منظومه ي نقش بديع
سروده ی غزالي مشهدي- 980-936 قمری ملقب به ملک الشعراء وی درمشهد متولد شد به هند رفت و در احمدآباد کجرات درگذشت.
***
[ديباچه]
المنة لله که ز هستي رستم
با نقد بقا ز تنگدستي رستم
يعني که غني شدم به معشوق ازل
وز ننگ خودي و خودپرستي رستم
انسان را در طريق بندگي و شناخت هيچ حجابي بزرگتر از هستي نيست و هيچ بندي عظيم تر از خودپرستي نه. ساغر وحدت جز به دست بيخودان ندهند و افسر عزت جز بر سر بي هنران ننهند و مبارزان ميدان “يجاهدون في سبيل الله” را هيچ مرتبه اي از مراتب کمالات انساني غره نسازد و مقربان بساط اين بارگاه را هيچ درجه اي از درجات دولت دو جهاني دور نيندازد. نظم:
در فقر نه فضل و ني حسب مي بايد
در عشق نه جاه و ني نسب مي بايد
اين واقعه را کسي عجب مي بايد
معشوقه غيورست ادب مي بايد
از عشق چه لافم که عاشقان را وبالست و از شعر چه دم زنم که حيض الرجالست.
خود نکته اي دانستني نيست که نگفته باشند و گوهر نظمي نه که نسفته باشند.
مثنوي:
گر هنرنامه ها نظاره کني
بي گمان زان خويش پاره کني
بود موري ز دانه اي خوشدل
چون به خرمن رسيد گشت خجل
سيل بر اوج برده بود خروش
چون به دريا رسيد گشت خموش
نکته سنجان درسگاه قدم
همه شرمنده اند از رخ هم
اما اميد به فيض ازل واثق و کوشش از مبتدي لايق است. والسلام علي نبيّه.
بسم الله الرحمن الرحيم
نقش بديع است ز کلک قديم
عقل چه داند که کلام خدا
چون نشد اول ز الف ابتدا
بي که کليد آمده بر گنج بسم
بر که گشودست در اين طلسم
بر رخ آن کو الف از بي شناخت
قاعده ي صورت و معني شناخت
حرف نخستين که قلم طرح کرد
نقطه ي با معني آن شرح کرد
بي ز الف شد متميّز به اين
پي نبرد عقل تو هرگز به اين
چشم دلت را ز پي دفع شک
هم مگر اين نقطه شود مردمک
ورنه چه داني تو که حرف نخست
گشت ازين نقطه ي نامي درست
اين دو گواهان يقين و شک اند
گر چه به صورت دو به معني يک اند
چشم تو را بهر ظلام و ضيا
هست يکي ميل و يکي توتيا
اين بردت جانب نور قدم
وان کشدت در ظلمات عدم
راز الف شرح دهم مو به موي
چشمه که جاري شده گرديده جوي
هم به نخستين صفتش تازه روست
روي به او آر که سرچشمه اوست
گشت چو از مبدأ خود منحرف
در تتق بسم نهان شد الف
بسمله را بين که ز بي تا به ميم
بسته تتق بر لمعات قديم
معني او فاتحه را فتح باب
صورت او گيسوي امّ الکتاب
شاهد جان صورت رعناي او
صورت او شاهد معناي او
بي افق دايره ي غبغبش
نقطه ي بي خال به زير لبش
از رقم اول و حرف پسين
در پس لب رسته ي دندان سين
جلوه ي اين شاهد سرمد نگر
ميم دهان و الف قد نگر
قامت او را شده لا در صفا
شکل دو گيسوي سيه در قفا
شد چو به اوصاف بشر متّصف
ديده ي هي را مژه آمد الف
ساده رخانش دو رخ مشکفام
بر دو رخ افکنده دو زلف از دو لام
وان که سيه روي چرا گوييش
فخر بود وجه سيه روييش
بر کمرش منطقه ميم دوم
در شکم ماهي او بحر گم
پرده براندازم ازين راز هم
ماهي آن نون بود و نقطه يم
زير قدومش که بود بي و ميم
پر شده از گوهر بحر قديم
زان رقم نادره در تحت باش
زلف گره بسته کشان زير پاش
راه شبستان عدم کرده طي
سدّه ي جان جزم ز تشديد وي
ديو دغا کشته ي شمشير او
زير و زبر از زبر و زير او
مانده ز پرگار خرد پا برون
از حرکاتش فلک نيلگون
هر که نه در معني او پي برد
پي به کرم هاي خدا کي برد
آراستن نقش بديع به توحيد و شکرگزاري باري که هر يک نقطه از نقاط نبوت در دايره ي وجود او شاهدي ست مظاهر و هر ذره[اي] از ذرات کون بر وجود آفتاب جود او آيتي ست باهر
آن که فلک واله و شيداي اوست
ملک و ملک محو تماشاي اوست
روشني ديده ي ادراک عشق
بدرقه ي راه خطرناک عشق
صيقلي آينه ي مقبلان
جوهري گوهر صاحب دلان
تاج ده عشق مقدس مقام
سرشکن عقل کواکب خرام
شقّه طراز علم مردمي
صفحه نويس ورق آدمي
مجمره ساز فلک تندخوي
غاليه سوز شب زنجير موي
مشعله گردان مه و آفتاب
جرعه ده خاک و روان بخش آب
معرفت آموز شناسندگان
معصيت آمرز هراسندگان
در همه دل واقف تدبيرها
در همه جا شحنه ي تقصيرها
شورش هر قطره که قلزم وش است
ساقي هر مست که درياکش است
زمزمه ي عشق خراباتيان
غلغله ي ذکر مناجاتيان
حرف خرد از غمش افسانه[اي]
تخم دل از خردمن او دانه[اي]
چون کرمش علت اولي نمود
در ره او حسن تجلي نمود
کرد به آدم غم او نامزد
کوکبه ي عشق ازل تا ابد
نوح که دامان ز جهان چيد و رفت
لطمه ي طوفان بلا ديد و رفت
هست برين برق تمنّا دليل
کز غم او بود بر آتش خليل
گر نه درين کوي، هوادار شد
بهر چه عيسي به سوي دار شد
ناله ي داود چه بود آن همه
کز مژه خونابه گشود آن همه
تخت سليمان ز چه برباد رفت
هر که درين دايره افتاد، رفت
گريه ي يعقوب درين راه بود
يوسف ازين واسطه در چاه بود
عشق کشيد از کف عقلش عصا
ورنه شباني چه و موسي کجا
خضر درين چشمه سبو را شکست
عقل درين واقعه گرديد مست
عشق چه گر بر همه لشکر کشيد
خود که کشيد آنچه پيمبر کشيد
هر غم و دردي که درين راه بود
لازمه ي عاشق آگاه بود
گشت درين حلقه ي انگشتري
ختم نبوت همه را مشتري
هان چو درين معرکه ساغر دهند
در خور هرکس قدحي در دهند
تيغ به سر خوردن حيدر چه بود؟
ماتم اولاد پيمبر چه بود؟
اين همه در عشق ولا بود و بس
وين همه منشور بلا بود و بس
هر گهري قطره يا اين ميغ نيست
هر جگري لايق اين تيغ نيست
هر که رسانند به اين منزلش
تيغ بلا رخنه کند در دلش
آن که پي زخم چنين چاره کرد
پاره[اي] از جامه ي جان پاره کرد
دوختن زخم به اين پارگي ست
چاره ي اين واقعه بيچارگي ست
——-
حکايت آن عاشق که از فراق گريبان چاک مي کرد، گفتند از وصال خواهي جامه ي جان چاک کن
غمزده ي بي رخ جانان خويش
چاک زد از غصه گريبان خويش
زنده دلي گفت که اي چاره جوي
واسطه ي چاک گريبان بگوي
گفت ز ناديدن آن سنگدل
از غم هجران شده ام تنگدل
تنگ شد از غم دل بي حاصلم
باشد ازين رخنه گشايد دلم
داد جوابش که تو در پرده[اي]
چاره نه اين است غلط کرده[اي]
يار بجز در دل عاشق کجاست
هستي ما پرده ي معشوق ماست
روي خود از گرد خودي پاک کن
جهد کن و جامه ي جان چاک کن
تا بنمايد به تو آن حسن پاک
ورنه چه حاصل که کني جامه چاک
اي که غم عشق عنانت گرفت
جذبه ي او دامن جانت گرفت
ذيل تجرّد ز جهان برفشان
بلکه ز خود دامن جان برفشان
——-
مناجات در اظهار جود واجب الوجود و التماس عدم غيب به دولت شهود
اي شده در پرده ي جان پردگي
حسن تو پيرايه ي دل بردگي
غير تو در صومعه و دير کو
عاشق و معشوق تويي غير کو
گاه ز صورت متجلّي شوي
جلوه گر از چهره ي ليلي شوي
گاه وطن در دل پرخون کني
عاشقي از ديده ي مجنون کني
چشم خرد منظر ابصار توست
روي بتان مطلع انوار توست
گل ز غمت چهره به ناخن کنان
اهل وفا سنگ تو بر دل زنان
بر دل هرکس ز تو سنگ دگر
در رخ هر گل ز تو رنگ دگر
بزم بقا را مي و ساقي تويي
هر دو جهان فاني و باقي تويي
رشح بقا جرعه[اي] از جام توست
صالح و طالح قدح آشام توست
جام تو دل، باده شراب الست
کافر و مؤمن ز تو تا حشر مست
آن که ندانست مي و جام چيست
کفر چه داند چه و اسلام چيست
هست ره عقل و هوس پيچ پيچ
بي شرف عشق بود هر دو هيچ
يعني اگر کافر و گر متّقي ست
از روش هر دو غرض عاشقي ست
پرتو ذاتيم دگر هيچ چيز
عاشق و معشوق تويي غير نيز
سرّ حيا پيش تو بي پردگي ست
اين سخن از غايت پروردگي ست
زانکه بر عاشق صاحب نظر
هست حيا فرع وجود دگر
تا ز تو در راه طلب بوده ام
حاضر و غايب به ادب بوده ام
گر چه ادب نيست به دوران درست
ديده چو بر ديده فتد بهر توست
حسن جهانگير تو در پرده چند
