- علاءالدوله سمنانی
علاء الدوله ی سمنانی متوفای 736 هجری قمری است این شاعر از شاخه ی کبرویّه بوده و بالغ برسیصد اثر به زبان عربی وفارسی دارد
.
قصائد
***
رموز و اشارات
شبی با خود همی کردم مقالات
که تا کی می فروشی زهد و طامات؟
ازین پس بر در میخانه بنشین
که گشتم من ملول از ورد اوقات
بیا ساقی، بیاور جام می را
پیاپی ده قضاء عمر مافات
شنیدم از پس پرده که عطار
بسی راندست زین گونه عبارات
از آن جمله یکی مصراع اینست:
«که داند این رموز و این اشارات؟»
دلیری کردم و گفتم که شیخا
هر آن کو باشد از اهل مقامات
کسی داند که او را جذبه ی حق
بکلی کرده باشد فانی الذات
رساننده بود بالای کونین
برون آورده از وهم و خیالات
شده مداح او افلاک و انجم
ملایک را بدو باشد مباهات
چو حاصل آمد او را این مراتب
رساند ایزدش هر دم فتوحات
چو فانی شد بکل از هستی خود
فناء دیگرش باشد مداوات
چو او اندر فنا فانی شود باز
تمام اینجا شود حاصل مرادات
بود اینجا که او معشوق گردد
ازین پس یابد از عاشق مکافات
وجود او سراسر دیده گردد
چو جانانش کند هر دم مراعات
چو سالک را بلطف اینجا رساند
نه نفی اینجا بکار آید نه اثبات
مراقب بایدش بودن همیشه
که تا از حق چه می آید اشارات
ز خود غافل مشو یک لحظه زنهار
ز مکر او مباش ایمن ز آفات
میاور هرگز اندر خاطر خود
که باشد این طریقت را نهایات
متابع باش شرع مصطفی را
میان در بند از بهر عبادات
چو باشی تابع شرع محمد
کفایت کرد در جمله مهمات
کسی داند رموز بیدلان را
که با حق باشدش هر دم ملاقات
بجز صاحب دلان لا ابالی
که باور دارد از من این حکایات
خمش باش ای علادوله کزین بیش
نشاید شرح دادن این مقالات
حقیقت دان که شعر عاشقان را
بود گستاخی ار گوئی محامات
ولیکن مر ترا معذور دارند
چو تو مستی ز دردی خرابات
***
در آرامگاه خاتم الانبیاء
محمد مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم
این منم، وین حضرت پیغمبر ما مصطفی است
این منم، وین حجره ی خاص نبی الانبیاست
این منم کاندر حضور مصطفی استاده ام
این منم، وین روضه ی محبوب جانها مصطفی است
این منم کاندر بر حنانه خوش بنشسته ام
موضعی دیگر چنین پر نور در عالم کجاست؟
این منم کاندر میان قبر منبر می روم
این سعادتها و دولتهای ما بی منتهاست
این منم کاندر حرم گویم ثنای جان او
هیچ شکی نیست کاین از غایت لطف خداست
آستان عالیش را بوسه ده چون درویی
آستان بوسه جای اصفیا و اولیاست
بر سر بالین او می گو ثنا و مدح او
هر چه می گویی ز مدحش ذات پاکش را سزاست
چون بدان موضع رسی کانجا نزول وحی بود
از خدا درخواه حاجتها که آنجای دعاست
در تضرع کوش و زاری، از سر اخلاص و صدق
زآنکه مردودست هر طاعت که از روی ریاست
گاه می ترس از گناهان و گهی از رحمتش
عفو و غفران می طلب کان موضع خوف و رجاست
هر که تشریف قبولش یافت، در هر دو جهان
در نعیم راحتست و فارغ از رنج و عناست
شهریار اهل معنی، بحر علم و معرفت
پیشوای اولیاء حق، علیّ مرتضاست
گر تو داری آرزوی فقر دامانش بگیر
در فنای فقر باقی شو که آن کوی رضاست
من خرامان در ره تحقیق خواهم رفت خوش
چون محمد سیدالسادات ما را مقتداست
سیدی کز موج احسانش جهان پر نور شد
آنکه او پیغمبران را در دو عالم پیشواست
ای عزیزان، چشم نابینای صاحب درد را
خاک کویش توتیا سازند کان عین دواست
ای دلا در روضه ای از اهل سمنان یاد کن
زانکه اندر روضه اش بی شبهه حاجتها رواست
ای خداوندا بحق آب روی مصطفی
در امان خود نگه شان دار کان جای بلاست
یا رب از اصحاب من تسویل شیطان دور کن
ذکر خود تلقینشان ده کان دل و جان را شفاست
نعمت دنیا و دنیا سرد کن بر جانشان
رویشان در آخرت آور که آن دارالبقاست
شکر می کن ای «علاءالدوله» ز انعام خدا
چون که در کوی حقیقت مصطفی آن رهنماست
کی توانم شکر گفتن نعمت حق را از آنک
شکر گفتن هم یکی از جمله ی انعام هاست
هر دمی از کارگاه غیب تشریفم دهی
این همه انعامها یا رب چه حد این گداست؟
***
ترک و تجرید اختیار من است
از شه فقر یادگار من است
نفی و اثبات، گاه گفتن ذکر
مونس جان غمگسار من است
در مقام ارادت و تسلیم
بیخودی فخر روزگار من است
نیستی و تحمل انصاف
در ره مسکنت شعار من است
کرم وجود و خدمت و عزت
بر سر عاشقان نثار من است
لاابالی گری و عیاری
در میادین عشق کار من است
صید شاهین من نه مرغابیست
دل طلاب حق شکار من است
سر توحید احمد مختار
به یقین در شاهوار من است
تا به تفرید سرفراز شدم
شاهد بخت در کنار من است
هر که با من درین ره خون خوار
نیست همره، نه از دیار من است
هر که تجرید و ترک، با عفت
جمع کردست یار غار من است
و آنکه بی آن دو عفتی د ارد
در شریعت حریف ویار من است
و آن که این باده نوش می نکند
دور از چشم پر خمار من است
گو مقیم است بر در خمار
هر که در بند و انتظار من است
خون دل در پیاله ی جانم
باده صاف خوش گوار من است
ناله ی زار در سحرگان
نغمه ی چنگ زیر و زار من است
چمن خلوتم که باقی باد
ارم و خلد و نوبهار من است
این تفرج که می کند جانم
همه از نفس بردبار من است
راضیم من ز نفس خود چون او
بر سر عهد استوار من است
اینکه او می کند بعهد وفا
همه از فضل کردگار من است
شهسوار ره بیان امروز
طبع وقاد و کامگار من است
گوشوار بنات افکارم
نظم شیرین آبدار من است
شعر من در لطافت و خوبی
چون رخ یار گل عذار من است
صحبت صوفیان صافی دل
به همه مذهب اختیار من است
تا که حزب دعای یارانم
بر یمین من و یسار من است
خوش دلم من بهر چه می آید
کان همه بهر اعتبار من است
فارغم از زمانه تا با من
همت شیخ نامدار من است
تا قرین من است همت او
در جهان نام گیر ودار من است
خدمت خادمان درگه او
ای علادوله، افتخار من است
اینکه هستم مرید و مخلص او
دولت نفس بختیار من است
سایه اش باد بر سرم باقی
تا که جان جهان بکار من است
***
از حقیقت چگونه شرح دهم؟
ای منزه صفات بی چونت
هست چون من هزار مجنونت
اول و آخرت چه داند کس
ای مقدس درون و بیرونت؟
شمع دارست بر درت خورشید
کمترین بنده است گردونت
در کمال تو حیرت آوردند
بایزید و جنید و ذوالنونت
همچو من عاشقان سرگردان
هست از صد هزار افزونت
ساقیا، لطف کن، ز روی کرم
باده ده زآن لبان میگونت
گفته ای بر زبان باد صبا
که بریزم سحرگهی خونت
وعده ات را به جان خریدارم
بنده زین تیغ نیست مغبونت
وقت شد وعده را وفا کردن
تا ببینم جمال بی چونت
بر سر جان من شبیخون آر
من چرا ترسم از شبیخونت
چونکه شد نیست، داد هستی جان
از خم ابروان چون نونت
زهر هجران نمی کند کاری
تا بدانسته ایم افسونت
بر سر گنج شاهی اند طلسم
گنجیی و غزان ارغونت
بندگان مسخر قدرند
قیصر و خسرو و فریدونت
عدلشان فضل و ظلمشان عدلست
کس چه داند سرشت معجونت؟
بجز از عاشقان، که فهم کند
شیوه های ظریف و موزونت؟
هر که مقتول تست مقبل اوست
آنکه ردست نیست مضمونت
گر بگویم، که فهم خواهد کرد
سر نیل و فرات و سیحونت؟
در طریقت دلست خانه ی تو
در شریعت محمد استونت
از حقیقت چگونه شرح دهم؟
کز خطر نیست بنده مأمونت
کی خیانت درو روا دارم؟
چون کنم فاش سر مخزونت؟
هر که گوید که بنده مجنونست
گو بخوانند سوره ی نونت
هست نایافت این چنین اسرار
در جهان همچو در مکنونت
جز علادوله کیست کو داند
سر اسم عظیم کینونت؟
باد از ذکر دوست برخوردار
عاشق مستمند محزونت
باد پاینده بر سرش ای دوست
تا ابد سایه ی همایونت
***
گرچه حال دل تو ممتحن است
لیکن او جان ترا همچو تن است
باز در طور خفی جان رهی
تن جانش را همچون بدن است
چون به لاهوت رسی سر دلم
بدن سرو را پیرهن است
بوالمحاسن شد از آن کنیت او
که مراوراهمه چیزی حسن است
بر سخنهای خوش دلکش او
مدتی شد که دلم مفتتن است
یک دو بیت از ره تضمین آرم
ز آنچه آن مدحت سید حسن است
سخنش اهل سخن بشنیدند
همه گفتند سخن این سخن است
نظم او هست عروسی که بر او
زیور اذهب عناالحزن است
چون سخن از سر حالت گوید
لاجرم رونق هر انجمن است
هیچ شک نیست که نظم سخنش
در لطافت چو عقیق یمن است
گرچه او نیست اویس از ره نام
لیکن از جذبه قرین قرن است
نیست فی الحال اویس ثانی
چونکه با او نظر ذوالمنن است
شد علادوله بدو شاد چو او
گوهر سر دلش را وطن است
درر نظم وی اندر گوشم
بهتر از در یتیم عدن است
تو ز تکرار قوافی مندیش
بازگوی آنچه که در سر من است
نیست این جا که منم، هیچ دوئی
ز آنکه من اویم و او نیز من است
شکر حق را که ازو بستانم
پر ریاحین و گل و یاسمن است
در چمن گاه دل خرم من
قد او راست چو سرو چمن است
هر که او دوست ندارد او را
دائما در دو جهان ممتحن است
بوی زلفین شکن در شکنش
خوشتر از عنبر و مشک ختن است
***
کی ببینم قد سرو آسای دوست؟
کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست؟
از فلک برتر شود قدرم اگر
در برم آید قد و بالای دوست
کرد عالم را معطر هر سحر
آن گل روی جهان آرای دوست
تا ابد سیراب گردد جان من
گر ببوسم لعل شکرخای دوست
پای تا سر دیده گردد این تنم
گر ببینم چهره ی زیبای دوست
توتیای چشم من دانی که چیست؟
گردی از کفش جهان پیمای دوست
اینچنین پیدا ز ما پنهان چراست
طلعت زیبای جان افزای دوست؟
دشمنم گوید: بترک دوست گیر
من برغم دشمنم جویای دوست
کور شو، دشمن، نخواهد شد برون
از سر من یک زمان سودای دوست
روز دشمن همچو شب تاریک شد
چون دلم روشن شد از سیمای دوست
شد کدورت، وقت صافی یافت دل
چون چشیدم راوق صهبای دوست
از ره انصاف، ای دشمن، بگو
کیست در جمله جهان همتای دوست؟
کرد باطل سحرهای سامری
دست کاری ید بیضای دوست
هرچه بر هم بسته بودند بلع کرد
از ره اعجاز اژدرهای دوست
ابر رحمت در زمان گریان شود
چون بخندد لؤلؤ لالای دوست
ای بسا لشکر که در یک دم زدن
منهزم کرده است تن تنهای دوست
گرچه شیطان های و هوئی هم کند
لیک بگریزد ز هوی و های دوست
از سر غیرت چو دست برهم زند
در همه عالم که دارد پای دوست
هست روشن تر به بسیاری ز روز
بی شکی تاریکی شبهای دوست
نیست دلرا هیچ پروای کسی،
حق همی داند، بجز پروای دوست
در غمش با من همین دل مانده بود
برد آن هم قامت رعنای دوست
ای علاءالدوله، بعد از بیست سال
عرضه کردی حال دل بر رای دوست
نیست حاجت شرح دادن حال دل
نیک میداند دل دانای دوست
آتش شوق جگر سوز ترا
دید و بیند دیده ی بینای دوست
وقت آمد بعد ازین کز راه لطف
رخ نماید وصل غم فرسای دوست
غم مخور، از دل برون کن غم، از آنک
جای غم باشد دلت یا جای دوست
در دل من غیر را جائی نماند
حجره ی جانم چو شد مأوای دوست
گفت تن: برداشتم دلرا ز جان
چون در افتادیم در غوغای دوست
چون وجودم پای تا سر ز آن اوست
من نترسم هیچ از یغمای دوست
دوست چون بشنید، گفت آسوده باش
چون تو داری درد بودردای دوست
ترک کردی ملکت صغرا از آن
ملک تو شد ملکت کبرای دوست
چون دلت ترک هوای نفس گفت
یافت ذوق عنبر سارای دوست
زود خواهد بود کآید در برت
قد سیم اندام سرو آسای دوست
درج کردم من سه بیت از آن که او
این نفس زد از من و از مای دوست
حق بر او رحمت کناد از لطف از آنک
منبسط کرد او دل شیدای دوست
ترک کردم خلوت تاریک و تنگ
بعد ازین شد خلوتم صحرای دوست
***
دم مزن ای مدعی بی ادب از وصل یار
دعوی وشطحت بمان، تقوی و احسان مدار
صبر نداری و شکر دعوی ایمان مکن
پرده ی خود را مدر تا نشوی شرمسار
تقوی و ایمان و صبر لازم ایمان بود
تا به ابد حصن دین هست بدان پایدار
قصر حقیقت ازین چارترا داشتند
گر تو حقیقت روی جمع کن این هر چهار
خلعت خاص مهی هست نصیب کسی
کو کند این چهار رکن قوی استوار
واقعه ی بی ادب واقعه یی مشکل است
گر بود نزد من نیست ور اعتبار
سکه ی ایمان و صبر تقوی و احسان بود
زان نزدی سکه چون نقد تواست بی عیار
مزرعه ات دنیی است نصح مرا گوش کن
بیخ شقاوت بکن تخم سعادت بکار
لقمه ی عوان مخور، زله ی ایشان مبر
پرده تقوی مدر، ترک کن این کار و بار
ورنه حقیقت بدان نیستی از رهروان
دعوی شیخی بمان روز میان با کنار
لوح دلت را سیاه کرد هوی از گناه
طالب مالی و جاه در روشی بی قرار
قحبه ی دنیا ترا چون که بکلی ربود
رو پی اوباش خوش، دم مزن از وصل یار
راه تجلی مپو سر حقیقت مگو
واقعه ها را مشو از خود و حق شرم دار
هست دلت ناتوان لوح معارف مخوان
خواندن آن چون توان دیده ی دل پرغبار
سالک راه خدا مرده بود از هوا
خلوتی آنست کو ترک کند اختیار
هر که بود یار من بشنود این پندها
داند کاین چند بیت هست ز من یادگار
چند علادوله را، عشوه به وعده بتا؟
وقت درآمد، ورا بیش مده انتظار
عمر ز شصت و چهار می گذرد بعد ازین
ضعف بر او غالب است از چه ی حبسش برآر
مدت چل سال شد تا که مقیم درت
هست، رهش ره درون تا که شود کامکار
در پس دیوار تن برنخورد کس ز وصل
پست کنش زود ترای شه پروردگار
یا رب از افعال بد در گذر از لطف خود
بی ادبیهای من از کرمت در گذار
***
جوانا اگر بشنوی پند پیر
نماید ترا قصر کیوان قصیر
نه از تیغ بهرام زخمی خوری
نه از خور شوی محترق همچو تیر
چو ناهید تردامنی ترک کن
که برجیس گردد دلت را بشیر
در احسان شود رای تو همچو مهر
مه دولتت زو شود مستنیر
دو بال است خوف و رجا مر ترا
که نبود از آن مرغ جانرا گزیر
اگر بی رجا خوف داری یقین
بدان خوف تو هست چون ز مهریر
اگر زآنکه بر خوف غالب شود
ز جانت بود بی شکی آن سعیر
تو امروز بنگر بفردای خود
به نسیه مده نقد را خیر خیر
که یمکن به فردا به مشکل رسی
مکن نقد جز خرج در ناگزیر
ببین ناگزیر تو حق است و بس
بیندیش اندر ضمیر منیر
خطوط تو لابد که باطل شود
نباشد بجز حق کسی دستگیر
مکن جز بحق صرف عمر عزیز
مگردان بجز یاد حق در ضمیر
منور کند ذکر حق گور تو
شود گور تو پر ز بوی عبیر
کنون هست خلوت ترا همچو گور
یقین هست آن گور را این نظیر
اگر هست پر نور خلوت کنون
شود نیز در گور چشمت قریر
وگر نه مده عشوه خود را دگر
که امروز چون نان تو شد فطیر،
یقین دان که فردا بتر می شود
بهر حال چون خشک گردد خمیر
همه فعل تو بود کژ چون کمان
چو شد قد تو راست مانند تیر
چو شد این زمان قد تو چون کمان
ز تو تیری آید کنون ای دلیر
بنه سر تو بر پای خاصان حق
منه دل تو بر پادشاه و وزیر
که از هر دو فردا نماند اثر
برآرد از ایشان دمار این اثیر
گدائی این در به از شاهی است
که شد بنده ی این گدایان سریر
نه که خاک درگاهشان این زمان
شده بوسه گاه وزیر و امیر ؟
همی ننگ دارد ز شاهان دهر
علادوله باشد درین ره فقیر
خدایا، علادوله هندوی تست
تو هندوی خود را بخود درپذیر
بمگذار در چنگ نفس و هوی
که این مرد آزاد باشد اسیر
***
بلبلا، وقت بهار آمد، سحرگاهی بنال
عاشقانه ناله ای بر گلبن باغ وصال
ور تو می ترسی که افتی باز در حبس قفس
از زبان من بگو ای بلبل شیرین مقال
کای گل اندر غنچه تا کی؟ وقت شد، بیرون خرام
کوری چشم بدان را لطف کن بنما جمال
جلوه کن بر گلبن بستان جان عاشقان
قصه ی درد دلم را بشنو از باد شمال
شد گل رویم ز هجرانت به رنگ زعفران
قد سرو آسای من شد در غمانت چون هلال
واو جانم در خم ابروی چون نونت بماند
قامت چون دال من بر صدق دعوی هست دال
ناله ای دار در باب از رود جانم، گوش کن
ساعتی بنوازش آخر، چند باشد گوش مال؟
عاقلان گویند ترک عشق کن آسوده شو
دل ز دستت رفت بر خود رحم کن چندین منال
عاقلان، من ترک دل گیرم، نگیرم ترک عشق
ترک کردن عشق را از عاشقان باشد محال
عاشقان را چاره نبود از نوای بلبلان
در گلستان «ارحنی» بلبل جان شد بلال
کی توانی فهم کردن ای پسر اسرار عشق
تا تو باشی در حجاب عز جاه و ملک و مال؟
گر تو می خواهی که معلومت شود رمزی از آن
در خرابات من آی و ترک کن مال و منال
تا بیابی شاهدان معنوی در باغ دل
چون ببینی رویشان فارغ شوی از قیل و قال
ای پسر اینها صفات شاهد جان تواند
شاهد جان ترا خود نیست در عالم مثال
شاهد جان ترا، جان شاهدی دیگر بود
کز کمالش واصفان را شد زبان وصف لال
ذات پاک او مقدس از بیان کیف و کم
لطف وجودش بر کمال و حسن رویش بی زوال
حسن او باشد فزون از هر چه آید در ضمیر
لطف او باشد برون از عالم وهم و خیال
جای او باشد مبرا از زمان و از مکان
وصل او باشد منزه ز اتصال و انفصال
برخور از دیدار او تا زنده مانی جاودان
نوش کن از چشمه ی نوش لبش آب زلال
عشق باید تا بدانی نکته های عاشقان
عقل ابله را درین میدان کجا باشد مجال؟
عاشقان روی او هستند اصحاب الیمین
عاقلان در کوی او هستند اصحاب الشمال
در طریقت عشق بازی زین حقیقت شد مباح
در شریعت این نظر بازی ازین آمد حلال
ای «علاءالدوله» در بستان عیش آباد عشق
روز و شب نوروز همچون عید بادت ماه و سال
چون نهال جان عاشق هست از بستان او
گر نیابد آب عشقش خشک گردد این نهال
آبت از عین الکمال عشق او بادا مدام
یا بکل ایمن شوی از آفت عین الکمال
***
بی تو هستم در این دیار ملول
وز نسیم شمال و ذوق شمول
مقبلان جهان غلام تواند
تا تو پیش شه دلی مقبول
برتری از عناصر و افلاک
برگزیده تر از نفوس و عقول
نزد عقل سلیم به باشد
از دو عالم حدیث این بهلول
از ارادت بگوش جان بشنو
این نصیحت که هست اصل اصول
از اصول و فروع دین مطلب
تا بود در سرت هوای فضول
جز بحشن ارادت ای فرزند
اندرین ره طمع مدار وصول
هست مردود نزد اهل یقین
هر ارادت که باشد آن معلول
حیف باشد عظیم ای دلبند
که شوی جز بحق دمی مشغول
با تردد مرو تو در ره عشق
که تردد درین رهست قبول؟
یک جهت شو تو در همه کاری
تا مرادات تو شود محصول
از مقولات عشر آید جهل
کذب بارد ز فاعلات فعول
غیب خواهی برون شو از محسوس
عشق خواهی تو بگذر از معقول
ذوق، بالای غیب و عشق بود
هر چه جز اوست هست آن مجهول
برخور از خویش، چند از معقول؟
نقد دریاب، تا کی از منقول؟
عقل چون هست عقال نفس، ببر
زودتر از آن عقول جوی خذول
تا ترا از سلاسل و اغلال
بکند او بجهل خود مکبول
پاک سینه شو از هوی و هوس
تا کند عشق در دل تو نزول
صبح جان تو چون طلوع کند
شب نفس تو رو نهد به افول
هست بی صحبت علادوله
از همه صحبتی عظیم ملول
تو منی، من توام، یگانگی است
دیدن دوست ز اتحاد و حلول
هستم از نام و ننگ من آزاد
نیک آسوده ام ز رد و قبول
شهرت خلق را نمی خواهم
طبع من کرده است خو بخمول
هست معذور نزد من حقا
هر که او منکر منست و عذول
طبع انسان بود کفور و کنود
طینت او بود ظلوم و جهول
دشمنت هست تا ابد منکوب
حاسدت هست در ازل مخذول
شاخ جانت که هست تازه و تر
باد ایمن همیشه اوز ذلول
***
ذکر تلقین باره ی تن را بود حصن حصین
دور باشم لا والا هست تیغ و خنجرم
چون بمیدان اندر آیم من بهنگام نبرد
از ملائک بیش باشد صد هزاران لشکرم
می نترسم هست با من همت صاحب دلان
نیست غم چون هست انفاس عزیزان باورم
گاه ذکرش روح قدسی همنشین من بود
باشد الوان خفی هنگام فکرش منظرم
بوستان سر تماشاگاه من باشد مدام
طارم دل تختگاه و عالم جان کشورم
چون به پرواز اندر آیم من بهنگام سماع
جذبه های وجد او باشد در آن دم شهپرم
بردرم استاده شیطان همچو چاووشان مقیم
نقش اماره درین حالت کمینه چاکرم
عالم صغری بصورت عالم کبری به اصل
اصغر اندر صورت و در راه معنی اکبرم
صد هزاران ماهرو هستند روحانی مرا
کاندر ایشان جز بعزت گاه گاهی ننگرم
گر درین خلوت مرا لرز و تب آید باک نیست
گرچه هست او تن گدازم هست او جان پرورم
دردها می بود لیکن صبر می کردم بر آن
چون در اینجا من همی دیدم رضای دلبرم
دلبری زین دل فریبی دل ربائی مه وشی
کز نهیبش دائما جان می کنم خون میخورم
سرفرازی، بی نیازی، چابکی، عاشق کشی
ساقئی کز خون جانم ریخت می در ساغرم
بی شکی آب دهانش به بود ز آب حیات
چشمه ی نوش لبانش هست حوض کوثرم
هر که روی از وی بگرداند اگر جان منست
نیستم از سالکان راه اگر نامش برم
لاف وصلش چون زنم دعوی عشقش چون کنم،
گر درآید غیر او چیزی دگر در خاطرم؟
یارب آن کز غیر آمد محو کن یکبارگی
وآنچه از بهر تو آمد ثبت کن بر دفترم
چند باشم در پس پرده ز هجرت در عذاب؟
حکم فرما تا بکلی پرده ها بر هم درم
زندگانی می نخواهم در فراقت بعد ازین
مرگ را گر می فروشی من بجانش می خرم
از سر سوزی علاءالدوله می گوید یقین
از برای محنت و غم زاد بی شک مادرم
تا لگد کوب غمت گشتم، بیاسودم بسی
دائما بادا نگارا زیر پای تو سرم
***
در ستایش شیخ خود
من قطب تمامت جهانم
من شیخ زمین و آسمانم
من نقطه ی مرکز مکانم
من خط دوائر زمانم
بر سطح وجود مستقیمم
هست ادهم فقر زیر رانم
من نور دو چشم واصلانم
سر خیل و سپاه انس و جانم
سیمرغ هوای قاف قربم
با نامم اگر چه بی نشانم
با نامم و بی نشان از آن رو
کز مقعد صدق لا مکانم
هست از ره راستی بتحقیق
بالای دو کون آشیانم
بوسند ملایک آستینت
گر بوسه نهی بر آستانم
لیلی صفتا بسان مجنون
در کوی تو من بسر دوانم
از غایت لطف و دل نوازی
گر بر خوانی تو داستانم
معلوم شود ترا که پیری
احوال ارادت جوانم
جز لطف تو در ره طریقت
فریاد رسی دگر ندانم
در هر دو جهان تویی نگارا
مخدوم قدیم مهربانم
شد مدت بیست سال تا من
در بندگی تو کامرانم
در مدرسه ی صفا شب و روزا
جز درس وفای تو نخوانم
در خلوت انس صبح تا شام
جز یاد تو بر زبان نرانم
مشرک باشم اگر که دیگر
جز نام تو گوید این زبانم
در اصل توئی کمان و من تیر
در شکل تو تیر و من کمانم
گوینده و راهبر تویی بس
با اعجمی تو ترجمانم
من جان جهان بی دلانم
تا هست دلت جهان جانم
مهمان من است هندوی تو
من از دل و جانش مهربانم
شیخا تو مرا اگر خریدی
مفروش کنون برایگانم
تو در دل من نشسته شهوار
من بر در تو چو پاسبانم
بار غم تو کشم من از جان
هر چند ضعیف و ناتوانم
پیدا و نهان من چو دانی
پیدا چه کنی م نهانم؟
در مجرمیم مرا شکی نیست
از بد، چه بتر بود؟ من آنم
در ذلت خویش بر یقینم
در عفو تو من نه در گمانم
گر بنوازی سزای آنی
ور بگدازی سزای آنم
غیر از تو کسی دگر ندارم
تو خواه بخوان و خوه برانم
دشنام تو خوشتر است حقا
از مدح و ثنای دیگرانم
یکبار دگر ز لطف، ای شیخ
آور ز کنار با میانم
هر چند که در کنار لطفت
پرورده ی تو نه آن چنانم
کآیم بمیان خلق، زیرا
کز خلق عظیم بر کرانم
از صحبت جمله خلق جز تو
من سخت ملول و سرگرانم
بر مجمر عشقت ای دل افروز
چه شرح دهم که بر چه سانم؟
نامردم اگر بجای یک موت
من ملک دو کون را ستانم
کونین بود چو استخوانی
افتاده ذلیل زیر خوانم
عنقا صفتم نه چون همایم
مفریب شها باستخوانم
در پای دلم فتند رضوان
در عشق تو چونکه سر فشانم
پیوسته علاءدوله گوید
یارب تو بلطف بی کرانم
اندر ره عشق آنچنان کن
کو ماند اگرچه من نمانم
***
وقت آن آمد که در بستان جان مستان شویم
ترک قدس و شام گیریم و سوی سمنان شویم
باده ذکرش بنوشیم از کشف ساقی عشق
فارغ از گردون دون و گردش دوران شویم
سنگ غیرت بر سر توبه زنیم و بشکنیم
جام وحدت درکشیم و سرور رندان شویم
بار دیگر رو به ذکر و کنج خلوت آوریم
عهد را تازه کنیم و بر سر پیمان شویم
ره سوی جانان نه راه بادیه است ای بی خبر
ترک خود کن همچو مردان تا سوی جانان شویم
هر که اندر کعبه جوید سر جان خویشتن
گو شهادت تازه کن تا با سر ایمان شویم
یک قدم در عالم توحید نه مردانه وار
با دو سر تا چند چون پرگار سرگردان شویم
در نگر در آیت «کل الینا راجعون»
تا از آنجا سوی بحر «من علیها فان» شویم
چون بدانستی رجوع کل شی با اصل خود
آن زمان با پادشاه ملک انس و جان شویم
در فنای خویشتن چون غرقه گشتی بعد ازین
در بقاء حی باقی دلخوش و شادان شویم
علم را در جهل بین و سلطنت از فقر جوی
سر این معنی بدان کز زمره ی انسان شویم
این همه زحمت بدانایان عاقل می رسد
ما بیاسائیم اگر دیوانه ی نادان شویم
کل شئی هالک را در بقاء وجه بین
سر وجه از هو طلب تا محرم یزدان شویم
چون بدانستیم رمز کهیعص
بعد ازین در بارگاه حضرت قرآن شویم
چشم بگشا تا ببینی دایره از نقطه ای
نقطه را درهم ببین تا واله و حیران شویم
گر در این حیرت که دل را هست ما را ره دهند
اندر این حیرت مقیم ملک جاویدان شویم
گر تو میخواهی که سامانی پدید آید ترا
روزک چندی بیا تا بی سر و سامان شویم
زین همت بر براق نفس انسانی نهیم
اسب معنی بر نشینیم و سوی میدان شویم
در فضای ملک معنی بی طمع سیری کنیم
تا از آن پس در جمیع مملکت سلطان شویم
دست در دامان شرع مصطفی محکم زنیم
تا درین ره ما سوی جانان خوش و شادان شویم
ای علاءالدوله، زین پس وقت آن آمد که ما
همچو نقطه در میان دایره پنهان شویم
چون قلاع نفس را بگشود شاهنشاه ذکر
طبل نصرت را فرو کوبیم و بر ایوان شویم
زیر پای آریم ملک هر دو عالم مردوار
فارغ از رنج جحیم و راحت رضوان شویم
***
جهان پر دزد طرار و دغا بین
بلا اندر بلا اندر بلا بین
سر مفتی پر از فخر و تکبر
دل صوفی پر از حرص و هوا بین
همه با یکدگر در مکر و تزویر
جهان پر حیلت و روی و ریا بین
میان این چنین قومی که گفتم
دل بیچاره ام را مبتلا بین
خداوندا، بفریاد دلم رس
شنیدم کاین تمامت از قضا بین
شکایت از جهان کردن روا نیست
موحد شو همه چیز از خدا بین
خطا جاریست بر فرزند آدم
اگر مردی صواب اندر خطا بین
خطای خلق از خذلان ما دان
صواب خلق از توفیق ما بین
بزیر هر یکی سریست مودع
درین اسرار عز کبریا بین
اگر خواهی که استغنا بدانی
سر نوروز را از تن جدا بین
ز ظلمت خانه ی نفست برون آی
جهان جان پر از نور و ضیا بین
کدورتها بکل از دل برون کن
همه عالم صفا اندر صفا بین
صفا و صدق از صدیق درخواه
رضا در پیروی مرتضا بین
کمال حسن خلق اندر حسن دان
وفا اندر شهید کربلا بین
شجاعت را تو از باقر بیاموز
ز زین العابدین جود و سخا بین
مقام زهد و تقوی از تقی جو
در احوال تقی زیب و بها بین
جمال مهدی ار خواهی که بینی
نگه کن در دل و نور هدا بین
ز جعفر گوش کن اسرار قرآن
کمال علم در آل عبا بین
بجان و دل علی موسی الرضا را
تحقق دان و از اهل بقا بین
اگر تو دوست دار خاندانی
چو ایشان در جهان رنج و عنا بین
غنی خواهی قناعت را گزین کن
سلامت در طریق اولیا بین
مقام جمع اندر تفرقه دان
بقا در ملکت فقر و فنا بین
ز قبض و بسط، یکدم بهره برگیر
از آن جا در گذر خوف و رجا بین
دوای درد دل از ذکر حق جو
کلام دوست را عین شفا بین
وصال یار اندر ملک دل جوی
جمال دوست در کوی رضا بین
قدم در بینوائی نه، از آن پس
همه دنیا پر از برگ و نوا بین
نظر در بینوایان از رضا کن
در ایشان مردی و عهد و وفا بین
اگر خواهی که گردد مس تو زر
علاءالدوله خود را کیمیا بین
شرایع را تو از سنت طلب کن
حقایق را بنور مصطفا بین
توانگر شو به علم حال بی قال
ازین پس دائما خود را گدا بین
***
بدین زبان ملطخ بصد هزار گناه
چگونه گویم من لا اله الا الله؟
ز اشتغال به چیزی که بود لا یعنی
تنی که بود خردگاه شد کنون خرگاه
بسان حال ستم دیدگان شده تیره
دلی که بود منور همیشه همچون ماه
نه روی گفتن ذکر و نه برگ ترک از آن
که نیست جان مرا غیر ذکر توشه ی راه
همیشه قوت و قوتم ز شد و مدش بود
چگونه باشم بی ذکر آه و وایلاه؟
چو کوه بود قوی پشت من ز قوت ذکر
کنون ز ضعف شده رنگ روی من چون کاه
چو تیر قامت من راست بود از ذکرش
کمان صفت شده است این زمان ز ضعف دوتاه
مرا همیشه ازو بود ناز و نعمت و مال
مرا همیشه بدو بود فخر و عزت و جاه
کسی که دوست نجوید جماد بهتر ازو
کسی که ذکر نگوید، اله اوست هواه
چه چاره سازم تا ذکر حق توانم گفت
که نیست در دو جهان غیر ازوم پشت و پناه
دلم چودید که من سخت مضطرب شده ام
درآمدم از درم و کرد سوی عقل نگاه
به هیبتی که بیانش نمی توانم کرد
زبان گشاد که ای کم بضاعت گمراه
چرا چنین تو ز فضل خدای نومیدی
مگر نئی تو ز سر کمال عفو آگاه
که گر گنه نکند آدمی، پدید کند
کسی دگر که کند از برای عفو گناه
نه او ترا برهانید از کمال کرم
ز ذل بند قبا و ز شوم ترک کلاه؟
نه جای داد ترا در درون روضه ی جان
نه کرد از سر لطفت برون ز آتشگاه؟
نه حرص و شهوت را او اسیر حکم تو کرد
که هر دو میر امیرند و شاه شاهنشاه؟
ز دام دنیی فانی، نه او خلاصت داد،
حدیث صدق تو افکند در همه افواه؟
ز چاه جاه برآورد تا به عیوقت
امید دار که بازت نیفکند در چاه
شدست مدت بیست و چهار سال کنون
که کرده ی تو ز ایقان بچار ذکر شناه
چنانکه گر تو زدنیی سفر کنی، به یقین
برآید از سر گورت ز ذکر مهر گیاه
ز قهر و لطفش، احوال ذاکر عاشق
به گاه ستر و تجلی، شود سپید و سیاه
مباش ایمن از آن و مشو ازین مأیوس
که امن و یأس درین راه هست سخت تباه
مجو نعیم و مترس از جحیم و خوش می باش
ز دوست هیچ بجز دوست زینهار مخواه
سرور و حزن تو باشد که هیچ کم نکند
رجا و خوف درون ترا گه و بیگاه
هر آنچه دوست دهد، گر خوش است و گر ناخوش
ز دست او بستان، نوش کن بلا اکراه
گمان مبر که به از نفی هست هیچ سلاح
یقین بدان که چو اثبات نیست هیچ سپاه
خوش آن زمان که نماند، نه نفی و نه اثبات
خنک دمی که بود ذکر سر جانت آه
مبارک آن نفسی کین وجود خاکی تو
ز هاء روزنه ی هو برون جهد ناگاه
ز رنج غربت و اندوه هجر باز رهد
به کام خویش ببیند جمال وجه الله
علاءدوله، ز روی نیاز ذکرش گوی
که جز بدین تو نیابی ره اندرین درگاه
هر آن نماز که آن بی نیاز وجه در آز
بردنیاز، نیرزد، تو دست کن کوتاه
ز بی نیازی، مآزار خلق، تا باشی
زرستگاران، بر این سخن خداست گواه
هدایت از در ذکرش طلب حقیقت دان
لما اهتدینا والله یا فتی لولوه
مقیم باش بدین درگه ناگهان روزی
رساندت بحقیقت الی الکمال عناه
***
ای عشق طبیب درد مائی
دیوانه ی عشق را دوائی
تو آب حیات جاودانی
از کوثر لطف ایزد آئی
سیمرغ هوای لامکانی
ز آشانه ی خاص کبریائی
در دیده ی عقل و چشم ایمان
ماننده ی کحل توتیائی
جوهر چو صدف تو همچو دری
و این جسم چو مس تو کیمیائی
همچون عرض اند جوهر و جسم
قائم بتو چون توان مائی
تو همدم خاص اصدقائی
تو محرم راز انبیائی
تو شهپر مرغ جبرئیلی
توزین براق مصطفائی
تو مصدر عالم وجودی
تو مسطر خط استوائی
مفتاح کنوز علم غیبی
کشاف رموز اولیائی
تو جان جهان ذاکرانی
مجموعه ی رحمت هدائی
تو چشم چراغ صوفیانی
سردفتر صدقی و صفائی
تو گوهر کان قبض و بسطی
سرمایه ی خوفی و رجائی
تو قوت جمع عارفانی
قوت فرق بلی ولائی
در مجلس انس بی دلانش
ماننده ی شمع باضیائی
در ظلمت هجر عاشقان را
از نور وصال رهنمائی
بر گلبن جان صادقانش
تو بلبل مست خوش نوائی
اندوه دل و بلای جانی
شیرین اندوه و خوش بلائی
در عالم راستی بتحقیق
تو عین عنایت خدائی
ای عشق تو محض لطف حقی
وی عقل بنفس مبتلائی
با چون و چرا و قال و قیلی
پیوسته از آن در ابتلائی
ای عقل خرف برون رو، ای عشق
در خانه ی دل تو کدخدائی
بنشین بمراد و حکم میران
در ملکت جان تو پادشائی
دل خانه ی تست خوش فرودآ
بیگانه نئی تو، آشنائی
فرزین خرد به باد شد تا
تو شاه بساط این گدائی
شک نیست که ما توئیم و توما
گه گاه ز ما چرا جدائی؟
وقتست علاءدوله گر تو
تشنیع زنی که بی وفائی
زیرا که دو سال شد که با ما
در بند حدیث و ماجرائی
من ترک هوای خود گرفتم
گر زانک تو بر سر رضائی
شادی دلم توئی، نگارا
هر چند که بیش غم فزائی
مرآت مرا که زنگ خورده است
از غایت لطف می زدایی
ای باد نسیم صبحگاهی
پیوسته تو موصل دعائی
هندوی مرا بگو که ای ترک
تا چند تو بر سر خطائی
تو صعوه نئی که بی شک امروز
در مجمع طایران همائی
دانه مطلب ز جای دیگر
زیرا که تو مرغ این هوائی
شمعست و شراب و شهد و شکر
ای رونق مجلسم، کجائی؟
در بند تواند این حریفان
زایشان چندین چرا جدائی
گویند که ما همه ترائیم
با ما تو بگو که تو کرائی؟
ما منتظر توئیم ای مه
باشد ناگه شبی بر آئی
وانگه برسان دعا بگویش
تو دیده ی ارضی و سمائی
زنهار عزیز دار خود را
زیرا که تو گوهر بقائی
***
گر طالب خدائی ور زانکه آن مائی
توبه کن از سر صدق از توبه ی ریائی
دم از سر قدم زن سکه برین درم زن
این چاه را تو کم زن گر در ره خدائی
اخلاص را بپرور از صدق خویش برخور
از کوی حرص بگذر بگذار خودنمائی
گر میروی بدیوان بگذار شعر و دیوان
بیگانه شو ز دیوان گر مرد آشنائی
خوش نیست اینکه گویند از هر طرف حریفان
ای صدر مجلس از چه، بد عهد و بی وفائی؟
در راه دین و دنیا مردانه نه قدم را
تا برخوری ز هر دو وز جمله بر سرآئی
هندوی ترک خوئی با خود چرا نگویی:
با این همه معارف از حق چرا جدائی؟
توبه مکن به علت کان هست عین حیلت
در هیچ دین و ملت نبود نکو گدائی
جز بر در خدائی کو هست خالق ما
رازق جز او کسی نیست گر زانکه نیک رائی
تسلیم شو که رستی از خلق و خود پرستی
ورنه ز هست و هستی پیوسته در بلائی
گر بنده ی خدائی آزاد شو بکلی
از بند خویش بینی وز حبس پیشوائی
ورز آنکه از خلایق امید یارمندی
داری بهیچ نوعی، میدان که مبتلائی
حاجت به نزد چون خود عرضه مکن بباطل
تا یابی از مذلت یکبارگی رهائی
از دل کدر بکلی، بیرون کن از سر صدق
می رو ره صفا خوش گر زانکه آن مائی
گوید علاءدوله هندوی ترک خود را:
من با توام تو از ما آخر چرا جدائی؟
با صوفیان صافی دم از سر صفا زن
خاموش باش چون تو نه مرد ماجرائی
از شام تا سحرگه من با توام، تو از چه
بی صورت خیالی صبحی برم نیائی؟
احوال خود نگوئی درمان خود نجوئی
گلهای ما نبوئی سر بر فلک نسائی
ای بلبل گلستان داری هزار دستان
شاید که بهر مستان خوش نغمه ی سرائی
مستان عشق حق را برگ و نوا کنی تو
چون مرغ خوش نوایی با برگ و با نوائی
***
در مدح سلطان محمد خدابنده
برون آمد به عالم شهریاری
ازین شیر افکنی، چابک سواری
شهی، دریا دلی، صاحب کمالی
ازین دین پروری امیدواری
سهی قدی ازین خورشید روئی
دلارامی مهی زین گلعذاری
بود هنگام هیجا آن سرافراز
یکی شیر غریبی کامکاری
نبینی رد زمان دولت او
ز ظلم و جور در عالم غباری
نیابی در همه ملکش کسی را
که باشد بر دلش یک ذره باری
ندیده چشم عالم بین دنیا
چو او شاهی، کریمی، بردباری
سرافرازی، دل افروزی، جوانی
جوان بختی شجاعی نامداری
جهانگیری، جهانداری که باشد
جهان از عدل او چون نوبهاری
بدور دولت ان شاه عادل
نمانده در ره دین هیچ خاری
بجنب قدر او قیصر قصیری
فریدون پیش فرش خاکساری
به نزد عدل او باشد بتحقیق
انوشروان عادل شرمساری
برویاند ریاحین و گل عدل
بهرجا کافتدش ناگه گذاری
همه گویند یک سر اهل عالم
زهی خوش دولتی خوش روزگاری
بروز و شب ز جان از صدق او را
دعا گوید علاءالدوله باری
از آن روئی که در دامش کم افتاد
چو او صید افکنی شرزه شکاری
چو عالم را بدو معمور بینم
نماند در جهانم هیچ کاری
خداوندا نگه دارش که چون او
کم افتد این جهانرا شهریاری
فرشته سیرتی نوشین روانی
ازین سرمست چشمی، پر خماری
بزودی بشنوی از بلبل جان
که گوید فاس بر هر شاخساری
خوش است از حسن و عدلش کار و بارم
که را باشد چنین خوش کار و باری؟
***
غزلیات
***
دلدار تتق بگشود، تا باد چنین بادا
دیدار بمن بنمود تا باد چنین بادا
جان و دل من بربود آن دم که تتق بگشود
این بود مرا مقصود تا باد چنین بادا
آن لحظه که رخ بنمود، تشریف دعا فرمود
گوش دلم این بشنود، تا باد چنین بادا
بگداخت مرا اول، بنواخت ولیک آخر
الطاف بسی فرمود، تا باد چنین بادا
اول ز درم میراند چون دید ثباتم، خواند
از غایت لطف وجود تا باد چنین بادا
این عاطفت جانان چون دید علادوله
در بندگیش افزود تا باد چنین بادا
این زخم چه غمکش بود وین درد چه دلکش بود
این دم چه دمی خوش بود تا باد چنین بادا
***
ای باد صبحگاهی لطفی بکن خدا را
از ما بگو سلامی یاران بی وفا را
ای دوستان یک دل روزی که جمع باشد
از روی لطف و یاری یاد آورید ما را
گر چه علاءدوله در تفرقه است، لیکن
می خواهد از خدا او جمعیت شما را
می گوید از چه دانم درد است حصه ی من
لیکن ز ذوق دردش بگذاشتم دوا را
برخوان وصل جانان چون روزی ام بلا شد
سر بر خطش نهادم راضی شدم قضا را
چون طاعتی بزرگ است راضی شدن بحکمش
راضی شدم بحکمش خوش می کشم بلا را
گر زآنکه در دل خود، یابم بجز تو چیزی
بیزار گردم از دل، از بهر این خطا را
زیرا که عهد دارم غیری بدل ندارم
شاید که نشکند دل، این عهد و این وفا را
ای دل اگر تو خواهی تا با تو من بسازم
در ساز با نگارم بگذار ماجرا را
دل گفت: با جفایش در ساختم من از جان
با من صفا کن اکنون چون طالبم صفا را
گفتم که صوفیم من باشد صفا صفاتم
چون من شدم مصفا در دل نگر نگارا
***
افسوس که در عهد وفا نیست شما را
در راه فنا صدق و صفا نیست شما را
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
نه مرد صلاحیم، حیا نیست شما را
با مردم سرمست در افتید بهرزه
گوئید که ایمان بخدا نیست شما را
خود وعظ نگوئید شما بهر خدا هیچ
در وعظ بجز جور و جفا نیست شما را
ما مست و خرابیم ز میخانه ی وحدت
رغبت بچنین باده چرا نیست شما را؟
بر همچو شما میکده را در نگشایند
چون مایه ی تسلیم و رضا نیست شما را
گوید سخن راست علادوله ی سرمست
چون عشق ندارید، دوا نیست شما را
***
تا که بدید دیده ام دوده مشک ناب را
برد سیاهیش بکل رونق آفتاب را
هندوی ماه پیکری ز بده ی هفت اختری
قبه ی تست جاه تو، پست کن این قباب را
تا ز جمال روی تو دشمن و دوست برخورند
پرده جاه را بدر رفع کن این حجاب را
دنیی دون و جاه آن هست سراب بی گمان
زود بمردمان نما فتنه ی این سراب را
تا که کنند سجده ها پیش خلیفه ی خدا
از رخ جان نازنین باز گشا نقاب را
چون که علاءدوله را کرد خدا رقیب تو
می کند ار عمارتی مملکت خراب را
بو که برغم دشمنان کلبه ی خاکدان تن
گلشن جان شود برد از رخ روضه آب را
***
چون که بدیدم این زمان آیت فتح باب را
شد اثری پدید از آن دعوت مستجاب را
شکر خدای می کنم از دل و جان گر از خطت
خواند زبان سر من آیت فتح باب را
چونکه بدام زلف تو مرغ دلم فتاد رفت
زانکه کجا توان گشود این همه پیچ و تاب را
من چه کنم گلاب را ای مه گل عذار من
چون عرق رخت ببرد آب روی گلاب را
چشمه ی آفتاب جان هست جمال معنیت
سایه نشین کسی کند چشمه آفتاب را؟
گرچه علاء دوله را بود محقق این سخن
کرد خدای شاهد عدل وی این کتاب را
راه خطا چرا روی، چون بصواب می توان
رفت بکعبه ی خدا یافت ره صواب را؟
***
سزد این کشف غطا دیده ی بینای ترا
زیبد این خلعت عیدی قد و بالای ترا
رحمت خاص خدائی، بسزا کرد خدا
مخزن علم لدنی دل دانای ترا
همه شاهان جهان هندوی لالای من اند
تا خریدار شد او لؤلؤ لالای ترا
خاک کوی تو بود سرمه ی چشمم حقا
جان من باد فدا منزل و مأوی ترا
کرد غارت دل من غمزه ی یغمائی تو
دوست دارم صنما غارت و یغمای ترا
پر شد از فتنه و غوغای غمت شهر وجود
دل بجان می خرد این فتنه و غوغای ترا
گفت دلدار منال از غم عشقم چون نیست
غیر ازو هیچ انیسی دل شیدای ترا
سود سودای تو عشق است و تعجب این است
کآن زیادت کند این مایه ی سودای ترا
دست از شاخ ارادت مگسل در ره عشق
تا مقید نکند نفس و هوا پای ترا
گر تبرا نکنی از همه اغیار بکل
نبود قدر بریار تولای ترا
ای علادوله، تو نومید مشو، دل خوش دار
عاقبت هم بدهد خواجه تمنای ترا
ای خوش آن دم که نهم من سر خود بر پایت
وی خوش آن لحظه که بینم رخ زیبای ترا
خرقه ی ژنده تو اطلس و دیبای من است
من بدنیا ندهم اطلس و دیبای ترا
***
ساقیا از باده توحید پر کن جام را
مست کن از جام وحدت خاص را و عام را
گر وصال دوست میخواهی بترک جان بگو
رند باش و لاابالی تا بیابی کام را
گر مراد خود همی خواهی بگرد ما مگرد
زآنکه اینجا راه نبود زاهدان خام را
ورهمی خواهی که یابی ملکت هر دو سرای
همچو مردان ترک کن دنیای نافرجام را
کنج خلوت گیر و ذکر دوست می گو روز و شب
جام وصلش در کش و از خود برون نه گام را
تا ببینی هم بچشم او رخ زیبای او
تا هم از وی هر زمانی بشنوی پیغام را
ای «علاءالدوله» تا کی خود پرستی؟ بعد از این
درد دردم درکش و بگذار ننگ و نام را
***
ساقیا برخیز و پر کن جام را
مست کن رندان درد آشام را
آتش غم از دل من برفروز
پخته کن از راه لطف این خام را
می دهم پیغامی ای باد صبا
سوی جانان برزجان پیغام را
گو فلانی میرساند بندگی
می کند او ترک ننگ و نام را
تا ببیند صبحگاهی روی تو
لطف کن یغما ببر آرام را
***
رفتنم سوی خطا عین صوابست مرا
اطلبوالعلم درین باب جوابست مرا
گر بکعبه روم از جهل خطائیست عظیم
ور بچین در طلب علم ثوابست مرا
آتش علم چو از باد هوایت افروخت
دیده از شوق جمال تو پر آبست مرا
دل و جانم نفسی از بر تو دور نه اند
این تن خاکی ناپاک حجابست مرا
شد نهان نفس حرون در پس دیوار تنم
زین سبب این دل بیچاره کبابست مرا
همچو چشم خوش سرمست تو ای جان جهان
حجره ی جان پر از نور خرابست مرا
چشمه ی معرفتم چونکه روانست، چه غم؟
غیر ازین هر چه بود همچو سرابست مرا
ای علادوله، چو مهمان کندت آن دلدار
وقت صلح است نه هنگام عتابست مرا
مطربا موسم شادیست زمانی بنواز
غم بیهوده مخور وقت شرابست مرا
هست هشیاریم از جام غمش عین خطا
مست بودن ز می ذکر صوابست مرا
***
سلام من برسان آن نیاز ناز مرا
بگو بچشم حقیقت ببین مجاز مرا
مشو ملول ز ارشاد طالبان هرگز
به رأی خویش بپرور مه طراز مرا
مگوی با کسی اسرار جز بفرمانم
ز خاصگان در من مپوش راز مرا
تو بی نیازی من بی شکی همی دانی
کنون بچشم عیان بین تو بی نیاز مرا
سزای مدحت خاصم شدی حقیقت دان
چو چشم باز گشادی تو شاهباز مرا
نیاز تست خریدار، ای علادوله
درین جهان بحقیقت متاع ناز مرا
کسی بجز تو ندانست قیمت نازم
بجز تو قدر که داند شب دراز مرا
***
تا در نرسد وعده ی دیدار کسی را
ممکن نبود دیدن و دیدیم بسی را
کردند بسی سعی که بینند و ندیدند
وقتی است معین بیقین هر نفسی را
شاهان جهانند گدایان در حق
در حضرتشان ره نبود بوالهوسی را
اندر تک دریاست صدف در دل او در
جز بر سر دریا نبود راه خسی را
می گفت علادوله که در درگه خاصان
هرگز بتمنی نشود راه کسی را
***
باد شمال میوزد از طرف نگار ما
صبح وصال می دمد باز ز کوی یار ما
غنچه ی جان شکفته شد بار دگر ز لطف او
همچو بهشت شد جهان از نفس نگار ما
ز آن رخ ماه پیکرش، وز لب همچو شکرش
خیز و تفرجی بکن خرمی بهار ما
ای دل مستمند من مست شراب عشق شو
زهد ترا نمی خرد مونس و غمگسار ما
ظلمت هجر تا بکی؟ وقت صباح شد کنون
ساقی عاشقان، بده زآن می خوشگوار ما
مست شراب شوق را گرچه خمار نشکند
لطف کن از می لبت هم بشکن خمار ما
شکر خدا که باز شد دیده ی دل بروی او
کرد بعاقبت اثر ناله ی زیر و زار ما
گفت علاءدوله چون یاد نگار خود کنم
دیده شود گهرفشان، دجله شود کنار ما
دامن وصل اگر بدست افتد پای بوسمش
از در و از گهر بود بر سر او نثار ما
***
رفت عمرم در آرزوی شما
نه ملولم ز جست و جوی شما
لذت هر کسی ز چیزی هست
لذت جان من ز بوی شما
گر بخوانند و گر برانندم
نشوم دور من ز کوی شما
تشنگی می نشاند آب ولیک
تشنه ام کرد آب جوی شما
خواهد از حق علاءدوله بحق
آب روئی به آب روی شما
مست طامح شوم اگر روزی
بتفاخر کشم سبوی شما
ندهم من بهر دو کون یکی
سر موئی ز تار موی شما
نشوم من ملول اگرچه نشد
عمر بهتر در آرزوی شما
***
ز کوی غم فرح شد حاصل ما
ببویش زنده شد جان و دل ما
جهان بی اندهش ذوقی ندارد
بغم خوش باد دائم محفل ما
چو نیش غمزه ی هندو غمش زد
سحرگه ناگهی بر مفصل ما
روان شد خون دل از مفصل جان
جوان شد نفس پیر عاقل ما
برای تخم عشقش گشت صالح
از آب غم زمین عاطل ما
مبارک باد و میمون باد ما را
که دانا گشت نفس جاهل ما
باقبال غمش از مقبلان شد
زهی شادی نفس مقبل ما
همیشه از غمش معمور بادا
بکام نیک خواهان منزل ما
علاءالدوله می گوید: ز غم شد
بلطف ایزدی حل مشکل ما
***
بر دیوانگی دارد دل ما
ز بدنامی نترسد عاقل ما
کسی کو غرقه ی دریای غم شد
کجا افتد دگر بر ساحل ما
ز داروخانه ی عشقت، نگارا
نشد جز درد چیزی حاصل ما
علاءالدوله می گوید کزین پس
سر کوی غم آمد منزل ما
به باد غمم برافروز آتش دل
که غم روزی فتاد آب و گل ما
چنین حیران و سرگردان که هستم
عجب گر حل شود این مشکل ما!
دل بیچاره ی ما را میازار
بترس آخر از این آه دل ما
***
کس را خبری نیست ز سر دفتر اسما
از صوفی و از زاهد و از مفتی و قرا
امروز بنقدی کمر خدمت در بند
چون نیست کسی را خبر از حالت فردا
هر کس که در این راه به تعجیل روان شد
آخر به در عجز فرود آمد حقا
صد قرن دگر شاهسواری به دلیری
در معرکه ی عشق نگردد چو تو پیدا
نومید ز درگاه کریمان نتوان شد
ما را تو بما باز مهل، بار خدایا!
