه فرزانه و يگانه خرابست
خانه ي عقل و تميز را لب ديوار
جغد نشين است و آشيانه خرابست
صحبت آشفتگان شكستگي آرد
در سر زلف تو كار شانه خرابست
271
گريه ها در دل گره داريم و جاي گريه نيست
مجلس عشرت مقام هايهاي گريه نيست
رفته انگشتان مطرب همچو بخت من بخواب
نغمه ي ناخن زن مشكل گشاي گريه نيست
ميزند ابر تنك هم نوشخند آفتاب
گرد باريدن نميگردد هواي گريه نيست
هركسي را نوشخندي از قفاي گريه هست
زهر خندي نيز مارا در قفاي گريه نيست
ريخت هر خوني كه بود اكنون پي مهمان غم
در سراي ديده ام برگ و نواي گريه نيست
چشم من در گرد دارد آسياي گريه را
تا نمي گردد بگردش آسياي گريه نيست
چون بدرد آيد دلم گريم زهر در زار زار
در وجود من همين چشم از براي گريه نيست
بر نواي گريه زن «طالب» كه نزد اهل درد
وقت دلتنگي نوائي چون نواي گريه نيست
272
ايام مهر ظلمت ايام ما نشست
صابون صبح تيرگي شام ما نشست
صد نيزه آب ديده گذشت از سر و هنوز
گرد كدورت از تن و اندام ما نشست
شيرين چو شهد باد بلبها شراب تلخ
هر چند تلخي غمت از كام ما نشست
نوميد از ترشح ابر كرم نه ايم
هر چند رنگ خون زلب جام ما نشست
273
شرح جنون بطره ي جانانه خوشتر است
آري بشب گزارش افسانه خوشتر است
دل زيبدم بسلسله ي زلف او رفيق
ديوانه را رفاقت ديوانه خوشتر است
مسجد خوشست و دير مغان هم خوشست ليك
زين هر دو خانه گوشه ي ميخانه خوشتر است
274
هر نشاطي را در اين گلشن ملالي در پي است
آري آري هر كمالي را زوالي در پي است
شاد دايم شاد و غمگين متصل غمناك نيست
صاحب هر حال را تغيير حالي در پي است
منقلب خاطر مباش از انقلاب روزگار
كين مزاج منحرف را اعتدالي در پي است
نا اميد از روشني ايدل بتاريكي مباش
زآنكه شام هجر را صبح وصالي در پي است
شاهد است آئينه وارم يكدودم با مي مسوز
از رخ جانان هنوزم انفعالي در پي است
ز آفت دور جهان جم نيز گو ايمن مباش
زآنكه هر جام مرصع را سفالي در پي است
فكر عاشق را نهايت نيست در باب وصال
هر محالي را كه انديشد محالي در پي است
خال در دنبال چشم افتاد معشوق مرا
تا بيك آهوي مشكيني غزالي در پي است
سرو گو بنشين كه آن شمشاد قامت هر طرف
ميرود از سايه اش نازك نهالي در پي است
هر هلال ما غريبان را ملال لايزال
در قفا باشد خوشا ما را كه سالي در پي است
آفتاب حسن را از گرم خوئي چاره نيست
هر جمالي را كه مي بيني جلالي در پي است
شكر كن «طالب» شكايت را ورق در هم نورد
زآنكه درد محنت ما را زلالي در پي است
275
پر گوهر از تكلم او گوش شكر است
تبخاله نيست بر لب او جوش شكر است
تا شكرش مگس نپذيرد ز بهر غير
خطش زبرجديست كه سرپوش شكر است
شيرين اداتر است بچشمم ز جان مگر
آن طفل شوخ تكيه گهش دوش شكر است
ذوقش بمن حلال كه گفتار تلخ او
زهر است زهر ليك هم آغوش شكر است
«طالب» هزار گوهر جان ميكند نثار
بر حلقه ي دهانش كه در گوش شكر است
276
شوق در نظاره چون آئين رسوائي گرفت
دست غيرت آمد و چشم تماشائي گرفت
بسكه در هر سينه ي حسنش چراغي برفروخت
عشق يكدل عادت ياران هرجائي گرفت
سالها در مكتب آن خانه زانو ته نمود
سر و خوشرفتار تا تعليم رعنائي گرفت
طوطي خوش لهجه تا طرز كلام او بديد
از شكرخائي پشيمان شد جگر خائي گرفت
شد جنون عشق از ملاقاتم بلي آشفته گشت
هركه يكچندي سر زنجير رسوائي گرفت
همچو مجنون يافت آخر وصل آهو جسم خويش
هركه آهووار چندي دشت پيمائي گرفت
عقل چون باعيش جاهل صرفه در دانش نديد
گرد ناداني برآمد ترك دانائي گرفت
آه ما در سينه داغ لاله ها افزون نمود
ديد چون شمشاد قدت سرو بالائي گرفت
دور معشوقانه ميگرديد چون حسن توديد
يوسفي بگذاشت آئين زليخائي گرفت
مير مجلس شمع بود اما چو سيماي تو ديد
خاست برپا چون نديمان مجلس آرائي گرفت
سايه را بيرون در نگذاشت وانگه در ببست
با خيال دوست هركس كنج تنهائي گرفت
اهل سامان بود «طالب» چون سر زلف تو ديد
ترك سامان كرد چون من بيسر و پائي گرفت
277
دلا پر مشو همنشين سلامت
خبر دار باش از كمين سلامت
اگر چون ملامت كشان مرد عشقي
كمر بند صد جابكين سلامت
ميفشان بجز كاهلي هيچ تخمي
نرويد ز آب و زمين سلامت
ملامت گزين از سلامت حذر كن
كه دندان ناز است كين سلامت
چو خواهي كه نقش ملامت پذيرد
يكي داغ نه بر سرين سلامت
من آئين اهل ملامت گرفتم
كه بيزار گشتم ز دين سلامت
مكن دست گستاخ ترسم برنجي
كه مار است در آستين سلامت
بانگشت منماي سويش اشارت
كه نيش است در انگبين سلامت
دلا برق شو شعله در خرمنش زن
مبادا شوي خوشه چين سلامت
حذر كن كه غير از ملامت نباشد
نگيني در انگشترين سلامت
دلا بگذر از تاج و تخت سليمان
بديوان بحل كن نگين سلامت
مبادا سعادت پذيرد نبوسي
بصد چاپلوسي جبين سلامت
دلا خود بدرد ملامت بحل كن
گمانت ندارد زمين سلامت
براحت مكن خو چو نازك مزاجان
مبادا شوي نازنين سلامت
رياضت گزين زآنكه آهوي مقصد
نگيرد فراغت گزين سلامت
برآنم كه از راه عادت فلك را
كند ديو تك از لعين سلامت
برو باز ماني مياموز «طالب»
سمند طلب را بزين سلامت
278
بيا كه مجلس ما بيتو چشم بي نور است
جدا ز شمع جمالت چراغ ما كور است
بهشت ساز شبستان ما بجلوه ي ناز
كه بيتو خلوت احباب خانه ي گور است
بمي صفاي درون ده كه غسل ظاهر تن
بآب دجله و باطن بآب انگور است
بهيچ دل نفس سر درا سرايت نيست
دم از حرارت واعظ مزن كه كافور است
كند بهر نفسي صد اراده بنداري
بچين زلف تو هر دل هزار فغفور است
اگر شكيب نورزيم در بلا چكنيم
مثل بود كه زمين سخت و آسمان دور است
ز ما حلاوت غم پرس زانكه نشناسيم
كه طعم عيش كدامست، تلخ يا شور است
درون ريش مرا چاره از تراوش نيست
كه دست غمزه نمكساي و زخم ناسور است
زبس كز او سبكي ديده ام چو جام تهي
سرم بدهر گرانتر ز چشم مخمور است
از آنزمان كه بمژگان اوفتادش كار
دلم ز شكر گذاران نيش زنبور است
بدهر قدرشناس الم توئي «طالب»
اگر دلت نگرايد بعيش معذور است
279
بيتو در ديده مرا خار و سمن هردو يكيست
كنج زندان و خيابان و چمن هر دو يكيست
مرده و زنده ي عاشق نتوان يافت ز هم
زانكه پيراهن عشاق و كفن هر دو يكيست
نان حسرت خورم و جامه ي حسرت پوشم
كرم سيبم خورش و پوشش من هردو يكيست
تنت از جان نكنم فرق چسان بتوانم
كه چو شخص خردت روح و بدن هر دو يكيست
كهنه از نو نشناسيم كه بر دل ز فراق
سوزش داغ نو و داغ كهن هر دو يكيست
زاهد و برهمن از راه نزاعند دو قول
وربهم صلح نمايند سخن هر دو يكيست
صيد آهوي ختن گر شده «طالب» چكند
شكل چشم و تو و آهوي ختن هر دو يكيست
280
ما را كه فقيري صفت خاك نهاديست
چون شعله بما خصمي گردون ز چه واديست
در بند زياد و كم ايام اسيريم
زآن شادي ما در كمي و غم به زياديست
عاشق نرود ره بدليل ارچه بود خضر
ما را به بيابان طلب شوق تو هاديست
ما هيچ متاعان خجل از قدر رواجيم
در كشور ما رونق بازار كساديست
ايام بهار است بجوش آمده گلزار
هشيار نشستن به چنين فصل جماديست
در موسم گل خنده زن اي ابر چه گوئي
اين گريه غلط گر نكنم گريه ي شاديست
حكمست كه احباب بنوشند مي ناب
«طالب» بفكن گوش كه در شهر مناديست
281
طپيده ام همه در خون ز ناله ام پيداست
كشيده ام همه زهر از پياله ام پيداست
نموده ام همه ي عمر درس گريه روان
به بين حواشي خون كز رساله ام پيداست
باشك چون چمن خويش كرده ام سيراب
طراوت جگر از برگ لاله ام پيداست
گمان برند كه ماه ز زهره يافته رنگ
چنين كه سبزي زهر از نواله ام پيداست
سپهر تلخي هجران حواله كرده بمن
منم كه لذت عمر از حواله ام پيداست
ز دل غم كهنم لمعه ميزند «طالب»
ز شيشه عكس مي دير ساله ام پيداست
282
تا مرا بوئي ز دل از طره ي او خواسته است
ميكند آشوب چون زخمي كه او بو خواسته است
خوش سيه مستست گوي نرگس مخمور يار
مي مگر از كاسهاي چشم آهو خواسته است
زخم تن را در حساب زخم دل نتوان شمرد
زانكه تير تن كمان و دل زابرو خواسته است
دل اسير زلف باريكست دور از زلف يار
ميگذارد همچو بيماري كه او سو خواسته است
ساغري گرمي نهي بر لب بغير از خون منه
زانكه مرد آنست كو آبي ازين جو خواسته است
اي كمانكش بعد ازينم بر جگر بگشاي شست
زانكه بخشش خود دلم زآن دست و بازو خواسته است
هركجا اميد در دشت دلم بنهاد پاي
غوطه در خوناب حسرت تا بزانو خواسته است
منع دل نتوان نمود از ناله با زخم فراق
خون ننالد كاينچنين تيري به پهلو خواسته است
حفظ زخمش ميكند «طالب» براي يادگار
ناوكي كز شست آن ترك جفاجو خواسته است
284
مستي و هوشياري من هردو با هم است
پرهيز و ميگساري من هردو با هم است
هم معني شكيبم و هم شخص اضطراب
آرام و بيقراري من هردو باهم است
با من ره ميانه روي دارد از سلوك
چون عجب و خاكساي من هردو باهم است
هم صيد دوست گردم و هم صيد او كنم
صيادي و شكاري من هر دو باهم است
«طالب» چگونه فرق كنند اهل روزگار
چون احترام و خواري من هردو باهم است
284
حسنت دمي كه نيك و بدش هر دو دلكش است
آتش چه شعله ناك و چه بي شعله آتش است
هرشب ز مهر بر سر غمهاي عشق دوست
تا صبح در ميان من و دل كشاكش است
غافل چنين ز حال مشوش دلان چراست
آخر نه تار سنبل زلفش مشوش است
عشقم دهد نويد كه صد وعده در قفاست
راضي مشو بداغ جگر كين نمكچش است
«طالب» كه خو گرفته بدرد شراب درد
آسوده در كشاكش ميهاي بيغش است
285
شريك دولت عشقم ز غم نصيبم هست
گداز فاخته و سوز عندليبم هست
بود ز خار و خسم آشيان چو مرغ چمن
نيم غريب ولي نغمه ي غريبم هست
اگرچه شعله صفت سينه چاك و عريانم
سري به تنگ قبايان جامه زيبم هست
مريض عشقم و از صحبتم نصيبي نيست
وگرنه ره بشفاخانه ي طبيبم هست
اگرچه نيست سر زيب و زينتم «طالب»
ز اشك و آه مهيا هزار ز بيم هست
286
تا كي بآه و ناله توان شد و بال دوست
كو دشمني كه وار هم از انفعال دوست
آئينه را ز برق نفس آب ساختيم
غافل كه آب نيز پذيرد مثال دوست
هركس ببال به ز خودي ميپرد بدهر
عاقل ببال همت و عاشق ببال دوست
كو حالتي كه فهم كنم لذت وصال
گيرم شود بفرض ميسر وصال دوست
در قيد هجر و وصل اسيريم و ميخوريم
گه گوشمال دشمن و گه گوشمال دوست
خست مدان اگر ندهم نقد جان بخصم
من كيستم كه دست رسانم بمال دوست
بخت سياه من شده بر گو كنم حصار
چون زلف دوست دايره بر گرد خال دوست
هست از غبار دوستيم خصم را ملال
خواهم زوال خويش بدفع ملال دوست
زاهد رقيب ما نبود زانكه عاشق است
او بر جمال كعبه و ما بر جمال دوست
فرق غبار رفته بره سرمه ساختم
شايد بدينوسيله شود پايمال دوست
عاشق بخواب تن ندهد جز بخواب مرگ
وآنهم بدين اميد كه بيند جمال دوست
جان قطع كن ز جسم بمقراض انفعال
«طالب» مگر شود سبب انفعال دوست
287
در كمند وحدتم آزاده ي چون من كجاست
دولت ديدار را آماده ي چون من كجاست
دست بر دل پاي در گل دوش زير بار غم
بي تكليف يار كار افتاده ي چون من كجاست
يكزمان بي صحبت مستان نيارم زيستن
رند عاشق، جام واله، باده ي چون من كجاست
ميكنم از صدق دل تصديق صدا مرمحال
كذب نافهميده يكدل ساده ي چون من كجاست
بيدلم «طالب» ولي بي عشق دلداري نيم
با وجود بيدلي دلداده ي چون من كجاست
288
مرا دليست كه جز صاف غم شرابش نيست
بدين شراب سرو برگ خورد و خوابش نيست
دل كباب مرا جرعه ي شراب بس است
چو خود كباب بود حاجت كبابش نيست
مزن ز سايه ي خورشيد دم كه واله ي دوست
دماغ سايه و سوداي آفتابش نيست
ز آب تيغ تو هر تشنه اي كه برد نصيب
اگر بآتش دوزخ رود حسابش نيست
براي خرج فراقم خزانه ي چشم است
كه چون خزانه ي حمام غير آبش نيست
سوار همت خويشيم و توسني داريم
كه آب چشمه ي اميد با ركابش نيست نيست
ز نيك و بد رقمي چند ميزند «طالب»
كه در فراق تو پرواي انتخابش نيست
289
رخي كه طعنه زند بر هلال روي منست
مئي كه تلخ كند عيش در سبوي منست
ز سينه تابلبم سبحه ميشمارد آه
ز گريهاي گره گشته در گلوي منست
چو من ببزم فراقت كشم پياله ي زهر
غم از دريچه ي دل نوش باد گوي منست
ز بسكه قابل رنج محبتم غم دوست
بهر طرف كه بتازد دلش بسوي منست
ز ريختن نرود آبروي من «طالب»
كه آبروي من از جنس آب جوي منست
290
قدر دل از آنست كه دلدار پسند است
مانند متاعي كه خريدار پسند است
كارم ز تو دشوار از آنست كه در عشق
من بوالعجب و خوي تو دشوار پسند است
با چشم تو دارد سر و كاري دل بيمار
بيمار بلي صحبت بيمار پسند است
عاشق نبود بوالهوس آندل بيذوق
كز باغ محبت گل بيخار پسند است
چون زلف تو ديديم پر و بال بريديم
صد شكر كه آن دام گرفتار پسند است
گستاخ در آن چشم مپندار كه آن چشم
مست است ولي شيوه ي هشيار پسند است
من مست نسيم گل آغوش پسندم
آن گل نكنم بوي كه دستار پسند است
پرهيز نزيبد ز نكويان كه محال است
گل چيدن از آن باغ كه ديوار پسند است
مسجد روي و سبحه شماري دلش افسرد
«طالب» پس از اين خانه ي خمار پسند است
291
با ساقيان مضايقه در جان و مال نيست
هركس كند بر او نمك مي حلال نيست
كردم نثار عشوه ي او هرچه داشتم
اكنون بدست جز قدري انفعال نيست
مي را هنر نشاط شمارند و نزد من
عيش مرا نشاندن گرد ملال نيست
نوميدي از وصال تو كفر است كين مراد
هر چند كم بدست درآيد محال نيست
با آنكه صدهزار نهالست در چمن
نزديك رو بقامت او يك نهال نيست
گه جيب مي شكافم و گه سينه ميدرم
دردا كه در مزاج جنون اعتدال نيست
گستاخ ميرود بر خم چون غزال مست
طفل سرشك را حذر گوشمال نيست
حسن كرشمهاي تو مي آردم بياد
صد گونه آرزو كه يكي در خيال نيست
خال لب تو بسكه لطيف است در نظر
ميآيدم چنانكه خيالت محال نيست
آماده ي زوال بود عيش ز آن لبم
دامان غم گرفت كه غم را زوال نيست
«طالب» مباش گو بكفت جام زرنگار
ظرفي براي خوردن مي چون سفال نيست
292
امروز در اين ميكده هشيار كدام است
سر باز شناسنده ز دستار كدام است
نوشم همه شب جام و چو خيزم سحر از خواب
پرسم كه ره خانه ي خمار كدام است
با گمرهي خويش بسازيم ز غيرت
از خضر نپرسم كه هنجار كدام است
چون در صف عشاق درآيم همه دانند
كين قافله را قافله سالار كدام است
آنانكه بمستي خبر از زلف تو گيرند
دانند كه فصل گل رخسار كدام است
«طالب» ز مي گرمي هنگامه ي طفلان
سرشار جنونم ره سرشار كدام است
293
در خمكده صاف ار نبود درد بجا هست
هر چند كه خم گشته تهي حصه ي ما هست
بي باده اگر باغ بهشت است هوا نيست
بامي همه گر كام نهنگست هوا هست
در چنگل بازي چه زني قهقهه ي كبك
كين قهقه را گريه ي تلخي ز قفا هست
نوميد نيم از مدد يار مدد كار
گر هيچكس از جانب ما نيست خدا هست
پيريم ولي با نفس تازه جوانيم
گر پاي تردد نبود دست دعا هست
حاجت نبود كلبه ي ما را به چراغي
تا نور جمال تو در آئينه ي ما هست
«طالب» نشد از ياد مرا انجمن دوست
در گوش هنوزم مزه ي صوت و نوا هست
294
تا گشته يقينم كه صفت مظهر ذاتست
در معرفت ذات دلم محو صفاتست
در طالع اگر وصل تو دارم عجبي نيست
آري چه عجب آب خضر در ظلماتست
از ورطه مينديش كه تا در كف اخلاص
دامان توكل بود اميد نجاتست
از جرم محبت مكن انديشه كه در حشر
اين سيئه سر خيل گروه حسناتست
در حلقه ي زلف تو زنم دست توسل
زآنرو كه مثالي ز شب قدر براتست
«طالب» همه بر شعر تر خويش كند ناز
چون خضر كه نازش همه بر آب حياتست
295
نه عزتم حسبي نه تفاخرم نسبي است
مرا فضيلت ذاتي نه علم مكتبي است
شنيده ام دل شادي ولي نميدانم
كه اين غريب لبت فارسي است يا عربي است
در آب ديده ي خود گر كنم خروش رواست
بلي سفال نوام ناله ام ز تشنه لبي است
مرا كه شربت عناب بوسه ي لب يار
ز هوش برده چه حاجت بباده ي عنبي است
ز قطع سنبل زلف اياز اي محمود
مشو غمين كه اثر با نياز نيم شبي است
ز لعل او طلب كام چون كنم «طالب»
بلي فضيلت اهل سئوال كم طلبي است
296
آنچه از موج نسيمي بشكند بال منست
وآنچه از بادي پريشان گردد احوال منست
تيره روز و تيره دل پيوسته در آتش منم
خال بر رخساره ي او صورت حال منست
محو گردد از خوي پيشانيش از اين حجاب
كاتب اعمال تا در بيت احوال منست
چون بروي كودكان خال سپند سوخته
داغ سوداي تو بر رخسار دل خال منست
در ترقي واژگون سير است «طالب» كوكبم
آري آري پار من محصول امسال منست
297
گرچه بيذوقم هنوزم بامي و ساغر خوشست
ورچه دل ناخوش بود از جام شوقم سرخوشست
عشق عالم سوز او را خواه برنا خواه پير
هيزم اين آتش بيدود خشك و تر خوشست
ناز دلكش، عشوه زيبا، صلح خوش، رنجش لذيذ
شيوه هاي حسن عالم سوز او يكسر خوشست
از لجاجتهاي عشق طفل خود غمگين نه ايم
گردمي ناخوش بود اما دم ديگر خوشست
سوختم دل را كنون گردش همي نالم بر او
گلخني را شغل آميزش بخاكستر خوشست
با وجود شوق بال و پر نباشد جز وبال
هر كرا پرواي شوقي هست بال و پر خوشست
حسن را بي شيوه هاي مختلف نبود شكوه
ماه با سياره زيبا، شاه با لشگر خوشست
گرز خون پرگالها آورد مژگان تو بار
زين مشو غمناك «طالب» نخل بارآور خوشست
298
ديده با آن شعله ي عارض در آزار گلست
هر كه آتش را خريدار است بيزار از گلست
بلبلان را سوختند از گل چو رخ بنمود يار
آري آري روي او را فرق بسيار از گلست
روي او در پرده ي ناز است و ما در حيرتيم
بلبلان جوشيدني كامروز بازار از گلست
تا گلش درگوشه ي دستار باشد از چه شاخ
آن سر شوريده را گو جاي دستار از گلست
بسكه از عكس رخش بگرفت مي رنگ بهار
بر كفش پيمانه پنداري كه سرشار از گلست
چون نرويد بلبل از خاك چمن كز فيض حسن
نخل او را سر بسر برگ از گل و باراز گلست
در چمن بلبل اناالحق گوي بهر انتقام
صد سر منصور در هر گوشه بر دار از گلست
آنچه بر دل ميزند احباب را هر لحظه نيش
دوري از يار و خمار از باده و خار از گلست
«طالب» از گلزار اشك خويش ميآيد كه زاد
آستين و دامن و جيبش گرانبار از گلست
299
تراشه چين دلم دامنم ز لاله پر است
هواي گلشنم از دود آه و ناله پر است
عجب كه گل نكند بر لبم هزاران راز
كه من چو لاله تنك ظرفم و پياله پر است
دمي ز خوردن لخت جگر شكيبم نيست
تمام عمر دهانم از اين نواله پر است
خمار تو به چنين بشكنم از اين فتوي
كتاب و دفتر و مجموعه و رساله پر است
بنشأه ميكنم امروز عهد نو «طالب»
كه جام و شيشه زميهاي دير ساله پر است
300
گرچه من تلخ ميم نشأه ي من شيرينست
گر دهان تلخ بود باش دهن شيرينست
در مذاقم نشود چاشني لعل تو محو
زآن لبم تا بلب گور دهن شيرينست
هر كجا مينگرم چاشني جلوه ي تست
جلوه ي سرو در اطراف چمن شيرينست
از ره نسبت لبهاي تو تا دامن حشر
هر عقيقي كه برآيد ز يمن شيرينست
تلخي عيش شود فاش چه گرديد قديم
باده چندانكه نگرديد كهن شيرينست
چاه در قرب نمك زار بود شور چرا
در جوار لبت آن چاه ذقن شيرينست
برد زلف و قد آنروي دل از من «طالب»
جلوه ي سوسن و شمشاد و سمن شيرينست
301
امشب از عود فغان من نوائي برنخاست
گريه از حد رفت و بانگ هايهائي برنخاست
نغمه ها را جلوه امشب از درون نبود بود
سوده شد مضراب و از تاري صدائي برنخاست
تيره از بستر چنين امروز من برخاستم
هيچگه گرد از گليم سرمه سائي برنخاست
بانگ ماتم بود هر جانب كه من برخاستم
هيچگه آوازه ي عشرت ز جائي برنخاست
جمله ذرات جهان را گوش بر لب داشتم
از لب يكذره حرف آشنائي برنخاست
فيض ميباريد صبح امروز و آه من ضعيف
در چنين صبحي پي كسب هوائي برنخاست
از غمش هرگز نگيرم گوشه كز افسوس آن
بر من از هر گوشه انگشت دعائي برنخاست
چون كنم بر خويش آسان كز سپهر كجمدار
صد هزاران مشكل و مشكل گشائي برنخاست
«طالب» از نظم تو شهر و روستا در غلغل است
چون تو شهري شاعري از روستائي برنخاست
302
دوش آب ديده ام از دل غم احباب شست
وز فغانم صورت ديوار چشم از خواب شست
چون سرم سامان پذيرد نسبتي دارم بعشق
عشق آب آورد دست از جمله ي اسباب شست
عاقبت كارش چو تيغ خور به عرياني كشيد
هر كه او رخت كتان در چشمه ي مهتاب شست
نقش پاي غم نشد محو از ره ويرانه ام
گرچه سيلاب سرشكم خاك را با آب شست
چون نيفتد زورقش در موج خيز اضطراب
دل كه هفت اندام خود در چشمه ي سيماب شست
شكرلله كز غبار دل ندارم شكوه اي
بود بر آئينه ام گردي شراب ناب شست
كينه ئي از «طالب» ار احباب را در سينه بود
هم ز خون خويشتن از سينه ي احباب شست
303
مريض عشقم و جز داغ سازگارم نيست
علاج درد بجز نالهاي زارم نيست
دمي نباشدم از خار خار دل آرام
اگرچه همچو گل اشك هيچ خارم نيست
تمام عمر بجز خاك نيست در نظرم
همه كناره و جز اشك در كنارم نيست
ز بس شمار غم انگشتها تمام بسود
كنون بدست جز انگشت زينهارم نيست
بخار باديه الفت گرفته ام عمريست
كه آرزوي گل و رغبت بهارم نيست
ز گردشم نتوان كرد منع گردونم
اگر بگرد تو ميگردم اختيارم نيست
مجردانه بميدان عشق ميتازم
غم پياده و انديشه ي سوارم نيست
چنان ز عشق تو مشغول داردم دل زار
بروز خويش كه پرواي روزگارم نيست
بترك مهر و محبت زمان زمان «طالب»
قرار ميكنم اما بدل قرارم نيست
304
هرچه كام است دل ما كم او بگرفتست
مرده انگاشته و ماتم او بگرفتست
كار دل بيتو رسيده است بجائيكه مرا
غم خود رفته زياد و غم او بگرفتست
صبح روشن نفس از دود دل تيره ي ما
دم فرو برده همانا دم او بگرفتست
شكر گوي چمن ديده ي خويشم كه مدام
گل او نازكي از شبنم او بگرفتست
چون رسد دست بدامان دل ما «طالب»
جاي در زلف خم اندر خم او بگرفتست
305
امشبم بيدوست گه در خاك و گه در خون گذشت
شوق ميداند كه بي او بر دل من چون گذشت
ميوزد بوي جنون از هر گل صحراي عشق
بازگوئي تازه مجنوني بر اين هامون گذشت
باده لب شيرين شد از ياد دهان او بجام
نكته رنگين شد چو او را بر لب ميگون گذشت
چون زمين را سرفراز سايه ي آن سرو ديد
از حسد يارب چها در خاطر گردون گذشت
اين دواها نيست درمان درد ما را اي طبيب
فكر ديگر كن كه كار از شربت و معجون گذشت
گر بود جان را اميد نشأه ئي از لعل دوست
در جواني ميتوان از باده ي گلگون گذشت
برمن از بي مهر من بگذشت در يك شام هجر
آنچه از ليلي تمام عمر بر مجنون گذشت
بر دل «طالب» گرفت از راه همدردي قرار
هر خدنگ محنتي كز سينه ي مجنون گذشت
306
از گذشت عمر خرمن غم حاصل منست
اين دانه سبز كرده ي آب و گل منست
اين باده رنگ مي شكند زو حذر كنيد
گويا گل سبوش ز خاك دل منست
پيوسته در عمارت ويرانه ام چو بوم
هرجا خرابه ئي نگري منزل منست
بحر غمم ز هيچ طرف ساحليم نيست
ور خود بود كنار بتان ساحل منست
«طالب» ز غفلت دل خود سوختم ولي
اين سوختن سزاي دل غافل منست
307
همه شب سوختن و ساختنم كار دلست
چكنم بيتو مرا كار به آزار دلست
كوه بر دوش زبار غم دل بردارم
قامتم چون قد زلف تو خم از بار دلست
آن نه زلفست كه پيچيده برآن طرف عذار
عقرب ديده ي مور و جگر مار دلست
گل كه مجموعه ي شاديست باو كارم نيست
من و آن غنچه كه پيچيده چو طومار دلست
باكم از خار قدم نيست براه تو ولي
خار خار عجبي در دلم از خار دلست
زلف او را بفريب گره ي چند كه داشت
سبحه در دست گمان بردم و زنار دلست
تا به بيماري دل بيتو گرفتار شدم
آيدم رحم بر آن خسته كه بيمار دلست
بس خروشيدم و از ضعف بگوشش نرسيد
غم كه همسايه ي ديوار بديوار دلست
دل بجانها خرم و جان نخرم مفت بلي
نكند ميل بجان هركه خريدار دلست
بسكه دل كرد براهش سر و دستار نثار
هر كجا پاي گذاري سر و دستار دلست
گريه «طالب» خط آزادي دل داد و هنوز
چون بر او مينگرم سخت گرفتار دلست
308
حريفان دورها نوشند از گرديدن چشمت
غزالان شير مستيها كنند از ديدن چشمت
چو هنگام تكلم چشم را از ناز خواباني
قيامت را كند بيدار از خواباندن چشمت
چو در آئينه گل بيني بچشم از گلبن عارض
شود آئينه مست از حيرت گلچيدن چشمت
نگه ميدزدد از من چشم مستت ليك ميدانم
كه لطفي در نهان دارد دزديدن چشمت
بظاهر چشم ميپوشي ز «طالب» ليك در معني
بود حسن توجه شيوه ي پوشيدن چشمت
309
صبحم بغم و شام بكلفت گذرانست
القصه مدارم بملامت گذرانست
شايد بنهايت رسد اين كلفت و اندوه
نوميد نيم شكر كه محنت گذرانست
من آب گل آلود نيم جوي جهان را
يارب بچه عمرم بكدورت گذرانست
من جز الم و محنت و اندوه نديدم
خوش عمر حريفي كه بعشرت گذرانست
مشكل كه زنم دست بدامان مرادي
من بيخبر و عمر بغفلت گذرانست
ضايع نكنم عمر به هنگامه ي اوقات
آنست غنيمت كه بخلوت گذرانست
«طالب» ز دل آسود غمي بر من رنجور
هر لحظه چو صد روز قيامت گذرانست
310
هرچه غير از ريش دل در عشق تشويش دلست
مرهمي گر هست زخم عشق دلريش دلست
تا بمژگان تو عهد آشنائي بسته ام
هر كجا خاريست يا نيشي مرا خويش دلست
گرچه از ناكردني كاري فرو نگذاشتيم
نيك چون بينم هنوزم كارها پيش دلست
آنكه گستاخانه با چشم بتان بازد نظر
هست نيك انديش دل اما بدانديش دلست
آن نه چشم است آفت عقلست و آشوب دماغ
وآن نه مژگان است خار ديده و نيش دلست
با كمال ضعف «طالب» نيستم مغلوب چرخ
ناوكي چندي هنوز از آه در كيش دلست
311
دور فلك شكسته دلم راز سرشكست
خوردم شكسته بود از آن خوردتر شكست
نوساخت زخمهاي كهن بر دلم سپهر
زين نيشتر كه تازه مرا در جگر شكست
دست اجل كه پشت امل زد شكيب يافت
يارب شكسته باد كه ما را كمر شكست
گفتم يكي بلند پرم در هواي عيش
دردا كه سنگ حادثه ام بال و پر شكست
گفتي كه پر مساز مكرر پيام خويش
خاموش قاصدا كه دلم زين خبر شكست
با هيچكس چو با من دلخسته سرنكرد
تا آسمان بجور كله گوشه بر شكست
با آنكه نيم دست نبودش در آستين
هر دم مرا سپهر ز دست دگر شكست
از رشك نور عارض و شور لبت فتاد
روي گل از طراوت و رنگ از شكر شكست
«طالب» بدور چشم تو در دست روزگار
تسبيح اشك و رونق عهد گهر شكست
312
چون نسيم از در گلزار گذشتيم و گذشت
دامن افشان ز گل و خار گذشتيم و گذشت
آه ما همدم ما بود در اين دشت سموم
همه ره بر دهن مار گذشتيم و گذشت
چون درافشاي رموزيكه شنيديم ز غيب
بيم جان بود ز اظهار گذشتيم و گذشت
هيچكس جرم خموشي بلب ما نگرفت
عمرها شد كه ز گفتار گذشتيم و گذشت
نقد هر گوهر ناياب بدست آورديم
وانگه از جمله بيكبار گذشتيم و گذشت
دار منصور پي عبرت ما بود مگر
كه چه ديديم ز اسرار گذشتيم و گذشت
بگذرد طعنه ي شيخان و مغان از ما نيز
ما كه از سبحه و زنار گذشتيم و گذشت
حسرت هيچ متاعي بدل ما نخليد
چشم پوشيده ز بازار گذشتيم و گذشت
بازگشتيست بهرگام نگه را سوي دوست
تو مپندار كه از يار گذشتيم و گذشت
بگذرد بيمزگيهاي سكون بر ما نيز
ما كه از لذت ديدار گذشتيم و گذشت
بر پل توبه نمانيم معطل «طالب»
كين صراطيست كه صد بار گذشتيم و گذشت
313
چو چمن كز تو برخ رنگ بهارش بشكست
يا چه گل كز تو بدل بستر خارش بشكست
چشم مخمور تو پيمانه ي صد نرگس مست
از مي ناز تهي كرد و خمارش بشكست
تو بهيچ آينه ي دل نزدي لمعه ي نور
كز شكوه تو دل آينه وارش بشكست
يوسفي سر نزد از مصر ملاحت كه پدر
دل صد قافله دل در سر كارش بشكست
گل عيسي نشد از باغ امل سبز كه باز
صرصر حادثه ئي از بن دارش بشكست
پاي خم گير كه جز خمكده در عالم خاك
قلعه ئي نيست كه جز عقل حصارش بشكست
ساغر حوصله ئي بر لب «طالب» ننهاد
كه فلك شيشه ي آرام و قرارش بشكست
314
در دور چرخ جام حريفان تهي چراست
گوئيد با سپهر كه اين كوتهي چراست
گر دور خود نكرده تكلف بچشم يار
در فصل گل پياله ي نرگس تهي چراست
مرد تميز مرتبه ي خار و گل نئي
اي روزگار اينهمه نا آگهي چراست
اي بخت پر ملاف كه من شير شرزه ام
اي شير شرزه با منت اين روبهي چراست
ما را به نيم ره مگذار ايرفيق بخت
با همرهانت اينهمه نا همرهي چراست
اي شاخ شعله گر نه ز شمشاد رسته ئي
حيران جلوه هاي تو سرو سهي چراست
گر دل ز ياد زلف تو مرهم پذير نيست
زخم سنان آن مژه رو در بهي چراست
چون ابتداي عشق خوش و انتهاش نيز
بيهوده بحث مبتدي و منتهي چراست
«طالب» قبول رسم نمودي بابلهي
پهلو تهي نمودنت از ابلهي چراست
315
بي نور شعله از دم گرمم فغان بخاست
دل آتشي نكرد كه دود از دهان بخاست
ايگل يكي ببال كه با صد خزان گرفت
نقش رخ تو از طرف بلبلان بخاست
شايسته ي خدنگ غمش خوندل نبود
تيري نزد چنانكه دريغ از كمان بخاست
تا بود بوسه گاه جبين بود كوي دوست
هرگز نشان سجده ازين بوستان بخاست
بر بخت خفته ام لگدي چند برزدم
سنگين غنوده بود ز خواب گران بخاست
316
خوش بهاريست در اين فصل مي و جام خوشست
بزم رنگين ز حريفان مي آشام خوشست
ته دلهاست كه بي ساقي و مطرب خوش نيست
ورنه از هرچه در اين فصل بري نام خوشست
چشم بد دور كه خوش روي جهان سوي خوشي است
بزم خوش صحبت احباب خوش ايام خوشست
در ازل باده كشيدم به ابد نيز كشم
هرچه در صبح خوش آمد بنظر شام خوشست
هرچه كامست در او خوش بود استغنا ليك
درد اگر مطلب دلها فتد ابرام خوشست
شب آنزلف درازست دلا خامش باش
ناله بيوقت مكن مرغ بهنگام خوشست
آسمان بيتو دلا در سر بي اندامي است
جام عهدش بشكن شيشه باندام خوشست
ما ز كيفيت چشم و لب او مدهوشيم
نقل سودا زدگان شكر و بادام خوشست
عشق صيديست كه در هر صفتي دارد حسن
نيم وحشي خوش و نارام خوش ورام خوشست
در وصالي كه شود زود ميسر مزه نيست
چند روزي بميان ناله و پيغام خوشست
رفت عمري كه شنيدم ز تو تلخي و هنوز
كام جان من از آن لذت دشنام خوشست
رشك گويد كه نخواهم بتو همنام كسي
شوق گويد همه آفاق باين نام خوشست
عشق در اول و آخر همه ذوقست و سماع
اين شرابيست كه هم پخته و هم خام خوشست
عيش (دستور زمان صاحب اعظم) خوش باد
كه ز فيضش بجهان خاص و عام خوشست
«طالب» از آتش دل تافته گرمابه ي چشم
گو قدم رنجه نما دوست كه حمام خوشست
317
بهر كجا گل عيشي ز باغ مشرب اوست
بهر قدح مي لعلي تبرك لب اوست
بگرد ناز بگردم زمان زمان چو نياز
بدين شرف كه يكي بنده ي مقرب اوست
نيايدم بنظر هيچ غير عرش نشاط
مگر درازي عمرم درازي شب اوست
مه دو هفته كه ريزد بخاك جرعه ي نور
شب نشاط يكي ساغر لبالب اوست
اگر بدولت وصل تو بيدلي برسد
نه جرم اوست همانا كه جرم كوكب اوست
نهال بوسه رساند ز شغل ريشه در آب
بهر زمين كه نشاني ز نعل مركب اوست
اگرچه قتل مه و غارت ستاره بود
برآوري فلك سفله هرچه مطلب اوست
ز بيدلان سحرخيز كيست جز «طالب»
كه صبح پنبه بگوش از خروش يارب اوست
318
ايگل بهار حسن ترا بوي ديگر است
آبحيات لعل ترا جوي ديگر است
عاجز بود ز وزن تو ميزان مهر و ماه
سنجيدن تو كار ترازوي ديگر است
ني دام صيد سايه ي او كردني كمند
مشكين غزال چشم تو آهوي ديگر است
دارد هزار جان جهان زير پرده ليك
هر روي او سياه تر از روي ديگر است
اي شانه چون بري بميانش پيام زلف
دست از نسيم ساز كه آنموي ديگر است
مژگان او كشيده دلم را بزير تيغ
موقوف يك اشارت ابروي ديگر است
319
چشم گوياي تو با ما بزبان گستاخ است
اين غزاليست كه با شير دلان گستاخ است
كوهكن دل گله از چشم و زبان آورداست
هركه گوياست بخاموش لبان گستاخ است
حذر از چشم تو شرطست كه آن فتنه ي مست
طفل شوخيست كه با پير و جوان گستاخ است
راه چپ كن كه در اين كوچه ز بيداد كسان
دادخواهيست كه دستش بعنان گستاخ است
شعله با خار و خس خشك بود چون گستاخ
با دلم تاب و تب عشق چنان گستاخ است
من بصد دست بدامانش برآويزم ليك
پير گرديد مرا بخت جوان گستاخ است
گه سلاحش مژه «طالب» گهي ابروست كمان
ترك را دست بشمشير و كمان گستاخ است
320
آنكه شرم از دامن قاتل كند چنگ منست
وآنچه بر گردون نماند خون بيرنگ منست
اين كدورتها تمام از دست طالع ميكشم
من يكي آئينه ام بخت سيه زنگ منست
شرط عشق اين بود كز دورش ببينم جان دهم
گر دمي تأخير شد جرم از دل سنگ منست
راست پيوند است با ما چشم الوان حسرتم
گرچه هر مويش بصد رنگست يكرنگ منست
در شب سوداي او بي هايهوئي نيستم
سينه ي نالان من مرغ خوش آهنگ منست
گه زنم بر تيغ سر گاهي كشم تنگش ببر
اين طريق صلح من آن شيوه ي جنگ منست
بيكدورت جسم موري در جهان نگذاشتم
هر كجا بيني نشاني از دل تنگ منست
صد بيابان نيم كامم بود در شبگير شوق
وين زمان از پا بپا اقرار فرسنگ منست
«طالب» از آشوب غم پيشاني پرچين بخر
شاد پيش طرف ابروي پرآژنگ منست
321
آن بي سخن كه هست سخن آفرين مي است
وآن بي زبان كه چنگ بدلها زند ني است
كردي زمن سئوال كه عمر دوباره چيست
عمر دوباره گردش جام پياپي است
اي مي پري نه اي ز چه در قيد شيشه ئي
بگذر ز لب كه جاي تو اندر رگ و پي است
با گلرخان شعله مزاجت اگر سري است
مگذر ز مي كه حسن گلو سوز با مي است
مي نيست گوهري كه توان دادنش زدست
ساقي كه بيدريغ دهد حاتم طي است
فصل گلست و دور (جهانگير پادشاه)
امروز روز شادي اگر نيست پس كي است
«طالب» غبار غم بنشان كين سبوي مي
در چشم من عزيز تر از افسر كي است
322
تا بصحرا شهسوار من گذر افكنده است
شهر مسكين را بدرد انتظار افكنده است
شهر رارشكست بر صحرا كه آن رخشنده ماه
پرتو اقبال بيرون از حصار افكنده است
دشتيان را كرده مست از باده ي ديدار خويش
شهريان تشنه را دل در خمار افكنده است
هركجا آنماه منزل كرده گوئي از سما
بر زمين صد كاروان نور بار افكنده است
تا سوي دريا ترشح داده زابردست خويش
موج كشتيهاي گوهر بر كنار افكنده است
عيد قربانست امروز آهوان دشت را
آن شكار افكن مگر طرح شكار افكنده است
سهم شهبازش بجاي خنده هنگام نشاط
لرزه بر اندام كبك كوهسار افكنده است
در بساط دولت او نقشبند روزگار
نقش عمر جاودان بر روي كار افكنده است
323
بنمود زهر چشم و رخم زرد كرد و رفت
وين آتشين طلسم مرا سرد كرد و رفت
نگشوده شست چشم كماندارش از كمين
تير نگاه او ز دلم گرد كرد و رفت
با لشگر شكسته ي زلف از كمين بتاخت
لختي بجان شيفته ناورد كرد و رفت
آورد زير تيغم و از ننگ خون نريخت
خود را بدين بهانه جوانمرد كرد و رفت
چون طبل شاديم تهي از درد بر نيافت
چون ناي ماتمم همه تن درد كرد و رفت
عقلم بجا و هوش بجا دل بجاي بود
زين همدمان بيك نفسم فرد كرد و رفت
«طالب»چو ديد كز سفر عشق چاره نيست
از نقد عمر فكر ره آورد كرد و رفت
324
عشق را در دل من آبي و تاب دگر است
من چو بر لب نهم اين باده شراب دگراست
زآن بمنزل نرسد پيك اميدم كه مرا
هر زمان پاي عزيمت بركاب دگر است
مرد آوارگي عشق نباشد مجنون
اين سفر نامزد خانه خراب دگر است
عرق از ديده فشانند نه از طرف جبين
گرم رويان ترا شرم و حجاب دگر است
آن بهوش آرد و اين تا ابد از هوش برد
دور زاهد كه در اين شيشه گلاب دگر است
گر كشندم مژه هاي تو ثوابيست عظيم
وگرم زنده نمايند ثواب دگر است
غنچه گو بر لب «طالب» بگشا برقع ناز
كه گشاد دلش از بند نقاب دگر است
325
ما را سپهر سفله خدا را چرا شكست
پيمان نه ايم بيهده ما را چرا شكست
پيري كمانگر است و كمانگر شكسته بند
يارب كمان قامت ما را چرا شكست
انداز طرف دامن تأثير داشتيم
خويت بهرزه دست دعا را چرا شكست
زاهد چرا شكست دل من بسنگ طعن
آئينه ي خداي نما را چرا شكست
326
نرگس او را بلطف، رسم و ره ديگر است
هر نگهش راز پي، صد نگه ديگر است
در طلب دوست نيست، بيم ز آوارگي
هركه براهي گم است، خضر ره ديگر است
جور در آئين او، هست ولي رحم نيست
پادشه ملك عشق، پادشه ديگر است
شخص گناهم ولي، بر در غفران ز خويش
رد گنه ميكنم، وين گنه ديگر است
منزل طور اي كليم، نغز تجلي گهست
ليك سر كوي دوست، جلوه گه ديگر است
مهر سپهر است يار، ليك بايماي ناز
جلوه ي او از مهي، تا بمه ديگر است
چون در رحمت زند، «طالب» گويند كيست
گويم ابليس نيست، رو سيه ديگر است
327
غافل مشو كه منع پي آزمودنست
وآن دركه بسته دوست براي گشودنست
هان اي سحاب ديده گهر بارشو كه باز
وقت اميد كشتن و رحمت درودنست
يكتن بخواب شيوه ي دلداريت نديد
با آنكه مو بموي تو در دل ربودنست
صبح ازل بسير چمن رفتي و هنوز
زلف نسيم در عرق از مشك سودنست
جمعند بيدلان بگشا اي هلال عيد
برقع كه وقت گوشه ي ابرو نمودنست
غافل كسيكه طرح عمارت بدهر ريخت
پنداشت بيخبر كه جهان جاي بودنست
«طالب» بگو حديث خوش و بشنوان بدوست
گفتن شنوده ئي كه براي شنودنست
328
حرف دعوي را بگوش مرد معني راه نيست
هركه بر دعوي زد از معني دلش آگاه نيست
زاهدان گاهي شبيخوني بساغر ميزنند
آستين شان كوته اما دستشان كوتاه نيست
مار طبعان تجرد پوست بر تن ميدرند
عنكبوت كلبه ي آزادگان جولاه نيست
تو دگر صورتگري ورنه بلوح روزگار
هست از ما نيز نقشي ليك خاطر خواه نيست
شب شب بدر است و مه در شكل نصفي در بروج
در نقاب او بجوئيدش كه نيمي ماه نيست
تو بصورت ميزدي ره ما بمعني اي فقيه
آن اگر راهست انصافي بده اين راه نيست
گر تو كيوان را براه بندگي داري قبول
ميدهد خط غلامي آنقدر هم واه نيست
كي فلك پيمانه ي ما را تهي دارد ز اشك
دايم است اين لطف اما دايماً همراه نيست
داشتم چون دل رفيقي ماند از دنبال چشم
ميروم تنها كنون آواره ي گمراه نيست
طفل آغوش وفا نازاده در جان كندنست
در ديار عشق «طالب» مردن ناگاه نيست
329
گل ما بيتو خار، خار دلست
گل سر شوي ما غبار دلست
زلف او را ز حلقه چندين چشم
مانده در راه انتظار دلست
لوح آيات عشق گر بمثل
همه سنگ است در شمار دلست
آستين بر سرشك ما مفشان
كين گل تازه از بهار دلست
عشق داغيست خونچكان «طالب»
نيك دارش كه يادگار دلست
330
تنم افسرده و دل در بر من در جوش است
آتشم مرده و خاكستر من در جوش است
داغ سوداي تو سرمايه ي آشوب دلست
بهمان شعله جنون در بر من در جوش است
شعله ي عشق فرو مرد مرا گريه مخواست
دوزخ افسرده دل و خاطر من در جوش است
صد خزان آمد و تاراج چمن كرد و هنوز
سبزه ي عشق ز بوم و بر من در جوش است
باش تا لذت گفتار ببيني «طالب»
كه ز سر چشمه لب شكر من در جوش است
331
باغ عشق است كه برگش همه چون بار گلست
حسن اين روضه بمعني سمن و خار گلست
مينمايم بتو بي روي نما داغ جنون
تا ننازي كه مرا بر سر دستار گلست
آنكه هر بار بما سوختگان آتش بود
شكر توفيق نمائيم كه اين بار گلست
خار و گل هيچيك اندر صف ما خار نيند
هر دو يارند ولي يار وفادار گلست
از گلابش نشود شيشه ي همت لبريز
حاصل باغ فلك يكدو بغل وار گلست
تا چه راز است در اين پرده كه بلبل امروز
ميزند نغمه ي منصوري و بردار گلست
نشود پاي بگلزار تو آزرده ز خار
زآنكه در صحن چمن تا سر ديوار گلست
خس هم از دايره ي گلشنيان بيرون نيست
آنقدر هست كه آرايش گلزار گلست
نخل مژگان مصيبت زدگانم «طالب»
كز نم ديده مرا برگ گل و بار گلست
332
مساز طره كه بر سر عمامه عاريتست
مبند بند كه بر دوش جامه عاريتست
هميشه با من و دايم زمن جداست بلي
دلم چو گوشه ي دامان جامه عاريتست
ز مغز كار كسي كاملست و ميداند
كه پوست بر تن عاشق چو جامه عاريتست
بدور زلف تو آن سنبل هميشه بهار
شميم نافه و عطر شمامه عاريتست
بهر نسيم مكن جيب صبر چون گل چاك
بدار پاس گريبان كه جامه عاريتست
مساز دل ورق مشق آرزو «طالب»
بشوي صفحه كه اين نقش خامه عاريتست
333
آنكه بيرنگي از او رنگ برد روي منست
وآنكه پيوند گره بگسلد ابروي منست
آنكه جز شاهد غم چهره در او ننمايد
آب چشم من و آئينه ي زانوي منست
يارب از آفت تاراج دوا ايمن باد
درد عشق تو كه تاج سر هر موي منست
با سر خار غمت ياد نهاني نكنم
بستر من همه جا همره پهلوي منست
چون هدف قبله ي ناوك نيم آيا ز چه رو
روي پيكان تو چون قبله نما سوي منست
گرچه با كين فلك تاب نمي آرم ليك
ترك عادت نتوان مهر بتان خوي منست
جانب عشق تو چون كرد نظر «طالب» گفت
كين كمانيست كه شايسته ي بازوي منست
334
با وجود غم بساط عيش چيدن بهر چيست
اضطراب آنجا معطل آرميدن بهر چيست
مرغ روزي خود بخود ميآيد از روزن برون
پا بدامان توكل كش دويدن بهر چيست
نيست در طالع وصالي خوانده ئي از روزگار
هر زمان اي ديده ي شادي پريدن بهر چيست
گرچه طالع را تقاضا هست در تحصيل كام
با همه كوشش بمقصد نارسيدن بهر چيست
دل نمي ارزد بهيچ از كوشش خود شرم دار
بر سر يك قطره خون چندين طپيدن بهر چيست
از تأسف كار نگشايد چو فرصت رفت رفت
هر دم انگشت پشيماني گزيدن بهر چيست
تاتوان در خاك و خون «طالب» صفت گرديد شاد
ناز بالين، عشوه ي بستر كشيدن بهر چيست
335
خلوت گزين ما در و ديوار بسته است
بر رخنه ي نظاره ي گل خار بسته است
سحرم نه اي مگرد بگرد حريم دوست
كين در بروي غير چه ديوار بسته است
آئينه دلم شده همرنگ طوطيان
از بس جدا ز روي تو زنگار بسته است
در هجر گل شكيب دهد عندليب را
خون دلي كه بر سر منقار بسته است
آنمه برخ نقاب فرو هشته از حجاب
يا صاحب چمن در گلزار بسته است
از بلبلان بغيرتم از باغبان برشك
كامروز گل بطور تو دستار بسته است
تا حسن كفر ديد در آئينه زلف يار
«طالب» كمر گشوده و زنار بسته است
336
نوگلي دارم كه صد آئينه رو حيران اوست
سنبلي دارم كه صد گل بنده و قربان اوست
چشم نرگس گرچه بر روي سمن گرديد باز
همچو من حيران پيوند گل و ريحان اوست
چون دلم علم پريشاني نداند بر كمال
عاقبت شاگرد زلف بيسر و سامان اوست
از برون پروانه سوزد وز درون بلبل بلي
هر كرا درديست در دل سوختن درمان اوست
عالمي روزي خور خون دلند از خوان عشق
قاف تا قاف جهان شرمنده ي احسان اوست
در نظرها گرچه بي وزنست ميناي سپهر
با دل عاشق مسنجيدش كه كسر شأن اوست
نقش گردون را بسازم محو كين خال كبود
در حقيقت يادگار سوزن مژگان اوست
كسب همواري كند گر طبع «طالب» دور نيست
چون درشتيهاي خوي آسمان سوهان اوست
337
گوشه ي چشم تو نازم كه جهان درهم از اوست
فتنه ئي هست اگر در همه عالم هم از اوست
عالم از خال كبود تو سيه كرد لباس
اين چه نيل است كه دلها همه در ماتم از اوست
بهر اصلاح جراحت نكشم ناز طبيب
هرچه بر سينه ي من زخم از او مرهم از اوست
منت از عقل ندارم كه الم را سبب است
همه تن شكر جنونم كه دلم بيغم از اوست
بعد صد زخم كه بر دل رسد از دوست مرا
راحتي گر بجراحات رسد آنهم از اوست
باغ گل تازگي از اشك پذيرد «طالب»
شادم از گريه كه گلزار مرا شبنم از اوست
338
مرا كه شور جنون بر سر خمار منست
سزد كه بانگ برآرم كه كار كار منست
باختيار مكن ترك مي ز بهر خدا
كه بنده عاقل و مختار اختيار منست
ز سير گلشن و ميخانه سر متاب كه باز
خزان توبه افسرده ي بهار منست
بنزد عقل نباشد بخار جوهر روح
وگر بخار بود في المثل بخار منست
كسيكه علم نظر خوانده است ميداند
كه چشم حسرت «طالب» در انتظار منست
339
اگر نه خسته ي عشقي تو رنگ كاهي چيست
وگرنه سوخته ي آه صبحگاهي چيست
چنان ز روي تو در نور خورده غوطه شبم
كه صبح گر بدمد گويم اين سياهي چيست
دلا ز چاشني انتقام بيخبري
وگرنه اينهمه اظهار بيگناهي چيست
شكسته ضعف پر و بال نامه ام ورنه
شب فراق تو آرام مرغ و ماهي چيست
قبول جور و ستم هست در طريقت عشق
ولي زبان مگشائي كه دادخواهي چيست
ترا كه دامن اميد مغفرت بكف است
دلير شو بگنه توبه از مناهي چيست
بيك ستيزه چه از جاي رفته ئي «طالب»
بمير اينهمه بيطاقتي و واهي چيست
340
عشق جلاد پيشه خونريز است
در دوا كند و در جفا تيز است
من گريبان كشيده ئي دارم
چكنم عشق دامن آويز است
در ره دل عنان فكنده خرام
كين گذرگه نه جاي مهميز است
مرد ميدان عشق را بر زخم
رشك پرويزن نمك بيز است
اشك آميخته بخون «طالب»
زآن نگاه ستيزه آميز است
341
چو دلفريب تو باشي ز راه بتوان رفت
رسن چه زلف تو باشد بچاه بتوان رفت
ز ته پياله ي چشم تو گر بود اثري
دلير بردم تيغ نگاه بتوان رفت
چو سايه نقش زمين گشته ام ز ضعف كجاست
توان آنكه بدان جنگ گاه بتوان رفت
342
دوزخ افروزتر از كفر من ايمان منست
طاعت من بصد آلايش عصيان منست
دعوي كفر مرا گر طلبد عشق دليل
نسبت سلسله ي زلف تو برهان منست
هر زمان راه دلم ميزند از طاعت عشق
عشوه جبريل همه عالم شيطان منست
راست گوئي پدر و مادر اندوه منم
دست غمهاي جهان جمله بدامان منست
هيچ شب خالي از انديشه ي زلف تو نيم
اين تصور سبب خواب پريشان منست
بسكه بگرفته ز دل پيرهنم نكهت دوست
بوي عنبر خجل از گوي گريبان منست
بي فنا ره نتوان برد بسر منزل دوست
هستي ناقص من موجب حرمان منست
بر دل ريش فشانم نمك گفته ي خويش
زآنكه ديوان من امروز نمكدان منست
آنچنان محو جمالت شده ام باز كه غير
ديده از روي كه برداشته حيران منست
اي غزالان غزلي سرزده بازم ز خيال
ياد گيريد كه آرايش ديوان منست
گرنه وصف تو نگارم نكند حكم قبول
قلم من كه چو انگشت بفرمان منست
چون نبخشد اثر شعله كلامم «طالب»
عشق در شغل سخن سلسله جنبان منست
343
كام از فلك سفله نجوئي كه خطا نيست
شايسته ي خاريدن سر ناخن پا نيست
چون زلف تو يكسر همه قيدم همه بندم
يكموي من از سلسله ي عشق رها نيست
زنجير بپايم چه نهي شوق كفافست
مجنون ترا سلسله ئي همچو وفا نيست
در قيد لباسم مپسنديد كه بندي
آزاده دلان را بتر از بند قبا نيست
خون دل ما رنگ وفا دارد از آن رو
از دست تو هرگز نرود رنگ حنا نيست
برگي ز دلم زين چمن سبز نجنبيد
آري اثر مهر در اين آب و هوا نيست
از دل طلبم بوي تو كين نكهت جانبخش
عطريست كه در سلسله ي باد صبا نيست
زودت ز در كعبه رساند بدر دير
آخر دل بتخانه طلب از تو جدا نيست
اي بخت سيه چون نكنم شكر كه چون هست
در بال تو آن يمن كه در بال هما نيست
بشكن دلم اي عشق كه اين شيشه ي خاموش
صد بار اگر بشكنيش نيم صدا نيست
«طالب» بدعا كام نجوئي كه در اين عهد
تأثير دعائيست كه در ملك دعا نيست
344
ما را بچرخ دوستي آب و روغن است
زين دوستي چه طرف توان بست روشن است
زين ننگ داردم چمن دوستان بلي
گلهاي ناشگفته در اين سبز گلشن است
موران خاك را چه تمتع ز كسب چرخ
يكخوشه چون ذخيره ي اين هفت خرمن است
اكنون كه گشت گوشه ي زندان وطن مرا
آزاد كردنم به غريبي فكندن است
اي چرخ پاس نسبتي آخر نگاهدار
تو توسني و طالع ما نيز توسن است
بيحاصليست حاصل ناصح ز پند ما
بادش بدست باد كه آتش نهادن است
آزادگيست خاصيت نشأه ي شراب
حيرانم از قرابه كه طوقش بگردن است
زنجير پاي شد من عزلت پرست را
زنجيره ئي كه تعبيه بر عطف دامن است
چشمي كه آيدش بنظر زخم كاريم
ابري شود بگريه اگر چشم سوزن است
شور جنون عشق بدامن رساند چاك
پيراهن مرا كه گريبان ز آهن است
«طالب» شب فراق ز قرب جوار دل
گوشم چو بزم ماتميان پر ز شيون است
345
مستم و گستاخ بوسي زآن دهن خواهم گرفت
وز لبش در بوسه كام خويشتن خواهم گرفت
بي سبب چون طوطي خوش لهجه خامش نيستم
عقل ميداند كه سامان سخن خواهم گرفت
دارم از ديوان حسن او خط سبزي بدست
باج رعنائي ز شمشاد چمن خواهم گرفت
خاك كنعانم كه مي چينم گل امداد بخت
از نسيم بخت بوي پيرهن خواهم گرفت
گر فلك زينگونه خواهد بود با من چيره دست
پاي تا سر همچو زلف او شكن خواهم گرفت
ساختن چون شمع خاموشم بجامي ابلهي است
منكه چون پروانه كام سوختن خواهم گرفت
«طالب» از غيرت شهيدان نگاهش را بحشر
گه گريبان گاه دامان كفن خواهم گرفت
346
هم نشينم با دل افكار خود يارم خوشست
انتخاب زخم كاري ميكنم كارم خوشست
گر بهيچم ميخرد گر كم ز هيچ آن دلفريب
ميفروشم خويش را آري خريدارم خوشست
خواب گو نزديك مژگانم ميا افسوس نيست
صحبت ياران با چشمان بيدارم خوشست
خويش را هم نيستم مايل كه بينم سال سال
گرچه بد منظر نيم چون صبح ديدارم خوشست
درد دين دارم ولي ناموس كفرم غالبست
سبحه را منكر نيم اما بزنارم خوشست
از تن آسائي سر موئي ندارم شكوه ليك
با گل آشفتگي پيوسته دستارم خوشست
مرد سير گلشن آب و هوا «طالب» نه ايم
راه در منما مرا صحبت بديوارم خوشست
347
لنگرم بگسسته در بحر و طناب افتاده است
كشتيم در چاه موج اضطراب افتاده است
چون نوازم ساز آسايش كه از محنت مرا
پرده هاي ديده از آهنگ خواب افتاده است
348
عافيت بار در اين سينه ي رنجور نيافت
خوشدلي حلقه در اين در زد و دستور نيافت
غم سراسيمه بسي گشت بهر جانب ليك
راه بيرون شد ازين كلبه ي بي نور نيافت
جگر از كاوش آن غمزه پناهي مي جست
هيچ جا امن تر از خانه ي زنبور نيافت
كعبه هرچند ز نزديكي دلها دم زد
رخصت طوف سر كوي تو از دور نيافت
دل پي كسب هوا منظره ئي مي طلبيد
سالها گشت و رواقي چو دل مور نيافت
عشق شمعي بزيارت گه هر بالين برد
هيچ سر كام رواتر ز سر گور نيافت
كعبه بگذاشت دلم راه خرابات گرفت
چكند فيضي از آن منزل معمور نيافت
راحتي كز دم تيغ تو مرا حاصل گشت
زخم در عمر خود از مرهم كافور نيافت
بمكيدن همه خود كام گرفت از لب خويش
هيچ طوطي مزه ئي از شكر شور نيافت
همچو «طالب» كم هر نشأه و مستي نگرفت
هر كه كام دل از آن نرگس مخمور نيافت
349
درمان وظيفه ي دل ارباب درد نيست
از ما كسي كه منكر درد است مرد نيست
صد صفحه ميكنم برخ نيلگون نگار
آري رخم كم از ورق لاجورد نيست
هر كس كه رنگ چهره ي من ديد در شراب
داند كه بي سبب رخ آئينه زرد نيست
دل تشنگي فزايد از آن جلوه ي جمال
دردا كه آب چشمه ي خورشيد سرد نيست
«طالب» نميرود بمي از لوح دل غبار
اين پرده ايست زآهن و فولاد گرد نيست
350
باد سوداي تو بر عقل و تميزم بگذشت
كه بآشوب جنون عمر عزيزم بگذشت
دستم از چيدن گل ماند و لب از رغبت جام
جز دل غم همه چيز از همه چيزم بگذشت
همي آميزش و آويزشم افسوس افسوس
ياد عمري كه به پرهيز و گريزم بگذشت
همچو مردان نگرفتم كم هر زيور عمر
چون عروسان همه در فكر جهيزم بگذشت
شغل سوداي كه يارب بسر افتاد مرا
كه زهر شيوه دل كار گريزم بگذشت
خالي از كاوش آن غمزه نبودم نفسي
عمر گوئي همه بر دشنه ي تيزم بگذشت
دوش چون نغمه ي عمر تو سرودم «طالب»
موج آتش ز لب زمزمه خيزم بگذشت
351
هر چه در كار است سوداي تو ياران را بس است
دل چه در خور حسرت دل دوستداران را بس است
جرعه ئي از نرگس مست تو بهر صد سماع
ميكشان را گر نباشد توبه كاران را بس است
ما بهر سوئي هزاران بيقراري ميكنيم
بهر شوريدن سرودي بيقراران را بس است
يك نگه كردي كفايت كن كه اين لبريز جام
تا چه پردازد بمستان هوشياران را بس است
نقش را بر آب دادي در نظرها اعتبار
اين كنايت جمله ي بي اعتباران را بس است
اين لب ياراست در هر گونه با مادر حديث
همدمان اين سرفرازي روزگاران را بس است
چند گوئي چند نالي لحظه ئي «طالب» خموش
در نظر بي قدر كردي يار و ياران را بس است
352
پاس عهد توبه بعد از صد شكستن مشكل است
رشته ي بگسسته را هر بار بستن مشكل است
چون شكيب آريم بي او ما كه او را ديده ايم
شيشه ي مي ديده را خالي نشستن مشكل است
فكر خود كن تا هنوزت زلف او ننموده صيد
هرچه در قيد كمند افتاد رستن مشكل است
تا لب سوفار از دست تو ذوق بوسه يافت
هر خدنگ از عقده ي شست تو جستن مشكل است
كار خسرو «طالب» از فرهاد بدتر، زآنكه هست
سنگ جستن سخت آسان شيشه جستن مشكل است
353
باغ ما بي قد او جلوه ي طاوس نداشت
بود بي انجمن آن بزم كه فانوس نداشت
ناز ميخواست كه شيرين نگشايد در قصر
ورنه با اينهمه شوخي غم ناموس نداشت
چون ز لعل لب او كام ستاند هيهات
آنكه بر خاك رهش قدرت يكبوس نداشت
دوش در ميكده هر آه كه ميزد «طالب»
اثري داشت كه صد نغمه ي ناقوس نداشت
354
مي بسر ميرقصدم سر بر گريبان دل بدست
عشرتي زينگونه مي آيد بلي مشكل بدست
اين ز راه مغز در شور است و آن از روي پوست
زين سبب عارف بدل ميرقصد و عاقل بدست
كشته ي او شرم ميدارد كه بهر انتقام
در صف محشر درآيد دامن قاتل بدست
دل بدست غم گرفتار است در بيم و اميد
چون كتابي را كه گيرد مست لايعقل بدست
بي غم هجران نيابي بهره ئي از وصل دوست
تا نكارد دانه دهقان ناورد حاصل بدست
نقد وصل و نقد جان را جاي در يك مشت نيست
كاشكي مجنون نيارد دامن محمل بدست
تا چه كاخ نظم سامان ميدهد «طالب» كه باز
از خمير گوهر خورشيد دارد دل بدست
355
آن نوسفر قرار دلم جمله برد و رفت
نقد هزار غم بكنارم سپرد و رفت
گفتم كه همچو سايه برد دوست همرهم
چون نقش پاي خويش بخاكم سپرد و رفت
356
گر نسيه ي دل است وگر نقد جان ازوست
ما هيچكاره ايم هم اين وهم آن ازوست
گر سر بحكم شوق برآن آستان زدم
شرمنده نيستم سر از او آستان ازوست
از گل نميگريزم و از مي بچنگ و ني
وز جمله در غم تو كه عيش جهان ازوست
357
قابل فيض شميم تو مشام دل ماست
باده ي مهر تو شايسته ي جام دل ماست
ما گرفتار كمند نظر خويشتنيم
حلقه ي ديده ي ما حلقه ي دام دل ماست
پرپريشانشده مگذار كه از دست رود
آنكه در دست تو امروز زمام دل ماست
هردم از خون جگر قافله ئي مي آيد
بطواف سر مژگان كه مقام دل ماست
مي بلب يار به بر نشأه بسر نغمه بگوش
«طالب» امروز جهان جمله بكام دل ماست
358
آن آتش است عشق كه افسردنيش نيست
وآن زنده كز هزار اجل مردنيش نيست
آن ساقي بلاست كه صد مستمند را
خون ميكند بكاسه ي خود خوردنيش نيست
«طالب» بريز مهره كه نرد اميد را
بر باختن مراد بود بردنيش نيست
359
از راه دوست دل بصد آزار برنخاست
مسكين ز درد بود گرانبار برنخاست
يكبار هركه سرو ترا در خرام ديد
بنشست آنچنان كه دگربار برنخاست
بر سر زد از غمي كه نداند رقيب دست
اما چنانكه گرد ز دستار برنخاست
هرگز بآب و رنگ تواي سرو جامه زيب
شاخ گلي ز دامن گلزار برنخاست
«طالب» چه فيض بود كه از شام تا سحر
مرغ نشاط از سر ديوار برنخاست
360
من بنده ي آن مي كه برخ چهره برافروخت
آتش بگلستان تو افكند و مرا سوخت
361
با شوق سوي دوست برهبر چه حاجتست
كافيست شوق رهبر ديگر چه حاجتست
مكتوب عاشق از ره دل ميرسد بدوست
اين نامه را ببال كبوتر چه حاجتست
گر دل دل منست به تنها بيا بگير
اين ملك را بزحمت لشكر چه حاجتست
تيغ نگه بكش بكش اين خون گرفته را
اي من فداي دست تو خنجر چه حاجتست
من بار سر بخاطر تيغ تو مي كشم
ورنه تن ضعيف مرا سر چه حاجتست
دارم چو دل بهشتي و چون ديده كوثري
ديگر مرا بجنت و كوثر چه حاجتست
داري چو زلف خويش يكي ابر مشكبار
بزم ترا فتيله ي عنبر چه حاجتست
«طالب» هما شكار بود شاهباز عشق
او را بصيد پشه ي لاغر چه حاجتست
362
بسترم نقش نگيني كه بر او نام دلست
خون آن شيشه بريزم كه باندام دلست
درد بيطاقتي ام كشت طبيبا بگشا
سرآن حقه كه معجون وي آرام دلست
عشق باغيست بصد رنگ گل آراسته ليك
ميوه ي نارس شاخش طمع خام دلست
غير من كآتش گلزار هوا و هوسم
هركه بيني بجهان در طلب كام دلست
رام دل شو كه در اين صيدگه وحشت خيز
نرمد آهو از آن شير كه او رام دلست
زلف او راحت جانست ولي رنج تنست
خال او دانه ي چشم است ولي دام دلست
كام دل محو كن از صفحه ي خاطر «طالب»
كآنچه رامش نشنيدست كسي كام دلست
363
بزن به تيغ و تغافل مكن كه تابم نيست
بلطف در گروم طاقت عتابم نيست
بطاق دل ز حباب سرشك چون دارم
هزار شيشه درو هيچيك شرابم نيست
در آتشش دل خود نرم نرم ميسوزم
چو هيزم تر و در سوختن شتابم نيست
بباغ شعله يكي نخل موم را ثمرم
اميد تربيت از فيض آفتابم نيست
بذوق خويش زنم دست و پا بقلزم اشك
وگرنه قلزم افلاك تا ركابم نيست
بيمن داغ دل و اشك لاله گون عمريست
كه آرزوي گل و حسرت گلابم نيست
خيال او بنظر جلوه ميكند افسوس
كه همچو ديده ي «طالب» اميد خوابم نيست
364
چو گل را پرده از رخسار برخاست
صداي بوسه از گلزار برخاست
صبا زد آتشي بر جان بلبل
كه دود تلخش از منقار برخاست
صبا چون ديد از ديدن فرو ماند
ز هر سو مژده ي ديدار برخاست
مكرر دانه ي تسبيح گشتم
كه از بخت بدم زنار برخاست
صبا دود دلم سوي چمن برد
ز گلشن ابر آتشبار برخاست
نه خاراست و نه خس كز رشك آن روي
همه مو بر تن گلزار برخاست
سبك با درد او هر دل كه بنشست
گران چون ناله ي بيمار برخاست
شبستان چون نباشد سرد «طالب»
كه بنشست آفتاب و يار برخاست
365
پر تنم مو بموي خسته ي اوست
همچو مژگان بخون نشسته ي اوست
آنكه مردود گلشن است و قفس
عندليب ز دام جسته ي اوست
وانكه خونش وبال داند تيغ
آهوي از كمند رسته ي اوست
گلفروشي است نرگس تو كه باز
رنگ گلهاي دسته دسته ي اوست
بستن گردن و شكستن دل
رسم زلف شكسته بسته ي اوست
ناخني بر سر زبان دارم
كه بهر جا دليست خسته ي اوست
ارغنون در كف است «طالب» را
يا صداي دل شكسته ي اوست
366
بر تشنه لب زيارت دلها مباركست
يعني طواف ميكده بر ما مباركست
مي خور بطاق ابروي اوكين هلال را
ديدن بروي ساغر و مينا مباركست
در عشق چون رسد المي تهنيت كنند
كين درد چون دواي مسيحا مباركست
نبود شكون زخم تو مخصوص دل مرا
اين ماه عيد بر همه اعضا مباركست
شو مست عزم صيد بر بيدلان بلي
بر گور دشت و آهوي صحرا مباركست
چون هست عاقبت سبب اتصال دوست
قطع ترنج و كف به زليخا مباركست
سنبل ز جعد قدر تو افزون كند بلي
بر زلف او شكستن دلها مباركست
قصد چراغ كعبه نباشد نكو بفال
پرهيز كن كه كشتن مانا مباركست
«طالب» بود شعار تجرد بفال نيك
يعني گذشتن از سر دنيا مباركست
367
مرا ديده از شش جهت سوي اوست
نظر گاه من قبله ي روي اوست
سواد از خط اوست روشن دلم
گلستان و بستان من روي اوست
خورد خون آن كشته صيد حرم
كه قربانگهش كعبه ي كوي اوست
دلم را چسان در نيابد شكست
كه اين شيشه بر طاق ابروي اوست
چو «طالب» از آن گشتم آتش پرست
كه آتش نشاني هم از خوي اوست
368
جان دادم و در دل اثري از هوسم هست
بر شعله ي دودي نظر خار و خسم هست
گوشي بفغانم ده اگر صاحب دردي
كز سوختگانم اثري با نفسم هست
هرچند كه افتاده ام از جوش فغان باز
بلبل نفسان را نظري بر قفسم هست
در بر رخ مهمان غم دوست ببندم
چندانكه بلخت جگرم دسترسم هست
«طالب» اگرم نيست هم آغوشي محمل
صد شكر كه گوشم بفغان جرسم هست
369
آب رنگين روي آتشبار اوست
آتش بويا گل رخسار اوست
كفر او اسلام را دارد خراب
فتنه ي تسبيحها زنار اوست
او ز قتل ما ابا دارد ولي
دل گواهي ميدهد كين كار اوست
«طالب» ارباب وفا را بعد مرگ
خواب خوش در سايه ي ديوار اوست
370
رويت بآب و تاب جبين قيامتست
زلف تو آفتاب نشين قيامتست
شام غم از حرارت تن خوابگاه من
گوئي كه قطعه ئي ز زمين قيامتست
371
چرخ با اهل اهل آزار است
خاك نامرد آدميخوار است
هر كجا پاي مي نهد دانا
يا دم شير يا دم مار است
راست گويم دل من آينه است
گر فلك در غلاف زنگار است
مزه ئي در جهان نمي بينم
دهر گوئي دهان بيمار است
گو بكش جور آسمان «طالب»
كه صد اين رنج را سزاوار است
372
گلخن نشين هجر تو ميل چمن نداشت
با آنكه شمع بود سر انجمن نداشت
پيچيده بيتو ديده عنان نگه ز باغ
بيچاره تاب ديدن سرو سمن نداشت
عريان بحشر رفت شهيد غمت بلي
ناموش عشق داشت بگردن كفن نداشت
آواره ي هواي تو دايم غريب بود
چون باد در قلمرو گيتي وطن نداشت
حرفي نزد حريف غمش در هزار دور
گوئي كه چون پياله زبان در دهن نداشت
حوري كه حله ي تو ز تار حرير دوخت
گويا گمان رشته ي جاني بمن نداشت
بيمار حسرت تو غريبانه جان سپرد
چون شمع مرده طالع گور و كفن نداشت
پروانه را بگوي كه دل دشمن تو بود
آنرا كه سوختي بغلط سوختن نداشت
«طالب» بطبع نيز نجيب زمانه بود
كس در اصالت سخنش هم سخن نداشت
373
امشب مژه خواب بر نميداشت
ساغر مي ناب بر نميداشت
از گرمي خون ز بحر چشمم
سرمايه سحاب بر نميداشت
ز آن دامن خون دل گرفتم
كين ظرف شراب بر نميداشت
شاديم بجنگ ياد روزي
كين دل شكر آب بر نميداشت
جان سفري وداع لب كرد
زين پيش عذاب بر نميداشت
عالم همه رنگ او گرفته
ايكاش نقاب بر نميداشت
صد درس جنون هميشه «طالب»
ميگفت و كتاب بر نميداشت
374
بوريا در شمار كارم سوخت
نفط آتش در انتظارم سوخت
سالها شكر گوي خويشم ساخت
هر كه داغي بيادگارم سوخت
گفتي آيم بعزم سوختنت
دير كردي و انتظارم سوخت
تا رسيدم بآستان وصال
شوق در هر قدم دوبارم سوخت
«طالب» اندر جهان نماند دلي
كه نه بر روز و روزگارم سوخت
375
سپاه خط عيان از گرد راهست
علم خوابيدن زلفش گواهست
مگر ضعف دل آيد مانع آه
وگرنه روي بيتابي سياهست
قضا چون آستين آرد شكستن
دلم همطالع طرف كلاهست
برخ كندن به پيراهن دريدن
مرا چندانكه خواهي دستگاهست
سپر سر در كشيد از مردم چشم
كه آنجا تير باران نگاهست
چنان كز ميوه خم گردد قد شاخ
ز بار غمزه مژگانش دوتاهست
دو شب دارد ز اطراف دو نوروز
كزين شب راه تا آنشب دو ماهست
دم تيغ تو تا در داد بخشي است
سر هر موي «طالب» دادخواهست
376
مستم اينك مو بمويم در نواي تازه ايست
بر زبانم هرچه ميآيد اداي تازه ايست
گاه باران گه شفق گاهي ترشح گاه ابر
ميكشان امروز گلشن را هواي تازه ايست
تا دگر جولانگه از خون كه رنگين شد كه باز
هر كجا سر ميگذارم نقش پاي تازه ايست
گاه خونم ميخورد گه ميدهد خاكم بباد
هر زمان با من فلك را ماجراي تازه ايست
بسكه ميريزم بوادي خون معصومان چشم
دامن صحرا ز اشكم كربلاي تازه ايست
بيغرض مائيم و بس ورنه بتكليف هوس
با تو هر دم مدعي را مدعاي تازه ايست
تكيه بر فرش نوي دارم دگر در كوي فقر
پهلوي من باز نقش بورياي تازه ايست
مشت خاكي ميبرد هر دم ز روي تازه ها
عشق گوئي باز در فكر بناي تازه ايست
بوي خون تازه ميآيد ز شيونها مگر
در مصيبت خانه ي گردون عزاي تازه ايست
من كجا و مژده ي ديدار او «طالب» كجا
رو كه اين آواز بر گوشم صداي تازه ايست
377
دلم بلعل تو چسبيده از هوس بدو دست
چنانكه چسبد برانگبين مگس بدودست
كشد هميشه دل بلبلان بگوشه ي باغ
دل منست كه چسبيده بر قفس بدودست
سگان كشند سر از طوق در مرس بلجاج
مگر سگ تو كه چسبيده بر مرس بدودست
بصد مبالغه چسبيده بر دلم غم دوست
چو طفل بر ثمر خام پيش رس بدودست
لب تو داد مگر آبروي شهد بباد
كه خاك بر سر خود ميكند مگس بدودست
بباد بيتو دهم جان بيا كه جسم ضعيف
در انتظار تو چسبيده بر نفس بدو دست
بغير من كه ز جان سير گشته ام «طالب»
بدامن تو نچسبيده هيچ كس بدو دست
378
باز از تبسمي جگرم خون نمود و رفت
تيغ كرشمه را بدلم آزمود و رفت
گفتم كه راه گريه ببندد مرا ز لطف
صد چشمه خون زهر بن مويم گشود و رفت
نزديك او ز خواهش مرهم شد ز دور
بر زخم حسرتم نمكي چند سود و رفت
گفتم كباب سوختگان را نمك چشي
لخت دلي كه بود ز دستم ربود و رفت
آويختند سرو و گلش بر عنان ناز
ننهاد شاهدان چمن را وجود و رفت
گفتم دمي برم بنشين وقت رفتن است
بنشست همچو آتش و برخاست زود و رفت
بر زاريم ز رحم زماني نداد گوش
آهنگ ناله ئي كه نمودم شنود و رفت
«طالب» دمي چو گل بكنارم نشست و باز
برخاست همچو شعله و سوزم فزود و رفت
379
كمند زلف تو كز پاي تا بسر گره است
ز تير آن مژه دلهاي خسته راز ره است
گشايش گره ي كار خود ز چرخ مجوي
سپهر چون بگشايد گره كه خود گره است
بباغ عشق ثمرها به خستگان مانند
هميشه نار در اين بوستان برنگ به است
پيام وصل نهان چون روان كند «طالب»
كه پيك شهرت او روشناس شهروده است
380
بچمن فصل خزان رفتم و افكندم رخت
سوخت عرياني گلبن جگرم كند رخت
غنچه سان گر بتنم رخت ز شوخي بدرند
به از آنست كه چون شاخ بدوزندم رخت
خواهم از پوست برون آيم و آزاد شوم
تا بكي در قفس خاكي تن بندم رخت
جامه چون پسته درم در هوس عرياني
همچو بادام بدوزند گر از قندم رخت
عضوها بر تن هم جامه ي جان پاره كنند
بربدن چون من سودا زده بربندم رخت
پيش من رخت شهيدان نگشائيد مباد
كفن غرقه بخون بينم و افكندم رخت
381
ايعشق كيست آنكه ببوي تو زنده نيست
تلخست شربت تو وليكن گزنده نيست
صد تلخ ميچشم ز تو و زنده ام بلي
زهري كه از ديار تو خيزد كشنده نيست
در هيچ دل اثر نكند آه بي سرشك
آري چو تيغ آب ندارد برنده نيست
معشوق نيستي ملكا تازه عشوه را
از حد مبر كه «طالب» آزاد بنده نيست
382
از آن بنازكيم دل به آبگينه يكيست
كه در فراق تو داغم هزار و سينه يكيست
تميز ناخوش و خوش نيست در شمايل دوست
تو خواه مهر بما ورز و خواه كينه يكيست
گشاده كام چو همت شود ز مركز خاك
قدم بكنگره ي عرش نه كه زينه يكيست
چو الفت دل و داغم بيكدگر بيني
گمان بري كه مگر خاتم و نگينه يكيست
چسان رسد همه را بر كنار رخت نجات
هزار نوح در اين ورطه و سفينه يكيست
بود ز كيسه ي دل خرج هر دو ديده ي من
چو آن ديار كه از مهرشان خزينه يكيست
مرا يكيست دل از مهر گرچه سينه دوتاست
ز دود ماست دل از كينه گرچه سينه يكيست
بود طواف كنان گرد كوي او «طالب»
هزار بند گران خارم و كمينه يكيست
383
بر سينه ي من هجوم داغ است
يا موسم جوش گل بباغ است
گر ميل دلم بگل ببيني
عيبش نكني كه بي دماغ است
از تاب تنم فتيله ي زخم
گوئي كه فتيله ي چراغ است
زين غم كه نهاده رو به بهبود
من در غم و داغ نيز داغ است
با كم شدكي خوشيم گر لطف
ما را غم دوست در سراغ است
بلبل نزند صفير دردي
زآنروي كه دور دور زاغ است
سوزيم بسوز توبه «طالب»
هرچند كه موسم اياغ است
384
آن گل كه مسيحا خجل از بوي دم اوست
تا هست حياتي سرما در قدم اوست
گو چرخ مزن پيش وي از هستي خود لاف
چيزي كه مساويست وجود و عدم اوست
زرين علمش مهر و علمدار سپهر است
والاي شفق پرچم زرين علم اوست
درياي گهر يك غم اشگ مژه ي ماست
تا نيم ترشح ز سحاب كرم اوست
رنگين چو گل و لاله سپاهش بود از پي
سلطان بهار است و رياحين حشم اوست
در قطع بيابان فلك اوست بتدبير
سركرده ي خورشيد قدم بر قدم اوست
بر هر سر شاخي كه يكي طوطي شوخي است
شكرشكن از خامه ي شيرين رقم اوست
زر در كف گل سيم بدامان شكوفه
در خوف و رجا وقت نثار درم اوست
گر صورت خورشيد وگر شكل هلالست
آن پنجه و اين ناخن شير علم اوست
در حسن ادا جلوه ي مستانه ي طاوس
شرمنده ي روي حركات قلم اوست
«طالب» چه شود گرم بانشاي مديحش
حسّان عرب محو كلام عجم اوست
385
بشكيبم كه دلم مرد شكيبائي نيست
صبر و آرام نصيب من شيدائي نيست
روزي من همه خائيدن دل با جگر است
طوطيم ليك نصيبم بشكر خائي نيست
از دماغ دو جهان بوي جنون مي آيد
در زمان تو سري نيست كه سودائي نيست
دوستدار تو ز طعن دو جهان بي پرواست
هركجا عشق بود بيم ز رسوائي نيست
كبك و طاوس بر اين نكته گواهند گواه
كه تذروي چو تو در شيوه ي رعنائي نيست
خشت بر خشت زواياي جهان گرديدم
منزلي امن تر از گوشه ي تنهائي نيست
«طالب» از كف ندهد دامن خاك در دوست
به بهشتش مفريبيد كه هر جائي نيست
386
چون برآئيم من و صوفي عيار ز پوست
من گل از پوست برون آيم و از خار ز پوست
آه پيچيده برون آيدم از سينه ي تنگ
دهدم ياد برون آمدن مار ز پوست
باده مغزيست كه در شيشه ي انديشه نماي
مينمايد بمن دلشده ديدار ز پوست
گر تو از پوست سوي دوست روي در نظرت
مغزها جمله برآيند بيكبار ز پوست
بر دلم سبحه و زنار چو زاهد شد سرد
بسكه تسبيح برون آمد و زنار ز پوست
پوز خندي ز دل تنگ زدم بر آفاق
هم بدانگونه كه خندد دهن ناز ز پوست
بادها مجمره بر عود قماري سازند
تا برآرند ز گل غنچه پري وار ز پوست
«طالب» از مغز هنوزش خبري نيست دريغ
گرچه چون مار برون آمده صد بار ز پوست
387
رويت گل بهشت و خطت سنبل بهشت
در سنبل بهشت تو پنهان گل بهشت
هر صبحدم رسد بهواي گل رخت
ز افغان بلبلان بفلك غلغل بهشت
رخساره ات بهشت و لبت آب كوثر است
بر آب كوثر لبت آن خط پل بهشت
از شوق آتشين گل رخسار او مدام
حسرت برد بباغ جهان بلبل بهشت
«طالب» از اين دو نام كدامت فتد قبول
مرغ بهشت آمل يا بلبل بهشت
388
بقتل اهل وفا نرگست سبك دستست
نگه بچشم تو شمشير در كف مستست
بيا كه بي گل روي تو نور در چشمم
بسي غريب تر از موي بر كف دستست
بخواب ناز روي چشم روزگار كه باز
بيمن ضعف دل آهنگ ناله ام پستست
389
هر لبي را نمكي هر دهني را مزه ايست
طرز هر طوطي شكر شكني را مزه ايست
حرف دانا نبود بيمزه غافل مگذر
كز لب اهل خرد هر سخني را مزه ايست
نيست طرزي كه در او چاشنئي نتوان يافت
وضع هر مجلس و هر انجمني را مزه ايست
سوختم صدره و بازم هوس سوختن است
زانكه در عشق تو هر سوختني را مزه ايست
خواه نو خواه كهن حرف محبت «طالب»
هر نوش را نمكي هر كهني را مزه ايست
390
هر چند نا اميدي از او حاصل منست
مي آردش برحم اگر دل دل منست
چين جبين و زلف تو آسان گشاي نيست
گويا كه آن دل من و اين مشكل منست
غافل بآشيانه ي عنقا شتافتيم
پنداشتم كه منزل او منزل منست
چون مرده سر بحشر برآرد مگر ز خاك
تخمي كه دست بر در آب و گل منست
يارب چو كعبه ي تو كه سويت ز راه شوق
بي رنج پاي ناقه روان محمل منست
صد تخته پاره ي دلم افتاده در كنار
بحرم كه خشكي لب من ساحل منست
خواهد بعشوه ي ديت خون دوصد شهيد
برد از ميانه قاتل اگر قاتل منست
راند بطرف ابرو و خواند بطرف چشم
پيداست از ادا كه دلش مايل منست
«طالب» چو شد شهيد تو باري بآب تيغ
بر تربتش نويس كه اين بسمل منست
391
ز شوق دوست نالم زار در پوست
نگنجم در قبا چون مار در پوست
من آن كافر دل زاهد جبينم
كه دارد سبحه ام زنار در پوست
مرا زآهنگ ساز ناله گوئي
كه دارد سينه موسيقار در پوست
ترنج غبغبش تا ديدم از شوق
نمي گنجد دلم چون مار در پوست
ازين پهلو بآن پهلو نپيچم
چنان غلطم كه دارم خار در پوست
مرا آرام در ترك لباس است
كه مغزم ميكشم آزار در پوست
بر سيب زنخدان تو ميكشت
كه دارد نافه ي تاتار در پوست
سخن در پرده گويم با دل خويش
كه دارد لذت گفتار در پوست
برآ از پرده همچون مغز «طالب»
كه عارف مي نسازد كار در پوست
392
كنج لبت كه چشمه ي نوش تبسم است
صد كاروان شكر به تمناي او گم است
داغي وظيفه ميرسدم هر زمان بلي
اينها گل عداوت افلاك و انجم است
خاموش چون شوم كه من شور بخت را
سوز جراحت از نمك حرف مردم است
درخاك نيز ميچكدش زهر استخوان
بر كشته ي نگاه تو جاي ترحم است
آندم كه خم تهي شود از خود بشوي دست
جان در تنست تا قدري باده در خم است
در آستين شعله بصد داغ گو بسوز
دستي كه دامني نكشد شاخ هيزم است
شكرت چگونه فرض ندانند كاينات
كز نعمت غم تو جهان در تنعم است
باقي نمانده هيچ ز ديوانگي مرا
ور پيرهن نمي درم از شرم مردم است
«طالب» عمل به نسبت آدم كند بلي
اين جو فروش هم سر و كارش بگندم است
393
هرگز كفم معامله با سنبلي نداشت
آغوش من نصيب ز شاخ گلي نداشت
مفتم ز دست داد برون آن بهار حسن
با آنكه همچو من بچمن بلبلي نداشت
ني گل نداشت چون رخ او عارضي و بس
طاوس هم چو كاكل او كاكلي نداشت
آنجا كه از لب تو سخن ميگذشت دوش
در جوش بود نوش ولي غلغلي نداشت
«طالب» گرفت لخت دلي راه گريه ام
هرگز محيط اشك من اينسان پلي نداشت
394
هرگز سرم ز نخل طرب سايه ئي نيافت
جز غم بسي قدم رو و همسايه ئي نيافت
چندانكه بهر پرورشم گشت روزگار
پر شير تر ز دايه ي غم دايه ئي نيافت
اي داغ عشق تاج تو بر سر نهاد دل
چون فرق زيب تر ز تو پيرايه ئي نيافت
صد پاره دل فراز مكان رفت عاقبت
بالا تر از مقام وفا پايه ئي نيافت
ني بد نه نيك گفت بهنگام فيض عشق
«طالب» كسي نماند كز او دايه ئي نيافت
395
در شب هجر تو بستر زآتش و آبم بهست
تلخي بيداري از شيريني خوابم بهست
من ز دل خون ميكنم ريزان تو از مينا شراب
در اثر مطرب ز مضراب تو مضرابم بهست
چون خزف بودم چو آوردي ز قعرم در كنار
بردنم بد نيست با خود ليك پرتابم بهست
منكه از طرز نگاهت غوطه در خون ميخورم
وز خطر از گردش چشم تو گردابم بهست
منكه چون «طالب» شبم را نيست پيوندي بروز
سير داغ سينه از گلگشت مهتابم بهست
396
دل باز مژده ي غم ياري شنيده است
وين مرده از نسيم بهاري شنيده است
در مژده ي وصال تو بوئي ز صدق نيست
باز اين خبر ز راهگذاري شنيده است
خوش در طپيدن آمده شاهين غم مگر
زين دشت سينه بوي شكاري شنيده است
گردون ز ناله ام بهراس است چون كسي
كآواز مرده ئي ز مزاري شنيده است
«طالب» فرو نشسته ز آه فغان مگر
زين موج خيز بوي كناري شنيده است
397
بيا كه گرمي هنگامه ي بلا اينجاست
كرشمها همه اينجا و نازها اينجاست
هزار مملكت افتاده به ز ملك وجود
من نديده جهان را گمان كه جا اينجاست
ز ديده ام گل خون جوش ميزند گوئي
كه قتلگاه شهيدان كربلا اينجاست
تمام نور نظر در طواف گلشن اوست
همينقدر كه توان ديد پيش پا اينجاست
398
سيماي چهره هيچگهم بي شكست نيست
رويم چو روي اهل جهان رنگ بست نيست
رو مينمايد از پس صد پرده بي حجاب
آئينه ايست آينه آن پشت دست نيست
زاهد بيك پياله چو ماشو كه هيچ رنج
جانكاه تر ز صحبت هشيار و مست نيست
زآنسانكه مي كهن اثرش هم كهن خوشست
بي بهره آنكه مست ز جام الست نيست
هركس كه زخم غمزه ي او ديد بر دلم
آهي كشيد و گفت كه اين تيرشست نيست
چون نرگسش بشهرت مستي جهان گرفت
با آنكه نيست يكسر مويت كه مست نيست
پروانه را روا نبود منع اضطراب
كآرام در شريعت آتش پرست نيست
«طالب» فراز عرش طلب كين فضاي تنگ
منزل گهيست ليك مقام نشست نيست
399
تلخي كه صد كرشمه ي شيرين كند مي است
بي ناخني كه چنگ بدلها زند مي است
فيض صبوح ميرود از كف بيكدو جام
هركس خمار ما شكند حاتم طي است
باشد شكوفه پيش رو لشكر بهار
مي نوش مي كه قافله ي عيش در پي است
ظرفم دهد خداي كه در بزم لطف يار
تكليف لحظه لحظه و ساغر پياپي است
در هند قبله ايست كه از راه اعتقاد
آفاق را چو قبله نما روي در پي است
«طالب» مريد (شاه جهانگير) كامياب
از مصر تا مدينه و از روم تا ري است
400
در عمر خود نداده مرا هيچ كام دست
ني مي لبم شناخته هرگز نه جام دست
راه وصال يار روم با كدام پاي
آهنگ زلف دوست كنم با كدام دست
گلچين باغ وصلم از آن چون دم مسيح
هر لحظه بوي جان زندم بر مشام دست
ني دامني كشيده نه زلفي بحيرتم
كين دست را براي چه كردند نام دست
بيمش مكن به تيغ كه از چاك آستين
گاهي بدامن تو رساند سلام دست
مغزم نشان پنجه پذيرفت چون خمير
بر سر ز بسكه بيتو زدم صبح و شام دست
هرگز نياورم سر زلف تو در خيال
كز شوق همچو شانه نگردم تمام دست
نيشم بروي نيش زند هردم از نگاه
آن چشم اوفتاده چو فصّاد خام دست
«طالب» نه با گلم سر و كاريست نه بجام
يعني كشيده ام ز حلال و حرام دست
401
شعله ي عشق تو چون خار و خسم سوخته است
برگ يك ناله ندارم نفسم سوخته است
سنگ راه طلبم خار تمنائي نيست
شعله ي عشق تو در دل هوسم سوخته است
چون نيايد دلم از ديدن محمل بسماع
منكه تأثير فغان جرسم سوخته است
پاسبان نفسم كين دل افروخته را
تا برآورده ام از دل قفسم سوخته است
نيست «طالب» هوس عشق مرا پروازي
پر پروانه و بال مگسم سوخته است
402
همين نه دلبر ما را بدن ز برگ گلست
بدن ز برگ گل و پيرهن ز برگ گلست
رواست ناز لطافت نسيم طبعي را
كه جان ز بوي بهار است و تن ز برگ گلست
برهنه پاي بسير چمن مرو هرچند
نسيم صبحي و برگ چمن ز برگ گلست
سنان خار بدل ميزند نگاه عتاب
اگر كه غنچه ي او را سخن ز برگ گلست
ز بس لطيف بياني گمان برم كه ترا
زبان شهد فشان در دهن ز برگ گلست
ز بس بخون جگر لعل گشته پنداري
شهيد غمزه ي او را كفن ز برگ گلست
بعشق با تو مرا كار نازك افتاده است
كه هم مزاج تو هم طبع من ز برگ گلست
مگر بهار فشان گشت خامه ي «طالب»
كه فرش صحن چمن انجمن ز برگ گلست
403
صد غم دل بي كينه ي ما را بكمين است
صد تير بلا سينه ي ما را بكمين است
گردون شده چون شهپر طوطي همه زنگار
شك نيست كه آئينه ي ما را بكمين است
غفلت كه ره فرصت ما ميزند امروز
درديست كه گنجينه ي ما را بكمين است
بيداغ نماند بجهان جامه ي سالوس
مي خرقه ي پشمينه ي ما را بكمين است
«طالب» مگذارش كه نمايد بنگه جذب
صوفي مي ديرينه ي ما را بكمين است
404
زين جهان سرمايه ام جزها يهوئي بيش نيست
من زبانم برگ من جز گفتگوئي بيش نيست
آبرو در پاي او ميريزم و شرمنده ام
كآنچه دردست است اكنون آرزوئي بيش نيست
صد تصرف در نكوئي لاله رخسار مراست
گل كه مينازد بخود جز آبروئي بيش نيست
جز هوا در كف نمي بينم متاع خويش را
مايه ي حسرت نصيبان آرزوئي بيش نيست
بي لب ساقي چه طرف از باده ي خالي مرا
از مي جان در سبوي چشم بوئي بيش نيست
در عبادت خانه ي محراب آن ابرو مرا
هفت دريا حصه ي آب وضوئي بيش نيست
گر نماند از من بجز خونين دلي معذور دار
چون كنم ميراث ميخواران سبوئي بيش نيست
«طالب» از انصاف مگذر پيش آن چوگان زلف
صرفه جوئي چون سر كنم هيهات گوئي بيش نيست
405
مي سركشي نداشت مگر خوي او گرفت
گل بيوفا نبود مگر بوي او گرفت
آنجا كه دست باد صبا و شمال نيست
آواره آن نسيم كه ره سوي او گرفت
بر عارفان كعبه ز غيرت ببست راه
هر پا شكسته ئي كه سر كوي او گرفت
زاهد بسوي گوشه ي محراب رو نهاد
عاشق دويد و گوشه ي ابروي او گرفت
گفتم كه آهوي كه بافسون گرفت شير
بانگ از كرشمه خاست كه آهوي او گرفت
آن جوهري كه لعل لبش را قياس كرد
ياقوت را سبك به ترازوي او گرفت
تنگش ببر گرفته شب و دوش داشتم
چندانكه روح در جسدم بوي او گرفت
«طالب» نداد جانب مه رخصت نگاه
چشمي كه كام دل ز گل روي او گرفت
406
ز چشمم تاگل حسرت بجوش است
خريدار متاعم گل فروش است
ز بس لخت جگر پيوسته برهم
تو پنداري كه جسمم خرقه پوش است
دمي بي گفتگو مگذار لب را
لب بي گفتگو لب نيست گوش است
زبان شمعي است در معني سخن سوز
زبان بي سخن شمع خموش است
گوارا ساز بر خود تلخي درد
كه چون گردد گوارا زهر نوش است
نگردد عشق هرگز دوست با عقل
بلي بيهوش دارو خصم هوش است
خروشان باش وجوشان باش «طالب»
كه عاشق را هنر جوش و خروش است
407
باده فيض كوثر از لعل مي آشام تو يافت
نشأه قرب مبدأ از كيفيت جام تو يافت
گوش بگرفت از دعاي خضر و آمين مسيح
هركه در لذت شناسي ذوق دشنام تو يافت
نامه ي بي نام كاغذ پاره ئي بي قدر بود
جزو جان گرديد چون آرايش از نام تو يافت
عاصي از رحمت بكف ناورد و بيمار از علاج
نشأه ي ذوقي كه دوشم دل ز پيغام تو يافت
در چمن مرغ دلم لختي به آزادي غنود
ديده چون بگشود خود را بسته در دام تو يافت
دل وصالت آرزو ميكرد، روزي شد فراق
كام خود ميجست مسكين عاقبت كام تو يافت
نرگس آشفته تاج بوستان هرگز نبود
اين شرف از نرگس چشم چو بادام تو يافت
گر نواي دل چو مرغان چمن سنجد رواست
دل كه فيض صبحدم در زلف چون شام تو يافت
شور مستي و فغان كآرايش اهل دلست
بلبل اندر فصل گل «طالب» در ايام تو يافت
408
بيتو جان مرد آرميدن نيست
كار دل جز بخون طپيدن نيست
غير پيراهن تو گشته ز رشك
چاره جز پيرهن دريدن نيست
بسكه گرمم بگريه از مژه ام
قطره را فرصت چكيدن نيست
بس لطيف است آنگل رخسار
فرصت ديدنست و چيدن نيست
شير مشرب ما دليست كز او
آهوي درد را رميدن نيست
رشته ي عمر خود بخود گسلد
اي اجل حاجت كشيدن نيست
ثمر وصل خام چين «طالب»
زانكه اين ميوه را رسيدن نيست
409
مرد صافي دل دم پاكش كدورت خيز نيست
باد كز روي ثمر خيزد غبار انگيز نيست
نفس چون كامل شد از انواع بيقدري چه باك
يافت چون بيمار صحت حاجت پرهيز نيست
زير ميناي سپهري با كدورتها بساز
نيست صافي در ته مينا كه دُرد آميز نيست
آه بي آميزش اشكي نمي بخشد اثر
خنجر بي آب اگر الماس باشد تيز نيست
شوق مستغني ز تحريكست در تدبير وصل
توسن باد وزان را حاجت مهميز نيست
بوالهوس را زور عاشق نيست در بازار سعي
نشأه ي فرهاد در آب و گل پرويز نيست
زلف او نگشوده پنداري در فيض شميم
ورنه چون امشب نسيم صبح عنبر بيز نيست
هردو خون ريزند نوك خنجر و مژگان يار
ليك آن خونريز را نسبت باين خونريز نيست
دارد از پي صبح وصلي چند بيتابي خموش
اين شب هجر است «طالب» روز رستاخيز نيست
410
در سينه مرا مهر و ترا كينه عزيز است
آري چه عجب همدم ديرينه عزيز است
بستم ره دود دل از آن عارض پرنور
چون آه كشم جانب آئينه عزيز است
چون عشق ز بيطاقتيم يافت خبر گفت
رو رو كه مرا داغ و ترا سينه عزيز است
بر خويش نمدپوشم از سردي ايام
در موسم دي خرقه ي پشمينه عزيز است
گنجيست ز گوهر دل غواص تو «طالب»
خالي نكنش زود كه گنجينه عزيز است
411
وه چه مي بود اينكه از لب تا جگر گاهم بسوخت
غافلم آتش بجان افكند و آگاهم بسوخت
عشق هربار از ترحم نيم سوزم مي گذاشت
گرد او گردم كه اين نوبت بدلخواهم بسوخت
عشق او آتش بخرمن زد نه تنها سوختم
از علايق هرچه با من بود همراهم بسوخت
تن بآب و آتش افكندم ز ناشايستگي
آب رو برتافت آتش هم باكراهم بسوخت
دوش برقي از دلم در مزرع گردون فتاد
آنچنان برقي كه دل بر خرمن ماهم بسوخت
دوست را روي سخن «طالب» چو ديدم سوي غير
كوه آتش گشت غيرت چون پر كاهم بسوخت
412
شها بجام تو مي آب زندگي اثر است
در او نه ترس خمار و نه بيم دردسر است
بعمر خضر ترا مژده اي سكندر وقت
كه آب حكم تو در جوي عدل درگذر است
ز موج حادثه هر كشتئي خطر دارد
بغير كشتي درياكشان كه بي خطر است
تو آن شهنشه دريا دل سحاب كفي
كه گوش چرخ ز آوازه ي تو پرگهر است
بكشتي ار گذرد باده بركف تو رواست
كه دست ابر مثال تو بحر موج ور است
چه نسبت است ز روي سخا ترا به محيط
تو در مقام كرم ديگري و او دگر است
تو گنجها تهي از دُر كني دلير دلير
محيط لرزان بريك دو دانه ي گهر است
بگير كشتي مي بركف و بنوش كه جام
به پيش همت درياكش تو مختصر است
زمان هميشه زمان تو دور دور تو باد
كه روزگار تو از فصل گل شگفته تر است
413
بازي مخور كه آب جهان جز سراب نيست
زهريست در تراوش ازين چشمه آب نيست
خوبان دهر مايه ي آشوب عالم اند
كو دلبري كه عالمي از وي خراب نيست
خود را بخواب برده گمان خلق غافلند
كين بيخودي برادر خوابست و خواب نيست
گامي است تا بمنزل امن تو اي رفيق
خواهي رسيد حاجت چندين شتاب نيست
بي لعل يار انجمن عيش روزگار
چون بزم عشرتيست كه در وي شراب نيست
سيلاب غم كه سلسله ي كاينات را
از سرگذشته رخش مرا تا ركاب نيست
چون بار داده همچو مني را به بزم يار
گر سايه محرم حرم آفتاب نيست
نظم تو هست زيور درج سپهر و بس
گوهر بسي است ليك بدين آب و تاب نيست
«طالب» چكيده ي قلمت جمله دلرباست
شعر خوش تو در گرو انتخاب نيست
414
بصحن ميكده دوشم بناي نوش گذشت
شبم شگفته تر از روز ميفروش گذشت
اگر كند مددي وصل دوست امشب نيز
بدان شگفتگي ام بگذرد كه دوش گذشت
ز بس چو كبك بهاري شده تمام نشاط
دهان ز خنده ي مستانه ام ز گوش گذشت
صداي شهپر روحانيان رسيد بگوش
مگر نهاني از اين انجمن سروش گذشت
لب نشاط كه شد آشناي باده كه باز
ز گوش هفت فلك بانگ نوش نوش گذشت
هجوم شوق تو سرپوش طاقتم بفكند
چسان ز سر نروم ديگر من بجوش گذشت
اگر دم از جرس بيصدا زنم وقتست
چرا كه كار من از ناله و خروش گذشت
بجرم بيخبري در ره تو معذورم
كه تا خبر بودم كاروان هوش گذشت
چو مست جلوه ي ناز آمدي ز راه نياز
نهانيم سخني بر لب خموش گذشت
حرير در بر و دستار گل بسر «طالب»
بنوش باده كه دوران خرقه پوش گذشت
415
عاقبت بيماري هجر تو بهبودي نداشت
جورها كردند ياران هيچيك سودي نداشت
برق آه ما خسي از خرمن گردون نسوخت
آتش خاموش ما افسردگان دودي نداشت
زود غايب گشت آثار وجود ما ز چشم
كآن علامتها نمودي بود و بس بودي نداشت
راز او هردم برنگي خويشتن را مينمود
ورنه لب زين گفتگوها هيچ مقصودي نداشت
وقت «طالب» خوش كه خود را مينمود آنسانكه بود
چون حريفان دگر قلب زر اندودي نداشت
416
بس كام دل كه خلق بر او دسترس نيافت
بس گل كه شد بباد وارو بوي كس نيافت
بعد از دو هفته سوي چمن رفت عندليب
از صد هزار خرمن گل نيم خس نيافت
مستان شديم و مستي ما را برنگ و بوي
هرچند سعي كرد كه يابد عسس نيافت
ميخواست مرغ خاطر عاشق نشيمني
جائي بدلنشيني كنج قفس نيافت
ما را كه خيل پيش روانيم هيچكس
در راه دوستي قدمي باز پس نيافت
لعل بتان ز آفت اهل هوس تر است
آري شكر امان ز هجوم مگس نيافت
ما عارفان كعبه ي رازيم هيچگاه
رهبر سراغ ما بصداي جرس نيافت
يك صبح دل بروي هوس باز كرده ئي
ديگر بعمر خويش اثر در نفس نيافت
هرچند كنجكاوي دل كرد صبح و شام
عاشق بغير خواهش او ملتمس نيافت
«طالب» فكنده است بشاخ بلند فقر
دردا كه بر ارادت خود دسترس نيافت
417
با چنين شعله كه در جان من افروخته است
همه ي ساخته استاد مرا سوخته است
در دلم نيست فروغي چكنم چهره گشاي
نظري گرچه گشاده است دلم دوخته است
شد يقينم كه تو استاد سپهري در جور
فلك اين سنگدليها ز تو آموخته است
كروي گشته فلك هيأتش از بس بمرور
كينه ي صاف درو نان بدل اندوخته است
دامن عشوه بداغ دل «طالب» مفشان
كين چراغيست كه بيداد تو افروخته است
418
خوش لب جوئيست ساقي باعث اهمال چيست
نايب خضري ببين لب تشنگان را حال چيست
بي سبب اسباب در راه طلب نايد بكار
حاصل پرواز مرغ بي پر و بي بال چيست
روز بي خورشيد مهر افروز بين دارد چه حال
زين تصور كن كه ما را دور از احوال چيست
يار اگر ياراست گو اقبال يار ما مباش
با وجود ياري او ياري اقبال چيست
زلف و خال آيد بلي حسن مقيد را بكار
پيش حسن مطلق ايدل حرف زلف و خال چيست
رحم كن برخود دلا تا كي شتابي سوي عشق
مرگ را هردم برغبت كردن استقبال چيست
هرچه داري با هزاران عذر در پايش بريز
جان دريغ از يار نتوان داشت «طالب» مال چيست
419
تا چاشت سبوحي زدنم را سببي هست
يعني كه ز شب در بغلم نوش لبي هست
عمريست كه يكره من اندوه گزين را
در دل نگذشتست كه عيش و طربي هست
ما گريه بوقت سحر انداخته بوديم
غافل كه باندازه ي زلف تو شبي هست
داري سر خون ريختني باز كه امروز
بر گوشه ي ابروي تو چين غضبي هست
كوته نكنم دست ز دامان غم عشق
تا در دل افروخته ام تاب و تبي هست
ناگه نرسد آفت دستي گره از زلف
مگشا كه بهر انجمني بي ادبي هست
«طالب» كشش و كوشش ما بي اثري نيست
مطلب بود آماده بهر جا طلبي هست
420
از شغل غمم فرصت خاريدن سر نيست
اينست مرا پيشه جز اين هيچ هنر نيست
بس عقده كه ما را بشب زلف تو بگشود
فيض شب زلف تو كم از فيض سحر نيست
از سر گذرد آب دم تيغ نگاهت
آب دم شمشير اجل تا بكمر نيست
در ديده حرير سمنم سوزن و خاراست
روزيكه گل روي تو در مدّ نظر نيست
گم كرده مرا عيش و نگريد ز فراقم
يعقوب مرا گوشه ي چشمي به پسر نيست
هر لحظه دلا زين لب شيرين مطلب كام
پرشور مكن كين لب يار است شكر نيست
گو صبر و فراغت شو و بگذر ز رياضت
آنرا كه قناعت بيكي لخت جگر نيست
اين در توزني ورنه بنوك قلم از طبع
آوردن زينسان غزلي حد بشر نيست
«طالب» دُر معني زدنت باد مبارك
كين جامه باندازه ي هر مرد هنر نيست
421
رقم لوح دل از صفحه ي رويم پيداست
شرح آشفتگي از موي بمويم پيداست
چون دل اهل هوس مرده و افسرده نيم
اثر شعله ي خوي تو ز رويم پيداست
بيتو در مجلس عيشم اثر گرمي نيست
وضع افسردگي از جام و سبويم پيداست
چون كنم درد تو پنهان كه ز بسياري ضعف
گره ي گريه ز بيرون گلويم پيداست
گل پژمرده ي گلزار فراقم «طالب»
حسرت از رنگم و افسوس ز بويم پيداست
422
اي دور فلك قسمت شادي و غم از تست
من تاب غم هجر ندارم کرم از تست
ايدل ز تو دارم گله از غير چه نالم
بر جان من اين جور و جفا و ستم از تست
اي بخت برويم در شادي تو گشادي
گو چرخ همين در بگشايد نه كم از تست
ايدل تو دليل ره بيدار سپهري
جوري كه بمن ميرسد از چرخ هم از تست
ايعشق تو سرمايه ي ظلمي دگري نيست
ايام بجور و بجفا متهم از تست
ايعشق بهر سو كه روي رو بتو داريم
يعني سر تسليم ز ما و قدم از تست
بيزار وجود از تو شدم ايدل خونخوار
رو رو كه مرا روي بسوي عدم از تست
يارب بتقاضاي قضا ساكن ديريم
ما را چه گنه قسمت دير و حرم از تست
اي كاتب اعمال عملنامه ي «طالب»
هر نوع كه خواهي رقمي كن قلم از تست
423
در مدح جهانگير و توصيف هند گويد
بيا كه مجمع خوبان دلربا اينجاست
كرشمها همه اينجا و نازها اينجاست
قدم ز خطه ي «كشمير» بر نميداريم
مقيم مركز عيشيم و جاي ما اينجاست
مده بغارت بيگانه كشور دل خويش
كه تركتاز نگه هاي آشنا اينجاست
كجا بهشت و كجا بزم باده اي زاهد
تو دل بجاي دگر بسته ئي رجا اينجاست
جوان شو از نفسم همنشين مرو بچمن
اگر بكسب هوا ميروي هوا اينجاست
باولين قدم از اهل راز ماندي باز
كرا خيال كه همراهي تو تا اينجاست
بكنج گلخن خويشم هواي گلشن نيست
كجا روم كه مرا باغ دلگشا اينجاست
ز ديده ام گل خون جوش ميزند گوئي
كه قتلگاه شهيدان كربلا اينجاست
تمام نور نظر در طواف گلشن اوست
همين قدر كه توان ديد پيش ما اينجاست
بكلبه ام چه فتد راه اهل درد بهم
نشان دهند كه سر رشته ي وفا اينجاست
خزيده در شكن زلف يار معذور است
كجا رود دل آشفته ام كه جا اينجاست
صد آرزوي شهيدم بسينه افتاده است
اگر غلط نكنم دشت كربلا اينجاست
ز خاك ميكده بوي نشاط ميشنوم
كه صيقلي كه برد زنگ غم ز ما اينجاست
در آبكلبه ي من ايكه آشنا روئي
ميار عذر كه درد ترا دوا اينجاست
قدم بديده ي من نه گر آشناي دلي
غريب خانه ي ياران آشنا اينجاست
بملك ما نبود با دعا اثر همراه
مرو به سير ديار عدم دعا اينجاست
عنان رحم ز شوخي نمي نمائي نرم
تو دل بسنگ بدل كرده ئي خطا اينجاست
بكيميا طلبي سوي مغربت ز چه روست
سري بمشرب خم دار كيميا اينجاست
در آبه «هند» و ببين رتبه ي سخا و سخن
كه منبع سخن و معدن سخا اينجاست
بهند جوهريانند قدر فضل شناس
رواج گوهر دانش بمدعا اينجاست
تو فاضلي نظر از قبله ي افاضل جو
پناه فضل «جهانگير پادشا» اينجاست
مرو بديدن بلبل سوي چمن «طالب»
بيا كه بلبل مست غزل سرا اينجاست
424
از تو دوري و صبوري و تصور دور است
اين خياليست كه نزديك خرد پردور است
كينه ور چرخ نيايد بكسي بر سر مهر
دل فولاد ز تأثير تأثر دور است
من باو كي رسم اين فكر محال است محال
پايه ي شب پره از مرتبه ي خور دور است
سرو آزاد مرا زحمت بيماري نيست
چه عجب روح ز آزار تكسر دور است
نثر بي نظم فلك چون گهر «طالب» نيست
كه مقام خزف از مرتبه ي درّ دور است
425
رقص شادي ميكنم گويا غمي در طالع است
عشرتي دارم همانا ماتمي در طالع است
اينكه هيچم اندر اين عالم نميگيرد قرار
بيگناهم سير ديگر عالمي در طالع است
دور آزاديش طي گرديده ميدانم كه باز
مرغ دل را دام زلف پرخمي در طالع است
دور با من طور ديگر كرده ميدانم مرا
عيش بسيار است و اندوه كمي در طالع است
نا اميد از خود نيم «طالب» كه در حفظ وجود
فيض تأثيرم ز اسم اعظمي در طالع است
426
از تو دورم دور جا در خلوت گورم خوش است
چون تو نزديكم نيائي جان ز تن دورم خوش است
خسته خواهم خويش را ميلم سوي بهبود نيست
طالب مرهم نيم با زخم ناسورم خوش است
بسكه عاشق بافغانم چون رک قانون و چنگ
همزبان روز و شب با تار طنبورم خوش است
نيست آتش مشربان را الفتي با آب و من
گرچه آتش مشربم با آب انگورم خوش است
دور و نزديك مرا فرقي نباشد در ميان
پرتو شمعم كه هم نزديك و هم دورم خوش است
در غم و شادي تصرفهاست چون «طالب» مرا
هم نواي ماتم و هم نغمه ي سورم خوش است
427
دمي كه دل نشود صيد دام او دم نيست
كسيكه صاحب اين دم نباشد آدم نيست
نداشتم دم گرم و اسير غم بودم
كنونكه صاحب ايندم شدم مراغم نيست
باعتقاد و ادب محرمانه مي پويم
در آن حرم كه نسيم بهار محرم نيست
باشك خويش وضو تازه ميكنم «طالب»
كه آب ديده ي من كم ز آب زمزم نيست
428
جهان هزار به از من بعرصه دارد و من
گمان برم كه يكي همچو من بعالم نيست
ز شرم عشق بگرد طلب نمي گردم
وگرنه هيچ ز اسباب عشرتم كم نيست
بدور فيض سرشكم ز دور عارض يار
بدهر نيست زميني كه سبز و خرم نيست
متاع دل بخريدار غم سزاوار است
وگرنه بر سر بازار مشتري كم نيست
ز فيض عشق بتن آن جراحتي كه مراست
چو چاك پيرهنش احتياج مرهم نيست
بهار گريه طراوت ز خويشتن دارد
گل سرشك رعايت پذير مرحم نيست
مدار اينهمه دلبستگي برشته ي عمر
كه همچو رشته ي عهد سپهر محكم نيست
بس است آه و فغان پر ز حد مبر «طالب»
خمش كه مجلس عيش است و بزم ماتم نيست
429
آتشين گل در گلستان داغ مرهم سوز ماست
شعله در بستان بجاي بوستان افروز ماست
چون هما دايم بشهبال همايت مي پرم
مرغ همت وحشي آفاق و دست آموز ماست
صبح ما سرمايه ي ظلمت فرستد سوي شام
از شب ما قيرگون تر گر نديدي روز ماست
ما ميان عيد و ماتم اتحاد افكنده ايم
آنچه خوانندش ماتم بي گمان نوروز ماست
ما چو «طالب» غارت غمهاي عالم كرده ايم
كلفت آموز جهان طبع ملال آموز ماست
430
گلي كه پنجه زند بوي او ببوي تو نيست
مهي كه صفحه مقابل كند بروي تو نيست
چه قبله ي تو كه در هيچ سينه نيست دلي
كه همچو قبله نما روي او بسوي تو نيست
گل كرشمه از اين آب و خاك ميرويد
به گلشنم چه بري گلشنم چو كوي تو نيست
سراغ سنبل و گل تاكيم دهي بچمن
كدام مي كه بجام تو و سبوي تو نيست
براي سوختنم يك عتاب گرم بس است
برآتشم چه زني آتشم چو خوي تو نيست
ز سمت قبله رخش گشته باد دردم نزع
اشاره ي دلي هر بيدلي كه سوي تو نيست
نه ذكر تست شب و روز شغل «طالب» و بس
زبان كيست كه مشغول گفتگوي تو نيست
431
من دم ز جور او زدم او هم ز داد گفت
زهرم ز چشم داد و ز لب نوشباد گفت
در گوش جان گرفتم و بر دل گره زدم
هر نكته اي كه صوفي صافي نهاد گفت
چون خاك روبي نفسم نوح وقت ديد
آه مرا نمونه ي طوفان باد گفت
شيرين نكات او همه شد صرف بيكسان
تلخي كه گفت با من نيك اعتقاد گفت
«طالب» نداشت پاس ادب در بيان شوق
يعني سخن ز مرتبه ي خود زياد گفت
432
فال عشرت ميزنم بازم هواي گلشن است
روي پروازم بصحن دلگشاي گلشن است
در صبوحم چون نيارم ياد از صبح چمن
جام مي آئينه ي صورت نماي گلشن است
ريختم كز خون گلشن خونبها دارم بدشت
قطره ئي از آب چشمم خونبهاي گلشن است
با سموم غم قناعت كن كه هركس چون نسيم
نكهتي از گل طمع دارد گداي گلشن است
هست محروم از نگار عاشقان يعني سرشك
هركرا بر كف گل رنگ حناي گلشن است
رونماي گلشن از جانان مخواه اي باغبان
التفاتي كن بگلشن رو نماي گلشن است
هركه دارد روي گرمي در چمن بيگانه نيست
گر سموم از در در آيد آشناي گلشن است
پربساز و برگ نازان بود در گلشن بهار
گو بساز اكنون به بي برگي سراي گلشن است
غنچه را مشكل بآساني گشايد روزگار
تا نسيم صبحدم مشكل گشاي گلشن است
منكه از راحت ملولم چون دل «طالب» مرا
كنج محنت خوشتر از عشرت سراي گلشن است
433
توئي كه نقطه ي موهوم گر دهان ميداشت
سخن ز خاتم لعل تو در دهان ميداشت
اگرچه نوك قلم شانه را زبان مي گشت
بشاخ سنبل زلف تو آشيان ميداشت
نمي فزود لب شور او بچشمم نور
نمك بروشني ديده گر زيان ميداشت
تذور روح گر از دام تن رها ميگشت
بشاخ سنبل زلف تو آشيان ميداشت
اگر دلت شرف درد دوست ميدانست
بچشم خويش عزيزش چو ميهمان ميداشت
وگر لبت مزه ي تلخ باده مي فهميد
بجان دوست كه شيرين ترش ز جان ميداشت
نميكشيد بآوارگي دل «طالب»
اگر چو اهل وطن ميل خانمان ميداشت
434
خطايم از حد و سهو من از شماره گذشت
كنون چه چاره كنم كارمن ز چاره گذشت
دل آشنا بزبان نگه نبود افسوس
وگرنه از طرف يار صد اشاره گذشت
گذشت برمن افتاده از گذشتن يار
هرآنچه از گذر سيل بر كناره گذشت
چگونه شرح كنم با تو كز خروشم دوش
چه بر سپهر و چه بر مه چه بر ستاره گذشت
نشد نصيب ز منظور هرگزم نظري
چو ديده گرچه مرا عمر در نظاره گذشت
بمغز ميرسدم باز بوي خون ز نسيم
مگر به مجمع دلهاي پاره پاره گذشت
گذشتنش اثر زندگي در او نگذاشت
اگر پياده به «طالب» اگر سواره گذشت
435
زخم عشق و چشم گريان مرا طالع يكيست
سوزن عيسي و مژگان مرا طالع يكيست
هردو را هرگز رهائي نيست از پيوند خار
دامن صحرا و دامان مرا طالع يكيست
هردم از بادي چو جيب غنچه گردد چاك چاك
دامن ابر و گريبان مرا طالع يكيست
گرد جمعيت نميگردد بگرد كوي يار
چون كنم كار پريشان مرا طالع يكيست
ميرسد هردم چو زلف او شكستم در شكست
چون كنم با كفر و ايمان مرا طالع يكيست
نيستم «طالب» ز نور شمع راحت نااميد
گرچه با زندان شبستان مرا طالع يكيست
436
نفس عبيرفشان كن كه كار در پيش است
حديث سلسله ي زلف يار در پيش است
ز خوش هوائي دي شوخي شكوفه بشاخ
ببين كه خوبي عهد بهار در پيش است
مرا بماتم بگذشته روز من بگذار
تو عيش كن كه ترا روزگار در پيش است
دلت بهرچه تسلي است با دلم آن كن
ز من مپرس ترا اختيار در پيش است
بيك دو آهوي لاغر گران مدار ركاب
سمند پيش ترك ران سوار در پيش است
پياده ي دو سه بشكسته ئي به فتح مناز
بهوش باش كه فوج سوار در پيش است
شراب عشق اثرهاي مختلف دارد
زمستي اش چه گذشتي خمار در پيش است
خطر بسي است ره كوچه ي محبت را
اگر يكي گذراندي هزار در پيش است
به پيش و پس منگر راه بر توكل رو
كه تيغ زن ز پس و نيزه دار در پيش است
بفيض طبع تسلي مساز دل «طالب»
كه فيض رحمت پروردگار در پيش است
437
شكارگه خوش و صحرا خوشست و راه خوشست
هوا چو عهد «جهانگير پادشاه» خوشست
شگفته روئي دهر از نشاط صحت اوست
جهان چرا نبود خوش جهان پناه خوشست
بپادشاهي او خوشدلند يكسره خلق
چو پادشاه بود خوشدل و سپاه خوشست
بعكس دور زمان دور از خوشست مدام
چه گاه دور زمان ناخوشست و گاه خوشست
چو لاله بي قدح مي مگير دامن دوست
كنونكه سبزه خوش و گوشه ي كلاه خوشست
اثر هميشه بصاحب اثر بود مانند
غزال را كه بود چشم خوش نگاه خوشست
اگر هزار گنه بيني از سپهر دورنگ
برو ببخش كه بخشيدن گناه خوشست
دميد صبح سعادت بنوش باده ي عيش
بلي نشاط صبوحي بصبحگاه خوشست
سرم براه تو خوشتر بود كه چشم براه
ترا گمان كه مگر چشم من براه خوشست
مشو جدا نفسي زآستان او «طالب»
كه قبله نور فشانست و قبله گاه خوشست
438
چيست گفتي بدلم غير تمناي تو چيست
جز هواي تو چه جز آتش سوداي تو چيست
فكر امروز تو در كار من آزاد دلست
نيم آگاه كه انديشه ي فرداي تو چيست
چشم بيچاره بحيراني خود مشغولست
دل شناسد كه بجان ذوق تماشاي تو چيست
خاك را ميل ببالا نبود حيرانم
كه مرا اينهمه دل مايل بالاي تو چيست
من خود از شوق ملاقات تو در پروازم
اي اجل اينهمه تعجيل و تقاضاي تو چيست
چه بود كين تو اي چرخ كه مهرت اينست
صاف ميناي تو اين دردي صهباي تو چيست
آنكه خائيد سرانگشت ندامت همه عمر
كي شناسد مزه ي حسن سراپاي تو چيست
فيض جان داروي غمهاي تو من يافته ام
تو چه داني كه بجان لذت غمهاي تو چيست
كاش غمهاي تو از رخ بگشايند نقاب
تا شود فاش كه حال دل شيداي تو چيست
جز هنر نيست گناهي فلكا «طالب» را
آخر از وي سبب رنجش بيجاي تو چيست
439
خضر شد هرلب كه كامي از لب او برگرفت
پنجه ي خورشيد شد دستي كز او ساغر گرفت
خواست كز رخ پرده بگشايد پي عرض جمال
شعله ي حسنش بلند افتاد برقع برگرفت
دامن او خواست گيرد آه مظلومان بحشر
شرم عشقش مانع آمد دامن محشر گرفت
او نمك بود از لب پرشور و ما ناسور عشق
چون دچار يكدگر گشتيم صحبت درگرفت
يك تكلم كرد و دنيا را بگوهر غوطه داد
يك تبسم كرد و عالم درگل و شكر گرفت
با دو عالم گمرهي خضريم، كز راه فنا
هركه شد سوي عدم راهي ز ما رهبر گرفت
نكهت زلفش نيامد بر مشام ما ز ناز
گرچه عالم را بشوخي بوي آن عنبر گرفت
تر مزاجيهاي شوقش راند آب از چشم خاك
چربدستيهاي عشقش روغن آذر گرفت
ديد چون در دست اوراق پريشان دلم
عشق تعليم جنون زين دفتر ابتر گرفت
شير مادر طفل حسرت را ز انگشتان چكيد
بسكه تنگش سينه ي مشتاق مادر بر گرفت
هر كه در غمخانه ي هجران شبي را زنده داشت
مرگ را همخوابه ي راحت بيك بستر گرفت
شسته شد گرد يتيمي طفل حسرت را ز روي
تا بصندل بستگي چشم مرا مادر گرفت
گرچه صيت عشق دايم در جهان مشهور بود
در دل شيداي «طالب» شهرت ديگر گرفت
440
(حرف ج)
دارم دلي بيك نگه تيزش احتياج
چشمي بيك تبسم گلريزش احتياج
ضبط نگه مكن كه بچشم تو داده اند
بيمارئي كه نيست بپرهيزش احتياج
خسرو رود بپاي سرشك از قفاي دوست
گلگون چو يافت نيست بشبديزش احتياج
مستم ببوي دوست شرابم مده كه نيست
مرغ چمن بساغر لب ريزش احتياج
بس بود نقش خامه ي شاپور عشق را
شيرين نبود هيچ بپرويزش احتياج
بي نيش غمزه ميجهدم خون دل بعرش
گلگون برق نيست بمهميزش احتياج
ناديده چاشني لب «طالب» ز شهد نطق
نبود ببوسه ي شكر آميزش احتياج
441
چون بسر مستانه بست آنشاخ گل دستار كج
شد بكف پيمانه ي عمر من خونخوار كج
بهر صياديست مژگانت خم آري باز را
از پي گيرائي آمد ناخن و منقار كج
هر چه گفتند از كجي در حق گردون راست بود
كج گمان ميبردش اما نه باين مقدار كج
روزگار آنشب سر بختم ببالين كج نهاد
كز ره شوخي نهاد آنشاخ گل دستار كج
كج نگه كردن عجب زآن نرگس بيمار نيست
چون بود كز ناتواني ميرود بيمار كج
آن سيه بختم كه بهر دامنم در گلستان
ناخن خود كرده همچون چنگ شاهين خار كج
گر نشينم در ته ديوار آهن بر سرم
گردد از سيلاب مژگان آهنين ديوار كج
تازنم برگوش جاني راست آهنگي چو چنگ
آمدم با قامتي چون پشت موسيقار كج
راست قولش پر نه پنداري كه زاهد چون كمان
ميرود در حق ميخواران كج و بسيار كج
راستي را با چنين كجها نشايد راست يافت
پاي ما كج، راهبر كج، قصد كج، گفتار كج
«طالب» اين نوبت چو هر نوبت شراب آلوده نيست
راست شد هر بار در حقش گمان اين بار كج
442
(حرف چ)
نشاط هيچ و طرب هيچ و جام و ساغر هيچ
ز هرچه حاصل دهر است عشق و ديگر هيچ
بگير دامن آزاده ئي كه، همچو نسيم
ز باغ دهر گذشت و نبست دل بر هيچ
بغير خاطر جمعي كه كس نديد بخواب
دگر چه هست در اينعالم مكرر هيچ
بباغ دهر نهال ثمر فشان عشق است
دگر چه بهره ازين نخلهاي بي بر هيچ
نبود لايق آن ضرب جز علايق دهر
دمي كه ضرب نمودند هيچ را در هيچ
براز داني افلاك نقد عمر مباز
كه كس نيافته اين نه كلاه را سر هيچ
بروزگار ز خود كمتري گمان نبرم
چرا كه هيچم و از هيچ نيست كمتر هيچ
بدست گوهر ناكامي آورم «طالب»
ز كامهاي جهان نيست چون ميسر هيچ
443
درد است سزاوار دل زار و دگر هيچ
عشق است بديوان عمل كار و دگر هيچ
امروز مرا درد طلب سوخت كه در عشق
من بودم و دل بود و غم يار و دگر هيچ
گفتم كه وجود از چه شمار است خرد گفت
باغيست در او يك گل بيخار و دگر هيچ
گه پر كنم و گاه تهي ديده چو دولاب
اينست شب هجر توام كار و دگر هيچ
گفتم كه بسوداي تو اي عشق چه سود است
بگريست بافسوس خريدار و دگر هيچ
گفتم دم نزع ايدل بيمار چه خواهي؟
گفتا قدري شربت ديدار و دگر هيچ
دامن زكف خار كشيدم سمنم گفت
اينست نصيب تو ز گلزار و دگر هيچ
گفتم چه گنه باعث بيزاري يار است
آزرده دلي گفت كه آزار و دگر هيچ
از خوردن خون منع مكن چشم سيه را
پرهيز بود آفت بيمار و دگر هيچ
گاهي كه كشم گوشه ي دل سوي كتابت
مجموعه ي نسيان بميان آر و دگر هيچ
مادر حرم و دير نماند آنچه نديديم
زاهد تو چه ديدي در و ديوار و دگر هيچ
دل صاف كن از رنگ تعلق كه نمايد
معشوق ازين آينه ديدار و دگر هيچ
حفظ تن خود ميكند از آتش دوزخ
زاهد همه خود راست پرستار و دگر هيچ
ما و خط سبز تو كه زخم دل ما را
اصلاح كند مرهم زنگار و دگر هيچ
«طالب» ز متاع دو جهان حسرت يار است
جنسي كه توان برد ببازار و دگر هيچ
444
در جهان شور هيچ و شيون هيچ
هرچه نتوان از و گذشتن هيچ
دولت و عمر و ناز و نعمت و كام
اين تمام از امير و از من هيچ
همچو مشت حباب خواندن پوچ
همچو موج سراب گفتن هيچ
دل من شاهديست ساده لباس
كه ندارد بگوش و گردن هيچ
چون صبوحي زدم بغارت گل
نگذارم بهيچ گلشن هيچ
چند گوئي ترا چه دربار است
جان من هيچ ديده ي من هيچ
چرخ دارد هزار شمع و چراغ
كه ندارند موم و روغن هيچ
اشگ من زنده آتشي نگذاشت
حاصل جنگ سنگ و آهن هيچ
رفتم از آه پرده ئي بستم
تا نتابد بهيچ روزن هيچ
با قفس رفتمي به عرش اگر
بودمي قوت پريدن هيچ
گوئي از ضعف رشته ي نگهم
كه نيايم بكار سوزن هيچ
بگذر از خوشه ي هوس «طالب»
هيچ گير اين بلند خرمن هيچ
باش گو خلق را مراد دو كون
در كنار و ترا بدامن هيچ
445
(حرف ح)
ز بسكه اشگ فشانم گه نظاره ي صبح
سپيد گشت مرا ديده در ستاره ي صبح
بآب ديده ام ايچرخ آستين مفشان
كه عقد گردن شامست گوشواره ي صبح
گذشت عمر و بر اين چشم تر شبي نگذشت
كه طفل اشگ نبندد بگاهواره ي صبح
بحلقه حلقه ي آهم نظر كن اي گردون
دگر مناز به خلخال و گوشواره ي صبح
نه دود آه اثر داد و نه سياهي بخت
شب وصال تو حيران شدم ز جاره ي صبح
نه بي سحر شب غم بسكه تيره گشت دلم
هزار جان بفشانم بيك اشاره ي صبح
خروس عرش نيم تا سحر خروشم زار
من و ز اول شب ناله ي نقاره ي صبح
دو چشم من چو دو پستان خونفشان «طالب»
كنند پرورش طفل شير خواره ي صبح
446
صفاي سينه بمامي فروش اي دم صبح
ببين دلي بفروغ نگين و خاتم صبح
دلا چه ديده فرو بسته ي سپيده دميد
سري برآر كه خوش عالمي است عالم صبح
بياد زلف تو آن رشك گيسوي شب قدر
توان گرفت اگر شام غم بود دم صبح
بشام گريه روان كن بصبح ناله فرست
كه گريه محرم شام است و ناله محرم صبح
دلا سپيده دميد از افق مزن دم سرد
كه مشتبه نشود اشگ من بشبنم صبح
دميد صبح و ز بس بيتو غرق خون بودم
نيافتم كه دم تيغ بود يا دم صبح
تو نيز رايت افغان بلند كن «طالب»
كه چرخ بر علم خويش بسته پرچم صبح
447
(حرف خ)
رسيد آتش مي چهره چون گلستان سرخ
بخون مهر و وفا دست سرخ و دامان سرخ
ادب نداد اجازت كه پيش لعل لبش
بخون خويش كنم پنجه ي چو مرجان سرخ
خوي جبين منش گونه ئي بعارض داد
وگرنه روي خجالت نبود چندان سرخ
جفاي عيدي ما نيست غير ازين كه كنيم
بخون ديده سر انگشتهاي مژگان سرخ
فغان كه آتش دل آنقدر نمانده بجاي
كه تير غمزه ي او را كنيم پيكان سرخ
نمانده در تن گل بي رخ تو چندان خون
كز آن شود سر منقار عندليبان سرخ
بخون دل زده ام غوطه تا بگردن و خلق
گمان برند كه دارم زه گريبان سرخ
شگفته باد گلستان معني «طالب»
كز اوست روي سخن گستران ايران سرخ
448
بجامم ريخت زهري آنچنان تلخ
كه بر من مرگ شيرين گشت و جان تلخ
حلاوت در حيات چند روز است
چشيدم بود عمر جاودان تلخ
به تلخيهاي ظاهر مگذر از عشق
كه دارد مغز شيرين استخوان تلخ
مي احباب در خم تلخ گردد
مي عشاق در كام و دهان تلخ
كه از لب ريخت زهري شكر آميز
كه حرفش بود شيرين و زبان تلخ
سپهر طفل خود را كار اينست
كه سازد عيش بر پير و جوان تلخ
چو آرم بر زبان حرفي ز هجران
ز تلخي گرددم آب دهان تلخ
ز دلتنگي نيايد بر مذاقم
بوقت چاشني كردن گمان تلخ
چو «طالب» از حديث تلخكامي
توانم كرد صد شكرستان تلخ
449
بسكه زهر چشم او پيمود بر من جام تلخ
تلخ شد بر استخوانم مغز چون بادام تلخ
با چه سنجم در بهار خنده ي شيرين يار
منكه صد جان ميدهم در بيع يك دشنام تلخ
نقل من افسوس بس بيزارم از نارنج و نار
كام كي شيرين كنم زين ميوه هاي خام تلخ
صد هزاران جان شيرين و دل شوريده حال
با هزاران عذر و از لعل تو يك پيغام تلخ
ملك هند است اين يكي بگذر بر و تا بگذري
صد هزاران طوطي شيرين كلام كام تلخ
صبر را آغاز تلخ انجام شيرين داده اند
عشق را شيريني آغاز با انجام تلخ
در گذشت ايام شيرين گرامان باشد ز عمر
بگذرد «طالب» بر اين تلخي كشان ايام تلخ
450
هم طرب را مي بساغر شد چو زهرمار تلخ
هم نهال زندگي را برگ تلخ و بار تلخ
عمرها عمر شراب كهنه را ماند كه هست
اولش بسيار شيرين آخرش بسيار تلخ
هرگزت شيرين نميبردم گمان ايشهد عشق
تلخ ميدانستمت اما نه اينمقدار تلخ
تلخ گوئي بسكه بپسندند شيرين مشربان
سودند افتد چو باشد شربت بيمار تلخ
زهر غم هر بار شيرين «طالب» آمد در مذاق
بسكه از ما ناگواري ديد گشت اين بار تلخ
451
(حرف د)
گهي كه چشم تو آرايش خمار كند
كنار جيب نگه را كرشمه زار كند
تمام جوش گل و موج لاله ام اي اشگ
ترشحي كه گلستان ما بهار كند
نمك فشان دل باغبان سيه بختي است
كه زيب دامن و جيب از گل مزار كند
كرشمه تا نرسد نيشتر فشان از پي
گمان مبر كه نگاهي دل فكار كند
هميشه ناخن كبكش خلد بسينه ي باز
كسيكه در حرم عجز ما شكار كند
بعزم دل مرو از ره كه مرد اين ميدان
غزاي تيغ بانگشت زينهار كند
خمار مستي «طالب» ز بي شرابيهاست
وگرنه كيست كه هشياري اختيار كند
452
شراب جز بشب ماهتاب نتوان خورد
چو مه پياله بدزد شراب نتوان خورد
گلوي تشنه بدريا رساندني دارد
تمام عمر فريب سراب نتوان خورد
من حريص شرابم كه لحظه لحظه خورم
مي دو آتشه چندانكه آب نتوان خورد
بمصحف رخ او ياد ميكنم سوگند
قسم بهر ورق و هر كتاب نتوان خورد
بنوش باده بمهتاب عمر كز پس مرگ
در آفتاب قيامت شراب نتوان خورد
ز خشكي مژه در پاره ي جگر مزه نيست
بلي چو بي نمك افتد كباب نتوان خورد
ز خوان رشگ بدين اشتها كه «طالب» راست
چو مار طره بجز پيچ و تاب نتوان خورد
453
كو جنون تا چاك در كار گريبانها كند
خيل سرها را تهي خاطر ز سامانها كند
اول از خونابه ي دل زينت جانها دهد
وانگه از افشرده ي دل زيب دامانها كند
نازم آن عشقي كه چون بركف نهد تيغ ستم
لذت زخمش تراوش از لب جانها كند
عندليبان فصل دي هم نغمه بر گلبن زنند
گر صبا خاك مرا عطر گلستانها كند
نبض عاشق مضطرب حالست آري دست عشق
جاي خون سيماب غم در كام شريانها كند
لذت سوز جراحت باد بر ذوقش حلال
آنكه زخم خويش را وقف نمكدانها كند
چشم دل را «طالب» از خون ريختن مانع مباش
واگذارش تا دمي احياي طوفها كند
454
دمي كه زمزمه ي بلبلان بياسايد
ترنمي بنمايم كه جان بياسايد
خيال آن مژه چون نيشتر فشان گردد
جگر ز كاوش نوك سنان بياسايد
نصيب نيست كه مرغ نگاه بي تابان
دمي بزاويه ي آشيان بياسايد
هجوم حادثه ي اشتياق دل نگذاشت
كه تير غمزه ي او در كمان بياسايد
بروزگار غم آسوده شد دل «طالب»
چو عندليب كه فصل خزان بياسايد
455
بيدلاني كه بعشقت سر و كاري دارند
چشم بد دور كه خوش عمر گذاري دارند
شور در شير دلان دو جهان مي بينم
آهوان تو مگر عزم شكاري دارند
قدر وصل تو بگويم چه كسان ميدانند
بيدلاني كه ازين باده خماري دارند
عشق نوريست كه در هر نظري جلوه گر است
ذره تا مهر ازين شعله شراري دارند
عاشقان را نه همين آبله برپاي دل است
بلكه در هر بن مو آبله زاري دارند
سر سرمايه فروشان محبت كردم
كز متاع دو جهان مشت غباري دارند
آهوان حرم قدس يكايك «طالب»
سر تسليم بفتراك سواري دارند
456
چون صبا صبحدم از گلشن جانان برسد
بمشام شهدا رايحه ي جان برسد
تشنه لب جان بسپاريم و گلو تر نكنيم
لب ما گر لب چشمه ي حيوان برسد
وقت آنست كه دل جلوه كند بر مژگان
وز جگر شعله ي داغي بگريبان برسد
عالم از زنده تهي گشت كنون اميدست
كه دگر نوبت تيغت بشهيدان برسد
دل خود چون بسر زلف تو ديدم گفتم
ايخوش آندم كه پريشان به پريشان برسد
داد ما تشنه لبان را ندهد چشمه ي خضر
دم آبي مگر از چشمه ي حيوان برسد
شب دراز است مكن هرزه درائي «طالب»
تا دم ناله ي مرغان سحر خوان برسد
457
چو شمشاد قدش باز كه اي همدوش ميآيد
دل نازك نهالان چمن در جوش ميآيد
بتي دارم كه در ايام كفر افشاني زلفش
ز مسجد نغمه هاي ها صنم در گوش ميآيد
بمستوري مشو اي ذره نوميد از وصال خود
كه اين شاهد نقابين چهره در آغوش ميآيد
چنان خو كرده با ناز آفرين نخلش خراميدن
كه بي خواهش لباس جلوه اش بردوش ميآيد
چسان روشن كنم «طالب» چراغ كوكب خود را
كه گر در جيب مهر و مه رود خاموش ميآيد
458
فغان كه رشته ي آهم به پيچ و تاب افتاد
نفس بسينه ي شوقم در اضطراب افتاد
عرق فشان گل روي كه در برابر بود
كه گلشن نگهم بر سر گلاب افتاد
كدام زهره جبين درگذشت از نظرم
كه بحر ديده ام از موج آفتاب افتاد
ملول شد نفسش در نگارخانه ي زين
ز بسكه بوسه عنانگير آن ركاب افتاد
نگه ز چشم تو چون سوي بيدلان آمد
هزار جاي سيه مست در شراب افتاد
مپوش از خود و از دلستان خود «طالب»
كنونكه از نظرت پرده ي حجاب افتاد
459
بوقت خنده اش از دهر شور برخيزد
بگاه جلوه اش از خاك نور برخيزد
چنين كه با غمش آسوده خفته ام در خاك
عجب كه سبزه ام از خاك گور برخيزد
بياد روي تو چون گريه در گلو پيچد
ز هر بن مژه طوفان نور برخيزد
شهيد خنجر بيداد عشق در بر خاك
چنان نخفته كز آواز صور برخيزد
نماند قوت تعظيم دوست «طالب» را
مگر بقامت آهي ز دور برخيزد
460
ايخوش آندل كه هم آغوش جراحت باشد
دوستدار الم و دشمن لذت باشد
سايه بر تارك ارباب محبت فكند
هر نهالي كه برآورده ي حسرت باشد
هر شرابي كه در او تلخي دردي نبود
عقل را نشأه ي آن مستي غفلت باشد
مرد را وقت فرود آمدن تيغ بفرق
چين فكندن به جبين ننگ شهادت باشد
بدرستي نيم از شيشه ي گردون ايمن
كه اگر بشكنمش بيم جراحت باشد
ميتوان سوخت بيك ناله جهاني «طالب»
ليك در مذهب ما ننگ مروت باشد
461
خزان رسيد و دلم نوبر بهار نكرد
گلي نچيد بصد ذوق و در كنار نكرد
خزان رسيد و شبي ناله ي جگر كاوم
بناخن اثري سينه ي فكار نكرد
گره بطرف جبين ماند غنچه ام بر شاخ
بخنده مرغ دلي بلبلي شكار نكرد
نسيمي از چمن عشق آستين نفشاند
كه گلستان مرا داغ شعله وار نكرد
دمي نرفت كه طبع حريف آشوبم
دو تيغه با هوس خويش كارزار نكرد
نسيم دوستيش بر مشام جان نرسد
كسيكه دشمني خويش اختيار نكرد
خراب باده ي بيرنگ و بوي عشق شوم
كه مست نشأه ي او نوبر بهار نكرد
دلم ز غنچه ي تصوير ذوق درد آموخت
كه خنده بر رخ مشاطه ي بهار نكرد
ز بوي وصل چنان بيشعور شد «طالب»
كه درك چاشني شيوه هاي يار نكرد
462
ايخوش آن مستي كه چون جام او سبوي غم كشد
اشگ ريزان خويش را در حلقه ي ماتم كشد
عشوه كو تا سودهاي استخوانم را بذوق
چون جواهر سرمه در چشم هماي غم كشد
غيرتي خواهم كه بر گلزار گر زور آورد
انتقام
نازكيهاي گل از شبنم كشد
زخم را در ساعت از زخم نمك آگه مساز
صبر كن تا چند روزي منت مرهم كشد
ساغر از دونان گرفتن كفر شأن همتست
گر كسي جامي كشد باري ز دست جم كشد
خرقه ي زاهد نگردد پاك از نيل ريا
جبرئيلش گر بآب كوثر و زمزم كشد
عيش «طالب» تلخ شد زآنسانكه گر آسودگان
نوشدارو بر لبش ريزند و رو درهم كشد
463
غمهاي ما بصوت و نوا كم نمي شود
از آب نغمه آتش ما كم نميشو د
اين شكر چون كنيم كه با بيدلان شوق
جور تو همچو لطف خدا كم نميشود
گر چشمه ي سنان اجل خشك لب فتد
يكجرعه زهر از آن مژه ها كم نميشود
شد استخوان سوخته ام خاك و همچنان
از مشهدم هجوم هماكم نميشود
گو بيدلي دمي ز چمن كام خويش گير
حسن بهار و فيض هواكم نميشود
«طالب» ز سوز عشق چه نقصان دل ترا
ياقوت را ز شعله صفا كم نميشود
464
كنون كز مو بمويم اضطراب تازه ميريزد
نسيمي گر وزد اوراقم از شيرازه ميريزد
لب عيشم بهر عمري نوائي ميزند اما
زبان شيونم هر دم هزار آوازه ميريزد
دلي دارم كه در آغوش مرهم زخم ناسورش
نمك ميگويد و خميازه بر خميازه ميريزد
عجب گر نقشبنديهاي صبر مادرست آيد
كه عشق اين طرح بي پرگار بي اندازه ميريزد
دل «طالب» اگر خون ترنم در زبان دارد
كدامين عندليب اين نغمه هاي تازه ميريزد
465
نوبهارست و گل از جيب هوا ميجوشد
دل بلبل ز سر زلف صبا ميجوشد
نوبهارست بذوق لب مستان خمار
خون مي در جگر ميكده ها ميجوشد
جلوه ي پردگي زمزمه در معراجيست
كز لب غنچه ي تصوير نوا ميجوشد
شوخي نامه ي عامست چنان كز دل سنگ
صد گلستان اثر جلوه نما ميجوشد
رهروان را بچنين فصل گل سرابيست
آتشين آبله ئي كز كف پا ميجوشد
فيض بر فيض فشاندست هوا تا جائي
كز پر و بال مگس فر هما ميجوشد
«طالب» از سينه ي جان زنگ كدورت بردي
كه بهارست وز آئينه صفا ميجوشد
466
گلشن ز اشگ ريزي مادر خزان فتاد
زلف صبا بخون گل ارغوان فتاد
از هر ترنمي كه نموديم در بهار
تابي برشته ي نفس بلبلان فتاد
در گريه نقش روي كه منظور گريه بود
كز هر ترشح مژه صد گلستان فتاد
با مطربان چو زخمه بتار فغان زديم
صد عندليب دل بكف از آشيان فتاد
چندين هزار زخم نمك سود گريه شد
تا راه دل بديده ي حسرت فشان فتاد
مهر ترنمش ز لب نطق برنخاست
هر بلبلي كه با دل ما همزبان فتاد
از اشگ عندليب نسوزد چسان گلي
كز شبنمش بصفحه ي عارض نشان فتاد
دل گرم شكوه بود كه ناگاه از كمين
چندين هزار طره گره بر زبان فتاد
«طالب» مسوز پيكر خود را كه بارها
چشم هماي عشق برين استخوان فتاد
467
گاهي كه دست فتنه بشمشير كين زند
چين هاي زلف را همگي بر جبين زند
زهري كه سركند ز مسامات غمزه اش
صد نيش چاشني بدل انگبين زند
در بزم سينه ها نتوان يافت جز دلم
پروانه ئي كه بر رخ شمع آستين زند
زيبق شود ترانه ي داوديم بگوش
آنجا كه بلبلي نفس دلنشين زند
«طالب» دمي كه يار گشايد بساط نطق
خورشيد و ذره بر سخنش آفرين زند
468
عشق با كوكب عشاق هوس ميگردد
شعله در گلشن اين طايفه خس ميگردد
درد را با دل طوطي منشان كاري نيست
اين شكاري پي نخجير مگس ميگردد
يارب اين ناقه نظر يافته ي محمل كيست
كه بيادش دل جبريل جرس ميگردد
در صف مشربيان جلوه ي ناموسي نيست
شيخ اين طايفه برگرد هوس ميگردد
عشق را بلبل مستي است بگلشن غم نام
كه بيادش چمن قدس قفس ميگردد
مانع ريزش اين گريه نميدانم چيست
كه جگر بر مژه ميآيد و پس ميگردد
عشق گر فرصت آهي ندهد «طالب» را
دو جهان سوخته ي برق نفس ميگردد
469
گاهي كه لبت جاشني راز فروشد
آب نمك سحر به اعجاز فروشد
من كشته ي چشمي كه دو عالم دل و دين را
هر دم به ادائي خرد و باز فروشد
پر سوخته مرغي كه رسد از چمن عشق
در جلوه بطاوس حرم ناز فروشد
هر نغمه ي عيشي كه زند از دل ما جوش
شيون بلب زمزمه پرداز فروشد
فرياد كه در راه طلب مقصد ما نيست
آن راه كه انجام به آغاز فروشد
جز ديده ي حسرت كش عاشق نتوان يافت
مرغي كه ببال و مژه پرواز فروشد
«طالب» ره ما با دو جهان ذوق خموشي
آوازه بمرغان خوش آواز فروشد
470
خون تلخي ز لب ديده روان خواهم كرد
نيشهاي مژه را زهر فشان خواهم كرد
لب دل را دمي از ناله تهي خواهم داشت
خفقان را نفسي قفل زبان خواهم كرد
نيشترهاي بلا در رگ و جانم فرسود
بعد ازين كاوش مژگان بسنان خواهم كرد
در بهارم گلي از گلشن عشرت نشگفت
عيش مستانه در ايام خزان خواهم كرد
بلبل گلشن داغم بهواي گل داغ
در فضاي قفس دل طيران خواهم كرد
نوري از شمع طبيعت بجهان خواهم ريخت
خاك ظلمتكده را آينه دان خواهم كرد
«طالب» از عرصه ي انديشه برون خواهم تاخت
توسن ناطقه را برق عنان خواهم كرد
471
نامه ئي پرداختم كز دامنش خون ميچكد
زهرش از الفاظ و الماسش ز مضمون ميچكد
از سبك تازان خيل ناز او ايمن مباش
كين سپه را از بن هر مو شبيخون ميچكد
بنده ي اين نازنينانم كه از ياقوتشان
خنده نازك ميتراود نكته موزون ميچكد
عمرها زآسيب دوش كوهكن رفت و هنوز
اشگ شيرين چونعرق بر يال گلگون ميچكد
عشق چون گلگونه بر رخساره ي ليلي كشيد
گويد اين خونيست كز دامان مجنون ميچكد
«طالب» از رخسار معني پرده بگشا كآفتاب
ميشود يك قطره خوي و زروي گردون ميچكد
472
مشربم غنچه صفت چند بفرمان باشد
لب كند دام و به عرفان نديمان باشد
تهمت عشق مزن كز اثر ذوق بلاست
ايكه هر لخت دلم بر سر مژگان باشد
غمزه چون نيش عتابي بنگاه آلايد
هر طرف در دل اين شيفته شريان باشد
با پريشاني ما دور نما نيست اگر
غنچه ي گلشن ما نيز پريشان باشد
زهر خندي نتراود ز لب عشق مگر
گاهگاهي بلب زخم شهيدان باشد
ديده دريوزه ي اشگي كه نمي يارم ديد
كه گريبان به تهي دستي دامان باشد
خنده ي زير لبي خوش بود اما «طالب»
عارفي نيست كه جز قهقهه ريزان باشد
473
تا كي دلم بصدمه ي نيرنگ بشكند
ياران خجل شوند و مرا رنگ بشكند
كو ناخني كه سينه دهد نغمه ئي برون
كز رشگ مطرب فلكي چنگ بشكند
تا يك شكن ز سنبل زلفت رقم زند
صد جاي نوك خامه ي ارژنگ بشكند
با سنگدل بشيشه ي ما تاخت محتسب
غافل كه ياد شيشه ي ما سنگ بشكند
«طالب» ترنمي كه دو كشورستان شك
در جان بلبلان خوش آهنگ بشكند
474
آنكه در راه تو دل بازد و دين افشاند
آستانت چو برد نام جبين افشاند
چهره بگشاي كه بيمار تو گلهاي اميد
بمشام نفس بازپسين افشاند
سايه ي زلف تو بر هر كف خاكي كه فتد
باد بر پيرهن نافه ي چين افشاند
عشق چون مهر تبسم زندم بر لب زخم
غمزه انگشتر الماس نگين افشاند
يارب از ذوق مصيبت دلت آگه نبود
هركه گرد از رخ اين خاك نشين افشاند
نغمه بي نشأه ي سوزي نظر آرد «طالب»
لب او هرچه فشاند نمكين افشاند
475
منم كز فيض جامم خون شراب لعل گون گردد
بهر شريان كه مضرابي رسانم ارغنون گردد
نيفتد بر لباسم رشحه ئي از باده ي پرتو
اگر پيمانه ي خورشيد بختم سرنگون گردد
نشان پاي خود گم كرده ام در وادي حيرت
كشم دامان خضري تا بخويشم رهنمون گردد
بهرجا بيدلي كاود جگر با ناخن مژگان
گريبان نگاه حسرتم گرداب خون گردد
چسان در زير بار ياسمين و نسترن بينم
برو دوش تني كز سايه جان نيلگون گردد
چه ذوق از كاوش يك بيستون فرهاد را ايكاش
بدل پردازد و آشوب چندين بيستون گردد
همان آشوب سودا جوش گيرد از سرم «طالب»
اگر صد مغز عقلم پنبه ي داغ جنون گردد
476
سنبلش چون نكهت افشان بر گل رو بشكند
رنگ و بوي نافه را در ناف آهو بشكند
گر بصد لب تشنگي در خون طپم افسوس نيست
منكه جامم از حبابي برلب جو بشكند
چون بليمو بشكنم صفرا كه گر جوش آورد
دهشت صفراي طبعم رنگ ليمو بشكند
بهره پردازي كه زلفت را شبيهي سركند
در نمود هرشكن صد خامه ي مو بشكند
تا بكي پاس دل جبريل داري سوختم
زلف برهم زن حبابي برلب جو بشكند
هان دل «طالب» بدست آورده پاسش را بدار
كعبه ويراني پذيرد چون دل او بشكند
477
تا سنبلت بحاشيه ي لاله بشكند
مه را بهاري از چمن هاله بشكند
بر لاله زار غنچه دلان بهار عشق
چندانكه باد شوخ وزد لاله بشكند
هرگز نسيمي از چمن لاله برنخاست
كز گلشن لبم گل تبخاله بشكند
دلخسته ي ترا بهزاران بهار درد
در باغ سينه نيم گل ناله بشكند
«طالب» زديم بر مژه قفل ترشحي
تا نوبهار حسرت صد لاله بشكند
478
كو جنون تا بگشايم در هذياني چند
تحفه ي چاك فرستم بگريباني چند
دشنه ي غمزه بيالاي كه آشوب دلم
ننشيند بجگر كاوي مژگاني چند
زخم كاوش طلبم سينه گشود اي عيسي
بگريبانش تهي ساز نمكداني چند
هر زمان ناله ي صد بال كبوتر گردم
بسكه پيچم بخود از طره ي پيچاني چند
«طالب» از ديده ي دل قفل ترشح بگشاي
چه گره ساخته ئي بر مژه طوفاني چند
479
دليكه در چمن اشگ لاله گون گردد
اميدهاست كه شاداب تر ز خون گردد
ز جوش آتش سوداي دل مرا مغزيست
كه بوي عقل درو عطسه ي جنون گردد
ز شوخ نسبتي رنگ گل برخساري
چو درچمن نگرم حسرتم فزون گردد
خراب نشأه ي بزمي شوم كه در دورش
پياله چون قدح چرخ واژگون گردد
خراش ناخن درديست در دل «طالب»
كه هردم از اثرش سينه ارغنون گردد
480
چون هوس بيهوش دارد ور مئي افسون كند
ناف ليلي را بلورين ساغر مجنون كند
روي دست معجز مشاطه ي حسرت شمار
اينكه بي گلگونه روي اشگ را گلگون كند
آهم از دل تا فلك صد عمر طي كردم هنوز
قدسيان چون طره اش بويند بوي خون كند
نامه ي حسرت برين نامحرمان مگشا مباد
جذب الماس نظرها غارت مضمون كند
سايه در آغوش آن نخلم كه طبع نكته سنج
نكته را در دل بياد قامتش موزون كند
شوق اگر اينست اين زودا كه جذب گريه ام
ديده ي درياي دل را سينه ي هامون كند
مهر بر لب قفل بر مژگان زدن «طالب» چه سود
آن جگر پرخون نمايد وين جنون افزون كند
481
خوش حال شهيدي كه هلاكي گذرانيد
يك عمر خضر در ته خاكي گذرانيد
آندل كه لباس خودي از خويش بيفكند
زين دجله ي خون دامن پاكي گذرانيد
رحمي است بر آنجان كه ز تن دور نگرديد
يك عمر بسير كف خاكي گذرانيد
آرايش عمر ابد اي خضر كدام است
آن لحظه كه در سايه ي تاكي گذرانيد
«طالب» جگر مرهم الماس برآورد
اين تحفه بزخم دل چاكي گذرانيد
482
بيا كه غنچه ي اميد بخت خندان شد
نمك ز سنگدليهاي خود پشيمان شد
ز بسكه سنبل زلفي چمن طرازي كرد
هواي گلشن بادام عندليبان شد
ز جوش خنده سفيد ابر گريه نالان شد
ز موج نغمه سيه مار ناله پيچان شد
بتان ز گوشه ي دستار خويش گل چينند
كنونكه سطح هوا نسخه ي گلستان شد
ز شوخي كشش دير جلوه هاي حرم
بچشم كعبه روان جمله ي مغيلان شد
بياد زمزمه درگوش دوزخ آشامان
زكوة موعظه خوان ترهات مستان شد
ز بس هواي چمن ذوق اتحاد انگيخت
هزار غنچه بيك لب تبسم افشان شد
چه در مشيمه ي حيرت خزيده ئي «طالب»
سري برآر كه عالم بكام ياران شد
483
فغان كز موج آهي كشتي بختم تباهي شد
متاعي چند گرد آورده بودم قوت ماهي شد
كشش كرد آنقدر با لجه ي غم جانب ظلمت
كه دل در زير ياد ناله ام غرق سياهي شد
بنوشين جلوه هاي دايم غم شادمان بودم
فغان كآن ذوق هم پامال عيش گاهگاهي شد
سليماني كلاه فقر ما خاصيتي دارد
كه هركس زيب تارك ساخت خصم پادشاهي شد
تبسم ميتراود از لب اميد پنداري
بشامستان بختم خنده ريز صبحگاهي شد
بيا اي آه و برگير از سرم سوداي گردون را
كه طبع همتم دلگير از آن صاحب كلاهي شد
بياسا «طالب» از آزار بخت خويشتن كامشب
گناه طاعت مسند نشين بيگناهي شد
484
مشكين رقم زلف تو دل كاو من افتاد
كين طره ي آهم شكن اندر شكن افتاد
پيراهن اميد که چاک اجل انگيخت
کز دامن وجيبم همه عطر کفن افتاد
بر آينه زد جلوه ي شيرين رقمي ليك
عكسش همه بر ناصيه ي كوهكن افتاد
در باغچه ي ديده ي ما لاله نشان گشت
از بس جگر آلوده نگه برسمن افتاد
فرياد كه هرشاخ گلي كز چمني خاست
گستاخ تر از شعله بخاشاك من افتاد
من دشمن نطقم نشناسم كه زمان چيست
لختي ز دلم گاه فغان در دهن افتاد
«طالب» نگهم عزم لبي داشت كه ناگاه
پاي مژه لغزيد، بچاه ذقن افتاد
485
بهار آمد كنون عيش از غم ديرينه ميجوشد
گل شاداب مهر از خارزار سينه ميجوشد
بهار آمد كنون بهر نثار شاهد و ساقي
گهر چون قطره ي خون از لب گنجينه ميجوشد
بياد اشگ هردم ديدها از ديده ميرويد
بذوق داغ هر دم سينه ئي از سينه ميجوشد
كنون كز مغزوي جوش بهارانست مستانرا
صباح شنبه از جيب شب آدينه ميجوشد
دل از دل ميتراود تا نمودي عكس ديداري
بجذب پرتو آئينه از آئينه ميجوشد
نه كرم پيله ي تا كي در ابريشم نهان باشي
مجرد شو كه ذوق از خرقه ي پشمينه ميجوشد
مبين در ديده ي خورشيد بنگر در دل «طالب»
كه نور ظاهر و باطن ازين آئينه ميجوشد
486
كسي شكنجه كش اضطراب دل باشد
كه ناخن خفقانش نفس گسل باشد
نقاب سينه برافكن ز روي دل عيب است
كه نور آينه پنهان بزير گل باشد
مكن به نسبت همدرديم بدل گستاخ
بهل كه ذره ز خورشيد منفعل باشد
ببزم يكجهتي همنشين نطق مباد
زبان آنكه نه از دودمان دل باشد
خيال بحث گريزد ز مبحثي كه در او
ستيزه مانع آشوب و مستدل باشد
بدور جلوه ي تيغ تو گر شبي خورشيد
سري بجيب كشد خون او بحل باشد
بديده را طلب طي نمود و نزديكست
كه «طالب» از ره ترك ادب خجل باشد
487
چو غمزه ي تو بقصد جفا برون آيد
اجل بماتم اهل وفا برون آيد
لبم بعشق نسنجد ترانه ي اظهار
ولي ز اشگ من اين مدعا برون آيد
بمرگ اشگ سيه پوش گشته ديده كجاست
لباس خون دلي كز عزا برون آيد
شكايت تو اگر سر بسر شود آهي
عجب كه از دل مجروح ما برون آيد
خيال چشم تو در سينه بود «طالب» را
از آن ز دل نفس سرمه سا برون آيد
488
نشكند طبع مشامي عطر گرداني چه سود
دامني آغوش نگشايد گل افشاني چه سود
سفره گستردي غذاي روح چندين رنگ رنگ
ميهمانت ممتلي تر گشت مهماني چه سود
عشوه ي حل كرده بايد بر لب آن قوم ريخت
اي عروسان معاني ناز پنهاني چه سود
جذب نكهت را بيكسو نه باعمي خاطران
عرض خط سنبلي وزلف ريحاني چه سود
خاطر اين جمع را خصمي است با آشفتگي
اي سر زلف سخن چندين پريشاني چه سود
«طالب» اين دون فطرتانرا نشأه از انصاف نيست
هر زبان بيهوده اظهار سخنداني چه سود
489
شام غم كآشوب سوداي تو مغز افشار شد
نونيازان جنون را جيب دامن زار شد
عطر بر گلخن فشاندي شعله ريحان دوست گشت
ناز بر گلشن دميدي گل نسيم آزار شد
پيش ازين تير نگاه از غمزه پيكاني گذاشت
خنجر خونين كه در عهد تو پيكان دار شد
زآن تبسم زهر نوشان ستم را در مزاج
بيخوديهاي هلاهل نشأه ي جد وار شد
گلستان حسن را نازم كه چون شاداب گشت
غمزه براطراف او خار سر ديوار شد
گردنم را اين حمايل سبحه ي زنار بود
كز لباس شيد بيرون آمد و زنار شد
داغ شو زاهد كه دوش از بانگ نوشانوش ما
نغمه هاي زيبقي در گوش استغفار شد
تير غم را در دلي هرگز نشان پر نماند
زخمي پيكان او هم زخمي سوفار شد
«طالب» از دريا كشيها لحظه ئي باز ايستاد
هوشمند مست گشت و بيخودي هشيار شد
490
منم كه دود دلم شعله پوش ميآيد
لبم ز صبح تبسم فروش ميآيد
هلاك تشنگيم ورنه بر لب از مژگان
هزار قطره ي دريا بدوش ميآيد
كه ميزند رقم گريه كز در و ديوار
صرير خامه ي مژگان بگوش ميآيد
سرآب گشته مگر آب چشمه سار حيات
كه خضر با لب تبخاله جوش ميآيد
فغان كه مرهم كافور در جراحت ما
برهنه ميرود و شعله پوش ميآيد
چه نسبت است ندانم مرا بجامه ي فقر
كه بي كشاكش دستم بدوش ميآيد
ز جوش نكته زبانيست كلك «طالب» را
كه شخص ناطقه با او خموش ميآيد
491
بافسون حسدگر مرشدم ارشاد ننمايد
چه باك از جوهرم خود سلب استعداد ننمايد
نجوشد طره دار سنبل از دامان گلزاري
كه در آشفتگي بخت منش امداد ننمايد
نظر نازك شود گرديده ي مشكل پسندي را
بساط آفرينش قابل ايجاد ننمايد
نسيمي نگذرد بر بيستون از گلشن شيرين
كه گلگون تازئي بر مشهد فرهاد ننمايد
بهر مو قيد صد زنجير دارم پشت پائي گو
كه سرو و سوسنم در چشم دل آزاد ننمايد
ز رمز صوفيان بنمايمت مجموعه ي «طالب»
بشرطي كآن بچشمت نسخه ي ايجاد ننمايد
492
برغبت آنكه دايم سر بزانوي الم دارد
گر از ديباي عيشش مالشي نبود چه غم دارد
بچشم كم مبين ايخواجه در جستم تهي دستم
كه اين مفلس هزاران گنج در زير قدم دارد
اثر باقيست بر گردون تراوشهاي اشكم را
هنوز از گريه ام پيراهن خورشيد نم دارد
چو زلف او سري با عرض سامان نيستش ورني
دل شوريده زاسباب پريشاني چه كم دارد
وفا رنگيست بر رخسار حسنت بي سبب گردون
ترا چون خود بجرم بيوفائي متهم دارد
بدين كز خيل همچشمان خويشش خواند در مستي
چه منتها كه چشم او به آهوي حرم دارد
حذر از شورش چشمم كه اين طوفان آبستن
هزاران طفل چون آشوب محشر در شكم دارد
رقم مشكين فشاند كلك راقم غالباً موئي
ز چين زلف او پيچيده بر نوك قلم دارد
بياقوتي قدح ساقي مكن خون در دل «طالب»
كه او بر كف سفالي غيرت صد جام جم دارد
493
سفر گزيدم و رفع صداع خواهم كرد
حيات را و ترا يك وداع خواهم كرد
ز امتداد وداعت خجل شدم اكنون
اجازتي كه وداع وداع خواهم كرد
نظر كنان بتو خواهم نهان شد از نظرت
چنين قفا سفري اختراع خواهم كرد
بهر قدم ز خس و خار وادي حرمان
كتابهاي وفا استماع خواهم كرد
جنون هجر تو بر سر دو تيغه در كارم
بفوج فوج ملايك نزاع خواهم كرد
مگو بجرم سفر بازگشت كن «طالب»
كه باز خواهم گشت و سماع خواهم كرد
494
حاشا كه در بساط دلي دردخو بود
ذوقي كه نيم غنچه تبسم از او بود
زلف بتان عرصه ي كشمير بخت ما
آشفته بيني از همه ي تار مو بود
اي آنكه جذب نشترم از سينه ميكشي
گر نيش غمزه ايست بهل تا فرو بود
ميخانه ظرف باده و دل مست اشتياق
كآلوده ي ترشح جام و سبو بود
آخر چه همت است كه با موج صد محيط
چشم لبي بيكدو دهن آب جو بود
شوق آشناي جاذبه ي كام ذوق ماست
زهري كه نارسيده بلب در گلو بود
بي داغ يك نگه ز توني زخم نيم ناز
خود گو مرا ميان شهيدان چه رو بود
«طالب» من و ترا كف گلچين نداده اند
پرواز مرغ جرأت ما ياد بو بود
495
طرز جويان كه روش نامه بشيرازه كشند
نقد جان در قدم يك رقم تازه كشند
نغمه سنجان خيال از خم زلف سخنم
حلقه در گوش دل شعبه و آوازه كشند
نوبر نشأه ي مستي نكنند اهل حساب
گر حكيمانه مي ناب باندازه كشند
مي كشي قسمت زاهد نبود داند عقل
كه در آن بزم همين طايفه خميازه كشند
496
آنم كه مهر و مه ز چراغم فشرده اند
صبح از تبسم گل باغم فشرده اند
مستان ذوق گريه بسا اشگ آفتاب
كز پرده هاي ديده و داغم فشرده اند
خون اثر كه زينت منقار بلبل است
از ناخن ترنم زاغم فشرده اند
انگيز نيم رشحه ي فيضم بمغز نيست
گوئي بدست شعله دماغم فشرده اند
«طالب» غمين مباش كه خورشيد ريزه هاست
اين قطره ها كه نذر اياغم فشرده اند
497
طرازد چاك بر دامان جان درد
شكست آرد بمغز استخوان درد
برون زاقليم اين جان غم اندوز
نبيند خويشتن را شادمان درد
محبت نام گيتي را محيطي است
كران تا سينه درمان در ميان درد
ز ديرين محرمان گفتي كه برجاست
فلان زخم و فلان داغ و فلان درد
مرا دلتنگ در آغوش درديست
كه بوسد خون درمان خاك آن درد
دواي خضر و درمان مسيحا
بمنت شان نمي ارزد همان درد
بجوشن درشو اي گردون كه بنهاد
خدنگ آه «طالب» در كمان درد
498
خيال چين دل ما طرح بر جبين نزند
كسيكه مهر تو آموخت مشق كين نزند
هلال واري از آن سينه جلوه ده برباد
كه تا بحشر دم از برگ ياسمين نزند
فريب چاشني ار عام دارد آن لب نوش
بسهو هم مگسي بال انگبين نزند
صعود مرتبه ي عشق را هبوطي نيست
كسيكه او بفلك برده برزمين نزند
شگرف مايگي خرمن آفت انگيز است
وگرنه برق بسامان خوشه چين نزند
زياد عيش دل آنمايه چين زند بجبين
كه هيچ تنگ قبائي برآستين نزند
زاهل نطق بگو كيست در جهان «طالب»
كه چون كلام تو خوانند آفرين نزند
499
آنجا كه دلم عرض تب و تاب نمايد
آتش عرق انگيزتر از آب نمايد
آشوب تحير دهدش تا ابد آرام
گر مضطربم عشق بسيماب نمايد
مي خور ز كف عشق كه مدهوشي جاويد
پيشت مژه برهم زدن خواب نمايد
طي شد ره غم زود و نشد كين صدف پاي
مشتي گهر آبله سيراب نمايد
فيض سحري شاهد شوقيست كه ديدار
از روزنه ي ديده ي بي خواب نمايد
گر ناله ي ما تيز كند نشتر تأثير
ناخن ز پي نغمه بمضراب نمايد
اي چرخ نيم راغب مي ورنه مهياست
زهري كه بچشم تو مي ناب نمايد
خاشاك قضا خواهد طوفان سرشكم
رخ فرش ره سيلي سيماب نمايد
گو سرعت نبضي بكف آر آنكه چو «طالب»
خود را همه جان باخته بي آب نمايد
500
در گوش دلم طنطنه ي كوس نگنجد
جز نغمه ي ناخن زن ناقوس نگنجد
تربت بشكافم ز بهم سودن دستي
در حوصله ي مرگ من افسوس نگنجد
اين بزمگه عشرت ارباب اميدست
زين بيش حديث دل مأيوس نگنجد
ما ديده بدوزيم ولي شاهد مي را
حسني است كه در پرده ي ناموس نگنجد
زاهد بخرابات قدم رنجه مفرماي
ترسم كه بمشربكده سالوس نگنجد
يك شمه ز كيفيت بي رنگي بالم
در دفتر صد شهپر طاوس نگنجد
شمع از شرف نسبت روي تو بنالد
وآنگونه كه در جامه ي فانوس نگنجد
زينگونه كه از وصف دهاني شده لبريز
بيم است كه در ظرف لبم بوس نگنجد
«طالب» سزد از شوق لب شاه «جهانگير»
گر باده بجام جم و كاوس نگنجد
501
خوبرويان همه نو بلبل گلزار خودند
همه مشتاق نسيم گل ديدار خودند
نشأه ي مرحمت و لطف برون كرده ز سر
همه خونريزتر از طره ي دستار خودند
بدل آزردن ما دست ندارند ز جور
مستي ما عدم انگاشته در كار خودند
تر نسازند بافسانه ي ما كام سماع
بلب گوش هوس تشنه ي گفتار خودند
بگشا ديده ي وحدت كه ببيني كايشان
نه در آزردن ما بلكه در آزار خودند
خانه ي شرع خرابست كه ارباب صلاح
در عمارتگري گنبد دستار خودند
گرم بازاري ما «طالب» از اينطايفه است
گرچه اين طايفه درگرمي بازار خودند
502
حواس جمعان تا كي مشوشم بينند
ز آب گوهر دل برق آتشم بينند
عذار حادثه را زلف عنبرين تارم
چه نقض زين كه حريفان مشوشم بينند
تمام عمر چو زاهد خماركش بودم
چه شكر اگر دوسه روزي قدح كشم بينند
خمار طي شد اگر عمر امان دهد زين پس
چو شخص نشأه ي مي در كشاكشم بينند
بلب چو باده ي جوشان تمام دردم ليك
اگر دلم بكشافند بي غشم بينند
غذاي ديك اميدم عجب كه حسن بتان
بچشم ذايقه روزي نمك چشم بينند
بزير زين بتان كلك اشقرم «طالب»
به آنكه در خم آن رخش ابرشم بينند
503
احباب ز دل چون گره ي كينه گشايند
آغوش قدح بر مي ديرينه گشايند
رسميست قديم اينكه حريفان مشرب
قفل در مي در شب آدينه گشايند
خوبان چه عجب گر بتماشاي دل خويش
بر چهره ي هم آينه ي سينه گشايند
كردم در دل باز برآن عارض پرنور
زانگونه كه آئينه برآئينه گشايند
«طالب» لب انديشه گشود و گهر افشاند
اهل سخن اينسان در گنجينه گشايند
504
دردا كه هم ستاره ي داغم سرشته اند
سوزنده همچو شمع و چراغم سرشته اند
ربطي به آب مي بود اينخاك را مگر
روز ازل ز درد اياغم سرشته اند
در كسوت دخان بنگر منگرم كه من
عطرم پي فريب دماغم سرشته اند
تار ترشح خويم از چهره نگسلد
شبنم فشان تر از گل باغم سرشته اند
الوان ترانه بلبل قدسم ولي چه سود
زينسان سيه سياره چو زاغم سرشته اند
پوشم فروغ كوكب خود ورنه در ازا
روشن ستاره تر ز چراغم سرشته اند
«طالب» ز كنجكاوي طبعم گريز نيست
گوئي ز آب و خاك سراغم سرشته اند
505
شيخ چون روي عبادت بزمين ميسايد
سر عمامه برين عرش برين ميسايد
موي زير بغل ريش كه بگذشته ز پشت
تار تارش بسر ناف سرين ميسايد
پايش از مرتبه بر منبر افلاك و هنوز
گوشه ي دامن ريشش بزمين ميسايد
«طالب» اينك زده بر كوچه ي مستي و بطنز
نمك خنده بريشش نمكين ميسايد
عنقريب است كه عمامه اش افكنده بخاك
پا برآن منبر مسواك نشين ميسايد
506
لب لعلت كه بخوناب دلم گم دارد
صد شكر زار در آغوش تبسم دارد
يكدم از كينه ي ارباب وفا فارغ نيست
نرگس شوخ تو خاصيت انجم دارد
هر زمان ميرسد از چاشني الماسي
جگر از پهلوي آن غمز و تنعم دارد
زين كه خاك قدمش افسر دل ساخته عشق
منت هر دو جهان بر سر مردم دارد
چشم آشوب دل ما بره طوفانيست
گر نسيمي وزد اين بحر تلاطم دارد
«طالب» از رزم وفا ميرسد آنشوخ كه باز
سر صد جور به فتراك ترحم دارد
507
تاكيم روزه نقاب رخ مشرب باشد
من دهان بسته و پيمانه لبالب باشد
بهر تسكين دل از تشنگي آن شربت ناب
همگي ديده ي روزم بره شب باشد
خون طاعت خور و نور نظر مشرب باش
حيف نبود كه كسي امت مذهب باشد
سعي را به كه زنم سنگ ندامت برپاي
چند سير طلبم آنسوي مطلب باشد
مانده ام در خم وحشت گه افلاك اسير
همچو آن طفل كه زنداني مكتب باشد
شعله حل كرده پي دفع صداعم «طالب»
خوش دوائيست همانا كه مجرب باشد
508
جگر مخور اگرت كار دل نكو نشود
چه احتياج جگر خوردنست گو نشود
براه دل نشوم همعنان غم ترسم
كه ناگهان سبب كسر شأن او نشود
مگر نسيم چمن همره آورد ورني
مشام ذوق تسلي بجذب بو نشود
چسان ترانه بدل جوشدم بعهد نشاط
كه در مصيبتم انگيزه هاي مو نشود
چنان به تشنه لبي مايلم كه گر آبم
ز جوي تيغ تو آرند در گلو نشود
باين تهور و اين طرف كاشكي «طالب»
بمرگ اهل دلت مردن آرزو نشود
509
مرد عشقي چو منت حوصله ئي مي بايد
لب صد مرحله دور از گله ئي مي بايد
من بدين حوصله مرد دو جهان لطف نيم
در خور لطف توام حوصله ئي مي بايد
هر صبا نكهت يوسف برساند بمشام
اين نسيم چمن از قافله ئي مي بايد
ديده را در ره عشق تو كه پايانش مباد
صد قدم در گرو آبله ئي مي بايد
دودماني بدو مصرع بفروزي «طالب»
شاعري چون تو بهر سلسله ئي مي بايد
510
خوش طينتم نه ز آتش و آبم سرشته اند
كز عنصر لطيف شرابم سرشته اند
نور طبيعتم نبود در كرشمه اي
رمزيست اينكه از مي نابم سرشته اند
طرف جبين شاهد حسنم عرق فشان
كز گوهر حيا و حجابم سرشته اند
گه دست يار بوسه دهم گاه پاي دوست
هم طالع عنان و ركابم سرشته اند
دست نسيم گلشن شوقم گره گشاي
خاص از براي بند نقابم سرشته اند
يك لحظه بي ترشح خونابه نيستم
گوئي به بخت شور كبابم سرشته اند
«طالب» مي است مايه ي تخمير طينتم
يعني نه از عبير و گلابم سرشته اند
511
نوش لبان چون در تمكين زنند
خنده بدستور رياحين زنند
صفحه برين خاك گرانست كاش
طرح رقم بر گل و نسرين زنند
بيخودي آموز كه كبكان مست
قهقهه در چنگل شاهين زنند
512
وه چه بخت است اينكه آفت نيز از من ميرمد
شعله ام از خار و خس برقم ز خرمن ميرمد
گر سراپا چون يد بيضا شوم گيتي فروز
بخت مبروصم تصور كرده از من ميرمد
قطره ي اشگ از گريبان باز ميگردد بچشم
طفل هم در عهد بخت ما ز دامن ميرمد
ميرمد از سايه ي بختم سپهر بد لگام
آري آري از پلاس تيره توسن ميرمد
شيوه ي صيد دلم رم كردن از صياد نيست
ميرمد از وحشي اما از رميدن ميرمد
من عزايم خوان نيم بخت مساعد ديونيست
حيرتي دارم كه چون از سايه ي من ميرمد
خشم و ناز شعله و گل گر نكاهد عنقريب
«طالب» از آتش ستان بلبل ز گلشن ميرمد
513
تذرو عيش دگر آب و دانه ميطلبد
بشاخ سايه ي سرو آشيانه ميطلبد
جهان شگفته بنوعي كه غنچه ي تصوير
براي خنده نسيمي بهانه ميطلبد
زمان صراحي مشرب نهاده بر طاقي
كه سرو بهر چميدن چمانه ميطلبد
مرا دماغ خموشي نه و سپهر از من
دمادم الوان الوان ترانه ميطلبد
نهاده ترك اجل باز ناوكي بكمان
بزير چشم ز دلها نشانه ميطلبد
فلك چو اهل سؤال ايستاده بر درگاه
زكوة بوسه از آن آستانه ميطلبد
گره گره شد دوشيزه ي شبم را موي
از آن ز پنجه ي خورشيد شانه ميطلبد
دلم كه چين جبين دايم از خدا ميخواست
چه شد كه بهر شگفتن بهانه ميطلبد
ز حد گذشت خموشي ترنمي «طالب»
كه گوش زمزمه ي عاشقانه ميطلبد
514
بچهره ي دل ما گونه ي ملال بخندد
چنانكه بر گل روي تو رنگ آل بخندد
عجب عجب كه شود باز غنچه ي دل عاشق
بگلشني كه درو گل تمام سال بخندد
بياد صبح وصال تو بارها دل من
بگلشن مژه چون غنچه ي نهال بخندد
تبسمي اگرم رو دهد ز عيش نداني
كه گاهي آدمي از كثرت ملال بخندد
عجب نباشد اگر چون سپند بر سر آتش
ترا بصفحه ي رخ دانهاي خال بخندد
من آن فتاده ز پرواز طايرم كه بغيرت
شكنج وار مرا بر شكست بال بخندد
بياد بزم وصال تو غنچه ي دل مستان
ز چين طره ي ساقي قدح مثال بخندد
لباس صبح كند شام عيد را بتن از بس
بذوق نسبت جامت لب هلال بخندد
تراود از لب عفو تو گر تبسم لطفي
بروي اهل گنه زنگ انفعال بخندد
خوشا شبي كه بخوابم چنان شگفته درآئي
كه از خيال تو گل گل رخ خيال بخندد
اگرچه نقص بود شعر در زمان تو «طالب»
ولي بناز به نقصي كه بر كمال بخندد
515
بجز عذار تو كزوي خوي حجاب چكد
كه ديده شعله كزو قطره قطره آب چكد
چنان ز باده برافروختي كه شبنم حسن
بگونه ي گلت از گوشه ي نقاب چكد
گياه خشگ لبي تا چه طرف بربندد
بيكدو قطره كه از ديده ي سحاب چكد
بخاك پاي تو آلوده چشم خود چه عجب
كه آب حيوان از چشمه ي ركاب چكد
خيال چشم تو ظرفم چنان لبالب ساخت
كه دامن مژه گر بفشرم شراب چكد
ز رشگ ناله ي كامل سرائيم بيم است
كه نغمه خون شود از ديده ي رباب چكد
منم كه از نفس آتشين من هر صبح
صفا عرق شود از روي آفتاب چكد
رسيده مشق سخن بخت كو كه بر ورقم
ز كلك دوست رقم هاي انتخاب چكد
كنونكه مرهم لطف تو زخم دلها بست
عجب كه قطره ي خونابي از كباب چكد
بخاك گلشن كوي تو جاي قطره مدام
خوي فرشته ز پيشاني سحاب چكد
ز طاق دل چكدم قطره قطره خون بكنار
چو آب باران كز خانه ي خراب چكد
بعهد گريه ي «طالب» اگر بيفشارند
هزار بحر ز دامان هر سراب چكد
516
هيچگه بوي گلي سير مشام ما نكرد
درد مينائي هم استقبال جام ما نكرد
با دو عالم كينه توزيها سپهر كج خرام
نوبر يك زهر چشم انتقام ما نكرد
ناموافق داد گردون گر جواب ما رواست
اعجمي وش بود زآن فهم كلام ما نكرد
ساقي دوران حريفان را بساغر ها نواخت
قطره ي زهري چه باشد هم بجام ما نكرد
قاصدما گر كبوتر بود وگر باد صبا
پيش جانان از غرض عرض پيام ما نكرد
تيره بختيها نگر «طالب» كه يك ره روزگار
چهره ي صبحي عيان از زلف شام ما نكرد
517
نشد كز در دل صدائي برآيد
ز ماتم سراهايهائي برآيد
نگارين قدم چون بخاكم خرامي
ز هر گام شاخ حنائي برآيد
بزير پر جغد مشكن دلم را
كزين بيضه آخر همائي برآيد
بگوش كريمان چو گوهر نشيند
نوائي گر از بينوائي برآيد
فرو ريزدم دل بدامان مژگان
بناگه چو آواز پائي برآيد
جهان گر شود جمله گلزار مشكل
كه عاشق بكسب هوائي برآيد
رقمهاي كلك مرا گر بكاوي
ز هر نقطه ئي مدعائي برآيد
نه من زينجهانم تعجب مكن گر
فلاطوني از روستائي برآيد
سر نكته بر عرش سايم چو «طالب»
از آن لب گرم مرحبائي برآيد
518
طبع تو چون نكته فشاني كند
موي سر خامه زباني كند
شاه «جهانگير» كه در عهد تو
زال جهان شكر جواني كند
گر وزد از طبع تو بروي نسيم
خارستان لاله ستاني كند
چهره ي رايت چو گشايد نقاب
نور برآن شعله دخاني كند
كلك تو شمشير قضا را به طنز
دمبدم آزار زباني كند
بيم تو رخساره ي خورشيد را
ديده ي شخص يرقاني كند
سده ي جاهت چو درآيد بچشم
سجده برآن جبهه گراني كند
لعل ترا در دم احياي نطق
چرخ لقب عيسي ثاني كند
عزم تو چون پاي نهد در ركاب
وهم فرو هشته عناني كند
موج بدريا ز مهيب كفت
جنبش نبض خفقاني كند
عدل تو اوراق چمن گل نگار
از قلم باد خزاني كند
خامه ي «طالب» چو بتوصيف شاه
صفحه گلستان معاني كند
گوهر تمكينش چو آرد بنظم
قافيه بر شعر گراني كند
519
بازم جنون عشق بتي بر دماغ زد
كآتش ز عكس چهره بگلهاي باغ زد
عشقش بسنگ تفرقه از بوستان براند
هر بلبلي كه فال صفير فراغ زد
پروانه نيست ظلمت او شد در انجمن
زآنسانكه سينه بر دم تيغ چراغ زد
گفتم بعقل چاره ي ديوانگي كنم
عقلم جنون عشق شد و بر دماغ زد
هر غنچه ي دلي كه بدوران ما شگفت
چون برگ لاله دست بدامان داغ زد
در پيچ و تاب غيرتم از باد صبحدم
كافروخت آتش گل و در جان باغ زد
«طالب» دهان ز جرعه چو ميناي مي نشست
زآندم كه بوسه بر لب لعل اياغ زد
520
صيد بندان پر و بال هوسم بربستند
راه سير نظر از خار و خسم بربستند
نگشودند مرا بخيه ي نظاره ز چشم
مگر آندم كه شكاف قفسم بربستند
طاير شاخچه ي طور اجابت بودم
در تأثير بروي نفسم بربستند
نامه ئي بودم شايسته ي شهبال هماي
بخت بدبين كه بپاي مگسم بربستند
سر پيوند بجبريل نبودم «طالب»
عهد با طايفه ي هيچكسم بربستند
521
در گنجينه ي احسان چو كفت باز كند
جيب محتاج بدامان غني بازكند
آن كريمي كه بهنگام سخا ابر بهار
پيش دست تو ز دريا گله آغاز كند
فال احسان چو زند دست سخاي تو ز شوق
نقش زر از ورق گنجفه پرواز كند
آنكه مغزش بود آشفته ز مخموري فقر
مي احسان تواش مست سرانداز كند
معجزش بس بود احياي شهيدان اميد
عيسي جود تو چون دعوي اعجاز كند
همچو طفلي كه دهان باز كند بربستان
ابر پيش كف جود تو دهن باز كند
هر زمان بال فشان در هوس گلشن فقر
مرغ زرين ز كف جود تو پرواز كند
خاك را دست زرافشان تواز نقش درم
پر خط و خال تر از سينه ي شهباز كند
گل اقبال تو چون خنده زند لذت مدح
بلبل نطق مرا زمزمه پرداز كند
پنبه بر گوش نهد ابر بدور كرمت
بسكه در مشت گدا سيم و زر آواز كند
پاي بر مرهم عيسي زند از لذت زخم
هركرا ضربت تيغ تو سرافراز كند
سر كلك تو زند ناخن بر رشته ي جان
همچو مضراب كه تاري برگ ساز كند
«طالب» از طوطي شيراز برد گوي مقال
اگرش تربيت لطف تو ممتاز كند
عندليبي است كه «عرفي» بردش سجده اگر
في المثل روي سخن جانب شيراز كند
522
تخم آسايش ازين مزرعه كم سبز شود
اين گياهيست كه در دشت عدم سبز شود
دانه ي عيش نرويد ز گلستان ارم
ور بدوزخ فكني تخم الم سبز شود
بخيال كف او مزرعه كاران اميد
دانه بر خاك فشانند درم سبز شود
شوخي نشو و نما تخم تمناي ترا
نابجايست كه ناكاشته هم سبز شود
مژه ي اشگ فشان را شرف شاخ گلست
كز نم چشم غزالان حرم سبز شود
روز باشد كه ز خونباري اين ديده مرا
دانه ي آبله در زير قدم سبز شود
دانه ي مهر و وفا سبز نگردد «طالب»
ور شود سبز بصحراي عدم سبز شود
523
اميد رفته بكوي توام چو از سفر آيد
بهر قدم كه رود حسرتيش بر اثر آيد
بوعدها ز تو خرسند گشته خاطر و ترسم
كه روز مرگ من از وعده ي تو بيشتر آيد
من و زيارت كوئي كه پاي ديده براهش
اگر بسنگ برآيد بسنگ سرمه برآيد
نگاه خشگ لب آيد برون ز دجله ي چشمم
چو ماهئي كه ز سرچشمه ي سرآب برآيد
نسيم وصلي و راه مشام وعده ببوئي
مگر دمي كه ز تن جان انتظار برآيد
بآزمايش اگر خستگان غمزه ي او را
دهان زخم ببوئي نسيم نيشتر آيد
بشعر ناقص خود زآن بود توجه «طالب»
كه طفل زشت چو يوسف بديده ي پدر آيد
524
كعبه گو ويران شو، از بتخانه خشتي كم مباد
جز به تعظيم صنم پشت برهمن خم مباد
دانه ي اميد بارش خوشه ي حرمان بود
اين گيا را ريشه در بنياد دل محكم مباد
استخوان سبحه گو در چشم زاهد خاك شو
سهل باشد از سر زنار موئي كم مباد
525
چو عشق گر المي در وجود زاده شود
گل رعايت پرهيز ما زياده شود
در آتش افكن و خاكسترش بباد افشان
بهر كليد كه قفل دلت گشاده شود
سگان كوي ترا چون درآورم بخيال
زه گريبان در گردنم قلاده شود
526
ببخت شوم من آتش زبان موم شود
هماي در قفسم رفته رفته بوم شود
دليكه تهمت سختي كشد بعشق سپار
كه در دو هفته اگر آهن است موم شود
بروزگار غمت لحظه لحظه گردون را
چكيده ي مژه ام نايب نجوم شود
محبتم اگر آتش زنم بخرمن خويش
چو سرمه بر سر خاكسترم هجوم شود
بصحن گلشن اگر خاك من بباد دهند
نسيم گل ز ملاقات او سموم شود
بچين شد آيت لطفش نصيب خاقاني
كنون بشهرت اسكندري بروم شود
زمانه رسم كهن طي نموده اميدست
كه طرز «طالب» ما ناسخ رسوم شود
527
ديدم گل روئي نگهم رنگ برآورد
دل بر مژه ام ناله بآهنگ برآورد
گردون بميانش كمر شيردلان بست
موري كه به آزردن ما چنگ برآورد
دوران دم آبي كه نصيب لب ما كرد
مانا كه بناخن ز دل سنگ برآورد
آئينه ي تيغت رخ زنگار نبيناد
كآن پاك گهر نام من از ننگ برآورد
هرگه بترنج ذقنش ديده گشودم
در سينه دلم گونه ي نارنگ برآورد
بي سنبل زلفي سمن افشاني اشگم
از خاك گل و لاله بصد رنگ برآورد
ديريست كه اقليم بياني نگرفتم
شمشير زبانم بدهان زنگ برآورد
گلها همه زآسيب اثر گوش گرفتند
«طالب» چو فغاني ز دل تنگ برآورد
528
بيغم دلي كه با او درد طلب نباشد
گريان بروز نبود نالان بشب نباشد
اين يار آشنا رو در كشور دل ما
بيگانه مي نمايد شخص طرب نباشد
ما پيرو خياليم بر آستانه ي دوست
بوس نهاني ما محتاج لب نباشد
ما را نفس بگرمي با شعله همعنانست
تبخاله ي لب ما مخصوص تب نباشد
ما از ديار مهريم نشنيده نام كينه
مهتاب كشور ما خصم قصب نباشد
گستاخئي اگر رفت معذور دار «طالب»
ديوانه مشربان را حسن ادب نباشد
529
صبح از رخ او تحفه بگلزار فرستاد
