• عبید زاکانی

نظام الدین عبدالله اهل زاکان قزوین است مدتی در شیراز گذرانده ودر حدود سنه ی 772 هجری رحلت کرده است عبید یکی از شعرای خوش قریحه ولطیفه گوی ایران است در ایام زندگانی چنانکه در شعرش هم به آن اشارت دارد دچار قرض و درماندگی شد وخود گوید به عمد  دست از سخن های جدی برداشته تا به ذوق اشراف آنزمان به هزل سرایی بپردازد بعضی از تالیفات این شاعر طنزپردازاز این قرار است .”اخلاق الاشراف” – “ریش نامه ” – “رساله ی صد پند” – ” رساله ی دلگشا” – ” عشاقنامه ” – “فالنامه ” ومنظومه ی موش و گربه .

***

غزلیات

بکشت غمزه ی آن شوخ بی گناه مرا

فکند سیب زنخدان او به چاه مرا

غلام هندوی خالش شدم ندانستم

کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا

دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی

ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا

هزار بار فتادم به دام دیده و دل

هنوز هیچ نمی باشد انتباه مرا

ز مهر او نتوانم که روی بر تابم

ز خاک گور اگر بر دمد گیاه مرا

به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده

اگر بچشم عنایت کند نگاه مرا

عبید از کرم یاد بر مدار امید

که لطف شامل او بس امیدگاه مرا

***

ز حد گذشت جدایی ز حد گذشت جفا

بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا

لبت به خون دل عاشقان خطی دارد

غبار چیست دگر باره در میانه ی ما

مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه

وگرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا

کجا کسی که از آن چشم ترک واپرسد

که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما

ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست

که زنگیان سیاهش نمی کنند رها

دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست

بلی همیشه پریشانی آورد سودا

عبید وصف دهان و لب تو می گوید

ببین که فکر چه باریک و نازکست او را

***

شوریده کرد شیوه ی آن نازنین مرا

عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا

غم همنشین من شد و من همنشین غم

تا خود چه ها رسد ز چنین همنشین مرا

زینسان که آتش دل من شعله می زند

تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا

ای دوستان نمی دهد آن زلف بیقرار

تا یک زمان قرار بود بر زمین مرا

از دور دیدمش خردم گفت دور از او

دیوانه می کند خرد دوربین مرا

گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی

خورشید بنده گردد و مه خورشید چین مرا

تا چون عبید بر سر کویش مجاورم

هیچ التفات نیست به خلد برین مرا

***

می زند غمزه ی مردافگن او تیر مرا

دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا

من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم

پند دیوانه مده گو پدر پیر مرا

منم و ناله ی شبگیر بدین سان که منم

کی به فریاد رسد ناله ی شبگیر مرا

صنما عشق تو با جان به در آید ناچار

چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا

گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم

نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا

حلقه ی زلف تو در خواب نمودند به من

جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا

***

کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را

دست کفر تو بر آورد ز ایمان ما را

تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت

خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را

ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم

می کند حلقه ی زلف تو پریشان ما را

تا به دامان وصالت نرسد دست امید

دست کوته نکند اشک ز دامان ما را

در ره کعبه ی وصل تو ز پا ننشینم

گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را

ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر

کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را

***

در ما به ناز می نگرد دلربای ما

بیگانه وار می گذرد آشنای ما

بی جرم دوست پای ز ما درکشیده باز

تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما

با هیچکس شکایت جورش نمی کنم

ترسم به گفت و گو کشد این ماجرای ما

ما دل به درد هجر ضروری نهاده ایم

زیرا که فارغست طبیب از دوای ما

هر دم ز شوق حلقه ی زنجیر زلف او

دیوانه می شود دل آشفته رای ما

بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین

بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما

شاید که خون دیده بریزی عبید ازآنک

او می کند همیشه خرابی بجای ما

***

ای خط و خال خوشت مایه ی سودای ما

ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما

چونکه قدم می نهد شوق تو در ملک جان

صبر برون می جهد از دل شیدای ما

چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند

راه خرابات پرس گر طلبی جای ما

از رخ زیبای خویش قبله گه عام را

کعبه ی دیگر نهاد دلبر ترسای ما

مردم لولی و شمیم ما که و سجده کدام

رای هزیمت گرفت عقل سبک رای ما

صوفی افسرده را زحمت ما گو مده

رو تو و محراب زهد ما و چلیپای ما

رطل گران را ز دست تا ننهی ای عبید

زانکه روان می رود عمر سبک پای ما

***

می کند سلسله ی زلف تو دیوانه مرا

می کشد نرگس مست تو به میخانه مرا

متحیر شده ام تا غم عشقت ناگاه

از کجا یافت در این گوشه ی ویرانه مرا

هوش در بنا گوش تو دارد دل من

قطره ی اشک از آنست چو دردانه مرا

دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت

کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا

درد سر می دهد این واعظ و می پندارد

کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا

چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم

تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا

از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید

نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا

***

دارم بتی به چهره ی صد ماه و آفتاب

نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب

رعناتر از شمایل نسرین میان باغ

نازنده تر ز سرو سهی بر کنار آب

در تاب حیرت از رخ او در چمن سمن

در خوی خجلت از لب او در قدح شراب

شکلی و صد ملاحت و رویی و صد جمال

چشمی و صد کرشمه و لعلی و صد عتاب

خورشید در نقاب خجالت نهادن شود

از روی جانفزاش اگر برفتد نقاب

در حلقه های زلفش جانهای ما اسیر

از چشمهای مستش دلهای ما کباب

فریاد از آن دو سنبل مشکین تابدار

زنهار از آن دو نرگس جادوی

هر گه که زانویی زند و باده ای دهد

من جان به باد بردهم آن لحظه چون حباب

روزی که با منست من آن روز چون عبید

از عیش بهره مندم و از عمر کامیاب

***

دلا با مغان آشنایی طلب

ز پیر مغان روشنایی طلب

به کنج قناعت گرت راه نیست

ز دیوانگان رهنمایی طلب

وگر اوج قدست کند آرزو

ز دام طبیعت رهایی طلب

اگر عارفی راه میخانه گیر

وگر ابلهی پارسایی طلب

دوای دل خسته از درد جوی

نوای خود از بینوایی طلب

اگر صد رهت بشکند روزگار

مکن از خسان مومیایی طلب

عبید ار گدایی غنیمت شمار

وگر پادشاهی گدایی طلب

***

لطف تو از حد برون حسن تو بی منتهاست

نیش تو نوش روان درد تو درمان ماست

عشق تو بر تخت دل حاکم کشور گشای

مهر تو بر ملک جان والی فرمانرواست

پرتو رخسار تو مایه ی مهر منیر

چهره ی پرچین تو سایه ی لطف خداست

نرگس فتان تو لعبت مردم فریب

غمزه ی غماز تو جادوی معجز نماست

از تو همه سرکشی وز طرف ما هنوز

روی امل بر زمین دست طمع بر دعاست

گر کشدت ای عبید سر بنه و دم مزن

عادت خوبان ستم چاره ی عاشق رضاست

***

خوشا کسی که ز عشقش دمی رهایی نیست

غمش ز رندی و میلش بپارسایی نیست

دل رمیده ی شوریدگان رسوایی

شکسته ایست که در بند مومیایی نیست

ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد

خداشناس که با خلقش آشنایی نیست

غلام همت درویش قانعم کو را

سر بزرگی و سودای پادشائی نیست

مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق

که بر در کرمش حاجت گدایی نیست

به کنج عزلت از آن روی گشته ام خرسند

که دیگرم هوس صحبت ریایی نیست

قلندریست مجرد عبید زاکانی

حریف خواجگی و مرد کدخدائی نیست

***

جفا مکن که جفا رسم دلربایی نیست

جدا مشو که مرا طاقت جدایی نیست

مدام آتش شوق در درون منست

چنانکه یکدم از آن آتشم رهایی نیست

وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن

طریق یاری و آیین دلربایی نیست

ز عکس چهره ی خود چشم ما منور کن

که دیده را جز از آن وجه روشنایی نیست

من از تو بوسه تمنا کجا توانم کرد

چو گرد کوی توام زهره ی گدایی نیست

به سعی دولت وصلت نمی شود حاصل

محققست که دولت بجز عطایی نیست

عبید پیش کسانی که عشق می ورزند

شب وصال کم از روز پادشائی نیست

***

دلداده را ز تیر ملامت گزند نیست

دیوانه را طریقه ی عاقل پسند نیست

از درد ما چه فکر و ز احوال ما چه باک

آن را که دل مقید و پا در کمند نیست

فرهاد را که با لب شیرین تعلقست

رغبت به نوشدارو و حاجت به قند نیست

هر جا که آتش غم دلدار شعله زد

جان برفشان به ذوق که جای سپند نیست

بس کن عبید با دل شوریده داوری

بیچاره را نصیحت ما سودمند نیست

***

ما را ز شوق یار به غیر التفات نیست

پروای جان خویش و سر کاینات نیست

از پیش یار اگر نفسی دور می شوم

هر دم که می زنم ز حساب حیات نیست

در عاشقی خموشی و در هجر صابری

این خود حکایتیست که در ممکنات نیست

رندی گزین که شیوه ی ناموس و رنگ و بو

غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست

بگذار هر چه داری و بگذر که مرد را

جز ترک توشه توشه ی راه نجات نیست

از خود طلب که هر چه طلب می کنی ز یار

در تنگنای کعبه و در سومنات نیست

در یوزه کردم از لب دلدار بوسه ای

گفتا برو عبید که وقت زکات نیست

***

حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست

وز روزگار بهره به غیر از ملال نیست

نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر

کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست

چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال

بی وصمت تزلزل و عیب زوال نیست

خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد

خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست

از خوان ممسکان مطلب توشه ی حیات

کان لقمه پیش اهل طریقت حلال نیست

در وضع روزگار نظر کن به چشم عقل

احوال کس مپرس که جای سؤال نیست

چون زلف تابداده ی خوبان در این دیار

هر جا که سرکشیست بجز پایمال نیست

در موج فتنه ای که خلایق فتاده اند

فریادرس بجز کرم ذوالجلال نیست

از غم چنان برست دل ما که بعد از این

در وی بهیچ گونه طرب را مجال نیست

جانم فدای خاطر صاحبدلی که گفت:

«شیراز جای مردم صاحب کمال نیست»

درویشی و غریبی و زحمت ز حد گذشت

زین بیش ای عبید مرا احتمال نیست

***

***

دلی که بسته ی زنجیر زلف یاری نیست

به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست

سری که نیست در او کارگاه سودائی

به کارخانه ی عیشش سری و کاری نیست

ز عقل بر شکن و ذوق بیخودی دریاب

که پیش زنده دلان عقل در شماری نیست

ملامت من مسکین مکن که در ره عشق

به دست عاشق بیچاره اختیاری نیست

دگر مگوی که هر بحر را کناری هست

از آنکه بحر غم عشق را کناری نیست

ز شوق زلف بتان بیقرار و سرگردان

منم که مثل من آشفته روزگاری نیست

اگر ز مستی و رندی عبید را عاریست

مرا از این دو صفت هیچ عیب و عاری نیست

***

بیش از این برگ فراق رخ جانانم نیست

بیش از این قوت سرپنجه ی هجرانم نیست

کرده ام عزم سفر بو که میسر گردد

می کنم فکر و جز این چاره و درمانم نیست

روی در کعبه ی جان کرده به سر می پویم

غمی از بادیه و خار مغیلانم نیست

سیل گو راه در او بند به خوناب سرشک

غرق طوفان شده اندیشه ی بارانم نیست

سر اگر می رود از دست بهل تا برود

سر سودای سر بی سر و سامانم نیست

حسرت دیدن یاران جگرم سوخت عبید

بیش از این طاقت نادیدن یارانم نیست

***

سر نخوانیم که سودازده ی مویی نیست

آدمی نیست که مجنون پری رویی نیست

هرگز از بند غم آزاد نگردد آن دل

که گرفتار کمند سر گیسویی نیست

قبله ام روی بتانست و وطن کوی مغان

به از این قبله ام و خوشتر از این کویی نیست

کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد

عجب ار معتکف گوشه ی ابرویی نیست

می توان دامن وصلت به کف آورد ولی

ای دریغا که مرا قوت بازویی نیست

هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد

زخم تیر مژه را مرهم و دارویی نیست

سر موئی نتوان یافت بر اعضای عبید

که در او ناوکی از غمزه ی جادویی نیست

***

نه به ز شیوه ی مستان طریق ورایی هست

نه به کوی مغان گوشه ای و جایی هست

دلم به میکده زان می کشد که رندان را

کدورتی نه و با یکدیگر صفایی هست

ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم

که در حوالی آن بوریا ریایی هست

گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر

قدم بنه که در آن کوچه آشنایی هست

فراغت از دل درویش جو که مستغنی است

ز هر کجا که امیری و پادشایی هست

به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان

که عمر را عوض و وقت را قضایی هست

***

مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نیست

خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست

وفا ز عهد تو می جست دوش خاطر من

جواب داد که خود این متاع با ما نیست

بسی بگفتمت ای دوست هست رای منت

دهان ز شرم فرو بسته ای همانا نیست

هزار بوسه ز لب وعده کرده ای و یکی

نمی دهی و مرا زهره ی تقاضا نیست

چو دور دور رخ توست، خاطری دریاب

که کار بوالعجبیهای چرخ پیدا نیست

ز میهمان خیالت چو شرمسارم از آنک

جز آب چشم و کباب جگر مهیا نیست

به طعنه گفتی کز ما دریغ داری جان

مگو مگوی خدا را عبید از آنها نیست

***

دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست

دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست

مرا از آن لب شیرین و زلف و عارض او

شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست

دلا بکوش مگر دامنش به دست آری

که وصل بی طلب و انتظار ممکن نیست

ای دل هیمشه عاشق و همواره مست باش

کانکس که مست عشق نشد، هوشیار نیست

با عشق همنشین شو و از عقل برشکن

کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست

هر قوم را طریقی و راهی و قبله ای است

پیش عبید قبله بجز کوی یار نیست

***

سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت

عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت

لطافت لب و دندان و مستی چشمش

چو می پرستی ما یک بیک ز حد بگذشت

به لابه گفت که از حد گذشت جور رقیب

به طنز گفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت

بنوش باده ی صافی ز دست دلبر خویش

که بیوفایی چرخ و فلک ز حد بگذشت

عبید را دل سنگینش امتحان کردند

عیار دوستیش بر محک ز حد بگذشت

***

ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت

مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت

ز شرح زلف تو مویی هنوز ناگفته

دلم هزار گره در سر زبان انداخت

دهان تو صفتی از ضعیفیم می گفت

مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت

کمان ابروی پیوسته می کشی تا گوش

بدان امید که صیدی کجا توان انداخت

ز دلفریبی مویت سخن دراز کشید

لب تو نکته ی باریک در میان انداخت

عجب مدار که در دور روی و ابرویت

سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت

ز سر عشق هر آنچ از عبید پنهان بود

سرشک جمله در افواه مردمان انداخت

***

من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود

من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست

در آن دیار که ماییم حالیا آنجا

مسافران صبا را گذار ممکن نیست

عبید هم عزلی گاه گاه اگر بتوان

بگو که خوشتر از این یادگار ممکن نیست

***

جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست

بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست

دیوانه این چنین که منم در بلای عشق

دل عافیت نخواهد و عقلم به کار نیست

گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست

آن کن که رای تو است مرا اختیار نیست

ما را همین بس است که داریم درد عشق

مقصود ما ز وصل تو، بوس و کنار نیست

هرگز دلم ز کوی تو جایی دگر نرفت

یکدم خیال روی توام از نظر نرفت

جان رفت و اشتیاق تو از جان به در نشد

سر رفت و آرزوی تو از سر به در نرفت

هر کو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت

هم بی خبر بیامد و هم بی خبر برفت

در کوی عشق بی سر و پایی نشان که داد

کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت

عمرم برفت در طلب وصل و عاقبت

کامی نیافت خاطر و کاری به سر نرفت

شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند

کاو چون عبید در سر این شور و شر نرفت

***

رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت

چه چاره سازم از این پس چو چاره ساز برفت

به گریه چشمه ی چشمم بریخت چندان خون

که کهنه خرقه ی سالوسم از نماز برفت

جز از خیال قد و زلف یار و قصه ی شوق

دگر ز خاطرم اندیشه ی دراز برفت

ز منع خلق از این پیش محترز بودم

کنون حدیث من از حد احتراز برفت

دریغ و درد که در هجر یار و غصه ی دهر

برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت

عبید چون جرست ناله سود می نکند

چو کاروان جرس جمله بی جواز برفت

***

***

باد صبا جیب سمن برگشاد

غلغل بلبل به چمن درفتاد

زنده کند مرده ی صد ساله را

باد چو بر گل گذرد بامداد

زمزم مرغان سخندان شنو

تا نکنی نغمه ی داود یاد

موسم عیش است غنیمت شمار

هرزه مده عمر و جوانی به باد

وقت به افسوس نشاید گذشت

جام می از دست نباید نهاد

تا بتوان خاطر خود شاد دار

نیست بدین یک دو نفس اعتماد

خاک همان است که بر باد داد

تخت سلیمان و سریر قباد

چرخ همان است که بر خاک ریخت

خون سیاووش و سر کیقباد

انده دنیا بگذار ای عبید

تا بتوان زیست یکی لحظه شاد

***

نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد

غریب را وطن خویش می برد از یاد

زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی

که باد خطه ی عالیش تا ابد آباد

به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل

به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد

به هر که درنگری شاهدی است چون شیرین

به هر که بر گذری عاشقی است چون فرهاد

در این دیار دلم شهر بند دلداری است

که جان به طلعت او خرم است و خاطر شاد

سرم هوای وطن می پزد و لیک دلم

ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد

ز جور سنبل کافر مزاج او افغان

ز دست نرگس جادو فریب او فریاد

غنیمت است غنیمت شمار فرصت عیش

که تن ضعیف نهاد است و عمر بی بنیاد

بگیر دامن یاری و هر چه خواهی کن

بنوش باده ی صافی و هر چه باداباد

به سوی باده و نی میل کن که می گوید

«جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»

خوش است ناز و نعیم جهان ولی چو عبید

«غلام همت آنم که دل بر او ننهاد»

