- جمال الدین محمد بن عبدالرزّاق اصفهانی
جمال الدین محمد بن عبدالرزّاق اصفهانی نام وی محمد ،لقبش جمال الدین واسم پدرش عبد الرزاق بوده است . شمس الدین محمد بن قیس رازی درالمعجم ص33 می نویسد”جمال الدین محمد بن عبدالرزاق رادرنعت پیغمبرصلوات الله علیه قصیده ی ترجیع هست والحق سخت نیکو گفته” آذردر آتشکده گوید:” جمال الدین از افاضل معروف اصفهان بلکه افضل فصحای جهان است ” وی لقب سید الشعرایی هم داشته که خود در شعری به آن اشاره کرده: زفرّ نام تو لفظ رهی قلاده ی چرخ – زمدح تو لقب بنده سیدالشعرا .سعدی درترجیع بند معجزه مانندخودش نیز نظری تمام به ترکیب بند جمال الدین داشته واگرتمام کتب اساتید راگردش کنیم هیچ ترکیب وترجیعی نیست که قابل مقایسه با ترکیب جمال و ترجیع سعدی باشد.خلاق المعانی کمال الدین اسماعیل که شهرتی عالمگیردارد نیز یکی از چهار فرزند جمال الدین است محمد اقبال هندوستانی رحلت اورا درسال 588 هجری می دانددرتذکره ی ریاض العارفین آمده است. اسمش عبدالرزاق و در فضایل و کمالات یگانۀ آفاق. جامع علوم معقول و منقول. والد کمال الدین اسماعیل اصفهانی است. از تصوف و حکمت بهرهای وافی و حاصل وافر دریافته. ایام عمر خود را به عزلت و مجاهدت میگذرانیده. فاضلی است نحریر و ادیبی است بی نظیر. فرزانهای است هوشیار و سخنوری است بزرگوار. در اغلب فنون اهل حرفت نهایت قدرت داشته. دیوانش قریب به بیست هزار بیت.
***
قصاید
در نعت رسول اكرم ص
ای از بر سدره شاهراهت
وی قبه عرش تكیه گاهت
ای طاق نهم رواق بالا
بشكسته ز گوشه ی كلاهت
هم عقل دویده در ركابت
هم شرع خزیده در پناهت
ای چرخِ كبود ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت
مه طاسكِ گردنِ سمندت
شب طرّه ی پرچم سیاهت
جبریل مقیم آستانت
افلاك حریم بارگاهت
چرخ ارچه رفیع ، خاك پایت
عقل ارچه بزرگ ، طفل راهت
خورد است خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت
ایزد كه رقیب جان خود كرد
نام تو ردیف نام خود كرد
ای نام تو دستگیر آدم
وی خلق تو پایمرد عالم
فراش درت كلیم عمران
چاوش رهت مسیح مریم
از نام محمدیت ص میمی
حلقه شده این بلند طارم
تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم
در خدمتت انبیا مشرف
وز حرمتت آدمی مكرم
از امر مبارك تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم
نابوده به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم
نایافته عزّ التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم
كونین نواله ی ز جودت
افلاك طفیلی وجودت
روح الله با تو خر سواری
روح القدست ركاب داری
از مطبخ تو سپهر دودی
وز موكب تو زمین غباری
در شرح رموز غیب گویت
بر ساخته عقل كار و باری
عفوت ز گناه ، عذر خواهی
جودت ز سؤال ، شرمساری
این كیسه ی هر نیازمندی
وان عدّت هر گناه كاری
بر بوی شفاعت تو ماندست
ابلیس چنان امیدواری
آری چه شود اگر بشوید
لطف تو گلیم خاكساری
بی خردگیست نا امیدی
در عهد چو تو بزرگواری
آن جا كه ز تو نواله پیچند
هفت و شش و پنج و چار هیچند
ای مسند تو ورای افلاك
صدر تو و خاك توده حاشاك
هرچ آن سمت حدوث دارد
در دیده همت تو خاشاك
طغرای جلای تو لَعمرك
منشور ولایت تو لولاك
نُه حقه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاك
در راه تو زخم محض مرهم
بر یاد تو زهر، عین تریاك
در عهد نبوت تو آدم
پوشیده هنوز خرقه ی خاك
تو كرده اشارت از سر انگشت
مه قرطه پرنیان زده چاك
نقش ِ صفحات رایت تو
لولاك لما خلقت الافلاك
خواب تو و لا ینام قلبی
خوان تو اَبیت عند ربی
ای آرزوی قدَر لقایت
وی قبله ی آسمان سرایت
در عالم نطق هیچ ناطق
ناگفته سزای تو ثنایت
هر جای كه خواجه ای ، غلامت
هر جای كه خسروی ، گدایت
هم تابش اختران ز رویت
هم جنبش آسمان برایت
جانداروی عاشقان ، حدیثت
قفل دل گم رهان ، دعایت
اندوخته ی سپهر و انجم
بر نامده ده یك از عطایت
بر شهیر جبرئیل نِه زین
تا لاف زند ز كبریایت
بر دیده ی آسمان قدم نه
تا سرمه كشد ز خاكپایت
ای كرده به زیر پای كونین
بگذشته ز حدّ قاب قوسین
ای از نفس تو صبح زاده
آهت درِ آسمان گشاده
علم تو فضول جهل برده
حلم تو غرور كفر داده
در حضرت قدس مسند تو
بر ذروه لامكان نهاده
آدم ز مشیمه ی عدم نام
در حجر نبوت تو زاده
تو كرده چو جان فلك سواری
در گرد تو انبیا پیاده
خورشید فلك چو سایه در آب
در پیش تو بر سر ایستاده
از لطف و ز عنفت آب و آتش
اندر عرق و تب اوفتاده
آن در بر ساوه غوطه خورده
وین در دل فارس جان بداده
خاك قدم تو اهل عالم
زیر علم تو نسل آدم
ای حجره ی دل به تو منور
وی عالم جان ز تو معطر
ای شخص تو عصمت مجسم
وی ذات تو رحمت مصور
بی یاد تو ذكرها مزوّر
بی نام تو وردها مبتّر
خاك تو نهال شاخ طوبی
دست تو زهاب آب كوثر
ای از نفس نسیم خلقت
نُه گوی فلك چو گوی عنبر
از یَعصمك الله ، اینت جوشن
وز یغفرك الله ، آنت مغفر
تو ایمنی از حدوث گو باش
عالم همه خشك یا همه تر
تو فارغی از وجود، گو شو
بطحا همه سنگ یا همه زر
طاوس ملایكه بَریدت
سر خیل مقربان مریدت
ای دستكش تو این مقرنس
وی دستخوش تو این مقوّس
ای خاشكدانت ، سفق ازرق
وی شادروانت ، چرخ اطلس
چون روح ز عیب ها منزه
چون عقل ز نقص ها مقدس
از بنگه تو كمینه شش طاق
این چرخ معلق مسدس
شد شهر روان بفر نامت
این فلس مكلس مطلس
در مدح تو هر جماد ناطق
در وصف تو هر فصیح اخرس
از عهد تو تا بدور آدم
در خیل تو هر چه ز انبیا كس
هم كوس نبوت تو در پیش
هم چتر رسالت تو از پس
فلج ندب بَقیت وَ حدی
قفل دَر لا نبیّ بعدی
ای شرع تو چیره به شب روز
وی خیل تو بر ستاره پیروز
ای عقل گره گشای معنی
در حلقه درس تو نوآموز
ای تیغ تو كفر را كفن باف
نعلین تو عرش را كُله دوز
ای مذهب ها ز بعثت تو
چون مكتب ها به عید نوروز
از موی تو رنگ كسوت شب
وز روی تو نور چهره ی روز
حلم تو شگرف دوزخ آشام
خشم تو عظیم آسمان سوز
ماه سر خیمه ی جلالت
در عالم علو مجلس افروز
بنموده نشان روی فردا
آیینه ی معجز تو امروز
ای گفته صحیح و كرده تصریح
در دست تو سنگ ریزه تسبیح
ای سایه ز خاك برگرفته
وز روی تو نور خور گرفته
ای بال گشاده باز چترت
عالم همه زیر پر گرفته
طوطی شكر نثار نطقت
جان ها همه در شكر گرفته
افكنده وجود را پسِ پشت
پس فقر فكنده برگرفته
از بهر قبول توبه ی خویش
آدم سخن تو در گرفته
آن جا كه جنیبت تو رَفرف
عیسی دُم لاشه خر گرفته
آن جا كه نشیمن تو طوبی
موسی ره طور برگرفته
در مكتب جان ز شوق نامت
لوح ارنی ز سر گرفته
تا حصن تو نَسج عنكبوتست
اوهن نه كه احصن البیوتست
هر آدمیئی كه او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت
خود خاطر شاعری چه سنجد
نعت تو سزای تو خدا گفت
گرچه نه سزای حضرت تست
بپذیر هر آن چه این گدا گفت
هر چند فضول گوی ، مردیست
آخر نه ثنای مصطفی ص گفت؟
در عمر هر آن چه گفت یا كرد
نادانی كرد و ناسزا گفت
زان گفته و كرده گر بپرسند
كز بهر چه كرد یا چرا گفت
این خواهد بود عدة او
كفاره ی هرچه كرد یا گفت
تو محو كن از جریده ی او
هر هرزه كه از سر هوا گفت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
***
توصیف ربیع و مدح وزیر عادل جلال الدین
باز طفلان چمن را حله می بافد صبا
نو عروسان طبیعت یافتند از نم نما
نقشبندان ربیعی خامه ها برداشتند
می نگارد از ریاحین هر یكی نقشی جدا
یوسف گل برقع از پیش دو عارض برگرفت
تا زلیخای چمن را تازه شد عهد صبی
باد شد پیوند جان ها همچو پند عاقلان
ابر شد معمار عالم همچو عدل پادشا
حله زربفت روز افتاد در پای زمان
فوطه نیلی شب شد جامه اصحابنا
باد شاگرد دم عیسی شدست از بهر آنك
چشم نرگس را كشد بی ماء حصرم توتیا
شاخ برهان كف موسی شد ار نه چون همی
گه ید بیضا نماید زآستینش گه عصا
نرگس از بهر تماشا سر به سر چشم آمدست
تا تتق از هودج گل چون براندازد صبا
می برافشاند سحاب اصداف گوهرها چنانك
گل ازو صد برگ سازد بلبل از او صد نوا
غنچه پنداری اقامت را مصمم كرده عزم
خوش خوش اینك می گشاید بند زنگارین قبا
بر ندارد نرگس از خاك زمین دیده همی
شوشه زر كرده پنداری میان ره رها
گل ز گرما می بیندازد به غلتان حریر
مشك بید سرد دم سنجاب می پوشد چرا
قرص خورشید و بره بر خواب گردون جمع شد
رعد در دادست نوزادان بستان را صلا
برق چون رأی وزیر شه چو ناگه شعله زد
نقطه خورشید را بنمود خط استوا
صاحب عادل جلال دین و دولت كاسمان
برقد جاهش همی دوزد قبای كبریا
آن كه تازه است از وجودش تیزبازان سخن
وان كه شد زنده به جودش نیك نامی سخا
چون نماید مرتبت لطفش مه و خورشید ابر
چون گشاید نافه ها خلقش دم تبت خطا
فرعدلش دان اگر گردون نماید اعتدال
لطف آبست این كه رقص آرد همی سنگ آسیا
ابر را ماند حقیقت گاه بخشش بهر آنك
می چكد از وی عرق آن گه كه می بخشد عطا
هر كجا بحر علوم صدر عالم موج زد
هم حدیث بط بود عقل ار كند در وی شنا
گر فلك در سایه ی اقبال او خیمه زند
از طنابش قطع گردد دایماً دست فنا
ور سپهر از كاروان عصمتش باز اوفتد
بر سر نعشش فرو درند این نیلی وطا
عنف او باد سموم انگیزد از ناف غزال
لطف او آب حیات آرد ز ناب اژدها
گر بیاض روز را او فی المثل قدحی كند
صیقل خورشید تیغ صبح را ندهد جلا
ور سواد لیل را یك شعله بخشد رأی او
منت خورشید نپذیرد دگر دهر از ضیا
شاد باش ای عادلی كز غایت انصاف تو
زرد گشتست از نهیب كاه روی كهربا
ذره ای از باس و حلمت نسخت یأس و طمع
شمه ای از خشم و عفوت عالم خوف و رجا
جان ملك از تو همی نازد كه در ایام تست
علم را بازار تیز و عدل را فرمان روا
از وقارت كوه را گر ذره ای حاصل شدی
نفخ صور از هیچ كوهی تند نشنیدی صدا
ابر اگر لافی به دست ار جود پیش دست تو
رعد را بین كش به سیلی چون همی درد قفا
خاطر وقادت آتش طبع نقادت چو آب
هم ز عدل تست آتش گشته با آب آشنا
كس نمی داند كه از شر مكفت در نیمروز
چون فرو غلطد همی خورشید از وسط السما
منصبت الحمدالله هر زمان عالی ترست
حاسدت را چیست درمان صبر یا سقمونیا
قصد عصیان تو گر در سعی در خون خودست
چرخ را گو گرت رغبت هست بسم الله بیا
رأی تو گر نیست براسرار غیبی مطلع
انتهای كارها چون می بداند ز ابتدا
بر هر آن كس كت نظر افتاد كارش شد چو زر
جرم خورشید از نظر بر كان فشان كیمیا
كلك تو بارنده باد ابر ار نبارد گو نبار
كز شكاف و شق كلك تست وجه رزق ما
گر سلیمان هدهدی را باز جست این طرفه نیست
كاب دارو پرده دارش بود در راه سبا
محض لطف است این كه بی شایستگی خدمتی
آصف ثانی به رحمت باز می جوید مرا
لاجرم هر موی بر اندام من شد چون زبان
تا بدان گاهی دعا گویم ترا گاهی ثنا
نی، ثنایت در زبان ما نگنجد كاشكی
دخل عمر ما به خرج شكر می كردی وفا
گر نكردی لطف تو اهل هنر را تربیت
بر بساط اشرفت كی دم زدی چون من گدا
این تمنا می كنم بهر شرف را تا كنم
مر دو روزی یك قصیده اندرین حضرت روا
لیك خاطر را چو كوته ماند دست از جیب مدح
سر فرو افكنده افتادست در پای دعا
تا بقای آدمی از روح حیوانی بود
روح را از جوهر ذات تو بادا صد بقا
دولت و جاه تو بادا فارغ از آسیب چرخ
مدت عمر تو ایمن از نهیب انتها
سیر انجم با ولیت دور گردون با عدوت
آن چنان چون رأی عالی تو دارد اقتضا
***
لغز به اسم آب
آن جرم پاك چیست چو ارواح انبیا
چون روح با لطافت و چون عقل با صفا
از باد همچو جوشن و از آفتاب تیغ
از شبه همچو آینه وز لطف چون هوا
نازك دلی لطیف كه از جنبش نسیم
رویش پر از شكن شود و چشم پر قذا
خالی ز نقش و رسم چو صوفی كبود پوش
فارغ ز رنگ و بوی چو پیران پارسا
گاهی چو سیم وگاه چو سیماب و گاه یشم
گاهی بلور ساده و گه دُر پر بها
گه یار نفس ناطقه از راه تربیت
گه جان نفس نامیه در نشو و در نما
هم مغز آفرینش و هم مایه حیات
هم دایه شجرها هم مادر گیا
گه خوار و گه عزیز و گهی پست و گه بلند
گه تیره گاه صافی و گاه درد و گه دوا
گردنده ی مطیع و خروشنده ی خموش
مرد افكنی ضعیف و سبك قیمتی روا
از عذب و از خوشی می و شكر نمایدت
وز تلخ و شور گوهر و عنبر دهد تو را
از قدر هم چو مهر و ز قدرت چو آسمان
از رنگ چون زمرد و از شكل اژدها
گاه از میان كوه گشاید همی كمر
گاهی عنان به وسی گلستان كند رها
گاهی زند بهر نفسی چین به روی در
گاهی كند ز دست خسی پیرهن قبا
خوش خوارتر ز نعمت و شیرین تر از امید
سازنده تر ز دولت و روشن تر از ذكا
با چشم عاشقان و رخ دلبران قرین
وز چشم سفلگان و رخ مفلسان جدا
نقاش نیست ار چه نگارد همی صور
حمال نیست بار گران می كشد چرا
همخانه نزد او نرسد جز به جوش و جنگ
بیگانه اندر او نشود جز به آشنا
چشمش چو چشم مردم آزرده در فشان
ز آسیب دور چرخ ولی چرخ آسیا
كه هم عنان باد صبا گشته در سفر
كه در ركاب خاك زمین گشته مبتلا
راز دلش ز صفحه رویش بود پدید
هم چون ز روی عاشق دلداده در هوا
گه در شمر ز باد به زنجیر كرده پای
گاهی عنان او شده از دست او رها
خواننده نی و دارد پیوسته در كنار
گاهی سفینه گه ورقی چند بی نوا
گاهی غریب را بنماید طریق سیر
گاهی طبیب را بنماید دلیل داء
چون حكم ایزدی سبب صحت و سقم
چون دور آسمان سبب شدت و رخا
پیوسته در حمایت او لشكر بلاد
همواره در رعایت و اهل روستا
مقصود جست و جوی سكندر به شرق و غرب
مطلوب آرزوی شهیدان كربلا
گاهی دهد به تیغ زبان رونق سخن
گاهی زبان تیغ بدو یابد انجلا
صافی دلست لیك شود چون منافقان
هم رنگ آن كه باشد با آتش التقا
دودی ازو براید وانگه شود عرق
هرگه كه آفتاب فلك رفت در خبا
فرعون گشته از دم او باطل الوجود
مانده خضر ز شربت او دایم البقا
سنگین دلست مادر او زین سبب بود
سنگین دلی چو مادر خود گشته در نما
گاهی چو جبرئیل به خاك آمده ز ابر
گاهی چو مصطفی ز زمین رفته بر سما
گازر شده به گاه وجود مكونات
معبر شده به گاه كرامات اولیا
گاهی گداخته تنش از تیغ آفتاب
گاهی شكافته دلش از ضربت عصا
زو سرفراز گشته همه چیز در جهان
و او سر به شیب چون عدوی صدر مقتدا
مفتی شرع و خواجه عالم قوام دین
آن آفتاب دانش و آن عالم ذكا
بحر علوم و كوه و وقار و سپهر مجد
كان سخا و گنج كرم معدن حیا
با لفظ او چه فخر كند بحر از صدف
با دست او چه لاف زند ابر در سخا
علمش به جز به وقت مسایل نگفته ام
جودش به جز به لفظ شهادت نگفته لا
بر سایلان سخای كفش كرده زرفشان
با زایران صریر درش گفته مرحبا
لطفش بر آن نسق كه سحر بگذرد نسیم
خلقش بدان صفت كه به گل بروزد صبا
مسند ازو منور چون ماه از آفتاب
منبر ازو مزین چون شمس از ضیا
احكام او دلایل تأیید ایزدی
الفاظ او بقیت اعجاز مصطفا
برداست آفتاب زرای وی ارتفاع
كرد است روزگار به صد روی التجا
فرمان مطلقش شده هم پهلوی قدر
حكم روان او شده هم زانوی قضا
گر نیستی برای كف درفشان او
دریا گهر چه دارد و خورشید كیمیا
ای دام جهل را سخن عذب تو نجات
وی درد فقر را كف دربار تو شفا
با چرخ هم عنانی و با بخت هم ركاب
با عقل هم نشینی و با غیب آشنا
هم از زبان كلك تو هر مشكلیست حل
هم از بنان راد تو هر حاجتی روا
از شرم گوهر تو ستاره است ناتوان
از قرص آفتاب از آن شد در احتما
ای صدر صدرزاده و ای خواجه جهان
ای معدن مكارم و ای مركز وفا
گردون كه بنده تو بود آب من بریخت
من هم ز بندگانم از او باز خر مرا
خون شد دلم ز بس كه ز گردون ستم كشید
جانم بشد ز بس كه ز هردون برم جفا
در عهد چون تویی چو منی مانده ممتحن
دانم نداری از كرم خویشتن روا
در حضرت تو لاف نیارم زدن و لیك
از روی شاعری ننمایم به كس قفا
هرچند شاعری به گدایی فتاده است
من شاعرم به نام ولی نیستم گدا
از نظم من تقاضا هرگز نخوانده كس
وز شعر من نشان ندهد هیچ كس هجا
چونان كه من برم به معانی بكر راه
هرگز نبرده راه سوی آشیان قطا
انصاف من بده كه همی خواهم از تو داد
زیرا كه بر سخن تویی امروز پادشا
این گفته به نزد تو یا آن كه گفته اند
«ای جوهر لطیف چه چیزی تو حبذا»
هر دو قصیده است و لیك این مثال آن؟
هر دو ستاره است سهیل آن گه وسها؟
گرچه به رنگ هر دو یکی هست پیش چشم
خاصیت زمرد ناید ز گندنا
معنی ربوده ایم و لیكن تفاوتست
آهن ربا عزیزتر آخر ز كهربا
از من بر ندا گرچه بزرگند خوردها
آری ز خویشتن نبود كوه را صدا
هرچند منبع است خراسان و شاعران
پیوسته كرده اند بدان قوم اقتدا
این جا سخن لطیف تر آید از آن كه مشك
خوشدم تر است این جا از تبت و خطا
هرچند خواجگان خراسان به یك مدیح
دادند بدره شان صلت و زرشان عطا
آن از پی صیانت عرض است و نام نیك
نز بهر فضل مادح و نز جودت ثنا
در دیده می كشد همه كس توتیا و لیك
از عز دیده باشد نز فضل توتیا
گویند كژ زبانم كج باش گوش زبان
چون هست در معانی و در لفظ استوا
طرف كلاه خوبان خود كژ نكوتر است
ابروی و زلف دلبر كژ بهتر و دوتا
نه ماه را ز قوت شمس است اعوجاج؟
نه شاخ را ز حمل ثمار است انحنا؟
تو حاكم جهانی اگر دعویی كنم
نزد تو این قصیده مرا بس بود گوا
كرد این عروس طبع مرا خطبه خاطبی
كز روی كفو گفتم باشد بدو سزا
مشاطه خرد چو بر او كرد جلوه ای
وز روی خوب معنی برداشتش غطا
خود جود بود عنین هنگام مكرمت
وان گه نه فرض داد و نه كابینش كرد ادا
چون رفت چار فصل درین باب بعد ازان
فسخ نكاح فرمود استاد شعر ما
واینك بنات فكرم مانده هنوز بكر
از كس نهفته نیست حدیثی است بر ملا
مقصود ازین حدیث همین بود تا شود
معلوم هر كسی كه چگونه است ماجرا
من جوهر ار نبردم نزدیك جوهری
خوردم كنون ز دست ملامت بسی قفا
پذرفتم از خدای كه نارم دگر به نظم
بیتی مدیح كس به جز از مدحت شما
تا دست انتها نكشد دامن ابد
تا از ازل نشان نتوان دادن ابتدا
پاینده باد هم چو ازل جاه و حشمتت
عمرت چو مدت ابد ایمن ز انتها
محروس باد جاه تو از نكبت زوال
معصوم باد جان تو از آفت فنا
حال ولی و حال عدویت به خیر و شر
چونان كه رأی عالی تو كرده اقتضا
***
در مدح ابوالغنائم سعد الملك
زهی محل رفیعت برون ز اوج سما
زهی مقر جلالت فراز چرخ علا
وزیر عالم عادل قوام دولت و دین
نظام ملت اسلام سید الوزرا
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
ابوالغنایم سعد آن جهان فضل و سخا
فلك محل و ملك خوی و مشتری طلعت
زمانه فعل و زمین حلم و آفتاب عطا
قمر ركاب و زحل قوت و عطارد كلك
ستاره جنبش و بهرام كین و زهره لقا
به سروری گهر كان دولت و ملت
به مردمی خلف صدق آدم و حوا
فرود قدر بلند تو رفعت گردون
به زیر پایه چاه تو عالم بالا
مضاء قوت رأیت رونده تر ز قدر
نفاذ سرعت امرت دونده تر ز قضا
بساط عدل تو گسترده در بسیط زمین
شعاع رای تو رخشنده در فضای هوا
رسیده پایه جاهت به تارك كیوان
گذشته رایت رأیت ز گنبد خضرا
بسوده دست جلال تو دامن عیوق
سپرده پای كمال تو ذروه اعلی
عنان چرخ به دست تصرفت مطلق
نهان غیب بر رأی روشنت پیدا
صریر كلك تو چون صور باعث ارواح
ضمیر پاك تو چون غیب مدرك اشیا
جریده كرم و دفتر صنایع را
كف تو بارز و حشو و فذلك و منها
جهان تند نگشته به جز ترا طالع
سپهر پیر ندیده دگر چو تو برنا
به درگه تو فلك را گذر به دستوری
به حضرت تو خرد را خطاب مولانا
مكارمت چو ابد فارغ آمد از مقطع
بزرگیت چو ازل خالی آمد از مبدأ
كمینه خادم درگاه عزم تست صواب
برون ز تركستان های رأی تست خطا
مطیع امر تو بودن سعادت كبری
خلاف رأی تو جستن نتیجه سودا
نه جز به وقت سخاوت بسوده دست تو زر
نه جز به لفظ شهادت شنوده كس ز تولا
كف تو واهب ارزاق بوده همچو سحاب
در تو قبله حاجات بوده همچو سما
ز سهم هیبت تو روی دهر گشته دو رنگ
ز حرص خدمت تو پشت چرخ گشته دوتا
اگرت گویم بحری بیاید استغفار
وگرت گویم ابری بیاید استثنا
به ابر مانی و جود تو قطره باران
به بحر مانی و لفظ تو لؤلؤ لالا
خلاف تو بچكاند ز خاره قطره خون
وفاق تو بد ماند ز شوره مهر گیا
هر آن چه دخل نباتست و معدن و حیوان
به خرج بخشش یك روزه ات نكرده وفا
شكوه كلك تو اندر بنان میمونت
همی نماید در كف كلیم عصا
ز خط امر تو هرگز برون نهادن پای
فلك ندارد والله زهره و یارا
وقار و حلم تو گر هیچ كوه را بودی
به عمرها نشنیدی كسی ز كوه صدا
ز عدل تست كه بر كف نهاده طاسی زر
میان صحرا سرمست نرگس رعنا
روایح كرم شاملت كه دایم باد
اگر طلیعه روانه كند سوی صحرا
زبان سوسن ناید ز خاك جز ناطق
نه چشم نرگس آید ز باغ جز بینا
وگر شعاع سر تیغ تو به چرخ رسد
دو نیمه گردد بهرام چرخ چون جوزا
به خطه ای كه در او حزم تو كشد سدی
فلك نیارد گردن تعرضی آن جا
اگر نه بهر هلاك عدوی تو بودی
ز آفرینش بیرون بدی مجال فنا
همی نماید كان با كفت عتابی خوش
كه كرد جود تو یك بارگی مرا رسوا
همی چه خواهی از بحر و كان كه با جودت
سپهر هست بر افلاس كان و بحر گوا
ز سهم خشم تو لرزان و زرد شد آتش
اگرچه جای گرفتست در دل خارا
دو چیز هست كه آن نیست مر ترا به جهان
از این دوگانه یكی عیب و دیگری همتا
عطای تست مهیا كه می رسد بر خلق
نه بار منت با او نه وعده فردا
عجب تر آن كه سر كلك تو به گاه بیان
همی نماید در ساحری ید بیضا
خدایگانا صد را به چشم عفو نگر
در این قصیده كه نامد چنان كه بود سزا
شكوه حضرت جاه ترا چو اندیشم
همی بسوزد معنی به لفظ در حقا
پدید باشد آخر همی توان دانست
كه تا كجا بتواند رسید خاطر ما
طراز خاطر مدح تو چیست لا احصی
كه قاصر است ز كنهش تصرف شعرا
فریضه كردم بر طبع خود ز مدحت تو
به عذر این سخنان صد قصیده غرا
همیشه تا كه نباشد چو آسمان ذره
همیشه تا كه نتابد چو آفتاب سها
رفیع جاه تو اندر ترقیی بادا
كه اندر او نرسد گر شود دو اسبه دعا
زمین سراسر زیر نگین تو چونان
كه حد پذیر نباشد كه از كجا به كجا
همیشه بر سر اعدای تو كلاه هلاك
مدام بر تن احباب تو قبای بقا
***
شكایت از روزگار
دگر باره چه صنعت كرد با ما
سپهر سركش فرتوت رعنا
به یك بازی سوی تحت الثری برد
به رونق رفته كاری چون ثریا
چو گفتم كاستقامت یافت كارم
ز گردون شد چو گردون زیر و بالا
جوان مردی غم ما خواست خوردن
لگد به كار زد این پیر رسوا
دریغا آن چنان آزاد مردی
كه گردونش نخواهد دید همتا
چو كشتی امید آمد به ساحل
بدو وا خورد ناگه موج دریا
فلك با اهل معنی خود به كین است
نه بر من می رود این ظلم تنها
دل ریشم از او مرهم طلب كرد
مر او داغی نهادش بی محابا
مگر كار دل از مرهم گذشتست
به داغش می كند اكنون مدارا
ندانم چرخ را با ما چه كینست
مگر با زهره بگرفته است ما را
به غارت برد عمرم نحس كیوان
هم از ادبار این هندوی لا لا
مكن ای چرخ با ما هم نظر كن
كه هر كس از تو در كاری است الا
اگر بر جاهلان وقفست خیرت
نیم من هم بدین حد نیز دانا
مرا دی برگذشت از عمر و امروز
ز دی بدتر گذشت ای وای فردا
سر من چون سر چرخست گردان
دل من چون دل مهرست دروا
نه اندر رسم این ایام انصاف
نه اندر طبع این مردم مواسا
چنان سیرم ز جان كز غصه هر روز
كنم صد ره گذر بر مرگ عمدا
مرا گویی چرا صابر نباشی
كه بر عمر اعتمادی نیست زیرا
تو از من عمر یك روزه ضمان كن
كه من سالی بوم آن گه شكیبا
قبای عمر چون بر تن بدرد
نشاید كردنش دیگر مطرا
منم در كام این ایام شكر
چرا بر من كند بیهوده صفرا
چرا از بهر دانش رنج بردیم
چرا بیهوده می پختیم سودا
قلم را با قلم زن خاك بر سر
چرا نه چنگ زن بودم دریغا
چو موی روبهست و ناف آهو
وبال عمر ما این دانش ما
هنر عیبست و فضل آفت چه تدبیر
كه با كفرست این هر دو مساوا
نه حكمت رست و نه یونان حكمت
نه شد بر طور سینا پور سینا
چه نقص از جهل چون از جهل باشد
دل آسوده و عیش مهنا
چه سود از فضل چون از فضل دارم
همه اسباب ناكامی مهیا
سگان را حشمت و ما را تحسر
خران را دولت و ما را تمنا
وجاهت در دروغست و تقدم
به رأی العین میبین آشكارا
كه از بهر دروغی صبح كاذب
ز پیش صبح صادق گشت پیدا
دو رویی كن كه تا جاهی بیابی
نبینی اوج خورشید است جوزا
بدی كن تا توانی و ددی كن
كه تا از تو بترسد پیر و برنا
همیشه همچو كژدم جان گزا باش
كه تا باشد چو مارت جامه دیبا
تماشا كن در این چرخ مشعبد
كه هستش مهره زرین حله مینا
ولی جان خواهد از تو وقت بازی
كه این جا رایگان نبود تماشا
فلك چون دست یابد در خلد نیش
تو خواهی جنگ كن خواهی مدارا
تو از من ای دل این یك پند بشنو
اگر هستی به كار خویش بینا
چو گردون سفله پرور گشت و خس طبع
خس و سفله توانی بود؟ حاشا
برو ملك قناعت جوی ازیراك
در آن عالم نبینی فقر اصلاً
تو گر در كوی حكمت خانه سازی
نباشد با جهانت هیچ پروا
تو را چون هیچ حقی بر قضا نیست
نه زشتست از قضا كردن تقاضا؟
ز درویشی ده آب كشت حكمت
ز خاموشی حیات جان گویا
مكن بر چرخ نیك و بد حوالت
كه این از هیچ عاقل نیست زیبا
فلك سرگشته و بی اختیار است
چرا با او همی گیری محاكا
فلك را بر خلاف حكم تقدیر
به سعد و نحس گشتن نیست یارا
نه فعل چرخ و سعی انجم است این
كه هست این كار دانای توانا
***
در مدح اردشیر بن حسن اسپهبد مازندران
و تهنیت ولادت دو شاهزاده نوزاد توأمان و ملقبان به شمس الملوك و شرف الملوك
بتافت از افق ملك و آسمان بقا
دو كوكب ملكی چون دو پیكر جوزا
دو شاخ دوحه ملك و دو شاه عرصه ی دین
دو ماه برج سعادت دو دُر بحر سخا
دو شمع جمع ملوك و دو چشم روی وجود
دو روح قالب عقل و دو نجم چرخ علا
دو جوهر ملكی در دو پیكر فلكی
كه این ندارد جز آن و آن جز این همتا
یكی سلیمان ملك و یكی فریدون فر
یكی سكندر تاج و یكی قباد آسا
یكی نتیجه دولت یكی سلاله ملك
یكی سحاب صخا و یكی هزبر وغا
یكی به خردی چون ابر واهب الارزاق
یكی به طفلی چون عقل مدرك الاشیا
به نزد این صفت روح لعبت چابك
به پیش آن لقب عقل مرغك دانا
سوار لشكر لالا تكین این رستم
وشاق درگه با مهین آن دارا
به سال اندك لیكن به مرتبت بسیار
بزاد خرد ولیكن به پایگه والا
به جرم لعبت چشم و به خردیش منگر
از آن كه دیده ز خردی او بود بینا
اگر ستاره به چشم تو می نماید خرد
هم از بلندی جاهست و رتبت اعلا
سواد دیده و دل گرچه كوچكند به جرم
نه عقل و روح درین هر دو می كند مأوا؟
اگرچه مركز از روی ذات نیست عریض
محیط دایره چرخ از او شود پیدا
وگرچه نقطه نباشد ز روی جرم بسیط
نه استقامت خط را از او بود مبدأ؟
تو باش تا شود اعلام رأیت ایشان
ردای گردن این هفت گلشن دروا
تو باش تا كه ز آواز كوس نصرتشان
ز هم بدرد این سقف قبه مینا
وشاق این بستاند خراج قسطنطین
غلام آن بگشاید حصار جابلقا
به روز میدان تا بر فلك سوار شوند
همی دوند قضا و قدر ز پیش و قفا
ز عجز گوشه فتراك خسته و دست قدر
ز رنج آبله كرده پیاده پای قضا
گشاده پردگیان فلك تماشا را
هزار دیده روشن ز روزن بالا
سپهر غاشیه بر دوش می كشد ز هلال
فلك به قصد زمین بوس پشت كرده دوتا
فتاده پای فلك در پیش برون ز ركاب
شده وشاق ملك را عنان ز دست رها
همی دمد نفس صبح و ان یكاد بر این
همی نویسد جبریل قل اعوذ آن را
سپهر از پی تعویذ گردن ایشان
بكنده ناخن و دندان ز شیر و اژدرها
گه از هلال كمانی بزه كند گردون
گهی ز صبح عمودی برآورد عمدا
گه از ثریا آماجگاه تیر نهد
گه از شهابی زوبین كشد ز روی هوا
ز آفتاب گهی تیغ و گه سپر سازد
ز ماه گه خم ابرو كشد گهی طغرا
ز چیست این همه بازی چرخ و بوالعجبی
كه تا در او نگرند آن دو شه به عین رضا
به پیش پرتو نور جمال عارضشان
كه قرص خورشید از عكس آن گرفته ضیا
مه چهارده در معرض جمال هنوز
نگفته من كه خرد گفت خامش ای رعنا
تو كیستی كه نهی پای بر بساط ملوك
تو از كجا و حدیث خدایگان ز كجا
تو آن گهی بر مردم مشارالیه شوی
كه شكل نعل سمندش عیان كنی بر ما
به دست رضوان قدرت همی بپیراید
ز بهر پرچم این هر دو طره جوزا
سپهر رفعت شمس الملوك زهره ركاب
جهان جان شرف الملك آفتاب لقا
دو گوشواره عرش خدایگان زمین
كه می بسایند اوج ستارگان سما
حسام دین ملك شرق مرزبان جهان
كه ملك یافت به میراث از آدم و حوا
بزرگ بار خدایی كه عدل شامل او
شد است واسطه گرگ و میش در صحرا
شهنشهی كه طریقی نهاد در بخشش
كه بر ذخیره دریا و كان نكرد ابقا
بلند همت او آنكه در ممالك خویش
نه دزد فتنه گذارد نه یاوگی افنا
سموم قهرش اگر در خیال كوه آید
شود مفاصل كه مستعد استرخا
نسیم لطفش اگر بر دل جهان گذرد
ز لاله اطلس دوزند بر قد خارا
كی اند بر سر او هفت چرخ؟ هفت غلام
كی اند بر در او هفت بحر؟ هفت گدا
اگر نداری باور عیان ببین اینك
به انتجاع به درگاهش آمده دریا
بنزد گنجش نوكیسه ایست كان بدخش
به پیش تختش نودولتی است خان ختا
بسا كه تخت ملك پیش خویشتن دیداست
فراسیاب میان بسته در صف امرا
تو ملك او بین چندین هزار سال شده
تبارك الله پیری بود چنین برنا؟
و لیك ذات ملك ظل عالم قدم است
كه دور دهر تصرف نمی كند آن جا
زهی نموده طبعت زلال آب حیات
زهی مجاهر خلقت نسیم باد صبا
رسیده حلم تو آن جا كه تابش خورشید
گذشته عدل تو ز آن جا كه سایه عنقا
مثال تو سبب بندگی چو حرص و طمع
عطای تو سبب زندگی چو آب و گیا
خدایگانا كانت همی دعا گوید
كه عدل تو همه جایی رسیده است الا
چه جرم كرده ام آخر چرا چنین كردی
بده وشاق سخاوت وثاق من یغما
به برده گیر تو این ده قراضه از ین جیب
به داده گیر تو این چند خرده زربه عطا
پس آنگی چه؟ نه چون من رهی شوم مفلس
بكدیه ام به درت باید آمدن فردا؟
چنان مكن كه ز اسراف جود و غایت بذل
تو بی خزینه بمانی و من رهی رسوا
دراز گشت و هنوز اولست بیت مدیح
ز حد گذشت و هنوز ابتداست ورد و دعا
همیشه تا كه بود آفتاب زرد كلاه
همیشه تا كه بود آسمان كبود قبا
دودم ملك دو شه باد زیر چتر ملك
چنان كه زو ابد آموزد امتداد بقا
تو باش خازن روزی بندگان خدای
كه تا نه وعده تنقض كند نه استقصا
به تیغ نصرت اسلام قامع الالحاد
به یمن رایت منصور قاهر الاعدا
ز فر نام تو لفظ رهی قلاده چرخ
ز مدح تو لقب بنده سیدالشعرا
***
در تهنیت بازگشت ركن الدین صاعد از حج
ای زده لبیك شوق از غایت صدق و صفا
بسته احرام وفا در عالم خوف و رجا
ای ز نقص فارغ حكم تو گاه نفاذ
وی ز ننگ فسخ ایمن عزم تو وقت مضا
ای چو ابراهیم آزر كرده فرزندی فدی
وی چو ابراهیم ادهم كرده ملكی را رها
ای مسلم منصب میمونت از آسیب غدر
وی منزه جامه احرامت از گرد ریا
هاتف والله یدعو بر زبان شوق حق
گفته اندر گوش هوشت هان چه می پایی هلا
عشق بیت الله ترا از خویشتن اندر ربود
همچو عشق شمع كز خود می برد پروانه را
لطف یزدانت به محمل رخت از مسند نهاد
رخت گل از شاخ در مهد افكند دست صبا
هر كه را توفیق ربانی گریبان گیر شد
دامنش هرگز نگیرد ملكت دارالفنا
تو ز راه خواجگی برخاستی از بندگی
لاجرم كشتی بر آز و خشم و شهوت پادشا
دیده گردون كجا دیده است شخصی مثل تو
در جوانی با ورع در پادشاهی پارسا
فرخ آن ساعت كه بربستی كمر در راه دین
سائقت توفیق ایزد قائدت عون خدا
نعل سم مركبت گوش فلك را گوشوار
خاك خیل موكبت چشم ملك را توتیا
هم سیاه از پشت پای همتت گوی زمین
هم كبود از پشت دست رفعتت روی سما
غایت توفیق این باشد كه در شغل و فراغ
هرگز اندر كار خیر از تو كسی نشنید لا
چون همه هم تو مقصور است در دین پروری
لاجرم دایم بود همراه عزم تو قضا
چون ركاب اشرف تو كرد قصد بادیه
رب سلم گوی گشت آن دم روان انبیا
شد تماشا گاه از اقبال و صدق نیتت
ره كه چونان صعب و هایل می نمود از ابتدا
از تو اندر بادیه دیدند در پای روان
كاندرو غوطه خورد عقل ار كند رأی شنا
ابر رحمت گشت باران ریز بر فرق تو زانك
هر كجا باشد محیای تو كم نبود حیا
ایمن آبادی شد اندر عهد تو آن ره چنانك
سال ركن الدین كنون تاریخ باشد سال ها
هر كجا عدل جهان آرای تو سایه فكند
كاه برک ایمن بود آن جا ز جذب كهربا
دور نبود گر ز فرت زاید از آتش نبات
طرفه نبود گر زمینت روید از آهن گیا
تو مجرد گشته از جمله علایق مردوار
اندران موقف كه هركس می شد از جامه جدا
صوفیانه گفته ترك دوخته و اندوخته
گشته از جامه برهنه همچو تیغ اندر وغا
چند تشریف قبا تو مردم چشمی ترا
خلعت بی جامگی بهتر بود از صد قبا
آسمانی در علو از جامه خواهی كرد بس
آسمان را از مجره خوبتر باشد ردا
گرد رخسار تو بفزود آبروی تو ازانك
گوهر شمشیر بر شمشیر بفزاید بها
جبرئیل از وجد لبیك تو در رقص آمده
گفته هردم هكذا یا بالمعالی هكذا
باد اگر بردی ز موقف سوی كعبه بوی تو
كعبه استقبال كردی مقدمت را تا منا
شاید ار بطحای كعبه بارگیر زر شود
تا بر او كردست دست زرفشانت كیمیا
حكمت ایزد تعالی در ازل چون حكم كرد
از ادای این فریضه این همی كرد اقتضا
تا تو هستی بر خلایق در شریعت پیشرو
هم تو باشی در مناسك بر خلایق پیشوا
تا حرم را یمن فر تو بیفزاید شرف
تا عرب را جود دست تو بیاموزد سخا
تا شود از سعی مشكور تو گاه سعی تو
پر مروت از تو مروه پر صفا از تو صفا
كم ترین سعی طوافت گرد این هفت آسمان
كم ترین رمی جمارت جرم این هفت آسیا
گاه قربان تو این معنی حمل با ثور گفت
كاش این منصب مرا گشتی مسلم یا ترا
چون قدم در خانه كعبه نهادی آن زمان
می شنیدند از در و دیوار كعبه مرحبا
از وجودت ركن كعبه پنج گشت از بس شرف
وز كف تو چشمه زمزم دو گشت از بس عطا
كعبه خود داند كه جز تو هیچ حاكم در عمل
گرد او هرگز نگشت الا در ایام بلا
دولت الحق این چنین فرمان به جا آوردنست
ورنه روزی چند خود هركس بود فرمانروا
چون ز كعبه روی زی روضه نهادی كش خرام
كعبه گوید هر دمت كای خوش تر از جان تا كجا
بسته كعبه بر دل از دوری تو سنگ سیاه
منتظر تا كی بود باز اتفاق التقا
وان بنایی را كه بد دینان همی افراشتند
هم به اقبال تو شد با خاك هموار آن بنا
كی شود با محدثی انصاف تو هم داستان
كی دهد بر بدعتی عدل تو در عالم رضا
هر اساسی كش قواعد نیست بر شرع رسول
اندر ایام تو آن را كمترك باشد بقا
اندر آن حالت كه در روضه فرستادی سلام
سرخ رخ بودی به حمدالله به نزد مصطفی
هم ز كلكت شرع او اندر حریم احترام
هم ز عدلت ملت او با ردای كبریا
منت ایزد را كه رفتی و آمدی آسوده دل
گشته امیدت وفا و بوده حاجاتت روا
گشته هر یك خطوه تو صد خطا را عذرخواه
ورچه معصوم است ذات پاكت از جرم و خطا
مصطفی خواهشگرت هر جا كه می بردی نماز
جبرئیل آمین گرت هر جا كه می كردی دعا
وز پی آن تا كنی آن جا گذر بار دگر
كعبه دل دارد كز او چون روضه جان دارد نوا
تا ازل را زابتدا هرگز كسی ندهد نشان
راست چونان كز ابد نتوان نهادن انتها
باد چون حكم ازل حكم تو از روی نفاذ
مدت عمر تو بادا چون ابد بی منتها
بر تو میمون وز تو مقبول بادا از خدای
این فریضت را كه بر قانون سنت شد ادا
***
قصیده
در مدح شمس الدین ابوالفتح نطنزی
ای مهر تو در میان جان ها
و ای مهر تو بر سر زبان ها
قدر تو گذشته از فلك ها
صیت تو فتاده در جهان ها
قاصر ز ثنای تو زبان ها
عاجز ز مدیح تو بیان ها
شبه تو ندیده آفرینش
مثل تو نزاده آسمان ها
افلاك ز بهر خدمت تو
بسته كمر تو بر میان ها
در مجلس انس چون خوری می
شاید كه فدا كنند جان ها
ز آواز سماع مطربانت
ناهید همی كند فغان ها
پر بار شود ز در و شكر
از لفظ خوش تو كاروان ها
از غایت خفت و لطافت
سوی تو روان شده روان ها
بهرام سپهر و شیر گردون
از تیغ تو خواسته امان ها
گردون ز پی كمین خصمت
آورده به زه بسی كمان ها
رأی تو به روزگار طفلی
واقف شده بر بسی نهان ها
با عمر جوان و سال اندك
عقل از تو نبشته داستان ها
آن لطف شمایلت حقیقت
از روح همی دهد نشان ها
بشكست همای دولت تو
اندر تن خصم استخوان ها
آن گه كه به بزم زرفشانی
فریاد برآورند كان ها
بی خدمت درگه تو ما را
بود است به عمر بر زیان ها
خواهیم به دولت تو زین پس
گر زنده بودیم عذر آن ها
تا كوكب سعد و نحس دائم
بر چرخ همی كند قرآن ها
از بخت بیاب كام و دولت
زان بیش كه هست در گمان ها
***
در مدیح مظفر الدین
خوش گوش كرد چرخ و ممالك به این خطاب
كامد نهنگ رزم چو دریا به اضطراب
ای چرخ با خدنگ گشادش سپر بنه
ای فتنه از گذار ركابش عنان بتاب
ای مملكت طرب، كه رسیدی به آرزو
وی روزگار مژده، كه رستی ز انقلاب
ای جود دل شكسته برافروز سر به چرخ
وی عدل رخ نهفته برون آی از حجاب
ای ملك مرده از نفس شاه جان پذیر
وی دهر خسته دامن شه گیر و كام یاب
ای شیر سخت پنچه مزن بر گوزن دست
وی گرگ بوالفضول مكن با رمه عتاب
ای باز پاسبان شو بر دامن تذرو
وی صعوه آشیان نه در دیده عقاب
ای باد سار حادثه، در گوشه ای بمیر
چون آتش حسام شه آمد در التهاب
***
چرخ سهیل ناوك و مهر سپهر جام
شاخ ارم حدیقه و شاه حرم جناب
قطب ظفر مظفر دین خسروی كه هست
بر روم و زنگ خنجر او مالك الرقاب
شاهی كه در قوافل سرمای قهر او
خورشید دوش بركشد از محمل سحاب
بر موج خون به رقص درآرد حسام شاه
افلاك را چو بر سر می قبه حباب
تابد برای خیمه او چرخ چنبری
از رشته های شعله سیارگان طناب
اسم سنان او شجر روضه ظفر
نام حسام او شرر دوزخ عقاب
برداشت زخم گرز گرانش به یك ترنگ
از بالش درنگ سر كوه پر ز خواب
بخشید مایه حزم گران سنگ او به خاک
وافكند سایه عزم سبك پای او بر آب
زین روی شسته اند به هفت آب و خاك دست
هم آب از توقف و هم خاك از شتاب
ترتیب درج مدحت او جسم و روح را
با خلقت ثواب به هم خلعت صواب
لطفت جلای جوهر روحست چون سماع
سهمت نقاب چهره عیش است چون سحاب
خرم نشین به بزم كه با یاد جام تو
در بحر خشك شد جگر آب چون سراب
با آن كه طبع آب كند دفع تشنگی
تشته است آب تیغ تو لیكن به خون نه آب
جز در دیار عدل تو بی زحمت سنان
خواهر برادری نكند پیش مام و باب
با سایه تو در عجبم زان كه گاه گاه
مه را سیاه پوش كند سایه تراب
پیشانی كمانت چو بر پیچ و تاب رفت
از ملك همچو تیر برون برد پیچ و تاب
از نوبت تو عهد جهان پیش بود لیك
آن پیش نه كه (مطلب لم) راست در حساب
عقل آفریدگار نخواند ترا ولیك
به ز آفریدگانت شمارد بهر حساب
خصمت بری ز عیش چو دوزخ ز سلسبیل
صدرت تهی ز بغض چو فردوسی از عذاب
ملت جوان شود چو دهد رنگریزیت
از خون خصم ناصیه ملك را خضاب
هركو چو چنگ رگ نشدش راست بر هوات
مسمار بر حدق زندش تیر چون شهاب
بربود خنجرت كلف از چهره قمر
برداشت بیلكت سبل از چشم آفتاب
آنی كه در بساط زمین اهل علم را
اقبال تست مأمن و درگاه تو مآب
از حضرت تو مانع بنده نبود هیچ
جز بخت ناموافق و جز رأی ناصواب
من چون شتر سلیم دل و طفل گوهران
دست خوشم گرفت عنان و جهان ركاب
چون كوره سینه من و دل برگ گل درو
دیده دهان نایژه و اشك چون گلاب
همت مرا چو شیر سرافكنده می برد
در هر طرف كه می شنوم عفعف كلاب
در عرف تا كه سبق سلامست بر علیك
در شرع تا كه فرض زكوتست بر نصاب
بادا ز بخشش تو نصاب امل تمام
بادا ز درگه تو سلام فلك جواب
از هیبت تو فتنه چو بزجسته بر كمر
وز صولت تو خصم چو خر مانده در خلاب
***
شكایت از رنج سفر
اگر شكایت گویم از چرخ نیست صواب
وگر عتاب كنم با فلك چه سود عتاب
ز جور اوست مرا صد شكایت از هر نوع
ز دور اوست مرا صد حكایت از هر باب
همی نوازد هر تنگ چشم چون سوزن
وز او شوند كریمان چو ریسمان در تاب
ازو همی گل صد برگ خفته اندر خار
به بید می دهد آن گاه خیمه سنجاب
به بیشه شیران در تب ز تاب گرسنگی
شده ردیف سلاطین به طوق و یاره كلاب
مرا كه لفظ چو لؤلؤست آب خوش ندهد
وز او برد صدف گنگ مهره خوشاب
مرا نداند آهو و خون كند جگرم
به ناف آهو آن گاه مشك بخشد ناب
عجب مدار اگر زو خسی كسی گردد
در آن نگر كه برد از رخ بزرگان آب
تو آن مبین كه رخ سیب سرخ گشته ز ماه
قصب نگر كه همی چون بریزد از مهتاب
از آن به عشوه او هركسی فریفته است
كه هست جوی مجره میان او چو سراب
به تیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
كه دور كرد مرا از دیار و از احباب
چنان كه خیمه نیلوفری مرا بشكست
شكسته بادش میخ و گسسته باد طناب
نظام خوشه پروین گسسته باد چنانك
گسست نظم من از دوستان خوش آداب
نبود عزم كه جویم ز دوستان دوری
ولی چه سود قضا پیش دیده گشت حجاب
فراق جستم و عاقل نجست رنج فراق
سفر گزیدم و دانا سفر ندید صواب
نوای بلبل و فر همای دارم پس
چرا گزینم چون بوم جایگاه خراب
كس اختیار كند دشت زشت و كوه گران
بر آبگیر زلال و حدایق اعناب؟
كسی گزید مغیلان و خیل غولان را
عوض ز كاس دهاق و كواعب اتراب؟
به جای نغمه الحسان مطربان لطیف
كسی گزیند آواز بوم و بانگ غراب؟
همی بگریم از شوق دوستان چندان
كه چرخ گردد بر آب چشم من چو حباب
چنان كه بر رخ آبی نشان دانه نار
همی فشانم بر شنبلید لعل مذاب
هرآن گهی كه دمد باد بوستان گردد
دلم پر آتش و دیده پر آب همچو سحاب
گسسته گردد عقد گهر ز دیده من
نماز شام كه بندد هوا ز مشك عقاب
اگر خیال تو نزدیك من رسد مهمان
چو لاله از دل و دیده كنم كباب و شراب
عجب مدار گر از هجر دوستان نالم
كه از فراق بنالید تیر در پرتاب
بدین گنه كه ز ابنای جنس واماندم
مرا به صحبت ناجنس می كنند عذاب
چنان كه موم كه یك روز بازماند ز شهد
بسش به آتش سوزنده می كنند عقاب
دل معلق بر آتشی است در بر من
بدان صفت كه قنادیل در بر محراب
اگر زیادت خون خواب آورد از چیست
مرا دو دیده پر از خون و نیست دروی خواب
كشیدم این همه محنت ندیده منفعتی
به جز رحیل و قدوم و به جز مجیئی و ذهاب
نه روی ماندن و مقصود هیچ حاصل نه
نه برگ باز شدن بی غرض سوی اصحاب
گران چو لنگر بودم كنون سزاوارم
به غوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب
همی شناسم من سردی و گرانی خویش
از آن همی بگریزم ز خلق چون سیماب
از آن كه بودم در دوستی چو تیغ خطیب
نمی كنند سوی من به نامه هیچ خطاب
چنان شدم گه اگر كوه را دهم آواز
امید نیست مرا كاید از صداش جواب
از آن جهت كه به من كس كتاب نفرستاد
شكسته پشتم و در تنگ مانده همچو كتاب
چگونه خندم دل هست تنگ چون پسته
ز دوستانی دل سخت كرده چون عناب
سیاه رویم و نالنده و به سر گردان
از آن كه آب رخم ریخته است چون دولاب
شداست پر گره این كار و اوفتان خیزان
چنان كه باشد انگشت گاه عقد حساب
چو مرغ زیرك ماندم بهر دو پا در بند
اكنون دو دست به سر بر همی زنم چو ذباب
ز دست ندهم دامان دوستان ار چند
فرو برند مرا نی بناخنان چو رباب
ز من به عربده بستد زمانه طبع نشاط
ز من به شعبده بربود روزگار شباب
چرا حوالت بر چرخ می كنی بد و نیك
كه كارساز و مدبر نه انجمند و شهاب
ز سعد و نحس كواكب مدان تو راحت و رنج
كه غرقه اند همه همچو ما در این گرداب
به فعل خود نبرد هیچشان طلوع و غروب
به رنگ خود نبود هیچشان درنگ و شتاب
خدای داند اگر چرخ را به نفع و به ضر
سبب شناسم الا مسبب الاسباب
كجا تواند آزار مور جستن چرخ
كه نسختی است ازو عنكبوت اسطرلاب
به عقل و نقل من این ارمغانی آوردم
كه لب او نشناسند جز اولوالالباب
دراز گشت سخن چند در دل گویم
چو نیست مستمعی پس چه فایدت ز اطناب
چه سود داردم این اضطراب صبر كنم
مگر دری بگشاید مفتح الابواب
***
با ردیف آتش و آب
شد است خاطر و طبع تو كان آتش و آب
نه كان آتش و آبست جان آتش و آب
زرشك خاطر وقاد و رشح طبع ترت
پر آب و آتش شد خانمان آتش و آب
به جز ز خاطر و طبع چو آب و آتش تو
كشید كس نتواند كمان آتش و آب
كنایت است ز جودت سخای بحر و سحاب
حكایتی است زباست توان آتش و آب
ز صدر و قدر تو جزوی سپهر رفعت و جاه
ز عنف و لطف تو رمزی جهان آتش و آب
كف تو گوهر بارست و خشم صاعقه بار
كه ابر باشد دایم مكان آتش و آب
عجب ندارم از فر عدل شامل تو
كه التیام پذیرد میان آتش و آب
ز سرفرازی و گردن كشی رجوع كنند
اگر بگیرد حلمت عنان آتش و آب
ز بیم صرصر خشمت كه دور باد و مباد
فتاد در تب لرز استخوان آتش و آب
در آب و آتش خسبیم چون كلیم و خلیل
كنون كه باس تو شد پاسبان آتش و آب
همی بلرزد بر جان آب و آتش باد
ز عدل تست چنین مهربان آتش و آب
چنان تظلم منسوخ گشت در عهدت
كز آب و آتش ناید فغان آتش و آب
زهی چو آتش و آب آمده مهیب و لطیف
كه خشم و حلم تو شد ترجمان آتش و آب
تویی غزاله فضل و تویی سلاله شرع
كه كرد گوهر پاكت بیان آتش و آب
كر است و كور ز خشم تو گوش و چشم عدو
تر است و تیز به مدحت زبان آتش و آب
به روزگار تو اندر روا بود كه بود
ز روی طبع موافق قران آتش و آب
ز حرق و غرق جهان ایمن است كز عدلت
به پنبه و شكرست امتحان آتش و آب
مگر كه نام تو كردند نقش بر یاقوت
كه شد به فر تو همداستان آتش و آب
اگر نبارد خشم تو سیل و صاعقه هیچ
جهان نبیند دیگر زیان آتش و آب
در آب و آتش رقص آورد شرار و حباب
چو باد خلق تو زد بر كران آتش و آب
ز تو سخا و سخن دیده آب و آتش هم
حدیث و زر و گهر هان و هان آتش و آب
شدست مدح تو حرز سمندر و ماهی
كه هر دو هستند اندر ضمان آتش و آب
ز عدل تو چه عجب زین سپس كه شمع و شكر
چو طلق و موم شوم در امان آتش و آب
ز سرد و گرم جهان ناصحت برون آمد
چنان كه زر و گهر از میان آتش و آب
دگر نبیند تر دامنی و گرسنگی
اگر كف تو شود میزبان آتش و آب
روا بود ز پس این قصیده گر زین پس
بر او نبشته شود داستان آتش و آب
همیشه تا كه شوند از اثیر و بحر محیط
فراز و شیب هوا را نشان آتش و آب
چو آب و آتش بادی تو سرفراز و عزیز
عدوت زرد و غریوان بسان آتش و آب
تو همچو شمع فروزان و خصمت از دل و جان
چو شمع كرده روان كاروان آتش و آب
***
قصیده
ای بیش ز رفعت و مناصب
برتر ز مدارج و مراتب
كان بخش قوام دولت و دین
كت بنده سزد هزار صاحب
فهرست معالی و معانی
مجموع فضایل و مناقب
معمار جهان به عدل شامل
معیار خرد به رأی صائب
چون روح مسلم از كدورت
چون عقل منزه از معایب
لفظ تو منصه حقایق
كلك تو خزانه عجایب
درگاه تو قبه معانی
دهلیز تو ذروه مناصب
بر خشم تو حلم گشته راجح
بر طبع تو جود گشته غالب
بر درگه تو فلك مجاور
در خدمت تو ملك مواظب
بگرفته صدای صیت عدلت
اقطار مشارق و مغارب
تدبیر تو در ممالك شرع
آن كرده كه زرع را سحائب
دست تو سپهر نوربخش است
كلك تو در او شهاب ثاقب
در دور تو از شمول عدلت
گشته است تظلم از غرایب
انفاس تو عدل راست باعث
اقلام تو رزق راست كاتب
در دولت هرچه جز تو ضایع
در مسند هركه جز تو غاصب
جود تو سؤال راست عاشق
عفو تو گناه راست طالب
چون بار دهد شعاع رأیت
زیبدش ز عین شمس حاجب
انصاف تو همچو نور شمس است
یك سان بر او همه جوانب
در دور تو طایی است طامع
در عهد تو كهرباست جاذب
قدر تو چو در علو سفر كرد
بر قله چرخ زد مواكب
رعد است ز شیهه و صهیلش
برق است ز آتش حباحب
رأیت ز مطالع غوامض
دانسته مقاطع عواقب
چون تو گهری نكرده تحویل
ز اصلاب به حقه ترائب
فرمان تو با قضا موافق
قدر تو به آسمان مناسب
نی نی چه مناسب است با تو
آن را كه بود دو قرص راتب
نه سعد كفایت تو ذابح
نه صبح عنایب تو كاذب
خورشید كه كدخدای چرخست
او مطبخی تراست نایب
از هیبت تو است در تب لرز
ارواح اقارب و اجانب
چونان كه ز تیغ صبح صادق
لرزه است فتاده در كواكب
الفاظ تو حجت است در شرع
چونان كه نصوص در مذاهب
در ذمت جود تو طمع را
دینی است بدون شرع واجب
تا بی گنهست عمرو مضروب
تا بی سببست زید ضارب
یك لحظه مباد و خود نباشد
اقبال ز درگه تو غایب
آسوده مباد جان خصمت
یك دم ز تصادم مصائب
محروس پناهت از حوادث
معصوم جنابت از نوائب
ایام ز نعمت تو شاكر
و احرار به خدمت تو راغب
***
قصیده
ای جوادی كه به تو بحر و سحاب
ننویسند به جز بنده خطاب
آن كریمی تو كه از غایت جود
از ستاننده تو را بیش شتاب
هر سؤالی كه ز تو شاید كرد
داد آن را كف راد تو جواب
زیر دست تو قدر همچو عنان
زیر پای تو فلك همچو ركاب
شكر تشریف نخواهم گفتن
عقل داند كه همین است صواب
شكر خورشید كه گفته است ز نور
منت قطره كه دارد ز سحاب
بعد از این هرچه برومند شود
بر درخت سخنم از هر باب
باشد از دولت تو زان كه نهال
تو نشاندستی و دادستی آب
جاودان در شرف و جاه بزی
وز فلك كام دل خویش بیاب
حشمت و جاه تو برتر ز قیاس
مدت عمر تو افزون ز حساب
***
در جلوس طغرل شاه سلجوقی
شاه جوانست و بخت ملك جوانست
كار جهان لاجرم به كام جهانست
تخت بنازد همی و درخور اینست
تاج ببالد همی و لایق آنست
ملك شهنشاه بین كه ساحت عقلست
عقل خداوند بین كه نسخت جانست
روضه فردوس بایدت كه ببینی
مملكت شاه بین كه راست چنانست
در همه اطراف هاش عصمت و عدلست
در همه اقطارهاش امن و امانست
شیر در او بدرقه است و مار فسونگر
غول دلیل رهست و گرگ شبانست
دولت جویی؟ به طبع حلقه به گوشست
نصرت خواهی؟ به طوع بسته میانست
شاه فلك رخش جان ستان جهانبخش
شیر اجل رامح ستاره سنانست
سایه یزدان و آفتاب سلاطین
طغرل گردون نشین فتنه نشانست
هرچه بنی آدمند، بنده سلطان
هرچه زمین، ملك شاه چرخ توانست
آن منگر تو كه شاه اندك سالست
پیر خرد بین مرید شاه جوانست
سال گر اندك گذشت زان چه خلل یافت
عمر اگر بیش ماند زان چه زیانست
سایه حقست زین سبب همه بخشست
مایه فضلست زین سبب همه دانست
قوت حلمش فزون و وزن زمینست
سرعت عزمش ورای سیر زمانست
بخشش و فرمانوری و عدل و سیاست
قاعده خاندان سلجوقیانست
دیر زی ای چشم سلطنت به تو روشن
كز تو اثرهای خوب جمله عیانست
كثرت جیشت فزون ز حد شمارست
عرصه ملكت برون ز حد گمانست
عزم سبك خیز تو چه تیز ركابست
حكم گران سنگ تو چه سخت كمانست
تخت تو پایه فراز عرش نهادست
چتر تو دامن به اوج چرخ كشانست
امر تو و نهی تو چو چشمه خورشید
در همه اقصای شرق و غرب روانست
نامه ی فتحت به فتح خانه ی قیصر
تیر مصافت به خیل خانه خانست
پیش ضمیر تو سخت پرده دریده است
هرچه پس پرده های غیب نهانست
شیر فلك از نهیب تیغ تو چونانك
شیر علم روز باد در خفقانست
باس تو در طبع آفتاب اثر كرد
زردی رویش علامت یرقانست
چرخ ز خوان ریزه سخای تو دارد
چند قراضه كه زیر دامن كانست
نیست به یك روزه خرج جود شهنشاه
هرچه نبات و معادن و حیوانست
عقل نگر پیش خرده كاری لطفت
تا چه سبك مایه هیكل و چه گرانست
صبح ببین پیش شعله های ضمیرت
تا كه چه دم سرد و چون دریده دهانست
تیغ تو بس پاسبان ملك تو زیراك
هندوی بیدار خسب چیره زبانست
فی المثل خصم ملك تو همه شیر است
پای سپر همچو شیر شادروانست
جود تو باشد كدام حاتم طایی
عدل تو باشد چه نام نوش روانست
رخش ترا زین مه و ركاب ثریا
طوقش از اكلیل و از مجره عنانست
كوه درنگست؟ نیست برق شتابست
ابر بزینست؟ نیست باد بزانست
سبزه ز چرب آخور سپهر چریدست
ماه نو از نعل او كمینه نشانست
گر نه علف زار اوست از چه فلك را
خرمن ماهست و راه كاهكشانست
ختم سخن را دعای ملك تو گویم
كان چه دعای تو نیست آن هذیانست
دولت و نصرت سزای تخت تو بادا
تا كه فلك را به سعد و نحس قرانست
ملك تو پاینده باد و عمر تو جاوید
تا مدد دهر از بهار و خزانست
میخ طناب وجود، چتر تو بادا
بنده از این خوب تر دعا نتوانست
***
شكایت از روزگار
دلم از بار غم خراب شده ست
رخم از خون دل خضاب شده ست
دیده پالونه سرشك آمد
طبع پیمانه عذاب شده ست
وه كه جانم شكار غم گشته ست
وه كه بختم اسیر خواب شده ست
تو به ظاهر نگه مكن كه مرا
لفظ چون لؤلؤ خوشاب شده ست
اشك من بین كه از جفای ملك
لعل چون بسد مذاب شده ست
قدح سرخ لاله میبینی
جگرش بین كه چون كباب شده ست
چرخ با من عتاب می نكند
هنرم موجب عتاب شد ه ست
در ترقی معانی نظم
چون دعاهای مستجاب شده ست
قدر من گر چو خاك پست افتاد
سخن من به لطف آب شده ست
تو به قدر چو خاك من بنگر
هنرم بین كه بی حساب شده ست
سخن من زر است لیك سخا
كیمیاوار تنگ یاب شده ست
ذره گرچه به ذات مختصر است
گوهر تیغ آفتاب شده ست
آه از این خواجگان دون همت
كاب از ادبارشان سراب شده ست
تا شدستند كدخدای جهان
خانه مكرمت خراب شده ست
بخل از ایشان جهان چنان آموخت
كه صدا خامش از جواب شده ست
طبع ایشان گرفت هم خورشید
لاجرم ز ابر در حجاب شده ست
سر بی مغزشان نگر كز باد
راست چون خیمه حباب شده ست
لعل از بار منت خورشید
در دل سنگ خون ناب شده ست
گوهر از لاف رعد و طعنه ابر
در دهان صدف لعاب شده ست
دست اندر عنان فضل مزن
كه كرم پای در ركاب شده ست
فضل بگذار كان كه زر دارد
در جهان مالك الرقاب شده ست
***
مدح ملك اعظم اسپهبد مازندران
زهی به مشرق و مغرب رسیده انعامت
شكوه خطبه و سكه ز حشمت نامت
ز تست نصرت اسلام ازان فلك خوانداست
حسام دولت و دین و علاء اسلامت
بزرگ سایه یزدان و آفتاب ملوك
كه فتح و نصرت فخر آورند از ایامت
شعاع رایت صبح است صبح رایاتت
زهاب چشمه فتح است جوی صمصامت
نجوم قبله شناسند طاق ایوانت
ملوك سجده گذارند پیش پیغامت
زمان متابع فرمان آفتاب وشت
زمین مسخر شمشیر آسمان فامت
جلای چشم ستاره غبار موكب تست
طراز دوش ثریا فروغ اعلامت
چو مرگ، قاطع آجال عكس شمشیرت
چو ابر، واهب ارزاق رشح اقلامت
ز یاد رفته ازل را بدایت ملكت
نشان نداده ابد انتهای فرجامت
نبود دانه انجم در این دوازده برج
كه پر همی زد سیمرغ ملك در دامت
ز بس بزرگی اندر نیافت ادراكت
ز بس معانی قابل نگشت اوهامت
به دست بخششت این هفت قصر یك قبضه
به پای رفعت این نه سپهر یك گامت
خجل ز جود تو نابوده كس مگر گنجت
تهی ز پیش تو كس برنگشته جز جامت
كهینه چاوش درگاه قیصر رومت
كمینه هندوك بام زنگی شامت
بسا كه رایض تقدیر زیر ران می داشت
سپهر توسن تا كردش این چنین رامت
ز هرچه در تتق غیب روی پوشیدست
ضمیر پاك تو زان جمله كرده اعلامت
چه ماند مشكل بر رأی تو چو روح القدس
كند به واسطه ی نور عقل الهامت
به ذوق لفظ تو جان خرد نیافت شكر
وگر نداری باور بدان دو بادامت
طمع قوی شود از جود گنج پردازت
گنه خجل شود از عفو و دوزخ آشامت
ز شرق و غرب گذشتست صیت انصافت
به خاص و عام رسید است فیض انعامت
بر تو آمده دریا كه تا بیاموزد
سخا ز دست گهربخش معدن انجامت
مرا رسد كه نهم زین بر ابلق ایام
كه خوانده بنده خاصم ز بخشش عامت
منم ز محض سخایت چو كعبه در دنیا
ندیده ذل سؤال و نداده ابرامت
طمع ز درگه تو غافل و به صد منزل
عطا ندیده فرستاده لطف و اكرامت
گران نبود طمع را كه از پی بخشش
بهانه جوید ازین گونه جود خودكامت
از آن ملوك مسلم كنند تقدیمت
كه بر سخاوت ازین گونه است اقدامت
چو آرزوی زمین بوس حضرتت كردم
زبان هیبت تو گفت نیست هنگامت
تو نور خورشید از دور می طلب كه کرم
ضمان همی كند انعام شه باتمامت
همیشه تا كه گشایند صورت اركانت
همیشه تا كه نمایند جنبش اجرامت
مباد جز همه در زیر چتر جنبش تو
مباد جز همه بر تخت ملك آرامت
به پیش تخت تو بادند حلقه اندر گوش
ملوك مشرق و مغرب به رسم خدامت
كمان گشای و سپركش چو ماه و خورشیدست
دویت دار و سلیحی چو تیر و بهرامت
***
در مدیح صدرالدین خجندی
المنة لله كه تأیید ظفر یافت
صدری كه ازو دولت و دین رونق و فر یافت
المنة لله كه چو فردوس شد امروز
آن شهر كه از غیبت او شكل سقر یافت
المنة لله كه از این مقدم میمون
دل های به جان آمده آرام و بطر یافت
چشمی كه رقم یافت زو ابیضت اكنون
از مردمك دیده اسلام بصر یافت
ای آن كه جوانی چو تو اندر همه معنی
نه چشم فلك دید و نه در هیچ سمر یافت
ز الفاظ تو منبر مدد علم علی برد
ز انصاف تو مسند عمل عدل عمر یافت
از خوش نفست چاك زند خرقه خود دل
چون غنچه كه ناگه نفس باد سحر یافت
عزمت چو بیان كرد ز خورشید سبق برد
حزمت چو نظر كرد ز تقدیر حذر یافت
از قطره جود تو ولی گنج گهر برد
وز شعله قهر تو عدو رنج شرر یافت
خورشید از آن جمله جهان را بگرفتست
كز عزم تو و حزم تو آن تیغ و سپر یافت
از سایه تو نور برد گوشه مسکون
چون ذره که از چشمه خورشید نظر یافت
قدرت چو برآورد سر از مطلع رفعت
بر اوج فلك فرق زحل پای سپر یافت
آیینه گردون كه بسی جست نظیرت
مانند تو هم عكس تو بود است اگر یافت
نه عقل نهان دیده برای تو كسی دید
نه چرخ جهان گشته به جود تو دگر یافت
عزمت به توانایی قدرت ز قضا برد
حزمت به گران سنگی قوت ز قدر یافت
صبح از پس پرده به دعای تو نفس زد
ماه از بر گردون ز جواز تو گذر یافت
با نطق تو گردون چو صدف شد هم تن گوش
تا لاجرم از لفظ تو دل پر ز گهر یافت
در خدمت حلم تو اگر كوه كمر بست
بس زر كه ز اقبال تو بر طرف كمر یافت
وز بهر مدیح تو اگر كلك میان بست
از فر مدیح تو دهان پر ز شكر یافت
گردون چو سواد نكتت جست رقم هاش
از كلك عطارد زده بر روی قمر یافت
هر كسی كه چو سوسن به بدت كرد زبان تیز
چون لاله دل سوخته از خون جگر یافت
در منصب صدر تو خرد نیك نگه كرد
این حلقه در واشده را زان سوی در یافت
از شرم چه گشته است نهان چشمه حیوان
گر نه ز تو و طبع لطیف تو خبر یافت
بر چرخ علو كوكب عالی سعادت
خورشید به زیر اندر و قدر تو زبر یافت
هر كس كه زبانكرد تراز مدح تو چون شمع
چون شمع ز جودت دهن آكنده بزر یافت
در باغ امید آن كه نشاند از تو نهالی
در حال ز ابر كف دربار تو بر یافت
شاید كه به جان صدر سعید تو بنازد
انصاف كه چون تو خلف الصدق پسر یافت
جز تو دگری باز نما در همه گیتی
صدری که به حق مرتبت و جاه پدر یافت
چون تو نكنی بد همه نیكت برسد خود
آری همه كس بر حسب كشته ثمر یافت
بودت ز سفر مرتبت خلعت سلطان
مه خلعت خورشید ز تأثیر سفر یافت
در رنج توان یافت بلندی و بزرگی
نرگس شرف تاج زر از رنج سهر یافت
از خصم بیندیش و حذر كن كه خردمند
چندان كه حذر كرد خطر هم ز حذر یافت
خصم ارچه درشتست به نرمیش توان بست
پنبه هم ازین روی بر الماس ظفر یافت
تا آن كه بگویند بسی در مه آزر
كز دست صبا سلسله در پای شمر یافت
از بخت بیاب آن چه ترا كام و تمناست
زان بیش كه هرگز كسی از جنس بشر یافت
تو شاد همی زی كه بداندیش تو خود را
آن روز كه پنداشت به آن روز بتر یافت
***
در مدیح خواجه ركن الدین
ای كه انعام تو سرمایه هر محرومست
ویكه انصاف تو یاری ده هر مظلومست
ركن دین خواجه آفاق كه ضد بار فلك
گفت دربان تو تا حشر مرا مخدومست
رشح اقلام تو بر روی شریعت خالست
بوی اخلاق تو در دست خرد مشمومست
در لگدكوب معالی تو گردون پستست
در سرانگشت معانی تو آهن مومست
سطح نه دایره چرخ بر قدر تو هست
كم ازان نقطه كه در ذهن خرد موهومست
رایت دولت تو بر سر خورشید هماست
سایه دشمن تو خانه خود را بومست
مذهب جود تو آن است كه منع از كفرست
سنت بخششت آن است كه سختی شومست
هر دعایی كه نه در حق تو نامسموعست
هر ثنایی كه نه در حق تو نامعلومست
مدحتت سبحه هر نوك زبانست چنانك
نعمتت عدت هر نایژه حلقومست
هر كجا رایت امیرست قدر مأمورست
هر كجا حكمت امامست قضا مأمومست
بر قضا هیچ بهانه منه ای خواجه كنون
هرچه حكمست بفرما كه قضا محكومست
تویی و جز تو بر اطلاق كسی دیگر نیست
گر در این عصر امامیست كه او معصومست
از قضایای كرم حلم تو این فتوی داد
كان كه او بی گنه آید بر من مأثومست
هست الحق همه چیزیت مبارك الا
دشمنی تو كه آن خصم ترا میشومست
گر شود خصم تو شمشیر نه هم مسلولست؟
ور شود دشمن تو شیر نه هم مجذومست؟
گرچه اقسام به تقدیر ازل مضبوطست
ورچه ارزاق به تأكید قسم مقسومست
گفت تو واهب معقول من و منقولست
كلك تو ضامن مشروب من و مطعومست
قصه غصه خود بیش نخواهم گفتن
زان كه ناگفته تو را قصه من مفهومست
كارم از شعبده چرخ نمی گیرد نظم
در جهان از همه چیزیم سخن منظومست
هر پیاله كه به من دهر دهد ممزوجست
هر نواله كه به من چرخ دهد مسمومست
شمع اقبال تو تابان و رهی محجوبست
كل انعام تو خندان و رهی مزكومست
بكر فكرم را جز محرم نادیده كسی
زور در دور تو مدح دگران ولومست
بازپرس از كرمت گر ز منت باور نیست
تا هم انصاف تو گوید كه فلان محرومست
نه به كاری كه بود لایق او مشغولست
نه به شغلی كه بود در خور او موسومست
مدتی رفت كه توقیع ترا منتظر است
چیست این قاعده ای چرخ نه فتح رومست
نظر بنده همه بر شرف خدمت تست
كه نه تحقیق غرض قاعده مرسومست
تو بخر فضل و هنر زان كه به نزد دگران
فضل مردود به یك بار و هنر مذمومست
هم تو كن زان كه چو از درگه تو آن سو شد
جود منسوخ به تحقیق و كرم معدومست
تا كه اسرار قدر در تتق پرده غیب
ز اطلاع بشر و علم ملك مكتومست
باد جان تو ز تیر حدثان ایمن و هست
كه غژا كند تو حفظ ملك قیومست
***
در توصیف بهار و مدح ركن الدین صاعد
تا صبا در نقشبندی خامه در عنبر ز دست
صد هزاران لعبت از جیب زمین سر بر زدست
ماه منجوق گل اینك كرد از گلبن طلوع
شاه چتر لاله اینك نوبتی بَر در زدست
خاك چون طوطی خوش جامه سر اندر سر نهاد
شاخ چون طاوس فردوسی پر اندر پر زدست
چشم نرگس نیم خوابست و دهانش پر ز زر
دوش پنداری به نام گل همه شب زر ز دست
از شكوفه شاخ گویی دست عطار صبا
كله كافور بر اطراف عود تر زدست
یا شبانگاهی بر اطراف كواكب كلك شب
صد هزاران كوكبه بر سقف نیلوفر زدست
شد دم باد سحرگاهی ز خوش بویی چنانك
كس نمی داند كه این دم مشك یا عنبر ز دست
دست بگشاد است پیش سرو آزاده چنار
پنجه در خواهد فكندن تا كه با او بر زدست
طره شاخ بنفشه بس پشولیده نمود
دوش با لاله مگر در بوستان ساغر زدست
بلبل از شوق رخ گل جامه بر خود چاك زد
گل به غنچه در تتق بر سینه و تن بر زدست
بید پینداری به قصد دشمنان صدر شرق
دست نصرت بهر دین بر قبضه خنجر زدست
صدر عالم را كز دین اقضی القضاة شرق و غرب
آن كه او عدل عمر در دانش حیدر زدست
آن كه او تا پشت بهر دین به بالش باز داد
دشمن او پهلوی تیمار بر بستر زدست
عدل او آواز در اقطار شرق و غرب داد
فضل او آواز در اقصای بحر و بر زدست
خلق و خلقش مایه بخش ماه و خورشید آمدند
كلك و طقش كاروان عسكر و شوشتر زدست
صدر او پایه ورای عالم بالا نهاد
قدر او خیمه فراز گنبد اخضر زدست
روز درسش دین شرف زان گوشه مسند گرفت
روز وعظش جان علم بر ذروه منبر زدست
شرع پیغمبر به جاه او ممكن می شود
نز گزاف این تكیه او بر جای پیغمبر زدست
نارسیده با همه مردان به میدان آمد است
نو رسیده با همه شیران به عالم بر زدست
لفظ پاكش زان خط شب رنگ پنداری درست
نقد روشن بر محك تیره شب از اختر زدست
مسرع عزمش سبق از جنبش گردون ببرد
باره حزمش مثل از سد اسكندر زدست
آیت انصاف او خورشید بر جبهت نبشت
رایت اقبال او جبرئیل بر شهپر زده ست
لطف او را بین كه چون در چشم خاك انداخت آب
خشم او را بین كه چون در جان آب آذر زدست
دست رادش صد هزاران رخنه در طوبی فكند
لفظ عذبش صد هزاران طعنه بر كوثر زدست
كلك تیر و تیغ مریخ از چه دارد چرخ ازانك
دشمنش را تیغ بر گردن قلم بر سر زدست
پیش لفظ درفشان و كلك گوهر بار او
گل ازان گردد صدف كولاف از گوهر زدست
نكته ی كان از زبان كلك او بیرون جهد
عقل بهر حفظ را بر گوشه ی دفتر زدست
شعله ای دان از شعاع رای دهر آرای او
پرتو نوری كه چشم چشمه انور زدست
شاد باش ای حاكمی كز عدل تو در عهد تو
رو به لنگ آستین بر روی شیر نر زدست
ذكر عدلت چار حد عالم سفلی گرفت
صیت فضلت پنج نوبت در همه كشور زدست
افتتاح آن دعای صاعد مسعود دان
بامدادان هر نفس كاین صبح روشنگر زدست
نصرت دین حنیفی كه از كل جهان
دست در فتراك اقبال تو دین پرور زدست
دشمنانت را اجل نزدیك شد اقبال دور
زقه روح القدس این فال بر چاكر زدست
حاسدت از بندگی تو كسی شد گر شدست
شاخ و بیخ اندر حریم دولتت زد گر زدست
گو مشو مغرور اگر چرخش ز بهر جاه تو
گوشمالی دیرتر یا سیلیی كم تر زدست
از برای نسخت این مدح گویی آسمان
این ورق ها را به خط استوا مسطر زدست
هر یكی بیت از مدیح تو كه در نظم آمدست
زهره زهرا هزاران بار بر مزمر زدست
تا شبان گاهان ز اجرام كواكب كلك شب
صد هزاران كوكبه بر سقف نیلوفر زدست
مسند شرع از شكوه طلعتت خالی مباد
كاسمان پشت از برای خدمتت چنبر زدست
مدت عمر تو صد چندان كه گویی دور چرخ
ثابت و سیار را در ضعف یكدیگر زدست
تنگ بادا روزی خصمت بدان سان كه مگر
رزق او را قفل از دست قضا بر در زدست
***
در مدح صدر منصور خواجه قوام الدین
باد عنبر بیز بین كز روضه حور آمدست
این گوهر پاش بین كز چشمه نور آمدست
از نسیم آن هوا پر مشك و پر عنبر شداست
وز سرشك این جهان پر در منثور آمدست
از شكوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
لاله رخشان ز كه چون آتش طور آمدست
باغ چون فردوس گشت از حله های گونگون
شاخ چون رضوان میان جامه حور آمدست
گر عیادت می كنی در باغ شو از بهر آنك
نرگس بیمار الحق سخت رنجور آمدست
بلبل اندر باغ چون من زار می نالد از آنك
گل به حسن خویشتن هم چون تو مغرور آمدست
یك نفس بی جام نبود لاله اندر بوستان
زان سیه دل شد كه مرد آب انگور آمدست
آب تیره كز میان برف می آید برون
راست گویی صندل سوده ز كافور آمدست
لاله دانی بر كه می خندد به طرف بوستان؟
بر كسی كو وقت گل چون غنجه مستور آمدست
نغمه بلبل سحرگاهان فراز شاخ گل
طیره آواز چنگ و لحن طنبور آمدست
عهد گل نزدیك شد اینك فرود آید ز مهد
خیز و استقبال او كن كز ره دور آمدست
گل به شكر باد بگشاید دهان در بامداد
سعی باد از بهر گل بنگر چه مشكور آمدست
عمر گل خود مدت یك هفته باشد بیش نه
غنچه گر زین وجه دلتنگست معذور آمدست
سوسن خوش دم چه گونه لال شد با ده زبان
نرگش بی می چرا سرمست و مخمور آمدست
گل ز شرم آتش رخسار تو خوی می كند
یا مگر او نیز هم چون شمع محرور آمدست
بر بیاض ابر منشور ریاحین نقش شد
در خم قوس قزح طغرای منشور آمدست
عندلیب از گل همی دستان گوناگون زند
همچو من مدحت سرای صدر منصور آمدست
خواجه عالم قوام الدین سپهر اقتدار
آن كه عقلش پیش كار و شرع دستور آمدست
آن كه اندر رفعت و در بخشش و روشن دلی
همچو خورشید فلك معروف و مشهور آمدست
لطف او با دوستان و قهر او با دشمنان
همچو نوش نحل و هم چون نیش زنبور آمدست
خیمه جاهش ورای سقف مرفوع اوفتاد
پایه قدرش فراز بیت معمور آمدست
دهر نزد طاعت او هست منقاد و مطیع
چرخ پیش حكم او محكوم و مأمور آمدست
ذهن او در بحر علم و فضل غواصی شدست
طبع او بر گنج عقل و شرع گنجور آمدست
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذرد
پیش عفو او گنه معفو و مغفور آمدست
از عطایش آزمانند قناعت ممتلی ست
وز سخای او قناعت نیز آزور آمدست
ناصح او در جهان بر تخت اقبال و ظفر
كاشح او از فلك مخذول و مقهور آمدست
كم ترینش پایه ی گردون اعلام می سزد
كم ترینش چاكری خاقان و فغفور آمدست
آستان درگه او كعبه آمال شد
حج این كعبه مرا مقبول و مبرور آمدست
تا كه گویند آسمان از شكل آمد مستدیر
تا كه گویند آفتاب از طبع محرور آمدست
از فلك او را همه خیر و سلامت باد از آنك
روزگار او همه بر خیر مقصور آمدست
***
در مدح عزالاسلام معین الدین
عشقبازی دیگرم در تحت فرمان یافتست
جان به شكلی دیگرم در دست جانان یافتست
هر كجا عشق آمد آن جا چاره هم بی چارگیست
زان كه درد عشق هم از درد درمان یافتست
گر سری در باخت سر از عشق تاجی بر نهاد
ور دلی گم كرد دل از وصل صد جان یافتست
بی دلی سرمایه عشق است و جانبازیش سود
تا نپندارد كسی كاین عشق آسان یافتست
وصل او در راه وعد صبر گریان داشتست
عشق او در كوی عشوه مرگ خندان یافتست
ای بسا یعقوب كان مشكین رسن در بند كرد
وی بسا یوسف كه در چاه زنخدان یافتست
گژدم مشگین او پی در بنفشه یافتست
هندوی رعنای او ره در گلستان یافتست
عشرت آن عشرت كه آن چشم معربد ساختست
دولت آن دولت كه آن زلف پریشان یافتست
فرخ آن آهو كه سنبل زان زنخدان می چرد
خرم آن طوطی كه شكر زان نمكدان یافتست
دل ببرد از ما و لب در خاك می نالد كنون
تا بدین حدمان حریفی آب دندان یافتست
عشق او در تنگنای این دل ما خیمه زد
پرد گاهی خرم و جایی به سامان یافتست
گرد دل من جان بداد و بوسه ای بستد رواست
مایه شادی به طرف غم نه ارزان یافتست؟
ای نگاری كز نكویی ماه پیش روی تو
با كمال چارده شب داغ نقصان یافتست
هر دو چشم تو خجل رنگ و دژم بینم مگر
یوسف جان صاع دل دربار ایشان یافتست
گر تو هم در فراق تو قناعت كرد دل
نیست از ساده دلی خود گنج چندان یافتست
عافیت گرد سر كویت نمی یارد گذشت
زان كه در هر گوشه ای صد فتنه پنهان یافتست
بیش ازین جانا حوالت بر در صبرم مكن
دور از روی غم تو صبر فرمان یافتست
من به استظهار صبر افتادم اندر دام عشق
كشتگان صبر را عشقت فراوان یافتست
تلخ چون گوید همی لعل شكر بارت مرا
گر چو لفظ خواجه طبعم آب حیوان یافتست
آن كه او با علم نعمان حلم احنف جمع كرد
وان كه او با جود حاتم نطق سحبان یافتست
آن كه از الفاظ عذبش شرع حجت ساختست
وان كه از اخلاق پاكش عقل برهان یافتست
آفتاب دولتش چون سایه چه ثابتست
كو باستحقاق علمی جای نعمان یافتست
رأی او در كارهای خیر و راه مكرمت
قائد و سائق هم از توفیق یزدان یافتست
كم ترین چاكران بر آستان او همی
ژاژطیان برده و تشریف حسان یافتست
آن چه من در حضرت او یافتم از تربیت
میر خاقانی كجا از شاه شروان یافتست
ای جوان بختی كه اندر عالم كون و فساد
نامد از دوران چو تو تا چرخ دوران یافتست
هست در دیجور شبهت رای روز افروز تو
نور آن ناری كه شب موسی عمران یافتست
هر كه با جود تو او یك لحظه گشتست آشنا
گنج قارون برده و ملك سلیمان یافتست
هر کجا ظلمیست از عدل تو سدی ساختست
هر کجا جرمیست از عفو تو غفران یافتست
مسند تو چون شب قدرست و هر كو حاجتی
اندر آن شب خواستست آن را به از آن یافتست
هر كه او دیدست كلكت بر بنان گشته سوار
معنی گنج روان در شكل ثعبان یافتست
آدم ار آمد ز صلبش دشمن تو لاجرم
بر رخ عصمت نشان خال عصیان یافتست
آتش خشمت زبانه چون سوی بالا كشید
نسر طایر بر فلك چون مرغ بریان یافتست
عالم از روی نفاذ حكم وقت حل و عقد
امر و نهیت را لگام چرخ گردان یافتست
خیمه قدرت نگنجد در وجود از بهر آنك
میخ و اطنابش خرد زان سوی امكان یافتست
كیست جز كان كان ز جودت یافت داغ نیستی
كیست جز زر كز كف تو نقش حرمان یافتست
شاد باش ای مكرمی كز حضرت تو آرزو
هرچه آن نایافتست از جود تو آن یافتست
شاخ اقبال از معالی تو سرسبز آمد است
كشت امید از سرانگشت تو باران یافتست
غوطه بحری خورد یا غصه كانی كشد؟
آن كه از دست و دلت هم بحر و هم كان یافتست
در تماشا گاه باغ دولت تو آسمان
ثابت و سیار و مدهوش و حیران یافتست
چرخ پیش حكم تو در خاك می غلطد مدام
همچو گویی تافته كه آسیب چوگان یافتست
هر نفس كز عمر تو بربود دور آسمان
هم ز دور آسمان صد عمر تاوان یافتست
ناصحت جام امل از دست دولت نوش كرد
حاسدت نیش اجل در جان شریان یافتست
از چه نندیشد ز حل بالای خورشید از چه روی
منصب فراش تو یا جان دربان یافتست؟
تا بگویند از ره حكمت كه اجزای جهان
این همه تركیب از تألیف دوران یافتست
سال عمرت باد چندان كز محاسب در شمار
نه طریق ضبط نه تقدیر پایان یافتست
چشم روشن باد دولت را كه ایام ترا
راست چونان كش تمنا بود چونان یافتست
***
نكوهش زر و سیم
این همه لاف مزن گرچه تو را سیم و زر است
كه زر و سیم بر اهل خرد مختصرست
دل مبند ار خردی داری بر سیم و زرت
كه زر و سیم جهان همچو جهان درگذر است
زو به دنیات حسابست و به عقبات عقاب
راستی در دو جهان رنج دل و دردسر است
گویی از زر همه شادی و نشاط افزاید
این همه هست ولی نقرس هم براثرست
چه كنی فخر به چیزی كه به خواب ار بینی
همه تعبیرش بیماری و رنج و ضررست
دل همی باید روشن به قناعت ورنه
بی زرت خود برسد هرچه قضا و قدرست
خود ببین تا چه شرف دارد بر آینه گاز
گرچه چون گل همه وقتی دهنش پر ز زرست
نرگس ار با زر و نزهت شده باشد گو باش
لاجرم از پی حفظش همه شب در سهرست
تاج زر بر سر شمع است چرا می گرید
خود همه گریش از آنست كه آن تاج زرست
آفتاب از پی این خرده زر در دل كان
در تكاپوی شده دایم و بی خواب و خورست
آتش از بهر چه می رد به جوانی زرخیز
از تلف گشتن آن چند قراضه شررست
از ترازوی و دو كفش تو قیاسی می كن
كان كه زر دارد زیر آن كه ندارد زبرست
فاخته پیرهن كهنه بپوشید از آن
فارغ ز بند و ز دام و قفس حیله گرست
باز طاوس گرفتار به دست نااهل
بهر آنست كه زر بر زبر بال و پرست
سرو آزاد از آن شد كه تهی دست آمد
غنچه دلتنگ بدانست كه در بند زرست
گر به تحقیق همه جنس بر جنس روند
گرد آن گردد زر كو ز همه كس بترست
این همه گفتم انصاف بباید دادن
هرچه زین نوع بود جمله هبا و هدرست
این كسی گوید كش زر نبود در كیسه
ورنه مردم همه جایی به درم معتبرست
***
در مدح صدر اجل شهاب الدین خالص
تویی كه چرخ به صدر تو التجا كردست
شعاع عقل برای تو اقتدا كردست
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
كه خاك درگه تو چرخ توتیا كردست
به حرص خدمت تو آسمان كمر بستست
ز بهر جود تو خورشید كیمیا كردست
نفاذ امر تو سوگند با قدر خوردست
مضای حكم تو پیوند با قضا كردست
نه تیغ نصرت تو لحظه ای برآسودست
نه تیر فكرت تو ذره ای خطا كردست
ز شرم رای تو خورشید در عرق غرقست
ز رشك خلق تو گل پیرهن قبا كردست
هر آن چه فاقد گشته ز جود حاتم طی
به روزگار تو آن را قضا قضا كردست
به تیغ صبح میان فلك دو نیمه گذار
اگر خلاف تو گفتست چرخ یا كردست
سپهر اگرچه تو مُشگی و مشك غماز است
ترا خزانه اسرار پادشا كردست
زوال راه نیابد به ساحت تو كه چرخ
حریم جاه تو را باره از بقا كردست
غلام آن دل دریا وشم كه در یك دم
هزار حاجت ناخواسته روا كردست
سرای دولت كردست وقف بر تو فلك
بر آن چهار و سه و پنج و شش گوا كردست
به تارك الله ازان خلق خوش كه پنداری
كه نسختی است كز اختلاق انبیا كردست
به حسن رای سرسركشان به پای آورد
به زخم تیغ رخ دشمنان قفا كردست
زهی مخالف سوزی كه زخم خنجر تو
دل عدوی تو را لقمه بلا كردست
عدوی جاه تو پنداشت دست برد بدان
كه مهره دزدد یا خانه ی دغا كردست
گمان نبرد كه هر شعبده كه كرد همی
همه زیادتی حشمت تو را كردست
خدای عزوجل را به لطف تعبیه هاست
كه كس نداند این چون و آن چرا كردست
بسا سراب كه در كسوت شراب نمود
بسا عناست كه بر صورت غنا كردست
تو باش تا بزند آفتاب صبح تو تیغ
كه صبح دولتت این ساعت ابتدا كردست
زمانه داد تو را صد هزار وعده خوب
هنوز ازان همه وعده یكی وفا كردست
دریغ باشد مثل تو عشر خوار كسان
ز فرع آن كه كسی وقف ده گدا كردست
مرا امید بدانست تا ز پس گویند
كه اینت معظم جایی كه او بنا كردست
بلند بختا دریا دلا فلك قدرا
كه ایزدت شرف دین مصطفی كردست
سپاس و منت حق را كه كارهای تو را
همه موافق كام و هوای ما كردست
عنان مصلحت خود به حكم ایزد ده
كه هرچه آن نه به تقدر اوست ناكردست
رهی به حضرتت ار كم تر آورد زحمت
مگو كه خدمت درگاه مارها كردست
كه از جناب رفیع تو تا جدا ماندست
وظیفه هاست مدیح تو با دعا كردست
همیشه تا که بگوید كسی به نظم و به نثر
كه سوی دلبر خود عاشقی هوا كردست
تو شادمان زی در دولت ابد كه فلك
عدوی جاه ترا طعمه فنا كردست
همیشه گردش افلاك و جنبش اجرام
چنان كه رأی رفیع تو اقتضا كردست
***
مرثیت قوام الدین و تهنیت صدرالدین
مرا باری درین حالت زبان نیست
دل اندیشه و طبع بیان نیست
چه گونه مرثیت گویم شهی را
كه مثلش زیر چرخ آسمان نیست
ز رنج دل چنان بسته زبانم
كه گویی این زبان در این دهان نیست
چه گویم مرثیت گویم؟ نه وقتست
چه گویم تهنیت؟ هم جای آن نیست
منغص شد قدوم خواجه بر ما
كه او با موكب صدر جهان نیست
دریغا خواجه و تحقیق خواجه
كه در روی زمین شخصی چنان نیست
دریغا لطف آن شكل و شمایل
كه سروی چون قدش در بوستان نیست
دریغا آن همه لطف و مهابت
كه بی او بازوی دین را توان نیست
دریغا شخص او كز وی اثر نه
دریغا نام او كز وی نشان نیست
كجا شد آن همه مردی كه گفتی
سپهر پیرمرد آن جوان نیست
كجا رفت آن چو طاوس خرامان
كه گرد این چمن اندر چمان نیست
چنان شكل همه چیزی بگشتست
كه گویی این سرا آن خانمان نیست
چه می گویم؟ چه چای خانمانست
كه گویی اصفهان آن اصفهان نیست
دریغا آن چنان چابك سواری
كه یك ران حیاتش زیر ران نیست
از آن پشت شریعت شد شكسته
كه اندر صف دین آن پهلوان نیست
اگر تیره است روز ما عجب نیست
كه ماه صدر و شمع خاندان نیست
وگر تلخست عیش ما روا دار
كه ذوق لفظ آن شیرین زبان نیست
تنی دانی كه او رنج آزمانیست؟
دلی دانی كه او درد آشیان نیست؟
رعیت خسته است آری سبب هست
رمه پركنده اند آری شبان نیست
همه سرگشته و روی جزع نه
همه دل خسته و برگ فغان نیست
چرا دشمن همی شادی فزاید
كه دشمن را ازین ضربت امان نیست
به دشمن گو مشو غره به گردون
كه گردون نیز یاری مهربان نیست
فلك گر آردت روزی نواله
نگه دارش كه آن بی استخوان نیست
ز دزد مرگ گو ایمن مخسبید
كه بام زندگی را پاسبان نیست
فلك را هیچ روزی نیست تا شب
كز اینش گونه تیری در كمان نیست
به كام كس نخواهد گشت گردون
كه گردون را به دست كس عنان نیست
چه چاره جز رضا دادن به تقدیر
چو تدبیر قضای آسمان نیست
از آنست این همه درد دل ما
كه ما را این چنین ها در گمان نیست
حقیقت این همی بایست دانست
كه جای زیست در ملك جهان نیست
***
ایا صدری كه اندر شرق و در غرب
كسی مثل تو در علم و بیان نیست
تویی آن حاكمی كز عدل و انصاف
نظیرت در همه كون و مكان نیست
هزاران منت ایزد را كه كردست
ترا حاكم كه مثلت در زمان نیست
هزاران سجده واجب گشت ما را
كه بردی سود و در جانت زیان نیست
بحمدالله همه كارت به كام است
قوام الدین تنها در میان نیست
تو شادان باد یا از بخت و دولت
كه دریای غم ما را كران نیست
تو جاویدان بزی در حشمت و جاه
اگرچه جاه دنیا جاودان نیست
جهان بی روی تو هرگز مبینام
كه بی تو رونق این خاندان نیست
***
شكایت از روزگار
درین مقرنس زنگار خورد دود اندود
مرا به كام بداندیش چند باید بود
به آه ازین قفس آبگون برارم گرد
به اشك ازین كره آتشین برارم دود
به منجنیق بلا پشت عیش من بشكست
به داسغاله غم كشت عمر من بدرود
نماند تیری در تركش قضا كه فلك
سوی دلم به سرانگشت امتحان نگشود
چو خارپشتی گشتم ز تیر آزارش
كه موی بر تن صبرم ز تیر او بشخود
همی بپیچم چون مار گر ز زخم درشت
ز نیش كژدم كور از درون طاس كبود
رسید عمر به پایان و طرفة العینی
نه بخت شد بیدار و نه چشم فتنه غنود
نه پای همت من عرصه امید سپرد
نه دست نهمت من دامن مراد به سود
به رغم حاسد و بدخواه پیش دشمن و دوست
چو صبح چند زنم خنده های خون آلود
چو نام و ننگ فزاید عنانه نام و نه ننگ
چو زاد بود نماید جفا نه زاد و نه بود
چو نیست هیچ ممیز قصور عقل چه نقص
چو نیست هیچ سخندان وفور فضل چه سود
ز بس تراكم احداث در سرای وجود
به جز بكتم عدم در نمی توان آسود
ز نور عقل مرا چشم بخت شد تیره
كه جرم شمع هم از نور دل فرو پالود
به نزد من بخر شیر خوش تر است ازان
كه خون آهو و سرگین گاو باید بود
به آفتاب سر من اگر فرود آید
بدین سرم كه ز گردنش در ربایم زود
مرا ز هرچه بود مرد را زبان و دلیست
كزین دو لاف بزرگی همی توان پیمود
نه وقت حرمان آن هیچ راد را بد گفت
نه گاه بخشش این هیچ سفله را بستود
به حسن تدبیر از مه كلف توانم برد
نمی توانم از تیغ بخت زنگ زدود
ز تیغ گوهر دار ار نیام فر ساید
مرا ز تیغ زبان این نیام تن فرسود
سلامتست صدف را میان غوطه بحر
ز بی زبانی و گوش از بلای گفت و شنود
مرا خدای تعالی عزیز عرضی داد
كه جز به عز قناعت نمی شود خشنود
همی گریزم ازین قوم چون پری زاهن
كه می گریزند از من چو دیو از قل اعوذ
محمد ای سره مرد آبخواه و دست بشوی
كه روی فضل سیه گشت و كار جود ببود
چه بود با من اهل زمانه را كه مرا
نه هیچ كس بخشد و نه هیچ كس بخشود
گهی ز دولت آن بی سبب شوم محروم
گهی به قبضه این بی گنه شوم مأخوذ
چو كرم پیله ز من اطلسی طمع دارند
اگر دهند به عمریم نیم برگی تود
به رنگ و بوی چو نرمادگان ننازم ازان
كه من نهنگ دمانم پلنگ خشم آلود
به آفتاب و عطارد چه التفات كنم
گهی كه تیغ و قلم كار بایدم فرمود
حسود كوشد تا فضل من بپوشد لیك
كجا تواند خورشید را به گل اندود
بدان خدای كه بر خوان پادشاهی او
به نیم پشه رسد كاسه سر نمرود
كه نزد همت من بس تفاوتی نكند
از آنچه چرخ به من داد یا ز من بربود
نه خاك نیستیم ز آتش غرور بكاست
نه آب هستی در باد نخوتم افزود
مرا تواضع طبعی عزیز آمد لیك
مذلتست تواضع به نزد سفله نمود
نه از تواضع باشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود
اگر حكایت مسعود سعد و قلعه نای
شنیده ای كه در آن بود سال ها مأخوذ
به چشم عقل نظر كن ایا پسندیده
زمانه قلعه نایست و مادر آن مسعود
***
در تهنیت فیروزی
این مژده شنیدی كه به ناگاه برآمد
زین تنگ شكرخای كه از راه برآمد
آن همچو دم صبح كه از گل خبر آورد
وین همچو نسیمی كه سحرگاه برآمد
من بنده این مژده كه در گوش دل افتاد
من چاكر این لفظ كز افواه برآمد
كان اختر سعد از فلك ماه بتابید
وان كوكب اقبال دگر راه برآمد
آن یونس دولت زدم حوت به در رفت
وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد
آن رایت پیروزی در ملك دگر بار
با نقش توكلت علی الله برآمد
آوازه (فارتد بصیرا) سوی دولت
اندر پی (وابیضت عیناه) برآمد
از حقه گردون گهر مهر درخشید
وز قله كوه آینه ماه برآمد
آهخته شد از ابر نیام آن گهری تیغ
كز عكس وی از روی عدو كاه برآمد
آن روز كه آن روز مبیناد دگر كس
حقا كه دم صبح به اكراه برآمد
تاریك نمود آینه مهر در آن روز
از بس كه ز دل ها به فلك آه برآمد
آتش به سر این كره خاك درافتاد
دود از دل این بر شده خرگاه برآمد
در گوش قضا گفت قدر این سخن آن روز
باورش نمی آمد و یك ماه برآمد
ای خسرو منصور که چندان که گرفتم
آوازه اقبال ملک شاه برآمد
گر كم ز تویی وز تو كم آید همه عالم
جای تو طلب كرده سوی گاه برآمد
بر عرصه ی شطرنج بسی بود كه بیدق
شه خواست كه از خانه به در شاه برآمد
انگشتری ار گم شد از انگشت سلیمان
تا دیو در آیینه اشباه برآمد
گو جای بپرداز كه اینك جم دولت
با خاتم اقبال سوی گاه برآمد
چرخ از مه نو غاشیه بر دوش گرفته
در موكب قدر تو به درگاه برآمد
حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چندانك
هفتم فلكش تا به كمرگاه برآمد
هم غایت لطف و كرمت بود گر از تو
روزی دو سه كام دل بدخواه برآمد
ای خصم برو سوی عدم تاز كه خورشید
اول بزدت تیغ پس آن گاه برآمد
اندیشه چه كردی تو كه با حمله ی شیران
هرگز به جهان حیلت روباه برآمد
با آن كه ز بی قافیتی بود كه این شعر