چند در اين پرده شوي پرده بند
بي خبرانند درين پرده در
پرده بکش پرده ي ايشان بدر
پشّه ي چندند درين خمکده
بال در آلايش عصيان زده
گشته چو دوران بقا برطرف
کف چو مگس سوده ز حسرت به کف
کرده ز دل ياد تو زايل همه
از تو از صنع تو غافل همه
خلق ز غفلت به ندامت ني اند
در غم فرداي قيامت ني اند
تا به قيامت چه غرامت شود
پرده برافکن که قيامت شود
از تتق غيب برون آي فرد
ظلمتيان را ز جهان درنورد
دايره ي چرخ به رامش درآر
گاو زمين را به خرامش درآر
گوهر توحيد به دريا رسان
لمعه ي وحدت به ثريّا رسان
پرتوي از حسن به اجرام بخش
نشئه اي از عشق به ايّام بخش
ناطقه را زمزمه ي ذوق ده
سامعه را مدرکه ي شوق ده
چهره نما ديده ي ادراک را
واله خود کن نظر پاک را
تا همه از حسن تو آگه شوند
وز خودي خويش منزّه شوند
رو به تو آرند ز نقش هوس
کعبه ي خود کوي تو سازند و بس
بنده غزالي که سگ اين درست
بر درت از خاک بسي کمتر است
کشته ي عشقست حياتيش ده
در دو جهان خطّ نجاتيش ده
تا علم فقر بر اختر زند
دست به دامان پيمبر زند
تبرّک ساختن اين نامه به نعت لشکر لشکرکش کنت نبيا و آدم بين الماء والطين و برافروختن خامه به مدح اسدالله الغالب اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب (ع)
شاه جهان موکب گردون کميت
تاج ور صف شکن ما رَمَيت
گوهر اول ز محيط قديم
نقطه ي آخر ز خط مستقيم
زنده ي خورشيد ضميران پاک
قدوه ي معبودشناسان خاک
بر رخ عزّش در لولاک باز
بر کمرش کنت نبيا طراز
رابطه ي گردش هفت اختران
واسطه ي خلقت پيغمبران
احمد مرسل، شه دنيا و دين
گنج ازل مهبط روح الامين
صفوت آدم ز صفاي رخش
عصمت حوّا ز دل فرّخش
هم خط سبزش نمک خوان حسن
هم عرقش موجب طوفان حسن
نوح نبود ار چه به دوران او
بود ولي غرقه ي طوفان او
خاک کبودش فلک نيلي است
نوک مژه تيغ سماعيلي است
گرچه نبودست چو يوسف کسي
بوده ز يوسف نمکين تر بسي
نار براهيم که گلزار شد
از اثر آن گل رخسار شد
پيش که داود طرازد زره
طره ي او بود که مي زد گره
شد به سليمان ز لب گوهري
لعل ده خاتم پيغمبري
تا به سخن ريخت جواهر ز ميم
گشت خجل از کلماتش کليم
يونس اگر رفت به کام سمک
او علم افراشت بر اوج فلک
عيسي اگر پاي به گردون نهاد
سايه ي او نور به خورشيد داد
بحر ازل در دل داناي اوست
آب خضر خاک کف پاي اوست
سنگ نشد از لب لعلش خضاب
لعل شد از تابش او آفتاب
گوهر او نور قوي پايه بود
واسطه اين بود که در سايه بود
سبع مثاني رخ همچون مهش
گيسوي چون سلسله بسم اللهش
از قلم صنع نموده به هم
ز ابرو و قد معني نون والقلم
نطق و دهن راه يقين و گمان
چهره و مو سوره ي نور و دخان
قاري قرآن لب شيرين او
روح قدس مرده ي يس او
ميم که حرفي ست ز نامش نخست
عالم و آدم شده از وي درست
چشمه ي فيض است پر آب حيات
چشم طلب بر کرمش کاينات
تا سر حا ميم شده غنچه وش
آمده از چشمه ي او رشحه کش
چشمه ي اين ميم که چشم جلي ست
نور فزاينده ي عين علي ست
بر افق سرمدي و اوج قدر
عين هلال آمده و ميم برد
از پي آراستن آن و اين
ابرو شرع آمده رخسار دين
آينه[اي] کش نه غبار و شکي ست
بدر و هلالش به حقيقت يکي ست
آن که نبي را ز ولي کرد فرق
ديده ي او گشته به خون باد غرق
جز به ولايت نشوي منتهي
نيست نبوت ز ولايت تهي
ملک ولايت چه اگر حيدرست
ملک نبوت به ولايت درست
——-
قال النبي صلي الله عليه وآله انا و علي من نور واحد، صدق.
ختم نبوّت چو علم برکشيد
دامن معراج بر اختر کشيد
بلکه ز هفت اختر داير گذشت
در تتق عالم ظاهر گذشت
زد به سر پاي فنا فرش را
فرش قدم کرد سر عرش را
رفت به جايي که دگر جا نبود
رفتن آن راه به اين پا نبود
رفتنش اين بود که از خويش رفت
با قدم بي قدمي پيش رفت
بلکه کجا بود ره پيش و پس
ذات خداوند جهان بود و بس
موج سخن خاست ز درياي جود
ريخت دران هرچه دران بحر بود
لطف خدا کرد بر او منجلي
سرّ خدايي به زبان علي
باز چو گرديد هم از وي درست
باز شنيد آنچه شنيد از نخست
سرّ محبّت ز دو سو جوش کرد
بلکه ز خود گفت و ز خود گوش کرد
عشق دويي را ز ميان برده بود
گفته شد آن راز که در پرده بود
آن که ز برگ دو جهان تاج يافت
سر به تماشاگه معراج يافت
——-
در بيان اثبات عروج حضرت نبوي و حقيقت معراج مصطفوي صلي الله عليه وآله
اين ره عشق است ره عقل نيست
بزم شهود است برو نقل نيست
مانده حکيمان متحيّر که چون
از تتق چرخ توان شد برون
جسم محال است که يابد عروج
يا کند از جوهر گردون خروج
گويمش اي مانده گرفتار خويش
پردگي پرده ي پندار خويش؛
غرّه به اين دانش ظاهر مشو
روي به معني کن و کافر مشو
چرخ نه جسم است و چو آيينه صلب
ثابت و سيار درو طُلب طُلب
با سعت گوهر او پيش درک
جرم زمين شد چو يکي کاه برگ
چون شده مافوق زمين جاي او
کيست چنين حافظ و داراي او
چند به استادنش آري دليل
کو نه خفيف آمده و ني ثقيل
آن که بر اين گونه فلک آفريد
جسم نبي را ز ملک آفريد
غافل از آن قادر مطلق که چون
خيمه ي افلاک زند بي ستون
آن که به مرغان دهد از لطف بال
چون [بنپرند] ز بالش رجال
وانکه دهد جذبه به آهن ربا
چون نتواند که شود تن ربا
آب گر از باد نمايد روش
کيست که دادست به او اين روش
شبنم اگر جذب کند آفتاب
شعشعه ي او ز که شد جذبه ياب
ور نکني خرق فلک را قبول
بر تو ز آيه گذرانم عدول
ور تو به قرآن نکني گوش هوش
سنگدلي، به که شود لب خموش
شقّ سما را نشنيدي مگر
جوي ز خرق فلک آنجا خبر
سنگدلا چيست کطيّ السّجل
پاي دلت از چه فرو شد به گل
آن که زمين و فلک آنسان کند
مشکل اگر هم بود آسان کند
بس که نبي بود در آن راه گرم
ز آتش او جرم فلک گشت نرم
هست فلک شيشه و او آفتاب
شد ز فروغ رخش آن شيشه آب
لمعه ي آن نور چو بر وي فتاد
بلکه مجوّف شد ازان تندباد؛
مرغ صفت کرد دران باد سير
رفت از آن باد برون همچو طير
گر گله[اي] ز آب و گلش بود رفت
قالبش آنجا که دلش بود رفت
عشق نه در آب و نه در گل بود
کوشش تن از کشش دل بود
خود تنش از صفوت پيغمبران
داشت شکم خالي و سنگي بران
کان حجرش گر نکشد سوي زير
هر نفسي اوج نمايد دلير
گرچه برآمد يکي از فرشيان
زير هم آيند يکي عرشيان
اين که نفوس از فلک لاجورد
روي نهادند درين خاک و گرد؛
خود نه ز ثقل است که زير آمدند
يا نه از آن مرحله سير آمدند؛
دامنشان عشق و تولاّ کشيد
جانب اين ورطه ز بالا کشيد
جاذبه ي عشق بود بي سخن
واسطه ي جنبش درياي کن
چرخ کزو زير و زبر شد نفس
زير و زبر کرده ي عشقست و بس
شاه عرب راهبر عاشقان
سرور دين تاج سر عاشقان
پيش تر از دور ظلام و ضيا
داشت وطن کنگره ي کبريا
گرچه به صورت شد ازان اوج پست
بود همان مست شراب الست
از علم عزت آن آفتاب
کثرت اشيا نشد او را حجاب
معني او داغ جدايي نديد
صورت او نيز به معني رسيد
شوق به او داد عنان براق
خواند بر آفاق که هذا فراق
رفت برون از حجب آب و گل
در طبقات فلک جان و دل
در ره او رخش خرد نعل ريخت
سايه ي امکان ز فروغش گريخت
آينه اش جست برون از غلاف
گشت فضاي اجل از گرد صاف
اين همه ساحت که شد آن لحظه طي
کي رسد انديشه دران عرصه، کي؟
عقل دران منزل خواب و خيال
هست چو مرغي که بود بسته بال
با همه ناداني و بيچارگي
راه ازل را نسزد بارگي
پشّه چه آگه که چه عنقاست اين
مور چه داند که چه صحراست اين
ذره صفت هست جهان صفات
جلوه گر از پرتو خورشيد ذات
گرچه جز اين لمعه نشد فاش هيچ
زان چه بود بهره ي خفاش، هيچ
بلکه چه خفاش بجز آفتاب
جمله فريب است و غرور سراب
عشق طلب کن که شرابت دهد
ورنه خرد زود به آبت دهد
حکايت آن عاشق بغدادي که معشوق، او را از گذشتن شط منع نمود
