- سراج الدین عثمان مختاری (473 تا 550 هجری قمری)
او از شعراى دربار غزنویان و با ابراهیم بن مسعود غزنوى (492 -450 ق) و مسعود بن ابراهیم (508 -492 ق) و عضدالدوله شیرزاد بن مسعود بن ابراهیم و ابوالملوك ارسلان بن مسعود بن ابراهیم معاصر بود. علاوه بر غزنویان،سلاجقهى قاوردیان كرمان و سلاجقهى عراق را نیز مدح كرده است. از شعراى معاصر مختارى مىتوان مسعود سعد سلمان، امیر معزى، سنایى غزنوى و ابوالفرج رونى را نام برد. او مسعود سعد را مدح گفته و سنایى وى را مدح كرده است. در تذكرهها براى وفات وى تاریخهاى متفاوتى از 534 تا 555 ق ذكر شده است. همچنین بعضى از تذكرهها او را ممتاز غزنوى، استاد سنایى غزنوى، مىدانند كه بعد از فوت سلطان ابراهیم بن مسعود به هندوستان رفته است. از آثارش: مثنوى «شهریارنامه»، در ذكر داستان شهریار پسر برزو، از نوادگان رستم زابلى، به درخواست سلطان مسعود بن ابراهیم كه تقلیدى از «شاهنامهى» فردوسى است؛ مثنوى «هنر نامهى یمینى»، در پانصد بیت، در مدح یمینالدوله بهرامشاه؛ «دیوان» شعر، در حدود هشت هزار بیت.
***
در مدح ابو محمد (یا ابو احمد) حسن
روزگاری خوشتر است از شکر و عنبر ترا
تا سمن در عنبر است و لاله در شکر ترا
نسترن بر سنبل من چیره گشت از درد آنک
سنبل آمد بر، ز شمشاد سمن پرور ترا
گرد نیلوفر درآید تابش خورشید و باز
گرد خورشید اندر آمد برگ نیلوفر ترا
لشکر زنگ تو چون بگرفت لشکرگاه ترک
در زبان گیرند ترکان اندرین لشکر ترا
نیکویی بر روی نیکویت همانا عاشق است
کز نکو رویان کند هر روز نیکوتر ترا
گردد ای شمع چگل گرد سرت پروانه وار
گر پری بیند کلاه چار پر بر سر ترا
با چنین روی ارتو گویی حور در عشق منست
عاشقان دارند نهمار اندرین باور ترا
ور بخواب اندر ببینندت خرامان در بهشت
شمسه ی فردوش پندارند حوران مر ترا
زآنک بفریبی دل عشاق را از دلبری
دلفریبان حاسدانند، ای بت دلبر ترا
ماهرویان بندگان گردنت ار من روز جشن
پیش خورشید خداوندان برم یکسر ترا
ای بزرگی کز برای رای ملک آرای تو
زاد مردان بنده اند و خواجگان چاکر ترا
نام والای تو هست از کینت شیر خدا
باز عالی کنیت است از نام پیغمبر ترا
اختری اندر سپهر دولت پیروز روز
واختر پیروز خواند بر سپهر اختر ترا
افسر ملکی و گیرد گوهر فخر از تو نور
گوهر فخری و دارد ملک در افسر ترا
کلکت اندر ظلمت انقاس شد گوهر سپر
تا کند روشن کمال علم اسکندر ترا
گوهر دفتر ببرد از گوهر افشین خطر
قیمت گوهر فزود از گوهر دفتر ترا
بودنی گویی، چنان کز راستی گویی ز لوح
جبرئیل آورده کرده نسختی بربر ترا
چون رخ خورشید وارت مجلس افروزی کند
ماه ساقی خیزد و ناهید خیناگر ترا
چشمه ی خضر پیمبر گردد اندر دست تو
جام، ازیرا کآب حیوان زاید از ساغر ترا
رای چون روز تو در بخشش نماید روز بزم
چهره ی جود از کف دست سخا گستر ترا
زر بخاک اندر نهان کردی ز بیم جود تو
گر بخاک اندر بدیدی دیده ی عبهر ترا
بنده را بخشی تو از بس بنده بخشایی بطبع
گر زمین زر نثار آرد، سپهر وخور ترا
آز اگر بفریبدی آزاد مردان را بطبع
گرنه این چندین عداوت نیستی بر زر ترا
آسمان هفتست و هر یک را یکی کشور بس است
آن سپهری تو که باید هفتصد کشور ترا
شاعیان را منع کردی از هوای خویشتن
گر بدین بخشش بدیدی دیده ی حیدر ترا
گوهر آدم نموداریست از دریای لطف
آب و کف ما را رسید و گوهر و عنبر ترا
آفرینش چون ترا با آفتاب انباز کرد
ضعف خاک او را سپرد و قوت آذر ترا
زآنک تو قایم بذاتی، و آسمان قایم بتو
فلسفی او را عرض پندارد و جوهر ترا
ور نبودی افتخار عالم محسوس را
جوهر عقل تو چون برداشتی پیکر ترا
زآنک حسن اندر نبات و مردمی اندر ستور
محتمل تر باشد از دیدن بطبع اندر ترا
آفتاب دولتی و خاک بوسد پیش تو
گر بشاید آفتاب آسمان خاور ترا
ورنی خورشید دولت پس چرا دریای فخر
از تو گوهر گیرد و آسان دهد معبر ترا
تخم احسان تو محکم کرد بیخ مکرمت
تا وزارت باشد از شاخ مروت بر ترا
پادشاه ار در خور قدر تو سازد پایگاه
ناید اندر چشم او اوج زحل در خور ترا
روز اقبالت هم اکنون می کند آغاز صبح
روشناییهاست اندر کارها بی مر ترا
باش تا بر حال خود ظاهر ببینی فال من
خدمتی گویم درین معنی چو زر تر ترا
من چه گویم چون بزرگیهای تو گویدهمی
کز برای این شرف زاده است خود مادر ترا
یاد باد آن روز کز پیش تو بیرون آمدم
با دلی کو سجده کردی هر زمان در بر ترا
در بیابانی که ریگ از تف برنگ لاله بود
مرغزاری ساختم پر لاله ی احمر ترا
خدمتی گفتم بزیب لعبت آزر ولیک
اندرو کرده ثنای بچه ی آزر ترا
از فراوان شکر و بی اندازه نعمتها ز من
بنده در کرمان کنون بیش است از آن کایدر ترا
تا بدین ساعت که پیش تو ببوسیدم زمین
هم بجان تو که باجان داشتم همبر ترا
ضخم خواهد گشت اندر مدح تو دیوان من
گر چنین خواهم ستود از خامه ی لاغر ترا
تا جهانرا خنجرو کلکست و آب و آتشست
کلک آتش رنگ باد و آبگون خنجر ترا
مکرمت مشکور باد و محمدت محصول باد
مملکت مضبوط باد و پادشاه یاور ترا
***
در مدح شمس الوزراء قطب الدین اسفهسلار ابوالفتح یوسف بن
یعقوب (کوتوال)
بر دمانید علی رغم من ای ماه سما
چشمه ی مهر تو از چشمه ی نوش تو گیا
گر چراگاه منست آنک چنین سبز شدست
من ببوسی کنم آن سبزه از آن چشمه چرا
یا غلط کرده ام آن سبزه چراگاه منست
طرفه سریست بگویم که چگونه است و چرا
پیش خورشید تو چون ابر بباریدم اشك
ناگهان از لب تو، قوس قزح شد پیدا
یا ترا حلقه ی انگشتری بود دهان
تو نگین کردی از آن زمرد بسیار بها
چون دو افعی است دو زلف تو ندانم بچه علم
پیش افعی گهر سبز نهادی بخطا
گر كند جادویی آن غمزه ی جادو كش تو
ز آن زمرد نرسد مار ترا هیچ بلا
ز آن بترسم که نهیب و خطر غمزه ی تو
کند ای ماه، زره پوش بنا گوش ترا
تا نپوشی بزره ماه سما را که ازوست
اندکی روشن، تاریک هوای دل ما
بزره ماه سما را چه نیاز آید اگر
سر فرازی نکند رمح وزیر الوزرا
صاحب دنیا آن مهر کف چرخ محل
یوسف یعقوب آن بحر دل ابر عطا
آنکه ز انگشت نماید بامل قامت جود
وز کف دست نماید بطمع روی سخا
گر بوهم از محل خویش بگردون نگرد
فلک ثابته برج آید و خورشید سها
گیرد از خاطر او چشمه ی خورشید فروغ
یابد از فکرت او روضه ی فردوس بها
بر کریمیش خردمندی ورادیش دلیل
بر بزرگیش جوانمردی و مردیش گوا
گوهری دارد مشهور و کمالی معروف
همتی دارد عالی و مکانی والا
صبر کردن را کوهست و، وغا را آتش
پیشدستی را باد است، و سخا را دریا
تا جهان خدمت او را بوفا پیشه گرفت
سرزنش بیش نکردند جهان را بجفا
مادت رایش اگر جوهر عالی شودی
از قمر نور ببردی و ز خورشید ضیا
گر فلک دعوی خصمی کند این دولت را
رای باقیش برد عمر فلک را بفنا
ور بتدبیر نیاید پس از این خصم بدست
او بشمشیر زند دست چو موسی بعصا
چون در آیند بهم عمر فروشان نبرد
جان شیرین ببها کرده ببازار وغا
تیغ زن نور ببرد بحسام از خورشید
آسمان روی بپوشد بغبار از هیجا
کوه صحرا شود از زخم سم پیل تنان
وز تن شیر دلان کوه نماید صحرا
اجل مردان در جنگ نماید نزدیک
امل گردان از دور بماند شیدا
صدر دنیا را بینند بر افروخته تیغ
که چو خورشید ز یک گوشه در آید تنها
و آن هوا را که بود چون شب دیجور از گرد
پر کواکب کند از گوهر آن روهینا
بسها کوه بسوزد بشهاب اهریمن
بسنان پیل بدوزد بخدنگ اژدرها
غنچه ی گل را چون لاله کند در نرگس
بر صدف ریزد یاقوت مذاب از مینا
از جهانی بزمانی بکشد کین و بلهو
باز گردد بسر مجلس خود کامروا
ای خداوند وزیران و سپهسالاران
آن سپهری که سپهر از تو ستاند بالا
از سر رمح تو در دزدد مریخ بدن
وز رخ تیغ تو بنماید خورشید قفا
خاطر و دانش و آهستگی و طبع تو صدر
مایه ی آتش و دریا و زمین است و هوا
سیرت و رسم تو روح کرم و عمر امید
لفظ و قول تو حیات خرد و جان وفا
از کف جود تو بیرون نبود قسم قدر
وز پی امر تو یکسو نشود حکم قضا
چون هبا زاید ز اول بزمین اندر زر
ز آن، زر روی زمین هست بچشم تو هبا
تو بر آری بعطا مرد خرد را بسپهر
تو رهانی بسخا اهل سخن را ز عنا
نیست در عمر تو فردای تو دور از امروز
هست با جود تو امروز تو دور از فردا
پنج کرده است عطای کف راد تو طباع
هشت کرده است غبار سم اسب تو سما
باغ نظم از گل مدح تو نماید ببهشت
شاخ فتح از نم تیغ تو گراید بنما
گر رود هرگز بر لفظ تو مدح ملکی
باز گردد بتو آن مدح چو از کوه صدا
ور کند خلق ترا شاعر مانند بگل
نه پیاده دمد از شاخ گل و نی رعنا
عقل یکتایی و المنه لله که ترا
هست هر چیز بدست آمده الا همتا
آتش مهر تو دارد بدل اندر، خورشید
کمر امر تو دارد بمیان بر، جوزا
سحر گردد چو شود شعر بمدح تو تمام
روح یابد چو کند کلک ثنای تو ادا
منم آورده و پرورده و کس کرده ی تو
داغ اقبال تو بر من ز میان شعرا
بگذرانیدم و خواهد گذرانید بسی
روزها را بثنای تو و شب ها بدعا
تا فلک را زبر خاک طلوعست و غروب
تا زمین را از پی چرخ صباحست و مسا
روز ملت باد، ازرای تو پر نزهت و نور
کار دولت باد، از کلک تو با برگ و نوا
عالی افروخته جاه تو خرد را بمحل
خرم آراسته عمر تو جهان را ببقا
کارداران فلک، دیده بروی تو جهان
پادشاهان جهان، گفته بنام تو ثنا
***
در مدح صاحب عمید سید الوزراء مجیر الدوله قطب الدین ابوالمظفر
حسین بن حمزه وزیر ملک کرمان
بخواب دیدم دوش آن فراق یافته را
رخش چو چشم نژند و قدش چو زلف دو تا
تنش چو سایه و، آن سایه، بر کران زمین
دلش چو ذره و، آن ذره، در میان هوا
معین عمر من و، عمر او معین فراق
امیر جان من و، جان او اسیر هوا
رمیده هوش مرا دید، در رمیده ز عهد
شکسته وار، بمن گفت کای شکسته وفا
گرفته پنج حواست هوای هفت اقلیم
مرا سه سال، بدو دست هجر کرده رها
ز روز رفتن و جای وداع باز اندیش
فرو نگر که چه گفتم ترا در آن صحرا
که گر بحضرت کرمان همی گشایی گام
مروتی کن، وز بند خود بر آر مرا
که هر که رفت بدان ملک و آن ولایت دید
زدیش بود دژم جان و خرم از فردا
ز شهر و یار وفادار خود نیارد یاد
گر این چو باغ بهشت است و آن چو ماه سما
بخاصه شاعر و آنگاه شاعری چون تو
که موی را بشکافی بخاطر از بالا
همت بلطف قوی دل کنند چون گردون
همت بصله توانگر کنند چون دریا
جواب دادم کای در فراق داشته صبر
ز من بیابی پاداش و از خدای جزا
تو راست گفتی من در بهاری افتادم
که بوستانش نخواند بهشت را همتا
خدایگانی دیدم که ابر دولت او
بخاصیت بد ماند شکوفه از خارا
دو سال و شش مه بوسیدم آن خجسته بساط
که او چو چشمه ی روز است و آفتاب، سها
بلفظ خویش مرا گفت پادشاه جهان
که ای گشاده بفرمان من زبان ثنا
غنیت باز فرستم بحضرت غزنین
مباش مشغول، الا ببندگی و دعا
کنون بر آنم کاین ماجرا بشاه برد
ز بهر آخرت خویش، صاحب دنیا
مجیر دولت، صدر هدی ظهیر ملوک
حسین حمزه خداوند سید وزرا
کمال عالم و ترتیب ملک و جوهر عدل
کزو گرفت فلک زینت و زمانه بها
جهان نیامد بی اهتمام او بنظام
هنر نشد مگر از روزگار او پیدا
ز قطب دین، ولی میرمؤمنین دارد
جهان نظام و هنر نام و روزگار بقا
همه جهان را چون آفتاب روشن شد
که او جهان کمال است و آفتاب سخا
معاینه چو کف دست اوست روی کرم
هر آینه ز سر کلک اوست پای قضا
سرشته نقس دواتش ز توتیای امید
دمیده شوشه ی کلکش ز کیمیای عطا
پناه دین شد شمشیر و کلکش، از پی آن
که دین قویتر باشد میان خوف و رجا
ز عزم اوست بدست سپهر، خنجر قهر
ز حزم اوست بپیش زمانه، سد بلا
زهی بمسند دولت چو مشتری در قوس
زهی بصدر وزارت چو شمس در جوزا
سخن بمدح تو خالی شد از فساد و خلل
جهان بسعی تو ایمن شد از بلا و عنا
ز همت تو، مهیا شد، آرزوی کرام
بدولت تو، فزون شد، معیشت شعرا
مرا همانا وقتست باز گفتن حال
خموشی ارچه صوابم نمود، بود خطا
سخن شناسان گفتند و خود تو به دانی
که بنده گاه سخن گوهریست بیش بها
مروت تو مرا گر بارز من بخرد
مگر بروی زمین زر دمد بجای گیا
چو من خموشم، از امثال خود یکی باشم
بشعر باز در ایشان، یکی شوم تنها
بمجلس چو تو داور، مرا در این دعوی
همین قصیده بر این ماجرا بس است گوا
ولیک نادره حالیست، و آن بخواهم گفت
بنعمت تو که تا بنده حاضر است اینجا
ز روی بستر شد چرخ در کمینگه مرگ
هزار دینار از نقد و رزمه ی دیبا
من ار ز مجلس تو باز مانم و در شاه
دو بیتی ای نتوانم بکدیه کرد انشا
چگونه گردد بر مدح هر کس، ای عجبی
همان زبان که ثنا گفت شاه را وترا
بزرگوار زنهار بنده را دریاب
مده بخواری و حرمان بنده، بیش رضا
مرا چنان ز شهنشاه خواه دستوری
که باز گردم با صد هزار برگ و نوا
ز جود تو بتن مضطرب، نموده سکون
ز شکر تو بدل دردمند، برده شفا
همیشه تا بشتابد هوای دوست بدوست
همیشه تا بگراید دل سرا بسزا
بقا موافق عمر نکو سگال تو باد
بجان دشمنت اندر رسیده باد فنا
***
در مدح امیر جمال الدین سلطانشاه گوید
دیدم بره آن ماه راستین را
آن نازک زیبای نازنین را
آن مشک بر اندوده، نسترن را
وز باده بپالوده انگبین را
شانه زده زلفین و نقش بسته
از عنبر پر چین، حریر چین را
پیچیده و بر گوش حلقه کرده
آن غالیه ی پر شکنج و چین را
روی چو بهشتش نموده رضوان
از کنگر فردوس، حور عین را
زو شرم زده حورو، او ز شرمش
آورده بره روی شرمگین را
ز اطراف جهان صد هزار عاشق
برخاسته آن سرو به نشین را
بنشستم و از عکس جعد و رویش
پر سنبل و گل کردم آستین را
تا چون بدر حجره ی من آید
بر زلف و رخش ریزم آن و این را
بسیار بمالیدم و نهادم
بر دامن و پایش، رخ و جبین را
کای ترک بیک بوسه شادمان کن
این عاشق بیچاره ی حزین را
گفتم بگشاید مگر برمزی
آن لعل پر از لؤلؤ ثمین را
و آخر بجز اینم نگفت کآخر
چون مدح نگویی جمال دین را
شاهنشه سلطان شه آن بزرگی
کاو، ماه و سپهر است، گاه وزین را
فخر امرا، آنک فخر ذاتش
آورد زبر دست، ماء وطین را
گر باد ز عزمش مثال یابد
از پای در آرد که متین را
ور خاک ببیند شکوه خشمش
در زیر مکان آورد، مکین را
بر شیر فلک، شیر رایت او
صندوق پر آتش کند عرین را
الماس، عقیق یمن نماید
چون کان یمانی کند یمین را
ای عقل تو حصن زمانه کرده
آن رای هنر پرور رزین را
جاه تو محیط آمد آسمان را
چونانک هوا، کره ی زمین را
وایزد، بحمایتت بلند کرده
[از حسن قوی بنیت حصین را
ناهید نگینت قرینه ای شد
در قرن تو، خورشید بی قرین را
از منت خورشید رسته گردد]
ماه ار تو نمایی بدو، نگین را
ور ابر، چو لطفت، سرشگ بارد
دریا نکند تلخ، طعم هین را
پیکان تو گر زود رو نبودی
شایسته بدی، گنبد برین را
ور گوهر تیغ تو سیر کردی
سرمایه شدی، چشمه ی معین را
چون قاعده ی کین، ز عجز باشد
از طبع تو، زایل نهند کین را
سیم است بپاکی دلت و لیکن
آنگه که ازو کم کنند سین را
پیوسته بصید نیاز باشد
جود تو مهیا شده کمین را
انعام تو همداستان نباشد
گرد طبع همی خون دهد جنین را
نهمار، بمقصد همی رساند
ایجاب تو دعوات مسلمین را
با فرتو، نکرد، عقل ثابت
اخبار فریدون آتبین را
دانست که از مقتضای دانش
با بحر نگیرند پارگین را
جان در تن اسب تو، سجده آرد
از مرتبت داغ تو، سرین را
فهرست فریب فرشته سازد
فرزانه، ز فر تو، آفرین را
یابم متناسب همی بخلقت
این طبع بعنبر شده عجین را
ز آنگه که همی بر ثبات خدمت
چون رای تو روشن کنم یقین را
در بحر ثنای تو غوطه دادم
اندیشه ی غواص دوربین را
تا هر چه بدست آیدش، نماید
این عقل بصیر گهر گزین را
وز آتش خاطر مذاب کردم
چون ماء معین، گوهر معین را
بستان، که چو عمرت بپایداری
دریابد از اقبال یوم دین را
تا ابر بهر فوردین بشوید
از شیر و می، اطراف یاسمین را
ایام نشاطت چو ابر بادا
آراسته تا حشر، فوردین را
در حکم، اثر راستی نموده
گردون، تو خداوند راستین را
***
در مدح ملک معزالدین ابوالحارث ارسلان شاه بن کرمانشاه گوید
بر اختیار بندگی مالک الرقاب
نصر من الله آمد، فال من از کتاب
هم در زمان، بقوت این اتفاق نیک
کف های پای خویش ببوسیدم از رکاب
دل در بسیج رخت نبستم بهیچ روی
با کس حدیث زاد نگفتم ز هیچ باب
آمد بخانه پشت و نیامد مرا بر وی
از دشمنان شماتت و، از دوستان عتاب
ناگه چنان ز چشم عزیزان جدا شدم
کانجا کس از قیاس نبیند مرا بخواب
رخشی چنانک از تک او، باد شد خجل
راندم چنانک از خوی او ریگ شد خلاب
گه خاک شد بزور سمش، سنگ در جبال
گه سنگ شد بزیر پیش، خاک در شعاب
راهی برونق چمن و باغ و اندرو
همچون گل شکفته، نشان پی ذئاب
بی معجز پیمبر، گفتی ز تیغ کوه
چون مه دو نیمه گشت همی قرص آفتاب
سرما چنان در آتش خورشید جسته بود
کز بار میغ گفتی طشتی است اندر آب
ز ابر سیاه و برف سپید و زمین سبز
طوطی همی پدید شد از بیضه ی غراب
رفتم براه غزنین، از آب آهنین
خفتم بحد کرمان، در آتشین سراب
لیکن مرا نمود چو داود و چون خلیل
آهن، صحی ز قوت و آتشی، تهی ز تاب
شخ های کوه، مسند و گل خارها بساط
تل های ریگ، عنبر و شوراب ها، گلاب
کز فر خدمت ملک بر و شاه بحر
در کل بر و بحر، بری بودم از صعاب
اندر دهان عقیق گرفتم ز تشنگی
بر یاد بزم خسرو، بگداخت چون شراب
دریا و دوزخ از اثر عزم و رای من
بی کار شد ز موج و فرو ماند ز التهاب
گر آفتاب همره شبدیز من شدی
ایدون گمان برم که برستی ز انقلاب
بخت آمده بحرص و، گرفته عنان من
بی باک داده، روی بهر وادی و عقاب
راندم همی بروضه ی فردوس در فرس
دیدم بسی جنایب اقبال بر جناب
با بخت خویش گفتم، کاین عزم بندگی
بر طبع مملکت نپذیرد همی ایاب
زین بارگی فرود نیارد مرا فلک
جز بر زمین بارگه مالک الرقاب
دارای برو بحر و نگهبان داد و دین
خورشید تاج و تخت و خداوند شیخ و شاب
بوالحارث ارسلانشه کرمانشه آنک هست
او را معز دنیی و دین از فلک خطاب
شاهی که پشت و قوت دین امر و نهی اوست
کاسلام از این مصیبت است الحاد از آن مصاب
از آب تیغ او جگر ملحدان بسوخت
بر آب کس نکرد بجز تیغ او کباب
تاجش بفر و زیب جهان را نهاده جاه
چترش بطول و عرض فلک را ببرده آب
وقتی که بر زمین گذرد باد عزم او
از چرخ در کشد تف خورشید را ضباب
روزی که بر جهان رسد آسیب کین او
از بیخ بر کند پر سیمرغ را ذباب
[عدل و سخاش را، اثر آب و آدمیست
کآنجا که این دو نیست، نباشد مگر خراب]
در ملک خنجر ملک و نیم چرخ او
بحریست پر جواهر و چرخیست پر شهاب
گه تاج شرع را بود، از نور آن فروغ
گه دیو ملک را رسد، از سیر این عذاب
فرمان او بطبع جوانان دهد، هرم
احسان او پذیره ی پیران برد شباب
خالی کند بحمله ز مردان مرد، صف
صافی نهد بتیغ، ز شیران شرزه غاب
چرخ و زمین پیر برزمش جوان شدند
کز گرد اسب و خون عدو گردشان خضاب
کل است خنجر ملک و ذات فتح، جزو
لابد بکل خویش بود جزو را مآب
هر ساعت از نشاط خدنگ خدایگان
آرد همی نماز، پر خویش را عقاب
گر آفتاب چرخ فرو ماند از عمل
از عکس تاج او، زرناب آید از تراب
ای ذات بخت کرده، سلام ترا، علیک
وی لفظ ملک داده، سؤال ترا، جواب
بختی بهر طریق و کمالی بهر قیاس
چرخی بهر سبیل و جهانی بهر حساب
با دولت تو هر که بدنیا کند خلاف
او را خدای عرش، بعقبی کند عقاب
بأس تو در سفینه ی صبر افکند نهیب
خشم تو بر خزانه ی عمر آورد، نهاب
از نصرت سپهر و ز خذلان اختر است
فتح ترا مجیئی و، عدوی ترا ذهاب
تیغ سداب رنگ تو ببرید، نسل شرک
نشگفت از آنک نسل ببرد همی سداب
اسلام را زرایت و رای تو چاره نیست
کان آیت صلاح است، این غایت صواب
مدح تو طاعتی است بدنیا و آخرت
کاینجا همه ثنا دهد، آنجا همه ثواب
عالم ز عدل راست نهادی چنانک بیش
ناید ز باد، زلف پریچهرگان بتاب
در آفتاب امن تو اکنون بکازرون
توزی رفو کنند بتأثیر ماهتاب
با قدر همت تو ندارد سپهر، اوج
با زور هیبت تو ندارد زمانه، تاب
بر یاد گرز و تیغ تو محکم کنند و تیز
پیلان مست، یشک و پلنگان جهره ناب
روزی هزار بار بگشتی بگرد چرخ
ماه ار زمر کبان تو آموختی شتاب
تو نایب رسولی و هستند مرکبانت
از طینت براق، نه از گوهر دواب
آواز نعل ایشان، بر جوشن عدو
آید بگوش نصرت، چون زخمه ی رباب
[با دولتند ساخته چون شیر با شکر
بر نصرتند شیفته چون دعد بر رباب]
دریاست این جهان و، درو ملک، چون صدف
ذات بزرگوار تو چون گوهر خوشاب
میغ ار ز آب تیغ تو بر داردی سرشک
بر روی آبگیر، درر گرددی حباب
گویی که روز بزم تو، از بس عطای تو
زیور زنند روی زمین را ز زر ناب
از بهر در تاج تو، مینای برگ رز
اندر میان هر شبه لعلی کند مذاب
ناهید را شراب تو آرد، برشک و رنگ
خورشید را نگین تو دارد، بدرد و تاب
از جشن مهرگان تو، یابد درخت، زر
وز بزم نوبهار تو، پوشد زمین، ثیاب
فراش تست مهر که هر بامداد و شب
تابد سرای پرده ی عالیت را طناب
کوه از سیاست تو در افتد بزلزله
چرخ از ریاست تو در آید باضطراب
جایی که امر تست، چه حکم آید از نجوم
در مرغزار شیر، چه کار آید از کلاب
ملک ترا ز دهر، تمامیست اختیار
نام ترا از فخر، بزرگیست اکتساب
تا گرد ظلم رفت، بداد تو از هوا
تا تیغ فتنه ماند، ز بأس تو در قراب
ز اطراف برو بحر بگردون همی رود
در باب دولت تو دعاهای مستجاب
تا در بهار چرخ ببندد نقاب از ابر
بگشاید آن نقاب، ز گنج زمین نقاب
از آسمان دولت بر نو بهار ملک
رای تو باد، شمس و کف راد تو سحاب
در دوزخ و بهشت خلاف و رضای تو
اعدای تو معاقب و، احباب تو مثاب
عزم تو بی رجوع و، مراد تو بی مرد
عید تو بی وعید و، دعای تو بی حجاب
در دولت و زمانه همی امرها بران
وز ملک و روزگار همه کام ها بیاب
***
لغز قلم و مدح ابوشجاع بن ابوغالب دبیر
نباتی ای که بحیوان همی بود راغب
بروح نامیه، از نفس ناطقه نایب
بیان رمز رساند بمقصد از قاصد
نشان حال نماید بشاهد از غایب
رونده بادی کز جزو خاک در هنجد
بر آب نقش پذیرنده ز آتش لاعب
مطیع دایم لیکن چو عاصیان محبوس
امین همیشه ولیکن چو خاینان خایب
بروی و کالبد و کار او نگه کن اگر
بچهره دیو، شهابی ندیده ای ثاقب
چو هست بی دل، کارش چرا نباشد سست
چو نیست عاشق، دمعش چرا بود ساکب
سرش ز بهر عمل می برند و باز بحرص
همی شود عمل نطق را بسر خاطب
بنظم و نثر سرش با شجاعت و غلبه ست
چو در هنر سخن بو شجاع بو غالب
کمال علم و سپهر کمال و بحر کرم
که حکم چرخ مصابست و رای او صایب
زرایش ار نظری یابد آفتاب بصدق
که خواند یارد، صبح نخست را کاذب
بجذب مهرش بتوان شناخت قوت عقل
چنانک گرسنگی را بقوت جاذب
چو لفظ او بترسل بدید عیب گرفت
روان عباد اندر رسایل صاحب
زهی ز حضرت تو، اختر هنر طالع
زهی ز غیبت تو، طالع شرف غارب
[اصول مهر تو، طبع کرام را جامع
نهیب کین تو، صبر لئام را ناهب
نشان مهر تو در طبع، لعبتی مطبوع
خیال کین تو در دیده، صورتی هایب]
روانت با شرف عدل عمر خطاب
دلت بقوت علم علی بوطالب
چنان بعلم تو اموات جهل زنده شدند
که در مسیح تبه شد عقیدت راهب
نفوس عاقله تا عزم طینت تو نکرد
نشد شناختن چیزها برو واجب
چو در جهان هبت خاطر تو می بیند
چگونه خواند عقل، آفتاب را واهب
ز مهر و عزم تو پیش خرد شدند بحکم
بعدل گفت که آن راجل است و این راکب
چو وصف رای تو ضم کرد با خرد انقاس
چو مایه نور پذیرفت ناخن کاتب
چو کرد کل جهان طبع منصف تو قبول
چگونه گردد بر کاه، کهربا غاصب
تنی که وهمش، حال ترا بود طاعن
بدو شود ضربان عروق او ضارب
بزرگوارا من خود معاتبم ز خرد
چه باشد ارتو نباشی بر این خطا عاتب
اگرچه از بر ابرام احترازی رفت
همیشه بودم، این مدح را بجان طالب
کنون که شد کرم تو، بدین سخن قانع
کنون که شد سخن من، بدان کرم راغب
مرا ز علم تو اقطاع باید و مرسوم
ترا ز مدح من ادرار باید و راتب
همیشه تا زبلا صاد و نون ترک چگل
ز تیر، غمزه پذیرند، وز کمان، حاجب
مثال های تو غالب نهاد باد و، مباد
چهار طبع تو بر ذات یکدگر غالب
***
در مدح صدر عمید مؤید الملک سدید الدوله سید الکتاب
محمود وزیر ملک طمغاج خان سمرقند
ز ماه روزه بماه من، اندر آمد تاب
نماندش آتش رخسار آبدار پر آب
چو دور ماند ز عناب شکرینش می
بگونه ی شکرش گشت، شکرین عناب
در آمد از در من چون گل بهار ولیک
بروزه یافته از باد تیرماه نهاب
چو گوز عیدی، بادان در فکنده بگو
برنگ دو گل بادامش اندر آمده تاب
فسرده دیدم چو اختر کشفته لبش
دلم بسوخت چو بر اخگر شکفته کباب
بمهر گفتم کای مهرت آتش دل من
بر آتش جگرت، زرناب شد سیماب
بخشم گفت که تا روی ماه نو دیدم
بتن گداز گرفتم چو توزی از مهتاب
فتاد بر گل نارم نقاب دانه ی نار
چو آفتاب کشید از عذار ماه نقاب
صیام، رحمت خلق آمد و عقوبت من
ور این عقاب نباشد، فکیف کان عقاب
ز درد گفتم، هر ساعتی بمزلب خویش
که با عقیق نیاید ز تشنگیت عذاب
بطنز گفت مگر بدعت شما اینست
که روزه نشکند، ار کام تر کنی ز شراب
مگوی پیش سمرقندیان چنین، کز تو
گران کنند دل قبله ی اولوالالباب
سدید دولت طمغاج خان مؤید ملک
عمید مطلق محمود سید الکتاب
مؤیدی که دل اوست ملک را قبله
موفقی که در اوست، خلق را محراب
مهان بقدر رفیعش گشاده اند قلوب
سران بامر منیعش نهاده اند رقاب
ز جاه اوست مهنا، ملوک را دولت
ز جود اوست مهیا، زمانه را اسباب
بهیست فخر قبولش چو اتفاق هرم
هنیست خدمت صدرش چو روزگار شباب
درش حریم حیات و هدایتش ره ملک
کفش کلید فراغ و حمایتش در خواب
بنانش ابر مطیر و سخاش مهر منیر
بیانش سحر حلال و، سخنش فصل خطاب
نه بی عبارت او، خلق را قیام و قعود
نه بی اجازت او، روز را مجیء و ذهاب
زهی بجنب دلت، چرخ بی کرانه، سها
زهی بپیش کفت، بحر بی میانه، سراب
نهاد، حزم تو در طینت جبال، درنگ
سرشت، عزم تو در خلقت شمال، شتاب
نه زعم خانان با عزم ثاقب تو خطا
نه حکم اختر بی رأی صایب تو صواب
مخالفان تو، مردود چون خطای سؤال
موافقان تو، مقبول چون صواب جواب
می ای است مهر تو پاکیزه تر ز آب زلال
تبی است کین تو سوزنده تر ز روز حساب
جمال معنی، حوراست و نامه ی تو بهشت
کمال، صنعت کبکست و خامه ی تو عقاب
تبارک الله از آن کهربا تن شبه سر
که مرغ زرین بال است و مار مشکین ناب
ز زر پاک جز او را نرسته عنبر پاک
ز مشک ناب جز او را نرسته گوهر ناب
زبان کلکش قواله ی میزد خرد
سر سیاهش مشاطه ی عروس کتاب
ازو نهال خرد ز آن قبل نما گیرد
که هست قالب و رویش چو آفتاب و سحاب
مرا چو بی گنهی آسمان مخاطب کرد
نکرده طاعت، گشتن ز خامه ی تو مثاب
بباز گشتن من کلک تو بخانه ی من
پیام داد که طوبی لهم و حسن مآب
که آمد اینجا مختاری و بکام رسید
ز جود خواجه و پس، خر راکعاً و اناب
همیشه تا فلک اندر شد آمد شب و روز
گهی زمین را قاقم دهد گهی سنجاب
چو پیشدستی بود، آسمان شود ناصر
چو نیكبختی بود، اختران شوند اصحاب
چو پیشدستی، از آسمان جلال بجوی
چو نیکبختی، از اختران مراد بیاب
بنعمتی بری از آفت کمال و خلل
بدولتی صحی از فتنه ی زوال و ذهاب
***
در مدح سلطان ارسلانخان علاء الدوله محمد خان
از ملوک خانیه ماوراء النهر
خرگه خاقان ترکستان، شه مالک رقاب
آسمانست و، جمال ارسلانخان آفتاب
آسمان را یک مه است و، خرگه عالیش را
چار ماه است ایستاده خوشتر از در خوشاب
سنبل و شبوی را ز آن مشک مویان، رفته جاه
مشتری و زهره را، ز آن ماهرویان، رفته آب
شاه را عیشی بخوشی چون صبوح اندر بهار
بزم را حالی بزیبایی چو عیش اندر شباب
از تکلف دور، بزمی خرم و عالی چنان
کز بهشت آن بزم را اکنون بهشت آمد خطاب
ماحضر دیدار سید حاجب ورود و سرود
مختصر تتماج بغراخانی و جام شراب
ساقیان نادرو گوینده ی شیرین ادا
مطربان چابک و طمغاجی حاضر جواب
بنده مختاری اگر تشریف مجلس یافتی
جان برافشاندی و بودی از خرد عین الصواب
گرچه اندر آرزوی خدمت این مجلسند
پادشاهانی که اختر بوسد ایشان را رکاب
تا جهان باشد محمد خان علاء الدوله باد
بزم خواه و باده نوش و رزم جوی و فتح یاب
***
در مدح ابوالملوک سلطان ارسلان بن مسعود بن
ابراهیم غزنوی
ای تخت، روی در شرف از آسمان بتاب
وی تاج، نور گستر و بر آفتاب تاب
ای دهر، هر کمال که خواهی کنون بجوی
وی ملک، هر مراد که داری کنون بیاب
ای آفتاب، اسب ملک ساز، آسمان
وی آسمان، کلاه ملک ساز، آفتاب
ای ابر نثر کن بدل قطره، در پاک
وی شاخ برفشان، عوض برگ، زر ناب
ای روح صورتی شو، وز عقل جان پذیر
آنگاه جان فشان شو، بر مالک الرقاب
ای دیده ی زمانه یکی در زمین نگر
تا روضه ی بهشت چنین دیده ای بخواب (؟!)
ای زهره باز گرد ز چرخ و بحضرت آی
کز استقامت تو کنون بهتر انقلاب
بر خشگ رود بگذر و آن قبها ببین
چون موج های دریا پر گوهر خوشاب
در هر رهی نشانده ز طوبی یکی نهال
گسترده از خزاین طوبی برو ثیاب
از عکس گوهر و زر، دیبای او برنگ
چون گردن تذرو شد و سینه ی عقاب
هر شاخ ازو چو منبر داود پر سماع
هر بیخ ازو چو ساغر جمشید پر شراب
از لذت شراب، دم نای گشته باد
وز رقت سماع، می ناب گشته آب
آزار آفتاب شده، جرعه ی قدح
منقار عندلیب شده، زخمه ی رباب
فردوس ازو رمیده چو خفاش از آفتاب
رضوان برو بشیفته چون رعد بر رباب
می کوفته برآید، خورشید بامداد
زیرا نماز دیگر، مستی رود خراب
این کار عشرتست که هست از کمال این
شاه جهان مصیب و ملوک جهان مصاب
هر تاجور چو نیزه بخواری میان ببست
چون تیغ عز شاه برون آمد از قراب
از قدر شاه و مرتبت روزگار او
جان عزیز مصر درآمد باضطراب
ز آنگونه بار داد رسول خلیفه را
کآتش فسرده دید بطبع اندر التهاب
چون آفتاب گوشه ی تاج ملک بدید
در چشم خود نمود کم از دیده ی ذباب
آورد چرخ، بارگه شاه را نماز
بوسید ماه، نوبتی شاه را رکاب
چون عرضه شد سلام و خطاب امام حق
مقبول شد سلام و پسندیده شد خطاب
روح الامین بچرخ ندا کرد کای فلک
بگسل ز خیمه ی همه سر کشوران طناب
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان و بس
کز چرخ شد بریده جز این شاه را حساب
بازوی شاه گیر و بعیوق بر نشان
وز روی دولت ابدی باز کن نقاب
شد ملک شه برابر دین محمدی
کاین صاحب قران شد و آن صاحب کتاب
اکنون چو برق سوی زمین تازد از هوا
از هیبت مظله ی ایوان او سحاب
ماه از برای خدمت تخت خدایگان
توزی دهد زمین را، هر شب ز ماهتاب
عیسی لوای سلطان بستاند از رسول
مهدی بعهد شاه برون آید از حجاب
ای عهد تو چو مهدی، دجال ظلم را
پیش چراغ داشته، چون تشنه را سراب
ای بأس تو چه عیسی، اعوان فتنه را
در تف قهر سوخته، چون دیو را شهاب
ملک ملوک دهر، بملک تو بازگشت
آری بکل خویش بود جزو را مآب
ایزد عنان ملک ابد، در کف تو داد
بی رنج ضبط کردن و تیمار اکتساب
تو چرخ عدل باش و، نکوخواه تو، قمر
تو بحر بذل باش و، بداندیش تو، حباب
تا موجب سلام، علیکی بود بوجه
تامقصد سؤال، جوابی بود صواب
باد از زبان ملک، سلام ترا علیک
باد از دهان بخت، سؤال ترا جواب
در بوستان حزم تو این لهو، باب فتح
در نوبهار عزم تو این عهد ، فتح باب
***
در مدح صاحب عمید منصور بن سعید عارض لشکر
عالم از نوبهار، پر نور است
بوستان انجمن گه حور است
با شعاع گل و شکوفه بشب
از هوا سایه ی زمین دور است
[سبب تری هوا ز آنست
که گل میوه دار کافور است]
راست گویی شکوفه ی بادام
می ناخورده، مست و مخمور است
در بر یاسمین و بر سر گل
عقد کسری و تاج فغفور است
روش سرو بن تو پنداری
که چمن را زمردین سور است
وین عجب تر کجا ز ماتم ابر
بلبل و عندلیب را سور است
راست آواز هر دو گاه نوا
ساخته چون دورود طنبور است
گلبنان زیر پایشان گویی
پر طاوس، تخت عصفور است
سرو آزاد از آن کند کشی
که بدان نام خویش مغرور است
آن نداند که به ز آزادی
بندگی جاه خواجه منصور است
صاحب هفت کشور آنک او را
هشت چرخ بلند، مأمور است
آنک در پرده ی سیاست او
فتنه چون نو عروس، مستور است
و آنک در ظلمت شب قلمش
روز اقبال ملک را نور است
در منظوم خاطر و قلمش
اندر آفاق علم، منثور است
عارض است او و از فنون هنر
پیش دست از هزار دستور است
روی اعداش زعفران رنگست
ز آن دل اولیاش، مسرور است
ملک الموت خنجر او را
بنیابت نبشته منشور است
ای بزرگی که گنج مدح ترا
فکرت اهل فضل، گنجور است
آب در تیغ تست و در خوی جان
دشمنت در میان در دور است
گوهر نورمند اعدا را
روزها زو شبان دیجور است
نظر بأس تست آنک از او
چرخ را بیم نکبت طور است
می گواهی دهد فراست تو
که بوهم تو وحی، مقصور است
بنده اندر حدیث بی برگی
از پی ماه روزه رنجور است
وز پی خدمت ستانه ی تو
از همه صدرها شده دور است
نیز اگر با چو آفتاب صنم
دشمن ذره نیست معذور است
داند ایزد که بی دل و کف تو
دل و دخل رهیت مکسور است
از قناعت چه گر سپر دارد
آخر از تیغ آز مقهور است
نیست جبری باعتقاد ولیک
در حد بندگیت مجبور است
تا همی هست و نیست گشتن خلق
باز بسته بنفخه ی صور است
دست و تیغ تو با حیات و ممات
بگه بذل و بأس، منصور است
برتری بادت از خرد بهنر
تا همی صدق برتز از زور است
***
در وصف شعر و شاعری بمدح امیر سلطانشاه ابراهیم
(در حالتی که سیم و تشریف ممدوح رد کرده بود در معذرت گفته است)
خسروان را سپهر زیر هواست
رسم شاهان ز بندگان پیداست
شعر پیرایه ی ملوک زمینست
زآنک تابنده چون نجوم سماست
در ستایش طفیل شاهانست
هر که اندر جهان سزای ثناست
تا نکردند تربیت ملکان
که توانست قطعه ای آراست
تنگدستی و دونی شعرا
جاه این صنعت شریف بکاست
گرچه مردم ز عمر بر گذر است
عمر ثانی، مدایح شعر است
زنده رستم بشعر فردوسی است
ورنه زو در جهان نشانه کجاست
عنصری را ز زر محمودی
آن چنان شعرهای بیش بهاست
غرض از آفرینش شعرا
مدحت پادشاه باشد راست
جانگدازیست شاعری کردن
خونبها دادنش بصله سزاست
شعر پروردن و عطا دادن
پیشه ی شاه و شاهزاده ی ماست
میر سلطانشه آنک خاطر او
آسمان قدر و آفتاب ضیاست
مشتری فال و ماه دیدار است
حور طبع و فریشته سیماست
حزم او خاک و عزم او باد است
امر او آتش و عطاش هواست
دستش از بذل، حیرت ابرست
دلش از وسع، دهشت دریاست
نرسد و هم کس بهمت او
گرچه همواره مستاب دعاست
در سر تیر او، دهان اجل
در کف دست او، حیات سخاست
مرگ مرگست بذل او چو بهشت
چون دعا مهر او بلای بلاست
همت او چو اصل او عالی است
دولت او چو بخت او برناست
پادشاها بفضل و همت تو
در جهان پادشاه و شاه کجاست
آسمانی و آسمان، ذره است
آفتابی و آفتاب، سهاست
دل و هوشت چو نفس ناصر دین
بسته ی علم و فتنه ی داناست
هم تو دانی که بنده مختاری
مادحی شهم و شاعری والاست
در جهان خدمت تو بابت اوست
وز جهان مدج او ترا زیباست
خاطر و شعر او چو خط علی است
معنی و لفظ او چو طبع کیاست
تو خداوند، ابری، او صدفست
تو امیر آفتابی، او حرباست
گرد اسب تو و جواب سلام
بنده را از تو خلعت است و عطاست
زهره ی رد سیم و جامه ی تو
از همه اهل این زمانه کراست
اندر آن کار نیک نا رفته
گنه از پاسبان سرد بغاست
بنده داند که پیش صدر ملوک
چند کار است کآن صواب و خطاست
نکند هر چه آن نباید کرد
[لیک بر آفریده سهو رواست
عذر او را قبول باید کرد]
عذر خود نیز ازو بباید خواست
و گر آمد خطایی از بنده
پاسبان از در هزار قفاست
تا همی خاک مایه ی سفلی است
تا همی نور مادت علیاست
دل تو باد نور چشم امید
جان دشمنت خاک پای فناست
دشمن و مثل نیستت و رهست
رو که این کیمیا و آن عنقاست
***
تهنیت عید رمضان و مدح امیر عضدالدوله شاهنشاه
فنا خسرو بویی
ماه رمضان رفت و از او هیچ اثری نیست
عید آمد و ما را ز رخ یار خبر نیست
چشم و لب او بس، که پس از خشکی روزه
هر نقل که آرند چو بادام و شکر نیست
زلف بت خود خواهم زیرا که بنفشه
هر چند لطیف است به از عنبر تر نیست
جانان سفری گشت، بجان و سر جانان
گر جان من اندر پی جانان بسفر نیست
از گوی فلک چون مه نو دیدم، گفتم
کاین جز خم چوگان بت زهره نظر نیست
و آنگه که شود بدر، همش بینم و گویم
گوی صنم چوگان زلفست، قمر نیست
انداختن تیرش در پیش دل من
تیریست که جز بر هدف جان و جگر نیست
آن طرفه پسر، برد لبان چو می لعل
وین طرفه که ما را ز می لعل بسر نیست
[طرفه است بسر بردن این مجلس و این حال
امروز که می بر کف آن طرفه پسر نیست]
ای ترک بر اندیش که چون روزه گذر کرد
ما را ز می ناب و لب آب گذر نیست
فاقه است همه، روزه و مستی است همه، عید
چون بنگری این مستی از آن فاقه بتر نیست
باز آی و غم جان پدر خور، که در آفاق
غم نیست که از هجر تو بر جای پدر نیست
از پیش من از بیم سه بوسه، چه گریزی
کز مهر زنم بوسه، وزین جای حذر نیست
گر بوسه زنم بر لبت، این محتشمی چیست
دانم که لبت، پای شه شیر شکر نیست
شاهنشه بویی عضدالدوله ی عالی
شاهی که جهان را بر او هیچ خطر نیست
چون جود و جلال و هنر و طبع و کف او
ابر و فلک و اختر و دریا و مطر نیست
اندر خطر تیغ جهانگیرش، کس را
امروز در آفاق جهان هیچ خطر نیست
گر ملک زمین خواهی ازو، روی نعم هست
ور ملک فلک طمع کنی، جای مگر نیست
جز همت والای ثنا گستر خسرو
دریای فلک عادت خورشید سیر نیست
جایی که بود بحر ز خون، دز بدن کوه
جز مرکب او بحر بر و کوه سپر نیست
[بابیلک چون آتش و شمشیر چو آبش
ناچیزتر از جوشن و کمتر ز سپر نیست]
زین شاه فریدون فر فرزانه، جهان را
ملکی است که فردوس بدان زینت و فر نیست
ای شاه تو دریایی و، گرد سم اسبت
ابریست که بارانش بجز تیغ و تبر نیست
جایی که حدیث تو و مردان تو گویند
در چشم زنان، مرد کم از رستم زر نیست
[از معجز جود تو بزر اندر، کانست
در خورد سخای تو بکان اندر، زر نیست]
از رای جوانبخت، قضایی و جهان را
جز دست جهانبخش تو فهرست قدر نیست
چندانکه دهی زر چو خورشید مدور
از ثابت و سیاره بدین گنبد زر نیست
از جود و کمال امرای متقدم
چون نام تو در کل جهان هیچ سمر نیست
هر دیده که از خاک درت سرمه نسازد
چون دیده ی بی دیده در آن دیده بصر نیست
تا گوهر شمشیر تو دریای فتوح است
جز سایه ی شبدیز تو خورشید بشر نیست
مریخ برنج است که او نیست حسامت
پروین بدریغست که بر تیر تو پر نیست
باران خلاف تو نبارید بشهری
کز خون بداندیش تو آن شهر، شمر نیست
تا پیش ستم باز شدن، عدل تو، خو کرد
در عصر تو پس مانده تر از فتنه و شر نیست
با طشت زر از عدل و امان تو بصحرا
نرگس بسحرگاه، گرفتار سهر نیست
آفاق در ایام تو آسوده بدانست
کش کار بدست فلک شعبده گر نیست
روزی که کمربند جهانگیران، گیری
از بأس تو پنداری بر کوه، کمر نیست
[و آنگه که بمیدان جوانمردان آیی
گویی بجهان کیست که با تاج و کمر نیست]
دی آز مرا، لشکر جود تو چنان تاخت
کاندر دلم از هیچ غم امروز حشر نیست
اندر دل من تا وطن دوستی تست
بالله که غم دختر و تیمار پسر نیست
تا کون زمان را ز فلک مادت و مایه است
تا در فلک از کون زمان، هیچ اثر نیست
بر هر که تو خواهی ظفرت باد همیشه
کز گوهر تیغ تو برون هیچ ظفر نیست
خود نیست ترا دشمن از احسان تو، ور هست
جز خاک مباد ز جهان، هست و گر نیست
***
در مدح ابرالملوک سلطان ارسلانشاه بن مسعود بن ابراهیم غزنوی
شهریارا، فلک بکام تو باد
شاه سیارگان، غلام تو باد
جنبش اختر و دوام سپهر
از پی ملک با دوام تو باد
مهلک فتنه و منوم ظلم
دولت حی لا ینام تو باد
گوهر دولت و ستاره ی ملک
عرق چشمه ی مسام تو باد
سجده ی ثور و خدمت جوزا
پیش اسب تو و ستام تو باد
گریه ی چشم لعل فام حسود
خنده ی تیغ سبز فام تو باد
گر چه کس را محل کین تو نیست
خصم در ترس انتقام تو باد
هر کجا روز فتح بدر فشد
مشرق صبح او نیام تو باد
کمرو افسر مخالف ملک
از کمند تو و حسام تو باد
پای فغفور و گردن قیصر
زیر بند و میان دام تو باد
فخر و عز خلیفه ی بغداد
از درود تو و سلام تو باد
خطبه و سکه و طراز عراق
تا دو ماه دگر بنام تو باد
و آنک والیست آن ولایت را
عاجز بر و اهتمام تو باد
بهر تسلیم ملک خویش بتو
سمعش آماده ی پیام تو باد
وز حد بلخ تا نواحی مصر
سایه ی دامن خیام تو باد
اول روزه ی عدو، ز نشاط
اندرین آخر صیام تو باد
بخت پیش تو در رکوع و سجود
از قعود تو و قیام تو باد
هر کجا ابتدا بخیر کنی
نقش توفیق حق امام تو باد
تا بود کند سیر، نجم زحل
بنده ی عزم تیز گام تو باد
فلک تند و اختر توسن
نرم گردن ز بخت رام تو باد
شهد شکر خدای عزوجل
تا قیامت نصیب کام تو باد
***
هم در مدح ابوالملوک ملک ارسلانشاه بن مسعود غزنوی
جهان بکام دل پادشاه خواهد بود
هزار سال خداوند و شاه خواهد بود
ابوالملوک ملک ارسلان که تا محشر
جهان و خلق جهان را، پناه خواهد بود
چو تیغ او لب حاسد، کبود خواهد گشت
چو چتر او رخ دشمن، سیاه خواهد بود
سپهر دعوی کردست کو بگیرد روم
براینش، فتح خراسان، گواه خواهد بود
چه گنج های عروس است کاندرین دو سه ماه
بر آن عروس، کف شاه، شاه خواهد بود
مرا خراج خراسان بشاعری دادن
بعون دولت او دستگاه خواهد بود
در این بهار که شاخ نبات و برگ درخت
خدایگان جهان را، سپاه خواهد بود
طلوع مسند مسعود و رایت منصور
چو آفتاب، رخ افروز ماه خواهد بود
رجوع ماه سر رایت مخالف شاه
بسان ماه مقنع، بچاه خواهد بود
چه صعب روزی باشد که بهر حلق حسود
ز طوق آهن و ز تیغ آه خواهد بود
ز بأس لشکر یکتای راست رفته چو تیر
قد عدو چو کمانش دو تاه خواهد بود
ز شیر گیران هر کس که دشمنی گیرد
بنزد شاهش، یا رب چه جاه خواهد بود
چو تاج و گاه ز بدخواه شاه خالی ماند
کمینه ترکی با تاج و گاه خواهد بود
چو ملک دنیا بر بندگان کند قسمت
عراق بهره ی زرین کلاه خواهد بود
فراغ سلطان از کار ملک هفت اقلیم
نه دیر بلکه درین یکدو ماه خواهد بود
منازعانرا یا سوی شاه، یا سوی چاه
جز این دو راه سپردن چه راه خواهد بود
بوقت جستن آن لشکر گریز افزای
منادی این سخن بیم کاه خواهد بود
که هر که از ما عذر گناه خواهد خواست
طراز عفو لباس گناه خواهد بود
زمانه داند کاین فال بنده مختاری
چو کهربا و، خراسان چو گاه خواهد بود
همیشه تا چو بقول شهادت آید رای
مقدمش، کلمه ی لا اله خواهد بود
فلک بقطع سر بد سگال خواهد گشت
جهان بکام دل نیکخواه خواهد بود
بکامرانی، ملک و بنامداری، عدل
مطیع رای و دل پادشاه خواهد بود
***
وصف قصری که سلطان ارسلانشاه غزنوی بنا نهاد
و آنجا تاجگذاری کرد
گردون پیر، مرکز ملک جهان نهاد
زین قصر مشتری اثر، آسمان نهاد
چون آفتاب، گنگره ش از آسمان بدید
سر بر زمین و دیده بر این آستان نهاد
حور اندرین ز روضه ی رضوان نگاه کرد
این را چو زر گرفت و جنان را چو کان نهاد
از قوت بناش، زمین را سبک شمرد
وز رقت هواش، هوا را گران نهاد
آن بنده جان بجای خرد برد کاین بنا
با استواری خرد و لطف جان نهاد
این را چو نور دیده و چون بخت پادشاه
در دیده ی زمانه و چشم جهان نهاد
بنمود رای شاه بشاهان کزین نمط
پای سریر، بر سر کیوان توان نهاد
عقل ملوک دهر چو قصر ملک بدید
برداشت راه حیرت و آخر بر آن نهاد
کز خسروان بقبه ی فردوس، تخت ملک
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان نهاد
شاهی که خصم دولت او سیر شد ز جان
آنروز کو بدعوت اقبال، خوان نهاد
چون بوستان شکفته بدان گشت باغ ملک
کو تخت ملک، اول در بوستان نهاد
هم در زمان که دولت او کام خود براند
اقبال نام او، ملک کامران نهاد
پشت چو تیر خصم، دو تا گشت چون کمان
چون تیر عزم او، ظفر اندر کمان نهاد
گنج ملوک دهر ز بهر سخای او
اقبال او نگر که چگونه نهان نهاد
تا دست او که ابر بهار است بر گرفت
این زرو، خلق را چو درخت خزان نهاد
پشت سپهر بشکند، ار شه برو نهد
یک حمل از آنک دستش بر سو زیان نهاد
ای آفتاب زرگر، باری نگاه کن
کاین شاه، کان های ترا، بر چه سان نهاد
ایزد سپهر و مهر جهانداری آفرید
آن در بنای خسرو و، این در بنان نهاد
سوی ملک، خلیفه ی پیغمبر خدای
نامه نبشت و خویشتن اندر میان نهاد
او را بذات، صدر سلاطین دین نبشت
نامش ز عدل، قبه ی نوشین روان نهاد
چون والی خراسان آگاه شد که چرخ
ملک زمانه در کف صاحبقران نهاد
شادی نمود و، آنرا کاین مژده داده بود
مشتی گهر بدست خود اندر دهان نهاد
آمد رسول او و هدایای بی قیاس
در بارگاه خسرو گیتی ستان نهاد
از دوستی شاه و هواخواهی ملک
دست مراد بر دل بخت جوان نهاد
پاینده باد ملک شهنشاه بر و بحر
کز عدل پیش نایبه، سد امان نهاد
در گردن ملوک زمانه فریضه باد
این رسم بندگیش که چرخ کیان نهاد
***
هم در مدح ملک ارسلان بن مسعود غزنوی
نصرت و اقبال، همعنان ملک باد
فتح و ظفر، در سر سنان ملک باد
هاتف نصر من الله از ره لشکر
قاری عزم جهانستان ملک باد
عز الهی بنزل فتح و سعادت
بر سر این راه میزبان ملک باد
وز خبر این سفر، خلیفه ی بغداد
ساخته ی جشن مهرگان ملک باد
شیر سپهر از پی گرفتن گیتی
مرکب اقبال کامران ملک باد
[روی نهاده سعادت فلک پیر
بر اثر دولت جوان ملک باد
تیر قضا چون شود موافق نصرت
منتظر قبضه ی کمان ملک باد]
کوکب اقبال و نور دیده ی دولت
گوهر تیغ بلا نشان ملک باد
از پی قصد پیاده کردن فتنه
بارگی بخت، زیر ران ملک باد
روشنی آفتاب دولت عالی
سایه ی چتر چو آسمان ملک باد
هر گل شادی که در بهار مراد است
تازه و خندان، ببوستان ملک باد
و آنک بدو روزگار دست نیارد
گاه ظفر، خاضع توان ملک باد
ملک یمینی که یمن ملت تازیست
ثابت و پاینده، از مکان ملک باد
وز جهت حل و عقد مشرق و مغرب
خامه ی توفیق، در بنان ملک باد
از پی عون و هدی و نصرت و ایمان
رایت اسلام، در ضمان ملک باد
فایده ی دور چرخ و سیر ستاره
قاعده ی ملک جاودان ملک باد
باد دعاهای عالمان، کمر فتح
و آن کمر فتح، بر میان ملک باد
دولت بر وجه کسب، از آن ملک شد
گیتی بر وجه ارث، از آن ملک باد
[تا بود از پادشاه عدل ستوده
ظلم، ز من گشته در زمان ملک باد]
و آنک نگهبان آسمان و زمین است
تا بقیامت نگاهبان ملک باد
جان ملک در ضمان حفظ خدای است
جان سلاطین فدای جان ملک باد
***
نیز در مدح ابوالملوک سلطان ارسلان غزنوی
دهان ترک من اندر شکر، گهر دارد
حدیث چون دررش، بر شکر گذر دارد
عزیز چون گهر است و لطیف چون شکر
عتاب هاش که در گوهر و شکر دارد
همی بجنگ بگیرد، قمر بخم کمند
اگر چه خم کمندش، کنون قمر دارد
بصد هزار کرشمه، بزلف در نگرد
چو باد، سنبلش از نسترنش ، بردارد
چه سحرهاست، که آن نرگش دژم داند
چه لعب هاست، که آن مشک گل سپر دارد
جهان من، دل من بود، زلف او بگرفت
که حلقه های جهانگیر دل شکر دارد
شگفت نیست اگر زلف او جهانگیر است
که رنگ رایت سلطان دادگر دارد
خدایگاه سلاطین و صدر ملک خدای
که صدق و عدل چو بوبکر و چون عمر دارد
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که ملک دنیا، در قبضه ی ظفر دارد
بباغ ملک نهالی نشاند، همت او
که عدل و فتح و ظفر، شاخ و برگ و بر دارد
خدایگانا امروز بنده مختاری
نمودنی، سخنی چند مختصر دارد
یکی حکایت هایل بگوش بنده رسید
که جان بنده از آن، روی در خطر دارد
حدیث رفتن حایی کز آن گریخته ام
وزیر بی بدل تو، از آن خبر دارد
ز بس که بر سر ایشان زدم، مرا گفتند
که این یکی نبرد گر هزار سر دارد
خدای داند گر نزد والی کرمان
بذره ریختن خون من خطر دارد
بنعمت تو که این خاک درگه تو دلم
ز ملک کرمان بسیار دوست تر دارد
چو زر کند رخ خود پیش هر فرومایه
کسی که از تو امید ستام زر دارد
تو دیده ای که بهر شعر کو همی گوید
ز بندگی تو یک حرف صد اثر دارد
ولیکن ار ز هوا بارد آب چشمه ی نوش
کی آب خوش خورد آن کاند کی هنر دارد
حدیث خصمان، در باب بندگان مشنو
که هر ضعیفی صد شیر، بر گذر دارد
بتاجداری چندان قرار کن بر تخت
که آسمان ز ره کهکشان کمر دارد
چهار طبع کسی در بدن، برابر باد
که او هوای کلاه چهار پر دارد
سپهر بر عقب سال ملک، سال عجم
نمود وزین دو ترا پانصد دگر دارد
***
مدح شمس الوزراء قطب الدین یوسف بن یعقوب (کوتوال)
دولت عالی بکام صدر اجل باد
مملکت از رای او، بلند محل باد
یوسف یعقوب صاحبی که فلک را
همت او اختری عجیب عمل باد
تا رخ همنام او، ستوده بحسن است
از رخ همنام خود برای، بدل باد
تا بقوام احتیاج دارد دولت
ذات خرد پرورش، قوام دول باد
تا بنظام افتخار جوید ملت
گوهر دین گسترش، نظام ملل باد
خصلت نیکوش در مجالس احرار
چون صفت مکرمت کنند، مثل باد
ذکر جلوسش، طراز عمر ابد شد
نعت رسومش، غذای جان امل باد
خلق جهان را بمجلس چو بهشتش
از کف چون گوهرش حلی و حلل باد
چون ابدی دولتی بحکم ازل یافت
تا بابد عمرش از قضای ازل باد
صدر اجل باد نام او و زبأسش
جایگه دشمنانش، صدر اجل باد
ای شرف چرخ ملک و، داغ دل خصم
چرخ بنام تو داغ کرده کفل باد
وی سبب سعد، مهر و کین تو تا حشر
بر فلک ملک، مشتری و زحل باد
عمر عدوت ار بنای محکم چرخست
در کف کین تو، مبتلای خلل باد
وصف دلی کو فراق مهر تو جوید
چون صفت شمع، در فراق عسل باد
سعی جمیل تو کو جمال جهانست
بیشتر از جمله ی حساب جمل باد
نام هژبران ملک و صید و ثناشان
پیش تو و مدح تو، غزال و غزل باد
از پی خلق تو کآن گل کرم تست
خصم تو چون از گل بهار، جعل باد
تا شرفست آفتاب را بحمل در
رای تو مخدوم آفتاب و حمل باد
تو گل فتحی و، جدت ابر سعادت
این گل از آن ابر، تازه کرده ی طل باد
حافظ جان و نگاهدار تن تو
تا بقیامت خدای عزوجل باد
***
تهنیت ولادت ابو مسعود فرزند خواجه ابوالفتح
مظفر بن ابی مسعود
از بحر کرم، گوهر اقبال برآمد
شاخ شرف از ابر سعادت، ببر آمد
فرزانه مظفر شد و آزاده مؤید
کز چرخ ظفر، کوکب تأیید بر آمد
روز تعب و محنت ارباب خرد، رفت
گاه طرب و عشرت اهل هنر آمد
کز گوهر بو مسعود آن اصل بزرگی
در گوش جهان نام بزرگی دگر آمد
در باغ دل خواجه ابوالفتح مظفر
بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد
و آن خواجه محمد که حیات امل ماست
در دیده ی امید حیاتش بصر آمد
آن را که دو دستش پدر و مادر جودست
با طالع فرخنده، همایون پسر آمد
بر حال خردمندان، ایام نحوست
در حال که او را پسر آمد، بسر آمد
بی یار نشایست همانا پدر او
آن یار همه شادی و یار پدر آمد
شد طالع او صورت قانون سعادت
آن شکل چو بر تخته ی اختر شمر آمد
فالش همه چون نام شه دادگر آید
چون کنیتش از نام شه دادگر آمد
گوش خرد آواز نخستینش چو بشنید
گفتا که ندای هنری جانور آمد
ز آن حال چو اصنام ز میلاد پیمبر
هر جا که مناتی بود، از پای در آمد
در چشم من آن ساعت کاین مژده شنیدم
این مدح، شده صورت و بسته کمر آمد
آن مژده بخروار شکر بود که این شعر
هر بیت بشیرینی تنگی شکر آمد
ای از تو سر بخل فرورفته بپستی
المنه لله که مراد تو بر آمد
القوه علی وجه ابی یأت بصیراً
در شأن تو، زین تحفه ی میمون اثر آمد
آن با خطری کز اثر خاطر و طبعت
خورشید فلک، خوار و فلک، بی خطر آمد
جودت شرف معجزه دارد که در آفاق
زو شعبده ی بخل، هبا و هدر آمد
تو مدح شکاری و بر او حرص کفت، باز
بازت ز دل اندوه برو غم شکر آمد
جان من از آن روز که نام تو شنیدم
مهر تو دلم را بطرب راهبر آمد
گفتم که نظیر تو در آفاق بجویم
از موجب عقل اینجا، جای نظر آمد
هر بیت که جز بر نیت مدح تو گفتم
لفظش همه بی معنی و نامعتبر آمد
در شعر همی کنیت و نام تو نوشتم
هر حرف که چون دایره کردم، قمر آمد
دانم که بانکار نانگاری کاین شعر
هر چند بلند آمد، کوتاه تر آمد
فرزند تو شد منتجب فخر و مرا نیز
در منتجب فخر، سخن مختصر آمد
***
مدح خواجه ابوالفتح مظفر بن مسعود
چو وقت آید که از اقبال، مردم بهره ور گردد
بر او احوال این گردون گردنده، دگر گردد
دلیل دولت آن باشد، که مرد از بخت برگشته
دگر باره وفا بیند، چو گرد کار برگردد
مرا باری پس از روزی که حال خود چنان دیدم
که ترسیدم که خون من ز رنج دل هدر گردد
دگر شد حال و، آن اختر که من سر گشته زو بودم
همی کوشد که هر ساعت مرا صد بار، سر گردد
بدان خورشید پیوستم، که آن خورشید تابنده
همی بر عزم آن گردد، که او را باختر گردد
دل اندر خدمتش بستم کجا دانم که هر ساعت
بسی کار من انشاءالله از وی خوبتر گردد
ز محنت جام مالامال در روزی بسی خوردم
کنون هنگام آن آمد کجا آن دور، در گردد
ز هر کاری که پیش آید نترسم بیش، و پیش آیم
که از تأیید آن دولت همه کارم چو زر گردد
کسی کش دولت بوالفتح بن مسعود بنوازد
اگر شمشیر بارد ابر، باد او را سپر گردد
مظفر آنکه چون گیرد زبانم در دهان نامش
همه دندان های من بزیر لب، شکر گردد
ز اسم جادویی ترسم چو وصف طبع او گویم
که کلک طبع او اندر بنانم، جانور گردد
بیاد کنیت و نامش مبارز چون برون تازد
زبان تیغ او فتح و لب ناجخ ظفر گردد
چو صورت کرد آنکو پیش او خواهد کمر بستن
چو خامه ی او، هم از بند کمر گاهش، کمر گردد
همه اشکال او روزی چنو گردند، اگر هرگز
روا باشد که بو مره بقدر بوالبشر گردد
گر آن آهن که سم مرکبش را نعل از آن باشد
بداند کو چه خواهد شد، هم اندر کان قمر گردد
گل اندر بوستان او بخواب اندر، گیا باشد
چو شد بیدار و دید او را، رخش خورشید فر گردد
***
[مطلع دیگر]
بگرد کین او گردد، کسی کش بخت بر گردد
چو وقت مرگ مار آید، بگرد رهگذر گردد
چو کار اندر مهم ملک با تدبیر او باشد
چنان بسیارخیز آید که جزوی از قدر گردد
خه اوندا، نداند کرد حکم طالع قدرت
اگر خورشید، اسطرلاب و چرخ اختر شمر گردد
[ترا با آسمان اندر بزرگی همعنان کردم
چو نیکوتر نگه کردم بسی بسیار تر گردد
از آن پس باز کز گردون، عطارد در بنان تو
سر کلک تو تر بیند، همی از شرم تر گردد]
بحلمت نیک ماند کوه و چون کلکت کمر دارد
از این شادی بخندد کبک چون گرد کمر گردد
و گر در خورد جاه تو ترا نزهتگهی باید
فلک بستان و جوزا گلبن و دریا شمر گردد
هر آن ابری که بر شهر بداندیشت گذر یابد
هم اندر ساعت اندر جرم او، باران شرر گردد
ز بس آداب کاندر خدمتت یا بدهمی مردم
چو عزم خدمتت در پیش گیرد، پرهنر گردد
چه تأثیر است سبحان الله آن دست چو ابرت را
که روزی ز ایران زو چون گل لعل ببر گردد
قوی دست تو در بخشش چنان انعام گستر شد
که آخر صدر تو محراب خلق بحر و بر گردد
الا تا سنبل سیراب چوگان صورت خوبان
چو پیش گل، سپر گردد بنفشه، گل سپر گردد
سمر بادت نکو نامی و تاریخ ترا هرگز
مباد آن تربیت کو بی تو در عالم سمر گردد
***
مدح ابوالمظفر بوالفتح
زباد بست همی بوی بوستان آید
مرا لطیف تر از بوی دوستان آید
دهان حور چو شوید لب از گلاب بهشت
چه خوش بودت، همی سوی من چنان آید
هزار نافه گشاید هوای مشک فروش
ز هر گلی که چو یک پاره بهرمان آید
کند حکایت جام بلور و باده ی لعل
سرشک ابر چو بر برگ ارغوان آید
همی ستاره ببارد ز میوه دارو، ازو
بچشم، روی چمن راه کهکشان آید
ز عکس رنگ ریاحین تذر و داند و کبک
عقاب را چو ز بالای بوستان آید
هزار دستان، آن زد بباغ با مستان
که دوستان را بسیار داستان آید
سحاب داد زر مغربی بآذریون
از آنک او همی از راه قیروان آید
ز مردی پس لعلی برآید از دل شاخ
چو در شاخ بیاقوت آبدان آید
جهان غنی شد، گویی همی به مختاری
ز بوالمظفر بوالفتح کاروان آید
موفقی که بپیر اتفاق خدمت او
لطیف حال تر از دولت جوان آید
بدیع وصف تر، از هر چه در سخن گنجد
بلند پایه تر، از هر چه در گمان آید
چنان بملکی، شکری خرد که پندارد
همی بدستش ملکی برایگان آمد
بهار باشد بزمش، ولیک بخشش او
چو دست ریختن زر برد، خزان آید
اگر بیک بار آن زر که او بخواهد داد
بکان گراید، کان بر زمین گران آید
چنانکه از قلمش پنجم آخشیج آمد
ز گرد موکب او هشتم آسمان آید
بیان همت او آیتی بود معجز
و گر ورای سخن نیز در بیان آید
زبان مرد چو بر مدح او سوار شود
سخن رونده و معنیش خوش عنان آید
بنظم کردن اوصاف او مرا باری
یپیش، چشمه ی هر موی تن زبان آید
کمینه بیت که در مدح او برانم سهل
ز محکمی شعرا را بامتحان آید
اگر حکایت کردارهای او بکنم
ز لطف صورت حال سخاش، جان آید
بزرگوارا مدح تو محو خواهد کرد
هر آن سمر که ز احوال او نشان آید
ز غفلت فضلا رفته بود جان هنر
همی بسعی تو اکنون از آن جهان آید
بوصفهات سخن های دلگشای رود
ز خشمهات همی باد ناگهان آید
باعتماد سخای تو در حوالی تو
چو مرغ گرسنه گردد بآشیان آید
ز کان اگر بسخای کف او زاید زر
زمین سترون و خورشید ناتوان آید
چو یک عطات بعمر آفتاب، زر نکند
مگر بجای زر از آسمان بکان آید
هر آن پناه که گیرد امید جز تو همی
ز پیش باران در زیر ناودان آید
بگوش ها چه خبرها رسد ز اهل هنر
کنون ز نور تو، در دیده ها عیان آید
همی یقین ترا، غیب در نداند یافت
ترا گمان تو، از غیب ترجمان آید
بجای هر که خلاف تو دست مایه ی اوست
اگر چه سودش ده صد بود، زیان آید
قضای سر زدن دشمنیت کرده شود
در آن زمان که یکی تیغ بر فسان آید
همیشه خصم تو در سایه ی همای بود
ز بس که بر سرش از بهر استخوان آید
بباغ دشمنت اندر، نهال سرو سهی
چو در چمن بنشانند خیزران آید
غبار اسب تو اندر نشاط خدمت تو
بنفس مردم در طبع زعفران آید
منم که چون دل من یاد همت تو برد
همه جهان بدلم گنج شایگان آید
چه کرده های تو بر جان خویش عرضه کنم
بدل غم تو چه گویم که بر چه سان آید
ز بهر جامه ی صبرم ز جزع نا سفته
بکهربا بر، صد شاخ ریسمان آید
در آرزوی تو بنشینم و ثنای ترا
همی سگالم، تا خود چه در دهان آید
چو تن بامر خرد در مناقب تو دهم
سخن ز جان رود و شعر داستان آید
امید و آز، تو انگیزی و تو بنشانی
بس آیتی که غم انگیز و دل نشان آید
ترا بحق که تواند ستودن از همه خلق
خود اسب وصف تو، زیر لگام وران آید
نه هیچگونه کمال تو در صفت گنجد
نه کلک غایت مدح تو در بنان آید
همی خرد دهد، آن مایه کز خرد خیزد
همی روان کند، آن کار کز روان آید
[زبستت آمد شعر بهار و شعر خزان
اگر خدای بخواهد ز سیستان آید
ز خان و مان خود اکنون برفت بنده ی تو
خدای داند تا کی بخان و مان آید]
چو برگ خانه و فرزند او تو خواهی ساخت
کیش کنون غم اسباب این و آن آید
همیشه تا دل عشاق را ز غمزه ی دوست
خلنده تیری بر قبضه ی کمان آید
بنفس دشمنت آن باد از آسمان کز تو
بروز بزم تو بر جان سوزیان آید
چنان متین و هنی باد قاعده ی عمرت
که از حکایت او عمر جاودان آید
***
مدح خواجه ی صدر محمد بن عبدالسلام
بیگاه، مست پیش من آمد، سلام کرد
دزدیده چشمکم زد و رای خرام کرد
ره باز حجره داد و، هم از ره که در شدیم
من دست بوسه بردم و او قصد جام کرد
در برگرفت بربط و نقل و شراب خواست
در حال، کار مجلس ما با نظام کرد
سودای بوسه دادن او بود در دلم
بوسی بداد و کام دل من تمام کرد
من بودم ایعجب که بدیدم بچشم خویش
کآن تیز غمزه، تیغ جفا را نیام کرد
با من ز ناز کردی هر شب قیامتی
و آن شب نکرده وعده، بصحبت قیام کرد
الحمدلله، اکنون بیم فراق نیست
کو نازهای بیهده، بر خود حرام کرد
وقت است اگر زنم لمن الملک، چون شبی
تا روز در کنار من آخر مقام کرد
بیدار شد، ز من غزلی خواست حسب حال
در وصف او معانی، بر من زحام کرد
ده بیت چون بگفتم، بستد قلم ز من
بر مخلص محمد عبدالسلام کرد
آن خواجه زاده ی همه اعیان عصر خویش
کش بخت و فضل صاحب و صدر کرام کرد
خشمش نشان آفت یوم الحساب داد
جودش بیان آیت یحیی العظام کرد
چرخی که صد هزار دل از حکم او بسوخت
کاری که جز بدولت او کرد، خام کرد
ز آن روز کز پی طلب مسند پدر
تا چاشت خواست کرد عدو، خواجه شام کرد
از دشمنان خود بخرد پیشدست گشت
آبای خویش را بهنر نیکنام کرد
اندهگنان دلشده را دستگیر بود
بی دولتان غمزده را شاد کام کرد
دشمنش، باد سرد زد از آتش حسد
کلکش چو ز آب و خاک، شراب و طعام کرد
غم در دلش علم زد و آهنگ جان نمود
خون در تنش عرق شد و قصد مسام کرد
این شغل خواجه راست گل کامکار بود
او را نسیم داد و، عدو را ز کام کرد
ای مایه ی سلامت و اقبال اهل فضل
بی تو، کرا زمانه ی مقبل، سلام کرد
اقبال آسمان چو ترا گشت همعنان
از امر تو زمان و زمین را زمام کرد
شکر ترا خرد، فلک افتخار خواند
نام ترا فلک سبب احترام کرد
از بخل، چون نیاز همی دست موزه ساخت
طبع تو هر دو را بسخا، پایدام کرد
تا از مدیح تو نکند ابتدای نطق
ذهن کس از حروف نداند کلام کرد
پیش سوار کردن مدحت، مرا سخن
با طبع تند کره ی توسن، لگام کرد
درخواست همت تو ثنائی، وسوی من
جود تو بر زبان مروت پیام کرد
این تن چو خاصه گشت بدل خدمت ترا
شعر بلند گفت و نه در خورد عام کرد
آری چو تیغ صبح بر آمد ز حد هند
زو شام منهزم شد و آهنگ شام کرد
پیوسته کارهای دلت با قوام باد
کو کارهای اهل خرد با قوام کرد
***
مدح ملک تاج الدین ابوالفتح نصر بن خلف پادشاه سیستان
عنبر کافور معدن، ز آن خط مشکین برند
گوهر دینار پرور، زین رخ پرچین برند
بتگران چین زر و می روی او رشک آورند
نقش رومی رویش، ارزی بتگران چین برند
باده می خور با حدیث زلف او و چشم من
تا ز مجلس چونت عنبر بوی و گوهر چین برند
مردمان از رشک، در خون من مسکین شوند
چون بحال عشق او، یاد من مسکین برند
یک شبش گفتم چه گویی در شهیدان فراق
چون ز دنیا داوری با تو بیوم الدین برند
گفت جز من می نخواهند از خدا اهل بهشت
تا براه آورد رویم را بحورالعین برند
من سرش گردم بدان کو ایدری گردد مقیم
کش کمربندند پیش تخت تاج الدین برند
پادشا نصر خلف بوالفتح شاه نیمروز
آنک هر شب خاک در گاهش بعلیین برند
سرکشان گر پیش او آرند جان آهنین
ز آتش سیمابگون تیغش، رخ زرین برند
راویان کز جنگ او گویند پیش خسروان
صورت صد شاه کرده نقش در یک زین برند
آنچه او کرد از جهانگیران گیتی کس نکرد
زو حکایت زی جهانگیران گیتی زین برند
از سیاست ملک بگرفت وز بخشیدن جهان
شاید ارزین هر دو رسمش خسروان آیین برند
چون بنات النعش، پروین بر فلک بپراکند
گر ز بأس صدر او، پروانه زی پروین برند
جان دهد بیمار کینش مژده کز بهر نجات
شربت مرگش عزیزان بر سر بالین برند
شادی مستظهر است و رامش مولی الملوک
هر خبر کز رشد او بغداد یا غزنین برند
باد عمر و ملک او چون مهر و آبان همنشین
تا ز اسفند ار مذمه، ره بفروردین برند
چون مر او بر ثبات ملک او گویم دعا
حرف های شعر دست یا رب و آمین برند
***
مدح ملک شاهنشاه بویی
ای بر همه احرار جهان شاه و خداوند
تأیید هنر ورزی و اقبال خردمند
[کیخسرو مهر افسر و جمشید فلک تخت
دریای ولی پرور و خورشید عدو بند]
شاهنشاه بویی که خرد رسم تو برداشت
تا نقش بدان، از صفت خویش بیفکند
تا حامله شد مادر دولت بوجودت
زاینده عدم گشت عقیم از چو تو فرزند
یک هفته که طبعت بمی ورود نپرداخت
گردون ز جهان جمع طرب را بپراکند
[بگسست بدان عارضه جان هنر از تن
بگشاد بدین حادثه بند هنر از بند]
آفاق، امید از تن پیروزی، ببرید
اقلیم، دل از جان جوانمردی، بر کند
و آخر بصلاح آمد کار همه دنیا
با ملک ابد کرد قضا عمر تو پیوند
شد باز اثر ملک ز کردار تو عالی
شد باز دل شاه بدیدار تو خرسند
اکنون بسر قاعده ی مجلس خویش آی
آن کن که بدست خود خورد دریا سوگند
بر باغ جوانمردی و در روی بزرگی
چون ابر همی بار و، چو خورشید همی خند
آن بیت که استاد عجم گفت بر این وزن
نهمار بدین جست همی شاید مانند
ای جان همه جان ها در جان تو پیوند
مکروه تو ما را منما یاد خداوند
***
مدح صاحب صدر خواجه سعدالملک فخرالدین عبدالسید
ماه ترکستان، طراز مشک، بر دیبا کشید
مشک و دیبا را بقدر و قیمت اعلا کشید
دشمن مشکست شب، کو دیبه اندر مشک تاخت
حاسد دیباست مه، کو مشک بر دیبا کشید
ایزدش منشور خوبی داد از آن بر روی او
گونه ی تمغا نهاد و، صورت طغرا کشید