امید چنانست که نومید نگردیم
در بارگه لطف خداوند تعالی
ناگاه بگوید به کرم خاصگیان را:
ضایع مگذارید علادوله ما را
***
که دید در همه عالم سری و صد سودا؟
نشان که داد ز یک دل هزار غم را جا؟
کجا شنید بگیتی کسی چنین دردی
که هست در دل مسکین عاشق شیدا؟
بسنگ غم چو درآمد کنون سراپایم
بگیر دستم و بیرون بر از چنین غوغا
چو اوفتاد بدام غمت نگارینا
دلم ز عشق، مر او را نه من بماند و نه ما
نماند هستی و در نیستی چنان شد غرق
که هیچ گونه ندارد ز خویشتن پروا
علاءدوله ز پای اندر آمد از غم تو
بگیر دست وی ای دستگیر، بهر خدا
بلطف خویش دعای ورا اجابت کن
مگیر نکته بر او و مگو که چون و چرا
***
قد طال حزنی و انقضی
ریعان عمری فی النوی
یا حبذا فی وصلکم
ایامنا حال الصبی
یا حبذا حال الصبی
در خدمتت ای دلربا
یا لیت ایام الصبی
یا رب کن رواجعا
نیران شوقک اشعلت
نارا سعیرا فی الحشا
رحم آر بر من بعد ازین
ای مایه ی نور و ضیا
از غایت لطف و کرم
ناگاه از بامم درا
قد صار قلبی موثقا
با لقید فی السجن الثری
اطلعه لیلا منعمأ
حتی یری وجد السما
گشتم مطیع امر تو
من بعد از صدق و صفا
تا کی کنم بر جان خود
هر لحظه صد جور و جفا؟
افنیت عمری ضائعا
فی کسب اسباب الردی
یا رب انقذ مهجتی
منها بحق المصطفی
آنچ از فراقت می کشم
طاقت ندارد کوهها
دانم که هم رحم آیدت
گر باز گویم ماجرا
ان کنت تأخذ مهجتی
اعطیتها فهو المنی
نفسی فدی لآخذ
رب کریم ذی الندی
هرچ از تو آید خوش بود
خواهی الم خواهی شفا
هرگز نبیند هیچ بد
از دوستان عین الرضا
ابلی شبابی وعدکم
ما آن ایام الوفا
کم قطعت فی وعدکم
نفسی المهمامه والفلا
هر چند هرگز نشنوم
در بارگاهت مرحبا
با این همه هم نیستم
نومید از لطف شما
ما ذاق عینی لحظه
فی هجرکم طعم الکری
ما عاش قلبی لحظه
من طیب نفس فی الهوی
تا شد علاءالدوله ات
در دام عشقت مبتلا
از شوق رویت روز و شب
گوید بزاری ای خدا
جد بالتلاقی ساعه
قبل الرحیل من الحمی
حتی ازود نظره
اقوی بها یوم اللقا
ای پادشاه پر عطا
در بارگاهت این گدا
از خوان لطف شاملت
محروم کی باشد روا؟
لما رآنی صادقا
فی حبه متشمرا
رفع الستور تعطفا
متنعما متکرما
گفتا چه داری آرزو
گفتم بدل انت المنی
گفتا چه خواهی هان بگو
گفتم ترا خواهم ترا
کشف النقاب و قال لی:
انر بعینک ما تری
ماذا نظرت رأیته
فوضعت خدی ساجدا
***
بربود دلم را سر زلف چو کمندت
کآویخت از آن قامت چون سرو بلندت
دلدار چو بشنید مرا گفت که خوش باش
زین حال نباشد بیقین هیچ گزندت
ایمن شوی از جمله ی حیات و عقارب
اینجا که توئی هیچ گزنده نگزندت
در دام کمند سر زلفم چو فتادی
جستی بحقیقت ز پلاهنگ کمندت
از بندگی نفس خود آزاد شدی تو
چون بند سر زلف من است حلقه ی بندت
یک جام می عشق من ار نوش کنی تو
از کوی خرابات بده کس نکشندت
دل گفت: علادوله، برون رو که در این کوی
جادو صفتانند بحیله نکشندت
شیران و پلنگان و سگانند درین ره
بشنو، مرو این راه که ناگه ندرندت
گفتم که خمش باش، من از کوی دلارام
بیرون نروم نشوم این سخره و پندت
مستان خراب می معشوق، ز رندی
در کوی خرابات بیک جو نخرندت
***
بحق آب حیات لبان چون قندت
که نیست در دو جهان هیچ چیز مانندت
هزار جان و دل نازنین مشتاقان
فدای لفظ گهربار خوشتر از قندت
اگر نه لطف عمیم تو باشد ای جانان
بحیلت بشری چون بچنگ آرندت؟
چه خوش دمی که نهادیم بوسه بر پایت
کدام دولت ازین به که پای بوسندت؟
حیات باقی یا بند عاشقان بیقین
اگر بعمر دمی بی حجاب بینندت
مباد آنکه ز دامت برون جهد جانم
همیشه باد دل و جان بنده در بندت
بغیر تار سر زلف او، بگو ای جان
بدام زلف چو زنجیر او که افکندت؟
یقین که سوخته ای همچو بنده کم باشد
اگرچه همچو علادوله کم نباشندت
مگرد گرد سراپرده ی مقدس عشق
دلا، که هست بغایت غیور دلبندت
مباد آنکه به غیری نظر کنی ناگاه
پس آنگه است که گیرند و زار بکشندت
چو دل شنید حدیثم ز روی غیرت گفت
بهیچ گونه نخواهم شنید این پندت
بخاک پای عزیزت که کحل چشم من است
که هست جان و دل بنده آرزومندت
بهر عتاب که با بنده می کنی جانا
بریده می نشود هیچگونه پیوندت
***
عیش نیازمندان خوش گشته از وجودت
دلهای نازنینان زنده شود ز جودت
فخر زمین همین بس کوهست زیر پایت
تا شد زمات سرافراز از سایه ی وجودت
خاصان به حضرت حق ره برده از نمودت
حیران شده ملایک از غایت شهودت
با حق بود مناجات پیوسته در رکوعت
دائم بود ملاقات با دوست در سجودت
طیره شده است رضوان ز آب حیات نطقت
خیره شده است افلاک از خامه ی کبودت
هست خرقه ی وجودت از تار و پود رحمت
بهر نظام عالم حق آفرید بودت
گردد جوان زمانه، ای سرور یگانه،
چون حق ز لطف شامل نودولتی سرودت
ده یار نازنینت شادان بوصل و، آسود
گوش و زبان ایشان از گفت و از شنودت
هستند طالب تو در چار رکن عالم
گبر و مغ و مسلمان نصرانی و یهودت
تا شد علاءدوله، از جود تو توانگر
هرگز زیان نیابد چون باقیست سودت
در جمع نازنینان بهر نیازمندان
شمع وجود خود را سوزد ببوی عودت
ای جان بشکر یزدان گردان زبان احسان
چون جذبه ی عنایت از بود نور بودت
دیدست تا دل من، این جان رمید از تن
هم شکر کز ره دل دریافت نفس زودت
چون ره به آب حیوان بردی مباش غافل
می رو ره صفا خوش رهبر چو ره نمودت
می نوش عاشقانه مستانه رقص می کن
خوش دار وقت خود را گو کور شو حسودت
آئینه ی خدائی، ای دل ز روشنائی
تیره کجاشوی تو، دلدار چون زدودت؟
تا تو بمدح جانان کردی جهان معطر
در حیرت است بلبل از نغمه ی سرودت
***
نشسته ام همه شب تا بصبح برگذرت
که ناگهی بزنم دست عجز بر کمرت
دلم که جوهر پاک است خازن سر است
چگونه شرح دهد کوچه یافت از نظرت
اگرچه خلق جهان طالب تواند ولیک
جزو نیافت کسی در همه جهان اثرت
ز بیش و کم خبری از تو گر کسی دارد
ازو کنند روایت اگر دهد خبرت
کجاست آنکه بداند که ما چه می گوئیم
و یا تواند دیدن جمال راهبرت
«علاءدوله» همان به که مهر خاموشی
نهی تو بر لب چون درج پر در و گهرت
مریز بیش سخنهای چون شکر بر خوان
چو می نیابد کس ذوق نطق چون شکرت
***
عیش نیازمندان خوش گشته از حضورت
جان خداشناسان روشن شده ز نورت
تا تو قدم نهادی در عالم شهادت
هستند در تعجب از غیبت و حضورت
آزادگان علوی روشن دلان سفلی
ای توتیای چشمم گرد سم ستورت
گشته جهان معطر از نفحه ی عبیرت
کرده مشام جان خوش بوی خوش بخورت
خرم شدست دلها ز آب حیات لطفت
خندان شدست گلها از بهجت و سرورت
علم لدنی ات را، انصاف داده حقا
ای رحمت خدائی، موسای مست طورت
گر بگذری برحمت بر ساکنان دوزخ
دوزخ شود چو جنت بی شبهه از عبورت
نزدیک شد که عقلم زایل شود بکلی
چون دید دیده ی دل ای نازنین ز دورت
از جان، علاءدوله، مدح و ثنات گوید
چون شد محقق او را کو نیست مرد زورت
بر عجز او ببخشا جانش مده به یغما
دروی نگر نگارا بی غمزه ی غیورت
گفتا مشو تو نومید از لطف بی دریغم
یابد مراد روزی بی شک دل صبورت
شکرش بصد زبان کرد. این ارمغان چنان کو
داد او خلاص کلی از عجب و از غرورت
***
گو همه شهر بدانند که جانان اینجاست
راحت جان و دل جمله ی خلقان اینجاست
چشم سرمست خمار اشکن همچون بادام
لب لعل و دهن پسته ی خندان اینجاست
نرگس و نسترن و یاسمن و سون و گل
نغمه ی بلبل سرمست گلستان اینجاست
عنبر و مشک از آن قدر ندارد اینجا
که سر زلف پر آشوب پریشان اینجاست
صوفی مست و می صافی و ساقی ظریف
مطرب و چنگ و رباب و شکرستان اینجاست
چمن جان من امروز چنین خرم و خوش
بهر آنست که آن سرو خرامان اینجاست
گو همه خلق بدانند که ما مستانیم
چه غم از محتسب و شحنه چو سلطان اینجاست؟
آشکارا می ذکرش به نهان می نوشم
کی توان داشت نهان چون مه تابان اینجاست؟
هر که را دارد دلی هست بیایید همه
دردتان را بیقین مایه ی درمان اینجاست
عاشقان، جمله بدانید که آن شاه جهان
بی وزیر و خدم و حاجب و دربان اینجاست
هر که او آرزوی دیدن جانان دارد
گو به تعجیل بیائید که جانان اینجاست
افسر و تاج و قبا و کمر و چتر و کلاه
همه ا ینجاست چو آن سرور شاهان اینجاست
عرش و کرسی و سما و ملک و لوح و قلم
عسل و شیر و می و چشمه حیوان اینجاست
فاش می گویم و از هیچکسم بیمی نیست
که مغ و آزر و ترسا و مسلمان اینجاست
گوش دارید ولیکن که قدم گر ننهید
که نگه دار و نگهبان دل و جان اینجاست
ای علادوله، دم نقد تو از دست مده
برخور از دولت خود چون شه خوبان اینجاست
حبذا بخت من و طالع سعدم کامروز
سرو سامان من بی سرو سامان اینجاست
***
چیست درمان چون که یارم بی وفاست؟
هم بسازم، درد او دل را دواست
خاص با ما می کند گوئی جفا،
تا مر او را پیشه و عادت جفاست؟
ترک عشق او نمی دانم صواب
گرچه نزد عاقلان عین خطاست
ای نگار ماه روی دلفریب
ماجرا را ترک کن، وقت صفاست
من نخواهم ترک عشق او گرفت
زآنکه درد عشق او جان را دواست
ای علاءالدوله بی عشقش مباش
هر که عاشق نیست دایم مبتلاست
عاشق رویش همیشه مقبل است
پیش او شاه جهان کمتر گداست
***
آسوده خاطری ز بلای جهان کجاست؟
و آن دل که فارغ است ز رنج و عنا، کراست؟
کس نیست زیر گردش چرخ فلک که او
هر لحظه از نوی ببلائی نه مبتلاست
گر زانکه نیست هیچ غم خار بن ورا
اندوه گند مزبله ی کالبد بجاست
از عالمی که کون فساد است نام او
چشم صلاح داشتن ای بی خرد خطاست
آری، علاءدوله چو در وی فتاده ای،
می کش بلای او که ترا بیش ازین سزاست
عمر عزیز را بچه صرف هوی کنی؟
ریشت سپید گشت، دل تو سیه چراست؟
شرم از خدا بدار و مرو در ره خطا
دریاب نقد وقت که از عالم بقاست
دل گفت ماجرا چه کنی؟ یکدم از صفا
در من نگر خوشی، نه کنون جای ماجراست
یکتاست در محبت حق جان من مدام
در طاعتش بصدق و صفا پشت من دوتاست
جز وصل دوست نیست مرا دگر مرا
بر صدق دعوی من مسکین خداگواست
در شهر تن غریب فتاده انیس من
در قبض و بسط و انده و شادی، معین، خداست
***
عزم دل دائما بسوی شماست
همه وقتی در آرزوی شماست
بر تنم ضعف غالب است از آن
دور افتاده او ز کوی شماست
گرچه دور است صورتا لیکن
زندگییش یقین ببوی شماست
آب حیوان غیر در ظلمات
آب حیوان ما ز جوی شماست
هر که خواهد نشان آب حیات
بی شکی کوزه و سبوی شماست
قبله ی جان و جای قبله ی دل
طاق ابرو و خال روی شماست
تا علادوله را نفس باقی است
روی جان و دلش بسوی شماست
***
ای خوشا عیشا که با دلدار دل را امشب است
دلدل همت بزیر ران جانش مرکب است
دیو در زندان حسرت حالیا جان می کند
نفس بد آئین بحمدالله در لرز و تب است
دل بکام خود همی بیند جمال روی دوست
امشبش از روی او روز است و از مویش شب است
پیش حسن روی او گل را نباشد رونقی
پیش بوی زلف او بی قدر بوی اشهب است
در حضورش ای دل مشتاق امشب روح را
گوئی از عین حیات و نور محضش قالب است
مکتب عشاق بی شبهت خرابات فناست
می شود استاد شاگردی که در این مکتب است
ز آن خرابات فنا جای علاءالدوله شد،
کاندرو فریاد مستان جمله یا رب، یا رب است
***
فقر است ملکت من و گنجم قناعتست
صبر است لشکر و زره و خود طاعت است
تعویض دانه است و رضا و یقین برش
جوع است قوت جان و توکل صناعت است
شکر است مایه ای که تجارت کنم بر او
سودش یقین بدان تو که توفیق طاعت است
نی نی، علاءدوله، غلط میکنی، از آنک
توفیق سود نیست که اصل بضاعت است
میدان گشت دنیی و همت براق ماست
شیطان و نفس دشمن و صدقم شجاعت است
اخلاص همچو نیت پاک است در عمل
هر کس که هست مخلص اهل شفاعت است
یا رب شفیع من بجز از مصطفی مباد
زیرا شفاعتش همه را استطاعت است
***
سرو من در بوستانی دیگر است
ماه من بر آسمانی دیگر است
گلبنم از گلستانی دیگر است
بلبلم را داستانی دیگر است
برتر از کونین می پرم از آنک
مرغ جانم ز آشیانی دیگر است
تا نپنداری که لافی می زنم
این معانی را بیانی دیگر است
عاشقان را جز زبان گوشتین
در دهان جان زبانی دیگر است
ای علاءالدوله، غیر از خون صاف
در تن عشاق جانی دیگر است
جانشان از امر باشد نه ز خلق
جان ایشان در مکانی دیگر است
فهم این معنی از آن مشکل بود
کین زبان را ترجمانی دیگر است
شاد بادا روح آن مردی که گفت:
«مرد این ره را نشانی دیگر است»
***
او نه انس است و نه جن، نه ملک ونه حور است
بلکه او دیده ی جان و دل ما را نور است
غیر حق هرچه کسی بیند مشرک باشد
آنکه او حق نتواند که ببیند کور است
شهوت و نفس حجابست میان تو و حق
هر که نزدیک به شهوت بود از حق دور است
دیده ی حق بطلب تا بتوانی حق دید
هر که این دیده ندارد بیقین محجور است
ای علادوله، حجاب تو، توئی. ما و منی
ترک کن؛ ورنه حقیقت دل تو رنجور است
با وجود منی و مائی و دید تو و من
گرچه او طاعت بسیار کند مزدور است
با خدا باش و مبین غیر خدا چیزی را
با موحد سوی این راه ره مشکور است
دیدن انت انا معتبر است بی دعوی
هر که اوانت انا گفت نه چون منصور است
هر دلی کو نبود زنده بعشق دلدار
دل او مرده ی معنی و تنش چون گور است
***
تو سلطانی و اقبالت ایاز است
گهی در ناز و گاهی در نیاز است
دل از جور و جفایت کی گریزد؟
جفا و جور تو بس دل نواز است
ز کوی عقل من برتافتم روی
دلم در راه عشقت چشم باز است
ز عقل آزاد شو، آسوده می باش
حقیقت عشق دان، دیگر مجاز است
کنون از روشنیم بهره بردار
که شمع عمر ما اندر گداز است
علاءالدوله گوید کس حدیثت
حدیث عاشقانش بس دراز است
نیاز من نوای نای معشوق
محل قابل است هنگام ناز است
***
ز چشم شوخ مخمورش دلم سرمست و مدهوش است
چو تیر غمزه زد در جان از آن دم عقل بیهوش است
چو دل با او سخن گوید زبان من شود بسته
عجب چیزیست حال دل که او گویای خاموش است
ز آب چشم تر دایم شده دریا کنار جان
ز سوز آتش شوقش تنم پیوسته در جوش است
نهاده بر طبق جانان ز نقل غیب هفت الوان
برای من حقیقت دان تنم بر او چه خوش نوش است
بلطف خویش ای مهوش برد او از سر نقلت
کز اینجا ذوق یابد عقل اگر بیهوش با هوش است
سر درج گهر بگشاد آن مه رفت ودر سر گفت:
علادوله میفت از پا، دو دستت چون در آغوش است
کسی کو دید وقتی او ز سر تا پای شد دیده
کسی کو شد مخاطب او ز پا تا سر همه گوش است
کسی کو حکمتش دانست فارغ شد ز گفت و گو
کسی کو قدرتش را دید، خوش پیوسته مدهوش است
مبین بد هیچ در ملکش و گر بینی بامرش بین
ازو جز نیک کی آید حقیقت نیش او نوش است
***
بی وصل تو زیستن محال است
نه بی تو نه با تو، این چه حال است
بی یاد تو دم زدن دلم را
ای جان جهان هزار سال است
هر چیز که آن برای تو نیست
گر خود همه طاعت است وبال است
در غیر تو چون نظر تواند؟
آنرا که نظر بر آن جمال است
هر می که نه ساقیش تو باشی
شک نیست که طینه الخبال است
گو در ره صوفیان قدم نه
هر مرد که طالب کمال است
یا رب منم این دوان بکویت
در خوابم، یا مرا خیال است
دل گفت نه خواب و نه خیال است
امشب شب نوبت وصال است
گفتم که علادوله وقت است
خوش باش چو وصل را مجال است
من رفتم از آنکه اندرین حال
دانم که ترا ز ما ملال است
هرچند که می روم ز خدمت
اما ز توام یکی سؤال است
در وصلی و طالب وصالی
نه این طلب تو انفصال است
گفتا که خموش باش اینجا
چه جای وصال و انفصال است
از خویش چو منفصل شدی تو
آنگه همه عین اتصال است
انصاف بداد و گفت آری
اینجاست که عقل را زوال است
شک نیست که مرغ عقل کلی
اینجا بیقین بریده بال است
حقا که زبان نفس ناطق
از شرح چنین مقام لال است
***
ای خوشا دردی که درمان دل است
در شکی آن درد من جان دل است
یک دمم بی درد، جان در تن مباد
تا ابد این درد درمان دل است
بی سر و پا دست در دامان درد
ز آن زدم کآن درد سامان دل است
دل مباد از درد خالی یک زمان
آن جان درد است و جانان دل است
ای علاءالدوله در برگیر خوش
درد خود را چون که مهمان دل است
دعوت خود را بیارا خوش بدرد
درد چون آرایش خوان دل است
درد من ای مدعی بشنو بحق
بی گمان این گوهر کان دل است
***
ندانم با سر زلفت چه دام است
که دلها راز جان آنجا مقام است
دلم افتاده است در دام زلفت
نشانم ده بگو تا آن کدام است
چو صبح اندر خطا دیدن صواب است
مرا زین پس کجا پروای شام است
می لعل لبت بر من حلال است
جز این می هر چه می نوشم حرام است
مدامم ده مدام از جام لعلت
درین مجلس چه جای ننگ و نام است
ز خال و زلف مشکینت، نگارا
علاءالدوله را بویی تمام است
اگرچه هست آزاد از دو عالم
ولیکن شاه حسنت را غلام است
***
ندانم با سر زلفت چه دام است
که صید حلقه هایش خاص و عام است
چو شام زلف تو صبح دلم دید
بگفت از جان مرا سودای شام است
مرا چون حسن روی تو مدام است
از آن رو مستی جانم مدام است
مسلمانان مرا از جام لعلش
خدا داند که مستی بر دوام است
ازین مستی نخواهم توبه کردن
نمی دانم حلال است یا حرام است
لب میگون او را خوش مزیدم
از آن می عیش جانم مستدام است
کسی کو مست شد زین باده، او را
چه جای ترس و بیم و ننگ و نام است؟
درین مستی عجب حالیست، جانم
گهی ساقی، گهی می، گاه جام است
بگویم فاش، پختم دیگ وصلت
مرا گفتا: ترا سودای خام است
بگفتم آن تو میدانی ولیکن
علاءالدوله ات از جان غلام است
چو من گشتم غلامت از دل و جان
مرا این فخر در عالم تمام است
***
صبحدم باد صبا رازی دو با من گفته است
یک بیک الطاف آن دلدار روشن گفته است
گفته است اندر وفایت ترک جان و دل گرفت
مدتی شد تا بترک راحت تن گفته است
دائما ورد زبان اوست ذکرت وآنگهی
ترک جان و مال و جاه و کاخ و گلشن گفته است
روز و شب تنها بکوه و دشت گردد همچو وحش
در هوای کوی تو او ترک مسکن گفته است
گوش میدارد که پیغامت برم من پیش او
چشم بر راهم نهاده ترک خفتن گفته است
گفتم ای باد صبا با او بگو وقت سحر
با تو خواهم گفت من، دوش آنچه با من گفته است
گفت دشمن دوست میدارد علاءدوله، ترا
بیش از آنت دوست میدارم که دشمن گفته است
***
چو امشبم سر زلفین دوست در دست است
به نزد همت من چرخ هفتمین پست است
دلی که دید جمالش، ز جان چه اندیشد؟
کسی که یافت وصالش ز دام غم جسته است
تنی که شد هدف تیر غمزه ی جادوش
ز رنج محنت دنیا و آخرت رسته است
خوشا کسی که شراب حلال او نوشید
خوشا کسی که ز جام جمال او مست است
کسی ز جام جمالش تمتعی یابد
که جز بدوست بچیزی دگر نپیوسته است
هر آن دلی که درو غیر دوست چیزی هست
ز ذوق دنیی و عقبی یقین تهی دست است
چو دل یکی است، در او جز یکی کجا گنجد؟
نه عاشق است اگر در دو چیز دل بسته است
کسی که هست درین راه در حسابی نیست
کسی که نیست شد اندر هوای او هست است
علاءدوله بدو داد دل چو دلبر اوست
اگرچه غمزه ی هندوش جان او خسته است
***
خاطر می خوردنم خاطر رحمانی است
هر که بجز می خورد غایت نادانی است
باز سر زلف را داد بباد آن پسر
بهر خدا را بگو این چه پریشانی است؟
زخم زند بر تنم رحم نیارد برو
رحم کند نفس را، چیست که او رانی است؟
دیده ی دل دوخت او نار غم افروخت او
جان مرا سوخت او این چه مسلمانی است؟
گفتمش ای دلربا از چه خرابم کنی
گفت: ندانی مگر گنج بویرانی است؟
دم مزن و غم مخور جامه ی صبرت مدر
هرچه دهم نوش کن، این چه پیشمانی است؟
باش موحد بدل تا که مسلمان شوی
دیدن غیری یقین مذهب رهبانی است
هر چه کنم ظلم نیست عدل بود حکم من
هر که نه راضی بود در ره دین جانی است
گوشه ی خلوت گزین باده ی ذکرم بنوش
راه مسلمانی است کوی خداخوانی است
هر که جز این می خورد جامه ی تقوی درد
خاطر او بی شکی خاطر شیطانی است
نور خراسان چو در حجره ی دل تافت جان
گفت وجودم کنون عالم روحانی است
پرتو نورش یقین علم لدنی دهد
هر که بنورش رسد عالم ربانی است
نسبت آب و گلم گرچه که سمنانی است
رابطه ی جان و دل لیک خراسانی است
هاتفی آواز داد، گفت علادوله را:
ترک کن این گفت و گو، این چه سخندانی است
تخم محبت بکار شاخ وفا وصل کن
باغ صفا در رسان کار تو دهقانی است
***
جان جهان تویی و دل ما جهان تست
وین نکته ای که گفتم هم از بیان تست
گویند کس نیافت نشان در جهان ز تو
این جان ما که هست، نه آخر نشان تست
انسان نشان دانه و عشق تو همچو دام
ای شاهباز جان نه دلم آشیان تست
راه دراز معرفتت بی نهایتست
این رمز داند آنکس کز رهروان تست
گفتند: می نمائی رخ را به عاشقان
آخر علاءدوله هم از عاشقان تست
او کیست تا که دعوی عشقت کند دلا
او خاک پای بندگی بندگان تست
دانم به دیر زود شود حاجتش روا
چون امت محمد آخر زمان تست
***
آیا بود که باز ببینم جمال دوست؟
یکشب بروز آورم اندر وصال دوست؟
برهم درند غنچه ی گل جامه ی وجود
از اشتیاق بلبل شیرین مقال دوست
چون گل شکفته گردد روی دلم اگر
بر من وزد سحرگه باد شمال دوست
روشن شود چو روز سر و کار تیره ام
در خواب اگر ببینم یک شب خیال دوست
چون دل شکسته است ز ماتم بدین زمان
تقریر چون توانم کردن کمال دوست
از هر چه در ضمیر علادوله بگذرد
افزون تر است از آن همه حسن و جمال دوست
***
حبذا وقت خوشم چونکه ترا دارم دوست
گشت از لطف و کرم دشمن خون خوارم دوست
مرحبا ای نفس عمرفزای دلدار
راست گو تا دل من هست، خریدارم دوست
جان بمژده دهم ار یار خریدار من است
حق گواه است که من بر سر این کارم دوست
لیک شرط است که این بار مرا چون بخرد
بفروشد بکسی بیش دگر بارم دوست
بنده ی تست علادوله و می گوید فاش
هستم آزاد ز انده، چو تو را دارم دوست
مست غفلت نیم ار چند ز شب تا بسحر
می کنم نوش می ذکرت و هشیارم دوست
خوابم از چشم دل از شوق رمیده است و من
همه شب تا بسحر خفته ی بیدارم دوست
هرچه آن نیست برای تو، تو خود میدانی
گر بود جان و دلم ز آن همه بیزارم دوست
شاهد عدل بدین دعوی من هستی تو
من ازین دعوی خود شرم نمی دارم دوست
از همه خلق جهان باک ندارم زیرا
شده آسوده ز اقرار و ز انکارم دوست
چون تو دارم همه دارم، ز کسم بیمی نیست
گو بدانند همه خلق که شد یارم دوست
***
بحلقه ی سر زلفت مرا ببند ای دوست
بحق آب حیات لب چو قندای دوست
به حلقه های سر زلف چون کمند ای دوست
بقد و قامت چون سرو و چشم سرمستت
که بر دلم در دیدار بر مبند ای دوست
حدیث حسن نگویند چینیان دیگر
نمونه ای ز تو آنجا اگر برند ای دوست
بتان چینی چون در نمونه ات نگرند
بسوی کعبه یقین روی آورند ای دوست
کنند پشت عبادت دو تا و دل یکتا
به پیش قبله ی حسن تو سرنهند ای دوست
بهرچه درد و جهان است، جان و دل بر سر
شهان عشق، وصالت همی خرند ای دوست
حدیث عشق و ایشان از آن نمی گویند
که عاشقان تو طاقت نیاروند ای دوست
وگرنه عشوه ی عشقت نکو همی دانند
ولیک پرده ی عشقت نمی درند ای دوست
اگر وصال ترا من نه در خورم باری
قبول کن سخنی زین نیازمند ای دوست
برای چشم بدان لطف کن، مسوز مرا
بر آتش غم سودات چون سپندای دوست
چه سود پند «علادوله» را، نگارینا،
چو گوش می نکند هیچگونه پندای دوست؟
هزار سلسله بگسیختم من از عشقت
بحلقه ی سر زلفت مرا ببند ای دوست
نماند صبر و قرارم بلطف دستم گیر
فراق تا بکی آخر؟ عتاب چند ای دوست؟
***
ای مرغ نازنین که تو هستی همای دوست
می بوسمت ز روی تفاخر برای دوست
فرق منست جای نشین تو ای هما
زیرا که می رسی سوی ما از هوای دوست
نامردم ار ز دست دهم بعد ازین دمی
حبل متین و عروه ی عهد و وفای دوست
ای نفس شوخ چشم که پر مکر و حیله ای
گر زآنکه طالبی بحقیقت رضای دوست
بیرون کن این کدورت هستی تو از دماغ
تا یکدمی تو نیست شوی در صفای دوست
چون از خودی خود تو فنا گردی آن زمان
باقی شوی به آب حیات بقای دوست
با تو علاءدوله چنین می کند خطاب:
گر زانکه عاشقی مگریز از بلای دوست
سر نه بر آستان غم عشق بعد ازین
در دیده کش به میل وفا خاک پای دوست
تا هست در دهان تو جنبان زبان ذکر
می گو تو از میان دل و جان ثنای دوست
سرپوش عهد بر سر سر خفی فکن
با هیچ کس مگو سخن ماجرای دوست
در پیروی شرع محمد بجان بکوش
تا هر دمی ز یادت گردد عطای دوست
***
آیا بود که باز ببینیم روی دوست
سازیم کحل دیده ی جان خاک کوی دوست
پر شد مشام جان و دل من ز بوی او
گوئی نسیم صبح وزان شد ز سوی دوست
جز ذکر دوست هر چه که گوئی وبال تست
بر خود حرام دانم جز گفت و گوی دوست
جز دوست هر چه می طلبی آن همه هباست
خوش وقت آنکه می کند او جستجوی دوست
جاوید زنده مانی و باقی شوی بحق
گر زآنکه قطره یی بچشی از سبوی دوست
هستم امیدوار بلطفش مگر توان
بردن ز عین عشق تو آبی بجوی دوست
گر تو، علاءدوله، ز عشاق حضرتی
بگداز جان خود را در آرزوی دوست
بنگر بچشم عبرت و آویخته ببین
صد جان نازنین بهر تار موی دوست
گر او نقاب عزت بگشاید از جمال
سجده کنند جمله بتان پیش روی دوست
***
از رغم دشمن یک نفس با دوست رازم آرزوست
خوش بود اول وقت من آن وقت بازم آرزوست
تا کور گردد دشمنم خرم شود جان و تنم
یک بار دیگر بازگو با دوست رازم آرزوست
ای بی نیاز این بنده را مگذار یک دم بی نیاز
چون یافتم مطلوب ازو دائم نیازم آرزوست
از کبریای سلطنت بیزار شد جان و دلم
در خدمت اصحاب دل صدق ایازم آرزوست
در صف صافی نیتان خواهم که باشم دائما
در جنت عالی همتان کردن نمازم آرزوست
از ظلمت جهل و ستم این ملک شد مأوای غم
زین ملک دل برکنده ام ملک طرازم آرزوست
جان با علاءالدوله گفت این سر چرا دارم نهفت
هستم ملول از این زمین ارض حجازم آرزوست
این نفس من چون پیر شد آزش جوان شد بعد ازین
جانم ملول از آز شد، ز آن ترک آزم آرزوست
هر چند آز و آرزو هستند هم خانه ولیک
تا من حقیقت بین شوم ره بر مجازم آرزوست
دنیا ندارد عرصه ای، در تنگنایش تا بکی؟
کوته شد این ره بعد ازین راه درازم آرزوست
ای نازنین از ناز تو میشد نیازم تازه چون
در سیر معکوسم کنون هر لحظه نازم آرزوست
***
بتی که چشم دلم را بجای بینائیست
ز فرق تا بقدم در کمال زیبائیست
نبود هیچ حجابی میان ما جز وهم
دوئی نماند چو شد وهم، جمله یکتائیست
چو حسن هست و جوانی و عاشقی چون من
کرشمه می کن دائم که وقت رعنائیست
ببوستان جهان چون قد تو سرو نرست
نه نیز روید این سرو من نه هر جائیست
کسی که سرو ترا در کنار جان دارد
همیشه طالب اذواق انس تنهائیست
بدام حلقه ی زلفت چو اوفتاد دلم
چه چاره سازم؟ اینجا نه جای دانائیست
بعشق، خون «علادوله» گر بریزی تو
«حلال بادت» گویش، عظیم سودائیست
بگرد کوی خرابات چند گردی تو؟
ز حق بترس و مدر پرده، این چه رسوائیست؟
میان مجلس عشاق، باده اندر دست
چه می کنی؟ بنگوئی که این چه بدرائیست؟
ز نام و ننگ مگر گشته ای بکل بیزار؟
بدین صفت که توئی از کمال شیدائیست
مکن نصیحت من ز آن که نیست در امکان
که من ز دیده شوم دور زآنکه بینائیست
ازوست روشنی دیده ی جهان بینم
گر از دو دیده ی خود لحظه شکیبائیست
خدای داند کین حالتی که می گویم
حقیقت است نه از بهر شعر آرائیست
***
هر که را در کوی جان جانانه ایست
در میان عاشقان فرزانه ایست
ای خوشا غواص بحر عشق کو
طالب درد و غم دردانه ایست
عشق گنج خاص شاهنشاهیست
جای آن کنج دل ویرانه ایست
هر که عاشق نیست او را عقل نیست
و آن که بی عشق است او دیوانه ایست
هر که با عشقش نباشد آشنا
در میان کاملان بیگانه ایست
نیست عشقش کار هر تردامنی
کار مردی، پر دلی، مردانه ایست
هر که عشق دلبری در برگرفت
چون علاءالدوله در کوشانه ایست
پیش شمع مجلس افروز رخش
داده جان بر باد چون پروانه ایست
داستان عشق او در میان عاشقی
در میان عاشقان افسانه ایست
و آنکه را دلدار دلداری کند
هر بن خاری ورا کاشانه ایست
سر فرو نارد بملک هر دو کون
هر که را در کوی جان جانانه ایست
***
دلا مخسب ازین بیش گاه بیداریست
ز خواب مست برخیز وقت هشیاریست
شب شباب بسر رفت و صبح شیب آمد
نه وقت خوابست اکنون، زمان بیداریست
تنت ز مرکز خاک است و جان ز نقطه ی پاک
دلت منور از این است و نفس از آن تاریست
کسی که صحبت دل خواست، ضعف نفس گزید
یقین که قوت نفس تو عین بیماریست
بدست نفس مرا ای خدای باز مده
که کار نفس سراسر همه دل آزاریست
چه جای خنده و شادیست با چنین نفسی
که با منست قرین؟ جای گریه و زاریست
درین مقام که دل خون همی شود، یاران،
مرا فرو مگذارید، موسم یاریست
مرا بخلق ممان ای خدای از سر لطف
بجای من نظری کن که گاه دلداریست
«علادوله» ندارد به هیچ خلق امید
امید او بصفات غفور غفاریست
بخلق نیست امیدی، وگر امیدی هست
دل شکسته ی او را، بلطف جباریست
بلطف خویش مگردان تو از درش نومید
اگر چه نفس بد او سزای صد خواریست
***
ترا جانا سرو سودای ما نیست
و یا از حسن خود پروای ما نیست
از آن روزی که دل در عشقت افتاد
بجز خاک درت مأوای ما نیست
همه شب تا سحر در کوی عشقت
بجز فریاد و واویلای ما نیست
علاءالدوله می گوید که دنیا
خدا داند که بی تو جای ما نیست
چو رفتند دوستان زین خاکدان خوش
ازین پس بودن اینجا رای ما نیست
دلم را بعد ازین از باب هجران
یکی لحظه سر و سودای ما نیست
نگارینا حقیقت در جهان جز
قبای وصل بر بالای ما نیست
***
هر که در معرکه ی عشق سر غوغا نیست
هست از زمره ی زهاد و حریف ما نیست
دیگ سودای غم عشق دلم پخت بدو
نه دلست آنکه درو بیش و کمی سودا نیست
سبب عشق، دل غم زده ام رسوا شد
هیچ دل نیست که از عشق بتی رسوا نیست
نقد امروز نگه دار و مشو نسیه طلب
ای خوش آن دل که در او وسوسه ی فردا نیست
ای علادوله بتقدیر خدا راضی شو
چون یقین است که تدبیر بدست ما نیست
بنده را هر چه خدا داد ز انواع نعم
بهتر از دیده ی بینا و دل دانا نیست
***
ما را غم زمانه ی ناپایدار نیست
ما را هوای باده ناخوش گوار نیست
از باده ی زمانه گندیده هیچ ذوق
غیر از صداع و گند دهان و خمار نیست
با شاهدان صوری من دم نمی زنم
دم خود چرا زنم چو دمی پایدار نیست
هر کس که دل بدرهم و دینار داده است
پیوسته در دلش بجز از هم ونار نیست
آری، علاءدوله، به اهل جهان نگر
گر ز آنکه این سخن ز منت استوار نیست
بیرون رو از میان جهان و کناره گیر
زیرا که جای عاقل به از کنار نیست
کام از جهان فانی و اهل جهان دون
هر جاهلی که کرد طلب، کامکار نیست
گفتا که مدتیست کزو بر کناره ام
دل را بهیچ نوع در آنجا قرار نیست
لیکن بحکم دوست قدم می زنم درو
ورنه بهیچ گونه مرا اختیار نیست
آمیزشی ندارم با او و اهل او
با نیکی و بدی ویم هیچ کار نیست
غیر از رضای دوست مرا هیچ آرزو
اینجا نماند و غیرویم غمگسار نیست
***
بیشم هوای باغ و گل و لاله زار نیست
نیزم سر شراب و لب جویبار نیست
سودای دیگری نرود در سرم از آنک
در دیده جز خیال جمال نگار نیست
در دل نمانده است مرا هیچ آرزو
جز آرزوی او که جز او غمگسار نیست
تا می چشیده ام ز لبان چو لعل او
زآن روز باز هیچ میم خوش گوار نیست
بر از وصال او خورد آنکس که در دلش
با هیچ کس ز خلق خود او را غبار نیست
خرم دلی که نیست در آنجا کدورتی
خوش وقت صاحبش که جز او یار غار نیست
در بارگاه عشق او جز هیچ کس دگر
روز وصال درخور بوس و کنار نیست
در دامگاه عشق، علادوله، تا بکی
دعوی کنی که غیر تو او را شکار نیست؟
بگشای چشم عبرت و در هر طرف ببین
افتاده تر ز خود که کم از صدهزار نیست
چون چشم گشادم انصاف دادمش
معلوم شد یقین که دلم ز آن شمار نیست
اما ز آستانه ی خدمت کجا روم
چون بی ویم دمی سر صبر و قرار نیست
عمرم بچل رسید و محاسن سپید شد
کاری نرفت پیش جز اینم خمار نیست
ای خاکسار ز آتش غم، آب دیده باد
برباد از آنکه هیچ بنا استوار نیست
***
پیش و پس می نگرم دوست به پیش و پس نیست
چیست تدبیر چو تدبیر بدست کس نیست
باز اندوه جفای تو همی دربایست
غم اندوه جهان سوز دلم را بس نیست
دل من بر سر دریای هوایت آخر
کمتر و سخت تر ای جان جهان از خس نیست
گر نه در ذکر فصیحم بجلالت که یقین
در ثنای تو زبان دل من اخرس نیست
دلم ار چند ز همت چو هما نیست ولیک
شکر کاندر طلب جیفه همی کرکس نیست
پیش من حمزه بسیار به از قلیه بود
دلق صد پاره ی من نیز کم از اطلس نیست
ای علادوله چه تدبیر؟ که آن مایه ی عمر
رفت از پیش من و روی دلش واپس نیست
***
درد دل با که بگویم چو کسی محرم نیست؟
مرهم او ز که جویم چو در این عالم نیست؟
به از آن نیست که با درد تو در سازم خوش
چون بجز درد تو این درد مرا مرهم نیست
زخم تو نیست جراحت، که مرا مرهم ازوست
گر توام زخم زنی، هیچ از آنم غم نیست
بی دل و بی کس و بی یارم و بی خویش و تبار
جز غمت در دو جهان هیچ کسم محرم نیست
نیستم در پی دنیی و نخواهم عقبی
پشت من جز بامید شب وصلت خم نیست
هست بیچاره علادوله ر مشتاقانت
گرچه در بندگیت چون پسر ادهم نیست
گرچه او نیست ز مردان قوی دل، لیکن
شکر حق را که درین ره ز زبونان هم نیست
گرچه بر درگه عشقت به ازو بسیارند،
گرچه در حضرت تو بنده و حاکم کم نیست
لیکن از لطف قبولش کن و مردود مکن
چون کریمی تو خود و هیچ کسی اکرم نیست
***
کار ما در عشق حق جز آه و واویلاه نیست
ذکر ما در روز و شب جز ذکر الا الله نیست
گر تو ما را طالبی ترک هوای خود بگو
زآنکه ما را ای پسر از تو جز این دلخواه نیست
یا مکن دعوی عشقش همچو خامان دور باش
یا در اینجا روی آر این جا گدا و شاه نیست
گر تو وصل ما همی جوئی، چو خاک افکنده باش
زانکه در درگاه ما جز عاجزان را راه نیست
ور نداری طاقت ما، هر کجا خواهی برو
صوفیان را در دو عالم با کسی اکراه نیست
خانه ی فقر ای پسر جای سراندازان بود
جای هر سرگشته ی تر دامن گمراه نیست
ای علاءدوله، ترا جز صبر کردن چاره نیست
چون کسی از سر سوز سینه ات آگاه نیست
گوشه ی خلوت گزین و ذکر حق گو روز و شب
همدمی اندر جهان جز آه و وایلاه نیست
***
ای دلا بیش مرا طاقت تنهائی نیست
هیچم اندر رهت اندیشه ی رسوائی نیست
اندرین راه تو نادان شو و دلشاد بزی
هیچ انده بتر از انده دانائی نیست
پشت من گشت دوتا در طلب یکتائی
با وجود بشری راه بیکتائی نیست
ناتوانی صفت ماست یقین می دانم
بی تو ای دوست مرا هیچ توانائی نیست
گفت با من که: علاءدوله، حقیقت دریاب
هیچ مایه بتر از دبدبه ی مائی نیست
در سویدای تو سودای غمم می بینم
جای سودای غمم جز دل شیدائی نیست
سود سودای غمم بر تو مبارک بادا
هر که این سود کند خواجه ی سودائی نیست
پست شو کلی و از زیر و زبر فارغ باش
در ره غمزدگان پستی و بالائی نیست
هیچ شو تا همه در دست تو آید ناگاه
پایدار است غمی کو غم هر جائی نیست
***
دوش دلم بر در خمار رفت
مست شد و آمد و بردار رفت
خنده زنان گفت که ای دوستان
مژده که خوش یار بر یار رفت
محنت و اندوه ازین پس نماند
فارغ از اقرار و از انکار رفت
هر که چنین نیست نه او عاشق است
بر در معشوق یقین خوار رفت
گفت علادوله که خوش رفت دل
مست برون آمد و هشیار رفت
گرچه که در خواب بسی ماند او
عاقبتش بین که چه بیدار رفت
شادی جاوید درآمد ز در
از بر ما اندوه و تیمار رفت
چون که گل وصل بدستم رسید
از قدم همت من خار رفت
نقد نگه دار تو امسال وقت
ز آن که کدورات بدیار رفت
باغ صفا را بصفا در رسان
بهر خدا نفس چو در کار رفت
نفس و سر و جان همه ذاکر شدند
رقص کنان دل بر دلدار رفت
رایت حق سر بفلک برکشید
چون علم دیو نگونسار رفت
شکر خدا کن که دل از جام دوست
پست شد و لایق دیدار رفت
***
با دلم دلدار عشق از سر گرفت
عشق بازی عجایب در گرفت
دل چو دلبر دید ترک جان بگفت
بی توقف دامن دلبر گرفت
جان چو این بشنید، در حیرت فتاد
بعد ازین کلی دل از دل بر گرفت
گفت: نتوان هیچ آسودن ازو
چون به از من دلبر دیگر گرفت
سهل باشد ترک جان گفتن دلا
هر که آن دلدار را در بر گرفت
نفس چون بشنید از جان حال دل
دل بکلی از هواها بر گرفت
در زد آتش زود دربار هوا
از سر اخلاص ترک خر گرفت
کبر و حقد وعجب را واپس فکند
روبره کرد و پی ره برگرفت
شد مطیع امر رهبر از یقین
ترک خود رائی و شورو شر گرفت
بنده ی مسکین علاءالدوله نیز
مخلصانه بندگی از سر گرفت
ترک مال و ملک و عز و جاه کرد
چون سگانش آستان در گرفت
گفت در عالم دلا با من بگو
کو وطن گاهی ازین خوشتر گرفت
روبهی را کاندرین کو جان داد
در میان بیشه شیر نر گرفت
به ز صد شهباز شد این صعوه کو
ز آشیان عشق بال وپر گرفت
گفت دل هر کو بدین در شد مقیم
جای خود را بر لب کوثر گرفت
نیک بخت آن بنده ای کو بر درش
خویشتن را از همه کمتر گرفت
***
دلا تا چند ازین سودای خامت
وزین ملک خراب بی نظامت
اگر گوئی بترک کام و ناکام
همه کاری شود بی شک بکامت
وگر در دل نشانی دانه ی عشق
در افتد مرغ جان ناگه بدامت
وگر ترک هوا گیری چو مردان
شود دردم حرون نفس رامت
نمازی کان بود با خاطر نفس
بود باطل قعود و هم قیامت
وگر در میکده از راه اخلاص
درآئی حور عین گردد غلامت
علاءالدوله گر خواهی قبولش
بباید گفت ترک ننگ و نامت
***
ای آرزوی جانم بوسیدن آستانت
باشد که در بر آرم بی عشوه یک زمانت
با تیر غمزه ی تو نفسم بمرد اگر چه
کردست زنده دل را نوش می لبانت
از خوان وصلت ای جان گر لقمه ای بیابم
باشد که چرب سازم لب را به استخوانت
پیدا زنم علم را بر بام عشق ای جان
زیرا که دل ملول است از جستن نهانت
ای مایه ی دواها تا چند خسته داری
جسم ضعیف ما را از چشم ناتوانت؟
ای از زمان مقدس، وی از مکان منزه
رویت ندید آن کو می جست در مکانت
بس کن علاءدوله در شرح آنچه گر تو
وصفش کنی ز صد یک قاصر شود بیانت
***
چو کحل چشم دل آمد غبار خاک رهت
ز شوق کردم جان را نثار خاک رهت
ز یاد تست بسی از عیار نقره و زر
بچشم اهل بصارت غبار خاک رهت
عبیر و مشک به پیش مشام جان بوئی
نمیدهد ز خوشی گذار خاک رهت
نثار کردم از راه دیده در و گهر
چنانکه پر شد حالی کنار خاک رهت
چو آب حیوان، جان بخشیئی که خاکت راست
بدید، شد به یقین شرمسار خاک رهت
تو قطب عالم حسنی و همچو نقطه دلم
همیشه هست سرش بر مدار خاک رهت
مبالغت چه کنم من؟ خدای میداند
که پیر گشتم در انتظار خاک رهت
چه باک دارد از دشمنی خلق جهان
علاءدوله چه شد دوستدار خاک رهت
بدوستی که سبک بار شد ز محنت و غم
چو دل نهاد بجان زیر بار خاک رهت
بلاخلاف بشادی رسید در دو جهان
چو یافت قوتی از غمگسار خاک رهت
ز روی صدق سبق برد، بی مبالغتی
ز سروران جهان شهسوار خاک رهت
***
نثار کردم دلرا برای خاک رهت
هزار جان عزیزم فدای خاک رهت
خوشا سعادت جانی که آب روش ز تست
خنک دلی که شد او آشنای خاک رهت
یقین که خاک رهت برترست از آب حیات
چو هست حامل آن مقتضای خاک رهت
همیشه از سبل جهل و ظلم ایمن شد
بچشم هر که فتد توتیای خاک رهت
خدای داند و دانی توهم که بی شک هست
علاءدوله ی مسکین گدای خاک رهت
رسید عمر به شصت و، اگر ز صد گذرد
همیشه بود و بود در وفای خاک رهت
چه جان و دل؟ که وجود شریف انسانی
ز روی صدق نباشد سزای خاک رهت
***
در دیده ی من حسن ترا نیست نهایت
در کشور حسنی ملک ملک ولایت
احسان خداوند جهان بین که چها کرد
شیران عرین را برد آهو بحمایت
دل شیر عرین است شد آهوی ترا صید
احسنت زهی حال و زهی لطف و عنایت
از دست برون شد دل و از پای در افتد
گر تو نکنی حال دل بنده رعایت
گر تیغ غمزه ی جادوی تو بر جان
هرگز نکند عاشق سرگشته شکایت
می گفت علادوله که از روی حقیقت
چون حسن توام عشق رسیده است به غایت
گو مرد ملامت گر احول، به همه عمر
می گو، که ندارد بدیش هیچ نهایت
هر بد که مرا خلق جهان گوید در عشق
هرگز نکند در دل من هیچ سرایت
هرگز نرمد جان و دلم از در معشوق
ور زآنکه کنندم همه ی خلق سعایت
***
خوشا بادی کزو آید مرا هر ساعتی بویت
خوشا وقتی که من افتاده باشم مست در کویت
بغایت آرزومندم بمرگ ناگهان حقا
بر آن امیدکان ساعت ببینم بی حجب رویت
سپارم جان و دل در حال، بی عذری، نگارینا
اگر آرد صبا بوئی از آن زلف سمن بویت
مرا در این سخن گفتن ملامت می کند اما
بدان شادم چو میدانم نمی داند کسی خویت
فغان و آه و درد دل کنون سودی نمی دارد
چو اول روز نشنیدم نصیحت های نیکویت
نگارینا دلم بگرفت بی وصلت درین عالم
کنون وقت است از حیرت دوانم اسب را سویت
«علاءالدوله» می گوید که بر خلق همه عالم
سرافرازم اگر روزی ببوسم پای هندویت
***
حدیث من همه اینست وقت پیچاپیچ
بکش مرا و بکش از نیام عشق قلیچ
جز این نگویم شاها بخواب و بیداری
مرا تو ماهی و غیر از توام نباید هیچ
بهر عتاب که خواهی خطاب کن با من
ولیک روی عنایت ز سوی بنده مپیچ
***
ساقی چو صلای باده در داد
این زهد مرا بباد بر داد
هستی وجود من برانداخت
وز مملکت عدم خبر داد
شمشیر طریق پیشم آورد
وانگه ز شریعتم سپر داد
چو سر حقیقت او بیان کرد
از عرش بیکدمم گذر داد
تا عالم غیب را ببینم
او از نظر خودم نظر داد
دیدم جز ازو کسی ندیدم
او معرفتم همین قدر داد
وهمت نشود که این سماطست
این خبز برسم ما حضر داد
شد کام علاءدوله شیرین
چون دوست ورا ز لب شکر داد
آسود ز رحمت جدائی
چون دوست صلای وصل در داد
***
هاتف دولت مرا آواز داد
مرغ دل را سوی جان پرواز داد
هر چه جان از طعمه ی دل خورده بود
از بن سی و دو دندان باز داد
بود شهبازی عجب این مرغ دل
شاه بازش زآن سبب ره باز داد
جان قدسی چون بدیدش در زمان
خویش را در خورد آن شهباز داد
نفس مسکین چون بدانست این سخن
مجلس بهر عزا خوش ساز داد
همچو شمع زرد روئی سوخت خوش
اشک می بارید و تن در گاز داد
ای علاءالدوله، وقتت بادخوش
چون ترا شاه جهان آواز داد
***
نام رندی بر من مسکین نهاد
سر خود چون در دل غمیگن نهاد
غلغلی در لیلی و مجنون فکند
شورشی درویس و در رامین نهاد
عشقبازی خود بخود می کرد لیک
تهمتی بر خسرو و شیرین نهاد
تا برانگیزد غبار قهر خود
در میان پادشاهان کین نهاد
دور باشی ساخت از شیطان و پس
نام او در لعنت و نفرین نهاد
قهر و لطف خویشتن را جلوه داد
نام آن را کفر و این را دین نهاد
خود جمال روی خود می دید لیک
منتی بر عاشق مسکین نهاد
شاه ما در عشق بازی جمله را
بر بساط عاشقان فرزین نهاد
ای علاءالدوله، میکن شکر حق
توسن نفس ترا چون زین نهاد
***
بغیر ذکر تو من دم زنم خدا مکناد
ز آستان توام حق دمی جدا مکتاد
بهشت عدن گر از بهر دیدنت نبود
گمان بری که در آنجا روم خدا مکناد
اگر ز درد غمت جان من کند ناله
خدای هرگز درد ورا دوا مکناد
برای آنکه دمی درد او شود ساکن
ز روی شفقت او را کسی دعا مکناد
چو تیر غمزه نهد بر کمان ابرو راست
ز صد هزار یکی بر دلم خطا مکناد
بت خطای چو در مکه در برم آمد
ز کعبه عزم دل من سوی خطا مکناد
دلم چو گشت ز غیر غم تو بیگانه
خداش با غم غیر تو آشنا مکناد
جفای دوست دلم گرچه دوست میدارد
ولیک با دل من بیش از این جفا مکناد
میان خطه ی اهل صفا، خداوندا
غم تو با دل من بیش ماجرا مکناد
تمام شد پس ازین ماجرا، نگارینا
غم تو با دل مسکین من صفا مکناد
غم شما و دل ما دو چیز نیست، یکیست
میان ما و شما، دل شما و ما مکناد
لب تو عهدی دارد که بوسه ام ندهد
بعهد خویش لب لعل تو وفا مکناد
علاءدوله در این عالم و در آن عالم
ز دست، دامن عشق ترا رها مکناد
وگر بغیر تو چیزی دگر دلش خواهد
خدای در دو جهان حاجتش روا مکناد
بدرد عشق تو چون مبتلاست حق او را
بهیچ دردی جز عشق مبتلا مکناد
***
درین خلوت حکایت در نگنجد
بجز رمز کنایت در نگنجد
وصال اندر وصال اندر وصال است
درین حالت حکایت در نگنجد
جمال اندر جمال اندر جمال است
درو درس و روایت در نگنجد
همه دل بود جان، پر لطف و احسان
ز نفس اینجا شکایت در نگنجد
ازل همچو ابد بود اندرین حال
بدایت با نهایت در نگنجد
نمانده نور و ظلمت گشته فانی
درینجا جز عنایت در نگنجد
شده معزول عقل و نفس گشته
سر موئی حمایت در نگنجد
مجال کسب اینجانب در آمد
بجز محض هدایت در نگنجد
درین حالت که من کردم بیان، جز
نبوت یا ولایت در نگنجد
***
هر نسیمی که بمن نفحه ی بغداد آرد
از دم عیسوی ای جان، دل من یاد آرد
در کشم کحل صفت حالی در دیده ی جان
خاک پای سگ کویت که بمن باد آرد
دل مظلوم من از جور فراقت خون شد
کو نسیمی که ز وصل تو مرا داد آرد؟
جانم از آتش هجران تو بگداخت چو شمع
وقت شد گر قدر او را سوی بغداد آرد
از غم و انده هجرانش خلاصی بخشد
در حریم شه وصلش خوش و دلشاد آرد
بلبل جان مرا در چمن خرم دل
هر سحرگه گل وصل تو بفریاد آرد
خسرو عشق سحرگاه ز شیرین خبری
خوش بود گر ز سر زلطف بفرهاد آرد
ای علادوله، ترا شیخ ز بند هجران
زود باشد که ز لطف و کرم آزاد آرد
بر دل و جان تو ابواب فرح بگشاید
ناگهان محمل خود سوی خداداد آرد
***
خوشا دلی که ز دلدار خود خبر دارد
خوش آنکه بر سر کویش شبی گذر دارد
جمال دوست نبیند هر آنکه عاشق نیست
بعشق کی رسد آن کس که کار خر دارد
درون جان سفری عاشقانه خواهم کرد
خوشا کسی که درین ره سر سفر دارد
چه جای زهد و صلاح است عاشقی را کو
به پیش تیر بلاجان خود سپر دارد
چه بیم دارد عاشق چو لاابالی وار
فدای دوست کند گر هزار سر دارد
ز جام عشق تو مست است و مست خواهد بود
در آن زمان که سر از خاک تیره بردارد
بگرد کوی خرابات عشق گردیدم
دلی ندیدم کز عشق او خبر دارد
حدیث فقر چه گویم چو کس نمی داند
مگر کسی که پر از خون دل و جگر دارد
همای عشق بسر حد فقر در نرسد
وگر ز صدق هزاران هزار پر دارد
ولایتی است که چون پای در نهی آنجا
هر آنچه هستی او نیست رخت بر دارد
تو بنده ی زن و فرزند و سیم و زر شده ای
بفقر کی رسد آنکس که سیم و زر دارد
خبر ندارد از حال فقر کس امروز
یقین بدان که نگوید کسی اگر دارد
دلم بعشق ببردی، دگر چه میخواهی؟
علاءدوله نه هر دم دلی دگر دارد
به عشوه های تو بر باد رفت عمر و دریغ
خوشا کسی که جمال تو در نظر دارد
میان عاشق و معشوق من حجابم و بس
خوش آن زمان که مرا از میانه بردارد
***
بکوی دلبر من هیچکس گذر دارد،
که تا ز حال وفایش مرا خبر آرد؟
ازو بپرسید تا چیست حال او با من
بحال خسته ی من هیچ او نظر دارد؟
همیشه هست در اندیشه جان مسکینم
که او قبول کند بنده را مگر یا رد
نهال عشقش در جان هر آنکه بنشاند
حقیقت است که تخم بسی خطر کارد
علاءدوله ندارد فراغتی یکدم
که بی غمش سر اندیشه ی دگر خارد
به تیغ غمزه ی او جان او شود خسته
در آن زمان که لب لعل او شکر بارد
لب تواضع من بر لبان چون شکرش
چه خوش بود که نهد بوسه ای، اگر یارد
دریغ باشد اگر او وفای عهد ترا
چنانکه شرط وفایت بود بسر نارد
***
نگارا درد دل درمان ندارد
ره اندوه جان پایان ندارد
نباشد مرهم درد دل ریش
بجز آن و جز او کس آن ندارد
کجا در دست افتد آن که چون آن
بجز در زیر لب جانان ندارد
از آن روبی نشان افتاده است آن
که آن لعل لب او کان ندارد
همه عالم پر از آن است بتوان
ورا دیدن گر او پنهان ندارد
نشان حسن جانان نیست جز آن
یقین این حاجت برهان ندارد
گدای کوی او چون دید آن را
سزد گر او سر سلطان ندارد
هر آن کو بر درش این سلطنت یافت
حقیقت او در و دربان ندارد
بنزد اهل تحقیق این یقین است
کسی گر آن ندارد جان ندارد
ولیکن فاش میگویم من این سر
هر آن کو آن ندید ایمان ندارد
علاءالدوله چون آن در سفر یافت
از آن رو او سر سمنان ندارد
سرو سامان او آن است، سلطان
بدین خوبی سر و سامان ندارد
***
خوشا راهی که آن پایان ندارد
خوشا دردی که آن درمان ندارد
درآ در حضرت عظمای دانش
که آن حضرت درو دربان ندارد
بدان درگاه هرگز ره نیابد
کسی کو سر آن پنهان ندارد
هر آنکو طالب این نیست بی شک
به نزد عاشقان ایمان ندارد
حلاوت گونه ی در سلطنت هست
ولی شیرینی زندان ندارد
خدا داند که این ذوقی که ما را
درینجا حاصل است سلطان ندارد
نداند سر این ذوقی که ما راست
هر آن شخصی که جانش آن ندارد
هر آن جانی که آن دروی نباشد
حقیقت چشم چشمش جان ندارد
علاءالدوله چون آن یافت، هرگز
دل خود جز بدان شادان ندارد
***
دلم بی روی جانان آن ندارد
چه جای آن که او خود جان ندارد
سرو سامان دل جز وصل او نیست
دلم بی او سر و سامان ندارد
چو درمانم بجز در درج او نیست
از آن رو درد من درمان ندارد
چو راهم هست سوی حضرت او
از آن این راه من پایان ندارد
ببینم هم بکام دل جمالش
چو جانم آرزو جز آن ندارد
دلم بی او ازین عالم ملول است
سر عهد و سر پیمان ندارد
چو شد آباد اینجا قصر اسلام
علادوله سر سمنان ندارد
***
یار ما بار دگر عزم سفر خواهد کرد
سرو کار دل ما زیر و زبر خواهد کرد
خنجر تفرقه بر گردن جان خواهد زد
تیر باران غمش هر چه بتر خواهد کرد
دل شوریده ی ما را بیقین خواهد برد
خون عشاق بتحقیق هدر خواهد کرد
در فراق رخ زیبای دل افروز نگار
عاشق از دیده روان خون جگر خواهد کرد
غم هجران توام سر بجهان اندر داد
بر امیدی که مگر یار نظر خواهد کرد
چون غمش سوخت دل و جان علاءالدوله
بعد ازین سوی خرابات گذر خواهد کرد
آب بی باکی بر آتش غم خواهد ریخت
نام خود را بجهان همچو سمر خواهد کرد
***
باز جانم باز دیده باز کرد
در هوای عاشقی پرواز کرد
هر شکاری کو بچنگ آورده بود
ترک کرد و قصد آن دمساز کرد
شاهباز عشق چون صدقش بدید
نام او را عاشق جان باز کرد
در سرای وصل او را بار داد
پس نقاب عزت از رو باز کرد
از سر لطف و کرم از بهر او
بی تکلف دعوتی خوش ساز کرد
جان ز جانان چون بدید این لطفها
با علادوله عتاب آغاز کرد
در بروی او فرا کرد و برفت
با هزاران غم و راهمباز کرد
تیر غمزه بر دلش زد آن چنانک
کز فغانش عرش و فرش آواز کرد
چون توانم شرح دادن با کسی
آنچه با او غمزه ی غماز کرد
***
گفت: از چنگ منت، کیست بفریاد رسد؟
گفتمش: صبر کنم تا ز توام داد رسد
گفت: تا بر لب شیرین لب خسرو باشد
نیست ممکن که دگر بوسه بفرهاد رسد
گفتم از سفره ی خسرو چه عجب باشد اگر
لب نانی بلب بنده و آزاد رسد
گفت: خواهی که ز من شاد شوی؟ غمگین باش
ز آن که شادیم عجب گر بدل شاد رسد
گفتمش هیچ غمی نیست که شادی بیقین
غم شود چون که بدین کوی غم آباد رسد
گفت: شاگرد که بودی تو بدین استادی
گفتمش: آن غمت، بو که بفریاد رسد
گفت: بسیار، علادوله، مکن استادی
بس محال است که شاگرد به استاد رسد
گفتمش: راست همی گوئی، لیکن سهلست
کار در راه طریقت چو به استاد رسد
مردی آن است که بی سیر و سلوک اندردم
چون کند عزم خدا داد به بغداد رسد
***
جان در غمش در باختم این غم به پایان چون رسد؟
از هجر او بگداختم جانم به جانان چون رسد؟
در عشق او دلخسته ام دل را به جان دربسته ام
من منتظر بنشسته ام کز دوست فرمان چون رسد؟
تا دل کنم ایثار او خود را کنم در کار او
جان را کنم اقرار او کارم به سامان چون رسد؟
بربوی وصل او دلم خون گشت و، من پا در گلم
دانم کند اندر حلم آن ماه خوبان چون رسد
چشمم ز غم گریان بود جان خسته از جانان بود
چون دردم از درمان بود در وصل، آسان چون رسد؟
بربوی وصلش زنده ام در پاش سر افکنده ام
اندر غمش جان کنده ام این غم به پایان چون رسد؟
سلطان چو شد مهمان ما حکمش رسد بر جان ما
در خانه ی ویران ما خود پای سلطان چون رسد؟
شب تا سحر خون خورده ام تا گوی وصلش برده ام
در راه حق چون مرده ام دستم به چوگان چون رسد؟
ای جان، علاءالدوله را یک آرزو هست از شما
تقریر کن بهر خدا کز درد درمان چون رسد؟
***
سحرگهی که مرا بر درت گذر باشد
بسوی گوشه ی بام توام نظر باشد
نثار خاک سر کوی تو کنم دل و جان
اگر چه پیش تو این سخت مختصر باشد
ولیک عذر من بینوا بخواه از لطف
بگو که مایه ی درویش این قدر باشد
غریب کوی توام از در خودم تو مران
بترس از اه غریبان که با خطر باشد
ز تندباد غمم خاکسار و، چشم و لبم
چو آب و آتش پیوسته خشک و تر باشد
نعوذبالله اگر آن زمان کشم آهی
چو تیر ناوک از جوشنش گذر باشد
در آتش افکنم این گنج خاکدانت را
بباد بر دهم آب رخم، اگر باشد
علاءدوله همان به که بعد ازین ناگه
برون نهی قدم از خویش تا خبر باشد
از آنک هست درخت تو باردار یقین
که سنگ بیش خورد آنکه بارور باشد
***
بنای عاشقی محکم نباشد
گرم دیده ز خون پر نم نباشد
نگارینا دل مجروح ما را
بغیر وصل تو مرهم نباشد
اگر سازی ز دوزخ مسکن ما
چو با یاد تو باشد غم نباشد
بجز با دل نگویم ذکر جانان
که جز دل ذکر را محرم نباشد
سیه بادا دل و جانی که ذکرت
مر او را مونس و همدم نباشد
مرا مشکل که چون تو کس ندارم
ترا آسان که چون من کم نباشد
چو من سرگشته ای در ربع مسکون
یقین دان کز بنی آدم نباشد
چو من آواره ی شوریده ی مست
حقیقت دان که در عالم نباشد
علاءالدوله می گوید که هرگز
دلم در هجر تو خرم نباشد
یقین تا از سر جان برنخیزد
بنای عشاقی محکم نباشد
***
جز بر دل من عشقت پیروز نمی باشد
جز ناوک خونینت جان دوز نمی باشد
آه دل مظلومان دلسوز بود لیکن
چون آه من مسکین دلسوز نمی باشد
از مشرق وصل آخر یک شب ندمد صبحی
تا این شب هجران را خود روز نمی باشد
ماه رمضانم را خود نیست شب قدری
وین سال درازم را نوروز نمی باشد
چون فهم کند مردم حال دل مشتاقان؟
کین قصه ی ایشان جز مرموز نمی باشد
تا کرد علادوله ترک در سلطانان
از زمره ی مسکینان مفروز نمی باشد
پیروز بود دائم در مملکت جان چون
جز فقر بر او چیزی پیروز نمی باشد
***
منـَبِّهی است دلم را که خواب می بخشد
چه منذری است که جان را شراب می بخشد
چگونه شرح دهم حالت غریبش را
مبشریست که سر را عتاب می بخشد
که دید در همه عالم که حاجب مشفق
بوقت لطف و عنایت حجاب می بخشد
اوان قهر چه لطف است کو نفرماید؟
اوان لطف تنم را عقاب می بخشد
ز بندگیش علادوله رو نگرداند
اگر نعیم دهد یا عذاب می بخشد
من از صواب خطای خودم بکل بیزار
چو او برای خطایم صواب می بخشد
عذاب او بیقین در مذاق جان عذب است
اگر عذاب دهد او ثواب می بخشد
***
هر که شنید بوی تو خواب و خورش حرام شد
هر که بدید روی تو کار و برش تمام شد
عقل که بود میر تن گشت اسیر عشق تو
جان که خلیفه حق است حسن ترا غلام شد
در قفس نبست جان بی خود و مست و ناتوان
بو که برآید این فغان طوطی ما ز دام شد
هر که مطیع خلق شد دور شد از خدای خود
وآنکه نفس ز حق نزد در سر ننگ و نام شد
اسب حرون نفس تو رام کنون کجا شود؟
گشت مطیع خویشتن فربه و بدلگام شد
می که چشی برای حق هست حلال همچو آب
آب که بهر خود خوری همچو می آن حرام شد
گر نفسی بعمر خود با تو دمی برآورم
مژده دهند قدسیان کار تو با نظام شد
گر تو علائدوله را راه دهی بحضرتت
صحبت حور در بهشت بر تن او حرام شد
***
ای مست می غفلت هشیار نخواهی شد
وی خفته بخواب جهل بیدار نخواهی شد
عمرت ز چهل بگذشت با عقل نمی آئی
تا چند ز بیکاری؟ در کار نخواهی شد
ای نفس پرست آخر در کوی هوا تا کی؟
ز آزردن دل یکدم بیزار نخواهی شد
تا چند علادوله زین دعوی بی معنی؟
در راه جوانمردان عیار نخواهی شد
وز زاهدی خشکت تو توبه نخواهی کرد
بر چار سوی عشقت بردار نخواهی شد
گفتم که ترا بر من هرگز نبود رحمی
ای دلبر سنگین دل دلدار نخواهی شد
گفتا که تو اغیاری نه لایق این کاری
در مجلس ما هرگز تو یار نخواهی شد
***
دوش ناگاه آن نگار درآمد
گوئیا آفتاب حسن برآمد
کرد در من نگاه از سر غیرت
جانم از هستیش ز پای درآمد
از دلم چشمه های خون بگشاد
ناوک غمزه اش چو بر جگر آمد
درد ما را نماند درمانی
بعد ازین گوئیا که عمر سرآمد
گر بمیریم هیچ باکی نیست
چون که دیدار یار در نظر آمد
هر که در دام عشق او افتاد
چون علادوله در جهان سمر آمد
ترک زهد و صلاح و طاعت کرد
از می ذکر مست و بی خبر آمد
مست و مدهوش و لا ابالی وار
از خرابات عاشقان بدر آمد
دست برهم زنان و رقص کنذان
بی تحاشی بگرد شهر بر آمد
***
باز شنگول ما به ساز درآمد
دور زهد و صلاح ما بسر آمد
از خرابات عشق باز امروز
یار عیار مست و بی خبر آمد
کرد ناگه ترنمی آغاز
نعره ها از نهاد خلق برآمد
گوئیا آفتاب ظاهر شد
از پس پرده چونکه او بدر آمد
نعمت و مال و جاه و جان درباخت
هر که را بر جمال او نظر آمد
التفاتی بکس نکرد آن یار
گوئیا او بشیوه ی دگر آمد
سهل باشد جفای دوست کشیدن
در مذاقم جفاش چون شکر آمد
رخت بربست غم ز خانه ی جان
بسلامت چو یارم از سفر آمد
ای علادوله، شکر کن زان رو
یوسف مصریت ز چاه برآمد
***
دلم از دست تن بجان آمد
در هوایش بصد فغان آمد
این تن خاکسار مظلم را
گفتمش هر چه بر زبان آمد
باز گویم هر آنچه در دلم است
ماجرا چونکه در میان آمد
هست این کالبد چو مزبله ای
چند با او قرین توان آمد
آمد و شد درو ز حد بگذشت
خاطر من کنون بر آن آمد
که بکلی جدا شوم از وی
شصت سالیست وقت آن آمد
ای «علادوله» این چنین است لیک
حکم خلاق آن چنان آمد
که جسارت مکن، ملول مشو
که ترا عمر بیش از آن آمد
که ترا هست در خیال و یقین
جات فردوس جاودان مد
شکر حق کن برین و صابر باش
بی شکی آنچه در میان آمد
از قضایای حکمتست وترا
کشف گشته است بر چه سان آمد
حکم حق در سرشت این تن تو
جایت ارچه درین جهان امد
جان علوی درین تن سفلی
از کمال خدا نشان آمد
بی شکی هست او خلیفه حق
شد یقین هر چه در گمان آمد
بسزا او شدست جان و جهان
تن او کعبه ی امان آمد
از تن خود منال بیش، که جان
زآن جهان بهر او دوان آمد
که چو او مرکبی نبود آنجا
این زمان مرکبش روان آمد
قدم مرکبش بوقت عروج
لاجرم فرق فرقدان آمد
ذکر حق شد قیصل این مرکب
سوط او عشق عاشقان آمد
***
جان من تا درین جهان آمد
از هواهای تن بجان آمد
گرچه شد مایه اش زیان لیکن
سود او بیش از زیان آمد
من بدین خوشدلم چو میدانم
که مراد خدا در آن آمد
گو درین مزرعه شود معمار
گرچه بر نفس من گران آمد
لیک ترک مراد خود کردن
بهر حق کار عاشقان آمد
مرد آنست کاندرین بازار
فارغ از سود و از زیان آمد
اندرین قلعه ی وجود مدام
از سر صدق پاسبان آمد
نقد وقت تو نیست جز نفسی
بعد ازین خواجه وقت آن آمد
که تو بیهوده ضایعش نکنی
کو بدستت به رایگان آمد
ای «علادوله» این سخنها حق
با دلت گفت که بر زبان آمد
***
ای بسا جان که ز تن بهر تو بگریخته اند
در کمند سر زلفین تو آویخته اند
غمزگان تو که غماز دل غمگین اند،
من چه گویم که چه فتنه است که انگیخته اند؟
خط و خال خوشت انصاف عجب ترکیبی است
عنبر و مشک تو گوئی بهم آمیخته اند
ذوق معنیت چه گویم که مذاقم خوش کرد
شکر مصر است الحق که فرو ریخته اند
خاک بیز غم دل، جان علادوله ی تست
زین سبب خاک ره عشق بدان بیخته اند
بر گرفتن نتوان مهر تو از حقه ی جان
گر چه در طی لباس بدنم بیخته اند
حبذا جان کسانی که بتو شادان اند
مقبل آنها که ز خود بهر تو بگریخته اند
***
دلبران باز چه نقش است که انگیخته اند
و این چه رنگ است دگر تازه که آمیخته اند
شهریاران کرم، فهم نمی دانم کرد
کآب روی دلم از بهر چرا ریخته اند
شاهبازان قدم هیچ نمی دانم من
کز چه رو چشم عنایت ز رهی بیخته اند
خاک بیز است مگر جان من سوخته دل
که غبار غم جاوید بدان بیخته اند؟
ای علادوله، ندانی تو که عشاق رهش
سر خود را چه خوش از دار غم آویخته اند
از سر صدق و صفا بی طمع خوف و رجا
تن خود در کفن جور و جفا بیخته اند
از هواهای مخالف که منافی حق است
اندرین دار بلا بهر چه بگریخته اند؟
تا ز باطل برهند و به ره حق بروند
اینهمه نقش بد و نیک برانگیخته اند
***
مهر او چون حلقه بر در می زند
بیدلان را تیغ بر سر می زند
نیست عشقش کار هر تر دامنی
عاشقان را او به خنجر می زند
مرهم زخمم کجا حاصل شود،
زخم بر جانم چو دلبر می زند؟
بس عجب باشد که بتوان رفت راه
زان سبب کاین راه رهبر می زند
ذکر را چون تیشه ابراهیم وار
بر سر بتهای آزر می زند
چون کند نفی هوائی گوئیا
تیغ را بر نفس کافر می زند
عاشق بیچاره را معذور دار
هم به بوئی سر بدین در می زند
ای «علاءالدوله» باز از جان تو
آفتاب عشق سر بر می زند
***
عهد جوانیم هوس می کند
طبع من از پیری بس می کند
راه خرابات نشانم دهید
ز آن که مرا باده هوس می کند
هست در آنجا صنمی، مرغ جان
در طلبش ترک قفس می کند
بر رخ او یک عدسست مشک بوی
خون دلم گرم، عدس می کند
دوش ز فریاد نیاسوده ام
این همه فریاد چه کس می کند؟
گفت دلم قافله آمد ز عشق
اینهمه فریاد جرس می کند
از در دل دور علادوله را
در شب من حکم عسس می کند
روی هوا بر طیران گر کنی
مرتبه ای نیست مگس می کند
سیر اگر بر سر دریا کنی
نیست کرامات چو خس می کند
مرد کرامات تو دانی که کیست؟
آنکه مراعات نفس می کند
***
حسن رویت غارت جان می کند
کفر عشقت قصد ایمان می کند
حجره ی دل هست جای اندهت
بی سبب بهر چه ویران می کند؟
بر دلم چون کرد حسنت آشکار
سر عشقت پس چه پنهان می کند
چون دلم با درد تو انسی گرفت
بعد ازین او ترک درمان می کند
تا علاءالدوله ذکرت ورد ساخت
ناکس است گریاد سمنان می کند
***
غمزه ی تو غارت جان می کند
طره تو قصد ایمان می کند
حسن تو بر ملک دل سلطان چو شد
ملک خود را از چه ویران می کند؟!