***

دلم زین بیش غوغا بر نتابد

سرم زین بیش سودا بر نتابد

ز شوقت بر دل دیوانه ی ماست

غمی کان سنگ خارا بر نتابد

غمت را گو بدار از جان ما دست

که این ویرانه یغما بر نتابد

بیا امشب، مگو فردا که این کار

دگر امروز و فردا بر نتابد

سرت در پای اندازیم چون زلف

اگر زلفت سر از پا بر نتابد

عبید از درد کی یابد رهایی؟

چو درد دل مداوا بر نتابد

***

عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد

صبر بی دل کرد و بی دلدار نتوانست کرد

جان چو با عشق آشنا شد، از خرد بیگانه گشت

همدمی زین بیش با اغیار نتوانست کرد

راستی را حق به دستش بود انکارش مکن

مدعی را محرم اسرار نتوانست کرد

نام سرمستان عاشق پیش مستوران نگفت

هیچکس منصور را بر دار نتوانست کرد

نفس کافر سالها کوشید و چندان کازمود

ترک معشوق و می و زنار نتوانست کرد

التماس بوسه ای کردم از او تن در نداد

خاطر ما خوش بدین مقدار نتوانست کرد

دوش بر رخسار زردم دید و چندان کاب زد

بخت خواب آلود را بیدار نتوانست کرد

ای عبید ار عاقلی از عشق انکارش مکن

هیچ عاقل عشق را انکار نتوانست کرد

***

علی الصباح که نرگس پیاله بردارد

سمن به عزم صبوحی که کلاله بردارد

چکاوک از سر مستی خروش دربندد

ز شوق ، بلبل دلخسته ناله بردارد

به صد جمال درآید عروس گل به چمن

صباش دامن گلگون غلاله بردارد

وجوه قرض می ام هست لیک می ترسم

که می فروشم نام از قباله بردارد

خنک نسیم بهاری که در جهد سحری

ز روی چون گل ساقی کلاله بردارد

خوشا کسی که در آن دم به بانگ بلبل مست

ز خواب ناز نشیند پیاله بردارد

عبید وار بزن پنج کاسه می کان می

ز پیش دل، غم پنجاه ساله بردارد

***

خرم آنکس که غم عشق تو در دل دارد

وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد

جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن

زیبد آن را که چنین شکل و شمایل دارد

عاشق دلشده را پند خردمند چه سود

رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد

مبتلایی است که امید خلاصش نبود

هر که بر پای دل از عشق سلاسل دارد

تا دم بازپسین غرقه ی دریای غمش

مدعی باشد اگر چشم به ساحل دارد

هر که خواهد که کند از تو مرادی حاصل

حاصل آنست که اندیشه ی باطل دارد

می کشد ساعد سیمین تو ما را و عبید

میل بوسیدن سر پنجه ی قاتل دارد

***

ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد

چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد

بنمود روی خوب و خجل کرد ما را

بگشاد زلف و رونق مشک خطا ببرد

تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان

سلطان نگر که مایه ی مشتی گدا ببرد

جان و دلی که بود مرا چون به پیش او

قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد

می داد عقل دردسری پیش از این کنون

عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد

سودای زلف او همه کس می پزد ولی

این دولت از میانه نسیم صبا ببرد

گفتیم حال عجز عبید از برای او

نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد

***

پیوسته چشم شوخت ما را فگار دارد

آن ترک مست آخر، با ما چه کار دارد؟

با زلف بیقرارش، دل مدتی قرین شد

این رسم بیقراری زو یادگار دارد

خرم کسی که با تو روزی به شب رساند

یا چون تو نازنینی شب در کنار دارد

رشک آیدم همیشه بر حال آن سگی کو

بر خاک آستانت وقتی گذار دارد

با ما دمی نسازد وصلت به هیچ حال

بیچاره آن که یاری ناسازگار دارد

شوریدگی و مستی فخر عبید باشد

نادان کسی بود کاو زین فخر عار دارد

***

دلم ز عشق تبرا نمی تواند کرد

صبوری از رخ زیبا نمی تواند کرد

غم از درون دل من برون نمی آید

که ترک مسکن و مأوی نمی تواند کرد

به روی خوب مرا دیده روشن است ولی

به هیچ وجه مهیا نمی تواند کرد

برفت دوش خیالش ز چشم من چه کند؟

مقام بر لب دریا نمی تواند کرد

به صبر کام توان یافتن ولیک چه سود؟

چو صبر در دل ما جا نمی تواند کرد

عبید گه گاهی از بهر مصلحت می گفت

که توبه می کنم اما نمی تواند کرد

***

سعادت روی با دین تو دارد

غنیمت خانه ی زین تو دارد

زهی دولت زهی طالع زهی بخت

که شبپوش و عرقچین تو دارد

چه مقبل هندویی کان خال زیباست

که مسکن لعل شیرین تو دارد

قباگویی چه نیکی کرده باشد

که در بر سرو سیمین تو دارد

صبا دنیا معطر کرده گویی

گذر بر زلف پرچین تو دارد

بسی دیدم پریرویان در آفاق

ندیدم کس که آیین تو دارد

به عالم هر کسی را کیش و دینی است

عبید بینوا دین تو دارد

***

ترا که گفت که با ما وفا نشاید کرد

دروغ گفت، چه باشد چرا نشاید کرد

غلام لعل لب توست جان شیرینم

چنین حکایت شیرین کجا نشاید کرد

به بوسه قصد لبت کردم از میان چشمت

به غمزه گفت نشاید، هلا نشاید کرد

میان موی و میان تو نکته باریک است

در آن میان سخن از لب رها نشاید کرد

هزار سال تنم گر ز جان جدا ماند

هنوز مهر تو از جان جدا نشاید کرد

حدیث درد دل مستمند و سینه ی ریش

حکایتی است که در سالها نشاید کرد

مگر عبید به جان با لبم مضایقه کرد

که این به مذهب اصحابنا نشاید کرد

***

ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد

جز آستانه ی او آشیانه نتوان کرد

کسی که کعبه ی جان دید بی گمان داند

که سجده گاه جز آن آستانه نتوان کرد

مرا بعشوه ی فردا در انتظار مکش

که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد

ترا که گفت که با کشتگان راه غمت

اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد

به پیش زلف تو بر خال بوسه خواهم زد

ز ترس دام سیه ترک دانه نتوان کرد

فسرده صوفی ما را که می برد پیغام

که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد

بخواه باده و با یار عزم صحرا کن

چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد

مکن عبید ز مستی کرانه فصل بهار

که عیش خوش به چمن بی چمانه نتوان کرد

***

ز من مپرس که بر من چه حال می گذرد

چو روز وصل توام در خیال می گذرد

جهان برابر چشمم سیاه می گردد

چو در ضمیرم من آن زلف و خال می گذرد

اگر هلاک خودم آرزوست منع مکن

مرا که عمر چنین در ملال می گذرد

خیال مهر تو در چشم هر سهی سروی است

که در حوالی اش آب زلال می گذرد

ز بوی زلف توام روح تازه می گردد

سپیده دم که نسیم شمال می گذرد

من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات

که بر دماغ چه فکر محال می گذرد

غلام و چاکر روی چو ماه توست عبید

وزین حدیث بسی ماه و سال می گذرد

***

دوش عقلم هوس وصل تو شیدا می کرد

دلم آتشکده و دیده چو دریا می کرد

نقش رخسار تو پیرامن چشمم می گشت

صبر و هوش من دلسوخته یغما می کرد

شعله ی شوق تو هر لحظه درونم می سوخت

دود سودای توام قصد سویدا می کرد

نه کسی حال من سوخته دل می پرسید

نه کسی درد من خسته مداوا می کرد

پیش سلطان خیال تو مرا غم می کشت

خدمتش تن زده از دور تماشا می کرد

دست برداشته تا وقت سحر خاطر من

از خدا دولت وصل تو تمنا می کرد

هر دم از غصه ی هجران تو می مرد عبید

باز امید وصال تواش احیا می کرد

***

دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش می کرد

دیده می دید جمال تو و دل غش می کرد

روی زیبای تو با ماه یکایک می زد

سر گیسوی تو با باد کشاکش می کرد

سنبل زلف تو هر لحظه پریشان می شد

خاطر خسته ی عشاق مشوش می کرد

زو هر آن حلقه که بر گوشه ی ما می افتاد

دل مسکین مرا نعل در آتش می کرد

تیر بر سینه ام آن غمزه ی فتان می زد

قصد خون دلم آن عارض مهوش می کرد

از خط و خال و بناگوش و لب و چشم و رخت

هر که یک بوسه طمع داشت غلط شش می کرد

پیش نقش رخ تو دیده ی خونریز عبید

صفحه ی چهره به خونابه منقش می کرد

***

از دم جان بخش نی دل را صفایی می رسد

روح را از ناله ی او مرحبایی می رسد

گوئیا دارد ز انعامش مسیحا بهره ای

کز دم او دردمندان را دوایی می رسد

یا مگر داود مهمان می کند ارواح را

کز زبان او به هر گوشی صلایی می رسد

آتشی در سینه دارد نی چو بادش می دمد

شعله ی او بر در هر آشنایی می رسد

بیدلان بر نغمه ی او های و هویی می زنند

بینوایان را ز ساز او نوایی می رسد

نعره ای گر می زند شوریده ای در بی خودی

از پیش حالی به گوش ما صدایی می رسد

ناله ی مسکین عبید است آن که ضایع می شود

ورنه آن نالیدن نی هم به جائی می رسد

***

دل همان به که گرفتار هوایی باشد

سر همان به که نثار کف پایی باشد

هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال

درد سهل است گر امید دوایی باشد

دامن یار به دست آر و ره میکده گیر

نشناس اینکه به از میکده جایی باشد

هوس خانقهم نیست که بیزارم از آن

بوریایی که در او بوی ریایی باشد

صوفی صافی در مذهب ما دانی کیست

آن که با باده ی صافیش صفایی باشد

پیر میخانه ام از خانه برون کرد مگر

ننگ دارد که در آن کوچه گدایی باشد

چه کند گر نکشد محنت و خواری چو عبید

هر که را دل متعلق بهوائی باشد

***

دردا که درد ما به دوایی نمی رسد

وین کار ما به برگ و نوایی نمی رسد

در کاروان غم چو جرس ناله می کنم

در گوش ما چو بانگ درایی نمی رسد

راهی که می رویم به پایان نمی بریم

جهدی که می کنیم به جایی نمی رسد

این پای خسته جز ره حرمان نمی رود

وین دست بسته جز به دعایی نمی رسد

بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس

ممکن نمی شود که بلایی نمی رسد

هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق

از خوان پادشاه صلایی نمی رسد

گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید

سلطانی این چنین به گدایی نمی رسد

***

جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد

بود و وجود ما را باک از عدم نباشد

سلطان وقت خویشیم گرچه ز روی ظاهر

لشکر کشان ما را طبل و علم نباشد

مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده

گر هیچمان نباشد از هیچ غم نباشد

در دست و کیسه ی ما دینار کس نبیند

بر سکه ی دل ما نقش درم نباشد

جان در مرا یابی در حلقه ای که ماییم

رندان بینوا را نیل و بقم نباشد

چون ما به هیچ حالی آزار کی نخواهیم

آزار خاطر ما شرط کرم نباشد

در راه پاکبازان گو لاف فقر کم زن

همچون عبید هر کاو ثابت قدم نباشد

***

ز سوز عشق من جانت بسوزد

همه پیدا و پنهانت بسوزد

ز آه سرد و سوز دل حذر کن

که اینت بفسرد آنت بسوزد

مبر نیرنگ و دستان پیش او کو

به صد نیرنگ و دستانت بسوزد

به دست خویشتن شمعی نیفروز

که در ساعت شبستانت بسوزد

چه داری آتشی در زیر دامان

کز آن آتش گریبانت بسوزد

دل اندر وصل من بستی و ترسم

که ناگه تاب هجرانت بسوزد

ندارد سودت آنگاهی که یابی

عبید آن نامسلمانت بسوزد

***

وداع کعبه ی جان چون توان کرد؟

فراقش بر دل آسان چون توان کرد

طبیبم می رود من در خود را

نمی دانم که درمان چون توان کرد

مرا عهدی است کاندر پاش میرم

خلاف عهد و پیمان چون توان کرد

به کفر زلفش ایمان هر که آورد

دگر بارش مسلمان چون توان کرد

مرا گویند پنهان دار رازش

غم عشق است پنهان چون توان کرد

گرفتم راز دل بتوان نهفتن

دوای چشم گریان چون توان کرد

عبید از عشق اگر دیوانه گردد

بدین جرمش به زندان چون توان کرد

***

یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد

دل پر درد مرا نوبت درمان آمد

این چه ماهی است که کاشانه ی ما روشن کرد

وین چه شمعی است که بازم به شبستان آمد

بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد

مدعی رفت و مرا کار بسامان آمد

می بیارید که ایام طرب روی نمود

گل بریزید که آن سرو خرامان آمد

از سر لطف ببخشود بر احوال عبید

مگرش رحم بدین دیده ی گریان آمد

***

باز ترک عهد و پیمان کرده بود

کشتن ما بر دل آسان کرده بود

دشمنانم بد همی گفتند و او

گوش بر گفتار ایشان کرده بود

زلف مشکینش پریشان گشته بود

بس که خاطرها پریشان کرده بود

تا شنیدم آتشی در من فتاد

آنکه بی ما عزم بستان کرده بود

ناله ی دلسوز ما چون گوش کرد

رحمتی در کار یاران کرده بود

گفت با بیچارگان صلحی کنیم

بخت ما بازش پشیمان کرده بود

خاطرش ناگه برنجید از عبید

بی گناهی کان مسلمان کرده بود

***

مردیم و یار هیچ رعایت نمی کند

واحسرتا که بخت عنایت نمی کند

در پیش چشم او لب او می کشد مرا

وان شوخ چشم بین که حمایت نمی کند

چندان که عجز حال بر او عرضه می کنم

در وی به هیچ نوع سرایت نمی کند

پیش کسی ز شکر و شکایت چه دم زنم

کاندیشه ای ز شکر و شکایت نمی کند

در حق بندگان نظر لطف گاه گاه

هم می کند ولیک بغایت نمی کند

تا گفته ام دهان تو هیچ است از آن زمان

با ما ز خشم هیچ حکایت نمی کند

بلبل صفت عبید به هر جا که می رسد

غیر از حدیث عشق روایت نمی کند

***

ساقیا باز خرابیم بده جامی چند

پخته ای چند فرو ریز به ما خامی چند

سوفی و گوشه ی محراب و نکونامی و زرق

ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند

باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد

مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند

چشم و لب پیش من آورد چو رسد باده به من

تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند

باده در خانه اگر نیست برای دل ما

رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند

در بهای می گلگون اگرت زر نبود

خرقه ی ما به گرو کن، بستان جامی چند

ذکر و سجاده و تسبیح رها کن چو عبید

نشوی صید بدین دانه بنه، دامی چند

***

شرم دار ای دل از این دهر ریایی تا چند

بیخودی تا به کی و بیهده رایی تا چند

نیست کار تو بسامان و کیایی بنوا

غره گشتن به چنین کار و کیایی تا چند

با چنین مال و بقایی و متاعی که تو راست

لاف قارونی و دعوی خدایی تا چند

تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان

کرده زنار نهان زیر عبایی تا چند

دنیی و آخرتت هر دو هوس می دارد

یک جهت باش چو مردان دو هوایی تا چند

ضامن نفس گر این است بدین راضی شو

غم درویشی و بی برگ و نوایی تا چند

از در رحمت حق جوی گشایش چو عبید

بر در بسته ی مخلوق گدایی تا چند

***

کجا کسی که مرا مژده ی چمانه دهد؟

علی الصباح به من باده ی شبانه دهد

ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا

نشان به کوی مغان و می مغانه دهد

خوشا کسی که چو رندان ز خانه وقت سحر

به در گریزد و تن در شرابخانه دهد

غلام دولت آنم که هر چه بستاند

به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد

ز غم پناه به می بر که می به خاصیتت

نتیجه عیش خوش و عمر جاودانه دهد

مرو به عشوه ی زاهد ز ره که او دایم

فریب مردم نادان بدین فسانه دهد

به اعتقاد شنو پند سودمند عبید

که او همیشه ترا پند عاقلانه دهد

***

بی روی یار، صبر میسر نمی شود

بی صورتش حیات مصور نمی شود

با او دمی وصال به صد لابه سالها

تقریر می کنیم و مقرر نمی شود

گفتم که بوسه ای بربایم ز لعل او

مشکل سعادتی است که باور نمی شود

جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم

دستم به هیچ چاره ی دیگر نمی شود

افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او

دیوانه می نگردد و کافر نمی شود

عشقش حکایتی است که از دل نمی رود

وصفش فسانه ای است که باور نمی شود

تا بوی زلف یار نمی آورد صبا

از بوی او دماغ معطر نمی شود

ساقی! بیار باده که هر لحظه عیش خوش

بی مطرب و پیاله و ساغر نمی شود

گفتی به صبر کار میسر شود عبید!

تدبیر چیست جان برادر نمی شود

***

لعل نوشینش چو خندان می شود

در جهان شکر فراوان می شود

قد او هر گه که جولان می کند

گوئیا سروی خرامان می شود

پرتو رویش چو می تابد ز دور

آفتاب از شرم پنهان می شود

قصه ی زلفش نمی گویم به کس

زانکه خاطرها پریشان می شود

من نه تنها می شوم حیران او

هر که او را دید حیران می شود

گرچه می گوید که بنوازم ترا

تا نگه کردی پشیمان می شود

با عبید ار نرم می گردد دلت

کارهای سختش آسان می شود

***

دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود

دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود

جان ز آرزوی لعل تو در تنگ آمده

دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود

می دید شمع در من و می سوخت تا به روز

زان آتشی که در من شیدا گرفته بود

از دیده ام خیال تو محروم گشت باز

کاطراف خانه اش همه دریا گرفته بود

می خواست خرمی که کند در دلم وطن

تا او رسید، لشکر غم جا گرفته بود

صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد

گویی مگر که خاطرش از ما گرفته بود

مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک

او را غریب دیده و تنها گرفته بود

***

دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود

ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود

برق شوقش از دهانم شعله می زد هر زمان

واتش سودای او قصد سویدا کرده بود

دیده ام دریای خون است و من اندر حیرتم

تا خیالش چون گذر بر راه دریا کرده بود

گرچه می زد یار ما لاف وفاداری دل

عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود

جان ز من می خواست لعلش در بهای بوسه ای

بی تکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود

درد ما چون دیر شد نومید روی از ما بتافت

هر که روزی دردمندی را مداوا کرده بود

گر عبید از عشق دم زد پیش از این، معذور

کاین گناهی نیست کان بیچاره تنها کرده بود

***

نقش روی توام از پیش نظر می نرود

خاطر از کوی توام جای دگر می نرود

تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز

بر زبانم سخن شهد و شکر می نرود

عارض و زلف تو تا شیفته کردند مرا

هرگزم دل به گل و سنبل تر می نرود

مستی و عاشقی ار عیب بود گو مباش

«در من این عیب قدیم است و بدر می نرود»

دوستان از می و معشوق نداریدم باز

«که مرابی می و معشوق بسر می نرود»

غم عشقش ز دل خسته ی بیچاره، عبید

گوشه ای دارد از آنجا به سفر می نرود

***

گرم عنایت او در به روی بگشاید

هزار دولتم از غیب روی بنماید

نظر به گلشن روحانیون نیندازم

سرم به پایه ی کروبیان فرو ناید

وگر به حال پریشان ما کند نظری

ز روی لطف بر احوال ما نبخشاید

به پیش خاطرم ار کاینات عرضه کنند

ز کبر، دامن همت بدان نیالاید

توان در آینه ی آن جمال جان دیدن

گرش به صیقل توفیق زنگ بزداید

ورم ز پیش براند به جور، حکم او راست

پسند دوست بود هر چه دوست فرماید

عبید را کرمش تا نوازشی نکند

دلش ز غم نرهد خاطرش نیاساید

***

دوش اشکم سر به جیحون می کشید

دل بدان زلفین شبگون می کشید

ناتوان شخص ضعیفم هر زمان

اشک ریزان ناله را چون می کشید

گاه اشکش سوی صحرا می دواند

گاه آهش سوی گردون می کشید

ناگهان خیل خیالش بر سرم

لشکر از بهر شبیخون می کشید

دید آن چشم بلابین دم بدم

تا گریبان جامه در خون می کشید

آستین بر زد خیالش تا به روز

رخت از آن دریا به هامون می کشید

عمزه اش تیری که می زد بر عبید

لعل او پیکانش بیرون می کشید

***

هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد

مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد

مویی چنان خمیده، چشمی چنان کشیده

در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد

با او همیشه ما را جز لابه در نگیرد

با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد

گر حال ما نپرسد عیبش مکن که هرگز

سودای پادشاهی حد گدا نباشد

ما کشتگان عشقیم همچون عبید ما را

عقلی سیلم نبود صبری به جا نباشد

***

می پزد باز سرم بیهده سودای دگر

می کند خاطر شوریده تمنای دگر

هوس سر و قدی گرد دلم می گردد

که ندارد به جهان همسر و همتای دگر

گل به باغ آمد و هنگام تماشاست، ولی

نیست با روی ویم روی تماشای دگر

دوش در کوی خودم نعره زنان دید ز دور

گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر

گفت کاین شیفته را باز چه حال افتادست؟

نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر

چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید

«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»

***

جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد

تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد

در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد

در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد

گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند

ور هیچمان نباشد بگذار تا نباشد

شوریدگان ما را در بند زر نبینی

دیوانگان ما را باغ و سرا نباشد

در لنگری که ماییم اندوه کس نبیند

در تکیه ای که ماییم غیر از صفا نباشد

از محتسب نترسیم، وز شحنه غم نداریم

تسلیم گشتگان را بیم از بلا نباشد

با خار خوش بر آییم گر گل به دست ناید

بر خاک ره نشینیم گر بوریا نباشد

هر کس به هر گروهی دارند امید چیزی

ما را امید گاهی غیر از خدا نباشد

همچون عبید ما را در یوزه ی عار ناید

در مذهب قلندر عارف گدا نباشد

***

چمن دل بردن آیین می کند باز

جهان را لاله رنگین می کند باز

نسیم خوش نفس با غنچه هر دم

حدیث نافه ی چین می کند باز

شکوفه هر زری کاورد بر دست

نثار پای نسرین می کند باز

گشاده چشم خواب آلود نرگس

تماشای ریاحین می کند باز

زمین از ابر، احسان می پذیرد

هوا را سبزه تحسین می کند باز

عبید از دولت خسرو در این فصل

بنای عیش شیرین می کند باز

***

با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز

آخر نشد میانه ی ما ماجرا هنوز

ما خستگان در آتش شوقش بسوختیم

وان شوخ دیده سیر نگشت از جفا هنوز

بعد از هزار درد که بر جان ما نهاد

رحمت نکرد بر دل مسکین ما هنوز

از کوی دوست بیخود و سرگشته می روم

دل خسته باز مانده و چشم از قفا هنوز

بوسی است خونبهای من و لعل او مرا

صد بار کشت و می ندهد خونبها هنوز

دل در شکنج طره ی پر پیچ و تاب او

مانده است در کشاکش دام بلا هنوز

مسکین عبید در غم عشقش ز جان و دل

بیگانه گشت و یار نشد آشنا هنوز

***

قصه ی درد دل و غصه ی شبهای دراز

صورتی نیست که جایی بتوان گفتن باز

محرمی نیست که با او به کنار آرم روز

مونسی نیست که با وی به میان آرم باز

در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار

دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز

خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام؟

یا چه صبحی است سعادت که ندارد آغاز؟

بی نیازی ندهد دهر خدایا تو بده

سازگاری نکند خلق، خدایا تو بساز

از سر لطف دل خسته ی بیچاره عبید

بنواز، ای کرم عام تو بیچاره نواز!