از گلشن، تمغنای خان، و ز مشک، طغرای ملک
چابک و نیکو نهاد و، طرفه و زیبا کشید
آنک در یاقوت سرخش مایه ی مینو سرشت
نور یاقوتش چرا در سایه ی مینا کشید
صبر من یکبارگی در حجره ی انده گریخت
چون خط صبر آزمایش، رخت بر صحرا کشید
هر که روزی یاد کرد از حسن او و عشق من
خط نسیان بر حدیث وامق و عذرا کشید
ز آن غزل هایی که من بر نام او پرداختم
کز طرب دامن همی بر قبه ی خضرا کشید
این غزل چندان سعادت یافت، کو از روی فخر
پیش سعدالملک فخرالدین و الدنیا کشید
خواجه عبدالسید آن دریا که دست و صف او
در قلاده ی خاطر من لؤلؤ لالا کشید
آنک چون از درگه فخر، اسب مردان خواستند
دولت از اولاد آدم، اسب او تنها کشید
خاک پایش را سپهر از وی فخر و روشنی
بر سر خود کرد و اندر چشم نابینا کشید
سیرت مرضیش را، رضوان بدید آراسته
رشکش آمد گوهر اندر گیسوی حورا کشید
اختر مسعود او را بر فلک شایسته بود
ز آن، فلک را عالم ارواح بر بالا کشید
[هر که او اندیشه را در منصب او نصب کرد
عقل او را فکرت اندر عالم سودا کشید
چون ید بیضاست نامش ز آنکه کلکش سحر را
چون عصای موسی اندر کام اژدرها کشید]
امر او تیغ است و گر زوسر کشی گردن کشد
آن بود کو تیغ بر صاحب ید بیضا کشید
کینه ها خواهد کشید از خصم او دارای دهر
ز آن بتر، کاسکندر از دارای بن دارا کشید
خود چو نیکو بنگری با او کسی خصمی نجست
کز عقاق امهاتش عرق زی آبا کشید
اوست آن صدری که چون بختش گشاده چشم شد
دولت او میل اندر دیده ی اعدا کشید
چون خطایی کرد گردون، بأس عالم سوز او
تیغ بر گردون کشید و نیل بر داما کشید
کوه نتواند کشید آن بار، کو در هفده سال
در مهم ملک خاقان، رأی مولانا کشید
او برون آورد از آهن، چتر شاه ملک اگر
فی المثل سیمرغ و هم شاه را آنجا کشید
[لشکر جرار خاقان را چو شادروان جم
قوت راش ز جابلسا بجا بلقا کشید
خاطر دانا چو قصد مدحت او کرد، عقل
هر چه معنی داشت، پیش خاطر دانا کشید]
با من اندر مدح او، دست و تر از وی سخن
لؤلؤ لالا شمرد و عنبر سارا کشید
شاد و روشندل شدم ز آن آفتاب دین چنانک
رنج رشک فطرت من زهره ی زهرا کشید
روی سوی خانه خواهم کرد و مدحش را بناز
خواهم اندر پرده ی مهد دل یکتا کشید
تا بداند هر که ابر تیره بیند در هوا
کآفتاب آن کوه را سوی خود از دریا کشید
لام نعمت های ایزد بادش از نفس نعیم
کو نعم کرد و جهان را در بر نعما کشید
***
شکایت از وام خواه
یک چند عمر خویش به بیهودگی بباد
دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد
از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی
بر کس چنین نباشد و، بر کس چنین مباد
یا روزگار کینه کش از مرد دانش است
یا قسم من ز دانش من، کمتر اوفتاد
این طرفه تر کجا قدری وام کرده ام
از مرد كی بخیل سبکسار سگ نژاد
ز آن پیشتر که چشم بمالم ز خواب خوش
در جامه گیردم بتقاضا ز بامداد
چون کوه بیستون بنشیند بنزد من
بر جای خواب تکیه زند همچو کیقباد
نا شسته روی تیره نشینم بپیش او
بر خشم او چو کودک بدفهم از اوستاد
گوید هر آنچه خواهد و من در سزای او
دارم بسی جواب و نیارم جواب داد
از کیسه ی دروغ نهم پیش ریش او
تاریخ شاهنامه و اخبار سند باد
چندان دروغ و راست فرو گویمش بسر
تا چون کدو شود سر آن قلتبان ز باد
من حجره را بروبم و پس خاک حجره را
بندازم از پیش چوبی از در برون نهاد
هر چند مدخل است و بغیض است و ناخوش است
داد است حق او و، گریزان منم ز داد
این است حال بنده و صد بار از این بتر
تدبیر حال بنده بساز ای یگانه راد
***
مدح سلطان ملک ارسلان بن مسعود غزنوی
فلک از برای سلطان ملک ارسلان گراید
جز خاک پای سلطان ملک ارسلان نیاید
و گر آفتاب گویا و خرد پذیر گردد
هنر از ثنای سلطان ملک ارسلان نماید
بثنا سزا بود تا بابد، ثنا سرایی
که ثنا سزای سلطان ملک ارسلان سراید
اثر نبشته بر آب و، نگار مهر بر می
بثبات رای سلطان ملک ارسلان بپاید
قمر آفتاب را نور فرستد آن زمانه
رخ او ز پای سلطان ملک ارسلان زداید
بخزانه ی سلاطین ز فلک بشارت آمد
که درت سخای سلطان ملک ارسلان گشاید
ببقای دهر اگر عمر گذشته باز گردد
همه در بقای سلطان ملک ارسلان فزاید
***
در مدح یمین الدوله ظهیر المله بهرامشاه غزنوی گوید
شاد باش، ای کعبه ی کیخسروان روزگار
دیر زی، ای قبله ی اسکندران تاجدار
یاد کیخسرو ببردی، از دل شهنامه دوست
نام اسکندر بشستی، از جریده ی روزگار
گیو بود آن را بتخت پادشاهی راهبر
وارسطاطالیس کرد این را بشاهی اختیار
هست از اقبال گیو و ارسطاطالیس تو
اختر پیروز روز و گنبد پیروزه کار
تخت بخشانی که امروز افسر کیخسروند
هر زمان گویند با خود، کاینت مقبل شهریار
تخت کیکاوس را، کیخسرو از موبد گرفت
و افسر محمود را، بهر امشاه از ذوالفقار
از شکار گور خر معروف شد بهرام گور
وز شکار پادشاهان، این شه خسرو شکار
لاشک از محمود و بهرام این چنین باشد که اوست
ملک جو و تخت گیر و شاه بند و شاد خوار
ای یمین الدوله کاسلام از یمانی تیغ تو
یمن دارد بر یمین و یسر درد بر یسار
ای ظهیرالمله کز اظهار مردی های تو
ملک در ایام تو، مستظهر است از افتخار
از جهانگیری که هستی مر یمین الدوله را
بی تناسخ باز تخت آوردی از دارالقرار
باد نابرده غبار رزمت از غزنین هنوز
در سپاه بر هر افتادی چو باد اندر غبار
شاخ کافر نعمتان را چست بر کندی ز بیخ
بیخ عصیان پیشگان را، پست ببریدی ز بار
سبز کردی کشت دولت را بخشت سبز فام
آب دادی میغ نصرت را بتیغ آبدار
آنک بود از وفق تو، زنهار دار رای هند
چون خلاف آورد، شد بر جان خود زنهار خوار
چون شد از بس می که خورد از جام زنهار تو، مست
خوردی آن زنهار بر جانش که یا رب زینهار
جان سلطان کریم امروز در صدر بهشت
از تو چون شاد است، کت پیوسته شادی باد کار
من بدین نصرت چگونه تهنیت گویم ترا
چون همی دانم که ملک تست ملک کردگار
مرجع ملک جهان را سوی تو کی تاختی
گر سوی دریا ندیدی بازگشت رودبار
تیغ محمودی که اسلام آبدان از آب اوست
بود سالی صد که آن بیکار بود از کارزار
باز در کار آمد آن بازوی کشور گیر تو
تا کند هر ساعتی نو نصرتی محمود وار
هم بجان پاک او و مجلس اعلی تو
کاینهمه رنگست و شمشیر تو شیر مرغزار
باش تا پیمانه هایی را که پر کردست چرخ
سر بگرداند که سر گردان شد اندر انتظار
مردمان پنداشتند این ملک را، ز آن واقعه
چشم زخمی بود سخت و، آفتی بود استوار
وین ندانستند گر بارایت منصور تو
مار بودی خصم، ازو موردی بر آوردی دمار
چون مه منجوق چترت گشت پیدا، در زمان
تار توزی گشت، نال نیزه در دست سوار
راز ایزد بود اندر پرده ی قدرت نهان
کردت از بهر صلاح دین و دولت آشکار
چون غبار موکبت بر باره ی غزنین نشست
تا قیامت خاک او را سد اسکندر شمار
نام تو شاه مبارک پی شدست، ایرا که تو
چرخ نوشروان نشانی، مهر افریدون شعار
رسته گشت العفو عند القدره در افواه خلق
تا تو اندر حال قدرت، عفو کردی اختیار
طوق و منبر یافت از تو، گردن و پای کسی
کش نبود از بأس تو اندر دل، الا تیغ و دار
برد باری بر دوام مملکت باشد دلیل
دایم اندر ملک باش ای پادشاه بردبار
بنده مختاری که جانش عاشق در گاه تست
هست بر درگاه تو چون عاشقی بی سیم، خوار
تا ز قصد دشمنان چون مار شد سر کوفته
می نداند باز خانه گشت همچون سوسمار
هست معروف اینکه هرگز نیست ابلیس آنچنان
کش بچشم مردمان، صورت کند صورت نگار
گر همی اندر گذاری هر گناه کرده را
مشنو آن تضریب و این ناکرده هم اندر گذار
تا سماع اندر صبوح آید چو عشق اندر شباب
تا درخت اندر بهار آید نگار اندر بهار
روح پرور باد جانت، چون سماع اندر صبوح
سایه گستر باد عدلت، چون درخت اندر بهار
چیره دستی بادت اندر جنگ، با شاهی دویست
کامرانی بادت اندر ملک، تا سالی هزار
امر و نهی اندر زمین و، رای و جای اندر سپهر
شرق و غرب اندر مراد و، یار و کام اندر کنار
***
مدح ارسلانشاه بن مسعود بن ابراهیم غزنوی
و وزیرش یوسف بن یعقوب
(مشتمل بر وصف جنگ و شکار)
در روزگار کامروا باد و شاد خوار
شاه ملوک و صدر سلاطین روزگار
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان که چرخ
ایوانش را بدیده نهاده است بر کنار
شاهی که تاج محمود از افتخار او
در آفتاب ننگرد، الا بچشم عار
شاهی که تخت داود، از انتظار او
هر ساعتی چو زیر کند ناله های زار
از عشق نام شاه، نگین عزیز مصر
خون شد ز غبن دیر پذیرفتن نگار
هر روز بی اجازت رای خدایگان
بر ناید آفتاب درفشان ز کوهسار
عز جوار او را، بیش از هزار سال
بوده است آفرینش عالم در انتظار
از روزگار آدم تا روزگار او
شاهان قدوم او را، بودند جانسپار
پیراستند ملک و در انباشتند گنج
افراشتند قصر و بر آراستند کار
و آخر بجمله دولت پاینده را بطبع
پیش بقای شاه نهادند بنده وار
اینست خسروی که سلاطینش بوده اند
مستوفی و مهندس و ضراب و جامه دار
عزمیست استوار ملک را چنانک چرخ
دارد بنای ملک بر آن عزم، استوار
تا آسمان عدل، بری ماند از خلل
تا آفتاب چاشت، صحی باشد از غبار
رای بلند او بوزیری سپرده ملک
کز رای اوست گوهر اسلام را عیار
آن یوسفی که دیده ی یعقوب صدر بود
او کرد بوی پیرهن یوسفش نثار
پیری که بخت او بجوانی نهاد روی
نوری که خصم او بحکایت گرفت نار
بر عالمی کفایت او کار، زار کرد
کآنجا فلک نبود کفایت بکار زار
دست و زبانش مایه ی تیغ آمد و قلم
بأس و امانش مادت لیل آمد و نهار
در مسند جلال نیاید چنو وزیر
بر عرصه ی کمال، نتازد چنو سوار
ای تیغ تاجداران، اسب ترا نعال
وی تاج پادشاهان، تیغ ترا شکار
عزم شکار تو زهژبران ملک صید
پر کرد کنج غار و، تهی کرد مرغزار
روزی که چون سلیمان، اهل زمانه را
از روی فخر دادی بر پشت باد، بار
[در خدمت رکاب تو سر بر زمین نهاد
خورشید ز آسمان چهارم، هزار بار]
آن زلزه، ز بأس تو اندر جهان فتاد
و آن تاب، خورد گیتی از آن عزم نامدار
کاندر همه خراسان، تخمی نکرد بیخ
و اندر همه عراق، نهالی نداد بار
از سختی کمان و کمند تو سست گشت
مسمار ملک های سلاطین کامکار
هر برج و هر حصار که شاخ گوزن داشت
پنهان شد از نهیب خدنگ تو در حصار
ای شاه، تاجداران دانند سر اینک
تیرت گوزن را نبود سخت خواستار
خرسندیی دهیش، چو بینی که پاک رفت
در آرزوی سینه ی شاهان ازو قرار
تنبیه خسروان را، گرشور رای تو
زین پس کند شکاری از اینگونه آشکار
عاجز شود ستاره و بگریزد از سپهر
واله شود سپهر و فرو ماند از مدار
فرمانده سپهری، فرمان دهش بجبر
تا بیخ دشمنانت ببرد باختیار
هر چند دل رمیده و آسیمه سرشده است
از برق گنج باش تو آن ابر گنج بار
آن رفته چون سکندرو، از تیغ سد گشای
بربسته پیش لشکر یأجوج، رهگذار
بر کشوری زده که فلک بر فراز او
نگذشت تا نخواست از آن قوم زینهار
آن صبحدم چه بود که از کوه جنگوان
سر برزد آفتابی، اندوده رخ بقار
ابری ز گرد لشکر، سر در هوا نهاد
بر فرق آن گروه ببارید ذوالفقار
از غار برافروخت سر موج خون، بکوه
از کوه در فتاد، سر سیل خون، بغار
سیلی چنان عظیم که در کم ز ساعتی
دیار جایگیر نماند اندر آن دیار
یا برده ی اجل شد، یا برده ی سپاه
یا خسته ی یمین شد، یا بسته ی یسار
آنست امید بخت تو از گنج تاش تو
کز لشکر عراق بر آرد کنون دمار
بگشاید آن ولایت و بر بندد آن طریق
بنوردد آن رسوم و بپردازد آن شمار
در ملک بی زوال تو و بخت بی ملال
در عز بی فنای تو و عمر بی کنار
تا گوهر از فروغ، شرف گیرد و خطر
تا عالم از بهار، شود چون بت بهار
رای تو باد گوهر انصاف را فروغ
روی تو باد عالم اسلام را بهار
***
مدح سلطان ارسلانشاه غزنوی
در جشن یاد بود روز جلوس و آغاز سال دوم پادشاهی او
شد مستحق بوسه و مستوجب کنار
یاقوت مشک بوی تو و سرو لاله زار
گه ز آن نسیم مشک، بمغز اندرم تبت
گه ز آن فروغ لاله، بچشم اندرم تتار
ای کبک خوشخرام چو آبی بپیش من
تاتوش جان بمن دهی از نوش خوشگوار
خوانم ز نازکی و دمم بر میان تو
الحمد و قل هو الله، روزی هزار بار
و الله کز استواری عشق تو ای غلام
بر خویشتنت نیز نمی دارم استوار
دی باز در تفکر آنم که باد را
با تاب سنبل سمن آرای تو چه کار
گر بیش گرد زلف تو گردد بسوزمش
از تاب آتش سر شمشیر شهریار
سلطان دولت و سبب چرخ چیره دست
برهان ملت و شرف ملک پایدار
مخدوم سروران و خداوند شرق و غرب
دریای مهر گوهر و ابر ستاره بار
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان که داشت
از بهر او خدای، جهان را در انتظار
روز جلوس معجز او بر سریر ملک
بگرفت مشتری گهر چرخ را عیار
سلطان سپهر بود و، از او آسمان زمین
او نور بود و، چشمه ی خورشید از او غبار
ای آفتاب سایه و، رای تو آفتاب
ای تیغ خصم تیشه و، عزم تو ذوالفقار
در چارشنبه ی ششم مه نشاندنت
بر تخت مملکت غرضی داشت روزگار
یعنی چهار گوهر و شش جانب جهان
هفت آسمان ز بهر تو پرورد در کنار
وین چار و شش همی نپذیرفت خصم را
زین روی هیچ حاجت نامد بکار زار
تاج و سریر و بالش محمود، خود نبود
جز دولت تو را بهمه عمر خواستار
شوال اگر چه از رمضان کمتریت بود
بهتر ز عمر دنیا، شوال سال پار
پارت خدای دولت محمود برگزید
کرده است ملک داود امسالت اختیار
ای شاه چون دوازده شد ماه ملک تو
آن چرخ شد که تا بقیامت کند مدار
زیرا که چون دوازده شد برج آسمان
ایمن شد از فساد و برون آمد از عوار
اکنون بر این دوازده، چون آن دوازده
ملک زمین بگیر و چو دور فلک بدار
از خاره، گل بر آروز پولاد، یاسمین
وز اصطناع ، بنده و از دشمنان، دمار
از تخت ملک مگذر و، زین سال ملک بخش
در تخت و ملک و دولت بگذار صد هزار
خندان و دلگشای و طربناک و بزمجوی
نازان و لهو یاب و گرازان و شاد خوار
***
از زبان ممدوح خود ملک ارسلان بن مسعود غزنوی گوید
در یکی از فتح های آن پادشاه
ملک دنیا بکام ما شده گیر
امر ما بر فلک روا شده گیر
حکم ما بر قضیت دل ما
در جهان رهبر قضا شده گیر
ما ملک ارسلان مسعودیم
نام ما ورد اولیا شده گیر
صوت الله اکبر از لب ما
در هوای کلیسیا شده گیر
ما سلیمان روزگار خودیم
ملک ما تا در سبا شده گیر
قیصر روم پیش درگه ما
چون شه هند بربها شده گیر
روم در ما امیدها بسته است
همه از تخت ما وفا شده گیر
بر در مرو، اسب ما ناگاه
در سرا پرده ی بنا شده گیر
و آنهمه بار نامه های دروغ
از سر تیغ ما هبا شده گیر
و آنهمه بار نامه های دروغ
از سر تیغ ما هبا شده گیر
خود ندارند تاج و، گر دارند
کمترین بنده را عطا شده گیر
بر در قلعه چتر دشمن ما
سرنگون سار و در هوا شده گیر
ای غلامان ما شهان جهان
بندگان در شما شده گیر
میر فاضل بر نقش از دربست
تا در مصر، پادشا شده گیر
چون عصای کلیم، نیزه ی او
در صف دشمن، اژدها شده گیر
پیش آن روی آفتاب نهاد
روی خصمان ما، قفا شده گیر
زیر آن خنجر گیا پیکر
سر آن ناکسان گیا شده گیر
و آنک پرنم دو دیده پیش آید
چون گیا از در نما شده گیر
پشت میران شهریار عراق
پیش تر کان ما دو تا شده گیر
ملحدان از پی صلابت ما
همه سنی و پارسا شده گیر
چشم دین را غبار لشکر ما
سرمه ی نور و توتیا شده گیر
هر کرا فتحنامه، عید دلست
جانش قربان عید ما شده گیر
و آن دگر عید، ماه رایت ما
صفوت مروه و صفا شده گیر
شرح این فتح در حظیره ی قدس
راحت روح مصطفی شده گیر
بوسه بر گور مصطفی زده دان
آل یس بر آن گوا شده گیر
چکنم قصه، شرق و غرب جهان
سال دیگر؛ همه مرا شده گیر
***
نیز مدح سلطان ارسلان شاه بن مسعود غزنوی در جشن مهرگان
ای مهرگان ز گاه فریدون نامدار
تا گاه شاه یافته ی خسروی هزار
با اختر موافق و با عزم چیره دست
با دولت مساعد و با بخت کامکار
با خرج بی کرانه و با دخل بی قیاس
با بذل بی نهایت و با گنج بی شمار
اندر دل که دیدی، خورشید ملک بخش
یا در کف که دیدی، ابر ستاره بار
از درگه که رفت، سپاه سپهر بند
پیش که بنده بود، سپهر سپاه دار
خلق خدای جمله بپیش که آمدند
وز بخشش یمین که رفتند با یسار
از بدره ی که شد همه دنیا پر از درم
وز خامه ی که شد همه عالم پر از نگار
یکروز صد فسیله ی تازه و ماخچی
با ساز زر، که داد بمردان کار زار
از مطربان که ساخت امیران ناحیت
از شاعران که کرد وزیران روزگار
جز پادشاه شرق و شهنشاه بر و بحر
آن شاه صد هزار شهنشاه و شهریار
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان که ملک
آورد پای تختش بر دیده و کنار
شاهی که هر چه در همه اقلیم پادشاست
در چشم او بذره نسنجند روز بار
شاهی که از دلیری و آزادگی دهد
در جنگ چون علی بکف خصم ذوالفقار
شاهی که هر زمان ز فرستادگان او
خواهد طراز خانه ی بغداد زینهار
بر آفتاب و ابر، بخندد همی بجود
وز کان و گنج خانه، برآرد همی دمار
ای چرخ را بخم کمند تو اعتصام
وی ملک را بنعل سمند تو افتخار
ابلیس اگر بدیدی در صلب آدمت
بر خاک سجده کردی، روزی هزار بار
دولت ترا گزید و ترا باد بی گزند
شاهی ترا سزید و ترا باد ساز وار
تو نایب رسولی و، این دیگران تبع
تو سایه خدایی و، این دیگران غبار
جز وهم نیست در دل خصمان تو خدنگ
جز پوست نیست بر تن بدبخواه تو حصار
باد آن خدنگ، در دل او همچو یشک شیر
باد آن حصار، بر تن او چون دهان مار
گنج تو آب و، دست هواخواه تو هوا
تیغ تو مهر و، جان بد اندیش تو بخار
تا در عجم بود ز رسول عرب اثر
تا مهرگان دهد ز درخت بهار بار
صد سال در عجم در و صد سال در عرب
صد جشن مهرگان کن و صد جشن نوبهار
***
مدح ملک تاج الدین نصر بن خلف پادشاه نیمروز
قرین بختم و همواره چرخ دایره وار
پیام دولت دادم بشاه دولت یار
که ملک روی زمین را چنانک خواهی گیر
ملوک جمله جهان را چنانک خواهی دار
برای مملک افروز و تیغ دشمن سوز
چو آفتاب در آفاق نور گستر و نار
ترا ازین کمر ملک بر میان بستن
جهان گرفتن و بد خواه بستن است آثار
تو آن بلند نظر خسروی که قوت عدل
ز سیستان برسانیده ای بدریا بار
همی ملوک نویسند بر سبیل شگفت
بیکدگر ز پس و پیش و ز یمین و یسار
که تاج دین ملک نیمروز نصر خلف
بدست و تیغ جهان را قرار داد قرار
سزای آنی کز آفتاب سازی تاج
ز ماه تخت و ز طاق سپهر صفه ی بار
چو روزگار بیاراست تخت ملک بتو
جهان بداد بیاراستی و دین بشعار
بخسروان بنمودی گه گرفتن ملک
طریق رستم دستان و حیدر کرار
بطوع سر بخط خدمت تو آوردند
هزار بار هزار اژدهای مردم خوار
بباغ ملک نگر تا نهال دولت تو
چگونه شاخ، بخم دارد از گرانی بار
کنون که بر طرفی کوفت روبهی بطمع
که تا برون برد از مرغزار شیر، شکار
جهان ز خشم تو آتش گرفت و در دو سه روز
بروزدی بشبیخون، چو ابر صاعقه بار
وگرنه پنهان خصمان جهان گرفتندی
همه سفیزار از خونشان شدی گلزار
اگر نه کار بکام تو گشتی اندر وقت
سیاست تو بر آوردی از زمانه دمار
چو آفتاب همی تاختی کشیده حسام
بر آن سپهر بیابان نورد کوه گذار
درخش خنجرت آلوده جرم خاک بزر
غبار موکبت اندوده روی چرخ بقار
تو آفتاب ملوکی نه آفتاب فلک
خود آفتاب فلک را بجود با تو چه کار
در آن هوا که وزد باد مهر و کینه ی تو
غبار، ابر شود در زمان و ابر، غبار
هنوز باش که از بوستان دولت تو
گلی تمام ندادست بوی خود ببهار
بت از نهیب تو بشکسته رای در قنوج
ز بیم، قیصر در روم بگسلد زنار
ببارد ابر، بیاد مروت تو درم
پذیرد آب، ز بیم سیاست تو نگار
در تو کعبه ی شاهان روزگار شود
چنین که اکنون گشتست قبله ی احرار
بطوع گیرد، تختت سپهر بر دیده
بجان نویسد، نامت زمانه بر دینار
ترا مطیع شوند آدمی و دیو و پری
جهان ببینی زیر نگین سلیمان وار
هوا نباشد جز بر ممالک تو محیط
فلک نجوید جز بر جوانب تو مدار
زمین بکام تو و آسمان مسخر تو
بزیر امر تو هرچ آن ز هفت خیز دوچار
همیشه تا لب خوبان کشد ز سلبت سبز
بگرد نقطه ی شنگرف دایره ی زنگار
زمین تو گیر و، دل دوستان بمهر، توبند
جهان تو دارو، سر دشمنان بتیغ، تو خار
بملک بخشی چون رای خویشتن قادر
بملک داری چون بخت خویشتن بیدار
جهان ز جود کف و همت تو مستظهر
تو از جوانی و شادی و ملک برخوردار
***
لغز شمع
مدح عضدالدوله مغیث الدین (شهاب امیرالمؤمنین) فنا خسرو
شهنشاه بویی
ای نگار کهربا پیکر، بت یاقوت سار
آتش عنبر دخانی، عنبر آتش بخار
سیم داری در میان، و اندر دهن، گوگرد سرخ
مار داری در گلو، و اندر زبان، دندان مار
آفتاب چرخ سوزی و شهاب ماه تخت
شنبلید گل گذاری، خیزران لاله بار
سلسله ی سیمینی اندر پای زرین ساخته
کرده مهری بر سر از یک پاره لعل آبدار
مشتری رویی و گویی عاشقی بر روی خویش
زین چو مه رویان، مدام آیینه باشد با تو یار
چون تو اندر جلوه آیی چون سپهر ای نوعروس
چون تو اندر خنده آیی چون نجوم ای نو بهار
سوسن زرین بر آری از دل سیمین زمین
تخت سیمین را کنی گاو رسه ی زرین نثار
ای گل زردی که چون نیلوفر اندر آبگیر
رویی و با چشمه ی خورشید باشی سازگار
مادرت را نیش در دم بود و نوش اندر دهان
چون تو نیش اندر دهان داری و نوش اندر کنار
ور برادرت از لبان دلبران دارد نشان
چون تو بی عشق از رخان بی دلان داری شعار
چون خودی را زنده گردانی بجان خویشتن
پس تو در دین تناسخ حجتی ای استوار
هر کرا جانی دهی هم با تو بدهد جان خویش
هر کرا بوسی دهی همچون تو گردد پرنگار
بلعجب مشاطه ای داری و جادو خادمی
طرفه مرغی کو گذارد با تو از منقار، کار
چون ز قصد جان تو نقصان پذیرد عمر تو
در زمانت زنده گرداند بزخم ذوالفقار
دست موسی شد لبت از فر آن کز ابتدا
امتحان را، بوسه دادی بر نگین شهریار
گلبن انسی و، بزم پادشاهانت چمن
سرو اقبالی و، صدر خسروانت جویبار
راست گویی تیر خصمی کز نهیب رزم شاه
شد خدنگت تن گداز و گشت پیکان کلک خوار
یا نه تیر خامه ی مختاری ای کاندر ثناش
وصف مهر و کینش دیدی، نور پذرفتی و نار
بازوی دولت فنا خسرو مغیث دین که هست
[حد شمشیرش فنای خسروان روزگار
شمس ملت شاه شاهنشاه بویی آنکه هست]
بوی خلق و نور رایش مشک و شمس روزگار
بدر امت میر میران، آنک خورشید از فلک
چون هلال آید بخدمت پیش تختش روز بار
ز آن شهاب خویش خواند او را امیرالمؤمنین
کو برآورد از سر دیوان مستنصر دمار
ساخت رمحش، پوست را بر قالب ملحد، قفس
کرد کلکش، چشم را بر دیده ی مشرک، حصار
کلک زردش باغ نهمت سبز کرد اندر امید
تیغ سبزش چهره ی بت زرد کرد اندر بهار
علم ازو برداشت رسم و، جهل ازو بنهاد سر
جود ازو بگشاد چشم و، بخل ازو بر بست بار
بخت و دولت را فراوان داشتند از بهر او
روزگار اندر توقف، آسمان در انتظار
چون بدیدندش، چنانش یافتند از بس شرف
کآن بجانش طبع خوا هست، این بطبعش جان سپار
هر که یمن و یسر جوید ز اتفاق همتش
نعمتش بوسد یمین و، دولتش بخشد یسار
گر همی بخشد بهر کس خواسته، ناخواسته
پس چرا باشد همیشه خواستار خواستار
هشت چرخ و، هفت نجم و، چار طبع و، پنج حس
بر محل و، رای و، حکم و، امر او، دارد مدار
گر چه از فرمان و، ذهن و، جود و، رسمش، بر ولی
آن نه است، آن هشت و، آن پنج است، وین شش، برقرار
امر و نهی و عزم و حزمش، آب و نار و باد و خاک
عفو و خشم و مهر و کینش، نام و ننگ و فخر و عار
مدح او یاقوت عز و، لفظ او یاقوت قدر
کلک او یاقوت رنگ و تیغ او یاقوت بار
آفتاب از تیغ او، چون آسمان گردد کبود
آسمان از بأس او، چون ماه نو گردد نزار
ای خرد را پایمرد و، ای ثنا را دستگاه
هم خرد را پای بندی، هم ثنا را دستوار
طبع دولت را صلاحی، کون بدعت را فساد
ملک دنیا را عمادی، گوهر دین را عیار
آن سپهر و آفتابی کز محل و رای تو
آسمان اندر حجابست، آفتاب اندر غبار
خسرو سیارگان اندر پناه عدل تو
یک رهی هر سال گرد چرخ برگردد سوار
ورنه با خشمت نیارستی، که شیر آسمان
زود بجهد چون ببیند با تو گزر گاوسار
عاریت کرد از تو خلقت ز ابتدا روز و کنون
چرخ بی تو مبتدی شد، دهر با تو مستعار
در کمال ابداع بودی فوق روحانی و لیک
خود خط محسوس بر معقول کردی اختیار
از برای مادت رخ کمال و طبع جود
نفس کلی دیدنی گشتی و عقل آشکار
چرخ را دادی علو و، شمس را دادی سخا
خاک را دادی ثبات و، کوه را دادی وقار
بنده بایستت همی ز آن از پس میلاد تو
گوهر مردم پذیرفت از تنایل اختصار
پیکر کین تو و پیراهن احسان تست
این دو حال مختلف، کش لیل خوانند و نهار
آب چون حزم تو بودی، گر نیاوردی غرق
نار چون عزم تو گشتی، گر بدانستی قرار
چون دماند سوسن اندر حلق، برگ ارغوان
چون کند نیلوفر اندر مغز، فعل کوکنار
تف حمله، صورت گردان براند اید بنیل
گرد میدان، چهره ی گردون فرو شوید بقار
موم گردد قالب رویین تنان اندر زره
و آنگه از حلقه نشان گیرد چو پشت سوسمار
گرد پنداری سحابست از بر دریای خون
مرکبان گویی نهنگانند بر دریا کنار
پر دلان درخوی، چو موسی در فرود رود نیل
کشتگان در خون، چو مستان در میان لاله زار
پیش رمحت، کوکب از گردون فرو ریزد چو برگ
زیر گرزت، بند کوه از بند بگشاید چو نار
باد را کحلی کنی، ز آن اشب شبدیز رنگ
خاک را خیری کنی، ز آن پرنیان سبز کار
از میان غار، موج خون، بر افرازی بکوه
وز مسام کوه، سیل خون، فرو رانی بغار
دین و دولت را، عظیم اصلی است اندر تیغ تو
شاد باش ای از عظیم الدوله دین را یادگار
گرد مدحت چون بر آیم، کز بلندی نعت تو
پیش عقل من فرو بستست و صفت رهگذار
در بزرگی بی شمار آمد بزرگ آثار تو
باد بر حسب بقا قلب شمارت بی شمار
هر جوان کاندر جهانست ای خداوند جهان
کو بنثر اندر مشیر است و، بنظم اندر مشار
من همی دعوی کنم، کاندر طریق پارسی
آتش و آبم من و، ایشان حبابند و شرار
ور کسی گوید که این دعوی بمعنی راست نیست
گو چنین وصفی بپرداز و، چنین مدحی بیار
چند گویند، این جوان را پیش تخت پادشاه
برد بوسعد و، بدان از شهر خود کرد افتخار
زین نیندیشند کاین شاه جوان را در پناه
بنده زیبد، کش چو من شاگرد باشد صد هزار
آخر افتد بر گذر شیری، چو بیند پی ز گور
تا قیامت بیش کس خالی نماند مرغزار
خسروا سالی مرا فرموده ای کاینجا بباش
تا چنانت باز گردانم که گردی کامگار
اندرین سالی بکوشم کز مزاج طبع خویش
بیست بیت معنوی خوانم چو در شاهوار
من نگردم ممتحن در زینهار تو، مرا
هر چه آن مشکل ترست، آن امتحان کن زینهار
تا بامر و نهی باشد، عدل با ترتیب و رسم
تا برای و تیغ گردد، ملک بی عیب و عوار
عدل بی امر تو قاصر باد و، بی نهی تو سست
ملک بی رای تو ناقص باد و، بی تیغ تو خوار
تا بود بر چار مفرد چار ترکیب جهان
چار چیز از چار چیزت رفته باد اندر چهار
مرکب از هامون بگردون، بنده از درگه بتخت
ناصح از ایوان بکیوان، حاسد از منبر بدار
***
مدح سلطان ملک
باز بخندید جهان از بهار
خیز نگارا می خندان بیار
ز آن چو گل لعل میان سمن
بر سمن خویش گل لعل، کار
ماه می اندر قدح لاله ریخت
تا نهد اندر کف شاخ چنار
چون رخ معشوق و دل عاشقست
از گل و می باغ پر از نور و نار
خوش بود اندر بر گلزار، زیر
ناله کنان با می و گل زیر، زار
بر گذرد باد و بریزد بلطف
بر گل زرد اشکفه ی میوه دار
کرد تو گویی فلک ثابته
بر سر خورشید، کواکب نثار
شاخ چرا نازد در بوستان
سیل چرا یازد در مرغزار
گر سخنی نیست درین، کز بهشت
کرد برون رضوان، طاوس و مار
باده بیار ای پسر خوش که پاک
باده برد زین دل غمگین غبار
ای می و گل، بخش لب و روی تو
بهره ی چشم تو، خمار است و خار
خود نبرد باده، خمارت ز چشم
خود نبرد لاله، ز نرگس خمار
گه گهری چون قمری در قدح
گه پسری چون شکری در کنار
با همه احرار، نشسته بهم
وز همه تیمار، گرفته کنار
بر طرفی تاخته عاقل نهاد
ماحضری ساخته آزاد وار
خوانده شب و روز بر اهل هنر
مدحت شاهنشه اسفندیار
صدر خداوندان سلطان ملک
فخر جهان و شرف روزگار
آنک نبوده است بجز تاج بخش
هیچکسش در همه آل و تبار
آنک نخواهد که نباشد یمین
و آنک نداند که چه باشد یسار
آنک ز انصاف بود حق پسند
و آنک ز اقبال بود حق گزار
آنک نیارد مگر از جود، فخر
و آنک ندارد مگر از بخل، عار
آنک ز علمست بعالم علم
و آنک ز خلقست بخلق اختیار
آنک تمامست چو فعل از فلک
[و آنک لطیفست چو بوی از بهار
آنک بدل کوه شود گاه کین
و آنک بدست ابر بود روز بار
انک بامر است فلک را مشیر]
و آنک برایست خرد را مشار
آنک در آورد بمردم هنر
و آنک برون برد ز خلقت عوار
آنک ز شاهان جهان تا بحشر
ماند بشاهان جهان یادگار
ای ز دو جانب پدران تو شاه
تا تو ز آدم ملک و شهریار
ای ز خرد عزم تو عین الصواب
وی ز شرف بزم تو دارالقرار
ای ز همه خلق، چو ماه از نجوم
وی ز همه ملک، چو لیل از نهار
ای بتو اعقاب ترا احتشام
وی بتو اسلاف ترا افتخار
ای بسخن عمر کمال و هنر
وی بسخا جان صغار و کبار
ای غرض قاعده ی هفت و شش
وی سبب فایده ی پنج و چار
ای ز هنر، مهر خرد را شرف
وی ز کرم، چرخ سخارا مدار
ای ز مروت، خردت طبع خواه
وی ز تواضع، شرفت جانسپار
ای بوغا، مایه ی خشم و ستیز
ای ز حیا، مادت حلم و وقار
ای ز کفایت بمهمات ملک
معتمد و مؤتمن و مستشار
تیغ تو برقیست، خماهن گذر
اسب تو ابریست، نواحی گذار
باد که بر آب حسامت گذشت
زو بشود نقش بت اندر بهار
شیر که یازیدن تور تو دید
بیشه نبیند مگر اطراف غار
یوز که از شیر ژیان بوی برد
نیز بباشد که نداند قرار
دوستی گربه، زایمان نهاد
خواجه ی شیری که زدی ذوالفقار
نادر شخصی که ز اوصاف او
شعر من از شعری پوشد شعار
مکتحل از چیست چنان چشم او
گر چو زنان سرمه ندارد بکار
آری گرد سم شبدیز تو
سرمه کشیدستش باری هزار
کبر کجا کردی هرگز پلنگ
گر نه چنو بودی بروی نگار
شیفته ی خواب چرا شد چنان
هست مگر طعمه ی او کو کنار
شیر فلک خوار شد آنجا که بود
پنجه ی آن شیر در شیر خوار
خوار دل شیر بچنگال اوست
ز آن شود از پنجه ی او شیر، خوار
پیکرش از مشک شد و زعفران
صورتش از آهن و زر عیار
گویی حزم تو بر او دوختست
جوشن زرین، بمسامیر قار
زرد و سیه چون قلم تست از آن
فعل قوی دارد و شخص نزار
ای امل یافته در بزمگاه
ای اجل تافته در کار زار
بخت ز تعظیم و شرف بافته
کسوت اقبال ترا پود و تار
بوده سپهر، امر ترا منتظر
کرده جهان، روز ترا انتظار
گرت نبوسیدی عنصر رکاب
طبع ز ترکیب نگشتی سوار
ورت نبایستی بهر از نبات
بحر بخورشید ندادی بخار
ور ز جمال تو نبردی نصیب
روح بدن را نشدی خواستار
ور نه حواست ز یقین آمدی
نفس نگشتی بخرد استوار
طبع تو گر باز نبستی بچرخ
چرخ زبانی نشدی مستعار
دانم خواجه، که تو دانی که من
ذات ترا بنده ام از هر شمار
مهر تو با قطره ی خون در دلم
رفت و بیا کند چو از دانه نار
جان ز پی مهر تو هر ساعتی
سجده کند پیش دلم چند بار
هر چه بنظم آید جز مدح تو
لفظ شود خسته و معنی فکار
تا نبود فعل طبایع، نهان
تا نشود صورت روح، آشکار
طبع سخن را بسخا زنده کن
روح سخا را بسخن تازه دار
خواجه ی خورشیدی و مخدوم ابر
بیشتر از هر دو بتاب و ببار
***
خزانیه در مدح خواجه ابوالفتح مسعود
خزان از سر چو اسکندر، کشید اندر جهان لشکر
چگونه لشکری، از زر، سلاح و جامه سرتاسر
سکندر وار اگر بگرفت گیتی را روا باشد
که زر دارد فراوان و، جهان بتوان گرفت از زر
ز بهر سختن زرش اگر میزان بکار آید
از آن در برج میزان شد که زرینست چشمه ی خور
ببین آن آسمان گون آبرا، مانند یشم، از یخ
ببین آن آسمان آبگون از برق، پر آذر
تو گویی آسمان آذر همی افروزد از سرما
ز بیم برق پنداری چنان پر یشم شد فرغر
چو کودک تا جهان پیر بازی می کند بر خاک
ز گردش کور و کر شد چشم نرگس گوش سیسنبر
مگر ز آن خاک باشد کز ملامت می نیندیشد
که سوی مردمان کرده است چشم کور و گوش کر
چنار و بید را سوگند مصحف بود پنداری
که در عهد بهاری تازه می باشند تا محشر
کنون سوگند بشکستند و، از باد خلاف آن
مر این را اوفتاد از بند، دست، آن را زبان از سر
نه آن نادر که اندر رز نماید خوشه ی پروین
که باشد منکسف پروین، از این بسیار نادر تر
نگون آویخته مانند هاروت است بی جرمی
ولیکن جرمش از پاکیزگی چون زهره ی ازهر
چو سوزد رویش از خورشید، گردد ریخته خونش
چو زهره محترق گردد، بود خون ریختن بی مر
از آن انگور شد بی شوی همچون مریم آبستن
که رز چون مادر مریم، نزاید بچه جز دختر
اگر نکباز چون عیسی ز مادر بی پدر زاید
چرا شد زرد روی ترک و همچون بی پدر اغبر
گر استسقای طبلی نیست آبی را، چرا نافش
خزیده است از شکم بیرون، شده است اندام ها اصفر
اگر تنبول کرده، دیده ای دندان که می خندد
و گر نه شو تعجب را، بنار کفته در بنگر
چرا شد اندرین موسم دل سیب عجب پر خون
همانا خون همی گردد ز غایت کردن زیور
ز باد سرد پنداری که شد دو روی از آن گونه
ازیرا بر فلک، بادی است طبع برج دو پیکر
همانا چون ترنج ازژخ فراوان داشت، رخساره
ز شرم مردمان پوشید از آن دینار گون معجر
خزانی باد زرگر گشت، از آن آورد پیش او
بلوری دست پر کرده، ز زر جعفری، عبهر
شش انگشت است و شش دینار دارد تا بهر یک ز آن
هر انگشتیش را سازد، یکی انگشتری، زرگر
چو شد توزی سلب چشمه ز نزدش توء هر تازی
چو آمد مهر در میزان از آن میزان عقل آور
از آن چون مهر بر گردون و چون بیجاده اندر خم
از آن چون زهره اندر جام و چون مریخ در ساغر
نصیب عاقلان زو بهره باشد رامش و شادی
نصیب جاهلان زو رنج باشد بهر و شور و شر
رود در سر چو مغز و عقل و، اندر رگ چو خون و خوی
رود در تن چو جان و هوش و، اندر دل چو کام و گر
چو فر طلعت خواجه، دل غمگین کند شادان
چو عزم خدمت خواجه، رخ زرین کند احمر
جهان مجد و خورشید بزرگی و سر احسان
چو فرهنگ، آلت رتبت، چو گوهر، مایه ی مفخر
اجل بوالفتح مسعود آن سر مجد و خداوندی
که زیر پای قدر او، سپرده شد سر محور
نه رادی همچو ابر از کس پذیرفته، جز از عادت
نه مردی همچو شیر آموخته از کس، جز از گوهر
هنر بی اهتمام او چو چشم بی بصر، ناقص
خرد بی اختیار او چو جسم بی روان، ابتر
سپهر مسند اوراست، روی خوب او کوکب
بهشت مجلس اوراست، لفظ عذب او کوثر
مگر از هیبت او خشک شد، در ناف آهو، خون
مگر از خوی او تر گشت، بوی عنبر اذفر
اگر نه بی تف خورشید، ورنه بی نم باران
چرا خشکی است در مشک و، چرا تریست در عنبر
قلم در لوح ننویسد، جز استصواب رای او
از آن تدبیر او آید همیشه با قضا همبر
نه آورده فلک هرگز، ازو شایسته تر والا
نه پرورده جهان یکسر، ازو بایسته تر داور
کفایت را زبانش ذوالفقار حیدری گشته
سیاست را نهادش باز همچون دره ی عمر
ز جود دست او هزمان سزد زر زیر دست او
هلاک زر ز دستش چون هلاک مورچه از پر
براق همت او شد سپهر از بهر آن آمد
هلال او را چو زرین نعل و، سیمین اوستام اختر
فلک را ز آن براق همتش گفتم که از همت
از آن جا، می سخن گوید که از معراج، پیغمبر
از آن بر چرخ شد اسرا جهانی همت او را
که کم آید بر جودش اگر باشد دو صد کشور
برشک از خدمتش دایم بود مخدوم هفت اقلیم
چو هابیل از پی اقلیم و ساره از پی هاجر
می و آب روان و سبزه و خورشید بنماید
ببزم و لفظ و عیش و خوش بلطف و ظرف و زیب و فر
چو می کز بزم او تیره است و آب از لطف او روشن
که این گه کرد سر بردار و گاه آن پای بر منبر
ایا منشور روزی را قبول خدمتت توقیع
ایا داروی درمان را صفات خلقتت شکر
اگر علم و حیا گردد سخن، آنرا تویی نکته
و گر جود و سخا باشد عرض، آنرا تویی جوهر
فنون سروری را طبع تو، هم اصل و هم قانون
رسوم مهتری را رسم تو، هم خصم و هم داور
چو دریایی همه حشمت، چو گردونی همه رفعت
چو بارانی همه نعمت چو خورشیدی همه منظر
فریت آن مرکب گردون نورد آسمان جولان
سبک رفتار چون برق و بلند آواز چون تندر
چو رنگ و آهو از تک ریگ پیمای و بیابان بر
چو مار و ماهی اندر پویه صحرا کوب و دریابر
بسان مرمرش دندان و چون مرمر همی خاید
صفات سنگ مقناطیس بتوان گفت در مرمر
اگر بر نقطه ی پرگار جولان بایدش کردن
کند جولان بدانگونه که بر پرگار بر، مسطر
جهد زو برق در جولان، رباید گوی در میدان
چو خامه ی بوالعجب در بیخ و دست بوالعجب در سر
ندیده خلق پیش از تو روان بر گوه دریایی
عنان او را شده باد و، رکاب او را شده لنگر
ترا موسی همی خوانند و، او را خضر از این معنی
که طور از تست نورانی و، بحر او را دهد معبر
بچشم بد همی با تو جوان و پیر و مرد و زن
سپند از دیده ها می ساختند از چشم ها مجمر
همیشه همچنین بادی، عزیز و خرم و شادان
بفر خسرو ایران، بعون خالق اکبر
خداوندا ترا چون من فراوانند مداحان
همه با طبع پر معنی، همه با لفظ پر گوهر
بپیش خاطر ایشان نیارد سنگ شعر من
نباشد جامه ی خلقان بلی چون جامه ی ششتر
ندانم من که شعر من شدست از گونه گون لؤلؤ
بفر افسر فغفور و قدر یاره ی قیصر
نیارم گفت این هرگز که چون من نیست مدحت خوان
اگرچه بی گمان دانم که چون تو نیست مدحت خر
همی تا از هوای رزق طبع خلق بگراید
بخاک و آب و تخم و بیخ و نرد و شاخ و برگ و بر
هنر پیرای و مدح الفنج و رامش ورز و لب خندان
جهان افروز وجود افزای و صدر آرای و دین پرور
***
قصیده ی مصنوعه
در مدح خواجه ابوالمظفر محمد بن ابوالفتح مظفر بن ابی مسعود
لعل و مروارید جانان عنبر و کافور بار
آن گمانست، این یقینست، آن بهشتست، این بهاز
آن گمانی جان ربایست، این یقینی دلفریب
آن بهشتی پر شکوفه است، این بهاری پر نگار
شد لب و دندان و خط و عارض دلدار من
آن گمان و، این یقین و، آن بهشت و، این بهار
غمزه و شیرین لب و پیشانی و رخسار او
آن ز زهر است، این ز نوش است، آن ز نور است، این ز نار
آن ز زهری تن گداز است، این ز نوشی جان فزا
آن ز نوری بی دخانست، این ز ناری بی شرار
بینمش پیکانی و سوفار و آبی و آتشی
آن ز زهر و این ز نوش و آن ز نور و این ز نار
موی و کوه و ذره و خورشید، ماه بزم را
آن میانست، این سرینست، آن دهانست، این عذار
آن میانی زر پذیر است این سرینی سیم گون
آن دهنی مشک بخش است این عذاری گل سپار
خیزران و تل سوسن نقطه و برگ گلش
آن میان و این سرین و آن دهان و این عذار
سینه و سیمین زنخدان و خط و زلفین او
آن چو عاجست این چو سیمست آن چو مور است این چو مار
آن چو عاجی در حریر است این چو سیمی در بلور
آن چو موری گل نورد است این چو ماری مشکبار
نار و سیب و سنبل و شمشاد او باشد همی
آن چو عاج و این چو سیم و آن چو مور و این چو مار
عشق او و مهر خواجه حسن او و احسان این
آن فساد است این مراد است آن نیاز است این یسار
آن فسادی بی مراد است، این مرادی بی فساد
آن نیازی بی ثباتست، این یساری بی کنار
شد هوا و یاد بذل و زیب بار و صدر جود
آن فساد و این مراد و آن نیاز و این یسار
فخر گیتی کز کفش جود و امل، آز و نیاز
آن بلند است، این متین است، آن نژند است، این نزار
آن بلندی کامجوی است، این متینی کامیاب
آن نژندی زرد روی است، این نزاری خاکسار
آنک از آثار او شد خلق و طمع و فقر و حرص
آن بلند و، این متین و، آن نژند و، این نزار
بوالمظفر کز دلش شکر و ثنا و زر و سیم
آن چو راد است این چو شاد است آن چو دونست این چو خوار
آن چو رادی حق گزار است این چو شادی راست گوی
آن چو دونی بی قیاس است این چو خواری بی قرار
از محمد هست شکر و مدح و دینار و درم
آن چو را دو این چو شاد و آن چو دون و این چو خوار
چرخ و مهر از جاه و رایش سعد و نحس از مهر و کینش
آن دلیلست، این قیاست، آن نشانست، این شعار
آن دلیلی دلپذیر است این قیاسی حق پسند
آن نشانی جانفرایست این شعاری عمر خوار
قدر و ذهن و عفو و خشمش هست نزدیک خرد
آن دلیل و این قیاس و آن نشان و این اشعار
صورتش را فر و حشمت، سیرتش را مدح و نام
آن حجابست این نقابست آن شعار است این دثار
آن حجابی ز احتشامست این نقابی ز احترام
آن شعاری ز اختیار است این دثاری ز افتخار
شد بهار و اسم او و حمد زیب و رسم او
آن حجاب و این نقاب و آن شعار و این دثار
ای خداوندی که فضل و فخر و جاه و عز تو
آن چو بیخست، این چو نرد است، آن چو شاخست، این چو بار
آن چو بیخی آبدار است این چو نردی پایدار
آن چو شاخی باردار است این چو باری مایه دار
ای بباغ سروری و قدر و پیشی و شرف
آن چو بیخ و این چو نرد و آن چو شاخ و این چو بار
از تو در حضرت کمال و فخر و اقبال و خرد
آن بلهو است این بعیش است آن بصدر است این ببار
آن پهلوی پر فتوحست این بعیشی پر مراد
آن بصدری صاحبانه است این بباری شاهوار
از دلت دیوان و مجلس وز رخت ایوان و صدر
آن بلهو و این بعیش و آن بصدر و این ببار
ز ابر و بحر و چرخ و کوهت جود و طبع و جاه و علم
آن سرشک است این بخار است آن مدار است این قرار
آن سرشکی پر حیاتست این بخاری پر نوال
آن مداری پایدار است این قراری کامگار
رفق و رای و عزم و حزمت چار گنج دولتند
آن سرشک و این بخار و آن مدار و این قرار
داد و دین را رایت اندر حل و عقد و امر و نهی
آن قوام است این معین است آن اساس است این عیار
آن قوامی با شکوهست این معینی بی زوال
آن اساسی با نظامست این عیاری بی عوار
کین و مهر و عفو و خشمت در نکویی رسم و شرع
آن قوام و این معین و آن اساس و این عیار
از طبایع بی فسادت باد و خاک و نار و آب
آن نسیم است این غبار است آن دخانست این بخار
آن نسیمی جان پسند است این غباری تن پذیر
آن دخانی سرفراز است این بخاری خوشگوار
باد و خاک و آتش و آبست مهر و لفظ تو
آن نسیم و این غبار و آن دخان و این بخار
خاطر و طبعت جهان را نظم و نثرت عقل را
آن بهارست این بخارست آن نگارست این بهار
آن بهاری مشکبوی است این بخاری خوب شکل
آن نگاری دلنواز است این بهاری غمگسار
ذهن و ذوق و لفظ و قولت زی خردمندان دهر
آن بهار و این بخار و آن نگار و این بهار
در هوای تو بچشم آب و خاک و باد و نار
آن سرابست این جحیم است آن دخانست این غبار
آن سرابی پر گزند است آن جحیمی پر عذاب
آن دخانی پر هلاکست این غباری پر دبار
در مزاج من چهار ارکان ز شوق روی تست
آن سراب و این جحیم و آن دخان و این غبار
عزن راه و رای مدحم عشق آن و مهر این
آن نهانست این پدید است آن بلیل است این نهار
آن نهانی بی درنگست آن پدیدی بی شکیب
آن بلیلی با دریغست این نهاری با خمار
ز آرزوی صدر و حرص خدمتت باشم همی
آن نهان و این پدیده و آن بلیل و این نهار
تا فرود عقل و تحت کون و زیر و دور چرخ
آن نجومست این طباعست آن زمانست این مدار
آن نجومی نیک سیرست این طباعی سخت فعل
آن زمانی تیز گامست این مداری استوار
تا ستاره و آخشیخ و روزگارست و جهان
آن نجوم و این طباع و آن زمان و این مدار
پنج حست را ز سعی هفت اختر چار طبع
آن اسیر است این رهین است آن مطیع است این شکار
آن اسیری بی زوالست این رهینی بی فنا
آن مطیعی بی گزیر است این شکاری بی قرار
همچو تألیف طبایع بادت از هم عمر و بخت
آن اسیر و این رهین و آن مطیع و این شکار
***
صفت زمستان
هم در مدح خواجه ابوالمظفر
محمد بن ابوالفتح بن بو مسعود
هوای تیر و ابر دی گهر سای آمد و زرگر
زمینا کهربا کرد آن و، باز این سیم کرد از زر
بر آب تیغ رنگ اکنون که برزد باد چون مصقل
ز مروارید گون ژاله پدید آورد از آن گوهر
همان گلبن که بود از باد چون طاوس در جلوه
حواصل گشت و باز افتاد، پر در زیر و پای از بر
چو بربست آفتاب از ابر، خود را نیلگون برقع
زمین از روی بند چرخ بستد سیمگون چادر
لب کاریز پر طلق است و روی حوض پر نقره
شکم رود پر یشم است و پشت کوه پر مرمر
شرار آتش دوزخ همانا رفت بر بالا
فرو پژمرد و باز آمد، بعادت گشته خاکستر
کنون از سردی و تری هوا، در کان نوشادر
سمندر بر خلاف طبع، ماهی زاید از مادر
هنوز از لاله و سوسن نشانی هست بستانرا
که هست از برگ لاله زاغ را وز شاخ سوسن پر
مثالی داشت از خورشید زرین دیده ی نرگس
ز رشکش چشم بندی بست سیمین چشم نیلوفر
چو بنشست آتش از گلبن چرا گردد هوا تیره
غبار از خاک زایل شد چرا باشد زمین اغبر
همیشه دفع آتش یشم بود از خلقت و اکنون
چو اصل صاعقه شد یشم، دفع یشم گشت آذر
***
[وصف آتش]
گزیده خرده ی الماس بود از گوهر مردم
یکی لعل خماهن خوار و یاقوت شبه گستر
که هم درد است و هم درمان و هم نور است و هم ظلمت
که هم ابر است و هم باران و هم برقست و هم تندر
درفشان گوهر علوی بسنگ از آهن تیره
برون آورده بر زینش چو از تاریکی اسکندر
فرازش پر زر از عکس و نشیبش پر گل از شعله
سرش پر عنبر از دود و تنش پر گوهر از اخگر
قوی گردد بطبع از باد و سوزد مرد و مرکب را
ولیکن با شکوه آب عاجز ماند و لاغر
مگر برخوردن و بردن، برادر بعث کرد او را
که بچگان زمین را خورد و برد از خواهرش کیفر
بیاراید بلمع خود همی کانون و طارم را
چو خرگاه مرصع را بنور خویش، جرم خور
بر این آذر چه خوش باشد بکف بر، آذر باده
بسیمین حوض در جسته، عروسان مه آذر
***
[گل و میوه های زمستانی]
برو گیسوی حور است و رخ و چشم پری، جایی
که نار و مورد است آنجا و سیب رنگی و عبهر
رخ شنگرف گون نارنگ، زیر برگ زنگاری
بت رومی است آلوده بآب زعفران پیکر
ترنج از درج عنبر بوی سیمین شحم دردانه
چو بسته بیضه ی کافور در دینار گون معجر
همانا شیر و می داده است بیخ سیب را دهقان
از آن رو بهره ای شیر است و بهری باده ی احمر
ز کرت انگور آونگی چنان کز غایت خوشی
بگوی عنبرین خود عبیر اندر دمد دلبر
در خوشاب و زر تر، بهم برساخته نرگس
چو طبع بنده اندر شعر و کلک خواجه از دفتر
سر دستار بندانی که تاجند اهل دانش را
سپهر محمدت بنیاد و مهر آفرین منظر
صفاتش هم عنان فخر و او هم گوهر دولت
خصالش همنشین دین و او همنام پیغمبر
ثنا را نعت او ورد و، شرف را وصف او آیت
ادب را لفظ او تاج و، سخن را مدح او زیور
بنانش ابر بی طوفان کفش خورشید بی آتش
کمالش بدر بی نقصان دلش دریای بی معبر
خرد بی رای او ناقص، وفا بی قول او قاصر
سخن بی مدح او عاجز، سخا بی دست او مضطر
زدود ازرای و، داد از قول و، رفت از طبع و، جست از کف
خرد را دل، وفا را جان، سخن را ره، سخا را در
هلاک قوم عاد از رنج زر بودی اگر بودی
بدست زرفشان او قضای آیت صرصر
زهی چرخ هنر پرور خرد پیرای معنی بین
زهی بحر سخن سنج ثنا الفنج مدحت خر
هوا طبع ترا منقاد و، آب اصل ترا خاضع
زمین حلم ترا بنده، فلک جاه ترا چاکر
ترا بوالفتح بومسعود کاصل فتح و سعد است او
بکنیت بوالمظفر کرد از آن گشتی مظفر فر
اگر طبعت شود خورشید خورشیدش شود گردون
وگر جاه تو گردونست گردونش بود محور
عدو کآن خط شیرینت بخواند، ماتم آغازد
بدرد پیرهن یعنی سیه باید همی شکر
***
[وصف قلم]
ز بیماری دریده دل بخیر و شر شدی حاکم
ز مظلومی بریده سر، بداد و دین شدی داور
دلیل راه عقل آن آسمان فعل زمین زاده
شجاع رزم نطق آن کهربا درع شبه مغفر
تن روشن تر از علم و سر تاری تر از جهلش
چنان کانگشت عزرائیل جان بستاند از کافر
گرش بر حال بگذاری، نماید کاملی ناقص
ببینی در سخن گفتن تمامی، گر کنیش ابتر
روند آن سروران کز پای بسپردند گردون را
بسر بر خط فرمانت چنان کو بر خط مسطر
مهان آسوده تن باشند از اکرام تو در دنیا
سران افکنده سر خیزند از انعام تو در محشر
تو بر آزادگان شاهی و بر فرزانگان سلطان
زبان تو ترا تیغست و نطق تو ترا لشکر
***
[وصف کتاب و دفتر]
نپردازی همی چشم و زبان و خاطر و دل را
از آن دلخواه مشکین زلف عنبر خط سیمین بر
همه رخ زلف و در هر زلف کرده بندییی ظاهر
همه تن روی و از هر روی پیدا صورتی دیگر
تو در دل زو اثر جویی و او صورت شود بر جان
تو اندر گوش گویی راز و او گوید بچشم اندر
اگر گویی که بی آواز با او در حدیث آید
ز چشم خود زبانش ساز و اندر صورتش بنگر
همه ساله عروس آیین دواجی طرفه پوشیده
گریبان بسته بر پهلو و بر تارک فکنده بر
بصر غواص و او گوهر، خرد دریا و او کشتی
مر آن را جلد او گرداب و این را بند آن لنگر
سپهر مستقیم است او که هست اندر میان او
شب و روز و زمین و چرخ و ماه و مهر و بحر و بر
تو گر بر تر نیی زین ها چرا گشتی بدو قادر
که او با این همه رتبت شد اندر خاطرت مضمر
چه طبعست آن بنامیزد که اندر دانش و بخشش
فزون از قدرت چرخست و بیش از قوت اختر
شب رنج خردمندان بروز آورد رای تو
که برتر بود هر ساعت چو جرم روز در خاور
بخاری لکن از دانش زمینی لیکن از نعمت
سپهری لیکن از نصرت، جهانی لیکن از مفخر
***
[صفت بارگیر]
ز تاب نعل شبدیز و غبار سم یکرانت
بسوزد مرکز خاک و بنالد گنبد اخضر
مگر ابری و خورشیدی که میمون بارگیر تو
بجرم و قوت کوهست و زور و بأس شیر نر
بتازد با قضا همره، بخیزد با صبا همدل
بتابد با نظر هم تک، بپوید با گمان همبر
چو نور آفتاب او را نداند سوختن آتش
و گر هیچ افتد اندر آب چون سایه نگردد تر
کم آهو زخم پای او زمین را بشکند اجزا
بآهو خیز دست او فلک را بگسلد چنبر
بچشم مور در گردد بتار موی برتازد
بخوشی دست بر چنگ و بنرمی زخمه بر مزهر
تواند کرد بر صحرا و داند ساخت در دریا
گهی پای از شکم چون مار و گاه از دم چو ماهی پر
بدریا برد ابر و باد، گرد و کفک او گویی
یکی اندر تنش در گشت و دیگر بر سرش عنبر
نخست ار بندگانت را ثنا گویم کرا گویم
که هر یک را که بگرایم بود زو دیگری برتر
کمینه بنده مدحت را منم کز طبعم این زاید
که با اعجاز معروفش نماید جادویی منکر
فروزد آتش معنی و زاید آب لفظ ایدون
که این رامهر چون ذره است و آنرا بحر چون فرغر
عباراتش چنان عذب و اشاراتش چنان ظاهر
که برداندش خواندن گنگ و بتواند شنیدن کر
از این لفظ خوش و معنی تابان در سیاهی خط
نسیم و نور می بخشد چو مشک و آتش از مجمر
چو بر خوانی و بنویسی در آید صورت و صوتش
بچشم و گوش، خوب و خوش، چو روی دلبر از منظر
فروزان مدحت از مطلع بنور زهره از میزان
در افشان نامت از مخلص بلمع گوهر از افسر
ز طبع آمد ولیکن گشت پیش جان مرا صورت
بجان ارزد ولیکن هست سوی نان مرا رهبر
مرا مدح تو در جانست و آن دیگران در لب
که دریا در نهد در قعر و خاشاک آورد بر سر
چو در مدح تو بگشادم زبان همچون قلم شاید
که از گوهر بیاراید مرا بذل تو چون خنجر
بپاکی و جوانمردی که از هرچ اندرین حضرت
جوانمرد است و پاکیزه تو زو بیشی بهر محضر
سخن گستر چو من اقبال بیند رسته بر بالین
بعزم گفتن مدح تو چون برخیزد از بستر
گرفت آن ارج و آن قیمت زبان من ز مدح تو
که رنگ از خامه ی مانی و چوب از رنده ی آزر
ز روشن رای خویش از ما ستانی ظلمت محنت
نکرده خدمتی از ما کسی مدح ترا در خور
تو گردونی و ما خاکیم نشگفت ارهمی گردون
ستاند سایه از خاک و فشاند نور بر کشور
بر اندازه ی سخای تو ندارم طاقت خدمت
مرا در شاعری بپذیر لیک از شاعران مشمر
چو ذوق از من حلاوت بر بنظم عذب و لفظ خوش
چو من بر من قناعت کن بجانی خشک و شعری تر
همی تا از هوای رزق طبع خلق بگراید
بخاک و آب و تخم و بیخ و نرد و شاخ و برگ و بر
سر یرمه بود گردون و درج در بود دریا
مکان گل بود بستان و جای می بود ساغر
چو می جز با طرب منشین، چو گل جز در خوشی مشکف
چو در جز تاج را مگزین، چو مه جز چرخ را مسپر
هنر پیرای و مدح الفنج و رامش و رز و لب خندان
جهان افروز وجود افزای و صدر آرای و دین پرور
***
لغط انگشتری
نیز در مدح خواجه ابوالمظفر ابوالفتح
بتی که نیست ازو جز دهان و دیده بکار
دهان چو روی من و، دیده چون دهان نگار
ز خاک زاده و پرورده در بر آتش
چو بنده عاجز و پیوسته همره احرار
بدو زمانه بسی زیب داده از کم و بیش
وزو ملوک بیاراسته یمین و یسار
چو مار کرده تن خویش حلقه، و اندر سرش
نشان بمانده ز دندان مار و مهره ی مار
نهان کنند بزرگان بچشمش اندر زهر
دهند ازو ملکان زهر خورده را زنهار
ز پلک چشمش دندان چو مهره بر رسته
گرفته دیده به دندان های خود ستوار
بجای سینه، دهان و بجای گردن، چشم
بجای دیده اش تارک بجای کتف، عذار
مه نو است شده زیر مهر و ز سر مهر
عصا به بسته برو از ستاره ی بسیار
چو آتش است بجای زبان او اخگر
بگرد اخگرش اندر قرار کرده شرار
سرش چو چشم همای است و او بفر همای
میانه ی دو همایش بدان کنند نگار
جهان نمود بتصحیف نام او مردی
کزو بخلق جهان داد صد هزار هزار
فزون شمرد یک انگشت خواجه ز آن صد مرد
گرفت ازین قبل انگشت خواجه را بکنار
سپهر اهل هنر بلمظفر بلفتح
که نان و جان صغار است و آب و جاه کبار
بقدر عالی افلاک را نموده مثال
برای روشن خورشید را گرفته عیار
سخای او بتن بخل در فکنده فزع
عطای او ز دل جود بر گرفته غبار
ثنا نیاید بی نام و نعت او عالی
سخن نیابد بی وصف و مدح او مقدار
چو طبع ماست خرد بی ثنای او قاصر
چو کلک اوست هنر بی کمال او بیمار
زهی ز بخشش تو کند حرص را دندان
زهی بهمت تو تیز مدح را بازار
تو آسمانی و روی تو آفتاب نهاد
تو آفتابی و جاه تو آسمان کردار
بچشم خصم تو عزم تو آتشین دریاست
بگرد عمر تو حزم تو آهنین دیوار
خرد چو آینه ی طبع شاعری بزدود
خیال مدح تو بنمود اندرو دیدار
مرا نباید گفتن چو شاعران دگر
که چرخ مهر سخائی و بحر کوه وقار
ز گرد اسب تو بر زلف مشتری عنبر
ز عکس کلک تو بر چهر آسمان دینار
بوقت کوشش، تیغی همه چو برگ درخت
بوقت بخشش، دستی همه چو شاخ چنار
ترا بمن بتعجب نگه نباید کرد
که این چه گفت و چرا خواستست ازین گفتار
من آنچ از تو ببینم همی همان گویم
چنانک داند از آن حال، عالم الاسرار
همه بخوبی و فرزانگی کنی آهنگ
همه برادی و مردانگی بری هنجار
چو بشنوی که بنام تو شعر خواهم گفت
چو گل بخنده در آیی و بشکفی چو بهار
مرا بدین بقبول امید بعث کنی
بمدح گفتن خویشم دلی دهی نهمار
چو شعر بر تو بخوانم بگوش دل شنوی
ز حرف حرفش مهمل بدانی از مختار
هنوز کار من از مدح نآمده بدعا
دوات خواهی و در حال بر گشایی کار
نخست بار که من بار یافتم بر تو
نیافت بیش، بر من نیازمندی بار
بخواستی ز همه حال های من اعلام
بداشتی ز همه کارهای من تیمار
ترا ز زاری احوال من سبک شد دل
مرا ز منت احسان تو سبک شد بار
ز بخشش تو فرو بردم آز را بزمین
بدولت تو بر آوردم از نیاز دمار
زبان و دست من و تو زمنت و احسان
بیکدگر بر، گوهر فشان شد و زر بار
مرا نپرسند از مدح ناکسان در حشر
که من بمدح تو ز آن کرده باشم استغفار
ببردی از همه کس گوی نیکنامی رو
که بختیاری و اندر جهان نداری یار
همیشه تا گل سوری ز خامه ی شنگرف
بگرد خویش در آرد گزارش زنگار
بکامه ی دل من باد بی شمارت عمر
ولیک بخش دلت بی شمار، قلب شمار
سپهر پیش مراد تو بنده ی مطواع
زمانه زیر رکاب تو باره ی رهوار
هزار سال بمان و، هزار صدر بگیر
هزار مرد بپرور، هزار بنده بدار
ز جاه و جود و کریمی و سعی، مدح الفنج
ز فضل و عمر و جوانی و بخت، برخوردار
***
هم در مدح خواجه ابوالمظفر محمد ابوالفتح
ای بخط و بوس، عنبر تر و شکر
وی بلب و زلف، شکر تر و عنبر
غمزه ی جادوت کرده مار فسایی
تا بخط آورد مار زلف ترا سر
عارض من بر سرشت، مشک بکافور
تا لب تو در دمید، باده بشکر
عبهر و بادام چشمت، اشک رخ من
چون گل بادام کرد و افسر عبهر
سی و دو تا اختر تو زیر دو یاقوت
ریخت بسی بر دو کهربای من اختر
ماهی، اگر ماه را ز سرو بود قد
سروی، اگر سرورا ز ماه بود بر
سیم سرینی، اگر ترا بفروشند
من بدو همسنگ تو فرو شمرم زر
نیست مرا هیچ تنگدستی و خواری
نیز نباشم بجز عزیز و توانگر
در کنف جود بوالمظفر بوالفتح
آن بسخا و بخوی و نام پیمبر
مهتر و مخدوم خواجگان مقدم
معتمد ملک پادشاه مظفر
رای منیرش بآفتاب دهد نور
بخت جوانش بنو بهار دهد فر
زآن، سبب خرمی شود گل و سنبل
زاین، اثر قیمتی بود زر و گوهر
ای خردت را جهان پیر، مساعد
وی هنرت را سپهر تند، مسخر
در دل شادت قبول خدمت زوار
در کف رادت زمام طاعت لشکر
دیده ز رسم تو مفخر، آیت عالم
خوانده بنام تو عالم، آیت مفخر
چشمه ی خورشید و ابر و بحر ببخشش
با کف و طبع و دل تو نیست برابر
رای تو از خاک بر فروزد خورشید
عزم تو در سایه در نشاند خنجر
صیت کمال تو قاصدیست که هر روز
بحر ببرد تمام و عبره کند بر
کوه بامر تو با روانی کشتی است
باد ز نهی تو با سکونت لنگر
بأس تو آن صرصریست کو بوزیدن
بر کند از خاک بیخ سد سکندر
از تو دلی یافتست خلق سخا لیک
بیش ننازد عرض بقوت جوهر
تیغ برد بی گنه سر قلمت را
لاجرم از فعل او بماند مستر
در سر کلکت خزانه های عروسی است
زو متحلی است ملک شاه بزیور
رای ترا گر بود نشاط بباده
در فتد از آسمان ستاره بساغر
ور نه بیاد تو می خورند بزرگان
شیره ز انگور باز خوشه نهد سر
بر روش چرخ عاجز متردد
در همه احوال قادری و مخیر
روز ترا روزگار باید ساعت
رای ترا آفتاب شاید خاور
ای بهمه ورطه ها گرفته مرا دست
حال من از مال تو رسیده بمحور
کرده مرا نعمت تو قادر و مختار
از پس بسیار بوده عاجز و مضطر
من بثنای تو ز آن فروخته ام جان
ز آنک ندیدم به از تو هیچ ثنا خر
گر بضرورت سه سال پیش من افتاد
راه طویل از برای زر مدور
نان من از بنده زادگان بچه معنی
دفع شد ای مدح جوی مادح پرور
داد من از جود خود بخواه در این باب
هم تو گوا باش و هم تو خصم و تو داور
ورنه تو بر مقتضای عدل کنی حکم
باز من و رخت بستن و سفر و خر
تا عدد گوهر بسیط، چهارست
برترشان، آذرست و خاک، فروتر
باد بسر بر حسود جاه ترا خاک
در بر دشمنت باد شعله ی آذر
در دل ناهید، عشق بزم تو رامش
بر سر خورشید، مهر جاه تو افسر
***
وصف بهار و مدح خواجه ی صدر ابوالفتح مظفر
شاهانه گشت کسوت صحرا و کوهسار
با جامه ی ملمع رومی شد از بهار
سیماب بود برف که چون رفت ازو بماند
شنگرف رومی و زر صافی بلاله زار
کس را گمان نبود که از گوهر بلور
پیروزه ی خوش آید و یاقوت آبدار
هست آبدان ز عکس گل و آسمان ز ابر
روز چراغدار و شب شبچراغ بار
از مرغزار شیر نر آهنگ غار کرد
کز کوه دید لاله چو اعلام شهریار
چون خسرو سپهر کند رای اوج خویش
لابد بدل شود همه احوال روزگار
حوران باغ باز کنند از نشاط او
لب ها و چشم های پر از خنده و خمار
بر دیده ی شکوفه زند شاخ یاسمین
از دخل باد بوسه بروزی هزار بار
چون بر نهد بمدخنه ی لاله مشک ابر
باد آستین زند اثرش را بمرغزار
بلبل بگوش دوست رساند حدیث دوست
گلبن بچشم یار نماید خیال یار
خاک نگار گیر ز ابر نگار گر
خواهد بروی خواهش و گوید که زینهار
روی مرا طراوت باقی ده و، بر او
اوصاف کدخدای سپاه ملک نگار
بوالفتح با فتوح مظفر که چون ظفر
بر کام دل بسعی هنر گشت کامکار
سر دفتر صدور خداوند اهل فضل
طبع بزرگواری و ترکیب افتخار
شافی تر از کفایت و کافی تر از خرد
زیبا تر از مروت و میمون تر از یسار
تدبیر او برون برد از کارها خلل
آیین او جدا کند از کارها عوار
عملش بوهم در پی اندیشه ها رسد
تا رازهای خلق بر او گردد آشکار
دریا اگر بقوت چون طبع اوستی
نتواندی کشید بخود مهر از او بخار
گردد هنر بتقویت علم او تمام
گیرد خرد بتربیت طبع او عیار
با عزم اوست گردش ایام را وفاق
با حزم اوست جنبش افلاک را مدار
مهرش کند بر آب روان نام او رقم
حلمش دهد بر آینه سیماب را قرار
از رای پاک اوست مگر آتش اثیر
کز دود صاف باشد و پاکیزه از شرار
اهل قلم پیاده نمودند در هنر
ز آنگه که خامه گشت بر انگشت او سوار
آفاق را باین بزرگیست فعل او
رسمش بگیر و، اصل بزرگی نگاه دار
آزاد مردی و خرد و شرم او گواست
کآن طبع را ز لطف سرشت آفریدگار
از مدح اوست فایده ی مکرمت پدید
وز نام اوست قاعده ی حشمت استوار
ای مهتری که از خرد و اعتقاد تست
بر فرق دانش افسر و در دست دین سوار
دانش دلیل تست و کفایت نشان تو
در طبع ها ز فرع تو اصلی است مستعار
فخری که نیست مرجع اسناد آن بتو
باشد بنزد عقل فرومایه تر ز عار
نگسست فوج شاعر و زایرز صدر تو
تا آز با امید بپیوست کار زار
گویی بجبر عاشق جودی وزین قبل
آزاده بندگیت بجوید باختیار
گر طبع، کینه ی تو سگالد مزاج او
چون گردباد گرد خود اندر کشد حصار
پیش از درست عزم تو و حجت قویت
بیمار بود عقل بطبع و بتن نزار
دید آسمان که گوهر تو خیزد از زمین
گرد سرش بگشت و بپرورد در کنار
ز آن روز باز کاین ملک راد ملک بخش
فرمود بهر ساختن خلعت تو کار
اسب و ستام و جامه ز بهر تو بوده اند
از آخر و خزانه و تخت اندر انتظار
[زیرا ز تو، عزیزی دیدند و پیش از این
در چشم شاه بودند از جود شاه، خوار]
اکنون ز عزم خدمتت این هر سه یافتند
اصل از چهار فرع بلند و بزرگوار
اسب از جلال نعل و، ستام از شرف دوال
کسوت ز بخت و دولت پاینده پود و تار
شاگرد پیشگان را استادی خرد
هرگز بر آن نداشت که باشند خواستار
[ترک سرای شاه و دبوس و ستام زر
فرمان های مطلق و دیوان صدر و بار
کوتاه دستی تو و اندیشه ی بلند
این شغل ها نهاد بر این رسم ها قرار]
اکنون سیاست تو بفرمان پادشاه
رسم ترا ز حشمت باقی دهد قرار
در ملک هر که چشم گشاده است و کامران
گوشش بامرهای تو باشد باضطرار
داری ببذل کردن و فرمان گزاردن
دستی چو آفتاب و زبانی چو ذوالفقار
مردان با هنر ز قوی رای های تو
از عیب و ضعف خویش گرفتند اعتبار
چون نوبت هنر نگذازی همی بکس
ایام را چنانکه تو خواهی چنان گذار
فضل مه صیام و شب قدر و روز عید
باد از خدای بر تن و بر جان تو نثار
روز شمار بخش تو فضل خدای باد
ای در زمانه بخشش و فضل تو بی شمار
تا فرع هفت اصل بود اصل چار فرع
بالنده باد فرع چهار اصلت از چهار
از تخم فضل بیخ و، ز بیخ کمال نرد
وز نرد مدح شاخ و، ز شاخ جلال بار
***
وصف بهار
در مدح صدر صاحب عمید خواجه عماد الدین منصور بن سعید بن احمد
عارض لشکر
جشن و نوروز دلیلند بشادی و بهار
لاله رخسارا خیز و می گلبوی بیار
طرب افزای بهار آمد و نزدیک رسید
باز باید شد بر راه طرب پیش بهار
مطرب از رامش چون زهره نباید پردخت
ساقی از گردش چون چرخ نشاید بیکار
شب و روز از می و شادی و سماع و دلبر
نبود خوب تهی دست و دل و گوش و کنار
خاصه نوروز مرا گفته که اندر شعرت
این پیام از من در مجلس صاحب بگزار
نوبهار آمد و ز بهر عروسان چمن
با خود آورد بسی مرسله و تاج و سوار
همچو ملک از سر کلک تو جهان از پی او
هر زمان بینی آراسته تر کرده شعار
گاه در جلوه بگردند عروسان چمن
گاه در پرده بخندند بتان گلزار
دامن برقع هر لاله براندازد باد
گوشه ی هودج هر غنچه فرو گیرد خار
افسر خویش مکلل کند اکنون گلبن
کمر خویش مرصع کند اکنون کهسار
لاله را قیمت و مقدار نباشد پس ازین
که پی لاله ستان تو بشد زو مقدار
تا تو یک صهبابی او بننوشی زین پس
تا یکی ساعت بی جام نباشی زنهار
***
[لغز چنگ]
ورت از بلبل خیزد هوس این روزی چند
گوش زی نغمه ی آن بلبل خوش الحان دار
بلبلی بی پر و منقار ولیکن زنهاد
ساق او بر پرو، بر تارک تنها منقار
آن کمان پشت که بر حلق و سرین و زانوش
ساخته در هم، تیر و هدفست و سوفار
از نزاریست شده پوست بر اندامش خشک
شاید ار خشک بود پوست بر اندام نزار
اوست آن الکن با معنی و لفظ بی حد
اوست آن اصلع با طره و زلف بسیار
سخن از زلف و زبان گوید، چون خواهد گفت
هر زبانی را باید که شود زلفی یار
دل او تافته از بافته زلفین وی است
ورنه چون زلف بتابیش چرا نالد زار
همه اندام، زبانست و بصد گونه بود
هر زبانی را در مدحت صاحب گفتار
عارض لشکر منصور سعید احمد
آنک تیغ و قلم اوست جهان را معمار
آنک در پرورش اوست فلک را تأیید
و آنک در بندگی اوست جهان را اقرار
سخن و رایش دشمن فکن و نصرت بند
قلم و تیغش کشور شکر و فتح شکار
خوب حالیست ازو، ملک زمین را الحق
گرم کاریست برو سعد فلک را نهمار