آشکارا چونکه جانم را ستاند
بعد ازینش از که پنهان می کند
در منای عاشقی جان از صفا
هر که عاشق گشت قربان می کند
نفس چون تسلیم عقل کل بدید
کارها جمله بفرمان می کند
ای علاءالدوله، پیش شاه عشق
نفس تو دعوی عرفان می کند
در خدادادی خودی را ترک گیر
چون خدا کارت به سامان می کند
شادمان باش و، ز درد دل منال
درد را چون دوست درمان می کند
عقل کل چون دید شاه عشق را
از حقیقت ترک برهان می کند
در خدادادست شسته با صفا
در گشاده ترک دربان می کند
راه غم هر چند دشوار است لیک
بهر خود از عشق آسان می کند
***
باز یارم دل نوازی می کند
دوستم دشمن گدازی می کند
دل ربایم باز جان می پرورد
جان فدایم دل نوازی می کند
غمزه اش گر می کند غمازیم
طره اش گر ترک تازی می کند
بر علاءالدوله گر چه حسن او
از تکبر سرفرازی می کند،
می سزد اینها همه او را از آنک
بی نیاز است، بی نیازی می کند
چون نیاز و عجز من لطفش بدید
گفت با تو عشق بازی می کند
غم مخور هر چند زخمت می زند
مرهمت را کارسازی می کند
لطف را گفتم که قهرش این همه
از حقیقت نه مجازی می کند
گازر نفس من است آن قهر او
جامه ی نفسم نمازی می کند
من کیم تا وصف حال او کنم
وصف حالش نجم رازی می کند
آری، شهبازان چو رفتند از جهان
صعوکک دعوی بازی می کنند
***
دلبرا سنگ دلان میل وفا نیز کنند
بی نوا را ز کرم برگ و نوا نیز کنند
همه یعمر جفا با من مسکین نکنند
گاه گاهی بغلط قصد وفا نیز کنند
ماجرا گرچه بود مذهب درویشان لیک
وقت وقتی ز سر صدق صفا نیز کنند
عاشقان نرد وفا با غم عشقش همه عمر
راست بازند اگر چند دغا نیز کنند
گرچه رندان به هوا سوی خرابات روند
در خرابات فنا ترک هوا نیز کنند
رهروان چون قدم صدق نهند در راهش
عزم از کعبه سوی ملک خطا نیز کنند
گفت با من دل من: «ترک ریا کن» گفتم:
مخلصان در ره اخلاص ریا نیز کنند
گرچه اصحاب«علادوله» و او اهل ریایند
ناگهان بندگی از بهر خدا نیز کنند
اینکه گفتیم ز ما هیچ روا نیست از آنک
قادرانند که گاه گاه خطا نیز کنند
ما مقریم به سالوسی و زراقی لیک
پادشاهان نیز لطف بما نیز کنند
در کمال کرم و غایت رحمت گه گاه
حاجت مردم سالوس روا نیز کنند
دوستداران شمائیم و شما می دانید
دوستداران بصفا چون و چرا نیز کنند
ما یقین اهل نیازیم و گهی حاجت ما
بی نیازان ز ره جود روا نیز کنند
مبتلا گشت علادوله به عشق و ، بی شک
اهل حق رحمی بر اهل بلا نیز کنند
گر کند، ور نکند ، صبر بود چاره، ولیک
عاشقان صبر گه شکر خدا نیز کنند
گرچه از راه صوابش ننهند پای برون
لیک چون آدمیند سهو و خطا نیز کنند
***
شوخ چشمان نظر لطف بما نیز کنند
حاجت مردم سرگشته روا نیز کنند
گرچه سنگین دل و بی رحم و معربد باشد
ناگهان رحمی بر اهل بلا نیز کنند
همه ی عمر جفا با دل غمگین نکنند
گه گهی قصد وفا بهر خدا نیز کنند
ای علادوله، تو خوش باش، که شاهان ختن
نرد بازند نکو، لیک خطا نیز کنند
گرچه باشند جفا پیشه، ولیکن گه گاه
از سر لطف و کرم ترک جفا نیز کنند
شاهدان گرچه ندارند بکس هیچ نیاز
از سر ناز نظر سوی گدا نیز کنند
ناوک غمزه ی خونخوار اگر چند زنند
مرهم زخم دل خسته ی ما نیز کنند
درد بر درد اگرچند فزایند، ولیک
دردمندان را گه گاه دوا نیز کنند
دل من گفت بتان را که بدانید یقین
شاهبازان قدم قصد هوا نیز کنند
زاهدان گرچه نگردند بگرد دنیا
لیک دزدیده نظر سوی شما نیز کنند
عاشقان نیش جفاهای شما را چون شهد
از سر ذوق بنوشند و دعا نیز کنند
مخلصان در ره اخلاص بهر یکچندی
از سر صدق و صفا روی و ریا نیز کنند
حرمت طاعت صد ساله ی خود بهر خدا
در ره روشن توحید هبا نیز کنند
***
شاهدان چون نظر به ماه کنند
سر انگشتکان سیاه کنند
خالها بر کشند بر رخسار
اندر آن دم که روبراه کنند
سر این حال را چه داند کس
مگر آن را که انتباه کنند
گرد بر گرد حسن چین یعنی
لشکر زنگ را سیاه کنند
ای علادوله، ابهلی باشد
پیش او گر نظر به ماه کنند
ابلهی کردم و ندانستم
نه همه بندگان گناه کنند
بندگان گر کنند گستاخی
تکیه بر عفو پادشاه کنند
***
وصال دوست میسر اگر تواند بود
به آب دیده و آه سحر تواند بود
نسیم وصل نیابی ز دوست تا هستی
چو نیست گردی انگه مگر تواند بود
خبر از او بحقیقت کسی تواند یافت
که دائما ز خود او بی خبر تواند بود
زلال آب وصال آن کسی تواند خورد
که دیده و لب او خشک و تر تواند بود
مقام قرب تو را حاصل آید اندر فقر
گرت بکوی وفایش گذر تواند بود
بهر اه مهر بلاهاست گر شوی آن جا
مگر که شیخ ترا راهبر تواند بود
علاءدوله، همان به که ترک خود گیری
که رد رخش بخودت کی نظر تواند بود
جمال دوست تواند کسی مشاهده کرد
که سوی عالم غیبش سفر تواند بود
کسی براه غم عشق او تواند رفت
که پای همت او فرق سر تواند بود
***
بر بوی گل وصل تو در نار توان بود
با وعده ی یاری تو در غار توان بود
با یاد تو در اشکم ماهی بتوان زیست
با وصل تو اندر دهن مار توان بود
تا دیده ی اغیار جمال تو نبیند
منصور صفت بر ز بردار توان بود
تا بو که قدم گاه تو گردد سر و چشمم
خاک درت ای یار وفادار توان بود
باشد که دمی از پس دیوار درآیی
تا روز ابد در پس دیوار توان بود
تا بو که شبی جرعه ی وصلم بچشانی
صد سال مقیم در خمار توان بود
بی امر تو در کعبه دمی خوش نتوان زد
در غار حری منتظر یار توان بود
در مدرسه ی علم تو در خواب توان شد
در بتکده ی حلم تو بیدار توان بود
در خانقه ی عشق تو سرمست توان شد
در میکده وصل تو هشیار توان بود
بی یاد تو در روضه ی رضوان نتوان شد
با یاد تو در دوزخ خونخوار توان بود
در راه تو بی خرقه و سجاده توان رفت
در کوی تو بی جبه و دستار توان بود
دل می بری و روی به ما می ننمائی
انصاف بده بی دل و دلدار توان بود؟!
می گفت علادوله سحرگاه کزین پس
در بندگی یار وفادار توان بود
چون بندگیش را کمر صدق ببستیم
آزاد ز اقرار و ز انکار توان بود
اغیار چو رفتند بکلی ز در او
بی زحمت اغیار خوش این بار توان بود
***
در دایره ی عشق تو پرگار توان بود
بر مرکز غم نقطه ی اسرار توان بود
بر سطح وجود و عدم خویش توان رفت
سر بر خط فرمان تو ای یار توان بد
بر عرش مجید تو خوشی تکیه توان زد
بر فرش تو بی زحمت اغیار توان بود
در وجه کریم تو توان کرد نظرها
با وصل تو در میکده هشیار توان بود
در کوی خرابات توان زد قدم صدق
از بهر می ات بر در خمار توان بود
بی خرقه و سجاده توان رفت درین راه
از صومعه و مدرسه بیزار توان بود
بی درد تو در کعبه نگارا نتوان شد
با درد و غمت بر سر بازار توان بود
هر چند علادوله کسی نیست، ولیکن
او را ز سر لطف خریدار توان بود
بر بوی گل روی تو ای مایه ی جانها
سرمست می وصل تو در نار توان بود
***
تا چند در این مزبله محبوس توان بود؟!
تا چند چنین مدبر و منحوس توان بود؟!
مدروس شد این خانه قالب بده انصاف
تا چند درین خانه ی مدروس توان بود؟!
***
بحسن روی زیبایت جمال خور بود؟ نبود
ببوی زلف مشکینت گل و عنبر بود؟ نبود
بقد قامت خوبت چه ماند سرو بستانی؟
به بستان جهان سروی ازین خوشتر بود؟ نبود
بموزونی لفظ تو در و گوهر کجا باشد؟
به شیرینی لعل تو لب شکر بود؟ نبود
ز لطف ذات پاک تو نشان دادن توان؟ نتوان
بده انصاف، و صافی ز من بهتر بود؟ نبود
چو تو اسب تجلی را ازین میدان برون تازی
کسی را اندر آن حالت امید سر بود؟ نبود
به عشوه میبری جانم، به غمزه میخوری خونم
کسی را در همه عالم چنین دلبر بود؟ نبود
علاءالدوله می گوید ز سوز جان و درد دل
چون من سرگشته در کویت یکی دیگر بود؟ نبود
خطا کردم در این حالت، چنین میگویم این ساعت
کسی در کوی عشق تو ز من کمتر بود؟ نبود
ز دام عشق تو هرگز برون جستن توان؟ نتوان
ز من بیچاره تر صیدی درین کشور بود؟ نبود
***
گوهر فقر مرا کان نبود
درد عشقم را درمان نبود
فقر گنجیست پر از گوهر عشق
گنج را یافتن آسان نبود
کس بمنزل نرسد از ره عشق
زآنکه این ره را پایان نبود
جان دریغ است بدان شخص که او
روز و شب در پی جانان نبود
شعر من بی سر و سامان شد از آنک
عاشقان را سر و سامان نبود
فارغ از هر دو جهانند ایشان
هر که فارغ نه از ایشان نبود
این گدا غرق غنا هست چنان
که مر او را سر سلطان نبود
خانه ی فقر مسلم ماراست
زآنکه ما را در و دربان نبود
نزد اصحاب خرد می دانم
کاین سخن حاجت برهان نبود
برخورد بی شک از عمر عزیز
گر علادوله به سمنان نبود
***
مرا در کوی دل جانانه ای بود
مرا در کوی دل کاشانه ای بود
در آن کاشانه ام جانانه ای بود
چو با او آشنائی حاصلم شد
ز من هستی من بیگانه ای بود
بشکرانه بدادم جان و دل را
اگرچه مختصر شکرانه ای بود
به پیش شمع رویش جان مسکین
بجان بازی یقین پروانه ای بود
جهان در جنب آن کوی مبارک
بچشم عقل ظلمت خانه ای بود
در این بستان سرا نه چرخ مینا
بسی کمتر ز ارزن دانه ای بود
نه کاشانه کنون بینم نه آن کوی
تو گوئی آن همه افسانه ای بود
علاءالدوله، ناشکری روا نیست
منت هستم گرت جانانه ای بود
کنون حق تو شد خمخانه ی عشق
گر آن دم قسم تو پیمانه ای بود
***
مباد آنکه مرا نامت از زبان برود
و یا خیال جمالت ز جسم و جان برود
هزار جان و دل من فدای دردت باد
یقین چو درد تو آمد شک و گمان برود
چرا بدرد، دلم را تو آزمایی پر
چو آرزوی دل اینست که در زمان برود؟
سریر مقعد صدقش بود مقام یقین
کسی که با غم و درد تو از جهان برود
ولیک هست تمنای عاشق مسکین
که در هوای تو بی نام و بی نشان برود
بلطف خویش دلم را ز سجن تن برهان
که تا بزودی ازین درد آشیان برود
امید هست که با کاروان بتا امشب
دلم چنان که ندانند ناگهان برود
چه خوش دمی که متاع وجود بگذارم
چو خوش بود که سحرگاه کاروان برود
همیشه جان من این بر زبان همی راند
خوش آن زمان که علادوله از میان برود
***
هر که در عشق تو شیدا میرود
در میان خلق رسوا میرود
در دل هر کس که درد عشق تست
لا ابالی وار آنجا میرود
صبحگاهی رفت جانم در پیش
وقت او خوش گرچه تنها میرود
هر کجا سلطان عشقش خیمه زد
نور وحدت زو هویدا میرود
کفر و اسلامی که دارد در وجود
پیش چشمش آشکارا میرود
مومنی و مشرکی نفس او
این زمان بی شبهه پیدا میرود
کس نمی داند که در بازار عشق
بر چه سان با دوست سودا میرود
جان و دل اول برشوت میبرد
عقل و دل آخر به یغما می رود
آتش عشقت چو در دل شعله زد
درد جان بر چرخ اعلا می رود
تا قیامت شرح نتوانم داد
آنچه بر ما از ستمها میرود
ای علاءالدوله، یابد کام دل
هر که آنجا مست و شیدا می رود
بس عجب کوئی است کوی عاشقان
کاندر آن کو، پیر، برنا میرود
ای دریغا نقد وقت و سیم عمر
بر گزاف از کیسه ی ما میرود
***
فرقت جان سوز را ماتم چه سود؟
ناوک دل دوز را مرهم چه سود؟
آه دود آلودم از کیوان گذشت
بعد ازینم اشک چون عندم چه سود؟
چونکه از من شد جدا جان و دلم،
در جهانم صحبت همدم چه سود؟
شیخ بود اندر جهان جان و دلم
شیخ چون بگذشت از عالم چه سود؟
شادیم دیدار او بودی مدام
چون نماند آن، بعد ازینم غم چه سود؟
چشم من روشن بد از نور رخش
چون شد آن، از دیده ی پر نم چه سود؟
ای علاءالدوله، سر چون فاش شد
طالب محرم شدن این دم چه سود؟
***
از آن دم که دلم بوی تو بشنود
نیاسود و نیاسود و نیاسود
نکردی ای نسیم صبح تقصیر
خدا از تو همیشه باد خشنود
ز بویت ای نسیم صحبگاهی
غمم نقصان شد و شادی بیفزود
چه خوش بوئیست بوی وصل دلدار
همه معدومها را کرد موجود
چو من نیکو نظر کردم درین حال
دل و جان و تن من جمله او بود
«علادوله» دلت خوش دار چون حق
ترا از تو بفضل خویش بربود
چو اول نام تو احمد نهاد او
بود آخر همه کار تو محمود
خداوندا مرا در هر دو عالم
تو می دانی که جز تو نیست مقصود
ثباتم چون بدید و استقامت
دری بر جان من از لطف بگشود
***
ای مردم حج رفته کجائید؟ کجائید؟
سرگشته درین راه چرائید؟ چرائید؟
در تپه ازین بیش ممانید، ممانید
معشوقه هم اینجاست بیائید، بیائید
ما ز آن شمائیم شما راست بگوئید
بی شائبه ی کذب کرائید؟ کرائید؟
گر ز آنکه ز هستی و خودی هیچ ندارید
در باز گشاده است در آئید، در آئید
ورز آنکه بخودتان نظری هست، در این کوی
ره نیست شما را که گدائید، گدائید
می گفت علادوله: اگر مرد خدائید
از خود چو الف راست جدائید، جدائید
در صف وفا صفه نشینان صفائید
ورنه بیقین عین بلائید، بلائید
خوش گفت عزیزی که درین راه سفر کرد
کای مردم حج رفته، کجائید؟ کجائید؟
در بادیه سرگشته چرائید؟ چرائید؟
معشوقه هم اینجاست بیائید، بیائید
***
ای اهل خرابات کجائید؟ کجائید؟
زود از سر تعجیل بیائید، بیائید
کان عاشق ما مست درین کوی فتاده است
زود از سر لطف و کرمش در بگشائید
ور دیده ی عزت بگمارد به در ما،
هین دست بگیریدش و راهش بنمائید
دیریست که سازش کند و لاف محبت
از صدق زند، گرد رهش نیک برآئید
او را مگذارید که در خویش بماند
خیزید بجمعی سوی خم خانه گرائید
رطلی سه چهاری دگرش هم بچشانید
بر مستی او مستی دیگر بفزائید
چون چشم علادوله همی باز گشودند
هشیار شد و گفت: شما مست چرائید؟
گفتند: ترا هیچ خبر نیست ز مستیت
گفتا که زهی کسانی که شمائید!
هشیار مدارید مرا از کرم و لطف
مستم بگذارید اگر مرد خدائید
***
روز وصال تو هم ز کوه بر آید
وین شب اندوه هجر تو بسر آید
بر سر راهت نشسته ام به امیدی
شاخ امیدم بود که هم به بر آید
نوبت خود داشت قهر هجر نگارین
بو که ازین پس بسوی لطف گراید
نقد وجود خودش نثار کنم زود
پیش کشم جان نازنین اگر آید
خاک رهش را بدیده درکشم از صدق
گر سحری از درم به لطف ردآید
گفت علادوله: من بفضل الهی
دارم امیدی که کار بسته بر آید
از نظر او که کیمیاست به تحقیق
مس وجودم به لطف به ز زر آید
هر که از آن زر قراضه یی بکف آرد
اهل غنا گردد او و معتبر آید
در ره اکسیریان بچشم هدایت
گنج سلاطین دهر مختصر آید
***
هر آن جوان که رود راه عشق پیر آید
قد کمان صفت پیر همچو تیر آید
گدای کوی حق از راه عشق راست رود
بدرگهش ز سر صدق، شاه و میر آید
بحلقه ی سر زلفین عنبر افشانت
که خاک کوی توام خوشتر از عبیر آید
من از جفات نترسم بغمزه ی هندوت
هر آن جفا که کنی، سخت دلپذیر آید
ازین رباب وجودم ز گوشمال غمت
چه ناله های جهان سوز زار و زیر آید
بسنگ عشق چو پای دلم درآمده است
مگر که لطف تو ای دوست دستگیر آید
چو در تنور وفا نان عشق تو بپزم
یقین که آن بهمه مذهبی فطیر آید
هر آن شهی که در افتد بدام زلفینت
علاءدوله صفت بی شکی اسیر آید
اگر چه پیر شدم من چنان جوانست عشق
که این دم از دهنش نیز بوی شیر آید
***
ای دوست مرا جنت از بهر لقا باید
گر بهر لقا نبود جنت بچه کار آید
بی وصل تو در جنت ارام نگیرم من
با وصل تو در دوزخ گر جای دهی شاید
گفتا که اگر وصلم خواهی، غم دائم خور
باشد که ز غم روزی شادیت بیفزاید
گفتم که اگر این است، آب غم عشق تو،
چندان که خورم آن را بر تشنگی افزاید
گفتم که نگارینا در بسته همی بینم
گفتا که در بسته جز صبر بنگشاید
گفتم که ز عشق تو سرگشته و حیرانم
گفتا که درین حیرت جان تو بیاساید
گفتم که علادوله فارغ شود از غمها
گر ز آنکه دمی با تو او محرم راز آید
گفتم که ز دستم شد وقت خوش من گفتا
نومید مشو باشد کان وقت تو باز آزید
***
چو او نگار کسی در کنار دید؟ ندید
درین کنار چو او کس نگار دید؟ ندید
کسی ز دل خبری بی هواش یافت؟ نیافت
کسی ز جان اثری جز غبار دید؟ ندید
فلک مثال مهم هیچ ماه زاد؟ نزاد
زمانه همچو شهم شهسوار دید؟ ندید
کسی میان گلستان روضه ی جنت
مهی خجسته چو او گلعذار دید؟ ندید
نشان همچو توئی هیچ خلق داد؟ نداد
کسی چو دلبر من غمگسار دید؟ ندید
بحق غمزه ی هندوی تو که کس چشمی
چو چشم سرخوش تو پر خمار دید؟ ندید
بجویبار جهان چون تو سرو خاست؟ نخاست
کسی گلی چو تو بی زخم خار دید؟ ندید
ز گلبن تو کسی گل بدست چید؟ نچید
بفصل وصل چو تو نوبهار دید؟ ندید
کسی که دید ترا جز تو هیچ خواست؟ نخواست
بغار کوه حرا جز تو یار دید؟ ندید
بهیچ میکده ای هیچ می فروشی چون
شراب لعل لب خوش گوار دید؟ ندید
بکوی عشق تو از دست غمزه ی مستت
چو کار و بارم کس کار و بار دید؟ ندید
بدام زلف تو افتاد این دل و جانم
کسی ضعیف تر از من شکار دید، ندید
بباد داده دل و جان و آب روی کسی
در آتش تو چو من خاکسار دید؟ ندید
چو بنده ی تو کسی عاشقی، بلاجوئی
ز روی صدق درین روزگار دید، ندید
ز راه راستی ای دوست خود بده انصاف
کسی دلی چو دلم بردبار دید؟ ندید
علاءدوله، بگوراست همچو او سروی
روان کسی بلب جویبار دید؟ ندید
مثال نفس زراندود خود روان هرگز
کسی بچشم، زر بی عیار دید؟ ندید
چو روح من به جهان هیچ کس سرافرازی
شهی، مرادهی کامکار دید؟ ندید
چو مرغزار دلم در فضای قدس، کسی
بخرمی و خوشی مرغزار دید؟ ندید
***
ای سالکان خطه ی خاکی که بر درید
ایمان و صبر و تقوی و احسان بیاورید
بی این چهار سخره دیوید و نفس شوم
با این چهار بر همه اعدا مظفرید
بی این چهار مرکب اگر زانکه رهروست
خود را ز جنس انس بتحقیق مشمرید
زیرا که در شریعت دین محمدی
نزدیک رهروان طریقت کم از خرید
لا بل که در تمامت ادیان انبیا
در چشم سالکان بحقیقت محقرید
خلوت سرای انست با این چهار رکن
محکم کنید و قلعه ی دین را بر آورید
تا ایمن از مکاید شیطان نفس خویش
آنجا نشسته از دل و دلدار برخورید
گر قصر معرفت شده است این چهار رکن
نیک استوار نزد خدا بس موقرید
زاد و لباس تقوی گر با شما بود
در مجمع خواص همیشه توانگرید
زین پس علادوله تو با دوستان بگو
گر میخواهید کاین ره حق را بسر برید
در بندگی رعایت حسن ادب کنید
هان تا بچشم عجب در اعمال ننگرید
من عهد می کنم که گر این پند بشنوید
بی بال و پر فراز سماوات بر پرید
از خانه ی خودی چو قدم را برون نهید
در حجره ی درون بر دلدار سرورید
در نیستی بهستی حق گر نفس زنید
هستی و نیستی بگذارید و بگذرید
هر جا که می روید خدا حافظ شما
پیوسته در حمایت احسان دلبرید
***
دارم اندر سینه ز آن رخسار چون گلنار نار
بلبل جانم ز هجرانش درین گلزار زار
خاک بر سر، باد در دست، آب از چشمم روان
می زدم در سینه آتش اندرین بازار زار
سر نهاده روز و شب بر آستان عشق او
کی روا باشد که داری بنده ای را زار زار
عقل من مدهوش و جانم واله است و نفس مست
تا دل من گشته از هستی خود بیزار زار
هندوی نفس من ار خواهد که بگریزد ز عشق
غل بنه بر گردنش مندیش از آن آزار زار
وعده اش را مشنو و بر عهد او تکیه مکن
می کش او را سوی جان، در گردنش ابزار زار
***
هان و هان ای نفس، دل را دائما بیدار دار
دور باش از مست غفلت باش با هشیار یار
هر که ماند اندر حجاب خود پرستی دائما
حال آن شوریده هست اندر پس استار تار
جرم جرم آبگیر خود را پاک دار از شرک چرک
تا نگردد کار روح پاک از آن اوزار زار
ای دل سودائی شوریده بشنو پند من
هان منه بر گردن نفس خود از ادبار بار
هر چه آید بر تو از حق دان اگر نیک و بد است
تا نباشد نفس را اندر ره انکار کار
از بد و نیک جهان آزاد شو آسوده باش
تا شود در پیش چشم همتت دشخوار خوار
درهم و دینار بیرون کن ز دست دل از آنک
آخر درهم، هم است و آخر دینار نار
ای «علاءالدوله» حق را بندگی کن بی طمع
دیده بر دوزاز جزای و روی بر دیدار دار
ترک شعر و شاعری کن، ذکر حق گو روز و شب
در طریقت هست مشغولی بدین اشعار عار
***
یا رب این سرو است یا قد نگار
یا رب این ماهست یا رخسار یار
این منم بوسه نهاده بر رخش
این منم او را گرفته در کنار؟
یا رب این دولت که دارد در جهان؟
خود کرا باشد چنین زیبا نگار؟
کی توانم حسن او را وصف کرد؟
زآنکه اوصافش نیاید در شمار
وقت بختم خوش که بس خوش دولتی است
این که ما داریم در این روزگار
ای علاءالدوله، شادی کن از آنک
سخت خوش بشکست جانانت خمار
وقت آن آمد که همچون صادقان
جان کنی در مجلس انسش نثار
ای مسلمانان چرا زو غافلید؟
حان وقت الاعتذار الاعتذار
بعد ازین چون خویشتن را جلوه داد
آن حین الاعتبار الاعتبار
***
طره تو هست طراری دگر
غمزه ی تو هست خونخواری دگر
دل نچید از گلبن وصلت گلی
تا نزد در پای جان خاری دگر
جز گلستان وجودت دلبرا
دل ندارد هیچ گلزاری دگر
دل ز آزار تو نگریزد، بیا
بلکه خواهد هر دم آزاری دگر
خار را در پای جانم می خلی
تا نگردم گرد گل باری دگر
چون ببینی خسته ام در زیر بار
بر سر بارم نهی باری دگر
کس ندیدست در جهان عاشقی
همچو عشقت هیچ عیاری دگر
گر زنی هر لحظه ام تیر جفا
من نگیرم غیر تو یاری دگر
فاش می گوید علاالدوله، نیست
چون تو دل را هیچ دلداری دگر
***
چون ابر غم ز لطف حق از هم شکافت باز
خورشید شادمانی در خانه تافت باز
در کارگاه جان دل غمگین تو تنید
دنیای عشق و از سر اخلاص بافت باز
منت خدای را که علادوله شد جوان
پیرانه سر ز شوق درین ره شتافت باز
شکر خداست چون که پس از شصت و هفت سال
گم کرده را بلطف خداوند یافت باز
صبح وصال آمد و شام فراق رفت
در نور وصل ظلمت هجران شکافت باز
***
هر کسی دارد نگاری، ما ترا داریم و بس
هر کسی راهست یاری جز تو ما را نیست کس
دستگیرا، لطف کن، افتادگان را دست گیر
با هوای نفس خود درمانده. ام، فریاد رس
مرغ جانم مضطرب گشته است بر وی رحم کن
وقت آن شد بعد ازین بر هم شکن بند قفس
هر کسی در قدر همت از تو چزی خواستند
در دو عالم وصل تو خواهد علاءالدوله، بس!
نیستم مرد کرامات و نخواهم آن مقام
زآنکه رفتن می تواند بی سبب بر آب خس
گر بپرم در هوا هم هست کاری مختصر
زانکه در روی هوا پیوسته می پرد مگس
بنده ی بیچاره ی آواره می گوید شها
لطف کن این بنده را فریاد رس در هر نفس
***
ای دلا، تا کی ز مستی؟ لحظه ای هشیار باش
چند با اغیار باشی؟ ساعتی با یار باش
سر برآر از خواب غفلت یک زمان بیدار شو
روزها بی کار بودی، یک شبی در کار باش
چون دلت از دست بیرون رفت، هان، برپای خیز
بیش ازین منشین تو بیدل، در پی دلدار باش
هر چه مادون حقست آن دون بود، از وی ببر
بر سر کویش همیشه طالب دیدار باش
آفتاب روح چون شد زرد بر دیوار نفس
نوبت وصل آمد امشب تا سحر بیدار باش
چون درآید آن نگار از در تو سر بر پاش نه
در حضورش از وجود خود بکل بیزار باش
هر چه فرماید ترا، بشنو بگوش جان و دل
سر او با کس مگوی و محرم اسرار باش
در گلستانش چو خود را جای کردی شاد شو
گر نیفتد گل بدستت نیست غم، گوخار باش
بعد از این در بندگی اش، ای علادوله، بصدق
بر میان جان کمر بر بند، گو زنار باش
یک سرت بر نقطه باید و آن دگر سر بر محیط
ثابت و دائر همیشه راست چون پرگار باش
مست غفلت بودی اکنون مست گشتی در حضور
در بقا مستی نباشد بعد ازین هشیار باش
***
تا شد افسانه ی حسن تو در این عالم فاش
مسجد و صومعه پر گشت ز رندان، واوباش
زاهدان رخت خود از صومعه بیرون بردند
طاقت دیدن خورشید ندارد خفاش
ذاکر حضرت عزت شو و میدان بیقین
هر چه جز ذکر خدایست تو میدان قلماش
از ملامتگر بی عقل کجا اندیشد
ذاکر مست قلندروش رند اوباش
بتراشیدن سر غره مشو مردی کن
از هواهای مخالف سر جان را بتراش
ملکت هر دو جهان در ره فقر و فاقه
پیش عشاق بتحقیق نمی ارزد لاش
هر که را اندک و بسیار بدنیا نظریست
دور از صحبت او هر که خوهی گوی مباش
راه ما راه درستست بمسکینی رو
تا ترا دست دهد خاطر موری مخراش
عاشقی تو، علادوله، نه سریست نهان
داستانیست که در جمله ی عالم شد فاش
***
درآمد دلبرم صبحی برم خوش
خوشم در بر گرفت آن یار مه وش
ز شام صبح او روشن دو چشمم
ز صبح شام او عالم شده خوش
فکنده دست خود در گردن جان
فتاده در دلم از شوق آتش
زمان از محور او در تکاپو
مکان در زیر پایش در کشاکش
شده روی زمین از لاله و گل
نشان گنبد خضرا منقش
علاءالدوله شادان در کنارش
وز آن حالت شده دشمن مشوش
بیا ساقی، بمن ده جام می را
ز زهد خشک ازین پس پای درکش
در آغوش دلت افتد سعادت
چو در جنب ویت افتاد آغش
دلا هشاش و بشاش ار نباشی
نباشی عارف ذوالهش والبش
***
دلکی داشتم آسوده دلک، آسانک
کرد غارت ز منش دلبرکی پنهانک
در و لعل من مسکین نه ز بحر و کان است
هست ای جان جهان آن لبک و دندانک
چکنم پسته ی خندان که ز سمنان خیزد
هست مطلوب دلم آن دهن خندانک
انده عشق تو گنجی است، یقین میدانم
جان گنج تو بود کنح دل ویرانک
عشوه ام چند دهی هیچ نترسی ز خدا
رحم کن بر دلم ای دلبرک پر دانک
تا که پای دلم افتاد بدام زلفت
بر سرم هست دو دست ای بت پر دستانک
بر در حجره ی وصل تو علادوله کنون
هست از صدق و صفا خاک ره دربانک
دل بمن ده، مبر از اینک و آنک کلی
مطلب وصل گهی زینک و گاهی زانک
درد خود را ز که درمان طلبم، ای دلدار؟
تویی اندر دو جهان درد من و درمانک
***
پیداست در گرانی چشمش خمار، نیک
بادا خراب همچو دو چشمش دیار نیک
بر باد داد ملک خود و داد هم به آب
جاهی که داشت ای پسر اینست کار نیک
در کوی عقل و دین نتواند قدم نهاد
هر کس که شهر بند شد اندر حصار نیک
تیره است نور عقل کل ار کندرست او
خیره است چشم دین بیقین از دوار نیک
در خاک خوارمندی افتاده است مدام
آنرا که سوخت خانه ایمانش یار، نیک
در کارگاه تقوی بسیار خلق را
دراعه شان تباه شد از پود و تار نیک
تریاق عقل سود ندارد یقین بدان
در هر که کار کرد دمی زهر مار نیک
شد خوار پیش چشم همه خلق چون یهود
بر هر که دوخت دست زمانه غیار نیک
هرگز ز دام دیو نیاید برون دمی
شهزاده ی که گشت زمانی شکار نیک
حقا که نیک از تو برآرد دمار اگر
تو بر نیای از سر فردی دمار نیک
مردی و مردمی و فتوت ز دست داد
آنرا که پروراند جهان در کنار نیک
ملکش ز دست رفت و بلایش بسر رسید
در پای هر که رفت بناگاه خار نیک
شد مدتی که طاعت حق میکند هنوز
بیرون نمی رود ز دماغش بخار نیک
سرگشته کرده است مر او را درین جهان
هرگز مباد نیک سر و کار یار نیک
رویش چو ماه بود چه مه؟ خوب تر ز مه
مانند کاه گشت کنون از غبار نیک
بسیار خاندان بزرگان که شد خراب
از صحبت مباحی و از رهگذار نیک
کرده بکار نیک بسی خان و مان سیه
بادا سیاه روی چو کاره بکار نیک
***
خیر مقدم، ز کجا پر سمت ای باد شمال
خواجگان چونند ز اصحاب چه داری احوال
اولا حال اخی شرح ده و صحبت او
بعد از آن صحت اصحاب پسندیده خصال
دل و جان من مشتاق همیشه آنجاست
تنم افتاده درین خاک به غایت بدحال
چونکه بر حال دلم شیفته ام مطلع اند
نیست حاجت که دهم شرح من از راه مقال
نازش من نبود جز به وجود ایشان
نازش خلق جهان گرچه بمال است و منال
ای علادوله تو در راه محبت دائم
زخم می خور ز سر ذوق و از آن هیچ منال
نغمه ی بلبل دل می شنود هر صبحی
جان مشتاق ز اغصان گلستان وصال
***
خوش ساعتی که هست مرا دولت وصال
خرم دمی که می نگرم اندر آن جمال
جان گفت از برای وصال خجسته فال
می خواهم از خدای بزاری و ابتهال
روزی هزار سال و شبی صد هزار روز
سالی هزار ماه و مهی صد هزار سال
دل چون شنید گفت دعا نیست مختصر
زیرا که هست دست فنا را درو مجال
من می کنم دعا و همی گویم ای خدا
روزی بده مرا که نباشد ورا زوال
جان چون شنید آمد و انصاف دل بداد
گفت ای دلی که نیست بعالم ترا مثال
در خواه تا مرا برهاند ز حبس تن
کز صحبتش گرفت دلم راز خود ملال
دل گفت التماس تو مبذول کی کنم
زیرا که هست ترک ادب اینچنین سؤال
گر فرصتیم دست دهد بر در خدای
در خواهم از برای تو من صبر و احتمال
زیرا که جای کسب تو این عالم تن است
زین هر دو خلق حاصل گردد ترا کمال
جان گفت دردهیم تن اندر قضای حق
هست اعتماد بر کرم و لطف ذوالجلال
کز راه لطف وجود علادوله را دهد
جامی که مست گردد بی وهم و بی خیال
***
یا مهدیه نسیم صبح الاقبال
با بوی توام خوش است حقا همه سال
والله بنشر ذکرکم حالی حال
تو خواه مرا هجر چشان خواه وصال
گر با تونیم بی تونیم در همه حال
روحی بزلال حبکم مالامال
والقلب عن اشتیاقکم لیس بخال
بیدار در اندیشه و خفته بخیال
یا صاح بحرمه الاله المتعال
لا تمکت ساعه ی واقبل و تعال
در هجر نماند صبر را هیچ مجال
الصبر عن الحیوه لاشک محال
باز آی ز روی لطف ای روز وصال
الهجر عد اعلی بالله وصال
من سطوته همت کماهام فصال
رحم آر تو بر ضعف من ای خواب خصال
بگشای نقاب را و بنمای جمال
بر بند در عتاب بر اهل کمال
بشنو ز کرم پیامم از باد شمال
کردم بمراد خود فدایت سر و مال
از فقر فراق ای دلابیش منال
والله غنی الوصال لا شک تنال
لاتیاس من نوالنا صاحب حال
در باز خوشی در ره ما مال و منال
***
به خدمتیم که فرموده ای، شدم مشغول
مرا از آنچه که مردودتست یا مقبول
از آنکه هر که سعیدست در ازل بیقین
شقی نگردد هرگز چنانکه گفت رسول
نیازمندی لیکن نشان بندگیست
که این سعادت عظماست منتهای وصول
خدای داند و من دانم و تو هم دانی
که هر چه هست چو من اعتقاد هست فضول
علاءدوله اگر چند عارفی، لیکن
چو بندگان دگر شو به بندگی مشغول
یقین بدان که تو از راه طینت بشری
اگرچه هستی بی شبهتی ظلوم و جهول
ولیک عارف حقی بفضل حق وز حق
همی رسد مددت دائما ز فیض قبول
کنون که یار تو توفیق ایزدی است، چرا
برفتنی تو عجول وز بودنی تو ملول؟
مشو ملول چون در بندگیت می دارد
بدان یقین که عزیزی چو نفس گشت ذلول
***
مسلمانان، مسلمانان، مرا دل
چرا از دست شد بهر خدا دل
مرا وقتی دلی دمساز بودی
چرا شد از تن و جانم جدا دل
دلم را دل بسوزد گر زمانی
ز جانم بشنود یک ماجرا دل
چو با نفس و هوی هم خانه شد جان
کجا باشد، علادوله، ترا دل؟
ز داغم کرد دل ای دلربا چون
بهجران شما شد مبتلا دل
مرا بهر شما دل بود در کار
وگرنه من کجا و از کجا دل
اگر بهر شما نبود، نگارا
چه خواهم کرد آخر بی شما دل؟
دلا تا چند نالی؟ رفت از دست
کجا تا دست آید، ای گدا، دل؟
وجودت سوخت کلی ز آتش عشق
نه تن ماند و نه جان نه عقل با دل
ز دل نیزم طمع باید بریدن
چودلبر برد بی دهشت ز ما دل
چو شد بیگانه دلدارم، از آن روی
نشد با ما زمانی آشنا دل
***
ای دوست،دست گیر که از پا فتاده ام
سر بر خط وفای تو از دل نهاده ام
تا بر میان جان کمر صدق بسته ام
بر دل در سعادت و دولت گشاده ام
گویی برای بندگی درگه تو من
ای ماهرو ز مادر ایام زاده ام
بر مرکب وفای تو هستم سوار تا
از لاشه ی هوای مخالف پیاده ام
تا روبراه عشق تو آورده ام، بتا
جز ذکر نیست هیچ درین ره زواده ام
تا در شراب خانه ی وصل تو آمدم
هستاز لبان لعل تو پیوسته باده ام
گفت ای علاءدوله نه تو متقی بدی؟
گفتم برو که تقوی از دست داده ام
***
من رند خراباتم، نه مرد مناجاتم
آسوده ز طاماتم فارغ ز کراماتم
چون آرزوی جانان اندر دو جهان ای جان
نبود بیقین می دان سر دفتر نیاتم
ای کعبه ی دل کویت و ای قبله ی جان رویت
وی باد سمن بویت الحمد و تحیاتم
ای نفس درین منزل بر دوش نه این محمل
باشد که شود حاصل دردی خراباتم
بی می نشوی سرمست بر نه قدحی در دست
تا نیست شوی از هست اینست مقاماتم
بر روی بساط دل، زنهار مشو غافل
پیوسته تو، ای عاقل، می ترس ز شه ماتم
ای ساقی مه پیکر، و ای دلبر جان پرور،
در ده می چون آذر، بشکن سرطاماتم
گر ز آنکه نبیند جان هر لحظه رخ جانان،
سودی نبود چندان از نفیم و اثباتم
پیوسته علادوله از صدق همی گوید:
من رند خراباتم، نه مرد مناجاتم
***
کعبه ی دل بهر عشق دلربا پرداختم
جان جانان حجره ی جان مکرم ساختم
پنج را چون در سه من در بند کردم مردوار
سر وحدت راز یکتائی خود بشناختم
مهره های ششدر این چار ارکان در دو کون
یک بیک از رقعه ی هستی برون انداختم
تا ز هفت و هشت جان نازنین فارغ شود
اسب همت از نه و ده نیز بیرون تاختم
کعبتین حکم حق چون دیدم اندر طاس دهر
نقش شادی خواندم و دل را ز غم پرداختم
بر بساط ملک درویشی چنین نردی که باخت
ای دلا جز من که با دلدار صبحی باختم
با وصالش چون دو خاری خوردم اندر صبحدم
بر سر ایوان عرش جان علم افراختم
چنگ چون در دامن وصلش زدم هم در زمان
چنگ عشقش را در آن مجلس خوشی بنواختم
نور رویش شعله ای زد بر دل چون شمع من
پای تا سر من وجود خویش از آن بگداختم
ای علاءالدوله گو میشو مکرر قافیه
باز گو من جای جانان حجره ی دل ساختم
***
بیا ساقی بده جامی که نه هشیار و نه مستم
عجب چیزیست حال من که من هم نیست هم هستم
گهی باقی، گهی فانی، گهی موجود، گه معدوم
ندانم تا چه مرغم من که در بر خویشتن بستم
نه از علوم نه از سفلم نه از جنم نه از انسم
نه از وحشم نه از طیرم ارچه این همه هستم
برون رفتم ز کونین و بدیدم جمله عالم را
دگر باز آمدم اینجا درین کاشانه بنشستم
لباس عجب و خودبینی به آب مسکنت شستم
بسنگ غیرت و مردی بت پندار بشکستم
کنون فارغ شدم باری ز بود بود و نابودم
چو خار عشق جانان را بچشم عقل درخستم
ز رطل بی کران غم چو سرمست ابد گشتم
شدم فارغ ز نیک و بد ز نام و ننگ وارستم
میان از فقر بربستم که آن زنار بگسستم
چو از اغیار ببریدم کنون با یار پیوستم
اگر سهوی رود بر ما، علاءالدوله می گوید:
شما معذور می دارید کز جام فنا مستم
***
گرچه من هیچ کسم لیک خدا آبادم
کرده از لطف و کرم دست قدر بنیادم
بنده ی ممتحن هیچ کسم لیکن او
کرده از بندگی همچو خودی آزادم
من که باشم که کنم در گل وصلت طمعی؟
این بستم نیست که بربوی غمت دلشادم؟
من ندارم سر خود گر تو نداری سر ما
من چه چاره کنم ار تو نرسی فریادم؟
یاد تو از دل و جانم نرود بیرون هیچ
تو خود از راه کرم هیچ نیاری یادم
گر تو از لطف و کرم دست نگیری ما را
کارم از دست برون رفت و ز پا افتادم
خاک درگاه توام، آب رخم از در تست
آتش عشق بر افروز و بده بر بادم
من ز بیداد غمت پیش شه عشق روم
ظلم باشد بخدا گر ندهد او دادم
گرچه شاگرد مت بودم در اول لیک
این زمان در ره اندوه و غمت استادم
گفت بیچاره علادوله که از مادر دهر
گوئی از بهر غم و محنت و انده زادم
بس درازست ره کعبه وصلت، حقا
نیست در راه دراز تو بجز غم زادم
***
چون من از مادر ایام موفق زادم
زهد و تقوی است لباس من و عرفان زادم
شیر مهر تو بتا پرورشم داد یقین
ز آن زمانی که من از مادر امکان زادم
دارم از بندگیت ای صنم آزادیها
زآن کنم بندگیت، گرچه به اصل آزادم
همه شب تا بسحر نعره زنم بر در تو
گر ز بیداد غمت لطف تو ندهد دادم
تا کمند سر زلفین تو بگرفت مرا
جان و دل در ره عشق تو بیغما دادم
می کنم دعوی عشقت و بدین دعوی هست
شاهد عدل من ای دوست می بغدادم
طرفه این است، غمت ملک دلم را بگرفت
من ازین غم ز جهان فارغ و دائم شادم
بر تن خود بنوی من در شادی بستم
تا که بر جان در اندوه کهن بگشادم
ای علادوله، تو چون مرشد سلاک رهی
شاد باشد بحقیقت دلت از ارشادم
***
مباد آنکه من از کوی یار برگردم
چو من بصد حیل او را بچنگ آوردم
نهاده بر قدمش سر ز غایت اخلاص
فتاده بر سر کویش همیشه چون گردم
چه کرده ام من مسکین بجای تو آخر،
که می فزائی هر لحظه درد بر دردم؟
عتاب تا بکی ای جان؟ جفای تو تا چند؟
به جای تو بنگوئی که من چه بد کردم
بهیچ چیز ز من هر دمی بیازاری
من از جفای تو هرگز دلا نیازردم
دو چیز پرده من می درند در همه حال
چه چاره سازم با اشک و گونه زردم
علاءدوله بپایت فتاده می گوید
بر آستان درت سر نهادم و مردم
جواب داد بت دلفریب از سر لطف
مرا به آیه ی حسن ای یگانه ی فردم
بر آستان درم چون به راستانی از آن
به شیر لطف ترا در کنار پروردم
***
من صعوه بدم چو آمدم باز شدم
چون باز شدم بدست شهباز شدم
تا بو که شود یگانه ی فرزانه
بر شمع تو پروانه ی جان باز شدم
چون شمع یگانگی دوی جمله بسوخت
در مقعد صدق با تو هم راز شدم
مانند مقربان در این حضرت تو
چون بود مرا نیاز با ناز شدم
آوازه ی حسن تو چو گوشم بنشید
در راه تو من بر پی آواز شدم
در آمدنم دو دیده بر دوخته بود
بگشود دو دیده چون به پرواز شدم
می گفت «علادوله» کزینها بهتر
بسیار کنم شکار چون باز شدم
***
رسیدم من، رسیدم من، رسیدم
بکام دل چو رویش را بدیدم
بدیدم من، بدیدم من، بدیدم
جمالش چون بکوی دل رسیدم
چشیدم من، چشیدم من، چشیدم
می صافی لبش را چون مزیدم
مزیدم من، مزیدم من، مزیدم
سراب عشق لعلش چون گزیدم
***
کشیدم من کشیدم من کشیدم
کمانش را پس آنگه زه بریدم
بریدم من بریدم من بریدم
ز مردم بعد ازین خلوت گزیدم
مرادت را علاءالدوله گوید
بجان و دل خریدم من خریدم
مریدم من مریدم من مریدم
مرادت را چو جان در بر کشیدم
بچیدم من بچیدم من بچیدم
ز مهرت دانه ی وز خود رهیدم
رهیدم من رهیدم من رهیدم
ز خود چون پرده ی هستی دریدم
دریدم جامه های ننگ و نامم
چو از حبس قفس بیرون پریدم
***
ز هیچکس سخن عشق نشنیدم
بگرد کوی خرابات عشق گردیدم
به عاشقی، اگر از عاشقان یکی دیدم
بسی نشستم و برخاست با همه قومی
ز هیچ کس سخن عشق نیز نشنیدم
ز خلق و صحبتشان سیر گشت جان و دلم
از آن سبب پس ازین کاف کنج بگزیدم
ز دوستان چون ندیدم بجز جفا چیزی
ز دشمنان طمع دوستی ببریدم
خوش آن زمان که به باغ وصال هر ساعت
ز گلستان وفایش گلی همی چیدم
کنون ز خار جفای تو خست دیده ی جان
دریغ وعده ی وصلت! دریغ امیدم!