***

مرا دلی است گرفتار خطه ی شیراز

ز من بریده و خو کرده با تنعم و ناز

خوش ایستاده و با لعل دلبران در عشق

طرب گزیده و با جور نیکوان دمساز

گهی به کوی خرابات با مغان همدم

گهی معاشر و گه رند و گاه شاهد باز

همیشه بر در میخانه می کند مسکن

مدام بر سر میخانه می کند پرواز

به روی لاله رخانش گمانهای نکو

به زلف سرو قدانش امیدهای دراز

شده برابر چشمی همیشه گوشه نشین

مدام در خم محراب ابرویی به نماز

امیدوار چنانم که آن خجسته دیار

به فر دولت سلطان اویس بینم باز

معز دولت و دین تاجبخش ملک ستان

خدایگان جهان پادشاه بنده نواز

عبیدوار هر آنکس که هست در عالم

دعای دولت او می کند به صدق و نیاز

***

بی یار دل شکسته و دور از دیار خویش

درمانده ایم عاجز و حیران به کار خویش

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم

آزره ایم لاجرم از روزگار خویش

نه کار دل به کان و نه دلدار سازگار

خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش

بگذار تا غمم بکشد حق به دست اوست

تا خود چرا جدا شدم از غمگسار خویش

یک دم قرار نیست دلم را ز تاب عشق

در آتشم ز دست دل بی قرار خویش

از بهر آنکه می زند آبی بر آتشم

منت پذیرم از مژه ی سیل بار خویش

دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار

عاقل به دست دل نهد اختیار خویش

***

در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش

خوشا کسی که کند عیش با نگاری خوش

کنار جوی گزین، گوش سوی بلبل دار

کنون که هست به هر گوشه ای کناری خوش

گرت به دست فتد دامنی که مقصود است

بگیر دامن کوهی و لاله زاری خوش

بیا به وصل دمی روزگار ما خوش کن

به شکر آنکه ترا هست روزگاری خوش

به رغم مدعیان در فراق او هر کس

بپرسدم که خوشی؟ گویمش که: آری خوش

مرا ز صحبت یاری گزیر ممکن نیست

هزار جان عزیزم فدای یاری خوش

دل عبید نگردد شکار غم پس از این

گرش به دام افتد چنان نگاری خوش

***

وصل جانان باشدم جان گو مباش

در جهان جز فکر جانان گو مباش

ساکن خلوتسرای انس را

گلشن و بستان و ایوان گو مباش

ما کجا اسباب دنیا از کجا؟

مور را ملک سلیمان گو مباش

چون ز یزدان هر چه خواهی می دهد

خلعت و انعام سلطان گو مباش

ما گدایانیم ما را چون عبید

مال و جاه و حکم و فرمان گو مباش

***

نه بر هر خان و خاقان می برم رشک

نه بر هر میر و سلطان می برم رشک

نه دارم چشم بر گنجور و دستور

نه بر گنج فراوان می برم رشک

نه می اندیشم از دوزخ بیک جو

نه بر فردوس و رضوان می برم رشک

نه بر هر باغ و بستان می نهم دل

نه بر هر قصر و ایوان می برم رشک

ز من چرخ کهن بستد جوانی

بر آن ایام و دوران می برم رشک

چو رنج دیگرم بر پیری افزود

به حال هر کسی زان می برم رشک

چو دردم می شود افزون در آن حال

بر آن کاو می دهد جان می برم رشک

عبید از درد می نالد شب و روز

بر آن کو یافت درمان می برم رشک

***

ای ترک چشم مستت بیمار خانه ی دل

زلف تو دام جانها خال تو دانه ی دل

آنجا که ترک چشمت شست جفا گشاید

تیر بلا نیاید جز بر نشانه ی دل

خونابه ی سرشکم ریزند مردم چشم

از آستانه ی تو تا آسمانه ی دل

دل اوفتاده عاجز بر آستانه ی تو

تا عاجز اوفتادم بر آستانه ی دل

دارد عبید مسکین دایم هوای عشقت

هم در میانه ی جان هم در میانه ی دل

***

رسد به پشتی رویت جمال مه به کمال

برد ز نکهت مویت، صبا خبر به شمال

زند به تیر نظر غمزه ات نشانه ی مهر

کشد به گوشه ی چشم ابرویت کمان هلال

تویی که آب حیات از لبت بود سائل

خوشا کسی که کند با لبت جواب و سؤال

کسی گزید به دندان کام آن لب لعل

که شد زبان زده در هر دهن به سان خلال

صبا به پشتی زلفت نهاده در دم صبح

هزار سلسله بر دست و پای آب زلال

فکند در پس هر هفت پرده مردم چشم

بانتظار تو پیوسته جای خواب و خیال

حرام گشت به غیر از عبید در عشقت

به شاعران تخیل نمای سحر حلال

***

بلبل چو خواند خطبه ی شاهی به نام گل

بگرفت گل جهان و جهان شد به کام گل

می کرد سرو دعوی آزادی و ز دور

ناگه چو دید چهره ی گل، شد غلام گل

ارباب لطف و اهل نظر را در این زمان

جایی بود مقام که باشد مقام گل

خوشوقت آن که با می و معشوق بامداد

بیرون رود ز خانه به عزم سلام گل

ای خرم آن زمان که شتابان ز گرد راه

پیک صبا پیاده رساند پیام گل

فرخنده شد ز دولت گل صبح و شام ما

فرخنده باد روز و شب و صبح و شام گل

بلبل ز شوق گل سحری نعره برکشید

دیوانه شد عبید چو بشنید نام گل

***

گویی آن یار که هر دم ز غمش خسته تریم

با خبر نیست که ما در غم او بیخبریم

از خیال سر زلفش سر ما پر سوداست

این خیالی است که ما از سر او درگذریم

با قد و زلف درازش نظری می بازیم

تا نگویند که ما مردم کوته نظریم

دل فکنده است در این آتش سودا ما را

وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم

عشق رنجی است که تدبیر نمی دانیمش

وصل گنجی است که ما ره به سرش می نبریم

جان ما وعده ی وصل است نه این روح مجاز

تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم

آه و فریاد که از دست بشد کار عبید

یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم

***

حال خود بس تباه می بینم

نامه ی دل سیاه می بینم

یوسف روح را ز شومی نفس

مانده در قعر چاه می بینم

خط طومار عمر می خوانم

همه واحسرتاه می بینم

در دل بیقرار می نگرم

ناله و سوز و آه می بینم

ره دراز است و دور و من خود را

همه بی زاد راه می بینم

پایمردی است که دست او گیرد

محض لطف اله می بینم

عذر خواه عبید بیچاره

کرم پادشاه می بینم

***

ما سریر سلطنت در بینوایی یافتیم

لذت رندی ز ترک پارسایی یافتیم

سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان

مایه ی این پادشاهی زان گدایی یافتیم

همت ما از سر صورت پرستی درگذشت

لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم

پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد

این همه نور و ضیا زان روشنایی یافتیم

صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد

آن کدورتها که از زهد ریایی یافتیم

پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم

ترک سر کردیم و زان زحمت رهایی یافتیم

گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید

از درونهای بزرگان مومیایی یافتیم

***

یا رب از کرده به لطف تو پناه آوردیم

به امید کرمت روی به راه آوردیم

بر سر نفس بد آموز که شیطان ره است

از ندامت حشر از توبه سپاه آوردیم

بر گنهکاری خود گرچه مقریم ولی

ناله ی زار و رخ زردگواه آوردیم

گرچه ما نامه سیاهیم ببخشای که ما

روسیاهیم از آن نامه سیاه آوردیم

بر در عفو تو ما بی سر و پایان چو عبید

تا تهی دست نباشیم، گناه آوردیم

***

منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم

غریب شهر کسان وز دیار خود محروم

به درد و رنج فرو مانده وز دوا نومید

نشسته در غم و از غمگسار خود محروم

گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان

ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم

ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان

مباد هیچکس از روزگار خود محروم

ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی

ز سیل این مژه ی سیل بار خود محروم

ز هر بدی که به من می رسد بتر زان نیست

که مانده ام ز خداوندگار خود محروم

امید هست عبید آن عاقبت نشوم

ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم

***

باز در میکده سر حلقه ی رندان شده ام

باز در کوی مغان بی سر و سامان شده ام

نه به مسجد بودم راه و نه در میکده جای

من سرگشته در این واقعه حیران شده ام

بر من خسته ی بیچاره ببخشید که من

مبتلای دل شوریده ی نالان شده ام

رغبتم سوی بتان است ولیکن دو سه روز

از پی مصلحتی چند مسلمان شده ام

بارها از سر جهلی که مرا بود به سهو

کرده ام توبه و در حال پشیمان شده ام

زاهدان از می و معشوق مرا منع کنند

بهتر آنست که من منکر ایشان شده ام

گفت رهبان که عبید از پی سالوس مرو

زین سخن معتقد مذهب رهبان شده ام

***

قصد آن زلفین سرکش کرده ام

خاطر از سودا مشوش کرده ام

در ره عشقش میان جان و دل

منزل اندر آب و آتش کرده ام

از وصالش تا طمع ببریده ام

با خیالش وقت خود خوش کرده ام

از نسیم گلستان تا شمه ای

بوی او بشنیده ام غش کرده ام

کیش او بگرفته قربان گشته ام

تا نپنداری که ترکش کرده ام

از دو لعل و از دو ابرو وز دو زلف

گر امان یابم غلط شش کرده ام

دل طلب کردم ز زلفش بانگ زد

کای عبید آنجا فروکش کرده ام

***

بیش از این بد عهد و پیمانی مکن

با سبکروحان گرانجانی مکن

زلف کافر کیش را بر هم مزن

قصد بنیاد مسلمانی مکن

غمزه را گو خون مشتاقان مریز

ملک از آن توست ویرانی مکن

با ضعیفان هر چه در گنجد مگو

با اسیران هر چه بتوانی مکن

بیش از این جور و جفا و سرکشی

حال مسکینان چو می دانی مکن

گر کنی با دیگران جور و جفا

با عبیدالله زاکانی مکن

از وصالت چون ببوسی قانعست

بوسه پیشش آر و پیشانی مکن

***

دلا باز آشفته کاری مکن

چو دیوانگان بیقراری مکن

گرت نیست دردی غنیمت شمار

ورت هست فریاد و زاری مکن

چو کارت ز عشقست و بارت ز عشق

شکایت ز بی کار و باری مکن

نگارا نگارا جدایی ز ما

خدا را اگر دوست داری مکن

اگر چشم سرمست او دیده ای

دگر دعوی هوشیاری مکن

ز جور و جفا هر چه ممکن بود

بکن ترک پیمان و یاری مکن

عبید ار سر عشق داری بیا

در این راه جز جانسپاری مکن

***

خدایا تو ما را صفایی بده

به ما بینوایان نوایی بده

در گنج رحمت به ما برگشا

وزان داد هر بینوایی بده

همه دردناکان درمانده ایم

حکیمی به هر یک دوایی بده

سگ کوی رندان آزاده ایم

در آن کوچه ما را سرایی بده

بلایی است این نفس کافر عبید

گرش می توانی سزایی بده

***

ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده

زنجیریان مویت سرها به باد داده

جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده

وز بنده غصه دل را ابروی تو گشاده

با عشق جان ما را سوزیست در گرفته

با اشک چشم ما را کاریست اوفتاده

تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو

چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده

از وصف آن زنخدان من ساده دل چه گویم

یا رب چه لطف دارد آن نازنین ساده

ما را ز ننگ هستی جز می نمی رهاند

صوفی مباش منکر کز باد نیست باده

بخت عبید و وصلت این دولت نباشد

در خواب اگر خیالت بینم زهی سعاده

***

باز فکند در چمن بلبل مست غلغله

گشت ز جنبش صبا دختر شاخ حامله

عطر فروش باغ را لحظه به لحظه می رسد

از ره صبح کاروان از در غیبت قافله

مست شدست گوئیا کز سر ذوق می نهد

خرده و خرقه در میان غنچه ی تنگ حوصله

نافه گشا شده صبا غالیه سا نسیم گل

وه که چه نازنین بود گلرخ عنبرین کله

مست شبانه در چمن جلوه کنان چو شاخ گل

گوش به بلبل سحر خاسته جام و بلبله

ای بت نازنین من دور مشو ز پیش من

خوش نبود میان ما فصل بهار فاصله

بوسه که وعده کرده ای می ندهی و بنده را

در ره انتظار شد پای امید آبله

ما و شراب و نای و دف صوفی و کنج صومعه

شغل جهان کجا و ما ما ز کجا و مشغله

دور خرابیست و گل خیز عبید و عیش کن

دور فلک چو با کسی می نکند مجامله

***

مرا دلیست ره عافیت رها کرده

وجود خود هدف ناوک بلا کرده

ز حور چرخ ستم دیده رضا داده

ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده

به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته

به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده

هر آنچه داشته از عقل و هوش و دانش و دین

ز دست داده و سر در سر هوی کرده

گهی ز بیخردی آبروی خود برده

گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده

به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل

خیال باطل و اندیشه ی خطا کرده

عبید را به غریبی فکنده از مسکن

ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده

***

مبارکست نظر بر تو بامداد پگاه

چه نیکبخت کسی کش به روی توست نگاه

زهی طراوت رخ، چشم بد ز روی تو دور

زهی حلاوت لب لا اله الا الله

خطاب سرو به قد تو: خادم و عبید

حدیث گل بر روی تو: عبده و فداه

به زلف پر شکنت رشته ی امید دراز

ز سرو ناز قدت دست آرزو کوتاه

کرشمه می کنی و عقل می شود حیران

به راه می روی و خلق می روند از راه

خوشا که زلف تو گیرم به خواب خوش هر شب

خوشا که روی تو بینم به کام دل هر ماه

به پیش قاضی عشاق در قضیه ی عشق

عبید را رخ زرد است و اشک سرخ گواه

***

بدین صفت سر و چشمی و قد و بالایی

کسی ندید و نشان کس نمی دهد جایی

چنین شکوفه نخندد به هیچ بستانی

چنین بهار نیاید به هیچ صحرایی

ز شست زلف تو هر حلقه ای و آشوبی

ز چشم مست تو هر گوشه ای و غوغایی

کجا ز حال پریشان ما خبر دارد

کسی که با سر زلفش نپخت سودایی

ز شوق پرتو رویت که شمع انجمن است

مرا ز غیر چو پروانه نیست پروایی

خیال وصال تمنی کنم همی در خواب

چه دلپذیر خیالی چه خوش تمنایی

خرد به ترک توام رای زد ولیک عبید

خلاف پیش تو مردم نمی زند رایی

***

خوش بود گر تو یار ما باشی

مونس روزگار ما باشی

روزکی همنشین ما گردی

شبکی در کنار ما باشی

ما همه بندگان حلقه بگوش

تو خداوندگار ما باشی

همچو سگ می دویم در پی تو

بو که ناگه شکار ما باشی

غم نگردد به گرد خاطر ما

گر دمی غمگسار ما باشی

تا دل بیقرار ما باشد

در دل بیقرار ما باشی

تا منم بنده ی توام چو عبید

تا توئی شهریار ما باشی

***

افتاده بازم در سر هوایی

دل باز دارد میلی، بجایی

او شهریاری من خاکساری

او پادشاهی من بینوایی

بالا بلندی گیسو کمندی

سلطان حسنی فرمانروایی

ابرو کمانی نازک میانی

نامهربانی شنگی دغایی

زین دلنوازی زین سرفرازی

زین جو فروشی گندم نمایی

بی او نبخشد خورشید نوری

بی او ندارد عالم صفایی

هر جا که لعلش در خنده آید

شکر ندارد آنجا بهایی

هر لحظه دارد دل با خیالش

خوش گفتگویی خوش ماجرایی

گویی بیابم جایی طبیبی

باشد که سازم دل را دوایی

دارد شکایت هر کس ز دشمن

ما را شکایت از آشنایی

چشم عبید ار سیرش ببیند

دیگر نبیند چشمش بلایی

***

زهی لعل لبت درج لئالی

مه روی ترا شب در حوالی

چو چشمت گشتم از بیمار شکلی

چو زلفت گشتم از آشفته حالی

حدیث زلف خود از چشم من پرس

سل السهران عن طول اللیالی

ز شوق قاتلت مردم خدا را

ترحم ذلتی یا ذاالمعالی

ز هجرت ناله می کردم خرد گفت

عبید از یار دوری چون ننالی

***

دارد به سوی یاری مسکین دلم هوایی

زین شوخ دلفریبی زین شنگ جانفزایی

زین سرو خوشخرامی گل پیش او غلامی

مه پیش او اسیری شه پیش او گدایی

هر غمزه اش سنانی هر ابرویش کمانی

گیسوی او کمندی بالای او بلایی

م را ز عشق رویش هر لحظه فتوحی

ما را ز خاک کویش هر ساعتی صفایی

بگرفته عشق ما را ملک وجود و آنگه

عقل آمده که ما نیز هستیم کدخدایی

جان می فزاید الحق باد صبا سحرگه

مانا که هست با او بویی ز آشنایی

گفتم عبید گفتا نامش مبر که باشد

رندی قمار بازی دزدی گریز پایی

***

زلفت به پریشانی دل برد به پیشانی

دل برد به پیشانی زلفت به پریشانی

گر زلف بیفشانی صد جانش فرو ریزد

صد جانش فرو ریزد گر زلف بیفشانی

یک لحظه به پنهانی گر وصل دریابم

گر وصل تو دریابم یک لحظه به پنهانی

صد بوسه به آسانی از لعل تو بربایم

از لعل تو بربایم صد بوسه به آسانی

آخر نه مسلمانی رحم آر بر این مسکین

رحم آر بر این مسکین آخر نه مسلمانی

می بینی و می دانی احوال عبید آخر

احوال عبید آخر می بینی و می دانی

***

عزم کجا کرده ای باز که برخاستی

موی به شانه زدی زلف بیاراستی

ماه چو روی تو دید گفت زهی نیکوی

سرو که قد تو دید گفت زهی راستی

آتش غوغای عشق چون بنشستی نشست

فتنه ی آخر زمان خاست چو برخاستی

دوش در آن سرخوشی هوش زمامیر بود

کاسه که می داشتی عذر که می خواستی

پیش عبید آمدی مرده دلش زنده شد

باز چو بیرون شدی جان و تنش کاستی

***

رباعیات

هر کس که سر زلف تو آورد به دست

از غالیه فارغ شد و از مشک برست

عاقل نکند نسبت زلفت با مشک

داند که میان این و آن فرقی هست

***

تا مهر توام در دل شوریده نشست

و افتاد مرا چشم بدان نرگس مست

این غم ز دلم نمی نهد پا بیرون

وین اشک ز دامنم نمی دارد دست

***

ای مقصد خورشید پرستان رویت

محراب جهانیان خم ابرویت

سرمایه ی عیش تنگدستان دهنت

سر رشته ی دلهای پریشان مویت

***

گفتم عقلم گفت که حیران من است

گفتم جانم گفت که قربان من است

گفتم که دلم گفت که آن دیوانه

در سلسله ی زلف پریشان من است

***

دوران بقا بی می و ساقی حشو است

بی زمزمه ی نای عراقی حشو است

چندانکه فذالک جهان می نگرم

بارز همه عشرت است و باقی حشو است

***

دنیا نه مقام ماست نه جای نشست

فرزانه در او خراب اولیتر و مست

بر آتش غم ز باده آبی می زن

زان پیش که در خاک روی باد به دست

***

امشب من و چنگیی و معشوقه ی چُست

بودیم به عیش و عهد کردیم درست

ساقی ز بلور ناب بر روی زمین

می کشت عقیق و لؤلؤ تر می رست

***

می کوش که تا ز اهل نظر خوانندت

وز عالم راز بی خبر خوانندت

گر خیر کنی فرشته خوانند تو را

ور میل بشر کنی بشر خوانندت

***

هر چند که درد  دل هر خسته بسی است

وز دست فلک رشته ی بگسسته بسی است

زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار

در نامه ی غیب راز سربسته بسی است

***

گل کز رخ او خجل فرو می ماند

چیزیش بدان غالیه بو می ماند

ماه شب چارده چو بر می آید

او نیست ولی نیک بدو می ماند

***

این شمع که شب در انجمن می خندد

ماند به گلی که در چمن می خندد

هر شب که به بالین من آید تا روز

می سوزد و بر گریه ی من می خندد

***

هر چند بهشت صد کرامت دارد

مرغ و می و حور و سرو قامت دارد

ساقی مده این باده ی گلرنگ به نقد

کان نسیه ی او سر به قیامت دارد

***

تا یار برفت صبر از من برمید

وز هر مژه ام هزار خونابه چکید

گویی نتوانم که ببینم بازش

تا کور شود هر آن که نتواند دید

***

ای شعله ای از پرتو رویت خورشید

رویم ز غمت زرد شد و موی سفید

از وصل تو هر که بود در جمله جهان

برداشت نصیبی و من خسته امید

***

فکری که بر آن طبع روان می گذرد

شرحش ز معانی و بیان می گذرد

شعر تو چرا نازک و شیرین نبود

آخر نه بدان لب و دهان می گذرد

***

آن زلف که بر گوشه ی غلطاق نهاد

صد داغ جفا بر دل عشاق نهاد

بر چهره ی او چو طاق ابرویش دید

مه خوبی روی خویش بر طاق نهاد

***

درویش که می خورد به میری برسد

ور روبهکی خورد به شیری برسد

گر پیر خورد جوانی از سر گیرد

ور زانکه جوان خورد به پیری برسد

***

من ترک شراب ناب نتوانم کرد

خمخانه ی خود خراب نتوانم کرد

یک روز اگر باده ی صافی نخورم

ده شب زخمار خواب نتوانم کرد

***

آن خور که از او قوت روح افزاید

یعنی می گلگون که فتوح افزاید

من بنده ی آن که در شبانگاه خورد

من چاکر آن که در صبوح افزاید

***

جان قصه ی آن ماه سخنگو گوید

دل کام روان زان لب دلجو جوید

گر عکس رخش بر چمن افتد روزی

از خاک همه لاله ی خودرو روید

***

عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد

خال تو مرا حال تبه خواهد کرد

زلف تو مرا به باد برخواهد داد

چشم تو مرا خانه سیه خواهد کرد

***

تا ساخته شخص من و پرداخته اند

در زیر لگد کوب غم انداخته اند

گویی من زرد روی دلسوخته را

چون شمع برای سوختن ساخته اند

***

گر وصل تو دست من شیدا گیرد

وین درد و فراق راه صحرا گیرد

هم حال من از روی تو نیکو گردد

هم کار من از قد تو بالا گیرد

***

لب هر که بر آن لعل طربناک نهد

پا بر سر نه کرسی افلاک نهد

خورشید چو ماه پیش رویش به ادب

هر روز دو بار روی بر خاک نهد

***

از شدت دست تنگی و محنت برد

در خیمه ی ما نه خواب یابی و نه خورد

در تابه و صحن و کاسه و کوزه ی ما

نه چرب و نه شیرین و نه گرم است و نه سرد

***

زین گونه که این شمع روان می سوزد

گویی ز فراق دوستان می سوزد

گر گریه کنیم هر دو با هم شاید

کو را و مرا رشته ی جان می سوزد

***

دل با رخ دلبری صفایی دارد

کو هر نفسی میل به جایی دارد

شرح شب هجران و پریشانی ما

چون زلف بتان دراز نایی دارد

***

وصف لب او سخن چو آغاز کند

وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند

از غنچه شنو چو غنچه لب بگشاید

وز گل بطلب چو گل دهن باز کند

***

هر لحظه به من رسد بلایی دیگر

آید به دلم زخم ز جایی دیگر

بر درد سری کز فلکم راست بود

امروز فزود درد پایی دیگر

***

ای در سر هر کس از تو سودای دگر

در راه تو هر طایفه را رای دگر

چیزی ز تو هر کسی تمنا دارد

ما جز تو نداریم تمنای دگر

***

از شوق توام هست بر آتش خاطر

بی وصل توام نمی شود خوش خاطر

در حسرت ابرو و سر زلفت خوشت

پیوسته نشسته ام مشوش خاطر

***

ای لعل لبت به دلنوازی مشهور

وی روی خوشت به ترکتازی مشهور

با زلف تو قصه ایست ما را مشکل

همچون شب یلدا به درازی مشهور

***

ای دل پس از این انده بیهوده مخور

زین بیش غم بوده و نابوده مخور

جان می ده و داد و طمع و حرص مدار

غم می خور و نان منت آلوده مخور

***

ای بر دل هر کس ز تو آزار دگر

بر خاطر هر کسی ز تو بار دگر

رفتی به سفر عظیم نیکو کردی

آن روز مبادا که تو یک بار دگر

***

ای دل پس از این غصه ی ایام مخور

جز نی مطلب همدم و جز جام مخور

مرسوم طمع مدار و تشریف مپوش

ادرار قلم بر نه و انعام مخور

***

دل در پی عشق دلبران است هنوز

وز عمر گذشته در گمان است هنوز

گفتیم که ما و او به هم پیر شویم

ما پیر شدیم و او جوان است هنوز

***

نه یار نوازد به کرم یک روزم

نه بخت که بر وصل کند پیروزم

چون شمع برابر رخش گهگاهی

از دور نگه می کنم و می سوزم

***

بیم است که در بی خودی افسانه شوم

و انگشت نمای خویش و بیگانه شوم

این عقل فضول می دهد زحمت من

ناگاه ز دست عقل دیوانه شوم

***

دل سیر شد از غصه ی گردون خوردن

وز دست ستم سیلی هر دون خوردن

تا چند چو نای هر نفس ناله زدن

تا کی چو پیاله دم بدم خون خوردن

***

در کوچه ی فقر گوشه ای حاصل کن

وز کشت حیات خوشه ای حاصل کن

در کهنه رباط دهر غافل منشین

راهی پیش است توشه ای حاصل کن

***

از کار جهان کرانه خواهم کردن

رو در می و در مغانه خواهم کردن

تا خلق جهان دست بدارند ز من

دیوانگیی بهانه خواهم کردن

***

گفتم صنما شدم به کام دشمن

زان غمزه شوخ و طره مردافکن

گفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشت

ای خانه سیه چرا نگفتی با من

***

بر هیچ کسم نه مهر ماندست و نه کین

یکباره بشسته دست از دنیی و دین

در گوشه نشسته ام به فسقی مشغول

هرگز که شنید فاسق گوشه نشین؟!

***

ای دل بگزین گوشه ای از ملک جهان

زین شهر بدان شهر مرو سرگردان

همچون مردان موزه بکن خیمه بسوز

با چادر و موزه چند گردی چو زنان

***

از دل نرود شوق جمالت بیرون

وز سینه هوای زلف و خالت بیرون

این طرفه که با این همه سیلاب سرشک

از دیده نمی رود خیالت بیرون

***

ای رای تو ترجمان تقدیر شده

تیغ تو چو خورشید جهانگیر شده

همچون ترکش دشمن جاهت بینم

آویخته و شکم پر از تیر شده

***

در درد سرم زین دل سودا پیشه

کاو را نبود بجز تمنا پیشه

پیرانه سرش آرزوی برنایی است

فریاد از این پیرک برنا پیشه

***

ای آنکه بجز تو نیست فریادرسی

غیر از کرمت نداد کس داد کسی

کار من مستمند بیچاره بساز

کان بر تو به هیچ آید و بر ماست بسی

***

پیش لب و زلفش ای دل از حیرانی

چون ابروی شوخ او مکن پیشانی

سودازدگی زلف او می بینی

باریک مزاجی لبش می دانی

***

عشاق نامه

که به نام شاه شیخ ابواسحاق در 751 هجری منظوم شده

***

بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا تا از این فیروزه ایوان

فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان

شه خاور، جهان آرای باشد

زمان باقی، زمین بر جای باشد

بر این نیلوفری کاخ کیانی

کند خورشید تابان قهرمانی

جهان را چار عنصر مایه باشد

مکان را از جهت شش پایه باشد

ز جوهر تا عرض را هست تاری

هیولا تا کند صورت نگاری

همیشه تا فراز فرش غبرا

معلق باشد این نه سقف مینا

جهان محکوم سلطان جهان باد

فلک مأمور شاه کامران باد

نخستین دم که خاطر خامه در بست

بر این دیبای ششتر نقش بربست

چو استاد طبیعت داد سازش

نوشتم نام خسرو بر طرازش

شهنشاه جهان، دارای عالم

چراغ دودمان نسل آدم

همایون گوهر دریای شاهی

وجودش آیت لطف الهی

ضمیرش نقطه ی پرگار معنی

درونش مهبط انوار معنی

جم ثانی جمال دنیی و دین

ابواسحق، سلطان السلاطین

خجسته پادشاه دادگستر

جهانگیر آفتاب هفت کشور

غلام بارگاهش تاجداران

جنابش سجده گاه شهریاران

ز خیلش هر سری صاحبکلاهی

سپاهش هر یکی میری و شاهی

به روز بزم چون برگاه جمشید

به گاه رزم چون تابنده خورشید

سریرش پایه بر گردون کشیده

قدم بر جاه افریدون کشیده

سر افکنده برش هر سرفرازی

ز باغش هر تذروی شاهبازی

بدو بادا فلک را سربلندی

مبادا دشمنش را زورمندی

در او قبله ی اقبال بادا

حریمش کعبه ی آمال بادا

***

در وصف اول

گرم اقبال روزی یار گردد

غنوده بخت من بیدار گردد

بر آن درگاه خواهم داد از این دل

مسلمانان مرا فریاد از این دل

دلی دارم دل از جان برگرفته

امید از کفر و ایمان برگرفته

دلی، ریشی، غم اندوزی، بلایی

به دام عشق خوبان مبتلایی

دلی، شوریده شکلی، بی قراری

دلی، دیوانه ای، آشفته کاری

دلی دارم غم دوری کشیده

ز چشم یار رنجوری کشیده

دلی کو از خدا شرمی ندارد

ز روی خلق آزرمی ندارد

مشقت خانه ی عشق آشیانی

محلت دیده ی بی دودمانی

به خون آغشته ای، سودا مزاجی

کهن بیمار عشقی، بی علاجی

چو چشم شاهدان پیوسته مستی

مغی، کافر نهادی، بت پرستی

چو زلف کافران آشفته کاری

سیه رویی، پریشان روزگاری

همیشه بر بلای عشق مفتون

سراپای وجودش قطره ی خون

نباشد در پی مالی و جاهی

نباشد هرگزش رویی به راهی

ز غم هر دم به صد دستان برآید

ز بهر خط و خالش جان برآید

ز شیدایی و خودرایی نترسد

چو نادانان ز رسوایی نترسد

شود حیران هر شوخی و شنگی

نباشد هرگزش نامی و ننگی

هر آن کو داردش چون دیده در تاب

نهالش را به خون دل دهد آب

درون خویش دایم ریش خواهد

بلا چندان که بیند، بیش خواهد

همیشه سوگواری پیشه دارد

همیشه عاشقی اندیشه دارد

ز دور ار سرو بالایی ببیند

به پایش درفتد دردش بچیند

چو دست نار پستانی بگیرد

به پیش نار بستانش بمیرد

ز بهر خوبرویان چان ببازد

به کفر زلفشان ایمان ببازد

تو گویی عادت پروانه، دارد

به جان خویشتن پروا ندارد

من از افکار او پیوسته افگار

من از تیمار او پیوسته بیمار

به نور چشم بیند هر کسی راه

دل مسکین ز چشم افتاده در چاه

مرا دل کشت، فریاد از که خواهم؟

اسیر دل شدم، داد از که خواهم؟

ز دست این دل دیوانه مستم

درون سینه دشمن می پرستم

ندیده دانه ای از وصف دلدار

به دام دل گرفتارم گرفتار

بدین سان خسته کس را دل مبادا

کسی را کار دل مشکل مبادا

ز دست دل شدم با غصه دمساز

خدایا این دلم را چاره ای ساز

مرا دل در غم دلداری افکند

به دام عشق گلرخساری افکند

***

در وصف معشوق

بتی، فرخ رخی، فرخنده رایی

به شهرستان خوبی، پادشاهی

میان نازنینان، نازنینی

ز شیرینیش، شیرین خوشه چینی

رخش گلبرگ خوبی ساز کرده

قدش بر سرو رعنا، ناز کرده

گرفته سنبلش بر گل و طنگاه

سهیل آویخته از گوشه ی ماه

بهار لطف را نازنده سروی

به باغ دلبری، رعنا تذروی

ز عنبر ماه را پیرایه کرده

گلش را چتر سنبل سایه کرده

نهان در عقد لؤلؤ درج یاقوت

حدیث شکرینش روح را قوت

دو چشمش چون دو جادوی فسونکار

دو زلفش کاروان مشک تاتار

دهانش در حقیقت کمتر از هیچ

سر زلفین جعدش پیچ در پیچ

***

غزل

خم ابروی او در جانفزایی

طراز آستین دلبریایی

خدا از لطف محضش آفریده

به نام ایزد زهی لطف خدایی

به غمزه چشم مستش کرده پیدا

رسوم مستی و سحر آزمایی

ز کوی او غباری کاورد باد

کند در چشم جانها توتیایی

چو بنماید رخ چون ماه تابان

برو پیشش گدایی کن، گدایی

***

سخن در عشق

نخستین روز کاین چشم بلاکش

مرا از عشق او در جان زد آتش

دل از جان و جوانی برگرفتم

امید از زندگانی برگرفتم

چنان در عشق او دیوانه گشتم

که در دیوانگی افسانه کشتم

خرد می گفت، کای مدهوش بیمار

غمش را در میان جان نگه دار

اگر دل می دهی، بازی بدو ده

به هر خواری که آید دل فرو ده

گهی چون شمع می افروز از عشق

چو پروانه گهی می سوز از عشق

میندیش ار جگر خوناب گیرد

که چشم از آتش دل آب گیرد

خراب عشق شو کاباد گشتی

غلام عشق شو کازاد گشتی

حدیث عشق انجامی ندارد

خرد جز عاشقی کامی ندارد

منوش از دهر جز پیمانه ی عشق

میاور یاد جز افسانه ی عشق

دلی کو با بتی عشقی نورزد

مخوانش دل که او چیزی نیرزد

نداند هر که او شوقی ندارد

که دل بی عاشقی ذوقی ندارد

چرا جز عشق چیزی پرورد دل

اگر سوزی نباشد بفسرد دل

مباد آن دل، که او سوزی ندارد

هوای مجلس افروزی ندارد

برو در عشقبازی سر برافراز

به کوی عشق، نام و ننگ درباز

کز این بهتر خرد را پیشه ای نیست

وز این به، در جهان اندیشه ای نیست

شنیدم پند و دل در عشق بستم

چو مدهوشان ز جام عشق مستم

به دست عشق دادم ملک جان را

صلای عشق در دادم جهان را

وگر در دام عشق انداختم دل

شدم آماج محنت، باختم دل

از این پس کعبه ی من، کوی او بس

مرا محراب جان، ابروی او بس

***

عرض شوق

شبی شوقم شبیخون بر سر آورد

ز غم در پای دل جوشی برآورد

تنم زنار گبران در میان بست

دل شوریده شوری در جهان بست

بکلی از خرد بیگانه گشتم

چو افیون خوردگان، دیوانه گشتم

چو زلفش بی قراری پیشه کردم

فغان و آه و زاری پیشه کردم

ز مژگان اشک خونین می فشاندم

به آبی آتش دل می نشاندم

نمی آسودم از فریاد و زاری

نمی ترسیدم از دشنام و خواری

خروشم گوش گردون خیره می کرد

هوا را دود آهم تیره می کرد

پیاپی زهر هجران می چشیدم

قلم بر هستی خود می کشیدم

همه شب گرد منزلگاه یارم

طواف کعبه ی جان بود کارم

ضمیرم با خیالش راز می خواند

به سوز این بیتها را باز می خواند

***

غزل

دلم زین بیش غوغا بر نتابد

سرم زین بیش سودا بر نتابد

غمت را گو بدار از جان ما دست

که آن دیوانه، یغما بر نتابد

ز شوقت بر دل دیوانه ی ماست

غمی کان سنگ خارا برنتابد

ز چشمم هر شبی مژگان براند

چنان سیلی، که دریا بر نتابد

بیا امشب مگو فردا که این کار

دگر امروز و فردا برنتابد

سر اندر پایت اندازیم چون زلف

اگر زلفت سر از ما بر نتابد

عبید از درد کی یابد رهایی

چو درد دل مداوا برنتابد

***

واقف شدن معشوق از حال عاشق

در آن شبهای تار از بی قراری

چو بسیاری بنالیدم به زاری

مگر کز آه من سرو گل اندام

صدایی گوش کرد از گوشه ی بام

بر آن نالیدن من رحمت آورد

خرامان رو به نزدیکان خود کرد

یکی را زان پریرویان طناز

حکایت باز می پرسید در راز

که: این مسکین سودایی کدام است؟

کز این درد سرش سودای خام است؟

ز کوی ما که را می جوید آخر؟

به گرد ما چرا می پوید آخر؟

که کردش این چنین بی خواب و آرام؟

کدامین دانه افکندش در این دام؟

که زین سان بی خور و بی خواب کردش؟

که از غم دیده پر خوناب کردش؟

کدامین غمزه زد بر جان او تیر؟

که با نخجیربانش کرد نخجیر؟

کدامین سیل بگرفتش گذرگاه

کدامین شوخ چشمش برد از راه؟

جوابش داد: کاین دل داده از دست

به کوی ما درآید هر شبی مست

گهی در خاک غلطد همچو مستان

گهی سجده برد چون بت پرستان

کسی زو نشنود جز ناله آواز

ز شیدایی نگوید با کسی راز

در این دردش کسی فریاد رس نیست

به غیر از آه سردش همنفس نیست

همه وقتی در این شبهای تاری

گهی نالد، گهی گرید به زاری

به شب با اختران دمساز گردد

چو روز آید دگر ره باز گردد

مدام از دیده خون بر چهره راند

کسی احوال این مسکین نداند

به خنده گفت: کاین خام اوفتاده ست

همانا نو در این دام اوفتاده ست

دگر عاشق بدین زاری نباشد

بدین خواری و غمخواری نباشد

به غایت تند می سوزد چراغش

خلل کرده است پنداری دماغش

چنین شوریده، سامان دیر یابد

چنین بیمار، درمان دیر یابد

بدین سان کوی مأوا را نشاید

چنین دیوانه را زنجیر باید

کجا یابد کلید این بستگی را؟

که سازد مرهم این دلخستگی را؟

که جوید با چنین کس آشنایی؟

شکستش را که سازد مومیایی؟

گمان بردی دلی ناموس کردی

بر این آسوده دل افسوس کردی

***

پیغام فرستادن عاشق به معشوق

پس از عمری که دل خونابه می خورد

خرد بیرون شد و دل کار می کرد

چو بر دل شد ز غم راه نفس تنگ

به صد افسون و صد دستان و نیرنگ

عقابی تیز پر را رام کردم

به سوی آن صنم پیغام کردم

که ای هم جان و هم جانانه ی دل

غمت سلطان خلوتخانه ی دل

جمالت چشم جان را چشمه ی نور

ز رخسار تو بادا چشم بد دور

منم آن بیدلی کز بی قراری

کنم بر درگهت فریاد و زاری

خلاف رای تو رایی ندارم

به غیر از کوی تو جایی ندارم

دلم دایم تمنای تو ورزد

درونم مهر و سدای تو ورزد

مرا جادوی چشمت برده از راه

زنخدان توام افکنده در چاه

اسیر زلف مشکین تو گشتم

ترحم کن چو مسکین تو گشتم

دلم پر جوش و تن پر تاب تا کی؟

ز حسرت دیده پر خوناب تا کی؟

چنین مدهوش و رسوا چند گردم؟

چو گردون بی سر و پا چند گردم؟

بر این مجروح سرگردان ببخشای

بر این محزون بی سامان ببخشای

چو زلف خویش بی سامانیم بین

پریشانی و سرگردانیم بین

جز از الطاف تو غمخواریم نیست

ز چشمت بهره جز بیماریم نیست

زمانی گر ز روی آشنایی

دهد شمع جمالت روشنایی

شوم پروانه، در پای تو میرم

به پیش قد و بالای تو میرم

مرا از آفتابت ذره ای بس

وز آن باغ ارم گل تره ای بس

نگویم یک زمان پیشت نشینم

شدم خرسند کز دورت ببینم

چو احوالم سراسر عرضه داری

یکایک قصه ی من برشماری

ز اشعار همام این نظم دلسوز

ادا کن پیش آن ماه دل افروز

چو اینجا هست این ابیات در کار

ز استادان نباشد عاریت عار

بگو می گوید آن بی خواب و آرام

از آن ساعت که ناگاه از سر بام

***

پیغام رسانیدن قاصد

ضمیر پاک آن مرغ سخن ساز

چو این افسانه کردم پیشش آغاز

شد از حال دل پر دردم آگاه

چو آتش گشت و شد با باد همراه

به خلوتگاه آن آرام جان رفت

به استادی زهر چشمی نهان رفت

به او از هر دری افسانه می گفت

حکایت خوب و استادانه می گفت

ز من هر دم غمی تقریر می کرد

ز دریایی نمی تقریر می کرد

چو رمزی زین حکایت یاد کردی

سمنبر زان سخن فریاد کردی

به صنعت زین سخن دوری نمودی

بدو آیین مستوری نمودی

***

خطاب معشوق با قاصد

چو زلف خویشتن ناگه بر آشفت

بتندید و در آن آشفتگی گفت:

بدان رنجور بی درمان بگویید

بدان مجنون بی سامان بگویید

چو سودا داری ای دیوانه در سر

ز سر سودای ما بگذار و بگذر

نه کار توست این نیرنگ بازی

سر خود گیر تا سر در نبازی

کجا یابی ز وصلم روشنایی؟

پری با دیوکی کرد آشنایی؟

گدایی با شهی همدوش کی شد؟

گیا با سرو هم آغوش کی شد؟

تویی پروانه، من شمع دل افروز

کجا بر شمع شد پروانه پیروز

دلت گر ماجرای عشق ورزد

درونت گر هوای عشق ورزد

***

غزل

ز سوز عشق من جانت بسوزد

همه پیدا و پنهانت بسوزد

ز آه سرد و سوز دل حذر کن

که اینت بفسرد، وانت بسوزد

مبر نیرنگ و دستان پیش آن کو

به صد نیرنگ و دستانت بسوزد

به دست خویشتن شمعی میفروز

که هر ساعت شبستانت بسوزد

چه داری آتشی در زیر دامان

کز آن آتش گریبانت بسوزد

دل اندر وصل من بستی و ترسم

که ناگه تاب هجرانت بسوزد

ندارد سودت آن گاهی که گویی

عبید آن نامسلمانت بسوزد

***

تمامی سخن معشوق

ترا آن به که راه خویش گیری

شکیبایی در این ره پیش گیری

روی چون عاقلان در خانه، زین پس

نگردی این چنین دیوانه ی کس

مکن با چشم سرمستم دلیری

که از روبه نیاید شیر گیری

مکن با زلف شستم عشقبازی

که این کاری است با لختی درازی

هر آنکس کو نداند پایه ی خویش

ببازد ناگهان سرمایه ی خویش

کجا مانند تو مسکین گدایی

رسد در وصل چون من پادشایی؟

چو خیزد زین گریبان چاک کردن

فشاندن اشک و بر سر خاک کردن؟

نگیرد دستت این آشفته کاری

به کارت ناید این فریاد و زاری

ندارم باک اگر دل گرددن خون

نگیرد در من این نیرنگ و افسون

هر آن کاو عشق ورزد درد بیند

سرشکی سرخ و رویی زرد بیند

تو ای مسکین بدین بی ننگ و نامی

چه جنسی، وز کدامانی، کدامی؟

تو ای مجنون که عاشق نام داری!