لفظ و دیدارش اندوه برو شادی بخش
کلک و انگشتش دینار ده و گوهر بار
آسمان قدر شوی گر ز پیش جویی قدر
سو زیان بار شوی گر بدرش یابی بار
حس زوار ورا هیچ نگردد محسوس
که نباشد ز عطاهاش در آن چیز آثار
چون عطایی را مدحت کنی آن خدمت را
شرم دارد که عطایی ندهد دیگر بار
نگذاردش تواضع که نشیند در صدر
تا بدان ماند کز صدر همی دارد عار
آلت حشمت چندان و تواضع چندان
آری افکنده تر آن شاخ که بیش آرد بار
ای بهار خرد از رای تو پر نزهت و فر
وی طراز سخن از لفظ تو پر نقش و نگار
مدد صحت ار ازرای تو نبود بیمست
که شود مملکت از رنج ضلالت بیمار
نکند عمر، قبول آن را کوشد ز تورد
نکند بخت، عزیز آن را کوشد ز تو خوار
گر کند آینه اعدای تو از آب چو زنگ
ز آب چون زنگ خلاف تو بر آرد زنگار
گشته سیراب سنا نیست ترا تشنه بخون
خورده زهر آب حسامیست ترا فتح گوار
کرد چون شاعر تشبیه حسامت بپرند
چون پرند آورد او دست بخوان در آهار
دست ابطال فرو کوبد با حربه بحرب
چون بجنگ اندر اسب تو بر انگیخت غبار
آن چه کوهست کزو گرد هبا گردد کوه
و آن چه تیغست کزو برکه ی خون گردد غار
در زمانی ز جهان، این دو بگیرند دو بهر
وز جهانی بزمان، این دو بر آرند دمار
بر دل دشمن تاریک کنی روز و غا
ز آن چو جان روشن بی جان جسد جان او باره
ساخته کار و خرد گشته ترا کارآموز
یافته دست و قوی بوده ترا دست گزار
باز صدر آیی و بر دل، ز جهانی پر خصم
دل تهی کرده و نگذاشته زایشان دیار
رنج ناکرده اثر در تو و با عزم و نشاط
باز پرداخته چون مرد ز لهو از پیکار
گشته برخوردار، از رزم و نیت کرده ببزم
وز تو خلقی بسخای تو شده برخوردار
تو جه ذاتی که هنر بی تو نگیرد قیمت
تو چه شخصی که سخا بی تو ندارد بازار
هم دری لشکر و هم داری، نشگفت که تو
تیغ لشکر در داری، قلم لشکر دار
***
[وصف خلعت]
روشن آن دیده که با خلعت سلطان دیدت
آنک پودش بود از دولت و اقبالش تار
بخت بر گونه ی او، اصل و شرف کرده بهم
طبع در بندش او، سعد فلک برده بکار
عکس فردوس در او دیده ضمیر رضوان
فر خورشید بدو داده سپهر دوار
داشته فر و بها از تو، چو روز از خورشید
یافته نور و محل از تو، چو چشم از دیدار
بر براق آمده چونانک رسول از معراج
وز جمال تو چو فردوس برین گشته دیار
***
[صفت اسب]
بر براقی که خرد چار لقب کرد او را
کوه تن بحر درو، راه برو، ابر گذار
بحر و بر را بتمامی ببرد وز تک او
از جهان دیدن بی بهره بود چشم سوار
آنگهش یابی خرم، که شود منزل دور
و آنگهش بینی غمگین، که بود جای قرار
ایستد ساکن چون نقطه ی پرگار و بسم
دایره سازد بر خاک چو نوک پرگار
گشته از خدمت زوار تو، پیش در تو
چون ز انگشت بود دست محاسب بشمار
شاعر از فکرت آسوده بوده دایم
راوی از خواندن خاموش نگشته هموار
هر کرا بوده ز مدح تو دهان پر گوهر
آستینش شده از دولت تو پر دینار
رفته از پیش تو باصله، هزار اهل هنر
همچنین بادی در دولت سالی دو هزار
تا سبب باشد نصرت را دولت بمدد
تا مدارست بهر حال فلک را ناچار
سبب نصرت را در علمت باد مدد
فلک ملت را بر قلمت باد مدار
تا جهان را ز چهار ارکان اصلست و نظام
چار چیز تو بری باد همیشه ز چهار
نعمت از معرض کم بودن و، طبع از اندوه
دولت از آفتن برگشتن و، جان از تیمار
***
وصف خزان
هم در مدح صدر صاحب خواجه عمادالدین منصور بن سعید عارض لشکر
بعون طالع مسعود و سعی نیک اختر
خجسته باد خزان، سوی باغ کرد گذر
گذشت و شد همه اطراف جوی ازو پر سیم
بزید و شد همه ارکان باغ ازو پر زر
هوا بگشت و بکشت آتش گل اندر خاک
صبا بجست، و ببست آب جوی را در جر
کنون که هست بهر باغ در، ززاغ نشان
کنون که هست بهر تیغ بر زمیغ اثر
طریق جست نداند طیور سوی چمن
طواف کرد نیارد، وحوش گرد کمر
نه باد را ز مدد کم شود حشم ز حشم
نه زاغ را ز چمن بگسلد نفر ز نفر
سزد که یاد کند بلبل از وصال بهار
سزد که نوحه کند باغ در فراغ شمر
صبا بر آب و شجر مهر و کین خود بنمود
که آب ازو شد، پوشیده و برهنه، شجر
بلور غیبه یکی جوشن اندر آن حوضست
که بود چون سپر لاجورد، نیلوفر
چرا قوی کند انگور خون همی در تن
اگر سراسر گلزار هست پر نشتر
شگفتم آید سخت از دو روی سیب دورنگ
شگفت باشد لاشک دو روی در یک سر
قمر بنیمی از او رنگ داد و چونان داد
که او نمود چویک نیمه منکسف ز قمر
اگر ندیدی پیر و جوان بروی و بطبع
بچشم عبرت، در چهره ی ترنج نگر
بدو سپرد، سه سود از سه مایه، چار ارکان
ز خاک زر و، ز کان نقره و، ز بحر درر
بلند گشت همانا صریر سرو از باد
ز خواب نوشین برجست ناگهان، عبهر
چگونه بود که بیدار گشت و بیش نخفت
بخواب دید مگر تیغ عارض لشکر
عماد دولت، منصور بن سعید که اوست
نظام ملک و قوام هدی وزین بشر
بباغ نعمت او، سبز شد درخت امید
ز آب خنجر او، شاخ زد نهال ظفر
ز حشمت صفتش فهم را بریزد بال
بجستن محلش و هم را برآید پر
نه ضرب نایبه با زخم اوست، قوت ناک
نه زخم حادثه با عزم اوست، کاریگر
سخن شریف نشد تا از او نیافت قبول
خرد عزیز نشد تا از او نیافت نظر
کس از معالی، بی جاه او نداد نشان
کس از مکارم، بی ذات او نکرد خبر
عزیز قیمت رفته چو گوهر از عنصر
بلند همت بوده چو آتش از گوهر
زهی فزوده شجاعت بدستبرد تو فخر
خهی گرفته بزرگی ز پایگاه تو فر
دو تا شد از سبب بخشش تو، پشت نیاز
قوی شد از قبل دولت تو، دست هنر
سیاست تو نهاده است مرتبت را نام
کفایت تو گشاده است مکرمت را در
عجب که عاجز ماند بصر ز دیدن تو
بکار ناید بی دیدن تو باز بصر
در آید از سخنان تو در طبیعت، لطف
برون شود ز نشست تو از سرشت، بطر
مزاج دریا ار نظم و نثر و خلق تو نیست
چراست جایگه آب و گوهر و عنبر
برون شود ز دو سوی فلک بجای دو قطب
اگر ز نیزه ی تو سازد آسمان محور
***
[وصف میدان جنگ]
چو بازوان مبارز بطعن در میدان
کند حدیث اجل خنجر زبان آور
شود ز گرد وغا صورت سپهر، بدل
بود بچشم خرد حالت زمانه، دگر
چوا بر گرد و گشاد خدنگ چون باران
چو برق خنجر و نعره ی دلیر چون تندر
زبان رمح تو، تر گشته در دهان بلا
گشاد شست تو، در بسته راه پیش حذر
ربوده کوش تو از خلقت دو گوش سماع
سرشته سهم تو در صورت دو دیده سهر
***
[وصف شمشیر]
تو بحر و در کف چون ابرت آن نموده ی بحر
که بحر باشد نزدیک موج او فر غر
دو صورتی که ز هولش بدل شود صورت
دو پیکری که نماید اجل در او پیکر
جهان بسوزد و از وی حذر کند دوزخ
اگر جهد شرری ز آن دو روی پر ز شرر
ز خون مردان باشد همی چو شربت او
شگفت باشد بیش ار ز ماده باشد نر
بروی او نگرد چشم مرگ، ماند کور
صلیل او شنود گوش عمر، گردد کر
تو دست یافته وز امر تو اجل برپای
تو خنجر آخته و پیش تو قضا چو سپر
ببند مهر جهانرا گشاده دست فتوح
بدست کینه فلک را گرفته بند کمر
گران شده دو رکاب تو گاه زخم، عدو
نیافته بسبک زخم تو ز درد خبر
***
[وصف اسب]
بریز رانت یکی باد پای خاک درنگ
نهنگ و آذر گشته در آب و در آذر
سبک تکی که نگردد ز سم او بیدار
اگرش باشد بر پشت چشم خفته گذر
کند نشاط و بتک عالمی بپیماید
نشان پای نبینند ازو چو از صرصر
ورش بر آتش بندی ببازی دستش
شود بزیرش اگر دوزخست خاکستر
چرا نبشکند، ار نیست سمش از پولاد
چرا نیارمد ار نیست نعلش از اخگر
بهیمه ای را چندین نشاط و شادی چیست
همی بجای کهش زعفران دهند مگر
شهاب یاز و، بد و سوخته عدو چون دیو
سپهر سیر و، تو بر پشت او چو چشمه ی خور
همی نحوست بیرون شود ز طالع بزم
چو خیزدت ز پی بزم، بویه ی ساغر
بهار، صدر تو و جود تو در آن باران
بهشت، بزم تو و دست تو در او کوثر
برای، نور مکارم بتابی از خورشید
بکلک، صبح کفایت بر آری از خاور
***
[وصف قلم]
بدان بتی که شد اندر بهار خانه ی علم
بچهره چهره گشای بتان خوب صور
سخن بصنعت او تندرست و او بیمار
هنر بتربیت او سمین و او لاغر
چو تاج نرگس گردد بسر، چو گردد خشک
بساق نرگس ماند بتن، چو باشد تر
چو زیر شد زبر او و پایش از سر شد
عدوت یافت سر و پای عمر، زیر و زبر
فلک بمشک دوات تو بر نخواهد ساخت
هر آنچ کلک تو اعدات را بسوخت جگر
تو آفتابی در هر صفت ببزم و برزم
که گاه تیغ گزاری و گه سخا گستر
سیاست تو بهر دیده، در نهاده شکوه
محبت تو بهر طبع، در کشیده حشر
گرفت شاعر و زایر ز گنج تو بهره
چو برد گنج و خزاین ز دست تو کیفر
کنی ز شاعر، شادی چو مادر از فرزند
شوی ز سایل، خرم چو عاشق از دلبر
فنا نبینی و دید از دل تو بخل فنا
سمر نگردی و گشت از کف تو جود سمر
خدا اگر ز محل تو آفریدی چرخ
در او نمودی هفت آسمان چو هفت اختر
بزرگوارا در مدحت تو خاطر من
سخن نراند جز از پایگاه خود برتر
طبع که طبع مرا صدره آزموده کنون
همی بدین دو قصیده نداردم باور
مزاج طبع من اینست لیک مدح ترا
بنزد عقل بزرگان فزونترست خطر
ز مدح تو شرف افزود گفته های مرا
درست شد که سخن بی ثنای تست هدر
کنون بشکر تو پیراسته کنم خاطر
کنون بمدح تو آراسته کنم دفتر
هنوز هست فلک را رحیم گشتن روی
هنوز هست سخن را قوی شدن برمر
ثنا بگسترم از دولت تو بنده نواز
سخن بپرورم از بخت تو رهی پرور
درر فشانم بر شکر چون تو شکر پذیر
گهر فروشم در مدح چون تو مدحت خر
همی نیفتد از آسیب رنج دل سخنم
که نفع بینم همواره زوو یابم ضر
همه حلاوت ازو رنج دل همی ببرد
وگرنه ارج درش باشدی و طعم شکر
پیش راحت، رنج دلم شده سپرست
همی زمانه چو در جان من کشد خنجر
مرا زمانه ی دون مادریست بس بی مهر
سزا بود که بترسم من از چنین مادر
بیک امید، بر آید همی نشاط از دل
بیک مترس ، بتابد همی دل اندر بر
مگر چو گوهر باشد مرا ز من قیمت
که شد پدیدم چون تیغ در زبان گوهر
همی بخلق تو دارد خرد مرا خرسند
همی برفق تو باشد مرا سخن رهبر
مرا زمانه ز بس رنج کرد محنت جوی
مرا امید ز بس وعده کرد وعده شمر
عطای تست میان من و زمانه، حکم
قبول تست میان امید و من، داور
همیشه تا متعذر بود رجوع قضا
همیشه تا متمکن بود نزول قدر
برأی و امر بود بزم ساز را ترتیب
ز تیر و تیغ بود رزم جوی را زیور
برأی، قلعه گشای و بامر، حاسد بند
بتیر، دشمن دوز و بتیغ ، لشکر در
سماع بخت نیوش و شراب رامش نوش
حدیث ملک سرای و بساط فخر سپر
چهار فرعت پیوسته بر فزونی باد
ز چار اصل تو امروز تا گه محشر
ز تخم دولت، بیخ و ز بیخ حشمت، نرد
ز نخل راحت، شاخ و ز شاخ شادی، بر
***
صفت سفینه ی کتاب و دفتر
در مدح خواجه ی صدر شمس الوزرا قطب الدین ابوالفتح
یوسف بن یعقوب
ای چون زمانه روز و شبت مایه ی عبر
تو مختصر جهان و جهان در تو مختصر
بر آسمان معنی بی آفت کسوف
اجزای سایه را بهم آورده بر قمر
آن عالمی که شکل تو بر عکس عالمست
فرزانه را هم از تو عیان گردد این خبر
زیرا که جوهرت بعرض قایمست و هست
از روز روشنت شب تیره منیر تر
از نور روز تو بتوان دید نیک و بد
در ظلمت شبت بتوان دید نفع و ضر
برج سپهر عقلی و داری چو آفتاب
بر هر دقیقه هر نفسی اختری دگر
گنگ سخن سرایی و کر سخن پذیر
بی عقل، رهنمایی و بی علم، راهبر
شمع دلی و چون تو بسی از صفای تو
روشن شوند و در تو اثر ناید از کدر
[همرنگ دیده ای و گرامی چو دیده ای
کز دیدن رخ تو بیفزایدم بصر]
بر صفحه ی چو روی سطرلاب حل شود
از خط استوات مقادیر چرخ زر
دانا چو دید روی نکوی تو در شکم
رفت و ببست گوی گریبانت بر کمر
در نوبهار فایده، باغ هدایتی
ابرست بیخ و شاخت و، خورشید برگ و بر
بس عاشقست بر گل تو باغبان تو
کآبت دهد بچشم و نهالت نهد بسر
باقی شود گلت همی از آب چشم او
گویی ز چشمه ی حیوان دارد آبخور
نشکیبد از تو تا نشود زیب تو تمام
ناید بر تو تا نخورد تیغ بر جگر
از عشق چون تویی نتوان رفت بی بلا
پیوند جون تویی نتوان یافت بی خطر
تو گوهر کمالی و پیرایه ی خرد
سر دفتر جلالی و سرمایه ی هنر
دریای گوهری تو و کشتی است نام تو
ای کشتی خرد ز تو دریای پرگهر
جام جهان نمایی کاندر میان تو
بیند وزیر شرق همه حال بحر و بر
صدر زمانه یوسف یعقوب بی بدل
خورشید مملکت فلک مشتری نظر
آن رای و قدر او سبب اختر و فلک
و آن خوی و لفظ او مدد عنبر و شکر
کاه است جان حاسد و، پیکان او صبا
سحر است عمر دشمن و، شمشیر او سحر
تا خفته ماند فتنه ز فرناس امن او
ظالم نزیست الا در فتنه ی سهر
مفلس که از مروت او محتشم شود
هرگز بچشم طبع نبیند رخ بطر
ای آنک از زمانت هزیمت شود نیاز
چون جود تو بکشتن او بر کشد حشر
مذموم سیرتان را، محمود رسم تو
در عزم خدمت تو مهذب کند سیر
از خام گور و شاخ گوزنت همی جهند
شیران رزم کوفته چون رنگ بر کمر
***
[صفت جنگ و کارزار]
روزی که طبع خاک پذیرد مزاج خون
جایی که جرم کوه گزیند ره مفر
اندر زند فنا بگریبان عمر چنگ
گیرد قضا ز بیم اجل دامن حذر
از لمع تیغ، باد برخ برخورد حسام
وز گرد چرمه روز بسر در کشد سپر
چو نان ز قلبگاه بر آیی چو آفتاب
کز بیمت آفتاب در افتد بباختر
***
[صفت اسب]
بر باره ای که چون بشتابد چو آسمان
از غره اش طلوع کند کوکب ظفر
مه تاز مهر طبع فلک سیر خاک صبر
شب سهم روز لطف سنان گوش درقه بر
[رهوار برق تا ز هوا سوز سنگ سم
ره جوی باد پای زمین شور خاره در]
آتش مجال کوه توان هوا نهاد
گیتی گذار بحر نورد زمین سپر
دیو شهاب کار و سحاب اثیر فعل
شیر درخش تاب و عقاب حدید پر
در کوه و غار، شیهه ی او کرده کاه و خار
یشک پلنگ شرزه و چنگال شیر نر
جایی که گور خواهد کایمن زید ز شیر
از نعل او نشان طلبد گرد کوه و در
زو حلقه های درع دهد قطره های خوی
تا از حسام خصم نیاید بر او ضرر
گر سوی آفتاب بتابی عنان او
پی بر نهد بذره و اندر جهد بخور
ببیند فلک ترا چو زمانه بامر و نهی
یابد ترا زمانه چو گردون بکر و فر
در ابر زر فشانت برق عقیق بار
بر کوه باد سیرت ماه سپهر فر
برقی که پیش برق چو ماهی بود لطیف
بادی که پیش باد چو برقی کند گذر
***
[صفت شمشیر]
در آتش نبرد بر آری ز خصم دود
ز آن آب خون بخار و ز آن ابر خون مطر
یا رب چه چرخ شور است آن چرخ پر نجوم
الحق چه بحر سوز است آن بحر پر درر
ناریست آب رنگ و، شرار اندرو حباب
آبیست نار فعل و، حباب اندر و شرر
فرزند سنگ بود و کنون در مسام سنگ
مانده است از آب و آتش فرزند سنگ اثر
او بود لطف آتش و آب حجر، کنون
ثقلست هر چه آتش و آب آید از حجر
در آب اگر حیات نهادند پس چرا
هر که آب او بخورد حیاتش رسد بسر
طبعش همی ز خوردن خون معتدل شود
کو سرد و خشک باشد و خون باز گرم و تر
آن شب که آسمان ز بر کان او گذشت
تأثیر او مجره کشید اندر و بجر
روح الامین بدید و بخورشید گفت هان
باش از مثال تیغ خداوند بر حذر
هر شب کنون ز هیبت او جرم آفتاب
زیر زمین خزد چو ببیند ورا زبر
تا آن ز خون تر، آخته باشد بدست تو
در خون خشک مانده بود جان جانور
و آنگه کت از نبرد نشاط می ای بود
طبعت ز لطف باز کند بر زمانه در
گوید خرد که زو خطر جان خلق بود
و اکنون بدوست جان همه خلق را خطر
آگه شوی ز راز همه خلق چون قضا
قسمت کنی معاش همه خلق چون قدر
***
[صفت قلم]
ز آن نایب ضمیر که بی خاطر و ضمیر
از خاطر و ضمیر کند علم ها ز بر
مقتول و قاتلست و جوانمرد و بی وفا
مظلوم و ظالمست و ستمکار و دادگر
بر دست خصم داده سر خویشتن بباد
و آنگه بدو گرفته بیک جای مستقر
چون ماهی است زرین کز فعل آفتاب
گوهر همی بر آرد از قیر گون شمر
نوک چو خار او را بر مرغزار علم
گل هاست از معانی در پرده ی خضر
او را اگر نه قوه ی چرخست و طبع نجم
روحانی از چه وجه پذیرفت ازو صور
محرور گوهرست و خورد مشک گرم و خشک
صفراش غالبست، از آن زرد شد چو زر
شقیش حصن دولت، چون خنجر علی است
نو کیش یار ملت، چون دره ی عمر
آن طرفه نیست کو دو زبانست و رازدار
این طرفه تر که خامل ذکرست و مشتهر
شاخیست او که چون ببر آید ز دست تو
باشد مرا نعیم و ترا مدح از او ثمر
ای داد را برحمت و انصاف، مستراد
وی ملک را بخامه و شمشیر، مفتخر
بی کف زر فشانت و رای سخن شناس
آزادگی هبا بود و شاعری هدر
دانند بخردان که ز کل سخن بود
مسموع تو مهذب و مقبول تو غرر
گر یابد این سخن شرف استماع تو
در باب او ز دولت عالی بود نظر
و اکنون اگر قبول کنی خدمت مرا
یابم مراد خویش و بر آسایم از سفر
و آن فتحنامه گر برسانی بسمع شاه
مفتاح بخت باشد و مفتوحه ی ظفر
ای صدر اگر تو کار مرا تربیت کنی
تا مستقر من ببهشت آید از سقر
بیخی نشانده باشی کاندر بهار فضل
روزی بآفتاب رساند سر شجر
و آنگه چو بشکفد گل مدحش بباغ نظم
جاوید ازو شکوفه بماند ببحر و بر
تا اختران مسیر کنند از بر سپهر
تا چرخ ها مدار کنند از بر مدر
چون دور هفت گردون در عمر بی شمار
هر روز ده هزار هنر بر جهان شمر
در عز و ناز و نعمت و تأیید و فر و فخر
در قدر و جاه و رفعت و اقبال و کام و کر
***
قصیده ی مصنوعه
در مدح صدر سعید خواجه شمس الملک
بمن نمود لب و چشم و زلف آن دلبر
یکی عقیق و دوم نرگس و سوم عنبر
عقیق و نرگس و عنبرش بستدند از من
یکی حیات و دوم قوت و سوم پیکر
حیات و قوت و پیکر سه مایه بود که شد
یکی ضعیف و دوم قاصر و سوم لاغر
ضعیف و قاصر و لاغر شود بمحنت عشق
یکی سپهر و دوم کوکب و سوم گوهر
سپهر و کوکب و گوهر شدند ماه مرا
یکی غلام و دوم بنده و سوم چاکر
غلام و بنده و چاکرش را غلامانند
یکی عزیز و دوم ایلک و سوم قیصر
عزیز و ایلک و قیصر ز کلک خواجه شدند
یکی اسیر و دوم عاجز و سوم مضطر
اسیر و عاجز و مضطر شود ز شمس الملک
یکی سحاب و دوم عالم و سوم اختر
سحاب و عالم و اختر بجنب همت اوست
یکی لئیم و دوم ناقص و سوم ابتر
لئیم و ناقص و ابتر نمود با کف او
یکی ذکا و دوم جنت و سوم کوثر
ذکا و جنت و کوثر شود گه طربش
یکی شراب و دوم مجلس و سوم ساغر
شراب و مجلس و ساغر نکو سگالش راست
یکی سزا و دوم واجب و سوم در خور
سزا و واجب و در خور بود بهمت او
یکی خواص و دوم عامه و سوم لشکر
خواص و عامه و لشکر بزیر خلق ویند
یکی تمام و دوم جمله و سوم یکسر
تمام و جمله و یکسر بامر او شده گیر
یکی قضا و دوم اختر و سوم کشور
قضا و اختر و کشور ندیده اند او را
یکی نظیر و دوم یاور و سوم دیگر
نظیر و یاور و دیگر شدند لفظش را
یکی گلاب و دوم گوهر و سوم شکر
گلاب و گوهر و شکر ز نظم مادح اوست
[یکی پدید و دوم حاضر و سوم مظهر
پدید و مظهر و حاضر بجان زایر اوست]
یکی طراز و دوم بربر و سوم ششتر
طراز و بربر و ششتر بضمن بخشش اوست
یکی نهان و دوم مدرج و سوم مضمر
نهان و مدرج و مضمر بنوک خامه ی اوست
یکی سنان و دوم ناچخ و سوم خنجر
سنان و ناچخ و خنجر خورد سه عضو عدوش
یکی دماغ و دوم سینه و سوم خنجر
دماغ و سینه و حنجر ز کینش دشمن راست
یکی دخان و دوم شعله و سوم اخگر
دخان و شعله و اخگر دهد بباغ عدوش
یکی گیاه و دوم لاله و سوم عبهر
گیاه و لاله و عبهر دمد بدولت او
یکی حدید و دوم خاره و سوم آذر
حدید و خاره و آذر شدند رایش را
یکی رهی و دوم خادم و سوم کهتر
رهی و خادم و کهترش باشد از فر او
یکی بزرگ و دوم مکرم و سوم سرور
بزرگ و مکرم و سرور شد از کفایت او
یکی دوات و دوم خامه و سوم دفتر
دوات و خامه و دفترش نقش دین را داد
یکی جمال و دوم زینت و سوم زیور
جمال و زینت و زیور گرفت از اختر او
یکی سپهر و دوم طالع و سوم محور
سپهر و طالع و محور ز بهر او دارند
یکی مدار و دوم جنبش و سوم گوهر
مدار و جنبش و گوهر شدند عزمش را
یکی عدیل و دوم مونس و سوم همبر
عدیل و مونس و همبرش را شدند افلاک
یکی معین و دوم ناصر و سوم یاور
معین و ناصر و یاورش را بود اقبال
یکی دلیل و دوم هادی و سوم رهبر
دلیل و هادی و رهبر بقدر اوست ازو
یکی سخا و دوم منظر و سوم رهبر
دلیل و هادی و رهبر بقدر اوست ازو
یکی سخا و دوم منظر و سوم مخبر
سخا و منظر و مخبرش را به سه حال مباد
یکی زوال و دوم آفت و سوم معبر
زوال و آفت و معبر بحلق خصمش باد
یکی کمند و دوم حلقه و سوم چنبر
کمند و حلقه و چنبرش زلف خوبان باد
یکی لطیف و دوم خرم و سوم دلبر
لطیف و خرم و دلبر مباد بی طربش
یکی نبیذ و دوم عشرت و سوم مزهر
نبیذ و عشرت و مزهر قرین بزمش باد
یکی مدام و دوم بی حد و سوم بی مر
***
در مدح خواجه صدر عمید ابو منصور محمد بن ابرهیم قاینی
فکنده سایه دو زلف تو بر دو عارض حور
گزند چشم بد از زلف سایه دار تو دور
اگر نگردد بر نور، سایه مستولی
چرا شب تو همی سایه افکند بر نور
خسوف مه بود ای ماه من، ز سایه ی خاک
خسوف ماه تو از سایه ی عبیر و بخور
مرا زرشک تو کافور بردمید از مشک
ترا برغم من آمیخت مشک با کافور
ترا ز لعل بخندید گوهر منظوم
مرا ز جزع ببارید لؤلؤ منثور
بدیر صبری سروی، بزود سیری گل
بجان فروزی ماهی، بدل فریبی حور
ز باده ی رخ لعل و شب سیاه دو زلف
لبت نباشد جز مست و غمزه جز مخمور
به بی دهانی معروفی و من از غم تو
بسی نمانده که گردم به بیدلی مشهور
تو بی دهان، ز عقیقی همی سخن گویی
من از چه گویم بی دل، ثنای صدر سرور
جمال دنیا معمار ملک صدر اجل
کمال دولت خواجه عمید بو منصور
محمد بن براهیم قاینی صدری
که مکرمت را شاهست و عقل را دستور
ز بی قیاس هنر، بی عدیل و نامعجب
ز بی شمار شرف، بی نظیر و نامغرور
سیاستش را احرار مملکت منقاد
ریاستش را احکام آسمان مأمور
دل و کفش بکریمان روزگار نمود
که جود ابر محالست و وسع دریا زور
هزار بار همه ملک خود بسایل داد
هنوز نیست بنزدیک خویشتن معذور
بامر کارگزاریست قادر و مختار
بدست و همت خویشست عاجز و مجبور
چو خسروان را باید که در صف لشکر
بتیغ قاهر باشند و دشمنان مقهور
برای روشن او التجا کنند که هست
همیشه رایت ایشان ز رای او منصور
گذر کند بظفر عزم او چو باد بر آب
بروی قلعه ی الماس برج آهن سور
ز هی بهر چه بلندیست ز آسمان پیدا
زهی بهر چه بزرگیست در جهان مذکور
کفایت تو نشاند ملوک را بسریر
مروت تو رساند زمانه را بسرور
ز حزم و عزم تو بر دل تفکری کردم
مرا زمین متحرک نمود و باد صبور
کفت بجود چو آبست، پیشوای حیات
همه جهان چو سرابند، کیمیای غرور
قیامتی است عدو را سیاست تو چنانک
همی بگوش وی آرد صریر کلک تو صور
در آن زمان که بخندد چو کبک دشمن تو
عقاب جره بر آید ز بیضه ی عصفور
دلت بهر چه عزیمت کند ز روی زمین
ز آسمان بنویسند فتح را منشور
بیک دو سال ببینی که از کفایت تو
همه مصالح ملک جهان شود مقصور
ترا کسی که بصدر اندرون بدید بگفت
که عقل باشد محدود و نفس کل منظور
تو روز روشنی از آفتاب دانش خویش
جهانیان ز قیاس تو در شب دیجور
همه مقالت اهل هنر ز بذله ی تو
باصل بانگ و حوش آمد و ندای طیور
بدان سبب نرسیده است مایه ی تو بکس
که ذات فضل، عزیزست و روزگار، غیور
چو یافتم شرف بار و عز صدر تو باز
بهر بزرگی بی مثل باشم از جمهور
ز دل هوای تو جویم بآشکار و نهان
ز جان ثنای تو گویم بغیبت و بحضور
درست کردم عزم رهی که از بر او
فلک نگردد جز دل شکسته و رنجور
روانه گردم با کام دل ز درگه تو
چنانک موسی عمران روان شدی از طور
چو یاد کرد می از نام فرخ تو براه
زمن گریزان گشتی قضا و چرخ حذور
همیشه تا بستانند لعبتان بهار
ز ابر یاره ی کسری و افسر فغفور
[ز آب دیده ی انگور و خاک روی بهی
عبیر بزم و گلاب ریزد سور]
ز خاک و خون دل بدخواه و دیده ی دشمنت
بسان روی بهی باد و دیده ی انگور
سرای بخت تو چون بوستان دولت خوش
بنای عمر تو چون سقف آسمان، معمور
مثال های تو والا و امرها عالی
مرادهای تو مرجو و سعی ها مشکور
***
در مدح مجیرالدوله قطب الدین ابوالمظفر حسین بن حمزه
وزیر ملک کرمان
بسعد موفی و بخت موفر
ز هفت آسمان قسمت هفت کشور
ز اقبال این پیشکار سلاطین
بر احوال این صاحب ملک پرور
ظهیر ملوک آفتاب جلالت
مجیر دول قطب دین پیمبر
نظام کمال و کمال کفایت
ثبات حیات ظفر بوالمظفر
حسین آنک صدر وزارت ز رایش
همی نور بخشد بمهر منور
جهان منتظر بود ایام او را
چو خلق دوم را سپهر مدور
کنون عدل را بخشد از رای رونق
کنون ملک را بندد از عدل زیور
فلک را بر افزون شود نور و قدرت
جهان را دگرگون شود زینت و فر
شود ماه آن حیرت شمس لامع
شود خاک این غیرت مشک اذفر
قدومش سپهریست احوال گردان
قرارش جهانیست اقبال گستر
بهار ممالک بدو خوش بدان شد
که چون ابر باز آمد از بحر اخضر
بدریا گذر تا ببینی ز هجرش
شده خون و خاک اندرا و آب و عنبر
و گر چند پیش دل و دست صاحب
بدل شد همی نام دریا بفرغر
بدین بازگشتنش بخشید نامی
که خوانند ازین پس مرا او را توانگر
صدف چون شنیده است لفظ بدیعش
ز باران نگیرد کنون حمل گوهر
زهی قوت پادشاهان گیتی
زهی قبله ی تاجداران لشکر
ز نیک اختری بر سپهری رسیدی
که گردون رکابت ببوسد باختر
دوات ترا شایدی پیشکاری
اگر منکسف گرددی چشمه ی خور
قوی کردن کار دریای صورت
بدریای معنی ترا بود رهبر
تو دانی که این ملک بحریست کورا
ندیده است و هم خردمند معبر
تجارت توان کرد بر ساحل او
که مایه خرد باشد و سود مفخر
بضاعت در او فتح باشد چو باشد
ز عزم و وقار تو کشتی و لنگر
بجایی رسان کار این مملکت را
که دربانت را عار باشد ز قیصر
ز رایی که خورشید ملکست نامش
بتأثیر کن خاک این مرز را زر
بدان کهربا پیکر جزع چهره
رخ دوستان کن چو یاقوت احمر
ترا حسن رای خداوند گیتی
سر سروران جهان کرد یکسر
ز شاخ محلی که خواهد نهادت
گلی دیده ای، باش تا بردمد بر
بحکمت جهان در دهد تن بطاعت
بامرت فلک سر در آرد بچنبر
بمهر تو سیمرغ پرواز جوید
بعدل تو سیراب گردد سمندر
بزرگا ز نو گشتن روز جاهت
جهان را بنوروز، جاهیست دیگر
زمین چون ترا دید صدر زمانه
ز فخر تو با آسمان شد برابر
که از لاله و خوید چون آسمانی
پر اختر شد از باختر تا بخاور
بصحراش دیباست پر نقش مانی
بمینوش میناست پر گوهر تر
ستاک درختانش نفس معین
هوای گلستانش جان مصور
چو رسم تو، سرو روانش مزین
چو خلق تو، باد بزانش معطر
چو خصمانت، مخمور شد شاخ نرگس
چو یارانت، گل پر زمل کرد ساغر
بخواه آن بپایندگی آب حیوان
بنوش آن بپاکیزگی آب کوثر
بساز اندرین جشن نوروز بزمی
که حورش ز خوشی زند بوسه بر در
زمین را باغیار مسپار و بسپر
جهان را در اقبال بگذار و مگذر
از این بنده این مایه از سحر بستان
بفضل اندر این آیت فخر بنگر
که باغی است پر پیکر حور صورت
بهاریست پر صورت حور پیکر
چنین شعر زیبا بپرداخت بنده
نه چونانک شایدش خواندن مزور
همی تا سخن نام گیرد بمعنی
همی تا عرض پای دارد بجوهر
بهر لحظه چون نام خود باش نیکو
بهر کار چون کنیت خود مظفر
بفخر از خداوند گیتی، غنی شو
ز اقبال شاه جهاندار، بر خور
***
وصف سفر
و مدح صدر عمید سرهنگ محمد بن خطیب عامل سند
چو من بقوت اسلام و نصرت داور
ز بهر خدمت بستم کمر بعزم سفر
مدیح بود مرا رهبر و سخن مونس
امید بود مرا همره و خرد یاور
تن از تکلف انجام راه، سست و غمی
دل از تأسف هجران یار، زیر و زبر
نشاط یافتن دولتم رسیده بحد
هوای ساختن نعمتم گذشته ز مر
گه از نیاز پی حرص چون گشاده امید
گه از هراس ره حزم چون ببسته مگر
چو بود رنجه دل از اختلاف رایم و عزم
چو شد امل همی از مهر یار غالب تر
نداشت روی مگر سوی راه کردن روی
نبود چاره بجز هجر جستن دلبر
***
[صفت جمازه]
بخواستم ز مجمز جمازه ای و آورد
یکی هیونی صحرا نورد کوه سپر
ستبر گردن و آکنده ران و پهن قفا
بلند قامت و بسیار موی و کوچک سر
دویده از دهنش خوشه های مروارید
دمیده بر کتفش برگ های سیسنبر
ز گوش و گردن و ز دست و سینه داشت سلاح
که آن دو نصل و کمان بود و این دو گرز و سپر
چو باد، پای بکوهان او در آوردم
ز جای برجست آن باد پای که پیکر
ز جای جستن او دیدم و ندیدم بیش
که کوه کوهان، که می برد و یا گردر
[همی بر آمد پرش بپای و رفت چو تیر
شگفت نیست که بر پای تیر باشد پر]
چو آفتاب عنان را بباختر بر تافت
زمام او را بر تافتم سوی خاور
***
[صفت راه]
رهی بپیش گرفتم که از مخافت آن
بر او نگشت فلک تاش خون نگشت جگر
ز حد کوهش در صدر آسمان، شمشیر
ز نوک خارش در عرق اژدها، نشتر
ز بس بلندی بالای کوه او گفتم
عجب که بسته نشد راه گنبد اخضر
مجره از بر کوهش چنان نمود مرا
که آسمان را آسیب او بسوخت کمر
مجال پشته ی او دیده را نشد محسوس
مضیق بیشه ی او وهم را نداد گذر
چو خواست شیر که بیند نهایتش بعیان
ز پوستش بعرین باد باز برد خبر
سموم او پر سیمرغ را بسوخت چنانک
شد از پریدن محروم تا گه محشر
نخست بار که صرصر در او گذشت بجست
ز هول او را، ز آن پس جهنده شد صرصر
هیون من شده از کوه و دست او بی رنج
چنانک باد بود بی زیان ز بحر و زبر
بسان ناقه ی صالح بیک شب اندر کوه
هزار بار برون آمد از میان حجر
***
[صفت شب]
خیال آن شب تاریک پیش چشم منست
که آسمان را در بحر قیر بود ممر
شبی که صبحدمش بسته بود بردم صور
که هیچگونه ز فردای او نبود اثر
ز ایستادن انجم در او بچشم خرد
چنان نمود که بشکست چرخ را محور
من از بلندی و تندی کوه گفتم آه
بتیغ کوه در آورد چرخ را چنبر
صراط بود مگر راه کهکشان و، فلک
گناهکار که بر وی بحیله کرد گذر
نیافت نفس در او هیچ فایدت ز حیات
ندید دیده در او هیچ منفعت ز بصر
من از تحیر شب بی خبر شده ز حواس
چو از تعجب ره بر دو دیده بسته سهر
نه جز تفکر فردا تفکری در دل
نه جز مدیح خداوند همتی در سر
نظام و اصل محامد محمد بن خطیب
که محمدت ز خطابش گرفت زینت و فر
بزرگواری کز سیرت و مکارم او
همه مکاره، بیرون شد از سرشت بشر
[ز کنه رفعت او وهم را بریزد بال
بشوق مدحت او طبع را بر آید پر]
در آفتاب سعادت ز لطف، مایه ی نور
بر آسمان کفایت برای، چشمه ی خور
چو رنج و راحت برش رسیده بر هر نفس
چو روز و روزی نامش دویده در هر در
عزیز نامش در جسم افتخار، حیات
عجیب نظمش در عقد روزگار، درر
[زمانه داری از نوک کلک او پیدا
جهان ستانی در آب تیغ او مضمر
میان روز و شب و خاک و باد و آتش و آب
موافقت شود ار امر او شود داور]
نه هیچ فضل که آن زو دریغ داشت خدای
نه هیچ سعی که از وی بریده گشت نظر
خرد ز بس هنر و حلم او چنان دانست
که او درستست از حد عنصر و جوهر
از آنک ناید چندین گهر ز یک مایه
نه نیز گنجد این مایه در یکی گوهر
زهی رعایت تو ملک عدل را زیبا
زهی سیاست تو عدل ملک را در خور
ز نعمت تو چه اقبال نیک دید امید
بدولت تو چه بازار تیز یافت هنر
چه کینه دارد با مال تو سخاوت تو
که هرگزش نگذارد مگر هبا و هدر
اگر چه آن شفقت بود کو ترا فرمود
که ملک فانی بفروش و نام باقی خر
تو نیز خود را عاجز مکن بدست سخا
صلاح جود چو دیدی فساد بخل نگر
تو گر همی غم فردا ز بهر خود نخوری
ز بهر سایل باری فرو مایست بخور
ترا سه جنس بدیعست و جز تو کس را نیست
بصر ز شرم و حیات از سخا سخن ز شکر
بخاک قزدار اکنون ز غایت کرمت
ترنج زرین روید ز خاک باد آور
ببرد خلق تو از خلقت سپهر جفا
نماند سهم تو در سیرت زمانه بطر
ز خامه ی تو سبک خیز خاست نعمت و خیر
ز خنجر تو گران خواب خفت فتنه و شر
بدولت تو قوی حال شد حسام و قلم
ز رایت تو نکو نام گشت فتح و ظفر
***
[صفت میدان جنگ]
[در آن مصاف که از حرص جنگ و کشتن مرد
فرو نشیند گرز پدر بمغز پسر]
شود ز گرد و سوار آب خاک و سنگ هوا
بود ز کشته و خون دشت کوه و غار شمر
فلک بود متحیر ز شورش عالم
زمین شود متحرک ز جنبش لشکر
ز خاک تیره کنی رزم خواه را بالین
ز خون تازه کنی جنگ جوی را بستر
حسام تو مدد نصرت هزار سپاه
خدنگ تو سبب نفرت هزار نفر
ز مردی تو سر سرکشان معرکه جوی
پر آتش غم گردد ز حسرت معجر
نگار خانه کنی غار و بتکده کهسار
ز پاره پاره سلاح وز گونه گونه صور
زبان رمح و سر ناچخ تو بر گیرند
طریق خامه ی مانی و رنده ی آزر
اگر گذر کند آن ساعت از بر تو سحاب
ز هول، خون شود اندر دل سحاب، مطر
هنوز ناشده خاکی ز نعل اسب تو گرم
هنوز ناشده مویی ز خوی بر اسب تو تر
***
[صفت شمشیر]
هزار پیکر گسترده باشی اندر خون
بدان دو پیکر خونخواره ی بدن گستر
بشبه چرخ و بلطف هوا و صورت آب
بلمع برق و بفعل سحاب و لون خضر
همیشه زیور شاهان بدو و باز او را
عروس وار هم از طبع او بر او زیور
نعوذ بالله اگر یاد او برد یأجوج
بریده گردد صد جای سد اسکندر
در آفرینش برنده بود گوهر او
نه تربیت ز فسان یافت یا ز آهنگر
نخست بار که بر کان او گذشت فلک
بریده دید شب و روز را ز یکدیگر
همی بدفتر بردم صفات رزم ترا
بدو رسیدم، خون شد مداد بر دفتر
اگر نه حزم تو بودی معین فکرت من
بوصف تیغ تو بردی ضمیر من کیفر
بپیش تیر تو بر تن، چه پوست چه جوشن
بزخم گرز تو بر سر، چه موی و چه مغفر
چو شست بیند در حلق خود سنان تو خصم
و گر چو ماهی با درع زاید از مادر
بهند و سند بری تاختن چو ابر بهار
بجای آب همی خون برانی اندر جر
هوای شرق بزیر غبار موکب تست
از آن بشرق فزونتر بود خسوف قمر
در این ولایت رسمی نهاد خنجر تو
که هر که راه زدی راهدار گشت ایدر
همان دیار مخوفست کاندرو روباه
شکار بستدی از چنگ شیر شرزه ی نر
کنون ز خنجر نیلوفریت چونان شد
که طشت پر زر بر سر نهند چون عبهر
هنوز باش که از آتش سیاست تو
نصیب دشمن، دود آمده است و خاکستر
ولایت تو چنان گردد از رعایت تو
که غول جادو، گمراه را بود رهبر
جهانیان را معلوم شد که از تو جهان
چنان شود که کشد سر ز روزگار عمر
همی ز تیغ تو سازند شامه تا نبرد
ز خنجر ستم روزگارشان حنجر
در آن دیار که مردانش در رضای تواند
قضای بد چو زنانست عاجز و مضطر
نه بر گزاف شه نیک روز کشور گیر
همی دهد بتو هر روز بهری از کشور
ترا بعاملی سند تهنیت چه کنم
که آن هنر که شده است از تو در زمانه سمر
همه ممالک مشرق سپرده گیر بتو
چو هند بر تو نبشتند، سند را چه خطر
چو مرد بر فلک از بخت، چیره دستی یافت
ببنده بودن او اقتدا کند اختر
جهان بکام دل تست هیچ عذر میار
ازو چنانکه بخواهی نصیب خویش ببر
ترا جلال قرینست و ذوالجلال معین
زمانه یار و ملک مونس و فلک یاور
اگر نهال نشانی بفر دولت خویش
دمد ستاره بجای شکوفه ها ز شجر
بنام، نصرت بخشی بذات، نصرت یاب
بکلک، لشکر داری بتیغ، لشکر در
بزرگوارا عشق مروت تو مرا
فراق مادر معشوقه کرد و هجر پدر
و گر چه بهر تن از هول این هوای عفن
فتاد جان و دلم هر دو در بلا و فکر
بدولت تو نترسم من از زیان هوا
که من چو مدح تو گویم بری زیم ز خطر
چو ورد سازد مدح تو جای داند ساخت
سمندر اندر آب و نهنگ در آذر
بعرض جامه مرا بدره دوخت دست قضا
بجای سفره مرا صره داد دست قدر
بجان ثنای تو بخریدم و بپروردم
از آنکه بودی مدحت خرو رهی پرور
کنون ز فخر بنازم چو ماه بر گردون
کنون ز لهو ببالم چو سرو در کشمر
هر آینه انفت کرده باشد از دانش
کسی که جز بثنای تو باشدش مفخر
همیشه تا نبود خاک را نفاذ و شتاب
همیشه تا نبود آب را شعاع و شرر
ظفر نخندد تا خون نگرید از شمشیر
اسف نگرید تا می نخندد از ساغر
ز فرع لهو تو باد اصل خنده ی لب جام
ز خون خصم تو باد آب دیده ی خنجر
بعدل تو دل قومی چو باد در نیسان
ز جود تو تن خلقی چو باغ در آذر
***
مدح تاج الدوله فخرالدین عثمان بن عبدالله بن اسماعیل حاجب
دی غلامی دیدم اندر راه چون بدر منیر
کز برون گل بود و مشک و، از درون می بود و شیر
رخ چو آب اندر شراب و تن چو خز اندر سمن
لب چو لعل اندر نبات و، بر چو سیم اندر حریر
دست و بازو چون بلور و، عارض و دندان چو در
زلف و ابرو چون کمان و، غمزه و بالا چو تیر
شکری بس دلستان و شاهدی بس دل ربای
نازکی بس دلفریب و چابکی بس دل پذیر
من در او چشمی زدم چونانک بی شرمان کنند
او ز شرم آتش پراکند از بر بدر منیر
چون بیامد گفتم ای کرده دلم زیر و زبر
خوار باد آن کت همی بیرون فرستد خیر خیر
چون تو حورالعین که دارد، چشم ها پر آب کرد
گفت حورالعین بدست دیو، کی باشد اسیر
خواجه ای دارم که گوش از نام او گردد اصم
طلعتی دارد که چشم از دیدنش گردد ضریر
او جهانست از من و با من جهان اندر جهاد
او نفور است از من و بی من جهان اندر نفیر
گفتم ای جانم فدای روی چون ماه تو باد
گرت بفروشد بجان، دون باشد او و جان حقیر
گفت رو تدبیر زر کن جان مده زیرا که نیست
چون ترا از جان، خداوند مرا از زر گزیر
لیک ترسم روی زرت نیست الا زر روی
گر زرت بودی نبودی رنگ رویت چون زریر
گرت باید کآستین از بهر من پر زر کنی
دامن عثمان عبدالله اسمعیل گیر
رأس حجاب، او ز حاجب تاج دولت فخر دین
ملت حق را پناه و دولت خان را سفیر
آنک هست او از تواضع با فر و دستان شریک
آنک هست اندر خداوندی امیران را امیر
آنک یابد هر چه جوید چون قضا الا عدیل
و آنک دارد هر چه خواهد چون سپهر الا نظیر
انک شید چرخ بی رایش نیاراید زمین
و آنک شیر چرخ با نهیش فرو بندد زئیر
انک زرش ماه را بی جهد باز آرد بزر
و آنک تیرش ماه را بی رنج بردوزد بتیر
از بلند اصلی نیاید قدر او اندر گمان
وز قوی حالی نگنجد وصف او اندر ضمیر
سیرتی دارد که نظم از مدح او گیرد محل
خاطری دارد که روز از نور او گردد خطیر
چون قلم بر پشت نامه نام او خواهد نگاشت
تیر گردون سجده آرد پیش انگشت دبیر
دی چو من مدح صلیل تیغ او کردم سواد
کلک من بر من همی کرد آفرین اندر صریر
ای یلان را پادشاه و پادشاهان را ملاذ
وی سران را پیشدست و پیشدستان را مجیر
ای بعدل اندر مطیع و ای بعز اندر مطاع
ای بفخر اندر مشار و ای بملک اندر مشیر
ای هنر پیش ملوک و ای قضا پیش مصاف
ای ظفر پیش سپاه و ای سپر پیش سریر
ای ز علم اندر سپهر و ای ز لطف اندر بهشت
ای ز خلق اندر بهار و ای ز طبع اندر سدیر
کس نداند پیش ایوان تو کیوان را بلند
کس نخواند پیش فرمان تو گردون را اثیر
از خداوندیت شد کار خداوندان قدیم
وز جوانمردیت شد چشم جوانمردان قریر
شد قوی از رزم و بزمت فخر و فتح اندر نعم
شد نزار از جود و عدلت آز و جهل اندر زحیر
ماه در گردن نهد خم کمندت چون کمر
حور در گیسو دمد گرد سمندت چون عبیر
چون همی مفتاح رزق جانور گشت آفتاب
قرص او برداشت از خوان تو شکل مستدیر
مردمی های تو گفتم بشمرم بر خویشتن
عقل گفت ای کم خرد کس نشمرد ریگ هبیر
گفتم از یك شعر بار منتت كمتر كنم
طبع گفت از باد كی زایل شود كوه ثبیر
تن در آن دادم که در پیشت دو تا باشم چو چنگ
دل در آن بستم که از مدحت نوا سازم چو زیر
تا همی باد بهار و باد تیر آرد بباغ
گاه کافور نضید و گاه دینار نثیر
تیغ برنده ات گل افشان باد چون باد بهار
دست بخشنده ات زر افشان باد همچون باد تیر
دولت و عز و جلال و بخت و اقبالت جوان
دانش و عقل و دها و رای و تدبیر تو پیر
***
در مدح یکی از صدور علما و قضات
ای سلسله ی مشک فکنده بقمر بر
وی قفل ز مرد زده بر درج درر بر
وصل تو کلید در شادیست ولیکن
من مانده ام از وصل تو چون حلقه بدر بر
یا رب چه نحیف است لب لعل تو آری
شکر بگدازد چو زنی می بشکر بر
ز آنست گر از شکر تو بوسه نخواهم
کآید ستم از بوسه بر آن شکرتر بر
ز آن عنبر پرتاب یک اندر دگر تو
دریای غمم موج زند یک بدگر بر
خون جگرم بر دوزخ از دیده بپالود
این آتش افروخته بر روی جگر بر
دل کاو بسر و چشم غم چون تو پسر خورد
گو عشق بسر باربتی چون تو پسر بر
آنی که چو از حجره بدرگاه خرامی
مه منتظر روی تو باشد بگذر بر
و آنگه که ببندی بمیان بر کمر زر
خورشید زند بوسه بر آن بند کمر بر
[فردا کمر خدمت بو عمرو عمر بند
وین شعر ز من بنده ببو عمر و عمر بر
چون شعر بخوانی پی من بنده خری خواه
تا پیش تو در وقت نهم رخت بخر بر
وز نامه حکیمی را فرمای مثالی
کآن شغل مهیا کن و اینکار بسر بر]
آن صدر که چون بالش عرض الفت او جست
او را خطر افزود جلالش بخطر بر
تاج علما فخر قضات همه اسلام
کاسلام نهاد از پدرش تاج بسر بر
از گوهر اشراف بزرگان جهانست
و اکنون شرف افزود کمالش بگهر بر
خورشید اجلاست بهر سو که نهد روی
چون سایه رود صورت فخرش باثر بر
گر باغ جلال آب نیابد ز محلش
هرگز بنخندد گل اقبال ببر بر
[بر چرخ بخندد ز بلندی محل او
چونان که قضا خندد بر عزم حذر بر
ای رای ترا مهر بجان بوده خریدار
وی جاه ترا چرخ بپرورده ببر بر]
روشن نشد از شمع خرد جان هنرمند
تا نور نگسترد کمالت بهنر بر
بی حزم تو از حادثه ایمن نشود خلق
بی عزم تو کس چیره نگردد بظفر بر
گر خلق جهان منفعت رای تو بینند
یکرویه بخندند بخورشید و مطربر
رای تو بر این ملک بتدبیر و نصیحت
آن کرد که باران بهاری بخضر بر
مهر تو همی در دل احرار نشیند
ز آن کینه که دارد کف راد تو بزربر
وز کینه ی تو سینه ی دشمن بشکافد
خون دلش آمیخته بینی بشرر بر
آهن که رکاب تو شد و پای تو بوسید
از فخر ترفع نکند جز بقمر بر
ور مدح دل آرای تو بر کوه بخوانند
اوصاف تو در حال بگیرد بحجر بر
من بنده اگر مدح تو گویم بهمه عمر
یک ذره مرا رنج نیاید بفکر بر
چون لطف تو هر روز قبولی نهدم روی
بر حسن قبول ملک شاه شکر بر
از من بهمه حال ثنا چشم همی دار
تا دور همی دارد گردون بمدر بر
از جاه و جلال تو زنم طبل بشارت
هر جا که مرا چشم بر افتد ببشر بر
تا باد بهاری چو در آید بگلستان
بندد خم زلفین بتان را بشمر بر
از چرخ قضای تو چنان باد که باشد
فرمان تو جاری بقضا و بقدر بر
هر روز ترا جشن بزرگی و خطر باد
چونانک بود جان عدو ز آن بخطر بر
***
صفت هلال
و مدح سید امام جلال الدین احمد بن محمد حجاج سمرقندی
عارض شد مه ز روی چرخ پدیدار
دور شدش گوشه ی نقاب ز رخسار
آینه ی رنگ خورده را فلک پیر
کرد نشاط فرو زدودن زنگار
شاه فلک بر عذار عالم زنگی
مردم کافور کرد غالیه کردار
گفت بگو چون بگونه ی شبه گردد
کاه رباید ز برج سنبله هر بار
چهره ی چینی چنین گشادی مانی
شسته بسیماب نوک خامه ی پرگار
بدره ی زر است ار استوار نداری
بنگرش از درز بدره گوشه ی دینار
گفتمش ای دوست آن چراغ سپهرست
روشنی خویش را همی کند اظهار
گفت که باشد چراغ چرخ که او را
نور بود پیش رای سید احرار
سید سادات و تاج سنت سید
قاصد آزادگی و مقصد زوار
صدر جهان مقتدای امت احمد
قطب جلالت جلال دین جهاندار
صدر هدی احمد محمد حجاج
اشرف ذریت محمد مختار
آنک فلک در جوار اوست بخدمت
و آنک جهان در پناه اوست بزنهار
حشمت او ملتجای مرکز ساکن
فکرت او مقتدای کوکب سیار
زهره بگرید گر او نباشد خندان
مهر بخسبد گر او نباشد بیدار
عالم اسرار وهم ثاقب او را
کرد کلید در خزانه ی اسرار
عقل مثال کمال او و ائمه
عالم صورت نهاد و صورت دیوار
بر کمر هر که جز بخدمت او بست
گاه بخندد گهی بگرید زنار
ای بدل و طبع و رای، بحر گهربخش
وی بکف و لفظ و خامه، ابر گهربار
بیخ ثنا، بی سخای تو ندمد نرد
شاخ شرف، بی جلال تو ندهد بار
بار نبندد مگر بخدمت تو فخر
فخر نخواهد مگر بمجلس تو بار
خلق بکلک تو شاد و روشن چشمند
ای دل و چشمت بلهو و نور سزاوار
ز آنکه شد از زعفران و سرمه مرکب
وین دو صفت زین دو گوهر آید ناچار
دست قدر بی اشارت کف رادت
رزق نیارد بدین دیار بدیار
زهره ندارد که بی ارادت رایت
نور دهد آفتاب گنبد دوار
هر که از اطراف رو بدین طرف آورد
رست بتیمار داری تو ز تیمار
و آمد و چون باز شد ز مجلس سامیت
زر بانبار برد و شکر بخروار
لاجرم از جمله ی سران سمرقند
بخش تو فخرست و بهره ی دگران عار
تا نبود رای، خوار در ره مقبل
تا نبود دین، عزیز در دل کفار
رای و رهت را سپهر باد مساعد
دین و دلت را خدای باد نگهدار
***
قصیده ی مجنس
در مدح امیر تاج الدین شرف الدوله رضی الملک احمد سپهسالار
نگار من که ندارد چنو نگار، بهار
بهشت جان منست از رخ بهار نگار
بهار کنگ شد از عشق این دل بس تنگ
کزو نباشد خالی چو از بهار، نگار
برنگ زرم از آن رنگ لعبتان حزین
ز اشک خمرم از آن رشک نیکوان خمار
ز زر روی منست، این دو دست امیر خراج
ز اشک چشم منست، آن دو چشم اسیر خمار
پریر دیدمش از تاب روزه گشته نژند
رخش برفته ز آب و، دلش بتفته ز نار
ز رنگ دانه ی نارش گرفته رنگ سمن
فتاده بر گل نارش نقاب دانه ی نار
بمهر گفتمش ای ماه در کنار من آی
که آمدم بضرورت گرفتن از تو کنار
بدرد گفت که ای زود سیر چون بدو ماه
ز من کنار گرفتی چه گیریم بکنار
غنی شدی که دو تا شد دلت ز صحبت من
بدیع نیست دو تا گشتن درخت از بار
بر آن نهادم کز دخل ماوراءالنهر
بزر و سیم ستوران خویش کردی بار
همی بغزنین با خویشتن چه فخر بری
نگفته مدح امیر احمد سپهسالار
مظفری که سپهر آفتاب را گفتست
که بهر عمرش روزی بقدر ده سال آر
رضی الملک جهاندار و تاج دین رسول
که مهر چرخ توانست و چرخ مهر شعار
نه زایران را بی جاه او قبول و محل
نه شاعران را بی جود او دثار و شعار
پناه دین شرف الدوله فخر ملکت شاه
که بگسلد ز عطاش ار فلک شود طیار
ببزمش اندر دینار جعفری ز آنست
که از یکی گهرند او و جعفر طیار
ضعیف حالان اندر پناه خدمت او
قوی دلند ازو چون توانگران ز یسار
که هست مادت یمن اندر آن گشاده یمین
چنانکه مایه ی یسر اندر آن خجسته یسار
گشادگی و لطیفی و خرمی و خوشی
بعاریت برد از طبع او هوای بهار
وگر بصورت خلقش نگه تواند کرد
دل بر همن سیر آید از هوای بهار
منش بعمد بمقدار ساعتی دیدم
ز عمر خویش همی نشمرم جز آن مقدار
کز آن بلندی مقدار یافتم چندان
که آسمان را خود نیست نیم از آن مقدار
زهی بصدر تو دانا بلند و نادان پست
زهی بنزد تو دانش عزیز و خواسته خوار
بدولت تو شدند اهل علم عالی قدر
ببخشش تو شدند اهل فضل خواسته خوار
چنانکه هست فلک را مدار بر ارکان
سپهر قدر ترا هست بر سپهر مدار
کجا سپهر مدور مدار یا رد داشت
اگر سیاست تو گویدش مدار، مدار
مگر برید ز مهر تو وز کین تو دوخت
سپهر پیرهن روز روشن و شب تار
که تار این را از نور جنت آمد پود
که پود آن را از دود دوزخ آمد تار
قلم بمدح تو دریای در همی بارد
نه قطر، باران مانند در، دریا بار
هم از مروت تست این که دست مادح تو
همیشه قادر باشد برابر دریا بار
توانگری بنکو نامی از نکو کاری
که نام نیکو باشد سزای نیکوکار
بلی چو خواهی تا بر ز محمدت دروی
خرد جزاینت نگوید که تخم نیکو کار
سپهر بار نیابد بنزد من چو مرا
[بمجلس تو میسر شود سعادت بار
جهان ببوسد صد بار خاک پای مرا]
چو من ببوسم دست سخیت را یک بار
هم آخر آمدن عید و رفتن رمضان
بروبد از ره جویندگان صدر تو خار
تو دیر زی که قضا چرخ را همی گوید
که چشم دشمن او را بخار محنت خار
همیشه تا که بتازی مطر بود باران
چنانکه برف بود در زبان ترکی قار
دل موافق رایت سپید باد چو برف
رخ مخالف جاهت سیاه باد چو قار
***
در مدح امیر سید عبیدالله بن ابی طاهر
گل خندان و مهر نور گستر
بت عیار و سرو ماه پیکر
پگاه از در درآمد طیب النفس
بفری کآفتاب آید ز خاور
دو زنجیرش بگرد گوش حلقه
وز آن زنجیر، من چون حلقه بر در
سرور گفتن سریش در دل
نشاط مژده ی فتحیش در سر
مرا گفت ای خبر داری که ناگاه
خداوندم ترا شاه مظفر
مقابل داشت با گردون گردان
برابر کرد با خورشید ازهر
بمال و جاه تو چندان در افزود
که آن بیش از رمالست، این ز اختر
چنان بر من شمرد این مرتبت ها
که از شادی در او ماندم محیر
لب و دندانش در چشم من آمد
ز مروارید و شکر دل شکرتر
بدو گفتم مگر زین مژده کردند
دهانت پر ز مروارید و شکر
مرا گفت این سخن با کوه گفتم
ز درج خویش بر من ریخت گوهر
بدین مژده تن و جان و دل و مال
اگر بر من شماری هیچ مشمر
جوابش دادم اندر حال و گفتم
که ای جان مرا جان مصور
نه مال و دل نیازی تر ز معشوق
نه جان و تن گرامی تر ز دلبر
من آن بخشمت کاندر جنب قدرش
ترا ملک بهشت آید محقر
غزل ها گویم اندر نعت رویت
بر سید برم بر خوانم از بر
خداوند خواص و شاه اسلام
سپهسالار اولاد پیمبر
عبیدالله بوطاهر که امد
بجود از مهتران ملک بهتر
که جرم روز، سنگست او ستاره
که شیر چرخ، رنگست او غضنفر
بعمر اندر جوانست آن جوانبخت
که برخوردار باد از عمر بی مر
خرد بی رای او چشمی است بی نور
هنر بی فضل او جسمی است بی سر
بحلمش کرد نسبت مایه ی خاک
از آن شد گوهر او مادر زر
سرایش قبله ی ملکست و دولت
بنانش چشمه ی نوش است و کوثر
سرایش راست خرم روز، فرزند
رکایش راست ماه نو، برادر
اگر باران چو دست او کند ابر
زمین پر زر و سیم آید چو عبهر
همی تابد صلاح هفت گردون
ز هفت اندامش اندر هفت کشور
بزرگا هر زمان نام بزرگت
بگردد گرد گیتی چون سکندر
ترا از ظلمت احوال عالم
بجای گوهر آرد مدح و مفخر
تویی محسود مردان هنر بخش
تویی مقصود گردون مدور
سپهر جاه را اسم تو خورشید
عروس ملک را رسم تو زیور
همی دریا و عنبر خواند ای میر
دل و خوی ترا دریا و عنبر
کز آن، دریا سراب و خشک باشد
وز این، عنبر بود خاک مکدر
فریت آن طبع پرورده بمعنی
که معنی پرورست و مدح گستر
ز مدح تو مرا در دولت تو
بدولت باشد اقبال تو رهبر
شکیب انتظارش هست لیکن
همی ترسد بجان از موت احمر
تو روز اول اندر صدر خسرو
مرا با عنصری کردی برابر
ز بس تحسین و تشریف و کرامت
رسانیدی محل من بمحور
بر اهل فضلم آن مقدار دادی
که نشناسند فضلم را مقدر
بباغ مدح شاخ نو نشاندی
ز جودش آب ده بردار ازو بر
چو ز اول کار نیکو بر گرفتی
بآخر ز آنش نیکوتر بسر بر
همه تدبیر کار من چنان ساز
که مستغنی شود از بار دیگر
که در هر حال و هر صورت که باشم
باقبال ملک باشم توانگر
شفای درد من در همت تست
سخن کوتاه گشت الله اکبر
همی تا دور طبع آید فراهم
بپرگار قیاس از خاک و آذر
ترا ز اقران چو آذر برتری باد
که خود دشمن شود در خاک مضمر
جهان را در مراد خویش بگذار
مراد خویش را مگذار و مگذر
***
ستایش ابوالمعالی
دلا سخن را ز جان بر آور
پسش بمهر خرد بپرور
چو جان نمیرد بها پذیرد
چو نور گیرد بصدر آن بر
که نامه ی او بکامه ی او
ز خامه ی او گرفت گوهر
سپهر خوانش بقدر دانش
تمام دانش چو فعل اختر
تو ای مبارز بجستن عز
بدان که هرگز بفضل و گوهر
در این حوالی نخاست عالی
چو بوالمعالی جهان مفخر
عدو گدازد ولی نوازد
سخن طرازد چو در و شکر
بهی پناهد نیاز کاهد
بعذر خواهد که بخشدت زر
محل آبا بد و معلا
صلاح دنیا بدو میسر
چو فخر جویم بشعر گویم
غلام اویم بدیده و سر
***
در جشن سده
و مدح ابوالملوک ارسلانشاه بن مسعود بن ابراهیم غزنوی
شب سده است بیا ای چراغ رود نواز
از آتش می ، غم را بسوز و چنگ بساز
چو جام خویش، مر این رام خویش را می ده
بکام خویش، مر این زار خویش را بنواز
اگرچه ناز تو بر من ز جان عزیزترست
بجان من که مرا رنجه دل مدار بناز
طریق راحت بگشای و راه رنج ببند
عنان هجر فرو گیر و اسب وصل بتاز
چو شعر خوانی، در وصف این شب سده خوان
چو عشق بازی در مدح شاه دنیا باز
یکی ترانه در انداز حسب حال که هست
خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز
جهان ملک ده و روزگار افسر بخش
سپهر بنده نواز آفتاب خصم گداز
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
طراز ملک جهان پادشاه ملک نواز
جهان ستانی کز یک مثال عالی کرد
چو پر زاغ شبی را، برنگ دیده ی باز
زمانه داری کز بارگاه او خورشید
بشب بر آمد و چون بندگانش برد نماز
طلوع کرد مگر تاج نور گستر شاه
منیر کرد جهان را همه نشیب و فراز
ملک تو گویی با چرخ، دوستگانی خورد
بجام زرین فرمود چرخ را بگماز
چو رای شاه جهان و چو روز دشمن او
جهان حقیقت بنمود و محو کرد مجاز
خدایگانا ایام عدل و بخشش تو
ره ستم ز جهان برگرفت و رسم نیاز
رضا ندادی جز صبح در زمین نمام
رها نکردی جز مشک در جهان غماز
جهانیان را بر وعده ی بقای ابد
ثبات مملکت تست از آسمان انجاز
اگر جلوس تو در ملک، عین معجزه نیست
وگر خلیل نیامد بروزگار تو باز
چرا شبی که جهان همچو دود دوزخ بود
از آتش سده شد با گل بهشت انباز
تو از عذاب همی مایه ی ثواب کنی
که بر عدوی تو بادا در ثواب فراز
چنان کز آتش بأست در سعیر شده است
از آتش تو در خلد بر خلایق باز
تو راز ایزد بودی نهفته در دل ملک
جهان بگیر که برخاست پرده از رخ راز
همیشه تا بکمرهای که گرازد کبک
همیشه تا بهواهاست باز را پرواز
چو باز پرواز اندر هوای دولت کن
چو کبک در چمن ملک بی زوال گراز
بقتل خصمان کوش و بحق مردان رس
بعزل شاهان تاز و بزلف خوبان یاز
***
مدح خواجه ی عمید رئیس ابوالحسن علی بن محمد
سعادتی چه بزرگست و گوهری چه نفیس
ملوک را هنر خواجه ی عمید رئیس
ابوالحسن علی بن محمد بن حسن
که پیش رایش گردون خس است و مهر خسیس
سپهر قدری کاندر خلاف و خدمت اوست
نحوست کیوان و سعادت برجیس
سخنوران را در محفل صدور، جلال
خدایگان را در مجلس شراب، جلیس
زهی دبیر که آید بخاصیت بدلت
ز عرش علم چو آهن بسنگ مغناطیس
ز مهر شش جهت و پنج حس تو باشد
بدوستی نظر هفت کوکب از تسدیس
در آن زمان که تو باطل کنی بخاطر و کلک
همه رسالت صابی و ارسطا طالیس
زبان نابغه گوید زهی عجیب انشا
روان کاتبه گوید خهی بدیع نبیس
[ائمه را غرر بذله های تست امام
ملوک را نکت نامه های تست انیس]
میان رحل دبیران فحل در بغداد
ز نامه های تو باشد سفینه های نفیس
کنون که چتر ملک سایه گسترد بعراق
رها کنند پلنگان شخ و هژبران خیس
تو فتحنامه نبیسی بروم وز آن اعجاز
بنسخ مذهب، زنار بگلسد قسیس
ز حشمت تو نگفتی خلقتنی من نار
اگر بدیدی در صلب آدمیت ابلیس
بخانه زایر و شاعر گه زیارت و شعر
ز تو لباس برند و ز دیگران تلبیس
از آنک علم فتوت تو کرده ای تکرار
وز آنک فقه مروت تو کرده ای تدریس
چنان بود سخن من بمجلس تو که بود
درخش پیش سلیمان نهادن از بلقیس
سه ساله بود بکرمان ندانم اینکه مرا
بهدیه خرما بردن خطا بود بخبیس
بمدح تست روا شعرم و ز بهر کتاب
سران بعیب ندارند در کبیسه کبیس
همیشه تا شعرای تمام در فن خویش
بیاورند الف مستعار در تأسیس
اساس رای ترا باد با ذکار تشبیه
بنای عمر ترا باد با فلک تجنیس
رسید بخش تو بی خاک، نعمت قارون
نصیب خصم تو بی خلد محنت ادریس
***
شکایت آمیخته بطیبت در غربت و فراق دوستان
[خطاب باحمد مختاس یا نخاس(؟)]
چند لا حول گویم از وسواس
از غم هجر احمد مختاس
چند شوریده خیزم از فریاد
چند مصروع خفتم از فرناس
گشته بی جان چو مار در سله
مانده عاجز چو کژدم اندرطاس
دیدگان چو لوای مستنصر
روی چون کسوت بنی عباس
خوانده نجم وصال را برجیس
گشته تیر فراق را برجاس
دل بقصد دریدن سینه
جان بعزم بریدن انفاس
کفم از رخ بگونه ی شنگرف
برم از کف بگونه ی انقاس
نه نهارم هدایتی بمعاش
نه بلیلم حلاوتی ز لباس
جگر از دیدگان برون پالود
تن بکاهید و چشم کرد آماس
ای برادر ز غیبت تو مرا
بین دیوانگی است در وسواس
ز آن بدزدید صبر من شب و روز
که وصالت همی ندارد پاس
دل من نیست خوش بهجران بیش
مونس جان من تویی ز اناس
خود بپای خود این خطا کردم
که بدستاس رنج گشتم آس
سرم اینجا چنان خوش افتاده است
که ز رفتن غمی شدم بقیاس
راست گفتی که مانده میراثست
برد سیرم ز بوعلی الیاس
و آنگهی دوستان من گویند
که فلان فضل دارد از اجناس
دید کس گاو، چون من خربط
گفت کس غول، چون من نسناس
بسر من که چون بخوانی شعر
این بدل بر نویسی از قرطاس
کای گران خام قلتبان بس بس
زین فضولی و حکمت نسپاس
طیبتی کردم و پشیمانم
تا چنین چیزها نگویم هاس
***
مدحت آمیخته با طیبت
[خطاب بخواجه حسن اسعدی]
ای بهر نوع پاک تر ز نفس
صفت طبع تو بری ز هوس
گر نبودی سبب ستایش تو
بر سخندان جهان شدی چو قفس
هیچ در مدح تو زبان در کام
بنیا سایدم بسان جرس
نه همانا ز خلق تو کی بود
رسته از منت تو گردن کس
دوش با خویشتن همی گفتم
از پی دی که ای گرانجان بس
ور خجل بوده ام زدی امروز
ای گرانی پی چه کردم پس
که بدین بامداد نا خوانده
ناگهان اندر آمدم چو مگس
ترش و زرد مردکی لیکن
نه چو سکبا بفعل و نه چو عدس
بابران و گران تر از کنده
زشت دیدار تر بسی ز حرس
گست و نا اهل در میان شما
همچو در دیده ی گرامی خس
لطف خوب نیک او چون برف
سخن عذب گرم او چوجمس
گفتن بیت او بخوشتر روز
چون بشبگیر بانگ هول عسس
حسن ای پیش همت و خردت
من و افلاک چون حمار و فرس
در کمال مروت تو همی
نرسد و هم هیچ غمرو دنس
تا بداند هر آنکه مخدومست
که بدی خادم رسول، انس
تو و اعدای تو بهمت و فعل
باد یا همچو باز و چون کرکس
***
مدح امیر محمود روباهی
مسلمان کشتن آیین کرد چشم نامسلمانش
بنوک ناوک مژگان که پر زهر است پیکانش
دل عشاق را زلفش همی دام بلا گردد
بدین معنی بکار آید بهم بر حلقه چندانش
مرا سودای آن دارد، که تا بر هم زنم زلفش
مگر بادی جهد کز هم کند نا گه پریشانش
دلم سرگشته ی مهرست و مست عشق وز مستی
همی ترسم که بگراید سوی چاه زنخدانش
بزرگان ز آن خریدارند رویش را که در مجلس
فروشد شکر و گوهر لب شیرین و دندانش
طلسم چاه نخشب گشت بغدادی بغلتاقش
و گرنی چون بر آید ماه خندان، از گریبانش
همانا یک دل اندر شهر خالی نیست از مهرش
بدین صورت که روز عید من دیدم بمیدانش
من آن ساعت گمان بردم که مه فرمان برد شه را
که همچون ماه بر گردون همی فرمود جولانش
دلی قربان شدی، هر گه که آن نازک میانش را
برنجانیدی اندر تک دوال کیش و قربانش
دریغا روی من بودی زمین آن روز در میدان
مگر بر روی من ماندی نشان نعل یکرانش
ز هر دل یاد بود او را گه بردن مگر زین دل
چنین شوخی بسوی خود اشارت کرد پنهانش
ببرد او و من از دادن پشیمان نیستم لیکن
اگر یزدان، ز دل بردن نگرداند پشیمانش
نماز عید نتوان رفت، ازین بهتر که باز آیی
دلی داری بچندین غم نگردانی گروگانش
و گر چون گوی برباید بچوگان زلف، جانم را
بخواهم رفت هم روزی نظاره ی گوی و چوگانش
خداوندا مرا مهرت چنان جانان جان آمد
که من بر جان همی لرزم که بسپارد بجانانش
بجان تو که از یاد تو جانی ساز می تن را
اگر محمود روباهی بصحبت نیستی جانش
سرور بزم سالاران و رزم آرای صفداران
که سرهنگان گردنکش برند از دیده فرمانش
جوانی چیره شمشیری که چون زو داستان گویی
ز رستم باز نشناسد روان زال دستانش
چنان عزمش بجنگ اندر بود همراه نصرت را
که فتح ار کیمیا گردد بدست آرد بدستانش
ز بیژن کرد و کیخسرو حکایت هر که در راهی
بدید افکنده در گردن حمایل پیش سلطانش
چو گردان رازه خفتان بگیرد حلق چون انبر
طریق پتک بردارد سر گرز چو سندانش
ز چرم کرگدن سازند ویشک پیل از این پس فخ
که خام گاو و چوب بید خام آید نگهبانش
شجاعت کوکب فتحست و، تیغ تیز او چرخش
مروت گوهر فخرست و، طبع پاک او کانش
و گر در خورد قدر خویش روزی مجلسی سازد
خجل گردد ز بس نعمت بهشت خرم از خوانش
ز بس رامش چنان بزمش بخوشی دلفریب آمد
کز آن پس عشق بنماید خوش اندر طبع مهمانش
ز قرب روی چون بدر و کف چون آفتاب او
قرین ماه و خورشیدند روز و شب قرینانش
چنان بسته دلی دارد بمهر حرب و کین جان
که چون آواز رزم آید نماید بزم، زندانش
کبودی تیغ و لعلی خون و زردی چهره ی بد دل
نماید چون لب آب و می ناب و گلستانش
اگر در بیشه ی قنوج با لشکر بهم بودی
بجز پهلوی شیر نر نبودی سخره ی رانش
شنیدستم که با آهن ز مردم دیو بگریزد
دلیل آن بس که هست آهن ز جنس تیغ برانش
***
(صفت شمشیر)
پلارک نام یاقوتیست آن الماس در مینا
بهیجا زمردین شاخی که باشد میوه مرجانش
طبیعت جور نبساود مر او را هرگز از بأسش
که آراید بدان نغزی بگو هر های الوانش
زمین خیری لباس آید هوا نیلی سلب گردد
اگر چون حله ی کحلی کند در حرب عریانش
بشبه آسمانست آن، بصورت بحر پر گوهر
ولیک از لمع چون خورشید نتوان دیدن آسانش
بسا کز رنج دشمن را همی نالید جان در تن
در آن ساعت که آهنگر همی مالید برسانش
چنان پر صاعقه ابریست کاندر جنگ بهراسد
روان نوح پیغمبر ز آتش طبع طوفانش
نماید صولت ثعبان از آن بازوی پر زورش
فزاید قیمت گوهر بدان دست زرافشانش
کمال زور آن بازو صلاح دور گردن شد
که هرگز کرد نتواند فساد طبع نقصانش
فریش آن یال و آن بازو که پشت پیل خم گیرد
اگر بر گستوان سازند پیلی را ز خفتانش
بزخمی گر کشد شیری، شمارد خوار و بی قدرش
بجانی گر خرد مدحی، نماید سهل و ارزانش
ز طبعش بر جوانمردی همی دعوی کند وصفش
وز آن دعوی بهر معنی بس است این شعر برهانش
نبودی آفت حیوان بجان در جستن روزی
خدای ارجود او کردی قضای رزق حیوانش
ترا ای گوهر نصرت یکی دریاست اندر دل
که وهم سایر جادو نداند یافت پایانش
چو وصف کمترین بذلت سخن سازی بنظم آرد
نخواهند خاطر دانا مگر فهرست احسانش
ستاره شکل سیمت را ببذل ار وزن شرطستی
چو زرین چشمه ی روشن و بالستی بمیزانش
نزاید کودک از مادر برهنه در پناه تو
هم از تن پیرهن خیزد چو آب اندر زمستانش
خرد چون دید خوانت را شگفتش آمد از آدم
که چون از بهر یک گندم ببرد از راه، شیطانش
چو بنویسد قلم نام تو اندر مخلص شعری
از آن پس دیده ی کاتب نبیند نیز طغیانش
مرا چون نامه در محشر بدست پر گناه آید
هر آن نامه که جز محمود روباهی است عنوانش
تو آن روباهی کز تو اگر شیری امان خواهد
نخست افکندن دندان و چنگالست پیمانش
وگر بد خواه جاهت را دل از آهن بود در بر
ز تیغت چون بیندیشد شود اندیشه سوهانش
و گر نقش نگین ملک، نعت خنجرت بودی
چگونه بر کشیدی دیو از انگشت سلیمانش
عدو را خصم تن شد جان ز بیم جان گسل تیغت
مروت کن بیک ضربت ز دست خصم برهانش
خردمندان گیتی را همی حیران کند جادو
چو بیند تیغ تو جادو، کند بیم تو حیرانش
دگر بارار ملک مسعود ابراهیم دین پرور
خرامد باز هند از بهر زور دین یزدانش
بهندستان بکن کاری چنان کاری و با حشمت
که عبرت نامه ای سازند مردان در خراسانش
ترا ای مشتری طلعت ملک جاهی چنان سازد
که هشتم چرخ پندارد ز هفتم چرخ کیوانش
بلندی غایت وصف تو علم غیب را ماند
همی از قوت خاطر بدست آورد نتوانش
بهاری کاندرو باشد هوا را خوشی خلقت
ستاره و آفتاب آید شکوفه و گل ببستانش
هوایی کآن بعرف طبع خصمت را نفس بخشد
شود ابر اندر او دود و شرر در ابر بارانش
جهان را گر مدد کردی خدای از الفت طبعت
بفضل ار مختلف بودی موافق بودی ارکانش
سخا زری است کز همت زند رای تو بر سنگش
سخن نظمی است کز معنی دهد وصف تو سامانش
از این اندک هنر خاطر همی امید بگسستم
چو در مدح تو پیوستم هنر دیدم فراوانش
[مرا در وصف این فرزند فکرت نیک بخت آمد
بروزیمندی از معنی نبود آفت ز حرمانش]
چو خاک اندر بهارست این، چو آتش دردی و بینی
چو باد گرم و آب سرد در تیر و حزیرانش
سنائی را صلت ها بخش تا او هم چنین مدحی
بپردازد که همتا نیست اندر شعر ز اقرانش
نبینی کاینچنین گوید ز هر بیتی که برخواند
کند تحسین ز بس معنی ز جنت جان حسانش
فرو اندیش تا او را چه قادر خاطری باشد
که در معنی و لفظ خوش مسلم داشت عثمانش
مرا دانی که آن باید که هر کو نیک شعر آید
نباشد جز بنام تو همه فهرست دیوانش
بسر گردانی و کوژی سزا بوده است چرخ ایرانش
که دوری داد چشمم را ز دیدار تو دورانش
بسوی تیر راندم تیز بی کندی و بی سستی
از اقبال تو چون امر تو بنوردم بیابانش
گرامی تر ز من شخصی هم از من هست پیش تو
گهی کت رای من خیزد ببین آن روی خندانش
چو مهر من بر او رانی حیات نفس من بینش
مکانش هر کجا بینی مکین در جان من دانش
نگر تا تو نه اندیشی که هست از تو گرامی تر
که دست ذکر تو بر دل مرا بنگاشت نسیانش
چو اندر دیده ی دشمن هنرهای تو نغز آید
ز بهر دفع چشم بد بگرد سر بگردانش
مرا این فخر بس باشد که هرک از ما سخن گوید
چنین گوید چو بگشاید زبان آفرین خوانش
که گر عثمان مختاری بدرد آز درماند
بجز محمود روباهی که داند کرد درمانش
همی تا ابر نوروزی نماید معجز موسی
گهی برقی چو کف او و، گه سیلی چو ثعبانش
چو دست شاخ در بستان، صدف را کام در دریا