چون عمر بد اندیش تو كوتاه برآمد
لیكن چو زدم بر محك عقل بنامت
هر بیت ازین گفته به پنجاه برآمد
با رایت تو نصرت ضم باد كه این فتح
چون كسر عدوی تو ز ناگاه برآمد
***
پیغام به خاقانی شروانی
كیست كه پیغام من به شهر شروان برد
یك سخن از من بدان مرد سخندان برد
گوید خاقانیا این همه ناموس چیست
نه هر كه دو بیت گفت لقب ز خاقان برد
دعوی كردی كه نیست مثل من اندر جهان
كه لفظ من گوی نطق ز قیس و سحبان برد
عاقل دعوی فضل خود نكند ور كند
باید كز ابتدا به سخن به پایان برد
كسی بدین مایه علم دعوی دانش كند؟
كسی بدین قدر شعر نام بزرگان برد؟
تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل
هیچ كس از زیركی زیره به كرمان برد؟
مرد نماند از عراق فضل نماند از جهان
كه دعوی چون تویی سر سوی كیوان برد
شعر فرستادنت به ما چنانست راست
كه مور پای ملخ نزد سلیمان برد
نظم گهر گیر تو گفته خود سر به سر
كس گهر از بهر سود باز به عمان برد
با نه چنان دان كه هست سحر حلال این سخن
سحر كسی خود بر موسی عمران برد
زشت بود روز عید این كه ز پی چابكی
پیرزنی خرسوار گوی ز میدان برد
كس این سخن بهر لاف سوی عراق آورد
والله اگر عاقل این به كَه فروشان برد
به مسجد اندر سگان هیچ خردمند بست؟
به كعبه اندر بتان هیچ مسلمان برد؟
مگر به شهر تو شعر هیچ نخواندست كس
كه هر كس از نظم تو دفتر و دیوان برد
به خطه ای كاندرو وهم درآید به سر
بدین سخن ریزه كس اسب به جولان برد
عراق آن جای نیست كه هركس از بیتكی
ز بهر دعوی در او مجال طیران برد
هنوز گویندگان هستند اندر عراق
كه قوه ناطقه مدد ازیشان برد
یكی ازیشان منم كه چون كنم رأی نظم
سجده بر طبع من روان حسان برد
منم كه تا جای من خاك سپاهان بود
خرد پی توتیا خاك سپاهان برد
چو گیرم اندر بنان كلك پی شاعری
عطارد از شرم من سر به گریبان برد
ز عكس طبعم بهار جلوه بستان دهد
ز شرم لفظم گهر رخت سوی كان برد
ز نثر و شعرم فلك نثره و شعری كند
ز لفظ پاكم صدف لؤلؤ و مرجان برد
مراست آن خاطری كان چه اشارت كنم
به طبع پیش آورد به طوع فرمان برد
اگر شود عنصری زنده در ایام من
ز دست من بالله ار به شاعری جان برد
من ز تو احمق ترم تو ز من ابله تری
كسی بباید كه مان هردو به زندان برد
شاعر زرگر منم ساحر درگر توی
كیست كه باد بروت زما دو كشخان برد
من و تو باری كنیم ز شاعران جهان
كه خود كسی نام ما ز جمع ایشان برد
وه كه چه خنده زنند بر من و تو كودكان
اگر كسی شعرمان سوی خراسان برد
مایه ی ما خولیاست علت سودای ما
صفح دبیقی و بس بود كه درمان برد
این همه خود طیبتست بالله اگر مثل تو
چرخ به سیصد قران گشت به دوران برد
نتایج فر تو زینت گلشن دهد
معانی بكر تو زیور بستان برد
فلك ز الفاظ تو زیور عالم دهد
خرد ز اشعار تو حجت و برهان برد
از دم نظمت فلك نظام پروین دهد
وزنم كلكت جهان چشمه حیوان برد
بندگی تو خرد از دل و از جان كند
غاشیه تو ملك از بن دندان برد
چرخ ازین روی كرد پشت دوتا تا مگر
قوت خود زاین دهد قوت ملك زان برد
نهاده در قحط سال شعر تو خوانی ز فضل
كه عقل و نفس و حواس همی به مهمان برد
اگر به غزنی رسد شعر تو بس شرمها
كه روح مسعود سعد ابن سلمان برد
مایه برد هر كسی از تو و پس سوی تو
شعر فرستد چنانك گل به گلستان برد
سنت ابر است این كه گیرد از بحر آب
پس به سوی بحر باز قطره باران برد
هركه رساند به من شعر تو چونان بود
كه بوی پیراهن به پیر كنعان برد
یا كه كسی ناگهان بعد از هجری دراز
به عاشق سوخته مژه ی جانان برد
شكر خدا را كه تو نیستی از آن كه او
شعر بدونان چو ما برای دونان برد
فضل تو پاینده باد صیت تو پوینده باد
كه از وجود تو فضل رونق و سامان برد
***
در مدح نظام الملك وزیر
مرا هر ساعتی سودای آن نامهربان خیزد
كه مشكینش همی گویی دوسنبل ز ارغوان خیزد
رخ رخشان آن دلبر فراز قد رعنایش
به ماه چارده ماند كه از سرو روان خیزد
دهان تنگ و روی او گمانی یقین مضمر
درو در بسته مرجان یقینی كز گمان خیزد
درانكو چكدهان صد تنگ شكر تعبیست او را
بدین تنگی نمی دانم سخن چون زان دهان خیزد
اگر عكس رخش افتد بدین آیینه گود حقه
هزاران آن سربسته ز مهر آسمان خیزد
نگه كردن نیارم تیز اندر روی آن دلبر
بر او از نازكی ترسم كه از دیدن نشان خیزد
ز عنبر دایره سازد كه دارد مركز اندر دل
ز سنبل خط كشد بر مه كه از نقطه اش روان خیزد
اگر در خاصیت خیزد همی از زعفران خنده
مرا در گریه افزاید كم از رخ زعفران خیزد
ز من جان خواهد و بستد وگر زو بوسه ای خواهم
خصومت آن زمان باشد قیامت این زمان خیزد
به فر عشق او گشتم توانگر از زر و گوهر
و لیكن اینم از رخسار و آن از دیدگان خیزد
نخیزد ز ابر و كان آن زر و گوهر كز رخ و چشمم
اگر خیزد ز دست و طبع دستور جهان خیزد
وزیر عالم و عادل نظام مشرق و مغرب
كه سوی خاك درگاهش نشاط انس و جان خیزد
جمال الدین نظام الملك كاندر دولت و ملت
نه چون او مقتدا باشد نه چون او قهرمان خیزد
زمین خواهد كه با حملش درنگی هم ركاب افتد
زمان خواهد كه با حكمش زمانی هم عنان خیزد
به یادش ساغر لاله از این سان لعل گون روید
ز شكرش سوسن خوش دم چنین رطب اللسان خیزد
بهار از رشك طبع او همیشه اشكبار آید
صبا از شرم خلق او همیشه ناتوان خیزد
همای همتش را عرش سقف آشیان زیبد
ضمیر روشنش را صبح بهر ترجمان خیزد
سموم قهرش ار خیزد ز خارا خون برون جوشد
نسیم لطفش ار بجهد ز آتش ضمیران خیزد
حقیقت آن زر و گوهر كه دست جود او بخشد
نه از ابر بهار آید نه ازو باد خزان خیزد
ندانم چون همی بخشد به بدره بدره آن چیزی
كه از خورشید ذره ذره در اجزای كان خیزد
زهی دریا دلی كز حرص جود و طمع بذل تو
ز اطراف جهان هر روز چندین كاروان خیزد
فلك بهر زمین بوست چو اختر سرنگون افتد
ملك از بهر انگشتت چو گردون اوفتان خیزد
جهان از فر عدل تو چنان گشته است كاندر وی
نه اسم دادخواه آید نه بانگ پاسبان خیزد
اگر نه عفو جانبخش تو آن را برزند آبی
نعوذ بالله از خشمت عذاب جاودان خیزد
مگر با رأی تو پهلو همی زد صبح كوته عمر
از آن تكبیرها در روی او از هر مكان خیزد
مروت را به جایی در رسانیدی كه در عالم
نه یاد برمك آرند و نه ذكر طوسیان خیزد
چو حزمت بزم آراید به رقص اندر شود زهره
چو عزمت رزم آغازد ز مریخ الامان خیزد
چنان پركنده شد خصمت كه تا محشر نگردد جمع
چنین فتحی ز رأی پیر و از بخت جوان خیزد
كمینه شعله از رأی تو جرم آفتاب آمد
فروتر بخشش از جود تو گنج شایگان خیزد
خداوندا اگرچه هست جود آن خصلت زیبا
كه فال نیك ازان گیرند و نام نیك از آن خیزد
ولیكن هم روا نبود كه نام حاتم مسكین
چنان گردد كه با جودت ز بخلش داستان خیزد
به دریا كان همی گوید كه می گفتند هر وقتی
كه ناگه فتنه ای بینی كه در آخر زمان خیزد
همی گفتم به خواجه دفع شاید كردن آن فتنه
ندانستیم خود كاین فتنه ما را زان بنان خیزد
حكایت می كند خورشید چرخ از رزم و بزم تو
از آن در حالتی هم تیغ زن هم درفشان خیزد
چو دستت ابر كی باشد كه تا زو قطره ای بارد
ز برقش صد شرر زاید ز رعدش صد فغان خیزد
فلك در پیش حكم تو چو دو پیكر كمر بندد
ملك از بهر مدح تو چو سوسن ده زبان خیزد
چو كلك اندر بنان گیری تماشا آن گهی باشد
چو چین در ابرو اندازی قیامت آن زمان خیزد
به ثلیث بنانت چون قران كلك و كف باشد
به عالم در بشارت ها ز سعد آن قران خیزد
اگر دست كهر بخش تو هرگز بی قلم نبود
نباشد بس عجب آری ز دریا خیزران خیزد
امل را چون عدوی تو اجل گویی كه همزادست
ازان معنی كه با جود تو دایم توأمان خیزد
ز خوان جود تو خوردست این بسیار خواره حرص
از آن همچو قناعت ممتلی زان چرب خوان خیزد
خداوندا در ایام تو چون من بنده ی ضایع
توقع از كه دارد پس كش از وی نام و نان خیزد
نه جز مدح تو لفظش را دگر كس دستگیر آید
نه جز دست تو طبعش را دگر كس میزبان خیزد
تو هم خورشید و هم ابری بپرور آن نهالی را
كه آرد غنچه ها بیرون كه از وی قوت جان خیزد
چه نقص آید درین دولت اگر از فر میمونت
ازین درگاه دهر آرای چون من مدح خوان خیزد
به سیم آزاده پروردن به زر نام نكو جستن
نه بازرگانی ای باشد كز او هرگز زیان خیزد
توان گفتن به دعوی در سخا و در سخن هرگز
نه چون تو در جهان باشد نه چون من ز اصفهان خیزد
ترا گر در منثور از بنان خیزد گه بخشش
مرا در مدحت تو در منظوم از بیان خیزد
برون آیم چو گوهر زآب و چون یاقوت از آتش
اگر صدر جهان را هیچ رأی امتحان خیزد
نه از بهر طمع گویم چو دیگر كس مدیح تو
هما بر سگ چه فخر آید چو بهر استخوان خیزد
همی تا چهره اطفال باغ از بیم كم عمری
به روی عاشقان ماند چو باد مهرگان خیزد
ترا سر سبزیی بادا كه هرچت آرزو آید
كه چونین باید از گردون به عینه آن چنان خیزد
عدویت خاكسار و زرد چون آبی ز باد سر
چنان كش از دل و از دیده نار و ناردان خیزد
***
یمدح الصدر السعید امین الدین صالح المستوفی
ای كه خورشید ز رای تو منور گردد
عالم از نفحه خلق تو معطر گردد
خواجه شرق امین الدین صالح كه فلك
پیش فرمان تو خم گیرد و چنبر گردد
جرم خورشید اگر از دل تو نور برد
همه ذرات در اقطار هوا زر گردد
عقل هرگه كه در آیینه طبعت نگرد
پیش او سر دل غیب مصور گردد
هفت دریا ز نهیب كف تو خشك شود
وقت بخشش چو زبان قلمت تر گردد
ننهد پای ز خط تو چو نقطه بیرون
هركه چون دایره خواهد كه همه سر گردد
گر مجسم شود این منصب رفعت كه تراست
چرخ هیهات كه پیرامن این در گردد
شیر ابخر اگر اخلاق ترا شرح دهد
دمش از خوش نفسی چون دم مجمر گردد
دم آهو ز دم خلق تو و فضله گاو
نافه مشك شود بیضه عنبر گردد
بر دیاری كه در او صرصر خشم تو جهد
كوه برخیزد از جای و زمین در گردد
گرگ را آرزوی دایگی میش كند
گرش انصاف تو در طبع مقرر گردد
زورق چرخ ز موج حركت باز استد
گرش از حلم گران سنگ تو لنگر گردد
به سرانگشت اشارت كن اگر فرمانست
تات هفت اختر و نه چرخ مسخر گردد
ای كریمی كه سخای تو به حدی برسید
كانكه در خواب تو را دید توانگر گردد
رای خوبت مدد لشگر نصرت بخشد
نوك كلكت سبب عطلت خنجر گردد
نزد جود تو طمع فارغ و گستاخ آید
پیش حلم تو گنه شوخ و دلاور گردد
چرخ اگر خاك درت نیست به تحقیق چرا
هر شبی سرمه چشم مه و اختر گردد
هركه در پای تو افتاد شود صدر نشین
وان كه او دست تو بوسد سر و سرور گردد
می كشد چرخ ز دور این همه سرگردانی
بو كه با خیمه قدر تو برابر گردد
صدف چرخ بسا غصه و غوطه كه خورد
تا چو تو قطره در او دانه گوهر گردد
عرصه ملك بهشتیست ز عدلت كه دراو
كلك تو طوبی و الفاظ تو كوثر گردد
پیش چشمست مرا آن كه وشاق در تو
آمر و ناهی این گنبد اخضر گردد
روی مظلوم درین عهد نبیند گردون
اگر اطراف ممالك مثلاً برگردد
گر سر كلك تو یك لحظه دهد آسایش
ملك دیگر شود و قاعده دیگر گردد
همتت ملك زمین را ننهد وزن همی
همه گرد طرف عالم اكبر گردد
بهر روزی كه كند خطبه به نام تو فلك
شاخ سد ره سزد ار پایه منبر گردد
آتش خشم تو گر شعله به بالا بكشد
وای طاوس فلك گر نه سمندر گردد
آسمان از تو ضمان كرد كه آمال تو را
هرچه از بخت تمناست میسر گردد
چون كه من بهر مدیح تو قلم برگیرم
خواهد این نه ورق چرخ كه دفتر گردد
آسمان را نبود زهره این خطبه اگر
بر عروس سخنم مدح تو زیور گردد
گر همه عمر معانی تو را حصر كنم
معنیش كم نشود لفظ مكرر گردد
تا همی طبع هوا گرم شود سرد شود
تا همی نور مه افزاید و كم تر گردد
باد انعام تو چندان كه بهر شهر رسد
باد بدخواه تو چونان كه بهر در گردد
مدت عمر تو چندان كه محاسب گه عقد
از شمار عددش عاجز و مضطر گردد
***
در مدح ملك اعظم حسام الدین اسپهبد مازندران
گر كسی فیض جان همی بخشد
شاه گیتی ستان همی بخشد
شاه غازی سپهبد اعظم
كاشكار و نهان همی بخشد
آن قدر قدرت قضا قوت
كه قضا را توان همی بخشد
كف او ابر وش همی بارد
دل او بحر سان همی بخشد
حكم او را قدر ز روی نفاذ
سرعت كن فكان همی بخشد
قلم اوست لوح محفوظ آنك
روزی انس و جان همی بخشد
نیست یك روزه خرج بخشش شاه
هرچه هفت آسمان همی بخشد
زهره بحر و كان همی بچكد
زان عطا كان بنان همی بخشد
فضله خوان اوست این كه فلك
بر ملوك جهان همی بخشد
سایه ایزد است در بخشش
لاجرم هم چنان همی بخشد
كف او رزق را شود ضامن
پس طبیعت دهان همی بخشد
آن چه بخشد به عمرها گردون
در كم از یك زمان همی بخشد
سخت ارزان بود به ملك جهان
آن چه او رایگان همی بخشد
ملك بخش است بر عبید و خدم
ملك خاقان و خان همی بخشد
تیغ و كلكش همی دو كار كند
این همی گیرد آن همی بخشد
هیچ سلطان نیافت صد یك آنك
شاه سلطان نشان همی بخشد
تاج طمغاج خان همی خواهد
ملك هندوستان همی بخشد
قطره ای از لعاب لطف ویست
آن چه نحل از دهان همی بخشد
جذوه ای از شرار خشم ویست
فتنه كاخر زمان همی بخشد
تیغ نیلوفریش دشمن را
كسوت ارغوان همی بخشد
سگ از اندام خصم سگ صفتش
استخوان استخوان همی بخشد
همه بخشست می نشاید گفت
كه فلان یا فلان همی بخشد
هم فزون از قیاس می پاشد
هم برون از گمان همی بخشد
آن چه ز انگشت او فرود افتد
آسمان صد قران همی بخشد
آدمی را دعای او فرضست
زان خدایش زبان همی بخشد
تیغ او آخته عدو زنده است
تا بدانی كه جان همی بخشد
زود بینیم از تواتر فتح
كه ملك سیستان همی بخشد
سیم و زر هركسی ببخشد و خود
شاه بخت جوان همی بخشد
آفتابش ركاب می پوشد
وآسمانش عنان همی بخشد
ابر جودش میان بادیه بر
چشمه های روان همی بخشد
سیم بر اهل فضل اگرچه بود
عالمی در میان همی بخشد
دست جودش نگر كه از ساری
زان سوی اصفهان همی بخشد
به چو من بنده بی سوابق مدح
نعمت بی كران همی بخشد
اطلس آتشی همی ریزد
قصب و پرنیان همی بخشد
گله ها اسب و تخت ها جامه
بیگان و دوگان همی بخشد
باد پایان آسمان هیكل
همچو كوه روان همی بخشد
من كه باشم كه شاه بهر شرف
كعبه را طیلسان همی بخشد
نیست از سیم بیوه بخشش او
گنج نوشیروان همی بخشد
با خرد گفتم از ملوك جهان
كیست كو دخل كان همی بخشد
در چو ابر بهار می بارد
زر چو باد خزان همی بخشد
گفت این بر دل تو پوشیدست؟
شاه مازندران همی بخشد
آن چه كان ذره ذره بخشد، شاه
كاروان كاروان همی بخشد
گفتمش تا كی این توان بخشد
گفت تا می توان همی بخشد
جاودان باد زندگانی شاه
تا چنین جاودان همی بخشد
***
در مدح امیر عزالدین
تركم امروز مگر رأی تماشا دارد
كه برون آمده آهنگ به صحرا دارد
طره چون غالیه گرد سمنش حلقه زده
خه به نام ایزد یارب كه چه سودا دارد
لعل شكر شكنش پرده مرجان سازد
مشك عنبر فكنش پروز دیبا دارد
چهره تابان در زلف شبه رنگ دراز
چون مه چارده اندر شب یلدا دارد
گرنه خورشید پرستست سر زلف دوتاش
پس چرا گرد مه از مشك چلیپا دارد
آه كاین حقه آیینه مثال اعنی چرخ
مهره بازی همه زان نرگس رعنا دارد
عشق را ملك دل اقطاع بدان دادستند
كز خم ابروی او چنبر و طغرا دارد
تیر غمزه چو درآرد به كمان ابرو
دل به غارت ببرد كاصل ز یغما دارد
بدلی نیست مرا هیچ بخیلی با دوست
غم جانست نه قصد دل تنها دارد
نی خطا گفتم وین لفظ برون از عقل است
هرچه زین شیوه بود روی به سودا دارد
خود غم عشق دلی را نكند سست كه جان
از پی خدمت آن حضرت والا دارد
عز دین میر جهان داور غازی صماد
آن كه در دولت و دین قدر معلا دارد
آن كه هنگام شجاعت دل شیران دارد
وان كه در وقت سخاوت كف دریا دارد
دست قدرت كمر غایت مقصود كند
پای همت ز بر كنبد دروا دارد
آسمان پشت دوتا دارد در خدمت او
زان كه در خدمت سلطان دل یكتا دارد
زرد گشت آتش از هیبت خشمش چونانك
آهنین حصن خود اندر دل خارا دارد
مشتری خواست بسی تا بخرد خدمت را
آن مرصع كمر بسته كه جوزا دارد
اگر از مدحت او جزوی بر كان خوانی
برفشاند زر و سیمی كه در اجزا دارد
هرچه انواع امانی است میسر بادش
كان چه اسباب معالی است مهیا دارد
زه زه ایمیر قدر قدرت گردون قوت
كه كمانت صفت چرخ توانا دارد
چیست آن مرغ اجل پر كه خدنگش خوانند
كه عدو تركش او از دل و احشا دارد
گر كمند تو نه چون عفو تو شد خصم نواز
دست دایم ز چه در گردن اعدا دارد
دو زبان است عدوی تو ولی از رمحت
كه زبان در دهن خصم تو عمدا دارد
خنجر تیز زبان تو بخواند یك یك
راز خصمت كه نهانش ز سویدا دارد
عاریت دارد از آن شعله الماس صفت
گوهرین رنگی كاین گنبد خضرا دارد
مجلس بزم تو را چرخ كه داند كه درو
كم ترین رامشگی زهره زهرا دارد
صبح را دم به خلاف تو زدن زهره بود؟
چرخ بیرون شدن از حكم تو یارا دارد؟
وجه یك روزه جودت نبود گردون را
هرچه در دفتر من ذلك و منها دارد
خصمت از هیبت تیغ تو چنان لرزانست
كز جهان آرزوی مرگ مفاجا دارد
وهم تیز تو در آیینه دل می بندد
سر غیبش كه پس پرده مهیا دارد
آفرین باد بر آن كوه روان مركب تو
كه دل زیرك و اندیشه ی دانا دارد
زهره شیر و تن پیل و تك آهوی دشت
دیده كركس و بیداری عنقا دارد
چرخ شكلست و مر او را ز مجره است عنان
ماه سیر است و ركابش ز ثریا دارد
هر كجا عزم كنی پیش تر از عزم رسد
هر كجا قصد كنی نعل بر آن جا دارد
گر بتابی تو عنانش به جهد از تندی
تا بدان جای كه دی صورت فردا دارد
سایه از همرهیش باز پس افتد بی شك
گاه جستن اگر او را نه محابا دارد
چون قضا تازد اگر سوی نشیب آغازد
چون دعا تازد اگر روی به بالا دارد
وقت جستن به مثل قوت صرصر دارد
گاه جولان به صفت گردش نكبا دارد
ابر از گرد همی سازد و باران از خوی
برق اندر جهش و رعد در آوا دارد
ای خداوند من از چاكرت این گردون نام
به كه نالم كه سر عربده با ما دارد
جور او بخرد را عیش منغص كردست
دور او نادان را عیش مهنا دارد
هر كجا بی هنری هست به وی می بخشد
بیش تر زان كه از ایام تمنا دارد
ماهی گنگ ازو بستر مرجان سازد
صدف گور ازو لؤلؤ لالا دارد
چون منی را ز پی لقمه و خلقانی چند
هر زمان بر در هر دون به تقاضا دارد
هنر و فضل مرا فایده آخر چه بود
چون مرا بر در هر بی هنری وادارد
مشك را از نفس خویش چه راحت باشد
كش همی با جگر سوخته همتا دارد
یا هما را چه شرف باشد بر سگ چو همی
ز استخوان خوردنشان هر دو مساوا دارد
جاودان زی تو كه ایمن بود از نكتب چرخ
هر كه چون درگه تو مفزع و ملجا دارد
تا همی باد صبا از پی مشاطه گری
طره شاخ به نوروز مطرا دارد
بیخ عمرت را از چشمه حیوان باد آب
تا چو شاخش ز پس پیری برنا دارد
می خور و سیم ده و تیغ زن و دوست نواز
كه فلك خصم ترا یك سره رسوا دارد
***
در مدح فخر الملوك برادر پادشاه
تا جهان است شاه صفدر باد
تخت او با فلك برابر باد
آستانش كه كعبه كرمست
از لب سركشان مجدر باد
شاه فخرالملوك دولت بخش
كه عدو بند و دست پرور باد
ابن یامین ملك تا جاوید
عدت یوسف برادر باد
ذات پاكش كه عالم معنیست
روی اقبال و پشت لشگر باد
گرد سم سمند موكب شاه
سرمه ی چشم هفت اختر باد
آسمانش كمینه ی خرگاهست
آفتابش كمینه ی افسر باد
جاودان زیر ظل چتر ملك
سایه پرورد و سایه گستر باد
هر زمان كار دولت و ملت
از سر تیغ او قوی تر باد
چرخ اگر جز به حكم او گردد
بسته راه و شكسته چنبر باد
دولت آباد پنج نوبت ملک
چار دیوار هفت کشور باد
باغ شاهنشهی بدو تازه است
شاخ بخشندگی ازو تر باد
با دلش باد در كف كانست
با كفش خاك بر سر زر باد
شاه در مردمی و در مردی
در جهان یادگار حیدر باد
پشت امیدها بدو گرمست
روی دولت ز رایش انور باد
آسمان پیش او به حكم ملك
بنده فرمان و سفته چاكر باد
رای او را جهان متابع شد
حكم او را قضا مسخر باد
دایم از خون دشمنان ملك
صفحه تیغ او معصفر باد
كم ترین پایه از مراتب شاه
سقف این طارم مدور باد
شاه را از ملك كمین اقطاع
مرز خوارزم و ملك سنجر باد
ملك الشرق را هزاران فتح
از سر تیغ او میسر باد
هر كجا نام ملك شاه آید
ننگ بر دولت سكندر باد
هر كه سر بر خطش نهاد به طوع
راست چون دایره همه سر باد
از دم خلق روح پرور او
شیر گردون چو شیر مجمر باد
هندوی چرخ را ز طالع شاه
لقب خاص سعد اكبر باد
یك دلی در ولای خسرو شرق
كار این پر دل دلاور باد
گوش گردون ز لفظ دربارش
صدف در و درج گوهر باد
اشك بدخواه او ز هیبت او
مدد آب بحر اخضر باد
روز رزمش ظفر دعا كرده
كه شهنشاه دین مظفر باد
گفته نصرت كه آفرین خدای
بر دل شاه و دست خنجر باد
بهترین جوشنی به وقت گریز
بر تن خصم شاه چادر باد
بحر قلزم كه ساحل كف اوست
از زهاب دلش توانگر باد
ناصحش را به دست بر زنجیر
گر بود هیچ زلف دلبر باد
حاسدش را ترقی و رفعت
از بلندی دار باور باد
تا كه پرخاش باد و خاك بود
تا كه خصمی آب و آذر باد
تر و خشك عدوی شاه جهان
از لب خشك و دیده تر باد
آب در چشم و آتش اندر دل
باد در دست و خاك در سر باد
***
درمدح امیر یمین الدین
كسی كه قصد سر زلف آن نگار كند
چو زلف او دل خود زار و بی قرار كند
كسی كه دارد امید كنار و بوس ازو
بسا كه خون دل از دیده بركنار كند
دلم ربود بدان زلف همچو جنگل باز
تو هیچ باز شنیدی كه دل شكار كند؟
هزار جور كند بر دلم به یك ساعت
وگر بنالم ازو هر یكی هزار كند
بتی كه مركز مه لعل آبدار نهد
مهی كه پروز گل مشك تابدار كند
گه از بنفشه خطی بر مه دو هفته كشد
گهی ز سنبل پرچین لاله زار كند
نقاب برفكند خار گل نهد از رنگ
چو زلف برشكند بوی مشك خوار كند
سلیم قلبم خواند كه عشق جای دلم
میان حلقه آن زلف مشگبار كند
سلیم دل بود آری درین چه باشد شك
كسی كه جای دل اندر دهان مار كند
اگر ز لعل لبش زلف می همی نوشد
چرا دو چشم خوشش هر شبی خمار كند
یكی نگارا رحمت نمای بر دل من
كه همچو زیر ز غم ناله های زار كند
چنان مكن كه ز بی طاقتی دل رنجور
شكایتی ز تو با صدر روزگار كند
كریم مطلق و حرز زمانه ركن الدین
كه روزگار به مثل وی افتخار كند
نیاز پیش سخایش دهن فرو بندد
امید وقت عطایش دو دیده چار كند
ز جود دستش سائل همی برد بدره
نه آن كه وعده پذیرد نه انتظار كند
ز سهم خشم وی آتش همیشه لرزانست
اگرچه خود را زاهن همی حصار كند
سموم خشمش اگر بگذرد به دریا بار
به خار شعله شود قطره ها شرار كند
نسیم خلقش اگر بروزد به صحرا بر
درخت عود شود شاخ مشك بار كند
اگر بگویی پیشت درم برافشاند
وگر نگویی پیشت گهر نثار كند
در آن زمان كه نشیند به صدر ایوان بر
بدان گهی كه قلم بر بنان سوار كند
سپهر خواهد تا بهر دفع چشم بدان
ز ماه نو شده در ساعدش سوار كند
به سیم نام نكو می خرد ز اهل هنر
وزین تجارت بهتر كسی چه كار كند
ز شرم همت او بحر در عرق غرقست
ز بیم جودش خورشید زینهار كند
همیشه به اولیش بخت سازگار بود
همیشه با عدویش چرخ كارزار كند
كسی كه دید دل و دست او گه بخشش
به آفتاب و به دریا چه اعتبار كند
به پیش لفظ گهربار او خجل گردد
صدف كه قطره همی در شاهوار كند
همی پذیرد منت چو می كند بخشش
نه آن سخی است كه بر دادن اختصار كند
زهی بزرگ عطایی كه جود و بخشش تو
به چشم هر كس زر را چو خاك خوار كند
تویی كه بیش ز مدحت مرا صلت دادی
چنین كرم چو تو صدری بزرگوار كند
چو تو بزرگی را مادحی چو من باید
كه مدح تو به سخن های آبدار كند
ز بهر مركب خاص تو رایض تقدیر
همیشه ابلق ایام راهوار كند
سپهر خدمت درگاه تو به طوع و به طبع
به روزی اندر بیش از هزار بار كند
خلل نیاید در جاه تو كه قاعده را
چو بخت باشد معمار استوار كند
به بوی خلق تو هرگز كجا تواند بود
نسیم صبح چو بر برگ گل گذار كند
نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم
كه رای عالی تو خود چه اختیار كند
گمان مبر كه رهی اندرین قصیده همی
اشارتی به تقاضای رسم پار كند
همیشه تا كه فلك گرد خاك می گردد
همیشه تا كه قمر بر فلك مدار كند
سر تو سبز و دلت شاد باد و مدت عمر
فزون از آن كه مهندس بر او شمار كند
***
در مدح اقصی القضاة ركن الدین صاعد
روی یارم ز آفتاب اكنون نكوتر می شود
تا بگرد ماه او از مشك چنبر می شود
مركز شمشاد او از لعل و یاقوت آمدست
پروز دیبای او از مشك و عنبر می شود
خانه ی دل از رخ خوبش شود روشن همی
عالم جان از سر زلفش معطر می شود
سرو بین كز رشك قدش كشتیش بر خشك ماند
گل نگر كز شرم رویش در عرق تر می شود
هر كه با او حلقه زلف وی اندر حلقه شد
از میان جان و دل چون حلقه بر در می شود
در دو عالم سایه بر خورشید هرگز نفكند
هر كه را سودای او یك ذره در سر می شود
جان به طوع دل فدای خاك پایش كرده ام
نیست در خوردش ولی دستم بدین در می شود
گرچه لعلش همچو عیشم تلخ می راند سخن
چون كه بر شكر گذر یابد چو شكر می شود
گفت لعل او كنم از وصل كارت همچو زر
این چنین ساده نیم كم عشوه باور می شود
هر متاعی كان مرا باشد ز جنس جان و دل
در بهای یك نظر در كار دلبر می شود
عیدی از من شعر می خواهد كه بهر تهنیت
سوی صدر خواجه هر هفت كشور می شود
صدر عالم ركن دین اقصی القضاة شرق و غرب
آن كه چرخش بنده و ایام چاكر می شود
آسمان از قدر جاه او بلندی می برد
و آفتاب از نور رای او منور می شود
دست او گاه سخاوت شرم طوبی می دهد
لفظ او وقت عذوبت رشك كوثر می شود
سروری را سروری از وی به حاصل آمدست
آرزو را آرزو از وی میسر می شود
توشه جان از حدیثش نیك فربه شد ولی
كیسه كان از سخایش سخت لاغر می شود
عقل در سودای جاه او ز خود بیگانه شد
وهم در دریای علمش آشناور می شود
صدر شرع از فرجاه او مزین شد چنانك
نوك كلك از رشح خلق او معنبر می شود
حكم و حلمش هم ركاب باد و خاكند از صفت
لطف و عنفش همعنان آب و آذر می شود
مشتری تا گشت صاحب طالع مسعود او
نزد دانا كنیت او سعد اكبر می شود
در ركاب خدمتش گردون پیاپی می دود
با قضای آسمان حكمش برابر می شود
بحر چون خوانم مر او را چون به گاه مكرمت
هر سر انگشتی ازو صد بحر اخضر می شود
عدل او آسایش مظلوم ظالم می دهد
مدح او آرایش دیوان و دفتر می شود
از بنانش هركسی جز بحر شادی می كند
وز سخایش هركسی جز كان توانگر می شود
مشكل شرع از بنان او همه حل كرده شد
روزی خلق از سر كلكش مقدر می شود
آفتاب از شرم رأی او شبانگاهان ببین
تا چه سرگردان و حیران سوی خاور می شود
باد خلق او مگر بگذشت بر خاك تبت
خون ازان در ناف آهو مشك اذفر می شود
پیش لفظ او صدف چون من همه تن گوش شد
لاجرم در سینه او قطره گوهر می شود
ابر را گویند كز تأثیر جذب آفتاب
چون بخار از روی دریا بر فلك بر می شود
نزد من تحقیقش آن باشد كه هنگام سخا
آفتاب از شرم رایش زیر چادر می شود
قول صدق او چو قرآنست و قرآن گه گهی
ظاهر اندر بند سیم و حلقه ی زر می شود
روز درس او ملك گردد چو سوسن ده زبان
گاه وعظ او فلك نه پایه منبر می شود
مدت عمرش بخواهد ماند تا دور زمان
با قضا از غیب این معنی برابر می شود
اعتدال عدل او برداشت علت ها چنانك
خانه بیمار بی زار از مزور می شود
هرچه اندر حقه سینه كسی تضمین كند
جمله در آیینه طبعش مصور می شود
نصرت ایزد بهر حالی قرین جاه اوست
لاجرم بر كافه خصمان مظفر می شود
این ترا گشته مسلم منصبی كز روی شرع
هركه گردد منكر حكم تو كافر می شود
تیغ كوه و تیغ خورشید ایمنند از یكدگر
تا میان هر دو انصاف تو داور می شود
دست كوته كرد مغناطیس زآهن تا بدید
كز چه گونه عدل تو خصم ستمگر می شود
اندر ایام تو ظالم می بترسد آن چنانك
باز در زیر زره نزد كبوتر می شود
بانگ بر ظالم چنان زد هیبت انصاف تو
كز نهیبش كهربا كه را مسخر می شود
بخل و ظلم از شرم جود و بیم عدلت در جهان
آن چو سمیرغ این دگر كبریت احمر می شود
چرخ بربستست در عهدت در ظلم و ستم
از كواكب زان قبل گردون مسمر می شود
آسمان در پیش حكمت حلقه در گوش آمدست
وآفتاب از بهر جودت كیمیاگر می شود
ذره پیش لطف تو گردد گران سایه چو كوه
كوه با حلم تو چون ذره سبك سر می شود
هركه چون سوسن به مدح تو زبان تر می كند
در زمان او را زبان پر زر چو عبهر می شود
از تو چشم فضل روشن گشت و جان علم شاد
كیست كاندر عهد تو نه علم پرور می شود
خصم تو گر از تو بر گردون گریزد فی المثل
از نهیب تو دو نیمه چون دو پیكر می شود
تیغ از ننگ عدوی تو برآسودست از آنك
خود نفس در حنجر خصم تو خنجر می شود
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این ز عجز ماست گر لفظی مكرر می شود
مدح چون تو فاضلی آسمان توان گفتن از آنك
خود زبان كلك در مدحت سخنور می شود
تا چو تو در هر بهاری ابر گوهر می دهد
تا چو من در هر خزانی باد زرگر می شود
این نفاذ حكم تا روز قضا پاینده باد
كز تو روز بدعت و شبهت مكدر می شود
بر تو عید فطر بادا خرم و میمون كه خود
مگر اعدای تو هم چون عید دیگر می شود
موسیی بادت قوام الدین همیشه پیش رو
تا چو هارون قوت پشت برادر می شود
***
در مدح ارسلان بن طغرل
روی او تشویر ماه آسمانی می دهد
قد او تعلیم سرو بوستانی می دهد
هندوی زلفش گر رقص آورد بس طرفه نیست
تا ز جام لعل آن لب دوستكانی می دهد
آتش رویت چرا داری دریغ از آن كسی
كو شرروار از غمت جان در جوانی می دهد
چشم بد سازت مرا در بینوایی هر زمان
گوشمالی آن چنان سوزان كه دانی می دهد
هر نفس چون نایم از وعده دمی خوش می دهدی
اینت خوش دم كو امید زندگانی می دهد
من همی دانم كه آن وعده سراپا مطلقست
لیك حالی طبع ما را شادمانی می دهد
از پس امروز و فردا آن رخ آیینه گون
آه می ترسم كه وعده آن جهانی می دهد
چرخ شوخ آخر خجل گشت از لب و دندان تو
لعل و در كان و صدف را زان نهانی می دهد
یا رب آن گلبرگ نو باد از بنفشه پایمال
چون ترا دستوری این دل گرانی می دهد
هم عفی الله اشك چشم من كه بهر نام و ننگ
روی را گه گاه رنگ ارغوانی می دهد
مردم چشم من اندر درفشانی روز و شب
از كف سلطان داد و دین نشانی می دهد
پادشاه دین و دولت ارسلان آن كز علو
جرم خاك تیره را لطف روانی می دهد
لفظ عذبش خجلت ابر بهاری آمدست
طبع رادش طیره باد خزانی می دهد
شد سكندر دولت و بی منت آب حیات
ایزدش چون خضر عمر جاودانی می دهد
حزم رایش قوت سنگ زمینی می نهد
عزم تیزش سرعت طبع زمانی می دهد
رشك طبع او هوا را علت دق آورد
شرم خلق او صبا را ناتوانی می دهد
طبع گوهر بار او بحر است آری زین سبب
ابر را خاصیت گوهرفشانی می دهد
جز به مدح او زبان نگشود سوسن هیچ وقت
لاجرم چرخش چنین رطب اللسانی می دهد
رتبتش را اسمان اعلی المعالی می نهد
دولتش را روزگار اقصی الامانی می دهد
ای خداوندی كه خاك حلم و باد عدل تو
آب را با آتش از دل مهربانی می دهد
طاس زرد در دست نرگس در بیابان خفته مست
عدل تو او را فراغ از پاسبانی می دهد
شیر در بیشه به دندان بركند ناخن ز دست
تا بپارنج سگان كاروانی می دهد
با چنین عدلی ندانم جودت از بهر چرا
غارت كان ها و گنج شایگانی می دهد
صبح چون از عالم غیب آید اول دم زدن
مژده فتحت به رسم ارمغانی می دهد
چرخ دولایی چو خصم خاكسارت تشنه شد
آب او از چشمه تیغ یمانی می دهد
ظلم را عدلت شكال چار میخی می نهد
آز را جودت فقاع پنج گانی می دهد
عكس تیغت آفتاب آمد كه چون بر خصم تات
از مسامش لعل و از رخ زر كانی می دهد
گردنی كز سركشی بیرون شدست از چنبرت
ریسمان او را شكوه طیلسانی می دهد
از برای آن كه مدحت عین صدق و راستیست
صبح صادق نیز تن در مدح خوانی می دهد
اینت خوش نظمی كه از روی ترقی آسمان
با دعای مستجابش هم عنانی می دهد
در سفر سوی معانی و هم دوراندیش من
همچو قدر تو نشان از بی نشانی می دهد
تا گشادم چون دویت از بهر مدح تو دهن
چون قلم فر توأم چیره زبانی می دهد
چون منی هرگز چنین نظمی تواند گفت نه
مدح تو خود قوت لفظ و معانی می دهد
تا همی تاراج فرش باغ و زینت های راغ
لشگر دم سرد باد مهرگانی می دهد
صرصر خشمت عدو را مهرگانی باد و هست
كش رخ آبی و اشك ناردانی می دهد
***
در مدح پادشاه ارسلان بن طغرل
نگار من ز بر من همی چنان بجهد
كه تیر وقت گشاد از بر كمان بجهد
چنان بگریم در فرقتش كه مردم چشم
مثال قطره خونم ز دیدگان بجهد
گمان برم كه مگر بوی زلف جانانست
سحرگهی كه نسیمی ز بوستان بجهد
بدین صفت كه دل من به دست عشق دراست
عظیم كاری باشد اگر به جان بجهد
خطا فتاده دلم را اگر گمان بردست
كه جز به مرگ ز دست غم فلان بجهد
دلی كه از همه عالم گزیده ای ای جان
براو ز حد بمبر جور هان و هان بجهد
چه سود ز آرزویش دام مشك و دانه خال
كه مرغ جانم ازین تنگ آشیان بجهد
تنم به عشق تو اندر دلی زیان كردست
چه سود بهتر ازین گر بدین زیان بجهد
دو دیده من اگر خون شود ز غم شاید
مگر ز دست دل این جان ناتوان بجهد
چو دل به واسطه ی دیده خون همی گردد
دریغ باشد اگر دیده رایگان بجهد
همی نبینم دل را خلاصی از غم عشق
مگر به دولت و فر خدایگان بجهد
سر ملوك جهان ارسلان بن طغرل
كه زر به حرص كف وی همی زكان بجهد
چنان برون جهد از حادثات رأی قویش
كه تیر سخت كمانی ز پرنیان بجهد
ز سهم زخمش مریخ راز پنجم حصن
به جای قطره خون مغز از استخوان بجهد
به فر عدلش عالم چنان شدست كه شیر
به صد عقیله ز دست سگ شبان بجهد
سموم هیبتش ار بگذرد به صحر بر
ز شاخ قطره خون همچو ارغوان بجهد
ز شیر رایش آن لرزه اوفتد بر چرخ
كه گاو گردون از راه كهكشان بجهد
پر آب گردد از لفظ او دهان صدف
چنان كه گوهر او از ره دهان بجهد
به چرخ گفت عدویت كه تا كی این خواری
به خشم گفت كه تا چشم قلتبان بجهد
خدایگانا معذور دار بنده خویش
كه شاعران را زین جنس از دهان بجهد
اگر تو گویی مه را كه هین پیاده برو
به حكم فرمان از ابلق زمان بجهد
ز سهم خشم تو هر خون كه در دل خصمت
به زیر هر بن مویی چو ناردان بجهد
چنان ز عدل تو آفاق سرخ روی شست
كه زردی از رخ بیمار زعفران بجهد
به شكر آن كه نهد روی پیش تو بر خاك
ز بامدادان خورشید زرفشان بجهد
سپهر پیر چنین سرنگون نماند اگر
بر او نسیمی ازین دولت جوان بجهد
از آن به حرب تو آید عدوی تو كه مگر
به سعی تیغ تو از ننگ جاودان بجهد
چو شاه شطرنج ار چه قویست دشمن تو
تو یك پیاده بران تا ز خانمان بجهد
تبارك الله از آن باد سیر كوه قرار
كه همچو صاعقه در حمله ناگهان بجهد
تكاوری كه به یك طفره در یكی طرفه
چو وهم زیرك از عرصه ی جهان بجهد
به وقت حمله چو آن شه گران ركاب شود
ز پوست گرش نگیری سبك عنان بجهد
ز باختر بدمی سوی خاور آید زود
ز قیروان بتكی تا به قیروان بجهد
سوی نشیب چو آب روان كند آهنگ
سوی فراز چنان كه آتش از دخان بجهد
چنان دود كه قضا در پیش گسسته شود
چنان جهد كه قدر را ز زیر ران بجهد
چو ابر از كمر كوه تند برگذرد
چو باد از سر دریای بی كران بجهد
در آن زمان كه بخیزد غبار معركه گاه
چو عكس خنجر شاه ملك نشان بجهد
غریو كوس چو آواز رعد بخروشد
رسول مرگ چو برق از خم كمان بجهد
امل ز قبضه آن تیغ صف شكن برمد
اجل ز هیبت آن گرز سرگران بجهد
ز بیم زهره شیران جنگ خون گردد
ز ترس هوش ز گردان رزم دان بجهد
دلاوران ویلان گشته زرد و لرزنده
چو برگ بید كه بر وی دم خزان بجهد
قدر به حیلت از آن تیغ سرگرا بدهد
قضا بجهد از آن رمح سرگران بجهد
فتاده باشد چندان ز كشتگان برهم
كه باد آن جا خیزان و اوفتان بجهد
اجل ز عرصه ی آن رزمگاه نیز به جان
اگر تواند جستن بغل زنان بجهد
به جز ظفر كه بگیرد دوال فتراكت
گمان مبر كه كسی زنده زان میان بجهد
در آن مصاف اگر كوه آهن آید پیش
چنان زنی كه چو خون از سر سنان بجهد
ز گاو ساری گرزت چنان بلرزد چرخ
كه گاو گردون از راه كهكشان بجهد
ز بیم زهره شیران جنگ خون گردد
ز ترس هوش گردان رزم دان بجهد
ز غایت كرم و عفو شاملت آن جا
اگر عدوی تو گوید شها امان، بجهد
خدایگانا گفتم به فر مدحت تو
چو آب و آتش شعری ردی آن بجهد
ز امتحانش اگر ممتحن شدم چه عجب
كه تا به عذر چنین گونه ز امتحان بجهد
همیشه تا كه چو یرقان زده شوند به رنگ
بنات بستان چون باد مهرگان بجهد
نصیب خصم تو ز ایام رنگ زردی باد
به تن همیشه ورا باد جان ستان بجهد
عدوی جاه ترا روز فتح چونان باد
كه زیر چادر مرگ از برت نهان بجهد
***
در مدیح ركن الدین صاعد و توصیف قلم
ای سعد فلك ترا مساعد
اعدای ترا فلك معاند
ای آن كه طراز دوش گردون
ركن الدین بوالعلاست صاعد
فهرست معالی و معانی
مجموع فضایل و محامد
راسخ به تو عقل را قوایم
محكم به تو شرع را قواعد
ذات تو منزه از معایب
طبع تو مسلم از مكاید
اخلاق تو نزهت خلایق
عادات تو نسخت عواید
افراشته به هر منصب تو
بر ذروه نه فلك وساید
زانو زده عقل پیش رایت
واندوخته زو بسی فواید
پیدا شده لشگر طمع را
در صحن جبین تو مصاید
در عهد تو با شمول عدلت
آواز تظلم از اوابد
بر دعوی عصمت جنابت
صد گونه دلایل و شواهد
در حق تو از طریق انصاف
گویند مخالف و مساعد
عیسی است ز عهد مهد حاكم
یحیی است ز بدو كار زاهد
از نعمت تست و منت تو
در گردن آسمان قلاید
تو نایب مصطفایی و هست
بر حب تو مشتمل عقاید
ناخواسته جود تو ببخشد
زان نیست بر او سؤال وارد
كلك تو چه لعبتی است یارب
پران چو به سر دونده قاصد
از روم وشاقكی است چابك
كو لشگر زنگ راست قائد
ماننده راهبیست رخ زرد
در پیش انامل تو ساجد
زنار بریده و گزیده
ترتیب منابر و مساجد
بر تخته عاج و صفحه سیم
رقاص كنیزكی است شاهد
در رقص ز گردن معانی
بگسسته قلاید فراید
آبستن صدهزار خاتون
ابكار كواعب نواهد
او شیر ز زنگیان مكیدست
چون زاید ازو چنین خراید؟
زو بازوی دین قویست تا هست
زانگشت تواش سوار ساعد
ای رحمت محض در مضایق
وی عدت خلق در شداید
از حصر خصایل شریفت
عاجز گردد بنان عاقد
عدل تو برد به حسن تدبیر
از طبع ستم خیال فاسد
از تست رواج فضل ورنی
بازار علوم بود كاسد
هر روز قوی ترست جاهت
تا كور شود دو چشم حاسد
هرچ از هنرست جمله داری
اكنون تو و جاه و عمر خالد
مفزای برین هنر كه نقص است
انگشت ششم چو گشت زاید
گفتیم به دولت تو مدحی
كان زیبد زینت قصاید
مدحی كه كرام كاتبینش
از فخر نهند در جراید
با آصف طبع من درین مدح
عفریت سخن نگشت مارد
مستأنس گشت گاه مدحت
با طبع معانی شوارد
بر پاكی این سخن همانا
انكار نكرد هیچ ناقد
سحرست سخن بدین لطافت
با قافیه گران بارد
عیبی دارد كه خانه زادست
نادیده مهامه و فدافد
تا واحد از عدد نگیرند
تا اصل عدد نهند واحد
نعل سم مركب تو بادا
در اوج مدارج و مصاعد
بی نایب تو مباد در شرع
افراشته كوشه مساند
تازه به تو ذكر معن و حاتم
زنده به تو نام جد و والد
***
در مدح خواجه صدرالدین
بودم نشسته دوش كه ناگه خبر رسید
كاینك ركاب خواجه آفاق در رسید
بختم به مژده گفت كه هان زود قطعه ای
برگو كه صدر عالم و فخر بشر رسید
چشمم به دست اشك برافشاند صد گهر
در پای پیك چون به دلم این خبر رسید
گفتی به گوش دل صفتی از بهشت رفت
یا سوی جان خسته نسیم سحر رسید
یا خضر ناگهانی آب حیات یافت
یا بوی پیرهن به پدر از پسر رسید
آمد بهار و خنده زنان مژده ای بداد
كاینك مرا بهار كرم بر اثر رسید
نوروز بست كله و آذین همی زند
دیبای فرش او به همه رهگذر رسید
ابر آن نثار كرد كه هر شاخ خشك را
چندین هزار یاره و عقد گهر رسید
نرگس بدین بشارت چون زودتر شتافت
او را كلاه نقره و تاجی ز زر رسید
چشم شكوفه گشت سفید از بس انتظار
واكنون دلش ببین كه ز دیده به در رسید
گل از پی نثار دهان كرد پر ز زر
وز شرم سرخ شد چوبدست این قدر رسید
گر آفتاب چون كه به بیت الشرف رسد
از فر او جهان را این زیب و فر رسید
نشگفت اگر جهان همگی یافت زیب و فر
چون آفتاب شرع به سوی مقر رسید
ای مقبلی كه روی بهر جا كه كرده ای
پیش و پست سپاه ز فتح و ظفر رسید
رایات همت تو ز افلاك برگذشت
واعلام دولت تو به عیوق بر رسید
نوروز و نوبهار و قدوم مباركت
تشریف پادشه همه با یكدیگر رسید
هر صبح دم سپهر كند پیرهن قبا
با این قباكت از شه نیكو سیر رسید
هر شامگه فرونهد از سر فلك كلاه
با این كله كت از ملك تاجور رسید
زین مقدم مبارك و این جاه و مرتبت
در كام دوستان تو شهد و شكر رسید
وانان كه دشمنند كه بادند خسته دل
زهریست جانگزای كشان بر جگر رسید
بر صفحه ی صحیفه ی ایام دولتت
تأثیرهای یارب هر جانور رسید
هرچت رسید از شرف و جاه و مرتبت
در خورد فضل و همت گردون سپر رسید
هم زیر قدر تست اگر فی المثل ترا
ز اكلیل و از مجره كلاه و كمر رسید
تو شاه شرقی و ز سفر جاه تو فزود
مه را بلی زیادت نور از سفر رسید
لیكن چه مایه مائده بحر شد فزون
گر سوی بحر قلزم آب شمر رسید
والله كه مسند تو بزرگ و مشرفست
آری كلاه را شرف از قدر سر رسید
با این همه شرف كه رسیدت ز پادشاه
حقا گرت هزار یكی از هنر رسید
زانچت رسید خواهد و هست آن به غیب در
این خود بدان اضافت بس مختصر رسید
مفكن سپر ز دشمن و می زن دو رویه تیغ
كز آفتاب تیغ و ز ماهت سپر رسید
بركن تو بیخ دشمن و میندیش از خطر
زیرا كه مرد را خطر اندر خطر رسید
مطلق همی بگویم هركس كه خصم تست
روزش به آخر آمد و عمرش به سر رسید
مشناس از فضیلتش ار دشمن ترا
از قدر خویش پایگهی بیش تر رسید
چندین هزار جانور اندر میان بحر
بنگر گهر بدان صدف كور و كر رسید
نه هركه یافت منبری و بالشی سیاه
پس منصب تو یافت به جاه تو در رسید
تو سروری به فضل و هنر كسب كرده ای
یك بارگی نگویمت این از پدر رسید
چونان رسید از تو بزرگی به دیگران
كز آفتاب نور به جرم قمر رسید
برخور كنون ز جاه جوانی و عمر و بخت
كانچت بد آرزو ز قضا و قدر رسید
بادت خجسته طوق و كلاه و قبای خاص
كز صدر شرق و پادشه بحر و بر رسید
مقلوب آن كلاه چو تصحیف این قبا
در جان دشمنان بد بدگهر رسید
خصم ترا به هر نفسی باد محنتی
وان گه رسیده باد كه گویند در رسید
***
در مدح صدر اجل شرف الدین علی
جانم از جام می شكر یابد
گر لب لعل آن پسر یابد
چرخ با روی همچو خورشیدش
حلقه مه برون در یابد
در رخش تیز اگر نگاه كنی
رویش از نازكی اثر یابد
دیده گر قصد آن كند كه مگر
زان میان و دهان خبر یابد
از دهانش اثر سخن بیند
وز میانش نشان كمر یابد
باد از رشك حلقه زلفش
بند و زنجیر بر شمر یابد
یارب از چیست تلخ پاسخ او
چون همی بر شكر گذر یابد
ای مهی كز ستاره دندانت
مه شب تیره راهبر یابد
چشم تو مست گشت و زلف همی
می از آن لعل چون شكر یابد
مهر با تو كم از مهی كه فلك
دم طاوس جلوه گر یابد
عاشقت زان امید تا چو رباب
بر كنار تو سر مگر یابد
با تو رگ راست تر بود هرچند
گوشمال از تو بیش تر یابد
آه ترسم كه غصه من خوردم
راحت از تو كسی دگر یابد
دود جان منست این كه فلك
چون كلف بر رخ قمر یابد
دل بگوید شكایت تو اگر
رخصت از صدر نامور یابد
شرف الدین جهان فضل و هنر
كه جهان زو شكوه و فر یابد
فلك از عفو و خشم او داند
هرچه ز اسباب نفع و ضر یابد
ملك از لطف و عنف او بیند
هرچه ز انواع خیر و شر یابد
همتش از علو چو در نگرد
چرخ چون ذره مختصر یابد
عزم او قوت از قضا گیرد
حزم او قدرت از قدر یابد
كوه در خدمتش كمر زان بست
تا ز خورشید طرف زر یابد
خرج یك روزه اش وفا نكند
هر چه ایام ماحضر یابد
زآتش خشم جانگدازش خصم
مدت عمر چون شرر یابد
چرخ از شرم زرفشاندن او
چشمه آفتاب تر یابد
مثل خود زیر چرخ آینه فام
هم در آیینه یابد ار یابد
سعد گردد چو مشتری كیوان
اگر از طالعش نظر یابد
نیش در خصم او خلد عقرب
گر ز اكلیل تاج زر یابد
گر صبا لطف طبع او گیرد
چشم نرگس ازو بصر یابد
نی میان بست پیش او ده جای
زین سبب در دهان شكر یابد
به ثنایش دهان گشاد صدف
لاجرم دل پر از گهر یابد
جان بخندد ز خلق او چون گل
كه نسیم دم سحر یابد
حكم او با قضا زند پهلو
رای او از قدر حذر یابد
به ودیعت ز جود او دارند
تر و خشك آن چه بحر و بر یابد
عالم السر نخوانمش لیكن
همه رمز نهفته در یابد
دیده ی خیمه حباب پر آب؟
دشمنش عمر آن قدر یابد
كرد دولت ضمان كه تا جاوید
بر همه آرزو ظفر یابد
كی رسد سوی مرد تیغ اجل
اگر از حزم او سپر یابد
سخن از مدح او بها گیرد
زان كه تیغ از گهر خطر یابد
ای بزرگی كه در مناقب تو
گوش گردون بسی عبر یابد
كی گمان برد طبع كز عدلت
آتش و آب در شجر یابد
روز رزمت فلك فضای هوا
پر ز ارواح جانور یابد
جگر خصم تو چو تشنه شود
ز آتش تیغت آبخور یابد
تیغت ار نیست عقل و جان به صفا
از چه در مغز و دل مقر یابد
پیك دیوان تست ماه فلك
زان همه رونق از سفر یابد
تا بزرگی و اصل همچو گهر
شرف از ذات پر هنر یابد
شرف از اصل تو شرف گیرد
هنر از ذات تو گهر یابد
بسته سوفار تیر تو بر زه
خصم پیكانش در جگر یابد
تا فلك بر جهان گذر دارد
تا قمر بر فلك ممر یابد
باد خصمت چنان كه هر روزی
محنت از روز دی بتر یابد
***
گویا مدح مجیرالدین بیلقانی باشد بعد از ذم
ای كه موج سینه ی تو غوطه ی دریا دهد
پرتو طبعت فروغ عالم بالا دهد
گر ضمیر غیب گوی تو براندازد تتق
بسكه تشویر عروس كلبه خضرا دهد
ور ز منشور بیانت نقطه ای خواند فلك
بس كه خط استوا قد را خم طغرا دهد
خاطر آتش مثال تست و طبع آب وش
كاب و آتش را همی تبلرز و استسقا دهد
سر تو وقت تفكر چون كند معراج عقل
آسمان آواز سبحان الذی اسری دهد
حسن رای تو دوار گنبد گردون برد
صیت فضل تو صداع صخره صما دهد
نكته ای از شرح فضلت پایه دانش نهد
قطره ای از رشح كلكت مایه دریا دهد
طبع تو وقت تصرف قلب گرداند زمان
گر براندیشد كه دی را صورت فردا دهد
چون تو غواصی كه در بحر فكرت آن زمان
ناطقه زهره ندارد پیش تو كاوا دهد
مدح و ذمت زهر و مهره در دم افعی نهد
لطف و عنقت آب و آتش در دل خارا دهد
پیش لطفت گر صبا از خوش دلی لافی زند
نكبت گردونش سرگردانی نكبا دهد
در بنانت چیست مرغی كز ره منقار خویش
گوهر اندر بیضه های عنبر سارا دهد
كبك رو طوطی سخن طاوس جلوه زاغ روی
كو به طفلی در نشان خانه عنقا دهد
از ره صورت جمادی صامتست آری ولیك
گاه معنی خجلت هر زنده ای گویا دهد
راست چون بر صفحه كافور گردد مشگبار
از رخ رضوان طراز طره حورا دهد
گر زبان كارد چو میزان دو سر كردش رواست
كاسمانش زان كمر ماننده جوزا دهد
لوح محفوظست در دستت قلم ور نیست چون
از دل غیب این همه اسرار بر صحرا دهد
چون من از اعجاز كلك تو سخن رانم همی
جان فضل اقرار آمنا و صدقنا دهد
دوشم از روی نصیحت گوشمالی داد عقل
عقل دایم گوشمال مردم دانا دهد
گفت كای ذره برو خورشید خود را بازجوی
تا ز فیض نور خویشت رتبتی والا دهد
رأیت سلطان نظم و نثر اینك در رسید
تا سپاهان را شكوه جنت المأوا دهد
تو چنین دامن كشیده سر فرو برده كه چه
فضل گو كت رخصت این یار نازیبا دهد
گر نی ای خفاش از خورشید متورای مباش
تا مگر زین كنج محنت زایت استغنا دهد
او نه خورشیدی چو موسی دیده پردازست كو
مرغ عیسی را همه خاصیت حربا دهد
بو كه بردارد سبل از دیده طبعت كه او
چون دم عیسی جلای چشم نابینا دهد
خیز و بیتی چند بنویس و به خدمت بر بخوان
تا ز حسن الاستماعت قرب او ادنی دهد
خلعت تحسین فزون از قدر تو باشد ولیك
دور نبود از كرم كت منصب اصغا دهد
هیبت او گر كند چاوشی نفرت مگیر
لطف او خود جای تو در حضرت اعلا دهد
پیش موسی ساحری این محض مالیخولیاست
نزد عیسی لاف طب این علت سودا دهد
گرد شمع فضل چون پروانه گر طوفی كنم
در لگن سوزد مرا ور خنده ی تنها دهد
آن كه شاخ سدره حكمت نهال باغ اوست
احمقی باشد كه او را بقلة الحمقا دهد
پیش خورشید ار نفس زد صبح خاصه ماه دی
معنی دیگر ندارد قوت سرما دهد
پیش معنی مهره بازش شعبده نتوان نمود
كوشه و شش بیش این نه حقه مینا دهد
لاف رویارو شدن با او نباید زد از آنك
نیم بیتش مایه صد شاعر چون ما دهد
آن كه مایه زو برد بی او سخندانی شود
ورنه با او ریشخند خویشتن عمدا دهد
ماه كاستمداد نور از چشمه خورشید كرد
چون ازو دور اوفتد نور همه دنیا دهد
ورنه از چشم همه عالم بیفتد چون سها
گر شبی خود را بر خورشید روشن وا دهد
گوهر معنی بسی دزدیده ام از نظم او
زان گهرهایی كه شرم لؤلؤ لالا دهد
احتراز خدمتش زانست كو گر دزد یافت
یا ببرد دست او یا گوهرش واجا دهد
گفتم ای نور الهی ای كه فیض سایه ات
بر ملك تفضیل نسل آدم و حوا دهد
ای كه گرمه خورشید چین خرمن فضلت شود
كم ترینش خوشه پروین بود كو را دهد
آمدم اینك به خدمت جزو مدحت در بغل
زان كه عقل كل ز مدحت رونق اجزا دهد
گرچه الفاظش ركیكست و معانی بس ضعیف
لیكن آن را تربیت هم لطف مولانا دهد
از سلیمان یاد كن وز مور وز پای ملخ
این ازان دستست درد سر همی زیرا دهد
تا به دست شعشعه این خوش وشاق تیغ زن
بنگه لولوی شب را هر سحر یغما دهد
ساحت تو اهل معنی را پناهی باد و هست
كز حوادث شان پناه این عروة الوثقی دهد
***
در مدح قوام الدین
باز خورشید قصد بالا كرد
باز آثار خوب مبدا كرد
ماه منجوق گل پدید آورد
علم نو بهار پیدا كرد
ساحت باغ كرد چون فردوس
ساعد شاخ پر ثریا كرد
یاسمن چارطاق خویش بزد
غنچه از مهد رای صحرا كرد
مشك و كافور روز و شب را چراغ
هر دو با یكدگر مساوا كرد
بلبل از دل همه زبان شد و پس
مدح گل زان زبان گویا كرد
گل هم گوش گشت وان گاهی
روی زی بلبل خوش آوا كرد
همه شادی به روی بلبل و گل
كه خوش آورد و خوش مكافا كرد
نفس باد صبح دم گر نه
دعوی معجز مسیحا كرد
برص شاخ چون ببرد بدم
چشم نرگس چه گونه بینا كرد
باد مر لعبتان بستان را
كرد مشاطگی و زیبا كرد
حقه چرخ همچو مجمر عطر
باد پویا و بید بویا كرد
من ندانم كز آب تیره چمن
جامه شاخ چون مطرا كرد
صنعت ابر بین كه چون ز لعاب
زاده برگ تود دیبا كرد
مشگبید از برای بارانی
روی سنجاب سوی بالا كرد
زاغ با طیلسان چو محتسبی
كامر معروف آشكارا كرد
او شد از باغ و نرگس جماش
قصد دوشیزگان رعنا كرد
صحت بستان دم سحرگاهی
از شكوفه چو برج جوزا كرد
دهن گل پر از زر است مگر
همچو من مدح صدر دنیا كرد
صدر عالم قوام دین كه بجود
عیش اهل هنر مهنا كرد
حكم او با زمانه پهلو زد
قدر او با فلك محاكا كرد
تا لگدكوب قدر او شد چرخ
وآخر الامر هم محابا كرد
قصب السبق ازو كه برد به قدر
چرخ اطلس كی این تمنا كرد
آن چه كردست دست دربارش
از سخاوت نه كان نه دریا كرد
آتش از بیم شعله خشمش
حصن خود در درون خارا كرد
قدر او چون بزد سراپرده
خیمه از هفت چرخ خضرا كرد
شعله رای او چو پرتو زد
مهر را بر سپهر رسوا كرد
رأی او را ضمیر غیب بخواند
جود او از طمع تقاضا كرد
حكم و فرمان مطلقش ز نفاذ
از پریر گذشته فردا كرد
هر چه آن معنی است دست قضا
همه در ذات او مهیا كرد
خشم او آن كند به دشمن او
كه تجلی به طور سینا كرد
زآتش خاطرش دویت چو دود
هست معذور اگرش سودا كرد
پیش الفاظ همچو شكر او
كلك او را چه گونه صفرا كرد
جود او نیست تنگ چشم چو ترك
دخل كان را چه گونه یغما كرد
چون دم گل كه مرجعل را كشت
او هم از لطف قهر اعدا كرد
نو بهاریست دولتش كه درو
چشم گردون بسی تماشا كرد
تا كه گویند زیور بستان
جنبش این سپهر دروا كرد
باد چندانش زندگی كه فلك
نتواندش حد و احصا كرد
***
در مدیح ركن الدین
بهار امسال خوش تر می نماید
كه از صد گونه زیور می نماید
نسیم از غیب نافه می گشاید
صبا از جیب عنبر می نماید
تماشا را سوی بستان خرامید
كه از فردوس خوش تر می نماید
همه شاخی چو طوبی می ببالد
همه حوضی چو كوثر می نماید
هر آن زینت كه بستان داد بیرون
همه زیبا و درخور می نماید
گهی صورت چو مانی می نگارد
گهی لعبت چو آزر می نماید
صبا گویی كه عطاری گرفتست
كه از دم مشك اذفر می نماید
چمن گویی به بی زاری نشستست
كه صدر رزمه ز ششتر می نماید
گل از رخسار آتش می فروزد
بنفشه زلف چنبر می نماید
به چشم نرگس جماش بنگر
كه گویی از دهان زر می نماید
هوا از بید خنجرها كشیدست
زمین از لاله مفقر می نماید
به دامن ابر لؤلؤ می فشاند
به خرمن باغ گوهر می نماید
ز غنچه تیر و پیكان می بكارد
ز لاله عود و مجمر می نماید
ازان نرگس همی سرمست خسبید
كه لاله شكل ساغر می نماید
اگر ملك ریاحین سر به سر باغ
كنون بر گل مقرر می نماید
چه معنی نرگس شوخ از زر و سیم
به سر بر تاج و افسر می نماید
ورق های گل از بركرد بلبل
كنون تكرار بی مر می نماید
مگر از صدر ركن الدین بیاموخت
كه حجت ها ز دفتر می نماید
نكو باشد بهار امسال و ازوی
صفات خواجه بهتر می نماید
زمین حلمی زمان حكمی ملك طبع
كه صبح از رای انور می نماید
به چشم همت او جرم خورشید
به قدر از ذره كم تر می نماید
به دادن جود حاتم می بكاهد
به دانش علم حیدر می نماید
فتاده در خم چوگان حكمش
زمین چون گوی عنبر می نماید
از آن طوطی جان جوید حدیثش
كه شیرین همچو شكر می نماید
ز جودش قطره ای دان بحر اخضر
كه از لؤلؤ توانگر می نماید
زرایش شعله ای دان چشمه ی نور
كز این چرخ مدور می نماید
به لطف از سنگ گل بیرون دماند
به عنف از آب آذر می نماید
هر آن بدره كه شمس آرد سوی كان
به چشم او محقر می نماید
هر آن نظمی كه آن در مدح او نیست
به ایزد كان مبتر می نماید
ز بوی خلق او هم چون دم صبح
همه عالم معطر می نماید
ز قدرش چرخ اعظم می فرازد
ز رویش سعد اكبر می نماید
به پیش رفعت او چرخ اعلی
چو حلقه زان سوی در می نماید
به وقت حجت و حل مسائل
زبانش تیز خنجر می نماید
ز بهر مجلس او روز وعظش
فلك نه پایه منبر می نماید
سخن را مدح او قیمت فزاید
كه فعل تیغ گوهر می نماید
همه اسرار غیب از پیش رایش
چو آیینه مصور می نماید
طمع را هر تمنایی كه بودست
ز جود او میسر می نماید
كمر بسته ز بهر خدمت او
فلك هم چون دو پیكر می نماید
خداوندا مكن اسراف در جود
كه كان را كیسه لاغر می نماید
به پیش آرزوی دشمنانت
فلك سد سكندر می نماید
ز صافی طبع تو طرفه است كابم
به نزد او مكدر می نماید
بلی این سرگرانی تو با من
همه چرخ سبك سر می نماید
خداوندا به فضل خویش بپذیر
مرا این عذری كه چاكر می نماید
كه هر بیت از قصیده چون گواهیست
كه بر پاكیش محضر می نماید
كرم فرمای و بر جانش ببخشای
كه الحق نیك مضطر می نماید
بر حلمت گناهش هیچ ننمود
وگرچه سخت منكر می نماید
برای عفو تو جرمی بباید
كه مه در شب نكوتر می نماید
نیم خالی ز درگاه تو ورچه
مرا هركس ز هر در می نماید
ز گردون نیست خالی جرم خورشید
وگر صد جای دیگر می نماید
ز بهر مدح تو پرورده ام لفظ
سخن زیرا مخمر می نماید
همی تا دهر ابلق زای باشد
همی تا چرخ اختر می نماید
مطیع و رام بادت ابلق دهر
كه چرخت خود مسخر می نماید
***
قصیده
همه میامن این روزگار میمون باد
همه سعادت این حضرت همایون باد
بر آسمان معالی و اوج برج شرف
قران مشتری و آفتاب میمون باد
نثار گردون بر فرق رفعتت نرسد
نثار گردون هم در خور چنو دون باد
طواف چرخ بر گرد سرای میمونت
چو گرد خیمه لیلی طواف مجنون باد
صدای صیت تو مساح قطر گردون گشت
نفاذ امر تو سیاح ربع مسكون باد
اوامر تو سر تازیانه قدرست
نواهی تو دوال ركاب گردون باد
معانی تو برون از تو هم چندست
معالی تو فزون از تصرف چون باد
نسیم خلق تو مشموم مشك اذفر شد
لعاب كلك تو جلباب در مكنون باد
جهان ز كلك تو و خاتمت چو بدرقه یافت
ز درد حادثه تا نفخ صور مأمون باد
اگر برای تو نبود مسیر هفت انجم
نه آشكوب فلك پست همچو هامون باد
عدو اگر زر نابست و گوهر ناسفت
چو زر و گوهر مضروب بادو مطعون باد
به روزگار تو اندر كه موسوم عدلست
وثاق تیغ به حبس نیام مسجون باد
ز یمن دولت بیدار و حسن تدبیرت
دماغ فتنه پر از شاخه های افیون باد
گه ترشح جود تو هر سر انگشتی
زهاب دجله و نیل و فرات و جیحون باد
وظیفه های ملك بر دعات مقصورست
سفینه های فلك از ثنات مشحون باد
هر آن نفس كه ز تو روزگار برباید
به طول عمری بر دور چرخ مضمون باد
سوار ابلق چرخ ارنه در حمایت تست
ز لشگر حدثان بر سرش شبیخون باد
عدوت را چو دویتت قصب به ناخن در
چو لیقه ات در و دیوارهاش اكسون باد
ز خوان زندگی و از نواله روزی
نصیب دشمن جان تو طشت و صابون باد
گه مباحثه ز اسرار علم خاطر تو
دلیل حجت معقول و علم مظنون باد
حسودت ار به مثل هست جمله گنج روان
ز بهر عصمت در زیر خاك مدفون باد
ز قرعه های شرائین خصم دولت تو
همیشه صفحه شمشیر مرگ پرخون باد
ز شیشه های تهی فلك به دهن غرور
سر عدو كه بریده بهست مدهون باد
چو ریش احمق او دستمال موسی شد
سر مطوق او پایمال قارون باد
گه مدیح تو در جلوه معانی بكر
ضمیر من تتق صد هزار خاتون باد
كمینه لفظ چو مریم هزار عیسی زای
كمینه حرف چو نون ظرف چند ذوالنون باد
چو طبع تو همه وزنش لطیف باد و سلیس
چو شكل تو همه الفاظ هاش موزون باد
فزون ازین نبود جاه می ندانم گفت
كه منصب و شرفت زان چه هست افزون باد
همیشه تا كه قدر را ز بهر خیل وجود
گه توالد پیوند كاف با نون باد
بقا و مدت عمر تو در علو مكان
ز ضبط عقل و زحد شمار بیرون باد
همت به دست سخا اندرون ید بیضا
همت به سرسبزی روی بخت گلگون باد
مرا ز فرت امانی به خیر محصولست
ترا ز چرخ مقاصد بنجح مقرون باد
به دین دعا كه بگفتم عقیب هر بیتی
ز سدره روح امین گفته یارب ایدون باد
***
در مدح بدرالدین عمر
رخ خوب تو ناموس قمر برد
لب لعل تو بازار شكر برد
بنفشه گر چه بازاری همی داشت
چو زلفت دید سر در یك دیگر برد
گل سرخ از تو می بربست طرفی
كه رویت آب گل از یك نظر برد
چو خورشید از رخ تو نور برداشت
قمر زو برد و پس گل از قمر برد
به لعلت كردم از زلفت تظلم
كه از صبر و دل و جانم اثر برد
به زیر لب همی خندید و می گفت
برو سهلست اگر خود این قدر برد
نپرسی زین دل مسكینم آخر
كه با خوی تو عمری چون به سر برد
هر آن كو بر زبان نام تو آورد
چو لاله در دهان خون جگر برد
چه جویی از من مسكین تو باری
كه هجران تو از من خشك و تر برد
به قصد جان من رنجه مكن دست
كه جان خود رخت خویش اینك به در برد
ترا این بنده دانی بد نبودست
وگر بد بود رفت و دردسر برد
بدم نزدیك تو چون حلقه در گوش
غمت چون حلقه ام زان سوی در برد
ز باغ حسن تو كم تر خورد بر
كسی كو رنج بر تو بیش تر برد
دلم چون عاجز از كار تو درماند
ز تو شكوه به بدرالدین عمر برد
هنرمندی كه گردون با همه قدر
ز طبع گوهر پاكش هنر برد
جوان بختی كه خورشید سعادت
ز فر طالع سعدش نظر برد
صبا از بوی خلق او مدد یافت
صدف از نظم لفظ او گهر برد
به مجلس جلوه همچون زهره آورد
به میدان حمله همچون شیر نر برد
به میدان هنر اسب كرم تاخت
به چوگان وغا گوی ظفر برد
بنات النعش را خود منصبی ساخت
كه در پیشش كمر شمشیر زر برد
چو سوی لب برد جام می لعل
تو گویی ماه را نزدیك خور برد
نخیزد زان بزرگی این تواضع
كه صد سجده بر هر مختصر برد
نهال نو رسیده از بزرگی
كه خلقش رونق باد سحر برد
چو رای صیدش آمد شیر گردون
به حیلت جانی از دستش بدر برد
بروز عرض او بهر تفاخر
مه و خورشید در پیشش سپر برد
اجل چون كرد قصد جان خصمش
سر پیكان او را راهبر برد
ثبات حزم او سنگ از قضا یافت
نفاذ امر او تك از قدر برد
چه دست این كه از بس بخشش و جود
به چشم هركسی زر را خطر برد
همیشه تا بگویند این كه خورشید
ز خاور رخت سوی باختر برد
تو مطربخوان و مهمان دار و می خور
كه خصمت نوحه خوان و مویه گر برد
***
در مدح امام اجل عزالاسلام معین الدین حسین
باز خورشید چرخ رخشان شد
باز كار جهان به سامان شد
چشم اسلام باز روشن گشت
لب امید باز خندان شد
روز تاریك گشته روشن گشت
كار دشوار بوده آسان شد
باز عیسی ز مهد روی نمود
باز دجال فتنه پنهان شد
آخرین یارب مسلمانان
مدد لطف و فضل یزدان شد
چون گذاریم شكر این نعمت
كه حقیقت ز حد امكان شد
تا بدانند كز پریشانیت
كار اسلام چون پریشان شد
تنت از رنج تب چو گشت ضعیف
تب ترا بود و چرخ لرزان شد
نه لب برق خنده زد زین غم
نه ستاره سپید دندان شد
مسند شرع بی مهابت تو
از لباس شكوه عریان شد
منبر وعظ تو چو حنانه
هم دو تا گشت و هم بافغان شد
چرخ بهر دعات صوفی وار
دلق پوشید و سبحه گردان شد
عرش می خواند آیة الكرسی
آسمان لمن یصیبنا خوان شد
گاو طاوس سدره چون طوطی
قل هو الله خوان به الحان شد
گاه عیسی به رقیه می آمد
به زمین چون طبیب حیران شد
عاف یارب واشف مرضانا
ورد تسبیح هر مسلمان شد
مهر می گفت صبح را که مخند
نشنیدی که خواجه نالان شد
صبح می گفت مهر را كه مترس
ذات پاكش نه جوهر جان شد؟
ذكر وحشت نمی كنم آن رفت
رنج بگذشت و غم به پایان شد
چرخ بی خردگی اگر كردست
عذرها گفت از آن پشیمان شد
بهر آنچت اشارتست اكنون
طاعت آورد و بنده فرمان شد
رنج اگر چند صعب بود گذشت
كوری احمقی كه تاوان شد
چه شماتت كند عدو كه ترا
عارضه چند روز مهمان شد
جرم ماه ار نحیف شد زمحاق
عزا و بین هزار چندان شد
خصم گو ریش كن كه خواجه ما
بر سر درس و ختم قرآن شد
می چه پنداشت حاسدت آخر
كه مگر ماهتاب كتان شد؟
یا خران را نموده اند به خواب
كه رفعناه نقش پالان شد
گاو ریشی همی نباید كرد
كه بهار است و پشم ارزان شد
روز كوری اوست گر خفاش
دشمن آفتاب رخشان شد
دشمنان را قفا همی خارد
نیت روی مردمی آن شد
تیغ شو چون حسود گردن گشت
پتك شو چون عدوت سندان شد
مار شد مور از آن كه مهلت یافت
سر بكوبش وگرنه ثعبان شد
كافر نعمت ترا این بس
كه اسیر وبال كفران شد
شوخی زاهدان حال نمای
آفت كشت و منع باران شد
همه ناموس كرد و كبر آخر
همه به تلبیس چون تو نتوان شد
ما ندیدیم در جهان باری
هیچ دیوی كه او سلیمان شد
تا كه گویند ز اهل علم كسی
در فقیهی عدال نعمان شد
از تو خالی مباد مسند شرع
كز تو بیناد ظلم ویران شد
باد قربانت خصم میش ارچه
بهر اسحق كیش قربان شد
***
در مدح معین الدین حسین هنگام ادای حج
شیرمردان چو عزم كار كنند
كار ازین گونه استوار كنند
آبخور زآتش سموم آرند
خوابگه در دهان مار كنند
پیش تیر بلا سپر گردند
نزد شیر اجل گذار كنند
پای بر گردن مراد نهند
پشت بر روی روزگار كنند
كم ناموس و سروری گیرند
ترك آشوب و كار و بار كنند
فرقت از اهل و از وطن جویند
هجرت از یار و از دیار كنند
پس پشت افكنند منصب و جاه
روی در روی اضطرار كنند
كله خواجگی فرو گیرند
بندگی محض اختیار كنند
سنگ بر دل نهند و بار كشند
مهر بر لب نهند و كار كنند
جان شیرین نهند بر كف دست
بس حدیث دیار و یار كنند
كاخ و كاشانه را كنند وداع
در دل بادیه قرار كنند
سهم آن راه های مردم خوار
پیش چشم امید خوار كنند
جان و جاه و سر و زر اندازند
خرج آن راه ازین چهار كنند
هر كجا عشق لایزال آمد
سر و زر را چه اعتبار كنند
دیده از هرچه هست بر دوزند
تا چنین دولتی شكار كنند
تكیه گه بر حضیض كوه زنند
بستر گل ز نوك خار كنند
گله از عندلیب و از طوطی
با شترمرغ و سوسمار كنند
بر امید وصال خانه دوست
شربت زهر خوشگوار كنند
از بزرگان عجب نباشد اگر
كارهای بزرگوار كنند
مقبلان را چو وحی باشد رای
همه اندیشه استوار كنند
پس برهنه شوند چون شمشیر
تا كه با نفس كارزار كنند
جان روحانیان قدسی را
وقت لبیك شرمسار كنند
چیست رمی الجمار نزد خرد
نفس اماره سنگسار كنند
چون به موقف رسند از پس شوط
سنگ آن راه اشگبار كنند
دست های نیاز وقت دعا
راست چون پنجه چنار كنند
چون عروس حرم كند جلوه
جان شیرین بر او نثار كنند
سقف مرفوع و خانه معمور
همه سكنی در آن جوار كنند
وز پی بوس خال رخسارش
سر فشانند و جان سپار كنند
خواجه لالای حجره ای بینی
كه به دیدارش افتخار كنند
شب و مشك و سواد دیده ز دل
كسوت او همی شعار كنند
خلفا جامه و سلاطین چتر
همه زان رنگ مستعار كنند
حبشی صورتی كه سلطانان
دست بوسش هزار بار كنند
آن سیه جامه میر حاجب بار
كش امیر سرای بار كنند
سیر نادیده هیچ چهره وصل
مركب هجر راهوار كنند
لاجرم از برای محملشان
ناقة الله بر قطار كنند
ملاء عرش از سرادق حفظ
گردشان خندق و حصار كنند
مرتبتشان ز چرخ بگذارند
خواجگیشان یكی هزار كنند
هر غباری كه در فضای هوا
گر پیاده و گر سوار كنند
روشنان فلك برای شرف
كحل اغبر ازان غبار كنند
حور خلخال ناقه حجاج
بهر تشریف گوشوار كنند
زان سپس سالكان راه خدای
چون سوی قبله پا قرار كنند
اولا نام صاعد مسعود
حرز بازوی روزگار كنند
شرح اخلاق اوحدی سازند
حاج چون بر شتر مهار كنند
ساكنان صوامع ملكوت
بر دعای وی اقتصار كنند
ذكر باقیش بر صحیفه روز
به سیاهی شب نگار كنند
ای بسا كز برای این تشریف
كعبه و روضه انتظار كنند
تا همی كعبه را به هر دو جهان
مأمن هر گناهكار كنند
حرم خواجه باد كعبه خلق
تاكش از كعبه یادگار كنند
سال عمرش چنان كه هندسه زان
قاصر آید اگر شمار كنند
***
قصیده
ای كه خورشید ز شرم دل تو آب شود
هفت دریا ز سر انگشت تو غرقاب شود
حاكم مشرق و مغرب كه همی بهر شرف
باغ اقبال تو را چرخ چو دولاب شود
كلك دین پرور تو واهب ارزاق شدست
رای روشنگر تو مهلم الباب شود
جرم خورشید اگر عكس پذیرد ز دلت
در هوا ذره چو گاورسه زر ناب شود
كان و دریا ز دل و دستت ار اندیشه كنند
دل دریا بچكد زهره كان آب شود
عقل هرگه كه كند رای تو تعلیم گری
لوح زیر بغل آورده به كتاب شود
باد لطف تو اگر بر دل افعی گذرد
قطره زهر در او شربت جلاب شود
حزمت ار حصن شود دافع تقدیر بود
عزمت ار تیغ شود قاطع انساب شود
كوه اگر از گره ابروی تو یاد كند
آهن اندر دل او قطره سیماب شود
گرگ از انصاف تو همخوابه میشان گردد
قصب از عدل تو پیرایه مهتاب شود
جرم خوش خندد چون لطف تو عفو اندیشد
مرگ خون گرید چون قهر تو در تاب شود
هر كجا پرتو رای تو كند جلوه گری
صبح روشنگر ازو در پس جلباب شود
خرج یك روزه خوانت نه همانا كه بود
گر زمین زر شود و نامیه ضراب شود
عقل اگر شرح دهد جز وی از اخلاق ترا
صفحه نه ورق چرخ درین باب شود
چونكه من دست ترا دریا خوانم ز شرف
قطره در حلق صدف لؤلؤ خوشاب شود
خم این قوس قزح چیست برین روی سحاب
گرنه از دست تو هر وقت به محراب شود
چرخ اعدای ترا بهر چه فربه دارد
بهر روزی كه در او خشم تو قصاب شود
هر كه او قصد به جاه تو كند زود نه دیر
كسوة حجره او جامه حجاب شود
خصم از قلعه پیروزه حصار ار سازد
قهر بارو فكنت معول و نقاب شود
دم خلق تو اگر روی به صحرا آرد
خارپشت از اثر لطفش سنجاب شود
باد قهر تو اگر بر جگر دهر وزد
لعل اندر دل كان قطره خوناب شود
هركه در خدمت تو پشت نكردست كمان
سرش از دوش چنان تیر به پرتاب شود
پیش خطت چو شود خازن اسرار تو كلك
مقله خواهد كه ترا نایب بواب شود
ای بزرگی كه مباهات كند تیر فلك
گر ترا روزی از زمره نواب شود
همه صاحب هنران بنده این درگاهند
چو شود بنده گر از جمله اصحاب شود
سخن من به ازین گردد در مدحت تو
غوره گویند به تدریج كه دوشاب شود
گوهر از لفظ تو دزدیم و فروشیم به تو
كه آب دریا به همه حال به دریاب شود
تا به بستان ز سحاب كرم و شبنم جود
كشت امید كسی تازه و سیراب شود
خیمه دولت و جاه تو چنان ثابت باد
كش ازل میخ عمود و ابد اطناب شود
***
كتب الیه رشیدالدین الوطواط
چون روی تو ماه سما نباشد
چون زلف تو مشك ختا نباشد
***
فاجابه رحمه الله
چون دلبر من بی وفا نباشد
كش هیچ غم كار ما نباشد
اندر دل او جز ستم نیاید
وندر سر او جز جفا نباشد
در سایه آن آفتاب رخشان
یك ذره دلم بی هوا نباشد
آن را كه ز دست افعی دو زلفش
بهتر ز لبش مومیا نباشد
یك بوسه به جانی قرار دادیم
آه ار لب او رضا نباشد
گفتم كه چرا دل همی بری گفت
در مذهب عاشق چرا نباشد
ای دل تو همه برگ عیش سازی
زان كار تو جز بی نوا نباشد
جان می دهی آن را كه من ندانم
كو باشد یار تو یا نباشد
عاشق شده ای تن فرا بلا ده
كاین عشق بتان بی بلا نباشد
ای دوست روا داری این كه هرگز
یك حاجتم از تو روا نباشد
صد وعده كه دادی یكی وفا كن
یا با رخ نیكو وفا نباشد
بر زلف تو رشك آیدم از آن روی
كز روی یك دم جدا نباشد
خواهی كه نباشد به شهر فتنه
آن روی نهان دار تا نباشد
خنده مزن ای جان ز گریه من
كاین لایق آن خوش لقا نباشد
از خنده شنیدی كه دل بمیرد
زانست كه گل را بقا نباشد
بیگانه مشو چون دلست و جانست
بیگانه چنین آشنا نباشد
یك بوسه بده خون بهایم آخر
هرچند مرا خون بها نباشد
جز جور مكن گر كنی كه انصاف
در سنت خوبان روا نباشد
گفتی كه مخور غم كه من ترایم
این دولت دانم مرا نباشد
روی تو تمنای مقبلانست
شایسته چون من گدا نباشد
وصل تو چو شعر رشید دینست
كو محرم هر ناسزا نباشد
رادی كه به جز بهر خدمت او
گردون خمیده دوتا نباشد
بحری كه نكوتر ز گفته او
الا سخن انبیا نباشد
چون خط شریفش نگار نبود
چون طبع لطیفش هوا نباشد
چون رای وی از روشنی و رفعت
خورشید به وسط السما نباشد
زان داد سخن می دهد كه در شعر
قادرتر ازو پادشا نباشد
وقتی كه کند عقل حل اشكال
جز رای ویش مقتدا نباشد
ای آن كه به بالای مدحت تو
از كسوة دانش قبا نباشد
چون لفظ تو آب حیات نبود
چون خلق تو باد صبا نباشد
چون تو ید بیضا نمایی از كلك
ناموس كلیم و عصا نباشد
از روی شرف جز ز خاك پایت
در چشم خرد توتیا نباشد
بی سایه كلك تو نیست علمی
چون گنج كه بی اژدها نباشد
گر گویم بحری محال نبود
ورگویم ابری خطا نباشد
كاین چون تو به وقت سخن نبارد
وان چون تو به گاه سخا نباشد
جز شعر تو خواندن حلال نبود
جز مدح تو گفتن روا نباشد
نزدیك من آن یك قصیده تو
ملكی است كه آنرا فنا نباشد
جاوید بماناد صیت فضلت
در دست من الا دعا نباشد
آری به دعا اقتصار باید
چون قوت مدح و ثنا نباشد
***
اثیرالدین ابهری در مدح جمال الدین گوید
از طبع تو جز گهر چه خیزد
با لفظ تو جز شكر چه خیزد
***
استاد جمال الدین در جواب فرماید
با كلك تو از گهر چه خیزد
با لفظ تو از شكر چه خیزد
با پرتو خاطر شریفت
از عكس شعاع خور چه خیزد
بی نام تو از سخن چه آید
بی نامیه از شجر چه خیزد
در عالم جان و خطه عقل
از نظم تو پاك تر چه خیزد
در معرض لفظ روشن تو
از اختر باختر چه خیزد
چون بحر علوم تو زند موج
از صد صدف درر چه خیزد
وقتی كه ز شعر دم زنی تو
از سرد دم سحر چه خیزد
چون كوزه ز شعر تو گشایند
از نغمه كاسه گر چه خیزد
لفظ خوش تست قوت دل ها
از شربت گل شكر چه خیزد
میر سخنی سخن غلامت
به زین ز جهان حشر چه خیزد
كان هنری اگرچه گویند
زر باید از هنر چه خیزد
بی زر ز هنر هنر چه آید
بی نم ز شجر ثمر چه خیزد
از مردم بی درم چه آید
وز دیلم بی تبر چه خیزد
آن را كه ندانم چرخ دولت
از دانش بحر و بر چه خیزد
نادانی و دولت ای برادر
زین دانش بی خطر چه خیزد
زر باید خاك بر سر شعر
زو گرد نخیزد ار چه خیزد
چون شعر در اصل معتبر نیست
زین گفته پر عبر چه خیزد
چون نیست سخن شناس در دهر
پس زین درر و غرر چه خیزد
در جلوه بنات فكر ما را
زین مشتی كور و كر چه خیزد
آن كس كه شناسد او خود از ماست
ور همچو خودی نگر چه خیزد
وان كس كه نداند ارچه خواهد
از جاهل مدح خر چه خیزد
نقدی رایج شناس تحسین
زاحسنت و ز ما قصر چه خیزد
گیرم كه سری شوم ز عالم
از عالم سر به سر چه خیزد
از دایره كو همه سرآمد
جز گشتن گرد سر چه خیزد
چون كشتی ما نشست بر خشك
زین بحر لطیف تر چه خیزد
چون پی سپر همه جهانیم
زین شعر فلك سپر چه خیزد
بر دوخته چشم باز او را
از قوت بال و پر چه خیزد
با فر چو هماست و استخوان است
خوردش چو سگان ز فر چه خیزد
سرو آمده سایه دار لیكن
از وی چو نداشت بر چه خیزد
صد دست چنار دارد اما
از دست تهی نظر چه خیزد
این چه سخنست هم سخن به
در روی زمین زهر چه خیزد
معشوقه دلگشا سخن دان
از دلبر سیم بر چه خیزد
دانش طلب از درم چه آید
معنی نگر از صور چه خیزد
بهتر خلف از جهان سخن خاست
از دختر و از پسر چه خیزد
مرد از هنر آدمیست ور نه
از نسبت بوالبشر چه خیزد
فضل و هنر است زینت مرد
از حلقه و از كمر چه خیزد
تن را چو برهنه ماند از علم
از ك سوت شوشتر چه خیزد
دل زنده به علم باید ار نی
از جنبش جانور چه خیزد
جان را به علوم پرورش ده
ای مرد ز خواب و خور چه خیزد
حاصل ز طعام چرب و شیرین
جز ضربت نیشتر چه خیزد
با تازه سخن زر كهن چیست
این روحست از حجر چه خیزد
وقتی كه همی نفس زند صبح
ز اختر به سپهر بر چه خیزد
جایی كه سخن سراست طوطی
از هدهد تاجور چه خیزد
نرگس كه بیافت شش درم سیم
زانش به جز از سهر چه خیزد
از گل كه زریست در میانش
جز خنده دل شكر چه خیزد
جز سوزش و جز گداز و گریه
از شمع و ز تاج زر چه خیزد
ای دل دل ازین مقام بگسل
برخیز كزین مقر چه خیزد
زین منزل پر خطر چه آید
زین گنبد پرگذر چه خیزد
در دهر دو رنگ دل چه بندی
زان صفوت و زین كدر چه خیزد
چرب آخور تست عالم جان
زین شورستان شر چه خیزد
از گردش چرخ و سیر اختر
خیر و شر و نفع و ضر چه خیزد
زان دیده دیده دوز بندیش
زین پرده پرده در چه خیزد
از بند چهار و هفت برخیز
زین مادر و زان پدر چه خیزد
زین خانه چار حد چه آید
زین حجره هفت در چه خیزد
از چاه برآر یوسف جان
زین شاه به چاه در چه خیزد
بر بام فلك خرام یكره
زین گشتن در بدر چه خیزد
دعوی نكنم كه این بدیهه است
در شعر ز ما حضر چه خیزد
خود مبلغ علم و غایت جهد
این بود و زین قدر چه خیزد
گفتم مگرم سخن دهد دست
دانستم كز مگر چه خیزد
بهتر نیكی به دست پیشت
با آن كه ز بد بتر چه خیزد
در عهد تو از تعرض شعر
جز سوز جگر دگر چه خیزد
جایی كه همی نفس زند مشك
از سوخته جگر چه خیزد
خورشید چو گشت سایه گستر
از ذره مختصر چه خیزد
چون ابر كشید خنجر برق
از ناوك یك شرر چه خیزد
جایی كه زره گر است داود
از سلسله شمر چه خیزد
چون مهر كند فلك سواری
از چالش لاشه خر چه خیزد
چون اختر جمله دیده آمد
از نرگس بی بصر چه خیزد
گرچه ز توأم چنان كه گفتی
كز طبع تو جز گهر چه خیزد
مه یافت نظر ز جرم خورشید
بنگر كش ازان نظر چه خیزد
لیكن چو رسد به جرم خورشید
از دایره قمر چه خیزد
گفتم به اشارت تو این شعر
وز گفتن این بدر چه خیزد
هم رخصت تست تا بگویی
زین شاعر بی خبر چه خیزد
***
به یكی از بزرگان كه او را به سوی خود خوانده نگاشته است
ای سخا را از كف تو پیشخورد
وی خرد را پیش رایت چشم درد
خلق تو اهل هنر را دستگیر
جود تو مرد خرد را پایمرد
تیز با حزم تو كوه كند سیر
كند با عزم تو چرخ تیز گرد
عرصه میدان تو گوی زمین
شمسه ایوانت چرخ لاجورد
جز به حكمت كعبتین سعد و نحس
نیست گردان از بر این تخت نرد
آفتاب اندر عرق گشته است غرق
بس كه او از رای تو تشویر خورد
باشد آن گه كه كت بود رای عطا
گردد آن گه كت بود عزم نبرد
چهره خورشید از شرم تو سرخ
گونه مریخ از بیم تو زرد
بنده را لطفت طلب كردست لیك
هیبتت می گویدش كز راه برد
ای سلیمان فر ز بلبل یاد كن
زان كه از هدهد نخیزد هیچ گرد
از هنر بر وی گمانی برده ای
او نه آنست این بساط اندر نورد
چون معیدی می شنو او را مبین
كاین گمان عكسست و عكسش نیست طرد
صبح پیش آفتاب ار دم زند
سرد باشد عاقلان دانند سرد
سوزش پروانه باشد وصل شمع
مرگ باشد مرجعل را بوی ورد
من چو خفاشم كه عیب خود شناخت
پرده شب ستر عیب خود شمرد
نی چو نیلوفر كه از تر دامنی
در بر خورشید بر خود جلوه كرد
زو سخن باید طلب كردن نه او
میوه جوی از شاخ او نه بیخ برد
كور و كر باشد صدف چون بنگری
در طلب كن گرد كور و كر مگرد
بنده سر تا پای آهو آمدست
مشك جو آهن مجو ای شیرمرد
تا چو آید خور سوی برج حمل
معتدل گردد هوا را حر و برد
سایه ات پاینده باد و بخت جفت
ای به حسن رای چون خورشید فرد
***
در مدح صدر اجل اوحدالدین
باد بهار رخت به صحرا همی كشد
در صحن باغ مفرش دیبا همی كشد
نوروز می كشد ز ستبرق به باغ فرش
یارب كه چون لطیف و چه زیبا همی كشد
نرگس نگر كه گفتی از رویلون و شكل
ماه چهارده به ثریا همی كشد
گویی قبای غنچه و دست صبا به هم
چون جیب یوسف است و زلیخا همی كشد
نرگس به باغ در همه تن چشم شد ازان
كش میل دل به سوی تماشا همی كشد
گر سوخته است لاله نگویی ز بهر چه
از بس كه ناز نرگس رعنا همی كشد
گر مشك بید خوشدم سر زیر پوستین
گویی هم از بقیت سرما همی كشد
از بس شكوفه، شاخ تو گویی كلیم وار
از آستین برون ید بیضا همی كشد
در صحن باغ كلك صبا از گل و سمن
صد نقش بر صحیفه مینا همی كشد
بر كاغذ سحاب كه منشور خرمیست
قوس قزح علام طغرا همی كشد
برق از نیام ابر ستد تیغ آبدار
بر دشمنان خواجه دنیا همی كشد
كان مكارم اوحد دین صدر روزگار
كش بخت سوی ذروه اعلا همی كشد
كلك از پی مصلاح دارد نه بهر آنك
چون دیگران فذلك و منها همی كشد
خورشید میل زر نه بدان گرم می كند
تا خیره در دو دیده حربا همی كشد
رایش مدار گنبد گردون همی دهد
حكمش زمام مركز غبرا همی كشد
زانعام او شناس كه فضل فتاده پست
امروز سر به گنبد دروا همی كشد
تأثیر آفتاب بود این نه فعل ابر
كز جرم آب قطره به بالا همی كشد
رای متین او به زبان فصیح كلك
اسرار غیب جمله به صحرا همی كشد
ای خواجه ای كه هرچه در آفاق فاضلیست
داغت به طوع بر همه اعضا همی كشد
گردون صدای مدح تو كان عقد گوهرست
در گوش هوش صخره صما همی كشد
هر بدری كه شمس ودیعت دهد به كان
جودت ازو به غارت و یغما همی كشد
حاشا اگر كشید ز معشوق عاشقی
آن نازها كه جود تو از ما همی كشد
جایی رسیده ای ز بزرگی و احتشام
كه اندیشه در تو سر سوی سودا همی كشد
هم غایت شقاوت و خذلان او شناس
امروز دشمنت كه به فردا همی كشد
خصم تو زنده به بكف حادثات در
تا انتظار مرگ مفاجا همی كشد
شاعر كه در مدیح تو كوشد بود چنانك
منقار مرغ آب ز دریا همی كشد
وان كو سخن به نزد تو آرد چنان برد
كان كس به بصره سله خرما همی كشد
تا باد نوبهار ز تأثیر اعتدال
كافور تر ز عود مطرا همی كشد
پیوسته باد عمر تو با مد روزگار
آن جا كه خط مده به اقصا همی كشد
***
در شكایت از روزگار و مرثیت
هیچ رنگ عافیت درحیز عالم نماند
هیچ بوی خوش دلی با گوهر آدم نماند
از بر این خاك توده یك تن آسوده نیست
زیر این سقف مقرنس یك دل خرم نماند
جز نحوست نیست قسم ما ز دوران فلك
كوكب سعد ای عجب گویی درین طارم نماند
دیو فتنه بر جهان عافیت شد پادشا
با سلیمان سلامت حشمت خاتم نماند
آفتاب عمر عالم بر سر دیوار شد
تا نه بس گویند اناالله این عالم نماند
دنیی اندر نزغ افتادست ای اسرافیل خیز
در دم آن صور ار همی دانی كه جز یك دم نماند
در جهان بی مرد شد شب چون به غم آبستن است
تخت را جمشید نی و رخش را رستم نماند
تن بزن با زحمت ناجنس چون كس نیست اهل
دم مزن از غصه ایام چون همدم نماند
گر همه صحرای عالم غم بگیرد نیست غم
چون مرا در تنگنای سینه كنج غم نماند
شد نعم معزول از شغل مروت آنچنانك
حكم جزم امروز جز با حرف لا و لم نماند
حیلتی كن مر گرا چون درد از در ما نگذشت
چاره ای كن صبر را چون ریش را مرهم نماند
غیبت خواجه چنان بر ما منغص كرد عیش
كز همه لذات دنیامان جز این مقدم نماند
مقدم صدر جهان گفتیم سور دولتست
سور هست آری ولی آن نیز بی ماتم نماند
شد یقین ما را كه در عالم نخواهد ماند كس
كان كه جان جان ازو می زاد بنگر هم نماند
با دو بازو بد جهان چون خواجه كونین رفت
دان كه در عالم جز این یك بازوی محكم نماند
چون درآمد وقت رحلت كوفت خواجه كوس مرگ
طیبین للطیباتست این سخن مبهم نماند
چون كه از فرزند و خال و عم ندید او حاصلی
لاجرم در بند فرزندان و خال و عم نماند
بر قضای آسمانی چون رضا بود از نخست
زان در ابروی رضایش هیچ پیچ و خم نماند
شد نهان در آستین غیب آندست جواد
ای دریغا كاستین آن كرته را معلم نماند
او برفت و ماند از وی زاده او یادگار
ماند بر جا عیسی مریم اگر مریم نماند
***
در مدح طغرل شاه سلجوقی
عشقت سوی هركه راه برگیرد
اول غم تو گواه برگیرد
گر عكس رخت بر آسمان افتد
مه وای فضیحتاه برگیرد
بنمای خود آن چه زنخندان را
تا یوسف راه چاه برگیرد
بگشای چو گل قبای زنگاری
تا لاله ز سر كلاه برگیرد
مشاطه تست چرخ ازان هر روز
آیینه خود پكاه برگیرد
نرسد كه از آه عاشقان تو
آیینه چرخ آه برگیرد
گر رنجه شود شبی خیال تو
سوی رهی تو راه برگیرد
رنجی ز تن ضعیف بردارد
دردی ز دل تباه برگیرد
لیكن نتواند از سرشك من
الا كه ره شتاه برگیرد
دل چون ز غمت تسلیی جوید
اندیشه مدح شاه برگیرد
سلطان زمین شه زمان طغرل
كش گردون بارگاه برگیرد
در موكب او فلك تفاخر را
چتری ز شب سیاه برگیرد
فرمان وی ار بخواهد از گردون
این جنبش عمر كاه برگیرد
عدلش پی آن رود كه در عالم
رسم بد دادخواه برگیرد
ای آن كه سخایت ارتفاع كان
هر روز هزار راه برگیرد
گردون كبود كی دلش آید
كش مثل تو پادشاه برگیرد
این دلق كبود چیست بگذارش
تا خادم خانقاه برگیرد
مبداء به سلام تو كند خورشید
پهلو چو ز خوابگاه برگیرد
گر رأی تو بر فلك زند شعله
مه زحمت خود ز راه برگیرد
ور خود غلط افتد آفتاب از وی
خود پرده اشتباه برگیرد
سیاره ز بهر توتیای چشم
خاك درت از جباه برگیرد
جود تو همه سؤال برتابد
عفو تو همه گناه برگیرد
خشم تو كمر ز كوه بگشاید
رأی تو كلف ز ماه برگیرد
حلم تو به قوت ثبات خویش
گردون و ماسواه برگیرد
والله كه اگر حساب جود تست
لا از سر لا اله برگیرد
گر عدل تو بر ستم زند بانگی
بی جاده چگونه كاه برگیرد
طرفه نبود اگر به عدل تو
آتش رمش از گیاه برگیرد
هركس كه به جاه تو بد اندیشد
دل زود ز مال و جاه برگیرد
با حمله تو عدو كم از كاهست
ور كوه ز جایگاه برگیرد
در رزم اگرش به جا امان دادی
زان باید كان تباه برگیرد
شطرنجی اگرچه چرب دست آمد
عادت نبود كه شاه برگیرد
تا چرخ مشعبد اندرین حقه
گه بنهد مهره گاه برگیرد
بادات جهان به كام تا حظی
زین دولت و تاج و گاه برگیرد
***
در نكوهش دنیا
الحذار ای غافلان زین وحشت آباد الحذار
الفرار ای عاقلان زین دیو مردم الفرار
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آب های ناگوار
عرصه ی نادلگشا و بقعه ی نادلپذیر
قرصه ی ناسودمند و شربتی ناسازگار
مرگ در وی حاكم و آفات در وی پادشا
ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشكار
امن در وی مستحیل و عدل در وی ناپدید
كام در وی ناروا صحت درو ناپایدار
سر در او ظرف صداع و دل در او عین بلا
گل درو اصل ذكام و مل درو تخم خمار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم
جهل را در دست تیغ و عقل را در پای خار
ماه را نقص محاق و مهر را ننگ كسوف
خاك را عیب زلازل چرخ را رنج دوار
نرگسش بیمار یابی لاله اش دل سوخته
غنچه اش دلتنگ بینی و بنفشه اش سوگوار
صبح او پرده درآمد شام او وحشت فزای
ابر او بیلك گذار و برق او خنجر گذار
اندرو بی تهمتی سیمرغ متواری شده
وان گهی خیل كلنگان در قطار اندر قطار
ناف آهو دیده ای مستودع چندین بخور
شو دهان شیرین با آن بخر از بس بخار
رو دریا بین پر از آژنگ از بس خار و خس
وان گهی جیب صدف بین درج در شاهوار
باز در وی با هنرها دیده ها بردوخته
كركس خس طبع در وی از تنعم دیده خوار
اندرو طاوس با آن حسن با پای سیاه
پس كشف آن دست و پای زشت را كرده نگار
شیر را از مور صد زخم اینت انصاف جهان!