شام از خط او نافه بتاتار فرستاد
هر دل كه غبار خط مشكين برخش ديد
آئينه بدريوزه ي زنگار فرستاد
ما را فلك سفله پي گوهر مقصود
در كام نهنگ و دهن مار فرستاد
راحت طلبيدم ز جهان ديده بپوشيد
غم خواستم از دهر بخروار فرستاد
در حيرتم از جنت گردون كه چسان دل
دادش كه بما محنت بسيار فرستاد
بر چهره ي زردم رقم از خون جگر زد
آنكس كه ترا گونه ي گلنار فرستاد
بر طور تمنا لب از ابرام نبستيم
تا دوست بما مژده ي ديدار فرستاد
من جنس برون دادني از دست نبودم
بختم بغلط جانب بازار فرستاد
كم قدر از آنم كه فروشنده ي قسمت
بي گفت و شنودم بخريدار فرستاد
«طالب» ز ره كعبه چو بر ديرگذر كرد
از سبحه سلامي سوي زنار فرستاد
530
بازم ز دل شراب جنون جوش ميزند
وزجام ديده نشأه ي خون جوش ميزند
با سنبل كه گرم نظر بازيم كه باز
خونم ز ديده غاليه گون جوش ميزند
جان درتن از نسيم تغافل فسرده بود
زين اختلاط گرم كنون جوش ميزند
در شغل گريه ديده ي ما نو نياز نيست
زين چشمه عمرهاست كه خون جوش ميزند
در عرصگاه جلوه ي آن آفتاب حسن
چشم و دل از ستاره فزون جوش ميزند
چون فوج بلبلي كه بجوشند برگلي
بر نرگس تو سحر و فسون جوش ميزند
نسرين شگفته بر لحد از استخوان من
وز لوح مشهدم گل خون جوش ميزند
چون جنت از برون بگل اندوده ام دلي
سامان دوزخم بدرون جوش ميزند
«طالب» بچشم سامعه بنگر كه از لبم
خونابهاي زمزمه چون جوش ميزند
531
چو آيم در فغان برق نفس در خرمنم افتد
وگر دم برنيارم شعله در پيراهنم افتد
نگه را در ره او كام حسرت باز پس ننهم
گذار ديده گر بر خارو گر برسوزنم افتد
بتحريك نسيم ناله ئي كز دل برانگيزم
گريبان بارها چون برگ گل در دامنم افتد
مگر هم زآب چشمم بر فلك خورشيد طالع را
بلغزد پاي وز بيچارگي در روزنم افتد
سبكروحم چنان كآسيب نپذيرد سر موئي
دل موري اگر در پنجه ي شيرافكنم افتد
بياد روي او چون گلفشان سوي چمن تازم
نسيم صبحدم در دست و پاي توسنم افتد
ز گرد كينه سازم سينه چون آئينه اش «طالب»
دمي گر اتفاق دوستي با دشمنم افتد
532
پيش از زمان ما و تو مهرو وفا نبود
دل با دل و نگه به نگه آشنا نبود
گل بود لاله در چمن حسن عشق ليك
شبنم نقاب غنچه ي شرم و حيا نبود
غفلت فشاند دامنت ارني بخاصيت
اين گرد آزموده كم از توتيا نبود
دوش از هجوم شمع نهالان در انجمن
پروانه را بحاشيه ي بزم جا نبود
ناز و كرشمه بود در آئين حسن ليك
مهر و وفا ندانم يا بود يا نبود
يك شيوه حاصلم ز تو نازك ادا نشد
گويا دل شهيد مرا خونبها نبود
امساك يوز رخنه ي ديوار و در چرا
گيرم كليد باغ بدست صبا نبود
ني لعلش آتشين و نه ياقوتش آبدار
هرگز عروس گريه چنين بي صفا نبود
«طالب» چرا بخستگي هجر جان نداد
چون او مريض قابل فيض شفا نبود
533
هر دم از سينه لباس هوسي تازه كند
عهد فرياد بفرياد رسي تازه كند
محملي بر سر مجنون نبرد ناقه ولي
هردمش داغ ببانگ جرسي تازه كند
آهنين دل تر از آنم كه كهن داغ مرا
كاوش نشتر مژگان كسي تازه كند
ريخت بال و پر و برباد شد آن قوت طبع
كه برين مرغ هوائي قفسي تازه كند
ذوق تمكين نگذارد كه بسهو آن لب نوش
نمكي با دل مجروح كسي تازه كند
اي شب هجر گلوگير، زماني مشتاب
آنقدر باش كه صبحم نفسي تازه كند
«طالب» از ذوق فرو مانده كجا شد مي ناب
كه بيك جرعه دماغ هوسي تازه كند
534
برون ميآيم از روزن چو يار از در درون آمد
خزان بر در زند چون نوبهار از در درون آمد
سواد زلفش آمد در نظر زآن شادمان گشتم
بدستوري كه شام روزه دار از در درون آمد
بنوك خنجر مژگان گشايم رخنه ئي در دل
كه هرگه كآيد آن دشمن سوار از در درون آمد
چمن برخود ببالد هر سحر كآن شاخ گل سرخوش
چو برگ لاله شبنم بر عذار از در درون آمد
كمان سرمه ام هر دم گشايد روزن چشمم
ولي چون گرد بشكافد غبار از در درون آمد
خيال فتنه ي زلفي درآمد در دل تنگم
بآشوبي كه گوئي روزگار از در درون آمد
خيال جلوه ي مقصود مي بستم چه دانستم
كه در خون بازگردد انتظار از در درون آمد
رخت ناموس گلها برده گر باور نميداري
اشارت گونه كآئينه دار از در درون آمد
مصيبت خانه گردد غيرت گلزار چون «طالب»
بدست مي پرستي زلف يار از در درون آمد
535
درد کو تا حشري بر سر درمان آرد
ناله را از اثر ناله بافغان آرد
هان خرد نافع طغيان جنون باش مباد
لشكر چاك شبيخون بگريبان آرد
برده ام نام و نداند كه كدامم آري
ذكر عاشق عجبي نيست كه نيسان آرد
شوق نظاره ي رفتار تو از پرده ي دل
اشگ را رقص كنان بر سر مژگان آرد
هر نسيمي كه وزد از سر زلف سحرم
عطري از انجمن شام غريبان آرد
منم آن كعبه رو خسته كه درد طلبم
اشگ خون بر مژه ي خار مغيلان آرد
جلوه ي طفل خيالت بدل از غايت مهر
مادر چشم مرا شير به پستان آرد
داغم از محرمي شانه كه هردم گستاخ
پنجه در پنجه ي آن زلف پريشان آرد
جذب شوقست كه هر دم صنم مصري را
از حرم موي كشان تا در زندان آرد
كو جنوني كه برغبت ز گريبان دلم
چاك را دست بگيرد سوي دامان آرد
آه را گر بود اشگي بقفا نيست عجب
باد را خاصيت آنست كه باران آرد
«طالب» اين نشأه ي فيضي كه به «هندستان» يافت
شرم بادش كه دگر ياد ز «ايران» آرد
536
سحرم جوش گل از ديده بدامان افتاد
چاك چون غنچه ام از دل بگريبان افتاد
بسكه اين ديده ي تر بر سر هم ريخت سرشگ
نوبت لغزشم از پاي بمژگان افتاد
يأس را دست برآويزه ي فتراك زدم
چكنم توسن اميد ز جولان افتاد
مجلس آراي چمن محرم آتشكده نيست
اختلاط من و بلبل بگلستان افتاد
قطره ناكرده وداع جگر از غايت شوق
گل اشگي شد و در دامن مژگان افتاد
هر كجا بود سري چيد گل ساماني
سرما بود كه از ديده ي سامان افتاد
چون كند ترك سر زلف تو كز خون دلم
شانه را چاشنئي در بن دندان افتاد
طوطي نطق گر افتاد ز پرواز چه غم
زانكه افتاد ولي در شكرستان افتاد
«طالب» از گلشن «ايران» چو هوائي گرديد
بدو برهم زدن بال به «توران» افتاد
537
آنكس كه گل از شوره زمين گفت نرويد
بر ديده ي عاشق مگرش راه نيفتاد
538
بشاخ گل ز بستان طراوت آبرو بخشد
ببرگ ياسمين از چهره رنگ از طره بو بخشد
منش جرم ستم بخشيده ام ايكاش ايزدهم
گناه غمزه ي او را بچشم مست او بخشد
تكلف گر كند ساقي نهان يك جرعه ي خونم
از آن بهتر كه صد مينا شرابم زو بر او بخشد
نه كامم سوزن عيسي دهد ني رشته ي مريم
خدا چاك گريبان مرا فيض رفو بخشد
خمار آلوده ام ديوانه همت ساقئي خواهم
كه گر خميازه بر جامي كشم چندين سبو بخشد
شبي با اهل طاعت بوده ام در گوشه ي مسجد
خدا در محشرم جرم نماز بي وضو بخشد
بعالي همتي چون چشم خود دل بسته ام «طالب»
كه گر صد گنج گوهر بايدم بي گفتگو بخشد
539
تا دل ز جام صاف اياغي نميزند
گر بلبلي است نغمه ي زاغي نميزند
قحط دلست در شكن سنبلت كه باز
بوي گل جنون بدماغي نميزند
شب نيست كز خجالت رويت در انجمن
پروانه آستين بچراغي نميزند
عيش از جهان رميده بنوعي كه در بهار
ديوانه ئي بسر گل داغي نميزند
«طالب» سمندريست بگلخن غزل سراي
يك بانگ بلبلانه بباغي نميزند
540
دمي ز خوي تو صد كشور از رواج افتد
مباد آنكه كسي آسمان مزاج افتد
جدا زبزم و صراحي بخسروي مانم
كه از حوادث دوران ز تخت و تاج افتد
دماغ بيهده سوزد مسيح و چرخ مسيح
چو كار دل بمرضهاي بي علاج افتد
هزار طره شكنج آورم ز ابروي بخت
گر آستين ترا چيني احتياج افتد
دهان شور تو ملكيست تنگ عرصه چنان
كه گر بعمري زو بوسه ي خراج افتد
ز چرخ كينه ستاند بخامشي «طالب»
نعوذ بالله اگر كار با لجاج افتد
541
آخر بعشوه ي دل ما ميتوان خريد
گلدسته ئي بنرخ گيا ميتوان خريد
در بيع من زمانه يك امروز صبر كن
فردا مرا به نيم بها ميتوان خريد
جان در بهاي بوي تو دارم ز ابلهي
پنداشتم ز باد صبا ميتوان خريد
ني زر دهد مراد بسوداي دل نه زور
اين جنس را بنقد رضا ميتوان خريد
گر بگذري بقيمت يك عشوه بلكه نيم
چون من هزار بيسر و پا ميتوان خريد
جذب كهيت نيست ز ديوار كوي دوست
اين خاصيت ز كاهربا ميتوان خريد
گر نقد غم بكيسه بود عمر رفته باز
چون روزه و نماز قضا ميتوان خريد
در عقده ي نگار دل افتد ز روزگار
زآن نوشخند عقده گشا ميتوان خريد
پاي تو بي نگار و ببازار چشم ما
خون جگر بنرخ حنا ميتوان خريد
گر مشتري تو باشي دربيع گاه حشر
صد خون ببازي از شهدا ميتوان خريد
«طالب» هزار عشوه خريدي ز روزگار
يك عشوه هم بخاطر ما ميتوان خريد
مستان بگريه جوهر الماس خون كنند
وانگه ز ديده ي گهر افشان برون كنند
سوزند خود ستاره ي طالع ببرق آه
وانگه ستيزه با فلك نيلگون كنند
تا حال مي كشان چه بود كز نسيم شب
نزديك شد كه صومعه داران جنون كنند
تركان غمزه ي تو بدين خوي آتشين
دارم گمان كه در حرم كعبه خون كنند
افلاك در قلمرو صافي دلان عشق
تشبيه آفتاب بداغ درون كنند
پهلوي دل كنند ز خار جنون فكار
آنانكه تكيه بر خرد ذوفنون كنند
آنانكه بخت مشرب و احباب ميزنند
ايكاش سر بپيرهن خود درون كنند
اين آه و ناله گر بكف آرند فرصتي
دست ستيزه در كمر بيستون كنند
در عشق التماس دوا نقص همتست
دست دعا برآر كه دردت فزون كنند
دردي كشان عشق چو سازند بزم عيش
الماس در پياله براي شگون كنند
آماده ي مصيبتم ايكاش همدمان
پيراهني كه نيست مرا نيلگون كنند
آنانكه بر ترانه ي «طالب» نهند گوش
حاشا كه ياد زمزمه ي ارغنون كنند
543
گر سرم در راه او آويزه ي فتراك شد
شكر كز آلايش دل آستينم پاك شد
تن كه دور از آستان او وداع جان نمود
آب شد از شرم اين معني پس آنگه خاك شد
اينك آمد لشگر سودا بتسخير دماغ
همنشين فكري كه هر تار گريبان چاك شد
خوندل بادت حلال اي آه كز بعد وفات
مشت خاك ما بتحريك تو برافلاك شد
من بدين بخت شراب آلوده هرگه در چمن
تكيه بر شاخ گلي كردم نهال تاك شد
ساقي حاتم طبيعت را بدور بخت ما
چهره ي همت غبار آلوده ي امساك شد
عشق ما رنگ هوس بر كرد همدردان دريغ
كين گرامي شعله از افسردگي خاشاك شد
«طالب» اين عقد جواهر بر سر مستي فشاند
غالبا جام ميش سرمايه ي ادراك شد
544
مردان بسرزنش چو بابرو خم افكنند
آب دهان تيغ بروي هم افكنند
گيرند چون سفال مي آلوده ئي بچنگ
جام جهان نماي به پيش جم افكنند
آنانكه نقش روي تو آرند سوي باغ
گلبرگ را ز طاق دل شبنم افكنند
جمعي كه ابلهانه گشايند قفل راز
خود را بهرزه در دهن محرم افكنند
آب دهان زخم كنند اهل درد جمع
تا وقت فرصتي برخ مرهم افكنند
آنانكه دل نهند به هجر تو بهر وصل
يوسف ز دوستي بچه زمزم افكنند
با ديگري سلوك چو «طالب» مكن مباد
آوازه ي جفاي تو در عالم افكنند
545
افسرد آتش دل و آب سرشگ ماند
بر گيسوان ديده خضاب سرشگ ماند
در حيرتم كه اين دل آتش مزاج ما
عمري چگونه زنده در آب سرشگ ماند
روي عروس مردمك ديده رنگ باخت
از بس نهان بزير نقاب سرشگ ماند
باري خوشم كه گر گل چشمم بباد رفت
در دست شيشه شيشه گلاب سرشگ ماند
دردا كه تلخ تر شده بادام چشم ما
هرچند بيش در نمك آب سرشگ ماند
«طالب» شكسته باش كه گر جام دل شكست
در مغز ديده بوي شراب سرشگ ماند
546
چو ترك نگاه تو شمشير بندد
اجل را ره از يك سر تير بندد
چو بيند برخ عنبرين دام زلفت
مصور پر مرغ تصوير بندد
بحكم تو در بارگاه اجابت
دعا بر قفا دست تأثير بندد
ره وصل دور است دل را خبر كن
كه بر ناقه محمل بشبگير بندد
بتن هر سر موي در عهد زلفت
كمندي شود پاي نخجير بندد
فسردن چنان رسم شد در زمانم
كه بي مايه در كاسه ها شير بندد
نشان ضرورست شير افكنان را
مگو غمزه را تا دو شمشير بندد
بقيد خر بستنم باشد انسان
كه پاي صبا كس بزنجير بندد
نه آنغمزه خود ريخت خونم كه دوران
حنا خواست بر دست تقدير بندد
چو از زلف او سر كند قصه «طالب»
صدش عقده بر تار تقدير بندد
547
چون بچمن جلوه ي مستانه كرد
شبنم و گل را مي و پيمانه كرد
گوشه ي برقع چو بصحرا گشود
باديه را رشگ پريخانه كرد
چهره چو از آتش مي برفروخت
شمع نقاب از پر پروانه كرد
نرگس مستش چو گران شد ز خواب
معجزه را بر لبم افسانه كرد
لعل كه آلوده ي مي شد كه باز
بوسه غلو بر لب پيمانه كرد
بي رخش از بسكه تهي شد ز روز
شب پره در ديده ي من خانه كرد
ذوق پريشاني زلفش چو ديد
موي ميانش هوس شانه كرد
گوهر معني بلبم خوشه بست
چون نظرش تربيت دانه كرد
«طالب» از ايندست سخن پيش دوست
هرچه ادا كرد بزرگانه كرد
548
ترك حكم انداز ما چون ناوك مژگان كشد
حلقه ي زهگير در گوش كمانداران كشد
گر فلك تلخي ز خوي ما پذيرد در رخت
سهل باشد ميزبان نازي گر از مهمان كشد
زخمي جراح بيش از ناوك اندازم كه او
بشكند صد نشترم در دل كه يك پيكان كشد
اين ندامت بس زليخا را كه در كنج فراق
خوابد او تنها و يوسف را ببر زندان كشد
هرخسي كآرد صبا از كوي او «طالب» ز شوق
بوسد و برديده مالد بلكه بر مژگان كشد
دل نقد جان بخاك در دلستان سپرد
بوسيد آستانش و با بوسه جان سپرد
اندوه عشق بر در غم خانه ي دلم
قفلي زد و كليد بدست فغان سپرد
هر نقد عشوه ئي كه لبش زآستين فشاند
حسرت بديده ديده بدل دل بجان سپرد
مست آمدم بسير چمن ناگهان نسيم
رنگ از رخم ربود و ببرگ خزان سپرد
جز شعله سركشي بكمند جهان نبود
آنهم بدست گرمي خويت عنان سپرد
سردي عجب ز خوي تو نبود كه در جهان
هرآتشي كه مرد بخوي تو جان سپرد
نازم بهمت دل «طالب» كه در بساط
هر جوهري كه داشت بتيغ زبان سپرد
550
همانا ترك مستي سوي اين ويرانه ميآيد
كه بوي خوني از زنجير اين ديوانه ميآيد
بتن گو، هر سر مو تازه شو آماده ي زخمي
كه باز آن فتنه جو مي آيد و مستانه ميآيد
چراغان گلي امشب بپاي شمع مي بينم
مگر بلبل بطوف مشهد پروانه ميآيد
صبا را غالبا گستاخئي ره داده با زلفش
كه ديگر بوي شمشير از زبان شانه ميآيد
كدامين گل چراغ خانه ي خمار شد كامشب
نسيمي كز چمن ميآيد از خم خانه ميآيد
تهي بينائي قسمت نگر كين بي نصيبان را
لبي تا تر كند جان بر لب پيمانه ميآيد
حديث هجر تا كي همنشين نقل دگر سر كن
كه بوي خواب مرگ از طرز اين افسانه ميآيد
در فيض است اينجا حاجبي در پرده داري نيست
بدين در آشنا ميآيد و بيگانه ميآيد
بدل نقش صنم چون ميروم زين خاكدان بيرون
باستقبال هر مويم صد آتشخانه ميآيد
براه وعده گر امشب نتازم رخش كي تازم
كه بختم بر اثر مي آيد و مردانه ميآيد
دلي كز جنبش زنجير زلفش ميرود از خود
پس از عمري كه ميآيد بخود ديوانه ميآيد
دواي درد عشق از دردمند عشق جو «طالب»
كه زخم شعله را جراحي از پروانه ميآيد
551
چه با من ايندل بيگانه از وفا كه نكرد
چگويمت كه چها كرد دل چها كه نكرد
بمن بمهر بدل كرد كينه دردم نزع
هرآنكه بود بجز بخت نارسا كه نكرد
فغان كه رخش اثر پيشتر بميدان تاخت
از آن دعا كه دلم كرد و آن دعا كه نكرد
بياد انجمن دل بدامن مژه دوش
چه دستها كه بيفشاند و رقصها كه نكرد
عجب كه تاج كي و افسر قباد كند
علاج ناكسيم سايه ي هما كه نكرد
گلي كه درس تبسم ز غنچه ي تو گرفت
چه خنده هاي نمك ريز بر صبا كه نكرد
تلاش نازكي طبع من چو ديد سپهر
بتازه كردن داغم چه عشوه ها كه نكرد
حجاب مانع «طالب» نشد ز هرزه دريغ
نديم را كه كند منفعل حيا كه نكرد
552
چه شد يارب كه داغ سينه دست آموز مرهم شد
محبتها كه با الماس بودش پاره ئي كم شد
چه پيش آمد خدايا كين دل عاشق مصيبت را
بساط شادماني غيرت اسباب ماتم شد
تسلي بخش خاطر زآن لب معجز بيان آمد
كسي را كآرزوي صحبت عيسي مريم شد
من و گلگشت خرم گلشني كآب و هواي او
اگر بر شعله افسون رطوبت خواند شبنم شد
درين ميخانه آن دردي كشم كز صافي طينت
سفال مي فروش از دست بوسم ساغر جم شد
ترحم از عنان گير اي محبت شرم دار از دل
مكن مشق ستم كين شيوه بر گردون مسلم شد
ز دل داغم كه بي رنج طلب دريافت مطلب را
سيه بختي كه دي محروم بود امروز محرم شد
بيمن عشق بر شادي چنان غم يافت استيلا
كه بال افشاني نوروز پامال محرم شد
چه باشد زر بميدان سخا سر ميتوان دادن
نميدانم درين معني چه دامنگير حاتم شد
جهان را آبروئي بود در ايام استغنا
تمنا تا ز مادر زاد ناموس دو عالم شد
سزد گر طعن حيواني زند بر زاهدان «طالب»
كه باز از دست ساقي جرعه ئي نوشيد و آدم شد
553
گل افشان شعله ئي چون پرتو آن رو نميباشد
پريشان سنبلي چون سايه ي آن مو نمي باشد
ديار عشرتست اين كز زمينش خنده ميرويد
درين كشور گره گستاخ بر ابرو نمي باشد
شراب عشق نوش و در حريم كعبه مستي كن
مترس از محتسب كين تلخ مي را بو نمي باشد
تميز حور و غلمان زين ادا مفهوم ميگردد
كه آشوب كمند زلف با گيسو نمي باشد
به مسجد رو اگر چون زاهدان در قيد محرابي
كه اينجا قبله ئي جز گوشه ي ابرو نمي باشد
ندارد قول اين طوطي مقالان فيض گفتارم
بلي كيفيت اعجاز با جادو نمي باشد
اگر آزار دل كفر است در ناموس دينداران
جوي اسلام جز در كشور هندو نمي باشد
ترنج جلوه ئي يارب نصيب كام شوقم كن
كه بيمار ترا صفرا شكن ليمو نمي باشد
سرشكم بوسه برآئينه ي زانو زد و شادم
كه بيم زنگ با آئينه ي زانو نمي باشد
باشگ بيغمان مگشاي آغوش نظر «طالب»
كه چندان آب و رنگي با گل خودرو نمي باشد
554
كسي ز كوي تو شبگير چون صبا نكند
كه در دو كام سه جا روي برقفا نكند
براه عشق كسي زيبد از قدم سنجان
كه نقش ناصيه فرق از نشان پا نكند
تبسمي كه دل آزردگان ماتم را
علاج عقده ي ابرو گره گشا نكند
چو طفل كو ندهد آستين دايه ز چنگ
سرشگ دامن مژگان من رها نكند
بلمعه ئي كه فلك بخشدم ز مشعل مهر
مرا توانگر و خورشيد را گدا نكند
ز باد صبح كسي خون شمع كشته نخواست
بهرزه قاتل ما فكر خونبها نكند
بعهد ريزش اين گريه نقشبند بهار
بپاي شاهد گل صرفه ي حنا نكند
چه جاي خلق كه عكسي در آب و آينه نيست
كه بيند آن رخ و در زير لب دعا نكند
چنان ز حسن تو اجزاي بزم رفته ز هوش
كه گر صراحي مي بشكني صدا نكند
سرم سپهر گر از تن جدا كند چه غمست
دعا كنيد كز آن آستان جدا نكند
بگوش كس نرسد از نو نكته ئي «طالب»
كه با هزار زبان برتو مرحبا نكند
555
حرف بي لعل سخنگوي تو نتوانم زد
آه بي آينه ي روي تو نتوانم زد
بر بياضي كه بر او طرح بود سنبل حور
رقم سلسله ي موي تو نتوانم زد
مشق بيگانگي از كعبه توانم زد ليك
فال آوارگي از كوي تو نتوانم زد
در نظاره ببستم چكنم كز سر عجز
پنجه با نازكي خوي تو نتوانم زد
نقش اين سر كه ز بالين فلك دارد عار
جز بر آئينه ي زانوي تو نتوانم زد
منكه بر كاكل شيران زدمي شانه دلير
دست بر حلقه ي گيسوي تو نتوانم زد
رقم شعله توانم زدن از خامه ي موي
ليك جز بر ورق روي تو نتوانم زد
«طالبم» با همه گستاخ زباني اما
حرف بي مصلحت خوي تو نتوانم زد
556
بدست حسن چو برقم ز رخ براندازد
زمانه بر سر خورشيد چادر اندازد
بيار تا رسد اين نامه ي سرشگ آلود
چه نقشها كه ببال كبوتر اندازد
بخار عقل رگ و ريشه ي دماغ نسوخت
جنون كجاست كه عودي بمجمر اندازد
نگه براه تو از بس گران ركابي اشگ
ز ديده تا مژه چندين تكاور اندازد
چو باده نوش كني در قدح مبين زنهار
مباد چشم تو زهري بساغر اندازد
ز بحر زاده مگر طفل خامه ي «طالب»
كه چون صدف ز دهان عقد گوهر اندازد
557
دلي ز ميكده ي آرزو نمي آيد
كه سنگ حادثه اش برسبو نمي آيد
ترشح عرقي از جبين دل زنهار
كه غسل ناصيه از آب جو نمي آيد
چنان بعهد تو مستور گشت شاهد راز
كه از دهان مي آلود بو نمي آيد
بخاكپاي تو گستاخ ديده تا شده ام
سرم بسرمه فروشان فرو نمي آيد
بوصف نافه ي زلفش نميزند رقمي
كه بر سر قلم از مشك مو نمي آيد
كتان پاره بمهتاب ميبرم هر چند
ز دست پرده شكافان رفو نمي آيد
سياه نامه از آنم كز ابر رحمت نيز
بروزگار دلم شست و شو نمي آيد
چنان بريده اميدم ز بازگشت نشاط
كه رنگ رفته ام از مي برو نمي آيد
نميزنم مژه بر يكدگر كه موج سرشگ
چو طوق فاخته ام تا گلو نمي آيد
ببخت خود نگر و ضبط گريه كن «طالب»
كه آب رفته ي عاشق بجو نمي آيد
558
در سر خمار غم ز شراب شبانه ماند
عشرت سفر گزيد و مصيبت بخانه ماند
چندان گريستم كه بعمري پس از وفات
گلبانگ هايهاي بگوش زمانه ماند
منصوبه ي وصال ميسر نشد دريغ
شطرنج عشقبازي ما غايبانه ماند
دردا كه دست و مثقب انديشه شد ز كار
ناسفته گنجهاي گهر در خزانه ماند
برشاخ سدره بال فشان شد تذرو روح
مشتي پر شكسته درين آشيانه ماند
جان در لباس بوسه وداع لبم نمود
وانگه بيادگار برآن آستانه ماند
در همعناني تو ز دست نسيم گل
بر توسن صبا اثر تازيانه ماند
مشاطه چون نسيم ختن غوطه زد بمشك
تاري مگر ز موي تو در دست شانه ماند
تا شد زبان خامه ي «طالب» سخن سراي
صد بلبل بلند صفير از ترانه ماند
559
تا دل طلب تو پيشه دارد
آوارگي هميشه دارد
شيران زمانه را نويدي
كين برق گذر به پيشه دارد
از عكس رخ تو چشم بد دور
آئينه پري بشيشه دارد
از آب حيات خشگ گردد
نخلي كه ز شعله ريشه دارد
نازم بديار سعي كآنجا
يك طفل هزار پيشه دارد
سامان شكست گير كين دل
سنگي بكمين شيشه دارد
آن كوهكن است آه «طالب»
كآتش بدهان تيشه دارد
560
بچشم ما گل مي آب و رنگ جان دارد
پياله در كف ما گردش زمان دارد
دمي ز ناله نياسايد اين برهمن دير
زبان مگوي كه ناقوس در دهان دارد
ز سوز عشق تو هردم سمندري به هماي
ستيزه بر سر اين مشت استخوان دارد
تو آن شكار فريبي كه هركجا مرغيست
بسوي دام تو راهي ز آشيان دارد
گل دعاي كه مي چيند اين غريب كه باز
سري بخرقه و دستي برآسمان دارد
سخن صريح چگوئي حديث مهر و وفاست
برمز گوي كه ديوار و در زبان دارد
سپند آتش رشگم ز كاه ديوارش
كه آن شكسته چو من رنگ عاشقان دارد
طراز دامن هر قطره گوشه ي جگر است
چكيده ي سر مژگان ما نشان دارد
ببحر همت ما مفلسان قطره وجود
سفينه از پر سيمرغ بادبان دارد
چرا بعرش نتازد كسيكه چون «طالب»
سمند ناطقه ي مطلق العنان دارد
561
چون بياد آن بت پيمان گسلم مي آيد
لشگر شوق بتاراج دلم ميآيد
مژده اي خنجر بيداد كه باز از دل ريش
بطواف مژه خون بحلم ميآيد
از سر كوي تو گريان كه گذشتست كه باز
پاي مشك از دهن زخم دلم ميآيد
چون تماشائي دل ميشوم از روزن چشم
هفت دريا بنظر متصلم ميآيد
بسر زلف تو گويا قسمي خورده كه باز
بوي مشك از دهن زخم دلم ميآيد
در تماشاگه حوران خيالي «طالب»
خنده بر شاهد چين و چگلم ميآيد
562
شب كه لبم آشناي آن كف پا بود
باعث حرمان بوسه رنگ حنا بود
شوق بمحمل رسيد كز مدد بخت
ناقه ي تمكين جرس تمام صدا بود
شاهد مقصود رخ نمود كه تا صبح
دامن پاك اثر بدست دعا بود
صورت حال كه مينگاشت كز آنزلف
خامه ي موئي بدست باد صبا بود
باغ سحر فيض روح داشت نسيمش
وه چه بلا گلشني خوش آب و هوا بود
لاله صفت خونچكان ز خاك برآمد
ريشه ي اين نخل غالباً رگ ما بود
در دلش آخر اثر نمود محبت
بخت رساگر نبود ناله رسا بود
راه كه بر كشتگان فتاد كه امشب
نقش قدم شمع تربت شهدا بود
نازده نيرنگ حسن بر ورق رشگ
صورت مجنون عشق سلسله خا بود
بسكه عنان گرم داشت شوخي «طالب»
آنچه بخاطر نميرسيد حيا بود
563
رفت آنچنان كه گرد ركابش كسي نديد
وز همرهان بغير شتابش كسي نديد
دردا كه شد نصيب لب جرعه نوش ما
خونابه ئي كه دود كبابش كسي نديد
اي اهل درد مژده كه عيش از ميان ما
غايب شد آنچنانكه بخوابش كسي نديد
چشمم چمن چمن گل نظاره چيد دوش
از چهره ئي كه غير نقابش كسي نديد
تا سايه از خط تو نزد غوطه در شراب
مژگان بگرد چشم حبابش كسي نديد
گلزار عيش وقف صبا گشت حاصلش
رنگ گل و نسيم گلابش كسي نديد
ديدند اهل دل همه را مست خواب ناز
خواب منست آنكه بخوابش كسي نديد
خاموشيم ز غايت خاميست ورنه عشق
فارغ ز ناله مرغ كبابش كسي نديد
564
دل خضر چشمه ايست كه آبش كسي نديد
جان مست ساغري كه شرابش كسي نديد
چون سبزه ي اميد ببالد كه باغ فيض
مژگان تير بچشم سحابش كسي نديد
بر گوش خورده نام وصالي ولي چه سود
كز صاحبان ديده بخوابش كسي نديد
هر دل كه يافت نشأه ي تعمير زآن نگاه
ديگر بزور باده خرابش كسي نديد
آن چهره شمع هر نظر و من ز سادگي
خوشدل كه جنبشي ز نقابش كسي نديد
لب خشگ باد مزرع گيتي كه رنگ خون
بر چهره ي سرشگ سحابش كسي نديد
فيض ديار مهر و وفا بين كه هيچگاه
لب تشنه ماهئي بسرابش كسي نديد
ابري ز گرد توسن او خاست شام عيد
كز تيرگي هلال ركابش كسي نديد
صد گريه طي شد و جگرم نم برون نداد
اين چشمه خشگ باد كه آبش كسي نديد
«طالب» كز اين گهر همگي بر ورق نگاشت
يك حرف زد بهيچ كتابش كسي نديد
565
ز تيغ نازكسي لذت شهادت برد
كه هر زمان لب زخمي مكيده لذت برد
ز تازه نخل تو پيشانيم عرق ريزست
كه در تواضع ما آبروي عزت برد
خروش يارب مستانه ئي كه يارب دوش
مرا بصومعه برد آنگهي برغبت برد
خيال روي تو بود آنكه يك اشارت او
ز صحن انجمنم موكشان بخلوت برد
ز فرق تا بقدم نشأه ي اثر بودم
فسردگي زدم گرم من سرايت بود
لبي نماند كه شهد شهادتي نچشيد
كه جان ز تيغ جفاي تو بيمروت برد
نشان صبح وطن خاطرم مشوش داشت
هلال شام غريبان مرا بغربت برد
به حجله خانه ي خم بكر بود دختر رز
نگاه پرده شكاف منش بكارت برد
بمرگ خويش و من از روزگار شكوه مكن
فلك چو ما و تو زين بزم بي نهايت برد
بتيغ عشق تو آخر بداد جان «طالب»
رخش سياه كه ناموس اهل همت برد
566
امشب زبان مجلسيان جمله گوش بود
گويا كه مطرب لب ما در خروش بود
گلزار هم بطالع ما رونقي نداشت
گلهاش ناشگفته و بلبل خموش بود
تيغ صفير ما نشد امروز رخنه دار
دايم خراش لازمه ي اين خروش بود
شبنم ز گل چو آتش حل كرده ميچكيد
كز آه ماهواي چمن شعله پوش بود
اكنون بهيچ گلخنيانش نمي خرند
چشمي كه در اجازه ي صد گلفروش بود
گشتند خصم نشأه ي مستي ز ننگ ما
جمعي كه نقل مجلسشان خبث هوش بود
ساز خرد نواي جنون داشت شب مگر
مضراب كلك «طالب» ما نغمه جوش بود
567
لبش بجان اسيران ترحمي ننمايد
ترحمي بلباس تبسمي ننمايد
اگر ز چشم تو نبود اشاره بگزيدن
فلك ز هر سر موئيش كژدمي ننمايد
ز لاف حوصله شرمنده باد باده گساري
كه در پياله ي اول تهي خمي ننمايد
نگه برقص درآيد چو موج بر سر ساغر
گر از كرشمه ي ساقي توهمي ننمايد
غلط نماست متاع فلك بهوش كه گردون
بما جوي نفروشد كه گندمي ننمايد
بدانه ئي دوسه چون قانعست مور ز خرمن
چرا بعهد سليمان تنعمي ننمايد
عجب مدان اثر بيخودي ز ناله ي «طالب»
نه بلبلي است كز اينسان ترنمي ننمايد
568
آنانكه با تو سايه صفت همرهي كنند
بينند چون خرام تو قالب تهي كنند
دارم گمان كه طي شود اين نامه ي فراق
بخت و ستاره گر قدمي همرهي كنند
ايكاش ذوق سجده امان بخشد آنقدر
كين زخمهاي ناصيه رو دربهي كنند
در پيش نوشخند تو بوسند خاك عجز
عيسي دمان كه دعوي روح اللهي كنند
از خار و خس عنان قدم ساختم دريغ
نگذاشتم كه آبله ها دل تهي كنند
با ماه و با ستاره بجنگم پلنگ وار
در بيشه ئي كه شيردلان روبهي كنند
دردي كشان بزم فنا در لباس فقر
درويشئي به لذت شاهنشهي كنند
سرمايه صرف ساز و بحر گوهر نجات
كين جنس را خريد بدست تهي كنند
«طالب» روا مدار كه اوباش حرص و آز
در كشور وجود تو فرماندهي كنند
569
مجردان كه دل آسوده از بدو نيكند
ز عقل دور وليكن بعشق نزديكند
مگو نيند طلبكار باده اهل صلاح
ز چشم مست تو محتاج نيم تحريكند
چراغ فيض شود روشن از دل جمعي
كه در شكنجه ي غمهاي خانه تاريكند
وگر بصحبت هم رغبتي كنند رواست
شكست و خاطر ما هر دو خويش نزديكند
كنند رخنه گروهي بسينه «طالب» را
كه با كمان بلند و ميان باريكند
570
مرا دليست كه رو از فراق مي پيچد
سر نظاره ز گلهاي باغ مي پيچد
بآشنائي زلف تو خوشدلم شب هجر
بمغز گر همه دود چراغ مي پيچد
چو موسم است كه گر ناله ميكند بلبل
صداي قهقهه در صحن باغ مي پيچد
ببوي زلف تو گر خاك ميزنم بمشام
نسيم ميشود و در دماغ مي پيچد
اميد مرهم الماس چون بود «طالب»
كه پنبه سر ز ملاقات داغ مي پيچد
571
پياله نوش عتاب تو هوش نشناسد
فغان بي اثرش راه گوش نشناسد
هميشه باد گرفتار سردي مهري دهر
دليكه لذت جوش و خروش نشناسد
فرشته گو مگشا مهر لب كه عاشق مست
صفير مرغ ز بانگ سروش نشناسد
دليكه نوبر تابي نكرده از تب عشق
حرارت لب تبخاله جوش نشناسد
تو نقد جان بكف دل نه اين چه انصافست
چه شد كه قيمت مي ميفروش نشناسد
بدور چشم تو كيفيت آنچنان شده عام
كه نغمه راه لب از راه گوش نشناسد
ببوي صبر مشام آشنا مباد آن رند
كه قدر «طالب» تلخا به نوش نشناسد
572
ز جيب پاره گرفتار عشق چاره ندارد
از آن شكاف گريبان ما شماره ندارد
گل بلندي پرواز نيست در چمن ما
پلنگ بيشه ي ما جنگ با ستاره ندارد
صفاي سينه بدوران ما چنان شده شايع
كه شيشه ي هم شكر آبي بسنگ خاره ندارد
شكاف جيب چه دوزيم به نه ايم ز غنچه
كدام غنچه گريبان پاره پاره ندارد
تو ساده لوحي زاهد نگر كه ميرمد از ما
ببوي مي خبر از مستي گذاره ندارد
بس است گرمي خاكستر زمين و زمان را
چه شد كه آتش ما شعله يا شراره ندارد
ببحر غم چو فتادي بشوي دست ز ساحل
كه اين محيط سراسر ميان كناره ندارد
رواست گريه برآن عندليب كز گل روئي
اميد بستن گلدسته ئي نظاره ندارد
مشو مقيد زينت كه شاهدان تجرد
كشند حلقه بگوشي كه گوشواره ندارد
بفال ره نروند آشنا دلان طريقت
چو عزمها همه جزم است استخاره ندارد
مناز بر بركات و عنان كه نيست درين ره
پياده ئي كه قدم بر سر سواره ندارد
نشان ره بزمان چون دهيم گمشدگان را
كه طرف ابروي ما قوت اشاره ندارد
بديهه شاهد صدقست ني مطايبه «طالب»
كه صاحب سخن از استعاره چاره ندارد
سخن كه نيست در او استعاره نيست ملاحت
نمك ندارد شعري كه استعاره ندارد
573
كو عشق تا غرور كله گوشه خم كند
نخوت كرشمه هاي عروسانه كم كند
قنديل كعبه كز دل عاشق نمونه است
ناقوس وار خدمت بيت الصنم كند
دود چراغ دل كه عبارت ز آه ماست
دعواي فيض با نفس صبحدم كند
كو جرعه نوش دير كه مستانه بي حجاب
در صحن كعبه مشق سجود صنم كند
بر سركشي مناز كه در شاهراه عشق
نقش جبين سجود نشان قدم كند
دست هوس قوي شده بازوي دل ضعيف
ترسم كه عشق رخنه بناموس غم كند
مي را بدل بزهر نموديم و نادميم
كين باده هم مباد كه دفع الم كند
دل را به پيش ناله برانگيختم ز خاك
نگذاشتم كه يك مژه خواب عدم كند
از بيم چشم زخم فلك راضيم كه يار
لطفي اگر كند بزبان قلم كند
دستش عطارديست كه رخسار صفحه را
مشاطگي بخامه ي مشكين رقم كند
گردون چو شمع كوكب ما را دهد فروغ
يك نيمه از وظيفه ي خورشيد كم كند
«طالب» وداع مستي خود ميكند كجاست
لخت دلي كه توشه ي راه عدم كند
574
فرسود پيكر دل و آهي زيان نكرد
بي نور گشت چشم و نگاهي زيان نكرد
تا بست خواهشم كمر حرص همچو مور
از خرمن فلك پركاهي زيان نكرد
آهم خسي ز مزرعه ي دهر كم نساخت
اين برق پيشه سوز گياهي زيان نكرد
صد كيش غمزه اي كه تهي ساختي بهيچ
در صيد ما خدنگ نگاهي زيان نكرد
از صف شكافي دل «طالب» ملول چيست
فوجي تلف نساخت سپاهي زيان نكرد
575
جمعيت از ياد دلم آشفته سامان ميشود
عيش از هواي خاطرم با خاك يكسان ميشود
من مرد خواب و خوش نيم ليك از هجوم بيخودي
گاهي بسهوم آشنا مژگان بمژگان ميشود
در كلبه ي ما زخميان زنهار لب شيرين مكن
كز نوشخندت حقه ي مرهم نمكدان ميشود
محروم ميماند مرا دست از شكست آستين
از بسكه زور پنجه ام صرف گريبان ميشود
گويا جهان را ماتمي ره داده كامشب هر نفس
گيسوي آهم بر سر گردون پريشان ميشود
با اين دل پژمرده و جان غبار آلود غم
گر صبح عيد آيد برم شام غريبان ميشود
در هند شد وارونه كار از واژگون بختي مرا
زآنسان كه چاك از دامنم سوي گريبان ميشود
دارم ز يكمو پيكري با صد پريشاني قرين
دايم درين فكرم كه چون يكمو پريشان ميشود
با اين بساط دود دل «طالب» نسيم ناله ام
گر بگذرد بر گلستان نيلوفرستان ميشود
576
صد جنون طي گشت تا دستم گريبانگير شد
صد نمكدان شد تهي تا چشم داغم سير شد
خواستم كز چرخ چارم دوش بر دوش مسيح
بگذرم سر پنجه ي خورشيد دامنگير شد
طفل مژگان ميمكد انگشت چون اطفال مهد
مادر چشم مرا پستان مگر كم شير شد
چرخ عاجز بعد مرگ از ناله ام در خون نشست
شير بي ناخن زبون ناخن بي شير شد
من سراپا سعي بودم در طواف كوي دوست
نارسائيها تمام از جانب تقدير شد
وادي زلفش رهي دارد كه از بس پيچ و تاب
هر دو گام مور از آن ره طي بصد شبگير شد
بسكه منظور خود آن زلف مسلسل ساختند
حلقه ي چشم اسيران حلقه ي زنجير شد
بر زبان خامه وصف (خان عالي) داشتم
ناگهان خورشيد لوحي از پي تحرير شد
صاحب سيف و قلم فرزانه (عبدالله خان)
كز كفش هم كلك عالي رتبه هم شمشير شد
آن بلند اقبال صاحب طالع (فيروز جنگ)
كآيت فتح و ظفر در عهد او تغيير شد
ابر تيغش بسكه آب از چشمه ي خون برفشاند
آتش اعدا خنك تر از آتش تصوير شد
حلقه ي چشم عدو از گرم شستي هاي او
آشناتر با خدنگ از حلقه ي زهگير شد
چون كمان در پنجه بر صحرا بعزم صيد تاخت
شوق پيكانش كمند گردن نخجير شد
بر دل دشمن كه جنگ سنگ با الماس داشت
آب تيغش خواند افسوني كه ناخن گير شد
«طالب» انشاي مديحش حد نطق من نبود
وام كردم صد زبان تا نيمه ئي تقرير شد
577
ابر دستم چو سر نامه گهر سنج كند
دامن صفحه گرانمايه تر از گنج كند
بيدقي كو شود از لطف تو بر اسب سوار
ملك تسخير بحكم شه شطرنج كند
گونه ام زرد بنوعي است كه در گوشه ي باغ
ميوه چين روي مرا سهو بنارنج كند
پنج را بخت تو پنجه كند ايچرخ، بعكس
بخت من گر سوي پنجه نگرد پنج كند
خاك بيزي پي اكسير مراد است بلي
جغد هم روي بويرانه پي گنج كند
كلك «طالب» همه در چشمه ي نسيان شويد
نكته ي چند كه تحرير بصد رنج كند
578
نه زآنسان رفته از دستم كه باز آن دلنواز آيد
پر سيمرغ برآتش نهم شايد كه باز آيد
چو وقت هايهاي گريه آمد مضطرب گردم
بدستوري كه طاعت پيشه را وقت نماز آيد
ز بس بي امتيازي ديدم و مي بينم از گردون
بلرزم بر زباني چون حديث امتياز آيد
چو ره گم كرده كز بانگ جرس آمد سوي محمل
دلم با چنگل شاهين ببانگ طبل بازآيد
بگوش آمد شب هجران ز هر تار گريبانم
همان صوت حزين كز ناخن قانون نواز آيد
دل محمود را گر بر گريبان بشكفد تاري
شكافي تند رو تا دامن زلف اياز آمد
چه چشم است اينكه چون سازد نگاهي خوش عنان «طالب»
نيازش تا سر مژگان باستقبال باز آيد
579
چو نازش غير را از جنبش ابرو بسوزاند
هزاران داغ رشگم در تن هر مو بسوزاند
چو آرايد رخش مشاطه بهر دفع چشم بد
سپندي كاشكي در آتش آن خو بسوزاند
گهي در زير لب مشق تبسم ميتوان كردن
ملاحت خانمان زخمها را گو بسوزاند
نيم هندوي خال اما ز گردون چشم آن دارم
كه گر سوزد مرا در آتش آن رو بسوزاند
طلسم دل ببازويش نبندم بيم آن دارم
كه اين تعويذ آتش ناگهش بازو بسوزاند
محبت بين كه گر بادي وزد بر كاكل شمعي
ز غيرت خويش را پروانه چون هندو بسوزاند
چو گرم گريه گردم ره نورد كوي او «طالب»
سرشكم از كف پا تا سر زانو بسوزاند
580
بهار شد لب خميازه دوختن دارد
هميشه مي زدن و بر فروختن دارد
جراحتي كه دعاگوي دست و تيغ تو نيست
لبش بسوزن الماس دوختن دارد
اگر دلست وگر دين در اين شگفته بهار
بنيم سير گلستان فروختن دارد
ستاره ئي كه طلوعش بود بشام فراق
اگر ستاره ي بخت است سوختن دارد
بچشم «طالب» گو در شوو دكان مگشاي
هرآنكه ميل جواهر فروختن دارد
581
مستان فريب نرگس آن تندخو خورند
آشفتگان قسم بسر زلف او خورند
ميناي مي تهي شد و از شدت خمار
مستان بدان رسيده كه خون سبو خورند
مردان بزير تيغ گزارند شكر دوست
در شكوه همچو جان بلب آيد فرو خورند
زآن غنچه ي دهان نرسند اهل دل بكام
بوسي مگر ز لعل لب آرزو خورند
مردان اگر پياله ي زهري رسد ز غيب
خندان لب و شگفته دل و تازه رو خورند
عشاق را خراج قناعت بود لطيف
تا غايتي كه رنگ بپوشند و بو خورند
«طالب» عجب عجب كه بود غير آب تيغ
عشاق شربتي كه ز راه گلو خورند
582
دفتر ببين كه معنويان چون نوشته اند
الفاظ را فكنده و مضمون نوشته اند
ما كودكان مكتب دل را سواد چشم
روشن ز مصحفي است كه با خون نوشته اند
اشراقيان صحيفه نسازند پر نگار
لوح مرا بكلك فلاطون نوشته اند
خوانديم سر بسر همه تفسير عشق بود
مضمون نامه ئي كه به مجنون نوشته اند
آماده ي جلاي نظر شو كه ساقيان
خط پياله بر لب ميگون نوشته اند
روحانيان ز خامه ي آهم كتابها
بر پيشطاق گنبد گردون نوشته اند
نقش قدم مگوي كه سرمشق رهرويست
سطري كه بر صحيفه ي هامون نوشته اند
بر صفحه ي رخت رقم كهنه محو گشت
اين عنبرين خطيست كه اكنون نوشته اند
«طالب» نصيب ما ز مي لاله رنگ نيست
ما را برات نشأه بافيون نوشته اند
583
دوش از مژه ام قافله ي خون سفري بود
هر چند ز دل خاست سرشكم جگري بود
بي نشأه ي سودائي و بي شور جنوني
كارم همه چون صبح دوم جامه دري بود
دوش از مي غم زمزمه ي گريه ي شوقم
مستانه تر از قهقهه ي كبك دري بود
گر خرده ي مينا بودش خاك عجب نيست
يكعمر دلم كارگه شيشه گري بود
ناديده مه روي تو غايب ز نظر گشت
ديوانه دل ما مگر از نسل پري بود
صد شكر كه شد شانه كش طره ي تأثير
آهم كه زبان در دهن بي اثري بود
بوي كه عنانگير هوس بود كه تا صبح
دست من و دامان نسيم سحري بود
«طالب» گل پرواز نچيد از چمن شوق
او را چه گنه جرم ز بي بال و پري بود
584
من پريشانم ترا درد پريشاني مباد
سنبلت را نكهت آشفته ساماني مباد
خاك اشگ آلود ما عطر جبين چون صندلست
اين عبير تر گريباني و داماني مباد
عقده ي مشكل گشا آرايش مويست و بس
صدگره بادت بزلف اما به پيشاني مباد
زخم شمشير ندامت قابل اصلاح نيست
هيچ عاقل زخمي تيغ پشيماني مباد
صد خطر پيش است در هر قطره از جيحون حسن
كشتي كافر در اين غرقاب طوفاني مباد
شاخ حسرت را گلي گر بشكند ديوانگيست
ديده و دل را سرو كاري بحيراني مباد
بازوي اسلام روزي بود با قوت كنون
تكيه ي موري بديوار مسلماني مباد
نظم «طالب» ميكند نسبت به «خاقاني» درست
گو خطابش از فلك خاقاني ثاني مباد
585
سبوكشان كه بغل بر گشاده مي تازند
دواسبه سوي صراحي و باده مي تازند
عنان بكف دم مارست رهروان ترا
چو مور در قدمت زآن پياده مي تازند
بسر هواي تو دارند زين سبب عشاق
چو باد روي بصحرا نهاده مي تازند
شنيده اند نسيم تو شاهدان بهار
كه سينه چاك و گريبان گشاده مي تازند
سبك عناني ارباب فيض را نازم
كه رخش همت در گل فتاده مي تازند
خراب سرو قدان حريص جولانم
كه از نسيم صبا هم زياده مي تازند
ز عطر جيب كه مستند بلبلان «طالب»
كه چون نسيم دل از دست داده مي تازند
586
بيتو شب كار حريفان با فراق افتاده بود
شيشه ي دلهاي مشتاقان ز طاق افتاده بود
دوش بازم بيش رشگي در رگ جان ميخليد
تا كدامين فتنه با او هم وثاق افتاده بود
چون پر پروانه زآنسوخت سرتا پا كه دوش
كار دل با شعله يعني اشتياق افتاده بود
در هواي محملي من هم بياباني شدم
چونكنم بيچاره مجنون سخت طاق افتاده بود
زآن نشد «طالب» نفاق آميز كز عهد ازل
صحبتش با همدمان بي نفاق افتاده بود
587
دو نوگلش ز گلستان مهر و كين رويد
تبسمش ز لب و چينش از جبين رويد
چو برگ لاله كه سر برزند ز شاخ سمن
ز ساعدش همه گلهاي آتشين رويد
براه وعده ي او سر زند ز دامن پاي
ز شوق دامن او دست زآستين رويد
ز شوخ چشمي ما بلبلان گرم نياز
عرق شود گل وز اطراف آن جبين رويد
بجاي سبزه شهيدان نوشخند ترا
ز خاك نشتر زنبور انگبين رويد
هواي كوي تو از بس كه عاشق انگيزست
هزار بلبلش از هر گل زمين رويد
بخاك «عرفي» اگر «طالب» اين غزل خواند
ز تربتش همه گلهاي آفرين رويد
589
كردم نظاره ي دو جمال از نقاب عيد
شب ماه عيد ديدم و روز آفتاب عيد
شايسته ي دو تهنيتم كز دعاي صبح
بختم دو بال سعد گشود از كتاب عيد
با دوست همعنان بره عيد گه شديم
در سر خمار روزه و بر لب شراب عيد
بر من گذشت بيتو بسي عيدها ولي
زآن عهدها نبود يكي در حساب عيد
«طالب» به نسبت رخ آنمه بعيدگاه
چرخ از لب هلال ببوسد ركاب عيد
590
بيدلم تار فغانم نگسلد
رشته ي آه از زبانم نگسلد
چون گلم ندهد بكف پيوند شاخ
گر چمن باد خزانم نگسلد
موميائي گشته گويا درد عشق
گر شكست استخوانم نگسلد
بر براق برق اگر گردم سوار
پنجه ي درد از عنانم نگسلد
بگسلد پيوند هر مويم ولي
دست از آن موي ميانم نگسلد
ميزنم آهوي مقصد را به تير
گرزه ي سعي از كمانم نگسلد
ميشوم همسايه ي گل گر نسيم
تار و پود آشيانم نگسلد
«طالبم» سرگرم انشاي سخن
روز و شب كلك از بنانم نگسلد
591
لذت فقرم دهان بر شهد استغنا نمود
نوشدارو را مذاق تلخ من رسوا نمود
جا بهر مجلس كه در صف النعالش داشتم
چون برفتم صاحب مجلس بصدرم جا نمود
بي مدد كاري من گمره نبردم پي بدوست
گوشه ي ابروي توفيقم اشارتها نمود
شيشه ي خالي نديدم در پيش بشتافتم
عكس رنگين باده ئي زين آبگون مينا نمود
من نه شيادم نه زراقم ولي استاد كار
بهر تدبيري مرا زينسان بمردم وا نمود
ما بپاي خود نرفتيم از سر كوي حبيب
خوي گرم دوست از ما رنجش بيجا نمود
من بدين طبع ملايم گر سوي دشمن شدم
مردميها كرد با من مهربانيها نمود
من ندارم ميل رفتن موكشانم ميبرند
عشق فرماني بمن از عالم بالا نمود
در بيابان فنا «طالب» چو بگشودم نظر
پا بچشمم سر درآمد سر بچشمم پا نمود
592
عشق انديشه را زبون سازد
عقل را نشأه ي جنون سازد
الف استواي قامت را
هم بروز نخست نون سازد
شعله نيلوفري كند بجگر
آب در ديده لاله گون سازد
دل نگويم كه بيضه ي فولاد
گر بدستش دهند خون سازد
از دل آن شعله گر زبانه كشد
كار بيرون چو اندرون سازد
حسن چون تيغ بركشد ز نيام
علم مهر سرنگون سازد
تخم ريحان زلف يعني حال
گرمي عشق را فزون سازد
«طالب» از عشق دور، كين مغرور
كار صد چون تو در جنون سازد
593
چون غضب رنگ گلش بر ياسمين مي افكند
شعله ي چشم از خجالت بر زمين مي افكند
چون نگارين ساعدش از داغ ميپوشد لباس
دست گلچين را ز چشم آستين مي افكند
فرش گل مي افكند باد بهاري رنگ رنگ
سايه هرجا سنبل او بر زمين مي افكند
آن گنه كارم كه ثبت دفتر اعمال من
رعشه بر دست كرام الكاتبين مي افكند
چرخ را دعواي سيم و زر بمعدن بهر چيست
گو بغل بگشا كه لعل آتشين مي افكند
طبع ما گر مشت سيمي از لئيمي كرده وام
اينك اينك در عوض دُرّ ثمين مي افكند
جيب و دامان ايفلك بگشا كه دست مفلسم
گنجها از هر شكنج آستين مي افكند
تند باد همتم صد خرمن آشفته را
ميكند جمع و بجيب خوشه چين مي افكند
چرخ رو به باز را آزار «طالب» صرفه نيست
خويش را گرگي عبث در پوستين مي افكند
594
هر عضو تنت ساده تر از عضو دگر بود
موئي كه بر اندام تو ديديم كمر بود
از درد جدائي مژه برهم نزدم دوش
با آنكه سراپاي تو در مدّ نظر بود
زد بخت بدم نغمه ي هجران تو بر گوش
اين زاغ سيه رو چه بلا شوم خبر بود
در كوي تو دوش از اثر تيزي خويت
پاي مژه را بر دم شمشير گذر بود
تا صبحدم از ناله نياسود همانا
مرغ دلم از قافيه سنجان سحر بود
طوطي نخورد خوندل اما چه توان كرد
در هند ببخت بد ما قحط شكر بود
شد كام دل از ياد زهي سستي طالع
امشب كه دعا دست در آغوش اثر بود
گفتند چه بودت بجهان رهزن اقبال
ناليدم و گفتم كه هنر بود هنر بود
«طالب» چه عجب گر دل و دين داد بتاراج
او نوسفر و باديه پرخوف و خطر بود
595
در جهان غير تو صاحب نظري نيست پديد
تو چو خورشيد عياني دگري نيست پديد
تازه ميدار دماغ از گل يكتائي خويش
كين چمن را چو تو خرم شجري نيست پديد
شاخ بيديست نهال مژه بي گريه ي شوق
كه برو ميوه ز لخت جگري نيست پديد
طايران حرم شوق، فلك پروازند
گرچه بر پيكرشان بال و پري نيست پديد
داغ افسردگيم سوخت كه در سينه ي تنگ
بود صد شعله و اكنون شرري نيست پديد
نعش دل بسته بدوش مژه ميگريم زار
چكنم طفل مرا نوحه گري نيست پديد
ناله بسيار ولي جنس اثر كميابست
نخلها صف زده اما ثمري نيست پديد
خون بجوش از رگ احباب چو در مي نگرم
دست فصّاد و سر نيشتري نيست پديد
همه شام است در آن كلبه كه من دارم جاي
دم صبحي چه، كه وقت سحري نيست پديد
برو اي غم كه ره خانه ي دل مسدود است
يا ز ديوار درون آ، كه دري نيست پديد
صاحبان نظر از سرمه شناسند غبار
صرفه ي ماست كه صاحب نظري نيست پديد
«طالب» از هر روشي شيوه ي ما تازه ترست
روش ماست كز آن تازه تري نيست پديد
596
شب هجر از دل تنگم نفس با جان برون آيد
چو مار از پوست آه از سينه ام بيجان برون آيد
درآيد گر دل ناشاد من در زعفران زاري
گمان دارم كه چون ابر از چمن گريان برون آيد
ز ميدان محبت كس نيابد راه بيرون شد
خروش بسملي شايد كزين ميدان برون آيد
نباشد كشت ما بيطالعان را خوشه و خرمن
گناه از خاك ما بي برگ چون مژگان برون آيد
برون آيد نفس افتان و خيزان از دل تنگم
چو محبوسي كه بازنجير از زندان برون آيد
كم از دينار قلبي نيستي ايدل تجرد بين
كه زرين جامه در آتش رود عريان برون آيد
سرآب و هواي بوستان خلق او گردم
كه آنجا گر شرر كاري گل و ريحان برون آيد
بچندين ضعف گر آهي برآيد از دل تنگم
بود نادر چو دودي کز ده ويران برون آيد
سخن مستانه آيد برزبان از خاطر «طالب»
چو طاوسي كه محبوبانه از بستان برون آيد
چرا غيرت نسوزد طوطيان هند را الحق
كزينسان بلبلي از گلشن ايران برون آيد
597
خرم آنگل كه غم از باد خزانش نرسد
ور به آتش فتد از شعله زيانش نرسد
عيش بر توسن رهوار سوارست چو عمر
دست ما آبله پايان بعنانش نرسد
گرچه دل عين زيانست طلبكاران را
حرف تلخ طلب از دل بزبانش نرسد
آه ما چون شجر حسن تو نخليست بلند
كه سر سدره ي طوبي بميانش نرسد
برق خصمي نزند لمعه بمعموره ي مهر
دست مهتاب بدامان كتانش نرسد
مرد غيرت ندهد آب رخ فقر بباد
روزه نيت كند آنروز كه نانش نرسد
«طالب» آن تلخ مذاقست كه از شوري بخت
لقمه تا زهر نگردد بدهانش نرسد
598
مگو كه باده ي انگور درد سر دارد
كه آب غوره شرف بر ني شكر دارد
دليكه بر سر آتش نشسته ميداند
كه يك پياله ازين باده صد خطر دارد
بمن رسيد زمن تا گذشته دور قدح
چه سرعتست همانا پياله پر دارد
نه ايم منكر صهبا و ليك ميگوئيم
كه «رام رنگي» ما نشأه ي دگر دارد
ز شغل درد كشي منع بيدلان تا چند
خداي ناصح ما را بقرض بردارد
نه عقربي و كني كار عقرب اي ناصح
زبان شوم تو گويا كه نيشتر دارد
بقلب شعله زدم خويش را بگو ساقي
بغير من ز حريفان كه اين جگر دارد
يكي ز جمله ي مشاطگان زلف توام
مرا چو شانه هر انگشت صد هنر دارد
قدح پراز مي انگور كن كه «طالب» را
شراب قندي هندوستان ضرر دارد
599
دوست بكونين التفات ندارد
گوشه ي چشمي بكائنات ندارد
گر بدهد بوسه ئي برسم زكاتم
بر لب او هيچكس برات ندارد
عمر ابد پيش آرزو نفسي نيست
خضر بجز تهمت حيات ندارد
اهل تعلق ملازمان صفاتند
يكتن از اينان هواي ذات ندارد
غير فقيرست مستحق و گدا، ليك
وصل متاعيست كو زكات ندارد
آه شود غرقه چون بگريه درآيم
باد ز طوفان ما نجات ندارد
بوسه بد آموز آستانه ي يارست
با حجرالاسود التفات ندارد
چون قلمش تيغ بر سرست درين عهد
هركه دل تيره چون دوات ندارد
سنگ مزارم ز بسكه نرم شد از آه
نقش ملامت برو ثبات ندارد
«طالب» صافي گهر ز جنس بشر نيست
هيچ كمي از مجردات ندارد
600
مست مي شوق تو باندازه نسازد
زآن تيغ دهان زخمي خميازه نسازد
جمعيت اگر باز كند دفتر اعجاز
اوراق مرا مايل شيرازه نسازد
بيند چو سوي نازكيم ميل طبيعت
گردون ز حسد داغ مرا تازه نسازد
در مجلس مي بر تن عاشق نتوان يافت
زخمي كه دهن باز بخميازه نسازد
«طالب» گل بي نام و نشاني كند ار بوي
شهرت برد از ياد بآوازه نسازد
601
چون ديد عاجزم غم هجران دلير شد
محنت ضعيف يافت مرا شيرگير شد
نامد بفعل راحت بالقوه ام دريغ
كين طفل در مشيمه ي تقدير پير شد
پهلو بخاك بسكه فشردم شب فراق
پيراهن حصير قماشم حرير شد
در باغ جلوه كردي و از عكس عارضت
هر برگ گل چو آينه صورت پذير شد
امشب كه چشمه سار دل و ديده خشك بود
قرص مه از رطوبت اشگم خمير شد
فال سفر از آن سر كويش نداد راه
چندان بماند پاي بدامن كه پير شد
602
پايم ز كوي دوست بگلشن نميرود
من ميروم ولي قدم من نميرود
دارم نشان وصل تو انكار چون كنم
بوي گلم ز جامه ي پشمن نميرود
اين يادگار از تو مرا بس كه تا بحشر
آثار تازيانه ام از تن نميرود
آمد بپرسشم سر موئي و صد عتاب
دشمن چنين بپرسش دشمن نميرود
از دشنه ي نگاه تو اي جور پيشه نيست
روزيكه صد فرشته بكشتن نميرود
در هجر هم ز خوي تو امكان فتنه هاست
ماهي در آب هرزه بجوشن نميرود
ذوق گنه زذايقه شد محو همچنان
از كام طعم توبه شكستن نميرود
گشتم چنان ضعيف كه گر آتشم زنند
دودم بپاي خويش بروزن نميرود
«طالب» گل جمال تو بر شاخ شعله زد
اكنون بضرب چوب ز گلخن نميرود
603
كسيكه مايل آنشوخ عشوه سنج افتاد
تنش بگنج وليكن دلش برنج افتاد
براه وعده ي او كاروان عمر گذشت
شماره ي نفس اكنون بچار و پنج افتاد
در مطايبه دربند اي شگفته نديم
كنونكه كار بياران زود رنج افتاد
ز تلخي غم او چون زديم چين بجبين
چه جاي پوست كه بر استخوان شكنج افتاد
بوادي هوست ره فتادهان «طالب»
عنان بكش كه ره اژدها بگنج افتاد
604
بمن كه خسته دلم درد الفتي دارد
غم التفاتي و محنت محبتي دارد
مرا به بستر لخت جگر سرو كارست
كسيكه خفته در آتش فراغتي دارد
تو شمع انجمني شعله ئي دريغ مدار
ازين مگس كه بپروانه نسبتي دارد
قياس حال من گرم خون بغير مكن
كه خس مزاجي و آتش طبيعتي دارد
چو راز در دل شمع است راه پروانه
قياس كن كه چه نزديك خدمتي دارد
ز دامن مژه گرد نمك مپاش ايچشم
كه تار تار گريبان جراحتي دارد
فراغ بال گلي از بهار گمنامي است
در آتشست مدام آنكه شهرتي دارد
ز اضطراب دل و لكنت زبان پيداست
كه شمع هم دم مردن وصيتي دارد
ز صبح تيره ي خود آنقدر نه ايم ملول
كه سبز چهره ي ما هم ملاحتي دارد
بگو سپهر جفا پيشه با كدام غريب
ستم كند كه چو «طالب» رعيتي دارد
605
دل داغ دوري تو فراموش كرده بود
وين شعله را ز جور تو خس پوش كرده بود
روشن ز شمع روي تو شد باز ورنه دوش
آهم چراغ آينه خاموش كرده بود
دل بود ذوق بندگيش زانكه حلقه اي
از حلقه هاي زلف تو در گوش كرده بود
آگه نبودم آه كه دوشم خيال دوست
در بيخودي ضيافت آغوش كرده بود
«طالب» دلم پياله زهري بدست داشش
تا من اشارتي كنمش نوش كرده بود
606
از غيرت جمال تو مه سينه ميكند
روي تو ديده روي تو آئينه ميكند
تاج خمي كهن شده گويا كه ميفروش
در كعبه خشت مسجد آدينه ميكند
ناخن بذوق نشو و نمائي نهال مهر
در باغ سينه ام شجر كينه ميكند
در گور كندنست سپهر از براي ما
يا خاك در مصيبت ما سينه ميكند
پيراهن حرير ببر ميكند ز اشگ
«طالب» دمي كه خرقه ي پشمينه ميكند
607
بيتو لبها خشك و دلها تنگ بود
خنده خارج گريه سير آهنگ بود
گرد روب از فرق جانها بود خاك
درد چين از روي دلها سنگ بود
جان بجسم ناتوان پرخاش داشت
سايه ئي را سايه ئي در جنگ بود
ياد ايامي كه از ذوق وصال
گريه در چشم تبسم رنگ بود
از مياني جنگ بر ابريشمي
وز تن ابريشمي در جنگ بود
پيرهن گر نور بود آن تن ز لطف
اندرو چون آينه در زنگ بود
من ببزم وصل بودم ميگسار
زلف يارم شاه تار چنگ بود
ني غلط گفتم غلط عيش مرا
سوي اين ماتم نصيب آهنگ بود
هيچگه نايد بنزديك لبم
غالباً پاي تبسم لنگ بود
چهره ي «طالب» نشد خندان مگر
ابروش همزاد با آژنگ بود
608
زما ايمن نشين كز آتش ما گل نميسوزد
وگر دوزخ شويم از ما پر بلبل نميسوزد
ز بس باران رحمت ما باريده برگيتي
ز موج شعله بر درياي آتش پل نميسوزد
ز آه ما زياني زلف او را نيست يا در گل
شرار هيچ آتش خرمن سنبل نميسوزد
عنان اي برق برتاب از خس و خاشاك سيلابي
مكن آتش تلف كين خارتر در گل نميسوزد
بود ويرانه ي ما در امان از برق حسن آري
شرار آتش گل خانه ي بلبل نميسوزد
ز حسن روي او در حيرتم كين شعله ي سركش
چو بدخو ميشود چون بر سرش كاكل نميسوزد
به (دارالمرز) شهري در امان از آه «طالب» ني
به (ساري) هم سري دارد همين (آمل) نميسوزد
609
از گل آنها كه چهره ساخته اند
پيش روي تو رنگ باخته اند
خانه ي چشم كعبه فام ترا
سرمه گل كرده اند و ساخته اند
خاكسان بر آتشين ميدان
چون سمندر برهنه تاخته اند
فتح باريده هر كجا عشاق
علم آه برفراخته اند
درد جوشيده هر كجا بنشاط
ارغنون دلي نواخته اند
آفرين بر تميز جوهريان
گوهر ما نكو شناخته اند
چشم بد دور صاحبان كرم
بندگان را چنين نواخته اند
فال بردن مزن دلا زنهار
عشقبازان هميشه باخته اند
سخت صافست نقره ي «طالب»
گوئيا صد رهش گداخته اند
610
معاشران كه ببزم تو بار مي يابند
طراوت گل و رنگ بهار مي يابند
گذشت سال نو و دوستان ز گلزارم
هنوز نكهت گلهاي پار مي يابند
رفيق جويان طي ميكنند از اغيار
هزار قافله تا نيم يار مي يابند
عمارتي نبود تربت غريبان را
غنيمت است كه شمع مزار مي يابند
بسينه مال حلاليست درد او كاحباب
اگر كنند يكي كم هزار مي يابند
معاشران بدل آميزش نگاه ترا
چو آشنائي مضراب تار مي يابند
ز خاک ما چو درمهاي تازه سكه هنوز
نگين نگين جگر داغدار مي يابند
بگور شغل سخن خوشتر اهل معني را
چرا كه از پس مرگ اعتبار مي يابند
بچشم مضطربان خار ميخلد «طالب»
دمي كه راحت ما برقرار مي يابند
611
منم كز هر طرف دردي دلم را پيش ميآيد
بهرجا پاي راحت مي نهم بر نيش ميآيد
بكويش هر كه را در خاك و خون افتاده مي بينم
ز روي پيش بيني گريه ام بر خويش ميآيد
بعالم هست شهري نام او معموره ي همت
كه آنجا پادشه گر ميرود درويش ميآيد
سپهرا سرد مهري تا بكي كافر نه ايم آخر
مسلمان با برهمن گرم تر زين بيش ميآيد
ز جور شحنه ي هجران دل آزرده ئي دارم
كه صد منزل باستقبال درد خويش ميآيد
دل زندانيم در قيد هجران گشته بي قوت
چنان كز ديده تا مژگان بصد تشويش ميآيد
طبيب عشق بازت ميچشاند تلخ داروئي
مخور «طالب» كزين «جدوار» بوي نيش ميآيد
612
دل هر زمان ز شوق تو صد ميل مي پرد
وين مرغ پرشكسته بتعجيل مي پرد
باد مسيح تند ز آه كه شد كه باز
بر آسمان ورق ورق انجيل مي پرد
معراج قرب را شده ام نامزد كه باز
چشم دلم بشهپر جبريل مي پرد
دل ميپرد بكنگره ي كبرياي دوست
چون پشه ئي كه گرد سر پيل مي پرد
آداب سور و ماتم «طالب» مكن بيان
كز چهره گونه ي «بقم و نيل» مي پرد
613
نفسم زلف دود شانه زند
وز زبان آتشم زبانه زند
دل ديوانه مشربم شب و روز
سر بديوار شيشه خانه زند
تير آه از كمان شست دلم
زخم ني بوسه بر نشانه زند
تا بسوزد سمندري چو مرا
شعله در خويش آشيانه زند
بال كوتاه و نغمه بي آهنگ
دل ما همچو مرغ خانه زند
جز دلم كو درين سرا مرغي
كه تغافل برآب و دانه زند
بلبلي كو که در برابر من
نغمه ئي چند عاشقانه زند
مرغ گيرم بدام ناله كجاست
مطربي كاينچنين ترانه زند
هي چه حاجت براق طبع مرا
برق را كس بتازيانه زند
همه تن غرق گوهرم ز سرشگ
همچو دزدي كه بر خزانه زند
وعده نزديك چون شود «طالب»
يار بر كوچه ي بهانه زند
614
در گلشن از بيداد او باد صبا مو ميكند
گل روي ميشويد بخون شمشاد گيسو ميكند
در زير هر شاخ گلي بنشسته مشكين كاكلي
وز رشگ روي و موي او گه روي و گه مو ميكند
با ياد چشمت هر طرف حوري وشي سوزن بكف
بر سينه ي همچون صدف تمثال آهو ميكند
گر سرو مي آرد برون پيش تو دست از آستين
باد صبا چون شاخ گل دستش ز بازو ميكند
افتان و خيزان در پيش هردم دل آواره ام
دندان ماري از قدم خاري ز پهلو ميكند
در مصر حسن از رشگ او هر گوشه يوسف طلعتي
لب ميگزد خون ميخورد مومي بُرد رو ميكند
در رهگذار زلف او دزديست «طالب» در كمين
كز پيكر باد صبا پيراهن بو ميكند
615
هم از دردم دل آسودگي رنجور ميگردد
هم از آهم چراغ عافيت بي نور ميگردد
شگوني هست با شمشير ناز او كه بر زخمش
اگر الماس بندي مرهم كافور ميگردد
بزخم توبه ي ما مرهمي از درد مي ساقي
كه اين ريش كهن تا ديده ي ناسور ميگردد
در عاجز كشي مگشاي اي سرفتنه ي دوران
كه اين بدعت ميان شاهدان دستور ميگردد
چه بيدردي ز ما جمعي پريشان در وجود آمد
كه درد از كشور ما باز دور از دور ميگردد
شراب كهنه ي ما شيره گشت از واژگون بختي
وگر زينسان بماند هفته ي انگور ميگردد
بدل شد چون بخط عنبر افشان زلف مشكينش
مگر مار ديار حسن آخر مور ميگردد
بزودي باده ي غم نوش كن گر نشأه ميخواهي
كه اين مي گر بماند لحظه ئي بي زور ميگردد
نميدانم چه صاحب طالعي در شهرت اي «طالب»
كه لب نگشوده شعر دلكشت مشهور ميگردد
616
خط مشكين كز عذار ساقي مهوش دمد
نيست آن خط بلكه ريحانست كز آتش دمد
گلشني كز روي و موي او پذيرد رنگ و بوي
لاله اش گستاخ رويد سنبلش سركش دمد
هركه يكشب غيرت زلفت برد در خوابگاه
تا قيامت افعي پيچانش از مفرش دمد
زآن لب ميگون نمايد التماس آب و رنگ
هر گياه نشأه ئي كز باده ي بيغش دمد
قطره ي آبيست پيكان تو كز تأثير آن
صد خدنگ ديگر از هر تير در تركش دمد
ابر چشم عاشقان گر عام سازد فيض خاص
سبزه از الماس رويد پنبه در آتش دمد
ديدنش سازد حريفان را سيه مست حلال
برگ سبزي كز مزار «طالب» مي كش دمد
617
بكام ما سزد ار جام بيغشي ريزند
گناه نيست گر آبي برآتشي ريزند
نصيب ماست كه رد گشته گر ز ديك جنون
بكاسه ي سر مجنون نمك چشي ريزند
بپاي گلبني ار ساعتي بياسايم
ز هر گلي بسرم طشت آتشي ريزند
زكوة باده چو بر خاك ريختن فرض است
خدا كناد كه بر خاك مي كشي ريزند
خدنگ غمزه لذيذست کاش «طالب» را
بسينه هر دم ازين تير ترکشي ريزند
618
از خون دلم تيغ جفا زنگ برآرد
ور آه كشم آينه ها زنگ برآرد
فصلي است كه چون آينه از عكس خط يار
خورشيد درين آب و هوازتگ برآرد
گر چهره در آئينه ي فولاد گشائيم
در دم زاثر سردي ما زنگ برآرد
آب سخن از بسكه فزون گشت عجب نيست
گر تيغ زبان شعرا زنگ برآرد
بركف ز دم گرم و نم گريه ي «طالب»
يا آب شود آينه يا زنگ برآرد
619
اين عزل حاوي مضمونهاي پر عواطف و از امهات غزليات شيواي طالب ميباشد
ز گريه شام و سحر ديده چند درماند
دعا كنيد كه ني شام و ني سحر ماند
بغارت چمنت بر بهار منتهاست
كه گل بدست تو از شاخ تازه ترماند
دو زلف يار بهم آنقدر نمي ماند
كه روز ما و شب ما بيكدگر ماند
نهاده ام جگر داغ عشق و ميترسم
جگر نماند و اين داغ بر جگر ماند
كنيد داخل اجزاي نوشداروي ما
هر آن گياه كه برگش به نيشتر ماند
اگر بجامه ي آهن دمي فشانم اشگ
ازو نه ابره بجا و نه آستر ماند
براي عزت مكتوب او بدست آريد
فرشته اي كه بمرغان نامه برماند
ز بس فتاده بهر گوشه پاره هاي دلم
فضاي دهر بدكان شيشه گرماند
ز شهد خامه ي «طالب» چو لب كنم شيرين
دو هفته در دهنم طعم نيشكر ماند
620
از آن رو ناز بر گل ميتوان كرد
نمك در چشم بلبل ميتوان كرد
تغافل بر من از حد رفت اكنون
تغافل بر تغافل ميتوان كرد
بآن سرمايه ي حسن و طراوت
بگل عرض تجمل ميتوان كرد
ببوي زلف او خاك دلم را
عبير جيب سنبل ميتوان كرد
چو من فرزانه ئي برخاست زآن بوم
طواف خاك «آمل» ميتوان كرد
بآن نسبت كه دارد با دل من
كباب از غنچه و گل ميتوان كرد
چو در هر شيوه معراجيست «طالب»
ترقي در تنزل ميتوان كرد
621
لعل تو هركه را به تبسم شهيد كرد
در ماتمش تهيه ي اسباب عيد كرد
از چشم خود مرا گله هست و ز يأس نيست
دانم كه هرچه كرد بجانم اميد كرد
گردون بطنز مژده ي وصل تو زد بگوش
آخر بيك مطايبه ما را مريد كرد
اي صبح ناشگفته برويم تبسمي
كين گريه ي سحر مژه ام را سفيد كرد
چين جبين او در بي تابيم گشود
آه اين چه قفل بود كه كار كليد كرد
در قتل عام هجر تو از ضعف كشتگان
يكبرگ گل توان كفن صد شهيد كرد
«طالب» تمام گوش و زبان شو كه لطف يار
با چون توئي اراده ي گفت و شنيد كرد
622
عارفي كو تا نظر در حسن تدبيرم كند
بس بگردد بر خرابيها و تعميرم كند
داغم از آشفتگيهاي دل شوريده حال
رشگ اين ديوانه ميترسم كه زنجيرم كند
هر دم از بوي وصال او جوان گردم ولي
باد هجران باز تا بر من وزد پيرم كند
گر كنم رغبت پس از عمري كه برخيزم زجاي
پيچش دامان غم برپا زمين گيرم كند
سر بسر خواب پريشانم چو فكر زلف يار
كو پريشان خاطري چون من كه تعبيرم كند
آن شكار خشك پهلويم كه در نخجيرگاه
خشك ماند دست صيادي كه نخجيرم كند
با چنين بختي كه من زادم عجب نبود اگر
مادر از نامهرباني آب در شيرم كند
آنچنان افسرده ام «طالب» كه بانگ عندليب
با خراش دل عجب دارم كه تأثيرم كند
623
من آن گبرم كه طعنم از لب كفار برخيزد
نشيند سبحه گر با من دمي زنار برخيزد
چه ابرامست ايدل چند گيري دامن راحت
سر و برگ نشستن نيستش بگذار برخيزد
ز صد دردم چو درد رفته ئي در سينه بازآيد
خروش مژدگاني از در و ديوار برخيزد
بود خويشي ميان ارغنون و سينه ي عاشق
از آن بر دل نشيند نغمه ئي كز تار برخيزد
اگر بر سبزه و گل بيتو چون آب روان غلطم
محالست اينكه از آئينه ام زنگار برخيزد
باندك شورشي كز عشق بيني عافيت مگزين
بملك دوستي زين فتنه ها بسيار برخيزد
جهان از شومي انكار اين عمامه پردازان
خرابست ايخوش آندم كز ميان انكار برخيزد
غم از دل اندك اندك چون سياهي خيزد از داغم
فراغت نيست كز بوم و برم يكبار برخيزد
ز لب گفتار منصورانه چون بيرون دهد «طالب»
ز بزم مي كشان گلبانگ استغفار برخيزد
624
خلوتم موي كشان جانب افلاك برد
باز آميزش خلقم به ته ي خاك برد
بسكه هرگاه بود لمعه ي برقي بكمين
باد دزديده ازين حاشيه خاشاك برد
دخل كونين بموري دهم ار بتوانم
شرم آنكس كه مرا نام بامساك برد
من خود اينك بگل عجز فرو دارم پاي
كو حريفي كه سرم تحفه بفتراك برد
سير منزل بره عشق بود دست جنون
كه ز هر سوي بدل قافيه ي چاك برد
بر قمار ارچه برد باخته ي خود بدعا
پاكباز آيد و وابرده ي او پاك برد
داد بر هر دو جهان ميزنم و مي بازم
كو حريفي كه قمار از من بي باك برد
در كمين است ترا دزد سحر ميترسم
كه شوي غافل و او زلف تو بي چاك برد
«طالب» آن چرب زبانست كه در عين عتاب
چين از آن گوشه ي ابروي غضبناك برد
625
زنده گشتم كه مرا نفس ستمكار بمرد
تا فلك شعله زدم كين شرر خام فسرد
خط بيزاري دنيا نه چنان بنوشتم
كه بصد تيغ توان نقطه ئي از وي بسترد
نتوان كشت چو من زنده دلي را ز خمار
صاف گر مي نبود باد سلامت سر دُرد
ايكه باليد ترا روح ز كاهيدن جسم
باد ارزانيت اينجان كلان و تن خرد
چون بمژگان نتنم رشته ي خونين كه فراق
بر حرير جگرم سوزن الماس فشرد
تا بساعد سرانگشت محبت فرسود
بسكه بر دامن جانم درم داغ شمرد
خوش اميني است تنم كو بامانت ز خداي
بستد جان و بخاك كف پاي تو سپرد
صبحدم روزنه ي دود جگر بگشودم
گل خورشيد ز بس گرمي آهم پژمرد
زده ام غوطه بصد رنگ جراحت چكنم
هر سر موي مرا عشق به نيشي آزرد
حسرت تيغ توام كشت بخاكم بنويس
كه فلان تشنه جگر مرد و دمي آب نخورد
«طالب» از گريه نياسود سراپايم دوش
مو بمو بر تن زارم گرو از مژگان برد
626
از دل خيال آب برو دوشم نميرود
وز كام ذوق آن لب نوشم نميرود
عمري گذشت كز نظرم رفتي و هنوز
آواز پاي عمر ز گوشم نميرود
چون تف آهني كه ز آتش فتد بآب
در گريه ميخروشم و جوشم نميرود
هرچند راه صومعه سر ميكنم بذوق
پا جز بكوي باده فروشم نميرود
627
نگه را از رخت رنگيست كآن زايل نميگردد
سخن را از لبت سحريست كآن باطل نميگردد
نميدانم چه گل چيدست از باغ وفاداري
كه دل يك لحظه از بهر بتان غافل نميگردد
طواف روح فرض آمد مرا در كعبه ي شوقت
زماني نيست كين پروانه گرد دل نميگردد
علاجي نيست جز داغ فراق تازه رويانش
هرآن ديوانه ئي كز چوب گل عاقل نميگردد
مگر كز پيش رويم تيغ راند هجر او كز پس
شهادت را هلاكم رويم از قاتل نميگردد
ستمهاي پياپي چرخ را زآنست بر جانم
كه اين عاجز بعجز خويشتن قايل نميگردد
بنوعي تشنه ي آن آب تيغم كز پس مردن
ز صد طوفان خون خاك وجودم گل نميگردد
ز عشق عاشقي افتاده را فارغ بدان ايدل
كه عالم ميشود تارك دلي جاهل نميگردد
نشان ناوك تقديرم از روز ازل «طالب»
بلائي نيست كآن بر جان من نازل نميگردد
628
سراپاي دل از زخم زبانم زآن فغان دارد
كه چشمت غير مژگان از نگه چندين زبان دارد
ميان شاخ گل زآن سرو قد نبود جز اين فرقي
كه آن سر بر زمين از شرم و اين برآسمان دارد
ببازي لعل ميگونش فشانم هردم و گويم
لبت بي استخوان است اي پري يا استخوان دارد
نزاكت راست در اقليم حسنش حكم تا جائي
كه موي طره ي او بحث با موي ميان دارد
اگر دل چون لئيمان بر سر مهر بتان لرزد
مكن عيبش كز اسباب جهان مسكين همان دارد
گمان اينقدر سوز محبت نيست با بلبل
مگر پروانه ئي بر شاخ گلبن آشيان دارد
بغير از آستينش سفره ئي نتوان گمان بردن
درين قحط كرم هركس بعالم نيم نان دارد
تحمل را مده ره بيش ازين با ننگ در خاطر
وداع بردباري كن كه فطرت را زيان دارد
629
درد دلم از دوا گريزد
چون مور كز اژدها گريزد
وين مار گزيده جانم از عشق
چون عافيت از بلا گريزد
اميد بسر گريزد از يأس
ور سر نبود بپا گريزد
خون در جگرم گريزد از بيم
چون رنگ كه در حنا گريزد
«طالب» چو گريز گيرد از عشق
راهش بدهيد تا گريزد
630
چرخم ستيز با دل شب خيز ميكند
هر اختري بمن نگه تيز ميكند
شيريني است در پي هر تلخيم ز صبر
زهر مرا قضا شكر آميز ميكند
كند است در مشاهده ي دوست ديده ام
سوهان آرزو نگهم تيز ميكند
فرهاد را بسينه خدنگيست جانگداز
شيرين عنايتي كه بپرويز ميكند
هر لحظه تلخ ميشودم كام تا سپهر
پيمانه ي حيات كه لبريز ميكند
بيمار چشم مست تو ميسوزد احتياط
زانسانكه از ملاحظه پرهيز ميكند
«طالب» دميد صبح و زبان از فغان ببست
شام آنچه كرده بود سحر نيز ميكند
631
بشنود عشق گر اين جوش و خروشم بخرد
ور ببيند غم او حلقه بگوشم بخرد
نيست مأيوس دل از مشتريم دانم اگر
محتسب رو كندم باده فروشم بخرد
هست خرماي مرا خويشي نزديك بخار
نيش بر دل خورد آن خسته كه نوشم بخرد
در كف دهر يكي جنس كسادم «طالب»
نه بمستيم فروشد نه بهوشم بخرد
632
آني تو كه صبح طلبت شام ندارد
آغاز تمناي تو انجام ندارد
در رهگذر محتسب افتاده عجب نيست
گر نرگس اين باغ بكف جام ندارد
بي بهره ام از كسب هوا زانكه سرايم
چون خانه ي مرغان چمن بام ندارد
حسني كه ندارد خبر از قاعده ي ناز
همچون خط صافيست كه اندام ندارد
مردم طلب گمشده از نام نمايند
فرياد كه گمگشته ي ما نام ندارد
ما را غذي روح ز افسوس و دريغست
لوزينه ي ما شكر و بادام ندارد
تاكي طلب مطلب ناياب توان كرد
خاموش دلا اينهمه ابرام ندارد
هرتن كه درونيست نشان از دل گرمي
افسرده چو شهريست كه حمام ندارد
برقع بگشا باز رهان از حرم روح
كين مرغ هوا در قفس آرام ندارد
«طالب» بره اهل تعصب نزند گام
خود را بجهان بيهده بدنام ندارد
از وسعت مشرب همه جا تابع كفرست
مسكين چه كند غيرت اسلام ندارد
633
سرو تو آرايش هنگامه باد
برگ گلست آستر جامه باد
يوسف اگر نامه فرستد بمن
بوي تو پيچيده در آن نامه باد
بعد وفاتم پي آرام دل
زيب كفن رشحه ي آن خامه باد
هفت فلك را بره توسنت
خاك بسر نايب غمخانه باد
خاصه گزين باد چو «طالب» دلت
خصم ترا صحبت با عامه باد
634
از دوزخ اگرگيا برآيد
چون سبزه ي بخت ما برآيد
خونابه ي حسرتي دريغا
تا ديده ام از عزا برآيد
بر سينه دريچه ها گشودم
تا ناله بمدعا برآيد
داناي زبان عشق شهريست
هر چند ز روستا برآيد
غافل بسرم بتاز توسن
تا روح برهنه پا برآيد
«طالب» چو غزل سرايد از خلق
آوازه ي مرحبا برآيد
635
خمار مي جگرم سوخت، ساغرم بدهيد
تهي نكرده يكي جام ديگرم بدهيد
بيك پياله نسازم ز بس حريصم من
قدح پياپي و ساغر مكررم بدهيد
چو مار تشنه دهان باز كرده ام ز خمار
ز حلق فاخته خون كبوترم بدهيد
خمار ميكشم، ذوق خامشي دارم
بچشم يار كه پيمانه پرترم بدهيد
ز زهد خشك رخم گشته خاكسان بي آب
بچهره آبي از آن آتش ترم بدهيد
ستور لاغر رم كرده از چراگاهم
بسبزه ي خط گل عارضان سرم بدهيد
چنين كه گشته تنم لاغر از رياضت زهد
نه حكمتست كه پيمانه لاغرم بدهيد
چو «طالب» از ره عشرت فتاده ام بكنار
يكي بجانب ميخانه رهبرم بدهيد
636
از ضعف بهرجا كه نشستيم وطن شد
وز گريه بهرسو كه گذشتيم چمن شد
جان دگرم بخش كه آن جان كه تو دادي
چندان ز غمت خاك بسر ريخت كه تن شد
پيراهني از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفاي تو نياورد كفن شد
هر سنگ كه بر سينه زدم نقش تو بگرفت
آنهم صنمي بهر پرستيدن من شد
عشاق تو هريك بنوائي ز تو خشنود
گر شد ستمي بر سر كوي تو بمن شد
از حسرت لعل تو ز خون مژه «طالب»
چندان يمني ريخت كه گجرات يمن شد
637
پيش ازين شور محبت همه را در سر بود
رنگها را بشكستن هوس ديگر بود
هيچ دل تاب نسيم ستم هجر نداشت
سينه از شيشه در اين ميكده نازكتر بود
عشق در خرمن اين سينه ي پردود فكند
آتشي را كه دل سوخته خاكستر بود
در فراقت گل ما بو مي ما رنگ نداشت
حال ما بيتو چو احوال تن بي سر بود
دوش در مجلس ما عود ز حيرت ميسوخت
زانكه دلها همه افراخته چون مجمر بود
چه عجب گر شدم آواره كه در وادي عشق
ره نميبرد بخود آنكه مرا رهبر بود
صبر و آرام و سكون بي مزه ئي نيست دلا
شور ز آشوب و فغان را نمك ديگر بود
از لبم تا بگلو موج جراحت بگرفت
«طالب» اين آب مگر آب دم خنجر بود
638
گريبان چاكي و سير چمن غم را زيان دارد
نمودن ياسمين را پيرهن غم را زيان دارد
دواي درد غم از هايهاي گريه ميجوشد
تبسم بر تبسم ريختن غم را زيان دارد
اگر غم دوستي از كلبه ي خود پا منه بيرون
كه يك گام ار بود نقل مكن غم را زيان دارد
بزهر آلوده كن جان را كه در ذوق بلاجويان
حلاوت سنجي كام و دهن غم را زيان دارد
مده راه نسيم پيرهن اي پير كنعاني
كه عطرافشاني بيت الحزن غم را زيان دارد
بلا را جلوه ده بر جان و از آسودگي بگذر
چرا كين چاشني جز در كفن غم را زيان دارد
پي تسكين دل گر قصه ئي سر ميكني «طالب»
بغير از سرگذشت كوهكن غم را زيان دارد
639
بخلوت گاهي آندلبر نباشد
كه چشمم حلقه سان بر در نباشد
تنم بر تيغ سر بر دشنه پهلو
اگر بالين اگر بستر نباشد
ندارد شاخسار طالعم برگ
چو آن نخلي كه او را بر نباشد
نديدم در همه آفاق مردي
كه دستارش كم از معجر نباشد
هرآن تن را كه ديدم بود مشتاق
كه افسر باشدش گر سر نباشد
بجان در زن بياد عشق «طالب»
هر آتش را كه خاكستر نباشد
640
تشنه تر زآنم كه صد كوثر بفريادم رسد
شايد آن آب دم خنجر بفريادم رسد
راه شوقست اينكه در قطعش بود معذور پاي
چون ملك شايد كه بال و پر بفريادم رسد
چون سموم وادي هجران سراپا آتشم
چشم آن دارم كه چشم تر بفريادم رسد
ناله و زاري بسي كردم كسي دادم نداد
اي مسلمانان مگر كافر بفريادم رسد
مادرم دهر است و من طفل بچاه افتاده ام
مي كنم فرياد تا مادر بفريادم رسد
گر غمي آرد بفريادم نگردم گرد يأس
شايد از رحمت غم ديگر بفريادم رسد
زهد و تقوي را تو اي زاهد شفيع خويش ساز
من كسي دارم كه در محشر بفريادم رسد
بيدليها دارم و پيوسته در فرياد من
منتظر كز گوشه ئي دلبر بفريادم رسد
چون بفرياد آورد «طالب» من دلخسته را
كاوش مژگان آندلبر بفريادم رسد
641
چرخ با ما بر سر صلح و صفا هرگز نبود
بخت را هم گوشه ي چشمي بما هرگز نبود
بسكه بر سركردمش در ديده ها قيمت گرفت
ورنه خاك ره بنرخ كيميا هرگز نبود
حسن تن زين بيش با عرض لطافت صلح داشت
تكمه ي پيراهن و بند قبا هرگز نبود
دايم از خون شهيدان بود دستش در نگار
آن بلورين پنجه محتاج حنا هرگز نبود
دوش چون برق از گيا بيگانه بگذشت از برم
در ميان گويا نگاه آشنا هرگز نبود
شيشه ها در جوش خون پيمانه ها در موج زهر
بزم مسكينان باين برگ و نوا هرگز نبود
از بهار خاطر «طالب» صفاي تازه يافت
ورنه بزم باده نوشان بي صفا هرگز نبود
642
غم سفر كرد و طرب را بدل ما جا داد
چشم چپ جست و بما مژده ي شاديها داد
آنكه جمعيت اسباب جهان داد بغير
شكرلله كه بما گوهر استغنا داد
بختم از كينه بسر پنجه ي افلاک سپرد
گوهري در كف يك طايفه نابينا داد
همه را شيشه ي دل جام طرب پيمودم
تا فلك بود بما باده ازين مينا داد
آنكه تقوي و ورع داد بزاهد «طالب»
رندي و بيسر و پائي به من شيدا داد
643
جان بيتو در اين جسم غم اندوز نباشد
روزيكه نبينم رخت آن روز نباشد
بر پيرهن از شبنم گل آب فشاني
تا آتش بوي تو جهان سوز نباشد
دلگير نگردم سر ياد تو سلامت
در كلبه اگر شمع شب افروز نباشد
عرياني من با قد خمديده دهد ياد
از كهنه كماني كه بر او توز نباشد
بگذار كه در حسرت غمخوار بميرم
بيمار تو منت كش دلسوز نباشد
غير از كفن و زخم ندوزند همانا
در مملكت عشق قبا دوز نباشد
سر رشته ي هستي دهم از دست چو «طالب»
گر عشق مرا مصلحت آموز نباشد
644
مرگم حيات گشت چو جانانه لب گزيد
من بنده ي لبش كه چه مستانه لب گزيد
تا حرف توبه بيخبرم بر زبان گذشت
مي تلخ شد ز غيرت و پيمانه لب گزيد
تمكين و نازبين كه چه گل خنده ميزند
بر قتل من كه بلبل و پروانه لب گزيد
رفتم ولي چنانكه ز افسوس رفتنم
غافل دو كف بهم زد و ديوانه لب گزيد
«طالب» بمرگ دل لب افسوس باز كرد
دريا به فوت گوهر يكدانه لب گزيد
645
لب چو آلودي بمي بسيار ميبايد كشيد
كاسه گر دريا بود سرشار ميبايد كشيد
ميكشي را شرط بسيار است و آئين بيشمار
اولا در پرده صوفي وار ميبايد كشيد
بوده با آنمه بيك خلوتسرا اي آب چشم
انتقام از صورت ديوار ميبايد كشيد
نيست بي شاهد مسلم بر كسي دعوي عشق
اول از ما منكران اقرار ميبايد كشيد
مرد دنيا را ز اسباب تعلق چاره نيست
تا بود سر منت دستار ميبايد كشيد
مغز را ديوانه ميسازد نسيم زلف يار
بوي مشك از طبله ي عطار ميبايد كشيد
مي كشي گر قامتش را نسخه اي صورت نگار
سرو را در حالت رفتار ميبايد كشيد
هر زمان صد ناله ميبايد كشيد و جمله را
از گلوي مرغ آتشخوار ميبايد كشيد
خشت و گل حايل نگردد پرتو شمع مرا
گرد او از نور او ديوار ميبايد كشيد
هر كجا حيرت بود لذت نمي بخشد وصال
يار در بر حسرت ديدار ميبايد كشيد
گر ز مژگان ديرتر بر پايت افشاندم سرشگ
غنچه منشين كين گلاب از خار ميبايد كشيد
چون برآيد حرف زلفش قصه را دور و دراز
بر مثال داستان يار ميبايد كشيد
همچو «طالب» بهر يك نوشين تبسم عمرها
تلخي از خوبان شيرين كار ميبايد كشيد
646
گلفروشان رنگ رخسارش بصد جان ميخرند
وين متاع قيمتي را سخت ارزان ميخرند
مشتري حزن و الم را نيست در هر بيع گاه
اين نفايس را ببازار غريبان ميخرند
عاشقان را نيست بر كوتاهي دست اعتماد
زين سبب يك پيرهن را صد گريبان ميخرند
گرم سودايان بازار محبت بي گزاف
خاك و آتش را بجاي آب حيوان ميخرند
نازم ارباب مروت را كه بي قصد صواب
از براي نيم بلبل صد گلستان ميخرند
مينمايد از بر زلف تو موئي بيدلان
بس بدان قيمت هزاران سنبلستان ميخرند
با هزاران كام حسرت را خريدارم بلي
هرچه ارزان تر برآيد تنگدستان ميخرند
«طالب» اين جنس سخن را كش هزاران جان بهاست
گر بايران مشتري نبود بتوران ميخرند
647
ترسم از كاسه ي سر بوي شرابم برود
مژه برهم زنم و با مژه خوابم برود
دور دانم كه بدين سوز بلندي كه مراست
كمتر از يكدو فلك دود كبابم برود
از گل اشگ نه آنگونه معطر جسدم
كه بشستن ز كفن بوي گلابم برود
برص مو بجواني كنم از آه سياه
پير گردم اگر اين رنگ خضابم برود
گوهر عشقم و دريا بسرم ميلرزد
آه گر زآتش غم آبم و تابم برود
ميروم گرم و هر آن يار كه گويد بكجا
گويم آنجا كه دل خانه خرابم برود
تا به پيري بچه تلخي گذرانم «طالب»
عمر زينگونه اگر همچو شبابم برود
648
لاله سيه كرده دل، تا ره داغم زند
غنچه گره كرده مشت، تا بدماغم زند
هركه برآرد سر از جيب عداوت سپهر
ميدهدش دامني تا بچراغم زند
سعي كند كز جهان سازدم آواره تر
بعد هزاران بهار خيمه بباغم زند
نيك چو بينم بود، داغ جنون گر گلي
هركه در اين روزگار فال سراغم زند
گر همه «طالب» بود ساقي بزم كه دور
سنگ بدستش دهد تا باياغم زند
649
شب دل از گلشن آسودگيم گلچين بود
هر سر موي مرا تكيه بصد بالين بود
داغ پهلو سر و كاري به خس و خار نداشت
بسترم خوابگه برگ گل و نسرين بود
آنچه زو ياد نكردي مژه ام بود و سرشگ
وآنچه در خاطر ابرو نگذشتي چين بود
طبل شادي زنم امروز چه شهباز كه دوش
همه غمهاي جهان كبك و دلم شاهين بود
دوش «طالب» غزلي خواند و لبي نگشوديم
گرچه هر مصرع او قابل صد تحسين بود
650
مردان غم دل بپرده دارند
زآن آينه زنگ خورده دارند
آگاه دلان ملك غفران
شرم از گنه نكرده دارند
چون نغمه ي خارجم حريفان
تا چند درون پرده دارند
اطفال ديار عشق بر سر
سوداي هزار مرده دارند
سودا زدگان عشق «طالب»
سر هاي قدم سپرده دارند
651
انديشه ي وصال تو خاموشي آورد
وز هايهاي گريه فراموشي آورد
تكليف نرگس تو مقيمان كعبه را
تا دير موكشان بقدح نوشي آورد
مشكين حمايلي كه تو افكنده ئي بدوش
صد كعبه را بذوق سيه پوشي آورد
من هوش دشمنم بمشام دلم زنيد
بوئي از آن شراب كه بيهوشي آورد
فطرت كند تلاش هم آغوشيم بعرش
ايكاش سرفرود بدرويشي آورد
بر سر هر آنچه آورد ارباب هوش را
خط عذار و خال بناگوشي آورد
هرگه خيال نازكي خوي او كنم
گويائيم پناه بخاموشي آورد
«طالب» غمي ببركشم و سركنم بجيب
بر دل چو زور ذوق هم آغوشي آورد
652
ايخوشا بخت نسيمي كه چو خوابش ببرد
دزد آهسته و آهسته نقابش ببرد
خاك آنكو بكف آور چه كني نقد حيات
عمر باديست بينداز كه آبش ببرد
خوي او در ره بيداد كه داد دل ماست
هر درنگي كه ببيند بشتابش ببرد
گرم خوني چو تو ايدل نتوان يافت بدهر
تيغ اگر آب بود خون تو آبش ببرد
شكر آبيست ميان دل ما و لب يار
جان نحيف است مبادا شكر آبش ببرد
باغيوريست مرا كار كه نتواند باد
تحفه ي بوسه بنزديك ركابش ببرد
چون ز حال دل «طالب» كند آنغمزه سئوال
اضطراب آيد و از ياد جوابش ببرد
653
هر ديده ئي كه گوشه ي ابروي يار ديد
ديگر نكرد گوش بحرف هلال عيد
دل را چگونه سازم از آن خال لب جدا
كين عنكبوت بر مگس انگبين تنيد
بي سر و جاه زيب تو از ديده ريختم
اشگ آنقدر كه شاخ گلم زآستين دميد
گفتم زبان ناله برآورد مو مرا
گفت آنقدر بنال كه آن مو شود سفيد
«طالب» طلاق عقل بفتواي عشق داد
آري ز حكم پير چسان سركشد مريد
654
سوار عشق هرآن صيد دل كه تاخته گيرد
برو حلال كف خونش ار شناخته گيرد
تراست آن شرف ايشاخ گل بكشور بستان
كه دست سرو بحكم تو پاي فاخته گيرد
قبول رنگ عجب دارم ار كند رخ عاشق
وگر قبول كند رنگ رنگ باخته گيرد
سرم فداي شكيبائي كمند سواري
كه صيد را ز تغافل هلاك ساخته گيرد
نه وقت آه و فغانست كاشكي «طالب»
ز گرمي نفس آفاق را گداخته گيرد
655
سرمه ي چشم صبا خاك سر كوي تو باد
روي دلها همه چون قبله نما سوي تو باد
كم مباد آمد و رفت از سر كوي تو ولي
رفتني هوش من و آمدني بوي تو باد
باده ي كهنه نمك پرور كنج لب تست
ماه نو توشه كش گوشه ي ابروي تو باد
گرچه گلهاي بتان در عرق از تاب مي است
مي در آب و عرق از تاب گل روي تو باد
كار خورشيد كه فرّاش بساط فلك است
آستان روبي آتشكده ي خوي تو باد
تا بود سلسله در سلسله از عشق بپاي
سر هر سلسله در سلسله ي موي تو باد
چون بميزان خرد گوهر «طالب» سنجي
مردم چشم صدف سنگ ترازوي تو باد
656
در دو محنت گرچه در صورت ركيك افتاده اند
ليك در معني چو بيني نيك نيك افتاده اند
يكتن از ما در مقام فقر پا بر جاي نيست
جمله در دنبال حرص مرده ريك افتاده اند
مرد كشتي نيست با گردون كمي آري ز جهل
كرده اند احباب روزي چند ليك افتاده اند
زشت و زيبا را بهم گر نيست ربطي از چه رو
گرگ و يوسف هر دو در تهمت شريك افتاده اند
دست رد بر هيچكس «طالب» منه كابناي دهر
يك بيك در حد ذات خويش نيك افتاده اند
657
باز چشمم كاسه در خون زد خدايا خير باد
صبرم از دل خيمه بيرون زد خدايا خير باد
با وجود آنكه مشك آميز بود امروز مي
بر دماغم بوي افيون زد خدايا خير باد
امشب از مژگان هرآن اشگم كه غلطانشد بروي
قرعه بر تسخير گردون زد خدايا خير باد
آتش ديوانگي افسرده بود امروز عشق
دامني بر خاك مجنون زد خدايا خير باد
باز «طالب» خامه ي مژگان بخون آلوده ام
گل بسر از اشگ گلگون زد خدايا خير باد
658
نگارين توسني كآن نازنين در زير زين دارد
ز شوخي جاي ني بر آسمان ني بر زمين دارد
ز مشكين حلقه هاي سنبل زلف گره گيرش
بهر انگشت دست شانه صد انگشترين دارد
نميدانم چه دارد بر سر آن بدخو كه باز امشب
فزون از آستين چين سياست بر جبين دارد
ز لخت دل فلك را جيب پرشد خاكرا دامن
هنوز اين چشم حسرت گريه ها در آستين دارد
رقم بر صفحه ي رو آن نگار چار ابرو را
دو بيت آمد كز آن هر مصرعي صد آفرين دارد
بر ايمانم چو گل خنديد و بودش حق بدست آري
كسي كو ترك عفت كرده كي پرواي دين دارد
تذرو جلوه دارد حسرت رفتار او در دل
غزال فتنه داغ شوخي او بر سرين دارد
فلك صرف دل ما كرد سامان ملال اكنون
ندارد آنقدر كلفت كه موري را غمين دارد
اگر هردم صفي برهم زند مي زيبدش «طالب»
شهنشاه دلست و ملك خوبي زير زين دارد
659
كمند طره بر كف شوخي از نخجير مي آيد
كه از هر تار زلفش كار صد زنجير ميآيد
ندارد هيچ پيري در جهان سامان تدبيرم
چو پستان از دهانم گرچه بوي شير ميآيد
ز الوان گنه گشتم بهار دوزخ و شادم
كه بوي مغفرت زين گلشن تقصير ميآيد
بتوفيق خيالش باز وصلي هست در طالع
كه بيش از خواب ديدن بر زبان تعبير ميآيد
زپا افتاده «طالب» ليك سوي كعبه ي كويت
بيك پهلوي دل شبگير در شبگير ميآيد
660
بي گل روي تو نم در چشم گريانم نماند
ديده چندان برهم افشاندم كه مژگانم نماند
سينه چندان پرشد از افغان كه با چندين شكاف
تكمه ئي را جا در آغوش گريبانم نماند
تا گريبان پر ز گلهاي بهاري ساختم
لخت دل را گوشه ي چشمي بدامانم نماند
بسكه كام از لقمه ي لخت دلم لذت گرفت
در طبيعت آرزوي مرغ بريانم نماند
منكه عالم را نمكدان كردمي از بخت شور
يك تبسم وار شوري در نمكدانم نماند
لقمه ي دل را خورم زين پس كه از پيكان دوست
آنقدر الماس خائيدم كه دندانم نماند
طوطيان عشق را از بسكه ديدم زهرنوش
لذت آسودگي در شكرستانم نماند
«طالب» از گلبن نميگردم جدا مانند خار
با وجود آنكه رنگي از گلستانم نماند
661
بگلشن از مي شوقم اياغ رنگين بود
دماغ چون گل و گل چون دماغ رنگين بود
چو شاخ سبز كه از عكس لاله گيرد رنگ
نظر ز ديدن گلهاي باغ رنگين بود
نظر بصحن چمن برگ امتياز نداشت
ز بسكه جلوه ي طاوس باغ رنگين بود
شعاع باده چنان بزم باده خواران داشت
كه زلف ساقي و دود چراغ رنگين بود
ز آب ديده ي «طالب» كه بلبل چمن است
چو شاخ گل پر طاوس باغ رنگين بود
662
زنداني سودايت بر سرو چمن خندد
غربت زده ي عشقت بر ذوق وطن خندد
هر دل كه نظر بازد با خار و خس كويش
لب غنچه كند وانگه بر سرو و سمن خندد
هركس بيكي كسوت خرم بود و خندان
معشوق به پيراهن عاشق بكفن خندد
خون كرده و خوي كرده از رزم چو بازآئي
بر حال شهيدانت جان گريد و تن خندد
ما را نبود خاطر دام طرب و شادي
كبك دل ما قهقه بر خنده زدن خندد
رنگيست برآنعارض كز بعد شكستن هم
خاك ختن از عكسش بر خون يمن خندد
تا بد كمر و چون سرو در تاب كم رقصد
گويد سخن و چون گل در عين سخن خندد
چون چرخ بكف گيرد ناپخته سفالم را
گويم مفكن رنجد گويم مشكن خندد
با گريه درآميزم ديوانگي عمدا
تا هر كه لبي دارد بر گريه ي من خندد
آنرا كه لب و چشمي دادي بدهش فرصت
تا يكدو نفس گريد تا يكدو دهن خندد
چون چهره ي خود بيند در آينه ي تيغش
زخم نوم از شادي بر زخم كهن خندد
هم طعنه زند بر گل رنگين سخن «طالب»
هم غالبه ي كلكش بر مشك ختن خندد
663
داغ عشق تو كه از پرده برون ميآيد
گل سوداست كز او بوي جنون ميآيد
هر نسيمي كه ز دل ميرودم سوي دماغ
باز مي آيد و آغشته بخون ميآيد
تن بگداخته ميآيدم از ضعف برون
زآن گريبان كه سررشته برون ميآيد
غم چو نزديك شود قفل شبستان بگشاي
در مبندش كه ز ديوار درون ميآيد
دل تنگيست مرا بسته درش حيرانم
كز در بسته درون درد تو چون ميآيد
هست چون نيك اثر نقل مكان بر بيمار
خسته جانم بلب از بهر شكون ميآيد
از حقارت چكنم شكوه كه دانم كه ز لطف
بهترين زخم تو بر صيد زبون ميآيد
از شبيخون ختن ميرسد امروز نسيم
يا از آن سلسله ي غاليه گون ميآيد
بوي او داروي بيهوشي وزآن بو «طالب»
عمرها شد كه ز خود رفته كنون ميآيد
664
من و بزمي كه در او طرح دل خوش فكنند
عود و غم هر دو چو بينند در آتش فكنند
من و بزمي كه در آن بزم غزالان بهشت
مشك سايند و بجام مي بيغش فكنند
دور ازين حاشيه ي بزم چو آن حاشيه ام
كه ببرند ز مكتوب و در آتش فكنند
شاهبازان خيال تو گشايند چو بال
سايه بر تارك دلهاي مشوش فكنند
در غم هجر تو آنانكه گريزند به صبر
خار خشكي بدم شعله ي سركش فكنند
بستر خار و خس از كف ندهي «طالب» اگر
زير پهلوي تو ديباي منقش فكنند
665
از آن لب چون بگلشن حرف سرشد
دهان غنچه پر آب گهر شد
ز بس چيدم ز هر سو ناوك او
دلم رشگ دهاكان تبر شد
شدم گم تا شود غم نيز گم حيف
كه از گم گشتنم غم بيشتر شد
بدان شيرينيم بر گريه خنديد
كه گلهاي سرشكم گل شكر شد
نگاهي كرد سويم يار «طالب»
كه مغز استخوانم را خبر شد
666
اين غزل از حيث لطافت مضمون و سلاست بيان از غزلهاي بسيار خوب «طالب» است
دل عاشق به پيغامي بسازد
بياد نامه يا نامي بسازد
مرا كيفيت چشم تو كافيست
رياضت كش به بادامي بسازد
ندارم ظرف مي دل را بگوئيد
سفالي بشكند جامي بسازد
اگر مرد است گردون بار ديگر
بدين ناپختگي خامي بسازد
قناعت بيش ازين نبود كه عمري
بجامي دردي آشامي بسازد
چو من مرغي نكرده صيد ايام
مگر كز زلف او دامي بسازد
دعا گو قحط شو «طالب» حريفي است
كه ايامي بدشنامي بسازد
667
يار ما جانب اغيار نظر نگشايد
نرگسش جز برخ آينه در نگشايد
در چمن تا نزند مرغ هوا بخيه بچشم
نكند بند قبا باز و كمر نگشايد
پنجه ي شانه بزلف تو پذيرفته حيات
واي اگر جمع كند مشت و وگر نگشايد
دل مشتاق ز شرم نظر غير كند
آنچنان سوي تو پرواز كه پر نگشايد
شب هجر تو بصد حيله نبندم زخمي
كه ز بي طاقتيم زخم دگر نگشايد
اي خدنگ نگه يار بگو كيست بدهر
كه ترا بيند و آغوش جگر نگشايد
هيچ غير از گله نايد بزبان «طالب» را
تا بود شكوه سر حرف دگر نگشايد
668
حسن دنيا عاشق دين را كجا افتد پسند
گرگ يوسف ديده كي گردد بگرد گوسفند
بيضه ي رنگين خواهش را نگيرد زير بال
هركرا پرواز استغنا بلند افتد بلند
دم فروكش نار را از نخل بشناس ايكليم
غايتي دارد سئوال ابرام چند ابرام چند
بوسه بارد ابر جاي قطره تا روز جزا
بر زميني كو نشان گيرد ز نعل آن سمند
دارم آن آتش بدل كز روي چندين پيرهن
دود برخيزد گرم برسينه افشاني سپند
هركه دارد مشكلي سازد وبال خاطرم
اين سزاي آنكه طبعي باشدش مشكل پسند
عمر كوته پشت خم انصاف ده اي روزگار
چون زنم فال مصاف آنم كمان اينم كمند
پيش مادم لابه ي چرخ از ره اخلاص نيست
ريشخند است اينكه ما را مينمايد ريشخند
خاك مي مالم بجاي آب بر لبها كه هست
اين دهان تشنه هم طالع بزخم خشگ بند
كعبه در آغوش داري خواب راحت كن كه نيست
منزل كوتاه را حاجت بشبگير بلند
اي طبيب عقل بهر «طالب» افتاده كار
شربتي ناز از نصيحت نوشداروئي ز پند
669
ز بس فيض هوا مرغ دل از پرواز ننشيند
تذروي كز چمن پرواز گيرد در هواي باز ننشيند
بذوق استماع نغمه ي مطرب هر آن بلبل
كه از شاخ گلي برخاست جز بر ساز ننشيند
سر آن تندخو گردم كه در بزم وفا جويان
بصد منت نشينم گويد و از ناز ننشيند
غرور حسن را بگذار و معراج نزاكت بين
كه سحر چشم او بر مسند اعجاز ننشيند
ببزم نغمه سنجان تو كي تاب آورد بلبل
مگر پهلوي ما مرغان خوش آواز ننشيند
بنوعي مرغ دل گرديد صيد تير آن مژگان
كه جز بر شاخسار شست تيرانداز ننشيند
شود كبك دلم قربان خال و خط تذروي را
كه چون برخاست جز بر سينه ي شهباز ننشيند
چنان ذوق هوا جا كرده در دلها كه گر صدره
ببندي بال مرغ بسمل از پرواز ننشيند
دمي گر صد غزل گو خيزد از هر گوشه ئي «طالب»
ز خاطر شور شعر «حافظ» شيراز ننشيند
670
وفا با عهد او پيوسته باشد
بود بو هركجا گلدسته باشد
چو خواهي بال ياري بال مرغي
كه گر نشكسته باشد بسته باشد
بعالم نيست يك آئينه ي دل
كه گرد غم بر او ننشسته باشد
همان بر دل زنم ناخن چه طنبور
اگر صد جاي دستم بسته باشد
بصد آتش نگردد پخته آنمرغ
كه صد دام بلا نگسسته باشد
دوا ز آن لب كند دريوزه «طالب»
چو من هر جا يكي دلخسته باشد
671
خوش آمد از ره دور آن مي و صفا آورد
كه رنگ رفته ي ما را بروي ما آورد
ز باد شاخ گل آورد سر فرو بچمن
مرا خيال كه تعظيم من بجا آورد
نظر دريچه فرو بسته بود كز در دوست
رسيد قافله ي باد و توتيا آورد
تو خفته در بغل حسن غافلي غافل
كه عشق بر سر آسودگان چها آورد
نمود سوي درت ذره ذره ام پرواز
مرا بكوي تو قسمت جدا جدا آورد
بهيچ گونه جفا دامنت ز كف ندهم
ترا بحلقه ي بيچارگان خدا آورد
دلا بآب و هوا ميل كرده ئي چه عجب
خود آمدي بچمن يا ترا صبا آورد
يكي بدست زليخا نگر بدور و ببين
كه نيل عشق چها بر سر حيا آورد
حريص كرد مرا تيغ او بخوردن زخم
برنده بود بلي آب و اشتها آورد
دگر نشان فرو بستگي بكار نديد
چو «طالب» آنكه بميخانه التجا آورد
672
براي بلبل و گل خلوتي چو باغ نباشد
بشرط آنكه در او آشيان زاغ نباشد
بود بدولت معشوق روشنائي عاشق
كه ره برد سوي پروانه گر چراغ نباشد
زبان مرغ نگردد تو گر خموش نشيني
نسيم بو ندهد چون ترا دماغ نباشد
بسوز ساخته راضي مشو كه خال بصورت
اگرچه زاغ بود در شمار داغ نباشد
كم پياله نگيريم از نبودن ساغر
ز دل پياله تراشيم اگر اياغ نباشد
چه داغهاي پياپي نهيم در دل بلبل
بموسمي كه تو باشي و گل بباغ نباشد
مرنج «طالب» اگر همنشين نكرد سراغت
كه چون تو گمشده ئي قابل سراغ نباشد
673
با كاهش جنون تنم از جان گرو برد
چاك دلم ز چاك گريبان گرو برد
از وسعت غمت كه فزون باد هر زمان
ملك دلم ز ملك سليمان گرو برد
در حيرتم ز شور لبش زانكه كس نديد
يك غنچه كز هزار نمكدان گرو برد
آماده ي گزيدن آن لعل آبدار
دارم چنان لبي كه ز دندان گرو برد
آشفته خاطريست مرا در فراق يار
كز صد هزار زلف پريشان گرو برد
مگذار پاي بر مژه ام جز باحتياط
كين خار تيغ گشته ز پيكان گرو برد
از نقد اشگ بسكه غني گشته خاطرم
نزديك شد بدانكه ز مژگان گرو برد
«طالب» ز بسكه يافته ام لذت فغان
هر موي من ز مرغ سحر خوان گرو برد
674
طراوت نفسم ذوق راز پوشي برد
زبان چرب مرا گريه ي خموشي برد
شدم دچار بخاموشئي كه لذت آن
ز چشمه سار لبم ذوق نكته جوشي برد
حديث در دهنم تلخ شد نمي دانم
ببزم دوست كه نام پياله نوشي برد
ز وصف لاله ي روي تو عندليب چمن
متاع رشگ بدكان گلفروشي برد
دقايق نظر ادراك چون كنم «طالب»
مراكه حيرت ديدار تيزهوشي برد
675
كسي از عالم خاك آبرو برد
كه سر در جيب استغنا فرو برد
كجائي اي جنون بگشاي دستي
كه ناموس جراحتها رفو برد
ز دامن كوه غم برخاست سيلي
كه از گلزار عيشم رنگ و بو برد
وزيد از باغ عمرم تند بادي
كه رنگم از رخ و زنگم ز مو برد
غبارت را چو صبح از خواب برخاست
دويد اشگ من و آب وضو برد
چنان شد باغ تر دامن ز اشگم
كه رخت سرو و گل را آب جو برد
ز ننگ دامن بحر آستينم
نهنگي گشت و دستم را فرو برد
دلم زانسانكه آمد رفت ناكام
هم آورد آرزو هم آرزو برد
گلوگير است «طالب» نغمه ي صبر
نشايد سهل و آسانش فرو برد
676
در اين ره هركه بيني با دل پردرد ميآيد
بهرآئينه كاندازي نظر پرگرد ميآيد
من و دل هر دو بدناميم در شور و فغان ورنه
لب هركس كه بوئي بوي آه سرد ميآيد
رفيق درد بينم گرچه دارد پنجه از مرهم
بهرجا مي نهد آهسته دستي درد ميآيد
اجل را در برخ هرگز نبستي خسته ي هجران
اگر آگه شدي گو با چه راه آورد ميآيد
نظر بر بال شوقم هر كه را افتاد ميداند
كه قطع راه محنت زين بيابان گرد ميآيد
چه خاك جرأت انگيز است ميدان محبت را
كه گر خود ميرود نامرد آنجا مرد ميآيد
نمي جنبيد از صد ناله ام بر شاخ گل برگي
كنون از ياد آهم آسيا در گرد ميآيد
سپيدي نيست صبح بخت ما را بر جبين «طالب»
ز مشرق آفتاب طالع ما زرد ميآيد
677
فصلي است كه گل بر سر بستان حشر آرد
هر پيك نسيمي ز بهشتي خبر آرد
از تربيت آب و هوايش عجبي نيست
گر مرغ بريزد پر و گلبرگ آرد
تكليف خط سبز تو بر گرد لب نوش
صد قافله طوطي بطواف شكر آرد
آتشكده شد دهر و هنوز از سر خاكم
بادي كه وزد پنبه ي داغ جگر آرد
«طالب» گله ي اهل وفا مختصر اوليست
افسانه چو از حد گذرد دردسر آرد
678
طوفان ز جگر چو سر برآرد
دل رخنه ي چشم تر برآرد
سوداي خيال غمزه ي او
مو از سر نيشتر برآرد
از هر چيني كه كم شود چاك
زين سينه ي تنگ سر برآرد
تمكين تو رخنه ي تبسم
از آب و گل شكر برآرد
طاوس گل از نشاط برجست
در بيضه ي غنچه پر برآرد
من تخم نشاط كاشتم ليك
نگذاشت غمش كه سر برآرد
پرواز دل آنزمان حلالست
كز ناوك غمزه پر برآرد
جز عشق بدهر نيست «طالب»
عيبي كه سر از هنر در آرد
679
چو بر دلم سپه شوق تاختن آورد
مرا چو راز ز خلوت بانجمن آورد
جبين بسجده ي اين آستانه عازم بود
مرا ز ضعف بدنبال خويشتن آورد
چو بلبل از چمن آشفته رفته بودم باز
نصيب موي كشانم سوي چمن آورد
وداع جان كهن كرده بود جسم نزار
نسيم وصل تو جان نوام بتن آورد
فلك يكي كفن آورده بود «طالب» را
چو زنده يافت كفن برد و پيرهن آورد
680
سيه مستم دگر تا گفتگويم برچه سان آيد
چه رازم راه لب گيرد چه جز غم بر زبان آيد
ندارم جوهر ظاهر سيه پولاد را مانم
نمايم جوهر خود را چه وقت امتحان آيد
خيال آن كمر تا دل دو نيمم ساخت دانستم
كه آيد هرچه از شمشير از موي ميان آيد
من بيدار در كويش تمام شب زنم يارب
كه گر آيد بچشمم خواب خواب پاسبان آيد
چنين كين خشگي طالع برد از قسمتم حرفي
چه غم گر مغز نوشم استخوانم دردهان آيد
تمام شب بآه و ناله طي شد بس بود «طالب»
ز صد تيري بتاريكي يكي گر برنشان آيد
681
دري بروي دلم عشق باز خواهد كرد
جنون دماغ مرا سرفراز خواهد كرد
عجب شگفته بهاري رسيده ميدانم
كه غنچه ي دلم افشاي راز خواهد كرد
ز شيوه هاي تو دل بي اثر نخواهد زيست
كرشمه هرچه نكردست ناز خواهد كرد
نبود باور محمود را ز ساده دلي
كه تيغ كار بزلف اياز خواهد كرد
به كس پناه نجويم پي گشايش كار
همان كه در برخم بسته باز خواهد كرد
اگر دو روز دگر بگذرد باين گرمي
كه دست را ز دهان امتياز خواهد كرد
پس از وفات اميدم باهل طاعت نيست
كه بر جنازه ي كافر نماز خواهد كرد
بلعل يار ندانم چه جام لبريز است
كه دست كوته ما را دراز خواهد كرد
قصيده وار غزلهاي خويش را «طالب»
بنام صاحب مخلص نواز خواهد كرد
682
كو آنكه بر جراحت ما مرهمي كند
يا كشت ما چو خشك شود شبنمي كند
ما دست از موافقت بخت شسته ايم
زمزم عجب كه با لب ما زمزمي كند
مستغنيان وادي حرمان حسرتيم
طوفان بدفع تشنگي ما كمي كند
در ملك عشق لاف سليماني آن زند
كش داغ دل نگيني و دل خاتمي كند
ايدل ز طرف دامن زلفش بداردست
زآن پيش كو مقدمه ي درهمي كند
عيديست وصل يار كه دل را ز انتظار
خونابه ريز چون مژه ي ماتمي كند
صد كشته زنده كرده بهرسو عجب مدار
گر تيغ يار دعوي عيسي دمي كند
آتش به پرنيان نكند باد با چراغ
آنها كه غصه با جگر آدمي كند
«طالب» مده عنان غم از كف كه در جهان
رسواي خلق اگر كندت بيغمي كند
683
من دلخسته تا كي سينه بر شمشير خواهم زد
هدف تا چند خواهم ساخت جان و تير خواهم زد
بزندان كرده ئي سوداي زلف آن پري رويم
كنون تا زنده باشم بوسه بر زنجير خواهم زد
بدين جوش فغان خاموش خواهم داشت لب يعني
كه آتش در نهاد آه بي تأثير خواهم زد
شبي دارم ز مهتاب خيال تيغ او روشن
در اين شب گر توانم تا عدم شبگير خواهم زد
من ديوانه گر صد سال مانم زنده چون «طالب»
بافسون جنون راه جوان و پير خواهم زد
684
حديث چه گل بسكه رنگين بود
سخن چين بزم تو گلچين بود
ز آميزش روي و مويت مدام
سر كفر بر بالش دين بود
در اين خوابگه چون خم مي مرا
باستادگي خشت بالين بود
يك ابرو بود بر جبينم ز موي
هزار ابروي ديگرم چين بود
بود زلف او عنبرين سبحه ئي
كه هر دانه اش نافه ي چين بود
بشاخ عبارت گل معنيم
تر و تازه از آب تحسين بود
چو «طالب» مرا در گلستان طبع
سخنهاي رنگين رياحين بود
685
تا كي نمكم بر جگر سوخته پاشند
زهرم بلب با شكر آموخته پاشند
از ديده ي دل در قدم هجر تو احباب
چون ابر بهاري همه اندوخته پاشند
بر تازه جراحت نمك افشان شوم از اشك
چون عطر كه بر جامه ي نو دوخته پاشند
بس داغ كه از گريه فتد بر دل گرمم
چون آب كه بر اخگر افروخته پاشند
«طالب» ز پس مرگ فراغت ندهد سود
چون آب كه بر مزرعه ي سوخته پاشند
686
شبنم آئينه ي دل با صفا بود
گل تأثير در دست دعا بود
بموئي از سر گردون خطا شد
خدنگ آه من كاكل ربا بود
بكمتر گريه ئي شد محو گوئي
سواد ديده ام رنگ حنا بود
فتاد آخر بچاه غم نگونسار
مرا دل پاره ي سر در هوا بود
مرا هرگز نبود از دهر بختي
وگر هم بود «طالب» نارسا بود
687
عشق بر بيگانه و بر آشنا منت نهد
جان ز ما بستاند و بر جان ما منت نهد
دوستي جز با گل آتش نگيرد مرغ عشق
بلبل اين باغ برباد و هوا منت نهد
چون بباغ آيد بدينسان حسن آنمه سرفراز
بر سر گلها بجاي نقش پا منت نهد
خاك اين درگه غبار ديده بنشاند جواب
سرمه ي اين آستان بر توتيا منت نهد
گر بود غير از بلورين با نگارين دست اوست
آنكه بر بوي گل و رنگ حنا منت نهد
نكهتي يك ره بپاي خويش سوي ما فرست
تا بكي بر جان مشتاقان صبا منت نهد
در هواي معرفت شبها ز طبع «طالب» است
آنكه در پرواز بر بال هما منت نهد
688
ز غم كناره طلب كي بما درآميزد
بلا پرست باهل بلا درآميزد
تو بيوفائي نكهت نگر كه بي سببي
ز گل جدا شود و با صبا درآميزد
نشاط با دل بيگانه آشنا آميز
ملال نيست كه با آشنا درآميزد
صبا حذر كن ازين دود دل كه زهر شود
هوا چو با نفس اژدها درآميزد
بسينه بر سر آميزش است خنجر يار
چو آهني كه بآهن ربا درآميزد
ز كوي سرمه فروشان مكن عبور مباد
كه گرد رخش تو با توتيا درآميزد
كلاه گوشه ي شاهنشهي نگردد كج
اگر ز روي كرم با گدا درآميزد
انيس شعله پرستان شدم ز همت عشق
چو بلبلي كه به پروانه ها درآميزد
ز آه بي اثرم دهر سوخت واي اگر
خدا نكرده اثر با دعا درآميزد
نسيم زلف تو با خونچكان دلم آميخت
چو بوي گل كه برنگ حنا درآميزد
شرار غم چو زند شعله بر دلت «طالب»
مكن كناره و بگذار تا درآميزد
689
تشنه لبان تن بمرگ با لب او داده اند
تيغ اجل را چو آب سر بگلو داده اند
نيست قرارش بدل نيم نفس كز ازل
طفل سرشگ مرا با مژه خو داده اند
چشم و دل عاشقان نيست سزاوار خواب
بهر چه اين زخمها تن برفو داده اند
نيست درازي عجب از شب هجران يار
زآنكه شهيدان عشق عمر باو داده اند
چون دل «طالب» درست ماند كين دلبران
سنبل مو را شكست بر گل رو داده اند
690
ناصح از نشنيدن پندم بزنهار اوفتاد
چاره گر بيچاره شد هر جا مرا كار اوفتاد
دير مي جنبد دل سنگين تمنايم دريغ
چون كنم كين لاشه گمره گر انبار اوفتاد
آبرويم رفت خاكم بر سر ايدل چون كنم
يعني اندر عاشقي كارم باظهار اوفتاد
صبر بايد كرد و خون خورد و بحسرت جان سپرد
هر كرا با كار سازي چون قضا كار اوفتاد
تا منم ساقي مدار باده براندازه بود
غير ازين ساغر كه از حد رفت و سرشار اوفتاد
عالم آشوب تبسم كرد كز كنج لبش
گل بخرمن درّ بمن شكر به خروار اوفتاد
نغمه كز مضراب مطرب داشت جريان همچو آب
ديد چون كارم گره گرديد و بر تار اوفتاد
بسكه از حيرانيم سرمايه ي حيرت فزود
هركجا بود از قلم نقشي بديوار اوفتاد
چون سر منصور در شيريني و شورم بديد
آنقدر بنمود رقاصي كه از دار اوفتاد
بر شكستش موميائي مينمايد كار سنگ
همچو «طالب» هر كه از طاق دل يار اوفتاد
691
تا حسن رخت انجمن آراي چمن شد
خارش همگي سنبل و خاشاك سمن شد
از بسكه بدل بار غم هجر تو بگشود
ناخن خجل از سينه خراشيدن من شد
تا گوشه نشيني مزه در داد بكامم
هر كنج قفس در نظرم كنج دمن شد
زآن دود كه پيچان بخود از عود خطش خاست
صد شعله بلند از دل ريحان چمن شد
آن غنچه ي پژمرده بهارم كه گلابم
با پيرهن هر كه درآميخت كفن شد
در حسرت لعل تو ز خون مژه «طالب»
چندان يمني ريخت كه گجرات يمن شد
692
طفل عشقم گرم و سوزان چون شرارم زاده اند
نيستم سيماب اما بيقرارم زاده اند
چون كنم آغوش دل بازيگه اطفال عيش
منكه غمهاي جهان را در كنارم زاده اند
مشرب عذبم سراب از خشگي زهاد نيست
آتشم اما چو گوهر آبدارم زاده اند
هيچ بر گرد دل تنگم نمي گردد نشاط
غالبا در دامن خاك مزارم زاده اند
از هجوم غم در اثناي نمو گردم زبون
تا بدان غايت كه پنداري دوبارم زاده اند
اي جعل طبع آسمان شرمي نسيم گل نيم
اين گنه دارم كه در فصل بهارم زاده اند
همچو «طالب» هر نفس ميآيدم صد كار پيش
ليك حيرانم كه از بهر چه كارم زاده اند
693
دست تهي ز نقد وجودم خزينه شد
پشمينه از لطافتم ابريشمينه شد
با خلق تشنه رخت كشيدم بچشمه سار
آب روان بطالع من آبگينه شد
داغ جنون كه بود يكي نقد آشكار
بر سر ز بسكه خاك فشاندم دفينه شد
قرني هرآنكه دود چراغ ستيزه خورد
چون من بعلم مهر و وفا بي قرينه شد
گر مو فتيله كرده نهادم بسينه داغ
آن داغ رفته رفته به پهناي سينه شد
پهلو ز نام خويش تهي سازد آفتاب
از بسكه مهرها بزمان تو كينه شد
«طالب» بهر سفينه گزين شعر سينه سوز
بيت دوئي نوشت ستم بر سفينه شد
694
آئينه ي رخ نمود زنگ ز دل دور شد
آنچه سياهي بچشم بود همه نور شد
گنج رخش چون بتافت آه بدل بازگشت
شهد لبش چون بديد موي بتن مور شد
بسكه ز كنج لبش نوش ترشح نمود
پنجره ي عنكبوت خانه ي زنبور شد
آنچه مي كهنه بود شام به پيمانه ام
نيم شبان غوره گشت صبحدم انگور شد
بسكه زناي گلو ناله برون ريختم
كاسه ي مي بر لبم كاسه ي طنبور شد
آب هوس موج زد آتش عشقم فسرد
باده ي پر زور مأواي كه بي زور شد
از لب يارم نگشت نيم تبسم نصيب
بخت من بي نمك اينهمه چون شور شد
دل چو ز اصلاح ماند خواه دواخواه درد
مرهم و نشتر يكيست زخم چو ناسور شد
طالع شهرت نگر كز لب «طالب» هنوز
نكته ي رنگين بلب نامده مشهور شد
695
چهره گر لاله بود عشق تو بيرنگ كند
دل اگر صحن گلستان چو قفس تنگ كند
بحقارت منگر كين دل افتاده ز پا
مور لنگيست كه با شير ژيان جنگ كند
وه كه در راه طلب سيل سرشكم نگذاشت
آنقدر سنگ كه پاي هوسم لنگ كند
هر طرف رو كنم اندوه چو پرگار مرا
بميان گيرد و پس دايره را تنگ كند
«طالب» آنمرغ ملولست كه در گلشن طبع
ناله بر سنت مرغان خوش آهنگ كند
696
ز نور حسن چو آن چهره بي نقاب شود
بهر كجا گل ابريست آفتاب شود
كتابخانه ي حسن ار ورق ورق سازند
ز جمله صفحه ي روي تو انتخاب شود
هوا بشيشه ي ما آب گشت و آب شراب
شراب اگر نفسي ماند آفتاب شود
هزار دريا گردد سبك عنان «طالب»
بعرصه ئي كه سرشكم گران ركاب شود
697
آنكه دوزخ چو كوثر آشامد
شعله را آب زندگي ماند
آنچنان تشنه ام كه عكس لبم
آب آئينه را در آشامد
آن حزين بلبلم كه خنده ي گل
از فغانم بگريه انجامد
نبضم آرام گيرد از حركت
وز طپيدن دلم نيارامد
پا بدامن كشد تذرو چو سرو
كلك «طالب» دمي چو بخرامد
698
پنجه سيه كرده عشق تا برخ مانهد
شرم ندارد كه خال بر رخ سودانهد
نيست مناسب كه بحر دم زند از بذل خويش
ابر اگر منتي بر سر دريا نهد
گل صفتان بهار داغ نهندش بتن
لاله صفت هر كه او روي بصحرا نهد
با دل من عشق راست شرط كه هرگه كند
اين ز غضب اشتلم او ز ادب وانهد
گوهر افتاده ام، در نظر غافلان
هر كه ز راهي رسد، بر سر من پانهد
پنبه هواگير شد، از دم مستان كجاست
عقل كه دستار خويش، بر سر مينا نهد
دور مدان گر گذشت، ناله ي «طالب» ز عرش
باش كزين پايه نيز، پاي ببالا نهد
699
دل آتش پرست ما سراغ مل نميگيرد
كنار سبزه و پيراهن سنبل نميگيرد
بدين سامان كه دارد از سعادت فرق ماه من
هما چون آشيان در چين آن كاكل نميگيرد
ز بس خو كرده است با سيل خون طفل سرشك من
بدريا ميزند خود را سراغ پل نميگيرد
مگر چون من ببازار گلي دارد سر و كاري
كه اين صياد چابكدست جز بلبل نميگيرد
ز مرغان چمن «طالب» نواسنجي نمي بينم
كه طرز نغمه ياد از «بلبل آمل» نميگيرد
700
سليمان وار زلفش خاتمي در هر خمي دارد
بهر خم زآن گل عارض نگين خاتمي دارد
زباني در دهان از شمع دل خاموش تر دارم
چه غم زافشاي رازش هر كه چون من محرمي دارد
فراق تن سري راهست در طالع كه باز امشب
هلاك تيغ او بر گوشه ي ابرو خمي دارد
فغانها در كمين و گريه ها در آستين دارم
ز من اسباب گيرد هر كه ذوق ماتمي دارد
غم ايام را ضامن نه اي فارغ نشين ايدل
چه در خون مي طپي آسودگي هم عالمي دارد
ز آشوب شبيخونش نه اي آگه مگو «طالب»
كه تيغ او دمي صبح قيامت هم دمي دارد
701
سخن خوش است كه از روي حال برخيزد
نه همچو قول من از قيل و قال برخيزد
ز ضعف خفته برآن بسترم كه گر بروي
مه تمام نخسبد هلال برخيزد
اگر به پيش لب آرم سفال تر صد سال
بسان مجمر دود از سفال برخيزد
به نيم رشحه ي لطف تو سر فراز شوم
به شبنمي كه نشيند نهال برخيزد
بوقت گريه فغان خيزد از دل «طالب»
چو سبزه از اثر پرشكال برخيزد
702
جهان بعشوه ي اهل جهان نمي ارزد
بيك كرشمه زمين و زمان نمي ارزد
فتاده گوهر همت بغايتي ز رواج
كه صد هماي به نيم استخوان نمي ارزد
بناي عزت برخوارئي نهاده سپهر
كه پادشاهي عالم به آن نمي ارزد
هزار دشمن اگر كامران شوند اي بخت
بدل شكستن با دوستان نمي ارزد
هزار خرمن گل «طالب» ار بود انصاف
بيك مضايقه ي باغبان نمي ارزد
703
باغي كه بوي گل ز خسش ميتوان شنيد
از دل فسانه ي هوسش ميتوان شنيد
آنرا كه ضرب تيغ نگاه تو قسمتست
بوي شهادت از نفسش ميتوان شنيد
مرغيست دل كه از پي ديوار صد چمن
بوي بهشت از قفسش ميتوان شنيد
محمل نشين گليست برين ناقه كز دليل
آواز بلبل از جرسش ميتوان شنيد
«طالب» ز بس مربي نطق است ملك عشق
گفتار طوطي از مگسش ميتوان شنيد
704
مي كشان در فصل گل جام پياپي نوش باد
بر شما مي نوش و بر ما حسرت مي نوش باد
آنچه بر ما بخت ما در چار موسم زهر ساخت
بر شما فصل بهار و موسم دي نوش باد
705
يكي بسوي چمن بيدلان گذار كنيد
تفرج گل و نظاره ي بهار كنيد
بهر گلي كه رسد دست آرزو زنهار
ببوي دوست بچينيد و در كنار كنيد
فراق گل چو زند دامني بر آتش دل
ز دود ناله جهان را بنفشه زار كنيد
ز گرمي طلب خويش تا نگردم سست
مرا پياده و اميد را سوار كنيد
وصيت است بر اين اهل مشرب از لب حلم
كه بر گدائي ميخانه افتخار كنيد
ز حد گذشت جفا دوست دشمنان تا چند
بما سلوك برآئين روزگار كنيد
بعالم اي غم و اندوه دل فراوانست
ضرور نيست كه در ملك ما شكار كنيد
چو ابر و دود بهم طرفه پيچشي دارند
دو زلف يار تماشاي جنگ مار كنيد
بهر ديار كه «طالب» گذشت همچو نسيم
عبير جيب من از خاك آنديار كنيد
706
دوش فال نطقم از مجموعه ي اقبال بود
هرچه ميگفتم بعنوان نكوئي فال بود
عشق او را بود شوق انگيز راهي كاندر او
با ترددهاي دل سعي قدم پامال بود
دوش ميگفتيم و مي كشتيم پر با تخم مهر
هر نهالي را كه با آن سرو قد همتال بود
بخت و طالع هردو با ما مهربان بودند ليك
مهرشان كم عمر همچون كينه ي اطفال بود
بود آه نافه ي چينش كمند افكن بپاي
يا بساق از چين زلفش عنبرين خلخال بود
هيچگه پيمانه ي خالي نبودم در جهان
خم گرم مي بود خالي ديده مالامال بود
من ندانم بنده يا آزاد بودم خود بگوي
داغ بود اين نقطه بر پيشانيم يا خال بود
در هوا از دود مكتوبم كبوتر زاغ شد
نامه ي احوال گوئي نامه ي اعمال بود
امشب آگه نيستم زاحوال «طالب» ليك دوش
ديدمش در كنج تنهائي بسي بد حال بود
707
چو درِ جرعه فشاني بچمن بگشايد
غنچه چون ماهي لب تشنه دهن بگشايد
در تبسم چو لب لعل تو ديدم گفتم
اين كليد است كه قفل دل من بگشايد
چون تو گل بر سر خاك شهدا افشاني
اي بسا مرده كه دامان كفن بگشايد
جان شود شاد ز فكر سر كوي تو بلي
دل غربت زده از ياد وطن بگشايد
چون گشايد سر زلف تورك نافه ي چين
جوي خون از دل آهوي ختن بگشايد
باغبان از قد و رخسار تو در جلوه و ناز
بس درِ طعنه كه بر سرو و سمن بگشايد
كار من در گره از بخت كهن پيرمنست
كار ها گرچه ز پيران كهن بگشايد
گره افتد بزبان اهل بيان را «طالب»
يار لب چون پي تقرير سخن بگشايد
708
چشم از حرم وز دير بنديد
پاي دل هرزه سير بنديد
يار از در آرزو درآيد
بس رخنه ي غير و زير بنديد
چون خوان وصال گسترد يار
پاي من و دست غير بنديد
709
گل شگفت و بزم خرم گشت و گلشن تازه شد
ناخني زد بلبل و داغ دل من تازه شد
خانه روشن كردن شمعم بياد آمد چه دوش
روي اميدم بوقت جان سپردن تازه شد
سبزه ي لب تشنه چون از آب گردد تازه روي
از وصال تيغ او رگهاي گردن تازه شد
عشق بست از كفر و دين گلدسته ئي كز نكهتش
روح چندين زاهد و چندين برهمن تازه شد
از جگر آهي برآوردم كه از تأثير آن
حلقه ي دلمردگان را شور و شيون تازه شد
از سفر آمد گل و عزم سفر بنمود باز
ماتم بلبل كفن گرديد و از من تازه شد
مژده دلها را كه شد آن غمزه از ناخن دراز
رسم ديرين جراحت تازه كردن تازه شد
داغ را با سينه ي سوزان ما نو گشت عهد
ذوق خاكستر نشين ما به گلخن تازه شد
«طالب» از زخمي كه نو برداشتم از تيغ يار
دوستيهاي كهن ما را بدشمن تازه شد
710
من همان گبرم كه آتشخانه بر من تنگ شد
وز خراش ناله ام ناقوس بي آهنگ شد
صحبتم از بسكه با شيخ و برهمن درگرفت
در ميان كفر و ايمان بر سر من جنگ شد
ره بهنجار توكل رو كه دوش از گريه ام
از بيابانها نشان منزل و فرسنگ شد
رنگ بيماران پذيرفتم چو ديدم چشم يار
چون كنم كز رنگها دل مايل اين رنگ شد
هيزم صد دوزخ هجرش نمي آرد بجوش
آب بود آنرا كه ميخواندم دل اكنون سنگ شد
زآن دهن گويا دريغي رفته بر قتلم كه باز
خاك بر من گشت آتش گور بر من تنگ شد
711
مجنون تو ذوق شكر و شير نداند
جز لذت خائيدن زنجير نداند
كاري نگشود از نفس سوخته فرياد
كين ناله ره خانه ي تأثير نداند
از مصحف رخسار تو زاهد نبرد فيض
كآن طوطي بي آينه تصوير نداند
چشم تو باحباب عتابش نه زبانيست
اين ترك ختا جز دم شمشير نداند
كاخ دلم آماده ي صد گونه خرابيست
اين كعبه پذيرفتن تعمير نداند
دل سعي ندارد بره كعبه ي آنزلف
اين سست قدم لذت شبگير نداند
خونابه عنان نگسلد از ديده ي «طالب»
آرام بلي آب سرازير نداند
712
تا چو بلبل رهم بباغ افتاد
شور عشقيم بر دماغ افتاد
گشتم ايوب ليك زآتش عشق
بر تنم كرم شبچراغ افتاد
آه من چون فتيله بر سر بحر
هر كجا پا نهاد داغ افتاد
دل آواره ي من از پي دوست
آنقدر رفت كز سراغ افتاد
گشت «طالب» جليس طالع خويش
بلبلي همنشين زاغ افتاد
713
عيش را كردم طلب ماتم دويد
دست بر شادي فشاندم غم دويد
بوالهوس مردي كه در ميدان عشق
زخم را بگذاشت بر مرهم دويد
بر گلش گفتم گشايم ديده را
تا گشودم بر رخم شبنم دويد
حلقه ئي بر در زدم بتخانه را
در حريم كعبه صد محرم دويد
«طالب» از دل تا سرشكم رخت بست
تا گريبانم دويد ار كم دويد
714
باز بر گردون گريبانم گراني ميكند
با سبكروحي بتن جانم گراني ميكند
هست خونين گريه ئي در طالعم گويا كه باز
هر زمان بر ديده مژگانم گراني ميكند
باز زد سوداي دل جوشي كه بر سر تاج عقل
همچو دستار پريشانم گراني ميكند
مست سودا ميزنم هر لحظه چون «طالب» كه باز
بر سر آشفته سامانم گراني ميكند
715
دولت بسير گلشن كشمير ميرود
وانگه چو باد صبح بشبگير ميرود
شاداب گلشني كه بسير بهار او
شاهنشهي چو شاه جهانگير ميرود
دلهاي خلق را همه دور از ركاب خويش
ويران شنيد و از پي تعمير ميرود
او ميرود بگلشن كشمير و از پيش
مرغ دعا بگلشن تأثير ميرود
او دست ميفشاند و سرو چمن ز شوق
دنبال او بپاي زمين گير ميرود
شيران كنيد بيشه تهي كآن فلك شكار
سامان صيد كرده به نخجير ميرود
از شوق زخم ناوك او سوي صيدگاه
شير فلك گسيخته زنجير ميرود
باد صبا بتوسن عزمش چسان رسد
كآن زود ميخرامد و وين دير ميرود
با او شكوه او چه گذر ميكند بكوه
از شرم آب گشته سرازير ميرود
چون نوبهار ميشود از ديدنش جوان
هركس بسوي او چو خزان پير ميرود
عزمش كمين گشا چو شود در كمان او
تقدير راست خواه تر از تير ميرود
رگ در تن مخالف او چشمه ايست كآن
نامش مبر كه آب ز شمشير ميرود
بادش مبارك اين سفر ميمنت اثر
كز شاهراه دانش و تدبير ميرود
سير است اين سفر مكنش نام زينهار
كوي نظر بگلشن تصوير ميرود
«طالب» چرا بحمله نپيچد عنان چرخ
كاندر ركاب شاه جهانگير ميرود
716
واي اگر پير مغان رحم بحالم نكند
نفرستد قدحي رفع ملالم نكند
چشم آن غفلتم از باده ي خون گرم نبود
كه در اين تنگدلي ياد سفالم نكند
آهنم بسكه صفا يافته از صيقل هند
طوطئي نيست كه آئينه خيالم نكند
زير لب درد دلي هست بدلدار مرا
دهشت عشق اميد است كه لالم نكند
تا بود قطره ي خوني به ته ي شيشه ي دل
لب خشگ آرزوي آب زلالم نكند
منكه با نوش لبان از بن دندانم دوست
خلل عشق چرا همچو حلالم نكند
گنه ي توبه ي خود فاش نسازم كه اگر
بشنود مادر رز شير حلالم نكند
هست پرواز بلندي بسرم چون «طالب»
سستي طالع اگر بي پر و بالم نكند
717
كسي كز عيش دنيا دسترس بر باده ئي دارد
اگر خواهد فزون خوش طبع بي اندازه ئي دارد
مربي گر بود اين قطره ي مي ميتواند شد
كه فيض تربيت را گوهر آماده ئي دارد
غبار خط يارم ديده بخشد ورنه آئينه
نشايد عشق را با آنكه روي ساده ئي دارد
خلف زين هر دو دريا زاده بنگر كيست در گوهر
لب من زاده و بحر عدن هم زاده ئي دارد
چو «طالب» هر كه را باشد گوارا باده ي صحبت
بهر مجلس كه آيد عشرت آماده ئي دارد
718
صيد آن گردش چشمم كه دل از كار برد
افسر مست ربايد سر هشيار برد
كمر شبروي آن غمزه چو بندد بميان
سر مستان بصد آساني دستار برد
كو جنوني كه ز خلوتكده ي صاف دماغ
عقل را موي كشان تا سر ديوار برد
شوقم آورد بدين عالم و گر باشد عمر
بجهان دگرم مژده ي ديدار برد
رنگ غم پرده ي رخسار دلم شد «طالب»
صيقلي كو كه ز تن آينه زنگار برد
719
چرخم بسعي تيره سرانجام تر نمود
بسيار سعي كرد كه ناكام تر نمود
آن تيره كوكبم كه مرا بخت كامبخش
ميخواست پخته تر كندم خام تر نمود
ني نام بودم از ازل و ني نشان مرا
عشق تو بي نشان تر و بي نام تر نمود
هرچند احتياط نمودم بچشم من
شمشاد او ز سرو خوش اندام تر نمود
در پيش لاله ي تو برآيد شكسته رنگ
در ديده هر شراب كه گلفام تر نمود
بودم نخست هم جگر آشام ناگهان
ذوق محبتم جگر آشام تر نمود
«طالب» اگرچه بود ز طاقت مدام فرد
امروز در نظر تنك اندام تر نمود
720
نخواهم غير را مهر خموشي در دهن باشد
كه ميترسم نهاني با خيالش در سخن باشد
چو بيند روي او كي بازگردد سوي من هرگز
گرفتم رازدار نامه مرغ روح من باشد
دماغ آشفته ي سوداي او را چاك پيراهن
بود تا دامن اما تا بدامان كفن باشد
بود آوازه ي غمها ترا مسكين دلم آري
غريبان چمن را كنج گلخنها وطن باشد
دلت طومار عشق اوست برآتش نه از شوقش
كه عود از طينت مشكين سزاي سوختن باشد
نسيمي در گذار است اي هوا جويان كنعاني
ببوئيدش مبادا دزد بوي پيرهن باشد
721
بر بستر گل تكيه زدم دود برآمد
گفتي كه ز آتش نفس عود برآمد
بگشود گره طبع فرو بسته ي من باز
صد كوثر ازين چشمه ي مسدود برآمد
دل كامروا گشت و نظر گرم تماشا
شكرانه ده اي بخت كه مقصود برآمد
گفتم كه مگر دير برآيد ز تو كامم
اي صبر فداي تو شوم زود برآمد
صد چشمه ي تلخيم از آن لب بلبم ريخت
هرچند كه آن لب، شكر آلود برآمد
بر حسن عمل دل نتوان بست كه آدم
مقبول بجنت شد و مردود برآمد
«طالب» نفسي تازه دميد از دل گرمم
زآنسانكه گل از آتش نمرود برآمد
722
نمي نالم گر امشب كار بر صد اضطراب افتد
كه ميترسم خمار آلود من از ذوق خواب افتد
نه من ايجاد اين مشت ضعيفان كرده ام تا كي
نفس هرگه برآرم از هوا مرغ كباب افتد
بصد عذر از لب خود باز ميگردانم افغان را
كه يكدل گر بسوزد به كه صدجان در عذاب افتد
چه بد با طالع خود كرده ام يارب كه از خصمي
نميخواهد كه بر ويرانه ي من آفتاب افتد
دعاي خير من اينست كز طاق دل مستان
نيفتد هيچكس ورزانكه افتد در شراب افتد
نميگويم مشو گرم عتابم گويم از گرمي
ميفروز آنچنان عارض كه آتش در نقاب افتد
عرقناك آمدي از آه گرمم چهره پنهان كن
مباد آن برگ گل را بوي دودي در گلاب افتد
723
دريا كشم بقطره لبم تر نمي شود
دردم سبك بشيشه و ساغر نميشود
مجنون وشي بكار بود شغل عشق را
بي مزد كار، كار ميسر نميشود
هر قند رفته رفته مكرر شود بچشم
قنديست آندهان كه مكرر نميشود
تن را روان بكار بود بزم را چراغ
دل روشن از فتيله ي عنبر نميشود
بر آه بند نامه كه دور است كوي دوست
اين راه طي ببال كبوتر نميشود
دل بار تن نميدهد اي غم به تيغ صبر
يكبار شد شهيد تو ديگر نميشود
خو كرده ئي نسيم گريبان دوست را
از بوي گل دماغ معطر نميشود
حيرانم از وجود كه اين دفتر كهن
شيرازه باد داده و ابتر نميشود
عقل ضعيف عشق نگردد بماه و سال
ماهي بروزگار سمندر نميشود
هر رشته را سريست بجائي ز روي قدر
افسار ميشود رسن افسر نميشود
ايزلف يار نيست زمانيكه نافه را
مو بر بدن زرشگ تو نشتر نميشود
«طالب» ببال شوق ره كوي دوست گير
كين دشت طي بقوت شهپر نميشود
724
گل بر سرم خشونت خاشاك مي كند
مي در پياله ام مزه ي خاك ميكند
بادي كه ميوزد بگلستان روزگار
بر تن لباس عافيتم چاك ميكند
دارم سري كه همچو كبوتر ببرج تن
پروازها بجانب فتراك ميكند
زآنسو بسيل ميدهدم رخت صبر عشق
زين سو بآستين مژه ام پاك ميكند
تا خاك فيض خون شهيدان او گرفت
گردون چو بيل بر سر خود خاك ميكند
گفتم ز ننگ شعله زنم بر وجود خويش
خود شعله سوختن ز من امساك ميكند
از كام رفت تلخي صبرم كه مرد خوي
با زهر رفته رفته چو ترياك ميكند
خشك از مزار ها بگذر كاندرين مقام
گر شعله ميرسد مژه نمناك ميكند
بيداد چرخ جمله ز بيداد خوي اوست
او حور مي پسندد و افلاك ميكند
زاهد چه وقت سبحه شمارد كه صبح و شام
اوقات صرف شانه و مسواك ميكند
جنبيدنم ز سايه ي خم كفر مشربيست
تا باده ي حبشي برك تاك ميكند
«طالب» چو خاك پست ز ادراك شد بلي
با مرد هرچه مي كند ادراك مي كند
725
دل نقش يار ديد نگار كه ميرسد
جان بوي گل شنيد بهار كه ميرسد
جاسوس ما نشان طرب در جهان نداد
اين فوج خوشدلي ز ديار كه ميرسد
عشرت بغل گشاده بدين بزم كرد روي
تا در ميان ما بكنار كه ميرسد
هرسو هزار خرمن گل ميبرد نسيم
تا سير باغ كرده بهار كه ميرسد
خمخانه ي سپهر يكي جرعه بيش نيست
يك جرعه مي بداد خمار كه ميرسد
آلوده طرف دامنش از قطره هاي اشگ
اين شمع انجمن ز مزار كه ميرسد
چشمم بجستن آمده ياران نظر كنيد
كز گرد راه شاهسوار كه ميرسد
اكنونكه ماند «طالب» و ياران شدند اگر
باد صبا شود به غبار كه ميرسد
726
دگر چشمم بمژگان خانه مشتاقانه ميرويد
همانا وعده ئي دارد كه هر دم خانه ميرويد
دگر جام از شعاع مي بكف بگرفته جاروئي
غبار از خاطر فرزانه و ديوانه ميرويد
شدم با شعله ي گرم نظر بازي كنون چشمم
بمژگاني كه گل ميرفت آتشخانه ميرويد
گذاري سوي اغيار است گوئي يار را امشب
نسيم آشنائي كوچه ي بيگانه ميرويد
غبار آنجا كه بيند رنگ مي آرام نپذيرد
دل از وسواس هر ساعت در ميخانه ميرويد
بيمن ابر چشمت فارغيم از بحرها «طالب»
تو تا در گريه اي جاروب ما دردانه ميرويد
727
ياران دلم بشعله ي داغ آشنا كنيد
پروانه ي مرا بچراغ آشنا كنيد
بيگانه گشته ام ز نسيم بهار دوست
بوي گل مرا بدماغ آشنا كنيد
ياد طرب چو شور جنون رفته از سرم
پاي دلم براه سراغ آشنا كنيد
خندان كنيد بخيه ي چشمم بروي دوست
خونبار چشم من بچراغ آشنا كنيد
تا ذوق باده در دل «طالب» كنم لذيذ
چون نغمه ام به بلبل باغ آشنا كنيد
728
عقلم همه در سلسله ي موي تو گم شد
ماه خردم در شب گيسوي تو گم شد
هر گل بچمن جلوه كنان داشت نسيمي
چون بوي تو آمد همه در بوي تو گم شد
729
شانه بر زلف مشوش مي نهد
نعل دلها را برآتش مي نهد
غمزه را بهر دلم در هر نگاه
دسته ي تيري بتركش مي نهد
ترك من چون ميكند جولان ناز
صبر عاشق زين برابرش مي نهد
بخت ميسوزد مرا ايام نيز
هيزمي در زير آتش مي نهد
همچو «طالب» زود مي افتد ز پا
هركه دل در عشق سركش مي نهد
730
بيزبانان عشق خوش سخنند
گلفروشان فارغ از چمنند
سوز عشاق را نهايت نيست
در كفن گرم تر ز پيرهنند
سينه ام دشت كربلا و در او
زخمها كشته هاي بي كفنند
نپسندم غبار بر دلشان
خاكساران برادران منند
بيدلان تو هر كجا هستند
گل باغ و چراغ انجمنند
خون فشانند گر ز ديده رواست
كين غريبان بريده از وطنند
آهوان سواد سنبل يار
روز و شب در زيارت ختنند
زيب حسنند صاحبان نظر
چهره را رنگ و طره را شكنند
سبز مرغان روح بال زنان
چون كبوتر بچاه آن ذقنند
عذر لب خواه كين سيه چشمان
بر زبان كرشمه در سخنند
ماه كنعان و شمع تن گوئي
گل يك باغ و سرو يك چمنند
مجمر سينه گرم كن «طالب»
كه دل و عود بهر سوختنند
731
چو جلوه در چمن آن سرو لاله رو گيرد
بهر گلي كه كند روي رنگ او گيرد
ز بس حريص بخون ميم عجب نبود
كه تاك پنجه گشايد مرا گلو گيرد
ره نفس مگشا اي نسيم صبح مباد
كه بشكفد گل و آفاق بوي او گيرد
مرو بگلشن و ميخانه بي رفيق مباد
مي از تو رنگ ستاند گل از تو بو گيرد
لقاي دوست شود روزيش بوقت نماز
به آب ديده ي من زاهد ار وضو گيرد
ز مهر ساخته ام كلبه اي بدان نيت
كه بيدلي چو رسد ياد دل در او گيرد
چو آيدم بنظر بكر معني «طالب»
چو غنچه دست حجابي به پيش رو گيرد
732
آنچنان زي كه جهان زندگيت را طلبند
نه كه چون شمع سرافكندگيت را طلبند
بر خداونديت اين نكته گواهست كه خلق
بدعا ها ز خدا بندگيت را طلبند
همت آنست كه باشي پي جمعيت خلق
گو جهان جمله پراكندگيت را طلبند
تو كسي را خجل از روي كسي نپسندي
شرم آنقوم كه شرمندگيت را طلبند
آتشي «طالب» و سوزندگيت مطلوبست
نه چراغي كه فروزندگيت را طلبند
733
روي اميد، گر بگل آرم گيا شود
ور بستر از حرير كنم بوريا شود
ناخن طلب نيم گره ي كار خويش را
بنشسته ام كه خود بخود اين عقده وا شود
چون من بدست خويش كند گور خويشتن
هر خون گرفته اي كه بعشق آشنا شود
از كوچه ئي كه مست تبسم گذر كني
تا روز حشر گرد نمك بر هوا شود
پاي ترا برنگ حنا گر بود سري
بر روي چرخ نيل مصيبت حنا شود
آن روستائيم كه چو رو آورم بشهر
شهر از وجود ناقص من روستا شود
راه هموم دل نگشايم بصحن باغ
ترسم نسيم گل نفس اژدها شود
«طالب» منم كه از اثر بخت واژگون
ياقوت در خزينه ي من كهربا شود
734
چون مرا مهر از دهن برداشتند
بلبلان آهنگ من برداشتند
چون مرا ديدند در گلشن خموش
غنچه ها دست از دهن برداشتند
عشقبازان طرح چاك پيرهن
زين گريبان كفن برداشتند
در چمن آهي زدم كاهل نشاط
آتش از برگ سمن برداشتند
غربتم شد فرض «طالب» چون كنم
كز دلم ذوق وطن برداشتند
735
كه ديد آب رخت كآبش از حجاب نشد
كه دل رساند بخاك درت كه آب نشد
نزد بحلقه ي گوش تو تا ز دست نياز
دعاي گوهر دلخسته مستجاب نشد
بهيچ ابر سيه ماه عارض تو نتافت
كه قطعه قطعه ي آن ابر آفتاب نشد
بمجلسي كه لبت فيض باده ساخت سبيل
خراب گشت حريفي كه او خراب نشد
ز تاب گوهر حسن تو در خزينه ي بحر
نماند قطره كه از جوش دل حباب نشد
نظر بصحنه ي آن روي خوب و آن خط و خال
كرا فتاد كه در فكر انتخاب نشد
هزار هرزه بگوشم رسيد زاهل صلاح
كه گوشه ي لبم آلوده ي جواب نشد
كدام شب كه ز هجر تو آب ديده ي من
تنك بروي زمين همچو ماهتاب نشد
ز خوش فسانگي اهل دير دانستم
كه پاي كعبه روان بيجهت بخواب نشد
ز سوز عشق تو مرغي كه ناله ام نشنيد
كباب شد كه چرا چون دلم كباب نشد
چه غم كه شد ورق عيش گم ز ديده ي خلق
هزار شكر كه بيرون از اين كتاب نشد
نخواند هيچ ملك بر جبين من خط شرم
كه غايب از سر خاكم بصد شتاب نشد
چو بارنامه گشودم وز آب رحمت دوست
گنه نماند كه سر دفتر ثواب نشد
ز عفو دوست بدين خوشدلم كه مالك را
عذاب كردن ما باعث عذاب نشد
بس است آه و فغان شور ميكني «طالب»
خمش كه نيست دلي كز غمت كباب نشد
736
در آن چمن كه توئي برگ را بخس نخرند
هزار بلبل نالان بيك قفس نخرند
ز بلهوس پي دفع هوس مجو امداد
كه بهر ساز مگس را پر مگس نخرند
مبر بقافله ي راز هايهو كين قوم
جرس خرند ولي ناله ي جرس نخرند
هوا فروختگان تو در دكانچه ي كام
اگر بهيچ فروشند صد هوس نخرند
سبوكشان تو از جام دل خورند شراب
نزاع شحنه و دم سردي عسس نخرند
خرند از همه شرم گنه در آن بازار
ولي تكبر طاعت ز هيچكس نخرند
اگرچه صبحدمي دم بصرفه زن «طالب»
كه اين نسيم مرا جان ز گل نفس نخرند
737
بحكم اگر نگرد عشق التماس شود
وگر عنان دليري كشد هراس شود
بجيب ار نفشانم گليم تيره ي خويش
حرير بر بدن حوريان لباس شود
ملول شد تنم از پيرهن كجاست كفن
كز اين لباس درآيد در آن لباس شود
چو من بكشتن تخم وفا شوم سرگرم
بدست هر كه يكي ناخنست داس شود
ز عيش عالميان سركنم فسانه مباد
كه حال جمله ز احوال من قياس شود
رسد چو نوبت عرض صفا بگوهر من
سپيده پرده ي چشم گهرشناس شود
بفكر زلف تو چون سر فرو برد «طالب»
شب از درازي خوابش هزار پاس شود
738
پاس دل دار كه در كوچه ي مستي نزند
از عدم مست نيايد در هستي نزند
نمك نشأه برآن سست وفا باد حرام
كه دم نزع دم از باده پرستي نزند
بلبلي را كه بود زمزمه جا گلبن عرش
لاجرم نغمه ي مستانه به پستي نزند
دست بر دست زدن كار زنانست زنان
مرد در معركه جز تيغ دو دستي نزند
بي صلاح مژه ي تيغ زن او «طالب»
نيستي قفل فنا بر درِ هستي نزند
739
باز اشگ گرم من پهلو بآذر ميزند
خار مژگانم دم از بال سمندر ميزند
ديگران بال مرا بر سر زنند از بهر زيب
عاشق بيدل پر پروانه بر سر ميزند
هركه دارد بي رخش بر سر تن آشفته ئي
ميكشد ميدان و بر ديوار و بر در ميزند
بسكه دارد شادي پيغام نازش در شتاب
پاي قاصد طعنه بر بال كبوتر ميزند
حسن شمع و گل بهم پيوسته زآن گردش مدام
عندليبي بال با پروانه بر در ميزند
بسكه افشاندي بخونريز شهيدان آستين
هركه دستي دارد از دست تو بر سر ميزند
«طالب» آشفته را فلسي نه در فيض سرشگ
گاه و بي گه غوطه در درياي گوهر ميزند
740
بكاسه ي سر من باده نوش كن كه رواست
اگر كه شاه مي از كاسه ي گداي نزد
شگفت گلشن حسنش سياه بخت كسي
كه مشق گريه دمادم بهايهاي نزد
بغير غم كه مريزاد دست و پنجه كسي
در سراي من محنت آزماي نزد
خموشي آورد اينخانه جرم بلبل نيست
كه جغد نيز نوائي در اين سراي نزد
بنوش دردمي ار «طالب» از صفاي دلي
چرا كه صاف نشد صوفئي كه لاي نزد
741
مرا عشق در صفحه ي سينه بيند
بچشمي كه يوسف در آئينه بيند
شب و روز با سايه ي خود بجنگم
چو شيري كه در آب و آئينه بيند
742
بيدلان بر آستانت حال دل سر ميكنند
با دهان خشك مشق بوسه ي تر ميكنند
فوطه داران محيط شوق يعني بحر فيض
يكسر از خاك سر كوي تو بر سر ميكنند
سوختن بال و پريدن نيست خاص اهل شوق
ديگران پرواز بر آئين ديگر ميكنند
قند را تكرار حسن افزا بود زآن بيدلان
حرف آن لب را ز شيريني مكرر ميكنند
مردمان ديده ام دور از غبار كوي دوست
اهل دل خود را چو نور ديده لاغر ميكنند
كيميا سازان حسرت مايه از سيماب اشگ
خاك را آب رخ كبريت احمر ميكنند
نامه از نامت چو ميسازند بامي اهل راز
وز نسيم خلد مغز جان معطر ميكنند
بهر چوگان تو دلها از سر سوداي خويش
گوي ميسازند و آنگه پر ز عنبر ميكنند
موج اشكم شاهد تأثير آه آمد بلي
امتحان شمشير را اول بجوهر ميكنند
چون بوصف نقطه ي خال تو مي پيچند خلق
كوي عنبر را چو موي نافه لاغر ميكنند
«طالب» از جان در رهت اكسير ميسازد بلي
خاك بيزان تو كار كيميا گر ميكنند
743
كو شرابي كه ز لب تا بجگر ريش كند
خون افسرده بدل گرمتر از خويش كند
خال مشكين بسرم زلف تو بگشود بلي
چتر شه سايه چسان بر سر درويش كند
يك نسيم تو بصد خار وزد گل سازد
يك نگاه تو بصد گرگ رسد ميش كند
سبزه ي آن خط مشكين كه نه زلفست و نه ريش
زلف را در نظرم خوارتر از ريش كند
ما سرا پا همه عيشيم بميزان تميز
هركه گويد صفت ما صف خويش كند
هركه با لشگر بيداد تو آيد بمصاف
بايد اول سپه حوصله را بيش كند
«طالب» آندلبر بي باك بدين شوخي چشم
گوش كي بر سخن مصلحت انديش كند
744
اسير عشق گريبان دلير پاره كند
به نيم عربده زنجير شير پاره كند
هوس بود نه محبت كه مرد سودايش
بجيب زود بر دست و دير پاره كند
كجاست عقل كه چون شور عشق گردد گرم
هزار جامه در آن دار و گير پاره كند
كفن چه باشد اگر كشته كشته ي عشق است
زره بيار كه همچون حرير پاره كند
در آبباغ چو «طالب» ببين كه گل صد جيب
چگونه از اثر يك صفير پاره كند
745
بهار شد كه لباس چمن حرير شود
نظر ز سير بهار از بهشت سير شود
ز لب گشودن اطفال غنچه نزديكست
كه سنگ ژاله به بستان ابر شير شود
هزار شيشه تهي كردم از خمار ولي
اميد نيست كه دستم پياله گير شود
اگر حديث خشن پوشيم بخلد برند
حرير بر بدن حوريان حصير شود
اگر بصوت و نوا طبع گل بود مايل
خراش در جگر بلبلان صفير شود
بهر كجا كه بود شوخ مجلس آرائي
بذوق گوشه ي چشم تو گوشه گير شود
دلم بسوي غمي هر زمان كند آهنگ
به رغبتي كه مريدي بنزد پير شود
مريز جرعه ي مي هر زمان بخاك مباد
كه ترك غمزه ي ساقي بخون دلير شود
اداي وام غم او بود سپردن جان
مكن مبالغه «طالب» مباد دير شود
746
نار در خرمن حسن تو فتد نور شود
سير نوشد شكرت شيره ي انگور شود
با چنين كنج دهان نمكيني كه تراست
خنده گر بر قدح شير كني شور شود
زلف او شد خط مشكين كه شنيدست كه مار
روزگاري چو برو بگذرد او مور شود
بهر ريش دلم انديشه ي مرهم نكنيد
زخم عشق است بكوشيد كه ناسور شود
گر شود جانب فردوس بدين دل «طالب»
چمن حور بر او تنگ تر از گور شود
747
اسير زلف تو جان از كف جنون نبرد
گرش هزار بود جان يكي برون نبرد
مجال حرف چو بايد ببزم عاشق زار
بهر بهانه برد نام يار چون نبرد
ز بسكه آفت سرهاست تيغ بيدادت
كسي بكوي تو جز ره ببوي خون نبرد
كسي بنا ننهد خانه ئي به نيت عشق
كه از سرم كف خاكي پي شكون نبرد
ز بس چكيده ي شوقم ز بيم بيتابي
چو دل ببزم تو آيد مرا درون نبرد
دلم ز فيض اثر كم ز موميائي نيست
شكستگي ز سر زلف يار چون نبرد
ز بسكه ناله ي «طالب» جنون فزاست كسي
بعهد سينه ي او نام ارغنون نبرد
748
هر دل كه يافت ذوق نگاه تو مست شد
هركس كه ديد چشم تو آتش پرست شد
من صيد نرگس تو نبودم ولي چه سود
اكنونكه ناوك مژه بيرون ز شست شد
تا كي شوي بلند ستون فلك نه اي
بنشين ز پاي ناله كه وقت نشست شد
اي عشق بي وجود تو درماتمند خلق
پا پيش نه كه كار جهاني ز دست شد
«طالب» ز بيم نازكي خوي گرم يار
هرجا بدهر بود يكي ناله پست شد
749
نار و به گرچه بر خويش وجودي دارند
پيش سيب ذقن يار وجودي دارند
سيب و به را بر عناب لبش بودي نيست
اينقدر هست كه بر شاخ نمودي دارند
گر كليد در فردوس ركوعست و سجود
شيشها نيز ركوعي و سجودي دارند
نيست در انجمن سوختگان رسم بخور
زآنكه چون سينه و دل مجمر و عودي دارند
وه چه گلزار بهاري تو كه مرغان كباب
در دل شعله بياد تو سرودي دارند
ماهرويان كواكب كه درخشند چو شمع
نيستند آتش خالص همه دودي دارند
چه نمد پوش، چه صوفي و چه مفتي «طالب»
همه در خلوت خود شرب يهودي دارند
750
دل طرح بيوفائي گل پيش يار كرد
اين حرف آشنا بدلش سخت كار كرد
گفتم كه يار سر نكشد عهد نشكند
اوهم عمل بقاعده ي روزگار كرد
چون همعنان شويم كه اين بخت نارفيق
ما را پياده مطلب ما را سوار كرد
ديدم ز داغ پر شده دامان روزگار
پنداشتم كه باغ جنونم بهار كرد
گفتم گلي بسر زنم از بوستان عقل
داغ جنون بسرزنشم شرمسار كرد
در بوستان دلم چو حديث وفا شنيد
بگذاشت شكوه ي سمن و شكر خار كرد
هر گل كه ساخت بر سر من دست غم نثار
من در بغل فشاندم و او در كنار كرد
نشگفت غنچه ي دلم از تند باد عمر
گوئي سموم بود كه بر من گذار كرد
كردي خزينهاي الم بر دلم نثار
اي عشق همت تو مرا شرمسار كرد
زآن مفلسم كه هر دو جهان را بچشم من
كردند عرض و همتم از هر دو عار كرد
«طالب» بچشم خود چو خط سبز يار ديد
ترك كنار كشت و لب جويبار كرد
751
شمع داغم بسر از آه چو روشن گردد
چرخ پروانه صفت گرد سر من گردد
دوست خون در جگرم ميكند اي واي اگر
ورق مهر بگرداند و دشمن گردد
چون دهم رخصت آه از غم آن چشم سياه
نفسم سرمه كش ديده ي روزن گردد
ديده ام چاك گريبان تو روزي بگذار
كه دلم آيد و آويزه ي دامن گردد
گر بخاكستر گلخن رسدت فيض نگاه
سرمه گرد سر خاكستر گلخن گردد
آتش از سنگ بناخن مكن از بهر دلم
كه بياد نفس سوخته روشن گردد
جنس ديگر شدي ايدل ز تو اين چشم نبود
كه گمان داشت كه مومي چه تو آهن گردد
نروم سوي چمن با دل پرداغ مباد
بلبلم بيند و بيزار ز گلشن گردد
دانه ئي بود غمش در دلم از همت عشق
خوشه گرديد اميدست كه خرمن گردد
«طالب» ار نظم ترا نسخه بدريا فكنند
آب از چربي اشعار تو روغن گردد
752
با گلستان رخت روي دگر نتوان ديد
قبله در مد نظر سوي دگر نتوان ديد
ديدني در چمن حسن ز گلها رخ تست
گل برنگ دگر و بوي دگر نتوان ديد
گرد سوداي مه و مهر نگردم كه زرشك
سنگ عشقت به ترازوي دگر نتوان ديد
پنجه از طره ي شمشاد برآرم بشتاب
شانه زلف تو بر سوي دگر نتوان ديد
نهر سازم ز گلو آب دم تيغ ترا
كين زلاليست كه در جوي دگر نتوان ديد
گر بپوشم ز غزالان ختن ديده رواست
گره ي ناز بر ابروي دگر نتوان ديد
بر در دوست بميرم در ديگر نزنم
تا بود كعبه سر كوي دگر نتوان ديد
با وجود سر زانوي ملامت «طالب»
سر خود بر سر زانوي دگر نتوان ديد
753
از تو شوري بدل بحر و بر انداخته اند
آتش عشق تو در خشك و تر انداخته اند
محنت عشق ترا حوصله ئي در خور نيست
پيش غمهاي تو دلها سپر انداخته اند
از بتان مهر مجوئيد كه آئين وفاست
اولين رسم قديمي كه بر انداخته اند
نيست غمهاي ترا با دلم آن مهر كه بود
سالها شد كه مرا از نظر انداخته اند
هر كجا تيغ نگاه تو علم گشته بناز
بيدلان گاه سپر گاه سرانداخته اند
وه چه بحري كه ز شوق گهرت كشتي خويش
خضر و الياس بموج خطر انداخته اند
بي سبب نيست كه با شيشه دلان كينه ي چرخ
سنگ بر كارگه شيشه گر انداخته اند
اينجهان خانه ي حزنست و الم زآن احباب
عيش و عشرت بجهان دگر انداخته اند
ميكشان را شده از شهد لبت طبع لطيف
تا بدان جاي كه نقل از شكر انداخته اند
آشيان دل «طالب» شده بر بال عقاب
بسكه مرغان خدنگ تو پر انداخته اند
754
شب ياد دوست دامن صبرم بخون كشيد
انديشه ام بسر حد ملك جنون كشيد
آن كنج لب كه بوسه ز شكر دريغ داشت
يارب عذاب اين دهن تلخ چون كشيد
گر دل نيافت نشأه بدور فلك رواست
زيرا كه باده از دهن واژگون كشيد
ميخواست چاره جوي اجل كز دلم بمهر
پيكان برون كشد ز تنم جان برون كشيد
بيرنگ بود چهره ي ماتم كه آه من
اين نيل بر رخ فلك نيلگون كشيد
فرهاد را نبود بدل دوست از فراق
ناچار انتقام دل از بيستون كشيد
چون ريخت خون «طالب» دلخسته تيغ عشق
هر كس پياله ئي ز براي شگون كشيد
755
با صد كرشمه آن بت سر مست ميرود
خود ميكند خرام و خود از دست ميرود
بست رسا رسد سوي آماج عزم تير
آهم رساست نيست غم اربست ميرود
بازوي عمر ميكند ايام سست از آن
تير حيات پنج پر از شست ميرود
مست آيد از عدم بوجود آشناي عشق
ناچار باز سوي عدم مست ميرود
«طالب» نمي كند بره دوست پاي سست
تا در پيش ز جان رمقي هست ميرود
756
مست و دست افشان و رنگينم بسوي او بريد
هم براين ترتيب و آئينم بسوي او بريد
هان ادب سنجان دهان از چشمه ي آتش نه آب
بارها شوئيد وانگه نام خوي او بريد
پنجه ي شمشاد را با سنبل جنت چكار
شانه از مژگان كنيد آنگه بموي او بريد
اي شهيدان كام دل جوئيد ازو در زير تيغ
رشك ميدارم كه در خاك آرزوي او بريد
نازش مه تا بكي بر جلوه ي ديدار خويش
يكرهش بهر تماشا روبروي او بريد
گرچه منع مي بود بسيار تلخ اي همدمان
شهد سازيد اين سخن را در گلوي او بريد
اي نديمان صبوحي به ز «طالب» نيستيد
خاك مي بوئيد …. كه بوي او بريد
757
با تو چون مي خورم آسيب خمارم نبود
راحت گل بود و زحمت خارم نبود
بغل از ياسمن اشگ لبالب دارم
گو سمن در بر و نسرين بكنارم نبود
از ره خويش نگردم به تمناي بهشت
بگذرم غافل ازو گر بگذارم نبود
هر سر مو به تنم كار گذار غم دوست
با كسي غير غم او سر و كارم نبود
چون بهم خانگي دوست گرانم هيهات
كز ادب حوصله ي قرب جوارم نبود
گو بيا بر سر خاكم مپسنديد كه باز
شمع بزمم بود و شمع مزارم نبود
گرد ظلمتكده ام نور نگردد «طالب»
آه اگر آه چراغ شب تارم نبود
758
مرا بوعده ي جنت فريب نتوان داد
كه تشنه ام بسرابم شكيب نتوان داد
ز نخل او ثمر جلوه چيده ام همه عمر
بميوه هاي بهشتم فريب نتوان داد
دلا چو كار گذشت از در آبدرد بساز
كه نبض مرده بدست طبيب نتوان داد
بده كه غم نه متاعي بود كه در قيمت
كه نسيه اي بمن بي نصيب نتوان داد
حديث گوشه ي ميخانه بس دلم خون كرد
وطن هميشه بياد غريب نتوان داد
كسيكه خسته ي بستان غبغب يار است
تسلي دلش از نارو سيب نتوان داد
تو بوي گل نگر از زخم خار ديده بپوش
كه ترك يار ز جور رقيب نتوان داد
اگر صغير منت گوش رو شود داني
كه دل بزمزمه ي عندليب نتوان داد
بلفظ جانب معني مده ز كف «طالب»
كه حسن اگر نبود دل بزيب نتوان داد
759
چه ساغر ميكشي لعل تو جان را قوت ميگردد
لب جام از ملاقات لبت ياقوت ميگردد
سراپا مايه ي حيرانئي چون ماه كنعاني
رخي داري كه عقل از ديدنش مبهوت ميگردد
منم كز ساده لوحي بسته ام دل بر فسونسازي
كه سحر چشم مستش فتنه را هاروت ميگردد
اگر آرام بر تخت سليمان ميكند عاشق
ز بخت واژگونش تخته ي تابوت ميگردد
مگر كنج قفس شد ساحت لاهوت بر «طالب»
كه چون دونان بگرد عالم ناسوت ميگردد
760
جريده ي عملم را نشايد آسان خواند
چو نامه گشت سيه مشكلست بتوان خواند
ز خورده گيري اهل حساب آزادم
ورق سيه نه چنان كرده ام كه بتوان خواند
دلا ملوث عقلي مخوان عزايم عشق
جنب روا نبود سوره هاي قرآن خواند
سياه بختي تن سرنوشت من بنهفت
بشب چگونه توان اين خط پريشان خواند
نظر كه كامروا از خط عذار تو شد
چه كودكيست كه ديباچه ي گلستان خواند
در آبمكتب حسنش چه كودكان «طالب»
كه گل رساله ي خوبي در اين دبستان خواند
761
امشب آسودگيم بر در دل ميگرديد
حلقه ميخواست زند باز خجل ميگرديد
صبر ميكرد مدد حوصله ميداد اميد
هرگهم رشته ي جان نيم گسل ميگرديد
آب بر آتش دل ميزدم از ديده ي باز
بر سرم از رشحات مژه گل ميگرديد
غمزه اش داشت مگر توبه ز بيداد كه دوش
تيغ بركف ز پي خون بهل ميگرديد
مژه ام گرم نميگشت كه هردم «طالب»
در دل انديشه ي آن شمع چكل ميگرديد
762
مو پريشاني كه ما را پنجه بر دل ميزند
هر سر مويش بدل تيغ حمايل ميزند
حسن او از بس گلو سوزد بكام بيدلان
شربتست اما دم از زهر هلاهل ميزند
رنگ گل ياد شهادت ميدهد زآن عندليب
نغمه خون آلود چون مرغان بسمل ميزند
از كمين چرخ آگه باش كين زورين كمان
شست ناگه ميگشايد تير غافل ميزند
ناقه سنگين ميرود در هر قدم گوئي ز شوق
روح مجنون چنگ در دامان محمل ميزند
كشته ي او لب نمي جنباند از افسوس جان
در تصور بوسه بر شمشير قاتل ميزند
بسكه بازار جفا گرم است از بهر ثواب
هركه دارد ناخني بر جان ايندل ميزند
جز كنار دوست نشناسد غريق بحر عشق
كشتي آسودگان پهلو بساحل ميزند
بسكه آب غم غبارآلود ميجوشد ز دل
هر نفس آئينه ي ما غوطه در گل ميزند
خرمن آرام ميسوزد دلم با برق آه
وه چه دهقاني كه خود آتش بحاصل ميزند
بسكه «طالب» را قدم سست است در راه اميد
در نخستين گام فال قرب منزل ميزند
763
دگر بر تن ز درد هجر يكمويم نمي جنبد
اشارت گر كنم وز ضعف ابرويم نمي جنبد
جهان را جمله در سنجيده ام خم گشته بازوها
ولي از بس گر انجانم ترازويم نمي جنبد
چنان افسرده خونم در رگ عشرت كه با اينخون
دل از نظاره ي كشت لب جويم نمي جنبد
بود عهد غبار كلفتم با چهره بس محكم
بصد طوفان باو اين گرد از رويم نمي جنبد
چسان گردن فرازم آه كز انديشه ي زلفش
سر آشفته حال از روي زانويم نمي جنبد
كمان ابرو او را نيارم آرزو كردن
كه از حيراني دل دست و بازويم نمي جنبد
يكي آشفته شاخ سنبلم در باغ بي رنگي
اگر صد باد بر من ميوزد بويم نمي جنبد
چه بيذوقيست كاندر نوبهاري اينچنين «طالب»
جنونم بر نمي دارد برو خويم نمي جنبد
764
مجنون تو افسانه و افسون نپذيرد
با بيخبري بند فلاطون نپذيرد
صد رنگ مي ار جلوه كنان در نظر آيد
دل نشأه بجز از لب ميگون نپذيرد
آخر نبود بي اثري صحبت جاويد
خود گو كه دلم رنگ غمت چون نپذيرد
چنديست كنم عشق گرفتن كه بدان پند
تن در ندهد عاقل و مجنون نپذيرد
مسكين چكند خانه كه غمنامه ي عاشق
حكمست كه غير از رقم خون نپذيرد
گر عشق بر اسباب غرور است پس از چيست
كين خاك نشين منت گردون نپذيرد
«طالب» ز رقم دست بكش خامه بينداز
كين نامه گرانباري مضمون نپذيرد
765
دل ببوي مستي چشم تو خواب آلود شد
لب ز ياد لعل نوشينت شراب آلود شد
چون بدستم ديد ساغر در حجاب افتاد يار
وز حجابش هر سر مويم حجاب آلود شد
دل زرشك آن كباب افتاد در جام شراب
من پريشان گشتم و او اضطراب آلود شد
766
جان سپردن عاشقان تسليم زينسان كرده اند
دل تسلي از اميد و بيم زينسان كرده اند
در شهادت جسته اند احباب سبقت بر رفيق
اهل دل بر يكدگر تقديم زينسان كرده اند
هر نوا را ميدهم آرايش از چندين خراش
بلبل آموزان مرا تعليم زينسان كرده اند
جمله خود بگرفته دل را كي نصيبي داده اند
عاشقان درد ترا تقسيم زينسان كرده اند
از سر جان خاستم چون يار پيداشد ز دور
اهل دل دلدار را تعظيم زينسان كرده اند
چرخ را از گوشمال آه دارم در هراس
او ستادان كودكان را بيم زينسان كرده اند
خون دل «طالب» دمادم کش که آتش مشربان
درک ذوق کوثر و تسنيم زينسان کرده اند
767
خوبان بدل مهر و محبت ننمايند
كش زود اسير غم و محنت ننمايند
بر هيچ دلي مرهم راحت نگذارند
كز نيش غمش باز جراحت ننمايند
هر دل كه غمت يافت نهان داردش از خويش
اين جنس متاعيست كه قسمت ننمايند
آزاد دلان چون روش خويش گزينند
جز بندگي عشق وصيت ننمايند
عيش دو جهان پيشكش بوالهوس اين بس
كو را بغم عشق حوالت ننمايند
خاصان بخسان انس نگيرند وگرني
طبع مگس از شهد به خست ننمايند
صد آينه سازند كه از سينه ي «طالب»
جز صورت زيباي تو صورت ننمايند
768
رفيق درد من خوش با رخ پرگرد ميآيد
بميدان شهادت يكه تاز و فرد ميآيد
دلم بنموده گوئي پاسباني در شب زلفش
كه اينك با لباس مردم شبگرد ميآيد
مه من باز برگرد سرت ميگردد آشوبي
كه لب چون ميگشائي بوي آه سرد ميآيد
برنگ از ره مرو در لاله بنگر تا نپنداري
كه تنها بوي درد از چهرهاي زرد ميآيد
ز حال دردمندان نيست بي پرواي من غافل
دلش بوئيده ام زآن غنچه بوي درد ميآيد
نه از جان ميتوان دل كند، ني از عشق چونسازم
كه هرجا ميكنم عزم بريدن درد ميآيد
مدان شغل سخن را سهل «طالب» كز سبوي دل
نمي تا بر لب آرد خون ز چشم مرد ميآيد
769
بگاه خنده برآن لب شكر هجوم كند
بگاه نكته گهرهاي تر هجوم كند
بچين زلف تو ره بر نسيم تنگ شود
ز بسكه دل بسر يكدگر هجوم كند
تو چون بناز برآري سر از دريچه ي حسن
دل شكسته ز ديوار و درد هجوم كند
بگاه عرض جمالت رود نظاره زياد
ز بسكه شوق بر اهل نظر هجوم كند
نئي تو مرد شناور حديث بحر مگوي
مباد گريه بر اين چشم تر هجوم كند
خروش دل ز فلك بگذرد دمي كه ترا
شكنج زلف بدور كمر هجوم كند
زمي نشسته عرق ريزها بگرد رخت
چو شبنمي كه بگلبرگ تر هجوم كند
بدرد عق بهر جانبي كه ره گيرم
كشد سپاه و ز سوي دگر هجوم كند
سخن ز عرش گنه ريز بر دل «طالب»
چنانكه فيض بوقت سحر هجوم كند
770
گريه آلودم ز جيب و دامنم خون ميچكد
همچو صبح از محشر از پيراهنم خون ميچكد
همچو مي پالا كه از موميه سازد ميفروش
در فشار دل ز هر موي تنم خون ميچكد
گر بدور قمريان وز عشق نالم دور نيست
منكه بي تيغش ز طوق گردنم خون ميچكد
همچو دولابي كه بر درياي دل گردد مدام
مينمايم شيون و وز شيونم خون ميچكد
بخيه ئي بر دل زدم از سوزن مژگان خويش
عمرها رفت و هنوز از سوزنم خون ميچکد
عذر در آبستني نبود ندانم کز چه روي
دايم از چشم تر آبستنم خون ميچكد
خانه همسايه را بيم است از سيلاب اشگ
بسكه شام غم ز چشم روزنم خون ميچكد
دل چه بي آرام ميگردد دمي از كنج چشم
وز تو مي بينم ولي از ديدنم خون ميچكد
آهنين دل گشته ام «طالب» ولي از هجر تيغ
صبح تا شام از دل چون آهنم خون ميچكد
771
ازين چه غم كه غم عشق بوالهوس نخورد
رواست گر شكر تلخ را مگس نخورد
هزار ميوه ي شاداب در پي است و هنوز
دلت فريب ثمرهاي پيش رس نخورد
به نسبت لب او نام شهد را احباب
بآب زهر نويسند تا مگس نخورد
به بزم خاص حريفان عشق محرم نيست
هرآن حريف كه پيمانه با عسس نخورد
بدين اميد كه شايد شوي تو ساقي بزم
پياله هيچكس از دست هيچكس نخورد
دل منست بدست تو پاس دم ميدار
كه شيشه سخت ضعيف است بر نفس نخورد
دلا بحسن ادائي گل از گلستان چين
كه طرف دامن پاكت بخار و خس نخورد
ز صبر و شكر بزندان غم گريزي نيست
كه مرغ عشق جز اين دانه در قفس نخورد
نه مرد دعوي رنديست آنكه چون «طالب»
پياله بر سر بازار با عسس نخورد
772
من آن خضرم كه ره در صحبتم كوتاه ميگردد
بمنزل ميرسد هركس بمن همراه ميگردد
اگر صد سال كس بي رهنوردي طي كند راهي
چو وابيند همان برگرد منزلگاه ميگردد
اگر از ماه خواهد يوسف اميد من ياري
ز بخت نامساعد ماه بروي چاه ميگردد
سخن را زود راهي ميكنم سوي لب از خاطر
كه گر يكدم بماند در دل من آه ميگردد
اگر حال اين بود «طالب» نمي ماند نشان از من
سپهر سفله تا از حال من آگاه مي گردد
773
كسي شمعي بكف بهر سراغ من نميدارد
بگورم كس چراغي غير داغ من نميدارد
گل راحت چسان چينم وگر چينم چسان بويم
كه بوي درد او دست از دماغ من نميدارد
774
طبيبي جز سفر درمان داغ من نميداند
دوائي جز مي اصلاح دماغ من نميداند
نه راهي ميكند ظاهر نه بزمي ميكند روشن
بجز پروانه آزردن چراغ من نميداند
بهرجا دود دل بيني نشان من طلب «طالب»
كه خضري غير دود دل سراغ من نميداند
775
آمدن خوش بود اما رفتن از ياري نبود
اين ادا همسايه با طور وفاداري نبود
من گرفتارم از آن خارم چنين در چشم يار
ياد ايامي كه آئين گرفتاري نبود
دور ما را نيست آئيني بجز آزار خلق
ايخوشا دوري كه رسم مردم آزاري نبود
دوش گل در خواب ميچيدم ز باغ وصل يار
در برم اين شاهد دولت به بيداري نبود
خواب راحت بعد ايامي كه شد مهمان چشم
آنچنان گشت از نظر غايب كه پنداري نبود
در صد دل رنجور بود از يك نگاه
چشم بيمار تو در عهدي كه بيماري نبود
776
بس الم شبها عذاب خفته و بيداد بود
بس فغانم يار بي آزار را آزار بود
بس نفيرم راه كين بر اختر بد مهريست
بس خروشم گوشمال چرخ كجرفتار بود
زعفران بر چهره ي احوال بيماري زدم
تا لب يارم نويد شربت بيمار بود
چون بصورت خانه ي چين در كفم نقش تو ديد
صورت از بس بيخبر شد تكيه بر ديوار بود
همچو «طالب» صد بيابان خار در دستش خليد
هركه را پيوند گل با گوشه ي دستار بود
777
چو بلبلان تو پرواز با نفس گيرند
فضاي روضه ي فردوس را قفس گيرند
زنند فال سفر اهل دل زنيت آن
كه پاي پيش گذارند و دست كس گيرند
ز جوش دل بغم دوست ره بريم بلي
سراغ شهد ز انبوهي مگس گيرند
بگيرد از تو فلك دادهاي خود بلجاج
چو كودكان كه متاعي دهند و پس گيرند
چه ديده اند المهاي عشق حيرانم
كه دامن دل عاشق بصد هوس گيرند
ز درد يار بسي همرهان محمل دوست
بنالهاي حزين نكته بر جرس گيرند
بزن نواي نوي كآنچه تازه طبعانند
هميشه گرد ثمرهاي تازه رس گيرند
اسير گلخنياني شوم كه از دل گرم
ز شعله دود برآرند و خار و حس گيرند
در آبكشور مشرب كه اندر او «طالب»
كنند مست رها از كف و عسس گيرند
778
بصد قيامتم از دوست كام برنايد
كه زود زود تمناي خام برنايد
بگوشه ئي رواگر قرب دوست ميطلبي
كه كار خلوت در ازدحام برنايد
بهر مراد دلي بسته ايم و منتظريم
كه تا كدام برآيد كدام برنايد
ز مي بخون جگر ميدهم تسلي خويش
اگر به بخت من اينهم حرام برنايد
ز شوق ره بتو جويم نه از دليل بلي
ز راه زينه كبوتر ببام برنايد
تو جنس عشق نه اي ايهوس فسانه مسنج
كه كار خواجه ز دست غلام برنايد
مگر شنيده كه جام مي آفتاب شب است
وگرنه بهرچه خورشيد شام برنايد
برون نيايدم از دل فغان زغايت ضعف
وگرنه برآيدم از دل تمام برنايد
صبا كه زلف ترا حلقه ساخت ميدانست
كه صيد مرغ دل از دست دام برنايد
گرت سريست بشهرت هنر به پرده مدار
كه نامه تا نگشائيم نام برنايد
ره عرق ز مسامات بسته ام «طالب»
كه عشق با عرقم از مسام برنايد
779
نخل آهم ببر نمي آيد
وين دعا كارگر نمي آيد
ناله احرام شوق بسته ولي
بطواف اثر نمي آيد
بتو از من نميرسد پيغام
وز تو سويم خبر نمي آيد
يا براهت نمي نهم كه مرا
آب ره تا كمر نمي آيد
بسكه با داغهاي سينه خوشم
گلشنم در نظر نمي آيد
بسكه باليده از نسيم خوشت
گل به آغوش در نمي آيد
تا غم دوست ميخورم «طالب»
يادم از خواب و خور نمي آيد
780
چون روي من بر آينه زرين رقم كشيد
از عكس ديده ي ترم آئينه نم كشيد
نقاش خواست كز قلم مو كشد مرا
چون ضعف من بديد بموئي قلم كشيد
781
آنشوخ هرگه تكيه ي مستانه بر دوشم كند
از زلف سازد حلقه ئي و آن حلقه در گوشم كند
ايمن نيم ز آن تندخو، زآن زه كه دارد زلف او
بيهوش دار و در گره، ترسم كه بيهوشم كند