ز مروارید پر گردد ز باران های نیسانش
ز مینا مهد زرین گل چو خندان روی بنماید
بپوشد هودج گلبن مظله ی سبز کمسانش
ترا نزهت بباغ لهو چندان باد کاندر عز
نصیب روحت از راحت نسیم آید ز ریحانش
بمقداری بلندی باد روز افزون محلت را
که بی تمکین نماید چرخ پیش قدر و امکانش
بحلمی کز توانایی ستاید کوه البرزش
بطبعی کز قوی حالی پرستد بحر عمانش
معینی باش گردون را چنانک از رای و عمر تو
بود رخشنده خورشید و بود پاینده کیوانش
گزیده سال و مه بزمی و دیده روز و شب رویی
که باشد عاشق و حیران بر او حورا و رضوانش
چو گردون، خادمی داری، بناز تن همی دارش
چو دولت، مرکبی داری، بکام دل همی رانش
***
صفت خزان و مدح صدر عمید خواجه ابوالمظفر محمد
شاخی که دایه بودی مهر منورش
بی مهروار کرد مه مهر لاغرش
شد کوه، تخت سیمین چون باد دی بعنف
برداشت از کمر گهر تاج پیکرش
بر شاخ، سیب سرخ ز اول بلور بود
مهتاب گونه داد چون لعل مزورش
دلشاد گشت نارنگ از زعفران باغ
آنک دلیل شادی، روی معصفرش
نار آتش است و، شاخ جواهرشناس و، هست
حرصی در آزمودن یاقوت احمرش
نیلوفر اندر آب دلارام باد بود
بر سر زرشک مهر برافکند چادرش
گر نیست آب نقش پذیرنده پس چرا
هر بامداد نقش کند باد آذرش
دل خون گرفت بچه ی رز را ز آفتاب
وز درد او چه زر شد رخسار مادرش
چون باغ را بگونه ی بیمار دید ابر
از ملحم سپید بگسترد بسترش
درویش بود باغ و نگر تا چگونه کرد
باد خزان بدولت خواجه توانگرش
صدر کفایت و سر سادات اهل فضل
آن گشته قبله ی دل آزادگان درش
فر خدای و نور دل کدخدای شاه
کامروز چاکرند بزرگان لشکرش
ز آنگه که شد خجسته کفش سخره ی سخا
گشتند بخردان زمانه مسخرش
در باب او عنایت ایزد نگر که داد
خوی و سخا و سیرت و نام پیمبرش
کانی است عزم او همه پر گوهر ظفر
کنیت بدین نهاد پدر بوالمظفرش
کرد التفات، همت او سوی آسمان
در زیر خود نمود خیالی محقرش
هستش فلک مساعد و بخت جوان قرین
اقبال همنشینش و دولت برادرش
تاریکی سکندر بینی چو بنگری
از سطرهای پر گهرش روی دفترش
آب حیات گردد، مدهای کلک او
از بس لطافت سخن روح پرورش
[هر خط که او نویسد شیرین از آن بود
کآن هست صورت سخنان چو شکرش]
لهویست پر فواید و عیشی است پر طرف
در بزم ها ز بذله ی زیبای دلبرش
[گر صورت کمال ندیدی معاینه
روزی که بار یابی در صدر بنگرش
آن گوهریست او که بهر مشکلی خرد
گیرد عیار گوهر دانش ز گوهرش]
ای بحر علم، دست تو ابریست در سخا
کآوازه ی ثنای تو خیزد ز تندرش
افکنده ای که بینی، بر کن بدست جود
اوجی که یابی از قدم جاه بسپرش
یکبارگی چو آز جهان را فرو گرفت
آواره کرد جود تو از هفت کشورش
در خدمت تو مرد چو سر بر زمین نهد
مدحت کنند بر سر اعضای دیگرش
بیچاره آنک یافت عطاهای تو اگر
ایزد حساب سیم تو خواهد بمحشرش
مادام شیر در تب از بیم آذر است
زامنت علاج رفتن تب کرد آذرش
چون در زمین بدید مقام تو آسمان
پرورد بر کنار و بگردد همی سرش
در آرزوی جاه تو باشد همی سپهر
ور نیست، از چه آرد هر روز برترش
رای تو آفتاب کمال و کفایتست
و اندر جهان عز و بزرگیست خاورش
در تحت آفرینش تست آسمان فضل
عزم تو آفتابش و حزم تو محورش
کلک تو لعبت سخنت را چنان نگاشت
کز چابکی سجود کند جان آزرش
بی دست و پای باشد چون مار بی تو مدح
وز حرص تو چو مور بر آید همی پرش
مدح تو برنداشته باشم که از صریر
با من قلم چو آب فرو خواند از برش
از زیور کمال، سخن ناتمام بود
آخر تمام شد بثنای تو زیورش
آن کو، ز کنیت تو نخواند آیت ظفر
هرگز ندید چرخ مدور مظفرش
تا روح را کمال لطافت چنان بود
کز هیچ روی عقل نبیند مصورش
تا بر طریق جهل کسی آفتاب را
خواند سیاه روی و ندارند باورش
بی آبروی باد همه ساله دشمنت
با آب روی باد ز دو دیده ی ترش
بر حکم رای تست همه حکم چرخ و، باد
بر اختیار تو همه احکام اخترش
***
مدح خواجه حسن اسعدی
چون گشادند بر جهان در تیغ
ملک را دستیار شد سر تیغ
آب و آذر بپیش تیغ یکیست
ز آن بآب اندر است آذر تیغ
همه آسای آسمان دارد
آسمان گر چه نیست در خور تیغ
فلک اندر دمید پنداری
باد در آستین ما در تیغ
حکم اختر بر او هباست بدانک
هم بتیغ اندر است اختر تیغ
تیغ برقیست از غبار اجل
نعره ی بد دلست تندر تیغ
تیغ شاخیست از درخت فنا
مرگ باشد هر آینه بر تیغ
بهمه حال ها اجل عرض است
لیک قائم شده بجوهر تیغ
چرخ چهره بتی است تیغ که هست
دل و مغز دلیر بستر تیغ
دیده تا کلک خشک تر گردد
شد ز خون خشک مستحل بر تیغ
خنجر ملک تیغ باشد و باز
قلم اسعدی است خنجر تیغ
حسن آن کو همی بخیر قلم
دور دارد ز دو جهان شر تیغ
آنک اندر زمان پدید آمد
گوهر او بسان گوهر تیغ
بکفد چشم تیغ اگر داری
گوهر کلک او، برابر تیغ
خواست تا بگذرد، بر او سخنش
چون زبان شد نهاد و پیکر تیغ
نطق و طبع چو آب و آتش دید
آتش و آب گشت زیور تیغ
جان اعدا برد بکلک چنانک
نبود بیش مرگ بر مر تیغ
بدو نیک قلم بدو بینم
راست همچون منافع و ضر تیغ
که ببرد بتیغ گردن کلک
که بسوزد بکلک دفتر تیغ
ای که در شر و خیر در هر حال
چون قضا کلک تست رهبر تیغ
بامان خواستن سوی قلمت
راه جوید همی پیمبر تیغ
عجب آید مرا بدانک حکیم
مر قلم را نهاد دیگر تیغ
ضد خود را چو در بنان تو دید
دل چرا نترکید در بر تیغ
سخنان قوی تو ببرد
قوت از طبع جرم لاغر تیغ
از پی عزم نافذ تو که هست
راست چون عزم نفی گستر تیغ
ناروان شد چو سیم بد ز آن پس
که روان بود کار چون زر تیغ
دید تا لطف تو، نشد طالع
آفتاب اجل ز خاور تیغ
بوی خلقت زدود زنگ نهیب
پاک ز آیینه ی منور تیغ
تیغ تابنده ی زبان تو شد
جان و تن چون دلست چاکر تیغ
آب خشمت نخورد از چه فروخت
اندر آب زلال، اخگر تیغ
ای برادر همی چو در نگرم
از جهان قلم بکشور تیغ
طبع و دست ترا همی بینم
گشته معبود کلک و مهتر تیغ
تا بود چون شهاب زیب قلم
باز چون آسمان بود فر تیغ
قد تو راست باد چون قد کلک
سر تو سبز باد چون سر تیغ
***
مدح صدر عمید شرف الملک
(از رجال دولت طمغاج خان بسمرقند)
از ارج در صافی تا قیمت صدف
بیش است بر جهان شرف الملک را شرف
دریاست آفرینش، وز امتزاج آن
او گوهرست و عنبر و، باقی خلاب و کف
پیک قضا ندارد جز کام او دلیل
تیر ثنا نجوید جز نام او هدف
مدروس شد بسنت او سیرت صدور
متروک شد ز سیرت او سنت سلف
در ملک بر اصابت رای رفیع او
کرد اتفاق صاحب تألیف مختلف
صدر ملوک را لطف است از چو تو رسول
خاک بلاد را شرفست از چو تو خلف
سبحان من تعزز بالقدره خود کسی
چندان لطیفه گوید و چندان کند لطف
برخیزه نیست ملک سمرقند ازو شریف
بیهوده نیست شاه جهان را بدو صلف
من در عراق و کرمان بسیار دیده ام
احرار نغز بذله و انفاس پر طرف
هرگز چنو ندیدم کافزون بود همی
هر ساعتی ببذله ی او روح را شعف
او را جهان بعادت ممدوحه معترف
آثار او بسیرت محمود معترف
ای پیشوای دولت طمغاج خان برای
وی پیشگاه زمره ی آزادگان بکف
ای گشته اعتقاد تو بر قفل دین کلید
وی برده اجتهاد تو از روی دین کلف
ای علم را نشانده جمال تو بر سپهر
وی ملک را گرفته کمال تو در کنف
علمت مناظران سخن را شکسته پشت
دستت مبارزان سخا را دریده صف
گردون ز نعت رای تو افروخته بروج
رضوان بوصف خلق تو آراسته غرف
مرد سخن که نعت تو نبود بدفترش
الحق زنان زنند چنان مرد را بدف
و آن دل که راز او نشود کشف مدح تو
زندان شود بگرد تنش پوست چون کشف
ور شعر من نه در خور صدر تو مهترست
ز آوردنش بنزد تو نآید مرا اسف
تو عقد روزگاری و، عقد آنگهی شود
ایمن ز چشم بد که بدو در کشی خزف
آتش گرفته دل چو من آید بصدر تو
هر کس کش آبگینه فرود افتد زرف
معلوم رای تست بیک نکته حال من
هر چند شرح وصفش جمعی است مؤتلف
پوشیده نیست اینکه ضرورت همی مرا
آرد بدانکه پیش تو آرم چنین تحف
[ترسانم از نیاز و شوم ایمن ار مرا
گوید مروت تو که خذها و لاتخف]
تا معتکف نه بد بود احمق بکنج دهر
تا مستخف نه خوش بود آتش بچشم خف
در کنج آز باد حسود تو معتکف
در چشم چرخ باد عدوی تو مستخف
نام تو از شرف که زحل در صعود خویش
حسرت برد چو بیند از ایوان تو شرف
عیدت خجسته وز اثرش صد هزار عید
پیدا و ناپدید بقای ترا طرف
***
ستایش ابوالمظفر خلف
ای بلمظفر خلف ای مایه ی شرف
ای آسمان کفایت و ای آفتاب کف
جود از تو در صعود و نیاز از تو در حضیض
جهل از تو در هبوط و کمال از تو در شرف
نامت بفخر، در صدف روزگار در
طبعت بشعر، در دل آرای را صدف
امید را ببذل ز آزادگان بدل
آیام را بفضل ز فرزانگان خلف
ابر مروتی و ز دریای افتخار
تو عنبری و هر که بخلق تو نیست کف
صبح کفایتی وز خورشید مکرمت
تو تابشی و آنکه بلطف تو نیست تف
اهل هنر بغایت فضل تو معترف
انفاس تو بمایه ی علم تو معترف
در طبع من چو مدح تو بگرفت جای خوش
در پیش او بتان معانی زدند صف
تیر امل بشست هنر در گرفته ام
لیک از گشاد من نرسد بی تو بر هدف
هر گه که شهر من شنوی پیش پادشاه
لطفی بجای دار و فرامش مکن لطف
اسلاف نامدار تو احرار بوده اند
زیباتر آن بود که روی بر پی سلف
بی باک وار گیرم شاخ مرا خویش
گر هیچ گوید امر تو خذها و لاتخف
***
در ستایش خواجه احمد بن محمد بن اسحاق ندیم
هر که برش بری بود ز نفاق
چرخ باشد بخدمتش مشتاق
مدح با نام کس نگردد جفت
تا نباشد براد مردی طاق
نه هر آن کو بود بصورت مرد
شایدش خواند مرد بر اطلاق
در کتابت بیکدیگر مانند
شکل رزاق و صورت زراق
ریش و دستاور آستین چکنی
وز درون جهل و زرق و بخل و نفاق
مرد باید که اندرون قبای
همه ایثار باشد و انفاق
تا چو من شاعریش بستاید
بر طریق وجوب و استحقاق
چون ندیم خدایگان عجم
احمد بن محمد اسحاق
آنکه سر دفتر و سر آغاز است
رسم او بر مکارم اخلاق
آنکه سعیش عروس طبع مرا
دید و پیش از نکاح داد صداق
تا بیوم التلاق از این معنی
در نیفتد میان هر دو طلاق
گویمش مدح لیك چندانی
کز نبشتن غنی شود وراق
گاه آسایش نویسنده
بر حواشی همی کنم الحاق
ای لطیفی که با مروت تو
مدح با دیگران بود مخراق
جز تو خود لا اله الا الله
اندرین شهر کس نداشت وثاق
یا ز بیم کواعب و اتراب
می نیارند داد کأس دهاق
در چنین حال زیبد ار گویم
که دل تست نایب رزاق
رفتم و بشنوی که چند زنم
دبدبه ی همت تو در آفاق
چون خراسان پر از مدیح تو شد
از خراسان خبر کنم بعراق
چکنم قصه کز تو خواهم گفت
تا ابد بالعشی و الاشراق
***
مدح سلطان ارسلانشاه بن مسعود غزنوی
از ابتدای جهان تا بروزگار ملک
فلک نگشتست الا در انتظار ملک
خدای عزوجل سر آفرینش چرخ
نمود خلق جهان را بروزگار ملک
قضا چو کام خود اندر کنار خویش بدید
نهاد کام ملک نیز در کنار ملک
عزیز جو هر فتح آن عیار گوهر ملک
بلند پایه شد از مایه ی عیار ملک
بپیش رایت و رای ملوک فتح و ظفر
سلیم عبره شد از عزم کامکار ملک
چو خصم ملک ملک داشت سیرت ضحاک
نهفته شد سرش از گرز گاو سار ملک
بهر کجا که شد از جیش او نیافت نجات
که بود پوست بر اندام او حصار ملک
نهال نصرت در بوستان ملک ابد
شکوفه دار شد از تیغ آبدار ملک
سپهر و اختروار کان شدی شکار فساد
اگر نگشتی ملک زمین شکار ملک
شگفت ماند فلک تا ز بس سیاست و حلم
زمین چگونه کشد روز بار بار ملک
زمانه ملک جهان را بخسروان جهان
بدان سپرد که بودند جانسپار ملک
ز جشن کردن هر ساعتی بقصری نو
ز خلعت وصلت بی حد و شمار ملک
درست گشت که زین پیش بوده اند ملوک
همه مقوم و ضراب و جامه دار ملک
چو خواستاری خسرو جلال داد و جمال
بتاج و تخت که بودند خواستار ملک
ز بیم آنک بپوشند گوهر اندر خاک
نجوم خویش بکرد آسمان نثار ملک
خزائن ملک از حمل خسروان هر روز
شود مثقله ی ملک چون وقار ملک
زمین مشرق رفتی ز گنج شاه در آب
اگر یمین نشدی مغرب یسار ملک
ربیع و مأمون از دخل یک دو شهر از هند
زمین پر از زر کردند روز بار ملک
کنون بجاه در آن شهرهای چون بغداد
ربیع و مأمون گردند از افتخار ملک
ز بی کرانه زمین مال بی کرانه رسید
بهر کنار شد از جود بی کنار ملک
سپهر و دریا گر کان و گنج زر کردند
تهی شوند ز ابر ستاره بار ملک
غضایری اگر امروز پیش شاهستی
ببیندی کرم و جود و کار و بار ملک
بس ای ملک ز سر شعر شکر دفتر خویش
بشویدی و عجب ماندی بکار ملک
دو شعر من شرف استماع سلطان یافت
شدم توانگر از انعام شاهوار ملک
بهار خانه شد از جود شاه خانه ی من
که بی خزان باد اندز جهان بهار ملک
ملک سپهر جلالست و تا ابد ز جلال
بگرد مرکز دولت بود مدار ملک
همیشه تا که ز فرمانبری بود زنهار
زمانه باد بفرمان و زینهار ملک
ز خسروان جهان یادگار شد خسرو
بکس مباد جهان بیش یادگار ملک
کشیده از قبل زینهار خواهی باد
زئیر شیران بر طرف مرغزار ملک
حسود را ز پی شه پسند دولت و داد
پناه باد ز آسیب ذوالفقار ملک
***
مدح شمس الوزراء نظام الملک قطب الدین یوسف
ابن یعقوب کوتوال
ای در کف تو داده زمانه زمام ملک
اقبال تست اصل و دلیل دوام ملک
نام تو یوسف آمد و از حسن رای خویش
کردی بحسن چهره ی همنام، نام ملک
چون دولت تو مرتبت ملک برفزود
آمد بگوش دولت اعلی پیام ملک
کایزد دو یوسف از دو گروه اختیار کرد
بر مقتضای قوت دین و قوام ملک
آن را لقب نهاد بمغرب عزیز مصر
وین را خطاب کرد بمشرق نظام ملک
تا هست سوی او ببهشت اعتصام خلق
بادا بصدر این ز جهان اعتصام ملک
ای صدر، صدر دولت هرگز نخوانده بود
یک میهمان چو تو بنوید و خرام ملک
شاه ملوک حجت دین خدای را
تیغی به از تو بر نکشید از نیام ملک
تدبیر و رای تست جمال و کمال شرع
کآن پیشوای عدل شد و این امام ملک
تو پشت دولت و دل تو پشتوان دین
حزمت حصار دولت و عزمت حسام ملک
عزم تو آن خجسته بهار است کاندر او
باران فتح بارد چرخ از غمام ملک
امر تو زود بندد چون دست بر گشاد
در قطب های چرخ طناب خیام ملک
بینند چند گونه کرامت ز روزگار
اندر حمایت کرم تو کرام ملک
از مدح عذب و فتح مهنا بود کنون
از جود و کوشش تو شراب و طعام ملک
آن اصطناع کرد کمال تو ملک را
کاین چرخ تند شد بمثال تو رام ملک
روزی که خصم ملک شه از مستی غرور
کف ها گشاده بود بر امید جام ملک
یک دل نبرده پی ز وضیع و شریف خلق
یک سر خبر نیافته از خاص و عام ملک
دیدند بخردان و شنیدند خسروان
تدبیر تو چگونه کشید انتقام ملک
کام تو کرد ملک جهان را برای شاه
رای تو کرد کار جهان را بکام ملک
گر ملک را بصر بودی کآن ببیندی
از شرم او عرق چکدی از مسام ملک
چون ملک در بقای مقام تو آرمید
جز صد هزار سال نباشد مقام ملک
هر ساعتی بسمع جلالت رسیده باد
با صد هزار شکر درود و سلام ملک
گریان بحبس کین تو اندر، عدوی شاه
خندان بجام بخت تو اندر، مدام ملک
***
مدح صاحب عمید منصور بن سعید عارض لشکر
ای بصد قرن فلک چون تو نیاورده بچنگ
کرده در خدمت تو دولت و اقبال درنگ
سال و مه داشته زی امر تو و نهی تو گوش
روز و شب یافته از مهر تو و کین تو رنگ
عمده ی ملکی و از رای تو ملکت را فخر
صاحب صدری و بی صدر تو مسند را ننگ
دولت از حشمت و جاه تو بدل کرد شعار
نصرت از کنیت و نام تو بر افزود اورنگ
گمره از فضل تو کس نیست کنون جز خفاش
کژرو از عدل تو کس نیست کنون جز خرچنگ
ملتقی دید فلک رای ترا با خورشید
توأمان یافت جهان طبع ترا با فرهنگ
از سخای تو بود ابر مطیر اندر تاب
وز بهای تو شود مهر منیر اندر رنگ
در خزان جود تو دیدم که بکه داد و بشاخ
نقره ی خام بخروار و زر پخته بتنگ
سرعت طبع جز از عزم تو نستاند باد
قوت فعل جز از رای تو نپذیرد سنگ
لطف نظم تو رسیده است بچین در، نه شگفت
گر ز خاکش پس از این زنده بر آید سترنگ
دل ستانی را لفظ تو همی سازد ساز
جان ربایی را تیغ تو همی داند هنگ
هر که با نصرت و اقبال تو در معرکه رفت
بازگشت آخر چون نام تو منصور از جنگ
رفعت گردون اندر محل جاه تو پست
عرصه ی عالم بر تاختن رخش تو تنگ
***
[صفت اسب]
کوه خوانندش بر آخر و باد اندر تک
برق خوانندش در جستن و ابر اندر تنگ
ابر سیری است کزو شیهه ی او باشد رعد
کوه شخصی است که باشد بتک اندر چون رنگ
صد ولایت را دارد بخطر یک منزل
هفت کشور را دارد بمثل یک فرسنگ
چیره دستست و سبک پای چنان کاندر حرب
تیز تر باشدش از تیر تو زی خصم آهنگ
آن چه شخصی است کزو همره تقدیر اجل
سوی خصم تو رود همبر عزم تو خدنگ
دوخته در هم چون مهره ی در رشته شوند
گر گشایی تیر اندر عقب صف کلنگ
زخم تیر تو بسی بر رخ هفتو رنگست
روی برجاس تو بوده است مگر هفتو رنگ
دشمنت هرگز در چنگ تو رمح تو ندید
کز سنانش نه در آویخت چو مسلوخ از چنگ
برگ نارنگ بپیکان تو دارد شبهی
چون همی سرزد در خورد شبیهش نارنگ
در تن دشمن پیکان ترا طبع همای
در صف لشکر شمشیر ترا خوی نهنگ
هر که آن ریخته بر مینا سیماب تو دید
همچو سیماب نداند دل او بود بسنگ
ز آن کجا طعمه ی او باشد مغز سر شیر
نه عجب گر بجهد صورت شیر از ارثنگ
زور بستاند تدبیر تو از پنجه ی ببر
کبر بیرون کند آسای تو از طبع پلنگ
سر کلکت برد از خون دل دشمن مد
پای بازت کند از دیده ی اعدادی تو زنگ
ای که رومی تن و زنگی سر کلک تو همی
از حد روم بنام تو کند تا در زنگ
آن ضعیفی شده قادر نه بافسون و طلسم
و آن جمادی شده گویا نه بسحر و نیرنگ
رو که ایزد بتو پرداخت جهان را یکسر
کاین خلایق را در جود تو می بینم رنگ
نظم عالی سخن از فکرت، بی مدح تو پست
پای صاحب غرض از اقصا زی دون تو لنگ
از غبار سم اسبت، فلکی سازد طبع
ملکی گردد با لطف تو، دیو ارژنگ
[چاکر صافی رای تو روان صاحب
بنده ی روشن طبع تو دهای هوشنگ]
ای خداوند اگر چند نیم شاعر روی
شعر من باری آورد بنزدیک تو سنگ
گر قبول تو قوی طبع مرا گیرد دست
در سخن بنگر کآنگه چه بر آمیزم رنگ
ورنه تیره استی روز من از اندیشه چو شب
روی معنی کنمی روشن از این طبع چو زنگ
تلخی شربت آز است چنانم در کام
که همی لذت شکر دهدم طعم شرنگ
من جگر خسته و نادیده بجنگ اندر تیر
من سراسیمه و ناخورده بعمر اندر بنگ
طبعم از معنی چون بوسه ی معشوق از لطف
رویم از انده چون چهره ی پیراز آژنگ
دل غمگین بقبول تو همی گردد شاد
طبع روشن بامید تو همی گیرد رنگ
بس نکو دیده ام این خرده که در خدمت تو
با نوا باشم چون نای و سرافکنده چو چنگ
سخت عشقی است قوی رای ترا در دل ملک
سست نتوان کرد از دامن اقبال تو چنگ
تا سپهریست زمین را ببهار اندر باغ
تا بهاریست شمن را بخزان اندر کنگ
جان ز شمشیر تو بدگوی ترا باد آوار
سر ز فتراک تو بدخواه ترا باد آونگ
***
مدح عمادالدوله سرهنگ محمد بن علی
ز قوت و هنر دست و بازوی سرهنگ
برست گوهر شمشیر آبدار از سنگ
عماد دولت عالی و خواجه زاده ی ملک
که پیش رفعت او آسمان نیارد سنگ
محمد علی آن افتخار حمد و علو
که گاه حمله شتابست و وقت حمل درنگ
ز نام اوست همه عقدهای نظم بنظم
برای اوست همه کارهای ملک چو چنگ
[کفش کفایت اسباب را گشاید باب
دلش فراست فرهنگ را نماید هنگ]
اگر جمال ادب را بدیده خواهی دید
در او نگر که جز او نیست قالب فرهنگ
هر آنکه گوید هفت آسمان و همت او
کمش نماید هفت آسمان ز هفتو رنگ
چو گشت تیغش بر خون چو تیغ پر خون گشت
بجنگ قنوج آن آب تیغ رنگ بکنگ
اگر عدوش ز یاقوت سرخ دارد روی
بر او چو تیغ ز الماس او بگیرد زنگ
و گر هزیمتیانش گذر کنند بچین
سلاح دار نماید بچشمشان سترنگ
همی ز آرزوی حمله ی مخالف او
بجنبش آید نقش سوار در ارثنگ
بدانچ آتش در خورد آب خنجر اوست
بر آهن آتش ریزد چو برزنند بسنگ
فراخ رحلان از بزم او زنند مثل
که تنگ دستان ز آنجا درم برند بتنگ
ز جود او بجهانید آفتاب و نهاد
از این دیار برون زر خود بتربت زنگ
زهی در امن تو از چنگ باز و پنجه ی شیر
نجات یافته پشت تذرو و سینه ی رنگ
سیاستی است مر آن سایه ی کمند ترا
که مرد را بسوی خود کشد چو طبع نهنگ
ستوده رسم تو و بانگ و بام و حشمت تست
چو عزم نافذ تو در بریدن فرسنگ
رود چو ماهی در آب، تیر مرد بخصم
رود ز شست عدوی تو باز چون خرچنگ
باتفاق فلک رای تو مصیب ترست
ز حد خنجر پولاد و نوک تیر خدنگ
بباد، رنگ دهد همت تو بی حلیت
بر آب، نقش زند خاطر تو بی نیرنگ
ز عشق بزم توو روز عیش و عشرت تو
ترنج، زرد شد و سرخ روی شد نارنگ
همیشه بزم ترا باد ساقیان چو ماه
بزور شیر و بچشم غزال و کبر پلنگ
بزرگوارا بشنو ز حال بنده ی خویش
که کرد عالم طناز بنده را در رنگ
مرا ز رفتن مخدوم و ناروایی شعر
سخن ببست و دلم شد ز شعر گفتن تنگ
ز بر گذشتن منصور بن سعید چو باد
چو روی آب شد از باد، رویم از آژنگ
سماع مطرب گوش مرا نمود خروش
شراب نوشین کام مرا نمود شرنگ
بشعر فخر نکردم بدان سبب که مرا
همی ز مدحت هر بی مروت آمد ننگ
چو چرخ دید که غایب شد او و اهل هنر
شدند خایب و کس را نماند بر رخ رنگ
بروز نیک کرا باز رهنمون شد و گفت
که شو بدامن آن صدر ملک در زن چنگ
سر سران و سر آهنگ شاعران گردی
چو سر در آری در بند خدمت سرهنگ
گمان مبر که کس آهنگ خدمت تو کند
مگر بدو کند اقبال از آسمان آهنگ
سوار گردم بر کام دل کنون که بطبع
بر اسب مدحت تو تنگ بر کشیدم تنگ
همیشه تا چو کف راد نیست، دست بخیل
همیشه تا چو سبکبار نیست، مرد بسنگ
بقات باد و بکام دل تو باد جهان
بصلح با تو بزرگی و با عدوت بجنگ
***
تهنیت جشن گل افشان
و مدح سلطان ابوالملوک ملک ارسلان غزنوی
بزم ملک بچرخ رسانید کار گل
چون زر شد از نشاط ملک روزگار گل
در باغ جود سلطان اهل امید را
چون گل نسیم داد زراندر جوار گل
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان که کرد
گل را نثار عشرت و زر را نثار گل
در آرزوی روز گل افشان پادشاه
چشم فلک سپید شد از انتظار گل
اکنون زکان گل آید، وز شاخ زردمد
چون زر سرخ رانده شد اندر شمار گل
رخسار گل چو سکه شد از بس نگار زر
چونانکه مهر گیرد زر از نگار گل
امروز کز نشاط سخای خدایگان
گل جان ستان زر شد وزر جان سپار گل
در وسع روزگار نیاید شمار زر
وز قدر آفتاب گذشت افتخار گل
این عز و نازگل نگر و عجز و هون زر
وین ذل و رنج زر نگر و کاروبار گل
بی آب شد چو گوهر آتش بچشم خلق
زر چو آتش از گهر آبدار گل
گل چون مسیح میل بگردون چرا کند
اکنون که شد ز قارون افزون یسار گل
چون لهو خواست ریخت گل اندر کنار شاه
گردون نهاد سعد خود اندر کنار گل
وز فخر گل بخاطر من داد ز آسمان
شعری گزیده شعری اندر شعار گل
چون گل نمود مستی در بزمگاه شاه
تا حشر ماند مشتری اندر خمار گل
چون گل ستاره ی فلک لهو شاه گشت
بر تاج پادشاهان باشد مدار گل
از جود شاه قیمت زر صد یک گل است
هر چند هست حرمت زر یک هزار گل
چونانکه گل بهار ملوک جهان بود
بزم خدایگان جهان شد بهار گل
گل گوهری شد از اثر رای شه که بیش
خورشید هم گرفت نداند عیار گل
چون روز بار شاه ببوسید گل زمین
خورشید، خاک بوسه دهد روز بار گل
زین بزم چون بخار ریاحین بگل رسید
عطر لباس حو را گردد بخار گل
گل کسوت نشاط شد از بزم شاه و چرخ
از فخر و فر کند پس ازین پود و تار گل
گلبن ز بهر گلشن سلطان روزگار
زر بار شاخ سازد و یاقوت، بار گل
تا چون گل ا حصار چمن سر برون کند
گلبن کند محفه ی مینا حصار گل
گل یادگار مجلس شاه جهان مباد
تا حشر باد مجلس او یادگار گل
***
مدح صاحب صدر قطب الدین مجیرالدوله ابوالمظفر
حسین بن حمزه وزیر ملک کرمان معزالدین ارسلانشاه قاوردی
چو شاه چرخ مشرف شود ز برج حمل
حسد برد بدل از بارگاه صدر اجل
بزرگ صاحب اوحد بهی ظهیر ملوک
نظام و صدر امم قطب دین مجیر دول
که اتفاق کمالست و اختیار کرام
که آفتاب جمالست و آسمان محل
ابوالمظفر کز نقش اوست امن و امان
حسین حمزه که از جود اوست جان امل
بجاه، زینت ملک معز دنیی و دین
برای، قوت دین محمد مرسل
دو نوک دارد کلک شهاب صورت او
که برولی و حسودند مشتری و زحل
مظفر آمد بر گردش زمانه فلک
مگر بکنیت عالیش داغ کرد کفل
دیانت علما را بر او کنند درست
کفایت وزرا را بدو زنند مثل
شتاب او مدد عفو شد بسعی قضا
درنگ او سبب داد شد بحکم ازل
اگر نتیجه ی حلمش کمال عدل بود
شگفت نیست که گوهر بود میان جبل
ردای دوش بداندیش او شود عسلی
چنانکه آب دهان نکو سگال، عسل
زهی برای منیر از کف کلیم، عوض
زهی بدست جواد از دم مسیح، بدل
وفاق عفو تو افروخت آفتاب امید
خلاف خشم تو آمیخت کیمیای اجل
کسی که با توتن از کبر در نداد بصلح
ندیده بود که ناگاه جان دهد بجدل
چو دید عز تو و ذل خویش گفت بلی
فمن تکبر یوماً فبعد یوم ذل
ز خشم وجود تو موجود شد درنگ و شتاب
که این بنای وقارست و آن اساس عجل
مگر ستاره و گردون ز عزم و حزم تواند
که حال هر دو مبراست از فساد و خلل
خرد بجنب تو خواند آفتاب را مدخل
بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل
نزادی از عمل آفتاب زر از خاک
اگر نه رای تو کردی در آفتاب، عمل
و گر خرد نشدی خاضع تو پیش از نفس
حکیم فلسفه دانش نخواندی اول
تو نور صرفی و، گردون غبار مستعلی
تو بحر پاکی و دریا غدیر مستعمل
شمایل عقلا پیش سیرت تو عبث
مدایح وزرا نزد مدحت تو عزل
ز مهرت اهل سخن در دل آتشی دارند
که زر سحر کنند اندر او بمدح تو حل
نه در دل شعرا مدح دشمن تو بود
نه در ضمیر مسلمان هوای لات و هبل
بروز بخشش تو عدّت زمان و زمین
خرد یکی بدو بیند چو دیده ی احوال
در آن سه روز که رای تو آن تمنا کرد
که قصر خویش بیارایی از جمال ملل
بجملگی سپه شه تجملی دادی
کجا حسابش بیش آید از حساب جمل
بهشت بود سرای تو و سپاه ملک
بهشتیان و برایشان ز خلعت تو حلل
ز ابر بذل تو و آفتاب همت تو
چنان شدند که بستان بنو بهار از طل
یسار لشکر عالم همه وضیع و شریف
ز گنج تست کنون هر چه اکثرست و اقل
بقای جود و حیات مروت تو بفعل
فنای ثور و حمل بود و قتل خیل و جمل
زمین ساکن بی بهر شد ز اسب و شتر
سپهر گردان نومید شد ز ثور و حمل
خزانه ی تو تهی شد ز مال و این عجبست
که آز و بخل شد از بخشش تو مستأصل
بیک زمان همه آثار نامداران را
بچشم خلق نمودی نفایه و ارذل
جهان و گوهر آدم چو بحر و مایه ی اوست
تو ابرو دری و، اینهادگر کفند و وحل
همیشه تا بزمستان چو یشم گردد کوه
بهارگاه چو یاقوت سرخ باشد تل
صلاح نفس بود باده و فساد هدی
ولی فاخته باشد گل و عدوی جعل
بروی ملک ز رایت فزوده باد جمال
ز چشم خص بکلکت گشاده باد سبل
رخت بهی ز جمال و کفت سخی ز نوال
دلت قوی ز نشاط و تنت بری ز عمل
غلام امر منیع تو آسمان بلند
حصار عمر تو حفظ خدای عزوجل
***
و له یمدح السید الصدر میر قطب الدین محمد بن علی
آفتابیست خلق را بمثل
سایه ی سید عمید اجل
قطب دولت محمد بن علی
صدر آل محمد مرسل
آن بطبع آفتاب اهل کرم
و آن بکف توتیای چشم امل
جود او نور آفتاب امید
جاه او اوج آسمان محل
هم ندیمان از او برند رسوم
هم حکیمان بدو زنند مثل
لغت لهو را ز عشرت او
بازیابی هزار گونه علل
[خشم از او، کندرو بود بسکون
عفو از او، تیز تک شود بعجل]
ای بزرگی که دست فخر همی
بافد از بهر کسوت تو حلل
تا هزیمت نشد ز بذل تو آز
نفر مکرمت نیافت ثقل
صورت خویش در کف تو طمع
یک دو بیند چو دیده ی احول
هست رای تو ز آفتاب افزون
هست جاه تو ز آسمان افضل
شرف آفتاب ملک تویی
شرف آفتاب چرخ، حمل
پدران تو همنشین ملوک
خاندان تو افتخار دول
روزگار از مذمت ایمن گشت
تا بداغ تو نقش کرد کفل
کینه ی تو نعوذ بالله از او
خلق را در کشد بدام اجل
دیده ی دشمنت ز کینه ی تست
همچو بادام در گرفته بپل
گرت برجاس تیر باشد ماه
ماه را زود بر زنی بزحل
هر که بیند شبی بخواب ترا
طبع بگشایدش ز دیده سبل
و آنکه تن جز بخدمت تو دهد
حسد آرد حواس او ز جعل
هر زمان خواهمی که صدر ترا
خدمتی گویمی به از اول
ز آنکه طبع من از مدایح تو
تازه گردد چو بوستان از طل
لیک بهر نوشتن نامت
مژه با کلک در شود بجدل
ز آن ترا مدح بی غزل گویم
که قوافیش در رمد ز غزل
داری آن از مجاملت با من
که نگردد بسال ها مجمل
جز ترا بنده باشم از چه سبب
جز ترا مدح گویم از چه قبل
اندر آن یک دو هفته نالانیت
که بصحت خدای کرد بدل
پشت سادات گشته بود بخم
حال اعیان گرفته بود خلل
خود کرا باور آید اینکه کند
ضرر طبع در سپهر، عمل
و آنکه هر آفریده را در پیش
چشم زخمی است از قضای اجل
گر ز پشت تو ماده ی دموی
کرد شنگرف رومی و گل، حل
پشت از دل بقوت جبل است
لاله روید هر آینه ز جبل
تا در ابر جزع رنگ بهار
عقد یاقوت بگسلد بر تل
باد قدر تو از سپهر اعلی
کار دشمن ز سافلین، اسفل
ای خداوند صد هزار هنر
باش از این پس هزار سال اقل
ثانی اثنین اذ هما فی الغار
با امان خدای عزوجل
***
خطاب بیکی از بزرگان که پنج سال از خزانه ی او منال نگرفته بود
ای بتو مملکت فزوده جلال
وی بتو مکرمت نموده کمال
[ای یمین تو مشرب حاجات
و ای یسار تو مکسب آمال
در بیانت یتیمه ی فضلا
در بنانت ولیمه ی افضال]
کف پای تو آسمان شرف
کف دست تو آفتاب نوال
آن منزه ز اختلاف و فساد
وین مرفه ز انتقال و زوال
ز آن رکابت مه نوست بقدر
زین نگین تو مشتریست بفال
آن عدو مال باد تا محشر
وین دگر سال و ماه دشمن مال
بنده مختاری آنکه در فن خویش
بیش دارد ز روزگار مجال
پنج سال است کز خزانه ی تو
نگرفته است هیچگونه منال
گر چه داده است هر کجا بوده است
نظم را از مدایح تو جمال
ورچه یکبارگی بخواهد چید
میوه زین شاخ پنج ساله نهال
بهمه حال ها بخواهد خواست
صلت پارو خلعت امسال
این سؤال مرا جواب مده
جز بسیم عیار و زر حلال
تا سؤال است مقتدای جواب
جز بر ایزد ترا مباد سؤال
***
مدح ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود غزنوی
در تهنیت ماه صیام و فتحنامه ها که بسلطان رسید
بمیزبانی فتح از خجسته ماه صیام
زمانه شاه زمین را نوید داد و خرام
خدایگان سلاطین و پادشاه ملوک
نظام دنیا معمار دین ظهیر انام
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که ملک ازو بمراد است و تاج و تخت بکام
جهان ستانی کاندر جهان نصرت او
همی گرازد فتح و همی گزارد گام
بهر زمانش غلامی ز ملک تا جوری
خبر دهد که شد این شاه پیش بنده غلام
در این دو مه زدو بنده دو فتحنامه رسید
چو هفتخوان همه پر قصه ی نبیره ی سام
در آن، ز تافتن روی سرکشان آغاز
در این، ز یافتن مال سروران انجام
چه گنج ها که در آن ماه گنج تاش آورد
که خیره گشت ز عشر عشیر آن اوهام
چو خاک بود ز آسیب حمله های چو باد
بآتش دل پیکان و آب روی حسام
کنون بشام خبر شد که او بصبحدمی
ز صبح تیغ، بدل کرد روز خصم بشام
و گر بدهر گرفتن اجازتش بودی
رسیده بودی امروز فتحنامه ی شام
ز نعت آنچه در این هفته آلب سنقر کرد
ز حل بترسد و پهلو تهی کند بهرام
ز شیر گیری پاکیزه کرد هفت اقلیم
که خواند خود را هفت آسمان بهفت اندام
شگفت آن کش ز اول چرا ندوخت بتیر
چو خواستش که بآخر بدرد از صمصام
بخون بشستش و آنگه بسوخت با آتش
چنانکه خونش برون شد بجای خوی ز مسام
بحشر کشته ی پیکان شه نیابد جان
از آن همین جاش اندر سقر بساخت مقام
خدا یگانا زین شرح بنده مختاری
همی بنظم دهد رشد بنده را اعلام
وگر نه شاها لکمن کدام سگ باشد
کزو به پیش تو گیرد ثنا سرای تو نام
تو را بفتح سپاهان و خطبه ی بغداد
بشرم تهنیت آرد بحرمت اسلام
هنوز از صد و پنجاه سال مدت ملک
دوازده مه سال نخست نیست تمام
ز صد هزار گل ای شاه یک گلت بشگفت
بباغ مملکت از شاخ دولت پدرام
بیک دو سال دگر کنج تاشت از بغداد
بخان، کلاه فرست بقیصر، اسب و ستام
بسوی تر کانت ایدون بود پیام ملوک
که بر تو شاه ز بنده درود باد و سلام
دوند پیش رکایت پیاده تا در مصر
سران این اطراف و ملوک این ایام
چنان بدست کنی ملک مشرق و مغرب
که كس ز کس بنپرسد که ملک شاه کدام
میان گردون از گنج پر شود چو زمین
جهان بتیغ ز دشمن تهی کنی چو نیام
همیشه تا سده آرد ز نوبهار خبر
همیشه تا که دهد عید را صیام نظام
بنو بهار رسان صد هزار جشن سده
بروز عید رسان صد هزار ماه صیام
غلام هیبت تو آسمان و هفت اختر
معین دولت تو ذوالجلال و الاکرام
***
صفت شکارگاه هم در مدح ملک ارسلان بن مسعود غزنوی
از این نشاط شکار خدایگان عجم
دل ملوک عرب شد شکار ضیغم غم
که گر ز راه کند العیاذ بالله عطف
همه سران را چون موی سر، زند بر هم
که پادشاه شکار آمد این معین انام
که آفتاب گذار آمد این مغیث امم
ملوک عالم حاجی شدند از آنکه ملک
حرام دارد بر خویشتن شکار حرم
و گر براه به پیش آمدیش ماه حرام
برون کشیدی تیغش حسود را ز حرم
و گر نه نیمی از نام شاه بودی شیر
بنیزه کردی از شیر چرخ شیر علم
چو تیر شاه سوی رنگ شد مدار عجب
که برج پیکر جدی از سپهر گردد کم
و گر چه شیر فلک خواستی که بودی گور
مگرش ریخته گشتی ز تیر سلطان دم
ز تیر و داغ ملک چشم رنگ و شانه ی گور
همی بخندد بر دیده و سرین صنم
سرین گور کنون بهتر از نگین ملوک
که او ز داغ ملک ارسلان گرفت رقم
تبارک الله از آن ساعتی که تیر ملک
همی نمود بآهن، تف و بخارا، نم
وحوش آمدنی خواستی در آن ساعت
که در فضای وجود آمدی ز کتم عدم
که نفس حیوان داند که جان شیرین را
بتیر شاه سپردن به از شمردن دم
کشید تیر بر آهو بهر کجا که رسید
از آن گشاد ملک ارسلانه ی محکم
یکی دو شاخه قلم بر دو شاخ آهو زد
کز آن قلم شدش اندر زمان چهار قلم
ز شادی شرف زخم ذوالفقار ملک
همی برابر جان از دلش بر آمد غم
ز شاخ رنگ همی خفت گور کفته سرین
ز پشت گور همی چفت رنگ کفته شکم
بهر گشاد ملک هاتف ظفر گفتی
علیک عین الله ای خدایگان عجم
بجای ناله بزخم از شکاریان نشیند
بجز فدیتک و احسنت و مرحبا و نعم
[که هر که کشته ی تیر خدایگان باشد
نخواهد ار کندش زنده عیسی مریم]
حصاریان را چون در صحاریان افکند
چه ضیم و غم رفت ازرید گانش بر ضیغم
که تا بروز قیامت که خون رود ز وحوش
برون نیاید شیر شکسته دل ز اجم
کنون برند ز شاخ گوزن شسته بخون
از آن نهال چو از نهر واله شاخ بقم
کنون ز آرزوی زخم خنجر تیزش
چو مور، شیر برآید ز خاک زیر قدم
[فلک زمین را از آب تیغ شاه کریم
بشسته بود بصدر خرمی ز شیر دژم]
تفکر عقلا خود چگونه فرق کند
شکار گاه شهنشاه را ز باغ ارم
که بود وحشی او همچو آدمی خندان
که بود جان ده او همچو جان ستان خرم
همیشه تا که هویدا بود چو چشمه ی مهر
حدیث اصل جهانگیری جم و خاتم
شعاع افسر او باد نور چشمه ی مهر
غلام خنجر او باد مهر خاتم جم
بزیر دستش دهر و بزیر کام، سپهر
بزیر امرش خلق و بزیر نام، درم
***
مدح صدر عمید منصور بن سعید عارض
فتح و فخری داد گیتی را بشمشیر و قلم
دست منصور سعید از نفع و ضر در بیش و کم
آنک بهر مدحتش سخته سخن راند زبان
و آنک بهر خدمتش بسته میان روید قلم
صدر او آزادگان را چون کواکب را سپهر
امر او ترسندگان را چون ذبایح را حرم
هر زبان اندر طفیل مدح او گوید سخن
هر نگین در آرزوی مهر او گیرد رقم
از جمال نام او عیش سخن باشد هنی
وز سماع مدح او طبع خرد گردد خرم
صدر عرض از فر عرضش آسمانی چون بهشت
باغ فضل از ابر کلکش نوبهاری چون ارم
زیر امر و زیر رای و زیر طبع و دست اوست
دور چرخ و نور مهر و جود ابر و موج یم
ماه رایت های او را مشتری باید نگین
شیر شادروان او را آسمان شاید اجم
محمدت اسلاف او را پایداری تا ابد
مرتبت اعقاب او را یادگاری از قدم
خلفت باد ارچو امر و عزم او بودی ز اصل
ساکن و راجع نگشتی تخت و شادروان جم
[یافت اندر حال مهر و کین، ببزم و رزم او
شاخ و باغ بذل و بأس، از دست و تیغش، بارونم
ای خداوندی که ترسم کز نشاط لهو خویش
عادت گر یندگی بستانی از ابر دژم]
برندارد بخت بی اقبال و تأیید تو پی
بر نیارد ملک بی تدبیر و تعلیم تو دم
دهر در امرت کمربندد چو بگشایی قبا
چرخ پیشت سر فرود آرد چو برداری قدم
خوب کرده دولت تو، تیره ایام امید
تیز کرده نعمت تو، روز بازار نعم
فضل و جودت بود و گشت از عون بخت و سعی چرخ
فضل با انصاف جفت و جود با اقبال ضم
اکل و شرب تیغ و تیرت گرنه مغزستی و خون
در سرو در رگ نبودی دشمنت را مغزودم
***
صفت میدان جنگ
چون ز یکدیگر سوی مردان بلا باشد رسول
چون میان صف دو لشکر را اجل باشد حکم
سعی امن و عون احسان از امل گیرد گریز
حد تیغ و نوک نیزه با اجل باشد بهم
در زمین گویی همی برهم زند شیر عرین
در هوا گویی همی دردم کشد شیر علم
با فنا هر گرز را یک عقد باشد چون نکاح
با اجل هر تیغ را ده شرط باشد چون سلم
مرد را آکنده از گرد ستوران چشم و گوش
اسب را آغشته اندر خون مردان آدرم
حشمت تو دستیار مرد باشد چون توان
هیبت تو پیشوای مرگ باشد چون سقم
***
صفت شمشیر
در کفت نیلوفری کز زخم او گردد برنگ
پوست برگ زعفران و استخوان شاخ بقم
آن زمرد صورت در گوهر الماس فعل
آن نهنگ آسای اژدرها نهیب مار سم
از زمرد و اندر او چون چشم افعلی گوهرش
نیک مانده است از زمرد چشم افعلی بی الم
***
صفت اسب
گرد سم و شیهه ی آن باره ی شبدیز گام
کرده چشم و گوش دهر و چرخ اعمی و اصم
گام او پولاد سای و، سم او پولاد سنب
کفک او کافور شکل و، خوی او کافور شم
جستن تیر از کمان دارد بتک، وز دست و پای
رونق تیر و کمان را راستی بنمود و خم
از دویدن چون شیاطین وز لطافت چون سروش
از صبوری چون برهمن وز کرشمه چون صنم
جفت گردانی بجنگ اندر سرو در چشم و دل
دشمنان را تیغ و مغز و تیر و خون و رمح و غم
آسمان خصم ترا بیند ز رمح و تیغ تو
گاه طعن اندر وجود و، گاه ضرب اندر عدم
تو خته کینه بمجلس باز گردی از نبرد
نزد تو یکسان صلیل تیغ و لحن زیر و بم
آن سپهر محتشم، دیده ترا هر ساعتی
کرده اندر بزم و رزمی چند کار محتشم
تیغت آنجا چند گونه دیده زاری از عدو
دستت آنجا چند گونه کرده خواری بر درم
طعن و ضرب تو بکر و فر نبوده مختلف
کام و حکم تو بعجز و رد نگشته متهم
بسته ی فضل تو مانده هر بزرگ اندر عرب
بنده ی جود تو گشته هر کریم اندر عجم
شاخ فخر از ابر فضلت چون ریاحین از نما
باغ شعر از فر نامت چون بساتین از دیم
***
صفت خامه
و آن کمربندی کزو دولت گشاده چشم شد
پیش تو بسته کمر و اندر ثنا بگشاده فم
آنکه گویی از شتاب اوست دولت را قرار
و آنکه گویی در زبان اوست روزی را قسم
جنبش و سیرش ز مغز و دل، خرد برد و سخن
قالب و فرقش بروز و شب، ضیا داد و ظلم
اوست آن پیوسته گویی کش خمش باشد دهان
و اوست آن بسیار خواری کش تهی باشد شکم
شخص و فرقش زعفران و سرمه را ماند، وز این
شاد و روشن باشد از فعلش دل و چشم حشم
چون خدم در پیش او یکسر میان بسته سپاه
با سپاه او پیش تو بسته میان همچون خدم
ای که از دست سخا بر کنده ای بیخ نیاز
وی که در بحر وفا گم کرده ای نام ستم
رای تو یار قضا و جود تو جفت قدر
هر چه مخلوقست مأمور تو باشد لاجرم
تا مدد یابی همی در طبع و نام و دست مرد
دانش از فضل و، ثنا از جود و، احسان از نعم
در خرد باشد فزونی، وز سفه باشد خلل
در وفا باشد ستایش، وز جفا باشد ندم
بر فزون بادت جلال و، بی خلل بادت محل
با مدد بادت ستایش، بی ندم باشد کرم
در هنر سروی، چو سرو اندر چمن گاه نشاط
گاه در نزهت ببال و گاه در شادی بچم
دل زعون و، کف ز جود و، سر ز عقل و، تن ز فضل
مستعان و مستقیم و مقتدا و محترم
***
وصف زمستان
هم در مدح صاحب عمید منصور بن سعید عارض لشکر
ابری بر آمد از لب دریا سپیده دم
تا شد هوای خندان ز آثار او دژم
چون زنگیان جادو، بر شد سوی هوا
آورد چند کشتی گوهر ز گنج یم
بنمود چند گونه تصاویر بی کران
بارید صد هزار درم های بی رقم
پولاد، نم کشید همی در بهار و باز
پولاد گشت هر چه کنون در کشید نم
بگدازد استخوان همی از رنج باد سرد
پس چونکه استخوان شد با طبع آب ضم
گویی خدای، عالمی از نقره آفرید
و آن عالم وجود شده، رفت زی عدم
نشگفت اگر برخصت این فصل باده خوار
می را مباح دارد بر عادت قدم
بستان بیاد گل شود اکنون برنگ جام
آن جام کش بلاله توان کرد متهم
می را چو جام شیر بتابان بجام می
خم را چو ناف آهو گردان ز می شکم
از ابر اگر هوا دژم است ایچ باک نیست
ما را هوای عارض لشکر کند خرم
منصور بن سعید که کمتر خطاب اوست
از ملک سید عرب و صاحب عجم
آن کز هراس خشمش و ز شادی سخاش
یاقوت، کهربا شود و زعفران بقم
دست وفا و طبعش درگاه جود او
طبع هوس ز دل ببرد بخل و آز و غم
از دوستی سکه، درم کی جدا شدی
گر نام خواجه بودی بر سکه ی درم
در مدح اوست بسته کم و بیش نظم و نثر
چون وصل روز و هجر شب اندر سپیده دم
بحریست طبع او که چو جام جهان نمای
بی کار ماند بخل چو صیاد در حرم
دستش بچهره چون دم عیسی است ز آن قیاس
یک روز جانور شود از لطف او قلم
ایمن شدی هر آینه ملک جم از فنا
گر کلک او نوشتی نقش نگین جم
ای در ضمیر مکرمت از یاد تو نشاط
وی بر طراز مرتبت از نام تو علم
مهر تو دستیار مراد است چون سخا
کین تو پیشوای هلاکست چون سقم
ره باز داشت بخشش تو بر در امید
پی کور کرد سیرت تو بر ره ستم
از یک صدف گهر شد، رای تو و خرد
وز یک رحم جدا شد، طبع تو و کرم
دو فعلت از دو عیب همیشه منزه است
خلق تو از ندامت و بذل تو از ندم
در جرم طاعت تو برآید بروز حشر
از روزنامه ی تو نخستین سخن، نعم
اجزای چرخ اگر نه بکلی بامر تست
ممکن بود که کین تو بگشایدش زهم
از خشم تو برآید بیماری از شفا
با خلق تو نماند آزار در الم
زایر بتو رفیع محل گشت و بی نیاز
شاعر بتو بلند سخن گشت و محترم
آن ابر دست و بحر دلی کز سخای تو
خوردند ابر و بحر بدست و دلت قسم
صدر از کفایت تو بهاری است چون بهشت
بزم از سخاوت تو جهانی است چون ارم
با لفظ تو فصاحت و معنی اهل فضل
پر معنی و فصاحت چون لفظ زیر و بم
بشنو تو حال من که از این چرخ بی بصر
سم و سرو ست قسم من از عالمی غنم
داد فلک ندیده، کشیدم هزار جور
نوش جهان نخورده، چشیدم هزار سم
هستم من آن چنان که نیابد ز بخت بد
کام دماغ من ز تر و خشک، طعم و شم
سودم چه از جزع، چه بود چشم و گوش بخت
چون چشم جزع و گوش صدف اکمه و اصم
وین دردم از همه بتر آید که پیش تو
بر من همی کشند بنا شاعری رقم
فرمای تا کنند مرا امتحان که من
در هر سخن توانم گستاخ زد قدم
تا قد هر شمن بنهاد و صفت بود
چون زلف هر صنم شده در پیش هر صنم
تا در سرین نباشد باریکی میان
تا در ضیا نباشد تاریکی ظلم
شاداب عشرت از شرف افتخار خیز
فرمای کام و در چمن اختیار چم
هرگز خدم مباد عدوی ترا ولیک
پیوسته باد پیش تو استاده چون خدم
بی یار و بی پناه و حشم باد اگر چه هست
اقبال یار و بخت پناه و جهان حشم
***
مدح سید مودود
همی دولت و ملک و کلک و حسام
بفر خداوند گیرد نظام
سرافراز هر مهتر از بیش و کم
صف آرای هر صفدر از خاص و عام
بزرگی که از همت و کلک او
همی باز ماند حلال از حرام
ز گردون جهانگیرتر روز رزم
ز خورشید بخشنده تر گاه جام
مسخر بامکان او چرخ تند
مقلد بفرمان او بخت رام
ثنا را نهاد و شرف را اصول
سخا را اساس و خرد را قوام
سر و فخر سادات و اصل کرم
دل و پشت احرار و صدر کرام
بدو کرده آزادگی افتخار
وزو دیده فرزانگی احتشام
هنرپیشه مودود مسعود فال
خرد کار مسعود محمود نام
بلند آسمانی است در اقتدار
منیر آفتابی است در اهتمام
سر از چنبر خدمتش در مکش
که آرد زمانه سرت را بدام
امل را کف اوست باب السخا
خرد را در اوست بیت الحرام
زهی شیر مردی که اندر نبرد
ز بیژن فزونی و بهرام و سام
کشد تیر تو از پی شیر، پی
درد تیغ تو بر تن پیل ، خام
ازیرا که می زاین و ز آن بایدت
یرنداق زین و دوال لگام
مراد خدنگت زیادت ز چنگ
هوای حسامت فزون از مدام
ببزم اندرون گرز بازی همی
بخواب اندرون جنگ بینی مدام
کشیدی فروغ تو اندر نبرد
بآب حسام آتش انتقام
بدان آب دیدار آتش مزاج
بدان جسم خوار ضیا و ظلام
دهی فتنه را گاهی از خشم، چاشت
دهی مرگ را گاهی از جود، شام
چو آیی بدان باره ی کوه شکل
بدست و ببازو کمان و سهام
خدنگی بدست تو پولاد سر
نهنگی بدست تو زهر آب کام
در آن مرغزاری که باشد ز هول
امل خسته و آجال کرده زحام
شود تیر بارنده همچون سرشک
بود روح بر رفته همچون غمام
نه جز بنده بنده، یلان را سخن
نه جز الله الله، زبان را کلام
کشیده غلط کام الهام خشک
بریده اجل دست امید خام
ز شمشیر زهر آب دل را نوید
ز پیکان پولاد جان را خرام
ز زاری هزیمت فرستد جواز
قضا از نهیبت گزارد پیام
پشیمیان شود کینه ور روز کین
فرامش کند نام گستر ز نام
بیازد سر تیغت اندر زره
بگیرد سم اسبت اندر رخام
زمین را یکی لعل چادر دهی
ز آثار آن خنجر نیل فام
بنا میزد از پیش پنجه مصاف
چنان بازگردی که مرد از سلام
بجایی که تیغ تو جستن گرفت
سلامت بدانجا نگیرد مقام
تو معروف گشتی چنانک ایچ کس
چو مودود گویی نگوید کدام
الا تا همی گنبد تیز رو
بیک راه پیدا نماید تمام
نجنبد چو افلاک، ساکن زمین
نباشد نود ساله، نو خط غلام
چو اسلام در صدر حشمت نشین
چو اقبال بر فرق عزت خرام
***
وله یمدح الصدر حمزة بن محمد
ای ز کریمان چو آفتاب ز انجم
وی ز بزرگان چو جد خویش ز مردم
کان شرف حمزه ی محمد بی مثل
ای بمحل بر سپهر کرده تقدم
خاطر تو مایه ی افادت افلاک
طالع تو مادت سعادت انجم
گل نکند بی کفت ز خار تحرک
مل نکند بی لبت ز جام تبسم
فهم ترا از سطور لوح، تفحص
وهم ترا از بهار غیب، تنسم
حرص رود پیش جود تو بتعلل
عقل شود پیش ذهن تو بتعلم
نسر فلک بفکند ز حشمت تو پر
شیر فلک در کشد ز هیبت تو دم
روی بدرگاه شاه شرق نهادن
از همگان خدمتست وز تو تجشم
جست که داند خصال تو بتفکر
دید که یارد کمال تو بتوهم
چون شعرا مدح خاندان تو گویند
دولتشان گوید السلام علیکم
حرف که بی مدح تو پذیرد ترکیب
کلک بگیرد بر او بوجه ترحم
من که ز پاکی دل و عقیدت اخلاص
مدح بگویمت بر سبیل ترسم
از دل روشن ز بهر مدح تو دارم
نوک قلم تیره چو سردم قاقم
وز غم گندم چو ظلم دید دل من
پیش تو افکند خویش را بتظلم
فضل کن و این دل بدیع سخن را
باز رهان از تظلم غم گندم
هست ز ابرامم احتراز نمودن
نیست بخدمت نیامدن ز تنعم
ز آنکه خردمند اگرچه یابد دولت
کژ ننهد گام و خویشتن نکند گم
پیش تو شعر مرا محمد راوی
خواند بسیار به ز من بترنم
این سخن گفته از زبان تعبد
به بود ار بشنوی بگوش تکرم
تا اثر مشتری و قوت بهرام
بیش بود چون بما هی آید و کژدم
با تو چنان راست باد چرخ که هرگز
دردت ندهد بچاشنی ز سر خم
فرش غلامانت از بریشم و دشمنت
کشته ی خویش از حسد چو کرم بریشم
از عقلا بوسه و، ز مفرش تو خاک
وز فضلا دیده و، ز مرکب توسم
***
و له ایضاً فی الشکایة
روی پر گرد و دیده پر آبم
سیرم از جان و تشنه ی خوابم
خسته ی تندرست چون سیمم
کشته ی زنده دل چو سیمابم
تا رهین وصال اقرانم
تا قرین خیال احبابم
کان زر شد ز چهره آینه ام
جوی خون شد ز دیده محرابم
گه بمژگان چو پای ملاحم
گه بناخن چو دست قصابم
صاف شد خون دیده تا هم ازو
سر انگشت کرده عنابم
رنج صفرای غم زیادت گشت
تا شد از خون دیده جلابم
چونک ننشیند آتش جگرم
گر ز دیده میان گردابم
زین رخ زرد چین گرفته ز درد
همچو زر زیر مهر ضرابم
هر زمانش ز دیده گونه دهم
گاه صراف و گاه قلابم
ز هر محض است عیش شیرینم
خون صرفست باده ی نابم
روی ران شد بنفشه از دستم
پشت دستم شقایق از نابم
از چنان عیش و باده افتاده است
بچنین اسپرغم ایجابم
وز پی ارتفاع طالع وصل
خیره شد دیده در سطرلابم
آب و جاه ار ز نظم و نثر همی
باشد از هر طریق و هر بابم
نیست بی آب اقربا، جاهم
نیست بی جاه اولیا آبم
ز آن غریبم که کان اکسیرم
ز آن یتیمم که در خوشابم
خسته ی اشتیاق اسلافم
بسته ی اعتناق اعقابم
ای عمر من ترا کجا جویم
وی حییی ترا کجا یابم
و اندر این ماهتاب تار کتان
مگذارید پیش مهتابم
بر نشانه ی مراد می نرسد
از کمان امید پرتابم
و اندرین درد، کسوت فقها
شد لباس حجاب حجابم
غم عقابست و من چو خرگوشم
کاین حواصل بخورد سنجابم
بیقینم که باز نشناسند
گر ببینند هیچ اصحابم
شب در این چرخ پر ستاره ز رنج
چون کبوتر میان مضرابم
راست گویی که مانده در قیرم
چون از این بقعه روی برتابم
زآنکه آن روز بسته تر باشم
که بتحویل بیش بشتابم
رنجه و تافته بدان شده ام
کاین همه رنج بر نمی تابم
***
یمدح الامیر الاجل محمد بن مکرم بکرمان
شد چشم من از نامه ی معشوق پر از نم
داد از اثر خامه ی او قامت من خم
بگشاد ز هم بندم و بشکست ز غم دل
چون باز گشادم شکن کاغذش از هم
دیدم سخنی برده بچرخ اندر معنی
خواندم لطفی کرده بچنگ اندر مدغم
لفظش همه چون مکر گزاینده و پر نوش
پندش همه چون باده گوارند و پرسم
سخت از گله ی هجر دلی داشته پر درد
وز شکر خیال از پی آن ساخته مرهم
در ضمن سخن رانده که مبرم شدم آن روز
کز مهر فدا کردست این نفس چو مبرم
و امروز بر آن درد همی از درو فندق
بر دایره و سطح کنم نقره و ملحم
چون جوجم و نیلوفر بودم برخ و دست
و اکنون برخ و دست چو نیلوفر و جوجم
شد لاله ی من دیده ی عبهر زدم سرد
چون عبهر من لاله شد از ریختن دم
در وصل دلم را حجرالاسود خواندی
هجر تو بدان کرد کنارم را زمزم
لبیک زن و بر نیت من شو محرم
کاری بکن از حج به و باز آی بمحرم
دانم که تنی داری آسوده ز نعمت
ارجو که دلت باشد پرداخته از غم
ای کرده بکرمان سخن صافی تسلیم
از فقر مصفایی و از آز مسلم
گفتند که مختاری مکرم شد و منعم
از میر محمد پسر صاحب مکرم
خورشید مسلمانی و حسن و خطر ملک
کان کرم و پیشگه گوهر آدم
آن ذات که چون قدرت او شخص پذیرفت
تأیید مصور شد و اقبال مجسم
چون طبع متین آمد و چون چرخ توانا
چون روح لطیف آمد و چون عقل مقدم
در خدمت او چرخ رفیع است و معلا
در صحبت او عقل عزیز است و مکرم
خشمش بدل معجزه ی موسی عمران
جودش عوض دم زدن عیسی مریم
فضل از پی عقلش فلکی یافته عالی
عقل از گل فضلش ارمی ساخته خرم
ای تاج کفایت بکمال تو مرصع
وی کسوت اقبال ز القاب تو معلم
بر جان هنر زینت آثار تو ظاهر
بر ذات خرد غایت اوصاف تو مبهم
رایت وزرا را ز خرد ملجأ و مقصد
صدرت شعرا را ز هنر مرجع و مقدم
از مدحت تو راحت پیراهن یوسف
در ذکر تو خاصیت انگشتری جم
در کلک تو ارواح معادی را مأخذ
در دست تو ارزاق موالی را مقسم
در جنت بی مهر تو ناراست ولی را
بی کینت بهشت است عدو را ز جهنم
نیلوفر و سوسن دمد از باغ حسودت
لیک آن شل هندی زند این حربه ی دیلم
[از هیبت کلک تو بیفکند پر خویش
عنقا که همی تیر فرستاد برستم]
گر ز آتش بأست شرری روی نماید
بیرون جهد از راه قفا دیده ی ضیغم
از غیرت نام تو بر انگشتری تو
خورشید نگین شد مه نو حلقه ی خاتم
بی لفظ تو از اختر و بی خلق تو از طبع
دریا نستاند درو عنبر ندهد شم
گر هیچ سؤالی کند از عقل ببینی
کش ناطقه در حال فرو ماند مفحم
از رسم تو خاطر بحذاقت برد ابله
در مدح تو دعوی بفصاحت کند ابکم
گنج خرد آید چو بنام تو کنم شعر
جان سخن آید چو بمدح تو زنم دم
بیتی است بر این قافیت استاد عجم را
کآن بیت بمدح تو متین آید و محکم
تا درگه او یابی مگذر بدر کس
زیرا که حرام است تیمم بلب یم
ناید بوزارت بمحل پدرت کس
مرکب نشود مهتاب از رقیه ی شولم
چون صاحب مکرم نتوان شد بتکلف
معراج پیمبر نتوان یافت بسلم
بود ار پدرت صاحب مکرم تو خداوند
در ملک ملک زود شوی صاحب اکرم
این مژده علی حال بخوانند بغزنین
در بارگه شاه جهان خسرو اعظم
من بشنوم این فصل که در حضرت کرمان
هر فتح مهیا شد و هر کار مقوم
شعریت فرستم که بود مطلع آن شعر
ای بار خدای وزرای همه عالم
یابم صلتی از تو بدان شعر که گردم
بر خلق جهان منعم و از خلق تو منعم
تا ابر بهاری بندا کردن تندر
خواند عقلا را سوی گلزار ز طارم
از فخر ثنای تو چنان باد که گردد
فخر وزرا عار و ثنای فضلا ذم
در بزم وفاق تو نکو خواه تو مسرور
در رزم خلاف تو بد اندیش تو مغتم
تا خشم نباشد بسکون بیشتر از حلم
تا وزن کم از ذره نیارد که معظم
خشم تو چنان باد کزو ذره بود بیش
حلم تو چنان باد کزو کوه شود کم
***
و له ایضاً
یمدح السید الامام جلال الدین احمد بن محمد حجاج بسمرقند
جز آفتاب کس نرساند باحترام
ایتوک من ببارگه سید انام
پس بنده وار گویدش ای دین و ملک را
از علم تو وجاهت و از رای تو قوام
مختاری آنکه مدحگر وصف های تست
بر وجه تهنیت بقدوم مه صیام
مدحیت گفته بود بوسع توان خویش
هر چند کاوست ابتر و اوصاف تو تمام
راوی بخواند و خوش بشنیدی و بعد از آن
فرمودی آنچه از تو سزید ای سر کرام
او چون دوام فخر بدید از دوام تو
می خواهد از خدای دوام ترا دوام
و اکنون همی رود بخراسان بامر شاه
از جود تو غنی و ز مدح تو نیکنام
تا چون رسد بصحبت احرار آن دیار
آرد بشرط عهده ی شکر ترا قیام
هر چند هست بیشتری را از آن گروه
مدح تو دستوار و امید تو پایدام
آنستش آرزو که چو بیرون شود براه
گیرد باهتمام تو احوال او نظام
باشد هر آینه چو سخای تو سوی او
یک لحظه التفات نماید باهتمام
روزش گرفته از صلت سیدی فروغ
بختش رسیده از شرف اشرفی بکام
چون بی تو اهل علم نباشد همی عزیز
چون خواجه نیست هر که نباشد ترا غلام
در صدر علم تا بقیامت عزیز باش
تو خواجه و زمانه غلام تو والسلام
***
مدح صاحب وزیر نظام الملک علی خطیبی سمرقندی
خدای داد دو ملک تمام را دو نظام
یکی جلال وزیران، یکی رضی امام
یکی بخدمت سلجوقیان گذشت عزیز
یکی ز صلت طمغاج خان رسید بکام
همیشه ملک خراسان بر آن مقوم بود
چنانکه ملک سمرقند ازین گرفت قوام
همه جلال خراسان و ماوراء النهر
ز بوعلی بنظام آمد و علی نظام
بدان ستوده همه دوده ی سحاقی فخر
وزین گرفته همه گوهر خطیبی نام
هم او سپهر شرف بود و پیشگاه صدور
هم این جهان کمالست و آفتاب کرام
ز جاه صنعت این بود اصطناع خواص
ز جود پیشه ی آن گشت اهتمام عوام
نه بی هدایت او داشت آفتاب مسیر
نه بی اشارت این راند آسمان احکام
چنانکه چرخ بتدبیر آن نهاد قدم
همی زمانه بفرمان این گذارد گام
مجاور در آن بود بخت فایده بخش
موافق دل این است چرخ آینه فام
بزرگوارا القاب آنچنان حسنی
اگرنه چون تو علی داشتی شدی دشمنام
چو او گذشت تو در مسند جلال بمان
کزو گذشتی چون تو کجا و کوو کدام
بهفت دور ز بهر صلاح هفت اقلیم
درست باش چو هفت آسمان بهفت اندام
که با تو جان بشر خرم است و بی تو دژم
که بی تو کار جهان ابتر است و با تو تمام
تو کردی و دل تو پایه ی مدیح بلند
تو کردی و کف تو عهده ی امید قیام
ز حرص همت تو طمع را نیازد دست
بطبع بخشش تو حرص را نخارد کام
نه چرخ دارد بی جاه تو یمین و نه بخت
نه خاص دارد بی جود تو یسار و نه عام
در تو کعبه ی فخر است و قبله ی اقبال
دل تو مرکز دین است و ملجأ اسلام
مرا چو شاه زمان پادشاه روی زمین
عزیز کرد بعز و کرامت و انعام
ز فخر خلعت او جاه من رسید بچرخ
ز عز نامه ی او نام من رسید بشام
مرا چو داد بفرمان او امید نوید
گرفت عزمم در راه احترام خرام
یکی قصیده بگوی و بخوانش بر سر خوان
چو روز عید بنزدیک او روی بسلام
در آن بگوی کزین عید صد هزار بیاب
ز روزگار وفادار و دولت پدرام
ترا خدای عطا کرده رتبت شب قدر
ز تو خدای پذیرفته خیر ماه صیام
بقدرتی که بود امرت اختران را بند
بحشمتی که شود نهیت آسمان را دام
غلام هیبت تو آسمان و هفت اختر
معین دولت تو ذوالجلال و الاکرام
***
مدح سلطان علاء الدوله مسعود بن ابراهیم غزنوی
آنگاه که شاعر بکرمان بود و فتحنامه ی شاه از دیار هندوستان بکرمان رسید
ترا بشارت باد ای ولایت کرمان
بفتحنامه ی شاه از دیار هندستان
خدایگان سلاطین علاء دولت و دین
نظام دنیا مولی الملوک شاه جهان
سپه بکشور هندوستان کشید بغزو
برای روشن و تدبیر پیرو بخت جوان
همی بجای عنانش هوا نمود سبک
چنانک پیش رکابش زمین نمود گران
چو سایه گستر خورشید رایت عالیش
بتافت از فلک فتح بر زمین و زمان
بسجده خاک ببوسید ماه رایت رای
چنانکه فتنه در افتاد زو بخانه ی خان
ز چتر شاهان خورشید را نبود مجال
که بوسه دادی بر خاک حضرت سلطان
ز بندگانش مگر بنده ای که بود مطیع
برو رقم زده بودند دشمنان عصیان
به پیش شاه فرستاد مال و پیل و پسر
ز بأس جان گسلش زینهار خواست بجان
چو رمح شاه جهان را عصای موسی دید
بدست هارون گنج و خزانه کرد روان
هزار گاو ز خفتان و تیغ و گرز و سپر
هزار گاو ز کافور و عود و عنبر و بان
هزار گاو ز فرش و سلاح و گوهر و زر
هزار گاو ز عطر و طرایف الوان
بدیده بود که همسنگ خاک بود آن گنج
از آن چو خاکش بر پشت گاو ساخت مکان
چهار پیل روان کرد بارشان زر سرخ
ز بیم زردی رخساره و فساد روان
خدایگان جهان جان او بدو بخشید
ز نور اختر عفوش نمود ظل امان
بفتح باد همه روزگار شاه چنین
ز عجز باد همه گنج دشمنانش چنان
خبر رسید که اندر نواحی سنام
سر حصاری کرده است با ستاره قران
ز موج دریا سنگ بناش چون مینا
ز تف مهر، گل باره هاش چون مرجان
هزار سال ز باران بر او زیان نرسد
اگر بجای سرشک از هوا فتد سندان
ز آفتاب نهاده است افسری بر سر
ز جوزهر کمری ساخته است گرد میان
بر او ز کشور اسلام ناگذشته صبا
در او نبرده کس از هستی خدای گمان
ملوک را ز رسیدن بدو گسسته امید
سپاه را بگشادن بر او نبوده توان
بسان حلقه ی انگشتریست بحر محیط
بگرد مرکز و سیاره چون نگینه ی آن
زیادت از دو هزار و چهارصد شهر است
بگرد او همه خوش چون بهشت و آبادان
ز دخل گویی سیم است شاخشان ببهار
ز خرج گویی ز راست بر گشان بخزان
در او قرار گرفته است صد هزار سوار
همه فلک تن کیوان دل شهاب سنان
پیاده ی سپه آرای تو دویست هزار
چو پیل مست و نهنگ دمان و شیر ژریان
ز بس که باشند اندر جوار آتش تیغ
دو دیده ی همه چون اخگرست و رخ چو دخان
سر ملوک جهان بر نشاط غزو براند
بعزم نصرت اسلام و قوت ایمان
و ان یکاد همی خواند جبرئیل امین
همی دمید بر آن پادشاه ملک ستان
غبار لشکر خسرو چو زنگ بر آهن
فرو نشست بر آن باره های شارستان
فلک نخواند بآواز لشکر منصور
بر آن ملاعین جز کل من علیها فان
حصار بستد و بتخانه ها بکند و بسوخت
ز شهر و دشتش گلزار کرد و آتشدان
ز حلق گردان بسرشت خاک را در خون
بقتل مردان بنشاند مرگ را بر خوان
سرانشان همه در پای مرکبان بودند
بزیر چتر نگونسار خویش خفته ستان
دلیل معجزه ی نوح بود خنجر شاه
همی نمود ز طوفان بکافران برهان
بهند اگر حکما نگروند طوفان را
از این خبر برایشان درست شد طوفان
ز گنج ها بکشیدند زر تنگ بتنگ
بدان قیاس کز آن آفتاب شد حیران
ز بس غنیمت لشکر طریق لشکرگاه
پر از جواهر و زر شد چو راه کاهکشان
بریگ رود ز باران چشم برده برفت
که بیش بودند از ریگ و قطره ی باران
کنون بغزنین کوهی بر آید از آهن
اگر بریزی زنجیر گردن ایشان
نشان خنجر مسعودیان چنین باشد
که تا قیامت باد این نشان فتنه نشان
در این زمانه همه همت ملوک زمین
شکار و گوی و سماع است و باده و بستان
همیشه همت سلطان اعظم این بوده است
بغز و تاختن و حفظ کردن قرآن
گهی فرستد خلعت بقبله ی تازی
گهی بسوزد بت را بقبله ی دهقان
شود زمین فلک هفتم ار بخواهد شاه
ستاره گردد خورشید اگر دهد فرمان
بروزبار ملک بهره یابد از لب حور
دهان تاجوران ز آن خجسته شادروان
دو دیده در سر این بنده ی ثنا گستر
نیافت روشنی الا ز گرد آن میدان
اگر چه حرمتکی هست بنده را اینجا
بدانچه دارد از آن حضرت بلند نشان
خدای داند کز ملک این ولایت به
بچشم بنده در آن قصر خوب لابرهان
اگر بعز قبول این فراق یافته را
بشارتی رسد از بخت نیک ناگاهان
ز خاک تیره گراید بروضه ی فردوس
ز ریگ تافته آید بچشمه ی حیوان
همیشه تا شود از ابر درقه ی زرین
بدست خار زره پوش زمردین پیکان
ز عکس تاج ملک باد نور چشمه ی روز
ز تاب تیغ ملک باد مادت زرکان
سپهر پایه ی تخت و زمانه حاجب بار
ستاره گوهر تاج و ملوک مدحت خوان
***
و له یمدح السلطان ملک ارسلان بن مسعود الغزنوی
خجسته ملک یمینی ز یمن بخت جوان
بکام خویش رسید از خدایگان جهان
از انتظار برست آسمان فایده جوی
بیافت آنچه بدو بود مقصد از دوران
خرد بدید که مقصود آفرینش خلق
خدایگان زمین بود و پادشاه زمان
بدین امید بجنبید ز ابتدا گردون
که بر زمینش ملک ارسلان بود سلطان
فلک براند مرادی که داشت اندر دل
قضا نشاند نشاطی که داشت اندر جان
جهان گرفت نصیب سعادت از برجیس
چنانک بیش نبیند نحوست کیوان
باوج ملک رسید آفتاب دین افروز
که دین و ملک بر او تازه باد و آبادان
مبشران فلک بانگ بر زمانه زدند
که بر ملوک بخوان کل من علیها فان
ز تخت قیصر روم و ز ملک شاه عراق
بگوش تیغ ملک شد بصد هزار زبان
که ما ز جد تو میراث مانده ایم بتو
بحق ما برس و حق بمستحق برسان
[ترا جهان ز دو شاه بزرگ موروثست
که یافت اسلام اندر زمان هر دو مکان]
یکی ز سلطان محمود سومنات گشای
یکی ز سلطان داود خالدات ستان
سزد ز عدل تو کآن ملک را شرف بخشی
بذات و بهره ی ما بندگان رسد حرمان
اگر نگردد روشن ز رایت تو عراق
زمین او سوی غزنین رود چو ریگ روان
ز شرح قصه ی روز نشستن تو بملک
همه ملوک شکسته دلند و بسته دهان
ندای فتح تو در گوش هر ملک مانده است
که ای چو عامل معزول مانده بی فرمان
چو روز معجزه ی خاتم سلاطین بود
بر آب نقش همان بود و خصم ملک همان
[تبارک الله از آن ساعتی که نصرت شاه
بجان خصم در انداخت آتش خذلان]
[بجست با رخ زرد از نهیب تیغ کبود
چنانکه برگ بهاری ز پیش باد خزان]
بکین ایشان در شست ریدگان سوفار
ز حرص حرب گذر خواست کرد بر پیکان
بساعتی دل خسرو زمانه فارغ کرد
ز آفتی که بماند اندر او خرد حیران
نشانشان بشد از فهمها و نام از یاد
چنانکه گفتی از ایشان نبود نام و نشان
چو تاج و تخت شرف یافت از کمال ملک
ببند گیش نخست آسمان ببست میان
گر آن زمان قمر از تاج او گرفتی نور
چو آفتاب برستی ز آفت نقصان
و گرنه حلم ملک بودی از نشاط ملک
زمین قرار نکردی بزیر چرخ کیان
ورنه طالع غزنین حمل نهادندی
قضاش کردی پیش رکاب او قربان
خدایگانا در انتظار دولت تو
زمین خزاین خود را بود نهاده نهان
کنون ز شاخ بجای شکوفه خیزد زر
بجای سبزه و لاله زمرد و مرجان
ز بهر بخششن بی منتهای تو خورشید
کند بنام تو چون زر بروید اندر کان
خجل شد از تو که در صد هزار سال نداشت
بزر نهادن یکروزه بخشش تو توان
همی ز جود تو هر بنده هر شبی تا روز
گهر کشد بترازو و زر کشد بکپان
خبر بگوش سلاطین شرق و غرب رسید
که ساخت جمله ی اسباب روزی حیوان
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که جاه اختر پیرست و جان بخت جوان
شکوه نام تو در گوش خسروان زمین
بسی مهیب تر از حد تیغ و نوک سنان
رکاب عالی اگر سوی بلخ بخرامد
چه حاجتست بتیغ و سنان و تیر و کمان
درم خریده ی جد تواند و بنده ی تو
همه سران سپاه و یلان سلجقیان
همه ممالک دنیا تراست مستخلص
چنانک خواهی گیر و چنانک خواهی ران
جهان ستانا اقبال مدحت تو مرا
همی ز خاک بگردون برد گرفته عنان
مرا بکرمان از فخر خاک حضرت تو
سخن شناسان بر دیده ساختند مکان
ز بندگی و هوا خواهی تو آن کردم
که صدرشان را بر من تباه گشت گمان
خدای داشت بمن خدمت تو ارزانی
که هست اگر ملکانش بجان خرند ارزان
بنعمت تو که عز ستانه ی تو مرا
هزار بار به از ملک کشور کرمان
بیک ثنای تو عالی شوم بجاه و بآب
بیک عطای تو قارون شوم بنام و بنان
همیشه تا رخ صورت بری است از معنی
همیشه تا دل دعوی، قوی است از برهان
تو دار مایه ی اظهار صورت و معنی
تو باش حجت برهان ملت و ایمان
رفیق ملک نوت باد امر بی مانع
عدیل سال نوت باد عمر بی پایان
بتیغ روح ربای و بعدل عمر فزای
بامر دهر نورد و بذات شاه نشان
هزار شاه ببند و هزار ملک ببخش