پیل را از پشه صد رنج اینت عدل روزگار!
شمع را هر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول
باغ را هر سال عزل و ماه را هر مه سرار
از پی قصد من و تو موش همدست پلنگ
وز پی قتل من و تو چوب را آهن گشته یار
تو گزیده این چنین جایی بر ایوان بقا
راست گویند آن كجا عنوان عقلست اختیار
ای تو محسود فلك هم آز را گشتی اسیر
وی تو مسجود ملك هم دیو را گشتی شكار
مولد اصلی تو دارالقرار آمد برو
تا ببینی جای خویش آن جا مكن این جا قرار
هیچ می دانی كه این جا با حریفی مهره دزد
جان همی بازی و خصلی بر لب خال قمار
خیز كاندر عالم جان مسندت افراشتست
برفشان پس دامن از این خاكدان خاكسار
زیر تو گردست و بالا دود بگریز از میان
پیش ازان كز دود و گردت دیدگان گردد فگار
سرو تو جفت كمان شد هم نگردی محترز؟
مشك تو كافور گشت آخر نگیری اعتبار؟
رومی روز آب كارت برد و تو در كار آب
زنگی شب رخت عمرت برد و تو در پنج و چار
چند بر بوی فزونی از پی ده یازده
گاه قند و گاه هار و گاه راه قندهار
از پی روزی چه باید تاختن ها تاختن
وز پی بیشی چرا باید دویدن تا تتار
حق چو قسمت كرد ضامن شد به تأكید قسم
هم نمی داری تو رازق را به سوگند استوار؟
حرص دانی چیست روبه بازی طبع خسیس
خشم دانی چیست سگ رویی نفس نابكار
آهوی تست این پلنگی و سگی و روبهی
بگذر ار مردی ازینان هم به همشان واگذار
پای در كعبه نهاده بت چه داری در بغل
روی زی محراب كرده سگ چه گیری در كنار
سایه پرورد بهشتی نازنین حور عین
قرة العین وجودی نایب پروردگار
بر كفت داده قدم از جام كرمنا شراب
بر سرت كرده ازل از نقد فضلنا نثار
چیست آن آشوب قومی غمز لطف لایزال
چیست آن ناموس مشتی خاك فضل كردگار
جبرییل از كاروان لطفش ار باز اوفتد
دست قهر كبریا بر شهپرش دوزد غیار
وآسمان از هم رهی فضلش ار باز ایستد
گردد اندر ساعت از سنگ حوادث سنگسار
تو چنین بی برگ در غربت به خواری تن زده
وز برای مقدمت روحانیان در انتظار
در گشاده بار داده خوان نهاده بهر تو
تو چنین اعراض كرده از همه بیگانه وار
چند خواهی بود در مطموره كون و فساد
یك رهی برنه قدم بر بام این نیلی حصار
تا جهانی بینی آنجا ایمن از درد فنا
تا هوایی یابی آن جا فارغ از حشو غبار
تا چو روح صرف گردی بر حقایق كامران
تا چو عقل محض گردی بر دقایق كامكار
تا ببینی صورت هرچیز را چونان كه هست
تا كه بشناسی سر از دستار و گوش از گوشوار
تا خیار آن جا همه سرسبز بینی چون خیار
تا شرار آن جا همه كم عمر یابی چون شرار
خوش دلی خواهی نبینی بر سر چنگال شیر
عافیت جویی نیابی در بن دندان مار
تا كی این حال مزور راه باید رفت راه
تا كی این قال محرف كار باید كرد كار
ره به قرآنست كم خوان هرزه یونانیان
اصل اخبارست مشنو قصه اسفندیار
صد هزاران غول در راهند و تو حیرت زده
شاهراه از چشم مگذار الله الله زینهار
دوزخ تو چیست می دانی زبان و دست تو
این سخن بازیچه نبود نزد مرد هوشیار
زان كه این جا از زبان و دست تو گر رسته اند
خواهی آن گه بود از دوزخ بدان سر رستگار
قوت پشه نداری جنگ با پیلان مجوی
همدل موری نئی پیشانی شیران مخار
چند سختی با برادر ای برادر نرم شو
تا كی آزار مسلمان ای مسلمان شرم دار
بوده ای یك قطره آب و پس شوی یك مشت خاك
در میانه چیست این آشوب و چندین كارزار
تو به چشم خویشتن بس خوب روی لیك باش
تا شود در پیش رویت دست مرگ آیینه دار
از درون زیفی ز بیرون سرخ رو لیكن چه سود
بوته دوزخ همی نیكو برون آرد عیار
دست دست تست اناالحق میزن ای خواجه ولیك
چون به پای دارت آرد مرگ آن گه پای دار
لطمه ای از شیر مرگ و زین پلنگان یك جهان
قطره ای از بحر قهر و زین نهنگان صدهزار
از تو می گویند هر روزی دریغا ظلم دی
وز تو می گویند هر سالی عفی الله ظلم پار
روی ها گشته است بوالعباس و دل ها بولهب
زان كه سرها ذوالخمارست و زبان ها ذوالفقار
ظلم صورت می نبندد در قیامت ورنه من
گفتمی اینك قیامت نقد و دوزخ آشكار
آخر اندر عهد تو این قاعدت شد مستمر
در مساجد زخم چوب و در مدارس گیر و دار
دین چو رای تو ضعیف و ظلم چون دستت قوی
امن چون نانت عزیز و عدل چون عرض تو خوار
وه كه سیاف قدر چون می كشد بهر تو تیغ
وه كه جلاد اجل چون می زند بهر تو دار
جهد آن كن تا درین ده روزه ملك از بهر نام
صد هزاران لغت از تو بازماند یادگار
گه ز مال طفل میزن لوت های معتبر
گه ز سیم بیوه می خر جامه های نامدار
تا كه از تو حشوهای نرم سازد دلق خاك
تا كه از تو لقمه های چرب جوید حلق مار
هم شود زآه كسی خیل سپاهت ترت و مرت
هم كند دود دلی اسب و سلاحت تار و مار
روز سگ می باش و شب مردار تا از خود خوری
همچو آتش كو هم از خود خورد وقت اضطرار
دین به دنیا می فروشی نیست بس سودی دراین
باش تا تو بازگیری در قیامت این شمار
تو همی سوزی ضعیفان را كه هین جامه بكن
تو همی سوزی یتیمان را كه هان اقچه بیار
شیخ ابویحیی چگونه داندت زد همچو زر
خواجه مالك چون تواند سوخت چون عرد قمار
وجه مخموری تو بر بوریای مسجدست
وز مسلمانی خویش آن گه نگردی شرمسار
اطلس معلم خری از ریسمان بیوه زنی
وان گهی ناید تو را از خواجگی خویش عار
گر به دیباهای رنگین آدمی گردد كسی
بس در اطلس چیست گرگ و در عبایی سوسمار
باش تا چون باز دارد صدمت یك نفخ صور
هم زمین را از قرار و هم فلك را از مدار
روشنان چرخ را بینی فروكشته چراغ
بختیان كوه را بینی فروكرده مهار
نفس ها اماره و لوامه اندر گفتگوی
روح ها انسانی و حیوانی اندر كارزار
خویشتن در صورت سگ باز یابی آن زمان
كز سر تو بركشد مرگ این لباس مستعار
شد در این ترهات ای خواجه كوته باز كن
كز سخن آن به كه باشد در لباس اختصار
ای خدا پیوسته در امداد لطفت وز كرم
تازه دار ارواح ما را همچو گل در نوبهار
جوشن حفظت ز سفت غفلت ما برمكش
پرده عفوت ز روی كرده ما برمدار
زان چه دارم در مپرس و زانچه خوردم وامجوی
زان چه كردم درگذر وز آنچه گفتم درگذار
***
من كلامه غفرله
زهی قدرت از عالم فكر برتر
وجود تو بر فرق ایام افسر
جلال تو از فكرت عقل بیرون
كمال تو از مدرج وهم برتر
به انصفا تو زنده جان شریعت
به اقبال تو تازه دین پیمبر
ز جاه تو یك پایه این سقف ازرق
ز حلم تو یك ذره این گوی اغبر
ز هر نقص چون عقل محضی مجرد
ز هر عیب چون روح پاكی مطهر
یكی شعله از نور رای تو خورشید
یكی قطره را رشح كلك تو كوثر
نوآموز دستت دل بحر قلزم
لگد كوب قدرت سر چرخ اخضر
به خلق تو شد كسوت جان معطر
به خط تو شد عارض دین معنبر
وجود تو در شرع چون نور درچشم
شكوه تو در دست چون عقل در سر
جناب تو مظلوم را حصن محكم
وجود تو درویش را حظ اوفر
اگر مهر چون رای تو بخشندی نور
قراضات زر گرددی در هوا ذر
نسیم رضای تو هرجا كه بگذشت
گل نوشكفته برآید از آذر
وگر شعله خشمت آتش فروزد
به آب اندر انگشت گردد سمندر
وگر بر خلاف مراد تو گردد
فرو ماند از دور چرخ مدور
به گوهر چو ماننده كردم ترا من
خرد گفت این نیست تشبیه درخور
كه گر زاصل پرسند دریا و ابرست
ور از ذات گویی سراپای گوهر
چه معنی خوبست كایزد تعالی
نكردست در طینت تو مخمر
سخای تو بودست در هیچ معطی؟
ضیای تو بودست در هیچ اختر؟
اگر شیر ابخر دهد شرح خلقت
كسش باز نشناسد از شیر مجمر
كسی كاو ز بهر تو بد گفت یا خواست
خلل یا ز دین باشدش یا ز مادر
به وقتی كه مشغول باشند هركس
به لهو و صبوح و سماع و به دلبر
صبوح تو ختم است و لهوت حكومت
سماع تو قرآن و معشوق دفتر
چه كوتاه دستی و چه پاك دامن
از آنی تو چون سرو آزاد و سرور
تو آنی كه در عهد تو كلك بیمار
به تحقیق نشنید بوی مزور
به عهد تو سوگند خوردست مسند
اگر دید و بیند دگر چون تو داور
همه عمر چونین توان گفت مدحت
كه هرگز معانی نگردد مكرر
نه مدحست این خود كه گر بازپرسی
همین گویدت خصم وزین نیز بهتر
در اخلاق تو هیچ عیبی نگنجد
ترا عیب حلم است الله اكبر
بلی حلم نیكوست لیكن نه چندان
كه دشمن به یك بار گردد دلاور
بدی هم ز بهر بدان می بباید
كه با آهن آهن بسی بهتر از زر
ملك فاسجح اگر چند نیكوست
ضربت فاوجع از آن نیست كم تر
نه با هر مزاجی بسازد نكویی
به هرزه نگفت آن كه گفتت وفی الشر
نه در چشم خفاش ظلمت به از نور؟
نه در كام بیمار تلخ است شكر؟
نه كوری افعیست سبزی زمرد؟
نه مرگ جعل می شود ورد احمر؟
تو بگذار این لفظ با دشمنانت
كه خود خون شود در رگ خصم نشتر
تو چین اندر ابرو فكن تا ببینی
كه در روم لرز آورد قصر قیصر
اگر باد خشمت به دنیا بجنبد
بلارك شود بید را جمله خنجر
در ایام عدلت چه پنداشت دشمن
كه بشكست یأجوج سد سكندر
نه مهدی شود هر كه مهدی بیابد
نه عیسی شود هركه بنشست بر خر
نه هر كس كه او ده درم سیم دارد
به تاجی كند بر نهد همچو عبهر
چه گونه به تیغی كه برداشت لولی
پس آن گاه با چرخ باشد برابر
چو نارست مردم كه بر تن همی پوست
بدرد چو گردد ز دانه توانگر
دلیل زوالست مر مهر را اوج
نشان هلاكست مر مور را پر
به سیمی چرا كرد باید تفاخر
كه دخلش به تیغ است و خرجش به ساغر
عدوی تو گر صبح گردد چو صبحش
نفس همچو خنجر برآید ز حنجر
كرامات گوییم یا محض اقبال
چنین نهضتی در زمانی مقدر
قدر بوالعجب بازیی كرد پیدا
كه در وی بسی لطف ها بود مضمر
بسا شكل مشكل كه گردون نماید
كه در ضمنش اغراض گردد میسر
همی تا تو در نصرت دین كنی سعی
ترا عون ایزد تمامست یاور
همی نصرت و فتح درجست و مدرج
در انصاف مظلوم و قهر ستمگر
حسود تو گر چند كور و كبودست
معالی قدرت شد او را مصور
شب تیره در غیبت مهر روشن
اگرچه ز انجم همی ساخت لشگر
چو آهیخت خورشید در آبگون تیغ
چو سیماب در لرزه افتند اختر
گل ار كرد بر عهدیی یا دو رویی
كه تا رنگ و بوییش گردد مقرر
چو منشور ملك ریاحین ستاند
به یك بادش اوراق گردد مبتر
ز دشمن چو ایمن شدی جای خوفست
كه زخم آرد اندر گشاد از مششدر
چو دشمن ز قصد تو ایمن نشیند
به قصد تو برخیزد آن گه مكابر
چو در كار جزیی بسازی تو با خصم
به كلی طمع آرد آن گاه یك سر
چو دشمن بشاشت نماید بیندیش
كه زیر بشاشت بلاییست منكر
اگر چند باز از كبوتر نترسد
ولیك از پی حزم باشد زره ور
چنان لعب بر دشمن افكن كه از دفع
نپردازد او با تمنای دیگر
عدو ار یكی ار صدند ار هزارند
تو و نیت خوب و رای مظفر
همی تا برون آرد این زرد مهره
سپیده دم از جیب این سبز چنبر
مباد اندر ایام یك لحظه خالی
ز تو بالش و از عدوی تو بستر
مقاصد پس پشت افكن چو مسند
فلك زیر پای اندرآور چو منبر
همه جرم بخشا همه عفو فرما
همه علم پرور همه عدل گستر
***
قصیده
ای كرده تو بر ملك تكبر
وی كرده فلك به تو تفاخر
ای پایه ی منصب رفیعت
برتر ز تصرف تفكر
از قدر تو چرخ در ترفع
وز رای تو عقل در تحیر
حزم تو مسلم از تهاون
عزم تو منزه از تغیر
در شرح خصایل حمیدت
مستغرق مد سبعة ابحر
در مصعد همتت فلك را
از عجز فتاده سنگ در سر
از جود تو گشته كان تهی دست
وز صیت تو گوش آسمان پر
بشنید صدف ز ماهی گنگ
در مدح تو لفظ های چون در
شد نامیه طفل حجر تو صدر
شد ناطقه مدح گوی تو حر
زان ناطقه می كند تحدث
زان نامیه می كند تكبر
با جود تو كیست كان كه ندهد
یك قطره ی لعل بی تزجر
انعام تو خاص و عام را هست
چون فیض خدای بر تواتر
حق از سر كلك شب نگارت
چون صبح همی كند تظاهر
زانصاف تو آهوی سبك دل
با شیر همی كند تنمر
گردون ز شرف همی نماید
بر فور به خدمتت توفر
با دست و دل تو كان و دریا
دعوی نكنند از تكاثر
شد عدل تو دشمن تظلم
شد عفو تو عاشق تعثر
هم لطف تو چون هوا روان بخش
هم قهر تو چو اجل گلوبر
ای با همه كس ترا تفضل
وی در همه فن ترا تبحر
محكوم تو شد سپهر فاحكم
مأمور تو شد زمانه فامر
با عدل تو ظلم گشت منصف
در عهد تو جود گشت لمتر
با خشم تو نیست ذوق جان حلو
از لفظ تو نیست حرف حق مر
در عهد تو تیغ می كشد مهر؟
این باشد غایت تهور
با رای تو خنده می زند صبح؟
اینست نهایت تمسخر
در صف نعال روز بارت
جویند صدور دین تصدر
از صدمت خشمت اوفتادست
در سینه ی آسمان تكسر
كردست ز بهر مركبت چرخ
از جاده ی كهكشان شب آخور
اندیشه مدح تو به خاطر
بهتر ز هزار من بلادر
هر دم كه زنم نه در مدیحت
زآن دم زدنم بود تحیر
جاوید به كام زی كه ما را
هم بر ز مدیح تست و هم بر
در بندگیت مرا چه باقیست
جز حلقه گوش و نام سنقر
مدح تو و التفات غیری
هرگز نكنم من این تجاسر
تا هست حواس را تصرف
تا هست خیال را تصور
بادات بقای عمر چندان
كه اندر عددش بود تعذر
روزت همه عید و از پی عید
بدخواه تو را كفن به گازر
اعدای ترا قبول چونان
كه امروز بود قبول اشتر
در منصب جاه تو تقدم
در مدت عمر تو تأخر
***
در مدح ركن الدین مسعود
حبذا ای نسیم جان پرور
وی مبارك پی خجسته اثر
ای ز فر تو خاك دیباپوش
وی ز دست تو آب جوشنگر
ای نه نساج و حله باف چمن
وی نه نقاش و نقشبند صور
ای ز كلك تو آب نقش پذیر
وی ز طبع تو خاك صورتگر
كلك تو رغم صورت مانی
نقش تو رشگ لعبت آذر
گاه مساح عالم خاكی
گاه سیاح گنبد اخضر
گه گشایی تو نافه ی تبت
گه ببندی تو رزمه ششتر
پیك پویانی و نداری پای
مرغ پرانی و نداری پر
دم جان بخش دل گشای تو هست
عدو هندی نهاده بر مجمر
خاك مرده ز تو شود زنده
دم عیسی مریمی تو مگر
نفست همچو صبح بی ظلمت
عرضت همچو سایه بی جوهر
نیستی زنده چون همی جنبی
نیستی پیك چون شوی به سفر
مركب ره روان دریایی
قاصد عاشقان سوی دلبر
همچو كیخسرو آب در شكنی
چون سیاوش بگذری ز آذر
در بهاران دم تو ساید مشك
در خزان ها كف تو پاشد زر
قوتت تازیانه كشتی
هیبتت غوطه خواره لنگر
بسته بر گردن عروس چمن
دست لطف تو عقده های گهر
گه نهاده چو من بر سر خاك
گه فكنده چو من در آب سپر
ای خجسته برید فصل بهار
به بهار جان یكی بگذر
سوی عالی جناب خواجه ی شرق
صدر دین پرور جهان داور
ركن دین مفتی جهان مسعود
كه نیارد جهان چنو سرور
آن زمین حلم آسمان رفعت
وآن ملك قدرت ستاره حشر
اثر طبع اوست فصل ربیع
مدد جود اوست قطر مطر
نیست خالق ولی به از مخلوق
نه ملك لیك از آدمی برتر
قطره ای دان ز لطف او حیوان
شمه ای دان ز خشم او صرصر
خاك درگاه او ببوس و بگوی
كای جوان دولت بلند اختر
نزد قدر تو آسمان ها پست
پیش دست تو بحرها فرغر
لطف طبعت به گاه خشم چو برق
می زند خنده می كشد خنجر
جود دستت گه سخا چون ابر
می كند خوی چو می دهد گوهر
گرنه بر سمت حكم تو گردد
چرخ را زود بگسلد چنبر
سخن بی رونقست ابر بهار
زهر باغ از آن نشد ازهر
بی دم خلق تو همی ما را
ندهد بوی خویش نسیم سحر
باغ ها باطل است از زینت
شاخ ها عاطل است از زیور
بی تو ای آفتاب شرع كجا
سر برآرد ز آب نیلوفر
خون غنچه ببست دل تنگی
چشم نرگس بخست رنج سهر
لاله گویی بداشت دست از می
كه نهادست سرنگون ساغر
بی تو ای بلبل درخت سخن
بلبل باغ نیست رامش گر
گل به خنده نمی گشاید لب
نكند باز دیده ها عبهر
از فراقت قبای خیری چاك
به دعایت زبان سوسن تر
همچو من شاخك بنفشه ز غم
برندارد همی ز زانو سر
هست بی تاب جعد مرزن گوش
هست بی آب روی سیسنبر
به دعا برگشاده دست چنار
سركشیده چو دیده بان عرعر
از چه بایست در چنین وقتی
عزم كردن سوی سفر ز حضر
نام نیكت گرفت ورنه جهان
پیش چشم تو خود نداشت خطر
چون مراد تو كرد استقبال
بازگردان عنان به سوی مقر
كه جهانی نهاده اند ترا
چشم بر راه و گوش ها بر در
دیده راضی نمی شود به خیال
دل قناعت نمی كند به خبر
این چنین شغل چرخ را فرمای
كه ترا چاكرست و فرمان بر
فلكی كو به فر دولت تو
داد ملكی به كم ترین چاكر
من نگویم حق تو نشناسد
نكند عقل این سخن باور
می نبیند به دست خود چیزی
كه بود منصب تو را درخور
باش تا ناگهی برون آرد
دست حكم تو ز آستین قدر
چرخ بینی به طوع چون جوزا
پیش تو بسته از مجره كمر
ابن یامین تو قوام الدین
صدر دریا دل عطا گستر
آن همه دانش و سخاوت و عقل
وآن همه مردی و جلالت و فر
بخت را سوی او به خیر خطاب
چرخ را سوی او به سعد نظر
چشم اصحاب روشن است بدو
چون فضای هوا به چشمه ی خور
دل ملت بدو شدست قوی
بازوی دین بدو گرفته ظفر
بر دل دشمنان تو چون تیغ
پیش تیغ عدوی تو چو سپر
تا ز تأثیر اعتدال هوا
شاخ خشگ از شكوفه آرد بر
ابر گریان رونده چون عاشق
مرغ نالان شونده چون مزمر
هر دو بادی همیشه رخشنده
زآسمان علو چو شمس و قمر
چشم هر دو به یك دگر روشن
پشت هر دو قوی به یك دیگر
باد آراسته به تو مسند
باد افراخته بدو منبر
***
در مدح اقضی القضات صدرالدین صاعد مسعود
زهی موافق رای تو جنبش تقدیر
به دست بخت جوانت عنان عالم پیر
اما مشرق و اقضی القضاة روی زمین
كه چشم عقل جهان بین تو را نیافت نظیر
ترا شگرف ثنا نیست ساعد مسعود
چه حاجتست با قضی القضاة و صدر كبیر
ترا رسد كه نهی از بر فلك مسند
ترا سزد كه نهی بر فراز سدره سریر
غبار موكب تو چشم بخت را سرمه
لعاب خامه تو عین فضل را اكسیر
نه رای حزم تو را جز موافقت درمان
نه امر جزم ترا جز مطاوعت تدبیر
ز نعمت تو بسی یافت آرزو تشریف
ز رفعت تو بسی خورد آسمان تشویر
ز بحر بخشش دست تو قطره ایست محیط
ز تف آتش خشم تو شعله ایست اثیر
هر آن چه رای تو تقریر آن براندیشد
فلك نیارد كردن به عرض آن تغییر
حسود جاه تو گر صد هزار حیله كند
به گل چه گونه برانداید آفتاب منیر
اگر نه عكس تو ضرب المثل قبول كند
مثالت آینه چرخ چون كند تصویر
تو چون كمان عبارت كنی بزه گه نطق
دهان تیر فلك چون زره شود از تیر
بر آدمی زره امن حلقه حلقه شود
در آن دیار كه قهرت گشاد كشگنجیر
مرا ز شوخی چرخ این عجب همی آید
كه صبح اول در عهد تو كند تزویر
حدیث طوفان وان هول ها كه می گویند
كه باد بر كند از اصل و بیخ كوه ثبیر
نعوذ بالله رمزی است این سخن زان روز
كه شیر خشم تو ناگاه بگسلد زنجیر
عدوت هست سیه روی و خاكسار چنان
كه خاك پا شد به روی سرهاش دبیر
هر آن چه بیش فزاید كم است قدر عدو
فزونی عدویت همچو یاست در تصغیر
چو هست پیش در تو نفیر مظلومان
چنان مكن كه كنند از تو كان و بحر نفیر
ترا ز بخشش كس باز داشت نتواند
مگر كه عاجز گردد طبیعت از تأثیر
تبارك الله ازان كلك شرع پرور تو
كه سر غیب سراید زبان او به صریر
امیر لشگر عقل است و پیك عالم علم
گره گشای خیالست و نقش بند ضمیر
به دست اوست اقاویل علم را تفصیل
به یمن اوست مقادیر رزق را توفیر
همیشه او را از آسمان فضل طلوع
همیشه او را بر شاه راه شرع مسیر
بیان بی دهنش رمز وحی را تأویل
زبان بی سخنش سر غیب را تفسیر
به سعی او بود ادرار زرق را ترویج
به قول او بود احكام شرع را تقریر
بدان صفت كه سرانگشت مانی نقاش
سواد مشگ كند نقش بر بیاض حریر
كنیزكی است چكن دو ز خوب دیباباف
كه بر حریر ختایی همی كند تحریر
اگر به رقص درآید رواست زنگی وار
از آن جهت كه همی زنگیان دهندش شیر
مگر كه مادرش از شیر باز خواهد كرد
ازین قبل سر پستان سیاه كرد چو قیر
چو شد سوار سه انگشت سحر پردازت
دو اسبه می رود اندر ركاب او تقدیر
چه بوسه ها كه دهد مشتری بساط ترا
گرش مسلم دارد مقام خویش نصیر
سپهر قدرا بشنو ز حال من دو سه بیت
كه شاعران را از حسب حال نیست گزیر
مرا ز چاكرت این هرزه گرد گردون نام
شكایتی است كه از حد همی برد تقصیر
مرا به عهد تو ایام وعده ها دادست
كنون همی كند اندر ادای آن تأخیر
فلك همی نهدم پایه ای ولی به دروغ
جهان همی دهدم نانكی ولی بر خیر
گهم طمع به فزونی همی كند تحریص
گهم خرد به قناعت همی كند تعصیر
مرا ز شكر فضل و هنر چو دل گرمست
چه مانده ام به كف نانكی فقیر و اسیر
منم كه نخست شیرم نه گربه پس گردون
چو موش چند فریبد مرا به نان و پنیر
همای سایه فكن استخوان خورد وان گاه
بغاث طیر تنقل كند به شاه انجیر
پیاز گنده بغل دق مصر می پوشد
به كاله جوشی من كوب می خورم چون سیر
به حضرت تو همی لاف فضل نتوان زد
كه پیش یوسف عیب است دعوی تعبیر
دگر نیارم گفتن، كه درجهان خرد
كمینه ریزه خورانم فرزدق است و جریر
حدیث فضل رها كن كه خاك بر سر فضل
من این طریق سپرده نیم قلیل و كثیر
ولی به شعر اگر به نیم ز خاقانی
به هیچ حال تو دانی كه كم نیم ز مجیر
فزون ازین نشناسم فضیلت ایشان
كه آن امیر حكیم است و این حكیم امیر
چو كعبتین مرا كیسه هیچ و كاسه تهی
چو كعبه این دیگران رو در اطلس و تعبیر
همه جهان شعرایند لیك نشناسند
به وقت شعر تفاوت میان شعر و شعیر
اگرچه هستند آواز لیك فرقی هست
میان زمزمه عندلیب و صوت حمیر
ز شعر و شاعری اندر گذر كه هم نقصست
تحری از پی كلپترهای هزل پذیر
حقوق خدمت دارم همین شرف بس نیست؟
هنر مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر
مرا ز دهر تر و خشك مایه عمری بود
به خرج خدمت تو كردم ارچه بود حقیر
ثنا و مدحت تو خوانده ام گه و بی گه
دعای دولت تو گفته ام شب و شب گیر
شراب نعمت تو نوش و من گرفته خمار
تنور بخشش تو گرم و من سرشته خمیر
چه عذر سازم اگر بر نبندم از تو كمر
چه حجت آرم اگر در نبندم از تو فطیر
من آن نیم كه به اندك ز تو شوم قانع
تو آن نئی كه قبول افتد از تو كیل یسیر
ز شكر نعمت تو عاجزم كه بی حد است
به از دعا نزند مرغ شكر هیچ صفیر
همیشه تا كه نباشد زكوة بی نیت
همیشه تا كه نباشد نماز بی تكبیر
بقای مدت عمر تو باد چندانی
كه باشدش ابد اندر شمار عشر عشیر
همه سعادت گردون نثار جاه تو باد
فان رب تعالی لما یشاء قدیر
***
در وصف بنای مدرسه صدر منصور نظام الدین و مدح امیر نورالدین
زهی عالی بنای قصر معمور
كه باد آفات دهر از ساحتت دور
هوا روشنت چون مطلع مهر
بنای عالیت چون روضه ی حور
به شرم از رفعت تو سقف مرفوع
خجل از رتبت تو بیت معمور
فرود قبه ی تو قبه ی چرخ
به زیر پایه ی تو پایه ی طور
چو قبله شرط اكرام تو واجب
چو كعبه حظ تعظیم تو موفور
دهد چوب تو شرم صندل و عود
سزد خاك تو رشك مشك و كافور
نهادت ایمنست از گردش چرخ
بنایت فارغست از صدمت صور
مسلم خاكت از آفات و عاهات
منزه صحنت از مكروه و محذور
سزد دربان تو چیپال و قیصر
سزد فراش تو خاقان و فغفور
مفیدانت چو طوطی جمله منطق
فقیهانت چو غنچه جمله مستور
بسان دیده شرعی و در تو
سوادالعین دست صدر منصور
نظام الدین درو چون مردم چشم
مناظر خواجه ای در دهر منظور
محل نور باشد دیده و امروز
به نورالدین شود نور علی نور
امیر عالم عادل كه او را
فلك محكوم باشد دهر مأمور
به رفعت همچو كیوانست معروف
به منصب همچو خورشیدست مشهور
ممالك را به نور عدل حاكم
سلاطین را به حسن رای دستور
به كار خیر در آفاق موصوف
به نام نیك در اطراف مذكور
عجب نبود اگر آثار خیرش
شود بر صفحه ایام مسطور
بیان او نماید سحر مطلق
بنان او فشاند در منثور
به لطف و عنف با هر دشمن و دوست
نماید نوش نحل و نیش زنبور
همه آثار او در عدل مجموع
همه ایام او بر خیر مقصور
زهی دولت زهی توفیق الحق
چنین باشد نشان سعی مشكور
قضا از نوك كلك تیر گردون
به عز جاودانش داده منشور
مدارس خود بسی كردند لیكن
بدین رونق كه را بودست مقدور
كسی را كش بود دولت مساعد
به هر كاری بود محمود و مأجور
زهی اخلاق تو مرضی و مألوف
زهی خیرات تو مقبول و مبرور
بر عدلت ستم مقهور و مخذول
بر حلمت گنه معفو و مغفور
ز خشمت گر فتد یك شعله در بحر
معین گردد آن گه بحر مسجور
اگر عدلت زند بر چرخ بانگی
نماند كس ز دور چرخ رنجور
نباشد بخشش مالیت معدود
نگردد معنی ذاتیت محصور
بود محروم هر که از تست محروم
بود معذور هرك از تست مذعور
بدیهه است این قصیده گر نكو نیست
به فضل خویش می فرمای معذور
همی تا زاید از تأثیر دوران
بیاض روز از شب های دیجور
ز تو خالی مبادا صدر مسند
مبارك بر تو این ایوان معمور
همیشه رتبت قدر تو عالی
همیشه دشمن جاه تو مقهور
***
در مدح امام فاضل شمس الدین ابوالفتح النطنزی
زهی دریای گوهر بخش موج انگیز پهناور
نه آن را غایت و پایان نه آن را ساحل و معبر
فرازش عنبر و عود و نشیبش لؤلؤ و مرجان
هوایش صافی و روشن زلالش عذب و جان پرور
فلك با قدر او پست و زمین درجنب او ذره
جهان نزدیك او ناقص محیط از پیش او فرغر
بخار او همه عطر و زمین او همه مرجان
درخت او هم بسد نبات او همه جانور
همه دامنش پر عود و همه ساحلش پر سنبل
همه قعرش پر از لؤلؤ همه سطحش پر از عنبر
صدف هایی ازو زاید به گوهر جمله آبستن
نهنگانی ازو خیزد به صورت اژدها پیكر
اگر شوری برانگیزد كمر از كوه بگشاید
وگر جوشی براندازد فرو شوید ز چرخ اختر
نه دریایی كه از هر خس همی بر خود نهد باری
كه گر بادی زند بر وی شود در حال جوشنور
نه آن بحری كه از كاهی همی بر خویشتن لرزد
كه گر كوهی فتد در وی نیاید چین به رویش در
سحاب از وی همی بارد گهرها در مه نیسان
زمین از وی همی پوشد حواصل در مه آذر
دمی بی خیزران هرگز نبودست او همه ساله
چنان چون عادت دریاست دارد صد سفینه زر
اگر موجی برانگیزد فلك را بس بود غوطه
وگر دری براندازد جهان را بس بود زیور
شناور اندرو عقلست و غوواص اندور فكرت
ز علمست اندرو كشتی ز حلمست اندرو لنگر
تو این دریا كه را دانی تو این كشتی كه را خوانی
جز این حر سخاپرور جز این حبر سخن گستر
امام شرق شمس الدین ابوالفتح آن كه در هر فن
یكی بحرست پر لؤلؤ یكی كانست پر گوهر
ازو یك لفظ صد معنی ازو یك قول و صد برهان
ازو یك بیت و صد دیوان ازو یك فرد و صد دفتر
چو خامه ذوالسانین و چو گردون ذوالبیانینست
عرب را نظم او زینت عجم را نثر او مفخر
شعاع روی او كردست چشم هفت اختر كور
صدای فضل او كردست گوش هفت گردون كر
ز عزم باد سیرش دادن مدار عالم علوی
ز حلم كوه طبعش بین قرار مركز اغبر
گه ترتیب كلك او چو در تركیب لفظ آید
كشد در سلك نظم آسان بنات النعش را یك سر
فلك گر می توانستی ز شرم نظم شیرینش
نظام خوشه ی پروین جدا كردی ز یك دیگر
اگر او فی المثل ابلیس را مدحی برآوردی
چنان دار كان نگارد جبرئیل از فخر بر شهپر
وگر ذمی براندیشد مر این خورشید رخشان را
كه اندر حد نظم آرد به لفظ زشت و مستنكر
چنان گوید كه از بیمش زحل را بتركد زهره
زمین را بشكند مهره فلك را بگسلد چنبر
بیانش معجز و سحرست در یك حال پنداری
زبانش آتش و آبست در یك جای چون خنجر
اگر نثری كند املی پر از گوهر كند گوشت
وگر نظمی كند انشی شود طبعت پر از گوهر
میسر گشته هر سرش مگر اسرار علم غیب
محصل گشته هر علمش مگر علم شمار زر
مدد از علم او پذرفت و از جودش ستد مایه
هر آن كس كو دلی گرم و دمی خوش یافت چون مجمر
زهی دریادلی كز شرم جودت ابر را دایم
دلی پر آتش و دستی پر از بادست و چشمی تر
دوان چون باد صیت تو ازین عالم بدان عالم
روان چون آب ذكر تو ازین كشور بدان كشور
تو آن شمسی كه گردون را به جای دیده ای ورنه
بدین یك چشمه خورشید ماندستی فلك اعور
تویی كز علم و از حكمت بدان منصب رسیدستی
كه هفتم پایه ی چرخست اول پایه ت از منبر
كه را دانی كه از تو نیست دست نعمتی بر روی
كه را دانی كه از تو نیست طوق منتی در بر
ز لفظ گوهرافشان تو جان را توشه شد فربه
ز جود كاروان بخش تو كان را كیسه شد لاغر
جهان صدرا من این مدحت به دستوری همی گفتم
وگرنه من به هر حالی نیم هم تا بدین حد خر
مدیح چون تویی گفتن نه كار چون منی باشد
طبیبی پیش عیسی كردن آن كاری بود منكر
مدیح چون تویی گفتن مجالی بس فراخ آید
كه هرچ از بحر واگویی بود مر عقل را باور
وگر خوشیست این گفته غرض صد قسمت كاندر شعر
محال از صدق چابك تر دروغ از راست شیرین تر
همیشه تا ز روی طبع نبود باد هم چون خاك
همیشه تا ز روی فعل نبود آب چون آذر
شكوه فضل تو دایم بماناد اندرین عالم
كه مثل تو دگر شخصی نخواهد زادن از مادر
***
خطاب به چند دوست مسافر خود
سلام من كه رساند بدان خجسته دیار
كه هست مجمع احباب و محضر احرار
به بقعه ای كه درو دوستان من جمعند
چه دوست؟ جانم و از جان عزیزتر صد بار
هزار بوسه بر آن خاك برنهد وان گه
سلام من برساند چه گونه؟ عاشق وار
به لطف گوید كاین لعبتان دیده من
زگرم و سرد نگه دار هان و هان زنهار
همه چو لاله و گل نوشكفته اند و لطیف
نگاه دار گل و لاله را ز زحمت خار
عزیز باشد نو باوه هركجا كه رسد
شكوفه ی دل ما را چنان گرامی دار
قضا بدان قدر از آب آتش انگیزد
اگر نشیند بر دامنی ز باد غبار
غلام و چاكر آب و هوای آن خاكم
اگر بسازد با دوستانم این یك بار
به غیر غنچه بدو در مباد كس دلتنگ
به غیر نرگس در وی مباد كس بیمار
ز من ببرد عزیزان و دوستانم چرخ
به من جز این نتواند زمانه غدار
همی بنالم از شوق دوستان قدیم
چنان كه زیرگه از زخم زخمه نالد زار
بدم چو بلبل آن گه كه پیش دیده من
بدند همچو گل نوشكفته در گل زار
كنون ز دوری ایشان دو جوی می رانم
ز آب دیده و دم بسته ام چو بوتیمار
ز بس سرشك چو شنگرف و آه سرد دلم
گرفته آینه طبع من كنون زنگار
تو زندگانی بی دوستان مدان از عمر
كه مرگ به ز چنین زندگی بود صد بار
***
خطاب به جمال الدین كه یكی از دوستان اوست
بزرگ منعم و مخدوم من جمال الدین
سپهر رفعت و كان سخا و كوه وقار
به خاك پای تو كان تاج فرق كیوان است
كه شوق خدمتت ز من ببرد صبر و قرار
تو آفتابی و تا طلعتت طلوع كند
بوم چو ذره نهان زیر پرده شب تار
به روز و شب به دعای تو دوستدارانت
هزار دست برآورده اند همچو چنار
میان به خدمت تو بسته اند چون پیكان
دهان به مدح تو بگشاده اند چون سوفار
نهاده گوش صدف سان كه كی رسد تأیید
گشاده چشم چو نرگس كه كی بود دیدار
چو جان خصم تو هر روز تا به شب دیجور
چو چشم بخت تو هر شام تا سحر بیدار
***
خطاب به شهاب الدین كه یكی دیگر از دوستان اوست
خلاصه همه عالم اجل شهاب الدین
كه روشنند ز رای تو ثابت و سیار
به زیر سایه ی رأی تو چشمه ی خورشید
فرود پایه ی قدر تو گنبد دوار
كمینه ی قطره ز جود تو آب در قلزم
كهینه ی شمه ز خلق تو مشك در تاتار
دعا و خدمت خادم قبول فرمایند
فزون ز لشگر ذرات و قطره ی امطار
یقین شناس كه گر شرح اشتیاق دهم
دراز گردد و آن گه ملالت آرد بار
بیاض روز اگر فی المثل شود كاغذ
دگر مداد شود جمله آب های بحار
شوند موی بر اندام های من همه دست
قلم شود به جهان در هر آن چه هست اشجار
من آن نویسم تا جملگی ز من پر شد
هنوز گفته نباشم مگر یكی ز هزار
تویی كه مركز عقلی و دوستدارانت
مدام گرد تو باشند حلقه دایره وار
منم ز حلقه برون مانده وز پی مركز
به سر همی دوم از گرد خویش چون پرگار
چنان به ذكر تو آراسته است محفل ها
كه نام عبد لطیف آید از در و دیوار
سرای تو كه در آن نظم داشتیم اكنون
در آن دیار نگردد ز غیبتت دیار
شدند جمله پراكنده چون بنات النعش
جماعتی كه چو پروین بدند پیش تو پار
تو همچو شمعی و اصحاب جمله پروانه
به شمع جمع توانند آمدن ناچار
به دوستی و بنان و نمك كه عزم آن بود
كه بر سبیل تماشا كنم سوی تو گذار
ولی توقفم از ضعف چارپایانست
كه بیش از آن كه توان گفت لاغرند و نزار
خدای داند و دانم تو نیز می دانی
كه بی تو نیستم از عیش خویش برخودار
رخم چو آبی زردست و به روی از غم گرد
فسرده از دم سرد اشک من چو دانه ی نار
سپیده دم که نسیم آورد به من بویت
کنم بر او ز دل خوش روان خویش نثار
هزار جان گرامی به ناز پرورده
فداش باد كه بوی آورد مرا از یار
***
خطاب به فخرالدین
دعا و خدمت مخدوم خویش فخرالدین
همی رسانم اگر آمد او ز دریا بار
ربیع آمد لیكن ربیع ما نامد
تویی ربیع ربیع جهان خزان انگار
به جان تو كه اگر اشتیاق دهم
ز صد یكی نشود گفته در دو صد طومار
تویی ربیع دل ما ولی چو گل بدعهد
كه بی ثبات بود عهد تو به وقت بهار
خیال تست شب و روز پیش دیده ی من
چنان كه گویی گشتست در دو دیده نگار
چو مدتی است كه از تو نیافتم تشریف
همی ندانم تا چیست موجب آزار
بدیع باشد این از رفیع رای ربیع
كه بی سبب ز چو من دوستی شود بی زار
مكن اگرچه حریفان تو خود بسی داری
ز دوستان كهن نیز گه گهی یاد آر
***
خطاب به منتجب الدین
اجل منتجب الدین اوحد الفقرا
كند قبول سلام و دعا برون ز شمار
به غایتی به لقای تو آرزومندم
كه شرح دادن بعضی از آن بود دشوار
تو خویشتن ز می اندر كنار گیرد از آنك
گرفته حجره محروس دیگری به كنار
وگرت دست رسد در دگر صلت پیوند
كه آن ستیزه به یكبارگی گسست مهار
عنان به وقت نگه دار سخت و سست مگیر
كه تا برون نكند سر زنیفه شلوار
تو سخت می كن و مرز آب می ده و می رو
كه قلتبانی ازو در جوار باشد خوار
ولی تو تنگ مكن دل كه در نخواهی ماند
به هیج جا به چنین … از چنان كفتار
نعوذبالله ازین گفته خاكمان بدهی
ز طیبتی كه درو واجبست استغفار
***
خطاب به عفیف الدین
عفیف دین درازه، دعا همی گویم
اگرچه ما را از وی گله است صد خروار
به هیچ رقعه و نامه ی سلام ما ننوشت
زهی درازه ی زن روسبی لوطی خوار
***
خطاب به ضیاءالدین
ضیاء دین را دایم دعا همی گویم
همی كنم همه وقتی تنسم اخبار
ز گوشت داد بدادی تو قلتبان دایم
كه می دهند كنون بیست من به یك دینار
مباش ازین پس در حرص استخوان چون سگ
نشسته بر سر پای و دو چشم كرده چهار
***
خطاب به نجیب الدین
حكیم یونان آن فلسفی نجیب الدین
كه واقفست به تحقیق بر همه اسرار
ز منطق و ز ریاضی و از طبیعیات
نجوم و هندسه و علم طب و موسیقار
همی فشاند گفتند روز و شب زر و سیم
چنان كه آتش بارد قراضه های شرار
چه حكمتست عروس جوان به جا ماندن
وز آن نه عار بود مرا ترا به استشعار
مكن نصیحت من بشنو ار خردمندی
چنین سفر كه برین حالتش بود گفتار
وگرنه رخصت خادم دهد كه تا بروم
به ساعتی به در و بام بر زنم مسمار
***
حاجی سلام از چاكران باید باشد
ز من بخواهد حاجی سلام پرسش خویش
دعا و خدمت هر یك همی كنم تكرار
توقعست مرا كز مجددات امور
خبر دهند به هر وقت از مجار و مسار
وگر مهمی یا خدمتی است فرمایند
كه تا به شكر و به منت شوم پذیرفتار
درود ایزد بر مصطفی محمد باد
بر اهل بیت وی و بر مهاجر و انصار
***
لغز حمام
چه گویی چیست آن شكل مدور
كه دارد خیمه با گردون برابر
چه ایوانی كشیده بر سر آب
چو خرگاهی زده بر روی آذر
هوایش روشن و آبش موافق
زمینش صافی و سقفش مصور
چو خلق عاقلان هم پاك و هم خوش
چو طبع زندگی هم گرم و هم تر
زمین او به رنگ چرخ ازرق
هوای او چو جرم ماه انور
ندیده خاك او هرگز تخلخل
نگشته آب او هرگز مكدر
ز آبش رشك برده آب حیوان
ز حوضش شرم خورده حوض كوثر
ز هر سقفش یكی ماهست رخشان
به گرد هر مهی تابان سه اختر
برهنه گشته در وی همچو در حشر
بزرگ و خرد و درویش و توانگر
ز خوشی راست پنداری بهشتی است
كه دوزخ هست در اجزاش مضمر
بهشتست او از آن معنی كه هرگز
نه سرما اندرو بینی و نه خور
به دوزخ نیك می ماند از آن روی
كز آتش می شود كارش مقرر
همه آلودگان آینده در وی
برون آیند ازو پاك و مطهر
خطا گفتم كه این كعبه است لیكن
نه از بنیاد ابراهیم آذر
بلی كعبه است و جز احرام بسته
نه مؤمن اندرو آید نه كافر
تو كعبه دیده ای هرگز كه در وی
روا نبود نماز هیچ جانور
درین كعبه خلاف آن پیاپی
مسلمان باشد و ترسا به هم در
در آن كعبه اگر سنگی سیاهست
كه رو بر روی مالند بیمر
درین كعبه یكی سنگ سیاهست
كه مالد روی زیر پای ها در
فكنده اندرو سجاده بر آب
خشن پوشی سیه رویی مجدر
تو دیدی سنگ کاید بر سر آب
چو یك زنگی به آب اندر شناور
یكی لعبت درو از بهر خدمت
دو روی و ده زبان و زرد و لاغر
به شكل جدول تقویم بر وی
بسی خط های بی پرگار و مسطر
كند مشاطگی زلف خوبان
كه این صنعت شدست او را میسر
نمی گردد ز زلف دلبران سیر
هزارش ره نهادند اره بر سر
به مویی كار او آویخته و او
هنوز آویخته بر موی دلبر
میان بست از بن سی و دو دندان
برای خدمت زلف معنبر
خط شمشاد قدان دوست دارد
كه او را هم از آن وصل است مادر
كند ریش وزیر و زلف خاتون
ضعیفی دیده ی چونین ستمگر؟
طراز دوش او القاب شاهی
كه در ملك است ثانی سكندر
سپهر تاج بخش اعظم اتابك
پناه مملكت خاقان اكبر
جوان بختی جهان بخشی كه گردون
نبیند نیز چون او عدل گستر
اگرچه اصل او دریا و ابر است
هنر از خود نماید همچو گوهر
چنان كز «یاء بیتی» كعبه نازد
بدین القاب نازد چرخ اخضر
مبارك باد این جای همایون
مربی مرا خورشید كشور
شهاب الدین خاص میر عادل
كه عالم گردد از خلقش معطر
به وقت مكرمت لطف مجسم
به گاه تجربت عقل مصور
به روی مملكت برخال عصمت
به دست سلطنت در گوی عنبر
دل او معدن جودست و دانش
كف او مركز كلكست و خنجر
همه عمر ار كنم حصر معانیش
نگردد هیچ معنی زو مكرر
همیشه تا نماید تیغ زرین
همی این زردگو زین سبز چنبر
معمر باد در این بیت معمور
ممتع باد ازین ایوان و منظر
سپهرش خاضع و بختش مساعد
جهانش بنده و ایام چاكر
***
در مدح شهاب الدین خالص و شكایت از قحطی اصفهان
ای بر سر آمده تو ز ابنای روزگار
وی كرده روزگار به جاه تو افتخار
فرزانه میر عالم عادل شهاب دین
دریای سیل قطره و ابر گهر نثار
دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر
چشم ستاره چون تو ندیده بزرگوار
شیر فلك ز صولت خشم تو زرد روی
باد صبا ز نفخه ی لطف تو شرمسار
چون علم خوش حریفی و چون مال دوست روی
چون بخت به نشینی و چون عقل نیك یار
حكمت جهان نورد و سخایت خزینه بخش
عزمت ستاره جنبش و حزمت زمین قرار
لطف تو همچو جوهر جانست دل شكر
خشم تو همچو خنجر مرگست جان شكار
حسن عنایتت ببرد ز آفتاب لرز
صدق رعایتت ببرد ز آسمان دوار
انعام تو چو مایه ی فیضست دستگیر
اقبال تو چو پایه ی جاهست پایدار
چون نار تیز خشمی و چون باد روح بخش
چون آب پاك طبعی و چون خاك بردبار
خلق تو برده قیمت هر نافه ی تبت
لطف تو داده رونق هر در شاه وار
گردون ترا ز طاعت جان بسته بر میان
دولت ترا به رغبت پرورده در كنار
چون تو همچو رزق رسیده به خاص و عام
با او نه بار منت و نه رنج انتظار
ای كار سلطنت به مكان تو مستقیم
وی حصن مملكت به وجود تو استوار
دانی كه بی تو حال سپاهان چه گونه شد
بشنو ز من به نظم كه شرحی است جان شكار
دانم كه خود رسیده به سمع مباركت
آن صعب صاعقه كه به مردم رسید پار
حال جهان ز نظم بیفتاد لاجرم
مردم دگر شدند و دگر گشت كار و بار
نه با كسی مروت و نه با كسی كرم
نه با كسی تواضع و نه با كسی وقار
دور از تن تو دنیا در نزع اوفتاد
این واپسین دمست و به آخر رسیده كار
زان روی كشت زرد شد و چشم چشمه خشك
عرق امل ضعیف و دل عافیت فگار
آنك كبود گشت بن ناخنان كوه
وآنك سیاه شد در و دیوار روزگار
بنگر دریده جامه و شاقان صبحدم
بنگر بریده موی عروسان شاخ سار
ساقط شدست نامیه را قوت نما
نبض هواست مضطرب از ماده بخار
هم چرخ را خدر شده تركیب هفت عضو
هم طبع را مزاج تپه گشته هر چهار
مفلوج گشته آتش و معلول گشته باد
هم خاك با عفونت و هم آب ناگوار
ادرار رزق خلق قلم بر نهاده قحط
مجری نمانده اجری یك شخص از هزار
از سیل مرگ عرصه ی عالم در اضطراب
وز رنج فاقه كافه ی مردم در اضطرار
شد خاك ها بخیل و نروید ازو نبات
شد شاخ ها عقیم و نزاید ازو ثمار
از آتش تموز وز بی آبی جهان
شد تابه های ماهی هر صحن جویبار
آب اوفتاده زیر زمین همچو نام نان
نان را چو قرص خور زبر آسمان مدار
هم خلق سنگ دل شده هم ابر سخت چشم
هم باد آتشین دم و هم آب خاكسار
شد خوشه همچو سنبله چرخ دوردست
شیریش بر یمین و ترازوش بر یسار
نان چون مخدرات نهفته ز خلق روی
گندم خلیفه وار گران قدر و تنگبار
نان شد به نرخ شیرین لیكن به طعم تلخ
هم قرص منكسف شد و هم گرده كم عیار
مرغان ز حرص دانه ی ارزن ستاره چین
ماهی ز شوق آب فلك را شمر شمار
نان ناپدید گشته چو آب حیات و خلق
هم چون سكندر از پی او گشته جان سپار
در آرزوی كاه برآخور سقط شدست
بختی كوه كوهان تازی راهوار
قومی ز تاب گرسنگی از وجود سیر
فومی ز ضعف تشنه به خون گشته تیغ وار
این همچو گبر قرص پرست و تنور دوست
وآن همچو ابر قرص در انبان و اشك بار
گفتی كه خاك می خورد آن راست همچو مار
گفتی ز باد می زید این همچو سوسمار
وآن كس كه او سه شهر به نان باره داشتی
از حرص پاره ای نان چون زیر كشته زار
وآن كس كه از تنعم حلوا نخورد و مرغ
مردارخوار گشت و چو مردار گشت خوار
عورت برهنه عورت پوشی نیافته
آن كس كه از مرصع می داشت گوش وار
فرزند همچو سگ شده مادرگزای و شوخ
مادر چو گربه گشته جگرخای و بچه خوار
این خون و گوشت خورده از آن كش چو خون و گوشت
وآن گوشه ی جگر ز جگر گوشه ی گربه وار
آن از پی گیاهی با خر به گفتگوی
واین بهر استخوانی با سگ به كارزار
بر شاهراه شهر و زوایای كوچ ها
ده ده نهاده مرده ی ده روزه بر قطار
آن عجز و آن تضرع طفلان نازنین
وآن لابه و آن نیاز جوانان شادخوار
این خون همی مكید ز پستان به جای شیر
وآن هم چنان كه خرما خایید نوك خار
خوانی نهاده نی به جز از سفره ی فلك
دستی گشاده نی به جز از پنجه ی چنار
ننموده روی تازه همی سوسن و سمن
نگشوده لب به خنده همی پسته و انار
نه هیچ دستگیر مگر فضل ایزدی
نه هیچ پایمرد به جز فضل كردگار
وان گاه گرگ قحط زده در رمه فتاد
می كشت هركه یافت اگر فربه ار نزار
بربود گرگ مرگ هر آن كو گزیده تر
آیا كه چون همی كند این مرگ اجتبار
از مركب حیات ببین چون پیاده كرد
آن را كه یافت گردون بر معنیی سوار
حشم عوام خود نتوان برشمرد لیك
ز اهل هنر نماند كسی اندرین دیار
ایشان شدند، میر بماناد جاودان
تا دامن قیامت از آن قوم یادگار
ای بر سپهر رفعت خورشید نوربخش
وی بر سریر دولت جمشید نامدار
بنگر به چشم عبرت و حال جهان ببین
عاقل ز حال های چنین گیرد اعتبار
دل بر جهان منه كه جهان را ثبات نیست
تكیه مكن بر اوی و بهش باش زینهار
تو شربت مراد ز جوی فلك مجوی
امید خوش دلی ز مدار فلك مدار
یك خرده ی ضرب نقد وفا من نیافتم
بن كیسه سپهر بجستم هزار بار
منت خدای را كه شد این واقعه به سر
بر گوشه ی بساط تو ننشست از آن غبار
تا باغ زرد روی شود فصل مهرگان
تا شاخ سبز جامه شود وقت نوبهار
رای تو باد با روی اقلیم مملكت
تیغ تو باد بازوی اقبال شهریار
جاه تو از نوائب افلاك در امان
جان تو از حوادث ایام در حصار
***
من غرر قصائده فی الحكمة والموعظة ولله دره
الرحیل ای خفتگان كاینك صدای نفخ صور
رخت بربندید ازین منزلگه دارالغرور
تا كی این از سر گرفتن سیر افلاك و نجوم
چند ازین برهم گرفتن دور ایام و شهور
هین كه موقوف تواند ارواح جمع انبیا
هین كه محبوس تواند اشباح اصحاب قبور
هم ز طاعت بدرقه باید كه هست این ره مخوف
هم ز تقوی توشه باید كاین مسافت هست دور
چند خواند جان ازین تر دامنی مانفیر
چند گردد عقل ازین دیوانگی ما نفور
تو میان خاك و از بهرت سریر اندر سریر
تو اسیر حزن و از بهرت سرور اندر سرور
صد هزارت فتح در راه و تو در بند فتوح
صد هزارت كسر در دین و تو در بند كسور
تا كی این ظاهر به دلق آرایی و باطن به زرق
عالم السر نیك داند رمز ما یخفی الصدور
روی خوبت باید و جای خوش و آن گه بهشت
كی مسلم باشدت در هر دو سر حور و قصور
مهر برنه دیده را گر مهر حورت در دلست
زآن كه الا مهر دیده نیست آن جا مهر حور
ملك عزلت جوی و وحدت گر خداخواهی شناخت
كانبیا از رحمت راه آمدند این جا صبور
دان كه تو دوری ز حق چندان كه نزدیكی به خلق
ماه را بر قدر بعد آفتاب آمد ظهور
دیده ی اندیشه بر دوز از جلال كبریا
تا نگردد اندرین راهت حجاب دیده نور
قوت میدان عزت چون تواند داشت عقل
طاقت نور تجلی چون تواند داشت طور
دل كه خلوتگاه او آمد مبند اندر عقار
لایق كعبه نباشد لاشه ی كلب عقور
كسب كن گر خلد خواهی كان ترا موروث نیست
خاص منزل نیست در شأنت كتابی چون زبور
اول انصاف كرم از شوخی عصیان بده
پس تو عبد مذنب می گوی و او رب غفور
شكر كن گر هستی ای داری وگرنه صبر كن
كاین دو خصلت عاقلان را هست تنهای و عور
شرم بادت از تو چندین جزم و زو چندین كرم
وآن گهی تو ناسپاس از حق و حق از تو شكور
گر سلامت خواهی آن جا فترت اندر كار چیست
این قدر دانی كه كم باشد سلامت با فتور
باش تا قرص فلك بر آسمان گردد فطیر
باش تا منسوخ گردد آیت هل من فطور
از منت باور نمی آید حدیث حشر و نشر
بو كه باور گرددت چون بشنوی از نفخ صور
از تو دایم ظلم و از من عجز وان گه سر به سر
هزل باشد آفرینش گر نباشد مان نشور
تو چنین مشغوف ظلم و شعله ی دوزخ لهیب
تو چنین مشغول غیر و حضرت عزت غیور
این كلاه كبر و فخر از سر فرو نه زآنكه هست
نص قرآن لایحب كل مختال فخور
كشف گردد كی ترا سر كلام الله بگوی
تا تو مشغولی به رنگ كاغذ و نقش عشور
مرگ چون در حق هر شخصیست این ماتم چراست
این مثل نشنیدی آخر مرگ انبوهست سور
تا كی این سالوس سرد و چند ازین ناموس خشك
زین نماز بی نیاز و زین دعای بی حضور
چون به غیبت می گشایی روزه باری نان بخور
ورچه گوشت خوك داری نان مخور وقت سحور
ملك تنهایی طلب كن كاین ولایت لایزول
نام نیكو خر به دنیا كاین تجارت لن تبور
دفع كن از طبع خویش این كبر و ناز و حرص و آز
پاك دار اخلاق خویش از فعل زشت و قول زور
راست باش و خیر بخش و حلم ورز و عفو كن
زین نكوتر پند ننوشتند هرگز در سطور
***
در مدح خواجه بهاءالدین
ای ترا بخت ندیم آمده دولت دمساز
وی ترا چرخ رفیق آمده انجم هم دراز
ای شده منجلی از دانش تو سینه عقل
وی شده ممتلی از بخشش تو معده ی آز
خواجه ی شرق بهاء الدین مخدوم جهان
كه سوی درگه عالیت برد چرخ نماز
ای ز انصاف تو گشته بره هم خانه ی گرگ
وی به اقبال تو تیهو شده هم خوابه باز
با دل روشن تو تابش از صبح محال
با كف رادتو باریدن از ابر مجاز
نه به جز ماه درین دور دگر كس نمام
نه به جز مشك درین عهد دگر كس غماز
دولتت هست و خرد بیش چه در می یابد
زین دو گر فرصت توفیق بود خیری ساز
پشت ظالم شكن و نصر مظلومان كن
گنه مجرم بخشا دل درویش نواز
به غنیمت شمر ای خواجه درین مدت شغل
از دل سوخته ای گر بكنی بیخ نیاز
دست دست تو و ضرب به كفت، داد بخواه
بزن و دست ببر آخر ازین شعبده باز
مهره دزدست فلك نیك نگه دار به گوش
یك حریفست جهان هیچ بدو نرد مباز
كار این مختصر آباد ندارد وز نی
گر همه ران تو گردد به چنین ملك مناز
حیف باشد به چنین رای و كفایت كه تراست
گنده پیری به كف آری وهزاران انباز
سست عهدست فلك خیز و چنین سخت مرنج
سرد مهرست جهان باش و چنین گرم متاز
به سر كلك همه دخل معادن اندوز
به سر انگشت سخا در كف سائل انداز
عمر باقی طلب و دولت جاویدان جوی
راه رادی سپر و سودی نكونامی تاز
منصب لایق جویی ز بر گردون جوی
مسند قدر فرازی، ز بر سدره فراز
خیمه آن جا بزن و باغچه آن جا پیرای
مطرح آن جا فكن و منظره آن جا پرداز
گر به تو كرد قوام الدین ایثار حیات
تو بزی در شرف و رتبت صد عمر دراز
كه تو این جا گرو صدر قوام الدینی
كه ازین جا نروی تا كه نیابد او باز
***
در وصف بنا و مدح خواجه ركن الدین
ای خورده كوب سقف ایوان چرخ اطلس
خم گشته زیر طاقت نه طارم مقرنس
ای در جوار قدرت این چنبر مدور
وی در حریم جاهت این عالم مسدس
حیرت زده ز حسنت این قبه ی مزخرف
عاجز شده ز نقشت این گلشن مقرنس
از نقش دلگشایت گوی زمین منقش
وز عكس شمسه هایت روی هوا مشمس
ای سایه ی لطیفت بر سطح سقف مینا
وی پایه ی رفیعت بر سقف چرخ اطلس
ماه سپهر دین را از ذروه ی تو مطلع
شاخ گل طرب را در ساحت تو مغرس
از بوس ها زمینت چون آسمان مجدر
وز استلام خاكت چون سطح آب املس
گر راز چرخ خواهی از طرف بام بشنو
ور سر غیب خواهی از رای خواج بررس
خورشید دین و دنیا كان بخش ركن دین كوست
از نقص ها منزه وز عیب ها مقدس
صدری كه از بزرگی وز رفعت مناصب
جایی رسیده كان جا هرگز قدم نزد كس
گردون مگر به نامش زر می زند از آن ماند
دینار ماه و خورشید اندر ازل مكلس
در بدو آفرینش چون عقل دید دستش
گفت این بوجه روزی تا حشر خلق را بس
ابر ار ز بحر طبعش بر خاك قطره پاشد
نرگس نروید اعمی سوسن نزاید اخرس
برجیس روز حكمش صف نعال بگزید
خورشید گفت برخیز این نیست جای هر خس
بر درگه جلالش نتوان رسید هرگز
این هرزه گرد گردون هرزه چه می دود بس
باد این بنای عالی فهرست عز و رفعت
و اوراق عمر دشمن بركنده و مدرس
هر دیده كان گشادست آسیب چشم بد را
بادا در آن تصرف منقارهای گركس
***
در مدح ركن الدین مسعود
درآمد از درم آن شمع بر رخان آتش
مرا فتاد چو پروانه بر روان آتش
نشست پیشم سرمست و جام می بردست
میی كه شعله او زد به قیروان آتش
بدان صفت كه بود در بلور لعل مذاب
بر آن نسق كه بود آب را میان آتش
چو لعل دلبر نوشین چو عیش عاشق تلخ
چو آب صافی و سرخیش هم چنان آتش
نگاه كردم و دیدم قدی چو سرو بلند
دو زلف مشك و دو لب شكر و رخان آتش
به مهر گفتم باز این تهورت ز چه خاست؟
چنین شكر كه نهادست بر چنان آتش
به خشم گفت كه دیوانه ای؟ چه می گویی؟
كجا رساند یاقوت را زیان آتش
گرفتمش به كنار اندر و همی گفتم
كه ای مرا ز تو اندر میان جان آتش
فزود از دم سرد من آتش دل از آن
كه بیش باید در فصل مهرگان آتش
وصال تو ز بزم رفت و ماند آتش عشق
بلی بماند لابد ز كاروان آتش
ز بس كه از تف دل ناله های زار كنم
مرا چو شمع زبان گشت در دهان آتش
به بوی زلف تو هرگز كجا تواند بود
وگر بسوزد صد سال مشك و بان آتش
چنان كه خال تو بر روی تو نباشد هم
اگرچه بستر سازند هندوان آتش
مرا بسوختی و پس بماندیم تنها
بدین صفت بگذارد بلی شبان آتش
رخم چو آبی شد زرد و خاكسار از غم
دلم چو نار و در آن نار ناردان آتش
چو من ز لعل تو بوسی طلب كنم گوید
دو زلف تو به نصیحت كه هان و هان آتش
ز خاك پای تو گر در گریز نیست چو آب
به دست باد چرا می دهد عنان آتش
وگر ز عارض چون آب تو ندارم شرم
چرا شدست به سنگ اندرون نهان آتش
فسون شكر تو گر بخواندی یك بار
نداردی تب لرز اندر استخوان آتش
مرا به خصم مكن بیم از آن كه نندیشم
اگر شوند مرا جمله دشمنان آتش
به خاك پای تو گر جز به باد انگارم
اگر چو آب ببارد ز آسمان آتش
مرا چه باك چو گویم مدیح صدر جهان
اگر بگیرد ازین پس همه جهان آتش
ستوده خواجه آفاق ركن دین مسعود
كه هست از غضبش كمترین نشان آتش
به پیش قطره جودش كم از بخار بحار
به نزد شعله ی خشمش كم از دخان آتش
به هر كجا كه رسد خشم او برآرد گرد
كه گشت همره خشمش عنان زنان آتش
مگر كه خواست كه تا شكل كلك او گیرد
كه زرد روی شدست و سیه زبان آتش
زبان چو ثعبان در كام از چه جنباند
اگر نخواهد از خشم او امان آتش
زهی چو طبع لطیفت گه مناظره آب
خهی چو خاطر تیزت گه بیان آتش
تراست مایه ی لطف و تراست قوت عنف
چنین بود به همه جای بی گمان آتش
نفاذا مر تو چون باد دید معذورست
اگر بلرزد چون آب هر زمان آتش
ازین جهت كه نگین ترا سزد یاقوت
همی نیارد گشتن به گرد آن آتش
بنامت از ره تصعید نسبتی دارد
ازان بر اركان گشتست قهرمان آتش
طبایع ار نه به نام تو خطبه خواهد كرد
زبان دراز چرا كرده چون سنان آتش
نهاده روی به بالا و تیغ كین در دست
خطیب وار برافكنده طیلسان آتش
ز خاك پای تو گردد سموم آب حیات
به باد لطف تو گردد چو ضیمران آتش
شراب عفو تو را گشت نایب آب حیات
زبان خشم ترا گشت ترجمان آتش
چنان كه خاك شود در كف ولی تو زر
شود به دست عدوی تو ارغوان آتش
مگر كه نام تو كردست نقش بر تن خویش
كه بر سمندر گردد چو گلستان آتش
مگر كه دید گه خشم از تو صفرایی
كه زرد باشد دایم چو زعفران آتش
نسیم لطف تو گر سوئی دوزخ آرد روی
چنان شود كه به نوروز بوستان آتش
سموم قهر تو گر بگذرد به دریا بار
چو ابر گردد ازو بر فلك روان آتش
از آن سپس كه همی خورد خویشتن از خود
چو می نیافت غذایی ز دیگران آتش
ز یمن عدل تو بگذاشت طبع را چونان
كه گشت بر تن گوگرد مهربان آتش
به روزگار تو چونین لطیف طبع شدست
كه گرد پیرهن خود ز پرنیان آتش
از آن سبب كه چو خصم تو زرد و لرزانست
سیاه موی همی میرد و جوان آتش
اگر تو باشی بر خصم حكمران چه عجب
همیشه باشد بر پنبه حكم ران آتش
ز باد باشد با حزم تو سبك تر خاك
چو آب باشد با عزم تو گران آتش
ز شرم آن كف گوهر فشانت ابر همی
به جای آب ببارد ز دیدگان آتش
بسوخت قهر تو در چرخ راه كاهكشان
چنین بود چو درافتد به كاهدان آتش
بزرگ وارا صدرا قصیده ای گفتم
كه خواستند ردیفش به امتحان آتش
بران نهاد كه گفتند اشرفت و وطواط
ازین نمط دو قصیده ردیفشان آتش
ز نظم بنده هنوز این قصیده دومست
كه تا به حشر زند زی دو داستان آتش
به بحر مدح تو اندر فكندم این كشتی
كه خاك پای وی آبست و بادبان آتش
اگر بیابم مهلت چنان كنم زین پس
كه در ترقی گیرد ز من كران آتش
همیشه تا كه ببوید به نوبهاران گل
همیشه تا كه فروزند در خزان آتش
تو جاودانه بزی شاد همچو گل خندان
كه دشمنان تراست جاودان آتش
نشسته بر در احباب تو كمین اقبال
گرفته در دل اعدای تو مكان آتش
ز عید دولت تو گشته دشمنان قربان
به نزد قدرت تو مانده ناتوان آتش
همیشه روز تو چون عید و خصم تو چون عود
كه با دلش همه ساله كند قران آتش
***
در مدح اقضی القضاة ركن الدین
خیز و بلبل بین و آن شادی بر گل كردنش
خیز و گل بین وان تبسم پیش بلبل كردنش
گر غرض گل بود بلبل را گل اینك در برش
پس ز بهر چیست این آشوب و غلغل كردنش
خاك را بین وان گرو با رنگ سوسن بستنش
باد را بین وان مری با بوی سنبل كردنش
ابر را بنگر كز آب دیده زاید جوی هاش
وان گه از قوس قزح بالای آن پل كردنش
نو عروسان چمن را باد خواهد جلوه داد
باغ را وقتست ترتیب تجمل كردنش
عندلیب چرب دستان خیمه زد بر شاخ گل
زاغ را از باغ وقت آمد ترحل كردنش
چون صبا در محمل استقبال گل كردست پس
چیست در غنچه نشستن وان تعلل كردنش
بر ندارد سر همی نرگس که دارد شش درم
یارب از مستیست این یا از تأمل کردنش
گر صبا خود همنفس گل داشت چون درید
چون زلیخا بود قصد یوسف گل كردنش
بر خلاف عادت آمد بید را بعد از بهار
پوستین پوشیدن و عود و قرنفل كردنش
سرو چون كوتاه دست و پاك دامن بود پس
چیست برطرف چمن چندین تطاول كردنش
گر بدانستی كه اندر حكم خواجه میل نیست
احترازی كردن آخر زین تمایل كردنش
طاس زر بر دست نرگس در بیابان نیم مست
هم ز عدل خواجه دان آن نز توكل كردنش
صدر عالم ركن دین اقضی القضاة شرق و غرب
آن كه زیبد حكم اندر جزء و در كل كردنش
مشتری را هست ازین طالع سعادت دادنش
وآسمان را هست ازین طلعت تفأل كردنش
بحر را یك قطره دان پیش گهر بخشیدنش
كوه را یك ذره خوان وقت تحمل كردنش
اهل علم از وی علم از بس عطا فرمودنش
مرد فضل از وی غنی از بس تفضل كردنش
گاه قصد دشمنان چون عقل پر حزمست از انك
وقت سهو دوستان باشد تغافل كردنش
نیست چون تقدیر در وعده تفاوت گفتنش
نیست چون توفیق در احسان تكاسل كردنش
بحر را با دست او گه گه تشبه ساختن
ابر را از دست او دایم تمثل كردنش
هیچ عاقل نیست غافل از دعاها گفتنش
كایچ دانا نیست محروم از تطول كردنش
چون حیا وقت حیا باشد عرق باریدنش
چون قضا اندر قضا باشد تكاهل كردنش
گر زمین را ذره ای از حلم او حاصل شدی
از بخاری كی بدی چندی تزلزل كردنش
ضامن ارزاق باشد كلك او ورنه ز چیست
بی تكلف كردنش چندین تكفل كردنش
عدل او گر شیر را در بیشه بانگی برزند
هم ز ران خویشتن باشد تناول كردنش
دور نبود گر ز عدلش باز را در عهد او
از طبیعت كم شود منقار و چنگل كردنش
آز را الحق ملال آمد زبس انعام او
یارب او را دل بنگرفت از تبذل كردنش؟
زان كند اقبال تقبیل بساطش كو به حكم
جز شهادت نیست هیچ از كس تقبل كردنش
عقل را از چرخ یك كار نكو آید همی
طیلسان در گردن اعدای او غل كردنش
سایل او را دلی گرمست از آن معنی كه هست
ایمن از منت نهادن وز تماطل كردنش
جاه او را چیست باقی جز خلود جاودان
خصم او را چیست درمان جز تذلل كردنش
تا كه خورشید فلك را چون كند رای صبوح
از شفق می باشد از اختر تنقل كردنش
باد قسم طالع او از سعادت های چرخ
زندگانی ابد در عز بی ذل كردنش
***
ای ترا گاه كرم با هر كسی صد اصطناع
وی ترا وقت بیان در هر سخن صد اختراع
حجت قدر تو چون اعیان حسی بی خلاف
منصب صدر تو چون برهان عقلی بی نزاع
خامه ات را هست از اوراق گردون ترجمان
خاطرت را هست بر اسرار غیبی اطلاع
چون قضای آسمان حكم تو بر عالم روان
چون اشارات قدر امر تو هر جایی مطاع
منصب دانش میان مسند و دستت رفیع
حصه ی دولت میان خاتم و كلكت مشاع
پیش لطفت صبح دم جامه بدرد تا به ناف
راست همچون عاشق سرمست در وقت سماع
شكر جودت چون تواند گفت آز دیر سیر
عذر دستت چون تواند خواست كاین بی متاع
نفحه ی اخلاق پاكت می نماید رشك مشك
صدمه ی آسیب خشمت می كند قلع قلاع
چرخ دارد مسند قدر تو بر فرق زحل
سدره سازد منبر جاه تو از اوج بقاع
آفتاب كیمیاگر از سپهر لاجورد
سوی خاك درگه تو كرده هر روز انتجاج
از دم خلقت بخندد تیغ اندر موج خون
وز تف خشمت بلرزد نیزه در دست شجاع
نیست اندر سنت عفو تو محمود انتقام
نیست اندر مذهب جود تو جایز امتناع
هم چنان كز یمن كعبه مكه شد خیرالبلاد
شد ز فر مسند تو اصفهان خیرالبقاع
هست بر خاك در تو جبهت سعد السعود
هست در خون عدویت سعد ذابح را فراع
شاد باش ای حاكمی كز عدل تو روباه لنگ
شیر شیران می دهد مر بچه را وقت رضاع
باد خلقت گر به صحرا بگذرد بیرون برد
وحشت از طبع وحوش و نفرت از خوی سباع
كوه را گر ذره ای از حلم تو حاصل شدی
كی پذیرفتی ز آسیب زلازل انصداع
ساخت اسطرلابی از تذویر خورشید آسمان
تا بدان گیرد زرای روشن تو ارتفاع
خشمت از آتش شود هفت اخترش باشد شرار
همتت گر خوان نهد نه چرخ بس نبود قصاع
چرخ اگر از رای تو كوزه گشاید فی المثل
صبح برجوشد ز دم سردی خود هم چون فقاع
هر كه عصیان ترا كژدم وش استقبال كرد
دیر نبود تا كند سر گردن او را وداع
گر مرا نبود خریداری عجب نبود از آنك
سر اگرچه جای عقلست هم شود جای صداع
خود چه دولت كان نشد در خدمت حاصل مرا
گر خود اینستی به گاه مدح حسن الاستماع
آفتاب شرعی و من چون عطارد گاه مدح
زآن همی خواهم كه پیوسته بود تحت الشعاع
طبع من ز آسایش دایم ملالت یافتست
ورچه محبوبست بر آسایش و رامش طباع
چون پیاله وقت آن آمد كه بربندم كمر
تا كی از عطلت نمایم چون صراحی اضطجاع
من همی خواهم كه عقدی بندیم یا خدمتی
تو براتم می فرستی از برای ارتفاع
من چو پیلم زان همی خواهم كه خاص شه شوم
عنكبوتم من كه در بند آیم از نسج الرقاع
بندگی فرما مرا تا خواجه ای گردم كه هست
خدمت تو كیمیای دولت بی انقطاع
هست استعداد هر شغلی بحمدالله مرا
خاصه چو نباشد مر بی لطف تو گسترده باع
پس چه عذر آرم بر اهل هنر با این هنر
گر نسازم از چو تو مخدوم اسباب و ضیاع
من بدین خردی كفایت می كنم شغل بزرگ
بیدقی حفظ دو فرزین می كند اندر بقاع
نز قناعت باشد از دون همتی باشد مرا
گر شوم راضی ازین دولت بدین قدر انتفاع
جز تو در عالم كریمی كو كه شاید گفتنش
ای ترا گاه كرم با هر كسی صد اصطناع
تا عرب چون شعر گویند از پی یار و دیار
از رسوم و از دمن گویند و اطلال و رباع
باد احكام ترا دولت نموده انقیاد
باد فرمان ترا گردون نموده اتباع
بر تو میمون باد عید و دشمنت قربان تو
آن چنان قربان كه سگ را بهره باشد زو كراع
***
در مدح ركن الدین صاعد
زهی حكم تو چون شمشیر قاطع
زهی رای تو چون خورشید ساطع
امام شرق ركن الدین صاعد
كه هستی در فنون علم بارع
كمینه سایه ی تو چرخ ازرق
فروتر پایه ی تو چرخ سابع
عبارات ترا خورشید شارح
اشارات ترا افلاك خاضع
كرم را صفحه ی روی تو منزل
سخا را سایه ی دست تو شارع
به یمن همت تو دهر قائم
ز بهر خدمت تو چرخ راكع
بلا را چین ابروی تو باعث
قضا را حسن تدبیر تو دافع
نه در بخشش ترا دریا معارض
نه در رفعت ترا گردون منازع
مبارك خدمتت چون مال، مغنی
خجسته درگهت چون علم، رافع
تف خشم تو دوزخ راست ثامن
دم خلق تو جنت راست تاسع
همه اقطار عدل تست شامل
همه آفاق صیت تست شایع
عدو را برخلاف آب قاتل
ولی را با وفاقت زهر نافع
شكوه مسندت فر مدارس
دعای دولتت ورد صوامع
به شكر تو منابر در محافل
ز خلق تو مجامر در مجامع
به نانت فضل را اعجاز مطلق
بیانت شرع را برهان قاطع
مرجع مسند تو بر مساند
چو بر اقلیم ها اقلیم رابع
ستاره دشمنانت را معاند
زمانه دوستانت را مطاوع
وشاح سحر الفاظت عجایب
نسیج رشح اقلامت بدایع
شراع همت تو ابر هاطل
شعاع خاطر تو برق لامع
به تو منسوخ نام معن و حاتم
چنانك از ملت احمد شرایع
فضا را خود غرض ذات تو بود است
ز سعی چرخ و تألیف طبایع
برای قید خصمت زاد آهن
از آن گشتست مجموعه منافع
ز آسیب قضا و صدمت قهر
بقاع دشمنت گشته بلاقع
برآوردم به اقبال تو شعری
كه شعری سازد از نورش طلایع
ز نظم خوب من زیب دواوین
ز فر مدح تو قرطه مسامع
مناسب لفظ هایش با معانی
مجانس هم مطالع با مقاطع
قوافی ها درست و وزن چابك
معانی كامل و الفاظ جامع
سراپایش همه مغز معانی
نه چون شعرا به توری منافع
در استفهام فهمش شرح ها را
در او طی هر مصارع با مصارع
عروس فكر را در جلوه نظم
سواد كلك من گشته مقانع
ز زیورها چه در می باید این را
به جز پیرایه ی صفرا فاقع
بكم زین، بدره ها بخشد ولیكن
مرا در شاعری خود نیست طالع
چو تقدیر ازل قسمت چنین كرد
چه تدبیرست با تقدیر صانع
منم مظلوم ازین چرخ مماطل
منم محروم ازین دهر مدافع
همیشه طالع آمال منحوس
همیشه كوكب امید راجع
به گرد خودش دلی ها در، حوادث
به پیش آرزوها در، موانع
به دور چشمه ها از آب چشمم
چو اندر روضه ها باشد مصانع
چو در قعر دریا گشته مهمل
چو زر در خاك معدن مانده ضایع
به نام نیك و نان خشك راضی
به عرض پاك و دست تنگ قانع
گرفتم زین مضایق آستینت
كه هستت دامن انعام واسع
من از تو تربیت جویم كه ابری
نخواهم قطره هرگز از مدامع
مرا بس خدمت مسعود صاعد
كه اند این دیگران مصنوع صانع
به من بر نعمت ایشان حرامست
چو بر موسی حرام آمد مراضع
به درگاه تو بس امیدوارم
طمع ببریدم از دیگر مواضع
بر دونان نخواهم برد حاجت
گرم باید نشستن در شوارع
مرا هست آلت خدمت مكاتب
ولیكن عزت نفس است مانع
مرا شرمیست هم چون شرع زاجر
مرا طبعی است هم چون عقل وارع
همیشه تا نگردد باد جامد
همیشه تا نگردد سنگ مایع
تو بادی در جهان شرع حاكم
تو بادی در ریاض علم راتع
شده حكم ترا افلاك منقاد
شده رای تو را گردون متابع
همیشه عادت خویت عواید
همیشه صنعت طبعت صنایع
بقای مدت عمر تو چندان
كزو قاصر شود عقد اصابع
***
خطاب به موفق الدین
اجل موفق دین آن خلاصه ی تحقیق
تویی موفق آن خیرها علی التحقیق
تویی كه از سر تقوی به جاه دنیاوی
به دست كردی عقبی و این بود توفیق
ز قدر جاه تو تشویر خورد چرخ رفیع
ز جود دست تو عاجز بماند بحر عمیق
چو نطق تو نبود بوستان به فصل ربیع
چو لفظ تو نبود عذب سلسبیل و رحیق
به پیش روی تو صامت همی شود ناطق
به پیش لفظ تو الكن همی شود منطیق
نمانده كس كه نه با منت تو مانده رهین
نمانده كس كه نه در نعمت تو گشته غریق
مرا ز دهر و زابنای آن شكایت هاست
كه حال تیره ام آن را همی كند تصدیق
از آن نیابم در حق خویش جز تفضیل
وز این نبینم در حق خویش جز تعویق
سبب ندانم حرمان خویش را جز آن
كه كاردان و هنرمندم و نسیب و عریق
ازین گروه به صدر تو التجا كردم
مگر سعادت گردد مرا عدیل و رفیق
عجب نباشد كز دولتت سری گردم
كه گردد از نظر آفتاب سنگ عقیق
سر تو سبز و دلت شاد باد و بخت به كام
همیشه دولت را سوی درگه تو طریق
***
در مدح اقضی القضاة ركن الدین
ای به انصاف خواجه ی آفاق
وی به تحقیق از بزرگان طاق
عدل تو دیو ظلم را لاحول
جود تو زهر فقر را تریاق
ملكی در جهان شرع رسول
پیش تو عقل و عرف چون دووشاق
گوید اقضی القضاة ركن الدین
گر كنی سنگ را تو استنطاق
نیست اندر هم بسیط زمین
مثل تو خواجه ای علی الاطلاق
ور كسی را نباشد این باور
گو خراسانت آنك اینت عراق
همتت بر دو كون در یك دم
چار تكبیر گفته و سه طلاق
در فضای جهان به شرق و به غرب
سایه ی عدل تو كشیده رواق
در بر فهم و خاطر تیزت
كند سیر آمدند برق و براق
عقل و كلك از برای مدحت تو
بسته اند و گشاده نطق و نطاق
نه چو تو عالمی است در عالم
نه چو تو حاكمی است در آفاق
عدل چون درگهت نیافت پناه
شرع چون مسندت ندید وثاق
هر ذخیره كه مهر در دل كان
كرد پنهان ز خشیة الانفاق
دست جودت چنان برافشاندست
كز جهان برد خشیة الاملاق
عهد كردست چرخ با رایت
كه نماید همیشه با تو وفاق
گرچه اندر خضیب دارد چرخ
نشكند عهد چون كند میثاق
ابر اگر لاف جود با تو زند
زندش برق در دهن مزراق
گر كند پیروی جاه تو وهم
متعذر شود بر او الحاق
ور مجسم شود بزرگی تو
ساق عرشش كجا رسد بر ساق
شمسه ای از روایح كرمت
نسختست از مكارم الاخلاق
هزل در طبع تو نیافت مجال
راست چونان كه در طلاق عناق
قلم تو چو لوح محفوظست
كه مقسم شود بدو ارزاق
جان روح القدس به مغز خرد
كند از بوی خلقت استنشاق
جاه تو در ترقیی است هست
سدره المنتهی در استغراق
گشت كوتاه دست ظلم چنانك
باز پس جست آتش از حراق
زود خرچنگ بینی و فرزین
كه نهند از تو كج روی بر طاق
مسند تو چو كرد رای قضا
گفت شرعش بلی الیك مساق
والله ار در چهار بالش شرع
كس نشیند چو تو به استحقاق
خالی از قصد و میل و حرص و طمع
فارغ از كبر و بخل و حقد و نفاق
هست آن عاطفت بر اطفالت
كز پدر كس نبیند آن اشفاق
نبود خوش گوارتر از عدل
هركه را لذتش رسد به مذاق
شاخ بی اعتدال فصل بهار
نتواند كه پرورد اوراق
عصمتت در كنار پروردست
داشته حفظ ایزدیت یتاق
روز حكمت كه سوی مسند تو
خیره ماند ز هیبتت احداق
می برآید ز منكران اقرار
زود بی اختیار همچو فواق
چون به غایت رسید كار ستم
قلم ظلم گشت یار چماق
نور عدل تو ناگهان بگرفت
همه روی زمین ز سبع طباق
نفس صبح دم گشاده شود
چون افق از شفق گرفت خناق
نقمت و نعمتت به دشمن و دوست
می نهد غل و طوق بر اعناق
مدحت تو بنات فكر مرا
خطبه كرد و سخات داد صداق
هر نتیجه كه زاید و نبود
در مدیح تو عاق باشد عاق
باد قربان تو عدو ورچه
نسزد خوگ فدیه اسحاق
تا بنازند مفلسان به درم
تا بنالند عاشقان ز فراق
باد جود تو عدت مفلس
روز خصم تو چون شب عشاق
ماه جاه تو بی افول و غروب
بدر قدر تو بی خسوف و محاق
شادمان بالغدو والاصال
كامران بالعشی والاشراق
***
در موعظه ی حسنه
به ذروه ی ملكوت آی ازین نشیمن خاك
كه نیست لایق تخت ملوك تحت مغاك
به خاك باز ده این خاك و سوی علوگرای
كه جان پاك سزا نیست جز به عالم پاك
تو شاه تخت وجودی چه جای تست این جا
خلیفه زاده گلشن نشین و در خاشاك؟
محیط دور فلك چیست جسم سانی دود
بسیط روی زمین چیست گاو باری خاك
مدار چشم ازین گنده پیر دنیا زان
كه شوم صحبت و شوهر كشست این ناپاك
به جان بمیر و به دل زنده گرد و دایم مان
كه جان زنده دلان را ز مرگ ناید باك
بمیر و شاد بزی زآن كه هر دو نیست به هم
نشاط زنگی با تنگ چشمی اتراك
تراست ممسكی نفس ازین ترش طبعی
كه طبع هر ترشی را ملازمست امساك
ره مكاشفه پوی و ز خود مجرد شو
كه زحمتند در این راه در سكون و حراك
ز چیست شانه و مسواك هر دو را بشكن
تمام نیست ده انگشت شانه و مسواك؟
دریغ نیست كه ضایع شود ز تو عمری
به جمع كردن مال و عمارت املاك
كه گر بخواهی ازان عمر طرفة العینی
به ملك دنیا نتوانش كردن استدراك
توانگریت همی باید از قناعت جوی
نه از بریشم و روناس و نیل و قند و زلاك
به قسمتست مقادیر رزق نز جهدست
دلیلش ابله مرزوق و زیرك مفلاك
تو چشم عبرت بگشای و گوش عقل بمال
كه از تصرف تقدیر بر عاجزست ادراك
تو كیستی كه بینی گر اوت ننماید
ببین كه لولا الله گفت خواجه لولاك
مباش ایمن تا این فلك همی جنبد
ازان كه حادثه زایست جنبش افلاك
مباش غره به سعدش نه ذابح آمد سعد؟
مباش ایمن از انجم نه رامحست سماك؟
گشاد چرخ ز زرادخانه ازلست
كه كرد نمرودی را به نیم پشه هلاك
تو این مبین كه همی خنده خوش زند صبحش
تو تیغ بین كه چه گونه همی كشد چالاك
مبین ز چرخ بد و نیك زان كه نزد قدر
چه گردش افلاك و چه چرخه حكاك
بلی ز حكمت خالی نباشد این حركت
ولی چنان نه كه گوید منجم افاك
همه نماز تو فوتست و اینت كم تر غم
به فوت معصیتی سال ها شوی غمناك
روان آدم شاید كه نازد از تو خلف
كه عقل و شرع دهی هر دو مهر دختر تاك
چو لاله گر قدحی داشتی به كف از شرم
چو لاله كو جگرت سوخته گریبان چاك
بدان كه نرگس روزی گرفت بر كف جام
ببین چه گونه سرافكنده ماند و اندهناك
چه ژاژطیان نزدیك تو چه این سخنان
چه مشك خالص پیش دماغ خشك چه ناك
تو عفو كن عثرات من ای خدای كریم
كه گرچه پر گنهم قط ما عبدت سواك
***
در مدح شهاب الدین خالص
زهی زفر تو سرسبز چرخ مینا رنگ
ز مقدم تو سپاهان گرفته صد اورنگ
خلاصه همه عالم شهاب دین خالص
كه مثل او ننماید سپهر آینه رنگ
فلك ز قدر تو اندوخته بسی رفعت
خرد ز رأی تو آموخته بسی فرهنگ
سوی مدارج مدح تو بال خاطر سست
سوی مصاعد قدر تو پای فكرت لنگ
بلند قدر تو خواندست اوج گردون پست
فراخ جود تو كردست كار كان ها تنگ
ز آفتاب كمال تو مهر یك ذره
ز منجنیق نكال تو چرخ یك خرسنگ
سمند بختت و سیر فلك فراخ عنان
كمند عزمت و دست قضا دراز آهنگ
بود به دست تو اندر حسام جان آهنج
بدان صفت كه بود در میان بحر نهنگ
زمین به وقت درنگ و زمانه گاه شتاب
ز عزم و حزم تو آموخته شتاب و درنگ
ز بیم لرزه در اجزای كوه ها افتد
چو برنهی تو به شاخ گوزن تیر خدنگ
ز سهم تیغ تو بدخواه تو ز قید حیاة
گریختست از آن سوی مرگ صد فرسنگ
از آن كه خاست چو تو تیغ زن ز آل حبش
ز تیغ هندی تركان همی برآمد زنگ
گه شكار چنان خون چكانی از دل شیر
كه روی چرخ منقط شود چو پشت پلنگ
نسیم خلقت اگر بگذرد به چین نه عجب
كه جان پذیر شود در دیار چین سترنگ
جز از برای وجودت كه عالم معنی است
قلم صحیفه ابداع را نزد بی رنگ
نفاذ امر تو انگیخته فلك را سیر
شكوه حلم تو آموخته زمین را سنگ
خدای داند كز غیبت ركاب شریف
همی نمود همه نوش عیش ما چو شرنگ
میان صبر و دل از آرزوی تو صد میل
میان دیده و خواب از فراق تو صد جنگ
ز ضعف هم چون كلك وز سوز هم چون شمع
ز گریه همچو صراحی ز ناله هم چون چنگ
چو نقطه یی تو همه طول و عرض كرده رها
چو غنچه بی تو به خود در گریخته دل تنگ
ز انتظار چو نرگس نهاده چشم به راه
ز شوق همچ وترازو نهاده بر دل سنگ
ز خواب دیده همی داشت بی خیال تو شرم
دهان ز خنده همی داشت بی جمال تو ننگ
هزار منت و شكر خدای عزوجل
كه باز كردست اقبال سوی ما آهنگ
به دولت تو ازین پس به چرخ دون با ما
نه نیش یازد عقرب نه كج رود خرچنگ
همیشه تا كه پدید آید از مدار فلك
گهی طلایه روم و گهی طلایه زنگ
كمینه پایه جاه تو باد نه گردون
كهینه چاكر قدر تو باد صد هوشنگ
دل عدوی تو از جور آسمان مجروح
نه آن چنان كه شود ملتئم به مراد سنگ
***
در تحمید باری و نعت پیغمبر
هر نفس كان نزد پی یاد جلال ذوالجلال
در جهان جان برآری آن وبالست آن وبال
هان به توحید خدای و نعت پیغمبر گرای