طفل يتيم بيخودي، از گريه باز آرد مرا
آري ندارم مادري، كز مهر خاموشم كند
باشد دلا دور زمان، گمنام ساز عاشقان
با آنكه سركش شعله ام، ترسم كه خس پوشم كند
با آنكه بي او نيستم، هر لحظه از بيطاقتي
خود را بياد او دهم، ترسم فراموشم كند
خوام كه سرمستان شبي، در پاي بيدي يا گلي
توفيق چون مشاطگان، سروي در آغوشم كند
چون خم بجوشم بيغمي، دارم بجان از مي نمي
ترسد دل من زآندمي، كافسرده از جوشم كند
دوشم براحت بود جان، از شكوه اش بندم زبان
گر امشب من آسمان، همچون شب دوشم كند
«طالب» ندارم بخت آن، كآن طوطي هندي زبان
لختي شود شكرفشان، سير از لب نوشم كند
782
برقص آن نازنين هرگه قدم از ناز بردارد
دلم در سينه چون خلخال او آواز بردارد
گذارد آن گل از شيريني افسانه ام هردم
سرير عشوه بر بالين ناز و باز بردارد
بافسون گاه راه نرگس غماز خود مي زن
مبادا سحر چشمت پرده ي اعجاز بردارد
دلم بيتابي از حد ميبرد در نوحه پردازي
ندارد صبر چنداني كه مطرب ساز بردارد
عجب نبود كه با اين اضطراب شوق هر عضوم
ره كويش چو مرغان سبك پرواز بردارد
ز بس با بخت كردم سازگاري تلخ شد عمرم
كسي تا چند ناز طالع ناساز بردارد
نگويم راز او با دل كه ترسم شحنه ي غيرت
كشد شمشير و از گردن سر غماز بردارد
دلا تو دردمندي سعي در ضبط نفس ميكن
مبادا راز آهي پرده ات از راز بردارد
غريبي كز جفا در كوي او ميرد بصد خاري
شكوه عشق تابوتش بصد اعزاز بردارد
يكي بركنده عشقي زآشيان افتاده ام «طالب»
مگر از خاك عجزم چنگل شهباز بردارد
783
سخن سركن كه طعم شكر از نوش تو برخيزد
بغل بگشا كه بوي گل ز آغوش تو برخيزد
تو زير پرده با آن لعل لب درجي ز ياقوتي
جهان رنگ شفق گيرد چو سرپوش تو برخيزد
اگر صد گوهر ناياب را يكيك نگين سازند
عجب گر دانه ي شايسته ي گوش تو برخيزد
شود صد كاسه ي زهرم گوارا چون بياشامم
گر از پي نوش بادي از لب نوش تو برخيزد
فتد كبك از خراميدن چو طاوس تو بخرامد
نشيند شعله چون سرو قبا پوش تو برخيزد
كمين بر مردم چشم غزال قدس بگشايد
چو ابروي كمان از گوشه ي دوش تو برخيزد
هزاران دل بخون غلطان شود اول دل «طالب»
چو مهر دلبري از لعل خاموش تو برخيزد
784
بگشا چهره كه بازار چمن بگشايد
دل گل خون شود و رنگ سمن بگشايد
كيست طوطي كه گريبان ندرد از غيرت
نكته سنج تو چو دامان سخن بگشايد
وه چه راهست ره دل كه پي رفتن او
مرده برخيزد و دامان كفن بگشايد
با مه خويش هم آغوشم و حالم اينست
واي اگر روز دوئي يار ز من بگشايد
در جهان يكدل بشكسته نماند «طالب»
يار چون طره ي پرچين و شكن بگشايد
785
از روي دوست رنگ حيا كم نميشود
اين حسن، همچو فيض خدا كم نميشود
خارم بره مريز كه تا گل بباغ هست
آمد شد شمال و صبا كم نميشود
مي را چه جرم غم دل من ريش كرده است
دردي كه كهنه شد بدوا كم نميشود
ساغر بدست و محو لب يار مانده ايم
يعني بمي حرارت ما كم نميشود
يكجو بدل غبار ندارم ز خط يار
دانم كه قدر گل به گيا كم نميشود
مطرب زمان زمان جگر ساز خون مساز
كين دردها بصوت و نوا كم نميشود
گر سايه افكند بسر صعوه ئي ز مهر
داند كه كر و فرّ هما كم نميشود
بازار گلفروش ندارد غم كساد
يعني رواج گريه ي ما كم نميشود
«طالب» گهر خريد كن از بحر طبع خويش
كين جنس را بدهر بها كم نميشود
786
چو عاشقان بقيامت نشان يار دهند
ترا نشان بسر انگشت زينهار دهند
ز بارگاه تو سر ميزند هزاران حشر
بآستين چه اشارت كني كه يار دهند
هلاك عالم مهر و محبتم كه در او
چو يكدل از تو ستانند صد هزار شود
ز خار زار جهان ميروم بگلزاري
كه دسته دسته بدستم گل عذار دهند
چنانكه گل بمشام آورند ديده وران
بهر نظر صلواتي بروي يار دهند
زمان خط تو آنانكه ديده اند رواست
كه يك خزان بستانند و صد بهار دهند
مخاطبي بسزا شو كه صاحبان تميز
نظر بمرتبه ي گوش گوشوار دهند
787
دوش مستي بر سر بازار خونريزم نمود
من بدم پرخاش جوي و محتسب تيزم نمود
تند خوئيهاي من آورد در جوشم چو شير
تا اشارتهاي ساقي فتنه آميزم نمود
زآن تبسم تلخيم سامان شيريني گرفت
زهر بودم خنده ي او شكر آميزم نمود
هم نمك تا با صف رندان و ميخواران شدم
صحبت پرهيز كاران آش پرهيزم نمود
همچو شبنم مي غنودم تا طلوع آفتاب
دولت عشقت چو بوي گل سحر خيزم نمود
«طالب» بيذوق بودم «شمس گيلاني» بمهر
عارف رومي صفت چون «شمس تبريزم» نمود
788
كمين بر من گشايد هر كمانداري كه برخيزد
زند بر قلب من هر مردم آزاري كه برخيزد
بدين كاسد متاعي دارم افسونيكه از هر سو
بسوداي من آيد هر خريداري كه برخيزد
بدين نسبت كه ظالم را بمظلومان بود ربطي
نزاعي مينمايد هر ستمكاري كه برخيزد
چو در هر دل بود راه تصرف دلنشيني را
نشيند در دل من هر سر خاري كه برخيزد
نميدانم چه رونق ديده در بازار خود كين دل
بشغل غم گرايد بهر هر كاري كه برخيزد
نشيند بر جگر چون دانه ي الماس در جانم
ز قانون دلم هر ناله ي زاري كه برخيزد
بآن نسبت كه باشد با فغانش نغمه ي مطرب
نشيند در دل عاشق زهر تاري كه برخيزد
گهي غلطد بسرگاهي بپا از ضعف افغانم
چه مخموري كه بنشيند چه بيماري كه برخيزد
به تعظيم سر منصور دارد قد الف «طالب»
براي عبرت عشاق هر خاري كه برخيزد
789
سنبل جنت و موي تو ز يك سلسله اند
آفتاب و گل روي تو ز يك سلسله اند
ميشوم زنده بتحريك سر زلف نسيم
زانكه بوي گل و بوي تو ز يك سلسله اند
هست ما را بتو ربطي ز ازل اي زاهد
كوزه ي ما و سبوي تو ز يك سلسله اند
ناله بر ناله ي من تاب ده ايعارف مست
زانكه هاي من و هوي تو ز يك سلسله اند
خس نيم ليك كشم خاري از آتش ناچار
چكنم آتش و خوي تو ز يك سلسله اند
بوي مهري ز غزالان حرم ميشنوم
غالبا كعبه و كوي تو زيك سلسله اند
بكمال خود و نقص تو ببينم «طالب»
زانكه بحر من و جوي تو ز يك سلسله اند
790
بسوداي ميانش چون سر من جيب زانو شد
ز بس انديشه ي نازك دلم باريك چون مو شد
چو ره بگشود بر تمكين غرورش كاروان چين
ز كفرستان زلف او بتاز آباد ابرو شد
بزور بازوي پيلان جنگي بود بازويم
كمان ابروي او ديدم و زورم ز بازو شد
عبيري بود روح افزا غبار فتنه بر زلفش
چو آمد بر دماغ بيدلان بيهوش دارو شد
نگاهي داشت چشمم جانب ابروي او ناگه
بر او جادوي چشمت خواند افسوني كه آهو شد
بياد سيب مشكين زنخدانش ز دل «طالب»
كشيدم دوش آهي كين ترنج سبز خوشبو شد
791
خوبان ز لب نوش نباتي بفرستيد
وز كنج دهان آب حياتي بفرستيد
ما دوزخيان را مگذاريد در اين سوز
از آتش غم خط نجاتي بفرستيد
نقش لب ما گر نبود بوسه ي نقدي
بر لعل لب خويش براتي بفرستيد
اي اهل نظر ديده ي گل را صلواتيست
ديديد رخ او صلواتي بفرستيد
خوبان بجهان مستحقي نيست چو «طالب»
او را ز لب خويش زكاتي بفرستيد
792
رفته اند از خود چو دلها غافلت بو كرده اند
در گلت گويا نهان بيهوش دارو كرده اند
بر عروسان رهش گرديد مستوري وبال
از رخش مشاطگان تا پرده يكسو كرده اند
صيد آن صياد چشمانم كه تا بگشوده اند
تير مژگان از دل سندان ترازو كرده اند
رخ بپوش اي عيش غمهاي مرا وحشي مساز
كين صف آهوي صحرائي چنين خو كرده اند
صدره ايندل را مسلمان كرده ام دامن رها
بازش از نو بسته ي زنار و هندو كرده اند
من دگر مرغم در اين گلشن نوايم ديگر است
كافرم گر ديگران اين طرز را نو كرده اند
پايداري ميكنم «طالب» كه غير از صبر نيست
چاره ئي اكنون كه خيل غم بمن رو كرده اند
793
يار غافل ز كفم گوهر ايمان زد و برد
گفتمش هان نبري برد ز عرفان زد و برد
نقد دل را كه بصد سعي بچنگ آوردم
مزد آندست كه بر كوچه ي عرفان زد و برد
مژه ها را منما غارت دلها تعليم
كس نياموخته در گله بگرگان زد و برد
خط بجا دو صفتي مهره ي لعلت بربود
همچو آن ديو كه خاتم ز سليمان زد و برد
شوق باقي جوي از خرمن عمرم نگذاشت
همچو آن باد كه بر حاصل دهقان زد و برد
صدره اين گوي دل از عرصه برون آوردم
زلف شيطان تواش باز بچوگان زد و برد
كلك «طالب» كه علم گشته بشيرين رقمي
طوطئي بود كه بر صد شكرستان زد و برد
794
دلا گر عاشقي آفاق را درد تو آرايد
جهان را گريه ي گرم و دم سرد تو آرايد
زنان را هفت زينت مرد را هر هفت آن باشد
كه هفت اندام را از زيور درد تو آرايد
بتاز ايدل بآه و ناله ئي كان چشم آن داري
كه غم صفهاي رنگين بهر ناورد تو آرايد
تن خود را اگر در عشق فرسائي عجب نبود
كه چشم عقل را چون توتيا گرد تو آرايد
شكست رنگ را توفيق دادن «طالب» همينت بس
كه گلزار محبت را رخ زرد تو آرايد
795
تو نه آني كه براه تو قدم صرفه كنند
يا بتحرير ثناي تو قلم صرفه كنند
گمره آنانكه بسوداي تو با تهمت شوق
ره نوردند به نعلين و قدم صرفه كنند
ما به شكر تودم از دم نتوانيم گسيخت
صوفيانند كه در راه تو دم صرفه كنند
فيض را نايژه بگشاي كه ارباب نياز
نپسندند كه ارباب كرم صرفه كنند
عافيت را در هستي نگشودن بر وي
كين وجوديست كه از بهر عدم صرفه كنند
گرد آن خال نگردم كه بموران نرسد
دانه ئي را كه ز مرغان حرم صرفه كنند
نقد جان از پي صرفست جوانمردان را
شرم دينار پرستان كه درم صرفه كنند
گر غم دوست نمايند ز دل صرفه رواست
ورنه دل نيست متاعي كه ز غم صرفه كنند
شاهدان گر مزه ي جلوه ي خود بربايند
شايد از لذت ديدار ز هم صرفه كنند
مزه ي درد ندانند همانا افلاك
ورنه از خسته دلان ذوق الم صرفه كنند
وز خسيسان و كريمان جهان فرق بسي است
اهل دل بذل بغم اهل شكم صرفه كنند
عاشقان دست ندارند ز بذل دل و دين
پيش صرف از پي آنند كه كم صرفه كنند
زآن بما دير رسد نامه ي خوبان كه زنار
خامه صد بار تراشند و رقم صرفه كنند
خشك مژگان منشين ابر كريمي «طالب»
نپسنديم كه چشمان تو نم صرفه كنند
796
سبو تهي شد و خم نيز ته نما گرديد
كدو كه بود توانگر ز مي گدا گرديد
خليل ميكده چون در دهد صلاي كرم
كه شيشه مفلس و پيمانه بينوا گرديد
بحجت ار سبق از ميكشان برند رواست
چنين كه حاجت اهل ريا روا گرديد
خمار آتش ذوقم فسرد ورنه چرا
بگوش صوت هزارم هزار پا گرديد
دعا كنيم دعا هاي صبحگاهي را
كه كارها همه بر حسب مدعا گرديد
عيار صومعه ئي تا چه رو دهد خاصي
كه نقد ميكده زين دست ناروا گرديد
بحيرتم كه چه انديشه دامنم بگرفت
كه اشك بر سر مژگان رسيد و وا گرديد
بيا يارب من شكر كآفتي نرساند
خيال داشت كه نفرين شود دعا گرديد
رسد به «طالب» اگر خوارئي ز عشق رواست
سزاي خار كه با شعله آشنا گرديد
797
ز ياد لعل نوشينش هوس بر من هجوم آرد
چه شهد است اينكه از يادش مگس بر من هجوم آرد
زياد مستي چشمان يارم رو دهد حالي
كه بي تابانه از هر سو غمش بر من هجوم آرد
سرايت بر فغانم خواند افسوني كه از هر سو
چو فريادي كنم فرياد رس بر من هجوم آرد
غم دل را گريزي نيست بر من هر كجا هستم
اگر در گلشنم ور در قفس بر من هجوم آرد
بدين افسردگي دارم مزاج شعله چون «طالب»
نفس در سينه ام پيچد چو خس بر من هجوم آرد
798
كه حرف مستي آن چشم پرفسون سركرد
كه نابريده ز حلق قرابه خون سر كرد
مبند زود سر دنبل شكايت من
كه عمرهاست كه شد پخته تاكنون سركرد
نخست رخنه ي سودا بعقل نگرفتم
كنون چه چاره كنم لشگر جنون سركرد
نشست بر گل شيرين عرق نميدانم
كه حرف محنت فرهاد و بيستون سر كرد
زدم بياد تو بر سينه ناخني ديدم
كه خون گرم ز رگهاي ارغنون سركرد
عجب كه گل شود از شرم در برابر تيغ
چنين كه از مژه ام اشگ لاله گون سركرد
بمن شروع و بمن ختم داستان بنمود
چو آسمان سخن از طالع زبون سركرد
جراحت دل ما عاقبت نشد مسدود
چو از برونش تبسم …. از درون سركرد
ندا رسيد كه اين آزموده ي عشق است
همان بود كه فلك با من آزمون سركرد
جبين طالع من واژگون رقم ز چه روست
مگر قضا قلم امروز واژگون سركرد
زدم بكوچه ي آوارگي چه چاره كنم
دلم نرفت براهي كه رهنمون سركرد
چو آفتاب جنونم كشيد پرده بروي
عرق ز ناصيه ي عقل ذوفنون سركرد
فسرده بود مرا خون بدل ز گرمي غير
تعجب است كه خون فسرده چون سركرد
هرآنكه ميل جنون كرد عشق بر گوشش
حديث «طالب» و مجنون بي سكون سركرد
799
باز طاوس خرامي سوي ما ميآيد
بنده آمدنش وه ز كجا ميآيد
ميگذارد قدم از ناز و چو ميگردد باز
از نشان قدمش بوي حنا ميآيد
اين خرامنده بزنار مپرسيد كه كيست
آشنائيست كه بيگانه نما ميآيد
روي جنت ننمائيد بمن كين گلزار
بوي بيدرديش از آب و هوا ميآيد
كي كند رغبت همراهي ارباب نياز
آنكه صد قافله نازش ز قفا ميآيد
چون نيايد ز دلم خون كه ز دلدار جداست
چه عجب خون اگر از عضو جدا ميآيد
بفسوني كه كند غارت صد قافله هوش
اين فريبندگي از باد صبا ميآيد
غم فرستاده ي عشق است عزيزش داريد
كه غريبست و ز اقليم وفا ميآيد
«طالب» از چهره ي دلدار ببين صورت حال
كه چو آئينه بصد نور و صفا ميآيد
800
دل از جور فلك من بعد تنگي بر نمي تابد
بتنگ آمد دلم اين شيشه سنگي بر نمي تابد
دلم چون يوز خشم آلود با خود غرشي دارد
كزين آهو وشان خون پلنگي بر نمي تابد
مياويزيد اي غمهاي ظالم بر من عاجز
كه موري صدمه ي چندين پلنگي بر نمي تابد
اگر مهر است اگر كين يك روش پيش آراي «طالب»
كه اين يكرنگ آئين دو رنگي بر نمي تابد
801
روي چو سوي چمن، روبروي تو آيد
بهر گلي كه اشارت كني بسوي تو آيد
روم بگلشن و آتش زنم بخرمن هرگل
مگر گلي كه ازو بر مشام بوي تو آيد
چه رهروي كه دو منزل يكي ز شوق نمايد
دلم گذر كند از كعبه و بكوي تو آيد
گلي تو ليك به آتش مواقفست مزاجت
عجب مدار گر از شعله بوي خوي تو آيد
بود بسوي تو اي پير دير روي حريفان
كه بوي فيض ز جام تو و سبوي تو آيد
گل انتظار تو دارد در آبزمزمه «طالب»
كه بوي ناله ي بلبل ز گفتگوي تو آيد
802
بكش كه باده ي ميناي ما شگون دارد
بخوان كه تازه غزلهاي ما شگون دارد
زما طلب سخن خوش چو مجلس آرائي
كه نطق انجمن آراي ما شگون دارد
چه آستانه ي بيت الحزن چه دير مغان
بهر كجا كه رسد پاي ما شگون دارد
مبارکيم بجاي خود و چو در گذريم
بهر که عشق دهد جاي ما شگون دارد
ز فال نامه ي ما فقره ئي به نيت فتح
برون نويس كه اسماي ما شگون دارد
كليم عالم نوريم در سراچه ي خاك
زيارت يد بيضاي ما شگون دارد
بمقطع ار اثر قيمتت رسد چه عجب
چنين كه مطلع اجزاي ما شگون دارد
چو نظم دلكش «طالب» تمام مي زده ايم
چه لفظ ما و چه معناي ما شگون دارد
803
عارف بروز ابر همان به كه مي كشد
وآنگاه مي بزمزمه ي چنگ و ني كشد
يك روز مانده تا رمضان جام مي بيار
امروز اگر كسي نكشد باده كي كشد
بر زخم دل فتيله منه زانكه دل عذاب
زين تير پنبه بيشتر از تير ني كشد
عارف اگر بكام كشد جرعه ئي ز مي
به زانكه بار مملكت روم وري كشد
«طالب» كه جرعه نوش جهانگير شاه شد
كي باده در پياله ي جمشيد و كي كشد
804
هركه را دل گشت رهبر در جهان آواره ماند
سينه ريش و پيرهن چاك و گريبان پاره ماند
آب سيارش بدل ناورد ثابت عهديست
هركه در تسخير حكم ثابت و سياره ماند
روسياهي بين كه چون باران رحمت راند سيل
جرم هركس محو شد جرم من بيچاره ماند
دوش در بر چشمه ي آب حياتي داشتم
رفت وز هجرش بچشمم جوشش فواره ماند
ساعد و ساقش چنان در بر فشردم كز فشار
بر تن من نقش خلخال و نشان ياره ماند
ما و گردون هر دو با دلهاي سنگين آمديم
آن من چون موم شد آن فلك چون خاره ماند
منكه مسكين بودم از همواريم محنت رسيد
او كه سركش بود آهن پاره اش انگاره ماند
آنكه در دامان عشق آويخت مرد كار شد
وانكه پهلو كرد خالي همچو من بيكاره ماند
بسكه شد محو جمالش پير پنجه ساله را
در دهان انگشت همچون كودك گهواره ماند
كي شكيبد آتش اندر آب محو حيرتم
كز چه در چشم ترم آن آتش رخساره ماند
يك نظر هركس جمالش ديد چون موران شهيد
هر سر مويش جدا در لذت نظاره ماند
عاشقان بيچاره گرديدند و دوري درگذشت
«طالب» مسكين در اين ره همچنان آواره ماند
805
خوش آنكه چون قدح بشرابش فرو برند
ور سر برآورد چو حبابش فرو برند
بزم آن بود كه مشربيان چون كشند جام
گر غير دم زند بشرابش فرو برند
دل بهر آن بود كه دمادم ز اشگ شور
همچون كباب در نمك آبش فرو برند
گيرند در دهان جگر خويش اهل ذوق
وانگه چو لقمه هاي كبابش فرو برند
خايند پاره ي دل و از بس بود لذيذ
ني سفلش افكنند و نه آبش فرو برند
اطفال عشق را چه شود حلق تشنه خشك
لخت جگر مكند و لعابش فرو برند
دارم دلي چو آن گل پژمرده در كنار
ثقلش بيفكنند و گلابش فرو برند
«طالب» سري كه خورده بود غوطه در شراب
باشد دريغ گر بگلابش فرو برند
806
حرف شادي ميزنم هان بر دهان من زنيد
بلكه زهر آلوده نيشي بر زبان من زنيد
تا مگر چون قامت او شعله ئي گردد بلند
ايكه دلسوز منيد آتش بجان من زنيد
نعمت خوان مرا گردن بزهر آغشته است
مهر بر دست و زبان ميهمان من زنيد
بي سلاح اينك بميدان فلك رو كرده ام
دشنه ئي از ناله ي من بر ميان من زنيد
بيضه ي طاوس دل در آشيان دارم مباد
ناگهان برگ گلي بر آشيان من زنيد
يوسفي در كاروان دارم كه صد مصرش بهاست
واي اي گرگان اگر بر كاروان من زنيد
آتشي ديگر چه حاجت خود سراپا آتشيد
خويش را اي گلرخان بر خانمان من زنيد
من بمنزل برده ام پي اي طلبكاران دوست
مقصد ار خواهيد دستي بر عنان من زنيد
آزمون گرديد چون «طالب» طلاي خالصم
ناقدان تا چند فال امتحان من زنيد
807
موم بود اين دل كه بر فولاد پهلو ميزند
سنگ چون مي بيند از دورش ترازو ميزند
ميزند بر كاكل آن شيرين غضب از ناز چين
وآنچه از كاكل زياد آيد بر ابرو ميزند
كي بصيد ما صف موران گشايد شست ناز
آنكه از يك تير مژگانش صد آهو ميزند
اينك اينك ابرويش زه كرده آن مشكين هلال
گو بيا پيش آنكه لاف از زور بازو ميزند
يك تنست ايندل كه در هر لحظه طالب وار او
خويشتن را بر سپاه غمزه ي او مي زند
808
تن بجان آمد دل از اميدها مأيوس ماند
نقد فرصت شد ز كف سرمايه ي افسوس ماند
راند شهر آشوب پيري حكم بر عزل قوا
دست از تدبير لمس و لب ز شغل بوس ماند
خانه ي دل گشت ويران و هواي تن بجاست
دير راهب شد خراب و جنبش ناقوس ماند
دل بجاسوسي فرستادم بحسن آباد يار
ملك خورمه بود حكم داورش جاسوس ماند
خواست حسن جلوه بيند طالعش ياري نكرد
حسرت رعنائي او در دل طاوس ماند
دل اسير زلف او شد رشگ بر حالش بريد
ايخوش آزادي كه در قيد چنين محبوس ماند
باده بدناميست «طالب» بر لقاي او مناز
غير ازين كو يادگاري از جم و كاوس ماند
809
باز ميخواهد گلابي بر رخ عالم زند
ريزه باراني كه با گلها دم از شبنم زند
قطره كم كم ميچكاند ابرتر بر لوح خاك
راست چون بازنده ي نردي كه نقش كم زند
هركسي هنگامه ئي سازد تماشا را و چرخ
تا تماشائي كند هنگامه ها برهم زند
زخم ما محتاج مرهم نيست آري زخم يار
ميزند زخمي كه در راحت دم از مرهم زند
چون تو در گلشن حجاب از رخ براندازي ز شرم
غنچه بر بندد نقاب خود گره محكم زند
عشق هم آدم فريب افتاده «طالب» هوشدار
نيست شيطان ليك چون شيطان ره آدم زند
810
بگذشت عمر و يار بما آشتي نكرد
وآن شاخ گل ببرگ گيا آشتي نكرد
هر چند گشت واسطه آمين جبرئيل
عشاق را اثر بدعا آشتي نكرد
غم با وجود صحبت ديرينه با دلم
چون نوك خامه با كف پا آشتي نكرد
با آنكه محو شد ز كف پاي آن نگار
خون دلم برنگ حنا آشتي نكرد
از رشگ آشنائي زلفش دل غيور
شد خاك و گرد او به صبا آشتي نكرد
هر چند در ميانه در صلح زد مسيح
اين درد بيدوا بدوا آشتي نكرد
تا شد بچين سنبل زلفي قفس نشين
مرغ دلم بآب و هوا آشتي نكرد
تا هايهاي گريه نگرديد عذر خواه
گوش دلم بصوت و نوا آشتي نكرد
آتش بآب و يار باغيار و گل بخار
كردند صلح و بخت بما آشتي نكرد
زآنسانكه تا وسيله نگرديد خون گرم
عضو جدا بعضو جدا آشتي نكرد
رنجيده بود غم ز دل و سينه تا نديد
خون گرمئي ز «طالب» ما آشتي نكرد
811
گر كعبه سر كوي تو ميبود چه ميبود
ور قبله گل روي تو ميبود چه ميبود
در مدّ نظر چند بود گوشه ي محراب
گر گوشه ي ابروي تو ميبود چه ميبود
روي تو گل و خوي تو آتش عجبي نيست
گر خوي تو چون روي تو ميبود چه ميبود
اين غنچه ي دل نشكفد از سنبل صد شاخ
شاخي اگر از موي تو ميبود چه ميبود
اي خنجر يار آب خضر تشنه ترم كرد
آبم اگر از جوي تو ميبود چه ميبود
اين سركه ز انديشه مرا بر سر زانوست
گر بر سر زانوي تو ميبود چه ميبود
وين جان كه بود سنگ ره من ز گراني
گر سنگ ترازوي تو ميبود چه ميبود
812
بزمي كه در او گل بود و جام نباشد
شايسته ي رندان مي آشام نباشد
آن بزم بود قابل صحبت كه در آن بزم
آغاز طلب را غم انجام نباشد
گفتم كه بآرام كنم دست در آغوش
غافل كه بهر جا منم آرام نباشد
در پيش لب يار بود پاره سفالي
هر چند لبي همچو لب جام نباشد
رنگين رطب نخل برن خامه ي «طالب»
بسيار لذيذ است اگر خام نباشد
813
غم او با دل ما گوشه ي چشمي دگر دارد
بهركس مينمايد روي ما را در نظر دارد
چه مرغست اين هواي دل كه آسايش نمي بينم
ز پروازش دمي با آنكه نه بال و نه پر دارد
نكوموئيست مژگان نيش او دلريش كي سازد
كه زنبور ستمگر نيز از مو نيشتر دارد
چكار افتاد ايندل را ببازار تنك ظرفي
كه دايم گوشه ي چشمي بدست شيشه گر دارد
دوزخم از دو خدنگ ناز او در دل خورم كاري
كه در هر ناز چشم او نهان ناز دگر دارد
دو مار است اين دو زلف او كه بر جان ميزند زخمم
بنوبت هر يكي با مار زلف او دو سر دارد
دم از طوطي زند كلك تو «طالب» در شكر ريزي
سراپا آتشست اما زبان از نيشكر دارد
814
دل تلخي فراق تو را ديده ميرود
وين باده از سبوي تو نوشيده ميرود
غم تيره خواست تا كه ز احباب دست عذر
بر دامنش زنيد كه رنجيده ميرود
از بس جراحتم همه مي در وجود من
چون آب در زمين خراشيده ميرود
از رشگ شانه دم زده ماريست دل از آن
بر خويشتن چو زلف تو پيچيده ميرود
خوش ميرود كه باز نيايد ولي بهوش
دلداده ئي كه روي ترا ديده ميرود
فرسوده گشت پاي طلب «طالب» ترا
واكنون چو اشگ سوي تو غلطيده ميرود
815
در جگر زنبور غم دارم شرابم ميگزد
ابر بيمم مينمايد آفتابم ميگزد
بسكه سير از خوردن لخت جگر گرديده ام
گرچه مست طاوسم بوي كبابم ميگزد
از جنون زخم سگ ديوانه دارم در جگر
زآن ز اشگ خود به پرهيزم كه آبم ميگزد
نغمه را با ناله ام ربطيست در آشوب دل
زين سبب چون زهر جانسوزي زبانم ميگزد
از تنك ظرفي ندارم طاقت برق شراب
من كتانم جلوه هاي ماهتابم ميگزد
شب چو بي سوداي زلفش ميكنم سامان خواب
هر زمان انديشه چون افعي بخوابم ميگزد
«طالب» از بس با خرابيهاي مي خو كرده ام
ديدن تعمير دلهاي خرابم ميگزد
816
گاه بر آتش دل از مژه آبي بزنيد
گه بسوزيدش و مستانه كبابي بزنيد
هر چه داغست رخش تازه بداريد ز اشگ
همچو مرغان كبابش نمك آبي بزنيد
همدمان وقت عزيز است و هوا مغتنم است
بنشينيد و بعشرت مي نابي بزنيد
چون بكف باده بود گو مزه ي باده مباش
بكباب ار نرسد دست شرابي بزنيد
ور گراني كند آن سر كه سبك بود از مي
بگذاريد بپاي خم و خوابي بزنيد
با عمارت گر خود فيض نباشد «طالب»
در صحبت بچو من خانه خرابي بزنيد
817
تمام شب دلم افسانه ي خيالش خواند
ز لوح ساده ي خود نقش خط و خالش خواند
غرور حسن نداند گذشت پنداري
بلوح چهره ي خود ابجد جمالش خواند
نياز دل نپذيرفت چون ز لوح جبين
نهفته باز رقمهاي انفعالش خواند
دلم سبك چو بسنجيد محنت شب و روز
اگرچه بود يكي شب هزار سالش خواند
چو عمر باز چه كوتاه گشت طره ي يار
مگر بريده زباني شب وصالش خواند
818
جز غم يار نخواهم كه بدل غم باشد
چون بيكجا غم يار و غم عالم باشد
خالي از زمزمه ي عشق مبادا بزمي
كه اگر بزم بهشت است جهنم باشد
هر زمان اي مژه بر داغ دلم اشگ مريز
كين گلي نيست كه محتاج به شبنم باشد
نيست چون آينه در روي زمين غمازي
بس دريغست كه در بزم تو محرم باشد
خفته بر بستر آرام دلم با غم دوست
همچو زخمي كه هم آغوش بمرهم باشد
حلقه ي عيش نه در خورد دل ماست مگر
حلقه ي زلف تو يا حلقه ي ماتم باشد
عيش و غم قسمت عشاق بنوبت نرسد
شادي و كلفت اين طايفه با هم باشد
در غم از حزن رقيبم چكنم چون بينم
غير درهم بود و زلف تو درهم باشد
«طالب» اين جور كه از آدميان ديد بدهر
باد دان انس پذيرد اگر آدم باشد
819
دل ز بيم خوي گرمش از طپيدن بازماند
زير لب ناليد چنداني كه از آواز ماند
بر جگر تاز اي سپاه غم كه دل تاراج گشت
ملك ديگر گير كين كشور ز دست انداز ماند
لنگر وصلش مقام دل نشد از اضطراب
بال و پر افشاند چنداني كه از پرواز ماند
بهر ديگر عاشقان ته جرعه ئي نگذاشتم
من كشيدم هرچه از فرهاد مجنون بازماند
زين نواسنجان كه «طالب» حالشان كردم قياس
در دلم ذوق نواي «حافظ» شيراز ماند
820
اي شراب وصل درد انتظارت ميكشد
مستيت جان ميدهد اما خمارت ميكشد
ساكن آن گوشه ي چشمي دلا غافل مباش
با بلا همسايه ي قرب جوارت ميكشد
اي محبت من كيم واندر شمار كيستم
پس مرا بهر چه رنج بيشمارت ميكشد
ريشه ئي بر ناخنم اي رشگ ميدانم مرا
خود نخواهي كشت اما خار خارت ميكشد
هان حذر كن از نسيم نااميدي كين سموم
صد هزاران آرزو را در كنارت ميكشد
گر سپهرت زنده سازد شعله سان بر خود مبال
زانكه پيش از زنده كردن چون شرارت ميكشد
گردمي صد بار تيغ آن نگه خونت بريخت
زنده ي عشقي مخور غم گر هزارت ميكشد
اختياري نيست در كشتن نگاه يار را
تا بخود جنبيده ئي بي اختيارت ميكشد
رو كم گلزار گيتي گير «طالب» كين چمن
بي تماشاي گلي از زخم خارت ميكشد
821
بگرد چشم تو زهر آب داده بنشانند
كه گاه مرهم و گه زخم سينه ريشانند
مباش امن ز چشمان ميش يار ايدل
كه با خيانت گر كند گرچه ميشانند
ميان عاشق و بيمار نسبتي است بلي
دل شكسته و رنگ شكسته خويشانند
بشاهدان چمن طعن خامشي مزنيد
كه طايران غزل خوان زبان ايشانند
مكن سؤال ز احوال اهل دل «طالب»
كه همچو سلسله ي زلف او پريشانند
822
هركس بغلط در صدد ياري من شد
چون ديد منم سير ز غمخواري من شد
خوارم بنظرها همه از بسكه عزيزم
فرياد كه عزت سبب خواري من شد
زآن چشم سيه بر سرم افتاد هوائي
تأثير هوا باعث بيماري من شد
چون ذوق گرفتاري من بود بدامش
سيمرغ گرفتار گرفتاري من شد
فرمان طلب خواست نويسد سوي من يار
ناگاه بدستش خط بيزاري من شد
«طالب» نفس سرد تو مستي ز سرم برد
اين باد خنك مايه ي هشياري من شد
823
سرمه ي چشم ترا روزيكه شيرين كرده اند
هاون آن سرمه ناف آهوي چين كرده اند
نازكيهاي ترا سنجيده ارباب نياز
از نزاكت بستر و از ناز بالين كرده اند
در حنا بندان عيد جلوه ي او عاشقان
پنجه ي مژگان بخون دل نگارين كرده اند
شكر اين شكر لبان فرض است كز دشنام تلخ
مرگ را در ديده ي احباب شيرين كرده اند
رخ مپوش از بي نصيباني كه عمري در فراق
خاكها در كاسه ي چشم جهان بين كرده اند
غير سرگرداني و آوارگيشان بهره نيست
عاشقان را انجم و افلاك نفرين كرده اند
گر نهاني در كمين ما نيند اين دلبران
از چه رو «طالب» كمند زلف را چين كرده اند
824
باز نيش مژه بر گرد جگر مي گردد
باز دل بر مژه ميآيد و بر ميگردد
باز در فكر پريچهره نگاري بخيال
خيل خيل ملكم پيش نظر ميگردد
فارغم گرچه شب هجر دراز آهنگست
كه بيك ناله ي من شام و سحر ميگردد
گرچه بي منت مي روي تو باغست و بهار
ليكن از باده گلستان دگر ميگردد
سخن از دل همه چون زهر گر آيد بزبان
ميرسد چون بلب يار شكر مي گردد
825
نشسته منتظرم تا غمي جمال نمايد
چو روزه دار كه جاسوسي هلال نمايد
بود حرام چو مي خون خود بدور تو خوردن
ولي ضرورت عشق تواش حلال نمايد
دل شكسته كند وصل بر خدنگ تو عاشق
بدين وسيله مگر نوبر وصال نمايد
ضعيف گشته وجودم چنانكه هركه ببيند
مرا بكوي تو شخص عدم خيال نمايد
بزير لب ز تو آماده ي هزار وصالم
مگر زبان مرا حيرت تو لال نمايد
غم ميان تو باريك ساخت جسم نحيفم
چنانكه در بن دندان غم خلال نمايد
در اين چمن نكنم شكوه از نسيم حوادث
گرم چو سرو و گل و لاله پايمال نمايد
بدان طرفه ملالي فتاده خاطر «طالب»
عجب كه ميكده ها رفع اين ملال نمايد
826
چو ديد زهر فراق تو طعم جان گرديد
حيات تلختر از عيش دوستان گرديد
كه شد سبك ز نظر همچو نور ديده مرا
كه جان ز رفتن او بر تنم گران گرديد
چو ديد ذوق لبت سالها قناعت كرد
گلوي تشنه بآبي كه در دهان گرديد
خمار مي كشدم ساقيا مرا درياب
كه از فسردگيم مغز استخوان گرديد
نديده زلف تو دل را بسينه الفت بود
چو ديد دام تو بيزار زآشيان گرديد
چنان ز گريه ي گرمم زمين بجوش آمد
كه خاكها همه چون آبها روان گرديد
سفال پاره ي «طالب» كه بوي درد نداشت
كنون سرآمد دلهاي خونچكان گرديد
827
كسيكه ساقيش آن ماه نوش لب باشد
اگر رعايت تقوي كند عجب باشد
بود معاشر خوش فهم را لذيذ حيات
بشرط آنكه نصيبيش از طرب باشد
دلا بدار طلب كام كم كن از لب دوست
كه به زاهل سؤال آنكه كم طلب باشد
عتاب يار باهل هوس عجب نبود
كه شعله با خس و خاشاك در غضب باشد
بريده به ستم نيمه ئي ز زلف اياز
كه فيضها همه زآنسوي نيم شب باشد
سبب مپرس ز ما نام دوست را «طالب»
كه بنده پروري آن به كه بي سبب باشد
828
از غزليات جانانه و مشهور «طالب» است
خود فروشان ز پي گرمي بازار خودند
كار دين را همه بگذاشته در كار خودند
معني قيد بود بند شريعت و ايشان
نه گرفتار شريعت كه گرفتار خودند
خانه ي شرع خرابست كه ارباب صلاح
بعمارتگري گنبد دستار خودند
شانه در ريش و دل اندر پي جمعيت مال
سبحه در دست و در انديشه ي زنار خودند
ابلهي كرده چو ابليس به طراري جفت
ابله اندر نظر مردم و طرار خودند
زآن بسوداي زيان آورشان سودي نيست
كه فروشنده ي دينند و خريدار خودند
همه را نقش زبان حرف پرستاري ليك
نه پرستار خدا بلكه پرستار خودند
پرده پوشند برخ گه زردا گاه ز ريش
بسكه شرمنده زاوضاع و ز اطوار خودند
مينمايند همي گنبد دستار سفيد
ليك غافل ز درونهاي سيه كار خودند
منكر اين صف كوته خرد ريش دراز
باش «طالب» كه خود آن نيز در انكار خودند
829
مرا كه خسته دلم طبع نيز بسته بود
سخن شكسته دهد رو چو دل شكسته بود
نفس گسسته و مجروح و مضطرب حالم
چو صعوه ئي كه ز دست عقاب رسته بود
بسال و ماه رسد روزيم ز خوان وصال
كه عيش عاشق درويش جسته جسته بود
بجمع تفرقه تن در دهم نه به ز گلم
كه گه ورق ورق و گاه دسته دسته بود
نشسته زير سپهرم بصد كدورت دل
چو درد مي كه بته شيشه ئي نشسته بود
فغان من خفقان آور است وقت صبوح
رواست گر نفس صبح من گسسته بود
ز طبع خسته ي من عذر خامشي مپذير
سخن گره نگشايد چو طبع بسته بود
هرآنكه فال گشايد بروي مي «طالب»
چو فال او همگي حال او خجسته بود
830
آنكه با صد ناز و استغناز من دل ميبرد
فرصتش بادا كه خوش شمعي بمحفل ميبرد
در هلاك ما اجل را يكسر مو دخل نيست
شوق ما را در دم شمشير قاتل ميبرد
گرچه از حيرت به بحر بيكران افتاده ايم
شوق هستي كشتي ما را بساحل ميبرد
دام عاشق شيوه ي معشوق باشد بيجمال
حسن معذور است دلها را شمايل ميبرد
عشق چون در سر فتد رفتار بگريزد ز پا
شوق مجنون را كشان دنبال محمل ميبرد
لذت در خون طپيدن ها بزير تيغ يار
ذوق پرواز از خيال مرغ بسمل ميبرد
گو بيابان صعب و گوره بردم شمشير باش
شوق دل آواره ي او را بمنزل ميبرد
تخم نيكي كار «طالب» تا بدست آري نجات
هركه دارد دانه ئي ناچار حاصل ميبرد
831
كيستي تو بهم انداخته گرگ و بره ئي چند
آميخته با هم سره و ناسره ئي چند
رو پاي بدامن كش و انكار كه شد قطع
دشتي و بياباني و كوه و دره ئي چند
دل در صف اين طرفه غزالان غزل گوي
شيريست زبون گشته ي آهو بره ئي چند
دلها بخم زلف تو داني چه گروهند
آويخته در دامن شب شبپره ئي چند
«طالب» چو برآري گهر از بحر طبيعت
بفرست بما جوهريان نادره ئي چند
832
دل بيتو به گلشن ز گل و بيد گريزد
بيروي تو چون ماتمي از عيد گريزد
از روي تو دل در شكن زلف تو بگريخت
چون شب پره كز پرتو خورشيد گريزد
تهديد تو نزديكتر آرد ز هلاكم
عاشق نبود آنكه ز تهديد گريزد
بگريخت هوس آيت عشق تو چه بشنيد
آري چه عجب ديو ز تعويذ گريزد
با لذت تأثير نواهاي تو «طالب»
گوش از اثر نغمه ي ناهيد گريزد
833
دل حفظ جان ز چشم سياهش نميكند
يعني حذر ز تير نگاهش نميكند
جان غافلا بگرد سرش ميكند طواف
انديشه از شكست كلاهش نميكند
دل بيدماغ گشته چنانم كه در چمن
گل ميدود بچشم و نگاهش نميكند
چشمم ز ماه عارض او كسب نور كرد
زانسانكه هيچ سرمه سياهش نميكند
كو تيغ زن نگاهش و كو تيز نرگسش
دل ترك ناز در سر راهش نميكند
صد برق گر بود بره شوق در گذار
عاشق حساب يك پر كاهش نميكند
دل در گذار جلوه ي او مي كند مقام
وآن برق اعتبار گياهش نميكند
جان بسته دل بخال زنخدان آن نگار
هرگز خيال يوسف و چاهش نميكند
«طالب» هرآنقدر كه برد جرم سوي دوست
غفران او نظر به گناهش نميكند
834
مست شوقم هر دم از مستي شرابم ميبرد
وز صداي آبشار ديده خوابم ميبرد
اينچنين كز اشگ مژگان ميكنم هر لحظه پاك
گر فشارم آستين خويش آبم ميبرد
از گلاب عارضت هرگه كه ميآيم بهوش
چون ترا مي بينم هردم اضطرابم ميبرد
آن خسم كز ضعف چون افتم به بحر اضطراب
بركنار از لاغري موج سرابم ميبرد
«طالب» از بس ناتوان جسمم چو ميگردم شهيد
آب تيغ يار مانند حبابم ميبرد
835
هردم فلك غمي بسلام من آورد
زهري به تلخ كردن كام من آورد
هر بار عشرتي كه رسد از بهار فيض
بوي مصيبتي بمشام من آورد
هر غم كه صبح ماتميان را كند وداع
شبگير كرده روي بشام من آورد
هر باده ئي كز آن نبود جانگدازتر
دور سپهر تحفه بجام من آورد
پيك عدم كجاست كز اين پيكر وجود
پروانه ي نجات بنام من آورد
گر في المثل غمي شود آواره ي ديار
جذب محبتش بمقام من آورد
سوزد زبانش در سخن آتشين چو شمع
بيچاره قاصدي كه پيام من آورد
«طالب» ز دانه ريزي نطقم عجب مدار
گر طايران قدس بدام من آورد
836
ياد مستاني كه روز و شب كشاكش ميكنند
باده مي بينند بيغش وز شعف غش ميكنند
كفر و دين را بر سر جان ضعيفم جنگهاست
رشته باريكست و از هر سو كشاكش ميكنند
ميكشان را هست افسوني كه گر يابند راه
الفت انگيزي ميان آب و آتش ميكنند
كي بجام و شيشه مي آرند هرگز سر فرود
شور بختاني كه دريا را نمك چش ميكنند
نيمه ئي درد محبت نيمه ئي داغ فراق
چونكنم چوندلبرن اينسان دلي خوش ميكنند
زاهدان را نيست باما اتفاق از هيچ روي
وقت خويش و خاطر ما را مشوش ميكنند
دل بتركي داده ام «طالب» كه دستم با زبان
غمزه ي او را خيال تيغ سركش ميكنند
837
يك جرعه در چنين شب عيدي نميرسد
صد قفل بر دلست و كليدي نميرسد
چندين چه ميرود بشتاب اين شب سياه
چون هيچگه بروز سفيدي نميرسد
بي لذتست حسرت ديرينه ام بكام
بر خوان عشق رزق جديدي نميرسد
خيري گمان بدير مغان بود اين زمان
زآن بقعه نيز بوي اميدي نميرسد
گويا ز شش جهت در اميد بسته اند
كز هيچ لب بگوش نويدي نميرسد
زآنسان دميد خار تعلق كه هر مشام
بوي فنا ز خاك شهيدي نميرسد
«طالب» مجو ز مرشد كامل حضور قلب
كين آرزو بچون تو مريدي نميرسد
838
كي باده بر دماغ دلم بوي خون نزد
كي جرعه ئي زدم كه ز چشمم برون نزد
شد عقل رهبرم بطريق جنون عشق
بي اختيار عقل كسي بر جنون نزد
عارف ز آفتاب حقيقت نيافت نور
تا در هواي ابر مي لاله گون نزد
فرهاد را ز سنگدلي سينه چاك بود
بيهوده تيشه بر جگر بيستون نزد
تا خيمه ي حباب نزد مي بروي جام
غم پيشخانه از دل عاشق برون نزد
«طالب» هميشه فال ز داغ جنون گرفت
هرگز گلي بسر ز براي شگون نزد
839
كي ببزم او مرا ذوق قدح نوشي برد
گر برد توفيق اميد هم آغوشي برد
كيست شمشاد چمن كز روي گستاخي بسهو
پيش سرو قامت او نام همدوشي برد
بر فراموشي بياد دوست محكم كرده پاي
گرد بادي كو كه از يادش فراموشي برد
بسكه مستان خاك در جولانگهش گشتند باد
مشت مشت از راه او داروي بيهوشي برد
دل پر از حرفست و ميترسم زبان بي اختيار
مهر لب بگشايد و ناموس خاموشي برد
مار ضحاكم برون آرد ز غيرت سرزدوش
زلف چون سر پيش گوش او بسرگوشي برد
پخته گوئي را چو سرپوش افكند «طالب» زديك
هفت دريا مايه ي گوهر بسرجوشي برد
840
چو گوش بر اثر سوز و غلغلم كردند
اديب فاخته استاد بلبلم كردند
كمان لطف كشيدند بر دلم ز كمين
ولي شهيد به تير تغافلم كردند
زمان زمان رسدم از دل اين ترانه بگوش
كه پاره پاره تر از خرقه ي گلم كردند
چو حرف كام زدم نقد چند ساله شكست
همان حواله بصبر و تحملم كردند
بهيچ شهر «طالب» از ملال نرست
چه روز بود كه بيرون ز آملم كردند
841
ساقيان بينند لعلت مي پرستيها كنند
آهوان بينند چشمت شير مستيها كنند
هركجا زور آزمايد پنجه ي حسنت رواست
گر زبردستان عالم زير دستيها كنند
پيش نخل خوشخرامت سروهاي سرفراز
عذر خواهند از بلنديها و پستيها كنند
پيش هندوي كماندار تو تركان ختا
نيستشان يارا كه عرض پاك شستيها كنند
كي شوند از جنس او «طالب» غزالان ختن
گرچه شوخيها و شنگيها و مستيها كنند
842
تو گوئي ما در طالع همه كام تو ميزايد
جهان طفل چون بختي در ايام تو ميزايد
جهان بگرفت و هيچ از مايه ي او كم نميگردد
چو آب چشمه بوي گل ز اندام تو ميزايد
شبم آبستن است اما در طفل اندر شكم دارد
يكي بيتابي من ديگر آرام تو ميزايد
جهان از فتنه ي يأجوج گشت از فتنه ي چشمت
بلي اين فتنه ها را جمله بادام تو ميزايد
بمخموران مي از جرعه ي نوش تو مي ريزد
بمستي گوهر از لعل مي آشام تو ميزايد
ز بس با عيش هم بزمي ز بس باكام هم ساغر
گل از دست تو ميرويد مي از جام تو ميزايد
ز شهد آميز دشنام خوشت لب ميمكم گوئي
كه لذتها تمام از ذوق دشنام تو ميزايد
گياه تيره بختي از برو بام تو مي رويد
نسيم شادماني از در و بام تو ميزايد
دل از تسبيح نامت تازه ميداريم چون «طالب»
كه ما را خوشدلي از بردن نام تو ميزايد
843
هرچه ديدم جز لب شيرين جانان تلخ بود
عمر تلخ و عيش تلخ و كام دوران تلخ بود
شكر اميد حنظل، شهد جمعيت شرنگ
انگبين عمر زهر و شيره ي جان تلخ بود
سوي نرگس دوش ميكردم بچشم او نگاه
گرچه كام رغبتم زآنشوخ چشمان تلخ بود
هرچه از تلخي بود گنجايش آن در خيال
عيش ما دور از وصال او دو چندان تلخ بود
شب كه در بستان نبود آن نارپستان در برم
همچو حنظل در مذاقم نار بستان تلخ بود
در مذاقم دور از آن لب ميوه هاي باغ حسن
تا ترنج غبغب و سيب زنخدان تلخ بود
بي لب تو مجلس مي رنگ شيريني نداشت
از دهان ساقيان نقل مستان تلخ بود
نسبت لعل تو شيرين ساختش در جام خضر
ورنه چون كام سكندر آبحيوان تلخ بود
گر بغل گرم از بهار تازه ئي كردم رواست
خواب بي همخوابه در فصل زمستان تلخ بود
بي تكلف دوش «طالب»دور از آن زنجير زلف
دهر بر من چون يكي تاريك زندان تلخ بود
844
تا دو چشمم دو نوبهار منند
گلفروشان وظيفه خوار منند
تا بود آن كمند مشكينم
آهوان ختن شكار منند
نسبت كودكان اشك يكيست
همه پرورده ي كنارمنند
آتش گل نماي خورشيدم
اختران فلك شرار منند
روحشان در شكنجه ي نفس است
بلبلاني كه در جوار منند
دم صبح است همتي «طالب»
كه حريفان در انتظار منند
845
بچندين اضطراب از شعله ي پروانه ميسوزد
بنازم شمع را كو همچو من پروانه ميسوزد
نميسوزد ز آه بلبلان خس خانه ئي هرگز
ولي از آه من هر دم صد آتشخانه ميسوزد
بجان امشب زياد لعل او خوش آتشي دارم
كه گر لب ميگذارم بر لب پيمانه ميسوزد
بود نازكتر از معشوق عاشق اين دليلم بس
كه تا يك شمع سوزد عالمي پروانه ميسوزد
نميسوزد زبان از حرف آتش ليك تف او
بود دودي كه از حرفش زبان شانه ميسوزد
مكن بر آشياني تكيه از آهم مباش ايمن
كه اين برق آشنا ميسوزد و بيگانه ميسوزد
جنون عشق را تا در جهان فهميده ام لذت
دلم دايم ز رشگ عاشق ديوانه ميسوزد
هراسانند بومان از سموم سينه ي «طالب»
كه اين ديوانه گر آهي كشد ويرانه ميسوزد
846
برفت جان بشتابي كه در تن آمده بود
گمان بري كه بر آتش گرفتن آمده بود
بسرو قامت او ديده تا گشود سرشك
چو طوق فاخته ام تا بگردن آمده بود
847
بر صحبت تو ملك و ملك آفرين كنند
وز سجده هاي شكر زمين را نگين كنند
دلها بشكر صحبت ذات تو هر نفس
صد آفرين نثار جهان آفرين كنند
آيند چون بذكر دعاي تو در خروش
آمين طلب ز حضرت روح الامين كنند
دلهاي تنگ نوبت آن شد كه از نشاط
لوح جبين چو آينه صافي ز چين كنند
تا شد شرف پذير ز فيض وجود تو
سرها باتفاق سجود زمين كنند
خرم عطاي مور نه و …. تست ليك
احسان بقدر حوصله ي خوشه چين كنند
848
دلم جوشد و غيرت بخروشم نگذارد
كو مرگ كه اين بار بدوشم نگذارد
بيم است كه از ناله كنم سينه ي خود چاك
گر دست اجل پنبه بگوشم نگذارد
از بيم كه در خمكده اش نم نگذارم
در كشور خود باده فروشم نگذارد
صبرم بخروش آمده اميد كه ساقي
زين پيش بمزدوري هوشم نگذارد
«طالب» دل الماس بكاوم اگر اندوه
مهري بلب عذر فروشم نگذارد
849
اينك ره محنت قدمي پيش گذاريد
يا گام بسعي من درويش گذاريد
پوينده ي راه طلبش سخت عزيز است
ياران همه سر در قدم خويش گذاريد
در عشق صلاحي نبود جمله فساد است
دستي بدل مصلحت انديش گذاريد
روئين تن گردون نشود خسته بهر تير
آهي بخريد از من و در كيش گذاريد
زود است كه آلوده ي مرهم شود اين زخم
يكچند مرا با جگر ريش گذاريد
با پردگي قدس مرا خلوت انس است
لختي دل اين غمكده را پيش گذاريد
ياران همه را باد مبارك دل مجموع
ما را به پريشاني و تشويش گذاريد
چون «طالب» آن غمزه بآئين جفا نيست
يك لحظه مرا با من درويش گذاريد
850
گر ز هجران تو انديشه كنم جا دارد
هجر سوي ملك الموت باعضا دارد
شكر آن طره بود فرض بر آشفته دلان
زانكه اين سلسله را زلف تو برپا دارد
گر دلم مايل بالاي تو شد عادت اوست
چه عجب آتش اگر ميل ببالا دارد
نه همين آه من شيفته دل غماز است
مشك را هم نفس سوخته رسوا دارد
ايندل شيفته ديوانه ي مادر زادست
كشش خاطر ديوانه بصحرا دارد
گر بشهرم نتوان داشت بزنجير رواست
بخت ناساز بما ميل مدارا دارد
بوي لطفي مگر از دوست شنيدست كه باز
زآن ز سوداي بتان سلسله برپا دارد
زآفت دوستي اعضاي دگر محفوظند
هرچه دارد اثري عشق بدلها دارد
سر شمشاد تو گردم كه بهنگام خرام
منت گوشه ي دستار بدلها دارد
گوش بر سينه ي «طالب» نه و اسرار شنو
كه بسي شور نهان و دل گويا دارد
851
كشته گر زنده ي تيغ تو شود جا دارد
كه دم تيغ تو فيض دم عيسي دارد
جور كن جور كه عاشق نكند شكوه ز جور
زين مينديش كه امروز تو فردا دارد
گرچه من خاك رهم غافل ازين خاك مباش
كه چو آتش همگي ميل ببالا دارد
دامن وصل ترا دست كسي محرم نيست
هركه مجنون تو شد دامن صحرا دارد
گرچه طفل است سرشك من بيگانه ز عشق
سر نپيچد ز ره شوق تو تا پا دارد
نه همين دود جگر باعث رسوائي ماست
(مشك را هم جگر سوخته رسوا دارد)
چون كند وصف لب لعل تو «طالب» هيهات
ما گرفتيم كه اعجاز مسيحا دارد
852
باز از سر نو جهان جوان شد
وين توده ي خاك گلستان شد
آوازه ي عشرت از جهان خاست
گلبانگ طرب بر آسمان شد
سرهاي خزيده در گريبان
همذوق بفرق فرقدان شد
از شادي صحبت شهنشاه
گل در چمن آستين فشان شد
شاهنشه عادل «جهانگير»
كز عدل و كرم جهانستان شد
853
راحت بناز پروردت نازنين كند
چون نازنين شدي نعمت همنشين كند
جويم نشان كوكب خود چون بر آسمان
بخت بدم اشاره بروي زمين كند
مي به بود ز آينه كآئينه مرد را
خودبين كند ز غفلت و مي پيش بين كند
كي ره بآستان دهدم آنكه از غرور
با آسمان سخن بسر آستين كند
چون در گذار بيندم آن يار تندخو
سد ره نياز ز چين جبين كند
در بزم دوست ميكنم از اضطراب دل
آنها كه شمع در نفس آخرين كند
گوي از نه آسمان بربايد بيك نفس
«طالب» دمي كه توسن انديشه زين كند
854
آنكه ما را از شكر خواب عدم بيدار كرد
ميتواند دولت بيدار با ما يار كرد
خون گرمم صرفه ي آرام در اعضا نديد
خويش را در كاسه ي مرغان آتشخوار كرد
ما خموشان را زبان معذرت كوتاه بود
عذرهاي لنگ ما را لطف او هموار كرد
اشگ ريزان از در گلشن برون رفتم كه دوش
ناله ي مرغ بهاري در دل من كار كرد
855
چو سوي باغ روي صحن باغ درگيرد
ز شمع روي تو گل چون چراغ درگيرد
توان ز شعله ي حسن تو برفروخت چراغ
دمي كه شمع رخت را اياغ درگيرد
چنان ز آتش مي گرم گشته اي كه اگر
گل دماغ تو بويم دماغ درگيرد
گرفته بخت سيه آستين «طالب» ليك
عجب كه صحبت بلبل بزاغ درگيرد
856
صراف عدم جوهر هستي نشناسد
جز نشأه ي دلدار پرستي نشناسد
عرشي سفران بيخبر از منزل خاكند
سياح بلندي ره پستي نشناسد
از عشق مجو مصلحت بزم كه اين عشق
جز معركه و تيغ دو دستي نشناسد
بيگانه ي كيفيت آن نرگس بيمار
آميزش مخموري و مستي نشناسد
«طالب» نكند سير مقامي مگر از عرش
طبعي كه بلند آمد پستي نشناسد
857
منم كه پيش بيانم زبان سجود كند
زمين طبع مرا آسمان سجود كند
بنان راكع من در عبادت قلم است
كه پيش او علم كاويان سجود كند
ركوع چرخ بايماي ابروي قدر است
من ار اشاره كنم در زمان سجود كند
858
طوفان ز جگر چو سر برآرد
دل رخنه ز چشم تر برآرد
سوداي خيال غمزه ي او
مو از سر نيشتر برآرد
پرواز دل آنزمان حلالست
كز ناوك غمزه پر برآرد
از هر جنسي كه كم شود چاك
زين سينه ي تنگ سر برآرد
تمكين تو رخنه ي تنم را
از چاشني شكر برآرد
طاوس گل از نشاط بزمش
در بيضه ي غنچه پر برآرد
جز عشق بدهر نيست «طالب»
عيشي كه ترا ز سر برآرد
859
نيست يكدم كه فلك قيمتي افزون نكند
نفسي بي مي و مطرب جگري خون نكند
پاك طينت اگر از خاك بافلاك رسد
روش از كف ندهد وضع دگرگون نكند
غنچه سان بسكه شب هجر تو دلتنگ شوم
بر گريبان كنم آن ظلم كه مجنون نكند
عارف آنست كه از روي مذلت صد بار
گر بخاكش بكشي رخ سوي گردون نكند
نيست طفلي كه چو بروي بوزد باد جهان
مرض عشق از او آبله بيرون نكند
نخوري قطره ي آبي كه همان لحظه سپهر
اشك ناساخته از چشم تو بيرون نكند
زهر چشمي ننمائي كه بكام هوسم
شهد را تلختر از شيره ي افيون نكند
جسم رفتي بخم و روح برآوردي سر
آنچه كردي تو مي ناب فلاطون نكند
چشم مست تو كه بيمار مسيحا نفس است
نيست وقتي كه مرا زهر بمعجون نكند
با چنين تيغ كه مژگان تو بركف دارد
هر زمان بيهده صدخون نكند چون نكند
هفته ي عمر بشادي گذراند «طالب»
نفسي نيست كه خون در دل گردون نكند
860
عقلم همه در سلسله ي موي تو گم شد
ماه خردم در شب گيسوي تو گم شد
از هر طرفي جلوه كنان بود نسيمي
چون بوي تو آمد همه در بوي تو گم شد
فرياد كه حرف گله از دل بزبانم
تا آمده از نازكي خوي تو گم شد
در انجمن عهد فلك بود هلالي
آنهم به كمانخانه ي ابروي تو گم شد
صد قرن قمر كرد طلوع از دل «طالب»
اما همه از شعشه ي روي تو گم شد
861
با شوق دوست مرحله ها ميتوان بريد
صد ساله ره بيك تك پا ميتوان بريد
آنجا كه زلف يار كمند افكند بناز
دست كدام دلشده را ميتوان بريد
گفتم دعاي بي اثري سر دهم بچرخ
پنداشتم اثر ز دعا ميتوان بريد
در ملك عشق ضابطه ئي در لباس نيست
آنجا كفن بشكل قبا ميتوان بريد
رنگ از حنا بريده نگردد به تيغها
باور مكن كه عشق مرا ميتوان بريد
گردست و پا دراز در آن گلستان كنند
دست شمال و پاي صبا ميتوان بريد
«طالب» اگر بود پر و بالي ز شوق دوست
چون تير آه راه هوا ميتوان بريد
862
صرفه در خاموشيست اي لب ره گفتار بند
گفتها را هم دري بر رخ زاستغفار بند
لال باش اي نكته دان يعني براحت يار باش
لب ببند اي بذله گو يعني در آزار بند
من گرفتم بلبلي، بلبل بآسايش خوشست
طبع گل از خود مرنجان رخنه ي منقار بند
باغبان صد چشم نامحرم بروي گل مدار
رنجش بلبل همي خواهي در گلزار بند
در كمين گاه كمانداران چه منزل كرده اي
بار بند اي غافل از تير حوادث بار بند
گر دلت را نيست با نالش رهي از راه ضعف
استخوان سينه برهم همچو موسيقار بند
رخنه ي تسبيح اگر اينست در قاموس شرع
مو بمو بشمار و بر هر موي صد زنار بند
شاهبازي چون نظر داري شكار خود مگير
وه كه گفتت پاي چرخ و با شه و شنقار بند
ني زغن نه كركس دنياي شو منت پذير
وه كه گفتت روح صافي بر تن مردار بند
تا چه بي باكان خدنگ نازت از دل بگذرد
حلقه كن هر تار زلف خويش و بر سوفار بند
تا كي از وسواس شيطاني پذيري نقش غير
ايدل از آئينه اي كم نيستي زنگار بند
ايكه داري گرم از سوداي منصوري دماغ
سربدست خود بدار آويز و دل در دار بند
از زبان مار دارد زلف او «طالب» نشان
وه كه گفتت رو دل خود در زبان مار بند
863
برافكن پرده تا گل قطره ي خوي از حيا گردد
خرامان شو كه آب زندگي بيدست و پا گردد
قبا عاشق براندامست معشوق مرا گوئي
كه نالد زار هرگه زآن تن نازك جدا گردد
دگرگونست رسم پرورش ملك محبت را
خرد لاغر، جنون فربه، ازين آب و هوا گردد
نشان عشق دارم از شكست رنگ معذورم
كه اين خورشيد بر ياقوت گويد كهربا گردد
بقصد آن ترك مغرور از دلم آماجگه سازد
مگر بر دل خورد تيري كه از دشمن خطا گردد
بهر وادي كه آن محمل نشين برقع براندازد
ز بس حيرت هجوم آرد جرسها بي صدا گردد
فسون آشنائي روز و شب خوانم مگر «طالب»
بتقريبي نگاهش با نگاهم آشنا گردد
864
بملك عشق قضا حكمران نميباشد
زمان ستيزه كش آسمان نميباشد
مكن بهيچ علامت سراغ دوست نگر
بدين نشانه كه او را نشان نميباشد
شگفته بين برخ چون خزان من گل اشك
دگر مگو كه گلي در خزان نميباشد
ز خويش در طلبت گم شدم ندانستم
كه مرغ وصل ترا آشيان نميباشد
بكنج صبر من و دل دو شمع خاموشيم
مرا زبان و سر او …. نميباشد
865@
چون بمستي نرگسش بي اعتدالي ميكند
عشقبازان را رموز عشوه حالي ميكند
يكطرف از ناز مي بندد لبش راه نياز
يكطرف جا از براي بوسه خالي ميكند
تا غرض هست امتيازي هست در هجر وصال
چون غرض معزول شد هجران وصالي ميكند
ميكند چون در انديشه سهم غمزه را
سدّ راه آرزوهاي خيالي ميكند
ميرمد چون از گل به تحريك نسيم
سايه گوئي پهلوي خورشيد خالي ميكند
سالها با دل نيارد كرد تيغ چون هلال
آنچه در يك لحظه ابروي هلالي ميكند
در خيال آن قدم فكرم چرا نبود بلند
طبع را انديشه ي قد تو عالي ميكند
نازكي بار نهال اوست ناحق در چمن
سرو سركش دعوي نازك نهالي ميكند
با شكوه جلوه ي او شوخي گل را بشاخ
هركه بيند حمل بر بي انفعالي ميكند
عقل را سنجيده ام سر تا بپا نقص است نقص
گرچه دايم دعوي صاحب كمالي ميكند
پاك گوهر الفتش با خاكساران به ز آب
جوهر خود فاش در ظرف سفالي ميكند
بسكه شد باريك «طالب» در خيال زلف يار
پيكرش دندان محنت را خلالي ميكند
866
تو چون مجلس فروزي ماه نو عزلت گزين گردد
گذارد شمع بزم افروزي و خلوت نشين گردد
بدين سامان خوبي چون نمائي عرض محبوبي
بگرد خرمنت صدخرمن مه خوشه چين گردد
چو جاي خويش در كنج دهانت گرم تر بيند
روا باشد كه شيريني جدا از انگبين گردد
ملالم گر برد سوي چمن پيغام دلتنگي
شكنج خنده بر رخسار گل چين جبين گردد
شكست زلف دايم ديده آن بدخو شكست دل
اگر بيند پشيمان از شكست آستين گردد
چو جرم عاشقان سازد رقم از اشك معشوقي
قلم شمشير در دست كرام الكاتبين گردد
يكي سرچشمه دان شيرين نماي تلخ راحت را
كه هركس آب آن سرچشمه نوشد نازنين گردد
مرا باغيست نامش خاطر غمگين كه گر شادي
گلي زآن بوستان بر سر زند اندوهگين گردد
غرض عشقست گر جسمم خلالي گشته معذورم
كسي را كانچنان خاري خلد در دل چنين گردد
بآب و رنگ نظم «طالب»آن شايستگي دارد
كه لعل نكته پرداز ترا نقش نگين گردد
867
تلخي چشيده ام نفسم با اثر بود
زهر آب داده تيغ بخون تشنه تر بود
بي بال و پر بسوي تو پرواز مي كنم
كي مرغ روح در گرو بال و پر بود
تلخابه ي مرا مزه بادام تلخ نيست
نقل مي غم آبلهاي جگر بود
بر سقف خانه دايره ي مه رقم كند
تا وقت نزع شكل توام در نظر بود
پرخون تر انتخاب كنم دل كه نزد عقل
زيباتر آن عقيق كه سير آب تر بود
از بس گرفته گرد و كنارم حباب اشگ
ويرانه ام چه كارگه شيشه گر بود
از اين بغمزه تيز بخونريز گشته اي
گر سايه ي تو زخم كند كارگر بود
«طالب» مكش مي و مده احباب را صداع
يك سر چرا وسيله ي صد دردسر بود
868
عافيت جويد دلم انديشه ي كارش كنيد
زعفران بر چهره اش ماليده بيمارش كنيد
هركرا بينيد كام آرزو شيرين ز عيش
تلخ گوئيد آنقدر كز عمر بيزارش كنيد
پير شد بختم دريغ از بس بيك پهلو بخفت
گرچه خوش در خواب شيرينست بيدارش كنيد
دل ز بوي زلف او افتاد چون مستان خراب
داروي بيهوشيش پر بوده هشيارش كنيد
آسمان را رو گلو ريزيد زهري از فراق
آنچه او در كار من كردست در كارش كنيد
دلبران بي قيد زلفي نيست «طالب» را قرار
قدر آزادي نميداند گرفتارش كنيد
869
روان سويم نگاهي چون بچندين ناز گرداند
فرستد غمزه را گر نيم راهش بازگرداند
صبا بر سنبلش گستاخ نتواند ز مخموري
كه زلف خويش را فارغ ز دست انداز گرداند
فزونشد ناتواني در هوايش چشم آن دارم
كه با مرغ نگاهم ضعف هم پرواز گرداند
بزاري و نزاري عود غم را ثار مي شايم
سپهرم كاشكي ابريشم اين ساز گرداند
ببزم غمزه نگشايم ز لب مهر فغان ترسم
كه حيرت سازها را جمله بي آواز گرداند
نمي بينم نشاني غير محرومي كه در بزمت
مرا از عشق بازان دگر ممتاز گرداند
دل محنت پسندت راز دار عشق شد «طالب»
مباد آسوده ئي را محرم اين راز گرداند
870
هوس بي جلوه ي دلدارم از گلزار برخيزد
چو در گل بنگرم مو بر تنم چون خار برخيزد
بزحمتها شود يكمو بلند از سينه افغانم
چنان كز گوشه ي بالين سر بيمار برخيزد
ضعيفم تا بدان غايت كه گر آتش زني بر من
بسان سايه دودم تكيه بر ديوار برخيزد
بدين ضعف ار كند ميل نشستن تيغ بر فرقم
عجب دارم كه انگشتم پي زنهار برخيزد
چنان كز خاك خيزد گرد چون آبش برافشاني
ز فيض نغمه ي تر از دلم زنگار برخيزد
زرشك نغمه چون در نالش آرم عود افغان را
بجاي موي بر تن ارغنون را تار برخيزد
ز ثقل تن سبك شو كز سر جان چست برخيزي
كه باز ناقه چون سنگين شود دشوار برخيزد
نرنجد خاطر آزرده در مرغ هوا بنگر
كه گر صعوه فتد از شاخ ديگر بار برخيزد
هوا از دود دل «طالب» كند لطف و صفا زايل
بلي چون سير گردد كركس از مردار برخيزد
871
رفتم ز دست بوي فراق از كجا رسيد
گوئي دم سموم بشاخ گيا رسيد
اي زال چرخ در گرو منت توايم
هر مهر مادري كه نمودي بما رسيد
بي ميل فرقت تو نخورديم خون خويش
مانديم تا فراق تو را اشتها رسيد
بنگر فلك چه فيض رسانشد كه مردميش
از كاينات جمله گذشت و بما رسيد
چون بر دلم رسيد نسيمي ز باغ عيش
تا نشكفد سموم غمي از قفا رسيد
زآنگونه از نهيب فراق تو در برم
بشكست رنگ دل كه بگوشم صدا رسيد
ظن بد مبر كه هركه خطا برقضا نوشت
خود بر سر خطاي خود آمد چو وا رسيد
هر بيت عاشقانه كه «طالب» سرود دوش
بيگانه بود ليك بگوش آشنا رسيد
872
با اجل بيتو مرا دوش كشاكشها بود
زين طرف لابه گري زآنطرف استغنا بود
همه شب از غم هجران تو ميرفت حديث
وآنچه در ياد نگنجيد غم دنيا بود
دل نشد كامروا در شب زلفت هرچند
شب زلفت بدرازي چو شب يلدا بود
دوش بي شمع رخت مجلس ما نور نداشت
خانه تاريكتر از ديده ي نابينا بود
شيشه ي صبر مرا سنگ غمت زود شكست
من تنگ حوصله و ناز تو بي پروا بود
گر نگنجيد بظرفم غم او خورده مگير
من يكي قطره و سامان غمش دريا بود
بود با غير نهاني همه لطفش «طالب»
آنقدر بود كه روي سخنش با ما بود
873
آنانكه محو جلوه ي آثار گشته اند
ناديده حسن دوست گرفتار گشته اند
وآنانكه نيست از سر و دستارشان خبر
گرد سرت برغبت دستار گشته اند
عالم نگارخانه شد از بسكه عاشقان
از حيرت تو صورت ديوار گشته اند
دارند مهر بر لب و افسوس ميخورند
آنانكه دير از تو خبردار گشته اند
درك الم بمذهبشان كفر حيرتست
آنانكه محو لذت ديدار گشته اند
874
مرا هواي تو هردم ببوستان آرد
كه باد بوي توام بر مشام جان آرد
بذكر يارم و اينك علامتش مستي است
چو كبك مست شود دوست بر زبان آرد
875
تا هايهاي گريه ي من گوش كرده اند
كبكان مست خنده فراموش كرده اند
تا ديده اند شمع جمال تو از حجاب
خوبان چراغ آينه خاموش كرده اند
مستانه ميزنند نوا بلبلان مگر
ته جرعه ئي بياد لبت نوش كرده اند
در بر كشيده اند غمت با هزار ذوق
بي مونسان چو ياد هم آغوش كرده اند
هرگه گرفته دامن هوش ايندل ضعيف
بازش ببوي زلف تو بيهوش كرده اند
در ذوق ذكر نام تو محوند عاشقان
زآنسان كه نام خويش فراموش كرده اند
«طالب» ز ننگ نسبت كفر تو راهبان
بتخانه را چو كعبه سيه پوش كرده اند
876
پس از عمري كه آن نامهربان با من درآميزد
نه چون شير و شكر چون آب در روغن درآميزد
هوس را گرد سرگردم مگر گردد بمن يكدل
طرب را دست و پا بوسم مگر با من درآميزد
ز بس با تيره بختيها رفيقم تا دم مردن
عجب گر ساغر من با مي روشن درآميزد
به تكليف جنون گاهي روم سوي چمن اما
نه از راهي كه طبعم با گل و سوسن درآميزد
چسان با سرمه آميزش كند چشم از سر رغبت
تنم زآنگونه با خاكستر گلخن درآميزد
نباشد مهر عالمتاب را با سايه آميزش
عجب كين دست با آن گوشه ي دامن درآميزد
چه گلها بشكفد يعقوب را از باغ بي تابي
چه بوي شوق او با بوي پيراهن درآميزد
بدان بي رغبتي راحت نمايد با من آميزش
كه هنگام ضرورت دوست با دشمن درآميزد
چنين كز عشق بينم نظم هر آميزشي «طالب»
عجب دارم كه جان بي حكم او با تن درآميزد
877
حسني كه ز پي صد دل ديوانه ندارد
افسرده چراغيست كه پروانه ندارد
شايسته ي همصحبتي دردكشان نيست
آنكس كه سري با مي و ميخانه ندارد
كس نيست در اين گوشه ي ميخانه كه در دل
آشوبي از آن نرگس مستانه ندارد
هردم بدلم ميكند از بوالهوسي جاي
گويا غم هر جائي او خانه ندارد
دي محو تو در جام نظر شيره ي جان داشت
امروز بجز باديه پيمانه ندارد
«طالب» در آرايش معني ز چه بستي
بگشاي كه گيسوي سخن شانه ندارد
878
عارفم عارف عجب دارم كه از مي بگذرد
من ز مي گيرم گذشتم مي ز من كي بگذرد
تا گذشت از نو خطي خوشتر بچشم آيد بلي
حسن خط افزون شود چندي كه بروي بگذرد
اولين دور است وقت نغمه ي منصور نيست
باش تا دور دوئي بر من پياپي بگذرد
دور افسردن گذشت ايام دلگيري رسيد
نوبهار آيد بلي چون موسم دي بگذرد
من بعهد زندگي زو نگذرم در مرگ نيز
خود مبادا كين تصور در دل وي بگذرد
درد هجرت در خروش آورده كو مطرب كه باز
ناله ي من بشنود وز ناله ي ني بگذرد
كي سرفخرش فرود آيد بكسب مال و جاه
آنكه دل دريا كند از حشمت كي بگذرد
در ره عشقت روا باشد گر استيلاي عشق
نقش پا بر پا كند سبقت پي از پي بگذرد
بوي مي بشنيد و شد «طالب» بخاصيت مريد
گر بنوشد جرعه ئي از حاتم طي بگذرد
879
مي بي لب جانبخش تو جوشش ننشيند
ور سركه شود نيز خروشش ننشيند
بر آتش خم لعل لبت گر نزند آب
صد سال بجوشد مي و جوشش ننشيند
ناصح مده از عشق مرا توبه كه عاشق
گر درّ شود اين حرف بگوشش ننشيند
صد ميكده گر نوش كند «طالب» مخمور
صفراي رخ سركه فروشش ننشيند
880
شيريني ايام وصال تو نديدم
عمرم همه در تلخي هجران تو طي شد
هر بار كه از زهر غمت ياد نمودم
مي در قدحم سبزتر از شيشه ي مي شد
881
ترك وفا كرد عهد يار نه اين بود
دل بجفا داد شرط كار نه اين بود
بود قرار اينكه ترك ما نگزيند
زود ز ما سير شد قرار نه اين بود
هجر تو بي اختيار داد مرا روي
ورنه مرا با تو اختيار نه اين بود
يكشبه وصل توهم بخواب نديدم
حاصل صد ساله انتظار نه اين بود
در قدمت نقد جان ز عجز فشاندم
ورنه ترا در خور نثار نه اين بود
قاعده ها تازه گشته ورنه ازين پيش
رسم مروت در اين ديار نه اين بود
يار نمك ريخت بر دلم ز چه «طالب»
مرهم دلهاي داغدار نه اين بود
882
سرم حرمان سودا برنتابد
دلم ترك تمنا برنتابد
ز افغانم شكست اين جان بيمار
بلي بيمار غوغا برنتابد
ببندم راه سيل گريه از شهر
كه شهر اين سيل خونرا برنتابد
بصحرا رونهم كين گل فشان را
بجز دامان صحرا برنتابد
كم درمان گرفتم چون نگيرم
دلم ناز مسيحا برنتابد
بدين دل چون كشم پيمانه ي عشق
كه ظرف قطره دريا بر نتابد
نهادم بار غم بر دل ندانم
كه برتابد دلم يا بر نتابد
دلم گر مست و آهم سرد پرهيز
كه گل سرما و گرما برنتابد
بگردون صلح كن زنهار «طالب»
كه چنگ سنگ مينا برنتابد
883
باز اين سر سودائي سوداي دگر دارد
ديوانگيش روي صحراي دگر دارد
كي با تو شود همسر جان گرچه عزيز آمد
تو جاي دگر داري او جاي دگر دارد
884
غرور من ز فلك ناز بر نمي تابد
ستم ز دلبر طناز بر نمي تابد
در حديث چنان بسته خاطر تنگم
كه لب گشودن همراز بر نمي تابد
از آن بهجر عروسان نغمه ساخته ام
كه بزم ماتميان ساز بر نمي تابد
بتازه مايل هنگامه ي جنون شده ام
دلم فسون خرد باز بر نمي تابد
ز بس تنگ شده ظرف دلم ز نرگس يار
نگاه حوصله پرداز بر نمي تابد
تهي مزاج و تنگ ظرف گشته ام «طالب»
بغايتي كه دلم راز بر نمي تابد
885
ساقي پياله ئي كه بگفتارم آورد
دستم بگيرد و بسركارم آورد
آماده ي هزار صفيرم بكنج كاخ
كو شور بلبلي كه بگلزارم آورد
زرد و ضعيف كرد مرا غايت خمار
كو جرعه ئي كه رنگ برخسارم آورد
در قيد سبحه مانده ام آن برهمن كجاست
تا مو كشان بحلقه ي زنارم آورد
دلال آگهست ز صد عيب شرعيم
اي واي اگر بروي خريدارم آورد
مرغ نگه ز روي تو هنگام بازگشت
برگ گل بهشت بمنقارم آورد
«طالب» ز فرق تا قدمم چشم انتظار
كو قاصدي كه مژده ي ديدارم آورد
886
لب نويد وصل آنشوخ سپاهي ميدهد
چشم شادي مي پرد دل هم گواهي ميدهد
دل كه هردم ميشود تاريك و ميگيرد فروغ
يادي از احوال شمع صبحگاهي ميدهد
به كه جام از دست غم گيريم و خندان دركشيم
وانكه اين شربت بما خواهي نخواهي ميدهد
دشمن چشم و دل خويشم كه هريك بي گناه
در جهان با خلق داد كينه خواهي ميدهد
اين تمام روز حال مرد و زن دارد سياه
وآن تمام شب عذاب مرغ و ماهي ميدهد
گل بپاي شوخ من آشفته مي افتد ز شاخ
چون بصحن باغ عرض كج كلاهي ميدهد
گر بيفشارند اوراق فلك را مهر و ماه
بخت ما از نه ورق بيرون سياهي ميدهد
ميكند از غمزه شيران جهان را زهره آب
چشم را چون رخصت آهو نگاهي ميدهد
در جواب مدعي «طالب» چو شير آمد دلير
اين دليريهاش ياد از بيگناهي ميدهد
887
كي آب تيغ يار بهر نهر و جو رود
آبيست تيغ او كه بجوي گلو رود
تا روز حشر از آن عرق افشان دمد گياه
عاشق بهر زمين كه ز خجلت فرو رود
بيرنگ و بو شديم چو گل زآفت سموم
در بزم ما سخن اگر از رنگ و بو رود
براشك پرمناز كه آن رنگ عشق نيست
كز جامه ي وجود بصد شستشو رود
«طالب» چو نشأه غوطه دهم در خم شراب
كين بيخودي عجب كه بجام و سبو رود
888
ندارم دوستداري كز دلم خاري برون آرد
وگر ميرم ز جانم نيش آزاري برون آرد
نيم آگه ز كار همدمان ليك اينقدر دانم
كه دست از آستين هركس پي كاري برون آرد
دمي صدره ز چاك سينه ام ظاهر شود آهي
چو ماري كو سر از سوراخ ديواري برون آرد
بدين خاطر فريب جذب شوق او عجب نبود
كه هر دم عندليبي را ز گلزاري برون آرد
چو حسن او برون مي آورد ارباب معني را
ز قيد عالم صورت مرا باري برون آرد
ز بس خون در عروقم خشك شد گر بفشرد گورم
كم از يك قطره بعد از سعي بسياري برون آرد
بدان ضعفم برون آورد عشق از بوته ي هجران
كه تار ناله ئي از سينه بيماري برون آرد
مدان جز دستگيري معني لفظ جوانمردي
خوشا ياري كه از گرداب غم ياري برون آرد
به «طالب» خرقه ي تذوير خود منماي اي زاهد
مبادا پرده ي هر تار زناري برون آرد
889
شكر كز ظلمت انديشه نجاتم دادند
سينه اي صاف تر از آب حياتم دادند
شربتي كز هوسش خضر و سكندر جان داد
زآب لب نوش بوقت شكر آبم دادند
سالها حلقه ي ابرام زدم بر در چشم
تا ز دل قطره ي خوني بزكاتم دادند
صد رهم جان بلب از شوق رساندند بتان
كز لب خويش يكي بوسه براتم دادند
بس شدم پست بجولانگه آن سرو بلند
اجر آنست كه عالي درجاتم دادند
صدرهم نوش لبان حكم شهادت دادند
چون شدم كشته دگر بار حياتم دادند
بس بخون غوطه زدم رقص كنان كاخر كار
ره بآن شاهد شيرين حركاتم دادند
خال مانند برخ گرچه سپندم «طالب»
بر سر آتش سوزنده ثباتم دادند
890
غرور عاشقي ناز جواني بر نمي تابد
زبوني ميخرد آتش زباني بر نمي تابد
سرت بر بالش عشقست بازار سيه بختي
كه بالين تو چندين سرگراني بر نمي تابد
ره انصاف سركن با دلم از اشتلم بازآ
كه اين هندوي عاجز تركماني بر نمي تابد
شراب لطف ميده ليك كم كم كين دل نازك
تنك ظرفست چندين مهرباني بر نمي تابد
سپهرا بگذر از من مطلب احباب حاصل كن
كه ناكام محبت كامراني بر نمي تابد
891
دل سوخته ي چون من اگر آه برآرد
دود از جگر مهر و دل ماه برآرد
گفتم كه برآرد مگر از چاه سپهرم
كي بود گمانم كه سر از چاه برآرد
دل را اثر ضعف گلوگير فغان گشت
نگذاشت كه يك ناله بدلخواه برآرد
تيريست سزاوار فلك آه كه عاشق
گاهي بجگر بشكند و گاه برآرد
مهر از لب «طالب» مگشائيد مبادا
آهي ز دل سوخته ناگاه برآرد
892
گلي بانجمن آمد كه خانه رنگين شد
ز فيض آمدنش بزم جنت آئين شد
نگار بسته بپائي بسوي بزم شتافت
كه فرش انجمن از پاي او نگارين شد
سري ز باده گران و بخواب ناز دريغ
كه سرگراني او جمله صرف بالين شد
مئي كه تلختر از كام شور بختان بود
چو بر لب شكرينش رسيد شيرين شد
ز دور گلشن حسن كه جلوه كرد كه باز
مرا بتن سر هر موي دست گلچين شد
بتان بمنصب پروانگي كمر بستند
چو سرو قامت او شمع خانه ي زين شد
صداع مستمعان بيش ازين مده «طالب»
بهل سفينه كه اوقات صرف تحسين شد
893
سپهر از دل بي كينه ام چه ميخواهد
غبار گشته ز آئينه ام چه ميخواهد
هزار تير قضا در دلم شكست دگر
كمانكش قدر از سينه ام چه ميخواهد
باطلسي نظر خواهشي ندوخته ام
فلك ز خرقه ي پشمينه ام چه ميخواهد
اجل ذخيره ي عمر مرا بغارت برد
دگر ز كاوش گنجينه ام چه ميخواهد
چه در لباس من افتاده آسمان «طالب»
ز كهنه خرقه ي پشمينه ام چه ميخواهد
894
در اين گلزار مشكين لاله هم ياد گلي دارد
چرا داغي نسوزد بر جگر او هم دلي دارد
مخوان بيخانمان فرهاد و مجنون را بياد آور
كه هر آواره از راه محبت منزلي دارد
اگر بر خويش نازد كشته ي او ميرسد نازش
چرا بر خود بنالد هر كه چون او قاتلي دارد
دلم در اضطراب افتاده اين غم را كسي داند
كه چون من در شكاف سينه مرغ بسملي دارد
اگر داري بكف تخم وفائي از دلم مگذر
كه اين صحراي خوش حاصل زمين قابلي دارد
تن آسائي گزين بگذر ز دشواري كه در گيتي
بكار خويش هر مشكل پسندي مشكلي دارد
بيفشان بر دلم تخم وفائي امتحان ميكن
قياس ديده منما هر زميني حاصلي دارد
دگر چون نقش پاي ناقه با صد آرزو چشمم
براه افتاده گويا انتظار محملي دارد
ندارد آشنائي عشق او از دل بجز نامي
غمي ميگرددش در سينه پندارد دلي دارد
مشو آشفته از حرف سفيهان جهان «طالب»
كه هرجا ناقصي رو در شكست كاملي دارد
895
ز حسرت ساغر عشرت بدستم زار ميگريد
ز ناكامي گلم بر گوشه ي دستار ميگريد
نه سيل است اينكه ميريزد بصحن خانه از بامم
كه بر حال خراب من در و ديوار ميگريد
ز نرگس شرم كن اي ابرتر هر دم چه ميباري
بود دشمن كسي كو بر سر بيمار ميگريد
ببالين يار و من در خواب مرگ از غفلت بختم
بخواب من هزاران ديده ي بيدار ميگريد
ز بس خو كرده با ريزش سحاب چشم گريانم
چو طفلي كو ز مادر زاد بي آزار ميگريد
بحسرت روز و شب ميگريد از هجران از چشمم
بدان تلخي كه گوئي از دهان مار ميگريد
بخاصيت دم از طفلان بدخو ميزند چشمم
كه از كم باعثي ميگريد و بسيار ميگريد
لب تلخي كشم بر چشم گريان رشكها دارد
كه ميگريد ولي از لذت ديدار ميگريد
896
نشان قتل من از تيغ جور او نرود
حناست خون من از كف بشستشو نرود
بروي يار نيارم ز رفته ها سخني
كه از حجاب بآب و عرق فرو نرود
بكوي دوست كه بس آرزو در او شد خاك
دمي مباد كه جوئي ز آب رو نرود
سفال تشنه هم از باده بهره اي دارد
ز حرص مشرب ما ظلم بر سبو نرود
جدائي از غم دلدار چون كنم هيهات
مرا كه بي غم او آب در گلو نرود
چنانكه قبله نما سمت قبله جويد و بس
دلم بجز طرف او بهيچ سو نرود
كند ز بخت من ار زال روزگار خضاب
دگر سياهيش از موي همچو رو نرود
برفت بوي شهادت ز تربتم «طالب»
ولي ز روي دلم رنگ آرزو نرود
897
خوش آنكه عشق بمدهوشيم قرار دهد
مرا ز من بستاند بخوي يار دهد
بسعي ذره تواند شد آفتاب ولي
كجاست تاب رياضت كه تن بكار دهد
تهي ز لخت جگر نيست هيچگه مژه ام
بلي نهال محبت هميشه بار دهد
مي كرشمه كه عالم خراب كرده ي اوست
بچشم مست تو كيفيت خمار دهد
دلم بخويش قرار غم تو داده ولي
غم تو كي بود اين ننگ را قرار دهد
بهوشياريت افزون رسد نصيبه ي فيض
كه جام پر همه ساقي بهوشيار دهد
ببارگه دل «طالب» درآيد اول بار
چو عشق در حرم خاص خويش يار دهد
898
مرا از ناتوانيها روان از پوست بنمايد
چوميهاي زلال از شيشه جان از پوست بنمايد
ز بس خشكي كه دارم در نفس چون در خروش آيم
فغان از سينه ام چون استخوان از پوست بنمايد
چو تير از بس رگ خشكي سراپا گشته اندامم
همه رگهاي جان ناتوان از پوست بنمايد
چو از آئينه عكس تار تار زلف مه رويان
مرا رگهاي جان همچون كمان از پوست بنمايد
چو ناري كش توان ديدن تمام دانه از بيرون
درونم را همه راز نهان از پوست بنمايد
چو معشوقي كه هر ساعت نمايد جلوه بر عاشق
بمن جان خويشتن را هر زمان از پوست بنمايد
899
لبش چو ساقي زهر عتاب ميگردد
بدل شكيب مرا زهره آب ميگردد
چو ميدهد بزبان حكم كشتن ما را
سئوالها همه گم در جواب ميگردد
دمي كه ميكند از حال من بلطف سئوال
خواب بر لبم از شرم آب ميگردد
خيال يار كه نامش طلسم بيداريست
بچشم بخت من اكنون چه خواب ميگردد
مدار دير بلب جام لاله گون كه شراب
ز تاب لعل تو بي آب و تاب ميگردد
چه جام آب كه گر في المثل ز فيض لبت
رسد بخاك نصيب شراب ميگردد
به نيم جرعه ي مي لطف او شده مست
به نيم جرعه ي ديگر خراب ميگردد
900
اين غزل نيز از آثار بسيار خوب انديشه ي «طالب» است
اشكم آشوب كنان آيد و جوشان گذرد
همچو آن سيل كه جوشان و خروشان گذرد
گر بود خاطرش آزاده لبش بنده شود
هركه بر حلقه ي ما حلقه بگوشان گذرد
تو بدين پيكر اسباب سبك چون گذري
باش تا قافله ي خانه بدوشان گذرد
بي نيازانه به ارباب تعلق گذريم
همچو نو توبه كه از باده فروشان گذرد
بي نيازانه ز ارباب كرم ميگذرم
چون سيه چشم كه از سرمه فروشان گذرد
«طالب» از دشنه ي كلك تو بفولاد گذشت
آنچه از تيز زبانان بخموشان گذرد
901
مرد عشقت گل شكر بگذارد و حسرت خورد
شهد در هنگامه نوشد زهر در خلوت خورد
دستگيري كن يكي زين ژرف غرقابش برآر
تا بكي طفل نگاهم غوطه در حسرت خورد
لذت درد تو از درد تو قوت روح ماست
طوطي قدسي شكر بگذارد و لذت خورد
كي بنان ما گدا طبعان گشايد چشم سير
آنكه آب از كوزه ي حاتم بصد منت خورد
در بساط مصلحت نرد سخن با صرفه باز
هركه او بي صرفه بازد مهره ي اولت خورد
كي كند استاد كي در شرب جام از دست دوست
آنكه زهر مرگ را شيرين تر از شربت خورد
عمر ضايع ميكني غافل كه باشد روزگار
اژدهائي كو دهن بگشايد و فرصت خورد
هم نمك با روزگار دون مشو كين نابكار
گه خورد نعمت گهي خون ولينعمت خورد
تكيه بر وصل تو كردم گوشمالم داد هجر
واي بر بيدولتي كو بازي دولت خورد
كسب فيض عشق آئينيست عاشق را قديم
زآنكه دل آب محبت را بخاصيت خورد
رست مسكين «طالب» از تير نگاهي نيم كشت
گر بماند تا ابد افسوس ازين حسرت خورد
902
هركس كه ندارد خطر از برق جمالي
پهلوي چو من سوخته خرمن ننشيند
پيوسته بتاريكي زلف تو پرد دل
خفاش بسر منزل روشن ننشيند
از رشك بدل طايفه ي اهل هوس را
گر زانكه شود عشق تو سوزن ننشيند
بر مسند ما گر ننشيند عجبي نيست
خورشيد بخاكستر گلخن ننشيند
دلسوخته را گاه بگلخن سر و كاريست
خاطر نفسي شاد بگلشن ننشيند
صد سال كند مرغ هوس گر بهوا سير
چون سست شود گوشه ي خرمن ننشيند
فيض از چمنم نيست كه آشوب دماغم
از بوي گل و سنبل و سوسن ننشيند
دل را مطلب سوي جهان بيهده «طالب»
كين باز هوائي به نشيمن ننشيند
903
ترا بينم ز بنياد دلم فرياد برخيزد
ز آبم آتشي افروزد ز خاكم باد برخيزد
چو از سنگين دليهاي تو ياد آرم شب هجران
كشم آهي كه فرياد از دل فولاد برخيزد
نشيند هركه در بزم من مسكين بصد افسوس
چو برخيزد ز تأثير مكان ناشاد برخيزد
اگر بر تربت فرهاد بنشينم ز همدردي
چو برخيزم فغان از تربت فرهاد برخيزد
محبت چيست باغي بار و برگ او گرفتاري
عجب دارم كه سروي زآن چمن آزاد برخيزد
ز بس مشتاق بر فرمان عشقم برهلاك خود
بخون غلطم چو دست و خنجر جلاد برخيزد
ز بس خو كرده با جور و جفايت هركجا «طالب»
ز بيداد تو تقريبي برآرد داد برخيزد
904
كامها تلخ است نشناسد حلاوتهاي درد
نو نياز عشق داند لذت حلواي درد
گر بماند جاي جان خالي گرفتي بر تو نيست
جهد كن تا در دلت خالي نماند جاي درد
ايكه از نازك مزاجيهاي دردش آگهي
جاي خود بركن ز دل تا كه نرنجد پاي درد
نقد درمان هر قدر داري بكف برخاك ريز
گر ببازار محبت ميكني سوداي درد
اشك را بر ديده بنشانم كه با صد عز و ناز
بر كنار افتاده اين دردانه از درياي درد
جانشيني درد را در عاشقي چون داغ نيست
داغ ميبايد كه بنشيند مرا بر جاي درد
صبر من «طالب» حريف تركتاز درد نيست
عاشقان رسواي درمانند و من رسواي درد
905
شب گذشته مرا شمع بخت روشن بود
كه گلعذار در آغوش و گل بدامن بود
نبود دوش همانا ز جنس شب ور بود
بفرخي شب معراج طالع من بود
فزود سوز حريفان ز باده پنداري
پياله آب برآتش نمود و روغن بود
ز بسكه ديده برآن چهره داشت سير جمال
بخاطر آنچه نمي گشت سير گلشن بود
نشسته ماه من و من برابر استاده
بخلوتي كه ز شمع جمال روشن بود
ز رشك آنكه ببيند گهي رخش چشمم
بروي دلبر و گاهي بچشم روزن بود
بدست دوختمي زخم تيغ يار بدل
هزار رشته ي اشکم بچشم سوزن بود
گذشت دوش بديدار دوست «طالب» را
شبي كه كوري چشم هزار دشمن بود
906
باغ دل را بخرمي نكند
تا در او اشك مردمي نكند
لذتي از غم تو يافته دل
كه دگر ياد بيغمي نكند
راه دور است رهروان ترا
قوت خون دل قوي نكند
راز دل در ميان منه بسرشك
زانكه غماز محرمي نكند
در مقامي كه كام دل زخم است
مرهم آن به كه مرهمي نكند
عقيل با عشق مرد كوشش نيست
چون بود زال رستمي نكند
بار درد تو گر بكوه نهند
كمر كوه محكمي نكند
وه كه هرگز نزاد نو روزي
كه بر اين دل محرمي نكند
فلكم كام دل بداد نداد
سفله آن به كه مردمي نكند
نكند بوي گل مسيحائي
تا دم صبح مريمي نكند
دوش «طالب» ز درد هجر تو كرد
هايهائي كه ماتمي نكند
907
خار و گل هر دو عزيزند كه از يك چمنند
تن يك پيرهن و شاهد يك انجمنند
فرق در گوهرشان نيست نه در آب و نه رنگ
دولب او دو عقيقند كه از يك يمنند
مژه و غمزه ي او سر بسر آورده بمهر
دو زبانند كه پيوسته بهم در سخنند
الفت غم بدل عشق تو امروزي نيست
اين دو مشتاق هم از همنفسان كهنند
زين دو يوسف كه يكي حسن بود ديگر ناز
چشم بد دور كه پرورده ي يك پيرهنند
نه دل از سينه كند ياد و نه آرام ز دل
اين دو غربت زده عمريست كه دور از وطنند
هردو را به كه هم آغوش سپاريم بخاك
حسرت و دل دو شهيدند كه در يك كفنند
بر غم و درد مپيچيد عزيزان زنهار
دست ازين هر دو بداريد كه ياران همند
زهر خوبان شكر است از لب نوشين «طالب»
تلخ گويند ولي شكر كه شيرين دهنند
908
چشم او بر سرمه سايان تركتازي ميكند
ميزند جولان و عرض بي نيازي ميكند
دل كه ميگيرد كمند زلف او هردم بدست
با دُم مار سياه از جهل بازي ميكند
سركشي و شوخيش از نسبت شمشاد اوست
در چمن گر شاخ گل گردن فرازي ميكند
روز هجران از شب زلف دراز آهنگ اوست
تا بود جان در تنش كسب درازي ميكند
دل قدم در صبر مي افشارد اما در لباس
مي نشيند گوشه ئي آهن گدازي ميكند
در تميز خار و گل مي آزمايم عقل را
زانكه پر دعوي صاحب امتيازي ميكند
من نيم چندين سزاوار عنايتهاي دوست
ليك لطف عام او مسكين نوازي ميكند
چاره ي معذوري او بايدش كردن نخست
هركه ما بيچارگان را چاره سازي ميكند
چون ز تقصير عمل در گريه مي آيم چو ابر
آب چشمم دامن دريا نمازي ميكند
خورده «طالب» را اگر بوي حقيقت بر مشام
از چه دل بازيچه ي عشق مجازي ميكند
909
خام سوزي چون مرا كي پختگي حاصل شود
آنكه ناقص در سرشت آمد كجا كامل شود
مست و مجنونم بعقل ذوفنونم كار نيست
هركه را ذوق جنون دريافت كي عاقل شود
زين كه آب ديده شد خون سعي دشت آرزو
تربيت را طرفه تأثيريست شايد دل شود
از تو تا مقصد اگر شوقت بره باشد دليل
گر مسافت صد بيابانست يك منزل شود
پُر در دوري مزن رحمي كزين انديشه كار
بر تو آسان ليك بر ما بيدلان مشكل شود
اشك حسرت ريختم چندانكه بر بام سپهر
گر كنم سير نظر دامان امكان گل شود
چون يكي صيد توام ناحق مرنجان دست و تيغ
صيد عشق است اينكه از ياد نگه بسمل شود
ناقه جز در وادي ليلي مران مجنون مباد
هر قدم خاري دچار دامن محمل شود
مرد سعئي بگذر از انديشه ي راحت كه طبع
چون قدم در وادي راحت نهد كامل شود
دردها را عرض كن يكيك بنزد اختيار
تا كدامين درد را دل بيند و مايل شود
«طالب» از انكار جاهل را ميفكن در لجاج
آيد آندم كو بجهل خويشتن قايل شود
910
باده گر تلخست و شيرين راه مستان ميزند
تلخي مي طعنه بر شيريني جان ميزند
تا قيامت از پريشاني نمي يابد نجات
هركه او را شانه بر زلف پريشان ميزند
روي او دينست اما مينمايد راه كفر
زلف او كفر است اما راه ايمان ميزند
در قيامت هم زند بر آتش آداب مهر
در جهان بر آتش من هر كه دامان ميزند
همتم با غير لطفش سهل ميداند ولي
غيرتم مي بيند و دندان بدندان ميزند
تا نمايد حسرت گلهاي بستان در برم
گريه ام لخت جگر بر نوك مژگان ميزند
«طالب» از بس حسن گل در ديده ام بگرفت جا
هر سر مويم نوا چون عندليبان ميزند
911
سوزم از شعله پيام آورد و پخته برد
سخن عشق تو خام آورد و پخته برد
چون شوم تشنه ز آتش نفسي پيش لبم
كوزه گر كوزه ي خام آورد و پخته برد
بسكه گرمم بسخن هر نفسم دل بزبان
خام صدگونه كلام آورد و پخته برد
آرزو جمله فطير است و منم گرم هنوز
دل نداند كه كدام آورد و پخته برد
بسكه گرم است فلك … خميرم «طالب»
قرص خور هر سر شام آورد و پخته برد
912
شراب عيش ما از روي خوبان صاف كي گردد
فلك با بيدلان پيرامن انصاف كي گردد
كجا سنجد غبارم آسمان بي فيض بينائي
نباشد هركرا نور نظر صراف كي گردد
زآشوب زمان آزادگان را نيست تشويشي
مي صافي ز برهم خوردگي ناصاف كي گردد
مشو پروانه ي لاف ايكه شمع افروز انصافي
كسي كو مرد انصافست گرد لاف كي گردد
ندارد غم ز چندين خرج گوهر چشم فياضم
بلي طبع كريم آزرده را صراف كي گردد
رياضت پيشه كن گر صاف خواهي باده ي معني
سخن بي باده پالاي رياضت صاف كي گردد
ز صد خاطر يكي عطار شايد عطر معني را
ز بوي ناقه خوش هر آهوئي را ناف كي گردد
نداري طبع نازك بگذر از شغل سخن «طالب»
كه مرد بوريا بافي بريشم باف كي گردد
913
چراغ از گل فروزم در سراغ گلعذار خود
بچشم نرگس آيم در تماشاي بهار خود
بشوق او سپردم خويشرا او داند و كارش
كه كار افتاده ي عشقم نمي آيم بكار خود
همين بس نسبتت با ما محبت كز پس مردن
رقم كرديم نام عشق بر لوح مزار خود
كنار دوست زآن جويم كه با اين ديده ي گريان
ميان بحر گردم گر كنم ياد كنار خود
نه با دل عهد درد دوست ني با خود بسر بردم
از آنهم شرمسار دل شدم هم شرمسار خود
مزن فال هنرمندي كه از كسب هنر بيني
همان فيضي كه نخل بارور بيند ز بار خود
كمند زلف را در گردنت گستاخ مي بينم
گرفتاري مبارك باد كي گشتي شكار خود
خدايا مشكل ما را به آساني گشا تا كي
جهان حيران كار ما و ما حيران كار خود
بخود خواري كن و با دوستان ياري سخن بشنو
گل دستار ياران باش و خار رهگذار خود
مكش منت پي دفع خمار از گردش ساغر
بگردشهاي چشم مست خود بشكن خمار خود
مگر روزي بسويم بگذرد شد عمرها تا من
ز خيل ره نشينانم چو چشم انتظار خود
چو بينم طاق ابروي غمي بيخود شوم «طالب»
چو مشتاقي كه بيند ناگهان ديدار يار خود
914
سايه از خورشيد نشناسم كه نورم برده اند
روشني يكباره از شمع شعورم برده اند
هيچ كامي را نمي يابم ملاحت در مذاق
اختران گوئي نمك از بخت شورم برده اند
جورها را كرده ام بر خود گوارا چون كليم
چون كنم فرعوني از طبع غيورم برده اند
عاجزم عاجز كمان درد نتوانم كشيد
چون كشم كو بازوي صبرم كه زورم برده اند
ني شعورم مانده در سر ني غرورم در دماغ
كج كلاهان با شعور از سر غرورم برده اند
كشته اند از تيغ هجر آنگاه زارم كشته اند
برده اند از ملك صبر آنگاه دورم برده اند
ناتوانم دور ازو زآنسانكه چون در پيكرم
بنگري گوئي مگر صدره بگورم برده اند
با دمي عنبر شميم آن مجمرم كارواح قدس
قوت روح و قوت عقل از بخورم برده اند
در دلم صد گونه آشوبست بر لب بهر عشق
محشر دردم ولي دردا كه شورم برده اند
ني بغم شادم نه در شادي غمين «طالب» دريغ
چاشني از ماتم و لذت ز شورم برده اند
915
نه هر طوطي چو من شيرين كلام و خوش سخن گردد
ز صد بلبل يكي در تازه گوئي مثل من گردد
نفس گرمست زآنرو تكيه را دير آورم بر لب
كه گر لختي معطل دارم آب اندر دهن گردد
ز درد نكته سنجي هركه آگاهست ميداند
كه معني در دل اول خون شود آنگه سخن گردد
سپهر از سرد مهري داردم دل مرده تا جائي
كه گر پيراهن عيسي كنم در بركفن گردد
اثر بر گرد آهم سخت مشتاقانه مي گردد
مگر پروانه زينسان گرد شمع انجمن گردد
چنين كز بوي او پيراهنم شد گلفشان «طالب»
بگلخن گر فشانم دامني گلخن چمن گردد
916
هرچه هوشم بگوش مي گويد
از زبان سروش ميگويد
دوش دل باده نوش بود و هنوز
شكر توفيق دوش ميگويد
كيست ديوانه آنكه با مجنون
سخن از عقل و هوش ميگويد
دل خاموش را ستمكش عشق
جرس بي خروش ميگويد
هركه از خوب و زشت بسته زبان
خوبي مي فروش ميگويد
هركه را داد چشم مست تو زهر
لب لعل تو نوش ميگويد
رازداريست پيشه ي «طالب»
زآن سخن پرده پوش ميگويد
917
ناوك طعنه دلم چند بجان اندازد
ديده تا كي برخم آب دهان اندازد
متحير شود و رفتنش از ياد رود
سرو او سايه چو برآب روان اندازد
چون به تهديد دهد ابروي او جنبش تيغ
ماه نو بيند و از سهم كمان اندازد
از كمينگه بسوي لشگر دلها نگهش
گه خدنگ افكند و گاه سنان اندازد
دل «طالب» فكند سوي فلك شعله آه
همچو تيري كه قضا سوي نشان اندازد
918
بگاه جلوه چو از ناز دامن افشاند
هزار سرو سهي را بخاك بنشاند
بود بوقت اشارت هلال ابروي يار
ستمگري كه بتهديد تيغ جنباند
چو يار نقطه ي خالش كند بدفع گزند
فلك ستاره بجاي سپند سوزاند
شكر شود ز گل افشان لعل او همه خاك
لبش چو فاتحه بر گوركشتگان خواند
ستاره چون عرقش از جبين چكد «طالب»
سمند ناز چو مستانه بر فلك راند
919
ز سر خاكم دريغ از ديده خاشاكم دريغ آيد
چه سان گل بر سرافشانم كز او خاكم دريغ آيد
چنين كز پاي تا سر در غمش آلوده ي دردم
نگيرم دامنش كآن دامن پاكم دريغ آيد
نياويزم برغبت گر سر از دامان فتراكش
نه بر سر حيف بر دامان فتراكم دريغ آيد
باشك از اوج تازي بازدارم گرد راهش را
چرا كين توتيا بر چشم افلاكم دريغ آيد
بمژگان ميفرستم اشك حسرت بيدريغ از دل
كه اين گوهر دريغ از چشم نمناكم دريغ آيد
نشايم با خردمندي جنون عشق را «طالب»
گريبان پاره چون سازم كه از چاكم دريغ آيد
920
گوشه اي خواهم كه گوش آواز پائي نشنود
ور فلك را سقف بشكافد صدائي نشنود
گوشه تنهائي خواهم كه در وي گوش هوش
بگذرد عمري كه نام آشنائي نشنود
مردم از بيذوقي و افسردگي تا كي دلم
گريه ي تلخي نبيند هايهائي نشنود
ترك مي گفتم ولي از نغمه نتوانم گذشت
چون شكيبد دل كه صوت دلگشائي نشنود
گرنه در بالين مصيبت خانه دارم از چه نيست
هيچگه كز سينه گوشم واي وائي نشنود
پنبه ي غفلت برآر از گوش «طالب» تا بكي
بينوائي چون تو از مطرب نوائي نشنود
921
من بنرخ عقل و جان رندان مي كش ميخرند
ميفروشند آبروي خويش و آتش ميخرند
گرچه آتش را خريدن نيست مشتاقان بجان
آتش بيدود يعني صاف بيغش ميخرند
بيدلان آسايش جان ميفروشند و به عجز
مايه ي تشويش زآن زلف مشوش ميخرند
هندوي چشم كماندار ترا تركان چين
جان و دل قربان كنان تيري ز تركش ميخرند
محو كن نقش فريب از دل كه در بازار عشق
ساده لوحي به ز ديوار منقش ميخرند
دور از او ناخوشدلي دارم كه ميگردد دليل
سوي بازاري مرا كانجا دل خوش ميخرند
«طالب» ار مرد جفائي از دل سودا درآي
كاندرين بازار جانهاي جفاكش ميخرند
922
چون دلم زين قفس تنگ بفرياد آيد
تار تارم چو رک چنگ بفرياد آيد
چون دل از سينه ي تنگم كند آهنگ خروش
گوئي از دير مغان زنگ بفرياد آيد
از شكستم شده دل سخت بنوعي كه اگر
شيشه بر سنگ زنم سنگ بفرياد آيد
وصف بلبل بنوا چند كني پيش دلم
باش اين مرغ خوش آهنگ بفرياد آيد
اشكريزان چو مرا سوي تو بيند بشتاب
ره بخون غلطد و فرسنگ بفرياد آيد
تو بدين رنگ و بدين بو چو روي سوي چمن
بو پريشان شود و رنگ بفرياد آيد
«طالب» آن مايه ي عارست كه از يادش نام
غوطه در سنگ خورد سنگ بفرياد آيد
923
خراب باده ي عشق تو آبادي نمي خواهد
غمت را شكرها ميگويد و شادي نميخواهد
هواخواه تو گر با دست آرامش نمي جويد
گرفتار تو گر سرو است آزادي نميخواهد
مبر كو هيچ تن فيض از دلم كاين عالم جاهل
بشاگردي قناعت كرد و استادي نميخواهد
دل عشرت پرست ما بمحنت سر فرو نارد
به پرويزي تني در داده فرهادي نميخواهد
مكن در كار ما رندان رسوم زاهدي «طالب»
كه مشرب چون بلند افتاد شيادي نميخواهد
924
ز ناشكيبي من دوش چرخ در گله بود
كه آه من بمثل نيش و چرخ آبله بود
بصحن گلشن عشرت فراخ ميزد گام
دلم كه تنگتر از دستگاه حوصله بود
دريغ عمر كه در كاروان غفلت رفت
كرا خبر كه چنين يوسفي بقافله بود
مرا بمنزل مقصود جذب شوق رساند
اگرچه بعد مسافت هزار مرحله بود
ز شور شيون من سر بكوه و دشت نهاد
جنون عشق كه با من حريف سلسله بود
ز مشك سوده رقم داشت دوش صفحه ي ما
مگر بروي تو اين صفحه را مقابله بود
جمال كعبه ي مقصود بود در نظرم
اگرچه مرحله ها در ميانه فاصله بود
بيك شكم شب بختم هزار روز سياه
بزاد زآنكه بمرگ اميد حامله بود
بصلح خاطر «طالب» وسيله شد ورنه
ميانه ي من و دل سالها مجادله بود
925
مرا هر طفل راحت با هزار آزار ميزايد
چه سازم مادر اميد من دشوار ميزايد
بنادر گر ز چرخ نيش زن ما را رسد نوشي
عجب نبود كه گاهي انگبين از خار ميزايد
926
درم عزيز كف گنج ريز من نشود
كه خوار كرده ي همت عزيز من نشود
ببوي يوسف اگر خويشرا درآميزد
نسيم چون نفس مشك بيز من نشود
جنون بچرب زباني و خوش حريفي نيست
دمي كه رهزن عقل تميز من نشود
هزار بحر گر از ديده ريزد ابر بهار
بريزش مژه ي اشك ريز من نشود
بكشتي قلم او هزار تير و تبر
جبين بخاك نهد پيش خيز من نشود
بسوي فقر و فنا ميزنم گريزي اگر
سپهر عقده ي راه گريز من نشود
بسي رقم زدم و باز ميزنم «طالب»
چو شعله كند سر كلك تيز من نشود
927
ديده از پهلوي دل خوي كريمان دارد
صرفه ي گل نكند هركه گلستان دارد
928
آنكه صد دشنه خورد بر دل و آهي نكند
نتواند حذر از نيش نگاهي نكند
جاودان فيض پذير از نظر دوست نيم
نگهي گاه كند سويم و گاهي نكند
بر اميد كرم دوست دليرم بكناد
كي بغوري رسد آنكس كه گناهي نكند
گرچه فرمان كش چرخم چو غلامان همه عمر
با من آن ميكند اين سفله كه داهي نكند
نشوم غافل از آنشوخ زماني كه بمن
زير چشمي نگهي حوصله گاهي نكند
گرمي از خوي خودآموز كه اين شعله ي ناز
با من آن كرد كه آتش به گياهي نكند
بار صد كوه كشد «طالب» ما از غيرت
بر دل خويش حساب پر كاهي نكند
929
چو عشق آيد كجا آثار عقل ذوفنون ماند
بلي سيلاب چون زور آورد خاشاك چون ماند
ز خويش عاقلان پرواز گيرند از سر كويش
همين من مانم و پيراهنم لختي جنون ماند
در دل باز دارم روز و شب چون ديده ي حسرت
كه ترسم چون ببندم ناگهان دردي برون ماند
چه سان پي گم كنم كز گريه هر جا لحظه ئي مانم
ز دل پرگاله ي آنجا زمن در خاك و خون ماند
بدين اشك دمادم چون زيم در حيرتم «طالب»
چراغي را كه روغن آب باشد زنده چون ماند
930
شتاب اشك من سيماب را شرمنده ميسازد
شكست رنگ من مهتاب را شرمنده ميسازد
بمخموري هم از كيفيتي خالي نيم هرگز
خمارم مستي احباب را شرمنده ميسازد
ز برگ عيش خالي با خيالش خلوتي دارم
كه صد بزم تمام اسباب را شرمنده ميسازد
عروس آرائي غم را ز اشك لاله گون دارم
سفيد آبي كه صد سرخاب را شرمنده ميسازد
ز باران سرشكم خاك شد نمناك تا جائي
كه در فيض رطوبت آب را شرمنده ميسازد
ز بس گرديد خشك از تاب دل ناياب شد اشكم
چو پاياني كه صد غرقاب را شرمنده ميسازد
بچشم از ياد آن لب شد چنان ميداريم شيرين
كه با چندين حلاوت خواب را شرمنده ميسازد
بتأثير فغان هرگه كه ناخن ميزنم بر دل
خراش ناله ام مضراب را شرمنده ميسازد
باستغنا چو ميآيد برون از پرده ماه من
شكوهش مهر عالمتاب را شرمنده ميسازد
چو با چشم گل افشان دامن كهسار مي گيرم
سرشكم لاله ي سيراب را شرمنده ميسازد
چو مي آيد بمسجد روبروي قبله آن دلجو
خم ابروي او محراب را شرمنده ميسازد
چو بسمل مي طپد از حد فزون در خاك و خون «طالب»
طپيدن هاي او قصاب را شرمنده ميسازد
931
فلك چندانكه دارد كينه با دانشوران دارد
ندارد مهر و دارد گر كه مهري با خسان دارد
بناصافان ندارد آسمان ناصافئي در دل
وگر ناصافئي دارد بصافي گوهران دارد
بكم قدري ز اقبال بلند سرمه حيرانم
كه اين خاك سيه چون جا بچشم دلبران دارد
932
گل پرده بروي تو گشودن نتواند
مه سر بكف پاي تو سودن نتواند
بي رخصت لعل لب او صيقل ساغر
زآئينه ي دل زنگ زدودن نتواند
در مرتبه ي پايه فزايد ز فلك قدر
بر پايه ي حسن تو فزودن نتواند
دفع نم چشمم نكند تاب رخ يار
خورشيد عرق خشك نمودن نتواند
«طالب» ز بس افسردگي جذبه عجب نيست
گر كاهربا كاه ربودن نتواند
933
آنروز تيغ فتنه وداع نيام كرد
كآن چشم مست زهر تغافل بجام كرد
نگشوده در بروي سحر هر كه صبح خويش
در سايه ي حمايت زلف تو شام كرد
در خون دل از خدنگ نگاه تو مي طپيد
ناگه رسيد غمزه و كارش تمام كرد
زين پيش جستن دل احباب خاص بود
اين لطف را نوازش چشم تو عام كرد
اين فخر بس مرا كه چو پيدا شوم ز دور
شادي كنان غم تو برويم سلام كرد
لبريز شد ز داروي بيهوشيم دماغ
چون عطر سنبل تو گذر بر مشام كرد
از راه نوش نيش زدن رسم تازه ايست
اين شيوه را لب تو ندانم چه نام كرد
ايدل به سبزه رام نميگردد آن غزال
شايد به بخت سبز توانيش رام كرد
صاحبدلي بساز بمحنت كه روزگار
بر اهل دل نمكچش راحت حرام كرد
من درد برگرفتم و درمان گذاشتم
«طالب» دل تو ميل بسوي كدام كرد
934
اي ساكنان ميكده ترك جهان كنيد
ترك جهان اگر نتوان ترك جان كنيد
يابيد راه سجده چو بر آستان دوست
جان را در آن مقام ادب پاسبان كنيد
كس منع راستان نكند زآستان يار
چون نقش بوسه جاي بر آن آستان كنيد
سهل است راز عشق نهان داشتن ز غير
گر مرد غيرتيد ز خود هم نهان كنيد
چين جبين ز كس نپذيرد مزاج دوست
رخسارها شگفته تر از گلستان كنيد
سوداست جمله حاصل سوداي عشق يار
تاوان آن زمن طلبيد ار زيان كنيد
صبح است و روح ميطلبد نشأه ي صبوح
هان ساقيان پيام صبوحي روان كنيد
خاكي كه بهره ور بود از نقش پاي دوست
آن خاك را براي تبرك نشان كنيد
هرگل كه ديدنش چو تماشاي روي يار
دل در طپيدن آرد، آهنگ آن كنيد
از مي كند چو شيشه زبان در دهان جام
با شاهدان عيش زبان در دهان كنيد
اي خلق دردعاي (جهانگير پادشاه)
روي نياز جمله سوي آسمان كنيد
گردي بغير سرمه نخيزد ز كوي دوست
روبيد خاك اين ره و در سرمه دان كنيد
«طالب» صفت بذكر دعا و ثناي او
دلهاي خويش جمله يكي با زبان كنيد
935
بفال طالع من دولت از كتاب تو آمد
تو آمدي و مرا بخت در ركاب تو آمد
جمال نصرت و حسن نظر معاينه ديدم
چو ناگهم نظر از موكب جناب تو آمد
بگوش بيخبر از ديده بان مردم چشمم
رسيد مژده كه نواب مستطاب تو آمد
چه نم بابر كرم داده بود بحر لطافت
كه گوهري بكنارش بآب و تاب تو آمد
كمال مرتبه زآن يافتي كه گوهر پاكت
بزرگ در نظر قرص آفتاب تو آمد
باختيار هر آنچ از فلك سئوال نمودي
تراست حكم ز راه ادب جواب تو آمد
قدم ز دايره ي رفعت تو چرخ برون زد
بدين مرافعه شايسته ي عتاب تو آمد
ز روي سرخ شفق جرعه چين جام تو گرديد
ز بخت سبز فلك شيشه ي شراب تو آمد
رسيد پاي تو چون بر ركاب گفت زمانه
كه اي عنان فلك وقت پيچ و تاب تو آمد
رواست چشمه گر از ريزش تو پاي كم آرد
كه نكهت كرم از دست چون سحاب تو آمد
چو شد بلند خطاب خوشت خطيب فلك را
بدل نهيب مهابت اثر خطاب تو آمد
بهر طرف كه شدي تكيه زن به بستر دولت
جمال فتح و خيال ظفر بخواب تو آمد
ذليل تر زخزف بود عقد گوهر «طالب»
عزيز گشت چو در سلك انتخاب تو آمد
936
ايندل چو بفكر غم يار افتد و گريد
مستي است كه ناگه بخمار افتد و گريد
جز وصل تو از گريه كسش باز ندارد
آنرا كه بهجران تو كار افتد و گريد
بينم چو رخش گريه شادي كنم آغاز
چون ابر كه چشمش به بهار افتد و گريد
دل مرده بزاري عجبي نيست كه اميد
آيد بسر خاكش و خوار افتد و گريد
در خاك هرآن سوخته اي را كه عزيزيست
شرطست كه بر روي مزار افتد و گريد
خوش آنكه براهي دل بي صبر و قرارم
در پاي غمت آبله دار افتد و گريد
چون روي تو بيند دلم از دامن مژگان
بر خاك چو درها به نثار افتد و گريد
دل ديدم و بگريستم آنسان كه براهي
همدرد به همدرد دچار افتد و گريد
هان صرفه نور زي قدم از «طالب» بيمار
آندم كه دم او بشمار افتد و گريد
937
هم بانگ بلبل از قفسم ميتوان شنيد
هم نكهت گل از نفسم ميتوان شنيد
از بسكه دل شكسته ز حرمان محملم
از سينه ناله ي جرسم ميتوان شنيد
آن بلبلم كه چون كشم از دل صفير گرم
بوي محبت از نفسم ميتوان شنيد
از بسكه فيض برده ام از صحبت هماي
دعواي همت از مگسم ميتوان شنيد
«طالب» ز بسكه عشق سرشتم نواي درد
در سوختن ز خار و خسم ميتوان شنيد
938
زان خوشدلم كه هرچه ملالست بگذرد
روز مصيبت ار همه سالست بگذرد
چون هست اميد وصل غم از بيم هجر نيست
دور فراق گرچه محالست بگذرد
نقشم مقيم نيست كه آئينه طينتم
از ديده ام هرآنچه خيالست بگذرد
دل بر طرب مبند كه دور بساط عيش
وحشي تر از رمنده غزالست بگذرد
«طالب» ز آشيانه ي دلگير روزگار
هرچند مرغ بي پر و بالست بگذرد
939
من از مي دست شستم مي زمن دامن نميشويد
بكوثر ميرسد وز مهر دست از من نميشويد
منم تيغ عدو را رهنما سوي گلو جز من
بخون گرم خود كس خنجر دشمن نميشويد
من از دامان تر شويم گريبان ورنه در گيتي
كسي از رشح دامن جيب پيراهن نميشويد
نشست از خاطرش طوفان اشكم گرد بيرحمي
چسازم آب سختي از دل آهن نميشويد
ندارد عرصه ي رفع كدورت ساحت گيتي
غبار دل كسي در چشمه ي سوزن نميشويد
ز تر داماني طبع خسيس خوشه چين داغم
كه دست از صحبت من تا دم مردن نميشويد
ز ابناي زمان از حقشناسيهاي غم شادم
كه دست از آبرو ميشويد از خرمن نميشويد
هواي دلگشايم ميبرد «طالب» سوي گلشن
چسازم آرزو دست از گل و سوسن نميشويد
940
هر زمان ميلم بدرد دوست افزون ميشود
يكنفس گر فارغ از دردم دلم خون ميشود
رنگ كي ميگيرد آن لبهاي ميگون از شراب
بلكه مي رنگين از آن لبهاي ميگون ميشود
كي سزد همصحبت هر تار زلف او نسيم
بر سر يكمو ميان مأواي او خون ميشود
با طلب جاويد در پستي نماند هيچكس
گر زمين باشد باندك سعي گردون ميشود
فارغ ار نوشد شراب عشق ميگردد خراب
عاشق ار نوشد باول روز مجنون ميشود
با مي وحدت بيك حالت نمي ماند مزاج
هركه جا مي ميكشد حالش دگرگون ميشود
روي گردان ميشود از صحبتش فيض شراب
همچو «طالب» هركه او معتاد افيون ميشود
941
مي صبوح غذاي خرد بروح دهد
خوش آنكه مايه بروح از مي صبوح دهد
قدح به صبحدمان گير كز طليعه ي شيد
مي صبوح ترا توبه ي نصوح دهد
بكار زار غم و غصه چون شوي عاجز
لب پياله ترا مژده ي فتوح دهد
سحرگهان در گلزار زن كه در دم صبح
نسيم گل اثر باده ي صبوح دهد
كند بطعنه دل آب خضر چون «طالب»
سرشك من كه ز طوفان خبر بنوح دهد
942
خرد ميزان بكف چون جنس هر موجود مي سنجد
مي بي فسق را با آتش بيدود مي سنجد
باو هركس مقابل مينمايد يوسف ما را
گل فردوس را با آتش نمرود مي سنجد
كجا سودا دهد رو عقل صاحب صرفه را با من
كه من دايم زيان مي سنجم و او سود مي سنجد
تعلق با فنا كي همتراز و مي نهد خود را
كجا مقبول جنس خويش با مردود مي سنجد
فغان بوالهوس هركس بعاشق ميكند نسبت
خروش رعد را با نغمه ي داود مي سنجد
ز تقصير عبادت ميشود ايمن دل عاصي
بميزان كرم چون رحمت معبود مي سنجد
ز ظاهر گشتن داغم معاصي ميشود فارغ
لباس مغفرت را هر كه تار و پود مي سنجد
غم محرومي از خاطر بكلي ميبرد عاشق
چو ذوق محرمي با شاهد مقصود مي سنجد
سبك در ديده مي آيد غبار نرگس مستم
مگر خود را به آن چشم خمار آلود مي سنجد
به نيكان ميكند «طالب» وجود خويش را نسبت
زهي بي امتيازي بيد را با عود مي سنجد
943
يار بي تابش من ميل مي ناب نكرد
هرگز آتش نشد از مي كه مرا آب نكرد
دل بمردن هم از افزايش درد تو بكاست
مرگ را مانع جمعيت اسباب نكرد
كي كشيدم ز كف ساقي وصلت قدحي
كه مرا تلخي هجران تو بي تاب نكرد
دوستان را همه امداد ز بي بختي بود
هيچگه بخت نظر جانب احباب نكرد
آخر از تلخي درد تو شفا يافت دلم
كاريك زهر توصد شربت عناب نكرد
كي دلا جان بلب يار سپردي كه بخلق
مرگ شيرين تو تعبير شكر خواب نكرد
شعله در خوابگه عيش فكندم «طالب»
پهلويم دوش چه با بستر سنجاب نكرد
944
تا تو نه اي انجمن سرور ندارد
عيش لطافت، طرب حضور ندارد
رونق اين بزم را تو شمع و شرابي
انجمن شاه بيتو نور ندارد
بي نفس مشكبار غنچه ي خلقت
دهر چو بزميست كو بخور ندارد
بي نمكين شاهدان بكر ضميرت
بزم بهشتي بود كه حور ندارد
نظم جهان را بس است آصف جم قدر
گر نبود عقل كل قصور ندارد
945
پا كم ز گنه ناحقم آلوده مخوانيد
مشكم بخيال غلطم دوده مخوانيد
آلودگي خون اثر پاكي چشم است
مژگان مرا دامن آلوده مخوانيد
آسوده بود ترجمه ي مرده عزيزان
خوانيد مرا مرده و آسوده مخوانيد
چون روي بديوار خود آورده ام از غم
ديوار مرا كاه گل اندوده مخوانيد
داريم بدلها اثر مرهم راحت
ما را بجراحت نمك سوده مخوانيد
مستي مزه بخشد بسخن گر همگي شعر
سحر است كه جامي دونه پيموده مخوانيد
بگذشته ز آشوب جنون كار من از پند
بر من ورق موعظه بيهوده مخوانيد
شبنم نزند لاله ي سيراب وي از شرم
وصف گل روي عرق آلوده مخوانيد
آموخته ام تاروش تازه ي «طالب»
بر من سخن كهنه ي فرسوده مخوانيد
(حرف ذ)
946
شهد لبش كه هست ز جان بيشتر لذيذ
شكر مگو كه نيست شكر اينقدر لذيذ
از بس نظر بلعل لب يار كرده ام
چشم ترم شده است چو بادام تر لذيذ
بعد از فنا بكام هما استخوان من
باشد بياد لعل تو چون نيشكر لذيذ
ما بارها ز ساغر جمشيد و جام جم
مي خورده ايم نيست چو خون جگر لذيذ
سختي كند بخلق گواراترا كه آب
تا ميخورد بسنگ شود بيشتر لذيذ
«طالب» محيط تشنه لبي را صدف منم
نبود ز تلخ كاميم آب گهر لذيذ
(حرف ر)
947
دوست نايد بر سر آزردنم بار دگر
گر بداند رغبتم هر دم بآزار دگر
در كمند عشق بي زنهار عاجز مانده ام
هست هر مو بر تنم انگشت زنهار دگر
نيست بيرون شد نگاهم راز باغ حسن يار
بلبل شوقم نداند راه گلزار دگر
با رفيق درد او تا گشته ام در عشق يار
آيدم در ديده هر يار دگر بار دگر
جنس ناياب دلم هر مشتري را باب نيست
گوهرم جز دوست نشناسد خريدار دگر
ميكنم عرض متاع خويش در بازار دوست
كز تنك روئي ندارم روي بازار دگر
بس بود آزاده را خار تعلق سنگ راه
گو ميفكن دست حسرت در رهم خار دگر
گر بداند مشربم با من نورزد غير لطف
آنكه مي آزاردم هر دم بآزار دگر
تا نمي آرد بلب جانم نمي جنبد ز جاي
آسمان را در شب هجر است رفتار دگر
حال دل مي بينم و بر خود ترحم ميكنم
همچو بيماري كه بيند رنج بيمار دگر
جز دل من جاي ديگر دل بزلف يار نيست
برنتابد ظرف اين زندان گرفتار دگر
دود دل كافيست با چرخ كبودم كار نيست
بر نمي تابد سر من بار دستار دگر
آنكه رفت از خويشتن باري ببوي زلف دوست
بيوفا دانش اگر آيد بخود بار دگر
نيست عالم منحصر «طالب» تحير بهر چيست
گر نباشد ربع مسكون چار ديوار دگر
948
خواب ميگردد بگرد چشم گريانم ز دور
آشنائي ميدهد مژگان بمژگانم ز دور
همچو آتش كوعيان باشد بشب از راه دور
دل بود زآن طره ي مشكين نمايانم ز دور
دور و نزديكم ز عشق او ملامت ميكنند
آشنايانم ز نزديك و غريبانم ز دور
آب و رنگي ديدم و بيخواست دل درباختم
باغبان ايكاش ننمودي گلستانم ز دور
وصل او با وعده خواهم زآنكه رفع تشنگي
نيست ممكن گر نمايد آب حيوانم ز دور
داردم طالع بدام شهرت كاذب اسير
درد بي درمانم و خوانند درمانم ز دور
بسكه چشم از حسرت آن نارپستان بسته ام
ناربستان مينمايد نار پستانم ز دور
بر قياس شهرتم مشناس «طالب» زانكه من
كافرم كافر بنزديك و مسلمانم ز دور
949
چه ميتازي شتابان عمر بي پروانه ئي آخر
چه از ما ميگريزي دولت دنيانه ئي آخر
بهل وحشت زماني رام ما الفت گريبان شو
رميدن چيست آخر آهوي صحرانه ئي آخر
چو كام بي نصيبان از چه دورا دور ميگردي
چرا نائي بكف دامان استغنانه ئي آخر
چو آتش تابكي در سر هوائي ميفكن گاهي
به پستي سايه ئي از عالم بالانه ئي آخر
بتاريكي چه تن در داده ئي چون شام مهجوران
چراغي بر كن ايدل چشم نابينانه ئي آخر
مدار انديشه از سنگ حوادث امن باش ايدل
چه در بيم شكستي متصل مينانه ئي آخر
يكي كشتي بسوي ساحل آرام ران ايدل
ز موج اضطراب آزاد شو دريانه ئي آخر
برون شو از دماغ صبحدم اي دود آه من
چه در مغز سحر جا كرده ئي سودانه ئي آخر
يكي خود را بما محنت كشان بنماي اي راحت
نشان خويش تا كي گم كني عنقانه ئي آخر
زسنگ ما سبوي كس نگردد رنجه اي زاهد
چه پهلو ميكني از ما تهي مينانه ئي آخر
دلا دست هوس چندي بدامان تعلق زن
مجرد چند گردي در جهان عيسي نه ئي آخر
شبستان تيره شد اي ماه جمعيت فروزان شو
چرا تاريك ميسوزي چراغ مانه ئي آخر
بخلوت مزد صحبت باز با دريا دلي «طالب»
چه تنها مي نشيني گوهر يكتانه ئي آخر
950
اي ماه مشكموره مشكوي خويش گير
دور است راه كعبه ره كوي خويش گير
با حلقه ي سپيد در كعبه ات چه كار
بشتاب حلقه ي سيه موي خويش گير
يكره سري بچاك گريبان خود درآر
كام هزار دسته گل از بوي خويش گير
تا كي فسرده با من سوزان كني سلوك
رو گرمئي بعاريت از خوي خويش گير
مرد حلاوت سخنان تو من نيم
خود چاشني ز لعل سخنگوي خويش گير
من تشنه ام ز آب دم تيغ آن نگار
اي آب خضر رو تو ره جوي خويش گير
گر ماه را بروي تو سازد طرف سپهر
رو بر طرف نه و طرب روي خويش گير
مرد طلب نه ئي تو دلادست ازو بدار
اي پا شكسته رو پس زانوي خويش گير
وحشي نمي رمد ز تو با اين غزال چشم
رو آهوان كعبه بآهوي خويش گير
گو صد هزار خرمن عنبر رود بباد
اي زلف يار من كم يكموي خويش گير
در آفتاب عارض خود گر كني نگاه
دستي فراز طاق دو ابروي خويش گير
پهلوي چرب تا نشود لاغرش ز تلخ
مه را ز روي مهر به پهلوي خويش گير
صد دل بيك اشارت نازك شود شكار
تعليم اين اشاره ز ابروي خويش گير
«طالب» چه تيغها زده ئي در جهاد نفس
هان اجر رنجه كردن بازي خويش گير
951
گر نشأه دوستي ره ميخانه پيش گير
پيمان زهد بشكن و پيمانه پيش گير
ذكر خروش دشمن گوشست لال باش
يا همچو مطربان ره مستانه پيش گير
خواهي كه درك چاشني دوستي كني
با خويشتن محبت خصمانه پيش گير
پيرانه زيستن دو جهان ذوق دشمنست
هان اي خرد طبيعت طفلانه پيش گير
يا همچو «طالب» از در مردانگي درآي
يا آنكه شيوه هاي عروسانه پيش گير
952
بيتو سير چمن آشوب دماغ آرد بار
مژه بر لاله گشودن گل داغ آرد بار
گلبن از باد كله گوشه ي بختم تا حشر
جاي گلهاي بهاري پر زاغ آرد بار
بزم در رقص بهار آيد اگر ساقي را
گلبن كف گل شاداب اياغ آرد بار
سنبلستان شبم گر خورد از روي تو آب
شاخ شاخش همه گلهاي چراغ آرد بار
شوخ شد باز بدل ذوق تماشا «طالب»
ترسم اين شاخ گلي جلوه ي باغ آرد بار
953
وام گير اي جبهه چين، از ابروي غم وام گير
ني غلط گفتم غلط از زلف ماتم وام گير
صد نواي عيش مرهون ساز گر صاحبدلي
وز لب ما بيدلان يك نغمه ي غم وام گير
اينك آمد حسن و دكان ملاحت باز كرد
هركرا از خميست گو پيش آي و مرهم وام گير
اين حريم حرمت عشقست هان دل زينهار
گر نداري شرمگين چشمي ز محرم وام گير
سبزه هاي جنت از شوق طراوت سوختند
آخر اي رضوان بيا زين ديده شبنم وام گير
ماتم افروز شهيدان گو شبي نزد من آي
وز دلم ده روزه اسباب محرم وام گير
اي گرامي چاره جوي زخم عاشق زينهار
بعد ازين مرهم چو گيري …. وام گير
طالب فيض نفس مي بينمت اي خسته دل
نيست آن جنسم رو از عيسي مريم وام گير
اتصالي رشته ي اميد را در كارهست
يك گره زآن گوشه ي ابروي پرخم وام گير
گريه بيحد، ناله بي اندازه، شيون بيشمار
گوبيا صد ماتمي اسباب ماتم وام گير
در خمارم سوختي «طالب» تغافل بهر چيست
گر نداري قدرت جامي رو از جم وام گير
954
دلم نميكشد از كوي او بجاي دگر
سرم نمي طلبد سايه ي هماي دگر
هواي آن چمنم بس موافق افتادست
كجا روم كه نميسازدم هواي دگر
بخاك پاي تو چشم اميدها دارم
مباد قسمت اين ديده توتياي دگر
بجز تو گر سر همت بكس فرو آرم
چنان بود كه شوم بنده ي خداي دگر
نواي مدح تو درد منست چون «طالب»
مباد بلبل نطق مرا نواي دگر
955
در صدر عشق لوح و قلم را چه اعتبار
اينك مسيح معجزدم را چه اعتبار
جائيكه صفحه مهر بداغ جنون كنند
آنجا نگين خاتم جم را چه اعتبار
در كشوري كه سكه بلخت جگر زنند
دينار را چه وزن و درم را چه اعتبار
تا برهمن كرشمه ئي از نازكي كشد
برآستان كعبه صنم را چه اعتبار
سهل است گر بهند عراقي عزيز نيست
در دير آهوان حرم را چه اعتبار
مرد نيازمند بود قدر دان جود
در چشم بي نياز كرم را چه اعتبار
غم در ولايت دل «طالب» مكرمست
بيرون ازين قلمرو غم را چه اعتبار
956
دمي در بزم غم بنشين و بال افشانيم بنگر
مي الماس در جام سفال افشانيم بنگر
گل افشان جراحت نيست خالي از تماشائي
ز چشم داغ حسرت اشگ آل افشانيم بنگر
درآ در مجلس غم وز جبين ماتم انديشان
بدست و آستين گرد ملال افشانيم بنگر
پر سيمرغ را گر نيستم شايسته اي گردون
كرامت كن پر موري و بال افشانيم بنگر
بچشمت گر نيايد ميوه ي لخت دل «طالب»
بيا از جنبش مژگان نهال افشانيم بنگر
957
گريه ئي در طالعست اي همنشين معذور دار
دامني گر داري از طوفان آتش دور دار
ديده ي گستاخ را واله مكن بر حسن دوست
در نظر بازي دل بينا و چشم كور دار
اي فلك پر بيگناهم سوختي اكنون بسست
جانب انصاف را هم پاره ئي منظور دار
شوربختي باعث محرومي هر مقصد است
ايدل مسكين كه فرمودت كه بخت شور دار
به نئي از چشم خوبان گوشه گير از عافيت
فاش گويم فاش يعني خويش را رنجور دار
برگ گل در آستين داري بنزديكم مگرد
گر بسوزم من درين آتش تو دست از دور دار
قول ناصح دشمن ذوقست «طالب» زينهار
گوش دل را شاهراه نغمه ي طنبور دار
958
طعمه ي آتش دل ميكنم اين عود جگر
سرمه در چشم هوا ميكشم از دود جگر
ياد لعل كه دگر دشنه بدل ريخت كه باز
گشت فواره ي خون چشمه ي مسدود جگر
ديده را منع كن از گريه دمي گو ميباش
قطره ئي چند زيان مژه و سود جگر
ميكند مريم عيسي چو قضا تعبيه كرد
بر سر نشتر مژگان تو بهبود جگر
رشته ي آه رودگر نشدي «طالب» را
ريختي از هم تار جگر و پود جگر
959
طرب دوست را با مي غم چكار
نشاط آرزو را بماتم چكار
تنك ظرف را يادمي ابلهي است
گل كاغذي را بشبنم چكار
هوس فتنه شد ورنه طبع مرا
بآلايش بيش يا كم چكار
طرب خانه زاد غم آمد بگوي
كه نوروز را با محرم چكار
كجا خاطر «طالب» و ياد عيش
جراحت گزين را بمرهم چكار
960
هوا خوشست و دماغ من از هوا خوشتر
نسيم ميكده خوش نكهت هوا خوشتر
خوشست و هر طرف و هر مقام كار خوشي
از آن گذشته كه گويد كسي كجا خوشتر
در اين بهار ز بيگانگان طور سپهر
طرب خوشست ز ياران آشنا خوشتر
بگل قدم نه ورنگ حنا مجوي كه پا
ز گل نگارترا باشد از حنا خوشتر
گرفته ام كم هر توتيا كه مي آيد
غبار عشق بچشمم ز توتيا خوشتر
به از قفاست رخش هرچه هست جز شب هجر
كه بارها بود از روي او قفا خوشتر
دلم بگفت كز اجزاي عشق خوشتر چيست
بگفتم از همه اجزاي او حيا خوشتر
تو مست باده و ما مست حسن او «طالب»
ببين كه عيش تو امروز يا ز ما خوشتر
961
خصم عيشم گر غمي داري بيار
غم حيا شد ماتمي داري بيار
شعله بر زخمم گراني ميكند
زين سبكتر مرهمي داري بيار
سينه غماز است و دل غمازتر
راز را گر محرمي داري بيار
اينكه مي بينم همه تا آدمند
ايجهان گر آدمي داري بيار
ما بدندان مهر بر لب مي نهيم
گر تو لعل خاتمي داري بيار
نقد اين عالم نكو سنجيده ام
غير ازين گر عالمي داري بيار
«طالب» از آتش دمم سوزانتر است
گرمتر گر زين دمي داري بيار
962
تراست در دل از آن غمزه بيعدد زنبور
بجسم خانه ي موري كه ديد صد زنبور
ستم شعار ملك را ز ديو نشناسد
بلي گزند رساند به نيك و بد زنبور
مگير زلف سياهش كه ميكشد عقرب
مسوز غمزه ي شوخش كه ميگزد زنبور
گزند نرگس او را فدا شوم كه بود
از او نگاه غضب يك نگاه صد زنبور
چه غم ز طعن فلك را كه مي نرنجد اگر
هزار سال زند نيش بر نمد زنبور
در گزند گشايد چو سفله قدرت يافت
مگس چو نيش برآورد ميشود زنبور
ز بسكه نوش فشاند چو خامه ي «طالب»
به نيش غمزه ي او رشك ميبرد زنبور
963
لب شور و نكته شور و دهان شور و خنده شور
اينست فتنه ئي كه بعالم فكنده شور
روي زمين و زير زمين پرنمك ز تست
يعني بمرده شور فكندي بزنده شور
ناصح خموش زهر فشاني ز حد گذشت
نيشت بريده باد مكن اين گزنده شور
از لب نمك فشان و ز سر تا بپاشكر
شيرين خوشست جمله اداها و خنده شور
«طالب» ز نوك خامه شكر ريز شو كه باز
شيرين كنند كام جهاني و بنده شور
964
چه سان سنجم بآن زلف دو تا عمر
رسا زلف تو و من نارسا عمر
نبينم تيز در زلف تو ترسم
تراكوته شود زلف و مرا عمر
ترا عمري و ما را نيز عمريست
تفاوتها بود از عمر تا عمر
بما بگذشت عمري دور ازو ليك
ندانستيم كآن روز است يا عمر
عروس عمر را پيرايه عيش است
وگرنه نيست فرق از مرگ تا عمر
جدا زآن نوش لعل چاشني گير
چشيدم هيچ لذت نيست با عمر
مگر عمري دگر باشد نهاني
وگرنه نيستند اين عمر ها عمر
بتقريبي كه از من رفت برباد
بسر گردانيم چون آسيا عمر
بگوسيل و بگو باد و بگو برق
مخوان اين عمر را بهر خدا عمر
ز بس برخلق ناخوش گشته ايام
بگوش از كس نيايد ايخوشا عمر
مگر يا بيم زلف او بشبگير
گره كرديم بر زلف صبا عمر
بزلفش عمر مي سنجيم اما
كجا زلف دراز او كجا عمر
نميآيد جواب افسوس هرچند
بعمر رفته ميگويم بيا عمر
بصحرائي گذر دارم كه چون مي
فزايد آب او عمر و هوا عمر
من و دل هر دوكم عمريم گوئي
شراري داد در مردن بما عمر
مرا آخر بچندين پارسائي
رسانيدي بگوش مرحبا عمر
بماهم چند روزي ميتوان ساخت
كم از گل نيستي اي بيوفا عمر
دلم را مار زلفش داده تعليم
بسر بردن بكام اژدها عمر
يكي پرتو گزين اين روز با روز
يكي لذت پذير اي عمر با عمر
ببين چون ميرود گستاخ گستاخ
صبا را بسته بر بند قبا عمر
اگر بيگانه از رسمم مبين دور
كه با دانش نگردد آشنا عمر
وگر آئين شهرم نيست معذور
كه ضايع كرده ام در روستا عمر
مگر از رفتنم آگه نگشتي
ندارد عمر من آواز با عمر
دم صبحست بگشا ديده «طالب»
چه غافل گشته ئي بگذشت ها عمر
پس آنگه بهر آن فرزانه دستور
بصد دست دعا خواه از خدا عمر
965
اي بسر افسر تو افسر نور
تاج فرق تو نور بر سر نور
اي جبينت گشوده آينه وار
بر جهان و جهانيان در نور
نورها در شعاع سايه ي نور
محو چون سايه در برابر نور
گر ببزم تو ماه ساقي نيست
از چه لبريز كرده ساغر نور
اي جهان زير رايت رأيت
مفلس ظلمت و توانگر نور
واي ز عكس رخت دريچه ي قصر
چو گريبان صبح مظهر نور
در نثار تو تا بعرش ز فرش
نور بينم فتاده بر سر نور
گو بيا مه برات خويش بگير
كه جبينت گشوده دفتر نور
سايه ي ايزدي بناميزد
زآن به تسخير تست كشور نور
غير ذات تو سايه نشنيدم
كه بگيرد جهان به كشور نور
بر دو عالم بتاب چون خورشيد
تا بود صبح سايه پرور نور
966
صبح دم زد سري ز خواب برآر
نفسي همچو آفتاب برآر
در خروش آي چون خروس سحر
ناله از جان شيخ و شاب برآر
تاب دل گر بسوخت آب سرشك
مژه بشكن بچشم و آب برآر
يار ساغر كشيده منتظر است
دست در دل بر و كباب برآر
هم ز شرح نسيم سنبل دوست
آتش از جان مشكناب برآر
مطربا خشك بيش از اين منشين
نغمهاي تر از رباب برآر
چون عقيق لبش بدست آري
بمكيدن از او لعاب برآر
گل بشرم اوفتاده از رخ دوست
بيكي جامش از حجاب برآر
بر زبان آر نام عشق ز فيض
چشمه ي كوثر از شراب برآر
امن كن خاطر از عداوت عشق
شهر دل را ز انقلاب برآر
ترك من كلبه ايست بر سر راه
لحظه اي پاي از ركاب برآر
تا تواني بسوزن مژگان
خار پائي پي ثواب برآر
بحر صبري منال فاش چو موج
آه در پرده چون حباب برآر
كعبه ي وصل دوست در نظر است
مرغ شو شهپر شتاب برآر
خوي فشان كن گل عذار ز شرم
عرق از شيشه ي گلاب برآر
اي معلم بفكر نقطه و خط
سير گشتي سر از كتاب برآر
هان دل از خشت توبه وز گل عذر
راه كردار ناصواب برآر
عيب بيني جنايت نظر است
ديده را غسل اجتناب برآر
ايدل امشب گلوي ناله بگير
عرشيان را ز اضطراب برآر
بر رخت بسته شد دلا در فيض
يار بي بهر فتح باب برآر
مار مشكين او بمهره ي دل
رام گردان ز پيچ و تاب برآر
رو بفتراك نيستي زن دست
خر مستي از اين خلاب برآر
امشب ايديده خوي طوفان گير
گرد ازين عالم خراب برآر
«طالب» از قلزم سفينه ي نظم
جهد كن گوهر خوشاب برآر
باقي از زهرهاي خويش بشوي
رقمي چند انتخاب برآر
967
وصل ليلي طلبي حرز وفا با خود دار
موي مجنون بدل مهر گيا با خود دار
چون بآراستن مشهد احباب روي
قطره ئي چند ز خون شهدا با خود دار
ساحرانت بكمين اند بهرجا گذري
باطل السحري از بهر خدا با خود دار
تا نمايد بتو ديدار تو هرگاه ز شوق
سير آئينه كني روي نما با خود دار
عشق برگير و بيفكن دل و دين بر سر راه
آنچه از خود نتوان كرد جدا با خود دار
چون بآتشكده يعني چمن عشق روي
تا نسوزي قدري آب و هوا با خود دار
اثر بخت بلند تو رفيق تو بس است
كه ترا گفت كه شهبال هما با خود دار
ناله بيدل طلبد همرهي محمل دوست
جرس از دست بينداز و صدا با خود دار
كار بي صدق و صفا نيست ميسر «طالب»
رو بهرسو كه كني صدق و صفا با خود دار
968
دارم بسي ز ساز طرب خوش ترانه تر
وز عندليب زمزه ي عاشقانه تر
اطفال گريه را همگي پر بهانه اند
وين طفل اشك از همه شان پربهانه تر
هر دم بتار آه كشم رشته ئي ز اشك
خوشتر ز عقد گوهر و سيراب دانه تر
سركن ز لعل يار دلا قصه ي كه نيست
در زير آسمان ز تو شيرين فسانه تر
در عشق كس نداشت پس پرده جنس راز
مجنون فسانه گشت من از وي فسانه تر
با شمع ما ببزم رفيق آمديم ليك
من خوش زبان تر آمدم او خوش زبانه تر
در اوج خود نمي پرم از ضعف ورنه نيست
مرغي ز من بدهر بلند آشيانه تر
دريا و ابر و كان همه صاحب خزانه اند
وين چشم مفلس از همه صاحب خزانه تر
اي زال دهر رنجه مسازم بگو شمال
گريند ميدهي قدري مادرانه تر
خوش ميزنند بلبل و قمري نوا ولي
اين عاشقانه تر زند آن عارفانه تر
سركوب دل مساز هوس را كه كس نديد
بتخانه را ز كعبه بلند آستانه تر
اي تير غم بناز كه در عمر خود نديد
پهلو نشيني از تو دلم راست خانه تر
چون زلف و نغمه هر دو پريشان نكوترند
«طالب» چو ميزني نفسي بلبلانه تر
969
مطربا خويش را خمش مگذار
نغمه را انتظار كش مگذار
گرم از تست ساقيا قدحي
بيش از اينم خمار كش مگذار
كام شيرين كن از مي تلخم
اينچنين ابروان ترش مگذار
بر در هر كه بگذري ايعشق
اثر آنجا ز عقل وهش مگذار
صيد عقلند خلق هان «طالب»
تاتواني زبان خوش مگذار
970
ميكند هر لحظه اندر سينه ام تير دگر
ميزند هر دم خيالم را به شمشير دگر
زلف او در گردنم يكدم نميگيرد قرار
خواهم اين زنجير را بندم بزنجير دگر
چون زدي يكضربت شمشير دست از من بدار
ديو طبعم زنده ميگردم بشمشير دگر
من نه آن طفلم كه جز خون نوشم از پستان غم
دايه ي ديگر مرا ميبايد و شير دگر
ناوك مژگان گشودي وزنگه امساك چيست
من بيك تير از تو قانع نيستم تير دگر
گاه با عقلم سر و كار است و گاهي با جنون
آن مريدم من كه هردم خوش كنم پير دگر
من بدين تقرير «طالب» كي اداي شكر دوست
ميتوانم كرد محتاجم به تقرير دگر
971
شب از دل سوي گردون ناله ئي كردم روان آخر
بتاريكي فكندم تيري آمد بر نشان آخر
بسودائي كه در سر داشتم زو شادمان بودم
غم سود و زيانم كرد رسواي جهان آخر
ز دود چرب عالم تيره شد آنمه نگشت آگه
كه مغز است اينكه ميسود غمش با استخوان آخر
محبت را كه چون خورشيد ميشد خود بخود ظاهر
نهان كردن نبود از عاقلي كردم عيان آخر
ادب را بسكه بر كويش جبين بر خاك ره ديدم
بياد بوسه ئي قانع شدم زآن آستان آخر
ستم را بسكه در بازار صبرم پايه افزودي
ز ايوبي چو من بيخود شنيدي الامان آخر
چو از هر شاخسارم رشته ي اميد كوته شد
شدم بر شاخ نوميدي گرفتم آشيان آخر
بچشم تربيت سويم نگاهي آخر اي گردون
زياد ار نيستم كم نيستم از اين و آن آخر
بهر ضربت كه از تيغ نگاهش سوختم داغي
كه گر روزي نماند زخم او ماند نشان آخر
گهي آبي بر آتش ميزدم تفتيده جاني را
بكار آمد مرا در عرصه ي محشر همان آخر
ز يك ساغر ز بس بد مستي و ديوانگي كردم
چو «طالب» منفعل گشتم ز روي ميكشان آخر
972
شوخ چشمانظر از نرگس مستش بردار
شانه ي زلف نه ئي دست ز دستش بردار
اي بلورين قدح از رشك دلم خون گرديد
زودتر لب ز لب باده پرستش بردار
اي سر زلف صنم گر بدلم يابي دست
جسدش پيش سگ انداز و شكستن بردار
مرد بي برگ و نوا را سبك از جاي مگير
كوزه بيدسته چو بيني بدو دستش بردار
شاعري در خور «طالب» نبود اي گردون
دست همت شو وزين پايه ي پستش بردار
973
هوا خوش است و نسيم گل از هوا خوشتر
بهار خوش رخ مفلس فروز ما خوشتر
يكي زيار خبر ميدهد يكي ز بهار
نواي مرغ خوش و جلوه ي صبا خوشتر
خوش است خوش سخن از سوز دل بيان كردن
وز او مي كهن و پير با صفا خوشتر
بآشنائي تن لاف قرب دوست مزن
بدل گراي كه دل با دل آشنا خوشتر
دلا مجوش كه ما زهره ي خموشانيم
بدست مطرب ما ساز بينوا خوشتر
ز كبك شيوه ي طاوس گير در ره عشق
قدم بگل بود از پاي در حنا خوشتر
ره صبا مزن ايگل كه همچو سنبل تر
گره خوشست بزلف گره گشا خوشتر
صفاي دل بكف آور كه در غلاف وجود
دلست آينه آئينه با صفا خوشتر
بگو كه بر چه اداي خوش تو دل بنديم
كه هر اداي تو باشد زهر ادا خوشتر
به پرتوي دل ما شاد كن كه آينه را
ز روي خوش نبود هيچ رو نما خوشتر
بدار بر در ميخانه گوش تا لب جام
بگويدت كه ز ملك جهان كجا خوشتر
مخوان چو «طالبم» از ناز سوي خود كه مرا
ميا خوش آيد از آن لب ولي بيا خوشتر
974
رفتن مقام دوست بمژگان روا مدار
جاروب كعبه خار مغيلان روا مدار
تا جاي يك الف بسراپاي سينه هست
چاكي اگر رسد بگريبان روا مدار
دشوار تا توان قدمي زد براه دوست
بر پاي قطع وادي آسان روا مدار
دل چون سپاه ناز تو جمعيتش خوش است
او را چو زلف خويش پريشان روا مدار
ايدل مگرد گرد مداوا بصبر كوش
بر درد دوست منت درمان روا مدار
در زلف او نشانه نگهدار پاس دل
همرنگ آن لبست بدندان روا مدار
«طالب» ز ابتداي شب آهنگ ناله گير
خود را زبون مرغ سحر خوان روا مدار
975
شوم گر في المثل پيراهن يار
نگردم از ادب پيرامن يار
كند سرخي بمحشر چون ره جيب
نشان خون من در گردن يار
نمك پرورده ي غمهاي يارم
كه بي غم باد يا رب دشمن يار
مشو قانع بناز و عشوه چون هست
جز اين گلها بسي در گلشن يار
اگر صد عيد باشد نيست عيدي
مباركتر ز عيد ديدن يار
بعالم گوشه گيران بيغمانند
خصوصاً گوشه گير دامن يار
مقرب كي شود بي بخت «طالب»
گرفتم جامه گشتي در تن يار
976
عشق خبر ميدهد ز عالم ديگر
آدم آن عالمست آدم ديگر
خاتمه ي هر غمست عيش كسان را
خاتمه ي هر غمي مرا غم ديگر
اشك فشانم ببزم باده چو سيلاب
زانكه مرا عشرتست ماتم ديگر
عمر ابد عاشقان نكهت او را
فاصله ي هر دمست تا دم ديگر
تا اثر زهر ناخنست نباشد
زخم مرا احتياج مرهم ديگر
وقت حجابش برخ گلاب ميفشان
كان چمن حسن راست شبنم ديگر
977
درمان لذيذ و درد ز درمان لذيذتر
وز هر دو تلخي غم جانان لذيذتر
با لطف و قهر دوست رضا ده دلا كه هست
اين زآن بچاشني تر و آن زآن لذيذتر
لطفش مفرحي و عتابش جوارشيست
از عمر قيمتي تر و از جان لذيذتر
ذوق فغان ز چاشني دل شكستن است
هرچند دل شكسته تر افغان لذيذتر
از بوستان حسن دلا ميوه چين كه هست
سيب ذقن ز سيب صفاهان لذيذتر
زهريست حسرت تو كه در كام جان بود
هر قطره اش ز صد شكرستان لذيذتر
اي ناچشيده لذت تيغش مگو كه هست
آبي ز آب چشمه ي حيوان لذيذتر
بگشا زبان كه نكته موزون دلگشاي
باشد لذيذ وزآن لب خندان لذيذتر
از پختگي برشتگيت به بود بكام
باشد لذيذ پخته و بريان لذيذتر
«طالب» بنوش باده كه نزديك عارفان
نبود جهان چو مشرب ياران لذيذتر
978
مهي است دلبر من زآفتاب روشنتر
خطي بگرد عذارش زآب روشنتر
كند نقاب و رخش چشم عقل خيره كه هست
نقابش از رخ و رخ از نقاب روشنتر
شراب كم شود اندر فروغ لعل لبش
كه هست لعل لبش از شراب روشنتر
مگر گشوده ز رخ پرده ماه من كامشب
نمايد از همه شب ماهتاب روشنتر
حساب جور تو بر خلق روشنست ولي
شود بروز حساب اين حساب روشنتر
بخامشي ز دلم راز عشق روشن بود
سئوال روشن و از وي جواب روشنتر
ز سرمه خاك بلب كو جمال نرگس يار
كه هست خوردن خونش ز آب روشنتر
جواب قرص مه آنروي داد والحق بود
جمال روشنش از ماهتاب روشنتر
بمي مپوش مه من شكسته رنگي عشق
كه هست بر همه از آفتاب روشنتر
نشان بنقطه ي مي كن كلام «طالب» را
كه هست اين رقم انتخاب روشنتر
979
ز ديدنت شدم اي نازنين برنگ دگر
رخم برنگ دگر شد جبين برنگ دگر
ز يك عتاب تو شاد، از يكي غمين گشتم
كه آن برنگ دگر بود و اين برنگ دگر
بود هميشه ز تأثير آب ديده مرا
قبا برنگ دگر آستين برنگ دگر
كناره گير شدم تا ز ژاژ خائي من
زمان زمان نشود همنشين برنگ دگر
ز رشك آن لب نوشين زمان زمان گردد
شكر برنگ دگر انگبين برنگ دگر
برآن نسق نبود وضع روزگار كه بود
زمان برنگ دگر شد زمين برنگ دگر
980
من كيم ميخاره اي در كسوت پرهيزكار
معني آلوده دامن صورت پرهيزكار
پاكدامانم ولي از بس بمشرب ميزنم
نيست در بازار شرمم قيمت پرهيزكار
وه چه رمز است اينكه بر يك صفحه مي بينم رقم
خواري تر دامنان با عزت پرهيزكار
از پي تر دامنان مي بندم احرام نماز
زآنكه بس آلوده ديدم نيت پرهيزكار
ني نمك دارد نه شيريني نه چربي ايدريغ
آش پرهيز است گوئي صحبت پرهيزكار
نيست يك غسل و وضو پرهيزكاران را درست
زانكه وسواس است دايم عادت پرهيزكار
پاك نيت كيست رندي كش بود در چشم خلق
صورت آلوده دامن سيرت پرهيزكار
«طالب» ار خواهي سر تر دامنان گردم بعذر
تا توان پرهيز كن از منت پرهيزكار
981
جلوه ي سرو سهي را بلب جو بگذار
بگذر از طوبي و سر در قدم او بگذار
اي مصور چه كشي صورت آن طرفه نگار
زلفش از موي قلم كش قلم مو بگذار
آهوي چشم ترا خال تو آهو بره ايست
سر آهو بره در گردن آهو بگذار
يكجهان قابل تدبير دو ابروي تو نيست
دو جهان را بيكي گوشه ي ابرو بگذار
ايكه نقد دو جهان با غم او مي سنجي
سنگ دور افكن و گوهر بترازو بگذار
قفل حيرت بسرانگشت خرد گردد باز
روز انديشه سري بر سر زانو بگذار
با خزان گوي كه ما زنده ببوئيم ببوي
آب و رنگ از چمن ما ببر و بو بگذار
طوطئي آينه برگير و ببين صورت دوست
نيستي فاخته دم دركش و كوكو بگذار
نقد و جنس غم او ساز فراهم «طالب»
وآنچه غير از غم او جمله بيكسو بگذار
982
راز خود را ز خود نهان ميدار
قفل الماس بر دهان ميدار
عاشقي حرف عشق را بدهان
پاي برجاي خود زبان ميدار
چون چنار كهن بعمر دراز
شعله در مغز استخوان ميدار
راه عشقست هان دلير متاز
گاه ميرو گهي عنان ميدار
تا ابد گر بيفكني «طالب»
تير تدبير در كمان ميدار
983
عزيز من مي انگور در ميان آور
مفرح دل مخمور در ميان آور
غذاي روح بود قوت عاشقي مطرب
بيار كاسه ي طنبور در ميان آور
بود وصيت مستان بفضل دي ساقي
كه ميوه ي شجر طور در ميان آور
چو بزم تيره شود ساقي از غبار خمار
پيالهاي پر از نور در ميان آور
نه ايم مرده مزن حرف زاهدان طالب
ترا كه گفت كه كافور در ميان آور
984
يكي ز پوست برآ ايدل و جهان بنگر
بهار عقل ببين بوستان جان بنگر
توئي شناور و غرقاب وحشتست جهان
بمال ديده و خود را در آنميان بنگر
بكنج چشم نظر كن بطرف ابروي يار
كمين فتنه در آن گوشه ي كمان بنگر
چو لوح آينه ديباچه ي صفا شده ام
مپوش ديده و مغزم در استخوان بنگر
چو يار مست تكلم شود بيا «طالب»
نزاكت سخن و شوخي بيان بنگر
985
گر وداع جان كند تن شعله ي افسرده گير
ور بماند ديده از ديدن چراغ مرده گير
نعمت دنيا لب ناني بزهر آغشته است
اين لب نان بزهر آغشته را گو خورده گير
بگذر از مال و متاع دهر پس چون عارفان
خود تماشائي شو آنرا خورده اين را مرده گير
سينه ام ريش است نشتر بر سر نشتر مزن
وين دل آزرده را بار دگر آزرده گير
گر فتاد از نازكي داغي دلا رخ تازه دار
از متاع صد چمن برگ گلي پژمرده گير
نيست گيتي آنكه از وي قطره ي باشد اميد
تا ابد اين خوشه ي بي آب را افشرده گير
بر اكابر نكته كم گيرند «طالب» عارفان
از بزرگان شو پس آنگه بر بزرگان خورده گير
976
زمان زمان نكشم رخت بر سراب دگر
بس است تيغ تو مستغنيم ز آب دگر
چو من كباب توام ساقيا شراب بس است
كباب را نبود حاجت كباب دگر
بكوي و روي تو خو كرده ام نميدانم
كه آسمان دگر هست و آفتاب دگر
خمش نشينم اگر عالمي كنند سئوال
بجز سكوت نفهميده ام جواب دگر
مرا دليست چو اوراق گل بدامن باد
هزار قطعه و با هر يك اضطراب دگر
بهر ركاب كه اول قدم نهي به نياز
زرشك چون چكد از ديده ركاب دگر
بيك نقاب فكندي نهفته چندين نور
بكش بروي خود از برگ گل نقاب دگر
خورند حسرت و در سركشند پرده ي خاك
مقيدان ترا نيست خورد و خواب دگر
هميشه راوي غمخانه بوده ام «طالب»
نخوانده ام بغلط حرفي از كتاب دگر
987
ما راز ناشناسي خود باخت روزگار
عنقا بدامش آمد و نشناخت روزگار
با ما كه راست خانه تر از خط مسطريم
تا باخت همچو دايره كج باخت روزگار
داغ جنون حواله ي مجنون اگر نبود
مو بر سرش فتيله چرا ساخت روزگار
يك گام بود از در دل تا مقام دوست
ما را بكوچه ي غلط انداخت روزگار
«طالب» نبود مرد شبيخون ما بروز
زآن شام بخت بر سر ما تاخت روزگار
988
در توصيف كشمير و مدح جهانيگر پادشاه
فيض پياله بخشد آب و هواي كشمير
از خشت خم نهادند گوئي بناي كشمير
چون خاك عشقبازان هر لحظه بر مشامم
بوي محبت آيد از كوچه هاي كشمير
كشمير مي ستانم از حق بجاي جنت
اما نمي ستانم جنت بجاي كشمير
مشاطه ي لطافت از بهر رونق كار
بيرون نما نگردد برقع گشاي كشمير
جان برد دوست گيرم مانند عذر خواهان
وآنگاه برفشانم كين رونماي كشمير
(شاهنشه جهانگير) چند از هواي او گل
خوش مستجاب گرديد آخر دعاي كشمير
گردي ز نور بنمود همرنگ نور گفتم
كين سرمه ي بهشت است يا توتياي كشمير
جنت كجا تواند با او برابري كرد
چون لطف پادشه گشت رونق فزاي كشمير
وصف بهشت جاويد از عاشقان او پرس
ما را زبان نگردد جز در ثناي كشمير
هر صبح در مشامم از راه آشنائي
پيغام جنت آرد باد صباي كشمير
هركس پي تماشا كردند خوش فضائي
رضوان فضاي جنت «طالب» فضاي كشمير
989
گلستاني كه من پروردم از مهرش بخون يكسر
گياهش موي مجنونست و گل داغ جنون يكسر
جراحتهاي عشقت چشمه ي صد شعله را ماند
كه صد سر از درون سينه دارد وز برون يكسر
چه خلوتها كه بازارش توانم داشتن اكنون
كه در دل غوطه خوردم از سرشك لاله گون يكسر
ز لعلت باطل السحري گرفتم ياد چون ديدم
جهان از نرگس مست تو پر سحر و فسون يكسر
ز صحراي جنون گشتم شكار انداز چون «طالب»
كه دشت عقل را پر ديدم از صيد زبون يكسر
990
بي يوسفي چمن بن چاهست در نظر
صحراي سبز مار سياهست در نظر
گر صد هزار خرمن گل باغبان زند
بي روي دوست يك پر كاهست در نظر
ما چشم آبداده ي گلزار آتشيم
ما را گل بهشت گياهست در نظر
از اتحاد كعبه و دير آگهيش نيست
آنرا كه دين و كفر دوراهست در نظر
سوزنده آفتاب چو نبود ز روي دوست
تأثير مهر دارد و ماهست در نظر
ترك دو كون عارف وحدت پرست را
كمتر ز برگ كاه كلاهست در نظر
خط گرد عارض تو چو موران خوشه چين
صف بسته گرد خرمن ماهست در نظر
«طالب» ز فوج آه تو در عرصه ي سپهر
هر سو نظر كنيد سپاهست در نظر
991
خوري چو باده نمي در ته كدو بگذار
تمام صرف مكن قطره ئي در او بگذار
سفال تشنه هم از باده بهره ئي دارد
چو باده نوش كني حصه ي سبو بگذار
اجل ميان من و عشق مو نمي گنجد
تو از ميانه برون شو مرا باو بگذار
گرت هواست كه از صلح كل بيابي كام
يكي مجادله را دست بر گلو بگذار
چو يافتي مزه ي خامشي شريك مجوي
تو لب ببند جهان را بگفتگو بگذار
ترا عزيزتر از آبرو متاعي نيست
هرآنچه هست تلف ساز و آبرو بگذار
بذوق ناله نباشد نواي خوش «طالب»
بهايهاي درآميز و هايهو بگذار
(حرف ز)
992
چو اهل مدرسه شب تا سحر چراغ مسوز
بفكر پوچ حدوث و قدم دماغ مسوز
هزار شعله هم آغوش ساز و بر دل نه
بهر فتيله مبر عرض خويش و داغ مسوز
بصحن باغ مكن چهره آتشين ايگل
مرا كه بلبل عشقم برنگ زاغ مسوز
مزن مزن گل اظهار عاشقي بر سر
هزار شعله بدل دزد و نيم داغ مسوز
چو گرم ناله شوم از چمن فغان خيزد
كه آشيانه ي ما بلبلان بباغ مسوز
ز طرف چهره گلابي بجام مستان ريز
هزار سينه بيك آتشين اياغ مسوز
ز خوشه ها نبود در جهان نشان «طالب»
دماغ بيهده در شغل اين سراغ مسوز
993
راحت آيد بديار دل و برگردد باز
غم كند كوچ و پشيمان ز سفر گردد باز
روزگاريست كه غم رفته به تسخير دلم
وقت آن شد كه بفتح و بظفر گردد باز
آستيني چو لب از خون جگر دارم خشك
امشب اين گريه اميد است كه تر گردد باز
نامه بنويسم و خود از پي قاصد بروم
آنقدر صبر ندارم كه خبر گردد باز
روزگاريست كه دل از نظر دوست فتاد
باشد آنروز كه منظور نظر گردد باز
كيست دل كو بفراقت بود آرام پذير
گر بپا رفته ز كوي تو بسر گردد باز
طرف ابروي تو چون دست بمهر افشاند
عمر بگريخته چون نور بصر گردد باز
شكري كو شود از نسبت لعل تو شراب
چون برد نام دهان تو شكر گردد باز
دل كه در آتش هجران تو شد باز آمد
كه گمان داشت كه اين سوخته پر گردد باز
«طالب» از نيك و بد خلق مكن شكوه و شكر
كين حوادث بقضا و به قدر گردد باز
994
آمدي آتشفشان بنشين و بيباكم بسوز
گو بگيرد دامنت دودي چه خاشاكم بسوز
تا بروي خاك بودم سوختن از من دريغ
داشتي اكنون كه مردم در ته خاكم بسوز
در ميان آب و آتش سوختن خوش لذتيست
برفروز از جام وز آن روي عرقناكم بسوز
راست نايد مي كشيدن هيچ با ارباب شيد
جانمازم در شراب انداز و مسواكم بسوز
ساقيا ميسوزدم اين عقل و اين ادراك خام
آتشي از باده پر كن عقل و ادراكم بسوز
برق خاشاكم شود انديشه از دودم مدار
گرچه از سيلاب اشك خويش نمناكم بسوز
من كجا با آتش دل وز كجا قيد لباس
شعله تا كي در قفس پيراهن چاكم بسوز
زاده ي تاكم ندارم «طالب» از ادراك باك
گر نسوزم خرمن صد عقل را پاكم بسوز
995
غنچه ي فيضم ولي حسرتكش بويم هنوز
نافه مشكم ولي در ناف آهويم هنوز
كعبه جويان شاهد مقصود در آغوش من
كز تحير زاده ام گرم تكاپويم هنوز
برهمن را هر سر مو سومناتي گشت و من
در بيابان طلب حيران صنم جويم هنوز
خنده ي عشرت هزاران دشنه در جانم شكست
گريه ماتم نزد چيني بر ابرويم هنوز
در دوا غلطيده ام اما تراوش مي كند
صد گلستان خون رود از هر بن مويم هنوز
كوثر از اول ملاقات لبم شد زهر و من
از حلاوت دشمن لب بر لب جويم هنوز
دوش سنجيدم دمي «طالب» المهاي ترا
وز حلاوت ميچكد شهد از ترازويم هنوز
996
چشمت بفسون بر سر اعجاز كند ناز
با عشوه كند عشوه و با ناز كند ناز
خواري كش عشق تو بهر خار كف پاي
بر مردمك ديده ي اعزاز كند ناز
مشتاب كه فرسوده عنان ره مقصود
بر ياد سواران سبك تاز كند ناز
كبك دل ما طعمه ي زاغان الم ساخت
آن سينه كه بر جنگل شهباز كند ناز
مرغ قفس عشق بيك سوختن بال
بر صد چمن افشاني پرواز كند ناز
«طالب» بگشا چشمه ي خون از جگر نطق
تا چند زبانت بلب راز كند ناز
997
پيچم همه شب چو مار تا روز
نوبر نكنم قرار تا روز
از باغ اميد وعده ي دوست
چينم گل انتظار تا روز
با نشتر ناله قدسيان را
در سينه خلم چو خار تا روز
از دود جگر بعرش تازم
صد آه اتاقه دار تا روز
آنشب كه شوم ز بوي او مست
نوبر نكنم خمار تا روز
نالم همه زير زير تا صبح
گريم همه زار زار تا روز
998
زينت فرقم بافسري ندهي باز
مرغ غرور مرا پري ندهي باز
نكهت زلف توام غذاي مشام است
قوت دماغم ز مجمري ندهي باز
ايكه تنت زير بار جوشن نارست
سينه ي تيغ سمندري ندهي باز
تير بود مرغ نامه بر سوي عاشق
زحمت بال كبوتري ندهي باز
خاك رهت توتياي ماست چو «طالب»
قسمت ما را بديگري ندهي باز
999
خيز و برگ جلوه ئي زآن شاخ گل آزاد ريز
خون رشگ از ديده ي سرو و دل شمشاد ريز
مرغ روح صد شكاري در طواف دام تست
آري آري صيد حسني دانه بر صياد ريز
تا بكي نا مستعد ريزد شراب التفات
جرعه ئي هم بر لب ارباب استعداد ريز
تا بداني قدر خاكم را براي امتحان
ذره ئي در چشم نابيناي مادر زاد ريز
ماتمي را گريه ئي آخر ضرورست اي سحاب
چشم شيرين باش و اشگي بر سر فرهاد ريز
جزوي از اشعار «طالب» در بغل نه غنچه وار
باقي اوراق را در رهگذار باد ريز
1000
ز فيض آمدنت گل ببار آمد باز
تو باز آمده ئي يا بهار آمد باز
ببين در آينه ي بخت خود كز آمدنت
چه رنگها برخ روزگار آمد باز
ز دولت تو هر آنروز خوش كه رفته بعيش
گشاده كام تر از روزگار آمد باز
ز گوشه ي نظرت گر ببازگشتن عمر
. . . . . . . بي اختيار آمد باز
بپاي بوس تو سرو چمن ز گوشه ي باغ
پياده تا به لب جويبار آمد باز
سر سپهر بفتراك بسته پنداري
كه از شكارگه آن شهسوار آمد باز
كه رو بصيد كه آورد با كمان و كمند
كه جان رفته بجان شكار آمد باز
گرفته گوهر جان بركف ادب «طالب»
بر آستان تو بهر نثار آمد باز
1001
امشب به بخت ما در خمار مانده باز
سرهاي خم چو چشمه ي انوار مانده باز
از هر طرف ترشح باران رحمتست
درهاي فيض جمله بيكبار مانده باز
زين ره كه باغبان شده مست از نسيم فيض
بر روي بلبلان در گلزار مانده باز
كو محتسب كه بيندم از مستي صبوح
بند قبا گسسته و دستار مانده باز
يك ره ز راه ديده خرامان بدل درآي
كين در بانتظار تو بسيار مانده باز
تا بي تكلفانه درآيد خيال دوست
درهاي دل چو ديده ي بيمار مانده باز
چون ساغر تهي همه چشم گرسنه ام
در انتظار نعمت ديدار مانده باز
گويا تو حلقه بر در دل ميزني كه باز
چشمم بره چو رخنه ي ديوار مانده باز
«طالب» اگر نه جنس تو ارباب حيرتست
هرسو چرا دهان خريدار مانده باز
1002
هميشه تا كه ز ديدار گلستان نوروز
به نغمه هاي خوش آيند بلبلان نوروز
زمان زمان تو بآواز عيش نوروزي
كه صد بهار تراود برد از آن نوروز
چهار فصل جهان باد در ملالت و عيش
بدشمنانت محرم بدوستان نوروز
بهر زمان كه ز ايام دولتش گذرد
دو عيد باد در اطراف و در ميان نوروز
چو با زمان تو نوروز خويش را سنجد
بود بهار زمان تو و خزان نوروز
دريغ كاش فريدون در اينزمان بودي
كه در زمان تو ديدي زمان زمان نوروز
بود جمال تو نوروزما كه در معني
تو عيد اهل دلي عيد كودكان نوروز
تو عيد اهل زمين و بر آسمان دارند
ز شادماني عهدت فرشتگان نوروز
شبان ملك توئي مرگ دشمنت عيد است
بلي مصيبت گرگ است بر شبان نوروز
1003
مي بر سر بازار كش و جرعه فروريز
ور محتسبي منع كند بر سر او ريز
شاها بلب جوي مكش مي ته جامي
هرچند كه سيراب بود بر لب جو ريز
ساقي تو حكيمي منشين غافل و بيذوق
بگشاي خم و عقل فلاطون بسبو ريز
اي حسن گلو سوز بلب خشكي ما بين
وآنگاه بما زابر كرم قطره فرو ريز
هر زهر كه در چشم بتان تعبيه داري
شربت كن و ما تشنه لبان را بگلو ريز
«طالب» به كدو چند توان ريخت مي ناب
سر نيز كدوئيست مئي چند در او ريز
1004
در سخن چيني چو طفلان طبع را بدخو مساز
گوش را جاسوس راز هر پريشان گو مساز
هركه گويد نكته ي سر بسته اي غمازوار
خويش را باريك در فهميدنش چون مو مساز
ظرف را دريا كن از وسعت چو عارف مشربان
گو بر او آرند صد عيب نهانت رو مساز
سازگاري پيشه كن شايد بسازد با تو چرخ
ور نسازد با تو از ناسازگاري گو مساز
تا نبيني زو وفائي دل بمهر كس مبند
حرز جان خويش را تعويذ هر بازو مساز
يكجهان بس نيست فرصت را ميالا دست خويش
چون تو صد درياي صفرائي بيك ليمو مساز
يا ببين در هر چه پيش آيد جمال كار خويش
يا جبين را صيقل آئينه ي زانو مساز
چون مرض عشقست هان ايدل بكش دست از علاج
اين گرامي درد را آلوده ي دارو مساز
عشق را در سينه پنهان دار چون در نافه مشك
خويش را رسوا ببوي خويش چون آهو مساز
ريزه ي عود قماري در دهان چون گل مگير
جز بنام دوست كام خويش را خوشبو مساز
بحر ناپيموده معذوري باستظهار جوي
چون كنار بحري ديدي با لب هر جو مساز
چون سبوي مي فرو بر جمله تلخيهاي مي
ليك «طالب» خويشرا هرگز ترش ابرو مساز
1005
ميرسم از ره و نگرفته ام آرام هنوز
مي طپم چون دل و با انس نيم رام هنوز
اي اجل ميوه ي اين شاخ بود خام هنوز
قصد چيدن منما نامده هنگام هنوز
اي عدم ميرسم آلوده ز دامان رحم
عرقم خشك نگرديده بر اندام هنوز
شعله ئي از جگرم سرزد و عمري بگذشت
مرغ را نيست گذر بر لب اين بام هنوز
شير مستست ز خون دلم آن آهوي چشم
وين عجب تر كه نگرديد بمن رام هنوز
مست ذوق سخنان توام از دوش چنان
كه دعا را نكنم فرق ز دشنام هنوز
خوش تر و تازه ز حمام بهشت آمده اي
عرقت خشك نگرديده بر اندام هنوز
مستي از چشم و خمار از نگهت ميبارد
گرچه نشنيد لبت بوي مي و جام هنوز
خشكي زهد ز چربي سخنم را بفكند
از زبان ميچكدم روغن بادام هنوز
سوختم ليك نشد پخته فطيرم ز خمير
پخته شد خشت ز خاك من و من خام هنوز
لطف مي بيني و غافل ز فريبي «طالب»
دانه نشناخته اي بي خبر از دام هنوز
1006
چه داري با دلم اي شب نما روز
دو رنگي بر طرف شب باش يا روز
نه بر من روز را رحمي نه شب راست
جدا شب ميخورد خونم جدا روز
رمد زين شام ظلمت آشنا صبح
گريزد زين شب چون اژدها روز
كجا مجنون بناكامي كجا من
كجا شب در سيه بختي كجا روز
بروز از وعده ي وصل تو يابم
كنم شب را به ابرام دعا روز
تو نوري قدر ظلمت كي شناسي
كه شب را شب شناسد روز را روز
ز بس در ظلمتم زين بخت شبرنگ
نمي آيد به چشمم آشنا روز
شبم خوش باد در ايام آن زلف
كه خفاشم نمي سازد مرا روز
گرم شب رو دهد وصلت خوشا شب
وگر روزم شود روزي خوشا روز
چو چرخ پير زال غيرت انديش
سر شب مي كنم فرياد تا روز
تو حربائي و من خفاش «طالب»
ترا شب زنده ميدارد مرا روز
1007
ايعشق دلم خون كن و داغم بجگر سوز
صد بارم اگر سوخته اي بار دگر سوز
بر شعله گراني نكند خشك گياهم
سامان وجودم بيك افسرده شرر سوز
گفتم باثر خشك و تر دهر نسوزي
اي آه جگر سوزي كه گفتت كه اثر سوز
بي آتش تر زهد تو خار و خس خشك است
آن خار و خس خشك بدين آتش تر سوز
از بي عملي برق حوادث گله مي كرد
گفتند برو كوكب ارباب هنر سوز
شرمنده شو از ناله ي سوزنده ي «طالب»
اي آه اثر سوز من اي نخل ثمر سوز
1008
جان شد و از دل نشد آشوب جانانم هنوز
خار خار عشق او باقيست در جانم هنوز
ياد رخسار توام صبح ازل در دل گذشت
بوي گل مي آيد از چاك گريبانم هنوز
تاشد آنزلف مشوش روزگار آشوب من
گرد جمعيت نمي گردم پريشانم هنوز
تا گريبان وصال او رها شد از كفم
پنجه ي الفت نزد خاري بدامانم هنوز
همتم بر نعمت فردوس استغنا زند
گرچه نشنيده است بوي بره بريانم هنوز
لايق هنگامه ي شب زنده داران نيستم
آشنائي ميدهد مژگان بمژگانم هنوز
اندك اوقاتيست كز مشق تأسف مانده ام
به نگرديده است بر لب زخم دندانم هنوز
زآن صف آهي كه بستم شام هجرانش بچشم
سرد مي آيد خيابان در خيابانم هنوز
ناتمام آورده ايم ايمان بكفر زلف يار
گرچه داد كافري دادم مسلمانم هنوز
دايمم كنج قفس بوده است «طالب» در نظر
ديده نگرفتست كامي از گلستانم هنوز
1009
همدرد مني با دل افروخته ميساز
با سينه ي چاك و جگر سوخته ميساز
چون صرفه در آئين خموشيست دهانرا
ميدوز و بسوز دهن دوخته ميساز
ايدل همه ي عمر تنعم نتوان كرد
يكچند بلخت جگر سوخته ميساز
با محنت صياد گرت ميل رهائيست
يكچند چو مرغان نو آموخته ميساز
«طالب» ز غم اندوختنت حوصله شد تنگ
زين بيش ميندوز و باندوخته ميساز
1010
بيكدل عالمي غم دارم و غمگين نيم هرگز
چو صبحم خنده رو با جبهه ي پرچين نيم هرگز
چه غم گر تلخكامم صبح و شام از زهر ناكامي
بكام تلخ بي ياد لب شيرين نيم هرگز
سر بالا روم چون شعله پستي بر نمي تابد
بدين سر زير بار منت بالين نيم هرگز
سمومم ليك برگلهاي داغ خود گذر دارم
وبال ياسمين و لاله و نسرين نيم هرگز
فقيهم نا مقيد از چه ميخواند چو مي بيند
كه من فارغ ز قيد طره ي مشكين نيم هرگز
دمادم با مي ديرينه مهرم تازه مي گردد
ز ياران كهن بي باده ي ديرين نيم هرگز
نگردم رام با آرام «طالب» منكه چون آتش
هلاك اضطرابم مايل تسكين نيم هرگز
1011
هر شام خون خويش دلا در شفق مريز
گل نيستي گهي عرق و گه ورق مريز
اي رشك ماه عقد ثريا گسل مباش
گوهر بصحن باغ ازين نه طبق مريز
ساقي رواج ميكده مي آيدت بكار
اين كارخانه را ز نظام و نسق مريز
جزو تصورات تو اي عقل باطل است
زنهار در ميانه ورقهاي حق مريز
ايچشم ابر همت من مستحق شناس
سيم زكوة در كف نامستحق مريز
هان اي بنان عنان تراوش نگاهدار
گوهر فراخ زين قلم تنگ شق مريز
چون نقد جان عزيز بود نقد آبروي
تا باقي از حيات بود يك رمق مريز
چون نيست شعر تر رطب دلپذير من
اي نوك خامه خون مرا بر ورق مريز
تابم بدل دهي و كني منع آب چشم
در آتشم نشاني و گوئي عرق مريز
«طالب» چو نيست خواهش خاقانيت بطبع
آب رخ از براي وشاق و وشق مريز
1012
ديدمش باز بصد آب و بصد تاب امروز
زآن نمي ايستد از ديده ي من آب امروز
دور از آن عارض افروخته چون ماه مرا
آفتابيست بصد زردي مهتاب امروز
طاق ابروي توأم آمده امروز بچشم
كه فتاد از نظرم جلوه ي محراب امروز
دل دگر كرد بمن ساقي مجلس گوئي
كه دگرگون دهدم نشئه مي ناب امروز
دي نبود اينهمه بيگانه ز آرام دلم
چه دل من كه يكي قطره ي سيماب امروز
دوش در وصل تو بودم همه آرام و شكيب
داردم واقعه ي هجر تو بي تاب امروز
اي اجل چرب زبان باش بافسانه كه باز
راحتي دارم و خوش ميبردم خواب امروز
بيكي نغمه ي تر تشنه دلان را درياب
مطربا مي چكدت آب ز مضراب امروز
«طالب» از بس باثر بود مرا ناله ي زار
سوخت بر سوز دل من دل احباب امروز
1013
زآن غافلي كه عشق نورزيده ئي هنوز
محنت نديده درد نفهميده ئي هنوز
پرسي ز من كه ناز تو نارنج از چه شد
گويا ترنج عشق نبوئيده ئي هنوز
طفلي هنوز و خوابگهت مهد راحتست
در خاك و خون چو اشك نغلطيده ئي هنوز
ننشسته ئي ز رشك برآتش بسان عود
چون زلف خود بخويش نپيچيده ئي هنوز
آگه ز بيقراري «طالب» نه ئي بلي
بر خون خود سپهر نگرديده ئي هنوز
1014
بريز گل بگريبان و مي بنوش امروز
كه روز باده فروش است و گلفروش امروز
هوا ببين و قدح گير و سوي دشت خرام
نه روز گوشه نشين است و خرقه پوش امروز
خوشست خاطر دانا چنانكه نوحه ي زاغ
نواي فاخته ميايدم بگوش امروز
چرا نرقصد آهو چرا نخندد كبك
نشاط ميزند از كوه و دشت جوش امروز
چنانكه از اثر عيش همچو مرغ هوا
ز دل بسوي زمان ميرود خروش امروز
چنانكه مرغ كند قصد آب و دانه ز شاخ
ز چرخ ميل زمين ميكند سروش امروز
گنه بگردن من زاهد ار نگيرد جام
بزور خويش بريزيد در گلوش امروز
بيك پياله پر هوش را ز مجلس انس
برون كنند كه نامحرم است هوش امروز
بياد بزم شهنشاه دوش عيشم خوش
گذشت و ميگذرد خوشترم زدوش امروز
چو روز عيش و نشاطست نوش كن «طالب»
قدح بحكم شهنشاه جرم پوش امروز
(حرف س)
1015
آفت صد قمر هلال تو بس
فتنه ي صد چمن نهال تو بس
پيل بند هزار بيدل را
كجك زلف همچو دال تو بس
نافه را ناف گو بپيچ ز رشك
مهره ي مار زلف و خال تو بس
گوپرم آسمان بريز كه هست
جمله پرواز من ببال تو بس
گو سعادت مبر ببال هما
چتر بخت خجسته فال تو بس
مهر گو بر جهان ديگر تاب
كين جهان را مه جمال تو بس
گو نهان شو زلال خضر ز خويش
«طالب» تشنه را وصال تو بس
1016
تا كي چو تمنا هوس آلود شود كس
آن به كه چو يأس آتش بي دود شود كس
بي قسمت كام از طلب محض چه حاصل
گيرم همه تن آبله فرسود شود كس
دلباخته را دشمني سينه ضرورست
چون جوركش مجمر بي عود شود كس
بي بخت هم آغوشي عكسي ندهد روي
گر آينه ي شاهد مقصود شود كس
غم ناخن دردي زده بر خاطر و رسميست
كز جنبش مژگان جگر اندود شود كس
تن زخم در آغوش و زمين موج زن اشگ
كو لغزش پائي كه نمكسود شود كس
دود از ره مستي است كه با شيون «طالب»
دل در گرو نغمه ي داود شود كس
1017
عشق و چشم كام ازو انديشه ي خام است و بس
دوزخ و شبنم گدائي محض ابرام است و بس
هوش و كاواكاو خاطر، عقل و پيچاپيچ طبع
طره ي مستي بچنگ آور كه آرام است و بس
ظلم هم ميشايدت رهبر تلاش عدل چيست
ايكه روي مطلبت در شهرت نام است و بس
دانه صرف امتحان شد طاير مقصد دميد
مشت خاك توتياي ديده ي دام است و بس
كعبه در آغوش محمل ميزند گلبانگ شوق
كاي رفيقان وصل ما موقوف احرام است و بس
زلف حور و زهره يابي عاقبت كافور ساي
عنبر افشان ابد اين طره ي دام است و بس
اين حريفان قدح كش جمله كوثر مشربند
عشق را «طالب» لبت يك دوزخ آشام است و بس
1018
با صد آئينه بره ميروي از آه بترس
بس تنك جوشي از تير سحرگاه بترس
صد خطر داري و از هيچيك آگاه نه ئي
سخت مستانه بره ميروي از راه بترس
چون در اين راه رفيق تو اجل ساخته اند
گام غافل مزن ايدوست ز همراه بترس
مرگ در كوچه ي مستي سگ غافلگير است
پس بغفلت مرو از مردن ناگاه بترس
پيش از آسيب ز گردون حذرت ميبايست
اينزمان خواه مترس از فلك و خواه بترس
1019
آنقدر بيهوده گرديدم كه گردون گفت بس
وآنقدر ديوانگي كردم كه مجنون گفت بس
با وجود وصل دوش از گريه آرامم نبود
آنقدر خون از دل افشاندم كه جيحون گفت بس
از درون پرده مينالد دل از هجران مي
ساقيا باور مكن گر لب ز بيرون گفت بس
رشته ي تسبيح اشكم ناگهان بگسست دوش
آنقدر در دانه افشاندم كه سيحون گفت بس
صاحب حال درون قال برون را برنيافت
بحث حكمت چون مكرر شد فلاطون گفت بس
واژگون فهميده ساقي مدعا ور نه لبم
در شتاب دور ساغر صدره افزون گفت بس
حرص را چشم از نثار گريه ام گرديد سير
سيم اشك آنمايه افشاندم كه قارون گفت بس
بسكه «طالب» برتر و خشك جهان ناليد زار
بحر گوش از ناله اش بگرفت و هامون گفت بس
1020
جاي دل سينه ي پر آذر بس
قفس مرغ شعله مجمر بس
گل بسر گو مباش و مل بدهن
چاك بر سينه خار بر سر بس
چند باران خون توان باريد
شهر ويران شد ايستمگر بس
خشك شو گو سحاب همچو سراب
يكجهان را دو ديده ي تر بس
ايندم آب تلخ قسمت ماست
زاهدان را شراب كوثر بس
بزم ما گو مدار گردش جام
نسبت چشم ما بساغر بس
چند گويم فنا شدم «طالب»
كس نميگويد اي برادر بس
1021
صوت ما آه و زاري ما بس
ساز ما سازگاري ما بس
عشق را در قمار بردن نيست
برد ما بردباري ما بس
عبرت صد هزار غافل را
چيست بي اختياري ما بس
نيست حاجت باضطراب سپهر
دهر را بيقراري ما بس
اهل دل يك تنند در معني
همه را زخم كاري ما بس
پرده در نيستيم چون «طالب»
راز را پرده داري ما بس
1022
با تو بنشستم و مي نوش نكردم افسوس
وز لبت زمزمه ي گوش نكردم افسوس
نشدم محرم بزم تو و از شادي وصل
غم ايام فراموش نكردم افسوس
يك شبت مست چو طاوس ببر نگرفتم
وز تو آرايش آغوش نكردم افسوس
دوش مرغ طربم بال فشان بود امشب
نوبر خوشدلي دوش نكردم افسوس
دل كه از بيخودي شوق بهوش آمده بود
بازش از بوي تو بيهوش نكردم افسوس
نشدم پرده ي آوازه ي عشق تو دريغ
شمع اين زمزمه خاموش نكردم افسوس
به تنك حوصلگي شهره شدم چون «طالب»
شعله ي مهر تو خس پوش نكردم افسوس
(حرف ش)
1023
كرده از بس پيرهن كسب لطافت از تنش
بي تأمل ديده نشناسد تن از پيراهنش
من كيم كز شرم قتل من سراندازد به پيش
هيكل خونم گراني ميكند بر گردنش
چاك چون مي افتد از دست جنون در نيم راه
مي ربايد از كف هم جيب و دامان منش
از چمن بي ذله كس بيرون نرفت ايدوستان
هر كه دارد آستيني دست ما و دامنش
ديده ي جراح چون بر زخم ناسورم فتاد
اشك خون ديدم كه جاري شد ز چشم سوزنش
نور شمع زندگي از فيض عمر بيوفاست
وه چه شمعست اينكه دايم باد دارد روشنش
شام بخت تيره روزان فتنه ميزايد مدام
غالباً زلف تو يا چشم تو كرد آبستنش
1027
هان دل شيداي من، هان دجله ي خوني بجوش
هان لب گوياي من، هان دكه ي گوهر فروش
مي نياميزد چو نزديك لب آرم جام نطق
طوطي عقل از قفس فرياد بردارد كه نوش
چاك دل كفر است بستن صاحبان نطق را
زانكه زخم بسته ميماند بلبهاي خموش
مستي و هشياريم را باعثي جز نطق نيست
از سخن بيهوش گردم وز سخن آيم بهوش
صبح گو تا خنده رسوا تر زند بر گريه ام
كامشبم بيتاب تر دارد فراق او ز دوش
جلوه ده از جامه ي اطلس تن همچون حرير
تا در ابريشم گريزد صوفي پشمينه پوش
با فغان تلخ آشوب مصيبت خانه ام
گوش گردد ماتمي چون من درآيم در خروش
بسكه دست آموز فقرم بي قبول . . . . .