شراب شوق من در جام داری

ترا آن به که با دردم نشینی

که جان در بازی ار رویم بینی

مگر نشنیده ای ای از خرد دور

که پروانه ندارد طاقت نور

برو می ساز با اندوه و خواری

که سازد عاشقان را بردباری

***

رسیدن جواب معشوق به عاشق

چو این پیغامها در گوش کردم

بکلی ترک عقل و هوش کردم

ز شوقش آتشی در جانم افتاد

دلم دریای خون از دیده بگشاد

ولی می داد هر دم دل گوایی

که با او زود یابم آشنایی

دو روزی گر دلی خرم نباشد

چو دولت یار باشد، غم نباشد

***

پیغام فرستادن به معشوق

دگر بار از سر سوزی که دانی

در آن بیچارگی و ناتوانی

به خلوت پیش از آن فرزانه رفتم

دگر ره با سر افسانه رفتم

فتادم باز در پایش به خواری

بدو گفتم ز روی بی قراری

چه باشد کز سر مسکین نوازی

به لطفی کار مسکینی بسازی

کرم کن، دست گیر افتاده ای را

به رحمت بنده کن آزاده ای را

دل بیچاره ای از غم جدا کن

درون دردمندی را دوا کن

از این در گر مرا کاری برآید

به لطف چون تو غمخواری برآید

بکن پروازی ای باز شکاری

بنه گامی مگر در دامش آری

بگو می گوید آن سرگشته ی تو

اسیر عشق و هجران گشته ی تو

چه کم گردد ز ملک پادشایی؟

اگر گنجی به دست آرد گدایی

دل مجنون ز لیلی کام گیرد

سکندر ز آب حیوان جام گیرد

به شیرین در رسد بیچاره فرهاد

پریرو روی بنماید به گلشاد

به یوسف برگشاید چشم یعقوب

به رامین برنماید ویس محبوب

ز عذرا جان وامق تازه گردد

چو غم شادیش بی اندازه گردد

نشیند شاد با گلچهر اورنگ

به دستی گل، به دستی جام گلرنگ

چنین هم این عبید بی نوا را

ز دل بیگانه ی عشق آشنا را

فتد با چون تو یاری آشنایی

بیابد از وصالت روشنایی

ترا دولت به کام و بخت فیروز

نیاورده شبی در هجر تا روز

چه دانی قصه ی بیماری ما؟

جگر خواری و شب بیداری ما

ترا نیز ار غمی دامن بگیرد

دلت را عشق پیرامن بگیرد

از آن پس حال درویشان بدانی

مصیبت نامه ی ایشان بخوانی

به امیدی تو هم امیدواری

چه باشد گر امید ما برآری؟

***

رفتن قاصد پیش معشوق

دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک

چو پیشش می نهادم روی بر خاک

قدم در ره نهاد از روی یاری

به جای آورد شرط جانسپاری

خرامان شد بر آن سرو آزاد

به شیرینی زبان چرب بگشاد

که ای نوباوه ی باغ جوانی

دلم را جان و جان را زندگانی!

جمالت چشم جان را چشمه ی نور

ز رخسار تو بادا چشم بد دور

به لالائیت عنبر خوی کرده

شمیمت باغ عنبر بوی کرده

گل صد برگ در پای تو مرده

صنوبر پیش بالای تو مرده

خجل، مشک تتار از تار مویت

فتاده ماه و خور بر خاک کویت

همیشه شاد و دولتیار باشی

ز حسن و عمر برخوردار باشی

مرا هم جان تویی، هم زندگانی

مکن زین بیش با من سرگرانی

نصیحت گوش دار از دایه ی خویش

غنیمت دان غنیمت، مایه ی خویش

جوانی! از جوانی بهره بردار

ز دور شادمانی بهره بردار

جوانان را طریق عشق سازد

شنیدستی که پیری عشق بازد؟

جوانی کاو نگشت از عاشقی شاد

یقین دان کاو جوانی داد بر باد

به دلداری دل مردم به دست آر

کسی را تا توانی دل میازار

مرنجان آن غریب ناتوان را

کسی دشمن ندارد دوستان را

خردمندان که در نظم سفتند

نگه کن این سخن چون نغز گفتند:

«چو نیل خویش را یابی خریدار

اگر در نیل باشی باز کن بار»

***

جواب گفتن معشوق به قاصد

چو بشنید این سخنها سرو آزاد

جوابش داد کای فرزانه استاد!

من آن شمعم که صد پروانه دارم

کجا پروای این دیوانه دارم؟

ندارد سودی این افسانه گفتن

حدیث آنچنان دیوانه گفتن

به دست خود کسی چون مار گیرد؟

غریبی را کسی چون یار گیرد؟

چنان شوریده ای با کس نسازد

بود چون او که با وی عشق بازد

من ار با او به یاری سر در آرم

دگر پیش کسان چون سر بر آرم؟

چو نادان و خیال اندیش مردی است

مرا خواهد، محال اندیش مردی است

کسی کو با چنان آشفته رایی

نشیند یک زمان روزی به جایی

همانا زود دشمنکام گردد

میان مردمان بدنام گردد

بگو لطفی بکن زین کوی برگرد

چنین تا چند کوبی آهن سرد

دلت در عشقبازی ناتمام است

بهل تا می زند جوشی که خام است

ز دلداری که باشد دلپذیرت

اگر البته باشد ناگزیرت،

طلب کن همچو خود بی آب و رنگی

از این دیوانه ای بی نام و ننگی

کزین در برنیاید هیچ کامت

بسوزد جان در این سودای خامت

***

حدیث گفتن قاصد با معشوق

دگر بار آن فسون پرداز استاد

بر او افسونی از نو کرد بنیاد

جوابش داد کای سرو سرافراز

مکن زین بیشتر بر بیدلان ناز

اسیری کو تمنای تو دارد

سرش پیوسته سودای تو دارد

چنین تا چند کوشی در هلاکش

بترس آخر ز آه سوزناکش

بس این بیچاره را در درد کشتن

چراغش را به باد سرد کشتن

بهل تا از لبت کامی بگیرد

بود کاین دردش آرامی بگیرد

من آن پیر کهنسالم که در کار

جوانان از من آموزند هنجار

طبیب رنج رنجوران عشقم

دوای درد بی درمان عشقم

کنم دلدادگان را دلنوازی

کنم بیچارگان را چاره سازی

علاج عاشق دیوانه دانم

هزار افسون از این افسانه دانم

ز من بشنو غنیمت دان جوانی

دوباره نیست کس را زندگانی

دگر بر عاشقان خویش خواری

مکن، گر طاقت خواری نداری

بدین دلسوخته آتش چه ریزی؟

رها کن بعد از این تندی و تیزی

کز این آتش بجز دودی نبینی

پشیمان گردی و سودی نبینی

بهاری زحمت خاری نیرزد

همه دنیا به آزاری نیرزد

کسی با مهربانان کین نورزد

خصومت کس بدین آیین نورزد

بدین سرگشتگی، مسکین جوانی

غریبی، دردمندی، ناتوانی

دل اندر مهر و سودای تو بسته

شده از مهر و سودای تو خسته

روا چون داریش مهجور کردن؟

به خواری ز آستانش دور کردن؟

گرفتم کز تو کامی برنگیرد

چرا باید که در هجرت بمیرد؟

نمی گویم که در پیشت نشیند

بهل تا یک دم از دورت ببیند

چه رسم است این جفا با یار کردن

دل یاران ز خود بیزار کردن

زمانی با غریبی همزبان شو

دمی با مهربانی مهربان شو

بدین آتش دل او گرم می کرد

دمش می داد و آهن نرم می کرد

میانشان مدتی این ماجرا رفت

ز هر جانب بسی چون و چرا رفت

به هر عذری که می آورد در کار

جوابی می نهادش تازه در بار

چو بسیاری از این معنی بر او خواند

بت شکر لب از پاسخ فرو ماند

به حیلت، مرغ در شست آمد آخر

رمیده باز، در دست آمد آخر

بت توسن مزاج از بدلگامی

به آیینی که می گوید نظامی:

«به چشمی ناز بی اندازه می کرد

به دیگر چشم عهدی تازه می کرد

عتابش گر چه می زد شیشه بر سنگ

عقیقش نرخ می برید در جنگ»

***

پاسخ معشوق قاصد را بار دیگر

چو با همراز خود همداستان شد

زبان بگشاد و با او همزبان شد

به صد آزرم گفت: ای مهربان یار!

برو آن خسته دل را دل به دست آر

که عشقی تازه می افروزدم دل

بر آن بیچارگی می سوزدم دل

از آن آتش که او را در چراغ است

مرا هم بیشتر زان در دماغ است

گر او را در ربود از عشق سیلی

مرا هم سوی آن سیل است میلی

ور او را از غم ما خستگیهاست

مرا هم سوی او دلبستگیهاست

دلم گر راست می خواهی برِ اوست

که باشد کو ندارد دوست را دوست

اگر گه گاه نازی می نمودم

عیارش در وفا می آزمودم

کنون باز آمدم زان سر کشیدن

به روی دوستان خنجر کشیدن

ز جور و بی وفایی سیر گشتم

گذشت آن وز سر آن در گذشتم

اگر در راه ما خاری رسیدش

ز ما بر خاطر آزار رسیدش

به هر آزردنی جانی بیابد

به هر خاری گلستانی بیابد!

ز لفظ من بخواهش عذر بسیار

به آزرمش بگو کای مهربان یار

ترا گر دل به مهرم دردناک است

مرا نیز از غمت بیم هلاک است

نمی پردام از شوقت به کاری

ندارم در جهان غیر از تو یاری

به پایان آمد آن غمها که دیدی

به گنجی کان طلب کردی رسیدی

حدیث وصل ما فردا مینداز

شبستان را ز نامحرم بپرداز

همی بنشین و ما را منتظر باش

مهل کاین راز گردد پیش کس فاش

ز بهر نام خود کوشیده بهتر

ز هر کس راز خود پوشیده بهتر

نخفت آن شب ز بس تدبیر کردن

بر او از هر دری تقریر کردن

حکایت از من دیوانه می گفت

همه شب با وی این افسانه می گفت

***

وصف بهار

سحرگاهی که باد صبحگاهی

ببرد از چهره ی گردون سیاهی

شفق شنگرف بر مینا پراگند

فلک دُردانه بر دریا پراگند

ز مشرق شاه خاور تیغ برداشت

سپاه زنگبار اقلیم بگذاشت

کلاه از فرق فرقد در ربودند

نطاق از برج جوزا برگشودند

دم جانبخش باد نوبهاری

جهان می کرد پر مشک تتاری

سمن گوی گریبان باز می کرد

صبا بر غنچه هر دم ناز می کرد

عذار گل بر آب ژاله می شست

به اشک ابر روی لاله می شست

بنفشه جعد مشکین شانه می زد

چکاوک نعره ی مستانه می زد

نسیم از جیب و دامان مشکریزان

چو مستان هر دمی افتان و خیزان

گهی همراز مرزنگوش می شد

گهی با لاله هم آغوش می شد

شکوفه خنده ناک از باد گلبوی

گشاده سنبل سیراب گیسوی

خرامان در چمن سرو سرافراز

ز مستی چشم نرگس گشته پر ناز

چمن چون طوطیان پر باز کرده

غزال از نافه مشک انداز کرده

درفشان از کنار کوه و صحرا

چراغ لاله چون قندیل ترسا

صبا جعد بنفشه تاب می داد

ز شبنم سبزه خنجر آب می داد

عروس گل عماری ساز کرده

ز خوبی بر ریاحین ناز کرده

سمن چون شکل پروین خنده می زد

شکوفه بر ریاحین خنده می زد

نسیم صبحدم جان تازه می کرد

خرد می دید و ایمان تازه می کرد

ریاحین از شراب حُسن، سرمست

سحاب سیمگون رشاشه در دست

ز بس دُرها که بر گلزار می ریخت

گلاب از چهره ی گلنار می ریخت

صنوبر چون عروسان پرنیان پوش

چمن را شاهدی چون گل در آغوش

گرفته سربلندی پایه ی سرو

خنک آن روان و سایه ی سرو

در این موسم که گل دل می رباید

صبا در باغ معجز می نماید

من اندر کنج باغی باده در سر

گرفته ساغری بر یاد دلبر

نهان در گوشه ای تنها نشسته

ز صد جا خار غم در پا شکسته

خیالی در دلم مأوا گرفته

وز آن سودا ره صحرا گرفته

نه همدردی که دردی باز گویم

نه همرازی که با او راز گویم

سر اندر پیش چون مستان فکنده

چو بلبل ناله در بستان فکنده

رخم چون لاله از بس اشک گلگون

چو گل خونین جگر، چون غنچه پر خون

به یاد روی آن سرو گل اندام

گرفته با گل و با سرو آرام

گهی بر یاد آن گل می شدم مست

گهی چون سرو بر سر می زدم دست

خیالم آن که گویی ناگهانی

بود کز وصل او یابم نشانی

در این حسرت ز حد بگذشت سوزم

در این سودا به پایان رفت روزم

شب آمد، باز دل بر غم نهادم

زمام دل به دست غصه دادم

همی گفتم در آن شب زنده داری

در آن بی یاری و بی غمگساری

***

غزل

گر آن مه را وفا بودی چه بودی

ورش ترس از خدا بودی چه بودی

دمی خواهم که با او خوش بر آیم

اگر او را رضا بودی چه بودی

دلم را از لبش بوسی است حاجت

گر این حاجت روا بودی چه بودی

بتی کز وی به خود پروا ندارم

گرش پروای ما بودی چه بودی

اگر روزی به لطف آن پادشا را

نظر با این گدا بودی چه بودی

خرد گر گرد من گشتی چه گشتی

وگر صبرم به جا بودی چه بودی

به وصلش گر عبید بی نوا را

سعادت رهنما بودی چه بودی

***

رسیدن قاصد و بشارت عنایت معشوق

در این اندیشه شب را روز کردم

فراوان ناله ی دلسوز کردم

چو از حد افق هنگام شبگیر

علم بفراشت خورشید جهانگیر

ز مشرق بر شفق زر می فشاندند

به صنعت لعل در زر می نشاندند

چراغ طالع شب تیره می شد

سپاه روز بر شب چیره می شد

در آن شب ساعت سخن نوعی دگر شد

دعای صبحگاهم کارگر شد

زناگه پیک دولت می دوانید

به من پیغام دلبر می رسانید

که دل خوش دار کاینک یارت آمد

دگر آبی به روی کارت آمد

تو ای خار مغیلان خورده در راه

جمال کعبه خواهی دید ناگاه

اگرچه مدتی رنجی کشیدی

به آخر دست در گنجی کشیدی

غمی خوردی و غمخواری گرفتی

دلی دادی و دلداری گرفتی

ز همت دانه ای در دام کردی

بدین افسون پری را ارم کردی

نشست آن مشفق دیرینه پیشم

دوای درد و مرهم ساز ریشم

به من پیغام دلبر باز می گفت

حکایتهای غم پرداز می گفت

زبان چون در پیام یار بگشود

دلم خرم شد و جانم بیاسود

قدح از دست در بستان فکندم

کلاه از عیش بر کیوان فکندم

رمیده بخت من، سامان پذیرفت

کهن بیماریم درمان پذیرفت

گل عیشم به باغ عمر بشکفت

نگارم می رسید و بخت می گفت:

«چه خوش باشد که بعد از انتظاری

به امیدی رسد امیدواری»

***

آمدن معشوق به خانه ی عاشق

چو زرین بال عنقای سرافراز

ز مشرق سوی مغرب کرد پرواز

نهان گردید شمع گیتی افروز

سپاه شام شد بر روز پیروز

عروس مهر رفت اندر عماری

مقرر گشت بر شب پرده داری

هیون کوه را در سایه بستند

ز گوهر بر فلک پیرایه بستند

فرو شد شاه خاور در سیاهی

برآمد ماه بر اورنگ شاهی

در آن گلشن که مأوا جای من بود

بدان صورت که رسم و رای من بود

به آیین جایگاهی ساز کردم

به روی دوستان در باز کردم

مقامی همچو جنت جانفزایی

چو گلزار ارم بستان سرایی

ز خاکش عنبرتر رشک برده

ز آبش حوض کوثر غبطه خورده

نشستم گوش بر در دیده بر راه

به یمن دولت بیدار ناگاه

خور خرم خرام و حور مهوش

گل نازک مزاج و سرو سرکش

چو گنج از دیده ی مردم نهانی

بدان رونق بدان آیین که دانی

درآمد ناگهان سرمست و دلشاد

نقاب از روی چون خورشید بگشاد

مبارک ساعتی فرخنده روزی

که باز آید ز در مجلس فروزی

بدیدم رویش و دیوانه گشتم

بر شمع رخش پروانه گشتم

به دستی چادر از رخ باز می کرد

به دستی زلف مشکین ساز می کرد

چو زد خوشید رویش در سرا تیغ

برون آمد گل از غنچه مه از میغ

ز زیبایی گلش در پای می مرد

صنوبر پیش قدش سجده می برد

کمند زلف مشکین تاب داده

ز سنبل خرمنی بر گل نهاده

لب از باد نفس افگار گشته

خمارین نرگسش بیمار گشته

دهانش ز آب حیوان آب برده

عقیقش رونق عناب برده

صبا زلفش پریشان کرده در راه

گلاب انگیز گشته گوشه ی ماه

بهشت آیین شد از وی خانه ی ما

مُنَور گشت از او کاشانه ی ما

ز عزت بر سر و چشمش نشاندم

زرش بر سر سرش در پا فشاندم

ز رویش خانه بستانی دگر شد

سرای ما گلستانی دگر شد

کسی کامی که می جوید همه سال

چو با دست آیدش چون باشد احوال

نشسته او و من استاده خاموش

در او بگشاده چشم و رفته از هوش

چو بیماری که درمان باز یابد

چه درمان مرده ای جان بازیابد

ز دل آتش فروزان پیش رویش

چو شمع از دور سوزان پیش رویش

نظر بر شمع رخسارش نهاده

چو شمعم آتشی بر جان فتاده

رمیده صبر و دل از جای رفته

زبان از کار و زور از پای رفته

چو چشم فتنه جویان رفته در خواب

مسلط گشته بر آفاق مهتاب

نشاط انگیز بزمی ساز کردیم

زهر سو مطربان آواز کردیم

درآمد ساقی از در خرم و شاد

می آورد و صلای عیش در داد

گرفتم از رخش فالی مبارک

زهی وقتی خوش و حالی مبارک

ز بانگ نی فلک را گوش بگرفت

جهان آواز نوشانوش بگرفت

بخار می خرد را خانه پرداز

بخور عود و عنبر گشته غماز

پیاپی جام زرین دور می کرد

دو چشمش ناز و ساقی جور می کرد

جهان بر عشرت ما رشک می برد

بر آن شب زهره شبها رشک می برد

خرد را چون دماغ از می سبک شد

حیا را شیشه ی دعوی تنک شد

چو خلخال زرش در پا فتادم

به عزت بوسه بر پایش نهادم

نشستم پیشش از گستاخ رویی

شدم گستاخ در بیهوده گویی

حدیث تن بر جان عرضه کردم

شکایتهای هجران عرضه کردم

از آن اندوره بی اندازه خوردن

وز آن هر لحظه زخمی تازه خوردن

وز آن آب سرشک و آه دلسوز

وز آن نالیدن شبهای بی روز

وز آن رندی وز آن بی آب و رنگی

وز آن مستی وز آن بی نام و ننگی

وز آن عجز غلام و دایه بردن

حمایت بر در همسایه بردن

چو از حال خودش آگاه کردم

خجل گشتم سخن کوتاه کردم

مرا چون آنچنان بی خویشتن دید

به چشم مرحمت در حال من دید

پریشان گشت و با دل داوری کرد

زبان بگشاد و مسکین پروری کرد

حکایتهای عذرآمیز می گفت

شکایتهای شوق انگیز می گفت

به هر لطفی که با این بنده می کرد

تو گویی مرده ای را زنده می کرد

چه خوش باشد سخن با یار گفتن

غم دیرینه با غمخوار گفتن

مرا چون وصل او امید گاهی

شبی چون سالی و روزی چو ماهی

چه خوش سالی چه خوش ماهی که آن بود

چه خوش وقتی چه خوش حالی که آن بود

جوانی بود و عیش و شادمانی

خوشا آن دولت و آن کامرانی

که یابد آنچنان دوران که دیگر

که بیند مثل آن دوران دیگر

خوشا آن دور و آن تیمار و آن سوز

خوشا آن موسم و آن وقت و آن روز

گرفتم دولتم دمساز گردد

کجا روز جوانی باز گردد

اگر روزی نشاط و ناز بینم

شب قدری چنان کی باز بینم

همه شب تا سحر می، نوش می کرد

مرا از شوق خود مدهوش می کرد

سحرگاهی صبوحی کرد و برخاست

به زیبا روی خود گلشن بیاراست

چمن از مقدمش در شادی آمد

ز قدش سرو در آزادی آمد

چمان چون شاخ ریحان می خرامید

چو گل بر طرف بستان می خرامید

گل از شوق رخ رعناش می مرد

صنوبر پیش سر تا پاش می مرد

ز لعلش تنگ مانده غنچه را دل

ز قدش سرو بن را پای در گل

صبا هر گه که رخسارش بدیدی

بخواندی آیتی بر وی دمیدی

چو بگذشتی چنان بالا بلندی

فشاندی لاله بر آتش سپندی

چو گل پیش رخش می دید در خود

به صد افسوس می خندید بر خود

نظر چون بر رخ زیباش می کرد

به دامان زر نثار پاش می کرد

شقایق، جامه بر تن چاک می زد

ز شوق او کله بر خاک می زد

صنوبر، بنده ی بالاش می شد

بساط سبزه، خاک پاش می شد

بدین رونق چو گامی چند پیمود

نشاط افزود و عزم باده فرمود

کنار آب دید و سایه ی سرو

دمی از لطف شد همسایه ی سرو

به هر دم کز شراب ناب می زد

رخش رنگی دگر بر آب می زد

چنین زیبا نگاری، دلستانی

به رعنایی و خوبی داستانی

گهی بر یاد گل، می، نوش می کرد

گهی آواز بلبل گوش می کرد

نسیم نوبهار و نکهت گل

نوای قمری و گلبانگ بلبل

دل غنچه چو طبع تنگدستان

شده نرگس چو چشم نیم مستان

چکاوک بی قراری پیشه کرده

چو من فریاد و زاری پیشه کرده

چو گبران لاله در آتش فشانی

مقرر بر عنادل زند خوانی

برید سبز پوشان گشته بلبل

ز جوش گل خروشان گشته بلبل

ز هر مستی سرود آغاز کرده

به هر برگی نوایی ساز کرده

دمادم ناله ی دلسوز می کرد

نوا در پرده ی نوروز می کرد

به آواز بلند از شاخ شمشاد

سحرگاه این ندا در باغ در داد

بیاور ساقیا می در ده امروز

که بختم فرخ است و روز پیروز

از این خوشتر سر و کاری که دارد

چنین باغی چنین یاری که دارد

زهی موسم، زهی جنت، زهی حور

از این مجلس خدایا چشم بد دور

بده ساغر که یاران می پرستند

ز بوی جرعه گلها نیم مستند

مباش ار عاقلی یک لحظه هشیار

که هشیاری فلاکت آورد بار

مخور غم تا به شادی می توان خورد

غم دور فلک تا کی توان خورد

غم بیهوده پایانی ندارد

به غیر از باده درمانی ندارد

در این ده روز عمر سست بنیاد

میاور تا توان جز خرمی یاد

***

در صفت وصال

چنین زیبا نگاری دلستانی

به رعنایی و خوبی داستانی

چنان بر عاشق خود مهربان بود

که گویی عاشق جان و جهان بود

نبودی با منش جز مهربانی

ندیدم جز از او شیرین زبانی

مدامم خرمی دمساز بودی

به رویش چشم جانم باز بودی

به دل گفتم که ای مدهوش بیمار

غمش را در میان جان نگه دار

کز این خوشتر کسی دلبر نیابد

به خوبی کس از این بهتر نیابد

به هم خوش بود ما را روزگاری

به وصلش داشتم خوش کار و باری

سعادت یار و بختم همنشین بود

زمان در حکم و اقبالم قرین بود

ز طالع خرم و دلشاد بودم

ز بند هر غمی آزاد بودم

جهان محکوم و دولت یاورم بود

فلک مأمور و اختر چاکرم بود

کنون زان عیش جز خون در دلم نیست

در آن شادی بجز غم حاصلم نیست

تنی خسته دلی غمناک دارم

به دستی باد و دستی خاک دارم

***

در صفت حال

دلا تا چند از این صورت پرستی

قدم بر فرق هستی زن که رستی

غم هر بوده و نابوده تا چند

حکایت گفتن بیهوده تا چند

چو رندان خیز و چابک دستیی کن

ز جام نیستی، سر مستیی کن

رها کن عقل و رو دیوانه می گرد

چو مستان بز در میخانه می گرد

که از میخانه یابی روشنایی

کنی با پاکبازان آشنایی

دم از غم زن اگر شادیت باید

خرابی جو گر آبادیت باید

مزن چون نار در خون جگر جوش

بهی خواهی چو به پشمینه می پوش

وگر خواهی ز محنت رستگاری

به کمتر زان قناعت کن که داری

سریر سلطنت بی داوری نیست

غم صاحبکلاهی سرسری نیست

برو چشم هوس را میل درکش

پس آنگه خرقه را در نیل درکش

طمع گستاخ شد، بانگی بر او زن

هوس را نیز سنگی بر سبو زن

از آن ترسم که چون می بایدت مرد

تو آری کرد و دیگر کس کند خورد

اگر روحت ز آلایش سلیم است

رسیدن در صراط المستقیم است

وگر در چاه نفس افتی به خواری

تو معذوری که بینایی نداری

در این منزل که هم راه است و هم چاه

علایق هر یکی غولی است در راه

چو مردان باره ی دولت برانگیز

به افسون خواندن از این غول بگریز

چو طاووس سرابستان جانی

چو باز آشیان لا مکانی

از این بیغوله ی غولان چه خواهی؟

نه جغدی، خانه در ویران چه خواهی؟

در این کشتی که نامش زندگانی است

نفس را پیشه در وی بادبانی است

نشاید خُفت فارغ در شکر خواب

فتاده کشتی از ساحل به گرداب

در این گرداب نتوان آرمیدن

بباید رخت بر هامون کشیدن

از این دریا مشو یک لحظه ایمن

منت خود این همی گویم ولیکن

بدین ملاحی و این ناخدایی

از این گرداب کی یابی رهایی

به بادی بشکند بازار دنیا

به کاری می نیاید کار دنیا

نه جای توست دل زین گوشه بردار

رهت پیش است رو ره توشه بردار

ترا جای دگر آرامگاهی است

وز این سازنده تر آب و گیاهی است

در آنجا بینوایان را بود کار

در آن کشور گدایان را بود کار

در او درمانفروشان درد خواهند

تنی باریک و رویی زرد خواهند

ندارد سرکشی آنجا روایی

به کاری ناید آنجا پادشایی

بر این عرصه مشو کژ رو چو فرزین

دغا باز است گردون، مهره برچین؟

ادای بد مکن با قول کج یار

که آرد بد ادایی مفلسی بار

اگر خوش عیشی و گر مستمندی

در این ده روزه کاین جا پای بندی

چو عنقا گوشه ی عزلت نگه دار

مرو بر سفره ی مردم مگس وار

تردد در میان خلق، کم کن

چو مردان روی بر دیوار غم کن

نمی بینی کمان چون گوشه گیر است

بر او آوازه ی زه ناگزیر است

مجرد باش و بر ریش جهان خند

ز مردم بگسل و بر مردمان خند

مکن زن، هر زمان جنگی میندوز

ز بهر شهوتی ننگی میندوز

که از بی غیرتی به پارسایی

به دیوثی نیرزد کدخدایی

علایق بر سر خاکت نشاند

مجرد شو که تجریدت رهاند

غنیمت مرد را بی آب و رنگی است

خوشی در عالم بی نام و ننگی است

خراب آباد دنیا، غم نیرزد

همه سورش به یک ماتم نیرزد

در این صحرای بی پایان چه پویی

غنیمت زین ده ویران چه جویی

از این منزل که ما در پیش داریم

دلی خسته، روانی ریش داریم

بیابانی است کو سامان ندارد

رهی دارد که آن پایان ندارد

بدین ره رفتنت کاری است مشکل

نه مقصودت، نه مقصد هست حاصل

در این ویرانه گر صد گنج داری

وز این کاشانه گر صد رنج داری

گرت کیخسرو و جمشید نام است

ورت خلق جهان یکسر غلام است

به وقت کوچ، همراهی نیابی

ز کوهی پره ی کاهی نیابی

چه خوش می گوید این معنی نظامی

به رغبت بشنو ای جان گرامی:

«که مال و ملک و فرزند و زن و زور

همه هستند با تو تا لب گور

روند این همرهان چالاک با تو

نیاید هیچ کس در خاک با تو»

کجا آن کو از این ماتم نگرید

کدامین سنگدل زین غم نگرید

در این بستان گل و نرگس که بویی

همان سرو و همان سنبل که جویی

دلم می گردد از گفتن پریشان

ولی چون بنگری هر یک از ایشان

رخ خوبی و چشم دلستانی است

قد شوخی و زلف نوجوانی است

از این منزل هر آن کو بر نشیند

کسش دیگر در این منزل نبیند

به وقت خود چو مردان کار دریاب

مشو غافل که این گردنده دولاب

ندارد کار جز نیرنگ سازی

فغان زین حقه و زین حقه بازی

یکی از موبدی پرسید در راز

ز جور چرخ و از انجام و آغاز

جوابش داد از احوال این دیر

که دایم می کند گرد زمین سیر

حقیقت کس نشانی باز ندهد

کسی نیز از فلک آواز ندهد

اگر چه سست مهری زود سیر است

چنین در دور تا دیده است دیر است

در این پرده، خرد را نیست راهی

ندارد دانش آنجا دستگاهی

بدین چشمه که نورت می فزاید

بدین ایوان که دورت می نماید

به پای جسم چون شاید رسیدن

به بال روح می باید پریدن

طلسمی این چنین از دور دیدن

کجا شاید در احکامش رسیدن

از او جز دور، سامانی نبینی

ترا آن به که خاموشی گزینی

نصیحت گر ز موبد گوش داریم

همان بهتر که لب خاموش داریم

بجز توفیق یاری نیست اینجا

بجز تسلیم، کاری نیست اینجا

جهان را بی ثباتی رسم و دین است

همیشه عادت دنیا چنین است

کسی آغاز و انجامش نداند

همان بهتر که کس نامش نداند

خود این احوال ما گر گوش داری

نبینی روی کس گر هوش داری

نبازی عشق و دل در کس نبندی

دگر چون ابلهان بر خود نخندی

عبید! از کار دنیا، دل بپرداز

دگر ره بر سر افسانه شو باز

***

در زوال وصال و شب فراق

من اندر عیش و بختم در کمین بود

چه شاید کرد چون طالع چنین بود

ز ناگه بخت وارون بر سرم تاخت

از آن خوش زندگانی، دورم انداخت

ز هر سو دشمنانم را خبر شد

حدیث ما به هر جایی سمر شد

جهانی را از آن آگاه کردند

ز وصلش دست ما کوتاه کردند

چو خصمان را از این معنی خبر شد

حکایت بعد از آن نوعی دگر شد

که اینجا بودنش کاری است دشوار

بباید رفتنش زین ملک ناچار

بر این اندیشه یکسر دل نهادند

بر او زین قصه، رمزی برگشادند

چو بشنید این سخن خورشید خوبان

ز رفتن شد تنش چون بید لرزان

گل اندامم درون پرده ی راز

چو غنچه تنگ خویی کرد آغاز

نفیر و ناله و شیوه بر آورد

خروش از جان مرد و زن بر آورد

فغان بر گنبد گردان رسانید

صدای ناله بر کیوان رسانید

ز هر نوعی بسی در دفع کوشید

غریمش هر سخن کو گفت، نشنید

کز اینجا طاقت دوری ندارم

چنین از عقل، دستوری ندارم

به پشت باد پایی بر نشاندش

ز آب دیده در آذر نشاندش

به راهش با پری همداستان کرد

پریوارش ز چشم من نهان کرد

***

آگاه شدن عاشق از حال معشوق

چو این ناخوش خبر در گوشم آمد

به صد زاری دل اندر جوشم آمد

جهان آن عیش شیرینم بشورید

مرا زان ماه مهر افروز ببرید

ز درد درویش دیوانه گشتم

ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم

چو بر جانم فراقش تاختن کرد

مرا شوریده ی هر انجمن کرد

دلم را نوبت شادی سر آمد

غمش نوبت زنان از در، درآمد

فراقش ناگهانم مبتلا کرد

غمش پیراهن صبرم قبا کرد

تنم در غصه ی هجران بفرسود

دلم خون گشت و از دیده بپالود

«پدر کز من روانش باد پر نور

مرا پیرانه پندی داد مشهور»

که: در دل آتش سودا میفروز

ز حسن دلفروزان دیده بر دوز

مکن با دلبران پیوند یاری

مکن با جان خود زنهار، خواری

من نادان چو پندش داشتم خوار

از آن گشتم بدین خواری گرفتار

ز جور دور گردون چند نالم

چنین تا کی بود آشفته حالم

مسلمانان ملامت کم کنیدم

خدا را چاره ای همدم کنیدم

نه درد دل توانم گفت با کس

نه راه از پیش می دانم، نه از پس

ندارم طاقت دوری، ندارم

ندارم برگ مهجوری، ندارم

تنی دارم ز دل در خون نشسته

ز موج اشک در جیحون نشسته

دلی دارم در او غم توی در توی

روان خونابه از وی جوی در جوی

روانی ناوک غم در نشانده

وجودی تا عدم راهی نمانده

غم از این خسته ی تنها چه خواهی؟

ز من دلداده ی شیدا چه خواهی؟

دلم سیر آمد از جان و جوانی

خدایا! چاره ی کارم تو دانی

چو یاد آید مرا زان عیش شیرین

فرو بارد ز چشمم عقد پروین

چنان از شوق او افغان بر آرم

که دود از گنبد گردان بر آرم

گهی از دست دل در خون نشینم

گهی از دیده در جیحون نشینم

گهی بر حال زار خود بگریم

گهی بر روزگار خود بگریم

گهی از سوز جان افغان برآرم

نفیر از درد بی درمان برآرم

به زاری جوی خون از دیده رانم

به وصف الحال خود این شعر خوانم

***

غزل همام

خیالی بود و خوابی، وصل یاران

شب مهتاب و فصل نوبهاران

میان باغ و یار سرو بالا

خرامان بر کنار جویباران

چمن می شد ز عکس عارض او

منور چون دل پرهیزگاران

سر زلفش ز باد نوبهاری

چو احوال پریشان روزگاران

برفت آن نوبهار حسن و بگذاشت

دل و چشمم میان برق و باران

خداوندا هنوزم هست امید

بده کام دل امیدواران

همام از نوبهار و سبزه و گل

نمی یابد صفا بی روی یاران

وهاران ده ز جانان دیر خوش نی

اوی امان مه دل بامه وهاران

***

تمامی سخن

دریغ آن روزگار شادمانی

دریغ آن در تنعم زندگانی

کجا رفت؟ آنکه طبعم شادمان بود

امیدم حاصل و بختم جوان بود

***

در خواب دیدن عاشق معشوق را

شبی چون شام در فریاد و زاری

به صبح آوردم اندر نوحه کاری

صباحی ناگهانم خواب بربود

زمانی جانم از زاری بیاسود

خرامان آمد اندر خواب نوشین

خیال آن سهی سروم به بالین

مرا دید اوفتاده زار و مدهوش

ز تاب آتش دل سینه پر جوش

در آب دیده ی خود غرقه گشته

جگر در تاب و دود از سر گذشته

به جان مجروم و تن بیمار و دل ریش

به کام دشمنان افتاده بی خویش

ز مژگان اشک خونین بر زمین ریخت

ز روی مهربانی در من آویخت

به من می گفت کای خود کرده با من

بسی در وصل جان پرورده با من

تو آن در عشق رویم داستانی

تو آن بگزیده یار مهربانی

که بی من یک دم آرامت نبودی

بجز وصلم دگر کامت نبودی

کنون، چون بی مراد از حسن تقدیر

فتادی در چنین هجران دلگیر

در این سرگشتگی چون است حالت

نمی گیرد ز عمر خود ملامت

مرا تا از تو دورم، نیست آرام

جدا ماندم به صد ناکامی از کام

خیالی گشته ام در آرزویت

به جان آمد دلم در جستجویت

پریشانحال چون زلف بتانم

چو چشم مست خوبان ناتوانم

نماند از سر و قدم جز خیالی

نماند از ماه رویم جز هلالی

تنم از زندگانی بهره ور نیست

تو را از حال زار من خبر نیست

چو از بوی خیالش جان خبر یافت

ز بیهوشی زمانی روی برتافت

تصور شد دلم را کاین وصال است

چه دانستم که در خوابم خیال است

شدم تا قصه خود عرضه دارم

یکایک زخم هجران برشمارم

در آمد طالع شوریده در کار

شدم از سوء بخت خفته، بیدار

چو خالی دیدم از دلبر شبستان

بر آمد از دل پر دردم افغان

دل مجروح زارم زارتر شد

درون خسته ام بیمارتر شد

غم هجران بدو ناگفته ماندم

چو زلفش زین سبب آشفته ماندم

خروشی از من محزون برآمد

نفیرم از دل پر خون برآمد

بجز باد صبا یاری ندیدم

وز او به، هیچ غمخواری ندیدم

که راز دل به جانانم رساند

ز درد دل به درمانم رساند

پس از نالیدن و فریاد و زاری

بدو گفتم ز روی بی قراری

***

پیغام فرستادن عاشق به معشوق

الا ای باد عنبر بوی مشکین

ندیدم و مونس عشاق مسکین

شفا و راحت هر دردمندی

دوا و چاره ی هر مستمندی

علاج سینه ی دل خستگانی

مداوای به غم پیوستگانی

تو آری نامه از یاران به یاران

تو سازی مرهم امیدواران

انیس خاطر بیچارگانی

مفرح نامه ی آوارگانی

حدیث درد دلها با تو گویند

کلید شادمانی از تو جویند

ز روی مردمی، وز راه یاری

دمی بازم رهان، زین نوحه کاری

سحرگاهی گذاری کن به جایی

به کوی مهربانی، آشنایی

بدان منزل که شیرین جانم آنجاست

دوای درد بی درمانم آنجاست

بدان رشک بهشت جاودانی

که مسکن دارد آن جان جوانی

قدم بر آستان دلستان نه

ز خاکش دیده ی جان را جلا ده

به آزرم از جمالش پرده بردار

بنه در پیش او بر خاک، رخسار

سلام و بندگیهای فراوان

از این مسکین بدان خورشید خوبان

سلامی کز نسیمش جان فزاید

سلامی کز دمش دل برگشاید

سلامی جانفزا چون وصل جانان

سلامی خوش چو خوی مهربانان

سلامی کز وجودش عشق زاید

ز سر تا پای او بوی دل آید

رسان، ای خوش نسیم نوبهاری

حدیثم عرضه دار از روی یاری

بگو می گوید آن سرگشته ی تو

اسیر عشق و هجران گشته ی تو

ز سودای غمت دیوانه گشته

به عشقت در جهان افسانه گشته

دلارام و دل و جانم تو بودی

مرا از کفر و ایمانم تو بودی

وصالت همدم و همراز من بود

خیالت روز و شب دمساز من بود

به وصلت سال و مه در کامرانی

همی کردم به عشرت زندگانی

چنان در وصل تو خو کرده بودم

چنان مهرت به جان پرورده بودم

که گر یک لحظه بی رویت گذشتی

جهان بر چشم من تاریک گشتی

به صد زاری برفتی هوشم از هوش

تنم در تاب رفتی، سینه در جوش

کنون شد مدتی تا دورم از تو

به دل خسته، به تن رنجورم از تو

برفتی و مرا تنها بماندی

چو مجنون بر سر راهم نشاندی

دلم در آتش سوزان فکندی

مرا در غصه ی هجران فکندی

نهادی داغ هجران بر دل ریش

گرفتی چون دل ریشم سر خویش

تو آنجا خرم و شادان نشسته

من اینجا، در غم از جان دست شسته

تو آنجا در نشاط و شادمانی

به عزت می گذاری زندگانی

من اینجا دیده بر راهت نهاده

به پیغام تو گوش جان گشاده

کجایی ای دل و جان و جوانی؟

کجایی آخر ای خوش زندگانی

کجایی ای مداوای دل من؟

بیا بگشای از دل مشکل من

کجات آن هر زمان از دلنوازی

کجات آن در وفا گردنفرازی

کنون عمریست ای سرو قباپوش

که رفتی و مرا کردی فراموش

نمی گویی مرا بیچاره ای هست

ز ملک عافیت آواره ای هست

اسیری دردمندی، مهربانی

غریبی بیدلی بی خانمانی

ز خویش و آشنا بیگانه گشته

ز سودای غمم دیوانه گشته

نمی گویی که روزی آرمش یاد

کنم جانش ز بند محنت آزاد

بدو از لطف پیغامی فرستم

به درمانده دلش کامی فرستم

دل درماندگان را بردی از هوش

به آخر دستشان کردی فراموش

ز راه و رسم دلداری نباشد

فرامشکاری از یاری نباشد

بمردم نازنینا در فراقت

به جان آمد دلم در اشتیاقت

ز سوزم یاد کن وز غم بیندیش

مرا مپسند در هجران از این بیش

نگارینا به حق دوستداری

دلاراما به حق جانسپاری

به حق صحبت دیرینه ی ما

به حسن یوسف و حزن زلیخا

به آب دیده ی من در فراقت

به آه و ناله ی من ز اشتیاقت

که پیمان مشکن و عهدم نگه دار

مخور بر جان من زنهار زنهار

چنان کن ای به رخ خورشید خاور

که تا در زندگی یک بار دیگر

سعادت باز بر من رو نماید

درِ اقبال بر من برگشاید

به چشم خویشتن، رویت ببینم

به کام خویشتن پیشت نشینم

بیابم از فراقت رستگاری

نباید بردت از من شرمساری

صبا از روی لطف و راه یاری

چو پیغامم سراسر عرضه داری

بخواه از لعل نوشینش جوابی

به جوی شادیم، باز آر آبی

زمانی باز گرد و زود بشتاب

مرا یک بار دیگر زنده دریاب

به پیغامش روانم تازه گردان

ز بویش مغز جانم تازه گردان

تو تا باز آیی ام ای باد شبگیر

دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر

من مسکین سرگردان بی یار

به عادت شیون آغازم دگر بار

ز روی بی دلی و بی قراری

همی مویم همی گویم به زاری

***

مناجات

چه کم گردد خدایا از خداییت

چه نقصان آید اندر پادشاییت

اگر بیچاره ای کامی بیابد

دل افگاری دلارامی بیابد

خداوندا اگر چه دورم از یار

از او ببریده ام امید یکبار

وگر چه روزگارم زو جدا کرد

فراقش، جامه ی صبرم قبا کرد

قضا دستم ز وصلش کرد کوتاه

قدر ببرید ناگاهم ز دلخواه

ز من دور افتاد آن جان شیرین

فراق آمد نصیبم زان نگارین

زمانه خاطر نا شاد خواهد

وصال از دست مشکل داد خواهد

وگرچه آن همه خوش زندگانی

ز وصل دلفروز آن کامرانی

به تاثیر، اختران بر باد دادند

ز ما هر یک به اقلیمی فتادند

به ناکامی شدیم از یکدگر دور

به عشق اندر جهان گشتیم مشهور

امید از وصل جانان برنگیرم

مگر کز غصه ی هجران بمیرم

به فضلت همچنان امید

که امیدم نهی اندر کنارم

الها، پادشاها، بی نیازا

خداوندا، کریما، کارسازا

به صدق سینه ی پاکان راهت

به شوق عاشقان بارگاهت

به شب نالیدن پا در کمندان

به آه سوزناک مستمندان

به حق صبر بی پایان ایوب

به آب چشم خون افشان یعقوب

که بر جان من مسکین ببخشای

در رحمت بر این بیچاره بگشای

مرا زین بیشتر در هجر مپسند

به فضل خود بر آور پایم از بند

بر احوال تباهم رحمت آور

به آه صبحگاهم رحمت آور

کرم کن بر من بیچاره گشته

چنین گرد جهان آواره گشته

از این پس درد بر دردم میفزای

به سوی وصل یارم، راه بنمای

دل ریش عبید از غم جدا کن

به فضل خویشتن کامش روا کن

خداوندا به حق پاکبازان

به سوز سینه ی صاحب نیازان

که هر جا هست چون من مبتلایی

گرفتار کمند دلربایی

دل افگاری، اسیری، عشقبازی

به کوی عاشقی گردنفرازی

ز عقل و عافیت بیگانه گشته

به سودای بتی دیوانه گشته

بده مقصود جان مستمندش

بکن داروی ریش دردمندش

چو من کس را مکن در عشق بیمار

به حق احمد معصوم مختار

***

در حل فال گوید

چون ز بهر فال بگشایی کتاب

از عبید آن فال را بشنو جواب

حرف اول را ز سطر هفتمین

بنگر از رای بزرگان سر متاب

از حروف آن حرف کاندر فاتحه است

باشد آن بی شک دلیل فتح باب

وانچه شرحش می دهم کان نامده ست

نیک باشد گر کنی زان اجتناب

تا و جیم و خا و زا آنگاه شین

ظا و فا و الله اعلم بالصواب

***

در عبرت از عاقبت کارِ شاه شیخ ابواسحق گوید

سلطان تاجبخش جهاندار امیر شیخ

کاوازه ی سعادت جودش، جهان گرفت

شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گُرد

کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت

پشتی دین به قوت تدبیر پیر کرد

روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت

در عیش، ساز و عادت خسرو بنا نهاد

در رسم عدل، شیوه ی نوشیروان گرفت

ایوان و قصر جنت و فردوس برفراشت

در وی نشست شاد و قدح شادمان گرفت

هر بنده ای که بر در او جایگاه یافت

خود را امیر و خسرو صاحبقران گرفت

بنگر که روزگار چه بازی پدید کرد

نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت

جوشی بزد محیط بلایی به ناگهان

ملک و خزانه و پسرش در میان گرفت

تا سوز و گریه ای که به هم برزد آن بنا

یا دود ناله ای که در آن دودمان گرفت

کان بوستانسرای که آیین و رنگ و بوی

خلد برین ز رونق آن بوستان گرفت

اکنون بدان رسید که بر جای عندلیب

زاغ سیه دل آمد و در او مکان گرفت

قصری که برد فرخی از فر او همای

سگ بچه کرد در وی و جغد آشیان گرفت

در کار روزگار و ثبات جهان عبید

عبرت هزار بار از این، می توان گرفت

بیچاره آدمی چو ندارد به هیچ حال

نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفت

خوشوقت مقبلی که دل اندر جهان نیست

و آسوده خاطری که ز دنیا کران گرفت

***

در شکایت از قرض گوید

مرا قرض هست و دگر هیچ نیست

فراوان مرا خرج و زر هیچ نیست

جهان گو همه عیش و عشرت بگیر

مرا زین حکایت، خبر هیچ نیست

هنر خود ندانم و گر نیز هست

چو طالع نباشد، هنر هیچ نیست

عنان ارادت چو از دست رفت

غم و فکر برگ دگر هیچ نیست

به درگاه او التجا کن عبید

که این رفتن در به در هیچ نیست

***

در یأس از خلق و توکل به خدا گوید

نماند هیچ کریمی که پای خاطر من

ز بند حادثه ی روزگار بگشاید

خیال بود مرا کان غرض که مقصود است

حصول آن غرض از شهریار بگشاید

بدان هوس بر سلطان کامران رفتم

که از عطای ویم کار و بار بگشاید

ز پیش شاه و وزیرم دری گشاده نشد

مگر ز غیب دری کردگار بگشاید

عبید حاجت از آن در طلب که رحمت او

اگر ببندد یک در هزار بگشاید

***

در کنایه به کسی گوید

در علم حساب ارزانک رای تو نه به باشد

بر کس چه نهی تهمت، کس را چه گنه باشد

سهو است ترا ای جان، اندیشه از این به کن

نون را صد و شش خوانی، لیکن صد و ده باشد

***

در حسرت بر عمر گذشته گوید

به نای و نی همه عمرم گذشت و می گفتم

دریغ عمر و جوانی که می رود بر باد

به آه و ناله کنون دل نهاده ام چه کنم

قضا قضای خدای است هر چه باداباد

***

در عبرت گوید

ای عبید! این گل صد برگ بر اطراف چمن

هیچ دانی که سحرگاه چرا می خندد

با وجود گره غنچه و تنگی دل او

حکمتی هست نه از باد هوا می خندد

چون ثبات فلک و کار جهان می بیند

به بقای خود و بر غفلت ما می خندد

***

در تعریض گوید

آن که گردون فراشت وانجم کرد

عقل و روح آفرید و مردم کرد

رشته ی کاینات در هم بست

پس سر رشته در میان گم کرد

***

در تزکیه ی نفس گوید

عبید! این حرص مال و جاه تا کی

جهان فانی است رو ترک جهان گیر

چو مردان دامن از دنیا بیفشان

وز این گرداب خود را بر کران گیر

ز مسجد رخت با کوی مغان کش

سرا در کوی صاحب دولتان گیر

***

در صفت قصر شیخ ابواسحاق گوید

به فیروزی در این قصر همایون

که بادا تا به نفخ صور، معمور

به شادی بزم سلطان قصب پوش

که دل را ذوق بخشد، دیده را نور

جمال ملک و دین، شاه جوانبخت

که باد از تخت و تاجش چشم بد دور

صریر کلک او را دهر محکوم

نفاذ امر او را چرخ مأمور

مدامش بخت بر اعدا مظفر

همیشه رایت عالیش منصور

***

در تضمین مطلع یکی از قصاید سعدی گوید

چه تفاوت کند ار زانکه بیایی با ما

«بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار»

دست در دامن می زن که از این پس همه روز

«خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار»

***

در مناجات گوید

چون در این دنیا عزیزم داشتی یا رب به لطف

وز بسی نعمت نهادی بر من مسکین سپاس

اندر آن دنیا عزیزم دار، زیرا گفته اند:

«خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس»

***

در شکایت از قرض گوید

مردم به عیش و شادی و من در بلای قرض

هر یک به کار و باری و من مبتلای قرض

فرض خدا و قرض خلایق به گردنم

آیا ادای فرض کنم یا ادای قرض

خرجم فزون ز غایت و قرضم برون ز حد

فکر از برای خرج کنم یا برای قرض

از هیچ خط نتابم غیر از سجل دِین

وز هیچ کس ننالم غیر از گوای قرض

در شهر قرض دارم و اندر محله قرض

در کوچه قرض دارم و اندر سرای قرض

از صبح تا به شام در اندیشه مانده ام

تا خود کجا بیابم ناگه رجای قرض

مردم ز دست قرض گریزان و من به صدق

خواهم پس از نماز و دعا از خدای قرض

عرضم چو آبروی گدایان به باد رفت

از بس که خواستم ز در هر گدای قرض

گر خواجه تربیت نکند نزد پادشاه

مسکین عبید چون کند آخر دوای قرض

خواجه علاء دولت و دین آن که جز کفش

هرگز کسی ندید به گیتی سزای قرض

***

ایضاً در شکایت از قرض گوید

وای بر من که روز و شب شده ام

دایماً همنشین و همدم قرض

مدتی گرد هر کسی گشتم

بو که آرم به دست مرهم قرض

آخر الامر هیچ کس نگشاد

پای جانم ز بند محکم قرض

در درستی نیافتم جایی

که مرا وا رهاند از غم قرض

***

در نصیحت

ای دل ز اهل و اولاد دیگر مکش ملامه

در شهر خویش بنشین بالخیر و السلامه

آن قوم بی کرم را یک بار آزمودی

«من جرب المجرب حلت به الندامه»