عاشقي از داغ بلا جمله درد
حيرتش از جمله جهان کرده فرد
معتکف خطه ي بغداد بود
ساکن اين خاک غم آباد بود
داشت تعلّق به جواني ز کرخ
بي سر و پا بود دران همچو چرخ
هر شبي از کلبه ي احزان خويش
روي نهادي سوي جانان خويش
خاطر از انديشه ي ديدار شاد
بر سر شط تيز گذشتي چو باد
در حرم وصل نشستي دمي
در به رخ تفرقه بستي دمي
چون دل عاشق طرب انديش نيست
دولت عاشق نفسي بيش نيست
وان چه بود، نيستي و بي خودي
مست شدن از قدح ايزدي
هر نفسي عاشق ازان قرب جوست
کان سبب رفع خيالات اوست
وصل اگر بيش طلب مي کند
نيستي خويش طلب مي کند
هستي آن را که بود آن خيال
وصل، زوال آمد و هجران، کمال
اين چه زوال است که ايمان اوست
وان چه کمال است که نقصان اوست
تا که از آنجا که بلا مي رسد
نيک و بد و خوف و رجا مي رسد
عاشق از آن مستي و ديوانگي
ماند قدم در ره فرزانگي
ديد که خالي ست به رخسار دوست
کان نه به هنگام تماشا نکوست
گفت که بر روي تو اين خال چيست
گفت جوابش که تو را حال چيست
گويي ازان باده که بودي به جوش
آمدي اي عاشق مسکين به هوش
امشب از آن آب، توهّم نماي
خاک فنا جوي و تيمّم نماي
پاي منه بر سر آب از شتاب
ورنه به بادت دهد اين خورد و خواب
بودي ازين پيش به بحري درون
کش صدف آمد فلک آبگون
داشت تو را بر سر خود همچو موج
مي شدي آزاده و فارغ بر اوج
گام ازان بحر به ساحل زدي
بر رخ خورشيد بقا گل زدي
غوک فرومانده ي لاي و گلي
حاضر خود باش که بر ساحلي
دوري ازان بحر که مقصود توست
گر تو ز خود دور شوي سود توست
گرم روانند دري بحر پاک
پاک ز آلايش اين آب و خاک
جمله تهي گشته ز خود چون حباب
هر دو جهان همت شان را سراب
بسته ي اين دام کدورت ني اند
مانده گرفتار به صورت ني اند
کرده به معني نظر اعتبار
رفته ز صورت سوي صورت نگار
ني رخ خورشيد مثال است حسن
ني ذقن ساده ز خال است حسن
زلف که مويي ست چرا دل برد
اهل خرد را به سلاسل برد
طره چه دارد که ربايد عنان
غمزه چه تيزي که ندارد سنان؟
بهر چه گويند که بالا بلاست
چشم چرا پيشرو فتنه هاست؟
در لب لعل اين همه افسوس چيست
حاجبي ابروي جاسوس چيست؟
در حجب نقش جهان دلبري ست
کش به تماشاي رخ خود سري ست
اين همه مرآت جمال وي اند
حجّت اثبات کمال وي اند
گاه ز يوسف شده آيينه ساز
ملک و ملک کرده دران عشقباز
گاه سر از کسوت ليلي زند
در دو جهان برق تجلّي زند
خنجر مژگان بتان تيز ازوست
در ره عشق اين همه خونريز ازوست
خال از آن است که داغ دل است
چهره از آنجا که چراغ دل است
اي که به صورت شده [اي] در گرو
غافل از اين معني نازک مشو
من که خرابم ز پري پيکران
دوخته ام ديده و دل را بر آن
گرچه بلاي دل زار من اند
آينه ي صورت يار من اند
جان من و داغ تمناي شان
فرق من و خاک کف پاي شان
اي که نه جان تو درين درد زيست
حال غزالي چه شناسي که چيست؟
——-
در خطاب زمين بوس سلطان السلاطين شاه طهماسب الحسيني خلدالله ملکه گويد:
خيز غزالي و قلم تيز کن
بحر سخن را گهرانگيز کن
پايه ي معني به ثريّا رسان
کوکبه ي شعر به شَعرا رسان
رنگ سخن بود گل باغ تو
آتش انديشه به دل داغ تو
کلک تو کش رتبه ي جبريلي است
طوطي اين ني شکر نيلي است
بار صفير فلک آوازه گشت
بر ورق دل رقم تازه گشت
بلبل معني ست دلت در شکوه
در گهرت معني دل کوه کوه
هست جهانگيرتر از مهر و ماه
تيغ زبان تو و شمشير شاه
شاه فلک مسند خورشيد رخش
ملک ستاننده ي اقليم بخش
تاج ده تارک رويين تنان
سرشکن کبر قوي گردنان
آن که قضا پيشرو تير اوست
قاف قدر حلقه ي زه گير اوست
گر بکشد تيغ جهانسوز را
قطع کند کلک شب و روز را
ور نخورد مهر، مي از جام او
تيغ شود موي بر اندام او
سوي فلک گر فکند چشم کين
آب شود چرخ و رود بر زمين
وربه ازل بانگ رواني زند
برگذرد شخص ازل از ابد
راي وي از عقل جوان، پيرتر
بخت وي از صبح جهانگيرتر
برق ضميرش چو درخشان شود
سنگ سيه لعل بدخشان شود
آتش تيغش چو برآرد علم
ديده شود موج محيط عدم
نور ولي الله و ظلّ خداي
صاحب شمشير ولايت گشاي
شاه جهانگير ولايت پناه
مرکز نه دايره طهماسب شاه
پادشها ملک تو معمور باد
چشم بد از عافيتت دور باد
ملک، عروس است تويي شوهرش
آينه ي تيغ تو روشنگرش
راي تو و شخص قدر توأمند
تيغ تو و صبح ظفر همدمند
بر نهج راي تو دارد مسير
بخت جوان تو و گردون پير
هرچه تو خواهي فلک آن مي کند
وآنچه نخواهي نه چنان مي کند
ظلم به دوران تو ناياب شد
فتنه به ايّام تو درخواب شد
لشکر کفر از علمت درهم است
چتر شکوهت سپر عالم است
فرّ شريعت شده فرهنگ تو
طاعت صد ساله و يک جنگ تو
آنچه کمان تو به يک تير کرد
بين که به صد چلّه کجا پير کرد
وانچه سخاي تو به يک فرد داد
کي به زمين ابر جوانمرد داد
شير شکاران سلاسل گشاي
ملک سپردند به اين تيغ و راي
بازوي خود را همه سنجيده اند
چاشني تيغ تو هم ديده اند
آينه ي غيب دل پاک توست
سنگ محک ديده ي ادراک توست
طبع من از غير هراسنده نيست
جز تو کس امروز شناسنده نيست
زمزمه ي دل برت آورده ام
بذل سخن بر درت آورده ام
بزم تو را اين سخن دردناک
جرعه ي غيب است مريزش به خاک
طبع تو را گرچه نيفتد قبول
جز که ز قال الله و قال الرسول
بين به سخن هاي بزرگان درون
چيست که باشد ز شريعت برون
مي دهم آرايش تقرير خويش
از گهر مرسله ي پير خويش
«پيش و پسي بست صف کبريا
پس شعرا آمد و پيش انبيا»
ليک نه اين طايفه ي خودپرست
کآفتشان قدر حريفان شکست
ما همه را ديده و سنجيده ايم
سر به سر اين طايفه را ديده ايم
بي هنرانند و زبونان همه
از پي نان بر در دونان همه
چون نشناسند در ايامشان
خود پس مردن که برد نامشان
اين دغل چند که دان کُشند
جمله به ناداني خود دلخوش اند
کرده در اين بزمگه خفتگان
غيبتي از بزم برون رفتگان
من نه بر آنم که سخن گسترم
خاک عزيزان سخن پرورم
شعر که او شاهد اين محفل است
آينه ي او دل صاحب دل است
چهره ي او در خور هر ديده نيست
نيست سخن آنچه پسنديده نيست
گوهر عرش است سخن هاي ژرف
وآنچه نه اين قسم بود صوت و حرف
باد درين سقف برانگيخته
تا به ابد ريخته و بيخته
گرد فنا بيخته بر دشمنت
نقد بقا ريخته بر دامنت
——-
در مدح حضرت خان زمان گويد:
سر نزد از بحر سخن گوهري
کش نپسنديد بلند اختري
گوهر من يافت درين کارگاه
حسن قبول از دو ولايت پناه
هر دو بر اورنگ ولايت مه اند
هر دو ولي، هر دو ولايت ده اند
آن به خراسان شده بارنده ميغ
اين ز پي دين زده در هند تيغ
آن شده در ملک عجم داستان
وين به هنر شهره ي هندوستان
آن ز مروّت به شهان داده تاج
وين به شکوه از ملکان خورده باج
آن سرِ شاهان قوي گردن است
وين دل شيران نهنگ افکن است
گفتم ازان کوه شکوه گزين
نوبت آن است که گويم ازين
ابرِ حيا کانِ کرم بحر جود
تازه گل گلشن چرخ کبود
خانِ زمان صاحب امن و امان
پيشرو مهدي آخر زمان
آن که خرد يافته منشور ازو
چشمه ي خورشيد سخن نور ازو
دولت ازو نوبت شاهي زده
او به سخن کوس الهي زده
گشت لب سکه ازو خنده ناک
او به سخن سکه ي مردان پاک
تيغ وي اقليم گشا همچو تير
او به سخن خسرو اقليم گير
بحر جنابش [که] سخن موج اوست
عرش حبابي ست که بر اوج اوست
تا نکني روي به مينو گهي
بر تو ز معني نگشايد رهي
آنچه درين باغچه مينوي اوست
عرش دل و کرسي زانوي اوست
کرسي او را همه جادوفنان
عرش صفت آمده زانوزنان
ني به سخن از همه کس بيش تر
در همه فن از همه کس پيش تر
دادگرا عيش تو جاويد باد
ظلّ تو همسايه ي خورشيد باد
بس که شدند از تو ضعيفان دلير
گشت صف مورچه زنجير شير
عقل که او نکته ي جاويد گفت
تاج تو را افسر خورشيد گفت
بخت که اقبال تو بر زر نوشت
تيغ تو را سدّ سکندر نوشت
گشت ز تيغ تو درين بوستان
نور هدي ظلمت هندوستان
گشت ز سعي تو درين عقد و حل
صورت بتخانه به مسجد بدل
بحر گهربخش تويي ميغ هم
چرخ تو را داده قلم، تيغ هم
زان گهرافشان شدي و نوربخش
کان قلم و تيغ شد ابر و درخش
بنده غزالي که بر آيين توست
در ره انديشه سخن چين توست
هر گهري ساخت نثار سرت
يافت ز فيض لب جان پرورت
ابر که او برد به دريا نياز
هر چه به او داد به او ريخت باز
زين همه شاهان فريدون کلاه
بخت به سوي تو مرا داد راه
زين همه جادوسخنان در سخن
طبع تو را يافتم استاد فن
تا قلم تيز و زبان تيز نيست
بر تو مرا ميل گهرريز نيست
دور نخواهم شد ازين خاک در
تا شبه در مدح تو سازم گهر
پير شوي کز تو مرا هست اميد
گرچه شود موي سياهم سفيد
ور چه به خوبي علم آمد سخن
عرضه کنم گرچه کم آمد سخن
گرچه سخن جاي دگر ميکده ست
آن هم ازين فضل و هنر ميکد[ه]ست
تا سخن آوازه ي هر مردم است
بر سر مردم فلک و انجم است
انجم بختت فلک آوازه باد
نام تو و نامه ي من تازه [باد]
——-
در گنج سخن به کليد زبان گشودن و ازان گنج حريفان را به گنجور ازل راه نمودن
اي که تو را فکر سخن پروري ست
لجّه ي معني فلک گوهري ست
گوهر کس جز به سخن پاک نيست
وان گهر پاک درين خاک نيست
چاره ي آن کن که درين تنگناي
دامن افلاک کشي زير پاي
زاده ي انديشه چه نيک و چه بد
هر چه شنيدي ز ازل تا ابد؛
گوهري از دامن عمّان اوست
غنچه[اي] از گلبن احسان اوست
آنچه درين مرکز آب و گل است
نيم نم اوست که بر ساحل است
غرّه چه گردي به سخن ريز[ه]ها
سازي ازان بهر خود آويز[ه]ها
کوش که صرّاف زر او شوي
غرقه ي موج گهر او شوي
هر سخني راست درين آب و گل
حبل نجاتي ست پي جان و دل
يک سر او بسته در ايوان عرش
وان دگر افتاده درين کهنه فرش
دست درو زن که نجاتت دهد
ره سوي اين بحر حياتت دهد
گر تو گِلي، بر نتواني پريد
ور تو دلي، زود تواني رسيد
بگذر ازين جسم که بندست و غل
بوکه رسد قطره به درياي کل
پيکر ما قالب صوت است و حرف
درّ سخن موجي ازان بحر ژرف
آن که سخن در گهر ما نهاد
بين که درين موج چه دريا نهاد
موج سخن ريخته در ما ز اوج
بلکه محيط آمده در شکل موج
من که فروشنده ي اين گوهرم
گوهر آن بحر نه اين پيکرم
آتش عشقم که ز باد نفس
سوخته ام هفت فلک را چو خس
آب بقا ريخته از آتشم
باد نفس گشته عماري کشم
من نه تنم جوهر جانم ببين
در سخن خويش نهانم ببين
اين نه سخن، جامه ي جان من است
نظم روان گنج روان من است
گر تو ازين گنج گهر خواستي
نکته نسنجيده چه برخاستي
خيز که اين در خور هوش تو نيست
نکته به اندازه ي گوش تو نيست
گر بکشم از رخ معني نقاب
هفت فلک را کنم از شرم آب
ور به سخن باز گشايم دهن
هر دو جهان غرق شود در سخن
باري ازان گنج که ملک من است
گوهر او در سر کلک من است
به که نمايم گهرافشانيي
در دل ديوانه فسون خوانيي
بو که کند عارف گوهرشناس
گنج مرا از گهر من قياس
——-
گهرافشاني اوّل در تجلّي ملکوت که کشف اسماست و گنج بقا
دوش که اين خاتم آتش نگين
ريخت شبه بر گهر آتشين
خاتم دل کرده ز انگشت خويش
شکل نگين ساخته از پشت خويش
بستم ازين حلقه ي انگشتري
پرده ي دل بر علم مشتري
بلکه شدم زين گهر آبگون
همچو سر رشته ي بينش برون
غوته زدم در ته درياي دل
ديده گشادم به تماشاي دل
ديدم ازين ديده ي ظاهر که هست
باطن من پاک فروشسته دست
عشق درو رخت خرد سوخته
بل ز ازل هيچ نياموخته
دود تحيّر به دماغم رسيد
باد تأسف به چراغم وزيد
غصّه درآويخت به دامان من
فتنه بيفشرد گريبان من
گفتم ازين عمر که بر باد رفت
حيف که بر من همه بيداد رفت
چون دگران هيچ نياموختم
زاد ره مرگ نيندوختم
تا که ز اوج دل من چون سروش
قهقهه زد عشق که يک دم خموش
قصه ي آن زال شنيدي که نوح
يافت به طوفان ز تنورش فتوح
زان تويي هست دلت آن تنور
ليک تو را چشم خرد گشته کور
خور ز تنور تو يکي اخگر است
چرخ از آن پاره ي خاکستر است
ملک و ملک غرقه ي طوفان اوست
علم ازل تا به ابد زان اوست
اوست درين مرحله ي پر وحل
کآمده فواره ي بحر ازل
پنبه ي هستي ز سرش گر کشي
صد علَم از علم بر اختر کشي
آن که به خود علم ازانجا برد
هست خسي کآب به دريا برد
خاصه به درياي حياتي که آب
هست ز فوّاره ي آن فيض ياب
ليک نگه کن که برافروختم
پرده ي پندار تو را سوختم
من چو نظر هر طرف انداختم
بيش به خود نيز نپرداختم
موج برآورد يکي بحر ژرف
در ته هر حرف محيط شگرف
هر يک از آن مظهر آلاي عشق
آينه ي صورت اسماي عشق
سبزه صفت رسته ي صحراي عشق
جنبش هر يک به تقاضاي عشق
آنچه نه از علم شد آنجا علم
ماند نهان در ظلمات عدم
بلکه عدم نيز از آن غلغله
جسته چو پندار ازان مرحله
جمله زبان گشته پي راز خويش
گفته چه انجام و چه آغاز خويش
بهره ور از عالم غيب و شهود
هستي ايشان نه عدم ني وجود
متصل اندر طلب آمدن
رفتن هر يک سبب آمدن
در نظرم جلوه کنان جوق جوق
پردگيان حرم تحت وفوق
ديدنشان رشته ي عقلم گسيخت
تاب ز جان، طاقتم از دل گريخت
ساقيم اين گونه که سرمست ديد
خاک صفت عقل مرا پست ديد؛
گفت که اي علم نياموخته
زادره مرگ نيندوخته؛
مرگ چه چيزست کزو درهمي
از سبب آمدنش در غمي؟
مرگ همين بود که مردي ز خويش
راه ازين سلسله بردي ز خويش
اين گهر از بحر که اندوختي
وين همه علم از که بياموختي
من چو از آن حال به هوش آمدم
بر در دل حلقه به گوش آمدم
خامه و لوح و ورق من دل است
عالم و علم و سبق من دل است
گهر افشاني ثاني در تجلّي جبروت که مقام فناست و مايه ي قوت
صبح نخستين چو علم برکشيد
شب سپه خود به زمين درکشيد
گشت عيان بر فلک زرنگار
صد علم از نور به جاي غبار
من ز تفکّر علم افراخته
عقل ز حيرت قلم انداخته
کين چه فروغ است افق تا افق
بسته برين گنبد نيلي تتق
من کيم اين پيکر محبوس چيست
زاغ مرا جلوه ي طاو[و]س چيست
گر همه آنم که به جسم اندرست
دعوي هستي نکنم بهترست
اين تن آراسته ي چون بهار
بود غبار اول و آخر غبار
نخل حيات است ولي برکنند
کوزه ي عمرست ولي بشکنند
نقش نگارنده ي اين کوزه کيست
وين همه آوازه درين کوزه چيست
کوزه همان است که هست اين بدن
از چه سبب کوزه بگويد سخن
کوزه چرا آب حياتي نيافت
در عدم خويش نجاتي نيافت
بلکه ازين چرخ کواکب نگار
کيست که او کوزه نشد بي شمار
چرخ گر اين گنبد فيروزه است
کوزه ي تن باز تن کوزه است
بگذر ازين جسم که او آلتي ست
هر نفسش زير فلک حالتي ست
بس تن چون سيم که در کاينات
گاه جماد آيد و گاهي نبات
چيست درين دايره ي انقلاب
کان نشد از گردش گردون خراب
در ره اين توسن خورشيد نعل
لعل بسي سنگ شد و سنگ لعل
تا که از آنجا که چراغ دل است
فيض تماشاگه باغ دل است؛
لمعه[اي] افروخت که چون زد علم
سلسله ي هستي من شد عدم
ديدم ازان کوزه که بودم به تنگ
شعله زد انوار قِدم رنگ رنگ
ديدن آن شعله مي عقل سوز
پرتو آن مشعل گيتي فروز
شمع سها شعله ي ناهيد ازو
نور مه و لمعه ي خورشيد ازو
ذرّه صفت آمد و در اضطراب
هر طرف از عشق هزار آفتاب
بل شرر کوچک ازان برق نور
آتش خورشيد شناسان طور
شخص ادب روح مرا داد راح
در صف طاو[و]س ملايک جناح
گشتم ازان سطوه ي هستي نورد
غرق عرق چون فلک لاجورد
خاک فنا گشته ز شرمندگي
بيش نگفتم سخن بندگي
دانش بيدار مرا خواب برد
سجده و تسبيح مرا آب برد
داشت دران سجده گه آتشين
هفت فلک روي ادب بر زمين
مشعله ي صبح ازل درگرفت
ظلمت من راه عدم برگرفت
با علم عزّت آن احتشام
کيست غزالي و نظامي کدام
——-
گهر افشاني ثالث در تجلّي لاهوت که ظهور اسماست
صبح دوم چون علم آفتاب
گشته ز انوار بر اختر نقاب
گشت عيان در لمعات شهود
هستي هر چيز بدانسان که بود
ديدم از آنجا که جمال قِدم
کرد به من شمع هدايت کرم
ساده يکي بحر درو موج نه
چون فلکش زير نه و اوج نه
عالم و آثار درو يک مطر
هستي کونين برو يک گهر
سر زد ازان بحر يکي آفتاب
وان گهر از تابش آن گشت آب
ني ازل آنجا نه ابد يافتم
ني خبر از عشق و خرد يافتم
قصه ي آن بحر چه گويم که من
هيچ ندارم خبر از خويشتن
قطره که در هستي دريا رسيد
زو که دگر قصه ي دريا شنيد
در گهرم عشق نهاد اين ضيا
بر مس دل عشق زد اين کيميا
واسطه عزّ و فنا عاشقي ست
آينه ي هيچ نما عاشقي ست
گرم رواني که ز خود رسته اند
چون من ازين راز دهان بسته اند
اي که تو را در گهر اين خواهش است
عشق ز بيداد تو در کاهش است
زاد ره نيستي انديشه کن
نيستي و هيچ کسي پيشه کن
بو که درين ره به نوايي رسي
عاقبت الامر به جايي رسي
بر دل سنگين تو داغي نهند
بر کفت از غيب چراغي نهند
تا بشناسي که تو را سود چيست
زآمدنت مقصد و مقصود چيست
بر قدت اين جامه چرا دوختند
شمع تو را بهر چه افروختند؟
برده درين مرحل خوف و رجا
ادهم عشقت ز کجا تا کجا
نسبت خود کرده به آدم درست
باز درآيي به حريم نخست
——-
در بيان فطرت انسان که خمّرت طينة آدم بيدي اربعين صباحا اشارت است به آن
پيش ازان دم که شود لوح خاک
سجده گه صدرنشينان پاک
با گهر بحر ازل عرشيان
رشک برند از گهر فرشيان
عشق گريبان کشد افلاک را
هفت فلک سجده کند خاک را
بلکه از آن پيش که آيد برون
گنج ازل از تتق کاف و نون
بود جمال قدم از جمله فرد
لمعه نيفگند درين گِردگرد
ني اثر از علم و نه از آب و خاک
هر دو جهان محو در آن حسن پاک
اولش از حيّز امکان برون
آخرش از دانش انسان برون
هستي او صفحه ي آيات او
پرده ي او شعشعه ي ذات او
شاهدي از هستي ما بي نياز
در پس اين پرده به خود عشقباز
تا که از آنجا که بود کار عشق
پرده دري شيوه ي دلدار عشق
خواست که آن حسن هويدا شود
ملک و ملک واله و شيدا شود
بحر يکي موج زند بر کنار
گردد ازو رشحه ي جان لاله زار
خواهش او بخشد ازان بحر جود
پرده نشينان عدم را وجود
بارقه ي عشق برآمد نخست
تا شد ازو عقل نخستين درست
عقل نخستين چو علم برکشيد
دايره ي هفت فلک شد پديد
شد گهر ثابت و سيّار او
آينه ي پرتو انوار او
آن گه ازين هفت خرامنده گوي
زود درآميخت به هم چارجوي
وان گه از آميزش اين هر سه چار
لعبت ها ساخت برون از شمار
قدرت خود کرد بر آفاق عرض
جيب فلک تا به گريبان ارض
گشت ز تقدير مسمّاي او
اين همه آيينه ي اسماي او
خواست که سازد به تماشاي خويش
آينه[اي] بهر مسمّاي خويش
کرد چو اعيان جهان را خطاب
لب بگشودند ز بهر جواب
بارقه[اي] جست چنان کين حشم
باز کشيدند رقم بر عدم
قدس نژادان فلک مرحله
دخل نکردند دران مشعله
کوه شد از تاب حيا همچو موم
غرق عرق گشت فلک از نجوم
عقل دران واقعه بي تاب شد
خاک بلرزيد و محيط آب شد
کس چو دران بزم بلا کم رسيد
نوبت آن کار به آدم رسيد
ظلمت آن بود ظلوم و جهول
هر دو جهان کرد ابا، او قبول
قلب زمين خاک شرفناک اوست
مکّه و طايف دو حد پاک اوست
رشحه ي عشق آمد و باران غم
بر گِل او ز ابر محيط کرم
کرد مخمّر چو بدان گونه راح
دوست ازو طينت او چل صباح
از پي آن گنج که برديم نام
گشت بدين گونه طلسمي تمام
يافت به نقاشي فطرت وقوع
او به چهل روز جهان شش طلوع
تا چو رسي بر سر اين تازه حرف
نيک ببيني که چه بحري ست ژرف
آن گه از آميزش اين آب و گل
گشت عيان در حرم سينه دل
کرد دران دل چو تجلّي به ذات
يافت گل تيره زلال حيات
تار بقا بر گهرش بسته شد
گوهر دل بر کمرش بسته شد
گوش به اسرار شنيدن رسيد
لب به سخن، ديده به ديدن رسيد
قد ز پي جلوه گري راست کرد
با کف گل هر چه دلش خواست کرد
ساخت دلش جلوه گه ذات خويش
چهره ي او مصحف آيات خويش
لوح جبينش ورق نور ساخت
آيه ي قدرت همه مسطور ساخت
زلف چنان کرد که خوانند دال
نقطه چنان زد که شمارند خال
يک رقمش بهر سواد دو چشم
نون دو ابرو شد و صاد دو چشم
ميم دهان و الف قد نوشت
حرف خود اندر ورق خود نوشت
غمزه به جاسوسي جان برگماشت
عشوه به آشوب جهان برگماشت
مظهر اسرار جنان ساختش
آينه ي هر دو جهان ساختش
شمع جمال از پي او درگرفت
عشوه ره فتنه گري برگرفت
خيل ملايک به سجود آمدند
بر در آن کعبه ي جود آمدند
شمع نداني که بود اندران
شاه رسل خاتم پيغمبران
هرکه چو ابليس نه او را شکي ست
در نظرش آدم و خاتم يکي ست
آن که به جان راه نبرد از گلش
سوخته ي داغ ابد شد دلش
گفت که من آتشم و اوست خاک
گر نکنم سجده ي خاکي چه باک
هيچ ندانست در آيينه کيست
ملک و ملک را سبب سجده چيست
سجده نکرد آن گهر پاک را
گفت چرا سجده کنم خاک را
هستي او شد سبب دوريش
واسطه ي محنت مهجوريش
به که کني حال خود از وي قياس
به که شوي آدم و آدم شناس
زآب و گل اندر حرم دل رسي
قطع کني راه و به منزل رسي
روي به هر چيز که آري نخست
گردد ازين نيّت و حجّت درست
ورنه به اين هستي و عُجب اي حسود
طاعت شيطان ندهد هيچ سود
نيستي آرايش دين است و بس
چاره ي اين راه همين است و بس
——-
حکايت مجنون که چون معشوق، او را به او نمود خود را در مقام دويي يافت
طاقت مجنون چو شد از عشق طاق
خرمن او سوخت ز برق فراق
اشک فشان جانب ليلي شتافت
ذرّه به صحراي تجلّي شتافت
گشت بسي يافت تهي يک زمان
بزمگه وصل خود از محرمان
بر قدم قبله ي مقصود خويش
سود رخ و ديد در آن سود خويش
گفت که اي کعبه ي جاويد من
در دو جهان غايت اميد من
گشته غمت واسطه ي شاديم
بندگيت باعث آزاديم
از دو جهان بهر تو بگسيختم
دست به دامان تو آويختم
ني غلطم گنج دو عالم تويي
هر چه به چشم آيدم آن هم تويي
هر دو جهان آينه ي روي توست
روي دلم از همه رو سوي توست
گر نظري بر گل رعنا کنم
جلوه ي حسن تو تماشا کنم
ور فکنم جانب نرگس نظر
از مي چشم تو شوم بي خبر
غيرت معشوق پي دفع ريب
آينه[اي] داد به دستش ز جيب
گفت درين آينه بنگر که کيست
صورت حال تو نگه کن که چيست
کرد چو در آينه مجنون نگاه
صورت خود ديد، برآورد آه
کآينه امروز چو ز انوار نيست
ديده ي من قابل ديدار نيست
گر ز هوا رنگ نبودي درو
صورت معشوق نمودي درو
تا چو در آيينه نگاه افکنم
ديده بران روي چو ماه افکنم
آينه ام آمده زنگار خورد
بايدم اين زنگ ز آيينه برد
اي که ازين تيغ دلت پاره است
نيستي و هيچ کسي چاره است
جز رخ دلدار مبين هيچ چيز
عکس خود از آينه و آب نيز
——-
تحريض به عشق مجاز نمودن که آن پلي ست در حقيقت چنان که المجاز قنطرة الحقيقة
عاشقي از گرم روان عجم
زد به صنم خانه ي مغرب قدم
برهمني ديد که بر کيش بت
سجده کنان آمده در پيش بت
هر نفس از پرده ي راز دگر
مي کندش عرض نياز دگر
دست برآورد که دادم بده
کعبه تويي زود مرادم بده
غيرت عاشق چو درو ديد تيز
طعنه زنان بانگ رو زد که خيز
ز آتش آن سوز که آبت دهد
غم به کسي گو که جوابت دهد
منع ز بت نيست پرستنده را
ليک پرستار بت زنده را
آن که دران خاک بود جان پاک
پيش جمادي چه نهد سر به خاک
جان چه بود رشحه ي جام الست
بت چه بود در دو جهان هر چه هست
به که کند بت شکني راي تو
تا ز بتان کعبه شود جاي تو
——-
در بيان حسن و عشق که به مقتضاي تجلّي جلال، هر يک دل عاشق را به جايي مي کشند چنان که درين معني قلب المؤمن بين الاصبعين واقع شده
خاک دل آن روز که مي بيختند
شبنمي از عشق برو ريختند
دل که بدان رشحه غم اندود شد
بود کبابي که نمک سود شد
اين همه سوزي که کنون در دل است
اشک ز شورابه ي آن حاصل است
ديده ي عاشق که دهد خون ناب
هست همان خون که چکد از کباب
بي اثر مهر چه آب و چه گل
بي نمک عشق چه سنگ و چه دل
چند زني قلب سيه بر محک
سنگ بود دل که ندارد نمک
دل گهر مرسله ي بندگي ست
چاشني عشق درو زندگي ست
هر که مي عشق ازين جام خورد
زندگيي يافت که هرگز نمرد
آينه ي دوست دل روشن است
دل که نه چون شيشه بود آهن است
نازکي دل سبب قرب توست
گر شکند کار تو گردد درست
آينه ي شيشه چو يابد شکست
هر قدري آينه ي ديگرست
حسن قدم را همه کبر است کار
کبر چه خواهد، صفت انکسار
آن که نه جانش ز غم عشق زيست
فقر و فنا را چه شناسد که چيست
ذوق جنون از سر ديوانه پرس
لذت سوز از دل پروانه پرس
آن که شرر تخم نجاتش بود
شعله به از آب حياتش بود
کاسه چه داند که مي ناب چيست
خاک سيه را چه خبر کآب چيست
باد که او مي کشد از غنچه پوست
در گره غنچه چه داند چه بوست؟
آينه کآمد ز بتان روشنيش
نرم نگرديد دلِ آهنيش
ناله ز بي درد نباشد پسند
چند دل و دل چو نه[اي] دردمند
دل که ز عشق آتش سودا دروست
قطره ي خوني ست که دريا دروست
سبحه شماران ثريا گسل
مهره ي گل را نشمارند دل
غفلت دل تيرگي جوهر است
خاک بران لعل که بد گوهر است
به که نه معشوق به اين دل شوي
کش ببرد گربه چو غافل شوي
نيست دل آن دل که برو داغ نيست
لاله ي بي داغ درين باغ نيست
در که هواييش بود خرّم است
غنچه که بي باد گشايد کم است
بر دل صد پاره مگو گريه کن
دل که نه خون است برو گريه کن
آتش خون است گل باغ دل
تا نرود جان، نرود داغ دل
دور بقا رفت فزون شد هوس
وآرزوي سينه نفس بر نفس
آتش دل گرچه بود کم به مرگ
داغ دل من نرود هم به مرگ
آهن و سنگي که شراري دروست
بهتر از آن دل که نه ياري دروست
موم گدازنده بود دل چو سنگ
شعله ي سوزنده رخ لاله رنگ
راه دل آنها که نشان داده اند
روي نکو ديده و جان داده اند
از رخ زيبا که جفايي نخواست
کيست که او ديد و بلايي نديد
گرچه که پروانه جدايي نخواست
آه که نزديکي آتش بلاست
خس که به يک لمعه دگرگون شود
بر سر آتش فکني چون شود
يا منگر سوي بتان تيز تيز
يا قدم دل بکش از رستخيز
اي که به نظّاره شدي ديده باز
سهل مبين در مژه هاي دراز
کان مژه در سينه چو کاوش کند
خون دل از ديده تراوش کند
چهره ي گل گرچه تو را دلکش است
بلبل دلسوخته در آتش است
دل که خراب رخ گلرنگ نيست
سوخته اولي که کم از سنگ نيست
بي غرض از عشق، ملامت خوش است
چاشني عشق ملامت کش است
خرّمي ما غم عشق است و بس
شادي ما ماتم عشق است و بس
غم، دل افروخته داند که چيست
قدر ستم، سوخته داند که چيست
بهر جفا جان به وفا مي دهم
دل به ستم جان به جفا مي دهم
روي بتان گر چه سراسر خوش است
کشته ي آنيم که عاشق کُش است
هر بت رعنا که جفاکيش تر
ميل دل ما سوي او بيش تر
گر ميِ بي زور ننوشي رواست
شعله که سوزنده نباشد هواست
لاله عذاري که جفاجوي نيست
همچو گلي دان که درو بوي نيست
يار گرفتم که به خوبي پري ست
سوختن دل، نمک دلبري ست
در رخ بي فتنه چو گيسو مپيچ
نافه ي بي مشک نيرزد به هيچ
سوزش و تلخي ست غرض از شراب
ورنه به شيريني ازو بهتر آب
ناله ز بيداد نکويان دويي ست
جور و جفا لازمه ي نيکويي ست
تا نه ره عشق تو را طي کند
بر تو به صد ناز جفا کي کند
دل نه به هر چشم سيه مبتلاست
تيز نگه کردن خوبان بلاست
جانب هر سوخته ديدن به ناز
وز دل صدپاره خريدن نياز
خنده ي پنهان ز لب مَي فروش
ديده ي دزديده به تاراج هوش
کرده به هر جور جفايي دگر
قصد دل و ديده به جايي دگر
غمزه ستمکار و نگه فتنه جو
لب به فسون مُهر خموشي برو
حسن به رخساره برافروختن
شور ملاحت به جهان سوختن
لعل دلاويز ميِ حسرت است
روي نکو آينه ي حيرت است
حسن چه دل بود که دادش نداد
عشق چه تقوي که به بادش نداد
در شکن زلف چه سودا که نيست
در خم ابرو چه بلاها که نيست
گر ره جان شکل و شمايل زند
خال کمين کرده که بر دل زند
غمزه به جاسوسي دل مايل است
چاه ذقن نيز بلاي دل است
گر به فسون دست ز بابل بري
ز آفت اين چاه چه سان دل بري؟
لاله رخان گرچه که داغ دل اند
روشني چشم و چراغ دل اند
مويه ي عاشق چو ز جانان خوش است
نيک و بد موي ميانان خوش است
نازکنان چون مژه بر هم زنند
شعله ز هر گوشه به عالم زنند
مه خجل از جبهه ي سيمين شان
تلخ مي از خنده ي شيرين شان
لب چو به پيمانه و ساغر برند
تلخي ازان زهر به شکّر برند
اهل نظر اشک فشانان هلاک
کز لب شان قطره نيفتد به خاک
چون عرق آرند ز مي بر جبين
مرغ هوس گردد از آن دانه چين
ديدنشان جنّت آدم فريب
عقل زناديدنشان بي شکيب
گر بنشينند ملامت شود
ور بخرامند قيامت شود
مهر و جفا کاري شان دلفروز
ديدن و ناديدن شان سينه سوز
گر نگري جانب ايشان بلاست
ور سوي دل دست بري مبتلاست
چشم يکايک ستم انگيزتر
غمزه به خون تيز و نظر تيزتر
تيزنظر باش که مردان راه
تيز نکردند در اين ها نگاه
دامن از انديشه ي باطل بکش
دست ز آلودگي دل بکش
در نظر کج نظران خاک به
دامن پاک و نظر پاک به
قدر خود آنها که قوي يافتند
از قدم پاکروي يافتند
کار چنان کن که درين تيره خاک
دامن عصمت نکني چاک چاک
روي بتان آينه ي کبرياست
ديدن آن ديده و دل را ضياست
هر که گشودست به معني نظر
ديده از آن آينه روي دگر
آن که گرفتار به صورت شده
آينه را گَرد کدورت شده
پاک شو از خود که مرادت دهند
گرد مکن ورنه به بادت دهند
عشق بلند آمد و دلبر غيور
در ادب آويز و رها کن غرور
در پس اين پرده ي گوهرنگار
هست يکي [پردگي] و پرده دار
فتنه و غوغاي جهان زان يکي ست
ورنه کجا اين حد هر کودکي ست
پرده گشا همچو نظر نيستي
حيف که از اهل بصر نيستي
هر که رخش از نظر ما نديد
هيچ ازان چهره ي زيبا نديد
هست نهان آينه ات زير پوست
هر دو جهان آينه ي روي دوست
هر چه به عالم ز کهن يا نو است
چيست که آن خالي از آن پرتو است
حسن چه گوييم به مردم که چيست
قطره چه داند حد قلزم که چيست؟
ديدن آن، دل چه تمنّا کند
هم خودش آن به که تماشا کند
عقل و خرد محرم او نيستند
ليک دمي بي غم او نيستند
واي بران کين غمش از دل شود
کشته شود صيد چو غافل شود
گر بشکافي دل هر ذرّه خاک
ريزد ازو رشحه ي اين جام پاک
چرخ درين سلسله پا در گل است
عقل درين ميکده لايعقل است
جان و جسد خسته ي اين مرهم اند
ملک و ملک سوخته ي اين غم اند
هر مي گيرنده که دارد نفس
قطره[اي] از ساغر عشق است و بس
هفت فلک پرده ي يک راز او
جنبش نه دايره از ساز او
طفل چه داند که چه رازست اين
خفته چه داند که چه سازست اين
هيچ به گوشت نرسد اين سروش
تا نکشي پنبه ي غفلت ز گوش
هيچ به چشمت ننمايد ز عيب
تا نشوي پرده کِش حرف غيب
عيب مکن گر ز خط مشکبار
آينه ي حسن برآرد غبار
غاليه ي خط رقم مشک ساست
صورت ديباچه ي صنع خداست
سادگي چهره چه گر دل برد
طره خرد را به سلاسل برد
حسن به پيرايه چو دلکش تر است
طره ي مشکين خوش و خط خوش تراست
ديدن هر ساده نشايد بسي
صفحه ي ننوشته چه بيند کسي
گرچه رخ ساده بهاري ست هم
سبزه و سنبل پي کاري ست هم
خوب بود ساده ولي در نظر
زو خط نورسته بود خوب تر
سلسله بندد ز خط عنبرين
بر ورق آهوي چين مشک چين
غايت حسناست خط مشک بيز
خط چو شود رسته شود رستخيز
خوش پسراني که سمن غبغب اند
تا خطشان نيست تنک مشرب اند
کاش خط آرند از اول برون
تا دل عشاق نسازند خون
باري اگر نوخط اگر ساده اند
هستي ما را به فنا داده اند
هرکس و انديشه ي کار دگر
ما و ازين باده خمار دگر
سوخته جانيم به داغ هوس
کشته ي اين لاله رخانيم و بس
در بيان آن ملاحظه [کذا] هر که ميل به ادب کرد غرض نفساني مي فشاند [ظ: مي نشاند] چون زليخا پا از ادب کشيد و غرض آلود گشت محبت ازو برگشت.
عشق زليخا چو به غايت رسيد
جذبه ي شوقش به نهايت رسيد؛
همّتش آن بود که پنهانيش
کام دهد يوسف کنعانيش
پرده نشين دلبر شاهدپرست
جانب معشوق خود آورد دست
يوسفش از دست چو دامان کشيد
از عقبش رفت و گريبان دريد
گشت چو گل، پاکي دامان او
واسطه ي چاک گريبان او
آن که طمع مي کند از يار خويش
همچو زليخاست گرفتار خويش
هان نبود در خور هر زن صفت
جرعه ي مردان ره معرفت
گرم روان کين علَم افراختند
بر دو جهان ديده نينداختند
——-
در بيان آن که عالم محسوس و معقول خواب است و خيال و هر مبدا که سالک راست جز واجب الوجود نقصان و وبال
اي که زدي خيمه به ملک وجود
هيچ دري بر تو ز عرفان گشود؟
چشم دلت سرمه ي توفيق يافت
عقل تو سررشته ي تحقيق يافت؟
رفته برون از صف زندانيان
گام زدي جانب روحانيان؟
خوردي ازان باده که مردافکن است
معني هر مرد ازو روشن است؟
پرتوي از برق به روي تو تافت
شمع دلت برق ازان نور يافت؟
تا اثري بر تو ازين برق نيست
تا به تو از سنگ سيه فرق نيست
هيچ ندانسته همان مرده اي
مرده صفت مانده دل افسرده اي
اين دو سه روزي که بقا نام اوست
راحت و رنج تو در ايام اوست
مايه ات آن است که چون اهل راز
يابي ازان، مايه ي عمر دراز
بر سپه عمر شکست آوري
دولت جاويد به دست آوري
چند به بيهوده، توان کرد زيست
حاصل عمر تو چه، کار تو چيست؟
کرم بريشم ده نشتر به خار
آدمئي خير چه داري بيار
سنگ گهر، شاخ ثمر مي دهد
نخل وجود تو چه بر مي دهد
کم ز جمادي که دلت پاي سنگ
گر چو دلت سخت بود واي سنگ
سخره ي اين رهزن اماره[اي]
دور که حيوان علف خواره[اي]
چند درين دايره ي وهم سوز
روز به شب آري و شب را به روز
بي خبر از کون که او بي وفاست
غافل ازين نفس که درّ سماست
از همه سو روي به يک سوي کن
شاه تو عشق است بدو روي کن
هرچه درين راه بجز شاه توست
سنگ برو زن که بت راه توست
از مي غيرت چو شود سرگران
خاک زند در رخ دين پروران
شمع جهاني ز تو مَه برده نور
هان نشوي کُشته به باد غرور
بين زده در پيشگه کبريا
مُهر ادب بر دهن انبيا
دم مزن از هستي خود پيش يار
کآينه ي وصل تو آرد غبار
صورت احوال ادب پيش بين
يا رخ او يا طرف خويش بين
سر به دويي چند برافراشتن
ديده دو جانب نتوان داشتن
خط بقا سنگ صراط است هان
کوش که تا کج نروي ناگهان
مرد رسن باز چو پا بد نهد
روي ز ايوان سوي مرقد نهد
روي به بتخانه نهي کين حج است
حج نگذاري که طريق کج است
کلک نويسنده گر از زر بود
سطر همان به که به مسطر بود
کور که گوييش چه آيد به پيش
پس کشد از بيم خطر پاي خويش
در خطر ره سخني هر زمان
ما به تو گوييم و تو غافل همان
علم فراوان و خرد اندک است
بحر بزرگ است و سبو کوچک است
ذرّه ي خاکي تو به ملک وجود
بي خبر از گردش چرخ کبود
راه کند مورچه در سنگ آس
گردش آن را نتواند قياس
از حد قانون نظرش درگذشت
ورنه چه سان آن چپ و اين راست گشت
جنبش اين هر دو به يک سو کم است
گردش ايشان به خلاف هم است
دانه ي اين مزرع ويرانه اند
بلکه همان کرم که در دانه اند
پيش که خُردت کند اين آسيا
روي به آسوده دلي کن بيا
گويمت انديشه ي آسودگي
هم سخني چند ز فرسودگي
آنچه تواني تو بدان شاد زيست
قدر يکايک به تو گويم که چيست
وانچه ندارد به حقيقت بدل
گر بنمايم ننمايي جدل
ملک گرفتم که گرفتي به تيغ
از دگران چون به تو آمد دريغ
ملک دريغ است چو اين رهگذر
هم تو سپاري به کسان دگر
ذره ي سرگشته که در پرتو است
ريزه ي تاج سر کيخسرو است
چرخ که جفت است به غم طاق او
حرف وفا نيست در اوراق او
به که در ملک الهي زني
تا به فلک توبت شاهي زني
دين به جهان تا بتواني مده
نعمت جاويد به فاني مده
سرّ قضا گر نگرد يک به يک
عقل تو از جدول زيج فلک؛
هست چو شمعي که کند گاه گاه
بر رقمي از پس عينک نگاه
رو سوي آنها که دهن بسته اند
ديده ز خود، لب ز سخن بسته اند
لب مگشا کاين فلک ديرسال
گنبد گرمابه شد از قيل و قال
کوش به علمي که خدايي بود
نه به خيالي که هوايي بود
اي که در انديشه بسي زيستي
گر خردي هست بگو چيستي
آينه[اي] جوي مصفا ز عيب
تا نگري صورت اسرار غيب
قطره ي خوني که دل مردم است
در دل آن قطره دو گيتي گم است
چند خوري از پي تحصيل، خون
کوش کزين قطره سرآري برون
گر تو به سرّ دل مردم رسي
زود ازين قطره به قلزم رسي
هفت فلک حاصل نازت شوند
چار ملک طالب رازت شوند
گام خود از لا، طرف هو زني
وز دو جهان خيمه به يک سو زني
نقد جهانت اگر افتد به دست
زود ازين نقد تو يابد شکست
صورت زر گرچه که زيبنده است
معنيش ابليسِ فريبنده است
زر چه گر از مايه ي تلبيس توست
هر چه فريبت دهد ابليس توست
مايه ي عهد تو ز ياد تو شد
سکّه ي زر نقش مراد تو شد
عهد بود سکّه ي مرد از نخست
به که کني سکّه ي خود را درست
زر که تو را جستن او گشت ورد
هست سفالي که کند طفل گِرد
بدگهر است آن که خراب زر است
زر محک مردم بدگوهر است
گَرد شد آن سيم که جمشيد داشت
خاک شد آن گنج که قارون گذاشت
رزق، مقدّر شده اين بيم چيست
کوه نه اي بر کمرت سيم چيست؟
رنگ کف از سيم دگرگون شود
دل ز نگهداشتنش خون شود
زر چه کني گِرد که خاک فناست
فيض نظر جوي که آن کيمياست
گر دهدت چرخ ز روي قياس
همچو مه و مهر زرافشان لباس؛
چون دگران آخرت از سر کشد
هم به تو کرباس کفن درکشد
کرم که او پيله تند ماه و سال
آخر ازان پيله رود در جوال
زيب تو آمد ز دو رنگي همه
اطلس رومي و فرنگي همه
فخر به آرايش تن بي تهي ست
صورت ديوار ز معني تهي ست
اي که کشي اطلس و اکسون به دوش
روي متاب از سخن ژنده پوش
پر چو خران بر جل رنگين مپيچ
لعبت جل را نخرد کس به هيچ
دورتر از اطلس والانشين
تا نشوي ابله بالانشين
معني خود را ز درون کاستي
صورت خود را همه آراستي
برده ز ره صورت دنيي تو را
[آگهيي] نيست ز معني تو را
پوش لباسي که چو دامان کشي
ذيل برين گرد خرامان کشي
چرخ زند بوسه به دامان تو
مِهر شود گوي گريبان تو
گر مي چون لعل به دست آوري
بر گهر عقل شکست آوري
آب عنب گر چه تو را دلکش است
جنس خرد پنبه و او آتش است
زان چه کني پر چو صراحي درون
گر چو صراحي کندت سرنگون
شيشه ي مي چون نشود خنده ناک؟
کانچه خوري باز فشاني به خاک
گر تو به اين کار مهيّا شوي
بر همه کس تلخ چو دريا شوي
بي نمکانند ز ساغر خراب
زان نتوان کرد نمک در شراب
درد و غم از ساغر عرفان بکش
باده اي از جام شکَرفان بکش
دل به ميي ده که ندارد خمار
ور کندت مست شوي هوشيار
يک نفس از مي سبکان را بس است
هرچه به بادي رود از جا خس است
طبع ز بيهوده مکدّر شود
گوش چو بر باد نهي کر شود
ساز تهي دل ز هوا و هوس
آتش دل جوي نه باد نفس
پيش کساني که به حق راغبند
پشّه و زنبور و مگس مطربند
جوي نسيم از دل تابنده [اي]
باد مسيحا ز لب زنده [اي]
حرفي اگر هست ز بي تا به ياي
گوش به مرغان بهشتي گشاي
تا شنوي نکته ي اسرارشان
نغمه ي توحيد ز منقارشان
مطرب خوش لهجه چو بلبل شده
[دايره] در ديدن او گل شده
پوست که بر حلقه ي چنبر کشد
بر کشد از خلق و به آن درکشد
چون نکشد دست زماني به پوست
چون برد از دوست ره آخر به دوست
گفت طپانچه نرسد بر دفش
بيش ترک تا ننهي بر کفش
ناله ي او چند به گردون رود
به که خود از دايره بيرون رود
دايره[اي] جو که کبابت کند
زمزمه[اي] جو که خرابت کند
زمزمه ي ناله ي مردان خوش است
دايره ي راه نوردان خوش است
چون ز پي چرخ يکي برجهد
کوه ز جا چرخ ز چنبر جهد
گر بنهي خضر صفت بهر گشت
رو به تماشاگه صحرا و دشت؛
موي چو بيني که [بريزد] ز جاي
چون جگر [و] ديده ي عبرت گراي
نيست سر از خاک، سمن برزده
سيمبرانند ز گِل سر زده
نيست شقايق ز صبا خنده ناک
لاله رخانند جگر چاک چاک
داده زمين نقش نکويان برون
ناشده دنيا و زمين واژگون
سبزه ز انديشه ي وي پا به گل
لاله ز کم عمري خود داغ دل
فصل بهاران که بساط مي است
هيچ نيرزد چو خزان در پي است
حيف طرب را که زمانيش نيست
نيست بهاري که خزانيش نيست
روضه ي دل جوي که يک داغ او
به ز بهشت است گل باغ او
دل چه کني خوش به جواني که آن
پير بهاري ست که دارد خزان
تازه جوانان که بهار دل اند
موسم پيري همه بار دل اند
طفل که خرسند به ناني شود
هست اميدش که جواني شود
راه جواني چو شود نيز طي
پير چو گردند دگر تا به کي
موي سفيد از کفن آرد نشان
قد خميده ز جنازه کشان
پير نبيني که ملاليش نيست
عهد جواني نفس بيش نيست
اي که ز خورشيد روان واپسي
جهد کن آخر که به پيران رسي
وقت رحيل است و تو از مي خراب
قافله بگذشت و تو در عين خواب
آن که نمايد ره شبگير تو
گر چه جوان است بود پير تو
شاهد رعنا که چکد آب از او
زود کشي رخت به گرداب ازو
خاک خورد آب زلال تو را
خشک کند تازه نهال تو را
گرچه بود صحبت او دلپذير
بين که مکد خون تو را همچو شير
شد ز بتان خانه ي عمرت خراب
چند زني نقش تمنّا برآب
اي که رباينده ي عقل تو اوست
هست چو خطي که کشيده به پوست
فتنه مشو گر صنم دلکش است
لاله و گل نيز دو روزي خوش است
خواب و خيال است جهان خراب
غرق خيالي تو ز غفلت به خواب
تشنه که در واقعه آبش دهند
جام فريبي ز سرابش دهند
نيست جهان را سرِ پايندگي
حرف وفا بر ورق زندگي
نقد تو را دزد فلک در قفاست
گنج تو را خاک زمين اژدهاست
پشت برين چرخ دوتا پشت، کن
دوري ازين دزد تهي مشت کن
آب برين آتش تابنده ريز
خاک برين آب شتابنده ريز
گر همه مستند تو هشيار شو
ور همه خفتند تو بيدار شو
چند توان دست خوش ناز گشت
راه چنان رو که توان بازگشت
بر عمل خوب گراينده باش
منتظر دولت پاينده باش
توشه ي ره کي به دغل مي دهند
زاد قيامت به عمل مي دهند
دام ره توست تمنّاي تو
گر نکني رو به خدا واي تو
دايره ي کون سراسر فناست
هرچه بجز دوست فنا در فناست
روي بدو آر که پاينده اوست
هر دو جهان مرده همين زنده اوست
——-
در بيان آن که همه فاني اند جز دوست که به معني زنده اوست
خضروشي از صف ارباب راز
کرد رخ از هند به سوي حجاز
دامن ازين لجّه ي خضرا کشيد
خضر صفت رخت به دريا کشيد
آمد ازين کشتي خاکي برون
رفت يکي بحر به کشتي درون
ديد وطن کرده درين پاره چوب
طايفه اي سيرتشان پاي کوب
مه ز بهايم به صور اندکي
با دد و با دام به معني يکي
آب شد از وحشت دل گوهرش
او برِ آن قوم چو ايشان برش
کشتي انسش به ندامت شکست
لب ز سخن بست و چه نيکو ببست
گر چه فرو بست لب از گفتگوي
بود به ناديدنشان چاره جوي
آن که دلش را نفس همدمي ست
گر همه نسناس بود آدمي ست
آن که ز خاطر بگشايد گره
گر چه فرشته ست ازو ديو به
ديد که رنجي ست برو جانگداز
همسفران بي حد و راه دراز
بال نه تا مرغ صفت بر پرد
چاره نه تا راه به جايي برد
گفت چه حاصل ز چنين زندگي
مرگ به معني به ازين زندگي
دل ز بقا کرد تهي چون حباب
خقه برافکند و فرو شد به آب
تن ز ثري چون به ثريّا رسيد
قطره ي جان ليک به دريا رسيد
عارف اگر رخت به طوفان برد
به که سوي کشتي نادان برد
بي خبراني که دل افسرده اند
زنده لقب دار ولي مرده اند
واي بر آن زنده که او مبتلاست
زنده که با مرده نشيند بلاست
——-
در بيان آن که ارباب معني به چه زنده اند و زندگي ايشان به چه معني ست
دوش به ميخانه کشيدم سري
بود يکي طاق و يکي ساغري
خواستم آن کاسه ربايم ز طاق
بوکه کنم چاره ي مرّ المذاق
بود چو پيمانه ي بختم تهي
دست طلب کرد ازو کوتهي
ناشده از جرعه ي آن کاسه مست
دست کشيدم من کوتاه دست
خواستم از صومعه يا از کنشت
تخت نهم زير قدم چند خشت
باشد ازان ساغر خورشيد تاب
بر علم آتش دل ريزم آب
ناگهم از غيب ندايي رسيد
وز حرم عشق صدايي رسيد
کاي ز مي بزم بقا کام جوي
در صف ارباب صفا نام جوي
خشت چه باشد که ز هفت آسمان
کز پي اين پايه کني نردبان
دست به اين کام نخواهد رسيد
کامت ازين جام نخواهد رسيد
تا سر خود را ننهي زيرپا
دست به اين جام نباشد تو را
اين قدح آن را که کرم کرده اند
هستي او زير قدم کرده اند
بر در اين خانه که دار فناست
پاي منه تا سر خويشت به جاست
در ره او ترک سر خويش گير
ور نه برو راه دگر پيش گير
——-
خاتمه ي کتاب در غروب اين خورشيد ثاني و نمونه اي از درياي گوهرافشاني
باز درين پرده ي گوهرنگار
پرده برانداختم از روي کار
شاه کواکب علمم برکشيد
ستر ملايک قلمم بر دريد
ريختم از کانِ دل جوهري
درّ سخن بر فلک گوهري
تازه صفيري زدم از جان پاک
از پي آگاهي طفلان خاک
نقش بديع است بدايع نگار
آگه ازو پرده شناسان کار
ابر ضميرم چو گهربار شد
نيم دمي در سر اين کار شد
نيم نفس گر زدي اين بحر موج
موج گهر زود گذشتي ز اوج
صورت اين نامه چه شد گر کم است
معني او آئينه ي عالم است
يک نقط آمد به نظر مردمک
بين که چه سان است محيط فلک
گر چه به صورت چو شب آمد سياه
پرتو او نيست کم از مهر و ماه
در دل او برق تجلّي [ببين]
درگذر از صورت و معني [ببين]
روي سخن بين نه سر زلف و خال
بر رخ ادراک، سياهي ممال
کوش کزين صفحه ي انديشه گير
در نرود پاي خيالت به قير
صورت هر نقطه حبابي شود
پيش تو هر بحر سرابي شود
لفظ چو جسم آمد و معني چو جان
معني خود را هم ازينجا بدان
نيک نگه کن که ز صهبا و جام
باده کشان را غرض آمد کدام
ساقي اين کاسه ي مرد افکنم
بلکه نه ساقي که شرابش منم
زود بگير اين قدح از دست من
بو که درين بزم شوي مست من
اين قدح از خمکده [اي] ديگرست
ساقي اين غمزده [اي] ديگرست
دُردکش بزمگه بي خودي ست
جرعه رسان قدح ايزدي ست
خون جگر ساغر او را شراب
صوت جنون مجلس او را رباب
چون نفس خود شده آتش تمام
سوخته درّاعه ي ناموس و نام
گشته ز فکر خرد بوالفضول
فارغ از انديشه ي رد و قبول
پرده ز تقليد برانداخته
وز صف کونين برون تاخته
قطع نظر کرده ازين خاکيان
بلکه نظر بسته ز افلاکيان
قوت دل از خوان ازل ساخته
اجر خود از خوان عمل خواسته
بر فلک از فقر قفايي زده
مجلس او را سر پايي زده
ملک سخن يافته چون مقبلان
در علم دولت صاحبدلان
بزم شگرفي ز دل آراسته
همّتي از پيش روان خواسته
گه به زبان قلم گنج ريز
خوانده ثنا بر گهر گنجه خيز
گاه به درگاه سر خسروان
کرده درودي سوي دهلي روان
يافته از همّت آن هر دو مرد
توسن انديشه ي گردون نورد
دست قوي گشته ز جادوفنان
اين قلمم داده و آن يک عنان
تا دل من ابر و نفس گشته برق
خاک خراسان به گهر گشته غرق
خانه ي من در خم اين سبز طاق
گشته گشاينده به ملک عراق
گر ز دل اين نوع سخن مي رسد
هم به خطا هم به ختن مي رسد
بلکه در اطراف جهان اين گهر
گشته پراکنده و من بي خبر
مهر دلم را نفس آمد سحاب
من به زمين مانده و او برده آب
خاک خراسان شده زندان من
تنگ درو طبع سخندان من
بايد ازين خاک مرا رخت بست
باد صفت بر فرس خود نشست
رفت به جايي که درو زين سپس
نام خراسان نبرد هيچ کس
عيب من اين است که از مشهدم
ورنه چرا نزد عزيزان بدم
هيچ نگويم، چه، سبب روشن است
قدر گهر دورتر از معدن است
ميوه که از باغ به بازار شد
نرخ وي آن لحظه پديدار شد
گرچه به دريا صدف اندر گل است
قيمتش آن است که بر ساحل است
وصل که بي او نتوان کرد زيست
بعد جدايي شوي آگه که چيست
ني به تمناي خودم دست رس
ني طمع مردمي از هيچ کس
گرچه به درويشي خود قانعم
اين همه آن است که بي طالعم
من کمري بسته به خون جگر
اهل خرد بسته به خونم کمر
ساخته هر لحظه به آوازه[اي]
از پي من زمزمه ي تازه[اي]
بي خردان اين همه آوازه چيست
هر نفس اين زمزمه ي تازه چيست؟
موي شکافان که درين خرگه اند
از بد و نيک همه کس آگه اند
هر که بود گر کس اگر ناکس است
شاهد حالش سخن او بس است
گشته درين دايره ي دلپذير
صوت صرير قلمم ملک گير
اي همه سرگشته ي باد غرور
يادگه غلغله ي نفخ صور
زان همه دُرها که به جيبم دَرست
اين رقم تازه يکي گوهرست
من ز دل افروخته شمع سخن
تيره دلان تيغ به کف بهر من
شهرت من چون سبب آفت است
کي غرض از شعر مرا شهرت است؟
بلبل اين گلشن مينووشم
شعر صفيري که ز دل مي کشم
مانده ام از گلشن اصلي جدا
در فلک افکنده ازين غم صدا
باد به هم بر زده از شاخ اصل
دورتر افتاده ز گلزار وصل
از ثمر عمر که باغي ست نغز
گاه رهم پوست زند گاه مغز
در غم آنم که ازين مغز و پوست
باز رهم تا برسم پيش دوست
در حرم وصل کشم جام پاک
يا شوم از محنت هجران هلاک
از بد و نيک آنچه درين خرگه است
تا به در دوست حجاب ره است
از همه بگذر که بران آفتاب
نور حجاب آمد و ظلمت حجاب
شيرشکاران که درين بيشه اند
از غم اين راه در انديشه اند
پيکر گردون شد ازين غم زبون
زَهره ي خورشيد ازين زهر خون
زين الم آزاد نشستي که چه
کانِ غمي، شاد نشستي که چه؟
بين که چه بر مه علم افراختي
مهر صفت تا به کجا تاختي
باز چو برداري ازين عرصه گام
رو به کجا آري و منزل کدام
جز به ره عقل منه گام را
قدر بدان فرصت ايّام را
گنبد گردنده که او تو به توست
[پيچ] که سررشته ي عمر تو اوست
چرخ گر اين گونه رود صبح و شام
زود شود رشته ي عمرت تمام
توسن ما نيست شتابان چنان
کش بتوان بازکشيدن عنان
مرکب جمشيد که شد ره نورد
تا به عدم رفت که رو پس نکرد
موکب دارا که جهانگير شد
مرگ برو بين که چه سان چير شد
هر که ازين دير غم آباد رفت
خاک چنان گشت که بر باد رفت
جمله مسافر شده پي در پي اند
بزم همان است حريفان ني اند
خود که تو را گفت قدم سست کن
راه درازست کمر چست کن
دوخت درين ره فلک حيله ناک
موزه ي پاي تو ز کيمخت خاک
تا بود اين موزه ي پاکوب چست
راه دراز تو فراپيش توست
وه که فلک با تو درين تنگناي
همچو بقا کرده به يک موزه پاي
با خبر از منزل اصلي نه ايم
خانه نه اين است که ما در وي ايم
گرچه که طفلي سبب خوشدلي ست
ليک بزرگي علم مقبلي است
آن نظرش پيشِ قدم ديدن است
اين نظر آن سوي عدم ديدن است
راه روان غايت ره ديده اند
تا ابد از نيم نگه ديده اند
عاقبت انديشه ي ره پيشه کن
عاقبت کار خود انديشه کن
آدمئي گوش بر انفاس دار
هرچه شنيدي به ادب پاس دار
من هم اگر داشتمي پاس خويش
کي شدمي غافل از انفاس خويش
به که کشم پنبه ي غفلت ز گوش
تا شوم از دعوي باطل خموش
سر به گريبان عدم در کشم
مهر نهم بر لب و دم در کشم