تا شود كفارت آن ترهات خط و خال
قادری كز قدرتش خالی نباشد هیچ چیز
عالمی كز علم او بیرون نباشد هیچ حال
خالق جسمست و جان و رازق انسست و جان
مبدع عقلست و نفس و واهب جاهست و مال
ذات او بی آفتست و قدرتش بی علتست
صنع او بی آلتست و ملك او بی انتقال
حكم او بر اختیار و فعل او بی احتیاج
منع او بر اتصال و بعد او بر انفصال
وصف دیمومیت او هست حی لاینام
نعت وحدانیت او هست فرد لایزال
هست وهم تیز روز ادراك ذاتش مانده لنگ
هست نفس ناطقه از وصف كنهش مانده لال
عقل كل خود كیست دهلیزی ز درگاه قدم
نفس كل خود چیست ناموسی ز دیوان جلال
در كمالش نیست تغییر و تناهی را جواز
در كلامش نیست طغیان و تباهی را مجال
عقل اندر راه او دیده به چشم معرفت
وهم را در منزل او شكسته پر و بال
آفتاب قدرت او هست بر چرخ قدم
فارغ از نقص كسوف ایمن از ننگ زوال
كوه بهر طاعتش بسته میانست از كمر
چرخ بهر امتثالش حلقه در گوش از هلال
قطره ای از نعمت او دان یم آب فرات
شمه ای از رحمت او خوان دم باد شمال
صنعش از خاری برود آرد همی صدگونه گل
لطفش از خارا برون آرد همی آب زلال
حكمتش آرد ز باد مهرگان زر درست
قدرتش بارد ز ابر ماه دی سیم حلال
كرده از یك قطره آب و خون به قدرت تعبیه
لعل اندر جان سنگ و مشك در ناف غزال
تربیت زو یافت اطفال نبات اندر نما
ورنه نفس ناطقه هرگز نپروردی نهال
بی قضا و قدرتش والله كه جمله عاجزند
هم عناصر ز اختلاف و هم هیولی ز اعتدال
گوی گردون را كه سرگردان چوگان قضاست
چون مدبر خوانی او را عقل كی داند حلال
ماه و خورشیدی كه آن صباغ و این طباخ تست
گر مقدر دانی ایشان را بود عین ضلال
نقش بی نقاش چون صورت نمی بندد به عقل
كی پذیرد نظم بی صانع جهان را اتصال
ذات او گر جوهرستی یا عرض چون ذات ما
همچو ما آفت پذیرستی ز دور ماه و سال
هست در راهش ز بهر امر و نهی شرع او
علم از بهر عقیله عقلت از بهر عقال
زنگی و ترك و بد نیك از قضایش زاده اند
تا نگویی این ز دیوست آن دگر از ذوالجلال
پس ز مرگت بعث خواهد بود تا در حضرتش
از تو كلیات و جزییات را باشد سؤال
شو پی قرآن و اخبار پیمبر گیر و رو
تا برون آرد ترا از چند و چون و قیل و قال
عقل بهر معرفت دان شرع از بهر وجوب
انبیا از بهر حجت نقل به امتثال
مقصد پیغمبران مقصود موجودات كل
احمد مرسل كه عالم یافت از قدرش كمال
آن كه اركان طبایع یافت از خلقش نظام
وان كه اخلاق مكارم یافت از خلقش جمال
جرم را بر آبروی او حواله صد كرم
فقر را از كان خوان او نواله صد نوال
قدر او اندوخته بی مایگان را اقتدار
عدل را آموخته نوروزها را اعتدال
عقل كش تخت از دلست و قبه از كاخ دماغ
ساخت منصب در سرای شرع او صف نعال
بولهب در مكه زو اعراض می كرد و صهیب
مانده از شوق رخش در روم بی آرام و حال
دین ز درویشان طلب نزد خواجگان با شكوه
زان كه گوهر از صدف یابی نه از ماهی وال
گاه جویان لطف طبع او انس را مهربان
گاه كویان شوق جان او- ارحنا یا بلال
چشم او با كحل ما زاغ ایمنست از چشم زخم
گوش او با سر اوحی فارغست از گوشمال
دشمن اولاد او هستند اولاد الزنا
مبغض اصحاب او هستند اصحاب الشمال
باد از یزدان درودی هم به قدر قدر او
بر روان اوی و بر یاران و بر اصحاب و آل
***
در مدح ملك اعظم اردشیربن حسن اسپهبد مازندران
ای كه در دست تو هرگز نرسد دست زوال
دور باد از تو و از دولت تو عین كمال
ای زمین حلم زمان جنبش دریا بخشش
ای فلك قدر ملك سیرت خورشید جمال
مردم چشم خرد واسطه ی عقد ملوك
اردشیربن حسن شاه پسندیده خصال
ملك مشرق و لشگركش اسلام كه هست
بر جهانداریت از خلق جهان استقلال
قاصر از كنه جلال تو مقادیر عقول
عاجز از نقش مثال تو تصاویر خیال
باز اقبال تو را هفت فلك زیر دو پر
مرغ انصاف ترا هفت زمین زیر دو بال
ماه منجوق تو در ساعد جوزا یاره
نعل شبدیز تو در پای ثریا خلخال
گاه وصف نظر تربیتت نامیه لنگ
گاه شرح شرف مرتبتت ناطقه لال
دهر درجی است درو نقطه ای از ذكر تو خط
ملك رویی است بر او دایره ی چتر تو خال
ذروه چرخ رفیعست ترا صحن سرای
قمه عرش مجید است ترا سقف جلال
روز خشم تو شیاطین همه در تف و گداز
روز بار تو سلاطین همه در صف نعال
دور باد، ار تف خشم تو زبانه بكشد
آهن اندر دل كوه آب شود سنگ ز گال
عافیت در دو جهان رخت كجا بنهادی
گرنه این خشم ترا حلم بدی در دنبال
گر زمین ذره ای از حلم تو حاصل كردی
دگر از نفخه صورش نرسیدی زلزال
ای كه چاوش ره حشمت تو خاتم جم
ای كه سرهنگ در هیبت تو رستم زال
چتر داری ترا كرده تمنا خاقان
پاسبانی تو را كرده تقاضا چیپال
همه چیزیت توان خواند مگر فرد قدیم
همه چیزیت توان گفت مگر عیب و مثال
پیش ازان كادم منشور خلافت بستد
تو در آن عهد ملك بودی و آدم صلصال
آسمان طفل بُد آن گه كه زمین ملك تو بود
وآفتاب از عدم آن روز رسیده چو هلال
از نم قطره كیمخت زمین خشگ نبود
كاسمان می زد در پیش ركاب تو دوال
اولین روز عطارد كه به دیوان بنشست
به جهان داری از بهر تو بنوشت مثال
در ازل ملك تو پرداخته شد فارغ باش
زان كه ملك ازلی را نبود بیم زوال
دولت آنست كه از دور زمان نبشولد
ورنه باشد همه كس را دو سه روزی اقبال
دوحه ی سلطنت هركه قوی تر زان نیست
چون نكو بنگری از باغ تو برداشت نهال
حق تعالی به توازن داد همه روی زمین
كه ترا خلق همه روی زمینند عیال
ساقی مجلس انعام تو بی مولا مول
جام ها بر كف امید نهد مالامال
مال و دشمن بر تو دیر نپایند ازانك
ملك دشمن مالی و شه دشمن مال
در سر تیغ و زبان قلمت تعبیه شد
در ازل قسمت ارزاق و محل آجال
همه شاهان جهان از تو و جودت خجلند
این چه شیوه ست كه شه دارد در بذل نوال
جمع مالست غرض این دگران را از ملك
ملك ما را از ملك غرض بخشش مال
لاجرم مشرق و مغرب ز تو پر شكر و ثناست
حاصل این دگران نیست به جزو زر و وبال
آن چنان تازه كه طبع تو ز بخشش گردد
جگر تشنه همانا نشود ز آب زلال
گاه دانش چو خرد نقب زنی در دل غیب
گاه بخشش نكنی فرق منی از مثقال
ای كه هرگز نبود حكم تو مشغول جواب
وی كه هرگز نبود جود تو موقوف سؤال
تو بخر مدح كه از بیم عطا آن دگران
نام شعر و شعرا نیك ندارند به فال
دی چو از مطلع خود تیغ زد آیینه ی چرخ
طلعت شاه جهان دیدی، هم زان منوال
چون برآمد به افق گرم درآمد به عتاب
با من از راه تجارت نه از روی جدال
گفت كای شاعر شاهی كه همی نازد ازو
تاج و تخت ملكی راست چو عاشق ز وصال
تا تو آراسته ی شعر به القاب ملك
یافتست از تو سخن رونق بازار و كمال
شاه را عادل خوانی نتوان گفت كه نیست
لیكن این عدل بود نزد تو؟ نیكو به سگال
او به یك لحظه به تاراج دهد بی جگری
آن چه من در دل كان جمع كنم در دو سه سال
خاك بیز فلكم خیره چراغی بر دست
شعله جاروبم و كان كیسه و گردون غربال
راست چون چند قراضه به هم آمد اینك
جود شه تاختنی آرد و بخشد در حال
آخر از بهر خدا چند كنم بر در او
هر سحرگاه چو مظلوم ز كاغذ سربال
گفتم او را ز سخا باز توان داشت بگفت؟
این چه سودای غرور است و تمنای محال
ابر چون رای عطا كرد توان گفت مبار؟
شاخ چون قصد هوا كرد توان گفت مبال؟
تو چه خدمت كنی ار زر نزنی بهر ملك
چون تو صد مشعله دارست بر این در بطال
مكن ای شاه كه كان كیسه تهی كرد از تو
زر و سیمست كه می بخشی نه سنگ و سفال
كف كافی تو با كان چه عداوت دارد
كه به یك بار برآورد ازو استیصال
ملك از بخشش بسیار اگر نیست ملول
بنده را باری ازین بیش شدن خاست ملال
عنصری كو كه همی گفت كه محمود كریم
گو بیا از كرم شاه بخواه استحلال
كو غضاری كه همی گفت به من فخر كند
هر كه او بر سر یك بیتم بنویسد قال
گو بیا شاعر شه بین كه همی از در شاه
در به دامن كشد و زر به من اطلس به جوال
مركب خاطر من در ره اندیشه گسست
در مدیح تو سخن را چو فراخست مجال
غایت آن چه بدان دست تصرف نرسد
در مدیحت چو بگویند بود وصف الحال
تا همی چهره گشاید مه رومی صورت
تا همی طره طرازد شب زنگی تمثال
باد در قبضه حكم تو عنان گردون
باد بر درگه جود تو مجال آمال
مرغ انصاف ترا گوی زمین در منقار
شیر اقبال ترا جان عدو در چنگال
***
در مدح امام عالم صدرالدین
به خوب طالع و فرخنده روز و فرخ فال
بتافت از افق شرع آفتاب كمال
چه آفتابی؟ رخشنده رای و بخشنده
نبرده تنگ كسوف و ندیده نقص زوال
امام عالم و مخدوم عصر صدرالدین
سپهر مهر لقا و سحاب بحر نوال
زهی عطای تو مكثار و باس تو مقدام
زهی سخای تو مضیاف و خلق تو مفضال
كف تو ضامن ارزاق و واهب اموال
در تو قبله اقبال و كعبه ی آمال
ز فیض جود تو بحر محیط یك قطره
به سنگ حلم تو صد كوه قاف یك مثقال
نواله خوار سر خوان تو ملوك و ملك
حواله دار در خلق تو شمول و شمال
تو عقل محضی و ابنای دهر همچو دماغ
تو روح صرفی و اهل زمانه چون تمثال
تراست بر همگان سروری به استحقاق
تراست بر همگان خواجگی به استقلال
رفیع منصب تو بر سر سیادت تاج
خجسته مسند تو بر رخ شریعت خال
حلال پیش جنابت جناب بیت حرام
حرام پیش حدیثت حدیث سحر حلال
ز دست جود تو رنجور بوده اند الحق
مدام بازوی وزان و ساعد كیال
گزاف كار سخاق تو از میان بردست
مدنقی ترازوی و زحمت مكیال
ز بس كه غارت كردند و ای دست و دلت
اگر نخواهند از كان و بحر استحلال
در آن دیار كه حزمت بر او كشد سدی
نیابد آن جا یأجوج فتنه هیچ مجال
كسی كه گوید كز روح محض بود مسیح
تمام باشد او را به ذاتت استدلال
هوس گرفت مگر چرخ را كه پی گیرد
سوی مدارج قدر رفیعت اینت محال
تراست آن شرف صدر و مرتبت كه درو
چو من نشیند روح القدس به صف نعال
ز مقدم تو سپاهان اگر شدی آگاه
ترا از آنسوی زنگان نمودی استقبال
ز فرقت تو چه گویم چه رفت بر سر ما
ز غیبت تو ندانم كه چون گذشت احوال
نه خواب چشم و نه صبر دل و نه راحت تن
نه طعم عیش و نه امن سر و نه عصمت مال
از آرزوی تو سالی به قیمت روزی
در انتظار تو روزی به قامت صد سال
بمانده بی تو من از جور دهر سرگردان
گرفته بی تو مرا از وجود خویش ملال
چنان به وعده همی كرد چرخ مولامول
كه شد ز خون دلم طشت چرخ مالامال
همی نبشت زمانه جریده ی آفاق
همی نوشت ستاره صحیفه ی آجال
دراز قصه چه خوانم كه كم نخواهد شد
وگرچه رانم عمری سخن بدین منوال
هزار شكر خدا را كه رایت تو رسید
به مستقر جلال و به مركز اقبال
چو باز دیدم این طلعت مبارك تو
همه سلامت دان آن صواعق و اهوال
همیشه تا كه بنالند بی دلان ز فراق
همیشه تا كه ببالند عاشقان ز وصال
فلك مقبم درت بالعشی والاشراق
جهان به كام دلت بالغدو والاصال
***
در مدح قاضی نظام الدین
ای روشن از وجود تو گشته جهان عقل
آب حیات خورده ز لفظ تو جان عقل
صدر جهان و خواجه عالم نظام دین
كز روی عقل برتری از لامكان عقل
خورشید نور گستری اندر فضای شرع
دریای علم پروری اندر جهان عقل
پای شهامت تو سپرده ركاب فضل
دست تصرف تو به سوده عنان عقل
الفاظ دلگشای تو شد نقش بند روح
وانفاس نكته زای تو شد ترجمان عقل
سروی شده نهال تو در بوستان شرع
بدری شده هلال تو بر آسمان عقل
كردست باز خاطر تو صید مغز علم
خورده همای طبع تو از استخوان عقل
گشتست پر گهر ز بنانت زبان كلك
گشتست پر درر ز بیانت دهان عقل
واقف شدست فهم تو بر مشكلات شرع
آگه شدست طبع تو از سوریان عقل
در باغ نشو پیش از تأثیر نامیه
كردست ناطقه ز دمت گلفشان عقل
از خاندان شرعی و از اهل بیت علم
زان بارداری فضلی و با طیلسان عقل
بازار عقل بشكند از تو كه در صبی
برتر گرفته ای تو دكان از دكان عقل
طفلی و پیر عقل طفیلی رای تو
نازد همی به بخت جوان تو جان عقل
روح القدس شكر دهد آن گه كه در سخن
طوطی نطق تو بپرد ز آشیان عقل
عیسی روزگاری و در مهد كودكی
ناطق شدست در دهن تو زبان عقل
دست سیه چو مردم دیده همی ترا
زیبد كه روشنست ز تو دیدگان عقل
تو مركزی ز دایره نه فلك برون
هرگز رسیده نیست بدین جا گمان عقل
بازاد اندكت شده بسیار علم جمع
زان پر عجایبست ز تو داستان عقل
شش ساله ی كه دید كه بر بام هفت چرخ
زد پنج نوبت و شد سلطان نشان عقل
تا از در سرای وجود اندر آمدست
ننهاده پای بیرون از آستان عقل
ای مانده زیر و بالا از تو جهان جهل
وی گشته آشكارا بر تو نهان عقل
چون تو پسر نزاید هرگز به روزگار
چون تو گهر نخیزد هرگز ز كان عقل
از كلك ریز عقد گهر در كنار شرع
وز نطق بند منطقه ها بر میان عقل
والله كه گر به زیر فلك در هزار قرن
چون تو شهی بیاید صاحب قران عقل
ای بس خجالتاً كه بود عقل را ز روح
گر رای روشن تو كند امتحان عقل
باشند آن گهی كه تو از فضل دم زنی
كروبیان نواله ستانان خوان عقل
گر زر فشاند هر كس من در فشانده ام
در زیر نعل مركب تو از بنان عقل
تا دل بود به نزد حكیمان محل روح
تا از دماغ یابد عاقل نشان عقل
بادات زیر سایه اقبال ركن دین
جان در امان ایزد و تن در ضمان عقل
زین پس بر اوج منبر تذكیر بر خرام
تا هم بیان علم كنی هم بیان عقل
***
در مدح صدر اجل ابوالفتوح محمد قوام الدین هنگام مسافرت حج
هزار منت و شكر خدای عزوجل
كه سوی صدر خرامید باز صدر اجل
اما مشرق و مغرب قوام دین خدای
ابوالفتوح محمد سپهر مجد دول
گزیده طالع و طلعت ستوده سیرت و طبع
سپهر پایه و قدر و ستاره جاه و محل
بگرد مسند او در، طوافگاه امل
به چین ابروی او بر، مصافگاه اجل
ز عرصه حرمش پای حادثه شده لنگ
ز دامن شرفش دست نایبه شده شل
شود ز یك نظر او هزار غم راحت
شود ز یك سخن او هزار مشكل حل
نه عقل یك كلمت زو شنیده مستنكر
نه طبع یك حركت زو بدیده مستقبل
به لطف جان ز تن دشمنان كند بیرون
كه خلق او چو گلست و عدوی او چو جعل
سخای بیش ز خواهش عطای بی منت
دو آیت است كه در شأن او بود منزل
ز ابتدای جوانی ادای این مفروض
عنایت است بزرگ از خدای عزوجل
ز یمن دولت او دان كزین صفت امسال
شدست بادیه یك سر به مرغزار بدل
چو خط و عارض دلدار شد ز سبزه و آب
رهی كه بود چو چشم لئیم و تارك كل
ز بس زهاب ببایست اندرو كشتی
ز بس گیاه ببایست اندرو منجل
به حوض های وی اندر زلال تر زان آب
كه بامدادان بر برگ گل نشیند طل
گرفته طبع صبا اندرو سموم چنان
كه گشته مستغنی نرگس اندر او ز بصل
دمد ز خار مغیلان كنون گل خودروی
شود به طعم شكر زین سپس در او حنظل
به صحن بادیه بر كاسه های سر بودی
كنون ز فرش پر مرتع آمد و منهل
رهی كه بود در آن راه عافیت از بیم
گرفته همچو بنفشه كلاه زیر بغل
كنون چو نرگس بودند طاس زر بر كف
ز بس كه امن همی زد ندا كه لاتوجل
اگرچه رفت به ظاهر سه اسبه همچو قلم
به سر برید همی راه بارگاه ازل
تبارك الله ازان كوه شكل ناقه او
زمین نورد و فلك سیر و آسمان هیكل
به گام اوبگه پویه صعب گشته ذلول
به پای او بگه سیر سهل گشته جبل
رسنده تر ز قضا و دونده تر ز خیال
جهنده تر ز جهان و رونده تر ز مثل
ز كوب زخمش تل ها نموده همچو مغاك
ز جرم ضخمش گشته مغاك ها چو تل
خجسته طلعت او از ستام او تابان
چنان كه طلعت خورشید از فراز قلل
دو كعبه دیدند امثال حاجیان به عیان
نه آن چنان كه دو بیننده دیده احول
یكی است كعبه حجاج و عرضه گاه دعا
یكی است قبله محتاج و تكیه گاه امل
حریم هر دو میادین حرمتست و قبول
یمین هر دو محل میامنست و قبل
دل كی شده فارغ ز عشق آن دومین
چنان كه شد دل آن خالی از منات و هبل
زهی چو روح مجسم به صورت و معنی
زهی چو لطف مصور مفصل و مجمل
نه در تو كبر به مقدار ذره ای هرگز
نه در تو بخل به مثقال حبه ی خردل
به راه دین چو خرد نیست در دلت غفلت
به كار خیر چو توفیق نیست در تو كسل
چو گرد كعبه كشیدی تو دایره ز طواف
كشیده گشت خطی بر همه خطا و زلل
ز خط و دایره ای كز طواف و سعی كشند
صحیفه حسنات تو گشت پر جدول
مثال كعبه و سعی تو مركز و پرگار
نشان حلقه و دست تو همچو گوی انكل
سوی مدینه خرامان شده بر اوج شرف
چنان كه چشمه خورشید سوی برج حمل
سرای پرده عصمت زده بهر منزل
شده ز حفظ خدا بدرقه بهر مرحل
چنان ز طلعت تو برفروخت آن بقعه
كز آه صبح زد آیینه فلك مصقل
قران علوی خود محترم از این بودست
كه چون تویی برسد نزد احمد مرسل
نشان این سخن آنست كاندران تاریخ
قران ز شرم نكردند مشتری و زحل
تو رفته وامده وز تو كسی نیازرده
همین دلیل تمامست بر قبول عمل
زهی مبارك پی خواجه ای كه از فرت
بناب افعی در زهر یافت طعم عسل
سپاس و منت بی حد خدای را كه ترا
نشد به گرد ریا آبروی مستعمل
خدای داند مستغنیم ازین سوگند
كه بی حضور شما بود اصفهان مهمل
ز شوق گشته عالیت بر وضیع و شریف
چنان گذشت همی روز و شب كه لاتسئل
ز دل نشاط به یكبار گشته بیگانه
ز دیده خواب به یك راه گشته مستأصل
همیشه تا كه عرب را بپاید اندر شعر
صفات یار و دیار و حدیث رسم و طلل
بقای مدت عمر تو باد چندانی
كه عاجز آید از اعداد آن حروف جمل
نهاده در دل تو روزگار نقطه بسط
كشیده بر سر خصمت زمانه خط بطل
خجسته بادت و لابد خجسته خواهد بود
چنین سفر كه مثل بودش آخر و اول
***
در مدح اتابك محمد بن ملكشاه
بساط عدل بگسترد باز در عالم
خدایگان جهان خسرو بنی آدم
قوام چتر سلاطین سكندر ثانی
پناه دولت سلجوق اتابك اعظم
خطاب كرده بدو چرخ شهریار زمین
لقب نهاده بر او عقل مرزبان عجم
شهی كه تا در او قبله ملوك شدست
چهار گوشه عالم زامن شد چو حرم
بنای ظلم ز شمشیر اوست مستأصل
اساس عدل به انصاف اوست مستحكم
مكنونات به نزدیك قدر او ناچیز
محقرات به نزدیك حزم او معظم
به تیغ بستد ملك زمین ز دست ملوك
به تازیانه ببخشید بر عبید و خدم
همی ستاند جان و همی دهد روزی
گهی به صفحه ی تیغ و گهی به نوك قلم
غبار موكب او توتیای چشم ملوك
دعای دولت او مومیای جان كرم
زهی سریر تو اركان عرش را مانند
زهی ضمیر تو اسرار غیب را محرم
تویی كه ذكر تو زیبد طراز دوش ملوك
تویی كه نام تو شد شاید نگار روی درم
كهینه بارگه تست گرد خیمه چرخ
كمینه پرده گه تست ساحت عالم
به نور رای تو شد چشم سلطنت روشن
ز عكس تیغ تو شد آستین دین معلم
تراست زیر نگین طول و عرض روی زمین
كه هست بر عدوی تو چو حلقه خاتم
فلك چو زنگی اگر پاسبان بام تو نیست
چرا به طبلك خورشید و مه شود خرم
تو حكم كن ز تو فرمان و از فلك خدمت
تو امر ده ز تو درخواست وز ستاره نعم
نه بی اجازت تو شام برگشاید چتر
نه بی اشارت تو صبح بركشید علم
ولایتی كه ز تشویش پیش ازین بودست
بسان دوزخ نمرود، شد بهشت ارم
كمینه تاختن تو ز گنجه تا بغداد
از آن كناره دریا بدین سواحل یم
به سم اسب زمین را ز هفت شش كرده
پس آسمان را گرده ز گرد آن هشتم
چو آفتاب تو بر نقره خنگ آخته تیغ
چو كوه پیش و پس تو گرفته خیل و حشم
تو پاك كردی این عرصه از مخالف ملك
چنان كه كرد علی پاك كعبه را ز صنم
نه روی ملك خراشیده هیچ ناخن ظلم
نه زلف عدل پژولیده هیچ دست ستم
توبیخ خصم به آهستگی ز بن بركن
كه چشم عقل شتاب و ظفر ندید به هم
تبارك الله ازین بی كرانه لشگر تو
كه ضبط آن نكند شكل هندسی به قلم
هر آن گهی كه بجنبید شیر رایت تو
سروی گاو زمین را درآورید به خم
به هر زمین كه در او لشگر تو حمله كند
عظیم كاسد باشد در او متاع به قم
كه داشت از ملكان لشگری چنین انبوه
ز عهد سنجر برگیر تا به دولت جم
در آن زمان كه بخیزد غبار معركه گاه
زمین به زلزله افتد ز سهم و گردون هم
به وقت آن كه دلیران ز حرص گیر و بدار
فرو گذارندن اسباب زندگی مبهم
غریو كوس برنجین و بانگ رویین نای
به گوش گردون آواز زیر باشد و بم
سران نیارند از سر فرو نهادن ننگ
یلان ندارند از جان فرا سپردن غم
ز خون شیران گلگونه كرده صفحه ی تیغ
ز گرد گردان سرمه كشیده شیر اجم
ز بس خروش درافتاده كوه ها را لرز
ز بس نهیب فرو رفته آسمان را دم
به پیش تیغ اجل در امل فكنده سپر
به پیش حمله فتنه بلا فشرده قدم
سوار و نیزه نماید میان صف نبرد
به شكل شیری پیچان به دست در ارقم
روان شیران چو زلف دلبران پرتاب
دهان مردان چو چشم سفلگان بی نم
سر مبارز مالیده زیر پای فنا
دل دلاور خاییده در دهان عدم
ز كر و فر سواران و ضرب و طعن سپاه
در او ز بیم بلرزد مفاصل رستم
به خوش رزم پژوهان اجل گشاده بغل
ز مغز كینه وران مرگ باز كرده شكم
تو اندر آیی آن جا عنان گرفته ظفر
چو ژنده پیل دمان و چو شرزه شیر دژم
به نعل اسب بپوشیده خاك هفت اقلیم
به بانگ كوس بدریده سقف نه طارم
فكنده رایت سلطان قهر بر بیرق
كشیده طره ی خاتون فتح بر پرچم
به هر كجا كه دو صف روی سوی رزم آرند
بسنده باشد شمشیر تو به عدل حكم
جهان ندید و نبیند به عدل تو ملكی
ز دور آدم تا عهد عیسی مریم
همیشه تا عدد آسمان نگردد بیش
همیشه تا مدد فیض خور نگردد كم
نثار بارگه شهریار عادل باد
همه میامن نصرت ز بارگاه قدم
شده ممالك عالم برای تو مضبوط
شده قواعد ملك به تیغ تو محكم
***
در مدح صدر اجل ركن الدین
زهی دهان تو میم وز لعل حلقه میم
زهی دو زلف تو جیم وز مشك نقطه جیم
ز مهر میم تو وز جور جیم تو هستم
فراخ حوصله چون جیم و تنگ دل چون میم
چو جیم یك دله ام با تو پس چرا با من
ز میم بسته دهانی همی كنم تعلیم
شد آتش رخ تو بر دو زلف تو بستان
مگر كه زلف و رخت آتشست و ابراهیم
اسیر شد دل مسكین به دام عشق چو دید
به زیر دانه نار آن دو رسته در یتیم
زده است افعی زلفت دل مرا و هنوز
امید وصل همی دارد اینت قلب سلیم
سیه گلیمی من شد ز عارض تو پدید
زند ازین پس حسن تو طبل زیر گلیم
ازان ستیزد بیگانه وار با من یار
كه می گریزد سیماب وار از من سیم
چو باد او همه تن جان چو شمع من گریان
به یك سلام ازو جان بدو كنم تسلیم
ز زخم و زردی رویم چو روی اسطرلاب
ز جوی خون همه خطش چو جدول تقویم
سخن چه رانم چندین دراز گشت حدیث
جفا كشیدن عشاق عادتی است قدیم
تراست جان، ببر و گرد دل مگرد از آن
كه هست مدحت صدر جهان در او تصمیم
كریم مطلق و حرز زمانه ركن الدین
كه شاید ارز كرم خوانیش رئوف و رحیم
سخای وافر داده لقبش بحر محیط
حیای مفرط نامش نهاده لطف جسیم
عبارتی بود از لفظ او دعای مسیح
اشارتی بود از كلك او عصای كلیم
به پیش قطره جودش كم از بخار بحار
به نزد شعله خشمش كم از شرار جحیم
مقدمست چو شرع رسول در تفضیل
مسلمست چو نام خدای در تقدیم
شهاب هست نسیمی زرای روشن او
كز آسمان شرف دور كرد دیو رجیم
از آن خزانه ی حكمت بدو سپرد خدای
كه هست در سنن شرع و دین حفیظ و علیم
به زیر هر سخن او هزار گونه نكت
به زیر هر نعم او هزار گونه نعیم
خجل همی شود از جود دست او طوبی
عرق همی كند از شرم لفظ او تسنیم
تبارك الله از آن رمز و نكتهای سخن
كه عقل مدرك عاجز بماند از تفهیم
زهی ز قدر تو سر زیر همچو آب آتش
زهی ز حلم تو سركش چو باد خاك حلیم
تو نام فضل و سخا زنده كرده ای ورنی
سخا و فضل به یك باره گشته بود عدیم
ز حكمت ار بكشد پای چرخ دست قضا
به تیغ صبح كند چرخ را میان به دو نیم
ز باد قهر تو كشته شود چراغ حیات
به آب لفظ تو زنده شود عظام رمیم
ز رای روشن تو گیرد ارتفاع فلك
چنان كه گیرند از آفتاب در تنجیم
اگر مجسم بودی جلال تو به مثل
نگنجدی به مكان و زمان دراز تعظیم
عطای سایل واجب شناختی چونان
كه باز می نشناسند سایلت ز غریم
بهار عدل تو است آن هوای خوش كه دراو
نه لاله است سیه دل نه نرگسست سقیم
فلك چو مركب قدرت بزین كند سازد
ز پوست خصم تو فتراك را دوال ادیم
بزرگ وارا صدرا ترا توانم گفت
شكایت از بد چرخ خسیس و دهر لئیم
تو كعبه فضلایی و خلق عالم را
جناب عالی تو از بد زمانه حریم
همی خورم ز جفای زمانه زخم درشت
همی كشم ز عنای زمانه رنج عظیم
بنات فكرم هستند یك جهان همه بكر
نكرده خطبه ایشان سخای هیچ كریم
چه سود نكته به كرم چو شد كرم عنین
چه سود نطفه فكرم چو جود گشت عقیم
روا بود كه بنازم بدین قصیده كه هست
بدیع تر ز بهار و لطیف تر ز نسیم
سبك چو روح خفیف و سلس چو طبع لطیف
روان چو ماء معین و قوی چو رای حكیم
به فر دولت مدحت چنان شود سخنم
كه چون صدای سخایت رسد به هفت اقلیم
همیشه تا نبود چون عقیق سنگ سیاه
همیشه تا نبود چون رحیق ماء حمیم
به آب حیوان بادات مشتری ساقی
به فر باقی بادات دور چرخ ندیم
میان جام نكوخواه تو شراب طهور
درون جان بد اندیش تو عذاب الیم
شب عدوی تو بادا همی دراز و سیاه
كه دم در او نزند صبح تیغ زن از بیم
***
در مدح صدر سعید قوام الدین ابوالفتح
زهی ز رای تو روشن جهان تیغ و قلم
فلك به دست تو داده عنان تیغ و قلم
قوام دین سر احرار و اختیار ملوك
كه نیست جز تو كسی قهرمان تیغ و قلم
تویی كه هستی از گوهر سخا و كرم
تویی كه هستی از خاندان تیغ و قلم
تویی كه هست ترا گاه دانش و مردی
بیان فضل و فصاحت بنان تیغ و قلم
نفاذ امر تو و سطوت اشارت تست
مضا و هیبت و حكم روان تیغ و قلم
همی فرازد از تو سپهر فضل و هنر
همی فروزند از تو جهان تیغ و قلم
خطا نیفتد بر تیغ و بر قلم پس ازین
كه پاس حكم تو شد پاسبان تیغ و قلم
از آن هنر كه عیان گشت نزد عقل از تو
نبود صد یك از آن در گمان تیغ و قلم
شدست ویران از تو نهاد بخل و ستم
شدست پیدا از تو نهان تیغ و قلم
خجل شوند همی از زبان دربارت
زبان پرگهر و درفشان تیغ و قلم
صریر كلك تو و عكس خنجر تو همی
چو رعد و برق جهد ز آسمان تیغ و قلم
به بحر ماند دستت از آن همی خیزد
همیشه زو گهر و خیزران تیغ و قلم
شدست کند ز جود تو حرص آز و نیاز
شدست تیز به مدحت زبان تیغ و قلم
رواست گر به مدیح تو تر كنند زبان
كه پر ز گوهر كردی دهان تیغ و قلم
ز آب لفظ تو و آبروی دشمن تست
اگر ز آب بود زنده جان تیغ و قلم
به جز دل تو نباشد جهان عدل و سخا
به جز كف تو نزیبد مكان تیغ و قلم
كنون كه تیغ و قلم در ضمان دست توأند
شدند دولت و دین در ضمان تیغ و قلم
عدو و ناصح تو كرده عقد گردن و گوش
ز در و لعل كه خیزد ز كان تیغ و قلم
به لفظ عذب تو و خون دشمنت گویی
كه رفت بیع و شری در میان تیغ و قلم
ز لفظ گوهر كرد آن ز خون سرشت این مشك
كه هست مشك و گهر كاروان تیغ و قلم
شدند تیغ و قلم جان ستان و روزی بخش
ز دست و بازوی تست این توان تیغ و قلم
به روز كینه چو گیری به دست قبضه تیغ
برافكند عدویت طیلسان تیغ و قلم
نهد به نزد تو تیغ و قلم عطارد و شمس
ز شرم چون تو كنی امتحان تیغ و قلم
كف تو هست سپهر سخا و عالم را
نمود شام و شفق از زبان تیغ و قلم
جهان شداست چو روی گل و دل لاله
كه بشكفید ز تو بوستان تیغ و قلم
بیان تیغ و قلم شد كف و زبان تو زانك
فصاحتست و شجاعت بیان تیغ و قلم
سباع و انس گه رزق میهمان توأند
تو روزی همه میده ز خوان تیغ و قلم
نیام و مقلمه زان بیشتر سیه پوشند
كه پوست دشمن تست آشیان تیغ و قلم
فلك چو دست تو هرگز كجا بود ورچه
دهد شهاب و مجره نشان تیغ و قلم
جهان بخندد از خرمی چو صبح و چو گل
چو اشگبار شود دیدگان تیغ و قلم
ز تف خشم تو نز بوی مشك و كافورست
كه خشك مغز شدند استخوان تیغ و قلم
به روزگار تو اندر ز مردی و دانش
پر از عجایب شد داستان تیغ و قلم
چو دید چرخ ز كار تو و شجاعت تو
چه گفت؟ گفت زهی پهلوان تیغ و قلم
بتاز از قلم خویش و تیغ گوهر بار
كه می بنازد از تو روان تیغ و قلم
همیشه تا زبردست آسمان وش تو
همی كنند قران اختران تیغ و قلم
همه سعادت تأثیرشان نثار تو باد
كه جز به سعد نباشد قران تیغ و قلم
كسی كه باشد با تو دو رویه و دو زبان
بدین دو بادا همداستان تیغ و قلم
بریده باد به تیغ و سرشته باد به خون
سر و زبان عدویت به سان تیغ و قلم
به عقل گفتم كز مدح های خواجه ما
كدام لایق تر گفت آن تیغ و قلم
***
در مدح صدرالدین
ای طالع نگون ز تو تا كی قفا خورم
وی چرخ واژگون ز تو تا كی جفا برم
روزی به خشم بشكنم این مهر مهر تو
وین پرده كبود تو بر یكدگر درم
از دور تو چه باك كه من قطب ثابتم
وز نحس تو چه بیم كه من سعد اكبرم
وجه كباب از جگرم كن كه لاله ام
وقت شراب خون دلم خور كه ساغرم
چون عود بهر بوی بر آتش نشانیم
آتش چه حاجتست كه من مشگ اذفرم
از سرو سال خورده نیم سرفرازتر
آن را چه می كنی تو كه من شاخ نوبرم
از سرد و گرم تو به درآیم كه در هنر
خوش طبع و سرخ روی چو یاقوت احمرم
من درگهی گزیده ام از بهر دفع تو
كاندر پناه او ز سلامت مصون ترم
عالی جناب خواجه آفاق صدر دین
كش آفتاب گفت من از تو منورم
چرخ از پی تفاخر گفتست بارهاش
من نیز در ركاب تو دیرینه چاكرم
از روی شكر گوید این لفظ ها همی
آنم كه در بزرگی از افلاك برترم
در عالم معانی عقل مشرفم
بر ذروه معالی روح مطهرم
از خاندان علمم و فضلست حجتم
مشكل گشای شرعم و عقلست رهبرم
باشد فرود قدر من و دون حق من
گر از بنات نعش بسازند منبرم
هنگام لاف بسته دهان همچو غنچه ام
وقت سخن گشاده زبان همچو خنجرم
از همت بلندم و از پایه ی رفیع
در زیر پای جز سر ناهید نسپرم
گرچه بلند اصلم و پاكیزه نسبتم
از ذات خود بزرگم زیرا كه گوهرم
در خورد خویش زیور خویش از طلب كنم
خورشید تاج باید و اكلیل افسرم
از ماه حلقه باید و مهرم نگین مهر
نی نی نبایدم نه چون گردون سبك سرم
گردن فرازم ارچه سرافكنده ام ز شرم
آری به بوستان معالی چو عبهرم
صبحم كه تعبیه است چو خورشید نكته ای
در هر نفس كه من همی از دل برآورم
انصاف را ترازوی عدل است همتم
زین رو سفال و زر همه یك سان بود برم
از بخشش آفتابم از آن در عطای عام
هم گوهران نوازم و هم ذره پرورم
هر بدره ای كه شمس ودیعت نهد به كان
در چشم همت آمده از ذره كم ترم
در حلم خاكم آتش خشمم بدان كشم
سیماب جودم آب رخ زر بدان برم
خورشید عقل و ابر سخایم میان خلق
زان هم گهرفشانم و هم نور گسترم
در پردگی چو غنچه ام آری ولی چو گل
با تیغ آفتاب بتابست مغفرم
بی تهمتی از آهو عقل مجسمم
بی منتی از آهو جان معطرم
روشن تر است نسبت من ز آفتاب چرخ
با سایه از تواضع گرچه برابرم
كان همتم اگرچه نخواهند می دهم
دریا دلم اگرچه ببخشم توانگرم
در ذره آفاب نیارد كشید تیغ
تا من میان هر دو به انصاف داورم
در بحر حادثات گه موج كشتیم
در زورق سپهر گه حلم لنگرم
برداشته ز دیده فضل و هنر سبل
الماس فعل خاطر و لفظ چو شكرم
نیلوفرم به همت عالی از آن سبب
سر جز به آفتاب همی بر نیاورم
خورشید اگر ز ذره سپاهی همی كشد
من ماه شبروم كه ستاره است لشگرم
عیب كسان نهفته بماند مرا كه من
در آینه كه عیب نمایست ننگرم
خصم ار بدی نماید و گوید ز روی حلم
آن گفته در گذارم وزان كرده بگذرم
در چشم دوست از شب قدرم عزیزتر
بر جان خصم صعب تر از روز محشرم
ای سروری كه این ز صفات تو شمه ایست
كز شرح آن زبان قلم شد معنبرم
بر حال بنده نیز نظر كن كه مدتیست
كز دهر هر زمان به گر محنتی درم
ننگ آیدم كه گویم در عهد چون تویی
من بی گناه بسته چرخ ستمگرم
معروف من به بندگی تو پس آن گهی
زهره است چرخ را كه زند زخم منكرم
در شاعری ز جمع گدایان مخوان مرا
در بندگی ز جمله اوباش مشمرم
فر همای دارم لیكن مرا چه سود
چون وقت قوت همچو سگان استخوان خورم
در زاویه مقوس چون خط منحنی
زین مركز مسطح و چرخ مدورم
پركنده و ستمكش چون بادم و چو خاك
گردن فراز و سركش چون آب و آذرم
با چرخ همچو سوزن دلدوز تنگ چشم
چون ریسمان تافته سر زیر چنبرم
جز مرگ بر نپیچد كس دست همتم
تا آنچه نهمت است نگردد میسرم
گر دعویی كنم كه چو من نیست در سخن
بس باشد این قصیده گواهی محضرم
گردون وكیل خصم هنر شد به حكم آن
دل تنگ و كوفته چو گواه مزورم
مظلوم چون به خانه ی زندیق مصفحم
محروم چون ز چشمه حیوان سكندرم
نه هیچ دستگیر در این غم مساعدم
نه هیچ پایمرد درین كار یاورم
كوشش چرا كنم كه نگردد فزون به جهد
این روزی مقسم و عمر مقدرم
جز خاندان تو به خدا اگر سزای مدح
كس ماند در جهان و ندارند باورم
من از پی مدیح تو پرورده ام سخن
ورنه بریده باد زبان سخنورم
دستم به تیغ قهر قلم باد از دویت
جز نام اشرفت بود ار زیب دفترم
بعد از خدای عزوجل اعتمادها
بر اهتمام تست نه بر چرخ و اخترم
نزد تو گر نشان قبولی نباشدم
گر هیچ نام شعر برم نیز كافرم
***
در مدیح قوام الدین
ای یافته از قدر بر افلاك تقدم
وی كرده گه حكم بر اجرام تحكم
مخدوم جهان صدر قوام الدین كاین چرخ
گفته است كه مأمور توأم فأمرو احكم
رای تو منزه بود از ننگ تردد
جود تو مسلم بود از مطل و تلعثم
فخر آورد از روی شرف بر سر گردون
خاكی كه بر او مركب خاص تو نهد سم
خون در جگر آهوی چین مشك شود زانك
كرد او ز نسیم دم خلق تو تنسم
پیش دلت ار موج زند بحر بجنبش
هم موج قفایش زند از دست تلاطم
چون دست گهربار تو كی باشد هرگز
ور چند ز گوهر بود انباشته قلزم
هرگز جگر تشنه كجا سیر كند خاك
ورچه عوض آب بود وقت تیمم
كانست در ایام تو مظلوم ولیكن
در عهد تو معقود نبودست تظلم
پروین بنمودست به اعدای تو دندان
تا در رخ احباب تو كردست تبسم
ای قدر تو افزون شده از دایره چرخ
وی جاه تو بیرون شده از حد توهم
هم كرده گنه را كرم و عفو تو پی كور
هم كرده ستم را اثر عدل تو ره گم
اندیشه مدح تو نهان كرده گه نظم
از بس كه معانی كند آنجای تراكم
گر محترق و راجع و منحوس نبودی
چون رای تو بودی به درخشیدن انجم
ممدوح نباشد چو تو كز مدح تو ما را
تحسین دمادم بود احسان دمادم
صدرا بگرم گرچه صداعست ولیكن
بشنو سخن بنده و فرمای تجشم
آنم كه گه مدح تو چون موی شكافم
سرگشته شود عقل از ادراك و تفهم
خون دل من می خورد این چرخ وزین روی
در خون دل خویش همی جوشم چون خم
محروم چنانم كه ز حرمان بغایت
بر حال من اعدای مرا هست ترحم
من چون سمت خدمت صدری چو تو دارم
بر من چه كند چرخ سراسیمه تهاجم
من صبحم و در مدح تو جز صدق نگویم
این یافه درایان را كذبست تكلم
اینان همه صبحند ولیكن همه كاذب
بر من همه زین یافته باشند تقدم
شد تیزی خاطر سبب سوختن من
شد نرمی قاقم سبب كاشتن قاقم
آهوی من آنست كه بر دو نان از حرص
چون سگ بجنبانم صدبار سر و دم
من مدح چرا گویم از بهر دومن نان
آن را كه سمن باز نداند ز تورم
بر من نكند هیچ اثر نكبت ایام
چونان كه خدر را نرسد رنج تألم
فضلم عوض رزق من آمد مگر از چرخ
چو نیش كه آمد عوض دیده كژدم
شاید كه بدین شعر كند چرخ تفاخر
شاید كه بدین مدح كند عقل ترنم
تا شعشعه نور توان جست ز خورشید
تا خاصیت نطق توان یافت ز مردم
پایاد وجود تو كه آن معنی جودست
از تو همه تسلیم وز زوار تسلم
خصمت ز فلك كوفته و پشت خمیده
بدریده شكم پوست ز سر كنده چو گندم
اعدای تو از نكبت ایام بحالی
كش مرگ فجی باشد از انواع تنعم
فی العز و فی الدولة ماشئت تعش عش
فی القدرة والنصرة ماشئت تدم دم
***
در ستایش خود و مدح ركن الدین صاعد
منم آن كس كه سخن را شرفم
منم آن كس كه جهان را لطفم
منم آن كس كه ز من ناید بد
نیك بشنو كه نه مرد صلفم
هم به عیوق رسیده سخنم
هم ز افلاك گذشته شرفم
تیر بر ماه نویسد نكتم
عقل بر دیده نگارد نسفم
نه به سیم كس باشد طمعم
نه بخوان كس باشد شعفم
خلف آنست كه بی شرم ترست
جای شكر استكه من ناخلفم
بس كه در من كشد این چرخ كمان
كاغذین جامه ازو چون هدفم
كوه را مانم هنگام وقار
گرچه چون ذره چنین مستخفم
سال ها شد كه یكی می جویم
عمر بگذشت و نیامد به كفم
ضایع اندر وطن خویش چنانك
مشك در نافه و در در صدفم
نارسیده ز هنر گشته تمام
راست همچون مه در متصفم
با همه كس چو الف راست روم
لاجرم دست تهی چون الفم
كج رواست این فلك چون خرچنگ
سر فرو برده ازان چون كشفم
در میان سخن خود بی قدر
همچو در عقد جواهر خزفم
فلكا عنقره ام یافته ای
كه به كیل بره داری حشفم
خود گرفتم كه خرم من به مثل
آخور آخر ز چه شد بی علفم
بیش ازین دم مده ار نای نیم
بیش ازین دست مزن گرنه دفم
قدر من می نشناسی تو مگر
كه بود از تو بدل بر كلفم
هیچ كس را نشدم نیز وبال
كه خود اینست نسب و این شرفم
این چه ژاژست كه من می خایم
خود ندانم كه چگونه خرفم
من كیم در همه عالم آخر
یا كه بودستند اصل و سلفم
نه امامم من و نه پیش روی
نه امیری و نه صاحب طرفم
نه میان علما در محفل
هیچ كس دیده در صدر صفم
بیش ازین نیست كه كدیه نكنم
شاعری بی طمع و محترفم
هنر من همه آنست كه من
بر در صدر جهان معتكفم
پای بر چرخ نهم گر گیرد
صدر ركن الدین اندر كنفم
***
در مدیح
منم كه جز به مدیح تو هیچ دم نزنم
به جز به قوت تو گوی مدح و دم نزنم
سرای ضرب سخن زان مسلمست مرا
كه جز به نام شهنشاه دین درم نزنم
مجاور فلك و بحرم اندرین حضرت
سزاست خیمه اگر بر كناریم نزنم؟
هر آن نفس كه زنم جز به یاد دولت تو
وبال باشد بر عمر لاجرم نزنم
روا بود كه ز نعمت تهی بود دستی؟
كه جز به دامن چون تو ولی نعم نزنم
چه عذر سازم اگر بر جناب این دولت
طناب خیمه برین طارم نهم نزنم
ز روزگار تو می گویم وز تو مخدوم
ازان دمی كه زنم بی هزار غم نزنم
مرا چو شیر علم گر ز باد باید زیست
چو طبل و بوق دم از حلق و از شكم نزنم
به نزد همت من آسمان كمینه گداست
اگرچه پهلو با هیچ محتشم نزنم
هنر ز خویش نمایم چو تیغ و چون خورشید
ز خویش فخر كنم لاف از این و عم نزنم
توكل آمیز الحق قناعتیست مرا
كه تكیه بر زر قارون و ملك جم نزنم
به چشم و گوش و به دست و زبان امین باشم
دغا نبازم و دم بیش متهم نزنم
ز روی حرص و هوا پرده بر حرم ندرم
به دست دزد طمع نقب بر حرم نزنم
اگرچه عاجز باشم زبون كس نشوم
اگرچه قادر گردم در ستم نزنم
به خوش حریفی هنگام خلوت مجلس
ز زهره كم نزنم گرچه زیر و بم نزنم
سپید بازم و هر دست را نشایم من
سیاه چترم و بر هر سری رقم نزنم
به طبع شاعرم آری ولی به وقت بیان
چو آفتابم و چون آفتابه نم نزنم
گه فصاحت بادم زبان بریده چو كلك
اگر عرب به سر كلك بر عجم نزنم
مرا به گاه دبیری دو دست باد قلم
اگر برابر این خواجگان قلم نزنم
علوم شرعی معلوم هر كس است كه من
ز هیچ چیز درین شیوه كم قدم نزنم
اگر به نظم رسد كار و شعر باید گفت
تو خود بگو كه من این جای هیچ دم نزنم
حدیث فضل رها كن من این نمی گویم
وگرچه می رسدم لاف فخر هم نزنم
چو لاله گر كلهی بر نهم ركاب ترا
ز بندگان تو شمشیر كم زنم نزنم
مرا به مرد مخوان گر به وقت جان بازی
شراره وار معلق سوی عدم نزنم
به وقت مردی چون تیغ كار باید بست
به مردمی كه ز خورشید تیغ كم نزنم
ز باد حمله چو من تیغ آبدار كشم
زنم گر آتش در خاك روستم نزنم
گرفتم آن كه مرا نیست معنی ذاتی
هنر ندارم و تیغ و قلم بهم نزنم
تمام نیست مرا این هنر كه بعد ركوع
به جز به خدمت خاص تو پشت خم نزنم؟
نه آن خسم كه زهر باد گوشه ای گیرم
كه بی رضای تو من گام در ارم نزنم
بدین وسایل و چندین هنر چو تو مخدوم
دریغ باشد اگر بر فلك علم نزنم
حقوق خدمت دارم مرا مكن ضایع
كه من به شكر تو دم كم ز صبحدم نزنم
مرا بپرور و دانی كزان زیان نكنی
كه من همایم و جز فال مغتنم نزنم
ز درگه تو به جای دگر نخواهم شد
كه پنج نوبت جز بر در كرم نزنم
دعا به شعر نگفتم كه حلقه یارب
به جز به وقت سحر بر در قدم نزنم
***
در شكایت
اندیشه دل دراز می بینم
بر دل در درد باز می بینم
بربود فلك امید من یك یك
یارب كه چه تركتاز می بینم
بر من كه برهنه تن ترا از سیرم
ده تو شده چون پیاز می بینم
هرجا كه ستمگریست خون خواری
بر دست شهی چو باز می بینم
بر عرصه خاك مهره طبعم
در ششدره نیاز می بینم
زخم از پی زر همی خورد سندان
پس زر به دهان گاز می بینم
در كفه روزگار ناموزون
سرهای تهی فراز می بینم
شمع هنرم به كشته ام زیراك
ز افروختنش گداز می بینم
از نعمت آن به روزه می باشم
كش طاعت چون نماز می بینم
از خوان كسی چه چشم شاید داشت
كش گرسنه تر ز آز می بینم
زین سگ صفتان آدمی صورت
اولی تر احتراز می بینم
هم وعده شان خلاف می یابم
هم گفته شان مجاز می بینم
این در كه ز بخل باز بستستند
هرگز نشود فراز می بینم
من این همه شعبده كه می بینی
زین حقه مهره باز می بینم
گر در همه عمر دوستی گیرم
هم هیچ بود چو باز می بینم
***
در مدح اقضی القضاة ركن الدین صاعد
ای طلعت میمون تو سرچشمه اجرام
وی عهد همایون تو سردفتر ایام
ای خاتم تو دایره نقطه عصمت
وی مسند تو مردمك دیده اسلام
داغی شده بر ران فلك صاعد مسعود
تاجی شده بر فرق ملك خواجه حكام
از كنه جلالت متحیر شده ادراك
وز عز جناب تو شده منقطع اوهام
موقوف مراد تو بود گردش افلاك
مقرون رضای تو بود جنبش اجرام
ز امر تو و نهی تو دایم دو نهادست
در گوهر افلاك و زمین جنبش و آرام
رای تو چو صبحست ولی صبح نه غماز
نطق تو چو مشگست ولی مشك نه نمام
علم تو همی خواند از اجمال تفاصیل
رای تو همی بیند از آغاز سرانجام
صد گونه كند عفو تو بر روی گنه عذر
صد گونه نهد جود تو بر راه طمع دام
اقبال تو بین پای بلا بسته به زنجیر
انصاف تو بین دست ستم دوخته در خام
در گوش قضا پیر قدر هیچ نگوید
كه اول نكند رای تو از این سخن اعلام
گر پیكر خشم تو بر ارواح نگارند
خود قابل صورت نشود نطفه در ارحام
در بازوی دین قوت ازان كلك ضعیفست
چونان كه بود قوت از ارواح در اجسام
كان كیسه تهی كرد و ز جودت به تقاضاست
مسكین چكند گر نكند هم ز كفت وام
گفتم كف كان بخش تو دریاست خرد گفت
ای بی خرد یافه درا یافه و دشنام؟
كو غوطه كشتی شكن و موج نفس گیر
كو میغ سیه فام و نهنگان سیه كام
گفتم تو بگو گفت كلید در روزی
گفتم ز چه دندانه كند گفت ز اقلام
ای لفظ تو گشته همه دل نغز چو پسته
وی حزم تو گشته همه تن مغز چو بادام
چون شرع قوی ساعد و چون عقل قوی رای
چون عدل نكو سیرت و چون علم نكونام
از لطف تو در دست قضا عنصر ایجاد
وز قهر تو در طبع فنا قوت اعدام
تا گشت مزین به شكوه تو مناصب
تا گشت مفوض به سر كلك تو احكام
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام
صد بار فلك پیش تو در خاك بغلطید
كاین زاویه بنده مشرف كن و بخرام
یك چاكر هندوست ز حل نام برین سقف
در حسرت آن تا تو نهی بر سر او گام
بر فرق زحل پای نه از بهر تواضع
كز بنده ندارند دریغ این قدر انعام
مردم همه در طاعت تو بسته میانند
مقبل ز سر رغبت و بدبخت به ناكام
خصم تو ازان دیگك سودا كه همی پخت
حاصل جگر سوخته دید و طمع خام
این دست عجب بین كه قدر باخت ادب را
عاقل نكند بیهده بر قصد تو اقدام
هركس كه خلاف تو كند زود بیفتد
عصیان تو را زود همی باشد فرجام
زهریست هلاهل سخن خصمی جاهت
گو هركه ملولست ز جا خیز و بیاشام
هر سر نه به اندام كند بندگی تو
آرند ازان سر سه طلاقی به شش اندام
ما را ز مقامات بداندیش تو باری
هر روز ز نو تازه شود قصه ی بلعام
نتوان به چنین شعر ستودن چو تویی را
آری به فلك بر نتوان شد ز ره بام
ما مرد مدیح تو نباشیم ولیكن
این زقه روح القدسست از ره الهام
عاجز همه خلقند ز مدحت نه منم خاص
عیبی نبود عجز چو باشد سببش عام
خود گر كه مدح تو سزای تو كسی گفت
حاصل چه چو قاصر شد از ادراك تو افهام
چون عاقبة الامر همه عجز و قصورست
آن به كه كنم كم تر و كم تر دهم ابهام
تا خنجر بهرام به سوهان نشود تیز
تا توسن افلاك به رایض نشود رام
بادا دل امید نكوخواه تو بی بیم
بادا شب ادبار بداندیش تو بی بام
كمتر اثر ظل تو فیروزی بی سعی
بهتر ظفر خضم گریز نه به هنگام
جز مسند تو كعبه ی آمال مبادا
جز درگه تو قبله حاجات مبینام
اقبال تو پاینده و انصاف تو پیوست
احسان تو همواره و انعام تو مادام
***
در مدح امام زین الدین تاج الاسلام
زهی تو حاكم عدل و جهان ترا محكوم
زهی به حكم تو گردن نهاده چرخ ظلوم
فكنده صیت تو در گوش روزگار طنین
كشیده رای تو به روی آفتاب رقوم
جبلت تو مزین به خصلت محمود
طبیعت تو منزه ز سیرت مذموم
همی فروزد از تو چهار بالش شرع
چو آفتاب ز شرق و چو آسمان ز نجوم
به پیش دست تو دریاست چون خط جدول
به نزد رای تو خورشید نقطه موهوم
جواب تو ندهد آرزو مگر لبیك
خطاب تو نكند روزگار جز مخدوم
گه نواختن خاص و عام خورشیدی
كه كوه و دره نماند نور او محروم
سخای حاتم طایی و عدل نوشروان
عبارتیست كزان نام تو شود مفهوم
چنان بساط ستم در نوشتی از عالم
كه می به دست نیاید چو كیمیا مظلوم
عجب نباشد ار از طبع تو تغیر یافت
مزاج چرخ ستمكار و طبع عالم لوم
اگر نبودی فر و شكوه مسند تو
نهاده بود فلك ظلم را اساس و رسوم
وگرنه سنگ تو می آمدیش در دندان
پدید كرد، بد این چرخ ظلم های سدوم
نهاده قاعده ی عدل تو در این كشور
چنان كه شاهین مركبك را دهد مرسوم
ز جور آتش نگریستی به عهد تو در
اگر نه نقش كجش راست می نمودی موم
مخالف تو اگر نوش كردی آب حیات
شدی به حنجر او در چو خنجر مسموم
كه بود هرگز كو بر خلاف تو دم زد
كه خیل مرگ زناگه بر او نكرد هجوم
چه نقص جاه ترا اگر كسی مخالف شد
چه عیب گل را گر زو حذر كند مزكوم
نعوذبالله اگر تو در ابرو آری چین
ز سهم و هیبت تو زلزله فتد در روم
هر آن كه نیست دو تا پیش تو چو جنبر دف
چو نای رود بود ریسمانش در حلقوم
عواطف كرم شاملت كه دایم باد
چو فیض فضل خدایست بر سبیل عموم
خدای عزوجل كرد قسمت روزی
ولی ز كلك تو شد صرف روزی مقسوم
همی نشاید گفتن كه عالم السری
ولی ندانم سری كه نیستت معلوم
ز قصد دشمن و حاسد ترا چه باك بود
چو هست امر تو قایم به ایزد قیوم
به چرخ فرما زین پس چو خدمتی باشد
از آن كه چرخ ترا چاكریست نیك خدوم
ستایش تو چه كارست تا به دولت تو
سخن به مدح تو بی من همی شود منظوم
همیشه تا كه نباشد به طبع آتش آب
همیشه تا كه نگردد به طعم شهد زقوم
ز نائبات جهان باد جان تو محروس
ز حادثات فلك باد ذات تو معصوم
زمانه خادم آن كت بود ز جمع خدم
سپهر خصم كسی كت بود ز جنس خصوم
جهان مسخر و گردون مطیع و بخت به كام
خدای یار و ملك داعی و فلك محكوم
***
قطعه
من ز جمع شاعران باری كی ام
من ز لاف دانش و دعوی كی ام
من ز نثر پاك چون نثره چه ام
من ز نظم شعر چون شعری كی ام
هر زمان گویم كه شعر من چنین
من ازین دعوی بی معنی كی ام
گویم از من زنده شد شخص سخن
من نه نفخ صور و نه عیسی كی ام
من ید بیضا نمایم در هنر؟
ای مسلمانان من از موسی كی ام
طعنه ها در شعر استادان زنم
من بدین دانش ز استهزی كی ام
چیست این باد و بروت خواجگی
سیم دارم فاضلم آری كی ام
من فراز توده ی غبرا چه ام
من به زیر قبه ی اعلی كی ام
من ز مدت یا ز خدمت چیستم
من ز رستم و خلعت اجری كی ام
من ندانم تا من عامی صفت
ز اختراع و صنعت انشی كی ام
من ز شرح گوهر ثانی چه ام
من ز سر علت اولی كی ام
می توان دانست قدر زرگری
این تكبر چیست پس یعنی كی ام
گر ز بهر بندگی نپذیردم
ركن دین من در همه گیتی كی ام
***
در شكایت از روزگار
منم آن كس كه عقل را جانم
منم آن كس كه روح را مانم
دعوی فضل را چو معنایم
معنی عقل را چو برهانم
گلشن روح را چو صد برگم
باغ دل را هزار دستانم
نثر را نو شكفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم
دفتر فضل را چو فهرستم
نامه ی عقل را چو عنوانم
دیده ی عقل و شرع را نورم
گوهر نظم و نثر را كانم
بحر علمم كه واسع الرحمم
كوه حلمم كه ثابت اركانم
از بلندی قدر و پستی جای
آفتابی به برج میزانم
گرچه از ساز عیش بی برگم
در نوا بلبل خوش الحانم
بحر و كانم ازان همی خیزد
از دل و دیده لعل و مرجانم
عیب خود بیش ازین نمی دانم
كز عراقم نه از خراسانم
ورنه شاید به گاه نظم سخن
گر عنان از فلك نگردانم
گر نه ابرم چرا كه بی طمعی
برخس و خار گوهر افشانم
در ره حرص تنگ حوصله ام
در قناعت فراخ میدانم
با چنین مطیعان و ممدوحان
شكر حق را كه صنعتی دانم
ای بسا عطلت ار زبان بودی
عامل آسیای دندانم
بعد از ایزد كه واهب الرزقست
این سه انگشت می دهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت
زآن كه من جیره خوار ایشانم
چه عجب گر بدین سخن كه مراست
حسرتی می برند اقرانم
شاعرم من نه ساحرم هم نه
پس چه ام سر لطف یزدانم
بی سر و پای تافته گویم
بی دل و دست چفته چوگانم
گاه خندان چو شمع و می گریم
گاه گریان چو ابر و خندانم
دور نبود اگر ز روی شرف
یاد گیرد فرشته دیوانم
آه ازین لاف و ژاژ بیهوده
راستی شاعری گران جانم
تا كی این من چنین و من چونان
چند ازین من فلان و بهمانم
از من این احتمال كس نكند
ور خود اعشی قیس و حسانم
چكنم چون نماند ممدوحی
مدح بر خویشتن همی خوانم
ورنه معلوم هركسست كه من
مردكی ژاژخای و كشخانم
شكمم از طعام خالی ماند
لاجرم همچو چنگ نالانم
همه احوال خویشتن گفتم
چون بگفتم من از سپاهانم
این چنین خواجگان دون همت
كه همی نام گفت نتوانم
تا دل اندر مدیحشان بستم
به كف نیستی گروگانم
لقمه و خرقه ایست مقصودم
من بدین قدر آخر ارزانم
حاش لله كه من بر این طمعم
سگ به از من گر این سخن رانم
غرض از قصه خواندن این ظلمست
ورنه كی من ز قوت درمانم
بسته چار میخ طبعم ازان
خسته نه سپهر گردانم
حال من هیچ می نگیرد نظم
ورچه بر اهل نظم سلطانم
همچو شخصی نگاشته بی روح
در كف روزگار حیرانم
من بدین طبع و این جزالت لفظ
راست مسعود سعد سلمانم
***
در مدح امام اجل معین الدین
ای دویت و مسند تو دین و دولت را نظام
وی به كلك و خاتم تو شرع و ملت را قوام
ای شده حكم تو مطلق در دماء و در فروج
وی شده امر تو نافذ در حلال و در حرام
جز به حكم تو نتابد شعله ی آیینه رنگ
جز به امر تو نگردد گنبد فیروزه فام
صبح اگر خواهد كه بی فرمان تو یك دم زند
گو بزن بهرام چرخ از بهر آن دارد حسام
گر مجسم گرددی رای تو چون خورشید چرخ
عقل فرق آن نكردی كاین كدامست آن كدام
حكم تو رنگ قضای آسمان دارد ازانك
پیش او یك سان بود خرد و بزرگ و خاص و عام
از نهیب كهربا گون كلك شرع آرای تو
تیغ ظلم و فتنه شد زنگار خورده در نیام
بر بیاض كاغذ آن تحریر خط اشرفت
غره ماهست بروی طره های زلف شام
دیگران گر محتشم از صدر و مسند گشته اند
مسند و صدر از شكوهت یافتست آن احتشام
والله ار این خاصیت بودست در طبع ملك
این تواضع كردن زین گونه با این احترام
عاقبت خصمان تو محتاج جاهت می شوند
زان كه اندر طبع تو هرگز نبودست انتقام
حكمت تقدیر ایزد نیست آخر از گزاف
دین و دولت را به دست حكم تو دادن زمام
چون به استحقاق داری لاجرم هست این چنین
دولت تو مستقیم و حشمت تو مستدام
آرزو بر خوان جودت می خورد نانی به امن
فتنه در ایام عدلت می كند خوابی به كام
از برای نوبتی قدر تو هر شب بر فلك
از كواكب ادهم شب را كند زرین ستام
حق تعالی چون كند اظهار قدرت این چنین
عالمی در زیر یك دراعه بنماید تمام
گر چو سوسن ده زبان گردد به مدحت عقل كل
هم به شرح جزیی از مدح تو ننماید قیام
شكر ایزد را كه استغفار لازم نایدم
ورچه زین گونه كنم مدح تو عمری بر دوام
شاعرانه می نگویم جاودان مان در جهان
زان كه جاویدان نماند جز كه حی لاینام
این همی گویم كه این اقبال و این دولت چنین
متصل بادا به عز این جهانی والسلام
***
در مرثیه ی امام سعید جمال الدین محمود
چه شد كه عالم معنی خراب می بینم
چه شد كه ماه كرم در سحاب می بینم
چه شد كه با همه كس اضطرار می یابم
چه شد كه در همه كس اضطراب می بینم
ز سوك طوطی سرسبز شكرین الفاظ
جهان سیاه چو پر غراب می بینم
دریغ خنجر مشكل گشای فضل نمای
كه فارغش ز سؤال و جواب می بینم
دریغ عالم امید را كه ناگاهان
ز سیل قهر خراب و یباب می بینم
دریغ بحر هنرها جمال دین محمود
كش از سموم اجل چون سراب می بینم
دریغ چون تو جوانی كه زیر خاك شدی
كه همچو گنجت تحت التراب می بینم
چه گونه باشد حالم كه پس ز صدر كبیر
همی امام سعیدت خطاب می بینم
تو جان دانش بودی عجب نباشد اگر
به سوی عالم جانت شتاب می بینم
فتاده در دل آهن ز مرگ تو آتش
ز چشم سنگ روان گشته آب می بینم
هوا چرا نفس سرد می زند كه در او
همی ز آتش دل التهاب می بینم
مرا نمی شود از خویش این سخن باور
مگر به خواب درم وین به خواب می بینم
نه خاندانی از مرگ تو خراب شدست
كه عالمی ز غم تو خراب می بینم
چو ذره گردند اهل هنر پراكنده
ز بعد مرگ تو چون آفتاب می بینم
برانده جوی مجره ز آب دیده فلك
در اشك او ز ستاره حباب می بینم
ز مرگ تست كه این خیمه ی معلق را
شكسته میخ و گسسته طناب می بینم
چو با تویی بنماند جهان و جان برود
به ترك هر دو بگفتن صواب می بینم
لعاب گرم بیفسرد و خون نافه ببست
ازین بریشم و زان مشگ ناب می بینم
اجل خجل شد ازین و فلك پشیمانست
میان هردو ازین رو عتاب می بینم
مراست قهر مروت كه در مصیبت تو
ز دیده ها اثر فتح باب می بینم
به دست مردمك دیده بر ز خون دو چشم
به یاد روی تو جام شراب می بینم
ز سرخی ای كه گه صبح و شام در افقست
به خون شده رخ گردون خضاب می بینم
ز شرم كرده خون چرخ را زنان بر سر
دو دست عقرب هم چون ذناب می بینم
ز خون دیده دل سنگ لعل می یابم
ز آه دل جگر شب كباب می بینم
چرا به مرگ تو شادست دشمنت كه به عمر
فذلك همه هم زین حساب می بینم
عنان آز به دست نیاز باید داد
كه مكرمت را پا در ركاب می بینم
ولیك با همه محنت بدان خوشست دلم
كه یادگار ازان گل گلاب می بینم
امیدوارم كز قدر بگذرد ز اقران
از آن كه گوهر تیغ از قراب می بینم
همیشه خصمش مقهور با دو دوست به كام
چنان بود كه دعا مستجاب می بینم
***
در تهنیت حج
ای محرم خانه محروم
وی محرم كعبه معظم
ای در همه چیزها موفق
وی در همه كارها مقدم
ای نهضت عزم مردوارت
از شایبه ریا مسلم
ای عزم تو در نفاذ و سرعت
گشته دوم قضای مبرم
گردون نكند توهم فتح
عزمی كه شود ترا مصمم
یك جذبه ز جذبه های رحمان
بربود ترا ز هر دو عالم
توفیق چنین عجب نباشد
چون دولت گشت با خرد ضم
چون بهر ادای این فریضه
شد پای تو در ركاب محكم
بربسته میان برای سختی
واسباب طرب شكسته برهم
توفیق ترا رفیق و همراه
جبریل ترا ندیم و همدم
بربسته قضا ز طره ی حور
بر نیزه و بیرق تو پرچم
طی كرده منازل پیاپی
بس كرده تجرع دمادم
در هر دو سه گام پنج شش بار
ده قصه هفت خوان رستم
می گفت ملك كه اوست تحقیق
از سیرت و صورت ابن ادهم
از شوق مواقف مقدس
وز عشق مشاهد مكرم
دل كرده فدای درد و جان نیز
زر كرده نثار راه و سرهم
بالطف تو چون نسیم جان بخش
انفاس سموم آتشین دم
وز ریگ روان روان همی كرد
فر قدم تو چشمه زمزم
عریان شده كعبتین كردار
پوشیده چو كعبه پرده آن دم
زهره ز سماع و وجد لبیك
بر چرخ گسسته زیر بابم
قربان ترا حمل همی راند
جبریل ازین بلند طارم
تو رفته در آستان كعبه
چون روح در آستین مریم
گه در دل كعبه چون سویدا
گه گشته سواد عین زمزم
خوش خوش به زبان حال گویان
در روی تو كعبه خیر مقدم
خندان خندان حجر همی گفت
كای همشهریم خیر مقدم
بر كعبه حجر سواد عینست
روشن شده زو فضای عالم
بد كعبه ازان سواد یك چشم
ذات تو شدش سواد اعظم
پس از پی روضه مقدس
كرده دهن یلی مجسم
بر روضه چون تو سلام كردی
زد پشت فلك به خدمت خم
شد چشمه شریعت از تو روشن
شد جان نبوت از تو خرم
آورده نثار حضرتت را
ارواح ملایك دمادم
از گنج لیغفر لك الله
من ذنبك نقد ما تقدم
این خیر كه شد ترا میسر
بهتر ز هزار ملك جم
كاین را نبود زوال هرگز
وان ملك زوال شد به خاتم
شاید كه بخلد در بنازد
از چون تو خلف روان آدم
شكرست خدای را كه برخاست
از مقدم تو ز جان ما غم
تا مردم دیده هست بی نطق
تا حاسه سمع هست بی شم
چنانت عمر باد كز حصر
عاجز گردد حروف معجم
***
قصیده
ای ز وجود تو كارها چو نگارم
وی شده از جود تو چو زر همه كارم
جودت از اندازه رفت با كه گویم
نعمتت از حد گذشت با كه شمارم
گرچه ز ابنای دهر هست شكایت
هست ز تو شكر صد هزار هزارم
می نرسم در ثنا و شكر تو هرگز
ورچه من اندر سخن عظیم سوارم
گر بود از روزگار مهلتم آخر
بعضی ازین شكر نعمت تو گذارم
حرز تو بر قرص آفتاب نویسم
نام تو بر روی روزگار نگارم
تا نفسی ماند این نفس ز دل و جان
خدمت درگاه تو فرو نگذارم
تا كه زیم بندگی كنم چو بمیرم
مهر ترا سر به مهر باز سپارم
من كیم آخر درم خریده جودت
داده بها بخشش تو چندین بارم
گر كه برانگشت گیرم آن چه بدادی
عاجز گردد همی یمین و یسارم
از تو چو كعبه در اطلس است سرایم
وز تو چو معدن پر از زرست كنارم
تا كه مرا هست سوی درگه تو راه
از دگران هیچ امید و بیم ندارم
داده خود گر سپهر باز ستاند
غم نخورم گز یمین تست یسارم
ور حدثان سپهر تاختن آرد
سایه دهلیز تو بس است حصارم
فر مدیحت فزود حشمت و جاهم
حرز ثنایت ربود خواب و قرارم
حرص ثنای تو كرد شاعرم ار نی
شرع بدی پیش تر ز شعر شعارم
آرزویم می كند كه از سر اخلاص
مدح تو باشد هر آن نفس كه برآرم
لیك ز بیم سخای بیهده بخشت
پیش تو خود نام شعر برد نیارم
مونس من مدح تست چون به غم افتم
مدح تو پیش آرم و غمی بگسارم
چون كه دهم جلوه طبع را به مدیحت
چرخ كند ماه و آفتاب نثارم
فخر به خاك در تو آرم اگرچه
از مه و از آفتاب باشد عارم
من نزنم لاف، تو محك جهانی
نیك شناسی كه من تمام عیارم
آز ندیده به هیچ مجمع شوخم
حرص نكرده به هیچ محفل خوارم
در ندوم هر دری چو سایه و خورشید
زان كه نه من شاعری گسسته مهارم
گرد خسیسان نگردم ارچه خسیسم
تخم طمع در زمین شوره نكارم
ابرم و جز گرد بحر نیست طوافم
چرخم و چز گرد قطب نیست مدارم
پای چو گل بر بساط هر خس ننهم
ورچه تهی دست همچو شاخ چنارم
ور تو كنی امتحان من به گه شعر
پیش تو پیشانی سپهر بخارم
من كه مدح آفتاب نور فشانم
من گه هجو آسمان مردم خوارم
شهد چشاند به مدح لفظ چو نوشم
زهر فشاند به هجو كلك چو مارم
اشرف و وطواط انوری سه حكیمند
كز سخن هر سه شد شكفته بهارم
رابعهم كلبهم اگر تو نگویی
خادمت این هر سه شخص راست چهارم
چون تو كنی تربیت من از كه كم آیم
ور چه كهین همه صغار و كبارم
گر همه عیبم دل تو كرد قبولم
ورچه همه آهویم بر تو شكارم
باد گل دولتت همیشه شكفته
تا ننهد چرخ با شكوه تو خارم
***
قصیده
كی است نوبت احسسان و روزگار كرم
چه وقت می شكفد باز نوبهار كرم
كه خون گرفت دل اشتیاق پیشه ی من
در اشتیاق بزرگی و انتظار كرم
غبار بخل ز صحن زمین به چرخ رسید
كجاست آخر یك ابر سیل بار كرم
نه مرغ همت كس را پری ز بال سخا
نه شاخ دولت كس راست برگ و بار كرم
ز بار شكر و ثنا می كشم هزاران كوه
كجاست كس كه كشد نیم ذره بار كرم
نهفته پرده امساك جمله چهره ی جود
گرفته گرد خساست همه عذار كرم
نیامد آخر یك گل ز غنچه ی احسان
نماند آخر یك طفل از تبار كرم
نعوذبالله اگر صدر شرق خود نبدی
كه خواست بود دگر در همه دیار كرم
فروغ شرع پیمبر علاء دین خدای
كه دست اوست به انصاف دستیار كرم
منیر طلعت او سوسن ریاض شرف
بلند همت او سرو جویبار كرم
زهی به عرض كریم تو ابتهاج ثنا
زهی به كف جواد تو افتخار كرم
رفیع منصب تو تر و خشك عزوجلال
شریف خلق تو پنهان و آشكار كرم
گذشت آن كه كرم در دیار ما بودی
باو نزار و كنون بین همه مزار كرم
گرم به حضرت عالیش بسته شد ورنه
كجا رسیدی امید در غبار كرم
به خدمت درخور مر سپهر اخضر را
مكن قبول كه اینست روزگار كرم
عدو كنون به ملامت اگرچه می گوید
كه می چه گوید آخر فلان ز كار كرم
جهان چو صیت تو گیرد یقین كند كه ترا
به خیر خیر شود شست خارخار كرم
كجاست حاتم طی تا ببیندی باری
به بارگاه تو از صاحب اعتذار كرم
تویی كه آتش همت زنی به خرمن بخل
كه راه شكرزنی آب از بحار كرم
ز جانب كف تو یك نسیم می نوزد
كه می نگیرد امید را كنار كرم
تو این چنین وهم از شهر تو كسان دانم
كه جان به عطسه برآرند از بخار كرم
به صرف ده صد نفر و شمت به هیچ كریم
زهی شناختن از گوهرت عیار كرم
من ارچه هستم بر سنت قدیم كرام
در اوفتاده به افلاس از اختیار كرم
ز در مدح تو شاها طویله ای دارم
كه عشر قیمت آن نیست در یسار كرم
به حق من كن اگر می كنی كرم كه مرا
به نظم و نثر زبانیست حق گذار كرم
شب ثنای تو تا روز چون منم بیدار
برون در مگذارم به روز بار كرم
منم كه ناید در هیچ قرن خوش صوتی
چو عندلیب مدیحم به شاخ سار كرم
ولیك مرغ سخن گرچه كی بنپذیرد
شود به عاقبت كار هم شكار كرم
همیشه تا گهر و زر همی كنند نثار
به كوه و دریا از بذل به شمار كرم
حصار اهل هنر باد آستانه ی تو
تو از نوایب ایام در حصار كرم
***
ای به حق پادشاه روی زمین
وی به تو تازه گشته دولت و دین
ای ز آواز كوس نصرت تو
مانده در گوش روزگار طنین
سكه از فر تست با رونق
منبر از نام تست با تمكین
صد سپهری فراز پایتخت
صد جهانی میان خانه زین
چرخ را پیش حكمت از مه نو
حلقه در گوش چون ینال و تكین
جود تو ریش فقر را مرهم
عدل تو دیو ظلم را یاسین
قطره عفو تست آب حیات
شعله ی رای تست نور یقین
گر نه به رسمت حكم تو گردد
چنبر چرخ بگسلد در حین
خرج یك روزه جود تست هر آنچ
كرد خورشید زیر خاك دفین
پیش چو كان حكم تو بر عقل
مختصر می نمود گوی زمین
مهره ی ظلم از تو ماند گشاد
بیدق ملك از تو شد فرزین
فرش عدل تو در بسیط جهان
تخت قدرت بر اوج علیین
ابلق دهر زیر فرمانت
حلقه ی آسمانت زیر نگین
نزند صبح هیچ روز نفس
كه نه بر دشمنت كند نفرین
شمه خلق تست باد صبا
اثر عدل تست فروردین
چه عجب گر ز عدل شامل تو
از كبوتر حذر كند شاهین
خصم تو ناید از عدم به وجود
كه نه او را اجل بود تمكین
تیر سندان سم تو بردوزد
در شب تیره ی دیده ی پروین
ملك از بهر فخر نام ترا
كرده در وردهای خود تضمین
تیغ تو سرفشان و فتنه نشان
خصم تو پای بند و قلعه نشین
زلزله در فلك فتد از بیم
چون ز خشم اندر ابرو آری چین
بشكند هیبت تو پشت فلك
بگسلد قوت تو كوه متین
دهن مادح تو آكند است
چون دهان صدف بدر ثمین
من چو نظم مدیحت اندیشم
جبرییلم همی كند تلقین
چون من از جان دعای تو گویم
آسمانم همی كند آمین
عزم وقاد و حزم ثابت تو
پست كردست حصن های حصین
این چنین فتح و این چنین نصرت
باز گویند در جهان پس از این
مژده دولتست و معجز ملك
ورنه هرگز كه دید فتح چنین
تا مكان را بود حدوث و جهت
تا زمان را بود شهور و سنین
باد قدر تو برتر از كیوان
عمر افزون تر از الوف و میین
تا قیامت بهر چه رای كنی
نصرت ایزدیت باد معین
***
در توصیف آتش و مدح ركن الدین مسعود
بگشت گونه باغ از نهیب باد خزان
ببرد باد خزان برگ شاخ و رنگ رزان
نماند قوت آذر ز سطوت آذر
برفت آب ریاحین ز صدمت آبان
به باغ تا سپه برد تاختن كردست
شدند منهزم از باغ لشگر نیسان
مگر كه باغ به اقطاع زاغ كردستند
از آن كه رخت به در برد بلبل از بستان
چو زاغ برفكند طیلسان و خطبه كند
هزار دستان را چیست به ز طی لسان
از آن همی نزند سر و دست كاندر باغ
هزاردستان بر گل نمی زند دستان
چو عرصه گاه قیامت شدست ساحت باغ
كه مرغ خامش گشت و درخت شد عریان
ز برگ گشت زمین همچو روی عاشق زرد
ورق ز شاخ درختان چو نامه ها پران
دل هوا مگر از جور چرخ سرد شدست
وگرنه اشك چه بارد ز دیده ها چندان
مگر كه باد خزانی به باغ ضرابست
كه آفتابش كوره است و آبدان سندان
كه چون درست مكلس شدست برگ درخت
كه چون سبیكه ی نقره ببسته آب روان
وگرنه سیمگری داند ابر از چه سبب
همی فشاند نقره چو سونش سوهان
كلاه لاله كه بربود و تاج نرگس كو
قبای غنچه كه بركند و پاره كرد چنان
درخت از چه برهنه نشست در مه دی
كه در تموز همی داشت جامه ی الوان
چو خنده آید از زعفران چه معنی كابر
ز زعفران كه به باغست می شود گریان
عجب نباشد اگر خشک گشت شاخ درخت
که چون نمک همه کافور می نهد بر خوان
مگر ز سرما گشتست روی چرخ كبود
مگر ز برف ببستست راه كاهكشان
ببین كه ماه ز سرما چه گونه می لرزد
ببین كه پروین بر هم همی زند دندان
به خرگه اندر بنشین ز بامداد اكنون
بخواه پیش و برافروز گوهری خندان
مهیب و تند و سرافراز و تیز و گردنكش
لهیب و بد دل و بی تاب و سركش و فتان
لطیف جرمی نازك تنی سبك روحی
كه مرگ او همه ساله بود ز خواب گران
زمانه سیرت و گردون نهیب و دریا جوش
زمین گذار و زمان فعل و آسمان جولان
چو آفتاب جهان سوز و همچو اختر شوخ
چو روزگار لجوج و چو چرخ بی فرمان
چو برق تیغ زن و چون اثیر صاعقه بار
چو ابر سوی هوا سركش و چو باد دوان
درخت افكن و خارا گذار و آهن سوز
سپهر گردش و گیتی گشای و قلعه ستان
اساس دوزخ نمرود و باغ ابراهیم
دلیل منزل كلیم موسی عمران
بر او حرارت و صفرا شدست مستولی
دلیلش آن كه مر او را سپاه گشته زبان
اگرنه خشم گرفتست چیستش صفرا
وگرنه ترس زد او را ز چیستش یرقان
به كوه ماند اگر كوه زعفران روید
به ابر ماند اگر ابر زر دهد باران
چه كوه كوه عقیق و چو توده توده زر
چو پاره پاره روح و چو رشته رشته جان
ز عكس او همه روی هوا پر از لاله
ز جرم او همه روی زمین نگارستان
سپید و زرد به هم در چو نرگس سرمست
سیاه و سرخ به هم در چو لاله ی نعمان
اوست تاج سر شمع و نور چشم چراغ
بدوست رونق خرگاه و زینت ایوان
بدو بود به همه حال نازش زردشت
وزاو بود به همه وقت قبله ی دهقان
به شكل هم چو درختیست فرع او همه مشك
به شبه هم چون كوهیست اصلش از مرجان
پدید ازو شده غش و عیار هر دینار
عیان ازو شده رد و قبول هر فرمان
گهی چو تیغ كز آهن بود نیام او را
گهی چو لعل كه از سنگ باشدش زندان
نشان معجز موسی همی دهد از خویش
كه از نخست عصا بود و پس شود ثعبان
گر اوست اصل حرارت چراست بی سببی
بسان مردم مفلوج سال و مه لرزان
ز سركشی سوی بالا كند همیشه سفر
عجب مدار كه ظاهر شود بر او خفقان
شعاع جرم لطیفش میان ظلمت دود
نشان جان فرشته است در تن شیطان
به طبع گرم و به پایه بلند چون خورشید
به چهره زرد و به جامه سیاه چون رهبان
غرور داده مر ابلیس را گه انا خیر
خلاص كرده سیاوش را گه بهتان
چو آز هرچه خورد بیش هست گرسنه تر
عجب تر آن كه ز خوردن نمی شود عطشان
به گرد عارض نورانیش تراکم دود
چو زلف تافته بر گرد عارض جانان
چو سند روسین شاخی ز باد در حركت
چو كهربا گون كوهی ز زلزله جنبان
به فعل همچو سپهر اندر او مضرت و نفع
به جرم همچو مه اندر فزونی و نقصان
گهی چو دونی افتاده در بن تونی
گهی چو شاهی در صدر صفه ی دیوان
در او گهر بنماید ز خویشتن یاقوت
بدو هنر بنماید عبیر و عنبر و بان
گهی ز دود سیاهی چو زنگ یافته تیغ
گهی ز تیری وحدت چو آب داده سنان
به رنگ همچو گلست و همیشه خار خورد
به شبه هست چو لعلی همیشه مشك افشان
ازو نعامه تنقل كند به صحرا بر
وز او سمندر رقص آورد به هندستان
همیشه در تب لرزست و می خورد همه چیز
از آن سبب كه مر او را ز احتماست زیان
مگر كه تعزیت خویشتن بداشت از آنك
نهاد بر سر خاكستر و نشست در آن
از اوست مایه ی ارواح و ماده ی انوار
وز اوست جنبش حیوان و قوت اركان
عزیز همچو حیات و مهیب همچو اجل
شریف هم چون عقل و لطیف هم چون جان
چو وهم دانا تیز و چو طبع زیرك تند
چو رأی پر قوی و چو بخت خواجه جوان
در او نهاده به دنیا خدای نفع و ضرر
بدو بود گه عقبی عقوبت از یزدان
برادریست مر او را به خانه در دشمن
به جان چو فرصت یابد نمی دهدش امان
گهی ز آهن پیراهنی كند چو زره
كه فرجه ها بود اندر میان پودش و تان
هزار پاره شده پیرهن بدان تن زرد
چنان كه بر تن بیمار جامه ی خلقان
گهی ز آهن حصنی كند ولی بی سقف
پر از دریچه و روزن چو خانه ی ویران
ز پنجره رخ رخشان او بدان ماند
كه هست روی مهی از دریچه ی تابان
گه از قناعت سازد غذای خویش از خود
گهی ز حرص و شره لقمه كرده كوه كلان
مگر كه صنعت اكسیر نیك می داند
ز بس قراضه كه بیرون فشاند او ز دهان
ز كیمیاست زر او بلی ازین معنیست
كه چون ز بوته برون شد ازو نماند نشان
ز دست مادر او را پدرش یك بوسه
پدید گشته از آن بوسه در زمان زایشان
بزاد حالی و در مسند سیاه نشست
چنان كه خواجه آزادگان و صدر جهان
بزرگ مفتی اسلام ركن دین مسعود
كه مثل او ننماید فلك به صد دوران
زمان فعل و زمین حلم و آسمان رفعت
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
بلند همت صدری كه با سخای كفش
نمانده درویش اندر جهان كسی جز كان
گران ركابی از حلم او گرفت زمین
سبك عنانی از عزم او ربود زمان
زهی سپهر ترا زیر پای همچو ركاب
زهی زمانه ترا زیر دست همچو عنان
تویی كه نام تو گشتست زینت دفتر
تویی كه مدح تو گشتست زیور دیوان
خجل شدست ز رأی تو شعله ی خورشید
نهان شدست ز شرم تو چشمه ی حیوان
شدست عدل تو مر دیو ظلم را یاسین
شدست چو تو مر درد فقر را درمان
نسیم لطیف تو بر دوست رایت دولت
سموم قهر تو بر خصم آیت خذلان
كمینه شعله ز رأی تو چشمه ی خورشید
نخست پایه ز قدر تو تارك كیوان
زمین بلرزد بر خویش اگر تو گویی هین
فلك باستد بر جای اگر تو گویی هان
چو ابر وقت درم ریختن تویی پر دل
چو برق گاه زرافشاندن تویی خندان
بلند قدر تو بر چرخ زیر پای آورد
به قهر شیر فلك همچو شیر شادروان
روان تر آمد حكم تو از سپهر و نجوم
فزون تر آمد قدر تو از زمان و مكان
به بحر و برق همی ماند آن دل و خاطر
به ابر ماند و خورشید آن بنان و بیان
كسی كه با تو نباشد به طبع همچون تیر
شود سیاهی چشمش بدیده در پیكان
ملك به مدح و ثنای تو برگشاده دهن
فلك به خدمت تو از مجره بسته میان
اثر ز لطف تو یحیی العظام و هی رمیم
نشان ز هیبت توكل من علیها فان
مكارمت چو شمار ازل برون قیاس
بزرگیت چو صفات قدم برون ز گمان
تراست خاصیت جود از همه عالم
چنان كه قوة نطق است در حق انسان
ضمیر روشن تو یك به یك همی خواند
هر آن چه هست پس پرده های غیب نهان
شدست طبع تو بر دفترم كرم فهرست
شدست نام تو بر نامه ی سخا عنوان
ازین سخن به چنان حضرتم به یاد آمد
حدیث بصره و خرما و زیره و كرمان
همی خری سخن خویشتن ز من به بها
چنین كنند صدور و اكابر و اعیان
نه بحر قطره دهد ابر را و آن قطره
به گوهری بخرد باز از برعمان؟
همای همتت ار سایه افكند بر من
به یمن دولت تو بگذرم من از اقران
همیشه رونق مادح بود ز ممدوحان
كه گه زنندش تحسین وگه كنند احسان
نسبت ز ممدوحان آرند شاعران ورنه
نسب چه دارد خاقانی آخر از خاقان
به روزگار تو الحق عجب همی دارم
كه بر امید رهی راه می زند حرمان
چو من دو دیوان آراستم به مدحت تو
چراست نام من اندر جریده نسیان
روا بود ز پی این قصیده ی غرا
كه خاك غزنی رشك آورد باصفاهان
همیشه تا كه چو تو درفشاند ابر بهار
همیشه تا كه چو من زرگرست باد خزان
بهار عمر تو باد از خزان دهر ایمن
جهان به كام و فلك رام و بنده مدحت خوان
***
در مدح نصرة الدین جهان پهلوان
زهی به نفخه ی عدل تو زنده جان جهان
به دست حكم تو داده فلك عنان جهان
یگانه خسرو گیتی گشای نصرت دین
ستوده پادشه شرق و پهلوان جهان
تویی سكندر ایام و شهریار زمین
تویی سپه كش اسلام و مرزبان جهان
جهان نثار تو كرده ستارگان فلك
فلك خطاب تو كرده خدایگان جهان
به نور رای تو تابنده روشنان فلك
به خاك پای تو سوگند سركشان جهان
ثنا و مدحت تو سبحه زبان فلك
دعای دولت تو رقیه امان جهان
نگشت چون تو ملك طبع در گمان گمان
نخاست چون تو جهاندار از جهان جهان
به خاكپای تو ماندست تشنه آب حیات
به آب تیغ تو گشتست پخته نان جهان
كمینه شعله رای تو آفتاب فلك
نخست پایه قدر تو لامكان جهان
شعاع تیغ تو چون تیغ آفتاب رسید
ازین گران جهان تا بدان كران جهان
خلاف رای تو گر صبح دم زند گردون