جامه مي افتد ز گردن خرقه مي آيد بدوش
آن ندامت پيشه ام «طالب» كه از افسوس عمر
دست چون برهم زنم بانگ دريغ آيد بگوش
1028
دلا ز راست روي در هراس و بيم مباش
چو ديو منحرف از راه مستقيم مباش
ره تردد جاسوس احتياط مبند
بصلح مصلحتي ايمن از غنيم مباش
بسان غنچه ي تمكين شگفتگي ميورز
چو باده مسخره چون زعفران نديم مباش
مشام شوق گهي تازه كن بجذب شميم
هميشه منتظر جلوه ي نسيم مباش
سئوال خصمي و رادي بهم نيايد راست
مشو ملول ز محتاج ما كريم مباش
بهر طريق كه ماني قدم در آن داري
بجان بكوش كه گردي تمام نيم مباش
بطرز تازه ي «طالب» رديف و قافيه سنج
مقلد روش ناخوش قديم مباش
1024
چمن كبكيست خندان گل دهان و غنچه منقارش
پريشان سايه هاي سرو دامنهاي كهسارش
ز شيرين جلوه هاي نخل موزونش اگر رازي
بگوش بيستون گويم چو ياد آرم برفتارش
مزن طعن كسالت بر دلم كين رهرو سالك
چنان گرمست در رفتن كه ميسوزد بپا خارش
بدين بي آب گوهر كي نمايد مشتري رغبت
مگر بهر خدا از خاك بردارد خريدارش
چو نرگس غنچه سازد ديده پوشم از رخش ترسم
كه آسيب نگه سازد ز خواب ناز بيدارش
گهي افتد گهي پاپيچدش در دامن مژگان
نگاه از بسكه گردد مضطرب هنگام رفتارش
بعرياني ز بس خو كرده ام چون راز ميخواران
گمان دارم كه پيراهن يكي ما راست هر تارش
گره چون ميزند بر طره ي شبرنگ پنداري
كه مشكين دانه ي تسبيح ميرويد ز زنارش
چنين كافسرده جان در پيكر «طالب» ز مخموري
عجب دارم كه صد گرداب ميسازد خبردارش
1025
در مرگ دلم خروشد آتش
چون سرمه سياه پوشد آتش
هم مشرب و هم پياله ي ماست
رنديكه چو باده نوشد آتش
ياقوت طبيعتم بگوئيد
در سوختنم نكوشد آتش
شد دهر چنان فسرده كامروز
همسايه بزر فروشد آتش
«طالب» چو نفس كشد دلش را
از هر بن موي جوشد آتش
1026
اي خطت مشك ناب برآتش
عرق رويت آب بر آتش
چون تو همخوابه گر بدست افتد
ميتوان كرد خواب بر آتش
ديده ئي دارم از ترشح دل
خونچكان چون كباب بر آتش
بيتو چون طره ي تو بر رخسار
ميزنم پيچ و تاب بر آتش
چره برقع نشين مكن زنهار
نكشد كس نقاب بر آتش
آب حيوان اگر دهند كشم
رقم انتخاب بر آتش
بر دل خويش ميكنم «طالب»
گريه همچون كباب بر آتش
1029
كردم اسير قيد الم مو بموي خويش
بستم در بهشت فراغت بروي خويش
در خود دماغ چيدن برگي نيافتم
خالي گذاشتم چمن از آرزوي خويش
بيذوق بود كام و دهان از حلاوتم
گشتم تمام زهر و شدم در گلوي خويش
جان و تنم غبار فراغت گرفته بود
كردم بآب خنجر غم شستشوي خويش
تا زخم من ز سوز نمك بي نصيب گشت
بستم هزار چادر الفت بروي خويش
از بسكه مو بموي طلبكار خود شدم
گشتم تمام آبله در جنب و جوي خويش
«طالب» بيا كه خاطر عيشم شكفته شد
تا بر سر خمار شكستم سبوي خويش
1030
فتد چو ديده ي حسرت برويش
نگه لرزد بخويش از بيم خويش
نگاه غير را از گرمي آه
عرق گردانم و ريزم ز رويش
هنوز اندر نخستين جوش خاميست
بدل چندانكه پختم آرزويش
فشانم خون خود بر دامن باد
كه آميزد مگر با خاك كويش
صبا چون سنبل زلفش گشايد
نفس گلدسته ئي بندد ز بويش
كنونم يكنفس باقيست و آن نيز
به آهي ميدهم در آرزويش
سر «طالب» فداي آستاني
كه روي قبله ها باشد بسويش
1031
رفتم كه داغ عشق نهم بر جبين خويش
آيات عقل محو كنم از نگين خويش
صد خشم و ناز ساخته در كار خود كنم
تا بو كه شاهدانه شود دلنشين خويش
كو جوش گريه ئي كه زماني هزار بار
چون آستين لاله كنم آستين خويش
هر دانه خوشه ئي شد و هر خوشه خرمني
زين تخم غم كه ريخت دلم در زمين خويش
من با عدوي دشمن خود دشمنم از آن
صد جاي بسته ام كمر دل بكين خويش
صد خرمن فلك نستانم به نيم جو
مستغنيانه تا شده ام خوشه چين خويش
يك ره زبان بحرف هوس تر نكرده ام
چون با هزار لب نكنم آفرين خويش
«طالب» بعكس مذهب شيخان خود فروش
بر كفر خود لباس بپوشان نه دين خويش
1032
پريشان كلبه ئي دارم كه ويران ميكند بادش
من از آب و گل غم ميكنم هر لحظه آبادش
دل تنگ مرا هنگامه ي عشرت نميسازد
بچنگ ماتمش افكن كه ماتم ميدهد دادش
نگردم شادگر صد طاير عيشم بدام افتد
كه تا در دام من افتاده بختم كرده آزادش
عنان ديده بي نخل قدي ميتابم از بستان
مبادا تا مگر در خون نشنيد سرو و شمشادش
دلي دارم كه هرگز سر ز حكم غم نميپيچد
تو پنداري كه در روز ازل غم كرده ايجادش
هنوز از مشهد پرويز خون تازه مي جوشد
از آن نشتر كه بر شريانجان زد رشگ فرهادش
دل «طالب» سيه شد تا بكي با زاهدان باشد
رفيقي كو كه بيرون آورد از چنگ زهادش
1033
خوش در شكنجه ام ز غم ننگ و نام خويش
كومي كه وارهم ز خيالات خام خويش
صد باغ داغ كينه ي من در دل منست
اي واي گر ز خويش كشم انتقام خويش
در آرزو هنوز دلم غوطه ميزند
اين رمز يافتم ز اداي كلام خويش
گو تيره شو دماغ كه من بهر نكهتي
جولانگه نسيم نسازم مشام خويش
جانم فداي طايفه ئي كز غرور حسن
آهسته ميدهند جواب سلام خويش
يارب دلم چه نكته ز ديوان يأس خواند
كز دفتر اميد برون كرد نام خويش
«طالب» دلت ز خويش بغايت رميده است
با صد فسانه اش نتوان كرد رام خويش
1034
اگر خورشيد ديدي نيم ماهي از گريبانش
پريشان ساختي نور نظر را بر تن و جانش
چه واله مانده ئي اي چاشني بر زهر خند خود
ببين شهد تبسم را در آغوش نمكدانش
اگر تا حشر خاك ديده ي عاشق بيفشاري
همان لخت جگر جوشد ز دامنهاي مژگانش
بميدان محبت رخصت جولان كجا يابد
سبكتازي كه ناوك دوز حسرت نيست خفتانش
دلي دارم كه چون رخت فنا در محشر اندازد
غبار آرزوها خيزد از دامان نسيانش
بمحشر كام ذوقش شهد نوش مغفرت گردد
گنه كاري كه ننگ آلوده ي شرمست عصيانش
باشگ افشاني مژگان تر خشنود كي گردد
دل «طالب» كه دريا ميچكد از طرف دامانش
1035
ز شرم چون بزبان بشكفد گل رازش
عرق روان شود از طرف جبهه ي نازش
بصيد چون رود از ناز چشم آن دارد
كه كبك سينه فشارد بچنگل بازش
فغان كه در چمن عشق عندليبي نيست
كه يك دوسينه خراشي بود در آوازش
ز صيد عيش خجل باش كين همان مرغيست
كه بخت اهل دل از دام داده پروازش
بطرف ميكده چون نغمه زند «طالب»
چمن خجل شود از بلبل نوا سازش
1036
دلي دارم كواكب خوشه چينش
سهيل داغ رخشان بر جبينش
گلستاني ز عكس شعله ي آه
شقايق گون عذار ياسمينش
بخلوتخانه ي وحدت فروشي
نسيم ناله جبريل امينش
جگر پردازي ابر بهاري
نهان در هر شكنج آستينش
چو اخگر آتشين تبخاله گردد
لب الماس گر بوسد جبينش
همان وحدت گزيند طبع «طالب»
اگر خورشيد سازي همنشينش
1037
از خاطري نمي شنوم بوي انتعاش
گويا نچيده كس گلي از روي انتعاش
لذت شناس درد تو دايم پي فريب
سنجد متاع غم بترازوي انتعاش
نگشود چين ز ناصيه ي ماتم و هنوز
صد بار خفته بر خم ابروي انتعاش
بر آستان درد چسان خواب خوش كنند
دلهاي سر نهاده بزانوي انتعاش
بر گلستان درد دميدم نسيم درد
چندانكه غنچه گشت گل روي انتعاش
«طالب» عذار غصه برافروز كز حجاب
طوفان تراود از بن هر موي انتعاش
1038
گاه نظاره گل از چشم تر خود مي پاش
چمني چند براه نظر خود مي پاش
با تذروان بلا شوخ شدي در پرواز
گرد آسودگي از بال و پر خود مي پاش
شيوه ي خضر ز گمراه نوازي دورست
كف خوني همه جا بر اثر خود مي پاش
مركز دايره ي ماتميان باش بذوق
خاك اين پيكر خاكي بسر خود مي پاش
جوش زد گريه نئي كم ز سحابي «طالب»
جذب خون ميكن و بر بوم و بر خود مي پاش
1039
شهد وصلش مطلب زهر كش دوري باش
ورنه آماده ي صد نشتر زنبوري باش
پاكدامني مشرب نمك عرفان است
در مستي زن و در جامه ي مستوري باش
گر حريف هوسي در بغل مستي خواب
ورنه لب بر لب خميازه ي مخموري باش
مشرب آمد بميان دار سياست برخاست
كو برو هر سر مو نغمه ي منصوري باش
عشق ما هرچه كند زخم دلت را شاداب
شعله انگار تو گو مرهم كافوري باش
يكدمت گفتم و صد بار دگر ميگويم
«طالب» از وصل ببر در پي مهجوري باش
1040
غم آشناي تو گلگشت باغ ميگزدش
جبين فروزي شمع دماغ ميگزدش
بسوز عشق كسي را كه دل غيور افتاد
شباهت گل سوري بباغ ميگزدش
دلم ز همدمي بلبلان پريشان نيست
حريف نغمگي خيل زاغ ميگزدش
مرا دليست پريشان كه جلوه هاي نسيم
در آستين رياحين دماغ ميگزدش
ز چشم خلق گريزان دليست «طالب» را
كه كنجكاوي طبع سراغ ميگزدش
1041
اشكيست مرا ستاره بر دوش
آهيست ز آسمان در آغوش
دور از تو ز هفت پرده ي چشم
خونست كه جوش ميزند جوش
درّ سخن تو مي ربايد
گوشم ز زبان زبانم از گوش
خوب آمده ئي بيا كه از شوق
پژمرده دلم گشاد آغوش
عيشم بزبان گرفته گوئي
كز خاطر غم شدم فراموش
گفتم بروم كه بينمش روي
اينك رفتم و ليك از هوش
مشكين رقم بيان «طالب»
سر جوش طبيعتست بي نوش
1042
بنشين نفسي همدم دل محرم جان باش
لختي نه بر آئين جهان گذران باش
دور فلك است اين بيك آهنگ نرقصد
گو روز دوي هم بمراد دگران باش
اي يافته ذوق طرف و چاشني عيش
دامان مي از دست مده گو رمضان باش
بي حسرت ديدار تماشا گل بي بوست
اسباب نگه جمع كن آنگه نگران باش
آرايش معني چه بود نازكي لفظ
در نطق سبكروح تر از جوهر جان باش
خامش منشين شمع سحر نيستي ايدل
در ظلمت شب شعله برافروز جهان باش
دور است دل آزردن ز آئين مروت
گو تيغ زبان را اثر تيغ ميان باش
تا چند كشي سركشي از توسن اميد
دستت بحنا نيست گلوگير عنان باش
صد رنگ گل آويزه ي دامان خموشي است
كفاره ي گفتار گهي قفل زبان باش
اي آنكه چراغ دلت افسردگي آموخت
يكچند بخاكستر پرواز طپان باش
پيري گل كيفيت محرومي عشق است
معجون محبت خور و جاويد جوان باش
«طالب» ره مستان بحقيقت ره مستي است
گر با خبري در قدم بيخبران باش
1043
چون نكته سركند بزبان شكر فروش
شيرين شود لب تو ز قرب جوار نوش
پر زهر ساغري ننهم بر لب از فراق
گرنه فلك بلند نگردد فغان كه نوش
از ياد حلق تشنه ي ما ميزند مدام
تبخال آتشين ز لب آب خضر نوش
دزديم گر ز حلقه ي زر گوش دل رواست
در بندگيت حلقه ي چشم است تاب گوش
داريم در سر از اثر باده ي وصال
بيهوشئي كه خنده زند بر هزار هوش
در كوچه ئي كه لعل تو آمد بنوشخند
دكان بي متاع گشايد شكر فروش
در كنج غم زدود دل و شعله ي جگر
گاهي پلاس پوشم و گاهي حرير پوش
رفتم كه بسپرم هوس كشته را بخاك
تا كي چو دل جنازه ي حسرت كشم بدوش
«طالب» مروتست چه داري بجان خلق
از حد گذشت آه و فغان لحظه ئي خموش
1044
نيست يكمويم ز بس آشفتگي بر جاي خويش
خويش را گم كرده ام در كوچه ي سوداي خويش
بيدل و بيخويشم از من خويشتن داري مجوي
ني مرا پرواي دل مانده است ني پرواي خويش
درد حرمان بين كه چون پويم ره شوقش زنار
پاسبان بر من گمارد تا ببوسم پاي خويش
از خرابيهاي سيل حرص بنيادم تر است
تا نسازم تكيه ئي بر ديوار استغناي خويش
بي رخ آنگل ز بس بگداختم بيم است بيم
كز كمال ضعف چون خاري روم در پاي خويش
چند در دامان زلف او نشيني شرم دار
مرد آن ميدان نئي بشناس ايدل جاي خويش
آن شراب زعفران خاصيتم كز انتعاش
همچو گل درخنده آرم غنچه ي ميناي خويش
كارم اينست اينكه ميدوزم بتار زلف آه
جامه ي روز قيامت بر قد شبهاي خويش
گر نيفتم «طالب» از اوج فغان معذور دار
بلبل مستم چنان باز آيم از غوغاي خويش
1045
عشق نخليست آرزو شاخش
دل بيتاب مرغ گستاخش
رشته در سوزن اركشد عاشق
مار بر سر زند ز سوراخش
پيش ازين بي ادب نبود دلم
كرم دوست كرد گستاخش
چشم او آهوئيست مشكين خال
وآن دو ابروي عنبرين شاخش
روز «طالب» مكن سيه كه توئي
شمع ايوان و حجره و كاخش
1046
رخت بهشت برين است و حسن رضوانش
كرشمهاي خط و خال حور و غلمانش
لبت ز شيره ي جان شربتيست نوشگوار
كه مشك دانه ي خالست تخم ريحانش
دهان تنگ تو سرچشمه ايست خضر فريب
كه فارغ از ظلماتست آب حيوانش
بود حواله ي چشم خوشش در اين گلزار
سياهي مژه ابرو كرشمه بارانش
مقيم كشور اسلام بود «طالب» و زود
فكند فتنه ي زلفت بكافرستانش
1047
سوختم در آتش سوداي خويش
ساختم با سوز جان فرساي خويش
بال و پر در باختم پروانه وار
در هواي يار بي پرواي خويش
من براه عشق رسواي دلم
دل نه رسواي تو شد رسواي خويش
بسكه از حد شد هجوم گريه ام
گوش بگرفتم ز هايهاي خويش
در فراق او تراوشهاي داغ
داردم شرمنده از اعضاي خويش
بسكه دست و پا زدم در راه دوست
گاه بوسم دست خود گه پاي خويش
«طالب» آسايش نمي بينم بخواب
در زمان چشم طوفان زاي خويش
1048
تا چند بافسانه كنم روز شب خويش
رفتم كه روم بر سر عيش و طرب خويش
پنهان نه چنانم كه توان يافت نشانم
تا چند بهر كوچه دوم در طلب خويش
مي پر سخنم ساخته اميد كه ساقي
مهري بدهانم زند از خال لب خويش
گو عقد بنات فلكي دست مده زود
ما را گله ئي نيست ز بنت العنب خويش
بي بهره بود مرد هنر از هنر خود
شيرين نكند نخل دهان از رطب خويش
فرياد كه آن رشك مسيحا ز برم رفت
من ماندم و سوز نفس و تاب و تب خويش
گستاخ بصد لطف نهان تو نگردم
از دست بدينها نگذارم ادب خويش
بيگانه ي خشم و غضبم كز تف غيرت
چون شعله زدم سوختم اول غضب خويش
ذوق طلب آبحيات از دل ما رفت
بر ياد لبت بسكه مكيديم لب خويش
خاموش نشين «طالب» بيحوصله تا چند
لاف از نسب خويش زني و حسب خويش
1049
ز غم صد نيش دارم در جگر بيش
بيك سر ميكشم صد درد سر بيش
مدامم باد در مشتست هرچند
بهر انگشت دارم صد هنر بيش
ز قرب جامه داغم با تن دوست
برشك از ابره ام تا آستر بيش
نه حربا خصلتم خفاش طبعم
از آن ميلم بشامست از سحر بيش
فلك دريا مثال افتاده زآنروي
چو دريا نفع كم دارد ضرر بيش
لبش زهر و شكر دارد در آغوش
وليكن زهر كم دارد شكر بيش
چو پروانه بروز شوق دارم
بپاس خود گمان از بال و پر بيش
حذرها جمله در قربست آري
كنار بحر ميدارد خطر بيش
تفاوت ره مده در رزق «طالب»
اگر كم ميرسد روزي اگر بيش
1050
مي حلالست دراين فصل دليرانه بنوش
گر ننوشي بسر كوچه بكاشانه بنوش
ما كه رنديم قدح بر سر بازار كشيم
تو كه در پرده ي زهدي بنهانخانه بنوش
بدو جامت سر و دستار و خرد رفت بباد
كه ترا گفت كه مي با من ديوانه بنوش
با گل و شمع چه جوشي كه ترا فرمان داد
كه برو خون دل بلبل و پروانه بنوش
نشنيدي مثل مي زده را مي «طالب»
چند مخمور نشيني دو سه پيمانه بنوش
1051
مگر با خود بود در جلوه گاه ناز جولانش
كه از خوبان نمي بينم كسي را مرد ميدانش
خوش آنساعت كه او پيمانه مي نوشيد زير لب
حريفان نوش ميگفتند و ميگشتند قربانش
گريبانش عزيزي گفت به يا دامن گلشن
چو گل بشگفتم و گفتم گريبانش گريبانش
دلم گفتي ز غم آزاد شد در زير لب گفتم
مبارك باد خويشاوندي انگشت و دندانش
يكي را بود مردن مشكل و دل كندن از گيتي
منش مردم به پيش چشم و كردم كار آسانش
بجنس دوستي از بيكسي در نالشم ورنه
كسي كو يوسفي دارد گلستانست زندانش
بمرگ از دل نشايد شست كين كشتگانش را
شدم تا سرمه سازم استخوانهاي شهيدانش
بوصلم وعده ئي بنمود اميد وفا دارم
نسازد گر زبونيهاي بخت من پشيمانش
سرم گرمست با طفلي كه ياقوت لبانش را
كند گر نار بستان ياد شير آيد به پستانش
عمارت ميكند سوداي او دل را و بيدردان
بهر داغي كه ميسوزند ميسازند ويرانش
گشايد چتر چون طاوس بيند ماكيان زين ره
دل آرم پيش زلف او كه گردانم پريشانش
ز خونريزي نياسايد زماني ديده ي عاشق
ز هم دورند دايم گرچه لشگرهاي مژگانش
ز روي گوهر پاك وفا شرمنده ام «طالب»
بغايت بود جنس پربها گردانم ارزانش
1052
جواني رفت و ما ديديم و نگرفتيم دامانش
بلرزان دست چون گيريم در پيري گريبانش
دل من داشت در بر حله ها از صبر و از طاقت
براه دوستي دزدان غم كردند عريانش
محبت تاجري پرمايه اي بود از متاع غم
من و دل اين دو دزد روسيه كرديم تالانش
خدنگش نذر گوئي كرده با دلهاي مشتاقان
كه از يك رخنه پران بگذرد سوفار پيكانش
مگر مرغ دلم را چشم برمار غم افتادست
كه دايم زآشيان سينه مي بينم گريزانش
نمي بينم دلي آسوده در ملك مسلماني
از آنرو عشق ميبازم بچشم نامسلمانش
نياز بلبلان با گلبني دارم كه ميگردد
چو طوق قمريان بر گرد سر سرو خيابانش
دم عرض نياز دل بزير چشم او ديدم
كه لطفي مينمود اما نمي گنجيد در شانش
ندانم كز كدام آب و هوا آمد ببار آنگل
كه ميگويند شكر رنگ و بو مرغان بريانش
به نعمت نيستم كافر زبان شكرگو دارم
نمك خوردم ولي در شهد بگرفتم نمكدانش
چو درد دوستانرا دوستان خواهش كنند از جان
نصيب گوهر شهوار بادا درد دندانش
هلاك رشح كلك (اعتماد الدوله) ام «طالب»
من و اين آب كوثر خضر و آن آبحيوانش
1053
در آب ديده كنم روز و شب نظاره ي خويش
كنم نظاره و حيران شوم بچاره ي خويش
دعاي گمشده خونم ز شام تا بسحر
بدين اميد كه يابم مگر ستاره ي خويش
ز فيض ديده يكي قلزمم كه همچو محيط
نديده ام كه چه نشنيده ام كناره ي خويش
هزار گنج گهر حاصل دو چشم منست
قبول اگر نكني هان من و اجازه ي خويش
ز ريگ باديه نوبت رسد بقطره اگر
كنم شماره ي غمهاي بي شماره ي خويش
بگويمت چه كسم چند گويمت چه كسي
معلم فلك و طفل گاهواره ي خويش
پس از كمال تو خود از جهان كناره كني
چنانكه كودك بالغ ز گاهواره ي خويش
چه خون كنم جگر بيستون نه فرهادم
من و خراش دل همچو سنگ خاره ي خويش
مي كلام تو هوشم چنان بيغما داد
كه گوش خويش ندانم ز گوشواره ي خويش
بطوق اهل وفا لعبهاست گردون را
چو بازه ئي كه كند يار من بباره ي خويش
تو فال راحت ما گير گر پريشاني
من اعتماد ندارم به استخاره ي خويش
چو رهنماي نديدم بخويش گشتم باز
مگر بسوي تو يابم ره اشاره ي خويش
ز ساده گوئي افسرده نادمم «طالب»
من و سخن بهمان طرز استعاره ي خويش
1054
كو دماغي كه بگرديم بگرد دل خويش
وز غم دوست بپرسيم ره منزل خويش
نم خونم دهن تيغ نيالوده به حشر
ديت خاك ستانم مگر از قاتل خويش
عقل مجنون و خرد مست و خدايا برسان
نكته داني كه بر او عرض كنم مشكل خويش
تا ز حسن تو بر آئينه ي من تافته نور
همچو طاوس بصد دل شده ام مايل خويش
دلم از ديده بصد نور دهد عرض جمال
همچو ليلي كه شود جلوه گر از محمل خويش
زآندم از گود زند كلبه ي تارم كه بدهر
نيست شمعي كه برافروزم از او محفل خويش
«طالب» از صافي طينت ز من آيد كه چو صبح
گل خورشيد برويانم از آب و گل خويش
1055
درد خاموشست فرياد و فغاني نيستش
از دل من حرف ميگويد زباني نيستش
غم گل خودروست از هر گل كه خواهد ميدهد
چون دگر گلها معين گلستاني نيستش
حسن بر دل ميزند صد زخم كاري بي سلاح
چون كماندار قضا تير و كماني نيستش
بي نشان و نام در عالم منم ورنه بدهر
نيست موجودي كه نامي و نشاني نيستش
استخوان دارد و مغزي سخن در زير پوست
قول من مغزيست خالص استخواني نيستش
اين زمينها و آسمانها در جهان كثرتند
عالم وحدت زمين و آسماني نيستش
مرغ عشق او كه دارد هر دو عالم زير بال
بيضه در دل ميگذارد آشياني نيستش
عقل تو بر توست وين بيچاره عشق ساده لوح
هرچه دارد بر طبق دارد نهاني نيستش
ارمغاني غير خود گو عشق سوي من بيار
هرچه آرد چون به از خود ارمغاني نيستش
گو بلب مهر خموشي زن بروز من نشين
هركه در ميدان حيراني بياني نيستش
گو بيا صد ره بجان از كلك من بستان بوام
هركه را در خورد دنيا دست و جاني نيستش
در جبين عقل بي اقبال فر عشق نيست
ميكند عرض شكوهي ليك شأني نيستش
عقل يوناني زبان را كس نمي فهمد بيان
جز سر كلك تو «طالب» ترجماني نيستش
1056
طنبور سر بدامن مطرب كند خروش
چون كودكي كه زار بنالد ز درد گوش
مطرب بدست مهر بناگوش خاريش
شايد رود بخواب و بياسايد از خروش
ليك آن نوازشش ندهد سود و از لجاج
هر لحظه بيشتر شودش آن خروش و جوش
طفلست همچو دانه ز آسيب گوشمال
شوريده وار جسته ز خوابي بطعم لوش
اكنون لجاجش از ره بدخواب گشتن است
بدخواب گشته طفل ز رحمت شود خموش
سحر است اين حديث و مر او را تو ساحري
يا وحي منزلست تو اين وحي را سروش
«طالب» عبير نظم تو داروي بيهوشي است
كز نكهتش دماغ خرد ميرود ز هوش
1057
خود مشتري خويشم و خود نرخ گر خويش
من دانم و من قدر گرامي گهر خويش
زآن هيچكسم نيست درين رشته خريدار
کز ابلهيم خود شده دلال خر خويش
شرطست که صاحبنظران عيب نگيرند
گر بي هنري عرض نمايد هنر خويش
گر بار دلم بر كتف كوه گذارند
كوه از اثر درد بدرد كمر خويش
اي در طلب دوست برون آمده از پوست
رو رو كه زياني نكني از سفر خويش
تا دسته ي دندان بجگر دشنه نشاندم
دندان كه نهادست چنين بر جگر خويش
آراستن بال و پر اسباب گريز است
گر مرغ اسيري بشكن بال و پر خويش
گر خام بود پخته شود زآتش سودا
خشتي كه من خسته نهم زير سر خويش
«طالب» مشو آزرده گر آبت ندهد چرخ
در ساز بسير آبي اشعار تر خويش
1058
مي چمد آن سرو گلزار از قفا مي آيدش
بوي فتح غنچه از بند قبا مي آيدش
چون برفتن پي كند گم كآن تذرو خوشخرام
ميرود وز نقش يا بوي حنا مي آيدش
تا كجا مي خورده و در سر چه دارد آن سوار
كز دهان تيغ بوي خون ما مي آيدش
مهر ميجويد بخاصيت دلم زابناي دهر
زانكه مردم در نظر مردم گيا مي آيدش
ترك من خود را ز دلجوئي نيارد بازداشت
چون كند امروز آئين وفا مي آيدش
دل ز بس خو كرده در عشق تو با پيغام ياس
هرچه ميگويند بر گوش اين صدا مي آيدش
كي فرود آرد ز استغنا بما طرف كلاه
آنكه بوي سركشي در نقش پا مي آيدش
زه بتحسين از كمان برگوش گردون ميرسد
بر نشان چون ناوك كاكل ربا مي آيدش
غنچه در پيش دلم ضبط تبسم مي كند
كز رخ گلهاي داغ او حيا مي آيدش
شد دلم «طالب» ضعيف آنسانكه در باران مهر
بر سر از هر قطره سنگ آسيا مي آيدش
1059
چون ياد روح قوت كنم از شميم خويش
ميرم چو صبح و زنده شوم از نسيم خويش
بوي گلم كه صبح چو خيزم ز نوش خواب
آرم سلام روزه بطبع سليم خويش
آن سالكم كه در طلب دوست ميروم
ره بر اشاره ي خرد مستقيم خويش
چون گل ز باغ جلوه ندارم بهر بساط
چون غنچه ام كشيده سري در گليم خويش
لذت قرين شرع جديد محمديست
گو فلسفي مناز بعقل قديم خويش
از خون دل غذاي تن خويش كرده ام
پرورده ام چو غنچه بناز و نعيم خويش
بيند چو بحر جوهر طفل سرشك من
خالي كند كنار ز در يتيم خويش
دايم بپاس خويشتنم كس چو من مباد
آهوي كعبه ي خود و صيد حريم خويش
بيند گر از عقوبت هجر تو شمه اي
دوزخ خجل شود ز عذاب اليم خويش
نشنيده چرخ بوي كرم گرچه ريختست
خون بسي كريم بدست لئيم خويش
ما و هجوم گريه و طغيان سيل اشك
دريا و شورش خود و موج عظيم خويش
خود را بصد وسيله ز كلفت برآوريم
اين بس ندامتم كه شوم خود نديم خويش
از بسكه در كمين خودم با كمال شوق
ديدار دوست سير نبينم ز بيم خويش
آزاده خصم خويش بود ورنه بهر چيست
عالم غنيم «طالب» و طالب غنيم خويش
1060
مرا بختيست خواب آلوده مقصد سخت نايابش
بدرياها فشاندم شست چشم از سرمه ي خوابش
تن چون ياسمينش ناز پرورده است تا حدي
كه گردد رنجه گر پوشند پيراهن ز مهتابش
شوم لب تشنه بر بستر نيالايم لب از كوثر
مگر در خواب بينم شربتي از لعل سيرابش
برش سيم است و چون سيماب ميلرزد عجب دارم
كه گر سيمست لرزيدن چرا مانند سيمابش
كنم نقل مكان از دير دارم رو سوي مسجد
بشرط آنكه باشد طاق ابروي تو محرابش
بسي افسرده حالم همنشينان نغمه ي مطرب
دلم كم ميخراشد تيز تر سازيد مضرابش
چو آرد در نظر «طالب» كمان ابروي جانان
توان طامات دل بشنيد از يك تير پرتابش
1061
جانها فداي سلسله ي زلف چون شبش
وآن خال گوشه گير كه گنجيده برلبش
سيمرغ روح شيفته ي دام كاكلش
طاووس عقل فاخته ي طوق غبغبش
مه ساختم بيك قدحش ور كند قبول
خورشيد مي كنم بدو جام لبالبش
آن جوهري كه سفته عقيق دهان او
گوئي خيال نازك ما بود مثقبش
ور دل كند شكار به گلگون مي سوار
اي من فداي وسعت ميدان مشربش
سر همچو گور بايد و اينست بازيش
خون همچو آب نوشد و اينست مذهبش
كوچك دلست زآن ننهد دل چو كودكان
با آنكه پير عقل بود طفل مكتبش
خوش مينمايدش بسفر رنگ آفتاب
بر عارضي كه سجده برد ماه نخشبش
در قالب نسيم در آيم چو بوي گل
شايد بدين وسيله توان شد مقربش
داند كه قدر گوهر دل در شكستنست
ورنه ز دل شكستن ما چيست مطلبش
بوي شراب شوق توام بر مشام زد
خشت دهان خم كه مريزاد قالبش
«طالب» چو صحن معركه چشمم كند غبار
روزي كه توتيا نكنم گرد موكبش
1062
بشب گشته ام شمع خرگاه خويش
بروزانه گم كرده ام راه خويش
من آن تيره شامم كه چون اژدها
ز غفلت فرو برده ام ماه خويش
بجرمي كه از دوست غافل شدم
كشم خجلت از طبع آگاه خويش
كنون هر نفس دور از آن مار زلف
شوم طعمه ي اژدر آه خويش
گسست از من و كاش بر زلف او
به پيوستمي عمر كوتاه خويش
از آندم كه گردونم افكنده دور
چو چشم بد از روي دلخواه خويش
ز پيكان دل تا بسوفار لب
يكي ناوكم در جگرگاه خويش
ترنج كفم بود گم شد مگر
زنخدانش افتاده در چاه خويش
نيم كهربا در رهش چون شدم
رباينده ي جسم چون كاه خويش
چو او نيست همصحبتم زين سپس
من و صحبت آه جانكاه خويش
بدان كوي «طالب» رفيقم نشد
جدا گشتم از بخت گمراه خويش
1063
سخت بيذوقست مسكين هر كه ياري نيستش
گوش اميدي و چشم انتظاري نيستش
بي پشيمانيست شغل عشق در كش كين شراب
با وجود جمله كيفيت خماري نيستش
نيست جرمي بر دلم گرميدود دنبال دوست
مرغ بسمل در دويدن اختياري نيستش
1064
هركه ميتازد بمن رخش عنان ميبوسمش
هر كه تيري ميزند بر دل كمان ميبوسمش
بسكه شيريني بكامم داده زهر چشم يار
هركه ميگويد بمن تلخي دهان ميبوسمش
قبله ميرويد رهم چون ميكنم رخ سوي دوست
كعبه ميبوسد لبم چون آستان ميبوسمش
رحم مي آيد سگان آستانش را بمن
بسكه شبها دست و پاي پاسبان ميبوسمش
هركه ميبارد چو دشمن بر دلم باران تير
من برسم دوستان دست و كمان ميبوسمش
او بخاري ميفشاند دست بر رويم چه سرو
من بعزت پاي چون آب روان ميبوسمش
زخم تير يار معشوقست «طالب» در برم
گه كنار لب گهي كنج دهان ميبوسمش
1065
نه آن مار است زلف او كه گستاخانه گيرندش
مگر افسون گران دل بصد افسانه گيرندش
دلم مرغيست پرنقش و نگار از دود دل اما
نه مرغي كز هوا طفلان بدام و دانه گيرندش
ببزم زاهدان زنار زلف پر گره مگشا
مبادا در شمار سبحه ي صد دانه گيرندش
نگردد صيد دام و دانه شهباز دلم شايد
كمند شعله ي چين كرده چون پروانه گيرندش
تو اي زاهد بترس از سبحه كين دل نيست آنمرغي
كه تا از سيم تن دام و بلورين دانه گيرندش
مده دامن بدست باد زلف عنبر افشان را
مبادا موشكافان بر زبان شانه گيرندش
سراغ «طالب» از ميخانه جوكآن رند بيغم را
بهر جا گم نمايند از در ميخانه گيرندش
1066
كي دهد رخصت همدوشي ما آغوشش
خوش خرامي كه بسر چتر برد طاوسش
گرفتد هر دو جهان تيغ اجل را بدهان
نفتد سايه ي دندان بلب افسوسش
كعبه روداند بانگ جرس محمل خويش
من و آن ناقه كه بندند بپا ناقوسش
گر بميرد نكنم گريه برآندل كه بذوق
نقد صد جان نكشد در قدم يكبوسش
در طلسم از دل هاروت فتم كي باشد
كه درآويزم از آن چاه ذقن معكوسش
نكند نور دل از سينه ي بي چاك ظهور
همچو آن شمع كه بي رخنه بود فانوسش
مرغ گلزار بهشت است عزيزان «طالب»
چند داريد بزندان جهان محبوسش
1067
دلا بسنگ غم يار بشكن و مخروش
فغان سينه ي افكار بشكن و مخروش
وگر ز ذوق الم آگهي بهر موئي
هزار نشتر آزار بشكن و مخروش
بسي چو شيشه ي دل بي شكست ناليدي
يكي چو طره ي دلدار بشكن و مخروش
بيك شكست چو چين قبا مكن فرياد
هزار عقد چو دستار بشکن و مخروش
چو از خروش نه عزت فزايد و نه رواج
چو قدر و قيمت و مقدار بشكن و مخروش
براه دل ز سر شوق ميروي «طالب»
بپاي آبله صد خار بشكن و مخروش
1068
ميرود مستانه گويا بوده پر پيمانه اش
كبك خون ميگريد از رفتار طاوسانه اش
ميخرامد با عبير افشاني باد بهار
هوشها مست و خرابش عقلها ديوانه اش
جنس اين ميخانه كيفيت نمي بخشد مرا
ايدريغ آن مي كه چشم او بود ميخانه اش
ميشود صندل ز تأثير شميم او نسيم
وقت آرايش كه از شمشاد باشد شانه اش
بادورخ شمع است و گل آن شعله خو «طالب» كه باز
هم دل من بلبل و هم جان من پروانه اش
1069
دل نوش خواست جوركش نيش كردمش
مرهم طلب نمود ز من ريش كردمش
با آنكه در زمان عذابم شبي نبود
امشب شكنجه از هم شب بيش كردمش
راز غم تو بر دل شب ساختم عيان
كز تيرگي خيال دل خويش كردمش
اين چشم داشت دل كه بجمعيتش رفيق
سازم مگر حواله به تشويش كردمش
گفتي چه كام داشت دلت تا كنم روا
كامي نداشت غير تو تفتيش كردمش
چون ديد جوش لشگر غم دل بسينه ام
پس بسكه ريخت من بحيل بيش كردمش
برخال او ز دانه ي دل سوختم سپند
ايمن ز چشم زخم بدانديش كردمش
از بس دواي مهر اثر داشتم دريغ
بيگانه بود درد بدل خويش كردمش
از راه شر بخير شدم عقل را دليل
هرچند گرگ خواست شود ميش كردمش
زين بيش عشق بود ز اوباش شهر و كو
سلطان ملك دل من درويش كردمش
«طالب» ز راه مهر و وفا دورگر بود
من سعي سعي كرده وفا كيش كردمش
(حرف ص)
1070
چو برگيرد بناز آن نازنين رقص
كند در زير پاي او زمين رقص
كدامين دل بجا ماند چو بيند
چنان رقاص را در اينچنين رقص
كه مي رقصد شوم قربان رقاص
چه رقص است اين بلاگردان اين رقص
دل از شوق لبش ميرقصد آري
مگس دارد بياد انگبين رقص
فلك بي دست و پا گردد چو گيرد
نگارين توسنش در زير زين رقص
ترا گل در گريبان مي نمايد
چو جان عاشقان در آستين رقص
مي از دست كه نوشيدي كه دارد
ترا بر آستين بار جبين رقص
بزلف كافرت نازم كه دارد
بكفرآباد او دل رقص و دين رقص
تذروان چمن پا مال گشتند
سرت گردم همين باشد همين رقص
ز تمكين در عذابم ياد روزي
كه ميكردم بدست و آستين رقص
چه عشرت رو بعالم كرده «طالب»
كه دارد آسمان رقص و زمين رقص
(حرف ض)
1071
منم كه ميدهم آشفتگي بسنبل قرض
كند ز خامشيم نقد ناله بلبل قرض
ز بس بصحبت مرغ چمن گرفتارم
پي خريدن بلبل كنم ز راز گل قرض
چراغ كشته ي خود را بده كليم بمن
كه آتشي كنم از برق نعل دلدل قرض
فغان ز نرگس نو كيسه ي بتان «طالب»
كه ميدهند نگاهي بصد تغافل قرض
(حرف ط)
1072
تا بر صحايف از قلم صنع زاد خط
يك صفحه را بحسن خطت رو نداد خط
استاد صنع نيك رقم زد خطت بلي
نيكو تراود از قلم اوستاد خط
خط خوشنماست شوخ سيه چرده را بروي
زآنرو كه معتبر نبود بي سواد خط
زيبد اگر شكسته نويسان روزگار
از صفحه ي عذار تو گيرند ياد خط
خط آفتاب روي ترا امتياز داد
انصاف ده دگر چه كند زين زياد خط
بينش فزاي ديده ي «طالب» خط كسي است
كز كلك او قرينه ي گوهر فتاد خط
يعني وزير كامل دانا كه عقل كل
تا ديد رأي او بغلاميش داد خط
قط زد سپهر خامه ي زرين آفتاب
وانگه ببندگيش بكاغذ نهاد خط
خواند ضميرش از پس صد پرده شام تار
بر لوح دل نويسي اگر بي مداد خط
تا علم را بود به نسب هم نژاد شعر
تا شعر را بود بمثل خانه زاد خط
جز مخزن نفايس علمش مباد شعر
جز حجله ي عرايس شعرش مباد خط
(حرف ظ)
1073
چو هست خوب مراد توام ز زشت چه خط
بود رضاي تو گر دوزخ از بهشت چه خط
ترا كه آينه جوش بهار زنگار است
ز موج سبزه چه خط از كنار كشت چه خط
ميان دير و حرم كرده ام رهي پيدا
مرا ز كعبه چه فيض است و از كنشت چه خط
(حرف ع)
1074
منم كه كلبه ي تارم نكرده نوبر شمع
فرو نيامده هرگز بمجلسم سر شمع
اتاقه از پر پروانه در خور است مرا
كه دست عشق بفرقم نهاده افسر شمع
هميشه كوكب روشندلان ندارد نور
گهي فروخته گه سوخته است افسر شمع
مقابل رخش ايمه چراغ خويش مدار
ميار كرم شب افروز در برابر شمع
در آتش اينهمه سامان روشنائي نيست
مگر ز روي تو افتاده سايه بر سر شمع
ز بس گذارش هجر تو شمع پيكر من
ضعيف تر شده يك پيرهن ز پيكر شمع
ز بيم عشق تو بر آتشم نشاند سرشك
چو ناگهم نظر افتد بديده ي تر شمع
گرت كشنده ي «طالب» لقب نهيم مرنج
كه هست خوني پروانه نام ديگر شمع
(حرف غ)
1075
دوش كز آشوب ذوق باز شد آغوش داغ
مژده الماس بود پنبه كش از گوش داغ
تا بدل انديشه ريخت سوزن مژگان دوست
پيرهن لاله دوخت چشم سمن پوش داغ
پنبه ي راحت طلب مرهم كافور جوي
ايكه نپرورده اي داغ در آغوش داغ
با صف دلهاي گرم مست بگلشن شديم
خنده زنان جيب جيب گل برود دوش داغ
جرعه كشان ترا بركف انديشه چيست
كوثر دوزخ جناب جام دل از جوش داغ
در سر مستي مباد نغمه ي مرهم زند
قفل سكوني زديم بر لب خاموش داغ
«طالب» از آشفتگي بر در انديشه ماند
ديده فراموش اشگ سينه فراموش داغ
1076
با آنكه مو بمو شده ام لاله زار داغ
در دل هنوز ميخلدم خار خار داغ
تا داغ ساعدم سرانگشت سوده شد
از بس بدل ز هجر تو كردم شمار داغ
دامن بخون كشد همه شب خسته ي ترا
مژگان بگرد ديده چو مو بركنار داغ
دود فتيله ميزند از روزن دلم
گويا فتاده از نظر اعتبار داغ
رايج زريست كوچه ي بازار عشق را
از زخم ناخنم درم سكه دار داغ
نقش دوئي مباز كه در چشم عاشقان
يك موسم است فصل گل و روزگار داغ
شوقم بداغي از تو قناعت نميكند
داغي دگر كه سوختم از انتظار داغ
در خاك و خون طپيده دلي داشتم ولي
پرگشتم و نيافتمش در قطار داغ
«طالب» فتيله ي طلب از اهل دل كه باز
خميازه مي كشد جگرم در خمار داغ
1077
گشتيم مو بمو چو دل لاله غرق داغ
در خرمن وجود فكنديم برق داغ
خندان طراوت از مژه ام يافت داغ دل
كز نازكي ز دل نتوان كرد فرق داغ
گامي فزون نرفته كسي با چراغ برق
من طي نموده ام ظلماتي ببرق داغ
ديوانه را چو داغ علاج جنون كند
داغ دگر نهيد دلم را بفرق داغ
«طالب» تو عاشقي مكن اظهار داغ خويش
اهل هوس مدام فروشند زرق داغ
1078
سير گل و هواي گلستان و گشت باغ
فرع دل و دماغ بود كو دل و دماغ
سازد كلوخي ار فلك از خاك كوي او
دلها برآن كلوخ نشينند چون كلاغ
از بسكه سينه ها شده مشتاق سوختن
بتوان بيك فتيله نهادن هزار داغ
منعست آب تيغ تو بر تشنه ورنه من
صد ره ز خضر كرده ام اين چشمه را سراغ
دارد ز دود ناله ي من گلبن چمن
شاخي چو بال بلبل و برگي چو پرّ زاغ
چشمت ملول گشته ز گلزار دلفروز
آري فسرده رنگ شود نرگس از چراغ
«طالب» دهان ساغر مي خونچكان ز چيست
چشم تو بوسه داده مگر بر لب اياغ
(حرف ف)
1079
مرا بسير گلستان غم كند تكليف
كرشمه ي هوس نازك و خراج لطيف
بروزنم همه ذرات نور در جنگست
از آنزمان كه ازين كلبه برده ئي تشريف
بعلم عشق دلا عامئي زبان مگشاي
اگر هزار الم نامه كرده ئي تصنيف
نهاد سلسله ي حيرتم بپاي شعور
نزاكت حركتهاي شاهدان لطيف
باهل دل نظرت نيست جز بچشم عتاب
خدايرا سبب انحراف طبع شريف
گرفته آينه ي خاطرم غبار فتور
بغايتي كه ندانم لطيف را ز كثيف
حديث عشق درازست و يار نازك طبع
دماغ درد سرش نيست ميدهم تخفيف
از آن مقفا سر كردم اين غزل «طالب»
كه هوش قافيه ام بر نتافت بار رديف
1080
بيهوده چيست سعي بتان در شكست زلف
جرمي نكرده هندوي آتش پرست زلف
آتش بدست مو ندهد كس چگونه يار
از چهره داده خرمن آتش بدست زلف
گنجيست از جواهر قدسي عذار دوست
بروي نشان حلقه ي افعي شكست زلف
دل شمع ناله چون بفروزد كه بسته يار
چندين شب دراز بهر تار بست زلف
نازم بباغبان جمالش كه داده است
از چهره دسته ي گل سوري بدست زلف
دارو تلف مكن كه درستي پذير نيست
ما را شكست خاطر و او را شكست زلف
«طالب» گمان مبر كه بمردن شود خلاص
هر ماهي دلي كه درآيد بشست زلف
1081
گيرم بپذيرد ز كسي يار تكلف
گو آنچه توان كرد بناچار تكلف
لطفي است ز اندازه برون گر بنمايد
ساقي دو سه پيمانه سرشار تكلف
در بزم حريفان تهي پاي مبادا
احباب كنندت سر و دستار تكلف
مخموري هجران تو خميازه كشم كرد
واي ار نكني جرعه ي ديدار تكلف
در قيمت جنس اينهمه كوشش چه ضرورست
گيرم نكند كس بخريدار تكلف
تا كي بحرم زهد فروشان نكنندت
يك رشته ي تسبيح گره دار تكلف
زين دير مغان رو كه بيكبار نمايند
از هر طرفي صد بت و زنار تكلف
جان و دل و دين ساخته ام جمع دريغا
ياري كه كنم جمله بيكبار تكلف
حديست تكلف را زآن حد نروي پيش
انعام شود، گشت چو بسيار تكلف
«طالب» ز تو گر جان طلبد غمزه ي جانان
زنهار تكلف كن و زنهار تكلف
1082
عيد مستانست هان ساقي تكلف برطرف
سعي در جولان ساغر كن تكاهل برطرف
عشوه ميبارد ز ساقي نشئه ميريزد ز مي
وقت خاموشيست مستان شور و غلغل برطرف
در چمن لطف هوا سرمايه ي صد بيخوديست
حسن سنبل نكهت گل شور بلبل برطرف
جنبش يكمو از آن ابرو جهاني را بس است
شيوه ي بيچاك زلف و چين كاكل برطرف
ناله ي مرغ چمن دارد جنون در آستين
نغمه هاي عندليب «باغ آمل» برطرف
(حرف ق)
1083
من كيم ماهئي بدام فراق
كام خشك آمدم بكام فراق
بوي گل بودم از لطافت وصل
دود گلخن شدم بشام فراق
طعن مستي مزن كه بخت مرا
سخت لبريز داد جام فراق
تند ميتاختم بعرصه ي وصل
زد فلك بر سرم لگام فراق
عرض افغان مبر كه نكهت زخم
نرسيده است بر مشام فراق
بر وصالت وصيتي است مرا
كه بكوشد در انتقام فراق
مرغ فربه بدم بگلشن وصل
مور لاغر شدم بدام فراق
صورت هجر سركند «طالب»
بر وصال ار نهند نام فراق
1084
اي باده ي راحت اثر مرهم عاشق
اي مايه ي ناموس و غم ماتم عاشق
حسن از تو برد شهرت و عشق از تو برد فيض
هم كوثر معشوقي و هم زمزم عاشق
بر نسخه ي عيسي صفتان جمله گذشتيم
جز باده نديديم دواي غم عاشق
عاشق نه حريفيست كه بي او بتوان زيست
گيرم كم دنيا و نگيرم كم عاشق
عاشق بود از ذوق حيات ابد آگاه
سرمايه ي عمر ابد و يكدم عاشق
ني بيم خرابيست در او ني غم آسيب
عالم نبود امن تر از عالم عاشق
عقل ارچه بهر شعبه و بيغوله برد راه
سر بر نكند از ره خم در خم عاشق
از شبنم و گل ديده ي عاشق نبرد فيض
لخت دل و اشك است گل و شبنم عاشق
«طالب» مي و كيفيت مي همدم بزمند
جز ناله بخلوت نبود محرم عاشق
1085
دلالتم بره فقر ميكند توفيق
خوشا دمي كه شود بخت با رفيق رفيق
اگر عميق بود بحر جاي حيرت نيست
بحيرت از دل خويشم كه قطره ايست عميق
مرا كه عيسي وقتم غذاي روح بس است
نيم ستور كه باشم نيازمند عليق
بخواب مي مكم اينك لب تصور يار
چو تشنه ئي كه كند رفع تشنگي به عقيق
درون سينه ي صافي بود دل «طالب»
بسينه ئي كه بدرياي رحمتست غريق
1086
همه ذوقم ز مي پرستي عشق
آبروي گلم ز مستي عشق
چون غباري كه خيزد از ره شوق
سر بلندم ز يمن پستي عشق
دل نهادم بطاق عرش ولي
چكنم با دراز دستي عشق
شيشه بر سنگ زن كه مي نشود
مستي مي خمار مستي عشق
ندهم دل بحسن شاهد عيش
من و ذوق و الم پرستي عشق
نيست شو در وجود خود «طالب»
وانگه اقرار كن به هستي عشق
1087
خرم دلي كه ناصيه شويد بآب عشق
يا تر كند دماغ ببوي شراب عشق
گفتم برم پناه به بي طاقتي مگر
تمكين حسن كم شود از اضطراب عشق
غافل كه در ديار وفا برخلاف رسم
گرمي فزاي آتش حسنست آب عشق
تن بي روان و ديده فراهم زبان خموش
جان گرم در مشاهده اينست خواب عشق
«طالب» بناي عافيتت را ثبات نيست
چون ميشوي خراب تو باري خراب عشق
1089
پروانه كه باشد كه بما دم زند از عشق
يا لاف شكيبائي ماتم زند از عشق
چون اشگ دمادم نفشانيم كه برما
هر روز دم از روز محرم زند از عشق
عاشق اثر نوحه كند در دل معشوق
هر نغمه كه در زاويه ي غم زند از عشق
گر نيل گيا رويدم از خاك عجب نيست
كين گريه دم از گريه ي آدم زند از عشق
«طالب» بگلستان ارم غيرت اندوه
نگذاشت كه فال دل خرم زند از عشق
(حرف ك)
1090
ميزنم غوطه در شراب سرشك
غسل دل مي كنم به آب سرشك
غير ميناي دل نمي بينم
شيشه ئي در خور گلاب سرشك
گل دماند ز دامن مژگان
ابر طبعست آفتاب سرشك
چند برهم گره زني مژگان
بند بگشاي از نقاب سرشك
جز تو كس را نداد ساقي بزم
مستي چشم بي شراب سرشك
شايدم بگذراند از گرداب
ميزنم دست بر ركاب سرشك
ملك چشم سرشك را ز نقاب
مژه بنديست بر نقاب سرشك
جگر افشان ز دامن مژگان
گهري نيست در حساب سرشك
كف آتش نديده ئي «طالب»
ديده بگشاي بر حباب سرشك
1091
كرشمه نازك و لب نازك و سخن نازك
ز فرق تا بقدم همچو طبع من نازك
كسيكه ديده بناگوش او شبي در خواب
نيايدش بنظر برگ ياسمن نازك
بعهد نازكي لاله زار عارض او
گمان مبر كه گلي رويد از چمن نازك
هزار سوزن رشكم فزود بر مژگان
كسيكه بر تن او دوخت پيرهن نازك
فغان كه از گل و آب صنم نمي جوشد
كرشمه ئي كه شود طبع برهمن نازك
مگر ز غمزه ي شيرين به تيشه داد الماس
كه لوح فتنه تراشيده كوهكن نازك
چنان گداخته جوش خيال «طالب» را
كه مو بمو شده چون فكر خويشتن نازك
054
بيهوده نباشد ز نسيمت گله ي مشك
بوي تو كجا وز كجا حوصله ي مشك
گر شانه سر زلف تو آشفته نبازد
كي باز شود نافه صفت قافله ي مشك
مستانه صبا دست درآن طره مينداز
هشدار كه برهم نزني سلسله ي مشك
يارب چه گلي وز چه بهاري تو كه كردند
دنباله رو بوي تو صد قافله ي مشك
داريم بگردن من واو سلسله اما
من سلسله ي آتش واو سلسله ي مشك
«طالب» سر كلك تو مگر ناف غزالست
كز وي نبود يكسر مو فاصله ي مشك
1092
اي باغبار زلف تو بي اعتبار مشك
قربان نيم نكهت زلفت هزار مشك
دوست ز فال مجمره داريست كز شميم
باشد بخور مجمر او را بخار مشك
آفاق را تمام بعنبر گرفته است
با آنكه هست خال تو يك نافه دار مشك
زلفي وكاكلي است ترا بر سر عذار
آن تار تار عنبر و اين تار تار مشك
كرد از شميم زلف تو معلوم ورنه عدل
باور نمي نمود كه زايد ز مار مشك
هان زود سوي نافه روان ساز بوي خويش
ترسم كه باز خون شود از انتظار مشك
بر دشت چين سمند ترا گر فتد گذار
سازد پر از غبار سمندت كنار مشك
بوي بهار كرده گل رويت آشكار
خط تو كرده داخل بوي بهار مشك
يك لحظه نافه را بگريبان خويش دار
تا جان دهد ببوي تو بي اختيار مشك
با قدر كاکل تو و با قدر زلف تو
بي اعتبار عنبر و ناقص عيار مشك
هرجا كني گذار شود خاك ره عبير
هرگه شوي سوار كند جان نثار مشك
باشد ز جلوه گاه تو كمتر نثار جان
باشد برهگذار تو كمتر غبار مشك
مرغولهاي زلف تو و كاكل ترا
عنبر نهان كند صفت و آشكار مشك
زينسانكه نافه را سر زلف تو خوار داشت
ترسم شود عزيز بچين و تتار مشك
«طالب» بكش زمام نفس مهر نافه باش
تا كي چو زلف يار كشي در قطار مشك
1093
زهي جراحت جان از لبت گداي نمك
تبسم شكرين تو خون بهاي نمك
شكر بنسبت لعل لبت دمي صد بار
چو اهل معذرت افتد بدست و پاي نمك
رخ تو آتش و بروي دهان تو نمكست
تكلم تو بآتش در او صداي نمك
محيط پرنمكت از چه گشت گر نگريست
ز حسرت لب لعلت بهاي هاي نمك
نمك سپيد علم گر كند چو صبح نهان
لب تو كوس ملاحت زند بجاي نمك
در آتشست نمك از جراحتم هيهات
چرا ز شهد لبت شد جدا سراي نمك
لب دلم بشراب كرشمه معتاد است
چنانكه ديده ي زخمم بتوتياي نمك
براي ديده ي زخمم بسرمه آميزد
گهر ز سوده ي الماس سرمه ساي نمك
لبت چو آب نمك خنده خون شكر ريخت
شكر فداي نمك شد نمك فداي نمك
بگو چه شهد ملاحت فشانده ئي «طالب»
كه رشك نطق تو ميبارد از اداي نمك
1094
چه غافل خفته ئي برخيز صبح اينك شراب اينك
وگر باور نداري ديده بگشا آفتاب اينك
مرا رنگ از رخ چون آفتابش ماهتابي شد
دلا گر منكري رنگ من اينك ماهتاب اينك
بغارت برده حسن عارضت سامان گلشنها
وگر باور نداري صد گلستان خراب اينك
شتابي كن دلا شايد گريبانش بچنگ آري
كه خوش مست و خرامان ميرود عهد شباب اينك
ز غيرت ايكه موئي بر بدن داري بيابنگر
كه ياد زلف او چون داردم در پيچ و تاب اينك
خوش آن طالع كه گويد شاهد مقصود كين مسكين
بدست آرزو بگشا گره، بند نقاب اينك
دلا گر دشمني با راحت اينك ذوق بيداري
وگر بر بستر نازت سر و كار است خواب اينك
يكي بر آتش دلها فشان از جوي غم آبي
كه خلقي را بزير تيغ دارد اضطراب اينك
دل بريان و اشك لاله گون پيش آرم و گويم
چرا افسرده ئي «طالب» شراب اينك شراب اينك
1095
خشك بگذشتم از جهان تنك
همچو ابر سبك عنان تنك
نشدم سنگدل كه داشت تنم
شيشه دربار زاستخوان تنك
تو يكي ماهتاب مايه وري
ما ضعيفان كهن كتان تنك
مستعد شكستم از چپ و راست
چون بخوان كريم نان تنك
شيشه ي نازك و شراب لطيف
تن حور است و پرنيان تنك
اشكم از پرده هاي دل پيداست
چون گلاب از گلاب دان تنك
خون هم ريختند در يكدور
گل بي ظرف و ارغوان تنك
راه در مجلسي ترا است كز او
شيشه واريست آسمان تنك
شعله ي حسن يار و طاقت ما
تيغ خورشيد و سايبان تنك
دهر جسمي است همچو خاك جسيم
«طالب» او را جواب جا تنك
1096
گل چيده ام ببوي كنم داغ شو زرشك
تيغي بكش چو خار و سوي باغ شو زرشك
گل گل زباده چون پر طاوس گشته ام
كو غير تيره همچو پر زاغ شو زرشك
من سير طبع خويش نمايم تو عندليب
گه سوي باغ و گه بسوي زاغ شو زرشك
«طالب» ز فيض گريه ي رنگين بهار خويش
در برگ گل نهان شده ام داغ شو زرشك
(حرف گ)
1097
از اشگ من گرفت لباس سحاب رنگ
نشنيده ام لباس كه گيرد ز آب رنگ
در پيش رنگ و بوي تو از روي اضطراب
گل بو بباد بر دهد و مي بآب رنگ
آن تازه گلبني كه گل عارض ترا
گاهي حجاب رنگ دهد گه شراب رنگ
رويم ز تاب روي تو بيرنگ شد ولي
اين ماهتاب باخته در آفتاب رنگ
گو با خم شراب خم رنگرز ملاف
كين چهره رنگ ميكند و آن نقاب رنگ
آميزشش ببرگ گل آتشين اوست
از روي ما چرا نكند اجتناب رنگ
صد برگ او بباد رود همچو بوي خويش
گيرد چو برگ لاله ي او از حجاب رنگ
رنگ از رخم مجوي كه روي تو ديده ام
روي تو هر كه ديد نبيند بخواب رنگ
خوردم چو غنچه خام دل خونچكان خويش
نگذاشتم كه بوي كند اين كباب رنگ
«طالب» اسير لاله ي اشكم كه وام كرد
از صد هزار گل هوس انتخاب رنگ
1098
گو گريه كه آرامش مژگان شودم اشگ
گلگونه ي رخسار گريبان شودم اشگ
گو ديده ز دل وام ستان شعله ي آهي
تا گرم تر از خون شهيدان شودم اشگ
قفلي زنم از لخت جگر بر مژه تا چند
برهمزن همگامه ي طوفان شودم اشگ
از شرم طراوت چو گل روي تو بيند
در زير نقاب مژه پنهان شودم اشگ
اي ديده ره گريه ي مستانه ز سر گير
تا دست بدست مژه رقصان شودم اشگ
با سوز دل از ياد ملاقات گريبان
هم بر مژه بيم است كه بريان شودم اشگ
بر ياد رخت گر بغل ديده گشايم
گلبوي تر از جيب گلستان شودم اشگ
از سايه ي گل ژاله چسان شعله قبا شد
در ديده ز عكس رخت آنسان شودم اشگ
«طالب» دل گلها همه از رشك شود خون
در ساحت گلشن چو خرامان شودم اشگ
(حرف ل)
1099
رشته ي مهر و محبت نگسلم زآندل گسل
تا مرا از زلف او باقي بود بوئي ز دل
گوشه ي چشمي بگلهاي بهاري داشتم
چون بهار روي او ديدم خجل گشتم خجل
راه عشقست اين مترس از تشنگي مردانه باش
كاندرين ره دجله ها بيني ز خونهاي بحل
اشگ بي رنگم گواهي بر دل پرخون نداد
منفعل گشتم ز اظهار محبت منفعل
پاي دل از گل برون آورده بودم مردوار
باز تا آئينه ي زانو فرو رفتم بگل
شعله ئي بودم بغايت سركش و بي اعتدال
سرد مهريهاي دهرم كرد زينسان معتدل
مست را هشيار نبود دلنشين معذور دار
بيخودم گردان كه در بزم تو ننمايم خجل
گر ترا رو ساده ي بدخو مرا دل ساده است
تو بحسن روي مينازي و من بر حسن دل
چندم از دوزخ دهي تهديد واعظ نيستي
لال شو «طالب» مرا لختي بحال خود بهل
1100
بياد بزم او هنگامه سازي ميكنم با گل
زبان بازي بسوسن دست يازي ميكنم با گل
نميگردد گره چون غنچه باز از سينه ي تنگم
چو اطفال چمن هر چند بازي ميكنم با گل
نظر بازي حقيقي و مجازي ميكنم اما
حقيقي ميكنم با او مجازي ميكنم با گل
چو حسرت مو كشانم ميبرد ناگه سوي گلشن
ببوي قهر او صد دلنوازي ميكنم با گل
ز بس كآن مست نازم فارغ از هر نازنين دارد
بناز حسن او صد بي نيازي ميكنم با گل
سيه ابرم زماني از ترشح نيستم خالي
لباس لاله و نسرين نمازي ميكنم با گل
بياد او و موي او من آنمرغ سحرخيزم
كه سنبل را دعاي جان درازي ميكنم با گل
كم فروغ خردگير و نور شرع پذير
كه آفتاب شريعت به از ستاره ي عقل
گهي بمشورت شرع تيز ميكن كار
تمام عمر مرو ره باستخاره ي عقل
مپيچ گوش ارادت ز حكم نافذ شرع
كه در اجاره ي شرعي نه در اجاره ي عقل
عروج پايه ي معراج مصطفي بنگر
يكي بعذر فرود آ ازين مناره ي عقل
يكي ز روي ادب شرم كن بناز مساز
به پير شرع طرف طفل شير خواره ي عقل
شمار شرع گذشت از هزار و در گذر است
ز يك بده رسد و نگذرد شماره ي عقل
بحرف شرع گهي گوش ميده از ره هوش
مدار چشم شب و روز بر اشاره ي عقل
كناره تا بميان گشته و نميدانم
كه در ميانه ي عشقيم يا كناره ي عقل
ببزم شرع چو ايمانيان درآ «طالب»
مكن ز دور چو يونانيان نظاره ي عقل
1102
بآتش كنم نور دو ديدگان حل
به خنجر كشم صفحه ي سينه جدول
من و عشق شوخي كه شهباز حسنش
ربود از كفم دل بانداز اول
ز ناديدنت مانده اهل نظر را
نگه در زواياي مژگان معطل
جدا زآن خم زلف مشكين نمايد
بخار سر مجمرم دود مشعل
مبادت بچشمان رسد چشم زخمي
نگه را حمايل كن از مار هيكل
منم كز تمناي دشنام تخلي
بصحراي دل گشته ام تخم حنظل
چو زآن پيرهن بر لبش عطر سايم
شود استخوان در تنم شاخ صندل
تن از بستر مخملم زآن گريزد
كه از آشنايان خوابست مخمل
شعار برهمن گرفتيم «طالب»
سلامي ز پيشاني ما به صندل
1103
يافته دل ز آن دو شوخ نرگس اشهل
ذوق دويم ناز در كرشمه ي اول
فرق من و خاك عشق را بميان
نسبت پيشاني برهمن و صندل
كم سخن افتاده اي چه چاره كنم هاي
ديده صفت گوش را مگر كنم احول
نيست قرار دلي و راحت چشمي
خواب مرا همچو خواب بستر مخمل
تلخ بدشنام كن لبي كه ضرور است
كام مرا شربتي ز شيره ي حنظل
بازوي حسن تراست شرم ز تعويذ
ناز حمايل مكن كرشمه ي اول
بي من و بي دوست مانده بود بگيتي
سلسله ي حسن و عشق هر دو معطل
صفحه ي تقويم گشته سينه ي «طالب»
بسكه كشيدش خدنگ ناز تو جدول
1104
دارم چو نوك خامه زباني ز دود دل
چون چشم سرمه دار دهاني ز دود دل
گو جسم و جان بسوز كه ما بيتو ساختيم
جسمي ز گرد خاطر و جاني ز دود دل
يك لحظه نيست كين فلك تيغ باز را
در سينه نشكنيم سناني ز دود دل
بر صفحه ي وجود تو گر عاشقي كجاست
نقشي ز خون ديده نشاني ز دود دل
گر ناله ئي بمرگ مروت برآورم
مشكين كنند جامه جهاني زدود دل
بي سرمه رنگ نرگس گل عارضان گرفت
آري نديده ديده زياني ز دود دل
چون زلف يار تار نفس عنبرين شود
گر زير لب كنيم بياني زدود دل
گر همچو خامه مشق كنيم سينه بنگري
چون باطن دوات نهاني زدود دل
«طالب» چسان بخواهش خود ره رود كه داد
بر دست روزگار عناني زدود دل
1105
اي پيش چهره ي تو عرقناك روي گل
خوي تو خوي آتش و بوي تو بوي گل
زآن چهره آتشي بچمن بر، كز انفعال
من بعد بلبلي نكند آرزوي گل
در آب زهر غوطه دهم نور ديده را
گر بيتو ناگهم نظر افتد بسوي گل
رفتي بسوي گلشن و هنگام بازگشت
كردي هزار گريه گره در گلوي گل
آن خار نيست بر تن گلبن كه گشته است
از غيرت تو تيغ براندام موي گل
از شرم نرگس تو بتكليف صد بهار
رنگي كه رفته بود نيامد بروي گل
گم كرده ام ترا و ببوي تو بر تنم
هر مو بصد چراغ كند جستجوي گل
در پاي گلبن از سر حسرت نشسته ام
چشمي بسوي بلبل و چشمي بسوي گل
گلشن درين بهار بسي بي طراوت است
گوئي نرفته قطره ي آبي بجوي گل
بي برگي چمن بخزان عندليب را
در شيشه ي گلاب درآرد ببوي گل
از اتحاد عاشق و معشوق دور نيست
گر آه عندليب خراشد گلوي گل
شد باز آب ديده ي «طالب» چمن شناس
زين پس حرام گشته بشبنم وضوي گل
1106
آشفته ام ز بيسر و ساماني خيال
خون ميخورم ز دست پريشاني خيال
معلوم تا چه گل شكند بر دماغ طبع
زين يكدو زلف عطر گريباني خيال
آمد خزان و طبع يكايك بباد داد
اوراق ياسميني و ريحاني خيال
كوكب سياه گشت ز بس ريختم بخاك
خوي قطره هاي جبهه ي نوراني خيال
آشفته شد دماغ جهان تا بكي دهم
بر ياد طره طره پريشاني خيال
«طالب» نقاب شرم طرازم برخ ز بس
بر خاك ريختم خوي پيشاني خيال
1107
مي كند ناز بر سرش كاكل
ميدهد زيب افسرش كاكل
خوشتر از روي زلف كافر او
خوشتر از زلف كافرش كاكل
هست سركوب عقرب زلفش
افعئي نام ديگرش كاكل
رنگ ديباي پيكرش زلف است
عطر بالين و بسترش كاكل
آب حيوان بياض عارض اوست
ماهيان شناورش كاكل
موي بر فرقش افعي دوسر است
يكسرش زلف و يكسرش كاكل
«طالب» انشاد كرده ام غزلي
اولش زلف و آخرش كاكل
1108
آنرا كه چين زلف تو شد آشيان دل
كي دل كند تصور نقل مكان دل
تا جان بود بتن ز تو دل بر نمي كنم
اول قسم بجان تو وانگه بجان دل
زلفت مفتن است حديثش مكن قبول
حرفي اگر بگوش تو گفت از زبان دل
سويت گشاد ناوك آهي دلم نداد
صد بار تا بگوش كشيدم كمان دل
ايزد زمين كوي ترا خاك سرمه ساخت
تا ره بپاي ديده رود كاروان دل
با پرتو حمايت خورشيد روي دوست
مهتاب را چه صرفه ز جنگ كتان دل
دل نكته ي بيان ز لبش كرد و من ز شوق
جستم ز جا كه بوسه دهم بر دهان دل
بس كوچه هاي زلف بتان را شمار نيست
اي غم بگرد بلكه بيابي نشان دل
يكدل نبينمت بخود اي واي چون كنم
ترسم دل دگر بودت در ميان دل
بازار حسن تا بود از جلوه ي تو گرم
خونم حلال گر بگشايم دكان دل
با دل بسير گلشن غمهاي هم شديم
دل باغبان من شد و من باغبان دل
هر موي بر تنم بفغان آيد ار بسهو
يكشب بگوش او نرسانم فغان دل
بيرون ز هفت پرده ي چشمم دهد فروغ
آئينه خيال تو ز آئينه دان دل
«طالب» چه آورد سخن عذر در ميان
چون ظاهر است برتو نهان و عيان دل
(حرف م)
1109
بسكه در سوداي او خود را پريشان يافتم
سوي دامان دست اگر بردم گريبان يافتم
حقه ي مرهم همي جستم پي اصلاح زخم
نامساعد بود بخت بد نمكدان يافتم
با همه بيدستگاهي گرم بودم در گزاف
چون نتازم رخش لاف اينك كه ميدان يافتم
آبروي رفته را بسيار كردم جستجو
عاقبت در پرده هاي چشم گريان يافتم
در شناسائي مكن تعجيل «طالب» زانكه من
هر كه را كافر گمان بردم مسلمان يافتم
1110
گر سلسله برپا ننهد دست حجابم
برخيزم و خود را بتو چون رشته بتابم
بيم است كه مستان مزه ي باده كنندم
زينسان كه من از آتش روي تو كبابم
ترسم بغلط يار ز من دست بشويد
اي شرم بنزديكي آن كوهكن آبم
ساقي بيكي قطره مرا كار تمام است
خم نيستم آخر چكني پر ز شرابم
خود را بدر صومعه گم كرده ام امروز
اميد كه در گوشه ي ميخانه بيابم
گفتم كه بخوابش نظر افتد بمن افسوس
از بسكه ضعيفم نتوان ديد بخوابم
رنگين غزلي سر ز خيالم زده «طالب»
خوش باشد اگر هست كسي مرد جوابم
1111
خجلم از رخ هستي خجلم
بلكه از سايه ي خود منفعلم
چون كنم در رخ غيرت مژه باز
منكه از روي خجالت خجلم
در سبو كن كه مي بي دردم
بقدح ريز كه خون بحلم
بسكه دارم بدرون ناوك آه
غم زره پوش درآيد بدلم
تار و پودم شد زانسانكه اگر
تيز تر بنگري از هم گسلم
اثر توبه بهم در شكند
گر بسازند سبوئي ز گلم
ناخنم بر تن چون مار مزن
كه برگهاي فغان متصلم
گرم خونم چو مي اما بمزاج
همچو آب رخ گل معتدلم
نيستش تاب نسيمي «طالب»
رشگ ميناي حبابست دلم
1112
ما عيش دشمنان رقم مهركم زنيم
لذت كنيم نيت و فال الم زنيم
سلطان بارگاه فنائيم و دور نيست
گر سكه ي وجود بنام عدم زنيم
غيرت نگر كه شيوه ي الماس رشگ را
ريزيم در سفال و دم از جام جم زنيم
خوش آنكه با گلوي خراشيده مست شوق
بر آستانه ي صمدي يا صنم زنيم
حل رموز عشق در اوراق محنت است
بيهوده چند دفتر راحت بهم زنيم؟!
فواره هاي زهر شود خامه هاي ما
چون بر صحيفه نام شكايت رقم زنيم
«طالب» بگير فيض شهادت ز مي كه ما
خود را بذوق بردم تيغ ستم زنيم
1113
چون پيرهن پي آرايش بدن دوزم
بدست پيرهن اما بتن كفن دوزم
تهي است سوزن اميد ما ز رشته ي آه
ز تار اشگ مگر چاك پيرهن دوزم
هزار پاره ي دل ديده بيش صرف كند
بجيب و دامن هر خرقه ئي كه من دوزم
ز بيم آنكه مبادا بنالد از تيغت
هزار جاي لب زخم خويشتن دوزم
من آن نيم كه باميد نكهتي «طالب»
تمام عمر نظر بر ره همين دوزم
1114
تمام خنده ي زخمم تمام گريه ي داغم
از آن رطوبت ابرم وزين طراوت باغم
يگانه بلبل نطقم بصد نوا مترنم
ولي بگلشن گيتي حريف نغمه ي زاغم
ز شمع ما و كواكب كشم چه منت پرتو
كه از فتيله ي خورشيد روشن است چراغم
مشام همت من فارغ است از گل بستان
نسيم غنچه ي داغ دل است عطر دماغم
بگير نشئه ز جامم كه از صفاي محبت
خمير مايه ي خورشيدهاست درد اياغم
مذاق صحبت ما نيست با طبيعت گردون
روم چنانكه نيابد بهيچگونه سراغم
ز شوق اينكه چو «طالب» شدم طفيلي سودا
جنون ز مغز خرد مي كند فتيله ي داغم
1115
ما نيش كفر در دل ايمان فشرده ايم
در ساغر عمل مي عصيان فشرده ايم
شمشير كرده ناله و بر دل كشيده ايم
الماس كرده ناخن و در جان فشرده ايم
درهم شگفته غنچه ي دل لاله ي جگر
بر هر زمين كه دامن مژگان فشرده ايم
غيرت نگر كه چاشني خنجر ترا
در قطره قطره خون شهيدان فشرده ايم
تا تلخي حيات ابد امتحان كند
در كام خضر چشمه ي حيوان فشرده ايم
صد كعبه در تهيه احرام طوف ماست
تا ما قدم بخار مغيلان فشرده ايم
«طالب» تو فيض گير ز وصل بتان كه ما
پاي طلب بدامن حرمان فشرده ايم
1116
در سينه طرح خلوت رازش فكنده ايم
فرش نياز در ره نازش فكنده ايم
گل ميتراودم ز دل و ديده تا نظر
بر نرگس كرشمه طرازش فكنده ايم
آندل كه بود چون سر محمود مست خواب
در پيچ و تاب زلف ايازش فكنده ايم
پر سعي كرده ام كه دل باز بسته را
در دام زلف سلسله بازش فكنده ايم
اي مغز دل بنال كه در مجمر دماغ
عود از نسيم هوش گدازش فكنده ايم
از سينه ي تذرو تراشيده ام دلي
در زلف او بچنگل بازش فكنده ايم
گوشي بنوحه سنجي «طالب» فكن كه باز
مهر از لب نشانه ترازش فكنده ايم
1117
سحر كه جوهر شمشير ناله فاش كنم
چو مهر يكتنه با عالمي تلاش كنم
نماند تاب و توان ظرف همتم پر شد
چو ديده چند ز پهلوي دل تراش كنم
رسيد شب كه اگر جبهه چين ملال
طراز گوشه ي ابروي انتعاش كنم
بغل گشوده مشامند قدسيان وقتست
كه زلف شاهد انديشه عطرپاش كنم
طبيب فقرم اگر حكم فاقه فرمايد
تمام عمر بيك لخت دل معاش كنم
بهار طي شد و افسردگي نهشت كه من
لب آشنا به صفير جگر خراش كنم
خيال بافي از آن شيوه ساختم «طالب»
كه اختراع سخنهاي خوش قماش كنم
1118
دوش كز معجزه ي لعل تو گويا گشتم
آنقدر گفتم از آن لب كه مسيحا گشتم
شمع گو چهره ي ناموس برافروز كه من
شعله را چون پر پروانه مهيا گشتم
بسكه پيچيدم از انديشه ي موي تو بخويش
بر رخ شاهد غم زلف چليپا گشتم
غنچه ي حسن تو بر شاخ نخنديد هنوز
همچو گلبن همه تن چشم تمنا گشتم
بر لب اهل خرد ساغر دانش بودم
در دماغ دل خود نشئه ي سودا گشتم
چشمه ئي بودم لب خشگتر از ديده ي خويش
كاو كاو مژه ئي ديدم و دريا گشتم
گرهي بودم بر طره ي يوسف ناگاه
قسمت گوشه ي ابروي زليخا گشتم
چمن شوخيم از نشئه ي مستي گل كرد
چون قدح بوسه ربا از لب مينا گشتم
تا چو دل گوهري افتاد بچنگم «طالب»
فارغ از تربيت باقي اعضا گشتم
1119
وگر پا در سلاسل دارم از غم
سري بر زانوي دل دارم از غم
بقصر دل نهان از چشم غماز
يكي خود را شمايل دارم از غم
جرس جنبان عشقم از دل خويش
بهر مو صد جلاجل دارم از غم
چرا لب تشنه ام چون شيشه ي دل
پر از زهر هلاهل دارم از غم
طپيدنهاي نبض دل گواهست
كه حال مرغ بسمل دارم از غم
از آن بر شعله چون پروانه جوشم
كه شمعي در مقابل دارم از غم
پري زادان عيشم كم فريبند
كه تعويذي حمايل دارم از غم
نه مجنونم ولي بر ناقه ي دل
يكي زيبنده محمل دارم از غم
چو دهقانم كه در تخم افكن دل
گياه برق حاصل دارم از غم
مرا زيبد خرام گلشن عيش
كه تا پا عرش در گل دارم از غم
نگريم بي سبب هر دم چو «طالب»
بكف زلف رسايل دارم از غم
1120
باز دل مرغ آذرست بچشم
مژه بال سمندر است بچشم
واي بر جان آستين كامشب
جاي آب آتش تر است بچشم
باز امشب ز دود مجمر دل
آسمان گوي عنبر است بچشم
پاس دم دار كامشب از همه شب
شيشه ي دل تنگ تر است بچشم
صد سرابم مجاورست بدل
صد محيطم شناور است بچشم
امشب از غم سواد نامه ي دوست
نقش بال كبوتر است بچشم
در نظر جلوه نانمود، مرا
شخص دنيا مكرر است بچشم
كثرت ضعف بين كه «طالب» را
مژه سد سكندر است بچشم
1121
يك صبحدم از عيش سراغي نگرفتيم
با تازه گلي گوشه ي باغي نگرفتيم
ياران همه اسباب طرب جمع نمودند
مائيم كه سامان فراغي نگرفتيم
با نوحه بيك پرده نوائي نسروديم
با سبحه بيك دست اياغي نگرفتيم
صد روز مصيبت گذرانديم كه يك شام
با شمع رخي پاي چراغي نگرفتيم
مرديم بزخم دل و زين شعله فروشان
يك ره بغلط پنبه ي داغي نگرفتيم
وزآب و هواي چمن (هند) چو «طالب»
فيض اثر از نغمه ي زاغي نگرفتيم
1122
منم كه سينه ز داغ تو مشتعل دارم
هزار شعله زبان در دهان دل دارم
بلب چگونه رسد ناله ام كه دامن دل
به پنجه ي خفقان نفس گسل دارم
لب حلاوت الماس مي مكم زآنرو
كه دل به نيش نگاه تو متصل دارم
تمام چشم تماشا شو اي خليل كه باز
بحسن كعبه كنشتي در آب و گل دارم
نه سركشم نه فروتن برشگ آتش و خاك
طبيعتي چو گل و لاله معتدل دارم
شب از تصور آن لعل آتشين «طالب»
بگريه جوهر الماس را خجل دارم
1123
سحر بآب رخ گريه چشم تر شستم
جبين اشگ بخونابه ي جگر شستم
سواد نامه ندانم چه شد همين داغم
كه نقش بال و پر مرغ نامه بر شستم
نثار دلق كهن كردم آنقدر مي ناب
كه رنگ ابره ز رخسار آستر شستم
برغم زينتيان هر لباس گوناگون
نخواستم ببر افكنده بيشتر شستم
بخوان عشرتم اي همدمان صلا نزنيد
كه دست ذايقه زين تلخ ما حضر شستم
شبم طراز بغل بود شاهدي كه ز شوق
بشبنم مژه اش پاي تا بسر شستم
ببوسه هاي تر آن ساق آب سيما را
ز چاشني گه خلخال تا كمر شستم
خيال وصف لبي داشتم كه در طفلي
دهان ز شير بسرچشمه ي شكر شستم
بگلستان تو پرواز گرد كلفت بود
باشگ بلبلش از روي بال و پر شستم
ز تلخ عيشي موران غم برم «طالب»
كه لوح سينه بزهر آب نيشتر شستم
1124
مي ميكشم بروي گل و تازه ميشوم
چون نشئه برق خرمن خميازه ميشوم
ناموس مي نميبرم از جام بي حساب
رونق فزاي باده به اندازه ميشوم
گمنام نغمه را بدلم شور ديگرست
ورني هلاك شعبه و آوازه ميشوم
گر از تبسم تو شگفتم عجب مدار
داغم بالتفات نمك تازه ميشوم
«طالب» صفت ببزم تو اجزاي عيش را
ترتيب داده نايب شيرازه ميشوم
1125
بدل نمانده شرابي كه بر لب از مزه ريزم
عجب نباشد اگر در پناه توبه گريزم
تو بوستان و من گلخني هر آنچه تو ريزي
زآستين و بغل، من ز دامن مژه ريزم
كنونكه با تو شدم همنشين مگر بضرورت
درآب و آينه با عكس خود نشينم و خيزم
ز نور بافته پرويزني بدست ندارم
كه بهر سرمه ي خورشيد خاك پاي تو بيزم
قرين خون پلنگم ز داغ كينه ي «طالب»
گهي بچرخ درآيم گهي به بخت ستيزم
1126
كي بود كي كه مي از جام لبت نوش كنم
وز برو دوش تو آرايش آغوش كنم
شور بلبل نمكين است مشو تلخ اگر
ناله را قفل گداز لب خاموش كنم
بر سر كوي خيال تو چو آيم به سلام
بايد اول كه وداع خرد و هوش كنم
چون لب لعل تو تشريف تبسم بخشد
داغ را برهنه سازم كه نمك پوش كنم
چون توشه را، ز چو من بنده اگر نايد عار
حلقه ي چشم برون آرم و در گوش كنم
پند را شرط بود پند پذيري «طالب»
تو ز گفتار مياسا من اگر گوش كنم
1127
ما گرچه در مذاق حريفان چو شكريم
در كام خويش نسخه ي زهر آب خنجريم
بنشانده زابلهي پر پروانه را خدنگ
در دست شعله گرم شكار سمندريم
از ما مجو بلندي پرواز زآنكه ما
چون شاخ گل بفصل خزان بال بي پريم
بلبل مصاحب گل و پروانه يار شمع
مادر جهان ز بلبل و پروانه كمتريم
با آنكه ضعف پرده ي روي نمود ماست
چون نيك بنگري بنظرها مكرريم
«طالب» چو تخم آز و هوس در زمين عشق
دايم ز شرم نشو و نما خاك برسريم
1128
كو قاتلي كه تا كف خوني بحل كنيم
بسمل گهي ز شعله ي افسرده گل كنيم
اي آسمان مكن ز تف آه ما حذر
كين شعله را ز فيض نفس معتدل كنيم
ما كام دشمنيم خدايا نصيب ساز
محرومئي كه طالع خود را خجل كنيم
بشكست عشق در كف ما ساغر مسيح
تا ما همان بشعله مداواي دل كنيم
«طالب» بيك خراش صفير نفس گداز
صد عندليب راز فغان منفعل كنيم
1129
ما از سبوي ديده نم خون نميدهيم
جز شيره ي دل از مژه بيرون نميدهيم
موج محبت است دم آتشين ما
اين موج را به لهجه ي گردون نميدهيم
در هر قدم محيط دلي موج ميزند
با آنكه راه گريه بهامون نميدهيم
خود كشتي سلامت خود ميكنيم غرق
فرصت بموج خيزي جيحون نميدهيم
آنجا كه درس و بحث جنون در ميان رود
نوبت به نكته سنجي مجنون نميدهيم
بي خواست گوهر از لب ما جوش ميزند
ورني عنان نكته ي موزون نميدهيم
«طالب» اگرچه جهل سرشتيم جمله ليك
اين جهل را بعلم فلاطون نميدهيم
1130
يك نفس وار كه در صومعه مسكن دارم
خون صد شيوه ي مستانه بگردن دارم
چون كنم رغبت ويرانه ي خفاشي چند
منكه درخلوت خورشيد نشيمن دارم
هر نفس عطر دماغم ز بهشت آيد و من
مغز را تازه بدود دل گلخن دارم
نه ملامت گر كفرم نه تعصب كش دين
خنده ها بر جدل شيخ و برهمن دارم
گوش بختم تهي از نغمه ي عيش است ولي
صد نواي نمكين بر لب شيون دارم
غنچه ي باغ مرا ياد تبسم كفر است
بسكه آزردگي از ذوق شكفتن دارم
«طالب» از چاك گريبان جگر ميدوزي
رشته ي پرگره ي ناله بسوزن دارم
1131
سحر كه پرده بعود خيال خود بستيم
هزار زمزمه در وصف حال خود بستيم
نسيم آفت ما بلبلان ماتم بود
شكافهاي قفس را زبال خود بستيم
فشرده ي دل ما بود زيب ساغر ما
بهرزه تهمت مي بر سفال خود بستيم
در آبگلشن ما اي سموم وادي عشق
كه ما بذوق تو راه شمال خود بستيم
بيك دو ناله ي ما غم ملول شد «طالب»
بحكم صبر لب از قيل و قال خود بستيم
1132
خيز تا سوي جنون رخش سبكتاز كنيم
مغز گنجشك خرد طعمه ي آن باز كنيم
عيش گر ناصيه بر خاك نهد در گذريم
ور غم از دور نمايان شود اعزاز كنيم
غمزه الماس فشان گشت بيا كز سر ذوق
زخمها را همه آغوش زهم باز كنيم
وه چه ذوقست كه آغوش گشا شاهد كام
دامن حسرت ما گيرد و ما ناز كنيم
كعبه ي وصل عيان گشت ميفشان پر و بال
مژه بگشا كه ببال مژه پرواز كنيم
ناخن نغمه ي دل سنگدلان بخراشند
چون لب پرگله را زمزمه پرداز كنيم
دل در اين گوشه ي ويرانه سيه شد «طالب»
بال بگشاي كزين غمكده پرواز كنيم
1133
منم كه داغ دل عارفان مجذوبم
هميشه با خرد و هوش گرم آشوبم
چو حسن برق تجلي نمود موسايم
چو صبر دامن انديشه چيد ايوبم
نسيم يوسف مصرم هزار جان در جيب
ولي چه سود كه خصم دماغ يعقوبم
گهي بزاويه ي كعبه سبحه گردانم
گهي بطوف صنم خانه آستان روبم
چسان نقاب ز رخسار دوست برگيرم
كه حسن سرکش و من مو بموي محجوبم
چو ختم نامه كند خامه ام گشايد بال
دل كبوتر قدسي ز شوق مكتوبم
مرا فتاده چو بيني غمين مشو «طالب»
كه من ز روز ازل سبزه ي لگد كوبم
1134
سراپا روح قدسم جمله با تن دشمني دارم
نسيم گلشنم با دود گلخن دشمني دارم
نظر بر جلوه گاه شاهد خورشيد نگشايم
چو ماتم خانه ي عاشق بروزن دشمني دارم
پريشانشو دلا چون خوشه تا ايمن شوي از من
كه من خاصيت برقم بخرمن دشمني دارم
منم لذت شناس ناوك درد ستمكاران
به پيكان دوستي اما بجوشن دشمني دارم
دلم صافست چون آئينه با هر نيك و بد «طالب»
نه با تسبيح خواني ني با برهمن دشمني دارم
1135
چنان الفتي كرده با زهر كامم
كه دشمن كند شهد در كار جامم
چو خضري كه ره گم كند در سياهي
سحر راه گم كرده در زلف شامم
صبا بوي گل در دماغم نگنجد
شميم وفائي بزن بر مشامم
لبم چون بساط شكايت گشايد
توان درد رفت از اداي كلامم
مرا از هنرهاي ايام «طالب»
همين بس كه خاك ره خاص و عامم
1136
ما بلبلان لب از طلب كام بسته ايم
چشم هوس ز گلشن ايام بسته ايم
هر عقده ئي كه در شكن دام زلف ماست
پيوند الفتي است كه با دام بسته ايم
سيماب محو چاشني اضطراب ماست
برخود بهرزه تهمت و آرام بسته ايم
خوش كعبه ايست كوي تو كز لذت طواف
ما رهروان بهر قدم احرام بسته ايم
با صد هزار درد نهاني بروي خلق
چون صبحدم گشاده نه چون شام بسته ايم
«طالب» بحرف ياوه ميالا زبان كه ما
قفل خمار بر دهن جام بسته ايم
1137
ناله عالمگير شد آخر زماني تن زنم
لحظه ئي مهر خموشي بر لب شيون زنم
گر كنم وصف گلستان طعن بي دردي مزن
سوختم دل تا زبان، تا كي دم از گلخن زنم
شعله نمناك آيد از پيراهن اخگر برون
گر باين تر دامني بر آتشي دامن زنم
ذوق آسيب محبت بين كه در ميدان عشق
غمزه چون پيكان گشايد خاك بر جوشن زنم
بر فهيمان رخش تازم چند چون عاجز كشان
نيش دانائي برآرم بر رگ كودن زنم
ذوق دردي هست هم ني محض راحت دشمني است
اينكه من سوسن گدازم تكيه بر سوزن زنم
«طالب» از بس مغز عقلم درد آشوب جنون
هر زمان صد چاك بر هر تار پيراهن زنم
1138
كو غمزه ئي كه خون ز رگ و جان گشايدم
سيمان اضطراب ز شريان گشايدم
غم دشنه ريز گشت و مرا دست نارساست
كو مشفقي كه چاك گريبان گشايدم
آن غنچه ام كه چون زني انگشت بر لبم
خون ملالت از لب خندان گشايدم
گوهر عنان كشيده بگوئيد گريه را
تا قفل دل ز مخزن مژگان گشايدم
اين هم ز شوخ چشمي درد است گر بسهو
گاهي نظر بجانب درمان گشايدم
داغم ز دلنوازي مرهم تبسمي
تا بر جگر دري ز نمكدان گشايدم
«طالب» سري بمجلس مي مي كشم مگر
قفل دل از ترانه ي مستان گشايدم
1139
كو مطربي كه زمزمه ي شوق سر كنيم
هر دم به نغمه اي مدد يكدگر كنيم
دل پاره ئي كه ديد ز مژگان برون دهد
چون برگ لاله زينت دامان و بر كنيم
گر ناله نارسا بود از سينه تا بلب
آهي شويم و در دل گرمي اثر كنيم
فواره هاي زهر بر افلاك سر زند
از كوچه ئي كه با گله مندان گذر كنيم
مژگان ترشحي نكند ور كند بسهو
آن مايه نيست كز دو سه طوفان حذر كنيم
پروانه را ز لمعه ي خورشيد فيض نيست
آن به كه روي دل بچراغ دگر كنيم
عرياني نفس نمكين است تا بكي
خفتان شعله در بر آه سحر كنيم
بال كبوتران حرم تازكست كاش
اين نامه هاي پر گله را مختصر كنيم
«طالب» بيا كه سلسله ي عزم كعبه را
برهم زنيم و راه صنم خانه سر كنيم
1140
كو نشئه اي كه مغز خرد را بخون كشيم
رخسار عقل را به نقاب جنون كشيم
سيماب وار مضطرب آئيم در خرام
دست از عنان صبر و ركاب سكون كشيم
چون گوش دل بجذب نوا ملتفت شود
بس خون نغمه كز جگر ارغنون كشيم
تا كام ذوق درك دلم چاشني كند
پيكان غمزه را ز جگر واژگون كنيم
«طالب» بيا كه پردگيان خيال را
برقع گشا ز حجله ي خاطر برون كشيم
1141
بيا كه هر سر مو را نوا طراز كنيم
نقابهاي عروسان نغمه باز كنيم
ز شاهدان حقيقت بگردانيم
عنان ديده سوي دلبر مجاز كنيم
عيانشد از دو طرف لشگر جنون ايكاش
بكشور خرد آهنگ تركتاز كنيم
خوشا دمي كه بصد اضطراب شاهد كام
نياز خواهد و ما لحظه لحظه ناز كنيم
بلاست حوصله كو مستي كه نتوانيم
صراحي از مي و جام از كف امتياز كنيم
حديث شوق بپايان نميرسد «طالب»
خموش تا بكي اين قصه را دراز كنيم
1142
گاهگاهي كز هجوم عيش ياد غم كنم
گريه را شاداب سازم خنده را درهم كنم
در گلستاني كه من آهي كشم تا روز حشر
غنچه را حسرت فروش جلوه ي شبنم كنم
زخم دل در اضطراب و من در اين حسرت كه باز
جذب الماس از كدامين جلوه ي مرهم كنم
لذت خوناب همت باد بر ذوقم حرام
گر باين لب تشنگي انديشه ي زمزم كنم
در غمستاني كه عشرت را نيابي خنده روي
من بصد جوشن تبسم گريه ي ماتم كنم
در دلم هر شعله ئي «طالب» زبان ناطق است
آه گر با اين زبانها شكوه ي عالم كنم
1143
ذوق تمكين در دل آشوب گستر سوختيم
مرهم كافور در زخم سمندر سوختيم
از خس و خاشاك تن برق محبت عار داشت
جمله دل گشتيم در سوداي دلبر سوختيم
اضطراب خاطر از يك سوختن تسكين نيافت
آب برآتش فشانديم و مكرر سوختيم
تيرگي ميجوشد از غمخانه ي افلاك و ما
شمع بزم خويش را در بزم صرصر سوختيم
داغ سودا خالي از اظهار آشوبي نبود
كوكب خود را بجاي داغ بر سر سوختيم
«طالب» از دريا فشاني لحظه ئي باز آي ايست
خانمان ديده را زين آتش تر سوختيم
1144
بيا كه با لب دل آستان غم بوسيم
تمام ذوق شويم و لب الم بوسيم
من و تو شانه كش زلف نالهاي هميم
بيا بجايزه ي هم دهان هم بوسيم
جو نامه سوي تو انشا كنيم هر ساعت
زبان خامه مكيم و لب رقم بوسيم
فلك هزار لب زخم بسته بر دل ما
كه ما بذوق دم خنجر ستم بوسيم
بآشنائي مرغان گلشن كويت
هميشه بال و پر طاير حرم بوسيم
بهر ديار كه سلطان عشق روي نهد
من و فلك همه جا سايه ي علم بوسيم
متاع بوسه ي ما وقف آستان غم است
بساط عيش و زمين نشاط كم بوسيم
ز جوش اهل ريا باب كعبه مسدود است
بيا كه وجد كنان درگه صنم بوسيم
گزيم تا بقيامت زبان دل «طالب»
اگر بسهو لب جام خاص جم بوسيم
1145
چند با عشق ازل طوف هوس خانه كنيم
در حرمگاه مگس جلوه ي پروانه كنيم
شوخي و جلوه فروشي روش مردان نيست
تا بكي اين حركتهاي عروسانه كنيم
مصلحت نيست كه ما زاويه داران كنشت
بهر تعمير حرم بتكده ويرانه كنيم
مشرب آرايش تقويست بيا كز سر ذوق
مي كشي را نمك سبحه ي صد دانه كنيم
نغمه ي جلوه ده اي مطرب قدسي تا چند
دوست را حجله گه شاهد افسانه كنيم
«طالب» آداب جنون باعث اين گشت كه ما
ترك همصحبتي مردم فرزانه كنيم
1146
آنكه ميخواند ز شغل جام و مي آزاده ام
گو برافكن رقعه واري دامن سجاده ام
گرچه خارم نكهت گل ميدهم اي عندليب
ميتوان نازم كشيد آخر گلستان زاده ام
توبه ميگفتم ز بس تكليف بي دردان ولي
ميچكد از توبه صد ميخانه ذوق باده ام
ميتراود از مساماتم حلاوتهاي ياس
گرچه تا مژگان بخون آرزو افتاده ام
ظاهر «طالب» چو خار آلوده ي صد دامنست
ليك گر وا كاويم چون سرو گل آزاده ام
1147
چون غنچه خون بر دل بي نور شگفتم
برق سحري بودم و بر طور شگفتم
بودم ازلي غنچه ئي از گلشن توحيد
برياد كله گوشه ي منصور شگفتم
شاداب ترين غنچه ي فردوس حجابم
گر عشوه ستاني مژه ي حور شگفتم
نشگفتنم از تنگي جا نيست وگر ني
عمري بزواياي دل مور شگفتم
چون غنچه كه طفلانش بناخن بگشايند
در چنگ غمي چند بصد زور شگفتم
«طالب» نشگفت از سحرم غنچه ي صبحي
چندانكه بروي شب ديجور شگفتم
1148
جرعه ي زهر بود آنچه من آبش بينم
عرق شيشه ي دل آنچه سرابش بينم
اجلم ديده ز نظاره فرو بسته و من
از پريشان نظري نشئه ي خوابش بينم
كوثرم جلوه كنان در نظر حيرت و من
از تنك حوصلگي موج سرابش بينم
نه فلك بر سر گرداب دلم در موج است
من ز كوته نظري فوج حبابش بينم
نيست نور نظرم كم ز حجابي ايكاش
مژه بر دوزم و بي رشگ نقابش بينم
گه بدل جلوه كند پرتو او گاه بچشم
قسمت اين شد كه در آئينه و آبش بينم
چون كند عزم دل از ديده سر سرعت را
خونچكان از پي فتراك شتابش بينم
«طالب» القصه بآبادي دل ميكوشم
چند چون خانه ي اميد خرابش بينم
1149
گهي چون گريه مستم گاه چون خميازه مخمورم
بظاهر عشوه ي ديوم بمعني خنده ي حورم
چرا غم در شبستان نيست ليك آسوده ميدارد
طلوع آه سرد از عشوه هاي شمع كافورم
باين پهناي همت گر زماني رخ نهان سازم
سپهر شعله جويد در زواياي دل مورم
ز بس كز پرده زير آيد فغانم ناله ي خود را
شنيدن مي نيارد گر نتابي گوش طنبورم
ز تأثير تب و تابي كه با خود در لحد بردم
جگر چون آتشين تبخاله جوشد از لب گورم
ز بس كز نيش دردم عافيت را سينه نازك شد
تراود خون مرهم گر بكاوي زخم ناسورم
ظهورم پرده ئي گشت از پي اخفاي من «طالب»
چو مهر عالم آرا در شعاع خويش بي نورم
1150
عذار خجلتم در اشگ دامنگير مي غلطم
جبين انفعالم در خوي تشوير مي غلطم
بپاي ناقه زاهد كعبه فرساي و من از خجلت
بيك پهلوي دل شبگير در شبگير مي غلطم
نمودم جوهر انديشه و اندر مكافاتش
كنون مانند جوهر بردم شمشير مي غلطم
بصد موج صفا بر مركز خود ساكنم آري
سرشك گوهرم آلوده ي تدوير مي غلطم
ز چندين قول مطرب بي اثر ميزيستم «طالب»
كنون از يك نواي بلبل تصوير مي غلطم
1151
فغان كه در چمن ذوق نوحه خوان گشتم
نواي سوز بلب ماتمي زبان گشتم
ببرگ ريزي اميد ذوق مايل بود
بهار ناشده آماده ي خزان گشتم
ز بس كشاكش خميازه هاي مخموري
چو زخم تشنه دلان سر بسر دهان گشتم
بصوفيانه ادائي كه سرزد از لب ما
كرشمه سنج كنايات اين و آن گشتم
ز فيض طاعت مستانه از نشيمن خاك
بعرش تاخته آشوب قدسيان گشتم
ز جلوه هاي تو از بس بخويش باليدم
چو مهر كوي گريبان آسمان گشتم
بكشوريكه ملك زادگان فلك زده اند
چه رمز بود كه تا فخر دودمان گشتم
نقود را ز برون داده بود لب «طالب»
بهرزه قفل نهانخانه ي زبان گشتم
1152
بدل چندين هزاران مطلب نابود مي بينم
عدم زاري نهان در بخت يك موجود مي بينم
درين گلخن خدايا با چه طالع گلخني گشتم
كه مي بيند خس و خار آتش و من دود مي بينم
كه بر خنجر دويدت كز ملاقات لب زخمي
نشان بوسه بر دست تو خون آلود مي بينم
بهر چاكي كه خندان ميكنم بر سينه مدتها
در و ديوار دل را انتعاش اندود مي بينم
چه باشد بر سپهر عشق حال مشتري كآنجا
زحل را شكرگوي طالع مسعود مي بينم
چو نازك ميشود آنغمزه شوق جذب نيكانم
بتن موج و هوا را جوشن داود مي بينم
جراحت كاو «طالب» بود گويا ناخن مطرب
ز خونابش چكان از نغمه هاي دود مي بينم
1153
برون از دست بر تن گر ز نسرين پيرهن دارم
تو پنداري مگر خفتان افعي در بدن دارم
بيك لبخنده زآن با يوسفم در غم پرستيها
حسد بر هايهاي ساكن بيت الحزن دارم
پس از مردن بذوقي كف زنان سوي لحد تازد
كه گوئي نازنيني در گريبان كفن دارم
عنان آه پيچان دادنم دل ميگزد ورني
عذار آسمان را طره هاي پرشكن دارم
ز سنبل طره ئي پيچيده از بختم نه گل ورني
نميدانم چه خصمي با عزيزان چمن دارم
بدست خود شهيد دوست گشت و داد مردي داد
دو عالم رشگ بر هر قطره خون كوهكن دارم
ز من بر خرمن كس برق آهي نشكند «طالب»
سمومم ليك رو در گلستان خويشتن دارم
1154
از ضعف همعنان صبا گشت پيكرم
صورت نگار سطح هوا گشت پيكرم
از بسكه بيتو چاك زدم جيب استخوان
هر سوز مغز پنبه نما گشت پيكرم
ذوق طلب گرفت سراپاي من خيال
كز مو بموي آبله زا گشت پيكرم
ضعفم فشرد پنجه بدامان جذب درد
ناگاه برگ كوه ربا گشت پيكرم
نازك شدم ز كاهش انديشه آنچنان
كآئينه حواس نما گشت پيكرم
«طالب» چه زندگيست كه چون شيشه ي حباب
تا زاد مستعد فنا گشت پيكرم
1155
انتعاشي را ملال از پي دو بالا ميكشم
دشنه بر دل ميخورم تا خاري از پا ميكشم
صاف مي در جام بي دردان بزم عيش ريز
منكه زهر آشام دردم درد مينا ميكشم
بسكه در جذب نسيمي گشته ام نازك مشام
نكهت گلهاي باغ از خار صحرا ميكشم
تا ز چشمي شد گشادشست بر نخجير عام
خونچكان تير از دل آهوي ديبا ميكشم
تاري از عاشق تهي زآميزش معشوق نيست
عشوه هاي يوسف است اين كز زلخيا ميكشم
بازگشت زندگي در عشق درك ديگر است
منكه ميميرم چرا ناز مسيحا ميكشم
«طالب» اينك مينگارم بر ازل داغ ابد
دامن امروز را ناچار فردا ميكشم
1156
كجاست عشق كه درهاي ذوق دربندم
بخونفشاني دل ديده را كمربندم
كليد فضل جهاني بدست طبع منست
كدام در بگشايم كدام در بندم
اثر ز ناله ي من دور و من بتار اميد
مشعبدانه بر اين نخلها ثمربندم
نه از تو رحمي و ني طاقتي كه ايندل را
ز طره ي تو گشايم بمشك تر بندم
به پشت گرمي سرپنجه ي ستم تا حشر
ز سينه وام كنم چاك و بر جگر بندم
ز من تو كفر طلب گر نباشدم زنار
خيال موي ميان تو بر كمر بندم
تو در خيالي و زيبد كه تا سپيده ي صبح
دريچه ي شب غم بر رخ سحر بندم
دل از هواي خزر بر گرفته ئي «طالب»
بيا منت كمر اولين سفر بندم
1157
گفتي ز باده سير نداري مدام جام
بي او كدام باده و بي او كدام جام
گر دل پذيرد از رخ او عكس گونه اي
در بزم آفتاب كند مه خرام جام
خوش حال ما كه بيتو كشيديم قلزمي
وز بيم چشم زخم نهاديم نام جام
بي كاو كاو زمزمه ي روح را چه ذوق
گيرم تمام باده شديم و تمام جام
اين شكر چون كنيم كه احباب كرده اند
بر ما حلال زهر و بزاهد حرام جام
تخمير شخص طينش از خاك صندل است
نبود عجب كه جذب كندمي بكام جام
لطف تو باده ايست گر آن باده ميكشند
احباب رشحه رشحه و اغيار جام جام
«طالب» ز اوج باده فرود آي لحظه اي
شرمنده باش چند سحر جام و شام جام
1158
منم كه دل زده از چيدن گل بوسم
لب گزيده تراود ز باغ افسوسم
گسسته خاطرم از هر چه هست تار اميد
چو يأس طي كنم از كاينات مأيوسم
سيه پلاسي زاغان عشق فارغ نيست
ز نار بوقلمون حله هاي طاوسم
كريميم خله ي خاطرست ورنه ز چيست
هواي افسر كسري و تاج كاوسم
مزار عشق شدم همت سپهر نكرد
دو پيرهن عرق شمع نذر فانوسم
ز تنگ چشمت ايچرخ پيشه عنقا گشت
هنوز در نظرت نيست قدر محسوسم
نمانده مشرب يا حي شنيدنم «طالب»
مذاق تشنه ي تحريك تار ناقوسم
1159
چون بلبل همت نظر، از باغ دنيا دوختم
چشمي كه پوشيدم ز گل، بر خار صحرا دوختم
رويم سيه كز سادگي شرمنده كردم دوست را
او تيغ پنهان زد بدل من زخم رسوا دوختم
از بسكه چاكم بر جگر آن غمزه بيرحمانه زد
يك نيمه زخمم كهنه شد يك نيمه را نادوختم
«طالب» ز بيم چشم زخم از روي او بستم نظر
يعني شكاف ديده را يك جا نه صد جا دوختم
1160
ما دماغ دل ببوي دوست گلشن ساختيم
مغز را در عطسه عطر جيب دامن ساختيم
در جگر داديم جولان صد سموم دود آه
هر گلي زآن گلستان را داغ گلخن ساختيم
رشته سان در پنجه ي غيرت ز بس خورديم تاب
خويشرا خيط الشعاع چشم سوزن ساختيم
چون چراغ كشته كي بينيم هرگز پيش پاي
ما كه شمع از دودمان دود روشن ساختيم
دانه ئي چون زين گياهستان نصيب ما نشد
خوشه ي برق از جگر چيديم و خرمن ساختيم
غم ز ما پيچيد رخ كرديم با عيش اتفاق
دوست در ناسازگاري زد بدشمن ساختيم
ديده احول كرده خود تا چند بر اركان نگاه
اين مربع خانه را اينك مثمن ساختيم
بسكه كرديم از شكاف دل گلستان عكس داغ
پيرهن بر پيكر احباب جوشن ساختيم
«طالب» از اسلام زاهد كس رخ فيضي نديد
زين سبب يك عمر با كيش برهمن ساختيم
1161
يك ره هوس روزن باغي نگشوديم
بر بوي گل آغوش دماغي نگشوديم
بر كلبه ي ما جوشش پروانه گران بود
زآن روزني از نور چراغي نگشوديم
چيدند گل از بال هما اهل دل ما
گلگونه ي بخت از پر زاغي نگشوديم
چندانكه طبيبان روش مهر نمودند
بر مرهمشان ديده ي داغي نگشوديم
«طالب» بن هر موي جهان طي نظر داشت
وز گمشدگان راه سراغي نگشوديم
1162
وصف لبت انگبين نويسم
يا زمزم آتشين نويسم
نازك رقمم هميشه مكتوب
بر صفحه ي ياسمين نويسم
كو خامه ي غم كه سطر چندي
بر حاشيه ي جبين نويسم
بي داغ چو نام دل كنم ثبت
انگشتر بي نگين نويسم
از باد كفي برات خرمن
بر اجرت خوشه چين نويسم
دل در رقم سلامت و من
ميمش بر جاي سين نويسم
دستم بر ساق عرش و نامش
زنداني آستين نويسم
«طالب» منم آنكه گر بود دست
نظم تو به مشك چين نويسم
1163
سر آسودگان آشفته سامان از تو مي بينم
هزاران طره ي هستي پريشان از تو مي بينم
سماع برگ گل برطرف دامان از تو ميديدم
كنون رقص جگر بر نوك مژگان از تو مي بينم
بطفل غنچه در يك پيرهن ناليده ئي عمري
تراوشهاي داغ عندليبان از تو مي بينم
نسيم غيرت حسن از تو دارد دست خاك انگيز
بتان را غنچه هاي جيب خندان از تو مي بينم
فتاد از دامن خوي تو تا گلبرگ بيباكي
صبا گر شوخ تازد بر گلستان از تو مي بينم
سپردم خويش را با محرمانت پاسدار ايغم
گر از عيشم رسد گردي بدامان از تو مي بينم
زبان نغمه ي شكر تو چون كوته كنم «طالب»
كه هر فيضي كه بيند جسم از جان از تو مي بينم
1164
بعيش همدل زار از غبار رفته نديدم
گل چمن شدم و خويش را شگفته نديدم
مسنج بيهده اي پندگوي شهر كه خيري
ز پندهاي پذيرفته ي شنفته نديدم
بعقد گوهر ناصح دو چشم گوش گشودم
كه بينمش بميان گوهري نسفته نديدم
دمي نرفت كه آشوب تازه ئي ندهد روي
بعهد شوخي او چشم فتنه خفته نديدم
ز جرم فاش دهم كام دل بمشرب «طالب»
كه فيض نيم جو از طاعت نهفته نديدم
1165
خوشا چشمي كه چون مستانه گردد هوش پردازم
نگاهش در گلوي شوق ريزد جرعه ي نازم
كجا شد سحر ساز غمزه ئي كآسودگي بخشد
ز پشت چشم نازك سازي ارباب اعجازم
تو ساز خويش را از پرده مستغني كن ايمطرب
كه من در ناله چون نازك شدم ابريشم سازم
يكي صيد رهائي دشمنم آتش عناني كو
كه در قيد كمند آرد بسعي نيم اندازم
زدام اينك رهائي يافتم بخت پريدن كو
كه سر در جيب دارد شهپر امكان پروازم
نفس در سينه «طالب» برق ريز شكوه شد ترسم
كه قفل آتشين تبخاله سوزد بر لب رازم
1166
دوش به تكيه در چمن فرش بهار سوختم
بالش گل گداختم بستر خار سوختم
باتف سينه ساختم طره ي ناله آتشين
رنگ ترانه بر رخ بانگ هزار سوختم
ناوك شعله بر كف از غيرت تار طره ئي
جوشن پيچ و تاب را بر تن تار سوختم
زآتش دل گداختم آه فسرده بر فلك
تربتيان قدس را شمع مزار سوختم
خنده ي چاك بعد ازين با لب آستين زنم
منكه باشگ آتشين جيب و كنار سوختم
سينه ي باز حسرتم رشگ برون شد از درون
بسكه بهرطرف دود داغ شكار سوختم
دوش ز گرمي طلب در ته پاي آرزو
گوهر كام خويش را آبله وار سوختم
دل كه ميانه جوي شد زآتش عشق چيد گل
منكه ز دور ميزدم فال كنار سوختم
مستي «طالبا» نشد باعث اين اثر كه من
آتش باده بر كف از درد خمار سوختم
1167
بيا كه بر لب دل آتشين اياغ نهيم
نوالهاي جگر در دهان داغ نهيم
بذوق گوشه ي گلخن هار باديه خار
بريم بر گذر باد صحن باغ نهيم
كليم در طلب ما هزار دامن و جيب
نه ايم عطر كه سر در ره دماغ نهيم
براه كلبه ي ما پشت پا نمي بيند
بيا چراغ دگر در ره چراغ نهيم
نمانده ذوقي زين بلبلان بيا «طالب»
كه گوش جذب اثر بر صفير زاغ نهيم
1168
زين چمن همدوش افغان ميروم
با شكوه عندليبان ميروم
شعله روئي داردم جا در خيال
زآن چو زلف دود پيچان ميروم
با گريبان دل و دامان چشم
شعله انگيزد گل افشان ميروم
گر نمك زاري شود گيتي بجاست
با جراحتهاي خندان ميروم
نكهت از گلشن چسان آشفته رفت
من ز كوي دوست آنسان ميروم
1169
كو جنون كز شهر دانش فال بيرونها زنيم
چون حباب اشك مجنون خيمه بر صحرا زنيم
نامه پردازيم ليك از خامه ي آشفتگي
آتشي در جان املاء و دل انشا زنيم
پيش ما كفر است پاس خاطر اندازه كفر
كاسه گر دريا بود خواهيم بر دريا زنيم
ما خشن پوشان همت حله سوز حشمتيم
آتش از رشك پلاس خويش بر ديبا زنيم
چون دهيم آئين بزم از باده ي روشندلي
مهر و مه را پنبه آسا بر سر مينا زنيم
در جهان كس نيست كز مانيش استغنا نخورد
بعد ازين شايد كه استغنا بر استغنا زنيم
جام شاهنشه بكف داريم اينك چون هلال
شايد ار بر ساغر خورشيد پشت پا زنيم
1170
فلس وارم رسته از تن زخم بر بالاي زخم
ماهي تيغ توام غواص در درياي زخمم
سوزني خواهم چو مژگان بتان الماس نوك
تا برآرم خارهاي آتشين از پاي زخم
از تماشاي تو محروم است ورني مردميست
قطره ي خون سيه در نرگس شهلاي زخم
لب نيالايد بالماس و نمك در تشنگي
زخمي ناز ترا كم نيست استغناي زخم
موي خون آلوده بر اطراف چاك سينه ام
نيست جز مژگان چشم لخت دل پالاي زخم
جنگ دارد خنده با آئين ماتم دوستان
غير خونين خنده ئي كآن خيزد از لبهاي زخم
گر زبان مي بود «طالب» در دهان زخم ترا
گوش گردون فال زيبق ميزد از غوغاي زخم
1171
شب در ديده برآن روي چو مه بگشوديم
قفل مژگان بسر انگشت نگه بگشوديم
سيل خون در دل ما دامن غم تر ميداشت
خنده ي زخم عيان ساخته ره بگشوديم
تيرگي بين كه سفيداب عذار از پر زاغ
بهر مشاطگي بخت سيه بگشوديم
دل يوسف بهم آغوشي عكسي خوش بود
گشته آئينه بغل بر سر چه بگشوديم
صد سر انگشت نياز آبله زد كان مه را
گرد از گوشه ي ابروي گره بگشوديم
گلفشاني كرمش دامن طاعت ميخواست
ما سراسيمه گريبان گره بگشوديم
«طالب» از گلشن او هيچ نظر رنگ نداشت
ما بصد حيله در او راه نگه بگشوديم
1172
عمريست كز خلاصي جان در شكنجه ام
محرومم از شكنجه از آن در شكنجه ام
همدم يكي بگوشه ي چشم الم ببين
كز اختلاط عيش چسان در شكنجه ام
دوش جراحتي نكشد بار صد بساط
زين طمطراق مرهميان در شكنجه ام
شورابه ي سرشك ز كامم عنان نيافت
يك عمر خضر رفت و همان در شكنجه ام
«طالب» شكنجه ميكشم از جمله كاينات
حرفيست كز فلان و فلان در شكنجه ام
1173
حسنم ز چه در گلشن آن رو ننشينم
عطرم ز چه در سايه ي آن مو ننشينم
مانند گره گوشه نشينم بهوس ليك
جز در خم آن گوشه ي ابرو ننشينم
شرطست كه گر خود نبود گلشني دوست
در راه صبا منتظر بو ننشينم
مشكم چه شود گر كشدم سوي خود آنزلف
تا معتكف نافه ي آهو ننشينم
عطرم همگي مجلسي طره ي كاكل
در بزم عروسانه ي گيسو ننشينم
من بعد مخوان طفل دبستان ضعيفم
گر بر سر يكمو بدو زانو ننشينم
«طالب» دل صفراي غمم خاسته از جاي
يعني بترش روئي ليمو ننشينم
1174
شب چو با نكهت زلف تو هم آغوش شدم
بسر زلف تو سوگند كه از هوش شدم
دست خونابه ي دل ناشده مشاطه ي اشك
همه تن چون مژه ي خويش سيه پوش شدم
منع گفتار رهم داد بخلوتگه راز
مو بمو حلقه بگوش لب خاموش شدم
هر كجا عشق بجولاني غم گشت سوار
من بفرموده ي دل غاشيه بردوش شدم
با غمش دوش بخلوتكده بودم ناگاه
غم او گشت بردوش من آغوش شدم
«طالب» ساخته بودم همگي شيد فروش
شكر كاينك بجهان رند قدح نوش شدم
1175
تا بيتوام بكوكب خود در كشاكشم
غلطان چو موج بر سر درياي آتشم
آشوب كاكليست بمغزم عجب مدار
گر چون دماغ زلف عروسان مشوشم
من چشم سير لقمه ي محروميم مباد
از ديك جوش كام اميد نمك چشم
ممنون حسن ساده پلاس خودم كه ساخت
فارغ ز عشوه هاي حرير منقشم
آخر نه روي نسبت قربانيش ببست
دل بر خدنگ رشك ز قربان تر كشم
پهلوي من ز بستر گل راحتيش نيست
بر نوك خار شعله طرازيد مفرشم
ضعفم ز بس نهان كند از چشم كاينات
شايد اگر بمغلطه گويم پريوشم
عيبم همين بس است كه برعكس روزگار
با خلق سينه صاف چو ميهاي بيغشم
«طالب» هنر بس است همينم در اين بساط
كز خادمان مجلس سلطان مي كشم
1176
از غزلهاي بسيار خوب طالب است
مستم دگر آنسان كه سر از پا نشناسم
ساغر ز لب و باده ز مينا نشناسم
نشناختن دوست بود شاهد مستي
مستي نه همين است كه خود را نشناسم
من گيسوي آشفته ندانم چه گياهست
از موي بجز زلف چليپا نشناسم
كو نشئه ي ذوقي كه تن يوسف دل را
گر خار بود حله ز خارا نشناسم
دارم دلي اما ز سيه كاري سودا
هر قطره ي خونش ز سويدا نشناسم
يا قفل زدن بر مژه يا سيل گشودن
من واسطه ي اين دو صفت را نشناسم
فيض نفس دوست مرادم بود ارني
آن نيست كه من قدر مسيحا نشناسم
دل ميكندم شانگي طره ي يوسف
آشفتن گيسوي زليخا نشناسم
«طالب» طلب وعده ي وصلي كنم امروز
من چاشني صحبت فردا نشناسم
1177
ما دل بچين طره ي تسليم ميدهيم
چندين اميد را بيكي بيم ميدهيم
كسوت بما حرام اگر اين نيم تاج فقر
خاكش بخون افسر ديهيم ميدهيم
تا كي هلاك نشو و نما ريشه ي ادب
آبي به نخل قامت تعظيم ميدهيم
از پست فطرتيست كه در بزم امتياز
بر خويش عقل كل را تقديم ميدهيم
گر غارت تمامي اسباب غم ز دل
مشكل بود قرار به تقسيم ميدهيم
ما را دلي مقيد زلف وجود نيست
جانيم و بوسه بر لب تسليم ميدهيم
«طالب» بناگواري خون ميكنيم خوي
يعني طلاق كوثر و تسنيم ميدهيم
1178
شب هجران تو بر خاك چو مستان غلطم
رشح خوني شوم از ديده ي گريان غلطم
زين كه ماند بخم زلف تو خواهم تا حشر
همه تن سر شوم و در خم چوگان غلطم
موي بر پيكرم اكنونكه ز غيرت شده تيغ
گر بغلطم همه بر نوك مغيلان غلطم
همه تن لخت دلي گشته ام اينك «طالب»
بخت آن كو كه در آغوش نمكدان غلطم
1179
اي شاهد خيال تو الوان طراز چشم
وقف حريم ناز تو فرش نياز چشم
تا جلوه گاه شاهد حسن تو شد زرشك
ابرو نميتوانم ديدن فراز چشم
شمعي است بيتو ديده بيفروز محفلش
آخر يكي ببخش بسوز و گداز چشم
بودن حريم حسن تو والا شرافتيست
منت بجان جمله ي اعضاست ناز چشم
چشم از تو غايبانه بدل داشت شورشي
اشك آمد و بگوش نگه گفت راز چشم
بي نور آفتاب خيال تو مشكل است
از آشيان شب پره كرد امتياز چشم
«طالب» جگر به پنجه ي حسرت فشرده ساخت
چون لقمه ي دهان باميد باز چشم
1180
دلم كز نور دانش طور معني در نظر دارم
زبانم كز تكلم دست موسي در كمر دارم
چسان شيخانه پا در دامن زهد و ورع پيچم
كه طفل مشربي از چشم خوبان شوخ تر دارم
سزد كز ناله ام هر تار چون مار سنان پيچد
كه صف صف مور پيكان در زواياي جگر دارم
سبك روحم منه كوه گران افسرم بر سر
كه از تاب شعاع كوكب خود دردسر دارم
هزارم بال و پر بيش است در پرواز ازين گلشن
دل صد بستگي در طالع هر بال و پر دارم
بر و دوش عروسان نگه را حله ي اشكم
كه از خون ابره و از پاره ي دل آستر دارم
نشويد لب ز افغان صاحب زخم زبان «طالب»
من آزرده خود زخم زبان بيشتر دارم
1181
ما سر عيش بفتراك غم آويخته ايم
دل چو فانوس ز طاق الم آويخته ايم
چه نظر آب دهيم از گل رخسار وجود
ما كه در دامن زلف عدم آويخته ايم
عذر باطل رقميها بزبان نتوان خواست
دست در دامن سهو القلم آويخته ايم
مجملا سبحه ي جبريل وشان حرميم
كه چو زنار ز بيت الصنم آويخته ايم
غرق دل بر سر مژگان چو بخود مينگريم
رشح خونيم كه از تيغ غم آويخته ايم
رقم سلسله ي ضعف دل خويشتنيم
كه بموئي ز زبان قلم آويخته ايم
كي شود حال با معني حكمت «طالب»
ما كه در لفظ حدوث و قدم آويخته ايم
1182
پاي بنديم ارنه زين ويرانه كندي ميزديم
رو بملك هند شبگير بلندي ميزديم
با گروه زاغ كسوت بلبلان هر بهار
در سواد انجمن دستان چندي ميزديم
هركجا چشم بد گردون بما ميشد دچار
بر دماغ آفتش دود سپندي ميزديم
گه بگلگشت چمن با نكته سنجي ميشديم
گه شراب عيش بارند لوندي ميزديم
«طالب» آساز هر ميخورديم ني طوطي صفت
آرزو را دست بر دامان قندي ميزديم
1183
شد عمر و گلي از چمن عيش نچيديم
بر گوشه ي دستار كسي نيز نديديم
در آب و هوائي كه گل از شعله دماند
با سبز وشان از لب جوئي ندميديم
با آنكه بگلزار جهان طاير عطريم
هرگز بپر و بال نسيجي نپريديم
شد گوش پر از زمزمه ي طاير اندوه
وز مرغ طرب نيز نوائي نشنيديم
هرگز بهوس طرف لبي غير لب خويش
وآن نيز بتكليف تأسف نگزيديم
نگذشت بدل ياد تو كز شوق نگشتيم
يك قطره ي خون وز سر مژگان نچكيديم
چون ميوه ي سرما زده در نشئه ي خامي
پژمرده شديم و برسيدن نرسيديم
با اينهمه شاديم كه از شاهد ايام
صدناز چو «طالب» به نيازي نخريديم
1184
فرصتم نيست كه با غم نفسي شاد زيم
چون دل خويش ز قيد طرب آزاد زيم
دود زيبد كفن و خاك سزد پيرهنم
منكه چون شعله فرو ميرم و چون باد زيم
غنچه سان دفتر جمعيت دل خواهم ليك
بصد آشفتگي طره ي شمشاد زيم
من نه آنم كه توانم نفسي بي غم زيست
زندگي خصم دلم باد اگر شاد زيم
همچو عنقا نكشم رخت باقليم وجود
دوسه روزيكه زيم در عدم آباد زيم
بلبلم ذوق خموشي نشناسم «طالب»
كارم اينست كه با ناله و فرياد زيم
1185
هر چند بيخبر بدردل فتاده ام
رخش گمان متاز كه غافل فتاده ام
دود چراغ بتكده ام كز فروغ بخت
با دودمان كعبه مقابل فتاده ام
احباب جمله صاحب كشف و كرامتند
من در ميان قوم سيه دل فتاده ام
هر گوشه صد مسيح در احياي خلق و من
زآنغمزه عمرهاست كه بسمل فتاده ام
لختي طبر زدم كه بشكرستان هند
در موجه ي محيط هلاهل فتاده ام
با خامشيم گوشه ي چشمست ورنه من
سر تا قدم زبان چو جلاجل فتاده ام
هرگه ز كنج صومعه شبگير كرده ام
زآنسوي لامكان دو سه منزل فتاده ام
من كعبه نيستم ز طوافم حذر كنيد
برق تجليم كه به محمل فتاده ام
«طالب» ثبات حمله ي موريم نيست حيف
شير نرم و ليك شتر دل فتاده ام
1186
مانديم در نشيمن غم تا فنا شديم
گشتيم خاك و سرمه ي چشم صبا شديم
اكسير عشق تامس ما را رواج داد
در ديده ها عزيزتر از كيميا شديم
بيگانه گشت شاهد آسودگي ز ما
روزيكه با كرشمه ي او آشنا شديم
آگه نه از خرام تو بوديم برق سير
ديديم حسن جلوه و بي دست و پا شديم
ما آرميده دهر ز ما آرميده تر
بر روزگار فتنه و بر خود بلا شديم
بزم خرد نشيمن آشفتگان نبود
دست جنون گرفته بدارالشفا شديم
بي قدر بود شاخ گل اعتبار ما
از دست روزگار چو رنگ حنا شديم
«طالب» ز شرم گريه نهفتيم روز خلق
مسند نشين زاويه ي انزوا شديم
1187
عمرها شد كه چو مرغان حزين تن زده ايم
قفلي از تنگدلي بر لب شيون زده ايم
گر بسوزيم ز عود جگر خويش رواست
ما كه بر آتش دل از مژه دامن زده ايم
آفت مزرعه ي كون و مكان حاصل ماست
برقها بر سر هم ريخته خرمن زده ايم
تا يكي زخم نهان دوخته ايم از غيرت
اي بسا بخيه كه بر ديده ي سوزن زده ايم
زده ايم آتش نمرود بسامان خليل
گر بگلزار جهان فال شگفتن زده ايم
قسمت كلبه ي ما نيست فروغ مه و مهر
خاك نوميدي بر ديده ي روزن زده ايم
طاعت ما بحرمگاه صنم نيست قبول
سنگ بر شيشه ي ناموس برهمن زده ايم
«طالب» آرايش ديوان غزل سنجي ماست
رقمي چند كه در گوشه ي گلخن زده ايم
1188
كو صبا كز دامن مژگان گل افشانش كنم
آنچه دل در آستين دارد بدامانش كنم
جان برفتن در شتاب و حسرتي آماده نيست
گو دو روزي صبر كن تا فكر سامانش كنم
كشور دل رو بمعموري نهاد اي ابر چشم
نيم طوفاني كرامت كن كه ويرانش كنم
خاطري آشفته ئي دارم كز او گر پرتوي
بر دل جمعيت اندازم پريشانش كنم
بيدلي كز باغ رسوائي ببوئي قانع است
گو بيا تا خرمن گل در گريبانش كنم
گر بدين سامان آه و اشگ در صحراي حشر
رخصت يك جلوه يابم تنگ ميدانش كنم
چون نگه در جلوه ناز آورده ئي خواهم ز شوق
روح را آويزه ي دامان مژگانش كنم
مست افغان چون بصحن گلشن آيم در خرام
خنده ي گل بر نواي عندليبانش كنم
گر مرا موري بزير پا درآيد از سرش
دست همت بر نگيرم تا سليمانش كنم
يا برقص آرم دل از طاق حرم قنديل وار
يا در اين ره تحفه ي خار مغيلانش كنم
با دلي زينسان غبار آلود غم گر في المثل
بگذرم بر صبحدم شام غريبانش كنم
«طالب» از حد ميبرد زهد و ريا رفتم كه باز
كفر گردم رخنه در ناموس ايمانش كنم
1189
چون سوي عارضت نگهي روبره كنم
جوي عرق روان ز جبين نگه كنم
در آتشم بسوز كه بي آبرو شدم
تا كي تو مغفرت كني و من گنه كنم
بازم گلي شگفته كه نتوانم از حجاب
در مه به آشنائي رويت نگه كنم
شبها نشسته روي بديوار كوي دوست
با چهره ئي چو كاهربا جذب كه كنم
پژمرده شد بدامن مژگان گل سرشك
شرم آيدم كه تحفه ي آن خاك ره كنم
موي سفيد را نبرم ره بچاره اي
او را نگر خضاب ز بخت سيه كنم
«طالب» ز چهره ام گل اخلاص بشكفد
چون با دهان ديده زمين بوس شه كنم
1190
ما شعله را ز حوصله كس نام كرده ايم
هرجا هماي ديده مگس نام كرده ايم
انصاف بين كه آبله پايان شوق را
در راه دوست اهل هوس نام كرده ايم
از باغ خلد سينه ي ما دلگشاتر است
اين روضه را بهرزه قفس نام كرده ايم
مهمان يكدو روزه ي ما بيش نيست حيف
اين آه سرد را كه نفس نام كرده ايم
«طالب» اگر بشهپر عنقا گرفته اوج
خنديده ايم و بال مگس نام كرده ايم
1191
چمن چمن گل حسرت بباغ دل دارم
سبو سبو مي غم در اياغ دل دارم
دمي ز صحبت اهل وفا نيم محروم
هميشه پيك غمي در سراغ دل دارم
بشمع ديده اگر آستين زدم مفروز
كه زير دامن مژگان چراغ دل دارم
خزان رسيد و ز بوي رفته هنوز
ذخيره هاي جنون در دماغ دل دارم
كجاست ديده كه ته جرعه ئي بديده برد
ازين متاع كه من در اياغ دل دارم
جهانيان همه آشفته ي گل اند و نسيم
منم كه گوشه ي چشمي بداغ دل دارم
ز ياد عيش سراسيمه ميشود «طالب»
چه دشمني است كه من با فراغ دل دارم
1192
راه تو بي دست و عنان ميروم
در قدح اشك روان ميروم
در سفرم روي نظر سوي تست
ميروم اما نگران ميروم
تازه بهاري تو چمن جاي تست
باش كه من همچو خزان ميروم
پاي نه و جانب رفتن عزيز
دمبدم از خويش از آن ميروم
تا بچمن بر اثر بوي دوست
همچو صبا رقص كنان ميروم
شيوه ي رفتار بود خاص تر
من بقدم همچو كمان ميروم
ذوق سفر بين كه مرا پاي سعي
تا مژه فرسود همان ميروم
پاك چو «طالب» بجهان آمدم
باز بصد پاكي از آن ميروم
1193
اين منم از كوي فلان ميروم
يا كه غريبي ز جهان ميروم
با دل خويشم كه ز ميدان دوست
زخمي شمشير زبان ميروم
سخت ملولم ز فضاي وجود
تا بعدم سير كنان ميروم
قافله ي دل شد زين راه و من
بر اثر آه و فغان ميروم
مشكل اگر رخت بمنزل برم
سخت فرو هشته عنان ميروم
مورم گر دل دهدم لطف دوست
در دهن شير ژيان ميروم
پاي ز چوبست مرا لاجرم
راه باندازه ي آن ميروم
گوهرم و كس نشناسد مرا
حيف كه از كيسه ي كان ميروم
صيد حرم سير و من از ابلهي
جانب صحرا به كمان ميروم
كس بحرمگاه يقين پي نبرد
منهم راهي به گمان ميروم
نيست غم رفتن «طالب» مرا
حيف كه بي نام و نشان ميروم
1194
تا كي تحمل سخن اين و آن كنم
نزديك شد كه دست به تيغ زبان كنم
رفتم كه در چمن مژه گلفشان كنم
گلگونه ي بهار ز خون خزان كنم
باري چو ميروم ز در او بيادگار
بوسي روئي مجاور آن آستان كنم
ني ني سر من و قدم آستان اوست
حاشا كزين گلستان نقل مكان كنم
شب تا سحر بچاشني دست و خنجري
با چاكهاي سينه زبان در دهان كنم
احسان دوست در حق من بينهايتست
من بي زبان كدام يكي را بيان كنم
شبها درون سينه خيال قد ترا
چون شعله نخل شاهد آغوش جان كنم
آشفته سازمت بكمر زلف تابدار
موي سر تو شانه ي موي ميان كنم
«طالب» رسيده مشق سخن به كه نطق را
وقف ثناي قبله ي (ترخانيان) كنم
1195
زآن چهره گل بدامن انديشه ميكنم
خورشيد ميفشارم و در شيشه ميكنم
تا كي جريده قطع توان كرد راه شوق
يكچند همعناني دل پيشه ميكنم
خونم مخور به تهمت آلودگي كه من
زهرست اين نه باده كه در شيشه ميكنم
ميآيدم گهي گله ئي بر زبان ولي
از نازكي خوي تو انديشه ميكنم
تخم محبتم كه بهر شوره زار دل
قسمت حواله ميكندم ريشه ميكنم
جنسي مناسب تو نمي آيدم بچنگ
هرچند كنجكاوي انديشه ميكنم
«طالب» بياد آن لب شيرين چو كوهكن
بر بيستون دل مژه را تيشه ميكنم
1196
خوش آنكه مست حيا با تو هم شراب شوم
تو رفته رفته شوي آتش و من آب شوم
عجب عجب كه ز افسردگي برآرم دود
بروي پردگي شعله گر نقاب شوم
تنك مي هوسم زآن ز دست شاهد كام
به نيم جرعه سيه مست اضطراب شوم
ز سعي خويشتنم چشم آن ترقي هست
كه مهر اگر نتوانم شدن سحاب شوم
فتاده قطره ي اشكي ز چشم نيسانم
بزور بخت مگر گوهر خوشاب شوم
مي عروج مرا نشئه ي تكبر نيست
بپاي ذره در افتم گر آفتاب شوم
ز خاكپاي تو يك ميل سرمه دست نصيب
بديده ام نكشد گر هم ركاب شوم
چو من صنمكده ئي در خور عمارت نيست
نه كعبه ام بگذارند تا خراب شوم
ز بخت تيره ام اميد روشنائي نيست
همان ستاره ي خويشم گر آفتاب شوم
گذشته «طالب» نظمم ز عرش و نزديك است
كه در ديار سخن مالك الرقاب شوم
1197
ما گل داغ از گلستان جنون آورده ايم
وآنگه از منقار بلبل سر برون آورده ايم
نقص همت بين كه از ميدان وحشتگاه حشر
شكر قاتل برده و دعوي خون آورده ايم
كرده ايم از وصل او تجديد عهدي با شباب
روزگار رفته را بنگر كه چون آورده ايم
ناز بر صيد افكنان داريم كز نخجير گاه
صد شكاري برده يك صيد زبون آورده ايم
از در دل دوش درد عشق او بيگانه وار
در نمي آمد به تكليفش درون آورده ايم
دانه ي اشك است هان اي آستين پاسش بدار
كين گرامي گوهر از درياي خون آورده ايم
از چمن احباب جيب گلفشان آرند و ما
دامن آتش ز بخت واژگون آورده ايم
نذر گلخن تحفه ئي آورده ايم از صحن باغ
هايهاي گريه ئي بهر شگون آورده ايم
«طالب» آسا تيشه فرهادي از مژگان خشگ
رخنه در ناموس كوه بيستون آورده ايم
1198
ما باستقبال غم كشور به كشور ميرويم
چون ز پا محروم مي مانيم با سر ميرويم
خنده بر آسايش مرغان گلشن ميزنم
چون در آتش دوش بر دوش سمندر ميرويم
ناوك عشقيم كز شست كمانگير قضا
گر بسنگ خاره مي آئيم تا پر ميرويم
ميرويم از گلشن كويش نه محروم از شميم
بلكه با دست و گريبان معطر ميرويم
راه عشق است اينكه رهرو را در او آرام نيست
صدره اين ره رفته ايم و بار ديگر ميرويم
يكنفس گر ساقي ما دير مي جنبد ز جاي
العطش گويان باستقبال ساغر ميرويم
چون بپا رفتن ميسر نيست ما را سوي دوست
نامه ميگرديم و با بال كبوتر ميرويم
«طالب» آساگر اشارت گونه ئي باشد ز دوست
از شرر بي باكتر در كام اژدر ميرويم
1199
وگر با دوست آن لطف عتاب آميز مي بينم
حديثش تلخ مي يابم نگاهش تيز مي بينم
ولي جان بر نمي تابم ز دست و تيغ مژگانش
بدور چشم او پيمانها لبريز مي بينم
گذشت آنها كه بلبل شعله را پروانگي كردي
كنون پروانه را از شمع در پرهيز مي بينم
ز صحن گلشنم نقل مكاني ميكشد دامان
كه اين آب و هوا را بس نشاط انگيز مي بينم
چه گل بازم شگفت از باغ بيشرمي كه در چشمي
نگه را از خجالت چهره رنگ آميز مي بينم
نسيمي غالباً گستاخ شد بر سنبل شيرين
كه رنگ كوهكن بر چهره ي پرويز مي بينم
جنونم باعث نقل مكان شد ورنه آزاري
كه در گلزار ميديدم بگلخن نيز مي بينم
شهادت گونه ئي گويا دلم راهست در طالع
كه شب در خواب خون گرم و تيغ تيز مي بينم
براه معرفت كاهل عنان افتاده ئي «طالب»
سمند كوششت را تشنه ي مهميز مي بينم
1200
ما زير هفت پرده مي ناب ميكشيم
خون ميخوريم و دست و دهن آب ميكشيم
بر خلق روشن است همه راز ما چو روز
جامي چو آفتاب بمهتاب ميكشيم
قربانيان مسلخ ذوق شهادتيم
خميازه بر توجه قصاب ميكشيم
در مسجديم و طاعت ميخانه شغل ماست
جامي بطاق ابروي محراب ميكشيم
هركس كه بود شد بخسي شكرگوي بحر
ما انتظار گوهر ناياب ميكشيم
بر ياد او به نيت او بر خيال دوست
گر زهر و گر شراب و گر آب ميكشيم
آسايش لحد نه چو آرام بستر است
ناموس مرگ بيشتر از خواب ميكشيم
مشاطه گر نه ايم عروسان نغمه را
بر زلفشان چه شانه ز مضراب ميكشيم
«طالب» من و توايم كه رنگين ترانه ئي
گاهي بگوش رغبت احباب ميكشيم
1201
ميدان درد و خلوت رازست سينه ام
فانوس شمع سوز و گدازست سينه ام
رنگ تذرو بر پر زاغ دلم مبين
كز داغ رشك سينه ي بازست سينه ام
مضراب دل شكسته مرا ورنه در فراق
ابريشمست ناله و سازست سينه ام
خرسنديم ز غم گل آنست كز ازل
ماتم نواز و عيش گدازست سينه ام
در كوي عافيت همه نازست ذل وليك
در بزم درد جمله نيازست سينه ام
هم توسنت مباد خطائي زند متاز
كز ضعف پر نشيب و فرازست سينه ام
تا دل بپاي نرگس مستي فكنده ام
جولانگه كرشمه و نازست سينه ام
«طالب» بگرد سينه ام اين طوف غم ز چيست
آخر نه كعبه و نه حجازست سينه ام
1202
نه پيچ طره ئي بر كف نه چين كاكلي دارم
بتهمت عندليبم ورنه كي رنگ از گلي دارم
بطوفان سرشك خويشتن مستغني از نوحم
كه در زير قدم چون سايه ي مژگان پلي دارم
بگلشن با پريشان كاكلان در جلوه ي نازم
بكف گه تار موئي گاه شاخ سنبلي دارم
بساط شعله و گل صرف مشت خار و خس كردي
نگفتي هيچگه پروانه ئي يا بلبلي دارم
نواي بلبل (شيراز) بر گوشم گران آمد
كه در گلشن چو «طالب» (عندليب آملي) دارم
1203
دل بخم زلف مشكفام سپارم
مرغ قفس گشته ئي بدام سپارم
جانب ميخانه گر عنان دهي از ناز
دست تو گيرم بدست جام سپارم
نذر نمودم كز آشيان نكنم ياد
جان گرامي بحبس دام سپارم
با دو كبوتر دو قاصدند سبك پي
نامه ببال و پر كدام سپارم
نامه ي زلف ترا ببوسه كنم مهر
پس بكف خازن مشام سپارم
كم نكنم چون فلك امانت خورشيد
هرچه بصبحم دهي بشام سپارم
عقل تنك مشربست به كه چو «طالب»
در كف آشفتگي زمام سپارم
1204
مرغ دلم آشيانه را نشناسم
تا بودم دام دانه را نشناسم
از عدم امروز ميرسم عجبي نيست
گر بد و نيك زمانه را نشناسم
توسن شوقم تمام نشئه ي شوخي
چاشني تازيانه را نشناسم
زلف نيم آشنائيم بصبا نيست
موي ميانم كه شانه را نشناسم
وعده ي من با وفا عنان بعنانست
صدق پرستم بهانه را نشناسم
شيفته ي عشقم از جهان خبرم نيست
گردش اين كارخانه را نشناسم
جلوه سوي مقصدم بطالع و بخت است
تير شهابم نشانه را نشناسم
درج پريشانيم بمهر خموشي است
آتش صبرم زمانه را نشناسم
عقده ي تمكين بر ابروي طلبم نيست
خواهش مستغنيانه را نشناسم
طي شده «طالب» صفت بيك روشم عمر
پست و بلند زمانه را نشناسم
1205
دل ز درد هجر شد هم طبع سنگ خاره ام
عشق كو كز ملك بيدردي كند آواره ام
شمع رخسار كه در دل پرتو افكن شد كه باز
نور ميجوشد ز داغ سينه چون فواره ام
مست سودا چون برقص آرم نگه در صحن باغ
بيد مجنوني شود هر گلبن از نظاره ام
تا گريبان غرق آتش بودم از انديشه دوش
غوطه در گل داد ناگه ياد آن رخساره ام
شعله ام افسرده ميترسم كه اجزاي وجود
افتد از طاق دل مرغان آتشخواره ام
ايكه نتواني تبسم بر لبم ديد از حجاب
ديده باشي آستين چاك و گريبان پاره ام
«طالب» از باغ اميدم ميدمد گلهاي ياس
واژگون سير است آري كوكب سياره ام
1206
برآنم كز جنون بر پيرهن يك تار نگذارم
ز چندين خرقه بر تن يك گريبان وار نگذارم
نبندم راه سيل گريه بر مژگان مگر وقتي
كه يك لخت جگر در ديده ي خونبار نگذارم
بدين بلبل مزاجي دارم آن غيرت كه گر روزي
گل از بالم دمد لخت دل از منقار نگذارم
نه دنيا بود منظورم نه دين در طاعت عصيان
كرام الكاتبين را خواستم بيكار نگذارم
ز آه خود سمومي تاختم بر گلستان «طالب»
كه بي لعل لب او غنچه ئي بر بار نگذارم
1207
بيمن عشق ز اسباب عيش دلتنگم
بنغمه در شكر آبم به نشئه درجنگم
سموم نيستم اي باغبان درم بگشاي
بجان گل كه يكي بلبلان خوش آهنگم
پرم ز ناله بنوعي كه عندليبان را
رسد بگوش صدا از شكستن رنگم
در ضعيف من اين بس كه عاجزي چو نسيم
بزور دامن زلفش كشيد از چنگم
چنان ز عشق كم آزار گشته ام «طالب»
كه شيشه موم دلي ياد گيرد از سنگم
1208
تا شوم بيخود ز بويت هوش نازك ميكنم
تا در آغوشت كشم آغوش نازك ميكنم
نغمه نازك ميتراود از لبت منهم ز شوق
در سماعش پرده هاي گوش نازك ميكنم
بوته ي خار غمم ليك از رعونتهاي عشق
جلوه با نخل تو دوشادوش نازك ميكنم
كام شيرين مشربان از تلخيم بيذوق نيست
نيشم و آميزشي با نوش نازك ميكنم
پرده نازك ميكشم «طالب» صفت بر حسن راز
مي كنم گر شعله ي خس پوش نازك مي كنم
1209
بلندي ننگ همت بوده من باور نمي كردم
وگرنه شيوه ي همت بلندان سر نميكردم
تماشاي گلم بر باد داد ايكاش در گلشن
سري چون غنچه از چاك گريبان بر نميكردم
گل پرواز ميچيدم دريغا گر چو مرغ دل
شكست زلف او در كار و بار پر نميكردم
محبت شعله ي خس پوش خواهد كاشكي منهم
سري از جيب خاكستر نشينان بر نميكردم
اگر كيفيت بي جوهري ميگشت معلومم
چو تيغ يار هرگز تكيه بر جوهر نميكردم
در اين بستان قسمت ميوه ي تلخ محبت را
بحسرت كاشكي ميمردم و نوبر نميكردم
نسيم عود شوقم اضطرابم مي كشد ورنه
سري بيرون ز آتشخانه ي مجمر نميكردم
بمرگ خضر شادم ياد ايامي كه در وادي
لب خشكي نمي ديدم كه چشمي تر نميكردم
تمناي شهادت خضر ره شد ورنه چون «طالب»
ز آب تيغ او هرگز گلوئي تر نمي كردم
1210
گذشت عمر و مي دير ساله ئي نزديم
بحكم گوشه ي چشمي پياله ئي نزديم
نكرده صيد گذشتيم ازين شكارستان
سر كمند بپاي غزاله ئي نزديم
ز تركتاز الم دوش لحظه اي نگذشت
كه دست عجز بفتراك ناله ئي نزديم
بصحن باغ نيفروختيم چهره دريغ
بهر پياله دم از برگ لاله ئي نزديم
سياه نامه ازينيم در جهان «طالب»
كه فال عشق بمشكين كلاله ئي نزديم
1211
دليل خضرم و ره سوي او نميدانم
سپند آتشم و خوي او نميدانم
اشاره فهم نيم عذر غفلتم بپذير
زبان گوشه ي ابروي او نميدانم
عبير زلف پريشانيم دريغ دريغ
كه قدر صحبت گيسوي او نميدانم
فسرده ي هوسم ورنه از حرارت عشق
مزاج خويش كم از خوي او نميدانم
شكست شيشه ي ناموس شاهدان بهشت
عجايب از گل خود روي او نميدانم
جنون عشق پريشان دماغ كرده مرا
چنانكه بوي گل از بوي او نميدانم
ره نظاره ز آشفتگي دل «طالب»
برون ز سلسله ي موي او نمي دانم
1212
تخم مهري كه باميد وفا كاشته ايم
بسر دوست كه نا كاشته انگاشته ايم
ما در اين مزرعه دايم بمددگاري بخت
خرمن از دانه ي نا كاشته برداشته ايم
چون بهمدوشي همت شده ايم اوج خرام
چرخ را زير قدم آبله پنداشته ايم
چون كند رغبت بالين سر خورشيد كه ما
ناز بالش بپر شب پره انباشته ايم
«طالب» از موعظه خاموش كه ما مشربيان
هركجا بوده برندي علم افراشته ايم
1213
شب ك بي تابانه بر قلب سپاهي ريختيم
چرخ را كشتيم يعني خون داهي ريختيم
بزم گردون چون چراغ بخت ما بي نور بود
موم دل بگداختيم و شمع آهي ريختيم
شرم داريم از سرشك خشك بر مژگان خويش
كآن گل پژمرده را بر خاك راهي ريختيم
سنبلي آشفته مو كرديم دوش از دود آه
بر بناگوش قمر زلف سياهي ريختيم
هر زمان از دامن مژگان بياد روي دوست
در لباس اشگ خورشيدي و ماهي ريختيم
دوش بر فرق عزاداران خاك از باد آه
كهكشان چرخ را چون مشت كاهي ريختيم
نوبر شيرازه اجزاي وجود ما نكرد
تا ز يكديگر بتأثير نگاهي ريختيم
نوگلي بوديم از باد خزان آشفته برگ
خويشرا برچيده بر طرف كلاهي ريختيم
بود مژگان خشك لب كرديم پيرايش ز اشك
برقي افشرديم و در كام گياهي ريختيم
صد چو «طالب» غمزه ي او كشت و يكبار از لبش
سر نزد افسوس خون بي گناهي ريختيم
1214
كو دل كه نيش حسرتش از جان برآورم
خارش ز پا بسوزن مژگان برآورم
گويد سپهر آبله دارم بفرق پاي
چون تكمه گر سري ز گريبان برآورم
غم سد رخنه ي جگرم گشته لاجرم
دود دل از مشبك مژگان برآورم
صد صبح سبز چهره به امداد بخت خويش
از چين زلف شام غريبان برآورم
غم شيرخواره لخت دلم در دهان نهاد
چندان امان نداد كه دندان برآورم
مورم ولي اگر رسدم فيض تربيت
بال و پري بعهد سليمان برآورم
بر ياد زلف و روي تو گر دست شعله را
در جيب دل برم گل و ريحان برآورم
خاك ره تو حاضر و بازار سرمه گرم
رفتم كه چشم سرمه فروشان برآورم
«طالب» زمانه دفتر دعوي نهد بجيب
من زآستين خرقه چو ديوان برآورم
1215
عمرها شد گلستان روب در ميخانه ام
بوسه گاهي نيست جز طرف لب پيمانه ام
آشنايم يك قلم با آشنايان جهان
ليك از نا آشنايان پاره ئي بيگانه ام
ايكه عقل آموز خلقي بگذر از جرمم كه هست
حرف دانش زيبق گوش دل ديوانه ام
حسن طبعم در غرور افكنده ورني بهر چيست
با حريفان اين تكبرهاي معشوقانه ام
آفتاب عيش در ويرانه ام هرگز نتافت
گرچه از باران غم روزن ستان شد خانه ام
گر سجود گل كنم بر سنت بلبل رواست
منكه در آتش پرستي امت پروانه ام
دام گستردم ولي از نارسائيهاي بخت
تا تو در دامم در آئي سبز گردد دانه ام
نيست غم گر پيكرم از ضعف شد رندانه وار
عاقبت زلف عرسان غمت را شانه ام
ايكه ميگوئي چو «طالب» در بلا مردانه باش
صبر را گر نام مردي كرده ئي مردانه ام
1216
باز در بزم فراغ دل اياغي ميزنم
آستين مرهمي بر شمع داغي ميزنم
سوختم در فرقت گل چند باشم عندليب
ميشوم پروانه خود را بر چراغي ميزنم
تا بكي در گوشه ي گلخن بخود پيچم چو دود
چون صبا روز دوئي هم سر بباغي ميزنم
خس نيم اي باغبان آتش بسامانم مزن
سنبلم گاهي نسيمي بر دماغي ميزنم
مرغ لب را «طالب» از دستان نميدارم خموش
گه نواي بلبلي گه بانگ زاغي ميزنم
1217
سحاب عصمتم در پرده ي ناموس ميگريم
نهان از محرمان چون شمع در فانوس ميگريم
نه جرمي نه خطائي هردم از درد پشيماني
دلي پرخون لبي پرنغمه ي افسوس ميگريم
من و خوناب چشم از ناله ي يا حي محالست اين
اگر گريم بذوق نغمه ي ناقوس ميگريم
نه آشوب دلي ني درد ديني بي سبب هردم
بچشم عاريت چون زاهد سالوس ميگريم
چو طفلي كو بهايهاي گريد بهر شيريني
لبي ميكوبم و در آرزوي بوس ميگريم
چنين كز حسرت الوان لبالب ديده ئي دارم
اگر گويم برنگ شهپر طاوس ميگريم
دماغ گريه ام خشك است «طالب» ورنه چون نيسان
بهايهاي حسرت بر دل مأيوس ميگريم
1218
منم كه چشم و دلي دجله آفرين دارم
نيم سحاب و ترشح در آستين دارم
ز راه ديده چسان عزم دل كند هيهات
هزار واقعه ي نوح در كمين دارم
سحاب فيض ترشح دريغ دارد و من
تمام تخم گل و لاله در زمين دارم
پيام داغ هوس ميبرم بلاله ي دل
فتيله ها بكف از برگ ياسمين دارم
سبك ز ديده ي من بگذر و قدم مفشار
كه زير هر مژه گردابها دفين دارم
صفاي ناصيه نوبر نكرده ي صد زلف
شكنج نيش بهر گوشه ي جبين دارم
فرو گرفته درونم سياه خيمه ي داغ
ولي نه لخت زميني حشم نشين دارم
مرا رسد كه زنم لاف خسروي «طالب»
كه هفت كشور غم در ته ي نگين دارم
1219
تمام ديده ام و گل ز خار نشناسم
همه دماغ و عبير از غبار نشناسم
يكيست درنظرم زينت وجود و عدم
گل كنار ز شمع مزار نشناسم
ز خاك سوخته روئيده نخل هستي من
شگفت نيست اگر برگ و بار نشناسم
شكسته رنگي و پژمردگي گواه منست
كه خانه زاد خزانم بهار نشناسم
كسيكه چون دل من بوي درد آيد از او
بغير عشق در اين روزگار نشناسم
جهانيان همه افسردگان بي سوزند
بغير لاله كسي داغدار نشناسم
كسيكه ناخن دردي زند مرا بر دل
در اين شگفته چمن غير خار نشناسم
هلاك لذت بي اعتباريم «طالب»
نفاست گهر اعتبار نشناسم
1220
چه بد كردم كه دل را با مصيبت آشنا كردم
چو آه و ناله جا در حلقه ي اهل عزا كردم
شرابم برده بود از دست در بزم وصال او
نمي دانم چها گفتم نمي دانم چها كردم
بدل اندك غباري داشتم از رهگذار غم
چو ديدم روي شادي خاك غم را توتيا كردم
ز انگشتم شميم غنچه ي فردوس مي آيد
نمي دانم سحر بند گريبان كه وا كردم
از آن با آبرو ماندم كه در كسب لب ناني
چو مردان دانه ي دل را بدندان آسيا كردم
ز جام درد چندان ميكشيدم كز هوس ماندم
ز تيغ فقر چندان زخم خوردم كامتلا كردم
زرشك جذب مغناطيس بودم داغ چون آهن
چو جذب عشق ديدم خنده بر آهن ربا كردم
براي دفع تب هرگه فسونگر باد افسوني
بر اندامم دميد از لاغري چون ني صدا كردم
كف خاكستري دلال حسرت ريخت در مشتم
ببازار محبت خون خود را خون بها كردم
بساق عرش چون خلخال شد وقت سحر دستم
سر تأثير را گوئي گريبان دعا كردم
بآساني نشد صافي دلم خونابها خوردم
كه اين آب غبار آلود غم را تر نما كردم
نبوئيد آسمان چون من گلي را منهم از دستش
باندك فرصتي پرداز چون رنگ حنا كردم
سر هر مو براندامش ز مستي در سماع آمد
چو «طالب» پيش هركس فقره ي شوقي ادا كردم
1221
رخ بخون چند چو شمشير سپاهي شويم
آب سازم جگر و چهره ي كاهي شويم
نيست طوفان سرشكي كه چو صاحبنظران
دامن ديده ز آلوده نگاهي شويم
آب شمشير تو در مشربه ي كيست كه من
دست از زندگي آن نوع كه خواهي شويم
در سيه چشمه ي بخت آنقدرم آب نماند
كز كهن جامه سياهي بسياهي شويم
ديده ئي خواهم چون ديده ي «طالب» در حشر
كز عمل نامه رقمهاي سياهي شويم
1222
تمام عمر مستم جز قدح نوشي نمي دانم
بهوشم نيست كاري غير مدهوشي نميدانم
پريشان نغمه ئي هر لحظه ميجوشد ز منقارم
بهاري عندليبم علم خاموشي نميدانم
نيم صحن حريم دير كاطلس پوش بنشينم
زمين مسجدم جز بوريا پوشي نميدانم
بسوي خويشتن از لطف گستاخانه كش دستم
كه من بسيار محجوبم هم آغوشي نميدانم
ندارم جز تو ياري تاتوان در كنج تنهائي
فراموشم مكن من خود فراموشي نميدانم
باندك لذت وصلي تسلي نيست اميدم
هم آغوشي پرستم قدرهم دوشي نميدانم
بآواز بلند اظهار دردي ميكنم «طالب»
چو ابروي بتان آداب سرگوشي نميدانم
1223
منم كه نشئه زياد شراب ميگيرم
بدست برگ گل از آتش آب ميگيرم
مراست نشئه تردستي كه گر خواهم
گلابها ز گل آفتاب ميگيرم
بذوق آنكه كنم جوي مي بشهر روان
برشوه روز دوئي احتساب ميگيرم
بشيخ شهر بگو مي فروش ميگويد
بهاي جنس معين كتاب ميگيرم
بساط گريه چو همسايگان بيسامان
سحاب از من و من از سحاب ميگيرم
ز بس گريسته ام گل فتاد در چشمم
كنون بحسرت زآن گل گلاب ميگيرم
ز جام دل عرق شعله خورده ام «طالب»
از آن دماغ ز بوي شراب ميگيرم
1224
تا شراري ز دل سوخته انگيخته ايم
استخوان بندي افلاك زهم ريخته ايم
در نظر گرچه يكي تار ضعيفيم ولي
صد كشاكش ز قضا ديده و نگسيخته ايم
اشك پالائي ما از مژه امروزي نيست
عمرها شعله بپرويزن مو بيخته ايم
چون سر از پا بشناسيم كه در ظرف دماغ
باده ي عشق و جنون را بهم آميخته ايم
نيست چون در خور قنديل محبت طاقي
لاجرم پرده ئي از طاق دل آويخته ايم
1225
ما شيشه ي مي در شب مهتاب شكستيم
زآن شيشه شكستن دل احباب شكستيم
سر تا قدم از ضعف بتحريك نسيمي
دود از تو چو شاخ گل سيراب شكستيم
ديديم بسي ناخوشي از محتسب اما
ني تار بريديم و نه مضراب شكستيم
برقي نزد آئينه ما آه كه در دل
همچشمي خورشيد جهانتاب شكستيم
در مجلس مستان چو نشستيم ترش روي
رنگ گل من بر رخ احباب شكستيم
آن ماهي خشكيم كه از خار تن خويش
دلرا بگلو صد سرقلاب شكستيم
بر ما گنه توبه شكستن منويسيد
كين توبه بفرمان مي ناب شكستيم
اي كعبه سيه باد رخ ما كه بمستي
قنديل سرا بر سر محراب شكستيم
هرچند تقاضاي شكستن نكند آب
ما بيتو چو نشتر بگلو آب شكستيم
چون چشم گشوديم دهان تلخي مي داشت
زين توبه كه از دست تو در خواب شكستيم
«طالب» مژه بگشا كه عروسان سخن را
بر صفحه رخ گوشه ي جلباب شكستيم
1226
چشم از نظاره ي دل بي نور دوختيم
تابوت شمع مرده شكستيم و سوختيم
دل را هواي صيد تذرو هوس نبود
اين شاهباز را بعبث ديده دوختيم
در بيع دل ز هر دو طرف بود كوششي
آخر توهم خريدي و ما هم فروختيم
بي رنگ ساخت چهره ي ما را غبار هجر
چندانكه از حرارت مي بر فروختيم
«طالب» زديم آبي بر آتش خمار
يعني لب جراحت خميازه دوختيم
1227
آنم كه بي نصيب ز نورست خانه ام
تاريكتر ز خلوت گورست خانه ام
اي چرخ كلبه ام بنزول ستم مده
رحمي كه در محله ي زورست خانه ام
موران بسهو طعمه گهي سويم آورند
از بس شبيه خانه ي مورست خانه ام
نگشايدش بهيچ طرف چشم روزني
آري عجب مدار كه گورست خانه ام
اي غم پياده نفس خويش را مسوز
آهسته تر خرام كه دورست خانه ام
گويا پريوشي بسرم ميكند گذار
كامشب نيازمند بخورست خانه ام
بي عكس يار آينه وارش فروغ نيست
گر زآبگينه ورز بلورست خانه ام
جيبي نمي درد كه نهم نام روزنش
خوش در وفات شمع صبورست خانه ام
فردا شبم بهاي چراغي ده اي سپهر
كامشب زيار چشمه ي نورست خانه ام
تا در وجود «طالبم» از آه و اشك او
آماده ي هزار فتورست خانه ام
1228
بساغر زنده ام كي طاقت هجران مي دارم
رگ خوابم اگر مي نفشرد آرام كي دارم
رهم اي خضر بنما سوي مقصد كز پريشاني
بصحن كعبه حال رهرو گم كرده پي دارم
عرقناكست هر مويم ز شرم احتياج اما
باستغناي همت خنده بر فياض طي دارم
ز تار هر لباسم ناله ئي سر ميزند گوئي
كه چون آتش بتن پيراهني از برگ ني دارم
سفالي چون مرا نشكست گردون ايعجب گوئي
نبود آگه ز خالي بود نم پنداشت مي دارم
ره دل بارها طي كرده ام بي ناقه و محمل
بهر خاري ازين ره نسبت مجنون حي دارم
خزان در آستين و برگ ريزان در نفس پنهان
بهارم ليك از افسردگي سامان دي دارم
چو دل افتان و خيزان ميكنم طي وادي محنت
بكف گوئي زمام ناقه ي بگسسته پي دارم
بچرخ بي مدارا چيره نتوانم شدن «طالب»
كه چون ميناي دل دستي بزير سنگ وي دارم
1229
بيا كه بيتو ز طوفان غم هلاك شدم
فشاندم از مژه آب آنقدر كه خاك شدم
لباس مستي من داغهاي عصيان داشت
بآب تيغ تو شستم وجود و پاك شدم
دعاي بي اثرم قبله ي اجابت گشت
ز بس بمشهد دلهاي دردناك شدم
اجل مبند برويم در فسانه كه من
ز شوق يك مژه خواب عدم هلاك شدم
شكاف سينه ي خويشم كه اهل دل صدبار
بسوزن مژه ام دوختند و چاك شدم
نه ميوه ئي نه گلي چيدم ايدريغ كه من
ز باغ دهر تهي دست تر زتاك شدم
تهي ز سرمه يكي چشم بي نمك بودم
بيمن تير كجا بخت سرمه ناك شدم
كه ساخت همت خود همرهم كه چون «طالب»
بچنگ حادثه فارغ ز بيمناك شدم
1230
در وفا از بيم جان نگريختيم
هرچه پيش آمد از آن نگريختيم
از تو هم سوي تو آوردم پناه
زير بال آسمان نگريختيم
تا نگشتيم همچو نقش بوسه محو
زين مبارك آستان نگريختيم
جوهر خود فاش كردم پيش دوست
همچو تيغ از امتحان نگريختيم
بلبلي ثابت قدم چون من كه ديد
كز شبيخون خزان نگريختيم
كي غضبناك آمدي پيشم كه من
در ميان كشتگان نگريختيم
كي غمت بر من شبيخون زد كه من
زينجهان تا آنجهان نگريختيم
جان نبردم «طالب» از جور سپهر
تا به (عبدالله) خان نگريختيم
1231
ما مشربيان مي پرستيم
آرايش توبه چون شكستيم
با علت كوته آستيني
بر ساغر مي دراز دستيم
صد شيشه شكسته ايم در رقص
با آنكه هنوز نيم مستيم
انكار به كيش ما حرام است
فردوس و جحيم هردو هستيم
دست همه كس بما دراز است
ما ميوه ي شاخسار پستيم
در سايه ي صاحب جهانقدر
بس طرف كز اقتدا ببستيم
كي تارك فرشيان بسوديم
كي سينه ي عرشيان بخستيم
كي ابروي او اشاره فرمود
كز كنگر لامكان نخستيم
كي گفت كه دست آسمان را
چون دزدان برقفا نبستيم
با نعمت او ز سير چشمي
بر خوان سپهر ننگريستيم
تا پنجه ي ما بدامن اوست
بر جيب فلك دراز دستيم
تا دامن دولتش گرفتيم
بر مسند عافيت نشستيم
تا قبله ي خود نساختيمش
از عشوه ي آسمان نرستيم
دم دركش از اينحديث «طالب»
ما شيشه ي فارغ از شكستيم
1232
سحر بر اوج مقصد جلوه ي بخت جوان ديدم
گشودم چشم و نور ديده ي كون و مكان ديدم
گواهي داد بر توفيق وصلش عطسه ي صبحم
بعمر خويشتن يك صبح صادق در جهان ديدم
چو در آئينه ي خورشيد كردم عزم ديدارش
ز نور طلعتش آئينه را آئينه دان ديدم
بدولت همنشينش يافتم با بخت همزانو
بمهرش همركاب و با سپهرش همعنان ديدم
ترقي يافتم در حال و افزوني در اقبالش
مقامش ز اولين گردون بهفتم آسمان ديدم
دروغست اينكه جان مرئي نگردد راست گر بودي
بچشم تن من آن روح مجرد را چسان ديدم
پس از يكسال بلبل با چه حسرت روي گل بيند
من هجران نصيبش بعد ايامي چنان ديدم
بتن صد جان فزودم چون لبش را يافتم خندان
برخ گل گل شگفتم چون دلش را شادمان ديدم
جواهر خانه شد از اشك شادي خانه ي چشمم
چو در آئينه ي خورشيد رويش ناگهان ديدم
گل بستان كه ديد اندر بيابان منت ايزد را
كه من در صحن وادي گلستان در گلستان ديدم
چرا برخود ببالم هر زمان صد پيرهن «طالب»
كه ديدم دوست را آنگه بكام دوستان ديدم
1233
طالب اين غزل در شهر لاهور هنگام ملاقات با شاپور شاعر طهراني سروده است
بحمدالله كه در ملك سخن دستور را ديدم
همان رشك عطارد شاعر مشهور را ديدم
بچشم شوق حسن جلوه ي او بود منظورم
بحمدالله كه حسن جلوه ي منظور را ديدم
چو در مجموعه ي اشعار شادابش نظر كردم
بروي صفحه جوش چشمهاي نور را ديدم
بهريك مصرع پرمعنيش چون ديده بگشادم
بسير يك خيابان صد هزاران حور را ديدم
بگرداگرد رخ پوشيدگان معني بكرش
بدل نزديكي اشعار دورا دور را ديدم
از آن مشكين جوارشهاي روحاني كه خود داني
بدكانش دواي صد دل رنجور را ديدم
نشان موم روغن يافتم در حلقه ي خلقش
چو كردم باز ناگه مرهم ناسور را ديدم
بروي بالش هر لفظي كه از اوراق ديوانش
سر ژوليده ي صد لعبت مخمور را ديدم
چو ديدم دست او گفتي يد بيضاست منظورم
چو ديدم كلك او گفتي نهال طور را ديدم
بنوعي از صرير كلك او شادم كه پنداري
برون از پرده شكل نغمه ي طنبور را ديدم
چو ديدم در دل بلبل ز نيش تيزي طبعش
مشبک در مشبک خانه ي زنبور را ديدم
چو کردم ديده را باريك بين در دقت فكرش
خيال جنبش مژگان چشم مور را ديدم
نديدم در جهان ذاتي چو ذاتش گرچه مدتها
بچشم امتياز خويشتن جمهور را ديدم
به (خسرو) داشتم روي نيازي در سخن طالب
از او واموختم چون صنعت (شاپور) را ديدم
چه خوشحالم كه بعد از مدت يكساله مهجوري
خوش و خوشوقت او را ديدم و (لاهور) را ديدم
1234
دور از تو رنگ سبزه و سنبل نديده ام
صد ره بباغ رفته ام و گل نديده ام
جز كاوش جگر كه گل باغ نالش است
چيزي ز آشنائي بلبل نديده ام
خوبان هزار شيوه نمايند و من ز يار
تا ديده ام بغير تغافل نديده ام
هر چاره بر رخم در يأسي گشوده است
دلخوش كني بغير توكل نديده ام
بگذشته در غرور مرا روزگار عمر
دوران عجز و عهد تنزل نديده ام
گاهي فتد بچشم گل از گريه من بباغ
فرقي ميان اين گل و آنگل نديده ام
«طالب» زبان طوطي (دهلي) نژاد را
جز در دهان (بلبل آمل) نديده ام
1235
گل ز بي برگي دلم را نوك خار آيد بچشم
سرمه ي حور از پريشاني غبار آيد بچشم
بسكه خوردم لقمه زهرآلود از خوان سپهر
استخوان ماهيم دندان مار آيد بچشم
حورگر مگشاي برقع كز پريشاني مرا
تار گيسو زشت چون موي زهار آيد بچشم
هر سحر از دود آهم خانه ي خورشيد را
روزن پر نور چشم سرمه وار آيد بچشم
ما سواد دل بماتمخانه روشن كرده ام
تخته ي تعليم ما لوح مزار آيد بچشم
داغ ما را هست اعجازي كه هنگام شمار
بر يكي گرديده بگشائي هزار آيد بچشم
تا چه آيد غير «طالب» در نظر كين خسته را
يار از ناسازگاري روزگار آيد بچشم
1236
براه عشق تو شبديز عقل پي كرديم
كريوهاي غمت را بسينه طي كرديم
ز شور و نغمه عجب گر هزار بلبل مست
كند بفصل بهار آنچه ما بدي كرديم
بتازه فكر غذائي كن اي سپهر كه ما
زديم ساغر و غمهاي خورده قي كرديم
اثر ز باده نهشتيم در صراحي و جام
بگل صبا نكند آنچه ما بمي كرديم
مخور بتوبه ي ناكرده خون ما «طالب»
كجا به پيش كه حاشا چه توبه كي كرديم
1237
ما با گل بهار چو بلبل نشسته ايم
زآنرو شگفته ايم كه با گل نشسته ايم
باد سحر گهيم بآشفتگي مثل
گاهي بزلف و گاه بكاكل نشسته ايم
بر قلب بحر اهل توكل زدند و ما
از بي توكلي بسر پل نشسته ايم
تا چند انتظار شهادت كنون بس است
عمري بزير تيغ تغافل نشسته ايم
شستند خلق ز آب ترقي جبين ما
تا سينه در غبار تنزل نشسته ايم
يكسو نهاده بر سر همت كلاه فقر
چون خسروان بتخت توكل نشسته ايم
خاكستريست بر تن ما جامه زآنكه ما
در ماتم بهار چو بلبل نشسته ايم
بر خار فرش ما مفكن زانكه شبنميم
يعني هميشه بر گل و سنبل نشسته ايم
«طالب» ز سبز گلشن (اجمير) چون نسيم
بگذر خيال كن كه به (آمل) نشسته ايم
1238
چه شد مرا چه بلا آمده چه واقعه پيشم
كه با نهايت قدرت زبون طالع خويشم
كدورتم همه از رهگذار فرقت يارست
وگرنه كي متأثر كند غم كم و بيشم
وسيله سازي صلح اي طبيب سود ندارد
عداوتيست قديمي ميان مرهم و ريشم
سري بگوش دلم برد دوش تيز زباني
بگفتمش چه كسي بانگ برگرفت كه نيشم
ببوي زلف بتان برده اند عاقلم از خود
اميد هست كه ديوانه آورند بخويشم
نه عاجزم نه ستمگر از اين دو شيوه ي منكر
قبول حد وسط كرده ام نه گرگ و نه ميشم
برون ز دايره ي ملتم بمشرب «طالب»
بهيچ طايفه معلوم نيست مذهب و كيشم
1239
دوا را در مزاج عشق تأثيري نمي بينم
تب گرم محبت را تباشيري نمي بينم
علاج درد عاشق نيست در مجموعه ي امكان
وگرني از طبيبان هيچ تقصيري نمي بينم
برافتاده است گوئي از جهان قانون آميزش
كه طبع شكري را مايل شيري نمي بينم
بساط درد دل چون گسترم كز بي دماغيها
زبان خامه را هم ذوق تحريري نمي بينم
بطوق گردني زآن تار كاكل سرفرازم كن
كه در خورد جنون خويش زنجيري نمي بينم
كدامين ترك صيد افكن سبك بگذشت زين صحرا
كه بي آلايش صد خون پرتيري نمي بينم
بهرسو صد هزاران نونياز و نيم كامل ني
درين جوش مريدان جلوه ي پيري نمي بينم
نمي بينم دراين خونخوا ز صحرا ناتوان موري
كه او را در بيان برنده شمشيري نمي بينم
من و شاگردي طرز كلام خامشان «طالب»
كه ارباب بيان را حسن تقريري نمي بينم
1240
گهي چو جوهر جان از بدن سراغ تو گيرم
گهي چو بوي گل از پيرهن سراغ تو گيرم
ز جستجوي تو ننشاندم وصال رياحين
چو برخورم بگل و ياسمن سراغ تو گيرم
مكان چو روح معين ترا نبينم از آنرو
گهي به غربت و گه در وطن سراغ تو گيرم
نهان تري تو از آن آتشي كه در دل سنگست
من ابلهانه چو گل در چمن سراغ تو گيرم
ترا بخلوت جان جويم اي فرشته چو «طالب»
نيم رقيب كه در انجمن سراغ تو گيرم
1241
دردا كه در شكنجه ي تعطيل مانده ام
دور از ديار سعي بصد ميل مانده ام
با اعتدال سير سفر كن دلا كه من
در نيم روز غايت تعجيل مانده ام
بر خارپا فشرده دمي لرزم از دو سو
گوئي قدم بشهپر جبريل مانده ام
آن پشه ي شكسته پرم كز كمال ضعف
محفوظ در ته قدم فيل مانده ام
«طالب» نهفته راز دلم در نقاب كرد
اوراق كهنه ام كه به زنبيل مانده ام
1242
دور از او سينه بشمشير بلا ميخارم
ميروم با دل مجروح و قفا ميخارم
قامت از بار دلم خم شد چون حلقه ي زلف
عمرها شد كه سر از ناخن پا ميخارم
1243
از آن بسوي زبونيست ميل احوالم
كه شير دايه ي ادبار خورده اقبالم
بمال هستي جاويد گر كنم پرواز
بريده باد بمقراض نيستي بالم
مرا بدين و دلي با تو روي دعوي نيست
دل از تو دين ز تو من در ميانه حمالم
مبيع دارم مه طلعتي كه بر رويش
مجال يك نظرم نيست منكه دلالم
چنان برون روم از خويش در نظاره ي دوست
كه با خبر نشوم گر زنند قيقالم
شب وصال تو دارم گمان باختر سعد
كه چشم بد شود و سر نهد بدنبالم
بوام گيرم ناخن كه سربخارم ليك
بوقت سينه خراشي بزير چنگالم
حديث عشق دم از شعله ميزند «طالب»
هميشه بر لب ازين گفتگوست تبخالم
1244
هردم تصور المي بشكفاندم
عيشي كند ملول و غمي بشكفاندم
در راه باد غنچه نشينم تمام عمر
شايد بسهو صبحدمي بشكفاندم
چون غنچه زرپرست نيم كز فريب مال
در كيسه جلوه ي در مي بشكفاندم
1245
چو در گلشن بياد آن لب موزون برقص آيم
بباد آستين گل بشكفانم چون برقص آيم
سماعم آستين افشان كند اجزاي مجلس را
چو در بزمي بتكليف مي گلگون برقص آيم
بهر كام از جنون عشق رويد بيد مجنوني
چو من ديوانه وش در كوه و در هامون برقص آيم
درونم غوطه درخون ميزند خود گو چسان رقصم
مگر وقتيكه در رقص آيم از بيرون برقص آيم
سماعم ناقه را مستانه در رقص آورد هرگه
بآهنگ جرس در وادي مجنون برقص آيم
بفرقم صد چمن گل گرفشاني نشگفم اما
بكوشم گر زني يك مصرع موزون برقص آيم
ترحم نامه ئي كآرد صبا از كوي او «طالب»
چه جاي خواندن از فهميدن مضمون برقص آيم
1246
چو در جريده ي اعمال خود نظاره كنم
هر آن ورق كه ز عصيان تهي است پاره كنم
پلنگ خاصيت افتاده ايم زآن شب و روز
ستيزه با فلك و جنگ با ستاره كنم
اگرچه شيشه ي ما از نسيم در خطر است
گمان مبر كه شكايت ز سنگ خاره كنم
عجب كه مجلس ما بي پياله گرم شود
اگر حرارت خورشيد را اجاره كنم
نه گلفروش بما ملتفت نه باده فروش
دماغ خشك و لب تشنه را چه چاره كنم
سرايت نفس ما رهش بگرداند
ببازگشتن اگر عمر را اشاره كنم
سخن چه ساده پسندند عارفان «طالب»
چه لازمست كه من فكر استعاره كنم
1247
مغز شوقم بوي مصر از باد كنعان بشنوم
بر زبان هر گل كه آرم نكهت آن بشنوم
بسكه نازك شد مشامم در هواي زلف يار
از چراغ ديده بوي دود مژگان بشنوم
صحن كويت گلشن ارواح را ماند كز آن
هر كف خاكي كه بويم نكهت جان بشنوم
بسكه در سوداي زلف او پريشان شد دماغ
جمع گر آيد نسيم گل پريشان بشنوم
نيم عطري از گريبانش بدين روزم نشاند
آه اگر زآن پيرهن بوئي بسامان بشنوم
گر بياد سنبل زلفش كند نازك مشام
در جهان از باغ جنت بوي ريحان بشنوم
ناله ئي كز بند بند ارغنون آيد بگوش
من بيمن دل ز هر تار گريبان بشنوم
دزد نكهت نيستم لذت رباي نغمه ام
ناله ئي بگذار كز بيرون بستان بشنوم
«طالب» آن نازك مشامم كز در و ديوار باغ
بوي گلهاي بهاري در زمستان بشنوم
1248
خوش آنكه ديده ز ديدار ما سوا بندم
دليكه كنده ام از خلق در خدا بندم
ز بسكه ديده ام از همدمان رسوم نفاق
بدان رسيده كه در برزخ هوا بندم
ز طالع من ماتم نصيب نيست عجب
كه رنگ نيل دهد گر بكف حنا بندم
مرا ز نكهت جيب تو دست رفته ز كار
بدست غير مگر بند آن قبا بندم
بجرم باده ز طغيان زهد نزديكست
كه تاك را بچمن دست برقفا بندم
ز بسكه پرده ي گوشم ز ناله گشته فكار
بپاي ناقه جرسهاي بي صدا بندم
ز بيم آنكه مبادا دلي شود مجروح
بكوي او روم و برگ گل بپا بندم
تن چو كاه مرا تا كشد بکوي تو باز
بحلقه ي در آن كعبه كهربا بندم
بدست من چو فتد پرده ئي ز عالم غيب
لطيف و نازك و موزون و خوش ادا بندم
هزار شاخچه بر خويش بسته ئي «طالب»
اگر به غير در افتم ببين چها بندم
1249
ز لاغري ندهد خم نسيم را بارم
ز پاي خويش كند روزگار چون خارم
بدست هركه زند سيليم ز خشكي تن
چو آبگينه خلد ريزهاي رخسارم
نه من بفرق ز مستي عمامه آشفتم
كه جوله ي فلك آشفته يافت دستارم
فسرده همچو ني بوريا نمايم ليك
بوقت ناله يكي عود آتشين تارم
به نيم قطره سر از پا ندانم ايساقي
كجاست طاقت پيمانه هاي سرشارم
ز ياد لذت پيكان او نياسايد
دهان زخم ز خميازه همچو سوفارم
لباس آينه اي روزگار عريانيست
روا مدار چنين در غلاف زنگارم
مقيم غمكده ي تار خويشتن بودم
هواي زلف تو فرمود سير تاتارم
غريب گلشنم از دام تازه جسته هنوز
نشسته شبنم گل رنگ خون ز منقارم
بكام دل نفسي بر نياورم «طالب»
كه رشته ئي فكند روزگار در كارم
1250
شرر فشان دمد از بس گل از گلستانم
كند جلاي وطن بلبل از گلستانم
كنونكه گريه ي من ره بباغ برده عجب
كه بلبلي گذرد بي پل از گلستانم
بياد زلف تو از بس گريستم تا حشر
بجاي سبزه دمد سنبل از گلستانم
نواي بلبل ما حال خارج آهنگ است
برون كنيد بچوب گل از گلستانم
ز جوش ناله ي دلها زمان زمان «طالب»
بگوش عرش رسد غلغل از گلستانم
1251
طفل عشقم بگريه خو دارم
هركه گريد حسد بدو دارم
العطش ميزنم ز تشنه لبي
گرچه سرچشمه ي سبو دارم
آرزو عيب نيست وز لب يار
عيبم اينست كآرزو دارم
دل تنگم تهي نگشته هنوز
گريه ي چند در گلو دارم
كار دستم ز دست رفته كنون
آستين در دعاي او دارم
نيست آئينه ام تهي ز غبار
كف دستم و ليك مو دارم
ايكه بوئي وفاق را ز نفاق
ميشناسي ببين چه بو دارم
گرچه ابرم ولي به سنت برق
يك دهن خنده آرزو دارم
بسر عشق ميخورم سوگند
واينك از خون دل وضو دارم
شمه ي عزتم بجاست هنوز
قطره ي چند آرزو دارم
پيش پاي خدايگان سخن
بتواضع سري فرو دارم
شاعر بي حيا نيم «طالب»
بلب شرم گفتگو دارم
1252
همين نه از رخ ياران و دوستان خجلم
ز روي خود كه سيه باد سخت منفعلم
براه پرخطر عشق تنگنائي نيست
كه محنتي ننشسته است در كمين دلم
ز سوز سينه شوم خاك بلكه خاكستر
هزار بار كني گر بآب خضر گلم
سبك بچشم جهان چون حباب بيمغزم
گران بگردن گيتي چو خون نابحلم
درون چشم منش جاست در نهايت ضعف
بروي او نرسد صد نگاه متصلم
زسي گذشتم و خامي بجاست ميكوشم
كه خام تر نكند روزگار در چهلم
نواي درد دلي بود بر لبم «طالب»
فغان كه رشته ي ناموس شد نفس گسلم
1253
يك قطره ي خون در دل پر بيم ندارم
صد جان غم او خواهد و من نيم ندارم
مشتاق سپردن بلبم تحفه ي جا نيست
اما چكنم فرصت تسليم ندارم
از خامه ي بيدار قضا جدول خونين
بر سينه كم از صفحه ي تقويم ندارم
از عشق بتخمين طلبم حصه ي اندوه
پر مضطربم طاقت تقسيم ندارم
درهر صدف ديده ي من حاصل بحريست
مستغنيم ار گوهر اگر سيم ندارم
تحصيل مرا فايده ئي نيست بدنبال
نقد عدمم ده يك و ده نيم ندارم
ايعشق مرا دوستي عهد جبلي است
آئين وفا را ز تو تعليم ندارم
بالا نرود گوشه ي ابروي من از ضعف
مغرور نيم قدرت تعظيم ندارم
پروانه سرم سوي كله گوشه ي فقر است
«طالب» چكنم رغبت ديهيم ندارم
1254
ز بويت مو بمو رشك دماغ گلفروشانم
ندارم خس بظاهر ليك در معني گلستانم
بهردم كاروان اشك راه دامنم گيرد
تو گوئي كعبه ي گلهاي يارانست دامانم
اگر هر موي من بر تن شود افسانه پردازي
محالست اينكه مژگان آشنا كرده بمژگانم
بفريادم رس اي شمشير كفر ايمايه ي رحمت
كه بر گردن گراني ميكند ناموس ايمانم
بدستوري كه برگ از برگ رويد غنچه ي گل را
بذوق چاك ميرويد گريبان از گريبانم
فلك جوجو رساند رزق مقسوم مرا ترسم
كه در انبان روزي گندم سبزي شود نانم
ندارم هيچ با بخت سيه سوداي آميزش
بشامم التفاتي نيست كز خيل غريبانم
تمام عمر صرف تلخكامي كرده ام شايد
لبم شيرين شود اكنونكه شد همسايه ي جانم
قدم در راه گستاخي ملايم ترنه اي گردون
بدستت سنگ بيدادست ناگه نشكني شانم
بود آشفتگي زيب سپاه عشق تا جائي
كه پرچم بر علم بندند از موي پريشانم
ترا لب چون ز خون چرب و مرا خشكست اي همدم
تو مهماني درين دعوت مرا من نيز مهمانم
نهال پرورش را تازه دارد جاودان «طالب»
بلب طفل و بمژگان دايه و باديده بستانم
1255
بآب لطف بشو رنگ شب ز روي سياهم
بپوش پرده ي عفوي كه بس برهنه گناهم
تنم گداخت ز آنسانكه يوسف ار شوم اخوان
ز چشم خانه ي موري در افكنند بچاهم
بجذبه اي نزنم كام در طريق تجرد
كه سنگ جاه تواند سفيد گشت براهم
ز ديدنم همه شيران پيل حمله ي ميدان
كنند واهمه گوئي ز دور گرد سپاهم
ز فرق تا قدم از بسكه آشيانه ي دردم
فغان برآيد گر بشكنند طرف كلاهم
بباغ دهر بجرم وفا امان ندهند
مكان كنند رگ و ريشه ام كه مهر گياهم
ز بسكه گرم نظر در نظاره ي ملكوتم
كمند شعله درآيد بچشم تو ز نگاهم
ز اضطراب ندارم گريز چون دل «طالب»
سپند آتش عشقم فغان و ناله گواهم
1256
رفتم كه تن بهمدمي خويشتن دهم
در گوشه ئي نشينم و داد سخن دهم
جغدم خرابه در خور اهليت منست
آن به كه ترك آمد و رفت چمن دهم
خلوت فسرده ئي چو مرا به ز محفل است
تا كي بهرزه درد سر انجمن دهم
آغوشم از عروس غريبي لبالبست
عيبم مكن اگر سه طلاق وطن دهم
«طالب» بدست پير مغان عهد كرده ام
كانچ آيدم بكف بشراب كهن دهم
1257
منم كه سرمه كش ديده ي يقين خودم
بزرگ داشته ي عقل خرده بين خودم
بدامنم پر كاهي ز كشت گردون نيست
بلند خرمن از آنم كه خوشه چين خودم
ز شعله ي نفس همدمان ننالم زار
كه خانه سوخته ي آه آتشين خودم
بديگري نرسد آفتم بعكس سپهر
سگ قباي خود و گرگ پوستين خودم
چو برگ گل كه ز شبنم كشد بچهره نقاب
نهفته در عرق روي شرمگين خودم
بصدر مجلس روحانيان نبودم شاد
ز قحط اهل دل امروز همنشين خودم
ز شوخيم نرسد آفتي به سنبل يار
اگرچه دست درازم در آستين خودم
چو شير بيشه كه گيرد وطن بساحل بحر
نشسته بر گذر اشك در كمين خودم
ستايش دگران نيست در خورم «طالب»
ز نطق خويش سزاوار آفرين خودم
1258
چو لعل غنچه را دل خونين عوض دهم
ظلمست كآن ستانم از او وين عوض دهم
نامم نسيم نيست كه هر صبح از ابلهي
بوي تو گيرم و برياحين عوض دهم
كفري بوعده كاش دهد چين زلف يار
تا من بنقدهم دل و هم دين عوض دهم
آهوي تبتم كه مرا گر دهد بهار
مشتي گياه نافه ي مشكين عوض دهم
با من سپهر گر در سودا زند بمهر
زلف تو گيرم و ختن و چين عوض دهم
دشنام خلق را ندهم جز دعا جواب
ابرم كه تلخ گيرم و شيرين عوض دهم
«طالب» سپهر گردم آبي دهد بمن
چندين هزار نكته ي رنگين عوض دهم
1259
هردم ز علم صحبت، چندين كتاب خوانم
شاگرد عمر خويشم، درس شباب خوانم
از بس چو اهل مشرب دارم سواد عصيان
هرجا سراب بينم بيخود شراب خوانم
از علم رمز و ايما از بس اراده فهم
صد فصل درس گويم تا نيم باب خوانم
از خواندن (لوامع) روشن نشد چراغم
گر امر شيخ باشد (فصل الخطاب) خوانم
ناخوانده خوان عشقم ور باورم نداري
انگشت بر لبم زن گر بر جواب خوانم
رازي بسينه دارم، حرفي بلب، زبان كو
تا بي هراس گويم يا بي حجاب خوانم
1260
شب از فغان گله بر خلق فرض گردانم
شكاف آبله بر خلق فرض گردانم
سحر به نسبت مرغ چمن چو نالم زار
خروش و ولوله بر خلق فرض گردانم
بكاينات فسوني دهم جنون انگيز
چنانكه سلسله بر خلق فرض گردانم
ز سقم نسخه ي عقل آنقدر كنم تقرير
كه صد مقابله بر خلق فرض گردانم
بدقتي كنم انديشه در جواب سؤال
كه طي مسئله بر خلق فرض گردانم
چو من بدين تن خاكي بلرزم از تب عشق
نماز زلزله بر خلق فرض گردانم
مي مطايبه در جام چون كنم «طالب»
تلاش و حوصله بر خلق فرض گردانم
1261
بسنگ حادثه تا چند بشكني دل و دستم
طلسم نيستم اي عشق درگذر ز شكستم
اگرچه ناله ام از من متاب گوش نزاكت
كه همچو قامت دلدار ني بلند و نه پستم
كمند چون نكنم حلقه من كه زلف شكارم
قدح چرا نهم از دست منكه باده پرستم
زكوة بوسه از آن آستانه تا بگرفتم
بسان سايل مبرم لب از سئوال نبستم
بخلق ديده ي گريان نمودم و ننمودم
بحال خويش ز غيرت گرستم و نگرستم
به نيستي شدم آسوده از شكنجه ي هستي
هلاك تا نگزيدم ازين شكنجه نرستم
نسب درست بزلف تو ميكنم ز ره دل
از آن چو زلف تو سر تا قدم هلاك شكستم
بسينه ميخلدم باز نوك ناوك دردي
خدنگ آه مگر واژگونه جسته ز شستم
سكونم از حركت كم نبود در ره مقصد
چو شعله خاستم و باز همچو شعله نشستم
دليل ذوق گرفتاريم بعشق همين بس
كه تا گمان پري داشتم ز دام نجستم
نظام نيست در اوضاع من بمشرب «طالب»
گهي بميكده هشيار و گه بصومعه مستم
1262
گل رخسار تو رنگش بقرارست مدام
چمن حسن ترا جوش بهارست مدام
در خم حلقه ي زلف تو كه چشمش مرساد
پاي مور نگهم بر دم مارست مدام
نسب سينه بطنبور رسد عاشق را
زانكه با ناله ي زارش سر و كارست مدام
گر دلم صورت مقصد ننمايد چه عجب
زانكه اين آينه در زير غبارست مدام
هر كجا روزنه ئي هست كند نوبر نور
روزن غمكده ي ماست كه تارست مدام
چون بسر خاك نيفشانم ازين غبن كه عمر
نيست بوي گل و بر باد سوارست مدام
در شبستان غم از ياد رخي «طالب» را
گل خورشيد در آغوش و كنارست مدام
1263
نه بمشاطگي دير و حرم آمده ايم
دوست را گفته ز اقليم عدم آمده ايم
رقم هستي ما نيست درين صفحه بكار
تار موئيم كه بر نوك قلم آمده ايم
داده ايم از رشحات مژه ترتيب سپاه
تا نگويند كه بي خيل و حشم آمده ايم
يك روش در ره سوداي تو ننموده خرام
گه بسرگه به جبين گه بقدم آمده ايم
سال ما روزي و مه ساعتي و هفته دمي است
عمر هجريم كه در وصل تو كم آمده ايم
كام ما را خبر از چاشني مرهم نيست
لب زخميم كه از بخيه بهم آمده ايم
ابر نه ماه بخيل است و سه مه صاحب جود
ما همه ساله ضماندار كرم آمده ايم
الف ما شده از يكدم هجران تو دال
راست از بزم برون رفته و خم آمده ايم
فارسي را بفصاحت سرو كار از لب ماست
عربانيم كه از ملك عجم آمده ايم
شيوه ي ما نبود خبث عزيزان «طالب»
كه بعالم ز پي مدح نه ذم آمده ايم
1264
بر آنسرم كه شكار رميده را گيرم
بسرعت نظر آن شوخ ديده را گيرم
سبك جبين كه بگلگون مي سوار شدم
اميد هست كه رنگ پريده را گيرم
ز دجله ي مژه آهسته گر برانم اشك
هزار سيل بدريا رسيده را گيرم
ز بسكه مايل اشكم چو ديده قطره زند
ز نيم ره گهر ناچكيده را گيرم
گرم ز سر گذرد آب تيغ ممكن نيست
كه جز تو دامن هيچ آفريده را گيرم
ز غير دوست نظر بسته ام چنانكه اگر
پري بديدنم آرند ديده را گيرم
نهشت شادي ديدار دلستان «طالب»
كه ماتم دل در خون طپيده را گيرم
1265
كنونكه دست تماشا رسد بدان گل رويم
گرم ز دست برويد گل بهشت نبويم
چه حكمتست ندانم كه در پياله ي قسمت
شراب تا نشود خون نميرود بگلويم
كنونكه موي سفيدم بديد شد بمحاسن
چه لايقست كه دست از شراب ناب بشويم
1266
زمين تر بخوناب دل ساختم
بسر خاك افشانده گل ساختم
نيامد بنزديك لب هر قدر
نفس بر نفس متصل ساختم
تو هر مي كه خوردي بتكليف حسن
اگر خون من بد بحل ساختم
گريبان آتش چسان بر درم
بدين پنجه كز موم دل ساختم
به «طالب» چو كردم در هزل باز
نه او را كه خود را خجل ساختم
1267
بلوح ساده ز خورشيد نانوشته تريم
فرشته ئي تو دلا واز تو ما فرشته تريم
مبر گمان جدائي ميانه ي من و عشق
كه از حرارت آتش بهم سرشته تريم
بگوش ميزندش زلف اين ترانه كه ما
ز عمر خضر و مسيحا دراز رشته تريم
گياه ما چه عجب گر بود ضعيف چو موي
كه ما ز سبزه ي ناكشته دير كشته تريم
مبر بخامي دل آبروي ما «طالب»
كه از سياهي داغ جگر برشته تريم
1268
منكه در خون دست و پاي صيد بسمل ميزنم
با لب جان بوسه بر شمشير قاتل ميزنم
چون بسعيم دامن ليلي نمي آيد بچنگ
دست دل ناچار بر دامان محمل ميزنم
خاك گردد سنگ باور كن كه عمرش پيش ازين
بر سرم بد خاك اين سنگي كه بر دل ميزنم
گر زند چرخم لگد بر سر نميگردم زبون
بوسه ئي بر پاش منهم در مقابل ميزنم
تا نگردم مانده خود را لنگ ميسازم ز جهل
تيشه ئي برپا چو مزدوران كاهل ميزنم
لنگرم بگسسته زانم در وجود آرام نيست
كشتي ديوانه ام خود را بساحل ميزنم
چون مگس كاندر فراق شهد نالد زار زار
مشق شيون دور از آن شيرين شمايل ميزنم
تا نماند خاطر ياران مشفق چاك را
بر گريبان مينمايم ليك بر دل ميزنم
راستان را صرفه ي تدبير گاهي در كجي است
زآن بدست راست شمشير حمايل ميزنم
گرچه خاموشم ز من غافل مشو «طالب» كه من
شست ناگه ميگشايم تير غافل ميزنم
1269
من همان صيدم كه صد نيرنگ با دل كرده ام
ساز صلح و جنگ را آهنگ با دل كرده ام
از لبم بوي شراب فتح ميآيد چو تيغ
شيشه ي عشقم كه جنگ سنگ با دل كرده ام
جز دلم نبود سلاحي در مصاف دوستي
كار بر ياران مشفق تنگ با دل كرده ام
من همان طفلم كه با كلك مصيبت سالها
مشق شيونهاي سير آهنگ با دل كرده ام
غير دل در وادي عشقم نشد ياري رفيق
قطع چندين منزل و فرسنگ با دل كرده ام
چون دم تيغي كه برگردد ز جنگ استخوان
ناخنم برگشته از بس جنگ با دل كرده ام
محرم رازي چو غير دل نبينم در جهان
همچو «طالب» روي نام و ننگ با دل كرده ام
1270
مرگ تلخي داشت زآن با طبع رامش ساختم
خواب شيرين بود زآن بر خود حرامش ساختم
شرح دردم شست ياران را حلاوت از مذاق
هركرا زين مي چشاندم تلخ كامش ساختم
عشق عالمسوز از اين مشت هوا جويان خام
بود بدنام جهان من نيك نامش ساختم
زخم تيغ او هلالي بود بر پيكر مرا
من بدست خويشتن ماه تمامش ساختم
«طالب» آزاده از قيد جهان آزاد بود
من بوصف طره ي پابند دامش ساختم
1271
ما شمع دل بمحفل سودا بسوختيم
بر عضو عضو داغ تمنا بسوختيم
ما را دل از وصيت پروانه سر نتافت
گشتيم گرد سوختگان تا بسوختيم
بستيم دل بعشق و سراپاي در گرفت
يكجا زديم آتش و صد جا بسوختيم
از آه ما رسيد حرارت بكوه قاف
زين شعله آشيانه ي عنقا بسوختيم
زين نه كتابخانه يكي صفحه ي عذار
كرديم انتخاب و دگرها بسوختيم
تا كي بود نشيمن ما اينجهان پست
از اشتياق عالم بالا بسوختيم
ما را چو سينه تاب نهان سوختن نبود
خود را بشعله ئي زده رسوا بسوختيم
هرگز گلي سراغ شبستان ما نكرد
حيف از چراغ عمر كه تنها بسوختيم
«طالب» لباس خامي ما بر بدن بسوخت
با آنكه همچو شمع سراپا بسوختيم
1272
چون شاخ هيزم تر با آتشست رازم
چون استخوان هندو با شعله عشقبازم
يارب چه بود باعث روز ازل كه گرديد
كوته ز دامن صبح دست شب درازم
چون بخت خفته بودم در دامن حوادث
زآن خواب خوش قضا شد صبح ازل نمازم
نيمي نظر گشودم زآن ناتمام بنمود
دهر تمام خلقت در چشم نيم بازم
آسان نميدهد دهر از كف مرا تو گوئي
آفاق دست محمود من طره ي ايازم
من صعوه ي حقيرم ليك از دليري عشق
هم شاخسار شاهين هم آشيان بازم
شاگرد روزگارم بر من مگير «طالب»
گر ابلهانه بيني نقصي در امتيازم
1273
دلي از قيد اين ويران سرا وارسته ميخواهم
پي آزادي آن درباز و اين در بسته ميخواهم
بسي آزرده دل زين نيش گفتاران اغراقم
يكي مرهم طبيعت همدمي آهسته ميخواهم
سپهرم بيضه ي رنگين دل بشكست و ميگريم
كه طفلم بهر بازي بيضه ي نشكسته ميخواهم
بهشت از باغ لطفش برگ سبزي و من از همت
ببرگ سبز راضي نيستم گلدسته ميخواهم
گهي با ايندل وارسته دارم گوشه ي چشمي
ولي آن ابروي پيوسته را پيوسته ميخواهم
دماغ انتخابم نيست در بازار نيك و بد
عسل با موم ميجويم رطب با هسته ميخواهم
نميدانم نشست و خاست الحق تا بياموزم
زمين برخاسته از جا فلك بنشسته ميخواهم
چنان بر ناتواني عاشقم بر نسبت چشمي
كه گر ممكن بود شخص شفا را خسته ميخواهم
بهر موزون طبيعت سر نميآرم فرو «طالب»
بسي مشكل پسندم شاعر برجسته ميخواهم
1274
خواهم يكي معرف احوال خود شوم
خود دست خويش گيرم و دلال خود شوم
مثلم كجاست در همه آفاق تا بسعي
ممتاز در ميانه ي امثال خود شوم
هركس كمين گشا پي صيد سعادتيست
من در كمين كه رهزن اقبال خود شوم
زآن مفلسم كه نقد وجودم ز ديگريست
گنج آورم بدست اگر مال خود شوم
كو بيخودي كه بار خودي افكنم ز دوش
آخر مرا كه گفت كه حمال خود شوم
دل شد بجستجوي من از خويشتن برون
من نيز عازمم كه بدنبال خود شوم
زآن زحمت فرشته دهم كز علوّ جرم
شرم آيدم كه كاتب اعمال خود شوم
ميآيم اينك از سفر بيخودي بخويش
بس عاجزم مباد كه پامال خود شوم