هزار شهر بگیر و هزار سال بمان
[قرین امر تو فتح و مطیع امر تو چرخ
ندیم انس تو انس و فدای جان تو جان]
***
نیز در مدح ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود غزنوی
پیام داد مرا او رمزد فروردین
بمجلس شرف آسمان و ماه زمین
که ای فراوان بوده در انتظار تو ملک
که ای گرازان گشته ز افتخار تو دین
ترا بتر بیت ملک مژده ها دادم
شنیده از لب و دندان جبرئیل امین
مثال یافته ام تا بجای لاله و گل
ز خار و خاره بر آرم بر تو تاج و نگین
ز شاخ مورد نهم حاسدانت را زنجیر
ز برگ بید زنم دشمنانت را سکین
بیاد گرز تو از اصفهان بر آرم خاک
بآب تیغ تو اندر هری برانم هین
ز نارهای درختان باغ های عراق
چو گفته شد دهن شیر سازم اندر حین
بچشم ایشان چون پیل شه پسند آرم
چو ابر تیره بر آمد ز جانب غزنین
ببوستان عزیز و بباغ مستظهر
ستایش تو کنم عندلیب را تلقین
شوم فریشته و رعد را بیاموزم
که در هوای خراسان سخن مگوی جز این
کابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
خدایگان جهانست تا بیوم الدین
جهان پناها مرغان ستان پرند کنون
که داد عز مکان تو ملک را تمکین
اگر بدیدی ابلیس نورت از آدم
بهیچ حال نگفتی خلقته من طین
همی فلک فرس ملک ربع مسکون را
نهد بنام تو داغ و کند ز بهر تو زین
بگوش شاهان کر و بیان فرو خوانند
ندای فتح تو هر روز ز آسمان برین
ترا بجنگ چه حاجت بضبط کردن ملک
که رایت تو بفتح اندر آیتی است مبین
سپه چو راندی گیتی بکام خود دیدی
بآزمایش باری یکی بران و ببین
درم خریده ی جد تواند و بنده ی تو
سران آن سپه از بلخ تا بقسطنطین
بنعمت تو که در جان بنده مختاری
شده است نقش که گیتی ترا شود بیقین
رود بوجه تماشا بزیر رایت تو
گهی ز ترک بروم و گهی ز مصر بچین
بمهرگانت ببیند نشسته بر لب نیل
رسیده بر لب دجله بجشن فروردین
جهان بکام و معادی بدام و خطبه بدام
فلک رهین و ولایت حصین و ملک متین
***
مدح ملک ارسلان و وصف دولتخانه ی سلطان
چه شادی ها کند رضوان اگر فرمان دهد یزدان
که رو بنشین بدربانی بدولتخانه ی سلطان
سپهرست این، بوجه آید گرش کیوان بود کنگر
بهشتست این، روا باشد گرش رضوان بود دربان
روانست آبش اندر سیم و باران خاکش اندر زر
چنین غرفه کجا دیده است هرگز دیده ی رضوان
جهان در طبع، گرد آب دارد گردش آتش
کنون در ضمن این آبست گرد آتش گردان
زمین از آسمان باران پذیرفتی و می بارد
بدین فواره ها اکنون زمین بر آسمان باران
در این ره روی شاهانراست روی قبله ی تازی
اگر چه خاک ایران هست روی قبله ی دهقان
ندیده است آنچه کس خورشید و راه کهکشان هرگز
ز راه کهکشان خورشید زاده است اندر این ایوان
خزانست از زر این مجلس بهارست از گل این موضع
چنانک از آب و از آتش زمستانست و تابستان
بدان سیمین زبان از کام این فواره ی زرین
زمین با چرخ می گوید که ملک شاه بادت جان
پناه ملت تازی بآب خنجر هندی
که آن از دینش نامی گشت و این از عدلش آبادان
عدو بندی که دلبندش کواکب را زند طعنه
جهانداری که جاندارش سلاطین را دهد فرمان
شه و شیر است نام او بلفظ تازی و ترکی
بیک نیمه عرب گیرد بدیگر نیمه ترکستان
گذشت از گوهر تاجش نباشد ملک را دیده
برون از سایه ی چترش نباشد چرخ را دوران
حسودش هر شب اندر خواب تخت عاج از آن بیند
که روزی گیردش ناگاه پیل شاه در دندان
هم اکنون سیر خوابی را ببیند دیده ی فتنه
که از خون عدو سیراب گردد خاک این میدان
فلک داند که چون خورشید پای اندر رکاب آرد
بر او خفاش نابینا ندارد زهره ی جولان
نیاوردند الا رحمة للعالمین شه را
بصافی رای دین آرای و عالی دست زر افشان
دلش دریای انعامست و دستش پیکر دولت
قبولش گنج اقبالست و جودش جوهر احسان
خبر در کل عالم شد که سلطان فریدون فر
بتاجی شاعری را کرد رشک جان نوشروان
چو زین پس خصم این دولت کلاه زر نهد بر سر
منش گویم کنون گشتی گدای شاه را همسان
اگر با من سخن گویی بهمدستی هنوز آری
تو خاکی کی روا باشد که یابی رتبت کیوان
از آنگه باز کاین خسرو بخاک انداخت این اختر
همی در بنده مختاری بمانده است آسمان حیران
خداوندا فرو اندیش تا اندر شب تاری
که بخشیده است جرم روز پیش از تو بمدحت خوان
بجود آن دست بگشادی و آن دادی بهر بزمی
که راه چیز بخشیدن ببستی بر همه کیهان
همی تا حلقه ی زلفین ماه مشتری عارض
زند بر گوی چون کافور زخم عنبرین چوگان
جهانگیر و جهانده باش در میدان و در مجلس
خداوند و مظفر باش بر ایران و بر توران
مبارک بادت این ایوان همایون بادت این رامش
که هم چرخست و هم فردوس و هم حورست و هم غلمان
محمد بنده ی مخلص که کرد این خدمت مرضی
بروی بخت روشن باد ازین پر نور شادروان
***
بحر نامطبوع
هم در مدح ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود غزنوی
سروی روان بزیر مه آسمان
ماهی نشسته بر سر سرو روان
سرو تراست خارا در نسترن
ماه ترا ثریا در نار دان
سرو ترا ز چشم پری جویبار
ماه ترا ز دیده ی حور آسمان
سرو ترا ز سایه ی طوبی اثر
ماه ترا ز جنت مأوی نشان
سرو ترا نهفته بزر یاسمین
ماه ترا شکفته ز سیم ارغوان
سرو ترا ز شاخ کمند و زره
ماه ترا ز غالیه تیر و کمان
سرو تو از فساد نیابد گزند
ماه تو از محاق نیابد زیان
آن از کمال نعمت صدر ملوک
وین از جمال دولت شاه جهان
برهان ملت و شرف تاج و تخت
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان
شاهی که مژده داد اثرش در بهشت
محمود را بملکت داودیان
***
و له یمدح الصدر الصاحب شمس الوزراء
قطب الدین یوسف بن یعقوب
سر سال نو ملکست و مه فروردین
خیز و پیش آرمی تلخ و لبان شیرین
آن لبی کز اثرش کان یمن جوید مهر
و آن میی کز خمش آهوی ختن گیرد چین
هم لب از باده و بیجاده و شکر ممزوج
هم می از غالیه و عنبر و کافور عجین
می رحیقی که بود مایه ی نور خورشید
لب عقیقی که بود پرده ی روی پروین
خون فرزند رزان را ببلور اندر ریز
تا بخواهیم ز وی کین مه فروردین
ماه فروردین دیبای بهشت آورده است
تا ببندد همه اطراف جهان را آذین
نقره دارد که ازو شاخ شود سیم سلب
نافه دارد که ازو باد شود مشک آگین
چون دهد پیکر بهرام بشاخ بادام
چون دهد انجم نسرین ببرگ نسرین
باغ چون خلد شود گلبن او چون حورا
آب چون گوهر پروین و زمین چرخ برین
باد چون دید که موسیجه سخن خواهد گفت
دمدش مدحت صاحب بدهان اندرحین
اثر دولت سعد و مدد نصرت و فتح
شرف خنجر و کلک و سبب تاج و نگین
یوسف یعقوب اصل کرم و قبله ی ملک
صاحب عادل شمس الوزرا قطب الدین
آنکه رایش بهمه کار کشد جز بستم
و آنکه دستش بهمه چیز رسد جز بقرین
حزم او بر سپه نایبه بربست گذر
عزم او بر گذر حادثه بگشاد کمین
جود و جان را بکف و بذل ثباتست و حیات
داد و دین را بدل و رای پناهست و معین
[روح نبساود بی خدمت او جام جنان
طبع نپذیرد بی نعمت او جان جنین
تف خشمش را چون ماء معین باشد سنگ
نقش مدحش را چون سنگ بود ماء معین]
مادحش را اجل آید چو بداند تزویر
خازنش را عجب آید چو ببیند شاهین
دست او داد سخا را بتمامی انصاف
دل او کرد خرد را ببزرگی تلقین
ای جهان را ز شرف بدر جلال اندر صدر
وی شرف را بجهان زین کمال اندر زین
داد را تربیت لطف تو احسان قدیم
ملک را معجزه ی رای تو آیات مبین
اصل عالم را خیر تو بهر حال ضمان
نسل آدم را خلق تو بهر خیر ضمین
مهر تابان را در پایه ی جاه تو شرف
شیر گردون را در سایه ی امن تو عرین
ملک و دولت را از رای تو حصنی است بلند
دین و دنیا را از حزم تو سدی است متین
گنج یسری بیسار و بیمین عالم یمن
ای چو گنج از تو یسار همه عالم بیمین
باثر مردم داری بنظر مردم دوست
بسخن گوهر باری بخرد گوهر چین
با تو در جنب خرد نیست فلک را تعظیم
بی تو نزدیک فلک نیست خرد را تمکین
ظلم را نهی تو ببرید بخنجر حنجر
فتنه را عزم تو بنمود بسکین تسکین
چون بزد رعد نهیب تو بهند اندر طبل
چون براند ابر سخای تو بچین اندرهین
بی روان زاید فرزند برهمن در هند
جانور روید شکل سترنگ اندر چین
[تو ز عقلی و همه آدمیان پاک از نفس
تو ز روحی و همه گوهر انسان از طین
ماه محتاج نگردد بضیای خورشید
گر تواند که نهد پیش تو بر خاک جبین]
هست بی رای رزین تو امارت عاجز
هست بی طبع متین تو وزارت مسکین
گر بدیدی هنر بذله ی پر گوهر تو
گوهر دفتر خود بر تو فشاندی افشین
ور قمر قاصد درگاه تو بودی بفلک
عقده ی رأس و ذنب را بگشادی تنین
چست بسته است باوصاف تو انصاف، میان
داغ کرده است بالقاب تو اقبال، سرین
آفرین تو در افواه چنان جای گرفت
کز میان سخن خلق برون شد نفرین
مدحت از روح بگوش آرد کلکم بصریر
باز با عقل فرو خواند گوشم بطنین
تا همه طبع پسند آید و اندیشه پذیر
لفظ او عام شناس و نکتش خاص گزین
ای بزرگی که ز انعام و خلاف توهمی
آب حیوان دگر زاید و نار بر زین
خاطر مالک اگر بأس تو یابد بکمال
دیده ی رضوان گر خلق تو بیند بیقین
آن ز تیغ تو کند سلسله ی اهل عذاب
وین ز کلک تو کشد غالیه ی حورالعین
دشمن اندر طلب شه رخ، شهمات شود
چون تو بر عرصه ی اقبال برانی فرزین
مهرگان دیدی حال عدوی دولت خویش
باغ عمرش را در موسم نوروز ببین
باد سوهان و هوا آتش و باران الماس
لاله شمشیر و سمن نشتر و سوسن زوبین
دشمنان تو بدان روی ببرنایی روز
قصد کردند بسجین شدن از علیین
کز در طعمه ی روباه نبودی ضیغم
در خور زقه ی گنجشک نگشتی شاهین
آنچه من دیده ام اندر دل پاکیزه ی تو
تو ببینی که بسال صد دیگر پس از این
چشم تو نعمت بیند، دل حاسد محنت
پشت تو مسند ساید، سر دشمن بالین
بی نوا مانده بد اندیش و حزین گشته ز غم
تو بشادی شده خرم زانوهای حزین
هر که فر تو نجوید ببلای فرهاد
و آنکه شر تو نخواهد بصفای شیرین
شاه بر جاه تو هر روز بیفزاید جاه
ملک او باشد و صاحب توالی یوم الدین
آسمانی شدم ای صاحب از اقبال تو من
پس از آن کم همی از ننگ نپذرفت زمین
گر چه ز اقبال تو بسیار درآمد دارم
سر بسر بیرون دشوار شوم در غزنین
نانکی ساز مرا تا نرود آب رخم
که از این رنجم تلخ است روان شیرین
تا خردمندی پیرایه ی ملک است مدام
تا خداوندی در منزل بخت است مکین
چون خردمندان در بزمگه ملک خرام
چون خداوندان در پیشگه تخت نشین
***
در عید گوسفند کشان
هم بمدح وزیر نظام الملک ابوالفتح یوسف بن یعقوب
ز بهر نصرت اسلام و قوت ایمان
خدای داد جهان را بکدخدای جهان
قوام دولت و صدر هدی ظهیر ملوک
سر کفایت و بازوی عدل و پشت امان
نظام ملک ابوالفتح یوسف یعقوب
که هست نامش بر نامه ی شرف عنوان
جوان و پیر جهان را ز بند آز و نیاز
گشاده کرد بتدبیر پیر و بخت جوان
ز طبع و همت و رایش همی فرو ماند
جهان اسیر و فلک عاجز و خرد حیران
ز تاب هیبت او آب زاید از یاقوت
بفال خدمت او لاله روید از سندان
ز گریه ی شبه ی کلک او بخندد عقل
ز خنده ی مه منجوق او بگرید جان
سپهر مادت عجزست و، رای او اعجاز
زمانه مایه ی دعوی و، فضل او برهان
بمدح و خدمت او چون دوات و خامه ی او
خرد گشاده دهانست و بخت بسته میان
نشان رفقش یحیی العظام و هی رمیم
نتیجه ی سخطش کل من علیها فان
بمهر اوست امید سعادت برجیس
ز کین اوست نهیب نحوست کیوان
بمدح فاخر او روشن است چشم ضمیر
ز نعت عالی او کوته است دست بیان
چو مدح او ننویسند و شکر او نکنند
چه موی و ناخن بر مردم و چه دست و زبان
زهی عنایت یزدان و آیت انصاف
زهی نهایت اقبال و غایت احسان
امید را بسخای تو محکم است اطراف
زمانه را ببقای تو ثابت است ارکان
بزرگ نام تو کو داد ملک را تمکین
همه مکان ها بگرفت ناگرفته مکان
فلک چو نام تو بشنید سست کرد رکاب
قضا چو عزم تو بشناخت بازتافت عنان
ز حشمت تو چنان هیبت است صدر ترا
که شیر چرخ بترسد ز شیر شادروان
سزای فضل و محل تو هم نباشد اگر
دوات تو مه نو باشد و فلک دیوان
چرا چو راحت دل باشد از چراغ، اثر
چرا چو فتنه ی آتش بود ز دود، نشان
درخش خنجر تر کانت و ابر خامه ی تست
چراغ صاعقه انگیز و دود فتنه نشان
حسود جاه ترا دیده ی تر و لب خشک
مکان ابر بهارست و جای باد خزان
از آنکه باد خزانی بجود و ابر بهار
که زر پریشی چون برگ و، سیم چون باران
من از تو باز بیک روز بخششی دیدم
که جان حاتم حیران شد از تعجب آن
سرشک خلعت بارید ابر همت تو
چنانکه شد همه لشکر بزینت بستان
همه جهان را پوشیدن و عطا دادن
ز مهتری بزمانی که برده بود گمان
بنعمت تو که در خورد بخشش تو هنوز
نه چرخ داد و نه طبع و نه بحر داد و نه کان
همیشه تا بود اندر دو چشم و ابروی دوست
ز زهر قاتل تیر و ز مشک سوده کمان
چو تیر باد همه عزم و کار و همت تو
از آن کمان که ندیده است تیر او پیکان
رگ گلوی عدوی تو تاب خورده کمند
سر زبان حسود تو آب داده سنان
فدای جان تو قربان ز دشمنان تو باد
ز تیغ چرخ بدین عید گوسفند کشان
***
و قال یمدح الشیخ الامام یوسف بن احمد الحدادی الغزنوی
فقیه امت و صدر هدی و ملجأ دین
نظام شرع و بر اطلاق امام روی زمین
اساس عالم اقبال یوسف احمد
که طبع و اختر علمست و پشت و قوت دین
بذات عقل بیار است منبر اسلام
پیش بچرخ رسانید و سر بعلیین
بحکم ارث بر آمد بجایگاه رسول
کمال معجزه بنمود خلق را بیقین
نگفت هیچ بذات و هوای خویش جز آن
که جبرئیل امین کردش از خدا تلقین
ز قدر بودی منبرش ار بشایستی
چو تخت آدم بر کتف جبرئیل امین
دماغ هر که بگوشش رسید خطبه ی او
به پیش عقل همی باز خواندش بطنین
چه مرتبت بود آن لا اله الا الله
کز آن شکوه بروی فلک درآمد چین
همی باوج خرامید مهر ابر سلب
جهان ز تاب و تفش نور یاب و گوهر چین
وز آن سیاست، رفته دل و رمیده روان
برهمن اندر قنوج و مانوی در چین
بهر مقام تواند رسید هر که چنو
بهر چه قصد کند باشدش خدای معین
زهی بمایه ی حشمت بر آسمان همتا
زهی ز سایه ی منبر بآفتاب قرین
قیاس نفس تو و کسوت بنی عباس
تو جامه ایست که بندند کعبه را آذین
چو در بهشت سمر شد جدید خلعت تو
ز تارهاش حسد برد زلف حورالعین
ز خطبه ی تو چنان کز ولادت سید
بت بهار بروی اندر آمد اندر حین
چو کردی آغاز الحمدلله از خطبه
بخاک فارس فرو مرد آتش برزین
همی بیکدگر ارواح انبیا گفتند
بیا و معجزه ی خاتم النبیین بین
بمدح تابش طرف حمایل تو همی
بنات نعش فراهم شدند چون پروین
اگر جهان همه پر سحر دشمنان بودی
حمایل تو بخوردیش پاک چون تنین
سخن شناسان از لذت فصاحت تو
همی کنند بعمر گذشته بر نفرین
کنون ز بهر تو گر اقتدا کند شاید
زمین کعبه بمحراب مسجد غزنین
تو آن بزرگ امامی و آن یگانه بزرگ
که روزگار و جهانت سزد رهی و رهین
بیک نبرد تو میدان ز مرد شد خالی
که شیر بیند روباه در رمد ز عرین
هزیمت همه اهل هنر ز حمله ی تو
در آن قصیده رهی گفته بود بر تخمین
برابری نکند با تو بحر و چرخ و جهان
ز علم شامل و طبع قوی و رای متین
ترا چگونه تواند شناخت خاطر من
اگر زمین نتواند شد آسمان برین
ز حد بندگی و عادت هوا خواهی
همی بهم کند این یک دو بیتک شیرین
که گرنه جانم در مهر مدحت تو بود
بعیش تلخ بخواهم ز جان شیرین کین
دگر که چون بدعای تو آیم اندر شعر
بنیکی از حفظه ی خویش بشنوم آمین
و گرنه من کیم و طبع من کدام سگ است
که شعر گوید و نام تواند را و تضمین
همیشه تا بگشاید بعرضگاه چمن
گره ز رزمه ی رومی هوای فروردین
بر آید ابر ز دریا و بر شود بهوا
سرشک دیده فرو بارد و براند هین
مباد فارغ پشت تو و سر دشمنت
بعز و ذل تن و جان ز مسند و بالین
بنیک نامی در ده بکار دنیا تن
بکامکاری بر نه بر اسب دولت زین
مفید پند ترا در کشیده ملک بجان
خجسته نام ترا بر نوشته دین بنگین
***
بهاریه
در مدح خواجه ابوالمظفر ابوالفتح
شاخ مرصع شد از جواهر الوان
شخ تل یاقوت شد ز لاله ی نعمان
ابر گهرهای گل بسفت هماناک
خرده ی الماس بود قطره ی باران
حوض ز نیلوفر و چمن ز گل سرخ
کوه نشابور گشت و کان بدخشان
بود گل ناشگفته بر نسق دل
باز چو بشکفت گشت بر صفت جان
پر گهر شب چراغ شد کمر کوه
چون کمر مهد پیل خسرو ایران
رنگ چو خوردن گرفت لاله ی خود رنگ
شش مهه تنبول کرده دارد دندان
آهو از بس که بر ریاحین گردد
سبزه و سنبل چرد هم از کتف و ران
باغ چون میدان آبگینه شد از خوید
برگ شکوفه ز باد، تخت سلیمان
دامن خود سرو بر کشید چو بلقیس
کآب گمان برد آبگینه ی میدان
سونش زر در دهان نکرد گل لعل
تا نشد از باد روی آب چو سوهان
راست چو بشکست گل محفه ی مینا
گلبن ازو گشت چون مظله ی کمسان
جمع بر آید همی شکوفه چو پروین
باز شود چون بنات نعش پریشان
انجیل آغاز کرد بلبل بر گل
چون ز بنفشه بدید حالت رهبان
شب همه شب کبک زعفران چرد از کوه
روز همه روز از آن بخندد چندان
یاد گرفتند مرغکان غزل گوی
چند هزار از هزار دستان، دستان
چون شبهی داشت مرغزار بدریا
لاله بر اطراف او برست چو مرجان
همچو حنا بسته و سیه شده بعضی
هر سه قلم گیر کودکان دبستان
گویی در پیش آفتاب نهادند
آینه در سایه های برگ درختان
مهر بدان بر کشد بخار ز دریا
تاش حجابی شود ز خجلت بستان
باغ ز ابر آن جمال یافت که مسند
از پسر کدخدای لشکر سلطان
قاعده ی فخر بلمظفر بلفتح
آن بشرف صدر و بدر مجلس و دیوان
مفتخر اهل علم حضرت غزنین
سرزنش اهل فضل ملک خراسان
سوی بزرگان ز نشر نام بزرگش
قاصد نامه ش بسنده باشد عنوان
پایگه خلت است خامه ی او را
ز آنک در آتش همی نماید برهان
راز خرد ز آینه ی ضمیرش پیدا
ز آینه گون چرخ سر علمش پنهان
نامش معبود آفرین خلایق
ذاتش مقصود آفرینش انسان
هرگز بی آرزوی خواش نرفتند
سوی چراگاه خود بهایم و حیوان
شد ز مذلت مسلم از پی مدحش
هر که بملک اهل ذمت است و مسلمان
روزی بر اسب جود اگر ننشیند
چرخ فرو ایستد ز جنبش و دوران
در پی جاه پدر رسید بروزی
گر چه در آن سال ها رسیدن نتوان
آری ماه منیر بر فلک پیر
روزی چندان رود که سالی کیوان
ای فلک افتخار و اختر نصرت
طبع تو ترکیب جود و صورت احسان
وزن بر انداخت بذلت از درم وزر
میزان بی کار ماند و وزان حیران
چشمه ی خورشید اگر چو زر تو بودی
نیز ندیدی هبوط خویش بمیزان
در مه نیسان هوا چو طبع تو گردد
شافی از آن باشد آب ابر به نیسان
نظم تو باغی است و آن بهشت زمینست
خاطر چون آسمانت او را رضوان
جسم لطیف است آب او را کوثر
روح جسیم است خاک او را ریحان
پیر نگردند لعبتانش از یراک
ز آب حیاتست قوت تن ایشان
اکنون کز خاطر تو کامل گشتند
بیش نبینند چون کمال تو نقصان
طبع تو هرگز فساد طبع نبیند
ز آنکه ترا هست بر طبایع فرمان
هرگز پیش از زمانه ی تو ندیده است
آدمی را کس این جلالت و امکان
کز خردت گشت روز دولت پر نور
وز قلمت گشت کار ملک بسامان
گر بثنای تو رای سحر کند مرد
نعت کمال تو آن بر او کند آسان
خاطر بی علم من بگفتن این شعر
جمع قوافی بدید و کامل اوزان
بی حد بگذشت پیش چشم دل من
قالب دوشیزگان معنی عریان
شد چو خریدار مدحت تو زبانم
لفظ بر او عرضه کرد گوهر ارزان
بر بصر حفظ نقش کردم ذکرت
تا بشد از پیش چشم صورت نسیان
درد نیازم برنج داشت همی سخت
بی تو ندیدم امید راحت و درمان
تا بتواند شناخت سیر فلک را
خاطر اختر شناس و رای سخندان
و هم نیابد محل سر جهاندار
کس نرسد در کمال قدرت یزدان
باد چو اختر شهاب امر تو نافذ
باد چو گردون بنای عمر تو عمران
جود تو شبه دعای عیسی مریم
خشم تو مثل عصای موسی عمرن
نام همی گستر و جلال همی یاب
کام همی پرور و مراد همی ران
عید تو فرخنده باد و باد بهر عید
پیش تو چون من رهی هزار ثنا خوان
***
صفت گرمای تابستان کند
هم در مدح خواجه ابوالمظفر بن ابوالفتح
شد باد به آتش بفعل یکسان
و زآب هوا خاک ساخت آسان
دودیست پر از آتش ابر و آبش
اندر دل او صاعقه است و طوفان
گویی حرکات سراب سحرست
در معرض او گرد باد، ثعبان
آهو چو غضنفر در آتش از تب
ماهی چو سمندر در آب عطشان
الماس گهر تیغ چون زمرد
از تف هوا لعل گشت و مرجان
گشت آب عزیز و بقیمت زر
زر آب شد و سر برون زد از کان
بی دعوی خلت هر آفریده
زین فصل در آتش نمود برهان
ره کرد حمیم از درون خارا
خوی زاد سموم از مسام سندان
سنگ آب شد اندر مسام صحرا
خون خشک شد اندر عروق حیوان
خورشید چو دید آتش اسد را
خوش گشت بباد از هبوط میزان
از سوختن خویش بی شهابی
شیطان بفلک در بماند حیران
هم طبع ظلیم است هر پرنده
کو دانه همی چیند از بیابان
بر مرد بهر بد سگال دشمن
گردد زره از قطره های باران
که در گل دیوارهای بسوزد
گر باد برو بر وزد فراوان
خورشید اثری یافته است گویی
از خشم خداوند و صدر اعیان
اقبال بزرگان ابوالمظفر
فهرست کمال و کمال احسان
آن از اثرش دین، تمام وسعت
و آن با هنرش عقل، تنگ میدان
وصفش ز کمال آسمان مدحت
نامش ز جلال آفتاب ایمان
صدرش ز عطا مقصد سخنور
دستش ز سخا ملجأ ثنا خوان
با خاطر او مهر چون ستاره
در دامن او چرخ را گریبان
بی سایه ی او آفتاب ملت
چون ماه سزاوار شد بنقصان
بی مدحت او خنجر معانی
چون خامه گرفتار شد بطغیان
گنجیش ببذلی نماید اندک
مدحیش بجانی نماید ارزان
کرده است بر آزادگان حضرت
دست و دل او بنده بودن آسان
ای بوده غرض ز اتفاق انجم
ای گشته مراد از مزاج ارکان
فرمان تو اندر زمین نوشتن
رهوارتر از مرکب سلیمان
از اوج محلت قیاس کردم
زیر فلک مه نمود کیوان
مهر تو بنات آورد فراهم
کین تو ثریا کند پریشان
***
وصف قلم
در طاعت دست تو کرده سجده
شد بند بنان ترا بفرمان
معیار همه سرکشان لشکر
ضراب همه بندگان سلطان
آن اکمه بینا جهان معنی
و آن خامش گویا هزار دستان
آن صلح پذیرفته نور و ظلمت
آن الف گرفته شهاب و شیطان
شد هر چه بنو کش نمود حیلت
مشهور تر از آفتاب تابان
تا دید فلک حل و عقد کلکت
انگشت بخاید همی بدندان
تا جان صفتت را نکار گر شد
شد عقل ز صورتگری پشیمان
با هر چه برابر کند گمانت
باشی بیقین صد هزار چندان
انعام تو بر کند بیخ محنت
اقبال تو گم کرد نا حرمان
آید بثنای تو ذات معنی
جان یافته از خاطر سخندان
تا لاجرم اندر پناه مدحت
مانده است سخن جاودانه با جان
ای از همه رنج زمانه راحت
وی از همه درد نیاز درمان
حال من و آن بنده زاده ی تو
از بی درمی بود نابسامان
بر وجه تفضل ثنای بنده
بفرست بر خواجگان دیوان
در جمله بزودی چنانکه گفتی
خط های صلت های بنده بستان
تا کار رهی با نظام گردد
از سعی تو و اهتمام ایشان
راوی چو تو باشی صلت نزیبد
جز خرمن زر در کنار عثمان
تا عنوان باشد طراز نامه
تا نیسان باشد جمال بستان
بستان جمال از تو باد خرم
برنامه ی فخر از تو باد عنوان
***
در مدح شاعر نامدار صاحب السیف و القلم
مسعود بن سعد بن سلمان
بر اهل سخن تنگ گشت میدان
وز جای بشد پای هر سخندان
هر طبع که بر سحر بود قادر
از عجز چو مسحور گشت حیران
خاطر نبرد پی همی بمعنی
فکرت بکشد سر همی ز فرمان
چون جزو بکل باز شد معانی
زی خاطر مسعود سعد سلمان
مخدوم سخن پروران مجلس
سر دفتر خون گستران میدان
آن چرخ که هر صبحدم برآرد
خورشید کمال از زه گریبان
در تاج سخن کان خاطر او
هز لحظه جواهر فشاند الوان
از حزم فراوانش در کتابت
کلکش ننهد سر بجرم طغیان
وز حرب سر افشانش در شجاعت
تیغش ندهد تن بجنگ شیطان
تیر از قلم تیر قامت او
در فخر سر افرازتر ز کیوان
ابر هنرش ناپدید گوشه
بحر سخنش ناپدید پایان
نظمش، ز علوم بدیع گوهر
علمش، ز کمال عدیم نقصان
نعتش بکفایت عجیب دعوی
نامش بسعادت مفید برهان
در باغ بهار ثنای خسرو
شعرش گل و طبعش هزار دستان
چون درج بیانش گشاد راوی
دربار شود بارگان سلطان
طبعش ز سخن ده هزار دریا
دستش بسخا صد هزار چندان
سیراب ز انعام اوست اکنون
آنکس که ز افلاس بود عطشان
ای گنج ایادی بهشت کردی
بزم امل از تحفه های احسان
گم کرد سخای تو نام حاتم
بر کند عطای تو بیخ حرمان
تیر تو نداند گشاد راهی
صله ی تو نیارد کشید میزان
از نام تو بر پشت های نامه
معروفترین قاصدیست عنوان
وز نظم تو در صدرهای نامی
خوش لحن ترین راویست دیوان
هر بیت کم اندیشه تر ز شعرت
شد نادره تر تحفه در خراسان
اشعار ترا در جهان گرفتن
دادند اثر خاتم سلیمان
آن را ز بیان و چنان ز معنی
دانستن و گفتن توان و نتوان
در جمله شد از آتش شکوهت
طبع شعرا چون شرر پریشان
نشگفت اگرت کلک مار پیکر
شاخیست از آن چوب گشته ثعبان
کاین در سخنان تو کرد پیدا
سحری که همی ناپدید کرد آن
***
صفت رزم جویی و جنگاوری ممدوح
گرز تو کند درقه ها ز مغفر
تیغ تو برد خرقه ها ز خفتان
وقتی که برد گرز قوت دل
روزی که نهد رمح قیمت جان
افتد امل کور گشته دیده
خیزد اجل تیز کرده دندان
در چشم کشد چشمه، گرد هیجا
زآنکش کند از پیش تیغ پنهان
ز آن آتش سیماب حمل گردد
زر رخ بد دل عزیز حملان
در کار ظفر پیش روی لشکر
آرد سر شمن بزیر سامان
رزمی چو حزیران بتف کینه
لیکن بصفات از نهاد نیسان
برقش بود از تیغ وسیلش از خون
از گرد سحاب وز تیر باران
آرد بتو نصرت خدنگ دشمن
کلک تو جوابش برد ز خذلان
***
صفت اسب
شبدیز تو آن روز مر زمین را
اشکال فلک ها کشد بجولان
وز آتش آن باد پای باشد
بر جان تو چون آب، خاک لرزان
با تیر تو پیشی کند برفتن
آن پای کمان تیر گوش پیکان
وز خشم سنان تو خاید آهن
خواهد که چنو در شود بسندان
از کین عدو بر زمین زند سم
تا نعل چو خنجر کند بر افسان
سندان سم و سندان بزخم هر سم
چون معدن سندان بسنبد آسان
بر سایه ی خود عربده سگالد
یعنی که بتک با منست همسان
وز بویه ی پشت زمین نوشتن
پهلوی بخارد ز حسرت ران
مویش بعرق بر عدو بگرید
چون دیده ی عاشق ز درد هجران
گر دست تو در پای خویش بیند
ز آن صاعقه از خون برانده طوفان
***
صفت شمشیر
دریا بودت در کف آن زمرد
ز آن یابد ازو خاک، شاخ مرجان
ریگ آب نیارد گذاشت بر سر
تا ریگ زد آن آبرنگ را سان
بیرون نتوانست بردش آتش
بی قوت هم گوهرانش ار کان
همرنگ رگ است و همیشه چون رگ
خالیش نبینی ز خون حیوان
ز آن چرخ مثالست کز نهیبش
او را بنسوده است فعل از کان
از کفر همه هند صاف کردی
ز آن گوهر صافی چو نور ایمان
خورشیدی و ماهی بصدر و مجلس
بهرامی و تیری برزم و دیوان
هم صاحب عباد روزگاری
هم رستم زالی و زر دستان
وز روی تناسخ حیات بخشد
تیغ و قلمت را روان ایشان
ذات هنرت آیتی است ناسخ
امری است بهر باب ازو و هرسان
الحق بهنرمندی تو بر حق
کافر گرویده است و هر مسلمان
بازار سخا بی بنانت کاسد
بنیاد سخن بی بیانت ویران
***
بث شکوی
ای طبع تو از لطف رشک حورا
وی نفس تو از فضل فخر انسان
دانم که ز احوال اهل حضرت
دانسته ای و دیده ای فراوان
کز گوهر و دیبای لفظ و معنی
نعت همه بی زیورست و عریان
زیرا دل پر درد شاعران را
بینند و نبینند راه درمان
ور نظم طراز آفتاب گردد
بد بیندشان سایه بان ایوان
بیم طمع شاعر ار نبودی
بر خاستی امید رزق دربان
هر نایب از اهل تجار خاطر
چون مشتری مدح خواهد ارزان
گوهر ندهد بیش کار دانش
و آخر شود از داده ها پشیمان
ویحک سخن خود چرا نگویم
من بی خرد ژاژ خای کشخان
کز بی کسی اندر میان شهری
تنها ترم از آنک در بیابان
وز پیرهن و جیب و دامن من
کردند مرا بند و طوق و زندان
زانده بسر اندر دوار دیدم
تا دیدم از این دیر دور دوران
طبعم چو بهارست و من همیشه
بی برگتر از شاخ در زمستان
ور نام من اندر جهان نبودی
در طبع نبودی سرشته نسیان
بی روی از آنم که همچو آبا
بی شرمی نآموختم ز اخوان
هر صبح نباشم نشسته بر در
هر شام نخواهم رسید برخوان
گر تربیتی یابم از بزرگی
در شهر یکی گردم از بزرگان
بیرون نتوان شد ز حد قسمت
شو گرد فضولی مگرد عثمان
بسیار غم دل مگوی و شعرت
بنویس و ببر پیش خواجه بر خوان
دل در صفت با جلال او ده
وز وی صلتی با کمال بستان
***
تجدید خطاب و حسن ختام
ای بی جز تو نام بخل، همت
وی با جز تو اسم جود، بهتان
از من بپذیر این عروس فکرت
هر چند که هستش بهار خلقان
منگر که ندارد جمال حورا
هر چند که دارد مثال اوثان
زیرا که چو از روح شد مولد
عقلش بدهان در نهاد پستان
پیش تو همی هیچ زیب ندهد
ورنی شبهی نیستش ز اقران
تا ابر صدف گون ز در قطره
صندوق جواهر کند ز بستان
گل چون سپر آید ز تیر نرگس
پس میوه شود گوی و شاخ چوگان
هر روز بنزدیک شاه و صاحب
افزوده ترت باد جاه و امکان
جوینده ی صدر تو باد گردون
بخشنده ی قدر تو باد یزدان
عمر تو بایام کرده بیعت
با عمر تو اقبال بسته پیمان
***
وصف خزان و مدح خواجه حسن اسعدی
چگونه بود که دوش اندر آبدان چمن
بنفشه بود و شد از باد بامداد، سمن
چو صبح دم زد بی نور گشت حوض بلی
زدم زدن نشود روی آینه روشن
برنگ آهن مصقول بود آب کبود
کنون ز باد خزان شد بسختی آهن
هوا چو دشمن دید آبرا و شاخ چو خصم
کش آن ز سیم زره داد و این ز زر جوشن
چو بر چمن بخرامید باد مهر بناز
درخت کرد ز دینار بر سرش گلشن
حریر ز مردی ار باد بستد از بستان
خزانش از خز شمعی برید پیراهن
درخت جامه بزر عرضه کرد سود نکرد
از آن فکند گریبان خویش در دامن
قبای سرو چو پیراهن سرائیلی
کهن نگردد و بالد برو بقدر بدن
ترنج و نار مگر خصم اسعدی بودند
که این بزاد تن بی سر، آن سر بی تن
گلوی نرگس پر زعفران شده است از آن
بطبع باز نیاسایدش ز خنده دهن
کدیور از شب خوشه بخانه شمعی برد
که زیبد ارشودش قرص آفتاب لگن
شراب خوار چو ز انگور شیره بستد دید
که می عقیق یمن بود در سهیل یمن
ز بوی میوه و میوه خوش است و پر گوهر
درخت چون سخن خواجه ی حکیم حسن
یگانه اسعدی آن مقتدای اهل هنر
که محترم بکمالست و محتشم بسخن
عروس فکرت او را بهار و فر زیور
بتان خاطر او را کمال و عقل شمن
چو بکر نبود آبستن از چه معنی راست
همه معانی بکرش بحکمت آبستن
کمینه بذله ی او را یکی درخت شناس
که باشد از خرد ذوفنونش بیخ و فنن
همی فریشته زاید شهاب خامه ی او
بگاه انشی اندر لباس آهرمن
گر امتحانی وقتی بگرددش در طبع
خرد نیارد گشتن بگرد و پیرامن
سر بزرگی و حریست آنچه در سر اوست
نهند از این قبلش گردن آوران گردن
عطای اوست خرد پرور و نیاز گداز
سخای اوست هنر عاشق و درم دشمن
زهی قوی سخنی کز بیانت گوش و دهان
مکان در عدن گشت و جای مشک ختن
مبین است صفات تو چون بنات النعش
درو مؤلف معنی است چون نجوم پرن
چو خلقت تو بدید، اتفاق کرد نشاط
چو دشمن تو بزاد، آفریده گشت حزن
[بقصد کین تو در، فایدت نداشت حذر
بتیغ عزم تو بر، منفعت نکرد مجن]
اگر ز مهر تو مهتر، کمند سازد عقل
در افکند بمیان زمانه ی توسن
لطافت فلک آنجا درست گشت که تو
ازو فزونی و، داری در او گرفته وطن
خرد چو در یتیم است و فکرت تو صدف
هنر چو تیغ زدوده است و خاطر تو مسن
نگردد آنچه تو دانی بفکرت اندر دل
نگنجد آنچه تو گویی بحیلت اندر ظن
طویله ی گهر از تست هر نفس گه نظم
که هست عقل خریدار او و روح ثمن
بنظم و نثر کسانی که زیر دست تواند
سخنوران جهانند و شاعران زمن
ستودنت بچنین طبع و این هنر باشد
بصید شیر عرین تاختن بر اسب عرن
ببسته بود سخن بر من از ستایش خلق
گرفته بود مرا دل ز شاعری کردن
ولیک طبع بدین باز میل کرد بلی
بجان بر آید خوی فرو شده بلبن
بشاعری بتو باز افتتاح کردم از آن
که قیمت سخن خوش تو دانی از هر فن
مگر خجسته بود بر من از مروت تو
بشعر گفتن باز ابتدا نهادن من
همیشه تا رود اندر پس شباط آذار
چنانکه پیش سفندار مذبود بهمن
عقیق را ننهد کس محل گوهر سرخ
جمست را نکند کس بهای در عدن
شنو سماع و صنم بین و مشنو و منگر
بگوش عمر، زوال و بچشم بخت، وسن
بمهر باد دل آسوده ی وصال تنت
ز ماه مهر جبین و آفتاب زهره ذقن
رفیق و همره رای تو گنبد اخضر
معین و مرشد جان تو ایزد ذوالمن
***
وصف مهرگان
و مدح ملک ارسلانشاه بن کرمانشاه از سلاجقه ی قاوردی کرمان
با چمن نا مهربان شد باز باد مهرگان
مهرگانی باده پیش آر ای نگار مهربان
ور گل می رنگ رفت و گلستان بی بوی کرد
از می گلبوی کن مجلس برنگ گلستان
لاله را با می عوض کن سیب را با نسترن
سرو را با گل بدل کن مورد را با ضیمران
بهترست از زعفران آخر عصیر از آزمون
خوسترست از شنبلید آخر ترنج از امتحان
دیده ی عبهر بسی خرمترست از یاسمن
دانه ی رمان بسی نافعترست از ارغوان
سیب سیمین تن به است از لاله زرین دهن
برگ زرین رخ به است از سوسن سیمین زبان
می کنون آور که بستد گونه از نارنگ می
جان کنون پرور که رزبان بستد از انگور جان
جان بهای بوسه گیر و بوس جان پرور بیار
مرد جام باده باش و جام مرد افکن بران
جان من بستان ببوسی و ببوسی باز ده
تا بلب هم جان ده من باشی و هم جان ستان
عشق و رادی ورزد آن کز نا کسی جوید گریز
دین و دنیا جوید آن کز مردمی دارد نشان
قسمتی دارم بدین از ملت صاحب کتاب
بهره ای جویم بدان از دولت صاحب قران
سید سلجوقیان فخر شهان روزگار
مفخر قاوردیان صدر ملوک باستان
ارسلانشاه بن کرمانشاه شاه بر و بحر
مایه ی ملک زمین و مادت عمر زمان
ظل چترش آسمان دولتست اندر زمین
عکس تاجش آفتاب ملتست اندر جهان
کوکب اقبال و فضلش مهر چرخ و چرخ مهر
نعمت انصاف و عدلش جان انس و انس جان
برق تیغش خشم شاهان کرده چون ابر بهار
باد گرزش روی گردان کرده چون برگ خزان
***
صفت شکارگاه
اندرین هفته شکاری کرد کز اخبار او
قصر بر قیصر قفس شد خانه بر خان آشیان
آهوان بزم گرد آهوان کوهسار
پره بستند و بر آشفتند چون شیر ژیان
هم بعون خام گور و قوت شاخ گوزن
بر گوزن و گور، گوری شد جهان چون جنان
شربتی خورد از رگ نخجیر، یوزش ناشتا
افسری شد بر سر خرگوش، بازش ناگهان
گر چه هست از بهر آن خورشید بر شیری سوار
ور چه گشت از بیم این، سیمرغ در کنجی نهان
بوسه بر پیکانش دادی جان آهو از کمین
چون بآهو بر بسفتی نوک پیکان از کمان
یافتند از تیر خسرو بهرمان گون کسوتی
آهوان مشک ناف از خون چو مشکین بهرمان
ریدک بادام چشم از آهوی بادام سم
خاک پر یاقوت کرد از خنجر یاقوت سان
هر کرا ترکی بزخمی غنچه ای زد بر کتف
در زمان او را گل سوری شکفت از روی ران
شاه بر حسب نشاط باده و عزم شکار
لهو را بگشاده طبع و لعب را بسته میان
چون زمین ساکن شد اندر رامشی کشور فروز
چون فلک برگشت گرد کشوری رامش کنان
گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف
گاه زوبینی بدست و گاه رطلی در دهان
تازیان گرد صحاری قافله در قافله
بختیان زیر شکاری کاروان در کاروان
گر کنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت
ور کنون چیند همای از روی آن دشت استخوان
بیند از بس چشم نخجیر و بنا گوش تذرو
دشت ها پر نرگس و کهپایه ها پر ناردان
ز آن نکرد آهنگ شیر شرزه کز بیم سنانش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیراز آسمان
شاد باش ای موسی عمران بچابک معجزه
دیر زی ای رستم دستان بشیرین داستان
نیک بختان را ثباتی نیک بختی را سبب
پادشاهان را حیاتی پادشاهی را روان
تیزی شمشیر دینی سبزی باغ امید
قوت بازوی عدلی سرخی روی امان
خشمت اندر شور خصم و نهیت اندر شر خلق
فتنه ای آتش کش است و آتشی فتنه نشان
گر نگشتی شاد جان از رنگ روی دشمنت
کس ندانستی که شادی باشد اندر زعفران
در ثنا نقصان عیبی و کمال آفرین
در سخا سود امیدی و زبان سو زیان
آنچه من دیدم در این تحویل سال از جود تو
نه بهار از ابر دیده است و نه از خورشید کان
ناگهان در عیش پیوستی و پیوندی ابد
شادمان درمی نشستی و نشینی جاودان
از سخای خویشتن کردی جهانی را غنی
وز نشاط خویش کردی عالمی را شادمان
بر سر شاهان نهادی تاج های پر گهر
بر میان خسروان بستی کمرهای گران
مرکب کهتر امیری بود کوهی باد پای
بخشش کمتر غلامی بود گنج شایگان
آسمان دیبا سلب گشت و هوا عنبر بخار
بوستان سیمین درخت و آدمی زرین مکان
هیچ می بر دست ننهادی که ننهادی ز دست
آنچه زو شد تا قیامت خسروی با نام و نان
از ثریا منتشر گشت این بزرگی تاثری
وز سر ندیب این حکایت گفته شد تا قیروان
داستان پادشاهان خوانده ایم ای پادشاه
کس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستان
همچنین در تاجداری و جهان بخشی بپای
همچنین در تاج بخشی و جهانداری بمان
نابریده عشرت عید تو از تحویل سال
ناگسسته بزم نوروزت ز جشن مهرگان
دشمنت زیر زمین و اخترت زیر مراد
عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان
پیش عکس تاج تو لمع هوا گوهر پریش
زیر پای تخت تو دست سپهر اختر فشان
***
و له ایضاً یمدح الملک جلال الملة و الدین
باز قصد اوج کرده ست آفتاب آسمان
تا ز گل ماه زمین افروزد اندر بوستان
راست گویی خسرو عادل جلال ملت است
کرده رای تخت زرین تا بیاراید جهان
باد گرد میوه دار و گلبن اندر گشت و ریخت
بدره های سیم این و صره های زر آن
راست گویی خسرو عادل جلال ملت است
رایگان برز ایران بگشاده گنج شایگان
در چمن صد برگ سوری عشق بازد با سمن
در میان درش اندازد عقیقی هر زمان
راست گویی خسرو عادل جلال ملت است
از پی توقیع، کلک ملک پرور در بنان
مهر مه، ضحاک بستان بود و، افریدون بهار
دارد اندر هر دو گامی ده درفش کاویان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست
زنده کرده از برای نام رسم باستان
آسمان از بوستان در آزمایش لعب خواست
تا ز خارا پرنیان رست و ز سندان بهرمان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست
دولت خود را بوجه فال کرده امتحان
نو بهار آورد بیرون روزی حیوان ز خاک
رخ بهامون داد رنگ از کوه و مرغ از آشیان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست
خلق را مهمانی ای فرموده و گسترده خوان
سوسن آزاد عنبر بوی در صحن چمن
از لطافت سروها را زنده گرداند بجان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست
پادشاهان پیش او چون بندگان بسته میان
گلبن پیکان شکسته خنجر سوسن بدید
کرد پر زرین سپر دشت و زره ور گلستان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست
[حزم خود را کرده بر احرار گیتی پاسبان
جادویی افزود فعل طبع در صورتگری
باغ حیران شد که دید او را بدیده آبدان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست]
داده اندر جشن نوروزی صلت های گران
چرخ هرچ اندر عدم چهره است بنماید همی
خاک و باد و آتش و آبش بدان همداستان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست
بر کشیده آب صفوت خنجر آتش فشان
آبدان چون جام کیخسرو همی از خویشتن
عکس هفت اقلیم در هر دیده بنماید عیان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست
باد پای و رعد بانگ و برق تک در زیر ران
بامداد ابر بهار اندر کنار لاله ریخت
هر چه مروارید گرد آورده بود از قیروان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست
شعر مختاری شنیده کرده پردرش دهان
عالم فرتوت برنا شد ز پیوند بهار
دوست شد با آتش آب و، خار با گل مهربان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست
تازه کرده رای پیرش بیعت بخت جوان
از فراوان مست و بی حد رود زن در گرد باغ
با شراب رامش انگیز و نوای غم نشان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست
گشته گردونش بشادی تا قیامت میزبان
هر زمان به بر فروزد روی شاخ نارون
چون نوا خوشتر سراید عندلیب شعر خوان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست
جبرئیل آورد منشورش بملک جاودان
بوستان را چون جوانان نیست از پیری اثر
پیش نتواند ستد زین نوبهار او را خزان
راست گویی خسرو عادل جلال ملتست
گفته اقبالش که با من تا جهان باشد بمان
***
چکامه ی مرصع مسجع
هم در مدح ملک معزالدین ابوالحارث ارسلانشاه بن کرمانشاه
صاحب کرمان
دی قاصد یار آمد نزدیک من از غزنین
ز آن سرو پری پیکر ز آن ماه بدیع آیین
احوال دل خسته اندر گله پیوسته
وز موی سحا بسته کاغذ شده مشک آگین
بگشادم و بر خواندم تر گشتم و درماندم
وز دیده فرو راندم سیل مه فروردین
کرده بدعا زاری جسته ز ملک یاری
وز حشرت مختاری فرهاد شده شیرین
در زیر دعا گفته کاین دیده ی ناخفته
تا کی در ناسفته ریزد زبر بالین
ای مهر تو بی حاصل یکرویه زمن مگسل
کز بهر تو هست این دل آتشکده ی برزین
نزدیک خردمندان نیکو بود ای عثمان
تو ساخته در کرمان من سوخته در غزنین
زین نکته بر آشفتم احوال بننهفتم
با قاصد او گفتم دارد خبر آن مسکین
کاینجا ز بر ما هم تا مدحگر شاهم
وز خدمت او جاهم بگذشت ز علیین
نهمار قوی دستم کز جود ملک مستم
وز دولت او هستم در غرفه ی حورالعین
گرشه نکند خوارم بالله که بدل دارم
کز دست بنگذارم در گاه معزالدین
بلحارث بی همتا شاه و ملک دنیا
کاین مملکتش بادا پیوسته بیوم الدین
شاهنشه بحر و بر کز تیغ فلک پیکر
زی خان رو دو قیصر فرمانش بروم و چین
مخدوم خداوندان خورشید عد و بندان
ملکش ز جهان چندان کز هند بقسطنطین
خواهد شدن از دولت قزوینش در ملکت
زین روی در جنت باشد لقب قزوین
در عرصه ی جباران گویند جهانداران
کآن قبله ی بی یاران شاهست و شهان فرزین
از آدم اگر سودی جز طینت او بودی
در شرع نیفزودی بر نار، محل طین
فرمانش بنیک و بد سدست هری را سد
ز آن بر در او گردد مرد از تبع باسین
گسترد ز بیداری بر خلق نکوکاری
گویی بجهانداری یزدان کندش تلقین
زو مرتبت شاهی بر ماه شد از ماهی
گر عمر ابد خواهی جز خدمت او مگزین
ای بذل تو سیم و زر ای کار تو کام و گر
ای رای تو ماه و خورای طبع تو رفق و لین
هرگه که بنی آدم گردند ز تو خرم
یابند همه عالم زر از تو مگر شاهین
و آنگاه که ناگاهان خواهی بد بدخواهان
کبکند همه شاهان تو شاه جهان شاهین
آن خنجر مینا گون هرگز نخورد جز خون
ز این است بطبع ایدون خون را مزه ی شیرین
چون رستم بن دستان از خصم جهان بستان
ز آن نیزه ی چون ثعبان ز آن خنجر چون تنین
در جنگ بکر و فرتر کان تو قادرتر
از بیژن و از نوذر از رستم و از گرگین
بر سوختن خصمان از قلبگه میدان
در حمله نگویی هان کز خون بنرانی هین
روزی که بری حمله زی پارس بر آن تکله
بندند امرا جمله شیراز و پسا آذین
جامیش دهی از غم زخمیش زنی محکم
سجنش کنی از طارم وز سجن کنی سجین
از ریختن خونی ناچیز شود دونی
کآنجا بشبیخونی سیمین شود و زرین
تا دهر بیارامد وین فتنه بینجامد
گویند که شاه آمد زو یافت جهان تسکین
در آرزوی آنم کاین عیش کند جانم
تا بر تو ثنا خوانم بر دشمن تو نفرین
هر چند بسی کوشد هم جامه ی غم پوشد
او خون جگر نوشد تو شاه می نوشین
کس با تو نیاشیبد کش بخت بنفریبد
اقبال تو نشکیبد کو را نکشد در حین
هر کو ز تو بر تابد تیغ تو بر او تابد
از رای خود آن یابد کز دفتر خویش افشین
تو فضل ملک دانی و ایشان شل ما کانی
چون حربه ی یزدانی هرگز نبود زوبین
ملک تو مرفه شد دست همه کوته شد
کالمنة لله شد توقیع ترا تزیین
هر کو بسخن نازد در شعر سر افرازد
تا حشر نپردازد اوصاف ترا تبیین
این بنده کز آن حضرت ره جست در این دولت
دانست کزین خدمت یابد شرف و تمکین
امروز بحمدالله شادیست بدو همره
وز دولت و بخت شه زین پس نبود غمگین
زین طبع خوش پرضو آورد عروسی نو
آخر نظر خسرو روزی بودش کابین
تا خط نکو رویان بر سیم کشد قطران
چون جادوی پر دستان سنبل کند از نسرین
بر مهر طراز آرد مه را بگداز آرد
وز مشک فراز آرد بر دیبه ی چین پرچین
با ملک خود از یزدان منشور ابد بر خوان
فتنه ز جهان بنشان در صدر شرف بنشین
بادات ببهروزی روزی همه پیروزی
تا در سپه افروزی توزی ز معادی کین
چرخت زبن دندان از بخت برد فرمان
با چرخ بزرگی ران وز بخت بلندی بین
تا شکر و ثنا باشد سرجمله ترا باشد
از بنده دعا باشد وز خلق جهان آمین
***
و له یمدح الامیر عضدالدین لاجین الخازن
ای گرد گل از سنبل پرچین تو پرچین
روی بت چین از پی پرچین تو پرچین
پرچین علم و شی گلزار نگردد
چون گشت علم بروشی چین تو برجین
مانی بتناسخ همی ارثنگ بسوزد
از دهشت بیغاره ی پرچین تو برچین
گر باد معنبر نشد از سنبل بستان
گو عنبر از آن سنبل پرچین تو برچین
گلزار نگارین شد بنمای نگارا
یک ره بنگار چمن آن روی نگارین
گاه از لب و دندان و گه از خط و بنا گوش
زیور بدرختان برو زینت بریاحین
یاقوت بگلبن ده و لؤلؤ بشکوفه
عنبر بشاقیق ده و کافور بنسرین
چون منقصت سرو و قمر جویی برخیز
چون مفسدت لاله و گل خواهی بنشین
از باده ی ناب و سمن تازه فراز آر
یک دست بخورشید و دگر دست بپروین
تامی گل شیرین شکفد ز آن رخ زیبا
تا من شکر لعل چشم ز آن لب نوشین
هر چند که پیش از لب و روی تو در آفاق
رسم شکر لعل نبود و گل شیرین
چونانکه نبود ابر چو برق و که چون باد
الا فرس خازن خورشید سلاطین
کان کرم و بحر سخاو فلک فضل
عین دول و تاج سپاه و عضد دین
لاچین که چو او لعب نماید بملاعب
گوید اجل اندر دل اعدای ملاعین
کز هیبت محشر برهد روز قیامت
هر شیئی که لاشی شود از خنجر لاچین
[ای تاج سر دولت و زور تن ملت
چشم سر آن گشتی و بازوی تن این
آن را همه تزیینی و این را همه تذهیب
این را همه ترتیبی و آنرا همه تسکین]
از گوهر مدح کف راد گهر افشانت
دیوان ثنا گوی تو چون دفتر افشین
وز آتش هول سر تیغ فلک آسات
محراب جفا جوی تو چون قبله ی برزین
مردم کشی آموخت کمند تو بتمساح
دشمن کشی آموخت کمان تو بتنین
در عالم صورت چو دگر رستم نبود
از طالع میلاد تو میلادی و گرگین
این ملک سپهرست و رسوم تو ستاره
تیر تو شهابست و معادیت شیاطین
[هر تن که سرش را خطر تیغ تو باشد
از آتش و الماس کند بستر و بالین]
شاهین که ز دست تو فرود آید بر صید
از دیده بپوشد بصرش مخلب شاهین
دینار عطای تو ز دینار فلک به
کو رفته بمیزانست این رسته ز شاهین
رویت اثر راستی قول خدای است
بر احسن تقویم و قسم گفتن و التین
گر فر تو بر طینت آدم نگذشتی
بر نار پدیدار نگشتی شرف طین
ور بچه ی تکسین نسزیدی بغلامیت
اکسیر امارت نشدی گوهر تکسین
عالی شرفی دارند از دست و سر تو
شمشیر گهر دار و کلاه گهر آگین
وقتی که به پیکان بگشایی گره ی مهر
روزی که بشمشیر ببندی کمر کین
در حلق ببندد دم و در تن بمرد جان
از تیغ ببارد سرو از خون برود هین
باشد اجل از فتح تو چون شاخ به نیسان
گردد امل از بیم تو چون برگ به تشرین
مریخ ز تیغت ز من و جوزهر از درع
خورشید ز جودت خجل و ماه نواز زین
و آنگه که باقبال برویی و بر آیی
گرد سر بیچاره و گرد دل غمگین
گوش بخلا را برهاند بمساکن
فریاد رسیهات ز فریاد مساکین
در هر که ببینی اثر محنت فرهاد
با شیش چو خسرو سبب نعمت شیرین
ای مرتبت از حشمت تو داشته اجلال
وی مکرمت از دولت تو یافته تمکین
نهمار جهان چون اثر خاطر من گشت
تا زیور انعام تو بر بست بساتین
آفاق عروسی است که در عقد مسرت
آنگاه در آید که بود لهو تو کابین
از مایه ی احسان تو هر روز همی ابر
در باغ مهیا کند اسباب تحاسین
خلق تو برد باد، ریاحیان را تحفه
مدح تو کند فاخته، قمری را تلقین
آیین طرب نیک بوجه است و بترتیب
ترتیب چمن سخت برسم است و بآیین
می خواه و گل تازه و روی بت یغما
و آنگاه همی نوش و همی بوی و همی بین
زین بحر معانی که پر از گوهر فخرست
هر در که بطبع تو پسند آید بگزین
هر بیت کزین بنگری ایوان بهشت است
کز حله ی فردوس برو بسته ام آذین
احرار درود تو فرستند بکرمان
آن روز که این شعر بخوانند بغزنین
تا نزد خردمند روا نیست بشطرنج
لعب رخ از اسب و روش شاه ز فرزین
از قوت عزم تو فلک باد بتدویر
وز زینت رای تو جهان باد بتزیین
گه میل موالیت ز فروار بفردوس
گه معدن اعدای تو از سجن بسجین
یک بیت معزی که مرا به ز دو دیده است
در آخر مدحت بدعا کردم تضمین
بر نطع ظفر باد سر تیغ تو کرده
شاهان مخالف را شهمات بتعیین
***
مدح شاهزاده شهاب الدوله ملک تكین گوید بطریق
سؤال و جواب
روزی سؤال کردم ازین عقل دوربین
کز بهر شاهزاده ی خود گویم آفرین
گفت ار ترا خیال امیر امتحان کند
باید که ممتحن بنمانی و شرمگین
گفتم بحسب طاقت و وسع توان خویش
عاجز نیایم ار شودم بخت او معین
گفتا کمال من بهنر چون خیال اوست
رمزی بپرسم از تو چه داری بیار هین
***
شمشیر
جرمی ز آب و آتش و الماس و نقره چیست
آتش در آب و نقره در الماس او عجین
کافور سوده ریخته بر بهرمان هند
سیماب قطره ساخته از پرنیان چین
هم خان ترک از او بسر اندر کشیده ترک
هم شاه چین از او برخ اندر فکنده چین
گفتم که این یمانی میمون یمین اوست
کز یمن جود را بیمینش بود یمین
***
اسب
گفت آن براق پیکر برق آزمای چیست
درنده ی هوا و نوردنده ی زمین
اکلیل بسته بر سر و مه زیر دست و پای
پروین نهاده بر دهن و مهر بر جبین
از مهر او بخندد شمشیر در نیام
وز بیم او بگرید شب شیر در عرین
گفتم خجسته مرکب دریا گذار اوست
آن کوه زیر دریا و آن باد زیر زین
***
دست بخشنده ی ممدوح
گفت آن هزار بار به از آفتاب چیست
کز نور او نماند کس اندر جهان حزین
بارنده تر ز ابر و تواناتر از فلک
عالیتر از گمان و مهناتر از یقین
بخشنده ی یسار و ستاننده ی ثنا
دارنده ی حسام و پذیرنده ی نگین
گفتم که این سپهر نوال از قیاس هست
دست شهاب دولت عالی ملک تکین
شهزاده ی جهان و سر آغاز افتخار
پیرایه ی ملوک و خداوند راستین
آن کیقباد همت و افراسیاب اصل
نوشین روان مروت و اسفندیار کین
دریای فخر و ملک سخا و جهان علم
فخر جهان و رونق ملک و پناه دین
کل کمال و غایت فرزانگیش راست
هر جزو از آفرینش او آیتی مبین
بر شرطه ی امید کشد بذل او شراع
برشه ره نیاز کند جود او کمین
مر زایرانش را همه سال از عطای او
چون روی سکه باشد دامان و آستین
بر خود از آن نهاد فلک نام تو سنی
تا کی ملک تکینش نبیسند بر سرین
ای آفتاب ملک، سرشت آفریدگار
در سایه ی تو فر فریدون آبتین
چون مهر بی محاقی و چون ماه بی زوال
چون روح بی نظیری و چون عقل بی قرین
انگشتری و تیغ شد اصل امید و بیم
از حرمت یسار تو و قوت یمین
کلک تو همچو نحل میان بسته زار و زرد
ز آنست با عدو و ولی زهر و انگبین
گر طنت تو قدر پرستش نداشتی
جایز چگونه بودی مسجود نار، طین
جود تو گشت فایده ی مدح را سبب
عزم تو کرد قاعده ی فتح را متین
تا در سخا یمین تو خصم یسار تست
با یسر همعنانی و با یمن همنشین
آثار نعمت تو نه همداستان بود
کاندر جوار تو پس از این خون خورد جنین
یابد بمدحت تو کتابت محل وحی
هر بیت از او بوصف تو روحی شود امین
در دست مادح تو ثنای ترا قلم
در پرده ی صریر سراید همی حزین
گوهر شناس شد قلم من ز بس که کرد
از کان نظم گوهر مدح ترا گزین
آن شاعران که نور سخای تو دیده اند
خورشید را ز هجو بدرند پوستین
تا چون عروس باغ بپوشد لباس حور
گلبن گهر فشان شود و باد نافه چین
در باغ دولت تو بنیکی روا کناد
ایزد بجست حال تو دعوات مسلمین
خوش باد چون هوای بهارت همیشه دل
وز حلق خصم رفته چو ابر بهار، هین
لهو تو سازوارتر از طبع نوبهار
عیش تو خوشگوارتر از بوس حور عین
***
در مدح شمس الوزراء سعدالدوله ناصرالدین کسری سعید
مهرگان با گل و مل مایه ی مهر آمد و کین
که بدان داد بمهر آنچه بکین بستد از این
گونه و بوی گلست آنکه بمل داد هوا
کسوت و عطر ملست آنچه ز گل دید زمین
باد چون تاخت که در دیده ی گل بیزد خاک
مهر چون خواست که از روی چمن خواهد کین
چمن از هولش در طبله فکند اندر وقت
گلبن از بیمش در رزمه نهاد اندر حین
گر چو ابر از مه آذار شود در افشان
ور چو باد از گل نوروز بود مشک آگین
مهرگان نزد خردمند به است از نوروز
نار در مجلس بسیار به است از نسرین
ور بنوروز همی سبزه و لاله و شکفه
یافتند از فلک و ماه و ثریا تزیین
ور گل از عنبر و شنگرف و شکر بودند آنک
بوی خوش بودش و رنگ تر و روی شیرین
ور همی لاله سر از معصفر و باده و مشک
که بهم داشت، بر افروخت بفردوس برین
خوشه ممزوجست از عنبر و شنگرف و شکر
آبی از معصفر و باده و مشکست عجین
گر بهار آن روز از بهر تماشای ملک
از گل لعل همی بست چمن را آذین
مهرگان پرورد اکنون ز پی بزم وزیر
سیب سیمین را در سایه ی برگ زرین
اثر دولت سعد و مد نصرت و فتح
شرف خنجر و کلک و سبب تاج و نگین
سعد دولت فلک اعیان کسری سعید
صاحب عادل شمس الوزرا ناصر دین
آنکه رایش بهمه کار کشد جز بستم
و آنکه دستش بهمه چیز رسد جز بقرین
حزم او بر سپه نایبه بر بست گذر
عزم او بر گذر حادثه بگشاد کمین
جود و جان را بکف و بذل ثباتست و حیات
داد و دین را بدل و رای پناهست و معین
روح نبساود بی خدمت او جام جنان
طبع نپذیرد بی نعمت او جان جنین
تف خشمش را چون ماء معین باشد سنگ
نقش مدحش را چون سنگ بود ماء معین
مادحش را اجل آید چو بداند تزویر
خازنش را عجب آید چو ببیند شاهین
دست او داد سخا را بتمامی انصاف
دل او کرد خرد را ببزرگی تلقین
ای جهان را ز شرف بدر جلال اندر صدر
وی شرف را بجهان زین کمال اندر زین
داد را تربیت لطف تو احسان قدیم
ملک را معجزه ی کلک تو آیات مبین
اصل عالم را خیر تو بهر خلق ضمان
نسل آدم را خلق تو بهر خیر ضمین
مهر تابان را در سایه ی جاه تو شرف
شیر گردون را در پایه ی امن تو عرین
ملک و دولت را از رای تو حصنی است بلند
دین و دنیا را از حزم تو سدی است متین
گنج یسری بیسار و بیمین عالم یمن
ای چو گنج از تو یسار همه عالم بیمین
[هر که فر تو نخواهد ببلای فرهاد
و آنکه شر تو نجوید ببهای شیرین]
تا خردمندی پیرایه ی ملکست مدام
تا خداوندی در منزل تختست مکین
چون خردمندان در بزمگه ملک خرام
چون خداوندان در پیشگه تخت نشین
***
ایضاً من غرر قصایده
یصف فصل الخریف و یمدح الملک عضدالدوله مغیث الدین
فنا خسرو شهنشاه بویی
در آبدان بنفشه سمن شد ز مهرگان
دینار گشت پیکر مینای بوستان
بدرید آب سینه ی ماغ اندر آبگیر
بر بود باید شهپر سیمرغ از آشیان
بیجاده در نشست بمرجان نارون
الماس بر دمید ز مینای ضیمران
انگور چون گداخته لعلیست در شبه
نارنگ چون فروخته ناریست بی دخان
پنهان ز ماه مهر دل غنچه را اثر
پیدا ز مهر ماه رخ سیب را نشان
دست خجسته را می آسوده در قدح
درج ترنج را در نا سفته در میان
نعمت کنون بود که هوا شد چو کیمیا
شادی کنون رسد که زمین شد چو زعفران
گر اصل مشک را حکما خون نهاده اند
پس چون ز مشک خوشه همی خون شود روان
از غارت و غنیمت نوروز و ماه مهر
می را رسید بوی گل و رنگ ارغوان
شاخ درخت گفت که من زر دهم چو شاه
بادش بدین دروغ ببرد همی زبان
ببرید کف میر پی کان شاهوار
بگشاد جود شاه در گنج شایگان
دانی که چشم نرگس پر زر چرا شده است
در خواب دیده باشد دست خدایگان
ور نار نیست بسته ی تهدید او چراست
هر قطره خونش حلقه ی هر پاره استخوان
خاطر بدان مده که چرا زرد شد درخت
و اندوه این مخور که چرا پیر شد جهان
مندیش اگر زمانه همی کین کشد از این
مشکوه اگر سپهر همی بد کند بر آن
دل بر سماع پست نه و آتش بلند
تن در جهان پیر ده و باده ی جوان
طبع و دل از رخ و بر سیمین بران گشای
بوس و می از لب و کف شیرین لبان ستان
بر خور بفضل نعمت یزدان ز روزگار
بر زن بپشت حشمت خسرو بر آسمان
خورشید ملت و دل داد و مغیث دین
بازوی دولت و سرشاهان کامران
شاهنشه مظفر و دارای بر و بحر
پیرایه ی زمانه و مخدوم انس و جان
ناهید لهو گستر و برجیس دین پژوه
کیوان شاه پرور و خورشید ملک ران
با عفو او زمین چو هوا روشن و سبک
با خشم او هوا چو زمین تیره و گران
اصل نشاط او سبب لذت بهار
فرع سخای او مدد نعمت خزان
اندر جوار مدحت او معدن مراد
و اندر پناه خدمت او منزل امان
نادیده صدر او و ندانسته قدر او
خورشید کار دیده و گردون کاردان
اقبال او شود ببقا خلق را ضمین
شمشیر او کند بظفر ملک را ضمان
***
صفت میدان کارزار
چون از وصال درع بخندد لب حسام
چون بر فراق تیر بنالد دل کمان
گه سرکشان بخوردن خنجر کشند کام
گه پر دلان بمژده ی کشتن دهند جان
از زور سم اسبان لاشی شود زمین
وز زخم تیغ مردان فانی شود زمان
روید چو موی بر بدن خستگان زره
بارد چو آب در جگر تشنگان سنان
از پنج حس برون شود آثار چار طبع
در هشت گنبد اوفتد آشوب هفت خوان
بیرون جهد کمیت فنا خسرو از کمین
و اندر پرد خدنگ شهنشاه در کمان
پولاد پرنیان صفت آبگونش را
یکسان شود بریدن پولاد و پرنیان
از کوه گاه زخم گرانتر کند رکاب
وز باد وقت حمله سبکتر کند عنان
برقی گرفته در کف و ابری بپیش روی
ماهی نهاده بر سرو چرخی بزیر ران
گردان شوند پیش قوی زخم او ضعیف
شاهان فتند زیر نگون چتر او ستان
بر خصم و یار شاه ببینی ز تیغ شاه
قادر زیان و سود بجان و بسوزیان
این را بزر ز غارت آن کرده محتشم
و آنرا بجان ز کشتن این بوده میزبان
جز حزم او که گفت قضایی قضا حجاب
جز تیغ او که دید بلایی بلانشان
[ای سینه ی سران شده تیر ترا هدف
وی خود خسروان شده تیغ ترا فسان]
عزم تو چیره دستی مردان روزگار
خشم تو بردباری شاهان باستان
انواع امرهای ترا چرخ کار بند
اسباب رزم های ترا عقل قهرمان
جان را کفت ضمان و خرد را دلت ضمین
دین را دلت مکین و سخا را کفت مکان
ملک از تو فخر گستر و داد از تو شاد کام
فخر از تو ملک پرور و دین از تو شادمان
قتال جان فزایی و جبار دلگشای
غدار ملک بخشی و قهار مهربان
خورشید اگر نهاد سخای تو نیستی
نفروزدی زمانه و زر ندهدی بکان
ور آسمان بلندی تخت تو داشتی
از روز آخرت نرسیدی بر او زیان
در چین و هند لشکر فغفور و جیش رای
آثار عزم و حزم تو دیدند ناگهان
تا ز استخوان سوخته و خون بسته شان
ز آن دار چینی آمد و زین دار پرنیان
روی درت شناخته چون روی آفتاب
راه سخات کوفته چون راه کهکشان
بذل کف تو نعمت صنعا و خالدات
خاک در تو قبله ی قنوج و قیروان
ای رسته در سخای تو مال من از سخن
وی رسته در هوای تو جان من از هوان
افکندم از پی تو سخن را در انتظار
آوردم از پی تو خرد را در امتحان
تا شد بدیهه های مرا سحر پیشکار
تا شد قصیده های مرا عقل ترجمان
اوصاف چون تویی نتوان گفت سرسری
احسنت چون تویی نتوان یافت رایگان
در صد هزار سال نگویند مدح تو
اندیشه و دل و سخن و خامه و بنان
بر معجزه چگونه توان زد بجادویی
بر آسمان چگونه توان شد بنردبان
چون من ز جاه و جود تو جستم محل و مال
چون من بنام و بانگ تو رفتم ز خان و مان
آراستی قبول من از مجلس رفیع
و افراشتی محل من از گنبد کیان
هرچ از تو از هزار شنیدم یکی خبر
بر هر یکی هزار بدیدم کنون عیان
در طبع ها نشاطی و در چشم ها بصر
در جسم ها حیاتی و در نفس ها توان
پیش دل من است که چون رخ بره کنم
بی خدمت تو بر چه صفت باشم و چه سان
بر حسرت تو فکرت و بر مدح تو ضمیر
بر صورت تو دیده و بر مهر تو روان
فرموده ای تو یکسره اسباب را حله
بخشیده ای تو جمله بضاعت کاروان
در فر و دولت تو چمیده بعز و ناز
از مدح و بخشش تو رسیده بنام و نان
سود تن موالی و محسود اهل فضل
دود دل معادی و خورشید دودمان
از دیده در هوای تو پر گل کنم کنار
وز طبع در ثنای تو پر در کنم دهان
سالی چهار شعر فرستم بچار وقت
چون چرخ در بلاغت و چون مهر در بیان
وصف نگار و باده بتحویل سال و عید
نعت بهار و تیر بنوروز و مهرگان
تا سروران زنند ز فرزانگان مثل
تا خسروان کنند بر آزادگان قران
از سروری بناز و بفرزانگی ببال
در خسروی بپای و بر آزادگی بمان
بادا ز فخر و فر تو انس دل ملوک
بادا ز عیش و عمر تو جان جهانیان
فخر تو بی کرانه و فر تو پایدار
عیش تو بی نهایت و عمر تو جاودان
***
مدح ابوعمر بن محمد خازن
ای هنر آرای مهتر متدین
فخر مکانی و مفخر متمکن
ای ز مروت وجود جود تو واجب
وی ز لطافت بقای شخص تو ممکن
مثل تو اندر خرد خیالی فاسد
ذات تو اندر جهان سپهری کاین
حال سخا را کف تو اول و آخر
ذات خرد را دل تو ظاهر و باطن
ای سبب بغیت و معین اکابر
وی ثقت دولت و امین خزاین
خلق جهان را مروت تو مربی
باز جهان را کفایت تو مزین
بو عمر بن محمدی و بدین روی
اینت بعدلست و آن بخلق مقارن
گاه سخا آفتابت است معلم
گاه سخن جبرئیلت است ملقن
لاجرم از غایت تو کل و اخلاص
فارغی از ریبت منجم و کاهن
خود ز صلاح تو تا قیامت با تو
رنگ نگرداند اختر متلون
چون شرفت موضعی نجست کواکب
چون سخنت گوهری نیافت معادن
جود تو بنمود فعل گوهر راکب
رای تو بگشاد روی کوکب ثامن
نامه ی تأیید را ز فتحی مضمون
اهل سمرقند را برزقی ضامن
در همه شهر از قیاس من وطنی نیست
کز تو نه خیر است بهره ی متوطن
گر تو امین خزاین شه شرقی
با تو چرا نیست دستگاه تو ایمن
خازن سلطانی و خزانه ی اقبال
جز تو ندیده است کس خزانه ی خازن
کرد طمع را هوای بذل تو مسکر
کرد خرد را می سخای تو مدمن
هست چو داود را بدست بر آهن
امر ترا در قلوب خلق براهن
حلم تو چون کوه بود کز تو صداوار
طعنه ی طاعن رجوع کرد بطاعن
جنبش چرخ ارنه بر مصالح تستی
از قبل خدمت تو گشتی ساکن
مرد که در نعمت تو گردد کافر
نیز نخوانندش اهل ایمان مؤمن
من چو نهم روی در سفر بمراحل
شکر تو مهتر برم بر اهل اماکن
ز آنکه کسی کو جزا ز تو باشد شاکر
نزد خردمند کاذب آید و خاین
خاطر شاعر چو مدح زفت سگالد
نظم شود ناتوان و معنی حاقن
و آنکه شود بی مروتی را مادح
ذات مروت شود مر او را لاعن
آنچه من از اهل این دیار شنیدم
درّ یمین تو باشد اصل میامن
عالم محسن تویی و عالم احسان
جوهر ایقان تویی و اختر متقن
تا فلک است و زمین زمین و فلک را
اختر متقن تو باش و عالم محسن
[از قبل فضل همچنان متفضل
در سبب علم همچنین متدین]
***
چیستان در صفت ابر
مدح صدر عمید نورالملک زین الدین اسحاق بن معمر
چیست آن دریا که چون پر گشتش از گوهر دهان
زرد رویی بر گرفت او را ز کحلی پرنیان
حله بافی کرد در سیماب سیما کارگاه
نقشبندی کرد بر پیروزه پیکر بهرمان
سایه گسترد و بدان خورشید زاد اندر زمین
زهر خورد و نوش گشت اندر مسامش در زمان
ساحل او کوهسار و لجه ی او آفتاب
دور او اندر زمین و موج او در آسمان
گاه پر مرجان شبه ست و گاه پر لؤلؤ صدف
گاه پر کوکب سپهر و گاه پر آتش دخان
از تک او تیره باشد روز لیکن بی غبار
وز خوی او زنده گردد مرده لیکن بی روان
پیش ازین گر مهره از ماران نمودی او کنون
مهره ها دارد کزیشان مار بنماید عیان
او سیه زاید برنگ و هر چه زو زاید سپید
او سبک خیزد بنفس و هر چه زو خیزد گران
بی دلی گریان بود هنگام تیر انداختن
باز خندان دلبری گردد چو بندازد کمان
مسرفست او لیک تا آن حد که از اسراف او
چون ببخشیدن در آید خصم او گردد مکان
سرخ رو آیند ازو نو لعبتان اندر بهار
زرد رخ گردند باز از خصم او اندر خزان
آنچه او در بحر و بستان با صدف کرده ست و گل
اندرین ملک از کفایت با خرد کرده ست و جان
نظم و نثر قبله ی احرار و صدر روزگار
دست و کلک سید کتاب و فخر دودمان
نور ملک اسحاق معمر زین دین معمار فضل
آنکه زو عمر هنر معمور شد تا جاودان
از کفایت چون سپهرست از مکانت چون زمین
از صفادت چون یقینست از لطافت چون گمان
چشم را بی الفت او خواب ندهد کو کنار
طبع را بی جود او شادی نیارد زعفران
معتمد در ملک و اندر ملک خود نا معتمد
مهربان بر زایر و با مال خود نامهربان
دست چون ابرش بطبع افروختن چون آفتاب
بزم چون نوروزش از زر ریختن چون مهرگان
کار هر صامت بینجامد چو آغازد سخا
دست هر ناطق فروبندد چو بگشاید زبان
فکرتی دارد که باد از لطف او گردد خجل
خاطری دارد که آب از نظم او گیرد نشان
از امان علم اویند اهل علم اندر پناه
وز پناه حزم اویند اهل فضل اندر امان
استخوان کردار بی مغزست کلک او و هست
گشته خون از بیم او مغز عدو را استخوان
تیغ اگر شایسته بودی مدحتش را چون قلم
آهن اندر کان چونی در بیشه بربستی میان
ور ثبات رای او بودی عدیل فعل نفس