به تیغ مهر دو نیمه كند میان جهان
ز لوح غیب بخواند ضمیر روشن تو
رموز هرچه معماست در نهان جهان
صدای كوس تو چونان گرفت در گردون
كه مرغ فتنه بپرید از آشیان جهان
اگر نه شحنه عدلت كند جهانداری
از آن سوی عدم آرد جهان نشان جهان
وگرنه حلم تو باشد ز هیبت تو فتد
به زلزله تب لرز اندر استخوان جهان
تبارك الله ازان بی كرانه لشكر تو
كه قاصر است ز تفصیل آن بیان جهان
اگرچه مشكل جذر اصم شود زو حل
به عقد صد یك ازو كی رسد بنان جهان
به حرص خدمت تو تاخت از عدم به وجود
هر آن كه حشو مكان گشت وایرمان جهان
به تازیانه اشارت نما و لشگر بین
ز قیروان جهان تا به قیروان جهان
تو تخت ملك به اوج محیط گردون نه
كه نیست لایق تخت تو خاكدان جهان
جهان به عهد تو معهود بود از گردون
به لب رسید ازین انتظار جان جهان
اگرنه عدل تو دریافتی و شاق ستم
به داده بود به تاراج خانمان جهان
مثال فتنه ی یأجوج و سد آهن چیست
مثال تیغ تو در آخرالزمان جهان
خدایگانا حال جهان به لطف ببین
كه رفت در سر جود تو سو زیان جهان
جهان به نیل سخای تو گل كجا دارد
چه مایه گنجد در مكنت و توان جهان
حدیث حاتم طایی و نام نوشروان
به روزگار تو گمشد ز داستان جهان
جهان اگر پس ازین نام آن گروه برد
برون كشد ز پس سر قضا زبان جهان
چه جا نكند پس ازین هر كه كان كند كه سخات
رها نكرد جوی در دكان كان جهان
به خاكپای تو سوگند می خورد گردون
كه مثل تو نزند سر ز بادبان جهان
ز تیغ تیز تو گر دشمنی امان جوید
رهاش كن كه بود دور از امان جهان
سگ تو مغز سر گردنان خورد شاید
كه دشمن تو جگر می خورد ز خوان جهان
ز دزد حادثه دهر ایمنست كز پاست
جواز بدرقه دارند كاروان جهان
چو هندوانه پسندیده پاسبانی را
بس است هندوی تیغ تو پاسبان جهان
به پشت گرمی بازوی تو كند ور نی
برهنه هندو كی كی كند ضمان جهان
همیشه تا كه ببافد ز رشته شب و روز
سپهر كسوت اكسون و پرنیان جهان
بهار عدل تو سرسبز باد و پاینده
كه بس بود ز دم دشمنان خزان جهان
در موافق تو قبله ملوك زمین
دل مخالف تو لقمه دهان جهان
***
قصیده
زهی محل رفیعت ز حد و هم بیرون
نهاده گوشه مسند بر اوج نه گردون
امام مشرق و اقضی القضاة روی زمین
كه مثل تو ننماید سپهر آینه گون
خرد نداند گفتن مناقب تو كه چند
فلك نیارد گفتن بزرگی تو كه چون
مضای عزم تو دارد نشان تیغ قضا
نفاذ امر تو دارد شعار كن فیكون
خجل همی شود از عكس رای تو خورشید
عرق همی كند از شرم دست تو جیحون
هوای عالم شد معتدل ز عدل تو زان
شدست دولت تو چون بهار روزافزون
حجر شود ز شتاب تو باد در حركت
خجل شود ز ثبات تو كوه وقت سكون
به روزگار تو فتنه است در شكر خوابی
كه خوردگویی از دست عدل تو افیون
ز حسن دیده كش تست و بخت بیدارت
كه فتنه گردد بر خواب عافیت مفتون
به بحر كردم تشبیه دست دربارت
خرد به طعنه مرا گفت الجنون فنون
چو بحركی بود آن كو به یك نفس بخشد
هر آن چه بحر به عمری همی كند مدفون
اگر چو رای تو بودی بر آسمان خورشید
ز جرم خاك نماندی سه ربع نامسكون
وگر بخواهد انصاف تو فرو شوید
دو رنگی شب و روز از سپهر بوقلمون
سموم قهر تو گر بگذرد سوی تبت
نسیم لطف تو گر در دمد به خاره درون
شود به كوه درون سنگ ریزه پاره لعل
شود به نافه درون مشگ تازه قطره خون
هر آن سخن كه ثنای تو نیست نامطبوع
هر آن قصیده كه مدح تو نیست ناموزون
چنان نمود در آفاق حكم تو انصاف
چنان نهاد در اسلام عدل تو قانون
كه نه ضعیف همی از قوی شود مظلوم
نه عاجزی شود از جور قادری مغبون
نه جز كه تیغ كسی بی سبب شود محبوس
نه جز كه غنچه كسی بی گنه شود مسجون
نه خصم صفرا كرد و نه حرص سودا پخت
از آن گهی كه تو از كلك ساختی معجون
شدست خاطر تو چشم فضل را انسان
شدست بخشش تو درد فقر را افیون
ز حال خویش كنون چند بیت خواهم گفت
كه شاعران را آن هست سنتی مسنون
منم كه تا سخن از مدح تو همی رانم
سخن به دست من اندر زبون شدست زبون
من از مدیح تو گشتم به شهر در معروف
زو صف لیلی مشهور دهر شد مجنون
به فر مدح تو من این زمان كسی گشتم
چنان كز ابر شود قطره ی لؤلؤ مكنون
چو ذره بودم در سایه مانده بی سر و پای
به آفتاب فرو ناید این سرم اكنون
فزود حشمت و جاهم ز خاك درگه تو
چنان كه حرمت ماهی ز صحبت ذوالنون
به نعمت تو شدست استخوان من محشو
به مدحت تو بود شعرهای من مشحون
چو دست می دهدم خدمت چو تو مخدوم
مرا چه باید گشتن بگرد مشتی دون
همی نخواهم گفتن مدیح كس كه نیم
ز طبع خویش به مدح دگر كسی مأذون
همیشه تا كه بود خیمه كبود فلك
معلق از بر این خاك بی طناب و ستون
همی نماید بیضا میان دست سیاه
تن عدوی تو در خاك همره قارون
ز بخت باد همه التماس تو مبذول
به نجح باد همه افتراح تو مقرون
***
قیامت و حشر و نشر
چو در نوردد فراش امر كن فیكون
سرای پرده سیماب رنگ آینه گون
چو قلع گردد میخ طناب دهر دو رنگ
چهار طاق عناصر شود شكسته ستون
نه كله بندد شام از حریر غالیه رنگ
نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون
مخدرات سماوی تتق براندازند
به جا نماند این هفت قلعه ی مدهون
به دست امر شود طی صحائف ملكوت
به پای قهر شود پست قبه ی گردون
عدم بگیرد ناگه عنان دهر شموس
فنا درآورد در زیر ران جهان حرون
فلك به سر برد اطوار شغل كون و فساد
قمر به سر برد ادوار عاد كالعرجون
نه صبح بندد بر سر عمامه های قصب
نه شام گیرد بر كتف حله ی اكسون
مكونات همه داغ نیستی گیرند
كسی نماند از ضربت زوال مصون
به قذف مهر برآید ز معده مغرب
چنان كه گویی این ماهیست و آن ذوالنون
به احتساب به بازار كون تازد قهر
ز هم بدرد این كفه های ناموزون
عدم براند سیلاب بر جهان وجود
چنان كه خرد كند موج هفت چرخ نگون
شوند غرقه بدو در مكان شیب و فراز
خورند غوطه دور در زمان بوقلمون
چهار مادر كون از قضا شوند عقیم
به صلب هفت پدر در سلاله گردد خون
ز روی چرخ بریزد قراضه های نجوم
ز زیر خاك برافتد ذخایر قارون
ز هفت بحر چنان منقطع شود نم، كاب
كند تیمم در قعر چشمه جیحون
سپید مهره چو اندر دمند بهر رحیل
چهار گردد این هر سه ربع نامسكون
حواس رخت به دروازه ی عدم ببرند
شوند لشگر ارواح بر فنا مفتون
چهار ماشطه شش قابله سه طفل حدوث
سبك گریزند از رخنه عدم بیرون
طلاق جویند ارواج از مشیمه خاك
از آن كه كفو نباشند آن شریف این دون
نمود مركز غبرا سوی عدم حركت
چو یافت قبه خضرا نورد دور سكون
كمی پذیرند اصناف كارگاه وجود
تهی بمانند اصداف لؤلؤ مكنون
چهار گوشه حد وجود برگیرند
پس افكنند به دریای نیستیش درون
نشان پی بنماند ز كاروان حدوث
نه رسم ماند و اطلال و نه ره و قانون
كنند رد ودایع به صدمت زلزال
نهان خاك ز سر خزاین مدفون
به نفخ صور شود مطرب فنا موسوم
به رقص و ضرب و به ایقاع كوه ها مأذون
نه خاك تیره بماند نه آسمان لطیف
نه روح قدس بپاید نه نجدی ملعون
همه زوال پذیرند جز كه ذات خدای
قدیم و قادر و حی و مقدر و بی چون
چو خطبه لم الملك بر جهان خواند
نظام ملك ازل با ابد شود مقرون
ندا رسد سوی اجزای مرگ فرسوده
كه چند خواب فناگر نخورده اید افیون
برون جهند ز كتم عدم عظام رمیم
كه مانده بود به مطموره عدم مسجون
همی گراید هر جز و سوی مركز خویش
كه هیچ جزو نگردد ز دیگری مغبون
عظام سوی عظام و عروق سوی عروق
عیون به سوی عیون و جفون به سوی جفون
به اقتضای مقادیر ملتئم گردند
نه هیچ جزو به نقصان نه هیچ جزو فزون
همه مفاصل از اجزای خود شود مجموع
همه قوالب از اعضای خود شود مشحون
چو خاطری كه فراموش كرده یاد آرد
برون زدید بدید آورد به كن فیكون
چو دردمند به ناقور لشگر ارواح
چو خیل نحل شود منتشر سوی هامون
پس آن گهی به ثواب و عقاب حكم كنند
به حسب كرده خود هر كسی شود مرهون
به قصر جسم برآرند باز هودج جان
سواد قالب بار دگر شود مسكون
یكی به حكم ازل مالك نعیم ابد
یكی به سر قضا هالك عذاب الهون
هر آن كه معتقدش نیست این بود جاهل
وگر حكیم ارسطالست و افلاطون
***
در مدح امام العالم اقضی القضاة ركن الدین
ای گذشته پایه قدرت ز هفتم آسمان
وی رسیده صیت انصافت به اقطار جهان
صدر عالم ركندین اقضی القضاة شرق و غرب
كز وجود تست تازه عدل را جان روان
سورت جود بنانت آیتی از فیض حق
صورت امر روانت نسختی از كن فكان
چرخ هفتم پای كوب قدر تو همچون ركاب
سیر انجم دستمال حكم تو همچون عنان
چشم كس چون تو ندیده حاكمی مسند نشین
گوش كس نشنیده چون تو خواجه ای فتنه نشان
عفو تو از حاسدانت می خرد زلت به زر
حكم تو بر دشمنانت مین نهد منت به جان
صعوه ی كو از هما فر تو سایه گرفت
در زمان بیرون كشد سیمرغ را از آشیان
هر كه سر بیرون كشد از چنبر فرمان تو
ریسمان در گردن او خوبتر از طیلسان
روی مسند پست چون تو حاكمی هرگز ندید
ز ابتدای دور عالم تا دم آخر زمان
هر كه با تو راست رو نبود به هر حالی چو تیر
خود زره در گردن او زه شود همچون كمان
ای دوام عمر تو افزون ز حد لایزال
وی كمال قدر تو برتر ز اوج لامكان
در دیاری كاندر او بگذشت نام خشم تو
عافیت آن جا به صد فرسنگ كس ندهد نشان
گر همای فر تو یابد ز حكمت رخصتی
بركشد ز اندام بدخواهت به منقار استخوان
قطره ها در قعر دریا شعله ی آتش شود
گر نهنگ خشم تو ناگاه بگشاید دهان
هركه بی تعظیم آرد بر زبان نام ترا
میخ دندان هاش چون مسمار گردد بر زبان
شاد باش ای حاكمی كز عدل شیرین كار تو
باز در زیر زره از كبك می جوید امان
از پی مدح و ثنایت حرف ها بر حرف هاست
وز پی نیل عطایت كاروان در كاروان
حرز ایوان رفیعت چیست یاسین والقران
دود دهلیز عدویت چیست حامیم والدخان
آسمانی دولتی داری كرا خوش نامدست
گو به كركس برنشین ورو به جنگ آسمان
شرع می گوید لهذالبیت رب ینصره
عقل می گوید و قاه الله و هوالمستعان
هركه او از حق بیفتد دیر برخیزد ز جای
خصم را گو مصلحت نبود بگفتم هان و هان
دشمن ار صد حیلت انگیزد مقابل كی بود
هیچ روبه بازیی با حمله ی شیر ژیان
صد گل به عهد تر دامن به بادی خشك شد
سرو سرسبزی تواند كرد با باد خزان
از ره تلبیس نور روز چون بتوان نهفت
از دم حیلت چراغ شرع كی گردد نهان
هر فروغی كز دروغی زاید آن یك دم بود
صبح كاذب هم برافروزد و لیكن یك زمان
هم پر پروانه گردد سوخته از قصد شمع
ورنه بودی شمع را از قصد پروانه زیان
چون علی الاطلاق قاضی مسلمانان تویی
هر كه را تو نیستی قاضی مسلمانش مخوان
خود تو مسجد كن بوی و خصم مسجد كن بود
ابلهان این فرق نشناسند خاصه غافلان
شب ز طاق لاجوردی دیو بهر استراق
گر بدزدد چند حرفی تا برآشوبد جهان
رای عالی آن شهاب ثاقبست اندر پیش
كش به یك ساعت برآرد موج دود از دودمان
دشمنت را گو مشو غره به حصن آهنین
آخر آهن بهر كاری دارد آتش در میان
ور تو بهر مصلحت را حلم فرمایی همی
تا نگردد حاسد مغرور تو مغرور ازان
حلم تو چون زعفرانست ارچه دل را قوتست
چون ز اندازه بدر شد زهر گردد زعفران
منصب ار کبر است ابلیست بس صدر كبیر
دولت ار فتنه است دجالست بس صاحبقران
بید اگر خنجر كشد در پیش گُل هم ره دهیست
خار باری كیست یارب تا در او یازد سنان
آرزوی خواجگیشان می كند مغروروار
مفلسان را آرزو سرمایه باشد در دكان
خواجگی دانی چه باشد بنده بودن بر درت
دشمنان را راستین پیش تو سر بر آستان
تا همی از شكر جوید مرغ نعمت پایدام
تا همی از عدل خواهد بام دولت پاسبان
متصل بادا ترا تا نفخ صور امداد لطف
منقطع هرگز مبادا دولت این خاندان
دست حكم از منصب تو تا ابد مریی العیون
كلك شرع از شكر عدلت جاودان رطب اللسان
چار بالش را به حد چارگانه عدل تو
كرده بر اولاد و بر اعقاب وقف جاودان
***
در تقاضای عفو از ركن الدین مسعود صاعد
زهی به عدل تو اقلیم شرع آبادان
ز رشح كلك تو اجزای روزگار جوان
وقار حلم تو همچون زمین فشرده ركاب
نفاذ حكم تو همچون زمان گشاده عنان
روایح دم خلقت مضارب تبت
پیاده سر كلكت مجاهز عمان
جواد مطلق و قطب هدی خلیفه ی حق
امام مشرق و سلطان شرع و صدر جهان
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان جنبش
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
گشاده روی بر رای روشنت گستاخ
مخدرات پس پرده های غیب نهان
ستاره جنبش و خورشید رای و گردون قدر
سحاب بخشش دریادل و سپهر توان
اگر مكارم اخلاق نامه ای گردد
كنند صاعد مسعود را بران عنوان
نهیب عدل تو بر جان ظالمست چنانك
ز چشم شاهین پیداست علت یرقان
زهی زمانه ترا زیر پای همچو ركاب
زهی سپهر ترا زیر دست همچو عنان
بلند قدر تو بر چرخ شیر گردون را
به زیر پای سپرده چو شیر شادروان
به حرص خدمت خاص تو جمله موجودات
ز مور تا به دو پیكر ببسته اند میان
فلك لبالب كردی جهان ز جور و ستم
اگر نه سنگ تو می آمدیش بر دندان
نخست دست تو از ما ضمان روزی كرد
پس آن گهی ز طبیعت پدید گشت دهان
شكسته جود تو ناموس صنعت اكسیر
ببرده لطف تو تخصیص چشمه ی حیوان
رفیع رای تو بر من تغیری دارد
به تهمتی كه مرا نیست اندران تاوان
نبوده ام چو قلم سر سبك به خدمت تو
چو نیزه بهر چه سر بر رهیت هست گران
بدان خدای كه در كارگاه قدرت او
ز نور و ظلمت دوزند بر هوا خفتان
به اولی كه ازل را بر او تقدم نیست
به آخری كه ازو قاصرست جاویدان
به ناقد همه سنج و به ناظر همه بین
به واهب همه بخش و به عالم همه دان
به سمع آن كه گه نفخ صور در دل خاك
ز نای مورچه لنگ بشنود افغان
به حلم او كه كشیدست ذره های زمین
به علم او كه شمردست قطره باران
به قوتی كه ازو ثابتست هفت بساط
به قدرتی كه ازو قایمست هفت ایوان
بدان بقا كه نباشد فنا فذلك او
بدان كمال كه نبود ورای او نقصان
به عفو او كه گنه را به دوست دلگرمی
به قهر او كه ازو طاعتست سرگردان
به عز عالم امر و بحسن شاهد خلق
به فضل قوت نطق و به نور شمع بیان
به عقد عهد الست و به اعتقاد بلی
به امر سلطنت كن به انقیاد فكان
به زر شهپر طاوس سدره ملكوت
به قدر رفعت ادریس در ریاض جنان
به عرش و حامل عرش و به شرع و صاحب شرع
به عقل و ملهم عقل و به روح و مبدع آن
به قرب او ادنی و به سر ما اوحی
به لطف كرمنا در مزیت انسان
به حرمت شهدالله به آیة الكرسی
به خطبه ی شب معراج و معجز قرآن
به چرب دستی قدرت به مایه بخشی فضل
به نغز كاری حكمت به فطرت اكوان
به عرش و كرسی و لوح و قلم به نور حجب
به دوزخ و به بهشت و به مالك و رضوان
به حق احمد مرسل به ملت اسلام
به اجتهاد ائمه به مذهب نعمان
به ظلمت شب یلدای عیسی مریم
به حرمت ید بیضای موسی عمران
به منهیان حواس و به خازنان خیال
به كوتوال دماغ و به ترجمان زبان
به خرده كاری فكر و فلك سواری وهم
به یك دلی یقین و به پیروی گمان
به قدر جنبش چرخ و به نفع تابش مهر
به نور دیده ی عقل و به فر جوهر جان
به نكهت دم باد و به خنده ی لب برق
به بسطت كف دریا به فسحت دل كان
به امتزاج طبایع به اختلاط مواد
به اتفاق عناصر به اختلاف زمان
به دستیاری نصرت به پایمردی فتح
به پر دلی توکل به اعتماد امان
به سرخ رویی شرم و به سبزرویی عقل
به زردرویی ترس و سیه دلی عصیان
به عزم تیز ركاب و به وهم دوراندیش
به حلم سست عنان و به خشم سخت كمان
به حسن عاقبت صبر و پایه ی تقوی
به یمن حاصل عدل و نتیجه ی احسان
به صنع فایض یحیی العظام و هی رمیم
به قهر صاعقه كل من علیها فان
به حرمت شهدا و به آیة الكرسی
به خطبه ی شب معراج و سوره ی سبحان
به دوست رویی مال و به همنشینی عمر
به خوش حریفی علم و به همدمی روان
به نقش بندی آب و به دلگشایی باد
به حله بافی ابر و به زرگری خزان
به نیك عهدی كان از میان خلق برفت
به مردمی كه ز مردم نمی دهند نشان
به دلپذیری صدق و فریب های دروغ
به بد دلی شك و راست خانگی گمان
به حسن ظن تو در حق من علی التحقیق
به اعتقاد تو در حق كائنا من كان
به جود تو كه ره رزق ازو شود روشن
به خلق تو كه لب بخت را كند خندان
به كلك تو كه صریرش همی سراید غیب
به قدر تو كه كند از بر ستاره قران
به هیبت تو كه آتش دماند از گلبرگ
به دولت تو كه نرگس برآرد از سندان
به ذات لم یزل لایزال عالم غیب
كه هست عقل از ادراك كنه از حیران
به روز بدر و شب قدر و روز رستاخیز
به نفخ صور و سر پول و كفه ی میزان
بدان عروس كه بوسند دست لالایش
ملوك سرزده خاك خورده عریان
به خاتم تو كه ایتام راست حافظ مال
به مسند تو كه مظلوم راست یاری خوان
به تیزگامی عمر و به نیك نامی زهد
به سرفرازی علم و فكندگی هذیان
به ماه نقب زن و آفتاب كیسه گشای
به چرخ حقه نه و روزگار صد دستان
به صحن باغ چو برگیرد از هوا شبنم
به سطح آب چو درپوشد از هوا خفتان
به زر مثال سپرها به سیمگون خنجر
به لعل رنگی تیغ و ز مردی پیكان
به لطف باد هری و دم هوای تبت
به آب دجله ی بغداد و خاك اصفاهان
به عرض پاك من و نام نیك و سیرت خوب
كه هیچ خلق نخواهد ز من بدین برهان
به عدل شامل و انصاف عدل پرور تو
كه هست گرگ ازو نایب سگان شبان
به حقه بازی چرخ و به مهره دزدی صبح
به چیرگی قضا و به چابكی دوران
كه آن چه طرح كشیدست مفسدی به غرض
كه ظاهرش همه كذبست و باطنش بهتان
نه كرده ام نه رضا داده ام نه فرمودم
نه گفته ام نه سگالیده ام ز هیچ الوان
وگر خلاف بود این سخن كه می گویم
پس آن كسم كه كنم نعمت ترا كفران
من آن نیم كه بزر عرض را بیالایم
من آن نیم كه نهم از برای سود زیان
ز بهر چیز خجالت؟ كشم نه چیز و نه من
ز بهر نان برود آب؟ خاك بر سر نان
ز من خیانت ناید ز اندك و بسیار
ز من كسی بنرنجد ز خواجه تا دربان
ترا پرستم بعد از خدای عزوجل
نه صدر خواجه شناسم نه درگه سلطان
بزرگوارا صدر اكنون ز قصه خویش
به چند بیت دهم شرح اگر دهی فرمان
ز من چه خدمت لایق تواند آمد لیك
به قدر وسع من و حد طاقت و امكان
به چشم و گوش و به دست و زبان امین باشم
وگرچه مردم معصوم نیست از طغیان
چنین سوابق خدمت چنین وسایل خوب
موافقت نكند با وساوس شیطان
مكن مكن كه نه اخلاق تست بدخویی
برای من مكن اخلاق خویش بی سامان
به هیچ خلق نمانی به خلق این ایام
به خشم نیز به ابنای روزگار ممان
گرفتم این كه دروغست این همه سوگند
گرفتم این كه خلافست این همه ایمان
گناه كردم و از من بدیع نیست گناه
به سهو یا نه به عمداً به قصد یا نسیان
به یك خیانت سی ساله حق خدمت من
باب تیره تبه می شود زهی خذلان
دریغ عمر كه بر خیره كرده ام همه صرف
دریغ عمر كه بر هرزه برده ام به كران
نه عفو بهر گناهست پیش اهل هنر؟
برای من ز چه بر عفو تنگ شد میدان
چه كردم آخر و ز من چه در وجود آمد
كه نیست قابل توجیه مدرك غفران
همای همتت ار سایه افكند بر من
به یمن دولت تو بگذرم من از اقران
بدین قصیده كه شاید شفیع هر گنهی
تو بی گناهی من عفو كن اگر بتوان
اگر ز لطف تو پرسند این سخن مثلاً
چه عذر آرد و گوید چه كرده بود فلان
مرا صنیع تو داند جهان و هركه در او
كنون تو دانی خواهی بخوان و خواه بران
به شعر ختم نكردم دعا چو می گویم
دعای تو ز پس ختم مصحب قرآن
***
در مدح امیر شهاب الدین خالص رحمة الله
ای به تو چشم مملكت روشن
وی به تو جان مكرمت گلشن
میر عدل شهاب دین خالص
افتخار ملوك و فخر زمن
ای ز نه شوی چار مادركون
به نظیرت نگشته آبستن
پیش قدر تو چرخ غاشیه كش
پیش حكمت زمانه مقرعه زن
عقل با نور رأی تو كژبین
چرخ با سیر عزم تو كودن
تیغ تو همچو چرخ مردم خوار
خشم تو همچو مرگ مردشكن
لطف و عنف تو می برون آرند
آب از سنگ و آتش از آهن
مردمی را ز تست خون در رگ
مكرمت را ز تست جان در تن
لطف تو همچو آب جان پرور
عنف تو همچو خواب مردافكن
تا نگشتی تو ضامن ارزاق
حق تعالی نیافرید دهن
گر مجسم شود بزرگی تو
در نیابدش چرخ پیرامن
در قبایی چه گونه می گنجی
كت جهانی است حشو پیراهن
خصمت ارچه چو مار در زرهست
همچو ماهیست مرده در جوشن
هر سری كاندرو خصومت تست
ننگ دارد ز صحبتش گردن
ای فزون قدرت از تصور وهم
وی برون جاهت از توهم ظن
همچو روحی لطیف در همه جای
هم چو عقلی تمام در همه فن
همه عادات تست مستأنس
همه اخلاق تست مستحسن
سطح تو سقف چرخ بل اعلی
رأی تو روی عقل بل احسن
گفته جودت به از لاتیأس
گفته عفوت به جرم لاتحزن
هست بهر قضیم مركب تو
چرخ را خوشه ماه را خرمن
سرو را یك نفس به دستوری
قصه ی خویش خواهمت گفتن
بی حضور ركاب اشرف تو
بس بشولیده بود كارك من
بود از دوری تو دور از تو
روز من تیره سور من شیون
هدیه ی بخت نوع نوع بلا
تحفه ی چرخ گونه گونه حزن
شد پراكنده چون بنات النعش
كار كی منتظم چو نجم پرن
مانده بی برگ همچو گل دردی
گشته ضایع چو شمع در گلخن
دهر ماهی و من در او یونس
اصفهان چاه و من در او بیژن
نه مرا جز خیال تو مونس
نه مرا جز جناب تو مأمن
نه به مخلص همی رسید امید
نه به چنبر همی رسید رسن
گر بخندم ملامتست از دوست
ور بگریم شماتت از دشمن
آن كه با من چو شیر با می بود
گشت اكنون چو آب با روغن
نه ز ممدوح هیچ بهروزی
نه ز مخدوم هیچ پاداشن
نعمت این گرسنگی شكم
خلعت آن برهنگی بدن
در وفا چون گل و گه وعده
همه را خوش زبانی سوسن
این گه جود، صبر كن آری
وان گه مدح، شاد باش احسن
من به احسنت و شاد باش تهی
خود برهنه نشسته چون سوزن
عمر كان وقف مدحشان كردم
آب پیموده ام به پرویزن
عوض مدح چیست طال بقاك
نه ربی باشد این سخن به سخن؟
خود گرفتم كه قمریم قمری
كرده كوكو نخورده یك ارزن؟
بس فراخست حرص را میدان
سخت تنگست رزق را روزن
هست در كار كلك و شغل دویت
عطلت دیگ و عزلت هاون
نه توان زیست این چنین مسكین
نه بشاید گذاشتن مسكن
هست بر پای من دو بند گران
علقت چار طفل و حب وطن
بس كه گفتم كه سرد باشد سرد
شعر من خاصه در مه بهمن
چون بدیدم لقای میمونت
گشتم ایمن ز جور این ریمن
از تو شد چشم بخت من بیدار
به تو شد روز عیش من روشن
تا بود ابلق زمان در تك
تا شود منجل هلال مجن
تو همی شیر گیر و خصم تو گور
تو فنك پوش و دشمن تو كفن
مدت عمر تو به طول زمان
بسته با دامن ابد دامن
زیر حكمت سپهر گردنكش
رام امرت زمانه ی توسن
***
قصیده
زهی گشاده به مدح تو روزگار دهن
زهی نهاده به حكم تو آسمان گردن
گه محاوره چون آفتاب نورافشان
گه مناظره چون روزگار خصم شكن
به نزد كوه وقار تو كوه بی سنگست
به پیش جود و سخای تو ابر تر دامن
چو نور رأی تو هرگز نتافت خور ز فلك
چو لفظ عذب تو هرگز نخاست در ز عدن
كرم به طبع تو تازه است چون به آب شجر
سخا به دست تو زنده است چون به روح بدن
به نزد رأی تو خورشید آسمان تیره
به پیش نطق تو سبحان روزگار الكن
ز لطف طبع تو گشته خجل نسیم سحر
ز بوی خلق تو طیره شدست مشك ختن
قدر چو دید ترا گفت تا به روز قضا
به مثل تو نشود روزگار آبستن
بریده جامه ی عصمت به قد تست از آنك
به گرد معصیت آلوده نیستت دامن
گشاده آب گه وعظ تو ز دیده سنگ
فتاده آتش زجر تو در دل آهن
گه وعید تو ناهید بشكند بربط
به گاه وعد تو بهرام بركند جوشن
سخا و حلم و فصاحت شكوه و علم و ورع
نداشت هیچ دریغ از تو ایزد ذوالمن
زهی ز دانش بحری میان عالم فضل
زهی ز لطف جهانی به زیر پیراهن
كسی كه قصد تو دارد چنان بود به مثل
كه كرم پیله ببافد به گرد خویش كفن
ز سهم خشم تو سودالجنان شده لاله
ز بهر مدح تو رطب اللسان شده سوسن
هر آن كسی كه برون برد سر ز چنبر تو
چو نای بینی او را گلو گرفته رسن
تو آسمانی از قدر و جاه بل اعلی
تو آفتابی در حسن رای بل احسن
نسیم لطف تو گر بگذرد سوی صحرا
برآید از بن هر خار و خاره صد گلشن
سموم قهر تو گر بگذرد به گردون بر
بسوزد از زیر چرخ ماه را خرمن
كسی كه از بد ایام در حمایت تست
اجل نیارد گشتنش نیز پیرامن
چو من مدیح تو گویم ز آسمان جبریل
به نعره گوید احسنت شاد باش احسن
بزرگوارا صدرا كنون به دستوری
ز حال خود دو سه بیتی بخواهمت گفتن
مرا زمانه جافی همی دهد مالش
به نوع نوع حوادث به گونه گونه محن
نه هیچ راحت دیدم ز هیچ ممدوحی
نه هیچ فایده بردم ز شعر و نظم سخن
همی بپیچم بر خود چو ریسمان زین قوم
كه تنگ چشم و سبك سرترند از سوزن
به درگه تو همی التجا كنم زیشان
كه درگهت فضلا راست ملجأ و مأمن
به تن چو ذره ام ای آفتاب بر من تاب
همای فضلی بر بنده نیز سایه فكن
من از پی چو تو صدری مدیح خواهم گفت
نیم چو غنچه بهر باد برگشاده دهن
چو سایه در نشوم جز به جای آبادان
نه همچو خورشید اندر جهم بهر روزن
همیشه تا كه چراغ فلك بود رخشان
چنان كه حاجت ناید به ماده ی روغن
ز جاه صدر تو عین الكمال بادا دور
كه هست چشم شریعت به جاه تو روشن
اسیر حكم تو بادا سپهر گردن كش
مطیع رای تو بادا زمانه ی توسن
***
قصیده
رسول مرگ پیامی همی رساند به من
كه میخ خیمه دل زین سرای گل بركن
ترا ز مشرق پیری دمید صبح مخسب
كه خواب تیره نماید چو صبح شد روشن
زدند كوس رحیل و تو از غرور و هنوز
سرای پرده پندار می زنی بركن
شب جوانی تا زاد روز پیری زاد
كه دید زنگی هرگز به رومی آبستن
چنان ز مرگ بترس از سیه سپیدی موی
كه مرد مار گزیده ز شكل پیسه ی رسن
چه مانند عمر چو پنجاه و پنج سال گذشت
كه گشت سرو تو چون خیزران بنفشه ی سمن
ببین كه عمر عزیز تو در چه خرج شدست
ببین كه تا به چه بر باد داده ای خرمن
اگر سلامت جویی حقیقت این مسكین
مساز در بن دندان اژدها مسكن
همه شدند حریفان تو خوش نشین و مرو
تو خود ز لوح فراموش گشته ای تن زن؟
شكار پنجه ی شیری دم غرور مخور
اسیر قبضه مرگی در مجال مزن
مزن تو خیمه درین ره كه نیست جای مقام
مساز خانه درین چه كه نیست جای وطن
ترا كه باشد از زیر گرد و بالا دود
چه گونه درجهدت آفتاب از روزن
تو تازیانه كشی بر فرشته وانگاهی
به دود و خاك تن اندر دهی درین گلخن؟
در او اگر بزیی مرگ دوستان بینی
وگر بمیری خندد به مرگ تو دشمن
چه سود در قفس تنگ ناله كردن زار
نه مرغ زیركی؟ ار زیركی قفس بشكن
ولی ترا نبود شوق عالم بالا
چو قانعی به چنین حبس و دانه ی ارزن
حیات دنیا خوابست و مرگ بیداری
ز كان حكمت محضست این بلند سخن
تو هر چه بینی از این خواب عکس آن میدان
ز گریه خنده و از خنده گریه آوردن
وگر به لذت مشغولی احتلامست آن
جنب ز خواب درآیی به روز پاداشن
تو روز می خور و همچو نستور شب می خسب
به چرب و شیرین هم چون زنان بپرور تن
ولی بمانی ترسم چو راه باید رفت
كه رهروان را صعب آفتیست رنج سمن
هر آن كه بیش خورد كم زید به معنی از آنك
چراغ كشته شود چون بشد ز حد روغن
چو در تو آفت دین است چند ازین زر و زور
تن تو طعمه ی خاكست چند ازین من و من
میان جامه دلی زنده چون نداری پس
به نام خواه كفن خوان و خواه پیراهن
گرت ز نعمت خالی شود دهن یك دم
چه كفرها كه زبان تو گوید از هر فن
ز چیست این همه كفران و ناسپاسی تو
ترا ز نعمت خالی چو نیست هیچ دهن
زبان و دندان داری دو نعمتست بزرگ
زبان به شكر زبان كی رسد بروت مكن
اگر جهان همه زان تو گشت لاتفرح
وگر همه ز تو غایب شدست لاتحزن
چو نیست باقی خواهی وجود و خواه عدم
چو مردریك بود خواه زشت و خواه حسن
هزار دام نبینی، چو دانه ای آید
هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن
چو چشم غالب شد كعبه را بسوزی در
چو حرص چیره شود بركشی ز مرده كفن
به پیش هر خسی از بهر آستینی نان
هزار بار زمین بوس كرده چون دامن
به حرص آن كه یكی لقمه ی بی جگر یابی
هزار زخمت بر دل زنند چون هاون
ز بهر دنیا چندین عناكری نكند
كه می نیرزد این مرده خود بدین شیون
مضایقی چو ترازو مكن به دانگی زر
مباش همچو ترازو زبان و دل زاهن
مباش بر گره و پیچ پیچ چون رشته
مباش سر سبك و تنگ چشم چون سوزن
اگر نباشی مردم دد و ستور مباش
وگر فرشته نباشی مباش اهریمن
مباش غره بدین گنده پیر دنیا زانك
هزار شوهر كشت و هنوز بكر این زن
ببین چه كرد او با اهل بیت مصطفوی
حدیث رستم بگذار و قصه ی بهمن
چه تیر عذر كه رخنه نكردشان سینه
چه تیغ ظلم كه خونین نكردشان گردن
نه بهر ایشان بود آفرینش عالم؟
نه بهر ایشان بود ازدواج روح و بدن؟
خدای عزوجل در زمین دو شاخ نشاند
ز یك نهال برون آخته، حسین و حسن
یكی ز بیخ بكندند آب ناداده
یكی به تیغ به زهر آب داده اینت حزن
اگر زمانه كسی را به طبع گشتی رام
دگر نبودی مر اهل بیت را توسن
چو با سلاله ی پیغمبر آن رود تو كه ای
كه از سلامت خواهی كه باشدت جوشن
بمیر پیش تر از مرگ تا رسی جایی
كه مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن
تو مظلمه مبر از خانه وز گور مترس
كه گور بی گنه و مظلمه بود روشن
بسی بگفتم و یك حرف كس قبول نكرد
دراز گفتن بیهوده نیست مستحسن
***
این قطعه ی متوسط را یكی از بزرگان عصر از طبع خود به
استاد جمال الدین نوشته و او را نزد خود خوانده
ای نقش بند عالم جان اندرین جهان
نی نی كه نیست هیچ پذیرای نقش جان
تو صورت جمالی لابل كه گشته ای
معنی آن كه خود نبود صورتی روان
نقش لقای خوب تو بینم منم جمال
نامت جمال نقش آمد ز بهر آن
با تن بساخت جان چه شود گر لطافتت
با طبع با كثافت من ساخت هم چنان
خاك ارچه هست سست و كثیف و گران و زشت
آب لطیف خوب سبك شد روان در آن
ور طبع تو نباشد با هم به طبع من
بس سازگار هست طبیبی در این میان
ناهید چرخ و طرف مه و آسمان لطف
یادآور ای عزیز كه گفتن نمی توان
از بهر اتفاق طبایع بماند یاد
تریاق اربعه ز حكیمان باستان
ای یار غار حب كن ازین حب یار غار
با جنتیان احمر و با مرو زعفران
باشد كه طبع تر تو با طبع خشك من
زین نوش دارویی كه بسازم كند قران
***
استاد جمال الدین در جواب نگاشته
ای كلك نقش بند تو آرایش جهان
وی لفظ دل گشای تو آسایش جنان
ای نكته ی بدیع تو خوش تر ز آرزو
وی گفته ی رفیع تو برتر ز آسمان
چون روح پاك عرضی و چون علم نیك نام
چون وهم دور بینی و چون عقل نیك دان
نظارگی خط تو نرگس بهر دو چشم
مدحت سرای فضل تو سوسن به ده زبان
هم نثر زیر پای تو افتاده چون ركاب
هم نظم زیردست تو گشتست چون عنان
اندر سواد خط شریف تو لفظ عذب
آب حیات در ظلماتست بی گمان
بی مجلس رفیع تو بودست پیش ازین
كارم به جان و كارد رسیده به استخوان
زان نو شد ارویی كه برآمیختی به لطف
دارم همی كنون طمع عمر جاودان
از جنتیان تو شده ام سر خر وی لیك
از بیم لفظ مر رخ من شد چو زعفران
ور خواندن و براندن ازین نعزتر بود
ما بنده ایم خواه بخوان خواهمان بران
بخت من ار مساعد بودی به هیچ حال
یك لحظه برنداشتی سر ز آستان
لیكن به خدمت تو اگر كم ترك رسم
آن را تو هم ز خدمت های بزرگ دان
در حضرتی كه مشك نیارد زدن نفس
من سوخته جگر چه نهم اندرین میان
جایی كه آفتاب فلك شعله زد سها
معذور باشد ار شود از دیده ها نهان
گیرم كه خود عطارد گشتم به نظم و نثر
با آفتاب فضل چه گونه كنم قران
بر من ز عرض پاك گمانی همی بری
ترسم كه چون ببینی باشد خلاف آن
نزدیك من چو گویی این خام نیك خوی
خوش تر از آن كه گویی این لنگر گران
پس گر بدین گرانی مقبول خدمتم
در بخت این مراد همی یافتن توان
رنجه مكن قلم كه رهی خود قلم صفت
آمد میان ببسته و بر سر شده دوان
اول خطای بنده تو این بیت ها شناس
اندر برابر سخنی پاك تر ز جان
صد بار عقل گفت به تهدید كاین سخن
كرمان و زیره ی بصره و خرماست هان و هان
تا اختران بتابد چون اختران بتاب
تا آسمان بماند چون آسمان بمان
قدر تو از سعادت افلاك در علو
جاه تو از حوادث ایام در امان
***
چیستان
به نام شمشیر و تخلص به مدح ملك عزالدین
چیست آن آخته ی آینه گون
نه صدف لیك به گوهر مشحون
بوده در تنگ یكی سنگ نهان
مانده در حبس یكی جنس نگون
تندیش را اثر خاطر تیز
نرمیش را صفت طبع زبون
آتشی گشته مركب با آب
لاجوردی كه به لؤلؤ مقرون
روشن و پاك چو دست موسی
به زر و سیم چو گنج قارون
نقش های یافته بی خامه و رنگ
همه درهم شده چون بوقلمون
در نظر گوهر و رنگش به مثل
چون ستاره است بر اوج گردون
چون سیاوش و خلیل از پاكی
سرخ روی آمده زآتش بیرون
روی پر اشك و دلش پر آتش
همچو اندر غم لیلی مجنون
آتشی بوالعجب آمد گهرش
كه شود تیزیش از آب فزون
وین عجب تر كه چو آبش دادی
تشنه تر باشد آن گاه به خون
پوست باز آورد آن گه كه شود
به دل خصم چو اندیشه درون
برق كردار همی بدرفشد
زابر دستی كه فزون از جیحون
فخر میران جهان عزالدین
كه كهین چاكر او افریدون
هنرش را نتوان گفت كه چند
خردش را نتوان گفت كه چون
خدمتش را متحرك شده اند
ساكنان همه ربع مسكون
باد عزمست به وقت حركت
كوه حزمست به هنگام سكون
چرخ چون خیمه ی جاهش آمد
فارغ آمد ز طناب و زستون
عاجز از خاطر او بطلیموس
قاصر از نكته او افلاطون
ای كرم بر دل پاكت عاشق
وی سخا بر كف رادت مفتون
همه كار تو چو طبع تو لطیف
همه لفظ تو چو شكلت موزون
فلك پیر به صد دور ندید
یك فنی همچو تو در كل فنون
حكم و فرمان تو از روی نفاذ
مددی یافته از كن فیكون
پیش رایت فلك اعلی پست
نزد قدرت شرف گردون دون
خرج یك روزه تو نیست هر آنچ
كرد خورشید به عمری مدفون
طالع تست سپهر مسعود
طلعت تست همای میمون
تا بر اشجار بنالند طیور
تا از اشجار بنالند غصون
از فلك كام تو بادا موصول
تا ابد عمر تو بادا مقرون
***
در بیان مقامات خود فرماید
منم كه گوهر طبع منست كان سخن
منم كه زنده به لفظ منست جان سخن
منم ز جمله ی اقران و همسران امروز
كه پیر عقلم خوانند و نوجوان سخن
چو من نروید شاخی ز بوستان هنر
چو من نخیزد مرغی ز آشیان سخن
به آب طبعم تر گشت جویبار علوم
به باد فضلم بشكفت گلستان سخن
سپر ز ماه كند تیر چرخ چوشنور
چو من بشست بیان دركشم كمان سخن
به بحر نظم چو كشتی كنم ز آتش طبع
ز آب گرد برآرم بادبان سخن
به خور فضلم پر عطر ساخت مغز خرد
همای طبعم حل كرد استخوان سخن
یقین بدان كه مرا شد مسلم آن معنی
كه هیچ وقت نبودست در گمان سخن
همی رسند بر طبع من ز عالم غیب
ز در حكمت پربار كاروان سخن
زبس نتایج فکر و ز بس معانی بكر
ز بی نشانی من می دهم نشان سخن
سخن مسخر و منقاد طبع من گشتست
از آن كه تیغ زبانست قهرمان سخن
ز طبع و خاطر من تا سخن همی زاید
پر آب و آتش گشتست خانمان سخن
بدان جهت كه منم محرم سخن امروز
نهفته نیست ز من هیچ سو زیان سخن
ندیده ذره ای از آفتاب جود كسی
شدم به طبع گهربار لعل كان سخن
اگر به شعر كسی را ترقیی بودی
به چرخ بر شدمی من به نردبان سخن
ولیك حاصلش این بین كه با همه هنرم
جگر همی خورم آن نیز هم ز خوان سخن
اگرچه آب روانست بر زبانم شعر
چو فایدة ندهد خاك در دهان سخن
كرم به یك ره پا در ركاب آوردست
دریغ سوی كه تابم دیگر عنن سخن
نه زر و سیم ز خلق و نه روشنی ز فلك
همی ز بیم چو خفاش در جهان سخن
جهان فضل خرابست چون سرای كرم
ردای جود سیه شد چو طیلسان سخن
وبال شد شرف و فضل بر من از پی آن
كه در هبوط فتادند اختران سخن
نه یوسفی است درین خشك سال آب كرم
نه عیسیی است درین آخرالزمان سخن
نه بهر احسان یك دست پایمرد سخا
نه بهر تحسین یك شخص میزبان سخن
چو كس به شربت آبم همی نگیرد دست
به باد از چه دهم گنج شایگان سخن
به حرص قطره گشاده شود دهان صدف
به بوی تحسین تازه بود روان سخن
ز باد عشوه كه پیمود حرص خام طمع
شد آبرویم و پخته نگشت نان سخن
عجیب تر آن كه گروهی ز فضل و دانش دور
ز من كنند بهر ساعت امتحان سخن
كشیده دست برون ز آستین دعوی و هیچ
هنوز پای نبرده بر آستان سخن
در استماع همه غول سنگلاخ حسد
در استراق همه دیو آسمان سخن
ز بس ستایش نااهل كرده اند ز جهل
سیه شده چو زبان قلم زبان سخن
ازان درخت سخن را نماند برگ و نوا
كه خاست از نفس سردشان خزان سخن
هم از فصاحت طبعست نز فصاحت لفظ
كه كلك لفظ گرفتند در بنان سخن
كناره گیرم ازین رهزنان معنی دزد
كه تعبیه است مرا عقد در لسان سخن
نعوذبالله ازین گفته ژاژ می خایم
همی چه دانم من رمز ترجمان سخن
من آن چه گفتم رسم و طریقت شعر است
وگرنه من كیم آخر ز خاندان سخن
خدای داند اگر من گمان برم كه كسی
كم از من آمده هرگز ز رهروان سخن
به عذر آن چه بگفتم قیام ننمودی
اگر مرا بودی عمر جاودان سخن
ز حق تعالی توفیق طاعتی خواهم
كه هیچ فایده ناید ز داستان سخن
***
در مرثیت قوام الدین صاعد
باز این چه ظلمتست كه در مجمعی چنین
كس را شكیب نیست دریغا قوام دین
عالم شبست و انجم تابان یكان یكان
كو آفتاب مشرق و كو صبح راستین
معشوق اهل عالم و مخدوم روزگار
رفتست و ما بمانده زهی جان آهنین
آوخ كه رفت آن كه ز جود و وجود او
بازوی دین قوی شد و پهلوی جان سمین
سدی شكسته گشت كه تا دو روزگار
در گوش طاس چرخ بماند ازو طنین
منسوخ شد ز لوح كرم آیت امید
معدوم شد ز درج شرف گوهر ثمین
آخر زاد این شب آبستن و بماند
فرزند شرع در شكم خاك چون جنین
بنگر كه از میانه كرا برد گرگ مرگ
آیا كه چون همی كند این گرگ به گزین
هم آفتاب مجمع و هم آسمان شرع
هم پیشوای ملت و هم پهلوان دین
جلوت نمای منبر و مجلس فروز جمع
مشكل گشای مسند و چابك سوار زین
ناهید گاه خلوت و خورشید روزبار
كیوان به جای منصب و بهرام وقت كین
چون مال دوست روی و چو امید خوش حریف
چون عقل خوب سیرت و چون بخت به نشین
آن عارض مبارك و آن روی دلگشای
دیدی كه دی چگونه بد امروز بازبین
خواهی كه ظرف جمله معانی كنی عیان
ره دور نیست آنك آن چار گز زمین
هم گاه لطف آیت یحیی العظام بود
هم وقت حلم نخست ذوالقوة المتین
ای صبح زودخیز چه خفتی چنین دراز
بیگاه گشت خواب برون آی و در نشین
برخی قد و قامت و رفتار چابكت
وان پای و آن ركابت و آن دست و آستین
برخی آن دو نرگس و آن طاق ابروان
وان چست پیچه های عمامه بران جبین
برخی آن شمایل موزون و لطف و باس
كش چشم چرخ پیر نبیند كسش قرین
ای دوست خون گری تو و ای خصم زهرخند
زیرا كه نه تو شاد بمانی نه او حزین
احسنت ای قدوم نه این بودمان گمان
شادباش ای فلك نه چنین بودمان یقین
هان از سفر فرست چنین ارمغانیی
ای كور دل سپهر همین شیوه؟ همچنین؟
یك سال در حساب و پس آن گه فذلك ایچ
سالی در انتظار و سرانجام حاصل این
ای آه بندگان تو بر هفتمین فلك
وای اشك دوستان تو دریای هشتمین
كو آن شهامت و خرد و عقل كاردان
كو آن شجاعت و هنر و رای دوربین
افسوس شخص تو كه به مردی و عمر تو
بگذشت از الوف و بنگذشت از اربعین
از ماتم تو جامه دریدست آسمان
وز حسرت تو طره بریدست حور عین
زین واقعه فتاد بر اعضای مرگ لرز
زین حادثه فتاد بر ابروی شرع چین
شد خم گرفته پشت مروت به شكل نون
شد سر برهنه شین شریعت بسان سین
بر جان برق و آتش و در چشم ابر آب
بر فرق باد خاك و در آواز رعدانین
ای آفتاب از رخ خوب تو قرض خواه
وی آسمان ز خرمن تو قدر تو خوشه چین
رحمت نكرد بر دل تو مرگ زینهار
آری نه نیست مرگ بدین حادثه رهین
مرگ ارفدی قبول كند ما همی خریم
هرموی از تن تو به صد جان نازنین
تا مادر زمانه بزاید چو تو خلف
ای بس كه دور چرخ شهور آرد و سنین
اكنون كنند یاد ترا ورد هر زبان
واكنون كنند نام ترا نقش هر نگین
ای خاك گنج یافته ی نیك دار هان
وی چرخ گم شدست مهی باز جوی هین
ما غره ایم و تیر فنا هست در كمان
ما غافلیم و شیر اجل هست در كمین
گر مرگ پنبه می كند از گوش ما برون
تقدیر را بدین نتوان كرد پوستین
با آن كه این قصیده درین حال حادثه
دل را مفرح است و جگر را سكنجبین
باد این زبان بریده كه گویدت مرثیت
تا من كنم ز مرثیه هم مدح و آفرین
دردا و حسرتا كه تو رفتی به زیر خاك
تا چند بیت گفتم و این بود خود همین
یارب تو ركن دین را در حفظ خود بدار
او را تو باش تا به ابد حافظ و معین
كورا درین سفر همه تعویذ بدرقه
ایاك نعبد آمد و ایاك نستعین
معصوم دار جان قضات صدور را
از ضرب نائبات زمان تا بیوم دین
ختم مصائب همه این صعب حادثه
زین سوخته دعا و ز روح الامین امین
این روضه ی مقدس سیراب لطف دار
یارب به مصطفی و به یارانش اجمعین
***
در مرثیت قوام الدین و تهنیت ركن الدین برای برء مرض
منت خدای را كه به تأیید آسمان
شد روح عقل تازه و شخص كرم جوان
منت خدای را كه شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسند از بیان
منت خدای را كه برون آمد از سحاب
خورشید فضل و ماه سخا خواجه جهان
زین عارضه كه نیز مبیناد چشم خلق
یك چند بوده اند زن و مرد اصفهان
با چشم همچو چشمه و روی چو شنبلید
با جان همچو آتش و قد چو خیزران
رخ همچو روی كلك و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان
برداشته چو سرو یكی دست بر دعا
بر سجده سر نهاده دگر كس بنفشه سان
این همچو صبح سرد دم آن بر به سر غبار
این كرده رخ چو آبی و آن اشك ناردان
هم خون ز درد سوخته شد در دل دویت
هم كلك را گداخته شد مغز استخوان
عناب سنگ دل كه همی دفع خون كند
از اشك لعل شست به خون رخ چو ارغوان
بیماری و سهر ز تنت نرگس و صبا
آن می كشد بدیده و این می كشد به جان
آبی زرد روی ترش طبع خاكسار
دل همچو نیل كرده و رخ همچو زعفران
عیسی مریم از پی آن تا كند علاج
صد بار بیش قصد زمین كرد از آسمان
ترتیب كرده است ز بیت الدوا فلك
از خوشه جو ز صبح سنا و ز حمل لسان
بر هفت هیكل فلكی بر ز پوست شیر
تعویذ می نوشت عطارد ز مشك و بان
گردون و ان یكاد همی خواند و قل اعوذ
از بهر چشم برد كه نیابد بدو زیان
از آب این عرض جگر چرخ گرم شد
وز رنج این مرض نفس سرد زد خزان
پرسید اندران دو سه روز از قضا قدر
چونان كه باز پرسند از روی سو زیان
كاخر سبب چه بود كه از ناگهان چنین
شد روز فضل تیره و شخص كرم نوان
دادش جواب كاین خبرت نیست شمه ای
گشتست خواجه كرم و فضل ناتوان
گفتا قوام دین چه سخن باشد این خموش
خود دل دهد ترا كه گشایی بدین دهان
او روح مطلقست و مسلم از ابتلا
او لطف ایزدست و منزه از امتحان
چون نیست خود كثافت جسمانیی در او
علت پذیر چون شود او این قدر بدان
صد بار بر زبان قدر رفت با قضا
كان شخص پاك جهان جهانست و هان و هان
خود رخنه ی فتاد كه تا دامن فلك
عاجز بوند چرخ و كواكب ز سد آن
آن شاخ باغ دانش و مهر سپهر فضل
آن در بحر دین كه درافتاد ناگهان
گر كوكبی ز چرخ معالی غروب یافت
باد از كسوف حادثه خورشید در امان
ور گوهری ز درج معانی در اوفتاد
پاینده باد بحر گهرزای بی كران
ور گرگ مرگ یك برده بربود از رمه
پاید به روزگار همانا سر شبان
در تهنیت همی نتوان گفت مرثیت
كز هیچ طبع این دو نزایند توأمان
ای چشم عقل را شده رای تو چون بصر
وی جسم فضل را شده لفظ تو چون روان
منت خدای را كه برون آمدی چنانك
یاقوت زاتش و گهر از آب و زر ز كان
بیماری و سهر ز تنت نرگس و صبا
این می كشد به دیده و آن می كشد به جان
زین اندكی حرارت و صفرا ترا چه باك
خورشید را حرارت و صفراست بی گمان
تو شیر بیشه ی كرمی زان تب آمدت
آری ز تب چه مایه رسد شیر را زیان
تب چون به سوی عرض لطیف تو راه یافت
بروی فتاده لرزه ز سهمت در آن مكان
خورشید را كسوف بود ماه را خسوف
لیكن چه نقص شد مه و خورشید را ازان
ماه آن عزیزتر كه نحیفش كند محاق
تیغ آن برنده تر كه ضعیفش كند فسان
امروز اسب دولت تو تیزتر رود
كز بند و قید حادثه شد مطلق العنان
زیرا كه تیغ مهر درخشنده تر بود
چون از نیام ابر برون آید آن زمان
حقا كه بر روان خرد بود و جان فضل
آن بار كز بخار ترا بود بر زبان
هرچند ابر و باد به وقت سخا و بذل
بسیار برده اند خجالت ازین بنان
لیكن به شكر آن كه شد آن رنج منقطع
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان
خورشید قرص خویش همی درشكست خواست
آن دم كه خاست طبع ترا اشتهای نان
از بس كه می روند به مژده ملك بهم
آنك فتاده جاده بر راه كهكشان
بر چرخ سعد اكبركش مشتری است نام
داد از پی بشارت تسبیح و طیلسان
بر دست سعد ذابح قربان كند فلك
ثور و حمل به شكر چنین نعمت گران
شد چهره مبارك تو زعفران صفت
زیرا همی بخندد ازو جان انس و جان
این رنج را به ظاهر منگر ز بهر آنك
صد لطف تعبیه است خدا را درین میان
معصوم نیستند بشر از گناه و بس
كفارت گناه بخواهد تنی چنان
مرد آن بود كه روز بلا تازه رو بود
ورنه به گاه شادی ناید ز كس فغان
بهر ثواب تیر بلا را سپر شوند
بازوی صبر تو كشد الحق چنین كمان
تا آفتاب باشد پاینده ماه و سال
تا جان همی بماند پاینده جاودان
تو آفتاب شرعی بس سال و مه بتاب
تو جان اهل فضلی بس جاودان بمان
***
چیستان
به نام شمشیر و مدح اسپهبد مازندران
دولت بیدار دوش كرد ز عقل امتحان
گفت بگو چیست آن گوهر روشن روان
آتش همرنگ آب آلت ضرب الرقاب
آیت فضل الخطاب غایت سبق الرهان
نشتر عرق امل شعله ی برق اجل
دایه ی بیم و امید مایه ی سود و زیان
قاعده ی رسم دین قائمه عرش ملك
حامله ی عز و ذل فاصله ی جسم و جان
مشعله ی شبروان مشغله ی لاف زن
منطقه ی لشگری بدرقه ی كاروان
آهن مسمار ملك آینه ی روی مرگ
ناخن چنگال حرب ناصیه آسیب جان
بازوی مردان كین باوری میدان دین
زینت تخت و نگین زیور تاج كیان
لعبت هشیار دل ملت را پیشوا
هندوی بیمار خسب دولت را پاسبان
درزگشای زره رخنه گذار سپر
فتنه ی البرز كن آفت بر گستوان
هیبت و او همنشین نكبت و او همنفس
دولت و او همعنان نصرت و او توأمان
صبح ازو خنده ای برق ازو شعله ای
مرگ ازو قطره ای قهر ازو یك نشان
كفر ازو در نهیب ظلم ازو در حجیب
آفت ازو در گریز فتنه ازو در نهان
چهره ی او سیم رنگ حله ی او زرنگار
كسوت او آب گون قطره ی او بهرمان
گاه برهنه همی لرزد بر خود چو بید
گه كمر زر كند دایره گرد میان
نرم ولیكن درشت چون شكم اژدها
ساده ولیكن به نقش راست چو آب روان
در كف شه روز رزم برق بود در سحاب
در زره دشمنش صاعقه در پرنیان
عقل چو بشنید ازو خنده بزد زیر لب
گفت بگویم كه چیست خنجر شاه جهان
شاه فریدون نسب شیر سكندر لقب
سرور گردون نشین عادل سلطان نشان
خسرو گیتی گشای صفدر لشگر شكن
مهر درخشنده تیغ كوه ستاره سنان
تاج ملوك اردشیر اختر پیروز بخت
گوهر دریا نوال قلزم گردون توان
پادشه بحر و بر مردم چشم ملوك
واسطه عقد ملك عاقله ی خاندان
مهر سپهر وغا جان جهان سخا
روی ملوك زمین پشت سپاه گران
حاتم اقلیم بخش آصف البرز حلم
حیدر خیبرگشای رستم گیتی ستان
آن كه به منشور اوست مملكت آن و این
وان كه به تدبیر اوست سلطنت این و آن
آن كه گه بزم و رزم بهر ولی و عدو
دارد از كلك و تیغ رزق و اجل در بنان
آن كه به پیكان تیر چون بگشاید ز شست
در دل سندان کند صورت پنج آشیان
زحمت آسیب او بر تن افراسیاب
هیبت شمشیر او در دل تمغاج خان
در خم چوگان اوست نقطه گوی زمین
بر خط فرمان اوست دایره ی آسمان
ابلق ایام را تا در امرش خرام
توسن افلاك را در كف حكمش عنان
سهمش اگر دور باش در دل كوه افكند
كوه ز بیم اوفتد زلزله در استخوان
عرصه ی ملكی كه نیست در نظر عدل او
غول درو رهنماست گرگ درو سر شبان
دست و دلش ای خدا چند ببخشند چند
آن نه دلست و نه دست پس چه بود بحر و كان
ای دهش دست تو آیتی از فیض رزق
وی روش امر تو نسختی از كن فكان
بخت تو تكیه زده در حرم لایزال
قدر تو خیمه زده بر طرف لامكان
تازگی حلم تو مزمن طبع زمین
بارگی عزم تو مسرع سیر زمان
عاجز از انعام تو عالم شیب و فراز
قاصر از ادراك تو دست یقین و گمان
دهر نیارد دگر شبه تو رزم آزمای
چرخ نبیند دگر مثل تو صاحب قران
دست طبیعت نزد شق دهان را شكاف
تا كه نشد رزق را دست تو اندر ضمان
از كفت آموخت بحر بخشش تا لاجرم
از همه جا بیش ریخت آب به مازندران
گردون نزل ترا ماحضری ساختست
وجه جواز سنبله برگ كه از كهكشان
عشق ثنایت مرا كرد امیر سخن
صیت سخایت مرا خواند برون ز اصفهان
حرص همی گفت خیز راه سپر هین و هین
عقل همی گفت باش پرده مدر هان و هان
شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی
كس به سر آسمان بر نشد از نردبان
لطف ملك گر كند از تو قبول این سخن
سازد از آن روح قدس مدح تو ورد زبان
آه كه بازار شعر دید كسادی عظیم
جز به تو نتوان فروخت این سخنان گران
تخت بر اجرام نه رخت بر افلاك بر
لایق تخت تو نیست عرصه ی این خاكدان
گردن رایان ببند چون در دونان به قهر
كشور تركان گشای چون زمی دیلمان
ملك سلیمان ستان سد سكندر گشای
تاج فریدون ربای باج ز قیصر ستان
***
در مدح خواجه ركن الدین صاعد
ای نهاده گوشه ی مسند بر اوج آسمان
وی گذشته پایه ی جاهت ز اطلاق مكان
ای طنین كوس فتح تو در اطراف زمین
وی صدای صیت عدل تو در اقطار جهان
صدر عالم ركن دین اقضی القضاة شرق و غرب
حاكم گردون نشین و خواجه ی حاكم نشان
نقطه ی خط سیادت بوالعلای جاه بخش
لعبت چشم شریعت صاعد صاحب قران
عقل تو الهام رنگ و عدل تو خورشید فش
خشم تو دوزخ نهیب و حكم تو گردون توان
پایمال قدر تو دست سیادت چون ركاب
زیر دست امر تو صدر شریعت چون عنان
خامه ی حكمت نگارت خوب چون تدبیر پیر
خاطر قاروره پاشت تیز چو خشم جوان
چون تو بر منبر خرامی آسمانت مستمع
چون تو بر مسند نشینی جبرئیلت درس خوان
جان یوسف بر بنازد چون تو بنشینی به حكم
خاك لقمان سرفرازد چون تو فرمایی بیان
پیش رأی انور تو حل شود هر مشكلی
هم چنان كز خاصیت حل شد هما را استخوان
ذره ای دان از وقار طبع تو وزن زمین
شمه ای دان از نفاذ حكم تو سیر زمان
هم ز تقریر مثالت عاجز ادوار فلك
هم ز تصویر نظیرت قاصر ادراك گمان
چرخ چون لاله به پیش حكم تو طلق الجبین
دهر چون سوسن به لشكر عدل تو رطب اللسان
ای مسیر كلك تو بر شارع اسرار غیب
وی ممر حكم تو بر شاهراه كن فكان
طلعت میمون تو آیینه ای آمد كزو
صورت اقبال و دولت می توان دیدن عیان
لطف محضی از پی آن هركه را جانیش هست
چون حیات آمیخته مهر تو با اجزای جان
چون تو در دست شریعت درفشانی در سخن
چون تو در صدر حكومت كلك گیری در بنان
عقل می گوید كه گویی طوطیست این یا قلم
روح می گوید كه یارب شكرست این یا زبان
آسمان می خواند آن دم قل اعوذ و ان یكاد
مشتری می تابد آن جا رشته های طیلسان
دست عصمت چشم بدرا میل آن دركشد
تا ز آسیبش نباشد مر جنابت را زیان
ای چو وهم از افتتاح آزمایش دوربین
وی چو عقل از ابتدای آفرینش كاردان
گر نسیم خلق تو بر خاك تبت بگذرد
ناف آهو سجده آرد پیش خاك اصفهان
چن بنات فكر تو جلوه كند در پیش عقل
عقل گوید نقد شد فیهن خیرات حسان
مثل تو نوباوه ای هم سن تو در فضل تو
زان سوی امكان به صد فرسنگ كس ندهد نشان
خُردی و با چرخ اعظم در بزرگی هم قطار
طفلی و با پیر عقل از بد و فطرت توأمان
چون كنی رای سخن آن جا بلغزد پای عقل
چون كنی میل سخا آن جا بلرزد دست كان
شد روان فرمان تو بر شرع از روی نفاذ
ناشده بر ذات پاكت شرع را فرمان روان
تو رسیدستی به حد داوری در عقل و شرع
خصم گو میگو كه نی الله اكبر امتحان
هركه گوید ماه نو در چارده نبود تمام
گر كسی گوید كه دیوانه است نبود دور ازان
هرچه اندر آدمی محسود باشد آنت هست
هیچت ایدر می نباید جز كه عمر جاودان
هرچه سر غیب در گوش قدر گوید به رمز
عقل آن را از ضمیرت باز جوید ترجمان
در نخستین پایه ی جاهت مناصب غرق شد
باش تا زین پس چه خواهد كرد فیض آسمان
ابتدای دولت تو انتهای آرزوست
نیست گنجی كان نگردد یافت در این خاندان
ای بسا امید در دل مرده كز تو زنده شد
وی بسا جان های پژمرده كه شد تازه روان
از وجودت شد وفات صدر عالم خوشگوار
زین چنین مرهم بیاساید بلی زخمی چنان
تو نفس زن تا به تبت مشك گردد باز خون
تو سخن گو تا به عسكر باز گردد كاروان
نیست بی كلكت انامل یا به فتوی یا به حكم
راست همچون گنج و مارست ارنه بحر و خیزران
گه گهی در مقلمه محبوس ماند كلك تو
زان كه او كردست روزی خلایق را ضمان
تا محل عقل باشد در تجاویف دماغ
تا ممر نطق باشد در میادین دهان
همچو نطق آیات رایات تو بادا آشكار
همچو عقل از آفت چشم بدان بادی نهان
نیك خواه تر از رایت همچو رایت كار و بار
بد سگالترا ز دستت همچو دستت خانمان
تا بتابد آفتاب از چرخ پیروزی بتاب
تا بماند آسمان در صدر بهروزی بمان
***
ولله در قائله
زهی وفای تو مانند نقش بر ناخن
فكنده دست جفای تو بر جگر ناخن
ز خار خار غمت نیست بس عجب كه بود
جوارحی كه مرا هست سر به سر ناخن
ز درد فرقت تو بی خبر چنانم من
كه باشد از الم گوشت بی خبر ناخن
نهیب غمزه جادو فریب تو گه سحر
هزار شعبده دارد به زیر هر ناخن
دراز كرده به آهنگ جان ببین انگشت
خضاب كرده به خون جگر نگر ناخن
وفا زوی طمع آن كس كند كه پیوسته
امید رستن مو داشتست بر ناخن
بگفتمش كه به چین ناخن جفا گفتا
برون ز مصلحتی نیست آن قدر ناخن
پی خراشش امعای خصم صاحب را
دراز دارم ازین سان چو نیشتر ناخن
خدیو مملكت عدل و داد شمس الدین
كه دست رایش زد بر رخ قمر ناخن
خدایگان جهان صاحب زمان كامد
كف جوادش دریا در و گهر ناخن
ز بهر آن كه تشبیه كند به او هر مه
هلال حسیدش از آسمان در ناخن
برای بندگی كلك او مگر بسته
به شرط خدمت چون بندگان كمر ناخن
به زخمه ی تارگ جان عدو زند بنمود
ز نیش در رگ او فعل نیشتر ناخن
ز دست بر سر ازین سان كی آمدی هرگز
اگر به خصم تو ننمودی آن هنر ناخن
هوای دولت تو دارد آن مزاج به طبع
كه گر بخواهد رویاند از شجر ناخن
اساس مملكت تو دارد آن مزاج به طبع
كه اندرو نتواند زدن قدر ناخن
هر آن بنان كه بیان مدیح تو نكند
زمانه نی شكند هر زمانش در ناخن
خدایگانا هرچند می توان بستن
درین قصیده به تأویل صد دیگر ناخن
ولیك چون سر دشمن بریده اولی تر
از آن كه خوش نبود زین درازتر ناخن
***
در مدح حسام الدوله والدین اسپهبد ملك مازندران
ای ملوك جهان مسخر تو
آدمی زاد جمله لشگر تو
شاه غازی حسام دولت و دین
كه فلك بر نتابد افسر تو
چشم ایام سوی درگه تست
سر افلاك زیر چنبر تو
روی اقبال رای و رایت تو
پشت اسلام دست و خنجر تو
سایه گرچه عرض بود همه جای
سایه ایزدست جوهر تو
مایه ی رحمتست سایه ی تو
عنصر دولتست پیكر تو
گردش هفت اختر از پی تو
جنبش نه سپهر تا در تو
دفتر غیب نوك خامه ی تو
نامه ی رزق روی دفتر تو
هست آیینه ی رخ اقبال
روح او رنگ و فر منظر تو
هست عنوان نامه ی فرهنگ
ذكر اخلاق و شرح مخبر تو
وقت زخم تو گفته قبضه ی تیغ
آفرین بر دل دلاور تو
بارها بحر گفته پیش گفت
من غلام دل توانگر تو
در بهشت دلت سخا و سخن
شاخ طوبی و حوض كوثر تو
نقل طوطی عقل دانی چیست
آن سخن های همچو شكر تو
ظلم تیره ز رای روشن تست
آز فربه ز كلك لاغر تو
روش مسرعان عالم نور
بر قضایای رای انور تو
خشم تو آتشیست گردون سوز
وندرو حلم تو سمندر تو
هرچه در غیب روی پوشیدست
همه در ذهن تو مصور تو
هرچه اندر جهان به اندازه است
جز عطاهای نامقرر تو
ای سلاطین مشرق و مغرب
همه در صف عرض اكبر تو
تك هریك به زیر رایت تو
رگ هریك به زیر نشتر تو
چرخ سرگشته از قضازان گشت
كه چرا خیمه زد برابر تو
همه را چشم بر دریچه ی تو
همه را مهره شد مششدر تو
گر به نام تو چرخ خطبه كند
سزد از شاخ سدره منبر تو
چون ثریا نشان اخمص تست
زافرینش برون بود سر تو
ملك گرد جهان بسی برگشت
رخت بنهاد عاقبت بر تو
چون در اقلیم مملكت كس نیست
كه سزد هم شریك و هم سر تو
گرچه ببینم توانگر و درویش
با تو انبار گشته با زر تو
كس ز پیش تو برنگشته تهی
جز كه در روز بزم ساغر تو
روز هیجا سپاه فتح و ظفر
پس رو رایت مظفر تو
بشكند مهره در مفاصل كوه
قوت خشم آسمان در تو
حزم خود را سلاح ساز كه نیست
به ز حزم تو درع و مغفر تو
دخل حال معادن و حیوان
خرج در یك عطای كم تر تو
آسمان نامده به رقص هنوز
كه ازو نور می زد اختر تو
جاور البحر والفلك گفتند
لاجرم بحر شد مجاور تو
دوش با آسمان همی گفتم
آن كه هست آستانه ی در تو
گفتم او را چراست این چندین
نازش تو بدین مه و خور تو
چه كنی گر ملك به من بخشد
این دو دینارك مدور تو
گفت هیهات این نشاید بود
نیست درخورد او نه در خور تو
مختصر بخش نیست شاه جهان
كان محقر دهد به چاكر تو
ای گه رزم حیدر كرار
هركجا پر دلیست قنبر تو
بنده را خاص پروریده به لطف
نعمت عام بنده پرور تو
جلوه گر گشت عقل تا كردم
به عروس مدیح زیور تو
تا شود هر مهی چو زرین نعل
مه ز شوق سم تكاور تو
چتر تو سایبان گردون باد
زیر چتر تو هفت كشور تو
باد جاوید طوعاً او كرهاً
آسمان بنده مسخر تو
آفتاب ترا زوال مباد
تا ابد از سر دو پیكر تو
یاور دین زبان تیغ تو باد
و ایزد ذوالجلال یاور تو
***
در نكوهش روزگار
بنگرید این چرخ و استیلای او
بنگرید این دهر و این ابنای او
محنت من از فلك همچون فلك
نیست پیدا مقطع و مبدای او
می دهد ملكی به كمتر جاهلی
هست با من جمله استقصای او
نیست بی صد غصه از وی شربتی
نیست بی صد خار یك خرمای او
همچو تركان تنگ چشم آمد فلك
زان بود بر جان من یغمای او
مرد در عالم نه و آبستنست
ای عجب شب های محنت زای او
می نگردد جز به آب چشم من
این سپهر آسیا آسای او
باش تا از صرصر قهر فنا
بر سر آید دور جان فرسای او
باش تا سهم قیامت بگسلد
چنبر این طارم مینای او
باش تا از موج دریای عدم
آب گیرد مركز غبرای او
باش تا آرام گیرد عاقبت
جنبش این گنبد خضرای او
تا ز نفخ صور آخر بشكفد
گنبد نیلوفر دروای او
تا شود پژمرده ز آسیب قضا
صد هزاران نرگس شهلای او
تا فرود افتد ز تأثیر زوال
آفتاب آسمان پیمای او
هر كجا بینی هنرمندی كه هست
گوش گردون پرگهر زانشای او
از میان موج خون آید برون
نكته های نغز جان افزای او
تیره تر از پار مر امسال وی
بدتر از امروز مر فردای او
وای آن كو در هنر سعیی ببرد
وای آن مسكین حقیقت وای او
فضل چون شیر است و خذلانش دهن
علم طاوس است و حرمان پای او
هركه دارد ده درم افزون ترك
بیست مولانا سزد مولای او
صبح كوته عمر ازان شد كه نمود
از گریبانش ید بیضای او
سرو بی بر بود ازان آزاد گشت
یافت خلعت جامه ی دیبای او
نیشكر زو با هزاران بند ماند
شكرش نشكست هم صفرای او
مشتری گر طیلسان دارد چه سود
هندویی بنشسته بر بالای او
ور عطارد خامه ای دارد چه شد
زیر پای مطربی شد جای او
بلبل اینك مفرش از گل ساختست
ورچه صد لحن است در آوای او
پیشه صید ار بدان آموخت باز
تا شود دست شهان ملجای او
لاجرم باشد همیشه گرسنه
دوخته هم نرگس بینای او
طوطی از منطق اگر دم می زند
شد حصار آهنین مأوای او
شد خروس سرد مولع تر زبان
گشته تاج او هم از اعضای او
هركه او را هست معنی كم ترك
بیش بینم لاف ما و مای او
ماكیان را از برای خایه ای
بنگر آن آشوب و آن غوغای او
وانگهی می بین صدف را گشته گنگ
پیش چندین لؤلؤ لالای او
رو بخر طبلی و بشكن این قلم
نه عطارد رست و نه جوزای او
هركه او زد چنگ درنی داشتن
باد پیماید همیشه نای او
صبح چون حق گفت خورشید اندرو
می كشد تیغ ارچه كرد احیای او
ابر كتمان كرده حق آفتاب
می كشد قوس قزح طغرای او
شد عروس طبع من پیر ای دریغ
نیست كس را جهان پروای او
گرچه بودم پیش ازین از دور چرخ
همچنو سرگشته از ایذای او
چون شهاب الدین نظر بر من فكند
نام من بردن بود یارای او؟
آن كه در آیینه ی گردون ندید
جز ز عكس او كسی همتای او
آن كه طوطی خرد جوید همی
وجه قوت از نطق شكرخای او
مهر یك ذره است از آثار او
چرخ یك قطره است از دریای او
ساخت دولت از پی دفع گزند
خال عارض مهره زیبای او
ملك چون دریاست از روی صفت
ذات پاكش عنبر سارای او
هست هم چون نافه صحرای جهان
اوست مشك خوش دم بویای او
در دل و دیده سویدا و سواد
نقطه ای از نسخت سیمای او
زان كه اندر دولت و دین مقتداست
شد مفوض ملك و دین بر رای او
در جهان هرجا كه صاحب معنییست
شد مقیم درگه والای او
چرخ را یك روزه خرج جود اوست
حاصل من ذلك و منهای او
از لطافت روح را ماند همی
عقل دیوانه است در سودای او
ایمن آبادست و باشد تا ابد
از حوادث حضرت والای او
پیش آن دست و دل گوهرفشان
بحر و كان هردو شده رسوای او
هست در جلوه بنات فكر من
نیست كابینش مگر اصغای او
جان فزاید زین سخن زیرا كه هست
جزءهای روح در اجزای او
تا درین موسم بود حجاج را
قصد سوی كعبه و بطحای او
روزگار او سراسر عید باد
وندرو قران شده اعدای او
***
زهی ملك و دین از تو رونق گرفته
ز تیغت جهان ملت حق گرفته
شهنشاه عالم كه گشتست عالم
ز عدلت شكوه خورنق گرفته
ز حزم تو اسلام سدی كشیده
ز باس تو افلاك خندق گرفته
همای بلندی قدرت نشیمن
برین سبز چتر معلق گرفته
در افلاك قدر تو صد لعن كرده
بر اجرام رای تو صد دق گرفته
فلك بارگی ترا روز میدان
كمین مركبی دهر ابلق گرفته
عدو از پی دوستكانی بزمت
ز دیده شرابی مروق گرفته
دل دشمن دین به هنگام هیجا
چو كلك از سر تیغ تو شق گرفته
تویی از پی نصرت دین اسلام
همه كار دنیا معوق گرفته
ركاب تو عزم مصمم ربوده
عنان تو حزم مصدق گرفته
روان سلاطین ز تو شاد گشته
میادین دین از تو رونق گرفته
ملایك تماشای این كر و فر را
نظاره برین سقف ارزق گرفته
ملك ورد الله اكبر گزیده
فلك بانگ السیف اصدق گرفته
ظفر از چپ و راست تكبیر گویان
پی شهریار مفوق گرفته
همه صحن میدان ز شمشیر و از تیر
ترنگا ترنگ و چقاچق گرفته
همه راه دشمن به لشگر ببسته
همه شاه اعدا به بیدق گرفته
به یك حمله صد صف دشمن شكسته
به یك لحظه صد حصن و سنجق گرفته
ز خون عدو رانده دریا و دروی
ز اسبان چون باد زورق گرفته
سمندت عدو را به پی در سپرده
كمند تو حلقش مخنق گرفته
به پیش سر تیغ الماس فعلت
زره شكل نسج مخرق گرفته
شده دشمن دین گریزان و لرزان
ز شنگرف خون طبع زیبق گرفته
دل پردلان تركش تیر كشته
سر سركشان تن ز بیرق گرفته
ز بس پشت پای حوادث پیاپی
سر دشمنان شكل زنبق گرفته
شده لشگر دین غنی از غنیمت
ز بس گونه گون زر مطبق گرفته
به خروارها زر و زیور ربوده
بر زمه حریر و ستبرق گرفته
همه زین زرین مرصع نهاده
همه اسب تازی مطوق گرفته
چو لاله قباهای اطلس بریده
چو نرگس كلاه معرق گرفته
امل در گریبان كشیده سر از بیم
اجل دامن خصم احمق گرفته
ز سهم تو شیر فلك مانده در تب
چو تعویذ نام تو در رق گرفته
تهی چشم و بی مغز و بر خویش پیچان
عدو شكل های مشنق گرفته
بلی پادشاهان و میران دین را
غم دین چنین باید الحق گرفته
زهی از سر تیغ آهن گذارت
شهان اعتباری محقق گرفته
ازین گفته انگشت حیرت به دندان
روان جریر و فرزدق گرفته
همی تا بود شاعری گاه صنعت
پی لفظ های مطابق گرفته
عدوی ترا باد زیر زمین جای
تو روی زمین جمله مطلق گرفته
***
قصیده
ای ردای شب نقاب صبح صادق ساخته
وی ز سنبل پرده ای گرد شقایق ساخته
زلفت از دیبا بضاعت های زیبا بافته
لعلت از شكر حلاوت های فایق ساخته
كوكب اشك من از دامن مغارب یافته
ماه رخسارت گریبان را مشارق ساخته
چشم تو كش لعبت از غنچه بسی مستورتر
خویشتن چون نرگس مخمور فاسق ساخته
خال تو در زیر زلفت چون من دلسوخته
محرم اسرار خود شب های غاسق سوخته
قدرت ایزد تعالی پیش كفر زلف تو
زآن رخ روشن دلیل صنع خالق ساخته
چشم مستت ناوك مژگان نهاده در كمان
وانگهی آن را نشان از جان عاشق ساخته
بهر بویی زلف تو بر آتش و ببریده سر
خویشتن را عرضه ی چندین علایق ساخته
مردم چشم تو از بس شعبده در دلبری
جای خویش اندر دل جادوی حاذق ساخته
لاله ی سیراب تو از ما گریزان وانگهی
زنگیان مست را یار معانق ساخته
من ز جور و طعنه ی خصم مخالف سوخته
تو دگر جا با حریفان موافق ساخته
یك شبه عشق من از عكس خیال روی تو
صد هزاران قصه ی عذرا و وامق ساخته
در دل من ساختی جای خود و چونین سزد
زان كه در دوزخ بود جای منافق ساخته
نی نشاید خواند دوزخ آن دلی را كاندروست
از مدیح صدر عالم صد حدایق ساخته
خواجه ی عالم قوام الدین كه خلق و خلق اوست
خواجگی را جملگی اسباب لایق ساخته
آن كه هست اهل هنر را در حریم حرمتش
عصمت پاینده یزدان سرادق ساخته
آن كه عزمش تا ابد حكم ازل پرداخته
وان كه با تدبیر او تقدیر سابق ساخته
آسمان بهر تقرب سوی خاك درگهش
خویشتن را از ره خدمت سوابق ساخته
لفظ گوهربار شیرین كار او از ساحری
گوش گردون حقه سر حقایق ساخته
باد از عزمش مضای سیر گردون یافته
خاك از حزمش وقار كوه شاهق ساخته
مركب آمال ارباب جوایج را به لطف
گه كرم را قائد و گه جود سایق ساخته
حسن عهد او همه رای مكارم داشته
فیض جود او همه كار خلایق ساخته
اصطناع حق شناس و طاعت حق پرورش
سابق انعام را ز احسان لواحق ساخته
عقل را اندر سرای شرع وقت حل و عقد
امر و نهیش گاه راتق گاه فاتق ساخته
ای رسیده همت عالیت جایی كز علو
شیر گردون زیر پی نقش نمارق ساخته
دانش از لفظ تو انواع فواید یافته
بخشش از جود تو اسباب مرافق ساخته
آسمان جاه ترا حصن حوادث داشته
عافیت مدح ترا حرز طوارق ساخته
همچو میزان دشمن تو باد پیموده ز عمر
همچو جوزا ناصحت از زر مناطق ساخته
شرع را شرح بیانت كشف واضح آمده
كلك را فر بنانت حی ناطق ساخته
خوف از عفو تو خود را سخت غافل یافته
حرص از جود تو خود را نیك واثق ساخته
آفتاب صدق رایت از شعاع نور خویش
بر فلك كم تر طلیعه صبح صادق ساخته
شادباش رأی رحمت شامل كه جود واسعت
خلق را شد عدت وقت مضایق ساخته
خاطر مشكل گشای و وهم دوراندیش تو
طفل دین را در شب شبهت مراهق ساخته
لمعه رایت بسی خورشید و ماه آراسته
شعله ی خشمت بسی سیل و صواعق ساخته
كجروی در عهد تو مسنوخ گشتست آن چنانك
هست فرزین سیر خود سیر بیادق ساخته
تا فلك را هست تقسیم بروجش از درج
تا درج راهست تركیب از دقایق ساخته
باد آمالت به یمن نجح مقرون زان كه هست
سد اغراض عدویت از عوایق ساخته
در جفا با حاسدت گردون دغاها باخته
در وفا با ناصحت دولت وثایق ساخته
من رهی در مدح تو پرداخته دیوان ها
لفظ های آن مجانس یا مطابق ساخته
***
در وصف قاضی القضاة ركن الدین
ای غم تو چون سویدا جان در دل یافته
وی خیالت چون سوادا ز دیده منزل یافته
نیست طرفه گر بود چشم و دلم جای تو زانك
هست ماه از طرف و قلب اسم منازل یافته
عارض چون شیر تو از زلف چون زنجیر تو
همچو آب از باد اشكال سلاسل یافته
لطف خلقت شمه ای باد سحر آموخته
سحر چشمت اندكی جادوی بابل یافته
سرو با آن سركشی و آن تمایل كردنش
گوشمالی نیك از آن شكل و شمایل یافته
عشق اندر سایه و خورشید زلف و روی تو
صد هزاران جان و دل بی جان و بی دل یافته
ای فلك افتاده عشق ترا برداشته
وی خرد دیوانه بند تو عاقل یافته
هم كمر گرد میانت نیك گمراه آمده
هم سخن راه دهانت سخت مشكل یافته
عشق تو اندیشه های وصل بازی داشته
هجر تو تدبیرهای صبر باطل یافته
كی بود یارب كه بینم من ز ساعدهای خویش
گردن چون سیم تو از زر حمایل ساخته
اینت شیرین عشق بازی كاندر او جان و دلم
خوش ترین لذت ملامت از عواذل یافته
نی دل اندر وصل و هجر تو نبندم زان كه هست
راه سوی حضرت آن صدر عادل یافته
حرز مطلق ركن دین اقضی القضاة شرق و غرب
آن كه دهرش منعم و ایام مفضل یافته
آن كه چرخش معدن جود و مكارم خوانده است
وان كه شرعش منبع فضل و فضایل یافته
آسمان در سایه ی جاهش پناهی ساخته
آفتاب از شعله ی رایش مشاغل یافته
جهل در دیجور شبهت از شعاع خاطرش
راه كشف معظل و حل مسایل یافته
ناصح او را ملك مقبول و مقبل داشته
حاسد او را اجل مغرور و غافل یافته
عقل او را در همه ابواب قدوة ساخته
چرخ او را در همه انواع كامل یافته
گاه وصف و نعت اخلاق و مكارم كاندروست
نطق سحبانی مزاج و طبع باقل یافته
خاطر وقاد و ذهنش نیك آسان كرده حل
هرچه وهم و عقل آن را صعب و هایل یافته
مكرمت از صادر و وارد درین عالیجناب
وفد در وفد و قوافل در قوافل یافته
ای ز فر دولت بیدار تو فتنه مدام
خواب گه در سایه این عدل شامل یافته
شرع از انوار عقل تو حقایق خواسته
فضل از الفاظ عذب تو دلایل یافته
خاك از تأثیر حلم تو وقار آموخته
كوه از آسیب خشم تو زلازل یافته
روز منصب آسمان اجرام علوی را چو خاك
پیش قدر و رفعت تو سخت نازل یافته
نیست گردون با هزاران دیده در صد دور قرن
مثل تو شخصی بدین چندین خصایل یافته
نه كسی معیار انصاف تو ناقص داشته
جود و علمت خوش ترین معشوق سایل یافته
پیش چشم همتت كم تر بود از ذره ای
هرچه كان از داده خورشید حاصل یافته
شاد باش ای قدر تو جایی رسیده كاسمان
وهم را ز ادراك جاهت پای در گل یافته
از ثنای تو مجامر در مجامع سوخته
وز شكوهت رونقی صدر محافل یافته
آز افزون خوار پیشی خواه بیشی جوی هست
عدت صد ساله از جود تو فاضل یافته
از نم ابر سخایت خرمن ماه از نما
بر فلك چون خوشه ی پروین سنابل یافته
فرع دل و یمن انصاف تو طبع باز را
دوستی و الف با كبك و حواصل یافته
از سخای كیسه پردازت سپهر لاجورد
كان كه او گنجور خورشیدست عاطل یافته
جمله ارزاق و فتاوی خلق را روشن شود
چون شود كلك تو تشریف انامل یافته
طبع تو بحریست بی آسیب موج و غوطه ای
گوهر جودت طمع بر طرف ساحل یافته
دشمنت گر بر خلاف رای تو آبی خورد
آن را در حلق طعم زهر قاتل یافته
هرچه رای روشنت تقریر آن دیده صواب
آسمان وجه تعرض هاش زایل یافته
ای نفاذ حكم تو دور محیط نه فلك
در خط فرمان تو چون نقطه داخل یافته
جرم عفو شاملت را آب دندان ساخته
حرص جود مشرفت را خوش معامل یافته
هر ثنایی كان نه از بهر تو باشد عاقلان
صنعتش از زیور تحقیق عاطل یافته
هركه دارد چون دویت اندر دل از تو غالیه
چون قلم قط سر و قطع مفاصل یافته
هركه كرده اختیار خدمت درگاه تو
با ثواب آجل اكنون ملك عاجل یافته
این رهی كاندر مدیح تو چو صبح صادق است
زین قصیده سوی بهروزی وسایل یافته
در مدیحت از بنات فكر و معنی های بكر
مادر امید را از نجح حامل یافته
تا كه باشد خلعت باغ از مه آزار و دی
گه دم طاوس و گه پر حواصل یافته
متصل بادا ترا امداد لطف ایزدی
مدت عمر تو در آخر اوایل یافته
هر غرض كاعدای تو از بخت كرده التماس
مرگ را در پیش آن مقصود حایل یافته
***
در مدح صدر سعید ابوالفتح قوام الدین
ای جهان از تو معطر گشته
وی فلك از تو منور گشته
ای نكو طلعت فرخنده تو
زینت مسند و منبر گشته
وز پی مقدم میمون تو صدر
آسمان پر زر و زیور گشته
شرع را علم تو رونق داده
عقل را رای تو رهبر گشته
مسند از درس تو ناظر بوده
منبر از وعظ تو جانور گشته
گوش ها از تو به هنگام نكت
چون صدف پر در و گوهر گشته
با زمین حلم تو هم سنگ شده
با فلك قدر تو همبر گشته
از پی خوش سخنت گاه سخن
دل بدخواه تو مجمر گشته
وز پی خدمت تو پشت فلك
خم پذیرفته و چنبر گشته
حكم و فرمان تو از روی نفاذ
با قضا راست برابر گشته
دست جود تو مجسم بوده
شخص تو لطف مصور گشته
لفظت آسایش دل ها داده
مدحت آرایش دفتر گشته
ابلق سركش ایام به طبع
زیر ران تو مسخر گشته
بودی از مهر چو رایت بودی
همه ذرات هوا زر گشته
طمع و آز ز جودت فربه
كان و دریا ز تو لاغر گشته
لفظ تو هم نفس صبح شده
خلق تو همدم عنبر گشته
دست راد تو چو ابری به مثل
لفظ عذب تو چو كوثر گشته
از كفت ابر خجل گشته چنان
كه زمین از عرقش تر گشته
گاه تركیب سخن در مدحت
دهن نی همه شكر گشته
تا كه این زورق ازرق باشد
سقف این توده اغبر گشته
بادت ایام مطیع و منقاد
فلكت بنده و چاكر گشته
پیش چوگان بلا خصم چو گوی
بی سر و پای شده سرگشته
هم چنین بادی در دولت و عز