***

در حقیقت احوال خود گوید

پیش از این از ملک هر سالی مرا

خرده ای از هر کناری آمدی

در وثاقم نان خشک و تره ای

در میان بودی چو یاری آمدی

گه گهی هم باده حاضر می شدی

گر ندیمی یا نگاری آمدی

نیست در دستم کنون از خشک و تر

زانچه وقتی در شماری آمدی

غیر من در خانه ام چیزی نماند

هم نماندی گر به کاری آمدی

***

در حسرت بی پولی

ای اقچه ی گرد روی کانی

ای بی تو حرام زندگانی

ای راحت جان و قوت دل

ای مایه ی عیش و کامرانی

تا کی باشد عبید بی تو

تن داده به عجز و ناتوانی

***

در وصف قلعه ی دارالامان کرمان گوید

حریم قلعه ی دارالامان که در عالم

چو آسمان به بلندیش نیست همتایی

به نسبت من و با استری که من دارم

به راستی که بلایی است این نه بالایی

***

در مناجات گوید به وضع مطایبه

خدایا! دارم از لطف تو امید

که ملک عیش من معمور داری

بگردانی بلای زهد از من

قضای توبه از من دور داری

***

ترجیع بند

وقت آن شد که کار دریابیم

در شتاب است عمر بشتابیم

دیده ی حرص و آز بر دوزیم

پنجه ی زهد و زرق برتابیم

ما گدایان کوی میکده ایم

نه مقیمان کنج محرابیم

نه ز جور زمانه در خشمیم

نز جفای سپهر در تابیم

نه اسیران نام و ناموسیم

نه گرفتار ملک و اسبابیم

بنده ی یکروان یک رنگیم

دشمن شیخکان قلابیم

گرد کوی مغان همی گردیم

مترصد که فرصتی یابیم

با مغان باده ی مغانه خوریم

تا به کی غصه ی زمانه خوریم

***

هر که او آه عاشقانه زند

آتش از آه او زبانه زند

عشق، شمعی از آن برافروزد

شعله چون بر شرابخانه زند

می درآید به جوش و هر قطره

عکس دیگر بر آستانه زند

هر که زان باده جرعه ای بچشید

لاف مستی جاودانه زند

بنده ی آن دمم که با ساقی

شاهد ما دم از چمانه زند

با حریفی سه چار کز مستی

این کند رقص و آن چغانه زند

خیز تا پیش از آن که مرغ سحر

بال زرین بر آشیانه زند

با مغان باده ی مغانه خوریم

تا به کی غصه ی زمانه خوریم

***

عقل با روح خود ستایی کرد

عشق با هر دو پادشایی کرد

از پس پرده حسن با صد ناز

چهره بنمود و دلربایی کرد

ناگهان التفات عشق بدید

غره شد دعوی خدایی کرد

کار دریافت رند فرزانه

رفت و با عشق آشنایی کرد

صوفی افزوده بود مایه ی خویش

در سر زهد و پارسایی کرد

هجر بر ما در طرب در بست

وصلش آمد گره گشایی کرد

خیز تا چون ارادتش ما را

سوی میخانه رهنمایی کرد

با مغان باده ی مغانه خوریم

تا به کی غصه ی زمانه خوریم

***

عشق گنجی است، دل چو ویرانه

عشق شمعی است روح پروانه

در بیابان عشق می گردند

روح مدهوش و عقل دیوانه

دست تا در نزد به دامن عشق

ره به منزل نبرد فرزانه

خرم آن عارفان که دنیا را

پشت پایی زدند مردانه

آدم از دانه اوفتاد به دام

آه از این دام و وای از آن دانه

عمر در باختیم تا اکنون

گه به افسون و گه به افسانه

بعد از امروز اگر به دست آریم

دامن یار و کنج میخانه

با مغان باده ی مغانه خوریم

تا به کی غصه ی زمانه خوریم

***

عقل را دانشی و رایی نیست

بهتر از عشق رهنمایی نیست

طلب عشق و وصل ورزیدن

کار هر مفلس گدایی نیست

نام جنت مبر که عاشق را

خوشتر از کوی دوست جایی نیست

پای در کوی زهد و زرق منه

کاندر آن کوی آشنایی نیست

بر در خانقه مرو که در او

جز ریایی و بوریایی نیست

***

با مغان باده ی مغانه خوریم

تا به کی غصه ی زمانه خوریم

***

آه از این صوفیان ازرق پوش

که ندارند عقل و دانش و هوش

رقص را همچو نی کمر بسته

لوت را همچو سفره حلقه به گوش

از پی صید در پس زانو

مترصد چو گربه ی خاموش

شکر آن را که نیستی صوفی

عیش می ران و باده می کن نوش

خیز تا پیش از آن که ناگاهی

بر کشد صبحدم خروس خروش

با صبوحی کشان دُرد آشام

با خراباتیان عشوه فروش

رو به میخانه ی مغان آریم

باده در جام و چنگ در آغوش

با مغان باده ی مغانه خوریم

تا به کی غصه ی زمانه خوریم

***

خیز جانا چغانه برداریم

باده های مغانه برداریم

اسب شادی به زیر ران آریم

وز قدح تازیانه برداریم

بیش از این غصه ی جهان نخوریم

دل ز کار زمانه برداریم

زهد و تسبیح، دام و دانه ی ماست

از ره این دام و دانه برداریم

شاهد و نقل و باده برگیریم

دف و چنگ و چغانه برداریم

پیشتر زانکه ناگهان روزی

رخت از این آشیانه برداریم

یک زمان چون عبید زاکانی

راه خمار خانه برداریم

با مغان باده ی مغانه خوریم

تا به کی غصه ی زمانه خوریم

***

در خاتمه ی کتاب

به بهتر طالع و فرخنده ترفال

دوم روز از رجب در نون الف ذال

به نظم آوردم این درد دل ریش

به هر کس باز گفتم قصه ی خویش

دو هفته هفتصد بکر از عماری

برآوریم چو خاطر کرد یاری

غرض آن بود کاین ابیات دلسوز

به دست بیدلان افتد، یکی روز

مگر کز سوز دل روزی به جایی

کند صاحبدلی بر من دعایی

ببخشد حق بر این دلسوزی من

بود کان ماه گردد روزی من

سخن سازان که دل پر نور دارند

غم دیوانه را معذور دارند

حدیثم چون ندارد رنگ و بویی

که خواهد کرد او را جستجویی؟

ز ما دانا دلان معنی نجویند

دماغ آشفتگان آشفته گویند

کنون وقت است اگر کوتاه گیرم

سوی خاموش گشتن راه گیرم

کسی را پای دل در گل مبادا

چنین کار کسی مشکل مبادا

***

موش و گربه

اگر داری تو عقل و دانش و هوش

بیا بشنو حدیث گربه و موش

بخوانم از برایت داستانی

که در معنای آن حیران بمانی

***

ای خردمند عاقل و دانا

قصه ی موش و گربه بر خوانا

قصه ی موش و گربه ی منظوم

گوش کن همچو در غلطانا

از قضای فلک یکی گربه

بود چون اژدها به کرمانا

شکمش طبل و سینه اش چو سپر

شیر دم و پلنگ چنگانا

از غریوش به وقت غریدن

شیر درنده شد هراسانا

سر هر سفره چون نهادی پای

شیر از وی شدی گریزانا

روزی اندر شرابخانه شدی

از برای شکار موشانا

در پس خم می نمود کمین

همچو دزدی که در بیابانا

ناگهان موشکی ز دیواری

جست بر خم می خروشانا

سر به خم بر نهاد و می نوشید

مست شد همچو شیر غرّانا

گفت کو گربه تا سرش بکنم

پوستش پر کنم ز کاهانا

گربه در پیش من چو سگ باشد

که شود روبرو به میدانا

گربه این را شنید و دم نزدی

جنگ و دندان زدی به سوهانا

ناگهان جست و موش را بگرفت

چون پلنگی شکار کوهانا

موش گفتا که من غلام توام

عفو کن از من این گناهانا

گربه گفتا دروغ کمتر گوی

نخورم من فریب و مکرانا

می شنیدم هر آنچه می گفتی

آروادین قحبه ی مسلمانا

گربه آن موش را بکشت و بخورد

سوی مسجد شدی خرامانا

دست و رو را بشست و مسح کشید

ورد می خواند همچو ملانا

بارالها! که توبه کردم من

ندرم موش را به دندانا

بهر این خون ناحق ای خلاق

من تصدق دهم دو من نانا

آن قدر لابه کرد و زاری کرد

تا به حدی که گشت گریانا

موشکی بود در پس منبر

زود برد این خبر به موشانا

مژدگانی که گربه تائب شد

زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خصال

در نماز و نیاز و افغانا

این خبر چون رسید بر موشان

همه گشتد شاد و خندانا

هفت موش گزیده برجستند

هر یکی کدخدا و دهقانا

برگرفتند بهر گربه ز مهر

هر یکی تحفه های الوانا

آن یکی شیشه ی شراب به کف

وان دگر برده های بریانا

آن یکی طشتکی پر از کشمش

وان دگر یک طبق ز خرمانا

آن یکی ظرفی از پنیر به دست

وان دگر ماست با کره نانا

آن یک خوانچه ی پلو بر سر

افشره آب لیمو عمانا

نزد گربه شدند آن موشان

با سلام و درود و احسانا

عرض کردند با هزار ادب

کای فدای رهت همه جانا

لایق خدمت تو پیشکشی

کرده ایم ما قبول فرمانا

گربه چون موشکان بدید بخواند

رزقکم فی السماء حقانا

من گرسنه بسی به سر بردم

رزقم امروز شد فراوانا

روزه بودم به روزهای دگر

از برای رضای رحمانا

هر که کار خدا کند به یقین

روزیش می شود فراوانا

بعد از آن گفت پیش فرمایید

قدمی چند ای رفیقانا

موشکان جمله پیش می رفتند

تنشان همچو بید لرزانا

ناگهان گربه جست بر موشان

چون مبارز به روز میدانا

پنج موش گزیده را بگرفت

هر یکی کدخدا و ایلخانا

دوبدین چنگ و دوبدان چنگال

یک بدندان چو شیر غرانا

آن دو موش دگر که جان بردند

زود بردند خبر به موشانا

که چه بنشسته اید ای موشان

خاکتان بر سر ای جوانانا

پنج موش رئیس را بدرید

گربه با چنگها و دندانا

موشکان را از این مصیبت و غم

شد لباس همه سیاهانا

خاک بر سر کنان همی گفتند

ای دریغا رئیس موشانا

بعد از آن متفق شدند که ما

می رویم پای تخت سلطانا

تا به شه عرض حال خویش کنیم

از ستم های خیل گربانا

شاه موشان نشسته بود به تخت

دید از دور خیل موشانا

همه یکبار کردنش تعظیم

کای تو شاهنشهی به دورانا

سالی یک دانه می گرفت از ما

حال حرصش شده فراوانا

این زمان پنج پنج می گیرد

چون شده تائب و مسلمانا

درد دل چون به شاه خود گفتند

شاه فرمود کای عزیزانا

من تلافی به گربه خواهم کرد

که شود داستان به دورانا

بعد یک هفته لشکری آراست

سیصد و سی هزار موشانا

همه با نیزه ها و تیر و کمان

همه با سیفهای برانا

فوجهای پیاده از یک سو

تیغها در میانه جولانا

چون که جمع آوری لشکر شد

از خراسان و رشت و گیلانا

یکه موشی وزیر لشکر بود

هوشمند و دلیر و فطانا

گفت باید یکی ز ما برود

نزد گربه به شهر کرمانا

یا بیا پایتخت در خدمت

یا که آماده باش جنگانا

موشکی بود ایلچی ز قدیم

شد روانه به شهر کرمانا

نرم نرمک به گربه حالی کرد

که منم ایلچی ز شاهانا

خبر آورده ام برای شما

عزم جنگ کرده شاه موشانا

یا برو پایتخت در خدمت

یا که آماده باش به جنگانا

گربه گفتا که: موش گه خورده

من نیایم برون ز کرمانا

لیکن اندر خفا تدارک کرد

لشکر معظمی ز گربانا

گربه های براق شیر شکار

از صفاهان و یزد و کرمانا

لشکر گربه چون مهیا شد

داد فرمان به سوی میدانا

لشکر موشها ز راه کویر

لشکر گربه از کهستانا

در بیابان فارس هر دو سپاه

رزم دادند چون دلیرانا

جنگ مغلوبه شد در آن وادی

هر طرف رستمانه جنگانا

آن قدر موش و گربه کشته شدند

که نیاید حساب اسانا

حمله ای سخت کرد گربه چو شیر

بعد از آن زد به قلب موشانا

موشکی اسب گربه را پی کرد

گربه شد سرنگون ز زینانا

الله الله فتاد در موشان،

که بگیرید پهلوانانا

موشکان طبل شادیانه زدند،

بهر فتح و ظفر فراوانا

شاه موشان بشد به فیل سوار

لشکر از پیش و پس خروشانا

گربه را هر دو دست بسته به هم

با کلاف و طناب و ریسمانا

شاه گفتا به دار آویزند

این سگ رو سیاه نادانا

گربه چون دید شاه موشان را

غیرتش شد چو دیگ جوشانا

همچو شیری نشست بر زانو

کند آن ریسمان به دندانا

موشکان را گرفت و زد به زمین

که شدندی به خاک یکسانا

لشکر از یک طرف فراری شد

شاه از یک جهت گریزانا

از میان رفت فیل و فیل سوار

مخزن و تاج و تخت و ایوانا

هست این قصه ی عجیب و غریب

یادگار عبید زاکانا

***

جان من پند گیر از این قصه

که شوی در زمانه شادانا

غرض از موش و گربه بر خواندن

مدعا فهم کن پسر جانا

***

مهمانی کردن سنگ تراش خداوند را از صداقت

سنگ تراشی بود اندر کوه طور

سنگ تراشی کرد و گفتی ای غفور

تو کجایی در میان آسمان،

چند باشی پیش چشم ما نهان

خوب باشد گر بیایی در زمین

در بر ما یا الله العالمین،

خانه ی سنگی تراشم بهر تو

چاکر درگاه باشم بهر تو

گر تو خواهی گشت صحرایی کنی

با من آیی و تماشایی کنی

خوش تفرجهاست اندر کوهسار

ارغوانی لاله های مرغزار

دزد و یاغی نیست اینجا این زمان

تو بیا با ما مترس از کافران

گر شغال و خوک آید با پلنگ

بشکنم پهلوی ایشان را به سنگ

گرگ آید سنگ یا قبله زنم

شیر آید تیشه بر گردن زنم

روز از رویت بپیرانم مگس

شب به گرد خانه گردم چون عسس

این بگفت و خانه را بنیاد کرد

از تضرع ناله و فریاد کرد

سنگ تراش از بهر دیدار خدا

سنگ تراشیدی سر شب تا صبا

خانه ی سنگی تراشید از هنر

کوزه های سنگ هر یک خوبتر

کوزه ها را آب کرد و سر نهاد

کاسه ها پر قوت کرد و بر نهاد

در کنار تخت بالین ساخته

شش جهت آن خانه را پرداخته

کاسه های سنگ تراشید از هنر

تخت شاهی بر نهاده از حجر

خشت سنگی بر نهادی پشت در

کوزه ی پر آب پهلویش دگر

زار و نالان همچو بلبل در بهار

صد هزاران بر یکی نالید زار

شب به بیداری بماندی تا سحر

آه سرد و روی زرد و دیده تر

آه سرد از دل کشیدی زار زار

اشک می بارید چون ابر بهار

گفت یا رب گر بیایی این زمان

از کرم آیی فرود از آسمان

من ترا اول بشویم دست و پا

آب پایت را خورم چون کیمیا

خوان بیارم در بر تو این زمان

خود شوم بر درگه تو پاسبان

سرد باشد بهر تو آتش کنم

گرم باشد هر زمان بادت زنم

آب خواهی کوزه بر دستت دهم

نان خواهی سفره در پیشت نهم

پیش چوپانان روز از بهر شیر

آورم بسیار روغن با پنیر

آب سرد و کوزه یا نان خورش

زندگانی کن به نیکو پرورش

دنبه خواهی از برایت آورم

قلبه خواهی از برایت می پزم

بالشی سازم ز بهر تکیه ات

چنگ و نی خواهی تو در پیش آرمت

گر تو میخواهی زن صاحب جمال

هم چنان آرم به نزدت بی سؤال

چونکه خیزی کفش گردانی کنم

گرد تو آیم نگهبانی کنم

گوسفند آرم به قربان سازمش

بهر تو در حال بریان سازمش

می کنم بهر تو قربان ای خدا

بعد از آن دیدار خود بر من نما

این بگفت و رفت در کوه بلند

نزد چوپانان ز بهر گوسفند

گوسفندی را به تعجیل او خرید

ریسمان در شاخ او کرد و کشید

با دل خود گفت خوش باشد که من

چون روم در خانقاه خویشتن،

آمده باشد خدا در خانه ام

تا شود خرم دل دیوانه ام

خفته باشد بر سریر تخت خویش

خرم و آسوده دل با بخت خویش

او بوده آسوده و من بیخبر

گوسفند آنجا رسام زودتر

گفت با خود آن ضعیف ناتوان

آمده باشد خدا از آسمان،

خفته باشد در درون خانه ام

شاد گرداند دل دیوانه ام

یک زمان صبری کنم من در ذهاب

گوسفندی آنگهی سازم کباب

یک کماجی کرده ام آنجا نهان

او نداند من بیارم در زمان

تا خورد از نان گندم با کباب

کوزه بر دستش دهم هم پر ز آب

آب خواهد آب سرد نازنین

کوزه بر دستش دهم پا بر زمین

این چنین می گفت او با عشق و سوز،

گوسفندک می کشید از راه دور،

پیش موسی رفت شخصی در زمان

این سخنها کرد با موسی عیان

هر زمان با خود خیالی می کند

این چنین قال و مقالی می کند

رفت و موسی اندر آن خانه نشست

کاسه ها و کوزه ها در هم شکست

کاسه ها بشکسته دید و کوزه ها

کرد زاری بی حد و بی منتها

گفت یا رب من چگونه بی فضول

کو به درگاهت نیفتاده قبول،

تو که با ما مهربانی داشتی

این چنین کردن چرا بگذاشتی

این بگفت و همچو باران گریه کرد

هم به درد ناامیدی نوحه کرد

گوش موسی ناله او را شنید

نزدش آمد بر رخ او بنگرید

گفت ای نادان چه زاری می کنی

هیچ می دانی چه کاری می کنی

گفت آری خانه حق ساختم

فرش و بالین اندر آن انداختم

تو چرا این کاسه ها بشکسته ای

این دل ما را ز غم تو خسته ای

گفت ای نادان خدا را خانه نیست

هرگز او را منزل و کاشانه نیست،

توبه کن تو ترک این بیهوده گو

گر تو ابله نیستی این ره مپو

این بگفت و موسی از وی دور شد

سنگ تراش از این سخن رنجور شد

این چنین نالید و اندر روی او

شد روان از آب چشم او دو جو

دیده پر خون می کند از درد دل

تا که بستاند غبار از درد دل

گفت سبحانا تو دانی حال من

واقفی از جمله افعال من

هر چه کردم من به نادانی خویش

عفو فرما تو به دانائی خویش

این چنین می گفت او با ترس و بیم

جبرئیل آمد به موسی کلیم

گفت یا موسی که می گوید غفور

بنده ی ما را چرا کردی تو دور

خانه و تختی برایم ساخته

تخت و بالین اندر آن انداخته

این زمانم عذرخواهی می کنی

تو خطای خود تباهی می کنی

زین خطا کردن چگونه می رهی

این زمان ما را عوض خوب می دهی

چون به موسی وحی شد از کردگار

رفت پیش آن حزین دل فگار

گفت ای سرگشته ی بی خواب و خور

آنچه من کردم عنایت در گذر

گفت ای موسی تویی مرد خدا

کرده ای با من عداوت از چرا

رفته و در خانه ام بنشسته ای

کاسه ها و کوزه ها بشکسته ای

جبرئیل آمد که حق گوید نخست

کاسه ها و کوزه هایش کن درست

گفت موسی کاسه ی دیگر خرم

کاسه ها و کوزه بهرش آورم

بود اندر کوزه های سنگتراش

صدق پاکیزه منور نقشهاش

کاسه صدقش چرا بشکسته

آن دل زارش ز غصه خسته

از درون جان او من آگهم

وانگهی کل مرادش می دهم

گفت موسی چون شنیدم یا کریم

عفو کن بر من گناهان عظیم

گفت موسی را خدا ای تو بنام

باشد این بنده به درگاهم دوام

گر همی خواهی تو درد خود دوا

رو به پیش او و استرضا نما

گر تو را بخشید آن مرد خدا

من تو را بخشیده دارم بعدها

رفت موسی و سخن آغاز کرد

بهر راضی کردنش دم ساز کرد

چونکه راضی شد از او مرد خدا

بعد از آن راضی شد از او پادشاه

***

قصیده ها

***

در وصف آسمان و افلاک

چو دست قدرت خراط حقه ی مینا

فشاند بر رخ کافور عنبر سارا

مشعبذ فلک از زیر حقه پیدا کرد

هزار بیدق سیمین بدست سحر نما

ز بهر زینت و زیب مخدرات فلک

زمانه نافه گشا شد سپهر غالیه سا

برای فکرت و اندیشه در منازل قدس

قدم فشردم و در پیش عقل بیش بها

فضای هر فلکی ملک خسروی دیدم

درون هر طبقی جای والیی والا

مقیم طارم هفتم معمری دیدم

رفیع قدر و قوی هیکل و بلند غطا

ازو گرفته جهان رسم خرقه و زنار

وزو گرفته چمن ساز و برگ نشو و نما

فراز طاق ششم حاکمی مبارک روی

نه چون قضات زمان، قاضیی به صدق و صفا

خجسته طلعت و فیروز بخت و فرخ فال

سعید طالع و مسعود رای و سعد لقا

امیر خطه ی پنجم دلاوری دیدم

خضاب کرده به خون دست و سر پر از غوغا

حسام قاطع او هادم اساس امل

سنان سرکش او هالک وجود بقا

سریرگاه چهارم که جای پادشهی است

فزون ز قیصر و فغفور و هرمز و دارا

تهی ز والی و خالی ز پادشه دیدم

ولیک لشکرش از پیش و تخت او برپا

فراز آن صنمی با هزار غنج و دلال

چو دلبران دلاویز و لعبتان ختا

گهی به زخمه ی سحر آفرین زدی رگ چنگ

گهی گرفتی بر دست ساغر صهبا

خدیو عرصه ی دیوان پیشگاه دوم

محاسبی سره دیدم غنی به عقل و ذکا

قوی کفایت و باریک فکر و دوراندیش

لطیف خاطر و شیرین زبان و نکته سرا

هلال عید ز چرخ یکم درخشان شد

ز طرف کاهکشان بر مثال کاهربا

***

در مدح جلال الدین شاه شجاع مظفری و فتح اصفهان

صباح عید و رخ یار و روزگار شباب

خروش چنگ و لب زنده رود و جام شراب

هوای دلبر و غوغای عشق و آتش شوق

نوای بربط و آواز عود و بانگ رباب

نوید فتح صفاهان و مژده ی اقبال

نشان بخت بلند و امید فتح الباب

دماغ باده گساران ز خرمی در جوش

درون مهر پرستان ز عاشقی در تاب

نشاط در دل و می در کف و طرب در جان

نگار سرخوش و ما بی خود و ندیم خراب

زهی نمونه ی دولت، زهی نشانه ی بخت

دگر چه باشد ازین بیش عیش را اسباب؟

غنیمت است، غنیمت شمار فرصت عیش

ز باده دست مدار و ز عیش روی متاب

به پیش خود بنشان شاهدان شیرین کار

که با شکر دهنان خوش بود سؤال و جواب

بنوش جام می ای جان نازنین عبید

شتاب می کند این عمر نازنین دریاب

به بزم شاه جهان عیش ران و شادی کن

خدایگان جهان آفتاب عالمتاب

جلال دولت و دین، تاج بخش تخت نشین

سپهر مهر و سخا، پادشاه عرش جناب

سریر بخش ممالک ستان کشور گیر

جهانگشای جوان دولت سعادت یاب

به نوک نیزه برآرد ز قعر نیل نهنگ

به زخم تیر در آرد ز اوج ابر عقاب

شده است فتنه در ایام پادشاهی او

چو چشم بخت بد اندیش جاه او در خواب

جهان پناها بر آستان دولت تو

سپهر حاجب بار است و مشتری بواب

ببسته خدمت صدر ترا صدور میان

نهاده طاعت امر ترا ملوک رقاب

علو قدر تو جایی است از معارج جاه

که وهم تیز قدم در نیابدش پایاب

به پیش بحر سخای تو، بحر جود محیط

چو پیش بحر، محیط است لمعه های سراب

مثال روی تو و آفتاب هست چنانک

حدیث نور علی و پرتو مهتاب

فلک ز فر تو اندوخته شکوه و جلال

خرد ز رای تو آموخته صلاح و صواب

هم از مهابت خشم تو کوه در لرزه

هم از خجالت دست تو بحر در غرقاب

چکان ز تیغ تو خون عدوست پنداری

مگر که قطره ی خون می چکد ز قطر سحاب

خدایگانا از پرتو عنایت تو

که باد سایه ی او مستدام بر احباب

بر آستان تو گشتم مقیم و دولت گفت:

«نزلت خیر مقام وجدت خیر مآب»