«طالب» باولين طيران زين نه آسمان
رفتم برون هلاك پر و بال خود شوم
1275
من آلوده دامان ره بدان درگاه كي يابم
مقام محرمانست آن من آنجا راه كي يابم
بود جولانگه همت بلندان كنگر وصلش
من آنجا راه با اين همت كوتاه كي يابم
جهان يكسر سيه ابرست و من گم كرده ماه نو
در اين ابر سيه بي شمع لطفش راه كي يابم
چو موئي تا نباشد زآنطرف ذوق ملاقاتي
ره گفت و شنو با شاهد دلخواه كي يابم
ازين چا تعلق نام گر يوسف شوم «طالب»
رهائي بي كمند جذب حبل الله كي يابم
1276
بيا تا برگ عود و چنگ سازيم
بسيلي روي دف گلرنگ سازيم
به (قانون) برد مطرب دست و ما نيز
دو تار ناله سير آهنگ سازيم
همه با ميگساران صلح جوئيم
همه با توبه كاران جنگ سازيم
دل سنگين بمي كرديم چون موم
روا نبود كه بازش سنگ سازيم
ز شيخان هيچ نگشايد، بيا بزم
به گلرويان شوخ و شنگ سازيم
لب بي آب را سازيم شاداب
رخ بيرنگ را خوشرنگ سازيم
جواني رفت كو سنگ نشاطي
كه عمر بادپا را لنگ سازيم
دل از مژگان جدا كرديم تا چند
بموئي شعله را آونگ سازيم
بغايت نازكست آندامن زلف
بيا كز پنجه ي گل چنگ سازيم
فلك با تنگ چشمان رو گشادست
بيا ما نيز چشمي تنگ سازيم
دم ابرو گشاديهاست «طالب»
چنين تا چند پر ارژنگ سازيم
1277
خود را سحر بفيض اياغي رسانده ايم
جامي كشيده ام و دماغي رسانده ايم
چون باد صبح مرحله ها كرده ايم طي
تا خويش را بگوشه ي باغي رسانده ايم
هرجا بلند گشته ضميري ز بلبلي
ما هم ز دور بانگ كلاغي رسانده ايم
گر باغبان رسانده بنو ميوه ي كهن
ما نيز داغ كهنه بداغي رسانده ايم
بر خلق خون شمع دل ما حلال باد
گر باد دامني بچراغي رسانده ايم
«طالب» چه عاجزيم ز دستان عندليب
برگوش گل ترانه ي زاغي رسانده ايم
1278
من و دل از آن درد و غم ديده ايم
كه صبح ازل روي هم ديده ايم
به تنگيم در شهر بند وجود
فراغت به ملك عدم ديده ايم
ره و رسم اهل دل از ما مجوي
كه تا ديده اهل شكم ديده ايم
در اين انجمن غير لبهاي يار
دومي را بيك نشئه كم ديده ايم
در چرخه و دوك زن زانكه ما
زيانها ز تيغ و قلم ديده ايم
بجز بوي خون نايد از خاك ما
عبيريم و از گريه نم ديده ايم
ز موي ميان تو درحيرتيم
كز اينسان ضعيفي ستم ديده ايم
درم جمله بينند در دست و ما
ز داغ تو در دل درم ديده ايم
نديديم جز بد شگوني ز عيش
ز غم جمله يمن قدم ديده ايم
دگر راستي «طالب» از ما مجوي
كه آن طره را خم بخم ديده ايم
1279
ما بزهر غم دهان خوش كرده ايم
شور بختي را نمك چش كرده ايم
نقل بوسي خورده ايم از هر دهان
تا دهان خويش را خوش كرده ايم
گرچه از خونابه نوشانيم ليك
خدمت ياران ميكش كرده ايم
با صفاي لعل گوهر بار يار
خنده بر ميهاي بيغش كرده ايم
هيچيك را نيست خاصيت بجاي
امتحان آب و آتش كرده ايم
داده ايم از طرف دل را بهره اي
جرعه نوشي را سبوكش كرده ايم
چون بما جمعيتي نگرفته راه
رو بدل هاي مشوش كرده ايم
ني گريبان مانده ني دامن بجاي
بسكه با دوران كشاكش كرده ايم
«طالب» از افشرده ي مژگان خويش
لوح گردون را منقش كرده ايم
1280
صبح نزديكست و مرغان گوش بر آواز هم
مطربان باغ رقصان بر نواي سازهم
ملك دل جور دو حاكم بيند از چشمان يار
وآن دو حاكم بيخبر هريك ز دست انداز هم
آه و افغانم چو مرغ بال و پر گم كرده اند
هردو در اوج محبت عاشق پروازهم
استماع نغمه در گلشن بدل باشد نه گوش
بسكه مرغان چمن پوشند از هم رازهم
چون صف مطرب كه بنوازند در يك پرده ساز
عندليبان افكنند آواز بر آوازهم
هردو را گوئي گل معجز شگفت از يك بهار
عيسي و لعل تو حيرانند در اعجازهم
«طالب» از يكرنگي اين شوخ چشمان دور نيست
قتل عام عالمي كردن به تيغ ناز هم
1281
اي بسا شبها كه بر بالين آتش سرنهم
پهلوئي كز خاك برگيرم بخاكستر نهم
تا مگر در بزم دل حاضر شود عنقاي عيش
روح را همچون پر سيمرغ برآذر نهم
پنبه ي صبح ازل فرسود بر داغ دلم
خواهم از صبح قيامت پنبه ي ديگر نهم
پهلوي خشك مرا با فرش راحت جنگ نيست
عشق ميخواهد كه داغي بر دل بستر نهم
چون برآرم عنبرين آهي ز جان نيم سوز
صبح را مانند عود خام در مجمر نهم
از حرير ساده و ديباي پرنقشم چه ذوق
منكه پهلو بردم شمشير چون جوهر نهم
عشق ميدارد بزرگم در نظرها ورنه من
خويشتن را در وجود از ذره ئي كمتر نهم
گرچه همرنگم بزاغ شب ولي هر بامداد
بيضه ي اشگ از پر طاوس رنگين تر نهم
«طالب» از غيرت گدازانم كه در صحراي حشر
با دهان تلخ چون لب بر لب كوثر نهم
1282
چشم شبم ولي بچراغي نميرسم
بوي گلم ولي بدماغي نميرسم
مويم فتيله گشته چو مجنون بسر ولي
داغم كز آن فتيله بداغي نميرسم
با آنكه عمرهاست كه فرشم در اين چمن
هرگز بصحبت گل باغي نميرسم
بگذار لحن فاخته و صوت عندليب
زين بوستان ببانگ كلاغي نميرسم
«طالب» چه بي نصيب حريفم كه در صبوح
صد دور طي شد و به اياغي نميرسم
1283
خواهم از روي و لبت وبر گل و مي نازكنم
سحر چشم تو شوم خنده بر اعجاز كنم
پر برآورده ام از ناوك شوقت چو هما
وقت آنست كزين كنگره پرواز كنم
تار قانون وفا گشته كهن ميخواهم
خويش را تافته ابريشم اين ساز كنم
ديده سازند خلايق بتماشاي تو باز
من حيرت زده از شوق دهن باز كنم
دل مجروح خوش آينده بود ميخواهم
كه خراشي شده جا در دل آواز كنم
شيون سيل ندارد اثري اي محرم
باش تا ناله بآهنگ دگر ساز كنم
«طالب» آن كبك ضعيفم كه هم از سينه ي خشك
بتراشم ني و در ناخن شهباز كنم
1284
شب غم قفل مجلس طربم
روز ماتم نمونه ئي ز شبم
بي ادب طفل اين دبستانم
لاجرم دهر ميكند ادبم
جلوه گر آستان كيست كه باز
بوسه پرواز ميكند ز لبم
دوزخ عشق را بتاب آرد
نفس گرم اژدهاي تبم
منم آن كز سپهر آبله زد
قدم روزگار در طلبم
آن مسلمان دلم كه بتوان بست
دسته ي گل ز آتش غضبم
در زمين بوس غم ز غايت ضعف
نرسد سالها بهم دولبم
زيب اين نه سفينه را كافيست
يكي از بيتهاي منتخبم
نخل بستان معنيم «طالب»
سخن تازه نازنين رطبم
1285
خورشيد صفت چون بسر كوي تو آيم
شمشير بگردن كنم و سوي تو آيم
عقلم ره سودازده كوشور جنوني
تا سوي تو آشفته تر از موي تو آيم
در ديده كشم سرمه ز خاكستر بلبل
هرگه بتماشاي گل روي تو آيم
تا حشر بگردم نرسد نكهت گلزار
گر يكدو قدم در قدم بوي تو آيم
مانند كمان زاهل جهان گوشه گرفتم
من بعد بزور تو مگر سوي تو آيم
از شير شكاري جگر و زهره كنم وام
هرگه بنظر بازي آهوي تو آيم
تمثال كمانيست سراپاي تنم ليك
كو بخت كه شايسته ي بازوي تو آيم
1286
پيچيده دردي در دلم اين درد دل زآن ميكنم
تا سقف گردون خاك را از گريه گل زآن ميكنم
عزت ندارد حرمتي در بارگاه عاشقي
خود را بكوي دلبران خوار و خجل زآن ميكنم
خون در رگ و جان در بدن نبود شكون عاشقان
اين هر دو را بر تيغ او هر دم بحل زآن ميكنم
ميل مزاج عاشقان نبود بسوي اعتدال
اين معتدل پيمانه را نامعتدل زآن ميكنم
آورده ام «طالب» بكف ياري همه عهد و وفا
پهلو تهي از دلبر پيمان گسل زآن ميكنم
1287
همه شب ديده بافزايش نم مي مالم
مي نشينم كف افسوس بهم مي مالم
غايت مستي و آشفته دماغيست كه من
دردسر دارم و صندل بقدم مي مالم
تا كنم وصف سر زلف تو بر ديده رقم
مشك ميسايم و بر نوك قلم مي مالم
شب غم دست دلم از حركت مي افتد
بسكه بازوي غم و كتف الم مي مالم
تا نصيبي برد از لذت آلايش خون
سينه بر سينه ي آهوي حرم مي مالم
همچو مرغي كه بود درصدد بسمل خويش
گلوي خشك بشمشير ستم مي مالم
شام تا صبح بسرپنجه ي مژگان «طالب»
بر رخ همچو زرير آب بقم مي مالم
1288
تا كي دل خوش ز دور بينم
جان را ببلا صبور بينم
آكنده ي محنتم بنوعي
كز چامه فشار گور بينم
از دجله ي اشگ خود كنم ياد
هر چشمه كه تلخ و شور بينم
با شوق لقا مباد چشمم
گر سوي حرير و حور بينم
در راه تو خار آهنين را
موئينه تر از سمور بينم
در جنگ غم آن كمان سستم
كز بازوي پشه زور بينم
گر خضر شوم عجب كه هرگز
در ظلمت بخت نور بينم
بس محتضر است دهردروي
آن به كه بچشم مور بينم
«طالب» ز صفاي دل كنم ياد
چون آئينه ي بلور بينم
1289
بوي مهرم زيار ميآيم
گلفشان چون بهار ميآيم
نخل نوگشته ام از آن بنظر
ديرتر ميوه دار ميآيم
باغ را آب رفته از جويم
باز بر روي كار ميآيم
ميكنم ساز شاخ و برگ امسال
سال ديگر ببار ميآيم
بلبلم در خزان عزيزم دار
كه بهارت بكار ميآيم
سرمه ام ليك بهر مصلحتي
در نظر چون غبار ميآيم
بكهرهم طويله ميگردم
بفلك هم قطار ميآيم
ميروم منتهي بمكتب عشق
كودك شيرخوار ميآيم
عطسه ي مغز آهوي ختنم
لاجرم مشكبار ميآيم
ملك عشقست كشورم «طالب»
زآن گرامي ديار ميآيم
1290
دو پلك ديده بهم تا بصبحدم ننهم
بلي تر است كتابم از آن بهم ننهم
رسيده بر ورق چهره مشق گريه مرا
بغير صفحه ي كاهي از آن قلم ننهم
همين سري كه برآورده ام ز طوق وجود
بريده باد اگر در ره عدم ننهم
چه شد كه منزل شاديست جنت اي رضوان
بجان دوست كه بيغم در او قدم ننهم
مرا بمشق جنون گرم عشق دارد عشق
اگر نه عشق بود دست بر قلم ننهم
مدام غمزه ي او ميخورد قسم «طالب»
كه تيغ جز بصف آهوي حرم ننهم
1291
دربار ز بس نيل مصيبت ز تو بستم
فيروزه شد انگشتر ياقوت بدستم
وقتست كه خالي شود از خون دلتان باز
اي جام و سبو مژده كه من توبه شكستم
چون ساغر مي خنده زنان خاستم از جاي
تا گرد كدورت ننشاندم ننشستم
گفتم كه ببينم ز تو خيري و نديدم
گفتم كه ببندم ز تو طرفي و نبستم
بي وزن چو برگ كه از اين اختر دونم
بي قدر چو خاك ره ازين طالع پستم
ديدار ترا نشئه ي خاصيست كه در بزم
من باده ننوشيدم و پيش از همه مستم
«طالب» صفت از عشق بتان نيست گريزم
پيوسته پرستار صنم بودم و هستم
1292
ساغر بياد لعل خموش تو ميكشم
هر زهر ميدهد لب نوش تو ميكشم
آغوش باز كرده مشام اميد را
بوي لطافت از بر دوش تو ميكشم
پير طريقتم بدل گوهر است اگر
حرفي بگوش پنبه نيوش تو ميكشم
ياراي آنكه ناله بگوشت كشم كجاست
اين رشته را بگوهر گوش تو ميكشم
«طالب» كشي خجالت اگر بشنوي كه من
هر شب چها ز جوش و خروش تو ميكشم
1293
دوش ز تاب شراب سوخته بودم تمام
آتشم اما ز آب سوخته بودم تمام
پيش رخش پرده گشت ابر تر ديده ام
ورنه درآن آفتاب سوخته بودم تمام
او كه گلست از شراب آتش گرديده بود
منكه كبابم كباب سوخته بودم تمام
در جگر آتشين منكه گل گريه ام
تا بچكانم گلاب سوخته بودم تمام
آب گرفتم چه درّ از نم درياي چشم
ورنه ز نحل سحاب سوخته بودم تمام
دهشت «طالب» گرفت دست دلم ورنه من
خامه و لوح و كتاب سوخته بودم تمام
1294
بال و پر گر بسوخت باري كم
تن بباد ار بشد غباري كم
دل كه از سينه شد برون چه زيان
از دمان دوزخي شراري كم
گو برو يكتن از جهان جسته
صيد گاه ترا شكاري كم
كم تن گير گر بشد برباد
مشت خاكي ز رهگذاري كم
گو برو جان ز تن خدا همراه
از گلين مجمري غباري كم
عالم از ماست بخت گو بگريز
از هزاران سپه سواري كم
چه غم ار «طالب» از ميان برخاست
خاري از راه گلعذاري كم
1295
رهم دهيد كزين تنگنا برون تازم
وزين طويله چو رخش صبا برون تازم
دلم دواسبه برون تاخت زين نشيمن تنگ
خوش آنزمان كه منش از قفا برون تازم
نمونه ي دهن اژدهاست دهر خوش آنك
چو شعله زين دهن اژدها برون تازم
هزار توسن اگر زين كنند ران و ركاب
بدزدم از همه و بي عصا برون تازم
هزار نعمت اگر آورند ديده ي باز
بپوشم از همه و ناشتا برون تازم
بدان سرم که شوم همچو نور خور باريک
ازين دريچه ي ظلمت سرا برون تازم
برزم نفس حريصم چنانكه با صد درع
كشم بلا رک و يكتا قبا برون تازم
مضيق دهر مقام گران ركابي نيست
عنان من بگذارند تا برون تازم
كم رفيق مگر گيرم و روم از پي
چگونه با دل بيدست و پا برون تازم
بهشتم از نگه مور ميزند مهميز
كزين سراچه ي دوزخ هوا برون تازم
ز بولهب كده ي دهر با عساكر شوم
سوي طواف گه مصطفي برون تازم
بابر و باد سوارم خدا كند «طالب»
كزين گذرگه خوف و رجا برون تازم
1296
بخاك تيره ني افتاده آنقدر ز تنم
كه بوريا بتوان ساخت بهر سوختنم
معاشران همه را خلوتي و انجمني است
منم كه نوبر خلوت نكرده انجمنم
لقاي دوست مرادم بود نه يعقوبم
كه روزگار فريبد ببوي پيرهنم
ز كاهلي بفغان آيم ار فتد ناگاه
ز انجمن سفري اتفاق تا چمنم
بپاي حادثه مغزم برآورد ز دماغ
اگر سپهر بداند كه اين فتاده منم
غريب مرده نبيند كفن بخواب مگر
زروي پوست كند عكس استخوان كفنم
بدست دهر يكي مهد نامه ام «طالب»
كه صد شكست نهاد آسمان بهر شكنم
1297
اي غم از خوان تو نعمت هاي الوان خورده ام
وانگه از هر جنس اندك ني فراوان خورده ام
آتش صبرم كه از خشك و تر اندوه دهر
هرچه در كامم قضا بنهاده آسان خورده ام
رنگ خون دارد لب تلخم نميدانم كه باز
لقمه ي خوان خسيسان خورده پايان خورده ام
هردو لب خائيده چون ثقل كباب افكنده ام
گر بسهو از خوان دونان يك لب نان خورده ام
زرد ناكرده ورق گر برگ ريزم دور نيست
گرم سيري گلبنم باد زمستان خورده ام
طبع چون مايل بشيريني است زين نسبت مرا
لب بهم چسبيده گوئي شيره ي جان خورده ام
آنقدر زخمي كه از دوران خورد صد سنگسار
من بدين يكتن كه مي بيني دو چندان خورده ام
غم غذائي هست كش خوردن نشايد بي دهان
بارها لب بسته زين نعمت فراوان خورده ام
1298
ما دشمني بمردم عالم نكرده ايم
موئي چه باشد از سر كس كم نكرده ايم
بر ما هر آنقدر كه غم عشق كرده زور
پشت كمان حوصله را خم نكرده ايم
رازيكه پرده ي دل ما كرده اختيار
آن راز را زبانزد محرم نكرده ايم
بوده است ريزه چيني الماس كارما
زخميم ليك تكيه بمرهم نكرده ايم
لب تشنه سبزه ايم ولي دوش خود زعار
در زير بار منت شبنم نكرده ايم
عيب بزرگ شيشه تهي بودنست از آن
در عمر خويش دل تهي از غم نكرده ايم
وحشي غزال عيش بما دوستان غم
هرگز نگشته رام كه ما رم نكرده ايم
نگشوده ايم بر رخ ياري در نشاط
كار كليد ميكده ئي هم نكرده ايم
1299
نو زاهدم ز خوردن خون توبه كرده ام
بودم هميشه مست كنون توبه كرده ام
موم سر قرابه بود مُهر توبه ام
درياب زين اشاره كه چون توبه كرده ام
زخم زبان من نكند خاطري فكار
تيغم ولي ز ريزش خون توبه كرده ام
خويم شكست كار بود كم ز زلف يار
كز موي زلف يار فزون توبه كرده ام
اي آسمان شكست ز ديوار و در ببار
كامروز از براي شگون توبه كرده ام
هان اي سرشك ترك دل و ديده كن كه من
زآلايش درون و برون توبه كرده ام
«طالب» شكست توبه ي من در شمار نيست
هرچند كز شمار برون توبه كرده ام
1300
منم كه زاهل جهان جز بخويش كار ندارم
دماغ صحبت ابناي روزگار ندارم
بسوخت برگ من و بار من زآتش حسرت
چو شاخ بي ثمر شعله برگ و بار ندارم
ز همنفس نبود چاره صاحبان نفس را
از آن بغير در آميزشم كه يار ندارم
هزار شكر كه ممنون لطف خالقم و بس
جبيني از كرم خلق شرمسار ندارم
گريز عار بود ليك منكه عاشق دهرم
همي گريزم از ابناي دهر و عار ندارم
تو آن شگفته بهاري كه نيست بيم خزانت
من آن چمن كه خزان دارم و بهار ندارم
چو آن محيط كه باشد شراب ناب بآتش
همه كنارم و چون بنگري كنار ندارم
چو «طالبم» نبود رغبت مجادله ورنه
بروز معركه با كي ز روزگار ندارم
1301
ز ناگهي نرسد نكهتي ز هيچ نسيمم
شمامه ي ندهد يك مشام وار شميمم
تو كفر من منگر پاس دار نعمت خود را
مكن هلاك چو پرورده ئي بناز نعيمم
نگه ز روزن همت كنم كه در نظر آيد
فراخناي جهان تنگناي چشم لئيمم
همه چو رسم كريمان بود يتيم نوازي
بمن بچشم نوازش نگر كه در يتيمم
بباد شد ز تنم نيمه ئي در آتش هجران
چگونه با تو يكي گردم اي سپهر كه نيمم
تو حاتمي بكرم ساقيا نگر من بيدل
شراب لطف باندازه ميخورم كه حكيمم
شود زآمدنم خلوت انجمن كه چو «طالب»
حكيم و شاعر خوش طبع و بذله گوي و نديمم
1302
از شرب يهودانه بدوران تو رستيم
بر جبهه نوشتيم كه ما باده پرستيم
غفران تو تا زود بيايد گنه ما
در دفتر عصيان ورق توبه شكستيم
آفاق نشان كف نقش قدم ماست
با آنكه نه پائيم فلك را و نه دستيم
در ما اثر گريه و خميازه عيانست
دوري دو سه طي كرده نه هشيار و نه مستيم
صد ناوك غم سينه ما را به كمانست
غافل منشين عيش كه در فكر تو هستيم
با آنكه نه برق و نه شراريم به تحقيق
صد بار فزون از دم شمشير تو جستيم
شد توبه ي ناكرده ي ما سد ره فيض
بستند بمادر چو در ميكده بستيم
كرديم هواي دم گرمي و ز دودش
تا سينه بخاكستر او باز نشستيم
«طالب» سبب كلفت ما شد الم غير
خون از دل ما ريخت دل هركه بخستيم
1303
ما ز ناصح سخن از روي كرامت شنويم
بوي گل نيست نصيحت كه برغبت شنويم
چون مشام دل سودا زده نازك سازيم
در جهان بوي گل از گلشن جنت شنويم
هركرا ضربت عشق تو فرو برده بخاك
گر ببوئيم گلش بوي ارادت شنويم
چون نگرديم بآلايش هر جرم دلير
ما كه از ملك و ملك مژده ي رحمت شنويم
گوش تحقيق بهر گوشه ي عالم كه نهيم
وصف حسن تو ز سلطان و رعيت شنويم
گلشن حسن تو در حين بهارست دريغ
كو مشامي كه بدان بوي عنايت شنويم
«طالب» آن تيز مشاميم كه در حين زكام
بوي نشگفته گل از گلشن حسرت شنويم
1304
چه خوش باليده ئي اي نخل بر باليدنت نازم
بگل چيدن سري دارم سر گلچيدنت نازم
عنايت را بلطف آميزشي پيداست پنهاني
زبان در جنگ و دل در آشتي رنجيدنت نازم
گمان دارم كه در آئينه ي ما ديده ئي خود را
از آن برخويش مينازي بخود نازيدنت نازم
قبا يك نيمه تا پوشيده طاوسان جنت را
ز غيرت ساختي عريان قبا پوشيدنت نازم
من از طرز عبارت حالها معلوم ميدارم
تو از بست و گشاد لب ادا فهميدنت نازم
ز حسنت نيست افسوسي ولي پيوسته لب خائي
مذاق طوطيان داري شكر خائيدنت نازم
عيار دانش «طالب» بنظم و نثر سنجيدي
همين باشد سخن سنجي سخن سنجيدنت نازم
1305
ز تكرار فغان دل را درون سينه خون كردم
پس آن خون را بحكم گريه از مژگان برون كردم
دلم بگرفت از بازيچه ي فرهاد با خارا
خراش ناله ئي در كار كوه بيستون كردم
پس از مرگ آنقدر خونابه بيرون دادم از مژگان
كه همچون خشت خم خشت لحد را لاله گون كردم
چو خود رو سبزه ها كز مزرعش بيرون كند دهقان
گياه عيش را از كشت زار غم برون كردم
سر سودا نشينم پايمال عقل بود آخر
باقبال جنون آن خصم غالب را زبون كردم
تمام عمر در مشق جدائي صرف شد اكنون
ندارم بيش ازين سودا جنون كردم جنون كردم
گذارم چون بكوي او فتاد از راه دل «طالب»
نشستم مشت خاكي بر سر از بهر شگون كردم
1306
پرده بگشاي كه بي پرده شود راز دلم
با همه ضعف بگوشت رسد آواز دلم
همچو موجي كه ز دريا كند آهنگ كنار
باشد از ديده ي ترسوي تو انداز دلم
گلشني چون چمن روي تو دارد بنظر
بي سبب نيست ز شاخ مژه پرواز دلم
گرنه از ناخن آن غمزه رسد مضرابي
بيم آنست كز آهنگ فتد ساز دلم
آفت سينه ي كبكان سپهرم «طالب»
ناخن ناله بود چنگل شهباز دلم
1307
دل بيتاب را چون كسوت صبر و سكون پوشم
عروس شعله را پيراهن سيمابگون پوشم
ملاقات تني پيراهنم را داده جان امشب
سزد كين پيرهن را تا قيامت واژگون پوشم
چه ذوق از شربت كوثر چه سود از حله ي جنت
چو قسمت شد كه خون دل خورم داغ جنون پوشم
بياد آن حريري تن گل افشان چون كنم مژگان
زمين را چون شهيدان كسوت آلاي خون پوشم
بهر كسوت كه هستم در لباس محنتم «طالب»
چو طفل غنچه آتش از درون خارا برون پوشم
1308
از شرم دوست ديده بدامان گريزدم
اشگ برهنه رو بگريبان گريزدم
از بسكه تيز گشته بخونريزي دلم
چون بار خار ديده ز مژگان گريزدم
رفتم كه آورم گل افسوس در كنار
تا كي لب از شكنجه ي دندان گريزدم
با ذوق آشنائي درد تو خسته دل
فرسنگها ز صحبت درمان گريزدم
تا وارهد ز ننگ رفو چون شكاف چشم
در چاك سينه چاك گريبان گريزدم
آندل شكسته مرغ ملولم كه در بهار
طبع از چمن بكلبه ي احزان گريزدم
چندان بسر زدم كه چو دست از پي دعا
سازم بلند سر بگريبان گريزدم
«طالب» منم كه عيش و نشاط از دل خراب
همچون رعيت از ده ويران گريزدم
1309
چو با خيال تو شبها وداع خواب كنم
هم از فروغ نظر سير ماهتاب كنم
كجاست در همه آفاق بخت بيداري
كه سر بدامن او تا بحشر خواب كنم
كتاب حسن تو غايب شود همان ز نظر
دو پلك ديده اگر جلد آن كتاب كنم
چو افعئي كه كند ديده بر زمرد باز
خط تو بينم و بنياد پيچ و تاب كنم
بياد پائي شاگرد عمر خويشتنم
روا بود كه چو استاد خود شتاب كنم
چو در چمن مزه خواهي پي شراب صبوح
به نسبت دل خود غنچه را كباب كنم
فرو روم چو نفس در هزار سينه ي اشگ
كه نيم دل پي درد تو انتخاب كنم
ز سعي بيهوده شرمي دلا بس است لجاج
تو چند بتكده سازي و من خراب كنم
ادب نداد اجازت كه در سراب اميد
بمرگ تشنه لبي ديده ي پرآب كنم
بكنج ميكده آن پير نيك تدبيرم
كه با هزار عصا تكيه بر شراب كنم
سئوال نيك و بد از من چه ميكني «طالب»
زبان كجاست كه انديشه ي جواب كنم
1310
ما در كنار سبزه و سنبل نشسته ايم
شبنم نه ايم و بر ورق گل نشسته ايم
برخيز گو بعربده صد فوج غم كه ما
آماده ي هزار تنزل نشسته ايم
زاغ از كجا و نغمه كجا شرم ما بدار
بس نيست اينكه پهلوي بلبل نشسته ايم
هر موي ما بدست غمي در شكنجه است
آشفته تر ز بوته ي سنبل نشسته ايم
در سايه ي وسيله گريزند خلق و ما
آسوده در پناه توكل نشسته ايم
آوا سيل ميشنويم و ز ابلهي
با پاي در حنا بته ي پل نشسته ايم
اي لطف يار گوشه ي چشمي كه عمرها
لرزان بزير تيغ تغافل نشسته ايم
مشكين غبار دامن چينيم كز شرف
گاهي بزلف و گاه به كاكل نشسته ايم
گو عشق دست زلزله از آستين برآر
ما نيز مستعد تزلزل نشسته ايم
افتاده ايم از نمك اضطراب خويش
تا در جوار صبر و تحمل نشسته ايم
«طالب» گمان مبر كه بسنبل ستان هند
فارغ ز ياد گلشن آمل نشسته ايم
1311
از تواضعها چو شخص آشنائي فارغم
وز تكلفها چو طبع روستائي فارغم
دامني بايد كه كس دريوزه را تن دردهد
منكه بيدامانم از ننگ گدائي فارغم
بسته ام زآنروي بر شاخ توكل آشيان
كز تعلق همچو مرغان هوائي فارغم
مجلسم با شمع وصلت نيست محتاج چراغ
تا تو در بزمي ز فكر روشنائي فارغم
كوكبي دارم كه در سيرش جوي تأثير نيست
با چنين سياره از بخت آزمائي فارغم
بر تنم زخم اشارت نيست از انگشت خلق
چون هلال شام ابر از خودنمائي فارغم
موميائي بهر اصلاح شكست آيد بكار
منكه گشتم توتيا از موميائي فارغم
تا شدم پهلو نشين شاهد بيگانگي
همچو «طالب» از تلاش آشنائي فارغم
1312
گوشه ئي خواهم كه سر در جيب تنهائي كشم
همچو گوهر پاي در دامان يكتائي كشم
پرده ي گمنامئي خواهم كه پوشم بر وجود
تا بكي چون عشق شهرت كرده رسوائي كشم
سينه ئي خواهم چو ميدان دل دريا وسيع
تا بآسايش نفس چون باد صحرائي كشم
لعل گون پيمانه ئي خواهم كه در شبهاي تار
آفتابي بر رخ اين چرخ مينائي كشم
اي فلك وجه كفافم را بعزت ده كه من
نيستم آنكس كه خواري بهر دنيائي كشم
«طالب» اسباب جنون جمعست ميخواهم كه باز
خويش را در حلقه ي سرهاي سودائي كشم
1313
نقد هستي گر و بوسي از آن لب دارم
ورنه زين زندگي تلخ چه مشرب دارم
مشعل از برق نفس چون نفروزم هيهات
منكه در سينه دلي همچو دل شب دارم
هر كرا بيني ز ابناي تعصب دارد
غيرت مذهب و من غيرت مشرب دارم
بافغانم اثري هست كه در حضرت دوست
ناله ي معتبر و آه مقرب دارم
هرچه دارم ز صراحي و قدح جمله تهي است
غير پيمانه ي عمري كه لبالب دارم
لاف دانش مزن اي عقل تنك مايه كه من
چون تو صد طفل نو آموز بمكتب دارم
سرعت نبض من امشب نه ز تأثير هواست
گريه ئي چند فرو خوردم از آن تب دارم
گر عبارت باشارت كنم انشا چه عجب
تكيه بر جوهر ادراك مخاطب دارم
«طالب» يار پرستم نشناسم اغيار
همه دانند حريفان كه چه مذهب دارم
1314
گويند كه شيرين بدم صبح بود خواب
ما نوبر شيريني اين خواب نكرديم
در رقص بگردون سرودستي نفشانديم
كرديم سماعي و به آداب نكرديم
داديم عنان گريه ي طوفان حركت را
چون خار و خس انديشه ز سيلاب نكرديم
هرگز نكشيديم خراشنده خروشي
از سينه ي سوزان كه دلي آب نكرديم
«طالب» همه در تفرقه برديم بسر عمر
انديشه ي جمعيت اسباب نكرديم
1315
ز آن كاوكاو غمزه بخون در طپيدنم
از ياد رفته چاشني آرميدنم
زآن سست رغبتم كه بگلزار روزگار
نايد گلي بچشم كه ارزد بچيدنم
آن ناگوار ميوه ي تلخم كه روزگار
جان برلبش رسد ز غم نارسيدنم
در كارخانه ي تو نيايم بهيچ كار
يارب چه بود مصلحت آفريدنم
آخر لب دريغ نيم از چه روزگار
دندان نمود تيز براي گزيدنم
1316
ز هشياري به تنگم مستي سرشار ميخواهم
خمارم كشت مي ميخواهم و بسيار ميخواهم
هلاكم چهره ي گل عارضان هند را يعني
خرام سرو طاوسان خوش رفتار ميخواهم
سر جمعيتم چون اهل سامان نيست زين گلشن
گل آشفتگي در گوشه ي دستار ميخواهم
بذوق نيستي از بس ملول از هستي خويشم
دو عالم را چه خود از خويشتن بيزار ميخواهم
نيم مردميان جو اين و آن آرام زآنگنجي
معاذ الله بود گر گنج چشم مار ميخواهم
نگاري تنگ در آغوش و جام باده ئي بر لب
ز اسباب جهان «طالب» همين مقدار ميخواهم
1317
با لبت هيچگه از بوسه شماري نزديم
دوستي طرح نداديم و قماري نزديم
دست برديم زهر پيشه وري در همه كار
گرچه در ملك جهان دست بكاري نزديم
گرچه چون ديده ي خود قلزم پر آشوبم
هيچگه زورق خود را بكناري نزديم
غرقه ي حادثه را يار رساند بكنار
حيف از آن دست كه بر دامن ياري نزديم
شرمسار از رخ صياد وشانيم كه عمر
صرف در صيد نموديم و شكاري نزديم
«طالب» ار پاس خرد مانع مي بود چرا
جرعه ي چند پي دفع خماري نزديم
1318
روز ابر است بيا موعظه بر طاق نهيم
برق بينيم و بكف باده ي براق نهيم
ساقي ار سركشد از زلف دراز آهنگش
گاه خلخال و گهي سلسله برساق نهيم
بدل شيشه اگر طاق فرود آورديم
توبه را مصلحت اينست كه بر طاق نهيم
دفتر عقل پريشان شده كو نسياني
كه بر آن طاق بلند اين كهن اوراق نهيم
دامن دوست بدست آمده وقتست كه باز
هر زمان داغ نوي بر دل آفاق نهيم
چون دو طوطي كه زهم بوسه بمنقار خورند
بر لب جام پياپي لب مشتاق نهيم
«طالب» از خلق كريمان اثري با ما نيست
به كه چندي بنظر نسخه ز اخلاق نهيم
1319
بصد رسن به ته چاه آن ذقن نرسم
جز اينكه آورم از زلف او رسن نرسم
ز خود برآمده ام آنقدر كه گر صد سال
بپاي شوق روم ره بخويشتن نرسم
شنيدم از لب سنبل بگوش خويش كه گفت
هزار سال برآن زلف پرشكن نرسم
براه زمزمه لختي دويده ام هرچند
بپاي نغمه بمرغان اين چمن نرسم
مخوان ببزم كه گرديده ام ز هجر ضعيف
ز غايتي كه ز خلوت بانجمن نرسم
نصيب من نشود وصل مقصدي «طالب»
بكام خود همه عالم رسند و من نرسم
1320
ميزدم گل بر سر اكنون دست بر سر ميزنم
ميكشم بيرون دل و بر نوك خنجر ميزنم
هرگزم يكمو ترقي حاصل پرواز نيست
گرچه دايم بال مي افشانم و پر ميزنم
هرگزم بوي گلي مشكين نميسازد دماغ
گرچه از دود جگر پهلو بعنبر ميزنم
يكنفس در هيچ دل پنهان نميمانم چو راز
حرف عشقم بيحجاب از هر لبي سر ميزنم
ميفرستم نامه و از رشك قاصد هر زمان
ميشوم برقي و بر بال كبوتر ميزنم
بزم را ريزم گهر سازم معطر زآنكه من
لب چو مخزن ميگشايم دم چو مجمر ميزنم
حرف عشقست اين بيك گفتن نميگردم خموش
سرخوشم اين نغمه را «طالب» مكرر ميزنم
1321
وصل او تيغ بكف دارد و مهجوري هم
تاب نزديكي او نيست مرا دوري هم
او بهر نشئه چراغ دل و شمع نظريست
بنده ي مستي او گردم و مستوري هم
شور شيرين سخنان تو گلو سوز دلند
ذوق شيرينيشان ميكشدم شوري هم
ايگل امشب نه دو ساغر زده ئي باده ي ناز
لبت از مي شكري گشته و انگوري هم
نشئه ي شب بخمار سحر آميخته اي
مستي از چشم تو ميبارد و مخموري هم
پر تنك حوصله در عشق نيم چون «طالب»
طاقت تاب جگر دارم و ناسوري هم
1322
نشد كه كام دل از نشئه ي سبو گيرم
چو شوق بوالهوسان راه آرزو گيرم
بسعي پيرهن او شدم دريغ كه عمر
نداد فرصت آنم كه بوي او گيرم
كند لباس و بقطران زند پس از صد سال
بچشمه ئي كه من روسيه وضو گيرم
ز شوق دوست چنانم كه گر گشايم بال
چو اشگ خود همه آفاق را فرو گيرم
نواي وصف تو بر هر دلي گذر دارد
كرا نفس بفشارم كرا گلو گيرم
هنوز مضطربم ليك ميزنم فالي
كه رفته رفته بغمهاي دوست خوگيرم
ز گلشنم غم او موكشان بگلخن برد
روا نداشت كه سامان رنگ و بو گيرم
بگلخنم همه طي گشت عمر چون «طالب»
نشد كه دامن سرو و كنار جو گيرم
1323
گرامان يابم خرد را آب و روئي ميدهم
تازه گلهاي سخن را رنگ و بوئي ميدهم
ور اجل سرچشمه ي طبعم نسازد زود خشك
از زبان آب خود را سر بجوئي ميدهم
عنبر افسرده ام در پرده دارم بوي خوش
گر بمهرم گرم ميسازند بوئي ميدهم
برگ عشرت ميكنم سودا بسامان ملال
هايهاي مي ستانم هاي و هوئي ميدهم
گر مزاج نازكم بر خاطر يار است بار
ترك عادت مي كنم تغيير خوئي ميدهم
ميدهم دل را بگيسوي خم ابروي يار
ور ببوسي بس نباشد دل ببوئي ميدهم
زلف را خم كن بناز آهنگ ميدان كن كه من
سر بچوگان تو ارزانتر ز گوئي ميدهم
گر بپاي خم رسد دستم چها بالم بخويش
منكه جان در حسرت جام و سبوئي ميدهم
پرگران جان نيستم چونعقل در سوداي خويش
دل بموئي بسته ام بازش بموئي ميدهم
همچو «طالب» مي نهم سر بر خط وارستگان
دفتر علم و عمل را شستشوئي ميدهم
1324
شور است بخت و لعل تو هم شور چون كنم
با اين دو شور چاره ز ناسور چون كنم
زخمم كه مي پذيرم از الماس التيام
اصلاح را بمرهم كافور چون كنم
بر من جهان بسان دل مور گشته تنگ
مسكن به تنگناي دل مور چون كنم
دور است وصل چون پزم اين آرزوي خام
اين غورها بشعبده انگور چون كنم
گيرم كه بر كنم دل ازين غمزه هاي مست
با شيوه هاي نرگس مخمور چون كنم
خو كرده ام چو «طالب» ميكش بناي و نوش
اين عادت از طبيعت خود دور چون كنم
1325
هرگز ره نظاره بسويت نيافتم
پيراهن تو گشتم و بويت نيافتم
بودم اگرچه گلشن حسن ترا نسيم
هرگز شميم از گل رويت نيافتم
امشب تمام عشوه تري ناز كن كه دوش
اين نشئه را ز جام و سبويت نيافتم
شوقم برآستان تو سقاي آبروست
خود گرچه ره بكعبه ي كويت نيافتم
با صد هزار شعله شدم همزبان چه شمع
يك شعله را بگرمي خويت نيافتم
جستم چو «طالب» از همه گلها حساب حسن
در هيچ گل صباحت رويت نيافتم
1426
هرگه بكوچه نعمت تو باز ميخورم
افسوسها ز طالع ناساز ميخورم
با نعمت وصال تو گر نعمت بهشت
آرند سوي ما بسر ناز ميخورم
خون ميخوريم غنچه صفت وانگهي ز بيم
پنهان ز چشم مردم غماز ميخورم
زآن دم نمي زنيم كه از گرمي نفس
در گرمي سخن غم دمساز ميخورم
گر هست جذبه ئي بميان ما و عشق را
در چار سوي حسن بهم باز ميخورم
دايم ببزم نطق چو «طالب» زاعتقاد
ساغر بياد (عارف شيراز) ميخورم
1327
با صد مصيبت از گل و مي خنده روترم
وز بلبل بديهه سرا نغمه گوترم
خلقم بخلق دم ز گل تازه ميزند
با آنكه از شراب كهن تندخوترم
گفتي بگل شهيد نه ئي شاهدي تو، گفت
آن شاهدم كه از شهدا سرخ روترم
خندان بسان برقم چون ابر خشكسال
گر بنگرند گريه گره درگلوترم
مجنون عشقم اي چمن حسن داغ شو
كز سنبل بهار تو آشفته موترم
خاليست گرچه زين خم نيلي سبوي خلق
«طالب» منم كه از همه خالي سبوترم
1328
سحر با ياد او پهلو تهي از خواب ميكردم
صراحي در بغل سير گل مهتاب ميكردم
چو اخگر داشتم خوش تكيه ئي بر تخت خاكستر
باستغنا نظر بر بستر سنجاب ميكردم
نبود از چار موج اضطرابم كوه را لنگر
بهر بيتابي اي خون در دل سيماب ميكردم
ندانم كز كدام افسانه بختم خفته بر بستر
كه با آن فتنه ي چشم ترا در خواب ميكردم
بآه و اشك بود امشب سرو كارم چو بي تابان
گهي آرام در آتش گهي در آب ميكردم
نبود از ارغنون زهره تاري در ميان «طالب»
كه من از هر سر مو كار صد مضراب ميكردم
1329
همه از ياد تو كام دل نا شاد دهم
هرچه جز ياد تو بينم همه بر باد دهم
در چمن شاخ گلي نيست كه چون بلبل مست
بنشينم نفسي زمزمه را داد دهم
گرچه جغدم نيم آن جغد كه از بوالهوسي
كنج ويرانه بصد منزل آباد دهم
چون ز سرو تو كنم ياد خرامي بچمن
اي بسا رنگ خجالت كه بشمشاد دهم
ساحرانرا همه خواهم بفسون سازم جمع
پس بشاگردي آن غمزه باستاد دهم
بخيال مژه ي چشم تو خواهم هم عمر
بهوس تيز كنم تيغ و بجلاد دهم
«طالب» از علم وفا بيخبري نزد من آي
تا چو طفلان همه حرف و سخنت ياد دهم
1330
بشغل ناصحان با هر دلي پيوندها دارم
نبينم پند مشتاقي وگرنه پندها دارم
بمصحفهاي رخسارت بسي خوردم قسم اكنون
سر زلف ترا محكم پي سوگندها دارم
كنم در دامنت اطفال اشك خويش تاداني
كه من جز زادگاه طبع خود فرزندها دارم
چو برگي كو فرو ريزد و او رگها بجا ماند
زهم پاشيدم و با عشق او پيوندها دارم
بصد قيدت نمودم راه «طالب» تاكني باور
كه من بر پاي دل غير از محبت بندها دارم
1331
با لبت هر تلخ را در كام شيرين كرده ام
خورده ام گردابهاي زهر و تحسين كرده ام
چون سرم آرام بر خشت لحد گيرد بگور
منكه خشتي در تمام عمر بالين كرده ام
تاز دل بي سرو خود افشانده ام خون تذرو
پاي طاوسان گلشن را نگارين كرده ام
چون ز هنگام دعا آسودگي خواهم ز دوست
منكه دايم بر دل آسوده نفرين كرده ام
همنشينم بود آهي در غمش آن آه را
گاه شمع تربت و گه شمع بالين كرده ام
چون روم راه شكيبائي بپاي اضطراب
منكه ني در ناخن آرام و تمكين كرده ام
1332
سرمه كم رنگست خاكش در دهان پر كرده ايم
بخت خود سائيده ايم و سرمه دان پر كرده ايم
چون دهاني كو ببيند كوثر و گردد پرآب
ديده ايم آن روي و چشم خونفشان پر كرده ايم
از خيال هجر و وصل او نهان در زير پوست
استخوان از مغز و مغز از استخوان پر كرده ايم
1333
بخواب از مار مشكين دوش طوقي در گلو ديدم
شدم بيدار و در گردن كمند زلف او ديدم
بآتش بود تا شب چون كهن كاران سرو كارم
ندانم صبحدم روي كدامين شعله خو ديدم
چو در بيهوشيم آميزش آن گل بياد آمد
گشودم چشم و خود را در ميان رنگ و بو ديدم
ز بس درها كه در خاك درش بي آب شد «طالب»
گداي كوي او را تا كمر در آب رو ديدم
1334
از گلي جز داغ دل بوي وفا نشنيده ايم
ديگران گر في المثل بشنيده ما نشنيده ايم
عافيت وانگه فضاي دهر كي باور كنيم
خواب راحت در دهان اژدها نشنيده ايم
تا بعالم هجر او رسم جدائي كرده عام
بوي آميزش ز كاه و كهربا نشنيده ايم
بر سر يكموي او دل پنجه با صد شانه زد
اين تلاش از مردم بيدست و پا نشنيده ايم
اين کرامت ز آن کف پا گشته ظاهر ورنه ما
هيچگه بوي گل از رنگ حنا نشنيده ايم
گوش غفلت بين كه نه ميناي سبز آسمان
خورد گشت و ما ز حيراني صدا نشنيده ايم
عمر را آواز پا نبود تو عمري دور نيست
گر ز رفتار خوشت آواز پا نشنيده ايم
شكرش را شكر گو همچون زبان طوطي ايم
گرچه حرفي زآن لب شيرين ادا نشنيده ايم
چون شويم آگه ز سر عشق و كيفيات عشق
ما كه بوئي زين مي مرد آزما نشنيده ايم
در سخن «طالب» هزاران گوهر افشان كرده ايم
وز زبان دوستان يك مرحبا نشنيده ايم
1335
تا ز باغ ديده گل در دامن خود كرده ايم
صد بهار گل فشان را دشمن خود كرده ايم
سنبلي بر ياد زلفش چيده وز راه مشام
هر زمان جاني ز بويش در تن خود كرده ايم
چون نيفرازيم سر چون قمريان بر شاخ سرو
ما كه طوق خون خود در گردن خود كرده ايم
با لباس يوسف گل كي كند گرگ نسيم
آنچه مادر هجر با پيراهن خود كرده ايم
ماهيان بحر شايد گر زما غيرت برند
زانكه بريان خويشرا از روغن خود كرده ايم
گرچه ما برقيم وانگه برق خرمن سوز ليك
وقت فرصت دشمني با خرمن خود كرده ايم
1336
خارم ولي ز ننگ بپائي نميخلم
جز ديده ي حسود بجائي نمي خلم
با طبع تيز موي بمو ميزنم و ليك
در هيچ دل بنقش ادائي نمي خلم
با آنكه همچو غنچه تنم پر ز سوزتست
چون خار گل بپاي صبائي نمي خلم
هر چند بر تن از غضبم موي گشته تيغ
احباب را بدرز قبائي نمي خلم
خار جفاست هر سر مو بر تنم ولي
هرگز بپاي اهل وفائي نمي خلم
ظاهر نميشود اثرم در خراش صوت
تا در گلوي نغمه سرائي نمي خلم
«طالب» صفت اگرچه بره خار محنتم
در نقش پاي بي سر و پائي نمي خلم
1337
به كه چشم از رخ اين فطرت دون درپوشم
پرده ئي آرم و بر عقل زبون درپوشم
كسوت مستيم از روي خرد گشته كهن
بازگردانم و از روي جنون درپوشم
چند افسرده زيم بوسه ي جامي كه بذوق
كسوت شعله ز بيرون و درون درپوشم
چرخ طاسي است نگون شهد بما زهر چكان
بچه افسوس سر اين طاس نگون در پوشم
چون بدوش افكنم اين خرقه ي افكنده بدور
جامه ي كنده و انداخته چون درپوشم
پنجه ي رنگ رزم نيست مدد كار دريغ
كه كبود وسيهي بهر شگون درپوشم
هر دو دستم بسر است از غم او نتوانم
كه بتن پيرهن صبر و سكون درپوشم
مرده ام در غم آن زلف سيه شايد اگر
بوصيت كفن غاليه گون درپوشم
نرسد عطر لباسش بمشامم «طالب»
گر بتن پيرهن از بهر ….. در پوشم
1338
بسوي ما نظري كن كه خاك راه توايم
ستاره سوخته ئي چند در پناه توايم
تو بر سرير سليمان روزگاري و ما
ز بار يافته موران در پناه توايم
چو خيل ذره كه خواهند پرتو خورشيد
گشوده ديده ي حسرت كش نگاه توايم
شكسته ايم وليكن نه از حوادث دهر
شكسته ي شكن گوشه ي كلاه توايم
هميشه ابر كند جور بر گياه ضعيف
تو ابر رحمت مائي و ما گياه توايم
بجز تو چشم نداريم از سياه و سپيد
اگر سپيد توايم و اگر سياه توايم
تو صاحب همه دعوي اگر كني شايد
كه ما به بندگي خويشتن گواه توايم
ز دست ما عمل خير اگر نمي آيد
ولي چه خير ازين به كه خيرخواه توايم
ز مهرباني عفوتو نااميد نه ايم
اگرچه بنده ي پرجرم پرگناه توايم
بما بچشم حقارت نظر مكن «طالب»
كه ما ز خيل گدايان پادشاه توايم
1339
ور زخم دوست زخمي هجران چه بلبلم
گلشن بجيب دارم و حسرت كش گلم
حيران بكار خويش از آنم كه هرنفس
زآنسوي دجله بخت نشان ميدهد پلم
دايم بتيرگي سر و كارم بود ولي
هم روزگار زلفم و هم روز كاكلم
آشفتگي و ضعف مرا هركه در چمن
بيند گمان برد كه يكي شاخ سنبلم
چون روزهاي بهمن و همچون شب تموز
پيوسته روي كار بود در تزلزلم
خفتم بپاي گلبن و چون خاستم ز جا
ديدم كه گرد آبله زد اشگ بلبلم
هرجا غميست بر دل من ميكند دوچار
دانسته روزگار كه مرد تحملم
از زلف يار ميرسدم قوت جان بلي
رزقم معلق است كه سرو توكلم
«طالب» من آن نيم كه دهم تن بالتماس
گو غمزه هاي يار بكش از تغافلم
1340
ترا بينم ز تن بيگانه گردم بلكه از جان هم
كنم دامن پر از گلهاي بيتابي گريبان هم
مگر مثل لبش ياقوتي از معدن فتد روزي
يمن را دستگاه لعل او نبود بدخشان هم
برانگشتر نگين از برگ گل دارد دهان او
ندارد خاتم جم اينچنين لعلي سليمان هم
نه من چون ديگران شبهاي هجران در خيال او
همين از چشم ميگريم كه ميگريم ز مژگان هم
چه غافل مينمايم سير در بستان حسن او
ترنج غبغبش دل ميربايد نار پستان هم
لبش برمرده جان مي بخشد از شوري و شيريني
كه بادش دم بدم تنگ شكر قربان نمكدان هم
زبان شعله آن گل در دهان دارد كه هر ساعت
كبابم ميكند از گرمي گفتار بريان هم
نميدانم چه آئين است طرز دلفريب من
كه هشياران از آن تعليم ميگيرند و مستان هم
چه صوتست اين عجب «طالب» كه با اين كلفت خاطر
گلستان برقع آمد هم نمايد سنبلستان هم
1341
صبحست به كه رو بچمن چون صبا كنم
كسب هنر گذارم و كسب هوا كنم
آخر بباغ دهر كم از غنچه ئي نيم
من هم ز كار دل گرهي چند وا كنم
عمرم در آشنائي حزن و الم گذشت
يك لحظه هم بعيش دلي آشنا كنم
زينسان كه رقص ميكنم از شادي خيال
در نعمت وصال گرافتم چها كنم
خوش گرم گرم ميروم از خود بكوي دوست
آن فرصتم مباد كه روبر قفا كنم
صبحم مبارك از رخ خود ساختي بمان
چندانكه من دوگانه ي شكري ادا كنم
در كام دهر خفته ام آيا چه غفلت است
تا چند خواب در دهن اژدها كنم
ديدم كه در كفم دم مار است زلف يار
اما دلم نداد كه از كف رها كنم
تا فيض پاي بوس تو يابم باشك سرخ
گرد وجود خويش برنگ حنا كنم
اشكم بفيض گريه گهر شد عجب كه من
اين نفع يابم ار عمل كيميا كنم
تا شكر وصال توام رسم افكند
در صحبتي كه هجر ترا توتيا كنم
در جستجوي دانه ي خالش عجب مدار
«طالب» گذر اگر بدم آسيا كنم
1342
تا لب سفال باده ي بيغش نموده ايم
دل چون سپند طعمه ي آتش نموده ايم
شيرين ز لعل او نشود كام ذوق ما
ما بخت شور خويش نمك چش نموده ايم
هر زخم ناخن است زما سينه ي تذرو
ما دل بداغ دوست منقش نموده ايم
1343
شب ز هجران تو جا در آب و آتش داشتم
تن فروزان سينه سوزان دل مشوش داشتم
سركشي ميكرد چرخ و من همين بودم صبور
ناخوشي ميكرد هر دم دهر و من خوش داشتم
بر فراز اخگر سوزان چو موران كباب
هر طرف ميگشتم و پهلو بر آتش داشتم
گرچه با اين بخت شور از نعمت وصلم نبود
چشم سيري ليك اميد نمك چش داشتم
صرفه در پيكار با چرخم نبود از هيچ روي
گرچه من هم ناوك آهي بتركش داشتم
بستر از اشكم منقش بود تا جائي كه وهم
نقش بستي كز پر طاوس مفرش داشتم
الفت شيخان زاهد رخنه در ذوقم فكند
ياد صحبتها كه با رندان مي كش داشتم
خانه پر ميشد مرا هر لحظه از تمثال حور
بسكه در خاطر خيال آن پريوش داشتم
«طالب» امشب دل بسوي درد دردم ميكشد
ورنه در جام و سبوميهاي بيغش داشتم
1344
هر زهر كه بود از لب او نوش نموديم
هر تلخ كه رفتش بزبان گوش نموديم
زهر غم او غير ننوشيده بجوشيد
ما نوش نموديم و فراموش نموديم
پهلو ز هم آغوشي ما عيش تهي كرد
تا با غم او دست در آغوش نموديم
1345
فزودم ذوق ناكامي كم هر كام بگرفتم
طلاق نشئه ي مي دادم اكنون جام بگرفتم
چو ديدم لذت آشفتگي و ذوق بيتابي
در آرام بر دل بستم و آرام بگرفتم
دمم گيرانشد در دوست از بيطالعي ورني
بسا مرغان قدسي را كه با اين دام بگرفتم
نديدم زاهدان بي صفا را در نفس فيضي
كه تكبير از دم رندان دُرد آشام بگرفتم
ميان ننگ و نام دهر چون كردند مختارم
به ننگ عشق كم دارم كم هر نام بگرفتم
چو از چشم و لب او چرب و شيرين قصه ئي راندم
جهان را سر بسر در شكر و بادام بگرفتم
بمنتها قبول صاف عيش از دهر بنمودم
وليكن دُرد دردش را بصد ابرام بگرفتم
ندارم شوق ديداري كه در سر داشتم «طالب»
كه قطع صد بيابان داشتم يك گام بگرفتم
1346
اگر اجازه دهي خون خود چو آب خورم
وگر اشاره كني زهر چون شراب خورم
ز بخت تيره فروغم بدل نبخشد اگر
تمام عمرمي از جام آفتاب خورم
تو چون سوار شوي پر برآورم از شوق
كه در عنان روم و گرد آن ركاب خورم
چو قحط ديده كه ناگه به نعمتي برسد
غمي اگر ز تو يابم بصد شتاب خورم
شب فراق تو هردم بگريه كاسه ي چشم
تهي كنم كه بدان كاسه خون خواب خورم
مي فراق توام چون گزد بجاي گزك
همين ز پهلوي چرب جگر كباب خورم
گمان مبر كه چو «طالب» شود دهانم چرب
اگر چو مزرع دل صدره خراب خورم
1347
عشق كو تا امتحان دست و بازوئي كنيم
رو برو آورده جنگ شير و آهوئي كنيم
كو چو شيران چنگ و دندان غرق خون
چون بتان با هم نزاع چشم و ابروئي كنيم
رخصت تاراج گلشن گر بيابم از ادب
هر گلي را در فراز گلبنش بوئي كنيم
ما نه غمازيم كز هر لب كه رازي گل كند
هوش در فهميدنش باريك چون موئي كنيم
گو نسنجند اين متاع كم بهارا تا بكي
خويش را سنگي و ياران را ترازوئي كنيم
ديده پوشيم از حيا تا آنكه از شش سوي دهر
رو بما آرند چون روي نظر سوئي كنيم
داد ما دريا دهد ورني ببازي هر زمان
سينه را سازيم نهري ديده را جوئي كنيم
«طالب» از عالم فغان خيزد ز آتشخانه دود
چون ز دل هائي برون ناريم يا هوئي كنيم
1348
بوصف روي تو چون طرح اينغزل كرديم
گل از سر مژه چيديم و در بغل كرديم
خروس كنگره ي عرش معرفت بوديم
ولي چه سود كه گلبانگ بي محل كرديم
نشد كه ننگ زبوني ز چرخ بربايد
بنفس سركش خود كانقدر جدل كرديم
چو در قمار جنون نقش مادرست نشست
هزار گنج خرد صرف يك شطل كرديم
شريك ناصح ما گشت در ملامت ما
سزاي ماست كه بر قول دل عمل كرديم
به اره ي ملخي كي فتد ستون از جا
گمان مبر كه به بنياد دل خلل كرديم
كسالتي كه ز غم داده بود رو «طالب»
بيكدو جرعه ي مي رفع آن كسل كرديم
1349
ياد صحبتها كه با ياران يكدل داشتيم
خنده بر گل ميزديم ار پاي در گل داشتيم
غم نمي گشتي بگرد طبع ما ديوانه وار
گرچه زلف او سراپا در سلاسل داشتيم
صورت صد عيش ما را در نظر چون ماه بود
گرچه چون گل در خزان آئينه در گل داشتيم
از صفاي سينه ي ما در مقابل بود يار
گرچه چندين آهنين ديوار حايل داشتيم
تيغ ميخورديم و ابرو خم نميكرديم هيچ
كشته مي گشتيم و منتها به قاتل داشتيم
او حمايل داشت بر دوش تغافل تيغ ناز
ما بگردن حسرت تيغش حمايل داشتيم
نقش پاي ناقه ميديديم و ميرفتيم شاد
گرچه صد خون خوار وادي تا بمنزل داشتيم
در ميان ورطه از طوفان نمي كرديم خوب
تن بكشتي دل بدريا رو بساحل داشتيم
گرچه خار ره ز شمشير ملامت تيز بود
ما قدم زو تيزتر در قطع منزل داشتيم
زير تيغ از خون خود بگشوده چون طاووس بال
دعوي پرواز با مرغان بسمل داشتيم
خارها در هر قدم با ما سنانها كرده تيز
ما بوادي جنون دنبال محمل داشتيم
ميشد آسان بر دل ما از كرامتهاي عشق
گر بجاي موي بر اندام، مشكل داشتيم
تلخي زهر سفر «طالب» نمي كرديم فهم
بسكه بر سر شور آن شيرين شمايل داشتيم
1350
گرچه بر دل هر زمان از عشق باري ميكشم
بار عشق آسان تر از بوي بهاري ميكشم
بسكه با دل خارهاي هجر او الفت گرفت
هجر ياري ميكشم از دل چو خاري ميكشم
تا مرا بر غنچه ي دل نگذرد باد نشاط
گرد بر گردش ز خار غم حصاري ميكشم
نيستم بيگانه مشرب من هم آئينم بيار
ميكشد گر يارمي، منهم خماري ميكشم
دولت وصلش ميسر گر نگردد بر مراد
مي نشينم بر سر ره انتظاري ميكشم
نيستم بيكار در دست عروس روزگار
شانه ام دامان زلف مشكباري ميكشم
روز و شب در صيدگاه معنيم گسترده دام
انتظار صيد ناكرده شكاري ميكشم
دست و پائي ميزنم يا ميشوم قوت نهنگ
يا ازين گرداب خود را بركناري ميكشم
بسكه با مستان و هشياران برم تلخي بكام
گه ز مستي طعنه گاه از هوشياري ميكشم
مبداء فياض دريائيست مالا مال فيض
من يكي ابرم كز اين دريا كناري ميكشم
نوح وقتم ليك از طوفان ندارم بهره اي
انتظار گريه ي بي اختياري ميكشم
با سگ يارم بميدان شهادت وعده ايست
بار مشت استخوان از بهر كاري ميكشم
من يكي گوهر نثارم شعر من گوهر نگار
هر كرا گوشيست «طالب» گوشواري ميكشم
1351
هنوز از صحبت آن نوش لب كيفيتي دارم
سحر نزديك شد از جام شب كيفيتي دارم
ره مستانه چون چشم غزالان ميرود پايم
كه مست شوقم از درد طلب كيفيتي دارم
شراب غم زرويم رنگ بيرون داده اي همدم
تو پنداري كه از جام طرب كيفيتي دارم
شراب و عشق را تركيب با هم داده ام در سير
وزين معجون روحاني عجب كيفيتي دارم
ز اوضاعم گمان نشئه ي مستي مبر «طالب»
كه بيمار دلم از تاب تب كيفيتي دارم
1352
شور بختم بخت شور خويش را سنجيده ام
مقصد ناياب دور خويش را سنجيده ام
هم بدان تيري كه بر جانم ترازو كرده اي
پيش پيكان تو زور خويش را سنجيده ام
عاقبت چون صبح استيلاي من باشد كه من
ظلمت آفاق و نور خويش را سنجيده ام
بر نمي تابم ز چرخ چرخ استغنا كه من
عجب گردون و غرور خويش را سنجيده ام
پيش ازين دل را نميدانم ز غم در زير بار
تاب آزار ستور خويش را سنجيده ام
«طالب» از هم هيچشان در حزن و شادي فرق نيست
ماتم خود را و سور خويش را سنجيده ام
1353
اين غزل پرسوز از غزلهاي خوب طالب ميباشد
از من شكسته دل تر، اگر هست هم منم
درياي درد و محنت و طوفان غم منم
گو هيچكس مكن سفر از كشور وجود
چون اولين مسافر شهر عدم منم
از بس بتان كه در دل من خانه كرده اند
بتوان دلير گفت كه بيت الصنم منم
خود شرح حال خويش كنم چون بيان قلم
نبود زبان من كه زبان قلم منم
رايت بر آسمان مكش اي پادشاه حسن
اين رايت تو بس كه ز عشقت علم منم
از من شود پديد بد و نيك هرچه هست
انصاف اگر زمانه دهد جام جم منم
آوارگان عشق بسر منزل جنون
از من برند راه كه نقش قدم منم
«طالب» نبود هم كم و هم بيش يك وجود
از كاينات پيش من خويش كم منم
1354
خوش آنكه با تو سايه صفت همرهي كنم
در سايه ي تو ناز بسرو سهي كنم
كو مطربي كه در قدمش سر كنم سرود
او راه نغمه گيرد و من همرهي كنم
زخم تغافلم همگي در كمين كه باز
روي دلي ببينم و رو در بهي كنم
آن بخت كو كه در دم آخر چو جام مي
لب بر لبش گذارم و قالب تهي كنم
«طالب» كمينه همرهيم تا بجان بود
حاشا كه من براه وفا كوتهي كنم
1355
من آتشم، آتش ز گلي رنگ ندارم
زآنرو بچمن رغبت آهنگ ندارم
بر عشرت گلهاي بهاري نبرم رشگ
چون غنچه گريزي ز دل تنگ ندارم
با معني امروز مرا نيت صلح است
ناخن مزن ايدل كه سر جنگ ندارم
اين رنگ حجابست برويم كه تو ديدي
من چهره ي اميد خودم، رنگ ندارم
ميكردم ازين شيشه دل خويش تهي حيف
كاندر خور ميناي فلك سنگ ندارم
اي غم نگذارم كه شوي از نظرم دور
هرچند كه دامان تو در چنگ ندارم
صد رنگ كنم زمزمه چون بلبل «طالب»
چون قمري افسرده يك آهنگ ندارم
1356
بكوشم كه از عقل بيگانه افتم
مگر قابل عشق جانانه افتم
ز بس بر سرم كرد جا شور و غوغا
چو زنجير درپاي ديوانه افتم
ز كيفيت نرگس مست ساقي
چنانم كه از ياد پيمانه افتم
نسيمم ولي آن تصرف ندارم
كه منظور زلف تو چون شانه افتم
چها سركنم شكوه ي نااميدي
شبي گر باميد همخانه افتم
چو ديدم در آن شيوه ي جانسپاري
دويدم كه درپاي پروانه افتم
گرفتم كه پروانه ام بخت آن كو
كه در پاي معشوق مستانه افتم
ز همت نظر يافتم ورنه «طالب»
كه ميكرد باور كه فرزانه افتم
1357
قطره مينوشم و تأثير سبو ميجويم
ذره مي بيزم و خورشيد در او ميجويم
از تو چون آهوي رم كرده نمي بينم رنگ
زآن چو سگهاي شكاريت ببو ميجويم
گرچه دانم كه نمي آيدم آن نقد بچنگ
دوست را در بدر و كوي بكو ميجويم
شوق را در نظر دوست چه ارباب طريق
خضر خود ساخته ام همت ازو ميجويم
شش جهت جلوه گه شاهد محبوبي نيست
نه ز يكسوي ترا از همه سو ميجويم
سبزه را گر نشناسم ز خط سبز رواست
منكه فيض لب يار از لب جو ميجويم
بسكه باريك خيالي بتصرف «طالب»
در خمير سخن از فكر تو مو ميجويم
1358
جانم نشناسي ز تن از بسكه ضعيفم
زآنسانكه تن از پيرهن از بسكه ضعيفم
با اين تن زار ار گذرم جانب صحرا
وحشي نگريزد ز من از بسكه ضعيفم
هنگام تكلم چو يكي معني باريك
پنهان شوم اندر سخن از بسكه ضعيفم
گر گل شوم و سرزنم از دامن گلزار
شبنم ننشيند بمن از بسكه ضعيفم
شايد اگرم بار دهد عطر صفت جاي
در زلف شكن در شكن از بسكه ضعيفم
مانند نسيم و نفس و رايحه و روح
نتوان جسدم يافتن از بسكه ضعيفم
در گور سزد گر ننمايند ملايك
فرقم ز عبير كفن از بسكه ضعيفم
«طالب» چو نسيم گل اگر در شوم از دست
نتوان دگرم يافتن از بسكه ضعيفم
1359
گريزم در شب زلف تو آنگه كام دل جويم
بتاريكي كنم دريوزه درويش تنك رويم
نفس تركيب اجزاي مرا آشفته ميسازد
بلورين شيشه ام پهلو مزن ايغم به پهلويم
بنه ساقي ز كف جام هلالي فكر ديگر كن
كز اين ناخن گره نتوان گشود از طرف ابرويم
بسان چشم ناي از هر مشامم ناله ميخيزد
تو گوئي بر بدن ابريشم ساز است هر مويم
ز بيتابي بويت هر زمان آشفته مكتوبي
ز خون ديده بنويسم بآب ديدگان شويم
نيم تنها و گر غافل سري در كلبه ام آري
غمي بنشسته بيني هر طرف زانو بزانويم
نميدانم چه بيماري دلمرا ميكشد دامن
كه باز از هر طرف در وي اشارت ميكند سويم
فزون ميگرددم هر لحظه صفرا گرچه از محنت
ترنج صبر در كف دارم و پيوسته مي بويم
چه سنجم پيكر خود سايه را وزني نميباشد
مگر سنگين شود از بار دل «طالب» ترازويم
1360
گل نيفروزد دماغم سوسن آزادهم
سايه ي سروم نسازد سايه ي شمشاد هم
صبر من در جور عشق از حد امكان برتر است
نيست مجنون مرد محنتهاي من فرهاد هم
بسكه با تنها نشيني با غمت خو كرده ام
ره ندارد سايه در خلوت سرايم باد هم
در حصار آهن و فولاد رفتم شام هجر
آهن از تاب فغانم آب شد فولاد هم
غافلي از درد من با آنكه احوال مرا
كودك يك روزه داند كور مادر زاد هم
لطف و قهر عشق هر يك لذتي دارد بلي
داد ازين سلطان بدخو خوش بود بيداد هم
پرده گر بردارم از روي جراحتهاي خويش
بر دل مجروح من غمگين بگريد شاد هم
چون بجوش آيم ز صفراي جنون از خون گرم
نشتر فصاد سوزم خنجر جلاد هم
«طالب» آن آتش زبان مرغم كه چون گردم اسير
دام خاكستر نمايم دانه ي صياد هم
1361
گه از ملال بخار شكسته مي مانم
گه از شعف به خمار شكسته مي مانم
چو كار بشكند از رونق اوفتد ناچار
من فسرده بكار شكسته مي مانم
نثار ميكنم از ديده ناردانه ي اشگ
دلم پر است بنار شكسته مي مانم
هميشه در دل خود كار من چو غمزه ي يار
خليدنست به خار شكسته مي مانم
شكستگي است دليل محبتم «طالب»
بلي برنگ عذار شكسته مي مانم
1362
تا در انديشه ي آن حور سرشت افتاديم
چشم بد دور تو گوئي به بهشت افتاديم
نور بوديم كه چون آدمي خاكي ناگاه
از بهشت آمده در قالب خشت افتاديم
خوبي دوست نميكرد تقاضاي شريك
بادب عرض نموديم كه زشت افتاديم
1363
ترك دل گفتم و جان را بسلامت بردم
ليك از آن كرده ندامت بقيامت بردم
از نشان غم و اندوه تو در عرصه ي حشر
علم عشق بصد گونه علامت بردم
بگنه كاري من هر سر مو گشت گواه
چون بر قامت او نام قيامت بردم
سود من بر سر بازار قيامت معلوم
كانچه بردم همه اسباب ندامت بردم
1364
بخت سيه بهاون تسليم سوده ايم
واينك دهان سرمه فروشي گشوده ايم
دربار عام بر سر ميدان انتقام
اميد را نشانده و تيغ آزموده ايم
با صد نوا و شور در اين بزم پرخروش
زانگونه بوده ايم كه گوئي نبوده ايم
يارب چه نعمتست غم او كه ما و دل
اين لقمه را ز دست و لب هم ربوده ايم
گردد نسيم خلد چو بر ما وزد سموم
گرما و سنبل تو يكي مشك بوده ايم
«طالب» نميرويم چو خلق از پي مراد
تا سر بر آستان وفاي تو سوده ايم
1365
ز درياي خرد سر بر نيارم
كه دامنها ز گوهر بر نيارم
بدين نيت برم سر بر گريبان
كه تا دامان محشر بر نيارم
يكي مرغ ملولم كز ضعيفي
چو ريزم بال ديگر بر نيارم
زرشك بيخودي هرگز نگردم
دوچار خود كه خنجر بر نيارم
نريزم هيچگه «طالب» مي نطق
كه طوطي را ز شكر بر نيارم
1366
ما بيخودي ز ديدن روي تو مي كنيم
مستي نه از شراب ز بوي تو مي كنيم
منظور ما چو قبله نما در جهان يكيست
يعني همين اشاره بسوي تو مي كنيم
تا كي در نظاره ببندد بروي ما
روي ترا حواله بخوي تو مي كنيم
هرجا كه هست روي دل ما بسوي تست
نسبت بزلف سلسله موي تو مي كنيم
اي شيخ شهر ظن كدورت مبر كه ما
غسل صفا به آب وضوي تو مي كنيم
«طالب» زلال خاطر ما را خضر توئي
اين آب زندگي بسبوي تو مي كنيم
1367
بصد دل عاشقم با آنكه يكدل نيست در دستم
هزارم خرمن و يكدانه حاصل نيست در دستم
ديت ننگست خون عاشقان را خوشدلم كاينك
قيامت قايم و دامان قاتل نيست در دستم
دلي محمل نشين در دست دارم گر ز محرومي
زمام ناقه و دامان محمل نيست در دستم
بمهر اندوده ام با بيدلي صد خانه ي دل را
چه شد زين خاكدان گر قبضه ي گل نيست در دستم
بحال خويش رحم آيد مرا كز نارسا بختي
ز دريا مانده ام محروم و ساحل نيست در دستم
بكف آه و فغاني چند دارم يادگار از دل
بجز مشت پري زين مرغ بسمل نيست در دستم
بقطع ره بگمراهي دل فرسوده ام «طالب»
به تنگ آمد دريغا قرب منزل نيست در دستم
1368
ما ذوق باده در دل ساغر شكسته ايم
بر رخ در نشاط بصد قفل بسته ايم
آغشته ي هزار كدورت بزير چرخ
مانند درد در ته مينا نشسته ايم
ننموده ايم دلشكني چون حباب مي
ور خود شكسته ايم دل خود شكسته ايم
1369
در هر سري چو نشئه ي سودا نشسته ايم
در هر دلي چو داغ تمنا نشسته ايم
آغشته صد هزار كدورت بزير چرخ
مانند دُر در ته دريا نشسته ايم
در دل نشسته آنكه بود دلنشين طبع
ما دلنشين نه ايم و بدلها نشسته ايم
گوپاي حرف و راه نگه در ميان مباش
اي عيش بسكه با تو بيكجا نشسته ايم
چون لعل آتشين و چه ياقوت آبدار
در خون دل نشسته بيكجا نشسته ايم
ميناست چرخ و صافي او روح پاك ما
ما ته نشين كه در ته مينا نشسته ايم
او عرض جلوه ميكند و ما بصد نياز
در كنج چشم خود به تماشا نشسته ايم
«طالب» چو صاف عشق كشي جرعه ئي فشان
بر ما كه در كدورت دنيا نشسته ايم
1370
روزگاري شد كه از جام و سبو بي بهره ايم
وز لب كشت و كنار آب جو بي بهره ايم
از هلال جام ما را دل نمي يابد فروغ
كز وصال ساقي خورشيد رو بي بهره ايم
آتش گل بوست عشق از شعله ميخواهد دماغ
ما بدين افسرده مغز از بوي او بي بهره ايم
رنگ و بو از ما مجو اي شاهد عشرت كه ما
چون گل اميد خويش از رنگ و بو بي بهره ايم
كام دنيا در خيال ما نميگردد كه نيست
آرزوئي پيش ما از آرزو بي بهره ايم
كام ما «طالب» ميسر ميشود بي جستجو
زانكه ميداند كه ما از جستجو بي بهره ايم
1371
از قهر فلك فسرده اندامم
ني باده كند علاج ني جامم
دريا نرسد بشوري بختم
حنظل نرسد به تلخي كامم
مرغان هوا پرند غيرتها
بينند چو زلف او چو در دامم
از بسكه بخارم از جگر خيزد
همسايه گمان برد كه حمامم
تا دل بدو نرگس تو دادستم
از چشم فتاد چشم بادامم
در كفر گريزم از مسلماني
تا باز رهد ز ننگ اسلامم
چون خار غمت برآيدم از جان
مو تيغ شود همه بر اندامم
«طالب» نبود ز پختگي بخشم
هرچند كه مي پزم همان خامم
1372
من موردانه كش نه هژبر بلا كشم
محنت پسند و جور پسند و جفا كشم
شام سيه گواست كه چشم ستاره را
تا صبح اين كبود نفس توتيا كشم
گر سر بپاي خلق نيارم فرو چو خاك
عيبم مكن كه شعله ي سر در هوا كشم
اي غمزه با تو گر نكنم همرهي رواست
تو برق باد سيري و من لنگ پا كشم
شد عمرها كه در خم اين گنبد كبود
رنج قدر پذيرم و جور قضا كشم
درد است دانه ئي كه مرا قوت جان از اوست
در آسياي محنت و من آسيا كشم
محنت كشم چو ريزه ي زر در دهان گاز
ني با كمند جذبه چو زنبق بلا كشم
انجير خواره مرغ نيم باغبان ز باغ
دورم مكن كه بلبل مست نوا كشم
«طالب» كشاكش تو بمن عين ابلهيست
زيرا تو رند لاي كش و من بلاكشم
1373
از تو جويم سود چون مشغول سودائي شوم
وز تو يابم كام چون محو تمنائي شوم
من يكي دير خرابم بي نشان و نام ليك
عشق اگر دستي بتعميرم زند جائي شوم
سوي شيادي كشد عقلم، نيم من من مردشيد
همتي ايعشق در كارم كه شيدائي شوم
عاشقم سيرم بيك واديست مزدور هوس
نيستم تا هر نفس مجنون صحرائي شوم
چون لب ناصح دلم از باده پيمائي گرفت
بعد ازين چون دست ساقي باده پيمائي شوم
قطره ام ليك ار شود همره بمن زآن فيض ابر
رشحه ئي بالم بخود چندانكه دريائي شوم
مي ز چشمم ميدهد ساقي نميخواهد كه من
شكرگوي ساغر و ممنون مينائي شوم
خار خشكم ليك دايم در دل خود ميخلم
شرم ميدارم كه هر دم زحمت پائي شوم
ذوق حيراني زيادم رفته ميخواهم كه باز
محو گردم در رخي گم در تماشائي شوم
گر شوم پيشت فنا چون «طالب» شوريده حال
به كه چون اهل تعلق شخص دنيائي شوم
1374
منم كه بر گذر سيل خانه ميطلبم
همه خرابي خويش از زمانه مي طلبم
فلك بسنگدلي در كمين نشسته و من
چو شيشه بهر شكستن بهانه مي طلبم
نمي شوم بطلب گرم جز به جذبه ي شوق
سمند سست تكم تازيانه مي طلبم
ادب عرق ز رخم پاك ميكند ز حجاب
دمي كه بوسه از آن آستانه مي طلبم
رسيد خوشخبري گفتمش چه پيكي گفت
خدنگ غمزه ي يارم نشانه مي طلبم
سرم بكنگر گردون فرو نمي آيد
بر اوج همت خود آشيانه مي طلبم
هزار طرح نوافكنده ئي بلوح خيال
مجال دخل در اين كارخانه مي طلبم
چو ره بكوي توام نيست بوي زلف ترا
گه از نسيم صبا گه ز شانه مي طلبم
ز تاب شعله ي دل باز كرده ام منقار
ترا گمان كه مگر آب و دانه مي طلبم
غرور عشق برآن توسنم نمود سوار
كه چرخ را بسر تازيانه مي طلبم
بهر ترانه چو «طالب» نميگشايم گوش
اثر ز زمزمه ي عاشقانه مي طلبم
1375
گرچه از خيل تنگدستانم
در كرم آبروي مستانم
بر گل داغ ميكنم فرياد
باغ دل را هزار دستانم
حق پرستم ولي بشمع سخن
مجلس افروز مي پرستانم
خاك را جرعه ميدهم كه بدل
خون چكان چون كباب مستانم
دسترس نيست مقصدم «طالب»
كز بلندان نيم ز پستانم
1376
بر دل چو حديث طلب كام نوشتيم
اول خط بيزاري آرام نوشتيم
تا تهمتي خون ملايك نشود چرخ
بر ناوك آه سحري نام نوشتيم
نام دل ما گشت چو تاريخ وفا محو
صد نامه بتهديد با سلام نوشتيم
«طالب» چو گرفتيم بكف خانه ي مشرب
از باده سلامي بسوي جام نوشتيم
1377
بخت سيه بين كه تا رسيد بدستم
زلف تو مرغي شد و پريد ز دستم
دست دلم تا رسيد بر سر زلفت
شانه سرانگشتها گزيد ز دستم
دست رساندم بساعديكه ز نورش
چشمه ي خورشيد بر دميد ز دستم
قفل دل خويش خواستم بگشايم
جست چو تير از كمان كليد ز دستم
شبرو زلفش ز اضطراب نياسود
چون ره بيرون شدن نديد ز دستم
شد چو پريشانيم بزلف تو معلوم
دامن خود مو بمو كشيد ز دستم
قطره ي خوني بدست داشتم از دل
تا مژه برهم زدم چكيد ز دستم
در شكن زلف او شكسته مرادست
دامن جان گو ببر اميد ز دستم
بلبل دل را زبان كشيد همانا
بوي گل داغ او شنيد ز دستم
سود چو برپاي آن تذرو خرامان
چون دم طاوس گل دميد ز دستم
دوش بسودم لبي كه تا بقيامت
شيره ي جان ميتوان مكيد ز دستم
از نم چندينجگر چو پنجه ي مژگان
گل نتوان دسته دسته چيد ز دستم
تا نكنم ناگهش بدود نفس شام
صبح نيارد شدن سپيد ز دستم
دست بسر ميزنم براه گه از شوق
گوش دل آواز پا شنيد ز دستم
بسكه بفرسودمش براه چو «طالب»
پاي بسوراخ در خزيد ز دستم
1378
كافرم گر زدم تيغ تو رو گردانم
يا رخ از قبله ي چون روي نكوگردانم
سرم از تن فكند چون دم تيغش بدودست
سر خود گيرم و گرد سر او گردانم
گل عشقم كه مرا آفت پژمردن نيست
صد خزان بينم و نه رنگ و نه بو گردانم
تنگ شد حوصله ام ضبط سرشكم تا چند
گريه را از سر مژگان بگلو گردانم
1379
خوش آنكه با تو بصحن چمن پياله خوريم
سبو سبو مي گلگون ز جام و لاله خوريم
بتلخ ما حضر خوان عشق معتاديم
عجب كه بي نمك زهر يك پياله خوريم
ز زهر چشم تو گر ساغري بدست افتد
بصد حلاوت ميهاي دير ساله خوريم
تو مي بكوزه خوري زاهدا ز حيله و ما
ز ساده لوحي خود آب در پياله خوريم
ز گلفشاني ما تير آه بي دردان
بدان رسيد كه از خون چنگ باده خوريم
بدين ستاره ي بخت ار شويم ساغر مهر
ز دست شعشعه ي خويش سنگ خاره خوريم
كجاست دفتر «طالب» كه در محبت دوست
قسم بتازه رقمهاي آن رساله خوريم
1380
عيش نخليست خار او نشويم
آفت برگ و بار او نشويم
دام ماهيست كار هر دو جهان
ما نهنگان شكار او نشويم
از فلك خوش دل پري داريم
آفت روزگار او نشويم
اژدهائيست چرخ پر خط و خال
صيد نقش و نگار او نشويم
به كه پهلو تهي كنيم ز يار
ننگ خويشيم عار او نشويم
بيقرار است يار در آزار
به كه ما بيقرار او نشويم
لاله ي باغ روزگار نه ايم
بي سبب داغدار او نشويم
خوشدلي از سپهر برداريم
كاش هرگز دچار او نشويم
بگسليم از كتان دهر فروغ
آفت پود و تار او نشويم
سركه شو كو شراب عيش كه ما
مبتلاي خمار او نشويم
گو بشو چرخ شرمسار كه ما
به كه ما شرمسار او نشويم
به كه ره چپ كنيم از «طالب»
آفت روزگار او نشويم
1381
مراد هر كه دهد آسمان وسيله منم
چراغ هر كه فروزد فلك فتيله منم
اگرچه اهل وفا جمله صاحبان دلند
چراغ سلسله و زينت قبيله منم
حساب نيله ي خنگ گه طويله ي دهر
ز من شنو كه نگهبان اين طويله منم
دهم فروغ و كشم پرده نيز بررخ كار
نظير كرم شب افروز كرم پيله منم
تو خود بسوي خودت خوان كه طالبان وصال
همه وسيله تراشند و بي وسيله منم
جميله وار عروس جهان كه چون «طالب»
طلاق گفته ي اين شاهد جميله منم
1382
منم كز آتش غم شعله در جان حزين دارم
رخي از گرد كلفت نسخه ي روي زمين دارم
نشيمن چون كنم ساعد سيه چشمان داغش را
كه همچون جان خود نامحرمي در آستين دارم
مرا زيبد بگل چون قطره ي شبنم هم آغوشي
كه خار صد گلستان در دل مژگان نشين دارم
بحمدالله نيم در كلفت آباد جهان تنها
شكنج ابروي همسايه با چين جبين دارم
1383
گمان مبر كه بسير چمن سري دارم
كه من ز هجر قفس ديده ي تري دارم
بصحن باغ مرا حسن يار در نظر است
اگرچه محو گلم رو بديگري دارم
بمرغ نامه برم ديگر احتياجي نيست
كه در هواي تو چون دل كبوتري دارم
جز اينكه بال و پر آورده ام ز ناوك دوست
جريده باد بمرگم اگر پري دارم
چو چشمه ئي كه فرو بندد و نمي بدهد
اگرچه خشك شدم ديده ي تري دارم
ز آه من شرري بر فلك نماند و ليك
گمان برند كه من نيز اختري دارم
بروي خواهش من دست رد منه ساقي
كه نذر لعل تو لبريز ساغري دارم
بحسن هرزه فريبم مده برو «طالب»
كه من بمد نظر ماه منظري دارم
1384
نيست يارم ورنه راه پاسبانش ميزدم
بوسه ي چند از ادب بر آستانش ميزدم
دل چو راحت خواست از من بيخبر بودم ز خويش
ورنه چون اطفال سوزن بر زبانش ميزدم
آنچه ناصح گفت بر قولش زدم از جهل پاي
گر كنون ميگفت بوسه بر دهانش ميزدم
كاش ميديدم بعالم مرغ دل را آشيان
كآتشي از بال خود بر آشيانش ميزدم
دست بر دل داشتم آندم كه زخم لب گشود
ورنه چون ميخواست مرهم بر زبانش ميزدم
كاش «طالب» فاش بودي گلشن رضوان كه من
نغمه ئي با بلبلان بوستانش مي زدم
1385
بهارم تازه شد زآن گل جنون تازه ميخواهم
بجوش از داغهاي كهنه خون تازه ميخواهم
ازين صبر و سكون يكجو نگردد اضطرابم كم
پي آرام دل صبر و سكون تازه ميخواهم
خروش بيخراش سينه در گوشم مكرر شد
كنون از دل نواي ارغنون تازه ميخواهم
نبردم پي بمقصد هر قدر عقلم دليل آمد
كنون جوياي عشقم رهنمون تازه ميخواهم
برافسوني كه چشمش خواند بر دل جمله باطل شد
ز مژگانش كنون سحر و فسون تازه ميخواهم
دگر بار اي فلك در بوته ي محنت گدازم ده
كهن گشت امتحانم آزمون تازه ميخواهم
ز شغل بيستون در عشق او پرداختم اكنون
ز بيكاري ملولم بيستون تازه ميخواهم
نظر در نو خطي دارم خدايا شورشم نو كن
بهار تازه مي بينم جنون تازه ميخواهم
همايون مطلعي خواندي و شد بر من شكون «طالب»
مكرر خوان كزين مطلع شكون تازه ميخواهم
1386
رخصت بچيدن گل عشرت نيافتم
صد بار دست بردم و رخصت نيافتم
صد ره شدم بغارت گلشن دلير و باز
رخصت ز باغبان مروت نيافتم
هركس بباغ دهر گلي يافت چيدني
من چيدني تر از گل حسرت نيافتم
اي بوالهوس مگو كه لذيذ است شهد عشق
من بارها چشيدم و لذت نيافتم
اي آبروي لاله و گل تا شدي ز باغ
در سبزه بيتو فيض طراوت نيافتم
نرد مراد روز دوئي با حريف بخت
مي باختم دريغ كه فرصت نيافتم
آن گل كه بوي منت از او نشنود مشام
الا در آستين قناعت نيافتم
«طالب» ز هجر آن رخ چون نار آبدار
در ميوه ي بهشت رطوبت نيافتم
1387
شرم دارم كز دل بي آب و رو ياد آورم
او كه باشد يا چرا بايد كز او ياد آورم
عشقبازيهاي من با آن گل بيرنگ و بوست
عار مي آيد مرا كز رنگ و بو ياد آورم
منكه بي جام و سبو مستم چو مرغان بهار
ابلهي باشم كه از جام و سبو ياد آورم
زخم عشقم بخيه نپذيرم ولي كز چشم يار
سوزن مژگان نمايد از رفو ياد آورم
چون نيفتد آتشم در جان كه هرجا در گذار
برخورم با شعله ئي زآن تند خو ياد آورم
منكه ره بردم بذوق گريه ئي بر هايهاي
غافلي باشم كه باز از هايهو ياد آورم
بسكه چون «طالب» قضا گرديد در عشقم نماز
چون شود چشمم تر از آب وضو ياد آورم
1388
زين خوشه ها كه سرزده از كشت طاعتم
برق جلال خنده زند بر زراعتم
چون مار سهم خورده بهنگام زينهار
آيد برون ز عذر زبان شفاعتم
من جز ره تو سر نكنم ور كنم بسهو
در همرهي قدم ننمايد اطاعتم
نسبت كند بطايفه ئي هر كسي درست
در حيرتم كه من ز كدامين جماعتم
دارم ز خويش عزم سفر شايد آورم
سرمايه ئي بدست كه بس بي بضاعتم
بر قلب گريه ميزنم آري دلم پر است
وين پر دلي دليل بود بر شجاعتم
گر صلح كرده ام به نسيمي ز باغ حسن
ايگل عجب مدار كه شخص قناعتم
من بي شعور و ميبرد از راه دل بباغ
بوي بهار حسن تو ساعت بساعتم
«طالب» شكسته رنگ بماندي رخم اگر
بودي بيكدو قطره ي مي استطاعتم
1389
چون اشك خود بپاي غلطيده آمدم
گل چيده چيده از چمن ديده آمدم
اين بس دليل شوق كه از آستان دوست
در خون طپيده رفتم و رقصيده آمدم
ديدم كه نيست شرط ادب رهروي بپاي
پا را وداع كردم و با ديده آمدم
غايب ز ديده ناشده چون قاصد نگاه
با دل عيار شوق تو سنجيده آمدم
از شوق دل بهر قدمي صد هزار بار
گرد سر خيال تو گرديده آمدم
مغزم معطر است كه از هر قدم ز شوق
گلدسته ي خيال تو بوئيده آمدم
هرگه شدم بكعبه در اين كوچه ات دوچار
از وي نشان كوي تو پرسيده آمدم
آسيب خار راه تو بر ما دريغ بود
بر مردمان ديده پسنديده آمدم
«طالب» ز شوق بزم (جهانگير پادشاه)
فرسنگها بديده نور ديده آمدم
1390
گر بقدر سر هر موي گناهي دارم
فارغم زانكه چو عفو تو پناهي دارم
ورچه گمراهم و آوارگيم زاد رهست
قدمي مي كشم و روي براهي دارم
چون شوم در صف خاصان تو از شرم سفيد
منكه چون نامه ي خود روي سياهي دارم
همه را چشم بسوي كرم و من ز حجاب
جانب مغفرت از دور نگاهي دارم
هول محشر نبر دگر دلم از جاي بجاست
زانكه تنها نيم از جرم سپاهي دارم
بس عزيزم بنظر جمله كسان را گوئي
بسته بر هر سر مو مهر گياهي دارم
شاهد سوز جگر آه شب افروز منست
دعوي بي سندم نيست گواهي دارم
از دلم سوي تو باريك رهي در نظر است
وين دليل است كه گاهي بتو راهي دارم
بي وجود از شرف عشق تو بي بهره نيم
زين نمد گرچه سرم نيست كلاهي دارم
اي جنون بي ادبيهاي مرا تكيه به تست
نيست پرواي كسم چون تو پناهي دارم
«طالب» از بسكه ضعيفم چه خيالات دقيق
كه ندارم بنظر جلوه ي كاهي دارم
1391
در عشق تو از صبر بجز نام ندانم
سيماب صفت معني آرام ندانم
بيوقت خروشيدنم از غايت شوقست
ورني نيم آن مرغ كه آرام ندانم
محوم بجمال تو تن از جان نكنم فرق
آن مست خرابم كه مي از جام ندانم
با من مزن اي عقل دم از هوش كه مستم
زآنگونه كه خود را و ترا نام ندانم
از هم گسلم گرچه زره باشد و زنجير
دامي كه نه زلف تو بود دام ندانم
وز گريه نه شب نالم و نه روز چو «طالب»
من بلبل عشقم سحر و شام ندانم
1392
چون چاره جوي عشق ز بيچارگي شدم
در هر قدم دوچار بآوارگي شدم
دي مينمود مست گذرگاه در خيال
امروز خود ز ياد تو يكبارگي شدم
مي رنگ شد ز بس لبم از جرعه ريز اشك
چون تيغ يار شهره بخونخوارگي شدم
يك نيمه دل بدرد سپردم يكي بداغ
خود گوشه ئي گرفتم و نظارگي شدم
«طالب» غمي دگر ز جفا بر غمم فزود
نزديك هركه از پي غمخوارگي شدم
1393
فرصت كم است ورنه در كام ميزدم
گه نغمه ميسرودم و گه جام ميزدم
نالان چو بلبل قفسم ياد آنكه من
چون كبك خنده بر غم ايام ميزدم
پرواي پند و موعظه ي ناصحم نبود
ناصح نفير ميزد و من جام ميزدم
مي ميزدم بكوچه و بازار و جرعه را
بر روي خاص و بر دهن عام ميزدم
با نازكان جرعه كشم مي زدن نبود
با عارفان ميكده هم جام ميزدم
بودم بذكر يار بخلقم نبود كار
ني دم ز كفرشان نه ز اسلام ميزدم
«طالب» نداشت مي زدنم فرصتي ز صبح
پيمانه ميگرفتم و تا شام ميزدم
1394
همخوابه ئي دارم گمان زيب شبستان كرده ام
بالين بمشك اندوده ام بستر گل افشان كرده ام
تا از فريب بوي خوش در پريزاد آيدم
ريحان تر در آستين گل در گريبان كرده ام
از ساز و مي وز رنگ و بو گسترده ام دام طرب
اسباب بزم عيش را رندانه سامان كرده ام
نبود كباب خوان من محتاج مرغ و باد زن
مرغان بسي در شاخسار از ناله بريان كرده ام
«طالب» بدان از طبع من آثار همواري عجب
كين آهن پالوده را چل سال سوهان كرده ام
1395
خوش آنساعت كه چشم از لذت ديدار پرسازم
بغل خالي نمايم از گل و از يار پرسازم
بصورت خانه ي چين نقش او چون در خيال آرم
چنان گريم كه چشم صورت ديوار پرسازم
كلامم دارد از توفيق حق آن طالع شهرت
كه تا از لب برآرم كوچه و بازار پرسازم
1396
شورست بخت و من نمكين دوست چون كنم
من مغز خواهم او دهدم پوست چون كنم
آزرده ميشوم بخيال عتاب و قهر
مسكين دلم بلطف تو بدخوست چون كنم
حاصل چه زين كه روي مرا سوي مقصد است
چون روي طالعم بدگر سوست چون كنم
صيد وصال دوست چنان آورم بدام
طالع هژبر و مقصدم آهوست چون كنم
بختم ز سيل حادثه ندهد ره گذار
اين رودخانه را پل از آنروست چون كنم
او چشم پوشد از من و سامان كار من
موقوف يك اشاره ي ابروست چون كنم
«طالب» بترك عشق مرا اختيار نيست
كارم فزون ز قوت بازوست چون كنم
1397
هرگز رخ نياز بسوئي نكرده ايم
وز هيچ گل توقع بوئي نكرده ايم
گر چرخ تيز مغز بنرمي نكرده خو
ما نيز خو به تندي خوئي نكرده ايم
مشرب وسيع ساخته بر هيچ مذهبي
چون ابلهان بجهل غلوئي نكرده ايم
چون عمر بوده ايم شب و روز در گذار
يكدم قرار بر سر كوئي نكرده ايم
قانع بدفع تشنگئي بوده از محيط
يكره ذخيره آب وضوئي نكرده ايم
جان داده ايم خسته دل و زخم خويشرا
ممنون بخيه اي و رفوئي نكرده ايم
صد ره گذشته ايم بميخانه وز غرور
روي هوس بجام و سبوئي نكرده ايم
از دجله كرده ايم گذر با دهان خشك
هرچند كرده تازه گلوئي نكرده ايم
دايم چو آب مرد سفر بوده هيچگاه
منزل چو سبزه بر لب جوئي نكرده ايم
بر خط استواي فنا بوده سير ما
زآن جاده انحراف بموئي نكرده ايم
«طالب» نكرده ايم چو رندان شبي بروز
تا فكر باده و بر روئي نكرده ايم
1398
من گل نچيده خار در آغوش كرده ام
من مي نخورده حسرت مي نوش كرده ام
زين باد آتشين كه دلش نام كرده آه
اي بس چراغ عيش كه خاموش كرده ام
نشنيده ام ناله ز بلبل بغير نام
تا گوش كرده ناله ي خود گوش كرده ام
بيهوش داروئيست بتأثير ناله ام
بر گوش هر كرا زده بيهوش كرده ام
مشغول شكر نعمت وصل توام كه باز
زآن دوش پر ضيافت آغوش كرده ام
هردم جفا و جور رقيبم مده بياد
كز كرده هاي چرخ فراموش كرده ام
«طالب» گرفته ام كم ديباي زرنگار
شرم از مجردان نمدپوش كرده ام
1399
چو شير آشفته ام با چرخ روبه باز ميكوشم
بسي كوشيده ام با اين فسونگر باز ميكوشم
بحسن طبع نازم ميرسد با جمله محبوبان
مکرر شد بنازم بعد ازين و باز ميكوشم
دلي بيمار دارم تاب فريادم نمي آرد
بهنگام فغان در پستي آواز ميكوشم
غمت رازيست در دل همچو جان ميدارمش پنهان
دمي تا هست در پوشيدن اين راز ميكوشم
بمظلومي گلوگاه تذرو و سينه ي كبكم
ولي از پردلي با چنگل شهباز ميكوشم
زعود و زهره در اوج فغان پاكم نمي آرم
بتار ناله با ابريشم اين ساز ميكوشم
نباشد عشق را آغاز و انجامي بدين معني
در انجام محبت كز سرآغاز ميكوشم
ز كوشش ناگزيرم تا بغايت يكنفس دارم
چه سازم زين سبب با طالع ناساز ميكوشم
ز شاگردان «سعدي» ميشمارم خويش را اما
بجان در احترام «حافظ» شيراز ميكوشم
نيم معجز نما استغفر الله ساحرم «طالب»
ولي زين سحر با هر منكر اعجاز ميكوشم
1400
تيغ و طوق از هم ندانم هر دو در گردن كنم
آتش و گل هرچه يابم هردو در دامن كنم
با تو دارد غير قرب پيرهن زين انتقام
هرچه از دست آيدم با جان پيراهن كنم
نوبهار گريه در جوشست كو دستي كه من
از گريبان گل بدامن چينم و خرمن كنم
با چنين سوزي كه با من رشك دارد صد چراغ
گردم سردي زنم شمع از نفس روشن كنم
گر نفس را راه گستاخي دهم در صحن باغ
نو عروس غنچه را از شعله آبستن كنم
ديده ام ابر است و لب كبك دري هر صبح و شام
خنده بر احباب ريزم گريه بر دشمن كنم
«طالب» آن رندم كه با دريا گرايم در سخن
ابر را از چربي گفتار خود روغن كنم
1401
پرده ي چرخ پاره چون نكنم
قصد ماه و ستاره چون نكنم
اشكم الماس در دهان دارد
رخنه در سنگ خاره چون نكنم
غير پيراهن تو گشته ز قرب
چاره ي صبر پاره چون نكنم
يار از من كناره جو شده است
منهم از خود كناره چون نكنم
سبحه دارم بكف ز طره ي يار
نكنم استخاره چون نكنم
غير با اوست گرم عرض نياز
لب ببندم اشاره چون نكنم
گوهر از لب فشاند ناصح من
پند او گوشواره چون نكنم
ناوك آه من زالماس است
زين سپرها كناره چون نكنم
شعله ام شعله با فلك «طالب»
رزم دو دوشراره چون نكنم
1402
موشكافم ليك در فكر ميانش عاجزم
نكته رانم ليك در سرّ دهانش عاجزم
مينمايم ضرب دستي دهر جور انديش را
تا نپندارد كه پرزين آسمانش عاجزم
راحت گيتي نهان در ضمن سختيهاي اوست
مغز ميخواهم ولي در استخوانش عاجزم
چشم او با دل نميدانم چه ميگويد براز
ترک من مستي است از فهم زبانش عاجزم
تير عشقش راز جان خواهم نشان بندم ولي
دل نشان ميخواهد و من از نشانش عاجزم
امتحاني دارد اي «طالب» كمان عشق دوست
بازويم سست است زآن در امتحانش عاجزم
1403
بغل گشا نتوانم كه روي او بينم
نگاه دزدم و دزديده سوي او بينم
بصد كرشمه كنم صبح سوي مهر نگاه
شبي كه خوابم و در خواب روي او بينم
مگر فضاي جهان جمله ظرف خواهش اوست
كه هر قدر نگرم آرزوي او بينم
بآتش اينهمه خون گرميم ز سردي نيست
ازين رهست كه با شعله خوي او بينم
چو گوهر از نظر كاينات گشته نهان
كه خلق را همه در جستجوي او بينم
وجود عالميان جمله گر ز من پرسند
تمام بسته ي يكتار موي او بينم
بهار صد چمنم در نظر گذشت و هنوز
اميد نيست كه يك گل ببوي او بينم
بكعبه ديده فرو بسته ام خوش آنكه ز خواب
نظر گشايم و خود را بكوي او بينم
كجا برم دل بيتاب گشته را «طالب»
چو آب حسن و ملاحت بجوي او بينم
1404
از خود بذوق آن لب چون نوش ميروم
مي بينم آن تبسم و از هوش ميروم
تا روز حشر ميدمدم بوي گل ز جيب
با ياد او شبي كه در آغوش ميروم
آن باده ام كه ياد لبت در سبوي خويش
مي آورم بخاطر و وز جوش ميروم
چون ميرسد بمن سخني از لبت ز شوق
سرپا برهنه تا بدر گوش ميروم
ميآيم از ادب همه ره سوي تو بچشم
وز مستي نگاه تو از هوش ميروم
رفتم شگفته دوش بخلوت ز بزم دوست
وامشب بصد شگفتگي دوش ميروم
«طالب» ز صحبتم نبرد بهره هيچ گوش
آن نكته ام كه بر لب خاموش ميروم
1405
چو گل شگفته ام امروز مستئي دارم
بساط مي نگرم خود پرستئي دارم
از اينكه ميكشم اين جورها ز چرخ بلند
خلاف نيست كه در طبع پستئي دارم
چو سايه محض نمودم وجود من عدم است
گمان مبر كه بتحقيق هستئي دارم
نه در مكالمه با چربي زبانم بس
كه در معامله هم جربدستئي دارم
خطا نميشودم ناوك دعا «طالب»
كه درگشاد نفس گرم دستئي دارم
1406
آنچه با من كرده دل، من نيز گر با دل كنم
كام صد دشمن ز ناكامي دل حاصل كنم
جسم قربان ساختن در كعبه ي جان رسم نيست
هم مگر جان در طواف كوي او بسمل كنم
سالها آه منش مجروح دارد راه گوش
هركرا يك روزه در همسايگي منزل كنم
اشك ريزم تا گياه مهر او خيزد ز خاك
با هزار اميد هرگه دانه ئي در گل كنم
قاتل از قتلم نمايد عار و من خواهم ز شوق
طوق سازم خون خود در گردن قاتل كنم
سالها مي خوردم و كيفيتي حاصل نشد
خون خورم چندي مگر كيفيتي حاصل كنم
صيد چشمان تو گشتم چند اين جادوگران
در فريبم سحرها سازند و من باطل كنم
«طالب» اندر شوق دلگيرم چو مرغ از شاخسار
سوي او پرواز هرگه خويش را غافل كنم
1407
نرگسش پوشيده دلها ميربايد ناز هم
نازكي ميبارد از طرز نگاهش ناز هم
سحر و افسون هر دو دست آموز چشم مست اوست
سحر و افسون خود چه باشد شيوه ي اعجاز هم
آهوي مستش كه هم پرخاش داند هم فريب
شير گيرش اهل دل خوانند و روبه باز هم
الحذر از ساز و آوازي كه باشد بي اثر
ساز بايد ناخني بر دل زند آواز هم
سينه ام گرم است با اين سينه چون گيرم خروش
از خروشم نغمه در آتش نشيند ساز هم
افكند چون شوق از روي شكيبائي نقاب
راز گردد در زمان بي پرده صاحب راز هم
دل ز طوطي ميبرد «طالب» خرام آن تذرو
ليك تاب آن خراميدن ندارد باز هم
1408
تا چند سوي لب قدح آرزو برم
بينم لبي و آب دهاني فرو برم
با اين سموم ناله چو آيم بسير باغ
از لاله رنگ بسترم از غنچه بو برم
بر من چو فوج تنگدلي آورد هجوم
از عاجزي پناه بجام و سبو برم
از تاب غم ز بس شده ام تشنه ي هلاك
تيغ ترا چو آب بجوي گلو برم
نامم زياد خود رود و خود روم ز هوش
چون لب ز برگ گل كنم و نام او برم
حاشا كه گر نسيم شوم پي برم بباغ
ورزانكه آب خضر شوم روبجو برم
بر من زنند خنده بلبهاي زخم اگر
در پيش زخميان تو نام رفو برم
هرگه شود بديده مقابل خيال او
آهي كشم كه آينه را آبرو برم
«طالب» چو بهره ور شوم از حسن زلف دوست
فيض هزار نافه ز هر تار مو برم
1409
هر صبح باده ار قدح ماتمي كشم
نازك كنم مشام كه بوي غمي كشم
ميسوزدم كشيدن جور از خزان دهر
باري كشم اگر ستم از آدمي كشم
دستي كه گوشمال كه و مه دهد كجاست
تا انتقام خويشتن از عالمي كشم
لب تشنه ي شراب خودم در سراب دهر
كو آب تيغ يار كه ازوي دمي كشم
از تار خشك نغمه صدا نشنوند، باش
تا از ترشح مژه اندك نمي كشم
خو كرده ام به پست و بلند فغان خويش
زين پس عجب كه منت زيرو بمي كشم
راضي بهيچ گشته ام آن بوالهوس نيم
كز روزگار منت بيش و كمي كشم
آن به كه با جراحت دل خو كنم بدرد
تا كي شكنجه هر نفس از مرهمي كشم
«طالب» نه آن حريص شرابم كه هر نفس
از كف نهم سفالي و جام جمي كشم
1410
در چمن نكهت آن سلسله مو ميشنوم
بوي او از گل و بوي گل از او ميشنوم
هم از آن جرعه كه آن تازه گل افشاند بباغ
چون قدح بوي شراب از لب جو ميشنوم
هم از آن گريه كه بي او بگلويم كرده است
بوي خونابه ي حسرت ز گلو ميشنوم
بسكه آتش ز نسيم تو پذيرفته شميم
شعله مي بويم و بوي گل ازو ميشنوم
بچه سوروي مشام آورم از بهر شميم
كه نسيم خوش آواز همه سو ميشنوم
مست چون ميگذرم بر در ميخانه ي عشق
حرف كم ظرفي دريا ز سبو ميشنوم
دلم از ديدن هر زخم گشايد «طالب»
غير زخمي كه از او بوي رفو ميشنوم
1411
چو لب گشوده ام افتاده از اثر سخنم
چه پنبه بر سر ميناچه بهر بر دهنم
بيك نفس كه برآرم شوم چو صبح تمام
از آن خرد ندهد رخصت نفس زدنم
جهان فروز بسوز محبتم زآن روي
چو شمع مجمره دارند بهر سوختنم
1412
هرچه كام است بر او دست فشان ميگذرم
چشم ميپوشم و از هر دو جهان ميگذرم
راه عشق است كه چون مي كنمش طي بشتاب
گه ز سرگاه ز دل گاه ز جان ميگذرم
ميكنم گرد سر كوي تو تا حشر طواف
بهمان پاي كه از كون و مكان ميگذرم
از خم چرخ اگر ميگذرم گرم رواست
ناوكم نيست عجب گر ز كمان ميگذرم
باد چون ميكند آسان ز سر دجله گذار
من ز دنيا بصد آساني آن ميگذرم
چون صبا ميگذرد غنچه ي گل را به ضمير
خويشتن را بدل تنگ چنان ميگذرم
رشته چون ميگذرد از ره سوزن بعذاب
من چنان از ره باريك بيان ميگذرم
از دم تيغ سبك ميكنم آنگونه گذار
كه مگر حرفم و از دل بزبان ميگذرم
مي فريبند چو از نام و نشانم «طالب»
ميكنم نام قبول و ز نشان ميگذرم
1413
ما ستم را بر دل درويش شيرين كرده ايم
تلخي ايام را بر خويش شيرين كرده ايم
كام خويش از نوش شيرين مينمايند اهل ذوق
ما دهان خويش را از نيش شيرين كرده ايم
از تبسم ريز خوبان زخم ما را باك نيست
تا نمك را در مذاق خويش شيرين كرده ايم
تلخ تر بود از حيات عاشقان زهر آب صبر
ما غريبانش بصد تشويش شيرين كرده ايم
كو اجل اهل سياست خويش را بنما كه ما
گرگ را ديدن بچشم ميش شيرين كرده ايم
گو طبيب شهر «طالب» در دواي ما نكوش
درد را بر جان محنت كيش شيرين كرده ايم
1414
چو گلچين تبسم از لب جان پرورت گردم
ز چشمت گردش آموزم كه بر گرد سرت گردم
بهر چشمم كه لاغر بيني و از صيد گه راني
رسن در گردن آيم صيد چشم ديگرت گردم
ز چرخم نامه آوردي كبوتر چون نهم نامت
هماي عرش پروازي سربال و پرت گردم
بدين نيت شدم چون رشته باريك از غم فربه
كه چون دور كمر گردميان لاغرت گردم
اگر سنبل ز فردوس آورم در سبزه از جنت
همان شرمنده از روي و خط سبز و ترت گردم
بگرد چشم نتوان گشت زآن در عين نوميدي
چو بينم لطفي از چشم تو برگرد سرت گردم
برغم سينه ي «طالب» چو چاكم در دل اندازي
بچشم چاك دل حيران دست و خنجرت گردم
1415
ما كار دهر بسته بموئي گرفته ايم
پاي خمي و دست سبوئي گرفته ايم
ما را نماند بابد و نيك زمانه كار
خود را ازين ميانه بسوئي گرفته ايم
ما بنگريم نقش جهان را رقم برآب
چون سبزه جاي برلب جوئي گرفته ايم
داريم راه در دل هر غنچه چون نسيم
با هر گلي ببوي تو خوئي گرفته ايم
چندين هزار چشمه ي خون در دلست و ما
بر هر كنار چشمه وضوئي گرفته ايم
شايد بروز حشر شود دستگير ما
پاداش آنكه دست سبوئي گرفته ايم
بي زاد ره نه ايم مسافر ز صحن باغ
از گل بيادگار تو بوئي گرفته ايم
«طالب» خيال كعبه نه لايق بحال ماست
اكنون كه بار بر سر كوئي گرفته ايم
1416
برگ راحت چيدم و بار الم برداشتم
تخم شادي كشتم و حاصل ز غم برداشتم
سوي او گفتم نويسم نامه ئي از روي سوز
آتش از دستم علم زد چون قلم برداشتم
ريگ ظلمات سكندر بود و رد عشق يار
كف بهم زافسوس ميمالم كه كم برداشتم
رهروي كز من سراغ منزل راحت نمود
پيش پيش افتادم و راه عدم برداشتم
در عزيمت سوي او با خويشتن بودم رفيق
خويش را ديگر نديدم چون قدم برداشتم
ابر بودم ريزش اشكي مرا در كار بود
بر دل پرخون نهادم چشم و نم برداشتم
عاشق اهل درم بودم بدست اهل درد
داغ چون ديدم دل از عشق درم برداشتم
عازم راه عدم بودم بتي در دل گذشت
كعبه طي كردم ره بيت الصنم برداشتم
چون محشا ديدم از منت ورقها پشت و رو
از نظر مجموعه ي اهل كرم برداشتم
هرشب از وسواس زلف او سر سوداپرست
شام بر زانو نهادم صبحدم برداشتم
قامتم از گردش چرخ مقوّس خم نساخت
بسكه ديدم طاق ابروي تو خم برداشتم
در دلم گاهي خيال نكته سنجي ميگذشت
خاطر آشفته زآن انديشه هم برداشتم
رايت رسوائي خود كرد مجنون سرنگون
چون من اندر عاشقي «طالب» علم برداشتم
1417
با اهل درد ساغر مشرب چسان كشيم
از خون پريم جام لبالب چسان كشيم
ما را كه بخت بر سر ناموس مشربست
چون ديگران تعصب مذهب چسان كشيم
ما كز نياز هر دو جهانيم بي نياز
بيهوده بار شاهد مطلب چسان كشيم
ما را لب ار رطوبت شبنم نگشته خشك
انصاف ده كه باده بدين لب چسان كشيم
«طالب» رسيد روزه ندانيم چاره چيست
يك مه فراق ميكده يارب چسان كشيم
1418
حذر ز تير ندارم دلير نخجيرم
برهنه در دم شمشير ميروم شيرم
ستيزه مي كنم و ميروم ز آفت من
حذر كنيد كه شير گسسته زنجيرم
ببازوي نفس گرم من كمان قضاست
اجل نميگذرد سالم از سر تيرم
دمي به حبس تنم پيرهن نمي ماند
جنون عشق دگر باره كرد زنجيرم
دلم مساز بطعن برهنگي افكار
كه گر برهنه ام آخر برهنه شمشيرم
قضاي ساحت قدسم هميشه در نظر است
چو مرغ همت ازين آشيانه دلگيرم
ز عشق گشته مزاجم بغايتي مجروح
كه تاب دل چو شكر ميدهد تباشيرم
ز هيچ در بمقام اجابتم ره نيست
دعاي بي اثرم چشم كرده تأثيرم
سرم بروضه ي جنت فرو نمي آيد
كه دل ربوده ز كف گلستان كشميرم
ميان خوف و رجا خشك مانده ام «طالب»
در اين ميانه ندانم كه چيست تدبيرم
1419
منكه ز هر گوشه ئي كنار نمودم
گوشه ي چشم تو اختيار نمودم
چون نرسد هر زمان ملامتم از عشق
منكه بتدبير عقل كار نمودم
طبع نداري قرار شعله پرستي
روي تو ديدم بخود قرار نمودم
پيشه ي من روزگار عشق تو ميخواست
كار بفرمان روزگار نمودم
بخت ز من در گريز بود و من از جهل
بخت گريزنده را سوار نمودم
سينه ي من آبروي لاله ستان برد
بسكه بر او داغها قرار نمودم
«طالب» از اظهار حال خويش فلك را
از رخ انصاف شرمسار نمودم
1420
فقر است كام من طلب جاه چون كنم
از كام خويش چون گذرم آه چون كنم
كاهست بي نيازي و جاه سيه بناز
من مرد كاهم آرزوي جاه چون كنم
از روبهي چو با سگ نفسم بيك مرس
در حلقه ي ملك صفتان راه چون كنم
من آز را غلام نيم خواجه ي خودم
پس عجز پيش اين فلك داه چون كنم
«طالب» چو قادرم كه چه شيران كنم سلوك
بر نطع خاك بازي روباه چون كنم
1421
با آنكه همچو طفل خورد شير توبه ام
دارد خطر ز باده ي كشمير توبه ام
آنجا كه ساقي نگه او دهد شراب
نتوان نگاهداشت بزنجير توبه ام
يكبار توبه نقد جواني ز من ربود
ساقي بده پياله كه شد پير توبه ام
پا بر بساط زدم تا بكي بود
بالا نشين مسند تذوير توبه ام
گر چون خمار بشكنمش دم بدم رواست
دارد بلي نهايت تقصير توبه ام
من صبح گلشنم به طبيعت شكفته روي
دارد چو شام غمكده دلگير توبه ام
هرچند دير توبه كنم زود بشكنم
دوريست گر بفرض كشد دير توبه ام
چون بيخبر ز عيش صبوحم خبر شنيد
ناگاه كرد كوچ بشبگير توبه ام
گوئي چو عهد سست وفايان روزگار
بهر شكست ساخته تقدير توبه ام
ساقي خرابي دلم آبادي دلست
بشكن كه نيست قابل تعمير توبه ام
هرگز فلك بشيشه نكرده است هيچكس
تا او كند بشيشه ي تسخير توبه ام
«طالب» خمار توبه شكستم كه ابلهي است
در عهد (پادشاه جهانگير) توبه ام
1422
رفتيم كه با خواهش تقدير بسازيم
با حادثه همچون شكر و شير بسازيم
چون پير و جوان بر سر جورند بناچار
با جور جوان و ستم پير بسازيم
آنزلف سيه بر سر ديوانه نوازيست
چون نيست همائي كه بزنجير بسازيم
ما را همه چون خاتمه ي كار خرابيست
خود را ز چه آلوده ي تعمير بسازيم
چون دامن آمل ز كف خواهش ما رفت
تا هست دمي چند به كشمير بسازيم
«طالب» دم صبحست زبان را گهر انگيز
در مدح (شهنشاه جهانگير) بسازيم
1423
بخود درمانده ام سامان كار دل نميدانم
چو كوران ميروم راهي ولي منزل نميدانم
ز بس دشوارها بنموده ام طي جان سپردن را
همه دشوار ميدانند و من مشكل نميدانم
ز بس قرب از ره دل با خيالش كرده ام حاصل
هزاران پرده گر حايل بود حايل نميدانم
ز تيغش هم به تيغش ميگريزم بسمل عشقم
پناه آوردن از قاتل بجز قاتل نميدانم
بحسرت ميزدم بال و پري در خاك و خون اما
ره پرواز همچون طاير بسمل نميدانم
ندارم بهره ئي چون جاهلان از علم و دانائي
ولي در هيچ مطلب خويش را جاهل نميدانم
ترا دانم كه داري جاي در محنت سراي دل
چسازم چون ره محنت سراي دل نميدانم
نه از دلبستگي در بذل جانم هست تأخيري
تأمل مي كنم كين تحفه را قابل نميدانم
ز بس در راه وحدت گرمسيرم دور ازين دوران
جدائي در ميان كعبه و محمل نميدانم
مرا در كشف اسرار حقيقت نيست بخل اما
ترا عاشق نمي بينم، ترا مايل نميدانم
گهي چپ ميروم گه راست يعني گمرهم «طالب»
طريق صدق چون مستان لايعقل نمي دانم
1424
ز بستان گردون فريبي نخوردم
در اين باغ نارنج و سيبي نخوردم
بدرد دل خسته جان دادم اما
بمنت دواي طبيبي نخوردم
سليمان دم نزع گفتي بموران
كه من نيز بيش از نصيبي نخوردم
نكردم بگل زير چشمي نگاهي
كه نيشي ز هر عندليبي نخوردم
بسير تو تا دل بصد دست بستم
فريب از قد جامه زيبي نخوردم
نبردم سوي لقمه ي آز دستي
كه از عرش همت فريبي نخوردم
نديدم يكي سوي آن شمع محفل
كه صد طعنه از هر رقيبي نخوردم
1425
تا چند با تو مي كشم و راز نشنوم
وز غنچه ي دهان تو آواز نشنوم
ناصح مرا دماغ نصيحت پذير نيست
سوگند خورده ام كه بجز ساز نشنوم
يك بانگ آشنا باداي نواي خويش
از بلبلان زمزمه پرداز نشنوم
ايعقل گفتگوي توام دلپذير نيست
يك ره شنيده ام سخن و باز نشنوم
«طالب» چو كبك مست نگيرم ره نشاط
تا مژده ئي ز چنگل شهباز نشنوم
1426
اشكها ريزيم و گلها در گريبان افكنيم
وز گريبان گر زياد افتد بدامان افكنيم
زينهمه جانسوزي آرام دلي حاصل نگشت
تا كي از دل آتش افروزيم و در جان افكنيم
تشنه ي خونيم دل آبي نمي بخشد مگر
شغل مير آبي بروز عيد قربان افكنيم
چون بوصف لعل تو گرديم سرگرم سخن
نكته را بحر ملاحت در نمكدان افكنيم
بسكه سرگرميم با آشفتگي شوريده وار
هر زمان دستي در آنزلف پريشان افكنيم
ياد بزم او نمي آريم در گلشن بياد
سر دهيم آهي و آتش در گلستان افكنيم
چون درآئيم از در مشرب حريف و ميگسار
مذهب از طاق دل گبر و مسلمان افكنيم
كافران را طعنه بر ايمان كفر آلود ماست
به كه اين آلوده ايمان پيش شيطان افكنيم
روبهند حسن او داريم «طالب» زين ديار
طوطي خود را مگر در شكرستان افكنيم
1427
طوفاني اشكم خبر از نوح ندارم
وز ناله دلي نيست كه مجروح ندارم
از آه جگر تاب دمي نيست كه صد بار
بر دل در آتشكده مفتوح ندارم
ذابح چو براهيم خليلم بصفت ليك
غير دل خون ريخته مذبوح ندارم
گرمي مطلب زآتشم ايعشق كه بيدوست
افسردگي كالبدم روح ندارم
از نسخه ي غمهاي تو حرفيم بياد است
«طالب» خبر از حال تو مشروح ندارم
1428
مردم از رشك بخود پيچي و تابي دارم
از تو پنهان چه كنم حال خرابي دارم
دوش ميداد بما وعده ي ديدار بخواب
بخت بيدار گمان داشت كه خوابي دارم
چه كشم منت مرغي دگر از بهر كباب
منكه چون مرغ دل خويش كبابي دارم
بشراب دگرم نيست طبيعت محتاج
نوش بادم كه چو لعل تو شرابي دارم
عشق بر دوش دلم بار غم خويش نهاد
به گماني كه مگر طاقت و تابي دارم
چون بميزان نظر نيك غبارم سنجيد
ديد كز بار نفس طرفه عذابي دارم
صرفه از من نبرد عقل بميدان جدال
كه بهرگونه سئواليش جوابي دارم
اينكه هرگز نبرم راه بمقصد «طالب»
گل آنست كه در طبع شتابي دارم
1429
ايدل دم صبحست قدح صاف و هواهم
فيض مي و فيض سحر آميخته با هم
اي طاعتيان از در انصاف درآئيم
ما كشته بيك جام صبوحيم شما هم
كس نيست كه در پرده بحسنش نظري نيست
بر صورت خوش خلق كند ميل و خدا هم
هم شوق برد از ره دل نامه سوي دوست
كين ره بكبوتر نشود قطع و صبا هم
در عالم ديگر خبر از مهر و وفا پرس
كين جا اثر از مهر نماندست و وفا هم
بوئي ز محبت بجهان نيست تو گوئي
برداشت قضا خاصيت از مهر گياهم
«طالب» ز بد و نيك زبان بند كه امروز
نفرين در تأثير فرو بسته دعا هم
1430
از درد بر آئينه ي دل گرد ندارم
دارم گله از چشم خود از درد ندارم
در هيچ قدح باده بخون گرمي من نيست
هنگامه ي آتش نفسان سرد ندارم
با يكشبه قوتم ز خدا روي طلب نيست
رخ پيش كريمان بطمع زرد ندارم
روحم چو ملايك خبر از خواب و خورم نيست
چون جسم غم خواب و غم خورد ندارم
شادم بغم غربت و يادم ز وطن نيست
آري كمي از باد جهان گرد ندارم
در فكر غم و ذكر غمم طاعتم اينست
يكدم دل از انديشه ي غم فرد ندارم
با جمله جهان يارم و با خويشتن اغيار
جز خود بحريفي سر ناورد ندارم
كار دو جهان همت يكمرد كند راست
افسوس كه در معركه يكمرد ندارم
«طالب» ز سفر ميرسم و بهر عزيزان
به زين غزل تازه ره آورد ندارم
1431
از اينكه با رخ او ملتفت بماه شدم
چو سرمه درنظر دوست رو سياه شدم
تمام ديده شدم در نظاره ي رخ دوست
دلم نگشت تسلي همه نگاه شدم
ز بسكه شوق طلبگاه سعي كامل شد
دوچار شاهد مقصد بنيم راه شدم
ز بيم حادثه غمهاي دهر را يكسر
بزير بال در آوردم و پناه شدم
سپهر را بغلامي دلم نداشت قبول
فروتني ز قضا ديده ديده زآه شدم
ز بس فلك بسرم بار هجر يار نهاد
ز لنگر قدم خويشتن بچاه شدم
شرار آه سحرگاه خويشتن بودم
كه همچو گل بگريبان صبحگاه شدم
بآب لطف دلم شسته شد ز غم «طالب»
چو خاكبوس (جهانگير پادشاه) شدم
1432
بحر طوفانيست، كشتي سوي ساحل ميبرم
دست و پائي ميزنم رختي بمنزل ميبرم
ميكشم خود را بكنجي ميشوم مشغول خويش
وز در دولت پناهي بر در دل ميبرم
ميكنم جا در دل احباب «طالب» براميد
تخم مهري مي فشانم تا چه حاصل ميبرم
1433
بنشين كه دمي با تو بآرام برآريم
وز نوبر راحت بجهان نام برآريم
تا چند بناكامي دل بيتو توان زيست
وقتست كه كام دل ناكام برآريم
سازيم تهي چشم سيه مست تو از خواب
زآن غنچه ي نرگس گل بادام برآريم
در حبس هماي فلكي چند توان داشت
وقتست كه مرغ دل ازين دام برآريم
مي خورده ز خلوت چو بريمش سوي آنكو
مه را بتماشا بلب بام برآريم
گرمه بشب وصل تو درچه خزد از شرم
غرق عرقش از افق جام برآريم
زآنگونه ضعيفيم كه آهي ز دل تنگ
گر صبح نمائيم روان شام برآريم
در مكتب عشق تو اديبي چو خرد را
هرچند دم پخته زند خام برآريم
دل گرم سخن تازه و تر به كه چو «طالب»
حوران خوي آلوده ز حمام برآريم
1434
نزديك بمرگ از سبب دوري يارم
زين مرگ ضروري چكنم چاره ندارم
بر خاك من ايگل منشين اشك ميفشان
كز ضعف نيارست ز زمين خاست غبارم
مخمور چه در ميكده ي شوق درآئيم
صد دجله ي مي نشکند آشوب خمارم
زآنسان شده ام مايه ور از گريه ي افلاك
دامن بفشارند چو مژگان بفشارم
«طالب» منم آن آتش سوزنده كه در تاب
صد شعله بود غاشيه بر دوش شرارم
1435
پر سعي كرده تا بدر دل رسيده ايم
بس برده رنجها و بمنزل رسيده ايم
از كعبه گرچه مرحلها دور مانده ايم
باري بگرد دامن محمل رسيده ايم
پست و بلندها چو مريدان نونياز
طي كرده تا بمرشد كامل رسيده ايم
پرخوشه گشته مزرعه ي چشم باز اشك
دهقان حيرتيم و بحاصل رسيده ايم
«طالب» اگر قبول جهانيم دور نيست
در هر گذر بمردم عاقل رسيده ايم
1436
دوش كز خاك درش عذر جبين ميخواستم
ضبط آب ديده در صد آستين ميخواستم
بر زمين چون از غبار هستيم باري نبود
عذر باد سايه ي خويش از زمين ميخواستم
عقل را مشق جنون فرمودم و تقريب داشت
خط آزادي ز قيد كفر و دين ميخواستم
حسرت غم روزي عشرت نصيبان شد بدهر
غم نصيب من زهي دولت همين ميخواستم
زآن بخون دل نشستم تا شگفتم غنچه وار
كز طبيعت نكته هاي دلنشين ميخواستم
همچو جام مي نگين حلقه ي عيشم چه سود
خويش را در حلقه ي ماتم نگين ميخواستم
نارسائيهاي چرخ آنروز ظاهر شد كه من
بهر دست كوته خود آستين ميخواستم
بسكه مي افزود حسنش مايه از اسباب ناز
سربسر چينهاي زلفش بر جبين ميخواستم
كينه جو خواني مرا حاشا نيم ور بودمي
در ستمها اول از مهر تو كين ميخواستم
چون پزم درسر خيال عشق با اين مغز پوچ
بهر اين سودا دماغ آهنين ميخواستم
شوق بس آرامگاه و طاقت من پرضعيف
خرمني در خورد حرص خوشه چين ميخواستم
ترك عصيانم ز بيم وعده ي دوزخ نبود
عذر تصديع كرام الكاتبين ميخواستم
«طالب» از اكسير جوئي مطلبم همراز بود
كيميا ميگفتم اما همنشين ميخواستم
1437
آتشم افسرده كو دستي كه داماني زنم
پاي سعيم خفته كو رخشي كه جولاني زنم
دستم از دل بر نمي خيزد چو پا از گل دريغ
بخت آنم كو كه چاكي بر گريباني زنم
اره سان بر شغل ناهمواريم بگذشت عمر
خويش را يكچند ميخواهم كه سوهاني زنم
كوي همت را بچرخ آورده ام در عرصه ليك
نيست ميداني بدان وسعت كه جولاني زنم
بگذرند از ترشروئي گرچه سفاكان دهر
في المثل بر سركه ابروشان ناني زنم
بخت شور من خمير بي نمك دارد ازآن
هر زمان انگشت حيرت بر نمكداني زنم
شوق را «طالب» يكي پروانه ي بي طاقتم
فرصتم بادا كه بر شمع شبستاني زنم
1438
آن چراغم كز دل پروانه روشن گشته ام
تيره ميسوزم كه در ميخانه روشن گشته ام
من همان گل مهره ي بي آب و تابم در سرشت
كز صفاي عشق چون دردانه روشن گشته ام
تيرگيهاي دلم در نور ميگرديد محو
آن شبم كز مشعل پروانه روشن گشته ام
كرم شبتابم شب تاريك روزان را چراغ
پيش خورشيد تو بي سرمانه روشن گشته ام
عاقلان را از صفاي باطن من بهره نيست
راز عشقم بر دل ديوانه روشن گشته ام
بر من از هر سو بود باد فنا را تركتاز
گوئي آن شمعم كه در ويرانه روشن گشته ام
چون بچشم برهمن «طالب» نتابم كم فروغ
شمع اسلامم كه در ميخانه روشن گشته ام
1439
خوشدلم با آنكه در خون جگر بنشسته ام
ميچشم صد تلخ و شيرين چون شكر بنشسته ام
گرچه كبكم حزن بوتيمار دارم گرچه من
بال و پر كم كرده و بي بال و پر بنشسته ام
چون رقمهاي پريشان جمع سازم كو دماغ
منكه از زلف بتان آشفته تر بنشسته ام
بر بساط اشك خود بنشسته ام بي آب و تاب
شبنم خشكم كه بر گلبرگ تر بنشسته ام
شب دراز و من باميد زكوة نور صبح
چون گدايان بر سر راه سحر بنشسته ام
پاي بندم در حضر چون دل ببر ليكن مدام
همچو مرغ روح بر شاخ سفر بنشسته ام
از سرم بگذشته چندين نيزه موج اشك من
در ته دريا بتمكين گهر بنشسته ام
هيچگه شخص اجل را نيستم غايب ز چشم
هر كرا همواره در مد نظر بنشسته ام
همچو «طالب» بر توكل تكيه ها دارم بلي
امن زآن در منزل خوف و خط بنشسته ام
1440
بدل سوزي از آن شمع جهان افروز ميخواهم
بسي افسرده ام پروانه واري سوز ميخواهم
شكيبم تا بفردا نيست پر بي صبر و سامانم
از آن رو دلبري ميخواهم و امروز ميخواهم
بدلسوزي گريزد هر كه دارد آتشي در جان
از آن گرد جهان ميگردم و دلسوز ميخواهم
1441
عجب كز خاك در كويت من غمناك برخيزم
نه زآنسان بر زمين چسبيده ام كز خاك برخيزم
سكون را بركفن حرفي ز بيدادت رقم كرم
بدين نيت كه در محشر گريبان چاك برخيزم
نظر بر فيض آن پاكم ندارم رخصت از مشرب
كه پيش از گرد خويش از سايه اش بيباك برخيزم
غبارم كرده تعليم نشست و خاست پنداري
كه دايم تيره بنشينم كدورت ناك برخيزم
1442
زهر ناقص كمم گر هيچگه جز كاملت خوانم
تو دانا نور چشم دانشي چون جاهلت خوانم
دو لب در خواب اگر هم واکنم باز از ره عادت
بيک لب عاملت گويم بيک لب فاضلت خوانم
چراغ فضل سلطان نادمان شمع اهليت
كه نامت چون برم زيب هزاران محفلت خوانم
بدل نزديكي اما مينمائي دوري از چشمم
مرنج از من اگر در مهرجوئي كاملت خوانم
چو با مهر قديمت نام نامي بر زبان آرم
روا باشد كه آرام دل بيحاصلت خوانم
تو نوري آنگهي نور نظر چون گويمت ظلمت
تو بحري آنگهي بحر گهر چون ساحلت خوانم
تو گر آگه دلي منهم ز عرفان بهره ئي دارم
نيم غافل كه با اين هوشمندي غافلت خوانم
شنيدم كز منت گرديست بر آئينه ي خاطر
زبان گشتم كه افسون صفائي بر دلت خوانم
اگر حاضر كنم تكرار نامت عارفت گويم
وگر غايب نمايم ذكر خيرت واصلت خوانم
چو «طالب» سربسر شوقم بدين ميداردم حيرت
كه يا آيم بسويت يا باين سر منزلت خوانم
1443
ز شادي برفروزد چهره ام هرگه غمي بينم
بياد عيش گل گل بشكنم چون ماتمي بينم
بصد وجه اينجهان تنگ نبود قابل ديدن
كنم زين تنگنا پرواز شايد عالمي بينم
شماتت پيش گيرم طعنه ي بيدردي آغازم
چو زخمي را ز غفلت آشناي مرهمي بينم
ندارم محرمي وز مو بمويم راز ميريزد
چها ريزم برون از چاك دل گر محرمي بينم
نديدم محکمي با عهد اين سنگين دلان اکنون
مگر با شيشه پيوندم که عهد محکمي بينم
در اين عالم نبينم آدمي افسوس ميخواهم
بدان عالم كنم پرواز شايد آدمي بينم
ز بس كز زلف پرخم جور ديدم بر تنم «طالب»
شود مو راست هرگه چين زلف پرچمي بينم
1444
بفرقم سايه گستر، تا كم فيض هما گيرم
بخاكم برگذر تا بال بگشايم هوا گيرم
كف خاك بخون آغشته ام ليك از ره عزت
زر خالص شوم گر سكه ئي زآن نقش پا گيرم
چنان با محنتم خوكرده دور از راحت انديشان
كه روزي گر بعشرت سركنم سالي عزا گيرم
فتد گر اختري از آسمان بگشايمش دامان
وگر آيد بسر سنگ جفائي از هوا گيرم
شود چون جسم بيماري كشان بيگانه ي راحت
بدين محنت پسندي هركرا من آشنا گيرم
بنوعي دوست ميدارم گل داغ محبت را
که گر داغي نمايم گلستاني رو نما گيرم
اگر شادي بچشم آيد مرا برتابم از وي رو
وگر اندوه بينم خويه ي آهن ربا گيرم
ببوي سنبلش هرلحظه بيتابانه در گلشن
گهي دامان گل گاهي گريبان صبا گيرم
سگ درگه نيم بيگانه گيري نيست خوي من
سگ نفسم كه هرگه دست يابم آشنا گيرم
جهاني تهمت آلودند در خونم نميدانم
بمحشر دركه آويزم بدين تهمت كرا گيرم
نزيبد غير خون «طالب» نگاري بر كف دستم
نيم دست هوسمندان كه رنگ هر حنا گيرم
1445
مي نوش كرده بانگ طرب گوش كرده ايم
وز نوگلي ضيافت آغوش كرده ايم
اول نهاده ايم چراغي براه دير
شمع رواج ميكده خاموش كرده ايم
بر مغز هر گلي كه ز جيب خيال خويش
بوئي ز امتحان زده بيهوش كرده ايم
زهريكه كرده ساقي دوران بجام ما
دل نوش نوش گفته و ما نوش كرده ايم
«طالب» نه ايم درگله از دهر دورهاست
كز كردهاي چرخ فراموش كرده ايم
1446
منشين گوهوس بپهلويم
همنشين عشق بس به پهلويم
هم ز پهلو برآورم دل خويش
گر بود دسترس به پهلويم
ميخلد موي بستر سنجاب
از نحيفي چو خس به پهلويم
درد پهلوي همنشينانم
منشانيد كس به پهلويم
طوطي زاغ لهجه ام منهيد
بلبلان را قفس به پهلويم
خيزد از جايگه بفر هماي
گر نشيند مگس به پهلويم
دم زدن را چه مجمر از همه سو
هست راه نفس به پهلويم
بسكه محو خموشيم «طالب»
لال گردد جرس بپهلويم
1447
تا كي از بزم قدح نوشان نوائي نشنوم
در شكست توبه ي رندان صدائي نشنوم
گوش دل كردم سفيد از پيه چشم انتظار
تاكي از راه وفا آواز پائي نشنوم
زين سخن هنگامه پردازان دلم ديوانه گشت
چند كردم گوش و حرف آشنائي نشنوم
جمله از خود بر زبان را تند چون حرف منش
هيچگه زين ناخدا ترسان خدائي نشنوم
گشت خون دل در برم تا كي چو كبكان دري
قهقه از دشمن پذيرم هايهائي نشنوم
لذت دردم برايندارد كه سازم گوش خويش
حقه ي سيماب تا نام درائي نشنوم
تا بكي وصف گلستان از زبان عندليب
بشنوم وز هيچ گل بوي وفائي نشنوم
مشكل خود بر خردمندان نمايم عرض ليك
حرف اميد از لب مشكل گشائي نشنوم
همدمي با شوخ طبعانم سزد كز هيچ شيخ
نشنوم حرفي كز آن بوي ريائي نشنوم
«طالب» از حد ميبرد هذيان سرائي به كه گوش
گر كنم گفتار زينسان ژاژخائي نشنوم
1448
چون بياد دوست در ساغر مي گلگون كنيم
گوش را گيرم و هوش از انجمن بيرون كنيم
چون نميسازيم با يك نشئه جام خويش را
بارها كرديم پرمي نوبتي پرخون كنيم
نايد از مفرد چو تأثير مركب در مزاج
نوش و نيش دهر را در يكدگر معجون كنيم
به كه بر ديوان «طالب» ناگهان يابيم دست
زآن چمن تاراج لفظ و غارت مضمون كنيم
1449
يكچند به كه ترك مي لاله گون كنيم
كس ترك جان نميكند اينجهل چون كنيم
هرشب هزار توبه بمستي كنيم و باز
چون صبحدم زند بصبوحي شگون كنيم
كرديم توبه را بشكستن چو سرمه نرم
گر عمر امان دهد ز حريرش برون كنيم
با اين خرد كه عقل فلاطون زبون ماست
يك لحظه گر پياله نباشد جنون كنيم
چون مار عاجزيم بزنهار زلف يار
هرچند عقرب فلكي را فسون كنيم
دريا دهان چو ابر گشايد بدست ما
ساغر بجرعه ريزي اگر واژگون كنيم
«طالب» نهيم كاسه ي دريا بلب چو ابر
چون خويش را بظرف شراب آزمون كنيم
1450
ميدمد چون سبزه ي الماس از بوم دلم
سنگ را تعليم سختي ميدهد موم دلم
ني حسد بنمود نوبر، ني عداوت كرده بود
غير حق از هر گنه پاكست معصوم دلم
گو ملاف از مهر دلبر، حاجت اظهار نيست
مهربانيهاي او گرديده معلوم دلم
پرستم ناديده و بيداد نافهميده بود
ظالمي چون عشق او ميخواست مظلوم دلم
چون مرا هست از محبت بهره گو از دل مباش
محرم عشقم چه غم دارم كه محروم دلم
با دلم «طالب» ز آثار سعادت پرملاف
رو كه زير سايه دارد صد همابوم دلم
1451
اي شاهد فيض سحري نازتو نازم
در پرده ي دل محرمي آوازتو نازم
اي چشم پرنده كمرت مژده ي رصلست
خون ميپري امروز به پرواز تو نازم
صد چشمه ز چشمم بيكي نغمه گشودي
اي مطرب قدسي اثر، ساز تو نازم
اي مرغ سحر عمر شب غم بسرآمد
وقتست صفيري بكش آواز تو نازم
اي لعل لب يار كه همكار مسيحي
در بردن دل شيوه ي اعجاز تو نازم
از بيخبري سر نشناسند ز دستار
كيفيت مستان سر انداز تو نازم
شهبازي و چون كبك خرامنده خرامي
چون كبك خراميدن شهباز تو نازم
زآغاز بهار است به آغاز تو ايدل
انجام فراغ دل و آغاز تو نازم
پوشي ز رخم ديده و دزدي ز برم دل
در دلبري اين شيوه ي ممتاز تو نازم
با چشم غزالانه ربودي دل «طالب»
طرز نگه حوصله پرداز تو نازم
1452
شوم چون خاك ره پامال و با پوينده نستيزم
بصد سنگ ستم گرد از كلوخي برنينگيزم
كجا دارم دريغ از آشنايان نقد آميزش
كه با بيگانگان چون شير با شكر درآميزم
شب وصلست و خواب غفلتم بربوده از شادي
مگر بيدار سازد ناله ي مرغ سحرخيزم
ز بس شوق حمايلهاي اشكم رقص برگيرد
گر اين آويزه ها در گردن ناهيد آويزم
بهارم طعنها بر ابر نيسان ميزند «طالب»
از آن ناموس دريا ميبرد چشم گهرريزم
1453
گرچه دور از همه گشتم ز خدا دور نيم
همه جا جلوه ي او مينگرم كور نيم
ميرسد بي تك و دو هرچه نصيب است بمن
غم روزي نخورم كم زيكي مور نيم
آتشم را نظري جانب افسردن نيست
چند با شعله بسازم شجر طور نيم
خالي از نعمت ديدار و پر از ناله ي زار
از چه دارد فلكم كاسه ي طنبور نيم
از ميم حوصله پر نيست ز خونابه پراست
دانه ي آبله ام دانه ي انگور نيم
هركه شد شيفته در هر گنهي معذور است
از چه من در گنه عشق تو معذور نيم
نيست در حلقه ي نزديك دلان را هم ليك
اينقدر هست كه يكباره ز دل دور نيم
ميكشم باده ي پرهيز شكن نوشم باد
چند پرهيز كنم بيهده رنجور نيم
از دهان چون مگس شهد فشانم همه نوش
كار من نيش زدن نيست كه زنبور نيم
همه ناسورم و بازم هوس ناسور است
هيچگه در طلب مرهم ناسور نيم
«طالبم» مستي لعل تو ندارم برسر
اينقدر هست كه چون چشم تو مخمور نيم
1454
شب هجر است و بيتابم فغان و شيوني دارم
چه طوفان نزايم ديده ي آبستني دارم
مكن بيگانه خوئي، اي مشام آرزو با من
كه بوي آشنائي دارم و از گلشني دارم
به بر حلواي ذوق از چربي نطق شكر ريزم
كه من بادام تلخم ليك شيرين روغني دارم
چرا گل گل نريزم خون بروي سبزه ي گلشن
كه من از سوزن آزاد در دل سوزني دارم
چسانم در جهان از كس اميد دوستي ماند
كه بر اندام خويش از هر سر مو دشمني دارم
چرا نسبت نجويد چاك جيب من بدامانم
كه از خويشان سر رنگ كفن پيراهني دارم
سزد گر مو شكافم در شب انديشه چون «طالب»
كه چون طبع منير خود چراغ روشني دارم
1455
صبح چون باغم دل روي بگلشن كردم
وعده ي صد گل پژمرده بدامن كردم
دست گستاخ در آن گلشن رخسار نبود
گل بچشم از رخ او چيدم و خرمن كردم
گر بمسجد ندهد نور، دلم معذور است
كين چراغيست كه در ميكده روشن كردم
بستر از برگ گلم گو مفكن عيش كه من
پهلوي گرم بخاكستر گلخن كردم
دامن دوستي از دست ندادم چندان
كه چو پيكان تو جا در دل دشمن كردم
آشيان كعبه ي مرغان غريبست مرنج
من غربت زده گرياد ز مسكن كردم
عيش احباب چو ديدم بيكي رشته ي آه
دلشان تنگ تر از ديده ي سوزن كردم
تا شود آتش عشق تو عيان در دل خويش
اختلاطي كه كند سنگ بآهن كردم
به حد نيم شگفتن نرسيدم افسوس
گرچه صبح ازل آغاز شگفتن كردم
گردن از بيگنهي فاخته آراست بطوق
من گنه كارم از آن تيغ بكردن كردم
تا بخلوت نكند سوي تو ناگاه نگاه
خاكها رفتم و در ديده ي روزن كردم
با دلم سبحه ي زاهد سر پيوند نداشت
دست در گردن زنار برهمن كردم
باز گشتم بعدم دور ز تدبير نبود
شاهبازم گذري سوي نشيمن كردم
باغم آميختم از شير و شكر خوشتر ليك
با طرب دوستي آب بروغن كردم
كبك عشقم دهن خنده ندارد «طالب»
زآن كم قهقهه بگرفتم و شيون كردم
1456
چون شمع سحر انجمن آراي سپهرم
چون جام صبوحي طرب افزاي سپهرم
در بستگيم فكر فلاطون شده عاجز
دشوار گشا تر ز معماي سپهرم
سر وقف لگد كوب زمان ساخته گوئي
چون گوي زمين آبله ي پاي سپهرم
زينسان كه مرا در ته ميناي فلك خواست
شك نيست كه من دردي ميناي سپهرم
عمريست كه از روي زمين دوخته ام چشم
در روزن دل محو تماشاي سپهرم
بيمغز تر از جوز تهي در نظر آيم
با سنبله ي زلف تو جوزاي سپهرم
شمع سحر از فيض نفس زنده نمايم
شك نيست كه چون صبح مسيحاي سپهرم
از نيك و بد عالم خاكم خبري نيست
مجنون سراسيمه ي صحراي سپهرم
گوهر چه خيالست كه باخست ايام
اميد خسي نيست ز درياي سپهرم
سرمايه ي شورش نمكي يا نمكيني
من سوخته ي بي نمكيهاي سپهرم
«طالب» منم آن جوركش دهر كه اندوه
بر دل ز سپهر است ببالاي سپهرم
1457
برخ هميشه ز غم رنگ خسته داشته ام
دلي بدرد سفال شكسته داشته ام
بگريه داشته ام شرم خاكساري خويش
بآب ديده غباري نشسته داشته ام
شكسته سر پي آنم كه سالها سر خويش
كشيده در ته بال شكسته داشته ام
نگشته ام بكسي رام در تمامي عمر
هراس طاير از دام جسته داشته ام
نكرده نوبر آسودگي بعمر دراز
دل شكسته و رنگ گسسته داشته ام
هنوز مي طپدم دل براي يك گل داغ
اگرچه بر سر از او دسته دسته داشته ام
بعلم شيوه ي پرواز عا ميم گوئي
تمام عمر پر و بال بسته داشته ام
هميشه در چمن دل پريده ام «طالب»
كه بلبلي ز قفس باز رسته داشته ام
1458
بغربت بسته ام دل تا قيامت باز نگشايم
وطن بيزارم اما با كسي اين راز نگشايم
چنان دل برده ذوق دام صيادم كه گر روزي
بدست آرم پري در حسرت پرواز نگشايم
غم او بسكه دارد بي نيازم دايم از شادي
بچشمم گر در آيد عيش چشم از ناز نگشايم
وطن گر كعبه گردد من كبوتر گردم از غيرت
بسويش هيچگه بال و پر پرواز نگشايم
نيم از شانه عاجزتر ندارم آن شكيبائي
كه بينم زلف او دستي بدست انداز نگشايم
بساز ناله ي پرسوز او عاشق چه تأثيرم
بسوزنها دل ابريشم آن ساز نگشايم
بمن نزديك منشين اي سخن چين بگذر از جرمم
كه من محرم شناسم راز بر غماز نگشايم
نجستم رستگاري از شكنج زلف او دل را
تذرو خويش را از چنگل شهباز نگشايم
كنم كوته چو شبهاي وصال افسانه ي هجران
ره انجام پويم دفتر آغاز نگشايم
لبم پاس نفس چون غنچه ي تصوير ميدارد
مسيحم ليك مهر از حقه ي اعجاز نگشايم
زهر ديوان و هر دفتر نگيرم فال چون «طالب»
نظر جز بر كتاب «حافظ شيراز» نگشايم
1459
ميفروزي بزم ما اي يار كم
مينمائي چون پري ديدار كم
چون پذيرد نظم اين عالم نظام
كار بسيار است و مزد كار كم
باسر آشفته از سوداي عشق
پا نمي آرم ز زلف يار كم
غم بكاهد چون شوي تائب ز عشق
جرمها گردد ز استغفار كم
برگ غم «طالب» بود بيشم ز پيش
مايه شادي كم و بسيار كم
1460
كو جنوني كه گريبان خرد چاك زنم
شرم يكسو نهم و خنده بر افلاك زنم
چون مرا بيخردي نور بصيرت بفزود
جاي آنست كه بر چشم خرد خاك زنم
من و بيزاري مي خاصه در ايام بهار
شرم بادم كه دگر لاف برادراك زنم
مي بود شعله و تن خرمن خاشاك مرا
حيف ازين شعله كه در خرمن خاشاك زنم
جلوه گاه نظر پاك بود خلوت حسن
فرصتم باد كه لاف از نظر پاك زنم
برقي آورده ام از نشاء صبها «طالب»
فرصتم باد كه در خرمن ترياك زنم
1461
جلوه ي ديدم و از ديدن آن مست شدم
چون تن از پاي فتادم چو دل از دست شدم
گفتم از سعي شوم در نظر عشق بلند
بخت را هم زده چون ناله خود پست شدم
افسر عقل جنون جست و ز فرقم بربود
تا بزنجير سرزلف تو پابست شدم
تير كز شست بشد باز نگردد به كمان
در زه دل منم آن تير كه از شست شدم
تامي از ساغر توحيد كشيدم «طالب»
تيغ بر فرق دورنگي زده يكدست شدم
1462
بشمار موي بر سر، غم او بسينه دارم
ز نسيم دل هراسم، دل آبگينه دارم
همه نشاء محبت همه مايه ي ودادم
نه بدل شرار خصمي، نه غبار كينه دارم
نبود تهي در دستم، نفسي ز برگ عشرت
بيكي پياله مي، بيكي سفينه دارم
چو چنار و تاك دايم، بسخا گشاده دستم
نه چو غنچه زر پرستم، كه بدل خزينه دارم
نه چو بحر دخل پرور چو سحاب هرزه خرجم
نه غم خزينه بر دل، نه غم دفينه دارم
چه غبار از خاكسارم، نه چو شعلهام سركش
بفروشي محبت، بغرور كينه دارم
بلطيفه دوست سازم نفسي هزار دشمن
كه بعلم مهرباني، دل بي قرينه دارم
برخ سفيد «طالب»، خط عنبيرينه ام بس
نه ز غم كه بر سرو بر، چو زنان زرينه دارم
1463
ما بآتش نفسي شعله ي افروخته ايم
دور اين ساختگان چون دل خود سوخته ايم
همه سرمايه عيش و طرب اندوخته اند
ما پي خوردن خون حوصله اندوخته ايم
من و دل هر دو نداريم نصيبي ز شكيب
رسم بيحوصلگي رازهم آموخته ايم
ناله نيم شبي چون در فتحي نگشود
چشم بر روزن آه سحري دوخته ايم
عمرها سوخته شعر چو «طالب» بوديم
وين زمان سوختگي مانده ي واسوخته ايم
1464
اسير مختمم يارب رهائي از تو ميخواهم
شكست دين و دل را موميائي از تو ميخواهم
چو غم گر يك قلم بيگانه از عقل و دل و دينم
همينم بس كه روي آشنائي از تو ميخواهم
بلاي بي رواجي ميكشم يارب رواجم ده
كه نقد ناروا دارم روائي از تو ميخواهم
چو موران زمين گيرم دل از تنگي به تنگ آمد
فراغ بال مرغان هوائي از تو ميخواهم
زمين مي بويم و مي پويم از هر سو سگ صيدم
بسوي آهوي خود رهنمائي از تو ميخواهم
جهان تاريك زندانيست بي ديدار او برمن
در اين تاريك زندان روشنائي از تو ميخواهم
نيم رهبر سوي مشكل گشائي جز تو در عالم
توئي مشكل گشا مشك کشائي از تو ميخواهم
درآور ديده ام ايخاك آزادي كه چون «طالب»
بسوئي نيست چشمم توتيائي از تو مي خواهم
1465
دماغم سوخت تا كي گوش برافسانه بنشينم
خوش آندولت كه لختي با من و پيمانه بنشينم
جنوني كو كه گيرم هر زمان دامان صحرائي
نيم سنگ بنا تا كي بكنج خانه بنشينم
بمجنونم تلاش همنشيني از فلاطون به
چو من ديوانه ام آن به كه با ديوانه بنشينم
هواي عشق كو تا سركشم چون خوشه بر گردون
در اين خاك مذلت تا بكي چو دانه بنشينم
از اين با عاشقان ننگست معشوقان سركش را
نميرم تا بمرگ بلبل و پروانه بنشينم
جنون مست و سوداي هوائي هست و صحرائي
نيم خم تا بكي در گوشه ي ميخانه بنشينم
نگاهش تركي از حد ميبرد با من خوش آنساعت
كه بي دهشت بزير تيغ او مردانه بنشينم
ز بس خو كرده ام در عشق او با طور مجنونان
شوم ديوانه گر يك لحظه با فرزانه بنشينم
چو دارم نكتها در وصف زلف يار چون «طالب»
چرا با صد زبان خاموش همچون شانه بنشينم
1466
خمارم كشت ساقي جرعه ي سرشار ميخواهم
شرابي در اثر چون خوي گرم يار ميخواهم
بتاجم نيست بازاري بدستارم سروكاري
سر سوداي او ميخواهم و بسيار ميخواهم
چو بخت خويش خواب آلودگي عاراست عاشق را
دل هشيار دارم ديده ي بيدار ميخواهم
نمي آرم بهر در التجا چون سايلان يعني
شكوه بارگه مي بينم آنگه بار ميخواهم
گراني مي كند بال هما بر فرق اقبالم
همايون افسري زآن سايه ي ديوار ميخواهم
طريق شوق او تا طي كنم برسمت آزادان
بحاجتهاي سرمست و دل هشيار ميخواهم
زبس مشكل پسندم تا بآساني نگيرم خو
تردد روز و شب در وادي دشوار ميخواهم
زاجزاي رواجم هيچ «طالب» در نمي بايد
بجز يك جزو يعني گرمي بازار ميخواهم
1467
منم كه در همه عمر است كار افسوسم
زبان گزيده ي چندين هزار افسوسم
چنان نزيسته ام در جهان كه گر ز ميان
برون روم نخورد روزگار افسوسم
چنان غريبي معني دلم ربوده كه نيست
ز دور ماندن شهر و ديار افسوسم
بجرم عشق لب خويش ميگزم همه عمر
فشانده تخمي و آورده بار افسوسم
دريغ خواره ي ديرين عالمم پيداست
به پشت دست نشان هزار افسوسم
نيم بظاهر و باطن چوبي غمان همه عيش
نهان كدورتم و آشكار افسوسم
نموده رحم فلك بر دريغ من «طالب»
عجب كه در دل او كرده كار افسوسم
1468
با خيالش كي بسوي خواب بيند ديده ام
خواب از گريه در گرداب بيند ديده ام
باد يارب روزي رندان خاكستر بساط
راحتي كز بستر سنجاب بيند ديده ام
بي فروغ شمع رخسار تو هر شب تا بصبح
از غضب كج كج سوي مهتاب بيند ديده ام
با شب زلف خيال انگيز يار افتاده كار
خواب را زين پس مگر در خواب بيند ديده ام
چند بي رخسار او هر قطره اشك خويش را
مضطرب چون قطره ي سيماب بيند ديده ام
ذره ي رغبت نگيرد دامن طبع ازل
هر قدر سوي شراب ناب بيند ديده ام
«طالب» از آه و فغان هرگه شوم مژگان گشاي
بزم محنت را تمام اسباب بيند ديده ام
1469
فتادگي طلبم گرچه زلف يار نيم
ز مي شكسته شوم گرچه من خمار نيم
هميشه روي جهان را شگفتگي است زمن
اگرچه فصل گل و موسم بهار نيم
ز بس بخلق نمايم برسم رو عادت
گمان بري كه ز ابناي روزگار نيم
غبار بي ادبم سركشي است عادت من
بپاي خلق نيفتم زر نثار نيم
چو رند ميكده بي اعتباريم هنر است
چو شيخ صومعه در قيد اعتبار نيم
بهر مذاق چو شكر مرا گوارائيست
هزار شكر كه چون زهر ناگوار نيم
اگرچه آتش محضم گمان مبر «طالب»
كه در شمار غريبان خاكسار نيم
1470
مرد عشقم آشتي با تلخ و شيرين كرده ام
هركه دشنام صريحم داد تحسين كرده ام
هيچكه ننموده برعكس مراد خصم كار
او دعاي بد، من دلخسته آمين كرده ام
مستي من كي بود چون نشاء سرشار يار
او بساغر من بسيلي چهره رنگين كرده ام
رسته از خاكم حناي تر چو سنبل شاخ شاخ
در لحد چون ياد آن پاي نگارين كرده ام
آسمان دزديده سر در جوشن سيمين ز بيم
چون كمند عنبرين آه پرچين كرده ام
كي فتد باگور يا خشت لحد كارم كه من
خشت خم در گوشه ميخانه بالين كرده ام
مي گران قدر سبكروحيست منهم خويش را
از سبكروحي بچشم خلق سنگين كرده ام
هركسي بر عزم رزمي توسني بنموده زين
در عزاي نفس منهم توسني زين كرده ام
چونعلم رسمست خونين كردن از بهر شگون
آه را از قطرهاي اشك خونين كرده ام
بسكه شب ناليده ام از تلخي غمهاي هجر
مرگ را در ديدها چون خواب شيرين كرده ام
خس بزير سربلند آيد مراكز ضعف تن
سالها بر خاك آن ره سايه بالين كرده ام
عشق خونم خورده من خاكش بلب ماليده ام
او بمن آن كرده «طالب» من باو اين كرده ام
1471
يك مژده راحت ز سروشي نشنيدم
صد نيشت بدل خوردم و نوشي نشنيدم
صد مردن دل ديدم و بر مرگ دل خويش
از هيچ طرف بانگ خروشي نشنيدم
بس بر در ميخانه شدم تشنه كه هرگز
خوش باشدي از باده فروشي نشنيدم
عمري نمك خوان جفا بودم و يكبار
ازديك جفا غلغل جوشي نشنيدم
هردوش تحمل نكشد بارغم عشق
جز دوش خود اين بار بدوشي نشنيدم
دم جز برضاي تو نزد «طالب» آزاد
اين بندگي از حلقه بگوشي نشنيدم
1472
دريغا گوشه ي كآواز پائي نشنود گوشم
وراين نه سقف بشكافد صدائي نشنود گوشم
خدا بيگانگي لازم بود خلق آشنائي را
روم جائي كه نام آشنائي نشنود گوشم
ز بس قهقه نمودم استماع از بزم بيدردان
شدم بي درد تا كي هايهائي نشنود گوشم
مقامي آرزو دارم كه جان دروي كنم منزل
صداي طبل كوچ از وي بجائي نشنود گوشم
بصوت ارغنون غم، شنيدن صرف شد عمرم
زماني خوشدلي تاكي نوائي نشنود گوشم
مسيحم ليك بر من زندگاني تلخ شد تا كي
حديثي از لب شيرين ادائي نشنود گوشم
شدم يكبارگي بيگانه ي هوش و خرد «طالب»
چه سازم چند حرف آشنائي نشنود گوشم
1473
روح باليد چو از قيد بدن بگذشتم
جان بياسود چو زآسايش تن بگذشتم
جگر آن روز مرا در بن دندان مزه داد
كه سر چاشني كام و دهن بگذشتم
گشت از كفر سوي قبله اسلامم روي
كعبه را مژده كزين دير كهن بگذشتم
ميل خاطر چو بسير چمنم راه نمود
سير دل كردم و از سير چمن بگذشتم
چاك پيراهن صبرم كه ز بيتابي شوق
بيكي جذبه ز دامان كفن بگذشتم
قطع شد وادي هجران تو آسان گوئي
همه ره بر گل و نسرين و سمن بگذشتم
نگذرد بر گذر حادثه چوگان از گوي
آنچنان كز سر سودا زده من بگذشتم
شهد معني بلبم باد گوارا «طالب»
كه زهر ذوق بجز ذوق سخن بگذشتم
1474
چراغي بركن ايدل تا ز نورش پيش پا بينم
چراغي كز فروغش راه باريك خدا بينم
در افغان گشودم چون درا، تاكي در اين وادي
قفسهاي نفس يابم جرسهاي صدا بينم
نديدم فيض در آب و هراي گلشن هستي
روم سوي عدم شايد در آن آب و هوا بينم
بسي بيگانه خو ديدم نديدم آشنا روئي
مگر در آب يا آئينه روي آشنا بينم
چسان تاب آوردم پند گران عشق را جائي
كه بار بند آهن برتن از بند قبا بينم
ظريفان خاك مي بينند گرد كوچه ي غم را
منم كين گرد را گه سرمه گاهي توتيا بينم
برغبت ميكنم راه فناطي زآن نميخواهم
چه عمر رفته روبر تابم و سوي قفا بينم
بدين تلخي كه من بنشسته ام در چنبر گردون
چو آب زهر خود را در دهان اژدها بينم
مرا هم خازن اسرار مشكين سنبل خود كن
كليد گنج نكهت چند در دست صبا بينم
همين بس روز حشرم حاصل بيداري شبها
كه از خواب لحد چون چشم بگشايم ترا بينم
سر از تن چون جدا بينم براه دوستي «طالب»
از آن خوشتر بود كز آستان او جدا بينم
1475
اسير بند توأم عاشق كمند توأم
تو ناز كن كه بجانها نيازمند توام
مكن بجمله جهان كو كسي قبول مرا
غم قبول كسم نيست چون پسند توام
به تلخيم شكر چاشني ز شعرم گير
كه پند پيرم و داروي سودمند توام
گزند خويشم و حرز تو قيمتم بشناس
كه آتش خس و خار خود و پسند توام
سرم بسدره ي طوبي فرو نمي آيد
كه سايه پرور نخل قد بلند توام
غبار كوچه ي مهر محبتم يعني
بباد بر شده ي جلوه سمند توام
هم از براي تو سوزم همت شوم قربان
گهي سپند توأم گاه گو سپند توام
نگاهبان جنون باش اي لباس شكيب
كه منفعل ز گريبان هرزه خند توام
بصلح كل زده فارغ ز مذهبي «طالب»
هلاك مشرب رندانه ي بلند توام
1476
زخمها داريم و مرحمهاي بي تأثير هم
زهر در پيمانه ي عيش است ما را شير هم
چشم روشن ميكند حسن خط و رخسار يار
در بهشت اين سبزه و گل نيست در «كشمير» هم
بعد ازين شمشير بركف گير كين ديوانگان
كارشان از چوب و گل بگذشته از زنجير هم
راه بيتابان عشق او بيك تحريك شوق
طي نشد مشكل كه طي گردد بصد شبگير هم
بگذر و مگذار دل را كين كهن بتخانه نيست
قابل ويران نمودن لايق تعمير هم
عرصه ي «كشمير» را ديدم و مي بينم باز
گرامان يابيم «طالب» عرصه ي «اجمير» هم
1477
در طرب خون تاك را مانم
در ادب چشم پاك را مانم
گرد من بار خاطري نشود
آب پاشيده خاك را مانم
در دل هيچكس ندارم جاي
آرزوي هلاك را مانم
در دل سنگ و آهنم اثر است
ناله درد ناك را مانم
از رقمهاي اشك خون «طالب»
سينه چاك چاك را مانم
1478
تا منم گرد غمت بر روي جان ماليده ام
صندل دردت بجسم ناتوان ماليده ام
سوزد از گفتار گرمم پنبه ي غفلت بگوش
شعله حل كرده گوئي بر زبان ماليده ام
بوده ام پيوسته چون جام سفالين رازدار
هركه خونم خورده خاكش بر دهان ماليده ام
بارها از زيركي در مكتب عرفان دوست
عقلها را گوش همچون كودكان ماليده ام
رفته از مد نظر تا صفحه ي رخسار يار
دفتر نظاره در آب روان ماليده ام
غنچه ها را كرده ام فارغ ز امداد نسيم
تاز رنگ عشق بر رخ زعفران ماليده ام
تا ببوسم آستانش از خوش آمدهاي چرب
روغن راحت بچشم پاسبان ماليده ام
تا مگر چينم گلي از نوبهار حسن يار
چهرها بر خاك چون برگ خزان ماليده ام
دقت باريك بينانم نيامد در نظر
ديده پنداري برآن موي ميان ماليده ام
بوي گل ميآيد از اشك جگر پيمان من
غالبا چشمي بدست باغبان ماليده ام
تا بهر افسون ره خلقي زنم ابليس وار
روغن تلبيس بر پير و جوان ماليده ام
بر حجر چون حاجيان از شوق رخ ماليده من
ديده بر هر نقطه ي خالت چنان ماليده ام
لب ز آب شكوه تر ننموده ام در كام تيغ
خورده ام خون وفا، كي بر دهان ماليده ام
آن دبير كاملم «طالب» كه از انشاي نظم
تير گردون را بشمشير زبان ماليده ام
1479
غافل از آفات ره منزل بمنزل ميروم
صد خطر در هر قدم داريم و غافل ميرويم
غيبت ما دوري ظاهر نه بعد باطني است
ميرويم از ديده ياران را نه از دل ميرويم
ني بباطل ني بحق دانند ما را اهل راه
گرچه دايم در ميان حق و باطل ميرويم
ما اسيران را غم جان نيست زآن «طالب» صفت
بي محابا در دهان تيغ قاتل ميرويم
1480
بلبل صفير و من دم پر دود ميكشم
اما بذوق نغمه داود ميكشم
خون موج ميزند بلبم چون دهان زخم
از بسكه ناله ي جگر آلوده ميكشم
1481
بسكه گريم چو دانه شايد اگر
سبز گردد بزير خاك سرم
«طالب» از هر شكسته بال و پري
كه تصور كني شكسته ترم
حرف نون
1482
بشور آن زلف و آشوبي بمغز نوبهار افكن
بكش بند نقاب و آتشي در لاله زار افكن
بهار نيم رنگت ميدهد يادي ز مخموري
يكي پيمانه بر لب گير و صدگل بر عذار افكن
كنارم پرشد از لخت جگر اي باد نوروزي
بيا برگ گلي را در گريبان بهار افكن
برنگ عيش گوهر بيشمارست اي محيط دل
چو غم در دانه ي گر ميتواني بركنار افكن
بجرم مردمي ميسوزدم اي مردم ديده
بيا آب دهاني بر جبين روزگار افكن
بلوح نكته رنگ آميزي (عرفي) مكرر شد
بيا «طالب» يكي نقش نوي بر روي كار افكن
1483
هان اي مسيح موعظه ي خضر گوش كن
رو شربت شهادت زآن دست نوش كن
لعل مراد بر لب درج توجهست
درّ نصيحتم صدف آراي گوش كن
داري هوس كه مطرب روحانيان شوي
دل را ترانه سنج و زبان را خموش كن
بيهوش داروئي ز لب افكنده ام بجام
تا كي كني ملاحظه در كار هوش كن
«طالب» حديث دختر رز بر زبان ميار
يا نسبتي بسلسله ي مي فروش كن
1484
مهر و وفا نماند بگيتي نشانشان
رفتم سوي عدم كه به بينم عيانشان
افسرده ميكنند بهم دوستان سلوك
گرمي نمانده است مگر باعنانشان
برخانه زآن كرشمه شهيدان فتاده اند
ارواح غوطه خورده بآب سنانشان
زناريان عشق بلوح جبين شرم
از آبرو بود رقم زعفرانشان
سبزان «هند» در نظرم جلوه ميكنند
پيچيده موي زلف بموي ميانشان
(همت بلند دار كه مردان روزگار)
تحت الثري است جلوه گه عرشيانشان
زابناي دهر اهل محبت سرآمدند
«طالب» سر تو و قدم آستانشان
1485
ز بيداد تو با دل نكته ي سر ميتوان كردن
شكايت گونه ي زآن دست و خنجر ميتوان كردن
گرفتم نامه نتوان كرد سويت از ادب انشا
ولي آويزه ي بال كبوتر ميتوان كردن
تمناي ترحم زآن دل سنگين عجب نبود
كه تكليف مسلماني بكافر ميتوان كردن
مگو تلخست خون اهل دل شايد بود شيرين
لب تيغي برسم امتحان تر ميتوان كردن
مدام از شهد وصلت كام شيرين بوده پنداري
علاج تلخي حرمان شكر ميتوان كردن
ز خوناب سرشكم اي صبا دامن فشان مگذر
از اين گل هم گريباني معطر ميتوان كردن
شرف شمشير را از جوهر ذاتي بود ور ني
بنوك خامه هم تقليد جوهر ميتوان كردن
بگلشن گر نشايد خفت بر فرش گل و نسرين
در آتش تكيه بر بال سمندر ميتوان كردن
بشرع دوستي گلبرگ نتوان كرد در دامان
ولي چندانكه خواهي خاك بر سر ميتوان كردن
اگر داري بدل سوز غمي صاحبدلي ورني
همين نسبت بهر شاخ صنوبر ميتوان كردن
نواي عشق داري بر لب دل زود از او بگذر
مغني اين ترنم را مكرر ميتوان كردن
محبت گر بود همخوابه عمري در ته دوزخ
ز اخگر بالش و از شعله بستر ميتوان كردن
هنوزم هست در جام از مي غم جرعه ي «طالب»
دماغي تر اگر نتوان لبي تر ميتوان كردن
1486
از غزلهاي بسيار خوب طالب است
كفر است در طريقت ما كينه داشتن
آئين ماست سينه چو آئينه داشتن
پرواز در قفس نشنيدست هيچكس
دل را ز چيست اينهمه در سينه داشتن
نقد سرشك صرف كن ايدل ذخيره چيست
پر بدنماست شيوه ي گنجينه داشتن
سهل است ترك عيش در ايام نيستي
چون پاس توبه در شب آدينه داشتن
«طالب» لباس نيست بذوق لباس فقر
شاهنشهي است خرقه پشمينه داشتن
1487
مه بروي تو ميتوان ديدن
گل ببوي تو ميتوان چيدن
نيست با طاق ابروي تو گناه
روي ايمان ز قبله پيچيدن
جور كن جور زانكه در پي نيست
صلح ما را گمان رنجيدن
گوش مگشا كه قول ناصح را
از شنيدن بهست نشنيدن
از من افشاندن آستين خيال
وز مقيمان عرش رقصيدن
در خم طره ي تو شيوه ي ماست
دل بدندان شانه خائيدن
فخر «طالب» مكن بگفتن شعر
كه به از گفتن است فهميدن
1488
بچشم تر افتاد كار گريبان
عجب گلشني شد دچار گريبان
ز بس كز جگر كرد كسب حرارت
رگ شعله شد تار تار گريبان
نجوشد ز دل قطره ي خون گرمي
كه چون گل نيايد بكار گريبان
عجب كز جنون بشكند قلعه ي دل
كه شد رخنه ها در حصار گريبان
بگل غوطه زد جيبم از اشك حسرت
خزان جگر شد بهار گريبان
جگر شد ز پهلوي دل چاك چاكم
چو دامن ز قرب جوار گريبان
ز خون دامني گلفشان ساز «طالب»
چه نازي بنقش و نگار گريبان
1489
بزور گريه شكستم دلي بدامن مژگان
لباس خون جگر دوختيم بر تن مژگان
زآب ديده ي ما سنگ نرم گشته بنوعي
كه زخم تيشه توان دوختن بسوزن مژگان
خيال نشتر آن غمزه تا خليده بچشمم
نمانده گوهر ناسفته ي بمخزن مژگان
مگر بلاي غمت اهل درد را گل حسرت
برنگ خون شهيدان دمد ز گلشن مژگان
شراب شاهد چشمي كه گاه جلوه شوخي
بر ابروان زندش بوسه طرف دامن مژگان
تمام نشاء سوزم كجاست خلوت دردي
كه دست گريه حمايل كنم بگردن مژگان
بجستجوي تو شبها بياد ديده ي «طالب»
دم از شكستن نشتر زند شكستن مژگان
1490
اي شعله زار عارض تو گلستان حسن
حل كرده ناز بر سمنت ارغوان حسن
خورشيد چرخ با همه سرمايه هاي ناز
دزدد متاع چون تو گشائي دكان حسن
در جان مهر و ماه فتد كاو كاو عشق
چون در خيال خويش كني امتحان حسن
هر غنچه ي كه از چمن ناز بشكفد
آرد بتحفه سوي درت باغبان حسن
«طالب» خيال روي تو در سينه نقش بست
تا فيضها برد ز گل بوستان حسن
1491
شبم بر ياد آن آرايش جان
نگرديد آشنا مژگان بمژگان
از آن بر خويش مي پيچد نگاهم
كه باري ديده ام آنزلف پيچان
هم آغوشند در عهد نگاهش
شكاف دامن و چاك گريبان
خرامان از در بستان درون آي
كه پا در گل بماند سرو بستان
از آنعارض گلابي بر خضر پاش
كه استغنا زند بر آب حيوان
نمك بر زخم «طالب» ساي زآن شهد
كه پروردي در آغوش نمكدان
1492
بسكه حسرت ميچكد از ديده ي گريان من
ميشود درياي حسرت عاقبت دامان من
گر نگاهت بر گلستانم فتد تا روز حشر
ديده ي نرگس دمد از گلبن بستان من
بسكه در بزم تو گردد ديده لبريز نگاه
چون زجا خيزم نگه ميريزد از دامان من
گلشنم جز آب و رنگي نيست زآن مي آورد
گل بشكل قطره ي خون گلبن مژگان من
«طالب» امشب سوخت خاشاك تنم از سيل اشك
آري آتش بود امشب مايه ي طوفان من
1493
آنم كه عقل نشاء برد از جنون من
انديشه آب و رنگ پذيرد ز خون من
آنجا كه نطق من بگشايد بساط سحر
اعجاز صرفه ي نبرد از فسون من
از پيكر ملايكه جوشد سماع روح
گاهي كه نغمه ريز شود ارغنون من
در وادئي فكنده مرا عقل تيره راي
كز من دليل ره طلبد رهنمون من
لب مي فشان و مغز دل آشفته ي خمار
اين نشاء ميدهد قدح واژگون من
«طالب» بمن گمان دورنگي مبر كه من
صافي دلم يكيست درون و برون من
1494
بسكه جوشد تيرگي از خاطر ناشاد من
در زواياي نفس ره گم كند فرياد من
يكجهان بيداد گردون ريخت بر من تاكنون
تهمت آلود شكايت شد زبان داد من
خوش قوي دل گشته ام كو چين ابروئي كه باز
دامني الماس ريزد در دل فولاد من
آن بلند اقبال سيمرغم كه چون آيم بدام
از سر صيد ملايك بگذرد صياد من
لاله زاري شد جهان از كشته ي ناز و هنوز
ميتراود ذوق خون از خنجر جلاد من
سبحه در دستم مبين «طالب» كه چون درديكشان
جام مي در آستين دارد دل ناشاد من
1495
چو بهار جلوه ريزي، بچمن ز پاي رنگين
ز سراسر گلستان، بدمد حناي رنگين
به نياز بلبل آيم بدر دكان حسنت
كه بگلفروش ماني ز كرشمهاي رنگين
گل ياسمين فرستد بچمن ز پهلوي دل
مژه ام گداست اما چه بلا گداي رنگين
بفريب نقش غافل، مشو از گزند گيتي
كه بكار دست نايد دم اژدهاي رنگين
سر پر اميد هرگز بدر تو رو نيارم
كه ز سيلي ندامت نبرم قفاي رنگين
چو پر تذرو الوان ز چه نبود آب و خاكش
كه ز فيض گريه دارد چمنم هواي رنگين
بهواي قمريانم سر بلبلان ندارم
من و يك نواي ساده تو و نغمهاي رنگين
ز چه صد روش برقصم كه ز صد شراب مستم
مزه مختلف پذيرد دهن از غذاي رنگين
بسواد شعر «طالب» نظرم فتاد ديدم
همه فكرهاي نازك همه قصدهاي رنگين
1496
دم صبحست دلها را جلائي ميتوان دادن
بهر لب ساغر مرد آزمائي ميتوان دادن
خيال دوست اينك ميرسد منشين چنين غافل
مصيبت خانه ي دل را صفائي ميتوان دادن
كم از شمعي نئي اي كوكب رخشنده ي طالع
غريبان را نشان پيش پائي ميتوان دادن
صفيري ميتوان آموخت مرغان بهاري را
بمطرب نيز تعليم نوائي ميتوان دادن
بخون بستي نگار اي گريه دست شاهد گل را
بپاي سرو هم رنگ حنائي ميتوان دادن
بچشم دل سرشكي ميتوان افشاند پنهاني
رواج گريه ي بي هايهائي ميتوان دادن
ز خاك پاي خود اهل نظر را سرمه ها دادي
به «طالب» هم زكوة توتيائي ميتوان دادن
1497
شمع سان شبها ز دود آه آتش خوي من
كاكلي آشفته بيني بر سر هر موي من
ترشروئيهاي صبرم تلخي حسرت فزود
غالباً امداد صفرا ميكند ليموي من
تازگي ايدل نه اي صدبار گفتم مرد عشق
در طبيعت خوي او داري هنوز و بوي من
دستم از دامان او كوته بصدخواري نكرد
اين دل بي انفعال اين ديده ي بي روي من
طفل اشكم دست پرورد نسيم صبح نيست
داغ دارد باغبان را لاله ي خود روي من
بسكه بر زانو زدم فرسود سر زين پس مگر
دست من دستار پيچد بر سر زانوي من
با تو يكرنگم چنان كز دور هركس بيندم
همچو نور ديده بي تابانه تا زد سوي من
شد جواهر خوشه كشت معني از نطقم بلي
همچو «طالب» آب گوهر ميرود در جوي من
1498
حسنت شكسته گرمي بازار گلستان
تاراج كرده ميل خريدار گلستان
آيد ز خاك سينه ي عاشق نسيم داغ
چون بوي گل ز رخنه ي ديوار گلستان
ناخن بدل زند همگي اهل درد را
مضراب مطربست مگر خار گلستان
زلف تو كج رو از اثر نكهت رخست
آري هميشه مست بود مار گلستان
از آه ما كه مرد نبردش سموم نيست
دايم بآتش است سر و كار گلستان
بلبل ز هوش رفته چه حاجت ببالش است
او را دهيد تكيه بديوار گلستان
«طالب» ز باغ دهر برون تاز چون نسيم
بلبل نه اي مباش گرفتار گلستان
1499
مور و مار آسوده و من در رياضت حال بين
كوكب طالع نگر سياره ي اقبال بين
موي شبرنگم بسالي گشت كافوري چو صبح
گو بيا هركس كه پارم ديده ي امسال بين
1500
دلم كه سوي تو انداز كرده از مژگان
كبوتريست كه پر باز كرده از مژگان
عجب كه مرغ دلم راه آشيان يابد
كه سالهاست كه پرواز كرده از مژگان
عقاب چشم تو با سينه ي تذرو دلم
تلاش جنگل شهباز كرده از مژگان
همين نه بر دل ما راه صبر بسته بچشم
كه رخنه در گهر راز كرده از مژگان
هزار عشوه ي رنگين نمود از ابرو
هزار غمزه ي ممتاز كرده از مژگان
چنان ز حسرت آتش هواي دل شده گرم
كه ديده بند قبا باز كرده از مژگان
مگر بصورت شيرين گشاده «طالب» چشم
كه شغل كوهكن آغاز كرده از مژگان
1501
بيتو بر لب مزه ي خون ننمايد شيرين
تلخي باده ي گلگون ننمايد شيرين
آنچنان تلخ مذاقم كه لب عيش مرا
بوسه در نشاء افيون ننمايد شيرين
منكه پيوسته مي از ساغر هجران زده ام
زهر در ذايقه ام چون ننمايد شيرين
در نظر با هوس گريه ي تلخي كه مراست
خنده ي آن لب ميكون ننمايد شيرين
«طالب» از تلخي ايام بچشم هوسم
جلوه ي قامت موزون ننمايد شيرين
1502
گوش من و ناله ي شبانه ي مرغان
هوش من و صوت عاشقانه ي مرغان
كسب هوا چون كنم كه بام ندارم
خانه ي ما همچو آشيانه ي مرغان
آه زند حلقه بر در دلم آري
مار بود ميهمان خانه ي مرغان
صبح كن از چهره شام گلشنيان را
تا بنوا نشكند بهانه ي مرغان
در حرم دل از شوق كعبه ي زلفت
گشته فراموش آب و دانه ي مرغان
من چو برآرم ز دل صفير نماند
در همه گلشن پري نشانه ي مرغان
تا بچمن باد برده نكهت زلفش
طرفه نفاقيست در ميانه ي مرغان
غنچه ي آسوده را ز خواب جهاند
هست مگر ناله تازيانه ي مرغان
1503
بي خرام تو سرو خوي چمن
نرود آب در گلوي چمن
با تماشاي گلشن رويت
ديده فارغ ز آرزوي چمن
همچو عاشق كه گويد از معشوق
همه از تست گفتگوي چمن
گر ز رنگ تو بوي گل شنود
نبرد باد آبروي چمن
چشم ما سوي باغ عارض اوست
ديده ي عندليب سوي چمن
تا گل عارض تو ديد ز خار
شد بر اندام تيغ موي چمن
تا نگيرد ز چشم «طالب» آب
ندهد ابر شستشوي چمن
1504
دل منه برداغ هجران فال وصل يار زن
وآن گل ناچيده را بر گوشه دستار زن
تا سماع خرگهي بيني ز طاوسان باغ
چون حباب اشك بلبل خيمه بر گلزار زن
طوطيان نطق را غسل حلاوت واجبست
در شكر تا ميتواني غوطه ي منقار زن
داروي بيهوشي كز خواب غفلت ساختي
عاقلان را بر دماغ ديده ي بيدار زن
هوش مغرور سبك سر هوش مستي بيش نيست
بر شراب نخوتش گردي ز سم الفار زن
سبحه تا كي گرددت گرد سر انگشتان، تو نيز
حلقه شو طوف دوئي گرد سر زنار زن
ايندل خام انا الحق زن به از منصور نيست
خيز و بهر عبرت از مژگان سرش بردار زن
كوي عشق است اين كز او چون گرد ميخيزد جنون
گر سري داري بكش ميدان و برد ديوار زن
طفل پيكاني گران ناوك زند بر دل مرنج
رونق هم بوسيش بر كنج لب سوفار زن
نوك كلكم را نسازد ريش نيش روزگار
مرغ مومين بر زبان شعله گو منقار زن
گر خطائي رفت «طالب» زود منما اعتراف
نيست جرمت را گواهي بر در انكار زن
1505
با هر كه لاف مهر زني فال كين مزن
آنرا كه بر سپهر بري بر زمين مزن
همچون كمان خويشتن ابرو گشاده دار
چين هاي زلف را همگي بر جبين مزن
با شعله طينتي چو من از سوز دل ملاف
در پيش اژدها نفس آتشين مزن
اي داغ تازه وام كن از لاله چتر آل
بر سر سياه خيمه چو صحرا نشين مزن
گر گل زخار بستر زنبور چيده اي
انگشت بي ملاحظه بر انگبين مزن
خواهي چراغ عمر تو ايمن بود زباد
هرگز بشمع زنده دلان آستين مزن
تا همچو غنچه تر نشوي از نسيم دوست
در باغ عشق دم ز گل و ياسمين مزن
تا خون دل ز ديده نريزي نگين نگين
نقش وفا و مهر بر انگشترين مزن
بر لوح سينه نيست گرت نقش ناخني
بر خونچكان ترانه ي ما آستين مزن
«طالب» اگر بسبز خطي نيستي اسير
نقش صفاي زنده دلان برنگين مزن
1506
گر دل آرائيست آن، در خاطر آشوبيست اين
در شعار دوست حيرانم، چه محبوبيست اين
صلح و جنگ و مهر و كين، با هم نمي آيند راست
غالباً اسباب حسن و لازم خوبيست اين
منزل عشق است ايدل خاك شو ايمن مباش
تن بمحنت ده مقام صبر ايوبيست اين
دوست ميجوئي دو چشم انتظارت كن سفيد
يوسفي بر طاق نه معراج يعقوبيست اين
گر سلامت را بزير لب جوابي داديار
گبر و استغنا بفهم اي ساده محبوبيست اين
محرم پيغام او قاصد نه ي آرام گير
صبر ميبايد، زباني نيست، مكتوبيست اين
عاشقان بر صبر و بر صفهاي محنت غالبند
بر مثال غم نشان عجز و مغلوبيست اين
عاشقي از تخت خاكستر فروزد چون شرار
بگذر از مسند نشيني كآستان روبيست اين
«طالب» از كم تلخي مردم مرنج از خوي يار
طالبي اين را نميگويند مطلوبيست اين
1507
هردم از آه شود پنبه ي داغم روشن
وزدم گرم چو خورشيد چراغم روشن
غافلم چون تو در آئي به شبشان خيال
شود از شعشعه دل تابد ماغم روشن
در شب هجر تو شبها چو دهم رخصت آه
از تف سينه شود پنبه ي داغم روشن
بلبلان رشك به پروانه ي من ميبردند
كامشب از روغن گل بود چراغم روشن
همرهان روي بتاريكي آنزلف رويد
چون نمائيد چراغي بسراغم روشن
نيستي گل تو چراغي كه خموشيت مباد
زانكه دايم بود از نور تو باغم روشن
بنده ي پير مغانم كه از او تا شده بود
دي ميم صافي و امروز اياغم روشن
جست برقي ز رخ ساقي مجلس كه بدست
شد اياغم چو رخ لاله ي داغم روشن
به كه ته جرعه بافلاك فشانم «طالب»
تا شود كوكب همچون پر زاغم روشن
1508
چشمه ي خضر است هان دل دست و روئي تازه كن
تشنه لب نه تازه سيرابي وضوئي تازه كن
عيدگاه خيل ارواست زآب تيغ بار
از غبار جسم جان را شستشوئي تازه كن
ايكه از تن سوزن از جان رشته ات آماده است
چاكهاي كهنه ي دل را رفوئي تازه كن
چند بر يك عادت و يكخو نمائي صرف عمر
عادتي از نوبدست انداز و خوئي تازه كن
تازه كردن رو بآب ايدل ز وسواس عوام
پر مكرر گشته رو از خاك گوئي تازه كن
دوست را دايم سراغ از پردهاي ديده گير
در محبت اختراع جستجرئي تازه كن
تازه كرد آهنگ بلبل ايدل نالان تو نيز
كم ز بلبل نيستي آب گلوئي تازه كن
تازگي آرايش داغست «طالب» داغ خويش
صدره ار گردد كهن بازش ببوئي تازه كن
1509
هيچ فسون نميكند دفع گزند عاشقان
سرمه چشم بد بود دود سپند عاشقان
صرفه ز آسمان بود روز مصاف ما بلي
ياري خصم ميكند بخت بلند عاشقان
نيست گمان كه بگسله سلسله ي وفا اگر
تيغ اجل جدا كند بند ز بند عاشقان
وصل تو آهوئيست خوش پر خط و خال و مشكبو
ليك فرو نياورد سر بكمند عاشقان
عقل و خرد بطاق نه، پس به نصيحتم گراي
زانكه نبرده عاقلي صرفه ز پند عاشقان
هرچه نه بر ورق زند خامه رقم بخون دل
گر همه نقش جان بود هست پسند عاشقان
«طالب» اگر ز زلف او در صدد حمايتي
بخت گريز پا دهد دست به بند عاشقان
1510
نميگردد جدا يك لحظه اشك لاله گون از من
نيم گر تيغ او بهر چه آيد بوي خون از من
بهنگام خموشي ناي دم بگسسته ام اما
بوقت ناله ميآيد صداي ارغنون از من
بوقت قسمت از هر موي من فرياد برخيزد
كه عقل از دشمنان عشق و آشوب جنون از من
دليل ناكسي و خامي و ناكاميم اين بس
كه هر ساعت شكايت ميكند بخت زبون از من
بروي آتش عشق آن سپند مضطرب حالم
كه ميسوزند و ميدارند اميد شگون از من
ز بس كامم بناكامي بدل شد در جهان «طالب»
منم شرمنده از بخت زبون، بخت زبون از من
1511
خام سوزي چون مرا، صد بار بايد سوختن
گه بآتش گه بخوي يار، بايد سوختن
صيد راهب شو دلا تا كي ز بيم زاهدان
سبحه بايد ساختن زنار بايد سوختن
نور شمع و حسن گل تاراج كردن مفت نيست
بلبل و پروانه را ناچار بايد سوختن
هر زمان صد سوختن احباب را در طالعست
كاش در عشق بتان يكباره بايد سوختن
روز و شب در آتش سوز رقيبانم بلي
غم چو افزون گشت بر غمخوار بايد سوختن
شاهد راحت بآساني نمي آيد بدست
بهر كم آسايشي بسيار بايد سوختن
تا مگر «طالب» عيار پختگي گردد درست
سالها در بوته ي آزار بايد سوختن
1512
حرارت دل و سوز جگر حواله بمن
بخون طپيدن شام و سحر حواله بمن
ز خشك و تر چو جگر خستگان نصيب برند
گلوي خشك و گريبان تر حواله بمن
مرا ز تخلي زهر آب غم حوالتهاست
دهان تلخ و لب تلخ تر حواله بمن
نسيم خويش روان ساختن حواله بدوست
وز آن نسيم شدن بيخبر حواله بمن
در آن مقام كه لعل تو چاشني بخشد
چو آب خوردن خون جگر حواله بمن
دواي داغ بمرحم حواله باد بغير
علاج داغ بداغ دگر حواله بمن
چو هيچ مرتبه «طالب» چه خاكروبي نيست
براه خلق شدن بيشتر حواله بمن
1513
اي ياد كردنت سبب اضطراب من
وي گشته پايمال خيال تو خواب من
تا زنده ام ترشح مژگان من بجاست
آن گل نيم كه عشق بگيرد گلاب من
كم نيستم ز ذره ولي چون كنم كه نيست
اميد ارّه پروري از آفتاب من
بر داغ سينه ام مفشان آستين كه هست
از صفحه ي وجود همين انتخاب من
از بيم عشوه چون دل خود ميروم ز دست
مالك عذاب ما نكند از عذاب من
1514
چون كلك تو لاغر تن و فربه سخنم من
آن مرغ كه گوهر بودش بيضه منم من
گردون ز تنور جگر مغرب و مشرق
بس قرص برآرد كه كناري شكنم من
گويند اگر مشتري جنس وفا كيست
از گور من آواز برآيد كه منم من
دريا فكند تخته بساحل عجبي نيست
گر لخت دلي از مژه بيرون فكنم من
هر لخت جگر بر مژه ام نافه مشكيست
پر فيض تر از ناف غال ختنم من
طوقست مرا تيغ و حمايل كفن چاك
منت كش گردون پي تيغ و كفنم من
«طالب» نگزي از پس مرگم لب افسوس
كاندر كفن آسوده تر از پيرهنم من
1515
بيگانه مينمايم از آن انجمن برون
زآنسان كه عندليب بهار از چمن برون
برعكس گشته كار جهان ورنه كي رواست
بيرونيان در انجمن وصل و من برون
اينست اگر مروت ابناي روزگار
زود آ كه عندليب كند از چمن برون
چون شيشه در برابر شمع از كمال ضعف
رنگ شراب دل دهم از پيرهن برون
هرگه زكوة حسن دهي ساكنان خاك
دست غبار گشته كنند از كفن برون
بيرون شدم بمصلحت از بزم يار دوش
اما به تلخئي كه رود جان ز تن برون
پاس نفس بدار كه نايد بدست باز
هر گوهر حديث كه رفت از دهن برون
گر نيست غنچه از دهن تنگ از چه روي
آغشته ي نسيم گل آيد سخن برون
«طالب» بتار زلف سيه زآن چه ي ذقن
يوسف توان كشيد بمشكين رسن برون
1516
چون صبا در رفتن استعجال كن
بوي گل ميآيد استقبال كن
تا بود خارخشن سنجاب چيست
اين بساط بزم را پامال كن
با قفس انديشه ي پرواز چيست
مرغ دل را بي پر و بي بال كن
شوق مشتاقان بسنج و رقص گير
وجد بيتابي به بين و حال كن
دم زدن ماريست از زهرش بترس
خامشي گنجيست خود را لال كن
ايكه در ملك قناعت حاكمي
ميكني گر باري استقلال كن
سبزه ي خطي چو يابي وجد گير
نقطه خالي چو بيني حال كن
هر كجا آهوي چشمي بنگري
چون سگان تازيش دنبال كن
درد او «طالب» اكابر مشربست
چون ز دورش بيني استقبال كن
1517
وز تنور ذره قرص آفتاب آيد برون
با وجود من ز ريك تفته آب آيد برون
با همه لب تشنگي پر ناشكيبا نيستم
صبر آن دارم كه دريا از سراب آيد برون
خشت خم آهسته بر گير اي حريف ميفروش
تا بقدر ظرف ما بوي شراب آيد برون
رشك همدردي دلم سوزد چو بينم ناگهان
كز شكاف روزني دود كباب آيد برون
نامه در برق نفس خوانم بشبهاي فراق
نيست لختي طاقتم تا ماهتاب آيد برون
امتحاني ميكنم درگريه ظرف خويش را
تا سفال تشنه ي من چون زآب آيد برون
در حجاب عقل من گمگشته شوخيهاي يار
ميكنم ديوانگي تا از حجاب آيد برون
بر كدامين سنبلش رشكست يارب كز عذاب
سبز ريحان خطش پرپيچ و تاب آيد برون
بسكه از انديشه ي روي خيالم پرگل است
شيشه ي دل گر بيفشارم گلاب آيد برون
همنفس را بگسلد سر رشته ي چندين سئوال
تا بصد ضعف از لب ما يك جواب آيد برون
راه لب گيرد نفس افتان و خيزان از دلم
چون نگه كز چشم مست نيمخواب آيد برون
هر زمان لختي سياهي افكند داغم ز روي
همچو ماهي كوبه تمكين از سحاب آيد برون
هركه چون «طالب» كشد پيمانه اي در بزم عشق
گر بود آرام شخص اضطراب آيد برون
1518
نمك شور است و لعل يار شيرين
شكر تلخست و آن گفتار شيرين
بآن لب چون شدي اي باده همراز
تو بس تلخي و آن بسيار شيرين
شكر كس ديده شور آنگه چنين شور
نمك شيرين و اين مقدار شيرين
لب از گفتار چون سازد شكر بار
شود آب دهان يار شيرين
شكايت نيست زيبا، خاصه از يار
مكن لب زين شكر زنهار شيرين
دلم خون شد باميدي كه سازد
خدنگ او لب سوفار شيرين
گرت بر تلخ و شيريني بود دست
بمن ده تلخ و خود بردار شيرين
ز عناب شكر بار تو گرديد
رطب را هسته شيرين خار شيرين
زرشك شكرت بلبل چو طوطي
بخون دل كند منقار شيرين
شكر خند جراحت بر تنم ساخت
كفن را پود شيرين تار شيرين
بمستي خنده قهقهه كبك ماند
نباشد خنده ي هشيار شيرين
من امشب خوشدلم يارب غم از دهر
بشد، يا ميكند ديدار شيرين
بشغل عشق آن مورم كه باشد
چو زنبوران شهدش كار شيرين
چو سامان تبسم گيرد آن لب
شود «طالب» در و ديوار شيرين
1519
از آب ديده شستم رخسار گلفروشان
وز داغ دل شكستم بازار گلفروشان
اشكم چو گل برافروخت رخساره از خجالت
از بس خلل فكندم در كار گلفروشان
عقدي ز گل حمايل بنمود هر حريفي
تسبيح ميكشان شد زنار گلفروشان
1520
مهر پرستيم همچو سينه ي طفلان
خصمي ما راست عمر كينه ي طفلان
ما بدياري كه زاده ايم در آن ملك
صبح بود خنده ي كمينه ي طفلان
از نفسش تا سراغ دوست گرفتيم
پيرو باديم چون سفينه ي طفلان
ديده گر از دل تهي شود چه تفاوت
برگ خزاني كم از خزينه ي طفلان
بازي گردون مخور كه نيست ثباتي
مهر فلك را بسان كينه ي طفلان
واي كه كوته تر است آه بلندم
يكسر و گردن ز موي سينه ي طفلان
راز كه باشد خزينه اش دل «طالب»
زود شود فاش چون دفينه ي طفلان
1521
خلق را آتش است جاي ز من
واي گر نگذرد خداي ز من
شد زمين گير فرصتم پس از اين
سرعت از شوق يار و پاي ز من
با چنين استخوان سوخته مغز
چه تمتع برد هماي ز من
آب چشمم شراب شد پس ازين
گريه از ابروهايهاي زمن
صحبت افسرده شد مناقشه چيست
صاف مي «طالب» از تو لاي زمن
1522
بگير ساغر و بر لعل او درنگ مكن
برآن لب نمكين جاي بوسه تنگ مكن
چو من سياه دلي دوزخي نخواهي يافت
بسوز و رحم بر اين كافر فرنگ مكن
براين برهنه تنان بنگر و سلاح مپوش
بصلح ملك دلت ميدهند جنگ مكن
نگه بديده ي ما ناخن پلنگ مساز
نفس بسينه ي ما ارّه نهنگ مكن
بتركش مژه دادي هزار ناوك ناز
در اين شكارستان صرفه ي خدنگ مكن
جهان نه جاي ثبات است پاي دل بردار
ز منزلي كه ببايد گذشت لنگ مكن
جهان غبار نگيرد نفس مكش «طالب»
خلاف آينه ي روزگار جنگ مكن
1523
از بهار ما گل سودا بچين
لاله ي حسرت ز باغ ما بچين
بهر گلچيدن بگلبن روميار
پنبه برگير و گل از مينا بچين
پاي تا سر غرقه ي خون دليم
از بهار ما بيا گلها بچين
گر بمشرب گوشه چشميت هست
دامن از آلايش تقوي بچين
بي غباري نيست چشم حيرتم
عشق گو دامان استغنا بچين
گر بدين آميزشي دارد دلت
همچو «طالب» دامن از دنيا بچين
1524
از سبكروحي بجان نزديك ميبايد شدن
راه حق تنگست پر باريك ميبايد شدن
پرده ي جرم و خطا را نازكي عيب است عيب
شب چو گرديدي شب تاريك ميبايد شدن
عمرها شد كز نياز خويشتن بي بهره ام
ناز را آماده ي تحريك ميبايد شدن
تيغ ميبايد گشود و عشق ميبايد چشيد
نيست در تركي نمك تاجيك ميبايد شدن
اين ندا زآن عالمم هر لحظه ميآيد بگوش
كز بدي رنگي نداري نيك ميبايد شدن
گر بچشم شاهد مقصد درآئي همچو نور
نيست نزديكي بدل نزديك ميبايد شدن
از گلستان يقين «طالب» چو گل چندي بكام
شعله ي خار و خس تشكيك ميبايد شدن
1525
گل كرده آن دو گونه رخ لاله زار بين
پيچيده آن دو زلف بهم جنگ مار بين
تحريك خوي او بجفا ميكند سپهر
در كار بيدلان مدد روزگار بين
در بزم شعله طاقت سيماب ديده ي
در سينه ام قرار دل بيقرار بين
1526
گر دانه ي وجودم گردد غذاي موران
بر انگبين نچسبد از ضعف پاي موران
موري كه شكر گويد بردانه ي وجودم
آن مور در قناعت باشد هماي موران
زلفش چنان برآشفت زانسانكه در خزيدند
موران بجاي ماران ماران بجاي موران
باران شهد باريد آن غنچه در تبسم
آمد فراخ سالي در تنگناي موران
چون گرد باد ماندم از توسنش كه نتوان
با مركب سليمان رفتن بپاي موران
گر جمله جمع سازند خاكستر وجودم
يكميل حاصل آيد زآن توتياي موران
شد كشته ي قناعت يكسر تباه و گشتند
موران گداي خرمن ماران گداي موران
كافيست ياور ما بخت ضعيف آري
پاي مگس پسند است بهر غذاي موران
تنگي برونشد از دهر تا غايتي كه بتوان
صدجا فكند بستر در ديدهاي موران
نقل جسد ز صحرا سوي لحد نمودم
بودم و بال مرغان گشتم بلاي موران
«طالب» بسان موران هر سو مپو پي رزق
بنشين كه ميرساند روزي خداي موران
1527
خدنگ آه دلا سوي او روانه مكن
بدار پاس ادب قبله را نشانه مكن
بزلف سركش اوهان دلا مشو گستاخ
مكن چو بيخبران موي شير شانه مكن
دلا صفاي وطن ديده ي چو مرغ اسير
بمير در قفس و ياد آشيانه مكن
ببين سزاي خود ايدل بگفتمت صد بار
كه اعتماد برآن خوي پربهانه مكن
ز باده روح پذيرد غذا كه گفت ترا
كه قوت جان ز نسيم شرابخانه مكن
مده قرار به پستي دلا بلندي جوي
چو صدر هست قناعت بآستانه مكن
زمانه ايست بكام دل تو هان «طالب»
اگر كني طربي جز در اين زمانه مكن
1528
ديده بگشا دفتر احوال ما، ابتر به بين
سر بجاي پاي بنگر، پا بجاي سر به بين
عاشقانرا هر نفس وضعي و طرحي ديگر است
اين دمم خندان چو گل ديدي دم ديگر به بين
جويبار اشك ما را خشكسال حون نگر
شاخسار بال ما را برگ زير پر به بين
زين كه مژگان خشك بيني گريه را منكر مباش
دامن آلوده بنگر آستين تر به بين
آه ما ديدي كنون بنگر غبار افشان چرخ
ابر آتش ديده ي باران خاكستر به بين
سينه بي دل ديده ي، بنگر كنون بي سينه دل
مجمر بي عود ديدي، عود بي مجمر به بين
ايكه ميخواني بدين تيغ زبان بي جوهرم
امتحان را رنجه شو يك لحظه ي جوهر به بين
مگذر از مجموعه ي احوال دلها سرسري
اين پريشان نسخه را يكبار سرتاسر به بين
نيست در آب و گل «طالب» سر موئي غبار
صافي طينت نظر كن، پاكي گوهر به بين
1529
ساكن كوي دلم مسكن كه دارد همچو من
سير خاطر ميكنم گلشن كه دارد همچو من
خنجرش ناز است تيرش غمزه شمشيرش نگاه
در جهان ايدوستان دشمن كه دارد همچو من
بهر فتح گريه در هر پنجه دارم صد كليد
خازن گنج دلم مخزن كم دارد همچو من
كوه بر دل در جوار كوهكن آسوده ام
اي شهيدان وفا مدفن كه دارد همچو من
هر كرا بيني بود بر جنسي از مركب سوار
من سوارم بر سخن توسن كه دارد همچو من
آرزو را نيست در آفاق چون من قاتلي
خون صد اميد در گردن كه دارد همچو من
مانع گفتار من «طالب» پريشان خاطريست
ورنه سامان گهر سفتن كه دارد همچو من
1530
مرا چون بود جاي جان آستين
فشانم بپاي تو زآن آستين
بر آئينه داغ ساعد مرا
كند كار آئينه دان آستين
مرا خاك كويت چو دامن گرفت
فشانم بهر آستان آستين
شدي راز دار سرشكم اگر
نبودي دريده دهان آستين
مرا جان يكي مرغ سر در هواست
مرآن مرغ را آشيان آستين
دو عالم دو هنگامه خوبيش نيست
بر اين دامن افشان برآن آستين
چه «طالب» مشو خاك آن آستان
بيفشان بر آن آستان آستين
1531
ساقي بحلق تشنه ي ما لاي مي چكان
ور نيست شعله بفشرو بر جاي مي چكان
چون ميچكانيم بگلو آب وقت نزع
باري زمينه ي سر ميناي مي چكان
تا درج درّ شود صدف جام ساقيا
زآن چهره نيم قطره بدرياي مي چكان
اي محتسب ز سر كه ابرو مرا بكام
رشحي پي پريدن صفراي مي چكان
«طالب» براي نشاء فزاني ز طبع خويش
بفشار آب خضر و به خمهاي مي چكان
1532
ز بس تلخي كشيدم در مذاقم گشت غم شيرين
جراحت شد گوارا درد خوش لذت الم شيرين
كجائي اي اجل افسانه ي سر كن كه در چشمم
شد از بيداري شبهاي غم خواب عدم شيرين
ز لذتها كه بردم از عتاب دوست در كامم
كنون شهد ترحم تلخ شد زهر الم شيرين
شدم لذت پرست تلخي دشنام او زآن شد
حرارتهاي عالم در مذاقم يك قلم شيرين
گرفتم حسرت نوشين تبسمهاي او در دل
از آن شد گريه ام چون نوشخند صبحدم شيرين
بخرج نقد غمهاي تو راضي نيستم از دل
چه سازم سفله طبعم هست در چشمش درم شيرين
ز بس تلخست آب جوي منت در مذاق من
نمي آيد بچشم همتم شهد كرم شيرين
تمام عمر شيرين مي شنيدم آب حيوان را
لبش ديدم يقينم شد كه هم شور است و هم شيرين
نمودم ثبت وصف شكرين گفتار او «طالب»
ازين شد چون زبان طوطيم نوك قلم شيرين
1533
تلخ سازي كام چون نام من آري بر زبان
من گرفتم كز شكر لب داري از كوثر زبان
چون سر كلك زبان او بديدم زير تيغ
گشت معلومم كه دارد روشني با سر زبان
ايكه از شرم پشيماني نخواهم كام خشك
نذر كن هان تا بهر حرفي نگردي تر زبان
تا دهان دشمنان يكباره بردوزم بمهر
صد زبان خواهم فسون دوستي بر هر زبان
خواهي از نطق تو بالد هر تني صد پيرهن
باش همچون خامه فربه معني و لاغر زبان
چشم من بد دل مباش و بد زبان با هيچ تن
دل بمردم خوش همين دارد ز دل خوشتر زبان
غور کن بنگر زبان خونريز به يانوش ريز
پس توهم شكر زبان ميباش ني خنجر زبان
راه در دل كن برسم محرمان بزم عشق
تا نگيرندت چه گفتار سفيهان بر زبان
چون زبان را خوش بود با دل طريق اتحاد
با دلم بادا يكي آن غمزه را نشتر زبان
دل سفيد و آه مشكين دار كز روي تميز
صفحه ي سيمين سينه زيباتر، قلم عنبر زبان
چون صدف در مجلس دريا خروشان گوش باش
ياد گير اين نكته را از «طالب» گوهر زبان
1534
مرا غريب وطن ساخت بي نصيبي من
خداي رحم كند بر من و غريبي من
بچاره ي مرض عشقم اي طبيب مكوش
تو رو طبيبي خود كن مكن طبيبي من
بباغ سينه ي من جوش ميزند گل داغ
دگر براي چه روز است عندليبي من
ز همعناني دردم بدان رسيده مقام
كه نيست صبر سزاوار همركيبي من
چه ميكني زبرم اي سپهر كسوت فقر
در اين لباس كه داري بجامه زيبي من
نياز من همه با حسن شاهد الم است
كراست زهره و انديشه ي رقيبي من
ز دوستان قديمم بغير گريه نماند
حباب اشك كنون ميكند حبيبي من
نجابتم ز جبين لمعه زد چو صبح ولي
نداشت صرفه اظهار خود نجيبي من
دلا بحادثه ي عشق ناشكيب مباش
كه هرچه كرد بمن كرد ناشكيبي من
چو آب ديده ي خود روي در نشيبم ليك
طريق عشق رود روي در نشيبي من
چگونه عشق بدامم نياورد «طالب»
كه بسته اند ميانش بدلفريبي من
1535
در بزم وصل داغ دل اندوختن ز من
افروختن ز شمع من و سوختن ز من
با جلوهاي حسن تو در عين نوبهار
چشم از جمال شاهد گل دوختن ز من
علمي است علم عشق كه عار سپهر نيست
چون كودكان نشستن و آموختن ز من
امشب چراغ بزم رخ دلفروز اوست
اي شمع سوختن ز تو افروختن ز من
«طالب» فسردگي نبود آتش مرا
عشقم مخواه شيوه ي آموختن ز من
1536
در ره سيل بلا رخت اقامت مفكن
كشتي خويش بدرياي ندامت مفكن
يا چو بر سر فكني سايه مرا باز مگير
يا بسر سايه مرا زآن قد و قامت مفكن
همچو روزي ز در دولتم امروز درآي
وعده ي وصل بفرداي قيامت مفكن
ايكه دلداده ي عشقي بملامت خوشباش
نظر از دور بسيماي سلامت مفكن
پنبه ام پنبه بمن شعله ي غيرت منماي
شيشه ام شيشه بمن سنگ ملامت مفكن
«طالب» از وادي سوداي محبت بگذر
خويش را هرزه بافسوس و ندامت مفكن
1537
سايد از پستي بپاي خويش سر ديوار من
حسرت پابوس خود دارد مگر ديوار من
سست بنيادم ز سيل اشك تا جائي كه نيست
سايه را هم اعتماد تكيه بر ديوار من
گو مبر سيلش ز جا كز سستي بنياد خويش
دارد از هر كاه برگي صد خطر ديوار من
پايه از خشت بنا نفزوده چون در ارتفاع
همسري ورزد بديوار دگر ديوار من
پايها زير از شنا لنگست چون ديوار كفش
كاش بودي در بلندي تا كمر ديوار من
بسكه فوج غم شبيخون ميزند در كلبه ام
رخنها دارد مقابل كوب در ديوار من
تاب باري دل كجا دارد باين بنياد سست
چون ندارد طاقت بار نظر ديوار من
داشت «طالب» گر ز يك طوفان خبر ديوار نوح
دارد از تاريخ صد طوفان خبر ديوار من
1538
اهل دل را با غم دلدار بايد ساختن
نيست زين غم چاره ي ناچار بايد ساختن
نيست غير از سازگاري چاره ي با چشم يار
با مزاج نازك بيمار بايد ساختن
ما ضعيفان را كه بوي زلف او بيهوش ساخت
هم ببوي زلف او هشيار بايد ساختن
تا خروشي پر خراشي خيزد از رگهاي جان
از رياضت جسم را چون تار بايد ساختن
تا گل از باغ نظر بازي توان چيدن نخست
ديده را شايسته ي ديدار بايد ساختن
تا دري بگشايد و خورشيد بنمايد جمال
سالها با سايه ي ديوار بايد ساختن
كاهلي بگذار چون شغل سخن داري به پيش
كور بايد كرد چشم و كار بايد ساختن
چون شعارت شعر شد «طالب» خموشي صرفه نيست
عالمي پر گوهر اشعار بايد ساختن
1539
گرچه بس طفل است دارد طرفه ميلي سويخون
از دهانش بوي شير آيد ز چشمش بوي خون
آب اين سرچشمه چون بر تشنگان گرديد بخش
كوهكن را جوي شير افتاد و ما را جوي خون
طفل بشكم بوي خون و خوي خون دارد بلي
حيرتش پرورد بر دوش دل و زانوي من
در ازل خون را نبود از رنگ بخشي همچو آب
سرخ گشت از شرم اشك من بدينسان روي خون
«طالب» از رخ پرده بگشا آب چشم خويش را
تاز غيرت تيغ بر اندام گردد سوي خون
1540
تا بمنزل بردم تيغست راه عاشقان
ميكند تحريك سربازي كلاه عاشقان
دستم از دامن نميدارد زماني طفل اشك
كرده خود با من چو حسرت با نگاه عاشقان
ايكه خواهي جمله مرگ عاشقان از عمر خويش
برخوري يارب كه هستي نيكخواه عاشقان
تاب آميزش مزاج روح را با شعله نيست
ز آن اثر هرگز نياميزد بآه عاشقان
طالعم را راه در بزم وصال او نبود
چشم اين همراهي از بخت سياه عاشقان
بعد مردن عاشق از آرام گردد كام گير
هست آغوش لحد آرامگاه عاشقان
چون هجوم آرد طرب در غم گريزد مرد عشق
چون بزير بار غم نبود پناه عاشقان
ميخروشم زار و ميگريم گريبان ميدرم
در جنون كم نيست آري دستگاه عاشقان
گرچه صبر از دل هزيمت كن سپاه اشك و آه
بيكسي بس در مصاف غم سپاه عاشقان
مزرع ما را به آفت گر بود ميلي رواست
برق را دنبال ميگردد گياه عاشقان
ذره با خورشيد در هستي نميزيبد برنگ
عسرت معشوق را بين بس گناه عاشقان
عشق او را شاهدي «طالب» چو اشك و آه نيست
ديده و دل بس در اين معني گواه عاشقان
1541
فسرده ي چو مرا، داد لطف، يار زبان
چنانكه بلبل خاموش را، بهار، زبان
بصيد كردن دلها زبان عجب داميست
هزار وحشي دل را كند شكار زبان
سر از زبان كشد آسيبها چو خامه ز تيغ
گرت بكار بود سر نگاهدار زبان
توئي كه آتش خوي تو خون زبانه كشد
هزار شعله برآيد بزينهار زبان
جز اين كه نام توأم هيكل وجود كند
دگر براي چه مي آيدم بكار زبان
اگر نه راه خموشي زدي فسانه عشق
بهيچ حرف نيالودمي ز غار زبان
بصدق آنيه ي روز ميخورم سوگند
كه كج نرفته مرا همچو روزگار زبان
ز شانه صرفه نداري دلا در آن خم زلف
تو بي زباني و دعوي گرت هزار زبان
ز شرح صورت احوال زلف او دارم
بكام چون قلم موي تار تار زبان
چو مار پيش فسونگر بصد هزاران عجز
دلا بر آر بزنهار چشم يار زبان
دو تيغه بازي با يكدلان يك رو نيست
ترا رسد كه دو داري چو ذوالفقار زبان
دل و زبان تو فارغ دمي ز جور نيند
نهان دل تو بكار است و آشكار زبان
چو بلبلم گل رخسار دوست در نظر است
از آن ز ناله نميگيردم قرار زبان
سزاي گوش خرد گوهري نمي يابد
مرا خموشي از آن كرده اختيار زبان
گهر فروشد و جان از لب نياز خرد
كه وقت بردن نامت كند شار زبان
پياده زود كند ترك چرخ را «طالب»
چنين كه هست ترا بر سخن سوار زبان
1542
چو از دهان تو آيد سخن چه تلخ و چه شيرين
خوشست آمده ي آن دهن چه تلخ و چه شيرين
برم ز نوش گيا نيست فرق، زهر گياه را
ستور خوش علفم پيش من چه تلخ و چه شيرين
چه شد كه تلخ دهانم حلاوت سخنم بس
دهان طوطي شكر شكن چه تلخ و چه شيرين
چو خوش هر آنچه تراود خوشست نيست تفاوت
زلال حسن ز چاه ذقن چه تلخ و چه شيرين
بود حلاوت كيفيت از شراب كهن خوش
وگر نه طعم شراب كهن چه تلخ و چه شيرين
چو برگ عيش ندارد دل از كدورت خاطر
بباغ جلوه سرو و سمن چه تلخ و چه شيرين
نديده چشم كسي بينوا مفرح دلها
گذار عيش بر اين انجمن چه تلخ و چه شيرين
شكر ز تنگ برون بهر طوطي آمده «طالب»
وگر نه طعمه زاغ و زغن چه تلخ و چه شيرين
1543
ماه عيشم ز خسوف الم آمد بيرون
آفتاب دلم از ابر غم آمد بيرون
خشكسال غم و ايام كدورت بگذشت
يا كه از چشمه ي اميد نم آمد بيرون
الف قامتم از دوري او بود چو دال
روي او ديدم و پشتم زخم آمد بيرون
تيره دل بودم و از فيض صبوحي نفسم
بصفاي نفس صبحدم آمد بيرون
چون بديدم بزبان حرف پشيماني داشت
هر وجودي كه ز كنم عدم آمد بيرون
طرفه سر منزل فيضي است فنا، كز در او
گر گدا رفت درون محتشم آمد بيرون
جان بسختي ندهد روز اجل، مرد كريم
اينحديث از لب صاحب كرم آمد بيرون
در دلم دست قضا صد سر سوزن بشكست
تا مرا يكسر خار از قدم آمد بيرون
بود دل ظرف سفالم بلب آبحيات
چون لب آلود بمي جام جم آمد بيرون
كفر ميبارد از آئين نگاهت گوئي
نه ز چشم تو ز بيت الصنم آمد بيرون
خط برآن صفحه ي رخ بينم و قربان گردم
قلمي را كه از او اين رقم آمد بيرون
مگر از نو فكنم طرح سوادي «طالب»
كين رقمها هم سهوالقلم آمد بيرون
1544
خوش دم صبحست، دركش جام و روئي تازه كن
بركنار چشمه ي مشرب وضوئي تازه كن
بر در ميخانه يعني بركنار چشمه ي
خشك لب، چون زاهدان جام و سبوئي تازه كن
آرزوهاي قديمت شد مكرر در ضمير
تازه عاشق گير يعني آرزوئي تازه كن
در گذر زين عادت ديرينه و رسم قديم
عادتي از نو بدست انداز و خوئي تازه كن
بيش چون طوطي، سخن بر يك نسق «طالب» مزن
بلبلي هر لحظه طرز گفتگوئي تازه كن
(حرف واو)
1545
داديم دل بغمزه ي بيدل نواز او
كرديم تازه عهد نيازي بناز او
برگرد آن نگه متن، ايمدعي كه نيست
مايل بصيد صعوه، دل شاهباز او
مخمور سر بگوشه ي بالين نهاده ليك
مي ميتراود، از مژه ي نيم ناز او
غم را كناره چيست كه ما خوشدلي نه ايم
اي همنشين بگو سبب احتراز او
اي غم بدام ايندل شيدا فتاده اي
روز دوئي بساز و بسوز و گداز او
كوته فتاده دست ادب ورنه ميزند
برپاي بوسه دامن زلف دراز او
مطرب مگر بناله ي من تار بسته بود
كامشب بسينه سوز دگر داشت ساز او
بر دل هزار پرده ز خون بستم و هنوز
محتاج برقع اند عروسان ناز او
گوشي بنوحه سنجي «طالب» فكن كه باز
خون ميتراود از لب شيون طراز او
1555
در پروانه زدي، شمع شب افروزي كو
همه تن عشق شدي، حسن گلوسوزي كو
وعده ي صحبت فردا، گرهي برباد است
وصل خوبان ترا مژده فيروزي كو
هدف ناوك ايما شوم از ابروي حسن
عشق چون بانگ برآرد كه غم اندوزي كو
عيسي و دوختن دلق اسيران هيهات
ما قبا دوز ندانيم كفن دوزي كو
معرفت سوز بسي هست يكي زآن «طالب»
ليك در هر دو جهان معرفت آموزي كو
1556
من اينك حاضرم شعر آنقدر خواهي ز من بشنو
بآب انداز ديوانهاي عالم را سخن بشنو
گرفتم يوسف مصر غروري اي عزيز آخر
خروش ناله ي زين ساكن بيت الحزن بشنو
هزاران كوه معني كندم و گوهر برآوردم
بسهو آخر صداي تيشه ي زين كوهكن بشنو
ببوي دوست دادم جان شيرين اي صبا عطري
كه يوسف راز پيراهن شنيدي زين كفن بشنو
مگس وار از فراق انگبينش زار مينالم
بيا آواز باريكم از آن چاه ذقن بشنو
جواب هر سئوالي كآن بود بيرون ز هر خاطر
منش در آستين دارم ز من بشنو ز من بشنو
زبان صد هزاران مرغ خوشخوان در دهن دارم
بهر صوتي كه مشتاقست گوشت زين دهن بشنو
دلم بر سيخ مژگان گرم فرياد است اي مطرب
نواي عندليب از شاخسار باب زن بشنو
هزاران يوسفم جا كرده در يك پيرهن «طالب»
بيا بوي هزاران يوسف از يك پيرهن بشنو
(از غزليات پر سوز و گداز طالب است)
1557
دلا گر ناله سنجي نالهاي زار و زيرت كو
وگر از بلبلان عشرت آهنگي صفيرت كو
بهر مجلس دم از خلوت پرستي ميزني اما
دروغي ميسرائي ورنه طبع گوشه گيرت كو
نبرده رنج شاگردي ز استادي چه مي لافي
مريد كيستي اي كودك بي پير پيرت كو
گلو چون كام حسرت خشك شد طفل تمنا را
سترون گر نئي اي دايه ي اميد شيرت كو
رياضت را نشانها باشد از خورشيد ظاهرتر
برخ سيماي ضعف و بر بدن نقش حصيرت كو
دلا گر دوزخي آخر كجا شد شعله و دودت
اگر باغ بهشتي عاقبت حور و حريرت كو
نبرد عشق ميجوئي بدين ساز و صلاح ايدل
كمانت را كجا شد زه پرو پيكان تيرت كو
گداي ملك عشقي ور كني دعواي سلطاني
ز خاك غربت و داغ جنون تاج و سريرت كو
نئي مقبول طبعي بي نمك آب و گلي داري
غباري از نمكدان ملاحت در خميرت كو
اگر گوئي سواد چشم يعقوبم چه شد اشكت
وگر لافي كه يوسف را گريبانم عبيرت كو
چو «طالب» ايكه قرب مبداء فياض ميخواهي
صفاي خاطر و سوز دل و نور ضميرت كو
1558
باشد مرا بفرق ز تيغ تو ماه نو
چون روز عيد بر سر طفلان كلاه نو
از غبن عمر رفته مكش خويش را كه عشق
زود آورد كهن سفران را براه نو
ماند بدان چه ذقن و خط مشكبار
گر عنبرين بخار برآيد ز چاه نو
مشكين خط است گرد عذار تو يا بذوق
بگرفته در بغل گل نو را گياه نو
1559
شگفتگي نكند نو بر، انجمن بيتو
چراغ گل ندهد نور در چمن بيتو
مرا خسك بگريبان گلست با تو ولي
چو مار ميگزدم تار پيرهن بيتو
از آن ببال سفر ميبرم چو مرغ نسيم
كه غربتست بچشم دلم وطن بيتو
چو زلف سنبل و جعد سمن دلي دارم
ز دستبرد حوادث شكن شكن بيتو
چه نشاء تو ندانم در اين سراي وجود
كه تن بجان نبود رام و جان بتن بيتو
پياله بي مي و گل بي شميم و دلي بي عشق
چنان ز خويش نباشد خجل كه من بيتو
چگونه لب گهر افشان كنم كه چون «طالب»
زبان نمي كندم رغبت سخن بيتو
1560
هلاك فقرم و سامان روز مره او
هزار بره بقربان نيم تره او
درآ، بملك قناعت كه فيض مي بارد
زبوم و دشت و بيابان و كوه و دره او
دلا ز مشعله ي عشق برفروز چراغ
كه هست عطسه ي خورشيد ذره ذرّه او
بعقل تيره در عيش بسته ايم بيا
كه بي كليد شود باز قفل و پره او
مناز گو زكريا بصبر خويش كه نيست
نفس كشيدن ما كم ز ذكر ارّه او
وجود پير سپهر است و آن عصا و نگر
يكيست منطقه ي او يكي مجرّه او
جبين (شاه جهانگير) هر كه «طالب» ديد
شود معاينه اش كايزديست فرّه او
1561
ريحان تر مو ميبرد، از غيرت گيسوي او
گل پرده بر رخ ميكشد، هر دم ز شرم روي او
پاس ادب مانع شدم، از پاي بوس او ولي
بوسيد آب ديده ام، آئينه زانوي او
از نسبتي كآن روي را، با گل بود مرغ چمن
يك چشم دارد سوي گل، يك چشم دارد سوي او
ديدم كه سنبل چون زنان، مو ميكند مويه كنان
گفتم چرا مو ميكني، گفتا ز دست موي او
با گلبني «طالب» مرا، گل كرد شاخ دوستي
كآتش دل خود ميخورد، از شعلهاي خوي او
1562
از خاطر ما، عيش بهاران نشود محو
وز لوح نظر، صورت ياران نشود محو
گر نور مه و مهر شود شسته ز رخسار
ساقي ز دل باده گساران نشود محو
بر دامن ما داغ مي از گريه نشد پاك
چون رنگ رخ گل كه بباران نشود محو
گر زود رود نقش ز آب از چه چشمم
سيماي رخ لاله عذاران نشود محو
هرچند كه ما خود بمثل نقش برآبيم
داغ دل ما سينه فكاران نشود محو
از ديده ي ما گرچه غزالان ضعيفيم
نقش قدم شير شكاران نشود محو
با دل عجب ار زلف تو آيد بسر مهر
چون كينه ي مور از دل ماران نشود محو
زين تازه رقمها كه ز مشكين قلمت ماند
كافيست يكي گر ز هزاران نشود محو
«طالب» اثرت محو شد از خاطر ايام
اميد كه از خاطر ياران نشود محو
1563
رنجد بهيچ، خاطر رنجش پذير او
از ناز و نازكيست همانا ضمير او
گل را دوبار در نظرش حد جلوه نيست
در آب و آتشم ز دل زود سير او
بگشود غنچه ي دل احباب را مگر
خاصيت نسيم صبا داشت تير او
چون آفتاب تيغ كشد بر ضمير خويش
گر غير او كسي گذرد در ضمير او
جانها فداي گوشه ي چشم سياه يار
وآن خال عنبرين كه بود گوشه گير او
«طالب» نه آنكس است همانا كه سرفرود
آرد بنعمت دو جهان چشم سير او
1564
رشك مهست طره همچون سحاب او
از ابر او قياس كنيد آفتاب او
گويا كليد حجره ي مشرق بدست داشت
مشاطه در گشودن بند نقاب او
عمر مرا بكوي تو نعل اندر آتش است
زآنرو برفتن است از اينسان شتاب او
دور قدح نه دور عمارت بود كه هست
ساقي خراب باده و عالم خراب او
از فتنهاي «هند» كه آرام و امن نيست
حيران بخت خويشم و سامان خواب او
گر عشق تهمتيست بدل مضطرب چراست
بر جزم او دليل بود اضطراب او
اكنون زمان چيدن گلهاي حسرتست
چيدم گل اميد و گرفتم گلاب او
«طالب» اسير كلك توام زانكه در خرام
يادي ز زلف يار دهد پيچ و تاب او
1565
نه رخ ز كعبه نه از دير مينمائي تو
بهيچ جاي نمي يابمت كجائي تو
بهر كه مينگرم از تو هست بيگانه
بمن بگوي دلا با كه آشنائي تو
هميشه در سفري اي سپهر پابرجا
اگرغلط نكنم سنگ آسيائي تو
گره گشاد اي آسمان گره دگر است
بمن بگو گرهي، يا گره گشائي تو
نميشناسمت اي شاهد بلور نقاب
درآ، ز پرده كه بيگانه مينمائي تو
چو مير قافله خضر است لال شو «طالب»
نميرسد كه زني لاف رهنمائي تو
1566
ساقي آمد به بغل ساغر و مينا هردو
جام را صلح بمي داد و مرا با هردو
چه جوابست چو ساقي كند از لطف سئوال
كه قدح خواهي يا نقل قدح يا هردو
ايكه گفتي بتو پيمانه دهم يا دشنام
هيچيك رد نتوان كرد خدا را هردو
تا بسرچشمه ي چشمم گذر اشك افتاد
شد يكي در نظرم قطره و دريا هردو
اين بدم و آن بقدم روح فزايد گوئي
كز تو دارند نظر خضر و مسيحا هردو
فرق در چاشني نيش تو و نوش تو نيست
هردو يكمرتبه دارند دريغا هردو
عجب افروخته بي باده عذارش وقتست
كه بيايند گل و مي بتماشا هردو
سرو و شمشاد ز چشم بدشان بد مرساد
كه بآن شعله شبيهند ببالا هردو
دو شرابند بيك نشاء دو لعل لب يار
روزي ساغر ما باد خدايا هردو
گر تو از جانب مائي ظفر از جانب ماست
دو جهان صف زده بر يكطرف و ما هردو
سر مپيچ از خط دستور كه از خدمت اوست
دولت آخرت و دولت دنيا هردو
دست بر دامن (شمس الوزاء) زن «طالب»
گر پي دولت دنيائي و عقبي هردو
1567
گر گشائي رگ ز ضعفم آب پاك آيد از او
ور ببوئي بينيم بوي هلاك آيد از او
گر بداري گوش نزديك دل ديوانه ام
همچو جيب ماتمي آواز چاك آيد از او
بسكه چون فرق عزيزان خاكسار افتاده ام
گر ببوئي آتشم را، بوي خاك آيد از او
«طالب» آن رند قدح نوشم كه بهر امتحان
گر رگ جانم گشائي خون تاك آيد از او
1568
آمد بهار و يافت جهان اعتدال نو
مرغ دل از نشاط برآورد بال نو
عالم شگفته شد ز بهار از چه نشكفد
هجران كشيده ي كه به بيند وصال نو
نوروز تازه روي تر از فصل گل رسيد
وز روي تازه داد جهان را جمال نو
مي نوش كز دريچه ي اقبال رخ نمود
روز نوي كه مژده رساند ز سال نو
سركن ثناي (شاه جهانگير) كامكار
كز چرخ هر زمان رسدش صد كمال نو
آن قبله ي كه گوشه ي ابروي دولتش
قدر هلال كهنه شكست از هلال نو
شاهي كه در ثناي كفش هر نفس مرا
صد فكر تازه رو دهد و صد خيال نو
بر باغ صفحه گر اثر فيض او رسد
بالد بخويش هر الفي چون نهال نو
اي ابر ريزشي كه بدان مايه فيض بحر
هر دم خورد ز دست تو صد گوشمال نو
آن صبح دولتي نو، كه هر روز روزگار
بيند بروي بخت بلد تو فال نو
آن بحر همتي تو، كه سرمايه ي نثار
ابر از كف تو كسب كند چون سفال نو
تا باد نام جاه و جلال از فلك ترا
هردم رساد مژده ي جاه و جلال تو
(حرف هـ)
1569
بستيم عهد با گل بستان تازه ي
گشتيم عندليب گلستان تازه ي
اين شكر چون كنيم كه بي منت بهار
ديديم در چمن گل و ريحان تازه ي
از جان دير ساله عجب گر كنيم ياد
اكنونكه يافتيم بتن جان تازه ي
دل بي تكلف از سر و سامان فتاده بود
بازش نصيب شد سر و سامان تازه ي
رفت آنكه دسته دسته گل خاك ميفشاند
هرلحظه دست ما بگريبان تازه ي
اكنون بسهو ياد گريبان نميكند
ايندست نارسيده بدامان تازه ي
زين در مباد نقل مكانم كه بدنماست
هر ساعتي شدن مگس خوان تازه ي
دل طي نموده ملت و آئين كهنه را
دين نوي گرفته و ايمان تازه ي
از (چين قليچ خان) وز «طالب» زمانه يافت
ممدوح تازه ي و ثنا خوان تازه ي
1570
عاجزم يارب دل آزار بردارم بده
در خور يك چين ابرو تاب آزارم بده
از نواي طايران گلشنم بي ذوق ساز
لذتي از بانگ مرغان گرفتارم بده
تا برغم مطرب از دل بركشم خونين صفير
تيزي از مضراب او بستان بمنقارم بده
بر مگردان از گلستانم تهي دامان و جيب
دسته ي گل گر نباشد بوته خارم بده
اي برهمن نقل مذهب گاهگاهي هم خوش است
لطف كن تسبيح من بستان و زنارم بده
تهمت امساك مي بندم بطبع آفتاب
نيستي راضي گلي از باغ ديدارم بده
اي چمن بوي بهار آورده ام هان زود باش
در عوض نسرين بخرمن گل بخروارم بده
از بهار روي خود گلزار گلزارم ببخش
وز غبار موي خود تاتار تاتارم بده
گر بمجلس نيستم در خورد اظهار خمار
رخصت خميازه ي زآنسوي ديدارم بده
ساقي كوثر كه تقسيم قدح در دست تست
سوخت مخموري مرا پيمانه سرشارم بده
بلبل بيهوش را با بستر و بالين چكار
ميدهي گر تكيه بر ديوار گلزارم بده
سوختم يارب چو «طالب» ديده ام بي نور ساز
يا نجات از هايهاي گريه ي زارم بده
1571
بدل ز معرفت دوست روشنائي به
چراغ انجمن عارفان جدائي به
جرس مبند بمحمل كه ره خطرناكست
چو پاي ناقه در ايندشت كم صدائي به
بدل چو آفت عشقي رسد ز چاره چه سود
شكست شيشه نگردد ز موميائي به
1572
مكش صفير كه از بلبلان مست نه ي
بينم جرعه خراب از مي الست نه ي
هزار ميكده تاراج كرده ي و هنوز
چو نيك مينگرم در تو، نيم مست نه ي
پرستش صنمت جز هوا پرستي نيست
صنم پرست نه ي گر هوا پرست نه ي
بدين لياقت گر توبه كردي اي زاهد
بجان دوست كه شايسته ي شكست نه ي
فقيه بيخود و واعظ خراب و مفتي سست
تو از كدام مسلمان تري، كه مست نه ي
كرم نتيجه جمعيت است هان «طالب»
چه سود خرمن گوهر كه باد دست نه ي
1573
تا كمان وقت هم آغوشي زه ساخته ي
تير ناوك مژه چشم زره ساخته ي
نتوان حصر نمودن كه بيك مرحم لطف
چند زخمم بجگر نازده به ساخته ي
تاب زن مار صف شهري و اينك تو و حسن
گنجي آرايش ويرانه ده ساخته ي
گره ي رشته ي عيشم بگشا ايكه ز غم
سر فرو برده بخويشم چه گره ساخته ي
«طالب» انكار حديثت نكند خرد و بزرگ
شربتي خوش بمذاق كه و مه ساخته ي
1574
رخ برفروز و غاشيه بردوش ماه نه
خورشيد را ز حسن چراغي براه نه
تا دجله ها روان شود از خون قدسيان
تيغ از اجل بگير و بدست نگاه نه
اي غم چه ميشود ز تو كم خوندل بريز
وآنگه گنه بگردن بخت سياه نه
تا كي كشد دلا مژه خميازه بر سرشك
اين گل بچين و در بغل آن گياه نه
غم موكشان شبي بردت گر بكوي دوست
تا صبحدم مدار دل آنجا به آه نه
از جور حسن ايمه كنعان نهال زار
اين دردهم بپهلوي اندوه چاه نه
ايدل نهان ز غير چو بوسي زمين دوست
لختي ز جان نشانه برآن بوسه گاه نه
«طالب» عنان بتوسن دل داده تا بچند
آنسوي ره روي قدمي هم براه نه
1575
خدايا مست لطفم جرعه ي زهر عتابم ده
پُرم زآسودگي سيماب واري اضطرابم ده
جراحتگاه كبكم رخت بر منقار بازم كش
گريبان تذروم جلوه در چنگ عقابم ده
ز خيل ناله ي دوزخ عنانم فوجها دادي
سواري چند هم از گريه دريا ركابم ده
ستان افتادنم بر بستر راحت مكرر شد
بيا از زلف محنت يكدو افعي پيچ و تابم ده
يكي طفل دبستان زاده ام شخص محبت را
چو مي بيني كه بازيگوش عيشم گو شتابم ده
خس و خار از تو سيرابند و من لب تشنه ي رحمت
مرا هم مشت خاري فرض كن وز جلوه آبم ده
نخست از نور خويشم صاحب يكذره پرتو كن
پس آنگه جلوه در ميدان ماه و آفتابم ده
نمودم داغدار و سيميا را در تهي بودن
باين بخت آشناي جلوه در بزم سرابم ده
بهر موئيش چندين گريه دارم در گلو «طالب»
گر انبار سرشكم تكيه بر دوش سحابم ده
1576
بعشوه ي گل و مي دين و دل بباد مده
براين دو صيد خدنگ هوس گشاد مده
بمحرمان در بيگانگي مزن زنهار
مجال رخنه بناموس اتحاد مده
نه عشوه ي نه نگاهي كه داد سوگندت
كه كام خسته دلان بر ميار و داد مده
ز ما بتهمت فارغ دلي مشو مأيوس
بجان خويش كه تغيير اعتقاد مده
بدرو «طالب» اگر لطف ميكني ساقي
ز قطره ي كم و وز جرعه ي زياد مده
1577
بگشا كمين فتنه بانگيز غمزه ي
در تاز رخش تازي و شبديز غمزه ي
راهت چو بر سراب دل ما فتاده است
سيراب ساز دشنه ي خونريز غمزه ي
تا كي بود سمند نگاهت گران ركاب
بر پهلويش اشاره ي مهميز غمزه ي
خود گو چگونه بال فشاند تذرو شوق
تحريك عشوه ي نه و انگيز غمزه ي
خون نياز در رگ دلها فسرده گشت
در جنبش آر نشتر سر تيز غمزه ي
بيمار چشم را ز نگاهت يكي برآر
يعني بگو كه بشكن پرهيز غمزه ي
ميدان دل گلاب فشان كرده ام ز اشك
«طالب» كجاست رخش سبكخيز غمزه ي
1578
دو چشم در ره ساقي نشسته ايم نشسته
دماغ نيم رسيده خمار نيم شكسته
دلم شگفتگي از غنچه ي كه يافت، كه امشب
تمام چاشني خنده ام چو زخم نبسته
قدم بفرق صبا ميزدم ز ضعف محبت
كنون رهي بعصا ميروم چو ناله ي خسته
خوش آنكه توسن توفيق گرم كرده بميدان
دو دسته تيغ زنم در وفاي دوست دو دسته
بقيد آب و گل آن طاير لطيف مزاجم
كه انتخاب چمن ميكنم ز دام نجسته
بها، رسيده بمعراج موميائي مي را
در اين دو روز ندانم كه توبه ي كه شكسته
كمي چو شهرت «طالب» بشهر و كوي فروشي
بخاك ريشه دواندي دلا نشسته نشسته
1579
گلي، آزار بلبل كن، مشو بدخو بپروانه
نئي آتش، مكن در تندخوئي، رو بپروانه
ميان عشقبازان فخرها دارم كه از يكسو
ببلبل ميرسانم نسبت از يكسو بپروانه
بود بي نور شمع كفر ليك از رشك ميسوزم
كه دارد نسبتي در سوختن هندو بپروانه
دل سوزان من در عاشقي بر من شرف دارد
كه من با شمع دارم آشنائي او بپروانه
ز بس كز شعله ي دل گشته نوراني سراپايم
كند شمعش تصور گر نمايم مو بپروانه
نشستن بر نگارين فرش آتش كار بلبل نيست
سمندر ميتواند گشت همزانو بپروانه
براي حسن گل كافيست «طالب» گرمي بلبل
ندارد احتياجي هيچ رنگ و بو بپروانه
1580
راحت طلب بسرو و سمن ميكند نگاه
مرد بلا به تيغ و كفن ميكند نگاه
دور فلك بچشم غني آورد مرا
اوهم بديده ي تو يمن ميكند نگاه
ايما، چه و اشاره كدام و كناره چيست
در چشم او صريح سخن ميكند نگاه
دل در جوار گلشن روي تو بلبلي است
كز رخنه ي قفس بچمن ميكند نگاه
هر عضو تن غريب ترا، رو بغربت است
جز چشم دل كه سوي وطن ميكند نگاه
خاري فتاده از مژه ام در رهش كه باز
چون دشنه تيز تيز بمن ميكند نگاه
باشد بداغ تازه نظر بازيم بلي
تا نو بود، كه سوي كهن ميكند نگاه
هرجا سخنوريست چو «طالب» ببزم نطق
با مهر لب مرا بدهن ميكند نگاه
1581
بي يار را، سبوي مي اندر كنار به
بي غمگسار، شام و سحر ميگسار به
چون بي خرابئي نتوان بود در جهان
باري خراب مي، ز خراب خمار به
مستي بهار عمر بود دست از او مدار
زيرا كه دور عمر سراسر بهار به
تلخست عمرما بشتابش از آن خوشيم
عمريكه تلخ ميگذرد در گذار به
پائيكه نيست در گل محنت ز دست دوست
چون دست شاهدان چمن در نگار به
«طالب» هزار قهقهه چون هايهاي نيست
زاري و گريه كن كه مرا گريه زار به
1582
اي دهر، پر ستيزه تر از تيغ او نه ي
تندي مكن، كه تيزتر از تيغ او نه ي
اي روزگار پر ز شر و شور خود ملاف
رو رو كه فتنه خيزتر از تيغ او نه ي
بر خود مناز بيهده اي تيغ آفتاب
دانم كه شعله ريزتر از تيغ او نه ي
بس كن دلا ز خوردن خون شكوه تا بكي
خاكت بسر عزيزتر از تيغ او نه ي
«طالب» كجاست تازند اين طعنه بر هلال
كآن تيغ چرخ تيزتر از تيغ او نه ي
1583
خوشدل شدم ز دوست به پيغام تازه ي
گوئي كه داد مرفلكم كام تازه ي
از راه با نمي گسلد كاروان فيض
هر لحظه ملهميم بالهام تازه ي
موسي نه ايم و بيهده هر لحظه دوست را
تصديع ميدهيم بابرام تازه ي
آن بوالهوس كبوتر هر جائيم كه هست
هر لحظه الفتم بلب بام تازه ي
بهر طواف كعبه كوي تو مي كنم
در هر قدم تهيه ي احرام تازه ي
تا كي سپهر عاقل و فرزانه خواندم
كو عشق تا بلند كنم نام تازه ي
اي محتسب بتاز كه نزديك ميروند
مست شراب كهنه مي آشام تازه ي
از حرص مي، پياله بلب در فغان شدم
كين جام كهنه گشت، خوشا جام تازه ي
«طالب» مكن مبالغه در پختگي كه نيست
مانند ميوه ي سخنت خام تازه ي
1584
آن ماه رخ ز برج سعادت برآمده
وآن لعل لب ز كان ملاحت برآمده
از گلشني كه خاسته نخل بلند او
طوطي بصد هزار مشقت برآمده
بنگر كه در رياضت هجرانش حال چيست
ايندل كه عمرها بنزاكت برآمده
زآنرو كه هست مصحف خوبي بفال او
مشكين خطي چو آيت رحمت برآمده
يارب عزاي اهل عذابش ز روي چيست
آن خط كه بي گناه ز حبنت برآمده
«طالب» دعا كنم كه بغربت بود عزيز
زينسان كه از ديار بغربت برآمده
1585
زهر در نكته ي گو، با من دلخسته آهسته
مگر قفل زبان بگشايدم آهسته آهسته
مكن پردستياري بيما با با دل چاكم
مبادا ريزد از يكديگر آن گلدسته آهسته
نه من آگه نه دل، كآن تيغ مژگان رشته جانرا
زهم بگسسته و ديگر بهم پيوسته آهسته
دلم بشكست و آواز شكست شيشه نشنيدم
نميدانم كه دل در سينه ام بشكسته آهسته
چو دل رم گيردت از سينه در قيدش مدارا كن
رود صياد در دنبال صيد آهسته آهسته
دلم نازك چو خوي دلبران گرديده، اي همدم
ندارم طاقت حرف بلند آهسته آهسته
نبودم آگه از سر دهانش ناگهان «طالب»
بگوشم گفت عشق اين نكته ي سربسته آهسته
1586
دل تنگم بر وزش راست چون زلف سيه كرده
ز جرمش نيستم آگه ولي دانم گنه كرده
ز مضمونش نيم آگه همين دانم كه زلف او
دراز آهنگ طوماريست پشت و رو سيه كرده
بشوقي ميكشد سوي خودم ديوار كوي او
كه گوئي كهربائي جذبه ي در كار كه كرده
نسيم گل ز جيب آستينش ميوزد گوئي
قباي ناز آن سرو سهي را غنچه ته كرده
ز طوق زهره گر خلخال سازد جاي آن دارد
كه زلف عنبرينش حلقها در گوش مه كرده
بهرجا جلوه گر گرديد آن سرو روان «طالب»
ز حسن جلوه گل در دامن آن جلوه گه كرده
1587
بميهاي كهن اصلاح عقل تازه مجنون به
كه يك ساغر شراب كهنه از صدخم فلاطون به
بكوي ميفروشان اين ندا دوشم بگوش آمد
كه هركس اهل مشرب نيست از بتخانه بيرون به
نباشد ابر دريابه ز ابر ديده چون پاشد
گداي ذله پرداز از حريف كاسه وارون به
دلت بيدار شد پيمانه اش پر اشك حسرت كن
كه ظرف باده چون از مي تهي ماند پر از خون به
حريفي گفت كز ميهاي گلگون به بود چيزي
خروش از لعل ساقي خاست كين لبهاي ميگون به
جهانگردي بهل در خاطر خود سير كن «طالب»
كه سير مسكن خاطر ز كشت ربع مسكون به
1588
نه لعل يار خط از مشك تر برآورده
كه باده ي لب او درد سر برآورده
مكن تصور مژگان كه چشم حيرانم
ز بس خدنگ بلاخورده پر برآورده
بباغ روي تو تا گل طراوت افزايد
لب تو جدولي از آب كوثر آورده
فكنده باز بسوي دلم عنان غم عشق
بدان شتاب كه گوئي مگر سرآورده
شگون گرفته دلم درد عشق را كين حال
نشانه ايست كه با خود ز مادر آورده
اگرچه زلف تو از ناز موي چوگانيست
بسا شكست كه بر گوي عنبر آورده
به بين به بين كه چه نادر برابر است سپهر
كه ماه را برخت در برابر آورده
دلم كه داده بدان زلف دست بيعت خويش
چه مذهبيست كه ايمان بكافر آورده
ز بس گريسته در وصف نظم دلكش دوست
ز گريه چشم قلم آب گوهر آورده
نه كيمياگر و ترتيب داده اكسيري
كه آب در دهن كيمياگر آورده
هميشه فيض رسان باده خامه ي «طالب»
كه كم نهال بدان تازگي برآورده
1589
در حسن گر زياده ز خورشيد كم نه ي
آفاق برهمن ز تو گشت و صنم نه ي
بر لوح چهره صد رقم عنبرين تراست
با آنكه آشنا بزبان قلم نه ي
بيباك زيستن بجهان ننگ عاشقيست
ايدل بخود بناز كه صيد حرم نه ي
عيبي نميرسد بوفا شكر كن كه تو
در جرگه ي بتان بوفا متهم نه ي
عاشق بدور هجر ندارد سر حيات
بي او مناز عمر كه پر مغتنم نه ي
ايدل ملول بهر چه ي از شكست خويش
آخر سفال ميكده ي جام جم نه ي
اي مرد عشق در غم آب و علف مباش
اهل دلي تو شكر كه اهل شكم نه ي
حسن تو برق خرمن ماه و كواكب است
گر نيستي زياده ز خورشيد كم نه ي
«طالب» حديث بي درمي بر زبان ميار
تا داغ بر دلست ترا، بي درم نه ي
1590
چون شاد نشيند دل، جامي نه سبوئي نه
جز گريه گره آبي، در هيچ گلوئي نه
مجلس بنوا گر مست، چون روح برقص آيد
در انجمن گيتي، هائي نه و هوئي نه
باغيست جهان خورده تاراج سموم غم
در وي ز گل عشرت، رنگي نه و بوئي نه
ديدار كند روشن، آئينه دل تا كي
در مد نظر باشد، ما را بر روئي نه
ياران سبوكش را، نقلست لب ساقي
وز بهر قدح نوشي، ما را لب جوئي نه
دل گرم نميگردد، از دلبر افسرده
معشوق خوشست اما، بي تندي خوئي نه
وه وه چه گل افشانم، با يار اگر يابم
جامي و لب جوئي، وانگاه غلوئي نه
آنكو همه گردد او، يكرنگ بود «طالب»
وآنرا كه توان كردن، زو فرق بموئي نه
1591
ز بس سوداي زلفش بر دل غمديده پيچيده
نفس چون دود ره طي ميكند پيچيده پيچيده
كه رنجانيد باز از باد آهي تار زلفش را
كه هر رگ بر تنم چون افعي پيچيده پيچيده
چسان كاهل بصر پيچند مشكين سرمه در كاغذ
نظر خاك رهش در پردهاي ديده پيچيده
ز تاب آن خط عنبر فشان و آن طره ي پيچان
چو طوماري كه پيچند آنقدر غمديده پيچيده
دلي دارم پريشان، خاطري، از دل پريشان تر
چو دستاري كه مجنون بر سر ژوليده پيچيده
چه در خواب و چه بيداري آنزلف پريشان را
چو آه «طالب» آشفته هركس ديده پيچيده
1592
نور مهرم نه ظلمت كينه
چون دل آب و روي آئينه
دلق پشمينه در گرفت مرا
ز آتش فكرهاي دوشينه
مژه ي آفتاب ساخت مرا
عكس روي تو موي بر سينه
بسكه چيند بآستين ز رخم
آستين مرغ و اشك من چينه
هست گوئي رفيق درد مرا
دانه اشك يار ديرينه
لخت دل را بزير دندانم
ياد چشم تو ساخت لوزينه
منم آن صافدل كه هست مرا
پوست بر سينه جلد آئينه
چون نسوزم كه نقد مهر ترا
سينه ي «طالب» است گنجينه
1593
دگر بر تار جانم، رشته ي ساز كه پيچيده
رسن بر گردنم، زلف رسن باز، كه پيچيده
ز دل تا پرده ي گوش است پروازش نميدانم
بپاي مرغ جان ابريشم ساز كه پيچيده
نيم آگه من از جولان آن مه ليك ميدانم
كه در گوش فلك بانگ تك و تاز كه پيچيده
فغان بيگانه ميآيد بگوشم زين دل سنگين
نميدانم در اين كوه غم آواز كه پيچيده
هماي چون تو بزم افشان و ما «طالب» صفت غافل
كه در اوج سعادت صيت پرواز كه پيچيده
1594
باز در ملك دلم عشق فتور افكنده
رخت اينست ازين مرحله دور افكنده
هر زمان رخت بجائي كشم اما بچه جرم
عشق در زندگيم گور بگور افكنده
چه غم از تيرگي بخت چو حسن تو مرا
دست و پا بسته و در دجله ي نور افكنده
توسن شوخ تو هر نعل كه افكنده ز پاي
پنجه در پنجه ي دستينه ي حور افكنده
مگر آغشته بخاكستر گردون گوئي
نه فطريست كه بختم به تنور افكنده
تا بزير فلكي شكر الم گوي كه دهر
وعده ي عشرت احباب بگور افكنده
عشق خوردي و بزرگي، نشناسد بنگر
كه بهرره گذري صد سر سور افكنده
بار غيرت نكشم اهل جهان ميدانند
كه بدين روز مرا طبع غيور افكنده
باز نايد بسرم عشق كه اين پيكر زار
استخوانيست كه خائيده و دور افكنده
چكند گر نكند ناله و زاري «طالب»
كارها را همه چون عشق بزور افكنده
1595
بباد حادثه اي چرخم از عناد مده
ز خاك ساخته ي خويش را بباد مده
بترس داشتن خصم به ز كشتن دوست
بكش خدنگ بر اعدا ولي گشاد مده
همين وصيت حسن است با تو از سر راز
كه نامرادي اگر برخورد مراد مده
تنگ چو روي خودم در پياله ايساقي
چو دور من رسد از قطره ي زياد مده
تو خود بكش بچمن رخت خوشدلي «طالب»
مرا به ليجه ي غمهاي خانه زاد مده
1596
گل گل ز باده چون پر طاوس گشته ي
آماده ي هزار دهن بوس گشته ي
بودي دلا ز مرتبه قنديل كعبه دوش
امروز در صنم كده ناقوس گشته ي
اي طاير نگه، پر و بالت نبسته اند
در آشيان براي چه محبوس گشته ي
ايدل گرفته ي ره پرتو بشمع آه
يعني حصار شعله چو فانوس گشته ي
كس مانع تو نيست ز رسوائي جنون
خود رفته ي رعيت ناموس گشته ي
ابليس را بگوي كه بگشاي لب بعذر
از رحمت خداي چه مأيوس گشته ي
«طالب» چه غم فشرده بدل ناخنت كه باز
دندان فشار بر لب افسوس گشته ي
1597
دلم طاير وحشي و دام سينه
سرم باز بيمار و زانو نشينه
من اين موجها جمله بر سرنوشتم
چو در بحر معني فكندم سفينه
دريغا سرشكي كه آن تند خو را
دهم غسل آئينه از گرد كينه
چو من با لب خشك در دجله تازم
شوند آبها سر بسر آبگينه
چو من گنج گوهر فشانم بمژگان
لبالب كنند هفت دريا خزينه
فلك ماند در اولين پايه از من
چو بر عرش همت شدم زينه زينه
نگين دان چشمست ما را كه از وي
فتد پاره ي دل نگينه نگينه
بسي ره بريدم كه ناگه رسيدم
بصاحبقراني من بي قرينه
رخي ديدم و باز بر دل نهادم
جگر سوز داغي به پهناي سينه
كنم خرقه را روكش حله «طالب»
كه پشمينه ام به ز ابريشمينه
1598
كار وفا و مهر بكلي تبه شده
خونها سپيد گشته و دلها سيه شده
شد عضو عضو پيكر من چاك غير چشم
اين اجر آنكه كشته ي تيغ نگه شده
زين پس مگر بجبهه ي نويسند جرم من
زينسان كه نامه ي علمم پر گنه شده
از تاب تب گداخته همچون شكر درآب
خورشيد او بيك عرق گرم مه شده
تا يوسف مراد بخواري شود هلاك
گيتي دهان گرگ گلوگاه چه شده
چشم وفا مدار كه دور سپهر را
بيمهرئي كه بود يكي با تو ده شده
چشمم كه خوي قبله نما در نظاره داشت
تا ديده زلف يار پريشان نگه شده
«طالب» غمي كه داشت بجان تو بركنار
گر بود يك سوار كنون صد سپه شده
1599
تا كي خلد از غم، بدلم خار شكسته
عمرم گذرد، در ته ديوار شكسته
باري چو فلك داده شكستم تو ميازار
بيرون ز مروت بود آزار شكسته
لشگر چه كشي بهر شكست صف دلها
كافي بود از زلف تو يكتار شكسته
خوش بر سر هم ريخته صد دل ز خدنگت
پيكان خم آورده و سوفار شكسته
لعلت شكند گوهر گفتار تو از ناز
من بنده ي آن شيوه ي گفتار شكسته
تا از كفم آن سيب ذقن رفته برخسار
خون جگرم ريخته چون نار شكسته
گرميم ز هنگامه شد و رونقم از كار
چون مجلس افسرده و بازار شكسته
شاهين دل «طالب» از آن صيدگه ناز
باز آمده با چنگل و منقار شكسته
1600
ميكند گاهي نگاهي واي بر من زآن نگاه
ميرسد بر مغز جانم بوي كشتن زآن نگاه
از سلاحي در دل هركس بود انديشه ي
اين ز شمشير آن ز خنجر ترسد و من زآن نگاه
آفت چشم ترا چون من خريدارم بجان
دوست ايمن باد زآن مژگان و دشمن زآن نگاه
چون گشايد چشم حكم انداز او پر كاله شست
ساعد حيرت گزد صد ناوك افكن زآن نگاه
پيش مژگان و نگاهش دل چه تاب آرد كه هست
در خطر پولاد از آن مژگان و آهن زآن نگاه
جوشنم جاي كفن در بر فكن «طالب» كه من
نيستم از بعد مردن نيز ايمن زآن نگاه
1601
در دم بدل گره شده ساقي پياله ي
كز سينه بركشم جگر آلوده ناله ي
چون بخت خويش پير شدم ميروم كه باز
خود را جوان كنم بمي دير ساله ي
ساقي ز تنگ حوصله كان دور مگذران
هر چند بي تهيم بماده پياله ي
با داغ دل ز باغ جهان گر شدم رواست
آري بكوي عشق نيم كم زلاله ي
رشكم به تلخكامي ارباب ذوق نيست
كز خوان رسيده ي بمن هم نواله ي
«طالب» سواد خطه ي حسن است دفترم
در وي بجلوه هر غزلي چون غزاله ي
1602
مگر دارم ز عكس روي او در سينه آئينه
كه ميريزد سرشك از ديده ام آئينه ي آئينه
نمد آئينه تركيب را پر نور ميدارد
نپروردم عبت در خرقه ي پشمينه آئينه
بيا ساقي ز عكس خود تماشاي مه نو كن
كه در خم بسته اينك باده ديرينه آئينه
شدم آئينه در مهرت گمان كين مبر با من
محالست اينكه بنمايد قبول كينه آئينه
چو در آئينه بينم گونه ي رخسار خود «طالب»
ز نقد چهره ي زردم شود گنجينه آئينه
1603
اي صبا دزديده ي آن بوبده
بوي گل بستان و بوي او بده
ميكشم جام دوئي بر ياد دوست
آسمان فتوي بخونم گو بده
سخت بي روئيم آن لب را كه گفت
وز سئوال بوسه ما را رو بده
آسمان بر كف نهد جرم هلال
كين بگير آن گوشه ي ابرو بده
«طالب» از دل صد خطر داري كه گفت
دشمني را جاي در پهلو بده
1604
با من امشب چنانكه دوش نه ي
زهر پاشي شكر فروش نه ي
امشب ايدوست زهر الماسي
همچو دوش انگبين و نوش نه ي
در شرافت اگر چه انساني
در نطافت كم از سروش نه ي
بغلط خود فروش خوانندت
گلفروشي و خود فروش نه ي
مينمايم نصيحتي «طالب»
گرچه دانم سخن نيوش نه ي
1605
تلخ از چه روي باز، بمحفل نشسته ي
تنها چرا چو زهر هلاهل نشسته ي
جانبخش تر ز باد مسيحي چه شد كه باز
خونريز تر ز خنجر قاتل نشسته ي
همزانويم بشاهد وصل تو گرچه من
در خون دل نشسته تو در دل نشسته ي
غافل ازين شناور گرداب غم مباش
اي همنشين كه شاد بساحل نشسته ي
با عزم جزم هيچ مسافت بعيد نيست
تا پا بره نهاده بمنزل نشسته ي
آگه نه اي ز باد اجل اي تذرو روح
صياد در كمين و تو غافل نشسته ي
«طالب» كجا رسي تو باوج وصال دوست
در دل نشسته يار و تو در گل نشسته ي
1606
صلح دارم هر زمان با جنگجوي تازه ي
ميزنم هر دم بقلب تندخوي تازه ي
گل بيك نكهت بود وين گل كه نامش حسن اوست
بر مشامم ميزند هر لحظه بوي تازه ي
چون نجويم كام از او كين دل زمين حسرتست
هر زمان ميرويد از وي آرزوي تازه ي
يك گلو از عهده برنايد مگر آرم بدست
هر خروش پر خراشي را گلوي تازه ي
اختلافي نيست در اوضاع ما گردون نه ايم
هر زمان برخود نميسازيم خوي تازه ي
آمد آن جراح دل وز سوزن مژگان نمود
زخمهاي كهنه ما را رفوي تازه ي
از ديار دل سفر كرديم و ايامي گذشت
باز مي آئيم و مي آريم روي تازه ي
كهنه شد در گوش «طالب» سوز مستيهاي دوش
خيز تا سازيم برگ هايهوي تازه ي
1607
ايدل در فريب مزن اهرمن نه ي
تلخي مكن بخلق شراب كهن نه ي
چون شب نفس فرو برو مرغان صبح را
از آه خود كباب مكن بابزن نه ي
بر هر سري مباش گران نيستي كلاه
بر هر تني متن بهوس پيرهن نه ي
هر نكته را بديهه رسان باش در جواب
چندين فرو مبر ز حريفان تو من نه ي
با اين مكن نزاع و بآن در ميا بهزل
خود را بگير مسخره ي انجمن نه ي
صاف و لطيف و عذب چو آب زلال باش
لاي و كثيف و تلخ مشو دُرد دن نه ي
من در وفاي دوست برون آمدم ز پوست
ايدل تو هم ز پوست درآ كم ز من نه ي
اي سينه صد بهار نمودي كنون بسست
تا كي ز داغ گل شكفاني چمن نه ي
تا كي ملول باشي و تا كي ملال خيز
بيت الحزن نشين نه و بيت الحزن نه ي
«طالب» بكوش و معني جاندار در كف آر
بر لفظهاي مرده چه پيچي كفن نه ي
1608
او را بود بزلف و مرا بر جبين گره
ره زآن گره دراز بود تا باين گره
هر دم بعقده ي مدد زلف خويش باش
مي زيبدت به سلسله عنبرين گره
مضراب مطرب ار نگشايد دلم رواست
ناخن چگونه باز كند آهنين گره
بر دل زياد آن لب ميگون ز بس هجوم
غمها شدند چون مگس انگبين گره
هرگز گره گره نگشايد مرنج اگر
نگشوده چرخت از دل اندوهگين گره
از زلف او چو ديده بشوخي کند نگاه
خم رفته رفته چين شود از ناز و چين گره
بي بخت عقده ي نگشائي ز كار خويش
گر آسمان بعلم زني بر زمين گره
ني ناخنش علاج كند ني گره گشا
گوئي بكار ماست خدا آفرين گره
تا گوشه گير ابروي او شد گره ز ناز
حسرت برند گوشه نشينان برين گره
از هر نسيم عقده پذيرد چو سطح آب
دارد جبين ناز تو در آستين گره
ترسم دهي تو نيز گريبان بدست چاك
دامن بدامنم مكن اي همنشين گره
كام از فلك مجوي كه عاقل نداشتست
چشم گشاد كار ازين آهنين گره
«طالب» گره گشائي دلها شعار ساز
بر سينه ها قطار مچين بيش ازين گره
1609
عشق را نوش تصور كن، به نيش آميخته
راحتي با صد هزاران رنج بيش آميخته
هركه با زهر عتاب و شهد لطفش كرده خو
شربتي از آب و آتش بهر خويش آميخته
ني كمان غمزه اش هرگز بقربان كرده ميل
ني خدنگ ناز او هرگز به كيش آميخته
زآشنايان هيچگه نگذشته جز بيگانه وار
آنكه با بيگانه آيان تر ز خويش آميخته
بي خبر منشين ز روبه بازي آن ميش چشم
كو فسون كرد، كرا با چشم ميش آميخته
عشق بي مذهب نجويد هيچگه غير از گريز
از هوس مندي كه مشرب را بكيش آميخته
جز نمك ياسوده ي الماس «طالب» كافريم
مرحمي گر هيچگه ما را پريش آميخته
1610
سرم تهي است مرا دوش زير بار سبو به
كه يك سبوي تهي از چنين هزار كدو به
مي از دهان سبوئي بنوش بر لب جو
كه بوسه بر لب معشوق باده بر لب جو به
بگو كه جلوه كنم از كدام سوي تو «طالب»
كه دولت ار مگسي رو نمايد از همه سو به
1611
مرد آرامم چه خواني اضطرابم ديده ي
دزد رنگم دل چه رنجاني شتابم ديده ي
ايكه مهمانم بآبي بوده ي روزي بسهو
خانه آبادم مخوان حال خرابم ديده ي
در خمارم كي تواني ديد با چين جبين
ايكه از گل خنده روتر در شرابم ديده ي
ديدن بيمار در خواب آورد حزن و ملال
پر ملولي غالباً امشب بخوابم ديده ي
كي كني امنيت و جمعيتم باور كه تو
چون جهان تا ديده ي در انقلابم ديده ي
تاب نور و سايه ام داني كه از رخسار و زلف
گاه در ابرو گهي در آفتابم ديده ي
با گران پروازي ايام شيب من بساز
ايكه بال افشاني عهد شبابم ديده ي
صرفه خاموشيست ورني در زبان صد مرده ام
خيرگي هاي لب حاضر جوابم ديده ي
آتشي ايعشق و من لعل جبين بنشسته نقش
بيفروغم گو به بين چون آب و تابم ديده ي
شيشه گاهي پر بود گاهي تهي اي دور چرخ
گو به بين ناكاميم چون كاميابم ديده ي
با منت «طالب» سر هزلست نشناسي مرا
غافلي از شوخيم دايم حجابم ديده ي
1612
من كيم آشفته ي ز يار گسسته
بيدلي از يار و از ديار گسسته
مرغ ملول فتاده در قفس از دام
رشته ي پيوند شاخسار گسسته
دهر يكي وادي پر از خس و خار است
بخت من آن بختي مهار گسسته
طبع چسان نشكفد كه عيش در اين روز
رشته ي الفت ز روزگار گسسته
نغمه چسان سر زند كه عود طري را
كاسه ي آهنگ مانده تار گسسته
قدر گهر نيست در زمانه همانا
رشته ي تسبيح اعتبار گسسته
كي كند از بيدلي محافظت سر
دست ز فتراك آن سوار گسسته
چون دل مجروح بركشيده خروشي
بخيه زخمي ز هر كنار گسسته
چون بود احوال خونچكان دل «طالب»
دست ز دامان زلف يار گسسته
1613
سر بسر با بخت راضي باش و همراهي مخواه
از طبيب غم دواي چهره ي كاهي مخواه
از زمينها جز دل آزاري و خونخواري مجوي
وز شبي جز زلف او فيض سحرگاهي مخواه
دوش يكتن بار عالم چون كشد ايمرد هوش
چون فقيران تن بدرويشي ده و شاهي مخواه
آگهي برقيست لامع گشته از شمع شعور
از چراغ بزم غفلت نور آگاهي مخواه
پايه ي فرمانبري بالاتر از فرماندهي است
گر بفرمانت شوند از ماه تا ماهي مخواه
نيست از تيغ اجل مرد امل را زينهار
توامان ميخواهي از وي خواه ميخواهي مخواه
قصه كوته ميكنم «طالب» بدين حرف بلند
كز فلك با اين بلندي غير كوتاهي مخواه
1614
دامان عشوه باز بصد فن شكسته ي
ما دل شكسته ايم و تو دامن شكسته ي
ما را نبود شيشه ي دل قابل شكست
انصاف ده كه قدر شكستن شكسته ي
پروا ز دل شكستن ما بيدلانت نيست
گوئي بناز گوشه ي دامن شكسته ي
از يار خسته دل چو يكي خسته وز غرور
داري كمان كه صد صف دشمن شكسته ي
از دل برون بمهر نياورده ي مرا
يك نوك خار و صد سر سوزن شكسته ي
صد شيشه را بباد دهد موج يك نسيم
مغرور پرمشو كه دل من شكسته ي
ايگل چه آتشي كه چو رو كرده ي بباغ
رنگ بهار بر رخ گلشن شكسته ي
برآتش كه ريخته ي آبم از شراب
صفراي طبع شعله بروغن شكسته ي
«طالب» بهر خزف كه برآورده ي ز طبع
قدر هزار گوهر روشن شكسته ي
1615
غافلي از عقل زآن بر عشق دون چسبيده ي
صيد فربه مانده بر صيد زبون چسبيده ي
زلف محبوبت چو مجنونان نميآيد بدست
تا تو بر دامان عقل ذوفنون چسبيده ي
تر نگردت هرگزت كام از مي عشرت كه تو
بر فلك يعني بجام سرنگون چسبيده ي
صيد دامان گر ميسر نيست ايدل جز بدوست
پس تو بر دامان غم بيدوست چون چسبيده ي
غم يكي جاميست مالامال زهر ايدل كه تو
برلب اين جام چون يك قطره خون چسبيده ي
بر نواي ناله ي عشاق هم گوشي بدار
ايكه بر ذوق خروش ارغنون چسبيده ي
كاو كاو سنگ را چون كاوش دل نيست ذوق
بي سبب اي كوهكن بر بيستون چسبيده ي
از سيه كاران پلاس كس نميگردد سپيد
هرزه ايدل بر سپهر نيلگون چسبيده ي
ياد ميكن گاهي از بيتابي يعقوب نيز
ايكه چون ايوب بر صبر و سكون چسبيده ي
هيچگه چسبيدنت بر جيفه ي دنيا نبود
ازچه «طالب» همچو دون طبعان كنون چسبيده ي
1616
خوش آنكه غور به نيك و بد جهان كرده
عمل به تجربه ي عقل كاردان كرده
چو تيغ آمده يكرو سبك برون ز نيام
بصرفه جوهر اسرار خود عيان كرده
گرت بهوش بود بهره ي بتجربه كوش
كه مرد تجربه تيغيست امتحان كرده
منم جدا ز تو بي برگ و بار شيفته كار
چو از بهار جدا گلشني خزان كرده
توئي جدا ز من آن گلشن هميشه بهار
كه ديده شبنم و رخساره ارغوان كرده
بجانب كه گريزم كه ترك غمزه ي دوست
گشاده شست وز هر سو مرا نشان كرده
سرم چو زلف تو آشفته گشته پنداري
كه مرغ دل بدماغ من آشيان كرده
جزاي جرم زبان ايكه صاحب قلمي
ز خامه پرس كه سر بر سر زبان كرده
نه سود تجربه مختص ما و «طالب» ماست
كه گرد تجربه گرديده و زيان كرده
1617
ز فيض شكرستان سخن يارب نصيبم ده
بيان طوطيم دادي زبان عندليبم ده
غريبان را بهم ربطيست يارب چون من مسكين
غريبم در صف اهل سخن معني غريبم ده
مرا چون شوخ چشم و بي ادب بودم در اين مكتب
اديبم داده ي فيضي ز آداب اديبم ده
چو در جوي دلم آب محبت كرده ي جاري
بمحبوبي يكي آزاد سرو جامه زيبم ده
طبيبا در تب سوزان هجران سخت بيتابم
دواي درد بيدرمان غم يعني شكيبم ده
بجز راه سخن با دوست كامي نيست عاشق را
خدايا با حبيب خويشتن قرب قريبم ده
خدايا نعمت ديدار ميخواهم نمي گويم
كه از باغ بهشت خود ترنج و نار و سيبم ده
چو «طالب» طبع معني آفرينم داده ي يارب
يكي در چرب گفتاري زبان دلفريبم ده
1618
وقت تو خوش، كه لاله عذار شگفته ي
باغ بهار كرده بهار شگفته ي
چون گل شگفته روئي و چون صبح خنده روي
قربان شوم ترا كه نگار شگفته ي
مي آوري بحلقه ي ماتم نشاط عيد
اي مي غمت مباد كه يار شگفته ي
در سور و ماتم تو ره امتياز نيست
اي ملك بيغمي چه ديار شگفته ي
خار شگفته كم ز بهار شگفته نيست
اي خوار خار عشق تو خار شگفته ي
اي صبح خنده رو ره بالين يار جو
بهر شگون كه آينه دار شگفته ي
«طالب» بمهر توبه دهان بيش ازين مدار
مي نوش كن كه باده گسار شگفته ي
1619
(حرف ي)
كفر و اسلام تعصب كش هم بايستي
سبحه را بر سر زنار قسم بايستي
طاير بتكده از روي ارادت شب و روز
همنشين صف مرغان حرم بايستي
يكنفس شادي و يكعمر مصيبت ستم است
مدت عيش باندازه ي غم بايستي
تا دل برهمن از شوق فتادي مدهوش
جنبشي در خم ابروي صنم بايستي
فيض كز خامه ي ارباب سعادت بودي
نافه مخصوص غزالان حرم بايستي
دل ما نيست بجز آبله ي پاي وجود
سر ما گوي گريبان عدم بايستي
تا درآمد به دلم عشق هوائي كردند
شخص غم را به ازين يمن قدم بايستي
خامه همراهي نطقم نكند حيف مرا
در خور طي لسان طي قدم بايستي
گرد بر گرد دلم اينكه سپاه طربست
فوجهاي غم و صفهاي الم بايستي
شوره بوم است جهان ورنه بعهد مژه ام
سر بسر دهر گلستان ارم بايستي
كند شد ناخن غم ورنه براين سينه ي تنگ
داغ را سكه بدستور درم بايستي
در خور حالت اگر قدر فزودي «طالب»
تكيه ي جام تو بر مسند جم بايستي
1620
بخاكساري من گرد دامني بنماي
فتادگان همه جمعند چون مني بنماي
بساط سلسله ها طي كن انگهي چون من
ز خانواده ي عزت فروتني بنماي
فروغ كوكب غم در سراغ كلبه ي ماست
تو نيز دود نفس راه روزني بنماي
بتيرگي شب عمرم گذشت اي توفيق
چراغ بخت مرا ره بروغني بنماي
بيا بيا كه اسيران وعده منتظراند
بتوتيا طلبان گرد توسني بنماي
بتازه روئي خود برگ لاله ي بگزين
به تر زباني من شاخ سوسني بنماي
شكوه عشق در اين تنگنا نمي گنجد
برون ز كون و مكانم نشيمني بنماي
گره زدي بجبين غنچه شد گل خورشيد
زكوة تنگدليها شگفتني بنماي
بهار عشق بگلبرگ تر نهان داري
تبسمي كن و سامان گلشني بنماي
بدفع اهل هوس تيغ و دشنه حاجت نيست
سنان خاري يا نوك سوزني بنماي
بالتماس فلك طرف برقعي بشكن
كلاه گوشه ي برقي بخرمني بنماي
زبان بنغمه گشودند بلبلان «طالب»
توهم لبي بگشا طرز شيوني بنماي
1621
گر من بجاي جوهر آئينه بودمي
بي رونما ترا، بتو كي رو نمودمي
گرديد مي بخواب كه مي آئيم بخواب
عمري چو ديده بر سر نشتر غنودمي
ايكاش گوش رغبتم احول شدي چو چشم
تا هر چه گفتي از تو مكرر شنودمي
مهرت بخاك برد و گر ني بمرگ دل
دست دريغ بر سر زانو نسودمي
آن بخت كو كه هردم در مزرع اميد
ناكشته تخم خرمن خرمن درودمي
صبرم سپر فكند وگر نه براه دوست
خود را بگونه گونه بلا آزمودمي
هر زخم كآمدي بدلم از خدنگ غم
آغوش بر جراحت ديگر گشودمي
«طالب» نديدمي اثري از وجود خويش
ايكاش همچو عنقا هرگز نبودمي
1622
اي خار غم بپاي نشاطم خليدني
وي باد غصه بر سر خاكم وزيدني
اي افعي بلا كه سرم در كمند تست
پاي برهنه رو بتو دارم گزيدني
اي آهوي وصال كه از دام جسته ي
اينك رسيده وعده مگردت رميدني
گل ميرود ز دست تماشا غنيمت است
توفيق چيدن ار نتوان يافت ديدني
گاهي بقول ناقص ما رنجه دار گوش
كين دلفريب زمزمه دارد شنيدني
جان ده بيك اشاره ي آن تيغ گو مباش
در نامه ي عمل ز تو جرم طپيدني
بيدست و ديده گرد چمن ميكنم طواف
تا ننگ ديدني نكشم ناز چيدني
«طالب» تمام عمر بره بود در شتاب
نوبر نكرده چاشني آرميدني
1623
نه بر جامي كشم خميازه ي حسرت نه بر مالي
به ادباري قناعت كرده ام در ملك اقبالي
هماي بخت دشمن گو ميفشان بال نورافشان
كه زاغ طالع ما نيز دارد عنبرين بالي
گلي را نيست بوئي از وفا در صحن اين گلشن
بسر گوشي ز مرغان چمن پرسيدم احوالي
دم صبح است هان ايدل كمند ناله را خم ده
مهيا ساز بهر ساق عرش از شعله خلخالي
حرير خلد را از ما دعائي كين تن بيجان
نمي ارزد بيك تار از پلاس ما كهن شالي
بخال لب مناز اي شاهد بدخو كه در گلشن
لب جوهم ز داغ لاله دارد عنبرين خالي
گرامي گوهرم ايعشق در بيعم لبي بگشا
متاع چون مرا ناچار بايد چون تو دلالي
بچندين شوق استغناي همت بين كز آنعارض
قناعت ميكند آئينه چشمم به تمثالي
بقول مطرب از دستان ما غافل مشو «طالب»
نواي عيش حالي دارد و گلبانگ غم حالي
1624
منم كه بيخودم از نشاء جمال كسي
پري بشيشه ي دل دارم از خيال كسي
بچاره سازيم اي همنشين مكش تصديع
برو برو كه تو آگه نئي ز حال كسي
بجز نهال محبت كه رسته زين دل گرم
گمان مبر كه ز آتش دمد نهال كسي
نهادمي همه شب گوش بر فسانه ي بخت
اگر بخواب ميشر شدي وصال كسي
ببال عشق پرم در هواي دل همه عمر
اگر بفرض پريدن توان ببال كسي
زآب ميكده به خاك مسجدي كه در او
بخون توبه لبي تر كند سفال كسي
بزخم ناخن غم سينه زآن نظر بازست
كه نسخه ايست ز ابروي چون هلال كسي
سفينه چون نهم از كف كنونكه نقطه و حرف
خطي كسي بنظر جلوه داد و خال كسي
بمكتب خرد آن طفل زير كم «طالب»
كه نيست گوش مر از خم گوشمال كسي
1625
گر بقالب نفسي داشتمي
برفغان دسترسي داشتمي
سخت افسرده دلم ورنه بدست
دامن زلف كسي داشتمي
پر سيمرغ نگويم افسوس
كاش بال مگسي داشتمي
با دل جمله تن افغان ايكاش
اعتبار جرسي داشتمي
گر هوائي نشدي دود دلم
گرم تر زين نفسي داشتمي
كم خراشست صفيرم ايكاش
تنگ تر زين قفسي داشتمي
كوس دانش زدمي چون «طالب»
گر بشهرت هوسي داشتمي
1626
گر همه جهل آزمود مي چه غمستي
سرمه دانش نسود مي چه غمستي
حكمت يونانيان بسست شنودم
هرزه ي خود گر شنود مي چه غمستي
ايكه با فزوني هنر همه سعيم
بي هنري مي فزود مي چه غمستي
وينكه بدعوي ميان ناطقه بستم
تيغ زبان گر گشود مي چه غمستي
عمر به بيداريم گذشت دريغا
گر نفسي هم غنود مي چه غمستي
زنگ هوس را كه دود آتش طفليست
گر ز طبيعت زدود مي چه غمستي
تخم اميدي كه سهو كردم و كشتم
نا شده سبزار درود مي چه غمستي
سهو نمودم بآزمودن هر سهو
بخت خود ار آزمود مي چه غمستي
اينكه ربودم بسهو گوي بلاغت
گوي حماقت ربودمي چه غمستي
سرمه چه سايم بريده باد دو دستم
گر گهر خويش سودي مي چه غمستي
اينكه دعا راره سپهر نمودم
راه اثر گر نمود مي چه غمستي
پستي خواهش زاوج همتم افكند
آوخ گر لال بودمي چه غمستي
در عوض آنكه سحر خامه نموديم
معجز همت نمودمي چه غمستي
اينكه هما را بيمن سايه ستودم
گر بقناعت ستودمي چه غمستي
اينكه زبان را لب سئوال گشودم
بند ز بندش گشودمي چه غمستي
گفتم هان «طالب» از تعقل پرهيز
گفته ي خود گر شنود مي چه غمستي
1627
كي گفتمت كه چهره بآب و گلاب شوي
گفتم بشبنم عرق آفتاب شوي
اي آنكه مي بياد لبش ميكني بجام
اول دهان شيشه بمشك و گلاب شوي
بر چهره از غبار رهت پرده بسته ام
رويم بآب تيغ بگرد ركاب شوي
وقت صبوح ميگذرد اي نسيم ناز
از نرگسش بشبنم گل رنگ خواب شوي
شوينده ي خط رشحات خجالت است
يك پيرهن عرق كن و صد ناصواب شوي
1628
آه را در تنگناي سينه ي ما نشكني
شهپر مرغ دلست اين بيمحابا نشكني
سنگ بدعهدي بكف داري وفا را پاسدار
ساغر پيمان بلورينست هان تا نشكني
گوشه ي دامان برقع ميكشي هرگز بناز
كز پس صد پرده ي غم رنگ دلها نشكني
در تتار گوهر اي هژگان كمين شاگرديست
لوح سيمين صدف بر فرق دريا نشكني
خار داري را بمژگان غزالان نسبتي است
ره سبك رو كين، گرامي خار درپا نشكني
آبروي گوهر خورشيد ميريزد بخاك
شيشه ي مي شيشه ي دل نيست بيجا نشكني
از شكست ما فرو گيرد جهان را اشك و آه
ما طلسم آتش و آبيم ما را نشكني
گر بسنگي بشكني سنگي صلاح از خوي تست
دل بدل مشكن كه مينائي بمينا نشكني
طوف داماني باحياي معاني هيچگاه
نشگني «طالب» كه بازار مسيحا نشكني
1629
تو اين عهديكه با من بسته بودي
مگر بهر شكستن بسته بودي
بسي دير آمدي گويا بهركام
حنا بر پاي توسن بسته بودي
بخاطر هيچ داري كز سر مهر
مرا چون جامه بر تن بسته بودي
گريبانم ز كف ميدادي آنگاه
كه دامانم بدامن بسته بودي
بکو چون ميخليدي در دلم دوش
بهر مو چند سوزن بسته بودي
سر ما در كمندت بود ورني
فلك را دست و گردن بسته بودي
دلا مانع چه بودت از فغان دوش
كه بال مرغ شيون بسته بودي
كه بودت شمع مجلس دوش كز رشك
ز رويش چشم روزن بسته بودي
چه صحبت داشتي دوشينه «طالب»
كه بر در قفل آهن بسته بودي
1630
از غزليات پرشور و حال طالب است
چون قامت و رخسارش، سروي نه و نسريني
صد پيچ و خم از سنبل، وز كاكل او چيني
در سلسله ي زلفش بيكار نيم يكدم
كه تازه كنم ديني گه نو كنم آئيني
هم شور بود لعلش در خنده و هم شيرين
شور و چه بلا شوري شيرين وچه شيريني
در وصف خطش خواهم، بيتي دو كنم انشا
كو لوح نگاريني، كو خامه ي مشكيني
چون تشنه دماغم ديد صاحب چمن طالع
بوسيد و بدستم داد گلدسته ي رنگيني
اين خانه ي رندانست هرجا كه رسي بنشين
در مجلس ما نبود بالائي و پائيني
رنگين غزلي «طالب» در مدح تو انشا كرد
بي جايزه ميخواند راضي است بتحسيني
1631
خوش آنشب كز در مهر و وفا غافل درون آئي
بخلوتخانه ي آغوش ما لختي بياسائي
تمام اجزاست مجلس تا تو داري تكيه بر مسند
نمي آيد شراب و ساقي و مطرب تو ميآئي
به طاووسانه رفتارم كشي ناكرده آرايش
فغان زآندم كه همچون شاخ گل خود را بيارائي
زكوة جلوه باشد فرض بر طاوس رفتاران
مپيچ از ما سر، اي در گردنت ناموس رعنائي
لبت خائيدم و معذورم آري طوطيم طوطي
نباشد منع طوطي مشربان را از شكر خائي
بساط مي كشي در بزم گلشن چون فروچيني
كند گل ساغري شبنم شرابي غنچه مينائي
بيكدم كز تو دور افتم كم آيد نيمي از عمرم
كجا يكساله ي هجران ترا دارم شكيبائي
بصيادي سري دارد غزال چشم خونخوارت
بدين آهوي شهري صيد كن آهوي صحرائي
1632
ايدل برو كه رند قدح خواره نيستي
با جيب چاك و پيرهن پاره نيستي
اي كام خاطر اينهمه ار ما كناره چيست
ما محتسب نه ايم و تو ميخواره نيستي
تا چند سير هرزه بياساي لحظه اي
اي اشك از كواكب سياره نيستي
رخسار هجر زير نقاب ستم كشي است
صد شكر كن دلا كه ستمكاره نيستي
ايديده طفل گريه بزير گليم زن
تا كي علم فرازي، فواره نيستي
ايدل چه نقش در نظرت جلوه ميكند
كاندر بهشت مايل نظاره نيستي
از غيرتست اينكه ترا زخم احتياج
ناسور گشت و در طلب چاره نيستي
آوارگان بوادي مقصد زنند كام
اي خضر، واي بر تو، كه آواره نيستي
«طالب» جهانيان همه در كار غفلتند
باري تو شكر گوي كه اينكاره نيستي
1633
دارم ز عود شوق سري رشك مجمري
چون دست گلفروش دماغ معطري
ره نازكست هان قدم آهسته تر گذار
ناگه ببال مورچه ي نشكني پري
آميزشت بساقي و مي باد زانكه نيست
چون مي مصاحبي و چو ساقي برادري
همت طلب ز ساقي كوثر كه نيست كم
امروز فتح ميكده از فتح خيبري
در صحن اين چمن مژه مگشا كه بسته است
هر برگ سبز عقد اخوت به نشتري
زين چار طاق شش جهتم ره بدر نماند
چون مهره ي كه باز گشايد بششدري
كس مرد پاسباني ناموس عشق نيست
اين شيوه خاص ماست نيايد ز ديگري
زر نقره مي كنيم باكسير آب چشم
در زير چرخ نيست چو من كيمياگري
خرسندي آتشي است مكن هيزمش دلير
راضي شدن بلاست برزق مقدري
طومار نيست نامه ي ما، مار ارقم است
پيچيدنش مباد ببال كبوتري
«طالب» گمان مبر كه بعشرت سراي خلد
باشد چو شاهد سخنش حور منظري
1634
منم كز دوستي حاصل ندارم غير افسوسي
نه ذوق دست بوسي ديده ام ني آستين بوسي
درون سينه از افسردگي دور از خيال او
دلي دارم چو شمع مرده ي در كور فانوسي
هنوز اي برهمن باقيست دود آتش كفرم
ز دل گاهي بگوشم ميرسد آواز ناقوسي
نظرها را تو داني پاكي و آلوده داماني
كه در هر ديده داري چون خيال خويش جاسوسي
بهر بادي درافروزم چو آتش كز ازل غيرت
فكند اين روستائي را بگردن طوق ناموسي
فريب زلف دست آموز او نگذاشت در گلشن
كه بوي شانه گيرد كاكلي بر فرق طاوسي
وجودي نيست «طالب» در جهان داروي راحت را
اگر موجود هم باشد ندارد قدر محسوسي
1635
داريم نذر گوش تو ايدل حكايتي
بشنو ز ما بلهجه ي بلبل حكايتي
از شكر تو منتظر صد فسانه ايم
هر لحظه مگذران بتغافل حكايتي
در شكوه ي تو اهل چمن يكزبان نيند
بلبل حكايتي كند و گل حكايتي
از عيش مانده ايم خوشا همدمي كه باز
برگوش ما زند ز گل و مل حكايتي
دارد بزلف او چه سخن آن سيه زبان
باري بيان كنند ز سنبل حكايتي
عادت بذكر مسكنت و فقر كرده ايم
بر گوش ما مزن ز تجمل حكايتي
وقف زبان شانه كني گوش تا ابد
گر بشنوي از آن خم كاكل حكايتي
بيحاصلي صبر كم از اضطراب نيست
آن به كه نشنوي ز تحمل حكايتي
«طالب» كنونكه بر سخن تست گوش يار
سركن ولي ز گوش تأمل حكايتي
1636
مرا بس است در اين كارخانه از همه بابي
مي دو آتشه و سبز چهره اي و كتابي
خدا مكان نپذيرد بهل عمارت مسجد
گرت ز دست برآيد بساز دير خرابي
دلم شكست بصد شوخي از ميانه ي دلها
چنانكه كس ورقي را نشان كند ز كتابي
منم كه چون ز جگر دود آه را بگشايم
هزار مست بهوش آورم ز بوي كبابي
بآشنائي غمهاي او بصلح بدل شد
ميانه ي من و دل بود پيش ازين شكرآبي
چه عيد بهتر ازين كز ميان گرد سواران
گشوده ام نظر و ديده ام هلال ركابي
1637
خوش آنساعت كه لذت گيرد آغوش از بر دوشي
لب حسرت شود طفل و خورد شير از بناگوشي
شهيد لعل يارم مژده بادا خيل موران را
كه ميآرم بخاك از هر بن مو چشمه ي نوشي
براين نه طاق گردون بر نهادم چشم و كم ديدم
بنطق گوشه ي ابروي او گوياي خاموشي
پر از زهر هلاهل ساغري ننهاده ام بر لب
كه از نيش زبان همدمان نشنيده ام نوشي
مگو غافل زيادت نيستم برهم مزن يأسم
بيادت كي رسد كي چون من از خاطر فراموشي
ز بوي كهگل ديوار كوي او بهوش آيد
در آغوش لحد هرجا بود صد ساله بيهوشي
نيم زخمي مكن انديشه مرهم كه هر مويم
برو دوشي تصور كرده و بگشوده آغوشي
بسر شوري نه و مستانه كف مي آورم بر لب
چو آب چشمه بي تحريك آتش ميزنم جوشي
ز حال خرقه پوشان نيستم آگه ولي دانم
كه در عالم چو «طالب» نيست درويش قباپوشي
1638
گذشتي بر من و دامن فشاندي
گل چاكم به پيراهن فشاندي
فشاندي بر دلم پيرايه ي حسن
بساط برق بر خرمن فشاندي
پراكندي بچشمم عكس رخسار
گل فردوس بر گلخن فشاندي
دماغم در لحد بشگفت زآن عطر
كه بر لوح مزار من فشاندي
همان دامن كه از دستم ربودي
پر از گل كرده بر دشمن فشاندي
همه در ديده ام گشتي خس و خار
همه بر سينه ام سوزن فشاندي
غبار فتنه شد بر عرش گستاخ
چو دست از ناز بر توسن فشاندي
بتان از چهره گل باشند در خوي
تو هنگام عرق گلشن فشاندي
بجاي خار و خس بر خاك «طالب»
چه شد كامشب گل و سوسن فشاندي
1639
چون باشاره ي غضب، طرف كلاه بشكني
در رگ مردمك مرا، نيش نگاه بشكني
چند بخوي آتشين، در دل و سينه خلق را
خنجر ناله خم كني، دشنه ي آه بشكني
چون به تبسم آوري برق عتاب خويشرا
در دل اهل معصيت ذوق گناه بشكني
گوهر دل نهاده ام در كف اختيار تو
خواه طراز افسرش سازي و خواه بشكني
گوشه ي آستين پي، كشتن ما شكسته ي
طالع اگر مدد كند طرف كلاه بشكني
مست ستيزه چون شوي آفت بزم آسمان
ساغر آفتاب را بر سر ماه بشكني
زاده ي آب و خاك را نيست شرافتي بهم
چند بانتخاب گل پشت گياه بشكني
نسبت چهره گر كني «طالب» را بكهربا
رنگ شكسته ي ز غم بر رخ كاه بشكني
1640
ايدل افسانه ي دلبر مگشاي
قفل گنجينه ي گوهر مگشاي
پير عقلي بر كودك منشان
چين پيشاني دفتر مگشاي
شعله بر تارك جان تعبيه ي ساز
سر بي زينت افسر مگشاي
تا توان دشنه زدن بر شريان
رگ انديشه ي نشتر مگشاي
مگشا پيش زبان صفحه ي راز
سينه در كوچه ي خنجر مگشاي
تا رسد دست بخونابه ي دل
لب بدريوزه ي كوثر مگشاي
عطر جان كن جگر سوخته را
جامه بر نكهت عنبر مگشاي
رخت در زاويه كش اي همدم
ور غم آيد برخش در مگشاي
قصه ي درد گشودي «طالب»
بسر عشق كه ديگر مگشاي
1641
تا كي از عجز بساط هوس دل بوسي
به كه مردانه دم خنجر قاتل بوسي
ادب آنست كه گر كعبه ي آيد برلب
تو عرقناك جبين دامن محمل بوسي
1642
چون سرمه زيب نرگس جادو نشان كني
صد كاروان فتنه بهر سو روان كني
مهميز فتنه سر زند از موزه ي عتاب
جولاني كرشمه چو آتش عنان كني
پرواز كن چنانكه اگر گلشني شوي
بال فرشته خار و خس آشيان كني
دل طرف سرمه تنگ بود نرگس ترا
چشم غزال قدس مگر سرمه دان كني
بال سمندرت بكف و همچو ابلهان
بر شاخسار شعله ز خس آشيان كني
«طالب» رسيده مشق سخن كج نشين كه باز
بر صفحه خرد قلمي امتحان كني
1643
كشيدي تيغ حرمان دشمن جاني طلب داري
چو من با زندگي دست و گريباني طلب داري
ز مژگان دشنه بر كف انتظارت چيست ميدانم
ز من بر قتل من ايماي پنهاني طلب داري
گناهت نيست كز آشفتگيها غافلي غافل
سري مي بيني و هر لحظه ساماني طلب داري
نگاهي ميكني بربند، بند تيغها گويا
نثار خنده ي زخم نمكداني طلب داري
بهردم جنس دردي مي نهي پيشم نميدانم
تكلف ميكني يا در عوض جاني طلب داري
من از عرياني آنسو جلوه پرداز و تو غارتگر
بپا انداز هرچاك گريباني طلب داري
شكستي طرف برقع تاعيان شد مشهد «طالب»
همانا كز مزارش چشم حيراني طلب داري
1644
گلريز فتنه ساز دل از خوي سركشي
در عطسه ي شرار فكن مغز آتشي
ميرقصدت ببازوي مژگان كمان ناز
دستي بطالع دل ما سوي تركشي
از من گذشته اين چمن دهر تا مرا
جز طره ي نسيم نيابي مشوشي
رشك درون فكاري گل داغ داردم
ورني بآب و رنگ ندارم كشاكشي
بر ديكجوش كام تو مهمانم اي اميد
سيرم اگر نميكني آخر نمك چشي
كلك مرا عنان بكف من ده اي سپهر
ديگر نه ابلقي ز تو خواهم نه ابرشي
«طالب» شكنجه ميكشدت دفع در خمار
عشقت نصيب روح كند راح بيغشي
1645
نه بزم باده ي نه رقص جامي نه پري روئي
در اين آشفتگي چون بشكفانم چين ابروئي
خوشا زلفي كه مغز آهوان را در رعاف آرد
گر از وي بر تن سنبلستان چين بود موئي
مشبك نيست جانت غافلي زآنشوخي مژگان
همين رقص كماني ديده ي بر طرف بازوئي
ز تأثير ملاقات لب اين تشنه دان هرجا
هجوم آتشين تبخاله بيني بر لب جوئي
گرفتم دوزخي گلچين جنت نيست اي رضوان
ببوئي قانعم بي درد آخر رخصت بوئي
شهيد زلف او را ماتم افروزي نمي بينم
مگر سنبل كه بر خاكش پريشان كرد گيسوئي
نفس آماده كن «طالب» كه امشب در فناي غم
برون تازيم درويشانه از دل نعره ي هوئي
1646
ايدل مو بمو طلب، سست فدم تر از مني
پاي ترددي، ولي گوشه نشين دامني
من دل شعله مي گزم تو لب غنچه ميمكي
زآن من اسير گلخنم زآن تو حريف گلشني
دشمن استراحتم فال رفاقتم مزن
ايكه در اولين قدم دشمن آرميدني
پاي برون منه ز دل اي خفقان غم كه تو
گردش چشم ناله ي پيچش زلف شيوني
باديه زاد حسرتي ورنه بيان كن اي صبا
كز چه غبار دوستي وز چه عبير دشمني
فكر دماغ روح كن كش رگ و ريشه خشك شد
ايكه ز چربي زبان در بلسان شنازني
«طالب» از اينكه ناكسي در نظر كسان چه شد
شكر كه همچو ما خسان شيخ نئي برهمني
1647
تا كي خمار محض نشيند دل كسي
يكسر خوشي بخواب نبيند دل كسي
در باغ عيش گر همه بلبل شود بفرض
بر شاخ گلبني ننشيند دل كسي
ياد اميد حسرت جاويدش از قفاست
اين گل بسهو نيز نجنبد دل كسي
در وصل و هجر «طالب» از او كام حاصلست
او را چه بيند و چه نبيند دل كسي
1648
بي شكر خنده ي غم ديده نمكدان نكني
گل خون زيب كله گوشه ي مژگان نكني
عطر گل هوش فريب هوس خار غم است
هان بتكليف هوا سير گلستان نكني
امت درد شو آنسان كه اگر بي دردان
گل اشكت بفرستند بدامان نكني
نزني ذوق ستم تا دوسه گلدسته ي چاك
تحفه ي دامن هر تار گريبان نكني
از سخنها بجمادات تغافل اوليست
به كه اينطايفه را داخل انسان نكني
مرگ دل قابل آشفتگي ماتم نيست
گر همه زلف شوي موي پريشان نكني
نيستت چون دل آزردن موري «طالب»
جاي در حلقه ي اين مار نژادان نكني
1649
طي شد بهار و جذب شميمي نداد روي
آميزش نفس به نسيمي نداد روي
اوقات عمر جمله بحزن و الم گذشت
يك انتعاش خود چه كه نيمي نداد روي
ره مان ببزم خلد ندادند شاكريم
كآلودگي بناز و نعيمي نداد روي
مامرد جرعه نوشي كوثر نه ايم ليك
داغم از اينكه شرب حميمي نداد روي
مجنون نجل اهل زمانم كه هيچگاه
لب را اداي شكر كريمي نداد روي
عريان ز چنگ غمزه ي او رسته بارها
در كام تيغ رفتم و بيمي نداد روي
«طالب» معانيت همه روحند چون نسيم
هرگز ترا اداي جسيمي نداد روي
1650
ز خون خجلت اگر باده ي بچنگ آري
چه رنگها كه برخسار نيم رنگ آري
بزهرم از چه نوازي تو سنگدل حالي
كه شهدم از خوي پيشاني شرنگ آري
ز جوشن دل ما برق سان برون تازد
گراز اشعه ي نور نظر خدنگ آري
در اين هواي رطوبت فزا بياض كفت
رقم پذيرد گر طره ي بچنگ آري
تراست حوصله ي سود اين سفر «طالب»
كه جنس نام بري و متاع ننگ آري
1651
بشوخي نگهت كو رميده آهوئي
باعتدال مزاج تو شعله ي خوئي
بزلف خويش نگر تا رديف هم بيني
هزار فتنه معلق ز تار هر موئي
مريض عشق چو آيد اجل ببالينش
كند بلند بتعظيم طرف ابروئي
يكي ترنجستان فكر كن كه ممكن نيست
فرو نشاندن صفرا بآب ليموئي
سحر بباغ شدم زآتش نفس ديدم
هزار آبله خندان بهر لب جوئي
بدست غم همه اعضا من سپرده زمام
مگر مشام كه خواهي گرفت يا بوئي
بحجله خانه ي دل سير كن بپاي خيال
كه هر قدم بسلام آيدت پري روئي
ز موشكافي تيغ تو بر سرم دم نزع
گمان برند كه هر مو گشاده گيسوئي
مقام هستيم اي واي كاشكي «طالب»
چو عارفان بسرم بودي از سرم بوئي
1652
بشادابي بر رويش، گل نار است پنداري
به پيچاني سر زلفش، دم مار است پنداري
دلم را چشم شادي ميبرد هر لحظه حيرانم
دم تسليم يعني وقت ديدار است پنداري
سر شوريده ام را هر كه بيند زير لب گويد
نباشد سر چنين آشفته دستار است پنداري
موافق مي تراود مسطري با زير و بم سازت
سراسر تار اين طنبور يكتار است پنداري
بود كمياب هر گوهر خصوصاً گوهر دانش
تو از جوهر شناساني و بسيار است پنداري
ز بس دارد بحسن دوست نسبت عشق منصوري
سر خورشيد رخشان بر سر دار است پنداري
قفس بشكستم و مرغ دلم از شكر آزادي
نزد بر يكديگر بالي گرفتار است پنداري
در آغوش لحد بازست چشم حسرت «طالب»
نماند خفتگان را هيچ بيدار است پنداري
1653
بي حكم گلستان رخت گل، ندهد بوي
بي دست خط زلف تو سنبل، ندهد بوي
در باغ چو بي مژده ي وصل تو درآيم
اين گل اگرم بو دهد آن گل ندهد بوي
تا آتش گل مجمره افروز نگردد
شك نيست كه عود دل بلبل ندهد بوي
بيهوش سر زلف تو با هوش نيايد
تا در دلش آن سنبل كاكل ندهد بوي
بي جلوه ي آن روي چو آتشكده «طالب»
گل در چمن (بلبل آمل) ندهد بوي
1654
اي همه سركشي و رعنائي
نمك حسن تو بي پروائي
مشق سوداي ترا خاصيتي است
عقل كاهي و جنون افزائي
اي ز طغيان هواي تو مرا
سر هر موي بتن سودائي
وي ز سوداي تو بر ساحل شوق
كشتي طاعت ما دريائي
آتشم گفتي و در وادي خويش
باد سنجي و هوا پيمائي
آتش از دور نمايد نزديك
تو ز نزديك چرا ننمائي
چشم «طالب» ز غم هجر تو زد
دست بر دامن خون پالائي
1655
از تو تمام است، لطف نيم تمامي
گر ندهي بوسه ي جواب سلامي
مستم و مشتاق گفتگوي محالست
كز تو قناعت كنم به پرسش نامي
سير گل و لاله بي پياله حرامست
گرد تو گردم بيا بكش دو سه جامي
چند بيك پرده مطربا كني آرام
نقل مكاني ز شعبه ي بمقامي
ديده تهي شد سر پياله سلامت
خون حلالي نباشد آب حرامي
در چمن جلوه «طالب» از صف خوبان
نيست چو طاوس ما تذر و خرامي
1656
مائيم و دلي تنگ تر از ديده ي موري
جاني كه بلب نيست از او منزل دوري
چون مجمر افسرده بود سينه ي بي عشق
ني بيم بخاري و ني اميد بخوري
چشمم ز تماشاي تو شد چشمه ي خورشيد
اينك بدل هر مژه فواره ي نوري
حاش كه بخاريدن سر سست كند پاي
آنرا كه چه عشق تو بود شغل ضروري
از گرمي مي دود برآرد اگر احباب
برآتش آن چهره فشانند بخوري
پيچيده بپا خون دلم دامن مژگان
چون راهروي آمده از منزل دوري
«طالب» تو بدين شيد، نئي لايق زنار
رو فكر ردائي كن و تسبيح بلوري
1657
گر نه بردوش بود بار هوا و هوسي
ميتوان سير جهان كرد ببال مگسي
صد چمن پر گل و نسرين دهم و عجز كنم
كه ز مرغان گرفتار ستانم قفسي
زآن بطوف چمن دوست نپرم كه ز ضعف
نيست شهبال مرا قوت بال مگسي
قيد ما را نبود حاجت زنجير دو زلف
هم تو داني كه پسند است سگي را مرسي
همه را جانب خويش است نظر نرگس وار
هيچكس نيست كه بيند بجهان پيش و پسي
ميتوانيم شبي را بدهي كردن روز
صبح صادق نفسي دارد و ماهم نفسي
ناله ام بشنو و دادم بده ايگل كه بدهر
نيست فرياد مرا غير تو فرياد رسي
بزم ليلي و نواي عرب آشوب دلست
حبذا وادي مجنون و صداي جرسي
طبع «طالب» ننهادست سخن بر طاقي
كه بنزديكي آن طاق رسد دست كسي
1658
ذوق مستي كو كه هر ساعت تهي سازم خمي
ناخني گردم بفرياد آورم ابريشمي
فتنه ي افلاك و انجم كم نميگردد كجاست
عالمي كانجا نه افلاكي بود نه انجمي
بارها از هم جدا كردم جهان را پود و تار
همچو كار خود نديدم رشته ي سردرگمي
هان مخوان گندم نماي جو فروشم زانكه من
نه جوي دارم در اين دهقان سرا نه گندمي
صلح و جنگ خلق را هرگز نيم هنگامه ساز
ني زنم آبي بر آتش ني گذارم هيزمي
نيست در عالم دلي كز نيش آهم ريش نيست
سينه ام گوئي بهر سوراخ دارد گژدمي
جز دل خونابه نوش تنگ ميدانم كه ديد
قطره ي كز آستينش سر برآرد قلزمي
ناشكيبائيم در محنت پي آرام ما
گر نداري بستر خاري بگستر قاقمي
ايكه از ملك عدم جستي نشان آباد باد
كشوري آرام بنيادي خوش و خوش مردمي
جز دل «طالب» نيابي گوهر والا نژاد
چار اركان را اگر تا حشر جوئي بيخمي
1659
نيست از راحت نشان در وادي فرزانگي
ايخوش آن عاقل كه زد بر كوچه ي ديوانگي
از هوس تا عشق اگر مرد رهي ره دور نيست
يكقدم آري ز نامرديست تا مردانگي
بسكه ديدم آشنايان را بهم گرم نفاق
ميزند هر مو براندامم در بيگانگي
گوهر مهر تو دارد چون ننالد دل كه هست
بيضه واري را نشان افعال مرغ خانگي
بوالهوس بوديم گرديديم «طالب» مرد عشق
عندليبي را بدل كرديم با ديوانگي
1660
دلا خاكت بسر تا چند زآن برق نگه سوزي
تو خاكستر نشين تا كي چو آتش بي گنه سوزي
هوا آتش فشانست اي نفس بال فغان مگشا
مبادا همچو مرغان هوا در نيم ره ي سوزي
مدار خويش را بر سوختن نتوان نهاد آنسان
كه گه چون شمع با افسردگي سازي و گه سوزي
مكن گستاخ كرد خرمن حسنش طواف ايدل
مباد از برق يك نظاره همچون برگ كه سوزي
نشان داغ هجران بر جبينت هست اي همدم
توهم گوئي چو «طالب» زآتش بخت سيه سوزي
1661
جهان زين پيش خاكي بود و خشتي
تو كردي خاك و خشتي را بهشتي
غم خود بين مبين در عيش احباب
كه باشد هر سري را سرنوشتي
پر طاوس گاهي بوسدش پاي
چه شد گر بنگرد خوبي بزشتي
حرير خلد مي بافم كه دارد
بدين نازك قماشي دست زشتي
چو آهم قاصدي بايد كه هردم
برد پيغام برقي سوي كشتي
مرا بس تاج سر خشتي از آن كو
وگر خشتي نباشد نيم خشتي
در تذوير بستم چند «طالب»
لباس كعبه پوشم در كنشتي
1662
نه باده ي شكري سازدم نه انگوري
از آن ز شيشه و پيمانه ميكنم دوري
شب فراق فروغ از چراغ نپذيرد
ز آه سرد برافروز شمع كافوري
كشيده پيش خيال تو بر دريچه ي چشم
مشبك مژه ام پردهاي زنبوري
ز هجر باده دم گرم ما فسرده كجاست
فتيله ي كه بسوزيم داغ مخموري
مرا دليست بر او داغ هجر آن دلدار
چو بر پياله ي چيني نشان فغفوري
ز حال ظالم و مظلوم من نگويم هيچ
تو خود بگوي كه ماري به است يا موري
لب تو هم صفت بخت «طالب» است ولي
تفاوت از نمكيني به است يا شوري
1663
از غزلهاي بسيار خوب طالب است
دولب دارم يكي در مي پرستي
يكي در عذر خواهيهاي مستي
درازيهاي دامان وصالش
كند جان در تن كوتاه دستي
درآمد هجر در جولانگه وصل
چو آب نيستي در جوي هستي
جهاد اكبرم افتاد با نفس
از آن ره ميزنم تيغ دو دستي
چسان در فتنه زين مأمن گريزند
ز هشياري گريزم سوي مستي
بگردون ميرسانم ناوك آه
هزاران نازشم در پاكدستي
چسان گردم ز بون چرخ «طالب»
كه در طبع بلندم نيست پستي
1664
چون بنالد ز در ميكده كوس سحري
جام گيرد ز لب لعل تو بوس سحري
صبح مستان چه بخندد بتقاضاي فلك
شيشه گليانگ برآرد چو خروس سحري
مهر بر لب شدم از ديني و قوتم همه عمر
حسرت نيم شبي بود و فسوس سحري
شب وصل تو درآيد رگ جانم بخروش
از چه از جنبش خلخال عروس سحري
«طالب» از دست مده نقد صبوحي چو ز قدر
سيم صبحي شكند نرخ فلوس سحري
1665
در اين بهار ننوشي قدح دلا چكني
در اين هوا نخوري خون شيشها چكني
خمار ساخته چون چشم يار بيمارت
بجرعه ي نكني خويش را دوا چكني
چو عيش برق شتابست و عمر پا بركاب
عنان غم بتمامي ز كف رها چكني
ترا كه آينه ي دل گرفته زنگ ملال
در اين هوا نكشي جام غم زدا چكني
بفتح كار دلم گرچه آهنين گره است
بس است نيم تبسم گره گشا چكني
گرفتم اينكه تو شيخي و زاهدي و فقيه
مثلثي نرساني در اين هوا چكني
بعقل مشو ره كن پس ره مشاهده جوي
چو سرمه ي خردت هست توتيا چكني
ز جرم هستي اين ذره ي در گذر ايعشق
تو خويش را بكف آورده ي مرا چكني
دلا مجوديت خون ز ما و خامش باش
تو خون گرفته ندانم كه خونبها چكني
ترا كه افسر سودا نهاده عشق بفرق
اتاقه ي دو دلت بس پر هما چكني
مرا نهان ز تو اي چاره جو سئوالي نيست
بگو چو بخت كند روي برقفا چكني
طلب مكن مدد از ناخدا بكشتي عشق
خدا چو با تو رفيق است ناخدا چكني
كنونكه عيش و طرب را بطبع صلح و صفاست
بجاي صلح نورزي دلا صفا چكني
معلق است دلا بر سرت بلاي خمار
اگر بمي نكني دفع اين بلا چكني
اگر نه شرم كند منع سايلان ز سئوال
تو يك كريم بيك شهر بينوا چكني
شكر بزمزمه دارد نهان لب «طالب»
چو او ترانه زند غير مرحبا چكني
1666
هركرا دلبريست آينه روي
گو بيار آب و دست از آينه شوي
هم طريقيم ما و قبله نماي
كه نداريم روي جز يك سوي
گر ترا بر رخ از حيا رنگيست
گل بكف گير و دست باش سبوي
رنگ مرغي نه در خور قفس است
تا رخش ديده بر پريده ز روي
مطلب در جهان وفا «طالب»
گوهري كش نشان كمست مجوي
1667
نيازمند هلاكم كجاست بيباكي
كه گل كند ز كف خون من كف خاكي
سعادتي بره دوست چون شهادت نيست
بدا سري كه نيايد قبول فتراكي
معاشران اگر اين همدمان، گر اينانند
هزار دسته ي گل دوستي بخاشاكي
طواف باغ ميسر نشد مرا امسال
كه دست مهر درآرم بگردن تاكي
ترا رفوي گريبان مبارك اي «طالب»
كه ما شكسته دلانيم و سينه ي چاكي
1668
جهان هيچ است به كز فكر بهبودش برون آئي
زيان عمر بيني وز غم سودش برون آئي
مشو در جور بي پروا بينديش از مكافاتش
فكن آتش چنان كز عهده ي دودش برون آئي
جهان نقديست كز وي ميتوان گرديد مستغني
گر از انديشه ي معدوم و موجودش برون آئي
تجرد پيشه كن تن در مده ديباي گردون را
برآن شو كز لباس حسرت آلودش برون آئي
نباشد سيميائي پيش اين گلشن سرا «طالب»
نظر كن در نمودش كز غم بودش برون آئي
1669
انتظارم كشت از آنعالم نيامد آدمي
هست ميدانم حرمگاهي ولي كو محرمي
هيچ كفري در جهان بالاتر از انكار نيست
بت پرستان عالمي دارند و ماهم عالمي
گفتم از مژگان خبر گيرم نمودم چشم يار
سبزه ي ديدم بر او بنوشته خونين شبنمي
گرشبي تا صبحدم شرح غمت كردم هنوز
مانده نيم افسانه ي بر لب دمي بنشين دمي
هم نمك در كنج لب داريد و هم در كنج چشم
زخميان اميدوارنند چون ما مرهمي
نقد هر داغي و دردي از غريبان مانده بود
كرده در دامان ما گردون مگو كو حاتمي
بخت اگر پير است در مرگش مشو پر ناصبور
نوجوانان ماتمي دارند و پيران ماتمي
واي اگر با بيغمي در عشق مي افتاد كار
اينكه سر تا پا غمم حاشا اگر دارم غمي
(پور اكبر شاه) را «طالب» مريدم در جهان
شكرلله نيستم محتاج پور ادهمي
1670
ميكند پهلو تهي غمخوارم از غمخوارگي
چاره گر چون چاره ي بينند و من بيچارگي
نيست اي مرد طلب آوارگي در راه دوست
ور بود آوارگي هم ايخوش آن آوارگي
گر دلت خارد كه گردي آشناي راز عشق
از مقامات خرد بيگانه شو يكبارگي
يارب اين گرداب خون بر خاك چشم «طالب» است
يا نشان شهسواران را ز نعل بارگي
1671
تا كي گره ي دل بهوائي نگشائي
جامي نكشي بند قبائي نگشائي
هر نقل كه دارد دلت از كلفت ايام
بيذوق كسي گر بنوائي نگشائي
صد گونه پيام است گره بر لبم اي صبح
بي رخصت من بال صبائي نگشائي
تا لاله صفت گرم نسازي جگر از داغ
در هيچ دل سوخته جائي نگشائي
ايدست چه دستي تو كه زآن پاي نگارين
يك ره ز سر قرب حنائي نگشائي
زيبد زتو اي شاهد زيبنده كه رخسار
در آينه بي روي نمائي نگشائي
«طالب» بره گوش تو سيماب نبستند
تا كي بلب نغمه سرائي نگشائي
1672
بصد نياز شبي شمع محفلم نشوي
وگر خود آينه گردم مقابلم نشوي
بيك نظر كه بچشم وفا بمن نگري
دلم شود، ز تو اما تو از دلم نشوي
هزار گل دمد اي پنجه از هر انگشتي
بشرط آنكه چنان گير قاتلم نشوي
نيم بمنصب پروانگي كم از «طالب»
چرا تو شمع شب افروز محفلم نشوي
1673
بي مشتري چو نتوان، كردن گهر فروشي
آن به كه برندارم، دست از لب خموشي
در كار اين خزانم حيران كه از چه هستند
كوتاه از شنيدن با اين درازگوشي
چون مشتري نديدم در بيع خويش انصاف
خود را ز خود خريدم رستم ز خود فروشي
«طالب» من و ملامت من بعد چون نديدم
فيضي ز تند فهمي چيزي ز تيز هوشي
1674
كاش ميبودي مرا در عشق او مشكل يكي
غم يكي ميداشتم زآنسان كه دارم دل يكي
زير تيغ ناز او خواهم امان در روزگار
ليك چنداني كه بينم جانب قاتل يكي
ايكه از هر جلوه مي بخشي جهاني را حيات
از مروت مگذر و بگذر براين بسمل يكي
كار عشقم هر زمان كرده ز بي صبري خراب
اي دريغا صبر تا دستي نهم بر دل يكي
جمله زين محفل بدان محفل خبرها ميبرند
سوي اين محفل نمي آيد از آن محفل يكي
آنكه كام از پاي همت ميزند داند كه هست
از مقام ما بخلوتگاه او منزل يكي
خرد شو تا اتحاد دوست آري در كنار
يك چو در يك ضرب سازي ميشود حاصل يكي
صحبت عقلم جنون آورد «طالب» خويش را
ميكشم در حلقه ي مستان لايعقل يكي
1675
شكر آميخته لعلي نمك آلوده لبي
هوس انگيز چو روز و طرب افزا چو شبي
با تو در دوستي ام يكدل و يكروچه حرير
گرچه با من تو در آئين دو رنگي قصبي
جان بشور آوري از شوق همانا فرحي
دل برقص آوري از ذوق همانا طربي
آب صد آتشي آنروز كه داري سر صلح
برق صد خرمني آن لحظه كه گرم غضبي
شير بي تب نزيد، مرد محبت بي عشق
چون زيم بيتو كه من شير و تو اي عشق تبي
شوق صد همچو ترا راه نمايد سوي دوست
گرچه از خضر تو هم راهنماي عجبي
هركرا تير غمي بر جگر آيد آي عشق
از تو آيد كه تو غمهاي جهان را سببي
دوري مطلبت از دل ز طلب باز نداشت
بلب گور رسيدي و همان در طلبي
جفت صد وسوسه و فكر و خيالي «طالب»
در جنون اهل صفائي و ز دانش عربي
1676
لب لعل كرده، خون كه نوشيده ي بگوي
وز آتش نياز كه، جوشيده ي بگوي
بازت قباي سرخ دليل سياست است
اين جامه را بقتل كه پوشيده ي بگوي
صد صوت خوش بگوش خراشيده ميرسد
ايگل بماتم كه خروشيده ي بگوي
دلخسته ي قدح زده ي هوش برده ي
اين شيوهاي خوش بچه كوشيده ي بگوي
گويم بطرز موعظه ي «طالبي» ملول
پندي بعمر خويش نيوشيده ي بگوي
1677
منم و زمزمه ي عشقي و فكر غزلي
عيشم اينست كه يارب مرسادش خللي
شيوه ي بي عملي شيوه نمودم كه بدهر
نيست لايق تر ازين شغلي و خوشتر عملي
اثر از بخت نديدم كم او بگرفتم
چه پرستم مگسي را كه نزايد عسلي
دم صبحي رخ دشت و بر روئي لب جام
زود درياب كه اين عيش ندارد بدلي
مي لعلي بقدح ريز كه از فيض بهار
گشته از لاله بهر گوشه ز ياقوت تلي
فيض صحبت ز گلي گير در اين باغ كه نيست
سير گلزار جهان را بجز اين ماحصلي
بي هراسم ز اجل زانكه گمانم نبود
كه گلوگير تر از هجر تو باشد اجلي
منم اينك بجهان ثاني مجنون آري
خويش را ساخته در عشق تو ضرب المثلي
هردو عالم نكند جاي در آغوشم تنگ
گر باندازه ي شوق تو گشايم بغلي
تازه گفتارم و خوش طرز چو بلبل «طالب»
نه چو طوطي كه گشايم سخن مبتذلي
1678
فتنه سرو و آفت سمني
برق گلزار و شعله ي چمني
با طبق هاي لعل شورانگيز
نمك داغ و لاله چمني
با شكنهاي زلف عطر آميز
پيچش ناف آهوي ختني
دوشم از صبر پيرهن بودي
امشبم پيرهن نئي كفني
حلقه در گوش تست عالم و تو
حلقه در گوش زلف خويشتني
«طالب» اندر سخن نظيرت نيست
بوالعجب طوطي شكر شكني
1679
در خون جگر تا در و ديوار نگيري
فيض نظر از انجمن يار نگيري
تا مشربها زهر ملامت نكني نوش
كام دل از آن لعل شكربار نگيري
زنهار دلا از لب او كام نجوئي
تا زآن دهن انگشتر زنهار نگيري
آسان گذرد برتو دلا روز قيامت
بر خويش گر آن واقعه دشوار نگيري
تا مسكنت از خار قدم كسب توان كرد
تعليم غرور از گل دستار نگيري
در خواري عشق است دلا عزت جاويد
زنهار كه اين مرتبه را خوار نگيري
ته جرعه خماري شكند دل نشود ساز
تا يكدو سه پيمانه ي سرشار نگيري
در هر دو هراس دل و انديشه ي جانست
زنهار سر زلف و دم مار نگيري
«طالب» نشود پير مغان با تو چو مي صاف
تا شيوه ي رندان قدح خوار نگيري
1680
ايگل كه را برآتش سودا نسوختي
بر سينه ي كه داغ تمنا نسوختي
اي بلبل آتش تو ز پروانه كم نبود
شرمت عنان گرفته كه رسوا نسوختي
اي شمع گرد سوز تو گردم كه چون سپند
ننشست شعله ي جگرت تا نسوختي
اي ذره از حرارت خورشيد شكوه چند
ما جمله سوختيم و تو تنها نسوختي
شهر و ديار سوختن اي ناله تنگ نيست
شرمنده باش ازين كه جهانرا نسوختي
هر آتشي كه سوخت خسي را بره بسوخت
يارب چه آتشي تو كه بر ما نسوختي
«طالب» سموم آه منت نيم سوز سوخت
بنشين و شكر كن كه سراپا نسوختي
1681
سوز هجران جگرم سوخت خدايا سببي
كه بر آتش رسدم آب ز ياقوت لبي
نيست از من عجب اين بوالعجبيها كه مرا
شب هجران تو افكنده بروز عجبي
مرد را گرمي عشق است نظر بر تب شير
شير در بيشه تبي دارد و ما نيز تبي
تا مگر قصه ي هجران تو كوتاه كنيم
بدرازي چو شب زلف تو خواهيم شبي
امشب از وصل تو خون در دل گردون كرديم
تا فلك بود نديدست از اينسان ادبي
دارد آن طفل دو لب چون شكر و مي آيد
بوي شيرش ز لبي بوي شرابش ز لبي
پيش لعلت سخن بوسه نيارم بميان
تا گمانت نبرد راه بحسن طلبي
جسم عشق و نسب عشق و تفاخر سزدم
منكه زينسان حسبي دارم و زينسان نسبي
مهربان باد بدوش اين نمد فقر مرا
كه نه در بند حرير است دلم نه قصبي
همنشين سبزه ي نورسته به بين بر لب جوي
چون جواني كه ز نو سبز كند پشت لبي
تن بمحنت بسپاري كه نياري بكنار
طربي را كه در آغوش نباشد تعبي
لب افسوس گزم چون ز سر سهو مرا
حرف عيشي بزبان برگذرد يا طربي
خود بسوزيم و نداريم كسي را بعذاب
بيشتر زين نبود شعله ما را غضبي
ختن زلف و بدخشان لب او «طالب»
فارغم ساخت ز هر شامي و از هر حلبي
1682
اي خاك قناعت كه چو گل بر سر مائي
از سر نفشانيم ترا كافسر مائي
اي شاهد دنيا بعبث چهره مياراي
داديم طلاقت پس ازين مادر مائي
در طالعت اي شمع هنر نيست فروغي
گويا توهم از سلسله ي اختر مائي
ما آئينه ي تيره چو داغ دل خويشيم
اي صيقل توفيق تو روشنگر مائي
اي شعله ي پرواز بسوزد پير و بالت
هرچند كه آرايش بال و پر مائي
تاكي طلب جامه و نان از تو نمائيم
آخر نه تواي زال جهان شوهر مائي
اي جنس وفا چون تو متاعي بجهان نيست
عيب تو همين است كه از كشور مائي
جاني مگر اي مي كه بتن نيست قرارت
گه بر لب ما گه بلب ساغر مائي
اي ابر ز همچشمي «طالب» نكني عار
هرچند ولي نعمت چشم تر مائي
1683
بگذار وعده ي او، بر دل غبار بيني
مژه هر قدر گشائي رخ انتظار بيني
قدمي اگر كني طي ز قلمرو نگاهش
بشمار غمزه ي او جگر فكار بيني
ز دريچه ي اميدت همه ياس رخ نمايد
چو بسعي خويش خواهي كه جمال يار بيني
بشرابخانه ي ما نظري عميق بگشا
كه هزار دجله هرسو مي بي خمار بيني
بگلوي زخم عاشق نرود غذاي مرحم
دهن جراحت ما لب روزه دار بيني
چه كرامتست يارب گل داغ عاشقان را
كه اگر نظر گشائي نمكين هزار بيني
بره هوس گرافتد نظرت بسوي «طالب»
همه نوك دشنه يابي همه نيش خار بيني
1684
هرگز فرح از باده ي نابم ندهد روي
يكچند بخمهاي شرابم ندهد روي
زآن لاله ي شبنم چو بمن در سخن آئي
كز ذوق سئوال تو جوابم ندهد روي
از بسكه سراپا همه زخم و همه داغم
بستر كنم از مرحم و خوابم ندهد روي
گر آب شوم برگذر از بخت سيه تاب
پوشيدن آن ران ركابم ندهد روي
ور سر ز محبت شوم از طالع ناساز
آميزش دلهاي كبابم ندهد روي
1685
تا چند چو غمازان از هر عمل زشتي
بنشينم و بنشانم خشتي بسر خشتي
افسوس خوران خايم از بس سر انگشتان
پوشيده هر انگشتم پيرايه ي انگشتي
آن به ي كه نهان دارم بيحاصلي خود را
چون نيست چه در دستم از هر عمل كشتي
1686
سخت دير آئي و زود از چشم گريانم روي
آنقدر آرام نپذيري كه با جانم روي
بيخودم زآنسانكه ار بويت نيابم آگهي
گر بيبائي مست و چون گل بر گريبام روي
بسكه حيرانم نگردم آگه از بويت اگر
چون نسيم آئي و در چاك گريبانم روي
از نظر يكدم نئي غايب مرا اينست حال
واي بر جانم اگر از چشم حيرانم روي
گفتم اي قربان چشمت سوي من گاهي نگاه
گفت سر تا پا نگاهم من بقربانم روي
هر سر مو بر تنت گردد پريشان همچو زلف
گر دمي در فكر احوال پريشانم روي
اي مسيحا درد عاشق را دوا مرگست مرگ
سر بزانو تا بكي در فكر درمانم روي
بعد مردن هم فراموشي گمانم از تو نيست
آن نئي آن غم كه از خاطر به نسيانم روي
زيب او را دم نياميزد نواي مام عشق
به كه بيخود از زبان سبحه گردانم روي
بس گهرهاي حقيقت آوري «طالب» بدست
گر چو غواصان فرو در بحر ديوانم روي
1687
آمدي وز طره سنبل بر سر من ريختي
لاله بر بالين و گل بر بستر من ريختي
من بپايت هر گلي كافشاندم از مژگان خويش
تو ز پاي خويش چيدي بر سر من ريختي
دل چو آتش تن چو خاكستر كشيدم در رهت
آتشم برداشتي خاكستر من ريختي
صحبتم با وصل چون شير و شكر بود از فراق
جرعه ي زهري بشير و شكر من ريختي
مرغ فارغبال بودم همچو «طالب» ناگهان
ازيك انداز نگه بال و پر من ريختي
1688
نبودم طاقت ديدار حرمان را چه ميكردي
وصال آسان ترم ميكشت هجران چه ميكردي
بايماي نگاهي از تو مي شد كام من حاصل
بقتلم رنجه دست و تيغ مژگان را چه ميكردي
بيك سير گلستانت شدم در وصل صد بلبل
تو خود طوفان گلي بودي گلستان را چه ميكردي
دلا هر مو ز سودا بر تنت آشفته مي بينم
بدين روز سيه زلف پريشان را چه ميكردي
تو كز گلريز مژگان بي نصيبي همچو بيدردان
بگو بر گردن اين تار گريبان را چه ميكردي
عزيز من بدندان نيست حاجت خوردن غم را
چو غم خوردن نصيبت بود دندان را چه ميكردي
ترنج دست راحت بودي از آشفتگي «طالب»
چو بي سامانيت خوش بود سامان را چه ميكردي
1689
فراغت زآن، ز هر عود و عبير و عنبري داري
كه دايم با خود از خلق خوش خود مجمري داري
از آن مردم چو دو لب بي طلب سوي تو ميآيم
كه ميدانم كه با خيل دعا گويان سري داري
اگر عالم چو درج ديده ي من پر گهر گردد
نياري در نظر زآنرو كه چون خود گوهري داري
بهفت اختر اگر چندين مباهاتست گردون را
تو چرخي وز هفت اندام خود هفت اختري داري
بطاق ابرو خود نوش ميكن دوستكاميها
كه تا دوران بود بركف ز دولت ساغري داري
بهر سر سايه اندازي بلي اوج سعادت را
هماي دولتي و فر يزدان شهپري داري
بجوهر واري خود پرمناز ايصبح خنجر كش
بيا در پيش رايش تيغ شو گر جوهري داري
اگر ملك بقاي جاودان گيري عجب نبود
كه در پي از دعاي خيرخواهان لشگري داري
قمر پر برتجاهل ميزند در معرض رايت
گمان دارد كه اين عرض صفا با ديگري داري
عطارد گر بفرمانت وزارت دفتري دارد
تو بر هر فردي از سهو عطارد دفتري داري
توهم بر «طالب» خود بازگو خوش برتو مينازد
بلي او چون تو مخدومي تو چون او چاكري داري
1690
تو چه نازنين بهاري كه ز پي خزان نداري
توچه گلشني كه داري گل و زعفران نداري
گل ناريت ندارد خبري ز برگ ريزان
همه جلوه ي بهاري ز خزان نشان نداري
رطبي تو در حلاوت بميانه نيست فرقي
مگر اينكه در ميان چون رطب استخوان نداري
نه تو ترك ناز كردي نه من از نياز گردم
بتو اين گمان ندارم تو بمن گمان نداري
بكرشمه راز گفتن نبود مجال هركس
نه تو بي زباني ايدل كه زبان آن نداري
همه داري از نكوئي نبرم گمان كه جنسي
بديار حسن باشد كه تو در دكان نداري
دم آتشين گشودن ز فسردگان نيايد
بعبث ملاف «طالب» كه تو اين دهان نداري
1691
هر زمان اقتدا مرا در عشق او كار نوي
هر زمان بينم ز دست هجر آزار نوي
مشتري جز دوست نبود جنس بيقدر مرا
كاش پيدا ميشد ايندل را خريدار نوي
چاره ي جز سازگاري نيست با يار قديم
هر زمان انديشه ي نبود مي و يار نوي
من بدين خوشدل كه صيادي ز تو بگرفته ام
او بدان كافتاده در دامش گرفتار نوي
دل مهياي فغان كردم بدردي تازه ي باز
همچو طنبوري كه مطرب بنددش تار نوي
كاش ميآمد بكف تاري ز مشكين زلف دوست
تا از آن گرد دلم مي بست زنار نوي
گو مسيحاي لبش فكر علاج تازه كن
كاينك اينك ميرسد از گور بيمار نوي
وقف كردم خانه بر سيلاب مژگان تا بكي
سازم اين ويرانه را هر لحظه ديوار نوي
باز ميبازد بسود اي نوي «طالب» دلم
همچو طفلي كو کند نازش بدلدار نوي
1692
من نيم آنكه هر نفس، صحبتم آرزو كني
يا گل تازه ي گر شوم، رنجه شوي و بو كني
گرم غضب چو بگذري بر لب جوي گلستان
آب فرشته روي را شعله ي تندخو كني
با نگه سبك عنان با مژه هاي چون سنان
پشت سپاه بشكند هر طرفي كه رو كني
بسكه ز خون لبالم لاله ستان شود جهان
بر سخنم به امتحان ناخن اگر فرو كني
بسكه نم از سفال دل جذب نموده پيكرم
آب ز خود برآورد خاكم اگر سبو كني
«طالب» از آه آتشين توبه كن و خمش نشين
چند چو بيغمان قدح نوشي و هايهو كني
1693
من كيستم از هر بن مو چشمه ي دردي
بنشسته كف خاكي و برخاسته گردي
بيرون شدن از ميكده مخمور شگون نيست
اي ساقي دلها برسان داروي دردي
فرصت شد و چون آبله ي پا ننموديم
كامي دو سه طي در قدم راه نوردي
اي رنگرز ميكده رنگم شفقي ساز
تا كي شود آئينه ز عكسم گل زردي
ايشام غم از شعله ي افغان نفسم سوخت
بگذار كه چون صبح برآرم دم سردي
«طالب» من و مجنون ز يكي سلسله زاديم
من بيهده گوئي شدم او بيهده گردي
1694
سراغي ميكن ايدل شايد اقبالي بدست آري
نماني بر زمين چون من، پر و بالي بدست آري
ميفكن دام بر هر ساده مرغي سعي كن ايدل
كزين گلشن تذرو پر خط و خالي بدست آري
خريدار متاع درد حسرت شو كزين سودا
نيفتي بر زبان خلق گر مالي بدست آري
بقيل و قال تا از حال دوري مايلي مايل
ز حرف خود بگيري گوش اگر حالي بدست آري
بود آرايش از پشمينه پوشي اهل جنت را
كم ديباي و اطلس گير گر شالي بدست آري
پريزادان معني در گذارند از ره خاطر
بيفكن گوش تن باشد كه خلخالي بدست آري
يكي در زلف خود چون شانه در شو كز بن هر مو
پريشان خاطري شوريده احوالي بدست آري
مباش از باده خالي لحظه ي تا زنده ي «طالب»
بيكدم صرف ميكن آنچه در سالي بدست آري
1695
گل نگذرد ز شرم ز هر جا تو بگذري
آبحيات كوچه دهد تا تو بگذري
مگذر ز ما كه سوخته تار گذار عمر
يا عمر بگذرد ز كسي، يا تو بگذري
از آب بگذرند بمهر تو ماهيان
گر چون نسيم بر لب دريا تو بگذري
ما را بخاك ره نگذارد گذار تو
از عرش بگذريم چو از ما تو بگذري
ظاهر نميكنم ز كسادي بهاي خويش
ترسم ز ننگ از سر سودا تو بگذري
صد صبح گيرد از نفس ما زكوة نور
ما را بدل چو در دل شبها تو بگذري
بندم در خيال ملايك ز دود آه
تا در دل فرشته مبادا تو بگذري
«طالب» يكي شگفته بهاري تو در شراب
يارب مباد كز مي و مينا تو بگذري
1696
اي داغ عشق زيب و سر و افسر مني
كج نه كلاه گوشه كه تاج سر مني
اي ابر تيره برگل و نسرين چو آفتاب
نازت رسد كه نايب چشم تر مني
تاريك طلعتي و سيه كار و تيره روز
اي داغ اگر غلط نكنم اختر مني
اي گرد تيره كآمده جاي تو چشم چرخ
بر سر مگي مناز كه خاكستر مني
ايزلف يار در سپهت اين شكست چيست
گويا تو هم بطالع بال و پر مني
1697
زآن تيغ كرشمه يادگاري
هر گوشه هزار زخم كاري
هر كار قرين اختيار است
جز عشق كه نيست اختياري
ما شيران پلنگ خو را
در طبع نبود بردباري
ناسازي روزگار ديديم
چيديم بساط سازگاري
دريوزه ي نشاء مي نمايند
از چشم تو سرخوش و خماري
در ميدان تو روبه ي عمر
بر شير اجل كند سواري
سرو تو بباد جلوه داده
ناموس تذرو شاخساري
بشگفته بباغ هجر و وصلت
گل هاي خزاني و بهاري
بگذر ز حساب فضل چون نيست
عيبي بتر از هنر شماري
«طالب» در لاف علم دربند
تا كي باران جهل باري
1698
اي نمك پرورده ي وصلت بتان آذري
وي بخور مجلست دود دل حور و پري
برده از دكانچه ي حسنت نفايس روزگار
بهر آئين بستن آئينه ي اسكندري
با خرام چون تذرو گلشنت بر كوهسار
مي بخندد لالها از جلوه ي كبك دري
با قد طاوس رفتارت به تيغ كوهسار
خنده آيد لاله را بر جلوه ي كبك دري
هر كجا خوي قطره ي افتد بطرف عارضت
زآن زمين تا روز محشر خاك شويد جوهري
سينه گنجينه را ز آن لب تهي كرد از گهر
شيشه آئينه را عكس تو پركرد از پري
گر ملك از دانه ي خال تو اندازد نظر
افتدت مرغ سليماني بدام كافري
1699
از متاع دوستي با بيم مژگان تري
دامني آغشته در خون گريبان تري
ياد صبحي كز چمن مست آمد آن رنگين بهار
رخ گلاب آلوده از خوي چون گلستان تري
زلف مشكين از نگارستان عارض آشكار
چون ميان دسته ي گل شاخ ريحان تري
لخت دل در زير دندان تأسف ميگزم
هم بدان لذت كه مستي مرغ بريان تري
شرم صد عمان كه دهقان فلك هرگز نديد
گوهر افشان تر ز چشم ابر نيسان تري
صوفيان را گر بديل خرقه شان صافي كنند
خرقه خشكي بكف يابند و مژگان تري
مي شنيدم «طالبي» ديدم بدام زرق و شيد
ناكسي نا دردمندي نا مسلمان تري
1700
گرچه از جان رمقي مانده و از عمر دمي
مي كشم در قدم شوق برابر قدمي
ياد آن عهد كه بي شركت ابناي وجود
داشتم هستي موهومي و كنج عدمي
صد زبان بايدم از بهر بيان كردن حال
نشود كار ميسر بزبان قلمي
سوز را مايه ي دل ساز كه در كشور عشق
مفلس است آنكه ازين مايه ندارد درمي
سيل مژگان و سموم از دم آه و نم اشك
تا كه در سينه دمي داري و در ديده نمي
نقطه ي گر غلط آمد مزن آتش به كتاب
دفتري را نتوان سوخت بسهوالقلمي
1701
از مغبچه هوئي طلب، از ميكده بوئي
وز شيشه گرت حوصله بيش است سبوئي
بزم هوس و عشق مهياست در امشب
وز ساخته هائي شنو از سوخته هوئي
شوخ آمده بس چاشني شربت ديدار
كو در خور اين جام گلوسوز گلوئي
ياران همه چون روغن و آبند در آتش
كين يار بسوئي رود آن يار بسوئي
دوريست كه خوبان جهان را چه گل و سرو
صحبت ندهد رو نفسي بر لب جوئي
هم كين بود از يار خوش آينده و هم مهر
گه چاشني لطفي و گه تندي خوئي
جز طفل سرشكم بجهان هم نفسي نيست
كز بهر من آماده كند آب وضوئي
1702
ايدل ز خاكي عاقبت، آتش نمائي تا بكي
چون بادبان كودكان، سر در هوائي تابكي
در آفتاب عشق او پرتو نمي بخشد هلال
اي عقل ماه نو نئي اين خودنمائي تابكي
اي درد عشق از دوستان داري نشانها بر جبين
برآشنا روئي نما ناآشنائي تابكي
دل چون شكست از دست شد پيوند نپذيرد دگر
اسناد تقصير اثر از موميائي تا بكي
چونرفت محمل از نظر بايد قدم كردن ز سر
افسوس باشد بي ثمر انگشت خائي تابكي
«طالب» گر از راه و روش طي كرد رسمي درگذر
اعراض را نقصان ادب بر روشنائي تابكي
1703
جز بآب تيغ جان را تر نميسازم بلي
خضر دارد مشربي من نيز دارم مشربي
گرچه بيش از موي برتن ديده ام تبهاي گرم
راست گويم چون تب عشق تو كم ديدم تبي
ضعف شد مهر زبانم باد آن شبها كه من
يار ياري ميزدم بر گوش يارب ياربي
عشرت آمد ليك چون برق از كنار من گذشت
كاشكي روزي ترا ميبرد با من يا شبي
چرخ را يكسو كواكب در صف سياره اند
غير داغ عشق او ثابت نديدم كوكبي
روح را يك ره بود بر قالب خود بازگشت
خشت باشد آنكه هرچندي رود در قالبي
عشق را با عقل «طالب» گفتگو درخورد نيست
ننگ استاد است همچشمي بطفل مكتبي
1704
ساقي مباد نقش نگين تو نام مي
تا كي بجام ما نرساني سلام مي
برنيم قطره اينهمه لرزيدنت چراست
گويا نديده صبح خمار تو شام مي
در دور چشم مست تو بيكار نيستم
گه جام زهر نوش كنم گاه جام مي
اول بآب چشمه ي كوثر دهان خويش
شويم بصد ادب برم آنگاه نام مي
«طالب» بحرف تو به نيم آشنا بلي
نشنيده گوش مشرب من جز پيام مي
1705
از ديده كردي عزم مي از دل بجان آميختي
چون شعله آميز و نجس با من چنان آميختي
هرگز نميشد با وفا سرگرم آميزش دلت
پرسعي كردي تا بجهد اين را بآن آميختي
اي عشق با اين ناتوان آميزشت در خورد بود
تو مغز بودي لاجرم در استخوان آميختي
سرمايه ي عمر ابد چون گشت آب زندگي
گوئي بآب زندگي آب دهان آميختي
دل را بموئي سرنگون آويختي از ديده ام
آندم كه زلف خويش را موي ميان آميختي
رخ ساختي لعل از قدح باغي بگل آراستي
لب آشنا كردي بمن جاني بجان آميختي
زردي چه افزودي برخ «طالب» كبودي بس نبود
اين نيل را آخر چرا با زعفران آميختي
1706
نمودي جلوه ي دزديده چون نقش پري رفتي
چو شهبازم نمودي صيد و چون كبك دري رفتي
ز سوز دل نمودي چون خليلم طعمه ي آتش
دمي كز پيش چشمم چون بتان آذري رفتي
بصد افتادگي چون ذره من در پات افتادم
تو گرم از ديده ام چون آفتاب آذري رفتي
نبودي گر بآتش پاره ي چون من سر و كارش
كجا چون من فلك در جامه ي خاكستري رفتي
نمودي حسن خود گر آشكارا كفر زلف او
مسلماني بقربان رواج كافري رفتي
اگر ديدي بخشكي آب و تاب از زاده ي كلكم
صدف كي در ته دريا بگوهر پروري رفتي
نشد برقع فكن خورشيد حسنش ورنه پيش رخ
نقاب انداختي ناموس ماه و مشتري رفتي
چرا نازش بدين نظمم نباشد زانكه گر «طالب»
بديدي در غزل در خواب خوش از «انوري» رفتي
1707
بناز تا كي ام اي شوخ دلربا شكني
كلاه گوشه نيم تا بكي مرا شكني
مگر ز سنگدلي شرط كرده ي اي چرخ
كه تا گهر شكني گوهر وفا شكني
سختئي كه دلا كسب كرده ي چه عجب
كه گر تو دانه شوي سنگ آسيا شكني
تراست طبع غيوري كه گردمي كم و بيش
گره گشاده نگردد گره گشا شكني
غم از شكستن دلهاي بيخروش مدار
روا بود كه جرسهاي بي صدا شكني
مرا ضعيف كني غير از قوي هيهات
به پشه بال دهي شهپر هما شكني
بيك شكست نكردي تسلي از من و عهد
مرا جدا شكني عهد را جدا شكني
به نيم نكته چو درج عقيق بگشائي
هزار گوهر ارزنده را بها شكني
بدست گوهر مقصود آوري «طالب»
اگر دو هفته بدامان سعي پا شكني
1708
ساقي مدار طبع مرا در خمار مي
جامي بده كه سوختم از انتظار مي
يا خود چو سرو تنگ در آغوش من درآي
يا بشكفان گلي برخم از بهار مي
دل مرد اين دو محنت طاقت گداز نيست
مسكين بلاي هجر كشد يا خمار مي
از بس قدح كشيدم و فيضي نيافتم
مي شرمسار من شد و من شرمسار مي
امروز ده پياله كه دارم دلي جوان
فردا چو پير گشت نيايد بكار مي
اي رند شرب اينهمه عجب و كناره چيست
من نيز خصم توبه ام و دوستار مي
روز ازل كه چشم من و مي بهم فتاد
هم مي شكار من شد و هم من شكار مي
چندان منوش مي كه شود برتو مي سوار
چندان بنوش مي كه تو باشي سوار مي
هركس غمي بخاك برد يادگار دهر
من بيغمي بخاك برم يادگار مي
«طالب» پياده شد ز دماغ دلم خمار
چون تاخت بر سر خردم شهسوار مي
1709
آبرو بر باد شد ننگ گدائي تابكي
با گدايان لاف ابرام آزمائي تابكي
بابكي دست تمنا هر طرف سازي دراز
ايدل بي شرم شرمي بيحيائي تابكي
آشنايان زمان تا آشنايان دلند
با صف نا آشنايان آشنائي تابكي
رويكي در خود فرو شو مدتي سر برميار
نيستي ماه نوايدل خودنمائي تابكي
رو، ره معني بدست آور در دعوي ببند
اي زبون توبنده دعوي خدائي تابكي
شرع شهري را مقلد باش در آداب و رسم
تابكي تقليد رسم روستائي تابكي
چند گوئي هرزه «طالب» لحظه ي منشين خموش
رخنه ي هذيان برآور ژاژخائي تابكي
1710
دلا ببوي قدح چشم آرزو بگشاي
سر خمار نداري سر سبو بگشاي
برنگ و بو چه شتابي نه كودكي نه عروس
ترا كه گفت كه دكان رنگ و بو بگشاي
شنيده ي كه ره زلف او خطرناكست
دلا دمي جرس ناله از گلو بگشاي
مكن بماتم دل اكتفا بافسوسي
لباس چاک زن و رو خراش و مو بگشاي
گهي بناخن درد و گهي بناخن دست
ز ديده ي چشمه روان كن ز سينه جو بگشاي
بدهر يكجهتي نيست سر بسر دودلند
بامتحان نظري بر چهار سو بگشاي
عروس طبع مرا عقل رو نما «طالب»
بيار پس بادب برقع از گلو بگشاي
1711
تو صبح خيز نه اي جلوه ي نسيم چه داني
ترنج عشق نبوئيده ي شميم چه داني
تو كفر زلف پرستي دلا مزن دم از ايمان
تو چون كج آمده ي راه مستقيم چه داني
ترا بزخم نيفتاد كار نيست گناهت
چو اين ستم زده قدر دل رحيم چه داني
هزار دفتر غم خوانده ايم با دل بيغم
ز علم ما تو يكي نكته بلكه نيم چه داني
تو بر سمور سيه خفته ي بناز و تنعم
جفاي تيره شبان سيه گليم چه داني
تو نقد پيكرمان كرده ي مشاهده «طالب»
عيار مردمي مردم كريم چه داني
1712
تا غنچه را ز تنگي دل يافت آگهي
مشكل گشاي گشت نسيم سحرگهي
گل عيش ساليانه بروزي نمي فروخت
كز عمر ما رفيق نميكرد كوتهي
لبريز خون ز غصه چو نار كفيده ام
جام پري كجاست كه سازم دلي تهي
«طالب» چو طفل غم نشناسند ابلهان
ميداشتيم كاش نصيبي ز ابلهي
1713
دلا ز بي غميم باز منفعل نكني
مرا ز شكر گزاران غم خجل نكني
ز اهل درد نئي كز خروس اول شب
بشور غلغله ي صبح متصل نكني
دلا بحل نكنم رنجهاي خويش ترا
اگر بغمزه او خون خود بحل نكني
رضا دهم كه كني چاره هر شكست مرا
بشرط آنكه علاج شكست دل نكني
1714
صبحست و هواي مي و هنگام صبوحي
ساقي بمن تشنه رسان جام صبوحي
از شام غريبان بترم در نظر آيد
صبحي كه بگوشم نرسد نام صبوحي
گو ساقي سر خوش بتغافل گذران دور
صبحست رساننده ي پيغام صبوحي
شرمنده ز فيض سحريم آه كه ناگاه
شد صبح و نكرديم سرانجام صبوحي
جام از تو ننوشيم دم صبح كه ناگاه
چون مرغ طرب دانه خور دام صبوحي
در صبحدمان ايدل سودا زنده ميباش
چون لاله و نرگس قدح و جام صبوحي
ناكام جهان كيست حريفي كه دم صبح
نگرفته ز لعل لب مي كام صبوحي
1715
ايدل از دفتر انصاف روان كن ورقي
حيف باشد كه در اين علم نخواني ورقي
چون ز حق فيض رسيدت بكسان فيض رسان
مخور آبي كه در آن ريخته باشد عرقي
يارب آن كنج دهن گاه تبسم بچه طرف
از شكر دامني افشاند و از گل عرقي
رقم زلف خود از ديده ي من محو مساز
كه هنوزم ز حياتست گمان رمقي
چند ناحق بود از قول همانا «طالب»
عهد كردي كه بزاني بزبان حرف حقي
1716
اي ترا سرو از گرفتاران پا در گل يكي
غنچه را در دعوي عشقت زبان با دل يكي
مشكل هجران يكي صد شد بنوميدي مرا
گرچه هجرانست عاشق را ز صد مشكل يكي
زندگي در ماتم هجران ندانم كي گذشت
وه چه بودي گر نبودي عمر مستعجل يكي
از زبان دل جرس مينالد از بار فراق
با جرس دل هم زبان دارد زبان دل يكي
غايت كيفيت عشق است «طالب» را جنون
ديگران زين جرعه سرگرمند و لايعقل يكي
1717
سپهرا بكس كينه جز من نداري
همانا جز اين دوست دشمن نداري
همه كافران را بود رحم برمن
تو كافر چرا رحم بر من نداري
شوي برق هر خرمني بي محابا
در اين دشت گويا تو خرمن نداري
بچشمم يكي درنيائي همانا
سري با تماشاي گلشن نداري
دلا خون شدي كاوش سينه تاكي
ببخشا بجاني كه در تن نداري
ندوزي چرا زخم آن غمزه ايدل
مگر رشته ي جان بسوزن نداري
بود چند مژگانت آلوده ايدل
چه بي انفعاليست دامن نداري
1718
غم زلف تو خورده ام ز آنروي
شانه وش ميكنم خلال بموي
مژه ام خشك چون شود كه مراست
لب چشمي نمونه ي لب جوي
رشته سان در كشاكشم دارند
دل ز يكسوي و ديده از يكسوي
دارم از شوق گريه كاسه چشم
پر و خالي چو كاسه ي زانوي
بخت ما سرمه است و ما چشميم
يا همي وسمه است بر ابروي
وادي گرم شوق و پاي مژه
صفحه آتشست و خامه ي موي
ايكه بوي گلت ز جا برداشت
سبزه ي زآن چمن بچين و ببوي
بنده ي غيرتم كه كرده لقب
دل بيدرد را گل بي بوي
مشورت پيشه كن كه بي خطر است
مرد خود رأي چون گل خودروي
عمرها شد كه زنده ايم بنام
راست مانند آب رفته ز جوي
سفته شد همچو گوهر از نفسم
گريهاي گره شده بگلوي
نتوان شام ز هم جدا كردن
دل و غم راست، نسبت زن و شوي
از نشانهاي بوسه ي نفسم
آسمان شاهديست آبله روي
هر شكنج مقوسم به جبين
ابروي غيرتيست ريخته موي
بسكه خورديم زخم بر سر زخم
خون بها صرف شد بمزد رفوي
كوي گلشني است رنگ آميز
«طالبش» بلبل پريشان گوي
1719
از آن بداغ تو سوزم كه سر بسر نمكي
بسينه سوده ي الماس و در جگر نمكي
تو در دلي و دل من جراحتست تمام
چگونه سوز نگيرد كه سر بسر نمكي
ز شورئي به گمانت سرشك نتوان يافت
كه صاحبان نظر را بچشم تر نمكي
1720
من آن نيم كه شكست آورم بكار كسي
بخاك ره فكنم نقد اعتبار كسي
بروزگار چه كارم فتاد دانستم
كه غير يار نيايد كسي بكار كسي
مروتي طمع از دوستان بود ورني
نداشتست كسي شمع بر مزار كسي
شكست خلق نجويم بغايتي كه اگر
مي صبوح شوم نشكنم خمار كسي
كمند مهر ترا ديد و صيد شد «طالب»
وگرنه وحشي ما كي شدي شكار كسي
رباعيات
1
غم داد بموج گريه دامان مرا
گرداب گهر ساخت گريبان مرا
انگشتر لعل دل به تنگي فرسود
انگشت حنا بسته ي مژگان مرا
2
خواهد چو رخت شكار سازد دل را
در سلسله پايدار سازد دل را
ننهاده هنوز دام خط بر بن گوش
از خال تو دانه وار سازد دل را
3
آنم كه لباس دل دهم دامان را
چون لاله جگر پوش كنم مژگان را
گاهي كه دل نازك عيشم افزود
ناخن سازم سر سر انگشتان را
4
مائيم كه داغ ادهمست اشهب ما
بر خال زند ز تيرگي كوكب ما
آن ماتميانيم كه عكس گل صبح
داغ برص است بر جبين شب ما
5
با روي تو شرم بادمه رويان را
با رنگ تو آزرم، گل رويان را
در بزم طراوت تو اطراف عذار
شبنم زده باد ياسمن رويان را
6
مشرب روش تازه حسن است ترا
آرايش آوازه حسن است ترا
نسبت بجمال خويشتن محجوبي
شوخي نه باندازه ي حسن است ترا
7
در عشق تو حال دل تباهست مرا
دايم صحبت باشك و آهست مرا
ميرم چو برويت نگرم پنداري
جان تعبيه بر نوك نگاهست مرا
8
امشب كه سرا پا همه دردست مرا
هاياهائي نميدهد دست مرا
خونابه ي دل كم التفات است بچشم
امشب كه دماغ گريه ي هست مرا
9
طي كرده لبم طرز خوش آهنگي را
بگذاشته نغمهاي صد رنگي را
زانگونه سطبر گشت كاندر جنبش
گلبرگ توان خواند لب زنگي را
10
عشقم چو عنان دهد دل آشوبي را
آتش زند اضطراب يعقوبي را
صبرم چو زند بر دل سيل آشامي
خس پوش كند شهرت ايوبي را
11
(طالب) ببر از ياد پريشاني را
طي كن ورق بيسر و ساماني را
بگشاي زبان كه اهل «توران» بينند
دستان زني بلبل «ايراني» را
12
رويد گل مهر، از دل بي كينه ي ما
وز نور، دم از صبح زند سينه ي ما
با اينهمه از كدورت انگيزي بخت
زنگار دمد ز عكس آئينه ما
13
چون شمع گزيدم لب افسردن را
بر ناصيه خواندم رقم مردن را
آلوده نكرده كامي از لقمه ي عيش
در باختم اشتهاي غم خوردن را
14
اي ميل ملاقات كفت سوي حنا
وي دست خوشت رنگ گل و بوي حنا
تا رخ بكف پاي تو سود از غيرت
نتوانم ديد رنگ بر روي حنا
15
سر تافتن غمزه ي خونريز چرا
امساك نگاه عشق آميز چرا
تو دامن زاهد نه و ما باده نه ايم
از صحبت ما اينهمه پرهيز چرا
16
جانم كند آروز دل غمگين را
ابرويم، ز آستين ربايد، چين را
آن تلخ مذاقم كه ملاقات لبم
زهر آب كند شراب لب شيرين را
17
در خوف و خطر بباز ما طالب را
در فتنه و شر بياز ما طالب را
در راه تو خار و خس كشيدن سهل است
در دادن سر بياز ما طالب را
18
عيش آمد و او رنگ گل روي مرا
بگشوده گره گوشه ي ابروي مرا
پيشاني سوهانيم اكنون ز نشاط
صيقل زند آئينه زانوي مرا
19
طور تو فزود در سخن سوز مرا
آموخت روش طبع نوآموز مرا
با اين لب شيرين ز كلام تو سپهر
كفاره دهد روزه ي امروز مرا
20
چون غنچه دليست عطر پرور ما را
چون نافه دماغيست معطر ما را
از گلشن طبع خويشتن مي آئيم
گردون سبد گليست بر سر ما را
21
(طالب) نفسي فيض هوا را درياب
پرورده ي گلشن صبا را درياب
الماس در آستين مرحم داري
آغوش گشاده زخمها را درياب
22
اين توسن سيميا كه نقشي است برآب
بر چهره ي روح بسته از پوست نقاب
برباد رود گر كه بود خاك عنان
در خاك رود گر بودش باد ركاب
23
بر روي سپهر دجله بيرون ز حساب
شمعيست فکنده عکس بر شکل شهاب
يا از اثر عدل شه نصرت ياب
نخل آتش ريشه ي دوانيد در آب
24
با آنكه بود مقام سودا دل شب
نازد بسياهي دل ما دل شب
القصه ميان اين دو آئينه تار
فرقي نبود ها دل ما ها دل شب
25
تا گرم ز پهلويم نشد مفرش تب
در من نگرفت شعله ي سركش تب
القصه در آتشكده ي فرقت دوست
تب زآتش من سوزد و من زآتش تب
26
برق نفسم خرمن افلاك بسوخت
اشكم دامان لاله در خاك بسوخت
سر زد ز دلم آهي كز گرمي آن
كيفيت باده در رک تاك بسوخت
27
در سينه نفس يوسف زندان غم است
در ديده نگاه پير كنعان غم است
اينك چون لاله در بيابان دلم
هر پاره ي دل بر سر پيكان غم است
28
باز اين سر محنت زده سودا بگرفت
وز سينه نهال آه بالا بگرفت
پيچيد چنان بقالبم دود نفس
كين دل همگي رنگ سويدا بگرفت
29
دور از تو ز پيكرم نمودي باقيست
وز آب و گلم گرد وجودي باقيست
باز آي كه در فراق جان فرسايت
از آتش زندگيم دودي باقيست
30
تا از غم عشق بر زبان فرياديست
وز هجر بتان بملك تن بيداديست
هر آه بصحراي جگر مجنونيست
هر ناله به بيستون دل فرهاديست
31
هر مو بر سر، نخل ملال دگرست
هر اشك بچهره، رنگ آل دگرست
بر گلشن تن كه داغ ميرويد ازو
هر يك الف سينه نهال دگرست
32
خطش بر رخ چو هاله برگرد مهست
بر شهد لبش مگس ز خال سيهست
جسمم در ديدنش سرا پا چشمست
وآن چشم بروي او سراسر نگهست
33
تا خوي تو مهر بر زبانم بسته است
بر رشته جان راز نهانم بسته است
زآن مي نكشم نفس كه ترسم گسلد
تار گله ي كه بر زبانم بسته است
34
عزمم همه در تهيه ي شبگير است
اما چكنم كه پاي در زنجير است
در راه طلب ز بسكه كاهل قدمم
توفيق ز همراهي من دلگير است
35
(اسب مگسي) كه عاجز و فرتوتست
ديريست كه معده اش تهي از قوتست
من مي كشمش برسم تابوت كشان
وين طرفه كه خود مرده و خود تابوتست
36
(اسب مگسي) كه پاي تا سر شكمست
درآن حدوثست اگر چه قدمست
از حسرت جوكه وجودش مرساد
نشخوار بر جوال كاه عدمست
37
(اسب مگسي) كه كره ي نوزين است
قوتش همگي رايحه ي سرگين است
شب تا بسحر ز حسرت دانه ي جو
چشمش حيران چو خوشه ي پروين است
38
(طالب) منم آنكه خاكم آب گهرست
خونم ز چكيده هاي داغ هنرست
آن جنت پر نعيم فيضم كه مرا
تا ريشه درختان سخن بارورست
39
صد شكر كه گلشن شفا گشت تنت
صحت گل عيش ريخت بر پيرهنت
تب را بغلط برتوره افتاد ز شرم
مشت عرقي گشت و چكيد از بدنت
40
مائيم كه ناله نخل بيحاصل ماست
صدخرمن تخم آرزو در گل ماست
تاريكي شمع بزم ما از كه بود
چون رشته ز آه ما و موم از دل ماست
41
آنم كه جنون مصلحت آموز منست
ناقص خردي عافيت اندوز منست
صد دوزخ شعله در جگر دارم ليك
لب تشنگي گريه گلوسوز منست
42
(طالب) چو رفيق سفرت اللهست
همراهي كن كه كار خاطر خواهست
گامي بزن و رو بقفا كن كاينك
توفيق قدم بر قدمت آگاهست
43
خاطر ز غبار درد رفتن حيف است
جز بر سر نيش غصه خفتن حيف است
در باغ جهان چون گل خورشيد مباش
بي لذت غنچگي شگفتن حيف است
44
آنم كه غم آ ام تن و جان منست
داغ دل عشرت گل بستان منست
آسودگئي كه درد بيحوصله گشت
سر دفتر مجموعه ي نيسان منست
45
هجران تو با دلي حزين نتوانگفت
وين قصه بآه آتشين نتوانگفت
يكماهه فراق خاطر بي تابان
بر تربت اشتياق اين نتوانگفت
46
مائيم كه عرش گوشه ي خلوت ماست
عيسي بتكلف طرف صحبت ماست
مائيم كه هر صبح بدر يوزه ي قدر
خورشيد جبين ساي در همت ماست
47
پامال شود تني كه او جان طلبست
در خون غلطد سري كه سامان طلبست
از سينه برون نشد دلي كاندر او
غم راحت جوي و درد درمان طلبست
48
امشب كه دل از وصل تو لذت گيريست
جان در كف غمزه خونچكان نخجيريست
چندانكه نگه ميكنم از عكس رخت
هر پرده ي ديده صفحه ي تصويريست
49
دامان نسيم صبح گلگون زگلست
در كشور بلبلان شبيخون زگلست
(طالب) مگشاي دل كه در گلشن دهر
اميد صبا ز غنچه افزون زگلست
50
مجنون دلم حرف هوس نشنيدست
نام ليلي ز هيچكس نشنيدست
محمل طلب از باديه ي بود مدام
كآن باديه آواز جرس نشنيدست
51
(طالب) دلت آماده ي تير نظرست
هر شريانت هلاك صد نيشتر است
آغوش گشاده زحمت آيد بر تيغ
از بسكه در آرزوي زخم دگر است
52
دشت دل ما وقف سواران غم است
نخجيرگه شير شكاران غم است
بر لوح مزار آرزو بنويسيد
كين كشته شهيد دوستداران غم است
53
زانگونه فسردگي هوس سوز تنست
كز پوست تنم جلوه ي فردوس تنست
از بسكه شكسته خاطرم ناله ي من
چون طره ي دلبران شكن در شكن است
54
(طالب) ز حسد گوي ز دور حسداست
طبع فلكي دشمن هوش و خرد است
از حدس چه لافي كه دلم معيارست
بر نطق چه نازي كه حديثم سنديست
55
(طالب) گل گلشن تو شبنم سوزست
آوازه ي شيون تو ماتم سوزست
همخانگي درد تو درمان كاهست
همسايگي زخم تو مرهم سوزست
56
(طالب) آثار بيقراريت كجاست
دوزخ جوشي و شعله باريت كجاست
چون باد خزان فسرده ات مي بينم
اي زاده ي خاك طبع ناريت كجاست
57
در كشور دل متاع شيون بابست
آرام و قرار تحفه ي نايابست
خوش مضطربست نبض جان پنداري
شريان نفس لبانت از سيما بست
58
داغم كه دلم چاشني غم نگرفت
زخمي بهزار ذوق مرهم گرفت
يك صبح بجلوه ي الم شاد نزيست
يك شام بمرگ عيش ماتم نگرفت
59
(طالب) نفسم شمع شبستان غم است
لخت جگرم زينت دامان غم است
رنگ رخ صبرم گل بستان بلاست
چاك دل عيشم لب خندان غم است
60
تا دست محبتم رگ جان بگرفت
صد نيشترم گلوي شريان بگرفت
تا گريه ي شوقم ره مژگان بگرفت
دل منصب تكمه ي گريبان بگرفت
61
آنم كه حديث غم درّ گوش منست
مدهوشي عشق زينت هوش منست
ياقوت پرآب اشك و الماس نگاه
آرايش مژگان جگر پوش منست
62
گمراهم و رهبرم محال انديش است
صد قافله آوارگيم در پيش است
چون وادي اميد كنم طي، كه مرا
ره مشكل و پاي آرزو پرنيش است
63
(طالب) دلت امروز غم انگيزترست
شادابي گريه ات نمك ريز ترست
با دست و زبان قفل ترنم بگشاي
امروز كه نغمه شيون آميز ترست
64
مي در كف ما نشان آتش دستي است
بر لب چو رسيد آفت جان هستي است
خمازه ي درآمد خمارست اما
خميازه ي شيشه مژده ي صد مستي است
65
حكمت مطلب كه علم بي معلومست
فولاد كنند و دلي جنون مومست
چشم حكمي ز نور دين محرومست
كش مردم ديده نقطه ي موهومست
66
اي هجر بگو شبم تهي از سحرست
يا نور در ادخال عذار قمرست
صبحي كه مرا دميد از مشرق بخت
از شام تو يكدو پيرهن تيره ترست
67
(طالب) سر و برگ خود فروشانم نيست
گوشي بزبانهاي خروشانم نيست
چندانكه در آرزوي خود مينگرم
جز ميل ملاقات خموشانم نيست
68
دل مرد و بر او ديده يتيمانه گريست
اكنون تن و آلايش جان لايق نيست
آخر نتوان ز دود كم بود كه او
در ماتم شعله ساعتي بيش بزيست
69
گفتي بجهان چو من سخن ورزي نيست
وين طرز بهيچ بومي و مرزي نيست
گوشي به ترانه هاي (طالب) بگشاي
كين زمزمه نيز خالي از طرزي نيست
70
افكنده نقاب سينه از رودل ماست
آويخته از ديده بيك مو دل ماست
ماتم زده كس نديد بي چين جبين
ماتم زده ي گشاده ابرو دل ماست
71
اي آنكه شبت لقمه زياد افتادست
در روده چو بوق مات باد افتادست
صد مهره ي بي صدا جهاني هر دم
آري تفكت دهان گشاد افتادست
72
رخش تو توان بر مژه ي مورش تاخت
بر جاده جان نشتر زنبورش تاخت
بتوان ز سبك سيري او صد ميدان
بر چهره ي زخمهاي ناسورش تاخت
73
آنم كه نيارم دمي از فكر نشست
لختي به عروسان مجازي پيوست
دايم ز سواد شعر گوناگونست
يكدسته پر بوقلمونم در دست
74
(طالب) گهر ناطقه در معدن تست
بلبل بفغان از لب دستان زن تست
چون وسمه و سرمه داري الفاظ آري
مشاطگي شاهد معني فن تست
75
در جهل گذشت سال عمرم از بيست
بايد همه ديده گشت و بر من نگريست
آن تخم نكشتم كه پس از مرگ توان
بر تربت من نوشت كين مشهد كيست؟
76
پيش تو بشكوه لب گشادن غلط است
بر خاك چو نقش پا فتادن غلط است
زخم از نمك سرشک بايد انباشت
تصديع تبسم تو دادن غلط است
77
(طالب) دل و چشمت همگي حيران چيست
شخص طلبت مدام سرگردان چيست
با طبع گذشته از چه ي پا در گل
بي دامنت آلودگي دامان چيست
78
ديريست كه سينه غصه را جلوه گهست
وين گوهر دل ز غم شبيه شبهست
عمريست كه خاكستر دل رفته بباد
زآن سرمه هنوز چشم بختم سيهست
79
هر لحظه ترا سوي من اندازي هست
با من بزبان نگهت رازي هست
ناز ارنكني نرنجم از خوي تو هيچ
دانم كه گهي ناز ترا نازي هست
80
جانها مجروح و خسته دارد زلفت
دلها در خون نشسته دارد زلفت
هر تاري زو كند بسوئي آهنگ
خوي سپه شكسته دارد زلفت
81
دل عهد وفا نخست با روي تو بست
ناچار كنون ساغر آن عهد شكست
از روي تو بگسست و بخطت پيوست
خورشيد پرست بود شد سايه پرست
82
آنم كه متاعم همه كين فلك است
دستم خالي چو آستين ملك است
زاسباب جهان بسينه دردي دارم
وآن نيز ميان من و دل مشترك است
83
ساقي مي اگر دردي اگر خود صافيست
تنها خوردن كمال بي انصافيست
دادي قدحي در مزه امساك چرا
يكبوسه پرتابي از آن لب كافيست
84
شاها ز تو بزم قدسيان پرنورست
ني ني غلطم كون و مكان پر نورست
شمعي است ترانير اقبال كز او
چون جامه فانوس جهان پرنورست
85
از تهمت كامم، دل صد باره شكست
اين شيشه نداشت طاقت خاره شكست
بر چهره مرا ز شرم ناكرده گناه
رنگي كه شكسته بود يكباره شكست
86
دي شحنه مشربم سر توبه شكست
صد نيش هوس در جگر توبه شكست
ناب گهري ديدم ز افغان پسري
كز ديدن آنم كمر توبه شكست
87
آنم كه ز گريه دامنم غرباليست
وز ناله سراپاي وجودم ناليست
هر دانه اشك بر رخم آبله ايست
هر گوهر راز بر لبم تبخاليست
88
دل در بر ما راه سپاه غم تست
جان در تن ما توشه ي راه غم تست
هر غم كه گريخت از تو جايش دل ماست
گوئي دل ما گريزگاه غم تست
89
تنگست فضاي دهر بر من تنگست
زآنروي دو تيغه با سپهرم جنگست
طبعي و دلي بود محبت بشكست
اكنون بكف از شكستگيها رنگست
90
از زخم نگه برگ گلت نالانست
وز باد نسيم سنبلت پيچانست
بر طبع گرانست ترا جنبش باد
گر خود همه باد دامن مژگانست
91
سهل است اگر توبه شكستم من مست
كز رنج خمار رفته بودم از دست
دل بد نكنم كه توبه هم ساغر نيست
گر حادثه ي بشكندش نتوان بست
92
آنم كه شبم روي سحر كم ديدست
تا ديده سحاب ديده ام نم ديدست
بي چشم و زبان و گوش پيوسته دلم
غم گفته و غم شنيده و غم ديدست
93
اي توسن فتنه زير زين نگهت
طوفان ستم در آستين نگهت
پوشي چشم از عتاب دو جهان
پيداست چو نور از جبين نگهت
94
اي باد بر آوردن كامم بر تست
يعني بر او، عرض پيامم بر تست
چون دست در آن طره زدي تحربكي
اي نافه گشا چشم مشامم بر تست
95
با آنكه مرا سرعت پيك نظرست
هر لحظه رهم بمدعا دور ترست
چندانكه روم بگرد منزل نرسم
گوئي كه زمين نيز بمن همسفرست
96
آشفته دماغيم مي ناب كجاست
تاريك شبيم درّ شبتاب كجاست
چنديست كز اضطراب دل محروميم
آن آتش حل كرده بسيماب كجاست
97
در باغ جهان گلي بجز غم نشگفت
چون نوبت ما رسيد آنهم نشگفت
صبحي نشگفتيم كه عالم نگريست
شامي نگريستيم كه عالم نشگفت
98
آنم كه صباح آرزو شام منست
هر جامي حسرتيست در جام منست
مرغي كه هوائي شود از گلشن درد
آرامگهش در شكن دام منست
99
مائيم كه دست مهر در گردن ماست
دامان شفق نمونه ي دامن ماست
خوش چاك نصيب است همانا اين چرخ
پيراهن صبح از سر پيراهن ماست
100
اي بيتو سراپاي وجودم غم دوست
نو غنچه ي داغم از نمك شبنم دوست
زخمت نمكين بود فشاندي مرحم
كردي تن زخم دوست را مرحم دوست
101
آنم كه زبانم از بيان دلگيرست
جانم ز تن و تنم ز جان دلگيرست
آن غمزده ام كه عندليب هوسم
از قرب جوار بوستان دلگيرست
102
چنديست كه با طبيعتم شوري نيست
وين آينه زار قدس را نوري نيست
فيض ازلي كشيده دامان چكنم
با مبداء فياض مرا زوري نيست
103
كس يوز بشير در كمين نشنيدست
خوكي به پلنگ خشمگين نشنيدست
خر را بكفل داغ نگارند اما
كس عنتر داغ بر سرين نشنيدست
104
(طالب) نفست حوصله آشوب تنست
جوشن كن تار و پود صد پيرهنست
خوش باش كه در طريق چاك انگيزي
پيراهنت آبروي چندين كفنست
105
از بيم تو آه شعله ي خس پوشي است
وز شوق تو هر چاك جگر آغوشي است
از برق تجلي تو بر طور دلم
هر ذره ي شوق موسي مدهوشي است
106
آنم كه دلم ز فيض مالا مالست
طاوس تجردم مرصع بالست
خم گشته كمان قامت اقبالم
فرداست كه ساق عرش را خلخالست
107
چندي سفري شديم از كشور دوست
برديم سياهي از غم لشگر دوست
توفيق كرشمه ي كه باز آمد، باز
چون حلقه زنيم حلقه ي بر در دوست
108
داغم كه نم از كوه خجالت برخاست
پيچاني ما را رگ غيرت برخاست
اميد گذاران، هوس آلوده شدند
برچيدگي از دامن همت برخاست
109
مائيم كه لوح خاك طوفاني ماست
افلاك حباب اشك نيساني ماست
ما اهل جنون را چه غم از رشح سحاب
سودا ير سر كلاه باراني ماست
110
از كوي تو هفته ي نصيبم دوريست
وين دوري هم نه معنوي بل صوريست
اما داغم كه هر دمي زين دوري
صدساله از آنسوي ابد مهجوريست
111
عمريست كه دانش هدف تير منست
ارقام جنون جوهر شمشير منست
محبوس فضاي قدسم اينك برپاي
موج نفس فرشته زنجير منست
112
آفاق ز دست همتم ادباريست
ايام ز پاي فرصتم رفتاريست
شام از شكن زلف ملالم تاريست
صبح از لب عشرتم تبسم واريست
113
مستان ترا شراب سنگ قدح است
جز بر سر خون حباب سنگ قدح است
بي نسبت عارض تو اين مستان را
عكس گل آفتاب سنگ قدح است
114
آنم كه بقالب سخن جان ز منست
گلزار بيان پر گل و ريحان ز منست
آرايش طبع تازه گويان ز منست
شمع متأخران فروزان ز منست
115
اي نخل قدت بناز همدوشي داشت
لعل تو برنگ مي هم آغوشي داشت
در جنبش پيراهنت از خود رفتم
بوي تو مگر داروي بيهوشي داشت
116
اي نسخه ي صبح عيد شام طربت
خورشيد و قمر شانه كش زلف شبت
گل رنگ برآرد ز تماشاي رخت
مي نشاء پذيرد ز ملاقات لبت
117
ميآئي و ناز با تو دوشادوش است
چشمت همه گفتار و لبت خاموش است
حيران برو دوش تست در عرصه ي شوق
چندانكه نظر كار كند آغوش است
118
آني كه بگلشن از رخت آئين است
تركيب وجودت ز گل و نسرين است
خامش منشين و چين در ابرو زنهار
حرف نمكين، تبسمت شيرين است
119
سهل است گرت ز بنده ي خود عارست
يا پيش تو آنچه نيستش مقدارست
او گوهر و تو كريم طبعي چه عجب
گوهر در ديده ي كريمان خوارست
120
شوخي كه بعشوه خانه سوز دهرست
قهرش همه لطف و التفاتش قهرست
زآميزش خنده پاس لب ميدارد
گويا بمذاق او تبسم زهرست
121
باز اينهمه تاب و تب نميدانم چيست
اين جوش فغان ز لب نميدانم چيست
بوئي نرسيد بر مشامم هيهات
بيهوشي را سبب نميدانم چيست
122
بالاتر از آسمان ترا جائي هست
چون عرش نشيمني و ماوائي هست
فارغ شبي از كرشمه ي شمع و چراغ
كز صبح تراشيده ترا رائي هست
123
كاش ايندل خسته ره بجائي ميداشت
يا در همه عالم آشنائي ميداشت
خاكي كه زمانه بر سرم مي بيزد
گل بودي اگر نشان پائي ميداشت
124
آنم كه شعار مستيم پيوست است
پيمانه چو گل روز و شبم دردست است
گر زود شوم مست ملامت مكنيد
بلبل به نسيم ساغر گل مست است
125
آنم كه سر از نشاء فيضم مست است
وين هستي عارفانه هم پيوست است
آن باده پرستم كه چو خورشيد مرا
گوئي پيمانه پاره ي از دست است
126
گر دهر دل مهر فروزي ميداشت
هر تيره شبي اميد روزي ميداشت
شب راز سيه دلي برون ميآورد
گر گريه ي شمع نيز سوزي ميداشت
127
(طالب) اگرت نصيبي از ادراكست
در خاك مقامت فلك الافلاكست
زودا كه مُنزلت رساند بسپهر
چون نيمه ي آسمان بزير خاكست
128
خاكم كه بباد رفته در گلشن تست
دستم كه غبار گشته در دامن تست
عمريست كه آشفته دماغم چو نسيم
زآن بوي كه خانه زاد پيراهن توست
129
عرشي كه فراز آسمان مسند تست
مهري كه لباس مردمي بر قد تست
درياي محيطي كه گه موج سخا
هربست و گشاد دست جز رو مدّ تست
130
بي تاب و تبم ز عمر يكشب نگذشت
نگذشت بمن شبي كه در تب نگذشت
از كثرت ضعف آه آتشبارم
بگذشت ز آسمان و از لب نگذشت
131
باز اين مژه بزم گريه آراسته است
بر اشك فزوده بر جگر كاسته است
مشكل كه بكام دل بگريم امروز
ابر تُنكي ز ديده برخاسته است
132
(طالب) اگرت جسم ز جان مأيوس است
بر بي كفني هات، چرا افسوس است
خوش باش كه شمع مرده را نيست كفن
ور هست همان پيرهن فانوس است
133
شبگير كن از جهان كه جاي عجب است
چون چشم لئيم تنگناي عجب است
شهريست بچشم و هم آراسته ليك
در ديده ي عقل روسياي عجب است
134
تا زلف تو با رشته ي جانم پيوست
كفرش بنفس شيشه ي اسلام شكست
اكنون ز شرف سياهي داغ دلم
چون جامه ي كعبه ميرود دست بدست
135
عمريست كه دارم من ديدار پرست
زخم نگهي زآن بت زنار پرست
القصه باو نسبت خاصي است ترا
يار است صنم پرست و من يار پرست
136
اي كلك قضا دست نشان قلمت
كوثر خجل از آب دهان قلمت
طوطي بلبم نثار پاشد گوئي
در خواب مكيده ام زبان قلمت
137
اي آنكه كفت مزرعه ي اميدست
جود تو چو لطف ايزدي جاويدست
هر لحظه برآيد از كفت خورشيدي
گوئي دست تو مشرق خورشيدست
138
آني كه درحسن برويت بازست
وز لاله ي فردوس گلت ممتازست
مانند مگس بگرد سرچشمه ي نوش
بر گرد لب تو بوسه در پروازست
139
مي رند خوشيست، ليك پرني ادبست
افيون همه نشاء جلال و غضبست
درويش و حكيم مشرب و بي شر و شور
آن يارك سبز پوش يعني عنبست
140
درباره ي وباي احمد آباد گجرات سروده
دور از تو ز شهر، خاطر شاد گريخت
عشرت چون برق، عيش چون باد گريخت
از بسكه نهاد رو بويراني ملك
آباد ز نام (احمد آباد) گريخت
141
امشب ز جنون چه حيف ها بر من رفت
جانم باشاره ي غمي وز تن رفت
تا دست رساندم بگريبان دلم
بر پيدا كرد چاك و تا دامن رفت
142
اي آنكه غمت غذاي جسم و جانست
در پيري نيز بر تو كار آسانست
زنهار مكن شكوه ز بي دنداني
غم خوردن را چه حاجت دندانست
143
شاها دل خلق در زمانت شادست
عدل تو عروس ملك را دامادست
زين پيش اگر فتنه سرا بود جهان
امروز بدولت تو امن آبادست
144
آني كه در حسن برويت بازست
وز لاله فردوس رخت ممتازست
مانند مگس بگرد سرچشمه ي نوش
بر گرد لب تو بوسه در پروازست
145
در تن دل و در دل آرزويم گر هست
در جان غم آن فرشته خويم گر هست
همچون گره ي موي تو بسياري ضعف
پيداست كه گريه در گلويم گر هست
146
(طالب) ز غمت بيسر و ساماني هست
با ضعف غمت قوت افغاني هست
در يوزه ي چاك ميتوان كرد ز تيغ
دستي اگرت نيست گريباني هست
147
روي تو بهين نسخه ي باغ ارم است
لعل تو مي چكيده از جام جم است
زلف تو مصوّريست كز خامه ي موي
بر صفحه ي آئينه پريشان رقم است
148
آهم شجر باغچه ي اميد است
اشكم گل روي سبد خورشيد است
شادي و غمم دست در آغوش همند
عيدم همه ماتم است و ماتم عيد است
149
آني كه بدهر چون تو ممتازي نيست
بر ساعد شاهان چو تو شهبازي نيست
در روي زمين چون تو سرافرازي نيست
عالي گهر بلند پروازي نيست
150
آخر ز دماغم گل سودا بشگفت
وآنگاه بزير پرده رسوا بشگفت
داغي كه ز ديوانگيم بر دل بود
گل گشت و مرا بر همه اعضا بشگفت
151
زر چون بكفش جاي هراسان بگرفت
ناكرده اداي بوسه جولان بگرفت
بگرفته بكف زود فكند از دستش
گوئي گهر كفش بدندان بگرفت
152
ره دورو لباس خاك را باكي نيست
در طبع مسافران هوسناكي نيست
هر پير شتر كه در گل افتاد از ضعف
برخاستنش چو كير ترياكي نيست
153
(طهماسب قلي) نه مي نه پيمانه گذاشت
در خرمن ما، نه خوشه نه دانه گذاشت
در چشم هر آنچه آمدش پاك ببرد
جز من كه بيادگار در خانه گذاشت
154
هر يار كه روبروي با من نيكست
بركشتن من قفاش در تحريكست
دوري طلبند جمله احباب زمن
جز غم كه ز ياران بدل نزديكست
155
آنم كه ز عصيان شب من بي سحرست
هر طاعتم آبستن جرمي دگرست
آن روسيهم كه نامه ي من بگناه
از چشم بتان بسرمه مشتاق ترست
156
كويد رخ گل مبين كه اين روي منست
مشكن زلف بنفشه كين موي منست
يعني ز جهان برون رو، اي تيز مشام
كين چار چمن قلمرو بوي منست
157
چون صاف شراب فقر صهبائي نيست
زين مي اثري بهيچ مينائي نيست
از سينه ي خم بنوش كين باده ي صاف
محتاج به هيچ باده پالائي نيست
158
مائيم كه فوق عرش سر منزل ماست
صد كعبه غبار دامن محمل ماست
با خيل ملك هميشه در پروازيم
خلخال كبوتران عرشي دل ماست
159
آشوب جهان ناله ي جانكاه منست
سركوب زمانه دشت كوتاه منست
چون مار سيه كه رويدش موي ز فرق
دود دل من اتاقه آه منست
160
ايزد چو كمان ابرويت را بنگاشت
زور يد قدرت همه بروي بگماشت
خم داد ز عهد السش تا امروز
زه كردن او را به قيامت بگذاشت
161
آني كه صفات تو چو ذات تو نكوست
فيض نظرت مربي دشمن و دوست
از ديدن خصم تو برآيد ز نيام
شمشير بطبع خويش چون مار از پوست
162
تا درد رهائي بدل آميخته است
طوفان دريغم ز لب انگيخته است
بي خار ستم، ديده بنوعيست خجل
كز آبله گوئي مژه اش ريخته است
163
سرد از طلب ايندل جوانمرد نگشت
جان داد بدرد عشق و بي درد نگشت
شد خاك و بباد رفت و نگرفت قرار
اين مرده قيامت آمد و سرد نگشت
164
از عمر ذخيره جز دل پرخون نيست
كامش ز گناه ريزه ي افزون نيست
هرگز شيرين نبوده حلواي حيات
ور شيرين بوده پيش ازاين اكنون نيست
165
بي نشاء افيون به تنم هوشي نيست
اين زهر گوارنده كم از نوشي نيست
ماشي است مرا خوراك افيون آنگاه
ماشي كه برابر گه موشي نيست
166
چون دست غضب دامن رنگ تو گرفت
جان لذت صد صلح ز جنگ تو گرفت
تا سينه بدخواه دل مشتاقم
صد جا سر راه بر خدنگ تو گرفت
167
آنم كه زبان شكوه ام گويا نيست
لبريز شكايتم ولي يارا نيست
خاصيت آب چشمه دارم در عشق
ميجوشم و هيچ آتشم پيدا نيست
168
آهم به سپهر نيلگون در سير است
اشكم بدل و دلم بخون در سير است
(هندوستانيست) كوكب شبرنگم
زآنرو همه عمر واژگون در سير است
169
بازيچه ي ارباب فنا جان بازيست
جان خود چه بود سخن در ايمان بازيست
در مشهد كوي تو كه ميدان وفاست
با سربازي نشاط چوكان بازيست
170
از من بجفاي من فلك را مدد است
زآنروي ستيزه ي كه دارم بخود است
آهم نفروزد آتش چرخ بلي
اين دود سپند سرمه ي چشم بد است
171
آنم كه بحسن بكر فكرم طاق است
اين زمزمه بي شائبه و اغراق است
آنكس كه مرا دارد اگر بشناسد
فارغ ز كتابخانه ي آفاق است
172
آنم كه بسوز نفسم برقي نيست
در خون چو تنم سفينه ي غرقي نيست
از بسكه ز هجر ناتوان گشته دلم
آه من و موي سينه را فرقي نيست
173
هر روز دلم ز ناله رنجورتر است
راهم بديار عافيت دورتر است
كان نمك و لعل تو اين هردو بطعم
شورنده ولي بخت بمن شورتر است
174
در راه تو شوقم گله از حوصله داشت
هر لخت دلم ز سخت جاني گله داشت
ناسفته گهر بماند گوئي كه مرا
يا چون ته موزه آهنين آبله داشت
175
دور از تو نصيب سينه ام تاب و تبست
روي سحرم نمونه ي زلف شبست
از دل نسب جان، شب غم پرسيدم
آهي زد و گفت، خويش نزديك لبست
176
چون شاه (جهانگير) شه نيك صفات
بنمود عيان چشمه ي نور از ظلمات
خضرش بكنار چشمه چون ديد بگفت
جا كرده سكندر بلب آبحيات
177
سر منزل دوست قبله ي احرارست
پيوسته در او ابر كرم در كارست
هركس برد از رهي بدامن گل فيض
درگاه خدا گلشن بي ديوارست
178
همچشمي من جماعتي را هوس است
كاشعار بلندشان طنين مگس است
از دفترشان چه جاي معني و چه لفظ
هر نقطه دچار گوشه از چاركس است
179
با عشرت بزم بي شرابم بي دوست
بارونق خانه ي خرابم بي دوست
دلگير و فسرده شام ديدار ملول
چون ابر جدا ز آفتابم بي دوست
180
گل بي اثر گلاب هم مي بودست
سنبل بي پيچ و تاب هم مي بودست
ابروي ترا وسمه ي حاجت هيهات
بر موي سيه خضاب هم مي بودست
181
چشم بگداخت ورنه آب اينهمه نيست
سرمايه ي بحر باسحاب اينهمه نيست
عمرم بگذشت و بخت بيدار نشد
پيداست كه مرده، ورنه خواب اينهمه نيست؟
182
تا از نظر آن شعله شتابان بگذشت
طوفان گلم ز خار مژگان بگذشت
از ننگ ملاقات كفم دامن دوست
زآنسان بگريخت كز گريبان بگذشت
183
امروز كه روز وزن شاهنشاهست
برخود بالد هر آنكه دولتخواهست
دلو است ترازو و شهنشه يوسف
ليك آن يوسف، كه دشمنش در چاهست
184
تن ز آفت اين تنگ تليچم نشكست
دل نيز سپهر پيچ پيچم نشكست
آنم كه بميخانه ز مسجد صدبار
افتادم و غير توبه هيچم نشكست
185
كوته گويند فتنه دارد در پوست
گر هست چنين بهرچه ئي نادره دوست
دستم كوتاه و فتنه ي در وي نيست
زلف تو دراز و عالمي فتنه در اوست
186
آهسته ترك هوا خوش و راه خوشست
دريافتن فيض سحرگاه خوشست
در عالم هيچ ناخوشي را ره نيست
دهر است كه گاه ناخوش و گاه خوشست
187
روئيست مرا نامزد محنت و رنج
روئي كه برش نار نمايد نارنج
با اينهمه كلفتم در اين دير سپنج
از بحر جبين بايد و از موج شكنج
188
اي برده بچرخ از حشم چشمت فوج
وي فرق حضيض را رسانيده باوج
شريان تو نيست مضطرب كآمده است
درياي كفت ز نبض موجي در موج
189
اي كار كفت چو ابر باريدن گنج
وي شغل طبيعت تو باريدن گنج
گنج است ترا دست، عجب نيست كه مار
از دور نمايد هوس ديدن گنج
190
شاها ز شب تو باد پرنوري صبح
شامت بكناد شكوه از دوري صبح
تا باد جهان انجمن آراي تو باد
شمعي كه بود ز موم كافوري صبح
191
بر من گل خون شگفت از شبنم صبح
داغ جگرم تازه شد از مرحم صبح
تا صبح دميد، غوطه در خون خوردم
گويا دم تيغ بود بر من دم صبح
192
اين ديده ي تر گهي كه ماتم گيرد
طوفان را پيش اشك خودكم گيرد
گويند ز بحر، ابر نم گيرد ليك
ابريست مرا، كه بحر از او نم گيرد
193
امشب بره تو داشتم چشم اميد
آخر تو نيامدي و گشتم نوميد
بنشستم و ريختم برخ كوكب اشك
تا از چشمم سفيده ي صبح دميد
194
اي ديده ز گلشنت گلي سر نزند
كآتش بگلستان مه و خور نزند
با اينهمه خواري آنچنان كز خواري
جز خاك، كسي گل تو بر سر نزند
195
در كفر تو ننگم از مسلمان آيد
رشكم بر كيش بت پرستان آيد
سجاده نه از زهد برآتش ننهم
مي ترسم از اينكه بوي ايمان آيد
196
آهم رخ داغ را سيه ميسازد
وين دود دماغ را سيه ميسازد
ايام كه تيره ميكند بخت مرا
گوئي پر زاغ را سيه ميسازد
197
مجنونم و دانشم بتسخير بود
كار فلكم جمله بتدبير بود
زنجير جنون بپاي دارم اما
چشم خردم حلقه ي زنجير بود
198
دل بي رخ تو دامن پرخون بيند
گل خون نبود سرشگ گلگون بيند
از ديده ي خويش گرفتادم چه عجب
چشمي كه ترا ديده مرا چون بيند
199
دور از تو خيال خورد و خوابم نشود
سيماب غلام اضطرابم نشود
گر بيتو بيفشرم گل ديده ي خويش
ميناي فلك ظرف گلابم نشود
200
گر دريا باشي و سرابت دانند
در خانه ي معمور و خرابت دانند
به زانكه سراب وار غلطي بر خاك
از خشك لبي و مردم آبت دانند
201
اين مشت خس تيره ي دل تيره نهاد
وز ديده ز رنگشان شب هجر سواد
دستار كنيد راست بر تاركشان
چون پنبه بود بر سر ميناي مداد
202
خضر قلمت چو صفحه آرا گردد
هرگوشه هزار چشم پيدا گردد
گر دست سخا بروي بحر افشاني
گوهر عرق جبين دريا گردد
203
چشمم كه سرشك برق سيما باشد
فواره ي شعله بر ثريا باشد
هر دم نمكي ز غيرت هم چشمي
بر سينه ي چاك چاك دريا باشد
204
(اسب مگسي) ز سوز خود ميگريد
هر دم بنوائي كه ز خود ميگريد
با آنهمه باد سرعتي از غم جو
ابري شده و بروز خود ميگريد
205
(اسب مگسي) كه شكل تازي دارد
با سايه ي خويش نيزه بازي دارد
پهناي زمين در قدم عمر دراز
طي كرده و روي در درازي دارد
206
زاهد كه بساط انجمن را شكند
وز توبه ي دل توبه شكن را شكند
آنمايه غيورست كه گر از خاكش
سازي خم باده خويشتن را شكند
207
چون راه دلم بچشم گريان افتد
گوئي ره زخمي نمكدان افتد
از چيب سرشك من فتد لخت جگر
چون لاله كه داغش از گريبان افتد
208
زلفت كه برخ مار نقاب افشاند
بر زخم نظاره مشك ناب افشاند
گردون برد از سواد او نسخه ي شام
تا سرمه بچشم آفتاب افشاند
209
«طالب» گل غم ز گلشنت مي چيند
برگ الم از نخل تنت مي چيند
خرمن سوزان، چو خوشه دامن دامن
برق از اطراف، خرمنت مي چيند
210
چون خنده ز نيم طرز ماتم ريزد
چون گريه كنيم لذت غم ريزد
گر بر لب زخم ما زني انگشتي
عالم عالم شكوه مرحم ريزد
211
آن باده كه دوش راهب دير آورد
خورديم و نداد روح را نشاء درد
آلوده ي توبه شد لب مشرب از او
گوئي به خم سر كه زاهد پرورد
212
عاشق ز شب هجر سحر ميدزدد
وز ناله ي نيمشب اثر ميدزدد
غمنامه ي هجر گر نويسد بر دوست
پرواز ز مرغ نامه بر ميدزدد
213
آسوده لبي كه ساغر جم نكشيد
خوشدل زخمي كه ناز مرحم نكشيد
من بلبل آن گلم كه در گلشن دهر
پژمرده شد و منت شبنم نكشيد
214
آنانكه دل از غبار عشرت رفتند
آسوده در آغوش مصيبت خفتند
با چين جبين رخت كشيدند بخاك
چون غنچه به تكليف صبا بشكفتند
215
خاشاك ز راه عاشقان ميبارد
غيرت ز نگاه عاشقان مي بارد
تا حسن تو در ديده ي دل جلوه گرست
خورشيد ز آه عاشقان مي بارد
216
الماس مكيدنم بجائي نرسيد
بر شعله طپيدنم بجائي نرسيد
هيهات نموديم و دري باز نشد
انگشت گزيدنم بجائي نرسيد
217
آنم كه مدار عيشم از غم گذرد
هنگامه ي عشرتم بماتم گذرد
يكسر گلهاي داغ من غنچه شوند
گر بر چمنم نسيم برهم گذرد
218
عاشق شب هجر تن ز جان نشناسد
چشم از نگه و لب از فغان نشناسد
از بسكه تنگ دلست از كثرت غم
زخم نگه از زخم سنان نشناسد
219
عاشق لب دل بعيش خندان نكند
سوزد ز ملال و ياد بستان نكند
صد گلشن اگر كه تحفه آرند برش
غير از گل رشك خود بدامان نكند
220
تا زهر وداعم از لب جان جوشيد
صد دوزخم از چاك گريبان جوشيد
زآنگونه فشردم دل پر آبله را
كز هر مژه ام هزار طوفان جوشيد
221
عاشق شب غم دست برافلاك زند
صد شعله در آن خرمن خاشاك زند
آيات جنون خيز مكرر سازد
تا صبح مگر پيرهني چاك زند
222
آنم كه لبم بعيش خندان نشود
بي غم بگلويم آب حيوان نشود
يكشب اگرم غم نبود بربالين
مژگان تن، آشنا بمژگان نشود
223
«طالب» نظري كه خار گلشن گردد
وين زال فلك نام تهمتن گردد
آوازه ي شهرتي برون ده كه زرشك
هركس شنود سامعه دشمن گردد
224
آنم كه زيان گر طلبم سود شود
هر شعله اگر روي نهم دود شود
گر مرحم داغ خود بدريا طلبم
ماهي ته آبها نمك سود شود
225
تا گريه ترشحي ز مژگان نكند
يك ره دل خسته ياد درمان نكند
تا ناله ز مغز دل نگيرد جوشي
يك شعله زيارت گريبان نكند
226
آشوب جنون ز هوشمندي به بود
وآن بيخردي ز خود پسندي به بود
در گلشن يأس شبنم ذوقي نيست
برآتش آرزو سپندي به بود
227
عشاق فغان بصوت بلبل ندهند
خاري بهزار زلف سنبل ندهند
از بسكه مذاقشان بغم نزديكست
يك غنچه نشگفته بصد گل ندهند
228
چون خاطر من پرده ز رخسار افكند
صد قافله نور در جهان بار افكند
تا غنچه ي من شگفته شد بلبل صبح
برگ گل خورشيد ز منقار افكند
229
يارب دل ما مصلحت انديش مباد
درمالش گرگ طينتان ميش مباد
خون در دل اشك ما، كم از اخگر نيست
مو بر تن آه ماكم از نيش مباد
230
احباب نشاط و بيدلان غم بينند
اين جوهريان گوهر هم بگزينند
گر خون من و عيش كني در يك جام
فوج رشحات دامن از غم چينند
231
تاكي گويم اميد باغي دارد
كز هر گل او بهشت داغي دارد
من نشنوم اين قول رو اين زمزمه را
بر گوش دلي زن كه دماغي دارد
232
ميآيم و پاي طربم مي رقصد
بر تارك بخت كوكبم مي رقصد
مي آيم و از شوق ملاقات كفت
جان همره بوسه بر لبم مي رقصد
233
مسكين دل مالبي مي آشام نكرد
زين باغ اميد نوبر كام نكرد
يك ره لب ميناي حبابش بغلط
از باده زبان در دهن جام نكرد
234
كس مانع من ز بزم سلطان آيد
اين نااهلي مگر ز دربان آيد
منعم زين روضه آنچنان دان كه كسي
بلبل نگذارد بگلستان آيد
235
افلاك دل سيه گليمم دادند
دامن بكف اميد و بيمم دادند
آسودگي خاطر خود مي جستم
آشفتگي زلف نسيمم دادند
236
رخش تو كه با گوي زمين كين دارد
چوگان صفتش جراحت آگين دارد
بي خواست جهد ز جاي چون خون از زخم
گوئي صد نيش در شرائين دارد
237
با مژده گر از درم درآئي چه شود
سرباخته پيش از خبر آئي چه شود
زود آمدنت نظر بشوقم ديرست
از زود اگر زودتر آئي چه شود
238
ميآئي اگر زودتر آئي چه شود
گامي دوسه پيش از خبر آئي چه شود
نور نظرم رفته باستقبالت
با نور اگر در نظر آئي چه شود
239
در عهد رخت خار و سمن ميبالد
هر برگ گلي چمن چمن ميبالد
بر ياد لب تو غنچه در جامه پوست
هر لحظه هزار پيرهن ميبالد
240
در بزم شب گذشته خورشيد اميد
پيمود بمن جامي و هم خود نوشيد
زآنرو بكفش پياله رخ تافت زمن
كز باغ لبم نسيم مشرب نشنيد
241
در عشق دلا ترك الم نتوان كرد
بر خويش چو ديگران ستم نتوان كرد
صد توبه توان نمود از باده ي عيش
يك توبه بسهو از مي غم نتوان كرد
242
حسن آمد و برق عشق برجانم زد
آتش بنهاد كفر و ايمانم زد
بيغم را بلا كشان مي كردم
فرياد كه آخر ره ايشانم زد
243
در دل همه غصه ها جوان مير شدند
بر لب همه ناله ها نفس گير شدند
از شومي ضبط گريه اطفال سرشك
اندر رحم ديده ي ما پير شدند
244
بر زهد ريا تنيده ام شرمم باد
زنار مغان بريده ام شرمم باد
نگشوده بقول مطرب آغوش سماع
قول فقها شنيده ام شرمم باد
245
امشب دلم از عيش گلستاني بود
وين نوحه سرا روضه رضواني بود
تا صبح ز بس شگفتگي چون خورشيد
هر چين جبينم لب خنداني بود
246
روي تو شود مهر چو تابان گردد
لعل تو شود صبح چو خندان گردد
جز روي تو در حمايت زلف كه ديد
خورشيد كه از سايه نشينان گردد
247
غم طره ي خاطرم، پريشان سازد
حسرت دلم، آويزه ي دامان سازد
افسوس لبم، زخمي دندان سازد
انديشه سرم، گوي گريبان سازد
248
طبعت چمن نطق و بيان سبز كند
هر لحظه هزار بوستان سبز كند
اشعار پرآب تو بهنگام سواد
فولادي خامه در بنان سبز كند
249
در روي تو دل محو چو تمثال بماند
طوطي ز صفاي آينه لال بماند
جان سفري ديد رخت در حيرت
بر گوشه ي لب گره چو تبخال بماند
250
رأي تو همه ستيزه ي نور كند
آفاق پر از تجلي طور كند
بزمت بود آن كعبه كه در وي ز ادب
پروانه طواف شمع از دور كند
251
هر شام فلك چهره ملون سازد
آراسته خويش را چو گلشن سازد
القصه هزار حيله و فن سازد
تا انجمن ترا مزين سازد
252
آندوست نيم كه كس بمن دل ندهد
يا گر طلبم امان ز قاتل ندهد
آن مجنون نيستم كه گر بازم دست
ليلي بكفم دامن محمل ندهد
253
احباب در تو قبله ي جان سازند
خاك درت آبروي ايمان سازند
در كوي تو زائران بهنگام طواف
صيد حرم آورند و قربان سازند
254
از روغن دل چراغم آسيب كشد
وز نكهت گل دماغم آسيب كشد
از پرتو ديده زخمم آزار برد
وز سايه ي پنبه داغم آسيب كشد
255
خاموشي دل نشان دلگيري بود
ني ني غلطم گل ز جان سيري بود
گفتم ز جوانيست سيه موئي بخت
چون نيك بديدم ز سيه پيري بود
256
شادي پي الفت بوثاقم نبرد
مي ده بسبوي اشتياقم نبرد
گر حنظل مرگم بگلو افشارند
طبعم شكر غم از مذاقم نبرد
257
هر صبح كه سر برآورم چون خورشيد
آتش ز جگر برآورم چون خورشيد
وز شوق چو ياد سر كوي تو كنم
وقتست كه پر برآورم چون خورشيد
258
«طالب» قلم آشفته سر و پا نزند
طرح رقمي نيست كه زيبا نزند
يك نغمه نجوشدش ز مضراب زبان
كو ناخن صد نيش بدلها نزند
259
زلفت كه بسنبل خم و تاب آموزد
عطر افشاني مشكناب آموزد
تعليم رخت كند نهفتن بنقاب
در ابر شدن بآفتاب آموزد
260
دل باخته را ملاحتي ميباشد
يعني تغيير حالتي ميباشد
هرچند بود دامنش از عصيان پاك
تهمت زده را خجالتي ميباشد
261
شاها در تست قبله گاه خورشيد
رأي تو چراغيست براه خورشيد
هر شام بتعظيم تو قسيس فلك
برداشته از فرق كلاه خورشيد
262
اي خار ستم رفته ز راه خورشيد
وي گشته بروز بد پناه خورشيد
خورشيد گزيرش بسوي سايه ي تست
اي سايه ي تو گريزگاه خورشيد
263
اي منفعل از جاه تو جاه خورشيد
بر دست تو روز و شب نگاه خورشيد
خورشيد بكسب فيض در سايه ي تو
چون ذره خزيده در پناه خورشيد
264
اي خاك در تو توتياي خورشيد
در راه تو پر آبله پاي خورشيد
خورشيد بتيغ تو فرو رفت كه ساخت
شب جامه سياه در عزاي خورشيد
265
آنم كه نسيم از نفسم جان گيرد
خار چمنم نكته بريحان گيرد
بيم است كه جذب اشتياق قفسم
بر مرغ چمن راه گلستان گيرد
266
«طالب» كه جهان بآه ويرانه كند
با كوكب خود تلاش خصمانه كند
چيني نگشايد ز هزاران مرغول
خورشيد گرش زلف شبي شانه كند
267
در زلف تو دل قرين آزار بود
دايم بطپيدنش سر و كار بود
خود گرچه بود حال دل گنجشكي
كو را خس و خال آشيان مار بود
268
از كوي تو هرگزم شميمي نرسيد
يك تحفه ي ناز بلكه نيمي نرسيد
عمري بگلستان تو بوديم اما
دستم بسر زلف نسيمي نرسيد
269
اي غاشيه بردوش جمالت خورشيد
در خون شفق ز رنگ آلت خورشيد
بس غاليه كز كسوف بر رخ مالد
تابو كه شود برنگ خالت خورشيد
270
تا رأيت مهرگاني افراشته اند
در جيب هوا سنبل و گل كاشته اند
گوئي مغز هواي پائيزي را
از عطسه ي نوبهار انباشته اند
271
چون صبح تبسم از لبم ميريزد
صد چهره مه از زلف شبم ميريزد
آن روشن طالعم كه در ظلمت هجر
خورشيد ز جيب كوكبم ميريزد
272
عشقم به شكنجهاي هجران پيچيد
صد زلف غمم برشته ي جان پيچيد
گفتم نظر از دوست بپوشم ناگاه
سرپنجه ي غمزه قفل مژگان پيچيد
273
آنانكه بمن درّ بيان بگشايند
زخم دل سينه بر سنان بگشايند
آن به كه چو من كيش بلاغت بندم
ارباب سخن تيغ زبان بگشايند
274
گر تن كفن از خرقه ي ناموس كند
به زانكه قبا از پر طاوس كند
آرايش تن زشت بود عاشق را
چون ماتمئي كه زيب فانوس كند
275
آنم كه بهار غم ز باغم جوشد
خون گل حسرت ز دماغم جوشد
گر يك نفسم قفل فتد بر مژگان
لخت جگر از ديده ي داغم جوشد
276
عشاق بلا را الم از جان جوشد
نشتر زاري ز جيب شريان جوشد
گر مژده ي چاكي اين مستان را
از شوق گريبان ز گريبان جوشد
277
آنم كه ز باغ عشق بوئي نرسيد
رشحي مي ذوق بر گلويم نرسيد
بگذشت بهار وز گلستان هوس
بوئي بمشام آرزويم نرسيد
278
تا در دلم از هجر تو رازي گردد
زلف سحرم شب درازي گردد
برياد تو چون قفل فغان بگشايم
هر موي من ابريشم سازي گردد
279
دل مژده كه آصف زمان ميآيد
باخسرو مهر همعنان ميآيد
سرهاي ستاره بسته بر فتراكش
گوئي ز شكار آسمان ميآيد
280
طي گشت رهي كه دستم از جان برچيد
در آب و گلش نظاره دامان برچيد
در طي زمينش از گل افشاني گل
چشمم همه جا دامن مژگان برچيد
281
فرياد كه تاب رشك ما هرمو ماند
يك سلسله چين بگوشه ي ابرو ماند
صدعمر ابد طي شد و صبحي ندميد
دوشيزه ي شام ما سيه گيسو ماند
282
طي شد غم و اشكي بنظر مي نايد
رشحي بزيارت اثر مي نايد
زنگار گرفته تيغ آه از نم خون
اكنون ز غلاف سينه بر مي نايد
283
«طالب» كه اسير دشت پيمائي شد
چون آبله پاشد بجبين سائي شد
او توسن عقل بود جولاني گشت
او كشتي عشق بود دريائي شد
284
مدهوش محبت رقم كين نزند
دل خايد و برطرف جبين چين نزند
سرمست مي عشق مخوان كبكي را
كو قهقهه بر چنگل شاهين نزند
285
گيرم همه عقد گهر از كلكم زاد
آخر نه جماديست چه نازم به جماد
با شعر و خط ستايشم داني چيست
با رايحه مشك چين، ستودن بسواد
286
فرياد كه عود شوق در مجمر ماند
انديشه ي سايه ي هما در سر ماند
از تيرگي كوكب ما سوختگان
خورشيد دو روز شد كه در خاور ماند
287
مستان فنا بخون محنت غلطيد
ماتمزده چون اشك مصيبت غلطيد
بر لوح زمانه كآن نمكسود بلاست
چون قرحه بپهلوي جراحت غلطيد
288
از ضعف دلم ز ناله سر مي پيچد
آهم بزواياي جگر مي پيچد
با ديده چو راه كوي او مي سپرم
پاي مژه ام بيكدگر مي پيچد
289
مي رنگ ز لعل آتشينت گيرد
خورشيد طراوت از جبينت گيرد
از صحن چمن چو عزم كاشانه كني
گل دامن و بلبل آستينت گيرد
290
ني باد ستيزه با چراغم دارد
ني دود عداوت بدماغم دارد
در باغ ز شوخي گل آزرده نيم
آشفتگي نسيم داغم دارد
291
آنم كه بهار از نفسم رنگ برد
مرغ چمن از ناله ام آهنگ برد
انديشه صيقل از ضميرم شب و روز
زآئينه تيره خاطران زنگ برد
292
چشمان تو فتنه هاي عالمگيرند
در حسن غزال و در طبيعت شيرند
نتوان ز قلمرو نگاه تو گذشت
مژگان كرشمه دست بر شمشيرند
293
تا كي مستيت رهزن هوش بود
با سينه جراحتت هم آغوش بود
برداغ يكي پرند آتش در پوش
تا چند ز پنبه پرنيان پوش بود
294
دوشم كه ز بس خيال خواب آمده بود
در خواب دلم باضطراب آمده بود
نوري ديدم ز جاي جستم كه مگر
يار آمده باشد آفتاب آمده بود
295
شاها بتو خصم جز مدارا چكند
گيرم كه شود شعله سراپا چكند
زالان عدو كجا، يلان تو كجا
فوج مگسي به خيل عنقا چكند
296
امشب مژه با ابر ستيزي بنمود
وين ديده ي تر ستاره ريزي بنمود
از غايت ضعف دان نه از كبر كه دوش
صبح آمد و ناله نيم خيزي بنمود
297
دل نيش فراغت برگ جان دارد
جان طعم غمت در بُن دندان دارد
شايسته گريه ي وداعت چشمي
ني من دارم نه ابر نيسان دارد
298
هر مغز گل نشاء ز مل مي چيند
هر جزو بساط عقل كل مي چيند
انگيز نشاط بين كه در صحن چمن
گل نيز بدست خويش گل مي چيند
299
ننگ من و نام من بهم مي ماند
ياس من و كام من بهم مي ماند
گر نسبت خويشي بميان نيست چرا
صبح من و شام من بهم مي ماند
300
نوروز چراغ گل بگلزار آورد
وز غنچه شبيخون بسر خار آورد
هر شاهد افسرده كه در گلشن ديد
بازش بكرشمه بر سر كار آورد
301
خرم دلم از سپهر و انجم نشود
گلگون رخم از شراب اين خم نشود
گر خواهي شگفتيهاي مرا
برهم دوزي، نيم تبسم نشود
302
تا كي فلكم در آب و آذر سوزد
وين سوخته را چند مكرر سوزد
سودا زده ي زلف توأم شايد اگر
داغم ز فتيله هاي عنبر سوزد
303
هر صبحدم از پي شب تاري دارد
هر نشاء در آستين خماري دارد
جز اشك بعالم گل بيخاري نيست
وآن نيز بمژگان سرو كاري دارد
304
عاشق كه شهيد بيگناهي باشد
در رزم چو پروانه سپاهي باشد
حاشا كه سر از تيغ سمندر پيچد
بر تن اگرش جوشن ماهي باشد
305
زين پيش دلم بناله معتاد نبود
غم را ز من و مرا زغم ياد نبود
سوداي توام كرد پريشان ورني
خاكستر من در گرو باد نبود
306
چون شير ازين بيشه برون خواهم زد
زين ورطه ي انديشه برون خواهم زد
گر همچو ميم بفرض در شيشه كنند
چون رنگ مي از شيشه برون خواهم زد
307
گوش از تو حديث جانفزا ميخواهد
چشم از تو نگاه آشنا ميخواهد
آئينه كه برتو ميدهد جلوه ترا
هم جلوه ي از تو رونما ميخواهد
308
جاويد بديده ي منت مسكن باد
آرامگهت فضاي اين گلشن باد
ور عزم سفر كني چو نور از نظرم
باز آمدنت بيشتر از رفتن باد
309
امشب طرب، از دل حزين ميرويد
گلهاي نشاط، از زمين ميرويد
يك شمه ز عدل خسروست اينكه ز خاك
در موسم دي گل آتشين ميرويد
310
چشمم كه چو ابر دامن تر دارد
صد بحر بهر قطره شناور دارد
دل را نبود زياني از آتش عشق
پروانه ي ما بال سمندر دارد
311
زاغان كمان تو چو پر باز كنند
پيكان بدل آشناتر از راز كنند
در صيدگه از شست تو تا دامن حشر
مرغان به پر خدنگ پرواز كنند
312
هجر آمد و كار خوشدلي يكسو شد
صد گونه الم نامزد هر مو شد
آئينه دل ز گرد دامان فراق
بي نور تر از آئينه ي زانو شد
313
بر ياد ميم ز جام خونابه چكد
بر بوي گل از مشام خونابه چكد
آن مرغ ضعيفم كه براحوال دلم
از حلقه ي چشم دام خونابه چكد
314
مي در قدحت بآتش تر ماند
گل در چمنت بشمع خاور ماند
از جوهر اصلي كه زوالش مرساد
تيغ توبه عقدهاي گوهر ماند
115
آنانكه بآتش گره از مو زده اند
شبها ره خواب من زهر سو زده اند
لختي ننهم ديده بهم پنداري
مژگان مرا گره بر ابرو زده اند
316
بر طبع تو نور و نارهم مي نازد
خورشيد فلك سوار هم مي نازد
بر گوهر پاكت من آئينه ضمير
مينازم و روزگار هم مي نازد
317
گل بيتو بچشم آرزو بيد بود
آب رخ نغمه خون ناهيد بود
بي عكس رخ تو چشم بي مردمك است
آئينه گر آئينه خورشيد بود
318
فصاد به نشتر ز رگت خون آرد
يا آب رخ باده ي گلگون آرد
در بحر كفت چو نيش غواصي كرد
گوهر بلباس لعل بيرون آرد
319
حرفت بمن ار، زود، وگر دير بود
بايد همه از زبان شمشير بود
ور زانكه گهي نامه فرستي بدلم
شرطست كه مرغ نامه بر تير بود
320
ابناي زمان بمهر فتوي ندهند
دستور موافقت بدلها ندهند
خصم اند باتحاد نوعي كه ز بيم
در پهلوي هم دو زاغ را جا ندهند
321
عشق آمد و نسبتم بغم تازه نمود
پيوند خيالم با لم تازه نمود
ديرين رقمي كه بر جبين بود مرا
از سجده ي دوست آن رقم تازه نمود
322
دوش از اثر ضعف دل درد پسند
دود نفسم نگشت يك شعله بلند
از تنگي چاك جگرم افعي آه
تا روزن دل صدآتشين پوست فكند
323
گر نعمت منعم نفسي دير شود
در يكنفس از خداي دلگير شود
صد شكر كه نه منعم و نه محتاجيم
آسان ببريم هرچه تقدير شود
324
دي مستيم آتش زن مستوري بود
صد ساله ره از من بادب دوري بود
بر لب اگرم نغمه ي منصوري بود
آن نيز گناه مي انگوري بود
325
اي كوكب بخت تو چو قدر تو بلند
وي هر سر مو بر تنت اقبال پسند
افلاك بملك تو پي دفع گزند
سوزند ستاره ي عدو را چو سپند
326
اي شاخ بقا بنخل عمرت پيوند
سررشته ي آفاق بيكموي تو بند
برقبضه ي تيغ تو نهد پنجه ي مهر
هرگه كه فلك ياد نمايد سوگند
327
چون دست قضا طرح ثناي تو فكند
شد تار گسسته ي معاني پيوند
اكنون صف عرشيان چو خيل شعرا
خوانند مديح تو بآواز بلند
328
«طالب» كه رفيق مفتي (جهرم) بود
در مجلسشان غرور با مردم بود
اين را عزت بفضل بود و به هنر
او را حرمت بريش جو گندم بود
328
اي بيشتر از چرخ جهانيده سمند
در معركه و خصم درآورده به بند
تا صبح ازل فاش كند شكر خند
صد نيزه شد آفتاب بخت تو بلند
329
آندم كه شود شعله تيغ تو بلند
سوزد فلك و بروج مانند سپند
وآندم كه شود چين كفت زلف كمند
آيد سر تاج بخش خورشيد به بند
330
خلق تو عبير مايه ي روح بود
بر خلق در فيض تو مفتوح بود
در پيش ترشح سحاب كرمت
طوفان عرق ناصيه ي نوح بود
331
ماتمزدگان به عيش كم مي پيچند
چون دامن دل بپاي غم مي پيچند
مانند دو افعي سيه تا دم صبح
آه من و زلف شب بهم مي پيچند
332
محبوب خدا كه يوسف از وي كم بود
حسنش گل روي سبد عالم بود
پربود دلش ز حق چو خاتم زنگين
او خاتم و حق نگين آن خاتم بود
333
لب چاشني كلام من نشناسد
آري مزه ي روح بدن نشناسد
ادارك حلاوت سخن كار دل است
شيريني جان كام و دهن نشناسد
334
از موي سرش بپاي بندي فكنند
وز زلف بگردنش كمندي فكنند
زآرايش روي او چو داير دارند
در آتش خوي او سپندي فكنند
335
«طالب» سرو كار دل بناسورت باد
وز ناله جگر خانه ي زنبورت باد
مي در سر و يار در برو گل بنظر
«طالب» تو و خاموشي لب دورت باد
337
مرغان چو ز دل صفير بيرون آرند
عشاق ز سينه تير بيرون آرند
من نيز كشم آه ضعيف از دل نرم
چون موي كه از خمير بيرون آرند
338
از باغ دلم نسيم غم ميآيد
چون نكهت گل كه صبحدم ميآيد
بر تيزي آه ميكنم جلوه ز ضعف
چون موي كه بر سر قلم ميآيد
339
اي تيغ تو افعي زمرد مانند
از آتش رزم شعله ي گشته بلند
هم زد سر گردون بركي پابرجاي
هم زد كمر كوه بموئي دربند
340
در بيشه چو گردان تو با تيشه شدند
شيران ز نهيبشان در انديشه شدند
خاري نگذاشتند از بهر خلال
گوئي تو كه برق خرمن بيشه شدند
341
آنانكه ز قبله روي گردان رفتند
رفتند ولي كوره پريشان رفتند
از يوسف خويشتن گريزان رفتند
در چاه بريسمان شيطان رفتند
342
زآن پيش غمم برآن و اين ظاهر بود
داغم ز دل پرده نشين ظاهر بود
چون نقش كه ظاهر بود از لوح نگين
آثار جنونم از جبين ظاهر بود
345
قاضي كه بريش مبرز مردم بود
با جمله خران دهر دم بردم بود
هر جا ديد كلوخ استنجابي
چون شانه بزير ريش قاضي گم بود
346
هر روز مصيبتي نوم پيش آيد
هر لحظه دلم نشيند و غم زايد
صد عقده گشاي آهنين فرسايد
وين كوره گره زابرويم نگشايد
347
صاف مي مسكنت بجامم چه نكرد
تلخابه ي دوستي بكامم چه نكرد
آشوب جنون به ننگ و نامم چه نكرد
بوي گل فقر با مشامم چه نكرد
348
آنكو چو من از باغ فنا گل چيند
خس روبي گلخن بقضا نگزيند
گردود فراق خاطر من بيند
در ماتم شعله و شرر ننشيند
349
گر كام دل از زمانه خواهم ندهد
ور حسرت جاودانه خواهم ندهد
آيم بدر كعبه ز من تابد، روي
ور بوسه ز آستانه خواهم ندهد
350
شبها كه دل از غصه طپيدن گيرد
نيش مژه در جگر خليدن گيرد
پروام كند زنار بالش خواهم
در ديده ي خونبار پريدن گيرد
351
چشمم بتماشاي چمن نگشايد
چينم ز جبين گل و سمن نگشايد
از هيچ نسيمي دل من نگشايد
اين غنچه آهنين دهن نگشايد
352
دل بيتو وداع خرد و هوش كند
جان شمع وجود خويش خاموش كند
اي كعبه جدا ز آستانت چه عجب
گر لب مزه ي بوسه فراموش كند
353
بي باده حكيم را جگر خون باشد
حكمت حذر از نشاء افيون باشد
بر مدفن خم فاتحه ي خواندم دوش
گفتم مگر اين گور فلاطون باشد
354
كو گريه كه ياد از من گمنام آرد
سيلي بطواف اين در و بام آرد
از حال درونم خبري نبست كجاست
اشكي كه ز دل بديده پيغام آرد
355
ياران دستي بر دل ناشاد نهيد
مهري بلب حريص فرهاد نهيد
در بزم حريف دلنوازي چو نماند
قانون مرا بر گذر باد نهيد
356
يعقوب دلان بسر سياهي بنديد
در برزخ قاصدان راهي بنديد
گر نامه فرستيد بيوسف زنهار
بربال كبوتران چاهي بنديد
357
صحرا ز تصور دلم تنگ شود
آئينه زياد خاطرم زنگ شود
گر بخت منش برهگذر سنگ شود
در نيم قدم آب روان لنگ شود
358
دولت بسراي رند او باش آمد
وآنگاه نه پنهان بنظر فاش آمد
اين شكر چسان كنم كه از وسعت خلق
خورشيد بآشيان خفاش آمد
359
گر آه مرا گذر سوي باغ افتد
هر برگ ز گلبن چوپر زاغ افتد
هرجا كه نهم پاي ز بس كز مردي
نقش قدم فتيله داغ افتد
360
از شكوه مرا رقم بكاغذ نرسد
زين گريه ي خامه، نم بكاغذ نرسد
با اين دل پر كه دارم از دوست مرا
حرف گله از قلم بكاغذ نرسيد
361
زين پيش بسالي سخنت بيش نبود
زلف سيهت خط و خطت ريش نبود
با عرعر و با سرو نبودي همدوش
سر تا قدمت شاخ گلي بيش نبود
362
خاكست جهان در نظر همت مرد
اين خاك بباد ميتوان داد چو گرد
دنيانه متاعيست كه نتوانش فروخت
عالم نه بساطيست كه طي نتوان گرد
363
هرگز چشمم جمال مقصود نديد
وين دست بدامان مرادي نرسيد
بسيار در اين مزرعه ي آفت خيز
سنبل كشتم كه افعي از خاك دميد
364
عشقم چو براه طلب دوست فكند
پاك از نظرم هرچه بجز اوست فكند
چون ماهي بي فلس شدم عريان سير
تار تنم از دلق كهن پوست فكند
365
عيسي نفس من چو شكر خنده كند
صد صبح سفيد پوست را بنده كند
در گلشن انفاس مسيحاي منست
باده كه چراغ مرده را زنده كند
366
بي عشق چو ابلهان شب و روز مگرد
جز در طلب حسن گلو سوز مگرد
پروانه شو و دامن شمعي بكف آر
گرد سر هر كرم شب افروز مگرد
367
خامي كه مي آشام بود پخته شود
طفلي كه بمي رام بود پخته شود
مي نار بسيطي است كه چون شعله زند
خشت خم اگر خام بود پخته شود
368
واعظ پسري، دوش در اين منزل بود
كز حسن تكلم، نمك هر دل بود
از بسكه ملاحت ز بيانش مي جست
گوئي سخنش عصاره ي فلفل بود
369
افسون لبت مهر خموشي بگشاد
راه سخن پياله نوشي بگشاد
تا شد ز بهار عارضت عكس پذير
آئينه دكان گلفروشي بگشاد
370
از تاب دلم زمانه بي تاب شود
ور آه كشم ستاره سيماب شود
با اين تب گرم از تن افراخته ام
گر عكس در آئينه فتد آب شود
371
امشب سر ديوانگيم ميخارد
رسوائيم از پرده برون ميآرد
در طالعم آشفتگئي هست كه باز
از موي بموي من جنون مي بارد
372
من زآن توأم زآن بودم بيم از خود
خوي تو دلم گرفت تعليم از خود
يگرنگ توأم چنانكه هنگام عتاب
نيمي ز تو آزرده شوم نيم از خود
373
شبهاي غم از دلم تب و تاب چكد
وز هر مژه قطره قطره سيماب چكد
از بسكه زنم بوسه بزير لب تيغ
گر بوسه گهم بيفشري آب چكد
374
مجنون دلم هواي ليلي دارد
سر در ره كوچه ي تمني دارد
از لمس و نظاره زود سيرست اما
در خوردن بوسه جوع كلبي دارد
375
مه را شده يعقوب صفت ديده سفيد
وز كوك فتاده ارغنون ناهيد
گردون كمرش زهرزه، گردي شده است
زآن زرده ي بيضه ميخورد از خورشيد
376
دل با من خسته صاف مي بايد كرد
با طالع من مصاف مي بايد كرد
آرامگه شاخ گلي بوده شبي
آغوش مرا طواف مي بايد كرد
377
در خاطرم آن نگار ره نتوان كرد
بر سنبل او چشم سيه نتوان كرد
معشوق مراست خوي گرمي كه ز بيم
بر زلف كجش راست نگه نتوان كرد
378
امشب دلم آسوده ز تاب و تب بود
صفرا شكنم ترنج آن غبغب بود
شيرين ز دو شهد بود كامم كه مرا
هم جان بلب و هم لب او برلب بود
379
گل بيم ز همرنگي خوي تو كند
سنبل حذر از نسبت موي تو كند
چون مست غضب پاي درآري بركاب
توسن عرق از گرمي خوي تو كند
380
جنسي كه در او رخنه پديدار شود
كم قدر بديده ي خريدار شود
دل چاك شد و فتاد از قيمت خويش
چون كاسه چينئي كه مو دار شود
381
گلشن بنواي بلبلت مي نازد
صحرا به نسيم سنبلت مي نازد
بلبل بطراوت گلت مي نازد
طاوس بچين كاكلت مي نازد
382
از بوي خوشت كه قاف تا قاف آيد
آهوي ختن به پيچش ناف آيد
ما سرو گل افشان و توئي شكر (هند)
شايد كه بكار بوريا باف آيد
383
بي پرتو روي تو نمودم نبود
ور زانكه بود نمود بودم نبود
بزم تو بود مجلس آئينه و من
عكسم كه برون از آن وجودم نبود
384
وارستگيت بدوست پيوند دهد
راحت بمجردان خورسند دهد
زآلودگي تعلقت دست نياز
بر مصحف دل نهاده سوگند دهد
385
اي آنكه دلت عار، ز مشرب دارد
اين شيوه ترا، دور ز مطلب دارد
تاكي گوئي، مذهب حق مذهب ماست
در گوشم كو، كه حق چه مذهب دارد
386
لب حرف ز معجز نبي ميگويد
تن راز بلور حلبي ميگويد
ما اعجمئيم و چشم مستي كه تراست
تركست و ليكن عربي ميگويد
387
در را ز نظرش، ابر گهر زا گردد
خاك از گذرش باد مسيحا گردد
هرجا بكف آوري گل بي بوئي
در بستر او ريز كه بويا گردد
388
اين زخم بآبگينه انباشته اند
يا دانه ي الماس در او كاشته اند
اين پنبه فتاده است از سينه ي ما
يا از سر داغ كهنه برداشته اند
389
از دولت دل مرا كه شرمنده نكرد
وين گريه كه ديد كو شكر خنده نكرد
از خلق يكان يكان بجا ممنونم
دامان كه آتش مرا زنده نكرد
390
هر لحظه غمي راه دل من گيرد
زآنسانكه سمومي ره گلشن گيرد
در باغ جهان شگفته گردد دل من
گر غنچه تصوير شگفتن گيرد
391
ناگه بدلم ياد تو قاتل ريزد
چون دزد كه برقافله غافل ريزد
اشگي كه بياد توام از دل خيزد
بازم ز شكاف سينه بر دل ريزد
392
هم اهل دل و هم اهل دين خواهم شد
انگشتر شرع را نگين خواهم شد
چون تير ز هرزه گرديم دل بگرفت
مانند كمان چله نشين خواهم شد
393
تا ديده ي جان ز هجر گريان نشود
يك لخت دل آويزه ي دامان نشود
آشقگئي با گل عشق است ولي
باد ار نوزد خاك پريشان نشود
394
دوشينه يكي بچه دوچارم گرديد
در جفته چراغ شب تارم گرديد
منهم دروي، سپوختم آلت خويش
كش كاكل سرموي، زهارم گرديد
395
مي ده كه خرام عقل مستانه شود
تمكين خرد سماع ديوانه شود
باروي چه لعل از در نظاره درآي
تا خانه چشمهات يك خانه شود
396
ناخن شده عشق و جان من ميخارد
مغز من و استخوان من ميخارد
در سينه گره در او دلي هست كه باز
گوش فلك و زبان من ميخارد
397
در خوابگهم گرگل باغ افشاند
در عطر بهشتم بدماغ افشاند
زين هردو بجوشم و درآيم به فغان
چون آب كه بر روغن داغ افشاند
398
ياران بسر مهر و وفا پا منهيد
بنياد نزاع و جنگ و غوغا منهيد
اين افعي را زهر ندارد ترياق
پا بردم مار ناله ي ما منهيد
399
حكمست كه درد جاودانم بدهند
اندوه زمين و آسمانم بدهند
غمهاي پريشان شده را جمع كنند
چون شعله بخرمن روانم بدهند
400
مردان ز كثافت هوس پاك روند
زين پاي مجردان بافلاك روند
مانند هوا لطافت آموز، آنگاه
برآب رو آنچنانكه برخاك روند
401
چشمم كه سراب دهر زو دريا شد
خون دلم از ديده بدامن واشد
دريا نگذاشت آه من در همه دهر
اين ابر ندانم از كجا پيدا شد
402
تا هست سپهر نيلگونم بر سر
دشمن بود از موي فزونم برسر
بلبل نكند سوي گلستان آهنگ
تاديده گل داغ جنونم برسر
403
ميآيد بازم اشك گرمي بنظر
طوفان واري بجاست اين آتش تر
پر بادل من مكاو، گردون كه هنوز
دارم ميناي آه پر زهر اثر
404
اي قافله ي نسيم را بوي تو مار
در حسن صد آفتاب را روي تو مار
زنهار ز موي خود بدور افكن بوي
كز روي نزاكتست بر روي تو مار
405
از سردي دي غنچه شود پيكر مهر
تا چاشت ز جيب برنيايد سر مهر
نبود عجب ار در اين هوا يخ بندد
آب دم خنجر آنگهي خنجر مهر
406
چون ابر طبيعتم شود گوهر بار
يعني چو كنم گوهر انديشه نثار
پر درّ شودم جيب و كنار از معني
با آنكه مرا نه جيب بيني نه كنار
407
آنم كه بشغل غم گرايم همه عمر
عناب لب هلال خايم همه عمر
برخوان سماط عشق صد لقمه درد
از دست و دهان دل ربايم همه عمر
408
بر چهره اش از عرق گلابي زده گير
برآتش گل ز شبنم آبي زده گير
بر لعل لبش خيال كن تبخالي
صاف مي حسن را حبابي زده گير
409
اي سوز غم ترا بدل ساز دگر
رخش ستم ترا تك و تاز دگر
هر ناز كه همدوش تو آيد بخرام
آويزه ي دامنش بود ناز دگر
410
«طالب» گل اين چمن ببستان بگذار
بگذار كه ميشوي پشيمان بگذار
هندو نبرد به تحفه كس جانب (هند)
بخت سيه خويش به (ايران) بگذار
411
هان دل جگر افشان بگلستان مگذر
لبريز فغان بعندليبان مگذر
جز بر در بزم شام گريان منشين
جز بر سر كوي صبح خندان مگذر
412
پيري همه دانش همه حالت همه
بر باغ دلش نكرده جز فيض عبور
بي عينك ظاهر از صفاي باطن
شبها خط پيشاني دل خواند زدور
413
اي داده بگل تبسمت رنگ شكر
طوطي نكند با لبت آهنگ شكر
نام دهنت چو بر زبانم بگذشت
شد تنگ دهانم آنگهي تنگ شكر
414
اي بر گهرت آب رخ بحر نثار
نيسان بتصور گفت گوهر بار
گلشن ز نسيم خلق عطر افشانت
فارغ ز كرشمه ي گل و ناز بهار
415
«طالب» كه فتاده خويشتن را ز نظر
دارد ز تو زخم انفعالي بجگر
بستر خوي، آتشينش از طرف جبين
كز شرم تو آب گشت خاكش بر سر
416
دور از تو خورم دريغ بر تلخي عمر
دريا گريم چو ميغ بر تلخي عمر
در كام دلم بيتو گواهست گواه
شيريني آب تيغ بر تلخي عمر
417
مشهور شدم بگريه چون ابر بهار
در خون جگر غوطه زدم مژگان وار
موشي ز تو گربه پنجه ام گشت دچار
بوسيدم و بستم بميان چون زنار
418
محبوب كه داغها نهد بر لب مور
خميازه كشد چو صيد بيند از دور
تشبيه كنم بدست شهزاده ي عصر
فواره ي آتشي است در چشمه ي نور
419
صبحم چو گل شگفته آمد بنظر
وز صبح شگفته بر طلوع ساغر
وقت دم صبح خوش كه در رنج خمار
شام عجبي رسانده بودم بسحر
420
هر لحظه سري بركنم از سوي دگر
هر دم دم آبي خورم از جوي دگر
شادم ز پريشاني زلف تو كه ساخت
هرموي من آشفته تر از موي دگر
421
گر بر سر راهت اي بكف ابربهار
آمد ز قضا مار مبر، بد زنهار
زآنروي كه چوندست تو گنج افشان ديد
آمد چو گدايان بسر راهت مار
422
امشب قلمم سير نشد از تحرير
مانند دلم ز نالهاي بم و زير
تا صبحدم اين دو مرغ را دم نگهست
اين داد صرير داد و آن داد صفير
423
از بس بجهان ز فرقت يار و ديار
داغ نو و كهنه بر تنم گشته قطار
از جامه برون آمدنم دشوار است
زآنگونه كه از پوست برون آيد مار
424
گوفاقه بيا، ز روي من زنگ ببر
گو فقر ز ساق عرشم آهنگ ببر
آن بحر نيم كآيم از اين باده بجوش
گو كوه بيا، ز طاقتم سنگ ببر
425
پامال رهت ز سروري دارد عار
خاك قدمت ز افسري دارد عار
مجنون تو دارد از خردمندي ننگ
درويش تو از توانگري دارد عار
426
«طالب» دل و دين در ره سودايش ريز
جان در سر كوچه ي تمنايش ريز
دل را كه بصد پرده نهان ميداري
يك قطره ي اشك ساز و در پايش ريز
427
رخش سخنم گران لكامست هنوز
زآنرو كه نوآموز خرامست هنوز
ناپخته بود گر سخنم معذور است
سر خوش طبيعت است و خامست هنوز
428
حلقم ز خمار باده تنگ است هنوز
با سايه ي خويشم سر جنگ است هنوز
جامي دوسه خورده ام ولي مست نيم
رويم ز پياله نيم رنگ است هنوز
429
زآن لب گهري در صدف گوش انداز
وين آتش حسرت از دل جوش انداز
يكبار درآ، تنگ درآغوش و زرشك
دوش و بر و جان ز چشم آغوش انداز
430
پرهيز فلك، ز صحبت ما پرهيز
پرهيز كه ناگه نشوي جرم آميز
از جيب مي آلوده ي ما بگسل دست
در دامن پاكيزه ي زهاد آويز
431
در صيدگه تواي ز گيتي ممتاز
چون شهپر باز بانگ زد بر پرواز
از شوق همي سينه جدا گشته ز كبك
پرواز كنان دويد بر چنگل باز
432
طي بشد شب و خور پرده نشين است هنوز
انگشتر صبح بي نگين است هنوز
سرپنجه ي خورشيد گريبان سپهر
صد چاك زد، و در آستين است هنوز
433
پيري نفسش بصبح صادق همراز
دامانش نمازي چو گريبان نياز
برسنت جد خويش يك عمر دراز
دريك مسجد بقدسيان كرده نماز
434
چندم گل كام زآن كله گوشه ي ناز
وز شوق فشاندم بگريبان نياز
بوي گل و دود داغ را سنجيدم
اين مغز گداز بود و آن روح نواز
435
صد شكر كه باز ديدمت بزم افروز
خورشيد صفت گرم ادا عالم سوز
بر گرد سرت شكر كنان در پرواز
بخت سبزت چو طوطي دست آموز
436
شادم كه نكرد كام ذوقم احساس
هر شربت زهري كه چشيدم زين طاس
يارب زخمم چه ذوق دريافت كه ساخت
مرحم مرحم بدل بالماس الماس
437
تا در قفس سينه بود مرغ نفس
بگذار كه دل شود عنانگير هوس
جهدي كه هميشه اوج گيري چو هماي
چون سايه نشين شدي چه عنقا چه مگس
438
با عقل برون ز خويش چون آيد كس
بايد كه بوادي جنون آيد كس
صد موزه ي آهيش ببايد فرسود
تا يكقدم از خويش برون آيد كس
439
«طالب» ز زلال جان مكدر ميباش
لب تشنه ي موجهاي خنجر ميباش
كوثر مكن آرزو همان در آتش
خون ميخور و داغ دل كوثر ميباش
440
عاشق دل خرم نپسندد بر خويش
جز تلخي ماتم نپسندد بر خويش
گر سر تا پاي زخم ناسور شود
آلايش مرحم نپسندد بر خويش
441
اي گلبن جان آب رخ گلشن باش
يا خشك براي طعمه ي گلخن باش
تا چند فسرده سوزي اي شمع وجود
از دست شدم بمير يا روشن باش
442
دل چون سر زلف يار پيچد بر خويش
جان چون شريان مار پيچد بر خويش
وين رشك سرشت افعي آه لقب
هردم دوسه طره وار پيچد بر خويش
443
«طالب» چه روي پي تن آساني خويش
بازآ، بسر بيسر و ساماني خويش
گفتي ز كفم طرف رخ حادثه را
زلفي و گريزي از پريشاني خويش
444
در گلشنم از عشوه ي محرومي دوش
گل بي نگهت نمود و بلبل خاموش
يا من ز پريشاني دل نگشودم
بر صورت ره مشام و بر بوره گوش
445
جولاني و هم سيرت آن معني هوش
آن زهره رعد خسته هنگام خروش
باشد همه چابك سر و گردن در پيش
با برق اگر بتازيش گوش بگوش
446
اي نخل تو چون شعله ي آهم سركش
وي زاده ز حسن همچو نور از آتش
در چهره قرين آتش، اما بي دود
در گونه شبيه باده، اما بيغش
447
نقش گل روي يار مي بستم دوش
پيرايه بنوبهار مي بستم دوش
عريان گويم سخن ز خونابه ي دل
پاي مژه را نگار مي بستم دوش
448
اين روضه که نام گشت هندستانش
خلديست ترو تازه گل و ريحانش
خاکش نمکينست بحدي که بود
در سبزه همان ملاحت سبزانش
449
دارد قاضي خري، كه دو ميدهدش
در نيم ره عدم، جلو ميدهدش
از غايت لطف و مهرباني برخويش
در تبره ريش خويش جو ميدهدش
450
يكچند به حيله داشتي جوش و خروش
واكنون نشناسند زبانت از گوش
بي شعله بر افروخته بودي شمعي
زآن گشت بتحريك نسيمي خاموش
451
صوفي كه درون صاف بود شبگيرش
هنگام دعا بسنگ نايد تيرش
زخمي است دهان بر رخ احرار كريه
الوان غذا مرحم بي تأثيرش
452
جان صرف نثار تو كند جوهر خويش
انديشه بفتراك تو بندد سر خويش
زودا كه بصحن گلشن از بهر رواج
گل سكه بنام تو زند بر زر خويش
453
آن فتنه كه جام حسن دارد مستش
قانون بود آغوش نشين پيوستش
از لذت نغمه چون زند دست بساز
لب غنچه كند تار و ببوسد دستش
454
يك جلوه كند موت و حياتم در پيش
زين هر دو صفت بينم آسايش خويش
گر پيرهن است وگر كفن برتن من
تارش همه سوزن است و پودش همه نيش
455
اي صبح تبسم ترا حلقه بگوش
گوهر بلباس سخنت جلوه فروش
خود گو كه چگونه سر نسايد بسپهر
خورشيد كه با تو ميرود دوش بدوش
456
افروخته ام شمع ز داغ دل خويش
آتش زده ام در گل باغ دل خويش
نور عجبي گشته نهان از نظرم
مي بويمش اينك بچراغ دل خويش
457
شرمنده ام از بخت خطا كرده ي خويش
وز شهرت انگشت نما كرده ي خويش
سهل است خطاي بخت بس منفعلم
از كرنش تسليم خطا كرده ي خويش
458
اين رخش فغان كه گردن افراختمش
هم پويه ي شبديز اثر ساختمش
طي كرد به نيم كام ميدان سپهر
با آنكه عنان كشيده مي تاختمش
459
صاحب كرما بر من گمراه ببخش
سهوي اگرم فتاده ناگاه ببخش
بخشنده پس از خدا چو امروز توئي
در دست توام خواه بكش خواه ببخش
460
برتافت عنان زبوني بخت منش
يا مانع شد حديث حب الوطنش
ميآيم گفت در جوابش آري
مي آيد ليك بوي نا آمدنش
461
ايدوست بآميزش دلها خوشباش
برهم زن طور شعله ي سركش باش
آخر كه ترا گفت كه با سوختگان
نزديك نماي دور چون آتش باش
462
اي بزم تو آشيانه ي شمع و چراغ
روشن ز رخ تو خانه ي شمع و چراغ
اي شاهد پروانگي انجمنت
رنگ رخ عاشقانه ي شمع و چراغ
463
اي ياد رخت شمع شبستان چراغ
در انجمن تو جمع سامان چراغ
راي تو بدل فكند عكسش زآنروي
فواره ي نور شد گريبان چراغ
464
تا چند كني بكشتنم بران تيغ
سازي ز فسان نمودن آتش سان تيغ
بتوان چو مني بسايه ي تيغي كشت
ور خود همه در نيام باشد آن تيغ
465
من پرتو خورشيدم و تو دود چراغ
من بيضه ي طاوسم و تو بيضه ي زاغ
ما هردو ز لاغري دو موئيم ولي
فرقست ز موي زلف تا موي دماغ
466
بر من نظر سايه ي ميغ است دريغ
دركشتنم آلايش تيغ است دريغ
زنهار مشو رنجه بقتلم زنهار
اين گردن و آن تيغ دريغ است دريغ
467
باريد ز طعنه بر دلم نيش دريغ
نشتركده ساخت سينه ي ريش دريغ
چشم چه توان داشت از آن كو دارد
يك گوشه ي چشمي نگه از خويش دريغ
468
از مهر نهي بپاي دشمن سر تيغ
بر چهره زنيش بوسه هاي تر تيغ
پيمانه ي عجز سازيش مالامال
زآن آب كه ماهيش بود جوهر تيغ
469
هرچند كه تازه بود اين لاله ي داغ
نتوان ترجيح دادنش از گل باغ
درگونه شراب و خون شريكند ولي
اين رنگ دهد بدست و آن جان بدماغ
470
تا ميرسدم نسيم آن كو بدماغ
از شر نميزند گلم بو بدماغ
بي شعله داغ تو كه روز افزون باد
خار است بديده ورد مينو بدماغ
471
فربه نبرد گوي ز ميدان ضعيف
زيرا كه سبكتر است جولان ضعيف
دين از غذاي روح توانا گردد
فربه نشود بلقمه ايمان ضعيف
472
خم خم مي ناب ميدهندم كو ظرف
خونابه جواب ميدهندم كو ظرف
من بي ته و ساقيان كريمند كريم
صد مژده شراب ميدهندم كو ظرف
473
آن شمع صباحت كه نبي داد بحق
آن باغ صفا را گل خورشيد ورق
تا نام رسول برده ديدم كه نشست
بر چهره اش از فشرده ي نور عرق
474
اي ابر كفت ز تيغ آبستن برق
وي تيغ ترا بنام پيراهن برق
برق آتش خرمن جهانست وليك
شمشير تو آتشي است در خرمن برق
475
دارم جگري ز آه سيلي خور برق
چشمي در موج اشك تا مژگان غرق
از بسكه گرفته رنگ غم نتوان كرد
لوح دلم از زمرد لوحي فرق
476
اي خنده ي صبح طربت سير نمك
وي عشوه ي شام كربت سير نمك
هم داغ ترحم از دلت، شو ز الماس
هم زخم تبسم از لبت سير نمك
477
وقت است كه پر برآورد طوطي خاك
پيراهن غنچه بشكفاند گل چاك
از شبنم زلف سبز گردد شانه
در آب دهان برگ برآرد مسواك
478
اي نقش پي تو گوهر افسر خاك
چون گرد چو ميپري ببال و پر خاك
تاريك شود درگذر از چنبر خاك
چون بگذشتي خاك فشان بر سر خاك
479
زانديشه بروي خويش نگذارم رنگ
بر پردگي سينه زنم دايم چنگ
آري سازيست دل، كه چون ننوازيش
يك لحظه فتد هزار سال از آهنگ
480
زين پيش كه بود سوي عشقم آهنگ
خاك قدمم چهره نشين بود چو رنگ
اكنون بدلم زغن نيالايد چنگ
واكنون جگرم زداغ نبويد از ننگ
481
اي بلبل عشق وي نواسنج ملال
بر تافته ي عنان ز گلزار وصال
گر عزم طواف قفس غم داري
پرواز غباريست بيفشان پر و بال
482
در گريه نمك سود كنم پاره ي دل
الماس برون دهد ز فواره ي دل
زانگونه سيه دلم كه گر كار افتد
در ديده كشم سرمه ز نظاره ي دل
483
تا روي ترا بباغ در بر زد گل
چون روي تو دم زآتش تر زد گل
گر خدمتي بزم لبت نيست چرا
دامان تبسم بميان بر زد گل
484
اي فكر تو حل كننده ي هر مشكل
صد عقده گشا پيش ضمير تو خجل
آني كه شب تيره خيالت خواند
بر صفحه ي سينه خط پيشاني دل
485
دل شد ز تو فرد ترجمان دارد دل
بگريخت ز درد ترجمان دارد دل
در راه تو نقد جان نيفشاند بخاك
بي راهي گرد ترجمان دارد دل
486
شاداب شو اي دهر كه شد مصر كمال
از جلوه ي حسن يوسفي مالامال
از بهر احاطه ي فضايل گرديد
تاريخ تولدش محيط الافضال
487
شاها گهر دست گزين باشد عدل
انگشتر ملك را نگين باشد عدل
عدل تو جهانگير چو نامت گرديد
اي قبله ي عادلان همين باشد عدل
488
شبها كه ببزم دوست پيمانه كشيم
وز روزن سينه آه مستانه كشيم
تا شمع رخش غير نبيند هردم
خاكستر دل بشمع پروانه كشيم
489
ما چهره باشك ارغواني كرديم
وآنگاه ز ناله آنچه داني كرديم
چون ماتميان ز نيل خاكستر دل
پيراهن خويش آسماني كرديم
490
ما باده ز دست در جواني ندهيم
يك جرعه بعمر جاوداني ندهيم
زآن مي كه خمارش چو خمار اجل است
يك قطره بآب زندگاني ندهيم
491
ما كار سر خويش بسودا فكنيم
چون باد غبار خود بصحرا فكنيم
چون پاي طلب نهيم در كشتي شوق
اول در خويشتن بدريا فكنيم
492
بيماري من گذشته از سعي حكيم
فارغ شده ام كنون ز اميد وز بيم
از ضعف اگر برد نسيم سحرم
چون بوي گلم كه گيرد از چنگ نسيم
493
شبها پي آه صبحگاهي رفتم
تا راه غمت چنانچه خواهي رفتم
ني ني زلف تو در نظر بود مدام
وين باديه را باين سياهي رفتم
494
در ديده نگه بسوي آن رو دارم
در سينه نفس بياد آن بو دارم
موئي زآن زلف از كفم رفت و كنون
تن را با خون بجان آن مو دارم
495
آزرده مشو ز من كه آزرده دلم
وز روي تو همچو روي خود منفعلم
زين بيش خجالتم مده كين دو سه روز
خود از گنه نكرده ي خود خجلم
496
ني عاشق عاشقيم و ني بوالهوسيم
ما بيخبران دهر آيا چه كسيم
خاكسترمان بسركه اين گلخن را
ني شعله ي آتشيم و ني دود خسيم
497
كو دست كه قفل استخوان بگشائيم
در هر بن مو راه روان بگشائيم
درهم شكنيم تار و پود تن زار
وين رشته ز پاي مرغ جان بگشائيم
498
آنم كه بكام خواهش خويشتنم
گه سجده برکنشت و گه بت شكنم
زهادم در صومعه ي زهادم
تسبيحم و در سلسله ي برهمنم
499
آنم كه سخن بمدعا پردازم
در گوهر نطق صد صفا پردازم
گر رخصت جلوه ي دهم ناطقه را
صد معجزه ي سحر ادا پردازم
500
جمعي همه يكزبان به ردّ سخنم
وز سنگ غبار جمله گوهر شكنم
هر لحظه هزار نيش و نوشم زين قوم
از شومي اينكه صاحب يكدوفنم
501
پيوسته بخون كفر و دين ميغلطم
برخاك چو موج آتشين ميغلطم
چون آه بسينه ي فلك مي جوشم
چون اشك بچهره ي زمين ميغلطم
502
آنم كه چو عقل و راي خود بي اثرم
پيوسته چو گريهاي خود بي اثرم
گر سر تا پا نشاء تأثير شوم
چون ناله ي نارساي خود بي اثرم
503
آنم كه بمي صفاي انديشه دهم
زآن نشاء بفرهاد خرد تيشه دهم
ته جرعه بگلشن حيات افشانم
تا گلبن عمر خويش را ريشه دهم
504
من پردگي خلوت اميد خودم
سرمايه ي انتعاش جاويد خودم
خارم بر سر خوار و عزيزم بر خويش
من ذره ي هر ذره ي خورشيد خودم
505
آنم كه ببوي غم، دلي شاد كنم
ويرانه ي من، بدردي آباد كنم
هر طاير عيشي كه فتد در دامم
قرباني غم سازم و آزاد كنم
506
«طالب» من درد فال درمان چه زنم
خون باد دلم خنده ي پنهان چه زنم
تا تيغ رسد سينه به پيكان چه دهم
تا دشنه بود نيش بشريان چه زنم
507
من شيفته مرغ گلش كوي خودم
بي آينه طوطي سخنگوي خودم
با چين جبين باغبان كارم نيست
در باغ طبيعت گل خود روي خودم
508
مائيم كه جام عشق برلب داريم
خون در دل صد هزار مطلب داريم
برتافته از صومعه ي مذهب روي
سر در ره ميخانه ي مشرب داريم
509
شبها كه ببزم وصل خلوت گيرم
با خويش هزارگونه صحبت گيرم
گر مضرابي و ارغنوني نبود
بر سينه زنم ناخن و لذت گيرم
510
ما سوخته مرغان جراحت نفسيم
در اوج فغان دوش بدوش جرسيم
محبوس قفس نكرده ما را صياد
ما از پر و بال خويشتن در قفسيم
511
عمريست كه در مجمره ي تن عودم
افسرده چو آتشكده ي بي دو دم
زنهار چنين بخاك را هم مگذار
برگير كه آئينه گرد آلودم
512
ما زخم نمك سوده ي تيغ ستميم
آغوش گشاده ي اميد الميم
درديم و ليكن بدوا مشهوريم
يأسيم ولي بآرزو متهميم
513
ما بلبل مست نغمه پرداز غميم
بر شاخ فغان نشسته دمساز غميم
هرگز دل ما صفير عيشي نزدست
ما سينه خراشيده ي آواز غميم
514
گر بانگ بر اين ناله ي بي باك زنم
بس شعله كه بر خرمن افلاك زنم
سر تا سر جيب خاك دامان گردد
گر سينه باندازه ي غم چاك زنم
515
دردم كه بجلوه ي دوا در جنگم
داغم كه بداغ آشنا در جنگم
عشقم كه بهر بيدل و دين در صلحم
حسنم كه بهر بيسر و پا در جنگم
516
ما نغمه فروشان جگر پردازيم
ماتمزده بلبلان صاحب رازيم
مرغان همگي در چمن آرام زيند
ما سوختگان در قفس پروازيم
517
زآن دم كه شگفت بر تنم كوكب زخم
وز تن بدرون فتاد تاب و تب زخم
هر لخت دلي كه در نظر مي آرم
گلزار تبسمي است ليك از لب زخم
518
فرياد كه در وادي حسرت مانديم
در طي نخست گام محنت مانديم
چون قطره خوني كه نيارد غلطيد
زنداني آغوش جراحت مانديم
519
آنم كه دمي همدم عشرت نشوم
با هيچكس آلوده ي صحبت نشوم
الفت زدلم كاوش الماس بريد
خود گوي كه چون دشمن الفت نشوم
520
آندم كه شود تيغ فنا، فرق نيام
سازد سپر از داغ دل زخم آشام
وآندم كه شود تير قضا موي شكاف
تن جوشن تنگ حلقه پوشد ز مسام
521
گفتي مي لطف همه در جام كنم
يكبوسه ز پاي خويشت انعام كنم
بوسيدن آن پاي بدين لب ستم است
بنشين كه لبي ز برگ گل وام كنم
522
درد تو انيس تن و جان ساخته ام
همخوابه ي مغز استخوان ساخته ام
در شكر تلاشم كه دل تيره ي خويش
از نور غمت آينه سان ساخته ام
523
غم برد هر آنچه بود بربوم و برم
نگذاشت بيادگار نم در جگرم
از خشك و تر زمانه دردست نماند
غير از گلوي خشكم و مژگان ترم
524
من كيستم آخر ز كجا مي آيم
كاشفته چو طره ي صبا مي آيم
مانا كه بخواب ديده باشم خود را
خوش در نظر خود آشنا مي آيم
525
كو نشاء ذوقي، كه سماع انگيزم
چون فتنه، گهي نشينم و گه خيزم
گه شعله شوم، در دل افغان جوشم
گه قطره شوم، وز سر مژگان ريزم
526
كو دل كه بحسرت گل باغي طلبيم
يا عطر گريبان دماغي طلبيم
در يوزه ي داغ هم جگر ميخواهد
ما را جگري نيست كه داغي طلبيم
527
آنم كه تناسب شده از اعضايم
بر بيسر و پائي زده سر تا پايم
بيگانه بچشم خلقت آيم گوئي
عنقايم يا كه سايه ي عنقايم
528
برخيز كه رو بگوشه ي باغ كنيم
گوشي بفغان بلبل و زاغ كنيم
راحت جوئيم و درد را رشك دهيم
مرحم طلبيم و داغ را داغ كنيم
529
عشقم كه برنجوري خود مي نازم
حسنم كه بمغروري خود مي نازم
داغم كه بمحرومي خود مي بالم
زخمم كه بناسوري خود مي نازم
530
تا چند چو ابر سيل حسرت بارم
بر مزرع خاك تخم طوفان كارم
مردم ز گرستن اين چه عمرست ايكاش
يك خنده زنم چو برق و جان بسپارم
531
من فتنه زلف سيهت مي دانم
آشوب رخ همچو مهت ميدانم
از شوخي نرگست كسي آگه نيست
جز من كه زبان نگهت ميدانم
532
تاكي همه خون دل صد لخت خوريم
تن لطمه خور موج و غم رخت خوريم
در ذايقه ي غمت جهان بي نمك است
اين لقمه مگر بشوري بخت خوريم
534
كو عشق كه طيلسان زهد اندازم
اوراق ريا طعمه ي آتش سازم
بر توسن بي پا و سري گشته سوار
افتان خيزان، بكوي و برزن تازم
535
شادم كه رهين نام و ناموس نيم
دل در گرو حله ي طاوس نيم
چون اهل زمانه شمع آرايش را
از بيخبري جامه فانوس نيم
536
ما حسرتيان گل بستان توايم
دل زنده بعطري ز گريبان توايم
تو روضه خرام مصرياني ايدوست
ما بيت حزين نشين كنعان توايم
537
امشب حسرت نيافت جادر چشمم
وصل آمد و كرد جلوها در چشمم
از رهگذر شاهد مقصود نخاست
گردي كه نيامد آشنا در چشمم
538
شبها كه كمان كينه زه ساخته ايم
چون زلف تو جبهه پرگره ساخته ايم
از زخم خدنگ ناله پيراهن صبح
بر پيكر آسمان زره ساخته ايم
539
زين دشت بسرعتي كه من ميگذرم
گوئي كه نسيمم ز چمن ميگذرم
سنبل زارست جمله را هم گوئي
بر صفحه شعر خويشتن ميگذرم
540
عمريست كه چون سايه زمين گير ستم
چسبيده بآه چون پر تير ستم
زآن مي نايم بچشم كز ضعف بدن
در ناله ي خود نهان چو تأثير ستم
541
جاني دارم، شكر گزارنده ي غم
وآندل كه خورد بيجان اندوه قسم
چشمي است بغل گشوده بر خار الم
چون زخم كه خميازه كشد بر مرحم
542
شب طي شد و بي غمانه آهي نزديم
چون برق شبيخون بگياهي نزديم
صد فوج ستم گذشت و ما بيخبران
با اين صف ناله بر سپاهي نزديم
543
امشب کمر زمزمه نگشاد لبم
اطفال ترانه توأمان زاد لبم
از غايت خوشدلي بگلهاي نجوم
تا صبح زكوة خنده ميداد لبم
544
در شكر عطايت اي خداوند كريم
جان جسم صفت كاش پذيرد تقسيم
تا من به سه پاره سازم آنگاه كنم
پيش تو چو بندگان سه نوبت تعظيم
545
صبح است و زمي بكف اياغي دارم
چشم بد غم دور فراغي دارم
ته مينائي كشيده ام وقت صبوح
واندر خور آن نيم دماغي دارم
546
برخيز كه سير باغ را تازه كنيم
وز نكهت مي دماغ را تازه كنيم
مستانه بپاي گلشن افتيم و سپس
در گل نگريم و داغ را تازه كنيم
547
آن رفت كه مي برون زاندازه كشيم
هر دم قدحي تازه تر از تازه كشيم
شد موسم آنكه با حريفان خمار
يك جام مي و هزار خميازه كشيم
548
اي دست تو هم پياله ي شخص كرم
زيبنده ترا تاج كي و مسند جم
بر بخت سواره چون سليمان برباد
بر تخت نشسته چون نگين بر خاتم
549
دور است ز آستانه لب صبح وشم
بر خاك نميرسد جبين ادبم
غبنا كه بساط سجده طي كرد سرم
دردا كه ز مشق گوشه افتاد لبم
550
من تازه بهار بوستان سخنم
افروخته شمع دودمان سخنم
عنقاي فصاحت آشيان سخنم
سوگند بجان تو كه جان سخنم
551
اي محو شميم سنبلت هوش مشام
در شكر نسيمت لب خاموش مشام
خوش آنكه بغل فراخ بگشوده ز شوق
بوي تو كشم تنگ در آغوش مشام
552
اي طبع تو بي چسم تر از روح نسيم
سر تا بقدم جوهر جاني چو شميم
در جنت نزاكت خيالي كه تراست
شك نيست كه بوي گل جسيمست جسيم
552
من گوش بافسانه زاهد ننهم
گو هيچگه از آتش دوزخ نرهم
ور زانكه بهذيان وي آلايم گوش
تا روز جزا سامعه را غسل دهم
553
چنديست كه خرقه فنا ميپوشم
چون آينه در صفاي دل ميگوشم
با دوست كسي چنان نجوشد بوفا
زينگونه كه من بدشمنان ميجوشم
554
من جلوه برسم گل و سنبل نكنم
با باد صبا عرض تجمل نكنم
افغانم و صد بهار بر من گذرد
كز شاخ زبان بلبلي گل نكنم
555
گفتم ز چه رو خسرو افلاك خيام
سي روز فزون (بهند) نگرفت مقام
گردون گفتا عادت خورشيد بود
هر ماه بمنزلي گرفتن آرام
556
دور از تو نه دانشي نه رائي دارم
ني طبع بمعني آشنائي دارم
ره سوي تو گم كنم ز تشويش حواس
با آنكه چو دل قبله نمائي دارم
557
ناكرده ز شرم خير بادت رفتم
مانند غم از خاطر شادت رفتم
با آنكه ز پا اميد رفتارم نيست
حيرانم از اينكه چون زيادت رفتم
558
شب هست و عنان سوي گلستان داديم
تعليم فغان بعندليبان داديم
گلها همه چيديم و فشانديم بخاك
ناموس چمن بباد دامان داديم
559
من ناكس مطلقم مپندار كسم
در دامن گل نشسته ام ليك خسم
ني رنگ خوشي دارم و نه صوت خوشي
پروازم ده كه چشم زخم قفسم
560
مائيم كه خاطر مشوش داريم
چشمي و دلي پرآب و آتش داريم
يك لحظه نه ايم فارغ از معركه ي
پيوسته ببخت خود كشاكش داريم
561
عمريست كه نوحه را نوا ميگويم
صاف در دُرد را دوا ميگويم
بر موذنم و حمد قضا ميخوانم
در آتشم و شكر هوا ميگويم
562
از ضعف غبار تن بدامن دارم
بر سطح هواي دل نشيمن دارم
يكمو حركت در همه اندامم نيست
گوئي سيماب كشته در تن دارم
563
آنم كه فراغت از رخ گل دارم
آزادگي از طره ي سنبل دارم
ياران همه آشفته ز بوي گل و من
آشفتگي از ناله ي بلبل دارم
564
مادر طلب محرمي راز نه ايم
وز لعل لبت گوش برآواز نه ايم
يك شوخي از آن نگه گدائي داريم
ما چون دگران بلند پرواز نه ايم
565
اين وادي آب و گل كه من پيمودم
در هر قدمي پاي دلي فرسودم
از آب و گل وجود بيزارم ساخت
ايكاش همي در عنصر مي بورم
566
مائيم كه دردي كش ميناي غميم
وز پرده ي ديده باده پالاي غميم
بوئي نشنيده ايم از عالم عيش
ما غنچه دلان زاده ي دنياي غميم
567
برياد تو بر سرو و سمن مي پيچم
بر نغمه ي مرغان چمن مي پيچم
تا زلف تو طرف دامني زد بمشام
چون عطسه بمغز خويشتن مي پيچم
568
زهرست غذاي طوطي سحرفنم
زآن ميزند اندكي بتلخي سخنم
تلخ است ترنمم كه از خوان وجود
تلخ آمده لقمه زبان در دهنم
569
آنم كه سري بمهر كوشان دارم
جادر صف آئينه فروشان دارم
لب دردفشان و مغز دل صاف نهاد
خاصيت بادهاي جوشان دارم
570
آنم كه دل آسوده ز هر نيك و بدم
آرايش خرقه و كلاه نمدم
با مشك بيان نافه ي ناف سخنم
با تيغ زبان عطسه مغز خردم
571
بلبل منشم لب هوس ميخايم
بي گل در و ديوار قفس ميخايم
ديوانه ي مرز و بوم ضعف آبادم
واينك سر زنجير نفس ميخايم
572
من باغ زمانه را بهار آوردم
من رنگ بروي روزگار آوردم
اين طرز سخن كه در ميانست امروز
آبيست كه من بروي كار آوردم
573
آنم كه ز طرز خويش ممتاز ترم
وز آه مجردان سر افرازترم
بال و پر موري نه و در اوج سخن
از همت خود بلند پروازترم
574
رفتم ره توبه را دليلي ديدم
در زاويه ي كعبه خليلي ديدم
ديدم ملكي نشسته بر كرسي نور
ني هر ملكي كه جبرئيلي ديدم
575
از شوق تو جيب صبر دامان كردم
وز ياد تو انديشه گلستان كردم
ديدم رخ تو ترك دل و جان كردم
ديدم زلفت وداع ايمان كردم
576
فارغ دلت از كون و مكان مي بينم
آزاده ات از هر دو جهان مي بينم
هم دشمنيت بدوستان مي نگرم
هم دوستيت بدشمنان مي بينم
577
يكچند بعشق جانگدازي كرديم
مردانه بخون خويش بازي كرديم
سرمايه ي صد چشم فشانديم بخاك
تا گوشه ي دامني نمازي كرديم
578
در مجمر دل سوخته عود نفسم
آفاق مژه گرفته دود نفسم
چون رشته ظلمتي كه بر نور فتد
بر صبح تنيده تار و پود نفسم
579
خوش آنكه حريف خورد و خوابت بودم
پيمانه كش لطف و عتابت بودم
هرجا كه چو مهر ميشدي گرم عنان
چون سايه ملازم ركابت بودم
580
رفت آنكه ز ديده اشك ماتم پاشم
وز دامن و آستين گل غم پاشم
اكنون شادم چنانكه گر خنده زنم
چون غنچه بيك تبسم از هم پاشم
581
تا چند هجوم غم ز هر سو بينم
بگشايم چشم و چين ابرو بينم
تا كي سر انديشه نهم بركف پاي
رخساره در آئينه زانو بينم
582
با لعل تو غايبانه رازي دارم
در پرده بآن غنچه نيازي دارم
ني كبكم و ني تذرو ليك از غم تو
بر دل اثر چنگل بازي دارم
583
در گلخن و در چمن ترا ميجويم
در خلوت و انجمن ترا ميجويم
القصه بمرگ و زيست جوياي توأم
در پيرهن و كفن ترا ميجويم
584
رفتم كه نشيمن سر كوي تو كنم
سامان نظاره وقف روي تو كنم
بي واسطه ي صبا بهر شام و سحر
اوقات مشام صرف بوي تو كنم
585
در راه تو نقد زندگاني دادم
جان در طلبت چنانكه داني دادم
آنكس كه نسيمي از تو آورد بمن
اول خود را بمژدگاني دادم
586
از دل هوس جام پياپي شستيم
نقش طرب بهار تا دي شستيم
احباب ز مي دست ز مذهب شستند
مادست بخون مشرب از مي شستيم
587
وقت است كه آشفته عناني گرديم
وين باديه را ريگ رواني گرديم
بختم سوي كعبه ميبرد موي كشان
تا قدر شناس آستاني گرديم
588
من راه وصال دوست آسان نروم
آشفتگئي بود بسامان نروم
از «بصره» زني بكعبه با پهلو رفت
من نامردم اگر بمژگان نروم
589
از نسبت غمهاي تو شادي دارم
وز بندگي تو كيقبادي دارم
شاگرد توأم بلفظ و معني هرچند
كز عقل خطاب اوستادي دارم
590
زآن طره مشام عنبريني دارم
بر عطر نافه آستيني دارم
دل نيست بدستم كه ز عكس رخ دوست
انگشتر خورشيد نگيني دارم
591
در قرب ز نور و نار پيشيم بهم
نزديكتر از مرحم و ريشيم بهم
بيگانه نه ايم سرمكش روي متاب
تو آتش و ما سپند خويشيم بهم
592
ناگفته چو طوطي بسخن ميآيم
ناخوانده چو بلبل بچمن ميآيم
هرجا كه نشان يوسفي ميشنوم
چون گرگ ببوي پيرهن ميآيم
593
اي نخل اميد از تو برومند مدام
دل را بسر زلف تو سوگند مدام
موئي ز تو گر بدست خورشيد افتد
بر سر زندش اتاقه مانند مدام
594
تأثير مي صبوح دارد اشكم
عار از طوفان نوح دارد اشكم
چون باده بگرمي و تري ممتازست
يعني كه مزاج روح دارد اشكم
595
صبح از مژه چون ابر گهربار شدم
چندان نگريستم كه گلزار شدم
امروز مگر روز وداعست كه من
از خواب بغل گشوده بيدار شدم
596
دمي مي زدم و هرزه درائي كردم
تا ممكن بود ژاژ خائي كردم
در پيش خدايان و رسولان سخن
«خاكم بدهن» كه خودستائي كردم
597
از بيست چو ده گذشت سي ساله شدم
روشن قمر حيات را هاله شدم
بي نور چو داغ جگر لاله شدم
بيذوق چو آواز رسن ناله شدم
598
گل گشتم و مطبوع مشامي نشدم
مي گشتم و دلنشين جامي نشدم
عمري به پر بريده كردم پرواز
وز بخت زبون شكار دامي نشدم
599
آن نيستم آنكه با خسيسي سازم
يا چون فلك پير به پيسي سازم
آنم كه چو كار بر سر افتد يك عمر
چون آب روان بخاك ليسي سازم
600
در راه رضاي دوست مردانه شدم
وز موي بموي خويش بيگانه شدم
چون تيغ علم كرد، شدم كشته ي عشق
چون سنگ بكف گرفته ديوانه شدم
601
با دوست حريف مي و پيمانه شدم
هم صحبت و هم شراب و همخانه شدم
در بزم كسي نوبر مستي ننمود
جز من كه بيك پياله ديوانه شدم
602
ممنون وسيله سازي گردونم
كآورد بصحن كعبه از هامونم
در سجده رهم بآستان تو نمود
از قبله نماي دل خود ممنونم
603
گر دست اجل جيب نكردي چاكم
دامن نشدي ز گرد عصيان پاكم
در عشق نسوختي خس و خاشاكم
بر مسند آتشي نشستي خاكم
604
از بسكه بكفر عشقبازست دلم
گر بگذرم از كوچه ي ايمان خجلم
چون زلف بتان خوشه ي زنار كند
گر دانه ي تسبيح بكاري بگلم
605
سوزانتر از آنم كه دم از شعله زنم
تا در ره دعوي قدم از شعله زنم
با لشگر خار و خس چو آيم بمصاف
نامردم اگر تيغ كم از شعله زنم
606
صد بحر آمد بروي كار از چشمم
صد طوفان گشت آشكار از چشمم
صد چشمه بماند يادگار از چشمم
اين چشم نداشت روزگار از چشمم
607
نگشود كليد صبح قفل نفسم
تن داد بخاموشي زبان جرسم
تعليم نوائي نگرفتم افسوس
با آنكه بعندليب در يك قفسم
608
هر لحظه بدل راه غمي مي بندم
هردم در حزن و المي مي بندم
بي آفت عشق ميكنم چاره ي صبر
بر زخم نخورده مرحمي مي بندم
609
مائيم كه از قيد الم آزاديم
غم گر چه غذاي ماست دايم شاديم
هشياري را نه رنگ دانيم و نه بوي
چون نرگس يار مست مادر زاديم
610
همدوش فلك شدم مباركبادم
همراز ملك شدم مباركبادم
درويش صفت آمده بودم بوجود
درويش ترك شدم مباركبادم
611
با مستي چشم تو چه مينا و چه جام
از نيم نگه كار تمامست تمام
تا باد نسيم تو رساند بمشام
بوئيدن گل بما حرامست حرام
612
مائيم كه فكر نيك و بد پخته كنيم
با خامي عقل كار صد پخته كنيم
پر گرم ز مي جوش سپاريم بخاك
گر خام بود خشت لحد پخته كنيم
613
نفشاند از آن زلف غبار انگشتم
بازي نكند با دُم مار انگشتم
نگشايم از ونيم گره گر بدهد
چون شانه ز هردست هزار انگشتم
614
از قيد جهان دل خلاصي دارم
ني فكر جزائي نه قصاصي دارم
در سلك مجردانم از دولت عشق
با هر ملكي صحبت خاصي دارم
615
هر لحظه چو بحر جوشم و هضم كنم
در پرده ي دل خروشم و هضم كنم
با سينه ي ممتلي ز دردي كه مراست
صد كاسه زهر نوشم و هضم كنم
616
بي برگ چو آفت زده باغست دلم
بي نور چو گل كرده چراغست دلم
دودي نكند سير دماغم هيهات
با آنكه چو چشم لاله داغست دلم
617
ايدست اجل مدر گريبان زودم
دوري مفكن ميان تار و پودم
اين لقمه تلخ لايق كام تو نيست
اي خاك مرا مخور كه زهر آلودم
618
ما عهد بزلف پر شكست تو كنيم
از زهد و ريا توبه بدست تو كنيم
هر صبح كنيم نيت روزه ي شام
افطار بزهر چشم مست تو كنيم
619
با نفس هميشه حرب و ضربي داريم
بي حربه به پيل مست حربي داريم
از پهلوي دل كه فربه از ران غمست
چون ديك كريمان لب چربي داريم
620
ما عيش ز كف داده بغم چسبيديم
در باخته لذت بالم چسبيديم
بي سوزن جسم و رشته جان من و عشق
چون ابره و آستر بهم چسبيديم
621
آنم كه همه سوز دلم اندوخته ام
از بيرون خام و از درون سوخته ام
هردم سر و گردني شوم پست بلي
اين نشو و نما ز شمع آموخته ام
622
امشب در عقل و هوش و دانش بستم
مه ديدم و توبه ي جنون بشكستم
با ضعف كشيدم از گريبان دو كمان
چندانكه زه هر دو كمان بگسستم
623
خم را ز مي آبستن انجم كرديم
بحري را آماده ي تلاطم كرديم
كرديم حكيم دهر را دجله نشين
افلاطوني فشرده در خم كرديم
624
در چشم و دل آئين خيالش بندم
هجران كشم و نقش وصالش بندم
آن طاير آشيان هجرم كه ز شوق
چشمم چو برد نامه ببالش بندم
625
ما آيت يأس در جواني خوانديم
منشور قضاي آسماني خوانديم
روزيكه شديم آشنا با غم عشق
تكبير فناي شادماني خوانديم
626
زينسان كه من از ضعف گران برخيزم
گوئي مگر از كنار دلبر خيزم
چون دانه ي بي مغز گرفتم بر خاك
از سبزه ي بي آب گرانتر خيزم
627
نازك شوم و حسن بيانش بينم
از خود روم و شور لبانش بينم
با آنكه بجاست قوه ي باصره ام
عينك نهم و موي ميانش بينم
628
جانا بپذير تحفه بر جان ز لبم
وين جنس گران بگير ارزان ز لبم
در داد و ستد چو من زيانكاري نيست
يكبوسه ده و هزار بستان ز لبم
629
دوشينه ز لعل يار شيرين سخنم
شيريني شهد داشت خون در بدنم
امروز بدين تلخي كامي كه مراست
آه ار مزه ي بوسه ندادي دهنم
630
كو همت كز سر جهان برخيزم
چندانكه مرا پاي بود بگريزم
گل مهره ي خاك را چو خرمهره ي چرخ
در گردن ابناي زمان آويزم
631
مستم حركات مستي آميز كنم
مي نوشم و ياد شاهدان نيز كنم
اي شيخ دلالتم بپرهيز چرا
بيمار نيم بهرچه پرهيز كنم
632
ني رغبت بالين و نه بستر دارم
تلواسه ي خوابگاه ديگر دارم
چون مرغ حزين سر به ته ي پردارم
اينست اتاقه ي كه بر سر دارم
633
بي وسوسه ي تعلق آسوده نيم
گامي بهواي خويش مي سوده نيم
چون پاك تني فتاده در مبرز خشك
آلوده دنيا نيم آلوده نيم
634
ما دلشدگان چو ترك سر بنمائيم
خود راه جگر به نيشتر بنمائيم
بينيم چو زخم ناخني بردل ريش
چون ماه نوش بيكدگر بنمائيم
635
او ذات هما و ما به نسبت بوميم
او محرم راز خويش و ما محروميم
گر او معرف، ما همه مجهوليم
ور او موجود، ما همه معدوميم
636
در شكرم و رنگ شكوه دارد سخنم
زآن يار كه بادش بفدا جان و تنم
اي صبر شكايتيست وآنگاه ز دوست
دستت نبريده است زن بر دهنم
637
روئي كه در او بچشم حيرت بينم
رائي كه ز خويشتن سفر بگزينم
دستي كه گل از شاخ توكل چينم
گنجي كه دمي بعافيت بنشينم
638
گريان گريان شكر غمت ميگويم
ميگويم و خاك را بخون ميشويم
همچون سگ صيدي اثرت ميجويم
بوي تو گرفته هر طرف مي پويم
639
زاليست فلك خانه برانداز چو موم
سيماي عداوت ز جبينش معلوم
چون نيش گزنده و چو دندان خونريز
چون زهر كشنده هست و چون ناخن شوم
640
امشب دل را، رنگ برو آوردم
برخاك ز ديده، فرش خون گستردم
مو از كف دست برد ماندم بسرشك
وز بسكه گريستم سفيدش كردم
641
مجمر نيم و دل مشبك دارم
وز دود جگر تاج تبارك دارم
اسرار جهان جمله يقين است مرا
وز زندگي خويش همين شك دارم
642
ما گوش بافسانه ي ماتم ننهيم
بنياد فغان بگفته ي غم ننهيم
از تفرقه حواس شب تا بسحر
لب را به كمان ديده برهم ننهيم
643
برآينه از نفس نشاني دارم
بر سينه جراحت از كماني دارم
مگذر ز سرم چو درد ساغر كه هنوز
چون شيشه ي نيمه نيم جاني دارم
644
چون عود لبالب دل افروخته ام
چون دود سراسر نفس سوخته ام
پيمانه تهي و چهره گلگون به خمار
بي مي مستي ز بلبل آموخته ام
645
دامان برچين ز عيش دامان برچين
آب از گل و آتش از گلستان برچين
بر كوچه آرزو گرت راه افتد
دامان اميد تا گريبان برچين
646
(طالب) بنهاني نظرش فاش به بين
كيفيت نار، در شرر هاش به بين
در كلبه ي خود نظاره كن آن رو را
خورشيد در آشيان خفاش به بين
647
اي بيتو قفس در جگرم نوك سنان
گلهاي نگاه، پيش چشمم پيكان
آني كه اگر نا تو آرم بزبان
خونم همه سيماب شود در شريان
648
روزيكه بمرگ گل نشيند گلشن
بلبل شود از مرثيه خوانان چمن
ميراث گل و لاله چو تقسيم كنند
رنگ از تو و نكهت از تو و داغ بمن
649
گلگون تو آن سمن رخ لاله بدن
آن سنبل بال كرده جوشن جوشن
آسيب نيابد از زمين تك و تاز
از شيشه ي دل كنيد آنگه دل من
650
اي آصف جم قدر سليمان تمكين
سركن بجهانيان سلوكي به ازين
هر طايفه را درآ، ز نوعي بنظر
هفتاد و دو فرقه را بيك چشم به بين
651
ساقي بلب آن آب حرامم بچكان
بيمارم و قطره ي بكامم بچكان
در شربت بيمار گلابي شرط است
رشحي خوي از آن چهره بجامم بچكان
652
در سينه درآ و شعله در طور افكن
در ديده خرام و نار در نور افكن
اجزاي دلم در آر يك يك بنظر
هر لخت كه بي داغ بود دور افكن
653
شاها بود از رأي تو گيتي روشن
چونانكه ز شمع گل شبستان چمن
داري دلي آنچنان كه دارد پرنور
چون جامه ي فانوس ترا پيراهن
654
اي تا مژه در كرشمه و ناز نهان
سحري همه تن ليك در اعجاز نهان
در مخزن سينه سالها بتوان داشت
پيكان كرشمه ي تو چون راز نهان
655
«طالب» دو زبان خامه يكي بلبل
رخسار ورق مزلف از سنبل كن
آب رخ گل نه ي كه باشي خس پوش
راز دل بلبلي تو گل كن گل كن
656
افغان ز تو آفت دل و جان افغان
افغان ز تو خصم دين و ايمان افغان
افغان بچه ي و در دلت رحمي نيست
از دست تو افغان بچه افغان افغان
657
از ضعف توان در نگهم گم كردن
بستن بزبانم و تكلم كردن
آن خشك نيم كه جايز آمد در شرح
بر پيكر خاكيم تيمم كردن
658
«طالب» سرپائي بسر و سامان زن
مست طلبي بوادي مستان زن
چون شيد عنان كشيد، بر مشرب تاز
چون زهد سپر فكند، بر عرفان زن
659
بر چهره ز اشكم رقم طوفان بين
بر سينه ز داغم چمن رضوان بين
در خلوت ديده ام در آن نيم شبي
رقص جگر و كف زدن مژگان بين
660
از جلوه ي تو روز عروسان چمن
كردند گل شفتگي در دامن
هر شمع كه بود غنچه را در فانوس
از شعله داغ بلبلان شد روشن
661
از من دل جمع و خاطر آبادان
جويند صفي ز ساده لوحان جهان
ياران دل «طالب» آنگهي جمعيت
هيهات سر بريده، آنگه سامان؟
662
اي كوكب طالعت فروزان ز جبين
تو سايه فكن هفت، فلك سايه نشين
مجلس بتو شادان چو صراحي ز شراب
محفل بتو نازان چو نگين دان به نگين
663
گردون در التفات بگشاد بمن
سير فلكي موافق افتاد بمن
چون ماه چرا رخ نفروزم كامروز
خورشيد سهيل يمني داد بمن
664
«طهماسقلي» ريش بتشويش مكن
چون بز بگذار لحيه چون ميش مكن
گفتم بكن از جامه دندان طمع
دندان طمع نميكني ريش مكن
665
«طهماسقلي» همان قرمساق كهن
كز سختي رو، طعنه زند بر آهن
خايد همه چوب و استخوان آن كودن
گوئي دندان اره دارد بدهن
666
عهد من خسته تن همانست همان
اخلاص بلند من همانست همان
سر جز بره تو گفته بودم ندهم
بر قول خودم سخن همانست همان
667
حسن كرم تو عار كرد از همه حسن
ديد آينه و كنار كرد از همه حسن
طبعت پي عاشقي بتصديق سخا
حسن طلب اختيار كرد از همه حسن
668
گايم همه شب خيال آن بچه ي خان
از دور كنم در دهنش يا در دكان
نزديك چسان روم كه او را دهني است
بدبو چو دهان زخم در تابستان
669
بي خويش نشسته ام بيا فردي بين
در خويش مسافرم جهان گردي بين
با ساعد عنكبوت و سرپنجه ي مور
در ديده ي شير مردم و مردي بين
670
در كودكيم بود چو فولاد سخن
ميكرد لبم بطرز استاد سخن
اين طرفه كه از سحاب تعليم مرا
گوش آبستن شد و زبان زاد سخن
671
خوش تنگ گرفته عالمي تنگ بمن
دلها هم سخت گشته چون سنگ بمن
از باده اگر گونه ي مستان طلبم
جز رنگ خجالت ندهد رنگ بمن
672
عالم چمني است گلشن خار نهان
در عاقبتش جهاني آزار نهان
راحت نخليست ز آنچمن كو راهست
در شاخ عدم، برگ نهان، بار نهان
673
از بس پي تعظيم خس و خار چمن
برخاسته ام چو سرو و شمشاد و سمن
اكنون بكنارم ار نشيند دشمن
بيم است كه بر نخيزدم مو بر تن
674
لب تشنه ممير در سرابي چو جهان
بازي مخور از خيال و خوابي چون جهان
كشتي سوي ورطه ي عدم راهي ساز
لنگر مفكن در تنگ آبي چو جهان
675
دستم به قفا نهي و گوئي كه برو
چون داغ ميم ز جامه شوئي كه برو
گويم كه بقربان تو اينك رفتم
گوئي بهزار تندخوئي كه برو
676
با تاب جفا و جورشو بنده ي او
در مرگ گريز تا شوي زنده ي او
بي طاقت شورشي قيامت زنهار
انگشت مزن بر نمك خنده ي او
677
در وادي عشق مست و مجنون مي رو
هرگام بصد دجله و جيحون مي رو
اين باديه را نشان پائي نبود
منزل منزل بر اثر خون مي رو
678
آن حسن كه در جان كندت منزل كو
وآن نوع شمايل كه شوي مايل كو
اينك دو جهان عشوه بهر گوشه چشم
آن عشوه كه تاختي زند بر دل كو
679
اي چهره ي دانش، عرق افشاني کو
وي زلف جنون، سلسله جنباني کو
اي موي زمان، طره ي پيچاني کو
وي مغز خرد، بوي پريشاني کو
680
چون جلوه كند نهال بستاني او
هنگام سماع دامن افشاني او
زيبد كه فلك چو سيم و زر چسباند
قرص مه و خورشيد به پيشاني او
681
نازك شو و ناله ي حزينم بشنو
در پرده خروش دلنشينم بشنو
همسايه دست حسرتم ساز مشام
بوي گل اشك از آستينم بشنو
682
اي خون ز غمت درون طوطي و تذرو
حسنت سبب جنون طوطي و تذرو
از غيرت گفتار تو و رفتارت
بر من بحل است خون طوطي و تذرو
683
اي تير كه از دل گذران آمده ي
چون مغز مرا در استخوان آمده ي
از پشت خميده، گرم مگذر باري
هرچند دوباره در كمان آمده ي
684
تا از زلف تو گشت دستم كوتاه
شد در چشمم جهان چو زلف تو سياه
تا شاهد رخسار تو شد پرده نشين
در ديده ي من گوشه نشين گشت نگاه
685
دور از رخ او كه دور بادا ز نگاه
چاكست سراپاي دل از خنجر آه
در لشكر مژگان هم شب خونريزيست
با آنكه بهم نميرسند اين دو سپاه
686
(طالب) چو بعزم ره مهيا شده ي
بشتاب كه خوش باديه پيما شده ي
چون گل سفري باش چرا چون گلبن
در گلشن دهر پاي برجا شده ي
687
(طالب) نظري براه منظور منه
ظلمتكده ي بر گذر نور منه
هجران طلبي چاشني از وصل بگير
آتش بسر زخمي كافور منه
688
بازم تف دل سوخت رگ و ريشه ي آه
وين برق دواسبه تاخت بر بيشه ي آه
باكين سپهر چون كنم چون رشحي
زهر اثرم نماند در شيشه ي آه
689
يارب خردم راهنمون ساخته ي
استادم عقل ذوفنون ساخته ي
بي رنگ چه داريم ز بخت ايكه مرا
زالوان هنر بوقلمون ساخته ي
690
اي آنكه چو در كمان حم آري زه
سازي پر ناوك مژه چشم زره
گر امر كني ز پرده بيرون آرد
زلف شب جمعه روي صبح شنبه
691
زلفي است ترا چو بخت من جامه سياه
افشانده غبار هاله بر دامن ماه
يا شعشعه ي خور است پيچيده به ابر
يا دود دل منست پيچيده به آه
692
در بزم «جهانگير» شد آن نوراله
كردم ز دريچه ي ادب دوش نگاه
در گوش صراحي مرصع گفتم
بزم افروزي تو، ليكن از پرتو شاه
693
آنانكه فريب عشق خوردند همه
بر تيغ تو نقد جان سپردند همه
چون شعله بشبنمي فسردند همه
بي گور و كفن چو شمع مردند همه
694
اي گوشه ي مسند به ثريا سوده
در عهد تو نبض اضطراب آسوده
با راستي عدل تو شب در ظلمات
ره چپ نكند رهبر خواب آلوده
695
پيشم نزند ز سوز دم پروانه
مثلم بجهان كم است كم پروانه
چون كرم شب افروز بكاشانه ي خويش
عمريست كه هم شمعم و هم پروانه
696
اي لعل و گهر چو آب جو بخشيده
مور آمده خرمني باو بخشيده
بخشيده متاع صد گلستان بخسي
وآنگاه چو گل شگفته زو بخشيده
697
شوريست نهاده رو چه بر شهر و چه ده
برقوس و قزح زمانه مي بندد زه
دارد بسر ايام يكي فتنه كه باز
ابروي كمان مي جهد و چشم زره
698
از مژده ي صحبتت زبان خامه
طرح گل انتعاش زد بر نامه
اينست كه مي نگنجد از شوق مرا
دل در بر و جان در تن و تن در جامه
699
تاكي گردي سپهر دولاب نه ي
داري ز چه اضطراب سيماب نه ي
دست از حركت بدار جنبش تا چند
گهواره ي كودكان بي خواب نه ي
700
ني گريه بگريه ماندم ني خنده
شرمنده اوضاع خودم شرمنده
از مرده و زنده گرچه مانندم نيست
ني مرده قبول داردم ني زنده
701
با آنكه دو كون اهل ديدند همه
بيگانه ي اين طرز جديد همه
من مرغ كباب تازه ميآرم و خلق
معتاد بماهي قديدند همه
702
اي دور مي سبوي ما ريز همه
برخاك ره آبروي ما ريز همه
هر زهر كه در ساغر امكان داري
شربت كن و در گلوي ما ريز همه
703
يارب بكرم چاشني تحقيقي
زين باغ تصورم گل تصديقي
سير طلبم ز آنسوي مطلب تا چند
از دست شدم كرشمه ي توفيقي
704
از ميكده ساختم جهان دگري
در طارم تاك آسمان دگري
گر عمرامان دهد چو مستان سازم
از رشته ي آه كهكشان دگري
705
خورشيد بباغ آسمان ارزاني
وآن گل بدماغ آسمان ارزاني
مه را چكنم كه روي او در نظر است
آن پنبه بداغ آسمان ارزاني
706
خوشدل منشين كه نازگستر نشوي
محنت فرساي و عيش پرور نشوي
بي خويش نشين پاره اوقات حيات
تا در نظر خويش مكرر نشوي
707
گر شخص مرا چو قطره مجمل بيني
مشتات كه صد بحر مفصل بيني
سودا كده ي مغز مرا گر كاوي
تخمير هزار عقل اول بيني
708
عمري رخ دل نشستم اندر کوئي
تا بود كه بچشم جان در آيد بوئي
واكنون بر تن سرايدم هر موئي
كاي خسته ي انتظار اندك روئي
709
در عشق بجلوه هم برو همدوشي
در حسن بعشوه طفل يك آغوشي
از پرتو روي خويش گلشن باشي
وز سايه ي زلف خويش جوشن پوشي
710
مائيم بدهر و فطرت والائي
با پيكر قطره و دلي، دريائي
در كوچه ي بذل آستين همت
برچيدگي دامن استغنائي
711
عشقت بمن بيسر و پا ارزاني
وآن گنج بدين عشوه گدا ارزاني
جز وصل تو هر نقد مرادي كه بود
يكسر بخزانه ي خدا ارزاني
712
زاهد كه بود مشت بروت و بادي
زرق اندوزي، سيه دل شيادي
بوجهل لئيم را كيمن شاگردي
ابليس رجيم را بهين استادي
713
تاكي احوال دل پريشان تاكي
تن بيدل و دل بيسر و سامان تاكي
از كوكب كس نور هراسان تا چند
وز سايه ي کس مهر گريزان تاكي
714
پايت كنم از سرشك ياقوت انداي
تا گونه ي گل بنرگست گيرد جاي
چونانكه پي رنگ پذيرفتن چشم
در آب بقم نهند نرگس را پاي
715
بس تجربه كرديم ز مه تا ماهي
كس را نبود ز حال ما آگاهي
جائيكه زما نام و نشانست آنجا
ضرب المثل است خضر در گمراهي
716
حاشا كه تو گوهر از صدف نشناسي
يا ناخلفان را ز خلف نشناسي
نشناختن منت از آنست كه تو
معتاد بگوهري خزف نشناسي
717
شاها ادب چرخ معاند كردي
خون در دل يكطايفه حاسد كردي
امروز كه من در خط فرمان توأم
انگار كه تسخير عطارد كردي
718
چون لاله دلي دارم و داغي بروي
دردي همه جا چشم چراغي بروي
اينك دل داغدار من شاخ گلي است
كز بخت سيه نشسته زاغي بروي
719
اي آنكه درون نسخه ي بيرون داري
روئي به صفاي كون ميمون داري
در داغ به طاوس شريكي اما
او بردم دارد تو جمله بركون داري
720
دل چيست كتان عشق را مهتابي
چون طره ي دلبران سراسر تابي
در گلشن گريه شبنم رنگيني
بر گلبن شعله غنچه ي شادابي
721
(طالب) دل خود بعيش بدخو نكني
صفراي غم آلوده بليمو نكني
آسوده نگردي ز ملال انگيزي
تا دل گره ي گوشه ي ابرو نكني
722
اي آنكه بوادي هوس ميراني
برتاب عنان كه شرمگين مي ماني
مقصود همين شباهت ظاهر نيست
دل را چه لباس كعبه مي پوشاني
723
زآن پيش كه مجنون شود از خود فاني
وز باديه چيند گل سرگرداني
در راه غم تو پاي فرسوده دلم
وينك دو جهان آبله ي مژگاني
724
گه تائب و گاه ميگسارم بيني
گه خار گل و گه گل خارم بيني
گه سرمه ي چشم مهرگاني يابي
گه وسمه ابروي بهارم بيني
725
همتاي من اندر دو جهان نيست تني
از خويش گذشته اي كفن پيرهني
يكتاي زمانه ام گرت باور نيست
اينك دو جهان بمن نما همچو مني
726
آن كيست شراب معرفت را ساقي
مسمومان را كرده دمش ترياقي
زين دست بزرگي بجهان نيست مگر
فخر السادات (مير عبدالباقي)
727
گر با تو زبان گفتگو داشتمي
كي گريه ي تلخ در گلو داشتمي
نازك زدمي طرح پريشاني دل
از زلف تو گر خامه ي مو داشتمي
728
برحله طراز لعبت چين داري
بر چهره نشان گل و نسرين داري
با دين بكرشمه ي و با كفر بناز
بي رحم ندانم كه چه آئين داري
729
تا كي دست وفا بدستي ندهي
پرخون قدحي بمي پرستي ندهي
تا كي بنوازش دل مشتاقان
دامان نقاب را شكستي ندهي
730
دل در بر قدسيان تخستست كسي
شهبال ملايك نشكستست كسي
برمن تقديم اين و آن بي ادبيست
بر عرش مقدم ننشستست كسي
731
تاكي ز ديار وصلم آواره كني
مجنون صفتم بيدل و بيچاره كني
چندانكه برات وعده آرم برتو
تو سست وفا بخواني و پاره كني
732
از جنس هنر نيست مرا ساماني
زآن در نظر عقل ندارم شاني
بسيار درشت وضع و ناهنجارم
هان اي خرد اوضاع مرا سوهاني
733
اي نيشكر نطق ز كلكت نالي
انديشه بپاي قلمت خلخالي
خورشيد ز چهره ي ضميرت خالي
آئينه ز طبع روشنت تمثالي
734
زآن لعل تبسمي ز دل تعظيمي
زآن غمزه توجهي ز جان تسليمي
گريك نگه تمام زآن چشم سياه
در حوصله ي جهان نگنجد نيمي
735
اي سر، حرف باد نوشي بگشاي
در نيش فغان، رنگ خموشي بگشاي
بشگفته بهار و عندليبان جمعند
اي ديده، دكان گلفروشي بگشاي
736
شاها گل باغ دانش و فرهنگي
آرايش تاج و زينت اورنگي
كين را همه ديده و تو دروي نوري
عالم همه چهره و تو بروي رنگي
737
آنرا كه سپهر كج رو كج دادي
آرد بكمند، از پي جلادي
زنجير عدالت شه آزاد كند
زنجير كه ديد، مايه ي آزادي
738
تن طعمه ي آتشم چو خس بايستي
دل شخص فغانم چو جرس بايستي
من طاير شعله ام ز دامم چه هراس
چون مجمرم آتشين قفس بايستي
739
ما را نه همين كلام دارد نمكي
سرتا بقدم تمام دارد نمكي
مفكن نمكي بديک درويشي زانك
هرجزوي ازين طعام دارد نمكي
740
ايمه كه بدين خوبيت آراست بگوي؟
بستان ترا كه نخل پيراست بگوي؟
شاخ گلت از چه گلستان خاست بگوي؟
طاوس كدام گلشني راست بگوي؟
741
هر نقطه ي از كلك تو مهري و مهي
آفاق كف جود ترا دستگهي
يارب چه كريمي تو كه در هر نگهي
صد ملك ببخشي و نبخشي گنهي
742
گر در همه حال پاي بيرون ز گلي
آزاده روي بار تعلق گسلي
اينها كه تو اهل دلشان ميخواني
اهل شكمند جمله كو اهل دلي
743
اي عشق بكشورم فتور افكندي
شيرين بدلم شدي و شور افكندي
در آتش صبرم چو بخور افكندي
مغزم خوردي و پوست دور افكندي
744
سيرم سوي عقل واژگون بايستي
زين دايره مركزم برون بايستي
بيهوده پرست از خردم ظرف دماغ
اين حقه نمكدان جنون بايستي
745
از هيچ بهاري نكشيدم بوئي
وز هيچ قطاري نشنيدم هوئي
با اين همه سامان ترشروئي خلق
صفراي مرا نداشت كس ليموئي
746
در كار بود يار مرا تعويذي
بيباك ستمكار مرا تعويذي
با اينهمه تير بي خطا دركار است
بازوي كماندار مرا تعويذي
747
با من كه گمان داشت كه همخانه شوي
رندي چو مرا حريف پيمانه شوي
زينگونه كه زود آشنا گرديدي
پر ميترسم كه زود بيگانه شوي
748
جان را بوطن غريب كردن تاكي
زجر دل بي شكيب كردن تاكي
بنشين كه بپاي خويش روزي برسد
استقبال نصيب كردن تاكي
749
دي با همه تازكي و راحت كيشي
مي پخت سرم خيال سير انديشي
پايم كند امروز بدامن خويشي
فرقم بكلاه گوشه ي درويشي
750
پيش تو هزار ديده ي تر، بجوي
صد دل به پركاهي و صد سر، بجوي
بر گريه ام آستين فشاني يعني
چون اشك تو صد هزار گوهر، بجوي
751
جهدي كه شكار آرزوها نشوي
دلداده ي رنگها و بوها نشوي
جز بر در دريانبري حاجت لب
منت كش نهرها وجوها نشوي
752
هان دل ز چه آه بم و زيري نكشي
آئي بكمان غم و تيري نكشي
بادا نمك خنده ي گل برتو حرام
بلبل بودت نام و صفيري نكشي
753
از سرحد سكه تا ره مكه زني
در معركه بر هزار تن يكه زني
زاكسير قدوم خاك را زر سازي
وانگاه ز نقش پا بر او سكه زني
754
جاني تو، ولي خصم تن زار مني
شمعي تو ولي زآنسوي ديوار مني
سروي تو، ولي نه زيب گلزار مني
آبي تو، ولي نه بررخ كار مني
755
اين دهر كه حاصلش نيرزد بجوي
كشتش همه حنظل است و حنظل دروي
از كهنه و نو نصيب احباب دراو
درد كهني است، بر سر داغ نوي
قصايد
در موعظت و مدح اعتمادالدوله
ز دل بجانب مژگان او خبر بفرست
سلام قطره خوني به نيشتر بفرست
تحيتي كه بدست آيدت بحضرت دوست
بپايمردي مرغان نامه بر بفرست
ز چنگ آز و هوس فتح كرده آمده اي
بدوست مژده روان كن بخصم سر بفرست
ترا كه ملك رضا در تصرف است امروز
بصوب صوب اميران معتبر بفرست
سپاه امن بتاراج فتنه ساز روان
جنود خير به تسخير ملك شر بفرست
زهر كه با شر و شورست مال و زر بستان
بهركه بي زر و زور است زور و زر بفرست
چو بشنوي كه قوي دست گشته لشگر آز
بدفعشان حشر اندر پي حشر بفرست
چو بازگشت نمودي مظفر و منصور
ز ملك خصم بما مژده ي ظفر بفرست
سلاح و مركب و بركستوان روانه نماي
سر بريده و تاج و زر و كمر بفرست
طريق عشق خطير است اول از دل خويش
بشوي دست و براين راه پرخطر بفرست
بحسن عاريتي تا بكي بود مغرور
ز روي خويش مثالي سوي قمر بفرست
بخوان آرزويم ناشتا نظر مگذار
نياز و شربت ديدار ما حضر بفرست
لب مرا بشراب و كباب لطفي نيست
تراشه ي دل و خونابه ي جگر بفرست
شراب خشك ز جام غمم فرستادي
ز خون بسته ي گرمم كباب تر بفرست
تهيه ي سپه آرائي جنون دارم
ز نقد رايج داغم سپر سپر بفرست
فسردگان را با اهل نغمه ربطي نيست
بصاحبان دل مرده نوحه گر بفرست
باهل دل چو فرستي وظيفه ي غم خويش
بمن كه كمترم از جمله بيشتر بفرست
مقربان تو مستغني اند از پر و بال
بما كه بي پر و باليم بال و پر بفرست
به بلبلان رياضت روانه كن گل داغ
بطوطيان فراغت كزين شكر بفرست
كبوتران حرم را گران مكن پر و بال
بما چو نامه فرستي تو مختصر بفرست
بگرد قلعه ي دل فوج غم كشيده حصار
بدفعشان سپه خرمي بدر بفرست
صف نشاط گريزان شدند از مي و جام
پي تعاقبشان فوج زور و زر بفرست
سر گريختگان تا در آورند بدام
ز عمر خضر كمندي دراز تر بفرست
گرت هواست كه بيني دلا نمونه ي خويش
يكي پشيز بدكان شيشه گر بفرست
مدار قوس فلك سر كجست از هر سوي
بيا كماني ازين راست خانه تر بفرست
خمار در جگرم نم نهشته اي ساقي
از آنچه دوش فرستاديم دگر بفرست
نداشت گر چه فرستاده قدر محسوسي
براي دفع خمارم همانقدر بفرست
وگر بخمكده ات زآن متاع رشحي نيست
چو نقد عرفان داري بده بخر بفرست
دلم به زود فرستادن تو راضي نيست
بجان خويش كه از زود زودتر بفرست
شكسته كشتي من در خليج غصه مرا
يكي سفينه ي شعرم پي عبر بفرست
نه قطبم اي فلك از من بدار دست چو مهر
ز خاورم بتماشاي باختر بفرست
در آن ديار شنيدم هنر نوازي هست
مرا بخدمت آن قبله ي هنر بفرست
عيار نقد مرا اي فلك تو نشناسي
بامتحان سوي آن صاحب نظر بفرست
بسوي بحر وقار (اعتماد دولت و دين)
مرا بجاي يكي دانه ي گهر بفرست
بده بدستم جاروبي از كلاله ي حور
پس آنگهم سوي آن آستان در بفرست
ز گرد موكب اقبالش اي قضا قدري
مرا بديده ي بي قوت بصر بفرست
هواي سير ولايات عقل او دارم
مرا بهمرهي دل بدين سفر بفرست
فتاده بر نظر آن شاخسار سدره مرا
بپاي بوسي آن نخل بارور بفرست
بزور دولتش اي چرخ مور مسكين را
كمر به بند و به ناورد شير نر بفرست
بپاي نخل حيات حسودش اي تقدير
فسرده آبي از چشمه هاي تر بفرست
دلا بسوختن خرمن حيات عدوش
چه احتياج بصد شعله يك شرر بفرست
چو روز حاسد او شب شود به پرچم رمح
ز برق تيغ چراغش برهگذر بفرست
بسير باغ دل خصمش اي قضا مرغي
كه آشيان بودش تركش قدر بفرست
زمان زمان فلكا، از زبان خامه ي او
بگوش تيغ عدو بانگ الحذر بفرست
چو كشت حاسد او العطش زند يارب
بدفع تشنگيش ابر بي معطر بفرست
فرستي ار ملكا كسوت بقا به عدوش
ز پنبه ابره و از شعله آستر بفرست
بباغ هستي بي نفع خصمش اي تقدير
هميشه آب ز سرچشمه ي ضرر بفرست
چو «طالب» از تو حسودان او دعا طلبند
هزار قافله نفرين بهر نفر بفرست
چو نخل بخت برومند گردد اي تقدير
روان تو آب ز سرچشمه ي قدر بفرست
بكين او ملكا، حاسد ار كمر بندد
شگستگيش بوا كردن كمر بفرست
دلا چه مرد ثنا نيستي نمي گويم
كه سوي حضرت او كاغذ گهر بفرست
كبوتران دعاي دوام جاهش را
بسير عالم علوي سحر سحر بفرست
ترا دعا شجر دولتست و «طالب» را
هزار ميوه ي رنگين ازين شجر بفرست
مسافران فنا را بسوي او يارب
هم از اشاره ي توفيق راهبر بفرست
دعاي اوست چو مرسول من خداوندا
هر آنقدر كه فرستم دعا اثر بفرست
—
قصيده بهاريه در مدح اعتمادالدوله
باز مصر چمن آبادانست
نعمت خوان بهار الوانست
ورق گل طبق لعل برآن
دل مرغان چمن بريانست
باغ نعمتكده ي خلد و بهار
ميزبانيست كه خود مهمانست
بوستان خوان خليل است بفيض
خنده ي گل نمك آن خوانست
نو عروسان چمن را گوئي
باز هنگام حنا بندانست
از هجوم گل و انبوه گياه
خاك فواره صفت جوشانست
وز دل تيره شب تا دم صبح
پوست بر غنچه گل زندانست
در پري خانه ي رنگين بهار
جوش مرغان عزايم خوانست
گلبن آشفته ي تذرويست كه بيد
بر سرش باشه ي بال افشانست
بيد در زير پر بحري ابر
چون كبوتر بچگان لرزانست
همچو مستي كه بغلطد به شراب
آب بر لاله و گل غلطانست
از ره غيرت گلزار بچشم
خار نزديكتر از مژگانست
بسكه شد خون گل و لاله سبيل
باغ چون عيدگه قربانست
غنچه در زير پر طوطي شاخ
بيضه ي بلبل خوش الحانست
گل يكي بچه ي طاوس كز او
سر برآورده و بال افشانست
از رطوبات هوا سيلي پتك
بوسه ي تر برخ سندانست
سرو را جلوه گري رفته ز ياد
بسكه بر سايه ي خود حيرانست
دامن از پنجه ي خورشيد كشد
سايه از بسكه بخود نازانست
باغ را بلبل گوياي فصيح
شاعر قاهر خوش ديوانست
شاخ نسرين بحقيقت فلكيست
كه هزارش قمر تابانست
گلشن آتشكده ي بي دود است
وگرش دود بود ريحانست
غنچه را از چه رود در رگ و پوست
گرنه باد سحري شيطانست
موضع بوسه ي شبنم از لطف
بر لب گل اثر دندانست
بزم مستان صبوحي است چمن
زآن لبالب ز لب خندانست
خاك صندل صفت ار نيست چرا
آب چون مار بر او پيچانست
نيمي از قوس و قزح گشته پديد
چون كمانيست كه دو قربانست
سايه ي ابر بگلشن گوئي
از پي غارت گل دامانست
رگ سنگ از اثر فيض بهار
متحرك چو رگ شريانست
گاه بوسد رخ گل گه لب جوي
آب در بزم چمن ترخانست
در رگ تاك به انگيز بهار
باده خونيست كه در طغيانست
وقت زائيدن طفل گهر است
موسم دايگي نيسانست
تا ز گوهر شود آبستن شر
صدف آماده تر از پستانست
در حريم چمن آهوي نسيم
همه تن نافه ي مشك افشانست
غنچه گوئي دهن كبك دريست
كه بتكليف سحر خندانست
باد ابريست ز اطراف چمن
كه همه برگ گلش بارانست
ابر گوئي قلم دستور است
كه ازو رشحه ي جان ريزانست
(اعتماد دول) آن گوهر فضل
كه نسب را حسبش برهانست
داغ هر سوخته جان را مرهم
دردهر دلشده را درمانست
سر بسر عاطفت و موهبت است
مو بمو مكرمت و احسانست
هست آئينش بهر شيوه كه نيست
مرض الموت حسودش آنست
تيغش آن ركن يمانيست كز او
نور در ديده ي چار اركانست
قلمش نايژه ي داود است
زآن بتحرير زبور الحانست
با زبان داني پير خردش
عقل كل كودك نو دندانست
دم تحرير بنانش چو هلال
گاه پيدا و گهي پنهانست
دفتر دانش او فرهنگي است
كه نكاتش لغت مرغانست
با نگارين قلمش نقش تذرو
خط بيزاري سروستانست
چون فلاطون خردش يونانيست
گرچه بحر گهرش (طهرانست)
دفترش خلد و دواتش كوثر
رقمش حور و قلم غلمانست
از جهان گردي و از وي طوقست
از فلك دست و ازو دامانست
هفت درياي فلك را سيماب
بر سر گوهر او پاشانست
هفت دريا كه يكي زآن بشمار
قلزم است و دگري عمانست
چون يكي قطره ي سيماب ز مهر
بر سر گوهر او لرزانست
ملكش دان كه نه از انسانيست
انس گير آمده با انسانست
مهر و مه چشم و دلش را عينك
مشرق و مغرب عينك دانست
تيغ رو شسته بعهد قلمش
زينت طاقچه ي بستانست
رتبه اكسير بخاك قدمش
نسبت سرمه با صفاهانست
قاصد خصم سوي او جانست
پيك او سوي عدو پيكانست
شد برون از خط رأيش زآنرو
ماه در دايره ي نقصانست
شود از خامه ي او عرصه ي (هند)
دفتر ساده كه (تركستانست)
با گل باغ نعيم كرمش
لاله داغ جگر نعمانست
ملك يونان بر شهر خردش
نام آباد ده ويرانست
ايكه گنجينه ي اقبال ترا
عقل صندوق جواهر دانست
وي كه آوردن شبهت بوجود
خارج از حوصله ي امكانست
ناز بر گوهر خود كن كه چو او
نه به (بحرين) و نه در عمانست
چشم بد دور وزارت چشميست
كه سر كلك توأش مژگانست
كشتي خوف و خطر طوفانيست
هركجا حفظ تو كشتيبانست
مدت لطف تو ايام بهار
لحظه ي قهر تو تابستانست
بد سكال تو ز تاريكي روز
رشك فرماي شب هجرانست
روح اعداي ترا تا اجساد
نسبت مرده بگورستانست
كوه زيبد كمر آن سايل
كش بجودت بميان هميانست
هركجا كلك تو هند است و شكر
هركجا نطق تو حورستانست
گوهر گمشده را وصل كفت
باز گشت سفر عمانست
صدف از حيرت نطق تو لبي است
كه ز گوهر بته دندانست
جامه سهل است كه با نسبت فضل
بر بدن جامه ي تو بويانست
نطق تو آن ملك روحانيست
كآب حيوان براو حيوانست
دست جود تو چو رخ شويد آب
عرق ناصيه ي نيسانست
ز آب تيغ تو تنور دل خصم
تا ابد طوف گه طوفانست
حاسد سوخته بالت مرغيست
كآشيانش دهن ثعبانست
از پي نامه ي اقبال ترا
مژده عمر ابد عنوانست
چون تو گلچين شوي از باغ كمال
بانگ خيزد كه مگر تالانست
از تو آيد كه كني رحم و دهي
خورش و پوشش تا امكانست
شعله را بيني اگر گرسنه است
تيغ را بيني اگر عريانست
زخمهاي ستم گردون را
حقه ي لطف تو مرهم دانست
عرصه ي هفت بيابان سپهر
بانگ رخش تو يكي ميدانست
نازم آن ابرش گلفام ترا
كه زهر موي گلاب افشانست
ديوزاديست كه صد حور بهشت
در سبك روئي او حيرانست
يال و دم قطعه ي او سنبل زار
سينه جزوي ز نگارستانست
قلم دست و دوات سم او
طرح بر صفحه ي ميدان آنست
گه نويسد خط بيزاري عمر
هركه را با تو سر ميدانست
زين او چرخ عطارد بمثل
كه ركاب تو بر او ميزانست
خاك چون داغ سياهي فكند
از نكش بسكه زمين سوزانست
طرح سنگست چو پابرجايست
نقش آبست چو در جولانست
داغ از نعل سم اوست هلال
كه فلك را بجبين تابانست
موضع سوخته ماند چو سفيد
رو سفيدي مه نو، زآنست
برق لعيست ز باد تك او
صيقل آينه ي سوهانست
شرر نعل سم اوست شهاب
مركب خيل عدو شيطانست
خواهش تنشه بدريا چند است
ميل دلها بتو صد چندانست
كامكارا، منم آن بلبل مست
كآستان تو مرا بستانست
هر سر مو بتم منقاريست
كه سراينده ي صد دستانست
شور مدح تو بسر دارم از آن
نمك از زمزمه ام ريزانست
در ثناي تو سواد سخنم
ناسخ نسخه ي صد سحبانست
نفسم شعله ي عنبر بيز است
قلمم اژدر مشك افشافست
منم آن عارف واصل كه ز من
خانه ي معرفت آبادانست
مهر بر لب زده ام ليك مرا
بحر دل موج زن از عرفانست
مشك ميبارد از آن آهوي مست
كه بنان منش آهو بانست
ساده مردي ز ديار ادبم
ليك جنس هنرم الوانست
نيستم زاهل تعلق بحيات
خاك و جان در نظرم يكسانست
آب و ناني نبود در خور من
معنيم آب و عبارت نانست
دلم آزاده تن از برگ و نواست
سرم آسوده دل از سامانست
دارم از لطف تو پادر گل (هند)
ورنه كارم چه بهندستانبست
قد ما قلزم نطقند ولي
زآن ميان گوهر من تابانست
كذب سوگند (سنائي) را فاش
آيت ناطقه ام برهانست
(انوري) نيز در اين تنگ زمين
دانه افشاند ولي فرق آنست
كه جو و گندم محصول وي است
حاصل من گهر و مرجانست
لاف بس مهر بلب زن «طالب»
اين چه پرداختن هذيانست
بادب گام زن آشفته متاز
بزم صاحب نه سر ميدانست
شرم پيش آر كه اين مجلس انس
پاك زآلايش بي شريانست
اين مقاميست كه در وي ز ادب
عقل كل بيد صفت لرزانست
آنچنان زي كه نگويند فلان
كودك بي ادب نادانست
مدح را راه بپايان برسان
گرچه اين وادي بي پايانست
بدعا رو كه پي يارب تو
خيل خيل ملك آمين خوانست
تا تن آساني ارواح بدهر
مايه ي تازگي ابدانست
تازه باد اين گل بستان وجود
كه جهان جمله تن و او جانست
بادش از حق مدد مايه ي عمر
تا اميد كرم از يزدانست
—
در مدح اعتمادالدوله
دلم با جمله اعضا سرگرانست
بغير از لب كه راحتگاه جانست
چنان مستور ماند شاهد روز
مرا دل نيز مشتاق زبانست
زدست هر نسيمي عاشقان را
شكست چند نذر اسخوانست
بعشقم بود چندين وعده ي چرب
وز آنها جان خشكي در ميانست
زمام سعي نتوان داد از دست
كه گر منزل سبك محمل گرانست
اگر شد محرم دردش عجب نيست
دل ما از قديمي خادمانست
چو بينم خاك راهش پر كنم چشم
تو پنداري كه چشم سرمه دانست
ز بس بر توسن مستي سوارم
دُم مارم بتكليف عنانست
مرا آرايش دامان و رخسار
گياه فتنه يعني زعفرانست
شفاعت كن دلم را زآتش هجر
كه غمهاي ترا از امتانست
اگر غم را كنم عزت مكن عيب
عزيزش چون ندارم ميهمانست
چرا از پهلوي خود نبودش قوت
هما خود نيز مشتي اسخوانست
كمان حلقه نبود خالي از زور
مرا حيرت ز قد عاشقانست
بياد نغمه ي بيگانه بشنو
كه اين بلبل غريب گلستانست
ببازار نظر زآن عكس رخسار
همه آئينه ها آئينه دانست
اساس پيكرم زآنسان شد از ضعف
كه يكمو بر سرم صد سايبانست
ز بس گرد از رخم پيوسته گيرد
تو گوئي آستينم آستانست
نشينم چون هما بر شاخ پرواز
مرا بر شهپر خود آشيانست
توصيد رشته ي خود باش راهب
كه زنار من آن موي ميانست
متانت را بشوخي داده تركيب
دلش يك پير و طبعش صد جوانست
چرا گوهر نيفشاند كه دستش
بدامان محيط بيكرانست
سخندان (اعتمادالدوله) كز كلك
زبان خويشتن را ترجمانست
هژبرش پنجه بوسدكان انامل
سيه شير قلم را ني ستانست
بفرفش چرخ از آن ننهاده نعلين
كه نعلينش كلاه آسمانست
سر انگتش يكي شاخ گل آمد
كه بروي بلبلي را آشيانست
زآب كزلكش درجدول كلك
سرشك ديده ي گوهر روانست
كه گردد زنده همچون ماهي خضر
سقط گو ماهئي از اسخوانست
ز شه روح سكندر شاد از آنست
كه دستورش ارسطوي زمانست
ارسطو خود كه باشد در مقامي
كه نسبت بافلاطون درميانست
بامن آباد عدلش معده ي گرگ
گران از خوردن چوب شبانست
سبك چون برگرفت آن خنصر از جا
نگيني را كه در زيرش جهانست
از آن اندازدش بر روي دشمن
كه تيغ آن خامه را آب دهانست
همي تا باد پاي سركش چرخ
قضا را زير فرمان عنانست
سمند دولتش بر زير ران باد
بدستوري كه كلكش در بنانست
ببازار رواج نظم «طالب»
ز يوسف كاروان بر كاروانست
—
در منقبت مولاي متقيان علي (ع)
منم كه داده مرا دست روزگار شكست
يك آبگينه دلي دارم و هزار شكست
عجب كه پاي توانم نهاد بر سر گام
چنين كه دهر مرا پاي اختيار شكست
چه طالعست كه هر دوست كوبرم نفسي
نشست زين دل لختي بيادگار شكست
نظر نگشته مرا شوخ بر گل ررئي
زمانه در جگرم دشنهاي خار شكست
ز سنبل كه وزيد اين نسيم عطر افشان
كه دل بسينه ي ما آبگينه وار شكست
شكست دهر مبيناد جز تسلسل زلف
ستمگري كه از او ديده ام هزار شكست
شكست زيور مويست زآن سپهر مرا
باشتباه يكي تار زلف يار شكست
سحر بياد مه روي او زدم آهي
كه رنگ لاله و گل بر رخ بهار شكست
دل از تصوّر زلف توأم بسينه ي چاك
چنان طپيد كه لوح سرمزار شكست
از آن زمان كه فتادش نظر بسوي دلم
دمي نگيرد از زلف او قرار شكست
بتحفه گوهر دل پيش بردم از سر ناز
گرفت و در شكن زلف تابدار شكست
عتاب گوشه ي ابروي او بسينه مرا
هزار شيشه لبالب ز زهر مار شكست
ز هر دري كه ترا ميل خاطر است درآري
هزار رخنه بدل دارم و هزار شكست
غرور عشق نگر تا كجاست كز پس مرگ
ز سر كواني منصور چوب دار شكست
اگر ز سنگ دل و گر، ز آهن آورديم
گشاد پنجه زلف و بيك فشار شكست
چنان ز آمدنش دوش مضطرب گشتم
كه رنگ دل به حنا پاي در نگار شكست
مرا بدامن گلگون ز اشك پنداري
مگر صراحي مي بخت در كنار شكست
دل ار شكست بزلفش عجب نباشد از آنك
شكست نيز از آن زلف تابدار شكست
شكست او به كمان دل شكسته ي من
بدست هر كه دلي ديد داغدار شكست
شكست همچو مني از زمانه نيست عجب
كه روزگار ازين دست بيشمار شكست
چو نار دانه عقيق سرشك بارم آز آنك
فشارش غم دل در برم چو نار شكست
بگوش حرف منش آنچنان گران آمد
كش از گراني آن درّ گوشوار شكست
بهر دلي كه شكستي رسد بناله ي زار
مگر دلم كه ننالد بصدهزار شكست
درون سينه چو لوح جبين كينه وران
مرا دليست بر او طرح صد قطار شكست
خيال غير تو در ديده نقش مي بستم
که غيرتم مژه در چشم اشکبار شکست
مرا شکست دل از دست عنبرين موئيست
كه تار زلفش هنگامه ي تتار شكست
نگاه گرم عنانش چو تركتاز آرد
به نيم حمله صف طاقت و قرار شكست
نسيم گلشن رويش بدست طنازي
نقاب غنچه پي خجلت بهار شكست
بطره آب رخ حسن سنبلستان ريخت
بچهره شيشه ي ناموس لاله زار شكست
شكست در صف ناموسيان خلد افتاد
چو طرف برقع بر گوشه ي عذار شكست
شكست دوش نگاهش ز بار غمزه و ناز
بلي چو ميوه فزون گشت شاخسار شكست
خميد پشت الف قامتان مژگانش
ز بار غمزه كه در چشم فتنه بار شكست
شكست تا بخم زلف او نشيمن يافت
كلاه گوشه ي (ماني) ز افتخار شكست
درستئي كه نه در زلف او بود دل را
از آن درستي بهتر هزار بار شكست
صف كرشمه و نازش بهيچ معركه اي
نديده چون سپه شاه كامكار شكست
غرور مست من از حد گذشت پنداري
ز جام عاطفت پادشه خمار شكست
شهي كه چون حشم آراست شعله ي غضبش
سپاه انجم را همچون صف شرار شكست
هژبر بيشه ي يزدان (علي) عالي قدر
كه چرخ را سخطش دست اختيار شكست
صلابت اسدالهيش بلشگر خصم
پي پياده بريد و دل سوار شكست
زهول عقرب تيغش كه صورت اجل است
همي بچشم عدو استخوان مار شكست
زبانش را نبود آفت از صلابت خصم
كه هيچ سنگ نيارد بذوالفقار شكست
مثال جام سفالين كه پر شود ز شراب
دل عدوش ميان خون شد و كنار شكست
بفتح هر دژ روئين كه همتش بميان
ز سعي گوشه ي دامان اقتدار شكست
به نيم لحظه چو سيمين حصار قند در آب
فصيل دايره شكلش ز هر كنار شكست
غروب مه شده گوئي بسست از شب بدر
زمين ز حمل وقارش حباب وار شكست
همين زمين نه كه بر آسمان ز جانب بخت
كناره ي مه از آن نخبه ي وقار شكست
ز صدمه ي نگهش پيكر مخالف را
چو تار زلف زره جامه تار تار شكست
ز نعل دلدل او نارسيده باد لگد
بگور خصم پذيرفت صد هزار شكست
چه جاي گور كز آن صدمه لوح پيشانيش
بجاي خشت لحد در ته مزار شكست
نسيم عاطفتش چون ز باغ عدل وزيد
سپهر را بستم عهد استوار شكست
كشيد رايض عدلش عنان ظلم چنان
كه زور مي نتواند همي خمار شكست
ز بس گراني سنگ وقار او چه عجب
كه تيغ كوه چو شمشير آبدار شكست
بدور شحنه ي عدلش كه باد نتواند
بروي برگ خزان گونه ي بهار شكست
نهال بخت ستم سست ريشه ي گشت چنان
كز آب جاري دندان آبشار شكست
زهي عدو شكني كز نهيب حمله تو
دل دليران در عين كارزار شكست
ترا چو نشاء مي تيغ تا علم گرديد
هزار فوج بيك حمله چون خمار شكست
چه تيغ لمعه برقي كه از سهام نيام
چو نور او علم افراخت رنگ نار شكست
دو نيشه عقرب جراره ي كه هيبت او
در افكند بدل اژدها هزار شكست
بريدنست همي كار تيغ و حيرانم
كه چون ز ضربت او سدّ صد سوار شكست
شها منم كه ز يمن تو كلك فياضم
دكان مكرمت ابر نوبهار شكست
چو گرم مدح تو شد نطق آتش افروزم
ز بيم گونه ي ياقوت آبدار شكست
بريز رشح صفائي بساغر نفسم
كه اين سفال دل از ننگ انتظار شكست
عنايتي كه بهر انجمن توانم گفت
ز دست ساقي كوثر دلم خمار شكست
جهان ز نعمت مدح تو سير حوصله باد
كه نطق (طالب) زآن قوت بهار شكست
هميشه تا بحصار قلاع ملك و ملل
رسد ز صدمه ي احداث روزگار شكست
بر اوج قلعه ي دولت ترا خلل مرساد
ز سنگ حادثه بر آهنين حصار شكست
—
در اين بهار گل از باغبان دريغ مدار
بهرچه دست رسد زين و آن دريغ مدار
چو مهر پرتو خويش از جهان دريغ مدار
بفيض عام چو ابر بهار دست برآر
درّ از محيط و گل از بوستان دريغ مدار
براي صرف بود دين و دل دريغ مکن
وگر بجان فتدت کار جان دريغ مدار
چو در سه عضو تو نفع دو عالمست پديد
ز دوستان دل و دست و زبان دريغ مدار
نثار كن همه اسباب در ره احباب
بجز حلال خود از دوستان دريغ مدار
چراغ بزم جوان باش و شمع خلوت پير
چو باده فيض ز پير و جوان دريغ مدار
تو چون بنور خرد شمع گيتي افروزي
فروغ خويش ز همسايگان دريغ مدار
چو ماه سفره فکن همچو مهر خوان آراي
يگانه قرص خود از ميهمان دريغ مدار
جگر كليچه كن و ابر ديده سقا كن
چو ميزبان خسيس آب و نان دريغ مدار
چو تيغت از شهدا فيض خود نداشت دريغ
تو هم دريغ ازين كشتگان دريغ مدار
گر از تو فطرت و همت بامتحان طلبند
هم اين مضايقه منما همان دريغ مدار
خدنگ او چو رسد طعمه شوبه پيكر خشك
ازين خجسته هما استخوان دريغ مدار
ترا كه هست دم آبي و لب ناني
بدوستان چه كه از دشمنان دريغ مدار
ترا كه اين ده ويرانه خان و ماني هست
نظر ز مردم بي خانمان دريغ مدار
چو نور شمس جهان گرم كن ز پرتو خويش
فروغ آينه ز آئينه دان دريغ مدار
مبين كه دنبه ي ميش است ناز بالش گرگ
ز گله سايه و قوت از شبان دريغ مدار
بعدل خويش مكن تكيه ميل كن بفلك
جهان چو ملك تو شد پاسبان دريغ مدار
ترا كه گنج ز كف ميدهد چو ابر بهار
درم ز خلق چو برگ خزان دريغ مدار
گره بباد مزن ايكه همتي داري
ز دوستان زر هندوستان دريغ مدار
مبين غني و فقير و بجود كف بگشاي
چو ابر قطره ز دريا و كان دريغ مدار
اگرچه صاحب گلشن توئي مروت ورز
در اين بهار گل از باغبان دريغ مدار
بود كه از مه كنعان فتد بدست نشان
بيا سراغي ازين كاروان دريغ مدار
هم آشيان تو مرغان گلشن فضل است
ز بلبلان چمن آشيان دريغ مدار
ز اشك و پاره ي دل زيب ده مزيت آه
جواهر از علم كاويان دريغ مدار
بگوش ميرسدم هر زمان ز سينه خروش
كه نيم شعله ز هفت آسمان دريغ مدار
نيازمند نصيب كسان مباش ولي
نصيب خويشتن از ديگران دريغ مدار
مبر گمان تظلم متاز توسن ناز
ز آشنائي دستم عنان دريغ مدار
دهان گشا بنصيب كسان مشو چو زغن
چو باز قسمت خويش از كسان دريغ مدار
—
در توصيف راهها و مناظر كشمير و مدح جهانگير پادشاه
شد آسان طي ره دشوار كشمير
باقبال شهنشاه جهانگير
قدم بر تيغ كوهي گشت گستاخ
كه بر وي نگذرد پوينده نخجير
رهي كرديم طي كز پيچ و تابش
بدندان لب گزد مار شكن گير
عنان داديم بر هنجار كوهي
كه بود آن كوه بالا آسمان زير
بزير پا در آورديم راهي
كه در وي آسمان گشتي زمين گير
رهي كز وصف بالائي و پستيش
اساس نطق ميگردد زبر زير
رهي نخجير ليك از پاي لغزي
نگشتي بند بروي ناخن شير
رهي باريكتر از تير مژگان
بر او چسبيده رهرو چون پر تير
سبك رفتيم بر كوهي كه گردد
صبا در نيم راه او نفس گير
ز تنگيها گذر كرديم دشوار
چو شست مرد تيرافكن ز زهگير
بود باريك راه تيره اين راه
بسي باريكتر بود از ره تير
صبا بر گالش نعل تكاور
بچسبيدي چو پاي مور بر قير
گذر كرديم بر باريك راهي
كه در وي خيره گشتي چشم نخجير
ره از بيراهه ظاهر گردد آنگاه
كه مالد خضر بر نقش قدم سير
مخوان عمر سفر كوتاه كين حرف
بروي صدق دارد خال تذوير
ندارد اين حديث ار موي درماست
ندارد اين سخن گر آب در شير
چرا چون عمر اژدرها درازست
كه كوته باد عمر راه كشمير
رهي جانسوزتر از برق خنجر
رهي باريكتر از نوك شمشير
رهي چون خار محنت دامن آويز
رهي چون خون مظلومان عنانگير
درنگ افتادي از بس رهروان را
بقطع آن رهي چون پشت شمشير
بهر منزل غلط كردم بهرگام
هزاران طفل نابالغ شدي پير
ز محنت گرچه پرخارست راهش
ولي در سرو و گل هم نيست تقصير
يكي باغيست ايزد ساز كوهي
كه معمار بهارش كرده تعمير
ظهور ميوه و گل با شكوفه
بيك موسم در او چون باغ تصوير
بهر سو بيد مجنوني نشسته
بپا پيچيده آبي همچو زنجير
درختان بلند سبز شاخش
كمان قامت افلاك را تير
ز يكسو قمريان در ناله ي زار
ز يكسو بلبلان در نغمه ي زير
زمين زانواع گلها تازه و تر
هزار الوان مرغان خوان بتدبير
دميده سبزه تر بر لب جوي
چو گرد سيم جدول خط تحرير
هواي دلگشاي كوهسارش
گره نگذاشته در شاخ نخجير
بصحن بيشه ي آن راه دلكش
كه از سيرش نميگردد نظر سير
ز بس داغ شقايق كرده مجروح
چكد خون حلال از ناخن شير
صبا نشنيده فصل مهرگان نيز
ز رنگ لاله ي او بوي تغيير
هوا گر، دايگي ورزد در آن باغ
توان پرورد طفل از شير انجير
ز بس بر سبزه ها گرديد گستاخ
لباس خضر در بر كرده نخجير
ز فيض آن هواي تر عجب نيست
كه شير آرد به پستان دايه ي پير
ندارد آگهي گويا كه در شرع
تيمم نيست بر اجزاي اكسير
زمين پست دامان نياز است
كف احسان تو آب سرازير
نيابد گر شبديز تو هرچند
صبا شبگير پيوندد بشبگير
قضا هر خواب خوش كاندر عدم ديد
وجودت جمله را بنمود تعبير
مگو تيغت ز جوهر پرنگار است
كه در طوفان خشم شعله تأثير
ز جودش قلزم مواج دستش
كف آوردست بر لب آب شمشير
بزور بازوي لطف تو گردد
كمند عنكبوتان اژدها گير
جهاندارا، اگر مسكين دو روزي
جدا ماند از ركابت عذر بپذير
بسعي از من نشد كوتاهئي ليك
ندارد سعي قدري پيش تقدير
وگرنه با چنين شوق دلاويز
من و انديشه ي اهمال و تأخير
ز حرمان گرچه جانم در گدازست
بدين خوش ميكنم دل را بتذوير
كه گر در بندگي تقصير دارم
ندارم در ثنا و مدح تقصير
ز بس در طاعت انشاء مدحت
بود در مذهب من كفر تأخير
قلم را سر چو مار گرزه كوبم
زماني گر بياسايد ز تحرير
همين شغلم بود كآويزم از جان
دعايت با ثنا چون شكر و شير
ثناهاي شهنشه مي رسانم
باصلاح وزير نيك تدبير
كنون عمر آنقدر خواهم ز ايام
كنون مهر آنقدر خواهم ز تقدير
كه يكبار دگر زآن خاك درگاه
بپلك ديده كردم توتيا گير
طريق مدح (طالب) طي نمودي
كنون راه دعا طي كن بشبگير
مدام از لاله و گل تا بود نام
بگلزار بهشت و باغ كشمير
گل اقبال شاهنشه چنان باد
كه رنگش در نيابد بوي تعبير
بهرجا صيد مقصوديست در دهر
كمند پادشه را باد نخجير
گل كشمير و نوروز دل افروز
مبارك باد بر (شاه جهانگير)
ز شادابي برويد پنجه ي سرو
بخاكش گر بكاري ناخن شير
ز برف كوهسارش صبحدم را
افق در كوزه اندازد تباشير
ز خاكش سوسن سيراب رويد
اگر دهقان بكارد بوته ي سير
بصحن بيشه از بوي بهارش
نشايد عطسه را بستن بزنجير
تو گوئي حقه هاي ناف آهو
نسيمش كرده از هر سو سرازير
بهار فيض بخش او برآرد
پري از بيضه ي مرغان تصوير
ز شهباز دعا ايمن نشيند
بهر شاخ گياهش مرغ تأثير
نه در وي بلبل از افغانشدي مست
نه كبك از خنده ي مستانه دلگير
بود با فيض آب خوشگوارش
شكر را ننگ از آميزش شير
رياحين بر زمين پرنگارش
چو بر ديباي رنگارنگ تصوير
زبان از وصف اين باغ خدائي
بسي كوته ترست از كلك تحرير
چسان از شرح او اندازه گيرم
كه بيرونست از سرحد تقرير
ولي گر في المثل باغ بهشت است
جدا از موكب (شاه جهانگير)
گلش بند است بر من سنبلش دام
نسيم او كمند و آب زنجير
جدا زآن خاك ره بي آبرويم
چو آن مس كو جدا ماند زاكسير
ز بس بگريستم دور از ركابش
زمين تشنه را كردم ز خون سير
چسان تسكين دهم سوز دل از آه
نشايد كشت آتش را بشمشير
من آنگه دوري از بزم جهاندار
پس آنگه زندگي تقصير تقصير
اجل را دور از آن سرمايه ي رفع
وفاي عهد با من دير شد دير
گلي در خواب ديدم دوش گفتم
كه تعبيرش چه باشد گفت تقدير
بطالع نازكن كين خواب خوش را
زمين بوس شهنشاه است تعبير
جهانداري كه در كشور ستاني
نخستين ملك دلها كرده تسخير
عقاب حكم او دادش پر و بال
وگرنه بود بي پر تير تقدير
ستم را دست شد در آستين تنگ
چو نوشروان عدلش بست زنجير
بدور دست فياضش توان كرد
شكار ماهي اندر آب شمشير
چو ابر دست او گوهر فشاند
شود مشتي عرق دريا ز تشوير
بعهد دولتش دست دعا را
ارادتهاست با دامان تأثير
ز بس منع گرفتن در زمانش
معطل ماند انگشت قلم گير
چو بستن گوشه ي دارد ز بيداد
نه بندد مايه بي فرمان او شير
گشايش دوست دست گنج ريزش
ز نقش بند انگشت است دلگير
گل اقبال او آندم كه بشگفت
جواني تازه شد بر عالم پير
جبينش مصحف اقبال و بروي
ز خط سرنوشت اوست تفسير
مزن در بحر دستش پنجه ي ابر
نگيرد كس كف از دريا بكفگير
زهي روشن دلي كآئينه صبح
نسنجد با ضميرت لاف تنوير
توآن نيك اختري كز روي تختت
اگر بر قير عكس افتد شود شير
سپر گر پيش تيغت نفكند چرخ
شود هر تار بر پيراهنش تير
هر آن بستان كه بر سروت ننازد
نهالش سركشد اما سر از زير
بگوش عرش در هنجار نايد
صداي تيغ او آواز تكبير
سحابت را بمنبع در فشاني
نصيحتهاي دريائيست درگير
نمك سودند و شكر صاف كردند
وز آن اجزا وجودت يافت تخمير
كنون گر زآن دو جزو اندازه گيرند
همانا در نمك يابند توفير
هم از امنيت عهد تو گنجشك
بشاخ مار كرده آشيان گير
بدريا بار حفظت كشتي تن
سلامت بگذرد از آب شمشير
اگر مسند نشين چرخ هفتم
نمايد در زمين بوس تو تأخير
سپهر دال شكلش ميم تمجيد
بدل سازد همي با كاف تصغير
رخ از خاكدرت گردون دهد آب
كف مه نيز سازد چهر تنوير
—
در وصف گلشن كشمير و مدح جهانگير
نواي مرغ طرب اين بود بگاه صفير
كه باده باده هندست و گل گل كشمير
زهند گرچه گل و باده نادرند و مفيد
مي عراق و گل فارس را بمفت مگير
چو مجلس از مي و ساقي تمام اسبابست
بگير كام دل از عشرت و بهانه مگير
مرا كه صورت باغ بهشت در نظر است
سزد كه تازه كنم روح بلبلان بصفير
چو وصف گلشن كشمير ميكنم فرض است
كه شويم اين دهن تلخ را به شكر و شير
زهي مقام سلامت كز اعتدال هوا
بعمر خضر نگردند ساكنانش پير
چو ديده سرمه كشد از سواد او عجبست
كه دل بسينه توان داشتن بصد زنجير
گر اين نمونه جنت بخواب بيند حور
دلش ز لذت سير بهشت گردد سير
ز خواب ناشده بيدار و آب نازده روي
برهنه پاي كند سوي اين چمن شبگير
زاستقامت آب و هواي او عجبست
كه رنگ گل ز نهيب خزان كند تغيير
نظر ز شوق رياحين او بسير چمن
تمام رغبت پرواز همچو مرغ اسير
هوا ز تربيت نغمه آنچنانكه بگوش
رسد زخامه باهنگ عندليب صفير
بسبز پيشه او شاخها فكنده بشاخ
صف درختان چون آهوان آهوگير
بغايتي اثر نغمه عام در دلها
كه صيد رقص كند بر هواي ناله ي تير
در او نه مرغ چمن باز ماند از آهنگ
در او نه باد صباسست گردد از شبگير
در آن هوا نكند طبع دل قبول ملال
بدان صفت كه نگردد بلوز رنگ پذير
به پيش سبز درختان شاخ بر شاخش
نهال طوبي بي برگ همچو جوهر تير
در آن هوا چه عجب رشته گر ز گوهر بكر
چنان كند گذر آسمان كه تار مو، ز خمير
نسيم سنبل صحراي او چو طره ي يار
دهد بدست جنون عقل را سر زنجير
ببوستانش يكي نخل و صد هزار ثمر
بگلستانش يكي بلبل و هزار صفير
ز اعتدال هوا خلق در خزان و بهار
كشند رخت بصحرا صغير تا به كبير
ز بسكه خانه نشيني گران شود بر طبع
بچشم خانه نگيرد قرار چشم بصير
ز شوق دل به نشاط چمن عجب نبود
كه درد از دل عشاق جا كند تغيير
ز بس بنفل مكان ميل طبعها چه عجب
نگين بكنج نگين خانه گر شود دلگير
ز فيض آب و هوايش سزد كه پرده ي گوش
بود نصيب ز گلبانگ بلبل تصوير
عبير مايه ي نكهت هوا چو سازد عام
تميز رايحه نتوان ميان عنبر و قير
در او ز بس كشش طبعها بجانب دشت
عجب نباشد كز پاي پيل و گردن شير
بخاصيت ره صحرا چو اژدها گيرد
اگر بخوانند افسون مار بر زنجير
ز بس توجه دلها بجانب پرواز
شكاريان خدنگ افكن هما نخجير
ز بيم آنكه مبادا ره هوا گيرد
گره چو طاير وحشي زنند بر پر تير
ز انبساط هوا در فضاي او نبود
بغير پنجه ي زلف نگار دامن گير
ز اوج عيش بحدي كه هر خرابه نشين
كند خرابه خود را بخشت خم تعمير
ز بسكه از ره تخمير در جواهر صلب
كند هواي رطوبت سرشت او تأثير
سزد كه ناخن الماس روي برتابد
ز برگ لاله چو از چنگ اسخوان شمشير
هواش مهر اثر آنچنانكه از سر مهر
اگر فشاري پستان سنگ زايد شير
ز ميوه هاي ترش چون زبان كنم سيراب
ز طعم روح شود كام ذوق لذت گير
بصحن باغ ز تأثير مهر شاه آلو
چكيده شير ز پستان نار چون انجير
ز آبداري نارش لب رطب چو سفال
ز سرخ روئي سيبش عذار به چو زرير
ز دانه دانه ي انگور او درونه ي نار
زعفده عقده ي چون دانه دانه ي انجير
چو باغ خلد در او چند ميوه بريكشاخ
چشيده لذت پيوند همچو شكر و شير
هواي او بملايمترين ادا گويد
كه خواه در ته پهلو حصير و خواه حرير
حريص نغمه طبايع در او چنانكه ز شوق
چو بانگ ناي خوش آيد بگوش ناله ي تير
ز بس ملايمت نغمه در هواي ترش
بسعيها نشناسي نفير راز صفير
خوشانسيم سبكروح او كه بي آسيب
دل از ميانه ي غمها كشد چو مو، زخمير
بگلشنش چو درآئي بغل گشوده درآي
كه هر طرف صف حوريست در لباس حرير
مپوش ديده در آن ملك و نيز خانه مروب
كه خاك او همه نور است و گرد او اكسير
در آن ديار ز فيض هوا عجب نبود
كه شاخ گل شود اندر نيامها شمشير
نظاره كن كه زهر برگ سوسن و گل بيد
چمن گشوده زباني بشكر ابر مطير
عموم مشرب در وي چنانكه اهل ورع
هزار طفل بيك قطره مي برند ز شير
بهر طرف زر انگيخته ز حلقه ي موج
چو آب آينه صافي يكي كبود غدير
صف بطان چو صف زاهدان وسواسي
تمام عمر بترتيب غسل در تدبير
بسطح دجله چو غواص پيشكان حريص
نگشته يكنفس از شغل غوطه خوردن سير
كجك نموده بدنبال، همچو مشكين شست
ولي نه خصم گلو، همچو شست ماهي گير
ز نقش بال و پر چون تذرو شان رخ آب
بصد نگار مصور چو صفحه ي تصوير
كمينه صعوه ي آن بوستان بنقش و نگار
قدم ز مسند طاوس نانهاده بزير
در آن چمن كه بتكليف حسن آب و هوا
ز شاخ و برگ تراود ترانه ي بم و زير
چه مسكني كه بود عندليب چون مسند
كه جمع كرده لب خويش غنچه بهر صفير
چو وصف گلشن (كشمير) بر زبان گذرد
جبين خلد زند غوطه در خوي تشوير
ز انبساط هواي بهار او چه عجب
كه بي نسيم دعا بشكفد گل تأثير
ز بس ملايمت نغمه ز اعتدال هوا
ره تميز نماند ميانه ي بم و زير
سزد كه خوشه بوقت ترشح افشاند
اگر برد بهوا دانه ي سحاب مطير
ز بس گشايش دلها بيك نشاط رسد
بگوش نغمه ي خلخال و ناله ي زنجير
چنانكه از دهن كودكان لعاب چكد
چكد ز لطف هوا آب از دم شمشير
سزد كه چشمه صفت خود بخود بزايد آب
بدان سبو كه از آن آب باشدش تخمير
قلم چو ساعد پيران شكنج گير شود
چو وصف سنبل پيچان او كند تحرير
بجلوه سروش حوري بود كه گاه خرام
صدا كن بتن نازكش لباس حرير
بشاخ جلوه كنان غنچهاي نيم شگفت
چو كودكي كه گشايد دهان بخوردن شير
بقدر زلف بتان عمر بايدم ناچار
كه وصف سنبل بستان او كنم تقرير
بشاخ سروش پيوند شاخ گل مطبوع
چنانكه نسبت پيوند پادشه بوزير
هزار حلقه بگوش گل اندر آويزد
چو عندليب زند نغمه هاي پر تحرير
نسيم صبح سحابيست در گلستانش
كه هست ريزش باران آن سحاب عبير
هميشه در حركت باد و بيد او گوئي
كه باد زلف جوانست و بيد ساعد پير
كشد چو طرح سوادش رقم نگار خيال
شود ز ديدن آن چشم عقل سرمه پذير
كند چو وصف بهارش بصفحه گردد سبز
قلم چو بخت شهنشاه در بنان دبير
سپهر فيض (جهانگير شاه) كز دل و دست
دهد زكوة بدرياي ژرف ز ابر مطير
شهنشي كه بكلك نفس بصفحه عرش
كنند مشق دعايش جوان و كودك و پير
اگر بسر زند چون اتاقه فرمانش
چو طير بي پر سستي كند بره تقدير
كف گشاده او منع بستن آنسان كرد
كه بي اشاره ي فرمان او نبندد شير
كنند وقف ثنايش ضمير پير و جوان
كنند صرف دعايش نفس صغير و كبير
ز بيم خنجر تيزش بريزد از مژه تير
ز شوق ناوك او پر برآورد نخجير
چو قلزم كفش از باد جود گيرد موج
بهفت رنگ برآيد ز شرم ابر مطير
چو گل سپاه رياحين تمام گوش شوند
چو بلبلان مديحش برآورند صفير
هميشه برگذر ناوك اراده ي او
مرا و سينه سپر كرده چون نشانه ي تير
زهي ز لطف خدائي چكيده در خلقت
هي ز نور الهي سرشته در تخمير
رواج عدل فراموش گشته خوابي بود
كه شد بعهد تو آن خواب خوش اثر تعبير
فقير دوست چسان خوانمت بوقت مديح
كه دست جود تو نگذاشت در زمانه فقير
بوصف ابر كف كافي تو گر رقمي
كنم بصفحه ي آتش بامتحان تحرير
سواد آن نشود خشك تا بدامان حشر
چو خط ناصيه ي بحر و آب روي غدير
ز بس بعهد تو رسم نوازش آمد عام
شكر گداز نيابد بكارخانه ي شير
تمام سال بهارست زآنكه نيست روا
ز استقامت عدل تو بر جهان تغيير
بجسم ها در بيگانگي زند ارواح
ز آشنائي دستت بقبضه ي شمشير
چو ديد بازوي عدلت ز بيم ناخن ريخت
در آستين ستم پنجه ي گريبان گير
به نيستي كه مگر خواب دولتي بيند
شبي كه زاد سعادت ز مادر تقدير
جهان و خلق جهان جملگي بخواب شدند
بماند بخت تو بيدار از پي تعبير
شهنشا، منم آن (طالب) تمام اخلاص
كه نيست آينه ي صدق من غبار پذير
بر آستان تو آن بنده ام كه نيست مرا
بقدر يكنفس از شغل بندگي تقصير
خدايكست ترا هم يكي شناسم و بس
ازين زياد چه گويد مريد در حق پير
بكسب جاه نيم ملتفت كه حاصل دهر
از آنچه هست فزون آيدم بچشم حقير
سر طمع كه رسانيد (انوري) بسپهر
منش به ارّه بريدم كه حيف بد شمشير
مرا سپهر اسير كمند عزت ساخت
شوم اسير كسي كو بعزتست اسير
بقدر بوي اصالت وزيده بر گل من
بغنچه ام نسب رنگ و بو رسد نه بسير
اگر چه شاعرم و نيست عارم از فن شعر
وليك آگهم از هر فني قليل و كثير
ز شغل مدح تو فارغ نيم دمي صد شكر
چو كيمياگر عاشق بصنعت اكسير
هواي مدح شهنشاه در سر است مرا
كه چون عطاردم از فكر نظم نيست گزير
در اين مفرح ياقوتئي كه ساخته ام
نيم بجايزه گوهرستان و لعل پذير
شبيه خود صله ي اين قصيده بخش مرا
اگرچه نيست ترا چون خدا شبيه و نظير
سخن چو رشته تصديع شد دراز آهنگ
بعذرخواهي (طالب) ره دعا برگير
هميشه تا كشد از نور نير اعظم
سپاه و عرصه ي آفاق را كند تسخير
بعون ايزد و امداد بخت و ياري چرخ
فروغ چتر شهنشاه باد عالم گير
مدام زيور ديهيم باد گوهر تاج
هميشه زينت او رنگ باد و زيب سرير
—
(در مدح اعتمادالدوله گويد)
زورقي از عاج ديدم پاي تا سر زرنگار
ژرف دريائي در او بنشسته در موج وقار
در دل خود گفتم اين راكب كه وين مركوب چيست
اشهب صبحست و بر وي اختر دولت سوار
گوهر است اين در صدف يا از پي كسب شرف
ماه نو برجيس را بگرفته تنگ اندر كنار
يا براي تربيت فرمودن اهل قلم
تير گردونست جا بگرفته در قوس النهار
يا مگر بهر جلاي چشم ارباب نظر
كرد ايزد معني نوراً علي نور آشكار
دل چو بشنيد اين تصورها عنان پيچيد و گفت
پاي برتر نه تخيل را كه بس دوري ز كار
آنچه زورق شخص ادراك ترا آمد بچشم
نيست زورق بلكه دريائيست گوهر در كنار
نور پيكر اشهبي افلاك رفتاري كه هست
چار پاي ساكنش با هشت پاي مستعار
(پالكي) در اصطلاح هند نام او ولي
پيكري چون پلك چشم عاشقان گوهر نگار
مرحمت فرموده ي شاهنشه دريا دلست
باد ديدارش مبارك بر وزير نامدار
صبح دولت (اعتمادالدوله) كز نور خرد
روي بتوان ديد در پيشانيش آئينه وار
آنكه دريا كاسه كشكول صدف گيرد بكف
پس كند آهنگ آن سرپنجه ي گوهر نثار
وآنكه زلف شاهد دولت پي كسب شرف
خويش را جاروب سازد در رهش رو بدغبار
آنكه از شرم نسيم خلق عطر افشان او
قفل بر دكان زند از غنچه عطار بهار
ماهي كلكش بگاه موج درياي غضب
تيغ را از پوست بيرون آورد مانند مار
گوهرين دندان برآرد چون صدف از فيض جود
گر بنانش را مكد بالفرض طفل شيرخوار
آخشيجان گوهرش ناديده يكسر چشمه بود
در تمناي ظهورش چشم اركان گشت چار
جامه ي ابريشمي گردد لباس خار پشت
از گل خلقش نسيمي گر وزد بر نيش خار
بر لب درياي جودش نيست ممكن يافتن
تا ابد يك گوش ماهي بي نصيب از گوشوار
صد چو دريا ميكند شرمنده ي احسان خويش
ابر اگر يابد بدستش دولت قرب جوار
راه قدرش باشد آن وادي كه آنجا ميزند
پاي گرد آلود استغنا بچشم سرمه دار
در كمان بخت چون اقبال دارد ناوكي
چون نگيرد مرغ دولت بازوي دولت شكار
خوانده عدل او فسوني كز پي رفع گزند
نيش عقرب را كند سوهان بسعي سينه مار
مشك تر چون بر ورق ريزد بناچاري سزد
خامه ي او را دوات از ناف آهوي تتار
بر پلاس حاسد از رشك لباس دولتش
همچو ماران سينه مي پيچند برهم پود و تار
از نهيب عدل او دل در بر ابناي ظلم
همچو دست ميكشان لرزد بهنگام خمار
حكم عدل اوست كاندر كوي عطاران خلد
اهل عصيان را بالوان جواهر سنگسار
ابر جود اوست كاندر كشور احسان كند
سنگ را لولو، هوا را زر، زمين را، زرنگار
سنگ و آهن گر بعهد خلق او برهم زنند
خوردهاي گل فرو ريزد چو اجزاي شرار
زخم خصمش را ز بس كاري در آرد در نظر
ديده ي سوزن بصد حسرت بگريد زارزار
گرگ خونين پنجه در عهد شبان عدل او
ترك حيواني كند چون زاهد پرهيزكار
دشمنش چون دوست دارد دوست زينمعني كه هست
هر دلي در نسبت اخلاص او بي اختيار
ليسد از زخم زبان او دل حاسد ولي
تشنه را ربطي است پنهاني به تيغ آبدار
در مقام طعنه سيماب ديار حلم او
كوه را بي صبر دل خواند زمين را بيقرار
(شاه نورالدين جهانگير) از سكندر ثاني است
وين وزير اعظم او از ارسطو يادگار
اي ز راه عزت ذاتت شرافت را شرف
اعتبار از نسبت جاه تو دارد اعتبار
جز ولايت باورم نايد كه باشد در جهان
پايه ي قدري كه بنمائي تو بروي افتخار
بگذرد گر صرصر قهر تو بر بستان خلد
نار پستان را شود خون شير چون پستان نار
حسن عهدت حشر اموات ار كند از صور خويش
مرده معشوقانه برخيزد ز آغوش مزار
اينكه بيني حقه ي خشخاش را تلخي فشان
راست همچون شيشهاي زهر در خشخاش زار
آن مرارت نيست از افيون كه گردانيده تلخ
پاس عهدت خواب شيرين را بچشم كوكنار
وينكه يابي شاخ گلبن را نهان در زير گل
همچو پاي در حنا يا همچو دستي در نگار
نيست آن گل در حقيقت گل، كه حسن خلق تو
از ره غيرت بجوش آورده خون نوبهار
در چمن بي شبنم لطف تو آيد در نظر
شاخ سنبل بي طراوت همچو موي مستعار
لاله از گل شايد اريابد بنگهت امتياز
زآنكه در گيتي بعهدت نيست يكدل داغدار
عمر نازد بر لزوم گوهر ذاتت ولي
نيكبخت آن رشته كآميزد بدرّ شاهوار
گر بگلشن سر كند كلك تو دستان صرير
بلبلان ريزند همچون برگ گل از شاخسار
ساخت خصمت خويش را انگشتي از ضعف حسد
تا بكار آيد مگر روزيش بهر زينهار
بسكه پر اشكست مژگان حسودت ميتوان
صيد ماهي كرد در چشمش بسان چشمه سار
از تو قانون خرد شد ساز ورنه پيش ازين
بود دانش في المثل طنبوره بگسسته تار
سر فرو نارد بفيض مجلس روحانيان
هركه از بخت موافق يافت در بزم تو بار
نشاء عهد تو سازد كاش فيض خويش عام
تا سخن مستانه آيد بر زبان هوشيار
حبذا طاوس مست كاكل افشانت كه هست
در عجب رفت خرامان كبك و در تن كوهسار
دست و پايش كبك و پيكر كوه و زين دارم عجب
كآنچنان كوهي چسان گرديده بر مركب سوار
بسكه نازك پيكرش سر تا قدم دم تا بگوش
پرخط و خالست چون بال تذرو شاخسار
زاطلسش پيراهن ار دوزند در ساعت شود
بر تن و اندامش آن اطلس پرند گل نگار
گر نشان تازيانه جويد اندر عهد او
بي محابا كودكي بر توسن شوخي سوار
گوش را انگشت سازد چون زبان شعله تيز
پس مر آن انگشت بنمايد ره سوراخ مار
گل نگاري باد رفتاري كه هنگام شتاب
آتش جولان او مهميز را سوزد چو خار
در شكيلش پابسان ساق خلخال آشنا
در جدارش دست همچون ساعد دستينه دار
قيمتي رخشي چنان كز روي همجنسي سزد
هم طويله ساخت چون لعلش بدرّ شاهوار
بسكه سوزد آتشين نعلش برفتن خاك را
در لباس شعله از جولانگهش خيزد غبار
همچو جاروبي كه گل روبد رنجد كاكلش
گر كند آشفته مو چون باد بر آتش گذار
چون سم خارا شكافش در نبرد آيد، شود
كوه قاف از ضربتش چون حرف سين، دندانه دار
خانه بر سيلاب كي ماند ندانم كز چه روست
خانه زين را برين سيل دمان وادي قرار
آري آري دولتي داري چنان ثابت قدم
آري آري رشته جهدي بدانسان استوار
كز اثرشان ميسزد گر موج را برروي آب
همچو گوهر بر دم شمشير داري استوار
در خموشي كوش (طالب) گفتگو از حد گذشت
بر دعا اين نامه را طي كن بوجه اختصار
تا همي نوروز را باشد مبارك باد رسم
برتو ميمون باد اين نوروز و چون اين صد هزار
بر بساط سبزه عيش افروز بادا در چمن
صفحه ي نسرين بدست و دفتر گل در كنار
صفر كلكت مركز عدلست يارب تا ابد
گرد آن مركز بود پرگار دولت را مدار
—
(در منقبت مولاي متقيان علي عليه السلام)
چو خامه راست كند جمله كارها شمشير
كه كارها گره هست و گره گشا شمشير
قدم بكار بود، ني زبان بوادي عشق
كه ره بپاي بريدن توان نه با شمشير
ببر ز خلق كه يابي بها بنزد خداي
نه از بريدن يابد همي بها شمشير
بخامه كار ميسر شود ولي نه همچون تيغ
بلي كجا دم برّش ني و كجا شمشير
لطيف كرد و بياساي از گزند زمان
كه هيچگه نبريدست روح را شمشير
از آن كمر كه بزر بسته ي بموي ميان
تراست طرف كمر گنج و اژدها شمشير
چنانكه گرسنه، مغز قلم بذوق خورد
توان ز دست تو خوردن باشتها شمشير
تراست از مژه چون ذوالفقار شمشيري
كه پيش او همه شمشيرهاست نا شمشير
اگر بنوك قلم بسته كارها با كلك
دگر بقبضه ي شمشير بسته ها شمشير
چو نوك آن مژه سازد بغمزه ناخن تيز
كند جراحت آزرده توتيا شمشير
به تيغ ختم شود كار خامه عقل گو است
كه ابتداي قلم راست انتها شمشير
زبان هر آنچه نيارد ادا نمود بنطق
بيك اشاره ي ابرو كند ادا شمشير
نهفته نرگس او غمزه در غلاف نگاه
چنانكه درج نمايند در عصا شمشير
هنر بكار، نه زينت بود كه تا آهن
فتد بدست نسازند از طلا شمشير
بناي خانه ي هستي ازوست پا بر جاي
اگر چه هست كليد در فنا شمشير
ميان تيغ و زبان فرق اين بود كه بدل
زبان نهفته زند زخم و بر ملا شمشير
بدون تيغ بشر در فناي هم كوشند
بدين دليل بود مايه ي بقا شمشير
ز آب او شرر فتنه بفسرد هر چند
زمانه را بود از آتش بلا شمشير
رموز جوهرش آرد بدست مهره ي فتح
اگر چه هست يكي مار جانگزا شمشير
سپند سبلت و روشندل است و تيز زبان
بسان خضر زهي پير با صفا شمشير
چه در جهاد و چه در خطبه چون عصاي كليم
نموده همرهي دست مصطفي شمشير
براي شربت خوني كه فارغ آشامد
زند برآتش و بر آب خويش را شمشير
كند خلال تراشي ز استخوان عدو
بدين مشقت حاصل كند غذا شمشير
دم جهاد سلوكش بود بسمت صواب
عجب كه گام زند در ره خطا شمشير
نكرده ترك ادب غير ازين كه آزردست
ببوسه تارك سلطان اوليا شمشير
علي عالي اعلي هژبر بيشه ي دين
كه در كفش بود از قدرت خدا شمشير
غضنفري كه بسر پنجه ي شجاعت او
بروز معركه چون گردد آشنا شمشير
بود محال كه تا بر بدن بود يكسر
شود چو گوهر خود از كفش جدا شمشير
ز هول نعره ي تكبير او عجب نبود
كه ميل سرمه شود در كف قضا شمشير
اگر اشاره كند ابروي سياست او
بباد حمله بگرداند آسيا شمشير
ميان باطل و حق حجتش نمايد فرق
بدان شتاب كه عضوي كند جدا شمشير
چو استقامت عدلش دهد بصدق زمان
عصا مثال برآيد ز انحنا شمشير
ز برق دشنه خود خصم گشت خاكستر
كز آن دهند دليران او جلا شمشير
بدست او مگر آندم ز پاي بنشيند
كه رخنه رخنه شود چون هزار پا شمشير
حمايلي حركت زآن كند بلارك او
كه مي نيابد در خصم استوا شمشير
ز بوسه ي كه بتارك زدش بترك ادب
هنوز پرده نشين است از حيا شمشير
زهي عدو فكني كز نهيب نعره ي او
بدست خصم شود كند چون عصا شمشير
چنين كه رشته الفت نمي برد ز عدوت
بدان رسيد كه ثابت كند وفا شمشير
دم عتاب تو با اهل شرك پنداري
چو روز برق همي بارد از هوا شمشير
زمين كه خون عدوي تو ميخورد بيم است
كه امتلا زند از كثرت غذا شمشير
نيام تيغ تو مانا دريچه اجلست
كز آن بخصم نمايد همي لقا شمشير
ز خون خصم تو گلگونه ريزد از رخسار
نگار بسته عروسيست فتح را شمشير
دم معارضه از دشمن انتقام كشد
جدا زبان عتاب تو و جدا شمشير
چنانكه بوسه ربايد تصور از لب يار
مجاهدان تو گيرند از هوا شمشير
چو با خوارج خصم تو آشنا گردد
بهيچ دل نتواند شدن جدا شمشير
شجاعت و كرم از يك قبيله اند از آن
بود بطبع تو هم گوهر سخا شمشير
ز روي خصم تو صد بوسه مي ربايد فاش
به بين به بين كه چها ميكند چها شمشير
ز بس گرفته سراپا نگار پنداري
بخون خصم تو دستي است در حنا شمشير
بدست گنج فشان تو داد مردي داد
همين بود روش سعي مرحبا شمشير
چو راز سينه مستان در ظهور زند
ز شوق پرده ي خصم تو از خفا شمشير
سيه نيام لباس عزاست بر تن تيغ
بخون خصم برون آور از عزا شمشير
اجل بلارك خونريز خود كند به نيام
كشد چو دست تو بر نيت غزا شمشير
كمر مر او را بند و نيام زندانست
به بند و زندان تاكي كشد جفا شمشير
چو مزرعيست ترا كينه زار سينه خصم
كه چار فصل دوو ميكند چرا شمشير
ببحر دست تو گرديده است دريا و رز
از آن بخون عدو ميكند شنا شمشير
كند هميشه قناعت باستخوان عدو
به بين چه خصلت نيكوتر است با شمشير
هما برآمده گوئي ز بيضه پولاد
و يا برآمده از بيضه هما شمشير
بعون دست تو بيخوف با تن عريان
شود معارض صد آستين قبا شمشير
بمهد امن و امانست دهر از آنكه چو ديد
زبان تيغ ترا فتنه گر دوا شمشير
عدو ز بيم سوي مسجد ار پناه برد
شود بقتلش پهناي بوريا شمشير
بدور عفو تو بنويسد ار گناه بود
بنان كاتب اعمال را سزا شمشير
ره عدم بمثل بحر باشد و خون آب
سفينه پيكر خصم تو ناخدا شمشير
سوي جوارح خصمت بكركسان خدنگ
هم از زبان صدا ميزند صلا شمشير
جز استخوان عدو هيچ طعمه نپسندد
هماست اينكه تو داري بدست يا شمشير
صداع خصم ترا تيغ ميكند ز ايل
بلي بلي بود اين درد را دوا شمشير
بنفرتش ز تن خسته رو بگرداند
اگر زنند بخصم تو بر قفا شمشير
مگر خمير وجودش ز آهن دل اوست
كه سوي خصم تو آيد بغل گشا شمشير
سپاه خصم تو گمراه وادي عدمند
اجل رهيست نمايان و رهنما شمشير
چو آبروي عدوي تو گونه زر دارد
اگر ندارد تأثير كيميا شمشير
ز باد حمله بيم تو بر كف دشمن
چو بشكند ننمايد همي صدا شمشير
بنا و بينه خصمت چو بنگرد خواهد
كز آب خويش بغلطاند آن بنا شمشير
شها فرشته پناها توئي كه همچو شهاب
بر جم ديو كني آتش عصا شمشير
كمين غلام باخلاص (طالب) آنكه زند
بدوستي تو با خصم دايما شمشير
ز مخلصان تو بگرفته دامن ذاتي
كه ميزند بولاي تو برملا شمشير
پناه سيف و قلم اعتماد دولت و دين
كه پيش كلكش جان ميكند فدا شمشير
اميد هست كه داري بنانش را بقلم
هميشه ثابت و لازم چو قبضه با شمشير
ز بيم حادثه داري چنان بحفظ خودش
كه دارد از قدم غير ملك را شمشير
قوي كني اثر دست او چنانكه برد
بسوي كلك گهر بارش التجا شمشير
از او گذشته مر اين چاكر ثنا گو را
دهي زباني كز وي خورد قفا شمشير
ز بس بسينه خصمت زند پياپي زخم
زبانش را كند از جان و دل دعا شمشير
مجاهديست كه خواهد بجان خصم تو جمع
بهر كجا كه سلاحيست اولا شمشير
چو ديد آيت سيف اللهي بشأن تو كرد
رديف مدح تو با شاه لافتي شمشير
—
(در توصيف نوروز و مدح جهانگير)
شكوفه طرب افشاند بر جهان نوروز
شگفته ساخت جهانرا چو گلستان نوروز
صبا رساند بشارت كه همعنان بهار
رسيد با سر و دستار گلفشان نوروز
ز بس نشاط فراوان و عيش افزون كرد
شكست رونق بازار زعفران نوروز
چو در مقام طرب زيب شيشه قلقل ديد
فكند غلغل شادي در آسمان نوروز
بفال عيش بنوشيد بادها كامسال
شگفته آمد چون روي دوستان نوروز
هميشه گرچه بآئين و زيب بود اين بار
برونق دگر آراسته دكان نوروز
چمن كه بود زليخاوش از جهان شده پير
بيوسفانه دمي ساختش جوان نوروز
چو وصف بزم شهنشه شنيد دردم ساخت
قدم ز چشم و بتعجيل شد روان نوروز
دو اسبه تاخت ز يكساله ره كه زود رسد
ببزم عيش فريدون جم نشان نوروز
سپهر عدل (جهانگير پادشاه) كه باد
ببزم دولتش از عيش جاودان نوروز
بهر زمان كه ز ايام عدل او گذرد
دو عيد باد در اطراف و در ميان نوروز
شهنشا توئي امروز در زمانه كه هست
بتازه روئي عهد تو شادمان نوروز
بيمن عدل تو امروز در جهان دارند
بباغ و جدول مرغان و ماهيان نوروز
ز شكر عهد تو يكدم خموشي ننشستي
چو بلبلان تو گر داشتي زبان نوروز
ترا دو تهنيت، ار عيد را، يكي فرض است
كه هم بشوكت عيدي و هم بشأن نوروز
بود زمان تو نوروز ما كه در معني
تو عيد اهل دلي عيد كودكان نوروز
شگفته روئي عهدت بروزگار دهد
همان نشاط كه بخشد ببوستان نوروز
زمان زمان تو باد از عيش نوروزي
كه صد بهار طراوت برد از آن نوروز
هميشه تا كه ز ديد ار گل كنند بباغ
بنغمه ي طرب انگيز بلبلان نوروز
چهار فصل جهان باد تا بود ايام
بدشمنانت محرم بدوستان نوروز
—
(در منقبت مولاي متقيان علي عليه السلام)
دوش در غمكده بودم همه تن سوز و گداز
كه بصد شوق شد آغوش در روزن باز
جستم از جاي چنان كز اثر دهشت شوق
گشت بيرون ز بنانم قلم مشق نياز
ديده ماليدم و هر گوشه بدوران نظر
ز آشيان راز نهال مژه دادم پرواز
گفتم اي بو كه بتقريب حبيب اندازي
خواهد آن مهرکه بيگاه شود ذرّه نواز
باز گفتم كه كجا بخت اگر بخت منست
غير بادم نكند كس در ويرانه فراز
من در اين گفت و شنو با دل آشفته ي خويش
يكدر از يأس برخ بسته يكي داشته باز
كز در بسته بيكبار برآمد شمعي
كز لب غنچه صفت بود گل خنده طراز
پرتوي ديم و از هوش برفتم زآن پيش
كه كند ديده هيولاش ز صورت ممتاز
بعد چندي كه بهوش آمدم و چشم گشود
سر خود ديدم بر دامن آن مايه ي ناز
بار ديگر شدم از هوش پس او دامن زلف
بر دماغم زد و آورد بسر هوشم باز
گفت برخيز كزين بيش نباشد تعظيم
گفت برخيز كزين بيش نباشد اعزاز
مست بر جستم و برداشتم از دامن گل
شبنم سوخته يعني سر سودا پرواز
خاك بوسيدم و بر نقش قدم رخ سودم
پس از آن خوي زده گفتم ز سر عجز و نياز
چه كشم غير دل سوخته ات پيشكشي
چكنم غير سر شيفته ات پاي انداز
چين به پيشاني و ابر و زد و گفت از سر خشم
بس كن ارنه شوم اينك بره آمده باز
يكدو گلدسته ي مينا ز كله گوشه طاق
چيدم و بر طبق عرض كشيدم به نياز
وه چه مينا و چه مي خاطر انديشه نور
وه چه مينا و چه مي شيشه ي آئينه راز
باده ي چون جگر مهر بگرمي مخصوص
باده ي چون نفس صبح بصافي ممتاز
مجملاً يكدوسه پيمانه بلا فصل كشيد
وز عرق چون گل شبنم زده شد چهره طراز
او قدح نوش و من انگشت گزان از غيرت
كه لب جام چرا با لب او شد همراز
چون ز كف هشت قدح مست و هراسان گفتم
كاي بانداز لبت ساغر مي در پرواز
باده بي نقل نه شرطست بگو كز پي جام
بچه نقل نمكين ميكشدت خاطر باز
گفت نقلي به ازين نيست كه از گفته ي خويش
مصرعي چند كني زمزمه در پرده راز
گاه جولان فغانت بصفاهان و عراق
گاه سير خفقانت بنشابور و حجاز
گفتم از نظم غزل طنز كنان گفت كه ني
مقصدي از غزلت نيست بجز عرض نياز
گفتم انواع سخن دارم اينك ديوان
قسمي از شعر نشان كن كه شوم زمزمه ساز
دهشت از ياد ببر اينهمه بيتابي چيست
دست بر دل نه و چون بيد ملرزان آواز
وانگه از نظم قصايد دوسه بيتي برخوان
بزباني كه كند سخره دهان اعجاز
نغمه مدح زن اما نه همين نغمه عام
مدح شاهنشه دين پرور اسلام نواز
نور پيشاني مهر فلك جود (علي)
كه بود شعشعه ي فكرت او نحل گداز
آنكه اقواي جلالش چو شود حامي عجز
نبرد صرفه جواب از چه زانكار جواز
آنكه معمار كمالش چو شود باني نقص
از حقيقت بكشد قنطره بر بحر مجاز
جلوه دادي بنظر اينهمه آداب قديم
وانگه از تازگي طرز توان كردن ساز
وادي و بارگي و سعي تو از هم دورست
اندرين راه بگردش نرسي هرزه متاز
—
قصيده شكوائيه
دلي دارم از بود خالي نمودش
عدم را شكر خندها بر وجودش
جز اين سينه ي داغ پرور نديدم
كبابي كه بوي گل آيد ز دودش
مرا پيرهن همچو مژگان عاشق
نگردد بهم آشنا تار و پودش
ز روشنگرانم خجل زانكه دارم
برآئينه زنگي كه نتوان زدودش
بنوعي پريشانم از گل پرستي
كه گر شعله بينم نمايم سجودش
غم بيشمارم فرستاده گيتي
همانا بجوش است درياي جودش
مرا بيش ازين ديربايست مقصد
كه كوشش بدست آورد زود زودش
دميد از كفم نيل و نيلوفر از بس
بشكرانه سودم بروي كبودش
علم گشت چون عنبرين چتر آهم
فتاد از كف صبح سيمين عمودش
نمي بود گر پنبه در گوش بختم
ز فرياد من ديده كي مي غنودش
پرستار آن آتشم از ته دل
كه مشكين شب ميكشان بود دودش
شناساي دود دل نغمه داند
كه مطرب بكف عود سوزيست عودش
غزال غزلخوان ما لوحش اله
بدل ناخن شير ميزد سرودش
فلك شور ميكرد در چيره دستي
من آوردم از موج مستي فرودش
دل از منع مي خورد نم جوش ميزد
تسلي نمودم بشرب اليهودش
فزونست اوصاف عشق از نهايت
دريغا زبان ني كه بتوان ستودش
من ار مي نيارم ستودن همين بس
كه از دور بينم فرستم درودش
زيانهاست در عشق اما زياني
كه قربان شود كاروانهاي سودش
بدستم گرافتد فراق سيه دل
بسيلي كنم جامه بر تن كبودش
گنه چيست در ملك دل آرزو را
كه رانند آزادگان چون جهودش
در خانه چشم ما راست قفلي
كه بي معجز شوق نتوان گشودش
غمت جانم از تن ربود و دل ار جان
من از دل ندانم كه از من ربودش
هم از گرد دامان آهم فشاند
متاع ختن هند در جيب عودش
هم از خاك پاي سرشكم صفاهان
كشد سرمه در ديده ي زنده رودش
سهيل سرشكم بپاي تو دارد
هبوطي كه قربان شود صد صعودش
ز بس جامه زيبست جسم نحيفم
برد رشك بر ناتواني حسودش
لبم نيست در گفتگو محض لافي
بهر دعوئي ميتوان آزمودش
ز بس در ته خاكم از گرد خاطر
نه گردي كه رفتن توان زود زودش
غمي گر شود وارد كلبه ي دل
عرق ريز گردم ز شرم و رودش
تراز چيست مشك خط يار گوئي
كه عطار در هاون ديده سودش
مخر صندل و عود عطار گيتي
كه افعيست صندل ز كالست عودش
ندانم چه دهقان برگشته بختم
كه هر دانه كشتم تأسف درودش
زحد ميبرد طول افسانه (طالب)
ندانم كه اين ذوق هذيان فزودش
بگفتار گرمست مانا طبيعت
كشيدست دامان ز چنگ خمودش
تو در تاز، رخش فصاحت كه گردد
خموشي عنانگير گفت و شنودش
—
در وصف تيغ و مدح ابوسعيد
ز ترك چشم تو دايم بود هراسان تيغ
نگاه تيزتر اينست مرد ميدان تيغ
ترا كه دشنه الماس دلنشين مژه است
كه نام او برد و در زمان دهد جان تيغ
نگاه گرم تو شستي است آتشين كه مدام
چو آب موج زن از بيم اوست لرزان تيغ
ز تيغ و دشنه برآن نگه حديث خطاست
گل است پيش نگاه تو رشته، ريحان تيغ
نخورده ضربت مژگان يار مي گفتم
كه كارگر نبود پر بدست طفلان تيغ
چو دل نمكچش زخمي نمود دانستم
كه هست تيغ اجل غاشيه كش آن تيغ
فتد ز گوشه ي چشمان او نگه بيخواست
چنانكه بيخبر افتد بدست مستان تيغ
دو لشگرند سواد خط و بياض رخش
نهاده برهم چون كافر و مسلمان تيغ
ز رشك آن مژه هاي برهنه نزديكست
كه از نيام همي بر درد گريبان تيغ
بدور آن مژه ي تيز در چمن بيني
بروي سبزه و سنبل چو آب غلطان تيغ
بعلم موي شكافي سرآمدست مگر
كه خوانده با نگه او بيك دبستان تيغ
نه جوهرست كه چون دانه هاي درّ هر سوي
نموده از دهن خويشتن نمايان تيغ
كه از تعجب خونريز نيش آن مژگان
گرفته است لب خويش را بدندان تيغ
چو نام آن نگه تيز بر زبان گذرد
ز بيم پوست همي بفكند چو ثعبان تيغ
بنوك آن مژه همسنگ در برش نايد
اگر كشند بلارك زنان بميدان تيغ
بهر اشاره كند راز صد معما فاش
كه ديده است جز ابروي او زبان دان تيغ
از آن صريح كند خوندل كنايت او
كه هست آن مژه پيدا زبان و پنهان تيغ
ز قتلم ار نبود نادم آن كرشمه رواست
كه ديده است ز خون ميچكد پشيمان تيغ
مقرر است كه بعد از هزار صيد كنند
يكي شكارستان را بخاك پنهان تيغ
بدين قياس همانا شكاري مژه اش
بخاك كرده بود هر قدم هزاران تيغ
ز كيش و ملت چشمان او چه ميپرسي
مبارزان را دين خنجر است و ايمان تيغ
بياد نشتر مژگان او عجب نبود
كه خون لعل شود در رگ بدخشان تيغ
نه غافلم ز من اي ترك غمزه دست بدار
كه گفته بر من بيدار دل بخوابان تيغ
بخشم زآن مژه پيمان جان بريده شود
بلي چگونه بود پاسبان پيمان تيغ
چنان ز بيم نگاه تو غنچه سازد تن
كه دشنه را شود اندر نيام پنهان تيغ
بكام مردم چشمت بود زبان نگاه
چنان برنده كه در دست شير مردان تيغ
چو شانه ي مژه سازي بغمزه تير زبان
شود ز بيم در آئينه دان گريزان تيغ
نگاه گوشه چشمت بغازئي ماند
كه بارها زده در راه دين فراوان تيغ
نه كافرند جهان جمله، رحم خوش چيزيست
دمي بسهو نگهدار اي مسلمان تيغ
به نسبتي كه بماند بابروان تو راست
ز بس خميدن بر گرد شكل چوکان تيغ
ز كنج چشم گهي جلوه نگه فرض است
هميشه مي نتوان داشتن بزندان تيغ
به تيغ مصري داري توجهي گوئي
كه بود همره يوسف بچاه كنعان تيغ
حذر ز هجر تو پيش از تو ميكنم زيرا
كه تيزتر ز تو دارد بدست هجران تيغ
شكاف تيغ نگاه تو دل چسان پوشد
نهان نماند زخمي كه زد نمايان تيغ
به تيغ مژگان چشم تو ميخورد سوگند
بلي بمذهب كافر دلانست قرآن تيغ
نگاه تيز تو مخصوص جان اهل دلست
اجل نه اي كه كشي بر فلان و بهمان تيغ
مگير بيهوده سهواللسان بغمزه ي خويش
كز او فصيح زبان تر ندارد امكان تيغ
بشرب آبحيات، آنچنان كه مي نازند
نخورده اند همانا ز دست جانان تيغ
چه فتنه بود كه چندانكه موي بر تن تست
موكلست بهر مو هزار چندان تيغ
چو گوهر دل و جان تيغ بدگران بجهان
نگه بچشم تو چون زاد گشت پنهان تيغ
نگه بنرگس مست تو آشكار دلست
چنانكه بركف چشم و چراغ دوران تيغ
هماي اوج سعادت (ابوسعيد) كه هست
دو شاهبال همايونش، اين قلم، آن تيغ
هژ بر پنجه غزالي كه پيش صولت او
همي نيارد گرديد شير غران تيغ
چو چين بر ابروي قدرت زند بيك انگشت
كند برون ز كف روزگار آسان تيغ
ز آتش غضبش رو بمزرع تن خصم
بقلب جوش نمايد چو آب جريان تيغ
به نسبتي كه به تيغ زبان من دارد
سزد كه جوهر او را شود ثناخوان تيغ
بآشنائي بحر كفش عجب نبود
كه در غلاف صدف درّ شود بعمان تيغ
زرشك بردن نامش چو موي مرد غيور
گيا شود همه بر تربت شهيدان تيغ
بر بلارك او سينه ايست چاك زده
به پيش ناوك او ديده ايست حيران تيغ
بدست شمع چراغ ار نديده اي بنگر
چو برفروخت ز مي بركفش فروزان تيغ
ز موشكافي تيغش نگر كه تا دم حشر
حسود را نزد موي بر زنخدان تيغ
بسطح خاك پي استراحت خصمش
زمان زمان فكند فرشهاي الوان تيغ
زاستخوان عدو رخنه گر شود تيغش
هزار جان بستاند از و بتاوان تيغ
ز جوهرش زره تنگ حلقه درپوشند
چو غاريان وي آرند سوي ميدان تيغ
اگر نه عدلش تجويز فصد فرمودي
نگاه تيز نكردي بسوي شريان تيغ
زهي بنزد كمان تو نرم شانه سپهر
خهي به پيش زبان تو آب دندان تيغ
بحكم كلك قضا حاسدان جاه ترا
كشد بدفتر اعمار خط بطلان تيغ
ز بس كه صد هنرت خاتم هر انگشت است
بود به نسبت دستت بخويش تازان تيغ
ز شرم نسبت ابر كفت نيالايد
بخون خضر و مسيحا ز ننگ دامان تيغ
ز عدل تو صدفش پرورد بديده يتيم
ستم كه مادر خود را نهد به پستان تيغ
نسيم خلق تو گر سوي رزمگه گذرد
بجاي خون كشد از عضوها گلستان تيغ
بباغ معركه از باد حمله ي تو شود
ز شاخ دست دليران چو برگ ريزان تيغ
ز رشك ناله ي كلكت بباغ نزديكست
كه آب نغمه شود در گلوي مرغان تيغ
ز بس كه عدل تو ميداردش بحبس نيام
بدان رسيده كه آيد همي بافغان تيغ
بلقمه خائي اعضاي حاسدت ز نيام
بگاهواره برآرد چو طفل دندان تيغ
شكاف خامه ي مشكين تو گريبانيست
كه سر برآرد با فتح از آن گريبان تيغ
اگر اشاره كند ابروي سياست تو
به پلك ديده كشد موي بر مغيلان تيغ
ز بس رحيم دلي ديدها پرآب كني
وگر چه بيني از اشك خصم گريان تيغ
درآن بهار دمد گل ز شاخ بيد عدوت
كه ژاله تير شود، برقه دشنه، باران تيغ
ز بيم خنجرت از شش جهت نظاره كند
بپاي هر كه كشد خار در بيابان تيغ
بموسم گل زخم عدوي تو چه عجب
كه فال نغمه زند چون هزار دستان تيغ
شباهت گل خون مخالفت نگذاشت
كه داغ دل بود از لاله هاي نعمان تيغ
مگر ز غيرت موئيش ديده بر تن ريخت
كه ميرود بسر دشمن تو رقصان تيغ
چنان ز عدل تو خونريز گشته متواري
كه در جهان نتوان يافتن بدرمان تيغ
ز شوق خصم تو از بس بخويشتن بالد
شود بيكدو نفس نيش دشنه پيكان تيغ
اگر دو نيمه، بانداز خود شود، شايد
كه نيست بازوي خصم ترا بفرمان تيغ
چو ابر دست تو راند كبود سيل كند
بناي بينه دشمن، چو آب ويران تيغ
بضرب دست تو نازم كه در اشاره ي او
ز كتف كوه تواند ربود كوهان تيغ
گهي بدل زندش طعنه، گه بسرگوئي
ببزم دشمن جاه تو هست ترخان تيغ
ز روي نسبت شاگرديش عجب نبود
عطارد اربر بايد ز دست كيوان تيغ
ستيزه ي تو زبانها زبون كند آري
سپه سپر فكند چون كشيد سلطان تيغ
اجل كه باشد، گو جان بخنجرت ندهد
كه ضرب تيغ ترا ميشود بقربان تيغ
ز روي خصم تو از بس بزعفران خائيست
چو برق نيست زماني كه نيست خندان تيغ
گرسنه رزم دليران لشگر تو خورند
چو ترّه گاهي بانان و گاه بي نان تيغ
ز بس چو آينه روشندلي و پاك ضمير
توان بصيقل رأي تو كرد رخشان تيغ
بكشت خصم تو آتش زند همان گوهر
كه در بهار بود آب و در زمستان تيغ
تو اي سوار سبك حمله ي گران گوهر
ز بسكه چابدستي ز بسكه برّان تيغ
ز زخم تيغ تو تا حشر خون نگردد فاش
بدان صفت كه زند آفتاب تابان تيغ
زبان بذكر تو لاحول خوان شود آندم
كه در مجاري، خون را كند چو شيطان تيغ
مبارزان تو برخوان به ميهماني خصم
نهند تره صفت پهلوي نمكدان تيغ
بسطح تيغ كند جلوه حاسد تو بلي
سزد خرامش آن سرور خيابان تيغ
زمردين لب خويش از چه لعلگون دارد
مگر كه خورده ز خون مخالفت (پان) تيغ
بدور دست تو كاكل شكوه شد ورني
بعهد رستم دستان نداشت اينسان تيغ
مدد ز ابر كفت ميرسد وگرنه چسان
كند بيكدم آب فسرده طوفان تيغ
زامن عهد تو شد تيغ را نگهبان كلك
بد ارچه پيش همي كلك را نگهبان تيغ
چنان بعهد تو پوشيده دهر كسوت امن
كه فتنه نيز نبيند بخواب عريان تيغ
اگر نه از غضب خامه ي تو برحذر است
چرا ز جوهر پوشيده است خفتان تيغ
انامل تو ز شكر يكي نيستانيست
كه هست روز دغا شير آن نيستان تيغ
قلم گرفته بكف از نهيب خنجر تو
نهاده اند دليران بطاق نسيان تيغ
ز بس چو گل همه دم تيغ بركفي گوئي
همي تراست يكي از چهار اركان تيغ
زرشك گوهر جاه تو خصم را مژه ايست
كه پيش او نتواند شد ابر نيسان تيغ
تراست ديو حوادث مطيع زانكه دهد
نثار دست بكف خاتم سليمان تيغ
ز ضربت تو برآنم كه مرده زنده شود
چرا كه دست تو خضر است آبحيوان تيغ
بكلك جمع كن افراد كون را مگذار
كه سازد اين كهن اوراق را پريشان تيغ
چو دم ز جوهر مردي زني ببانگ بلند
بعرصه ي كه ز بيم افكنند مردان تيغ
هزار شاهد بر طبق دعوي ار بودت
ميار حجت ديگر بسست برهان تيغ
(شجاعت و كرم از يك قبيله اند بلي)
بود گرام جهان را گواه احسان تيغ
به نسبت تو دبيران قلم برند بكار
چنانكه موي تراشان بنام (سلمان) تيغ
بدست بحر همي تيغ شاخ مرجانست
ببحر دست تو برعكس شاخ مرجان تيغ
بذكر نام تو ار مهرهاي گردن خصم
بود تمامي اوقات سبحه گردان تيغ
اگر بگوشه ابرو اشاره فرمائي
كشيده گردد بر دشمن تو چندان تيغ
كه گر شماره ي مو بر تنش كنند بفرض
بقطع هر سر موئي رسد هزاران تيغ
بمنع بار اگر آستين برافشاني
بكف شود ز نهيب تو چوب دربان تيغ
خموش «طالب» تا چند تيغ تيغ بس است
قلم بحرف دعا تيز كن فروشان تيغ
بقبضه كلكي و تيغيت باد كآتش و آب
فروغ و سرعت از آن كلك گيرد و زآن تيغ
موافقان ترا باد همدم لب جام
مخالفان ترا باد مونس جان تيغ
—
در توصيف نظم خود و مدح اعتمادالدوله گويد
منم امروز در نشيمن خاك
سرمه ي چشم شاهد ادراك
شهسوار دلاور طبعم
رخش فطرت جهانده بر افلاك
كلك صياد پيشه ام ز، رقم
آهوي مشك بسته بر فتراك
چون زبان همزبانه ي قلمم
در بيان چست و در بنان چالاك
تشنه چون آب شعر من نوشد
برلب از بيم خضر مالد خاك
دست آلوده خاطران نرسد
فكر بكر مرا بدامن پاك
سوزم آسان بسان هيزم خشك
زين زبان چو شعله ي نمناك
قلم از دوده ي بنان منست
همچو تيغ از قبيله ي اتراك
نكند خشك چرخ بي آزرم
آبروي مرا بعنصر خاك
هست شعرم بلند بي دعوي
شاعرم نرم گوي ني عراك
بسكه بر تن چو عندليب بهار
عضو عضوم لبي است زمزمه ناك
نشناسد كسم ز بلبل اگر
گلبني را نشيمن بستاك
كند سير از گراني گهر است
قلمم همچو پاي آبله ناك
گر فشانم ز آتش آب سخن
منكه بادم در اين جزيره ي خاك
هيزم خشك تر برون آيد
از دهان زمانه چون مسواك
شعله ي طبع شير گيرم راست
سبلت روبه ي حسد خاشاك
ماني از نقش خاطرم بيند
لوح خود زآب ديده سازد پاك
در مقامي كه با تصوّر دوست
خلوتي دشتم ز تفرقه پاك
عقل تازي زبان بگوشم گفت
چون ز خلقم بديد وحشتناك
ان تمنيت اختلاط الورد
فتحمل خشنوتة الاشواك
آتشم نيست بيم سوختنم
خرمن شعله را ز برق چه باك
ني كلكم همي گهر طلبد
ديت خون ز خنجر سفاك
از زمينهاي تازه شعر مرا
آستين بر قباله ي املاك
كرده در بحر گوهر سخنم
شاخ مرجان نيابت خاشاك
فلكش هيكل وجود كند
رقمي گر زنم بصفحه ي خاك
هم بعهد رطوبت سخنم
شده آتش بغايتي نمناك
كه دم از مشك آب خضر زند
دم بامداد كوره ي سكاك
خود پسندم مخوان كه نيست بخويش
نازشم از طبيعت دراك
چون ننازم بخود كه يافته ام
نظر از نور ديده ي ادراك
عقل كل (اعتماد دولت و دين)
كه خرد را بدوست استمساك
همتش در كمان گروهه نهد
نه فلك را چو يك غلوله ي خاك
نكند بي اشاره ي غضبش
لب آتش نمچش خاشاك
ديده ي خصم زير خنجر او
چون نگين زير خامه ي حكاك
از دريغ جدائي تيغش
بخيه دندان فشار بر لب چاك
با وفاق طبيعت از افيون
نشاء باده ميكند ادراك
بوستان با حمايت خلقش
از شبيخون دي ندارد باك
كوس آوازه اش ز دوش سمگ
راز گويد همي بگوش سماك
چون بنان را كشد عنان رقم
خامه بر زلف حور سازد پاك
سيم رايج شود بعهد كفش
فلس ماهي بكيسه ي سماك
اينچين كز لطافت عهدش
فاش گرديده جوهر ادراك
چه عجب گر صداي ما شنود
گوش هوش از رسيدن ترياك
وقت ايثار چون سحاب كفش
گوهر افشان كند صحيفه ي خاك
بحر درخود گريزد از خجلت
همچو چشمي كه در شود بمغاك
با شكوهش ثناگر آميزد
يك سخن را بصد جعلت فداك
ميتراود بتازه ي عهدش
گر گشايند في المثل رگ تاك
پيش طبعش مصنفات خرد
هست في الجمله مايه ي اضحاك
خصمش از زعفران چهره ي خويش
بيند از آب ديده نمناك
در دلش زآن نشاط خنده زند
چاك مانند غنچه بر رخ خاك
زلف معشوق را براست روي
قلمش باز دارد از پيچاك
بر سر حاسدش بيا و به بين
ابر ادبار در ترشح خاك
گوش دريا چو درّ بعهد كفش
سفته گردد ز طعنه ي امساك
بوالعجب خوشه ايست فتراكش
كه ازو برخلاف خوشه ي تاك
گر سري افتد از نم خونش
سر ديگر برويد از فتراك
روي خصمش ز سيلي آسايد
چون جوارح زمالش دلاك
ايكه در زير سايه ي علمت
سايه را ز آفتاب نبود باك
باد رمح تو آب گرداند
مهره در مغز افعي ضحاك
پيش عدل تو با هزار زبان
شعله گويد خوش آمد خاشاك
تيغ رأي تو فارغ از صيقل
همچو دندان گوهر از مسواك
گر ز افيون دولت تو خورد
بحر با جمله ظرف نيم خوراك
چه عجب گر نمايد از مستي
جيب هر قطره تا بدامن چاك
لابه ي حاسد تو شاهد عجز
چون تواضع دليل بر امساك
حاسدانت بسوي ملك عدم
ره نوردند چابك و چالاك
همه دستارشان پريشان عقد
همه نعلين شان گسسته شراك
بمشامي كه شخص هوش تر است
بوي مي ميتوان شنيد ز تاك
خصم چون ياد خنجر تو كند
همچو نافش جگر شود كاواك
سبز فام از تناول زهر است
روي دريا بگونه ي افلاك
يا كه گرديد بحر اشتر دل
از نهيب كف تو زهره تراك
در زمان تو كز حراست عدل
بوستان از خزان ندارد باك
سر دزدان خوشه را از تن
بركند باغبان به پنجه ي تاك
گر فتد لحظه ي ز بزم تو دور
شاهد عيش راست بيم هلاك
اي نمودار پيچش قلمت
گردش كارخانه ي افلاك
در يقين تو شك نمود حسود
آنكه نشنيده بوئي از ادراك
عقل چون گشت آگه از سر خصم
بانگ برزد كه لعن بر شكاك
خامه ي گوهرين خوراك تر است
نيك زيبنده عنبرين پوشاك
حاسد خس طبيعت تو بود
خوشه چين گرد خرمن امساك
تا بود لوح دهر رنگ آميز
از تصاوير انجم و افلاك
چهره ي بدسگال ملك تو باد
نقش مانند سايه بر رخ خاك
—
در توصيف اسب و مدح اعتمادالدوله
اي تيز تك ستاره ي آهنگ
با سير تو توسن فلك لنگ
هم گرد تو بافلك بپرخاش
هم نعل تو با هلال در جنگ
از خويشي باد عاجلت عار
وز نسبت برق خاطفت ننگ
آن آب سبكروي كه در سير
چون باد نبيندت كسي رنگ
چون نقطه كه ابتداي خط است
جولان ترا شروع فرسنگ
آئينه ز نعلت ار بسازند
اي لعبت شوخ چابك شنگ
حاشا كه ز اضطراب گردد
بر سطحش بند ناخن رنگ
با وسعت دستگاه گامت
ميدان فراخ آرزو تنگ
از نسبت كاكل و جبينت
آئينه پرست لشگر زنگ
باراست رويت گاه تازش
رفتار نظر حرام خرچنگ
صد داغ ز تنگي جهانست
بر سينه ترا چو حلقه ي تنگ
دست تو ز ميخ نعل پولاد
سرپنجه ي شير آهنين چنگ
گوي فلك از خراش نعلت
دايم بفغان و ناله چون زنگ
در گان نخست باز مانده
پرواز ز تو هزار فرسنگ
شايد كه سبك رود شب هجر
كش با تو شباهتيست در رنگ
هر دانه عرق چو شبچراغيست
از خوشه ي كاكل تو آونگ
گوشت قلمي است عنبرين نوك
چون كلك سپهر عقل و فرهنگ
والا گهر اعتماد دولت
آن چهره ي روزگار را رنگ
جا كرده ز فيض آستانش
خوي ملكي بطبع سرهنگ
پيشاني خلق او نگشتست
چون آينه آشناي آژنگ
حوريست نگار خامه ي او
با طره ي صبح بوي شبرنگ
اي نام تو برنگين اقبال
زيبنده چو پادشه براورنگ
در باغ دل عدو ز بيمت
آرد گل نار ميوه نارنگ
از خوي تو دور بوي تزوير
زآنسانكه ز طبع شير نيرنگ
با نغمه ي عندليب كلكت
قوال سپهر خارج آهنگ
با نقش صحيفه ي توماني
شايد بعرق نگارد ارژنگ
اي عيسي خامه ي ترا پاي
در چشمه ي خضر ناشتالنگ
با عدل تو شير خشمگين را
چون گربه ببند ريخته چنگ
از گلشن قدرداني تست
رخساره ي اهل فضل را رنگ
عزت دهي و شرافت و قدر
آنرا كه بود بدانش آهنگ
گر صيقل دانشت نبودي
اي زنگ زد اي هردل تنگ
چون پيكر جهل خاك گشتي
آئينه علم در ته زنگ
(طالب) بعنايت تو در دل
بنهاده ذخيره ي گرانسنگ
از گوهر مدح حمل بر حمل
وز شكر شكر تنگ بر تنگ
در باغ دلش بحفظ جاهت
بشگفته گل دعا بصد رنگ
تا زهره و مشتري بگردون
دارند بكف سفينه و چنگ
طبعت ز نكات تازه خوش باد
گوشت ز ترانه ي خوش آهنگ
روي و لب آينه ضميرت
خندان و شگفته باد بي رنگ
تغيير مبادت از حوادث
اي چهره ي روزگار را رنگ
—
در توصيف نوروز و مدح اعتماد الدوله
مهر چون خلعت پرتو دهد از برج حمل
روز و شب كسوت اندازه نمايند بدل
شب نهد روي بكوتاهي چون دامن يأس
روز پويد همه بر جاده ي طول امل
شب در افتد بكم و كاست چو زلفين اياز
روز چون دولت محمود فزايد بمثل
شب دم از تيغ زند روز دم از آينه ليك
اين يكي رنگ برآورده و آن يك صيقل
اينك اينك بنگر كز اثر صدمه ي روز
چون شد اركان شب تيره پذيراي حلل
شب شد آن بوته سنبل كه درآيد در مشت
روز آندسته ي نسرين كه نگنجد به بغل
گوئي از لاغري و فربهي ظلمت و نور
كمر ابلق دهر است شب و روز كفل
عالم از جلوه ي نوروز چنان يافته نور
كه نيفروخته انگشت فروزد منقل
سبزه ابريشم سبريست كزو دست بهار
از پي فرش چمن بافت بساط مخمل
نيست آن لاله ي نوخيز كه با شقه ي لعل
علم جلوه برافراخت ز اطراف جبل
كرتك آهوي مشكين صبا دامن كوه
غوطه در نافه ي خونين زده چون سبزه ي تل
خاك آن نور و صفا يافته كز پرتو او
جوهر سرمه سفيد آب شود در مكحل
شعله گر زانكه در اين فصل ميان بگشايد
دستهاي گل سوريش درافتد ز بغل
هم باكسير رطوبت كه در اجزاي هواست
طلق را چون ورق نقره توان كردن حل
از ملاقات هوا بسكه رطوبت شده عام
خاك چون آب رود موج زنان در جدول
دانه ي درّ سزد ار سبز شود كز نم ابر
خوشه دارد بگلو سبزه ي خواب مخمل
اهل دل را بنظر گلشن بي ديوارست
اندرين فصل زالوان رياحين جنگل
با چنين فصل رطوبت ز تقاضاي بهار
سبزه رويد بدل موي ز طاس سرگل
موميائي صفت اكنونكه هوا را همه شغل
جبر كسر است درين كارگه رفع خلل
نيست رفتن عجب از پاي بخوردي شده لنگ
همچو گيرائي از دست بطفلي شده شل
از نم ابر ز بس شعله برآرد زنگار
قفس طوطي آيد بنظر ها مشعل
تا بجائيست رطوبت كه بعموره ي خاك
بيم سيل است اگر سنگ ببارد بمثل
بعد سودن چه عجب كز اثر نشو و نما
كه صداعي را برجبهه برويد صندل
گلبن و سروين آغوش طرب ساخته باز
چون دو معشوق كه برهم بگشايند بغل
با لباس گل و پيرايه نسرين چه عجب
گر ننازند عروسان بحلي و بحلل
اندرين فصل دم از روغن بادام زند
صاف سودا بچكد گر بدماغ مختل
اخترستان شده از لعل شقايق تل خاك
همچو رخشي كه زخوي، گل گلش افتد بكفل
يا چو نو ساختن كهنه بود رسم بهار
سر بسر داغ كهن نو شده بر سينه ي تل
با هوا آن اثر نشاء لطف است كه گوش
از چراگاه فلك بشنود آواز جمل
بتوان ديد ز بس لطف هوا صورت روح
بدل و ديده اگر گوش گشائي بمثل
اندرين فصل نيابند كهن تقويمي
كه نه جاري بودش آب روان درجدول
زين هوا بر تن مرطوبي محرور مزاج
غنچه ها گل شود آنگاه برآرد دنبل
عجب از عطر هوا نيست كه در تيغه ي خاك
نافه مشك شود از نفس باد جعل
آمد آن فصل كه از عكس گل و لاله بچشم
رشته ي نور شود گلگون چون عرق سبل
دود رنگين شود از عكس چمن در مجمر
سرمه مشكين شود از فيض هوا در مكحل
موي بر تن شود ابريشم و نساج مزاج
گر كند فخر بشاگردي استاد ازل
زآن بريشم عجبي نيست كه برتن بافد
از پي خلعت نوروز قباي مخمل
شاخ نرگس دمد از خاك باعجاز بهار
گر بكارند درين آب و هوا تخم بصل
نبود بس عجب از تربيت آب و هوا
گر مگس دم زند از صنعت زنبور عسل
عندليبان چمن در صفت حسن بهار
همه خوانند بآواز خوش اين تازه غزل
نوبهارست و چمن خرم و صافي جدول
گر حريفي بگشا برمي و معشوق بغل
جام زرنه بكف آندم كه بسيمين انگشت
صبح مالد بجبين هندوي شب را صندل
عقد گل ساز حمايل چو بهار از چپ و راست
گردن آسوده كن از بار مرصع هيكل
باده بي جلوه معشوق و بالست و بال
دامن زلف نگاري بكف آورد اول
قامت افروخته سروي كه بصد شمع و چراغ
در خيابان بهشتش نتوان يافت بدل
لاله روئي كه بود سبزه خط گرد لبش
عنبرين چون رقم كلك خداوند اجل
جملة الملكي آن صاحب اقبال غلام
كه بتحقيق بود قبله ي ارباب دول
عالم افروز وزيري كه بميزان كمال
راست چون خواجه عقل آمده دستور عمل
كلكش آن كارگزاريست كه بتواند داد
در يكي لحظ مهمات جهان را فيصل
صافي گوهر نطقش ز ثباتست بلي
از سكون آينه ي آب پذيرد صيقل
تا بچيند ز رخ شاهد رأيش گل عيش
آب آئينه ي خورشيد شود در منهل
از لعاب زر كلك آوردش بر سر كار
عنكبوتي بمثل گرفتد از شغل و عمل
پاس حفظش نگذارد كه بگرداند رنگ
اگر از موم نهي بر سر آتش مرجل
با عموم اثر نشاء عهدش چه عجب
كه خمار آيد و چون باده كند رفع كسل
مشكل ارزانكه بسختي دم از الماس زند
در زمانش بسر انگشت خرد سازد حل
نور آئينه ي رأيش كه شعاع خرد است
گر بخاطر گذرد تيره دلي را بمثل
چون جدا سازدش ايام مفاصل در خاك
دم ز فواره ي نوريش زند هر مفصل
شاهد قدر رفيعش چو شود نيم قيام
بكمرگه رسدش دست تصوّر بحيل
سينه ي حاسدش آن صفحه تقويم بود
كه بخنجر كشدش دست حوادث جدول
بذل او را نبود حد و حسابي هرچند
در حساب از سر كلكش نفتد يك خردل
نيست در دايره ي دولت اوراه حسود
ديو آري نشود داخل خط مندل
سپه فيض برون گر بفرستد ز حصار
لشكر يأس كند قلعه اميد قبل
در صداعست مدامش سر كلك از تحرير
زآن تراشيده قضا محبره اش از صندل
اي بوصف گهرت سوره ي رفعت نازل
وي بشأن شرفت آيت رحمت نازل
تيغ رأي تو و دندان درّ از يك گهرند
كان ز مسواك بود فارغ و اين از صيقل
هيكل حفظ تو گر خسته حمايل سازد
سر موئي نبرد از بدنش تيغ اجل
با فروغ گهر رأي تو در ديده ي عقل
تابش كرم شب افروز نمايد مشعل
عقل كل با همه دانائي و بينائي خويش
زود در مجلس ادراك تو گردد مهزل
منع خفتن چو كند دولت بيدار تو عام
هيبتش رفع كند نسبت خواب از مخمل
با شكر ريز صرير قلمت سامعه ياد
نكند هيچگه از چاشني صوت و عمل
رقم دفتر اعمار چو سنجيد خرد
مدّ عمر تو ز عمر خضر آمد اطول
حسن ليلاي صفات تو فزونست از آن
كه همي بار جمالش كشد اين هفت جمل
با هوا داري نطق توز ميدان شكر
شايد ار گوي حلاوت بربايد حنظل
مه صبيح است ولي يوسف رأيت اصبح
گل جميل است ولي شاهد خلقت اجمل
با سنان تو سماكين فلك بربايند
خواه رامح كند آهنگ تو و خواه اعزل
در بنان تو عصائيست كه چون چوب كليم
ميشود وقت غضب صورت تو عيش بدل
اژدر پر خط و خالي كه بصد بحر نهنگ
سهم يك نالش مسدود كند راه جدل
مانده سر بر خط عدل تو چو بگشايد کام
دركشد كوه ستم را بنفس چون خردل
نقطه ها ريزد از آن كلك عطارد حركات
همه برجيس مقام و همه خورشيد محل
بيش و كم بسكه بعهد كرمت يكسانست
ناز خشمت نتواند كند اكثر باقل
كودك مكتب علمت بسرانگشت ضمير
حل كند عقده ي مشهور بمالاينحل
حاسدت زآن دو دل افتاده كه كافي نبود
يك نيام از پي شمشير تو و تيغ اجل
گو بكن غسل فنا خصم كز آلايش او
آب سرچشمه ي تيغت نشود مستعمل
نرد دولت ز فلك جز تو نبردست كسي
ايكه در نقش موافق زدنت نيست بدل
از چه داري بكف دست حريفان بشمار
عمر بدخواه تو نقديست سزاوار شتل
بسكه گمنام بعهدت شده افسوس و دريغ
هيچ دانا نكند ترجمه ي ليت و لعل
در دعاي تو بمرغان سحر همرازند
خيل اهل دول و زمره ي ارباب ملل
برتنش سر نتوان داشت بصد سلسله بند
هركه در گردنش از مهر تو نبود هيكل
هركه در عهد تو چيند گل آسايش حال
نه بماضي بودش كار و نه با مستقبل
عنبرين سلسله ي كلك تو در خطه ي فضل
دودمانيست كه هرگز نشود مستأصل
يافتي غنچه گر از دفتر عيشت فردي
نسخه ي صد ورق گل ننهادي ببغل
چون تو در فكر سخن چهره نمائي بخيال
مدح گردد بزبان قلم ابيات غزل
نيست مجهولي كآن بر تو نگردد معلوم
اي ضمير تو ز علم اعلم و در فضل افضل
بسكه شيرين سخني چون كني آغاز حديث
موم گردد ز كلام تو مبدل به عسل
چون تو ناطق شوي از نطق نگردد آگاه
سامعه سامعه را گر بگشايد اكحل
بي عمل عمر نيرزد بجوي زآنهمه عمر
دست علم تو بود تنگ در آغوش عمل
دست و پا گم كند از شوخي او ابلق دهر
ابرش برق عنانت چو خرامد بكتل
وه چه طاوس مثالي كه زبس نقش و نگار
خال و خط وام كند سينه بازش ز كفل
پرنيان پيكري اطلس بدني كز نرمي
بتوان بافت زابريشم مويش مخمل
شعله خوئي كه چو جستن بشرار آموزد
برق را چهره برافروزد از طعن كسل
گردنش صفحه ي تقويم ز بس نقش و نگار
وز خط و خال برآن صفحه معنبر جدول
از سبكروحي چون ذرّه كند سير هوا
گرچه چون كوه گرانست قوي در هيكل
شوخي سينه ي آهو كندش گوي سرين
سايه بند قبا، مي گرش افتد بكفل
ديدي ار صورت اين باره درآئينه خواب
سخن رخش نراتدي بزبان رستم يل
گرچه مقراض كند بر ورق حاشيه سير
سر موئي ننهد پاي برون از جدول
بر سر خصم نشان سم مغفر سايش
هست چسبنده تر از طاقيه بر فرق كچل
گرورا، ميل هوائيست در آميزش باد
سببش باز نمايم نگذارم مهمل
بسكه از برق سمش گرم شد اجزاي زمين
خاك چون شعله كند روي باعلا اسفل
شوخيش چون كند آشفته بچوگان دودست
بربايد ز گريبان قمر گوي انگل
پاي او را گه رفتن همه با باد مصاف
دست او را گه جستن همه با برق جدل
سازد از موي تنش گر بمثل خامه ي موي
آن مصوّر كه بود مايل طبعش بكسل
هم از آن رغبت رفتار كه در طينت اوست
نقش از آن خامه ي مو خود بخود آيد بعمل
پشت دستست كه پيشت بزمين مانده ز عجز
بار موجي كه نمودست عيان بر منهل
چو خط جاده او، افتد از آن چار قلم
نكشيد و نكشد هيچ مذهب جدول
بسكه برقش جهد از نعل بهنگام شتاب
راكبش در شب هجران نفروزد مشعل
او چو نور نظر آنجا كه بسرعت گذرد
برق مانند خر لنگ بماند بوحل
چون كشد شيهه بهفتم فلك از هيبت او
مژه بيم است كه ريزان شود از چشم زحل
متكاسف چو شود پيكرش از باد نهيب
غنچه گردد همه گلهاش بگلزار كفل
دست و پا قطع كند تيزي رفتارش اگر
نبرد منع نما نرمي مويش بمثل
چون پريشان كندش دست صبا كاكل و يال
هركجا سنبل زلفيست كند گونه بدل
بجز اين برق سبك پي نبود مخلوقي
كه كند قطع بگامي دوسه ميدان امل
مركبي زينسان آتش حركت را زيبد
راكبي مثل تو اي آب رخ دين و دول
تاير او پاي درآري و شوي معركه تاز
پيش پيشت سپه فتح و ظفر بسته يسل
در كف آن آتش هنديست كه از هيبت آن
باغ را آب زره پوش رود در جدول
آن كبود اژدر هايل، كه ز انديشه ي او
زهره ي جمله نهنگان جهان كرده خلل
آن سياه افعي قتال كه مقتولش را
تا دم حشر دمد زهر گيا از مقتل
نظرش ارچه دوشاخست چو منظور منست
زخمي سايه ي او مردم چشم احول
في المثل گر بوزد بادش بر قله ي كوه
از تزلزل فتدش فاصله ها در مفصل
با چنان رخش ترا زيبد با ابر نبرد
با چنين تيغ ترا شايد با برق جدل
صاحبا، طول كلامم ز نهايت بگذشت
اين مفصل را رفتم كه نمايم مجمل
سخن ار زانكه بود وحي باندازه ي ذوق
اخصر از مختصر اولي و مطول زاطول
بدعا ختم نمايم كه چو (طالب) هرسوي
در پي آميني، از هر طرف آمد بعمل
تا ز طول عمل و عرض مهمات زنند
نكته سنجان خرد پيشه در افواه مثل
در نشاط و طرب و دولت و جاه افزون باد
عرض ايام خداونديت از طول امل
سايه ي سايه حق باد بفرقت جاويد
چون بفرق شه دين سايه حق عزوجل
—
(مشق گريه)
كعبه نزديكست دوران را صلائي ميزنم
بر در بيگانه دست آشنائي ميزنم
بزم ايمان را چو مي بينم خموش با ساز و برگ
با وجود بي نوائيها نوائي ميزنم
گرچه اين درياي بي پايان ندارد ساحلي
با همه بيدست و پائي دست و پائي ميزنم
غنچه ما را گره ميرويد از ابروي كار
گرچه از هر مو نواي دلگشائي ميزنم
سر نمي دزد سپهر از شست حكم انداز ما
گرچه هردم ناوك كاكل ربائي ميزنم
بوكه گردد دستگيري از ره مقصد دوچار
بر در اميد چون كوران عصائي ميزنم
گرچه در بزم وصالش بيوفايانراست بار
بر در و ديوار او نقش وفائي ميزنم
نغمه ي ما را چو در گوش حريفان نيست راه
زير چندين پرده ي سازي نوائي ميزنم
گرچه فرقي نيست يكمو در ميان كوي او
سينه هردم بر دم تيغ بلائي ميزنم
ميزند آن نغمه ي بيذوق ماهم در جواب
بر دهانش بوسه ي بي اشتهائي ميزنم
نيست ما را پاي كم زآن غمزه در ميدان كار
ميزند او تيغ و ماهم مرحبائي ميزنم
ميزنم از ناله ناخن بر دل اهل نياز
نازنينان را تصوّر آنكه نائي ميزنم
زهره تو با ما مزن لاف نواسنجي كه ما
ساز غم در پرده ي مرد آزمائي ميزنم
گرد ادبار از جبين ما نمي گيرد هوا
گرچه هر ساعت در دولتسرائي ميزنم
ميخورد او باده و ما نيز خوني ميخوريم
ميزند او تيغ و ما هم دست و پائي ميزنم
خامه ي مژگان بكف بر صفحه ي رخسار خويش
باز مشق گريه ي پر هايهائي ميزنم
—
نقشه المصدور
هردم چو بحر جوشم و غوغا برآورم
وز جوش خود خروش ز دلها برآورم
نالم چنان ز درد كه فرياد الامان
از ساكنان عالم بالا برآورم
صد نفخ صور تعبيه دارم بهر نفس
نشگفت اگر بطنطنه آوا برآورم
جسمم طلسم محنت و درد است لاجرم
هر لحظه زين طلسم صداها برآورم
بوي جنون بجوّ ز ملايك شود بعرش
هر نعره ي كه از دل شيدا برآورم
مي پيچدم بسينه نفس همچو مار گنج
نشگفت اگر چو سيم و زر آوا برآورم
از بسكه نقد گريه فراهم نموده ام
كم كم چو گنج از دل دانا برآورم
هر صبح جوشم از غليان جنون شوق
وز دل فغان بعرش معلا برآورم
عقل ضعيف را كشم از مغز دل برون
مو از خمير مايه ي سودا برآورم
هردم ز چار موج فسون گرچه قطره ام
كف از دهان بعادت دريا برآورم
برتن چو چشم مور شد از غم مضيق دهر
خواهم بروي دل درّ دريا برآورم
آتش گرفته موي بمويم سزد اگر
دود از دل ثري به ثريا برآورم
خورشيد عشق لمعه ز انوار شرق زد
رفتم كه سر ز خواب چو حربا برآورم
صافي منم و ليك شود صاف عيش درد
كرته نشين خويش ببالا برآورم
سودائيم بطبع از آنرو، ز سهم عشق
خون در بدن بگونه ي صفرا برآورم
زمزم عذاست ليك ز شيريني سخن
شوري ز طوطيان شكرخا برآورم
كو بخت آنكه بردمدم شهپر هماي
تا پاي همت از گل دنيا برآورم
طاوس وش ز بس بعمارت مقيدم
دستم نميرود كه ز گل پا برآورم
آوخ كه نيست داورئي با من از سپهر
دست مساعدي تولا برآورم
از بس حلاوتم بسخن در سرشته اند
از لب كف شكرگه انشا برآورم
صد چشمه نوش كردم و از چربي زبان
روغن ز چشمه چشمه چو حلوا برآورم
تا نگذرم بهيچ دل از هيچ رهگذار
خواهم بخشت و گل در دلها برآورم
در دل چو شوق اوفتدم چون هزارپاي
پا جاي موي از همه اعضا برآورم
چرخ مشعبدم كه بقصد فريب خلق
نارنج آفتاب ز مينا برآورم
—
قصيده بث الشكوي در مدح مولاي متقيان علي (ع)
سيل اشكم را بطوفان ميزنم
قطره جوشان و خروشان ميزنم
تا شود رنگين سرشكم هر نفس
ناخني بر چشم گريان ميزنم
مي شکافم سينه وز تار فغان
بخيه بر چاک گريبان ميزنم
شير عشقم كز تب سوزان خويش
هردم آتش در نيستان ميزنم
نيش ناهمواريم تا كم زنند
خويش را همواره سوهان ميزنم
تار زلفم شاهد اندوه را
زان دم از شام غريبان ميزنم
ميكنم لب از شكاف سينه وام
خنده بر چاك گريبان ميزنم
ميتراشم نيشي از مژگان يار
پس بدان نشتر رگ جان ميزنم
آفتاب روز ابرم تيغ لطف
گاه پيدا گاه پنهان ميزنم
از كفم گر دل ربايد آستين
چنگ در دامان مژگان ميزنم
تا بكام غير ديدم لعل يار
چون گهر دندان بدندان ميزنم
زاده ي آب و هواي ماتمم
خيمه بر نيلوفرستان ميزنم
هيچم از تحصيل حاصل باك نيست
شانه بر موي پريشان ميزنم
بر رخ نيلي چو دريا دمبدم
پنجه ي خونين چو مرجان ميزنم
در ميان گريه چون دلهاي چاك
خنده بر لبهاي خندان ميزنم
گاه مي پيچم بدل دود جگر
گاه بر سر شاخ ريحان ميزنم
اوج ميگيرد بجاي شعله موج
من بهر آتش كه دامان ميزنم
ميتراود خون شريان گر بفرض
نيش بر تار گريبان ميزنم
دوزخ عشقم كز آب و رنگ خويش
طعنها بر باغ رضوان ميزنم
حور اگر سيب ذقن دزدد ز من
سيليش بر نار پستان ميزنم
لشكر كفرم كه در شبهاي زلف
كاروان دين و ايمان ميزنم
دست آن فصاد مژگانم كه نيش
بر رگ گبر و مسلمان ميزنم
گر كند دعوي باطن بالبش
بر دهان آبحيوان ميزنم
هر زمان از بهر ايذاي سحاب
چشمكي پنهان بمژگان ميزنم
لاله سان صحرا نشينم بهر جرم
خيمه در صحن بيابان ميزنم
دورم از گنج قناعت زين سبب
پيچ و تابي همچو ثعبان ميزنم
سر بزانو ميزنم زينسان بقهر
يا گران پتكي بسندان ميزنم
بلبل عشقم كه بر گلهاي داغ
تا زبانم هست دستان ميزنم
يوسف خود را بلبهاي خيال
بوسه بر چاه زنخدان ميزنم
بر دل سوزنده ميخندم چو كبك
يا نمك بر مرغ بريان ميزنم
من چو دل مينالم از طغيان درد
صبر پندارد، ني انبان ميزنم
خيمه را از كشور اسلاميان
ميكنم در كافرستان ميزنم
در مسلمانان مسلماني نماند
زآن گريز از اهل ايمان ميزنم
ني غلط گفتم چه كافر نعمتم
من كز اينسان مشق هذيان ميزنم
اين ستمكاران به تيغم گر زنند
بوسه شان بر تيغ برّان ميزنم
خاكسارم طعنه ي بي عزتي
بر كمال شوكت و شان ميزنم
خوارم و با خواري خويشم سريست
خنده بر عزت پرستان ميزنم
ميگذارم حق گر انگشتي بسهو
دوستي را بر نمكدان ميزنم
نيست خار كينه در گلزار من
وين نوا پيدا و پنهان ميزنم
مهر با كين چون در آميزم كه دم
از ولاي شاه مردان ميزنم
گوهر تاج (ابوطالب علي)
كز ثنايش موج عمان ميزنم
آنكه بر نقد مديحش صبح و شام
سكه حسان و سحبان ميزنم
روز و شب در صحن ميدان ثناش
بر كميت خامه جولان ميزنم
مورم و گر لطف او باشد رفيق
تاخت بر ملك سليمان ميزنم
آنكه شبهش را بدعوي وجود
هر زمان صد نقش بطلان ميزنم
ميكند تصديق او امكان و من
خنده بر تصديق امكان ميزنم
ميكنم حاضر (نجف) را در خيال
پس طواف كعبه ي جان ميزنم
در ره اخلاص آن درّ نجف
بوسه بر ريگ بيابان ميزنم
ميكشم ميدان و از بس شوق دل
ديده بر نوك مغيلان ميزنم
چون بوصفش ميكنم طي خيال
سير صد رنگين گلستان ميزنم
وصف جودش را بمشك چين رقم
بر ورقهاي زر افشان ميزنم
هم بتكليف بهار خلق او
خنده ي گل بر زمستان ميزنم
هم بآهنگ نواي وصف او
طعنه بر مرغ سحر خوان ميزنم
جرم ميگويد ز ابر رحمتش
غوط در درياي غفران ميزنم
عفو او ابرست و ميگويد كه من
قطره بر گلزار عصيان ميزنم
ميكند خصمش چو در خاطر خطور
غوط در سيلاب نسيان ميزنم
خاك صحراي نجف راز افتخار
بر سر كحل صفاهان ميزنم
منكه بر لوح ثنايش روز و شب
طرح معنيهاي الوان ميزنم
كلك اخلاصم كه نقش مهر او
برنگارين صفحه ي جان ميزنم
(طالبم) ليك از صفاي اعتقاد
در ولايش دم ز (سلمان) ميزنم
منكرش از ره چو ميجويد كنار
بر ميانش تيغ برهان ميزنم
بحر اخلاصم زباد اعتقاد
موج بر بالاي عمان ميزنم
ميكنم چون كنه ذاتش را خيال
غوط ها در بحر عرفان ميزنم
قلزم شوقم كه با يادش مدام
چار موج از چار اركان ميزنم
آهوي آواره ام فال وطن
در پناه شير يزدان ميزنم
—
قصيده در حسبحال خويش گويد
ني خلق اين جهانم و ني آن جهانيم
ني خاكيم برتبه و ني آسمانيم
من خود ز حال خويش نيم آگه اي سپهر
باري تو و انماي بنوعي كه دانيم
بند گران نهاده ز حيرانيم بپاي
بيهوده نيست با فلك اين سرگرانيم
بيگانه وار بسكه نمودم بخلق روي
نشناخت روزگار بچندين نشانيم
با گل دو گانه زاده ام از مادر بهار
خارم ولي نه رهگذر گلستانيم
طبعم گل شگفته و من سبزه ي ضعيف
اما نه سبزه ي دمني، بوستانيم
سوزد بروز ابر مرا آفتاب مي
گر شاخ گل بسر نكند سايبانيم
از بس بوحشيان غم الفت گرفته ام
بتوان دلير گفت كه مجنون ثانيم
سر جوش عمر بسكه بغم صرف كرده ام
پير فلك دريغ خورد بر جوانيم
گلبانگ من بباغ عدم بسكه دلگشاست
عنقا كند سماع ز هم آشيانيم
خار و خس نفاق مخوانم كه مو بموي
ريحان دوستي و گل مهربانيم
كف بر لبم صريح نمايد كه لايزال
در جوش گوهرست محيط معانيم
از من خطا نگشته قضائي كه صبح و شام
در شاهراه حادثه، در ديده بانيم
صد دجله زهر بينم و نارم بروي خويش
باران غصه را نمد تركمانيم
بادام و دانه رام نگرديده ام هنوز
بر دست و آستين مفشان ميزبانيم
آنجا كه بي سلاح روم در صف مصاف
يك شهر را حريف بدين نيم جانيم
بيمار بودنست هنر چشم را نه عيب
من چشم كيستم چه غم از ناتوانيم
امروز چون متاع گرانمايه كم بهاست
ارزانيم دليل بود برگرانيم
بر دير جنبش است شب محنتم دريغ
دلخورد ازين مدار ز بس ناروانيم
پيراهن پلاسي من خنده ميزند
از بعد مرگ بر كفن پرنيانيم
خربنده اي تو ايفلك و من خرم ولي
ني آنچنان خري كه تو در آب رانيم
چون برگران ركابي اشكم نظر گشود
بيزار شد رفيق ره از همعنانيم
ابرام من زياده از آنست كز سئوال
بتوان زبان بريد بيك لن ترانيم
دست تهي بنزد تو آورده ام بلي
شخص تجردم بود اين ارمغانيم
ور زانكه با جواهر نطقم سريت هست
صد ننگ پيش تحفه ي بحري و كانيم
چون من زبان خلق ندانم كناره جوي
از همدمان بعلت بي ترجمانيم
الوان آرزو بدلم چيده رنگ رنگ
اي مشتري بناز بر نگين دكانيم
زآن خامشم كه در صف اين طوطيان شوخ
كفرست لب گشود بدين بي دهانيم
آئينه ي گرفته چو طفلان به پيش روي
دايم بعكس خويش بود همزبانيم
ني ني ز كلك من مه و خورشيد ميچكد
زين دست اي سپهر بدان گر بدانيم
بر صفحه سپهر رقم هاي اختران
غيرت برند از نقط امتحانيم
كوچك دلم چو غنچه بابناي روزگار
وين كوچكي دليل بود بر كلانيم
با اين كبوتران پري وش ببرج نطق
دل مي طپد ز شوق كبوتر پرانيم
جانرا ز بار جسم سبك ساختم مگر
بر طبع دوستان ننمايد گرانيم
از يمن صبر حادثه بر من ظفر نيافت
هر چند سعي كرد به آفت رسانيم
گويند بندگان شكم شكر آب و نان
من شكر گوي نعمت بي آب و نانيم
از زهر مرگ تلختري نيست در جهان
ور هست، هست چاشني زندگانيم
آن زهر قطره ام كه نمانم نهان اگر
بر ناف سنگ و سينه ي آهن چكانيم
بر باد اگر سوار شوم در سراغ دوست
چون باد پا عرق كند از گرم رانيم
از بس كنند در دلم از ضعف تن شمار
تسبيح همدمان شده راز نهانيم
خارم بخاك ره مگذاريد و مگذريد
هر چند آتشم نه همي كاروانيم
آن جزو ابترم كه نگيري مرا بدست
ليك از بغل جدا نكني گر بخوانيم
شيريست خشم، سلسله خا، در مزاج و من
بيگانه از معامله ي شيربانيم
اينك بملك ناطقه عيد سخنوريست
كابرو بلند كرده هلال معانيم
در پرسشم ملايكه گردند خنده روي
بينند در لحد چو رخ زعفرانيم
غمگين نيم كه روي من از چيست كاه رنگ
شادم كه هست روي سخن ارغوانيم
صف بسته اند بر رخ رومي ورق ز كلك
چندين هزار لعبت هندوستانيم
(طالب) برخصت تو كه بستم در گزاف
چند از زبان لاف بود قصه خوانيم
ميدان چرا خراشم و جولان چرا زنم
چون ظاهرست بركه و مه پهلوانيم
بر تافتم عنان ز ره لاف كين طريق
بيرون بود ز دايره ي رسم دانيم
—
شكوه ي ما سراسر از هنر است
از بدو نيك شكوه سر نكنيم
لب ازين تلخ چشمه تر نكنيم
تا ميسر شود نواله ي شكر
دهن آلوده در شكر نكنيم
در نورديم دفتر بد و نيك
دخل در كار خير و شر نكنيم
زير تيغ قضا چو بي جگران
خاك بر سر كنيم و سر نكنيم
گر برويد جفا زبون نشويم
ور ببارد بلا حذر نكنيم
همچو سگ تن بلابه در ندهيم
روبهي پيش شير نر نكنيم
عجز كفر است در قبيله ي ما
رخنه در سنت پدر نكنيم
جز كمان نبرد خم ندهيم
جز خدنگ ستيز پر نكنيم
بيدلان را دلاوريم براه
هيچ انديشه از خطر نكنيم
بلكه از مستي شراب غرور
از ره بي خطر سفر نكنيم
خصم عشقيم اگر به پهلوي ريش
خواب بر نوك نيشتر نكنيم
روح را پرده از جسد نكشيم
ابره پامال آستر نكنيم
با تو روزي اگر بسر كرديم
گر ملولي دلا دگر نكنيم
نخل درديم بهر خون خوردن
ريشه جز در رگ جگر نكنيم
گرچه خواريم روي ماسيه آر
سرمه را خوار در نظر نكنيم
ورچه موريم سگ ز ما به اگر
ديده ي شير آبخور نكنيم
پايماليم چون زمين و ز ننگ
با فلك دست در كمر نكنيم
تيره بختيم همچو شام و ز عار
اطلس صبح را ببر نكنيم
ناله ي شب بصبح پيونديم
هيچ شرم از رخ سحر نكنيم
نغمه سنجيم عذر ما بپذير
گر همي كار نوحه گر نكنيم
گلفروشيم عيب ما مشمار
گردكان زينت از شرر نكنيم
هركجا دل كشد شويم روان
كار بر قول راهبر نكنيم
صد بيابان كنيم قطع و زرشك
رهبر عقل را خبر نكنيم
تا بود تير غمزه ي دل را
هدف ناوك قدر نكنيم
گر دهد بوي منزل از دم تيغ
حاش لله كه راه سر نكنيم
ور گذار اوفتد بچنبر چرخ
زن به از ما اگر گذر نكنيم
لب نشوئيم از نواله ي صبح
ترك اين تلخ ما حضر نكنيم
بال همت زنيم در پرواز
تكيه بر سعي بال و پر نكنيم
همه تن آه آتش آلوديم
ليك در هيچ دل اثر نكنيم
زهر پرورد شربتيم ولي
هيچ بيمار را ضرر نكنيم
شكوه ي ما سراسر از هنر است
از قضا ناله وز قدر نكنيم
نتوانيم با نهايت صبر
كز جفاهاش شكوه سر نكنيم
دستمان خشك همچو كفچه اگر
خاك در كاسه ي هنر نكنيم
«طالب» از حد گذشت طول كلام
قصه تا چند مختصر نكنيم
—
قصيده در حكمت و توصيف فصول اربعه
يا ملك العرش ما، مخترع العالمين
افتح افتح لنا، باب اشارات دين
خالق قادر كه كرد خلق بحرف دوئي
هم حركات فلك هم سكنات زمين
صانع مطلق كه داد قادر صنعش وجود
خلق عدم ز اولين با طبقه آخرين
عقل نخست آفريد روح باو يار كرد
خلق سموات را كرده به ايشان قرين
ثابت و سياره را پير و افلاك ساخت
در نظرات همه بست طناب زمين
قلعه ي افلاك را داده ده و دو بروج
ناري چندي چنين ماهي چندي چنين
خلق عناصر نمود تحت سپهر برين
طبع و مزاج آفريد ساخت بدانسان زمين
عالم اجساد را زينت از ايشان بداد
هر جسدي را بروح ساخت بخلعت قرين
پا و سر و دست داد چشم و دهان شد فراز
دل ملك جمله ساخت جان ملك پاكدين
باقي اعضا نمود خلق بترتيب خاص
خلق چو پذيرفت خلط ساخت برايشان رهين
ضد همه با هم نمود، فرقه اخلاط را
ساخت مزاج دگر هر يكشان را قرين
خلقت انسان درست قدرت او چون نمود
صورت حيوان نمود نقش بلوح زمين
نقش نباتات چون بر ورق آمد پديد
طرح جمادات زد خامه ي صنع آفرين
اينهمه چون شد ازو يكسر صورت پذير
خاك نگين شد برو اينهمه نقش نگين
روي زمين پر نگار ساخت بصد آب و رنگ
خلق تصاوير گشت لوحه ي تصوير چين
ميخ زمين قدرتش ساخت ز اركان كوه
بحر بر اطراف خاك ساخت تمكن كزين
موج دو او آفريد هر طرفي فوج فوج
هريك مانند كوه در حركت سهمگين
عالم ديگر نمود در شكم بحر خلق
ماهي و مار و نهنگ جمله در او در كمين
خلق صدفها نمود حامله ي طفل درّ
حامله گوهر شكم درّها يكسر ثمين
كرد عيان چارفصل باغ جهان داد زيب
مختلف انواع ساخت جمله فصول زمين
ساخت ملك برهمه فصل بهار و تموز
لشگر از فوج گل ورد شبيه سمين
سنبل و گل را بداد در سپهش اقتدار
وز همه بنمودشان خاص ترين و گزين
لاله بر اطراف كوه ساخت نگهبان كبك
سبزه بر اطراف دشت ساخت بقدرت گزين
نرگس سرمست را داد خماري بجيب
عشوه نما ساختش چشم خمار آفرين
طرح هزاران هزار باغ زد اندر جهان
جمله پر از مشك بيد وز سمن وياسمين
كرد خيابان بسي طرح بهر بوستان
سرو و چنار از دو سو ساخت بهم همنشين
وز طرفي نارون گشته بشمشاد يار
اين شده كبك ختن وآن شده طاوس چين
شاخ گل از بلبلان پر زخروش نفير
مكتب طفلان شده باغ چو خلد برين
فاخته بر شاخ سر و ساخته توحيد حق
ورد زبانش تمام مدح جهان آفرين
قمري كو كو زنان، بر علم نارون
جوش و خروشش بباد داده زمان و زمين
صعوه و دراج ني زمزمه سنج آمده
وان بنواي حزين برده دل از دست اين
هد هد افسر بسر، ياد سليمان كنان
آمده اندر خروش كرده نوا را حزين
بلبل و صلصل فغان جفت فغان ساخته
بلبله گوئي تهي كرده زماء معين
كبك دري در خرام قهقهه زن چون پري
دامن كوه از گل خنده او لاله چين
جلوه طاوس نر از علم سبز خويش
كرده بسيماي خويش چشمه روان بر زمين
فصل تموز آمده باغ شده ميوه دار
جمله نما گشته بيد، شاخ شده پيش بين
بوي بهار ترنج عرض گل نسترين
برده بفيض نموّ شاد شده ياسمين
نارونان غنچه سان خنده زنان ساخته
خنده زنان فر بهي زار و نزار و حزين
نكهت نارنج هوش، برده ز بستان طراز
دافع صفرا شده از شكر و انگبين
گونه ليمو نشان، داده ز صفرا ولي
آمده صفرا شكن لخلخه در آستين
آلو و شفتا از گوشه نشينان بهم
رنگ گرفته بوام آمده ناز آفرين
آمده امرود با، عشوه خرامان بشاخ
كرد صراحي عيان از لب نوش آفرين
تا كه بمستي زده پنجه بخون در حنا
خوشه ي انگور خويش كرده به پروين قرين
مستي او دلفروز، نشاء او كينه سوز
مست سرانداز پاي، كرده نهان در زمين
خوشه بساغر كشان نزل ز مي ساخته
دانه بر او گشته چاك ريخته زو انگبين
فصل خزان آمده حسن رزان آمده
باد شده رنگريز، آب شده رنگ چين
شاخ درختان شده شوخ تر از نوبهار
لعل فروش آمده با طبق آتشين
فرش بگسترده باغ رنگ برنگ از خزان
هريك از آن ساخته شبنم درّ ثمين
تيغ كشيده دمه گشته خصومت همه
گرگ شده پوست چاك ساخته بر پوستين
ژاله درّ افشان شده، از طبق آسمان
رنگ شكسته بسهم بر رخ درّ ثمين
گاه زمستان شده گشته رواح تنور
در تن كرسي خزان دافع سرما گزين
مغز بخاري شده دخمه ي سودا زدود
(عود قماري) بخور داده برون زآستين
دست حنائي شده پاي بدامن قرين
سر بكلاه سمور گشته تمكن گزين
منقل افسرده خند گشته مربع نشين
اخگرش از لاله به بلكه ز درّ ثمين
ساقي مجلس فروز دور قدح كرده ساز
صاحب مجلس به بزم كرده مصاحب گزين
باده بدور آمده رخ گل احمر شده
رنگ معصفر دهان از قدح اولين
بر سر منقل كباب، آمده در سوز و ساز
زين گزك خوش نمك دارد لذت چنين
—
قصيده در موعظت و مدح مولاي متقيان علي (ع)
(سزاوار اكسير اعظم توئي تو)
دلا گوشه ي انزوائي طلب كن
تهي تر ز آفاق جائي طلب كن
جهان گرچه وحشت سرائيست خالي
تو خالي تر از وي سرائي طلب كن
درين منزل كم هوا بار مفكن
قدم پيشتر نه فضائي طلب كن
چه در خاك چسبنده ي دانه آسا
چو خوشه بكش سر هوائي طلب كن
تن از جان شود فربه و جان ز ايمان
تو فربه مكن جان غذائي طلب كن
كبابي تر و شور بگذار و بگذر
يكي بي نمك شوربائي طلب كن
نگردد ترا نرم دل زآب ديده
ازين تيزتر آسيائي طلب كن
بكس روي دل مفت منما چو ساغر
نخست از وفا رو نمائي طلب كن
بود گر نواي دو گيتي مرادت
برو همت از بينوائي طلب كن
نشايد در اين راه بي دست و پائي
ز مردانگي دست و پائي طلب كن
تو ظرف ظريفان شهري نداري
برو گوشه روستائي طلب كن
هزار آرزو گشته در خاكداري
بمحشر در اخوان بهائي طلب كن
بود سهل پالودن مغز گردون
ازين خوبتر مدعائي طلب كن
چو برياد آن لب تن خويش سوزي
رو از نيشكر بوريائي طلب كن
اگر مذهب پير ميخانه داري
ز كيفيت مي عصائي طلب كن
منه گوش بر خنده ي كبك شادي
رو از كوه محنت صدائي طلب كن
ره صوفي صاف بگذار ايدل
ز صوفي وصوفش صفائي طلب كن
بمژگان رساند نسب خار اين ره
ملايم تر از ديده پائي طلب كن
خرد ژاژخائيست صيد جنون شو
ملاقات زنجير خائي طلب كن
ره دوست آسودگي برنتابد
بهر گام رنج و عنائي طلب كن
تو گر زلف او بازخواهي همي دل
برو مهره از اژدهائي طلب كن
تو عشق بتان را نشائي كه گفتت
بچندين دعا رو بلائي طلب كن
قبا با فنا گرچه هم صورت آمد
مشو صيد صورت فنائي طلب كن
بدريوزه ي خلد مگشا زبان را
طلب گر نمائي لقائي طلب كن
دو گامست همراهي عقل كوته
در اين ره رفيق رسائي طلب كن
بصد شمع ميكوش در جستن دل
چو دل يافتي دلربائي طلب كن
ترا عشق رنج و رهين شفائي
رو اي خام دارالشفائي طلب كن
ز بي درديت دل بدرد است دايم
مر اين درد دل را دوائي طلب كن
تو مغزي درآ، در يكي خورد جائي
كه گفتت كه گنبد سرائي طلب كن
مربع نشين در يكي نخل خانه
كه گفتت مثمن سرائي طلب كن
بود صفحه ي لامكان پست بنيان
ازين برتر آرام جائي طلب كن
ترا جاي در قصر جنت نزيبد
برو در دل دوست جائي طلب كن
رياضت بود صيقل زنگ دلها
ازين چرب سوهان جلائي طلب كن
ني خشك تن بشکن از چربدستي
وزو در شكستن نوائي طلب كن
سزاوار اكسير اعظم توئي تو
برو صحبت كيميائي طلب كن
درآور دل خود بياد دهانش
وزآن تنگ تر تنگنائي طلب كن
مده دعوت نطق هر ممتلي را
براين مائده اشتهائي طلب كن
ازين زمره ي پارسي گو چه حاصل
برو صحبت پارسائي طلب كن
درآتش گداز اين مطلا جسد را
پس از بوته ي حق طلائي طلب كن
كم جمله جوهاي گندم نماگير
يكي گندم جو نمائي طلب كن
چو بارد فلك بر تو باران تلخي
توسل بشيرين ادائي طلب كن
دلت بسته رنگ غم از لعل ساقي
يكي صيقل غم زدائي طلب كن
چو دل محملي گشته از ديده غايب
رو ازناله بانگ درائي طلب كن
برانگيز گرد از گليم قناعت
وز او ديده را توتيائي طلب كن
گل از ناله ي بلبل عشق ريزد
ازين دست دستانسرائي طلب كن
غزال غمش پنجه ي شير دارد
برو سيليش را قفائي طلب كن
مگر يابي از چشم شوخش نشاني
ز گردون شب فتنه زائي طلب كن
گيا سبز گردد ببستان فطرت
در اين باغ نشو و نمائي طلب كن
به ننگ طلب گر همي در دهي تن
بهر حال نقد وفائي طلب كن
ضرور است هر غنچه اي را نسيمي
چو داري دلي دلگشائي طلب كن
در اين دايره چند كج كج خرامي
گذر بر خط استوائي طلب كن
مشو صيد هر سنبل بوستاني
برو كاكل مشكسائي طلب كن
مگر چون نسيمت رساند بدانكو
ز نسل صبا باد پائي طلب كن
شناسند قدر فغان سوگواران
در اين حلقه صاحب عزائي طلب كن
اگر زاده ي تاك را عمر خواهي
رو از پير دهقان دعائي طلب كن
بود تنگ ظرف تو دريا كشيدن
يكي جام مرد آزمائي طلب كن
خضاب تو خون گياهي نزيبد
ز افشرده ي دل حنائي طلب كن
مكش منت خضر در وادي دل
هم از شوق خود رهنمائي طلب كن
بروب از ره دشمنان، خس مژگان
پس از دوستان مرحبائي طلب كن
بود نسبت دل به دل آشنائي
حريف بدل آشنائي طلب كن
تو چون خلوت قدس داري مقامي
كه گفتت كه بيت الخلائي طلب كن
مگر كز سرت موي سودا ربايد
يكي تيز كاكل ربائي طلب كن
گذر كن يكي بر سر كوي فطرت
سزاوار شاهي گدائي طلب كن
بود نفس سيم سخن ناروائي
در اين رسته نقد روائي طلب کن
ز دلدار باشد بساز و نوا دل
همان خانه را كدخدائي طلب كن
درين عرصه ي خوف و ميدان وحشت
توسل به صاحب لوائي طلب كن
بياساي در سايه ي (شاه مردان)
وزين خوفها رو، رجائي طلب كن
بشو خاك چون سرمه بر آستانش
وزو ديده را توتيائي طلب كن
چو (فيضي) بسي هست در هند بلبل
درين باغ چون (طالبائي) طلب كن
—
قصيده در مدح جهانگير پادشاه
آمد آن رشك مهر و غيرت ماه
بر سر از ناز كج نهاده كلاه
با تني آزموده رنج سفر
با رخ نو گرفته گونه ي راه
بربنا گوش همچو سيم سفيد
داده خم طره ي چو مشك سياه
كرده قسمت به آهوان ختن
گوشه ي چشم او زكوة نگاه
همه اسباب جلوه طبع پسند
همه اجزاي حسن خاطر خواه
بفريب نگاه جلوه طبع پسند
همه اجزاي حسن خاطر خواه
پير كنعان شنيد از صد ميل
ناله ي يوسفش ز سيمين چاه
لشگري شاهدي كه برده بحسن
دل و دست از سپه، نگه از شاه
رسته چون سبزه گرد چشمه ي خضر
گرد لب ذره ذره نوش گناه
چون چنين ديدمش ز جا جستم
بر نمنا گرفتمش سر راه
گفتم اي نوگل از چه بستاني
گفت از بوستان صنع اله
گفتم اي شاه حسن کو سپهت
گفت اينك ز ناز و غمزه سپاه
گفتم اي ماه لشگري ز كجا
گفت از آستان شاهنشاه
(شه جهانگير) آنكه با عدلش
دست يازي كند بشعله گياه
آنكه رأيش چو پرتو اندازد
نور گردد بروي آينه آه
وآنكه خلقش چو مجمر افروزد
گوي عنبر شود بگردن ماه
مستعد پريدن از نگهش
رنگ مرغيست بر رخ بدخواه
عدلش از كهكشان فرود آرد
كهربا را بعذر خواهي كاه
با هوا داري حمايت او
دست شويد بخون شعله گياه
چون كند بازوي ضعيف قوي
ديده ي شير نر كند روباه
چون فروغ ضمير او بيند
صبح جاي نفس برآرد آه
صبح تيغش چو بردمد ز نيام
شب عمر عدو شود كوتاه
با نگهباني تو چون ماهي
شعله از بحر بگذرد بشناه
قطره بيند عموم تربيتش
بحقارت كند ببحر نگاه
ابر سنجد شكوه مكرمتش
گاه گردد سپيد و گاه سياه
تيغ بيند تأمل خصمش
روي گردان شود بصد اكراه
خصم بيند چو مايه ي جاهش
خويشتن را درافكند در چاه
اي بلند اختري كه از سر قدر
روبدت آستان سپهر دوتاه
گر دمي مهر رايت آويزند
بزواياي اين كهن خرگاه
در ته بال روزگار شود
هفت گردون چو هفت بيضه تباه
خواهي ار چرخ را كني بسمل
گويد اهمال چيست بسم اله
از تقاضاي جرم بخشي او
خويش نزديك عفو گشته گناه
آب تيغش دمي كه گيرد موج
صيد ماهي توان ز چشمه ي ماه
بدسگالت هميشه منتظر است
از شكار اجل شود آگاه
بسكه لب تشنه ي هلاك خود است
ميبرد هر زمان به تيغ پناه
كوه از وزن خود چو كاه افتد
از شكوه تو گر شود آگاه
هنرم بين و پايه ساز بلند
تا برآرم سر از دريچه ي ماه
كامكارا به سنج مرتبه ام
پس بيفزا بقدر آنم جاه
نادر افتد چو من ثناگوئي
همچو باز سپيد و شير سياه
هان طريق ثناست هان «طالب»
با عنان كشيده مير و راه
بدعا رو نفس درازي بس
دوستان مختصر سخن كوتاه
تا كه روبند زمره ي ملكوت
سدّه ي عرش را بلوح جباه
نه فلك را بسجده ي اخلاص
آستان تو باد ناصيه گاه
باد خوشتر بكامراني و عيش
سال عمرت ز سال و، ماه ز ماه
تا غذاي زبان بود بمديح
ذكر خير تو باد در افواه
—
در نكوهش جهان و توسل به شاه مردان علي (ع)
ز بس ديدم از دهر هردم جفائي
جهان گشت در ديده ام اژدهائي
ز بس كز فلك نيش خوردم نيايد
بچشمم يكي افعي جان گزائي
چنين كآزمودم بلاهاي گردون
شب و روز چون عاشق مبتلائي
توانم نمودن رقم بي تأمل
بانگشت پا صورت هر بلائي
درون جهان شد مكرر بچشمم
برون از جهان كاش ميبود جائي
دلم ميكشد گاهگاهي كه خوش خوش
كنم زين چمن نقل آب و هوائي
ولي چون كنم چون مرا ساخت قسمت
زمين گير چون بر زمين نقش پائي
هواي دگر منزلم گرم دارد
نمي بينم اينخاكدان را صفائي
فلك آسيائيست بي دانه گردان
محالست نفع از چنين آسيائي
رواج هنر نيست در شهر گيتي
ز صد اينچنين شهر به روستائي
بميزان عقل ار بسنجي نيرزد
بيك جو چنين كهنه دهقانسرائي
نه يك دهر گر زانكه صد دهر گردد
فنا نيست مرگش سزاي عزائي
نه يك چرخ گر زانكه صد چرخ ميرد
نيرزد بيك گريه ي هايهائي
تعيش محالست در كاخ گيتي
كه اين كلبه را نيست برگ و نوائي
ز بس بخل گر بشكند چرخ مينا
عجب گر دهد شيشه ي او صدائي
جهان چيست بزمي پر از نارسايان
درين بزم نبود حريف رسائي
فلك چيست پرگل يكي سبز گلشن
وليكن يكي گلشن سيميائي
بگرد گل و لاله ي اين گلستان
نگرديده هرگز نسيم وفائي
زآفات بحريست شوريده گيتي
شناور در او هر طرف آشنائي
مر اين بحر را نيست اميد ساحل
تو مسكين عبث مي زني دست و پائي
نمانده است درو وي آفاق شرمي
نماند است در چشم گردرن حيائي
امل در دل غافلان پا فشرده
بسان خر لنگ در صعب لائي
اجل در صف مردمان اوفتاده
چو در نيستان خوك پشك آزمائي
رجا بود زين پيش خوف جهان را
كنون خوف او را نباشد رجائي
چو بالاي دست اجل دست نبود
خوش آنكو زند بر امل پشت پائي
كمي گيرد ارچه تقي و چه زاهد
دها آزرا، در طبيعت سرائي
ره حرص چون زاغ و كركس نپويد
قناعت كند چون همايون همائي
كند پهلو از فرش سنجاب خالي
زند نقش تن از كهن بوريائي
ز حلواي تر خشك دارد دهان را
بخون چرب سازد لب ناشتائي
بحفظ تن از بهر طاعت نسايد
غذا از دبوس و لباس از گيائي
پي رفع آلايش دل بشويد
دهان را بهفت آب از هر غذائي
كم هر قبا گيرد آنگه چو مردان
قناعت نمايد بيكتا قبائي
ببام بلند طبيعت برآيد
دلش گر كند ميل كسب هوائي
كند سعي تا طايف قبله گردد
بزمزم دهد روي جان را صفائي
بگرد سر خانه ي كعبه گردد
كند طوف زآنگونه دولتسرائي
وگر دامن كعبه نايد بدستش
بچنگ آورد دامن كربلائي
غم از هول محشر نباشد كسي را
كه دارد (چو شاه نجف) پيشوائي
—
قصيده در مدح اعتماد الدوله
اي زخم كرشمه ي تو كاري
دلها ز تو مست بيقراري
اي تام تو چون نشان گل نقش
برديده ي بلبل بهاري
اي كرده پياده نه فلك را
از توسن كبر در سواري
اي غيرت خوي آتشينت
در پيكر شعله جزو ناري
پيكان ترا برغبت دل
چون سبزه ي تو خورد شكاري
پيش مژه ات زبان برآرد
شمشير چو مار زينهاري
آئين لب تو خورده گيري
كار دهن تو خوردكاري
از بيم تو آه شخص تمكين
با آن سبكي و بي وقاري
اين مزرعه را نمي بسند است
باران كرشمه ي چند باري
لعل تو شماره ي قدح نوش
جزع تو ستاره ي خماري
از روي تو صد نگين ياقوت
در حلقه ي مشك تر حصاري
در حلقه ي اژدهاي زلفت
افعي نسزد به سوسماري
گوي سخن از كليم برده
عيسي لبت بشير خواري
در شام غم تو ناله نبود
چون عطسه ي صبح اختياري
از هم گذرند در فراقت
خواب و مژه چون دو رهگذاري
گر خار غم ترا ببويد
آيد بمشام بوي ياري
رنگ گل باغ بيقرارست
رنگ گل رويتو قراري
غمهاي ترا چو تحفه احباب
گيرند ز يكدگر بزاري
آهو صفتي و چون پلنگان
پوئي ره و تخم كبر كاري
آن شير دلي كه گاه رفتار
يا بردم اژدها فشاري
در بيشه بدست هزل گستاخ
زير بغل هژبر خاري
زآن حلقه ي گوش در دعا يافت
گوهر توفيق گوشواري
در حلقه بگوشي تو احباب
ورزند چو خاتم استواري
حقا كه غلام خود شمارند
صد فاخته را بطوق داري
چون راز غم تو دل نكوداشت
بايد كه توهم نكوش داري
شرطست كه شه بداندش قدر
خازن چو فتاد اعتباري
تا گوش كشي دو گوشه ي بحر
بازور كمان مي گساري
در مشهد كشتگان عشقت
گل مصحف و عندليب قاري
گوئي به تن شميم دارد
موئي ز تو نافه ي تتاري
چون خاك درت مرا زميني
نبود ز براي جانسپاري
هر دل ز تو اشك ريز حسرت
چون گوشه ي چشم انتظاري
بر بوم و بر غمت پريشان
دلها همه چون زر نثاري
در پاي لطافت تو وقتست
كآئينه شود چو آب جاري
لبهاي ادب بر آستانت
سرگرم بشغل بوسه كاري
در سينه ي جان اميد سنجي
در ديده ي دل نگه شماري
در پيش رخ تو باغ فردوس
شرمنده ز لاف گلعذاري
چون خامه ي صاحبت سرانگشت
ابر آمده در گهر نثاري
چشم خرد (اعتماد دولت)
آن مظهر لطف و رحم باري
اي منصب غنچهاي معصوم
در انجمن تو پرده داري
دودي ز بخور مجمر تست
اين گوي مشبك بخاري
هرگه كه سوار پيل گردي
اي پيل ترا فلك عماري
نتواند زد سپهكش ماه
پيش تو دم از فلك سواري
بر چرخ نه شكل كهكشانست
كآن را بنظر همي درآري
نقشي است ز تازيانه ي تو
بر كتف سپهر يادگاري
بنشسته مگر نگاه احسان
بر چهر تو رنگ شرمساري
خصم تو شمرده صبح تا شام
چون طفل بروزه روزه داري
چون متن توئي ميانه رو عدل
چون حاشيه ديگران كناري
بر سفره ي خاطر تو كرده
مهمان سپيده دم بهاري
چون صاحب رعشه دار خصمت
جان در حركات اضطراري
تو صاحب صدر بارگاهي
پير فلكت به پيشكاري
خصم تو محاسبي كه كارش
باشد همه دم نفس شماري
بركوهه شير نر نهد زين
عدلت چو جنيبت سواري
اي شبه تو خلق عالم و هم
مانند امور اعتباري
از نافه كند حباب ظاهر
ابر قلمت بمشكباري
گرد قدم تو كي گذارد
آئينه ديدها غباري
در عقد انامل تو معروف
كلك دو زبان بذوالفقاري
صد بوسه ي تر شمرده هردم
بر دست تو ابر نوبهاري
جز سيم و زر نثار هرگز
در راه تو كس نديده خواري
از خلق تو بوي نافه پيوند
بر شارب سير مرغزاري
ادرار انامل تو نبود
چون ريزش ابر نوبهاري
جا كرده سيه لب حسودت
چون دود دهانه ي بخاري
تو خنده زنان حسود جان كن
تو محلي و دشمنت مزاري
ضد تو ز فخر عاري و تو
از عار، چو ضد عار، عاري
اي مهر تو در عروق دلها
چون خون رونده در مجاري
تا ماه و ستاره نور بخشد
بادات ذهاب عمر جاري
وآنگه كه فنا شوند هردو
باشي تو ز هر دو يادگاري
—
از سوز و گدازهاي دوران جواني و دربدري طالب
نه فال بزرگي زنم نه اميري
من و ذوق درويشي و گوشه گيري
چو طفلي كه باشد ز مكتب گريزان
گريزم ولي در پناه فقيري
نچيدم گلي از بهار طبيعت
كه نه فضل با دانه دانش پذيري
چو سگ خوارم از شومي شعر و انشا
كه تف بر رخ شاعري و دبيري
فلك كيست و اختر چه، حاشا كه جويم
ازين پايمردي وز آن دستگيري
بفرش و لباسم نگر تا به بيني
بدين بس سرانجامي و اين فقيري
پلاس مرا زينت پرنياني
حصير مرا آب و رنگ حريري
تن خويش چون شعله عريان پسندم
ز بي كسوتي رخ نسازم زريري
نپوشم بدن زانكه در سر نگنجد
غرور مرا ننگ منت پذيري
وگر ناگزير از لباسي بود تن
مرا پوست بس كسوت ناگزيري
به پهلوي سوزانم اين نقش بستر
ندانم حريري بود يا حصيري
من و عجز با دل گر آيد بقدرت
من و روبهي ناتوان گر سريري
كند مور طبع من از بس دليري
چو آهوي چشم بتان شير گيري
ترنم كنان چون درآيم بگلشن
دم بلبلان بندم از خوش صفيري
مرا كرده ي دست پخت طبيعت
دم از پختگي ميزد اندر خميري
به پيش سگ كوي بستانش افكن
گر آيد ازين قرص بوي فطيري
به گل نكته گيرم ز رنگين حنائي
برآئينه خندم ز روشن ضميري
شنيدي كه آثار اسلاف شويد
بآب سخن طفل دي و پريري
بتن خار خشكم بسر بيد مجنون
بدل غنچه ي گر، برخسار خيري
شدم خاك و از بوي او ميتوانم
نمودن به پيراهن گل عبيري
غلط گفتم از طالع سرد مهرم
رود آنكه دوزخ كند زمهريري
بدرياي مشك ار زنم غوطه از من
همان بوي قير آيد از بخت قيري
چو گوهر كه در رشته پابند گردد
يتيمي برآميختم با اسيري
چرا نكته چون شير و شكر نسنجم
كه لب شكري دارم و نطق شيري
گياهيست گردون كه با مغز دانا
گهي سوسني ميكند گاه سيري
بمقصد رسانست همت وليكن
يكي را بزودي يكي را بديري
بدينسان كه من خاكسارم چه حاصل
كه انديشه ام راست، گردون مسيري
فضيلت پس از مرگ نايد بكارم
چو روز جواني بهنگام پيري
بدست قضا عمري از ناتواني
همي كرده گل از فغانم صريري
يكي خامه بودم بباريكي مو
كنون نال آن خامه ام از حقيري
مرا پايه ي بيكسي تا فزايد
سپهرم مثل ساخت در بينظيري
در دعوي لاف بربند «طالب»
كزين بيش نتوان نمودن دليري
دو عالم ز دعوي خرابند حاشا
كه اين جمله بيني و عبرت نگيري
—
در وصف حال خود گويد
اي مرغ صد زبان ز چه خاموش چون مني
گويا تو هم يكي ز غريبان گلشني
اي تن ز پا فتادي بازآ ز سركشي
وي بخت پير گشتي، بگذار توسني
جان هم ز تست يكدمش آسوده دار هان
اي آنكه روز و شب پي آسايش تني
از ما كناره جوي چو عشق از هوس كه ما
آلوده دامنيم و تو پاكيزه دامني
من چون چراغ بيوه، ز نزديك تيره ام
تو چون ستاره ي سحر، از دور روشني
بيم فسردنم ز تو اي روزگار نيست
من آتش بسنگ و تو آب در آهني
يك لحظه بي خيال ترشح نئي بگوي
چشم مني تو يا مژه ي ابر بهمني
هان اي تن گداخته چاك دلم ز تو
دارد اميد بخيه ي كه برشكل سوزني
در فتنه خانه ي فلكم زاده روزگار
زان گام تيز را نشتابم بمأمني
بينم سراي هستي و گويم بزير لب
كاي كام اژدها تو چه زيبا نشيمني
ما دوستيم هديه ي ما اضطراب كن
آسودگي فرست بآنها كه دشمني
هرگز بلذت تو كبابي نخورده ايم
دل نيستي تو سينه ي مرغ مسمني
انگشت ذوق برنمك اضطراب زن
تا بيخودانه بيعت آرام بشكني
تا نشنوي فغان كسي هرگز اي سپهر
خوابيده گوش تر ز ستور لگد زني
اي عنبرين دخان كه نگنجي بگلخنم
دود دلي تو يا مژه ي چشم روشني
آخر بشعله ميكني ايدل نسب درست
شرمي بدار گرد فسردن چه مي تني
علويست مثل آتش و سفليست مثل خاك
تو خاك نيستي بچه علت فروتني
با تيره گي بساز كه اين جان بي فروغ
شمعيست كشتني و چراغيست مردني
امروز «طالب» از چه زبون گشته ي ز حرص
چون عنكبوت گرد تمنا چه مي تني
فارغ نه اي ز زادن اطفال ننگ و عار
تا حرص شوهر است تو او را همي زني
چون سر درآوري بميان مجردان
يكتن چو منت دو جهانرا تو گردني
چون دانه فرد باش مده تن بجمع مال
انگار خوشه چين دو جهان و تو خرمني
بي نور شرع شمع رياضت دليل نيست
حاصل چه هيچ زينهمه جاني كه ميكني
منقار تيز كرده پي چيدن تو مرگ
آري اجل كبوتر و او را تو ارزني
بر عاقلي مناز كه بس گول و غافلي
در زيركي ملاف كه بسيار كودني
زالي نئي بمعركه اما بزور حرص
آماده ي مصاف هزاران تهمتني
چون كافرت بكعبه ي اسلام نيست جاي
تا آرزوي تست تو او را برهمني
زخم قبول عشق درد پوست بر بدن
داند همي زياد تو در فكر جوشني
طوفان حادثات شود خيزي ارز جاي
بنشين كه بر تنور حوادث نهنبني
غول از تو ميگريزد و ابليس مي رمد
كين هردو را بوادي تلبيس رهزني
اي تيز دست نادره حكاك روزگار
از بس وقوف در خور سياره كندني
روي خيال او نخراشي بهوش باش
دل پاره ي منست عقيقي كه ميكني
نشگفت در فضاي تو يكدل بهيچ باب
اي زير آسمان تو چه دلگير مسكني
دل سوزد از حرارت غم در برت چو شمع
از باد عمر گر نكني باد بيزني
در گوهر تو شادي و غم هر دو مدغمست
در انتعاش نغمه و در حزن شيوني
زاغي برنگ اصلي و از گونه گون هوس
مانا كه شاهبال تذرو ملوّني
خاكت بفرق اينهمه لاف و گزاف چيست
يك قطره پليد مني وين همه مني
در نطع شير جلوه نمائي و زير پوست
از دام جسته رو به پر حيله و فني
هرجا پر ملايكه سوزند آتشي
هرجا چراغ فسق فروزند روغني
ظرف دهان خويش پر از خاك تيره ساز
كز بهر سرمه سائي ادبار هاوني
از تو چراغ گلشنيان پرفروغ نيست
در گلشني و هيمه صفت باب گلخني
در دوزخ نفاق مربع نشين مباش
كز خيل ساكنان بهشت مثمني
در غير حق هزار زباني چو عندليب
اما چو حرف او بميان آيد الكني
خود را ببوي ناقص و رنگ سياه فام
عنبر منه لقب كه بتحقيق لادني
گولان و ابلهان همه نقش مراد خويش
بر آب ميزنند و تو بر باد ميزني
سرگشتگي نصيب تو زان شد كه از غرور
كشتي نشين باد چو سنگ فلاخني
هرچند ميكنم نظر اندر شعار تو
نه كافري نه گبر نه ترسا نه ارمني
ني ني غلط سرود لبم اين نواي تلخ
شيرين كنم زبان که به تلخست گفتني
حاشا که بر تو طعن تعلق روا بود
کآزاده ي تر ز طايفه ي سرو و سوسني
دردا كه مالكي بميان نيست ورنه فاش
تو يوسف مقيد در چاه بيژني
«طالب» بدهر نيست شناساي گوهرت
زآن چون خزف فتاده بهركوي و برزني
جوهر شناس داند و من كاندرين بساط
با گوهر سخن تو چه فياض معدني
بادا چراغ خاطرت انجم فشان كه هست
اين شمع بزم را بوجود تو روشني
—
در مدح مولاي متقيان علي (ع)
حسن آن دلرباي خرگاهي
كرده تسخير ماه تا ماهي
عارضش محضر نكوئي را
داده زيبا خط يدالهي
خال سبزش بچاهسار ذقن
كرده جا چون كبوتر چاهي
ساغر آسا كشيده خط لبش
ماه نو را بدام چون ماهي
دلربا نرگس جنون افزاش
كرده جا در تن خرد گاهي
غمزه غافل شكار در نگهش
چون بگردون قضاي ناگاهي
جور ظاهر بمصلحت سوزي
لطف پنهان بمعذرت خواهي
نگهش راه آشتي سپرد
گر نمايد كرشمه همراهي
دايمي جور خويش را شويد
از ورق آب لطف گهگاهي
پيش چشمان شير هيبت او
فتنه قابل بعجز روباهي
همه صرف نوازش احباب
نرگسش را نگاه اكراهي
دل و چشمم ز روي او خجلند
اين ز بي اشكي آن ز بي آهي
كرده از باد دامنش در رقص
دود مجمر سماع خرگاهي
دامن افشاند بر تصرف دست
زلف آن ماه چون دم ماهي
روي او برگ لاله را گويد
كز چه رنجست گونه ات كاهي
داد از آن زلف عنبرين كه زند
بر شب قدر طعن كوتاهي
با چنين زلف ميتواند بود
خاكروب در شهنشاهي
شاه خيبر گشا كه پنجه ي اوست
مظهر قدرت يداللهي
آنكه ارشاد او برد بكنار
عقل را از محيط گمراهي
بختها را بدل كند عونش
ضعف پيري بزور برناهي
جرم پوش است هر قدر كوشي
كام بخش است هر قدر خواهي
دامن همتش نيالودست
بتمناي مالي و جاهي
سايلان درش فرو نارند
سر همت بافسر شاهي
ساكنان ديار حزنش را
گريه طوعي و خنده اكراهي
بحر لبيك را بجوش آرد
لبش از يارب سحرگاهي
عنكبوت ديار همت او
ندهد تن به ننگ جولاهي
گل روي رياضتش را رنگ
از برون لعل وز درون كاهي
بر حرير تنش نشان حصير
رشك فرماي نقش ديباهي
صف اعداش بي نصيب از اصل
چون مقالات كذب افواهي
همتش چون درم نثار كند
مه شود پر پشيزه چون ماهي
بي پيام نسيم روضه ي او
كه بود مايه ي دل آگاهي
از ديار سحر بكشور صبح
نشود قاصد صبا راهي
از اثر اوفتاده بود مرا
گريه و ناله ي سحرگاهي
مرقدش تا نكرد جلوه، نكرد
اشك من اشكي، آه من، آهي
اي خديوي كه ترك صبح تر است
يكي از بندگان درگاهي
اسداللهي و صلابت تو
كرد رنگ ستيزه را كاهي
شير گردون چو صولتت بيند
شرمش آيد زلاف روباهي
دل برون ننهد از طريق تو گام
كه نيايد ز خضر گمراهي
تو مصيبي در اجتهاد امور
ديگران جمله مخطي و ساهي
هرچه جز وصف تو همه هذيان
هرچه جز مدح تو همه واهي
نيشتر گردد و بدل شكند
حاسدت را خيال بدخواهي
صرفه ي جان بوادي شوقت
رسم ناداني است و بيراهي
بهوس در ره غلامي تو
سر نبازد كسي زهي داهي
يا وصي النبي بدرگه خويش
برسان گرد اين رخ كاهي
خضر شوق توأم دليل بس است
گو مزن بخت فال همراهي
«طالب» از راه اختصار درآي
كه بود زيب قصه كوتاهي
تا زبان يابد از غذاي سخن
لذت شامي و سحر گاهي
همه از شكر و از ثناي تو باد
نطق را قوت سالي و ماهي
—
قطعات
نقد عمرم كم است و كم بعيار
چون بر او زين درم بچرخ رود
ساخت روزم شب آسمان كه مگر
در شب اين نقد كم بخرج رود
—
در هنگام بيماري اعتمادالدوله گفته است
اي صاحبي كه بر رخ بخت بلند تو
حجاب آسمان در دولت گشاده اند
بر طاق ابروان تو اين مصحف جبين
خاص از براي فال سعادت گشاده اند
ميزان ز استقامت رأي تو كرده اند
هرجا يكي دكان عدالت گشاده اند
بوي گل آمد از نفست زآنكه مر ترا
بر رو در بهشت لطافت گشاده اند
راز آگها، ز سوء مزاج تو بر دلم
از شش جهت دريچه ي كلفت گشاده اند
جريان خونم از مژه آرام گير نيست
گوئي هزار بسته جراحت گشاده اند
دور از تو، انجمن چو دلم ناشگفته است
هر چند كار، خانه ي عشرت گشاده اند
سامان جلوه گير كه دلها براه تو
در خون نشمته ديده ي حسرت گشاده اند
بيرون خرام و عارضه را در مرض گذارد
كاينك ز شش جهت در صحت گشاده اند
—
قطعه
صبح پرويزن هوا تيره است
فيض گير از نسيم بيخته اش
گرچه دم برگفته است نسيم
بند بر جان، دم گسيخته اش
—
قطعه
دريا كفا، قلم عدمي جلوه شد چه سان
گوهر طراز خامه بخون شبه شوم
گر هست يكدو منتخبم، لطف كن مرا
دفتر سفيد مانده و من روسيه شوم
در پيرامون اعتياد خود خطاب به عنايت خان گويد
اي كريمي كه محسنات ترا
نتوانم نمود انشا من
وصف ذات تو بيشتر زآنست
كه در آرم بزير املا من
اي بشايستگي نثار رهت
همه اجزاي شعر من، با من
وي ببايستگي فداي سرت
هستي عالم و نه تنها من
آن خديوي كه آستان ترا
مي نسنجم بچرخ اعلي من
وآن جوادي كه ابر دست ترا
مي نيارم نظير دريا من
مطلبي غير زندگي توأم
مي نخواهم ز حق تعالي من
كامكارا لطيفه ايست غريب
مستمع باش لحظه ي با من
بزبان قلم كنم تقرير
كه ندارم بنطق يارا من
ايكه در رهگذر چو بيماران
بتو برخوردم اي مسيحا من
نشاه ي داشتم ز باده ي خشك
كه ندانستمي سراز پا من
قدري ز آن متاع كاكاپور
خورده بودم بدفع سرما من
ظرف من بس ضعيف و نشاه ي قوي
شدم القصه نا شكيبا من
وهم پيراهنم گرفت و شدم
همه انديشه و محابا من
شد مشوش حواس من آنسان
كه ندانستمي لم از لامن
بر نظر پرده ي فروهشتم
از نسيج سواد سودا من
كه نيارستمي تميز نمود
بنظر صورت از هيولي من
دور از احباب آنچنان گشتم
غافل از آيت سمعنا من
كه همي كرد مي به آلت چشم
بهتر از فهم كوش آوا من
با چنين حال چون شكوه ترا
ديدم از دور جستم از جا من
آمدم پيش و فقره ي ز دعا
بتكلف نمودم انشا من
ليك در معرض سئوال و جواب
نه زبان بود و نه بيان با من
هيچ فهم سخن نمي كردم
همچو ديوانگان شيدا من
تو چو دريا گهر فشان بودي
لال چون ماهيان دريا من
تو سخن همچو آب ميراندي
مهر برلب چو سنگ خارا من
چكنم چون نداشتم (طالب)
تاب كيفيت دو بالا من
ورنه خواهم مر اين خجالت را
برد با خويشتن ز دنيا من
—
در توصيف قلعه و باغ كابل كه بامر جهانگير بنا شده بود
بحكم شاه نورالدين جانگير
كه هرلب نذر او دارد دعائي
بعيش آباد كابل يافت تعمير
همايون منزلي، عالي بنائي
از اينسو قلعه ي پولاد بستي
ولي زآنسوي باغ دلگشائي
كبوتروار بر هر شاخ برجش
نشيمن كرد بال افشان همائي
نيايد عقل بيرون از حصارش
بقدر نقطه ي موهوم جائي
چو خشت و خاك او مشكل كه در دهر
بود آئينه اي و توتيائي
دهان كنگره بر قصر افلاك
نموده خنده ي دندان نمائي
در او باغي كه بيماران غم را
نباشد چون هواي او دعائي
ز فيض سازگاري لعل گردد
نسيمش گر وزد بر كهربائي
بصحنش بيخته دست نزاكت
بصد پرويزن مسكين هوائي
گلش در انتظار مقدم شاه
ز جا جسته بهر آواز پائي
نه بر سر شاخ بر هر برگ سبزي
نشسته بلبل دستان سرائي
در او هر گل كه رو بنموده بر شاخ
ز ديگر گل گرفته رونمائي
ز سنبل آب در جو گشته خوشبوي
تو گوئي شسته دست مشكسائي
ز هر چاك لباس غنچه بر باد
عبير افشان نسيم جانفزائي
چو رنگين نكته ي موزون كه ريزد
ز گلبرگ لب نازك ادائي
بهار از گلشنش فصل خزان نيز
نكرده نقل آبي و هوائي
چو عاشق مسكني كز شوق سايد
ز اهمال سفر پائي بپائي
چو نرگس چشم در راه جهاندار
نشسته هر گلي و هر گيائي
نشيمن كرده بر هر شاخ سروي
خروشان قمري صوفي نوائي
بگوش خرقه پوش گل بصد ذكر
رسانيده نواي آشنائي
زهر گل در شكفتن گشته ظاهر
چو بانگ بوسه روحاني صدائي
نكرده بي شهنشه سير آن باغ
مگر گاهي شمالي يا صبائي
سخن كوته در آن شهر طرب خيز
مهيا گشته خوش دلكش بنائي
نه چون كابل بعالم هست شهري
نه زينسان قلعه در آفاق جائي
مبارك بر جهانداري كه مثلش
نبودست و نباشد پادشاهي
بمدحش همچو (طالب) درفشان باد
زبان دهر گردد در ثنائي
—
در عزت نفس گويد
تاكي از عجز بساط هوس دل بوسي
به كه مردانه دم خنجر قاتل بوسي
ادب آنست كه گر كعبه ات آيد برلب
تو عرقناك جبين دامن محمل بوسي
—
شكوائيه
اي چرخ چيست كز داغ، رشك شكفته باغي
ما جمله از تو داغيم، اما تو از كه داغي
گلبانگ عندليبان، پيغام نوبهار است
بشنو ز ما فغاني، هر چند بيدماغي
پروانه بگسلد دل، از شمع و بر تو بندد
كين هفت انجمن را، روشن تر از چراغي
«طالب» تمام عمرت، در جستجو تلف شد
آخر نشان چه ديدي، آنرا كه در سراغي
—
آلايش هستي
تامي نكشي، جوهر هستي نشناسي
حق نمك باده پرستي نشناسي
اي چون گل همت ثمر شاخ بلندي
عيبت نتوان كرد كه پستي نشناسي
اي چون گهر هستي از لوث جهان پاك
اميد كه آلايش هستي نشناسي
در مدح اعتماد الدوله
ننازد ملك چون برخود، كه دارد چونتو دستوري
بظاهر مطلع صبحي، بباطن مشرق نوري
دلت چون مار زلف شاهدان بر خويشتن پيچد
اگر آزرده بيند حاش لله خاطر موري
منادي ميزند خلقت بگرد كشور دلها
كه اينك مرهم راحت كه دارد زخم ناسوري
ز عدل شاملت با يكجهان شوخي و بي باكي
نيارد كرد بدمستي بدلها چشم مخموري
بدان سوزن كه دارد در زمان شحنه ي عدلت
برآرد خار دلها هر طرف بنشسته زنبوري
بطوف بيت معمورت چه حاجت آنكه هر ساعت
نهي بر هر دل از احسان بناء بيت معموري
چو تعويذ مسيحا مايه ي صحت شود هرگه
ز كلكت نقطه ي بندند بر بازوي رنجوري
شكوهت محو سازد تيزي مضراب مطرب را
اگر در بزم عدلت ناله ي خيزد ز طنبوري
نه چون (شاه جهانگير) است در عالم شهنشاهي
نه مثل (اعتماد الدوله) در آفاق دستوري
—
در مدح جهانگير
اي صبح ز آئينه رأي تو مثالي
بر لوح ضمير تو قلم نقطه خالي
اي گوهر اخلاص تو در سينه ي افلاك
چون دانه ي ياقوتي در درج سفالي
آن آيت نوري كه مه و مهر گشايند
هر صبح ز پيشاني اقبال تو فالي
دربار گل خلق تو عطريست جهانگير
بي سلسله جنبان صبائي و شمالي
دور قمر از مرتبه ي جاه تو صفري
شكل فلك از دولت جاويد تو دالي
در باغ طبيعت ز ثناي تو برآيند
هر لحظه تذروان سخن با پر و بالي
بي تربيت ابر كفت سبز نگردد
در آب و هواي چمن دهر نهالي
ديريست كه بنموده طلوع از افق فتح
چون ابروي تيغ تو فروزنده هلالي
در بيشه ي عدل تو ز ميل مژه ي خويش
هر شير بود سرمه كش چشم غزالي
از مهر چو سويت نگرد مادر ايام
از رنگ برنگي شود، از حال بحالي
شادند جهاني ز تو يارب منشيناد
برگوشه ي دامان دلت گرد ملالي
در حكمت و موعظت گويد
ايدل خوش از عبادت معبود غافلي
خوش ميروي زيان شده از سود غافلي
گرمي دلا بجرم عقوبت نديده اي
آتش دلير ميكني از دود غافلي
در گام اولين چه زني لاف قرب دوست
دورست، دور، منزل مقصود غافلي
قايل بوعده گاه نه اي همچو ديگران
يا از وفاي وعده ي موعود غافلي
از لعل او دلا همه تلخي چشيده اي
زآن نوشخند هاي نمك سود غافلي
از سيميا سرشته وجود تو زين سبب
دل بسته ي نمودي و از بود غافلي
با وعده ي لقا چه نمايد بهشت و حور
زاهد هر آن قدر كه توان بود غافلي
عادت بخنده ي شكر آلود كرده اي
وز ذوق گريه ي جگر آلود غافلي
«طالب» سري بكوي قناعت كشيده اي
يا از سعادت دل خشنود غافلي
(غزليات)
1
بهر شرار زدم پيكر ستمكش را
نسوختم ز غم هيمه هيچ آتش را
چو من شدم هدف تير غمزه، اي تركان
وصيت است كه خالي كنيد تركش را
چه ميزني عبثم آه گرم در تب عشق
كسي نكشته بشمشير تيز آتش را
من آن معاشر دردي كشم كه نارسهاست
به نسبت دل صافم شراب بيغش را
چنانكه شانه كند زلف را پرستاري
اسيرعشق پرستد دل مشوش را
چه چاشني است غم عشق را كه يابد كام
زهر چشيدن آن، لذت نمكچش را
نميرود بفلك آه و ياربم گوئي
قدم بخواب شد اين شعله هاي سركش را
تلاش عشق و هوس تار هستيم بگسيخت
عجب كه سلسله تاب آرد اين كشاكش را
ز حسن شيوه بود دلفريب زآن «طالب»
پري گذارد و در بر كشد پري وش را
2
قلم زديم بلوح بيان ستايش دل را
باو حواله نموديم آزمايش دل را
بنوك دشنه گهي قفل بي كليد گشايند
ز غمزه ي تو چنان ديده ام گشايش دل را
چو غم فزود فزايد دلم چو كاست بكاهد
جز اين سبب نبود كاهش و فزايش دل را
بچاه تيره يكي مور ناتوان چه نمايد
بيا به بين بخم زلف او نمايش دل را
شود هزار پري محو در مشاهده «طالب»
كه ياد گيرد ازو شيوه ي ربايش دل را
3
اي بهر ملك ترا راهنمائي ز خدا
عزم كردن ز تو اقليم گشائي ز خدا
حكم راندن ز تو زيبا چو اطاعت ز سپهر
پادشاهي ز تو نازان چو خدائي ز خدا
ساخت حق فيض ترا عام كه خلقي همه زرق
از تو خواهند چو مرغان هوائي ز خدا
عزم روشنگري آينه ي ملت و ملك
از تو صافي گهر و رنگ زدائي ز خدا
طاير سايه ور، دولت جاويدتر است
بال طاوسي و اقبال همائي ز خدا
بر در دولت شاهنشه غازي «طالب»
دعوي بندگي از بنده، گوائي ز خدا
4
يارب از منزلت خويش كن آگاه مرا
بنما هادي من شو بكرم راه مرا
اوليا را بمقامي كه قدم مي لرزد
حفظ كن حفظ ز پا لغزش ناگاه مرا
دستگيرم بمفامات خطر شو، به كرم
كه نمايد بنظر كوه گنه كاه مرا
در مقامي كه بجز عجز و فنا نايد كار
صحت اعداي ترا، ناله و هر آه مرا
اندر آن رسته كه نقدم دم صافي طلبد
پاي «طالب» نكند مال فزا جاه مرا
5
دلا بر سنگ زن آسودگي را
سبو برسنگ زن آسودگي را
در اين عالم چو آسايش محالست
بدان عالم فكن آسودگي را
ظريفان مرده را، آسوده خوانند
ورق درهم شكن آسودگي را
بسوز از زندگاني در عذابم
مده نسبت بمن آسودگي را
نمودم آزمون عطر كفن بود
عبير پيرهن آسودگي را
6
ساقي عزيز دار شراب لطيف را
فربه بده پياله مزاج ضعيف را
گر عاقلي بجوهر هستي مپيچ هيچ
در گفتگو ميار حريف و ظريف را
آن عيسيم كه از نفس خوش نسيم خويش
گلريز چون ربيع نمايم خريف را
آن موسيم كه چون بگشايم لب آورم
در آفرين زبان وضيع و شريف را
«طالب» صفت بصدر سخن گستري نشين
بس زيردست قافيه سنجان رديف را
7
فغان بلبل از رشكست اين جانهاي شيدا را
كه گر با گل نشيني خار در دل بكشند ما را
پسين روز مرا ايكاش فردا آورد بختم
كه در نظاره ي امروز كردم كار فردا را
تو ايدل رام دامي، وحشي رم خورده ميداند
كمند اندازي و پيچيدن زلف چليپا را
ز روي يار بازار گلي دارم كه از رشكش
ز افغان بلبلان در آتش اندازند دلها را
نمي پرسي كه در كوي تو «طالب» ناله ي دارد
فغان و ناله از درديست جان ناشكيبا را
8
نه ز سوداي تو ما را سر و افسر سيه است
دل سيه، بخت سيه، روسيه، اختر سيه است
بخت ما تيره و ليكن دل ما نورانيست
زاغ را بيضه سفيد است اگر پرسيه است
بغلط نامه ي اعمال ببالش بستم
رفت عمري و همان بال كبوتر سيه است
كلبه ي تيره ما را كه چراغ دل ماست
چون مصيبت كده ديوار سيه، در سيه است
مژه ي دوست نه از نسبت چشم است سياه
رگ دلها زده زآتش، سر نشتر سيه است
جرم ما چيست كه ما را نبود بخت سفيد
عيب دريا نتوان كرد كه عنبر سيه است
نكته الوان چكد از لعل خط آورده ي دوست
نقل را رنگ نمايند چو شكر سيه است
ماتم طايفه ي زلف پرستان دارد
ورنه مستوره ي شب را ز چه معجر سيه است
«طالب» از روز و شب ايام يكي خصم دو روست
كه يكي روش سپيد آمده، ديگر سيه است
9
رشته ي نازك من پر گره از كاكل تست
تو بجان در زده ي آتشم اينها گل تست
چشم بد دور گل اين چمن امروز توئي
هركه يك ناله بآهنگ زند بلبل تست
مهر بر لب مزن اي شيشه ي مي كز چپ و راست
گوش مستان همه بز زمزمه ي قلقل تست
شاهبازي چو ترا كبك دلم گشته شكار
دايمش قهقهه زآنست كه در چنگل تست
شده شيرازه ي اوراق دلم رشته ي آه
ورنه اين گل بصد آشفتگي سنبل تست
«طالب» از هم نفسيهاي من آشفته مباش
كه مرا تيره گلي در (چمن آمل) تست
10
هر شعله كآن نه خوي تو، خس پوش كردني است
هر شمع كآن بروي تو، خاموش كردني است
شرح جفاي دهر نيرزد بگفتگوي
زين قصه درگذر كه فراموش كردني است
ساغر ز دست دوست بگير و ميار عذر
كين جام گرچه زهر بود نوش كردني
بشنو يكي فغان من اي بلبل بهار
كين ناله ي تمام اثر گوش كردني است
مي رونما نموده رخ دوست را بدوست
ياران چراغ آينه خاموش كردني است
داروي بيهوشي بگره بسته زلف يار
وين لطف باده ايست كه بيهوش كردني است
«طالب» ز غم جدا نشوي كين رفيق درد
همدم نمودني و هم آغوش كردني است
11
اين منم اين من، كه عشق سلسله بند منست
گردن كوتاه عقل صيد كمند منست
دامن كوه غمست صحن جهان اندر او
كبك بهاري لب قهقهه خند منست
هند سخن را منم طوطي سحر آفرين
بلبل موزون صفير قافيه بند منست
جوهري فطرتم گوهر معني شناس
هست پسند خرد هرچه پسند منست
گلشن انديشه راست نطق من آب روان
سرو سرافراز او طبع بلند منست
شاهد روحانيم، حله عرفان بدوش
معني صورت لباس نقش پرند منست
كبر مسلمان دلم كافر مؤمن شعار
آنچه نه بيند بخواب خلق گزند منست
اوج رو فطرتم، بر خرد خود سوار
حلقه گوش هلال نعل سمند منست
«طالب» ناصح لبم واعظ شيرين كلام
ذائقه ي روزگار تلخ ز پند منست
12
آن گياهم كه در اين باغ مرا نامي نيست
آنكه از خاصيتم نيك سرانجامي نيست
بفريبم مكن آزاد كه در گلشن عشق
نيست مرغي كه هلاك قفس و دامي نيست
گرچه خلوت طلبم نيست دلم منكر بزم
مگر آن بزم كه در وي قدح و جامي نيست
دلم ايساقي بي باك مكن خون ز خمار
كه در اين ميكده چون من جگر آشامي نيست
خامي و سوختگي گرچه بهم نايد راست
چون دل من بجهان سوخته و خامي نيست
بلبل و فاخته بي وقت نواسنجانند
چمن زمزمه را مرغ بهنگامي نيست
ساقيا جرعه فشان شو كه به از دردي جام
خشكي بخت مرا روغن بادامي نيست
حسن مجلس همه از روي خوش و بوي خوشست
خجل آن بزم كه در وي گل و گلفاني نيست
كنج گلخن به از آن صحن گلستان كه در او
جلوه سيم تني ياسمن اندامي نيست
بادم بسته نيم از طلب وصل خموش
مهره بر لب زدن ما كم از ابرامي نيست
در ره وعده او نيست مقامي كه در او
چشم در راه صبا گوش به پيغامي نيست
بيم ز افسردگي مرگ نداريم كه عشق
اضطرابيست كه او را پي آرامي نيست
«طالبا» اين ره عشق است سرافكنده خرام
كه در او بي خطر اهل نظر گامي نيست
13
با آنكه نيم سوخته ي عشق خام نيست
چون شمع تا تمام نسوزد تمام نيست
هردم هزار ناله روان ميكنم بعرش
تازين ميان كدام قبول و كدام نيست
از عجز بس كه قابل خصمي نيم ز ننگ
با من سپهر در صدد انتقام نيست
گفتم غبار زلف بيفشان بناز گفت
در خورد اين عبير ملايك مشام نيست
در حيرتم كه شادي عالم زمان زمان
بهر چه ميگريزد ازين دل غلام نيست
گلچين و باده نوش كه در بزم روزگار
دوري بذوق دور گل و دور جام نيست
در چين سنبل تو دلم داد ناله داد
هرچند مرغ صبح خروشان بشام نيست
نامش مبر كه ننگ وجود است در جهان
آزاده ي كه مرغ دل او بدام نيست
«طالب» رهي كه نيست اميد نهايتش
درپاي شوق گرم روان نيم گام نيست
14
صفير فاخته و بانگ بلبلم هوس است
دماغ سوخته ام نكهت گلم هوس است
عنان گسسته بگلزار ميروم چونسيم
كه غارت گل و تاراج سنبلم هوس است
نيم چو باد صبا هرزه گرد آبله پاي
ز زلف يار سفر تابكاكلم هوس است
بمهر روزه دهان بسته ام كه روزي چند
بناز و نعمت گيتي تغافلم هوس است
ز بزم آزو هوس رخت ميكشم بكنار
كه خاكروبي كنج توكلم هوس است
نيم ز ديدن (كشمير) شاد چون «طالب»
كه سير (ساري) و گلگشت (آملم) هوس است
15
(آن مرغ خوشدلي كه تو ديدي پريد و رفت)
چون ديد اضطراب دلم لب گزيد و رفت
زآن مرحمت بتازه مرا آفريد و رفت
گفتم دمي به گوشه ي بالين من نشين
بنشست و ناله ي دوسه از من شنيد و رفت
اكنون بدام صد غم و صد محنتم اسير
آن مرغ خوشدلي كه تو ديدي پريد و رفت
ار بيدلي دماغ صبوحي نداشتم
ساقي بسوي ميكده ما را كشيد و رفت
چون رفت از برابرم آن رشك آفتاب
هر ذره ي وجود من از پي دويد و رفت
گفتم كه معتكف شودم ياد او بدل
لايق نديد جا نفسي آرميد و رفت
آخر خيالش از دل تنگم نيافت روي
اين صيد رام عاقبت از من رميد و رفت
آمد بپرسش من و هنگام بازگشت
يك نيمه از دلي كه ندارم بريد و رفت
چون كرد سير باغ خيالم بدست شوق
زآن گلشن شگفته گلي چند چيد و رفت
آمد چو نكهت گل و رفت از سرم چو هوش
گوئي نسيم بود كه بر من وزيد و رفت
«طالب» چو التماس نشستن نمودمش
ديدم بزير چشم كه در غير ديد و رفت
16
چو دلفريب تو باشي ز راه بتوان رفت
رسن چو زلف تو باشد بچاه بتوان رفت
بخضر فال رفاقت مزن كه وادي عشق
بهم عناني بخت سياه بتوان رفت
اگر جوي تو بسوي فناي خلق روي
بياد حادثه چون برگ كاه بتوان رفت
دلا ميان من و جرم بخش من بگذار
ره آنقدر كه بعذر گناه بتوان رفت
جريده رو اگرش گام در ره طلب است
گمان مبر كه بخيل و سپاه بتوان رفت
تمام حسرت و سوز و گداز شو «طالب»
كه سوي دوست بدين دستگاه بتوان رفت
17
هركه در بستر دمي آسوده، باب عشق نيست
ور شود سيماب، مرد اضطراب عشق نيست
زلف پيچان را چه نسبت با دل پيچان خموش
پيچ و تاب حسن همچون پيچ و تاب عشق نيست
بخيه ي لاف محبت بركتان دل مزن
ايكه بر روي كه رنگ ماهتاب عشق نيست
گريه اش بيذوق سوزش جام و سازش بينواست
در دماغ هركه بوئي از شراب عشق نيست
دفتر مهر و محبت بارها بر هم زدم
راست گويم باب رحمت در كتاب عشق نيست
نيست بي فيضي قريب عشق گر هم منكري
تشنه ي بنما كه سيراب از سراب عشق نيست
نوبر امن و امان ننموده ملك هستيم
هيچ گه شهر دلم بي انقلاب عشق نيست
اين بيكدم گردد آباد، آن بود ويران تمام
برخراب مي ترحم چون خراب عشق نيست
گو بمحشر آفتاب حشر جز بر من متاب
سهل باشد گرم تر از آفتاب عشق نيست
پختگانش بي نمك خوانند و خامان شور بخت
هركه چون «طالب» سراپايش كباب عشق نيست
18
بكن صبوح كه ديدار صبحگاه خوش است
هوا چو عهد (جهانگير پادشاه) خوش است
جهانيان دلشان شاد و وقت خوش كامروز
جهان بسايه ي عدل جهان پناه خوش است
بعكس دور فلك دور او خوشست مدام
كه دور چرخ گهي ناخوشست و گاه خوش است
بهر صفت كه بود خوش بود توجه دوست
اگر ملايم اگر تند آن نگاه خوش است
بكش بطالع خوش باده بر لب جوئي
كنونكه سبزه خوش و گل خوش و گياه خوش است
ز حسن عرصه ي چوگان برقص آمده گوئي
بجلوه گرم عنان شو كه جلوه گاه خوش است
كسي بجز تو سزاوار بختياري نيست
گليست بخت كه برطرف آن كلاه خوش است
پياده سير چو آبحيات بتوان كرد
ز بس چمن خوش و صحرا خوشت و راه خوش است
قياس كن كه گل زعفران چه فيض دهد
بموسمي كه بديوار برگ كاه خوش است
دو روزه گشت قضا طاعت صبوحي تا
ز ما پياله كشان عذر اين گناه خوش است
بگير آينه در دست و جام عيش بنوش
كه نوش كردن ساغر بروي ماه خوش است
سرم براه تو خوشتر بود ز چشم براه
ترا گمان كه همين چشم من براه خوش است
مثال نور الهيست در نظر «طالب»
جبين بسجده بيارا، كه قبله گاه خوش است
19
انوار مهر ظلمت ايام ما نشست
صابون صبح تيرگي شام ما نشست
بر روي ما چو گرد ندامت ز توبه ديد
زمزم لب و دهان مي آشام ما نشست
از اشك خويش با همه طغيان بحيرتم
كز صفحه وجود چرا نام ما نشست
شكر صفاي چشمه ي خورشيد چون كنم
چون گرد خامي از ثمر خام ما نشست
كوثر كشيد دامن و زمزم بتافت روي
جز آب كفر كسوت اسلام ما نشست
كي جوش زد ز گريه ي «طالب» سرشك خون
كز آستانه تا بلب بام ما نشست
20
برون ز دايره ي اشك من جهاني نيست
اثر ز نقش زميني و آسماني نيست
بيا كه درد دلي با تو سركنم ايعشق
كه رازدار مني وز توأم نهاني نيست
هماي گو بسرم سايه كن نه كركس و زاغ
كه در ميانه بجز مشت استخواني نيست
از آن مصاحب عنقا شدم كه زير سپهر
مرا از اينهمه مرغان هم آشياني نيست
ز بحر عشق كه گويد نشان كه خلق تمام
كنار سير محيطند و در مياني نيست
كمان هر هوسي را كشيده دانستم
كه غير عشق ببازوي من كماني نيست
مگر زبان دو كنم همچو مار و باز رهم
كه نيست صبر خموشي و همزباني نيست
هزار آينه دارد بدست زال سپهر
چو استخوان منش نيك سرمه داني نيست
ز عالم دلم اي درد عشق بار مبند
كه امن تر ز جهاني دلم جهاني نيست
پس آزمودنم اي دهر بعد ازين مگذار
برآزموده ي صد بار امتحاني نيست
بعشق مانع سوداي دل مشو «طالب»
كه سود اگر نبود آنقدر زياني نيست
21
ما را نفس طفيلي جام دمادم است
مي عمر ماست عمر زيادش زما كم است
ما منع آدميت زاهد نمي كنيم
اما ز مي نميگذرد هر كه آدم است
هرگل بخاصيت سر و كارش بشبنم است
غير از گل پياله كه فارغ ز شبنم است
با ناصحان يار اگر نقد جان دهند
منشين دمي كه صحبت ناصح جهنم است
نظاره ي ترا دو جهان جز دو چشم نيست
يك چشم بازمانده و يك چشم برهم است
دينار و درهم آتش و دينست آب كفر
مسكين دلي كه بسته ي دينار و درهم است
دل را ز ماست چشم هدايت بسوي عشق
نشنيده اين مثل كه ارادت مقدم است
آخر دمش لقب نفسي هست بس ضعيف
وين دم كه درد داغ توأم كوي آندم است
منع خروش من مكن اي صاحب سپهر
نامحرم بنات منم ناله محرم است
اينك هزار قافله سامان اشك و آه
يارب كدام دل بسرانجام ماتم است
«طالب» بذوق زمزمه ات عندليب نيست
بركش نوا كه برتو ترنم مسلم است
22
هركه ناسنجيده گويد، خانه زاد ابلهي است
چون بروت خويش آبستن، ز باد ابلهي است
هركه علم خويش را سرمايه ي نازش كند
في المثل شاگرد جهل و اوستاد ابلهي است
هركه با عقل هيولائي نسب سازد درست
دان كه طفل فطرت او از نژاد ابلهي است
باعث كم لطفي حاسد بمن فضل منست
خصمي كودن به زيرك از عناد ابلهي است
هركه قول خويش را مستشهد آرد در كلام
ابلهان را نيز با او اعتقاد ابلهي است
گر نيارد خواند «طالب» لوح ناداني چه نقص
عالم علم فطانت بي سواد ابلهي است
23
دلخراش ما نپنداري كه تنها ناخن است
موم روغن نيز بر زخم دل ما ناخن است
دل چو نازك شد ز مرهم نيز ميگردد فكار
تا نگوئي باعث آزار دلها ناخن است
ماه نو بر روي ناخن ديده ام در شام غم
زآن دلم را كار مانند گره با ناخن است
داغ ديرين تازه ميگردد ز زخم تازه ام
جاي ناخن هم مرا گوئي بر اعضا ناخن است
كان لعلم دلخراشيدن شگون دارد مرا
ميخراشم دل برانگشتان من تا ناخن است
راحت گيتي جراحت دارد ايدر آستين
هرچه بر دل مرهم است امروز و فردا ناخن است
جرب نرميهاي گردون را مبين كين دلخراش
موم و مرهم در نظر مي آيد اما ناخن است
بر فلك هر كوكبي بهر خراش سينه ام
چون هلال از فرق سر، تا ناخن پا ناخن است
آشنائي درد را بوئي برانگيزد ز جاي
بردل مجنون نسيم روي صحرا ناخن است
شكل ابروي ترا هرگه كه ميآرم بچشم
بي نزاعي نيست با دلها همانا ناخن است
ديدن ناخن چو مي آرد بخاصيت ملال
دايم از غم دوستي آئينه ما ناخن است
شكر مژگان تو فرض آمد كه آن الماس فعل
مرهم دلهاست پنهان گرچه پيدا ناخن است
گريه چون در دل گره شد ياري از مضراب جوي
بارها ديدم كليد اين معما ناخن است
با جگر «طالب» ز دست اندازي پيش نگاه
ميتوان گفتن كه از اهل مدارا ناخن است
24
فصل خوش ساقي خوش و مي خوش ولي دل ناخوشست
آنچه خوش ميبايدش بودن چه حاصل ناخوشست
ناقه را گر جذبه اي داري ز رفتن باز دار
چون سكان افتادن از دنبال محمل ناخوشست
مشت خونين چيست كآنرا كس ديت خواهد بحشر
در قيامت ناخوشي كردن بقاتل ناخوشست
عاشقان را هيچ طوري خوشتر از تسليم نيست
دعوي پرواز ازين مرغان بسمل ناخوشست
هرچه ناخوشتر نباشد زآن خوش آيد در نظر
كر ته دل خوش بود، اما ته دل ناخوشست
تن چو نازيبا بود پيرايه جستن ابلهي است
اسب ني را بر گلوبستن جلاجل ناخوشست
چون طريق عشق سركردي ممان در نيم راه
بار دل را نارسانيدن بمنزل ناخوشست
چند گوئي از هوس «طالب» يكي از عشق كوي
تا ابد نفي حق و اثبات باطل ناخوشست
25
با آنكه بجانم ز تو هردم خطري هست
باور نكنم كز تو مرا دوست تري هست
پروانه نيم ليك ببزم چو تو شمعي
آماده صد سوختم بال و پري هست
كوشيم و بكف توشه ي راه عدم آريم
كز هجر تو، تا وصل تو ما را، سفري هست
غافل مشو از خنده پنهان كه بتان را
در زير لب از لب نمكين تر شكري هست
طوطي ز هوسناكي خود دل بشكر داد
بيچاره نه آنست كه لخت جگري هست
مرغ سحر آماده ي فرياد و فغان شد
پنداشت شب محنت ما را سحري هست
نوشد چو دل از خوان غمش لقمه ي دردي
بيخود شو از لذت و گويد دگري هست
بر دل مخور افسوس كزين جنس هزاران
افتاده بهر كار گه شيشه گري هست
تا شد ز قضا دولت وصل تو نصيبم
اقرار نمودم كه قضا و قدري هست
پرواي سرم نيست چو دايم ز ره عقل
كين كاسه ي پر وسوسه را كاسه گري هست
«طالب» در سستي مزن از ناله مياساي
تا در سرت از نشاء هستي اثري هست
26
گريه زور آورده حرفم در گلو خواهد شكست
در دلم با دوست ذرق گفتگو خواهد شكست
بعد عمري راه حرفي يافتم در بزم دوست
آه كين حرفم دل صد هرزه گو خواهد شكست
آروز دارم وصال او چه دانستم كه باز
توبه را از دست چشم مست او خواهد شكست
بس تنگ ظرفست «طالب» ساقيا كم ده كه با
مست خواهد گشت و صد جام و سبو خواهد شكست
27
از آنطرف كه توئي راه آروز بسته است
وز آنطرف كه منم پاي جستجو بسته است
نهان چگونه روم راه شوق او فرياد
مرا كه صد جرس ناله در گلو بسته است
مگو دلت بجهان بسته روز فقر ملاف
كه بسته است و ليكن به نيم مو بسته است
من اهل حاجت و ساقي كريم و باعث چيست
كه بر رخم در پيمانه و سبو بسته است
زرنگ و بو منم آزاد، ليك خاطر تنگ
بغنچه ماند از آن دل برنگ و بو بسته است
خبر ز عشق ندارد دلم نميدانم
كدام بوالعجب اين رنگ را برو بسته است
شكست عشق صف طاقتم سزاي كسي
كه راه دشمني شعله را بمو بسته است
بود كه گمشده ي خويش را نشان يابم
كنونكه از همه سو راه جستجو بسته است
بكش خدنگ و بكش بي بهانه «طالب» را
كه دل بچون تو حريف بهانه جو بسته است
28
او در حديث و خلق جهاني در اين گم است
كآن معجز است برلب او يا تكلم است
لنگر كنيد كشتي ما همراهان كه باز
درياي خم بطالع مادر تلاطم است
خلق آفتاب طالع، و ما ذره كوكبيم
وآن ذرّه هم به تيره گي بخت ما گم است
نوشين ليان دواي دل بيدلان كنيد
زان شربت مسيح كه نامش تبسم است
گو ديده باش گرسنه از نعمت وصال
باري بدين خوشيم كه دل در تنعم است
دل را بلطف دوست قوي دار و مي بنوش
كين فكرهاي بيهوده محض توهّم است
در دوستي بناي خرد را ثبات نيست
هر جا كه عشق شعله زند عقل هيزم است
جنس ضرر ما لب ناني و لقمه ايست
باقي هرآنچه هست پي شرم مردم است
«طالب» چو دوست گويد و آيد برون ز پوست
در پايش آنزمان كه زمان ترحم است
29
زهر دلي اثر عشق را نمود يكيست
هزار آتش اگر بركنند دود يكيست
تو خواه دل بدو عالم ستان و خواه بهيچ
بچشم همت عاشق زيان و سود يكيست
شريك درد جهانم اگرچه بيدرديم
بلي بمذهب ما صوفيان وجود يكيست
وجود كي متكثر شود بكثرت خلق
اگر به بحر درآمد هزار رود يكيست
قماش پيرهن حسن يار سنجيدم
ز نار كيش تو گوئي كه تار و پود يكيست
هنر ز قبله نما كسب كرده ام «طالب»
بسمت دوست مرا سر، يكي سجود يكيست
30
مرا كه بي لب شيرين او دهن تلخست
اگر شكر شكنم در دهان من تلخست
ز خون ما قدري نوش كرده شد عمري
هنوز تلخ فراق ترا دهن تلخست
بدوست هست مرا نكته ي ولي هرچند
كه ميچشم دهن خويش را سخن تلخست
روا بود كه شكر در دهان تيغ نهند
ز بعد كشتن من بس كه خون من تلخست
خزان رسيد و زرشك فغان من «طالب»
هنوز كام دل بلبل چمن تلخست
31
دام آزاده دلان زلف كمند افكن تست
خون اين طايفه طوقيست كه در گردن تست
با چنين چهره كه امروز تو آراسته اي
هركه آئينه بدست تو دهد دشمن تست
آب و رنگ از تو ستانند عروسان چمن
دست گلهاي بهاري همه بر دامن تست
آنكه از دوري او سينه شكافي شب و رو
بتو نزديكتر از تكمبه ي پيراهن تست
«طالب» ار سرمه شود در نظر خلق رواست
زين سعادت كه غباري بره توسن تست
32
ديده ام آن روي و بازم دل به پرواز آمدست
عشق از سركرده پروازم بسر باز آمدست
ناز گردون بر گرفتاران خاك از حد گذشت
اينزمان بر چرخ ما را نوبت ناز آمدست
ميوه ي نطق تو دارد لذت جان در مذاق
اين ثمر گوئي مگر از باغ اعجاز آمدست
عاقبت بين بوده دل در عشق و ما غافل ز كار
لاجرم انجام او خوشتر ز آغاز آمدست
پربه تعظيمش مكوش ايندل همان ديوانه است
كز سر كوي تو صدره رفته و باز آمدست
صد خراش از ناخنش داريم بر دل چون كنيم
كبك بال افشان ما با چنگل باز آمدست
شهر پر شد از غزلهاي جهان افروز باز
«طالبا» سعدي بهندوستان ز شيراز آمدست
33
از دل خبرم نيست ندانم بكجا رفت
دانم كه به پيش نظر اين دلشده را رفت
ديدم كه بر اين سقف مرا نيست عروجي
آهي زدم از درد كه گردم بهوا رفت
افسانه درازست دمي گوش بمن دار
تا با تو بگويم كه بمن بيتو چها رفت
باز آمدنش را بدل اميد ضعيف است
كآن شوخ چو رفت از نظرم رو بقفا رفت
شادي عرق خشك درين غمكده ننمود
زآن در چو شمال آمد و زين در چو صبا رفت
بر تربت «طالب» سگ آنكوي نگاريد
تا خلق بدانند كه در راه وفا رفت
34
از آن مئي كه ترا در قرابه ي نگهست
اگر فرشته كشد نامه ي اش ببين سيهست
فلك هم از صف صفرائيان شكر اوست
وگرنه بر كف دستش چرا ترنج بهست
ز اشك ريختنم در فراق سيري نيست
كمينه گريه ام از شام تا بصبح گهست
درآن چه ذقن از كلك صنع خال كبود
مناسب آمده گوئي كبوتري بچهست
بعفو دوست نگر جرم خود مبين «طالب»
كه برق عفو مهياي خرمن گنهست
35
هيچگه در گوش ما حرف مرادي كس نگفت
نيشها خورديم و هرگز نوش بادي كس نگفت
رنجها برديم ما را كس براحت دل نداد
اين گره را حرف اميدي گشادي كس نگفت
آسمان را نيست مذهب را ز دل باوي مگوي
حرف دين با كافري بي اعتقادي كس نگفت
بار ما از پاي لغز عشق چون در گل فتاد
همرهان رفتند و ما را خير بادي كس نگفت
از سپهر سنگدل «طالب» مكن با ما حديث
با سبك روحي چو تو حرف جمادي كس نگفت
36
راهم بتو نزديكتر از راه خيالست
تاريك شبان را، ره باريك و بالست
با اين مدد طالع و اين همرهي بخت
انديشه ي ديدار توأم فرض محالست
گر جام جم آرند مشو مضطرب ايدل
مي نوش حريفانه همان گير سفالست
راهم بجنون گوشه ي ابروي تو بنمود
اينها گل نظاره ي آن نيم هلالست
دل در قدح ديده ي ما جرعه ي خوني است
وآن جرعه ي خون برهمه چون شير حلالست
بر دولت هر دانه بسوزيد سپندي
گر خرمنشان سوخته ي برق جمالست
سودا بسرم فال شبيخون زده «طالب»
واينك حركات عجبم شاهد حالست
37
بطرز ما دل مجروح به زنا مجروح
كه عاشقيم وز عشقست جان ما مجروح
ز بسكه تيز نگاهست ترك ما همه عمر
بمطمع نظر او بود هوا مجروح
دريغ مرهم لطفي كه تازه شد «طالب»
ز نيش غمزه ي او فرق تا بپا مجروح
38
صبح شد جام صبوحي كش ز آغاز صبوح
كبك عشرت صيد كن از چنگل باز صبوح
تا بكي آرام و خورد و جواب ساقي شرم دار
خيز و سامان كن يكي برگ سحرساز صبوح
خازن گنجينه ي راز صبوحي ساغر است
گوش لب پيش آر و از ساغر شنو راز صبوح
بي نياز از ساقي و دورش نگردي لايزال
صبحدم گر في المثل گردد سرافراز صبوح
«طالبم» از هر مرادي بي نياز اما ز شوق
ميكشم بهر صبوحي صبحدم ناز صبوح
39
زنده گشتم چون گشادم چشم حسرت سوي صبح
پهلو از بستر تهي كردم چو ديدم روي صبح
با سيه چشم شب خود در نظر بازي بدم
ناگهان بنمود آنمه گوشه ي ابروي صبح
من سحر مشرب فتادستم هنوزم الفتي است
با هزاران شب كجا پهلو نهم يكموي صبح
تا چو «طالب» يافتم فيض دم صبح از نسيم
در وفا گشتم سگ عف عف كنان در كوي صبح
40
از راه تو برپاي كسي خس ننشيند
چشمي تو غباري ز تو بركس ننشيند
چون با تو نشينم كه اسير قفس خاك
در مجلس ارواح مقدس ننشيند
كس را ننشينم بتكلف نفسي بيش
كز سوز دلم چند قدم پس ننشيند
با اين تن خس پوس زماني كه شوم خاك
از خاك تنم گرد بر اطلس ننشيند
چيديم بخامي ثمر دل كه در اين باغ
كس منتظر ميوه ي نارس ننشيند
عارف ترش از تير حوادث نكند روي
تا در خم اين چرخ مقوس ننشيند
«طالب» منشين هرزه مربع كه مسافر
آسوده در اين دير مسدس ننشيند
41
با دل افسرده، ناز دلبران خاري بود
بر چراغ كشته دامن، مردم آزاري بود
كرد آزارم ولي در دام افسوسم فكند
آري آزادي ز دام او گرفتاري بود
گرچه در خوابم نيم غافل ز بازيهاي چرخ
حبذا خوابي كه آگه تر ز بيداري بود
پيش زخم خنجر ناز تو هنگام عتاب
تيغها لرزان تر از انگشت زنهاري بود
در خراب آباد پرخوف عناصر حيرتيست
وقت آنخوش كو برون زين چارديواري بود
تا نه پنداري كه بيماري دليل عاجزيست
فتنه ي چشم بتان در عين بيماري بود
دوش اهل دل ز بارعشق او آمد فكار
بار عشق اوست باقي جمله سرباري بود
گر نئي در كام عشق او برو «طالب» ملاف
كار كار عشق، باقي جمله بيكاري بود
42
دم صبح است و مرغان سحر دارند، جوش خوش
زهر برگ چمن برگوش ميآيد، سروش خوش
مگر نوشين لبي پيمانه مي نوشد كه ميآيد
بگوش از گوشه ي ميخانه بانگ نوش نوش خوش
شوم بلبل نوا چون صبح در بازار عطاران
گل خوشبوي يابم در دكان گلفروش خوش
ز عيبم نيست غم تا پرده از داغ جنون دارم
هنر گردد سراسر عيبها زين پرده پوش خوش
دم صبح است و ساغر ميكشد دلدار در گلشن
مقام خوش دم خوش باده ي خوش باده نوش خوش
وصالي هست در طالع مگر «طالب» كه هر ساعت
نويد خوش بگوشم ميرسد باز از سروش خوش
43
نيم ز خيل تعصب كشان مذهب خويش
از آن گريخته ام در پناه مشرب خويش
گلو گذرگه آبحيات گشته مرا
ز بس بياد لب او مكيده ام لب خويش
ترا رخي چو دم صبح نيك روزانست
مرا دليست بتاريكي دل شب خويش
ز راه مغلطه هم عالميم و هم جاهل
اديب عالميانيم و طفل مكتب خويش
بيمن عشق بتان درد راست با دل من
تعلقي كه بود روح را بقالب خويش
بگريه وسمه ز ابروي ماه شستم ليك
نشد كه سرمه بشويم ز چشم كوكب خويش
خجل ز نسبت اين اسم بي مسما باش
چه «طالبي» كه نياري بدست مطلب خويش
44
دلا چو سبزه و سوسن زبان دراز مباش
چو طفل غنچه بشوخي بهانه ساز مباش
نئي كم از لب ساغر بخامشي ميساز
چو ناي هرزه دراي و نفس دراز مباش
درون پرده كه از ناكسي ندارد راه
برون ز سلسله ي محرمان راز مباش
گهي زبان چو جرسهاي بي زبان ميدوز
هميشه عاشق آواز خود چو ساز مباش
چو راه عشق گرفتي ز راه شرع بگرد
نياز ورز ولي منكر نماز مباش
چو روز كوته عمر از جهان سبك بگذر
گران ركاب چو شبهاي دير تاز مباش
بدست تيغ ز كافر دلي مده سرخويش
مريد سلسله ي طره ي اياز مباش
تمام عمر به بيچارگي بساز و بسوز
ز چاره بگذر و ممنون چاره ساز مباش
مبر نياز بسوي نيازمندان ليك
ز بي نياز بتقليد بي نياز مباش
چو شمع خلوت درد مصيبتي «طالب»
بكنج غمكده بي سوز و بي گداز مباش
45
ايخوش آن لحظه كه بينم بگذاري مستش
كام دل گيرم از آن زلف بلند و پستش
خنجرش را بدل خويش چنان ميخواهم
كه لب زخم دلم بوسه زند بردستش
46
هرگز لبم نگشت سرافراز بوسه اش
يك ره نديد سوي خودانداز بوسه اش
جان گرم عشرتست چنان با خيال دوست
كز دل بگوش ميرسد آواز بوسه اش
من چون كنم كه هر لب تلخي كه هست مست
سوي دهان تنگ تو پرواز بوسه اش
هم ميتوان كشيد بدل ناز غمزه اش
هم ميتوان خريد بجان ناز بوسه اش
آواز عمر رفته بعنوان بازگشت
برگوش ذوق ميزند آواز بوسه اش
آغاز بوسه اش کم از آغاز باده نيست
انجام دور باد ز آغاز بوسه اش
«طالب» مدار مرغ زبان در قفس مباد
گر لب بسوي گوش برد راز بوسه اش
47
رو صبر و سكون پيش كن از عار مينديش
بر جور فلك دل نه و ز آزار مينديش
با يار درآميز و مبين زحمت اغيار
بر دامن گل چنگ زن از خار مينديش
گستاخ درآ، در حرم حرمت ديدار
از منع درو، خست ديوار مينديش
گوهر طلب از موج مكن بيم چو غواص
بر مهره شبيخون زن و ز مار مينديش
منصور صفت چونشدي از شرك دوئي پاك
مي پوي ره وحدت و از دار مينديش
در عشق مكن تفرقه ي اندك و بسيار
از عيش كم و محنت بسيار مينديش
«طالب» اگر الماس فشاند غضب مار
زنهار مشو بي دل و زنهار مينديش
48
نه از عرق شده نمناك جامه بر بدنش
قبا گريسته از رشك قرب پيرهنش
ز آب تيغ تو آن فيض يافت كشته ي عشق
كه جان بحشر كشد رخت تر بود كفنش
كلاه حسن ببالد چو شاخ گل بسرش
قباي ناز بنازد چو سرو بر بدنش
جمال دوست بنامحرمان نموده چراغ
همين گناه بس است از براي سوختنش
بكام «طالب» دلخسته كي رسد هيهات
لبي كه سجده نمايد عقيق در يمنش
49
زآن نموديم من و دل، چو شب از غم پوشش
كه نديديم به از جامه ي ماتم پوشش
ما به عرياني شمشير تو آموخته ايم
زخم مارا، ز نمك به كه، ز مرهم پوشش
جامه كردم سيه و جام غمي بگرفتم
كه مهيا بودم هم خورش و هم پوشش
لقمه و خرقه ميفزا كه بود بيش عزيز
مرد چندانكه بود كم خورش و كم پوشش
ميكنم اشك تنگ بر دل اندام ضعيف
خار خشكم سزدم كسوت شبنم پوشش
تو به عرياني و وارستگي عيسي وقت
وين خزان را همگي ساخته آدم پوشش
ما غم از بهر خورش وز پي پوشش نخوريم
بگل تيره خوراك و بجهنم پوشش
«طالبم» ساخته با كسوت ديرينه ي داغ
چون عروسان نكنم تازه دمادم پوشش
50
نشايد شد بر چشمان او تيغ
دو دستي ميزند مژگان او تيغ
سيه ابريست مژگان درازش
همه برق و همه باران او تيغ
چو آهم رايت گرمي فرازد
نگردد شعله در ميدان او تيغ
چو بيند نوح سيل اشكم از رشك
شود مو بر تن طوفان او تيغ
بخونريزيش صدبار آزمودم
ندارد جوهر مژگان او تيغ
سيه شيريست عشق وحشت افزاي
سراسر ناخن و دندان او تيغ
چو مژگانش سبكدستي نمايد
بصد حسرت شود قربان او تيغ
بدست دوستي بر جان «طالب»
پياپي ميزند هجران او تيغ
51
سست بالم كرد عقل سايه پرور، حيف حيف
از هواي خود فتادم، چون كبوتر حيف حيف
ذوق كنج فرشيان از سير عرشم بازداشت
باز بودم كاهلي كردم سراسر حيف حيف
بال و پر برتن گران گشت از غبار كلفتم
باز ماندم هر دم از پرواز ديگر حيف حيف
هرچه كردم مايه ي افسوس بود اكنون ز غبن
ميكشم فرياد و مي گويم مكرر حيف حيف
بسكه عمرم صرف باطل گشت چون سودائيان
در جنون عودي نيفكندم بمجمر حيف حيف
دانه ي دل كشتم و حاصل نمي يابم دريغ
گوهري دادم ز دست آنگه چه گوهر حيف حيف
يا زبانيها زباني را بماندم در جواب
خامشي را نيست حرفي در برابر حيف حيف
52
نه شب گويم نه روز از گريه، يكدم نيستم غافل
غم از من گر كند غفلت، من از غم نيستم غافل
قدح مينوشم و سيل سياه از ديده مي رانم
بعشرت هم ز درد اهل ماتم نيستم غافل
نه محض شيد و زرقم بهره ي رويش حقي دارد
در آن گلزار حسن از سعي شبنم نيستم غافل
بناسور جگر از بوي خوش آسيبها دارم
اگر درمانده ي زخمم ز مرهم نيستم غافل
درين سوز از دل شور لب او آگهي دارم
بحال درهم از گيسوي درهم نيستم غافل
كدورت هاي عالم مانع شوقم نميگردد
ز مشك افشاني آن زلف پرخم نيستم غافل
بدين وارستگي احوال گيتي هست معلومم
برون از عالمم اما ز عالم نيستم غافل
ز آثار بزرگي نيستم بي بهره چون «طالب»
ندارم جام ليك از شوكت جم نيستم غافل
53
از آن بپاي تو سازم نثار ياره ي دل
كه در كنار ندارم كنار پاره ي دل
اشارتم سوي پيمانه ساقيا بدلست
تو نيز اهل دلي فهم كن اشاره ي دل
ز چاك سينه خبر ميدهد سياهي داغ
كه هست سوخته عشاق را ستاره ي دل
كنار ديده ز گوهر لبالبست مگر
گسسته رشته ي تسبيح استخاره ي دل
مراست موي ميان تو طوق گردن جان
چنانكه حلقه ي زلف تو گوشواره ي دل
ندارد از ره عزت بچشم اهل قبول
هزار شعله ي جان قدر يك شراره ي دل
اگر نشانه ي دل رفتنست سوز و گداز
سفال پاره ي ما نيست در شماره ي دل
شد آنكه سينه ام از برگ گل شدي مجروح
كنون نمي خلدم خار غم بخاره ي دل
بساط چاره گري طي نموده ام «طالب»
كنون نه چاره ي خود ميكنم نه چاره ي دل
54
ديده بيچاره شد ز چاره ي دل
چند شويد پلاس پاره ي دل
چون نگريم كه هست بي آرام
طفل اشكم بگاهواره ي دل
روي من سوي طاعتست ولي
جانب معصيت نظاره ي دل
آه آهن گذار دارم ليك
برنيابم بسنگ خاره ي دل
گفتي از چيست ديده ي تو سياه
راست گويم ز بس نظاره ي دل
يكنفس بي جگر مكيدن نيست
آه ازين طفل شيرخواره ي دل
نيست در خور دهان همت را
لب ناني بجز كناره ي دل
بشمار دو قطره خون نرسد
باغمش در جهان شماره ي دل
گوهر اشك تاج مژگانست
حلقه ي ديد گوشواره ي دل
خال يك چهره داغ يك جگرند
آفتاب من و ستاره ي دل
هوشياري خوش است «طالب» ليك
مگذر از مستي گذاره ي دل
55
فتوي نوشت عقل كه خون سبو حلال
بر تشنگان مكيده اين آرزو حلال
مگذار تشنه دشنه ي بيداد را كه هست
خون شهيد ناز تو چون آب جو حلال
گفتم دلم ز رشك تو خون شد بناز گفت
غيرت همين بود نمك ما بر او حلال
بگشا مشام شوق كه در شرع دوستي
چيدن گل وصال حرامست و بو حلال
مگذار نم بچهره كه در مذهب نياز
بر خاك كوي دوست بود آبرو حلال
«طالب» هلاك خنجر نازي شوم كه داشت
خون غزال كعبه چو آب وضو حلال
56
زهي ز بوي خوشت جان تازه در تن گل
نظر بگرد رخت خوشه چين خرمن گل
ز آبروي تو داغند شاهدان بهار
كه دامن تو بود پاك تر ز دامن گل
نه مرد خصمي آتش بود گياه ضعيف
چو باد پنجه زند خون گل بگردن گل
تو چون بباغ روي خادمان بزم بهار
برون برند ز مجلس چراغ روشن گل
زدود زلف تو عالم معطر است مگر
چراغ چهره برافروختي ز روغن گل
شدي بباغ و فرو ماند بلبل از فرياد
برآمدي و بگردون رسيد شيون گل
برند نسخه ز حسن تو شاهدان بهار
چه سبز حله ي ريحان چه لعل جوشن گل
ز دوستي چه زيان ديده باد كينه شعار
كه گاه دشمن شمعست و گاه دشمن گل
رسد بخانه همسايه ار شكست دلم
همان صدا كه بگوش آيد از شكستن گل
بذوق گريه فرو مانده ام نميدانم
كه اين چكيدن اشكست يا دميدن گل
بسر ز داغ جنون نعل آتشين دارم
مباد گوشه ي دستار من نشيمن گل
بسير لاله ي داغ جگر خوشم «طالب»
نميكشد دل آزرده ام بچيدن گل
57
زين كش مكشم بيخ الم نگسلد از دل
دل بگسلد و ريشه ي غم نگسلد از دل
گر عيش كشد پاي ز خاطر چه تفاوت
بايد كه غم دوست قدم نگسلد از دل
بر داغ تو چسبيده اگر بگذرد از دست
شرطست كه پيوند كرم نگسلد از دل
هردم سپه عيش نهد پاي به پس ليك
غم تا بعدم خيل و حشم نگسلد از دل
اين ابر گهربار كه نامش غم يار است
تا حشر اميد است كه نم نگسلد از دل
اين غم كه مهياي رفاقت شده «طالب»
تا سرحد اقليم عدم نگسلد از دل
58
دلا ز ساعد همت برآر ياره ي عقل
بكن بگوش حكيمانه گوشواره ي عقل
كم فروغ خرد گير و نور شمع پذير
كه آفتاب شريعت به از ستاره ي عقل
گهي بمشورت شرع نيز ميكن كار
تمام عمر مرو ره باستخاره ي عقل
مپيچ گوش ارادت ز حكم نافذ شرع
كه در اجازه ي شرعي نه در اجاره ي عقل
اگر پياده شرعي بسوز منزل دشت
گرفتم اينكه بهر مقصدي سواره ي عقل
عروج پايه ي معراج مصطفي بنگر
يكي بغدر فرود آي ازين مناره ي عقل
يكي ز روي ادب شرم كن مكن دمساز
نه پير شرع طرف طفل شيرخواره ي عقل
شمار شرع گذشت از هزار و درگذر است
ز يك به ده رسد و نگذرد شماره ي عقل
صداي نوبت شرع از حصار عرش گذشت
ز فرش مگذرد آوازه ي نقاره ي عقل
بحرف شرع گهي نوش ميده از لب هوش
مدار چشم شب و روز بر اشاره ي عقل
كنار تا بميان گشتم و نميدانم
كه در ميانه ي عشقم و يا كناره ي عقل
ببزم شرع چو ايمانيان درآ «طالب»
مكن ز دور چو يونانيان نظاره ي عقل
59
دانش و بال و فضل و بال و هنر و بال
جز جهل هرچه هست و باليست بر و بال
چون شعله ي فسرده ز پرواز مانده است
بر مرغ طبع گشته مرا بال و پر و بال
مهر خموشيم بلب نكته ريز گشت
چون قفل بي كليد بدرج گهر و بال
شيرين تكلمم شده زآنرو جهان تنگ
بر من بسان تنگ شكر بر شكر وبال
كوري به آرزو طلبم زانكه شد مرا
بر ديده در فراق تو نور نظر وبال
با نازكي لباس حياتست بر تنم
از ضعف پنبه ابره و بال آستر وبال
ذوق تجردم ز تعلق ملول ساخت
تا غايتي كه بر بدنم گشت سر وبال
بگرفته بر شكسته دلان دهر كار تنگ
زآنسانكه بر دعا شده ما را اثر وبال
در طالع مزاج كسي اعتدال نيست
هم گرم و سرد آفت و هم خشك و تر وبال
ني غربتم ز گريه كند منع نه وطن
بر من حضر وبال شد از غم سفر وبال
نازك دل آنچنان شده «طالب» كه گشته است
بر خاطرش خطور نسيم سحر وبال
60
بس پيرو سپاه گمان و يقين شدم
تا ترك كفر گفتم و جوياي دين شدم
بودم ز تخلكامي خويش تمام زهر
ديدم حلاوت لب او انگبين شدم
عقلم بجا و هوش بجا دل بجاي بود
بر من دميد عشق فسون و چنين شدم
در شهر جا چو مردم فرزانه داشتم
ديدم غزال چشمي و صحرانشين شدم
تا يافتم كه مهر كدامست و كين كدام
با او بمهر با همه عالم بكين شدم
غمها فراهم آمده بستند حلقه اي
وآن حلقه شد نگين كده و من نگين شدم
افكنده ساقي از نظر زحمتم از آن
چون درد مي ببزم جهان ته نشين شدم
شد اوج وصل بر من مسكين حضيض هجر
ديشب سپهر بودم و امشب زمين شدم
بودم چو «طالب» آفت صد خرمن ازل
بستم چو دل بسنبل او خوشه شدم
61
كو محتسب كه سر بشرابش فرو برم
در بحر باده همچو حبابش فرو برم
علميست علم عشق كه شرح دوكون را
يابم دمي كه سر بكتابش فرو برم
در پاي توسن تو بريزم نثار اشك
در آب ديده تا بركاش فرو برم
لختي ز زهر چشم تو خواهم كه در جهان
گيرم تمام عمر و لعابش فرو برم
اينست شربتم كه سرانگشت خويش را
چون نيشكر بخايم و آبش فرو برم
باشد جريده ي عملم همچنان سياه
صدبار اگر در آتش و آبش فرو برم
رفتم كه سر كنم گله ي «طالب» از سپهر
زآنسانكه در عرق ز حجابش فرو برم
62
ما غم بيهده چون مردم عامي نخوريم
آب و مي را بحلالي و حرامي نخوريم
ما ز صافي مي عشرت بچشيدن شاديم
قسمت مردم عالم بتمامي نخوريم
خون جوشيده ي مي پخته چكد از رگ پاك
ما همان لحظه اش از غايت خامي نخوريم
گو بكن بخت بآئين دگر جلوه كه ما
بازي زاغ بطاوس خرامي نخوريم
بط چيني بر «طالب» مگذاريد كه ما
مي هندي دگر از شيشه خامي نخوريم
63
چون دماغ از نامه ي جانان معطر ساختم
گل بدستم بود پيش باغبان انداختم
سنبلستاني شد از هر گوشه، صحراي دلم
در سراغ زلف او از بس پريشان تاختم
سرگذشتي خواست از من منهم از درد فراق
سينه ي خالي نمودم، خاطري پرداختم
كيسه عمرم تهي از بعد ماه و سال گشت
با حريف دور از بس نرد غفلت باختم
چتر دانش بر سرم «طالب» صفت نگشوده بال
رايت بيدانشي از بس بلند افراختم
64
چو تازان بر صفير خويشتن سوي چمن رفتم
بگوشم ناله ي زد بلبلي كز خويشتن رفتم
ز بس ابر قدح باران گل باريد برخاكم
شدم رنگين بهاري تا برون از انجمن رفتم
هم از بيهوشي دل خواستم با او كنم شرحي
سخن سركردم و از خود در اثناي سخن رفتم
دروغست اين مثل كز خاك غربت كم شود عزت
كه عزت پيش ديدم هر قدر دور از وطن باشد
سرم خاريد هرگه ناخن انديشه ي زلفش
كشيدم لشكر سودا بجنگ پيرهن رفتم
بدين اجرم لباس مغفرت پوشند در محشر
كه از دنيا چو شمع مرده بي گور و كفن رفتم
بخود گر ديرتر باز آمدم عيبم مكن كامشب
ز بوي زلف او چون رفتم از خود تاختن رفتم
عبث نگزيدم آئين برهمن عشق ميداند
كه من در قيد اين ملت بذوق سوختن رفتم
تعلق طي كن و بگذر كه بس خونخوار وادي را
كه با رهبر نشايد رفت من با راهزن رفتم
مگر بيهوش دارو داشت زلفش در گره پنهان
كه تازد بر دماغم نكهتي از خويشتن رفتم
اگر سوي چمن در جانب گلخن زدم گامي
بحكم عشق محنت خانه شد هرجا كه من رفتم
بدست حسرت آن بيچاره گرگ تهمت آلودم
كه تا مصر از چه كنعان ببوي پيرهن رفتم
نمودم در چمن وصف قدو رخسار او چندان
كه پنداري پي آزردن سرو سمن رفتم
نرفتم بي رفيق از ملك هستي عشق ميداند
كزين غمخانه با درد نو و داغ كهن رفتم
ببزم طالع خويش آمدم ناخوانده چون دولت
گر آن آمد برمن نيز پيش از آمدن رفتم
نميدانم چه نالان عندليبم كز ره غربت
گل آمد تا در گلزار چون سوي چمن رفتم
چو كوه از خاك خونينش جواب ناله بشنيدم
خروشان چون بنزديك مزار كوهكن رفتم
بجنت هركس از راهي روان گشت و من گمره
نديدم چون رهي، از رخنه ي چاك كفن رفتم
بپاي صبر طي كردم طريق عشق چون «طالب»
دم تيغ اجل برگشت از راهي كه من رفتم
65
سحر ناگه بخواب از ياد آن گل پيرهن رفتم
در آن آئينه ديدم صورتي كز خويشتن رفتم
نكردم بي سبب چون شمع خود را طعمه آتش
كز آسيب فسردن در پناه سوختن رفتم
دماغم نافه شد چون طي نمودم كوچه زلفش
تو گفتي جمله ره در ناف آهوي ختن رفتم
نبردم ره بمسكن تا مرا آوارگي ره زد
بغربت آنقدر رفتم كه از ياد وطن رفتم
بپاس بلبل خاطر زبان و ديده و دل را
بدست باغبان بسپردم و سوي چمن رفتم
مگر ناگه بفكر آن لب نوشين شدم «طالب»
كه گشتم آب حسرت وز دهان خويشتن رفتم
66
آن بلبلم كه جور قفس كم كشيده ام
جز در هواي باغ نفس كم كشيده ام
تا بوده ام سئوال اگر عشق بوده ام
جز منت كرشمه ي ز كس كم كشيده ام
هرجا نهاد دام قدم دوستي به نيش
عالم خراب اگر شده بس كم كشيده ام
دايم كشيده ام قدح زهر مردوار
ته جرعه ي هوا و هوس كم كشيده ام
در عاشقي كشيدن خاري به نسبت است
دايم ز گل كشيده ز خس كم كشيده ام
«طالب» كشيده ام به نهاني قدح نه فاش
آسيب شحنه جور عسس كم كشيده ام
67
باده نوشي چو مرا توبه گناهيست عظيم
مشرب زهد برين نكته گواهيست عظيم
پاي خم را مده از دست اگر مرد رهي
در شبيخون غم و غصه پناهيست عظيم
از تو تا بتكده گاميدت قدم سست مدار
در گذر از سفر كعبه كه راهيست عظيم
تاري از زلف تو با رشته ي جان پيوستم
چكنم چاه زنخدان تو چاهيست عظيم
«طالب» از كثرت فوج طرب انديشه مدار
كز غم و غصه بگرد تو سپاهيست عظيم
68
دوش در كنج غمي همنفس دل بوديم
ما و آئينه ي بي نور مقابل بوديم
دوست را بود نهاني نظري با ما ليك
ما سري بر سر زانو زده غافل بوديم
نگرفتيم گل از دست ملك دردم نزع
بسكه بر لاله سيراب تو مايل بوديم
خون ما با عرق از زخم تراوش ميكرد
كين دليليست كه شرمنده قاتل بوديم
غرق خون بود دل از بيم كه دوريم ز راه
چون بديديم بنزديكي منزل بوديم
غم در آويخت بما بيهده «طالب» ورنه
ما بعجزل دل سوار زده قايل بوديم
69
پهلو مزن بما كه سراپا جراحتيم
تو فرق تا قدم نمكي ما جراحتيم
نازكتر از نسيم بما برگذر كه ما
چون شاخه ي تمامي اعضا جراحتيم
با آنكه سر بسر همه زخميم خونچكان
پيش جراحت دل خود ما جراحتيم
ايغم ميان ما و تو اين دوستي ز چيست
آخر تو مرهمي نئي و ما جراحتيم
بر لطف و قهر ميگذرد روزگار و ما
يا مرهميم بر دل خود يا جراحتيم
بر ما سبك چو عمر گذراي نسيم دشت
بنگر كه همچو سينه ي دريا جراحتيم
«طالب» بساز مرهم لطفي كه موبمو
از دشنه ي شماتت اعدا جراحتيم
70
در نياميزيم با هم گرچه هم كاشانه ايم
شير و آهو آشنا گشتند و ما بيگانه ايم
ما و مجنون را بهم اينست نسبت كز ازل
هر دو عاشق پيشه همچون بلبل و پروانه ايم
ما و طالع هردو نشناسيم هم را جز بنام
گرچه در يك شهر و در يك كوچه و يك خانه ايم
اين شرف ما بيدلان را بس كه در غمهاي دوست
دست در گردن چو عقد سبحه ي صد دانه ايم
كرد ايزد خلق ما را سخت مهر و سست كين
در جفا نامرد اما در وفا مردانه ايم
دست كوته كي كند عاقل ز تار زلف يار
چون دهيم اين رشته را از كف مگر ديوانه ايم
روي همت پيش ساقي تا بكي سازيم زرد
ما كه از دور فلك راضي بيك پيمانه ايم
سالها ويرانه ي بي گنج بوديم از فراق
شكر كز وصل تو اكنون گنج بي ويرانه ايم
هست ما را كار «طالب» جمله با سوداي يار
آري او زلفست و ما گستاخ دست شانه ايم
71
دوش جولان بر تكاورهاي رنگين داشتيم
جانب ميخانه شبگيري بآئين داشتيم
همعنان گه نكته ميرانديم و گاهي بادپاي
صحبتي با دوستان در خانه ي زين داشتيم
ياد فصل گل كه شبها با نگاران چمن
بالش از برگ سمن بستر ز نسرين داشتيم
شب نشين در حجره ميكرديم هنگام صبوح
بر سر گلشن شبيخوني چو گلچين داشتيم
گو پس از ما كس چراغي بر مزار ما مسوز
كي بوقت زندگي شمعي ببالين داشتيم
آبروي ما نشان سيلي گردون بسي است
ورنه بهر شكوه حجتهاي رنگين داشتيم
آن تذرو بي پر و باليم كز اقبال عشق
خنده ي كبك دري در چنگ شاهين داشتيم
شرح ميكرديم با دل سرگذشتي از وصال
كام اميدي بدين افسانه شيرين داشتيم
تا دل شب نظم (طالب) مي سرائيديم دوش
وز جوان طبعان مجلس چشم تحسين داشتيم
72
همرهان رفتند و ما در گام اول مانده ايم
چون نگه در ديده ي حيران معطل مانده ايم
چونصدف هركس لبي بگشود گوهر سفت و ما
با دهان بسته چون درج مقفل مانده ايم
بر دو ماه مجلس افروز تو شبهاي وصال
بسكه تقسيم نظر بنموده احول مانده ايم
اهل دل پيوسته بيدارند چون مو برپلاس
ما بخواب جاودان مانند مخمل مانده ايم
«طالب» از دام جنون رستند همكاران و ما
همچنان در قيد آن زلف مسلسل مانده ايم
73
يك چشم را بروز وداع تو تركنم
چشمي دگر ذخيره ي روز دگر كنم
آميزش خيال تو در بيخودي خوش است
آن فرصتم مباد كه خود را خبر كنم
ديوانه ام ز گريه نيايم بزجر باز
هرچند منع بيش كني بيشتر كنم
مرغ نسيم را پرو بالست بس ضعيف
رفتم كه نامه ي گله را مختصر كنم
مختارم ار كنند بصفهاي كاينات
جا در ميان ماتمي و نوحه گر كنم
کوثر شدم، اثر ننمودم بهيچ دل
نشتر شوم مگر که بدلها اثر کنم
من زآتش ترانه جگر ميكنم كباب
بيدرد نيستم كه كباب از جگر كنم
چون پنبه ي كه جذب كند آتش از بلور
گردد بلند دود بهرجا نظر كنم
كو ياوري كه بگسلم اين بند را ز پاي
وين شيشه خانه را همه زير و زبر كنم
فرهاد را به تيشه سبق ميدهم كجاست
كوه غمي كه دست باو در كمر كنم
لختي عنان بدار كه در پاي توسنت
كوتاه گريه ي چو نماز سفر كنم
«طالب» تمام حافظه گشتم بحكم شوق
شايد كه آن شگفته غزل را زبر كنم
74
پرواز سوي كنگر اقبال چون كنم
بالم سپهر سوخته، بي بال چون كنم
بخت سيه نميشود از من جدا به تيغ
چون سايه ام فتاده بدنبال چون كنم
آبم سپهر سفله بغربال مي دهد
من خاك بيزم آب بغربال چون كنم
انديشه ي هوا و هوس طفل مشربيست
پيرانه سر به تيغ تو اقبال چون كنم
من باز چشم دوخته و آن كبك خوشخرام
دل ميبرد بجنبش خلخال چون كنم
پارم بسر خيال بتي بود وز آن خيال
خوش بود پاره پاره دل امسال چون كنم
بي بخت صيد كام نيارد كسي بدام
ياران نمي كند مدد اقبال چون كنم
شهد لبش كه از مگسي داشتم دريغ
در حيرتم كه با مگس خال چون كنم
چيدم ز نطق خويش چو «طالب» بساط سحر
خود را بصد هزار زبان لال چون كنم
75
لب بستنم بهست ز دندان نمودنم
چون بيدلي شگون نبود در گشودنم
زخمم عزيزدار كه تيغ محبتم
بر غير دل شگون نبود آزمودنم
من اشك چشم ماتمي و آب چشمه ام
كز كاستن بود بركت در فزودنم
يك زخم كهنه برجگرم نونشد دريغ
سودي نداشت اينهمه الماس سودنم
آئينه ام ولي ز كدورت نمي كنند
روشنگران ز گرد ملالت زدودنم
«طالب» وبال عالميانم باشك و آه
از بودنم بهست بغايب نبودنم
76
از خيال غمزه ي او تيرها ماند بچشم
در سواد زلف او زنجيرها ماند بچشم
خورد سودا روغن مغز و ز سر بيرون نشد
سرمه چون چربي پذيرد ديرها ماند بچشم
77
مراد هركه دهد آسمان وسيله منم
چراغ هر كه فروزد جهان فتيله منم
اگرچه اهل وفا جمله صاحبان دلند
چراغ سلسله و شمع اين قبيله منم
دهم فروغ و كشم پرده نيز بر رخ كار
نظير كرم شب افروز و كرم پيله منم
تو خود بسوي خودش خوان كه طالبان وصال
همه وسيله تراشند ولي وسيله منم
جميله ايست عروس جهان كه چون «طالب»
طلاق گفته ي اين شاهد جميله منم
78
عيش نخليست خار او نشويم
آفت برگ و بار او نشويم
خويش را برابل نه پيونديم
بس نحيفست بار او نشويم
دام ماهيست كام هر دو جهان
صيد نقش و نگار او نشويم
به كه پهلو تهي كنيم ز يار
ننگ خويشيم و عار او نشويم
بگسليم از كتان دهر فروغ
آفت پود و تار او نشويم
لاله ي باغ روزگار نه ايم
بي سبب داغدار او نشويم
از فلك خوش دل پري دارم
كاش هرگز دچار او نشويم
به كه ره چب كنيم از «طالب»
فتنه ي روزگار او نشويم
79
فصل مي است، به كه، بعشرت گرو شويم
چون نوبهار خرم و زيبا و نو شويم
راضي نميشود سگ نفس دني كه ما
راضي بآب شور و لب نان جو شويم
ما را بعلم تجربه هر لحظه روزگار
ميآورد براينكه نصيحت شنو شويم
عمري براه صومعه رفتي كنون بس است
روزي دوئي بيا كه خرابات رو شويم
«طالب» ز كسب كينه ندامت ثمر برند
آن به كه مهر كار و محبت درو شويم
80
ز ناشايستگي هر دم نمايد يار آزادم
ولي من بنده ام گر او كند صدبار آزادم
نيم مرغي كه گرد سر بگرداني و بگذاري
بگردان گرد سر اما مكن زنهار آزادم
نه زآنسان كرد شهباز غمت صيدم كه بتواند
عقاب مرگ آسان كردش از منقار آزادم
نه در قيد عناصر مانده ام كين جا رهم گوهر
بمن پيوسته اند اما من از هر چار آزادم
بدام خويشتن چون عنكبوتان مانده ام «طالب»
مگر از خود كند جام دوئي سرشار آزادم
81
كلفتي هردم چرا ز آشفته ساماني كشم
به نيم زآن زلف، گو چندي پريشاني كشم
از عتابش بر دلم پيكان ياقوتي نشست
هرزه تاكي حسرت پيكان يوناني كشم
زين كشاكشها كه دارم درخورست اي پندگو
ميكشم امروز تا فردا پشيماني كشم
ره بسوي گلشن كويش نميدانم كه باز
خويش را در پاي آنزلف خياباني كشم
ديده را خود ناگزير است از غبار توسني
ميكشم چون سرمه ي بار سليماني كشم
غيرت زنار زلفش كي روا دارد كه من
در ديار كفر تكليف مسلماني كشم
دل گريزان شد ز من گر يابمش در زلف يار
چون غلامي حبش داغش به پيشاني كشم
رقعه اي كاش افتد از سجاده ي زاهد بدست
تا نقابي بر رخ آلوده داماني كشم
همچو «طالب» مي به تنهائي نمي يارم كشيد
گر كشم يك جرعه با صد رند ميداني كشم
82
نيم آن مار، كه آزار دل مور دهم
زحمت شاهوشان، رنجه ي هر عور دهم
بي تو آزرده ام از سبزه و گل تا جائي
كه با حباب سراغ از چمن دور دهم
من اگر ساقي مجلس شوم از بهر شگون
اولين جام بآن نرگس مخمور دهم
زخمي شعله ي تيغ توأم از بهر علاج
يك شرر گيرم و صد مرهم كافور دهم
بلبش چاشني گريه دهم گاه عتاب
نمك تلخ ستانم شكر شور دهم
من نه آن سينه خراشم كه چو آيم بخروش
فرصت ناله بابريشم طنبور دهم
هردم از چاشني تيغ تو صد بوسه ي تر
از لب زخم ستانم بلب گور دهم
طلب حبل متين هركه نمايد بكفش
دست دولت شوم و دامن دستور دهم
من يكي كرمك شب تاب ضعيفم «طالب»
در شرفخانه ي خورشيد جهان نور دهم
83
بيا تا ز ميخانه بوئي كشيم
چو بوئي كشيديم هوئي كشيم
بصحرا برآئيم چون لاله شاد
مئي چند برطرف جوئي كشيم
دلا طرف ماه تو همسنگ نيست
تو بوئي كشي ما سبوئي كشيم
چو سفتيم ياقوت دل را باشك
همان به كه در تار موئي كشيم
بهر دم كه سازيم مشكين بآه
قلم بر خط آرزوئي كشيم
بحمدالله اين بازوي صبر نيست
كه صد كوه غم را بموئي كشيم
بخلق خوش خويش خو كرده ايم
چسان تلخي از تندخوئي كشيم
چو عرشي خروسان كه بينند صبح
چو بينيم تيغت گلوئي كشيم
بيا «طالب» از خاك درگاه دوست
سحابي شويم آبروئي كشيم
84
هنوز با دل افسرده، آرزو طلبيم
نه ايم ز اهل هوس، ليك رنگ و بو طلبيم
كجاست پند سراي فصيح موعظه ي
كه گوش گشته سراپاي گفتگو طلبيم
نرفته شور جواني به پيري از سرما
هنوز معرکه مشتاق و هايهو طلبيم
ز ذوق عشق نيفتاده ايم يكسر موي
هميشه گوشه ابرو پسند ورو طلبيم
قسم بگوشه ي چشم پياله گردش دوست
كه ما هنوز قدح تشنه و سبو طلبيم
سيه گليم گناهيم اي سحاب كرم
ببار قطره چندي كه شستشو طلبيم
نكنده ايم بيكبار دل ز صحبت و سير
هنوز دامن كشت و كنار جو طلبيم
دو تيغه باز طلب نيستيم در ره عشق
سراغ خود چه نمائيم ما كه او طلبيم
نشان كلبه ي ما بي سراغ نتوان يافت
كه همچو گوهر كمياب جستجو طلبيم
تودان و سوزن عيسي دلا و سينه ي چاك
كه ما ز سوزن مژگان او رفو طلبيم
سئوال ما بغضب چون كليم رو نكند
كه ما ز خيل گدايان آرزو طلبيم
ز خوان عشق يكي گرم لقمه ايم لذيذ
وليك در خور اندام خود گلو طلبيم
سپيد گشت و سيه روي و موي ما و هنوز
بسان شانه و آئينه روي و مو طلبيم
ز يكدرست تمناي رزق ما «طالب»
نه زآن گروه گدايان كو بكو طلبيم
85
خوش آن ماتم كه رنگ بيغمي بر روي نگذاريم
زنم دست آنقدر بر سركه بر سر موي نگذاريم
خوش آن مستي كه در بر گيرمش چونشاخ گل سرخوش
ببويم سنبلش چندانكه در وي بوي نگذاريم
مرا گر آب كوثر بيند و آغوش نگشايد
بميرم تشنه و لب بر لب آن جوي نگذاريم
دل چون موم را آهن كنم از ناله چون «طالب»
ترا هم آنقدر ها نازكي با خوي نگذاريم
86
رقصنده چون سبو بنواي شكستنيم
سازنده چون قدح بصداي شكستنيم
گو عشق در شكستن ما سعي كن كه ما
چون توبه آفريده براي شكستنيم
روي شكستهاي جهان جمله سوي ماست
چون رنگ خويش كاه رباي شكستنيم
تا ديده ايم در دل خود رونق شكست
چون زلف يار قدر فزاي شكستنيم
«طالب» چو شيشه ي دل خالي ز درد درد
چون نيك بنگريم سزاي شكستنيم
87
در دماغ جان چو از زلف تو بو مي پيچدم
دل ز عنبر كردن و از مشك رو مي پيچدم
چون سواد سنبل زلف تو مي بينم بخواب
صدهزاران مار مشكين بر گلو مي پيچدم
چون بخاطر ميرسانم مار پيچ زلف يار
رگ برگ ميتابد از غم مو بمو مي پيچدم
جون درآن آشفته سنبل ميكنم «طالب» نگاه
دود سودا در دماغ آرزو مي پيچدم
88
ز بوي زلف تو مستم بهار را چكنم
هلاك روي توأم لاله زار را چكنم
مرا كه هست خط و عارض تو سبزه و آب
كنار كشت و لب جويبار را چكنم
نه عزتست مرادم ز اعتبار بدهر
خوشم بخواري عشق اعتبار را چكنم
گرفتم اينكه كنم ضبط ناله در غم دوست
هجوم گريه ي بي اختيار را چكنم
ديار خوش بود اما بشرط صحبت يار
جدا ز يار چو «طالب» ديار را چكنم
89
با چنين شوق نسيمي بچمن نگذارم
اثر از رنگ گل و بوي سمن نگذارم
تر زبان چون شوم از وصف لب او بچمن
غنچه را قطره آبي بدهن نگذارم
خامشم ليك بهنگام شكر گفتاري
طوطي چب زبان را بسخن نگذارم
ايخوش آندم كه ز روي غضب و از سر ناز
بگذرد يار چو عمر از من و من نگذارم
90
نه دست آنكه بدامان او درآويزم
نه پاي آنكه سرخود گرفته بگريزم
بآب ديده گهي همچو گرد بنشينم
بياد ناله گهي همچو دود برخيزم
ز ناكسي بتو آميزشي ميسر نيست
مگر بخاك درت خون خود درآميزم
چو باد گشته ام از ضعف اي دريغا نيست
مجال آنكه غباري ز دل برانگيزم
چو خاك نيست بدستم غبار هستي را
فراهم آري و بر فرق خويشتن بيزم
دليل تقوي و پرهيز كاريم كافيست
همين دقيقه كه از خويشتن بپرهيزم
ز ضعف گشته تنم مشت استخوان (طالب)
كجاست دست كه پيش سگان درآويزم
91
بهار آمد كه گردد دشت خرم بوستان خرم
ز جوش گل شود چون عرصه ي گلشن جهان خرم
بهار آمد كه از فيض قودم باد نوروزي
شود گل تازه نسرين خنده روي و ارغوان خرم
هوا خوش سبزه خوش كشمير خوش دل خوش عجب نبود
كه با چندين خوشي گردد زمين و آسمان خرم
دل شاه جهان پيوسته خرم باد چون نامش
كه از ديدار او دايم شهنشه راست جان خرم
پدر عالم ستان آمد پسر كشورگشا يارب
تمام عمر بادا آن ازين شادان از آن خرم
بهم باشند يارب چون چراغ و نور ارزاني
لب اين متصل خندان دل آن جاودان خرم
بهار و جلوه نوروز و (كشمير) بهشت آئين
بشاهنشه مبارك باد و بر شاه جهان خرم
دعائي از ته دل ميكند «طالب» بگو آمين
ولي زآنگونه آميني كه گردد جان از آن خرم
92
دست تو و شمشير تواي مست بنازم
زخمي عجبي باز زدي دست بنازم
اي ترك كماندار كه دايم بكميني
قلبي بخدنگي شكني شست بنازم
تركيب تو و بست تو قيد دل و دستست
تركيب ترا بنده شوم بست بنازم
پرّان ز دلم مرغ خدنگ تو گذر كرد
مردانه ازين دام بلاجست بنازم
93
گهي در گوشه ي ميخانه گاهي در چمن مستم
ندارم وضع هشياران بسرمستم بتن مستم
سر و كاري بهاياهوي مطرب نيست گوشم را
بهار عندليبم از نواي خويشتن مستم
ز هوشم ميبرد عطر لباس او نميدانم
كه از بيهوش دار و يا زبوي پيرهن مستم
عبير و مشك را اين مايه بيهوشي نميباشد
منه بر پيرهن تهمت كه از عطر بدن مستم
گلاب آلوده ريحاني بدستم داد زلف او
كه از بويش دماغ آشفته دل گرديد من مستم
چه تأثير است يارب پختگان را در مي صحبت
كه تا فهميده ام مستي زميهاي كهن مستم
مگو بيهوش دار و بر لباس افشانده آن يوسف
كه از هر جنبش پيراهن او تا كفن مستم
نه مست باده ام اي زاهدان محتسب مشرب
مشوئيدم دهان كز بوي آن سيب ذقن مستم
منم بلبل مداريد اي عزيزان بر دماغم گل
كه چون پروانه دايم از شراب سوختن مستم
همين بس شاهد يكرنگيم با دوست در معني
كه او پيمانه مي نوشد كه نوشش با دومن مستم
باندام و قدش دارند اندك نسبتي (طالب)
مكن عيبم كه از نظاره سرو سمن مستم
باقبال شهنشه صاحب كيفيتم يعني
كه از جام ثناي قبله اهل سخن مستم
94
گاه خون حرص و گه خاك قناعت ميخوريم
هرچه قسام ازل بنمود قسمت ميخورم
سر نمي پيچم ز ناز و نعمت دنيا ولي
لقمه خوان پريشاني برغبت ميخورم
لقمه ناني گه زهرم باد از خوان سپهر
ميخورم گاهي ولي از روي نفرت ميخورم
گرچه حسرت خوردنم كار است از طغيان حرص
روز و شب بر حسرت ناخورده حسرت ميخورم
نعمت الوان غم را چيده بو اطراف خويش
مي نشينم گوشه ي وآنگه بقسمت ميخورم
دست طالع هرچه ميريزد بجام قسمتم
گر همه زهر است شيرين تر ز شربت ميخورم
بسكه مي مانم دلا در لذت هر قطره اي
جرعه ي از دست ساقي تا قيامت ميخورم
نوش وصلت باد ارزاني بشيرين مشربان
منكه از تلخي كشانم زهر حسرت ميخورم
آن قناعت پيشه ام (طالب) كه در ايام عمر
روزي خويش از سر انگشت ندامت ميخورم
95
من جام مي از اشك جگرگون كشيده ام
هر جا نشسته ام قدح خون کشيده ام
از مستيم بجانب ديوانگي سريست
گوئي كه ته پياله ي مجنون كشيده ام
چندين ستاره بر دلش افزوده ام ز داغ
من انتقام داغ ز گردون كشيده ام
بر امتحان حوصله چون بسته ام ميان
دريا بلب نهاده و جيحون كشيده ام
خود را بچشم حادثه چون كرده ام عزيز
از خاك برگرفته و در خون كشيده ام
چندانكه نخل او قد موزون كشيده است
من در جواب نامه ي موزون كشيده ام
«طالب» نبود ديك غم سينه بي خراش
بنگر چها ز طالع وارون كشيده ام
96
چون جرس يك لحظه بي صوت و صدائي نيستم
يكنفس بي گريه ي بر هايهائي نيستم
گرچه سوزم پيشه دايم همچو عود و مجمر است
نيستم يكدم كه بي ساز و نوائي نيستم
ميربايم آهنين دلها بجذب اشتياق
در محبت كمتر از آهن ربائي نيستم
نه قبولم كن نه ردّ، در شيوه ي ياري كه من
پر وفا داري نه و پر بيوفائي نيستم
گر نداند دوست قدرم ميروم زودش ز دست
در سبكروحي كم از رنگ حناني نيستم
گرچه خاكم ميتوان در چشم خويشم داد جاي
كم ز گرد سرمه ي يا توتيائي نيستم
بلبلم با يك چمن سازم چو ديگر طايران
هر زمان در حسرت آب و هوائي نيستم
دور مي بينم رسيدن را بمنزلگاه دوست
در ره سعي ار چه پر بي دست و پائي نيستم
گرچه بس بيگانه خوئي مهرجوئي چون مرا
قدر دان «طالب» كه من بد آشنائي نيستم
97
در اينمدت كه من گلزار را بي يار مي بينم
نمي بينم گلي بر بار يكسر خار مي بينم
بكنجم در قطار حاجيان كين قوم ظاهربين
در و ديوار مي بينند و من ديدار مي بينم
چمن بي صحن روي او چنان خارست در چشمم
كه گر پا بر سر گل مي نهم آزار مي بينم
نمي آيد بچشمم دور ازو حسن گل و نسرين
تو گوئي ديده را مي بندم و گلزار مي بينم
98
بلبل مستم كه آهنگ فغان گم كرده ام
صد نوا دارم بلب اما زبان گم كرده ام
گرچه گلخن جاي بلبل نيست معذورم بدار
كآنچنان مستم كه راه گلستان گم كرده ام
طوطي خوش لهجه ام خاموشيم از حيرتست
صد زبان دارم ولي راه زبان گم كرده ام
نقد بي نام و نشاني، مايه ي آسودگيست
باعثي دارم كه چون عنقانشان گم كرده ام
زير هر برگي تماشائيست دل گلزار و من
در چنين فصل كليد گلستان گم كرده ام
ميكشد ذوق گرفتاري دلم را سوي دام
تا نه پنداري كه مستم آشيان گم كرده ام
دل نمي بينم درون سينه زان در حيرتم
چون كنم آئينه در آئينه دان گم كرده ام
نقد فرصت در كف دستست ياران را تمام
من همين گم كرده آنگه رايگان گم كرده ام
ما و زاهد هردو گرم جستن يك گوهريم
او همان گم كرده و منهم همان گم كرده ام
تا مگر گردد هماي عشق را روزي نصيب
لذت مغز غمش در استخوان گم كرده ام
بر شعور من كجا ماند كسي را اعتبار
منكه از مستي يقين را در گمان گم كرده ام
تا مگر از گلشن طالع گلي چينم بسهو
دست خود در آستين باغبان گم كرده ام
در سراغ يارم از آيندگان هر ديار
يوسفي گوئي كه در هر كاروان گم كرده ام
عاشق ديوان «طالب» در جهان از هر كنار
آنقدر ديدم كه خود را از ميان گم كرده ام
99
نه مرد مذهبم، نه مرد ملت، ودائي دارم
حريف ديگرم، زين قيدها، آزادئي دارم
نه بيني عكس در آئينه ام از هيچ آئيني
دو عالم وادئي دارند و من خود وادئي دارم
بمن كوه غمش گو بيستوني مي نما من هم
ز راه خويش بركف تيشه ي فرهادئي دارم
مبادا، رم كند اي هوش نزديكم ميايكدم
كه صيدي در نظر آورده ام صيادئي دارم
كني شرح خرابيهاي خود ايدل گمانت اين
كه من از اهل اين عالم نيم آبادئي دارم
ز ديگر عاشقان اين امتيازم بس كه از هر غم
غمي دارند اين نازك دلان من شادئي دارم
مكن گو خضر با من در طريقت همرهي «طالب»
كه من چون شوق در راه محبت هادئي دارم
100
كو تاب يكنظر كه برخسار او كنم
يا روي يك نياز كه در كار او كنم
كو حاصل دو كون كه با صد هزار عذر
سوداي نيم ناز ببازار او كنم
هر چند مشتري چو منش نيست خويش را
شرم آيدم كه نام خريدار او كنم
چون تار سبحه ساختم از ضعف خويشرا
تا هم تني برشته ي زنّار او كنم
كو دست نسبتي كه چو مشاطه ي بهار
پيوند گل بگوشه ي دستار او كنم
بنما رهم بكوي سلامت كه يكدو روز
آسايشي بسايه ي ديوار او كنم
كبكم دهان ببوسه و سروم فتد بپاي
هرگه بيان شيوه ي رفتار او كنم
«طالب» ز قيد عالمي آزاد ساختم
خود را بذوق آنكه گرفتار او كنم
101
وجود ذرّه ندارم ولي چه جذبه نمايم
ترا ربايم و گويم كه آفتاب ربايم
ازين چمن بگلستان ديگرم نرود پاي
كه خوش بود دل از دست فيض و آب و هوايم
ترا بمرغ گرفتار گر بود سر و كاري
بطوق فاخته گردن نهم اگر چه نمايم
اميد هست كه چينم گل از نهال وصالي
كه باز ميشود امشب چو غنچه بند قبايم
نميشود ز من آزرده موري ار چه بقدرت
تمام ناخن و دندان چو شير سلسله خايم
درين مقام خروش و فغان خموش چو رنگم
كه گر شكسته شوم خلق نشنوند صدايم
اگرنه ريشه ي نخلم دراين چمن بچه نسبت
هميشه جانب پستي است روي نشو و نمايم
بود وجود حبابم درين محيط چو «طالب»
بدين دليل كه تا زاده مستعد فنايم
102
خاطري چون گل و طبعي گلستان دارم
سخني تازه تر از روي كريمان دارم
چار فصل از نم ابر قلمم مشك سواد
چمن صفحه پر از سنبل و ريحان دارم
بر سرم طوطي و بلبل چو مگس جوش زنند
كه گلستان به ميان شكرستان دارم
همه ايمان بمن اندر سخن آورده و من
كافرم گر بكسي غير تو ايمان دارم
تا كنم مرغ دل بلبل فردوس شكار
دسته ي گل بكف از معني الوان دارم
صبح را برنمك خنده ي طبعم قسم است
چه عجب زانكه ضميري چو نمكدان دارم
ميوزد بوي بهار از نفسم كز گل نطق
صد چمن زير زبان دارم و پنهان دارم
نيست با قافيه سنجان مديحم سر و كار
هرچه دارم بغزالان غزلخوان دارم
دستگاه هنرم هست، تنك مايه نيم
ليك جنسي كه نه در كار بود آن دارم
تا گل صبح نه بينم نشوم قافيه سنج
در نوا خاصيت مرغ نواخوان دارم
جهل كان اصل بزرگيست ندارم يكجو
فضل كآن آفت جانست فراوان دارم
دور ازين دايره ام باعث سرگردانيست
آسيا بر سر اين چرخه ي گردان دارم
زآن عنانم ندهد چرخ بگفتن «طالب»
كه بچوگان سخن وسعت ميدان دارم
103
با اشك گوهرين و دم آتشين منم
انگشتريست عشق كه او را نگين منم
هركس بچهره تازه بهار شگفته ايست
ليكن منم حزين، منم اندوهگين منم
احباب جمله خنده زنانند و گلفشان
چون غنچه در شكنجه ي حصن حصين منم
هر كلفتي نژاد بمن ميكند درست
گوئي ز خانواده ي محنت همين منم
از بسكه منقلب شده اوضاع من ز عشق
باور بصد قسم ننمائي كه اين منم
ساقي بهوش باش كه در پرده ي صلاح
رندي كه بر پياله گشايد كمين منم
خاكم بسركه سبز نگشتم بصد بهار
گر همت تخم سوخته ي در زمين منم
از درد آفريده ز حسرت سرشته اند
گوئي ز عمر خود نفس واپسين منم
هرجا كه هست روغن و آب اتفاق نيست
آخر نه آن توئي فلكا و نه اين منم
گفتم بآستين كه چه داري نثار دوست
جان بانگ برگرفت كه در آستين منم
«طالب» ز حال شيخ و برهمن تو غافلي
انگشت بر نمك زده ي كفر و دين منم
104
همين بس كه گاهي براهش به بينم
ز يك تير پرتاب آهش به بينم
ز وصلش بدين مايه ام گشته راضي
كه چون ماه نو گاهگاهش به بينم
درستي پذيرد دلم زآن شكستي
كه بر گوشهاي كلاهش به بينم
چو از ديدن جلوه اش نا اميدم
بكوشم مگر جلوه گاهش به بينم
ندارم دريغا برآن سينه دستي
كه در نازكي دستگاهش به بينم
رخش ديده، در انتظارم خطش را
گلش چون بديدم گياهش به بينم
كنم نذر صد جامه ي كعبه «طالب»
كه در خواب زلف سياهش به بينم
105
خواهم بغل گشوده غمت را ببر كشم
بس پرده ي كفن بفراغت بسر كشم
فصل گلست به كه كتب خانه ي خيال
وانگه گلاب غنچه زاغ جگر كشم
كو ذره ي حلاوت لعل تو در مذاق
تا انتقام خويش ز شهد و شكر كنم
تا صورت مثال دلي آيدم بچشم
هر دم سري بكارگه شيشه گر كشم
خوناب را بود نمك، امداد گريه را
شايد اگر بسايم و در چشم تر كشم
مرغان كنند بر پر پروانه آرزو
من بهر آنكه گاه سري زير پركشم
«طالب» ز بسكه اشك فرو خورده ام بدل
عالم بخون نشيند اگر آه بركشم
106
كو عشق كه دود از دل خرسند برآريم
با بلبل و پروانه دمي چند برآريم
مستانه درآئيم به بزم خرد و دل
فرياد ز نادان و خردمند برآريم
تا كي دل ديوانه بزنجير توان داشت
رفتيم كه مجنون خود از بند برآريم
قسمت نه پسنديد كه كنجي به نشينيم
بي زحمت گيتي نفسي چند برآريم
«طالب» چو فشانيم ز دامان سخن شهد
پاي مگس از چاشني قند برآريم
107
با جذبه ي عشق تو سر عقل نداريم
دستي بهوس در كمر عقل نداريم
ما را حرم كعبه سر كوي جنونست
پرآمد و رفتي بدر عقل نداريم
بر ما گذرت چون فتد احوال جنون پرس
كز بي خبريها خبر عقل نداريم
ما را شرفي گر بود از نسبت عشق است
زآن مرتبه ي در نظر عقل نداريم
چون مغز جنون در سر ما جاي گرفتست
من بعد چو «طالب» خبر عقل نداريم
108
عشق ديدم عقل را در دست و پا انداختم
وز غم خود عالمي را در بلا انداختم
در چمن بي روي او هرگه گلي چيدم بسهو
بر مشام آوردم و پيش صبا انداختم
رخ مگر در تيغ بينم بعد ازين كز دود دل
هركجا آئينه بود از صفا انداختم
خاك بيزيهاي فقرم آنچنان در دل نشست
كز كف خود نسخ هاي كيميا انداختم
افسر غم هركه را عشق بتان بر سر نهاد
من كلاه شادماني بر هوا انداختم
خاك كويش بر دلم با توتيا كردند عرض
خاك كويش پرگرفتم توتيا انداختم
بسكه ي خون آلوده ام هرجا فكندم طرح خواب
رنگ بر بستر به آئين حنا انداختم
طاقت ناز طبيبانم نبود از روح طرح
درد را پيچيدم و پيش دوا انداختم
ديد سويم ديدني زآنسانكه با بيگانگي
سر بپاي آن نگاه آشنا انداختم
109
بستم لب و از زمزمه خاموش نشستم
با آنكه زبانم همه تن گوش نشستم
خورشيد ز همدوشي من عارنميكرد
خود رفتم و با ذره هم آغوش نشستم
حاصل نشد از خرقه پشمينه صفائي
هرچند چو آئينه نمك پوش نشستم
همچون خم مي دور جنونم بسرآمد
روزي دوسه جوشيدم و از جوش نشستم
«طالب» شدم از انجمن آهسته بخلوت
از خاطر احباب فراموش نشستم
110
خوش آنكه دل، ز تماشاي گام بردارم
ز راه طاير مقصود، دام بردارم
ز ضعف نشاء گرانست بر سرم هيهات
كجاست قدرت آنم كه جام بردارم
چو ره دوشعبه شد از كفر و دين چه مصلحت است
كدام ره بگذارم كدام بردارم
برآنسرم كه ره دوست طي كنم يكچند
اگر اجل بگذارد كه گام بردارم
كجاست گوشه ي ابروي ساقيان «طالب»
كه جام باده بذوق تمام بردارم
111
خواهم چو نام آن بت شكرفشان برم
انگشت بر نمك زنم و بر دهان برم
با آن دهان كه مشك فروش ثناي اوست
عار آيدم كه نام گل و گلستان برم
افتد چو سايه ي تو بصد ناز برزمين
خواهم فرشته گردم و بر آسمان برم
هر جا نشان پاي تو بينم برهگذار
رخ مالم آنقدر كه ز خاك آن نشان برم
سر بازم وز كف ندهم دامن وصال
اين بار اگر ز دست فراق تو جان برم
خون گشت مو بمو دلم از كاوش خيال
تا چند غمزه بينم و نشتر گمان برم
زودم شكسته صدمه چوگان روزگار
آن فرصتم نداد كه گو از ميان برم
آن بخت نيستم كه بيوسف شوم رفيق
جاني مگر بهمرهي كاروان برم
بردند مغز جمله حريفان ز خوان رزق
من ديرتر رسيدم از آن استخوان برم
«طالب» نداد همت عالي اساس من
رخصت كه برگ سبزي از ين بوستان برم
112
امشب لبي از زمزمه سيراب نكرديم
اصلاح دماغي بمي ناب نكرديم
گويند كه شيرين بدم صبح بود خواب
ما نو بر شيريني اين خواب نكرديم
در رقص بگردون سرودستي نفشانديم
گرديم سماعي و بآداب نكرديم
داديم عنان گربه طوفان حركت را
چون خار و خس انديشه سيلاب نكرديم
هرگز نكشيديم خراشنده خروشي
از سينه سوزان كه دلي آب نكرديم
تا حاجت ما گشت روا زآن خم ابرو
ديگر بدعا روي بمحراب نكرديم
در عالم خاكي نرسيديم بآبي
كز تلخي كامش همه زهر آب نكرديم
«طالب» همه در تفرقه برديم بسر عمر
انديشه ي جمعيت اسباب نكرديم
113
بغل گشاده روم هركجا غمي بينم
عنان گسسته بهرجا كه ماتمي بينم
بدام دهر چوبي همدمي بلائي نيست
خدا كند كه در اين دام همدمي بينم
فشرده چون گل بي شينمم درين گلزار
زابر فيض خوش آندم كه شبنمي بينم
ز وصل دوست شبي چند بزم عشرت را
بهشت ديدم و اكنون جهنمي بينم
چو آدمي نبود ساقيا بعالم خاك
ببر بعالم آبم كه آدمي بينم
114
گرچه مستم بيخبر از حال هشياران نيم
ورچه بي يارم بمعني غافل از ياران نيم
ميخروشم دايم از بي اعتباريهاي خويش
گرچه پر بيقدر در چشم خريداران نيم
ديده مي پوشم ولي دارم جهان را در نظر
گرچه در خواب خوشم بي شغل بيداران نيم
حسرت دل هر زمان چون سبزه مي بالد زخاك
با وجود آنكه حسرت سبزه باران نيم
گرچه بار تن ز دوش افكنده ام از اهل كار
خويش را مي سنجم از خيل سبكباران نيم
ميكشم صد جور و فكر انتقامم نيست شكر
كز ستم پروردگانم از ستمكاران نيم
شكر صحبت ميكنم «طالب» نيم بيمار ليك
چون ز درد هجر نالم كم ز بيماران نيم
115
نيم مرد مصيبت ناله و شيون نميدانم
دلم اين رسمها ميداند اما من نميدانم
نيم بي دشمن اما آنچنان در دوستي گرمم
كه با خود هيچكس را در جهان دشمن نميدانم
چنان بي او چراغ عمر من تاريك ميسوزد
كه شمع خانه خورشيد را روشن نميدانم
ندارم تاب نور شمع چو خفاش سرگردان
بگرد خانه ميگردم ره روزن نميدانم
مر ازين چاپلوسيهاي رسمي بهره ي نبود
چوآتش خشك مغزم چربي روغن نميدانم
دم از دوزخ زند هنگامه ي درد و دريغ از من
سراسر آتشم افسون افسردن نميدانم
نه از سيلاب دارم آگهي «طالب» نه از طوفان
در اين غم تا چه زايد جسم آبستن نميدانم
116
گرچه تأثير از خروشم رفته بيجوشي نيم
ميرسد بانگ شكستم ساز خاموشي نيم
نيست در شوقم تعلل مقصدم دورست دور
جمله آغوشم ولي شاد از برو دوشي نيم
حنظلم روزي است اما ميخورم شيرين چو شهد
تلخكامم ليك بيذوق لب نوشي نيم
نام خود «طالب» ز شور عشق مجنون ساختم
ورنه در تخمير پر بي عقل و بيهوشي نيم
117
مده ز تن بلباس حرام ابريشم
بگوش پنبه نه از ذكر نام ابريشم
كمند موي درافكن بگردن ايمجنون
بهل بناقه ي ليلي زمام ابريشم
تمام ساز بتاري ز پنبه كار لباس
ببر ز كارگه ناتمام ابريشم
ز صوف خويش چه ديدم كه بوسم اطلس چرخ
بود رميده ي پشمينه رام ابريشم
چو گوسفند به پشمينه الفتي دارم
نكرده ايم چو كرم التزام ابريشم
فريب اطلس و اكسون نياورم در قيد
كه مرغ شعله نيفتد بدام ابريشم
بشال بوسي پشمينه خو نما «طالب»
مسوز خود را در فكر خام ابريشم
118
هركه عمرم خواست ما، هي بر تمنايش زدم
هركه كفشي بر سرم زد بوسه بر پايش زدم
هر كه گفت امروز و فردا مرغ وصل آرم بدام
خنده ي بر وعده ي امروز و فردايش زدم
عشق زد بر پاي سعيم تيشه ي مرهم بعجز
ديده گشتم تكيه ي بر خار صحرايش زدم
بي عرض محو جمال او شدم يعني زرشك
خاك بر چشم تمناي تمنايش زدم
گرچه صد بارم زيان افتاد «طالب» در خريد
فال سودا باز در بازار سودايش زدم
119
بروي بستر صورت نگار يار نگيرم
چرا كه زنده دلم مرده در كنار نگيرم
كجا دهند حريفان عشق ره بميانم
اگر ز صحبت اهل هوس كنار نگيرم
خيال وعده ي او نگذرد بدل شب هجرم
كه همچو دانه سر راه انتظار نگيرم
غمست مايه ي آرام و وصل راحتم آنست
كه در كنار نگيرم غمي، قرار نگيرم
بهر شرار بيايم بجوش چون دل «طالب»
نصيحتي كه عزيزان كنند خوار نگيرم
120
چنين كز بيكسي پا مال دارد طالع پستم
تو گر دامن باستغنا سپاري واي بردستم
بگل چيدن دگر عزم كدامين گلستان دارم
كه دامن پاي من بوسد ز شوقش آستين دستم
سزد گر خورده بينان خرد ديوانه خوانندم
بسنگ مشرب از بس شيشهاي توبه بشكستم
بدام آورد هر موي مرا انداز گيسوئي
گرفتاران عالم مژده، كز وارستگي رستم
گره زاريست چون زلف عروسان رشته ي عمرم
ز بس پيوند جان بگسست و من بر يكدگر بستم
پريشان ميروم آهسته ميرانم قدم «طالب»
بسرمستند سرمستان عالم من ز پا مستم
121
عشق اگر رونق دهد بازار پيدا ميكنم
قدر مي افزايم و مقدار پيدا ميكنم
من سفالم ليك عشقم گر ببازار آورد
اعتبار گوهر شهوار پيدا ميكنم
كفر و دين را ميكنم تحريك يعني فتنه ها
در ميان سبحه و زنار پيدا ميكنم
گو نيايم بهر خواب خوش چو چشم باغبان
سايه ي گل سايه ي ديوار پيدا ميكنم
عمر در بيكاريم بگذشت زين پس بهر خويش
از نزاع ناخن و دل كار پيدا ميكنم
122
ما شهد ماتم و شكر غم چشيده ايم
صد شربت بلا ز پي هم چشيده ايم
برخود نمي كنيم گوارا قبول زخم
با آنكه ناگواري مرهم چشيده ايم
آن زهرها كه ساكن بيت الحزن چشيد
در كلبه ي فراق تو ما هم چشيده ايم
«طالب» ز ما دلير سرو جان طلب كه ما
ته جرعه ي ز ساغر ماتم چشيده ايم
123
شكيب ديدن آن چهره بي نقاب ندارم
كه سايه پرورم و تاب آفتاب ندارم
اميد وصل گلي دارم وز اشك دمادم
بجامه فرصت افشاندن گلاب ندارم
نسب درست نمايد بمرگ راحت عاشق
خوشم كه منت آسودگي ز خواب ندارم
تو بي وجود من آن آتشي كه دود نداري
من از فراق تو آن گوهرم كه آب ندارم
124
عيار گريه گرفتم، نمود بحر سرابم
شكسته آبله ي دل، گذاره شد ز سرآبم
پس از وفات بدل مانده زآن لبم شكر آبي
اميد هست كه گويند با همان شكرآبم
جدا ز خنجر هندي زبان آن مژه «طالب»
چو تيغ گاه در آتش نشسته گاه در آبم
125
گرم است ز بس با طرب و عيش نزاعم
بالا نرود دست بهنگام سماعم
برناصيه صندل شودم گر بمثل مي
تخفيف نيايبد سر موئي ز صدا عم
بختم فلكا مايه ي ظلمت شده داني
از شمع شب افروز توكم نيست چراغم
برگوهر من هر كه گشايد نظر از دور
داند كه ز دكان فلك هست متاعم
افسانه ز حد رفت كنون نوبت خوابست
خاموش مده «طالب» ازين بيش صداعم
126
بسكه خون، گرم جو شد، از جگرم
چشمه ي آتش است، چشم ترم
پير زائيده ام ز مادر دهر
آري آري سلاله ي گوهرم
نزنم غوطه جز بچشمه ي خون
بس خوش افتاده غسل بيشترم
مرده دل در برم بحسرت و من
بر دل زار مرده نوحه گرم
ندهد دامنم ز دست غمي
تا نگيرد عنان غم دگرم
بسكه گريم چو دانه شايد اگر
سبز گردد بزير خاك سرم
«طالب» از هر شكسته بال و پري
كه تصور كني شكسته ترم
127
عقل كو تا ز مي وسوسه اش مست كنم
بيكي جرعه چو ديوار خودش پست كنم
چون زنم تشنه بدرياي تصور شب هجر
خويش را ماهي و مژگان ترا شست كنم
كه گمان داشت كه من دلبر دل را بفريب
از بهشت آرم و در دام تو پا بست كنم
ناخني گر فتد از پاي مرا در ره دوست
چون نگينش بطلا گيرم و در دست كنم
بلبل مست مرا نغمه دگرگون «طالب»
نيستم فاخته تا زمزمه يكدست كنم
128
راه حرفي با خيال يار پيدا ميكنم
بي زبان ميگردم و گفتار پيدا ميكنم
خاك خود مي بيزم و در قهر آتش عمرها
طعمه ي مرغان آتشخوار پيدا ميكنم
گر نشان كفر چون ايمن ز عالم گم شود
زلف او مي كاوم و زنار پيدا ميكنم
جمله زخم تير مژگانش بدل داريم ليك
ديگران پيكان و من سوفار پيدا ميكنم
در شكنج زلف ميجويم نشان روي يار
آبحيوان از دهان يار پيدا ميكنم
دعوي همتاي او جستن بعالم ابلهيست
جان نشايد گفت در بازار پيدا ميكنم
بر دهانش ميزنم گر غنچه گويد في المثل
مثل او يك گل بصد گلزار پيدا ميكنم
خار صد ديوار در دل داشتم اكنون ز پاي
بعد چندين جستجو يك خار پيدا ميكنم
خاك دل مي بيزم و درد تو مي آرم بدست
سخت بيكارم پي خود كار پيدا ميكنم
لطف ميگويد نمي يابم چو «طالب» در جهان
ناز ميگويد چو او بسيار پيدا ميكنم
129
ميروم گرد جهان و يار پيدا ميكنم
دل بكف ميگيرم و دلدار پيدا ميكنم
سر بخود زآنگونه ميدزدم ز بيع تيغ هجر
كز ته ي دل گوشه ي دستار پيدا ميكنم
به نيم زايوب و ز يعقوب، فرمان دوست راست
گر ندارم طاقتي آزار پيدا ميكنم
زلف او را مو بمو ميكاوم و در هر شكنج
حصه ي صد برهمن زنار پيدا ميكنم
صد دل آسوده را گم ميكنم در خاك و خون
در عوض يك سينه ي افكار پيدا ميكنم
يا چو موسي ميشوم بيخود ز برق جلوه ي
يا چو «طالب» طاقت ديدار پيدا ميكنم
130
ابر تري خواهم و دماغ تري هم
ور بكف آيد وصال سيمبري هم
چون در روزي زنم كه در مژه دارم
لخت دلي بلكه پاره ي جگري هم
بخت خوشي خواهم و ستاره ي سعدي
تا بتو شامي بسر كنم سحري هم
آنكه بهر ذرّه داده قوت پرواز
ميكند امداد من ببال و پري هم
خيز برقص آستين فشان شو و بنماي
جلوه ي قد و نزاكت كمري هم
قافله ي عمر كي شد از نظرم كاش
بودي ازين رهروان اثري هم
نيست ببزمش ره نظاره ي «طالب»
كاش توان ديدنش برهگذري هم
131
ما بغير تو آشنا نشويم
خجل از دعوي وفا نشويم
تا تو در آستان و ما را سر
بود از يكدگر جدا نشويم
توتيا وار گر شويم غبار
بي رضاي تو بر هوا نشويم
بي ديت جان بخنجر تو دهيم
منت آلود خونبها نشويم
عشق برما حرام اگر برهت
توتيا تر ز توتيا نشويم
گره ي آبروي و چين جبين
تا ننوشيم باده وا نشويم
نگشائيم راز دل «طالب»
تا بمستي تنگ حيا نشويم
132
جز جام مي محيط صفاي سفينه ام
موجي نداده غوطه بدرياي كينه ام
آن شعله ي بلند ره سركشم كه نيست
از فرش تا بعرش عروج كمينه ام
چون قرص آفتاب شود ايمن از غبار
آئينه ايكه سينه بمالد بسينه ام
من تشنه لب فتاده و اين نيلگون سراب
هردم بجاي آب دهد آبگينه ام
در زير خاك داغ جنوني بسر مراست
اينست از خزاين گيتي دفينه ام
نقش منست زينت اوراق روزگار
يعني جهان نگين كده و من نگينه ام
دايم توانگرم چو گلستان بنوبهار
خالي نميشود بخزان ها دفينه ام
دل در برم نبود ندانم كدام مور
اين دانه را كشيد بسوراخ سينه ام
«طالب» معلم سگ يارم باعتبار
يعني بعلم مهر و وفا بي قرينه ام
133
صياد عكس عارض يار اوفتاده ايم
چون دام هاله ماه شكار اوفتاده ايم
در كار با دهر نداريم جوهري
چون تيغ زنگ خورده ز كار اوفتاده ايم
ساقي بجرعه ي سر ما برفلك رسان
كز عرش مي بفرش خمار اوفتاده ايم
رخشنده گوهريم فرو رفته در غبار
ما را عزيز دار كه خوار اوفتاده ايم
بر ما بغمزه شاهسواري گشاده شست
وينك چو زخم خورده شكار اوفتاده ايم
آثار موج غم بتن ما غريب نيست
كز بحر بيخودي بكنار اوفتاده ايم
«طالب» يكي فسرده گل بي طراوتيم
يعني ز چشم باغ و بهار اوفتاده ايم
134
ما ظرف خويش در مي ناب آزموده ايم
خود را به نيم قطره شراب آزموده ايم
از نوش و نيش غمزه ي او بيخبر نه ايم
چندين هزار لطف و عذاب آزموده ايم
در نيل چرخ توسن همت بران دلير
كين دجله نگذرد ز ركاب آزموده ايم
از آه و اشك پيكر ما را فتور نيست
ما خويش را بآتش و آب آزموده ايم
هستند اگرچه راحتيان ايمن از عذاب
ما اهل راحتيم و عذاب آزموده ايم
كس را مجال ديدن رخسار يار نيست
آن چهره را ز هفت نقاب آزموده ايم
بازي نميخوريم چو «طالب» ز روزگار
يعني فريب موج سراب آزموده ايم
135
باز امشب همچو شمع از پاي تا سر آتشيم
ظاهر و باطن چو معشوق سمندر آتشيم
خواه گريان خواه سوزان سوز و ساز
همچو خون عاشقان، خشك آتش و برآتشيم
حال ما تا از درون دل چسان باشد كه ما
از برون پوست چون تفتيده مجمر آتشيم
دامن از ما تر شود اما نسوزد زانكه ما
در سبو آييم و در گرداب ساغر آتشيم
جوهر ياقوت، نيمي آب، نيمي آتش است
ما چو مرجان سرشك خود سراسر آتشيم
ما بمعني بال سيمرغيم و گردون زال زر
او ز ما دايم براحت ما ازو در آتشيم
ايمن از ما باش «طالب» گاه غيبت زانكه ما
در قفا برگ گليم و در برابر آتشيم
136
بدم گرمخانه ميسوزم
بنفس آشيانه ميسوزم
زآتش خويش خلق را بكنار
كرده خود در ميانه ميسوزم
هدف از من بزخم جان نبرد
تير آهم نشانه ميسوزم
دام جان ميكنيم و در پي عذر
خان و مان بهانه ميسوزم
بسكه زآتش توانگرم چو جحيم
داغ مستغنيانه ميسوزم
بسكه چون «طالب» آتشين نفسم
بر لب دل ترانه ميسوزم
137
همدمي نيست كه با او گله ي چند كنيم
ناخني بر دل آزرده هم بند كنيم
تا همه دشنه پي راحت چشم آرد بار
شاخه بيدي به نهال مژه پيوند كنيم
نه بر روي نگاري نه لب جام مئي
مادرين غمكده خود را بچه خرسند كنيم
همچو آب گرد كه پيوند كند ريشه بدود
آه را بر جگر سوخته پيوند كنيم
روزي ما بجز آن نيست كز آن گوشه ي چشم
قدري زهر بنوشيم و شكر خند كنيم
ساز افغان چو نوازيم سر هر مو را
قابل بوسه چو انگشت هنرمند كنيم
به كه در صبر گريزيم چو مردان «طالب»
درد دل چند، فزع چند، فغان چند، كنيم
138
بس طلب كرديم كآخر مطلب دل يافتيم
بر بيابان گشت طي تا ره بمنزل يافتيم
تا نشاني بود ميرفتيم محمل بود گم
نقش پاي ناقه چون گم گشت محمل يافتيم
گرچه غفلت باعث كم كردن سرمايه هاست
دوست را چون ما ز خود گشتيم غافل يافتيم
جز شهادت هيچ دفع اضطراب مانكرد
جوهر آرام در شمشير قاتل يافتيم
اشك ما آخر بسعي صبر وصل آور بار
دانه ي كشتيم و پرورديم و حاصل يافتيم
غير خون ما كه در پر رنگي خود بود كم
اي بسا خوني كه در گردن حمايل يافتيم
بس فرو برديم سر در بحر چين زلف يار
تا چو دل آئينه ي را در مقابل يافتيم
سعي ما در جستجوي دوست بي حاصل بود
يافتم آن بي نشان را گرچه مشكل يافتيم
رو متاب از صحبت آشفتگان «طالب» كه ما
هركرا ديوانه، ظن برديم عاقل يافتيم
139
(مرثيت)
بي روي توأم ز اشك ماتم
گيرد گل آفتاب شبنم
بي لعل تو آب گوهر دل
آميخته ام بآتش غم
كارم همه ناله ي پياپي
شغلم همه گريه ي دمادم
دور از تو بگلشن دلم نيست
يك نرگس چشم داغ بي نم
با پشت دوتا نمايم از ضعف
بر ابروي خود نيابت خم
هجر تو چو مردمك سيه ساخت
در چشم ترم فضاي عالم
دور از تو مباد چشم زخمم
آلوده به توتياي مرهم
من بيتو چو برگ در خزانم
اي جنت را بهار خرم
حقا كه گر آيدم اجل پيش
بر جبهه گره برابروان خم
جانم نهد از دريچه لب
سر در قدمش كه خير مقدم
رفتي تو بجنت وز دنبال
مي آيم عنقريب من هم
140
مبارك باد عقد اين دو نوراني گهر باهم
نكو تأثير چون آميزش شهد وشكر باهم
ثمرهاي سعادت باد حاصل باغ دولت را
ز فرخ اتصال اين دو نخل بارور باهم
چو هست اين شهريار بختيار از نسبت معني
بود پيوند شان زيبنده چون فتح و ظفر باهم
نمايند اين دو نخل خوش ثمر در ديده ي دولت
زد و شاخ گل نورسته خوش پيوندتر باهم
به نسبت اين دو اختر چون سر و تا چند در معني
بعالم تا سرو تاج است باد اين تاج و سر باهم
دعا را با اثر تا عقد الفت در ميان باشد
بود پيوستگي شان چون دعا و چون اثر باهم
بود تا دوستان را دوستداري در ميان «طالب»
ز شهد وشير باشند اين دو گوهر دوست تر باهم
141
از غم چو زخم خورده پلنگي نشسته ايم
چون تيغ كوه بر سر سنگي نشسته ايم
نسبت به تير چرخ رسانيم زين سبب
بر سينه فلك چو خدنگي نشسته ايم
بنشسته در نشيمن دهريم وز اضطراب
گوئي مگر بكام نهنگي نشسته ايم
چون شيشه تن بحادثه در داده وز سپهر
آماده ي نوازش سنگي نشسته ايم
ميدان دهر از دل تنگي زياده نيست
ما همچو راز در دل تنگي نشسته ايم
داريم شورشي و عتابي بزير لب
با خويش باز بر سر جنگي نشسته ايم
ياران چو برق توسن توفيق تاختند
ما در خلاب چون خر لنگي نشسته ايم
گردون پي زدودن ما صيقل است و ما
بر تيغ روزگار چو زنگي نشسته ايم
زين كارگاه بوقلمون گرچه يك دليم
هردم چو روزگار برنگي نشسته ايم
جامي بكف بگوشه ميخانه وجود
فارغ ز قيد نامي و ننگي نشسته ايم
دايم چو «طالبيم» گريزان ز روزگار
گوئي مگر بقيد فرنگي نشسته ايم
142
گفتم كه چه شد شيشه دل؟ گفت شكستم
گفتم كه چرا؟ خنده زنان گفت كه مستم
مردم همه دانند كه من باده پرستم
هر توبه كه كردم چو دل خويش شكستم
چون ساغر مي، خده زنان خاستم از جاي
تا گرد كدورت ننشاندم، ننشستم
گفتم كه به بينم ز تو خيري و نديدم
گفتم كه به بندم ز تو طرفي و نبستم
ديدار ترا نشاء خاصي است كه در بزم
من باده ننوشيدم و بيش از همه مستم
«طالب» صفت از عشق بتان نيست گريزم
پيوسته گرفتار صنم بودم و هستم
143
گر ندارد انتظار جلوه ي جانان من
چيست اين بي تابي دل بر سر مژگان من
غالبا دست تهي ميآرم از گلشن كه باز
بوي گل ناچيدني ميآيد از دامان من
در تجرد ميزدم بر پايه جبريل پاي
گر نميشد حرص در راه فنا شيطان من
شربت سرد نصيحت سوز عشقم كم نساخت
بيشتر شد زين نصيحت آتش سوزان من
كشت ناهمواريم «طالب» بهمواري بدل
بر درشتيها چو شد چين جبين سوهان من
144
كاهل نيم چو زهد فرشان بكارمي
دايم حريف جامم و همواره يار مي
بر عارضش نقط نقط لاله رنگ بين
اي جوش گل نديده بفضل بهار مي
رنج هزار تيغ جفا بين و شكرگوي
اي غافل از تحمل رنج خمار مي
فارغ چو مهر و مه زيداز خصمي سپهر
در روزگار هركه بود دوستدار مي
بي دور جام چون گذرانم كه داده دهر
چون طفل نشاه ي پرورشم روزگار مي
جوئيم وصل ميكده هرچند سركه ايم
شايد كه مي شويم ز قرب جوار مي
دارد شرافت كفن خونچكان حشر
دامان خرقه اي كه بود داغدار مي
چندان مشوش مي كه شود بر تو مي سوار
چندان بنوش مي كه تو باشي سوار مي
باور مكن كه در قدح جور روزگار
زهري بود كشنده تر از انتظار مي
مي جان بفرق گيرد و آب خضر بكام
خود گوي چون فزون نبود اعتبار مي
كرديم ياد «طالب» و زاهد بميل طبع
او اختيار باده و ما اختيار مي
145
اي جغد خروشان بمن غمزده ماني
وي گوشه ويرانه باين غمكده ماني
بي نشاه ي نخندد دهني خاصه در اين دور
اي صبح بياران صبوحي زده ماني
اي ناله «طالب» ز خيال تو زند گوش
روررو كه بشور و شغب عربده ماني
146
از گل به نسيمي خوشم از باده ببوئي
وز عمر بتوفيق طواف سركوئي
تا داده غم از شيشه دل داده شرابم
تا عشق تو دارم نكشم بار سبوئي
گر زلف تو با سنبل فردوس بسنجند
نتوان بميان يافت تفاوت سر موئي
147
اي ذره از حرارت خورشيد شكوه چند
ما جمله سوختيم و تو تنها نسوختي
«طالب» سموم آه منت نيم سوخت ساخت
بنشين و شكر كن كه سراپا نسوختي
غزل 1
دوديكه بر فلك ز دل بيدلان رود
با نور آفتاب عنان بر عنان رود
زبن درگه اميد كسي را گريز نيست
حاشا كه نقش بوسه از آن آستان رود
نعش شهيد عشق برآنم كه از شرف
بي زحمت فرشته سوي آسمان رود
بر بلبل از فراق گل و گلستان چه رفت
بر من ز هجر دوست دو بالاي آن رود
مپسند گر وصال تو يكباره بي نصيب
(آشوب) از جهان رود آنگونه جوان رود
غزل 2
يك تيره شبم بسر نيامد
تا تيره شبي دگر نيامد
روز ابد آمد و شب تار
از ماتم صبح برنيامد
از ضعف امشب شکوه آهم
گردون را در نظر نيامد
از پاي شكسته آمد امروز
كاري كه ز بال و پر نيامد
شامم بعد از هزار شبگير
تا نيمه ره سحر نيامد
با يك عالم دراز دستي
دستم بتو در كمر نيامد
تا او ز سفر نيامد (آشوب)
هوشم بطواف سر نيامد
غزل 3
دلي دارم كه با غم ربطي از عهد ازل دارد
از آن درخواب هم با سايه ي شادي جدل دار
همانا ما در چشمم دگر سرگرم زادن شد
كه هر تار گريبان طفل اشكي در بغل دارد
پريشان نغمه ي دل خاصه ي طبع منست «آشوب»
دگر زين جنس دستان هر كه دارد معتدل دارد
غزل 4
دل بي لب او شعله ز كوثر نشناسد
دامان گل از خرمن اخگر نشناسد
عشق است كه سودائي زنجير جنونش
بر تارك دل شعله ز افسر نشناسد
امشب من و آهي كه ز تأثير نسيمش
ساقي لب خوش از لب ساغر نشناسد
با اشك منش گوشه ي چشمست وگرني
آن نيست كه دل قيمت گوهر نشناسد
من جوهرم آرامگهم چشمست وگرني
پهلوي من آلايش بستر نشناسد
از بسكه شرر بار بود ديده ي ايام
مژگان من از بال سمندر نشناسد
از شوق چو برناصيه نام تو كند ثبت
دل چين جبين از خط مسطر نشناسد
بگداخته هجران تو اجزاي وجودم
زآنسانكه كسم روح ز پيكر نشناسد
وصف لب ميگون تو خشمي است پر «آشوب»
كين جوهر آتش چو سمندر نشناسد
غزل 5
هر ناله كه از جان گرفتار تو خيزد
آلوده ببوي گل رخسار تو خيزد
با يوسف اگر جانب بازار خرامي
نوبر گل افغان ز خريدار تو خيزد
خورشيد كند روز جزا كسب حرارت
زآن خفته كه از سايه ي ديوار تو خيزد
صد لخت جگر باشدش آويزه ي دامان
هر ناله كه از سينه ي بيمار تو خيزد
خورشيد بهر صبح برنگ گل سوري
خاص از پي آرايش دستار تو خيزد
با سنبل فردوس كند دعوي خويشي
خاريكه ز پيراهن گلزار تو خيزد
پيدا بود از ناصيه ي روز تو (آشوب)
هر فتنه كه از زلف شب تار تو خيزد
غزل 6
چنانكه باده پرستان شراب را طلبند
خماريان لبت خون ناب را طلبند
تو بيقراري شوق از دلم دريغ مدار
كه عاشقان بدعا اضطراب را طلبند
برزم حسن همان از تو صرفه اي مبرند
وگر چه بهر مدد آفتاب را طلبند
بنالهاي حزين هركه را طلب كارم
بدان صفت كه بافسانه خواب را طلبند
دو نرگس توبه (آشوب) مايلند بلي
هميشه فتنه گران انقلاب را طلبند
غزل 7
ندانم كز كدامين خاك و آبم
كه ناميسازدم گردون خرابم
قرين ناله چون گوش سپهرم
رهين گريه چون چشم سحابم
بباد دامن مژگاني از هم
فرو ريزم مگر قصر حبابم
برآتش طعنه بارد سوز دردم
برافعي نكته گيرد پيچ و تابم
پي آويزه ي گوش عدم كرد
سپهر از هفت دريا انتخابم
مه روي كه تسخير نظر كرد
كه از طاق دل افتاد آفتابم
فلك تا تلخ سازد عيش من ريخت
نمك از شور بختي در كبابم
عرق ريزم چو سيماب از مسامات
ز بس چون نبض دل در اضطرابم
بوادي نگذرم بي موج، ترسم
خس طوفان كند موج سرابم
من آن بد گوهرم ك تيره بختي
گنه را خنده آيد بر ثوابم
عنان چون سوي محشر تابم (آشوب)
رود صد فوج عصيان در ركابم
غزل 8
شب از ياد لبي چون باده در پيمانه ميكردم
بهاياهاي حسرت گريه ي مستانه ميكردم
دمي صدره فزون احرام طوف كعبه مي بستم
ولي در نيم ره رو جانب ميخانه ميكردم
ادب شمشير ميزد بر سر انگشتان مژگانم
ز بس هر سو اشارتهاي گستاخانه ميكردم
فروغ حسن زآن ميسوخت سامان پر و بالم
كه با شمع رخي گستاخي پروانه ميكردم
بحسرت غوطه ميدادم سرانگشتان شوق آنگه
سر زلف عروسان غمت را شانه ميكردم
ز بس افسانه مي سنجيدم از سوداي زلف او
دمي صدبار شخص عقل را ديوانه ميكردم
ز پروازم فكند (آشوب) ذوق دام غم ورني
من آتش غذائي آرزوي دانه ميكردم
غزل 9
صاف درونم چرا بمهر نكوشم
گرم تر از خون بكاينات نجوشم
دور مدان گر بدين حريص شرابي
ساغر خضرم بلب نهند ننوشم
بسكه بعريانيم چو شعله بود ميل
پيرهن يوسف ار دهند نپوشم
بلبل عشقم دلم شگفته بداغست
عيب مكن گز ز هجر گل نخروشم
طفل دل ار تشنه ميروم بگلويش
شير ز پستان آفتاب ندوشم
هيچ بكارم نيامد اشك فشاني
آب رخ گريه بيش ازين نفروشم
پنبه غفلت بگوش دل نهم (آشوب)
تا سخن تلخ پند گو ننيوشم
غزل 10
نوبهارم دارم، اسباب چمن، در آستين
از هجوم گل نگنجد، دست من، در آستين
نيستم موسي و ليكن چون يد بضا مرا
مينمايد جلوه صد شاخ چمن در آستين
كو خريدار عقيق و لعل تابيند مرا
صد بدخشان در گريبان صد چمن در آستين
باز هر مو برتن مستان بتكليف بهار
ميكند گل در گريبان ياسمن در آستين
باد مصرم جانب كنعان روان بي كاروان
بنگرم اينك شميم پيرهن در آستين
برهمن در آستين دارد صنم پنهان و من
از غلوي كفر دارم برهمن در آستين
از زبان داني چو من حاضر جوابي دور نيست
طوطيم نشگفت گر دارم سخن در آستين
نسبت چون من سبكروحي مكن با بيدلان
بيدلان جان در بدن دارند و من در آستين
ذوق مردن كرده از بس در دل (آشوب) جاي
پيرهن را ميكند عطر كفن در آستين
غزل 11
ميتوان در عشق او يكعمر بيجان زيستن
تن بزير خاك چون نام بزرگان زيستن
عشرت گلشن نمي ارزد بطعن بيغمي
چند ازين خون خوردن و در كنج زندان زيستن
همچو من بيگانه ي صرف از رسوم كفر ودين
دوزخي بودست با گبر و مسلمان زيستن
شعله در پيراهن و دست جنون در آستين
سخت دشوار است بي چاك گريبان زيستن
زهد و مشرب را بيكسو نه بر من خوشترست
پاكدامان مردن از آلوده دامان زيستن
ني وصال گل نه هجر خار هردم مرد نيست
بلبلان را موسم دي در گلستان زيستن
يادي از كودك مزاجيهاي طفلان ميدهد
صبح را با موي چون كافور خندان زيستن
با تن چون كاه مرگ از ضعف ميزيبد مرا
همچو طفل اشك خود بردوش مژگان زيستن
تا سر زلف ترا آشفته ديدم مي كند
مو بمويم سجده ي شكر پريشان زيستن
گرچه بيجان زيستن بيگانه مي آيد بگوش
بود عمري شيوه ي (آشوب) زآنسان زيستن
شوق ميداند كه دور از كعبه ي (ترخانيان)
بود بيجان زيستن ما را به (ايران) زيستن
غزل 12
هرگز هوس ايكاش سوي من نبرد راه
ذوقيست كه دشمن سوي دشمن نبرد راه
عاشق كه نداند ره كاشانه ي اندوه
ماند بغريبي كه بمسكن نبرد راه
گر چاك گريبان نشود خضر ره اشك
يك قطره ي خونابه بدامن نبرد راه
ويرانه ام از برق نفس رخنه ستانيست
نشگفت گرش مهر بروزن نبرد راه
هر دل كه حيات ابدي تلخ نداند
يارب كه بشيريني مردن نبرد راه
در عهد سر زلف تو آشفته شد ايام
زانگه كه صبا جانب گلشن نبرد راه
گر طعنه ي كفرش نزند دور نباشد
زاهد كه باسرار برهمن نبرد راه
قانع نكند رنجه قدم در طلب رزق
موريست قناعت كه بخرمن نبرد راه
همراهي (آشوب) كن ايغم كه غريب است
بيچاره مبادا سوي مسكن نبرد راه
—
ابيات پراكنده
1
خانه ي تست دل و ديده ز باران سرشك
گر چكد آب در آنخانه در اين خانه بيا
2
شد ز نظارگيان خانه ي همسايه خراب
مه من با تو كه فرمود كه بر بام آ
3
در عهد تو ما را همه با غير خطابست
سر پنجه ي مژگان و گريبان عتابست
4
تمام عمر به بيداري حيات گذشت
اجل بيا كه كنون وقت استراحت هست
5
خواستم تا سينه بخراشم بناخن جسم زار
در ميان پنجه ام مانند مو در شانه ماند
6
آنجا كه آبروي نمايد هلال را
چون ناخن گرفته بزير زمين كنند
7
وقت حاجت منت از نامرد بردن عيب نيست
جوش شهرت مرد را افتاده ي زن مي كند
8
آبم بكن اي شرم بنزديكي آن كو
شايد بغلط يار ز من دست بشويد
9
باعث راندنم از بزم بجز عار نبود
ورنه كس را بمن و بودن من كار نبود
10
گشتم چنان ضعيف كه گر آتشم زنند
دودم بپاي خويش به روزن نمي رسد
11
تو گر با گل نشيني سالها، عادت نگرداني
وگر يكدم نشينم با تو گل، خوئي تو ميگيرد
12
با صد كرشمه آن بت سرمست ميرود
خود ميكند خرام و خود از دست ميرود
13
ما را زبان شكوه ز بيداد چرخ نيست
از ما خطي بمهر خموشي گرفته اند
14
گريه ام گر سبب خنده ي او شد چه عجب
ابر هرچند كه گريد رخ گلشن خندد
15
رخ تو تاج نزاكت ز ياسمين گيرد
سلام لاله و گل را در آستين گيرد
16
نگاه از آن رخ پرآب و تاب بگريزد
چنانكه شب پرده از آفتاب بگريزد
17
شيشه خالي گشت و ما را غم ز دل خالي نشد
صد سبو مي باعث يكذرّه خوشحالي نشد
18
هر آن تن را كه ديدم بود مشتاق
كه افسر باشدش گو سر نباشد
19
من بيدار در كويش تمام شب زنم يارب
كه گر آيد بچشمم خواب، خواب پاسبان آيد
20
صد كشته زنده كرده بهر سو عجب مدار
گر تيغ يار دعوي عيسي دمي كند
21
من ديوانه گر صد سال مانم زنده چون «طالب»
بافسون جنون راه جوان و پير خواهم زد
22
سوي چمن چو آب روان شو كه غنچه ها
چون ماهيان تشنه دهان باز كرده اند
23
كمان ناله ام چون دوش زه شد
بتن پيراهن گردون زره شد
لب از گفتن چنان بستم كه گوئي
دهان بر چهره زخمي بود و به شد
24
مردم ز رشك چند به بينم كه جام مي
لب بر لبت گذارد و قالب تهي كند
25
وحشت نكرده ما را آزاد از تعلق
از دست خلق جستن، باشد طپيدن نبض
26
رشته اي نيست ز اسباب جهان بر دستم
كه بآن رشته دل خويش بدنيا بندم
27
خود را بدر صومعه گم كرده ام امروز
اميد كه در گوشه ميخانه بيابم
28
ديدم كه در كف دُم مارست زلف يار
اما دلم نداد كه از كف رها كنم
29
اگر اجازه دهي خون خود چو آب خورم
وگر اشاره كني زهر چون شراب خورم
30
كجاست يكدوسه همدم كه همچو موسيقار
نشسته پهلوي هم بركشيم آوازي