قوت پشت برادر گشته
هر زمانی به مكان هر دو
دل اسلام قوی تر گشته
همه مقصود محصل بوده
همه اغراض میسر گشته
***
قصیده
دارم ز عشق روی تو پیوسته تر مژه
وز خون دل ز فرقت تو بارور مژه
پیوسته شد به هم همه ی مژگان من به خون
زین سان كسی نبیند پیوسته تر مژه
گویی كه رنگ رز شده اند این دو چشم من
هر دم كنند رنگ به خون جگر مژه
از آب چشم من كه جهانی فرو گرفت
هم دیده بر خطاست هم اندر خطر مژه
از من قرار و خواب ربوده شد آن چنانك
بر هم نمی زنم همه شب تا سحر مژه
پیرامن دو چشم من اینك نظاره كن
صد دسته خون سوخته برطرف هر مژه
از بس كه گشت بر مژه ام خون دیده جمع
كردم غلط كه سیخ كبابست هر مژه
این حیف بین كه می رود اندر جهان عشق
جرم از دو دیده آمد و بیداد بر مژه
از جور یار و قصه ی احداث روزگار
در غصه ای كه بینم ازین مختصر مژه
وقتست اگر كنم گله نزدیك سروری
كز فخر خاك پایش روید به سر مژه
دستور عصر و خواجه آفاق شمس دین
كز نور راش تیره شود سر به سر مژه
صاحبقران عصر محمد كه رای او
مانند دیده ایست برو ماه و خور مژه
ای صاحبی كه چرخ نبیند نظیر تو
بسیار اگر برآرد گرد نظر مژه
باریك بین چنان شده ام در مدیح تو
كز دست من همی جهد اندر نظر مژه
از گریه چشم حاسد تو كرته ای بدوخت
كش ابره خون دیده شد و آستر مژه
هرك او خلاف دوستی اندر تو بنگرد
بر دیده اش آورد ز پی كین حشر مژه
اندر تموز گرم ز سردی حسود را
هنگام گریه گردد هم چون شمر مژه
دشمن زیان نكرد گه اشك ریختن
می ریخت سیم تا كه شدش همچو زر مژه
در دیده مخالف نوك سنان تو
اندر جهد چنان كه ندارد خبر مژه
گر در كمان وهم نهی تیر امتحان
وقت نهیب آوری اندر نظر مژه
از چشم دشمنت به گه فرصت گشاد
زان سوی سر كند به تراجع گذر مژه
تا در جهان شیوه گری نیكوان زنند
از بهر صید دل ها بر یك دگر مژه
صید همای دولت تو باد نیكویی
در چشم عدل و داد و به روز زیب و فر مژه
***
ای چشم چرخ چون تو ندیده هنر نمای
چون تو نزاده مادر گردون گره گشای
لفظ تو روح را به شكرریز میزبان
رای تو عقل را به سرانگشت رهنمای
در طاعت تو دهر به خدمت غلام خوی
بر درگه تو چرخ به پویه لگام خای
كلك تو دوستان را ماریست گنج بخش
نام تو دشمنان را نوشی است جان گزای
قدر رفیع تست چو مهر آسمان نورد
نور ضمیر تست چو صبح آفتاب زای
راهی سپرده ای تو كه آن جا نبوده راه
جایی رسیده ای تو كه آن جا نبوده جای
از حرص خدمت تو در شام و بامداد
مه با كلاه می رود و صبح با قبای
از جود هرزه كار تو و طبع جمله بخش
بینم طمع غنی و قناعت شده گدای
ای روی تو چو چشمه ی خورشید نورپاش
وی رای تو چو آینه صبح شب زدای
تدبیر تو به لطف بدو شد ز مار شیر
سهمت به قهر بندد بر شیر نر درای
تا شد وشاق روم برانگشت تو سوار
زد زنگ تیغ هندی در دست ترك قای
لرزد همی ز سهم تو خورشید نقب زن
بیمار شد ز تیغ تو مهر كله ربای
خاك سم سمند تو از سدره خاستست
تا توتیای دیده كند چرخ سرمه سای
فتنه كنون در امن شكر خواب می كند
تا هست پاس حزم تو بیدار و باس پای
رای تو قهرمان شد از انست لاجرم
عالم مطیع خنجر و خنجر مطیع رای
ای ساحت كفت صفت عرصه بهشت
وی فسحت دلت دوم رحمت خدای
گردون سفله پروردون بخش خس نواز
در سفلگی فزود تو در مردمی فزای
دارم درون سینه دلی حكمت آشیان
دارم برون پرده تنی محنت آزمای
چون بی نوا زید چه هنرور چه بی هنر
چون استخوان خورد چه سگ گبر و چه همای
اینست جرم من كه نگردم بهر دری
اینست عیب من كه نیم هر خسی ستای
نه چون علق نشسته بوم در پس دری
نه همچو حلقه مانده بودم بر در سرای
ای هر گره گشوده مرا نیز وارهان
وی هركس آزموده مرا نیز برگرای
آبی ز سر گذشته بدان كز بیان فتند
از جود باد دست تو یك مشت خاك پای
جاوید باد قبله حاجات درگهت
دایم درین سرای چو من صد سخن سرای
هر حلقه ی طلب كه زده بر در مراد
آواز داده بخت: گشادست در درای
خصم تو نی به ناخن و در پرده چون رباب
نای گلوش زیر رسن چون گلوی نای
در بزم دوستان تو خنده به قهقهه
در خانه عدوی تو گریه به های های
***
در مدح قوام الدین صاعد
آن زلف نگر بدان پریشانی
وان روی نگر بدان درخشانی
زلفی كه چو گرد گل برافشاند
تو دست ز جان و دل برافشانی
رویی كه كرا كند كه از دورش
می بینی و وان یكاد می خوانی
حسنی به كمال ای دریغ ار بود
خون خوش و ذره ای مسلمانی
او گوید جان، ببر فدای تو
من گویم بوسه، هان گران جانی
آخر بشناس وقت هر كاری
یارب كه تو این قدر نمی دانی
گر تن بزنم كه این چه، زیبا نیست
ور دم نزنم كه هم سخندانی
ای روز وصال تو شتابنده
شب های فراق تو زمستانی
گفتی ز تو جان و از لبم بوسی
انصاف حریف آب دندانی
گر جان ببری ز من روا دارم
آنی كه مرا تو جان و جانانی
من از تو به خون دیده گریانم
سودم چه ازین كه ماه خندانی
عشق و رخ تو چو بلبل است و گل
غم با دل من چو بوم و ویرانی
در چشم امید من شكستی خار
پس من چه كنم كه تو گلستانی
در سستی عهد بس كمان سختی
در تنگی خو فراخ میدانی
رویم ز غمت به رنگ كه گشتست
بر من بدو جو كه سرو بستانی
رویی كه جهان همه بدو دیدم
بی جرم چرا ز من بگردانی
سبحان الله به بخت كور ما
چونان كه نخواستیم چونانی
بر من متغیر از چه رو گشتی
تو هم به دل قوام دین مانی
حری كه نبیندش جهان مانند
صدری كه نیاردش فلك ثانی
ای مركز جود و عالم معنی
وی صورت لطف و فر یزدانی
در برج شرف هزار خورشیدی
بر شاخ كرم هزار دستانی
از حكم ورای سیر گردونی
در قدر فراز اوج كیوانی
آثار خصایل تو قدوسی
اخلاق شمایل تو روحانی
از روی كمال جوهر عقلی
وز راه نهاد عالم جانی
یك ساعت خرج جود تو نبود
مجموع جهان نباتی و كانی
لفظست مروت و تو معنایی
دعویست بزرگی و تو برهانی
هم چشم و چراغ خانه صاعد
هم پشت و پناه آل نعمانی
در علم چو بحر دور پایابی
در حلم چو كوه ثابت اركانی
نه در تو كدورتیست تركیبی
نه در تو كثافتیست جسمانی
از نعمت تست هر شبان روزی
دراند هزار خانه مهمانی
با این همه منصب این تواضع بین
نبود ز گزاف فیض ربانی
سوسن اگر از مدیحت اندیشد
یابد ز حواس نطق سحبانی
گر خشم تو بر فلك زند بانگی
مهتاب كند ز بیم كتانی
وقتی كه تو زین عزم بربندی
منسوب شود فلك بكسلانی
جایی كه لطافت تو تریاكست
از زهر چه آید؟ آب حیوانی
چون دست تو در سخا زر افشاند
نه باد خزان نه ابر نیسانی
از بهر صلاح عالم بالا
گر برنگری به سقف ایوانی
خورشید بری شود ز غمازی
مریخ حذر كند ز فتانی
بدخواه تو هركه هست گو می باش
بالله كه كم از سگی است كهدانی
بادند همه فدای تو یك یك
گرچه نكنند سگ به قربانی
ای خواجه خواجگان علی الاطلاق
بر جمله عراقی و خراسانی
دادم بده از تو داد می خواهم
زیرا كه بر اهل علم سلطانی
تا چند قفا خورم ز هر ناكس
آخر نه تو حاكم سپاهانی
تا چند به پیش طعنه خاموشی
تا چند به زیر پتك سندانی
بر من چو تو سرگران كنی لاشك
افسوس كنندم انسی و جانی
مرگیست مرا كه هركسم پرسد
كآخر تو چرا حریف حرمانی
نه با خود اضافتی توانم كرد
كز من خللی فتاد طغیانی
نه بر كرمت حواله شاید كرد
كان جا سببی برفت سهوانی
نه روی سخن نه برگ خاموشی
مسدود شده طریق عقلانی
بر مرد چو روزگار شد تیره
آن جا ناید به كار لقمانی
تدبیر صلاح كار من سهلست
دانی چه كنی؟ سری بجنبانی
بد نام مكن مرا كه زشت آید
بر دوش ملك ردای شیطانی
گر بی گنهم تو مرد انصافی
ور با گنهم تو اهل احسانی
دانی كه مرا ز روزگار تو
اندیشه نبود این پریشانی
گر از تو كسی علی المثل پرسد
از راه فضول طبع انسانی
گوید كه فلان چه جرم كرد آخر
كزد نزد خودش به قهر میرانی
آخر به چه حرف برنهی انگشت
ترسم كه درین «ازین» جواب درمانی
ز اول ز چه بی سوابق خدمت
بودیم بدان كرامت ارزانی
وان گه ز چه بی شوایب تهمت
ماندیم درین مقام حیرانی
گر اهل نیم چرام پروردی
ور اهل بدم چرا پشیمانی
واجب نكند ز بیخ بركندن
شاخی كه به دست خویش بنشانی
انگار كه من خود از در اینم
انصاف بده تو لایق آنی؟
من خود كیم و ز من چه می آید
تا خاطر خود بدان برنجانی
خودگیر كه من جنایتی كردم
یا از سر قصد یا ز نادانی
معصوم نیند آدمی ز سهو
با آن كه نرفت وهم تو می دانی
در حلم و كرم چه فایدت باشد
گر خود نبود جنایت جانی
ور باز نمی توانمش دادن
سیمی كه ببردم از تو پنهانی
عمری كه به خرج مدحتت كردم
تو نیزش باز داد نتوانی
ابروی ترا گره نمی زیبد
بگشای پس این گره ز پیشانی
از دولت تو بسا كسان هستند
درحشمت و نعمت و تن آسانی
عیبست كز آن میانه من باشم
با این همه رنج و نابسامانی
والله كه مباركم در آن خدمت
دانی تو كه نیست لاف و لامانی
ز اول كه رسیده ام بدین حضرت
از بهر مراسم ثنا خوانی
هرچند كه بود بر فلك جاهت
امروز ببین هزار چندانی
نه هركه جنیبتی خرد تازی
بیرون كند از طویله پالانی
گر اطلس زینتست كسوت را
پشمینه نكوست روز بارانی
من گرچه نیم سزای استیفا
دانم بپسندیم به دربانی
فی الجمله رضات گشته مقصودم
بی ملتمسات آبی و نانی
نی نی به خدا اگر عمل جویم
اینم هم از احمقی و نادانی
گر رای عنایتیست برهان بس
تا بو كه ازین شماته برهانی
ور قصد عقوبتیست فرمان ده
نه پادشهی به تیز فرمانی؟
زین پس نه اگر عنایتی بینم
لاشك منم و عصای و انبانی
هرچند صحیح لفظ انبانست
لیكن به ضرورت گفته شد بانی
تا گردد شب ز چرخ روز افزون
چون گردد آفتاب میزانی
تا ضد فنا بقاست در عالم
تو باقی مان ز عالم فانی
عمر تو ز عمر نوح افزون باد
در دولت و ملكت سلیمانی
تازه به سخات شاخ دانایی
زنده به بقات روح انسانی
***
در وصف بهار و مدح نظام الدین بوالعلای صاعد برادر ركن الدین
اینك اینك نوبهار آورد بیرون لشگری
هریكی چون نوعروسی در دگرگون زیوری
گر تماشا می كنی برخیز كاندر باغ هست
باد چون مشاطه ای و باغ چون لعبت گری
از هر آن جانب كه روی آری ز بس نقش بدیع
جبرئیل آن جا بگسرتدست گویی شهپری
لعبتان باغ پنداری ز فردوس آمدند
هریكی در سر كشیده از شكوفه چادری
آسمان بر فرق نرگس دوخت شش تركی كلاه
بوستان در پای سوسن ریخت هر سیم و زری
پر طوطی گشت گویی جامه ی هر غنچه ای
چشم شاهین گشت گویی دیده ی هر عبهری
عرض لشگر می دهد نوروز و ابرش عارضست
وز گل و نرگش مر او را چون ستاره لشگری
باد اندر آب می پوشد به هردم جوشنی
خاك از آتش می نهد بر فرق لاله مغفری
غنچه پیدا می كند زان آب داده بیلكی
بید بیرون می كشد زین گندناگون خنجری
هست هر شاخی به زیبایی كنون چون طوطی ای
هست هر حوضی به نیكویی كنون چون كوثری
لاله و نرگس نگردد در باغ سرمست آمده
بر سر این افسری و بر كف آن ساغری
گر هوا چون معتدل گردد ز عدلش بشكفد
غنچه ای كز یك دمش گردد فلك چون مجمری
خواجه ی عالم نظام دولت و دین بوالعلا
آن كه فرزندی چنو هرگز نزاید مادری
آن كه در صدر سیادت نیست چون او خواجه ای
وان كه بر چرخ سعادت نیست چون او اختری
آن كه از شاخ كرم ناید چنو نوباوه ای
وان كه در باغ شرف چون او نروید نوبری
آن كه تا خورشید قدرش تافت از اوج شرف
مثل او نامد ز كان آفرینش گوهری
زهره طبعی مشتری فری عطارد خامه ای
مهر تأثیری و كیوان رفعتی مه منظری
قرة العین شریعت میوه ی جان خرد
مردم چشم سلاطین خواجه ی هر سروری
آن كه خرد از زاد و چرخ اعظم او را بنده ای
وان كه طفل از سال و عقل پیر او را چاكری
نیست خوشبوتر ز خلقش دین و دولت را گلی
نیست شیرین تر ز لفظش عقل و جان را شكری
چشم ملت روشنست از وی اگرچه هست خرد
لعبت چشم ار بود خرد آن نباشد منكری
خُرد مشناس ار به چشم تو ستاره كوچكست
زان كه هست او در نهاد خود بزرگی رهبری
كلك را منگر به خردی آن زبان دانیش بین
كز زبان دانی به آید مردم از هر جانوری
اوست هم چون نقطه و عقلست خط مستقیم
خط ز نقطه حاصل آید لاشك از هر مسطری
اوست هم چون مركز و چرخست هم چون دایره
لابد از مركز پذیرد دایره هر چنبری
شد معنبر گوی گردون از نسیم خلق او
زان كه خوش دم تر ازو ناید ز دریا عنبری
آسمان گر رسم نوروزی فرستد در خورش
از هلالش طوق باید ز آفتابش افسری
ای تو اندر مهد چون عیسی سخن گوی آمده
وی تو در طفلی چو موسی خصم زن دین پروری
از كمال منصب تست آفرینش ها تمام
وزنه هستی آفرینش بی تو هم چون ابتری
چشم روشن كرد گردون از وجودت ورنه چرخ
بود ازین یك چشمه ی خورشید هم چون اعوری
چون وقار و علم و عقل و فر تو پیدا شود
مشتری از شمر سازد طیلسان را معجری
باش تا بر خط حكمت سر نهد هر گردنی
باش تا سرمه كشد از خاك پایت هر سری
باش تا تو كلك گیری وانگهی فتوی دهی
تا شود كلكت میان حق و باطل داوری
باش تا طوطی نطق تو شكرخایی كند
تا كند روح القدس از شاخ سدره منبری
تا هلالت بدر گردد برد گردد نورپاش
تا نهالت سبز گردد سبز سایه گستری
بهر دفع چشم بد هر یك دوماهی آفتاب
مر عطارد را بسوزد چون سپندی زاخگری
زیبد از چرخ كبودت حلقه چوگان نیل
زان كه نامد ز آفتابی مثل تو نیلوفری
تا چو من باشند ابر و باد دایم در دو فصل
در ربیع این نقشبندی در خزان آن زرگری
بادی اندر سایه خورشید عالم ركن دین
ساخته در مدح هر دو بنده هر دم دفتری
***
در مدح ركن الدین مسعود نورالله قبره
بس خرم و فرخست این اضحی
بر حاكم شرع و خواجه ی دنیی
صدر همه شرق ركن دین مسعود
آن بحر سخا و عالم معنی
حری كه سخا به بحر می گوید
پیش دل او تو كیستی باری
صدری كه به منصب شرف گشتتست
بر جمله موالی جهان مولی
حق پرور و حق شناس و حق گستر
خود كیست جز او بدین هنر اولی
زان گونه كه اوست عاشق بخشش
مجنون نبدست عاشق لیلی
با درگه او سپهر هفتم را
پیوسته خطاب مجلس اعلی
محكم ز بیان فضل او ملت
روشن ز زبان كلم او فتوی
هرگه كه ز عدل او براندیشد
از كرده خود خجل شود كسری
در سایه ی عدل او بحمدالله
گشتتست جهان چو جنة المأوی
ای خدمت تو سعادت جاوید
وی طاعت تو ذخیره ی عقبی
رشح قلم تو چشمه ی كوثر
عكس كرم تو سایه ی طوبی
در حكم تو میل و در سخا منت
در طبع تو هزل و در سخن نی نی
نزد تو چهار طبع گویی هست
فضل و كرم و مروت و تقوی
عفو تو دلیل چشمه ی حیوان
خشم تو نشان طامة الكبری
از عدل تو درگه رفیع تو
شد منبع شكر و موضع شكوی
احسنت زند به خلد در داود
روزی كه روی به حضرتت دعوی
لطف تو بر آب كرده استخفاف
جود تو بر ابر كرده استهزی
در لفظ تو هست سلوت جان ها
چون سلوت قوم موسی از سلوی
سرسبزی تست كوری دشمن
چون زمرد سبز كوری افعی
هر روز كه صبح دم زند گوید
در گوش ولی تو لك البشری
بنماید هر زمان ید بیضا
با سبلت دشمنان تو موسی
بر مسند شرع دیده ی گردون
مثل تو ندید والذی اسری
تازه به كف تو سنت حاتم
زنده به دم تو معجز عیسی
قدر تو مقدم است بر اشیا
چون نزد حكیم علت اولی
هرچ آن بر عقل و شرع شد مشكل
با رای رزین تو كنند انهی
گر رای تو مشعله زند بیند
ذره شب تیره دیده اعمی
هر روز سعادتی و اقبالی
زاید ز برای تو شب حبلی
تا زاد هنوز خصمت از مادر
از سهم تو در رحم شود خنثی
بر لوح نبشت گرچه رزق ایزد
لیك از قلم تو می خوریم اجری
خصمان تو گر سلامتی خواهند
یابند هم از سلام تو یحیی
بر مسند هركه جز تو بنشیند
باشد چو به صدر كعبه در عزی
تا هست جواب سائلت بخشش
معزول شدست ازمن و اذی
هركو كند التجا به درگاهت
مستمسك شد به عروة الوثقی
گویند كه نابغه كند تلقین
شعر چو قصیده ای كند انشی
من بنده چو از مدیحت اندیشم
روح القدسم همی كند املی
در مدح تو گشت منتظم بی من
شعری كه خجل شود ازو شعری
شاید كه كنند پیش من سجده
هر لحظه روان اخطل و اعشی
بر روی ورق نگاشتم نقشی
كز رشكش خامه بشكند مانی
تا خانه ای از فلك بود جوزا
تا سورتی از نبی بود طی هی
از عمر بگیر اطول الاعمار
وز كام بیاب غایة القصوی
بدخواه تو جمله فربه و لاغر
قربان تو گشته اندرین اضحی
زان رزق عدوی تو دهد ایزد
تا وقت فدای تو بود فربی
***
در مدح ركن الدین مسعود
زهی اخلال تو محمود هم چون عقل و دانایی
زهی ایام تو مشكور هم چون عهد برنایی
امام شرق ركن الدین كه سوی حضرتت دایم
خطاب انجم و چرخست مولانا و مولایی
اضافت با كف رادت ز گیتی گنج پردازی
مفوض با سر كلكت ز گردون ملك پیرایی
تویی كاندر قضا هم چون قضا هر روز و هر ساعت
هزاران خسته بنوازی هزاران بسته بگشایی
ترا از حلم و از جود آفرید ایزد تعالی زان
كه تا بر دوست و بر دشمن بخشی و ببخشایی
چو گردون از پی آرایش عالم نیارامی
چو خورشید از پی آسایش مردم نیاسایی
تو خود دانی كه خادم را غرض تشریف مولاناست
ازین بر یك دیگر بستست چندین آیی و نایی
همیشه تا كند باد خزان در باغ زردوزی
همی تا ابر دی ماهی نماید سیم پالایی
مبادا جز به نامت سكه اندر دار ضرب شرع
مبادا جز به نامت خطبه در اقلیم دانایی
جهان مشغول در كارت به خودكاری و معماری
فلك معزول در دورت ز خودكامی و خودرایی
همه بر وفق حكم تو مسیر اختر و انجم
همه بر حسب رای تو مدار چرخ مینایی
***
در وصف كاخ
ای حریم حرمت یزدانی
وی نهاد لطفت جسمانی
از نكویی دوم فردوسی
وز بلندی شرف كیوانی
خوش تر از كارگه ار تنگی
برتر از بارگاه رضوانی
منزل معدلت و انصافی
معدن مكرمت و احسانی
نسختی ای ز بهشت باقی
داده تشریف سرای فانی
مجلس عشرت را بنیادی
كعبه ی بخشش را اركانی
سقف مرفوع ز تو سرگردان
بیت معمور ز تو زندانی
پیش خاك تو به روزی صد بار
چرخ بر خاك نهد پیشانی
ای به تحقیق مقام محمود
وی به انصاف بهشت ثانی
فارغ از نایبه گردونی
ایمن از حادثه ی دورانی
از نكویی چو سپهری مطلق
وز خوشی باغ ارم را مانی
در نیاید ز درت محنت و غم
ره نیابد به سویت ویرانی
طیره از ساحت تو رنگ فلك
خیره از طرز تو طبع مانی
هست بر درگهت از بهر شرف
چرخ را آرزوی دربانی
داده ایام ترا منشوری
به همه نعمت جاویدانی
هرگز این جای مبادا خالی
از می و مطرب و از مهمانی
بر تو آراسته ربع مسكون
به تو افروخته آبادانی
***
در مدح قوام الدین ابوالفتوح
ای كه از لطف جهان جانی
فرخ آن كس كه توأش جانانی
مجلس افروزنگاری تو از آن
چون گل و شمع و قدح خندانی
هیچ دانی به چه ماند رویت
من ندانم تو بگو گر دانی
به مه چارده؟ والله كه نی
كی بود ماه بدین رخشانی
آفتاب فلك و یوسف مصر؟
نه به جان تو كه صد چندانی
مثل تو چون نبود در عالم
چون توان گفت فلان را مانی
عاشقان را به طراوت روحی
صوفیان را به لطافت جانی
لب شیرین ترا گویم چیست
هست یاقوت ولی رمانی
دور از روی تو رنجورم سخت
رنجه شو یك ره اگر بتوانی
یا تفضل كن و یك باره بكش
تا ازین درد سرم برهانی
دیده خون گشت ز خودرأیی خویش
دل به غم سوخت ز نافرمانی
آخر از روی منت ناید شرم
كه به خواری ز برم می رانی
من كه مداح قوام الدینم
زهره داری كه مرا رنجانی
صدر عالم سر احرار جهان
كه ندارد به جهان در ثانی
گوهر پاكش چون روح ملك
فارغ از غائله ی شیطانی
ای كه در بحر سخایی كشتی
وی كه هنگام غضب طوفانی
عزم وقادت چون سیر فلك
خالی از حادثه ی كسلانی
چرخ دین را چو مه و پروینی
باغ جان را چو گل و ریحانی
مسند از درس تو شد لطف پذیر
منبر از وعظ تو شد روحانی
به حقیقت همه روح محضی
نیست در تو صفت جسمانی
چرخ تا پایه ی قدر تو ندید
بر نیاسود ز سرگردانی
در سخا بحر صدف پردازی
در سخن ابر گهر بارانی
شرع چون مركز و تو دایره ای
فضل چون حجت و تو برهانی
صورت عقلی ازین روی چو عقل
تخته ی غیب ز بر می خوانی
روی مه گشت پر از گرد كلف
بس كه بر خاك نهد پیشانی
از گهر سوز دل خورشیدی
وز شرف تاج سر كیوانی
زان كمر بست به خدمت جوزا
تا كند بر در تو دربانی
روح را از دم تو آسایش
آز را از كف تو مهمانی
جود لفظست و توأش معنایی
بخل درد است و توأش درمانی
به چه تشبیه كنم دست ترا
بیش از ابر وز بحر و كانی
بیش ازین می نتوان گفت كه تو
سر فیض و كرم یزدانی
چرخ از جاه تو شد با رفعت
ماه از روی تو شد نورانی
نور چشم همه خاص و عامی
انس جان همه انس و جانی
كس نخیزد ز جهان چون تو كه تو
هفت چرخی و چهار اركانی
عالم بخشش را اقلیمی
كعبه ی دانش را اركانی
در كف بخت ولی شمشیری
در دل و چشم عدو پیكانی
پایه ی او ز فلك بگذاری
در هر آن كس كه سری جنبانی
من چو مقبول تو گشتم پس ازین
چرخ با من نكند كشخانی
تا كه از ناطقه پیدا گردد
نفس را خاصیت انسانی
سر تو سبز و دلت خرم باد
روز تو عید و عدو قربانی
باد جسم تو چو جان پاینده
كه تو در جسم مروت جانی
پشت جاه تو قوی باد كه تو
قوت پشت مسلمانانی
***
تركیب بند
*
چیستان در مدح ركن الدین
چیست آن جرم مربع به فلك ساخته جای
آن كه دارد ز شرف بر سر نه گردون پای
خال رخساره ی دین چتر سرخسرو شرع
نقطه ی نون نبوت علم علم فزای
مردم چشم شریعت حجرالاسود عقل
نافه ی مشك كرم سایه با فر همای
چون قضا نافذ حكم و چو ورع دین پرور
چون فلك دولت بخش و چو خرد بندگشای
ملجأ اهل هنر از ستم و آز و نیاز
مفزع خلق جهان از فلك حادثه زای
شب قدرست و در او حاجت ها گشته روا
تیره رنگست و شده از رخ دین زنگ زدای
هم مزین شده زو تكیه گه شرع رسول
هم ممكن شده زو قاعده ی دین خدای
مسند صدر جهانست و مطاف دولت
آن كه پیرامن او هست طواف دولت
چیست آن شكل مدور به نمایش چو هلال
شده با تیغ قرین و شده با تاج همال
حلقه ی گوش كرم آینه ی روی خرد
كمر شاخ سخا دایره ی خط كمال
كژ نبشته خط او در زده چون عكس در آب
خم گرفته قد او راست چو قد ابدال
بی زبان چون دهنی كز بن دندان او را
امتثال آرد گردون چو برون داد مثال
بوده در طاعت او دیو و پری و دد و دام
خفته در سایه ی او فتنه شكسته پر و بال
هر كجا روی نهد گشته مطاع اندر وقت
هركجا بوس زند گشته مصون اندر حال
حلقه گشتست چو مار از پی آن كو باشد
گنج غایب را هم خازن و هم حافظ مال
خاتم حاكم عدلست كه دین را بنده است
آن كه چون نقش نگین دولت او پاینده است
چیست آن جرم مطول شده بر عقل امیر
دو زبانی كه شود بی دهنی نطق پذیر
صدفی كز دل او عقل برد در و گهر
نافه ای كز دم او روح برد مشك و عبیر
آن كه مقصود بدو باشد فیض ارزاق
وان كه معلوم بدو گردد سر تقدیر
حی ناطق نه و احول بگوید به میان
عالم السر نه و اسرار بداند به ضمیر
او كند ملت حق را به همه جا ترتیب
و او دهد دولت و دین را همه وقتی تدبیر
برنهاد وی اگر صفرا مستولی نیست
پس زبانش ز چه معنی است سیه گشته چو قیر
ساخته فرق فصاحت ز دَم او تشریف
یافته چشمه ی حیوان زنَم او تشویر
خامه ی خواجه شرعست كه دین راست نگین
آفتاب كرم و سایه ی حق ركن الدین
آن كه در صدر قضا تا به حكومت بنشست
چنگ بازی به مثل سینه ی كبكی بنخست
وان كه تا او در انصاف گشود دست ز بیم
پشت ظالم بشكست و نفس فتنه ببست
دیده اكنون نتواند كه كند هیچ زنا
نرگس اكنون نتواند كه برون آید مست
باد در خطه عدلش ز بر جنبش آب
شیشه هیچ حبابی ز تموج نشكست
موم و شكر را دادست امان زاتش و آب
وز هوا گردش بر دامن عصمت ننشست
بر همه خلق سرافراز شود هركه چو سرو
پاكدامن بود و راست رو و كوته دست
هرچه اسباب معالی است میسر بادش
كان چه انواع معانی است بحمدالله هست
نیست در دایره ی آن كز خط او سر بكشد
خود كسی سر نتواند كه ز چنبر بكشد
ای ز جاه تو شده دست حوادث كوتاه
از تو چون مسند تو روز بد اندیش سیاه
تویی آن كس كه نگردی به همه عمر قبول
در قضا هیچ كس جز كه شهادت ز گواه
تحفه ای باشد نیكو به وجود تو سؤال
هدیه ای باشد زیبا بر عفو تو گناه
كلف مه ز رخ مه ببرد گر باشد
رای روشنگر تو صیقل آیینه ی ماه
در جهان بحر سخای تو اگر موج زند
عقل بیرون نتواند شدن از وی بشناه
برد عدلت ز جهان قاعده ی ظلم چنانك
كهربا زهره ندارد كه ببوسد رخ كاه
دشمن جاه تو در حبس ابد ماند چنان
كه برون آمد نتواند چون سایه ز چاه
آن چنان از كرم و لطف سرشته گل تو
كه شود رقص كنان یاد عدو از دل تو
این چه لطف است كه ناموس صبا می شكنی
وین چه حلم است كه دشمن به غلط می فكنی
دشمنان از سخن نرم تو مغرور شدند
وقت باشد كه زیان كار شود خوش سخنی
چند ازین قاعده ها وقت درآمد كه كنون
تیغ واعظ بكشی گردن دشمن بزنی
آسمانی نبود دور كه دشمن مالی
آفتابی نه عجب باشد اگر تیغ زنی
كیست امروز كه یارد كه كند با تو مری
كیست اكنون كه تواند كه كند با تو منی
تو اگر بانگ زنی بر فلك آینه گون
نفس صبح ز هیبت به گلو برشكنی
با چنین منصب اگر مالش دشمن ندهی
پس تو معذور به نزد كرم خویشتنی
حاكمی مثل تو ایام ندیدست به چشم
كش نجنبید برای طمعی آتش خشم
تا ابد قاعده ی شرع به تو محكم باد
تا به حشر آستی علم به تو معلم باد
مسندت قبله گه شرع محمد گشتست
درگهت سجده گه جمله بنی آدم باد
روز حكمت چو نشینی تو به احیای حقوق
كلك تو هم نفس عیسی بن مریم باد
عكس طبعت سبب حل همه اشكالست
فیض دستت سبب رزق همه عالم باد
دل ظالم را چون عدل تو داغی گشتست
ریش مظلومان را لطف تو چون مرهم باد
دشمن جاه تو آواره و پركنده چنانك
بهترین جمعی در خانه ی او ماتم باد
كم ترین شعله ی رایت كره ی انور شد
زیرتر پایه قدرت فلك اعظم باد
زین اقبال تو بسته همه بر اسب مراد
سیر گردون ز پی جاه تو بر حسب مراد
***
در مدح علاءالدوله
با من آخر صنما جنگ چرا باید داشت
وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت
با عدو مردمی و وصل چرا باید كرد
با من این عربده و جنگ چرا باید داشت
گر كنی سوی من آهنگ روا نیست ولیك
به بداندیش من آهنگ چرا باید داشت
من به اصحاب تظلم به در نصرت دین
زده در دامن تو چنگ چرا باید داشت
آن خداوند كه اقبال فلك بنده ی اوست
پیكر حادثه از پای درافكنده ی اوست
صنما دل ز تو مهجور نخواهم كردن
جان ز هجران تو رنجور نخواهم كردن
هركه مهجور شد از جور تو مه جور نداشت
پس دل از روی تو مهجور نخواهم كردن
دل و جان را كه ز هر چیز گران مایه ترست
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم كردن
خویشتن جز به ایادی علاء دولت
بر صف هجر تو منصور نخواهم كردن
آن خداوند كز او روز ضلالت سیهست
خسرو تاجوران آن كه ز جمشید بهست
خسروا جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثنای تو دگر كار مرا خوش نبود
خورده شد باده به فرمان تو یك بار ولیك
خوردن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آن چه تن من شود از خوردن آن
در خور طعنه ی اغیار مرا خوش نبود
مستی خارج از اندازه كه بر باد دهد
موزه و جبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت پیمان تو اندك بر من
زین سپس عدت بسیار مرا خوش نبود
هر كه او بنده ی این حضرت والا گردد
همچو من صاحب صد نعمت والا گردد
فصل نوروز ترا خرم و افروخته باد
چشم بد از تو و از جاه تو بردوخته باد
ساقی بزم تو نرگس شده با زرین جام
وز عطاهای توأش تاج زر اندوخته باد
چون رخ گل همه كار ولیت ساخته باد
چو دل لاله هم دشمن تو سوخته باد
هر نوایی كه زند بلبل بر شاخ كنون
همه در مدح و ثناهای تو آموخته باد
تا به نوروز شود خرم و افروخته باغ
مجلس بزم به تو خرم و افروخته باد
***
ترجیع بند
*
در مدح سلطان ملكشاه
ای مملكت ببال كه عهد شهنشهست
وی سلطنت بناز كه سلطان ملك شهست
تا برزدست سر ز گریبان ملك شاه
دست ستم ز دامن انصاف كوتهست
ای آفتاب دولت تابنده باش از آنك
بدخواه جاه تو ز تو چون سایه در چهست
این خیمه معلق گردان سبزپوش
در خدمت تو بسته كمر همچو خرگهست
در حمله ی تو رایت الله اكبر است
بر رایت تو آیت الله اكبر است
ای بر میان چرخ کمر از وفای تو
وی بر زبان خلق دعا و ثنای تو
قایم صلاح دولت و دین در حسام تو
بسته بقای عالم جان در بقای تو
آراستست خطبه به فرخنده نام تو
و افروختست سکه به فر و بهای تو
انصاف نوبهار ز تأثیر عدل تست
تأثیر آفتاب ز تابنده رای تو
گردون ز روشنان کواکب همی کند
چتر شب سیاه مرصع برای تو
این نوبهار خرم و نوروز دلگشای
فرخنده باد بر تو بر ما لقای تو
در حمله ی تو رایت الله اکبر است
بر رایت تو آیت الله اکبر است
شاها خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف هم عنانت و توفیق هم ركاب
اقبال هم نشین و ظفر هم بر تو باد
گردون مسخر تو و شاهان غلام تو
ایام زیردست و فلك چاكر تو باد
بوسه گه ملوك شدست آستان تو
سجده گه ملایك خاك در تو باد
خورشید اگرچه نیست مرصع چو تاج تو
تا این شرف بیابد تاج سر تو باد
بادی تو در پناه خداوند ذوالجلال
واسلام در پناه سر خنجر تو باد
در حمله ی تو رایت الله اكبر است
بر رایت تو آیت الله اكبر است
***
در مدح ظهیرالدین و شكایت از روزگار
نالم همی و سود نبینم ز ناله ام
فریاد من نمی رسد این اشك ژاله ام
با آن كه نیست هیچ به فردا امید من
باشد ذخیره ی محنت پنجاه ساله ام
یك لقمه ی بی جگر ندهد ور دهد فلك
هم استخوان بود چو بینی نواله ام
از حرص هركجا كه جهد باد دولتی
بر خاك سر نهاده من آن جا حواله ام
گریان به گاه قهقهه هم چون صراحیم
خندان میان خون جگر چون پیاله ام
چون شمع هست یك شب و صدبار گریه ام
چون نای هست یك دم و صد گونه ناله ام
شكلم چو نقطه آمد و چرخ چو دایره
بر من كشد خط از چه كه نیكو مقاله ام
چرخ ارچه ذره ای ز جفا كم نمی كند
از وی گله مكن كه كرا هم نمی كند
افسوس دست من كه به كیوان نمی رسد
آوخ كه دور چرخ به پایان نمی رسد
بر من نماند هیچ ملالی و محنتی
كز جور دور گنبد گردان نمی رسد
بادا شكسته چنبر گردون دون از آنك
زو راحتی به هیچ مسلمان نمی رسد
دانی نشان مردم آزاده چیست آن
كز رویش آب رفته و در نان نمی رسد
حرمان اهل فضل نگر تابدان حدست
كز لب گذشته لقمه به دندان نمی رسد
مرگ ار نمی رسد به من این نیست دولتی
كان نیز هم ز غایت حرمان نمی رسد
هر كو نریخت خون و نشد جان شكر چو باز
بر دستگاه پایه ی سلطان نمی رسد
بر من جفای چرخ فزون از حكایتست
دیرینه محنتست نه اول شكایتست
چرخ این كمان كین همه بر ما همی كشد
خورشید تیغ بر دل دانا همی كشد
هرجا كه خشك مغزی و تر دامنی بود
دامن بر اوج قبه خضرا همی كشد
هركس كه او عنان مروت ز دست داد
او پای در ركاب ثریا همی كشد
دست اجل گرفته گریبان عمر ما
ز امروز در ربوده به فردا همی كشد
دو رویه نیستیم چو كاغذ به هیچ روی
گردون قلم ز بهر چه بر ما همی كشد
هر تشنه ای كه جوید ازین چرخ آبروی
بل شاخ آرزوش به سودا همی كشد
كاین چرخ خود برشته زرین آفتاب
از دل و ابر آب ز دریا همی كشد
شادم از آن كه عمر گذشت ایزد آگهست
عمری چنین گذشته ز ناآمده بهست
یك واقعه نماند كه بر من به سر نشد
یك قاعده نماند كه زیر و زبر نشد
گفتم درین جوانی چون نیست پایدار
دستی به كام دل بزنم هم به سر نشد
یا دولتست یا هنر از دو یكیست زآنك
دولت قرین مردم صاحب هنر نشد
چندین هزار جانوران ضایع و صدف
تا كور و كرد نبود محل گهر نشد
آزاد سرو بین كه تهی دست ماند و نی
تا بندبند نامد ظرف شكر نشد
امروز هركه او دو زبان نیست چون قلم
یا چون دوات تیره دل و بدجگر نشد
هم چون دوات فرخ و كلك ظهیر دین
آراسته به حیلت تاج و كمر نشد
كان كمال و بحر علوم آسمان فضل
شخصی كه زنده از نفس اوست جان فضل
ای كلك نقشبند تو برهان نظم و نثر
وی طبع دلگشای تو سلطان نظم و نثر
غواص بحر علمی و نقاد عین فضل
معیار جد و هزلی و میزان نظم و نثر
تازه ز خلق خوب تو شد باغ مكرمت
زنده به لفظ عذب تو شد جان نظم و نثر
شد طبع غم زدای تو فهرست عقل و علم
شد لفظ نكته زای تو عنوان نظم و نثر
در عالم فضاحت والله كه مثل تو
سر بر نزد كسی ز گریبان نظم و نثر
هرگه كه سوی فضل گرایی زبان فضل
گوید زهی فرزدق و سحبان نظم و نثر
تو آفتاب فضلی و بر هر كه تافتی
گردد به فر تو گهر كان نظم و نثر
شد كلك نقش بند تو صورت نگار عقل
گشته مرصع از سخنت گوشوار عقل
ای گاه نطق لفظ تو عیسی روزگار
وی گاه زهد نام تو یحیی روزگار
انفاس تست قوت ارواح اهل فضل
الفاظ تست حجت دعوی روزگار
یك لفظ بی تو نیست در اوراق آسمان
یك نكته بی تو نیست در املی روزگار
تركیب روز و شب ز سودا و بیاض تست
این است خود حقیقت معنی روزگار
در خدمت تو هست تسلی فاضلان
جز طاعت تو نیست تمنی روزگار
خوانند در نماز همی لفظ جزل تو
ابنای روزگار به فتوی روزگار
گر بر خلاف رای تو یك روز بگذرد
حالی قلم نهند بر اجری روزگار
هم عقل پیش رای مشیبت جوان صفت
هم روح پیش طبع لطیفت گران صفت
ای ابر نكته قطره و بحر گهر سخن
وی مهر نور بخشش و ای كان زر سخن
ای بلبل غریب نوای لطیف طبع
ای طوطی بدیع سرای شكر سخن
تو بحر فضل را صدف در حكمتی
زان التفات می ننمایی بهر سخن
مستغنی است طبع تو از ترهات ما
زان مستمع نشد بر هر مختصر سخن
هستی تو ذوالبیانین و ز خوب گفتنت
پیش توایم همچو قلم چشم بر سخن
سمعت چو كرد خوب گهربار لفظ تو
هرگز چه گونه میل كند بر دگر سخن
شد عقل كل به شرم ز لفظ تو در بیان
شد ناطقه خجل ز بیان تو در سخن
در عالم كفایت عقل مجسمی
وز غایت لطافت روح مسلمی
نثره برد ز نثر بدیعت نثارها
شعری كند ز شعر لطیفت شعارها
گشته خجل ز رای تو خورشید روزها
بشكسته تیر كلك ز شرم تو بارها
عاجز بود ز شرح كمالت زبان ها
قاصر بود ز حصر خصالت شمارها
بر روی دهر از قلم تو نگارها
در گوش چرخ از سخنت گوشوارها
تا چون تویی ز پرده غیب آورد برون
برداشت روزگار به سر روزگارها
بگشای نطق تا كه شود تازه روح ها
بردار كلك تا كنی از در نثارها
تا مادر زمانه بزاید چو تو پسر
ای بس كه چشم چرخ كشد انتظارها
جایی كه هست نظم تو سحر حلال چیست
وان جا كه هست نثر تو آب زلال چیست
آن كو سخن به چون تو سخندان برد همی
شوراب سوی چشمه ی حیوان برد همی
وان كس كه نظم و نثر بدین حضرت آورد
خرما به بصره زیره به كرمان برد همی
لحنی بود عظیم و خطایی بود وسیع
طیان اگر قصیده به حسان برد همی
معذور نیست آن كه فرستد بر تو شعر
ور خود گهر بود نه به عمان برد همی
بی خردگی مدار اگر موركی ضعیف
پای ملح به سوی سلیمان برد همی
طبعم ز بحر فضل تو دزدیده قطره ای
وان هم به مدحت تو به پایان برد همی
چون ابر كو ز بحر برد قطره وانگهی
تحفه به بحر قطره باران برد همی
ای مشتری به شرم ز فرح لقای تو
بادا چو دور گردون دایم بقای تو
یارب ظهیر دین را حشمت مدام باد
اقبال و جاه و دولت او بر دوام باد
یمن لقا و ناصیتش منقطع مباد
فر و شكوه طلعت او مستدام باد
از باغ فضل را به حقیقت چو گلبن است
دایم شكوفه باد و فنا را زكام باد
در عالم معانی چون او مقیم نیست
بز ذروه معالی او را مقام باد
از حلقه ی هلال و ز شكل بنات نعش
بر مركب جلالش طوق و ستام باد
جایی كه نام او ز كرم بر زبان رود
نام كرم بر اهل مكارم حرام باد
بختش ندیم باد و سعادت رفیق باد
چرخش مطیع باد و سپهرش غلام باد
باد او سخن سرای و فلك گشته مستمع
و انفاس او مباد ابدالدهر منقطع
***
در مدح صدر والا قدر
باز این چه عربده است كه با ما همی كنی
باز این چه شعبده است كه پیدا همی كنی
از مشك ناب دایره بر مه همی كشی
وز عود خام پرده دیبا همی كنی
می زن گره به مشك كه چابك همی زنی
می كن ز زلف دام كه زیبا همی كنی
با عاشقان یك دل و با دوستان خویش
هرگز كه كرد آن چه تو رعنا همی كنی
دل می بری به جور و جگرمان نمی خوری
در شرط نیست آن چه تو با ما همی كنی
یارب چه خوش بود كه به بازار عشق تو
من جان همی دهم تو تماشا همی كنی
بوسی به جان فروشی و هم خشم داردت
صفرا مكن تو نیز چو سودا همی كنی
جانا گرت ز حال دل من خبر شود
این محنت دراز مگر مختصر شود
عشق تو ای نگار به خروار زر خورد
وآن را كه زر بود ز وصال تو برخورد
طوطی شكر خورد ز چه رو طوطی لبت
شكر همی فشاند و خون جگر خورد
گفتی كه جان همی سپرم هیچ باك نیست
آن را كه جان تویی غم جان كی دگر خورد
این شور بخت دل به نمكدان لعل تو
تشتنه ترست هرچه ازو بیش تر خورد
گفتی امید بوسه چرا داری از لبم
زیرا كه گاه گاه مگس هم شكر خورد
خوش دل همی شوم بدم تو كه غنچه نیز
زان خوش دلست كودم باد سحر خورد
گویی كه نام من مبر و نزد من میای
انصاف با غم توام این نیز درخورد؟
جانم در آرزوی تو ای جان به لب رسید
روزم ز انتظار تو آخر به شب رسید
تا طره بر دو عارض خرم فكنده ای
چون زلف خویش صد دل برهم فكنده ای
خورشید را سه ضربه مطلق بداده ای
مه را رخی به طرح مسلم فكنده ای
دل لعل خویش و دیده ی من در نشانده ای
در زلف خویش و قامت من خم فكنده ای
دیوانه گشتم از تو مرا سلسله فرست
زان حلقه های زلف كه درهم فكنده ای
آخر چه حكمتست نگوی كزین صفت
دل ها ز ما ببرده و در غم فكنده ای
در دام تو اگرچه فتادند صیدها
لیكن چو من شكار نكو كم فكنده ای
از خویشتن پسندی؟ كاین ناله های زار
با گوش صدر خواجه ی عالم فكنده ای
والا امام مشرق و مغرب معین دین
كش آفتاب و ماه سزد حلقه ی نگین
صدری كه مسند از شرف او مزینست
حری كه منبر از سخن او ممكنست
از لفظ عذب او همه ی آفاق پردرست
وز بوی خلق او همه عالم چو گلشنست
جودش به سایلان بر بارد ز آستین
آن بدره ها كه كان را در زیر دامنست
آن كیست كش نه خدمت او تاج بر سرست
وان كیست كش نه منت او طوق گردنست
از سهم خشمش آتش لرزان و زرد شد
ورچه حصار آتش از سنگ و آهنست
خصمش اگر بپوشد صد پیرهن چو شمع
رسواتر و برهنه تر از نوك سوزنست
حال بزرگی وی و فضل و سخا و زهد
محتاج شرح نیست كه خود سخت روشنست
در هر چه رای عالی او ابتدا كند
شاید كه روزگار بدو اقتدا كند
ای آن كه روزگار چو تو نامور ندید
وی آن كه چشم چرخ چو تو پرهنر ندید
پاكیزه تر ز در تو دریا گهر نیافت
شیرین تر از زبان تو طوطی شكر ندید
آیینه گون سپهر به چندین هزار چشم
جز عكس تو نظیر تو شخص دگر ندید
چندین گهر كه بارد تیغ زبان تو
كس بر زبان تیغی هرگز گهر ندید
روزی گذشت كاین فلك از شرم دست تو
خورشید را میان عرق گشته تر ندید؟
گشتست هركسی ز عطاهای تو عزیز
خواری ز دست راد تو جز كان زر ندید
جز از برای خدمت تو دیده ی خرد
بر گوش چرخ حلقه و بر كه كمر ندید
والله كه روزگار شد از مثل تو عقیم
حقا كه چشم چرخ نبیند چو تو كریم
ای درگه تو قبله ی هر مقبلی شده
وی خدمت تو طاعت هر قابلی شده
ای منصب تو رونق هر مجمع آمده
وی طلعت تو زینت هر محفلی شده
هم طبع تو خزانه ی هر نكته ی لطیف
هم جود تو ذخیره ی هر سائلی شده
لطف تو دل دهنده ی هر خسته آمده
لفظ تو حل كننده ی هر مشكلی شده
یك مجلس تو عدت هر واعظی بود
یك نكته ی تو مایه ی هر فاضلی شده
ای هفت بحر با كف تو كم ز قطره ای
وی نه فلك ز قدر تو یك منزلی شده
بر باقی آمدست ز جود تو آن چه بود
كان را ز آفتاب فلك حاصلی شده
منت خدای را كه ترا دامن سداد
آلوده گشته نیست به گرد دم فساد
ای صدر روزگار جهانت به كام باد
اقبال و جاه و حشمت تو مستدام باد
ملت ز كلك تیره تو با قوام شد
دولت ز رای روشن تو با نظام باد
بر درگه تو حشمت و عصمت مقیم شد
در سایه ی تو دولت و دین را مقام باد
دست موافقان تو بر گردن مراد
پای مخالفان تو در قید دام باد
چرخت مطیع باد و جهانت مرید باد
بختت ندیم باد و سپهرت غلام باد
افلاك با ولی تو در اتفاق شد
ایام با عدوی تو در انتقام باد
این ابلق زمانه ترا باد زیر زین
وین توسن سپهر به حكم تو رام باد
پاینده باد دولت تو تا جهان بود
چونان كه آن چه خواهی از بخت آن بود
***
در شكایت از روزگار
بازم ز دور چرخ جگر خون همی شود
كارم ز روزگار دگرگون همی شود
رازم ز قعر سینه به صحرا همی فتد
در دم ز حد صبر به بیرون همی شود
آهم نفس گرفته به عیوق می رسد
اشكم گذار بسته به جیحون همی شود
هر دم زدن ز گردش گردون مرا به نقد
كم می شود ز عمر و غم افزون همی شود
از دشمن ار بنالم عیبی بود ولیك
آهم ز دست دوست به گردون همی شود
موج بلا نگر كه به من چون همی رسد
عمر عزیز بین كه ز من چون همی شود
گویند صبر كن كه شود خون ز صبر مشك
آری شود ولیك جگر خون همی شود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین كاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینك و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشكم نگر كز آتش دل می كند زهاب
چون كار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده ی من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده ی غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گویی غمست روزی من كاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم كم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار كیست
وین تیر چرخ بر جگر من چو ناو كیست
گفتی كه نیست صبرت اگر نه نكو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اندكیست
آن كو طریق فضل سپردست جاهلیست
وآن كو به ترك عقل به گفتست زیر كیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوك قلم تیر وبیلكیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
كاندر وجود خویش مرا نیز هم شكیست
گفتی كه بی گناه معاقب چرا شدی
ما را ز روزگار شكایت همین یكیست
از ما قبول می نكند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اندكیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
كار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم كه فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاكی ز من پدید كند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر به یك دروغ كه چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بكوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاكم پناه بس
گر زندگیست مانده بیابم مراد خویش
ور مانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ای چرخ سفله پرور خس یار دون نواز
تا كی خطا و چند دغا راستی بباز
هر كسی كه كژ رود ز تو در منصبی نشست
وان كس كه راست رفت ز آسیب تو نرست
از راستیست پی زده و بند بند رمح
وز راستیست سرزده تیر از گشاد شست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری از آن به دست
كلك از راستی كمری بست بر میان
در باخت عاقبت سرو زان طرف بر نبست
صبح دروغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شكست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دو دانه هست
رخ راست می رود ز چه در گوشه ای بماند
فرزین كج رو از چه به صدر اندرون نشست
خرچنگ كج رو است مه اندر كنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شكار اوست
راحت چه گونه یابم فضل است مانعم
قصه چه گونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چو واو عمر
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هركه خندم از آن كس قفا خورم
كس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من كه نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من كه نه خائن نه طامعم
در شغل شاكرم به گه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشكلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاكدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه كه خصم منازعم
آن كو نگشت با بد هم داستان منم
وان كس كه نیك كرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش به دشمن مده به زور
بورك لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش به مغرب نه زان برد
كش زحمتی هم بود از مرغ روز كور
نز ضعف زنده پیل ز پشه حذر كند
نز عجز شیر شرزه هراسد همی ز موز
این بی نمك زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مكن كه برآید به تلخ و شور
خواهی كه بر كتف فكنی اطلس و قصب
خواهی كه در طویله كشی اسب خنك و بور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرام خور
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر و تنست دشتی خار پشت
نرمی به باد داد سر فاقم و سمور
ای خصم دست یافته ای زخم سخت زن
فرصت نگاه دار و مرا بر درخت زن
اكنون كه قصد رفت محابا مكن به جان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بكوب
ورنه تهی كند به دمی قالبت ز جان
شیریست صید تو كه چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیایی به جان امان
من آن نیم كه از چو تویی بفكنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا كه من ز بهر سگی تیغ بركشم
كارد به پیش سر ز پی نیم لقمه نان
من كز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چه گونه كنم بهر استخوان
افسوس چون منی كه كم آید ز چون تویی
آری شنیده ای كه خر لنگ و كاروان
بفكن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بكنم پوست از سرت
طبع سگی چو هركسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله به من استخوان دهد
می كن تو این سگی كه مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد كن كه كار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بودش ثمرش هم از آن دهد
افعی گزنده است و ز بس زهر می دهد
او را زمانه پیش زهر كس زیان دهد
من گر بدی كنم نه همانا كه روزگار
یك ساعتم به طبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد به تو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زان كه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هرگه كز آتش دل در جوش می شوم
مستی همی نمایم و خاموش می شوم
***
در مدح ركن الدین مسعود
عشق چون دل سوی جانان می كشد
عقل را در زیر فرمان می كشد
شرح نتوان دادن اندر عمرها
آن چه جان از دست جانان می كشد
تا كشید آن خط مشگین گرد ماه
دل قلم بر صفحه ی جان می كشد
چرخ بر دوش از مه نو غاشیش
از بن سی و دو دندان می كشد
كوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان می كشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
كاب ازان چاه زنخدان می كشد
گوی دل تا پاك می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان می كشد
با چنین حسن ار وفایی داشتی
كار ما را این چنین نگذاشتی
دست گیر ای جان كه فرصت درگذشت
پایمردی كن كه آب از سرگذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
كابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا كز هجرت آب چشم من
همچو باد مهرگان بر زر گذشت
گفتی از پی هجر تو دارد وصال
هم نبود و مدت دیگر گذشت
چند گویی سرگذشت دل بگوی
كار دل اكنون گذشت از سرگذشت
از لب تو بوالعجب تر پاسخت
كاین چنین تلخ است و بر شكر گذشت
وای تو كت خون من در گردنست
ورنه ما را نیك و بد هم درگذشت
جان چو سنگین بود تأثیری نكرد
ورنه هجران تو تقصیری نكرد
سلسله بر طرف دیبا افكند
تا دل اندر بند سودا افكند
سركشی بر دست گیرد هر زمان
كار ما چون زلف دریا افكند
دل به حیلت می برد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افكند
گاه وعده دامی از امید و بیم
بر ره امروز و فردا افكند
در هوایش ذره است این غم اگر
آفتابش سایه بر ما افكند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افكند
خود نیندیشد كه روزی عاشقی
داوری با صدر دنیا افكند
ركن دین مسعود صدر روزگار
كز وجودش خاست قدر روزگار
از زبانش در مكنون می جهد
وز بیانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ درفشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره همچو خوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله ی كز مهر گردون می جهد
با كف گوهرفشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
كار او بین كز فلك چون می رود
خصم او بین كز جهان چون می جهد
باش تا گردد شكفته گلبنش
كاین صبا بر غنچه اكنون می جهد
دست و طبعش آن چنان راد آمدند
كابر و بحر از وی به فریاد آمدند
ای ز لفظت جان اغانی یافته
وی ز جودت آز امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
كو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید
نه جهانت هیچ ثانی یافته
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبك روح آمده
خاك از حلمت گرانی یافته
خضر جان از لفظ گوهر بار تو
طعم آب زندگانی یافته
سوسن آزاد بهر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
صبح اگر بی رای تو یك دم زند
خشم تو افلاك را بر هم زند
منبر از وعظت مزین می شود
مسند از دستت ممكن می شود
روز بدعت از تو تیره می رود
چشم ملت از تو روشن می شود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن می شود
هركجا تو برگشادی درج نطق
گوهر از لفظ تو خرمن می شود
پیش وهم تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن می شود
هر سری كز چنبرت بیرون شدست
ریسمانش طوق گردن می شود
هم ز فر دولت تست این كه خود
مدح تو منظوم بی من می شود
در جهان امروز بردابرد تست
دولت و اقبال تیغ آورد تست
یارب این دولت چنین پاینده باد
آفتاب بر جهان تابنده باد
همچو چشم ابر پر گریه است خصم
چون دهان گل لبت پرخنده باد
گوش این چرخ صدف شكل تهی
از در الفاظ تو آكنده باد
تندباد قهر و خشمت از جهان
بیخ عمر دشمنت بركنده باد
آفتاب دین ز تو رخشنده گشت
سایه ی تو تا ابد پاینده باد
روز عید تست و قربان خصم تو
این چنین عیدی ترا فرخنده باد
تا ز چرخ آید دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور دار
چشم بد از روزگارش دور دار
***
در مدح ركن الدین
تا همی بر گل نقاب از خط مشگین آورد
مركب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از كف الخضیب انگشت حیرت بر دهان
پیش آن رخسار و آن دندان شیرین آورد
شاهراه عرصه ی عشق رخ او عقل را
گرچه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
بین كه در تنگ شكر چون زهر كرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر كان لعل شیرین آورد
گر كند زان خط بارز شرح بر مجموع حسن
صفحه ی ارژنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف كافرش
رخ به میدان صدور دولت و دین آورد
آن كه با عزمش نماید مركب خورشید كند
وان كه با حلمش نماید توسن افلاك تند
آخر ای جان جهان تدبیر وصلت چون كنم
چند در چنگ فراقت دیدگان پرخون كنم
افعی زلفت كه بر زمرد همی غلطد چرا
خیره بروی هر زمان از جزع بر افسون كنم
یك شب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاك پای خود ردای گردن گردون كنم
ور شوم ساقی ز جام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو مفتون كنم
در خم آن زلف چون چوگان تو گوی دلم
تنگ می دانست پس با صبر جولان چون كنم
آتش عشقت شراری بر دلم افروختست
از برای كشتن آن دیده چون جیحون كنم
در ضمیر من چو مدح صدر عالم مضمرست
محنت عشقت به عون او ز دل بیرون كنم
پادشاه بخت و دانش ركن دین صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجه سلطان نشان
ای ز جود تو فغان از بحر و كان برخاسته
وی ز طبعت چشمه ی حیوان و كوثر خاسته
كعبتین رای تو در طاسه ی گردون زده
پس ز عكس نقش آن این هفت اختر خاسته
تا فشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج لفظت در و گوهر خاسته
از پی عطر مشام ساكنان قدس چرخ
از نقط های خط تو گوی عنبر خاسته
از هران خاری كه بر وی جسته از خلقت نسیم
در زمان زازهار لطفت شاخ عبهر ساخته
باشد آن كلك تو نی یا نیشكر كز نوك او
طوطیان عقل را صد تنگ شكر خاسته
بهر عین و صاد یعنی صاعدت هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلك برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود شعله ای
پیش طبع در فشانت كیست دریا سفله ای
***
در مدح سلطان ملك شاه سلجوقی
یارب این خوش نفس باد صباست
یا نسیمی ز دم مشگ ختاست
جان همی تازه شود زین دم خوش
اینت خرم كه دم باد صباست
باغ و بستان را ز انصاف بهار
از گل و بلبل صد برگ و نواست
مهد گل می رسد اینك زیراك
عرصه ی باغ سراسر دیباست
روز را خط بنفشه می دمد
طره شب ز پی آن پیراست
به تماشا شدن امروز به باغ
بی می و مطرب و معشوق خطاست
دو دلان را چو روا آمد خون
خون انگور دو دل خور كه رواست
یاد اقبال ملك شاهی را
مژده ی فتح شهنشاهی را
از حمل مهر چو تابنده شود
كوكب از شاخ درخشنده شود
دم عیسیست مگر باد صبا
كه دل مرده بدو زنده شود
زعفران در دهن غنچه نهد
تا بهر بادی در خنده شود
گل چو بدعهدی و رعنایی كرد
دولتش زود پراكنده شود
سرو چون راست روی پیشه گرفت
زان به سر سبزی پاینده شود
راست همچون دهن مادح شاه
دهن گل به زر آكنده شود
آن كه خورشید ثنایش گوید
وان كه افلاك رضایش جوید
چشم نرگس ز چه خواب آلودست
دوش گویی همه شب نغنودست
جام گل بین كه به زر آكندست
قدح لاله به مشگ اندودست
تا نقاب از گل بگشاد صبا
بلبل از لابه گری ناسودست
شاخ را گر نه ز انصاف بهار
معجز موسی عمران بودست
پس پیری و عصایی كو داشت
ید بیضا نه عجب بنمودست؟
لاله چون جوشن خصم سلطان
پاره پاره شد و خون آلودست
دهن ابر پر آتش شد ازانك
با كفش لاف سخا پیمودست
عفو او روی گنه می پوشد
ظلم ازو جامه سیه می پوشد
دهر سر زیر و پریشان گذرد
گر نه در طاعت سلطان گذرد
زان چه او كرد اشارت به جهان
زهره دارد كه نه چونان گذرد
صرصر خشم وی آتش بارد
ور چه بر چشمه ی حیوان گذرد
تیغ او از جگر شیر خورد
تیر او بر دل سندان گذرد
آفتاب فلك از هیبت او
از بر چرخ به فرمان گذرد
كم ترین بخشش او در عمری
بر كف بحر و دل كان گذرد
لطف او نیك بدان می ماند
كه صبا بر گل خندان گذرد
ای كه خورشید قفا خورده تست
خیمه ی چرخ سراپرده تست
لفظ تو قیمت شكر شكند
جود تو قاعده ی زر شكند
ماه منجوق تو انجم سپرد
رایت رای تو لشگر شكند
ده منی تیغ تو خفتان گسلد
صد منی گرز تو مغفر شكند
كوه را قهر تو از بن بكند
چرخ را خشم تو چنبر شكند
صفحه ی تیغ تو آبیست كزو
ورق عمر عدو در شكند
روز رزم تو سنان خطیت
نور در دیده ی اختر شكند
خصم را سهم تو چون زلف بتان
به یكی لحظه به هم برشكند
كان ز جود تو امان می خواهد
جان ز تیغ تو زمان می خواهد
قهرت از مهر سپر برباید
خشمت از كوه كمر بگشاید
صیقت تیغ تو هنگام دعا
زنگ كفر از رخ دین بزداید
چرخ صد چشم چو تو كم بیند
مادر دهر چو تو كم زاید
خه خه ای شاه كه از هیبت تو
كهربا كاه همی نرباید
عدل تو پشت ستم می شكند
باس تو پاس جهان می باید
چون صدف چرخ همه گوش شدست
تا كه رأی تو چه می فرماید
مثل تو شاه به صد دور قران
فلك آینه گون ننماید
باز چتر تو دهد فر همای
نور عدل تو سزد ظل خدای
خسروا تخت تو بر گردون باد
چاكر قدر تو افریدون باد
از شب چتر تو چون روز بهار
دولت و ملك تو روز افزون باد
هر دلی كز تو در او غائله ایست
چون دل ساغر تو پرخون باد
رایت ملك تو چون همت تو
از خم هفت فلك بیرون باد
هر نوایی كه عدویت سازد
ضرب تیغ تو در او موزون باد
صفحه ی تیغ چو نیلوفر تو
دایم از خون عدو گلگون باد
روز نوروز و سر سال عجم
بر تو چون طالع تو میمون باد
تا ابد بر فلكت فرمان باد
هرچه گویی كه چنین چونان باد
***
در مدح ركن الدین
باد بهشتست یا نسیم بهارست
بوی بهارست؟ نیست مشگ تتارست
برگ گلست این نه؟ چیست عارض دلبر
شاخ بنفشه است؟ نیست طره ی یارست
باغ چو فردوس پر ز نقش بدیعست
خاك چو ارژنگ پر ز نقش و نگارست
لاله همی می كشد به جام عقیقین
نرگس را از چه روی رنج خمارست
زاب به گل بر هزار نقش لطیفست
ز ابر به گل بر هزارگونه نگارست
لاله شكفته میان باغ تو گویی
مجمر و مشگست یا نه خط و عذارست
گشت جهان از بهار همچو بهشتی
این چه جهانست یارب این چه بهارست
باغ كنایت ز روضه های بهشتست
شاخ حكایت ز جامه های فرشتست
خیز كه از باغ بوی نسترن آمد
خیز كه بر شاخ برگ یاسمن آمد
خاك بخندید باز و آتش گل را
از نفس باد آب در دهن آمد
بر رخ آب از نسیم صد گره افتاد
در سر زلف بنفشه صد شكن آمد
لاله ی سیراب باز در قدح آویخت
نرگس سرمست باز درچمن آمد
سرخ شد و خون گرفت عارض لاله
كز ره دور آمد به تاختن آمد
نرگس بگشاد باز دیده چو یعقوب
كش ز دم باد بوی پیرهن آمد
شاخ برهنه دگر به حلیه درون شد
بلبل خاموش باز در سخن آمد
قدرت معبود بایدت كه ببینی
سوی چمن شو به خانه در چه نشینی
باد بهار آمد و ز گل خبر آورد
ابر ز بهر نثار او گهر آورد
بیعت با او بكرده اند ریاحین
نرگس آمد ز پیش و تاج زر آورد
شاخ بنفشه مگر به باغ تو گویی
باز سر زلف سوی یكدیگر آورد
نیم شكفته به باغ لاله همانا
دست ز حنا كنون مگر به در آورد
باد مگر نافه های تبت بگشاد
ابر مگر رزمه های شوشتر آورد
گفتم با بید خنجر از چه كشیدی
گفت ندانی چنار دست برآورد
باد كه چون او نسیم مشگ ختا نیست
شمه ای از بوی خلق خواجه ی ما نیست
صدر جهان ركن دین سپهر سعادت
آن كه مر ا را مسلمست سیادت
هست محلش ز اوج چرخ فراتر
هست عطایش ز ابر و بحر زیادت
عقل ازو قاصرست وقت كفایت
چرخ ازو عاجزست گاه جلادت
ای دل پاك تو كرده علم به مونس
ای كف راد تو كرده جود به عادت
از فلكت بندگیست وز تو اشارت
از قدرت امتثال وز تو ارادت
مدحت تو لازم است همچو تلاوت
خدمت تو واجبست همچو عبادت
كلك نگیرد به نانت جز به فتاوی
لا نرود بر زبانت جز به شهادت
عقل خجل گشته از تو كان چه بیانست
كان به فغان آمده كه آن چه بنانست
بی اثر نعمت تو نیست دهانی
بی كمر خدمت تو نیست میانی
در ره تو چرخ كیست حلقه به گوشی
بر در تو عقل كیست بسته دهانی
چون تو نخیزد به روزگار كریمی
چون تو نزاید ز چرخ پیر جوانی
از كرم تست تازه شاخ مروت
وز سخن تست زنده جان جهانی
كم تر لفظی ز تو ذخیره بحری
كم تر بخشش ز تو نهاده كانی
زود شود از صریر كلك تو پیدا
هرچه ز اسرار غیب هست نهانی
چرخ چو حزمت ندیده سخت ركابی
دهر چو عزمت ندیده گرم عنانی
ای كف راد تو گشته ضامن ارزاق
وی به تو زنده شد مكارم اخلاق
مركب اقبال تو همیشه به زین باد
پایه ی قدرت فراز چرخ برین باد
در خم چوگان حكم تو همه ساله
حلقه ی چرخ كبود و گوی زمین باد
حاجت ها شد روا و مشكل ها حل
از سر كلك تو و همیشه چنین باد
روز تو مستغرق رعایت خلقست
عمر تو مقصور بر رعایت دین باد
در همه وقتی معین شرع رسولی
در همه حالت خدای یار و معین باد
بر عدوی تو فلك كشیده كمانست
بر نفس او اجل گشاده كمین باد
تا مدد دهر از شهور و سنینست
عمر تو افزون تر از الوف و مئین باد
روی تو میمون وروی بخت تو گلگون
بر عدوی تو ز دور چرخ شبیخون
***
در مدیح
المنة لله تبارك و تعالی
كاسلام گرفت از تو و جاه تو جمالی
المنة لله كه بیفزود به جاهت
هم مسند و هم منبر را فر و جلالی
المنة لله كه به بستان شریعت
از تخم برومند برون داد نهالی
المنة لله كه بر چرخ سیادت
بدری شده بینم فروزنده هلالی
المنة لله كه ترا داد به فضلش
ملكی كه مر آن را نبود هیچ زوالی
المنة لله كه به زیر قلم تست
هرجا كه بود حكم حرامی و حلالی
المنة لله كه بدیدیم به كامت
احباب تو دلشاد و بداندیش به حالی
آخر چو بود عمر همه كام برآید
شب گرچه بود تیره هم آخر سحر آید
هان در نگر ای صدر مهین بر خلفت هین
در مسند و جای تو بدین رونق و تمكین
دانم كه برآسود روان تو درین حال
چون مسند تو یافت به فرزند تو تزیین
ای گشته به فضل و هنر پشت افاضل
وی بوده به علم و به شرف فخر سلاطین
امروز بیفزود به تو رونق اسلام
و امروز قوی گشت به تو قاعده ی دین
بو یوسف قاضی و شریح این دو بیایند
تا گیرند احكام حكومت ز تو تلقین
زین پس نخورد خامه ی بیمار مزور
زین پس نكند كج روی از سهم تو فرزین
از بهر چنین مژده كم از قدر تو باشد
گر چرخ نثار تو كند خوشه ی پروین
والله كه شده چشم شریعت به تو روشن
حقا كه شد اسلام به جاه تو مزین
بنشست به جای پدر آن خواجه ی مطلق
و او از برآمد ز فلك قد رجع الحق
آراسته شد صدر به صد حشمت و تمكین
وافروخته شد شرع به صد زینت و رونق
ای با همه دل ها چو روان گشته موافق
وی در همه چیزی چو خرد برده موفق
امروز شریعت به مكان تو مكینست
و امید خلایق به وجود تو محقق
جز تو كه رسیدست بدین پایگه انصاف
جز تو كه نشستست برین جایگه الحق
تا مسند تو دید فلك از سر غیرت
هر شب فكند در سیهی جامه ی ازرق
یك شعله ز رأی تو بود چشمه ی خورشید
یك پایه ز جاه تو بود سقف معلق
آنی كه جهان را تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع ستمكاری و هم نصرت مظلوم
ای آن كه كهین پایه ات اوج زحل آمد
وز چرخ خطابت همه صدر اجل آمد
هر خدمت و تشریف كه فرمود شهنشاه
كم زان كه بود لایق و بیش از امل آمد
باران سخا ابر دو دست تو ببارید
تا پای عدوی تو ازان در وحل آمد
ای چرخ بدین مژده سر از عرش برافراز
كت كوكب مسعود به بیت العمل آمد
بیت الشرف اوست به جز عدل نیابی
آن گاه كه خورشید به برج حمل آمد
شادند بدین مژده جهانی كه خورد غم
گر خصم ترا صعب چو روز اجل آمد
گل را بود آسایش و آرایش و راحت
اكنون چه توان كرد چو مرگ جعل آمد
امروز شد از جاه تو آراسته مسند
وامروز بخندید گل شرع محمد
ای خاتم تو نسختی از نقش سلیمان
كلكت اثر معجزه ی موسی عمران
امروز بدین شغل كه تابود ترا بود
گفتن به نوی تهنیتی پیش تو نتوان
نواب ترا بود اگر بود تغیر
ورنه تو همانی و نیفزود ترا زآن
آن گه كه تو از غیب برون نامده بودی
هم حاكم مطلق بدی و صاحب فرمان
روزی دو اگر بود مفوض به دگر كس
تخفیف نبودست غرض زآن و چنین دان
از عزل سلیمان نبود گر دو سه روزی
انگشتریی گمشد از انگشت سلیمان
در آرزوی مشتری آنست و عطارد
كاین كاتب مجلس بود آن نایب دیوان
بخشایش و بخشش كن و انصاف و سیاست
كاینست و جز این نیست از ارباب ریاست
والله كه جوانی چو تو از گوهر آدم
از كتم عدم نامده در حیز عالم
هم آستن علم در ایام تو معلم
هم قاعده ی شرع به احكام تو محكم
باشی به همه وقت تو منصور و مظفر
گر خصم قوی باشد وگر حادثه معظم
بشناس حق نعمت حق جل جلاله
تا با تو چه فضل و چه كرم كرد به هر دم
از بدو وجود تو الی یومك هذا
بس منصب عالی كه ترا داشت مسلم
دادت هنر و فضل و حیا و كرم و جود
علم و ورع و حلك و تواضع همه با هم
در گوهر كس این همه خصلت نبود جمع
با آدمی ای این همه معنی نبود ضم
یارب به كرم او را منصور همی دار
وز دولت او چشم بدان دور همی دار
تا باد جهان دولت این صدر جهان باد
حكمش چو قضا در همه اطراف روان باد
حل همه اشكال از آن لفظ و بیانست
فیض همه ارزاق از آن كلك و بنان باد
جانت ز همه نایبه در حفظ خدایست
جاهت ز همه حادثه در حصن امان باد
از قوت حلمت اثر سنگ زمین است
از سرعت عزمت مدد سیر زمان باد
دریای تو افتاده فلك همچو ركاب است
در دست مراد تو جهان همچو عنان باد
هرچیز كه آن خیر و صلاحست و صواب است
در حكم تو و لفظ تو و كلك تو آن باد
كار ولی و كار عدویت به بد و نیك
چونان كه ترا باید پیوسته چنان باد
پشت تو قوی باد بدین صدر و برادر
جان و دل بدخواه شما هر دو پر آذر
***
در مدیح
ای بهر مدح سزا مسند تو
برتر از مدح و ثنا مسند تو
مسند فضل و سخا منصب تو
منصب صدر و قضا مسند تو
سجده جای شعرا مدحت تو
قبله گاه فضلا مسند تو
زیر قدر تو بود گر بنهند
ز بر هفت سما مسند تو
صورت دولت و شكل اقبال
در لباس خلفا مسند تو
شب قدرست و در او لطف خدای
روز در شب مثلاً مسند تو
در ازل گویی عهدیست وثیق
شرع و ملت را با مسند تو
كس سیه پوش نماند از عدلت
جز كه با خصم تو یا مسند تو
تیغ بر خصم تو بارد بهرام
ورنه خنجر ز چه دارد بهرام
ای تو بر چرخ سعادت خورشید
وی تو بر تخت سیاست جمشید
مجلس وعظ تو از خوش سخنت
خوش تر از نعمت عمر جاوید
عقل مدهوش ز بس نكته نغز
روح سرگشته ز بس بیم و امید
از وعید تو چو تهدید كنی
دل طاعت شود از لرزه چو بید
خنجر خویش ببخشید مریخ
بربط خویش بسوزد ناهید
شب برنده چو جوان موی سیاه
روز را دیده ز بس گریه سفید
یار عصیان را در منزل خوف
شود از وعده تو دل به امید
تا شنید این سخن گرم تو تیر
كلك بشكستست از شرم تو تیر
عرصه عالم میدان تو باد
طارم هفتم ایوان تو باد
آفتاب فلكی خازن تست
مشتری نایب دیوان تو باد
ماه گردون سر منجوق تو باد
زهره را مشگر مهمان تو باد
سیر انجم سبب دولت تست
دور گردون مدد جان تو باد
هركه را چشم به تو روشن نیست
مردم چشمش پیكان تو باد
نیست بدخواه ترا بند به كار
پوست بر خصم تو زندان تو باد
دین حق را تو نگه می داری
حق نگه دار و نگهبان تو باد
***
در مدح قوام الدین
داد صبا مژده كه ساغر بخواه
یوسف گل باز برآمد ز چاه
لشگر نوروز برون تاختند
رفت دی سرد دم عمر كاه
شاه ریاحین سوی بستان چمید
ز اطلس سرخ ابر زدش بارگاه
باغ ببرد از چمن خلد زیب
صبح بزد بر نفس مشگ راه
ماشطه جعد بنفشه است باد
حیله گر عارض گل گشت ماه
قرطه ی غنچه ز برون قباست
قند ز لاله ز درون كلاه
زاغ هزیمت شده و عندلیب
نعره در او بسته: بگیر آن سیاه
رفت به سنجاب درون مشگ بید
زآن كه چو برف است شكوفه سپید
خیز و نسیم دم شبگیر بین
نغمه ی بلبل چو بم و زیر بین
باد بپرورد به دم طفل باغ
رحمت این دایه ی بی شیر بین
از نم گل نامه ی ارژنگ خوان
در دل گل صنعت اكسیر بین
سخت مبارك نفسست این صبا
یك نفس و این همه تأثیر بین
بلبل سرمست سحرخوان نگر
غنچه ی مستور قدح گیر بین
گل ز دل شاخ جهان نرم نرم
بی حركت جنبش تقدیر بین
رقص شكوفه نگر از بامداد
لاله همی خندد كاین پیر بین
ساغر لاله بشكستند خرد
شاعر شعبان علم الدین بمرد
ابر لب لاله پر از خنده كرد
باد صبا جان جهان زنده كرد
بلبل دیریست كه خاموش بود
عشق گلش باز سراینده كرد
بس كله لاله كه بربود باد
تا دهن گل به زر آكنده كرد
گل ز نم ابر قصب كله بست
گل ز دم باد شكر خنده كرد
لاله قدح داد دمادم چنانك
نرگس را مست و سرافكنده كرد
سیم شكوفه مگر از غارت است
كش به دمی باد پراكنده كرد
نرگس غمناك مرا شاد داشت
سوسن آزاد مرا بنده كرد
بنده ی كه؟ بنده ی خورشید شرق
آن كه شود در دل او بحر غرق
خواجه قوام الدین صدر انام
آن كه بدو یافت شریعت قوام
بر در او عقل فروتر گدای
بر سر او چرخ كمینه غلام
مسند او تكیه گه شرع و عقل
درگه او قبله گه خاص و عام
شرع بدو زنده چو مردم به روح
جور بدو گشته چو عنقا به نام
جز كه بر او اسم بزرگی دروغ
جز كه بر او نام مروت حرام
زاویه ی دهر بدو یافت نور
دایره ی چرخ بدو شد تمام
منصبش از غایت رفعت چنانك
چرخ به گردش نرسد والسلام
ای ز نظیر تو زمانه عقیم
وی ز نهیب دل اعدا دو نیم
صانع عالم كه جهان آفرید
ذات تو از جوهر جان آفرید
از پی مدح تو بنان گسترید
بهر دعای تو زبان آفرید
كلك ترا ضامن ارزاق كرد
پس ز پی رزق دهان آفرید
عقل ز قدرت به تحیر در است
تا چه تویی چون بتوان آفرید
هست ذخیره ز پی جود تو
هرچه خدا در دل كان آفرید
گردن خصمان تو چونان قوی
از پی سیلی گران آفرید
پس چه توان كرد چو ایزد ترا
بار خدای همگان آفرید
عقل ز رایت هنر آموختست
چرخ ز قدرت شرف اندوختست
هركه تو چون جان نی ای اندر تنش
پوست شود بر تن او دشمنش
وآن كه برون برد سر از چنبرت
بار سر او نكشد گردنش
وآن كه نهد پای برون از خطت
چرخ دو خلخال كند زآهنش
خصم چو بیند گره ابرویت
بفسرد از سهم تو خون در تنش
خشم چه حاجت تو مكن جز كه لطف
تا شود افعی زه پیراهنش
خواجگی خصم تو دانی ز چیست
بندگی درگه تو كردنش
سایه بر آن كار میفكن كه خود
سایه همی گردد پیرامنش
تا تو بدانی كه ز خورشید بود
مه كه شب چارده روشن نمود
رایت اقبال تو منصور باد
چشم بد از دولت تو دور باد
حیف بود سعی تو در قهر خصم
خصم تو از خصم تو مقهور باد
در همه ی دوران كه كند چرخ را
نسختی از رای تو دستور باد
عالم بخشش به تو موجود شد
خانه ی دانش به تو معمور باد
رای تو كو ذات خط استواست
نقطه اش این دایره ی نور باد
با ولی و با عدویت لطف و عنف
جان بر و جان ده چو دم صور باد
هیبت تو در دل اعدای تو
نور تجلی و كه طور باد
بنده امرت كره تیز گرد
حلقه به گوشت فلك لاجورد
***
در مدح اقضی القضاة ركن الدین صاعد
اینك اینك چتر سلطان شریعت در رسید
ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید
صدر عالم ركن دین اقضی القضاة شرق و غرب
آفتاب مسند و اعجوبه منبر رسید
لعبت چشم شریعت قرة العین وجود
بوالعلاء جاه بخش و صاعد صفدر رسید
پایه ی جاه رفیع او ز نه گردون گذشت
پرتو رای منیر او به هفت اختر رسید
از نشاط مقدم میمون او از خاص و عام
نعره الله اكبر تا به گردون بر رسید
دین و دولت زین بشارت خوش همی نازند ازآنك
خواجه ی دیناربخش و صدر دین پرور رسید
فتنه ها شد خفته كامد خواجه بیدار بخت
داوری شد منقطع كاینك جهان داور رسید
طره ی شب سایه ی دست سیاهش باد و هست
كوكب گردون نثار خاك راهش باد و هست
مهر خاموشی ز درج نطق برباید گرفت
پس پی مدح امام بحر و بر باید گرفت
ذكر نوشروان و رستم هر دو درباید نوشت
پس حدیث صاعد مسعود درباید گرفت
مایه ی فضل وی از علم علی باید شناخت
نسخت عدل وی از عدل عمر باید گرفت
چرخ اگر كردست جرمی عذر آن اینك بخواست
پس شمار چرخ با ما سر به سر باید گرفت
تلخ و شیرین فلك بر همدگر باید نهاد
درد و صافی جهان در یكدگر باید گرفت
از سفر مه خلعت خورشید می پوشد ز نور
پس حساب این سفر هم زآن سفر باید گرفت
ماه چون از خدمت خورشید گردد باز پس
از رخ او فال اقبال و ظفر باید گرفت
خواست دستوری فلك تا بوسه بر پایش دهد
گر شود راضی ملك بر دیدگان جایش دهد
ای كه چشم چرخ چو تو خواجه ای هرگز ندید
عقل چون تو نوجوانی عاقل و كربز ندید
آیت عدلی ولیكن عدل را صورت كه یافت
صورت عقلی ولی كس عقل در حیز ندید
هر كه لفظ تو ندید اندر لباس خط تو
ساخته با یكدگر هم سحر و هم معجز ندید
كلك تو هر مشكلی حل كرد سرگردان چراست
كس چو كلك تو حقیقت قادر عاجز ندید
علم جز ذات تو كس بر منبری لایق نیافت
شرع جز شخص تو كس بر مسندی جایز ندید
كان حساب دخلش از من ذلك و منها بكرد
وجه خرج جود تو در حشو و در بارز ندید
آن چه می باید طمع از جو تو هرگز نیافت
وآنچه می بیند هنر در عهد تو هرگز ندید
بی شكوهت اصفهان پر بیم و پر فریاد بود
همچو بی ملاح مان كشتی به روز باد بود
بی مبارك طلعت تو ظلم خنجر می كشید
بی همایون رایت تو فتنه لشگر می كشید
عافیت بی تو در اصفاهان نمی یارست بود
تو عنان می تافتی او نیز رو در می كشید
امن در هرجا سپر افكنده بد بر روی آب
تا برادر تیغ بر روی برادر می كشید
گاه خنجر از زبانش جرم آتش می نمود
گاه آتش از زبانه شكل خنجر می كشید
ای بسا مردا كه جوشن داشتن عیبی شناخت
پس چو زن در سر ز بیم تیغ چادر می كشید
آن كه او سرگین كشیدی چون عجل از خانه ها
بس به دامن همچو مجمر عود و عنبر می كشید
و آن كه سوگند فلك بود به خاك پای او
گاه سر می باخت از بام و گهی زر می كشید
صحن دارالملك و فتنه اندر او آتش زده!
قبة الاسلام و مسجدها در او آتشكده
این جهان می سوخت تا از زخم تیغ افگار شد
وآن سگی می كرد تا از بیلكی مردار شد
ای بسا تن كو ز دست خویشتن در خاك خفت
وی بسا سر كو به پای خویشتن بردار شد
آن كه چشمی پرگهر از گریه چون پیكان نمود
با دهانی پر ز خون از خنده چون سوفار شد
بخش كم تر ژنده پوشی بزاز بود
قسم هرگنده بغل صد طبله ی عطار شد
بس كه نعره می زدند این ابلهان تا لاجرم
فتنه خفته ز بانگ نعره شان بیدار شد
ای بسا جاهل كه جانش در سر پامزد رفت
وی بسا ظالم كه دینش بر سر دینار رفت
ای بسا مرد دلیر جنگجوی رزم زن
كش چو من از بیم شمشیر آب در شلوار رفت
بود در جان جهان هر ساعتی سوزی دیگر
چشم كس هرگز مبیناد آن چنان روزی دگر
از شعاع تیغ هر ساعت جهانی سوختند
وز تف شمشیر هر دم آتشی افروختند
قبة الاسلام را هم عزت اسلام را
بی تهاون روز می كندند و شب می سوختند
می بریدند از سر شمشیر حلق یكدگر
پس به نوك نیزه هم بر یكدگر می دوختند
من نمی دانم كه در آن فتنه آن جولاهگان
از كدام استاد خیاطی هم آموختند
حمله ها بردند تا صف عدو بر هم زدند
سعی ها كردند تا هم عاقبت بسپوختند
چون از آن رستیم اینك خادم و زخم چماق
تا فرو دوشند هرچ آن عمرها اندوختند
مایه ها درباختند و چون از آن چیزی نماند
ریسمان و چادر بیوه زنان بفروختند
زآن همه نعمت كنون بر مردمان وامی نماند
زر مگر سیمرغ شد زیرا كز او نامی نماند
منت ایزد را كه تو صدر دیوان آمدی
منت ایزد را كه چون خورشید رخشان آمدی
منت ایزد را كه منصور و مظفر دوستكام
راست چونان كه دل ما خواست چونان آمدی
عالمی رفتی و اینك عالمی باز آمدی
آصفی رفتی و اینك صد سلیمان آمدی
همچو سرو آزاد و سرسبز و چو لاله تازه روی
همچو گل خوش طبع و هم چون شمع خندان آمدی
سایه ی حقی از آن در سایه ی حق بوده ای
ظل یزدانی از آن در ظل یزدان آمدی
در حضر هم چون خلیل از آتش ار بیرون شدی
از سفر هم چون خضر با آب حیوان آمدی
گاه خردی با همه شیران عالم برزدی
روز طفلی با همه مردان به میدان آمدی
یارب این صدر جهان را دایماً منصور دار
چشم بد از ساحت جاه و جلالش دور دار
تا جهان باشد ترا عزوجلال و جاه باد
آفتاب قدر تو در سایه ی الله باد
پای صرف نایبات از ساحتت مصروف شد
دست جور روزگار از منصبت كوتاه باد
زآفتاب قدر تو چون ذره سرگشتست چرخ
همچو سایه دشمنت محبوس قعر چاه باد
خیمه ی نیلوفری در هرچه باشد رای تو
صد كمر پیشت به خدمت بسته بی اكراه باد
برخلاف رای تو این صبح آیینه مثال
گر برآرد یك نفس در صحبت صد آه باد
كعبه ی آمال ارباب خرد دهلیز تست
قبله ی حاجات اهل فضل این درگاه باد
كلك تو مستخرج ارزاق خاص و عام شد
رای تو روشن تر از تدویر جرم ماه باد
تكیه گاه چرخ جز این درگه عالی مباد
مسند شرع از شكوه طلعتت خالی مباد
***
در مدح شهاب الدین خالص
هلال ماه صیام از سپهر ناگاهی
بتافت آنك، ربی و ربك اللهی
به سان زورق سیمین میان دریایی
به شكل نعلی زرین فتاده در راهی
چنان كه بر دم طاوس و نیم دایره ای
چو موی بند عروس از كبود خرگاهی
به شبه سیمین داسی به شكل زرین طاس
به سان بی می جامی به دست می خواهی
چو نیم طشتی زرین فراز سبز بساط
چو آتشی که شبانی کند شبان گاهی
ز پیش ماه همی آفتاب گشت نهان
چنان كه پیش رخی در غزی بود شاهی
كنون چه داری از جان و دل نثاری كن
برین عزیز كه مهمان تست یك ماهی
هلال روز پدید آمد از كنار افق
چو نیم تاجی زرین ز روی سبز تتق
كسی كه داشت در آن ماه جام باده به كف
كنون به دستش تسبیح بینی و مصحف
كنون نهند حریفان حدیث می بر طاق
كنون نهند جوانان كلام دف بر رف
كنون درین مه طفلان نهند پا بر پای
كنون درین مه پیران زنند صف بر صف
گه رواج تراویح و ختم قرآنست
عظیم فاتر شد رغبت پیاله و دف
چو شمع بینی عشاق در بن محراب
میان به طاعت بسته نهاده جان بر كف
ز بس قیام به شب گشته خیزران قامت
ز بس سرشك چو گوهر دو دیده كرده صدف
به چشم و گوش و زبان روزه دار اگر داری
وگرنه دان كه خری بازمانده ای ز علف
مكن به غفلت ازین بیش روی نامه سیاه
كه خواست بایدت این ماه عذر یازده ماه
شب ار توانی بیدار باش روزی چند
مدار خرد كه ماهی بزرگ سایه فكند
چو آفتاب بسی سر بر آسمان سودی
چو سایه باش فتاده به سجده در یك چند
كنون كشند عفاریت دیو را در قید
كنون كشند شیاطین انس را در بند
تو عمر باقی خواهی به كار خیر گرای
كه كار خیر بود عمر مرد را پیوند
به روز مردم سوزی به شب حرام خوری
تو زندگانی از این سان به خویشتن مپسند
زبان و غیبت و چشم و زنا و گوش و غنا
امید رحمت داری برو به خویش بخند
غرض ز روزه ی تو قهر نفس تست ارنی
خدای نیست بدین روزه تو حاجتمند
تو آدمی شوی و نام نیك اندوزی
اگر ز خواجه آزادگان درآموزی
خلاصه ی همه ی عالم یگانه آفاق
كه با بزرگی جفتست و از بزرگان طاق
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
كه پشت لشگر دینست و روی ملك عراق
رسیده ذكر بزرگی او همه اطراف
گرفته صیت معالی او همه آفاق
ز طبع پاكش رمزی جوامع الاداب
ز خلق خوبش جزوی مكارم الاخلاق
شعاع تیغش چو مرگ قابض الارواح
لعاب كلكش چون ابر واهب الارزاق
ز كین و كبر منزه چو انبیا ز ریا
ز بخل و حقد مبرا چنان ملك ز نفاق
چنو نیارد دور فلك علی التحقیق
چنو نبیند چشم خرد علی الاطلاق
بزرگ حضرت او كعبه مر تمنی را
جناب عالی او قبله ی اهل معنی را
زهی به همت عالی و رای نه گردون
مطیع خنجر تو روزگار بوقلمون
معالی تو فزونست از تو هم چند
معانی تو برونست از تصور چون
خجل ز خلق تو گشتست نافه ی تب
عجب ز لفظ تو ماندست لؤلؤ مكنون
ز سهم خشم تو جان را نماند بر رخ رنگ
ز دست جود تو كان را نماند در رگ خون
بقای مدت عمرت دلیل لم یزلی
نفاذ سرعت امرت نشان كن فیكون
لطایف تو چو ادراك زیركان مطبوع
شمایل تو چو اشكال مقبلان موزون
نهیب خشم تو شرح نصرت بالرعب است
ضمیر پاك تو سر علمت ما سیكون
زهی به جاه تو چشم امیدها روشن
خهی به جود تو جان مرادها گلشن
اجل ز تیغ تو اندوختست خون خواری
خر ز رای تو آموختست هشیاری
به پیش لطف تو در روح ها گران جانی
به نزد حلم تو در كوه ها سبك ساری
نهاده سهم تو درچشم فتنه خوش خوابی
كشیده حزم تو در چشم بخت بیداری
تو می كنی به جهان خلق را نكو خواهی
تو می كنی ز جهان علم را خریداری
همیشه رای تو نیكی و نیك اندیشی
همیشه كار تو دین پروری و دین داری
چنان به لطف بپوی رخ گناه همی
كه عاشقست دلت بر گناه پنداری
فروغ خشم تو گر سایه افكند بر چرخ
برون كنند ز برش این قبای زنگاری
مباد منقطع این سایه از سر عالم
كه هست طلعت تو زینت بنی آدم
همیشه دولت و جاه تو در زیادت باد
همیشه بخت تو بر ذروه ی سیادت باد
مقام عز تو در حیز توهم نیست
مدار قدر تو بر مركز سعادت باد
مسیر كلك تو بر شاهراه غیب افتاد
نفاذ امر تو در عالم ارادت باد
دوام حشمت تو فارغ آمد از مقطع
مضای حكم تو مستغنی از اعادت باد
بزرگی تو ازان سوی شهر امكانست
مكارم تو برون از جهان عادت باد
به پیش رای تو زانو زده همیشه خرد
به وقت مشكل ها بهر استفادت باد
نماند گنج تمنای استزادت جاه
ترا عادت و توفیق بر ریادت باد
همیشه روز تو چون عید و روزه ات مقبول
دلت به طاعت و دستت به مكرمت مشغول
***
مقطعات
***
تقاضای كاه
كه خواستم از تو ز ابلهی من
گفتی كه رهیم نیست این جا
نه تو نه رهی تو نه كاهت
ای عشوه فروش باده پیما
انبار و رهی چه حاجت ای خر
از مطبخ خاص خود بفرما
***
آفتاب راد نیست
من عجب دارم همی از شاعران
تا چرا گویند راد است آفتاب
گرد صحرا سال و مه گردد همی
تا كجا دریابد او یك قطره آب
برخورد آن آب و آن گه می دهد
تشنگان را ریشخندی از سراب
باز برخوانش به قرضه از نجوم
می ستاند زر و سیم بی حساب
آب او زآن گونه باشد خشك نم
نان او زین گونه باشد تنگیاب
با چنین وصفی كه من كردم ازو
راد می خوانند او را از چه باب؟
***
لغز شمشیر
چیست آن آتش با گونه آب
سر به سر پر در و لولوی خوشاب
گوهرش ریخته بر صفحه سر
همچو بر روی زمرد سیماب
از نمایش گهر و رنگش راست
همچو بر آب زلالست حباب
از چه این آب فنا را سبب است
چون حیات هم كس هست از آب
***
شكایت از دوری
هست سوگندم به نام آن كه هست
پیش علمش ذره هم چون آفتاب
وآن كه بی الهام ارشادش خرد
باز نشناسد خطا را از صواب
كز فراق حضرتت من بنده را
نیست پروای خور و امكان خواب
بی ركاب اشرفت هستم چنانك
ماه ای بر خشك یا شكر در آب
***
كمال الدین محمود
دوستی دی سخنی خوش می گفت
دوستی كو به سخن استادست
كه كمال الدین محمود الحق
پسری سخت كریم و رادست
در وی انصاف بسی معنی هاست
كه خدا در دگران ننهادست
چیست آخر سبب حرمانش
كه ازین قوم به دستش بادست
در وی و سیرت او عیبی نیست
یا بر او خود ز فلك بیدادست
گفتم ای خواجه خبر نیست ترا؟
كاین خلل خود ز كجا افتادست
اندر آن شخص دو عیبست بزرگ
هنری دارد و مردم زادست
***
نكوهش فرستنده شراب بد
ای كریمی كه دام منت را
كرم و بخشش تو دانه ی ماست
به همه وقت چون فرومانیم
كف زربار تو خزانه ی ماست
گر به خدمت همی رود تقصیر
عفو و حلمست كان بهانه ی ماست
از تو ما را شكایتست لطیف
وآن نه از تست از زمانه ی ماست
آن چه می بود كم فرستادی
كه همه شهر پر فسانه ی ماست
لایق بخشش تو نیست ولی
در خور ریش ابلهانه ی ماست
اگر آن را شراب شاید خواند
چاه ما پس شراب خانه ی ماست
***
اشتیاق به لقای دوست
به خدای قدیم و قادر و حی
كه جز او حی جاودانی نیست
كه مرا بی لقای مخدومان
هیچ حظی ز زندگانی نیست
***
نیز هم
به خدایی كه هر كه بنده ی اوست
در دو عالم حقیقت آزادست
كاصفهان بی حضور مخدومان
اصفهان نیست وحشت آبادست
***
مدح بی نعمت
ار من اكنون هركسی را آرزوی مدحتست
رایگان بی آن كه بر من هیچ كس را نعمتیست
این قدر یارب ندانند آن چه ایشان می كنند
خامشی در حق ایشان بهترینم مدحتیست
راستی با این تفضل ها و این انعام ها
هر كرا هجوی نگفتم بر وی از من منتیست
***
ذم عجب و كبر
با چنین كوتهی و مختصری
از تو این كبر و عجب بوالعجبیست
وجبی نیستی و پنداری
كز سرت تا به آسمان وجبیست
***
تواضع
بر چو من بنده گر قیامی كرد
آن كه مطلق جهان مستوفاست
من بدین مكرمت بزرگ شدم
وز بلندی قدر او بنكاست
نكته ای دیگرست این جا خرد
كه بدان نكته آن قیام رواست
من به قد حقیر یأجوجم
به من از بهر آن جهان برخاست
***
تكذیب حاسدان
به خدایی كه رازهای ضمیر
پیش علمش برهنه و فاشست
لطف او را درین نشیمن خاك
آب زراد و باد فراشست
كان چه گفتند حاسدان به غرض
نقش سیمرغ و كلك نقاشست
***
شوق حضور
به خدایی كه علم واسع او
پاك از هر چه شبهتی و شكیست
كه مرا بی حضور خدمت تو
زندگانی و مرگ هر دو یكیست
***
شكایت از حرمان
ایا صدری كه خورشید فلك را
به پیش رای تو بر خاك خدست
به دست ظلم از عدل تو بندست
به پیش فتنه از حزم تو سدست
سخای تو فزون از ابر و بحرست
عطای تو برون از حصر و عدست
عجب نبود كه بخشی و نبخشی
كه دریا نیز هم با جزر و مدست
ز بخت خود نه از جود تو بینم
اگر این التماسم مستردست
ز جودت خواستم چیزی محقر
كه دانستم كه آن معنی معدست
به جهد من نشد آن هم میسر
كه نزد جدست قسمت ها ز جدست
معاذالله كه كس در خاطر آرد
كه در طبع تو هرگز منع وردست
و لیكن تا همه مردم بدانند
كه حرمان من این جا تا چه حدست
***
شكوه از درد چشم
ای بلبلی كه وقت ترنم ز نغمه ات
سطح محیط گنبد پیروزه پر صداست
لفظت شكر فروش و ضمیرت گهرفشان
كلك تو نقشبند و بیان تو دلگشاست
آن بكر معنی تو كه حامل به نكته هاست
وان نكته ی غریب كه با روح آشناست
چتر سیاه كلك ترا زیبد از چه زانك
بر ملك نظم دهر به انصاف پادشاست
الفاظ فایق تو چو عقل ملایكست
وانفاس رایق تو چو ارواح انبیاست
در تو گه بیان به غلط اوفتاد عقل
گه گفت كاین علیست گهی گفت نه علاست
با ذوق لفظ تو چه حلاوت كه در نیست
با لطف طبع تو چه لطافت كه در صباست
زان لفظ های عذب که از فیض ایزدست
وان رمزهای علم که موروث مصطفاست
نوبت سه می زنی که امیری تو در سخن
نی نی به پنج کن که جهان سخن تراست
گر کلک تست خازن علم تو طرفه نیست
بحرست و ماهی و زر خشگست و اژدهاست
محروم مانده ام ز فواید به درد چشم
خود الحریص محروم در حق ماست راست
زان دیده خون گریست كه در مجلس تو گوش
گفت این حظ منست بگو آن تو كجاست
گردیده بر دو خواست بصر سمع رشك برد
بنگر كه سمع نیز به حرمان چه مبتلاست
زان در كه گوش برد ز لفظ تو طفل چشم
دزدید ازو دو دانه وزو صد عقیله خاست
پوشیده اطلس از بر اكسون سمامه ام
آن اطلسی كه آتشی از رنگ خون ماست
گر زان كه هندوان سوی زردی كنند میل
هندوی لعبتم ز چه در لعل گون قباست
می در پیاله شد عنبی و ز زجاجتش
در پرده به كه محتسب دردش از قفاست
گر ریخت خون دیده و عیدت به دست وعد
صد دانه در بدادش یعنی كه خون بهاست
طفل بصر در آبله گشتست شیرخوار
صد بار بیش خورد و تو گویی که ناشتاست
گوید طبیب شیر همی ده دمادمش
وینش عجب ترست که می گوید امتلاست
در خون من شد آبله و من ز ابلهی
بردیده می نشانمش این خود چه توتیاست؟
گر طوطیم چو باز مرا دوخته دو چشم
اندر گریز مظلم و سمج سیه چراست
ور شاهباز معظم فضلم چو شب پرك
چشمم چرا ز شعشعه ی نور پس جداست
چشم به دست این كه شد از مجلس تو دور؟
عین الكمال گشت كه مصروف ازان لقاست؟
از لفظ همچو شكرت ار كردم احتراز
در درد چشم ترك حلاوت ز احتماست
تهدید كرده بود به كوری مرا طبیب
گفتا نعوذبالله بیرون شدن خطاست
در محفلت كه شرع به دو چشم روشنست
كوری به دشمنان تو بگذاشتن رواست
بپذیر از من این نظم ار گوهر ار شبه
بر هر طرف كه هست هم از حقه ی شماست
لایق به مدح تو نبود ترهات ما
وین خود مدیح نیست یكی عذر ماجراست
***
تقاضای رسم
ای كریمی كه در جهان كرم
كس چو تو صدر بنده پرور نیست
مثل طبع تو هیج دریا نی
همچو رای تو هیچ اختر نیست
به كرم یك دو لفظ من بشنو
ورچه وقت صداع چاكر نیست
پار تشریف بنده فرمودی
كه ازان خلعتی نكوتر نیست
آن چنان جبه ای و دستاری
كه نظیرش به مصر و ششتر نیست
خود نگویی چرا نپوشیدست
خود نپرسی چراش بر سر نیست
به گرو كرده ام كه بی برگم
وز تو پوشیده حال مضطر نیست
موسم رسم بنده رفت و هنوز
هیچ از رسم او میسر نیست
هست ماهی كه مدحتت خواندم
كه ازان به كار دفتر نیست
هیچ ترویج هم نمی بینم
آه ترسم كه بنده در خور نیست
گر ز بهر قصیده بود عطا
این هم از آن قصیده كم تر نیست
مكن ای صدر بنده را بنواز
كه مرا راه جز بدین در نیست
زر بده گر نمی دهی دستار
جو و گندم بده اگر زر نیست
یا قضیم خری بفرمایش
گرچه در پایگاه تو خر نیست
هرچه شاید بده كه در خوردست
كرنه گر هست مطلقا ور نیست
بس بتركش بگویم و بروم
كه مرا هیچ وجه باور نیست
این سخن بین كه چون ركیك آمد
زان كه كرنه به طبع من در نیست
آن چه گفتم برون ز طبع منست
تا نگویی سخن مخمر نیست
***
تقاضا
خداوندا كمینه چاكر تو
كت اندر بندگی یك روی و یكتاست
ز خدمت یك دو روز ار دور ماندست
مگو سرگشته ای نا پای برجاست
به خاك پای تو كان نیست تقصیر
نه نیز او را ملال از خدمتت خاست
بلی زین معنی او را یك غرض هست
بگوید گر تقضی ور تقاضاست
***
تقاضا
ای كریمی كه در جهان كرم
بخشش بی ربات عادت و خوست
میزبانی است تازه روی كفت
كه همه پشت گرمی من ازوست
پشتم از خدمتت دوتاست چرا
رشته های امید من یكتوست
لیكن از جان و تن همی كاهم
از بسی طعنه های دشمن و دوست
به خدا و رسول و كعبه اگر
این تقاضا ز بهر كهنه و نوست
بعد ازان ده قصیده ی غرا
این تقاضا بدین صفت نه نكوست
خود همه بادگیر این گفته
نه گل آید برون ز باد از پوست؟
***
هنر و حرمان
هركه را از هنر نصیبی هست
دان كه بر قدر آتش حرمانیست
وان كش از روزگار حظی هست
دان كه در خورد آنش نقصانیست
***
فرق میان دشمن و دوست
ای صدر دوست پرور دشمن نوازد راد
لفظ شنو كه آن همه مغزست و پوست نیست
ای دشمنان و دوست به یك جای داشتن
گر گویدت كسی كه طریقی نكوست نیست
فرقی بكن ازان كه ترا دوست بود و هست
با آن كه دیت دشمن و امروز دوست نیست
***
وجود حاضر و غایب
بدان خدای كه ذات مقدس او را
حدوث و كثرت و امثال این معایب نیست
كه گر ز حضرت تو بنده غایبست به تن
به دل ز حضرت تو هیچ گونه غایب نیست
***
پیام بیار
سلام من برسان ای نسیم باد صبا
بدان دیار كه آن جا مقام یار منست
نیازمندی من عرضه ده به حضرت یار
چنان كه لایق این عهد استوار منست
وگر ملول نگردد بگویش آهسته
كه در فراق رخت زیستن نه كار منست
***
خوش بودن با ناخوشی
به خدایی كه قدرتش بر صنع
هیچ محتاج آب و آتش نیست
كه مرا گر چه ناخوشی با من
بی جمال تو زیستن خوش نیست
***
قناعت
تا حصه قناعت گشتست ملك من
وا رسته ام ز عشوه دونان پیچ پیچ
هستم حیات در همه عالم به آبروی
زان رو كه هیچ را نستایم به قصد هیچ
***
مرد از عقل محترم است
ای كریمی كه پشت چرخ فلك
پیش تو سال و مه به خم باشد
اوحدالدین جهان فضل و كرم
كت دل و دست كان و یم باشد
بخت سرویست پیش درگه تو
كه به صد دست و یك قدم باشد
می بیند ضمیر روشن تو
هرچه در پرده ی عدم باشد
هركجا جست باد انصافت
عدل كسری همه ستم باشد
هركه اندر حریم حرمت تست
از بد چرخ در حرم باشد
نرود بر ضمیر اشرف تو
هرچه از جنس لا و لم باشد
كم ترین بخششیت گنج بود
كم ترین چاكریت جم باشد
بنده را آرزوی آن آمد
كه هم از جمع آن خدم باشد
بنده را آرزوی آن آمد
كه هم از جمع آن خدم باشد
مدتی رفت تا برین درگه
با فلك روز و شب بهم باشد
چون من و چرخ خواجه تا شانیم
بر من از وی چرا ستم باشد
هركه موسم خدمتی نبود
او نه از جمله ی خدم باشد
غرض بنده خدمتست نه چیز
كه به جاه تو چیز هم باشد
منگر اندر حداثت سنش
چون بر او از خرد رقم باشد
سال در مرد معتبر نبود
مرد از عقل محترم باشد
چون كه باشد هلال روز افزون
گر بود خرد جای ذم باشد؟
مایه كارها جوانی دان
مایه دارم ازان چه غم باشد
به چه بط اگرچه باشد خرد
آب دریاش تا قدم باشد
به نعم گر سری بجنبانی
نعم تو مرا نعم باشد
جرم خورشید را اگر سنگی
لعل گردد ازان چه كم باشد
رنج اهل قلم به فضل و هنر
از پی چون تو محتشم باشد
چون در ایام تو بود ضایع
پس چه امید در قلم باشد
حال این است خود همی فرمای
هرچه آن لایق كرم باشد
به كرم گیر دست اهل قلم
گر به دینار یا درم باشد
***
پیری
وقت است دلا اگر بترسی
گر آدمی از عدم بترسد
اینك بدمید صبح پیری
واختر ز سپیده دم بترسد
چون تهمت مرگ هست بر تو
می ترس كه متهم بترسد
ای طبل تهی حرام كم خور
تا طبل كم از شكم بترسد
گر در حرمی مباش ایمن
بس صید كه در حرم بترسد
طبع ارچه به مال تشنه باشد
زافزون شدم درم بترسد
معذور بود به نزد عاقل
مستسقی ار از ورم بترسد
هركس كه نترسد او ز محشر
در محشر لاجرم بترسد
از مرگ همی نترسی ای شیر
از وی نه تو روستم بترسد
از مرگ ترا چه باك باشد
مرگ از چو تو محتشم بترسد
گیرم كه ز گور می نترسی
خود شیر ز گور كم بترسد
شوخی مكن و بترس از آتش
كز آتش شیر هم بترسد
***
موی سپید
موی سپید چیست ندانی زبان مرگ
زیرا كه هر كه دید ز خود ناامید شد
دی از زبان حال همی گفت با دلم
چیزی كه جان ز ترس چو از باد بید شد
گفتا كه برگ مرگ بساز ار نخفته ای
تا چند گویمت كه زبانم سفید شد
***
اوحدالدین تویی آن كس كه ملوك
از تو جز لطف كفایت نكنند
آن تنجنج به سخن هات كنند
كه در اخبار و حكایت نكنند
بلبلان وقت گل از شاخ درخت
جز ثنای تو روایت نكنند
نه ز تقصیرست ار حق ترا
دوستان تو رعایت نكنند
آری آن از عدم توفیق است
از سر عقل و درایت نكنند
دوستان را چو نخواهید آزرد
جرم ناكرده خیانت نكنند
ورچه صد جرم كنند از سر عفو
شكر گویند و شكایت نكنند
چون نباشد گنه از حد بیرون
گله بیرون ز نهایت نكنند
***
خرابی بن و خلل سقف
هركه را شد فراخ سفره ی زیر
دان كه بر چشم او پدید آید
اصل دیوار چون خراب شود
خلل از سقف خانه بنماید
***
پوزش و سپاس
دوش عقلم كه نیست گفت ای آن
كت خرد عمر بی وفا گوید
تو كه ای در وجود تا شه فضل
از كرم مدح تو گدا گوید
دولتست ار نه ریشخند كه او
شعر گویدت وز ابتدا گوید
آن كه گر قدر او برآرد سر
قاب قوسینش مرحبا گوید
وان كه وقت رویت و فكرت
با دلش غیب ماجری گوید
وان كه در پرده چون سخن راند
شیوه ی رمز انبیا گوید
كلك او وقت معجز الفاظ
سخن از موسی و عصا گوید
قدرش از برتری سخن با چرخ
همچو با چاه مرتضی گوید
هركجا لفظ عذب اوست كسی
ز آب حیوان و كیمیا گوید؟
هركجا بسوی خلق او آید
كس حدیث گل و صبا گوید؟
قاف با قدرتست نقطه ی قاف
قافیه بهر تو چرا گوید
بحر چون خطبه شمر خواند
شمس كی مدحت سها گوید
رو دعای نكو به خدمت بر
بل كت احسنت بر ملا گوید
گفتم الحق صواب فرمودی
مثل تو خود كجا خطا گوید
لیك با لفظ گوهر افشانش
خاطر ما سخن كجا گوید
او همی طبع را دهد جلوه
نه همه از برای ما گوید
از سر فضل و از تفضل خویش
نه به پاداش ماجرا گوید
سخن اندر مقابل این شعر
جان گویا كجاست تا گوید
مگر آن گفته باز گوید هم
همچنان كز هوا صبا گوید
بلبلی زاغ را نوایی گفت
زاغ چون صوت آن نوا گوید
شمس لعلی به خاره ای بخشید
به كدامش بیان ثنا گوید
ماه از آفتاب گیرد نور
به چه دل شرح آن ضیا گوید
پادشاهی به سگ دهد طوقی
سگ كجا شكر پادشاه گوید
آن كه از نكته اش بیابد روح
از خرافات ما چه واگوید
بر دعا اقتصار باید كرد
كه دعا به چو بی ریا گوید
***
شیشه ی آب
قدری می صاف كهنی خواسته بودم
زان كس كه اگر راست بگوید نه كسی بود
امروز فرستاد یكی شیشه ی آبم
چونان كه بهر قطره ی او در مگسی بود
از زنگ تو گفتی ز دل او نسبی داشت
وز گند تو گفتی ز دهانش نفسی بود
چون دیدم ازین گونه پشیمان شدم الحق
دانستم كان خارج و بد ملتمسی بود
گفتم كه بدو باز برو عذر بخواهش
گو خواهش دوشینه ی ما هم هوسی بود
آخر من بی آب نه در بادیه بودم
این قدر به هر حال مرا دسترسی بود
آن از پی مستیم همی بایست ار نه
ما را به چه خانه ازان جنس بسی بود
***
قاروره ی بیمار
پاره ای می بخواستم ز نجیب
زان می ناب كز زیب برند
روز دیگر غلام كش آورد
پاره ای من كه از نجیب برند
شیشه ای خرد بود و آبی زرد
گنده تر زآن كه از قضیب برند
گفتی آن زن به مزد بیمارست
كاب چونین بر طبیب برند
***
آب به جای می
ای بزرگی كه پایه ی قدرت
اولش غایب كمال بود
آفتاب سعادتت آن نیست
كش پس استوا زوال بود
زین تحیت پس از دعا و ثنا
غرض بنده یك سؤال بود
بارها با خواص خود گفتی
دست تحقیق چون جمال بود
پس ز بهر یكی قرابه ی می
كه مرا بر تو رسم سال بود
چون پس از انتظار یك ساله
آب بدهی مرا چه حال بود؟
***
هنر و حرمان
تا ندیدم من آن ندانستم
كاب هرگز چنان زلال بود
هركه زین گونه می دهد به كسی
راستی جای قاف و دال بود
تو نفرموده ای من این دانم
كز تو این موصلت محال بود
یا غرض این بدست تا باری
به همه مذهبی حلال بود
***
اشتیاق
به خدایی كه چنبر گردون
حلقه ی میم ملك او آمد
به رسولی كه مصحف و تنزیل
به دل پاك او فرو آمد
كه اگر بی شما مرا در چشم
هیچ نیكویی نكو آمد
***
ذم زاد بوم
چند گویی مرا كه مذموم است
هركه او ذم زاد بوم كند
آن كه از اصفهان بود محروم
چون تواند كه ذم روم كند؟
***
طالع
نه به كوشش درست روزی خلق
یا به جد و به جهد دادستند
از تكاپوی رزق نفزاید
ور چه هركس دران فتادستند
مانده بی برگ و بار سرو و چنار
ورچه صد دست برگشادستند
باز نرگس فكند سر در پیش
تاج زر بر سرش نهادستند
تا بدانی كه طالعست همه
هركسی را بدان چه دادستند
***
تكیه به دنیا
كسی كو دل درین محنت سرا بست
تو چونان دان كه او رایی ندارد
ترا زین خاكدان گردی نخیزد؟
كه او را در غدر همتایی ندارد
مكن تكیه برین گل مهره كو نیز
درین میدان سر و پایی ندارد
ازان كه گه بلرزد تا بدانی
كه او هم پای بر جایی ندارد
***
آدمی و دنیا
آدمی زین جا نخواهد برد هیچ
گر سكندر گردد و قارون شود
در جهان دیدی كه چون آمد نخست
همچنان كامد چنان بیرون شود
***
تهنیت عید
ای لقای تو عید اهل كرم
عید اضحی ترا همایون باد
گوش این چرخ از مناقب تو
چون صدف پر ز در مكنون باد
رایت قدر تو چو همت تو
از خم هفت چرخ بیرون باد
دست خصمت به تیغ گشته قلم
پشت او از شكستگی نون باد
چرخ اگر جز به حكم تو گردد
از شفق تیغ صبح گلگون باد
فیض دست تو همچو قطره ی ابر
سبب رزق ربع مسكون باد
هركه او برخلاف تو دم زد
ور بود مشگ غرقه در خون باد
ریش او زیر دست موسی به
مال او پایمال قارون باد
طبع من گاه شغل مدحت تو
همچو لفظ تو پاك و موزون باد
گردش چرخ و سیر اختر او
جمله بر وفق رأی میمون باد
از قضا نامزد به فرمانت
بره چرخ و گاو گردون باد
همه روزیت عید باد و همه
خوش تر و بهترت از اكنون باد
***
زاده ی سپاهان
ای كه همای كرم طبع تو
عالم در سایه پر پرورد
بهر نثار قدمت آفتاب
در دل كان گوهر و زر پرورد
مردمك دیده ی شرعی ازان
عقلت در دیده ی سر پرورد
كر ز چه خوانندن صدف را ازانك
لفظ تو نشنیده گهر پرورد
با خوشی لفظ تو طرفه نی است
تا به چه امید شكر پرورد
والله اگر مادر فضل و هنر
مثل تو یك شخص دگر پرورد
رسم قدر داری در تربیت
كان پدر این نیز پسر پرورد
چون تو كنی تربیت از شرم تو
شاخ سرافكنده ثمر پرورد
سایه فكن بر من حیران كه شاخ
از نظر چشمه ی خور پرورد
جز تو مرا در همه عالم كسی
بالله والله اگر پرورد
مثل تویی تربیت من كند
قرصه ی خورشید قمر پرورد
زاد مرا خاك سپاهان ولیك
خوی ندارد كه پسر پرورد
گرچه شرر زاید از آتش همی
نیست بر آتش كه شرر پرورد
خصم من ار گوید صدر جهان
مردم را بهر هنر پرورد
نزد هنر ذره بود كافتاب
دایم در ظل نظر پرورد
آهوی آن كس چكند كو چو مشك
مدح تو در خون جگر پرورد
فیض كف تست كه طبعم چنین
لفظ و معانی خوش و تر پرورد
گل همه زان دارد این رنگ و بوی
كش نفس باد سحر پرورد
عقل اگر مدح چو تو سروری
در من بی قدر و خطر پرورد
دور نباشد ز خرد كافتاب
لعل اندر حجر حجر پرورد
چرخ ز من عمر به رشوت ستد
بر طمع بوك و مگر پرورد
رفت جوانی و نپرورد هیچ
بعد خزان شاخ چه بر پرورد
ور به قضا فایت باز آورد
گیر كز این پس چقدر پرورد
تا كه درین مهد به تحریك باد
نامیه را شیر قدر پرورد
بادی در غنچه ی عصمت كه چرخ
از گلت افروخته تر پرورد
فرخت این عید كه گردون عدوت
از پی قربان تو بر پرورد
***
جواب مجدالدین همگر
یك قطعه سوی بنده فرستاد مجد دین
كان را به صد قصیده نشاید جواب كرد
معنی روشن وی و الفاظ عذب وی
آن كرده با سخن كه به سنگ آفتاب كرد
خط شریف او به نكویی چو آن نگار
كاندر بهار تازه به صحرا سحاب كرد
تشویر خوردم الحق و چونان خجل شدم
كز شرم خاطرم رخ ازو در نقاب كرد
طبعم به طعنه گفت كه برخیز و شرم دار
كس سنگ را معارض در خوشاب كرد؟
از روی حسب حال بگفت این سه چار بیت
پس توبه كرد طبعم و رای صواب كرد
گلگونه ی نشاط چه رنگ آورد بگوی
زیرا كه از خجالت طبعم چو آب كرد
***
سپاس
ای بزرگی كه ز شیرین سخنت
عقل از جام نكت می نوشید
بهتر از مدح تو كس ننویسد
خوش تر از لفظ تو كس ننیوشید
چاكر از دوری درگاه تو صدر
كه بسی از پی دفعش كوشید
آسمان كرد نثار اختر خویش
چون رهی خلعت خاصت پوشید
گوهر مدح تو اندر دل داشت
كز مسامش همه بیرون جوشید
***
عذر تقصیر خدمت
ای كریمی كه همای نظرت
بر ولی تو همایون آمد
از پی شرم سخای تو حباب
چون عروق بر رخ جیحون آمد
قبه ی هفتم با رفعت خوش
پیش قدر تو چو هامون آمد
چرخ در خون عدویت شد از آن
صبح با جامه ی پرخون آمد
بنده گر كرد به خدمت تقصیر
تا نگویی تو كه بس دون آمد
مانعی بود مر او را ظاهر
بشنو این عذر كه موزون آمد
چاكرت چون ز قبول كرمت
لایق حرت میمون آمد
سر برافراشت به گردون ز شرف
وین خبر چون سوی گردون آمد
خواست حالی كه نثاری سازد
ورچه زآن قدر من افزون آمد
همه بر بنده فشاند اختر خویش
وین نثاریست كه اكنون آمد
همه پروین و نبات النعش است
كه ز اشكال دگرگون آمد
طبع من كز گهر مدحت تو
صدف لؤلؤ مكنون آمد
درج ها داشت دراو در كه از آن
هر یكی مایه ی قارون آمد
چون ز مدح تو براندیشیدم
بعضی از پوست به بیرون آمد
سر تو سبز و دلت خرم باد
كه رخ بخت تو گلگون آمد
***
این قطعه از دیگری است در مدح جمال الدین
شعر مخدوم من جمال الدین
كه چو گل بردم سحرگه بود
آن كه از ضبط یك دقیقه آن
عقل و ادراك نیك گمره بود
لفظ و معنیش چون گل دو روی
خوش و نغز و تر و موجه بود
معنی روشنش ز خط سیاه
صورت یوسف از دل چه بود
یا شبی بد به روز آبستن
یا كلف گشته برقع مه بود
عقل و جان بود از متانت و لطف
كز همه عیب ها منزه بود
معنی آن چو موی و زاندیشه
خاطر مستمع مرفه بود
چون به خادم رسید خدمت را
صد كمر بسته همچو خرگه بود
خواندم آن را و زآن فضای همه
پر ز احسنت و پر ز خه خه بود
مر ثنایش به صد زبان گفتند
وآن چه گفتند هر یكی ده بود
لیكن از دامن معانی آن
دست ادراك بنده كوته بود
كردم آن را جواب والله اگر
جانم از نیم حرفش آگه بود
نوعروسی چو ما، در جلوه
لیك مشاطه وی اكمه بود
حال این گفته و روایت من
راست طوط و قل هوالله بود
این نه مدحست حسب حالست این
تا نگویی كه مردك ابله بود
***
جواب مجیر بیلقانی
هجو می گویی ای مجیرك هان
تا ترا زین هجا به جان چه رسد
در صفاهان زبان نهادی باش
تا سرت را ازین زبان چه رسد
چند گویی كه در دقایق طبع
خاطر اهل اصفهان چه رسد
…………………………
…………………………
*****
آری شود و لیك به خون جگر شود
ای خسروی كه هركه كند بندگی تو
هم تاج بخش گردد و هم تاجور شود
هردم به بندگی تو این خیمه ی كبود
چون خرگه ایستاده و بسته كمر شود
جان خرد ز خلق تو مشگ تبت برد
كان سخن ز نام تو تنگ شكر شود
بر طوطی سخن چو هما سایه ای فكن
تا همچو باز چتر تو گردون سپر شود
ملك تو از میامن دین پروری تو
والله كه كارنامه ی فتح و ظفر شود
گردون ضمان همی كند از عدل شاملت
كایام تو موافق عدل عمر شود
این اعتقاد خوب تو در حق اهل علم
میخ و طناب مملكت بحر و بر شود
از عطف مادرانه شاهم توقع است
كو دایه نوازش این بی پدر شود
تا این نهال نو زده ناگه ثمر دهد
تا این هلال نو شده آخر قمر شود
وز دولت تو كارك این سوخته جگر
با دشمنان خام طبع پخته تر شود
در حق این ضعیف خطا نیست ظن شاه
گر رای انورش پی فضل و هنر شود
هر روبهی كه در حرم شاه راه یافت
از فر شاه در دهن شیر نر شود
خورشید لطف شاه چو پرتو همی زند
خاكی كه مستعد قبولست زر شود
هر قطره كابر تربیتش رشح می كند
بر گردن ثنای تو عقد گهر شود
با این همه تراكم غم خوش دلست اگر
در ظل رحمت ملك دادگر شود
دل تنگ غنچه را چه شكرخندها بود
گر در حمایت دم باد سحر شود
با آفتاب چرخ چراغ افكند به نور
گر از قبول شاه محل نظر شود
هر موی بر تنم به دعا صد زبان شدست
تا با غریم شكر مگر سر به سر شود
برشد ز چرخ قدر من از التفات شاه
این سعدكی مساعد هر مختصر شود
چون مه به عمرها سمنی بشكفد به باغ
چون من به سال ها گهری نامور شود
تا مادر زمانه بزاید چو من پسر
ای بس كه چرخ سرزده زیر و زبر شود
بس دیده ستاره كه از شب بدر جهد
بس جان صبح كز تن عالم به در شود
گویند صبر كن كه شود خون ز صبر مشك
آری شود ولیك به خون جگر شود
قطره بلی گهر شود اندر دل صدف
لیكن به شرط آن كه صدف كور و كر شود
تا سیر هفت مهره تابان رسد به پای
تا دور هفت حقه گردون به سر شود
بادا خروش كوس تو در گوش روزگار
چونان كه شرق و غرب جهان را خبر شود
***
غم خان و مان
تا كی غم خان و مان و فرزند
چند انده نان و جامه تا چند
چندان كه درین جهانی ای شیخ
بر خویش گری و بر جهان خند
***
خوان از خون
خوان می فكند كنون مسلمانان
آن خواجه كه سگ بر او شرف آرد
خوانی كه ز خون آدمی باشد
افطار بدان كسی روا دارد؟
خود كس نرود وگر رود آن جا
دربانش و پرده دار نگذارد
خوانی چه كنی كه میزبانی او را
هر لقمه هزار بار بشمارد
آن سفره ی نحس مرد ریگش بین
كش پیش شدن كسی نمی یارد
وآن قرص حقیر چون هلال صوم
كش گرسنگی ز لب همی بارد
***
صایم الدهر
صایم الدهر اسبكی دارم
كه به ده روز روزه نگشاید
روز چون یوز خسته می خسبد
شب چو سگ پاس در همی پاید
در ركوعست سال و مه لیكن
گه گهی در سجود افزاید
پاره ی كاه آرزو كردست
مدتی رفت و بر نمی آید
روز عیدست و هر كسی لابد
به طعامی دهان بیالاید
گر تفضل كند خداوندم
پاره ای كاه و جوش فرماید
ورنه رخصت دهد كه اندر شرع
روزه عید داشتن شاید
***
خطاب به صدرالدین
ایا صدری كه چرخ پیر چون تو
جوانی در همه معنی نیارد
فلك در خدمتت خم می پذیرد
جهان در طاعتت جان می سپارد
سپهر امروز در دیوان جودت
خراج كان و دریا می گذارد
مدیحت جبرئیل از بهر تعویذ
به كلك تیر بر شهپر نگارد
فلك با این همه خودرأیی او
خلاف رای تو جستن نیارد
به پیش عفو تو خشم تو باید
كه تا پیشانی شیران بخارد
***
مولانا ترازوست
مرا گویند مولانا ترازوییست كز عدلش
نه میل این یكی دارد نه قصد آن دگر دارد
درین شك نیست كو هم چون ترازوییست زین معنی
كه میلش سوی آن باشد كه او زر بیش تر دارد
***
ترهات
دوستی در سمر كتابی داشت
پیش من صفحه ای از آن می خواند
كه فلان شخص در فلان تاریخ
به یكی بیت بدره ها بفشاند
وآن دگر پادشه به یك نكته
فاضلی را فراز تخت نشاند
گفتم ای خواجه ترهاتست این
این سخن بر زبان نباید راند
آخر آن قوم عادیان بودند
كه خود از نسلشان یكی بنماند؟
***
عشوه و تمویه
از منت شرم نیامد كه پس از چندین مدح
وعده های تو همه عشوه و تمویه بود
مرد ریگی كه مرا خواهی دادن به دو سال
چند محتاج به ترویح و به توجیه بود
من خجل می شوم از هركه بخواند شعرم
تا از آن خواندنش آسایش و ترفیه بود
كه چو از اول برخواند كه فی السعد الدین
تا به آخر همه نیز و وله فیه بود
وان گهی زیبد كز خلعت و از بخشش تو
كیسه ی من تهی و خانه ی من تیه بود
رایگان مدح تو برگفتن نز عقل بود
ورچه مدح تو چو تسبیح و چو تنزیه بود
هرچه در مدح تو گویند بدین همت و جود
همچو در حق خدا گفتن تشبیه بود
هان نمی گویم از عهده ی آن بیرون آی
كاین چنین بیتك ها از پی تنبیه بود
***
فضل خواجه
ترا فضل بر دیگری بیش ازین نیست
كه تو می دهی چیز و او می ستاند
چو ندهی و نستاند آن فضل برخاست
تو اویی و او تو چه رجحان بماند
***
عاقل
چرا باید كه عاقل بهر روزی
بر هر ناسزا پرواز گیرد
ز شركست این كه مردم از پی رزق
كسی را با خدا انباز گیرد
چه ترسی زآن كه خشنودی و خشمش
نه جان بخشد نه روزی باز گیرد
***
خامه و خط
ای ز خورشید رای روشن تو
جوهر عقل كرده استمداد
ور ز نوك سیاه خامه ی تو
برده جان عطارد استعداد
خط تو و استقامت الفش
ارم مطلقست و ذات عماد
لب و دندان و چشم حورالعین
گه ز سین تو زاد و گاه از ضاد
***
خدمت ركن الدین
به خاك پای ركن الدین اگرچه
مرا پیوسته او بی برگ دارد
كه عیشی كان نه اندر خدمت اوست
به ذوق عقل طعم مرگ دارد
***
قسم به معبود
به معبود بی چون كه چون گفت كن
ز كتم عدم جان زمین بوس كرد
كه بی طلعت تو درین چندگاه
همی بخت برد بر من افسوس كرد
دل ار شادیی داشت تلبیس كرد
لب ار خنده ای كرد ناموس كرد
***
تشریف
نشوم من ز تو خرسند به تحسینی و بس
كه اگر احسنت نگویی تو چو تو صد گویند
تو مرا لایق این خدمت تشریفی ده
زآن كه تحسین تهی ام دگران خود گویند
***
برد نشابوری
به یكی برد اشارت كردم
سوی آن كس كه چنو نبود راد
دست بربر زد و پذرفت به طبع
آن چنان كز كرمش گشتم شاد
مدتی رفت و نكرد آن چه شنود
كه مرا گشته فراموش از یاد
گفت از معدنش آرند مگر
كاروان آمد و هم نفرستاد
من نشابوری ازو خواسته ام
مگرم او یمنی خواهد داد
***
جبه و دستار
جبه و دستار افزونی كه من در خدمتت
بارها بفروختم این بار می باید خرید
رسم تشریف از میان برداشتی تا لاجرم
نیست ما را جبه و دستار می باید خرید
خلعت خاص تو خواهم وین زمان خواهم بده
یا بفرما زر اگر ناچار می باید خرید
***
اسراف مكن
اسراف مكن به بذل مالت
كز سیم و زرت نمی گریزد
نی بی زرت ایچ حكم باشد
نی بی درمت كسی پذیرد
هر كو نه به قدر خود كند خرج
زودش غم نیستی بگیرد
كاتش كه فشاند زر به اسراف
از گرسنگی همی بمیرد
***
ذكر خیر بعد از مرگ
تا زنده ایم بر من و تو گفت وگو كنند
از بعد ما حدیث من و تو نكو كنند
چون روزگار كش همه كس ذم همی كند
وآن گه چو درگذشت همه یاد او كنند
***
مجدالدین
خداوندا تو آن شخصی كه چشم چرخ فیروزه
نبیند در هزاران دور اگر چون تو بشر جوید
سپهر مجد و بحر علم و كان جود مجدالدین
كه عقل كل ز رای روشن تو راهبر جوید
به وقت بزم تو كان از كف رادت امان خواهد
به روز رزم تو نصرت ز شمشیرت ظفر جوید
ز بهر مدحت تو تیر گردون كلك پیراید
ز بهر خدمت تو چرخ چون جوزا كمر جوید
ز لطفت بلبل دل ها همیشه می زند دستان
ز نطقت طوطی جان ها همه ساله شكر جوید
به وقت عزم تو گردون برد از طبع تو سرعت
به گاه حزم تو خورشید از رایت نظر جوید
جز از تو كیست در گیتی كه او قدر هنر داند
جز از تو كیست در عالم كه او اهل هنر جوید
چو من مدحت سرایی كو كه دارد چون تو ممدوحی
چو تو گوهرشناسی كو كه مثل من گهر جوید
مرا تشریف فرمودی و لیكن دون قدر من
مرا كس این قدر بخشد ز تو كس این قدر جوید؟
هم از فرط سخایت دان اگر این بنده ی مخلص
همی زین پایه ای كوراست خود را بیش تر جوید
هر آن كس كو به مدح تو دهان بگشاد هم چون گل
عجب نبود اگر حالی چو نرگس تاج زر جوید
كسی كو چون تو مخدومی به دست آورد در عالم
هم از دون همتی باشد گر از وی ماحضر جوید
كسی كو كرد غواصی به دریایی پر از گوهر
ز كوته دیدگی باشد كه خرج مختصر جوید
من از تو نام گیرم زآن كه ماه از مهر افزاید
من از تو بوی جویم زآن كه گل رنگ از قمر جوید
تو كان جودی و ناچار رسم كان چنین باشد
كه چون زر بیش تر بخشد طمع زو بیش تر جوید
نباشد خام طبعی زارزوی عقل نزدیكت
گر از دریا گهر خواهد ور از خورشید زر جوید
بمان در دولت جاوید و سرسبزی به كام دل
همی تا چرخ فیروزه برین عالم گذر جوید
***
دوری
بدان خدای كه بی گرد موكب امرش
غبار صبح برین سبز طاق ننشیند
همای سلطنت او چو بال بگشاید
بر آشیان این نه رواق ننشیند
سوی معارج عرشش سفر نداند عقل
گر از هدایت او بر براق ننشیند
كه نیم ساعت دوری ز حضرت عالیت
مرا برابر ملك عراق ننشیند
***
وظیفه
شاعری را اگر دهی دشنام
بر تو آن را وظیفه پندارد
ور قفایی خورد ز تو به مثل
سر سال آن قفا طمع دارد
بر امید وظایف مردم
شب نباشد كه روز نشمارد
هر كرا راه و رسم این باشد
بر تو مرسوم خویش بگذارد؟
***
شیخ ابوعامر
خسروا ز اصطبل معمور تو كو معمور باد
وارث اعمار اسبان شیخ ابوعامر رسید
مركب میمون آدم دام توفیقه كه هست
یادگار نوح پیغمبر كه در كشتی كشید
گفت با اسب قدیم آخر كه تو باری مگو
تا مبارك مقدمت در دور عالم كی چمید
گفت چون بسیار گفتی هیچ دانی من كیم
آن نخستین جانور كایزد تعالی آفرید
***
دروغ
الله الله مگرد گرد دروغ
ور چه در گردن تو یوغ بود
نكند هیچ خوب و زشت بقا
گرش بنیاد بر دروغ بود
صبح كاذب اگرچه بفروزد
مدتی اندكش فروغ بود
***
صبر
دوستی گفت صبر كن زیراك
صبر كار تو خوب زود كند
آب رفته به جوی باز آرد
كارها به از آن چه بود كند
گفتم ار آب رفته باز آید
ماهی مرده را چه سود كند؟
***
اسبك
دعا گو اسبكی دارد كه هر روز
ز عشق كاه تا شب می خروشد
غزل می خوانم و در وی نگیرد
دو بیتی نیز كم تر می نیوشد
توقع دارم از انعام مخدوم
كه بر وی توبواری كاه پوشد
وگر كه نیست در اصطبل معمور
درین همسایه شخصی می فروشد
***
شوق
به خدایی كه رخت عزت او
در سرای كهن نمی گنجد
وز عدم ذره بی اجازت او
در خم كاف كن نمی گنجد
كان چه اندر ضمیر شوق منست
در دهان سخن نمی گنجد
***
مقتدایان شهر
خواجگان را نگر برای خدا
كاندر این شهر مقتدایانند
همه عامی و آن كه از پی فضل
لاف پیما و ژاژخایانند
هریكی در ولایت و ده خویش
كفش دزد و گله ربایانند
خشگ مغزان و لیك تر دامن
تیره رویان و خیره رایانند
چه ستایش كنم گروهی را
كه همه خویشتن ستایانند
خر سواران به كار اشتر دل
ریش كاروان ریش كایانند
بس كه شان چارپای كردستند
لاجرم جمله چارپایانند
همه چون اره تیز دندانند
همه چون تیشه سرگرایانند
آب رنگان آتشین طبعند
باد دستان خاك پایانند
لقمه ای نزد جمله فاضل تر
زآن كه در شرع رهنمایانند
همه از هیچ كم ترند ارچه
از تكبر همه خدایانند
ای دریغا كه ضایعند از آنك
نقش بندان و دل گشایانند
من از اینان چه طرف بربندم
كه همه همچو من گدایانند
تیز در ریششان به خرواران
ورچه ام جمله آشنایانند
***
سهل ممتنع
برای دست تو رای كرم چو سهل آمد
چرا به بخت من این سهل ممتنع گردد
چو فرصتست غم كار من بخور زآن پیش
كه روزگار برین كار مطلع گردد
***
باد صبا
دم عیسی است مگر باد صبا
كه دل مرده بدو زنده شود
گل چو بدعهدی و رعنایی كرد
دولتش زود پراكنده شود
***
شمسه ی نرگس
ای ملك به دیدار تو چون باغ به گل شاد
عالم به وجود تو چو روح از جسد آباد
با رحمت تو دود سقر مروحه روح
با هیبت تو نكهت صبح آذر حداد
از حزم تو پوشیده زره قامت ماهی
وز جود تو زد موج گهر صفحه ی فولاد
با شربت الطاف تو تحلیل پذیرد
بحران سموم از مدد گرمی مرداد
از نعمت تو شمسه ی نرگس شده زرین
وز طیبت تو گنبد گل شاخه ی شمشاد
منشی فلك اجری ارزاق نداند
تا نشنود از كلك تو پروانه ی انفاد
گر بگذرد از عدل تو بر بیشه نسیمی
هرگز نكند شیر بر آهو بچه بی داد
رنجی كه به هر وقت صداع تو نمودی
این بار به عذر آمد و در پای تو افتاد
بر درگه عالیت جهان همچو وشاقی
بر پای نماندست كه هرگز منشیناد
***
خدایگان شریعت
خدایگان شریعت علاء دین رسول
رسول عزم تو از باد تیزتر گذرد
سپهر پیر به این نیلگون قبا كه بود
به درگه تو رهی وار با كمر گذرد
اگر همای جلال تو بال بگشاید
ازین صحیفه ی سیمین چو تیر برگذرد
ز عشق گرد سمند سپهر جولانت
چو سیل حادثه بر روضه ی بصر گذرد
ز لفظ عذب تو چندان ملك حكایت كرد
كه تا به حشر جهان بر سر شكر گذرد
به هر دار كه خشم تو كارزار كند
زمانه بر سر خونابه جگر گذرد
جهان در آرزوی كسب كیمیای شرف
به خاك ساحت فرخنده ات به سر گذرد
گشاد تیر ترا دهر ناوكی پرداخت
كه گر بخواهی ازین نیلگون سپر گذرد
مگر سموم بلا برگرفت خاك درت
كزین سرای به اندیشه مختصر گذرد
مگر كه بحر به خاك در تو نزدیكست
كه روزگار ازو دست پرگهر گذرد
خجسته رای منیر ترا چه كم گردد
كه از گناه یكی تیره روی درگذرد
***
مغز معنی
چون ز مدح تو براندیشیدم
مغزی از پوست به بیرون آمد
سر تو سبز و دلت خرم باد
كه رخ بخت تو گلگون آمد
***
انقلاب اصفهان
دیدی تو اصفهان را آن شهر خلد پیكر
آن سدره ی مقدس آن عدن روح پرور
آن بارگاه ملت و آن تختگاه دولت
آن روی هفت عالم و آن چشم هفت كشور
هر كوچه جویباری محكم به مهر عصمت
هر خانه سایه سایه با یكدگر مجاور
از غایت سخاوت زردار او تهی دست
وز مایه ی قناعت درویش او توانگر
اكنون ببین در آن خلد طوبی بیخ كنده
ولدان مو بریده حوران كشته شوهر
شهری چو چشم خوبان آراسته به مردم
خالی شده ز مردم حالی چو چشم عبهر
هم چون صباح كاذب خطی ولی مبتر
هم چون سراب شوره حظی ولی مزور
لطف خدای دیدی اكنون سیاستش بین
انواع لطف دیدی آثار قهر بنگر
مشك از عنا به چین در شد قار همچو كافور
لؤلؤ ز غصه در بحر شد قیر همچو عنبر
نحل ار بداندی این ممكن كه گردد از سهم
شهدش چو شحم حنظل مومش چو سنگ مرمر
آتش پرست را گو برگیر نار و زنار
كایدر نماند اصلا نه مسجد و نه مبر
بنگر بدین عجایب طوفان و كوه جودی
دجال و مهد مهدی غرقاب و بیت مشعر
***
خوان خواجه
خواهی كه نزد خواجه قبولی بود ترا
منشین به خوان او برو از نان او مخور
ور چند گویدت به تكلف كه نان بخور
فرمانبر آن چه گفت و به فرمان او مخور
زنهار خور ولیك مخور نانش زینهار
وز نان طفل و بیوه بخور زآن او مخور
خوانش چو خون حرام بود گرد آن مگرد
نانش چو جان عزیزست از جان او مخور
از گوشتش همی چش و از نان او مچش
از خون او همی خور و از خوان او مخور
***
نان تهی و نام نكو
گفتم به جوانی كه به عالم در
من مرد ندیدستم ازو بهتر
چون می نكنی خدمت مخدومی
كت گردد كار از همه سو بهتر
گفتا كه بسی كرده ام اندیشه
نان تهی و نام نكو بهتر
***
پاس راز
به خدایی كه علم واسع او
از سرایر جدا نشد هرگز
كان سخن كامد از تو درگوشم
با زبان آشنا نشد هرگز
***
شهر پرآشوب
این چه شهریست سراسر آشوب
وین چه قومند سراسر تلبیس
با چنین شهر سقی الله دوزخ
با چنین قوم عفاالله ابلیس
***
مجیرالدین بیلقانی در مدح جمال الدین گفته
قسم به واهب عقلی كه پیش رای قدیم
یكیست چشمه ی خورشید و سایه ی عنقاش
همی شود به یكی امر او چو سایه به چاه
در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش
كه هست طبع جمال آفتاب تأثیری
كه پیرویست كم از سایه ی گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی كرد و خانه نشین
به نثر نثره صفت طبع آفتاب آساش
جهان به دست زبان آفتاب وار گشاد
از آن فتاد معانی چو سایه اندر پاش
كشد به زیر غممم همچو سایه زیر قدم
ز رشگ آن كه نشست آفتاب بر بالاش
جهان دوا زدمش برد اگرنه بگرفتی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شكست گوهر دریا و باد ابر نشاند
به شعر چون گهر و طبع پاك چون دریاش
سپید مهره طبعش چنان دمید چنان
كه رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
به لطف اگر ید بیضا بدو نماید صبح
به شكل شام گرفتست بی گمان سوداش
دلم ز عقده ی غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده ی غراش
بسا كه طره حورا دهد ز غیب بهشت
به كلك سرزده مانند طره ی حوراش
به چشم مردم ازان گشت همچو مردم چشم
كه در سواد توان یافتن ید بیضاش
نه لایقست به او مدح من كه درخور نیست
كلاه گوشه ی نرگس به چشم نابیناش
ثنای او چو مرا شد علاج جان نژند
دعاش گویم و دانم كه واجبست دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده ای بادا
كه او بود به همه حال مقطع و مبداش
***
ای آفتاب برج سیادت روا مدار
گر بر مثال جاه تو انجم شود نقط
آگه شود زمانه ز اسرار لوح غیب
گر قوت بیان تو ماند برین نمط
آن جا كه كلك مدح تو خواهد مسیر عقل
از شاخ سدره دست عطارد كند مقط
یك نكته استماع كن از عقل خرده دان
دانسته ای كه عقل مصون باشد از غلط
چون مشك گیسوی تو به كافور شد بدل
زین پس مگیر دامن خوبان مشك خط
***
بحث علمی
اختلاف اهل علم از روی دانش رحمتست
زآن كه كفر از حجت ایشان شدست اندر گریغ
یك مثل گویم درین معنی كه روشن گرددت
همچو نور از جرم خورشید و چو برق از روی میغ
تیغ كوه و تیغ خورشید آن قوی این روشنست
لاجرم خون لعل گردد در میان هر دو تیغ
***
شهر اصفهان
نیست شهری چو شهر اصفاهان
به حقیقت ز شهرهای عراق
كه نبینی درو خساست و بخل
كه نیایی درو دروغ و نفاق
خواجگانی به نام و ننگ درو
هر یكی حاكمی علی الاطلاق
همه را خواجگی به استعداد
همه را سروری به استحقاق
هم دهنده همه ولی دشنام
هم خورنده همه ولیك اطلاق
***
شهر گنجه
چو شهر گنجه اندر كل آفاق
ندیدستم حقیقت در جهان خاك
كه رنگ خلد و بوی مشگ دارد
گلابش آب باشد زعفران خاك
چنان مطرب هوایی دارد الحق
كه رقص آید در او در هر زمان خاك
***
بنده نوازی
حق تعالی اندرین دنیای دون
بندگان نیك را بنواخت نیك
من خود از نیكان نی ام باری مرا
می تواند داشت زین بهتر ولیك
***
مرگ
آه ازین دور چرخ و گوش افلاك
آه ازین اختران كج رو ناپاك
عبرت ازین روزگار و چرخ نگیری
تا به سواری چه چا بكند و چه چالاك
ابلق ایام بر تو پی سپرد گرد
چون سرت آویخته هزار به فتراك
صبح چو كوتاه عمر آمد ازین روی
هر نفس از دست چرخ جامه كند چاك
از پی كم عمریست این كه بدین حال
لاله جگر سوختست و نرگس غمناك
كس نبرد جان به در ز گردش ایام
كس نبرد سر برون ز چنبر افلاك
مرگ بفرسایدت اگرچه بزرگی
زآن كه ازو هم نرست سید لولاك
می نكند مرگ قصد جان تو! زنهار
دست اجل كی رسد به جان تو! حاشاك
این فلك بی هنر نگر كه شب و روز
روی زمین می كند ز اهل هنر پاك
گر شكم آدمی ز خاك شود سیر
چون نشود سیر ز آدمی شكم خاك
***
راست گویی
مرد باید كه راستگو باشد
ور ببارد بلا بر او چو تگرگ
نام مردی بر او دروغ بود
كش نباشد به راست گفتن برگ
راستی را تو اعتدالی دان
كه ازو شاخ خشك گیرد برگ
سخن راست گو مترس كه راست
نبرد روزی و نیارد مرگ
***
غفلت
چند گویی كه عیش نیست به كام
چند گویی كه كار نیست به برگ
تا كی اندوه جبه و دستار
مگر ای خواجه غافلی از مرگ
***
فتلق سعد دین
آفتاب مطلع اقبال فتلق سعد دین
ای به نور رای روشن كرده اسرار ازل
بر فراز بام قدرت هندوی چوبك زنست
پاسبان قلعه ی هفتم كه خوانندش زحل
چون به پرواز اندر آمد خامه ی سرسبز تو
تیغ طوطی رنگ را پرواز دادند از عمل
تیغ هندی گوهر تو خون بدخواهان بریخت
آسمان گفتا زهی لالایك میر اجل
آسمان از دور حلم ساكنت را دید و گفت
دور بادا آفت چشم بد از نعم البدل
حاسدان درگهت را عقل شیطان می شمرد
مهتر فكرت ندا كردش كه لابلهم اضل
دی دران وقتی كه آن سلطان سیم اندود چرخ
چون گفت می كرد خود را در زرافشانی مثل
هاتفی گفت از ورای چرخ در گوش دلم
كای ضمیرت مشكلات سرگردون كرده حل
آن كه گر یك شعله در گردون فكندی خشم او
پوستین از شدت گرما برون كردی حمل
حاسدانش را كه هستند از در صد پوستین
هردم آسیبی رسد زین عالم روبه حیل
آسمان عزا ازین پس عزم آن می داشتم
تا براندازم طریق مدحت و رسم غزل
لیكن از بهر مدیح خاطر افروز تو باز
لفظ من درباب شیرینی سبق برد از عسل
خاك باد اعتقادم گر ز ابنای زمان
هیچ كس بیتی تواند گفت زینسان بی خلل
***
تقاضای كاه
ای كریمی كه هست گاه كرم
دل و دست تو كان و دریابم
من گرانی نكرده ام هرگز
وز پی نان نبرده ام آبم
گر اشارت شود به كم تر چیز
مثلا كاه پاره ای یابم
***
دوری از خدمت
به خدایی كه فیض رحمت او
كرد از بند حرص آزادم
كه من از خدمت چو تو مخدوم
تا به ناكام دور افتادم
نه دو دیده به خواب دربستم
نه دهن را به خنده بگشادم
***
انتظار
دخل عمرم خرج شد در انتظار
گرچه من بر صبر كردن قادرم
بیش ازین دانم كه تاب صبر نیست
فی المثل گر خود ادیب صابرم
***
قهرمان شریعت
به خدای ار چهار بالش شرع
حاكمی چون تو دیده در عالم
قهرمان شریعت و ملت
یا سر كلك تست یا خاتم
***
عدل
خسروا عدل كن همیشه ازآنك
خوب نبود ز شهریاران ظلم
ظلم شاهان هلاك دهر بود
نیست خرد از بزرگواران ظلم
ظلم بگذار ازآن كه برباید
تاج از فرق تاجداران ظلم
هست نقصان عمر و آفت دین
ملخ كشت و منع باران ظلم
عدل تو هم اثر ندارد اگر
تو كنی عدل و پیشكاران ظلم
عدل فرمای و ظلم كن باری
كه بود رای خاكساران ظلم
زآن كه یك ظلم و صد هزاران عدل
به كه یك عدل و صد هزاران ظلم
***
بزرگی در اصل
هركه در اصلش بزرگی بوده است
آن ازو هرگز نگردد هیچ كم
پیل كو جز خدمت شاهی نكرد
چون ز آسیب فنا گردد عدم
زاستخوان او اگر پیلی كند
خدمت شاهی كند او نیز هم
***
دو خواجه ی تاش
من بنده و اسب هر دو امروز
بر درگه تو دو خواجه تاشیم
در گرسنگی به صبر كردن
ما هردو دری دیار فاشیم
قدری جو اگر دهی به اسبم
ما نیز طفیل اسب باشیم
ور گندم باره ای دهی نیز
در دیده ی چرخ خاك باشیم
***
یخ بندی طبع
مرا ایزد تعالی خاطری داد
كه دایم با فلك بودی عتابم
به معنی دادن بكر آن چنان بود
كه با او كان معنی بد خطابم
به هر وقتی كز او كردم سؤالی
نهاده بود صد معنی جوابم
كنون از بخل ممدوحان ممسك
غلط بینم همی با او حسابم
چنان پذرفت رنگ بخل كز وی
به صد اندیشه یك معنی نیابم
ز دم سردی این مشتی بخیلان
چنین یخ بند شد طبع چو آبم
در ابر بخل و بی آبی نهان شد
دریغا خاطر چون آفتابم
***
سوزیان
خشمت آمد كه من ترا گفتم
كه ترا عاشقم خطا گفتم
شاید ار خون شود دلم تا من
با تو ناگفتنی چرا گفتم
من ز دست زبان به رنج درم
سوزیان بین كه تا ترا گفتم
گفتی از عشق جان نخواهی برد
من خود این با تو بارها گفتم
***
دوری
به خدایی كه عقل كلی را
بر درش سر بر آستان دیدم
از پی وصف حضرت عزش
دهن نطق بی زبان دیدم
كه من از دوری تو دور از تو
بی تكلف هلاك جان دیدم
در دل از اشتیاق خدمت تو
شعله ها تا به آسمان دیدم
غیبت تو نه آن اثرها كرد
كه توان گفت مثل آن دیدم
دوستان را كه پیش طلعت تو
دسته دسته زمان زمان دیدم
هست ماهی خدای می داند
كه اگر از یكی نشان دیدم
بود ذات تو همچو آینه ای
كاندران روی دوستان دیدم
بی تو تاریك شد جهان بر من
كه به رویت همه جهان دیدم
***
خلعت خاص
ای بزرگی كه دست نعمت تو
هست بر نام نیك سرپوشم
تو پسندی كه من درین حضرت
همه كرباس مختصر پوشم
چه بهانه نهم سخای ترا
كه ازین گونه جامه درپوشم
غم من جز تو كس نخواهد خورد
گر همه سال آستر پوشم
گفتم از خدمتت چو قوس قزح
حله بالای یكدگر پوشم
كی گمان بودم این كه هم چون ابر
آب نبتی شود ز بر پوشم
آرزو می كند تنم كه در او
خلعت خاص تو مگر پوشم
می توانم به زر خرید ولیك
نه چنان بایدم كه درپوشم؟
زشت باشد كه من سراسر عمر
پیش تو جامه ای به زر پوشم
تو بده ورنه زآن دیگر كس
به خدا و رسول اگر پوشم
***
نان به زر
گفتم چو بسته ام كمر بندگی تو
بهر میان خویش ز جوزا كمر خرم
در خاطرم نبود كه بر خوان دولتت
نان آن گهی خورم كه به خون به جگر خرم
لایق شناسی از كرم خود كه بر درت
من جان به رایگان دهم و نان به زر خرم
***
یك باره بكش
نه ترا رای كه در من نگری
نه مرا زهره كه در تو نگرم
خود به یك باره بكش تا برهیم
من ز دست تو تو از درد سرم
***
دربسته
گفتند دی مرا كه بر خواجه می روی
گفتم چو راه یابم آن جا به سر روم
در بسته دارد اوی و من ار چند كوچكم
هم نیستم چنان كه ز سوراخ در روم
من همچو آفتاب ز پرده بنگذرم
نه چون قضای بد ز در بسته در روم
***
ترك هجا
اگر من فی المثل در هجو كوشم
به نزد عقل كی معذور باشم
كسی كم هجو باید گفتن آخر
زاول خود از آن كس دور باشم
نگردد سفله رنجور از شنیدنش
من از گفتن چرا رنجور باشم؟
***
نفاق و بخل
نفاق و بخل در اهل سپاهان
چنان چون تشنگی در ریگ دیدم
بزرگ و خردشان دیدم وز ایشان
وفا در سگ كرم در دیگ دیدم
***
پیری
در آینه تا نگاه كردم
یك موی سفید خویش دیدم
ز اندیشه ضعف و بیم پیری
در آینه نیز ننگریدم
امروز به شانه در از آن موی
دیدم دو سه تار و برطپیدم
شاید كه خورم غم جوانی
كز پیری خود خبر رسیدم
زآیینه معاینه بدیدم
وز شانه به صد زبان شنیدم
***
مردم سپاهان
سگ به از مردم سپاهانست
به وفاق و وفا و پویه و دم
آن چنان مدخلان دون همت
همه از عالم مروت گم
همه درنده پوستین چون سگ
همه مردم گزای چون كژدم
زن و فرزندشان و یك جو زر
دل و جانشان و یك درم گندم
به چه بتوان شناخت خر زایشان
به درازی گوش و گردی سم
بس دریغ آیدم چنین شهری
به گروهی همه چو در دی خم
مردمی اندرو مجوی ازآنك
همه چیزی در اوست جز مردم
***
حرمت پدر و مادر
بشنو از من نصیحتی كه ترا
كار هر دو جهان شود به نظام
بد نخواهی كه باشدت هرگز
بد مكن خاصه با اولوالارحام
حق مادر نگاه دار و بترس
ز ایزد ذوالجلال والاكرام
كه آن كه با مادر و پدر بد كرد
نبود جز همیشه دشمن كام
سنگ را از دوگانه فرزندست
آهن و آبگینه هر دو به نام
این یكی با پدر به حرمت زیست
راست چونان كه پیش خواجه غلام
نزند هیچ با پدر پهلو
نكند هیچ جز دور سلام
ور بخشمش طپانچه ای بزند
بشكندش از نهیب هفت اندام
لاجرم از برای خدمت او
چون به حرمت همی نمود قیام
آب كاصل حیات ما آمد
كه بدو زنده ایم جمله انام
قسم میراث او شد از پدرش
هم ز آب زلال و هم ز مدام
گاه بر دست ساقیی باشد
همچو سرو بلند و ماه تمام
كاه هم بستر بنات الكرم
گاه هم صحبت بنین كرام
گاه بر دست شه بود پایش
گاه لب بر لبی نهد می فام
نام در نام مهتران پیوست
تا كه گویند در مثل جم و جام
باز آهن كه خام طبعی كرد
راه دونان گرفف و خوی لئام
در پدر می كشد زبان هر وقت
با پدر جنگ باشدش مادام
پدر از دست او همی گه گاه
به غریبی فتد ز جای و مقام
زیب سبب بچه ای بزاید ازو
تند و بی آب و تیز و بی آرام
آتشی اندرو زند كه از آن
سوخته گردد ارچه باشد خام
هرچه كردست با پدر روزی
از پدر باز بیند او ناكام
تا ازین اعتبار گیرد عقل
تا بدانند این خواص و عوام
كان كه با بر والدین آمد
هست با عیش خرم و پدرام
وآن كه او مادر و پدر آزرد
آتش دوزخش بود فرجام
***
دل برده
بر نرگس تو رفتم به هزار لابه گفتم
دل برده بازپس ده كه دل دگر ندارم
سوی زلف كرد اشارت كه بجوی رخت هندو
مگر او ببرده باشد من ازین خبر ندارم
***
قطعه
خداوندا بدین حالت من از شكر و ثنا گفتن
نپردازم همی حقا كه چیزی دیگر اندیشم
ندانم من كه گر حاشا جهد بر دامنت بادی
مرا پرواری آن باشد كه یك معنی براندیشم
***
روزگار كرم
گذشت نوبت احسان و روزگار كرم
چه وقت می بكند باز روز كار كرم
كه خون گرفت دل اشتیاق پیشه ی من
در اشتیاق بزرگی و انتظار كرم
غبار بخل ز صحن زمین به چرخ رسید
كجاست آخر یك ابر سیل بار كرم
نعوذ بالله اگر صدر شرق خود نبدی
كه خواست بود دگر در همه دیار كرم
منیر طلعت او سوسن ریاض امل
بلند همت او سرو جویبار كرم
زهی به عرض كریم تو ابتهاج ثنا
زهی ز كف جواد تو افتخار كرم
***
عقل بیدار
به خدایی كه مهر معرفتش
كرد توفیق عقل بیدارم
به رسولی كه روز حشر امید
به خدا و شفاعتش دارم
كه اگر من از آن چه بی تو گذشت
یك نفس در حساب عمر آرم
***
قسم
به خدایی كه بر خداوندان
فرض كردست بندگی كردن
كه مرا مرگ خوش ترست از آنك
این چنین بی تو زندگی كردن
***
پادشاه شریعت
ایا پادشاه شریعت كه هست
ز اوصاف تو قاصر افكار من
چو دشوار هركس تو آسان كنی
كه آسان كند كار دشوار من
چرا بهر تیمار هر بنده ای
معین ترا گردد آزار من
یقینست بر من كه نیاید كسی
جداگانه از بهر تیمار من
ز روی كرم بشنو این چند بیت
ز درد دل و جان بیمار من
پدیدست كاخر درین مملكت
چه نقصان كند وجه ادرار من
***
مشورت
یك نصیحت بشنو از من كاندران نبود غرض
چون كنی رای مهمی تجربت از پیش كن
طاعت فرمان ایزد شفقت بر خلق او
درهمه حال این دو معنی را شعار خویش كن
كار تو دایم تواضع بود با خرد و بزرگ
منصبت گر بیش تر گشتست اكنون بیش كن
آب در حلق ضعیفان از كرم چون نوش ساز
موی بر اندام خصم از بیم هم چون نیش كن
گر تكبر می كنی با خواجگان سفله كن
ور تواضع می كنی با مردم درویش كن
چون كسی درد دلی گوید ترا زاحوال خویش
گوش بر درد دل آن عاجز دلریش كن
مصلحت از لفظ دین داران كامل عقل جوی
مشورت با رای نزدیكان دوراندیش كن
***
تغزل
ای حسن بسته بر قمرت رنگ ارغوان
و ایزد نهاده بر شكرت شكل ناردان
برده به زیر عنبر تو یاسمین وثاق
كرده به گرد شكر تو طوطی آشیان
یك ذره كردگار ترا چون نداد سنگ
پیكان غمزه را به چه بر می كنی فسان
گل ها پدید گشت ز خاك و به هر گلی
در خاك می كنی به عوض عاشقی نهان
پرسی چه گونه ای دل تو شادمانه هست؟
در عهد چون تویی دل و آن گاه شادمان؟
در باد بوی طره ی تو یافت چاكرت
بر باد از گزاف ندادست خان و مان
ترسم بتا كه فاش كند در اشك من
این راز عشق ماند به پنهان ز همگنان
نه نه كه هركه جایی دری فشاند دهر
آن را به جود صاحب عادل برد گمان
والا نظام ملك و خداوند صدر دین
دستور ملك بخش و وزیر ملك نشان
آویزه ایست حلم ورا كوه بیستون
فضل آیه ایست دست ورا بحر بی كران
گردون نخست پایه و شعری دوم بود
آن را كه بر جناب تو آمد به نردبان
پیوسته نقشبند ز كلك تو مستفید
دایم صدف گشای ز لعل تو ترجمان
قاصر ز عزم نهضت تو جره سفید
عاجز ز بیم تو صولت تو شرزه ژیان
ای اسم داده هم نفس روح را سخن
وی نام كرده نایژه رزق را بنان
گر فی المثل چو تیغ زبان آهنین كنم
فرسوده گردم ار كنم اوصاف تو بیان
مستغنی است بنده به اقبال تو ازآنك
آب حیات شعر فرو شد برای نان
***
پوستین
پوستینی بخواستیم از تو
تا زمستان به سر بریم در آن
حرمت ما بر تو بود چنانك
حرمت پوستین به تابستان
بده ای خواجه پوستینم هین
پیش تر زآن كه پوستینت هان
***
كام دل
چند گویی كه روز برنایی
دستی آخر به كام دل برزن
من بدین معطیان و مخدومان
كه نیرزند دانه ای ارزن
دست چون برزنم به كامه دل
به چه دل گرمی آخر ای غرزن
***
تحفه
ای شده فر شكوه مسندت
هم جمال ملت و هم زین آن
بنده را دینیست بر انعام تو
چون بنگذارد سخایت دین آن
هر زمانم طعنه ای از دشمنیست
كم جگر خون می شود از شین آن
من نمی گویم مرا یك بدره ده
یا مده هیچم ولی مابین آن
تحفه ای آورده ام نزدیك تو
یا بهایش یا عوض یا عین آن
***
آل پیغمبر
كاشكی برخاستستی روز حشر
جمع گشتی باز این اجزای من
تا ببینم آل پیغمبر به كام
ورچه دوزخ بود خواهد جای من
***
خاطر وقاد
خاطری دارم چنان وقاد و تیز و تندرو
كز ضمیر غیب اگر خواهی ترا بدهد نشان
هرچه من در عمرها او را ودیعت داده ام
هم چنان چون بازخواهم پیشم آرد در زمان
جز یكی چیزست كه البته در آن منكر بود
وآن یكی دانی چه باشد رازهای دوستان
***
رسم
خواجه محترم ربیب الدین
با من آن بر و آن لطایف كو
رمضان بیست و هفتم است امشب
ای زنت …. قطایف كو
رسم ها بود بر تو خادم را
آخر آن رسم و آن وظایف كو
***
دعا و ثنا
ای بر میان چرخ كمر از وفای تو
وی بر زبان خلق دعا و ثنای تو
آراستست خطبه به فرخنده نام تو
وافروختست سكه به فر و بهای تو
قایم صلاح دولت و دین در حسام تو
بسته بقای عالم جان در بقای تو
انصاف نوبهار ز تأثیر عدل تست
تأثیر آفتاب ز تأیید رای تو
گردون ز روشنان كواكب همی كند
چتر شب سیاه مرصع برای تو
این نوبهار خرم و نوروز دلگشای
فرخنده باد بر تو و بر ما بقای تو
***
هجو گفتن
مرا خود نیست عادت هجو گفتن
كه كردستم طمع زین قوم كوتاه
معاذالله كه من كس را كنم هجو
ز مدح گفته نیز استغفرالله
***
فراق
عالم الاسرار آگاهست آن كز قدرتش
در بهاران تازه دارد روی هر پژمرده ای
آن كه چون فیض سحاب لطف او قسمت كند
كس دهان گل نیابد در چمن بی خرده ای
كز فراق طلعت میمون تو این بنده هست
مرده ای چون زنده ای یا زنده ای چون مرده ای
***
موی سپید
هرچه موی سپید بینی تو
دست در دامن بهانه زنی
بركنی گویی این ز سودا بود
من ندانم كرا همی شكنی
پنبه زاری شد آن بناگوشت
پنبه از گوش كی برون فكنی
بیش ازین خار خویشتن ننهند
پیر گشتی برو چه ریش كنی
***
هجای روا
اگر در شعر من زین پس یكی بیت هجا گفتم
مرا معذور باید داشت چون آن بیت می خوانی
روا باشد هجای آن كه حق من كند ضایع
بخوان – ان لا یحب الله – اگر قرآن همی دانی
***
مزبله ی دیو
تا كی ای دل تو درین مزبله ی دیو ز حرص
خویشتن را ز ره عقل و خرد گم بینی
بر جهانی چه نهی دل كه ز بس آز و نیاز
موج آفت را بر چرخ تلاطم بینی
چند ازین بی خردان خیره ملامت شنوی
چند ازین بی خبران هرزه تظلم بینی
زین خسان بی سببی چند مشقت یابی
زین خران بی غرضی چند تحكم بینی
در سرایی چه نهی رخت كه در ساحت آن
فتنه را تا به لب گور تصادم بینی
اندرو بر علم رایت صبح صادق
صبح كاذب را پیوسته تقدم بینی
در وی از ساقی غم درد دمادم نوشی
بر دل از بار شره زخم دمادم بینی
سر هر باهنری زیر پی بی خردی
پای هر بی خردی بر سر انجم بینی
در وی از ذره ی خاشاكی دردی یابی
در وی از نیشتر پشه تألم بینی
ظاهر از نغمه ی قمری همه كوكو شنوی
حاصل از نوبت سلطان همه دم دم بینی
آن چنان فتنه دنیا مشو ای دل كه ز حرص
خارپشتی را در كسوت قاقم بینی
هر كجا دانگكی هست سنا نیست بر او
به عیان صورتش از خوشه ی گندم بینی
ژرف اگر در نگری بیش ترین مردم عصر
سگ بی دم یابی یا خر بی سم بینی
دوستان را همه چون نحل ز افراط نفاق
نوشی و نیشی اندر دم و بر دم بینی
مردمی می طلبی گرد جهان نیك برآی
به خدای ار به جهان صورت مردم بینی
باز كن دیده عبرت نگر و معنی بین
تا همه خوك و سگ و گربه و كژدم بینی
خیز و از زاویه ی فقر قناعت اندوز
تا ز بی برگی انواع تنعم بینی
اندر او در دهن شیر سلامت یابی
وندر او در دل شمشیر ترحم بینی
شمع را بی جگر گرم زرافشان یابی
صبح را بی نفس سرد تبسم بینی
طوطیان را همه از نطق شكرخا یابی
بلبلان را همه از شكر ترنم بینی
عاشقان را همه با وجد اناالحق یابی
عاقلان را همه در شکر سقاهم بینی
وز كریمانت چو حاجت به مهمی افتاد
به كفایت شده بی مطل و تلعثم بینی
چه كنی جمع زر از زر نشود حرص تو كم
بیش تر تشنگی اندر دل قلزم بینی
منصبی را چكنی خواجه كه از هر نااهل
گه تعرض كشی و گاه تزاحم بینی
گر چو خورشید چهارم فلك اقطاعست
زبر خویش زحل بر رف هفتم بینی
از تواضع طلب ار برتریی می جویی
كادمی نیست كش از نفخ تورم بینی
عادلی كو كه به حق یاری مظلوم دهد
تا هم از محتسب شهر تظلم بینی
تو بشو نقش امید از رخ آیینه ی دل
تا هم از خویشتن آن لحظه تبرم بینی
یادگیر این سخن ای مرد سخن پیشه ز من
كه گر این فهم كنی عزم تفهم بینی
***
كبر و غرور
آن شنیدستی كه نمرود از مقام افتخار
می بسودی بر سر گردون كلاه سروری
باز كبر سلطنت گوش دلش را می نماند
كز خلیل الله شنیدی حجت پیغمبری
لاجرم دارای گیتی پشه ای را نصب كرد
تا دهد هر لحظه ای با او مصاف داوری
پشه چون بی اعتماد نیزه و عون سپهر
یافت از تأیید حق بر كشتن او یاوری
قابض ارواح را فرمان رسید از كردگار
كای همای جان ستان در روضه ی نیلوفری
خیز تا جان هوس پرورده این خاكسار
از پی آرایش دوزخ سوی مالك بری
هیچ دانی آن به نمرود از چه معنی می رسید
با تو گویم گر مرا از اهل تهمت نشمری
ایزدش هر لحظه می فرمود تعذیبی دگر
تا چرا آورد بیرون رسم كركس پروری
***
دوری
به خدایی كه پس از طاعت او
نیست چون خدمت تو بندگیی
كه مرا بی تو همه جمع شدست
هر كجا بود پراكندگیی
بی تو از زندگی خود خجلم
ورچه خود نیست چنان زندگیی
***
پایداری
خداوندا چنین گفتست حاسد
كه می باشد مرا جان دگر رای
به معبودی كه مستغنی است ذاتش
ز خواب و خورد و فرزند و زن و جای
كه گر تا ره به دهلیز تو دانم
نهم بر صحنه دیگر كسی پای
***
سوم چه فرمایی
بزرگوارا در انتظار بخشش تو
نمانده است مرا طاقت شكیبایی
سه چیز رسم بود شاعران طامع را
نخست مدح و دوم قطعه تقاضایی
اگر بداد سوم شكر اگر نداد هجا
من آن دوگانه بگفتم سوم چه فرمایی
***
وفا
چیست از نیكویی كه نیست ترا
ای دریغا گرت وفا بودی
وای بر عاشقان بی چاره
اگر این حسن را بقا بودی
***
ابر كمانگیر
زهی ابری كه شرق و غرب عالم
ز راه دیده در لولو گرفتی
ز بهر تیر باران زمین را
كمان سام در بازو گرفتی
چو دست ركن دین خواهی كه باشی؟
كه در بخشش طریق او گرفتی
ده انگشت چو ده دریاست او را
تو از یك عشر این نیرو گرفتی
تو آن دست گهرباران او را
قیاس از خویشتن نیكو گرفتی
كه او خندان دهد خلعت چنان نغز
كه تو سنجاب ازو ده تو گرفتی
تو زین ده قطره كز دیده براندی
هزار آژنگ در ابرو گرفتی
ازینت ریشخندی می دهد برق
كه از شرم آستین بر رو گرفتی
به طعنه رعد می گوید كه احسنت
نكو الحق جهان در كو گرفتی
***
بی چاره آدمی
دی هركه دید سلطنت و كار و بار تو
گفت از تعجب اینت ستمکاره آدمی
وامروز هركه عجز تو بیند بدین صفت
گوید همی بدرد كه بی چاره آدمی
***
مرگ و سوگ
از مرگ تو نشست به هر گوشه ماتمی
وز سوگ تو بخاست ز هر كلبه شیونی
زین سهمگین مصیبت و زین سهمناك مرگ
آتش فتاد در دل هر سنگ و آهنی
***
در جواب رشیدالدین وطواط
خدایگان افاضل رشید دولت و دین
جهان سروری و عالم هنرمندی
ز بیم آن كه خداوند را ملال بود
دراز می نكنم شرح آرزومندی
ایا به لطف به فرزندی ام پذیرفته
به بندگیم نبوده طمع كه نپسندی
چه قدر و قیمت دارد رهی و مثل رهی
كه یاد او كنی و خاطر اندرو بندی
غریب نیست ز لطف تو گر تمام كنی
بنای بندگیم چون اساس افكندی
دل خلایق بر مهر خویش كردی جمع
نصیب فضلی كاندر جهان پراكندی
ز اشتیاق تو بر من همه جهان گریند
چنان كه تو به هنر بر همه جهان خندی
ازین سپس به لقا كوش كاشتیاق رهی
از آن گذشت كه یابد ز نامه خرسندی
***
یك دل- با دو دل
دو یار ار به یك جای می داشتی
كه یك دم یكی را بنگذاشتی
نه این از تو آزرده بود و نه آن
نه جنگی میان بود و نه آشتی
نه زخم جفایی یكی یافتی
نه تخم عتابی یكی كاشتی
نباید كه تو خویشتن را ازآن
همی دوستی نیك پنداشتی
منافق توانی بدن ورنه پس
به یك دل دو دل چون نگه داشتی؟
***
دل گشا
دل گشایی چو قبا درپوشی
جان ببندی چو دهن بگشایی
تو بر آیینه نهی صد منت
پس رخ خویش بدو بنمایی
***
غزلیات
***
مكن ای دوست كار من دریاب
هجرت آورد تاختن دریاب
دست آن زلف جان شكر بربند
جور آن جزع دل شكن دریاب
چشم تو قصد جان ما دارد
هان كه مستست و تیغ زن دریاب
ماه تو منخسف همی گردد
گفتمت سر این سخن دریاب
خشمت آمد كه خواندمت دشمن
دوستا رفت جان من دریاب
آه مظلوم پرده سوز بود
الله الله تو خویشتن دریاب
***
آن رخ نگر كزو مه گردون سپر شكست
وان خط نگر كه بر ورق عمر درگذشت
سوگند خورده بود كه عهد تو نشكنم
این بار خود بر غم دلم بیشتر شكست
كارم چو زلف خود همه در یكدگر فكند
سازم چو عهد خود همه در یكدگر شكست
تو غافلی ز آه من و غره ای به حسن
وین بس طلسم حسن كه بر یكدگر شكست
***
برخیز كه موسم تماشاست
بخرام كه روز باغ و صحراست
امروز به نقد عیش خوش دار
آن كیست كش اعتماد فرداست
می هست و سماع و آن دگر نیز
اسباب طرب همه مهیاست
گل را چو مشاطه ماه باشد
گر جلوه كند سزد كه زیباست
نرگس چو بدیده خاك روبد
نتوان گفت كه سخت رعناست
رنگ رخ لاله بس لطیفست
وان خال سیاه چشم بدر است
تا خیمه زدست در دلم دوست
ما را ز درون دل تماشاست
از خود بدر آی و شاد بنشین
كاین هستی ماست كافت ماست
***
جانا نظری فرما كز جان رمقی ماندست
واكنون غم كارم خور كاخر نسقی ماندست
از شرم رخ چون مه وانعارض گل رنگت
مه در كلفی رفته گل در عرقی ماندست
كردی به دلم دعوی وان نیز فدا كردم
زین بیش سخن باشد؟ بر بنده حقی ماندست؟
بی روی دلاویزت در هجر غم انگیزت
دل را اثری خود نیست جان را رمقی ماندست
گر سیم و زر كم شد از من ز چه برگشتی
در هجر توام پر در زرین طبقی ماندست
روزی دو سه نیك و بد درد سر ما می كش
كز دفتر عمر ما خود یك ورقی ماندست
***
باز ما را هوس خوش پسری افتادست
با زمان از پی دل دردسری افتادست
كار دل سخت بد افتاد درین بار كه او
به كف سخت دل بدجگری افتادست
من نمی دانم كاین مشغله بر من ز چه خاست
بیش ازین نیست كه ما را نظری افتادست
هان بترس ای دل سرگشته كه در آن سر كوی
هركجا پای نهی تازه سری افتادست
چه خوشست این كه شكایت كنم از عشق بدو
یعنی این كار مرا با دگری افتادست
***
نز هجر توأم به جان امانی هست
نه وصل ترا به دل نشانی هست
جانم بگداخت در فراق آری
جانی اگرم امید جانی هست؟
چونان شده ام كه گر مرا بینی
شبهت فتدت كه این فلانی هست
من طیره شوم چو تو كمربندی
یعنی كه ترا مگر میانی هست
گفتی ندهم به جان یكی بوسه
آری مده در آن زیانی هست
خود هیچ سخن مگوی با عاشق
تا كس بنداندت دهانی هست
می كن ز جفا هر آن چه بتوانی
كاخر پس ازین جهان جهانی هست
***
به خوبی هیچ كس چون یار ما نیست
ولیكن در دلش بوی وفا نیست
چه سود ار تنگ شكر شد دهانش
كه یك شكر از آن روزی ما نیست
نخواهم بست دل در وصلت ای ماه
كه وصل تو متاع هر گدا نیست
ز من بیگانه گشتستی و گویی
كه جز تو در جهانم آشنا نیست
تو خود دانی و من دانم ولیكن
كه یارد گفت چونین هست یا نیست
به عشقت هم نیارم كرد دعوی
كه زر خواهی و آن معنی مرا نیست
جفا كن تا توانی كرد زیراك
وفا در مذهب خوبان روا نیست
***
بس آه كم ز عشق تو از آسمان گذشت
بس اشك كم ز هجر تو از دیدگان گذشت
هم جانم از فراق تو ای جان به لب رسید
هم كاردم ز هجر تو از استخوان گذشت
در آب دیده غرقم و این از همه بتر
كآهی نمی توان زد كآب از دهان گذشت
گفتی كه چون گذشت ترا در فراق من
شرحش نمی توان داد القصه آن گذشت
فی الجمله هم ترا بترست ارنه كار من
بر هر صفت كه بود ز سود و زیان گذشت
هم لابه خوش ترست ولی جان آن نماند
هم صبر بهترست ولی كار ازان گذشت
جان خواستی و پای بران سخن كرده ای
جهدی بكن مگر ز سرش در توان گذشت
هرجا كه می روم همه این می رود سخن
كانچ از غم فراق فلان بر فلان گذشت
***
بیش ازین طاقت هجرانم نیست
برگ این دیده گریانم نیست
دل و جان گر چه عزیزند مرا
نیست درخورد چو جانانم نیست
گفتم از تو سخنی وز من جان
گفت امروز سر آنم نیست
جان ز من بردی و برخواهی گشت
غمم اینست و غم جانم نیست
چند ره تو بت كردم كه دگر
نبرم نام تو درمانم نیست
دل سركش كه نمی سازد هیچ
آه ازین دل كه به فرمانم نیست
***
باز مرا عشق گریبان گرفت
باز دلم دامن جانان گرفت
عشق بتان آفت جان و دلست
وای بران كو پی ایشان گرفت
سرو بدید آن قد و حیران بماند
ماه بدید آن رخ و نقصان گرفت
گفتم اگر دل ببرد باك نیست
آه كه دل برد و پی جان گرفت
باك ندارد ز سر زلف او
دل چو ره آن لب خندان گرفت
كز ظلمات ایچ نیندیشد آن
كش هوس چشمه حیوان گرفت
گفتم مردم ز غم عشق گفت
ماتمی از بهتر تو نتوان گرفت
قصه چه خوانم به من آن كرد دوست
كه دشمن انگشت به دندان گرفت
***
بر من ز عشق دوست به نوعی قیامتست
جانم ز عشق در همه عالم علامتست
از روزگار خویش مرا صد شكایتست
وز دوستان خویش مرا صد ملامتست
گر دل قبول نیست كه كردم فدای تو
جان در میان نهاده بوجه غرامتست
آن خط مشك رنگ تو یارب چه شاهدست
وان قد همچو سرو تو الحق قیامتست
چندین هزار دست برو برگفته سرو
حقا كه از خجالت آن سرو قامتست
با آن كه نیست با غم تو رنگ عافیت
گر هیچ بوی وصل بود هم سلامتست
***
این دل كه ببند زلف در بستست
بس جان كه به تیغ خشم خود خستست
بستست نقاب مشگ بر رویت
زان ماه طلسم خویش بشكستت
دل با غم تو درآمدست از پای
بگذر ز سرش كه این نه آن دستست
شاید كه دلم ز خرمی بگسست
تا او بچه زهره در تو پیوستست
چشم ار ز لب تو دوش می خوردست
انكار مكن هنوز هم مستست
فی الجمله رخ تو آفتی صعبست
هركس كه ندید روی تو رستست
***
عشق تو همچون قضا فرمان رواست
وصل تو همچون قدر مشكل گشاست
لعل میگونت به سرخی می زند
سرخیش زانست كاندر خون ماست
عشق تو زر كرد رنگ روی من
این نه عشقست ای پسر این كیمیاست
گفتی از تو جان و از من یك نظر
این چنین اسراف كردن هم خطاست
محنت من دایم از دل خاستست
خشم تو باری ندانم كز چه خاست
گفتی ای بدعهد برگشتی ز ما
هم مرا بدعهد خوان فرمان تراست
رخ مگردان چون مرا بینی ز دور
بی سبب اعراض نوعی از جفاست
چند گویی صبر باید كرد چند؟
من ندانم صبر زندانت كجاست
***
به نام ایزد جهان همچون بهشتست
كه خرم موسم اردیبهشتست
زمین از سبزه گویی آسمانست
درخت از جامه پنداری فرشتست
به صحرا شو تماشا را سوی باغ
كه روز بوستان و وقت كشتست
نه طوطی طرب را بال سستست
نه طاوس چمن را پای زشتست
حریفان همچو نرگس مست خفته
كلاه از زر ولی بالین ز خشتست
فتاده مست عاشق در بر گل
قبا آنجا كلاه این جا بهشتست
بهشت او نیست جای او مخور غم
به نقد امروز باری در بهشتست
بنفشه در چمن مانند خطیست
كه بنده در مدیح شه نبشتست
***
هر وقت دلدار مرا با من خطایی دیگرست
بی جرم با من هردمش از نو عتابی دیگرست
گفتم به جان منت بنه جان بستدی بوسه بده
در زیر لب می گفت زه این از حسابی دیگرست
گفتم به من بگذار جان یا بوسه ای ده رایگان
گفتا نه این بیتی نه آن این خود جوابی دیگرست
گفتم طریقی ساز پس یك ساعتم فریادرس
كز هجر تو جان هر نفس در رنج و تابی دیگرست
گفتا كه زر باید كهن ور نیست كوته كن سخن
نی نی حدیث زر مكن كان فصل یابی دیگرست
گفتم گذر كن سوی من باز آر آب روی من
كز طعنه بدگوی من دل در عذابی دیگرست
بگشاد زاشك چون گهر بر روی من رودی دگر
یارب ندانست این قدر كاین آب آبی دیگرست
گفتی كه دل شد نیك خو شد با دگر كس مهر جو
دوشن كجا خفتی بگو كاین خواب خوابی دیگرست
***
عشق بازی با چو تو یاری خوشست
جان فدا كردن ترا كاری خوشست
عاشقی گر خود همه درد دلست
درد دل از چون تو دلداری خوشست
بست خورشید از تو زناری ز كفر
گر همه کفرست زناری خوشست
گفتم از هجر تو جانم رفت گفت
گو به دوزخ نار تو ناری خوشست
گوید آری چون بخواهم بوسه ای
گر دروغست ارنه این آری خوشست
گفتمش دل باز ده گفتا كدام
خشك ریشه چون تو طراری خوشست
***
یك بار كه لعل او سخن گفت
بنگر كه چه نغز و دل شكن گفت
هر سرد كه دشمنی نگوید
امروز به دوستی به من گفت
صد بار دروغ كرد وعده
وانگاه مرا دروغ زن گفت
من این نه ازو شنیده ام كاین
آن نرگس مست تیغ زن گفت
نی نی كه هر آن چه گفت با من
حقا كه به جای خویشتن گفت
گر خود همه كفر گفت دلبر
آخر نه بدان لب و دهن گفت؟
گشتست فراخ تنگ شكر
تا شكر تنگ او سخن گفت
***
وصل تو چو عمر جاودانه است
خوی تو چو گردش زمانه است
در راه قضا رخ تو دامست
در دام قدر لب تو دندانه است
در هر نفسم هزار آهست
در هر سخن تو صد بهانه است
دل می كند این من از كه نالم
كم دشمن از اندرون خانه است
از بهر دلست این همه غم
دل خود ز میانه بر كرانه است
گفتی به زبان كه من ترایم
وز دل به زبان بسی میانه است
من جان نبرم ز دست عشقت
اینست سخن دگر فسانه است
***
خطت تا بر گل از عنبر نوشتست
غمت بر من خطی دگر نوشتست
مگر بیداد تو دل را خوش آمد
كه بر رویم به آب زر نوشتست
دمیده گرد لعلت سنبل سبز
زمرد بر عقیق تر نوشتست
ز بهر چشم بیمارت مگر زلف
فسون تب به شكر بر نوشتست
هنوز از عشق تو دل یك ورق خواند
ز تیمار تو صد دفتر نوشتست
ز دست این دل نا پای برجای
ندانم تا چه ام بر سر نوشتست
***
دل درد تو در میان جان بستست
جان در طلب تو بر میان بستست
عشق تو ز دست در دلم آتش
زان چشم من آب در جهان بستست
صد چشمه خون گشاده ام بر رخ
بر من در وصل همچنان بستست
تا دست قمر بگرد گلزارت
از مشك كمر بر ارغوان بستست
دست فلك از كلف نقاب شرم
بر چهره ماه آسمان بستست
ای دوست بترس ازین دم سردم
كاین دولت حسن تو دران بستست
سرسبزی شاخ و سرخی رویش
در یك دم سرد مهرگان بستست
***
جانا غم فراق تو ما را چنان بسوخت
كز شرم آن مرا قلم اندر بنان بسوخت
اشكی چو برق جست ز چشم چو ابر من
در رخت من افتاد و همه سوزیان بسوخت
زنهار هان و هان حذری كن ز آه من
كز آه بنده دوش مه آسمان بسوخت
گفتند شمع و مه كه چو روی تو روشنیم
این را سیاه شد رخ و آن را زبان بسوخت
با سوز دل ز هجر تو نالم همی چنان
كز ناله ام چو نال زبان در دهان بسوخت
در هجر تو امید ز پیری كه را بود
چون ماه چارده ز غم تو جوان بسوخت
از مشك برقعی كن و از شب نقاب بند
كز آفتاب چهره خوبت جهان بسوخت
***
امروز بتم به طبع خود نیست
با ما سخنش به نیك و بد نیست
دلبر ز برم براند و آن كیست
كانداخته چنین لگد نیست
یك بوسه ازو بخواستم گفت
بس دل كه درو بسی خرد نیست
كوچك دهنش بدید نتوان
چون بوسه دهم برآن كه خود نیست
هرگز ندهد نشان ز شادی
هركو به غم تو نامزد نیست
***
عشق را با دل من صد رازست
در غم بر دل مسكین باز است
چرخ در كشتن من می كوشد
یار با چرخ درین انبازست
ناز برد از حد و با روی چنین
ناز در گنجد و جای نازست
عشقت ای دوست اگر نه اجلست
گرد جانم ز چه در پروازست
شب زلف تو چه روز افزونست
چشم آهوت چه روبه بازست
صبح و مشگست به رخسار و به زلف
لاجرم پرده درو غمازست
گر دلم گرد تو گردد چه عجب
كت سر زلف كمند اندازست
یك دم از من نشود هجر تو دور
یارب این هجر تو چون دمسازست
***
دوش آن صنم ز زانو سر بر نمی گرفت
با ما نفس نمی زد و ساغر نمی گرفت
در خشم رفته بود و ندانم سبب چه بود
كان ماه لب به خنده ز هم بر نمی گرفت
در عذر صد ترانه زدم تا كند قبول
آهنگ ازان چه بود فراتر نمی گرفت
چندین هزار لابه كه كردم همی بدو
یك ذره خود دران دل كافر نمی گرفت
می گفتمش چه كرده ام آخر چه گفته ام
البته نیك و بد سخن از سر نمی گرفت
من پیش او به عذر به یك پای همچو سرو
او در گرفته بود و سخن در نمی گرفت
***
امروز چه بودش كه ز من روی نهان داشت
سر از چه سبب بر من بی چاره گران داشت
ناكرده گنه باز ز من روی نهان داشت
من هیچ نمی دانم او را كه برآن داشت
یك بار به روی تو نگه كردم و ای جان
بنگر كه به جان و دل و دیده چه زیان داشت
دل در بر من نیست ندانم كه كجا شد
یارب به جهان در دل من نام و نشان داشت؟
دیده چو ترا دید درو لعل برافشاند
معذور همی دارش بی چاره همان داشت
گفتند سر زلف تو دل می برد از خلق
من در غم دل بودم و او قصد به جان داشت
گر دوست همی دارمت این طرفه نباشد
آری به چنین روی ترا دوست توان داشت
زود از من و از تو همه این شهر بپرسند
گویند نه این چشم فلانی به فلان داشت
***
چه عجب گر دلت ز من بگرفت
كه مرا دل ز خویشتن بگرفت
شدم از ضعف آن چنان كه مرا
باد بربود و پیرهن بگرفت
سخنی با تو خواستم گفتن
گریه خود راه بر سخن بگرفت
***
دل وصالت به شكیبایی یافت
روز وصل از شب تنهایی یافت
وه كه چشمت چو بلا عشوه گریست
خاصه جایی كه تماشایی یافت
***
عشقت ای دوست مرا هم نفسست
بی تو بر من همه عالم قفسست
حلقه زلف تو دل می گیرد
در شب زلف تو حلقه عسست
من ز عشق تو كجا بگریزم
كاشكم از پیش و غم تو ز پسست
غم تو می خورم و می گریم
چون به اشكی و غمی دسترسست
مرگ نزدیك به من چونان شد
كه میان من و او یك نفسست
هركه گوید كه فلان را بنواز
گویی از خشم فلان خود چه كسست
خشم و دشنام تو در می باید
طعنه دشمنم آخر نه بسست؟
***
وای ای دوست كه بی وصل تو عیشم خوش نیست
چون بود خوش كه مرا آن دو رخ مهوش نیست
بر رخت آتشی از عشق برافروخته اند
كیست كش از پی دل نعل درین آتش نیست
چه كند ماه كه در ششدر حسن از تو بماند
كه همه نقش مه و پروین بیش از شش نیست
بهر یك بوسه كه جان داده ام آن را به بها
این همه ناخوشی انصاف بده هم خوش نیست
چند بی فایده فریاد كنم كاندر شهر
هیچ كس را غم این سوخته غم كش نیست
هان بپرهیز ز تیر سحر من كه مرا
هیچ تیری به جز از یارب در تركش نیست
***
بی مه روی تو چشمم همچو ابر بهمنست
بی شب زلف تو رازم همچو روز روشنست
نرگست از غالیه صد تیر دارد در كمان
لاجرم گلبرگ تو در زیر مشگین جوشنست
زلف را گو پای بازی بر گل و سوسن مكن
كت ازین بازیچه ی خون صد چون من در گردنست
***
چشمم از گریه دوش ناسودست
تا سحرگه سرشك پالودست
گر نخفتست چشم من شاید
چشم او باری از چه نغنودست
روزها شد كه آن نگارین روی
به من آن روی خوب ننمودست
بی سبب رخ ز من نهان دارد
می ندانم كه این كه فرمودست
گفتم از چشم بد نگه دارش
مگر آن چشم من بودست
سركشی بود عادتش همه عمر
خشم و دشنام نو درافزودست
راضیم گر چه پای باز گرفت