صورت چرخ نگون در آب بنمودی ستان
ای بدین پاک روی ملت صاحب کتاب
وی برای نیک پشت دولت صاحبقران
آفتاب رایت ار محسوس بودی، زیراو
چشم نابینا بدیدی راه سیمرغ آشیان
منتهای وصفت ار معقول گشتی پیش او
آن غلو کردی خرد کز سحر بگذشتی بیان
نوبهار اندر سحابست آفتاب اندر شهاب
نظم شکر بارت اندر خامه ی گوهر فشان
لعبتان داری بطبع اندر ز معنی های بکر
ماه وش برجیس رخ ناهید دل خورشید سان
دل نشان و دل گشای و دل زدای و دل ربای
دل نواز و دل فریب و دل فروز و دل ستان
بهتر از رادی و نام نیک، روز دسترس
خوشتر از مستی و بوس دوست، اندر بوستان
کان معنی یافت اندر گوهر لفظ تو عقل
خیره شد ز آن دل که از گوهر پدید آورد کان
من که در خدمت همی تقصیر کردم پیش از این
سود برد از راه معنی وز ره صورت زیان
ز آنکه گفتم چون چراغ من به پیش شمس او
نور ندهد، بهتر آن باشد که بر تابم عنان
در بهشتی چون نسیم آرم ببرگ نسترن
در بهاری چون شمیم آرم بشاخ ضیمران
رای ملک آرایت این معنی درین فکرت بدید
قوت خویش آشکارا کرد و ضعف من نهان
امتحانی کرد و این اقدام را دستور بود
شاد باد آن دل بخود کاین دل بدوشد شادمان
گرنه از مهر تو کردی نفس را این آرزو
ورنه در امن تو بودی طبع را این امتحان
نظم در خاطر نهان گشتی و نطق اندر ضمیر
دست در بازو فرو رفتی و کلک اندر بنان
تا بهر فصل بهار از بهر گردن بند گل
زر سرخ آرد سحاب قیر فام از قیروان
تا خط مشکین معشوق و رخ رنگین دوست
عنبر از پروین بر آرد آفتاب از پرنیان
از فلک هر برتری کاندر فلک باشد بگیر
در جهان هر آرزو کاندر جهان باشد بران
تا نباشد لهو بی گردون نصیب طبع کس
تا کس از تدبیر، اسب بخت نارد زیر ران
باد با لهو جوانت معتکف گردون پیر
باد با تدبیر پیرت متفق بخت جوان
***
فخرالدین شرف الدوله خواجه سعدالملک
دو قاصدند جهان را بسوی صدر جهان
از اورمزد دی و غره ی مه رمضان
دو نامه دارند از روزگار و از گردون
قضا بکلک ازل کرده هر دو را عنوان
فصول هر یک بر نکته ای شده مقصور
که چون بخوانی انس دلست و راحت جان
بفخر دین شرف الدوله خواجه سعدالملک
اجل سید عالم پناه دولت خان
که ای فلک را حزم تو چون زمین مرکز
که ای زمین را رای تو چون فلک بنیان
بپای چندان کآمد شد دی است بدهر
بحرمت رمضان پیش خسروان جهان
چو شاخسار در آن حاسدت برهنه بدن
چو روزه دار در این دشمنت فسرده دهان
کفایت و خرد و دانش و دهای تو پیر
مسرت و هنر و بخت و دولت تو جوان
***
تعریف خط و شعر حسین طاهر بلفتح
حسین طاهر بلفتح خواجه زاده ی من
غذای جان و شفای دل منی بسخن
گهم ز مدح تو پر ماه و اخترست ضمیر
گهم ز شعر تو پر در و شکرست دهن
بهر عمل دل قوت شوی بقوت دل
بهر نفس دل گوهر شوی بگوهر تن
سمنبران همی از لطف شعر و حسن خطت
بماه بر خط سنبل کشند گرد سمن
همه هوای دوات و امید خامه ی تست
که مشک ناب شود خون آهوان ختن
مگر سر قلمت هست پای ذوالقرنین
که بسپرد بسیاهی جواهر روشن
عروس لفظ تو از آفتاب تا بد روی
چو شاه شعر تو بر آسمان کشد دامن
ترا چو قوت عقل تو داد مایه ی فضل
در این فنت بنهادند سر کشان گردن
حسام عقل بر آهنج و ملک فضل بگیر
سر بلا ببر و گردن نیاز بزن
زیاد من نشود بیش مدحت تو بزرگ
اگر بفضل بر آیی بگرد خرده ی من
***
در ستایش امیر عضدالدوله مغیث الدین شاهنشاه بویی
ای چون فلک بلند و چو خورشید بی قرین
هم اختر سپهری هم افسر زمین
خرمتر از امیدی محکمتر از خرد
عالیتر از گمانی روشنتر از یقین
با بخت همعنانی با عیش همزبان
با چرخ همنشانی با خلد همنشین
صدر جهان شوی چو نشیند بصدر تو
فخرالملوک بازوی دولت مغیث دین
شاه جهان شهنشه بویی پناه ملک
آن خسرو هزار فریدون آبتین
گردنده آسمان ز چه شد ایمن از فساد
ز آن شد که داغ دولت او داشت بر سرین
دامن کشند شاهان از فخر بر سپهر
هر گه که بنده وار ببوسندش آستین
زیر نگینش باد جهان ز آنکه این جهان
چون خاتمست و کنگر ایوان او نگین
***
و له ایضاً یمدح نظام الملک یوسف بن یعقوب
ای نظام دین و ملک و ای پناه ملک و دین
خلق را روحی و شاه شرق را روح الامین
آگهی از سر لوح و واقفی بر سر چرخ
چون بر انفاس سخن گویان کرام الکاتبین
پیشگاه شرق و غربی پادشاه علم و عقل
آسمان فتح و فخری آفتاب داد و دین
چون جهان اندر پناه عدل تو آرام یافت
خدمتت گشت اعتصام خلق را حبل المتین
هر شب از بالای عرش افتد ندا در آسمان
ما خلقنا یوسف الا رحمة للعالمین
***
خمریه
در مدح سلطان ارسلان شاه بن مسعود غزنوی
ای می کجاست آن رخ چون آفتاب تو
بر ما چرا دراز کشید این عتاب تو
چون آفتاب بر فلک لهو نور ده
تا گرم عیش گردم در آفتاب تو
گر آسمان حلاوت مستی بداندی
بر چیندی ستاره ی سعد از حباب تو
گلگون گلابی و ز لطیفیت جان همی
رنگ گل تو گیرد و بوی گلاب تو
در مذاب گردد مغز پری و حور
از آز و آرزوی عقیق مذاب تو
آن آتشی که سنگ ز عکست بسوختی
گر آبگینه ز آب نکردی نقاب تو
تو پای در رکاب نه خوبی و گرنه ماه
از مهر بوسه ها زندی بر رکاب تو
تو صورت نشاطی و شاید که جان بود
از بزم پادشاه سلاطین خطاب تو
شاها نشاط مجلس انست خجسته باد
وز جام فتح باد نشاط شراب تو
تو فتح باب عدلی در نوبهار ملک
فضل خدای باد همه فتح باب تو
دریای دولتی تو و ما تشنگان آز
سیراب و تازه روی شدیم از سحاب تو
در خشم، بردباری و در عفو، کامکار
کز خشم و عفو زاد درنگ و شتاب تو
گردون دل زمانه بشادی قوی نکرد
تا تیغ فتح بر نکشید از قراب تو
امروز اگر بتیغ سؤالی کنی ز چرخ
الا بقتل خصمان ندهد جواب تو
آن آتشی چو عزم عدو سوختن كنی
کاندر زمان بچرخ رسد التهاب تو
خصم از شکوه عدل تو بگریخت چون شهاب
از جرم نیم چرخ نجسته شهاب تو
دانند سركشان که چو رای آیدت برزم
شاهان شیر گیر ندارند تاب تو
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان تویی
کز فتح و نصرت است مجییء و ذهاب تو
دولت بجست کامه و ملک آرزو بیافت
از رای خصم جوی و دل فتح یاب تو
تا رخ دور بیند دایم صواب خویش
بر تخت ملک ماندن بیند صواب تو
چون داد را برانده ای اندر حساب خلق
با چرخ بی فذلک باشد حساب تو
تا جز بکل خویش نباشد مآب جزو
بادا بپادشاهی و شادی مآب تو
از فتح باد نصرت خرداد و تیر تو
وز بخت باد دولت ایلول و آب تو
بر باغ تاج و تخت بزان باد باد تو
در جوی امر و نهی روان باد آب تو
***
هم در مدح سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
ای تخت را بکام رسانیده
وی تاج را بنام رسانیده
ای ملک را بخدمت عمر خود
در عالم دوام رسانیده
دولت بپشت خنجر تو خود را
در منزل نظام رسانیده
اسلام را جلالت نو داده
دین را ببخت رام رسانیده
آوازه ی فتوح خود از مشرق
در ساعتی بشام رسانیده
صبح ظفر ز تیغ بر آورده
روز عدو بشام رسانیده
کار بنای عمر مخالف را
گرزت بانهدام رسانیده
رفت آنکه داشت خنجر کوشش را
در نیمه ی نیام رسانیده
از استخوانش مغز بپالوده
تا چشمه ی مسام رسانیده
ده تیر تا جگرش فرو خسته
صد کارد تا عظام رسانیده
[او شاخ اختیار دو تا کرده
او بار انتقام رسانیده
در خاک ریخت آتش بأس تو
آن باده ی بجام رسانیده]
سلطان ابوالملوک که هست از تو
خود را جهان بکام رسانیده
شاه فلک بطالع ملک تو
از مشتری سلام رسانیده
روح الامین ز لوح، ثنای تو
زی خامه ی امام رسانیده
ز اوصاف تو بسمع تو آن خامه
هر مدحتی تمام رسانیده
دولت بمژده ی تو خلیفت را
از آسمان پیام رسانیده
کای ملک را ز چرخ گذر داده
وی خصم را بدام رسانیده
هر روز کرده جشنی و هر ساعت
گنجی بهر غلام رسانیده
خلعت بشاه و بنده فرستاده
بخشش بخاص و عام رسانیده
آب از نشاط مجلس تو خود را
در قوت مدام رسانیده
اقبال تو غبار براقت را
در غایت غمام رسانیده
عزم تو سیر اختر نصرت را
در ماه تیز گام رسانیده
تا ابر درع شکل بود خود را
در چرخ تیغ فام رسانیده
تیغ تو باد اختر ملت را
بر اوج احترام رسانیده
***
و له ایضاً
یمدح السلطان ملک ارسلان بن مسعود الغزنوی
ای شاخ ظفر باغ صد هزاره
شاید که بهشت آیدت نظاره
کز مرکز تو پادشاه مشرق
بر مغرب خواهد شدن گذاره
چو نانک بجز فتح او نبیند
چشم فلک از دیده ی ستاره
یک هفته ی دیگر ترا نمایم
این سر ازل گشته آشکاره
کآو از ملک ارسلان بر آرد
مؤذن بعراق از سر مناره
وز هیبت او بر در سپاهان
در سجده فتد کنگره ز باره
وز رأفت او سیر خواب گردند
اطفال خراسان بگاهواره
ای عزم تو دریای بی میانه
ای فتح تو گردون بی کناره
آمد گه گشتنت چون سکندر
گردد همه روی زمین دوباره
کآوازه ی نصر من الله آید
از دو لب بچگان شیرخواره
بنگر بزمین و سپاه دشمن
کآن هست فراوان و این محاره
معلوم جهان شد که خرسواران
محروم شدند از فریب و چاره
ز آن طایفه اکنون هزار ملحد
وز لشکر تو پنج یک سواره
از بیم کنون استخوان پهلو
در گرده ی ایشان زند کتاره
وز هول کنون جان دهد برشوت
آن کس که همی تیغ زد بپاره
اقبال تو بیرون کشد عدو را
چون ناقه ی صالح ز سنگ خاره
تا پیش تو مر بنده بیند او را
در خاک فتاده ز پشت باره
چون درع تو از حلقه، ریزه ریزه
چون جوشنت از غیبه پاره پاره
فردا که برانند لشکری را
در ساحت صحرای صد هزاره
هر هشت کسی بر یکی جمازه
هر چار تنی در یکی غراره
چون بر سر اصحاب فیل بینی
باریده بر آن مدبران حجاره
خود دشمن تو جز چنین نشاید
ای عزم تو در دست فتح یاره
تا لعل بود چهره ی شقایق
تا زرد بود دیده ی عراره
بخش عدو از گنج و قسمت تو
تا گنج بود، مار باد و ماره
در خنجرت از ماهتاب، گوهر
بر مرقدت از آفتاب، ناره
***
مدح شاهزاده خسرو ملک
فرزند سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود غزنوی
جمال داد جهان را جمال دولت شاه
که آسمانش تختست و آفتاب کلاه
ابوالملوک خداوند خسروان زمین
جمال ملت خسرو ملک پناه سپاه
که قوت تن دینست و ضعف بازوی کفر
که ظلمت دل خصمست و نور دیده ی شاه
خدایگان همه شاهزادگان جهان
بقدر و قوت و رسم و بعز و حرمت و جاه
بجای جشن فریدون می مروق خواست
میان ببسته چو جمشید پیش او پنجاه
چو گوهر کله آرای، زیب داده بتاج
چو اختر فلک افروز، نور داده بگاه
کنون ز غیرت آن تا بجام او ماند
چو در محاق بکاهد فزون نگردد ماه
میی بدست گرفته بر آید از پس این
صبوح او را خورشید بامداد پگاه
وزین نشاط بخدمت روند حورالعین
بیکدگر همه می ده ز یک دگر می خواه
سماع جوی در آید ز ابر تیره سرشک
سرود گوی بر آید ز خاک خیره گیاه
سعود هرمز قادر شود بپاداشن
نحوس کیوان قاصر شود ز باد افراه
مبارکت باد ای پادشاه زاده ی دین
نشستنی که ز فرش سپهر جوید جاه
ترا ز یمن جلال الملوک میمون باد
خجسته جشن موالی فزای اعداکاه
ز چشم بخت نگه کرد پادشاه بتو
تو کرده باز بچشم سخا بخلق نگاه
نگاه داشته جود تو خلق را ز نیاز
ترا ز چشم بدان داشته خدای نگاه
فکنده چتر بلند تو بر فلک سایه
زده محل تو بر آفتاب لشکرگاه
چه زود باشد کز خصم ملک خواهم دید
شده ز رمح دراز تو دست او کوتاه
همانکه داشت بشمشیر شیری اندر سر
سپر فکنده بهامون ز حیله ی روباه
بنام تو شده دینار و خطبه ی بغداد
ترا خلیفه نوشته ولیه و فداه
همیشه تا نبود در گزارش شطرنج
بسیر بیدق، پیل و بجای فرزین، شاه
دو چیز باد نصیب تو و نصیب عدوت
ترا کلاه سیاه و ورا گلیم سیاه
بدان رسید ترا دست کآسمان گوید
مظفرا ملکا لا اله الا الله
***
صفت بهار و مدح سلطان شاه ابراهیم
گل نمود از تخت مینا گوشه ی زرین کلاه
ابر گوهر بر کلاهش ریخت از چتر سیاه
لاله سر ز اندیشه پیش افکند یعنی کز نخست
من نهادم تاج بر سر، گل چرا شد پادشاه
زر آذریون و سیم نسترن گنج گل است
گر بلند از گنج باشد پادشاه را دستگاه
سرو را در شکوفه مورد را دینار گل
به ز گیسوی عروس آراست وز دیدار شاه
باش تا یک راهکی زیور ببندد بوستان
عاشقان را حیرت آرد نیکوان را انتباه
با بنا گوش و عاج پیلگوش از بهر بوس
غنچه ی سوری چو لعل سفته بگشاید شفاه
جادویی کردند نهمار آخشیجان در بهار
تا ز ابر دیو رنگ آنک پری زاد از گیاه
دلبر زیبا رخ اردیبهشتی را بباغ
شاعران کردند با حور بهشتی اشتباه
گر ز باران حال نرگس بد شد و برگش بریخت
ز آن یکی رویش دژم شد، زین یکی بالا دو تاه
گو ز بد حالی میندیش وز بی برگی مترس
جان شاهنشاه سلطان شاه ابراهیم خواه
آنکه هم پروده ی ملکست و هم پیوند ملک
هم برادر زاده ی شاهست و هم فرزند شاه
پایگاهی ساخت او را پادشا کز بهر فخر
پیشگاه پادشا بچگان دیگر پادشاه
چار طبعست این جهان را سال و ماه اندر عمل
از یکی دستور شاهست از یکی پر کلاه
نور رویش گرد گرداند عدو را آب چشم
خاک پیش نور گرداند ولی را بر جباه
دوزخ آشامان دریا در، ز شیهه ی رخش او
بی خبر گردند و نشناسند نیران از میاه
تائب اندر خواب نام تو به نتواند شنید
گر ببیند عشق بازی های عفوش بر گناه
ای امید از تو چنان کاندر طرب آماده رخ
وی نیاز از تو چنان کاندر عری افتاده شاه
روی آز از تو سیاه و طبع بخل از تو نژند
روی عدل از تو منیر و کار جور از تو تباه
تنگدستان را امیدی تیره حالان را فرح
تلخ عیشان را نجاتی شور بختان را پناه
مدحت آرایی بنام و دانش افزایی برسم
حرص فرسایی بجود و چرخ پیمایی بجاه
سائلت بر آفتاب الحق بخندد ز آنکه او
روشنایی چون ببخشد باز بستاند ز ماه
آفتاب از رشک رایت با کواکب تا بشب
تیره دارد نور چشم از بامدادان پگاه
باز ماه از اجتماعش ناگهان رسوا کند
رویش اندر عقده ی تنین بپوشد گاه گاه
شاعران را بویه ی مدحت بسی خیزد ولیک
جز من ار گویی که هست آن جایگه، گویند آه
ز آنکه در اندازه ی اندیشه از معنی و لفظ
باز داند رنج حمل کوه بر خاطر ز کاه
الحق این فرزند خاطر ماهروی آمد از آنک
فکرت روشن مشیمه ش بود و جان پاک باه
اندرین وزنی نه در دعوی ولیک از راستی
گر بباید گو بیفزا ور بباید گو بکاه
آیت اعجاز خواهم راند زین پس پیش تو
پس چرا گویم که قرآن دانم و دارم گواه
صورت و معنی کنون کآوازه ی مدحت شنید
از دهان من بر آمد چون رخ یوسف ز چاه
تا کند اثبات نفی و نفی اثبات اقتضا
گر کسی بی وصل الا الله گوید لا آله
بذل و رسمت باد جان مدحت و چشم خرد
حزم و عزمت باد روی دولت و پشت سیاه
در سؤال و در جواب و در نشست و در سخن
لفظ و طبع و جود و خوی و خلق و رسم و رفق و راه
بگذران عیدی هزار اندر خداوندی ولیک
سال قرن و ماه سال و روز هفته هفته ماه
***
وله فیه
ای رسم و ره تو شاه و شاهانه
خویشانت ز سیرت تو بیگانه
ای چرخ نداده چون تو آزاده
وی ملک نزاده چون تو فرزانه
ایوان بلند آسمان دارد
از قدر بلندت آسمانخانه
با بذل تو اسم بحر نادیده
با ذهن تو نام عقل دیوانه
دست تو در نیاز بر بسته
وز جود برو فرو زده فانه
رسم هنر تو پادشاهان را
از محتشمی نموده افسانه
جودت ز جهان نیازمندی را
فرموده جواز و کرده پروانه
احسان تو دام مدح گسترده
وز جامه و سیم ریخته دانه
پرورده ز بهر خدمت اسبت
فرزند بهند رانی و رانه
ای قدر تو شمس و آسمان ذره
وی رای تو شمع و شمس پروانه
[هر دیده که دید صدر قصر تو
آید ارمش بچشم ویرانه
چون زد بهوای باغ بر سر ما
گردون شود از پی تو کاشانه]
من بنده که روی سوی ره دارم
بی بختی و بیسراک واروانه
پیش تو چگونه آرم اندر ره
کلچ از تبت و لباچه ازوانه
وین سیم که هست اسم و جسمش نی
چون بوی خوش سپست ولو کانه
آنست که گر دل اندرین بندم
بسیار برهنه ماندم عانه
ور نیز بباشم این زمستانی
پر کرد دم از نیاز پیمانه
گر سیر نه یی ز بنده مختاری
فرمای دواجکی غلامانه
***
و له یمدح السلطان بهرامشاه الغزنوی
ز ابتدای آفرینش تا بوقت پادشاه
از بزرگان عفو بوده ست از فرودستان گناه
خاصه در ایام شاهی کز پی انصاف او
کهربا را نیست آن یارا که گردد گرد کاه
من که از تدبیر خصمان خورده بودم تیر قصد
زنده مانم تا بروز محشر از اقبال شاه
جان من بخشیده ی شاهی است کاندر امر او
چند شاه تاج بخش است و امیر ملک خواه
خسرو سیارگان باید که این شش بیت را
نقش گرداند بکلک تیر بر رخسار ماه
تا بیاموزند شاهانی که زر بخشند و سیم
رسم جان بخشیدن از سلطان دین بهرامشاه
***
و له ایضاً
در ستایش رشیدی سمرقندی شاعر معروف؟
ای نهال انس را چندین هنر بر ساخته
و آنگهی نابوده با ندین هنر برساخته
مهر فکرت پرور از اصحاب مهر اندوخته
تیر خاطر دوز بر ارباب تیر انداخته
نظمت اندر هر عبارت جنتی آراسته
نثرت اندر هر اشارت عالمی پرداخته
روی سعدالملک را چون آفتاب افروخته
نام ابراهیم را چون آسمان افراخته
کرده در میدان معنی زین شکوه اندر نیام
زیرکان تاخته شمشیرهای آخته
شاد باش ای وام نام نیک نیکو توخته
دیر زی ای اسب اسم فخر فاخر تاخته
زین سخن وز بهر این در خان و مان و جای خویش
سمع ها پر کرده ای و شمع ها بگداخته
سروران محتاج روی و مادح اصل تواند
روی تو نادیده و اصل ترا نشناخته
هست مختاری که با هر کس نبازد نرد نظم
چون رسیدی در سخن جان در رسیدی باخته
***
مدح علاء الدوله مسعود بن ابراهیم غزنوی
دلم خسته ی ناز تست ای نیازی
كه روزی نیاسایی از ناز بازی
بخوش خوبی و نیكویی ناز باری
بتندی و بسیار نازی چه نازی
ستوده ترین سیرتی دلبران را
بود طبع سازی و عاشق نوازی
چه گویی قرینان چه گویند ما را
چو ما را بسوزی و با ما نسازی
بیا تا بتو یك زمان خوش گذارم
مرو تا مرا ساعتی كم گدازی
شبی بگذرانیم تاریخ عمری
نگیریم جز دامن بی نیازی
تو گه بذله رانی و گه شعر خوانی
گهی رود سازی و گه نرد بازی
من آن یكشبه حرمت صحبتت را
بدارم چو جان و ندارم ببازی
دگر روز اگر عزم رفتنت خیزد
چو سوی قبا و كمر باز یازی
ز بالین من آفتابی برآری
چو رای ملك چهر مسعود غازی
خداوند شاهان گیتی که دارد
بشمشیر هندی قوی دین تازی
[به دشمن نماید عدم روز حمله
به تیر عدو تاز و شبدیز تازی]
بیاموزدی ماه و مریخ باری
ز تازی و تیر ملك تیر تازی
سپهر است گویی كمانش از بلندی
امید است گوییش رمح از درازی
گه نیزه بازی شب تیره، حلقه
براندازد از چاه پنجاه بازی
[عدو چون عقاب ار ز ابر اندر آید
ازو كبكی آید چو از شاه بازی]
وگر پوست بر تنش پولاد گردد
نیاید جز از تیغ شه تیز گازی
زهی مملكت را چو دولت گرامی
زهی پادشا را چو دیده نیازی
رخ مملكت را سبك روح فری
دل پادشا را گرانمایه رازی
نهاد كمالی و ترتیب فخری
سر حشمت و صورت اعتزازی
بدل، خستگان جفا را علاجی
بکف، بستگان بلا را جوازی
بر آسایش خلق بخشنده جودی
در الفغدن نام خواهنده آزی
بهر كام چون چرخ در اختیاری
ز هر عیب چون فخر با احترازی
بتیغ و درم هر زمان خسروی را
در اسباب فخر اهبتی نو طرازی
کشد باده و تیغ در بزم و رزمت
مه چینی و آفتاب طرازی
گروهی كشان رای رزم تو باشد
نباشند مشغول جز در تعازی
بهنگام عزم تو مر شاعران را
سخن دست ندهد جز اندر مغازی
خیال نهیب تو چون بیژن آید
اگر شیر گردون نماید گرازی
عبادت كنندت ملوك و ز بیمت
باخلاص دارند خود را نمازی
وفاق عدوی تو با دوستانش
كم از خدعه ی مرغزی بادو رازی
همی تا فلك بر زمین در عمارت
بادوار پرگار باشد برازی
روا باشد ار در بلندی ببالی
سزا باشد ار در بزرگی بنازی
بدل بر طربجای عشرت نشینی
بتن در چمنگاه نصرت گرازی
***
در جشن بهمنجنه
و مدح ابوالملوك ملك ارسلان بن مسعود بن ابراهیم غزنوی
بهمنجنه است خیز و می آرای چراغ ری
تا برچینم گوهر شادی ز گنچ می
گیتی بكام خسرو گیتی گشای شد
ما قصد كامه ی دل خود كی كنیم كی
ای یك دو مه سپاه طرب را مدد دهیم
تا بگذرد ز صحرا فوج سپاه دی
وآنگه بهار وار زمین زیر پی كنیم
تا منهدم شود رگ دشمن بزیر پی
در طره ی یلان دلاور ز نیم چنگ
بر مسند شهان مظفر نهیم پی
در خدمت ركاب خداوند شرق و غرب
ذكری كنیم نشر و جهانی كنیم طی
بنگر كه تا دو مه بچه عدت برد سپاه
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان بری
شاهی كه در غنیمت هندوستان مدام
رایان رسند بخش غلامان او زفی
شاهی که پیش افسر چون آفتاب او
تخت ملوک بوسه دهد خاک را چو فی
روز جلوس شاه بگردون ندا رسید
كای چرخ حق شاه بحرمت گزار هی
جز بر نهاد مصلحت ملك او مگرد
كاندر ازل نهاد صلاح تو بود وی
ای در بر سران قوی دل نهفته سر
وی بر دل كیان مبارز نهاده كی
آنكس كه بندگان ترا بندگی كند
بر تهمتن بود سرو بر كیقباد كی
وآنجا كه نعل اسب تو ماهی كند نگار
از شرم او فرو چكد از آفتاب خوی
یك بخشش نخست تو در ابتدای ملك
گم كرده جود حاتم و طی كرده نام طی
هر تاجور كه جز بمراد تو دم زند
با تیغ تو بر او نكند عقل حكم حی
شاه عجم تویی كه بخواهند در عرب
از حی لایموت بقای تو اهل حی
هر آفریده یی كه نه در ملك و ملك تست
از آسمان بر او ننهادند اسم شی
تا نیست در هنر بمكان كمال، نقص
تا نیست در خرد بمحل رشاد، غی
شكر تو در دهان جهان باد چون شكر
واقبال پیش تخت تو بسته میان چو نی
می خوردنت موافق و شافی و طبع ساز
بهمنجنه ت مبارك و مسعود و نیك پی
***
و له ایضاً بمدح الملك ارسلان بن مسعود الغزنوی
ببرج فتح رسید آفتاب دین آرای
بكامها برسیده ز فضلهای خدای
ستاره را ز پی قدر كرده پای سپر
زمانه را بكف بخت كرده دست گرای
بدیده كوشش رزم آوران دشمن بند
شنیده نعره ی شیر افكنان شهر گشای
ز شیر رایت او دشمنان دندان زن
در اوفتاده بچنگال شیر دندان خای
سپه شكسته و پشت شكسته داده بخم
قفا دریده و رفته دل دریده ز جای
جگر شكافته چون فاخته ز چنگل باز
فرو گداخته چون استخوان ز طبع همای
بتن چو سنگ ولیكن بغم چو سنگ شكن
بدل چو كاه ولیكن برخ چو كاه ربای
سرای پرده ی غم گشته صدرشان را دل
ز بس گذاشته از بیم پیل پرده سرای
در آن هزیمت هایل بیكدگر گویان
كه از طغان تكین آه وز الب سنقر وای
سپهر گفته بدان یك رمه شبان زاده
كه ای بجهد سر گورتان سپرده بپای
ندیده پیل چرایی چنین هزیمت جوی
نخورده تیغ چرایی چنین گریز افزای
كجا شد آن ز قبای دریده دوخته چتر
کنون بباید چترش درید و دوخت قبای
بدو که گوید کای ملک جوی محنت یاب
چنین گریزد خفاش آفتاب نمای
چو ملك بردی با آن یلان زود گریز
چگونه داری با این شكوه جان فرسای
تو سایه یی نشوی هرگز آسمان افروز
تو كه گلی نشوی هرگز آفتاب اندای
كنون كه جان بسلامت بمیر خویش برند
برو هر آینه گویند كای خرد پالای
فكنده بودی ما را بكام اژدرها
چنانكه مار درافتد بدست مار افسای
تو را نه بس كه بخسبی بخرگه اندر خوش
همی بقصر ملك پرورانت افتد رای
خدایگانا اصناف لشكر منصور
نكو شناسند این خرده ی ضمیر آرای
كه هر كه یافت سرش عز بارگاه تو شاه
نخواهد ار قدمش باشد آسمان پیمای
ابوالملوك ملك ارسلان بعمر كه گفت
كه جبرئیل امینش نگشت مدح سرای
بدولت تو كنون بندگان دولت تو
برآورند ستونهای بی ستون پیرای
عدو ببندند از حمله های دهر نورد
جهان بگیرند از تیغهای ملك زدای
تو تا نبندد آتش، میان نصرت بند
تو تا نساید گردون، ركاب دولت سای
هزار ملك بجوی و هزار فتح بیاب
هزار شهر بگیر و هزار سال بپای
***
و له من غرر قصایده
یمدح به الصدر العمید كمال الدین محمد بن منصور البورقی الوزیر
چون كبك شسته لب بشراب مروقی
كبكی از آن بطوق معنبر مطوقی
در بزم خوبتر ز تذرو ملونی
واندر مصاف جره تر از باز ازرقی
بر آفتاب طنز كنی و مسلمی
بر مشتری و ماه بخندی و بر حقی
گر ماه در لباس كبود منقط است
تو شاه در قبای نسیج مغرقی
تا بدهمی بخوبی چون ماهتاب از آب
سیمین برت بزیر بغلتاق فستقی
بر آب دیده پیش تو زورق روان كنم
گر هیچ بینمت كه زدی سر بزورقی
گر حور عین ببیند عناب شكرینت
آیا كه چون گزد سر انگشت فندقی
از دهشت تو ماه بحیرت كند گذر
بر مجلس محمد منصور بورقی
والا رضی دولت و زیبا كمال دین
كز آدم اوست گوهر و سنگند مابقی
فرزین ملك شاه كه بر عرصه ی خرد
با او رخ كمال درآید به بیدقی
چون پیش سروران بكرم نام او برند
تن در دهد زمانه باسم مطوقی
ای آنكه عز و جاه بزرگان لشكری
وی آنكه صدر و بدر عمیدان مطلقی
دعوی همی كنی بزبان كرم كه من
بی مثلم از كرام جهان و مصدقی
اسباب خلق را بكف و دل مسببی
اشغال ملك را بسر كلك رونقی
محصول كار كرد نجوم مرتبی
مقصود گرد گشتن چرخ مطبقی
خورشید مشتری اثر تیر منطقی
جوزای دولت افسر اقبال منطقی
اندر بهار فضل، نسیم معنبری
وز بس نسیم خلق، بهار خورنقی
پیش حصار حزم تو كآن حصن دولتست
بحر محیط سنگ نیارد بخندقی
بی مجلس تو طبع نجوید معاشرت
بی ساغر تو می بگذارد مروقی
موضوع كردی از كف بخشنده اسم جود
تو صدر كز مصادر اقبال مشتقی
فضل تو بخردان بحقیقت بدیده اند
زین در هنر بنزد بزرگان محققی
ناید ز حاسدان تو هرگز خصال نیك
نشگفت ار از گلیم نیاید ستبرقی
آن دل كه شد معلق مهر و هوای تو
چون زلف دوست رنج ندید از معلقی
گر در بهشت بذل تو یابد لقای تو
شاید كه در هوای تو بوده ست متقی
این شعر داشت قافیتی صد چنانك گر
بر بستمیش كس بنخواندی ز مغلقی
من پارسی زبانم از آن كردم احتراز
زآن تازیی كه خنده زنند از مربقی
گردم همی بگرد سخنهای دلفریب
در آرزوی شعر معزی و ازرقی
ناید بدین قوافی ازین عذب تر سخن
گرچه سخن طراز نماید فرزدقی
احمق بود كه فضل كند عرضه پیش تو
خرما ببصره بردن باشد ز احمقی
تا زیر چرخ اشهب كره ی زمین بود
وز مركب زمانه نیاید جز ابلقی
بر هر مراد و كام كه داری مظفری
وز هر سپهر و سعد كه خواهی موفقی
***
در مدح سید صدر عالم تاج النقباء ابوعلی عبیدالله
ای گلبن بزم و سرو میدانی
ای ماه من آفتاب را مانی
از رنگ رخ و بلندی بالا
وز نور عذار و عكس پیشانی
مرجان تو بند عقد پروینی
پروین تو سلك درج مرجانی
از نوش دو لعل سعد برجیسی
وز نیش دو جزع نحس كیوانی
دل را ز نشاط روز نوروزی
جان را بجمال جان جانانی
از غمزه كمال كید ابلیسی
وز طره جمال صنع یزدانی
بوس تو بجان كنم خریداری
بی هیچ مخالفت پشیمانی
لیكن ندهی مرا بجان بوسی
ترسی كه بماند اسم ارزانی
دانی كه از آن هزار جان یابم
ندهی چو تصرفش همی دانی
ای میر بتان چمن پر از بت شد
نایی و خراج خویش نستانی
گل سیم ز شاخ بر تو افشاند
تو مشک ز جعد بر گل افشانی
از فضل بآستین بپوشی رخ
وآن رنگ بلاله داری ارزانی
امروز كه بوستان بهشتی شد
باشی تو درو بهشت بستانی
بنگر كه درخت چون توانگر شد
از گوهر بحری و زر كانی
نهمار نمود باغ فردوسی
چون ابر گرفت پیشه رضوانی
گلزار ملبس و ملمع شد
از جامه ی ششتری و نیسانی
چون جمع شد اعتدال هر گوهر
باید كه ز می كنی پریشانی
چون جامه ی مرغزار شد ریحان
در جام کنی شراب ریحانی
گه باده ی چون گهر همی نوشی
گه بذله ی چون شكر همی رانی
گه وصف نگین لاله آغازی
كه مدح جلال مملكت خوانی
فرزانه ابوعلی عبیدالله
آن قوت و مفخر مسلمانی
صدری كه زمانه وار بنماید
شاهان زمانه را جهانبانی
سنگ از نظر كفایتش گردد
یاقوت جهان فروز رمانی
در تحت هوای او سرافرازی
در ضمن لقای او تن آسانی
هست از دل و طبع او نموداری
خورشید بروشنی و تابانی
ای چرخ ز همتت بگمراهی
وی بحر ز خاطرت بحیرانی
عز و شرف ممالك شاهی
تاج النقبای ملك سلطانی
سرمایه ی آفرینش خلقی
سر دفتر آفرین انسانی
از جنس چو خلق اول از لطفی
وز انس چو از نبات حیوانی
تصریف ثنا و مصدر جودی
وحدان كمال و جمع انسانی
چرخ نعمی و كون امیدی
طبع كرم و فساد حرمانی
نزد خرد آسمان ساداتی
پیش فلك آفتاب اعیانی
از دامن و پای همت عالی
گردون را گردن و گریبانی
از قصه ی فتح نص تشبیهی
وز نامه ی فخر صدر عنوانی
عزم تو بصولت شهاب آید
وقتی كه كند سپهر شیطانی
جایی كه ز فتنه آتشی خیزد
در حال ز آب كلك بنشانی
خورشید كمال و زهره ی بزمی
برجیس جلال و ماه ایوانی
دشمن كه بدید كسوت جاهت
پیراهن عمر كرد بارانی
آن چرخ كفایتی كه در عالم
تأثیر تو عالمی است روحانی
مهدی اثری بخاطر شیعی
در چشم تناسخی سلیمانی
ابواب جلال و جاه و اقبالی
فهرست محل و قدر و امكانی
در باغ هنر بهار فردوسی
بر شاخ امل سرشك نیسانی
در عدت رای محكم اطرافی
وز قوت حزم ثابت اركانی
تا هست ترا مروت طبعی
در مدح تو لذتیست عقلانی
مدح امرا چو رمز اقناعی
اوصاف تو چون ادای برهانی
بی مدح تو شاعری سبكباری
بی جاه تو مهتری گرانجانی
اسرار سپهر جمله بنمایی
چون خویشتنی نمود نتوانی
ور قصد كنی كه جز در آیینه
بینی چو خودی بدان كه درمانی
در ظل تو بازگشت غزنیجی
این مدح سرای بوده كرمانی
تا پیش سریر شاه بحر و بر
تاج سر شاعرانش گردانی
معلوم كنی كه چون براقست او
در خدمت و مثل او چو پالانی
در شعر همی زیادتی جوید
بر طبع معزی خراسانی
خسرو شرف محمدی دارد
وین بنده مجال نظم حسانی
وین شعر گواه بس بر این دعوی
از حكم شریعتی و دیوانی
تا مملكت و جوانی و دولت
معروف بود بسست پیمانی
در مملکت جوانی از دولت
اقبال ستان و جاه ده مانی
در برتری و تمام ترتیبی
در سروری و بلند فرمانی
دشمنت همیشه باد در بستان
لیكن نه بخرمی و مهمانی
چون شاخ ز ماه دی به بی برگی
چون آب بتیر مه ز عریانی
***
مدح ابوالمظفر ابوالفتح و عذرخواهی از تقصیر
من ار وفای بزرگان کنم خریداری
سزد که مذهب من نیست جز وفاداری
وفای دوست بدینار دشمنان ندهم
اگرچه بینم رخسار خویش دیناری
من ار ز حالت بیچارگی رسم بتوان
ز درد رفتن و بیچارگی كنم زاری
ز مهر خار كه در دامن من آویزد
نگیرم از پی گلزار خلد بیزاری
اگرچه مستی ز اهل خرد نكوهیده است
خمارم از غم مستی كند بهشیاری
ز من نباشد بد عهدی ار كنم میلی
بكند سیری از بهر تیز بازاری
بلی بزرگان دانند كز قیاس هنر
بدیع نیست گر از روی خویشتن داری
ثنا فروش كند ناز چون ولع بیند
ز بلمظفر بلفتح بر خریداری
اگر من از پی بازار خود كنم تخفیف
نگشت باید پیرامن دل آزاری
كه گرنه راستم او را چو تیر، باد تنم
چو كلك او بسیه رویی و نگونساری
ز خاك روح روا باشد و روا نبود
كه بی وفایی خیزد ز طبع مختاری
بزرگوارا آن روز یاد جان منست
كه داد جان مرا روزگار تو یاری
نه زشت باشد در مذهب جوانمردی
كه زاد مرد فرامش كند نكوكاری
نه من همانم كاندر اهانت افلاس
شدم بعز قبول تو رسته از خواری
ز من نه از پی شعری ده التماس محال
نداشتی بگر انجانی و سبكساری
نه هر مدیح كه من گفتمت بكوشیدی
كه از عزیزی بر روی دیده بنگاری
تو آنچ كردی چه بود بجز دل افروزی
من اینچ گفتم چه بود بجز جگر خواری
كجاست چون تو كه چندان دهی بآسانی
كه بر ندارد شاعر مگر بدشواری
تویی كه هرچه گرانتر دهی بخلق صلت
قویتر افتد امید بر سبكباری
بر آن سپاه كه حاتم پیاده رو باشد
ترا دهند كریمان سپاهسالاری
مروت از دل تو تندرست باد كه بود
روان خلق ز بیماری تو تیماری
بخدمت ار بعیادت نیامدم بر تو
رواست گر نكنی حمل بر گنه كاری
كه جان خلق ز بیماری تو ترسان است
از آن قبل كه تو ذات سپهر دواری
هنوز مدت گردون نیامده است بسر
چرا بترسم بر جان تو ز بیماری
تو دانی ای بهمه فضل پیشوای كرام
كه هر سزات كه گویم بدان سزاواری
چنان ثنای ترا راست گفته ام كز حق
نباشدم بقیامت بدان گرفتاری
بدیهه گفته ام این خدمت و نگر كاین را
چنان دو حرف نخست بدیهه نشماری
كه ز اینت كردم روشن جواب آن مقدار
كه دی شنیدم و شد بر دلم جهان تاری
همیشه تا شكن زلف مشكبوی بتان
بسیجد از بر گلزار كار عطاری
ز دهر با تو بهی باد و با عدو بتری
ز چرخ با تو گلی باد و با عدو خاری
عدیل عمر موالی حرارت طبعی
قرین طبع معادی حرارت ناری
***
و له یمدح الملك شهنشاه بویی
تو ای مه كه چون حوری از خوب رویی
پری را خجل كرده یی از نكویی
چه نقشی بدین نغزی و دلفریبی
چه سروی بدین خوشی و مشكبویی
بهار میزدی و مریخ میدان
بهشت سرایی و خورشید كویی
نكویی چه جویی دل عاشقان را
چو هرگز دل عاشقان را نجویی
پریشان دلان را بدان سیم سینه
چه رویی بدل چون بدل سنگ رویی
ز خوبان دلجوی نیكوتر آید
بهر حال دلجویی و نیك خویی
همه زیب و لطفی و حسن و ملاحت
سرشت تو از جان پاک است گویی
ز حور و پری خوبتر كس نباشد
تو هستی چه خلقی بدین خوب رویی
بزرگی است از تاجداران جهانرا
همانا كه تو صورت خلق اویی
سر پادشاهی و بازوی دولت
حیات مروت شهنشاه بویی
كه هر ساعت از شاخ جود قدیمش
گل تازه بینی شكفته بنویی
مه از یوبه ی گوی و چوگان خسرو
بود گاه چوگانی و گاه گویی
عیالیست عالم كه در عقد فرمان
همی تیغ او را پذیرد بشویی
چو با فتح یكتا شود شست و كلكش
زه چرخ سازد كمند دو تویی
زهی شهریاری كه رویین تنان را
بروی اندر آری چو بر زین برویی
رخ تیغ رنگ آسمان گرد گیرد
چو تو خنجر آسمانگون بسویی
جهانی ببخشی زمانی نپایی
جهانی بگیری زمانی نپویی
همی موج خیزد ز دستت كه دریا
بنزدیك او سنگ نارد بجویی
سخن پادشاهانه گویی و باشد
همی پادشاه سخن هرچه گویی
اگر جز بنام تو كس مدح گوید
بود ژاژ خایی و شكرا فرویی
همی تا نشانند چون حلقه بر در
بتان عاشقان را بزنجیر مویی
برس در دو گیتی تو ای فخر گیتی
بهرچ از دو گیتی در آن آرزویی
***
سرود بزم
در ستایش ابوالملوك ملك ارسلان بن مسعود
اگر ملك ارسلان ملك جهان نشدی
زمانه ی پیر گشته ز سر جوان نشدی
وگر نشدی حیات ابد نصیبه ی ما
دهنده ی رزق ما ملك ارسلان نشدی
وگرنه ضمان شدی كف او برزق بشر
خط كف دست او در آسمان نشدی
زهی ملكی كه گرنه نیابت تو بدی
امیر فلك بشب سوی قیروان نشدی
وگر نه زمانه بنده ی بنده ی تو بدی
غلام تو بر زمانه خدایگان نشدی
عطای تو گر نه جهان جهانیان بودی
ثنای تو حرز جمله ی انس و جان نشدی
وگرنه فلك ز بهر تو آفریده شدی
چو ذكر و چو ملك و عمر تو جاودان نشدی
***
تركیبات
تركیب بند اول
در مدح خواجه حسن خزانه دار
چون مهر باوج خویش برشد
احوال جهان همه دگر شد
هر شاخ كه خار بود گل گشت
هر بیخ كه خشك بود تر شد
از قوس قزح كمر ببست ابر
چون دید كه شاخ تاجور شد
چون گل بشكست مهد مینا
گلبن چو مظله ی بزر شد
بر كف می لعل شاخ گل داشت
بلبل ز چه مست و بی خبر شد
امروز هوا چو وصل یارست
دل خسته بجانش خواستارست
هر باد كه آب را شكن داد
گل را صد بوسه بر دهن داد
تا رعنا گشت و گفت با خود
كایزد همه نیكویی بمن داد
گویی می و شیر باهم آمیخت
دهقان و ببرگ یاسمن داد
رضوان ز بهشت كسوت حور
آورد و بلعبت چمن داد
چون دیده ی شیر شد گل و بوی
چون نافه ی آهوی ختن داد
شب گویی چرخ پر ستاره
آیینه ی شاخ میوه دارست
آنرا كه نشان روح باید
طبعش سوی بوستان گراید
جانرا ز عصا به بستن شاخ
بسیار لطیفه ها گشاید
عالم چو حقیقت معانی
هر روز بدیع تر نماید
چون فاخته رودها بسازد
موسیجه سرودها سراید
از سایه ی برگ و نور خورشید
بر خاك مه دو هفته زاید
گویی كه هوای بوستان را
طبع حسن خزانه دارست
آن بوده مراد آفرینش
بر خلق فریضه آفرینش
گر صورت مكرمت ندیدی
آنك بر او شو و ببینش
فضل است سرشته در مكانش
بذل است نبشته بر نگینش
زیر و زبر زمین فلك داشت
زآن ایمن داشت بر زمینش
هر مال كه داشت در یسارش
ملك دگران شد از یمینش
با هر كه بناز خلق او دید
پیرامن او شدن نیارست
جز مایه ی لطف و مردمی نیست
در دهر بخلقش آدمی نیست
زآن جاه و ثناش بر فزونست
كش مایه ی جود بر كمی نیست
بر رهگذر نیاز شاعر
شیری چو سخاش در كمی نیست
آنرا كه نه در ستایش اوست
تا مردمی است مردمی نیست
در شهر ز بار منت او
بنمای تنی كه آن غمی نیست
آخر بجهان نكو سخن را
بهتر ز مدیح او چه كارست
ای پیشگه بزرگواری
بس محتشم و بزرگواری
خواهی بر زایر آنچه خواهی
داری بر شاعر آنچه داری
بر طبع تو جود كامكارست
بر خلق بجود كامكاری
آسایش خلق را نشانی
اظهار كمال را شعاری
بی یاری در زمانه ی خویش
از مقبلی و ز بختیاری
طبع تو بقوت آسمانست
بر قطب مروتش مدار است
آنان كه بخدمتت شتابند
مقصود خود از جهان بیابند
بی خدمت تو امیدواران
چون تشنه ز جرعه ی سرابند
خورشید بر آن كسان نتابد
كز كین تو روی برنتابند
ماهند بقدر همنشینانت
زیرا كه قرین آفتابند
از حشمت و فخر بانگ و نامت
با قیمت و قدر و جاه و آبند
آنرا كه تو بی نظیر یاری
اقبال بهر مراد یارست
هر روز بهات بیشتر باد
وز بخت عنایتت دگر باد
نام تو بذكر راد مردی
در محفل سروران سمر باد
از تو همه حادثات ایام
چون عمر عدوت بر گذر باد
وآنكش نه در تو مقصد اوست
مقصود گذار در بدر باد
چون نام تو باد روزگارت
وز نام تو نیز خوبتر باد
كامروز بسعی دولت تو
كارم همه جای چون نگارست
***
تركیب بند دوم
و قال ایضاً یمدح الصدر السعید ابومنصور
جهان را بنوروز روزی برآمد
بهشتی باردیبهشت اندر آمد
چو شبرنگ بود ابر بر حكم عادت
زهر شاخساری چراغی برآمد
گل سرخ حور بهشتست کایدون
ز مرد کمر گشت و لعل افسر آمد
چو افعی همی سیل بر خود بپیچد
مگر سبزه در چشم او گوهر آمد
بهار آمد و نرگس شوخ دیده
ز بس خویشتن بینی اندر سرآمد
چو بگذشت ماه از هوای گلستان
تذرو ملون شد از عكس ریحان
سر از آب نیلوفر آنگه فرازد
كه بلبل بنویی نوایی نوازد
سحاب ار نه جادوست بی تار و پودی
بهر بی طرازی دگر چون طرازد
همی در زمان تیغ و آیینه گردد
بهرجا که خورشید آهن گدازد
اگر بوستان عرصه ی بلعجب شد
چرا ابر در آبدان مهره بازد
پر از چشم مخمور شد باغ ازیرا
همی نم چو می بر سر شاخ تازد
بمستی گراید خمار شكوفه
چو می ریخت در ساغر لاله نعمان
چو از خود زمین آسمانی نماید
بر او سایه ی برگ خورشید زاید
بشكلی كجا ابر نقشی ببندد
صبا چهره ی چون نگاری گشاید
دهان گل نیم كفته ببازی
ز روی گل كفته بوسی رباید
ز سیماب برف آتش طبع بر تل
همی زر و شنگرف رو می نماید
سرشكی رود در زمین چون شهابی
شود آفتابی و ناگه برآید
چو فصلی كه پیرایه ی لفظ بندد
بر او گوهر كلك مخدوم اعیان
خداوند هر مرد و آزاد مردی
كز آزاد مردی چنو نیست مردی
اگر مركب جودش آرام گیرد
نخیزد از آزادگی بیش گردی
نه بی فضل او ملك را همنشینی
نه بی عزم او چرخ را هم نبردی
دلش علم را محتشم دستگیری
كفش آز را محترم پایمردی
سكندر نخوردی غم آب حیوان
گر از دست او قطره یی آب خوردی
صلاح نهاد بشر گشت كلكش
مگر طبع و چرخ و نباتست و حیوان
سپهریست اندر جهانی مكانش
كه اندر نیابد سپهر و جهانش
ز لطف ار بجویند كیفیتش را
نیابند جز بی نظیری نشانش
برای آفتابست اهل خرد را
شده مركز ملك شاه آسمانش
همه دفع آلت سگالد ضمیرش
همه نفع دولت سراید زبانش
یقینی بود گاه تدبیر كردن
چو پیرامن غیب گردد گمانش
صوابی كه در باب دولت ببیند
خطا باشد ار بگذرد هیچكس زآن
چنو جود را گر خداوند بودی
هنرمند و منعم كنون چند بودی
وگر بخشش او بدیدی زمانه
جهان را ز نادیدگان پند بودی
وگر بذل او بودی اندر طبیعت
خصی را ازو بهره فرزند بودی
زبان ار بمدحش گشاده نگشتی
سخن مر زبان را زبان بند بودی
ثنا گر بزرگی ندیدی ز رایش
سخندان بمدح كه خرسند بودی
اگر مدح او جان مدحت نگشتی
بگفتار باقی نماندی سخندان
زهی پیشكار بزرگی و رادی
نهاد نشاطی و تركیب شادی
برای مصفا و تدبیر محكم
اصول صلاحی و بنیاد دادی
سخا را طریقی دگر برگرفتی
سخن را دگرگون نهادی نهادی
بفرمان گشاده ی فلك را ببستی
بكف بسته ی آز را برگشادی
بشاگردی عقل بودی نشسته
باستادی ملك از آن ایستادی
تو آنی كه پیش تو اندر كفایت
بمانند اجرام و افلاك حیران
چو دل را بمدح تو آهنگ خیزد
ز خاطر سخن پر ز نیرنگ خیزد
بشب هر كه بر یاد مدح تو خسبد
دگر روز فهرست فرهنگ خیزد
ز بس عشق نام تو در بیت مخلص
مژه ی شاعر و خامه را جنگ خیزد
وگر جز بشرح كمالت نشیند
سخن ناقص و قافیت تنگ خیزد
وگر شعر در وصف ذات تو گوید
معانیش چون لاله از سنگ خیزد
غزل با قلم عشق بازد بانشا
چو مخلص بنامت شود روی جانان
نه هر طبع كو قوت نظم دارد
تواند كه بی ضعف بیتی گزارد
بسی شاعر مدحی دیده ام كو
شدن پیش هر امتحانی نیارد
نه گردون بود هر كه او چون مقنع
بنیرنگ ماهی ز چاهی برآرد
گذارد چناك آید آنكس جهان را
كه هر بیت چونانك آید گذارد
تو شعر چنین گوش دار از حكیمی
كه او كسوت چون تویی چشم دارد
همی تا بدست تو ماند درختی
كه در ماه آذر دهد زر ببستان
جهان بنده و چرخ مأمور بادت
همه رایت و رای منصور بادت
نصیب كنار از بر تخت هستت
چرا گاه بوس از لب حور بادت
بشب تا ستاره پر از نور باشد
همه روز دولت پر از نور بادت
همه سور تو شیون دشمن آید
بكام دل دوستان سور بادت
بنامیزد اندر كمال و كفایت
تمام آمدی چشم بد دور بادت
ترا و مرا گفت گردون دعایی
كه دایم عمر باد ممدوح عثمان
***
تركیب بند سوم
در مدح امیر عضدالدوله شهنشاه بویی
چون در دو كمان تیر دو جادوش كمین كرد
ما را بزمان خسته ی خورشید زمین كرد
زیبا دهنش حلقه ی انگشترییی بود
زآن سبلت سبز از بر آن حلقه نگین كرد
حلقه شده قد من و پر چین رخ من دید
در حال همه زلف پر از حلقه و چین كرد
بر ریختن خون من و غارت صبرم
غوغای حبش را مدد لشكر چین كرد
گفتم كه جفا جوید و دل سرد كند زود
المنة لله كه نه آن جست و نه این كرد
بر روی من از چشمم یاقوت گزین یافت
زین روی مرا از همه عشاق گزین كرد
دوشم چو خراشیده رخ از چنگ و حزین دید
در چنگ زدن ساز نواهای حزین كرد
گه كوه سرین را تبع موی میان داشت
گه موی میان را سلب كوه سرین كرد
ناگاه بمن گفت مرا بنده ی خود كن
تا هرچم از آن روی گمان بود یقین كرد
گفتم كه بهای تو بشعر از كه ستانم
رخ سوی سرای عضد دولت و دین كرد
معبود كرام عرب و مقصد زوار
محسود ملوك عجم و قبله ی احرار
كس ترك مرا بنده تر از ماه سما نیست
جز ماه سما ترك مرا بنده روا نیست
شاید كه بپوشد بهوا ماه سما روی
گر ماه سما را بچنان روی هوا نیست
با هر كه چنان روی دل افروز ندارد
آنرا كه هوا نیست بجز باد هوا نیست
آن بیش بها در كه چو دندان و لب او
ز انواع جواهر گهری بیش بها نیست
مفلس نیم ار یار غنی دارم و زین روی
یارانش نگویند كه یارت بسزا نیست
لعل از بر زر ماه مرا نیست، مرا هست
در زیر بسد ماه مرا هست، مرا نیست
چون شكر در شیر همی نیست شود خصم
تا شیر و شكر نوشتر از صحبت ما نیست
هر چند خط آورد نگویم كه خطا كرد
زیرا كه چنان ترك خطاور بخطا نیست
او را ز خط مشك فرستاد خطا خان
خط ساختن از مشك خطا خانش خطا نیست
پر آب حیاتست گواران لب میگونش
گویی كه بجز جام امیرالامرا نیست
آن دولت و بخت نسب سلجق بویه
یكرویه بود عالمش از تیغ دورویه
تا پیشه ی زلف از خط او غالیه جوئیست
كار خط بویاش همه غالیه بوئیست
پیش از خط آن سرو كه دانست كه هرگز
در طبع سمن خاصیت غالیه روئیست
سودای من از غالیه كم كرد و ز رشكش
سودای همه ماه رخان غالیه جوئیست
پیرایش كارش همه پیراسته زلفیست
و آرایش حالش همه آراسته روئیست
زلف و لب او غایت خوشی و لطیفیست
چشم و رخ او آیت كشی و نكوئیست
من نادره گویی شدم اندر صفت او
و او را همه با من سخن از نادره گوئیست
بس بلعجب و نادره جوئیست مر او را
وین نادره جوئیش هم از نادره خوئیست
تر گشت مرا دیده و نوزاد مرا غم
اكنون كه خطش را رقم تری و نوئیست
زیرا كه بجان و دل و مهر و سخن و عهد
یكتا شده بودیم و كنون بیم دو توئیست
خونابه شدستی دلم از درد ولیكن
خرسندیم از دولت شاهنشه بوئی ست
شمس فلك و بدر امم قاعده ی ملك
كز خنجر او دید ملك فایده ی ملك
شاهی كه سر و افسر شاهان جهانست
نور خرد و سایه ی یزدان جهانست
این ملك جهان دامن و شاهان همه پایند
او چون سر و ایوانش گریبان جهانست
در مجلس و میدانش پری صف كشد و دیو
پس ز آدمیان شاه سلیمان جهانست
از داد حیات ابدی داد جهان را
دادش چو نكو در نگری جان جهانست
موجود جز او نیست كه او خواهد بخشید
فرمان متین قاعده ش اركان جهانست
خورشید جهانست و دلیل آنكه ز مشرق
ز آن دست اثر تیغ بپایان جهانست
بشكفت گل ایمنی از آب حسامش
میدانش ازین روی گلستان جهانست
هرگز كه شنیده است كه خفتان بود از تیغ
وآن تیغ بهر حادثه خفتان جهانست
این چشم سر دولت و نور دل ملت
چشم سر و نور دل شاهان جهانست
امروز بهشتی است جهان از كف رادش
تیغش بجهانبانی رضوان جهانست
كس بی دل او باز نیابد در دولت
كو دولت فخرست و دلش مفخر دولت
فریاد رس ملت پیغمبر تازیست
كارش همه دشمن كشی و دوست نوازیست
در مجمع شاهان سخنش مسكته گوییست
بر عرصه ی میدان علمش نادره بازیست
برجیس بقوس است چو در صدر بزرگیست
خورشید بجوز است چو بر مركب تازیست
رسم شبه ی خامه ی او روح فروزیست
طرز گهر خنجر او ملك طرازیست
با كینه ی او زیستن انفاس نوردیست
با دشمن او ساختن الماس گدازیست
فر رخ او جان را چون عقل گرامیست
نور دل او دین را چون دیده نیازیست
با بخشش او فایده ی فخر حقیقیست
بی كوشش او قاعده ی فتح مجازیست
بی دست و دلش مردمی و مردی كردن
چون شعبده ی مرغزی و حیله ی رازیست
فضل و هنر و جاه و بزرگی و كفایت
بی دست و دل و رای و كف و كلكش بازیست
گویی خرد و نفس و نجوم و فلك و طبع
شاهنشه بی مثل فنا خسرو غازیست
تا خنجر پر گوهر او شد سبب ملك
پیكانش ببرد از دل شاهان طلب ملك
چون دایره ی دولت او سر ببر آورد
خورشید كمال از فلك ملك برآورد
از مهر هنر كان كفایت بگهر برد
وز ابر كرم شاخ مروت ببر آورد
از شاخ كرم میوه ی اقبال بكف كرد
وز كان هنر گوهر دولت بدر آورد
از گوهر دولت شرف ملك بیفزود
وز میوه ی اقبال حیات هنر آورد
مهر از قبل فرش سرایش فلك آراست
چرخ از جهت نعل كمیتش قمر آورد
از رزم در اخبار جحیمی دگر افزود
وز بزم بدیدار نعیمی دگر آورد
بزمش ز پی جود نشاط امل اندوخت
رزمش ز گل عزم نسیم ظفر آورد
از پیل تنان هر كه برو كرد حكایت
وز شیر دلان هر كه بر او خبر آورد
بر پیل تنان كار جدل برد بپایان
بر شیر دلان روز دلیری بسر آورد
یار ار همه كه بود بگردونش برافروخت
خصم ار همه كه بود بفرمانش درآورد
ای جوهر معقول كه گردون عرض تست
محسوس جز آن نیست كه زیر غرض تست
در شعر چو اوصاف بزرگیت بهم شد
تصنیف كمال آمد و تاریخ كرم شد
رایت بعمل چون اثر دولت جم گشت
نامت باثر چون رقم خاتم جم شد
آن زاده ی خورشید كه ماه علمت بود
از رایت منصور تو خورشید عجم شد
حرصی كه رباینده تر از شیر اجم بود
در سایه ی احسان تو چون گرگ حرم شد
جودی كه هراسنده تر از گرگ حرم بود
در سایه ی اقبال تو چون شیر اجم شد
از كتم عدم چون بوجود آمد جودت
نعمت بوجود آمد و محنت بعدم شد
اقبال علم بر در مداح تو بگشاد
چون مدح تو بر كسوت اقبال علم شد
خورشید هنر شد لقب خاصیت نظم
چون نام تو بر ناصیت نظم رقم شد
در سر غزل مدح تو هر چند الف بود
در پیش تخلص همه چون دال بخم شد
انگشت من از مدح نوشتنت قلم گشت
و آن دست كه او مدح تو ننوشت قلم شد
بی بندگی مهر و لقای تو كند عار
جان از خرد و تن ز دل و دیده ز دیدار
چون رای تو رایات شرف را سبب آمد
رایات شرف رای ترا در طلب آمد
از خدمت صدر تو ادب را هنر افزود
در جنب رسوم تو خرد بی ادب آمد
اقبال تو پیرایه ی ملك عجم آراست
شمشیر تو مشاطه ی دین عرب آمد
در معرض شمشیر تو نفس عدوی تو
چون روح پذیرفت، خرد را عجب آمد
گر خصم تو در مرتبه روباه عمل بود
پس چونك نصیبش همه چون شیر، تب آمد
هر كت بزبان مدح نگفت از بن دندان
آب دهنش خون شد و جانش بلب آمد
طبع قصب ار مایه نبرد از سخن تو
از كل نبات از چه نبات از قصب آمد
بیش از فلك و طبع نزاید چو تو فرزند
طبع از تو سترون شد و گردون عزب آمد
اسباب كرم كرد باطراف تو نسبت
زین روی كریم الطرفینت نسب آمد
القاب ملوك از تو كنون فخر پذیرفت
كز شاه جهان فخر ملوكت لقب آمد
گر ماه فلك ده یك ایمان تو بودی
هرگز بنكاهیدی و هرگز نفزودی
ای از تو بعیوق رسیده سر بنده
مسعود شد از طالع تو اختر بنده
زآن طبع هنر پرورت از تربیت لطف
پرورده شد این طبع سخن پرور بنده
خورشید نوالت بعمل كرد پدیدار
از طبع چو كان این سخن چون زر بنده
هر چند كه جز رای هنر سنج خداوند
كس باز نداند خطر گوهر بنده
لیكن خبر آمد كه همه سنگ بخایند
در آرزوی بنده همه كشور بنده
گر بنده همی باشد شایسته ی خدمت
اسب امرا خواسته گیر از در بنده
ور باز بغزنینش فرستی بخریدی
تا حشر دعای پدر و مادر بنده
در جمله بمگذار كه پوشیده بماند
بر رای ملك حالت نادر خور بنده
ایام همه صنعت خنجر كند از چوب
وز دور همی زنگ خورد خنجر بنده
دریاب كه این بنده بخواهد شدن از دست
وین غبن برآورد غبار از سر بنده
تا زنگ شود آهن و آهن نشود زنگ
تا سنگ شود گوهر و گوهر نشود سنگ
هر روز بهر نوع مرادی دگرت باد
وز هرچه نهفته است فلك را خبرت باد
بأسی ز بلای قضوی چیره ترت هست
امری ز مدار فلكی چیره ترت باد
معشوق لب تاجورانست ركابت
مخدوم سر تاجوران خاك درت باد
هركس بتو بر كام دل خویش ظفر یافت
بر كام خود و كشور دشمن ظفرت باد
چونانك جهان از اثر دور سپهر است
ای صدر جهان دور سپهر از اثرت باد
نور فلك از شمس نگین كله تست
شمس فلك از نور نگین كمرت باد
وصف هنر خلق ز فخر سخن تست
فخر سخن خلق ز وصف هنرت باد
هرگز پدری را پسری چون تو نمانده است
از عرش درودی بروان پدرت باد
كام دل تو دولت و بخت پسر تست
در دولت تو بخت بكام پسرت باد
القوه علی وجه ابی یأت بصیراً
در شأن تو شاه از پسر تاجورت باد
در كوكبه ی عمر تو بادا همه رادی
پیروزی و بهروزی و آبادی و شادی
***
تركیب بند چهارم
و قال ایضاً یمدح السید الصدر العمید
نوبهار آمد و جهان خوش گشت
سبزه در زیر پای مفرش گشت
غم كجا بود شست، گشت یكی
و آنكجا بود یك طرب، شش گشت
وین عجب تر كز آب دیده ی ابر
شاخ گل شعله های آتش گشت
چون كمانی خمیده شاخ از گل
بید را شاخ تیر آرش گشت
از بدیع اسپر غمها صحرا
همچو دیبا همه منقش گشت
بلبل آنك همی سراید زار
همچو من مدح سید احرار
گلستانها سپهر كردارست
زآنكه بارش ز نجم سیارست
گل زرد و سپید، اختر و ماه
گل لعل آفتاب دیدارست
بچه ماند بگو گل رعنا
بعقیقی كه مهر دینارست
گرچه او هست ساغر زرین
كه در او از نبید آثارست
تا تو گویی كه خون سوخته را
دیده بر ریخته برخسارست
لاله اینك بخدمت سید
چون نهاده است بر زمین رخسار
آنكه رخسار لاله پر خون كرد
بی جراحت چگونه و چون كرد
برگ لاله چو كژدمیست مگر
نیش زد لاله را و پر خون كرد
لاله زنهار خواه گشت چو مار
زآن زبان از دهانش بیرون كرد
صله بی داد لاله را مهتاب
مشك و می در دهانش معجون كرد
از تف باده و ز خشكی مشك
لاله را چون جراحت افزون كرد
یاسمن باد را سپرد نسیم
كه بدان مفخر كبار سپار
یاسمین شاخكی است بیجاده
بر نشسته بعود و زو زاده
جای جای اندرو زبرجدهاست
هم ازو ساخته ست و بنهاده
گویی او را كسی فكند بشیر
پس فكندش ز شیر در باده
دیر پرورده گشته در می و شیر
شیر و می رنگ و بو بدو داده
گشت گویی تولد از می و شیر
باده نر بود و شیر بد ماده
سید اكنون خورد بوقت سحر
باده از دست لعبت فرخار
از سمن زرد یا سپید به است
زو كدامین مه و كدام كه است
سمن زرد گویی از زر سرخ
درهم افكنده حلقه ی زره است
گویی از گوهر سپید سمن
رشته یی كرده و زده گره است
به سپیدست از آنك از زر سرخ
تا بگوهر تفاوتی فره است
مجلس مهتران این حضرت
الحق از نزهت سمن نزه است
مجلسش باد خوشتر از فردوس
تا بنفشه همی دمد ببهار
گر بنفشه نه خط دلبر شد
هر زمانی چرا نكوتر شد
بود چون لعبتی زبرجد ساق
چون بتی لاجورد معجر شد
سرفكنده چراست پیش برش
اگر او را نه از برش سر شد
یافت چون من مگر ز چرخ آسیب
با من از ضعف ز آن برابر شد
جامه ی غمگنان چرا پوشید
گرنه چون من ز عشق غمخور شد
سوسن آزاده بود چندین گاه
كرد بر بندگی او اقرار
سوسن اندر سر آفتاب آورد
یا مه اندر سر شهاب آورد
گویی او شاخی از زبرجد بود
كه بر از لؤلؤ خوشاب آورد
یا سر اندر نهاد در سیماب
یا ز سیم زده نقاب آورد
خورد گویی گل و گلاب از آنك
رنگ و بوی گل و گلاب آورد
گوهر از آفتاب خیزد و او
چونكه از گوهر آفتاب آورد
باغ و بستان همه چو جنت شد
سید اكنون دهد ببستان بار
ابر مر باغ را مزین كرد
پر گل و یاسمن و سوسن كرد
آسمان رنگ شد ز برگ اشجار
زآن بدو در، ستاره معدن كرد
ابر گویی همه درم بارید
یا ز در خوشاب گلشن كرد
بوستان را ز گونه گونه گل ابر
همچو قوس و قزح ملون كرد
كور بودند لعبتان چمن
ابرشان دیده های روشن كرد
تا چو سید درآید از در باغ
زیر پایش كنند دیده نثار
آنكه او را بفضل همتا نیست
منتهای سخاش پیدا نیست
آنكه با همت و ز همت او
نیست پیدا سپهر و والا نیست
در کفش صنعت مسیحا بین
ور چه در كف او مسیحا نیست
نیست دریا برابر كف او
و آنکجا كف اوست دریا نیست
باد فرداش به زدی همه سال
كه بگاه عطاش فردا نیست
كدخدای زمانه گشت بدانك
هست از وی زمانه را مقدار
همتش را زحل مكان آمد
پایه ی قدرش آسمان آمد
كس نبوده است كدخدای جهان
كدخدای همه جهان آمد
تا همه سود خلق شد كف او
گنجها را از او زیان آمد
نور رایش بدید مهر از دور
نور خویشش همی دخان آمد
مر سر فضل را چو عقل افتاد
مر تن جود را چو جان آمد
زیبدش آفتاب زیر عنان
زآنكه دارد سپهر در افسار
مركبی كآن چو باد در راهست
شرق و غربش دو گام كوتاهست
بر زمین شكل نعل او گویی
چارتا زهره بر رخ ماهست
گر بر او زین كنی ز همت او
پس بدانی كجا ورا جاهست
هست جایش ورای هفت سپهر
بگذرد گر سپهر پنجاهست
دایم از بخت و دولت سید
میخ نعلش دو چشم بدخواهست
ای ز هفتم فلك گذشته بجاه
سید آل مصطفی مختار
آنكه در خدمتت مقیم شود
در جهان مهتری قدیم شود
و آنكه با رای تو كند تدبیر
گر چه مجنون بود حكیم شود
و آنكه یك جزو از سخای تو دید
گر لئیمی بود كریم شود
جود تو بركند دو دیده ی بخل
گر در آفاق مستقیم شود
تا همی اصل نام تو میم است
دهر بر دشمنت چو میم شود
بگذر از هفت كشور و مگذر
تا بود هفت كوكب سیار
ای كه گر قصد ملك و مال كنی
ملك بر گنجها زوال كنی
ور ملالت بگیرد از بخشش
بر دو گیتی سخا و بال كنی
جود اگر بر كفت حرام شود
بخل بر طبعها حلال كنی
صدر همت اگر كنی پیدا
هفتمین چرخ پایمال كنی
زود از اقبال خویش و دولت شاه
نعل یكرانت از هلال كنی
صدر اقبالی و سزد كه بود
صدرت از تخت گنبد دوار
هفت گردون اگر درم گردد
پس بر آن نام تو رقم گردد
نیست پندار هفت گردون را
هر كجا لای تو نعم گردد
سجده آرد سوی در تو فلك
خصلت خوبت ار صنم گردد
ور در آتش روی بدولت تو
آتش اندر زمان ارم گردد
آتش و آب سازگار شوند
حكمت ار در میان حكم گردد
گرد ایوان تست باره ی بخت
همچو خط گرد مركز پرگار
ای بكیوان كشیده ایوان را
برج ایوانت كرده كیوان را
برده درگاه خویش بر ز فلك
كرده دربان خویش دوران را
كرده در حكم بندگی و كرم
همچو نوح اندر آب حیوان را
از دو دست پر از سخاوت خویش
كرده روشن دو چشم احسان را
بگذرانیده از سپهر برین
پیش سادات دهر دیوان را
بر فزون باد دولتت هر روز
بنده ی دولتت صغار و كبار
بر سپهر جلال ماهی تو
چرخ گردنده را پناهی تو
من بجستم كمال وصف ترا
غایت صنع پادشاهی تو
مكرمات و امید و عزت را
صدر و محراب و پیشگاهی تو
در دل مهتری ضمیری تو
بر سر مردمی كلاهی تو
عجب هرچند نیست در سر تو
از خرد سایه ی الهی تو
تا سرور سر سران باشد
دشمنت باد سر بریده بدار
روزگارت همیشه میمون باد
دیده ی دشمنانت پر خون باد
تا بكاهد تن عدو ز حسد
دولتت هر زمان بر افزون باد
تا زمین هفت باشد و گردون
جان تو با سپهر مقرون باد
پایه ی تخت و حشمتت همه سال
بر سر ماه و چشم گردون باد
بخت و دولت بپیش همت تو
چون فرح روز باد و میمون باد
شاد باش و همیشه شادی را
همچو شادی نشسته بر در دار
***
غزلیات
غزل
در مدح امیر نصر خلف ملك سیستان
گفتم مبر این خسته دل تافته تف را
در خست بمرجان در یاقوت صدف را
گفتم چو ببردی بپذیرش بوفا گفت
پذرفتم و بر زد ببر سیمین كف را
بود از قبل سوختن خرمن یك شهر
لطف دو لبش ساخته اسباب لطف را
از دهشت او دانم رضوان كه همی بست
بر حجله ی حورالعین ابواب غرف را
[دل در كنف سنبل گل مسكنش اكنون
می سكنه كند عنبر كافور كنف را]
ای چون دل من برده رخت مایه ی آذر
آن رخ همه تابش را وین دل همه تف را
نازك بر نرم تو خفست و دلم آتش
دارند نگه زآتش افروخته خف را
جان را خلفست آن لب و آنرا خلفی نیست
جویند بجان گوهر نایاب خلف را
روی چو بهشتت خلفی داد چو دوزخ
آنرا كه فرستاد بما چون تو خلف را
كس را ز همه تاجوران بنده چو تو نیست
جز تاج هنر فخر جهان نصر خلف را
***
و له ایضاً
گره زده سر زلفین و برنهاده بگوش
چو صد هزار نگار از درم درآمد دوش
خمرناك بچشم و بلب خمار شكن
شراب جوی بطبع و بسر سماع نیوش
شبانه اندر مغز و مغانه در دیده
چغانه اندر دست و چمانه در آغوش
دژم دو نرگس جادو فریب روح افروز
خرم دو لاله ی عاشق نواز نوش فروش
مرا ز روی شگرفی بخود كشید كه بوس
پیاله از سر مستی بمن نمود كه نوش
مزیدم آن شكر آرای لعل غالیه بوی
كشیدم آن شبه كردار شاخ مرزنگوش
مرا شراب گه از جام داد و گاه از لب
از آن بعاقبت او مست گشت و من مدهوش
***
و له ایضاً
تا رنگ مهر آن رخ روشن گرفته ام
بی رنگ او ببین كه چه شیون گرفته ام
دریای غم غذای دل تنگ من شده است
دریا كشی بچشمه ی سوزن گرفته ام
آهن دلا دلم ز فراق تو بشكند
كو را بدست صبر در آهن گرفته ام
در آب چشم غرقم وز سوز مهر تو
گویی میان آتش مسكن گرفته ام
یك روز دامن تو بگیرم كه چند شب
در یوبه ی تو اشك بدامن گرفته ام
با خود مرا ز مهر تو بوده ست دوستی
زآن بی تو خویشتن را دشمن گرفته ام
شاید كه جان من كم من گیرد از جهان
كز جمله ی جهان كم جان من گرفته ام
***
ایضاً له
كلاله ی شبه گون را حجاب لاله مكن
دل مرا زده ی لاله و كلاله مكن
بهر مزاج در ناب را ز لعل مبند
بهر سخن سمن تازه را چو لاله مكن
دو ارغوان خود از مشك زیر ابر مپوش
دو شنبلید من از لاله زیر ژاله مكن
ز نوش خویش مرا می ده از قنینه مده
ز بوس خویش مرا خوش كن از پیاله مكن
دل مرا مبر از عشوه ی لب شیرین
پسش بغمزه ی پر زهر خود حواله مكن
***
و له ایضاً
ای جان من بجان تو كز آرزوی تو
هست آب چشم من شده چون آب روی تو
ای من غلام آن خم گیسوی مشكبوی
افتاده در دو پای تو از آرزوی تو
هر شب خیال موی تو آید بپیش من
تا روز من كند بسیاهی چو موی تو
بر نامه بند موی و بنزدیك من فرست
تا جان بجای نامه فرستم بسوی تو
در كوی تو ببوی تو من جان دهم بباد
گر بوی تو بمن ندهد خاك كوی تو
***
غزل با التزام حاجب
ای روی چو بغداد ببغداد نهاده
وز دیده ی من دجله ی بغداد گشاده
آزار تن خویش برون رفته ز غزنین
وز كرده ی خود كرده ببغداد فتاده
ای آمده بیرون ز وشی و ز حواصل
چون داشته یی در ره بغداد لباده
اندر دل من آتش بیداد نهاده
ز آبی كه تو را بود ببغداد نهاده
در پیش سوار غم عشق تو بتعجیل
آخر بدوم تا در بغداد پیاده
***
و له ایضاً
ببسته یی سر زلفین دلربای كه چه
گشاده یی گره تكمه ی قبای كه چه
دو چشم شوخ بیك شهر برگماشته یی
غنی بكبر و بدل خواستن گدای كه چه
اگر بیك نظر اندر هزار دل ببری
بنیم ذره نیندیشی از خدای كه چه
برهگذار خرابات زاهدان شده اند
ز هایهوی تو گریان بهایهای كه چه
بكوی دلشدگان بر ببسته یی ره صبر
ز بس فرو شو بیهوده و برآی كه چه
همی بخانگه صوفیان در آیی مست
طریق دین و خرد مانده یی بجای كه چه
ترا نیارد یك خانه زر بخانه ی من
همی بخیره بكوبی در سرای كه چه
***
و له ایضاً
آن چه آغاز خطست ای پسر از بهر خدای
زلف بر گوش نه و غالیه بر عاج مسای
دی كه فرمودت كز خانه برون شو سرمست
گوشه ی ماه سیه كرده ببازار برآی
طره شوریده و گلهای سپید اندر دست
پاچه مالیده و سرهای سیاه اندر پای
طیرگی نامدت از چهره ی خوبان چگل
خجلی نامدت از عارض تركان سرای
سایه ی زلف تو خورشید ترا داد گزند
فتنه افزای بود سایه ی خورشید گزای
راحت افزایست آن دو لب و نیكو نبود
راحت افزای بهمسایگی فتنه فزای
همه یاران تو دستار ربایند همی
تو كله نه شده از لابه و اسلام ربای
***
قطعات
قطعه
قصه بپادشاه شرق برداشته كه از پیوستگان خود جدا مانده است
ای تحفه ی ملوك تو دانی كه اهل فضل
بر كام دل بسعی تو گردند پادشا
جویند از آبروی تو بر مهتران شرف
دارند خاك پای تو در دیده توتیا
در طبعشان هوای تو ثابت كند خیال
در چشمشان خیال تو صورت كند هوا
گیرد باصطناع تو احوالشان فروغ
گردد باهتمام تو امیدشان وفا
در من اگرچه نیست نشانی ز اهل فضل
آخر مرا بجانب ایشان كشد هوا
فضلی كن و بمجلس اعلای شاه شرق
بردار قصه ی من و دلشاد كن مرا
گو ای وجود تاج و نگین را بتو شرف
گو ای سعود دولت و دین را بتو علا
اكنون كه من یكی شدم از بندگان تو
صدر دو كون قدر مرا نیست منتها
پیوستگان من كه همه بنده ی تواند
با عدل تو چه باشند از پیش من جدا
من در حمایت تو نیندیشم از فلك
ایشان چرا كشند زهر ناسزا جفا
گر امر باشد از تو ببوسم در این دو ماه
خاك سرای تو من و اولاد و اولیا
تا عمر بگذرانیم اندر پناه تو
من بنده مدح گویم و آن بندگان دعا
تو بگذران جهان كه جهان بی تو هیچ نیست
گر جان ما فدای تو گردد بود روا
***
قطعه
مدح عمادالدین مجدالدوله كیومرث از رجال كرمان
ای كیومرث ای عمادالدین
ملك را مایه یی چورای تو نیست
شاید ار مجد دولتی كز مجد
شاه را هیچكس بجای تو نیست
خسروی را كدام پیشگه است
كه بانصاف و حق سزای تو نیست
پادشاهی بر آنچ نهمت تست
كس بجز جود، پادشای تو نیست
آفتاب ار چه روشن و عالیست
ده یك رای رهنمای تو نیست
متلاشی است در هوا چو هبا
آن دلی كاندرو هوای تو نیست
بهمه حال رنجه ی فلك است
هر كه آسوده ی عطای تو نیست
بنكو محضری شناخته نیست
در جهان هر كه آشنای تو نیست
ندهی رخ بهیچ ره كه در او
فتح چون سایه در قفای تو نیست
نیست بر حق بروز بذل تو ابر
گر ز دل بنده ی سخای تو نیست
نیست مرضی بهیچ كار قضا
كاندرو بیشتر رضای تو نیست
حرف آن نظم دشمن قلم است
كه در اثنای او ثنای تو نیست
گلبن بوستان خاطر من
بجز از مدح دلگشای تو نیست
از بزرگی كه هستی اندر جاه
جز خداوند كس ورای تو نیست
تو جزای عبادت خلقی
جز نعیم ابد جزای تو نیست
بنده شد سوده ی سپهر بدانك
با ركاب سپهر سای تو نیست
بودنش در ولایت كرمان
داند ایزد كه جز برای تو نیست
خاك پای زمانه باد سرش
اگر از دیده خاك پای تو نیست
***
دوستی گرفتن
[من بابت تو دوستی گرفتم
آن را كه گمان من آن چنانست
كو نیز چو من شیفته است بر تو
كز بوسه ی او بر لبت نشانست]
***
خطاب و پیام بمحبوب
بر زاری احوال من بگریی
جایی كه بخندد بدست جامت
بزم تو بهشتت از آن نباشد
هر باده كه بی من خوری حرامت
می با دگر من مخواه تا من
مشغول نگردم بانتقامت
اینجا نكنم در غم تو آهی
وآنجا نبرم بادهای جامت
دریاست مرا بی تو چشم و آخر
بر چشم نهم دست چون غمامت
بینند عزیزان بكام و شادم
چون دیده شود باز شادكامت
گر نامه نباشد كم از سلامی
ای راحت روح من از سلامت
***
تهنیت عید
ای آنكه همی قفس كریمت را یزدان
هر روز بیاراید نو نو بكرامت
گر تهنیت عید همی واجب دانند
آنها كه نمایند بدین رسم اقامت
هر روز مرا از پی دیدار تو عیدیست
فرخنده تر از عید عرب تا بقیامت
من تهنیت عید كنم دیده ی خود را
آن روز كه روی تو ببینم بسلامت
***
سؤال بی جواب
ای خواجه زاده یی كه بفضل تو مهتری
در روزگار دولت مالك رقاب نیست
طبع من آن سؤال كه از همت تو كرد
گر بی جواب ماند این را جواب نیست
ورنی ز راه مكرمت و روی مردمی
پندارم آن فرامش كردن صواب نیست
***
اظهار اندوه و حسرت از رفتن شاد بخت