علاءدوله همی گوید از چه او گردید؟
بعمر خویش من از عهد خود نگردیدم
ز دام عشق تو جستن نمی توانستم
اگرچه روز نخستین من این همی دیدم
از آنکه در دو جهان من نگاه کردم تیز
برای راحت جان عشق تو پسندیدم
***
رسیدم، رسیدم، رسیدم، رسیدم
بکام دل خود چو رویش بدیدم
بدیدم، بدیدم، بدیدم، بدیدم
جمال رخش چون بکویش رسیدم
چشیدم، چشیدم، چشیدم، چشیدم
شراب مصفا چو لعلش مزیدم
مزیدم، مزیدم، مزیدم، مزیدم
می عاشقان چون لبش را گزیدم
مریدم، مریدم، مریدم، مریدم
مرادت او را بصد جان خریدم
علادوله گوید که از حبس هستی
برون جستم و از غمش وارهیدم
رهیدم، رهیدم، رهیدم، رهیدم
ز خود پرده ها جمله برهم دریدم
دریدم، دریدم همه پرده ها را
چو بر اوج هستی وصلش پریدم
ز اندوه هجران و درد فراقش
برستم چو با دوست خلوت گزیدم
***
بسیار جهد کردم، تا نام او شنیدم
وانگاه در پی او گرد جهان دویدم
دیدم جهان پر از وی او از جهان منزه
حیران شدم بغایت وز خویشتن رمیدم
بگذاشتم جهان را جستم دوای جان را
در ذکر غرقه گشتم و از ما سوی بریدم
در راه عشق بازان گوید «علادوله»
چون ترک خود بگفتم در وصل او رسیدم
سر پیش او نهادم خود را بباد دادم
دل برگرفتم از جان تا روی او بدیدم
من در میان نبودم آنجا که دیدم او را
باری کنون ز لطفش از درد و غم رهیدم
ترک وجود گفتم وز گفت و گوی رستم
بگذاشتم جهان را کاشنه ای گزیدم
***
در بیابان فنا بی دل و جان گردیدم
از بقا، مردنیم نام و نشان گر، دیدم
گرم و سردی نچشیدند درین راه از آن
مغزشان خشک غم و دامنشان تردیدم
چون زبان را بگشادم بمعارف حقا
گوش و سر و سر اصحاب بیان کر، دیدم
ملک باقی طلبی خاک ره عشقش شو
زانکه من ملک بقا حلقه بر آن دردیدم
هر سری کو شود از صدق سرافراز بعشق
تاج عرفان بیقین لایق آن سر دیدم
گفت در راه خرد عقل علادوله که من
پیر عشقش را هر لحظه جوان تر دیدم
صدف گوهر عشقش بحقیقت دل بود
گرچه من در طلبش گرد جهان گردیدم
***
منم آن که در دو عالم بجز از تو کس ندارم
ز حیات نقد حقا جز ازین نفس ندارم
بخدائیت که تا من بغم تو مبتلایم
ز خودی خود ملولم سر هیچ کس ندارم
چو در آمدم بکویت من مستمند مسکین
متحیرم ز عشقت ره پیش و پس ندارم
هوس خیال روی تو ببرد خواب چشمم
بخدا که در دو عالم جز ازین هوس ندارم
همه شب بگرد کوی تو کنم طواف و نالم
نروم برون ز کوی تو غم از عسس ندارم
بشکن علاءدوله قفس وجود خود را
بشکن تو بی توقف که سر قفس ندارم
ز حصار کینه شاها دل و جان من ملول است
تو پیاده شان برون کن، طمع فرس ندارم
***
خلاف رای تو رایی ندارم
بجز ذکر تو پروایی ندارم
خدا داند که در دنیا و عقبی
بجز وصلت تمنایی ندارم
تماشای من است گلزار رویت
ازین خوشتر تماشایی ندارم
سر و پای دل مسکین غم تست
اگرچه من سر و پایی ندارم
دل و چشمم پر از آب است و آتش
بجز خاک درت جایی ندارم
بغیر کلبه ی احزان خلوت
نگارا، هیچ مأوایی ندارم
ز دست غم درافتادم من از پا
درین سر بیش سودایی ندارم
بغیر از انده عشقت، نگارا
غم پنهان و پیدایی ندارم
خوشی در من نگر ای دوست کز غم
بجز امروز، فردایی ندارم
علاءالدوله می گوید که حقا
خلاف رای تو رایی ندارم
تویی در حسن بی همتا از آن رو
من اندر عشق همتایی ندارم
***
اگر در عمر خود جانا شبی وصلت بچنگ آرم
نباشم من ز مردان گر سر از پای تو بردارم
ور از باد صبا صبحی بیابم بوی وصلت را
از آن پس دامن باد صبا از چنگ نگذارم
بجز وصلت نمی جویم بجز ذکرت نمی گویم
بر امید وصال تو ز شب تا روز بیدارم
ز غم جان و دلم خون شد، دو چشمم همچو جیحون شد
ندانم حال من چون شد که من پیوسته غمخوارم
عجب چیزیست حال من ندارد هیچ کس باور
شدم حیران و سرگردان نه با یارم نه بی یارم
من اندر عشق تو جانا شدم دیوانه ی مطلق
بفریادم رس ای دلبر که از عشق تو افگارم
علاءالدوله می گوید که در خمخانه ی وصلش
ندانم تا چه می خوردم که نه مستم نه هشیارم
***
شبی گر روز وصلت را من مسکین بچنگ آرم
از آن پس دامن روز وصال از دست نگذارم
کنم ایثار جان و دل، شوم فارغ از آب و گل
اگر باد صبا صبحی رساند بوی دلدارم
نسیم ار بوی او آرد کنم جان را فدای او
به عشقی سر جانان را بباد صبح بسپارم
عنان گردد حقیقت ها، بیان قاصر شود آنجا
نماند سر جان پنهان، چو گردد فاش اسرارم
بر امید وصال او چنین شادان ز یارانم
چه خوش وقتی بود آن دم که باشد یار غمخوارم
بغیر از «شیخ نورالدین» نداند هیچ کس حالم
جهان گردد پر از توحید گر من پرده بردارم
علاءالدوله می گوید شدم سرگشته و حیران
بر امید وصال او شبی با روز می آرم
***
نه تو خود گفته ای جانا که من تنهات نگذارم؟
نه شرطی کرده ای با من که در غوغات نگذارم؟
چرا سودای عشق تو برون شد از سرم جانا
نه عهدی کرده ای با من که بی سودات نگذارم؟
کجا شد ناله ی زارم؟ کجا شد گریه و آهم؟
نه پیمان بسته ای با من که بی اینهات نگذارم؟
چرا اسرار من پیدا کنی در جمله ی عالم
نه قولی کرده ای پنهن که من پیدات نگذارم؟
مسمای تو میجویم ازین ذکری که می گویم
نه با من گفته ای در سر که با اسمات نگذارم؟
ملولم من ازین دنیا، علادوله نه تو گفتی
که با من شرط کردست او که با دنیات نگذارم؟
کنون وقت است اگر آنجا ز وعده میکنی جایم
چو تو خود گفته ای جانا که من اینجات نگذارم
***
بیا بیا که جفایت بجان خریدارم
مرو مرو که وفایت ز دست نگذارم
ببین ببین که چه غم بر دلم رسید از تو
مکن مکن که بدینها نه من سزاوارم
عجب عجب که ترا هیچ رحم بر من نیست
که هست خوی تو دائم قرین آزارم
هزار بار دلم گر گریزد از جورت
بلطف بار دگر با سر صفاش آرم
ببوستان وفایت در آورم او را
گل وصال مبو گو خوش است با خارم
اگر وفای تو در جان و دل نیابم من
بحق حق که ازیشان بصدق بیزارم
علاءدوله چنین گفت از سر تحقیق
که غیر یاد تو من بر زبان نمی آرم
قریب مدت سی سال می شود ای جان
که در مزارع دل تخم مهر می کارم
روا بود صنما، راست گو ز بهر خدا
که تخم مهر گیاهت جفا دهد بارم؟
اگر تو با سر لطف و صفا بیایی زود
خدای داند تا خود کجا رسد کارم
به تیغ غمزه اگر خون من بخواهی ریخت
حلال کردمش ار باد تیغ خون خوارم
مرا کسی نتواند خرید در دو جهان
چو داغ مهر تو من بر جبین جان دارم
بحق غمزه خون خوار و چشم سرمستت
که من بجان غم عشق ترا خریدارم
***
گمان مبر که وفایش ز دست بگذارم
مباد آنکه سر از زیر پاش بردارم
وصال دوست که آنست خلق را مقصود
بصد هزار دل و جان منش خریدارم
اگرچه یاد نیارد ز بنده او هرگز
دمی مباد که او را ز یاد بگذارم
کجا روم چو دلم داغ عشق او دارد؟
چه چاره چون که بدام غمش گرفتارم؟
چو استماع حدیثم نمی کند دلدار
چه سود باشد ازین گفت و گوی بسیارم؟
همان به است که با اندهانش در سازم
ز دیده خون جگر روز و شب همی بارم
بود که رحم کند بر دل علادوله
از آنکه من بحیاتش امیدها دارم
چو لطف دوست مرا دست گیرد از غم عشق
عجب نباشد اگر به شود سر و کارم
نماند صبر و قرارم، ترحمی فرما
که نیست در دو جهان جز تو هیچ کس یارم
***
نه طاقتی که بکلی دل از تو بردارم
نه مکنتی که ترا در کنار جان آرم
نه قوتی که ز عشق تو من کناره کنم
نه قدرتی که دلم را بعقل بسپارم
نه مونسی که دمی حال خویش شرح دهم
که او کند نظری مشفقانه در کارم
نه عاشقی که درین ره رفیق من باشد
نه صادقی که بود او بلطف غمخوارم
نه عاقلی که من او را مشیر خود سازم
نه غافلی که کند هر دمی صد انگارم
نه مخلصی که نهد دست بر سر جانم
نه مشفقی که برآرد ز پای دل خارم
نه شاهدی که شود او گواه حال دلم
که بر چه سان ز غمت شب بروز می آرم
نه قاضییی که کند دعوی مرا فیصل
نه حاکمی که رهاند ز بند تیمارم
نه رخصتی که توان دست بوس تو دریافت
نه فرصتی که بپرسد ز حال من یارم
نه صنعتی که رضایت بدان شود حاصل
نه حیلتی که بدان کم شود دل آزارم
نه غیرتی که کنم دیو نفس را در بند
نه همتی که دل و جان بغیر بسپارم
علاءدوله، همان به که گوشه ای گیری
که تا ز دیده دل اشک خون همی بارم
ز نام و ننگ مترسان دل مرا زین بیش
چه نام و ننگ؟ من از نام و ننگ بیزارم
نه مرد زهدم و نه نیز در خور طاعت
بیار باده که از جان غلام خمارم
به تیغ غمزه ی خون خوار تو دلم خسته است
بحلقه ی سر زلفت بجان گرفتارم
بدام زلف تو چون جان من گرفتار است
ز من تو جان مطلب جان، من از کجا آرم
ببرده ای دل و جان و نمی کنی رحمی
عجب درین که ترا همچنین طلب کارم
***
صبحدمی چو بگذرم بر سر کوی دلبرم
در فکنم بپای او زود بدست خود سرم
از ره دور آمدم بی زر و زور آمدم
از سر لطف و مکرمت دور مکن تو از درم
تا که بر آستان تو بوسه نهم بکام دل
عمر عزیز خود بر آن خاک درت بسر برم
سرمه ی چشم جان من هست غبار موکبت
انده تست شادیم یاد تو تیغ و خنجرم
چونکه بود بدست من خنجر ذکر تو، شود
گاه جهاد با عدو رستم وقت چاکرم
نفس منست دشمنم دیو هوی است لشکرش
دوست منند جان و دل جذبه ی تست یاورم
گفت علاءدوله را حسن جمال او: پسر،
هیچ غمی مخور که من در ره دین غمت خورم
کار سرت چو زر کنم تا ترا سمر کنم
جای کنم دل ترا از ره لطف در برم
چون که شنید گوش دل ذوق خطاب مه وشم
گفت که خاک کوی تو باد همیشه بسترم
سلطنتی بود مرا بندگی سگان تو
خاک در تو بر سرم تاج من است و افسرم
گر بسری و سروری خلق تفاخری کند
بندگی درت بود در دو جهان تفاخرم
ناله ی زار وزیر من چنگ و چغانه ی من است
گرد سم سمند تو کحل من است و اغبرم
ساغر درد درد تو باده ی صافی من است
دانه اشک لعل من در من است و گوهرم
هر که بگلبنی رسد باز کند ازو گلی
من چو بگلبنت رسم سجده کنم و بگذرم
دست حدوث چون زند دوست بگلبن قدم
ننگ بود ز دور اگر در گل روت ننگرم
از لب چون نبات خود گرد هیم جواب تلخ
تلخی آن جواب تو شهد من است و شکرم
از در و بام دلبرم گرد که باد آورد
بهر مشام جان و دل مشک من است و عنبرم
چون ز نسیم وصل تو تازه شود دماغ جان
گلشن حق شود دلم جامه نفس را درم
باده ی عشق درکشم مست جمال او شوم
گویم عقل را که رو، زهد ترا نمی خرم
***
چنان ز باده ی عشق تو مست و بی خبرم
که هیچگونه نماندست از خودی اثرم
کمال مستی من تا بدان مقام رسید
که مست گردد حالی به هر که برگذرم
چگونه شرح دهم من ز حال بدمستی
ز هر چه شرح دهم من از آن بسی بترم
خدای مطلع است بر ضمیر باطن من
که از برای که وچه درین جهان سمرم
ز شام تا به سحر گفت و گوی من بر چیست
برای کیست مرا جستجوی هر سحرم
خدای داند و من دانم و تو هم دانی
که در میان صف عشق سخت با خطرم
ولیک لطف خدای کریم یار من است
که نیست غیر خدا هیچ چیز در نظرم
چوهست خنجر ذکرش بدست من، دائم
چو از عنایت او هست بی شکی سپرم
ز عزتش در عفت، ز عصمتش سترم
بهیچ نوع من این هر سه پرده را ندرم
بجز تو هیچ نخواهم، تو نیک میدانی
نه بنده ی زن و فرزند و جاه و سیم و زرم
علاءدوله ببانگ بلند می گوید
که من مقیم خرابات و مست بی خبرم
همه خیال تو بینم بخواب و بیداری
همه جمال تو بینم بهر چه درنگرم
ز بیم هجر نگارا همیشه برحذرم
مدام من به امید وصال در سفرم
بحق آب حیات لبان چون قندت
که جز ببال و پر عشق در جهان نپرم
بترک عشق نخواهم گرفت ای منکر
وگر ز طعنه ی تو خون شود دل و جگرم
***
چه راحتست که از حق نمی رسد بدلم
بزحمت تن معلول گرچه مشتغلم
بجان دوست که باکی ندارم از زحمت
اگر کند ز سر لطف و مرحمت بحلم
سر تواضع بر پای او نهم همه عمر
بهیچ حال من از دست دامنش نهلم
حیات جان منست مهر تو، نگارینا،
نه زنده مانم، گر دل ز مهر تو گسلم.
محال باشد بی مهر زیستن نفسی
چو هست ممتلی از مهر دوست جان و دلم
علاءدوله چنین گوید از سر حیرت
که در الست شده پر ز مهر آب و گلم
اگر بر آرم بی مهر دوست یک نفسی
ز عاشقان بهمه دین و مذهبی خجلم
***
خوش سماعی کز وجودش ذوق می یابد دلم
در تواجد همچو جان شد از صفا آب و گلم
گاه ثابت همچو نقطه در میان دایره
گاه دایر بر خط خارج چو مرغ بسملم
دامن معشوق چون در چنگم آمد بعد ازین
نیستم عاشق اگر یک لحظه از چنگش هلم
معنیم در بحر وحدت خوش سباحت می کند
گر چه در صورت چنان بینند که من بر ساحلم
هست عالم پر ز من، من بی منم، در من نگر
در جهان جان و تن، نه خارجم، نه داخلم
گاه خسرو، گاه شیرین، گاه رامین، گاه ویس
گاه لیلی، گاه مجنون، گاه مرد عاقلم
گه پیاله، گاه می، گه ساقی مجلس منم
گاه مست طافحم کز خویشتن هم غافلم
گاه در صف نعال مسکنت افتاده خوش
گاه بند چرخ را در غیب از هم بگسلم
در مقام سلطنت من بندگی از جان کنم
چون سر کوی وفا شد ای عزیزان منزلم
هستی آر هستی هستی که جز او هست نیست
باختم بی خود شدم تا با خدا در محفلم
باویم نه متصل نه منفصل در جمله حال
این عجب با این یقین گه منقطع گه واصلم
گه بیازارند اصحاب نفوس از قهر من
گه بیاسایند اهل دل ز لطف شاملم
من ندانم تا چه ام یا خود که ام یا برچه ام
این قدر دانم که عرش شرع حق را حاملم
این چنین گوید علاءالدوله با اصحاب انس
از کرم معذور داریدم که شخصی بی دلم
نیست غیر از بندگی و افکندگی کاری مرا
ز آنکه شاهی در مقام بندگی شد حاصلم
***
ملولم ز دنیا ملولم ملولم
برفتن ازینجا عجولم عجولم
دهم جان شیرین بجانان اگر او
کند بی ملالت قبولم قبولم
مقرم خدایا بعصیان و گویم
ظلومم، ظلومم، جهولم، جهولم
بفضل عظیمت زمن درگذر، زآن
گناهم کز آن بس ملولم ملولم
علادوله، ترک فضولی بکن تو
مقر شو، مگو: من فضولم فضولم
مرا آفریدی بلا علم من تو
تو دانی، اگر رد کنی، ور قبولم
یقین قادری گر حمیمم دهی تو
و گرمست سازی بلطف از شمولم
***
ملولم، ملولم من از خود ملولم
برفتن ز دنیا عجولم، عجولم
دل و جان خود می دهم من برشوت
اگر میکنی ای نگارین قبولم
درین دنیی پر کدورت خدایا
نخواهم شمال و نباید شمولم
فضولی من هست یا رب از آن رو
که من هم کنود و ظلوم و جهولم
شنیدم بر آنی که اینها فضولیست
بگفتم بلی من فضولم، فضولم
توام آفریدی چنین ای خدایا
چگونه نگویم ملولم، ملولم
علادوله می گوید از روی انصاف
نه مرد فروعم، نه مرد اصولم
نه مرد شجاعم، نه مرد جبانم
نه مرد بخیلم، نه مرد بذولم
نه در ره حقم، نه در راه باطل
ندانم، خدایا، چه گولم! چه گولم!
***
می در غمی ده چو من در غمم
می در غمی به چو من در غمم
بلطف خود ای دوست یکدم قدم
درین کلبه ام نه چو من در غمم
ملولم ز هشیاری ای مست زود
می در غمی ده چو من در غمم
کمان گمان جدائی، بتا
مکش بیش برزه چو من در غمم
علادوله، دل گفت وقت سحر
مگو مرمرا زه! چو من در غمم
***
دلم بگرفته است از جان و، جانم
ز دل سیر است، من خود ناتوانم
فرو بسته است تقدیر تو دستم
چنان کآنرا گشودن می ندانم
عجب سریست مشکل در توان یافت
نمی گنجد بیانش در دهانم
وگر رمزی از آن معنی درآید
شود قاصر ز شرح او زبانم
عبارت چون توان کردن بدین حال؟
وگر شاید، دلا، من کی توانم؟
همی سوزم بسان شمع در جمع
دل خود را مگر آن مهربانم
بگوید از کرم آن شمع را من
بدست دشمنان هرگز نمانم
چو او در خدمت ما جان فدا کرد
ازین پس من تنش را همچو جانم
ز کار ما چو می دانی حقیقت
که من در آرزویت بر چه سانم
چه حاجت شرح حال خویش دادن
چو می دانی همه راز نهانم
علاءالدوله می گوید: چنان کن
که جز نامت دلابر جان نرانم
بوصل خویشتن شادم کن ای جان
وزین دام زمانه وارهانم
***
میم محبت چو دید سرو روانم
حاء حمایت گرفت دامن جانم
معرفتی شد پدید نامتناهی
دولت عشق آمد و ببست دهانم
قاف قلم از قدم بعالم امکان
چون که قدم زد بریده گشت زبانم
بود ودیعت مداد نور محبت
در دل روح دوات و زنده بدانم
لوح وجودم گرفت نقش حقیقی
رفت از آن نقش، نقش نام و نشانم
جسم چو از جوهرین گشت مؤلف
شاید اگر پرده اش بکل ندرانم
باد همه عمر تازه در ره اخلاص
از نظر پاک دوست روح و روانم
آن منست، من اگرچه آن کسانم
جان منست، من اگرچه جان جهانم
سر مرا بر من آشکار چو کردی
دار تو دائم ز چشم خلق نهانم
گفت علادوله: راست گویم با تو
من نه همانم که دیده ای، نه همانم
چونکه ز حسن خودم ز غایت احسان
کرده ای ام رهنمون بکوی فلانم،
مست و خراب شراب حسن چنان کن
کو همه ماند، من ضعیف نمانم
مرغ دلم ز آستان تست نگارا
از قفس تن بلطف خود برهانم
بهتر از آنی که بوده ای توبه بسیار
من نه چنانم که دیده ای، نه چنانم
گر ز تو باشد عنایتی، من مسکین
باز ولایت بسوی سدره پرانم
***
من ازین انده جان پرور خود شادانم
من ازین گریه ی مستانه ی دل خندانم
من خدادادیم از روی حقیقت گرچه
از ره صورت ازین آب و گل سمنانم
آب این چشمه خضراء من است آب حیات
هست دارالفقرا شام من و لبنانم
گرچه از معرفتم سخت توانگر، لیکن
خاک راه قدم جمله ی درویشانم
من ازیشانم اگر چند ز پا افتادم
دست گیرند مرا روزی هم ایشانم
پیش ایشان نفسی گر بصفا بنشستم
در زمان فتنه ی برخاسته را بنشانم
غیر ازیشان نبود هیچ کسی مونس من
در مضیق قفس این تن چون زندانم
ای «علادوله» بگو بارد گر از سر صدق
ای امیر من و ای شاه من ای سلطانم
از بر خود بکرم بیش مرا دور مدار
رحم کن بر دل غمگین و تن بی جانم
من توانم که ببرم ز همه خلق ولیک
از تو ای جان و جهان من نفسی نتوانم
بی تو من دم نزنم گر بلب آید جانم
هستی آگاه از این حال یقین می دانم
***
چه جایست آنکه از یادش نیاساید دل و جانم
چه کویست آنکه از بویش ز یادت گردد ایمانم
مباش اندر غلط ای دل بدان بی شک و بی شبهت
که آنجا جای دلدار است و آن کوکوی جانانم
چه دلداری؟ چه جانانی؟ چه گفته وصف او گویم؟
که بیخود میشوم آن دم که نامش بر زبان رانم
دل و جان و روان من همه آنجاست پیوسته
اگر چه من بتن اینجا مقیم شهر سمنانم
مبادا بی خیال او مرا خواب و، اگر باشد
حرام است آن، خدا داند که من باری چنین دانم
مرا سوگندها داد او که ترک عشق بازی کن
مسلمانان،مسلمانان، من این هرگز نه بتوانم
کنون چون روی او دیدم شکستم عهد و پیمان را
دلم پیوسته می گوید: دریغا عهد و پیمانم!
مترس ای دل ازین مستی که در وی عربده نبود
چو من سرمست برخیزم هزاران فتنه بنشانم
علاءالدوله می گوید: اگر چه فاسق و رندم
بحمدالله والمنه که بی شبهت مسلمانم
اگر بر من خطائی رفت و یا خود می رود این دم
خداوندا از آن جمله پیشانم، پشیمانم
***
عاشقی کار منست گو خلق می شو دشمنم
گر سرم در سر رود حاشا که عهدش بشکنم
داغ عشقش بر جبین جان نهادم در ازل
خویشتن را از چنین درگاه چون دور افکنم؟
حلقه ی بیچارگی در گوش جان دارد دلم
غاشیه بر دوش و طوق بندگی در گردنم
گرچه ذکر و فکر هر دم حمله ها می آورند
ثابتم هر چند خونها میخورم جان می کنم
آتش ذکرش گهی شعله زند در جان و دل
نعره بردارد که: «لاغیری» همه گوید: «منم»
تند باد فکر چون جنبان شود از کوه فقر
کاه برگ را نماند در تمامت خرمنم
برق حیرت چون جهد از درگه عز و جلال
خانه ی هستی بسوزد، نیست گردد این تنم
در چنین وادی مهلک جد و جهدی می کنم
در چنین غرقاب حیرت دست و پائی میزنم
شاخه های نفس را تا کی زنم؟ دستور ده
تا درختش را بکل از بیخ و از بن برکنم
با وجود او ندارد جان من آسایشی
وارهان یا رب به لطف خویشتن زین دشمنم
ای علاءالدوله، تا کی مرگ خواهی آرزو؟
دشمنان را دوست کن تا من ز جان سر برزنم
***
خیمه گر بر سر خمخانه ی عشقت نزنم
در ره راهروان تو نه مردم که زنم
من ره زهد چه پویم که ندارم زهدی
سخن فسق چه گویم چو از آن ممتحنم
مرمرا راست بمیخانه ی عشاق برید
که خمار من از آنجاست همانجا شکنم
دوست را دست ببوسم نهمش سر بر پای
دل او شاد کنم دیده ی دشمن بکنم
سر و زر باد فدای قدم رندی کو
راست چون سرو درآید بمیان چمنم
می ندانند مرا هیچ کس از دشمن و دوست
گر بدانند ندانند که این من نه منم
ای علادوله، ترا خلق چه داند؟ چون تو
گفته ای: بوالحسنم گاه و گهی بوالحزنم
***
چند در کوی غمت ناله ی شبگیر کنم
داد من می ندهی، با تو چه تدبیر کنم؟
عشق تو خون دلم ریخت، چه پنهان دارم؟
حال من فاش شد از بهر چه تزویر کنم؟
چون کسی می نرسد دل شدگان را فریاد
سرگذشت غم دل پیش که تقریر کنم؟
چونکه در عقل نگنجد سخن غمزدگان
مشکل عشق ترا بهر که تفسیر کنم؟
عقل حیران شود و فهم و خرد سرگردان
گر دمی واقعه ی درد تو تعبیر کنم
چون زبان قلمم کند شد از درد غمت
بعد ازین حال دل خود به چه تحریر کنم؟
می کنم من گله از بخت بد و طالع خود
حاش لله که شکایت نه ز تقدیر کنم
همه گویند که در مرگ، تو تعجیل مکن
جان و دل رفته من از بهر چه تأخیر کنم؟
دل بدیدست بغایت چمن عالم غیب
من توقف بچه در عالم دل گیر کنم
یک اشارت ز تو با من به سر آیم پیشت
آدمی نیستم آخر ز چه تقصیر کنم؟
فرخا طالع آن روز که در گردن نفس
بی تحاشی ز غم عشق تو زنجیر کنم
چونکه در بند شود دشمن نفسم آنگاه
سر و کار دل خود راست تر از تیر کنم
دیو نفسم چو مسخر شد از ابلیس چه غم
که به یک دم زدن ایشان را تسخیر کنم
کیمیای غم عشقت چو مرا حاصل شد
من توانگر شدم از بهر چه اکسیر کنم؟
پیشه و کار علادوله بجز عشقت نیست
نه همانا که من این عادت، تغییر کنم
***
هم یک منم، هم ده منم، صد یک منم، ده صد منم
بشنو حقیقت این سخن اهل قبول و رد منم
بد نیست چیزی در جهان ورز آنکه هست آن بد منم
سدی ندیدم پیش خود ور دیده ای آن سد منم
نقطه منم در حرفها هم حرف و هم ابجد منم
همزه منم حرکت منم، تنوین و مد و شد منم
در سکر و صحو و قبض وب سط با خود منم بی خود منم
گر کد کنم، از خود کنم زیرا که اهل جد منم
بشنو علادوله یقین بی حد منم بی عد منم
پس در وجود و در نسب بی شبهه حد و عد منم
من طرفه مولودم که هم ام وجود خود منم
هم قابلم هم فاعلم هم آب منم هم جد منم
میم محبت با احد خواهی که بینی یک زمان
بی خود شو و در ما نگر با خود بگو احمد منم
میم معارف با الف اندر بدل نه بعد ازین
بی خود شو و او را ببین او را بگو این خود منم
***
در دور عشق یک دل، هشیار می نبینم
از خواب جهل کس را بیدار می نبینم
از جام خود پرستی مستند جمله خلقان
افسوس هیچ کس را هشیار می نبینم
صوفی بهستی خود مشغول گشته دائم
در جمع زاهدان جز اغیار می نبینم
گوئی که آن بزرگان از جنس ما نبودند
کامروز من از ایشان دیار می نبینم
فریاد من ز یاران،باشد. از آنکه یکدم
در اعتقادشان جز انکار می نبینم
کار علاءدوله آمد بسر و لیکن
افسوس کز مروت آثار می نبینم
بگریز از میانشان، بنشین به کنح خلوت
کامروز مونسی جز دیوار می نبینم
***
من چه خاکم که بزیر قدمت سوده شوم
ور شوم از همه گرد ز من آسوده شوم
سر فرازم بسزا بر همه افلاک اگر
زیر پایت سحری سوده و فرسوده شوم
دیده ام هست دواتی که پر از آب دل است
چه خوش از راه غمت نیم شبی دوده شوم
نیستم عاشق صادق بهمه مذهب و دین
من بدنیی و به عقبی اگر آلوده شوم
عاشق صادقت ای دوست من آنگه باشم
که ز اکدار هوی ها همه پالوده شوم
ای علادوله، من آنگه نفس از عشق زنم
که بکل منقطع از بوده و نابوده شوم
شاد گردم بوصالت چو من از صدق دمی
فارغ از خلق جهان و غم بیهوده شوم
***
المنه لله که بمقصود رسیدیم
هر چند ندیدیم ولی بوی شنیدیم
گر وصل نیابیم از آن باک نداریم
چون باده عشقش بلب شوق مزیدیم
در وصل اگر چند بود ذوق ولیکن
ما همچو اویس قرنی شوق گزیدیم
در حجره ی دل دوست نشسته متمکن
ما گرد جهان در طلبش هرزه دویدیم
از دوست تمتع نظر شوق کند، ز آن
دادیم دو کون و نظر شوق خریدیم
در وصل رسیدن بمرادست ولیکن
در شوق بجز بندگی محض ندیدیم
گر او ز علادوله کند یاد، تمام است
از یاد همه خلق بدین یاد بردیم
***
المنه لله که رخ یار بدیدیم
از درد فراق و غم هجران برهیدیم
گفتیم سلامی و از آن لفظ شکر بار
یکبار دگر نیز علیکی بشنیدیم
زنار غروری که میان بسته بدان بود
امروز بهمت همه بر هم گسلیدیم
هم شکر خدا را که رسیدیم بمنزل
هر چند بهر سوی بسی بر ندویدیم
از اوج فلک تا به سمک نیست مقامی
کآنجا به پر و بال حقیقت نپریدیم
معلوم شد امروز کز آن نیست نجاتی
من بعد در مسکنت و عجز گزیدیم
هر عجب که بود آن همه از سر بنهادیم
در قدرت او عاجزی خویش بدیدیم
گوید ز سر سوز علادوله ی مسکین
زین پس بیقین قاف قناعت بگزیدیم
از مدرسه و صومعه جستیم چو مردان
در کنج خرابات غم عشق خزیدیم
***
ما معتکف کوی خرابات از آنیم
تا از ره ی مستی ره هستی گسلانیم
از جام فنا باده ی ذکرش بچشیده
سرمست شده پرده تقوی بدرانیم
زنهار! علادوله، مدان هیچ تو خود را
هر چند درین صومعه با نام و نشانیم
در صورت و معنی گهی آن و گه اینیم
در عالم تحقیق نه اینیم و نه آنیم
گاهی تن و گاهی دل و گه نفس مکرم
گه جان و جهانیم و گهی جان جهانیم
دلدار چو بشنید، مرا گفت: خمش باش
گفتم: پس ازین از سر تحقیق برآنیم
تا دست دهد، زین نکنیم اسب بیان را
وز پای نشینیم و ورا بیش نرانیم
***
ما گدایان خاص درگاهیم
خوشه چینان خرمن شاهیم
راه عشاق را نهایت نیست
ما رونده در اینچنین راهیم
نازنینا، ز غیرت اغیار
همچو یوسف فتاده در چاهیم
بی خودیم وز حال خود غافل
گر چه از حال دوست آگاهیم
ای عزیزان ز روی گستاخی
گر چه در درگهش کم از کاهیم
همچو پروانه ترک جان گفتیم
در غمش همچو شمع می کاهیم
در چنین روزگار بی سر و پای
خلق را از خدای می خواهیم
ای علادوله، ترک دعوی کن
گرچه ما ذاکر ان اللهیم
خویشتن بینی از میان بردار
ما کینه گدای درگاهیم
***
در سوگ استاد
آب دو چشم خون کند آتش عشق در زمان
باد به آسمان برد خاک زمین عاشقان
آتش عشق گر دمی شعله زند در این جهان
ناله کند ز سوز دل کوه و زمین و آسمان
چونکه بکام دشمنان ماه وصال تیره شد
میروم و همی کشم بار فراق دوستان
نور از آفتاب رفت چونکه برفت نور دین
دل بهزار پاره شد چون ز تنم برفت جان
بود چو تیر قامتم روز وصال، بعد ازین
در شب هجر دوستان پشت خمیده چون کمان
گرچه کمان صابری نیست ببازوم ولیک
تیر فراق شیخ را گشت دلم کنون نشان
چونکه بداغ هجر او خسته شدست جان و دل
هست علاءدوله ز آن زار و ضعیف و ناتوان
پشت و پناه عالمی همت شیخ بود و شد
پشت جهان شکسته چون شیخ برفت از جهان
نور ولایتش یقین هست بنزد عارفان
پشت و پناه این جهان چشم و چراغ آن جهان
خلق خوشش براستی راحت خلق بود و شد
راحت خلق بر کران، شیخ چو رفت از میان
غم مخور ای دل حزین شاد شو و بدان یقین
هست روان شیخ تو بی شکی از تو شادمان
***
بیا ساقی، بده جامی، که مخمورند بیداران
چنین وقتی غنیمت دان که در خوابند هشیاران
بزن مطرب نوائی خوش چو دلبر در برم آمد
یکی بنواز چنگت را چو در رقصند دلداران
مکن تردامنی اینجا ز زهد خشک کن توبه
تکلف باشد از سردی بوقت گرمی یاران
ریا و خودنمائی را قفا زن، ز آن ملولم من
خوشا رندی که او باشد مقیم کوی خماران
ایا رند خراباتی، ازین پیر مناجاتی
جدا شو تا شود روشن دلت از شمع دین داران
دمی با مخلصان بنشین ریا و سمعه را بگذار
شبی با ذاکران می خور که خوش قومند می خواران
علاءالدوله زین رندی تمتع یافت بسیاری
از این ذوق و صفای وقت محرومند بسیاران
در اخلاص را می زن که تا روزی شوی مخلص
برین در کس نیابد ره بجز رندان و عیاران
ز خواب غفلت و مستی و حب قحبه ی دنیا
تبرا کن، تقرب جو، بهشیاران و بیداران
معطل نیست در عالم حقیقت هیچ موجودی
بچشم عارفان بنگر که در کارند بیکاران
اگر خواهی که ره یابی تو در دارالشفاء حق
ملالت دور کن از خود تو در تیمار بیماران
***
ز من بشنو دلا پندی مرو نزدیک بدکیشان
ز راه صورت و معنی ببر از صحبت ایشان
کتاب سنت است ای دل مرا پیشان حقیقت دان
مکن یاری دگر با من اگر داری جزین پیشان
هر آنکو خلق را گوید که عین خالقست میدان
که آن جاهل به بسیاری بود بتر ز بد کیشان
منزه دان خدا را تو ز هر چه خاصه خلق است
مسلح شو به تسبیحی که گفتت صاحب کیش آن
بکش از ترکشش تیری بزن بر جان آن بدکیش
که تا مالک برد او را بدوزخ زود موکیشان
علادوله، بگو هر دم خدایا بندگانت را
نگه دار از سخنهای پریشان بد اندیشان
نسیم صبح اگر یابی سوی جراح ما راهی
بگو هم مرهمی بفرست بهر زخم دل ریشان
که شد ایمانشان مجروح و چشم جانشان تیره
بمانده عقل من خیره ز نیش گفت بدنیشان
ملقن را بگو ز آن پس به سر، کای مرشد مشفق
ز سر تو باز گو تلقین که محتاج اند درویشان
***
بجز در روی زیبایت نظر کردن توان؟ نتوان
بجز در کوی سودایت گذر کردن توان؟ نتوان
کسی گردید بستانت، درآمد در گلستانت
بجز اندر گل رویت، نظر کردن توان؟ نتوان
نگارینا کریمی تو و ما جمله گدایانت
گدایان را ز کوی خود بدر کردن توان؟ نتوان
به عشوه جان من بردی، بغمزه خون دل خوردی
ز کویت بی دل و بی جان سفر کردن توان؟ نتوان
علاءالدوله در دامت فتاد از حکم فرمانت
بده انصاف، فرمانت دگر کردن توان؟ نتوان
قضا روز ازل بر من نوشته بود عشق تو
کسی را از قضای حق حذر کردن توان؟ نتوان
غم عشق تو در جانم بود سری ز اسرارت
ز اسرار غمت کس را خبر کردن توان؟ نتوان
بجز در مکتب دردت به تعلیم ادیب غم
الف، با، تای عشقت را زبر کردن توان؟ نتوان
ندارم هیچ جرمی من بجز عشق تو، می دانم
بر این مقدار خونم را هدر کردن توان؟ نتوان
***
ای آستان قدرت برتر ز اوج کیوان
از آفتاب مهرت روشن شده دل و جان
بی مهر تو نباشد هرگز دلم زمانی
نبود دل آنکه باشد خالی ز مهر جانان
چون دیده دوست دارم آنرا که دوست داری
هر چند بی نصیبم من از لقاء ایشان
یا رب تو مهر ایشان اندر صمیم جانم
از لطف بی دریغت هر دم زیاد گردان
تا تخم مهر ایشان در کشت زار جانم
افتاد از آن برآمد تازه نهال ایمان
برچین تو خوشه ی فضل از خرمن سعادت
احسان و صبر و تقوی از دانه های آن دان
زین پس علاءدوله از تخم مهر برخور
برخوان وصل بنشین، نیران هجر بنشان
برخیز از سر سر در کوی عشق دلبر
تا آرایش تو در بر بی منت رقیبان
بادا خدا رقیبت در غیب و در شهادت
از خلق چه بیم باشد، چون حق بود نگهبان؟
***
یا مکن دعوی عشقش در میان عاشقان
یا چو مردان اندرین میدان فدا کن مال و جان
از نشان عاشقی بی خوابی است ای مدعی
ساعتی با خویش می نآئی تو از خواب گران
گر تو داری آرزوی وصل او رو توبه کن
از سخن بنشیدن و دل بستن اندر این جهان
چنگ در دامان صاحب دولتی زن مردوار
تا برون آرد ترا مردی چو مردان از میان
عاشقان صادقش در هر دو عالم ننگرند
پادشاهانند ایشان در لباس بندگان
سالکان راه حق را منزلی نامد پدید
گر چه هر دم می روند از شرق تا غرب جهان
چون تجلی کرد سر نور حق بر جانشان
شک یقین گردد نماند پیششان وهم و گمان
هر دم ایشان را عروجی دیگر افتد اتفاق
در کمال حالشان قاصر شود شرح و بیان
ای علاءالدوله، تا کی گفت و گو با هر کسی؟
گوشه ی خلوت گزین آزاد شو از این و آن
***
نسیمی می وزد از عالم جان
نشانی میدهد از وصل جانان
همی گوید که آن جان جهانست
جهان جان نباشد خالی از آن
هر آن کس کو ندارد ز آن نشانی
یقین می دان که او جسمی است بی جان
اگر در روضه ی رضوان نه آنست
نه روضه ش خوان جحیم عاشقان خوان
چه جای همچو من رندیست خلوت
خرابات مغان است جای رندان
بیا ساقی پیاپی جام می ده
که هست اندر برم جان خراسان
بدشواری بدست آوردم او را
نخواهم دادن این از دست آسان
دلا در عالم جمعی مشو بیش
پریشان از سر زلف پریشان
ز تیر غمزه ی جادوی هندو
مشو افگار و دل را ز آن مرنجان
یکی دان فاعل و مختار را بس
همه آثار فعلی آن یکی دان
اگر تو عارفی برخوان به تحقیق
ز زلفش کفر و از رخسارش ایمان
چه خوش ملکیست یا رب ملک عرفان
چنین ملکی ندارد هیچ سلطان
علاءالدوله در سمنان چو آن یافت
نخواهد رفت او بیرون ز سمنان
جوان شد بخت وقت و وقت بختش
همیشه باد خوش از لطف یزدان
چو کردی سر او را آشکارا
همی دارش ز چشم خلق پنهان
***
راحت جان من است آن لب لعل خندان
آفت عقل منست قامت آن سرو روان
آتش شوق چو در سینه ی من پیدا گشت،
روی من زرد شد از عشق، چه دارم پنهان؟
آبم از چشم روان است که باد است بدست
تا که شد خاک سر کوی توام بستر جان
گوی دل در خم چوگان تو افتاد و نبرد
غمزه ی هندوی وجادوی تو گوی از میدان
خانه ی شادی نفسم بسزا گشت خراب
چونکه شد حجره ی دل بهر غمت آبادان
برهان یاربم از هستی و از نیستیم
زود بیرون برم از لطف و کرم زین زندان
که علادوله ملول است درین کلبه ی تن
از خود او را تو ازین مزبله یارب برهان
تا شود شاد بوصل تو که آنست مراد
از ظهور اثر از فعل تو ای جان جهان
چو ازین دار فنا رفت سوی دار بقا
نفسم آسود ازین محنت و غم، جاویدان
***
سر کوی عاشقان بر نتوان امیر رفتن
نشود مسلم آنجا بجز از اسیر رفتن
ز سرت کلاه هستی بنه از نه خودپرستی
بیقین بدان که آنجا نتوان امیر رفتن
ز سر ار قدم نسازی و خودیت در نبازی
نتوانی اندر آنجا نفسی دلیر رفتن
سروز در آن محلت بیقین محل ندارد
نتوان در آن حوالی بجز از فقیر رفتن
برو ای علاءدوله تو چه مرد عشق اوئی؟
نه طریق عاشقانست ز غمانش سیر رفتن
تو نه پخته ای که خامی، چو به بند ننگ و نامی
نه نشان خامی است این بر دوست دیر رفتن؟
ره عشق در جوانی چو نرفته ی درین دم
خنک عظیم باشد ره عشق پیر رفتن
***
تا بکی در طلبت واله و حیران بودن
چند در کوی غمت بی سر و سامان بودن
ای دلا، درد تو بر درد چه می افزائی
رسم تو نیست مگر در پی درمان بودن؟
ساعتی جمع شو ای نفس، بمان تفرقه را
چند در بند سر زلف پریشان بودن؟
گفت در گوش دلم هاتف غیبی که خوش است
بی فدا کردن جان در پی جانان بودن
ای «علادوله» اگر عاشق اوئی، به یقین
نتوان از غم معشوق پشیمان بودن
گر تو خواهی که در وصل گشاید بر تو
ناگزیر است ترا بر در دربان بودن
همچو صاحب قدمان ترک هوی ها گفتن
از میان دل و جان بنده ی فرمان بودن
دائما در ره تسلیم و ارادت چون گوی
راست می رفتن و اندر خم چوگان بودن
آشکارا می ذکرش چو مغان نوشیدن
در نهانخانه ی ایمانش مسلمان بودن
***
صنما بچشم شوخت نظری بسوی ما کن
بقد چو سروت ای جان گذری بکوی ما کن
بلبان همچو قندت که بلب رسید جانم
ز فراق درد ما را بوصال خود دوا کن
بیکی کرشمه ای جان بنواز بیدلان را
به وفای تو که با ما پس ازین جفارها کن
دل ما بغمزه می برغم ما بلطف میخور
سوی ما بلطف ای جان نظر از سر رضا کن
چو علاءدوله کلی بتو داد جان و دل را
تو بترک ماجرا گیر و بیاد می صفا کن
سخن از ره وفا گو، نفس از سر صفا زن
به بقای تو که حالی منی مرا فنا کن
بخدائیت که ما را تو بما ممان زمانی
بکرم تو حاجت ما پس ازین خوشی روا کن
ز خودی اگر خدائی طلبی شراب عشقم
قدحی تمام درکش در زهد را فراکن
سوی کعبه گرچه زاهد بصواب رفتن لیکن
تو بکوی عاشقان آ، سفری سوی خطا کن
***
صنما اگر توانی گذری بکوی ما کن
ز کمال رحمت ای جان نظری بسوی ما کن
ز سر صفا زمانی بر ما بیا و بنشین
سخنی بگو و بشنو تو بترک ماجرا کن
شه حسن در ممالک تو و من گدای کویت
نظری بلطف شاها تو بحال این گدا کن
ز خودی خود ملولم، چکنم حیات فانی؟
بکمال هستی تو که مرا ز من جدا کن
ز لبان قندت ای جان دل دردمند ما را
به زکوه تندرستی بیکی شکر دوا کن
برو ای علاءدوله، بنشین بکنج خلوت
همه عمر ذکر ما گو در گفت و گو فرا کن
نفس از سر صفا زن سخن از وفای ما گو
در ماجرا فروبند و بکل جفا رها کن
***
ز کفر کافران ایمان طلب کن
ز عین تن تو سر جان طلب کن
یقین جان جهان آنست بی شک
جهان جانت باید آن طلب کن
چو آن پیدا و پنهانست آن را
تو در پیدا و در پنهان طلب کن
حقیقت لعل را در کان توان یافت
اگر تو لعل خواهی کان طلب کن
سر و سامان تو آنست آخر
در آی اول سر و سامان طلب کن
تو بی آن خویش را دشوار یابی
بدان تو خویش را آسان طلب کن
ترا درمان چو درد آمد درین راه
برای درد خود درمان طلب کن
غنا در فقر جوی و علم در جهل
اگر مردی ز کفر ایمان طلب کن
اگر خواهی که دانی وحدتش را
یقین بی شبهه در قرآن طلب کن
علاءالدوله می گوید ببرهان
که در راه خدا عرفان طلب کن
که چون ایمن شوی در وحدت ذات
نگوید نفس رو برهان طلب
***
گر فقر همی خواهی رو ترک امارت کن
در مزرعه ی جان آ، رو سوی عمارت کن
در چار سوی عشقش در نه قدم همت
در باز وجودت را زین شیوه تجارت کن
گر سود همی خواهی رو بر سر بازارش
در تیغ غمش صد جان هر لحظه خسارت کن
وراجر همی خواهی، بگذار وزارت را
ور وزر همی خواهی، ای خواجه وزارت کن
ای خواجه تودر ظاهر صد غسل برآوردی
در باطن اگر مردی یکبار طهارت کن
تا چند تو خواهی شست این خانه ی ظاهر را
رو خرقه ی نفست را مردانه قصارت کن
ای عشق سحرگاهی، در تاز تو ناگاهی
این شهر وجودم را بر هم زن و غارت کن
برکش ز نیام جان شمشیر و بزن بر من
وآنگه سر گورم را از دور زیارت کن
تا از سر جان خود آزاد شود حالی
هان سوی علادوله، ای دوست اشارت کن
***
بشنو ز قیل و قال زمانی کنار کن
ایمان و صبر و تقوی و احسان شعار کن
گر زآنکه طالبی مطلب از خدا جز او
در نه قدم بخلوت و ترک اختیار کن
از حق جزا و مخواه تودر هر دو کون هیچ
با خود بصدق و بندگی او قرار کن
بگذر ز نور و ظلمت و غره مشو بخود
در کوی عشق بی طمعی خوش گذار کن
محکم بگیر عروه ی وثقی بدست جان
در راه شرع پای دلت استوار کن
نقش و نگار ظاهر و باطن بکل بشوی
در دل ز ذکر دوست تو نقش و نگار کن
امروز تخم پاش که فرداش بدروی
غافل مخفت بیهده برخیز و کار کن
در گفتگو گذر کن و در جستجو مایست
بر یاد دوست در ره وصل اختصار کن
بشنو، علاءدوله، تو بر طالبان بصدق
از بهر دوست وقت خوش خود نثار کن
در کوی دوست صحبت اغیار دان حرام
روی از همه بگردان و آنگه به یار کن
بر نسیه دل منه، بشنو، مرد نقد باش
امسال بر خود از لب او، ترک پار کن
***
در باز کن، در باز کن، پرواز کن پرواز کن
وز بهر یاران دعوتی خوش ساز کن خوش ساز کن
شب تا سحر با یار خود همراز شو همراز شو
آن وعده ها را یک بیک انجاز کن انجاز کن
ور نه بکلی خویش را تسلیم کن چون بندگان
چون بنده ی مخلص شدی هر چند خواهی ناز کن
بی عشق حق یکدم قدم در کوی جست وجو منه
گر عاشقی، چون صادقان، اول بترک آز کن
از گفت و گو آزاد شو، در بندگی دل شاد شو
بشنو علادوله سخن، ایجاز کن ایجاز کن
هست این تنت همچون قفس بر ه شکن بندش بکل
در عالم روحانیان پرواز چون شهباز کن
سیمرغ قاف قرب را، در آشیان تن چه کار؟
بیرون پر از این آشیان چشم دلت را باز کن
***
گر ز تو من ناگهان وا بستانم دلم،
باز بداغ جقا این دل من ریش کن
ناز تو را من بجان میخرم ای نازنین
دلبر بس نازکی ناز کنون بیش کن
لیک همه گویمت خاص برای خدا
هم نظری گاه گاه در پس و در پیش کن
هست تنم ناتوان شربت نوشش مده
بهر دوای دلم دفع دم از نیش کن
شد قد من چون کمان زخم به تیرش مزن
تیر ز ترکش بکش باز تو در کیش کن
گفت مرا نصح بس، بشنو و بدکیش را
راه مده پیش خود روی درین کیش کن
پیش توانگر مرو نان حرامش مخور
سفره ی تقوی بکش خدمت درویش کن
بهر هدایت ز حق آمده است مصطفی
تا که شوی مهتدی طاعت مهدیش کن
نفس تواست همچو میش گرگ هوا در پیش
گرگ هوا را بکش تربیت میش کن
صحبت نیکان گزین خدمتشان کن بجد
هست بداندیش دیو دفع بد اندیش کن
خنجر ذکرش بکش گردن او را بزن
نفی هوا کن بکل جان دلش ریش کن
***
دلبرا درد دلم را ز لبت درمان کن
درج لعلت بگشا، در و گهر باران کن
بیکی لفظ خوشت قیمت گوهر بشکن
بیکی نوش لبت نرخ شکر ارزان کن
گل رویت بنما رونق گلزار ببر
از می لعل لبت ما همه را مستان کن
گل و ریحان چه بود پیش گل بستانت
عاشقان را بکرم روی در این بستان کن
آتش ذکر در این خرقه ی سالوسم زن
در خرابات فنا کوی دل آبادان کن
تیغ اخلاص برون کش تو بزن گردن نفس
زود بتخانه ی پندار مرا ویران کن
ای علادوله، فضولی مکن و خامش باش
چند گویی شه ما را که تو این یا آن کن؟
بنده ی کمتر اویی ز ره صدق بگوی:
حاکم جان منی، هر چه تو خواهی آن کن
پیش قدش سخن سرو سهی هیچ مگو
می لعلش بچش و ترک می سمنان کن
حکم و فرمان غلامان ورا گردن نه
بندگی سگ کویش ز میان جان کن
شکر را گاه عطا همچو شکر خوش میخور
صبر را گاه بلا همچو نمک در نان کن
گر تو خواهی که در این کوی ترا راه دهند
بشنو از من سخنی خدمت دربانان کن
ترک کن مال و منال و دل و جان را درباز
پشت بر خلق کن و روی بدرویشان کن
بر سر کوی گدایان درش خوش بنشین
ملک باقی طلبی، ترک در سلطان کن
کله فقر تو بر سر نه و در پوش قبا
برنشین اسب وفا، روی سوی میدان کن
کمر صدق تو بر بند و بکن جولانی
پس بچوگان بقا گوی فنا گردان کن
***
تا هست آن نگار من اندر کنار من
با رونق است کار من و روزگار من
آن یار چون بشادی باز آمد از درم
کس نام غم نمی برد اندر دیار من
این یار نازنین که منش وصف می کنم
ماه من است و شاه من و شهریار من
بگشای دیده ی خرد انصاف من بده
تا خود کراست در دو جهان همچو یار من؟
مرده علاءدوله که آن سرو بوستان
آمد چو بخت رفته بنودر کنار من
هست از کمال فضل عمیم نگار من
ایمان و صبر و تقوی واحسان شعار من
اینها که یاد کردم، از سعی من مدان
می دان تو از عنایت پروردگار من
آسوده ام ز خلق و مرا هیچ بیم نیست
دانم چو هست حفظ خدا پرده دار من
توفیق چون رفیق من است نفس رام شد
خوش میرود نشسته بر او شهسوار من
***
کجا شد یارب آن وقت خوش من
چرا شد دور از من دلکش من
شود روشن دل و جانم اگر باز
دهد تشریف یک شب مه وش من
سعادت بر دهد تخمی که کارم
اگر افتد بحسنش آغش من
ز خاک کوی او گر سرمه سازم
شود بینا دو چشم اعمش من
علاءالدوله میگوید دلم سوخت
تصرف کرد در جان آتش من
بیا ساقی که هنگام صبوح است
بمن ده زود جام غمکش من
بود کز هستی خود نیست گردم
مگر باز آید آن وقت خوش من
***
ناز تو ای نازنین قوت ایمان من
درد تو ای مهربان مایه ی درمان من
نیست بجز ذکر تو درد شب و روز من
هست حدیث خوشت قوت دل و جان من
تا که وجود تو شد قطب مرا از جهان
گرد غمت آمد این خانه ی ویران من
نیست به ایران زمین مونس من جز غمت
هست به امرت یقین بودن سمنان من
تا که بفرمان تو من قدم و دم زدم
نفس حرون زآن زمان گشت بفرمان من
پرتو خورشید تو تافت بعالم ، وز آن
روشنی تازه یافت ماه خراسان من
جان منست آن تو، آن توست جان من
در دو جهانم چه غم چون تو شدی آن من
گفت علاءدوله راست نیست مرا هیچ خواست
چون تو گرفتی همه ظاهر و پنهان من
***
در ره عشقت بتا گوی تومیدان من
گشت دلم همچو گوی زلف تو چوگان من
از غم هجرت بکل راز دلم فاش شد
چونکه روان شد ز چشم اشک فراوان من
در شب هجرت بتا تیره شده حال دل
روشنییی ده ورا ای مه تابان من
شکر خدا واجب است بر من مسکین از آنک
بر شده از نور حق کوه و بیابان من
بنده مسکینکی هست علادوله زان
گفت مر او را مهش آن منی آن من
باغ صفا داد خود چون که خداداد بود
از سر ذوقی تمام داد بجانان من
از قدم همتش وز دم ایمان فراش
کوه خداداد شد ثانی لبنان من
در نظر خاص او کان نظر رحمتست
روضه رضوان شده کلبه ی احزان من
مغسل او چونکه شد چشمه ی دل شد یقین
چشمه باغ صفا چشمه ی حیوان من
وز لب خندان او جان و دلم زنده شد
کرد جواهر نثار دیده ی گریان من
صبح وصالم دمید پرده ی صبرم درید
چاک شد اندر زمان دامن هجران من
***
گفت با من ز سر لطف که ای عهد شکن
نه تو گفتی که فدای تو کنم من سر و تن؟
چه شد اکنون که دگر گونه شد احوال دلت
می زنی نعره و فریاد که ای عهد شکن
چند در کوی غمت جان و دلم نوحه کند
نکنی رحم تو ای سنگ دل سیمین تن
در جواب من مسکین همه این می گوئی
کاین خرابات فنائی است خوشی جان می کن
جان و دل را نبود قیمت و سیم و زر را
کس قبولش نکند هیچ، برو ریش مکن!
ای علادوله گرت وصلت ما می باید
خون دل میخور و بسیار مگو، نعره مزن!