همیشه تا فکند دست صبح وقت سحر

ز تاب شعله ی خورشید بر سپهر طناب

طناب عمر ترا امتداد چندان باد

که حصر آن نکند فهم تا به روز حساب

***

در مدح شاه شیخ جمال الدین ابواسحاق اینجو

خوشوقت عاشقی که دمی یار یار اوست

خرم دلی که دلبر او غمگسار اوست

من در میان خون جگر غرقه وین زمان

تا کیست آن که مونس او در کنار اوست

عاشق رود به شهر کسان لیک همچو ما

میلش به جانبی است که شهر و دیار اوست

هر خسته ای که دور شد از پیش یار خود

از شهریار هر که رسد شهریار اوست

نقش خیال قامتش از چشم ما طلب

کان سرو ناز بر طرف جویبار اوست

ما آن نه ایم کو گذری سوی ما کند

ما خاک آن رهیم که بر رهگذر اوست

بسیار خاست فتنه ز قد بتان ولی

این فتنه برنخاست که در روزگار اوست

دل باز کی به سینه ی مجروح ما رسد

مسکین اسیر سلسله ی مشکبار اوست

نام عبید کی رود از یار اهل دل؟

چون گفته های نازک او یادگار اوست

چرخ ستیزه کار بر او کی جفا کند؟

آخر نه پادشاه خداوندگار اوست؟

شاه جهان سکندر ثانی جمال دین

آن کافتاب چاکر خنجر گذار اوست

دارای هفت کشور و سلطان شش جهت

کین نه سپهر در کنف اقتدار اوست

هم جلوه گاه دولت و دین بر جناب وی

هم بارگاه فتح و ظفر در جوار اوست

آن کش ستاره نام نهی جوش جیش او

وان کش فلک خطاب کنی پرده دار اوست

از هر طرف که رایت او جلوه می کند

نصرت نشسته گویی در انتظار اوست

برق از شعاع خنجر او ناگهان بجست

زیرا که شرمش از گهر شرمسار اوست

دریاست تنگ حوصله و کوه سر سبک

آنجا که بحر بخشش و کوه وقار اوست

این چرخ را که طارم نه پایه می نهند

رکنی ز جود همت شعری شعار اوست

ای خسروی که کلک تو آن فیض گستری است

کین بحر هفتگانه بخار بحار اوست

تیغ تو گفت من ببرم بیخ دشمنان

اقرار کرد عقل که این کار کار اوست

گردون که داشت خلقی در زینهار خود

امروز چون اسیران در زینهار اوست

چرخی است دولت تو که اجرام رام او

بازی است دولت تو که دنیا شکار اوست

بگشاد هفت کشور دنیا به یک شکوه

رای تو کافتاب فلک شرمسار اوست

یا رب به کام و رای تو بادا مدار چرخ

چندان که گرد مرکز خاکی مدار اوست

چندانت عمر باد که پیر دبیر طبع

گویند عمرهاست که اندر شمار اوست

***

در مدح سلطان معز الدین اویس جلایری

دولت قرین دولت صاحبقران ماست

دنیا به کام پادشاه کامران ماست

سلطان اویس آن که صفات جلال او

بیرون ز حد وهم و خیال و گمان ماست

ای آن شهی که گر تو بگویی روا بود

کافاق زنده کرده ی فیض بیان ماست

بنیاد عدل محکم و بازوی دین قوی

از رای روشن و خرد خرده دان ماست

ارکان ظلم و قاعده ی جور منهدم

از سهم تیر و خنجر گیتی ستان ماست

روی زمین که غرقه ی طوفان فتنه بود

امروز در حمایت گرز و سنان ماست

پشت و پناه خلق جهانی به امر حق

احسان شامل و کرم بی کران ماست

مفتاح ملک و ضامن ارزاق مرد و زن

شمشیر و تیر و خامه ی گوهرفشان ماست

آنجا که از امور سپاهی سخن رود

نوک زبان تیغ و قلم ترجمان ماست

پیر و جوان متابع تدبیر ما شدند

تا رای پیر تابع بخت جوان ماست

خورشید پادشاه فلک شد از آن که او

هر بامداد معتکف آستان ماست

اقبال پنج نوبت شاهی همی زند

اکنون که هفت کشور عالم از آن ماست

از هر طرف که رایت ما جلوه می کند

تأیید همرکاب و ظفر همعنان ماست

از فرش خاک برگذری تا فراز عرش

مرد افکنی که پشت نماید کمان ماست

هر آرزو که خواسته ایم از خدای خویش

توفیق عهد کرده که آن در ضمان ماست

هر کس که هست در همه آفاق چون عبید

آسوده در حمایت حفظ و امان ماست

شاها زمان فتنه و آشوب و ظلم رفت

و امروز خوشترین زمانها زمان ماست

هنگام کین ز جمله ی دشمنکشان ما

آوازه ی بزرگی و نام و نشان ماست

ایزد دعای ما به کرم مستجاب کرد

زیرا دعای جان تو ورد زبان ماست

***

در مدح جلال الدین شاه شجاع مظفری

آمد نسیم و نکهت گل در جهان فگند

بلبل ز شوق غلغله در بوستان فگند

هم باد نوبهار دل غنچه بر گشاد

هم بید سایه بر سر آب روان فگند

شوق فروغ طلعت گل باز آتشی

در جان زار بلبل فریاد خوان فگند

صوفی صفت شکوفه بر آواز عندلیب

رقصی بکرد و خرقه سوی باغبان فگند

رنگ عذار ساقی و تاب شعاع می

آن عکس بین که بر گل و بر ارغوان فگند

حیران بماند سوسن آزاده ده زبان

تا خود که بند خامشیش بر زبان فگند

تا سرو سرفراز تمول نمود باز

سرها به ذوق در قدمش می توان فگند

بر سر نهاد نرگس سرمست جام زر

چون چشم باز کرد و نظر در جهان فگند

باد بهار و مقدم نوروز و بوی گل

آشوب عیش در دل پیر و جوان فگند

چون غنچه لب به مدح شهنشاه برگشاد

ابرش هزار دانه ی دُر در دهان فگند

بهر نثار، دامن زر بر گرفت گل

خود را به بزم پادشه کامران فگند

سلطان جلال دین که بنانش بگاه جود

تب لرزه بر طبیعت دریا و کان فگند

آن شاه شیر حمله که امرش کمند حکم

در گردن سپهر و زمین و زمان فگند

بر تخت، شاه تا کمر سلطنت ببست

دولت کلاه شادی بر آسمان فگند

تدبیر خود به دست سعادت حواله کرد

ترتیب ملک با خرد خرده دان فگند

ذرات خاک بر مه و خورشید فخر کرد

تا چتر شاه، سایه بر این خاکدان فگند

امروز نام حاتم طی در زبان خلق

صیت نوال خسرو صاحبقران فگند

شاها به یمن مدحت تو شاهوار شد

هر دُر که بحر خاطر من بر کران فگند

هر کو، نه خاک پای تو شد دست نکبتش

در ورطه ی مذلت و عجز و هوان فگند

شرح جلال قدر تو می داد ناطقه

افلاک را ز هستی خود در گمان فگند

از جور روزگار ننالد دگر عبید

او را چو بخت نیک بر این آسمان فگند

در موج خیز لجه ی غم غرقه گشته بود

لطف تواش به ساحل امن و امان فگند

جاوید باد مدت عمرت که روزگار

طرح اساس دولت تو جاودان فگند

***

در مدح یکی از پادشاهان عصر

چو شقه ی شب عنبر نثار بگشایند

درِ سراچه ی نیلی حصار بگشایند

سپهر را تتق زرنگار بر بندند

ز پیش پرده ی گوهر نگار بگشایند

به زخم تیغ مقیمان خطه ی خاور

ولایت از سپه زنگبار بگشایند

شکوفه ها که در آن لحظه چشم باز کنند

زبان به شکر نسیم بهار بگشایند

چو غنچه ها کمر حسن بر میان بندند

هزار نعره ز جان هزار بگشایند

چو بیدها به در آرند تیغها ز غلاف

چه خون که از جگر لاله زار بگشایند

به ذوق، روزه ی یکساله، شاهدان چمن

به جرعه های می خوشگوار بگشایند

به لطف خون زرک ارغوان و شاهد گل

به نوک نشتر سر تیز خار بگشایند

میان باغ خجالت کشند لاله و گل

اگر نقاب ز رخسار یار بگشایند

هوای باغ و شمیم گل و نسیم بهار

گره ز طبع من دلفگار بگشایند

مجاهزان طبیعت به دست باد صبا

هزار نافه ی مشک تتار بگشایند

ز بهر عرض ثنا و دعای حضرت شاه

زبان سوسن و دست چنار بگشایند

مدبران فلک را چو کار در بندند

به یمن رای شه کامکار بگشایند

شکوه و بأسش اگر بانگ بر زمانه زنند

ز هم توالی لیل و نهار بگشایند

وگر به قهر نگاهی کنند بر افلاک

ز هفت بختی گردون قطار بگشایند

چو برق تیغ بر اعدای او زبانه زند

زبان دوست به صد زینهار بگشایند

به روز رزم غلامان او چو قهر کنند

ز حد قاهره تا قندهار بگشایند

به کینه چون کمر کارزار دربندند

به حمله صد گره از کوهسار بگشایند

هزار قلعه ی رویین اگر به پیش آید

به زور بازوی خنجر گذار بگشایند

جهان پناها با آنکه تیغ و بازوی تو

مدار این فلک بی مدار بگشایند

به لطف دست و دلت هر دمی جهانی را

ز بند حادثه ی روزگار بگشایند

مبارزان تو غران روند بر سر خصم

چو شیر را که برای شکار بگشایند

همه دعای تو یابند بر جریده ی من

چو روزنامه به روز شمار بگشایند

همیشه تا بد و نیک از قضای حق دانند

چو عاقلان نظر اعتبار بگشایند

تو کامران و پیاپی مدبران قضا

به روی تو در هر اختیار بگشایند

***

در مدح جمال الدین شاه شیخ ابواسحق اینجو

پیش از آن کان کار بر این سقف مُعلی کرده اند

وین مقرنس قبه ی نه توی مینا کرده اند

عقل اول را ز کاف و نون برون آورده اند

وز عدم اوضاع موجودات پیدا کرده اند

عالم سفلی ز عقل و روح فایض گشته اند

صورت اجرام علوی را هیولا کرده اند

اطلس زربفت را در اختران پوشیده اند

کوه را پیراهن از اکسون و خارا کرده اند

حیز ارواح را ترتیب و تزیین داده اند

سوی او روحانیان عزم تماشا کرده اند

این منور سطح اخضر در میان گسترده اند

وین مدور طاق هفت ایوان خضرا کرده اند

خیر و شر در عالم کون و فساد آورده اند

نام آدم برده اند و ذکر حوا کرده اند

در میان قبه ی این دیر دولابی اساس

جرم خور تابنده چون قندیل ترسا کرده اند

پیش از آن کافلاک را از انجم آیین بسته اند

و اندر او خورشید و ماه و تیر و جوزا کرده اند

نقش نام شیخ ابواسحق بن محمود شاه

سکه ی رخسار چرخ سیم سیما کرده اند

هر چه اسباب جهانداری و قسم خسروی است

از برای حضرت سلطان مهیا کرده اند

عرشیان بر رایتش «نَصرُ من الله» خوانده اند

قدسیان تفسیر از «انا فتحنا» کرده اند

فتح و نصرت بر جناب او ملازم گشته اند

دولت و رفعت به درگاهش تولا کرده اند

پیشکاران قضا و نقشبندان قدر

هر چه رایش زان مبرا شد تبرا کرده اند

چار عنصر پنج حس و شش جهات و هفت چرخ

بندگی درگهش طبعاً و طوعا کرده اند

وصف جود شاه دریا دل مگر نشنیده اند

آن کسان کز جهل وصف کان و دریا کرده اند

روی ران ابلق ایام توسن طبع را

در میان اختگان شاه طمغا کرده اند

خاص و عامش در سحرگاهان دعاها گفته اند

وان دعاهای سحرگاهی اثرها کرده اند

ای جهانگیر آفتاب هفت کشور کز علو

بندگانت را لقب جمشید و دارا کرده اند

آسمانها پرتوی از نور رایت برده اند

نام او خورشید و ماه عالم آرا کرده اند

اختران چرخ هر دم از برای افتخار

خاک پایت توتیای چشم بینا کرده اند

از سر کلک تو می یابند در احیای عدل

آن روایتها کز انفاس مسیحا کرده اند

تا ابد بر تخت دولت ملک گیر و تاج بخش

کاین تمنا عرشیان از حق تعالی کرده اند

***

ایضاً در مدح همو گوید

سپیده دم علم صبح چون روان کردند

ز مهر بر سر آفاق زرفشان کردند

مدبران امور فلک ز راه ختن

به تیرگی ز حبش لشگری روان کردند

به صد لباس برآمد سپهر بوقلمون

چو صبح را تتق از ساده پرنیان کردند

چو چتر خسرو خاور خرام پیدا شد

سپاه شب بنه در کوه ها نهان کردند

خروس صبح چو زد بال آتشین بر چرخ

غراب را به شب آواره ز آشیان کردند

ز آسمان چو نشان شفق پدید آمد

کنار کوه پر از تازه ارغوان کردند

مسافران سماوی به خطه ی مغرب

هزیمت از طرف راه کهکشان کردند

ز زنگ آینه ی صبح زان نفس شد پاک

که تیغ مهر زراندود زرفشان کردند

مجاهزان فلک صد هزار عقد گهر

نثار چتر شهنشاه کامران کردند

کشیده تیغ بر اعدای دولت سلطان

مبارزان ختن روی در جهان کردند

سحر ز شعله ی خورشید دشمنانش را

چو شمع آتش دلسوز در دهان کردند

در آن زمان ز سر صدق قدسیان هر دم

دعای دولت شاه از میان جان کردند

سپهر و انجم و خورشید توتیای بصر

ز گرد سم سمند خدایگان کردند

جمال دنیی و دین پادشاه هفت اقلیم

که بخت و دولت بر درگهش قران کردند

شهنشهی که ز دیوان کبریا او را

خطاب شاه سلاطین انس و جان کردند

نطاق خدمت او چرخ و توامان بستند

کمند طاعت او طوق اختران کردند

ضمیر روشن و رای مبارک او را

بر آسمان و زمین شاه و قهرمان کردند

جهان پناها دست و دلت ز روی کرم

جهانیان را تا حشر میهمان کردند

ترا به دولت سرمد ز بامداد ازل

مدبران قضا و قدر ضمان کردند

جوان شدند ز سر چرخ پیر و دهر خرف

چو التجا به چنین دولت جوان کردند

ز لطف و عنف تو رمزی که باز می گفتند

زبان کلک و سنان تو ترجمان کردند

چو تیغ قهر کشیدند در ازل آجال

نخست بر سر خصم تو امتحان کردند

در آن زمان که به قدرت مهندسان قضا

بنای شش جهت و هفت آسمان کردند

علو جاه تو را شاهی زمین دادند

سپاه عدل تو را حامی زمان کردند

چو قصر قدر تو می ساختند روز ازل

حضیض پایه ی او فرق فرقدان کردند

فراز بام جلال تو پیر گردون را

چو هندوان گه و بیگاه پاسبان کردند

به عهد عدل تو افسانه گشت در افواه

حکایتی که ز دارا و اردوان کردند

شدند غرق حیا پیش ابر احسانت

کسان که قصه ی دریا و وصف کان کردند

جناب جاه تو پاینده باد کز ازلش

مقر معدلت و منزل امان کردند

***

ایضاً در مدح همو گوید

دمید باد دلاویز و بوی جان آورد

نوید کوکبه ی گل به گلستان آورد

رسید موسم نوروز و یمن مقدم او

به سوی هر دلی از خرمی نشان آورد

شکوفه باز بخندید و لطف خنده ی او

نشاط با دل محزون عاشقان آورد

نسیم خسته شد و ناتوان و می افتد

ز بس که رخت ریاحین به بوستان آورد

هزار دستان در وصف روی لاله و گل

هزار نغمه و دستان به داستان آورد

غلام دولت آنم که بر کنار چمن

نشست و با بت خود دست در میان آورد

سپیده دم که صبا بهر شاهدان بهار

به عرصه ی چمن از ابر سایبان آورد

چه ذره است که بر طره ی بنفشه فشاند

چه آب لطف که بر روی ارغوان آورد

ز شوق بلبل شوریده دل به گل می گفت

بیا بیا که فراقت مرا به جان آورد

پیام داد به باد سحر شکوفه که خیز

بیا که بی تو نفس بر نمی توان آورد

گل آن زمان به چمن خسرو ریاحین شد

که ره به مجلس سلطان کامران آورد

جمال دنیی و دین آن که رای انور او

شکست در مه و خورشید آسمان آورد

زمانه باز به پیرانه سر جوان زان شد

که التجا به چنین دولت جوان آورد

خطاب سوسن از آن روز می کنند آزاد

که نام بندگی شاه بر زبان آورد

در سلامت و اقبال شد به رویش باز

هر آنکه روی بدین دولت آستان آورد

گرفت جمله جهان آفتاب از آن که پناه

به زیر سایه ی چتر خدایگان آورد

جهان پناها عدل تو خلق عالم را

ز جور حادثه ی پروانه ی امان آورد

خجسته کلک گهربار عنبر افشانت

به سائلان خبر گنج شایگان آورد

کف تو دامن آز و نیاز پر دُر کرد

چو بخشش تو امل را به میهمان آورد

تو عین معجز و دولت نگر که یک سر موی

خلاف رای تو هر کس که در گمان آورد

قضا به قصد سرش تیغ از نیام کشید

قدر به کشتن او تیر در کمان آورد

عدوی تو ز فلک تاج و تخت می طلبید

زمانه از پی او دار و ریسمان آورد

هر آن که سرکشیی با تو کرد گردونش

به درگه تو زناگه به سر دوان آورد

جهان ز مردی و از مردمی تهی شده بود

علو همتت آن رسم در جهان آورد

به کام خویش بمان جاودان که بخت ترا

زمانه مژده ی اقبال جاودان آورد

***

ایضاً در مدح شاه شیخ ابواسحق

خدای تا خم این بر کشیده ایوان کرد

در او نشیمن ناهید و تیر و کیوان کرد

به دست قدرت و چوگان حکم گوی سپهر

میان عرصه ی میدان صنع گردان کرد

نشاند شعله ی خورشید در خزانه ی شب

چراغ ماه ز قندیل مهر تابان کرد

به دار شش جهت انداخت مهره ی ایام

محل نامیه در چار طاق ارکان کرد

ارادتش به عطا جسم را روان بخشید

مشیتش به کرم خاک را سخندان کرد

ز بهر کوکبه ی حادثات تقدیرش

هزار شعبده در کاینات پنهان کرد

ز بامداد ازل تا به انقراض ابد

زمام ملک به فرمان شاه ایران کرد

جهانگشای جوانبخت ، شیخ ابواسحاق

که آسمان لقبش پادشاه و سلطان کرد

قضا شکوه قدر قدرتی که فرمانش

به هر چه رفت قضا امتحان فرمان کرد

خجسته قبه ی قدرش به زیر سایه ی جود

حمایت مه تابان و مهر رخشان کرد

به هیچ دور چنین تاجبخش چشم فلک

ندید اگرچه بسی گرد خاک دوران کرد

حریم دایره ی امن شد چو صید حرم

هر آنکه عزم در خسرو جهانبان کرد

کفش چو کار جهان را حوالت بد و نیک

به تیغ تیز رو و کلک عنبر افشان کرد

هر آن قضیه که مشکل نمود سهل آمد

هر آن حدیث که دشوار بود آسان کرد

ز عدل شاه سر خود چو مار کوفته یافت

کسی که خانه ی موری به ظلم ویران کرد

حدیث خسرو پرویز آن مثل دارد

که دیو را هوس منصب سلیمان کرد

تو عین معجز سلطان نگر که با سلطان

هر آنکه دعوی عصیان و قصد کفران کرد

هنوز پای نیاورده در رکاب غرور

عنان زنان به جهنم رکاب رنجان کرد؟

جهان پناها اقبال تا به روز شمار

چو بندگان تو با حضرت تو پیمان کرد

از آن زمان که کمان تو کرد پشتی عدل

ستم چو یاوگیان روی در بیابان کرد

چو قهر و لطف تو در کاینات کرد اثر

در آن زمان که جهان را خدای بنیان کرد

قضا ز شعله ی آن آتش جهنم ساخت

قدر ز قطره ی این عین آب حیوان کرد

به عهد عدل تو در پیچ و تاب ماند کسی

که همچو زلف بتان خاطری پریشان کرد

بلند نام تو هر جا که رفت تحسین یافت

کریم نفس تو با هر که هست احسان کرد

جهان به کام تو و دوستان جاه تو باد

که دشمنان تو را تیر چرخ قربان کرد

بقای عمر تو چندانکه تا به روز شمار

حساب صد یک آن را شمار نتوان کرد

***

در ستایش سلطان معزالدین اویس جلایری

ترکم چو قصد خون دل عاشقان کند

ز ابرو و غمزه دست به تیر و کمان کند

آرام جان به نرگس ساحر ز ما برد

تاراج دل به طره ی عنبر فشان کند

چون با کمر به راز درآید میان او

جاسوس وار باز سری در میان کند

گه بر گل از بنفشه خطی دلربا کشد

گه لاله را ز سنبل تر سایه بان کند

سرمست اگر به باغ رود عکس عارضش

خون در کنار تازه گل و ارغوان کند

از شرم او چو جلوه کند در کنار جوی

سرو از چمن برآید و گل رخ نهان کند

سوسن چو بگذرد متمایل به صد زبان

افسوس بر شمایل سرو روان کند

حال دلم ز زلف پریشان او بپرس

تا مو به مو بگوید و یک یک بیان کند

از چشم او فسانه ی رنجوریم شنو

تا او به شرح وصف من ناتوان کند

هم دردمند عشق که سودای او پزد

سودش به دست باشد اگر سر زیان کند

در کوی عشق مدعیش نام کرده اند

آن را که نام سر برد و فکر جان کند

دارم امید آن که به قبال پادشاه

روزی به وصل خویشتنم میهمان کند

سلطان اویس آنکه فلک هر دمش خطاب

شاه جهان و خسرو گیتی ستان کند

شاهی که بهر کسب سعادت همای فتح

در زیر سایه ی علمش آشیان کند

گرد سمند سرکش او را سپهر پیر

از روی فخر تاج سر فرقدان کند

بی دانشی بود که کسی با وجود او

بنشیند و حکایت نوشیروان کند

ای خسروی که روز نبرد از نهیب تو

کوه از فزع بنالد و دریا فغان کند!

آه از دمی که گرز و کمان تو با عدو

این چین در ابرو آرد و آن سرگران کند

کیوان که کوتوال سپهر است هر شبی

بر درگه تو بندگی پاسبان کند

شهرت به سعد اکبر از آن یافت مشتری

کو روز و شب دعای تو ورد زبان کند

بهرام از برای سپاه تو دایما

ترتیب تیغ و جوشن و بر گستوان کند

خورشید نوربخش جهانگیر شد از آنک

هر بامداد سجده ی آن آستان کند

در بزم تو که مجمع شاهان عالم است

ناهید دستیاری خنیاگران کند

منظور خلق دوش از آن شد هلال عید

کو بر فلک ز نعل سمندت نشان کند

جود تو نام هر که به خاطر درآورد

رزق هزار ساله ی او را ضمان کند

طبع عبید را که چو گنجی است شایگان

معذور دار قافیه گر شایگان کند

بادا قران فتح و ظفر بر جناب تو

تا مهر نور بخش به اختر قران کند

چندانت عمر باد که چرخ عطیه بخش

صد بار پیر گردی و بازت جوان کند

***

در مدح شاه شیخ ابواسحاق گوید

جهان خوش است و چمن خرم است و بلبل شاد

بیار باده ی گلرنگ هر چه بادا باد

به شش جهت چو ازین هفت چرخ بوقلمون

از آنچه هست مقدّر نه کم شود نه زیاد

به نای و نی نفسی وقت خویشتن خوش دار

چو نای و نی چه دهی عمر خویشتن بر باد

بگیر دست بتی وز زمانه دست بدار

غلام سرو قدی باش و از جهان آزاد

زمین که بود ز تأثیر ز مهریر خراب

ز یمن مقدم نوروز می شود آباد

به شاهدان چمن صد هزار لخلخه حور

به دست پیک نسیم بهار بفرستاد

چو نقشبند ریاحیان قبای غنچه ببست

صبا به لطف سر نافه ی ختن بگشاد

میان سبزه و گل رقص می کند لاله

به پیش آب روان جلوه می کند شمشاد

درم فشانی بر فرق سبزه ها کاری است

که باز لطف نسیم بهار را افتاد

ز رنگ و بوی چمن جنتی است پنداری

که هست درگه اعلای شاه شاه نژاد

جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق

که چرخ پیر جوانی چو او ندارد یاد

کمینه بنده ی او صد چو رستم دستان

کهینه چاکر او صد چو کیقباد و قباد

مهابتی است سر تیغ آبدارش را

که از صلابت او آب می شود فولاد

خدایگانا تا روز حشر لطف خدای

زمام دولت و حکمت به دست حکم تو داد

چو شمع هر که کند سرکشی در این حضرت

عجب مدار گرش آتش اوفتد به نهاد

سمند باد مسیر تو با صبا هم تک

سنان صاعقه بار تو با قدر همزاد

همیشه شیر فلک آرزوی آن دارد

که با سگان درت دوستی کند بنیاد

به روز معرکه صد خصم را به هم بر دوخت

هر آن خدنگ که از بازوی تو یافت گشاد

مراد خلق ز جود تو می شود حاصل

ز روی لطف مراد دلت خدا بدهاد

***

ایضاً در مدح همو گوید

بنوش باده که فصل بهار می آید

نوید خرمی از روزگار می آید

ز ابر قطره ی آب حیات می بارد

ز باد نفحه ی مشک تتار می آید

برای رونق بزم معاشران لاله

گرفته جام می خوشگوار می آید

میان باغ به صد لب شکوفه می خندد

که سبزه می دمد و گل به بار می آید

دماغ شیفتگان را به جوش می آرد

خروش مرغ که از مرغزار می آید

هزار پیرهن از شوق می کند پاره

به گوش غنچه چو بانگ هزار می آید

به باغ گر بر اطراف شاخ پنداری

گشاده پنجه برای شکار می آید

به هر کجا که رود مرده زنده گرداند

نسیم کز طرف جویبار می آید

کنون چو غنچه و گل هر کجا که زنده دلی است

به زیر سایه ی بید و چنار می آید

کنار آب و کنار بتان غنیمت دان

کنون که موسم بوس و کنار می آید

غلام دولت آنم که مست سوی چمن

گرفته دست بتی چون نگار می آید

به باغ جلوه کنان نهاده زر بر کف

به بزم شاه جهان با نثار می آید

جمال دنیی و دین کافتاب هر روزه

به سوی درگه او بنده وار می آید

خدایگان سلاطین که دولت او را

مدد ز حضرت پروردگار می آید

شهی که مژده اقبال و کامرانی او

ز اوج طارم نیلی حصار می آید

فلک خزاین جنات آستانه ی تو

کجا سپهر برین در شمار می آید

به روز معرکه خورشید تیغزن هر دم

ز زخم تیغ تو در زینهار می آید

زخم باد نیزه ی آتش نهیب چون آبت

عدوی سوخته دل خاکسار می آید

به هر طرف که رود رایت تو نصرت و فتح

پذیره اش ز یمین و یسار می آید

خجسته سایه ی چتر جهانگشای تو را

ز همنشینی خورشید عار می آید

به بندگی تو هر کو نگه کند ننگش

ز نام رستم و اسفندیار می آید

ز گفته های کسان عرض می کنم بیتی

که عرض کردنش اینجا به کار می آید

ز عمر بر خور و دل را نوید شادی ده

که بوی دولتت از روزگار می آید

هزار سال بمان کامران که دولت تو

بدانچه رای کنی کامکار می آید

***

ایضاً در مدح همو

خوش آن نسیم که بویی ز زلف یار آرد

به عاشقی خبر یار غمگسار آرد

به سوی بلبل بی دل بود بشارت گل

به باغ مژده ی ایام نوبهار آرد

خوشا کسی که سلامی بدان دیار برد

وز آن دیار پیامی بدین دیار آرد

اگر نه پیک نسیم بهار رنجه شود

عنایتی به سر عاشقان زار آرد

که حال من به سر کوی یار عرضه کند

که یادش از من مهجور دلفگار آرد

به اختیار نکردم جدایی از بر یار

بلا که بر سر خاطر به اختیار آرد؟

غریب شهر کسانم که در شمار آیم

غریب بی سر و پا را که در شمار آرد

عبید را به از آن نیست در چنین سختی

که روی عجز به درگاه کردگار آرد

مگر که بخت بلندش ز خواب برخیزد

تهوری کند و دولتی به کار آرد

که آن غریب پریشان خسته کشتی عمر

ز موج لجه ی ایام بر کنار آرد

چو بخت و دولت و اقبال و فتح و نصرت روی

به سوی بارگه شاه کامکار آرد

جمال دنیی و دین خسروی که روز نبرد

به زخم تیر فلک را به زینهار آرد

ز ترس کوه بلرزد کمر بیندازد

سموم قهرش اگر رو به کوهسار آرد

به گاه لطف دم خلق عنبر افشانش

شکست در نفس نافه ی تتار آرد

جهان پناها آنی که گرد موکب تو

برای چرخ نهم تاج افتخار آرد

همای چتر تو چون سایه بر جهان افکند

قضا ز فتح و ظفر بر سرش نثار آرد

هر آرزو که ز بخت امتحان کنی در حال

به پیش رفع تو بی دفع و انتظار آرد

ز جور چرخ جفا پیشه در امان باشد

عنایت تو کسی را که در حصار آرد

حسود جاه تو را تخت و تاج باید لیک

زمانه از پی او ریسمان و دار آرد

عدو نشاند نهالی و بهر کشتن او

کمان و نیزه و شمشیر و تیر بار آرد

خجسته کلک تو دایم ز بحر جود و کرم

برای گوش امل دُر شاهوار آرد

همه ثنای تو گویند هر زمان کامروز

متاع شعر به بازار روزگار آرد

دعا به پیش تو آرم که هر زمان تحفه

به قدر طاعت و امکان و اقتدار آرد

تو پایدار بمان تا ابد که بخت تو را

رمانه مژده ی اقبال پایدار آرد

***

در مدح جلال الدین شاه شجاع

نسیم باد سحر عزم بوستان دارد

دمید و باز دمش کیمیای جان دارد

رسید مژده که سلطان گل به طالع سعد

عزیمت چمن و رای گلستان دارد

به ناز تکیه زده بر کنار آب روان

ز بید مروحه وز سرو سایبان دارد

سمن فسانه ز رخسار حور می گوید

چمن طراوت نزهتگه جنان دارد

نمی رود همه شب چشم نرگس اندر خواب

ز بس که بلبل شوریده دل فغان دارد

هنوز لاله ی نو رسته ی ناشگفته تمام

چه موجب است که با سبزه سر گران دارد

فروغ روی بتم در قدح بدان ماند

که آب آید و در روی ارغوان دارد

ز عکس چهره ی او لاله را به خون جگر

حکایتی است که با غنچه در میان دارد

به سرو نسبت آزادی و سرافرازی

از آن کنند که آیین راستان دارد

زبان درازی از آن در چمن کند سوسن

که حرز مدح شهنشاه بر زبان دارد

حجاب جود مگر از عطای شاه آموخت

که طبع فایض و دست گهر فشان دارد

جلال دنیی و دین خسروی که روز نبرد

ظفر ملازم و اقبال همعنان دارد

شهی که کسوت جاه و منال دولت او

طراز سرمد و توقیع جاودان دارد

بلند مرتبه دریا دلی که پایه ی قدر

بسی رفیعتر از فرق فرقدان دارد

به پیش بخشش او یک زمان وفا نکنند

هر آن متاع که گنجور بحر و کان دارد

جهان پناه که خورشید پادشاهی چرخ

ز خاکبوسی این فرخ آستان دارد

همای دولت آن روز شد همایون فال

که زیر سایه ی چتر تو آشیان دارد

سری که سرکشیی با تو آشکارا کرد

دلی که دشمنیی با تو در میان دارد

قضا به قصد سرش تیغ می کشد ز نیام

قدر به کشتن او تیر در کمان دارد

گرفتم آنکه ز شاهان روزگار کسی

سپاه بی عدد و ملک بی کران دارد

چنین هنر که تو داری که راست در عالم

چنین پدر که تو داری که در جهان دارد

عبید را که مربی عنایت تو بود

چه غم ز نائبه ی دور آسمان دارد

ز همت تو به پیرانه سر بیاید زود

امیدها که بدین دولت جوان دارد

اگرچه قافیه شد شایگان چه باک او را

که از معانی صد گنج شایگان دارد

امیدوار چنانم به فضل حق که تو را

همیشه شاه و سرافراز بی گمان دارد

خجسته ذات شریف تو را که باقی باد

ز شر حادثه ی چرخ در امان دارد

***

در مدح سلطان معز الدین اویس جلایری

گیتی ز یمن عاطفت شاه کامکار

خورشید عدل گستر و جمشید روزگار

سلطان چار رکن و سلیمان شش جهت

دارای هفت کشور و معمار نه حصار

گشت آن چنان که باز بر او رشک می برند

جنات عدن هر نفسی صد هزار بار

اجرام شد موافق و افلاک مهربان

اقبال شد مساعد و ایام سازگار

هم ظلم از جهان چو کمان گشت گوشه گیر

هم جور گشت گوشه نشین همچو گوشوار

از جور چرخ نیست کنون بر تنی ستم

وز ظلم خاک نیست کنون بر دلی غبار

رفت آن که قصد خون گو زنان کند پلنگ

یا شیر در نشیمن گوران کند قرار

پنهان شدند در عدم آباد جور و ظلم

تا عدل پادشاهی جهان گشت آشکار

سلطان اویس شاه جهاندار تاجبخش

آن نامدار جد و پدر شاه و شهریار

شاهی که عکس قبه ی چتر مبارکش

از ماه سنگ دارد و از آفتاب عار

رستم دلی که بازو و تیغش خبر دهند

هنگام کین ز حیدر کرار و ذوالفقار

آفاق را که غرفه ی طوفان فتنه بود

از موج خیز حادثه افگند بر کنار

تیغش چه معجری است که از تاب زخم او

کوه از فزع بنالد و دریا ز اضطرار

کلکش چه مسرعی است که هر دم هزار بار

از زنگ سوی چین رود از چین به زنگبار

تدبیر #صانش چو قدر گشته کامران

فرمان نافذش چو قضا گشته کامکار

ای خسروی که حاصل دریا و نقد کان

در چشم همت تو ندارند اعتبار

نقاش صنع اطلس نه توی چرخ را

از بهر بارگاه تو کرده است زرنگار

اقبال بنده ای است وفادار بر درت

در حضرت تو مانده ز اجداد یادگار

دولت مساعدی است که او را به صدق دل

با بخت کامکار تو عهدی است استوار

کوه بلند مرتبه کز حلم دم زند

بحر گشاده دل که دهد در شاهوار

تر دامنی است پیش وفای تو سر سبک

شوریده ای است پیش سخای تو شرمسار

مقصود کاینات وجود شریف توست

«ای کاینات را به وجود تو افتخار»