ای شاد بخت رفتی و شادی و بخت من
بر آرزوی روی تو اندر پی تو رفت
نفس مرا هوات بگرز گران بكوفت
روی مرا غمت بسرشك سبك بكفت
فرزند خوانمت نه بدان تا كه غم خورند
فرزندگان من بتو آسیمه اند زفت
بی مهر و مهربان چو تو و من ندید چرخ
تا برج او دوازده بود و ستاره هفت
دانم كه نیك تافته گردی چو بشنوی
كآن مهربان ز دنیا رفت از غمت بتفت
***
مرثیه ی پاك روب علوی
ز خاندان علی پاك روب بی بدلی
برفت و نام نكو پاك از زمانه بروفت
فلك چو در خور هركس ندید گوهر او
نسفت و نظم نكردش فرو شكست و بكوفت
***
شكایت از درد فراق و ضعف و رنجوری
[ای محمد بدست و خنجر تو
كه مرا خنجر غم تو بخست
بندهای تنم ز هم بگسیخت
رنجهای دلم بهم پیوست
سمن از مشك من بگل بر ریخت
لؤلؤ از جزع من بزر بربست
داد شكل هلال و رنگ فلك
روی وران مرا ز ناخن و دست
چون كمان شد تنم بقبضه ی غم
رفت صبر از دلم چو تیر از شست
هجر درسی و پنج من زده است
ضعف پنجاه و ناتوانی شست
در تنم خون ببست چون ماهی
تا غمت حلق من بخست بشست
هست عقل بلند رتبت من
شده از مستی هوای تو پست
درد هجر تو زآن كشم كه بطبع
بكشد رنج و درد مردم مست
پیش آن كز غمت زدم نفسی
گفت با خویشتن گرفت و ببست
روی و قد چو نار و نارونم
شد سفر خوی و گشت هجرپرست
آخر از خون چشم و درد فراق
نار بشكافت و نارون بشكست]
***
در غم یونس
ای یونس از هوای تو در موج آب غم
آن ماهیم كه شست غمش بر هوا كشید
یونس شنیده ام كه ز ماهی بلا كشید
ماهی ندیده ام كه ز یونس بلا كشید
***
و له ایضاً فی التعزیة
ز ابر اسلام ار یك سرشك ضایع شد
ز بحر اقبال آن ابر سایه گستر باد
وگر ز شاخ كفایت یكی شكوفه بریخت
درختش از نم تأیید میوه پرور باد
وگر ز تابش خورشید ذره یی كم شد
بماه نور سپردن بر او میسر باد
وگر ز گنج هنر گوهری زمانه ببرد
همیشه مایه ی كانش تمام گوهر باد
وگر سها ز سپهر كمال غارب شد
هزار سال دگر شمس او منور باد
***
در رثاء عمادالدین منصور بن سعید بن احمد عارض لشكر گوید
جهان سیاه نماید همی بچشم خرد
خبر دهید كسی كآفتاب را چه رسید
مگر ز گردش گردون تیز گرد بماند
كه می نیاید خورشید نورمند پدید
و یا برآمد و بر عالم از دریغ نتافت
چو فر طلعت منصور بن سعید ندید
چه صعب حادثه یی بود شخص دولت را
كه روح فضل و خرد زو بدین صفت برمید
كجا شد آنكه در آفاق بی هدایت او
بعمر باد كفایت بخلق بر نوزید
چو ماند مهجور از دست او و مجلس او
بهیچ بزم نخندد بهیچ جام نبید
بدان كه چرخ بزرگی بباد داد بدان
كه بیخ فضل برافكند و شاخ عدل برید
بگنگ بودن و گر گشتن آرزومند است
زبان و گوش كسی كاین حدیث گفت و شنید
كدام سر كه چو در گوش او شد این آواز
ز گریه دیده ش با خون دل فرو ندوید
در هنر فلك بی هنر بقفل ببست
بتر در آنك نماند از درون خانه كلید
***
مطل الغنی ظلم
ای مهتری كه همت عالیت را همی
جای فروترین فلك برترین بود
آن آسمان تویی كه چو دست سخا بری
مثقال در ترازوی شاعر زمین بود
هر كاین قصیده دید مرا گفت سیم او
زآن نقد تر شناس كه در آستین بود
جایز بود بمذهب جود ای امام جود
كاین دل در انتظار تو ماهی رهین بود
بر خاطر عزیز فراموش گشته ام
مطل الغنی ظلم ندانی چنین بود
***
قاضی بخیل
ممدوح من آنكش چو هجو گویی
دریا دل حاتم نمای باشد
چون باز تقاضای صله آیی
با درگه و با در سرای باشد
وز بخل گناهی بكس نبخشد
آن روز كه قاضی خدای باشد
***
شكایت از نرسیدن نامه ی دوستان غزنین
مرا بغزنین بسیار دوستان بودند
بنامه یی ز من آن قوم را نیامد یاد
مگر كه جمله بمردند و نیز شاید بود
خدای عزوجل جمله را بیامرزاد
***
اظهار امتنان از شاعر نوازی
منت تو گردن من بنده را
سخت بیكبار گر انبار كرد
قیمت شعر از تو بیاموخته است
هر كه خریداری اشعار كرد
بر شعرا نامم ظاهر نبود
صلت تو نام من اظهار كرد
بنده مدیح تو بمقدار گفت
جود تو احسان نه بمقدار كرد
چشم دلم تیره و در خواب بود
جود تواش روشن و بیدار كرد
***
درباره ی رشیدی سمرقندی
چند شنیدم ز لفظ پاك پدر چند
كای پسر امسال ما و خاك سمرقند
دیدن روی رسیدی آنك هنر كرد
خاك كف پای او پساك هنرمند
رفته پدر [من] بدین امید بریدم
خاك سمرقند جر مغاك ببر گند
***
خطاب بخواجه ابوشجاع
ای پیشگاه اهل هنر خواجه بوشجاع
ای زینت ممالك و پیرایه ی بشر
ای جوهر فتوت و ای قبله ی امید
ای مایه ی مروت و ای مركز هنر
من در كمال شعر بدان كرده ام غلو
تا از تویی دگر بود آرایشی دگر
نام مرا بذكر و دهان مرا بعلم
نفس مرا بجامه و دست مرا بزر
اندر تو ظن من نه خطا باشد و غلط
وز تو امید من نه هبا گردد و هدر
در باب من چو رای تو آهستگی كند
با آن همه شهامت و فرزانگی و فر
امید من چه ماند در فضل این گروه
كز عمر نیست همتشان جز بخواب و خور
***
مردم سیم اندوز
آب ابر است مال سیم الفنج
که ز دریا همی برآوردش
هر چه آن قطره قطره گرد آرد
جمله جمله زمین فرو خوردش
***
طرفه حال
ای حكیمی كه با شرف سخنت
ساحری كرد بر زمانه وبال
طرفه حالی فتاد خادم را
كه از آن طرفه تر نیفتد حال
هندوی بنده ساخت خوردنییی
زآنچه مغزش حرام و پوست حلال
***
در وصل و فراق یكی از صدور عراق گوید
امیر سید عالم كه بر صدور عراق
مقدم است چو بر جمله ی بروج حمل
یكی دو ماه بعز مجالسات مرا
عزیز كرد و بدان داد بر سپهر محل
بهشت بود مرا راحت افادت او
كز آن حیات من آراسته شدی بحلل
بوصل او بكشد آسمان تكبر من
بهجر او نكشد خاك ذل من بمثل
همان فتاد كه نظام تازیان گویند
فمن تكبر یوماً فبعد یوم ذل
شنیده بود كه می تاختی بباغ بهشت
مرا چو خربنج اندر گذاشته بوحل
روا بود كه مرا قبله نیك بخت بود
ترا جلال جهان سید امام اجل
خدایگان امامان مشرق و مغرب
كه ماه بگذرد اندر جوار او ز زحل
مرا نصیب كن آخر ز فخر مدحت تو
مكن جفا و بترس از خدای عزوجل
***
مروت آموزی مادح بممدوح
بزرگوارا چون من شدم ثناگر تو
منیرتر ز هوای بهشت شد روزم
بمن نبشتی كاعلام ده كه بر چه صفت
ز كف چراغ فراغ تو را برافروزم
چو گشت نام تو ممدوح و نام من مادح
روا بود كه ترا من مروت آموزم
***
قطعه خطاب به محمد نام
محمد ای ز همه امت محمد به
بتست روشن و باقی دل و زمانه ی من
منم بباغ ستایش هزار دستانی
كه جز ستانه ی تو نیست آشیانه ی من
من آن ترازویم اخلاص و دوستی ترا
كه هیچ گنج نیابد سر زبانه ی من
بمهر و مدح تو آن بحر دور پایانم
كه درنیابد چرخ و هوا كرانه ی من
گمان من بشراب سخای تو آنست
كه چرخ پر شود از جرعه ی چمانه ی من
وگر ز جعبه ی امید بركشم تیری
در سرای تو مهتر بود نشانه ی من
وگر بنام كسی گفت بایدم شعری
بپیش طبع تو باشی همه بهانه ی من
وگر دل فضلا را ز نظم سازم دام
هبا بود بجز از مدحت تو دانه ی من
وگر نجوید یك موی من هوای ترا
بخاید او را دندانهای شانه ی من
چه جای آن بود از غایت مروت تو
كجا ز چوب عمارت كنی تو خانه ی من
ز همت تو بجان تو گر شوم خشنود
اگر سخای تو زرین كند ستانه ی من
***
نیز در حسرت و اندوه بر رفتن شادبخت
كنون كه رفتنت ای شادبخت بی معنی
رها نكرد كه با من بیامدی دم تو
تو رفتی و دل من مرگ تو حقیقت كرد
وز آن دو دیده گهرپا شدم بماتم تو
دو طفل من كه بجان مبتلای مهر تواند
همی نگیرند از آرزوی تو كم تو
مرا نگویی آخر كه چند خواهد بود
دماغ این دو بهشتی چو دوزخ از غم تو
***
سوسك در چشم مادرش زیباست
تو را پدرت نكو داشتی و بد كردی
كه تو سزای نكویی نبوده یی ز بنه
نكو نمودی در چشم او و این مثل است
كه القرنبی فی عین امها حسنه
***
صفت چشم
آن درج دیده یی كه برنگ ستاره بود
خورشید نور خویش بدو داده پاره یی
ماهی گرفته پنهان اندر میان او
واندر میان ماه گرفته ستاره یی
***
جفای پدر و مادر
مادر همی ز مهر نگه داردم ز كار
بازم ز كین پدر نگذارد بتن زنی
هستم چو بنگری ز دل آن و طبع این
نزدیك هر دو پس من بیچاره كشتنی
گربه است مادرم پدرم هست سوسمار
كآنم ز دوستی كشد اینم ز دشمنی
***
رباعیات
حرف الف
اكنون كه دو دل بیكدگر جست هوا
آن به كه رسانیم سزا را بسزا
آویخته دل مدار خود را و مرا
در گردن روزگار كن دست وفا
***
آخر ببر خویش درآریم ترا
وز پایگه تو برتر آریم ترا
یك روز شكسته ی زر آریم ترا
وآنگه چو زر از زمین برآریم ترا
***
دوش ای زر افكنده زبان تو مرا
حالی خوش بود با لبان تو مرا
از بوی چو عنبر دهان تو مرا
پر مشك دهانی است بجان تو مرا
***
دریا در كشتی
دی در كشتیت دیدم ای بی همتا
حیران شدم ای خسرو و خورشید لقا
تا بنده چنانكه آفتاب از جوزا
اندر كشتی ندیده بودم دریا
***
ب
التزام بحر و كان
ای بحر بمحنت از تو و كان بعذاب
برده كف تو ز بحر و كان قیمت و آب
از جود تو بحر و كان خرابست و سراب
بحر از تو بگل رسید و كان از تو بآب
***
مدح ثقة الملك
[آنانكه بعون نصرت دولت یاب
روی ثقة الملك ببینند بخواب
از آتش چون هوا نبینند عذاب
مجروح نكردند ز شمشیر چو آب]
***
صنعت تجنیس
بیش از پی تاب من سر زلف متاب
ور بیش نخواهمت مفرسای و متاب
گر ماه شوی بنور و خورشید بتاب
والله كه دل مرا نبینی در تاب
***
ت
با وصل تو چون خسته دلم را شده خوست
بسیار مكن ناز و برون آی از پوست
انصاف دلم را بده ای دلبر دوست
دل بردن و روی در كشیدن نیكوست
***
من داشتم از جان گرامی بیشت
ناگه دیدم عدوی جان خویشت
اكنون كه چنین است نهاد و كیشت
دل خون كنم از غم و نخواهم بیشت
***
محمد منصور
نفسی كه ز نعت او نكوهش دور است
نوری كه بدو جان هنر مسرور است
چرخی كه چو ماه ازو جهان پر نور است
خورشید خرد محمد منصور است
***
زآن چشم رسیهای تو از روز نخست
سختیها دیدم و نشد مهرم سست
چون رسته ی تست این دل بی معنی چست
تن در دادم بهرچه رای دل تست
***
چون راست بوعده آمدن شد رایت
جان یافتم از جمال جان آرایت
از عذر تو عاجزست مهر آرایت
جان داند خواست عذر خاك پایت
***
روزه شكستن
گفتم كه بروزه گر تو را درد سرست
بشكن كه ازو رنگ رخت در خطرست
شكر بگزید از لب وین طرفه ترست
كز روزه تبه كردن خود بی خبرست
***
و له فیه
گفتم بلب تو روزه خشكی داده است
گفت از سی روزم این زحیر افتاده است
گفتم بمزش گفت لب من باده است
وز باده هنوز روزه كس نگشاده است
***
شاها فلك از دست تو روزی طلب است
با دست تو آفتاب تابان حطب است
چون دست تو باریدن زر را سبب است
پیش كف تو ابر ببارد عجب است
***
گردید عروس و برد ناگه زرهت
تا بر دل من چیره شد از غم سپهت
زین یارب من در پی روی چو مهت
برخورداری چگونه باشد ز شهت
***
ستایش ملك ارسلان
ای شاه فلك مسخر دولت تست
مخدوم دو خاندان ملكی بدرست
آنجا كه ملوك را شرف باید جست
نام ملك ارسلان برآید ز نخست
***
ایضا له فیه
سلطان ملك ارسلان كه پشت دین است
مخدوم زمانه تا بیوم الدین است
هر روز فلك را ز ملك تمكین است
كان شاه كه مقصود جهانست این است
***
معشوقه مرا ز دل جدا كرد و برفت
یكرویه دل خویش دو تا كرد و برفت
آمد كه وفا كنم جفا كرد و برفت
ما را بهزار غم رها كرد و برفت
***
نازك دل اهل عشق جانبار تو نیست
كانجام تو در وفا چو آغاز تو نیست
نیكست كه هیچ یار دمساز تو نیست
كس را دل عشوه و سرناز تو نیست
***
ای در هنر آفریده ایزد فردت
مخدوم زمانه فضل ایزد كردت
زان صدر وزارت آمد اندر خوردت
كایزد پی این روز همی پروردت
***
ای شاه
ای شاه چو چرخ چهره ی فتح آراست
خوش باید بود و جام می باید خواست
كآن كار كه ملك را بدان كام و هواست
المنة لله كه بكام دل ماست
***
و له فیه ایضاً
ای ملك نهاده پیش اقبال تو رخت
از بخت تو خصم شوربخت آمد سخت
با تو چه درآویز كند آن بدبخت
كو از پی تخته زاد و تو از پی تخت
***
و له فیه
ای رسته بباغ دین ز عدل تو درخت
آسایش یافت دولت از بخت تو سخت
بخشنده ی ملك و آفریننده ی بخت
داند كه چو تو نه تاج دیده ست و نه تخت
***
مگر و بفریب آن دو چشم خوش مست
كو را دل صد هزار دل بردن هست
چون با تو بغمزه دلفریبی دربست
مردار بود كه آن نگیری بدو دست
***
اكنون كه فرو گذاشت یار دگرت
من بر جایم چو جان درآرم ببرت
خوش حال شوم ز بوسه ی چون شكرت
تو گرد دلم گردی و من گرد سرت
***
هرگه كه مرا بسوختن آزرده ست
ای مرده ز دست حجتی آورده ست
یارب هرگز كه داند این غم خورده ست
كاین مر هزار خانه ویران كرده ست
***
نزدیك فرشته ی رخت جز مه نیست
وآنجا كه تویی لفظ پری جز خه نیست
در بند تو دیو را بفكرت ره نیست
وز خوی تو هیچ آدمی آگه نیست
***
هرگه كه بدان مه شدمی یك شب جفت
روزم غم او سهل گذشتی و نهفت
از بس شفقت كه دوش بنمود نخفت
امروز چنانم كه بتوانم گفت
***
آنروز كت آرزوی پیروزی خاست
دیدی تو كه صف دشمنی شد كم و كاست
امروز كه هرچه آفریده است تراست
پیداست محل این دگر تا بكجاست
***
ای شاخ تنت ز شاه توزی تابست
كاین پیرهن توزی تو چون آبست
زآن ماه ز توزی تو اندر تابست
كز توزی تو جهان پر از مهتابست
***
شاعر تاجدار
تشریف ملك مرا امیری پنداشت
كز چرخ سرم چو تاجداران بفراشت
از هر خسرو كه ملك در جود گذاشت
كس شاعر تاجدار جز شاه نداشت
***
مدح شاهنشاه سلطانشاه ابراهیم
شاهی كه طراز ملك هفت اقلیم است
خورشید سریر و زهره ی دیهیم است
بر گنج ز دستش آیت تحریم است
شاهنشه سلطانشه ابراهیم است
***
ستایش ملك ارسلان بن مسعود غزنوی
تا سعد فلك ملك بدین شاه بداد
از بندگی سیم كس آزاد نزاد
اصل انصاف و رسم عدل و در داد
سلطان ملك ارسلان مسعود نهاد
***
جشن سده ی سلطان
سلطان سده یی كرد كه چون چرخ بدید
پنداشت كه آفتاب در خاك افتید
معلوم فلك شد كه چو شه خواست نبید
خورشید بخاك هم تواند بخشید
***
و له ایضاً
شاها ز كف تو دستگاه زن و مرد
چون بیضه شد از سیم سپید و زر زرد
یك ساعته خرج آن كف آز نورد
خصمت بهزار ساله نتواند كرد
***
ای در خوبی بزرگ و در معنی خرد
تو چون می روشنی و شوی تو چو درد
مرد از پی تو زن من و رشك تو برد
پس چون زن من، شوی تو كی خواهی مرد
***
صفت اسب
زور سم اسبت ار زمین برتابد
چندان تابد كه روز روشن تابد
بر حسب توان خویش اگر بشتابد
ایام گذشته را بتك دریابد
***
محمد منصور
آنانكه باوصاف شرف مذكورند
وزرای و ضمیر مملكت را نورند
از حرمت احمد حسن مهجورند
زان در حسد محمد منصورند
***
گر بر دل من هیچ نخواهی بخشود
زین بیش نبایدت مرا رنج نمود
از هجر تو چون عمر مرا كار نبود
آنگه تو پشیمان شوی از كرده چه سود
***
كم سیمی من مرا بدین روز آورد
كاندر بر تو بماندم از روی تو فرد
در بی سیمی غم منت باید خورد
چون سیم آمد كار چو زر دانم كرد
***
فراق معشوقه
معشوقه اگر ز ما جدا خواهد شد
این دل بفراق مبتلا خواهد شد
گر كار نه بر مراد ما خواهد شد
ده ساله وفای ما كجا خواهد شد
***
مدح پادشاه
ملكت ملكا نفس بقا را جان شد
عدلت سبب دم زدن حیوان شد
فرمان بلندت فلك گردان شد
هرجا كه روی ازو برون نتوان شد
***
و له فیه ایضاً
ای عمر فلك را ببقای تو امید
وز عرش زمانه را بملك تو نوید
شد جود تو گسترده تر از روز سپید
پیش كف تو كجا برآید خورشید
***
و له فیه
شاهی كه برای و عقل احرار بود
بیداری را چنین خریدار بود
او بخت جوانست و سزاوار بود
گر بخت جوان همیشه بیدار بود
***
نفسی كه سرش گرد خطر می گردد
پیرامن وحشت تو بر می گردد
چون دولت او بر او دگر می گردد
چون مار بگرد رهگذر می گردد
***
چون عز ملوك ملك را فخر نمود
با فخر ملوك ملك را فخر افزود
از فخر ملوك ملك را فخر افزود
بی فخر ملوك ملك را فخر نبود
***
ای پایه ی تخت تو سر تاج قباد
ای نور بروز گوهر تاج تو داد
خورشید كه هست پیكری تاج نهاد
چون تاج تو دید روی بر خاك نهاد
***
سودای تو ده سال مرا در سر بود
هر روز دلت بمهر خالی تر بود
این بركه مرا از لب تو دلبر بود
تازه شدن درد توام در خور بود
***
دربار گهر دیدم با اطلس زرد
كز غمزه همی بر دل من كرد نبرد
ننشست ز پای آن ز همه خوبان فرد
تا روی مرا چو اطلس خویش نكرد
***
امروز نشاط گلستان باید كرد
وامروز بروی باغ می باید خورد
كز چشم شكوفه و چراغ گل زرد
شد باغ برخ چشم و چراغ زن و مرد
***
چون حق وفای من ندانست گزارد
در عشق مرا باستخوان آمد كارد
انشاءالله كه از جفا كردن دوست
بیرون آیم ز عشق چون موی از آرد
***
تا وصل بخورشید توام داشت نوید
چون سایه پس و پیش تو پویم بامید
الحق بودم جستن وصل تو سپید
زیرا نرسد سایه بوصل خورشید
***
در عشق مرا ز روی روین روید
گویی كه مگر راست ز معدن روید
هر موی مرا كه بر سر و تن روید
عاشق تر و غمناكتر از من روید
***
مدح محمد خان
حقا كه ز روی راستی و ره داد
خورشید بخیل است و محمد خان راد
كآن روز كه جام باده بر دست نهاد
در هر نفسی هزار دینار بداد
***
مدح ملك ارسلان
تا پیر و جوان چرخ كیان خواهد بود
بخت ملك ارسلان جوان خواهد بود
عیدت ملكا فتح جهان خواهد بود
قربان تو جان دشمنان خواهد بود
***
از می رخ دولت تو گلگونتر باد
زین غم دل دشمنانت پر خونتر باد
فردای تو زامروز تو میمونتر باد
هر روز همایونت همایونتر باد
***
آن قوم كه تاراج نیازی باشند
بی بندگی تو نا نمازی باشند
آن لحظه كه در ملك طرازی باشند
بیچاره ی قایمان تازی باشند
***
ای شاه
ای شاه دو چشم من در آن می نگرد
كاقبال تو آب دشمنان چون ببرد
شمشیر تو چون صف مخالف بدرد
بیل تو ز حلق دشمنان آب خورد
***
صفت حوض
با حوض شریف شاه، دریا دون باد
ماهیش نهنگ ماهی گردون باد
با دشمن او چو ماهی ذوالنون باد
تا این در آب باشد آن در خون باد
***
آن قوم كه بر خطا جفا جوی تواند
والله كه همه چو آب در جوی تواند
بر خاك رخ از بأس تو چون گوی تواند
بیچاره و بنده و ثناگوی تواند
***
چون خصم همی بسته ی دام تو شود
لاشك همه كارها بكام تو شود
فتح از پی آن همه غلام تو شود
تا خطبه ی بغداد بنام تو شود
***
آنها كه همی عشوه ی ادبار خرند
چون روبه ماده در كف شیر نرند
آن روز كه خویشتن مظفر شمرند
زادبار مخالف تو كیفر ببرند
***
ر
شیرین پسرا از در بوسی و كنار
سبز و خوشی ای شكر لب نوش گوار
از سبزی و آواز خوش ای نادره یار
سروی و گل و هزار دستان و بهار
***
من بودم و دلبر و دل از اول كار
پس باز من و دل چو برفت آن دلدار
چون دل پس او شد و بماندم من خوار
من نیز شدم كنون چه ماند جز یار
***
چون هجر تو افكند تنم بر بستر
بركرد مرا خیالت از بالین سر
ننگت ناید كه در وفا با چاكر
باشی ز خیال خویش بی معنی تر
***
بر من چون بدل گزندی ای بی تدبیر
از عشوه همی مرا چه داری برخیر
اكنون كه ترا از دگری نیست گزیر
همچون تو مرا دری دگر كوفته گیر
***
جمشید زمانه چون برون شد بشكار
از هول بشد مركب خورشید از كار
آمد ز فلك ندا كه سالی دو هزار
خورشید پیاده باد و جمشید سوار
***
گر خیل خراسان و عراق و دو امیر
آیند پذیره ی تو ای حمله پذیر
زآن هر یك را دو دیده بی آفت تیر
از چار پر تو چار پاره شده گیر
***
ای دوست تو غم با من غم ساز گذار
خود عمر بعیش و طرب و ناز گذار
عیش شب و روز نیك خود را دریاب
روز بد و تیره شب بمن بازگذار
***
اندیشه ی عشقت دم سرد آرد بار
شاخ هوست میوه ی درد آرد بار
وز اشك و رخم ز خاك نمناك درت
هر خار كه روید گل زرد آرد بار
***
كبوتر خوش خبر غزنی
آمد بر من كبوتر خوب خبر
آویخته نامه ی دل افروز از پر
گفتم كه گرت باز بغزنی است گذر
چون نامه مرا بر پر خود بند و ببر
***
جشن بهمنجنه
ای تاج تو در زمانه خورشید دگر
نگراید با كف تو خورشید بدر
خورشید كه او زر كند از خاك بفر
برچید به بهمنجنه از بزم تو زر
***
رفتی و مرا هجر تو فرسود آخر
گفتم كه توام كشی همین بود آخر
دشمن ز هلاك من برآسود آخر
هجران تو دستبرد بنمود آخر
***
صنعت تجنیس و شبه اشتقاق
ای تافته سنبل نگوسار تو سر
دلهاست بلاله ی شكردار تو در
چون نیست مرا در خور گلزار تو زر
پس چون خورم از بر سمن بار تو بر
***
صفت حوض
این حوض تو ای شهنشه شاه شكر
از بحر صفا ببرد و از گردون فر
هرگه كه بدین افتدت ای شاه نظر
آیینه ی فتح بینی و جام ظفر
***
گفتم شدم از نیاز بوس تو فكار
دانی كه چه دیده یی در این ای دلدار
می خواهی تا گاه كنار و دیدار
نازكتر و تنگتر درآیی بكنار
***
خصمان تو گر شوند پیلان دلیر
افتند بشمشیر تو از تخت بزیر
ور زآن برهد یكی بجان از شمشیر
مالیده ی پیل بادو خاییده ی شیر
***
شاها نكند بیش فتوح از تو گذر
هر روزی بر نشاط فتحی می خور
در قصر بیا خرم و یكبار دگر
میهای نشاط نوش در جام ظفر
***
ای ملك ز گوهر تو افزوده خطر
دریای سیاستی و خورشید ظفر
دست از همه خسروان ببردی بهنر
محمود كجاست گو بیا شاه نگر
***
ای یافته اوج دولت از صدر تو قدر
این ملك سپهرست و ملك مهر و تو بدر
این فعل نبود از فلك گردان غدر
كو در خور تاج بود و تو در خور صدر
***
رفتی چو ز تو بخواستم بوس و كنار
بازآی كه بس عزیز كردی دیدار
خرسند شدم با تو بدیدار ای یار
گر مرد منم فروتر آیم بسیار
***
ز
شبدیز تو هست ای ملك فتح اندوز
خورشید سوار چرخ پروین افروز
از معجزه ی كلك تو بر تخت بروز
خورشید بشب نمود و پروین بروز
***
هر چند كنون بآشكارا و براز
دلهاست كه هستشان بعشق تو نیاز
بسیار دل مرا میازار بناز
كآخر بدل منت نیاز آید باز
***
بگذاشتمت چونكه نبودی دمساز
تا كیست كه خواهدت چو من داشت بناز
از رشك و غم تو تن در آرم بگداز
به زآنكه اسیر چون تویی گردم باز
***
ننهاده یی آن فضول از دست هنوز
دل در غم تو كجا توان بست هنوز
دی دیده امت بتازگی مست هنوز
در طبع تو برساختگی هست هنوز
***
رفتی و بدان طمع كه زود آیی باز
دو دیده نهاده ام همه روز دراز
گم كرده بدی تو راه بدسازی و ناز
دیدار عزیز كردن آوردی باز
***
امید فتوح بی كران برای پادشاه جوان
این فتح ز فتحها نشانست هنوز
كآغاز وی از سر جهانست هنوز
امید فتوح بی كرانست هنوز
زیرا كه ملك سخت جوانست هنوز
***
ش
رفتی و غمت بدیده اندر زد نیش
بی روی توام دیده چه كار آید بیش
تا آفت رفتن توام نامد پیش
قدر تو ندانستم و بی قدری خویش
***
جان تو كه نیستم ببدعهدی فاش
پیدا باشد مهر كریمان ز اوباش
ده رویه نیم چو دیگران و قلاش
تا مرد و وفای مردمی بینی باش
***
گر دلبر ما برفت باز آریمش
آزرده نگردیم و نیاز آریمش
آن بار بیك جای بنگذاریمش
چون مردمك دیده همی داریمش
***
كرد آن بجمال از همه دلبندان پیش
در ماتم روی از اثر ناخن ریش
نهمار برآورده بده زهره ی خویش
بر خورشیدی دویست ماه نو بیش
***
ك
مدح سلطان ملك ارسلان
سلطان ملك ارسلان خداوند ملوك
آنی كه بتخت تست سوگند ملوك
بی یاد غلامیت بپیوند ملوك
جان نپذیرد قالب فرزند ملوك
***
ایوان ملك
ای بر كیوان رسیده ایوان ملك
گشتی فلك ملك بدوران ملك
در دولت و ملك ثابت اركان ملك
همراه ملك باش چو فرمان ملك
***
نعمت پادشاه
ای آنكه بدشمن تو كین توخت فلك
وز دیدن جز تو دیده بر دوخت فلك
خورشید تو از رای تو افروخت فلك
گردنكشی از خنگ تو آموخت فلك
***
ای شه كه شد از كوس تو كر گوش فلك
چتر تو نیاید اندر آغوش فلك
در عزم تو بسته است همه هوش فلك
تا كی فكنی غاشیه بر دوش فلك
***
عاشقی و بی سیمی
بی سیمی و عاشقی مرا كرد هلاك
با سیم ز عاشقی كه را باشد باك
از تنگی دستم ای نگار چالاك
افسوس كه از دست بخواهی شد پاك
***
مدح سلطان ملك
سلطان ملك ای شمسه ی ایوان ملوك
وی معجزه ی دولت و برهان ملوك
بادی بشرف قبله ی اعیان ملوك
وز جان تو ای جان ملك جان ملوك
***
گ
از دیده ی سبز خود چه داری دل تنگ
كآنك بسیاه كردن آورد آهنگ
چه شگفت كز آرایش روی ای سرهنگ
پیروزه ز چشمها بگرداند رنگ
***
ل
دست از تو ندارم ار كنندم بسمل
آگوش و دلم در این سفر خوار و خجل
بسیار نماند از پی تو شمع چگل
برنا شده آگوش و تهی ناشده دل
***
در تعبیه ی چشم دلم مهر گسل
چون آتش در دلم زد آن مژگان شل
پیراهن آهنین شد و سنگین دل
از آهن و سنگ آتش آید حاصل
***
از من ستدی بچشم مرد افكن دل
خود مرد بود كه او نهد بر زن دل
گر نرم نمی كنی دل ای آهن دل
پس بر چه بكرده برده یی از من دل
***
م
طمغاجی حاجب آن خردمند تمام
مختاری را بمردمی كرد غلام
دانند بزرگان كه جز آن فخر انام
كس بنده نداشته است مختاری نام
***
هرچند كه در صحبت تو پاك ترم
در چشم تو افكنده تر و خاك ترم
تا در طلب تو از تو بی باك ترم
هر روز بدولت تو غمناك ترم
***
نرگس بی شرم
ای باغ بهشت را بباغ تو نسیم
وی داده حیات را امان تو حریم
گر نرگس بی شرم نبودی و لئیم
در مجلس تو عرضه نكردی زر و سیم
***
یك چند اسیر هجر جانان بودم
وز جمع جفاهاش پریشان بودم
دست و دل از او بشستم ارجان بودم
من خود به ازین بخانه مهمان بودم
***
گر هست بجز ملك تو ملكی بنظام
ورجایی خصمی است گزارنده ی كام
والله كه نگفته باشی ای شاه تمام
كآن ملك بدست آید و آن خصم بدام
***
تا ز آرزوی برت سمن می بویم
از آب دو نرگس رخ و تن می شویم
در وصل تو فخر خویشتن می جویم
والله كه چنین است كه من می گویم
***
رفتم كه بزر بیع كنم در یتیم
در حال شدم بنده ی آن سیم چو سیم
ده پانزده كرد آن صنم و من ده نیم
من بنده بزر خریدم او خواجه بسیم
***
گر شاهد ما جفا كند ما نكنیم
با او ز جفای كرده پیدا نكنیم
او را كه همی بجرم رسوا نكنیم
والله كه بر آفتاب همتا نكنیم
***
رنج از تو بهر روی كه آید بسرم
از روی وفا چو دیده در سر شمرم
گر در غم روی تو ز سر درگذرم
در روی تو بر سر آرم از سگ بترم
***
شركت در شادی و غم
ما را غم یكدگر نه بیش است و نه كم
دلها را شركت است در شادی و غم
در خوشی و عشقبازی ای طرفه صنم
چون ناخن و گوشتیم پیوسته بهم
***
بوسی گفتی ز آن لب چون مرجانم
نا داده برفتی و ببردی جانم
من خوی خود از همه جهان می دانم
بدهی بخوشی یا بستم بستانم
***
تن بی خبر تو در غمت بگدازم
تا بازم عشق با تو تنها بازم
زآن تا گه دوستی ندانی رازم
سوی لب تو بوسه بلب اندازم
***
افسرده شد از دم و دهانم دم چشم
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم
بر دل ز پی دیدن تست این غم چشم
بی روی تو گر چشم نباشد كم چشم
***
در چشم رسیهات چو ننگ آوردیم
پیش غم تو دلی چو سنگ آوردیم
دریافتنت چو كار تنگ آوردیم
رفتیم و به از تویی بچنگ آوردیم
***
جانبازی
جان تو كه هر گه كه برویت نگرم
از آفت چشم تو بجان در خطرم
زآن كز لب تست امید جانی دگرم
جانبازی را همی ببازی شمرم
***
ای خیر ز كنیت تو و فضل از نام
از فضل تو خیریست جهان را مادام
خیر از تو كمال بر دو صدر از تو نظام
هم خیر موفقی و هم فضل تمام
***
ای پیش تو ذكر حسن طوسی خام
تو تیغی ملك را او بود نیام
تو خواجه ی اویی ای خداوند كرام
كو بود نظام ملك و تو ملك نظام
***
ن
رنج سفر
رنج سفر و هجر تو ای راحت جان
بر من كردند چون دهان تو جهان
از ناخن و دست خسته كردم رخ و ران
فریادرس غمت نه این بود و نه آن
***
جست از كف دشمن آن سمن غبغب من
نزدیك آمد كه لب نهد بر لب من
بیهوده نبود ناله های شب من
آری بزمین كم اوفتد یارب من
***
طاهر ثقة الملك
طاهر ثقة الملك سرداد گران
آرد بخط امر تو سرهای سران
چون شد بجهان دلش برحمت نگران
پاینده شمر عمر و جهان می گذران
***
ای روح ربای تیغ تو جان جهان
با ملك تو محكم است پیمان جهان
تا اصل بكار باشد اركان جهان
مخدوم سپهر باش و سلطان جهان
***
بادیت بزلف بر زدای شمع ختن
تا مشك مراغه كرد بر برگ سمن
در زلف تو و دل من آورد شكن
با زلف تو كینه داشت یا بر دل من
***
با دل گفتم كه عشق خوبان مگزین
پیرامن عافیت برآی و بنشین
یك ره كه بدیدمت نژند و غمگین
تاهش پس كار خویشتن داری هین
***
آویزش دل و آمیزش جان
اكنون كه دو دل بیكدیگر ای جانان
آویخت بدین اندرو آمیخت بدان
زلف و رخت آن روز همه داد نشان
كآویزش دل باشد و آمیزش جان
***
چند از تو سخن بمن رساند دل من
آخر بغم رشك چه ماند دل من
در بندگی تو كی تواند دل من
مندیش كه راه خانه داند دل من
***
گر هست مرادت آنكه گیری كم من
در من صنما چرا غلط داری ظن
با دشمن من بساختی ای دشمن
كم كن سخن من چو گرفتی كم من
***
تحویل خورشید ببرج حمل
چون شد بحمل خورشید ای جان جهان
چون ثور كنی دشمن خود را قربان
ور بندی چون جوزا در جنگ میان
گژ رو گردد بخت عدو چون سرطان
***
شب گرچه بمهر خفتی اندر بر من
یاد تو دگر روز نگشتی بر من
دوش آن شفقت نمودی ای دلبر من
كامروز چو دوك می بگردد سر من
***
هرچند وفا بیش نماید دل من
از تو ببلا بیش گراید دل من
زین پس طلب تو را نشاید دل من
چند از تو بد او غم برآید دل من
***
گر خصم تو ای خنجر تو قوت دین
در ملك نصیب خود بجوید پس ازین
دو نیم كنید تا برآراید كین
تو روی زمین بگیر و او زیر زمین
***
ای سایه ی چترت آفتاب دل و دین
تو فخر سپهر و دگران فخر زمین
چون با تو برابری كند هر مسكین
با خاتم سیس گین و تاج نمدین
***
جنبیدن باد و جوشیدن خون
گفتند بجنبید و بجوشید اكنون
صاحب طرفی كه شاه را بود زبون
جنبیدن و جوشیدن او كن فیكون
جنبیدن باد بود و جوشیدن خون
***
ای خدمت تخت تو سلاطین را دین
وز جود تو بر مال مساكین را كین
همرنگ سپهر است ترا روی نگین
زآن زیر نگین است ترا روی زمین
***
و
چاكر كه بدوستی بپیوست بتو
بسیار امید وصل دربست بتو
هرچند امید مردمی هست بتو
بی دسترسی كجا رسد دست بتو
***
ای چرخ بهستی شده پرورده ی تو
از بحر بنا هست برآورده ی تو
این چرخ كه هست خادم و برده ی تو
امروز خجل شد از سراپرده ی تو
***
جز گرد دلم گشت نداند غم تو
در بلعجبی هم بتو ماند غم تو
هرچند بر آتشم نشاند غم تو
غمناك شوم گرم نماند غم تو
***
گر باز ببینم لب پر خنده ی تو
با روی خوش بنقره آگنده ی تو
گیریم سر زلف سرافكنده ی تو
او چاكر ما شد و ما بنده ی تو
***
گنجیت آورد گنج باش ای خسرو
كآنرا نكند زمانه لاش ای خسرو
در جمله شد آن حدیث فاش ای خسرو
كاین از باغی گلیست باش ای خسرو
***
ای گشته ملوك دهر بیچاره ی تو
محتاج بالتماس نان پاره ی تو
خورشید فروماند ز نظاره ی تو
از نور ستارگان سیاره ی تو
***
هـ
جشن سنگ انداز
در سنگ انداز خسرو داد پناه
خورشید شراب زیبد و ساغر ماه
تا از پی عز شاه و ذل بدخواه
سنگ اندازد زمانه بر دشمن شاه
***
گازری
از پیشه ی گازری بپرهیز ای شاه
هرچند كه در آب نكو تابد ماه
ور هیچ بنشكیبی از آن زلف دوتاه
تا دل ز وفای ما بشویی یك راه
***
آن روز كه داشتم نكوتر ز تو ده
یكتا بودی بكس ندانستی ره
امروز دو دل شدی نكو كردی خه
تدبیر تو هم بسازم انشاءالله
***
ی
چون خواهش من ز وصف بیرون دیدی
خود را ز من ای كم از من افزون دیدی
تا خوارت بگذاشتم اكنون دیدی
كز همچو خودی سزای خود چون دیدی
***
اول تو بدیدار زر تر بودی
لیكن بوفا عمر مزور بودی
چون در نگریستم نه در خور بودی
تو نیز نیازموده بهتر بودی
***
محمود عمید
محمود عمید ای سر فخر افزایی
بینایی من شدی ز روشن رایی
چونست كه گر تویی مرا بینایی
روی شرف الزمان بمن ننمایی
***
دل كرده بده مهر نشانی جانی
بر یك دله باز از آن نمانی جانی
تو ده دله جفت دل دلانی جانی
زآن قدر چو من دوست ندانی جانی
***
زن و شوی
یا خصم من و تو در دهد تن روزی
یا شوی تو میرد و زن من روزی
یا بر سازیم هر دو یك فن روزی
تو شوی رها كنی و من زن روزی
***
ذوقافتین
شاها گل فتح آسمانی بویی
چون ز آب ظفر روی یمانی شویی
ما را همه چیز زندگانی جویی
پیغمبر آخرالزمانی گویی
***
گر فالم از آن روی همایونستی
ایزد داند كه حال من چونستی
گر موسم رفتن تو اكنونستی
زین دیده كرانه ی تو در خونستی
***
فردا شب اگر وصل تو را درخورمی
با حور بگزار بهشت اندرمی
با خود خواهم كه بی عدد جان برمی
تا هر بوسی ازو بجانی خرمی
***
ای خسرو اگر عدو فریدون گشتی
از هیبت او فر فریدون گشتی
ور قاعده ی ذره دگرگون گشتی
از تیغ تو آفتاب در خون گشتی
***
گر شه بشكار سوی گردون رفتی
خورشید هزار سال در خون رفتی
شیر فلك از دایره بیرون رفتی
ار شه بپی شیر بهامون رفتی
***
بردی دلم از هر طلب جان گسلی
وز كرده ی خود ز من شدی چون خجلی
هر چند ندیده ام چو تو مستحلی
آخر نه چنانی كه تو از وی بدلی
***
بردی دل ما و دل تو پیدانی
ما زآن تو گشتیم و تو زآن مانی
ای از نعمت نصیب ما جز لانی
نازك دل ما باز فرستی یا نی
***
مراعاة النظیر گلها
ای برده چو گل بكوی رعنایی پی
چون لاله شب و روز قرینی با می
چون اشكفه دستمال هر دونی هی
وین چشم دریدگی چو نرگس تا كی
***
ای دل همه انده پی یاری خوردی
كز محتشمیش هر زمان سرگردی
اكنون كه یگانه یی بچنگ آوردی
از عهد برون آی و بترس از مردی
***
ای شاه چو یافتی ز شه بازاری
یك چرخ ستاره زادی از هر خاری
آزرم سپهر اگر بجویی آری
از چتر ملك شرم نداری باری
***
مدح سلطان ملك
سلطان ملكشاه جهانرا جانی
دعوی كمال ملك را برهانی
فرمانده خسرو قضا فرمانی
سلطان ملكی و یا ملك سلطانی
***
ای شاه بذكر شهرها پیمودی
وز فخر بر اوج آسمان سر سودی
ای افسر و تخت را كه فخر افزودی
چون مردمك دو دیده در خور بودی
***
چون ز اول روز بار احرار دهی
گویی كه همی ملوك را بار دهی
وآنگه كه پس نماز دیدار دهی
هر تركی را هزار دینار دهی
***
صنعت جناس و شبه اشتقاق
گشته است بروی از تو چو زر هر زاری
كر كینه كنی چو مار گر هر كاری
ای زلف تو چون عنبر تر هر تاری
از هر تاری دلی مبر هر باری
***
شوی تازه
شوی تو شد از تو دل دوتویی نكنی
از من نبری و شوی نویی نكنی
ور خوی تو آن نیست كه گویی نكنی
او رفت چرا مرا بشویی نكنی
***
گازر
ای گازر اگرچه نزد هر هشیاری
روی تو ز پیشه ی تو دارد عاری
شاید كه جز آن پیشه نداری كاری
ناچار بناگوش بشویی باری
***
وصف كار دگر
از كار دگری بخش تو ای رشك پری
خون ریختن است و تیزی و مهر بری
از خوی خود آموخته یی كار دگری
كز هرچه تو كارد كرده یی تیزتری
***
ای جان شكر و خجسته چون باز و همای
لبهای مرا ببوسه بنواز و بخای
امشب علم وصل برافراز و مپای
مروندی را بهانه یی ساز و بیای
***
با آنهمه كبر و اینهمه محتملی
یارب ز منش هیچ نیاید خجلی
بستد دلم و نخواست از من بحلی
خود آدمیی بود بدان مستحلی
***
در هر مجلس كه باشی از طراری
خود را بهزار گونه بیرون آری
معشوق همه جهان تویی پنداری
رو كز دل خویش نیك روزی داری
***
بدگویی
هر جای كه باشدت نگارا وطنی
بد گفت مرا گرد كنی انجمنی
چونست كه اندر قدم دم زدنی
از خوی بد خویش نگویی سخنی
***
جایی كه نمودی آن رخ شهر آرای
بنمای دلی را كه نبردی از جای
زآن روی بیندیش كه بی علت و رای
خصمی دل بندگان كند با تو خدای
***
مثنوی
هنرنامه ی یمینی
گنبد لاجور دایره گرد
سالخورده سپهر سال نورد
بر هنر دشمن است و آهو دوست
مغز او بی هنر ترست از پوست
كرده ی خویش را همی سترد
زاده ی خویش را همی شكرد
مایه ی كیمیای بلعجبی است
زآنكه كارش همیشه دون طلبی است
هست این جای نوش و معدن زهر
هفت پوینده را دوازده بهر
***
دوازده برج
گوسپندیست كش هوای چراست
وز سر سبز آدمیش گیاست
بیخ بنشاند و ثمر بكند
دنبه بنماید و سرو بزند
برزه گاویست كو خورد ناچار
بر تخمی كه خود كند شد یار
خویشتن بسته بر كبود خراس
كرده اندام سرخ رویان آس
توأمانی است آدمی پیكر
لیك از مردمی ندیده اثر
تا دو رویست كار او دیرست
وز دو رویی بتر ز شمشیرست
***
چیست آن طالع همه عالم
كه من از جور او همی نالم
زآنكه كورست كژ روی دارد
نه كهن كاری از نوی دارد
شرزه شیریست برو بحر شكار
كآدمی را بر اوست راه گذار
چنگ او چرم كرگدن بدرد
شاخ بنماید و فلك سپرد
خوشه یی دارد او كه درگه آس
كند باشد بنزد او الماس
هر كه زو طمع گندمی كرده است
از بهشتش بدوزخ آورده است
وین ترازو كه زآنچ بر سنجد
جز همه سود خویش نلفنجد
هرچه وزنش ز كوه باشد بیش
دانگ سنگی كند بپله ی خویش
كژدمی دارد آن بطبع نهنگ
كز سر نیش او بدارد چنگ
كژدم از چشم بی نصیب افتاد
واو نه بیند نه نهصد و هشتاد
وین كمانی كش از قضا تیراست
رفتن تیر او بتدبیر است
راست كرده سوار او مطری
كه رسد زو بهر كسی خطری
وین بزیچه كه او گیا نچرد
بدل شیر خون شیر خورد
هركه زوپیه و پوست دارد دوست
پیش بگذارد و بدرد پوست
دلو این آبرنگ دولابی
نیست الا نهاد بی آبی
گر بدریا فرو شود عمدا
جز تهی بر نیاید از دریا
ماهی چرخ سر بسر خاراست
خار او با مخافت مار است
پشت او پیش كس خمیده نشد
كه چو ماهی گلو بریده نشد
گر چه اینها نه جنس اركانند
خلقشان طبع پنجمین خوانند
***
طبایع بروج
زآن سوی آتش آمد از اركان
نسبت گوسپند و شیر و كمان
خاك كو زین چهارگانه یكی است
بهره ی گاو و خوشه و بزكی است
باد را شد ز گوهران طالب
توأمان و ترازو و ساكب
آب از آنجا كه اصل آگاهی است
بخش خرچنگ و كژدم و ماهی است
***
هفت كوكب سیاره با مقدار حركت سالیانه
هفت والی است این ولایت را
گشته بر كام خویش كامروا
برتر از جمله پیر کیوانست
فلک هفتمش بفرمانست
نحس و بد گوهر و بد اندیش است
او زیان كار و خویشتن بیش است
تا ز برجی كه او گذاره شود
بیست و نه سال و چار ماه رود
بر ششم چرخ جای برجیس است
همه را سعد او بتلبیس است
هر كه را كار از او بسامان شد
جانش بستد چو زان پشیمان شد
پادشاهست اگرچه بی سپه است
یازده ساله و دو ماهه ره است
پنجمین چرخ بهر بهرامست
كه همیشه كشیده صمصامست
زخم شمشیر اگر سلیم كند
چون بكه بر زند دو نیم كند
سالی و هفت ماه می تازد
تا همه ملك خود بپردازد
چارمین چرخ بهر خورشید است
كه جهان را بنفعش امید است
هر كه زو نور جست نار اندوخت
نور او هر كه را بیافت بسوخت
بر همه ملك خویش راند كام
سیصد و شصت و پنج روز تمام
به رسوم چرخ زهره دارد جای
آنكه بربط زنست و چنگ سرای
بانگ زیرش بگوش كس نرسید
كه تن خویش را چو زیر ندید
برساند بكل مملكت خویش
سالی و پنج روز نعمت خویش
بر دوم چرخ پادشا تیر است
كه دبیری برای و تدبیر است
خلقتش نر و ماده افتاده است
وز اثر دشمن نر و ماده است
چون ز خورشید زاستر نشود
بفلك جز بقدر بر نشود
بر نخستین فلك ملك ماه است
كه چو خورشید بر فلك شاه است
هر كه چون آب از او قوی گردد
همچو توزی از او تهی گردد
ملك خود را دهد فروز همی
از مهی بیست و هشت روز همی
***
ولایت ماه و آفتاب
دو از این هفت پادشاه شدند
كه به نام آفتاب و ماه شدند
بخش كردند ملك چرخ كیان
نیمه یی این گرفت و نیمی آن
هر دو كردند زی دو برج آهنگ
این سوی شیر و آن سوی خرچنگ
همه را قدر حد خانه ی خویش
تا بشش خانه كس نیامد بیش
از پی ملك خویش مهر مبین
از اسد تا بجدی كرد گزین
ماه را شد ز دلو تا سرطان
خود همین بود ملك چرخ كیان
تا ببینی اگر كنی تمییز
كه نیاید ز چرخ كس را چیز
آنگهی چون نداشت رونق و فر
كار آن پنج پادشاه دگر
برجی از برج خویشتن هر یك
كرد بخش مدبّران فلك
***
خانه های كواكب
بهر تیر آمد از جوار دو شاه
خوشه از شید و توأمان از ماه
تا نه زین دانه یی بخلق دهد
نه از آن زنده یی بجان برهد
زهره چون خواست از دو شه شهره
شاه میزان و ثور شد زهره
تا ترا در دو كان او كاه است
گاو را سوی كاه او راه است
بخش بهرام كاوست كان جدل
زین دو شه نیز عقرب است و حمل
تا كه ارباب عقل را سر و روی
این زند نیش و آن زند بسروی
برد و وضع از متمم تسدیس
قوس و حوت است بهره ی برجیس
تا چو تیر از كمانت بجهاند
تا چو ماهیت غرقه گرداند
در مقابل گرفت كیوان جای
دارد از جدی و دلو پرده سرای
تا بدین فتنه ها برانگیزد
تا بدان آن روی ها ریزد
زین صفت جمله تركتازانند
بر محیط فلك گرازانند
چون تو نزدیك خویش بنشینی
راز تركان خویشتن بینی
كز برای تو در تك و پویند
وز پی گم شدنت می جویند
همه خونخوارگان جان شكران
فلسفی كرده نامشان پدران
***
موالید هفت پدر و چهار مادر
این موالید را كه نیست شمار
از پدر هفت گفت و مادر چار
اینكه با مفردات یار شدند
در هوا مایه ی نگار شدند
***
تطبیق چهار عنصر با اخلاط اربعه و چهار فصل سال
آتش
چون هیولی بگرم و خشك شتافت
گوهری گشت و نام آتش یافت
جای او زیر آسمان آمد
كار كن تر ز جوهران آمد
گرچه كس عین او ندید و نخورد
مژه ی تلخ یافت و گونه ی زرد
در تن تو به مذهب حكما
زاده ی اوست جوهر صفرا
بخش او از چهار فصل جهان
نیست الا سه ماه تابستان
***
باد
باز گرمی چو میل تری كرد
جوهر باد را پدید آورد
زیر انباز خود فرود ایستاد
یار خود را به فعل یاری داد
حكم كن گرچه نیستی به یقین
رنگ او سرخ و طعم او شیرین
بازیابی از او بدان تری
در تن خویش مایه ی پری
چون نكو بنگری ز روی شمار
باز بسته بدوست فصل بهار
آتش او گردد ار كثیف شود
و او شود آتش ار لطیف شود
***
آب
گوهری شد ز تری و سردی
آنكه تو آب نام او كردی
جای خود را چو بهره باز شناخت
از حواشی به سوی مركز تاخت
گر بدانش جدا شوی ز ستور
رنگ و طعمش سپید یابی و شور
چون بدانی ستوده و نیكوست
كه ترا قوت رطوبت ازوست
دید هر كس كه طبع او دانست
كز جهان بخش او زمستانست
***
خاك
چون بخشكی نهاد سردی روی
جوهر خاك هست گشت از اوی
پس بر او دایره مدار گرفت
زیر یاران خود قرار گرفت
مژه و رنگ او كه معدن ماست
گر ترش باشد و سیاه رواست
زانكه از دید او نصیبه ی ما
در تن از اوست مادت سودا
بخردان از چهار فصل جهان
قسم او كرده اند فصل خزان
***
خشكی خاك و آتش از آثار
دایره ی طبع راست چون پرگار
آنكه او را بسعد بود مراد
نام این جمله امهات نهاد
مادرانی كه از سگان بترند
بچگان را چو گربگان بخورند
زاده شان را فزون از ایشان نه
كآنچه زایشان بزاد زایشان به
***
موالید سه گانه
معدنی
معدنی زاده ی نخستین است
از طبایع فزون بتزیین است
از كواكب نفیس گشت و خطیر
نیست او را مزاج نفس پذیر
هر كجا اختیار مردم نیست
سنگ و یاقوت سرخ هر دو یكیست
***
گیاهان
در زمین زاده ی طباع گیاست
كه به ما یادگار روح نماست
تخم ازین نیست چون بهست رسید
خاك در آب خویشتنش كشید
آب دادش غذای و كرد كفاف
كه روا نیست در غذا اسراف
از دل بیخ شاخ او خوش خوش
به سوی خویشتن كشید آتش
چون گیا لذت نما دریافت
بنگه داشت كار او بشتافت
تا چو اطرافش استوار شود
شخص او نیك پایدار شود
چون همان بچه كامل او زان بود
قوت او بمادرانش نمود
باز بستند نام او به كمال
محو كردند شخص را بزوال
گر تأمل كنی و هشیاری
نور روح نما برون آری
ور بگردون رسی ز بالیدن
كی توانی بقا سگالیدن
***
جانوران
جانور باز بچه ی سو مست
كه در انواع او قیاس گمست
زانك دارد ز نفس حسی فر
بهترست ای برادر و مهتر
بر برادر زیادتی دارد
زانك نفس ارادتی دارد
فعل او همچو فعل مادر اوست
خوردن او تن برادر اوست
لیك از مهر یافته است تمام
كش ز آغاز به كند فرجام
زانك او را از آن شدن كه نماست
برساند همی بحس و بخواست
چون برادر بر اصل مادر خویش
پادشاهیست بر برادر خویش
گر گیا بندگیش نگرفتی
نفس حسی چگونه پذرفتی
زانك شد جفت گیر و زاینده
شخص او نیست نیز پاینده
***
فضیلت آدمی بر دیگر جانوران
خور و خوابست فعل خاصه ی او
او چو ثقل است و تو خلاصه ی او
او ترا جنس شد تو او را نوع
تا ابد بنده ی تو گشت بطوع
ننگری اندر آفرینش خویش
تا تو خود ننگری ز بینش خویش
این دو گیتی ولایتی است بدان
سود كردی ز مایه ی دو جهان
در نگر تا به از تو صورت كیست
تا بدانی كه پایگاه تو چیست
آفرینش ز نوع تو نگذشت
نوع تو مهر آفرینش گشت
نوع انواع نام پیکر تست
جنس اجناس نام جوهر تست
عقل چون در تو و فلك نگرید
قوت و حالت تو نیك بدید
چرخ را مردم بزرگ نهاد
مر ترا آسمان همت و داد
گرچه می بینی از فلك تو سه چیز
زندگانی و گفتن و تمییز
چیره دستی ز عقل بر حیوان
بر طباع و گیا و چرخ كیان
تو شبانی و هرچه هست رمه
بشنو از من كنون بیان همه
رستنی پیكر ترا مایه است
معدنی دستگاه و پیرایه است
حیوان زیر دست رای تواند
همه فرش و لباس بای تواند
خاك آرامگاه و خازن تست
وز تو گاهی شكسته گاه درست
آب حمال گشت بار ترا
بنگر آنك بخشكی و دریا
با تو آتش گرفته ساختنی
این همه گوهر گداختنی
وقت شایسته از پی مقصود
بكف آری بطالع مسعود
اگر این قول دلپذیر تو نیست
زین همه كیست كو اسیر تو نیست
***
آفریدگار
واجبست آفرین بر آنكه ترا
كرد بر آفریده كامروا
نیك دیده است رای دانش دوست
كاینچه گفتم دلیل هستی اوست
كرد ما را ز نیست هست خدای
خرد و روح داد و روزی و جای
آنكه گر سالها بیندیشی
با همه بخردان كنی پیشی
پس بیك اتفاق باز آیی
تا ز اندیشه بی نیاز آیی
پیش دل جاده ی لطیف نهی
كه از او روح را كثیف نهی
گویی اینجا نه موضع سخن است
كاین بحق آفریدگار من است
هر كه او مختصرتر از تو بود
زین سخن بی خبرتر از تو بود
هیچ خلق از كمالش آگه نیست
فكرت و دیده را برو ره نیست
چون بهستیش معترف شده یی
بر در خیر معتكف شده یی
رهنمایی روا مدار از كس
كه بدو اوت ره نماید و بس
***
پیغامبران
همه پیغمبران و پیشروان
بنده كاران و بندگی دروان
رهبرانند سوی حضرت او
همه بر مركب رسالت او
***
نعت سید انبیا محمد مصطفی علیه السلام و یارانش
پیشروشان محمد تازیست
آنكه زو جمله را سرافرازیست
خلق در سایه ی حمایت اوست
راستی بنده ی اشارت اوست
پادشاه است هر كه چاكر اوست
تاج شاهان ستانه ی در اوست
آنكه او گشت پشت دولت و دین
سرو سرهنگ روز باز پسین
بر تو او را رونده فرمانست
چون ترا بر گیا و حیوانست
او چو بگذشت پیش تو بگذاشت
آن امانت كه از برای تو داشت
برگرفت از ره بهشت آگفت
در پیغمبری ببست و برفت
بدر راه آن مدینه بپوی
صدق و عدل و حیا و علم بجوی
زود گردی زران شیران سیر
گر روی هیچ وقت بر پی شیر
***
آرزوی رسیدن به كمال انسانی و جست و جوی مردان كامل
من همی گرد این سخن گردم
چون همی بایدم كه من گردم
راه صورت نهاده ام در پیش
تا بمعنی رسم ز صورت خویش
تا بدانسته ام كه مردم چیست
واندر آن حیرتم كه مردم كیست
مسكن خویش را گذاشته ام
خویشتن بر سفر گماشته ام
***
سبب مسافرت
سبب رفتن من از خانه
خرده یی بود بس حكیمانه
و آن سبب را حكایتی طرفه ست
كز لطافت چو حور در غرفه ست
دان كه در موضع ولادت من
بس عجب بود عرف و عادت من
گشتن شهر و وادی آیینم
تا جهان گشته یی كجا بینم
هر كجا زیركی بیافتمی
بتواضع بدو شتافتمی
زو بپرسیدمی حكایت چرخ
پس بر او خواندمی حكایت چرخ
آنچه دانستمی و داشتمی
همه بر حفظ او گماشتمی
گفتمی گرد بحر می پویم
واندر او گوهری همی جویم
می نیاید ز اختران طربم
زآنكه من آفتاب می طلبم
دلم از زر همی بنگشاید
كه مرا كیمیا همی باید
هر كسی بر قیاس دانش خویش
تحفه یی داشتی مرا در پیش
وصف حال توانگری كردی
رهنمونم بمهتری كردی
باز راندی حدیث دولت او
قصه ی نعمت و سخاوت او
گفتی او را كه زر بخروارست
صلتش ده هزار دینارست
چون بپرسیدمی من از دگران
حال آن صدر و آفتاب جهان
راست بودی حدیث بخشش او
واندرین باب جهد و كوشش او
لیك از اصل و فضل او سخنی
كس نگفتی بهیچ انجمنی
دلم از كار او شدی نومید
ببریدی از او تمام امید
بر سر رشته ی خود آمدمی
چنگ در دامن خرد زدمی
***
سال من چون بسی و هفت رسید
در دلم آفتی بتفت رسید
زانكه پر مدح دفتری دیدم
هر سری را در او سری دیدم
بود از آن شهد هر كسی را بهر
وآمد از شهد او نصیبم زهر
روی در جستن بدان چه نهی
دل پر از رنج و كف ز سیم تهی
در سیاه و سفید بسته امید
كرده نامه سیاه و موی سپید
***
رهنمونی ستاره شناس با اشارت بفواید مسافرت
راه جستم سوی ستاره شناس
تا از این خانه ی امید و هراس
آنچه بخش منست بنماید
تا دل از ماندگی برآساید
چون مرا دید گشته با تیمار
همچو بیمار جان و دل افكار
خامه بر تخته ی شمار نگاشت
وآن ترازوی روز را برداشت
گنج بخت مرا چو زر بر سخت
وآنگه آشفته شد بمویه ی سخت
كز نشستن چرا ستوه نه یی
گر بجنبی سزد كه كوه نه یی
خاك اگر نیستی چنین به درنگ
همنشین ستاره بودی سنگ
آب اگر نامدی برون ز بخار
قطر او نیستی در شهوار
باد اگر دوست داردی تسكین
از گلستان نگرددی مشكین
آتش ار در نیفتدی ببخار
زو شهابی نیامدی سیار
آسمان گر نه با شتابستی
در كنارش كی آفتابستی
***
هم ز مسكن رحیل باید كرد
هم تن اندر سبیل باید كرد
تا زیادت شوی ز مایه ی خویش
افكنی بر ستاره سایه ی خویش
گر دلت سوی مایه كم نگرد
زود سودت ز مایه درگذرد
بدل از عقل چون سپه نكنی
در شكوفه چرا نگه نكنی
كه برآید ز شاخ چون كافور
خویشتن را كند خور زنبور
تا چو بگدازد انگبین گردد
هر كه رنجی كشد، چنین گردد
***
پرسش و پاسخ با ستاره شناس
گفتم ای زیج و كیمیای خرد
كه خرد با دل تو در نخورد
من چو پیرامن سفر گردم
گرد خاك در كه برگردم
دیدگان بر ستانه ی كه نهم
رخت مدحت بخانه ی كه نهم
كه مرا رای خود پرستی نیست
میل من جز به پیشدستی نیست
تیرم اندر هنر كه تا جاوید
نتوانم جدا شد از خورشید
***
سخن و سخن شناس
گفت پس چیست این سخن گفتن
وین همه در معنوی سفتن
از پی خدمت كه ساخته یی
قبله ی خود كرا شناخته یی
این همه طول و عرض دعوی چیست
چون ندانی كه صدر دنیی كیست
سخن از خاطر تو بهراسد
نزد آن چون بری كه نشناسد
ننگری آب تلخ در دریا
كه چو با ابر بر شود بهوا
باز گردد ز ابر بارنده
گشته باشد خوش و گوارنده
لیك در شوره تلخ تر گردد
در دهان صدف گهر گردد
بوی خون را نگر تفاوت حال
در دهان هژبر و ناف غزال
ندمد هرگز از هوا چه لطیف
سنبل تازه از زمین كثیف
هر كرا رهبری كند خفاش
گو بر امید آفتاب مباش
گر تو خورشیدی از نكو سخنی
پس چرا قصد آسمان نكنی
بر آن كش گهر همان كه سفال
عرضه كردن خطاست سیم حلال
زمرد ار پیش چشم مار بری
برود چشم او ز بی بصری
هر كرا جاه موسوی باید
ید بیضا بكور ننماید
***
مدح سید الامراء یمین الدوله حسام الدین شمس المعالی
ابوالمظفر امیر اسماعیل گیلكی
خیز و بر كار كن یكی جامه
كه بود نقش بند او خامه
تارش از عقل و پودش از جان كن
معنویهای نقش الوان كن
كه بدست آوری نهایت فخر
بر طرازش ببینی آیت فخر
نام شمشیر دین سپهر سخا
اختر ملك سید الامرا
صورت فخر و نصرت اسلام
سپر حادثات و سیف انام
جوهر مملكت شجاع ملوك
كه شد از مكرمت مطاع ملوك
صدر و شمس معالی آنكه سپهر
هم با بندگانش دارد مهر
ملت و ملك را پناه و معین
یمن شادی یمین دولت و دین
ملك را سر ملوك را اكلیل
بی بدل بوالمظفر اسماعیل
آنكه از رسم اوست جان خرد
خامه ی اوست ترجمان خرد
مدح او پای بند پیروزیست
جود او دستمایه ی روزیست
افسر چرخ جرم اختر اوست
اختر روز عكس افسر اوست
روی ایوانش گیتی آرای است
پایه ی تختش آسمان سای است
از دیانت قویترست به علم
وز امانت گرانترست به حلم
بزمگاهش پناه داد و امل
رزمگاهش شكارگاه اجل
در سنانش گشاده چشمه ی غم
بر نگینش نگار كرده نعم
زانكه او خلق را بكرده جزاست
بارگاهش به حشر ماند راست
پارساییست مهر او گویی
كز دو گیتی بدوست نیكویی
ملجأ ملك رای محكم اوست
حرز اقبال مهر خاتم اوست
جوز هر ماه را بدان گیرد
كز كمندش همی نشان گیرد
گرز او كوه بیستون آید
و آسمان را ازو ستون آید
ور زند نیزه را بقطب اندر
چرخ گردنده را شود محور
ورش برجاس تیر باشد ماه
بیش بر آسمان نبرد راه
تیغش ار چرخ را بپیماید
راست چون راه كهكشان آید
ور مه نو ركاب او بودی
نورش از آفتاب بفزودی
ور ز سیمش دوات می شاید
چون بگیرد قمر بنگشاید
چشمه ی روز شد جهان افروز
گویی از نام اوست چشمه ی روز
ما حیات هنر مروت اوست
كیمیای حیات خدمت اوست
از در روم تا در قنوج
بر گذشته است مهرش از ارموج
خدمتش را هر آنكه ساخته نیست
در جهانش كسی شناخته نیست
مدح او گوی و بگذر از اختر
وین سخن را یقین شناس افسر
نقش نامش هوا نپذرفتی
زیر آتش قرار نگرفتی
ور خیالش مكان پسندیدی
وهم كس در فلك نگنجیدی
***
گفت از ایرا كه بنده بایستش
وآن بجز آدمی نشایستش
***
گفتم ای رهنمای اهل هنر
پیر پیروز روز نیك اختر
تو طرب را قرین من كردی
بخت را همنشین من كردی
بردیم بر طریق بهروزی
بنمودی مرا ره روزی
در ستایش مرا مجالی هست
كه بدان كم رسد كسی را دست
لیكن این كوژپشت نگذارد
شاخ عمر مرا كه بار آرد
من شكایت بدان كنم ز سپهر
كه چو كین گسترد ندارد مهر
***
گفت ای مایه ی سخن سازی
گر تو این درج در بپردازی
مركب بخت زیر ران آری
بهره از روزگار برداری
حرز جان تو بر فلك زین پس
این هنرنامه ی یمینی بس
این سخن را چو این لقب دادی
بگسلد چرخ بند بیدادی
چون درآید سپهر دایره گرد
با سماعیل گیلكی به نبرد
كاین ههم رتبتش به دولت اوست
اخترش روشن از كفایت اوست
تیغ بر بندگان او نزند
ور زند شاخ و بیخ او بكند
بنند او را ز بند بگشاید
روی او را بخون بیالاید
حملش را چنان كند بسمل
كه اسد را بر او بسوزد دل
زور باز و به تیغ بر سنجد
پوست از گاو او بر آهنجد
ببرد گرز كوه پیكر او
پیكر مردم از دو پیكر او
آب داده سنان خون رنگش
آتش اندر زند بخرچنگش
بنماید بشیر او پیكان
تا بریزدش ناخن و دندان
بدرود نارسیده خوشه ی او
ببرد بار او و توشه ی او
كژدمش را اسیر طاس كند
دل مریخ پر هراس كند
موی پست بزش فرو ریزد
تا بدان پایهاش برخیزد
بكشد تیغ او ز دلو رشا
واندر اندازدش بچاه بلا
بشكافد شكم ماهی او
تا بداند ز پادشاهی او
عقل داند كه آسمان بلند
نخورد جز بجان او سوگند
زحل از میخ نعل مركب اوست
زآن قبل طبع خاك دارد دوست
مشتری عكس حلقه ی در اوست
زآن سعادت نصیب جوهر اوست
گوهر تیغ شاه شد بهرام
زآن بود سال و ماه با صمصام
خادم رای اوست چشمه ی روز
زآن بود روی او سپهر افروز
زهر از بزم او برد شادی
زآن نماید ببربط استادی
گیرد از رسم او عطارد فر
زآن بود دستیار اهل هنر
مه ببوسید رخش او راسم
زآن بود تیز رو تراز انجم
رسته شد چار گوهر متضاد
از برای صلاح او ز فساد
اثر طبع خسروست آتش
زآن بلندست و گرم و گردنكش
باد چون عزم اوست در ناورد
زآن بیابان برست و كوه نورد
آب شد چون حدیث او بصفات
زآن نهاد اندرو خدای حیات
خاك تا شاه را برو گذرست
گنج روزی و جان جانورست
وین موالید اگر چه با شرفند
شاه در است و این همه صدفند
همه اقبال شاه را خواهند
كه بخلقت طفیلی شاهند
گر نبودی غذای او ز گیا
باز ماندی گیا ز نفس نما
ورنه مأمور او شدی حیوان
نرسیدیش بر گیا فرمان
مردم ار پیش او دو تا نشدی
بر همه چیز پادشا نشدی
***
آزمایش طبع بحل رموز والغاز شاعرانه
گفتم ای در هنر پسندیده
كم و بیش جهان فرو دیده
چون كنم تا شوم ز بخت آگاه
كه بخدمت مرا پسندد شاه
وآنگه این درج در بپردازم
زین بر شاه آلتی سازم
***
گفت من پرسم از تو رمزی چند
گر تو زان رمز برگشایی بند
خدمت شاه را سزا گردی
شاید ار ره بدیده بنوردی
***
گفتم این طبع را به نیك و ببد
آزمایش دهیم تا چه شود
تو چه پرسی بیا همی نگریم
تا خود این ره بسر چگونه بریم
***
همت بلند
گفت پس چیست آن سپهر بلند
زیر فرمان او سپهر سمند
پیش او جرم آفتاب سها
زیر او جای مستجاب دعا
باشد اندر میان چرخ برین
چون میان دانه های در ثمین
پیش او روزگار، تنگ مجال
زر بنزدیك او همان كه سفال
روشن از روی او روان امل
ملك در جنب او حقیر محل
چون كند سوی بنده یی نظری
بر ثریا رساندش ز ثری
تا پذیرفت نام هستی را
چون ستاره ندید پستی را
غم نیك و بد زمانه نخورد
بهمه گیتی التفات نکرد
در صف رزم دیدگان جهان
زر بنزدیك او و خاك همان
همچنان كآفتاب را در زر
باشد او را در آفتاب اثر
***
گفتم آن همت خداوند است
كه بدو روزگار خرسند است
تا ز فرزین پدید باشد شاه
شاد باش ای بلند همت شاه
***
دولت جوان
گفت پس چیست آن جوان لطیف
چون خرد عالی و چو روح شریف
برد از فرش آفتاب شكوه
تازه چون آب و پایدار چو كوه
چیره بر حل و عقد روی زمین
دیون بدو استوار و ملك بدین
سازد از خاره سوسن آزاد
گل دماند ز آهن و پولاد
آفتابیست مانده در یك حال
باز رسته ز انقلاب و زوال
چون درختی است بیخ گسترده
شاخ تا آسمان برآورده
آب خورده ز چشمه ی حیوان
سایه گسترده بر زمین و زمان
روزی خلق در عنایت اوست
دار اسلام در حمایت اوست
همه نیك و بد جهان دیده
هرگز از جای خود نجنبیده
ثابت و چون ستاره ی سیار
مانده تا حشر عالمی بیدار
***
گفتم این دولت سماعیلی است
كه چو مه روشن و چو مهر جلی است
ملجأ ملك شاه دولتیار
تا ابد شاد باد و برخوردار
***
نام ارجمند
گفت پس چیست آن چراغ زمان
جوهر فخر و كیمیای امان
ورد اقبال و حرز اهل هنر
آیت فتح و افتتاح ظفر
مهر دارد نگین دولت ازو
نور گیرد جبین دولت ازو
جام مدحست از آن همیشه چو جان
بی مكان باشد و گرفته مكان
پیش سنگ ار بدو كنی آهنگ
صلواتی بخیزد از دل سنگ
هست معروفتر ز چشمه ی خور
جود را یكسر اوست میل هنر
زو چو آب آن كجا نشانی نیست
نیست آباد و زندگانی نیست
اوست فهرست كارنامه ی فخر
تاج ملك و طراز جامه ی فخر
گرش بر مشتری فرو خوانی
خاكروبی كند به پیشانی
ورش بر روی دیده بنگاری
نكند مرگ دیده را تاری
***
گفتم این نام شاه نامور است
كز كمال خرد شریفتر است
تا همی نام تاج باشد و سر
تا جور پادشاه ناماور
***
دست گشاده ی بخشنده
گفت پش چیست آن نهال عطا
ابر اقبال و آفتاب سخا
صورت جود و پیكر رادی
مایه ی لهو و مادت شادی
نام تأیید و نامه ی احسان
چشم روزی و چشمه ی حیوان
منبع جود و مطلع انعام
بحر افضال و معدن اكرام
زینت و زیب خاتم و خنجر
جایگاه و پناه فتح و ظفر
خواری زر شد و كساد درم
افتخار عنان و عز قلم
گر ازو گیردی سحاب آیین
حرز مردم بدی بدان و بدین
ور چنو كردی آفتاب اثر
كوه گوهر شدی و صحرا زر
حركاتش طلایه ی نعم است
غرتش نور دیده ی كرم است
گاه كوشش قویتر از دریاست
گاه بخشش گشاده تر ز هواست
***
گفتم این دست شاه احرار است
كه جهانگیر و مملكت دار است
تا بود آب و خاك و آتش و باد
دست او بر زمانه مطلق باد
***
چیستان قلم
گفت پس چیست آن جماد حكیم
لنگ و رهوار و تندرست و سقیم
دیو چهره شهاب حور سخن
سحر پرور كلیم ثعبان تن
شهم بی فهم نامدار خطیر
نایب عقل و كدخدای ضمیر
دو زبانست و ترجمان دلست
راوی و حاكی نهان دلست
دارد از زعفران و سرمه نهاد
زآن كند چشم روشن و دل شاد
اوست آن زرد ماهی گل خوار
كه چو خورشید باشدش رفتار
چشمه ی روز باشد او را جای
زین دو ناب سیاه سحر نمای
زو برد رشك جان اسكندر
كه ز تاریكی آورد گوهر
گر چه زو تیغ پاره یی ببرید
پر كند عالمی ز مروارید
گویی از در و از گهر دیدار
بر صدف دارد آن سر شبه بار
***
گفتم آن كلك شاه بی همتاست
كه همه راز لوح از او پیداست
تا قلم پرورد ربیع و خریف
قلمش تیز باد در تشریف
***
چیستان شمشیر
گفت پس چیست آن زدوده گهر
بحر پر در و چرخ پر گوهر
در مسام زمرد و سیماب
كان الماس و چشمه یی از آب
نازكی سخت و تیره یی روشن
آتش انداز ابر سایه فكن
سرد و خونها ازو بجوشیده
مانده عریان و حله پوشیده
چون كند نعت او زبان قلم
پر جواهر شود میان قلم
تف دوزخ نم است و آبش تف
عكس او آتش است و آتش خف
گر جهد زآن دو روی پر ز شرر
شرری دوزخی شود منكر
زآتش او گرچه تیز تا بترست
گوهرش هر زمان پر آبترست
اگر او راه كهكشان بودی
اختر از تف او بپالودی
تا فلك بر فراز او نگذشت
گونه ی آفتاب زرد نگشت
***
گفتم آن تیغ شاه تیغ زنست
آنكه گرد افكن و سپه شكنست
تا ز تیغست ملك را بنیاد
دست او دستمایه ی دین باد
***
چیستان نیزه
گفت پس چیست آن ستاره ی جنگ
كش بود سوی آسمان آهنگ
نیك ماند به موسی و ثعبان
رسته از روی چشمه ی حیوان
بگذرد روز ننگ و نام گروه
همچو سوزن ز پرنیان از كوه
گر ببینیش خفته بهراسی
كز خط استواش نشناسی
سر سبزش كشنده تر ز امل
تن زردش كشنده تر ز اجل
چون غضنفر ز بیشه برجسته
صد كمر جنگ را تنش بسته
دل همیشه كرایش دو شكر
بر زده زهر قاتل اندر سر
سرد باشد بنفس و آتش رنگ
وز شرارش بكوه سوزد سنگ
سرش از هند و قامتش ز خطاست
گرد او گشتن سپهر خطاست
زآنكه سر گر بر آسمان یازد
آسمان را بدرد بگدازد
***
گفتم این رمح شاه بی بدل است
كه پذیرای صورت اجل است
تا سنان را سریست چون سر مار
با ظفر باد شاه نیزه گزار
***
چیستان در صفت تیر و كمان
گفت پس چیست آن شهاب اجل
سر او بر شده ببرج حمل
آتشین مرغی آهنین سر او
نامه ی فتح بسته بر پر او
نیم چرخ ارچه نام خانه ی اوست
دور نه چرخ در میانه ی اوست
چون ببوسید چرم روده ی گور
شیر نر را كناره گیرد گور
از زمرد حذر كند سر مار
و او یكی مار شد زمرد سار
آن ترازوست او كه روز شكوه
از در مسنگ او كم آید كوه
یك رشی قامتش چو بگرازد
همه روی زمین بپردازد
او در آهن چنان شتاب رود
كآهن اندر میان آب رود
چون ز شاخ گوزن حمله برد
زهره ی شیر آسمان بدرد
زآن شكافد همی ز بالا سوی
كه ز سر داشت مار بر سر اوی
***
گفتم این تیر میر پر هنر است
كه وفا را قیامتی دگر است
تر او باد تا بتابد ماه
سفری را گشاد نامه ی راه
***
چیستان در صفت اسب
گفت پس چیست آن ز نسل هژبر
تیز چون برق و ره نورد چو ابر
دیو سیرت سروش نصرت بخش
ببر سینه پلنگ رخش برخش
كوه دریا نورد باد گرای
آهوی مشك خوی آهن خای
زعفران گاه ساید از نسرین
گاه پولاد سوند از پروین
بیش دارد بروز جنگ شتاب
سوی بالا و پست از آتش و آب
زآن كند شمس را بگرد سیاه
كو كند سایه را برو همراه
هر كجا تیر حمله پرانست
چار سندانش چار پیكانست
گویی از لوح دید راز عدم
چون برآرد سر دو گوش قلم
او چو امروز راه پیش گرفت
گر زدی بگذر مدار شگفت
در عنان سوی اختران یازد
بدر آید بر آسمان تازد
***
گفتم این چرخ آفتاب خرام
نیست جز اسب نصرت الاسلام
تا قیامت امیر دولتیار
باد بر مركب مراد سوار
***
چیستان در صفت خوان كرم و سفره ی جود ممدوح
گفت پس چیست آن سپهر برین
باز گسترده پیش اهل زمین
روزی خلق را در او تقسیم
راست كرده بدو خدای قسیم
حمل و ثور و جدی و حوت سپهر
جان شیرین بدو دهند از مهر
گر بدیدیش بوالبشر یك راه
كی ببردیش گندمی از راه
مرغ چون بر فراز او گذرد
بدهد جان و جا برو بخرد
در زمین پایه های او رسته است
مددش تا بهشت پیوسته است
اثر اوست در بلاد و دیار
میوه ی تیر ماه و بوی بهار
هر كه یك لحظه پیش او بنشست
تا قیامت ز چنگ مرگ برست
بر سر او بصد هزار زبان
عذر خواهد ز پنجه ی مهمان
زآنچه در وعد زو بیاساید
چون طعام بهشت خوی زاید
***
گفتم آن خوان سیدالامراست
كه چو آب حیات بی همتاست
تا همی نام نان دهی نیكوست
شاه بادا مدام مهمان دوست
***
گفتار ستاره شناس پس از آزمایش طبع
چون منجم جواب خود بشنید
مایه ی من در این طریق بدید
گفت كای ساحر بیان احسنت
لافتی فی الكلام الا انت
عالم از خاطر تو شد عاطر
چشم بد دور باد از این خاطر
این ثنا را فلك ثنا گوید
در این شاه چون تویی جوید
تو ببینی كه چون به جوهر مهر
مر تو را جاه بر میان سپهر
هر زمان جرم آفتاب منیر
گویدت كای حیات نفس ممیر
همچو جان پرورد بناز ترا
كند از خلق بی نیاز ترا
او شناسد كه پایگاه تو چیست
وین سخن در قیاس خاطر كیست
هر چه در دهر گفته ی نیكوست
اصل آن در دوات و خامه ی اوست
خود معزی كه خواجه ی شعر است
مدح پیرای سید الامر است
چند گویم كه زو شود آگه
كای هنرنامه ی یمینی خه
زآنكه آن مهتران كه پیش ویند
در هنر داد كهتران بدهند
هر سخندان كه اندرین نگرد
دلش اندوه دین تو بخرد
ساختی عمر جاودان را برگ
تا ابد در نوشته شد در مرگ
جان چو منشور جاودان برخواند
این چو جان دگر بخواهد ماند
قبله ی شاعر سخن پیرای