گفتم ای دوست چرا نعره زنم بر در تو
چون تو دانی بیقین حال دل خسته ی من
***
بباز در ره عشق از سر صفا دل و تن
مباز نرد دغا داد با هوا کم زن
شب است نفس تو و با وجود او حق را
که آفتاب حقیقی است چون توان جستن
محال چون طلبد هر کرا بود عقلی
ره محال بنزد خرد توان رفتن
خدای داند جز ذکر دوست عاشق را
حرام باشد در دین عاشقان گفتن
علاءدوله، اگر وصل دوست میخواهی
بترک گیر هواهای نفس تا مردن
مگو، مخفت، مخور با هوا یکی لقمه
روا نباشد بی دوست خفتن و خوردن
وگرنه تو ز کجا، راه عشق حق ز کجا؟
یقین خطاست درین راه با هوی رفتن
***
بشیر مهر پروردم ترا من
فدایت کردم این جان و دل و تن
طناب زلفت ای ماه شب افروز
شبی در گردن جان من افکن
تنم در عشق تو چون شمع بگداخت
بترس ای جان ازین آه دل من
چرا بر جان من رحمی نیاری؟
دلت گویی ز پولادست و آهن
جوابم داد اگر خواهی وصالم
بکلی دور شو از ما و از من
وگر آسایش جاوید خواهی
بتا آتش برخت هست در زن
علاءالدوله، برخیز از سرجان
بزن مشتی، دهان توبه بشکن
***
یا رب ذوالوجه الحسن، عن قربه لا تمتعن
صبا کئیبا طائفا بالشوق اطلال الدمن
یا منیتی من مده قد صرت شوقا ذاشجن
عقلی بحسنک مفتتا قلبی بعشقک مرتهن
دارالفناء خرابه والناس فیها ممتحن
خلص فؤادی ساعد باللطف من وادی المحن
گفتا: علاءالدوله: چند، فریاد داری از زمن؟
در نه قدم در راه حق بازار نفست بر شکن
بر دوز چشمت از هوی دندان حرصت را بکن
در مجلس حق پای نه چون عاشقان دستی بزن
بگذار هستی را بکل بگذر ز کوی پر فتن
تا کی پرستیدن هوا، تا چند گفتن ما و من؟
گر ترک خود گیری دمی، بی مال و جاه و جان و تن
باشی ز آزادان یکی فارغ شوی از لاولن
گفتم خداوندا شدم فارغ ز رنج خویشتن
کردم وجود خویش را ایثار تو من غیر من
مالی سواک موانس فی محنتی یا ذالمنن
شرف عبیدک مسحنا یا رب بالخلق الحسن
***
یا مالکی یا ذالمنن بنمای رویت را بمن
تا جان کنم ایثار تو، من در زمان، من غیر من
انی وجدت رائحا فی الصبح من قبل الیمن
واشتقت لثم ثری المنی والطهر من درن البدن
گفتا چو آئی در حرم آزاد شو از ما و من
تا بنده ی مخلص شوی آسوده گردی از محن
چون دل یکی داری دو صد خوش نبود اندر یک وطن
گر یاد یزدان می کنی بگذار یاد اهرمن
جان تو محبوب من است نیکوش دار ای مفتن
تا چند گلخن تا بی اش فرمائی اندر سجن تن؟
گفتم بچشم سر کنم من خدمتش بی هیچ فن
گویم دعایش روز و شب ما حول اطلال الدمن
باد ایمن از گرد حدوث آن قد چون سرو چمن
زیرا که هست آن نازنین نازک تر از برگ سمن
ان قیل لی: ما تشتهی؟ قلت اشتهی طیب الوسن
باشد که بینم من بخواب او را بکام خویشتن
آری، علاءالدوله چون دریافتی مغز سخن
غافل مباش و اعتبر لا زال من ریب الزمن
***
می در غمی ده مرا بعد ازین
که آن غم برد از دل این حزین
دل مبتلا را برنج فراق
نباشد دوایی بلاشک حزین
علادوله، بشنو ز من یک سخن
ز غیر غم او جدائی گزین
گر امروز صبر ار کنی در غمش
چه شادی که فردا ببینی ازین
بغیر از غمش نیست شادی دل
از آنش گزید او به رای رزین
***
رفت دریغ عمر من در سر گفت و گوی او
جان و دلم کباب شد در غم جستجوی او
باد صبا سلام من صبحدمی به زیر لب
لطف کن و بدو رسان چون گذری بکوی او
گر نه به عشق دل روی راه دراز عاشقان
سخت عجب بود اگر راه بری بسوی او
در غم هجر او دلم خون شد و طرفه تر از آن
کرد خراب جان و دل عشق جمال روی ا و
ترک وجود خود گرفت آنکه نهاد دل بر او
واله مستمند شد هر که شنید بوی او
کار علاءدوله را نیست نهایتی پدید
عمر عزیز می کند در سر گفت و گوی او
ای دل مستمند من در دو جهان یقین بدان
بر نخوری ز خویشتن گر نروی بخوی او
***
رحم کن بر دلم ای دوست چو دلداری تو
ناله ی زار مرا بشنو، بیداری تو
جرم بر بنده همی ران و همی آمرزش
تا همه خلق ببینند که غفاری تو
وانگه از لطف و کرم جرم و خطایش میپوش
تا زن و مرد بگویند که ستاری تو
گردن و پشت شهان متجبر بشکن
تا بتحقیق بدانند که جباری تو
هست امید علادوله بلطفت کو را
در هوی و هوس نفس بنگذاری تو
جان او را بکرم محرم اسرار کنی
دل او را پس ازین بیش نیازاری تو
گفت دلداری تو کرده ام و خواهم کرد
زانکه بی هیچ شکی محرم اسراری تو
***
ای شده محراب دل ابروی تو
کعبه ی جان گشته سر کوی تو
آرزوئی نیست مرا در بهشت
ای شه خوبان، بجز از روی تو
روی توام زنده کند جان و دل
مرده شود نفس من از موی تو
نفس دل از خویش بکل برگرفت
تا که بدانست یقین خوی تو
آمده بود او که بچنگ آردت
کرد ورا صید خود آهوی تو
باد کمند دل مسکین من
ای مه تابان، خم گیسوی تو
گر پس مرگم بسرم بگذری
زنده شوم باز من از بوی تو
پی کنم ای جان جهان پای دل
گر نرود رقص کنان سوی تو
گشت دلم هندوی لالای تو
تا شده ام واله هندوی تو
زنده ی جاوید شود بعد ازین
چون خورد آبی ز لب جوی تو
***
تا که شنیدم صفت روی تو
شد دلم آشفته تر از موی تو
پشت خیمده است ز بار فراق
جان مرا چون خم ابروی تو
سرمه بود چشم ستم دیده را
خاک کف پای سگ کوی تو
گرچه نیم در خور وصلت ولیک
هست مرا آرزوی روی تو
عشق من و حسن خود ار بر کشی
راست برآید به ترازوی تو
من بننالم، اگرم هر دمی
تیغ زند غمزه ی جادوی تو
عشق تو آویخت دلم را بموی
زآنکه نظر کرد دمی سوی تو
بلبل جان چون گل رویت بدید
گفت منم خاص دعاگوی تو
عقل علادوله بتاراج داد
بوی خوش زلف سمن بوی تو
نفس حرون گفت شدم بعد ازین
از سر اخلاص رضاجوی تو
گفت دلم نفس رضاجوی را:
کس بنیاسود ز پهلوی تو
بیهوده دعوی رضا می کنی
تیغ رضا نیست به بازوی تو
من نشوم غره به سالوسیت
سخت نکو دانم من خوی تو
***
عشق او را درد باید، درد کو؟
درد او را مرد باید، مرد کو؟
گر تو مرد درد درد دلبری
آب چشم گرم و باد سرد کو؟
آتش عشق ار تو داری در درون
اشک سرخ و رنگ و روی زرد کو؟
ور قدم در کوی رندان می نهی
باده و چنگ و رباب و نرد کو؟
ای علاءالدوله، دعوی تا بکی؟
رند کو و مرد کو و درد کو؟
مفردان کوی حقند ذاکران
ذاکری کو هست مرد فرد کو؟
مرد فرد اندر جهان خود یافت نیست
مرک آن رهروان را گرد کو؟
هست کوی عشاقان پر های و هو
در ره دین بانگ بردا برد کو؟
این گلستان بود و جز خارش نماند
در میان خارها پس ورد کو؟
***
صافی همی بینم هوا آن ماه چون خورشید کو؟
گفتا همی باید ببین گفتم دریغا دید کو؟
هستیم ما جمله بقا داده بدین دارالفنا
آنکس که او دارالفنا داد و بقا بخرید کو؟
دنیا بود دارالفنا مشحون بانواع عنا
آن دل که از بهر خدا دامن ازو در چید کو؟
تا چند از روی و ریا تا کی زنم دم با هوا
آنکس که از راه صفا کاشانه ای بگزید کو؟
توحید چیزی مشکل است تفرید کاری معضل است
تجرید کان آسان تر است یک صاحب تجرید کو؟
گوید «علاءالدوله» را نفسش مزن دم از صفا
امروز در جمله جهان آنکس که این ورزید کو؟
گفتش بیا در دام ما برچین ز عشقش دانه ای
گفتا که امروز این کنم مرغی که دی پرید کو؟
***
خالی همی بینم چمن آن سرو خوش رفتار کو؟
تاریک شد این انجمن آن ماه گل رخسار کو؟
بگشای چشم امتحان بنگر بکوی عاشقان
کامروز در جمله جهان یک عاشق خونخوار کو؟
مخمور عشقم ای صنم، افتاده با صد درد و غم
تا جام وصلت در کشم خم خانه ی خمار کو؟
می گفت باد صبحدم آهسته در گوش دلم
ای کردم با خود صد ستم عمرت بشد، کردار کو؟
از غمزه ی غماز تو مرغ دلم از دام جست
تا باز در دامش کشم آن طره طرار کو؟
در آرزوی روی تو، آشفته ام چون موی تو
ای من گدای کوی تو ان لعل شکربار کو؟
ای دلبر مه پیکرم، تا کی غم عشقت خورم؟
وصلت بصد جان می خرم، با من بگو بازار کو؟
ای قبله ی دل روی تو، محراب جان ابروی تو
من آمدم در کوی تو، آن کعبه ی اسرار کو؟
گوید علاءالدوله راز بادوست در وقت نماز
ای پادشاه بی نیاز آن وعده ی دیدار کو؟
***
ای باد صبحدم بر یارم روانه شو
وز من بگوش هوش حدیثی دو خوش شنو
تشویر کن به خلوتش از بنده ی کمین
با او تو شوق کهنه و حال نیاز نو
کی پیش قد و قامت سرو بلند تو
شمشاد بنده وار کمر بسته چون غرو
زلفین مشک بار تو از غایت خوشی
برده ز آهوان خطا و ختن گرو
بالای نه فلک ز جواهر ملائکه
بستند بهر رفعت قصرت بصدق خو
چل سال میشود که من اندر زمین دل
تخم وفات کشته ام و وقت شد درو
بدرو به داس لطف و برزگی و خرد کن
بر باد ده تو خرمن عمرم بیک تسو
کاندر فراق روی تو صبرم نماند بیش
از لطف خود برآور جان مرازگو
گر زانکه نیست طاعت من گندمی ولیک
کشکاب را بباید بی هیچ شبهه جو
آری علاءالدوله، خمش باش و دم مزن
تسلیم شو بکلی، زیرا ز راهرو
ناید که در مقام رضای هوا قدم
خوش می زند، برای خدا نفی کرده لو
عشق تو کرد رخم را چون کاه
آه من عشقک من عشقک آه
شب اندوه تو هست سخت دراز
روز شادیم بغایت کوتاه
چونکه یکتا بشدم از عشقت
پشت نفسم بشکست گشت دو تاه
نام تو نامه ی من کرد سپید
یاد تو روی موی کرد سیاه
شوق تو در دل من چون خور تافت
کرد رخساره ی جانم چون ماه
حبذا بخت من ار زانکه بود
بر سر کوی توام صبحی راه
عروه ی فضل توام دست آویز
وعده ی وصل توام پشت و پناه
ای علادوله گر او را خواهی
در دو عالم تو از و هیچ مخواه
در ره بندگیش بی شبهت
خواست میدان که بود عین گناه
از همه خواست اگر مرده شوی
بر زند سر ز دلت مهر گیاه
دانه ی وصل دهد بر بیقین
گر تو داریش ز آفات نگاه
***
مخمور غمم، شراب در ده
این زهد مرا بباد برده
ای ساقی دل فریب برخیز
جام می وصل زود در ده
امشب می صافی وصالت
از هرشامم، تو بیشتر ده
از هستی تو هنوز باقی است
برخیز و پیاله ای دگر ده
تا نیست شوم ز هستی خود
از لعل لبت مرا شکر ده
اندر چمن دلم در آور
بر گلبن جان مرا گذر ده
مستان صبوح را برانگیز
از مجلس انسشان خبر ده
از زهد علاءدوله مندیش
وقت سحر است،باد در ده
از شحنه و محتسب چه ترسی؟
سلطان غمت چو هست، سر ده
هستم ز مسافران کویت
در میکده ی غمم مقر ده
با وعده ی نسیه ات مینداز
حالی دم نقد، ما خضر ده
***
ساقیا از بهر یاران مجلسی خوش ساز ده
هرکجا رندیست اندر شهر ما آوازه ده
مست شو از جام وحدت عربده آغاز کن
زاهدان پست سیرت را جوابی باز ده
گر تو میخواهی که شمع جان تو روشن شود
در میان مجلس اصحاب، تن در گاز ده
از برای خدمت اصحاب دل در باز کن
رهروان زنده دل را پیش خود ره باز ده
ای علاءالدوله از جان خدمت عشاق کن
باده ی گلگون بخورد همدم دمساز ده
راز دل با دلربای غمزه ی غماز گوی
رشته ی جان را بدست دلبر طناز ده
همچو مردان جهد کن بر هم شکن بند قفس
باز جان را در هوای بیخودی پرواز ده
نیست شو در هستی هستی که هستیها از اوست
هر چه داری از خودی در خورد این شهباز ده
در ازل می خورده بودم مست گشتم در الست
در ابد از بهر مستان دعوتی خوش ساز ده
هر چه از مستان ببینی، در گذار و برگذر
جرعه ای از می بدست عاشق جانباز ده
مطربا بنشین و برزن خوش نوای عاشقان
ساقیا برخیز و پر کن جام و از سر باز ده
***
تا بکی غمزه خونخوار تو ای بینائی
غارت جان و دلم می کند از یغمائی؟
گر سر زلف گره بر گرهت باز کنی
گره از کار فرو بسته ی جان بگشائی
ور شبی خال سیه را تو بمن بنمائی
بهتر از روز شود حال دل سودائی
چند در پستی و بالائی جان و تن خود
میروی بی دل و دلدار تو از شیدائی
ترک کن پستی و بالائی خود را کلی
تا تو فارغ شوی از رنج جهان پیمائی
این دل غنچه صفت خنده زنان باز شود
دیده ی جان شود آسوده ز خون پالائی
چون بشادی تتق عزت بگشاید دوست
نخورد بیش علادوله غم تنهائی
تن و جانش پس ازین تیر حوادث نخورد
شود آسوده دل از پستی و از بالائی
عین و شادی شود اندوه جهان تیره
چونکه جلوه کند از بهر جهان آرائی
***
بحال جان و دل خسته ام چو بینائی
چه حاجت است بشرح ای نگار یغمائی؟
فراز عرش برآیم ز چاه ظلمت اگر
گره ز کار فرو بسته ام تو بگشائی
مرا مسالکی و مرشدی نمی باید
بترک شیخی گفتم، مرا تو می بائی
چو بندگانت کمر بر میان جان بستم
مطیع امر تو گشتم بهر چه فرمائی
خطاب هر دم از حضرتت همی آید
مرا بجوی کجا جویمت چو بی جائی
بلطف خویش کرم کن حجاب را بردار
که هست نور رخت دیده را چو بینائی
علاءدوله جوانی بداد و عشق خرید
کنون به پیریش اندوه می بیفزائی
چه چاره سازد با تو چو حیله اش دانی؟
ورا چه باشد، چون تو عظیم خودرائی؟
جز آنکه ترک مرادات خود کند کلی
هر آنگهی که تو خواهی جمال بنمائی
***
ای خوشا دردی که درمانش توئی
ای خوشا گنجی که ویرانش توئی
خوش دلی کو منزل اندوه تست
ای خوشا جانی که جانانش توئی
زلف تو چوگان و چون گوی است دل
ای خوشا گوئی که چوگانش توئی
***
دلم خون گرید از رنج جدائی
نباشد گریه ی خونین ریائی
چو شب شد روز من زان دم که رفتی
شبم چون روز گردد گر بیائی
نپرسی هرگزم کامروز چونی
نگویی هرگزم کامشب کجائی
من اندر کوی غم افتاده ام زار
روا نبود که غم برغم فزائی
دلا با من بگو کاندر غم او
چنین بیاره و عاجز چرائی؟
اگر خواهی وصالش را بیابی
شوی آسوده از رنج جدائی
بکن جهدی چو مردان اندرین ره
که تا از چاه طبع خود برآئی
جهانی خرم و روشن ببینی
رسی آنگه بحد بی نوائی
بیابی عزت سلطان عالم
بر آسائی تو از ذل گدائی
همی دانم که ما جمله ترائیم
نمی دانم که تا خود تو کرائی
بجز وصلت نمی خواهیم چیزی
تو این بیچاره را چند آزمائی
اگر ما حضرتت را می نشائیم
تو ما را همچو جان و دل بشائی
اگر بیگانه می دانی تو ما را
یقین ای جان، تو ما را آشنائی
همی خواهد دلم رنج و بلایت
عجب خوش رنجی و شیرین بلائی
همی گفتند اگر در عشق افتی
ز خان و مان و جان و دل برآئی
من اول روز دانستم؛ از آن رو
گزیدم از همه عالم جدائی
علاءالدوله ترک گفتگو کن
اگر بی شک بفرمان خدائی
***
ماه را در مشک پنهان کرده ای
لعل را چون پسته خندان کرده ای
قد خود را راست چون سرو روان
در چمن گاهم خرامان کرده ای
تا تو در میدان حسن ای سرفراز
بار دیگر قصد جولان کرده ای
عاشقان را جان به یغما برده ای
عقل را در قعر زندان کرده ای
صادقان را دل بسان گوی شد
تا تو رو را سوی میدان کرده ای
بار دیگر از سر لطف و کرم
ای شهنشه عزم سمنان کرده ای
قصر عدل و مرحمت معمور شد
تا حصار ظلم ویران کرده ای
این جهان پیر خواهد شد جوان
چون سرو کارش بسامان کرده ای
نو شود این خاکدان کهنه چون
آصفی را تو سلیمان کرده ای
دیو بگریزد ز دیوان تا چنین
صاحبی را صدر دیوان کرده ای
آنچه اندر هفصد و ده گفته اند
رو نماید گر تو فرمان کرده ای
در ده ماه رجب روشن شود
آنچه اندر پرده پنهان کرده ای
میخورد حالی علاءالدوله می
چونکه از زهدش پشیمان کرده ای
شمع جمع مجلس خاصانت شد
تا که نفسش را تو قربان کرده ای
گوی از میدان عشقت در ربود
تا که او را گوی چوگان کرده ای
این چنین الطاف اندر حق او
کم نمی گویم، فراوان کرده ای
زآن یکی اینست ترک نام و ننگ
بر دل او سخت آسان کرده ای
بهر در نظم و یاقوت بیان
جان او چون بحر و دل کان کرده ای
پشت دینش کردی از ایمان قوی
روی اسلامیش با جان کرده ای
هست او بر بام دل چون پاسبان
بر در جانش چو دربان کرده ای
درد او را از کمال قادری
هم ز عین درد درمان کرده ای
اندرین دریای حیرت صد هزار
مرد عاقل را تو حیران کرده ای
***
ای دل و جان، جان و دل و دیده ای
راست بگو همچو خودی دیده ای؟
نیست خیال رخت از دیده دور
روز و شب ای دوست تو در دیده ای
بوی دل سوخته ام از صبا
صبحدمی گویی که نشنیده ای
حال من غم زده آخر چرا
ای دل و جان هیچ نپرسیده ای؟
هیچ من از عهد نگردیده ام
گر چه تو هر روز بگردیده ای
در دل و جان مهر تو ورزیده ام
گر چه دمی مهر نورزیده ای
بنده همانست که صد بار بیش
تجربه اش کرده و بگزیده ای
بر سر بازار محبت ورا
سیم وفا داده و بخریده ای
رد مکن امروز بعیبی از آنک
دیده ای از پیش و پسنیده ای
می دهم انصاف، علادوله، تو
سخت خوش این بیت بدزدیده ای
هیچ تفاوت نکند دوست را
خوشه ای از خرمنش ار چیده ای
***
از کان لعلت بوسه ای وز خوان حسن افروشه ای
راهم درازست ای پسر ده توشه ای ده توشه ای
در تنگنای حبس تن افتاده ام بی خویشتن
از لطف خود بازم رهان بیرون برم از گوشه ای
گر زآنکه فرمانت بود، بیرون روم از آب و گل
در کشت زار جان و دل باشد که چینم خوشه ای
من تشنه ی وصل توام، من کشته فصل توام
از لفظ چون شهدت بتا افروشه ای افروشه ای
چون لوح هستی شسته ام، با نیستی بنشسته ام
تا من قلم را در کشم در نام و ننگم پوشه ای
گوید علاءالدوله را آن دلربای جان فزا:
در جمع ما چون شمع شو، مگزین دیاری، گوشه ای
گر شد مکرر قافیه یکبار دیگر باز گو
راهم درازست ای پسر ره توشه ای، ره توشه ای
***
هر دلی کو را بود جحانلانه ای
هر بن خارش بود کاشانه ای
از دو کون آزاد شو فارغ بزی
هست ازین هر دو برون کوشانه ای
زیر پای همت آور نفس را
تا بیابی اندرین کو خانه ای
مرغ جان عاشقانش در قفس
هست اندر بند آب و دانه ای
از برای امتثال امر اوست
پای بسته در چنین ویرانه ای
ترک خود کن همچو مردان ساعتی
چند گوئی چون زنان افسانه ای؟
مطربا برزن نوای عاشقان
ساقیا پر کن ز می پیمانه ای
تا کنم مستانه جان افشانیئی
بر سر شمع تو چون پروانه ای
هر که بر رعنای دنیا دل نهد
نزد عاقل، باشد او دیوانه ای
دست رد بر روی هر دو کون زن
تا شوی در راه حق فرزانه ای
هر که با حق آشنا گردد، شود
در میان خلق چون بیگانه ای
نقد جان تسلیم عشقت می کنم
گر دیوانت بود پروانه ای
ای علاء الدوله جان بازی خوش است
در هوای این چنین جانانه ای
***
هر که میخواهد که یابد اندرین کو خانه ای
یا کشد از باده ی گلگون ما پیمانه ای
گو برون پر از میادین جهان تا لامکان
جهد کن تا در بر آری دلبری، جانانه ای
دلبری، عاشق کشی، زین جان فریبی، مه وشی
دل ربائی سرکشی دردانه ای، فرزانه ای
جان خود را در میان جمع او در باز خوش
بر سر شمعش دلت را سوز چون پروانه ای
بعد از آن گر باز آرندت از آنجا تا جهان
از همه خلق جهان بگزین یکی کوشانه ای
ذکر او می گو و جام عشق او می نوش خوش
فارغ از عیش سلاطین در پس ویرانه ای
ای علاءالدوله، هم مردار باشد کاین همه
بر سر هر ره شوند از خیر و شر افسانه ای
در تو میخواهی که تا آزاد باشی در جهان
بشنو از من ترک عقلت گیر و شو دیوانه ای
تا بیاسایند مردم از تو و تو هم ز خود
مفکن اندر دام خود را بهر آب و دانه ای
***
تو نور دیده جانی و عین آب حیاتی
ز راه جود و سخاوت هزار نیل و فراتی
تو نور دیده ی جانی، جمال چون بنمائی
تو تر کنی لب خشکم چو عین آب حیاتی
وصال تو طلبم از خدای خود دائم
ز روی صدق و صفا بالدعاء فی الصلواتی
ز شام تا به سحر وصل تو دل مسکین
به صد هزار تضرع یروم فی الخلواتی
مراد او چو نشد حاصل از تضرع هیچ
یهیم کالجمل الهیم فی حمی الفلواتی
علاءالدوله، مشو از خدای خود نومید
چو تو همیشه در اثبات ذات و شرح صفاتی
که چون مصادر افعال شد ازو انشاد
چگونه طاهر من غیر تهمه الکثراتی
یقین بدان که ز خاصان حضرت اوئی
چو تو ز روی حقیقت منزه ذاتی
کلات، حصن حصین است و ذکر حق چو کلات
ز خصم باک چه داری چو درد درون کلاتی؟
به آب وصل بتا آتش دلم بنشان
از اشتیاق تو پیوسته اسکب العبراتی
عجب که ناله ی دل هیچ گوش تو نشود
من اشتیاقک حقا تواترت زفراتی
بمیوه شاید دانست گوهری درخت
تو از درختم یا صاح اقتطف ثمراتی
کنون تو قدر درختم اگر بدانی نیک
وگر نه باشی ای نفس دائم الحسراتی
***
اگر در روی زیبایت نظر کردن حرامستی
حلال اندر همه عالم بکوی ما کدامستی؟
اگر نه حلقه ی زلفش شود دام دل و جانم
برای مرغ جان و دل بگو تا خود چه دامستی؟
دل من کی شدی هشیار از مستی عشقش گر
به از لعل لبش او را مدام اندر مدامستی
چه خوش صبحی که عاشق را ز راه لطف و دلداری
ز درگاه جلال او سلام اندر سلامستی
چنین وقتی که من دارم درین ساعت کرا باشد؟
بدین سرمایه ی عمرم همین سودم تمامستی
اگرچه جان و دل شاکر شد از انعام او لیکن
علاءالدوله می گوید: چه بودی کاین مدامستی؟
جوابم داد شب از غیب: گستاخی مکن، زیرا
نبودی برزخ دنیا اگر این بر دوامستی
نبودی دی و فردا را نشانی در همه عالم
اگر این بر دوامستی نه صحبستی نه شامستی
اگر جامی ز جام او بنوشی کی شوی پخته
هر آن کو پخته و خامش ننوشد مرد خامستی
غلام عشق شو ای دل که آنست آخرین منزل
شود آزاد از غمها دلی کورا غلامستی
اگر در پای عشق او بمیری سرفراز آیی
کسی کو در غمش میرد همه کارش بکامستی
نسیم زلف مشکینش اگر بر گلبن عالم
نمی بودی وزان، هرگز نه سعدی، نه همامستی
اگر از خسرو عشقش نگشتی کام من شیرین
گل فرهاد جان من هنوز اندر کمامستی
اگر نه بلبل عشقش نوایی می زدی از شوق
حقیقت در همه عالم نه نطق و نه کلامستی
اگر نه دل شدی جام می اندوه عشق او
بغیر از دل نگارینا می غم را چه جا مستی؟
***
شام ما را سحری بایستی
زآن حریفان خبری بایستی
ز آن پیاله می نابیم که داد
نیم مستم، دگری بایستی
زآنچه دادی تو بخلوت ما را
در ملا هم اثری بایستی
بی توام کار و سرم شوریده است
با توام کار و سری بایستی
باغ امید مرا ای دلدار
از وصال تو بری بایستی
یا بعقبی سفری یا به جهان
تا بر آن رخ نظری بایستی
تا بپرم بسوی حضرت قدس
روح را بال و پری بایستی
شب هجران تو جانم خون کرد
بعد ازینم سحری بایستی
چند باشیم درین چاه مقیم؟
تا به کنعان گذری بایستی
زین بلاخانه ی دنیای دنی
سوی عقبی سفری بایستی
نیستم لولی اگر لولیمی
کبکی و لاشه خری بایستی
ای علادوله، اگر مستی تو
بیش و کم شور و شری بایستی
نیستی آدمی ار آدمیی
هم ترا خواب و خوری بایستی
***
دلم چو بنده ی عشق است، می کند شادی
کز آن فتاد وی از بندگی به آزادی
ز بندگی غم خود ورا مکن آزاد
که دارد از غم تو صد هزار آزادی
ترا خلاص نباشد، دلا، یقین می دان
چو تو بدام سر زلف مادر افتادی
نگاه دار تو ماییم هر کجا باشی
چو اختیار دل خود بدست ما دادی
بگوش تو چو رسید این ندایم اندر حال
هزار در بگشادند بر دل از شادی
علاءدوله بشکرانه کرد جان ایثار
چو ره نمودی او را به مجد بغدادی
بر آستان تو میرد به راستان حقا
چو بر دلش در ذکری کریم بگشادی
***
دارد از بندگی دوست دلم آبادی
می نخواهم دمی از بندگیش آزادی
گر چه سمنانیم از اصل و نسب لیک از جان
شده ام حلقه بگوش پسر بغدادی
ملک کشور معنی ملکی الخلقی
که بود بر در او هر ملکی چون شادی
تا بدام سر زلفین وی افتاد دلم
دارد از بند سر زلف هزار آزادی
گوئی از مادر تن، وز پدر جان ای دل
جهت بندگی حلقه ی زلفش زادی
گفت در گوش علادوله دل در بندش:
هیچ دانی که درین دام چرا افتادی؟
گفت: در دام ارادت بمراد افتادم
بلکه در پوست نگنجم بیقین از شادی
***
غلام آن جوانمردم که دردی دارد از مردی
خوشا دردی که آن باشد خوشا دردی خوشا دردی
خوشا صاحب دلی کورا نباشد هیچ آزاری
وگر او را بیازارند ننشیند برو گردی
چه خوش وقتی که او دارد، چه خوش وقتی! چه خوش وقتی!
چه خوش مردی که او باشد، چه خوش مردی! چه خوش مردی!
خوشا آن عاشق مستی که از خود بی خبر باشد
ندارد نازش و نالش نه از گرمی نه از سردی
نشیند بر بساط عشق با معشوقه هر صبحی
همی بازد بکام دل گهی شطرنج و گه نردی
اگر نه جذبه ی لطفش قلاووز صبا بودی
نسیم زلف مشکینش به سوی ما که آوردی؟
وگر بوی سر زلفش شنیدی زاهد مسکین
علاءالدوله سان در دم به ترک خویشتن کردی
***
سایه اول ز کرم بر سر من افکندی
آخر از بهرچه در بر من مسکین بندی
رحم کن بر دل شوریده و آشفته ی من
با وی آن کن که اگر با تو کنم بپسندی
***
گر نه از بهر من سوخته خرمن بودی
دوست رخساره ی زیبا به کسی ننمودی
ور دل از دیده ی جان چشمه ی خون نگشودی
ای بسا بادیه هائی که ز غم پیمودی
ور ندیدی طلب صدق من از مایه ی لطف
این همه لطف کجا در حق من فرمودی
***
من آن نیم که تو دیدی چنان نیم که شنیدی
معاتبم که چرا تو بغیر ما بگزیدی
برو بپرس دلت را که او چه یافت برین در
بیا بگو که چه دیدی، ز ما چرا تو بریدی؟
میان ما و تو دائم کنار بودی و بوسه
تو از میان بچه رفتی کناره از چه گزیدی؟
همیشه مهر تو بودی در آستین دل من
ز ما تو دامن جانرا بگو که از چه کشیدی؟
علاءدوله مبادا که سیر شد دلت از ما
مگر میی تو ازین به که آن ماست چشیدی؟
جواب دادم و گفتم که ای حیات روانم
بگو که باز ازین مستمند خویش چه دیدی؟
چنانکه کردم من عمر خویش صرف ره تو
بغیر ذکر خود از من بگو دگر چه شنیدی؟
گرفت دست من از لطف در میان خود آورد
بگفت طیره مشو چون بکام خویش رسیدی
قد چو سرو روانم ببر در آوردی
لب چو آب حیاتم بکام خویش مزیدی
***
بتا اگر تو سر عشق دلستان داری
هزار جان بفدا کن که عذر آن داری
حدیث مردم اغیار، هان و هان مشنو
ز عشق یار مکن توبه تا که جان داری
چو تو بعشق درافتی یقین که جان نبری
وگر هزار دل و جان رایگان داری
بهر طرف که نظر می کنم ز عشق رخت
هزار کشته چو من سر بر آستان داری
برو بگرد در ما مگرد اگر کم و بیش
هنوز تو سر دنیا و خان مان داری
من ضعیف جگر را تو بی نصیب مکن
ز لطفهای قدیمت که در نهان داری
کسی ندارد طاقت اگر تو فاش کنی
از آنچه با من مسکین تو در میان داری
بهر مقام و بهر حال، ای علاءدوله،
ز ذکر دوست میارام تا زبان داری
عجب نباشد اگر ذکر گوید اعضایت
چو مهر دوست تو در مغز و استخوان داری
***
معذورم اگر ورزم عشق چو تو دلداری
مغبونم اگر باشد جز با تو مرا کاری
ز آن نقطه که دیدم من در دایره ی رویت
سرگشته و حیرانم ماننده ی پرگاری
منصور صفت روزی از عشق جمال او
رنگین شود از خونم بی شبهه سرداری
تا خار غم عشقت در دیده ی جان خستم
زین پیش ندارم من ای جان سر گلزاری
ز آن گرد جهان گردم شوریده و دیوانه
باشد که بچنگ آرم وصل چو تو دلداری
روزی شودم روزی وصل خوش جانانم
کاندر غم هجرانش دیوانه شدم باری
در آرزوی رویت ای آرزوی جانم
انگشت نما گشتم بر هر سر بازاری
در نیم شبان حاجت من از تو ترا خواهم
تا چند تو گوئی: نه؟ یکبار بگو: آری!
عشق تو بجان و دل من بنده خریدارم
بفروش که کم باشد چون بنده خریداری
جز بر در میخانه ای دوست نخواهم شد
آن رفت که می رفتم در صومعه بسیاری
از زهد و نکونامی چون توبه شکستم من
من بعد نبینی تو در صومعه هشیاری
گویند: علادوله، دیوانه شد از عشقش
دیوانه ام از عشقش این نیست مرا عاری
ای مرد ملامتگر، انصاف بده آخر
در هر دو جهان بنگر تا هست چو او یاری؟
***
گر زانکه کشم باری، باری چو تو دلداری
ور زانکه کنم کاری، بهر تو کنم باری
هستی تو خداوندم، من بندگیت ای جان
کردم و کنم، دانم ز آن نیست مرا عاری
من سر بگل جنت حقا که فرو نارم
گر زآنکه رود در پا از گلبن تو خاری
حورم بچه کار آید گر زآنکه بدست آید
ای جان جهان من وصل چو تو دلداری
گر زآنکه علادوله مست است ز جام حق
گو واله و شیدا رو بر هر سر بازاری
از خلق چه باک او را وز عرض چه بیم او را
چون هست بتا او را مانند تو غمخواری
***
من آن نیم که بجز بر درت کنم گذری
من آن نیم که بجز تو بکس کنم نظری
بطنز گوئی کز قبله ام بگردان روی
من آن نیم که کنم این، مگر کند دگری
بلطف خویش دل خسته ی مرا بنواز
بسوی او نظری مشفقانه کن سحری
زمان قهر گذشت و اوان لطف رسید
ز هر دو دست ببند بر میان من کمری
لب چو لعل خودت بر لبان جانم نه
ز راه بنده نوازی بده مرا شکری
چو درج لعل تو ای جان، گه شکر خنده
بلطف خود بگشائی، بده از آن گهری
بدست نفس کزان روز گردد آن شب او
بود که باز نیابم ز حال دل خبری
قریب قرنی باشد که می زنم لافی
ز عشق بر در تو هم نیامدم اثری
علاءدوله ازین بیشتر مزن تشنیع
بدست گیر تو از صبر انبیا سپری
***
حسن تو نیک داند آئین دلبری
عشق تو ای نگار نه کاری است سرسری
جانم فدای غمزه ی خون خوار جادویت
گر جان همی بری، وگرم خون همی خوری
خندان بود دلم چو تو جان از تنم بری
گو: نفس شوخ چشم ستم دیده خون گری
در باغ حسن بر همه خوبان معنوی
می زیبدت براستی ای سرو سروری
حسنت چگونه شرح دهم من به نظم و نثر
کز هر چه در بیان من آید فزون تری
تا مشتری چو زهره طرب ساز بزم تست
باد آفتاب روی ترا ماه مشتری
آری، علادوله، درین موسم بهار
از عشق خوش بود که بساطی بگستری
از شیر لطف، دایه ی احسان دل، ترا
ز آن پرورد که طفل غمش را تو پروری
از بوستان حسن تو گر برخورم دمی
از حسن خویش تا بقیامت تو برخوری
دائم تو در جمال گل معنیم نگر
زنهار تا بصورت خارم تو ننگری
سلطان عشق شاهد حسن ترا چو دل
در بر گرفت می کند از جانش چاکری
***
اگر بحسن، علم را دمی برافرازی
چه خلق را که تو از خان و مان براندازی
چه خونها که بریزی بغمزه ی خونخوار
چه جان و دل که تو بر آتش غم اندازی
چه گرد فتنه که از روی خاک برخیزد
چو اسب باد بمیدان حسن در تازی
خلایقی متحیر در آن زمان و مکان
که باز باکه شها گوی عشق می بازی
چه کم پسندی و چه تیز چنگ و محکم گیر!
چه شاهباز شکوهی! چه تندپروازی!
جهان حسن تویی، بی نیاز از آنی تو
به بی نیازی خود زین سبب همی نازی
هزار عاشق سرگشته را هلاک کنی
کز آن میانه یکی را تو صید خود سازی
چه دلفریب نگاری! چه دل ربا یاری!
چه بی نیاز حریفی! چه طرفه شهبازی!
غریب شهر توام من، چه باشد ار سحری
ز روی لطف تو با ا ین غریب پردازی
دلش که هست گرفتار دام زلفینت
بخوانی از سر لطف و دمیش بنوازی
بدان سبب که من از درد دل دهم شرحی
بپارسی و مغولی و ترکی و تازی
گمان مبر که من از شاعران یکی باشم
که نیست حرفه ی من شعر و صنعتم تازی
حکایتی است که از سوز جان همی گویم
وگرنه بنده نه تبریزیست، نه شیرازی
بگفت و گوی میسر نمی شود وصلش
علادوله همان به که با غمش سازی
وجود خاکی و آبی و بادی خود را
در آتش غم سودای دوست بگدازی
بر آستان وفایش بمیر از سر درد
که اولین قدم عشق هست جان بازی
یقین که زنده شود باز عاشق مسکین
چو روز وصل علم را دمی برافرازی
***
شب اندوه من آخر بسر آید روزی
روز شادی من از کوه برآید روزی
دلبر از هجر شود سیر و دمی از ره لطف
خوش خرامان ز در وصل درآید روزی
با دل غمزده ام بیش عتابی نکند
وز ره فصل سوی صلح گراید روزی
جان نثار قدمش سازم از روی صفا
در سرای من مسکین اگر آید روزی
ای علادوله، دلت چون به جهاد است مشغول
بی شک از روی یقین یا ظفر آید روزی
نفس اماره اگر چند قوی دستست لیک
پیش چشم دل تو محتضر آید روزی
محنت هجر نماند، دل تو شاد شود
دولت وصل چو بر رهگذر آید روزی
***
شام اندوه مرا هم سحر آید روزی
صبح شادی من از کوه برآید روزی
دور شادی عدو تیره شود ناگاهی
زین سبب انده من هم بسر آید روزی
نشود ضایع، بیداری شبهای دراز
ناوک آه دلم کارگر آید روزی
از پس پرده ی عزت به کمال خوبی
آفتاب رخ دلبر بدر آید روزی
بر سر محنت هجرانش نهم پای طرب
گر دو دستم بمیانش کمر آید روزی
هیچ غم نیست، علادوله، ز دلدار ترا
زود باشد که بشادی خبر آید روزی
دل ازین چاه فراقش بدر آید شادان
بر سر کوی وصالش گذر آید روزی
تیرگی شب هجرانت فراموش شود
چون جمال خوش او در نظر آید روزی
قصه ی صدق تو در عشق بعالم شد فاش
داستانت بجهان هم سمر آید روزی
***
آخر این زحمت من هم بسر آید روزی
آخر این محنت تن هم بسر آید روزی
چند جان در بدن منتن موحش باشد؟
آخر این گند بدن هم بسر آید روزی
چند در بند با غم و محنت باشم؟
آخر این بند و محن هم بسر آید روزی
چند درد ار فتن محترز و مضطربم؟
مدت دار فتن هم بسر آید روزی
گفت و گوی من و توحید کند لوح سیاه
جستجوی تو و من هم بسر آید روزی
***
دلا در سجن تن تا کی اسیر این و آن باشی
سلاسل را بکل بگسل که با شاه جهان باشی
علائق قطع کن کلی که سلطان زمان گردی
نیابی زود این دولت اگر در بند آن باشی
ترا از روح انسانی کجا ذوقی شود حاصل
که دائم در پی مردار همچون سگ دوان باشی
اگر از نفس پر ظلمت خلاصی یافتی اینجا
چو زین زندان برون آئی ز سر تا پای جان باشی
چو کردی نفس را تسخیر شیطانت مسخر شد
هوا چون زیر پای آمد سلیمان زمان باشی
نیابی ذوق حق هرگز تو اندر جان خود حقا
ازین حالت که من گفتم اگر اندر گمان باشی
بکن سودی بدین مایه که حالی هست در دستت
وگرنه بعد ازین بازار دائم در زیان باشی
درین میدان اگر خواهی که گوی سبق بربائی
علاءالدوله، آن بهتر که از خود هم نهان باشی
فصاحت را فرو چه کن دوات حبر را بشکن
قلم را سر بزن زین پس، چه در بند بیان باشی
بزن مسمار خاموشی تو بر لبها برای حق
که چون حقت کند گویا ز سر تا پا زبان باشی
***
به پیروی از عراقی
خوش آن سروی که بستانش تو باشی
خوش آن گل که گلستانش تو باشی
چمن گاه دل و بستان جانم
بود خرم چو دهقانش تو باشی
خوشا آن بلبل سر مست عاشق
که در هر صبح دستانش تو باشی
خوشا آن دل که دلبر در بر اوست
خوشا آن جان که جانانش تو باشی
دلم چون گوی در چوگانت افتاد
خوشا گوئی که چوگانش تو باشی
خوشا انسان که در عینش تو باشی
خوشا عینی که انسانش تو باشی
خوش آن مسلم که اسلامش تو دادی
خوش آن محسن که احسانش تو باشی
سرو سامان من جز عشق تو نیست
خوشا آن سر که سامانش تو باشی
یقین در ملک جان سلطان تویی بس
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی
ز کفرت یافت جانم نور ایمان
خوشا کفری که ایمانش تو باشی
خوش آن مؤمن که ایمان تو دارد
خوش آن عارف که عرفانش تو باشی
خوشا شادی وقت آنکه دائم
غم پیدا و پنهانش تو باشی
چو تیر غمزه ات خورد این دلم گفت
خوشا تیری که پیکانش تو بای
بخونم کرده ای تو دست رنگین
خوشا خونی که تاوانش تو باشی
جوابم داد آن خونخوار و گفتا:
خوشا عیدی که قربانش تو باشی
جهان جان شود سمنان ازین پس
چو در جان جهان آنش تو باشی
«علاءالدوله» گفتش چون عراقی
«خوشا دردی که درمانش تو باشی»
به فرمانت کنم من حکم بر جان
خوشا حکمی که فرمانش تو باشی
خوشت بادا عراقی، نیک گفتی:
«خوشا راهی که پایانش تو باشی»
تو مهمان دل اشکستگانی
خوشا آن دل که مهمانش تو باشی
خوشا آن صاحب گنج جوان بخت
که گنج کنج ویرانش تو باشی
***
در فراقت هیچ کارم نیست جز غمخوارگی
وز زن و فرزند و خان و مان خود آوارگی
یابده جامی ز وصل و جان ما را زنده کن
یا بفرما کشتنم تا وارهم یکبارگی
مردمان گویند: صبری می کن، آری گفته اند
جنگ، سخت آسان نماید بر دل نظارگی
چون تواند صبر کردن آنکه از شب تا سحر
کار دیگر نبودش جز محنت و غم خوارگی؟
گشت بیچاره علاءالدوله اندر عشق تو
رحمتی کن ای صنم آخر بر این بیچارگی
***
بنواخت دلم را سحری جان جهانی
شیرین سخنی نوش لبی چرب زبانی
خورشید رخی ماه وشی زهره جبینی
بادام دو چشمی شکرین پسته دهانی
شمشاد قدی لاله خدی آب حیاتی
مشکین نفسی سیم تنی راحت جانی
بگرفت بدام سر زلفین دلم را
زین عشوه دهی کیسه بری دادستانی
شنگی، شکرینی، نمکینی، صنمی شوخ
زین سخت دلی نرم بری شور جهانی
گویم چو امامی که امامست درین فن
بربود دلم در چمنی سرو روانی
خوش وقت علادوله که دلدار دگر باز
گفتا که منم دلبر و دلدار فلانی
***
خو کرده ام ببویت، ای جان و زندگانی
بی جان چه عیش باشد تن را؟ تو نیز دانی
تو زنده ی جهانی زنده به آب حیوان
تو آرزوی جانی بل جان عاشقانی
من لاشه ی ضعیفم همچون تن نحیفم
تو مرغ لامکانی از آشیان جانی
من چون زمین فتاده در راهت از مذلت
در رفعت و مکانت تو ماه آسمانی
معشوقه بس عزیز است عاشق ذلیل و عاجز
من مستعد اینم تو مستحق آنی
عاشق دری ندارد غیر از در تو حقا
از لطف گر بخوانی وز قهر گر برانی
در هر دو حال عشقش افزاید و بکاهد
این است حال عاشق ای عمر جاودانی
گوید علاءدوله، پنهان و آشکارا:
هستم ببوت زنده در این جهان فانی
گر غایبی و حاضر از تو جدا نیم من
در دیده ای، اگرچه از دیده ام نهانی
یا رب بدرگه ی تو دارد امید و داند
کز لطف بی دریغت او را بدو نمانی
گفتم بصدق و گویم در اول و در آخر
خو کرده ام ببویت ای جان و زندگانی
***
قد وای قد قد کغصن بانی
خد وای خسد خد کار جوانی
خد وای خسد خد کار جوانی
چون مشتریست زهره در بزم دلفروزت
شد بر درت مقرر کیوان به پاسبانی
بهرام رام گشته مر تیر غمزه ات را
خورشید شد مطیعت در عیش و کامرانی
قد تو و خد تو سرو است و ماه لیکن
سروی نه بوستانی، ماهی نه آسمانی
در آسمان نباشد در بوستان نروید
مایه بدین لطیفی سروی بدان روانی
گر جمله ی جهان را در یک وجود ایزد
کرده است جمع، بی شک ای شاه ما، توآنی
بگذر ز کوی هستی بگذار خود پرستی
بی خود شو ار خدا را خواهی که تا بدانی
آری، علاءدوله، نه جسمی و نه جانی
در جسم و جان توانی گردیدنش توانی
از حضرت تو خواهم یا رب که از ره لطف
در وسط بحر عرفان ما را بما نمانی
نه عرشی و نه فرشی نه قدسی و نه انسی
سیمرغ روزگاری با نام و بی نشانی
نه اولی نه آخر نه ظاهری نه باطن
با آنکه اینچنین هم اینی و هم آنی
پیش آر راستی را تا رستگار گردی
بگذار خود پرستی گر تو ز هروانی
***
نظری سوی دل خسته ی غمگین نکنی
قصد خون ریختن نفسک بی دین نکنی
ورنه از بهر چه بر آتش شهوتهایش
آب لطفی نزنی حالی و تسکین نکنی
هر پیاده که نهد پای برین رقعه ی عمر
نیست ممکن که تواش آخر فرزین نکنی
ای شه لطف مپوشان رخ خود را از من
فیل بر من مدوان اسبم اگر زین نکنی
با خیال تو علادوله چنین گفت: پسر
هیچ رحمی تو بدین خسته ی غمگین نکنی
بسلامی و پیامی سحری یا شامی
التفاتی سوی حال من مسکین نکنی
حال شوریده من هیچ نپرسی هرگز
ور بیایم بسر راه تو تمکین نکنی
آن تو داری و من آن می طلبم در دو جهان
گر تو آنم ندهی، از سر لطف این نکنی:
که گر از من نکنی یاد به خیری، باری
از ره کین و غضب هر دم نفرین نکنی
هرگز از بندگیت روی نخواهم پیچید
ور مرا در همه ی عمر تو تحسین نکنی
***
ماه رویا روی پنهان می کنی
دل ببردی غارت جان میکنی
چون بدانستی که هستیم نماند
بی تحاشی قصد ایمان میکنی
دشمنی من نه در سر، آشکار
از بن سی و دو دندان میکنی
یوسف دل را ز زندان نیست باک
چون تو در چاه زنخدان میکنی
خان و مان عاشقان شیفته
بی گنه هر لحظه ویران میکنی
از غم و اندوه ما باکیت نیست
هر چه خوش می آیدت آن میکنی
از لب چون پسته ی خندان خود
نفس کافر را مسلمان میکنی
می دهی بر باد ایمان دلم
چون دو زلف خود پریشان میکنی
چون شگائی حقه ی درج گهر
عقل را مدهوش و حیران میکنی
از خداداد مبارک تا چرا
بار دیگر عزم سمنان میکنی
ای علاءالدوله، یابی ذوق درد
گر بکلی ترک درمان میکنی
***
تا چند ای جان جهان قصد دل و جان میکنی؟
حسن خود و عشق مرا پیدا و پنهان میکنی؟
از غمزه ی خونخوار خود، وز چشم مست سرخوشت
این حجره ی معمور دل هر لحظه ویران می کنی
گه دلربائی بی سبب، گه غم فزائی بی گنه
گاه غارت جان می کنی، گه قصد ایمان می کنی
سلطان عشقش ناگهان، گفتا: خمش باش ای فلان
با من بگوهر ساعتی، این می کنی آن میکنی
گردن بنه حکم مرا تا تو شوی ز اهل رضا
ورنه تو در وادی غم خود را چه حیران میکنی؟
قطع بیابان فنا بی شک بغایت مشکل است
برتو شود آسان اگر تو ترک سمنان میکنی
ناگه علاءالدوله تو در کعبه ی وصلم روی
گر در مناء ع اشقی خود را تو قربان میکنی
***
مونس نفس ستمدیده غمخوار منی
همدم جان و دل و محرم اسرار منی
من از آن توام ای دوست چو تو آن منی
دل و جان منی و مایه ی انوار منی
سی و پنجسال شد اکنون که «علادوله» مدام
گفت با دشمن و با دوست که تو یار منی
سرو بستان منی راست همی گویم من
هیچ شک نیست که تو گلبن و گلزار منی
چشم سرمست تو ای دوست دلم را هشیار
کرده است، تا تو بحق دیده ی بیدار منی
چشم بختم بحقیقت شده بیدار، چو تو
ساقی جان و دلی، تشنه ی هشیار منی
***
گو همه شهر بدانند که تو یار منی
گو همه خلق بگویند که دلدار منی
گر زن و مرد همه طعنه زنندم در عشق
چه غم از خلق جهانم چو تو غمخوار منی
فاش گر بر سر بازار بگویند که تو
همه ی مذهب و دین، رونق بازار منی
***
گو همه شهر بدانند که تو آن منی
گو همه خلق بگویند که تو جان منی
کافران آمده اندر ره دین با دعوی
تا تو ای جان جهان مایه ی ایمان منی
درد دل رفت بکل، انده جان شادی شد
تندرستم پس از این، چون که تو درما منی
صبر بر هر چه خلاف تو بود آسان شد
تا تو از لطف و کرم تقوی و احسان منی
از شک و وهم و گمان عقل بکل یافت خلاص
تا تو در راه یقین حجت و برهان منی
پرسییم: آن کیی؟ گویم: من آن توام
پرسمت: آن کیم؟ گویی: تو آن منی
با همه خلق علادوله همی گوید فاش
بی تحاشی و تردد که تو جانان منی
***
ترجیع بند و مقطعات
«ترجیع بند»
در طلب عشاق جانها داده اند
خون دل از دیده ها بگشاده اند
سرشکسته نفس را بربسته دست
بی سر اندر پای غم افتاده اند
در جمیع عمر خود مستان عشق
یک قدم را در هوا ننهاده اند
تا نپنداری که آسان یافتند
در طلب ایشان بسی جان داده اند
بر سر کوی وصالش بنده وار
از برای بندگی آماده اند
بنده ی مردان کویش گشته اند
گرچه از اصل و نسب آزاده اند
گر بخواند ور براند، حاکم است
هر چه فرماید بجان استاده اند
عاشقان مستمند از مادران
گوئیا از بهر محنت زاده اند
هم بهمت دست و پائی می زنند
گرچه در دریای غم افتاده اند
هر که عیب عاشقانش می کند
در حقیقت مردمان ساده اند
عاشقان از هر دو عالم فارغ اند
وز قبول ورد خلق آزاده اند
ساقیا برخیز و پر کن جام را
مست کن رندان درد آشام را
طالبان احوال جان پرسیده اند
در طلب جمله جهان گردیده اند
در رهش بربسته اند جان بر کمر
آنچه ممکن بوده است کوشیده اند
سالکان از بهر حظ نفس خود
خاطر موری بنخراشیده اند
تا قدم در کوی دل بنهاده اند
بوی وصل از هیچ جا نشنیده اند
بلبلان گلبن اصحاب دل
در گلستان ازل پریده اند
در ریاض روضه ی روحانیان
دانه ی ذوق ابد برچیده اند
زآن سبب از صحبت مردم بکل
دور گشته گوشه ای بگزیده اند
روی در دیوار خلوت کرده اند
از زن و فرزند هم ببریده اند
گشته اند از خویشتن بیگانه ای
تا جمال آشنائی دیده اند
در خرابات فنا از جام دل
باده ی عشقش بسی نوشیده اند
تا ابد خواهند بودن مست عشق
زآنکه عشقش در ازل ورزیده اند
ساقیا برخیزو پر کن جام را
مست کن رندان دردآشام را
عاشقان بسیار جد بنموده اند
وادی غم را بجان پیموده اند
تا به کوی وصل تو پی برده اند
خون دل از چشم جان بگشوده اند
از زن و فرزند و مال و ملک و جاه
گشته اند آزاد و خوش آسوده اند
فارغ از رد و قبول و ننگ و نام
در جهان گوئی که ایشان بوده اند
باده صافی وصلت کی چشند
هر که ایشان دل بغیر آلوده اند
عابدان و زاهدان خشک را
بر در میخانه در نگشوده اند
شاهدان کوی جانان بی حجاب
جز بعاشق روی خود ننموده اند
نیست آسان در وصلت یافتن
جان خود را در طلب ناسوده اند
طالبان در وصلت هر زمان
نو بنو بر درد درد افزوده اند
در خرابات فنا شد مدتی
کاینچنین اسرارها نشنوده اند
در گلستانت وصالت بی زبان
بلبلانت زین نوا نغنوده اند
ساقیا برخیز و پر کن جام را
مست کن رندان درد آشام را
تا جمال روی خوبت دیده اند
کافران از کفر برگردیده اند
مشرکان نفس مؤمن گشته اند
تا بدین حسن تو گرویده اند
جنیان احرام کویت بسته اند
تا حدیث خوبیت بشنیده اند
سالکان کوت در احرام گاه
نفس خود را در کفن پیچیده اند
در مقام سعی از صدق و صفا
صوفیان بی خود بسر گردیده اند
در طواف کعبه ی دل اولا
عاشقان دست ترا بوسیده اند
ساقیا برخیز و پر کن جام را
مست کن رندان دردآشام را
***
انده کهنه ی ما رخت برون برد ز دل
چون به تدبیر شهنشاه جهان شد بسزا
میر ما را که بتدبیر خوشش خلق آسود
حق دهد از ره لطف و کرم و فضل جزا
دوستان شاد ستاده بطرب مشغولند
دشمنان مدبر و منحوس نشسته بعزا
مدتی بود در اسلام نمی رفت جهاد
شد درین دولت تو قوت اسلام غزا
***
مبارک باد می گویم عمر را
که خوش دریافتی آن خوش پسر را
سفر در جان و دل کردند مردان
که داند قدر و قیمت این سفر را؟
خدا را نعمت بی حد و عدل است
نباشد نسبتی با آن شکر را
زیادت گردد این انعام هر دم
اگر تو قدر دانی این قدر را
متابع باش شرع مصطفی را
ز حق میدان همیشه خیر و شر را
بذات پاک دلبر کس نماند
چه نسبت با جمالش ماه و خور را؟
مکن اندیشه اندر ذات پاکش
حوالت کن بذاتش نفع و ضر را
بکن جهدی سر راهش نگه دار
مده از دست جان این ره گذر را
بهشت و دوزخت با تست اینجا
غنیمت دان بنقد این ماحضر را
گذر کردی بتوفیق خداوند
ز دو غیب و بدیدی آن قمر را
سیم غیب است این، زنهار! زنهار!