باری از درد سر برآسودست
***
رخ خوب تو چشم عقل در دوخت
مرا از جمله خوبان دیده بردوخت
به یك ناوك سر زلف دوتایت
روان و جان و دل در یكدگر دوخت
كمان ابروی تو تیر مژگان
چنانم زد كه پیكان در جگر دوخت
همه درد سرم زانست كاین عشق
كلاه ما نه بر مقدار سر دوخت
***
دگر باره با مات بیگانگیست
مكن كاین چنین ها نه فرزانگیست
تو جان خواهی آن گاه بر دست هجر
ندانی كه این رسم بیگانگیست
تو جان خواه بی زحمت هجر وصل
میان من و تو سخن خانگیست
من از عشق تو دشمن جان شدم
نه عشقست پس چیست دیوانگیست
به سوگند گفتی كه بكشم ترا
مرا كشته گیر این چه مردانگیست
***
یك روز اگر زان كه ترا با تو گذارند
بس قصه بیداد تو كز خون بنگارند
بس بی گنهان كز تو سحرگاه بنالند
بس بیوه زنان كز تو شبانگاه بزارند
بس خاك كه از دست تو ریزند به سربر
بس آب كه از جور تو از دیده ببارند
غافل مشو ای خفته كه از ظلم تو هرشب
درحضرت ایزد ز تو در سجده هزارند
گیرم ز كسی شرم نداری و نترسی
تا پیش تو عیب تو همی گفت نیارند
باری ز خدا هم به نترسی تو كه در حشر
این كرده و این دیده همی بر تو شمارند
بس شرم و خجالت كه ترا خواهد بودن
گر آینه فعل تو در روی تو دارند
این ناز و تنعم كه تو در پیش گرفتی
شك نیست كه خوش می گذرد گر بگذارند
***
بی توام كار بر نمی آید
بر من این غم به سر نمی آید
ترسم از تن بدر شود جانم
كز درم دوست در نمی آید
دل چو دلدار دور گشت از من
نیك و بد زو خبر نمی آید
هر شبی تا به روز از غم تو
مژه بر یكدگر نمی آید
می كنم جهد تا بپوشم حال
دیده با اشك بر نمی آید
به ننالم ز هیچ بد روزی
كم ازان بد بتر نمی آید؟
روز بگذشت و هم نیامد یار
تو چه گویی مگر نمی آید
این همه یارب سحرگاهی
خود یكی كارگر نمی آید
***
ترا تا زین جفا دل برنگردد
مرا این درد دل كمتر نگردد
به من برنگذرد یك شب ز هجرت
كز اشك من جهانی تر نگردد
مگر هجران تو سوگند خوردست
كه تا خونم نریزد برنگردد
مرا گفتی كه آیم نزدت امشب
به صد سوگند این باور نگردد
كسی در كوی تو هرگز نهد پای
كه چون پرگار گرد سر نگردد؟
كسی دل در سر زلف تو بندد
كه همچون زلف تو كافر نگردد؟
چو سایه عشق تو عالم بگیرد
اگر خورشید حسنت در نگردد
مرا زر در جهان این روی زردست
وزین زر كار من چون زر نگردد
***
برم امشب كه آن سرو سهی بود
همه شب كار دل فرماندهی بود
نه یك ساعت لب از بوسه بیاسود
نه یك دم دستم از ساغر تهی بود
نگارم بود و یك چنگی خوش زن
سوم ساقی چهارم شان رهی بود
گهی بر حلقه مشك ختن خفت
گهی در سایه سرو سهی بود
ز وقت شام تا الله اكبر
می لعل و سماع خرگهی بود
نه كس را بود بر ما اطلاعی
نه ما را نیز از خویش آگهی بود
نه با گرگ آشتی او پلنگی
نه با آهوی چشمش روبهی بود
گهی بوس و گهی نوش و گهی رقص
چه گویم عیب آن شب كوتهی بود
وز آن شب غصه بر غصه است ده تو
مرا كان شب نمردم زابلهی بود
***
چرخ از من قرار من بستد
تا ز دستم نگار من بستد
ماه مشگین عذار من بربود
سرو چابك سوار من بستد
خود دلی داشتم من از همه چیز
عشق بی اختیار من بستد
گله كردست ابر از چشمم
كه به یك بار كار من بستد
هجر می كرد قصد جانم و چرخ
یار او گشت و یار من بستد
***
دلم از دیده برون می آید
چه دهم شرح كه چون می آید
حل شده دل ز ره دیده برفت
زان سرشكم همه خون می آید
دل اگر خود همه از سنگ بود
به كف عشق زبون می آید
یارب آن مه به چه ماند یارب
كه هم از حلقه كنون می آید
چشم خیره شود از طلعت او
كز در حجره درون می آید
ای كه در رنگ و طراوت رخ تو
از گل و لاله فزون می آید
خیز و از پرده برون آی تو نیز
كه گل از پرده برون می آید
***
یار گرد وفا نمی گردد
با وفا آشنا نمی گردد
در دلش جز ستم نمی آید
در سرش جز جفا نمی گردد
دل به یك بارگی ز ما برداشت
جز بر ناسزا نمی گردد
از كسی حال ما نمی پرسد
خود كسی گرد ما نمی گردد
خود نگوید كه آن فلان عاشق
آخر این جا چرا نمی گردد
هیچ شب نیست كز فراق رخش
زاشك من آسیا نمی گردد
***
ترسم كه وعده های تو عمرم سرآورد
آوخ كه عشوه تو ز پایم درآورد
ما رخت عشق خود ز بر آسمان بریم
گرمان همای وصل تو زیر پر آورد
از عشق تو به شكرم كز روی حسن عهد
هر لحظه ام به تازه غمی دیگر آورد
جانم فدای باد كه او هر سحرگهی
از راه دل به جان خبر دلبر آورد
گویند وصل دوست به جانی توان خرید
سهلست این قدر اگر او سردرآورد
ای بس گهر كه ریزد چشمم به دست اشك
برپای دوست و خون ز دلم سربرآورد
***
چون بهشتست جهان می باید
به بهشت ار كه خوری می شاید
روز شادیست طرب باید كرد
كز دل خاك طرب می زاید
شاخ از رقص همی ننشیند
غنچه از خنده همی ناساید
لاله با آن همه كم عمری او
لبش از خنده فراهم ناید
می كند باد صبا جلوه گری
تا نقاب از رخ گل بگشاید
گر كند ناز بنفشه رسدش
كش صبا طره همی پیراید
بود بلبل همه شب در تكرار
تا چو من بو كه ملك بستاید
***
یك روز به كوی ما آخر گذرت افتد
بر حال من مسكین روزی نظرت افتد
گر هیچ مرا بینی بس گوهر ناسفته
كز نرگس بیمارت بر گل شكرت افتد
گویند برو بنشین در سایه زلف او
باشد كه ازو كاری در یكدگرت افتد
در سایه ی تو جایم چون باشد تا هرروز
خورشید دوبار آید بر خاك درت افتد
گفتم كه به جان بوسی در خشم شدی بامن
ای دوست ندانستم گفتم مگرت افتد
هرچند ترا عادت خون ریختنست ای جان
با ما ز سر عادت برخیز اگرت افتد
یارب كه چو من بادی تو بر دگری عاشق
تا سنگ دلی چون خود جایی به سرت افتد
***
دلم ز درد تو خون شد ترا چه غم دارد
نه عشق تو چو منی در زمانه كم دارد
مرا به عشوه ازین بیش در جوال مكن
كه دل چو وعد تو پای در عدم دارد
ز روی خوب تو دانی كه بر تواند خورد؟
كسی خورد كه به خروارها درم دارد
میان این همه محنت نگوییم چونی
كسی كه چون تو كسی دارد او چه غم دارد
ز روزگار قفاها چنین خورد بی شك
چو من گدای كه معشوق محتشم دارد
گمان من همه این بود كو چو دل ببرد
به جان ندارد قصدی ولیك هم دارد
دل من ارز جهان اختیار عشق تو كرد
سزای خویش بدین كرده لاجرم دارد
***
مرا از چون تو یاری می گزیرد
كه خود درد منت دامن نگیرد
لب بی جاده رنگت گر شوم كاه
به ایزد گر مرا هرگز پذیر
دلم شمعیست كاندر وصل و هجرت
به بوسی زنده وز بادی بمیرد
نخواهم بردن از خصم تو خواری
كزین معنیم باری می گریزد
مرا گویند حال دل بدو گوی
چه خوانم قصه چون در وی نگیرد
***
هیچ كس را هوس عشق تو در سر نشود
كش غم هجر تو با مرگ برابر نشود
نتوان كشت مرا گر طمع وصل كنم
هیچ عاشق به چنین جرمی كافر نشود
جان زمن خواهی و دانی كه محابا نكنم
بوسه ای خواهم و دانم كه میسر نشود
از دل و دوست به دردم من و می باید سوخت
كه كسی از دل وز دوست به داور نشود
صفت درد دل من ز سر زلف بپرس
گر ترا از من دل سوخته باور نشود
عاشق روی تو شد دل چه ملامت كنمش
به چنان رخ كه تو داری چكند گر نشود
***
عشق تو تا دست سوی جان نبرد
با دل من دست به پیمان نبرد
تا دل من دل ز جهان برنداشت
نام چو تو دلبر جانان نبرد
دیده همی گرید و گو خون گری
چند بدو گفتم و فرمان نبرد
صبر كه می گفت ترا من بسم
این همه می گفت و به پایان نبرد
دل كه همی راه سلامت سپرد
عاقبت از عشق تو هم جان نبرد
با دل خود چاره چه سازم كه كس
از دل خود قصه به سلطان نبرد
هم به فدای تو كنم زود جان
گرچه كسی زیره به كرمان نبرد
***
لعل تو در سخن شكر ریزد
جزع من در سحر گهر ریزد
حسن تو هر قدح كه نوش كند
جرعه بر روی ماه و خور ریزد
هر نفس دفع چشم بد را صبح
سیم در دیده قمر ریزد
بر رخم از هوای تو دم سرد
چون خزان توده های زر ریزد
گر بداند حقیقت حسنت
ماه را زهره بر جگر ریزد
تیر مژگان مزن كه چشم تو خود
خون صد دل به یك نظر ریزد
***
هر جور كه بر عاشق بی سیم توان كرد
امروز بتم بر من سرگشته چنان كرد
از بس كه ستم كرد به من بر چو مرا دید
شرم آمدش از روی من و روی نهان كرد
گفتم كه چنان كن كه دلم خون شود از غم
تقصیر نكرد الحق و بشنید و چنان كرد
گفتی كه بده شرح كه خود با تو چه كرد او
ای دوست چه گویم كه نه این كرد و نه آن كرد
گفتا به دلی بوسه، بداد و بستد دل
بنگر كه درین بیع كه سود و كه زیان كرد
گفتم به دلی نیست گران، هم بتوان ساخت
از دل چو بپرداخت سبك قصد به جان كرد
گفتم غم جانم خور و درمان دلم كن
گفتا كه چنان گیر چنین نیز توان كرد
***
آخر یكی به كوی فلان كس گذر كنید
در حال این شكسته دل آخر نظر كنید
ما را ز روی آن گل خندان نشان دهید
او را ز حال این دل غمگین خبر كنید
یا آن رخ چو ماه چه نام قمر برید
با آن لب چو لعل چه یاد شكر كنید
چون راه او روید قلم وار از نخست
ده جا میان ببندید از پای سر كنید
او را خبر دهید كه چون سخت گشت كار
باشد كه پاره ای دل او نرم تر كنید
ور پرسید از شما كه چگونست حال او
گویید سوختست و سخن مختصر كنید
او را بیاورید و پس آن گه به روی او
یك ساغر از صراحی می زود در كنید
ور یك ترانه نرم بگوید برای ما
همچون دهانش دامن او پرگهر كنید
می رنج دل بكاهد آن می مرا دهید
زر كار ما بسازد تدبیر زر كنید
***
بهار امسال بس خوش می نماید
چو روی یار دلكش می نماید
ز رنگ لاله های نوشكفته
همه صحرا منقش می نماید
مگر گل غافل است از عمر كوته
كه چونین خرم و كش می نماید
بنفشه دوش می خوردست گویی
كه جعدش بس مشوش می نماید
دل لاله نگر همچون دل من
كه در عشقش پرآتش می نماید
به عینه تاج نرگس همچو ما هست
كه پروین گرد او شش می نماید
***
پشتم ز غم فراق خم دارد
رویم ز سرشك دیده نم دارد
من عشق ترا نهفته چون دارم
كم آب دو دیده متهم دارد
در زیر گلیم چون توان زد طبل
كاندر همه عالمم علم دارد
رویم ز غمت به رنگ که گشتست
بر تو به دو جو ترا چه غم دارد
چون من بود و ز من بتر حقا
درویش كه یار محتشم دارد
وصل تو هزار وعده ام دادست
آری نه ازین متاع كم دارد
با دلبر می ز جام زر نوشد
چون نرگس هركه شش درم دارد
***
نه چون رخ رنگینت گل در چمنی باشد
نه چون بر سیمینت برگ سمنی باشد
روی تو و نام گل نی نی چه حدیثست این
لعل تو و یاد من این خود سخنی باشد
گفتی كه مرا خواهی غم می خور و جان می كن
غم خوردن و جان كندن كار چو منی باشد
زان مهر كه بنمودی یك ذره نمی بینم
مهر تو بسان صبح خود دم زدنی باشد
گفتم بدهی بوسه آخر من مسكین را
گفتی كه دهم آری تا كم دهنی باشد
دل گشت مرا دشمن خود را چه نگه دارم
زان خصم كه او با من در پیرهنی باشد
***
دل جفا بیش بر نمی تابد
جان غم خویش بر نمی تابد
مكن ای جان و دیده بی نمكی
كاین دل ریش بر نمی تابد
جان طلب می كنی مكن كاین نفس
داور از پیش بر نمی تابد
گفتمت بوسه گفتیم جانی
به بیندیش بر نمی تابد
به بیرزد هزار جان لیكن
كار درویش بر نمی تابد
***
زنجیر چو آن زلف پراكنده نباشد
خورشید چو آن عارض رخشنده نباشد
خورشید كه باشد كه ترا بنده نباشد
زنجیر چو آن زلف سرافكنده نباشد
روزی كه تو بر گرد گلت طره فشانی
خورشید كه باشد كه ترا بنده نباشد
وان جا كه نهی ناوك غمزه به كمان در
مه كیست كه از تو سپر افكنده نباشد
پیش لب خندان تو گل گرچه بخندد
خود داند كان خنده چو این خنده نباشد
زین گونه به خون ریختن اردست برآری
ترسم كه دگر سال كسی زنده نباشد
زین حسن مشو غره كه بازار گل سرخ
بس تیز بود لیكن پاینده نباشد
ببرید سر زلف و سزا كرد و بگفتم
ما را مكش ای زلف كه فرخنده نباشد
***
تماشا می كنم از دور هركس دلبری دارد
چه تدبیر ای مسلمانان دل من كافری دارد
به خون من چرا كوشد سر زلفین خون خوارش
مگر زلفش نمی خواهد كه چون من چاكری دارد
مرا گفتی گر از سنگی ترا غم نیست گر داند
تو این معنی كسی را گو كه از هستی دری دارد
دل اندر وصل چون بندم كه وصل تو كسی یابد
كه جز اشگش بود سیمی به جز چهره زری دارد
مرا تا دسترس نبود به وصل از پای ننشینم
همی جویم كه می دانم كه این رشته سری دارد
***
مرا گر چون تو جانانی بباید
به جسمم آهنین جانی بباید
عتاب دوست خوش باشد ولیكن
مر آن را نیز پایانی بباید
مرا لعلت به بوسی وعده دادست
ولیك از زلف فرمانی بباید
دل از دل تو بیمارست و او را
هم از درد تو درمانی بباید
برآن روی چو ماهت چشم بد را
همی از نیل چوگانی بباید
***
دل من زان كسی بی غم نیابد
كه آن جوید كه در عالم نیابد
چرا جویم وفا از تو كه هرگز
كسی حسن و وفا با هم نیابد
دلم خون شد به بوی دوستی نیك
به بد راضی است ترسم هم نیابد
نزد بر پای كس بوسی كه حالی
ز دستش سیلی محكم نیابد
چه مایه ی شادی دل خورد آخر
ز محرومی كه یك محرم نیابد
گل خوش طبع همدم با صبا هست
دهان نگشاید ار همدم نیابد
***
كسی كه بر همه آفاق دوستاری كرد
ببین كه عشق تو در وی چه خرده كاری كرد
به كام دشمن شد دل گناه او همه آنك
به پیش روی تو دعوی دوستاری كرد
مرا ز آتش دل رخت صبر سوخته بود
ولی به دولت تو آب چشم یاری كرد
ز صبر خویش عجب مانده ام كه چون عمری
قفای هجر همی خورد و سازگاری كرد
هزار جان گرامی به ناز پرورده
فدای صبر كه انصاف جان سپاری كرد
نهان ز زلف بگفتی كه بوسه ای بدهم
بگفتمت كه بگویی ولی نیاری كرد
خیال روی تو تشریف داده بد دوشم
عفی الله او كه بدین قدر حق گذاری كرد
***
نگارم عنبر از مه می نماید
ز سنبل شكل خر گه می نماید
رخ همچون مه او در شب زلف
دل گمگشته را ره می نماید
غلام آن رخم كش خط دمیدست
كه اكنون خود یكی ده می نماید
به پیش روی تو مه كیست باری
دم طاوس صد مه می نماید
گل از تو بو برد پس آورد رنگ
ازینش عمر كوته می نماید
خیالت داشت حسن العهد آخر
كه ما را روی گه گه می نماید
به جانی یك نگه، لیكن به آن شرط
كه جان بستاند آن گه می نماید
***
از آه دلم قمر بسوزد
ور نور رخت نظر بسوزد
در عالم عشق مرغ جان را
اندر طلب تو پر بسوزد
از شرم تو چون كمر ببندی
جوزا بدرد كمر بسوزد
***
روز به آخر رسید و یار نیامد
هیچ كس از پیش آن نگار نیامد
گفتم با او غمی بگویم اكنون
با كه بگویم كه غمگسار نیامد
این همه بر من ز روزگار بد آمد؟
نه، ز دل آمد ز روزگار نیامد
***
یاری كه رخش ماه و قدش سرو روان بود
دادیم بدو جان و دل و مصلحت آن بود
چون دیدمش از دور بدان شكل و بدان قد
گفتم كه جفا كار بود راست چنان بود
فی الجمله مرا زیر و زبر كرد كه در عشق
من سست عنان بودم و او سخت كمان بود
گر هیچ ننالم ز غمش گوید خاموش
انصاف بده خامش ازین بیش توان بود
در من نگرد ناگه یعنی كه ندانم
گوید چه رسید او را بی چاره جوان بود
زودا كه به انگشت به هم باز نمایند
كاین گور فلانست كه در بند فلان است
***
چه كنم دوستی یگانه نماند
هیچ آزاد در زمانه نماند
بر دل من زند فلك هم زخم
مگرش جز دلم نشانه نماند
زان همه كار و بار و آن رونق
آه و دردا كه جز فسانه نماند
در دو چشم كه از تو روشن بود
جز سرشك چو نار دانه نماند
مرگ را كرد باید استقبال
كه میان مان بسی میانه نماند
زود باشد كه جان بپردازم
كه بدین رقعه جای خانه نماند
غم دل می توان نهفت آخر
زردی روی را بهانه نماند
هرچه اسباب عیش بود برفت
جز زیانیم در زمانه نماند
هیچ نومید نیستم كه كسی
در غم چرخ جاودانه نماند
***
یاری كه بری چو سیم دارد
كوچك دهنی چو میم دارد
گل جامه ز عشق او دریدست
مه دل ز غمش دو نیم دارد
نشكیبم ازو كه با حدیثش
دل دوستی قدیم دارد
جز سیم نسیم او نبوید
ای شادی آن كه سیم دارد
نامم نبرد مگر به دشنام
او حرمت من عظیم دارد
یك بوسه به جان نمی فروشد
انصاف دلی سلیم دارد
چون شحنه شهر كشته اوست
ما را بكشد چه بیم دارد
***
غمش در دل تنگ ما می نشیند
ندانم بر آتش چرا می نشیند
دلم نیز مستوجب هر غمی هست
كه بر شاه راه بلا می نشیند
مرا بر سر آتشی می نشاند
چو بینم كه با ناسزا می نشیند
مرا گفت با دیگری می نشینی
ندانم كه این بركجا می نشیند
كمر بر چه بندد نداند نگارم؟
كه این بار بر جان ما می نشیند
***
دل را همه آن ز دست برخیزد
كان گه كه ز پا نشست برخیزد
از هجر تو دل درآمدست از پای
تا خود به كدام دست برخیزد
كس با تو شبی ز پای ننشیند
تا از سر هرچه هست برخیزد
هر روز به قصد جان صد عاشق
آن سنبل گل پرست برخیزد
با آن لب چون میت عجب نبود
چشم تو كه نیم مست برخیزد
وصل تو گشاده روی بنشیند
چون دید كه دل ببست برخیزد
پنجاه دل افكند به یك ساعت
تیری كه ترا ز شست برخیزد
***
جورها كان شوخ دلبر می كند
از دلم هر لحظه سر بر می كند
هر زمانم عشوه ای دیگر دهد
وین دل سرگشته باور می كند
با مه اندر حسن پهلو می زند
جور با گردون برابر می كند
جان ز دستش در ركاب آورد پای
دل ز جورش خاك بر سر می كند
من بر غم دشمنان گویم همی
یارم اكنون جور كم تر می كند
ورنه آنچ او می كند با عاشقان
والله ار در روم كافر می كند
ای دل این چندین شكایت شرط نیست
جور گیر، آخر نه دلبر می كند؟
***
باز غم تاختن چنان آورد
كه دل خسته را به جان آورد
خویشتن در دهان مرگ افكند
هركه نام تو بر زبان آورد
زلف از حد ببرد جور و جفا
تا مرا باز در فغان آورد
دل برد پای مزد جان خواهد
رسم نو بین كه در جهان آورد
آن چه با ما همی كند غم تو
به عبارت نمی توان آورد
چه كسی با سگم برابر كرد
كه اولم لقمه استخوان آورد
از همه خرمی بشستم دست
تا غمت پای در میان آورد
دل چو تو پای مزد كرد به دست
این همه درد سر ازان آورد
***
وه كه دگرباره عشق دست برآورد
صبر به یك بارگی ز پای درآورد
خواب ز چشمم ربود و آب درافزود
وه كه خود این بار شیوه دگر آورد
تا بتم از خط عهد پای برون برد
بر سر محنت زده جهان به سر آورد
برد دل و گفت توبه كردم و رفتم
توبه صد بار از گنه بتر آورد
دیده من تا به روی دوست نگه كرد
خود چه دهم شرح تا چه دردسر آورد
لعل ویم دی به خشم و ناز و جفا گفت
آن همه صفرا چه بود كان شكر آورد
***
آه كه امید من به یار نه این بود
لایق آن روی چون نگار نه این بود
هجر نمودست و با رهی نه چنین گفت
جور فزودست و در شمار نه این بود
رفته بر دشمنم قرار گرفتست
با من دل سوخته قرار نه این بود
نوبت آن روزگار رفت كه ما را
عشق نه زین دست بود و یار نه این بود
عشق چنین بود و كیسه مان نه چنین بود
یار نه این بود و روزگار نه این بود
از تو خجل مانده ام كه بی رخ خوبت
زنده بماندیم و اختیار نه این بود
***
خه به نام ایزد آن عارض نیكو نگرید
چشم بد دور ازو آن گل خودرو نگرید
سرو خواهید خرامان گل خندان برش؟
آن كه از دور همی آید از آن سو نگرید
ناوك غالیه دیدید و كمند مشكین
غمزه كافر او وان خم ابرو نگرید
هست او را دهنی تنگ چو سوزن
اندر او تعبیه دو رشته لولو نگرید
لعل شكرشكن و زلف زره ور بینید
لاله دل سیه و نرگس جادو نگرید
خواب خرگوش دهد نرگس روبه بازش
این همه شعبده زان چشم چو آهو نگرید
گفتم او را چه شود گر دل من باز دهی
گفت نه تو نه دلت درد سر او نگرید
***
هركه زان لعل شكر می خواهد
جان خود زیر و بر می خواهد
درگذشتست ز جان و دل خویش
هركه در عشق گذر می خواهد
مردم چشم من از باغ رخت
رسم دیوان نظر می خواهد
دیده چون آب نماند در وی
مدد از خون جگر می خواهد
***
بویی از بوستان همی آید
راحتی در روان همی آید
بنده باد گشته ام كز وی
بوی زلف فلان همی آید
باز دل بر فصول می پیچد
عشق بر بوی جان همی آید
پیش گلبرگ عارض تو ز شرم
غنچه بسته دهان همی آید
به زر و سیم غره شد نرگس
كه چنین سرگران همی آید
رمقی مانده از دل و غم عشق
به تقاضای آن همی آید
غنچه ترتیب مهد می سازد
كه صبا ناتوان همی آید
هم ز خنده خجل شود روزی
گل كه خنده زنان همی آید
***
هركه او عشق ترا نشناسد
در جهان هیچ بلا نشناسد
همه بر دوست زند چشم تو زخم
فرخ آن كس كه ترا نشناسد
من غلام دل سنگین توأم
كه خود البته وفا نشناسد
گر شود جمله جهان ملك غمت
جای خود جز دل ما نشناسد
دل به جور از تو نمی گردد سیر
چه دلست این كه جفا نشناسد
باد حسنت چو غمم پاینده
به ازین بنده دعا نشناسد
***
بی تو عیشم سخت ناخوش می رود
صد ستم بر جان غم كش می رود
دل ز باد سرد و آب چشم من
همچو خاكستر بر آتش می رود
روزگار من ز جور زلف تو
همچو زلف تو مشوش می رود
لاله تو می زره پوشد ازانك
نرگست با تیر و تركش می رود
پای زلف تو كه دارد كز ستم
در ركابش چرخ سركش می رود
چرخ در حسنت تماشا می كند
چشم پروین زین جهت شش می رود
دوش گفتی بی منت چونست حال
چون فرامش نیستم خوش می رود
***
تو گر سرد چندین بگویی نشاید
ور آزار دل ها بجویی نشاید
بران كو كهین دوستدار تو باشد
به هردم بپایی بپویی نشاید
گهی دوستی گاه دشمن ندانی
كه این ده دلی و دورویی نشاید
ز تو این جفا بر دل عاشق تو
اگر خود همه جان اویی نشاید
چه سنگین دلی كز چنین گونه ما را
جگر می خوری و نگویی نشاید
تو ای دل ازو خون به خون چند شویی
اگر دست از وی بشویی نشاید؟
***
تا خط تو رخت بیرون می كشد
ناله من سر به گردون می كشد
زلف تو همچون مهندس بر رخت
هر زمان شكلی دگرگون می كشد
خاك پایت خیمه بر مه می زند
آب چشمم سر به جیحون می كشد
با كه داند گفت دل جز با لبت
جورها كز زلف شبگون می كشد
بار تو كش چرخ نتواند كشید
خود نپرسی كاین دلم چون می كشد
از فلك هرگز كشیده كی بود
دل ز هجرت آن چه اكنون می كشد
دل كه گفت از غم فشاندم آستین
دامن از هجر تو در خون می كشد
***
دلبرم تا ز من نهان باشد
جوی خون بر رخم روان باشد
ور نهان باشد او ز من چه عجب
كو چو جانست و جان نهان باشد
یار بی خوی خوش نكو ناید
ور همه ماه آسمان باشد
وای آن دل كه پیش او آید
دل چه باشد كه بیم جان باشد
گفتم آخر به وصل تو برسم
گفت آری در آن جهان باشد
***
جز غم او مرا كه شاد كند
جز فراقش مرا كه یاد كند
فرد ماندیم از وی و هجر همی
زخم بر مهره گشاد كند
نرگس مست او به بوالعجبی
جاودان را به اوستاد كند
غارت دل به زلف فرماید
غمزه را پس امیر داد كند
یارب آن سنگ دل مرا هرگز
جز به دشنام هیچ یاد كند؟
تكیه بر وعده های او كردم
كه شبان گاه و بامداد كند
جز من و زلف او كسی به جهان
تكیه هرگز بر آب و باد كند؟
***
زلف چون از روی یك سو افكند
ماه گردون را به زانو افكند
دانه دل آن لب شیرین بود
دام جان آن چشم جادو افكند
دل به زلفش دادم و انكار كرد
كس دل اندر دست هندو افكند؟
بوسه ای خواهم ازو حالی ز لعل
پرده ای بر روی لؤلؤ افكند
آب را ماند كه گر یك دم زنم
صد گره زان دم بر ابرو افكند
چرخ نتواند كمان او كشید
كار اگر با زور بازو افكند
***
دل چو دم از دل ربایی می زند
عافیت را پشت پایی می زند
باز عاشق گشت و معذورست دل
گرچه لاف از بی وفایی می زند
از میان موج خون چون غرقه ای
دست هر ساعت به جایی می زند
هردمم دل پیش پایی می نهد
هر زمانم غم قفایی می زند
از غمت شادم كه چون بیند مرا
آخر از دل مرحبایی می زند
از همه عالم سر زلفین او
زخم هم بر آشنایی می زند
گرچه شد دل در سر كارش هنوز
در غم او دست و پایی می زند
***
عشقت آتش در آب داند زد
نرگست راه خواب داند زد
زلف دلبند تو به دل بردن
پای ها بر صواب داند زد
گره از غالیه تواند بست
حلقه از مشك ناب داند زد
آن نمك دان لب از همه كاری
نمكی بر كباب داند زد
خود نداند نواخت چون چنگم
همه همچون رباب داند زد
لب لعل تو در طرب زایی
طعنه ها در شراب داند زد
***
غمت جز در دل یك تا نگنجد
كه رخت عشق در هر جا نگنجد
ندانم از چه خیزد این همه اشك
كه چندین آب در دریا نگنجد
مرا گفتی كه جز من یار داری
تو دانی كاین سخن در ما نگنجد
امید وصل چون در میم گنجد
كه میم آن جا همی تنها نگنجد
لبت بی زر مرا بوسی دهد نی
در او این ناز نازیبا نگنجد
به جانی می دهی بوسی و هم خشم؟
در این سودات این صفرا نگنجد
مرا گفتی كه خود ناخوانده آیم
نه در طبع تو ای رعنا نگنجد؟
ز من جان خواستی بستان هم امروز
كه در تاریخ ما فردا نگنجد
از آن كوچك دهانت در گمانم
كه در وی بوسه گنجد یا نگنجد
***
كارم نه بر مراد دل ریش می رود
روزم همه به كام بداندیش می رود
با كاران نمی رود اندر دیار روم
آنچ از فراق بر من درویش می رود
دیده نگاه كرد و دل اندر بلا فتاد
دیده پی هلاك دل ریش می رود
دل گشت اسیر حلقه زلفش به حرص وصل
بس سر كه در سر طمع خویش می رود
تلخ است پاسخ تو و آن هم ز بخت ماست
كز نوش تو سخن همه چون نیش می رود
كج می دهی تو وعده و بالله كه خوب نیست
كاندر جهان حدیث كم و بیش می رود
می كن جفا و جور كه در گنجد این همه
می كن عتاب و نازكت از پیش می رود
***
جور و جفای تو نیك و بد به سرآید
خط تو آخر به دیر و زود برآید
ناوك مژگان تو چو تیر سحرگه
پوست ندارد خبر كه بر جگر آید
ماه چو بیند رخت ز دست درافتد
سرو چو بیند قدت ز پای درآید
خوی تو زین به شود كه هست ولیكن
كار به صبر و به روزگار برآید
با تو همه ناز بود و بی تو همه غم
چون به سر آمد چنان چنین به سر آمد
***
چون رخت مملكت جم نبود
چون لبت معجز خاتم نبود
چون رخت ماه فلك هم نبود
چون تویی در همه عالم نبود
از تو ما را نه سلام و نه پیام
آخر ای دوست كم از كم نبود
غم من جمله ز دل می خیزد
هركه را دل نبود غم نبود
سوی صحرا چه روی جان جهان
باغ چون روی تو خرم نبود
با چنان زلف بنفشه چه كنی
كو بدان بوی و بدان خم نبود
لاله گر رنگ بدان می گیرد
تا چو روی تو بود هم نبود
گرچه گل را دهنی خندان است
چشمش از رشك تو بی نم نبود
***
ابر نوروز ز غم روی جهان می شوید
باز هر دلشده ای دلبر خود می جوید
باد چون طبله ی عطار به مشك اندودست
هركجا برگذرد خاك ازو می بوید
بر بناگوش چمن خط بنفشه بدمید
چشم بد دور نبینی كه چه خوش می روید
گل چو من مدح ملك گفت و دهن پر زر كرد
لاله بنگر به حسد روی به خون می شوید
هر شبی بلبل سرمست بگوید غزلی
تا چو من فردا در پیش ملك می گوید
شاه جان بخش جهان گیر حسام الدین آن
كه سوی درگهش اقبال به سر می پوید
***
مرا با آن لب شیرین شبی گر خلوتی باشد
ز وصلش شكرها گویم ز بختم منتی باشد
به دیداری و گفتاری ز یار خویش خرسندم
پس ار بوسی بود توفیر آن خود دولتی باشد
همه جا نخواهد از عاشق لبش بوسی دریغ آرد
چنین یارست بسم الله كسی كش رغبتی باشد
مرا شیرین لبش بی جرم دشنام ار دهد هرگز
نخواهم داد خویش از وی بلی تا فرصتی باشد
چنان خو كرده دل با غم كه گر جایی غمی بیند
به صد لطفش همی گوید بگو گر خدمتی باشد
بتا چون گل مشو خندان كه من چون شمع می گریم
كه عمر گل ازین معنی است كاندك مدتی باشد
ترا هر ساعتی از من به تازه خدمتی باید
مرا هر لحظه از تو بی وفایی محنتی باشد
تو با این دل مسلمانی؟ نئی والله محالست این
مسلمان آن بود كو را به دل در رحمتی باشد
***
دلبرم بر من تحكم می كند
عهدنامه هر زمان گم می كند
می نهد هر ساعتی خاری دگر
پس چو گل در لب تبسم می كند
نرگس بی آب او در دلبری
التفاتی خود به مردم می كند
با رخت هركو كند بر مه نگاه
بر لب دریا تیمم می كند
مردم چشمم سیه جامه چراست
گرنه از جورش تظلم می كند
مورچه از غالیه بر گل كه كرد
آن كند كز مشك كژدم می كند
جز گل و نرگس نبوید زلف او
زنگیی چندین تنعم می كند؟
***
رو كه ز عشق تو جز عنا نفزاید
از تو و خوی تو كار كس نگشاید
خود نه حدیثی نه پرسشی نه سلامی
نیك بدیدم من از تو هیچ نیاید
خون دلم می خوری مخور كه روانیست
قصد به جان می كنی مكن كه نشاید
با رخ تو گر وفا بدی سره بودی
حسن و وفا خود به یك هوا بنپاید
ناز تو و سوز من چنان بنماید
خنده ی گل و اشك ابر دیر نپاید
هرچه بگریم من از غم تو تو از طنز
گویی مسكین فلان ز چشم برآید
وه كه چنین سخن جان و سنگ دل الحق
كس چو من و تو به روزگار نزاید
***
این مرا در جهان نه بس باشد
كه به درد تو دسترس باشد
آرزوی من از جهان غم تست
هیچ كس را چنین هوس باشد؟
پیش تو چون سخن ز من گویند
گویی از خشم كوچه كس باشد
بوسه زان خواهم از لبت كه شكر
گه گهی طعمه مگس باشد
تو به تیغم زنی و دل گوید
كز توأم این فتوح بس باشد
***
هركس كه به عشق تو كمر بندد
بس طرف كه از رخ تو بربندد
عشق تو ز رخ نقاب بگشاید
تا عقل در فصول دربندد
آن نرگس تو به جادویی از دور
صد خواب همی به یك نظر بندد
تنگ شكرست چشمه نوشت
لعلت همه تب بدان شكر بندد
در نیشكر ارچه صد حلاوت هست
هم پیش لب تو صد كمر بندد
***
هركه جان پیش تو فدی نكند
وصل تو سوی او ندی نكند
آفتاب از طریق حسن رود
جز به روی تو اقتدی نكند
هركجا وصل تو نماید روی
تن كه باشد كه جان فدی نكند
وعده ای داد وصل تو ما را
مدتی رفت و هیچ می نكند
چشم بیمار تو چه بی آبست
كه به جز خون دل غذی نكند
دست رنجه مكن به كشتن من
كشتن چون منی كری نكند
***
رفت آن كز لبت مرا می بود
وز رخت بوسه ها پیاپی بود
یاد باد آن كه از رخ تو مرا
گل و نرگس شكفته در دی بود
سرو بر طرف باغ پیش قدت
صد كمر بسته راست چون نی بود
لاله آتش زده میانه ی دل
گل ز شرم تو غرقه در خوی بود
گفتی از من به بوسه قانع شو
از تو خود این توقعم كی بود
صبر روی از چه دركشید از من
كه همه پشت گرمی از وی بود
صد حساب از تو برگرفت دلم
چون فذلك بدید لاشی بود
***
زلف تو بر عارض تو پای بازی می كند
هر زمان سوی لب تو دست یازی می كند
جزع تو در دل ربودی جان همی سوزد ولی
لعل تو در بوسه دادن دل نوازی می كند
در كمان ابروی تو ناوك مژگان تو
بر دل من زخم های تیر غاری می كند
بوسه ای بدهد مرا پس جان و دل بربایدم
خود حسابی نیست بر ما ترك تازی می كند
ور لبش بوسی پذیرد از اشارت چشم او
می كند انكارها یعنی كه بازی می كند
***
باز دل در غم جان می پیچد
باز در عشق فلان می پیچد
یارب این باره كجا دارم عزم
كه دگرباره عنان می پیچد
همه در زلف بتان پیچد ازان
چون سر زلف بتان می پیچد
برد از من دل و صبر و زر و سیم
جان بماندست و در آن می پیچد
كس ز دستش نزید تا غم او
چون قضا در همگان می پیچد
***
هجران تو ای پسر نگوید
تا از من خسته دل چه جوید
ترسم كه دل فضول سركش
دست از تو به خون دیده شوید
بس خار كه در دلم خلد صبر
تا كی گل وصل می ببوید
گفتی كه دلت ز هجر چونست
از زلف بپرس تا بگوید
از باغ جمال خوب رویان
البته گل وفا نروید
بل تا همه خون شود دل از غم
تا از پی تو همی چه پوید
***
دور گشت از من آن كه جانم بود
زنده بی جان همی ندانم بود
دل ز من برگرفت بی سببی
آن كه جان من و جهانم بود
جان سپردم بدو چو می دیدم
كه همه قصد او به جانم بود
نیست درخورد خاك پایش لیك
چه كنم دسترس بدانم بود
گویی اندر فراق ما چونی
چه دهم شرح چون توانم بود
دوش تا صبحدم ز دست غمت
بر فلك ناله و فغانم بود
گر كسی گوید آن فغان ز كه بود
شاید ار گویم از فلانم بود
***
بی تو كارم همی به سر نشود
دست كس با تو در كمر نشود
زان خیال تو نایدم در چشم
تا از آب دو دیده تر نشود
تا تو اندر نیایی از در من
غم تو از دلم به در نشود
تا نگردی تو همچو من عاشق
از غم من ترا خبر نشود
***
جان من گویی ز تن می بگسلد
یار من هرگه ز من می بگسلد
رشته عهدی كه خود بندد همی
بی سبب هم خویشتن می بگسلد
تا فكند او دامن اندر پای حسن
سرو دامن از چمن می بگسلد
عشق بازی نیك داند دل ولیك
اولین بازی رسن می بگسلد
از ضعیفی گر همی نالم چو نای
همچو چنگم رگ ز تن می بگسلد
هرچه گویم بوسه، می گوید كه زر
چون كنم این جا سخن می بگسلد
***
رخ تو طعنه بر ماه فلك زد
سمندت خاك در چشم ملك زد
دو لعل تو خرد را دیده بر دوخت
دو جزع تو سما را بر سمك زد
عیار ماه گردون داشت نقصان
چو نقد خویش با تو در محك زد
اگر از تو نماند مه عجب نیست
كه با شش نقطه پروین كم ز یك زد
ز شرمت شد نهان در خاك خورشید
چو حسنت خیمه چون مه بر فلك زد
بسا كز هجر تو خون جگر خورد
كسی كو با غمت نان و نمك زد
***
یارم چو سخن گوید از لب شكر افشاند
چشمم ز فراق او هر شب گهر افشاند
گر باد نهد روزی در كوی تو پا ای جان
بس خاك كه از دستت بر فرق سرافشاند
عاشق چو ترا بیند در كیسه نبیند زر
دامن ز وجود خود یك باره برافشاند
بس خون كه دل از دیده بر چهره فشاند از تو
ور با تو بود كارش زین بیشتر افشاند
ای كاش دل ما را صد جان عزیزستی
تا هر نفسی بر تو جانی دگر افشاند
با تو سرو زر بازم كان كس كه ترا خواهد
چون شمع سراندازد چون برق زرافشاند
***
یارب ار تو خوش درآیی چون بود
نی كه این از طبع تو بیرون بود
ذره ی سایه نیارد پیش تو
ور همه خورشید بر گردون بود
از تو دشنامی به جانی می خرم
زان كه دشنام تو هم موزون بود
بی تو اندر آتش دل غرقه ام
زندگانی بی تو زین به چون بود
در فراقت آب دیده صرف شد
بعد ازین هر قطره كاید خون بود
دوستی با دشمنانم می كنی
مرگ اگر شیرین بود اكنون بود
***
چگونه عاشقی را جان بماند
كه چندین روز بی جانان بماند
دریغا جان كه رفت اندر سر دل
به دل راضی شدم گر جان بماند
ز هجرت هر شبی چندان بنالم
كز آه من فلك حیران بماند
ز دیده اشك چندانی برانم
كه چرخ از آب سرگردان بماند
ز تو چشم وفا هرگز ندارم
جفا كن تا توانی كان بماند
***
خنك آن كه معشوقه ای چون تو دارد
كه هرگز به یك بوسه یادش نیارد
وفا از دل تو كسی جوید ای جان
كه خواهد كه بر آب نقشی نگارد
مده وعده فردا كه هجرت سر آن
ندارد كه ما را به فردا گذارد
به زلفت سپردم دل و نیست بر جای
كسی دل به هندوی كافر سپارد؟
میان من و تو دلی گشت ضایع
بیا تا ببینم كاین دل كه دارد
تو داری تو داری و داند همه كس
ولیكن به گفتن كه یارد كه یارد
مرا خود نمی باید این دل كه ترسم
كه درد سر دیگرم بر سر آرد
***
باز عشقم كار بلبل می كند
بس كه او بر شاخ غلغل می كند
دیده نرگس نمی خسبد مگر
انتظار وعده گل می كند
جلوه خواهد كرد گل بر شاخ ازان
باغ ترتیب تجمل می كند
كرد پر لؤلؤ دهان لاله ابر
راستی باید، تفضل می كند
سر به پیش افكنده نرگس چون كسی
كو به كاری در تأمل می كند
نی ز روی صبر عاشق گشت دل
عشق بازی بر توكل می كند
***
مرا دلیست نه در خورد من كه بستاند؟
مرا ز دست دل خویشتن كه بستاند
اگر رخت نبود دل ز بر كه برباید
وگر لبت نبود جان ز تن كه بستاند
وگرنه حسن تو بر ماه خط نویسد پس
خراج تو ز گل و یاسمن كه بستاند
وگر مرا لب لعل تو یاریی ندهد
ز زلف كافر تو داد من كه بستاند
در اشك غرقم و گویم كه نیستم عاشق
ز من ندانم تا این سخن كه بستاند
***
دست من تا چو دهانت باشد
كی كمر گرد میانت باشد
چیست مقصود تو از كشتن ما
كه همه قصد به جانت باشد
چه شود گر به سلامی ما را
بخری گر چه گرانت باشد
ورچه ما خود به سلامی نرزیم
گر بسازی چه زیانت باشد
تو مرا بنده خود خوان و مترس
نه زیانی به زیانت باشد
دل من شاید اگر تنگ بود
بود كه باری چو دهانت باشد
جان نثار كف پای تو كنم
هان چه گویی سر آنت باشد؟
***
امشب من و غمگسار تا روز
دست من و زلف یار تا روز
خوش باش كه بس تفاوتی نیست
از روی تو ای نگار تا روز
آن غالیه دان شور و شیرین
بی مهر به من سپار تا روز
هر بی خردی كه بینی از من
امشب همه در گذار تا روز
بستان و ببخش جام و بوسه
مشناس جز این دو كار تا روز
تا باده، همی گسار تا صبح
تا بوسه، همی شمار تا روز
ما را سر خواب نیست امشب
ای شمع تو پاسدار تا روز
***
ای ترك بیا و چنگ بنواز
آهنگ بگیر و بركش آواز
چون مست شدی هنوز هم شرم؟
از دست شدم هنوز هم ناز؟
چون چنگ تو زان خمیده پشتم
تا روی به روی تو نهم باز
بركش ز تنم اگر رگی نیست
اندر همه پرده با تو دمساز
چندین مزنم اگر نه چنگم
ور می زنی ام نخست بنواز
گفتی تو كه عشق من نهان دار
مگذار كه فاش گردد این راز
نگذاشتمی اگر نبودی
رنگ رخ و آب دیده غماز
***
ای دوست خط مشگین بر روی آب منویس
بر روی خط نوشتن نبود صواب منویس
صبر از دلی چه خواهی كز هجر تو خرابست
دانی كه شرط نبود خط بر خراب منویس
هر قصه ای كه آن را بر خون دل نویسم
آن را بخوان كه شاید آن را جواب منویس
***
وصل تو نمی یابم چندان كه همی جویم
خود می ترسم در تو چندان كه همی پویم
با روی تو و خویت روز و شبم این كارست
دل در تو همی بندم دست از تو نمی شویم
گفتی تو كه ای باری می بین كه چه می گویی
چونین بنماند هم می دان كه چه می گویم
خود ننگرد اندر من زو بوسه طمع دارم
چه ساده دلم الحق تا از كه چه می جویم
گر عشق وی آتش شد چونش بدهم بر باد
ور چند ببرد آبم خاك قدم اویم
***
در رخ یار خویشتن خندم
بر گل و لاله و سمن خندم
هرگه آن سر و قد خرام كند
بر قد سرو در چمن خندم
گفتم از عشق خون همی گریم
گفت من بر چنین سخن خندم
تا كی از دوست رغم دشمن را
چون بباید گریستن خندم
گویی از ظن بیهده مگری
چون تو گویی چه سود، من خندم
تو به صد دیده می گری چون شمع
تا چون گل من به صد دهن خندم
من مسكین به دست چون تو حریف
گر نگریم به خویشتن خندم
***
گفتم از دست عشق جان بردم
خود كنون پای در میان بردم
طعنه دشمنان بشست ولیك
آن چه از دست دوستان بردم
عاشقم این همه قناعت چیست
گر روان را در آسمان بردم
دوش دیدم خیال او در خواب
بس خجالت كه آن زمان بردم
گفت با این همه بخفتی هم
والله ار بر تو این گمان بردم
دیده گر خون شود ز غم شاید
كه من از وی نه این نه آن بردم
***
با من ای دوست ستمگر چو جهانی چه كنم
هرچه خواهی ز جفا می بتوانی چه كنم
نیك و بد از بن دندان به تو می باید ساخت
نگزیرد دل من از تو كه جانی چه كنم
گر چو جان رخ بنمایی چو جهان جور كنی
نبود سخت عجب جان جهانی چه كنم
همه را باز نوازی همه را بار دهی
خود مرا یاد نیاری و نخوانی چه كنم
در سخن با همه كس شكر باری ز دهان
با من از بخت من از تلخ زبانی چه كنم
دوش گفتی ز سر خشم بسوزم دل تو
دل تو داری و دل از تست و تو دانی چه كنم
یاد دارم كه تو با بنده نه چونین بودی
من همانم كه بدم گر تو نه آنی چه كنم
خود گرفتم كه زر و سیم به چنگ آرم باز
به جوانی كه گذشت آه جوانی چه كنم
پای بر جا نبود با تو سخن های چنین
چه دهم دردسر خویش و گرانی چه كنم
***
این خبر داری كه من آن نیستم
با تو بر آن شرط و پیمان نیستم
ناز در باقی كن اكنون كان گذشت
ور چنان دانی تو چونان نیستم
من همی دانم كه دیگر گونه ای
تا بدین حد نیز نادان نیستم
گفتی از عشقم پشیمانی، بلی
در پشیمانی پشیمان نیستم
دل بدادم جان همی خواهی كنون؟
بنده ام لیكن به فرمان نیستم
خواستم كردن نثار پای تو
لیكن اكنون بر سر آن نیستم
تیز كردی بر دلم دندان برو
من حریفی آب دندان نیستم
چند گویی رو دگر یاری بگیر
گر نگیرم پس مسلمان نیستم
***
طره بخت را به شانه زنم
گر دمی با تو دوستگانه زنم
آن چه من دیده ام ز دست تو دوست
شاید ار خیمه بر كرانه زنم
تا كی این آستین فشاندن تو
چند من سر بر آستانه زنم
گر حكایت كنم ز آتش دل
همچو شمع از زبان زبانه زنم
هر زمان گوییم من آن توام
دم به دم من خود این ترانه زنم
دهن تو كه می به نتوان دید
بوسه بر وی به چه بهانه زنم
دلم ار نیز نام عشق برد
به سرت كش به تازیانه زنم
***
آه این منم كه بسته عشقی چنین شدم
در بند آن كمند پر از تاب و چین شدم
آن توسنم كه با فلكم بود سركشی
تا با لگام عشق چنین زیرزین شدم
گفتم ز عشق دم نزنم آه دم زدم
گفتم كه صید كس نشوم هان ببین شدم
یاری كه هست پاكتر از آب آسمان
از عشق او ببین كه چو خاك زمین شدم
بر عاشقان ز روی فراغی كه داشتم
كردم همیشه منع و گرفتار ازین شدم
از بس كه گفته ام كه زبانم بریده باد
عشق از كجا و من ز كجا این چنین شدم
***
من ز جهان دوست ترا داشتم
از تو جفا چشم كجا داشتم
چشم من ار خون شود از غم رواست
كز تو چرا چشم وفا داشتم
من ز تو امید بسی چیزها
داشته ام لیك خطا داشتم
دل بربودی ز من اول نظر
نیك بدیدی كه كجا داشتم
جان به یكی بوسه فروشم به تو
ور چه نه از بهر بها داشتم
گر كسی از دوست بپرسد مرا
آه چه گویم كه كه را داشتم
***
بی عارض گل رنگ تو ما خسته خاریم
ناخورده می وصل تو در رنج خماریم
زان زلف پژولیده و ناخفته دو چشمت
چون چشم تو و زلف تو بی خواب و قراریم
گفتی ببر از جانت اگر جویی وصلم
تو بر سر آن باش كه ما بر سر كاریم
ور خوی تو ما را نكند شاد چه باشد
هم با غم تو نیك و بد این غم بگساریم
وین باقی عمر ار نشود وصل میسر
هم با غم هجران تو خوش خوش به سرآریم
این سر كه تو داری سر ما هیچ نداری
زین دست كه ماییم كجا پای تو داریم
***
برداشتیم دل ز امیدی كه داشتیم
بر برنداشتیم ز تخمی كه كاشتیم
آن خود چه روز بود كه در وصل می گذشت
وان خود چه عیش بود كه ما می گذاشتیم
آن روزگار رفت كه در دولت وصال
سر ز آفتاب و ماه همی برفراشتیم
واكنون كه هست میل تو از ما به دیگری
باطل شد آن حساب و بیخ برنگاشتیم
تو با حریف خویش به شادی نشین كه ما
تن در زدیم و صبر به دل برگماشتیم
آن گه كه برگزیدی ما را ز دیگران
ما ماتم وجود خود آن روز داشتیم
بربود روزگار به قهر از بر منت
آری ز روزگار همین چشم داشتیم
***
بی تو چونان ز غم هجر تو می بگدازم
كه به گوشی نرسد صعب ترین آوازم
كشته عشق توام جای ملامت باشد؟
خود بدین زنده ام انصاف و بدین می نازم
چند بردوخته چشم از تو درم پرده خویش
چند سوزم به غم عشقت و تا كی سازم
زلف را گو به مدارا دل من باز فرست
ورنه این شرم در اندازم و اندر یازم
مهر تنگ شكرت را به دو لب بردارم
بند زلفت چو دل و جان پس پشت اندازم
از رخت گل چنم و شعبده ها دانم كرد
وز لبت می خورم و عربده ها آغازم
ترك تازی كنم و بوسه پیاپی زنمت
تا كه گوید كه مزن وز تو كه دارد بازم
برزنم دست به ابرویت و همچون زلفت
پای بر ماه نهم كه سر اندر بازم
نشود مس وجودم به حقیقت اكبر
تا نه در بوته هجر تو همی بگدازم
***
آن چیست كه من از تو و عشق تو ندیدم
وان چیست كه در هجر تو از تو نشنیدم
احسنت چنین كن همه خون دل من خور
كاخر به گزافت ز جهان برنگزیدم
رفتی و بر دشمن من خوش بنشستی
آوخ بنمردم من و این نیز بدیدم
اول ز تو و خوی تو عبرت نگرفتم
تا عاقبت از تو به چنین روز رسیدم
دل هم بستد نرگس جادوی تو وان گه
صد حرز فرو خواندم و بر خویش دمیدم
***
دست در دامن فلان زده ایم
پشت پا بر همه جهان زده ایم
آبرو زان به باد بر دادیم
كاش اندر میان جان زده ایم
نیست از ناله هیچ فایده ای
زین سبب قفل بر دهان زده ایم
در چنین رنج گویدم تن زن
نتوان زد ولیك هان زده ایم
مكن ای دوست قصد جان چندین
كه به صد گونه سو زیان زده ایم
رخ ز من درمكش كه با رخ تو
طعنه بر ماه آسمان زده ایم
آه از آن لاف های بی معنی
كز تو در پیش این و آن زده ایم
***
خشمت آمد كه من ترا گفتم
كه ترا عاشقم خطا گفتم
شاید ار خون شود دلم تا من
به تو ناگفتنی چرا گفتم
من ز دست زبان به رنج درم
سوزیان بین كه تا ترا گفتم
گفتی از عشق جان نخواهی برد
من خود این با تو بارها گفتم
***
خود به خود خواستم این عشق علی الله چه كنم
محنت من ز من آمد گله زان مه چه كنم
نتوان خورد غم ار در ره او كشته شوم
صد هزارند چو من كشته درین ره چه كنم
همه دم گویی از خشم كه جانت ببرم
چند گویی ببر و باز دهان وه چه كنم
پر دلی شرط نباشد چو ره عشق روی
من و زلف تو توكلت علی الله چه كنم
عمر بگذشت مرا و تو همی گویی صبر
ور اجل دامن من گیرد ناگه چه كنم
بر من آنست كه تا روز نخسبم ز غمت
چون تو از ناله من نیستی آگه چه كنم
دور باد، ار تو جز از من به كسی در نگری
پس ببینی به حقیقت كه من آن گه چه كنم
***
یا ز چشمت جفا بیاموزم
یا لبت را وفا بیاموزم
پرده بردار تا خلایق را
معنی والضحی بیاموزم
تو ز من شرم و من ز تو شوخی
یا بیاموز یا بیاموزم
بارها چرخ گفت می خواهم
كه ز طبعش جفا بیاموزم
پرده عالمی دریده شود
گر ازو یك نوا بیاموزم
نشوی هیچ گونه دست آموز
چه كنم تا ترا بیاموزم
به كدامین دعات خواهم یافت
تا روم آن دعا بیاموزم
از خیالت وفا طلب كردم
گفت كو از كجا بیاموزم
گفتم آخ نیاییم در چشم؟
گفت اول شنا بیاموزم
***
از روی چو خورشیدت هرگه كه براندیشم
یك ذره بود كم تر چون از قمر اندیشم
جایی كه لبت باشد با این همه شیرینی
از لعل تو بیزارم گر از شكر اندیشم
گفتی كه برافشان سر گر عاشق جان بازی
من بهر نثار تو كی این قدر اندیشم
در عشق تو چون شمعم جان بر سر و سر بر كف
دعوی كله داری وان گه ز سر اندیشم
در آرزویم آمد كز ساعد خود سازم
هرگه كه میانت را زرین كمر اندیشم
جز رنگ رخم حقا در خاطرم ار آید
هرگه كه من درویش از وجه زر اندیشم
گویم كه به عشق از من بی چاره تری باشد؟
هم من بوم آن مسكین چون نیك براندیشم
گفتی پس كاری شو تا هست غمت بر جای
لایق نبود گر من كار دگر اندیشم
***
هر جور كه من ز یار می بینم
از نامه ی روزگار می بینم
عیشی نه به كام دل همی رانم
رنجی نه به اختیار می بینم
خون ریزی وعده های او دیدم
جان دادن انتظار می بینم
از بخت به دست این نه از عشقست
من عاشق صدهزار می بینم
جان از غم عشق او نخواهم برد
می دانم و روی كار می بینم
من آخر این حدیث می خوانم
من حاصل این شمار می بینم
نامردی صبر خویش می دانم
بی رحمی آن نگار می بینم
***
روز و شب در هجر او غم می خورم
وانده آن روی خرم می خورم
در صف دردی كشان درد او
صد قدح خوش خوش به یك دم می خورم
این قفاها بین كه از دست غمش
می خورم در هجر و محكم می خورم
با غم او صد ملامت می كشم
تا نگویی غم مسلم می خورم
گفتمش زلف تو دل از ما ببرد
گفت ور جان می برد غم می خورم؟
او چو چنگم در نوازش می زند
من چو نی می نالم و دم می خورم
هم بدم زین بیش نتوان زیستن
ور دم عیسی مریم می خورم
چند نوبت كردم ار غم خوردنش
می ندارد فایده هم می خورم
***
از تو یك بوسه همی درخواهم
بده ای دوست كه دیگر خواهم
نه خطا گفتم یك بوسه و بس
بیشتر زین به سرت گر خواهم
كس چو من خام طمع نیست كه من
بی زر از لعل تو شكر خواهم
جان نهادم عوض بوسه او
آه اگر گوید نی زر خواهم
من كه وجه زرم از رنگ رخست
به چه دل بوسه ز دلبر خواهم
از شب زلف توام كافرتر
گر من این روز به كافر خواهم
***
تا كی این فریاد از دست دلم
نیست زین فریاد كردن حاصلم
تو چو سوسن ده زبانی بارهی
ورچه من با تو چو غنچه یك دلم
گفتی از دست غمم كس جان نبرد
از توأم این نكته بس گر غافلم
جان همی خواهی بدین كار اندرم
تا نپنداری كه من زان غافلم
***
ساعتی از عشق تو بی غم نیم
بی غم و اندوه تو یك دم نیم
صبر و دل و جان به تو دادم كنون
از همه محرومم و محرم نیم
این همه جان كنده ام از بهر وصل
هم ز غم هجر مسلم نیم
هیچ مبادم ز جهان خرمی
گر من از اندوه تو خرم نیم
سایه خود بر من بی دل فكن
كاخر ازین خاك زمین كم نیم
جور مكن بر دل من بیش ازین
گیر كه من در همه عالم نیم
گفت كه بوسه دهمت رایگان
نی كه چنین خام طمع هم نیم
گویم مردم ز غمت گویدم
من چه كنم عیسی مریم نیم
***
وای من از دست دل كاو نیست در فرمان من
عاقبت هم بر سر دل رفت خواهد جان من
با كه گویم محنت هجران بی پایان او
از كه جویم چاره این درد بی درمان من
هر زمان گوید مرا از چیست این افغان تو
بی سبب آخر نباشد این همه افغان من
ای نهان گشته ز چشمم نیستم آگه ز تو
از كجا پرسم خبر جان من و جانان من
سخت كاسد گشته بازار می و شكر كنون
از لب و دندان تو دور از لب و دندان من
جان من بادت فدای جان و من خود كیستم
صد هزارت جان فدا بادا و اول جان من
***
لحظه ای آن سنبل از گل وافكن
وآتشی در پیر و در برنا فكن
پرتوی از نور رخسارت بتاب
غلغلی در عالم بالا فكن
زآب آن چاه زنخدان چو سیم
قطره ای در نرگس شهلا فكن
عاشقان را شربت جلاب ده
شكری زان لعل در دریا فكن
در هوایت ذره ای سرگشته ام
آفتابا سایه ای بر ما فكن
سر همی با ما گران داری چرا
چون جنایت افكنی پیدا فكن
گر گناهی كرده ام اعلام كن
ور غباری هست بر صحرا فكن
با لبت گفتم كه بوسی بخش گفت
گر شتابی نیست با فردا فكن
***
خون شد ز فرقت تو دل مهربان من
بربست رخت از غم هجر تو جان من
خوش می گذشت با تو مرا مدتی به كام
هجری بدین صفت نبد اندر گمان من
بی وصل دلكش تو تبه گشت كار من
بی روی مهوش تو سیه شد جهان من
دعوی دوستی من و مهر می كنی
وان گاه بشنوی سخن دشمنان من
شادی دشمنان و فراق و جفای یار
هست از هزارگونه زیان بر زیان من
ناكرده هیچ جرم براندی مرا ز خویش
آه ار به دوستان رسد این داستان من
***
برو ای یار دلارام برو
برو ای یار گل اندام برو
برو ای دوست كه در باقی شد
با توام نامه و پیغام برو
تا نگویی كه دگر جنگ كنم
كان نه جنگ است و نه دشنام برو
گر تو خود آب حیاتی به مثل
به خدا كت نبرم نام برو
چند گویی كه نیی پخته هنوز
این چنین گیر منم خام برو
دل تو هست دگر جا بنوا
بر ما نیستت آرام برو
***
سخن بی غرض از من بشنو
بر دشمن مشو ای دوست مشو
دشمنان راه بدت آموزند
مشنو هرزه دشمن مشنو
با تو امشب ندبی خواهم باخت
جان ز من بوسه ز تو خصل و گرو
چند گویی تو كه خیزم بروم
دل من واده و برخیز و برو
این چه شیوه است كه بنهادی باز
وین چه راهست كه آوردی نو
هر به یك چند درآی از در من
چند دشنام بده گرم و بدو
گویم ای خام چو كاهم ز غمت
گویی ای سوخته بر من بدو جو
***
ای ز گرد ماه مشگ آویخته
وی به گرد لاله عنبر پیخته
هركجا عكس جمالت برفتاد
صورت صد یوسفست انگیخته
ای بسان دل های جان افشان كه هست
بر دو زلف سرنگون آویخته
رخت عشقت هركجا آمد فرود
عافیت زان ناحیت بگریخته
زلف تو بر پیخت دست روزگار
دست او كس جز قدر ناپیخته
چون توان از عاشقی بگریختن
عشق با اجزای جان آمیخته
چند ازین عشاق كشی رحمی بكن
ای هزاران خون ناحق ریخته
***
دلم بستان و آن گه عشوه میده
چنین خواهم زهی نامهربان زه
به قصد خون من زین سان چرایی
كمان ابروان آورده در زه
میم، هرلحظه رو بر من ترش كن
گلم، هر لحظه ام خاری دگر نه
مرا زین پس مگو فردا و فردا
كزین عشوه نخواهم گشت فربه
مرا گفتی ترایم گر مرایی
همین شیوه، ازینم پرده میده
ز تو بوسی طلب كردم ندادی
تو جان خواهی و نتوان گفتنت نه
چه گویی ترك جان و دل بگویم
بدین مایه رهم از تو مرا به
همه قصدت به جانم بود و بردی
ازان فارغ شدی الحمدالله
***
رخ برون از پس نقاب مده
بیش ازین شرم آفتاب مده
خواب خرگوش اگر دهی ما را
جز ازان چشم نیم خواب مده
تشنگان وصال را چو دهی
به جز از راه دیده آب مده
چیست عشوه بهر یكی بوسه
نه خدایی تو؟ كم عذاب مده
دل به صد دوستی ز من بستان
پس سلام مرا جواب مده
با حریفان خویش خوش بنشین
بار ما خود به هیچ باب مده
ما به جان بوسه ای همی خواهیم
گر نبینی همی صواب بده
***
عشق تو و محنتی ز سر تازه
در شهر فكنده باز آوازه
سبحان الله كه هر غمی كاید
چون پای برون نهد ز دروازه
یك سر سوی دل همی رود گویم
هان كیست منم كه ای غم تازه
ننگم ز وجود خویش می آید
كاین كار ز حد گذشت و اندازه
***
چشم من چون بخت تو ناخفته به
كار من چون زلف تو آشفته به
فتنه دل هاست چشم مست تو
شاید ار خفته است فتنه خفته به
چند گویی من چكر دستم بگوی
آن چه با من كرده ای ناگفته به
دل ببردی جان اگر خواهی ببر
ناوك تو بر نشانه خفته به
گفتی از من در دعا تقصیر نیست
سینه از چونین محالی رفته به
با تو سر اندر میان خواهم نهاد
گز طبیبان درد را ننهفته به
***
بامدادان به گاه خواب زده
آمد آن دلبر شراب زده
لب شیرین به خنده بگشاده
سر زلفین را به تاب زده
سنبل زلف حلقه حلقه شده
نرگس نیم مست خواب زده
چون مرا دید ز اشك دیده چنان
خیمه اندر میان آب زده
گفتم ای در وفا نموده درنگ
وی به خون رهی شتاب زده
چند باشیم در فراق رخت
بر رخ از دیده خون ناب زده
چند تابی تن ضعیف شده
چند سوزی دل عذاب زده
برخی ساعتی كه بنشستیم
من خجل گشته او عتاب زده
***
زهی روی تو خار گل نهاده
قد تو كو شمال سرو داده
مهت چون آفتاب افتاده در پای
به سر چون سایه پیشت ایستاده
ز بهر عشوه ما وعده تو
دری ز امروز بر فردا گشاده
ز اشگ چشم من خیزد تف دل
كسی دید آتشی از آب زاده؟
ز شرم روی چون ماهت مه چرخ
شود هر مه دو شب از خود پیاده
پیش روی خوبت چیست خورشید
چراغی در ره بادی نهاده
***
اگر رخت از جهان بیرون نهی به
ازین تر دامنان گر وا رهی به
تماشا گاه جانت بس فراخست
اگر زین تنگنا بیرون جهی به
گل امید ازینان نشكفد هیچ
اگر خار دل خود كم نهی به
چو قوت شمع هم از شمع باشد
حقیقت عمر او را كوتهی به
به گرد بید بی بر چند گردی
غرض سایه است هم سرو سهی به
ز دونان سوی صاحب دولتی پوی
كه تیز خواجه از ریش رهی به
تملق كن چو دشمن گشت غالب
چو درمانی ز شیری روبهی به
بهی كن گر كسی بد كرد با تو
كه داند هركسی كز بد بهی به
نباید عیبم ار چیزی ندارم
كه دست سرو آزاده تهی به
ز علم و حكمتت كاری نیاید
برو هم ابهی كن كابلهی به
***
زهی زلف تو خم در خم گرفته
غم عشق تو در عالم گرفته
لبت در بوسه دادن گاه خلوت
طریق عیسی مریم گرفته
سر زلفت چو انگشت محاسب
شمار حلقه ها برهم گرفته
ز رشک زلف پرچین تو در چین
بتان چین همه ماتم گرفته
من از عشق تو چون بگریزم ای جان
غم تو دامنم محكم گرفته
همه عالم غم عشق تو بگرفت
ترا خود كم بود این غم گرفته
***
چه باشد اگر با همه دوستگاری
مرا گویی ای خسته چون می گذاری
نه با تو وصالی نه از تو سلامی
به نام ایزد الحق چه فرخنده یاری
گهی نوش صرفی گهی زهر نابی
تو معشوقه نی مردم روزگاری
مرا دوست خوانی پسم بار ندهی
زهی دوستداری زهی حق گذاری
بسی جهد كردم كه بگذاری این خو
چو سودی نمی داشت هم سازگاری
چه گویم كه بوسی تو گویی كه جانی
بده بوس و بستان بدین جان چه داری
به من باز ده این دل ریش و رستیم
تو از این تقاضا من از خواستاری
***
توبه كه بعد ازین نبرم نام عاشقی
ور عشق زاهدی است كنون ما وفا سقی
تا كی كشم جفا كه نه هجران و نه وصال
تا كی خورم قفا كه نه عشق و نه عاشقی
از تو نه رقعه ی نه سلامی نه بخششی
انصاف گفت باید یار موافقی
بازم مده جوابی و آن كه چو بینیم
گویی چرا نباشم زین هم منافقی
صد بار وعده دادی و كردی همه دروغ
صبحی بروی روشن لیكن نه صادقی
ای دیده خون گری كه بدین شغل درخوری
وی دل تو صبر كن كه بدین كار لایقی
***
تو چه تركی تو چه تركی كه به رخ فر همایی
ز منت شرم نیاید كه به من رخ ننمایی
من بی چاره مسكین كه به هجر تو اسیرم
تو خودم باز نپرسی كه تو چونی و كجایی
چه شكایت كنم از تو كه تو خود نیك شناسی
چه حكایت كنم از دل كه تو خود در دل مایی
كج دهی وعده و باور كنم آن را همه از تو
من چنین ساده چرایم تو چنین شوخ چرایی
نه ز دست تو خلاصم نه به جان از تو امانم
تو چه دردسری آخر چه عذابی چه بلایی
بكنی رای وصالم نه كه تو بیش ازانی
تو به جان بوسه فروشی نه كه تو بیش بهایی
گر به عمری برم آیی به عتابی بخوری دل
همه رنج دل هر دوست بخواهی و نیایی
***
گر چو تو ترك در ختن بودی
ور چو تو سرو در چمن بودی
در چمن بس كه سجده بردندی
تاختن بس كه تاختن بودی
آفتاب از شفق براندی خون
گر چو چشم تو تیغ زن بودی
ناز چندین نكرده ای گرچه
عاشق روی خویشتن بودی
من ازین بیش كردمی حقا
اگر آن روی روی من بودی
بوسه از وی توقعست مرا
هم بدادی گرش دهن بودی
***
سر ما نیستت فسانه مگوی
سیر گشتی برو بهانه مجوی
تو دگر یار تیزبازاری
وآب تو می رود به دیگر جوی
تو گل و لاله ای وزین معنی
هم دو روی آمدی و هم خود روی
نه مسلمانی؟ آخر ای كافر
چه دلست این؟ دلی ز آهن و روی
گفتی از تو چه برده ام آخر
دل من باز ده محال مگوی
خود چه بگذاشتی به من جز غم
بردی از من هر آن چه بردی بوی
نیم جانی بماند با من و بس
وان دگر آب خواه و دست بشوی
***
حسنی چو دعا به سر فرازی
زلفی چو قضا به دست یازی
طبع رخ اوست دل ربودن
رسم لب اوست دل نوازی
زنگی دو زلف كافر او
دل می ببرد به ترك تازی
وان ناوك چشم نیم مستش
جان می بخلد به تیر غازی
ای زلف و رخت چو صبح و چون مشك
در پرده دریدن و غمازی
خورشید ننازد از خجالت
شاید تو به حسن خود بنازی
عشق تو به جان همی كند قصد
جان بازی باشد این نه بازی
چون با تو حدیث بوسه گویم
خود را عجمی همی چه سازی
دل باز ده ارنه بوسه بفرست
نه تركیست این سخن نه تازی
***
دلبرا چشم من از اشك چو دریا چه كنی
وز من دل شده بی جرم تبرا چه كنی
خون ما خود غم هجرت ز ره دیده بریخت
این همه قصد به خون ریختن ما چه كنی
گرد مه مشگ كشیدی و دلم بربودی
زلف را باز گرده بر زده ای تا چه كنی
گر به جان از تو یكی بوسه بخواهم تنها
بدهی بی جگری؟ یا ندهی تا چه كنی
گفتی از من چه جفا دیده ای اندر همه عمر
آن چه پوشیده نمی ماند پیدا چه كنی
چون تو می دانی و من دانم گفتن به چه كار
خویشتن را و مرا بیهده رسوا چه كنی
این چه رویست بدین زیبایی
وین چه عشقست بدین رسوایی
گفتی از دست غمم جان نبری
آن چنانست كه می فرمایی
چون همه قصد به خون ریختنست
هان سر و طشت كه را می بایی
نیك یاری تو ولی بدخویی
سخت خویی تو ولی رعنایی
دل گشایی چو قبا درپوشی
دل ببندی چو دهان بگشایی
هیچ با ما سر خلوت داری؟
چه حدیثست تو بیش از مایی
تو بر آیینه نهی صد منت
پس رخ خویش بدو بنمایی
***
عشق بر من به زبان آوردی
كار من باز به جان آوردی
سركشی باز گرفتی بر دست
می نگویم كه چه مان آوردی
آن همه دوستی و آن همه عهد
وه كه نیكو به زبان آوردی
دادی از دست سر رشته وصل
پای هجران به میان آوردی
بود فارغ ز شكایت دل ما
كار او باز بدان آوردی
***
دست من اگر همچو دلم تنگ نبودی
جز در سر آن زلف شبه رنگ نبودی
زان تنگ شكر جانم بی بهره نماندی
گر خوی تو همچون دهنت تنگ نبودی
گفتی خجلم زان بر تو كم ترك آیم
باشد چه خوش این عذر اگر لنگ نبودی
پس دور فتادیم ازان روی چو ماهت
ور رای تو بودی غم فرسنگ نبودی
گویند كه در صلح دهی بوسه بر آن لب
گر دوست رها كردی خود جنگ نبودی
***
ای كه در عشق صبر فرمایی
من ندارم سر شكیبایی
بی رخ آن كه جان بدو زنده ست
صبر را كی بود توانایی
لاله از شرم اوست سوخته دل
ماه از رشگ اوست سودایی
گفت با چشمش آفتاب كه تیغ
من زنم یا تو، هان چه فرمایی
مه در آیینه فلك چو بدید
روی او گفت آه رسوایی
نخورم خار او كه همچون گل
همه بد عهدی است و رعنایی
از تو حاصل چو نیست جز غم دل
از تو دوری به ارچه زیبایی
چون محالست صحبت خورشید
ماه را نیست به ز تنهایی
***
خیز كاندر دلبری بر عهد و پیمان نیستی
وه كه اندر دوستی یك روی و یك سان نیستی
از لبت كس بوسه ای نستد كزو جان نستدی
با چنین دندان مرا باری به دندان نیستی
هر نفس جنگی برآری هر زمان صلحی كنی
كافرا تا چند ازین، آخر مسلمان نیستی؟
گفتی آن گر دست گیرم كت درآید دل ز پای
شد ز دست این كار و تو هم بر سر آن نیستی
***
دیدی كه عاقبت سر آن هم نداشتی
كشتی مرا و رفتی و ماتم نداشتی
گیرم نداشتی سر دل دوستی ما
باری زبان طال بقا هم نداشتی
ما را به خوش حریف نبایست داشتن
كاخر متاع عشوه گری كم نداشتی
جان خواستی تو از من و حالی بدادمت
یك بوسه خواستم تو مسلم نداشتی
ما را میان این همه تیمار و درد دل
بگذاشتی و از عم ما غم نداشتی
گویم كه باز ده دل من گوییم به طنز
اول تو داشتی ز چه محكم نداشتی
***
دوش در گلستان سحرگاهی
پرده برداشت غنچه ناگاهی
چشم بلبل بر او فتاد از دور
كرد ربی و ربك اللهی
گل به صد لطف گفت خندانش
برگ مهمان بساز یك ماهی
گفت نرگس فدای مقدم گل
شكل این شش ستاره و ماهی
بهر گل دارم این به بار آری
چه كند سیم؟ عمر كوتاهی
بر نرگس دوید بلبل و گفت
كه تو بر لشگر چمن شاهی
عاشقی مفلسم حریف به دست
وجه یك ماه چاره راهی
منم امروز از زر و سیمت
وام خواهی برای دل خواهی
تا به آن عاشقیت آموزم
تا كنم مطربیت گه گاهی
***
دلبرا اینك رفت ای دل خون گری
در غمش ز ابر بهار افزون گری
گرد سر یك چند چون گردون بگرد
وز غمش یك چند چون جیحون گری
گه گه اندر وصل او خنده زدی
خوش خوش اندر هجر او اكنون گری
در فراقش گر نمی دانی گریست
بشنو از من تا بگویم چون گری
در فراق یار و در هجران او
آب خود هركس بگرید، خون گری
***
آخر چه كرده ام كه شكایت همی كنی
وز ما گله برون ز نهایت همی كنی
زان بیش تر چه كرده ام ای جان كه روز و شب
من غذر می كنم تو جنایت همی كنی
گفتی كه دوستی به ازین چون كند كسی
تقصیر نیست سخت به غایت همی كنی؟
دل می بری به قهر و جگر می خوری بخور
تو كار دوستان به غایت همی كنی
كردی به كام دشمنم و دوست هم نئی
وین طرفه تركه هم تو شكایت همی كنی
گفتی كه از تو در همه عالم علم شدم
آن نیز از زبان روایت همی كنی
تا چند گوییم كه من آن توام به صبر
یك بوسه كو به نقد؟ حكایت همی كنی
***
زهی بی وفا خود نگویی كجایی
اگر هرگزم خود نبینی نیایی
ندانستم از تو من این زود سیری
نبردم گمان بر تو این بی وفایی
اگر چند تركان همه تنگ چشمند
نگویی بدین تنگ چشمی چرایی
چه شیرین غلامی چه شایسته تركی
چه زیبا نگاری چه خوش دلربایی
به شیرین لبت تازد ار آن سیه زلف
چه تركی كه با هندویی برنیایی
دل و جان به یك بوسه از من خریدست
تو بازار دیدی بدین ناروایی
***
سخت آشفته جمال خودی
ورچه نوعیست این ز بی خردی
قصد جانم چرا كنی چندین
نه بدین شرط دل همی ستدی
با من این شكل می كنی با خود
با همه كس چنین ترانه زدی
هر دمم بی وفا همی خوانی
راست گفتی هزار بار خودی
تا چه نیكی به جای من كردی
تا چه كردم به جای تو ز بدی؟
***
مرحبا شادا زهی ای مه درآی
از كجا پرسیم بسم الله درآی
چشم بد از روی خوبت دور باد
سخت زیبا گشته ای خه خه درآی
روزها شد تا ندیدستم رخت
ساعتی بنشین به پا از ره درآی
این چه بدعهدیست آخر ای نگار
شرم از ما می كن و یك ره درآی
از سر دل دوستی گستاخ وار
بی تكلف ار در خرگه درآی
چند نوبت وعده ام دادی به هیچ
مردمی كن یك شب از ناگه درآی
ور تو می نتوانی آمد هر شبی
من بسازم هر مهی ای مه درآی
***
اگر درد دلم را چاره بودی
چرا صبر از دلم آواره بودی
دلی دارم شكسته ور دل این است
روا بودی اگر صد پاره بودی
ز عشقت هم بفرسودی اگر نیز
نه دل بودی كه سنگ خاره بودی
چه بودی یارب ار زان تنگ شكر
كمی روزی این بی چاره بودی
مرا گویی كه ترسم بكشدت هم
چه غم بودی گر او این كاره بودی
چه نقصان آمدی در حسن خوبان
كه مرگ عاشقان یك باره بودی
حقیقت هم دل من خواست بودن
اگر هرگز دلی غم باره بودی
***
بیگانه وار یار ز من بگذرد همی
من می كنم سلام و به من ننگرد همی
خود هیچ التفات به مردم نمی كند
ما را به هیچ روی به كس نشمرد همی
هر قصه ای كه دل بنویسد ز هجر او
چشمم به دست اشك همه بسترد همی
آری كنند جور به عشاق پر و لیك
او خود ز حد قاعده بیرون برد همی
در عشق شرط نیست شكایت ز یار خویش
ور چه مرا فراق بدان آورد همی
بر هر صفت كه باشد جانی همی كنم
كاین مایه عمر ناخوش و خوش بگذرد همی
***
تو ازین سنگ دلی كم نكنی
رحمتی بر دل پر غم نكنی
همه جان خواهی و مهلت ندهی
همه دل سوزی و مرهم نكنی
دانم آن گاه كه جان بستانی
كم كنی این همه یا هم نكنی
عهد كردی تو كه تا بتوانی
یك دل سوخته خرم نكنی
دلبران جنگ كنند آن گه صلح
تو خود از كشتن وا كم نكنی
***
گر خوی بتم نیك ببودی سره بودی
ور یك سخن از من بشنودی سره بودی
دل بر دو كنون قصد به جان كرد چه تدبیر
باری دل تنها بربودی سره بودی
صد بار دلم در غم او پشت نمودست
یك بار اگر روی نمودی سره بودی
فی الجمله جفاها و عتابش همه خوش بود
دشنام اگر در نفزودی سره بودی
گفتی كه تو در خواب ببینی رخ من باز
گر دیده شبی باز غنودی سره بودی
گفتی كه بگویم كه چه درمان بودت؟ صبر
احسنت اگرم صبر ببودی سره بودی
***
سر آن داری با ما كه به صحرا آیی
ساعتی سوی گلستان به تماشا آیی
پرده كج ندهی وعده به فردا نكنی
كه تو امروز دهی وعده و فردا آیی
از سر دست به این پای اگر آیی بر بام
پس یكی شرط دگر هست كه تنها آیی
تو بدین نرگس بیمار چو بویی سوی باغ
به عیادت به سوی نرگس رعنا آیی
از شكوفه چو ثریاست مرصع همه شاخ
ای مه چارده آخر به ثریا آیی؟
به همه حال چنین هم بنماند بازآ
بروم صبر كنم تن بزنم تا آیی
***
آه ار ترا ز درد دل من خبر شدی
این انده دراز مگر مختصر شدی
چندان سخن كه دوش بگفتم ز حال خویش
آخر چه بودی ار سخنی كارگر شدی
چشم تو گر نبودی بیمار تیر او
چون بردلی زدی هم ازان سو به در شدی
دوش ار ز جور تو دلم آهی زدی ز درد
والله كه كار و بار تو زیر و زبر شدی
گفتی از آه تو نشود آینه سیاه
غره مشو چنین تو چه می دانی مگر شدی
چندین هزار لاله كه من می كنم به تو
یارب چه بودی ار دل تو نرم تر شدی
تو خفته ای چو بخت من ای دوست ورنه دوش
زان ناله های زار ترا هم خبر شدی
***
رباعیات
***
(1)
از چشم تو صد زخم درشتست مرا
چون زلف تو زان خمیده پشتست مرا
چشمت را گو نهفته دار آن سرخی
تا كس بنداندی كه كشتست مرا
(2)
دل بنهادم هر غم و تیماری را
نتوان بگذاشت چون تو دلداری را
ور آرزوی چشم تو خون دل ماست
چون رد كنم آرزوی بیماری را
(3)
هرچند ز بهر چون تو جانانی را
در عشق تو كم گرفته ام جانی را
لیكن تو روا مدار بی فایدتی
خون ریختن چو من مسلمانی را
(4)
یاری كه دل منست مسكن او را
هر لحظه بهانه ایست با من او را
زان جا كه جمال اوی و بدخویی اوست
نی دوست توان خواند و نه دشمن او را
(5)
ای دوست چنین مكن فرامشت مرا
یك باره مینداز پس پشت مرا
ور قصد تو كشتنست و مقصد اینست
آسان تر ازین همی توان كشت مرا
(6)
روییست چو ماه عنبر آمیز او را
زلفیست چو مار فتنه انگیز او را
شیرین سخنانیست دل آویز او را
یارب تو ز چشم بد بپرهیز او را
***
(7)
ای عشق چه دردی تو كه درمانت نیست
ای جان به چه زنده ای كه جانانت نیست
ای صبح نه وصلی تو كه پیدا نشوی
ای شب نه غم منی كه پایانت نیست
(8)
یك باره ز ما فلك فراغت دادت
یك باره فراموش شدیم از یادت
با كم ز منی رأی وصال افتادت
گفتی كه به از تست مبارك بادت
(9)
ای كشته چو من هزار در پای غمت
وی غرقه چو من بسی به دریای غمت
ویران مكن این دیده و دل زآتش و آب
كان جای خیال تست وین جای غمت
(10)
بس رنگ كه نقاش ازل می آمیخت
تا بر زبر چشم تو خالی انگیخت
گویی كه دل سوخته ام فرصت یافت
وز زلف تو در حمایت چشم گریخت
(11)
در راه دلم ز عشق تو صد دامست
امید من سوخته دل بس خامست
آن را كه تویی یار چه بی یار كسیست
وان را كه تویی دوست چه دشمن كامست
(12)
سوز دل من ز بهر بار غم تست
اشك چشمم بهر نثار غم تست
ای جان كه ز دست او به جان آمده ام
زان می دارم كه یادگار غم تست
(13)
ای دیده دل ریش جگر خورده ی تست
وین جان به جان آمده آزرده ی تست
این قصه درد من ز دشمن باری
پوشیده همی دار كه هم كرده ی تست
(14)
با دلبر خود به كام دل گشتم جفت
بر شاخ طرب گل مرادم بشكفت
دی آمد و لطف كرد و بنواخت مرا
می گفت چنین كنم چنان كرد كه گفت
(15)
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب كسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیك و بد بنمایی
چون آینه روی آهنین باید داشت
(16)
دلبر كه ز من روی به عمدا بنهفت
می گوید دوش چشم من بی تو نخفت
من بنده ی آنم كه چنان خواهد كرد
من چاكر آنم كه چنین داند گفت
(17)
دل قصد وصال دلكشی كرد و برفت
خود را به فدای مهوشی كرد و برفت
چون نوبت روز ناخوشی پیش آمد
جانم ز میانه شب خوشی كرد و برفت
(18)
با سبلت سبز یارب آن لب چه لبست
یاقوت شكر طعم زمرد سلبست
بر روی منست چشمه ی آب روان
گرد لب او سبزه دمید این عجبست
(19)
لعل تو از آن زمرد آورد نبات
تا یابد از افعی دو زلف تو نجات
بر گرد لب تو سبلت سبز تو هست
چون جامه خضر بر لب آب حیات
(20)
با تو سخنم ز باد بی سنگ ترست
كارم بر تو ز آب بیرنگ ترست
چشم و دهن تو ای بت عشوه فروش
چون دست و دلم ز یكدگر تنگ ترست
(21)
یك شب به مراد دل كسی شاد نزیست
كاو با غم دل نشد دگر روزی بیست
یك روز نخندید گلی از بادی
كاو روز دگر در آتشی خوش نگریست
(22)
گفتم كه چو فتنه چشم تو خفته بهست
وز سرد سخن لعل تو ناسفته بهست
زین چشم همی سخن نگوید با من
ای بس سخن نغز كه ناگفته بهست
(23)
شیرین سخنم گرچه لطیف و نیكوست
هم می نرهد ز طعنه دشمن و دوست
گویند كه باد است همه گفته ی او
باد است كه هم قوت و هم لطف دروست
(24)
بادم كه وجود من به جز زحمت نیست
خاكم كه مرا به نزد تو حرمت نیست
گیرم كه ز آتش دلم نندیشی
بر آب دو چشم من ترا رحمت نیست؟
(25)
در عشق اگر به زور و زر كار نكوست
در كیسه مرا زر است و در دل نیروست
گویند مرا كه دشمن اندر پی تست
تیغ از پی دشمنست و زر از پی دوست
(26)
آن یار جفا جوی وفادار شدست
كامروز مرا ز دل خریدار شدست
یا چشم فلك ز جور و بیداد نخفت
یا بخت كه خفته بود بیدار شدست
(27)
گفتی كه دلم به وصل تو شاد و كشست
میلم همه سوی آن دل درد كشست
می دانم كاین سخن ندارد اصلی
لیكن چكنم گرچه دروغست خوشست
***
(28)
صبر از دل ریش من همی بگریزد
با دیده من خواب همی نامیزد
وین هر دو اگر چنین بود نیست عجب
كز آتش و آب هركسی پرهیزد
(29)
ای وصل تو شایسته چو عمر جاوید
وی در دل من غم تو شیرین چو امید
در گوش تو از حلقه زر گویی هست
آویخته ماه نو ز طرف خورشید
(30)
آن سنبل پست پر زتابش نگرید
وان نرگس مست نیم خوابش نگرید
دل گفتمش از عشق تو خون گشت دلم
گفتا نه تو و نه دل جوابش نگرید
(31)
دانی سخنت شكسته چون می آید
با حرف زبان تو زبون می آید
تنگست به غایتی دهانت كه ازو
یك حرف به دو پاره برون می آید
(32)
گفتم چو خطت به رنگ موی تو شود
او آفت این روی نكوی تو شود
در خاطرم از خط تو این خود نگذشت
کاو هم مدد جمال روی تو شود
(33)
خط تو گرش كسی به خط می خواند
او خود نه خطست او غلط می خواند
در آینه روی تو زلفت پیداست
وان عكس دو زلفست و به خط می خواند
(34)
گفتم می خوشگوار پیش آور زود
گفتا شب آدینه نخواهی آسود!
گفتم كه نه گل سال دگر بار آرد
وآدینه به هر هفته یكی خواهد بود؟
(35)
گفتم سخنی با تو و بد گفتم بد
تا لاجرم از تو گشت یك دردم صد
جانا به سرت آن نكنی كز تو سزد
انگار كه آن حدیث نشنودی خود
(36)
زلفی كه بر او بند و گره باشد صد
محتاج گره زدن چرا باشد خود
از عشوه دل سوخته من بستد
در زلف نهان كرد و گره بر وی زد
(37)
كار تو همه سركشی و ناز بود
وین كبر زوال حسنش انباز بود
در زلف نظر كن و به تحقیق بدان
در پای آید هركه سرافراز بود
(38)
هجران تو از دو چشم من خواب ببرد
بی آب دو چشمت از رخم آب ببرد
چندان بگریستم من از فرقت تو
كز آب دو چشمم مژه سیلاب ببرد
(39)
گفتم كه مرا چشم تو می پست كند
گو جور كند بر من و پیوست كند
لعل تو ز روی عذر می گفت مرا
مستست، كسی شكایت از مست كند؟
(40)
زان غالیه دان كز او دلم خون آید
چندین سخن نغز برون چون آید
كز تنگ دهانیش الف گاه سخن
چون دال دو تا گردد و بیرون آید
(41)
جایی كه غمت به قصد جان برخیزد
دل را چه زیان گر از میان برخیزد
دارم سر آن كه تا به دستت نكنم
از پا ننشینم ار جهان برخیزد
(42)
دردا كه دلم ز هجر خون خواهد شد
كارم ز فراق سرنگون خواهد شد
وان راز كه در خون دلم بود نهان
با خون ز ره دیده برون خواهد شد
(43)
حسن تو اگرچه خیمه بر ماه زند
ور عشق تو بر عقل همی راه زند
نزدیك آید كه خط تو دور از تو
بر آینه جمال تو آه زند
(44)
هركس كه نشان آن لب و دندان دید
در حقه لعل رشته مرجان دید
از چهره ی من حال دلم بتوان خواند
وز سینه ی او راز دلش نتوان دید
(45)
گرچه ز تو بر دلم ستم می گذرد
ورچه شب و روز من به غم می گذرد
دل تنگ ندارم كه به هر حال كه هست
گر ناخوش وگر خوشست هم می گذرد
(46)
آن شیفته را چو باد در فوق افتاد
آن گنبد سیم رنگ از دست بداد
از بهر مناره زاویه وقف بكرد
همسایه ی بد خدای كس را ندهاد
(47)
بر من غم عشق بی نهایت برسید
وز دست تو كارم به شكایت برسید
گر زان كه نخواهی كه بنالم سحری
دریاب كه درد دل به غایت برسید
(48)
روزی كه بر منت گذاری باشد
آن روز طراز روزگاری باشد
جانم به لب آمدست در حسرت تو
گر رنجه شوی شگرف كاری باشد
(49)
جانا ز من سوخته به زین پرسند
به زین ز من خسته مسكین پرسند
گفتی كه ازان عربده چون بودی دوش
آن را كه چنان زنند چونین پرسند؟
(50)
افسوس كه شد جوانی و چیز نماند
وان قوت رأی و عقل و تمییز نماند
آهی ز دمی ز درد گه گاه و كنون
غم راه نفس ببست و آن نیز نماند
(51)
تا كی ز توام جفای دلسوز رسد
چند از تو به جان تیر جگردوز رسد
آن دل كه تو داشتی بدان كس دادم
كش چون تو هزار بنده امروز رسد
(52)
نه با تو مرا خلوت و جام می بود
نه با تو مرا عشرت و نای و نی بود
تا كی گویم وصل نباشد همه روز
گو خود به كجا با كه كه دیده كی بود؟
(53)
تا طره بدان روی دلارای افكند
تا دل به خم زلف سمن سای افكند
بر دست گرفت عشوه و سر بكشید
وین كار چو زلف خویش در پای افكند
(54)
شاها به تو ایزد همه آفاق سپرد
نتوان به دو ماه شهرهای تو شمرد
چندان كه زمین بود همه ملك تو شد
زین بس نقبی بر آسمان باید برد
(55)
زین پس دل من به مهر یكتا نشود
وین عشق كهن گشته مطرا نشود
آن آینه ای كه عكس روی تو گرفت
روی من ازان آینه پیدا نشود
(56)
شب های جهان مگر به هم پیوستند
واختر همگی چو خفتگان سرمستند
ای صبح بزن نفس، دمت بربستند؟
وی چرخ بگرد، چنبرت بشكستند؟
(57)
هر دم ز توام غمی دگر باید برد
هر روز ز دی غمی بتر باید برد
شاید كه به های های بر من گریند
كم با تو همی عمر به سر باید برد
(58)
زآواز خوش تو عقل مدهوش شود
وز دل همه درد و غم فراموش شود
چون وقت سماع درج لب بگشایی
مانند صدف همه تنم گوش شود
(59)
ناگاه چنین كرانه جویی كه چه بود
یك باره نمود سنگ خویی كه چه بود
دی آن همه مهر كرده دوش آن همه شرط
امروز چه عذر آری و گویی كه چه بود
(60)
چون بی خبری از غمم ای ماه چه سود
چون در تو نكرد این همه غم راه چه سود
تا جان به تن منست بر من بخشای
ورنه چو برفت جانم آن گاه چه سود
***
(61)
یك شهر همی كنند فریاد و نفیر
درمانده به دست زلف آن كافر اسیر
ای دل اگر از سنگ نئی پند پذیر
وی دیده اگر كور نئی عبرت گیر
(62)
زین گونه كه شد خار و فرومایه هنر
از جهل پس افتاد به صد پایه هنر
یارب تو به فریاد رس آن مسكین را
كش خانه سپاهان بود و مایه هنر
(63)
گفتم كه چراست گرد آن تنگ شكر
باریك خطی نبشته از عنبر تر
گفتا كه عقیق را بباید نقشی
تا مهر توان نهاد بر درج گهر
(64)
تا من ز رخ خوب تو گشتم مهجور
نزدیك تو تا شتافت جان رنجور
شد دست اجل چون تو به جانم نزدیك
ای چشم بدان هم چو من از روی تو دور
(65)
جانا نم دیده و تف سینه نگر
این عشق تو و فراق دیرینه نگر
گر یوسف و یعقوب ندیدی به عیان
در من نگر ای جان و در آیینه نگر
***
(66)
ای روی ترا برده مه چرخ نماز
زلفت چو شب هجر سیه رنگ و دراز
عذری كه رخ تو دوش آوردم پیش
از چشم چو زلف خود پس گوش انداز
***
(67)
گفتی مگذر به كوی ما در زین پس
كامیخته ای ز مهر با دیگر كس
این خود چه حدیثست ولی دانم چیست
سیر آمده ای بهانه می جویی و بس
***
(68)
در جامه ی ازرق آن بت عشوه فروش
چون ماه ز آسمان پدید آمد دوش
گرنه فلكست پس چرا هم چو فلك
هم زرق فروش آمد و هم ازرق پوش
(69)
زلفی كه همی نهاد سر بر قدمش
بسترد كه بد جایگه پیچ و خمش
آن كس كه نهاد استره بر فرق سرش
چون استره ننهاد سر اندر شكمش
***
(70)
آن ماه كه آفتاب نامست رخش
وندر ره عقل و هوش دامست رخش
دیدم رخ اوی و عكس خورشید در آب
معلوم نمی شد كه كدامست رخش
(71)
نادیده هنوز آن رخ غم پردازش
بربود دلم زلف كمند اندازش
پس با كه بگویم كه دل من كه ربود
یاری كه چو بینم نشناسم بازش؟
(72)
یك بوسه ز لعل خویش كم گیر و ببخش
زنهار روا مدار تقصیر و ببخش
جان پیش كشیده ام نه از بهر بها
این هدیه و آن عطاست بپذیر و ببخش
***
(73)
گفتم كه به زلف در كجا دارم دل
بنمای به من تا به تو بسپارم دل
بگشای سر زلف و نگه كن تا من
چون از سر زلف تو برون آرم دل
***
(74)
در هجر تو گفتم كه ز جان می ترسم
وصل آمد و من هم آن چنان می ترسم
دی خود ز زبان دشمنان ترسیدم
امروز ز چشم دوستان می ترسم
(75)
در فرقت تو دلی پر از خون دارم
وز دیده به چهره بر دو جیحون دارم
دردی ز حد قیاس بیرون دارم
این عشق بدین صفت نهان چو دارم
(76)
دل خسته آن زلف چو چوگان توام
سرگشته ی آن گوی زنخدان توام
بر من دل تو نرم نخواهد گشتن
من بنده ی آن دل چو سندان توام
(77)
بر آتش غم فتاده چون زلف توام
سر خیره به باد داده چون زلف توام
با آن كه ز خط برون نهادستی پای
سر بر خط تو نهاده چون زلف توام
(78)
در عشق تو تیره حال چون خال توام
وز پشت خمیده زلف چون دال توام
باریك و دو تا نگون و نالان و ضعیف
در پای تو افتاده چو خلخال توام
(79)
بی دیدن دوست دیدگان را چكنم
بی جان جهان جان و جهان را چكنم
جانم ز برای وصل او می بایست
چون نیست امید وصل جان را چكنم
(80)
من آتش دشمنان به باد انگارم
بر خاك ز تیغ آبگون خون بارم
یا سر چو سر زلف تو بر باد دهم
یا آب به روی كار خود باز آرم
(81)
من جمله زبان ز حرص چون بید شدم
پیش همه چون سایه ی خورشید شدم
گرد همگان برآمدم هیچ نشد
یارب تو بده كز همه نومید شدم
(82)
بگذشت ز عشق دولت بی غمی ام
وامانده پس از غمت همه خرمی ام
از من نشوی خجل، چه بی شرم كسی
وز تو نشوم سیر، چه شوخ آدمی ام
(83)
ای دل نكنی تو زین فضولی ها كم
وی شیفته جان شدی گرفتار به غم
ای تن تو نگشتی از جفا سیر هنوز
ای دیده ی شوخ این همه دیدی هم
(84)
از دور زمانه هیچ می ناسایم
می گویم و با بخت همی برنایم
چون هیچ نصیبی ز جهان نیست مرا
این جا ز چه مانده ام کرا می بایم
(85)
گفتم ز چه چون به وصل مقدور شوم
ناگاه ز دیدار تو مهجور شوم
گفتا چو كمانی تو و من چون تیرم
چون جمله ترا شدم ز تو دور شدم
***
(86)
گفتم در گوش اگر دهی راه سخن
گویم سخنیت بهتر از زر كهن
گفتا همه درگیر به گوشم در در
به زر نگرفت جا سخن كوته كن
(87)
اكنون كه فلك به قصد من بست میان
وان یار به خشم و جور بگشاد زبان
در كار من ای اجل توقف چه كنی
بشتاب و مرا ازین بلا باز رهان
(88)
دی وعده خلاف كردم ای عهدشكن
چشم تو نخفت تا به روز روشن
نشگفت گر از گردش چرخ توسن
من خوی تو می گیرم و تو عادت من
(89)
جز در سر زلف تو نیاساید جان
وندر تن من بی تو نمی پاید جان
گر سیم و زرم نماند جان دربازم
كز بهر چنین روز به کار آید جان
(90)
ای دل غم را نهاد باید گردن
خو با غم روزگار باید كردن
شادی چه كنی كه آن به عمری باشد
غم خور كه همه وقت توانی خوردن
(91)
نی رای تو بر سر عنایت كردن
نی روی مرا از تو حكایت كردن
چندان به دروغ گفته ام شكر از تو
كه م شرم آید كنون شكایت كردن
***
(92)
دل گر غم تو چنین خورد وای بر او
زین بیش كمین هجر مگشای بر او
خود گیر كه دشمن توام دوست نی ام
دشمن به چنین روز، ببخشای بر او
(93)
تا چند كشیم جور عالم من و تو
شادان همه بر حوصله در غم من و تو
یك شب خواهم نشسته خرم تو و من
چون زلف تو پیچان شده درهم من و تو
(94)
پیراهن و فوطه بر تن روشن تو
می رقص كند به ناز گرد تن تو
گه دست گریبان زده در گردن تو
گه پای ترا بوسه دهد دامن تو
(95)
تا دست رهی گسست از دامن تو
تا دیده بریده گشت از دیدن تو
از زخم طپانچه ها كه بر او زده ام
شد سینه ی من به رنگ پیراهن تو
(96)
زینسان كه منم به عشق در كیست بگو
در محنت ازین گونه كسی زیست بگو
چون با تو همه دوستی ام از جان بود
این دشمنی تو با من از چیست بگو
(97)
زلفی كه همه سال دل و جان برد او
هرگز به وفا سوی كسی ننگرد او
گویند كه سرخ است و سیه بایستی
چون سرخ نباشد كه همه خون خورد او
***
(98)
دوشم چه شبی بود ز دل تاب شده
وصل آمده و فراق را آب شده
تا روز مرا دو دست در گردن یار
لب بر لب او نهاده در خواب شده
(99)
نایافته شه رخی ز وصلش ناگاه
شد سیم به پیلوار خرج آن ماه
بر دست گرفت كج روی چون فرزین
تا ز اسب پیاده مانده ام هم چون شاه
(100)
در باغ شدم قصد سوی می كرده
جام می لعل را پیاپی كرده
گل را دیدم ز آب رعنایی خویش
از شرم تو سرخ گشته و خوی كرده
(101)
گه تاب سر زلف مشوش میده
گه عشوه این جان ستمكش میده
با ما سر راستی نداری شاید
باری به دروغ عشوه ای خوش میده
(102)
دلدار كمان دلبری كرد بزه
وافكنده به گرد مه براز مشك زره
در عهد خود و پشت من آورد شكست
بر كار من و زلف خود افكند گره
(103)
از بس كه همی كنم به شب ناله و آه
بر چرخ سیاه شد ز آهم رخ ماه
این خود چه دلست ، بر منش رحمت نیست
من بنده ی آن دلم زهی سنگ سیاه
(104)
جانا تو چنین به جنگ با من ز چه ای
گر دوست نئی رواست، دشمن ز چه ای
بی هیچ سبب كشیده ای دامن را
در خون من سوخته خرمن ز چه ای
***
(105)
در لطف به نكته سخن می مانی
در كینه به مهر تیغ زن می مانی
در پرده دری به اشك من می مانی
در نیكویی به خویشتن می مانی
(106)
گر دسترسی به سیم و زر داشتمی
با وصل تو دست در كمر داشتمی
هم رنگ رخ ار به كیسه زر داشتمی
خال از لب تو به بوسه برداشتمی
(107)
ای دل اگرم امان جان بایستی
این آب دو دیده ام نهان بایستی
ور وصف جمال شانه را خواهم كرد
چون شانه همه تنم زبان بایستی
(108)
بر زلف تو از گره نشان بایستی
وین چین دو ابروت در آن بایستی
یا عهد تو چون قد تو بایستی راست
یا زلف شكسته چون زبان بایستی
(109)
یك روز به طبع با رهی دم نزنی
تا عالمی از عربده برهم نزنی
ای سنگین دل اگر بمیرم ز غمت
كم تر ز یكی آه بود كم نزنی
(110)
باز این دل سرگشته هجران پیمای
افتاد به دام عاشقی دیگر جای
احسنت چنین كن ای دل شیفته رأی
تا سر ندهی ز دست منشین از پای
(111)
بی دیدن من جان جهانم چونی
بی من كه مباد بی تو جانم چونی
درهجر تو از دو دیده خون می بارم
من بی تو چنینم تو ندانم چونی
(112)
ما را ندهد سپهر یك جرعه می
كاو را نبرد زود خماری در پی
ای خوی بد زمانه آخر تا چند
وی گردش روزگار آخر تا كی
(113)
نه چون رخ تو گلی بود یاسمنی
نه چون قد تو سرو بود در چمنی
نقاش ازل كه روی خوب تو نگاشت
از تو چه دریغ داشت الا دهنی
(114)
ای بیش ز مه به نیكویی و كم نی
وقتست كه رحمتی كنی با هم نی
گویی كه غمت هست ز جان شیرین تر
زیرا كه جهان سیر شدم وز غم نی
(115)
گر روی چو مه ز من نهانی نكنی
وان بوالعجبی ها كه تو دانی نكنی
دارم سر آن كه باقی عمر كه هست
با تو به سر آرم ار گرانی نكنی
(116)
دی وعده خلاف آمد از آن آزردی
امروز عتاب و جنگ پیش آوردی
داری سر آن كه عذر را نپذیری
یا خود ز پی بهانه ای می گردی
(117)
تا چند دل آزاری و رخ برتابی
تا چند جفا نمودن و بی تابی
می گویمت این چنین مبارك نبود
وان روز مباد كاین سخن دریابی
(118)
خود از همه كار جور كردن دانی
شادی همه، درد دل من دانی
چون من دوهزار بیش داری عاشق
كی حال من سوخته خرمن دانی
(119)
ای دوست اگر نصیحتم می شنوی
مگرای به راستی كه محروم شوی
همچون فرزین كج رو و در صدر نشین
در گوشه بمانی ار چو رخ راست روی
(120)
در حسن مماثلت به یوسف نكنی
جز در دل و در دیده تصرف نكنی
جانی كه چو عزم رفتنت گشت درست
یك لحظه برای كس توقف نكنی