مقصد زایر زمین پیمای
چون سماعیل گیلكی باید
كه ستودنش جان بیفزاید
بادش از عمر جاودانه امید
كو ترا كرد زنده ی جاوید
***
خاتمه ی مثنوی
در مدح و دعای ممدوح و بیان احوال و آمال شاعر
ای خداوند بنده مختاری
جست چندین گه از خرد یاری
كه بنام تو خدمتی گوید
در دو گیتی بدان شرف جوید
آخرش روزگار دست گرفت
مدحتی گفت با هزار شگفت
گر گرامی شود بعز قبول
غرض بخت او رسد بحصول
پیش تخت معز دولت و دین
ارسلان شاه پادشاه زمین
ملك بر و بحر شاه جهان
مفخر ملك پادشاه زمان
شكر پیوندم و ثنا گویم
نیكویی خواهم و دعا گویم
چون از اینجا روم بدان حضرت
كاندرو بخت باشد و دولت
جز بمدح تو لب بنگشایم
جز بنامت سخن نیارایم
می نماید كه مژده ی دولت
سوی من خواهد آمد از حضرت
عز آن بارگاه خواهم یافت
كه زمینش ز چرخ روی بتافت
زآنكه فخر قضات و صدر اناس
قاضی سید عمید الیاس
آن امین خدایگان ملوك
آن سهی سرو بوستان ملوك
خواست تا تخم بندگی كارم
فتح مهیاره را بنظم آرم
زانكه مولی الملوك را امسال
بیش بوده ست نصرت و اقبال
صحن هندوستان بپیموده ست
كافرستان خراب فرموده ست
كشوری را فروز دست بدم
جست پهلوی تربت آدم
هست بحر از سنانش جوشیده
حال آن فتح نیست پوشیده
گفتم و در سخن بدادم داد
او بزرگی نمود و بفرستاد
روز من زو شعاع خواهد یافت
شرف استماع خواهد یافت
ناگهانی بود كه از كرمان
باز حضرت برد مرا فرمان
سر بر افرازم از سپهر بلند
شمس را در شرف ببینم و خند
بنده یی باشمت مدیح سگال
چار مدحت فرستمت هر سال
همه در خدمتت نثار آرم
عمر در بندگیت بگزارم
تو جهان را بصد هزار هنر
بگذران با نشاط و خود مگذر
تا صلاح فلك بود ز مدار
تا ثبات زمین بود ز قرار
پایه ی تخت بگذران از ماه
بر خور از گیلكی و شاهنشاه
دور گردون ز دست بخت تو باد
خاك ساكن ز پای تخت تو باد
همت و رایت آسمانی باد
در بزرگیت زندگانی باد
دولت قادر تو برنا باد
كردهای تو نیست همتا باد
نامت از ماه تیز روتر باد
در جهان جفت چشمه ی خور باد
تیغ برانت صبح صادق باد
رای روشنت بحر دافع باد
رمح خطیت مار گردون باد
زو دل دشمنانت پر خون باد
تیر تو در گشاد خذلان باد
بر عدوی تو خشم یزدان باد
مركبت آسمان هر تك باد
پیش او شیر آسمان سگ باد
خازن و خوانت گنج روزی باد
بخشت از بخت نیكروزی باد
هنر و یمن خلق را بنیاد
از هنرنامه ی یمینی باد
تا بود خوب خوب كرداری
مدح گوی تو باد مختاری
پایان
***
مثنوی شهریار نامه
بنام خداوند پیروزگر
چو زنگی سر ره بر آن مرد بست
یكی حربه از چوب بودش بدست
پیاده به نزد هم آورد رفت
هم آورد او نیز نیزه گرفت
به نیزه بر زنگی زوش شد
چو آتش كه از باد پر جوش شد
بزد دست زنگی سنانش گرفت
اجل بود گفتی كه جانش گرفت
كشیدش ز دست و گرفتش كمر
یكی بر خروشید چون شیر نر
كشیدش ز پشت تكاور بزیر
ز هم بردریدش چو خرگوش شیر
یكی دیگر آمد میان سپاه
ز همه بر دریدش همانگه تباه
برآمد فغان از همه دشت و راغ
چه سنجد ملخ پیش چنگال زاغ
چنین تا از ایشان دو ده مرد كشت
بچنگال و دندان سیاه و درشت
سواری برون آمده از سپاه
بپوشید از پای تا سر سیاه
***
جنگ كردن فرامرز با ریحان زنگی و حمایت كردن سیه پوش
چو آمد به میدان كمان كرده زه
برخ پرده برده بسر بر گره
چو آمد به زنگی ببارید تیر
چو زنگی چنان دید مانند شیر
ز تیرش بپیچید سر در زمان
خروشید مانند شیر ژیان
كشید از كمر بند تیر سترگ
بشد پیش آن شیر مانند گرگ
چنان بر سرش كوفت آنچو بدست
كه تركش همه خرد درهم شكست
كمند از میان كرد آن شیر باز
بیفكند زی زنگی سرفراز
سر زنگی اندرش آمد ببند
برانگیخت آن گرد سركش سمند
كه زنگی به نیروی بگسست خام
برون جست چون زاغ وحشی ز دام
بیامد به سنگ آخت آنگاه دست
درآمد برو تند چون پیل مست
نخستین بزد بر سر باره سنگ
كه مغزش فرو ریخت در دشت جنگ
جوان سیه پوش آمد فرود
بشد تا به نزدیك زنگی چو دود
كمر بند زنگی به چنگ آورید
قدش را دو تا همچو چنگ آورید
ربودش ز جا تند و بنهاد پست
بتندی روان هر دو دستش ببست
چو او را ببست آن یل نامدار
بیامد ز پیش سپه یك سوار
یكی باره آورد تیری بشست
سر پالهنگ سیاهش بدست
برون خواست بردن ز آوردگاه
كه برخاست گرد سپهبد سیاه
عنان اژدهای سیه را سپرد
ز نعل سیه كرد بر ماه گرد
خروشان چو بر اژدهای دژم
كه گویی كشد كوه خارا بدم
یكی نعره بر آن سیه پوش زد
تو گفتی كه دریای كین جوش زد
كه ای خیره بر باره كن تنگ تنگ
كه اینك هم آوردت آمد بجنگ
سیه پوش گفتا كه ای نامدار
دلیری و گردنكش و كامكار
بمان تا هماورد خود را بجای
رسانم پس آنگه كنم رزم رای
نه بگذارمت گفت ای نامدار
كه او را بری بسته از كارزار
بگفت و برآورد شمشیر تیز
بدو اندر آمد ز روی ستیز
بزد تیغ و ببرید تار كمند
برون جست زنگی همانگه ز بند
سیه پوش گرز گران بركشید
خروشی چو شیر ژیان بركشید
برو اندر آمد چو ابر بهار
بشد گرم هنگامه ی كارزار
سیه پوش گرزی بزد بر سرش
سرش خرد گشت و بسر افسرش
روان خون شد از بینی نامور
چو از لوله ی عاج مرجان تر
برآورد آن آبگون تیغ تیز
در آمد چو شیر ژیان در ستیز
چو برقی كه بر كوه آید ز میغ
بزد بر سر آن سیه پوش تیغ
سپر با سر و ترك درهم درید
شد از خون سر و چهره اش ناپدید
عنان را بپیچید و شد در گریز
نیاورد بر شیر روبه ستیز
برآمد غو از هر دو لشكر برابر
جهان بود گویی بكان هژبر
سیه پوش شد تا بقلب سپاه
چنان زخم خورده ز آوردگاه
برون كس نیامد ز رزمش دگر
ز آورد برگشت آن شیر نر
فرو ماند آنگاه شیر ژیان
طلایه برون رفت از هر كران
***
بستن فرامرز ریحان زنگی را
دگر روز كین طارم سیمبر
برین طاق فیروزه بگشاد سر
برآمد خروشیدن بوق و كوس
فلك صندلین شد زمین آبنوس
دو لشكر دگر بار صف بركشید
اجل باز از كینه خنجر كشید
چنان بر فلك نعره ی مهره شد
كه از كار دست و دل از زهره شد
بیفكند زهر ز كف چنگ را
نظاره همی كرد آن جنگ را
برون شد ز پیش سپه یك سوار
خروشان چو در كوه ابر بهار
زمین بود در لرزه در زیر او
دل شیر لرزان ز شمشیر او
ز سر تا بپا جامه اش لعلگون
تو گویی كه زد غوطه در بحر خون
فرو بسته روی و گشاده دو چنگ
كمر بسته را كرد چون شیر تنگ
بیامد به میدان هم آورد خواست
بگردید در دشت كین چپ و راست
ز پیش سپه باز زنگی زوش
درآمد به میدان همی زد خروش
بدان سرخ پوش اندر آمد چو دیو
درآمد بدو نیز آن گرد نیو
برآورد چوب آن سوار دلیر
بزد بر سر باره آن مرد شیر
ز سر باره را ریخت بر خاك مغز
بر وی آمد آن باره ی تند و نغز
سوار از بر اسب زیر اوفتاد
برآمد ز جا باز مانند باد
بزد دست بر تیغ اندر زمان
بدو اندر آمد چو شیر ژیان
سیاه آن قوی چوب سندان شكن
بزد بر دم تیغ آن اهرمن
مر آن تیغ پولاد درهم شكست
بیازید آن نامور زود دست
میان سیه را به نیروی چنگ
گرفت آن سپهدار فیروز جنگ
بد اختر سیاه ستمكاره مرد
گرفتتش كمر نیز مانند گرد
برافروختند آن دو شیر ژیان
یكی زنگی و دیگری پهلوان
دمنده سیه تند چون شیر نر
برآویخت با مرد پرخاشگر
در آمد بدو گرم زنگی چو دود
گرفتش كمرگاه و آنگاه زود
به نیرو كشیدش ز بالا بزیر
چنان كآرد از گور نخجیر شیر
چو زیرش ز پشت تكاور كشید
غو كوس بر چرخ اختر كشید
دلاور كمرگاه ریحان گرفت
اجل زنگیك را رگ جان گرفت
چنان بود در چنگ آن سرفراز
كه زاغ سیه فام در چنگ باز
زره را بدرید بر سرخ پوش
به نیروی چنگال زنگی زوش
چو دید آن چنان سرخ پوش سوار
كشید از كمر دشنه ی آبدار
گرفتش چو زنگی چنان دید دست
بغرّید ماننده ی شیر مست
به نیرو ز چنگش برون كرد تیغ
بیفكند و غرید چون تند میغ
گرفتش كمرگاه و بفشارد سخت
چنان كش کمر شد بتن لخت لخت
كشش شد زره پاره پاره دار(؟)
گرفتش یكی گوش را نامدار
به نیرو كشید و بكند از سرش
فرو ریخت از گوش خون دربرش
چو مرجان شد آن پیكر آبنوس
رخ از بیم هم گشت چون سندروس
وز آن پس بزد دست و برداشتش
بروی زمین پشت بگذاشتش
نشست از بر سینه اش شیر مست
چو نیك از قفا دست زنگی ببست
نهادش بگردن روان پالهنگ
برون بردش آنگه ز میدان جنگ
به پیشه سپه بردش آن نامدار
برآشفته شد خشمگین شهریار
چو شب پرده بر رخ ز عنبر كشید
دواج سیه چتر بر سر كشید
چو زنگی جهانی سیه گشت باز
دو لشكر ز آورد گه گشت باز
چو شیر آمد آنگاه آن سرخ پوش
چنان بسته آورد زنگی زوش
نهاده بزنجیر در گردنش
بزنجیر چون شیر در گردنش
ز شب چون یکی بهر اندر گذشت
دلیران برفتند از روی دشت
فرود آرمیدند یكسر بجای
نه بانگ تبیره نه خم درای
چو زنگی چنان خواب كردار دید
سر بخت از خواب بیدار دید
درآمد به نیروی بگسست بند
سر پاسبانان هم از تن بكند
از آن پاسبانان بكشت او چهار
وز آن پس بشد همچو باد بهار
چنین تا بنزد سپهبد رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
چو دیدش بشد شاد دل شهریار
ز شادی بشد باده را خواستگار
می و نقل و مرغ و قدح خواستند
یكی بزم شاهانه آراستند
همی باده خوردند و شادان شدند
بدین گونه تا خور برآمد بلند
چو این گوی زرّین نمودار شد
سر رایت شب نگونسار شد
***
جنگ كردن ریحان زنگی با فرامرز، دوم بار
دهل زن دگر بر دهل چنگ زد
تبیره همی ناله ی جنگ زد
ز هر دو سپه گشت رایت بلند
برایت كشیدند رومی پرند
بگردون همی ناله ی سنج شد
جهان باز از كینه در رنج شد
دلیران ببستند قلب و جناح
تو گفتی كه پوشید گیتی سلاح
پس پرده ی كین نهان داشتی
قیامت در آنروز پنداشتی
دگر باره آمد میان سپاه
مر آن سرخ پوش اندر آوردگاه
كه جوید دگر ره به میدان نبرد
خروشان و جوشان چو شیران مرد
چو دیدش چنان زنگی زوش شد
به میدان و چو شیر در جوش شد
چو دیدش دگر باره آن سرخ پوش
بیامد به نزدیكی شیر زوش
تو در كین نه شیر و نه روباه من
نه تو آفتابی بكین ماه من
كه روباه بگریزد از شیر نر
و یا ماه گم گردد از پیش خور
حوان از اسپ؟ همی تاخت اسب
چو دید آن سپهبد چو آذر گشسب
بمالید مهمیز و بگشاد دست
سر راه بر شیر جنگی ببست
بدو گفت با من بر آرای جنگ
گرت هست نیروی بازوی چنگ
چو دیدش بدو گفت آن سرخ پوش
كزینگونه در دشت كین بر مجوش
چو ددی مر این گرز و چنگال من
كمند و كمان و بر و یال من
گریزان برفتی و باز آمدی
دگر ره بكین رزمساز آمدی
چنان دان كه هوشت بسر آمده است
و یا اسب بختت بسر آمده است
چنین پاسخش داد یل شهریار
كه ای مر گرا گشته خود خواستگار
چو بیند تهی گرگ كوه از پلنگ
تواند گشاید بنخجیر چنگ
ندیدی چو در بیشه شیران كین
گشودی چو روباه دندان كین
مر آن گنج بی رنج برداشتی
نهشتی بدینگونه ره آشتی
چو شیران برفتم دگر باره باز
ببستم ز كین تنگ بر باره باز
كشید از كمر گرزه ی گاو سر
بزنگی بزد حمله چون شیر نر
چو زنگی شد از گرز آن یل ستوه
بپیچید و شد در میان گروه
نخستین بگو نام و اصل و نژاد
چنین داد پاسخ كه ای پاكزاد
بمردی توانا مثل تو نیست
ببالا ز كوپال و یال تو نیست
مرا نام در جنگ ارهیون است
كه از من بشیران نر شیون است
نبیره منم شاه مهراج را
ازین پس بسر برنهم تاج را
بگیرم همه ملك هندوستان
ز هندوستان تا بزابلستان
همه مال هندوستان از من است
تو را برده از راه آهرمن است
بگفت این كمان كرده برزه چو شیر
بدان نامور بر ببارید تیر
جهانجوی هم چرخ بر زه نهاد
برو تیر بارید مانند باد
دو یل هر دو در زیر جوشن بدند
بجوشن درون كوه آهن بدند
نبد تیر بر گردشان كارگر
چو بادی كه بر سنگ آرد گذر
چو تركش تهی شد ز تیر خدنگ
سوی گرز بردند آنگاه چنگ
مر آن سرخ پوش اندر آمد روان
سپر بر سر آورد آن پهلوان
یكی گرز زد بر سر آن سوار
كه از درد پیچد یل شهریار
جهان تیره شد در جهان بین اوی
بدو آفرین كرد آن جنگجوی
برآورد گرز و بر او راند اسب
خروشنده مانند آذر گشسب
سپر برد بر سر یل سرخ پوش
یكی گرز زد بر سر شیر زوش
كز آن گرز پیچد بر خود چو مار
بدو آفرین كرد آن نامدار
دو یل هر دو زینسان بگرز گران
خروشان و جوشان چو شیر ژیان
بهم بر چنان گرز كین كوفتند
كه از كین فلك بر زمین كوفتند
درنگا درنگ عمود گران
ببرد آب بازار آهنگران
چو از دستها دستها یافت رنج
كشیدند شمشیر چون مار گنج
و یا برق آید برون از سحاب
و یا از دهان نهنگ آفتاب
شد از تیغ آتش فشان دشت كین
دو یل مرد از كین گره بر جبین
نظاره بر ایشان ز برگشت مهر
ز رفتن فرو ماند بر جا سپهر
ز خورشید شمشیر شد چون هلال
ز مه قبهای سپر در جدال
شد از آتش تیغ كین دشت گرم
ز نعل ستوران زمین گشت نرم
دو لشكر نظاره بر آن رزم خواه
بدینسان دو شیر اندر آوردگاه
همی تیغ بر تارك هم زدند
ز یكدم در آن كینه گه دم زدند
***
كشتی گرفتن فرامرز با شهریار و آمدن پاس پرهیزكار و رها كردن هر دو را از جنگ
چنین تا فتاد از لب بام چرخ
ز دست قضا و قدر جام چرخ
فكندند شمشیرها را ز چنگ
كمرها گرفتند از كینه تنگ
ز پشت ستوران بزیر آمدند
دو یل هر دو مانند شیر آمدند
بكشتی گرفتن دو شیر ژیان
گرفتند مر دیگری را میان
چو شیران بهم دست كین آختند
چنان چونكه خود را نه بشناختند
كمرها گسست و زره نیز هم
ز خوی شان زمین زیر پی پر زنم
دهانشان پر از خاك آوردگاه
ز پی شان همی گرد بر شد بماه
ز مشعل فروزنده شد روی دشت
ز خوی شان در و دشت چون رود گشت
بنیروی ناخون و چنگالشان
پر از خون بر و سینه و یالشان
فرو ریخت ناخن سراسر ز چنگ
تو گویی كه بودند هر دو پلنگ
چنین تا سر از كوه خورشید زد
فلك چنگ در جام جمشید زد
نهان در پس پرده ناهید شد
جهان روشن از روی خورشید شد
ز هر سو دلیران به پیش آمدند
خروش یلان شد بچرخ بلند
نه این را ظفر شد نه آنرا شكست
سپهبد سوی دشنه یازید دست
كه ناگه سواری ز پشت سپاه
چو شیر اندر آمد بآوردگاه
پهن سینه و ریش تا پیش ناف
بیامد بر آن هر دو یل در مصاف
گرفت او گریبان یل سرخپوش
كه در كینه زینسان دگر بر مجوش
مپوشان ازین بیش چشم خرد
كه این از دلیران نه اندر خورد
بزد دست و برداشت خودش ز سر
سپهدار چون كرد بر وی نظر
جهانجو فرامرز یل را بدید
سپهدار را اشك بر رو دوید
بیفكند آن دشنه ی كین ز چنگ
معصفر شدش عارض لاله رنگ
دلیری كه بد اندر آن كارزار
شنیدم كه بد پاس پرهیزكار
فرامرز آمد به نزدیك شیر
ببوسید روی یل شیر گیر
سپهدار بگریست زان كارزار
كه گویم چه در پیش پروردگار
فرامرز را گفت كای نامدار
همیشه تو را باد دادار یار
از آن سرزنش كردن سام تو
جهانجوی فرزند خود كام تو
چنین بود امید از زال زر
هم از پهلوانزاده عم پدر
كه گویند با سام كای نامدار
ز برزوست ما را كنون شهریار
چرا بی پدر باشد و بی هنر
كسی را كه باشد چو برزو پسر
ندیدم چو دلداری زال زر
از این درد رفتم ز زابل بدر
برآنم كه دیگر بزابل زمین
نه بینند گردان با آفرین
سر و ترك و خود و نشست مرا
گران گرز بازو و دست مرا
دگر آنكه بر سر بلا آورم
هنر هدیه پیش نیا آورم
بدان تا به بینند از این بی پدر
دلیران و گردان ایران هنر
فرامرز دیگر رخش بوسه داد
بدو گفت كای گرد با رای و داد
كسی چون بگوید ترا بی پدر
كه داری تو از گرد برزو گهر
ز سهراب باشی همی یادگار
دلیری و شیرافكن و گرز دار
كنون از گذشته نیاریم یاد
كه هر چیز بگذشت آن گشت باد
كنون برنشین تا بایران رویم
بنزدیك شاه دلیران رویم
كه شد مدت هفت سال ای دلیر
كه از بیشه رفتی برون همچو شیر
سر و روی هم بوسه دادند شاد
چو پاس و فرامرز با دین و داد
سپهبد چنین گفت هرگز مباد
كز ایران كنم بر دل خویش یاد
در ایران چو باشم ز تن بی پدر
چرا بایدم بست آنجا كمر
زایدر تو برگرد ای نامدار
چنین دان نبوده ز بن شهریار
همی گفت و میریخت از دیده آب
فرامرز گفتش كه ای كامیاب
گرت نیست برآمدن هیچ رای
یكی زی سرای من امروز آی
كه با همدمی شادمان می خوریم
غم روز بگذشته تا كی خوریم
وز آن پس تو بركش بهندوستان
كه من رفت خواهم بزابلستان
نشست از بر باره آن شیر مست
فرامرز بگرفت دستش بدست
چو زنگی چنان دید آمد دمان
بزد نعره یی همچو شیر ژیان
كجا می بری گفت این شیر را
خداوند كوپال و شمشیر را
همانا كه خواهیش كردن ببند
چنان چونكه كردی مرا در كمند
فرامرز برداشت گرز ستیز
چو زنگی چنان دید شد در گریز
بخندید از آن پاس پرهیزكار
بزنگی چنین گفت مر شهریار
كه از كین گذر كن كه عمّ منست
كزینگونه آشوب آهرمن است
فرامرز كردش بسی آفرین
جهانجوی را گفت كای پاكدین
غلامی چنین از كجا آمده است
كه در كینه نر اژدها آمده است
ز نه بیشه آن داستان كرد یاد
یكایك بر آن سپهدار راد
چنین تا بخرگاه باز آمدند
دلیران لشكر فراز آمدند
جوان سیه پوش كو زخم خورد
جهید او ز دست سپهدار گرد
شنیدم كه او بود بانو گشسب
گزینگونه برگاشت در رزم اسب
بیامد بر نامور شهریار
ببوسید روی یل كامكار
ببارید از دیده آب روان
بدو گفت ای نامور پهلوان
تویی یادگار از برادر مرا
جهاندار سهراب رزم آورا
كه گوید كه هستی تو خود بی پدر
كه داری هنر یادگار از پدر
سپهبد بدو گفت كای مهربان
چنین بودنی بود اندر جهان
كه از سرزنش كردن خویش بوی
بپیچم من از زابل كوی روی؟
كنون پنج بر چل بود سال بیش
كه آمد مرا زین نشان حال پیش
چه باید كنون ماند آن در زمان
بكوشم ایا عمه ی مهربان
بگفتا بایران بباید كشید
از این بیش خون می نباید چشید
كه مادر برنجست و نالد بزار
شب و روز بر دادگر كردگار
كه بیند یكی روخ فرخ پس
بنالد شب و روز بر دادگر
مر آن نامه كآمد ز هیتال شاه
فرامرز بنمود با نیك خواه
كه ما از پی شیر نر آمدیم
نه از بهر این گنج و زر آمدیم
بمردی ترا خواستم آزمود
وگر نه بتو كینه ما را نبود
چو رفتی ایا نامور شهریار
سوی راه نه بیشه با گیر و دار
گرفتم به نیروی ارژنگ را
دگر شاه هیتال با هنگ را
ز كین خواستم تا برآرم بدار
نشانم فرو فتنه ی گیر و دار
كز ایران دوان پاس آمد چو باد
هم اندر زمان ای سپهدار راد
كه از دشت ایران و سد سیستان؟
ایا نامور گرد روشن روان
كه از راه ترك آمد ارجاسب شاه
بجنگ جهانجوی لهراسب شاه
از این روی ارهنگ دیو دمند
كه باشد نژادش ز پولاد وند
بشد بر سر سیستان با سپاه
نه جای قرار است بر كش براه
چو بشنید این رفت از من درنگ
شتاب آمدم سوی ایران بجنگ
بگفتم گو پیلتن در كجاست
كه ایرانیان راست زو پشت راست
چنین آگهی دادم ای پاكدین
كه رستم بشد سوی خاور زمین
كه برد سر دیو ابلیس را
رهاند از او شاه انكیس را
چو از پاس بشنیدم این سر بسر
پی رفتن راه بستم كمر
سپردم به بهزاد ارژنگ را
دگر شاه هیتال با هنگ را
وز آن پس سوی ملك ایران شدم
پی رزم چون نره شیران شدم
كه آمد سپهبد ز دنبال من
بدید این گران گرز چنگال من
كنون خیز تا سوی ایران شویم
بیاری شاه دلیران شویم
ز دل درد دیرینه بیرون فكن
ز بهر دل رستم پیلتن
ببر از دل زار رنج نیا
بسیج و ز بد كن دلت را رها
بگور جهاندیده سهراب گرد
كه با درد روز جوانی بمرد
بدردی كه داری نهان در جگر
ز نادیدن روی فرخ پدر
كز ایدر بایران خرامی چو باد
نیاری ز كار گذشته بیاد
كه سوزد دل مهربان مادرت
ز نادیدن روی و ترك و سرت
ز بهر دل مادر مهربان
گر آیی نباشد شگفت از جهان
سپهبد چو بشنید این گفتگوی
چو آتش برافروخت از كینه روی
فرامرز را گفت كای نامدار
جهانجوی مرد افكن كامكار
بكشتست بهزاد هیتال را
مر آن شاه با زور و كوپال را
كنون هست در بند ارژنگ شاه
بچاه اندرون با سران سپاه
تو لشكر ز ایدر بایران ببر
برزم اندرون نره شیران ببر
كه من زی سرندیب رانم سپاه
برون آرم از بند ارژنگ شاه
به تختش نشانم از آن پس چو شیر
بایران سپاه آورم من دلیر
نه ارجاسب مانم نه ارهنگ را
نمایم بدیشان ره جنگ را
سه روز اندر آن بزم شادان بدند
چهارم نهادند زین بر سمند
***
رفتن فرامرز بسوی ایران و رسیدن شهریار به سرندیب و نامه نوشتن بجانب فرانگ
فرامرز زی ملك ایران سپاه
ببرد و ازین روی آن نیكخواه
سپه را بسوی سرندیب برد
سر سروران را زبر شیب برد
بگرد سرندیب آمد فرود
یكی نامه بنوشت آن شیر زود
بنزد فرانگ مه گلرخان
مه گلرخان و مه بانوان
كه از بند بیرون كن ارژنگ را
وگر نه بر آرا ره جنگ را
بیزدان كه این قلعه آرم بدست
بدین مردم و شهر آرم شكست
سرندیب را سازم از بن خراب
ز دریا ببندم در این شهر آب
برش زیر و فرشش ببالا كنم
مقام نهنگان دریا كنم
چو نامه بنزد فرانگ رسید
از این نامه اش نیش بر رگ رسید
زمانی بدین كار كرد او سگال
ره آشتی را ببست او خیال
كه اكنون دلارام بانوی اوست
پرستنده ی طاق ابروی اوست
بدو گر بدین كینه جنگ آورم
سر نامور زیر سنگ آورم
بمكرش همان به كه آرم بدست
كه از مكر بتوان سپاهی شكست
چنین پاسخ نامه ی شیر كرد
بنامه درون مكر و تزویر كرد
كه ای نامور شیر آشفته خوی
بمن بر ازین كین مكن تفته روی
مرا با تو از هیچ رو جنگ نیست
چنان دان كه در بند ارژنگ نیست
چو رفتی به نه بیشه ای نامدار
برآورد بهزاد بابم بدار
من از درد بهزاد گشتم غمین
وگر نه نبودم من از شه بكین
گرفتم من از درد ارژنگ را
نیازردم آن شاه با هنگ را
كه گر پهلوان آید از راه باز
نشیند دگر شاه بر گاه باز
وگر آنكه ناید ازین راه تیو
شود كشته در دست مضراب دیو
بدارش بخون پدر آورم
نهم تاج شاهی جهان بر سرم
كنون چونكه شیر آمد از راه باز
نیارد از این در دل اندیشه باز
بخوان من آید سپهدار شاد
به بینم یكی روی آن گرد زاد
بمن بر یكی شرط و پیمان كند
به پیمان مرا روشن این جان كند
كه بانوی هندوستانم كند
بدیدار خود شادمانم كند
دلارام اگر چند خونریز هست
مرا نیز زلف دلاویز هست
بحسن از دلارام كهتر نه ام
چه گرز و به پیش تو بهتر نه ام
گر او راست مژگان خنجر گذار
مرا هست مژگان مردم شكار
ورا گر برخ زلف چوگان زده
برخ خال من گوی میدان زده
اگر حسن آن مه جهانگیر شد
ملاحت ز خوبان كشمیر شد
گر او هست از گوهر شهریار
مرا نیز گوهر بود در كنار
گر او راست مردی بهنگام كین
مرا نیز دیدی تو بر پشت زین
امیدم چنانست از شهریار
بخواند بشد مرد را خواستگار؟
بخوان رفتنش رای آرام دید
ورا هم بجای دلارام دید
وزان چاره آگه نبد شهریار
چو آمد بیامد برش گلعذار
ببوسید دستش ببردش بخوان
پر از كینه سر بوده پر باره جان
دل از كینه آن ماه آكنده داشت
یكی چاه در پیش دركنده داشت
سرش را بخاشاك پوشیده بود
بدینگونه در مكر كوشیده بود
چو بنهاد یل بر سر چاه پای
بچه در نگون سر شد آن نیك رای
فرانگ سر چاه بر بست زود
بفرمود تا نامداران چو دود
گرفتند جمهور را در زمان
ابا نامداران گنداوران
صد و شصت مرد از دلیران گرفت
مر آن روبه از چاره شیران گرفت
چو زنگی زوش آنچنان دید كار
كشید از میان خنجر آبدار
ز مردان او صد دلاور بكشت
بتیغ و بچنگال و مشت درشت
تن خویش بیرون ز شهر او فكند
ببستند دروازه ی شهر بند
سپاه دلاور چو آگه شدند
ز شادی همه دست كوته شدند
وز آنرو فرانگ بفرمود گاه
بیایند یكسر بر من سپاه
چو سر زد خور از پرده ی نیل فام
برفتند پیش فرانگ تمام
بفرمود كآمد برش اردشیر
بدو گفت رو در زمان همچو شیر
كن از خاك آكنده آن چاه را
بكش آن بداندیش بدخواه را
وزان پس بكش دار و بركش بدار
چو جمهور ارژنگ و مردان كار
چنین داد پاسخ بدو اردشیر
كه ای تاجور بانوی با سریر
زلیخا تو را پرده دار سرای
همیشه خرد باشدت رهنمای
گر او را كنون زیر خاك آوری
ببر جامه ی ننگ چاك آوری
مر او را شود زال زر خواستگار
فرامرز و سام گو نامدار
تهمتن كزو دیو دارد شكن
بپرهیز از رستم پیلتن
تو با رزم ایشان نیی پایدار
كنونش در این چاه بر پای دار
بدان تا به بینیم از روزگار
چه پیش آرد از نیك و بد رو بكار
جهانجوی را در بن تیره چاه
نگه داشت زانگونه آن كینه خواه
وزین رو برآمد غو كرنای
دلارام برداشت لشكر ز جای
سه جنگ گران در سرندیب كرد
بسی را زبر سر سوی شیب كرد
ز رزم حصارش نبد هیچ سود
بسوی سرند آن سپه برد زود
چنین بود ده ماه آشوب جنگ
میان دلیران پولاد چنگ
گهی در سرندیب گه در سرند
ز بند جهانجوی نگشاد بند
***
آمدن ارجاسب برای جنگ لهراسب در بلخ
كنون از سراینده ی داستان
یكی داستان بشنو از راستان
كنون بشنو از رزم لهراسب شاه
ابا ترك پر كینه ارجاسب شاه
چو ارجاسب آن ترك پر كین تلخ
ز توران سپه برد از كین ببلخ
فرستاد از آنروی ارهنگ را
سوی سیستان از پی جنگ را
چو آمد از آنروی در دشت بلخ
جهان كرد بر شاه لهراسب تلخ
طلایه چو دانست كآمد سپاه
ببردند زان آگهی پیش شاه
كه شاها سپاه آمد و كوس پیل
بجوش است صحرا چو دریای نیل
به پیش سپاه است ارجاسب شاه
سیاه است گیتی ز گرد سپاه
چو بشنید لهراسب بربست كوس
بدانگه كه برخاست بانگ خروس
چو در دشت بلخ اندر آمد سپاه
شد افروخته آتش رزمگاه
ز خون شد زمین همچو رود كرند
شناور در آن خون چو ماهی سمند
كمند دلیران گلوگیر بود
جهان تیره از تیر و شمشیر بود
دو جنگ گران كرد لهراسب شاه
بجنگ سوم شد گریزان سپاه
فكندند ترك و سپرهای زر
بماندند بر جا كمرهای زر
گریزان ببلخ اندرون رفت شاه
گرفتند گردش فراوان سپاه
فرود آمده ترك در گرد بلخ
شد از كین بجو اندرون آب تلخ
***
رفتن ارهنگ دیو برای جنگ با زال در سیستان
از آن رو چو ارهنگ پولادوند
سوی سیستان شد بگرز و كمند
خبر یافت زو زال گیتی ستان
كه آمد قیامت سوی سیستان
ز تركان سپاهی بكین آمده است
ز گرد آسمان بر زمین آمده است
سپهدارشان پور پولادوند
كه بتواند از رشك پولاد كند
وز آن رو سپاهی بارجاسب تفت
ز كین بر سر شاه لهراسب رفت
رخ زال زر گشت چون شنبلید
ز كار آگه این ناگهان چون شنید
بفرمود كآید زواره دلیر
بیامد زواره بكردار شیر
چو آمد بدو گفت زال ای پسر
دلیر و سرافراز و پرخاشخر
یك امروز دل را پر از درد كن
بسیج نبرد و هم آورد كن
برون بر سپه را خود از سیستان
بگردان بگرز این بد از سیستان
بدان دیو بر راه كین تنگ كن
چو شیر اندرین رزم آهنگ كن
سرگرد ارهنگ آور بدست
بگرز گران ده سپه را شكست
تهمتن چو نبود در این كینه گاه
بجای تهمتن تو بر كش سپاه
زواره برون رفت با مرزبان
چو خروشید مینو دلیر و جوان
دگر نامور سام با برز بود
كه پور جهانجو فرامرز بود
تخاره كه پور زواره بدی
كزو شیر را دل دو پاره بدی
دلیران زابل سه ره ده هزار
برفتند با وی پی كارزار
چو آمد بنزدیك ارهنگ تنگ
سپه راست كرده بیاراست جنگ
دو لشكر برابر چو گشتند راست
قیامت تو گویی از آن دشت خاست
ز دیوان یكی دیو وارونه رای
پی رزم بر كرد مركب ز جای
بشد تیز خورشید مینو چو شیر
برآمد ز میدان غو دار و گیر
چو آمد بنزدیك واژونه دیو
خدنگی بزه كرد آن گرد تیو
چنان بربر دیو آمد خدنگ
كزان روی بر كل رساند الحدنك؟
سر دیو آمد ز بالا بزیر
بیك تیر گردید از عمر سیر
یكی دیو دیگر درآمد بجنگ
رساندش بخاك از فراز خدنگ
یكی دیو دیگر دوان از سپاه
برون راند و آمد بآوردگاه
درآمد بنیزه برو نره دیو
كه خورشید مینو سرافراز تیو
بیازید چنگ و گرفت آن سنان
كشید از كف دیو تیره عنان
ز كین زد چنان نیزه یی بر سرش
كه بیرون شد از پشت او یك ارش
سر دیو واژونه آمد بخاك
بیك نیزه كردش دلاور هلاك
دگر آمد از كین یكی اهرمن
بدست اندرش بود گرز كشن
زدش بر سر از كینه آن گرز تفت
كه چون سایه بر خاك تیره بخفت
ز دیوان یكی دیو دیگر چو میغ
بغرید و برداشت از كینه تیغ
بنزدیك خورشید مینو رسید
ز گردان بگردون هیاهو رسید
چو آن دیو آمد بتنگ اندرش
كه از كین زند تیغ را بر سرش
چو خورشید تیغ ستمكاره دیو
نگه كرد برداشت شمشیر نیو
سپر بر سر آورد شیر ژیان
بزد تیغ كین دیو را بر میان
كه از هر یكی نیمه آرد بزیر
بیك تیغ كردش دو آن شیر گیر
چو دیوان بدیدند آن ضرب دست
دل و دستشان جمله در هم شكست
نیامد برون كس دگر از سپاه
همیگشت شیر اندر آورد گاه
برانگیخت از جای سركش سمند
ستمكاره ارهنگ پولادوند
سر ره بخورشید مینو گرفت
از او ماند خورشید مینو شگفت
***
زخمی شدن خورشید مینو از دست ارهنگ دیو
یكی دیو واژونه آمد بلند
بدستش كمان و بزینش كمند
ز خورشید مینو بپرسید نام
نخست آن ستمكاره ی تیره فام
مرا نام خورشید مینوست گفت
كه پیكان كلكم بسی سنگ سفت
یكی از غلامان زال زرم
كه در رزم جوشان چو شیر نرم
هنر از تهمتن بیاموختم
هم از زال زر نیز اندوختم
مرا زال فرزند گوید همی
ز من رزم شیران بجوید همی
تهی دیدی از شیر این بیشه را
كه بر رزم ما بستی اندیشه را
گر از بیشه بیرون شد آن شیر نر
پلنگ ژیان هست در رهگذر
به بیشه درون بچه ی شیر هست
همان نیزه و گرز و شمشیر هست
بگفت این و برداشت چاچی كمان
خروشان چو در بیشه شیر ژیان
بهر گوشه بر تیر باران گرفت
چو شیر كمین ره سواران گرفت
بجوشن درون دیو واژونه بود
نیامد از آهنگ پیكانش سود
چو بر ترك او تیر یاری نكرد
بتیر و كمان استواری نكرد
كمان را بقربان نهان كرد و تیغ
برافروخت چون ابر در تیره میغ
بدیو اندر آمد ز روی ستیز
بدست اندرون تیغ چون برق تیز
چو ارهنگ دید آن برآورد تیغ
تو گویی كه بد برق در دست میغ
بهم بر ز كین تیغ كین آختند
نبردی چو شیر ژیان ساختند
بتنگ اندرش بود دیو دمند
ستمكاره ارهنگ پولادوند
یكی تیغ زد بر سر نامدار
چنان چونكه خورشید در كوهسار
سرو ترك خورشید مینو درید
ز نارنج شنجرف بر گل دوید
ز مریخ خورشید چون دست یافت
عنان را به پیچید و بیرون شتافت
بلشكر گه آمد دمان و ستوه
بجوشید چون بحر زابل گروه
چو سام آنچنان دید برگاشت اسب
درآمد بمیدان چو آذر گشسب
سر راه بر گرد ارهنگ بست
گران گرزه ی گاو پیكر بدست
بدو گفت ارهنگ كای ارجمند
بخواهم ز تو خون پولادوند
***
جنگ كردن ارهنگ دیو با سام پسر فرامرز و بسته فرستادن او را پیش ارجاسب
كزین تخمه ی شوم بر باد شد
چو برزوی زی رزم پولاد شد
بدو گفت ارهنگ كای نامدار
چه نامی ز گردان ز اهل دیار
مرا نام گفتا بود سام شیر
كه باشد كمندم كمین دام شیر
فرامرز رستم بود باب من
ندارد هزبر ژیان تاب من
كمانرا بزه كرد دیو استوار
بسام اندر آمد چو ابر بهار
كمان نیزه بر زه روان سام كرد
بر آمد ز میدان ناورد گرد
بهم بر ز كین تیغ كین آختند
چو شیر اندر آن رزم میتاختند
چو تركش تهی شد ز تیر خدنگ
بیازید از كینه ارهنگ چنگ
كمربند سام دلاور گرفت
ربودش ز پشت تكاور شگفت
بزیرش درآورد آن اهرمن
ببردش ز میدان روان اهرمن
ببردش بدیوان و آمد دوان
بمیدان کین دیو تیره روان
روان مرزبان نیز آراست كار
بپرداخت با دیو نر كارزار
بیازید آن دیو واژونه چنگ
ورا نیز كند از فراز خدنگ
ببردش بدیوان و آمد چو شیر
بمیدان كین دیو واژون دلیر
تخاره بمیدان او رفت شاد
ورا نیز بربود و بردش چو باد
زواره چو زان دیو آنضرب دید
بزردی رخش گشت چون شنبلید
چو بگریخت خورشید تابان ز شب
زمانه ز گفتار بربست لب
زواره بگردید ز آوردگاه
چو ارهنگ از این روی دیگر سپاه
زواره یكی نامه زی زال كرد
بنامه درون شرح احوال كرد
فرستاد خورشید را خسته نیز
سوی سیستان در شب تیره تیز
وزین روی ارهنگ دیو دمان
مران هر سه یل را ببسته نوان
فرستاد نزدیك ارجاسب شاه
سوی بلخ با چند مرد از سپاه
چو نامه بر زال نیرم رسید
سرشكش ز مژگان برخ در دوید
نوشته كه ای باب فرخنده رای
چو نامه بخوانی بپرداز جای
بنه سوی هندوستان كن روان
كه بر ما سرآمد همانا زمان
دو پور مرا با جهانجوی سام
بنیروی بگرفت آن تیره فام
هم آورد ارهنگ در جنگ نیست
كه [در] كین دلیری چو ارهنگ نیست
سطبرش دو بازو ببالا بلند
تو گویی كه شد زنده پولادوند
نباشد چو خورشید مینو سوار
بزابل زمین ای گو نامدار
ز خورشید مینو بپرس این سخن
كه چونست در رزم آن اهرمن
چو شیر است در رزم آهنگ او
ندارد كسی تاب در جنگ او
نه اینجا فرامرز نی رستمست
همه شادمانی كنون ماتمست
تو پیری و نبود ترا تاب جنگ
جوانست این دیو فیروز چنگ
چو پیری كند مرد را پایمال
چسان گرز كین را برآرد بیال
كه من چون برآمد سحرگاه خور
ببندم پی كینه ی او كمر
یكی رزم سازم ز ارهنگ دیو
كمر تنگ سازم پی جنگ دیو
جهان دیده زال این سخن چون شنید
برآشفت و از جایگاه بر رمید
***
جواب دادن زال نامه ی زواره را بتندی
چنین پاسخ نامه ی پور كرد
كه مانا تو را دیو مزدور كرد
بپوشید دیوت دو چشم خرد
ز گردان چنین ناسزا كی سزد
مرا پیر خوانی و دل بشكنی
بترسانی از جنگ آهرمنی
بیزدان كه چون بر گرایم عمود
بر آرم ز كوه ستیزنده دود
چه گر پیر گشتم هزبر افكنم
بلای دل و جان اهریمنم
تو مردانه باش و بر آرای كار
میندیش از دیو و از كارزار
چو خورشید مینو چنان زخمدار
سوی سیستان آمد از كارزار
همه سیستان گشت زیر و زبر
بگفتا بگردان روان زال زر
كه كردند دروازه ها استوار
بشد گرد دستان نیرم سوار
بفرمود تا سنگهای گران
كشیدند بر باره افسونگران
بگردید در گرد شهر و حصار
كجا رخنه بد زال كرد استوار
وزین رو چو برخاست آوای جنگ
دلیران ببستند بر باره تنگ
زواره كمر كینه را تنگ كرد
برآشفت و آهنگ آن جنگ كرد
كشیدند صف در برابر سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
***
جنگ كردن زواره و در بند شدن او بدست ارهنگ دیو
ز پیش صف ارهنگ آمد چو باد
میان سپه در چو كوه ایستاد
بزد نعره كای زابلی بر گرای
یكی تند و سركش بمیدان درآی
زواره برون راند چون شیر زوش
خروشان چو از باد دریا بجوش
گران گرزه ی گاو پیكر بدست
سر راه بر گرد ارهنگ بست
چو ره بست بر دیو واژون دلیر
چنین گفت آن شیر نخجیر گیر
كه ای بخت برگشته ی تیره روز
سپه آری از كین سوی نیمروز
ندانی كه مرز دلیران بود
گذرگاه فیلان و شیران بود
ز دانا شنیدم من این داستان
كه می گفت از گفته ی راستان
كه بر شیر چون مرگ رای آورد
گر سوی نر اژدها آورد
زمان چون رسد گور را بی درنگ
بپای خود [آید] بنزد پلنگ
چنان باز گردی ازین رزمگاه
كه بر تو بگریند خورشید و ماه
چنین پاسخ ارهنگ واژونه داد
كه ای گرد بر گوی نام و نژاد
كه اكنون سرت را بگرز گران
بكوبم در آن رزمگاه سران
زواره مرا گفت كرده است نام
سپهبد جهاندیده دستان سام
برادر منم رستم زال را
كه برداشت از كینه كوپال را
گریزان ازو رفت افراسیاب
خلیده روان و دو دیده پر آب
بگفت و بیازید چون شیر چنگ
برآورد آن گرزه ی كوه رنگ
چو ارهنگ دیدش چو شیر عرین
بزد دست بر دسته ی گرز كین
نخستین زواره بدان اهرمن
درآمد فرو كوفت گرز كشن
ز گرز زواره نیامد ستوه
كه بد باد آن گرز و ارهنگ كوه
كجا جنبد از باد كوه كشن
كه جنبد ز گرز گران اهرمن
چو زانگونه ضربی بارهنگ زد
روان دیو بر گرز كین چنگ زد
برانگیخت از جای باره چو باد
درآمد بتنگ زواره چو باد
چو آن حمله از كینه ارهنگ برد
زواره سپر بر سر چنگ برد
بشد راست بر باره آن اهرمن
رسید و فرو كوفت گرز كشن
سپر با سر و ترك بر هم شكست
و لیكن زواره نگردید پست
دژم پهلوان از چنان ضرب دست
برآمد غونای زان پهن دست
زواره بزد دست و برداشت تیغ
درآمد بارهنگ غران چو میغ
چو تیغش نگه كرد ارهنگ زود
بشمشیر از كینه زد چنگ زود
دو پر دل دو شمشیر الماس رنگ
كشیدند و جستندن از تیغ جنگ
بزد بر سر باره ی دیو تیغ
ز باره نگون شد چو از كوه میغ
چو ارهنگ از آن گونه افتاد پست
بجست و بیازید از كینه دست
از آن پس میان زواره ی دلیر
به نیروی بگرفت ارهنگ شیر
دو پای ستور زواره گرفت
كشید و نگون شد زواره شگفت
بزد بر زمین پست بستش دو دست
ببردش بلشكر گه و بر نشست
چو زابل گروه آن بدیدند تیغ
كشیدند یكسر بكردار میغ
چو دریای جوشان خروشان شدند
بیكره بدان دیو واژون زدند
برآورد ارهنگ شمشیر را
بشمشیر بستد دل شیر را
سپاهش همه تیغ كین آختند
بیكسر بمیدان كین تاختند
برآمد چكاچاك شمشیر مرد
زمین گل ز خون بد همه زیر مرد
كمند دلیران گلوگیر شد
كمان گوشه گیر و دوان تیر شد
بپرید مرغ روان از قفس
گره شد نفس در گلوی جرس
ز بس كشته بر دشت افتاد پست
گریزنده را راه رفتار بست
شفق نه گریبان گردون گرفت
كه دامان گردون دون خون گرفت
ستمكاره ارهنگ مانند گرگ
كه در گله افتد چو شیر سترگ
بدان لشكر زابل افتاده بود
بدیشان ز كین گرز بنهاده بود
ز نعل ستوران زمین گشت چاك
شد انباشته چشمه ی خور ز خاك
چو زابل گروه آن بدیدند پشت
بد اندیشه از رزمگاه درشت
گریزان سوی سیستان آمدند
همه خسته پیر و جوان آمدند
بشهر اندرون ریخت یكسر سپاه
همه خسته و بسته ز آوردگاه
چو زین آگهی یافت فرخنده زال
برآورد كوپال نیرم بیال
بفرمود تا در ببستند زود
خروش یلان شد بچرخ كبود
فكندند در كنده ی شهر آب
كسی را نبد جای آرام خواب
چو نزدیك شهر آمد ارهنگ تنگ
فرود آمد آهیخت از جنگ چنگ
بزد خیمه در دامن سیستان
گرفتند آن شهر را در میان
چو این پیك آهو تك خاوری
برون شد از این حصن نیلوفری
شب تیره پیدا نهان روز شد
حصار فلك انجم افروز شد
بفرمود ارهنگ دیو نژند
زواره ببردند در زیر بند
شب تیره نزدیك ارجاسب شاه
كه در بلخ بنشسته بد با سپاه
وزین رو سپهدار فیروز چنگ
همه شهر آراست ز اسباب جنگ
سپردند مر برجهای حصار
بگردان گردن كش نامدار
ز هر برج آواز بیدار باش
بگردون همی شد كه هشیار باش
چو از ساز آن باره پرداخت زال
دبیری طلب كرد فرخنده فال
بدو گفت زال ای پسندیده پیر
یكی نامه بنویس بس دلپذیر
بر آن پور بیژن یل نامدار
بسوی خراسان چو باد بهار
جهانجو سرافراز یل اردشیر
كه بیم از دم تیغ اون برد شیر
كه آید بیاری بنزدیك من
كند روشن این روز تاریك من
یكی زی سرافراز رهام شیر
كه او مانده از تخم گودرز پیر
كه اكنون بود گرد در ملك ری
جهانجوی رهام فرخنده پی
یكی نامه دیگر ابا صد فسوس
بالبرز كه سوی فیروز طوس
یكی هم سوی گرد گرگین فرست
یكی زی سپهدار روشن فرست
كه درارد دارند هر دو نشست
كه هستند آن هر دو فیروز شست
بگویش كه زی من سپه آورند
سوی سیستان رو بره آورند
یكی نامه زی شهر هندوستان
بسوی فرامرز یل كن روان
بگویش كه ای پور فرخنده روز
چه بودت كه نایی سوی نیمروز
چو این نامه آید سوی كامیاب
نیارد درنگ و بیارد شتاب
كه آمد قیامت سوی سیستان
ز گردان و از دیو تیره روان
بكین آمده پور پولادوند
ابا تیغ و خفتان و گرز و كمند
از این پیش آگاه كردم ترا
از این لشكر دیو نر اژدها
چو دیر آمدی ای سرافراز شیر
بكردی تو گردان ما را اسیر
زواره تخاره دگر مرزبان
چو سام گرامیت آن پهلوان
گرفتار گشتند آن چار شیر
بچنگال ارهنگ دیو دلیر
چو خورشید مینو ازو خسته شد
چو گور از دم شیر نر رسته شد
بیا ای پسر زود بركش عنان
كه رستم بشد سوی خاوردمان
بجای تهمتن تویی یادگار
چو شیران بیا و برآرای كار
كه ارهنگ دیو ستمكاره است
بچنگال او دیو بیچاره است
بیاید اگر نامور شهریار
بیاور ابا خویش در كارزار
وگر آنكه ناید بمانش بجای
تو زی من بتندی یكی بر گرای
كه او را بما صاف نبود روان
بهانه گزید و ز ما شد نهان
و دیگر كه او راست گوهر تمام
ز تركان بشه نسبت از سوی مام
بود مادری گرد سهراب ترك
دگر مام برزوی گرد سترگ
دگر مام او دختر سرور است
بدینگونه هم اصل و هم پرور است
كجا پاك باشد دل او بما
بترسم كه بر ما سپارد بلا
و دیگر كه گفتا ستاره شمر
كه او راست زین دوده كینه بسر
از او فتنه ها بر سر ما رسد
ز بد گوهری آورد پیش بد
شب تیره آن نامها را روان
روان كرد دستان روشن روان
یكی نامه دیگر هم اندر شتاب
فرستاد زال آن یل كامیاب
بنزدیك ارجاسب دستور شاه
جهانجوی بیورد با دستگاه
كه از تخم پیران بد او را نژاد
جهاندیده ی مرد پاكیزه راد
كه این نامه از پیش دستان پیر
بنزدیك بیورد روشن ضمیر
نبیره سه یل با یكی پور من
گرفت آن ستمكاره ی اهرمن
مبادا كز ارجاسب آید ستم
بر ایشان و بر ما از این كینه غم
چو پیران ویسه نیای تو باد
بما بر همین دست نیكو بسود
تو دانی كه چون رستم آید ز راه
نه ارهنگ ماند نه ارجاسب شاه
سر تخت ارجاسب آرد بدست
بارجاسب آید درین كین شكست
بود كرر اسیر تنش آفتاب؟
نباشد برابر به افراسیاب
هر آن ملك كآید دلت را هوا
من از شاه ایران بخواهم ترا
نهاد از بر نامه (چون) مهر زال
فرستاد زی مرد فرخنده فال
مر این شهر كاكنونست بیورد نام
شنیدم كه بیورد كردش تمام
چو آن نامه ها را فرستاد زال
بپوشید گبر و برافراخت یال
همه شب همیگشت گرد حصار
چنین تا برآمد خور از كوهسار
***
آماده شدن ارهنگ دیو بجنگ زال زر
كمر كینه را كرد ارهنگ تنگ
كشید از بر باره اش تنگ تنگ
سوی سیستان جنگ آورد دیو
ز زیر و ز بالا برآمد غریو
ز شهر و ز برزن برآمد خروش
دویدند بر باره شیران زوش
سپهدار آمد به پیش حصار
ز بس ناوك انداز ژوبین گذار
چو آن رستخیز گران زال دید
جهان پر ز شمشیر و كوپال دید
بزد دست و برداشت كوپال زال
پی كین ارهنگ بفراخت یال
بپوشید دستان سلیح نبرد
نشست از بر باره ی ره نورد
در قلعه بگشاد و آمد برون
تو گفتی كه سیل از كه آمد نگون
چو آمد یكی نعره زد شیر مست
كز آن نعره خورشید در خون نشست
بدان لشكر دیو نر حمله برد
بچنگ اندرون گرزه ی سام گرد
بگرز آن سرافراز با رای و زور
سپه را از آن جایگه كرد دور
دو صد مرد نامی بگرز گران
بكشت آن سرافراز جنگاوران
چو از قلبگه گرد ارهنگ دید
برخ زال و كوپال آن جنگ دید
برانگیخت از جای شبدیز تند
ز تندیش شد تیغ خونریز کند
بزد دست و برداشت كوپال را
چنین گفت مر نامور زال را
كه ای پیر فرتوده ی گوژ پشت
چو پیری مكن رای رزم درشت
كه رزم از جوانان نوخاسته است
كز ایشان دل شیر نر كاسته است
سرت را هم اكنون بزیر آورم
ز بالا چه بوده است تیر آورم؟
بگو كز دلیران ترا نام چیست
كز اینگونه پیری بگیتی نزیست
كه بر چنگ كوپال كین آورد
ز كین آسمان بر زمین آورد
چنین پاسخش داد دستان پیر
كه ای دیو بیهوده واژون بزیر
مرا پیر خوانی و خود را جوان
جوانی و پیری نبیند توان
توان هر كه دارد دلیرست بس
نگویی كه در رزم پیرست بس
شود شیر هر چند در بیشه پیر
شود تندتر شیر نخجیرگیر
چه گر پیر در چشم آهرمنم
جوانست بازوی پیل افكنم
مرا نام دستان نهاده است سام
كند پخته گرزم سر مرد خام
شد از گردش چرخم ار گوژپشت
نگه كن بدین یال و كوپال و مشت
***
جنگ كردن زال زر با ارهنگ دیو
بدانست ارهنگ كو هست زال
بدینگونه افراشت گرزش بیال
بغرید و بگرفت چرخ بلند
بزه كرد واژونه دیو نژند
بزال سرافراز بارید تیر
بزد دست بر چرخ دستان پیر
كمان را ز قربان برآورد زال
برون آمد از ابر گفتی هلال
ز تیرش نه اندیشه آن پیر را
ز سهمش نلرزید دل شیر را
بر ارهنگ بر تیر باران گرفت
هم ارهنگ رزم سواران گرفت
چو تركش تهی كرد از تیر پیر
كه یك تیر بر وی نشد جایگیر
كه پنهان در آهن بدی پیكرش
ز سر تا بپا وز پا تا سرش
بزد دست بر دسته ی گرز سام
جهاندیده دستان فرخنده كام
چو آمد بتنگ اندرش زال زر
بغرید و زد گرز كینش بسر
چنان كش سر و ترك بشکست خرد
سر گرز بر شانه ی دیو خورد
شد از گرز ارهنگ را شانه نرم
گریزان شد آن دیو از شیر غرم
بلشكرگه خویش در تاخت دیو
ز مرد و زن آمد همانگه غریو
كه این پهلوان را چه بود از نبرد
كه بگریخت از پیش این پیرمرد
سپاهش كشیدند از جنگ چنگ
نبد جای رزم و مجال درنگ
چو دیدند شد رزم دستان درشت
ز دستان نمودند چون زال پشت
ز بس درهمی تاخت دستان ستور
از ایشان همی گرگ را كرد سور
دلیران ز قلعه برون آمدند
بر آن لشكر دیو واژون زدند
چكاچاك شمشیر برخاست سخت
فرو ریخت سر همچو برگ درخت
سر مرد در زیر پای ستور
ز بس كشته نایافته جای گور
ز بس خون كه در دشت كین ریخت مرد
نه برخاست تا حشر زان دشت گرد
ز بس سر كه شد ریزه در زیر سم
بد آن نعل را پی در آن دشت گم
چو خورشید آمد ز بالا بزیر
شب تیره جست از كمین همچو شیر
***
گریختن ارهنگ دیو از ضرب زال نزد ارجاسب
بشهر اندر آمد جهاندیده پیر
ابا لشكر گشن غران چو شیر
ببستند دروازه ی شهر باز
دلیران گردنكش سر فراز
بگردون همی ناله ی نای شد
جهان را دگرگون سراپای شد
همی رفت تند و برافراخت یال
بترسید از چنگ كوپال زال
چو بگریخت ارهنگ از پیش زال
فتاده ز سر ترك و بشكست بال
***
كنون بر نشان خود سپاه مرا
بر آرای دیوان و گاه مرا
پذیره بشو پیش دستان براه
بیاور بدین نامور بارگاه
برآراست آصف هم اندر زمان
ابا لشكر و دیو و دیگر سران
بفرمود آصف كه تا سایبان
زدند از دو رویه هم اندر زمان
ز درگاه سر تا بفرسنگ شست
بزد سایبان مرد یزدان پرست
سراسر پر از در و یاقوت زرد
زمین از زر و بومش از لاجورد
دو رویه چنین شصت فرسنگ راه
میان فرش بر خشت زرین كلاه
بدین شصت فرسنگ راه ختن
سپاهی از ایشان ز ری تا یمن
سپه را همه تیغ بران بدست
پری مجمر و عود سوزان بدست
سپهدار دستان چو آمد بتنگ
بدید آن همه ساز نیرنگ و رنگ
جهان آفرین را ستایش گرفت
وز آن جاه پیغمبر اندر شگفت
بیامد همانگاه آصف ز راه
فرو رفت دستان از اسپ شاه (؟)
چو آصف چنان دید آمد بزیر
بشد پیش دستان فرخنده پیر
بغل برگشود و گرفتش ببر
بسی یاد كردند از دادگر
وز آنجا نهادند سر سوی راه
برآمد بگردون خروش سپاه
هر آنكس كه دیدی سر و ترك زال
مر آن چهره و فره و بر زوبال
بماندی شگفتی ز رخسار او
بگفتند بادا خدا یار او
بنرمی سخن گو درشتی مكن
ز روی بزرگی بدو كن سخن
كه این بنده را من شدم خواستگار
از آن بر كشیدمش ز آغاز كار
كه سامش بخواری بصحرا فكند
كزین پور شد سام را دل نژند
كه گاه جوانی و روز امید
پسر پیرم آمد ز مادر پدید
من او را چنان بر كشیدم روان
كزو راست شد تخت و تاج شهان
بدان تا بدانند این بندگان
كه فرزند چون زاید اندر جهان
پدر به نباشد ز پروردگار
بر او عزیز است اگر هست خوار
سخن پرس از او نغز پاسخ شنو
كه گر شد كهن رای او هست نو
همانگاه دستان بدرگه رسید
خروشیدن نای تا مه رسید
فرود آمد از باره ی راهوار
بشد پیش پیغمبر كردگار
زمین بوسه زد گفت كای تاجور
ترا در نگین باد قرص قمر
جهان از فزونیت آباد باد
كه تاجت خدا از پی داد داد
سلیمان نگه كرد در چهر او
دلش را نشان یافت از مهر او
یكی نامور دید شاه جوان
قوی بال و بر پهن و لاغر میان
سیه مژه و روی بر سان شید
شده تا بر ناف ریش سفید
بفرمود تا كرسی زرنگار
نهادند و بنشست زال سوار
نخستین بفرمود زال دلیر
كه ابلیس را پیش كردند چیر
ابا سخره ی دیو واژونه كار
چنین گفت زال زرای شهریار
مر این دیو ابلیس را نامور
جهان پهلوان رستم زال زر
ببست و فرستاد نزدیك شاه
جهانجو فرستاد با من براه
بنزدیك پیغمبر پاك رای
كه فرمان چه بخشد جهانكتخدای
سه دیگر مر آن چار خورشید روی
كه كردی طلب از شه نامجوی
فرستاد بهر شبستان تو
رسانده درودی بر جان تو
چنین گویدت شهریار جهان
كه ای ناسخ دین بد گوهران
ستانی گر از من تو تخت و درفش
بر ایرانیان روز گردد بنفش
بگردد ز من فر شاهنشهی
بخاك اندر آید كلاه مهی
از این رایت ایرانیان راست بست
نیابند هرگز ز تركان شكست
در ایران ترا كمترین چاكرم
بمن بخش این چتر و تخت از كرم
بهر چندن باید ترا خواسته
فرستم ز بهر تو آراسته
وگر زاینكه گفتم بپیچی تو سر
كنم داد از تو بر دادگر
پذیری گر از من شها این سخن
بمانی تو جاوید در انجمن
بگفت این و فرمود زال سوار
كه آن چارمه را بر شهریار
رسانند با آن زرو خواسته
كه آورده بود او بر آراسته
سلیمان بشد شاد دل شادمان
بسوی شبستان فرستاد شان
از آن پس چنین گفت با زال پیر
كه روشن ز تو باد تاج و سریر
ز بهر تو بخشیدم آن تاج و گنج
كه آیی بدین راه بسیار رنج
***
پرسیدن سلیمان علیه السلام سه مثل از زال و آزمایش كردن زور او
ولی از تو پرسم سه راز نهان
نهان آشكارا كن اندر زمان
كه بسیار دانی و با زیب و فر
بدانش پدید آمد از تو هنر
چنین داد پاسخ كه از كردگار
گرم هست فرو بر شهریار
نهانت همه آشكارا كنم
پناه اندرین جا خدا را كنم
سلیمان بدو گفت كای سرفراز
نخست از تو پرسم حدیث دراز
گرامی درختیست كز روزگار
چنین تا چهل سال از روزگار
ده و دو برش شاخ پرمایه بود
بهر شاخ بر مهربان دایه بود
بناگه برآمد یكی باد سخت
درافتاد در شاخهای درخت
یكی شاخ نیكوترین زان شكست
چو بر شاخها باد صرصر بجست
بپژمرد برگشت بنالید زار
چنین تا چهل سال از روزگار
ز بهر گرامی یكی شاخ خویش
همی بود گریان سر و دست پیش
بدین داستان داد دستان جواب
جوابی فروزنده چون آفتاب
چنین گفت كای خسرو نامدار
جهانجوی پیغمبر كردگار
درختی كه گفتی ز دانش برست
چنان دان كه یعقوب پیغمبرست
كه بودش ده و دو پسر در جهان
سرافراز بیدار و روشن روان
چو گم شد ازو یوسف نامور
كه روشن از او بود چشم پدر
چهل سال گریان بد آن حق پرست
نه برداشت از گریه سر را ز دست
سلیمان بزال آفرین كرد یاد
كه باشی همه سال آباد و شاد
خردمندی و رای تو روشنست
تنت را خرد نامور جوشنست
بدی در جوانی همه زورمند
كه بر گردن پیل بودت كمند
یك امروز دانم به نیروی تو
ببینم ز دو دست و بازوی تو
بدو گفت دستان كه ای شهریار
ز پیری چه گر شد خزانم بهار
نمایم بتو زور بازوی خود
به بینم اگر هم ترازوی خود
سلیمان بفرمود تا اهرمن
ز دیوان بیاید در این انجمن
دمان اهرمن اندر آمد ز در
بدو گفت پیغمبر دادگر
یكی زور بنمای در انجمن
كه بیند جهاندیده ی پیلتن
یكی پنجه برسان شاخ چنار
بیاورد ز آهن بر نامدار
بزد دست و آن پنجه نزدیك شاه
بنیرو نتابید دیو سیاه
بزال آنزمان گفت شاه جهان
كه بر تاب این پنجه اندر زمان
ز جا جست دستان و یازید دست
بغرید ماننده ی پیل مست
بر آن پنجه ی آهنین برد چنگ
بتابید در پیش شه بی درنگ
دگر باره برجست و یازید دست
ز جا برد آن پنجه را پیل مست
برآمد خروشی از آن انجمن
بتابید بر خویشتن اهرمن
ورا گفت اگر پنجه برد او رواست
كه چون او دلیری بگیتی نخاست
***
تن نازكش خوار و بیكار ماند
چو گل پاره پاره بهر خار ماند
مكافات بدیافت بد از جهان
مكن بد كه بد نیست كار جهان
مر آن پاره پاره تن بد نژاد
بسوزاند خاكسترش باد داد
چو بد كرد بد دید از روزگار
مكن بد كه نپسندد آن كردگار
هر آن تخم كین كارد آن بر دهد
سرانجام بر باد افسر دهد
چنین گفت آن موبد با خرد
كه نیكی به نیكان رسد بد به بد
***
ازین آگهی شد بر شاه نو
تن افكند بر خاك از گاه نو
بماتم دو هفته شهنشاه شد
ببلخ اندرون ناله بر ماه شد
سوم هفته بنشست بر تخت شاه
بسر بر نهاد آن كیانی كلاه
بسر شد كنون نامه ی شهریار
بتوفیق یزدان پروردگار
شها شهریارا سراسر ورا
نگهدار تخت و جهان داورا
چو فرمودیم داستانی بگوی
بگفتم باقبال فرهنگ جوی
سه سال اندرین رنج برداشتم
سخن آنچه بد هیچ نگذاشتم
بنظم آوریدم باقبال شاه
شهی شهریاران و ظل اله
كه تاجت فروزنده چون هور باد
ز تیغت جهان جمله پر نور باد
گل باغ و بستان محمود شاه
جهانجوی بخشنده مسعود شاه
چو مختاری آن باور داستان
بنام تو گفت ای شه راستان
گرم هدیه بخشی درین بارگاه
به پیش بزرگان با عز و جاه
شوم شاد و افزون شود جاه تو
همان مدح گویم بدرگاه تو
وگر هدیه ندهی ایا شهریار
نرنجم كه هستی خداوندگار
زبان من از هجو كوتاه باد
همیشه ثناگوی این شاه باد
ز فردوسی اكنون سخن یاد دار
كه شد بر سر رزم اسفندیار
***
بباشید تا من بدین رزم گاه
اگر سر دهم یا ستانم كلاه
بگفت این وزیشان بتابید روی
بدرگاه ارجاسب شد رزمجوی
بیامد یكی تیغ هندی بمشت
كسی را كه دید از بزرگان بكشت
همه بارگاهش چنان شد كه راه
نبرد اندر آن نامور بارگاه
ز بس خسته و كشته و كوفته
زمین همچو دریا شد آشوفته
چو ارجاسب از خواب بیدار شد
ز غلغل دلش پر ز تیمار شد
همه دژ پر از نام اسفندیار
از اندازه بگذشت این گیرو دار
بجوشید و برخاست از خوابگاه
بپوشید خفتان و رومی كلاه
بچنگ اندرش خنجر آبگون
دهان پر ز باد و لبش پر زخون
بجست از در كاخش اسفندیار
بچنك اندرون خنجر كارزار
بدو گفت ای مرد بازارگان
كنون یافتی مرگ خود رایگان
بداد و ستد سوختی جان خویش
كنون خنجر كان بده جان خویش؟
یكی هدیه دادمت لهراسپی
نهاده بر آن مهر گشتاسپی
چو آنرا ستانی شود خون دلت
بود زیر خاك سیه منزلت
برآویخت ارجاسب باسفندیار
كجا بودی ارجاسب را پایدار
همیدون بسی تیغ و خنجر زدند
گهی بر میان گاه بر سر زدند
بزخم اندر ارجاسب را كرد سست
نبد در برش نیز جای درست
سراسر بخنجر تنش كرد چاك
ز خونش همه گل شده گرد و خاك
بپا اندر آمد تن پیلوار
جدا كردش از تن سر اسفندیار
چو كشته شد ارجاسب آزرده جان
برآمد خروشی بكاخ زنان
چنین است كردار گردنده دهر
گهی نوش یابی از او گاه زهر
چه بندی دل اندر سراس سپنج
چو دانی كه ایدر نمانی مرنج
بگیتی نماند چه ترك و چه كرد
بدینسان نماید جهان دستبرد
بپردخت ز ارجاسب اسفندیار
به كیوان برآورد ز ایوان دمار
***
بسوزد دلت بر چنین كارها
برین درد و تیمار آزارها
دگر گرد آزاد و فرشید ورد
فكنده است خسته بدشت نبرد
ز پیكان گریزان شده شهریار
همی پیچد از بند اسفندیار
شده شاه لهراسپ با خاك راست
بسی بیند و خویش خواهی نواست؟
همی گفت جاماسب این نزد من
همی كرد پوزش بهر انجمن
بسی كرد با من از این گفت و گوی
كه تا شرمم آید ازو آبروی
سخنها جز آن نیز بسیار گفت
بگفتار با درد و غم بود جفت
بیاورد یكچند از آهنگران
كه سایند آن بندهای گران
همی كار آهنگران دیر بود
دل من بر آهنگ شمشیر بود
چو زینگونه بشنید از رهنمون
دلم گشت پر درد و رخ پر ز خون
دلم تنگ شد بانگ بر هم زدم
تن از دست آهنگران بستدم
غل و بند بر هم شكستم همه
دوان آمدم نزد شاه رمه
از ایشان بكشتم فزون از شمار
به پیروزی دولت شهریار
ز بیمم شه چین گریزان برفت
همی بر تنش پوست گفتی بتفت
گر از هفتخوان برگشایم سخن
همانا كه هرگز نیاید به بن
ز تن باز كردم سر ارجاسپ را
برافراختم نام لهراسپ را
زن و كودكانشان بدین بارگاه
بیاوردم از گنج و تخت و كلاه
من از هفتخوان چونكه یاد آورم
بدل دراز آن ترس و داد آورم
حكایت نیاید بگفتار راست
بمن بر كنون پاك یزدان گواست
كه از گرگ و از شیر و از اژدها
وز آن پیر جادو و مرغ هوا
همان از بیابان و از باد و برف
هم از گرگساران و دریای ژرف
بگویم بكاود دل خاره سنگ
بدرد از این سهم چرم پلنگ
همه نیكوییها نهادی بگنج
مرا مایه خون آمد و سود رنج
ز بس پند و سوگند و پیمان تو
همی نگذرم من ز فرمان تو
همی گفت ار باز بینم ترا
بروشن روان برگزینم ترا
سپاری مرا افسر و تخت عاج
كه هستم بمردی سزاوار تاج
مرا از بزرگان بدین شرم خاست
كه گویند گنج و سپاهت كجاست
بهانه كنون چیست بر من چه ام
پر از رنج پویان ز بهر كه ام
شهان گفته ی خود بجا آورند
همه راستی رهنما آورند
تو زی رزم رفتی ز بهر شكار
برآمد همه كامت از روزگار
جز از گرگ و ز مار چیزی دگر
نكشتی بروم اندرون سر بسر
سر خویش از چرخ بگذاشتی
چو خود در جهان کس نپنداشتی
به لهراسپ گفتی که من گرگ و مار
بکشتم ترا تخت ناید بكار
تو را داد تخت و شدی نیكبخت
كنون دیدی از من بسی كار سخت
جهانی بمردی بهم بر زدم
به كام نهنگ روان بر زدم
بكشتم همه دشمنان ترا
بشستم ز انده روان ترا
اگر تخت خواهم ز تو دور نیست
كه با فر من مهر را نور نیست
***
پاسخ گشتاسب باسفندیار
بفرزند پاسخ چنین داد شاه
كه از رستم ار بگذری نیست راه
تو خود بیش كردی كه گفتی تو كار
كه یار تو بادا جهان كردگار
نه بینم همی دشمنی در جهان
نه بر آشكارانه اندر نهان
كه نام تو یابد نه پیچان شود
نه پیچان همانا كه بیجان شود
به گیتی نداری كسی را همال
مگر بخرد نامور پور زال
كه اویست تا هست زابلستان
همان پشت غزنین بكابلستان
بمردی همی زآسمان بگذرد
تن خویش از كهتران نشمرد
به پیچد وی از راه پیمان من
سر اندر بتابد ز فرمان من
هم او پیش كاوس كی بنده بود
ز كیخسرو اندر جهان زنده بود
بشاهی ز گشتاسپ راند سخن
كه او تاج نو دارد و من كهن
به گیتی ندارم كسی هم نبرد
نه رومی و توری و آزاد مرد
چو رستم از این روی گوید همی
بفرمان و رایت نپوید همی
سوی سیستان رفت باید كنون
بكار آوری جنگ و رنگ و فسون
برهنه كنی تیغ و كوپال را
ببند آوری رستم زال را
زواره و فرامرز را همچنین
نمانی كه كس برنشیند بزین
پیاده دوانشان بدین بارگاه
بیاور تو چونان پسندیده شاه
بدادار گیتی كه او داد زور
فروزنده ی اختر و ماه و هور
كه چون این سخنها بجای آوری
ز من بشنوی زان سپس داوری
سپارم ترا تخت و گنج و سپاه
نشانمت با تاج در پیشگاه
***
پاسخ اسفندیار بگشتاسب
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
كه ای نامور پر هنر شهریار
همی دور مانی ز رسم كهن
بر اندازه باید كه رانی سخن
تو با شاه چین جوی ننگ و نبرد
وزان نامداران برانگیز گرد
چه جویی نبرد یكی مرد پیر
كه كاوس خواندی ورا شیر گیر
كه او پیر گشتست و خود مرد نیست
چه هنگام آن رزم آورد نیست
ز گاه سیاوخش تا كیقباد
همه شاه ایران بدویند شاد
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر شیر اوژن تاج بخش
نه او در جهان شهریار نواست
بزرگیش تا عهد كیخسرواست
اگر عهد شاهان نباشد درست
نشاید ز گشتاسپ منشور جست
ز كاوس گویند نامی بدوست
همان شاه كیخسروش داشت دوست
كه ما را بدویست فرخ نژاد
ز كیخسرو انجام تا كیقباد
سپه پهلوانی بود تاج بخش
زمین كرده از خون بدخواه نقش
دگر داده كاوس عهدی بدوی
همان شاه كیخسرو نامجوی
كه او را بود كشور و مهتری
بجویند شاهان از او كهتری
ز زابل نیاید بیاری كس
در ایوان نشیند تن آسان و بس
شنیدم كه بس كارها كرده است
دمار او ز توران برآورده است
اگر او نكردی چنان كار سخت
بایران ندیدی كسی كارو بخت
وگر دشمن آید ترا پور زال
چه بودی بمهمانی او دو سال
ترا در دل اندیشه ی دیگر است
غم گاهت و انده افسر است
تو بر من نهان می سگالی بدی
كنون تا چه باشی غم ایزدی
چرا عهد رستم همی بشكنی
نهال وفا را ز بن بركنی
ز شاهان نه خوبست پیمان سست
شه آن به كه باشد بپیمان درست
***
حدیث گشتاسپ و پاسخ اسفندیار
چنین داد پاسخ باسفندیار
كه ای شیر دل پر هنر شهریار
هر آنكس كه از راه یزدان بگشت
همان عهد او بست و هم باد دشت
ز كاوس گویی كه او عهد داشت
ز شاهان سر خویشتن بر فراشت
شنیدی همانا كه كاوس شاه
بفرمان او بیش بر كرد راه
همان بآسمان شد به پر عقاب
بساری بزاری فتاد اندر آب
ز ها ماوران دیو زادی ببرد
شبستان شاهی مر او را سپرد
سیاوش بر آواز او كشته شد
همه دوده را روز برگشته شد
كسی كو ز عهد جهاندار گشت
به پیش در او نشاید گذشت
اگر تخت خواهی همی با كلاه
ره سیستان گیر خود با سپاه
چو آندر شوی دست رستم ببند
بیارش فكنده ببازو كمند
زواره فرامرز و دستان سام
نباید كه سازند پیش تو دوام
پیاده دوانشان بدین بارگاه
بیاور روان تا ببیند سپاه
از آن پس سر از ما نه پیچد كسی
اگر كام و گر رنج یابد بسی
سپهبد بروها پر از چین بكرد
بشاه جهان گفت كز دین مگرد
چنین گفت باباب كای نامدار
انوشه بزی تا بود روزگار
ترا نیست دستان و رستم بكار
همی راه جویی بر اسفندیار
دریغ آیدت تخت شاهی همی
ز گیتی مرا دور خواهی همی
ترا باد این تخت و تاج مهان
مرا گوشه یی بس بود در جهان
ز لشكر ترا من یكی بنده ام
بفرمان و رایت سر افكنده ام
برآنم كه اكنون سوی سیستان
بفرمانت ای خسرو كین ستان
شوم نزد رستم بكین و ستیز
وگر خیزد اندر جهان رستخیز
دو مرد ستر گیم و دو پهلویم
كهن گشته است او ولی ما نویم
بگردیم بر كامه ی شهریار
برآید مگر نام اسفندیار
بدو گفت در كار تندی مكن
بلندی بیابی نژندی مكن
ز لشكر گزین كن فراوان سوار
جهاندیدگان از در كارزار
سلاح و سپاه و درم پیش تست
نژندی ز جان بداندیش تست
بر من چه فرمان شاهان من
چه فرمان روشن جهانبان من
چه باید مرا بی تو گنج و سپاه
همان تخت شاهی و زرین كلاه
ز دادار باید كه دارد سپاس
كه اویست جاوید نیكی شناس
چو باشد شناسنده ی نیكوی
بپرهیز آرد ز چین بد خوی؟
بیفزایدش كامكاری و گنج
بود شادمان در سرای سپنج
چو دوری گزیند ز كردار زشت
بپاید در آن گیتی اندر بهشت
بدو نیك بر ما همی بگذرد
چنین داند آنكس كه دارد خرد
سرانجام بستر بود تیره خاك
بپرد روان سوی یزدان پاك
بگیتی هر آنكس كه نیكی شناخت
بكوشید با شهریاران چه ساخت
پایان نسخه ی موجود
***
كس از پاسبانان نه آگاه بود
جهانجوی خفته بخرگاه بود
نهفته بخرگه درآمد چو مار
بیامد بر نامور شهریار
سرش گفت بر دارم از یال من
برم هدیه نزدیك هیتال من
چو آمد بنزدیك تخت آن سیاه
كه بیدار شد پهلوان سیاه
سیاهی بد استاده در پیش تخت
شه تیره روز نگون گشته بخت
یكی دشنه در دست آن بدسگال
چو در دست زنگی گردون هلال
برآمد ز جا نامدار سپاه
بیازید و بگرفت دست سیاه
برافروخت روی سیاه از شتاب
چو انگشت كز آتش آید بتاب
دگر پهلوان گفت كای دیو چهر
كه بخت از تو امشب بریده است مهر
چه مردی و اینجا چه كار آمدی
كه در خیمه پنهان چو مار آمدی
سیه گفت ای از تو روشن روان
بود دور چشم بد از پهلوان
نگهبان این قلعه از بن منم
همه ساله با رای اهریمنم
بدان آمدم تا سری زین سپاه
ببرم برم نزد هیتال شاه
ولیكن چو بخت از كسی گشت دور
بپای خود آید روان سوی گور
بیفكند خنجر ز چنگ آن زمان
بگفتا ببندم هم اندر زمان (كذا)
جهانجوی بربست دست سیاه
برون شد ز خرگه چو از ابر ماه
خروشید بر پاسبانان چو نای
سراسیمه جستند یكسر ز جای
بگفتا ز گفتار بستند (بستید:ظ) لب
چنین خواب گردیده در (كردید در:ظ) تیره شب
بگله درون گرگ و چوپان بخواب
شب تیره نه تابش آفتاب
خردمند بر زد یكی داستان
نیوش ار ترا هست روشن روان
بجایی كه دشمن بود خواب یاد
مكن ور كنی سردهی خود بباد
بدیشان نمود آن سیاه دراز
كه بگرفته بود آن یل سرفراز
پس آگاهی از این به ارژنگ شد
برآشفت و از روی او رنگ شد
سراسیمه آمد به كردار مست
بدید آنكه بسته سیه را دو دست
بدان پاسبانان برآورد خشم
بدیشان بگرداند از كینه چشم
همی خواست كردن سیه را تباه
چنین گفت با نامدار سپاه
مرا گر ندارید در زیر بند
برآنم كه باشد یكی سودمند
بجایی از این پس بكار آیمت
بكاری كه باید بیار آیمت
بدو گفت شاه ای سیاه حسود
در قلعه بر من بباید گشود
بیاری بمن گرد زمال را
همان گنج و اسباب هیتال را
بیزدان كه چون دست بندم ورا
سپارم همه ملك و بخشم ترا
چنین پاسخ آورد با شاه عاس
همی از تو در دل مرا صد هراس
سپارم بتو گنج زمال را
بیارم سر شاه هیتال را
ز پیمان یكی خاطرم شاد كن
مرا در سرندیب داماد كن
ببخشی بمن دخت هیتال را
بگیری چو زو تخت و كوپال را
وزان پس ترا كمترین چاكرم
كمر بسته پیش تو چون كهترم
بدو گفت ارژنگ بخشیدمت
مر آن دخت، چون راستی دیدمت
زمین بوسه زد پیش تخت بلند
گشودند دست سیه را ز بند
برفت و در قلعه را كرد باز
بدانگه كه خورشید شد سرفراز
سپهدار شه را بدان قلعه برد
همه مال هیتال، شه را سپرد
شهش داد از آن گنج بسیار مال
رساندش بگردون گردنده یال
دگر روز بر پیل بستند كوس
شد از گرد پیلان جهان آبنوس
طلایه به پیش سپه برد نیو
ز پیلان جهان پر ز جوش و غریو
پس لشكرش گرد هیتال داشت
كه از كینه در چنگ كوپال داشت
بقلب اندورن شاه ارژنگ بود
صدای دف و ناله ی چنگ بود
برافراشته چتر هندی بسر
همی گوش گردون شد از كوس كر
ز بس بانگ پیلان و آوای زنگ
شد از چهره ی مهر گلرنگ رنگ
سپهدار روشن شد اندر نهیب
شد از بس سرافراز گرد از نشیب
چو شد خور از این گنبد لاجورد
ز پیش سپه خاست بانگ نبرد
كنارنگ هیتال با شش هزار
بیامد برآمد غو گیر و دار
چو از پیش برخاست بانگ و غریو
بجنبید از جا سپهدار نیو
برآمد شب تیره آوای زنگ
بدشت سرندیب برخاست جنگ
شب تار و آوای رویینه خم
بتن زهره ی شیر گردیده گم
كنار رنگ غرید مانند دیو
گرفته ره گرد فرخنده نیو
«پایان نمونه های موجود از مثنوی شهریار نامه»