که اینجا گوش داری تو نظر را
شمار غیب هفت است ای برادر
مگو با هیچ اغیار این خبر را
علاءالدوله زین پس بر سر آب
خوشی انداختی بی غم سپر را
قلم را چون روان کردی، نماند
ازین پس قیمتی در و گهر را
ولیکن لطف کن بگذر ازین سر
مکن مغرور ازین حالت عمر را
***
عجب باشد اگر کاری نیاید از چنین یاری
ز جان و دل منش باری دعا گویم به روز و شب
ز آسیب جهان ایمن همیشه دوستان او
قرین دشمنانش باد قولنج و صداع و تب
نگه دارش بلطف خود که شاهی بردبارست او
بخلقش باز مگذار و بخود پرور تواش، یا رب
***
چون گدائی نیست جز خواهندگی
هر که چیزی خواهد از مردم گداست
ور بزخم چوب خواهد، نزد عقل
او گدای ظالمی بس بی حیاست
زین بتر آنست کز مسکین بزور
می ستاند زر که این ادرار ماست
از ره انصاف پرسم از شما
این چنین ظلمی در این دولت رواست؟
خود بپرسید از همه خلق جهان
کاین چنین بیداد در عالم کجاست؟
در فرنگ و چین و در هند و خطا
جمله می گویند کین جور و خطاست
زآنکه این ظلم است دور از عقل و نقل
شاهد این نظم فرمان خداست
آنچه بر ما بود گفتیم و نوشت
دفع این بیداد زین پس بر شماست
***
دلا برخیز هنگام صبوح است
فتوح اندر فتوح اندر فتوح است
هوا و نفس و شیطانند منکوب
ولایت بعد ازین در حکم روح است
***
حفی در گوش سرَّم دوش می گفت
چو حق شد ساقیم وقت صبوح است
می صافی ز دست دوست بستان
مخور پنهان چو هنگام وضوح است
برای دوستان عیش مصفاست
برای دشمنان طوفان نوح است
انانیت سوار چابک آمد
شکارش در سبوح و در بروح است
علاءالدوله، شکر ایزدی کن
بنو چون هر دمت از حق فتوح است
***
هر که دعوی کیمیا کردست
جان او لایزال پر دردست
و آنکه او شد بدین عمل مشغول
دیده ی سر او پر از گردست
حالت کیمیای صورت او
روی او گه سیاه و گه زردست
کیمیا هر که بهر زر طلبد
آهنی کوفت او که آن سراست
کیمیا اسم اعظم است که آن
مصطفی بهر امت آوردست
نقره روح و مس قالب را
چون زر سرخ مغربی کردست
ظلمت خاک را کند با نور
هر که این کیمیا کند مردست
این چنین کیمیاگری امروز
بیقین در همه جهان فرد است
ای علادوله نیک بخت کسی
کاینچنین کیمیاگری کردست
***
یارب از لطف و کرم باقی دار
در رهی کان ره فخر ملل است
نطفه ی قلب مرا تا به ابد
کاین از آن نطفه ی صلبی بدل است
از منش دور مگردان که مرا
بی وی اندر همه کاری خلل است
هست در درج دلم چون گوهر
غیر ازو هر چه تو بینی ثقل است
حالت لیلی و مجنون زنهار
تا نپنداری کز این قبل است
هر که این حال چنان پندارد
جسم او ناقص و جان پر علل است
جمله ارواح ملایک پیشش
هر یکی بر صفتی بر عمل است
دوستی من و او در ملکوت
فاش و مشهور نشان مثل است
روح قدسی بوجودش نازان
کو درین دور زمانه بطل است
ور نبیند کسی این معنی را
چشم او خسته ز عرق سبل است
پس، علادوله، دگر هیچ مگو
کاین ره عشق نه راه جدل است
***
چرخ گردان مطیع امر من است
تا مرا کوی مسکنت وطن است
دلق نیلی و جامه ی پشمین
در بر من نخ و نسیج من است
کنج خلوت که باد آبادان
خوشتر از صد هزار انجمن است
بوستان دلم که خرم باد
پر گل و یاسمین و نسترن است
***
شیخ پرسید از ارادت من
گفتم آن مرجع و مآب من است
از همه ذوقهای شاهی آن
حق گواه است کانتخاب من است
نیک گفت انوری که هر چه جز اوست
حاش للسامعین! عذاب من است
حمزه در کاسه ی شکسته بحق
گرد خوان من و کباب من است
نیست زین پس مرا مجال جواب
راه بغداد من جواب من است
گرچه گویند کاین خطاست یقین
بی شکی این خطا صواب من است
ای علادوله، ذکر حق حقا
گه طعام و گهی شراب من است
***
همیشه دل بود در صدر و او صدرست اندر دل
زهی صاحب قران صدری که در صدر دلم بنشست
فراز گنبد خضرا و عرش است سایبان او
نهم چرخ فلک ز آن شد بجنب همت اویست
چه صف های ملاعین را که عالی همتش بدرید
چه لشکرهای شیطان کو بتوفیق خدا بشکست
ز هفتاد و سه عمر من گذشت و شد کمان قدم
ولیکن تیر اشفاقش همیشه باشدم در شست
خدایش باد پیوسته معین و حافظ و هادی
که از رای رزین کلی در ظلم و ستم بربست
***
گر تو گوئی که مرا میل بخوبان نبود
آن نه زهد است که از غایت کژ طبی تست
زهد آنست که چون میل کند طبع بدو
ننگری سوی وی و نفی کنی آنرا جست
اندرین راه تو زنهار که فرقی بکنی
سخت بد باشد اگر نفس ترا یابدسست
***
بقرب پادشه وقت دعوتم کردی
ز مثل چون تو کسی این چنین سخن نیکوست
حدیث من همه از فقر و مسکنت باشد
من از کجا و کجا قرب پادشاه ای دوست؟
ز خدمت چو خودی بنده ی خدا آزاد
از آن بود که ورا هر چه هست جمله ازوست
***
مشنو ای شیخ که غیر از تو مراد دلداریست
یا بجز ورد دعای تو دلم را کاریست
گل صد برگ ارادت بیقین بی خار است
ور بگویند، تو مشنو که گلم را خاریست
هست دنیا همه مردار و سگان طالب آن
هیچ شک نیست که سگ در طلب مرداریست
آخر درهم و دینار یقین ناروهم است
درهم است هر که ورا درهمی و دیناریست
بیند این حال یقین و بحقیقت داند
هر که او را بجهان چشم و دل بیداریست
هست گلزار معانی بیقین درگه شیخ
بده انصاف علادوله که خوش گلزاریست
گل معنی طلبی، شاخ ارادت پرور
تا از آن برخوری ار زآنکه ترا اقراریست
***
یقین که مهر تو در صدر من به از بدر است
ولیک دیدن آن کار چشم اعشی نیست
خدای داند و من دانم و تو هم دانی
که بی وجود تو ما را سر تماشا نیست
کمال شوق من و اشتعال مولانا
بکار دنیا حقا که کار انشا نیست
شکایتی که مرا هست دانم از هجرت
بوصل دوست که آن از قبیل افشا نیست
«علاءدوله» تو او را که دوست میداری
بجز محبت حق هیچ چیز منشا نیست
دگر نباید ورنه تو دوستش میدار
بهیچ نوع دلم را از آن تحاشا نیست
خرابی یی که در این وقت رفت در سمنان
یقین بدان که در احکام تکلوشا نیست
چنان شدست که در شهر و در نواحی آن
برای شیر یکی ماده گاو دوشا نیست
***
اسرار معارف الهی
دانستنی است، گفتنی نیست
میدان بیقین که در توحید
از غایت لطف سفتنی نیست
در خانه ی دل نهاد گنجی
برداشتنی است، رفتنی نیست
***
این خواجه اگر هست وگر نیست تو خوش باش
بسیار مگو کز سبب کیست و از چیست
گر هست یقین است که هم مصلحتی هست
ور نیست غمی نیست که بی مصلحتی نیست
درویش تو خود مصلحت خویش ندانی
خوش باش کزین نیست که بی مصلحتی نیست
***
درد دندان
هر که را درد می کند دندان
بایدش کند و کارها بگذاشت
دان که ما تجربت بسی کردیم
اندرین کار و رای ها بگماشت
دردها خورده ناله ها کردیم
تا نکندیم هیچ سود نداشت
***
آه کز عمر بهترین بگذشت
نفس بد زانچه بود نیک نگشت
وی دریغا جوانیم که برفت
همچو بادی که بگذرد بر دشت
قوت من برفت و ضعف آمد
انده آمد و شادیم بگذشت
بر در حق مقیم شو زین پس
بر در دیو چند شاید گشت؟
گر تو خواهی که زنده گردد دل
پر کن از خون نفس حالی طشت
گر تو خواهی که پا نهی در ره
دست باید بخون نفس آغشت
تا تو از شش جهت شوی فارغ
گردی آسوده دل ز هفت و ز هشت
والی ملک دل شوی حقا
گر کنی ملک نفس چون در دشت
ای علادوله، این نصیحت را
گر ز من بشنوی، علیک الوشت
***
خاک کویش توتیای چشم ساخت
آستانش را بزیر سر گرفت
از سر همت هزاران پایه بیش
او ز کیوان جای خود برتر گرفت
هر که او دریافت ذوق قرب او
ترک مال و جاه و سیم و زر گرفت
***
افسوس که محو شد بکلی
آثار مروت و فتوت
کس نیست که یک نفس برآرد
با هم ز طریقه ی اخوت
گوئی که نماند در جهان هیچ
از نور ولایت و نبوت
***
نظام الدوله والدین خواجه یحیی
علاءالدوله می گوید دعایت
ثنایت بر زبان راند همیشه
چو شد عین الیقین او را صفایت
اگر نیز از تو بیند بی وفایی
نخواهد دادن از دست او وفایت
ازو یک پند بشنو تا که باشد
همیشه حافظ و ناصر خدایت
منه بر قحبه ی دنیا دلت کو
نشاند شوهری هر دم بجایت
شود غمگین ز عیش و شادی تو
بود شادان به اندوه و بلایت
در آور کوی عقبی همچو مردان
که بی شک هست آن دارالبقایت
برای آخرت معمور گردان
چو خواهد بود دائم آن سرایت
در آنجا وعده ی دیدار دادست
نگار دلفریب دلربایت
در آن عالم بیاساید دل تو
ز بوی وصل یار جان فزایت
بیابی تو حیات جاودانی
بفضل حق بود دائم عنایت
***
مرا بزرگی و شیخی بکار می ناید
مرا تو باید و غیر از توام نباید هیچ
علاءدوله، اگر راحت دلت باید
بهیچ وجه سر از خط امر دوست مپیچ
اگر ز پای درافتی، یقین بدان که کسی
جزاوت دست نگیرد بوقت پیچاپیچ
حویج دیگ محبت نیازمندی دان
ز من شنو مطلب غیر ازین تو هیچ حویج
***
دلوت بوسعید خندان باد
چشم حاسد همیشه گریان باد
باد خوش عیش دوست چون نوروز
دشمنش روز عید پریشان باد
بخت نیک تو از ششم جدت
بیشتر باد بل دو چندان باد
***
پس از هفتاد سالم حالی افتاد
کز آن شد خانه ویرانم آباد
چه آزادی که دارم از عبودت
مکن از بندگیم یا رب آزاد
غم و اندوه آزادان نخواهم
شدم در بندگی از بندگی شاد
علاءالدوله را در بندگی دار
ازو گو هیچ کس هرگز مکن یاد
مبادا جز تو او را هیچ کس یار
میان خلق و او کوه احد باد
ز حق من غیر حق چیزی نخواهم
مرا این همت عالی خداداد
همیشه باد معمور و منور
بنور ذکر حق خاک خداداد
***
صافی است از شرک شرکت صوفی آباد ای عماد
کرده ام بر لطف ایزد در بنایش اعتماد
آب آن جاری و صوفی باد برخوردار از آن
تا جهان آباد باشد آن بنا آباد باد
وقت کردم حاصلش بر صوفیان و ذاکران
تا دل صوفی شود صافی وزین انشاد شاد
فارغم از دنیی و آزاد از نیک و بدش
طفل نفس من ز مادر فارغ و آزاد زاد
بندگی کردی علاءالدوله و آزاد شد
شکر حق کن چون ترا در بندگی او داد داد
***
میان عاقل و غافل همین قدر فرق است
که عین عاقل یک نقطه بر ز بر دارد
ز قاف فوق نصیبی تمام عاقل راست
ز فاء تفرقه غافل بسی کدر دارد
خوشا دلی که ز شین شهود عاشق وار
همیشه بر در دلدار خود گذر دارد
ز قاف قرب و ز شین شهود و عین عیان
چنانکه باید پیوسته او خبر دارد
علاءدوله بدعوی عشق منسوب است
چو او کسی نبود در جهان اگر دارد
***
هر که دعوی راه مردان کرد
جان خود را فای جانان کرد
هر که را آرزوی وصلش بود
درد نوشید و ترک درمان کرد
هر که او راه صوفیان بگزید
دل و جان پیششان بقربان کرد
دود عشق از میان جان برخاست
دل ما را چو داغ هجران کرد
چه دهم شرح، آنچه هجرانش
با من خسته ی پریشان کرد؟
همه اوصاف خویشتن یزدان
جمع فرمود، نامش انسان کرد
تخت گاهی نهاد در دل او
نفس را بر درش چو دربان کرد
دور باشی نهاد در دستش
نام آن دور باش شیطان کرد
راه ایمان گشود بر همعه کس
روی عشاق خود به احسان کرد
هر که را برگزید در عالم
پیرو مصطفی و یاران کرد
ذکر فرمود و با خود انسش داد
هر دلی را که او به سامان کرد
کنج خلوت گزید و می نوشید
هر که او رو براه مردان کرد
ای علادوله شکر کن چون حق
کافر نفس را مسلمان کرد
وز بدیهای نفس ا ماره
سگ نفس ترا پشیمان کرد
باز از لطف بی کران بر تو
کار دشوار عشق آسان کرد
وین عجب نیست، شاهباز غمش
اینچنین صیدها فراوان کرد
***
در مجمع اصحاب همی گفت جوانی
از راه خرد فصد چنین پیر توان کرد
ور زانکه فتد واقعه ی هایله در ملک
بی پیر چنان واقعه تعبیر توان کرد
پیر از سر خبرت بجوان گفت که: بابا،
تقدیر چنین است چه تدبیر توان کرد؟
***
نجیب الدین، هزاران گنج قارون
بهول هائلی ارزد؟ نیرزد
بده انصاف، شاهی و وزیری
غم بی حاصلی ارزد؟ نیرزد
همه شهد هوا انگیز صافی
به سم قاتلی ارزد؟ نیرزد
تمامت لذه دنیای فانی
برنج مسهلی ارزد؟ نیرزد
عمارات خرابستان عالم
به سفل باطلی ارزد؟ نیرزد
انار و پسته و انجیر سمنان
بخوف عاملی ارزد؟ نیرزد
برنج خوار و امرود دماوند
بجور جاهلی ارزد؟ نیرزد
مراد نفس خود دان همه عمر
به زجر عاقلی ارزد؟ نیرزد
عقوبتهای گرمای قیامت
به ظل زائلی ارزد؟ نیرزد
«علاءالدوله» می گوید که دنیا
جفاء عاملی ارزد؟ نیرزد
سراسر ملک عالم شرق تا غرب
به تشویش دلی ارزد؟ نیرزد
***
همه دنیا به پشّیزی نیرزد
چه پشّیزی بگو تیزی نیرزد
نه پشیزی و نه تیزی که او خود
به نزد عاقلان چیزی نیرزد
چه دنیا بل وجود خرقه آسات
یقین بی شک فراویزی نیرزد
سراسر خرمن عمرت بیک جو
نمی گویم که کهبیزی نیرزد
هر آن لذت که می یابی ازین عمر
بده انصاف، پرهیزی نیرزد
علاءالدوله، هر علمی و زهدی
که دنیاوی است پشّیزی نیرزد
تبخترهای اسب نفس در سیر
بزخم نیش مهمیزی نیرزد
***
همت عالیت چرا پست شد؟
وز می غفلت بچه سرمست شد؟
معرفتت را چه مصیبت رسید؟
دامن عقلت را چه از دست شد؟
پیر صفاء متصوف ترا
در ده چل بهر چه از شست شد
هیچ تو با خویش نگوئی دمی
کین نفس از عمر که با دست شد
بس عجب از راه روی بعد ازین
چون بهوا طبع تو پابست شد
نیست عجب بو که روی با سرش
همت ما چون بتو پیوست شد
بانگ برآمد ز جهان ناگهان
هندوی ما ترک قوی دست شد
شعله ی نار شهوی اش بس است
باد هواهای وی آهست، شد
لنگره ی فسق و فسادس فتاد
قصر هوی و هوسش پست شد
و آنچه ز دست تو برون رفته بود
شکر کن ای دوست که با دست شد
***
زین جوان بخت جهان باز جوان خواهد شد
ملک عالم ز خوشی همچو جنان خواهد شد
در قرانی که در این سال دوم خواهد بود
هر چه در خاطر ما هست چنان خواهد شد
ظلمت ظلم کز اکدار هوی ها برخاست
منتفی از اثر نور جنان خواهد شد
نفس اماره که در ملک دلیری می کرد
بعد ازین عاجز و منحوس و جبان خواهد شد
رای آن میر چو پیر است، بتدبیر خوشش
عیش ما و همه ی خلق جوان خواهد شد
انده کهنه ز دل رخت برون خواهد برد
چون که دوران شهنشاه جهان خواهد شد
دیر شد تا که علادوله ز حق دین داری
جسته تا شاه شود، زود چنان خواهد شد
***
خیال روی تو ما را خوش آنچنان آورد
که سختی ره تبریز بر من آسان شد
چو بود جا و دل من مقیم در او جان
از آن سبب گذر من بسوی او جان شد
خدای داند کاندر فراق تو بر من
جهان روشن تاریک همچو زندان شد
دلم که بود چو سمنان منور و معمور
ز غم خراب و مکدر نشان زنگان شد
قصور جان که بد از وصل دوست آبادان
ز بیم زلزله ی هجر یار ویران شد
چو چشم من ز فرق تو گوهرافشان گشت
درین دیار از آن نرخ گوهر ارزان شد
ولیک شکر خدا را که دولت وصلت
میسرم شد و از هجر او پشیمان شد
علاءدوله، ز شادی وصل خندان رو
بدید روی ترا، از نشاط گریان شد
***
منم پیرو راستین محمد
ز مسترشدان کمین محمد
سرم بر سر آستان درش
لبم بر لب آستین محمد
شده رهبرم در طریقت علی
جز او نیست رهبر بدین محمد
بود صحت جده ام در نسب
مبین هچو نور مبین محمد
چو این میوه ام هست از شاخشان
بجان ز آن شدم من رهین محمد
علادوله انصاف ده در جهان
چه دین به ز دین مبین محمد
علا با علی نسبتی بس تمام است
معین یافت ز آب و زمین محمد
الف آب و یا هست همچون زمین
بدان تا شوی تو قرین محمد
ز حسن حسن برخوری وز حسین
شوی در معارف امین محمد
اگر هستی از دوستداران ایشان
توئی پیرو راستین محمد
ایا رب کن عون آل العبا
که اینست نقش نگین محمد
حسن با حسین فاطمه با علی
بدند بر یسار و یمین محمد
اگر منصفی راست گو، آن زمان
جز ایشان که بودند گزین محمد؟
تولا بدیشان کن ار مؤمنی
تبرا از اعداء دین محمد
که تا آیدت بی گمانی بدست
یقین زود درِّ ثمین محمد
***
واصلان چون اندر آنجا رفته اند
باده ی لطفت بسی نوشیده اند
تا نیفتد چشم نامحرم بر او
کعبه را در جامه دان پوشیده اند
آن سیاهی رنگ خال و زلف تست
عارفان این رنگ در خود دیده اند
تا نظر بر زلف و خالت کرده اند
مخلصان از بیم، خون باریده اند
ای علاءالدوله، مرغان رهش
دانه ی اندوه و غم می چیده اند
چون نظر با مکر او می کرده اند
خون دل از دیده می باریده اند
تا دم اخر ز پیچ زلف تو
انبیاء و اولیا ترسیده اند
هر که او ایمن باشد خاسر شود
عاقلان این شیوه نپسندیده اند
آن که او نومید گردد کافر است
کاملان از هر دو کان رنجیده اند
از صراط مستقیم ای راه رو
خاسران و کافران لغزیده اند
زین دو حالت قدسیان و انسیان
دائما چون بید می لرزیده اند
***
ای که از توبر تو جز نامی نماند
صبح عمرت رفت و جز شامی نماند
جهد کن خود را خلاصی ده ز خود
ز آن که دل را با خود آرامی نماند
چون برون جستی ز دام خویشتن
در ره عشقش ترا دامی نماند
گر بیابی باده ی ذکر تبم
هم بنوشی گرچه جز جامی نماند
حق همی داند علاءالدوله را
جز صفای دوستان کامی نماند
جز غم جانان و اندوه کهن
بعد ازین دل را دل آرامی نماند
ای دریغا در خرابات فنا
رهروان را پخته و خامی نماند
***
چونکه بگذشت عمرت از هفتاد
مر ترا نه زن است و نه فرزند
بهر که جمع می کنی تو حرام؟
غفلت و حرص و ابلهی تا چند؟
نفس، مگری تو بر سیاه دلش
بر سپیدی ریش او می خند
***
آنرا که بزرگی بخدا بود خدا هست
و آنرا که بزرگی به بشر بود نبردند
و آن شخص که روزی ز خدا دید خدا هست
و آن شخص که از گندم و جو دید نخوردند
آن راد که دین بهر خدا داشت خدا هست
و آن سفله که از شهرشهان جمله بمردند
***
زاهد خشک عنکبوت صفت
ورد و طاعات را قدید کند
ذاکر حق بوقت گفتن ذکر
در یکی دم زدن دو عید کند
راه پاکست هیچ ناپاکی
نتواند که ره پلید کند
راه حق روشنست هیچ کسی
نتواند که ناپدید کند
باد رحمت بر آن که در ره سعی
همچو معروف و بایزید کند
***
در رضا اهل رضا چون و چرا نیز کنند
بندگان در ره دین ترک رضا نیز کنند
پادشاهان جهانند و گدایان مائیم
پادشاهان نظر لطف بما نیز کنند
اهل اخلاص شمایید، و ما اهل ریا
مخلصان رحمی بر اهل ریا نیز کنند
با همه عیب مریدیم و مرادان گه گاه
التفاتی سوی ما بهر خدا نیز کنند
***
بندگانت اگر گناه کنند
تکیه بر عفو پادشاه کنند
من گنه کردم و تو خود دانی
که همه بندگان گناه کنند
شرط باشد که گاه آرایش
خال بر روی همچو ماه کنند
نوعروسان دلربا، ز آن رو
سرانگشتکان سیاه کنند
گر بحسن جمال خود نگرند
حال بر خویشتن تباه کنند
به سیاهی حال ایشان را
اندر آن حال انتباه کنند
عاشقان دل بدو دهند و بر آن
حسن معشوق را گواه کنند
در رهش جان فدا کنند از صدق
کی حکایت ز مال و جاه کنند
نیستند عاشقان صادق اگر
از سموم بلاش آه کنند
کار خامان بود که گاه بلا
روی را زرد همچو کاه کنند
ای علادوله، ترک شعر بگیر
تا قوای تو روبراه کنند
***
به وقت رفتن بر عرش کوس ملک زنند
ز چرخ هفتم افتاده بر زمین آیند
به انتقام عدو و به انتصار ولی
چنان روند بزرگان و این چنین آیند
زهی خجالت مردم، زهی خسارت فال
که با ندامت و حسرت همی قرین آیند
***
ای «علادوله» درین گوشه بحق شو مشغول
گوشه ای خوشتر ازین در همه عالم نبود
زاد تقوی است بدست آر که آسوده شوی
توشه ای دخوشتر ازین در همه عالم نبود
خوشه ی معرفت از میم محبت خوش چین
خوشه ای خوشتر ازین در همه عالم نبود
***
اندرز به دوستی «سرور» نام
ای سالک ره سرور بادا
دائم دل شیخ از تو خشنود
می دان بیقین که هست بی شک
در پیرویش رضای معبود
جان و دل سالکان در این ره
از نور ولایتش بیاسود
گر نور ولایتش نباشد
قاصد نرسد بهیچ مقصود
زان لحظه که او نقاب بگشاد
بر دل، درهای بسته بگشود
از بهر رضای او در آن دم
دلدار جمال خویش بنمود
از راه کرشمه چون نظر کرد
بود من مستمند بربود
از غایت لطف و دل نوازی
اندوه ببرد و شادی افزود
بشنو ز من ای سرور پندی
تا در دو جهان شوی تو مسعود
وصلش بخر و بده دل و جان
زین بیع ترا بود بسی سود
مردود ولایتش بتحقیق
هست از در کردگار مردود
چون کرد ترا قبول باشد
بی شبهه عواقب تو محمود
می دان که علاءدوله دائم
گه شاهد تست و گاه مشهود
با تست بهر کجا که هستی
هر چند که یک قدم نپیمود
من با تو بگفتم اندرین نظم
سری که لباب سرها بود
گر فهم کنی و پند گیری
در هر دو جهان شوی تو محسود
مرد آن باشد که در ارادت
حلوا خورد او همیشه بی دود
***
در چمن چشم من دمی بغنود
از کرمهای حق بسی آسود
چون که باز آمدم از آن غیبت
در گنج معانی ام بگشود
چون شدم من سوار در همه راه
با تو جان و دلم مسافر بود
من تو بودم، تو من بدی آنجا
با خودم بود جمله گفت و شنود
مطلع نه بدان حدیث ملک
دیو در بند، رغم انف حسود
نقد وقتت چو میرود بر باد
چند گوئی حدیث نقد وجود؟
چند گوئی حدیث سود و زیان؟
چند جوئی وجود بود و نبود؟
بود تو در ازل نبود، عدم
نیست نابود تا ابد موجود
روشنی دلی بدست آور
تا ببینی جمال روی شهود
کیست مقبل کسی که شد مقبول
کیست مدبر کسی که شد مردود
از همه کس رمید در دو جهان
هر دلی را که او ز نفس ربود
خویشتن را چه رنجه میداری
زیر این گوژپشت درد اندود
تا که دنیا زیان تو نکند
تو قماش ورا زیان کن زود
باد بر روح مصطفی از من
هر سحرگاه صدهزار درود
آنچه من یافتم ز لطف خدا
همه از پرتو قبولش بود
آنچنان که من از تو خشنودم
باد دائم خدا ز تو خشنود
اندرین ره بکاست عمر ولیک
گرمی عشق هر زمان افزود
دل و ریشت سیاه کرد و سپید
دور گردون پیر و چرخ کبود
جز ازین هر دو نیست حاصل تو
کی شود زین دو حاصلت مقصود
***
دلم چو راه روم سخت نادلیر آید
ز بیشه های هوی نفس همچو شیر آید
عظیم در تعبم من ز عادت بد دل
که زود زود رود او و دیر دیر آید
چه خشم گیرم بروی چو عادتش اینست
که دیر آید در راه و زود سیر آید
دریغ باشد کامروز حال تو ای دل
بکام نفس چو دیروز و چون پریر آید
علاءدوله همان به که ترک دل گوئی
بکارزار چو او دیر و نادلیر آید
***
هر چه واقع شود چنان باشد
نزد عقلم جز آن نمی شاید
عقل و دین هر دو متفق شده اند
کانچه آید همه ز حق آید
جز بتوفیق بی دریغ خدای
کار بسته بسعی نگشاید
صورت سعی ما از او باشد
هر که این داند او بیاساید
و آنکه غیر ازین همی گوید
بیقین دان که ژاژ می خاید
صحبتش قطع کن از او بگزیر
صحبتش حسرت و غم افزاید
***
از میان دل و جان کرد «علادوله» دعا
گفت: ای شاه مبارک پی دیندار سعید
سال و ماه و شب و روز تو چو عید و نوروز
هست فرخنده و زان دست فنا باد بعید
عید اکبر چه بود؟ دیدن دلدار بکام
دید روی تو دل و کرد بیک سال سه عید
***
گوش من چون درر نظم خوشت را بشنید
گفت چشم بد از آن لفظ گهربار بعید
شد زبان جمله وجود من و با خود می گفت
هست دلبند سعید من فرزند رشید
پای همت چو نهد بر سر دولت گوید
دست من باد بدامان مرادات مدید
آن که گفتی که خداداد خداداد و از آن
نام او کرد خداداد زهی قول سدید
گه شد از هیبت آن چشم حسودان تیره
عقل از ایشان برمید و دل ایشان لرزید
با روی دولت اقبال بتو باد قوی
ای زبان تودر سر مرا همچو کلید
دل مسرور تو شد روضه رضوان از ذکر
رای پر نور تو شد کاشف قرآن مجید
این عجب تر که تویی شاهد و مشهود دلم
هم مریدی و مرادی و مرادی و مرید
دایه ی لطف به شیر کرم و عز و بقا
بهر خیریت بپرورد و به کاریت گزید
چون دلم خواست که احوال ترا شرح دهم
تا بدانند که هستی تو درین دور وحید
جمع کردست خدا در تو دو چیز متضاد
که بود صاحب آن جمع در ایام فرید
عقل آمد زدرم باز و باستاد از دور
کرد در من نظر سرد و لب خود بگرید
گفت این سر الهیست مکن کشف از آنک
کشفه عند ذوی الدین من الحق بعید
گشت محروم ز افضال خداوند جهان
هر که او پرده ی اسرار طریقت بدرید
مهر کردم پس از من سر درج اسرار
جان من از سر دولت بدعا دست کشید
گفت یا رب بخدائیت که از لطف و کرم
قره العین مرا در دو جهان دار سعید
گشت اعمال وی از آفت نقصان ایمن
زرع حساد وی از قهر خداوند حصید
ساعت و هفته و سال و مه حاسد منحوس
روز او باد چو نوروز و شبش چون شب عید
***
صبح سعادت دمید، موکب سلطان رسید
چشم دلم باز شد منج عزت چو دید
کوس ولایت همی کوفت ید قدرتش
گوش دلم این صدا هم ز دل خود شنید
هستی او محو شد نیستی آمد پدید
دور شد از انجمن گوشه خلوت گزید
بر سر کوی وفا، دوش علادوله چون
جام محبت چشید خرقه ی تقوی درید
لوح غم عشق را چونکه فرو خواند زود
بر سر لوح و قلم او قلمی درکشید
چونکه بهستی حق رابطه پیوسته شد
رابطه ی غیر حق از همه عالم برید
نیست دروغ این سخن باز دلش صبحدم
بال زد از بام عرش راست بسد ره پرید
عیسی روح القدس در تن جان بین او
از سر ذوقی تمام جان بنو در دمید
زنده ی جاوید شد زنده ملک ابد
کشت وراء خرد، پیش محمد دوید
پای ورا بوسه داد دست بدامان او
در زد و از جام حق باده ی خلت مزید
بانک برآمد که هان حاضر این وقت باش
کز طرف کبریا باد عنایت وزید
***
کدام گوش تواند شنید این اسرار؟
کدام دیده تواند که بیند این انوار؟
خواص را نبود ره درین مقام، وگر
بیان کنم، بگشائی زبان بصد انکار
عوام را چه محل تا کنم شکایتشان؟
خدای داند تا من چه می کشم ز اغیار!
درین دیار، نه یاری که همدمم باشد
نه دوستی که توان گفت محرم اسرار
بغیر من سخنم را نمی کند کس فهم
چگونه راز توان گفت با در و دیوار؟!
غریب ملک توام ای خدای میدانی
بفضل خویش خدایا مرا بمن مگذار
نیازمندی مسکین علاءدوله بس است
همیشه باد دلش از نیاز برخوردار
***
سرای دل نبود جای غیر دوست یقین
فلیس شئی من غیر حبه فی الدار
مرا بذکر چو بیدار کرده ای از خواب
مرا خدایا میدار دائما بیدار
ز جهل و شهوت و حرص و غضب خلاصم کن
ممان تو نفس مرا در غرور و در پندار
علاءدوله کند دعوی محبت تو
قریب مده پنجاه سال بر سر دار
نه ترس دارم از خلق و نه امید بکس
همیشه هستم از ذکر دوست برخوردار
***
مرا ز خاطر قطب مدار عالم کون
ز راه لطف و کرم ای خدای دور مدار
رهین منت ایشان سعادتی است عظیم
مرا خدایا دائم رهین منت دار
مدار کار دلم نیست بر عمل یا رب
ز راه صدق بر احسان و فضل تست مدار
***
ای فرید خدای، از اسرار
بشنو از من تو بیتکی سه چهار
هر چه او هست نام «هست» برو
گر نگوئی که اوست، نبود عار
چون ندیدی تو هست هست به عقل
نشود مخفی از تو روی نگار
راست باشد اگر کنی دعوی
لیس فی الدار غیره دیار
***
حافظا پند مرا بنیوش و نیکو گوش دار
بر سر خوان صفای وقت خود سرپوش دار
جبرئیل آنجا اگر حاضر شود بگریز از او
عذر او را حق بخواهد وقت خود را گوش دار
حلقه ی اخلاص را در گوش سرکن بنده وار
در رکاب خواجه ی خود غاشیه بر دوش دار
اندرین حالت که گفتم هان و هان با هوش باش
عقل را از باده ی ذکر خفی بیهوش دار
نفس را گردن بزن، رخت هوی هایش بسوز
جان و دل را از شراب وصل حق مدهوش دار
صورتش را محو کن چون در خفی راهت دهند
صحن جان را در سرابستان حق مفروش دار
آینه از رنگ خودبینی بکلی پاک کن
بعد از آن چون پاک کردی روز و شب در روش دار
ز آستان طاعت او یک زمان سر برمدار
حلقه ی پند و نصیحت را چو در در گوش دار
در جهاد خصم پوش ایمان و صبر و تقوی ات
بعد از آن احسان خود را دائما در پوش دار
در شکار نفس دل را خواب خرگوشی مده
چشم جان را دائما اندر پی خرگوش دار
از سر صدق و صفا می گو تو از راه نیاز
یا رب امروز مرا پیوست همچون دوش دار
***
صدور عقل ز نور محمد است یقین
وز آن رشاشه پدید آمده است این انوار
ز ما مضاءمضی در نمی کنم یادی
چو درس عشق همیشه همی کنم تکرار
ز اتحاد ملولم که هست عین دویی
حلول، زندقه دانم، ز هر دوام بیزار
موحدم بخدایی که ذات پاکش را
صفات کامله اثبات می کنم دو چهار
حقیقت است که در ذات هست او یکتا
زبان ندارد اگر باشدش صفت بسیار
صدور فعل بود از صفت، ظهور اثر
ز فعل باشد بی شک، منافقی بگذار!
بدین حق بگر ترک شرک کن اکنون
بتازگی ز سر لطف باز ایمان آر
بگو که اشهد ان لا اله الا الله
بخاتمی محمد همی کنم اقرار
«علاءدوله» همان به که بعد ازین خود را
نگاه داری از شوم صحبت اغیار
ز هر چه کرده ای و گفته ای و دانسته
همی کنی ز دل و جان هزار استغفار
***
گر که خواهی بدین مقام رسی
ترک کن قیل و قال یا انکار
تابع شرع باش و مردی کن
خویشتن بینی از میان بردار
ذکر حق گوی و کنج خلوت گیر
تا شود کشف بر تو این اسرار
ای علادوله، فاش کردی سر
دور شو از میان این اغیار
ورنه حلاج وار ناگاهی
مر ترا بر کشند بر سر دار
***
هر که او در فقر با برگ و نواست
بی شکی او بنده ی خاص خداست
پادشاهانند درویشان ولیک
پادشاهان را چنین ملکت کجاست؟
مشرق و مغرب ضیافت خانه ای
آن درویشان با صدق و صفاست
هر نفس کایشان برآرند از صفا
جمله رنجوران عالم را شفاست
درد دل های ضعیف خسته را
دیدن روی مبارکشان دواست
چشم نابینای صاحب نفس را
خاک زیر پایشان چون توتیاست
ما بدرویشی قناعت کرده ایم
لاجرم هر دو جهان اقطاع ماست
در نگر ای منکر و انصاف ده
کاینچنین عیش خوش صافی کراست
لیکن از تو چون توان انصاف خواست
چون دو چشمت تیره از گرد هواست
ای علاءالدوله وقتت با خوش
ملک فقر امروز چون کلی تر است
کی توانی شکر حق گفتن از آنک
بر سر هر شکر کردن شکرهاست
***
گفتم ای نفس تو دانی به که مانی یا نه؟
من بگویم اگرت نیست ازین حال خبر
به شتر مرغ همی مانی در دنیی و دین
یا شتر باش و بکش بار، و یا مرغ و بپر
ور تو زین هر دو یکی می نتوانی، باری
دل و جان را مکن از بهر هواهات سپر
***
اقبال چنین گفت به ادبار که من
هر جا که درآمدم شود عیب هنر
آنجا که تو در روی هنر عیب شود
در چشم هنرمند دود خون جگر
ادبار جواب داد و او را گفتا
ما هر دو دوا کنیم از بهر قدر
بی هیچ شکی و شبهتی مجبوریم
وز ما کند او کار جهان زیر و زبر
هر چیز که هست عاجز تقدیر است
صادر بصفت فعل ز فعل است اثر
وآنگاه صفت بذات واجب قائم
او هست یکی و غیر او نیست دگر
یعنی اثر فعل وی است و صفتش
مر ذات ورا ثابت و اینست خبر
من با تو بگفتم و برفتم پس از این
از لطف، تو پوستین من بیش مدر
اقبال به عذر اندر آمد گفتا
ای نظم تو آبدار چون در و گهر
هر چیز که گفته ی چنان است یقین
شیرین بر و با ذوق تر از شهد و شکر
باشد که ازین فایده یابد هر دم
وز ما و شما بماند این خوب سمر
***
صوفی آباد، چه جائی، که همه اهل هنر
از نسیم خوش تو یافته اند زینت و فر
طبع ایشان ز هوای تو شده گوهر بخش
ز آب تو رشک برد بر د ل ایشان کوثر
شهسواران فصاحت همه در مدحت تو
رام کرند شموسان عبارت یکسر
شهریاران معانی همه مدحت گفتند
خسروان سخن از بهر تو بستند کمر
آدمیزاد بتحقیق خدا آباد است
تو خدا دادی و این نسبت با یکدیگر
نازنینان ممالک همه مداح تواند
بادشان در دو جهان عین حیات آبشخور
آتش رنگ رخ لاله تو جان حسود
سوخت، وز دیده ی او کرد روان خون جگر
زآنکه او ز آدمیان نیست، حقیقت دیویست
گرچه هست از ره صورت به سر و ریش بشر
هر که را ز آب و هوایت نشود صافی طبع
گر اثیرست بگو زود که خاکش بر سر
دل ایشان که حقیقت صدف در بخش است
طبع ایشان که یقین مایه ده کان گهر
شاد و خوش باد وز آسیب زمانه محفوظ
تا بود نورده و نورستان شمس و قمر
***
گزیر نیست مرا از خدا و بندگی اش
بغیر ازو ز همه خلق عالم است گزیر
کسی که جز در حق ملجایی ندارد هیچ
بجنب همت او قصر قیصرست قصیر
توانگریت، علادوله، دان ز درویشی
تو از کجا و کجا پادشاه و میر و وزیر؟
حدیثشان مکن و بشنو ار کسی گوید:
ز خلق روی بگردان و کنج خلوت گیر
حدیث سرور عالم بگوش جان بشنو
ترا بس است کلام خدا نذیر و بشیر
***
صورتی بود، هم از نور هم از مشک و عبیر
ز آب لطف و کرمش دست قدر کرده خمیر
مصطفی بود، چو دیدم بچنین هیأت و شکل
دست بوسیدمش و گفتمش ای بدر منیر
دست بوس تو مرا به بود از هر دو جهان
لطف کن دست عنایت ز سرم باز مگیر
دست می داشت فرا پیش و تبسم می کرد
می مکیدم ز بر دست ورا همچون شیر
طعم او بود به بسیار به از طعم شکر
بوی او بود به بسیار به از بوی عبیر
چه دهد شرح «علادوله» جمال خوبش
چون تصور نتواند که کند هیچ ضمیر
دل غمگین من از طلعت او شادان شد
دیده ی جان من از دیدن او گشت قریر
***
جهان پر فتنه دیدم باز امروز
بخونش تشنه دیدم باز امروز
درین روی زمین افتاده او را
چو گرگ گشنه دیدم باز امروز
جهان پیر را بهر جوانی
بدستش دشنه دیدم باز امروز
بسی کهنه که نو خواهد شدن باز
بسی نو کهنه دیدم باز امروز
علاءالدوله می گوید که آنجا
ز غوغا ره ندیدم باز امروز
حصار ملک دجال مهین را
حقیقت رخنه دیدم باز امروز
***
همه اسرار ظاهر گشت آن دم
که او آورد بیرون شخص آدم
اگر چه نقطه دائر بود لیکن
رسید اینجا سر نقطه فراهم
چو در پیوست اینجا دایره شد
شد اینجا خط و نقطه فرد و مبهم
ولیکن دایره از خط برون نیست
بناء خط بود بر نقطه محکم
گمان کژ مبر اینجا به نقطه
که هست این نقطه ی روح مقدم
محمد مصطفای حضرت حق
که هست او بهترین خلق عالم
مقام دوستان اوست جنت
مکان دشمنان او جهنم
«علاءالدوله» این سر گر بدانی
در آئی بی شک اندر خلد اعظم
اگر چشمت بود روشن، ببینی
جمال دوست را والله اعلم
***
جوانی دادم و دین را خریدم
ز لذات جهان این را گزیدم
کنون نزدیک قرنی شد که تا من
ز دنیا و ز اصحابش بریدم
برون کردم متاعش از دل و جان
بکلی پای در دامن کشیدم
سر و سودای صحبتشان ندارم
ملولم هم ازین گفت و شنیدم
چو از یاران ندیدم هیچ صدقی
ازیشان نیز من کلی رمیدم
علاءالدوله می گوید دریغا
که از شاخ وفا برگی نچیدم
سرآمد عمرم و روی مرادی
در ارشادی که می کردم ندیدم
***
طاقه ای از تاج خسرو بهتر آمد بر سرم
دلق نیلی خوشتر از دیبای قیصر در برم
خمره ای جو با حلاوت تر بود از قلیه ها
خوشتر از بریان بسی نان جوین وسعترم
بسترم سجاده و زانوی من بالین من
قطره های آب چشمم هست در و گوهرم
گنج من خرسندی است و عز و جاهم مسکنت
نیست غیر از بندگیش آرزوی دیگرم
دلدل من همت و دلق مرقع درع من
ذکر حقم ذوالفقار و نام او چون مغفرم
***
ای امیر من و ای شاه من و سلطانم
بر تو پیداست همه راز دل پنهانم
ورد من نیست بجز یاد تو در شام و صباح
حشو کم گو نه ازین ورد دگر می دانم
از همه خلق توانم که ببرم همه عمر
از تو ای شیخ بریدن نفسی نتوانم
زآنکه من چون تنم و شیخ مرا، چون جان است
دل از او بر نکنم گر بلب آید جانم
تو مرا تجربه کردی و خریدی اول
من از آن هیچ دگرگون نشدم، من آنم
راست می گویم و از هیچ کسم بیمی نیست
اوست در هر دو جهان درد من و درمانم
اوست چون در یتیم و صدف او دل من
اوست چون گوهر و من گوهر او را کانم
من خراسانیم از نسبت جانی و دلی
گرچه در ظاهر از این آب و گل سمنانم
ای علادوله، اگر گنج وفایش طلبی
نیست جایش بجز از کنج دل ویرانم
***
هست در خاطرم که باقی عمر
جز به امرت دم و قدم نزنم
جز بذکرت زبان نگردانم
جز بفرمان تو قلم نزنم
چون که بود وجود من از تست
با وجودت دم از عدم نزنم
بر در و بام دنیی فانی
یک نفس بی غمت علم نزنم
نیستم مرد اگر دو عالم را
در ره عاشقانت کم نزنم
***
حلقه اندر گوش ماه و انجم و پروین کنم
چون ز روی صدق یاد شیخ نورالدین کنم
جان و دل ایثار خاک پای شیخ خود کنم
خود نه از عشاق حق باشم اگر جز این کنم
شیخ را، دانم که آید رحم بر بیچارگان
گر دمی من قصه ی حال دل مسکین کنم
سیل باران میشود از هر دو چشمم هر دمی
کز غم هجران او آه از دل غمگین کنم
آن کسانی را که ما را دور کردند از برش
هر زمان از سوز دل صد لعنت و نفرین کنم
ناگهان روزی چو منصور حسین از عشق حق
هم سرداری بخون خویشتن رنگین کنم
یا بچنگ آرم من بیچاره وصلش ناگهان
یا سر خود در سر سودای درد دین کنم
گر شود وصلش میسر در همه عمرم شبی
طوق را چون بندگان در گردن پروین کنم
من بچوگان ارادت گوی از میدان برم
چونکه اسب مدح شیخ خویشتن را زین کنم
شیخ فرمود ای علاءالدوله، ترک ذکر گوی
ترک شعر و شاعری کن تا منت تحسین کنم
ای عزیزان در دعای شیخ بردارید دست
تا من مسکین بصدق از جان و دل آمین کنم
***
چه کنم؟ چون کنم؟ چه چاره کنم
تا زمانی ز خود کناره کنم؟
همه شب تا سحر غم دل خود
چند من عرض هر ستاره کنم؟
جامه ی هستیم که تو بر توست
کی بود کی، که پاره پاره کنم؟
ای خوش آن دم که مرگ را از دور
من بچشم خرد نظاره کنم
تا دوان سوی حضرتت آید
جان خود را ز دل سواره کنم
هست دنیا سراب و عمرم برف
چند از برف من مناره کنم؟
نیستم طفل شیر خواره، چرا
روز و شب یاد گاهواره کنم؟
ای علادوله، چند شاید گفت:
چه کنم؟ چون کنم؟ چه چاره کنم؟
از برای شکستن قفس
مرغ جان، چند استخاره کنم؟
زین تن پر عنا که مزبله ایست
کی بود کی، که من کناره کنم؟
تا رسم زودتر به کعبه ی وصل
من ز تابوت خود مهاره کنم
بر سر کوی دوست بی غم هجر
شاد و خوشدل شبی گذاره کنم
در مقام یگانگی، آزاد
بندگییش ز جان دوباره کنم
***
روزک چندی دگر، صبری بکن
تا ببینی حکم کشاف العلوم
کو چگونه چاره ی کارت کند
ای علاءالدوله در دفع خصوم
زود باشد تا که گردد دشمنت
در زبان خلق مذموم و ملوم
دوستانت شاد در ناز و نعیم
دشمنانت مبتلا در صد هموم
حق بود یارو نگه دارت مدام
چون تو کردی ترک عادات و رسوم
***
به سوی مصطفی
مصطفی، ما رو بسوی حضرتت آورده ایم
ترک خان و مان و یاران و عزیزان کرده ایم
بر لب دریای فضل از تشنگی جان کنده ایم
در بیابان فراقت ما بسی خون خورده ایم
ای بسا شرک خفی کاندر درون جا داده ایم
ای بسا دلهای مردم را که ما آزرده ایم!
ای دریغا عمر ما کاندر تمنا شد بباد
ای دریغا تاکنون ما نفس می پرورده ایم!
دشمنی دیگر نباشد آدمی را همچو او
من نمی دانم که با او چون بسر می برده ایم؟
ای علاءالدوله، چون معلوم کردی حال خود
گرمیی در خود پدید آور که بس افسرده ایم
ای خداوندا بحق آب روی مصطفی
در گذار از ما گناهان ز آنکه ما بد کرده ایم
***
ای بسا سعی ها که بنمودیم
در طلب برو بحر پیمودیم
گوی جهد از تمامت اقران
ما به چوگان عشق بربودیم
راه های خلاف بر بستیم
باب های وفاق بگشودیم
وجد موجود واجدیم یقین
تا که ما عابذان معبودیم
گاه در قبض و گاه در بسطیم
گاه معدوم و گاه موجودیم
گاه در صلح و گاه در جنگیم
گاه مقبول و گاه مردودیم
گاه همچون فرشته گه چون دیو
گاه چون آتشیم و گه دودیم
هر چه کردیم هیچ در نگرفت
بر خود و سعی خویش بخشودیم
دست و پاها زدیم و سود نداشت
پشت پائی زدیم و آسودیم
از خود و از خدا بحق خدا
بعد ازین ما عظیم خشنودیم
ما علادوله را به آزادی
چون رضا داد حکم فرمودیم
گفت او چون که کرد آزادم
در عبودیتش بیفزودیم
شاهد طالبان حق مائیم
چون که در کوی دوست مشهودیم
زین طرف گرچه قاصدیم، ولیک
زان طرف بین چگونه مقصودیم
هست سلطان وقت حاسد ما
ما بحق در زمانه محسودیم
***
کی بود کی که خوشی در گذریم
بر پل دنیی دون بر گذریم
نکنیم هیچ نظر سوی نشیب
بر سماوات علا گر گذریم
هست تن همچو خری حیف بود
در ره عشق که با خر گذریم
ای علادوله، مخور انده بیش
زود باشد که خوشی در گذریم
آب احسان بچشیم و بدهیم
چون که بر گوشه ی کوثر گذریم
مطلب حور و مزن لاف ز نور
تا برین هر دو چو اختر گذریم
نکنیم یاد بهشت و دوزخ
چون که بر اخگر و اخضر گذریم
***
وقت است که صفحه ی زبان را
پاک از همه گفت و گو بشویم
وین لوح دل منورم را
از جرگه ی جستجو بشویم
در مکتب جان به آب اخلاص
ز آفتابه ی صدق رو بشویم
دنیا همه رنگ و بوی و من دست
مردانه ز رنگ و بو بشویم
آزاد شوم ز بند نفسم
گر نقش هوای او بشویم
***
تفرج می کند جانم درین بستان درویشان
دلم هر دم زند صد طبل بر ا یوان درویشان
چو ان شد جان من ز آن جان، از آن رو گشت جانانم
چو آن در خود ندیدم من شدم من آن درویشان
ز غرجستان و ترکستان و جاجرم و دهستان او
برون آورد مردانی درین میدان درویشان
چو در چوگان شدند ایشان سبق بردند بر خلقان
چه گوئی شد جهان اندر خم چوگان درویشان
چو اندر جانشان افکند نار شوق هم دردم
بتاراج غمان بر داد خان و مان درویشان
کنون چون آفتاب حق نظر بر کوهشان افکند
پر از لعل و زمرد شد ز نورش کان درویشان
ز شوق او شدند ایشان در اول بی سر و سامان
به آخر شد ز لطف حق سر و سامان درویشان
علاءالدوله می گوید که از لطف قدیم خود
هزاران دشت خاور شد کنون سمنان درویشان
خداوندا بفضل خود نگهشان دار در طاعت
بتو شادان و نازان باد دائم جان درویشان
***
هست در هجر تو ای شیخ جنان سمنان
بر من شیفته ی غمزده همچون زندان
چکنم پسته ی خندان و انار و انجیر
بی لب لعل شکر بار تو ای جان جهان
تا که باد غمت آورد بمن خاک درت
در دل و چشم من از آتش و آبست طوفان
چاشتگاهی چو خیال تو درآمد بر من
پای بوسیدمش و اشک شد از دیده روان
گفتم از لطف و کرم درد دلم را بشنو
یک زمانی بنشین آتش غم را بنشان
گفت: من بی تونیم در همه حالی، لیکن
ای علادوله، مرا حاضر وقت خود دان
تا دل و جان تو از وصل شود برخوردار
نفس جاهل را از وادی غفلت برهان
***
هست در خاطرم که باقی عمر
بندگیی درت کنم از جان
در خداداد، طالبانت را
ره نمایم بکوی درویشان
چون قدم در رهت نهند، شود
بنده از جان رهین منتشان
***
در بارگاه ابوسعید ایلخان
در بارگاه تخت شهنشاه بوسعید
هر کو نکرد بندگیش از میان جان
ناگه بود که تیر شقاوت ز شست غیب
از چرخ سرفراز شود سوی او روان
با شاه سرگرانی، باشد سبک سری
بی شک سبک کنند تنش از سرگران
***
صوفی آباد خداداد نه جائیست که آن
کس تواند که کند تا بقیامت ویران
آیتی هست که خدایش بظهور آورده است
همه عالم چو تن است این بیقین همچون جان
هان و هان تا نشوی هیچ ازین بقعه ملول
که بر آن بقعه نظرهاست خدا را پنهان
منزل اهل صفا خوانش و می دان بیقین
جای ارباب کمال است و در او زنده دلان
پاکبازان قوی بازوی با همت یار
نیست از رهروان هیچ کسی جز ایشان
پیششان هر دو جهان وزن ندارد یک جو
سود این هر دو سراهست یقین عین زیان
وصل حق می طلبند وز خودی آزادند
بندگی بین که کنند از دل و جان آزادان
تا جهان هست، علادوله، جوان باد دلت
باد این بقعه ی خورشید محل آبادان
دشمنا از خوشی باغ صفایش گریان
دوستان پسته صفت از ثمراتش خندان
***
عمادالدین
قطب مدار دنیی و رکن و عماد دین
باد استوار و ثابت تا هست این جهان
ای مایه ی فتوت و ای سایه ی خدا
گوید علاءالدوله دعایت ز صدق جان
خواهد مزید عمر ترا دائم از خدا
تا در پناه لطف تو باشند انس و جان
***
صادقی چیست؟ جان فدا کردن
عاشقی چیست؟ خون دل خوردن
دوستی چیست؟ هیچ می دانی؟
بر سر کوی دوستان مردن
از حقیقت اگر نشان طلبی
بی نشان در طریق پی بردن
پیرو شرع مصطفی بودن
دل موری ز خود نیازردن
ای دلا، گر خدا همی طلبی
تا نپیچی ز شرع حق گردن
ای علادوله، عشق دانی چیست؟
ترک دنیا و آخرت کردن
نیست گشتن در او و چون مردان
دم هستی ز جان بر آوردن
شکر جودش به صد زبان گفتن
در غمش پای صبر افشردن
وانگهی بی تلعثمی در حال
جان بجانان خویش بسپردن
***
شادی جاودانه دانی چیست؟
کار نازک دلان رعنا نیست
بغم، عشق مبتلا بودن
کار سنگین دلان سخت کش است
سنگ زیرین آسیا بودن
شادی جاودانه دانی چیست؟
با غم دوست آشنا بودن
از جفاهای او نیازردن
فارغ از مدحت و ثنا بودن
ای «علادوله» عشق دانی چیست؟
از مرادات خود جدا بودن
بر در بندگی مقیم شدن
با وجود شهی گدا بودن
هر چه آید بدان رضا دادن
دور از چون و از چرا بودن
پیش تیر بلا سپر در روز
شمع جمع شب صفا بودن
حکمت حق مشاهده کردن
گاه بودن و گاه نابودن
***
بسان کوه می باید که باشد مرد پابرجا
چو طفلان بد بود هرد م ز ضعف رای لغزیدن
نه کار سرو بالایان ثابت رای دین باشد
بهر بادی که برخیزد چو شاخ بید لرزیدن
سبکساری مکن در کار و مشتاب و یقین می دان
بود کار خردمندان ثبات و صبر ورزیدن
***
خواهی کزین حکایات بوئی رسد بجانت
جهدی بکن چو مردان اخلاق را دگر کن
بگذار خود پرستی وز سر بنه تو مستی
با خلق زندگانی چون شهد و چون شکر کن
ایمان چو شد بحاصل ز احسان مشو تو غافل
خواهی شوی موحد از خویشتن گذر کن
مشغول ذکر حق شو نفی هوا همی کن
بنشین بکنج خلوت در جان خود سفر کن
چون کردی این دواها، ز آن پس تو خویشتن را
همچون علاءدوله اندر جهان سمر کن
***
اگر عاشقی پارسائی مکن
وگر صادقی خودنمائی مکن
وگر مؤمنی ترک آزار گیر
وگر صوفی یی بی صفائی مکن
وگر دعوی دوستی میکنی
تو با دشمنان آشنائی مکن
ز عهد الست ار ترا هست یاد
وفا کن بدان، بی وفائی مکن
ز چون و چرا بگذر آزاد شو
اگر بنده ای کدخدائی مکن
علادوله، جز بر در مصطفی
ز من پند بشنو، گدائی مکن
اگر عارفی اقتدا کن بدو
تو بی امر او مقتدایی مکن
وگر ز آنکه خواهی رضایش دمی
تو از اهل بینش جدائی مکن
***
دلا بیش از این خودنمائی مکن
چو هستی توانگر، گدائی مکن
اگر عارفی، گرد شهرت مگرد
وگر عاقلی، پیشوائی مکن
وگر راحت جاودان بایدت
ز خلق محمد جدائی مکن
وگر دعوی بندگی می کنی
تودر هیچ کاری خدائی مکن
وگر صادقی در ره عاشقی،
ز دعوی گذر، خودنمائی مکن
وگر مخلصی، از ریا دور باش
وگر محسنی ناسزائی مکن
علادوله، خود رای و خودبین مباش
چو تو شهریی روستائی مکن
***
هرگز بود که تازه شود باز روی دین؟
گردد مشام اهل یقین خوش ز بوی دین؟
در تیه جهل و وادی غفلت هلاک شد
هر کاو برون نهاد قدم را ز کوی دین
بر گلبن وجود من این بلبل زبان
امنش مباد تا ابد از گفت و گوی دین
خاک سیاه بر سر جانش نثار باد
آنرا که نیست در دل او جستجوی دین
خود نیست آدمی بحقیقت، یقین بدان
آنرا که نیست در سر او آرزوی دین
آری، علاءدوله، خدا از سر کرم
باز آورد ز روی صفا آبروی دین
ناگاه ناپدید شود گیر و دار کفر
واندر جهان پدید شود های و هوی دین
روشن شود ز صبح صفا این شب سیاه
چون آفتاب عشق برآید ز سوی دین
بسیار غم مخور که ببینی تو ناگهان
کآب صفا روان شده باشد ز جوی دین
***
چو از شمام نسیمت دلم بود محروم
کجا برم، چه کنم لاله و گل و نسرین؟
مرا تنعم هر دو جهان نمی باید
مرا تو بائی و بادا مدامت دنیی و دین
علاءدوله، رضا ده بدانچ او خواهد
یقین که نیست چو زین شادی دل غمگین
طمع مدار ز کس کان میان تهی باشد
همیشه باشد طامع نژاد و خوار و حزین
خدای در همه حالی نگاهدار تو است
چنانکه بی تو او آفرید ای مسکین
گمان مبر که بجز آنچه در ازل او خواست
کسی تواند کردن، چه غم از آن و ازین؟
گدائی در او بهتر است از شادی
ز خرمن کرمش خوشه ی رضا می چین
***
صورت خط شه انصاف عجایب نقشی است
چون شکنهای سر زلف بتان چین در چین
نقطه هائی که بر آن خد خطش دیدم بود
همچو خال خد حوران سهی قد مشکین
بوی آن کرد مشام دل و جانم را خوش
منم دعا کردم و گفتند ملائک آمین
یا رب این شاه جوان بخت مظفر فررا
همچو رخ راست روش دار نه کج چون فرزین
دیر سالش به جهانداری در دهر بدار
تا منور شود از نور رخش روی زمین
چشم خاصان شود از سرمه ی عدلش روشن
دلشان شاد چو بینند قوی دین مبین
همره کنیت او بوده سعادت ز ازل
باد با سلطنتش تا به ابد یار و قرین
مصطفی باد ازو شاد ز امر معروف
ایزدش باد ز لطف و کرم و جود معین
تا بکل محو کند ظلمت ظلم از عالم
گذر کفر کند پاک خوش از رای رزین
اثر باطل اصحاب بدع نگذارد
بر همه کشف کند رابطه ی حق مبین
تا علادوله ببیند بمراد دل خود
روی دین تازه و پرواز کنان روح امین
علم دیو نگونسار و فرشته غالب
زین جهان دار جهانگیر سپه با تمکین
دانه ی سلطنتش چون ببر آید ای دل
خوشه ی ایمنی از خرمن عدلش برچین
پای در دامن طاعت کش و بنشین فارغ
از تردد پس از آن دامن خاطر درچین
ای بحق در یتیم صدف چنگزخان
باد آراسته پیوسته ز تو زیور دین
تاج شاهی بتو فرخنده و خرم ای شاه
بر درت اسب سعادت همه وقتی از زین
تخت بختت بوجود تو همیشه نازان
چتر شاهی تو افراشته تا علیین
دشمنانت متفرق چو بنات النعش اند
دوستان متفق و جمع بسان پروین
خاتم ملک در انگشت مرادت همه عمر
دائما نصرت و فتح و ظفرت نقش نگین
در جهاد عدوای شیر ژیان هان برخیز
بر سریر شهی ای شاه جهان هین بنشین
خصمت ارزانکه بود فربه از آن باک مدار
زآنکه به گیرد مرغابی فربه شاهین
هست شاهین تو توفیق و بود طعمه او
سینه ی دشمنت ای شاه خجسته آئین
نیستم شاعر، ای شه، بحقیقت میدان
نظرم نیست بر احسان کس و بر تحسین
وقت بر خاطر من راند در اثناء سخن
ورنه از حق بجز از ذکر نگیرم تلقین
من کجا، شعر کجا؟ مدح که گفتم همه عمر؟
لیک حق داد ترا در دل من جای چنین
در همه کار شها خاتمتت باد هنر
تا ز یاد تو شود کام زمانه شیرین
ختم برخاتمت خیر تو کردم چون نیست
نزد اصحاب خرد خاتمتی بهتر ازین
***
ای خوش آن تن که بار دادندش
بر در لااله الاالله
وی خوش آن نفس، ره نمود ورا
رهبر لااله الاالله
وی خوش آن دل که یافت در بحرش
درر لااله الاالله
وی خوش آن سر که دید در کانش
گهر لااله الاالله
وی خوش آن جان که در کنار گرفت
دلبر لااله الاالله
قوتی خواه تا که بگشائی
کشور لااله الاالله
هان و هان تا ز دست دل ندهی
سپر لااله الاالله
چون که بر سر کند عروس دلت
معجر لااله الاالله
جامه ی نفس تو سفید کند
گازر لااله الاالله
برساند بمرکز اصلت
شهپر لااله الاالله
ای خوش آن جا که کرد تاراجش
لشکر لااله الاالله
چون ترا زود زود بنمودند
اثر لااله الاالله
چست بر بند بر میانه ی جان
کمر لااله الاالله
زود برکش تو از غلاف دلت
خنجر لااله الاالله
بر سر نفس شوم خود می زن
تبر لااله الاالله
ای «علادوله» چون رسید بتو
خبر لااله الاالله
بعد ازین ترک شعر گیر و برو
باسر لااله الاالله
خلوت خویش را ز دست مده
در بر لااله الاالله
تا بچینی ز شاخ وصلت زود
ثمر لااله الاالله
بعد از آن روزن دلت گردد
منظر لااله الاالله
ای خدایا ز ما تو باز مگیر
نظر لااله الاالله
***
نصیحت به نظام الملک تاج علیشاه وزیر ایلخانان
نظام الملک تاج الدین علیشاه
نیی بیرون ز خاطر گاه و بیگاه
وزارت ورز باشد باش از آن دور
که تا باشی ز نزدیکان درگاه
ز من بنیوش پند آصف نشان باش
که باشد کار تو بر وفق دلخواه
رعیت را و لشکر را نکو دار
که تا آسوده باشد خاطر شاه
شب و روز تو باشد عید و نوروز
جوان تر بخت تو هر سال و هر ماه
اگر این پند را دستور سازی
تمتع باشدت از عمر و از جاه
***
شوشنی الاه و ماقلت آه
اه من الآه، من الآه آه
حال کسی چون بود ای پادشاه
کآه بود غایت اقصی مناه؟
آه من الله و من مده
آه من الشد حیوتی فداه
درد دل از آه پدید آمدست
آه من الداء و فیه شفاه
ذاکر حق گردد و عارف شود
گر برسد مرد الی منتهاه
مظهر عفو تو منم، کی شوم
مظهر عفو ار نکنم من گناه؟
کرد علادوله گناه و کند
دل طلب مظهری عفو شاه
کلفت من از گنه ات نیک هست
آن کلف ماه هم از جرم ماه
قهر تو و لطف تو در جلوه اند
می کند این روی سپید آه سیاه
نیست گناهیم بغیر از منی
باز رهان از منیم ای آله
سیر شدم از منی و از خودی
هست برین حال من ایزد گواه
قطر ی مائی و منم؟ چند ازین
ما و منی و طلب عز جاه؟
ترک منی و خودی و شاعری
گیر و خوشی روی در آور براه
خلق منزه ز گنه چون بود
هست وجودش گنهی بس تباه
سر من از آه دلم فاش شد
اذ بلغ السیل اعالی، رباه
***
دلا تا چند زرق و خودنمائی
دلت نگرفت از زهد ریائی؟!
بمان هستی، قدم در نیستی نه
خودی بگذار گر مرد خدائی
منی را در منی قربان حق کن
اگر خواهی که اندر کعبه آئی
متابع باش شرع مصطفی را
که تا در هر دو عالم بر سر آئی
محب چار یار مصطفی شو
اگر جویان راه مصطفائی
بجان درگیر شرعش تا بیابی
دم آخر ز بند غم رهائی
گدائی از در صاحبدلان کن
که یابی پادشاهی زین گدائی
چه خوش گنجیست گنج بی نیازی
چه خوش ملکیست ملک بی نوائی
مسلم در جهان حالی بنقدی
علاءالدوله را شد پادشائی
***
بار بر هیچ دل منه زنهار
تا توانی بجان بکش باری
جهد می کند که تا برون آری
از قدمهای دوستان خاری
ور بدین دسترس نمی یابی
خار در پایشان مخل باری
کاین جهان بوده است و خواهد بود
ای پسر یادگار بسیاری
دائم آزرده باشد از خود آن
که ازو باز ماند آزاری
کسب کن نیکویی در این بازار
مایه داری مکن تو بازاری
کسب نیکی ترا درین عالم
گر میسر شود، چه خوش کاری
***
چند این چرخ کهن حکم کند بر من و تو
حکم این چرخ کهن هم بسر آید روزی
مهر و مه چند نهد منت بر گردن تن؟
منت طاس و لگن هم بسر آید روزی
قامت سرو وجودم ه به خود نازان است؟
ناز این سرو چمن هم بسر آید روزی
این بدن روی چو مه را بچه می آراید؟
حسن این ماه ختن هم بسر آید روزی
ای علادوله درین خانه ملالت تا کی؟
غم مخور، دور ز من هم بسر آید روزی
پست گردد بیقین خانه هر کژدم و مار
بانگ این زاغ و زغن هم بسر آید روزی
***
زین نشیب نشیمن خاکی
بر پر آخر به اوج افلاکی
نیستی ز آب و خاک و آتش و باد
برگذر، زآنکه زین همه پاکی
شو تو بیگانه یکدمی از خویش
کآشنای خطاب لولاکی
ای علا، چرک جان بگیر چو در
مغسل تن تو همچو دلاکی
چرک شر کم مگر تو پاک کنی
زآنکه بس اوستاد چالاکی
غمزه ات گفت: ای علادوله
از برای چرا تو غمناکی؟
تابش آفتاب از دل تست
تو چرا سخت کند ادراکی؟
خاک ره شو تو سالکانش را
گر چه نه از قبیل سلاکی
نشوی خاک راه انسان، گر
طالب مال و جاه و املاکی
گر مجرد شو، شوی سلطان
ورنه در راه، کم ز خاشاکی
در ره عشق چاره ناپاکی است
پای در نه اگر تو ناپاکی
وقت دعوت ز صوفیان باشی
گاه غارت امیر اتراکی
گر چه بر اسب سنتی تو سوار
بی عنان و رکاب و فتراکی
***
یاد دارم سخنی در حکمت
از عماد شرف فروانی
تا شه از خصم ندارد باکی
نشنود وسوسه ی شیطانی
خصمت ار چند بود فربه به
گاو فربه جهت قربانی
***
اگر آدمی را بمعنی بدانی
بدانی بتحقیق کاین تو نه آنی
نه انسانی آنسان که دیدم ترا من
که اندر پی رزق چون سگ دوانی
چو شب اندر آمد بخفتی چو پیلی
نه یی آگه از عیش هندوستانی
چنین غافل از خود که می بینمت من
مگر در خداوند خود بدگمانی
مپندار خود را ز مردان اگر تو
بسان خران شهوتی می برانی
از آن پس شوی تو ز مردان که خود را
ز وسواس دیو لعین وارهانی
ندارد ترا سود مال و منالت
چو مرگت درآمد ز در ناگهانی
مبراست از خوردن و خفتن انسان
اگر روح انسان حقیقت بدانی
بذکر خداوند مشغول باشی
که او هست باقی، دگر جمله فانی
بجز ذکر حق هیچ چیزی نگویی
بکن جهد امروز چون می توانی
که فردا چنین روز خواهی، نیابی
چه سود از پشیمانی جاودانی؟
مرادت ز هر دو جهان حاصل آید
اگر تو خدا را بمعنی بخوانی
تو انسان که گشتی ازین روح گشتی
نه زین قالب تیره ی خاکدانی
تمامی اسرار من شرح دادم
بدانی اگر دانی این را معانی
ترا، ای علادوله، خلقان چه دانند
چو سیمرغ با نامی و بی نشانی
برون بر ازین قالب پر کدورت
چو معلوم کردی کز آن آشیانی
***
ای دل ار سر عشق میدانی
گنج جان جو، به کنج ویرانی
سست مهری مکن که خوی درشت
پیش دانا بود ز نادانی
نرم شو زآنکه سخت دشوار است
در ره عاشقی تن آسانی
دور شو از سبک سری کان هست
نزد حق بدتر از گران جانی
ای دلا هان مباش تن پرور
زآنکه هستی تو مرغ روحانی
از تر و خشک این جهان بگذر
گرم و سردش یقین بود فانی
زین نشیب نشیمن خاکی
بر پر آخر به عرش رحمانی
ای علادوله، آشکارا گو
گر چه از چشم خلق پنهانی
اهل نفس و هوی یقین هستند
در مثل چون سگان کهدانی
نزد عقل سلیم دیوانه است
هر که دارد مثال دیوانی
با خدا باش هر کجا هستی
تا ز خود برخوری به آسانی
***
احوال فقر بر تو شود روشن ار دمی
از من بگوش جان سخن راست بشنوی
درویش چون تو نیست که از بهر استخوان
مانند سگ بهر سر کوئی همی دوی
گنجش قناعت است و توکل سلاح و حق
هر روز می رساند روزیش از نوی
هر جا که میروی همه ملک وی است و وی
فارغ ز بارنامه ی شاهی خسروی
بیمار پای بسته ی سمنان کجا شود
آن کس که داد دادره حق به رهروی؟
در جنب همتش ز گدایان، یکی بود
فغفور و فور و قیصر و محمود غزنوی
گوید علاءدوله ببانگ بلند راست
این حال گه به تازی و گاهی به پهلوی
بالفقر کان مفتخرا سید الوری
فیه غنی النهی و به العز یحتوی
ار گوش من بمالد نازم بر ذوات
گر زانکه مهر ورزد درویشیم گوی
***
تا تو در بند خودی از بندگیت چاره نیست
خلق عالم را، پس آنگه بنده ی حق کی شوی؟
بنده ی همچون خودی بودن، بود دون همتی
با وجود بندگی، چون راه آزادی روی؟
گر ز بند خود شوی آزاد سلطانی کنی
عزت جاوید یابی، پند من گر بشنوی
جنت عدن و جهنم شد محک نقد تو
تا تو در خوف و رجائی رو که نه نقد نوی
کهنه مردود است در بازار صرافان عشق
سکه نو کن در عبودت گر تو نقد خسروی
تخم صدق افشان بمعنی در زمین معرفت
تا حقیقت دانه ی افلاس خاصان بدروی
جای مفلس نیست مسجد تا تو هر شام و سحر
از ره عادت بغفلت ناخودی دروی روی
در مقم مفلسی جز مخلص مفتوح لام
کس نیابد راه، هان تسویل شیطان نشوی
غافلی از مفلسی بشنو حقیقت این سخن
تا تو پنداری بوجه ما که تو ز آن توی
نیستی مطلق است در عین هستی اندرو
ره بیابی گر بدین مفلسان خوش بگروی
ای علاءالدوله، در دارالامان چون در روی
هان و هان آنجا بغفلت هیچ وقتی نغنوی
***
رباعیات
بفشان سر آستین نگارا بر ما
بنواز بلطف خویش ای جان دل را
من هیچ کسم ولیکن آخر هستم
خاک کف پای نجم دین کبرا
*
نادیده چودیده دل پسندیده ترا
دزدیده ز دیده بعد از آن دیده ترا
چون دیده ی دیده ی دلم دیده تست
چون دیده عزیز دارد این دیده ترا
*
بر برج سها دیده پسندیده ترا
در درج خفا دیده بدزدیده ترا
از گریه آن دیده ی غم دیده دلم
خندیده بر آن دیده ی نادیده ترا
*
بگزیده چو دیده دیده نادیده ترا
چون مردمک دیده پسندیده ترا
بر دیده ی اهل دیده خندیده دلم
تا دیده ز چشم دیده دزدیده ترا
*
خوش باش که چون تو بنده ای نیست مرا
در راه نیاز همچو تو کیست مرا؟
رنجش مکن ای دوست، بده انصافی
آنچ از تو دریغ است، بگو چیست مرا؟
*
یک ذره غم عشق تو کم نیست مرا
آن چیست ز غم که دم بدم نیست مرا
با اینهمه کیمیای شادی غم تست
چون هست غم تو، هیچ غم نیست مرا
*
جان چون کشد ای دوست غم دلجو را؟
کی شاد شود دل چو نبیند او را؟
دست ار نرسد بپای بوسش کم از آن
آخر که نهم بر سر خاکش رو را
*
جز ذکر تو نیست گفت و گویم حقا
جز وصل تو نیست جستجویم حقا
از عقل عقیله جو بریدم کلی
شد در سر عشقت آب رویم حقا
*
چون درگه ایزدی بود مطلب ما
آلوده به جیفه کی شود مخلب ما؟
هم شکر خدای را که شد عمر و نشد
چرب از مرق مردم ناکس لب ما
*
گفتا که سحرگهی بیا بر در ما
گفتم که بیایم ار تو داری سر ما
گفتا که اگر چه نیستی در خور ما
دارم سر تو اگر تو آئی بر ما
*
جز بر در تو مباد سر منزل ما
جز بر رایت مباد حل مشکل ما
رفتند درین راه همه کس بی دل
جز در پی تو نرفت مسکین دل ما
*
تا بر سر کوی دوست شد منزل ما
بر عشق جمال او شد آب و گل ما
بر خاطرم آنچه بود از یاد برفت
تا نقش گرفت نام او بر دل ما
*
تا یاد تو هست مونس و همدم ما
خرم شده است روز و شب عالم ما
شادی غم تست عاشقان را بیقین
درد تو دوا و زخم تو مرهم ما
*
یا رب چه خوش است این دل روشن ما
گوئی همه نور گشت پیراهن ما
مشکات چراغ ایزد است این تن ما
احسنت! زهی روشنی گلشن ما
*
در کوی تو فارغم ز بیدادیها
وز عشق تو یافتم بسی شادیها
ماننده ی تو شدم بیاسود دلم
از بندگی تو دارم آزادیها
*
ای نفس تو باقضا چرائی در تاب
در تاب مباش و از خدا روی متاب
نومید مشو از آنکه نتوان دانست
باشد که بجوی رفته باز آید آب
*
هر ذوق که در دایره امکان است
از نقطه لامکان درویشان است
زان خط سیه که گردیی دید دلم
پرگار صفت همیشه سر گردان است
*
گلبرگ اناالحق نه ازین بستان است
شاخیست که دست کشته سلطان است
او نکته ی عشقست و حدیث جان است
وهمت نشود که گفتنش آسان است
*
افسوس که افسوس نمی گیرد دست
فریاد که راه وصل بر مادر بست
ز افسوس چه حاصل و ز فریاد چه سود؟
تقدیر چنین راند قلم روز الست
*
آن دل که نه عاشق است در عین بلا است
بیچاره کسی که وصل دلدار نخواست
در آرزوی وصل تو باشد لیکن
این کار به آرزو نمی آید راست
*
با یاد تو گر بمیرم ای دوست رواست
بی یاد تو زندگانیم جمله هباست
من کشته ی عشق روی خوبت شده ام
از بهر خدا بگو که ما راچه دواست؟
*
دیوانگی و شیفتگی شیوه ی ماست
زین شیوه اگر کسی کند توبه خطاست
گویند مرا که توبه کن از عشقش
مانند تو دلبری بگویند کجاست؟
*
هر دل که وی از سر خدا آگاه است
دست خرد از دامن او کوتاه است
و آن جان که رسید بوی عشقش به مشام
ذکرش همه لا اله الا الله است
*
هر نور که در دایره ایمانست
از شعله نار است که در احسان است
آن نار زبان سحر هر انسان است
می دان که اشارت انا الله ز آنست
*
آنرا که هوای اینچنین جانان است
کوجان می کن نه عشق او آسان است
خون خوردن و جان دادن بی تاوان است
این راه دلا، نه راه نامردان است
*
این رقص و سماع کار نامردان است
آنکس که بدل رقص کند مرد آنست
درد آن نبود که های و هوئی بزنی
گر بگذری از هر دو جهان درد آنست
*
جان و دل سالکان راهش خون است
تا خود سر و کار عاشقانش چون است
درگاه رفیع حضرت عزت او
از هر چه گمان بری، از آن افزون است
*
ای دوست چو یار بر سر عهد و وفاست
از شحنه و قاضیان مرا بیم چراست؟
ساقی، تو بیا ز جام وحدت در ده
مطرب تو بزن نوا که امشب شب ماست
*
افسوس که عمر نازنینم بگذشت
ماننده ی آنکه بگذرد باد به دشت
افسوس ازین نیست که عمرم بگذشت
افسوس از آنکه نفس بد، نیک نگشت
*
کو دیده که تا دیده شود دیدارت؟
کو گوش که تا گوش کند گفتارت؟
کو دل که ز جان بعشق بر گردد دل
از زمزمه ی نی شنود اسرارت؟
*
کو پای که تا رود سوی بازارت؟
کو دست که گل بچیند از گلزارت؟
کو عقل که تا ز عقل آزاد شود
در عشق به بندگی کند اقرارت؟
*
کو چشم که تا برخورد از دیدرات؟
کو گوش که بشنود دمی گفتارت؟
کو دل که خریدار شود عشق ترا
بیعی بکند خوش به سر بازارت؟
*
کو عقل که جان و دل کنم اقرارت؟
کو عشق که می خورم غم و تیمارت؟
کودیده که تا جمال تو دیده شود؟
کو هوش که تا درک کند اسرارت؟
*
کو عقل که تا نظر کنم در کارت؟
جان بر سر کوی غم کنم ایثارت؟
کو عشق که تا جامه دران رقص کنم
شوریده و مست بر سر بازارت؟
*
کو مرد که تا دمی شود غمخوارت؟
کو درد که تا بجان کشم تیمارت؟
کو پای که تا قدم نهم در کویت؟
کو دست که جان و دل کند ایثارت؟
*
بی یاد تو دم زدن وبال است ای دوست
بی تو نفسی هزار سال است ای دوست
من بی تو نبودم و نباشم هرگز
تو با من و من بی تو، محال است ای دوست
*
آنجا که حقیقت وصال است ای دوست
چه جای توهم و خیال است ای دوست؟
امروز چو سرمایه بدادی از دست
فردا طلب سود محال است ای دوست
*
بی تو نفسی زدن وبال است ای دوست
خود بودن ما بی تو محال است ای دوست
ایام فراق هم سر آید روزی
چون آخر کار ما وصال است ای دوست
*
گفتم: چشمت؟ گفت که اندر خوابست
گفتم: زلفت؟ گفت که اندر تاب است
گفتم که دلم؟ گفت که بیهوده مگو
جان نیز بده زود، مرا اسباب است
*
برلطف مکن تکیه که او قهار است
زنهار مشو غره که او غفار است
در خاطر خود را مده غیری را
می دان بیقین که واقف اسرار است
*
هر کس که به نور غره شد، در نار است
و آن دل که نه عاشق است او بیمار است
سر پاک کن از هر آنچه او اغیار است
کان جان جهان مطلع اسرار است
*
این خط وجود ما که سطحش عدم است
بی کاغذ و بی سیاهی و بی قلم است
چون دایره ی وجود در هم پیوست
می دان بیقین که اصل نقطه قدم است
*
اول حدث است و آخر ما قدم است
باطن موجود گرچه ظاهر عدم است
هر چند که در پرده نهان گردم، لیک
ظاهر گردد بر آنکه صاحب قدم است
*
هر دم که نه آن اوست آن دم چه دم است؟
هر چیز که آن جز اوست بی شک عدم است
آن نقطه چو مستدیر شد، خوش می باش
چون دایره متصل شد اکنون چه غم است؟
*
چون حاصل عمر آدمی یک نفس است
جز ذکر خدا هر آنچه گوئی هوس است
سر فاش نگفتم و یقین می دانم
در خانه اگر کس است یک حرف بس است
*
از مطبخ وصل دوست سر جوش خوش است
بر خوان غمان یار سرپوش خوش است
سریست بگوش دل فرو می گویم
در حضرت او زبان خاموش خوش است
***
در مکتب عشق عقل بیهوش خوش است
وز باده وصل مست و مدهوش خوش است
تا سر غمان عشق از نی شنود
سر با دل و جان او همه گوش خوش است
*
خوش وقت کسی که با تو او را کار است
خرم دل آنکه چون تواش دلدار است
دل شاد کسی که در دلش انده تست
آسوده کسی که چون تواش غمخوار است
*
هردم که نه با یاد وی است آن نه دم است
بر هر دم از آن دل مرا صد ندم است
سرچشمه ی آن شکاف قاف قلم است
قدرش داند هر آنکه صاحب قدم است
*
دنیا دون است و طالب او دون است
دون است کسی که عاجز گردون است
آرام مگیر در جهان فانی
کآرامگهت ازین جهان بیرون است
*
بی یاد تو از خودم ملال است ای دوست
خود بی تو دمی زدن محال است ای دوست
با تو همه عمر یک زمانست مرا
بی تو نفسی هزار سال است ای دوست
*
گاهیم بلطف مینوازی ای دوست
گاهیم بقهر می گدازی ای دوست
از بیم تو من سخن نمی یارم گفت
چون می دانم که بی نیازی ای دوست
*
روی چو مهت که ایمن از کاستن است
آراسته بی زحمت آراستن است
و آن قد چو سرو تو که گل دارد بار
آزاد ز بند غم پیراستن است
*
گه هیچم و گاهی همه این بس عجب است
گه هستم و گاه نیست این بوالعجب است
این طرفه نگر که در درون کعبه
گه قبله سوی راست گهی سوی چپ است
*
اندر ره عشق، گرد نایافت خوش است
در دیده ی عشق، گرد نایافت خوش است
هر چند خوش است گرمی یافت، ولیک
در نیمشب آه سرد نایافت خوش است
*
چشمم ز فراق روی تو چون ارسی است
زین سان که منم عجب اگر هیچ کسی است
چون این سخنم شنود گفتا چه عجب
در دام غمم چون تو گرفتار بسی است
*
در راه تو این ضعیف کمتر ز خسی است
و آنکس که بداند اینچنین هیچ کسی است
از خود چه حساب نفس بردارد، چون
سرمایه ی عمر نازنینش نفسی است
*
چون ماهی عمر من فتاد اندر شست
بگشود هزار گونه غم بر من شست
این طرفه که تن پیر شد و عشق جوان
کس عشق جوان ندید در پنجه و شست
*
آن باد هواهای مخالف بنشست
و آن رابطه ی صحبت مردم بشکست
آن پای که می شدی بهرجا، شد لنگ
و آن دست که می نوشت تدبیر شکست
*
نادیدنت از بخت بشولیده ی ماست
ورنه همه عمر مسکنت دیده ی ماست
نادیده ما برای نزدیکی تست
وین عیب هم از چشم ستم دیده ی ماست
*
در کوچه ی دل عقل خرف جای نداشت
با قوت دست عشق او پای نداشت
از دور چو دید رایت عشق گریخت
بی خویش چنان که هیچ پروای نداشت
*
در خانه ی دل، عقل مگر جای نداشت؟
تا با غم عشق دم ز دورای نداشت
از پای درآمدم چو دستم بگرفت
وز دست در اوفتاد چون پای نداشت
*
ای نفس طواف کن به پیرامن دوست
باشد که رسی به کعبه ی مأمن دوست
حاجی سوی کعبه رفت و عاشق سوی دوست
آن حلقه ی در گرفت و این دامن دوست
*
آن مرد که بر هوا رود چون مگس است
ور بر سر آب میرود همچو خس است
گر بر سر نفس پا نهاد آدمی است
از مر دره این نشان که گفتیم بس است
*
این حرف تصوف تو ندانی ز کجاست
«ت» توبه و صاد، صدق و واوش ز وفاست
«ف» اول فقر دان که او کوی فناست
هر کس که در او قدم نهد اهل رضاست
*
مرد ره عشق بی سر و سامان است
درد دل عاشقانش بی درمان است
این مفلس بینوا، نه ز آن مردانست
خاک کف پای آنچنان مردان است
*
هر دل که وی اندر طلب جانان است
از دیده ی جان مدام خون باران است
و همت نشود که راه عشق آسان است
خون خوردن و جان دادن بی تاوان است
*
امروز چو نوبت وصال است ای دوست،
امشب چو وصال را مجال است ای دوست،
صد جان و دلم فدای وصلش بادا
چه جای حدیث جاه و مال است ای دوست؟
*
افسوس که آن نگار از دست برفت
سرمایه ی روزگار از دست برفت
افسوس و دریغ بعد ازین سودی نیست
ای مایه ی جان چو کار از دست برفت
*
افسوس که دل چو عقل از دست برفت
جان نیز ز غصه رخت بربست برفت
عقلم چو شنید نام عشقش، ناگاه
بی هیچ درنگ، زود برجست برفت
*
این روشنیی که در دل مسکین است
از پرتو نور شیخ نورالدین است
هر کس که ز نور شیخ ما محروم است
در هر دو جهان همیشه او غمگین است
*
از دست شدم تا که شنیدم بویت
وز پای در آمدم چو دیدم رویت
محراب دل و جان من است ابرویت
نامردم اگر نظر کنم جز سویت
*
افسوس که جان من ز غم فرسوده است
و آن دوست هنوز روی خود ننموده است
سهل است مرا بترک جان گفتم و رفت
بیچاره کسی که عشق می پیموده است
*
افسوس که هیچ با منت یاری نیست
گوئی که ترا شیوه ی دلداری نیست
یا آنکه سزای لطف تو نیست دلم
یا اینکه مرا هنوز بیداری نیست
*
ای دیده ی عاشقان صادق سویت
آیا بودا که باز بینم رویت؟
صد جان بدهم به تحفه گر بار دگر
در دیده کشم چو سرمه خاک کویت
*
کو باد صبا تا بمن آرد بویت؟
کو پای که تا قدم نهم در کویت؟
کو گوش که تا حدیث عشقت شنوم؟
کو دیده که تا در نگرم در رویت؟
*
گر وعده دهی، باز ببینم رویت
یکبار دگر گذر کنم در کویت
گر وصل میسر نشود هر صبحی
از باد صبا می شنوم خوش بویت
*
هر چند تنم دور فتاد از کویت
شکرست که هم میشنود جان بویت
از بیم رقیب و ترس اغیار دلم
دزدیده نظر همی کند در رویت
*
ای آب حیات جان عاشق بویت
وی روضه ی سالکان صادق کویت
مؤمن شود آنکه بنگرد در رویت
مشرک گردد هر که ببیند مویت
*
باشد که شبی گذر کنم در کویت
دزدیده دمی نظر کنم در رویت
صد جان بدهم به تحفه گر بار دگر
باد سحری بمن رساند بویت
*
سرمست فتاده ام بتا در کویت
از دست بداده دل ز عشق رویت
دل را چه محل؟ از سر جان برخیزم
گر باد صبا بمن رساند بویت
*
سرمست شدم تا که شنیدم بویت
از دست شدم تا که بدیدم رویت
تنها نه من از عشق تو سرگشته شدم
سرگشته بسی است همچو من در کویت
*
ای کعبه ی عاشقان صادق کویت
وی قبله ی ذاکران جمات رویت
حاجی سوی کعبه میرود، ما سویت
محراب دل ماست خم ابرویت
*
ای کعبه ی عاشقان بیدل کویت
وی قبله ی صادقان مقبل رویت
حاجی سوی کعبه رفت و عاشق سوی دوست
محراب دل اوست خم ابرویت
*
امروز چو وصل را مجال است ای دوست
بشتاب که نوبت وصال است ای دوست
آنرا که امید وصل تو نیست یقین
مستغرق دریای خیال است ای دوست
*
چون بی تو دمی زدن محال است ای دوست
بیهوده کدام قیل و قال است ای دوست؟
تو با همه و همه ترا می جویند
لطفی بکن و بگو چه حال است ای دوست
*
آنرا که نظر بر آن جمال است ای دوست
در هر چه نگه کند، حلال است ای دوست
جز روی تو روی دیگری کی بیند؟
در دیده ی او جز تو محال است ای دوست
*
آنرا که تجلی جمال است ای دوست
چه جای حدیث جاه و مال است ای دوست؟
صد جان عزیز را بیک جو نخرند
ان کوی، خرابات وصال است ای دوست
*
این زمزمه جز حصه روحانی نیست
وین ذوق شکی نیست که نفسانی نیست
امروز اگر کسی کند دعوی عشق
حقا که بجز «حاجی سمنانی» نیست
*
در بت کده اش گدائی و میری نیست
در میکده اش جوانی و پیری نیست
قوتی عجب است عاشقان را غم او
هر چند که میخورند از او سیری نیست
*
در کوی تو با هیچکسم جنگی نیست
در عشق تو از هیچ کسم ننگی نیست
خرسنگ من است عشق بازی آری
در هیچ رهی نیست که خرسنگی نیست
*
امروز شدم بر سر بازار غمت
تا بنگرم احوال سر و کار غمت
در جمله ی بازار ندیدم ای دوست
جز بنده کسی دگر خریدار غمت
*
آن روز که من شدم گرفتار غمت
می دانستم که مشکل است کار غمت
هر چند که لاشه ام ضعیف است ولیک
افتان، خیزان همی کشم بار غمت
*
افسوس که هیچ نفس در فرمان نیست
او را گوئی که خود سر ایمان نیست
هر عهد که می کند هم او می شکند
درمانده شدم مگر ورا پیمان نیست؟
*
افسوس که نفس را مسلمانی نیست
وز کرده ی بد، ورا پشیمانی نیست
از شومی او خلق بجان آمده است
با دشمن خود ساختن آسانی نیست
*
افسوس که بر نفس کسی واقف نیست
بر فعل بدش هیچ کسی عارف نیست
آن طرفه که در همه جهان یک کس نیست
کز مکر وی و فریب وی خائف نیست
*
پیراهن عاشقی ببالای تو نیست
چون کوی وفای عشق مأوای تو نیست
از رفتن تو دلی نرنجید از آنک
مشتاقان را ز شوق پروای تو نیست
*
اندوه تو است اگر مرا یاری هست
حق میداند که باویم کاری هست
در سلسله ی زلف تو آویخت دلم
تا خلق بدانند گرفتاری هست
*
دلرا بجز از غم تو دلداری هست
جان را بجز از انده و یاری هست
ای انده عاشقان، بده انصافی
جز من بجهان کست خریداری هست؟!
*
گفتی که غم ترا چو من یاری هست
و اندوه ترا چو من خریداری هست
گر واطلبی هزار دل به ز دلت
در زلف من اندر بن هر تاری هست
*
افسوس که نفس بنده بس خود رایست
در بلعجبی و سرکشی یکتایست
او نیک نمی شود، وز آن مشکل تر
با این همه عیب سخت بد فرمایست
*
افسوس که نفس را غم ایمان نیست
کافر صفتی او ز ما پنهان نیست
من میخواهم که دفع شرش بکنم
چه فایده چون ز حضرتش فرمان نیست
*
افسوس که وقت میرود نقد ز دست
اندر سر گفت و گوی، ای عشوه پرست
در کوی بقا وجود فانی شده را
باری نظری طلب کن از هستی هست
*
دلبر ز برم دل مرا برد و برفت
خون جگرم به عشوه ها خورد و برفت
من بندگیش ز جان و دل میکردم
بی هیچ گنه مرا بیازرد و برفت
*
بر روی عروس غیبی ام زیور تست
حسنش ز کمال لطف جان پرور تست
یکدم نشدم دور من از خدمت تو
تن بر در تو مقیم و دل در بر تست
*
بنمود رخ و حدیث با جانم گفت
چون با تو بگویم آنچه جانانم گفت؟
تا ظن نبری که هست این لاف و گزاف
در حضرت او دروغ نتوانم گفت
*
از دیدن روی تو دلم پر نور است
چون زنده بود کسی کز آن در دور است
آنکس که ندیده است روی چو مهت
گر عیب همی کند مرا معذور است
*
از دولت مصطفی شنیدم بویت
در پیروی اش در آمدم در کویت
دادی بمن آنچه دیگران می جستند
کو موسی طور تا ببیند رویت؟
*
سرمست شدم تا که شنیدم بویت
وز دست شدم تا که بدیدم رویت
ای سلسله ی پای دل من مویت
مگذار که پا برون نهم از کویت
*
ای کرده سرآسیمه دلم را خویت
جانم بلب آمد از فراق رویت
چون زلف تو کار من گره بر گره است
باشد که شود گشاده همچون مویت
*
بیزارم از آن کس که نبیند رویت
یا سر ننهد بر آستان کویت
ای زندگی زنده دلان از بویت،
میل دل عاشقان صادق سویت
*
ای راحت جان مستمندان دردت
وی سرمه ی چشم بختیاران گردت
بی یاد تو هر که دم زند زن باشد
از یاد تو یافت نام مردی مردت
*
از رحمت حق نشاید امید برید
وز سطوت او همیشه باید ترسید
هر چند نئیم متقی، لیک ای دل
با شد که شویم تو چرائی نومید
*
اندر شب هجر، درد روز افزون شد
در روز وصال، شب ندانم چون شد
هر کس که جمال روی لیلی را دید
گر خواست وگر نخواست او مجنون شد
*
اندر ره عشق جان مردان خون شد
وز رهگذر دو دیده شان بیرون شد
از حال من ار بی خبری معذوری
مجنون داند که حال مجنون چون شد
*
مگذار که عمرت به تمنا برود
وین جان عزیز از پی سودا برود
آنکس که نشست با تو دی دوش برفت
امروز هر آنکه ماند فردا برود
*
افسوس که یار جز جفا می نکند
یک روز بعهد خود وفا می نکند
هر گرد که بود بر دلم بستردم
با اینهمه او هیچ صفا می نکند
*
افسوس که افسوس نمیدارد سود
فریاد که فریاد مرا ره ننمود
گر میخواهی که تا برآید مقصود
بر آتش غم گداز خود را چون عود
*
افسوس که نفس ما هوا می طلبد
در طاعت حق روی و ریا می طلبد
گشتیم درین جهان، ندیدیم کسی
کز صدق و محبت او خدا می طلبد
*
افسوس که دل پند مرا گوش نکرد
با زهد دمی دست در آغوش نکرد
در کوی فنا فتاد همچون رندان
یک جرعه ی غم نماند کو نوش نکرد
*
افسوس که رفت در غمت عمر بباد
کس را بجهان بکار بدخوی مباد
بربست در نشاط و شادی بر دل
درهای غم و غصه و محنت بگشاد
*
سرمست بیامد سحری در بگشود
گفتا که منم به هر دو عالم مقصود
در زیر گلیم غفلت اندر خوابی
ای هیچ نبوده، آتشی شو بی دود
*
گفتم: صنما، نه مرترا یاری بود؟
گفتا به هزار غنج و ناز آری بود
گفتم که نه با دلت سر و کاری بود؟
گفتا: آری ولیک، پنداری بود
*
معلوم شد آن لطف که معلوم نبود
مفهوم شد آن نکته که مفهوم نبود
در پیروی شریعت مصطفوی
محکم رهی شد آنکه محکوم نبود
*
حاکم نشود هر آنکه محکوم بود
موجود نگردد آنکه معدوم بود
در دوزخ جاوید بماند بیقین
هر کس که از آن جمال محروم بود
*
دل سوی خرابات گذر خواهد کرد
دل پیش بلا همچو سپر خواهد کرد
سجاده و خرقه را بمی خواهد داد
خون همه زاهدان هدر خواهد کرد
*
اول قدمش ترک جهان باید کرد
آخر دل و دین فدای جان باید کرد
دردیست که باطنم ازو پر شده است
سریست که ظاهرش نهان باید کرد
*
در کوی خرابات گذر خواهم کرد
واندر رخ معشوقه نظر خواهم کرد
سجاده و خرقه را بمی خواهم داد
سر در سر کار آن پسر خواهم کرد
*
گر سر نرود، عشق تو بس نتوان کرد
دعوی غمت را به هوس نتوان کرد
سودای محال بیش ازین نتوان پخت
وین بی خردی با همه کس نتوان کرد
*
یک لحظه دلم بی غم تو شاد مباد
از بندگی تو یکدم آزاد مباد
از بهر رضات خانه ی دنیا را
کردیم خراب، هرگز آباد مباد
*
عمرت بگزاف میرود شرمت باد
باری ز خدا بترس، ای بی بنیاد
افسوس که با تو میکند نفس فسوس
فریاد که دست می نگیرد، فریاد
*
چون بنده بصورت از درت دور فتاد
یک لحظه دلش ز خدمتت دور مباد
افسوس که وقت رفت بیهوده ز دست
فریاد که عمر نازنین رفت بباد
*
تا در سر سرِّ ما هوای تو فتاد
عشق آمد و رخت عقل در کوی نهاد
بسیار مزن لاف که پیش از من و تو
دلدار صلاء عشق در عالم داد
*
کس باده وصل دوست صافی نخورد
تا جامه ی نفس را بکلی ندرد
در هر دو جهان ننگرد از همت خود
آنکس که در آن جمال خوبت نگرد
*
در کوی خرابات کسی ره نبرد
تا پرده ی عقل را بهم بر ندرد
سرمست شراب عشق جانان هرگز
سرمایه ی علم را بیک جو نخرد
*
نفست که هزار شاخ بر سر دارد
بر هر شاخی هوای دیگر دارد
این مشکل تر که چون بریدی سر او
چون یافت هوا سر دگر بر دارد
*
دلدار چو بر دلم در عشق گشاد
رخت عقلم گرفت و در کوی نهاد
مرغ جانم که جسته بود از دامش
امروز دگرباره بدامش افتاد
*
آنکس که بود بعشق جانان در بند
هرگز نشود بهیچ چیزی خرسند
تو جان منی، مرا ز خود دور مدار
تن دور ز جان چگونه باشد؟! مپسند
*
دل در طلب یار ستم کار مبند
کو را نبود هیچ ز عشاق پسند
گر میخواهی که یابی از وصلش بر
میسوز بر آتش غمش همچو سپند
*
دنیا طلبان مردمکان دونند
در هاویه ی هوای خود مسجونند
باری بیقین بدان که دنیا طلبان
از حلقه ی طالبان حق بیرونند
*
در کوی غمت مدعیان بسیارند
کایشان طمع وصال تو می دارند
با این همه عاقبت بمقصود رسند
گر روز بلا روی به غیری نارند
*
خوش وقت کسی که عاشق روی تو شد
در آرزویت مجاور کوی تو شد
سر بر خط تو نهاد و جان داد بعشق
آن لحظه که او ازین جهان سوی تو شد
*
زین مزبله گر برون روم خوش باشد
زین مشغله گر برون روم خوش باشد
دنیا بیقین منقله ی ترذیل است
زین منقله گر برون روم خوش باشد
*
ایشان ز شراب لایزالی مستند
وز دام خودی و حبس هستی جستند
هرگز نتوانی که در این راه روی
بی آنکه چنان شوی که ایشان هستند
*
آنها که می وصال در پیوستند
چون مست شدند ز خودپرستی رستند
از هستی و نیستی خود چون جستند
هستند چنانکه بی نشانان هستند
*
آنها که ز جام عشق او سر مستند
بر خود در هستی و خودی در بستند
در کوی خرابات رهت ننمایند
گر تو نشوی چنانکه ایشان هستند
*
در میکده ی درد تو درمان نخرند
در بتکده ی عشق تو سامان نخرند
در کوی خرابات غمت این رندان
زهد همه زاهدان بیک نان نخرند
*
مردان رهش پرده مردم ندرند
بی واسطه آب روی مردم نبرند
لیکن همه زهد و طاعت اهل ریا
گر جمع کند کسی بیک جو نخرند
*
هر مرغ که از عشق درین دام شود
آسوده ز رنجهای ایام شود
روزی باشد که در هوای ملکوت
پرواز کنان سوی دلارام شود
*
هر دل که بکام خود درین دام شود
در هر دو جهان یقین که ناکام شود
و آن دل که شراب وصل او نوش کند
در کوی خرابات تو بد نام شود
*
گر توسن نفس تو دمی دام شود
کار و سر حال تو بانجام شود
از کوی صلاح و زهد بیرون آید
در کوی خرابات تو بدنام شود
*
هر دل که بدام تو گرفتار شود
از هر دو جهان بصدق بیزار شود
زآن دل که درو هوای غیری باشد
کی لایق بندگی دلدار شود
*
هر دل که شراب ذکر جانان نوشد
کونین بجرعه ای می اش بفروشد
از بند قبای ملک بیرون آید
دلق خشن کبود غم در پوشد
*
این کار کسی نیست که کاری دارد
وین راه کسی نیست که باری دارد
خوش وقت دلی که مهر یاری دارد
چون انده و غمش غمگساری دارد
*
هر مرغ دلی که او درین دام شود
بی شک سر و کار او بانجام شود
هر جان که بسوخت آتش عشق ورا
در مطبخ سودای تو او خام شود
*
در میکده ی عشق تو سر مستانند
در بتکده ی وصل تهی دستانند
در کوی خرابات تو هستی نخرند
آنجا همه نیستان تردستانند
*
چون راه تجلیات بر من بگشود
بر بست زبان من ز بود و نابود
بود من مستمند نابود ضعیف
آن بود که بود ، بودها بود ز بود
*
از کتم عدم چو عشق آمد بوجود
اول رخ خویشتن به بیچاره نمود
بر بست در نشاط و شادی بر دل
درهای غم و غصه و محنت بگشود
*
یاران ز سر صفا به ما درنگرید
ما را یکی از کمینه یاران شمرید
ما را به یکی فاتحه دلشاد کنید
آن دم که شما بخاک ما بر گذرید
*
از ذوق صفا اگر شما باخبرید
بی هیچ کدورتی بهم در نگرید
هان، تا ندهید عمر بیهوده بباد
حالی دم نقد را غنیمت شمرید
*
هر کس که بصدق از خدا می ترسد
از گفت و مگوی و ماجرا می ترسد
آن آینه ای کز او صفا یافته است
از گرد و کدورت بسزا می ترسد
*
هر کس که وی از نفس و هوا می ترسد
می دان بیقین که از خدا می ترسد
از شر هوای نفس خود این درویش
از بهر خود و بهر شما می ترسد
*
چون روی تو پر سپیده و غازه شود
عشق کهنم برو تر و تازه شود
حال دل پیر من جوان گردد باز
زین حال جهان جان پر آوازه شود
*
در کوی تو خلق شاد آیند و روند
تن خسته و دلگشاد آیند و روند
من بر در تو مقیم گشتم چون خاک
جز من دگران چو باد آیند و روند
*
یاران بکرم دل مرا مازارید
آن وقت بخشم رفته را باز ارید
مگذاریدش که رنجه گردد، زنهار!
او را بهزار، عزت و از آرید
*
تا با گل تن گل دل آمیخته شد
بوئی بمشام جانم آویخته شد
کز شوق جمال دوست هر آب که داشت
از دیده ی سر یکان یکان ریخته شد
*
نابود بدم عشق توام بودی داد
بر من در صد رنج و بلا را بگشاد
آزاد بدم، به بندگیم افکند
از بندگیت نمی شوم بیش آزاد
*
با وصل تو ضعف و ناتوانی بنماند
اندوه و غم و درد نهانی بنماند
در دولت مصطفی وصال است همه
من بعد جواب لن ترانی بنماند
*
ای جان اگرت رضای جانان باید
بیرون و درونت همه یکسان باید
جانان تو دارد آن، نشانت دادم
برخیز بده جان اگرت آن باید
*
از آتش عشق تو جگرها خون شد
چون آب ز چشمهای دل بیرون شد
پیوسته ترا قاعده دلداری بود
از بخت من این قاعده دیگرگون شد
*
از آتش شوق تو دلم پر خون شد
آب چشمم از آن سبب گلگون شد
دل رفت بباد و خاک در چشمم ریخت
چه شرح دهم که حال جانم چون شد
*
تا درد تو در درون من پنهان شد
نرخ جانم از آن زمان ارزان شد
مأوای دلم چو گشت معمور ز عشق
آرامگه نفس بکل ویران شد
*
آنرا که قبول کرد او، رد نکند
مستش سازد، ولیک بی خود نکند
هر چیز که اوفتد چنان باید ازآنک
او نیک کند، هرچه کند، بد نکند
*
هر کس که دمی بروی او درنگرد
یا نیم شبی بکوی او بر گذرد
زین پس بیقین بدان که اندر همه عمر
یک دم زن و فرزند ازو بر نخورد
*
دلدار بکوی عیش راهی میکرد
دزدیده بسوی من نگاهی میکرد
چون من سوی او نگاه می کردم او
سر باز همی کشید و آهی میکرد
*
اندوه تو در دلم کهن می نشود
جز سینه غم ترا وطن می نشود
اندوه تو در تنم درآمد چون جان
این طرفه که در من است و من می نشود
*
یاران دم نقد را غنیمت شمرید
وز روی صفا خوشی بهم در نگرید
از هر نفسی اگر شما با خبرید
امروز بنقدی غم فردا مخورید
*
هر رنج که دلدار دهد خوش باشد
هر درد که آن یار دهد خوش باشد
گر زانکه خراب می کند خانه ی تن
غم نیست چوام بار دهد خوش باشد
*
دنیا دون است طالبانش دونند
نزد عقلا نه عاقلند، مجنونند
زنهار! مشو بدانه ی آن مغرور
کاندر دامش چو تو هزار افزونند
*
منشور ولایت به تو بی غم ندهند
دستور غمت بحیله و دم ندهند
توقیع مبارکت که طغرای دل است
مردان رهت بهر دو عالم ندهند
*
هر زخم که مرهم او نهد خوش باشد
هر درد و غمی که او دهد خوش باشد
می دان بیقین که هست دنیا زندان
هر کس که ز زندان برهد خوش باشد
*
گر دوست بما روی نهد خوش باشد
ور صحبت او دست دهد خوش باشد
جان هست بدام تن گرفتار، دلا
از دام تن ار برون جهد خوش باشد
*
هرگز نتوان عشق شما خرد شمرد
در عشق همی خون جگر باید خورد
در راه وفای دوست جان باید داد
سر بر سر آستان او باید مرد
*
در بندگی ات مرا کلالت نبود
در روی توام ازین خجالت نبود
گفتی که ز من ملول گشتی، حاشا
تو جان منی ز جان ملالت نبود
*
از بوی تو یاد دلبرم می آید
وز کوی تو یاد دل برم می آید
سرمست شدم تا که شنیدم بویت
سودای تو باز در سرم می آید
*
چون هیچ کسم، هیچ کسم یاد نکرد
یک دم دل غمگین مرا شاد نکرد
از بندگی دوست مرا آزادیست
از بند غمم اگرچه آزاد نکرد
*
هرگز دل من بی غم تو شاد مباد
وز بندگی تو یکدم آزاد مباد
خاک بدنم کز آب عشقت گل شد
جز بر سر کوی وصل بر باد مباد
*
هر دل که وی اندر طلب یار نبود
در حلقه عاشقان ورا بار نبود
و آن تن که نه طوق بندگیت دارد
در گردن جن لایق بازار نبود
*
دردی دارم که آن دوا نپذیرد
وز درد دلم راه خدا می گیرد
این طرفه که زنده می شود جان عزیز
هر دم که هوای نفس من می میرد
*
تا چند درین زحمت تن شاید بود؟
در بند غرور ما و من شاید بود؟
تا کی بوصال نسیه جان شاید داد؟!
با محنت نقد لاولن شاید بود
*
در کوی غمت عشق مرا راه نمود
بر من در صد هزار شادی بگشود
در پیری من عشق جوان شد، گوئی
از عمر هر آنچه کاست در عشق فزود
*
هر گه که جمال دلبرم دیده شود
سر تا پایم جمله یکی دیده شود
بینائی دیده ام چو نورش باشد
کارم همه سر بسر پسندیده شود
*
در میکده بی تو می فروشان چه کنند؟
در بتکده بی تو باده نوشان چه کنند؟
با تو همه چیزها خوش آید ای دوست
در صومعه بی تو خرقه پوشان چه کنند؟
*
«هر کس که همیشه او گنه می ورزد
نادیدن او به عالمی می ارزد»
در راه خداداد شبی می رفتم
ناگاه ز باطن این سخن سر برزد
*
در صورت قهر و لطف خود پنهان کرد
در ره گذر درد مرا درمان کرد
از غیر چه نالم چو یقین می دانم
این هر چه که کرد بی شکی جانان کرد
*
گرمی سماع از سرم درد ببرد
باد غم تو ز کوی دل گرد ببرد
از آتش شوق آه سردم شد گرم
تا نفس دو چاری زد و دل نرد ببرد
*
از زحمت حق نشاید امید برید
وز سطوت او همیشه باید ترسید
هر چند نه ایم متقی لیک ای دل
باشد که شویم، تو چرائی نومید؟
*
گر رایت آیت شهم دیده شود
از دیده وری وجود تو دیده شود
گر زآنکه ادب نگاهداری آنجا
کار و سر تو جمله پسندیده شود
*
از بوی خوشش دماغ جانم تر شد
وز هفت فلک قدر دلم برتر شد
دشمن چو چنین عنایت دوست بدید
از غصه و حزن وهم و غم ابتر شد
*
این ذوق و سماع ما مجازی نبود
وین رقص که می کنیم بازی نبود
با بی خبران بگو که ای بی خبران
بیهوده سخن بدین درازی نبود
*
دل در پی جانانه سفر خواهد کرد
در کوی غمش یار گذر خواهد کرد
کار سر شوریده خود را بیقین
در بندگیش زیر و زبر خواهد کرد
*
دل بر سر کوی جان گذر خواهد کرد
کار سر خود خوب ز بر خواهد کرد
اوضاع فلک زیر و زبر خواهد کرد
احوال زمانه را دگر خواهد کرد
*
در کوی غمش دلم گذر خواهد کرد
یکبار دگر عزم سفر خواهد کرد
بر بوی وصال او یقین می دانم
کاین بار بترک جان و سر خواهد کرد
*
بربود دلم صبحدمی آن دلبر
کس را نشد از لطافتش هیچ خبر
از حسن و جمال او چه تقریر کنم؟
چون هیچ کس این سخن ندارد باور
*
دلدار درآمد از درم وقت سحر
چون دید مرا نهاده بر زانو سر
بنواخت مر او گفت کای جان جهان
من زان توام، تو هیچ اندوه مخور
*
آن عهد و وفای تو کجا شد آخر؟
و آن صدق و صفای تو کجا شد آخر؟
گیرم که ثنای تو نمی ارزم من
آن جورو جفای تو کجا شد آخر؟
*
ای یک دم وصل تو ز جانم خوشتر
دیدار تواز هر دو جهانم خوشتر
دشنام تو کان هست دوای دردم
از مدح و ثنای دیگرانم خوشتر
*
جستم همه جا نشان وصلت بسیار
جز در ره تسلیم ندیدم ای یار
تسلیم شدم رضا به حکمت دادم
دارنده تویی چنان که خواهی میدار
*
حاجی دریاب کار خود را، زنهار!
گر میخواهی که کشف گردد اسرار
با تو بزبان تو چنین می گویند
بردار سر کبر و بیا ایمان آر
*
یارب تو ز چشم خلق مستورم دار
و از دنیی و اهل او بکل دورم دار
هر جرم و خطا که می رود بر تن من
بی مشورت من است، معذورم دار
*
من مفسلم ای نگار معذورم دار
بر مفلسیم رحم کن ای دنیا بار
بنگر که چگونه باشد آنکس را کار
کافلاس بود مایه ی او روز شمار
*
ای ذکر تو مانع تماشای حضور
لعل لب تو حجاب سیمای حضور
ای روشنی روز، مشاغیل تنی
از دل بربوده شبهای حضور
*
در روی زمین نبود شیخی ذاکر
چون احمد کوربان رقیب و حاضر
هر کس که گرفت ذکر تلقین ازوی
بی شبهه شد او ز ذاکران فاخر
*
صبحی چو درآمد آن نگارم از در
در حال مرا چو جان کشید اندر بر
گفتا: تو کجائی که منت میجویم
گفتم: نگذاشت عشق تو هیچ اثر
*
تا آتش عشق در دلم کرد اثر
از هستی خود ندارم ای دوست خبر
بی خوشتنت دوست از آن میدارم
باشد به تنم خیال روی تو مگر
*
ما را خواهی، بغیر ما در منگر
جز بر سر کوی عشق ما برمگذر
از جان هدف تیر بلاساز مدام
و از جام دل اندوه و غم جان میخور
*
ما را خواهی، بلای ما در سر گیر
و آنگاه هوای عشق را با سر گیر
با درد و جفا و جور درساز خوشی
امید ز راحت و دواها برگیر
*
افسوس که عمر رفته می ناید باز
فریاد که بر باد شد آن عمر دراز
حقا که ز افسوس و ز فریاد ترا
سودی نبود هیچ بجز صدق و نیاز
*
سلطان سرای راحت آباد، به ناز
در گوش دلم گفت سحرگاه نیاز
بیدار شو ای خفته و چشمت بگشا
و آنگه بنگر که از که می مانی باز
*
آن نقطه ی وصل، لا مکان است هنوز
در دایره ی دلم نهان است هنوز
اندر طلب نقطه ی وصلت جانا
من پیر شدم عشق جوان است هنوز
*
این جورو جفا و خشم جانان تا چند؟
وقت است اگر لطف کنی ای دلبند
دل در غم دوست و جان همدم توست
من بی دل و جان نشسته یا رب مپسند
*
شمشاد نه چون قد تو است ای دلبند
مانند تو کی خرامد ای سرو بلند؟
گل را چه مناسبت بود با بویت؟
مه نیز کجا بود برویت مانند؟
*
آنرا که فتاد با غمانش پیوند
دل از بدو نیک هر دو عالم برکند
گویند فلانی از غمش آزاد است
آزاد گهی شود که افتد در بند
*
ای دل اگرت بسایه ی عرش برند
زنهار تو فعل نفس خود را مپسند
بر حالت صوفیان بدخوی گری
بر طاعت زاهدان بی معنی خند
*
تا در پی زهد و نیک نامی تو هنوز
می دان بیقین که ناتمامی تو هنوز
گر پخته ی آتش غم عشق نه ای
رو از در ما برو که خامی تو هنوز
*
چون پند مرا نمی شنودی ای نفس
برخود در غم از آن گشودی ای نفس
گفتم که مگر به شده باشد خلقت
آنی و از آن بتر که بودی ای نفس
*
افسوس که سر جان نمی داند کس
کم می نشود هیچ مرا با تو هوس
چون نیست مرا بجز تو فریادرسی
یا رب تو بلطف خویش فریادم رس
*
این بنده که هست لایق دیدارش
جز ذکر خداوند نباشد کارش
فارغ شود از وجود گندیده ی خود
گر باز بیبنم آن چنان دیدارش
*
تا دل بنبیند آن چنان دیدارش
هرگز نکند به بندگی اقرارش
تا هست متاع نفس در جان باقی
ممکن نبود سود در آن بازارش
*
سودی نکند کسی در این بازارش
گر جان نکند فدای آن دیدارش
گر زآنکه جفا کند، تو مگریز ازو
زیرا که بود مرهم جان آزارش
*
خوشتر ز وفای دیگران آزارش
در صحت جان و دل بود بیمارش
دل شاد شودی اگر خوری اندوهش
آسوده شوی اگر بری تیمارش
*
آن دل که قبول یافت در بازارش
از هر دو جهان فزون بود مقدارش
هرگز نشود راست سر و کار دلی
تا جان نکند بعشق دل در کارش
*
آنرا که نظر کنی دمی در کارش
با خلق جهان تبه کنی بازارش
دل برده ی تست این تن بی جانم
افتاده ی تست، لطف کن، بردارش!
*
تا جان نکنی بعشق دل ایثارش
زنهار! قدم منه تو در بازارش
پیش آر متاع فقر و مسکینی را
گر هست ترا آرزوی دیدارش
*
کو گوش که تا گوش کند گفتارش؟
کو دیده که تا برخورد از دیدارش؟
کو بلبل عشق تا نوائی سازد
بر گلبن جان فاش کند اسرارش
*
افتاد ز پای سرو از رفتارش
از دست برفت بلبل از گفتارش
نرگس چو بدید چشم او خیره بماند
گل کرد عرق ز شرم آن رخسارش
*
ای باد صبا بمن رسان پیغامش
تا در کشم آن باده ی غم از جامش
چون بلبل مست می سرایم خوش خوش
بر گلبن وصل هر سحرگه نامش
*
کامت ندهند تا نگوئی نامش
اینست بنزد عاشقان پیغامش
تا همچو صراحی نشوی سر در پیش
هرگز خوری باده عشق از جامش
*
صبحی چو درآمدم بگلزار غمش
درخت بدیده ی دلم خار غمش
رفتم که بگیرمش دلم گفت مکن
بیزار نمی شوم ز آزار غمش
*
گر عهد تو بشکند دلم، بشکنمش
وز دایره ی وجود بیرون کنمش
من دیده برای دیدنت دارم دوست
در غیر تو گر نگه کند، بر کنمش
*
گر دیده بغیری نگرد بر کنمش
ور دست ز پا خطا کند بشکنمش
ور در سر جان خود هوایی بینم
از مملکت وجود بیرون کنمش
*
کو مرد که با عشق تو در سازد خوش
کار سر عقل را براندازد خوش
جان بر سر مجمر غمت اندازد
و آنگاه بسان عود بگدازد خوش
*
کو مرد که با غم تو در سازد خوش
جان در طلب در بازد خوش
بر بام خرابات فنایت جانا
صبحی علم بقا بر افرازد خوش
*
آمد ز درم پگاه دمسازی خوش
در گوش دلم گفت یکی رازی خوش
کاندر دو جهان نشان من هست سه چیز
بوی خوش و روی خو شو آوازی خوش
*
روزی بکنم سوی تو پروازی خوش
ترتیب دهم بهر غمت سازی خوش
باشد که خوشی بروی تودر نگرم
تا بشنوم از لبانت آوازی خوش
*
ای عشق، تو مونس دل غمگین باش
وی صدق تو زاد عاشق مسکین باش
وی عقل، بگرد کوی ما بیش مگرد
وی دیده، تو یار گونه ی خونین باش
*
حاجی بکرم وصیت ما بنیوش
جام می عشق یار در سر می نوش
گر میخواهی که برخوری از وصلش
در حضرت عاشقانش خود را مفروش
*
چون جرعه ی عشق درکشم گوید نوش
چون بیع کنم وصال گوید بفروش
گر بنهفتم مرا بگوید که بگو
گر شرح دهم قصه، بگوید که خموش
*
در حضرت رهروان عشقش مخروش
جز در تب دیگ عشق زنهار مجوش
یک پند که گفته اند از من بنیوش
دریا گردی اگر بمانی خاموش
*
من با توام ای دوست تو با من می باش
من جان و دل توام، توام تن می باش
این حال من از عقل مبرهن می پرس
در عالم محسوس معین می باش
*
با دوست چو دست در کمر کردی دوش
بر اوج فلک اگر زنی شاید دوش
من بعد ز پستان طریقت بمراد
ای دل بیقین شیر محبت می دوش
*
تا مایه ی عاشقان نخوانی ای دل
احوال درونشان ندانی ای دل
گر پای نهی در رهشان از سر صدق
خود را ز غم جهان رهانی ای دل
*
بی وصل تو زیستن محال است محال
بی یاد تو دم زدن وبال است وبال
جز باده ی وصل تو حرام است حرام
جام می عشق تو حلال است حلال
*
از عقل عقیله خیزد از فکر وبال
صدق آر به پیش ما که آنست حلال
زیرا که عقال پای سالک عقل است
وز فکر بود تصرف و وهم و خیال
*
ای شاه مبارک قدم میمون فال
وی ماه خجسته طلعت مشکین خال
گر لال شوم، سؤال لالان شنوی
انگار که از شرم رخت هستم لال
*
تا در نرسد سر جلی از شه دل
هرگز نشود گشوده بر تو ره دل
تا همچو کلنگ ذکر بر دل نزنی
آبی نرسد بخلق تو از چه دل
*
تا عشق تو در میان جان دارد دل
از رشک تو اشک خون همی بارد دل
جز خوشه ی غم نچید در خرمن وصل
ز آن روز که تخم عشق می کارد دل
*
افسوس که از در تو دور افتادم
جز لطف تو کس کجا رسد فریادم
تا دست جفا بر دل من بگشادی
از جور تو خون ز دیدگان بگشادم
*
افسوس که قدر عمر نشناخت دلم
بر بیهده عمر خویش درباخت دلم
اکنون که ز دست رفت افسوس چه سود
کز حسرت او چو شمع بگداخت دلم
*
افسوس که از غم تو بگداخت دلم
در عشق تو هر دو کون درباخت دلم
با این همه رنج و محنت و درد و بلا
از وصف تو هیچ چیز نشناخت دلم
*
در راه تو گر راه زنم مرد نی ام
وز درد تو گر آه زنم مرد نی ام
در راه غمت یک قدم اندر همه عمر
گر زآنکه باکراه زنم مرد نی ام
*
وقت سحری درآمد آن مه رویم
در گوش دلم گفت که ای دلجویم
تو هیچ مباش تا همه من باشم
تو هیچ مگوی تا همه من گویم
*
آن مرد نیم که از فنا می ترسم
یا دور شدن ازین سرا می ترسم
چو هیچ نکرده ام که شایسته اوست
ای درویشان، من از خدا می ترسم
*
امروز چنین گفت بت دلجویم
در گوش دلم که ای مبارک رویم
تو هیچ مخواه تا همه من خواهم
تو هیچ مگوی تا همه من گویم
*
هر چند که من ز زمره ی اوباشم
در جمع خواص اندکی قلاشم
در گوش دلم دوست چنین گفت: پسر
تو هیچ مباش تا همه من باشم
*
تا جان دارم مقیم کویت باشم
در حجره ی خاصت ای صنم فراشم
جاروب من است ذکر تو صحن ورا
می روبم و آب دیدگان می پاشم
*
تا ذاکر لا اله الا الله ام
پاک است ز مفسدان و دزدان راهم
با من سحری هاتف غیبی می گفت:
تو هیچ مخواه تا همه من خواهم
*
هر چند ز شب تا به سحر بیدار
باشد که کند ز وصل برخوردارم
او فارغ ازین حکایت و من شب و روز
می نالم و خون ز دیدگان می بارم
*
تا دیده بدید روی آن دلدارم
فریاد برآورد که ای غمخوارم
در عشق تو جان ز دل همی بردارم
باشد که کنی وصال خود ایثارم
*
چه سود بود ز گفتن بسیارم
چون نیست کسی که بشنود اسرارم
خون میخورم و ز دیدگان میبارم
باشد که نظر کند دمی در کارم
*
آن دم که بود عنایت او یارم
از هر دو جهان برون بود بازارم
عشقش نقطی است لامکان، و آنگه من
در دایره ی وجود چون پرگارم
*
من نیز در این میانه هم در کارم
پروانه صفت روی فرا او دارم
و همت نشود که ضایع و بیکارم
گاهی تخمم، گهی زمین، گه بارم
*
گر خلق جهان همی کنند انکارم
با او نشود کاست مرا بازارم
گر دور کنند از در دل عشقش را
جان در پی او فرستم و باز آرم
*
هر صبحدمی که نام او یاد آرم
جان را به نسیم صبحدم بسپارم
گویم که به تحفه این بدان دوست رسان
زنهار مکن فاش ولی اسرارم
*
ز آن دم که بوصل دوست برخوردارم
فارغ ز دو کون چون که او را دارم
از هر چه نه ز آن اوست دور است دلم
از هر چه نه بهر او بود بیزارم
*
با خلق جهان نمانده است آزارم
آسوده ز اقرار وهم از انکارم
در بحر وجود غوطه بر می آرم
کان در یتیم عشق تا دست آرم
*
از هستی نفس خویشتن بیزارم
تا هستی هست دیده شد در کارم
من لاف نمی زنم که چیزی دارم
این می دانم که هست او دلدارم
*
در باغ وصال تخم غم می کارم
کس را چه خبر بود ازین اسرارم؟
بر گلبن وصل بلبل غمخوارم
بشنو نفسی تو ناله های زارم
*
چشمم مست است از جمال یارم
هشیار چگونه تاب حسنش آرم؟
نقشش بینم چو آینه بردارم
در دیده ی من شده است می پندارم
*÷
من شاد زیم چو او بود غمخوارم
آسوده شوم چو او کند تیمارم
فارغ گردم من از غم هر دو جهان
گر در دل خویش یاد او بنگارم
*
هر چند که قطب عالم معرفتم
محظوظ ملایک آید از عارفتم
لیک از ره عشق، گاه محمود و گهی
یعقوب ستم دیده و مجنون صفتم
*
افسوس که از غم تو بگریخت دلم
با شومی نفس اندر آمیخت دلم
می کرد نصیحتی دلم را عشقش
ناگاه بعشق اندر آویخت دلم
*
زآن نقطه که هست در میان جانم
پرگار صفت همیشه سرگردانم
سریست عجب همین قدر می دانم
هم دردم و هم طبیب و هم درمانم
*
ای باد بگو پیام من با یارم
کی مایه ی روزگار و ای غمخوارم
دل خواسته ای، چگونه تنها آرم؟!
جان بر سر آن نهاده خود می آرم
*
هر چند ز دیده خون دل می بارم
در بیشه ی جان تخم غمان می کارم
یا رب تو بلطف خویشتن ای یارم
محروم نگردانی از این دیدارم
*
در دایره ی وصل تو چون پرگارم
در کارگه عشق تو هم بر کارم
در آخر عمر من یقین می دانم
هم در سر آن روم که در سر دارم
*
تا بر سر کوی تست مأوای دلم
از عشق نماند هیچ پروای دلم
دل بر سر کوی وصل تو گم کردم
ای وای دلم، وای دلم، وای دلم
*
ز آن دم که سفر کرد دل آرای دلم
جز انده و غم نیست دلا، رای دلم
حاشا که بود در همه ی عمر دمی
جز خوردن غم زهره و یارای دلم
*
دانم ز فراق تست بلوای دلم
پیوسته ز هجر تست شکوای دلم
گر زآنکه بوصل خود دلم ننوازی
ای وای دلم، وای دلم،وای دلم
*
آن دم که وداع دوستان می کردم
گویی که وداع دل و جان می کردم
چشم دل من خون جگر می بارید
در پرده ی جان منش نهان می کردم
*
شد در سر عشق تو سر و کار دلم
زین بیش بیا مجوی آزار دلم
رفتم که بچینم گل وصلت، دیدم
پرخار فراق بود گلزار دلم
*
تا بر خر نفس می نهی بار دلم
شوریده همی کنی سر و کار دلم
بسیار تو از متاع خود لاف مزن
صد جان به جوی بر سر بازار دلم
*
گه روح مطهر است مولای دلم
گه جان مقدس است لالای دلم
با این همه مرتبت، خدا می داند
جز بر کرمت نیست تولای دلم
*
باشد سر بازار وفا جای دلم
جز انده و غم نماند کالای دلم
انصاف بده که سخت خوب آمده است
دراعه غم بر قد و بالای دلم
*
چون عشق تو رفت در سویدای دلم
جان سود همی کند ز سودای دلم
دیوانگیی همی کنم، بو که نهند
زنجیر سر زلف تو بر پای دلم
*
ای باغ خیال تو تماشای دلم
گلبرگ وصال تو تمنای دلم
هرگز نتواند که کند دست اجل
خار غم تو برون ازین پای دلم
*
از نام تو، ای نام تو آرام دلم
بر باده ی عشق گشت این جام دلم
تا نام خوش تو شد دل آرام دلم
از عشق علم زدند بر بام دلم
*
ای نام خوش تو گشته محبوب دلم
جز ذکر تو نیست هیچ مطلوب دلم
بی نام تو جنت است همچون دوزخ
با نام تو دوزخ است مرغوب دلم
*
ای طلعت خوب تو تمنای دلم
جز عشق تو نیست هیچ سودای دلم
گرد گل و گلزار از آن می گردم
تا در گل عاشقان فتد پای دلم
*
ای باغ امید تو تماشای دلم
وی گلبن وصل تو تمنای دلم
یا دست وفا رسان بدامان وصال
یا خار جفا برون کن از پای دلم
*
باشد سر زلفین تو مأوای دلم
حقا که نماند هیچ پروای دلم
جانم بزبان سر چنین می گوید:
ای وای دلم، وای دلم، وای لم
*
گر راست شود با تو سر و کار دلم
باشد غم تو مونس و غمخوار دلم
در قافله ی عشق درآید بوجود
کاسد گردد متاع بازار دلم
*
دیریست که روز غیر بر تافته ام
عمریست که جامه ی غمت بافته ام
دست از بد و نیک شسته ام در دو جهان
امروز که پای بوس تو یافته ام
*
تا دیده ی دل بذکرت افروخته ام
از خلق جهان دو دیده بر دوخته ام
عاشق شده ام بر تو، نمی یارم گفت
رحمی آخر برین دل سوخته ام!
*
در عشق تو جان خویش بگداخته ام
مال و زر و ملک و جاه درباخته ام
آتش بوجود خویشتن در زده ام
تا حجره ی دل بهر تو پرداخته ام
*
افسوس که قدر خویش نشناخته ام
بر بیهده عمر خویش در باخته ام
مشکل تر ازین چه کار باشد که مرا
وقت سفر است و کار ناساخته ام
*
تا من علم عشق تو افراخته ام
کار سر و عقل را بر انداخته ام
زآن لحظه که من نرد غمش باخته ام
هستی وجود جمله در باخته ام
*
تا با غمت ای نگار درساخته ام
کاری عجب از غم تو برساخته ام
من وصل ترا ز دست آسان ندهم
در راه تو من قدم ز سر ساخته ام
*
در عشق تو خان و مان برانداخته ام
بر مجمر غم، وجود بگداخته ام
از بهر تو ای جان جهان حجره ی دل
انصاف بده که نیک پرداخته ام
*
تا شعبده مکر تو بشناخته ام
با مصلحت خویش نپرداخته ام
تا آتش قهر خود برافروخته ای
بر مجمر غم چو عود بگداخته ام
*
رخ در رخ پیل، اسب را تاخته ام
فرزین وجود را سر انداخته ام
هر چند پیاده بوده ام باشه عقل
شطرنج غم عشق بسی باخته ام
*
ما درویشان که سالکان راهیم
مشتاق جمال روی سعداللهیم
بر آتش هجر شیخ عبدالرحمن
ماننده ی شمع دائما می کاهیم
*
ما معتکفان آن در و درگاهیم
ما منتظران دست بوس شاهیم
ما آرزوی دگر نداریم حقا
جز آنکه جمال روی او میخواهیم
*
هشیار مگوئید مرا چون مستم
در جام می فناش بی خود هستم
زآن دم که بدام عشق او افتادم
سر رشته ی عقل رفت کل از دستم
*
در دام غمت مرغ گرفتار منم
با ناله و با انده و تیمار منم
در بادیه ی عشق تو، ای جان جهان
آن لاشه ی پست ریش مردار منم
*
زان دم که کشیده عشق او در دامم
نه صبر بمن گذاشت نه آراممم
این طرفه نگر که در خرابات غمش
گه ساقی و گاه باده و گه جامم
*
در عشق تو ای جان جهان بدنامم
بی صبرم و بی قرار و بی آرامم
این طرفه نگر که در خرابات غمش
گه دانه و گاه مرغ و گاهی دامم
*
تا کی گویی که در غمت می کاهم
بشنو سخنی چو میشوی همراهم
تو هیچ مگوی تا همه من گویم
تو هیچ مخواه تا همه من خواهم
*
شمع طلب تو باز در می گیرم
بار غم تو بصدق بر می گیرم
بیزار شدم ز توبه ای جان جهان
عشق تو دگر بار ز سر می گیرم
*
در دام سر زلف تو افتاد دلم
زین بند باد یکدم آزاد دلم
شادی دلم همیشه از انده تست
بی انده تو نمی شود شاد دلم
*
مستان خراب یبنوایت مائیم
رندان خرابات فنایت مائیم
اندر طلب بقا گریزان ز فنا
مشتاق جمال جان فزایت مائیم
*
در دایره ی غم تو پرگار منم
بر مرکز جان نقطه اسرار منم
در چار سوی عشق تو ای جان جهان
وصل تو بجان و دل خریدار منم
*
در راه تو گر خار و خسی هست منم
گرد شکرت گر مگسی هست منم
در خلق جهان نیک نظر کردم من
بدتر ز همه اگر کسی هست منم
*
در عشق تو گر سوخته ای هست منم
ور با غمت آموخته ای هست منم
در مجلس انس عاشقانت امروز
گر شمع برافروخته ای هست منم
*
مستان خراب لاابالی مائیم
فارغ ز دواج و از نهالی مائیم
در میکده ی جمالت ای جان جهان
سرمست ز باده ی جلالی مائیم
*
در دوست رسیدن نبود آسانم
زیرا که بجان رسیده در ره جانم
هر چند رهش دراز و مرکب سست است
با این همه هم بدرد دل می رانم
*
با درد و غم تو فارغ از درمانم
با انده تو همیشه من شادانم
گر دست قبول بر سر بنده نهی
در پای غمت بعشق جان افشانم
*
مستم ز شراب وصل جانان، مستم
وز غایت نیستی ندانم هستم
زین پس در نام و ننگ بر خود بستم
وز عقل عقیله خو بکلی رستم
*
ای دوست که دل بعشق تو در بستم
از پای درآمدم، نگیری دستم
برخاستم از سر هوی ها کلی
سر بر پایت نهادم و بنشستم
*
با رشته ی دل به مهر تو پیوستم
در دیده ی عقل، خار عشقت خستم
از بندگی نفس خود آزاد شدم
وز دام غم زمانه بیرون جستم
*
تا بر سر کوی عشق تو بنشستم
از خانه ی عقل رخت خود بربستم
پیراهن نام و ننگ را کردم چاک
و از گفت و مگوی نفس خود وارستم
*
از جام وصال دوست سرمست شدیم
و از پای درامدیم و از دست شدیم
در هستی دوست چونکه ما نیست شدیم
از غایت نیستی چنین هست شدیم
*
گفتم چو بدیدمش دمی ناز کنم
و آنگه گله هاش یک یک آغاز کنم
لب بر لب من نهاد تا وقت سحر
نگذاشت مرا که تا دهن باز کنم
*
رفتم بهوای او که پرواز کنم
وز گلبن وصل او گلی باز کنم
در زد ناگه بچشم جانم خاری
نگذاشت که دیده را ز هم باز کنم
*
رفتم که ز گلشنش گلی باز کنم
در مجلس انس دعوتی ساز کنم
گفتا بگذار دعوت اهل صفا
تا اول نوبت از خود آغاز کنم
*
رفتم که دمی غم دل آغاز کنم
در خلوت انس با غمش راز کنم
انگشت نهاد بر لب و گفت خموش
نگذاشت که تا دهن ز هم باز کنم
*
در آرزوی روی تو جان می بازم
شبدیز فنا سوی بقا می تازم
این طرفه نگر که من برنج و غم تو
دلشاد عظیمم و بجان می سازم
*
از خلق جهان کناره ای بگزیدم
وز خرمن دوست خوشه ای برچیدم
از دی و پریر چون بکل ببریدم
امروز بکام دل جمالش دیدم
*
کس را خبری نباشد از اسرارم
چون محو شدست در غمت آثارم
در دایره ی وجود این طرفه که من
گه نقطه و گاه خط و گه پرگارم
*
از باده ی عشق تو چنان سرمستم
کز خانه ی عقل رخت خود بربستم
مقری چو پیام تو رسانید بمن
بی خویشتن از مقام خود برجستم
*
مشروح درون خود سیه می بینم
دستور عمل پر از گنه می بینم
با این همه نومید نیم از کرمت
گرچه سر و کار خود تبه می بینم
*
وقت است کنون که جام می درفکنم
دندان و لب توبه بهم درشکنم
این خرقه ی زرق را بیکسو فکنم
ور این نکنم مگر که من خود نه منم
*
ای دوست یقین بدان که این من نه منم
او جان من است، من ورا همچو تنم
این شور درین میان از آن می فکنم
باشد که کند ببوسه شیرین دهنم
*
ای عبهر بوستان و سرو چمنم
وی لاله و یاسمین و برگ سمنم
از شوق جمالت ای نگار ختنم
جان بازم و دل ز عشق تو برنکنم
*
در راه غمت بجان و دل آمده ام
فارغ ز هوای آب و گل آمده ام
نفسم بمراد دل دمی می نزند
از شومی نفس خود خجل آمده ام
*
ای دوست بجان طالب مطلوب توام
وز صدق و صفا محب محبوب توام
زآن دم که نر فکنده ام بر رخ تو
آشفته ی آن زلف پر آشوب توام
*
امروز چو دست بوس تو یافته ام
روی از همه ی خلق جهان تافته ام
در کارگه عشق تو، انصاف بده
دیبای وصال سخت خوش بافته ام
*
دروقت صفا چو نیک در می نگرم
از جمله ی عاصیان عالم بترم
آبی عجب است آب عشقت ای دوست
هر چند که بیش میخورم تشنه ترم
*
گفتم که چو دل بعشق تو دربستم
سر رشته ی عقل رفت کل از دستم
گفتا که دل عزیز خود فارغ دار
نی از تو ملول بوده ام نه هستم
*
در معرکه ی غم ار چه من پیروزم
لیکن ز غم فراق، شب شد روزم
با آتش هجر دوستان میسازم
بر مجمر عشق شاهدان میسوزم
*
با اسب بمیدان بقا تاخته ام
از هر فرزین هزار شه ساخته ام
با سرو پیاده و گل رخسارت
بی فیل ریا خوش بدلی باخته ام
*
گر بنده ی نیک تو نی ام بد هستم
باری بیقین بند گکت خود هستم
از بندگی تو دارم آزادی و، ز آن
آزاد من از قبول و از رد هستم
*
در کوی تو چون گوی بسر گردانم
باشد که زنی بفضل خود چوگانم
هر چند که من نه مرد آن میدانم
لیکن سعت رحمت تو میدانم
*
یا رب تو بفضل خویش از برهانم
در چونی و در چگونگی برهانم
هستی تو چنان که در خور هستی تست
هر لحظه بخود زیاده کن ایمانم
*
در کارگه تو مرد بی کار منم
در راه تو رهرو گنه کار منم
جز در دل من مباد جای غم تو
زیرا که بصد جانش خریدار منم
*
در دام غم عشق گرفتار منم
با ناله و با انده و تیمار منم
بر خستگیم رحم کن ای جان جهان
کاندر غم هجرا تو بیمار منم
*
در کارگه عشق سیه کار منم
در بارگه وصل گه کار منم
بر درگه بندگیت ای مایه ی لطف
انصاف که بنده ی تبه کار منم
*
در خواب چنان نی ام که بیدار شوم
سرمست چنان نی ام که هشیار شوم
بسیار مرا کار مفرمای از آنک
بی کار چنان نیم که در کار شوم
*
شب نیست که بی تو دیده جیحون نکنم
وز شوق کنار جان پر از خون نکنم
گیرم نکنم از تو شکایت، لیکن
از بخت بشولیده ی خود چون نکنم؟
*
نادیده چو دیده دوستت داشته ام
تا در گل دل تخم غمت کاشته ام
تو خواه مرا خوف چشان خواه رجا
بهر تو مراد خویش بگذاشته ام
*
دزدیده ز دیده من در او می نگرم
هر گه که ز دیده و ز خود باخبرم
وانگه که بکل محو شود این اثرم
چون زر شود ای جان جهان کار و سرم
*
گر نیک نگه کنی تو در کار و سرم
از هر چه گمان همی بری من بترم
گر بی خبرم من از خودی باخبرم
ور باخبرم من از خدا بی خبرم
*
در بند سر زلف تو افتاد دلم
یک یک کرمش برفق بگشاد دلم
در هر تاری هزار دل دید چو خود
سرگشته شد از غمت بجان شاد دلم
*
تا در خم زلفین تو افتاد دلم
شد شاد در آن کوی غم آباد دلم
می گفت ز روی صدق یک لحظه مباد
از بند سر زلف تو آزاد دلم
*
من هیچ ندانم که چه ام یا چونم
در مزبله ی بدن چرا مسجونم
دانم که مرکبم ز افراد جهان
زان روی من این چنین عجب معجونم
*
من خادم کمترین درویشانم
خاک قدم کمینه ی ایشانم
با ترکش و قربان شده ام قربانشان
تا ظن نبری که من ز بی کیشانم
*
ای دوست بخاک پای تو سوگندم
کاندر هجرت بمرگ خود خرسندم
روزی دو درین شهر مسافر بودم
وقت است کنون که رخت خود برندم
*
هر صبح که بار عشق را در بندم
گویم ز سر شوق که ای دلبندم
جز داغ تو بر مطیه ی جان ننهم
جز طوق تو در گردن دل نپسندم
*
ای مرگ چه چیزی که زیادت، دارم
صد راحت و شد از آن برونق کارم
بی یاد تو گر دمی برآرم آنرا
حقا که ز عمر خویشتن نشمارم
*
ما پشت ندیده ایم رو می بینیم
بد نیست وگر هست نکو می بینم
کار باشیم اگر نبینیم او را
مشرک باشیم اگر جز او می بینیم
*
از رحم و رحم برای حق بیزاریم
جان در ره غزوش بقضا نسپاریم
درویش نه ایم، خواجه نه ایم، عیاریم
تاج از سر زهره و زحل برداریم
*
در راه غم تو دیده برهم نزنم
تا دیده ی نفس را بناخن نکنم
ورز آنکه سزای نفس و شیطان نکنم
در بندگیت مگر که این من نه منم
*
از دام غم عشق تو بیرون نجهم
تا بر سر کوی وصل تو سر ننهم
ور زآنکه سرم در سر عشق تو رود
دامان غم تو هرگز از کف ندهم
*
در خدمت تست ای نگارا جانم
هر چند بتن معتکف سمنانم
نفسم ز بدی دور فتاد از خدمت
بد نیک نگردد، بیقین می دانم
*
هرچند که پیوسته قرین دردم
با انده و با ناله و آه سردم
لیکن چو شدم پیر غمت گشت جوان
گر داد جوانی ندهم نامردم
*
بس جور که من بر دل غمگین کردم
بس ظلم که بر این تن مسکین کردم
وین طرفه نگر همچو فرهاد بهیچ
سر در سر کار عشق شیرین کردم
*
عمری غم دوست زیر بالین کردم
بس بندگیش برسم و آئین کردم
وین طرفه که همچو ویس خود را آخر
تهمت زده ی هوای رامین کردم
*
بی نام تو، ای نام تو آرام دلم
حاصل نشود بنام تو کام دلم
تا نام تو بر زبان نرانم، حقا
شیرین نشود ز شربتی کام دلم
*
آن روز که بند خدمتت بر بستم
کونین نهاد بوسه ها بر دستم
از هستی تو چو نیستم هستی یافت
بند قفس هستی خود بشکستم
*
امروز که دست بوس شه یافته ام
روی از بد و نیک خلق برتافته ام
پا بر سر غم نهاده ام از شادی
چون ز آتش جان بنور دل تافته ام
*
در کوی تو روی از دو جهان تافته ام
آزادی دل ز بندگی یافته ام
از بندگی تو دارم آزادیها
تا جامه ی عشق بر قدت بافته ام
*
از معدلتت چشم جهان روشن باد
وز مرحمتت خانه جان گلشن باد
واندر بر لشکرت دعای سحری
خفتان ثخین و زره و جوشن باد
*
آن درد دلی که رفته بود از دستم
تا دست آمد ز ذوق آن سرمستم
تا بر دل من گشود این درد فلک
درهای غم زمانه بر خود بستم
*
با شاه جهان چو نرد غم می بازم
در کوی وفا اسب صفا می تازم
گل دسته ی وصل گر بدستم ناید
با خار فراق تو خوشی می سازم
*
تا از می دردی و غمی سرمستم،
بر خود در شادی جهان در بستم
در بادیه ی فراق شیخم فارس
از پای درآیم ار نگیری دستم
*
حاشا که بنور و حور مغرور شوم
وز باده ی ذکر دوست مخمور شوم
گر باز گشائی درو گر در بندی
آن مرد نیم که از درت دور شوم
*
شب نیست که از تو دیده جیحون نکنم
وز شوق کنار جان پر از خون نکنم
گیرم نکنم از تو شکایت، لیکن
از بخت بشولیده خود چون نکنم؟
*
از صحبت بد، نیک نماند مردم
وز صحبت دم ز سر برآید کژدم
گر زآنکه بدی صحبت نیکی بطلب
تا نیک شوی و خلق گوید دم دم
*
اول قدم از قهر مماتت بخشیم
آخر ز لبان خود ثباتت بخشیم
مندیش ازین ممات کز لطف و کرم
من بعد ز وصل خود حیاتت بخشیم
*
بی یاد تو دم زدن گناهیست عظیم
بی وصل تو زیستن عذابیست الیم
این عشق تو در دلم نه چیزیست حدیث
سوگند بجان تو که سریست قدیم
*
در کوی غمت فتاده ای مسکینم
رحمی آخر بدین دل غمگینم
من خود متحیرم که تا من چه کسم
نه خواجه دنیا و نه مرد دینم
*
تا دیده بدید دیده ی دیده ی من
در دیده ی دیده، دیده شد جمله ی تن
چون دیده ی دیده، دیده دیده ی اوست
از دیده ی دیده ات بسی لاف مزن
*
جز بر سر کوی او نخواهم مردن
جز پیش رخش سجده نخواهم بردن
با عشوه ی او دگر چه خواهم کردن
جز سوختن و ساختن و خون خوردن؟
*
ای سرو بجویبار جان کشته ی من
وی جان بخون دل برآغشته ی من
دانم که بلطف خویش دستم گیری
اکنون که ز دست رفت سر رشته ی من
*
یا بادیه ی عشق بجان پیمودن
یا در غم او خون جگر پالودن
یا خود سخن راست ز من بشنودن
حالا دروغ در سمع ننمودن
*
افسوس که نیست درد دل را درمان
وین کار بشولیده ی ما را سامان
جان آمد و در گوش دلم گفت نهان:
جز درد، دوای درد خود هیچ مدان
*
افسوس که نیست نفس بد در فرمان
درد دل عاشقان ندارد سامان
از روی کرم بلطف ای مایه ی جان
این فتنه ی برخاسته را باز نشان
*
افسوس که نیست راه غم را پایان
درد دل عاشقان ندارد سامان
وقت است کنون بلطف ای مایه ی جان
گر فرمائی درد دلم را درمان
*
ای دل غم روزگار در باقی کن
و اندیشه یادگار در باقی کن
وز غیب اشارت این چنین می آید
تسلیم شو اختیار در باقی کن
*
در بحر محیط غرق کردارم کن
تا نقطه ی لامکان دمی بارم کن
بر مرکز شرع ثابتم دار، ولیک
در دایره ی عشق چو پرگارم کن
*
از آنچه برفته است دل شاد مکن
بر آنچه نیامدست فریاد مکن
حالی دم نقد وقت خود را درباب
از آمده و نیامده یاد مکن
*
از لطف بتا محرم اسرارم کن
با خاصگیان خویشتن یارم کن
هم جنس مقربان نمی یارم گفت
باری بکرم ز جنس ابرارم کن
*
از باده ی عشق یک دو در کارم کن
از هستی نفس شوم بیزارم کن
از غایت لطف بنده ام کن وانگه
آزاد ز اقرار وز انکارم کن
*
ای جان نظری بلطف در کارم کن
از رد و قبول خلق بیزارم کن
یا آب بر آتش دل افشان ورنی
منصور حلاج وار بر دام کن
*
ای جان بکرم قرین دلدارم کن
با یاد نگار همدم و یارم کن
تا هر چه نه یاد تو فراموش کنم
لطفی بکن و محرم اسرارم کن
*
یا رب تو بفضل خویش بیدارم کن
از مستی و جهل زود هشیارم کن
از باده ی معرفت که آنست مراد
ای جان جهان یکی دو در کارم کن
*
یا رب تو ز درد عشق بیمارم کن
وز درد غمت دو کاسه در کارم کن
از دنیی و آخرت چو گشتم بیزار
از وصل و فراق نیز بیزارم کن
*
ای مایه ی جان، لایق دیدارم کن
وز خست نفس شوم بیدارم کن
بی کار بی بگشتم اندر عالم
وقتست کنون روی فرادارم کن
*
یا رب بکرم دوباده در کارم کن
وز درد طلب دو دیده خون بارم کن
بی یار بسی بگشته ام سرگردان
لطفی بکن و روی فرا یارم کن
*
از باده ی ذوالجلال سرمستم کن
وز دنیی و آخرت تهی دستم کن
یکبار جمال خویش بنمای تمام
و آنگاه بزیر پای غم پستم کن
*
یا رب تو مرا فدای دلدارم کن
بر درگه ی عشق بر سر دارم کن
هستی من از میانه بردار بکل
با نیستی محض دمی یارم کن
*
ره سوی خرابات کدام است ای جان؟
کین زهد مرا عظیم دام است ای جان
یک جرعه ز وصل او تمام است ای جان
تا مست شوم که کار خام است ای جان
*
بر جان عزیز خویش بیداد مکن
جز از غم آن نگار دل شاد مکن
تا در سر نفس زندگی می یابی
زنهار ز بدگیش آزاد مکن
*
ای دل سبق عشق فراموش مکن
زنهار حدیث عقل در گوش مکن
گر میخواهی که شاد باشی همه عمر
جز با غم او دست در آغوش مکن
*
ای دل ز حدیث عشق خاموش مکن
ذوق می عاشقان فراموش مکن
گر میخواهی که از غم آزاد شوی
جز حلقه ی بندگیش در گوش مکن
*
چون بر دل من گشاد هجر تو کمین
در سجن تنم فکند زار و غمگین
زندان دل من است این تن بیقین
مپسند دل مرا بزندان چندین
*
تا چند بگرد هر دری گردیدن؟
وز دشمن و دوست حال او پرسیدن؟
شرمت بادا که دعوی عشق کنی
و آنگاه بغیر دوست آرامیدن
*
مشتاق جمال توام ای دوست بجان
جز وصل نخواهم آشکارا و نهان
گفتی بفراق تن رسی در وصلم
بس زودترم ز بند تن باز رهان
*
درد است دوای دردمندان بیقین
جز درد، دوای درد خود هیچ مبین
ای درد، چو تو دردی در دم باشی
بگشای بلطف بر دل بنده کمین
*
تا جان دارم ذکر تو خواهم گفتن
خاک کویت بدیده خواهم رفتن
گر باز گشائی در، وگرنه چو سگان
سر بر سر آستانت خواهم خفتن
*
تا جان دارم ذکر تو خواهم گفتن
در طلب وصل تو خواهم سفتن
گر بار نیابم که درآیم باری
خاک در تو بدیده خواهم رفتن
*
یا رب تو مرا بخدمت شیخ رسان
در بند فراق بیش ازینم تو ممان
زندان من است شهر سمنان بی او
لطفی بکن و مرا ز زندان برهان
*
زنهار درین راه دلا طعنه مزن
نومید مشو از کرم و رحمت من
دلتنگ مباش، غیرت من زینها
کردست بسی و نیز خواهد کردن
*
ای دوست حدیث دشمنان گوش مکن
یاران قدیم را فراموش مکن
گر میخواهی که ذوق یابی از ما
جز باده ذکر هیچ می نوش مکن
*
با درد توام خوش است ای لعبت چین
بی درد تو من ملولم از دنیی و دین
در خاتم دل درد تو شد نقش نگین
یک درد تو به مرا ز صد در ثمین
*
ساقی و می و جام و صراحی همه من
هم سر خفی و روح و نفس و دل و تن
خواهی که بدانی این سخن را بنگر
در روغن و در فتیله و شمع و لگن
*
خود را بمی فساد بیهوش مکن
با دنیی دون دست در آغوش مکن
این عقل عقیله جوی خود را، بشنو
از باده ی حرص مست و مدهوش مکن
*
در پوست ز دوست یک دو چیز است نشان
از نام وی است و نیست جز او در جان
معشوقه و عشق و عاشقی هر سه یقین
در کعبه ی جان تست پیدا نه نهان
*
من بی توام ای دوست تو تشنیع مزن
بی و نیم ای دوست تو تشنیع مزن
گفتی که برفتی و بیازرد مرا
آزردنم ای دوست تو تشنیع مزن
*
تا چند توان بعشوه جانها بردن
تا کی بفسوس خون مردم خوردن
ای زنده دلان چه خوش بود از سر عشق
در راه امید وصل جانان مردن
*
هر دل که نه عاشق است خام است ای جان
و آن جان که نی بی دل است د ام است ای جان
در کوی خرابات فنا صوفی را
چه جای حدیث و ننگ و نام است ای جان؟
*
چه چشم رسید عشق ما را ای جان؟
استاره ی وصل ما چرا شد پنهان؟
از شومی ما بود، نه از چشم کسان
بر ماست، نه بر کسی دگر، این تاوان
*
مائیم وجود خویش در باختگان
وز بهر تو خانه باز پرداختگان
قدر تو بحد خویش اشناختگان
پیش قدمت سر خود انداختگان
*
خواهی که بیابی از دل آرام نشان
زنهار قدم برون منه از ره جان
در پیش جمال روی آن جان جهان
دل آینه دان و نفس خود آینه دان
*
تا آیت حسن تو درآمد بجهان
شد بر دلم آشکار اسرار نهان
ای مایه ی زندگانی ای جان جهان
از حبس قفس مرغ مرا باز رهان
*
هرگز سرو کار من نگیرد سامان
چون درد دلم نمی پذیرد درمان
نفسی دارم شوم و بدو نافرمان
یا رب تو مرا ز شر او باز رهان
*
تا چند دلا در غم تو نالیدن؟
در راه طلب انده جان ورزیدن؟
ای دوست تو آن چنان بمن نزدیکی
کز غایت قربت نتوانت دیدن
*
ای نفس، نفس ز وهم و پندار مزن
در وقت سماع نعره بسیار مزن
من از تو مدد چشم نمی دارم، تو
لطفی کن و انکار درین کار مزن
*
در راه تو چون قدم نهادند مردان
گفتند بترک مال و جاه و دل و جان
هر چند که نیستم از ایشان، لیکن
هستم ز میان جان غلام ایشان
*
هر چند که نیستم من از راهروان
هم میروم از درد دل افتان خیزان
اکنون چو بدست ما سپردی چوگان
باشد که برون بریم گوی از میدان
*
هر چند بهیچ کس نمی ماند او
راز دل عاشقان نکو داند او
آخر بدر که باز گردد دل من
گر از در خویشتن برون راند او
*
هر چند که هرگزم نمی خواند او
ور درگه خویشتن نمی راند او
دل شاد شوم چو غم بود مونس من
آزاد شوم چو بنده ام خواند او
*
خوش وقت کسی که کرد سر در سر او
عمری بگذاشت خوش خوش اندر بر او
بیچاره کسی که باز ماند از در او
چون عود بسوخت بر سر مجمر او
*
بسیار رهی نیست ازینجا تا او
خود دور نبودست دمی از ما او
اسرارمکن فاش که نیکو نبود
دزدیده خوش است عشق بازی با او
*
امروز بکن جهد که تا فردا او
بر تو بگشاید در رحمتها او
میدان بیقین که بر در مرگ ترا
فریاد رسی نباشدت الا او
*
در حلقه ی عشق گر خریدار دبو
بیمی بکنیم بو که بازار دبو
یکبار دگر بر سر میدان رضا
گوئی بزنیم بو که این بار دبو
*
عهدی کردم بتا بجان و سر تو
هرگز نشوم دور دمی از بر تو
گفتی که برو که تو نداری سر ما
سوگند بجان تو که دارم سر تو
*
ای باده ی لعل می فروشان غم تو
وی شادی جان خرقه پوشان غم تو
من تا بزیم، بجز می غم نخورم
درمان خمار باده نوشان غم تو
*
ای راحت جان و زندگانی غم تو
وی مایه ی عیش و کامرانی غم تو
من بی غمت ار نفس زنم کم ز زنم
ای اصل نشاط و شادمانی غم تو
*
دارم سر تو دلا بجان و سر تو
یک لحظه دلم مباد دور از بر تو
خواهم که همیشه خویشتن را بینم
یا در بر تو نشسته یا بر در تو
*
حاشا که شود ملول دل در غم تو
تا مست نگردد ز می در غم تو
هرگز نگزید هیچ شادی دل من
تا ذوق غم تو یافت او بر غم تو
*
جان تا که گرفت باز از سر غم تو
خوش در بر دل کشید دلبر غم تو
تا یافت دل از غم تو شادی، حقا
هرگز نگزید شادیی بر غم تو
*
دزدیده ز دیده دیده ام دیده ی تو
نادیده چو دیده ام پسندیده ی تو
با دیده کجا دیده شود دیده ی تو
ای دیده ی هر دیده وری دیده ی تو
*
گر بار کسی کشیم بار غم تو
گر یار کسی شویم یار غم تو
گفتا که دل ترا، چه غم شاد کند؟
گفتم: غم تو، بار غم تو
*
چون درد دل مراست درمان غم تو
هرگز ندهم ز دست آسان غم تو
گفتا که غم منست درمان دلت
گفتم: غم تو، غم تو، ای جان غم تو
*
دارم سر تو دلا بجان و سر تو
هستم ز میان جان و دل چاکر تو
امید چنان است که در آخر عمر
یا در بر تو میرم یا بر در تو
*
ای نفس بترهات مشغول مشو
و اندر سر راه حال خود غول مشو
اندر ره دوست غیر او را مطلب
مغرور بفکرهای معقول مشو
*
ای نفس بیا طالب وصل جان شو
در دایره ی قعر ز خود پنهان شو
بر مرکز عشق نقطه ی ثابت باش
پرگار صفت بگرد او گردان شو
*
ای صاحب درد، طالب درمان شو
بردار دل از هوی و در فرمان شو
ای نفس، اگر راحت جان می طلبی
تسلیم قضا و قدر جانان شو
*
نه روی فرار است مرا از در تو
نه جای قرار است مرا در بر تو
نه قوت قرب است و نه ام طاقت بعد
سیر آمده ام ز جان به جان و سر تو
*
هر دل که مقیم در خمار نبود
در کوی خرابات ورا بار نبود
و آن جان که نه داغ عشق دارد بر دل
در هر دو جهان کسش خریدار نبود
*
ای دل ز میان جان مطیع ما شو
وندر ره ما شیفته و شیدا شو
چون نقطه اگر خوهی که ثابت باشی
در دائره ی شیخ علی لالا شو
*
سودا زده است تن ز کار غم تو
شیدا شده است دل ز خار غم تو
گفتا: غم من کرد دلت شیدائی؟
گفتم: غم تو، غم تو بار غم تو
*
یا رب چه خوش است حمل بار غم تو
در دیده شوخ نقش خار غم تو
دل در طلب غم تو جان داد، ولیک
مشکل کاریست دوست کار غم تو
*
تن بر در تو فتاد و دل در بر تو
آسوده ام از نوازش دلبر تو
جان در سفر و حضر جدا نیست دمی
از خدمتت ای شیخف بجان و سر تو
*
کردم به سر تو، ماجرا با غم تو
من سخت ضعیفم و توانا غم تو
گفتی که ترا که کرد رسوا؟! گفتم:
جانا غم تو، غم تو، جانا غم تو
*
من پیر شدم بتا جوانست غم تو
اندر دل من بجای جانست غم تو
نی نی غلطم چه جای یک جان، بیقین
بی شبهه و شک جان جهانست غم تو
*
پنهان نشدست یک نفس از ما او
پیداست بچشم عاشقان پیدا او
زنهار که آئینه ی جان صافی دار
گر می خواهی که یار باشی با او
*
گر مرده شوی زنده بمانی با او
محروم شوی اگر تو باشی بدخو
خاوش شو از وصال او میخواهی
چون فاخته تا چند زنی کوکوکو؟
*
در حال تو هست روز و شب بینا او
با تو بهمه زبان بود گویا او
تو دور مباش ازو که او نزدیک است
میکوش که تا همیشه باشی با او
*
تا تو نشوی ز عشق یکتا با او
با جان تو هرگز نشود گویا او
تا در سرما هوای غیری باقیست
هرگز نکند ترحمی بر ما او
*
افسوس که رفت عمر بر بیهوده
اندر سر گفت و گوی نافرموده
تسلیم قضای حق شو و فارغ باش
از جمله غمان بوده و نابوده
*
ای دوست مرا بدست من باز مده
این جان مرا بدست تن باز مده
چون می دانی که نفس من راهزن است
تدبیر بدست راهزن باز مده
*
ای نیست بگو دعوی هستی برچه؟!
ناخورده می وصال مستی برچه؟!
ای نیست گرفته اول و آخر تو
با این همه عیب خودپرستی بر چه؟!
*
ای دیده که تکیه کرده ای بر دیده
جز وقت ندیده دیده ام در دیده
تا گرم گرفته ای مرا در بر، هست
پیوسته از آب مهر تو تردیده
*
تا من کف پایت ننهم بر دیده
هرگز نشود حال دلم گردیده
سرد است دماغ و، دل من گرم عظیم
خشک است لبم تا که بود تردیده
*
تا من شده ام ز پای تا سر دیده
پیوسته وجود دوست در بر دیده
تا روی بسوی کوی عشقت کرده
از مذهب و کیش خویش برگردیده
*
هر کو نشود ز پای تا سر دیده
هرگز نشود جمال دلبر دیده
و آن کس که نداد دل بدلبر همه عمر
در کوی وصال هست سر گردیده
*
گفتی صنما مکن تو جان افشانی
ور میکنی آنچه بینی از خود دانی
شک نیست که جان فدات خواهم کردن
گر می کشی و میزنی و می رانی
*
تو دفتر عاشقان چرا میخوانی؟
اندیشه نمی کنی ز سرگردانی
چون دید که جان نثار کردم گفتا
احسنت! زهی چشم و زهی پیشانی!
*
گفتا که مبر بیهوده سرگردانی
برگرد ازین راه اگر می دانی
گفتم: صنما، هر چه کنی شاید، لیک
معزول مکن مرا تو از دربانی
*
گفتا: تو چه جوئی اندرین ویرانی
گفتم که دل خویش، تو خود می دانی
گفتا که برو خیال بیهوده مپز
آن رفت، مکش زحمت و سرگردانی
*
گفتا: تو کجا همی روی؟ می دانی؟
گفتم که ز خود پرس، توام می رانی
گفتا که درین راه تو نتوانی رفت
گفتم: بروم، گفت: زهی پیشانی!
*
گفتا که ره عشق مرا میدانی؟
این لاشه خر خویش کجا میرانی
دیوانه شدم چو این شنیدم از وی
گفتم که ز خود پرس، توام میخوانی
*
گفتا تو در این ره بچه سرگردانی
وز بهر چرا بی سر و بی سامانی
گفتم که ز خود پرس، ز من می پرسی؟
احسنت! زهی چشم و زهی پیشانی!
*
گفتم بتو دادم دل و جان می دانی
اندیشه مکن ز بی سر و سامانی
فریاد رسم ترا و دستت گیرم
در معرکه ی عشق اگر درمانی
*
چون عزت درگاه مرا می دانی
خواهی که بمن رسی بدین آسانی؟
جز محض خیال نیست، گفتم با تو
پر بیهده می کشی تو سرگردانی
*
گفتم: صنما نشسته اندر جانی
بیچارگی و عجز مرا میدانی
گر از تو جدا شوم کجا خواهم شد؟
گفتا: تو ز من جدا شدن نتوانی
*
گفتم: چو تو حال و کار من می دانی
از بهر چه از در خودم میرانی؟
گفتا که من آزمایشی می کردم
تا هیچ ز عشق، روی می گردانی
*
افسوس که نیست هیچ فریادرسی
کز ورطه ی غم مرا رهاند نفسی
با این همه درد دل، دلم یک سر موی
کم می نکند ز عشق، طرفه هوسی!
*
گر دست دهد وصل چو تو جانانی
با دید آید مرا سر و سامانی
در بارگه ی وصال ناگه کنم
در پای تو عاشقانه جان افشانی
*
گر دست دهد تا بکنی ویرانی
پر نور شود دل، تو خود می دانی
سلطان سراپرده ی اجلال جلال
هرگز ننهد گنج در آبادانی
*
از نور وجود اگر هلالی داری
در مذهب عاشقان کمالی داری
ورنه برو و خیال بیهوده مپز
زیر که تو سودای محالی داری
*
بر درگه عشق گر تو حالی داری
در بارگه وصل مجالی داری
مردانه قدم در نه و جان را در باز
ورنه تو میان تهی خیالی داری
*
از غایت لطف، ای نسیم سحری
شاید که دمی بمستمندان نگری
احوال نیاز بنده را عرض کنی
هر صبحدمی که بر نگارم گذری
*
امروز بدانم که توام دی دیدی
امروز چنانم که توام بپسندیدی
از عهد تو برنگشته ام در همه عمر
هر چند که تو ز عهد خود گردیدی
*
گر زانکه مرا تو نعمت و ناز دهی
صد دعوت خوش برای من ساز دهی
هرگز نرسد بدان که یکبار دگر
از گریه ی من دمی بمن بازدهی
*
تا در پی نفس می روی، در بندی
خود را به میان آتشی افکندی
یک پند ز من گوش کن ای یار عزیز
مپسند بکس آنچه بخود مپسندی
*
در بند و بلا گرچه حزینم کردی
سهل است چو با ملک قرینم کردی
صد جان عزیز می دهم شکرانه
کز زمره ی قوم صابرینم کردی
*
ای دوست چو از اهل یقینم کردی
صد گونه بلا نقش نگنیم کردی
جز جان چه توان داد بشکرانه چو تو
با خاصگیان خود قرینم کردی
*
انگشت نمای این و آنم کردی
رسوای همه خلق جهانم کردی
با خویشتنم چو آشنا کردی تو
بیگانه ز نفس و دل و جانم کردی
*
گر زآنکه بسازی بصفا کار دلی
بر گردن جان خود نهی بار دلی
گلزار وفا شود همه خار جفا
بر دی دو جهان چونکه شدی یار دلی
*
گر زآنکه شوی به لطف غمخوار دلی
دل شاد شوی ز بخت بیدار دلی
سر تا بقدم همه تنت جان گردد
گر بر تو وزد نسیم گلزار دلی
*
ای کرده وجود خویش اقرار دلی
ناکرده بهیچ وجه انکار دلی
بسیار نباشد، بیقین می دانم
گر زآنکه کنی جان خود ایثار دلی
*
ای ساخته از سر صفا کار دلی
ناجسته بهیچ وقت آزار دلی
خوش باش که رونق تمام است ترا
در هر دو جهان ز روز بازار دلی
*
این من نه منم، اگر منی هست توئی
ور در بر من پیرهنی هست توئی
در راه غمت نه تن بمن ماند نه جان
ورز آنکه مرا جان و تنی هست توئی
*
در جمله جهان گرم کسی هست توئی
ور زآنکه مرا همنفسی هست توئی
ما را نه هوا بماند در سر نه هوس
ور زانکه هوی و هوسی هست توئی
*
شب نیست که بر دلم شبیخون نکنی
درد و غم و ناله ی من افزون نکنی
من پیر شدم در غمت ای جان جهان
تو عادت خود هیچ دگرگون نکنی
*
اول ز سر لطف قبولم کردی
آخر ز همه جهان ملولم کردی
چون دانستی ملالتم را بیقین
رسوای مسلمان و مغولم کردی
*
از راه طریقت چو روانم کردی
فارغ ز غم سود و زیانم کردی
این طرفه که در میان خلقم داری
وز چشم همه خلق نهانم کردی
*
در دست بلا و غم زبونم کردی
مشهور باوصاف جنونم کردی
تا پای نهادم ای دلا در ره تو
سرگشته تر از چرخ حرونم کردی
*
چون دست نهاد خواجه بر دوش رهی
میگفت ز اسرار تو در گوش رهی
بر صد شب قدر و عید نوروز رسد
امروز اگر فهخر کند دوش رهی
*
دلبر چو درآمد اندر آغوش رهی
از لطف نهاد دست بر دوش رهی
از شادی وصل خواجه ی عالم، شد
غمهای جهان جمله فراموش رهی
*
گر پیر شدی مهر مرا افزودی
بر دل در صد عشق جوان بگشودی
گر با تو کرشمه ای دو کردم غم نیست
آنی واز آن به که در اول بودی
*
تن را ز چه از انده و غم فرسودی؟
بر دل در وسوسه چرا بگشودی؟
آخر تو بگوش خود زنی نشنودی؟!
کآنی و از آن به که در اول بودی
*
با دوست اگر دست در آغوش کنی
غمهای جهان جمله فراموش کنی
بی هیچ شکی زنده ی جاوید شوی
گر زانکه می لعل لبش نوش کنی
*
بر خود در توبه چون بحق بگشودی
بر مهر قدیم مهر نو افزودی
بی هیچ شکی یقین بدان از ره صدق
آنی و از آن به که در اول بودی
*
ای در خم چوگان قضا همچون گوی
گوئی خورور است می روی و هیچ مگوی
در هر دو جهان عرضه کند بر تو خدا
زنهار! کزو بغیر از او هیچ مجوی
*
تا در تن من جامه ی جان بیخته ای
در پیش خرد آب رخم ریخته ای
زین نیز بتر آنکه دل مسکین را
بی جرم ز دار محنت آویخته ای
*
ای محسن مقبل سعیدم که توئی
وای شاهد عدل، وی شهیدم که توئی
گفتند که هست مر ترا فرزندی
گفتم که کجا و که؟ شنیدم که توئی
*
در دایره غم خودم افکندی
شاید که بروی من درت بربندی
در راه غمت پیر شدم، نیک بود
کز من ببری بدیگری پیوندی؟
*
ای زاهد خشک خودپرستی تا کی؟
وی عابد سرد کبر و هستی تا کی؟
ای عارف خودنمای خودبین فضول
ناخورده شراب عشق، مستی تا کی؟
*
ای صوفی بی صفا، دعاوی تا کی
وقتست کنی بساط دعوی را طی
آنرا که گریبان دلش عشق گرفت
سجاده و خرقه را گرو کرد بمی
*
ای نفس تو تا چند کنی بوالعجبی؟
شرمی ناید ترا ازین بی ادبی؟
از غایت جهل پیرو بوجهلی
وز بدبختی متابع بولهبی
*
گر پند و نصیحت مرا گوش کنی
روزی می وصل یار من نوش کنی
بر قحبه ی دنیا تو اگر دل ننهی
با دلبر من دست در آغوش کنی
*
گر باده ی وصل یار ما نوش کنی
ذوق می انگور فراموش کنی
کوته گردد زبان جانت بیقین
گر از بدی خلق تو خاموش کنی
*
پر شد دل و جان من ز عیش و شادی
تا گشت مرید مجد دین بغدادی
آزاد ز بندگی او نتوان شد
کز بندگیش هست مرا آزادی
*
آنرا که ز جام عشق مدهوش کنی
بروی همه لذتی فراموش کنی
گویاش کنی بذکر در عالم سر
وز گفت و مگو زبانش خاموش کنی
*
دل در ره عشق دوست کوشید بسی
با دوست بکام خود نزد یک نفسی
بنگر که چگونه باشد احوال کسی
کو را نبود جز آه دل دسترسی
*
هر چند که رنجها کشیدیم بسی
در راه تو خوفها بدیدیم بسی
لکن ز صراحی غمت باده ی وصل
از دولت مصطفی چشیدیم بسی
*
گر جام صفای صوفیان نوش کنی
با دوست خوشی دست در آغوش کنی
از خاصگیان حضرت دوست شوی
گر خلق بد نفس فراموش کنی
*
صد خانه اگر بطاعت آباد کنی
به زان نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی ز لطف آزادی را
بهتر که هزار بنده آزاد کنی
*
ملحقات
مرغابی چشمه سار قیر است قلم
طوطی سخنور بصیر است قلم
در معرکه ها از پی رفع دشمن
برتر ز هزار تیغ و تیر است قلم
*
ساقی بیا که موسم عید است و ماه دی
پروانه ای فرست به روح از چراغ می
پیش آر آتشی که چو در جان علم زند
یاقوت گردد آب روان نسیم دی
*
هر رند که در مصطبه مسکن دارد
سوزی ز من سوخته خرمن دارد
هر جا که سیه گلیم و آشفته دلی است
شاگرد من است و خرقه از من دارد
*
مقصود منم ز کعبه و بتخانه
محروم بود از این سخن بیگانه
در نه قدمی در این میان مردانه
تا کشف شود حقیقت افسانه
*
سری که میان نظر مردان است
پوشیده ز چشم جمله نامردان است
مجموعه ی اسرار خدا انسان است
هر کس که به سر آن رسد انس آنست
*
دردیست میان جان بیچاره نهفت
جز با غم عشق او نمی گیرد جفت
میسوزم و میسازم و دیگر چه کنم
چون نیست کسی که با وی این بتوان گفت
*
قومی بگزاف در غرور افتادند
واندر طلب حور و قصور افتادند
معلوم شود چو پرده ها بردارند
کز روی تو دور دور دور افتادند
*
اول دل را راه غمت سهل نمود
گفتا برسم بمنزل وصل تو زود
گامی دو سه رفت راه را دریا دید
چون پای ز پس کشید موجش بربود
*
چیست دنیا و خلق و استظهار
خاکدانی پر از سگ و مردار
بهر یک خرقه اینهمه فریاد؟!
بهر یک توده خاک اینهمه باد؟!
*
آن هیچ کزو هیچ نیاید مائیم
و آن هیچ که هیچ را نشاید مائیم
نی نی غلطم ز هیچ برناید هیچ
آن هیچ کزو همه برآید مائیم
***
مثنویات
جود وجود
جهان را بلندی و پستی ز تست
تویی هست و آن جمله هستی ز تست
غلط کرد آنکس که گفت، این تویی
به کس ره نماند،مه دین تویی
همه چیز را رسم و آیین ز تست
یقین نور چشم جهان بین ز تست
تو هستی منزه بذات و صفات
ز فیض تو پیدا شد این کاینات
بتو قائم است هر چه موجود شد
ز جود تو این خلق را بود شد
نماند بتو هر چه آن ممکن است
چنین داند آنکس که او متقن است
که داند ترا آن چنان که تویی
بجز نور ایقان صافی تویی؟
ز ماهبت ذات و کیفیتش
بود دور عارف ز خیریتش
بدین است کو عجز خود دیده است
خدایش ازین رو پسندیده است
خدایا تو ما را ز وادی جهل
برون آر و مگذار در حزن و سهل
بجز تو نداریم فریاد رس
نخواهیم ما یاری از هیچکس
همه همچو من عاجزند و فقیر
گدا را و شه را تویی دستگیر
***
اگر هست فرمان یزدان چنان
که باشند این مردمان در امان
نیابند آسیب از روزگار
چو باشند در حفظ پروردگار
علادوله، فارغ شو از گفت و گو
چو هستی بتحقیق در حفظ او
بکام تو گردد فلک بی گمان
که تا باشی اندر جهان کامران
بود دولتت در ترقی مدام
عدویت بدام و ولیت بکام
***
علادوله از خلق باکی مدار
که هستی تو در حفظ پروردگار
وگر زانکه تدبیر و حکم خدا
چنانست گفتی تو اندر بلا
ز اندیشه و رای عقل بشر
ز تو کی شود رد، قضا و قدر
سرانجام تن نیست غیر از فنا
چه غم داری ار گردد از تو جدا
همان به که تسلیم یزدان شوی
بهر حال منقاد فرمان شوی
نه جای مقام است این خاکدان
که هست از ملک برترت آستان
چو از گردنت افتد این نقل خاک
برآیی بر افلاک چون روح پاک
چو کرکس مشو ز استخوانی گران
چو سیمرغ گیر از خلایق کران
که تا دائم از خویشتن برخوری
در آن دم کزین خاکدان بگذری
میندیش از لشکر شهریار
چو با تست دائم خداوندگار
قدم راست در نه تو در این راه دین
بجز خالق خویش کس را مبین
بتقدیر او دان همه خیر و شر
بتدبیر او دان همه نفع و ضر
جز او فاعلی نیست مختار کس
حقیقت همین است گفتیم و بس
***
همای همایون بی آشیان
بود سر مردان ره ای جوان
دو پیر جوان دل دو فرخنده رای
نگه بان عالم به امر خدای
دو رکن اند سر عالم خاک را
دو استون مر این سطح افلاک را
منور از ایشان دل عاشقان
مصور در آئینه شان سر جان
چو عنقا بود قطب روی زمین
فلک باشدش خادم کمترین
جهان هست معمور و دل پر ز نور
ز انفاس یاران نزدیک و دور
ز خلق جهان دور و نزدیک حق
ز خاصان درگاه برده سبق
همه شاهبازان بی دست شاه
همه نور بخشان بی مهر و ماه
همه بلبلان گلستان راز
بوقت شکارند شاهین و باز
همه در فشانان بسته زبان
همه ملک بخشان بی خان و مان
همه منبع جود بی ملک و مال
همه معدن علم بی قیل و قال
همه باده نوشان بی عربده
همه پاک بازان بی شعبده
همه گشته آزاد از صلح و جنگ
همه فارغ از خلق و از نام و ننگ
همه شهریاران بی ممکت
ازیشان بود شاه را منفعت
همه شه سواران بی اسب و زین
ثناگوی ایشان زمان و زمین
بدیشان بود خوش شب و روز من
ازیشان بود قوت جان و تن
دل من پر از مهر ایشان بود
زبانم از آن رو در افشان بود
دل از یاد ایشان بود شادمان
نیاید بجز یادشان بر زبان
خدایا سرم را بر آن آستان
همی دار تا در تنم هست جان
بر این ختم کردم که خوش مقطعی است
بمطلع نگر تا چه خوش مطلعی است
***
خردمند خربنده شاه جهان
بدور تو گردد جهان آبدان
نماند نشانی ز ظلم و ظلم
زند عدل بر بام عالم علم
پر از نور گردد دل سالکان
ز نور دل شاه گیتی ستان
***
بتوفیق یزدان بزخم کلنگ
برون کردم این آب را من ز سنگ
ورا پنج حسن است در پنج شاخ
در آن شاخ راه بلند فراخ
یکی راه آن میرود تا بکوه
یکی تا بیابان خوش و باشکوه
دلش هست آنجا که آن چشمه است
که حق کرد پیداش بی هیچ دست
خداداد نامش نهادست خدا
دل و جان سکانش از غم جدا
حسودان آنرا خدا کور کرد
برایشان فرستاد صد رنج و درد
خدایا نگه دار این جای را
ز فسق و فساد و بلاد و وبا
که تا بندگانت در آن جایگاه
بذکر تو باشند با فر و جاه
بطاعت مزین کن این بقعه را
بمان در جهان دائم این رقعه را
که تا از علادوله یادی کنند
بهر وقتش از خیر بادی کنند
***
چشمه ای زیر زمین پنهان بود
حق بدان چشمه مرا راه نمود
نام این چشمه خداداد نهاد
نظر رحمت از آن دور مباد
هر شقییی که در آن طعن زند
ایزدش در دو جهان لعن کند
شاد بادا دل آن خوب نژاد
که کند مردم آن را دلشاد
زآنکه آن هست زمین مسعود
حق از آن بقعه و خلقش خشنود
هست جائی خوش چون خلد برین
جان حساد سیه کرد و حزین
حق بمن داد، من از راه نیاز
وقف کردم، و بدو دادم باز
***
ای طالب حق معارفی چند
بشنو بحقیقت از ره پند
سه چیز بدان که رستی از تیه:
هستی و یگانگی و تنزیه
واجب بحقیقت است منزه
ز امکان و تو خوش برو درین ره
صادر شده است فعل تخلیق
از خالق ذوالغنی بتحقیق
مخلوق که ممکن است اثر دان
آن ذات که واجب است حق خوان
بی شبهه صفت بذات قائم
قائم بخود است ذات دائم
صادر شده فعل از صفاتش
مصدر نبود صفات ذاتش
گشته ز صفات فعل صادر
فعلش که اثر ا زوست ظاهر
هر نیک و بدی که در جهان است
از حکمت ایزدی نشان است
مشغول به بندگی حق باش
اسرار حکم دگر مکن فاش
در دامن مصطفی بزن دست
هر کس که گرفت دامنش رست
یا رب تو مرا مطیع او دار
در دست هوی و نفس مگذار
بر من در فضل خویش بگشای
بر مفلسیم خوشی ببخشای
توفیق رفیق من بهر جای
تا نگذارد که کژ نهم پای
و اندر ره تو قدم زنم من
با یاد خوش تو دم زنم من
***
آن که تو نام کرده ای عرفان
هست نزدیک عقل من هذیان
پیروی کتاب و سنت کن
خوش توجه بسوی جنت کن
بگذر از قیل و قال یا دعوی
برخور این دم بنقد از تقوی
ذکر حق گوی و کنج خلوت گیر
نفی کن ماسوی بلا تأخیر
کرد روح القدس بجان انهاء:
با خدا باش، با خدا تنها
***
گر ملک می کند شکایتها
راست باشد همه حکایتها
زانکه ما صوفیان سالوسیم
همه در بند نام و ناموسیم
هر چه گویند، ما از آن بتریم
زآن که از حال خویش با خبریم
لیکن این نکته فهم باید کرد
که نه هر مرد هست در خور درد
مرد درد آن کسی تواند بود
که خودی اش خدا ازو بربود
مرد دردش، چه مرد ادرارست؟
ملک ری پیش همتش خوار است
هست صوفی چوآینه صافی
نقش هر کس بدان کند شاقی
چه کند مرد اگر نگوید آن
که در آئینه دیده است عیان
هر که بدگوی ماست معذور است
چون در این گفت و گوی مجبور است
بهر خود این سواد را برخوان
گله ام از صفای آینه دان
گر چه این حرف با تو می رانم
لیک جرم از صفای خود دانم
زآنکه در ماهر آنکه کرد نگاه
دید خود را و گفت: واویلاه
از عدل شاه هیچ اثر در جمیع عمر
معلوم نیست گرچه به سمنان نمی رسد
چنان مشغول ذکرم کن که یکدم
به غیر از دفتر عشقت نخوانم
***
وقت سحری نسیمت ای مایه ی ناز
در گوش دل ضعیف می گفت براز
برخیز دمی و خویشتن را ریاب
تا چند ز خواب
بی یار مباش و مجلسی کن خوش ساز
زیرا که تو از حیات می مانی باز
زنهار ز عیش یک زمان روی متاب
بنواز رباب
***
خود را دریاب
سلطان سرای راحت آباد نیاز
می گفت بدین عمر دو سه روزه مناز
خود را دریاب و بیش ازین عمر بباد
بر هرزه مده
بنشین ز شراب و مجلسی خوش کن ساز
بنواز رباب و بگذر از شیب و فراز
می باش ز جام باده ای جان دلشاد
و از دست منه
***
معما
ز لفظ فارسی بستان تو سی را
وز آن پس قلب کن معنی چیزی
کز آنجا باز می ماند بشرطی
که باشد فارسی با وجه دشمن
وز آنجا کشف گردد بر تو ای دوست
غم مقلوب را زاء زیادت
بدو پیوند وآنگه بی توقف
برون کن از دماغ شوم دشمن
به بانگ ذکر حق بی ما و بی من
کز آن شادی نگنجد دوست در پوست
تو جیم جنگ تازی را بکافی
مبدل کن وز آن پس همچو مردان
بسنگ این معما آن چنان تو
سر بی مغز آن منحوس بشکن
که روح القدس گوید سخت نیکوست
یکی نقطه ز قاف نقش کم کن
سه دیگر از سر شینش بیفکن
پس آنگه در نگر در صورتش تیز
بخوان آن نقش را حالی معین
حقیقت دان که در تن دشمنت اوست
ز شین شرک او را پاک گردان
که تا از قاف قهر ایمن شود او
ز نون نور یابد روشنائی
تنش گردد ز سر تا پای روشن
یقین گردد که لاغیره و لاهوست
***