روزی که از خروش دلیران رزمگاه

دریا به جوش آید و گردون به زینهار

سرهای سرکشان شود آن روز پایمال

تنهای پر دلان شود آن روز خاکسار

از رعد کوس در سر گردون فتد طنین

وز برق تیغ بر دل شیران فتد شرار

پیکان آب داده کند رخنه در زره

نوک سنان نیزه ز جوشن کند گذار

سرها به سان ژاله فرو ریزد از هوا

خونها به سان سیل درآید ز کوهسار

روزی چنین که کوه در آید به اضطراب

از زخم تیر و هیبت شمشیر آبدار

گرد از یلان بر آرد و افغان ز پر دلان

بازوی کامکار تو در قلب کارزار

تیغت ز خون پیکر گردان در آن زمان

از کشته پشته سازد و از پشته لاله زار

شاها عبید آنکه ز جان مدح خوان تست

هر چند قائل است به تقصیر بی شمار

دارد بسی امید به عالی جناب تو

ای هر که در جهان به جنابت امیدوار

تا آب درگذر بود و باد در مسیر

تا کوه را سکون بود و خاک را قرار

وین جرم نور بخش که خورشید نام اوست

چندان که گرد مرکز خاکی کند گذار

بادا همیشه جاه و جلال تو بر مزید

بادا مدام دولت و عمر تو پایدار

پیوسته باد رای ترا یمن بر یمین

همواره باد عزم ترا یسر بر یسار

***

در مدح شاه شیخ ابواسحاق اینجو گوید

صبحدم کز حد خاور خسرو نیلی حصار

لشگر رومی روان می کرد سوی زنگبار

سایبان قیری شب می درید از یکدیگر

می شد از اطراف خاور رایت روز آشکار

پیکر رعنای زرین بال سیمین آشیان

صحن صحرا سیمگون می کرد و زرین کوهسار

همچو غواصان در این دریای، موج سیمگون

غوطه می زد، نور می انداخت گرد هر کنار

من مجرد از خلایق معتکف در گوشه ای

کرده از روی فراغت کنج عزلت اختیار

غرقه ی دریای حیرت مانده در گرداب فکر

بر تماثیل فلک بگشاده چشم اعتبار

آستین افشانده بر کار جهان از روی صدق

کرده بر ورد دعای شاه عالم اختصار

زمزمه از ساکنان قدس دیدم در سلوک

لشکری از رهروان غیب دیدم در گذار

جمله از روشندلی چون روح نورانی سلب

یکسر از پاکیزگی چون عقل روحانی شعار

بر نهم ایوان اخضر کوس شادی می زدند

کاینک آمد رایت منصور شاه کامکار

قهرمان ملک و ملت آسمان معدلت

آفتاب دین و دانش سایه ی پروردگار

شیخ ابواسحاق، دارای جهان، خورشید مهد

پادشاه بحر و بر، سلطان گردون اقتدار

شهر یاران همعنان و شهسواران در رکاب

شیر گیران بر یمین و شیر مردان بر یسار

ناگزیر عالم و عالم بدو گرد نفر از

نازنین خالق و خلقی بدو امیدوار

نقد هر دولت که در گنجینه ی افلاک بود

کرده گنجور قضا بر قبه ی چترش نثار

نقش هر صورت که بر اوراق امکان دیده دهر

کرده نقاش قدر بر روی رایاتش نگار

بندگانش ملک گیر و چاکرانش ملک بخش

دوستانش کامران و دشمنانش خاکسار

رایتش را دین و دنیا روز و شب در اهتمام

دولتش را خلق عالم سال و مه در زینهار

ای شهنشاهی که خاک آستانت از شرف

می کند بر تارک ایوان کیوان افتخار

هست دست دُر فشان و کلک گوهر بار تو

همچو بادی در خزان و همچو ابری در بهار

ماه و خورشید از فروغ عکس رویت منفعل

بحر و بر از رشحه ی فیض نهانت شرمسار

در جهان هر کس که بی رای و رضایت دم زند

تا نظر کردی بر آرد روزگار از وی دمار

مقدم رایات منصور جهانگیر ترا

کشوری در آرزوی و عالمی در انتظار

بر فلک تا باشد این بدر منور را مسیر

بر مدر تا باشد این سقف مدور را مدار

باد چون سیر زمین ارکان جاهت بی خلل

باد چون دور فلک ایام عمرت بی شمار

***

ایضاً در مدح شاه شیخ ابواسحاق گوید

می رسد نوروز عید و می دمد بوی بهار

باد فرخ بر جناب شاه گردون اقتدار

قهرمان چار عنصر، پادشاه شش جهت

آفتاب هفت کشور، سایه ی پروردگار

شیخ ابواسحاق سلطان جهان دارای دهر

خسرو گیتی ستان، جمشید افریدون شعار

پادشاهی کاورد زخم سنانش روز رزم

دهر را در اضطراب و چرخ را در زینهار

برق خشمش بی قرار و موج قهرش بی امان

فیض جودش بی قیاس و بحر لطفش بی کنار

وصف او بیرون ز هر معنی که آری در سخن

جود او افزون ز هر صورت که آید در شمار

ماه بر درگاه امرش مسرعی فرمان پذیر

آفتاب از حسن جاهش بنده ی خنجر گذار

پادشاها دیده ی اهل جهان روشن به توست

این جهان را بزمت از کیخسرو و جم یادگار

می زند خورشید از رای جهانگیر تو لاف

می کند گردون به خاک آستانت افتخار

چاکرانت را ملازم بخت و دولت بر یمین

بندگانت را مقارن فتح و نصرت بر یسار

ملک می بخشی و می بودند شاهان ملک گیر

تاج می بخشی و می بودند شاهان تاجدار

اصلس نه توی این چرخ مقرنس شکل را

کرده اند از بهر عالی بارگاهت زرنگار

روز رزم از بانگ رعد کوس و برق تیغ تیز

کوه را در جنبش آرد بحر را در اضطرار

قامت گردون شود چون قد چوگان خم پذیر

کله ی شیر افگنان چون گوی گردان خاکسار

روی صحرا گردد از زخم سم اسبان ستوه

تل و هامون گردد از خون دلیران لاله زار

نیزه برباید تن مردان جنگی را ز تن

حدت پیکان کند از جوشن جانها گذار

خنجر تیز تو هامون را کند دریای خون

آتش قهر تو از دریا برانگیزد غبار

تا بود بر حد مرکز خاک اغبر را سکون

تا بود بالای سر گردون اخضر را مدار

باد عمرت بی قیاس و باد عیشت بر دوام

باد بختت کامران و باد جاهت پایدار

***

ایضاً در مدح شیخ ابواسحاق و ایوانی که او در شیراز می ساخت می گوید

نفحات نسیم عنبر بار

می کند باز جلوه در گلزار

باز بر یاد می دهد دل را

شادی پار و عشرت پیرار

دست موسی است در طلیعه صبح

دم عیسی است در نسیم بهار

ناسخ نسخه ی صحیفه ی باغ

کرد منسوخ طبله ی عطار

روی گل زیر قطره ی شبنم

چون عرق کرده عارض دلدار

سبزه مفتون طره ی سنبل

سرو مجنون شیوه ی گلنار

غرقه در جوی گشته نیلوفر

زان میان بید مشک جسته کنار

تا گره زد بنفشه طره ی جعد

غنچه بگشاد نافه های تتار

سرو و سوسن ز عطف باد سحر

متمایل نه مست نه هشیار

لاله بشکفت و باده صافی شد

ساقیا خیز و جام باده بیار

فصل گل را به خرمی دریاب

وقت خود را به نای و نی خوش دار

دست در زن به دامن گل و مل

می سرا هر دمی سنائی وار:

«بعد از این دست ما و دامن دوست

پس از این گوش ما و حلقه ی یار»

بر سمن نعره بر گشاد تذرو

در چمن نعره بر کشید هزار

شد ز آوازه طوطی و دراج

گشت از ناله ی چکاوک و سار

باغ پر پرده های موسیقی

زاغ پر لحن های موسیقار

بلبل از شاخ گل به صد دستان

مدح سلطان همی کند تکرار

جم ثانی جمال دنیی و دین

ناصر شرع احمد مختار

پادشاه جهان ابواسحاق

آن جهان را پناه و استظهار

خسرو تاج بخش تخت نشین

شاه دریا نوال کوه وقار

آفتابی است آسمان رفعت

آسمانی است آفتاب شعار

چتر او را سپهر در سایه

منجقش را ستاره در زنهار

غرض از مبدعات کون و مکان

زبده ی حاصلات هفت و چهار

قبه ی بارگاه ایوانش

برتر از هفت کوکب سیار

بزم همچو حام طائی

رزم را همچو حیدر کرار

تیغ او چیست برق حادثه زای

رمح او چیست ابر صاعقه بار

بیرقش شیر اژدها پیکر

رایتش اژدهای شیر شکار

زو یکی رای و صد هزار سپاه

زو یکی مرد و صد هزار سوار

پرتو رای اوست آن که از او

کرم گشت آفتاب را بازار

جرم خور تیره رای او روشن

عقل کل خفته بخت او بیدار

ذال با نون و دال از هجرت

رای خسرو بر آن گرفت قرار

کز پی روز بار و بزم طرب

این عمارت بنا کند معمار

وهم چون دید طرح او از دور

گفت از عجز یا اولی الابصار

این چه رسمی است، بی کران وسعت

وین چه نقشی است، آسمان کردار

عقل کل یا مهندس فلک است

بر زمین گشته بر چنین پرگار

گر کسی شرح این بنا گفتی

عقل باور نکردی این گفتار

لیک چون دیده دید و حس دریافت

عقل حس را کجا کند انکار

مرحبا ای به طرح خلد برین

حبذا ای به وضع دار قرار

صحن تو جانفزا چو صحن بهشت

شکل تو دلربا چو طلعت یار

روح شاید بنات را بنا

نوح زیبد سرات را نجار

شمسه های تو آفتاب شعاع

سقفهای تو آسمان کردار

طاق اعلات تا ابد ایمن

از زلازل چو گنبد دوار

نقش دیوارهاش را دایم

نصرت و فتح بر یمین و یسار

آسمان بر در تو چون حلقه

اختران تخته هاش را مسمار

شاید از زانکه آشیانه کند

نسر طائر در او پرستو وار

می کند این عمارت عالی

همت شاه شمه ای اظهار

ای که آثار خسروان زمین

در اقالیم دیده ای بسیار

این عمارت نگر به دیده ی عقل

بر تو تا کشف گردد این اسرار

ان آثاره تدل علیه

فانظروا فانظروا الی الاثار

تا غم عشق دلبران باشد

طرب عاشقان خوش گفتار

اهل دل تا کنند پیوسته

طلب نیکوان شیرین کار

اندر این بارگاه با تعظیم

اندر این تختگاه با مقدار

سال و مه کام ران و شادی کن

روز و شب عیش ساز و باده گسار

دور حکمت فزون ز حضر قیاس

سال عمرت برون ز حد شمار

***

ایضاً در مدح شاه شیخ ابواسحاق

به یمن معدلت پادشاه بنده نواز

بهشت روی زمین است خطه ی شیراز

فلک مهابت خورشید رأی کیوان قدر

ستاره جیش مخالف کش موافق ساز

جهانگشای جوانبخت، شیخ ابواسحاق

زهی ز جمله ی شاهان و خسروان ممتاز

مسیر تیغ تو با سرعت قضا همراه

صریر کلک تو با حکمت قدر همراز

سماک، حکم تو را چاکری است نیزه گذار

شهاب، امر تو را بنده ای است تیرانداز

در این حدیقه ی زنگار نسر طایر چرخ

به بوی ریزه ی خوان تو می کند پرواز

فراز تخت چو تو شاه کامکار ندید

سپهر اگرچه بسی گشت بر نشیب و فراز

به عهد عدل تو جز نی نمی کند ناله

ز دست حادثه جز دف نمی کند آواز

خدایگانا از جنس بندگان چو خدای

تو بی نیازی و ما را به حضرت تو نیاز

کسی که روی بدین دولت آستان دارد

در سعادت و دولت شود به رویش باز

جهان پناها بیچاره را بدین کشور

صدای صیت شما می کشد ز راه دراز

مرا به حضرت اعلی همین وسیله بس است

که من غریبم و شاه جهان غریب نواز

به صدق ناطقه از جان و دل زند آمین

چو بنده ورد دعای شما کند آغاز

همیشه تا که نباشد سپهر را آرام

مدام تا که نباشد خدای را انباز

در تو قبله ی حاجات اهل عالم باد

چنانکه کعبه ی اسلام قبله گاه نماز

***

در تهنیت مراجعت شیخ ابواسحاق به شیراز

رسید رایت منصور شاه بنده نواز

به خرمی و سعادت به خطه ی شیراز

جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق

خدایگان مخالف کش موافق ساز

شمار جوش سپاهش ستاره را مانند

مسیر قبه ی چترش سپهر را دمساز

گشاده دولت او کشوری به یک حرکت

گرفته باز شکوهش جهان به یک پرواز

یقین که صبح ز ایام دولت او را

هنوز صبح سعادت نمی کند آغاز

کجاست حاسد بدبخت گو ببین و بسوز

کجاست بنده ی مخلص بگو بیا و بناز

به کامرانی چندانش زندگانی باد

که حصر آن نکند کس به عمرهای دراز

***

در ستایش شاه شجاع مظفری و وصف بارگاه او گوید

خجسته بارگه پادشاه هفت اقلیم

مقر جاه و جلال است و جای ناز و نعیم

به شکل شمسه ی او آفتاب با تمکین

به وضع رفعت او آسمان با تعظیم

فضای حضرت او دلشگا چو صحن چمن

هوای خرم او جانفزا چو بوی نسیم

بر آشیانه ی او عقل و روح جسته مقام

بر آستانه ی او فتح و نصر گشته مقیم

طوافگاه ملوک جهان حریم درش

چو قبله گاه جهانی مقام ابراهیم

رسید کنگره های بلند او جایی

که قاصر است از او وهم دوربین حکیم

شده چو عقل مجرد ز نائبات ایمن

شده چو روح مقدس ز حادثات سلیم

نشسته خسرو روی زمین به کام در او

گرفته دست شراب و گشاده دست کریم

جلال دنیی و دین شیر حمله شاه شجاع

که هست چاکر او آفتاب و ماه ندیم

صریر کلکش چون ابر بر جهان فایض

ضمیر پاکش بر خلق چون خدای کریم

خداش در همه حالی معین و ناصر باد

به حق احمد مرسل به حق نوح و کلیم

***

در وصف خطه ی کرمان و مدح شاه شجاع گوید

سپیده دم که شهنشاه گنبد گردان

کشید تیغ و بر اطراف شرق گشت روان

سپهر غالیه سا و صبا عبیر آمیز

شمال مجمره گردان، نسیم مژده رسان

ز بهر مقدم سلطان چرخ، پرتو صبح

به سوی عرصه ی خاور کشید شادروان

طلوع کرده ز مشرق طلایه ی خورشید

چو از بلاد حبش پادشاه ترکستان

به یمن دولت و اقبال شاه بنده نواز

مرا به جانب کرمان کشید بخت عنان

نظر گشادم و دیدم خجسته مملکتی

مقر جاه و جلال و مقام امن و امان

سواد او چو خم زلف حور عنبر بار

هوای او چو دم باد صبح مشک افشان

به هر طرف که روی سبزه های او خرم

به هر چمن که رسی غنچه های او خندان

ز آب صافی او غبطه می خورد کوثر

به لطف روضه ی او رشک می برد رضوان

فضای او همه پر باغ و راغ و گلشن و کاخ

زمین او همه پر یاسمین و پر ریحان

گذشته تارک ایوانهای عالی او

ز اوج منظر برجیس و طارم کیوان

به اعتدال جنان فصلهای او نزدیک

که ایمن است در او برگ گل ز باد خزان

عجب نباشد اگر مرده زنده گرداند

نسیم چون کند اندر فضای او جولان

نظر به قلعه ی او کن که از بلندی قدر

نه دست وهم بدو می رسد نه پای گمان

هم آسمانه ی او گشته با سپهر قرین

هم آستانه ی او کرده با ستاره قران

ز شکل طاق و رواقش نشانه ای شبدیز

ز وضع کنگره هایش نمونه ای هر مان

همه خلایق او آن چنان که خلق خورند

قسم به جان کریمان خطه ی کرمان

همه وضیع و شریفش غریق ناز و نعیم

ز یمن معدلت خسرو زمین و زمان

جلال دولت و دین پادشاه هفت اقلیم

که آفتاب بلند است و سایه ی یزدان

سکندر آینه جمشید جاه فرخ روز

فلک سر بر ملک خلق آفتاب احسان

جهانگشای جوان بختیار دولتیار

بلند مرتبه ی تاجبخش ملکستان

ستاره لشکر خورشید رای کیوان قدر

قضا شکوه قدر حمله ی زمانه توان

همای همت او طایر همایونی است

که روز و شب همه بر سدره می کند طیران

به زور تیغ بگیرد جهان مکن تعجیل

که روزگار دراز است و شهریار جوان

بلند مرتبه شاها ز عدل شامل تو

خلاص یافت جهان از طوارق حدثان

زمین به بازوی طبع تو می شود آباد

فلک به پشتی جاه تو می کند دوران

اگر نه حلم تو دادی قرار دنیا را

کجا شدی کره ی خاک مستقیم ارکان

ز جود و داد تو منسوخ گشت یکباره

عطای حاتم طائی و عدل نوشروان

ز شعر خویش سه بیتم به یاد می آید

در این قصیده همی آورم کنون به میان

به عهد عدل تو جز نی نمی کند ناله

ز دست حادثه جز دف نمی کند افغان

به خواب امن فرو رفت چشمهای زره

ز گوشمال امان یافت گوشهای کمان

فلک به چاه تو خرم چنان که جان به خرد

جهان به جود تو قائم چنان که تن به روان

جهان پناها من آن کسم که از دل پاک

گشاده ام به ولای تو در زمانه زبان

ثنا و مدح تو خوانم بر وضیع و شریف

دعای جان تو گویم به آشکار و نهان

مرا همیشه سلاطین عزیز داشته اند

ز ابتدای صبی تا به این زمان و اوان

ز حضرت تو همان چشم تربیت دارم

که دیده ام ز بزرگان و خسروان جهان

همیشه تا نبود دور مهر را انجام

مدام تا نبود سیر ماه را پایان

به کامرانی و دولت هزار سال بزی

به شادمانی و عشرت هزار سال بمان

همای چتر تو را آفتاب در سایه

نفاذ امر تو را کاینات در فرمان

***

در مدح شاه شیخ ابواسحق

به فر معدلت خسرو زمین و زمان

بسیط خاک چو خلد برین شد آبادان

سپهر بخشش دریا عطای کوه وقار

قضا شکوهِ قدر قدرتِ زمانه توان

جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق

که آفتاب توان است و مشتری احسان

حرام گشت بر ابنای دهر فتنه و ظلم

پناه یافت جهان در حریم امن و امان

همای چترش تا سایه بر جهان انداخت

خلاص یافت خلایق ز حادثات زمان

به رزم و بزم چو برخیزد و چو بنشیند

به یمن طالع و تدبیر پیر و بخت جوان

به یک شکوه بگیرد، به یک زمان بدهد

از این کنار جهان تا بدان کنار جهان

علو همتش افزون ز کارگاه یقین

عروج جاهش بیرون ز دستگاه گمان

زهی بلند جنابی که حشمت خورشید

چو شمسه ای بودت بر کنار شادروان

گرفته سایه ی چتر تو با ازل میثاق

ببسته سایه ی قدر تو با ابد پیمان

چو در شعاعه ی خورشید نور جرم سها

چو بر تجلی رای تو آفتاب نهان

نسیم لطف تو گر بر جحیم جلوه کند

شود زبانه ی آتش چو چشمه ی حیوان

سموم قد تو گر بگذرد به سوی بهشت

به یک شراره بسوزد خزاین رضوان

ز زخم تیغ تو ملک عدوت ویران است

در او نشسته حسودت چو بوم در ویران

صریر کلک تو را روزگار در تسخیر

مسیر تیغ تو را کاینات در فرمان

به بارگاه تو چون بندگان کمر بسته

هزار چون جم و دارا و رستم دستان

جهان پناها در زحمتم ز دور فلک

تو داد بخشی و داد من از فلک بستان

ملول گشتم از این اختران بیهده گرد

به جان رسیدم از این روزگار بی سامان

به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر

مرا ز منت این چرخ سفله باز رهان

همیشه دولت و اقبال تا شوند قرین

مدام زهره و برجیس تا کنند قران

قران فتح و ظفر بر جناب جاه تو باد

که آفتاب بلندی و سایه ی یزدان

***

ایضاً در مدح شاه شیخ ابواسحاق

ای بر در تو دولت و اقبال پاسبان

وی خاک آستانه ی تو کعبه ی امان

هر کس که همچو حلقه بر این در ملازم است

او را اسیر و حلقه به گوشند انس و جان

وان کس که بر در تو نگردد کلید دار

در تخته بند بسته بود چون کلید دان

خرم دری که باز شود هر سحر گهی

بر درگه خجسته ی سلطان کامران

خورشید ملک سایه ی یزدان جمال دین

دارای دهر خسرو گیتی جم زمان

شاهی که اطلس تتق زرنگار چرخ

مانند پرده می نهدش سر بر آستان

بادا همیشه بر در دولت سرای او

تأیید و بخت و دولت و اقبال را قران

***

در مدح خواجه رکن الدین عمید الملک وزیر گوید

ای آسمان جنیبه کش کبریای تو

وی آفتاب پرتوی از نور رای تو

دارای دهر آصف ثانی عمید ملک

ای صد هزار حام طائی گدای تو

خورشید نورگستر و مفتاح دولت است

رای رزین و خاطر مشکل گشای تو

خواهد فلک که حکم کند در جهان ولی

کاری میسرش نشود بی رضای تو

بحر محیط را که عطا بخش می نهند

غرق خجالت است ز فیض عطای تو

پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود

گنجور بخت گنج سعادت برای تو

روز نبرد چون که پریشان کند صبا

گیسوی پرچم علم سدره سای تو

گرد از یلان برآرد و افغان ز پر دلان

از گرد راه بازوی معجز نمای تو

شاها من آن کسم که شب و روز کرده ام

از روی اعتقاد سر و جان فدای تو

کس را دگر ندانم و جایی نباشدم

جز آستانه ی در دولتسرای تو

صد سال اگر به فارس توقف بود مرا

وجه معاش من نبود جز عطای تو

غیر از ثنای تو نبود شغل دیگرم

کاری نباشدم به جهان جز دعای تو

روزم بود خجسته و کارم بود به کام

هر گه که بامداد ببینم لقای تو

آنکس تویی که همچو منت صد هزار هست

وان کس منم که نیست مرا کس به جای تو

چندان که رهنمای بنی آدم است عقل

بادا سعادت ابدی رهنمای تو

***

در مدح شاه شیخ ابواسحاق گوید

ای دوش چرخ غاشیه گردان جاه تو

خورشید در حمایت پر کلاه تو

شاه جهان سکندر ثانی جمال دین

ای برتر از شهان جهان دستگاه تو

تا چشم دشمنان شود از بیم او سفید

سر برافروخت پرچم گیسو سیاه تو

در دعوی سعادت دنیا و آخرت

نزدیک عقل داد و کرم بس گواه تو

در معرضی که جیش تو بر خصم چیره شد

خورشید تیره گشت ز گرد سپاه تو

تو جان عالمی و علی سهل جان جان

تو در پناه خالق و او در پناه تو

تا در پی همند شب و روز و ماه و سال

بادا خجسته روز و شب و ماه و سال تو

***

در وصف بارگاه شاه شیخ ابواسحاق و ستایش او گوید

گوییا خلد برین است این همایون بارگاه

یا حریم کعبه، یا فردوس، یا ایوان شاه

پیشگاه حضرتش گردنکشان را بوسه جای

بر غبار آستانش پادشاهان را جباه

چون ستاره در شعاع شمس پنهان می شود

چون فروغ شمسه هایش بنگرد خورشید و ماه

گر تفرجگاه جنات نعیمت آرزوست

چشم بگشا تا ببینی جنت بی اشتباه

و اندر او تخت سلیمان دوم دارای دهر

شاه گیتی دار جمشید فریدون دستگاه

آفتاب هفت کشور خسرو مالک رقاب

سایه ی حق شیخ ابواسحاق بن محمود شاه

خسروان را درگه والای او امید گاه

بارگاه عالیش گردن فرازان را پناه

مشک تاتاری شود چون پاش بوسد خاک را

سرو گردد گر از آن حضرت نظر یابد گیاه

مثل او سلطان نیاید در جهان وین بحث را

هر کجا دعوی کنم از من نخواهد کس گواه

چشم بد دور از جنابش باد و بادا تا ابد

دولتش باقی جهان محکوم و یاری ده اله

***

در تعریف عمارت شاه شیخ ابواسحاق گوید

ای کاخ روح پرور و ای قصر دلگشای

چون روضه دلفریبی و چون خلد جانفزای

هم شمسه ی تو غیرت خورشید نوربخش

هم برکه ی تو خجلت جام جهان نمای

فرخنده درگه تو شهان راست سجده گاه

عالی جناب تو ملکان راست بوسه جای

در کنه وصف تو نرسد عقل دوربین

بر قدر بام تو نرود وهم تیز پای

زان سایه ی همای همایون نهاده اند

کز سایه ی تو می طلبد فرخی همای

چون گلشن بهشت سرا بوستان تست

شادی فزای و خرم و جانبخش و دلربای

از بلبلان مدام پر از ساز زیر و بم

وز مطربان همیشه پر از بانگ چنگ و نای

تا بزمگاه شاه جهان گشته ای شده است

از روی فخر کنگره هایت سپهر سای

خورشید ملک و سایه ی یزدان جمال دین

سلطان عدل گستر و شاه خجسته رای

هم مانده پیش همت او ابر بی گهر

هم گشته پیش دست و دلش بحر و کان گدای

***

در مدح شاه شیخ ابواسحاق گوید

تجلت من سماوات الامانی

تباشیر المسرة و الامان

و صبح النجح لاح و هب سحراً

نسیم الانس من صوب الجنان

واضحی الروض مخضراً فبادر

الی الاقداح من کف القیان

نهان چون زاهدان تا کی خوری می

چو رندان فاش کن راز نهانی

بزن مطرب نوای ارغنونی

بده ساقی شراب ارغوانی

ادر کأساً و لا تسکن و عجل

ودع هذا التکاسل و التوانی

معتقة لدی الحکماء حلت

علی نغم المثالث و المثانی

غم فردا مخور امروز خوش باش

منت می گویم آن دیگر تو دانی

مجوی از عهد گردون استواری

مخواه از طبع دنیا مهربانی

مده وقت طرب یکباره از دست

دوباره نیست کس را زندگانی

می نوشین ز دست دلبری نوش

که در قد و خدش حیران بمانی

یضاهی خده ورداً طریا

تبسم ثغره کالا قحوان

ز خالش هوشیاران کرده مستی

ز چشمش برده مستان ناتوانی

چو گل افسانه در مجلس فروزی

چو بلبل شهره در شیرین زبانی

خرد گوید چو آری در کنارش

ندیدم کس بدین نازک میانی

زمان عشرت است و بزم خسرو

سلیمان دوم جمشید ثانی

ابواسحاق سلطان جوانبخت

که بر خوردار بادا از جوانی

شکوه افزای تخت کیقبادی

سریر افروز بزم خسروانی

فریدون حشمتی در تاج بخشی

سکندر رفعتی در کامرانی

به اقبالش فلک را سر بلندی

به دورانش جهان را شادمانی

کند پیوسته بر ایوان قدرش

زحل چوبک زنی مه پاسبانی

همش تأیید و نصرت لایزالی

همش اقبال و دولت آسمانی

همایون سایه ی چتر بلندش

چو خورشید است در کشور ستانی

همیشه کوتوال دولت او

کند بر بام گردون دیده بانی

خجسته کلک او در گنج پاشی

مبارک دست او در زرفشانی

گهربار است چون ابر بهاری

درم ریز است چون باد خزانی

به عهد عدل سلطان جوانبخت

که او را می رسد فرمان روانی

نجونا من تطرق حادثات

عفونا من بلیات الزمان

ثنای شاه کار هر کسی نیست

مقرر بر عبید است این معانی

همیشه تا بدین فیروزگون کاخ

کند خورشید تابان قهرمانی

ظفر با موکب او همعنان باد

که بر وی ختم شد صاحبقرانی

***

در مدح خواجه رکن الدین عمید الملک وزیر گوید

در این مقام فرحبخش و جای روح فزای

بخواه باده و بر دل در طرب بگشای

به عیش کوش و حیات دو روزه فرصت دان

چو برق می گذرد عمر کاهلی منمای

به دستگیری ساغر خلاص شاید یافت

ز جور و هم زمین گرد آسمان پیمای

به پایمردی گلگونه می توان رستن

ز دست حادثه ی روزگار محنت زای

بیار مطرب می برشکن ز توبه و زهد

که توبه هست جگر خوار و زهد جانفرسای

منم که با عمل و قول چنگ بی زارم

ز قول بی عمل شیخکان هرزه درای

طریق زهد نه راه است گرد هرزه مگرد

حدیث توبه نه کار است زان سخن باز آی

شراب خواه به بزم خدایگان جهان

به گام عیش و طرب راه عمر می پیمای

جهان فضل و کرم رکن دین عمید الملک

که باد تا به ابد در پناه لطف خدای

فروغ رایش چون آفتاب عالمگیر

اساس جاهش مانند قطب پا برجای

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا