- عماد خراساني 1301 تا 1382 هجری شمسی
عمادالدین حسن برقعی(عماد خراسانی) در سال 1300 در مشهد متولد و از 12 سالگی سرودن شعر را آغاز کرد. در جوانی شاهین تخلص می کرد و سپس تخلص عماد را برگزید. از سال 1331 به تهران آمد و دوستی خود را با مهدی اخوان ثالث عمق و گسترش بخشید. اخوان ، پرویز خائفی و حسین منزوی از شعرایی هستند که اعتبار ویژه ای برای غزل های عماد قائل شده اند.
غزل ها
***
نقش ازل
بعد از اين رحم مکن بر دل ديوانه ي ما
بفرست آنچه غمت هست به غمخانه ي ما
خانه آباد! که خوش خانه خرابم کردي
باز هم اين تو و اين خانه ي ويرانه ي ما
نبري شاد گمانم، که چو ميناي شراب
گريه ها هست در اين خنده ي مستانه ي ما
مستم و شام فراق است و به دل ياد وصال
نه عجب بوي جنون گر دهد افسانه ي ما
خود به آتش زدن و خفتن و جان دادن بود
نقش، از روز ازل بر پر پروانه ي ما
باز تب کرده اي و مستي و هذيان گويي
ورنه جان چيست عمادا! بر جانانه ي ما؟
***
کوي بي نشاني
به کوي بي نشاني عزم سير است و سفر ما را
ببر اي کشتي مي، تا بدانجا بي خبر ما را
چراغ راه ما کن چشم جادو، روي آتشگون
بيا ساقي! ببر ما را، بيا ساقي! ببر ما را
به هشياري در اين وادي رهي پيدا نشد اي دل
مگر مستي نمايد راه اقليمي دگر ما را
زدم بر کوچه ي مستي چو هر جا روي بنهادم
به سنگي خورد پا هر لحظه در اين رهگذر ما را
به صحراي جنون بايد زدن اي عشق، امدادي!
بس است اي عقل بيجا هر چه دادي دردسر ما را
گهي شمعم گهي پروانه، اين شب ها نمي داني
چه بازي هاست با جان تا شبي گردد سحر ما را
نگار آمد ز فرط رنج و غم نشناختيم او را
بهار آمد، نيامد سر برون از زير پر ما را
عمادا! طبع تسکين بخش و جام مي غنيمت دان
وگرنه کشت خواهد، هجر آن بيدادگر ما را
***
آهنگ جنون
باز، آهنگ جنون مي زني اي تار امشب
گويمت رازي و در پرده نگه دار امشب
آنچه زان تار سر زلف کشيدم شب و روز
مو به مو جمله کنم پيش تو اظهار امشب
عشق، همسايه ي ديوار به ديوار جنون
جلوه گر کرده رخش از در و ديوار امشب
از فضا بوي دل سوخته اي مي آيد
تا که شد باز در آن حلقه گرفتار امشب؟
سوزي و ناله ي بيجا نکني اي دل زار
خوب با شمع شدي همدل و همکار امشب
اي بسا شب که به روز تو نشستيم اي شمع
کاش سوزيم چو پروانه به يک بار امشب
آتش است اين، نه سخن، بس کن از اين قصه، عماد!
ورنه سوزد قلمت صفحه ي اشعار امشب
***
متاع محبت
ديدنت در خواب و بيداري خوش است
عشق در مستي و هشياري خوش است
غير بار عشق تو بر دوش دل
از همه عالم سبکباري خوش است
خوب کردي اي شه مسکين نواز
دلبران را گاه دلداري خوش است
گر قفس ها را همه در بشکنند
مرغ دامت را گرفتاري خوش است
ديگران را کاخ و اورنگ و سپاه
عاشقان را خواري و زاري خوش است
چون «طبيب جمله علت ها» تويي
دردمندي خوب و بيماري خوش است
جز محبت جلمه پندار است عمر
زين متاع از ذره اي داري خوش است
بر اميدت از جهان بستيم چشم
پاي اگر بر ديده بگذاري خوش است
***
به يک گل بهار نيست
ما عاشقيم و خوش تر از اين کار، کار نيست
يعني به کارهاي دگر اعتبار نيست
داني بهشت چيست که داريم انتظار؟
جز ماهتاب و باده و آغوش يار نيست
فصل بهار، فصل جنون است و اين سه ماه
هر کس که مست نيست يقين هوشيار نيست
سنجيده ايم ما، به جز از موي و روي يار
حاصل ز رفت و آمد ليل و نهار نيست
ديشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود
اما چه سود زانکه به يک گل بهار نيست
فرهاد ياد باد که چون داستان او
شيرين حکايتي ز کسي يادگار نيست
ناصح مکن حديث که «صبر اختيار کن»
ما را به عشق يار ز خويش اختيار نيست
کار تو بوسه بر مه و بار تو مشک ناب
اي زلف يار، خوش تر از اين کار و بار نيست
برخيز دلبرا! که در آغوش هم شويم
کان يار، يار نيست که اندر کنار نيست
اميد شيخ، بسته به تسبيح و خرقه است
گويا به عفو و لطف تو اميدوار نيست
بر ما گذشت نيک و بد، اما تو روزگار!
فکري به حال خويش کن اين روزگار نيست
بگذر ز صيد و اين دو سه مه با عماد باش
صياد من! بهار که فصل شکار نيست
***
عمر آن بود…
عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت
حيف و صد حيف که آن دولت بيدار گذشت
آفتابي زد و ويرانه ي دل روشن کرد
ليک افسوس که زود از سر ديوار گذشت
خيره شد چشم دل از جلوه ي مستانه ي او
تا زدم چشم به هم، مهلت ديدار گذشت
گيرم از فخر به خورشيد سرم سود، چه سود
کز سرم سايه ي آن طره ي زر تار گذشت
بلبلان را همه پر ريزد و ريزد از شاخ
گر بدانند چه بر مرغ گرفتار گذشت
برو اي ناصح مجنون، ز پي کار دگر
نقش بر آب مزن، کار من از کار گذشت
هر چه غم هست خدايا، به دل ما بفرست
که براي دل ما از کم و بسيار گذشت
خفته اي، خفته چو اقبال من و بي خبري
که بهار، اي گل من، بي تو چه دشوار گذشت
ياد از آن صبح درخشنده که مي گفت عماد
عاقبت مهر درخشيد و شب تار گذشت
***
حاصل وصل
چيست اين آتش جانسوز که در جان من است؟
چيست اين درد جگرسوز که درمان من است؟
از دل، اي آفت جان، صبر توقع داري
مگر اين کافر ديوانه به فرمان من است؟
آنچه گفتند ز مجنون و پريشاني او
در غمت شمه اي از حال پريشان من است
عالمي خوشتر از آن نيست که من باشم و دوست
اين بهشتي ست که در عالم امکان من است
آمد و رفت و دلم برد و کنون حاصل وصل
اشک گرمي ست که بنشسته به دامان من است
کاش بي روي تو يک لحظه نمي رفت ز عمر
ورنه اين وصل که باز اول هجران من است
اندر اين باغ بسي بلبل مست است، عماد!
داستاني ست که او عاشق دستان من است
***
بي دوست
شکوه ندارم که دل قرار ندارد
به که بسوزد دلي که يار ندارد
عشق نه عشق است گر بلا و غمش نيست
مي نه که شور و شر و خمار ندارد
حيرتم آيد که در زمانه چه دارد
آن که به کف طره ي نگار ندارد
بي رخت ارديبهشت زشت بود، زشت
هر که ندارد گلي، بهار ندارد
ديده ام آن زلف بي قرار و از آن شب
بي سر زلفت دلم قرار ندارد
گرمي بزمم ز آه سوختگان است
خام در اين بارگاه بار ندارد
آنچه دلم شکوه دارد از سر زلفت
هيچ کس از جور روزگار ندارد
چشم عماد است و طاق ابروي جانان
نيست غم ار طاق زرنگار ندارد
***
دل ديوانه اگر بگذارد…
اهل گردم، دل ديوانه اگر بگذارد
نخورم مي، غم جانانه اگر بگذارد
گوشه اي گيرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشه ي ميخانه اگر بگذارد
عهد کردم نشوم همدم پيمان شکنان
هوس گردش پيمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
حيرت اين همه افسانه اگر بگذارد
همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
ياد آن نرگس مستانه اگر بگذارد
شمع مي خواست نسوزد کسي از آتش او
ليک پروانه ي ديوانه اگر بگذارد
شيخ هم رشته ي گيسوي بتان دارد دوست
هوس سبحه ي صد دانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد!
چند گويي دل ديوانه اگر بگذارد
***
جهان را بي تو رنگي نيست
تواند باغبانت باغ را بيهوده در بندد
ولي نتواند اي گل، بلبلت را بال و پر بندد
دل ما را به هم، راهي ست پنهاني که مي آيم
به کويت از رهي ديگر، اگر راهي دگر بندد
دلم با نور مه مي آيد و باد سحرگاهي
مگر در بر رخ نور مه و باد سحر بندد
رقيبا! رو دعايي کن که عشق از ما زوال آيد
که نبود در جهان دستي که دست عشق بربندد
شکيبايي دگر صورت نبندد اهل معني را
همان بهتر کز اول بيدل از خوبان نظر بندد
جهان را بي تو رنگي نيست، مي آيي سر راهش
که مي خواهد عمادت از جهان بار سفر بندد
***
ديوانه تر
دل من نيست اين دل، دلبرا! گر از تو برگردد
اگر زين در بتابد رو، الهي در به در گردد
نگيري آفتابا! سايه ي زلفت ز سر ما را
که چون ديوانه بي زنجير شد ديوانه تر گردد
پس از سالي، مهم دوش آمد و ويرانه ام گم کرد
چنين گردد دگر از کس چو خواهد بخت برگردد
من آن شب هاي توفاني بدين پروا ندادم جان
که ترسيدم تو را دامان به يادم پر گهر گردد
چنان آميخت عشقم با حسد کاي رشک مهرويان
نمي خواهم کسي جز من ز هجرت خون جگر گردد
عماد از عشق مي گويد، نمي خواهي مخوان شعرش
کسي کاين باده نوشد از دو عالم بي خبر گردد
***
چو غم زياد شود…
نصيحتي ست که بايد هميشه ياد کنيد
چو غم زياد شود باده را زياد کنيد
به دور جام بکوشيد و صحبت دف و چنگ
ز بي وفايي دور زمانه ياد کنيد
بهار آيد و بايد به شهر عيش شدن
براي اين سفر از باده فکر زاد کنيد
شراب کهنه دواي غم کهن باشد
به گوشه ي چمني دل به باده شاد کنيد
چو دور چرخ و فلک بر مرادتان گرديد
خوش است ياد حريفان نامراد کنيد
وفاي دهر چو دانيد، تا به چند جفا؟
وفا کنيد و جهان پر ز عدل و داد کنيد
دلش به راه عزيزان دگر ز دست برفت
ترحمي پس از اين بر دل عماد کنيد
***
ذکر حبيب
تو که يک گوشه ي چشمت غم عالم ببرد
حيف باشد که تو باشي و مرا غم ببرد
نيست ديگر به خرابات، خرابي چون من
باز خواهي که مرا سيل دمادم ببرد
حال آن خسته چه باشد که طبيبش بزند
زخم و بر زخم، نمک پاشد و مرهم ببرد
آن که بر دامن احسان تواش دسترسي ست
به دهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد
زنگ چل ساله ي آيينه ي ما گرچه بسي ست
آتشي همدم ما کن که به يک دم ببرد
رنج عمري، همه هيچ است اگر وقت سفر
رخ نمايد که مرا با دل خرم ببرد
من ندانم چه نيازي ست تو را با همه قدر
که غمت دل ز پريزاده و آدم ببرد
جان فداي دل ديوانه که هر شب بر توست
کاش جاويد بدان کوي مرا هم ببرد
ذکر من نام دلاراي حبيب است عماد!
نيست غم، دوست اگر نام مرا کم ببرد
***
نقش آرزو
ما را ز خاک ميکده ها آفريده اند
زآنم به جز به مکيده ياران نديده اند
يارم به کام اين و شرابم به جام آن
ديگر مرا براي چه کار آفريده اند؟
اين نيست چشم و ابرو و مژگان و زلف و لب
بالله که نقش آرزوي ما کشيده اند
مرغان اين چمن به هوس ناله مي کنند
خاري نخورده اند و گلي هم نچيده اند
دنياي درد و رنج و غم و اشک و آتش است
شاد آن کسان که در دل خاک آرميده اند
افسوس از اين طراوت و اين ناز و خرمي
کاين سروها براي شکستن دميده اند
شاد آن کسان که بار چو بستند، چون عماد
نيشي اگر چشيده، به نوشي رسيده اند
***
گل هميشه بهار
من را پي بلاي خمار آفريده اند
گل را براي صحبت خار آفريده اند
ما را چو لاله داغ نهادند بر جگر
روي تو را هميشه بهار آفريده اند
دل نيست اين که هست مرا، مرغ غافلي
بهر شکار نرگس يار آفريده اند
من مي خورم به تلخي و، مستي صد سبو
در يک نگاه گرم نگار آفريده اند
او را براي بوالهوسي ساختند و عيش
ما را دلا! براي چه کار آفريده اند؟
بيچاره آن که هست گمانش ز سادگي
صبحي براي اين شب تار آفريده اند
غم نيست، باده خور که در اين بوستان، عماد!
ما را چو باد راهگذار آفريده اند
***
آتش پنهان
تو جان مني، بي تو و بي جان چه توان کرد؟
تو چشم مني، بي تو به بستان چه توان کرد؟
تو باغ مني، بي تو خورد خار به چشمم
جز با تو به صحرا و گلستان چه توان کرد؟
در اين شب ديجور که نامند حياتش
بي آن رخ همچون مه تابان چه توان کرد؟
جز سوختن و ساختن و جامه دريدن
پيداست که با آتش پنهان چه توان کرد
بازي ست همه کار جهان در نظر من
جز عشق تو بي عشق تو اي جان، چه توان کرد؟
اي گنج دل تنگ، به جز ناله ز هجران
چون جغد در اين خانه ي ويران چه توان کرد؟
گويند که عاقل نکشد بار غم عشق
اي واي که با مردم نادان چه توان کرد؟
کاري به کم و بيش جهانم نبود ليک
با صبر کم و درد فراوان چه توان کرد؟
گر دولت ديدار تو امکان نپذيرد
در عرصه ي اين عالم امکان چه توان کرد؟
***
طاقت ديدار
ديگر هنري آه شرربار ندارد
تأثير در آن آينه رخسار ندارد
من بودم و اين يک هنر عشق و صد افسوس
کان هم دگر امروز خريدار ندارد
جور است که من هم نکشم بار غم دل
غير از من ديوانه چو غمخوار ندارد
اين تاج، سزاوار سر کوهکن آمد
پيداست که خسرو سر اين کار ندارد
دانم ز چه سوي من دلخسته نيايي
داني دل من طاقت ديدار ندارد
گيرايي اين مي بود از طاقت من بيش
شيدايم و رسوايم و انکار ندارد
از عشق سخن گو که به فرموده ي حافظ
اين طرفه حديثي ست که تکرار ندارد
***
پرده ي هول
ز سفر نامده رفتي به سفر بار دگر
سفري کش نبود دولت ديدار دگر
حيف رفتي و نديدم رخ دلجوي تو را
کي توان ديد چو تو يار دگر بار دگر؟
پر کشيدي به سوي توس و نگفتي که به ري
چه کند کنج قفس بي تو گرفتار دگر؟
چيست اين مرگ که چون مرد در اين پرده ي هول
رفت، عنوان دگر يابد و مقدار دگر
تن بي جان ز چه قدرش شود از زنده فزون
سردي گور دهد گرمي بازار دگر
اين چه رازي ست که انديشه به گردش نرسد
خاک در خاک رود باز به تکرار دگر
ور کسي خواست کز اين رشته گره بگشايد
سري افزود به اسرار ز پندار دگر
«هردم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل زار به آزار دگر
باز گويم نه در اين مرحله حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر»
ارغنون ساز فلک، راهزن اهل هنر
ارغنون ساز مرا برد به گلزار دگر
اي گل آتش شب هاي زمستان عماد!
ماند جاويد ز داغ تو به دل خار دگر
***
گرچه مستيم…
گرچه مستيم و خرابيم چو شب هاي دگر
باز کن ساقي مجلس! سر ميناي دگر
امشبي را که در آنيم غنيمت شمريم
شايد اي جان، نرسيديم به فرداي دگر
مست مستم، مشکن قدر خود اي پنجه ي غم
من به ميخانه ام امشب تو برو جاي دگر
چه به ميخانه چه محراب، حرامم باشد
گر به جز عشق توام هست تمناي دگر
تا روم از پي يار دگري مي بايد
جز دل من، دلي و جز تو، دلاراي دگر
باده پيش آر که رفتند از اين مکتب راز
اوستادان و فزودند معماي دگر
گر بهشتي ست، رخ توست نگارا! که در آن
مي توان کرد به هر لحظه تماشاي دگر
از تو زيبا صنم اين قدر جفا زيبا نيست
گيرم اين دل نتوان داد به زيباي دگر
مي فروشان همه دانند عمادا! که بود
عاشقان را حرم و دير و کليساي دگر
***
بيگانه نواز
دلم آشفته ي آن مايه ي ناز است هنوز
مرغ پرسوخته در پنجه ي باز است هنوز
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسيد
دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز
گرچه بيگانه ز خود گشتم و ديوانه ز عشق
يار، عاشق کش و بيگانه نواز است هنوز
خاک گرديدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نياز است هنوز
گرچه هر لحظه مدد مي دهدم چشم پر آب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز
همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع
قصه ي ما دو سه ديوانه دراز است هنوز
گرچه رفتي، ز دلم حسرت روي تو نرفت
در اين خانه به اميد تو باز است هنوز
اين چه سوداست عمادا! که تو در سر داري؟
وين چه سوزي ست که در پرده ي ساز است هنوز؟
***
يادگار خويش
کردم به دست خويش تبه روزگار خويش
در حيرتم به جان عزيزان به کار خويش
آتش زدم به خرمن پروانه و چو شمع
مي سوزم از شکنجه ي شب هاي تار خويش
آن صيد تير خورده ي از باغ رفته ام
کز خون نوشته ام به چمن يادگار خويش
آن باغبان سر به بيابان نهاده ام
کش داغ مانده خاطره از لاله زار خويش
آن ابر سرکشم که به يک لحظه خيرگي
باريده ام تگرگ به باغ و بهار خويش
گريم گهي به خنده ي ديوانه وار خود
خندم گهي به گريه ي بي اختيار خويش
زنجير در خور است دگر گردن مرا
عاقل کجا ز دست نهد زلف يار خويش؟
چون لاله تا به خاک نيفتد پياله ام
فارغ نمي شوم ز دل داغدار خويش
چون شمع، اشک مي شودش جمله تن عماد
از بس که گريه کرد بر احوال زار خويش
***
نشاني
تا مگر مرغ غمت گم نکند خانه ي دل
آتش افروختم از شوق به کاشانه ي دل
هر که گم کرده ره خانه ي ما باکي نيست
دارم اميد، غمت گم نکند خانه ي دل
آب و گل مي دهمت تا دل و جانش سازي
اي که جانانه ي من هستي و جانانه ي دل!
من ندانم که کداميم به ره از هم پيش
دل ديوانه ي من يا من ديوانه ي دل؟
تو بيا تا همه بت هاي دلم مست شوند
تو بماني و همين گوشه ي بتخانه ي دل
درد دردي برسان تا صدفم در گردد
به از اين نيز توان گفتنم افسانه ي دل
آتش عشق به هر خشک و تري خواهم زد
شرري گر زني اي شمع، به پروانه ي دل
واي تا گم نکني منزل محتاجان را
آتش افروختم از شوق به کاشانه ي دل
***
ماجراي دل
سوزد دل از براي من و من براي دل
امشب اميدوار شدم از وفاي دل
پروانه شهره گشت – چرا؟ – آشکار سوخت
اي جان فداي سوختن بي رياي دل!
بيچاره آن دلي که شود مبتلاي عشق
بيچاره تر کسي که شود مبتلاي دل
سازيد يک نفس به هم و راحتم کنيد
اي دلبر من، اي دل من، اي خداي دل
منظور، خون اهل نظر بود و ريختند
گيرم خطاي ديده بود يا خطاي دل
ما را دو دل نداده خدا، يک حبيب بس
گر راحت دلم شود و گر بلاي دل
يا شربت شهادت و يا شربت وصال
نبود جز اين طبيب، دل من! دواي دل
در کنه همنشيني ديوانگان رسيد
سر کرد هر که عمر گرامي به پاي دل
خامش! عماد و با همه کس راز دل مگوي
با اهل دل بگو سخن از ماجراي دل
***
سر به گريبان
برو اي دوست که ما دست به دامان خوديم
سر خود گير که ما سر به گريبان خوديم
اشک و آهي شده از دشت جنون حاصل ما
آتش خرمن خود، قطره ي باران خوديم
خوان گيتي بود ارزاني خانان، که به خون
ديرسالي ست که هم سفره و مهمان خوديم
دامن ما نبود بي گهر اشک، شبي
چشم بد دور که شرمنده ي احسان خوديم
هر که از حال من دلشده پرسيد، بگوي
خويش گم کرده ي بنشسته به هجران خوديم
هر چه کم داد به ما چرخ، به جايش غم داد
مات از طاقت و از رنج فراوان خوديم
ناله ي مرغ دگر وام نکرديم، عماد!
بنده ي بلبل طبع خود و دستان خوديم
***
گوهر يکتا
اشک ها آهسته مي لغزند بر رخسار زردم
آرزو دارم روم جايي که ديگر برنگردم
شاه مرغان چمن بودم ولي چون بوم بيدل
ناله اي گر داشتم در گوشه ي ويرانه کردم
روز و شب ها رهسپر گشتند و افزودند دايم
شام ها داغي به داغم، روزها دردي به دردم
عهد کردم اين پريشاني دگر با کس نگويم
گفت آخر با تو دردم، اشک گرم و آه سردم
اين شکست اي جان و دل، بشکست پشت طاقتم را
گرچه عمري شد که با بخت بد خود در نبردم
مي روي و مي روم پيمانه گيرم تا ندانم
من که بودم يا چه بودم يا چه هستم يا چه کردم
اين همه درد و غم و يک مشت گل، آوخ عمادا!
هيچ ننشستي به دامان جهان اي کاش گردم
***
ورد زبان
دوستت دارم و دانم که تويي دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست، ندانم
غمم اين است که چون ماه نو انگشت نمايي
ورنه غم نيست که در عشق تو رسواي جهانم
دم به دم حلقه ي اين دام شود تنگ تر و من
دست و پايي نزنم، خود ز کمندت نرهانم
سرو بودم سر زلف تو بپيچيد سرم را
ياد باد آن همه آزادگي و تاب و توانم
گر ببيني تو هم آن چهره به روزم بنشيني
نيمشب مست چو بر تخت خيالت بنشانم
بار ده، بار دگر اي شه خوبان که مبادا
تا قيامت به غم و حسرت ديدار بمانم
مرغکان چمني راست بهاري و خزاني
من که در دام اسيرم چه بهارم، چه خزانم
گريه از مردم هشيار، خلايق نپسندند
شده ام مست که تا قطره ي اشکي بفشانم
ترسم آخر بر اغيار برم نام عزيزت
چه کنم بي تو چه سازم؟ شده اي ورد زبانم
آيد آن روز عمادا! که ببينيم تو گويي
شادمان از دل و دلدارم و راضي ز جهانم
***
ياد دوست
باغي نبوده ايم که رنج خزان بريم
منت ز ابر و تربيت باغبان بريم
داغ دلي نشانه ي عشاق او بود
ما اين نشانه تا به در بي نشان بريم
بار غمي که کوه نيارد کشيدنش
تا بارگاه آن صنم دلستان بريم
يا رب! روا مدار که اين گنج شايگان
همراه ما و، دست سوي اين و آن بريم
ما را نمي دهند غم و رنج سروري
حاشا که در سعادت خود اين گمان بريم
خون خوردني به ياد لب جان فزاي توست
گر گاه دست سوي مي ارغوان بريم
بالله که ياد دوست حرامت بود عماد
جز ياد دوست چيزي اگر زين جهان بريم
***
شباهنگ
مجنون عشقم با کسي کاري ندارم
دارم دل زاري و آزاري ندارم
دردي ست در جانم که از درمان گريزد
زين ناطبيبان چشم تيماري ندارم
گر گريه اي دارم درون خويش گريم
با خنده هم چندان سر و کاري ندارم
شوريده اي خاموشم و سر در گريبان
کس با من و من با کسي کاري ندارم
بگرفته گر زنگار قلبم را عجب نيست
کز دلبران آيينه رخساري ندارم
دارم نوايي گرم و شعري تر، وليکن
دارم دلي، تسبيح و زناري ندارم
باري، ز حسرت هاي رنگارنگ، صد شکر
بر دوش دل چون ديگران باري ندارم
***
غم کهن
گرچه آب و آتش را جمع در سخن دارم
در سخن نمي گنجد آتشي که من دارم
اشک و حسرت و غم را مي کشم به مهماني
با خيال روي تو، هر شب انجمن دارم
مستي امشب از حد شد، لاله گون شدم از مي
باز هم در اين مستي، داغ خويشتن دارم
مرگ نيز بيزار است گويي از سيه بختان
ورنه نيست جان، دردي ست اين که من به تن دارم
يا ببايد از عالم رخت بست، يا زين شهر
يادگاري از حسرت، من به هر چمن دارم
زين غمي که من دارم گوش دل اگر باشد
بعد مرگ هم فرياد باز در کفن دارم
***
بگذار بگريم
عيبم مکن اي دوست، اگر زار بگريم
بگذار بگريم من و بگذار بگريم
بگذار که چون مرغ گرفتار بنالم
بگذار که چون کودک بيمار بگريم
بر لاله ي نو سرزده از دامن هامون
بر غنچه ي نشکفته ي گلزار بگريم
زين عهد و وفايي که جهان راست، نه تنها
بر آن که جدا مانده ز دلدار بگريم،
من حالت آن کاو به کفش طره ي ياري ست
مي بينم و بر عاقبت کار بگريم
اين کاسه ي سرها همه خاک است به فردا
بگذار که با زمزمه ي تار بگريم
جا دارد اگر تا به صف حشر، عمادا!
پيوسته از اين بخت نگونسار بگريم
***
باغ جنون
همه با يار خوش و من به غم يار خوشم
سخت کاري ست ولي من به همين کار خوشم
بلبلي همچو مرا باغ جنون بايد باز
که در آن آب و هوا با گل و با خار خوشم
روزم ار تيره شد و بختگ اگر خفت، چه غم
با شب هجر تو و ديده ي بيدار خوشم
دست و پاها زدم و سست نشد حلقه ي دام
تا در اين بند شدم سخت گرفتار، خوشم
کوري چرخ که يک چرخ نچرخيد به کام
مست مي، چرخ زنان در سر بازار خوشم
هر کسي گرم به کاري ست در اين خانه عماد!
من بدين طبع پر آشوب گهربار خوشم
***
حسرت
اي کاش چو پروانه پري داشته باشم
تا باز به کويت گذري داشته باشم
گر دولت ديدار تو در خانه ندارم
اي کاش که در رهگذري داشته باشم
از فيض حضور تو اگر دورم و محروم
از دور به رويت نظري داشته باشم
گويند که يار دگري جوي و ندانند
بايست که قلب دگري داشته باشم
تاريک شبي گشت، شب و روز جواني
اي کاش اميد سحري داشته باشم
بسيار مکن ناله که اين شعله عمادا!
مي سوزد اگر خشک و تري داشته باشم
***
آتش جاويد
سوخت از داغ ستم، لاله ي باغ دل من
آب حيوان نکند چاره ي داغ دل من
تا تو فارغ شدي از بيش و کم رنج جهان
شد يقينم که محال است فراغ دل من
يازده روز به عيد است و تويي خفته به خاک
جز جنون کيست که آيد به سراغ دل من؟
کوفتم بس که سر خويش به ديوار ز يأس
تار شد ديده ام اي چشم و چراغ دل من
چشم مست تو که ميخانه ي من بود، فلک
بست و زد آتش جاويد به باغ دل من
آسمان گر خبر از حال زمين داشت، عماد!
اختران سوخته بودند ز داغ دل من
***
دولت انزوا
تازه به دولتي رسيد اين دل بينواي من
کش نشناخت قدر، کس، جز من و جز خداي من
دولت بي کسي مرا داده خداي بي کسان
تا نکند هواي کس اين دل مبتلاي من
جمله جهان مرا بود تا که تو در دل مني
کاش بهشت را بود دولت انزواي من
مبدأ و مقصدم تويي، قبله و معبدم تويي
خانه و مسجدم تويي بلکه تويي به جاي من
اين دل توست و مال تو، دستخوش خيال تو
بسته به جز جمال تو، در به جهان سراي من
کاش زبان ديگري بود من خراب را
تا تو به لطف آمدي با دل بينواي من
خالص و خاص مي کشم ناله ز دل به ياد تو
گرچه در اين فرامشي شعر شده بلاي من
اشک مرا نظاره کن غصه ي من شماره کن
کم «فلک و ستاره» کن اي قدر و قضاي من
چون شود اي جمال جان روي کني به بيدلان
با خودت آشنا شوم اي غمت آشناي من
چون که تو ساختي مرا با همه حيله ها دگر
با تو کنم چه حيلتي اي بت دلرباي من
کاش اثر دهي شبي زمزمه ي عماد را
آن قدري که خود شوي عاشق ناله هاي من
***
بعد از هزار سال…
تا برده روزگار، تو را از کنار من
روشن تر است گور هم از روزگار من
مي گفتي ام که: يار يکي و خدا يکي
بردار سر که گشت غم اي يار، يار من
آيا شود که باز ببينم جمال تو
خواهد هزار عذر دل شرمسار من؟
حالي شگفت دارم و دانم که تا سحر
هجران چه مي کند به دل داغدار من
«باران که در لطافت طبعش خلاف نيست»
بس خار و خس برآورد از شوره زار من
پيش از بهار رفتي و شايد که بلبلان
نالند بعد از اين به خزان زين بهار من
شب ها گذشت و شام دل من سحر نشد
گويا به عالمي دگر افتاده کار من
بعد از هزار سال اگر امتحان کنند
بينند با غبار تو رقصان غبار من
تا اعتبار من شود از قرب او فزون
سازيد در کنار مزارش مزار من
***
پروانه
دلم ديوانه شد ديوانه شد ديوانه ديوانه
دگر از خويشتن بيگانه ام بيگانه بيگانه
خوشا حال و خوشا وقت دو مفتون و دو دلداده
که غير از عشقشان گيتي بود افسانه افسانه
چرا شمعي نمي يابم که با سوزش بسوزم جان؟
چرا تنها گرفت از بخت اين پروانه، پروانه؟
تب اين تشنگي جان مرا پيوسته مي سوزد
که در درياي هستي نيست آن دردانه دردانه
جنوني دارم از حرمان که با زنجير نايم باز
اگر امشب گذارندم روم ميخانه ميخانه
در اين صحراي بي حاصل در اين درياي بي ساحل
به لب جان آمد از بس گفت دل: جانانانه جانانه
ميي در ده مرا امشب که تنها در صف محشر
ز جا خيزم به ياد چشم او مستانه مستانه
کتاب عاقلان مي خوان، بهل شعر عمادالدين
دلش ديوانه شد، ديوانه شد، ديوانه ديوانه
***
آرزوي گمشده
اي آرزوي گمشده، مهمان کيستي؟
درد مني، بگوي که درمان کيستي؟
دامان من ز اشک ندامت پر آتش است
اي نوگل شکفته، به دامان کيستي؟
شد پنجه ي که، شانه ي آن زلف پرشکن؟
اي جمع حسن و لطف، پريشان کيستي؟
اي صبح آرزو، به که لبخند مي زني؟
سحر آفرين کاخ و شبستان کيستي؟
من بي تو همچو ماهي بر خاک مانده ام
آب حيات سينه ي بريان کيستي؟
من ميزبان درد و غم و رنج و حسرتم
اي آرزوي گمشده، مهمان کيستي؟
***
يادگار دوست
ما را به جز غم تو مبادا به دل غمي
وين غم نمي دهيم به شادي عالمي
اي آرزوي گمشده، بازآ که بي تو دل
خون گشت و آرزو نکند جز تو همدمي
فرصت شمر که رحم ندارد فلک، مباز
از بهر نسيه، نقد وصال مسلمي
از دور چاره نيست در اين طرفه ميکده
گه خشت و گه سبويي و گه جام و گه جمي
زخمي زدي فلک، که طبيبان روزگار
بهرش نجسته اند دوايي و مرهمي
غم هاي روزگار برفتند و خوشدليم
ما را به جز غم تو مبادا به دل غمي
***
حيراني
تو که درد دل ديوانه ي من مي داني
چند، دور از تو خورم خون جگر پنهاني؟
عاشق عشقم و ديوانه ي ديوانگي ام
منما راه که دارم سر سرگرداني
دل به دريا زدن و دم نزدن مي خواهد
هر خسي را نرسد زندگي توفاني
گر تو از بي سر و ساماني من دلشادي
سرفرازم من از اين بي سري و ساماني
شادي هر دو جهانش نکشد جانب خويش
آن دلي را که تو گاهي به هوس رنجاني
ما نديديم به استادي تو صيادي
مشکل است اين همه دل برد به اين آساني
آخر اي خسرو خوبان، دل من خانه ي توست
خانه ي شاه که ديده ست به اين ويراني؟
فکر من باش شبي ورنه بيايد روزي
که تو هم نيز به درمان دلم درماني
عشق هم درد شگفتي ست عمادا! که از آن
قسمت عقل نکردند به جز حيراني
جان من باد فداي تو که حافظ هم گفت
جان فداي تو که هم جاني و هم جاناني
***
پرده ي پريشاني
تا دلي ست، خوبان را به که باشد ارزاني
خانه اي که خالي ماند، مي کشد به ويراني
اشک گرم شوق شمع، نکته اي به عشق افزود
کمتر از رضايت نيست در وفا پشيماني
گرچه صيد گرديدم، شکر، اين چمن ديدم
باز ناله اي دارم همچو مرغ زنداني
گرچه بزم آن خسرو، مطربان شيرين داشت
کس نزد به شور من پرده ي پريشاني
رنگ ديگري دارد ناله ي گرفتاران
ورنه نغمه ها دارند مرغکان بستاني
بحر عمر شد خاموش، رقص موج ها شد محو
ياد باد ياد اي دل، آن شبان توفاني
چار موج اين دريا، هر که ديده مي داند
بهره گوهر عيش است، زين کشاکش فاني
عاشقم به زنجيري، بسته ام به گيسويي
خواه اين جنون داني، خواه آن خطا خواني
سر نمي زند اين خورشيد گر ز مشرق جانم،
جان به در نمي بردم زان فراق ظلماني
راست گفتي و نيکو اي عماد شيرين گو
تا دلي ست، خوبان را به که باشد ارزاني
***
يک آسمان ستاره
امشب ندانم اي بت زيبا چه مي کني؟
ما بي تو خون خوريم، تو بي ما چه مي کني؟
گويي که همچو مايي و بي ما به سر بري
بر گو که عاشقي و شکيبا چه مي کني؟
يک آسمان ستاره شبم زيب دامن است
اي ماه من بگو که تو شب ها چه مي کني؟
خون ريختن به ناحق و با غير ساختن
امروز مي تواني، فردا چه مي کني؟
تنگ است و جاي بوسه ندارد دهان يار
اي دل، ز دوست خواهش بيجا چه مي کني؟
اي شيخ، کم کن از مي و معشوق، نهي ما
آخر تو زير سايه ي طوبا چه مي کني؟
گل را براي صحبت خار آفريده اند
ديوانه بلبل! اين همه غوغا چه مي کني؟
گيرم که آه و ناله نهان مي کني عماد!
با اشک ديده ي رسوا چه مي کني؟
گاهي فراز چرخ و فلک شو به بال عشق
اين قدر زبر گنبد مينا چه مي کني؟
***
اي آسمان
اي آسمان مگر دل ديوانه ي مني
کاين گونه شعله مي کشي و نعره مي زني
نالان و اشکبار، مگر عاشقي و مست
با خويشتن چو ما مگر اين دوست، دشمني؟
طبع بتاني اي که چنين در تغيري
يا خاطرات عمر، که تاريک و روشني
چون من رواست هر چه بسوزي که بي سبب
بدنام دهر گشته اي و پاکدامني
بد نامي تو بود و غم ما هر آنچه بود
شد وقت آنچه خيمه از اين خاک برکني
اين قدر بار خاطر زندانيان خاک
نشکسته است پشت تو؟ سنگي تو؟ آهني؟
وقت است کز تحمل اين بار بگذري
خود را بر اين گروه پريشان درافکني
من مستم و تو نعره زن، امشب حکايتي ست
ميخانه ات کجاست که سر خوش تر از مني؟
چون زير خاک تيره شدم، ياد کن مرا
هر جا که حلقه ديدي، دستي به گردني
داني که آگه است ز حال دل عماد؟
آن برزگر که آتشش افتد به خرمني
***
اسير
بگذشتي و نديدي، گذر اشکي و آهي
خوب کردي، به دو چشم تو نيرزم به نگاهي
آن چناني که تويي، ناز تو را زيبد و شايد
تا به جايي که به راه تو فتد چشم به راهي
آفتابي تو و بايد به همه خلق بتابي
جز جنون نيست که تنها طلبم وصل تو گاهي
باز هم کشور دل با همه جور تو نگيرد
اگر از ماهرخان گرد کند چرخ، سپاهي
غصه ي گردش بيجاي فلک باده بشويد
بگذارد اگرم گردش چشمان سياهي
چه بگويم به تو اي منکر مي، زانکه نداري
دل آشوبگري، چشم تري، بخت سياهي
عشق و حسن من و تو لاله رخا! ورد زبان هاست
تا نگويي که به جز داغ دلم نيست گواهي
با عمادي که تو داري همه جوري بتواني
کاو اسير است به آيين جهاني که تو شاهي
***
درياي غم
نه به دل شوري و شوقي، نه به سر مانده هوايي
تو هم اي مرگ مگر مرده اي اي داد، کجايي؟
هر چه خواهم که سر خويش کنم گرم به کاري
گل به چشمم، گل آتش شود و باده، بلايي
هيچ کس نيست در اين دشت مگر کوه که آن هم
انعکاس غم ما هست گرش هست صدايي
باده و مطرب و گل نيک بود، ليک عزيزان!
بهر هجران که شنيده ست به جز مرگ، دوايي؟
ما که رفتيم به درياي غم و باده، ولي نيست
اين همه جور، سزاي دل پر خون ز وفايي
جمله چون است و چرا، هر ورق از دفتر هستي
باز گويند که ما را نرسد چون و چرايي
بندگي گرچه نکرده ست عمادت، تو خدا باش
که ستم نيست به ناکام، خوش از کامروايي
***
يره گه (غزل محلي)
يره گه کار مو و تو دره بالا مي گيره
ذره ذره عشقت تو دلم جا مي گيره
روز اول به خودم گفتم ايم مثل بقي
حالا کم کم مي بينم کار دره بالا مي گيره
چون شبه واز مث بيس سال پيش از اي مرغ دلم
تو زمستون بهنه ي سبزه و صحرا مي گيره
چن شبه و از مدوزم چشهامه تا صبحه به چخت
با به يک سم بيخودي مات ممنه، را مي گيره
تا سحر جل مزنم خواب به سراغم نميه
هي دلم مثل بچه بهنه ي بيجا مي گيره
موگومش هر چه که مرگت چيه کوفتي! نمگه
عوضش نق مزنه ذکر خدايا مي گيره
پيري و معرکه گيري که مگن کار مويه
دفتر عمر دره صفحه ي پينجا مي گيره
او که عاشق شده پنهون مکنه مثل اويه
که سوار شتر و پوشتشه دولا مي گيره
کتا کردن دامنار تا بيخ رون مشتي عماد!
ديگه مجنون توي خواب دامن ليلا مي گيره
***
مثنوي ها
شبي بر مزار خيام
خيام!بوي عشق دهد خاک کوي تو
امشب ز باده مست ترم کرده بوي تو
امشب به باده خانه ي عالم رسيده ام
بيهوده منت از مي و مينا کشيده ام
آري چو بخت، رهبرم آمد به سوي تو
بس بود بهر مستي من، خاک کوي تو
هرگز ز باده اين همه مستي نديده ام
وين سرخوشي ز باده پرستي نديده ام
گيسوي سنبل اين همه هر ساله چين نداشت
سلطان گل جمال و جلالي چنين نداشت
آري شگفت نيست چو اينجا مزار توست
در اين چمن به ديده ي نرگس غبار توست
ذرات اين فضا همه مستند و بي قرار
گل هاي اين چمن همه دارند بوي يار
امشب ز جاي خيز که مهمان رسيده است
از ره عماد، مست و غزلخوان رسيده است
با حالتي خراب تر از کار روزگار
افتاده مست، يکه و تنها بر اين مزار
از راه دور، ناله ي مرغي رسد به گوش
مرغي چو من که داده ز کف عقل و صبر و هوش
اين سان که او نواي غم انگيز سر کند
بسيار مشکل است که شب را سحر کند
مستانه سر گذاشته ام من به روي دست
با خويش گرم زمزمه اي سوزناک و مست:
«کامشب ندانم اي بت زيبا چه مي کني
ما بي تو خون خوريم، تو بي ما چه مي کني»
جان يافته ست، خاطره ها در برابرم
وز اشک خود ز هر شبه با آبروترم
اي دل اگر ز ياد رود خاطرات ما
آسان شود ز محبس حسرت، نجات ما
***
اي دل به راه عشق غم هست و نيست، نيست
هستي و نيستي به بر عاشقان يکي ست
برخيز باده دارم و اين باغ، خلوت است
اي ميزبان مخواب که دور از فتوت است
برخيز با عماد دمي هم پياله شو
وز سير و گشت مبهم گردون به ناله شو
من يک غزل بخوانم از آن عاشقانه ها
تو يک ترانه سر کني از آن ترانه ها
گاه از گلوي شيشه بر آريم ناله اي
گاهي کشيم ناله و گاهي پياله اي
با هم، نواي عشق و جنون ساز مي کنيم
مي مي خوريم و مشت فلک باز مي کنيم
آن قدر در ميان قفس داد مي زنيم
کآتش به آشيانه ي صياد مي زنيم
پروانه وار سوخته، شب را سحر کنيم
با بال هاي سوخته با هم سفر کنيم
***
اما نه! هر که رفت، دگربار برنگشت
وز سر خاک تيره کسي باخبر نگشت
الحق جهان فسانه ي تاريک و پر غمي ست
شام دراز تيره ي با خواب توأمي ست
اين گير و دار عمر به غير از خيال نيست
معلوم نيست، حاصل اين گير و دار چيست
امشب عجب ز باده مرا فکر درهمي ست
با عالم خيال، مرا باز عالمي ست
ورنه چو خاک گشته دل و آرزوي تو
بيهوده دل کند هوس جستجوي تو
خيام من! بخواب که من هم بر آن سرم
کز اين قفس به گلشن آزادگان پرم
***
دختر طبع
خلق برآنند که طبعم دگر
مي فکند در دل گردون شرر
شعر من افسانه ي دوران شود
مونس دل هاي پريشان شود
غنچه بسوزد به دل تنگ من
مست شود بلبل از آهنگ من
غلغله در چرخ و فلک افکنم
ولوله در خيل ملک افکنم
دفتر من همدم دل ها شود
عقده ي دل ها همه زان وا شود
نغمه ي جاويد زند ساز من
مونس جان ها شود آواز من
هر که در اين بزم به جامي رسد،
هر که در اين ره به مقامي رسد،
ياد ز ايام وصالم کند
ياد از آن عالم و حالم کند
هر که چو من گشت – که چون من مباد –
داغ جگر سوز من آرد به ياد
خاطر خود باز تسلي دهد
نغمه ي من در دل و جان جا دهد
گويد با خويش نه تنها منم
کآتش غم سوخت چنين خرمنم
بوده عمادي و غمي هولناک
سوخته و سوخته تا زير خاک
***
گيرم جاويد شود نام ما
چون مه و خورشيد شود نام ما
درد دل ما چه دوا مي کند؟
نام، چه با مرده ي ما مي کند؟
***
وين سخن ديگر مردم که من
شور به پا مي کنم اندر سخن
باز ز من پرس که خود حال خويش
دانم و، دانم ز همه خلق بيش
حالت و شور از دل من رخت بست
ساز دلم، سنگ جدايي شکست
بلبل سر زير پر از جور دي
کي کند آن نغمه که خواهي ز وي
اين همه غم کوه برآرد ز جاي
اين همه غم چرخ در آرد ز پاي
قصه ي مرگ است دگر شعر من
مرده چه با زنده سرايد سخن
شعر من اين بار کفن پوش شد
با مه من دست در آغوش شد
او هم از آن زهر جگرسوز خورد
همچو نگارم به جواني بمرد
***
نصيحت به فرزند (نداشته ي) خويش
اي نفرموده به گيتي، پسرم
اي رخت در شب هستي سحرم
اي قدت چون قد بابات دراز
کوته از دامن تو دست نياز
اي خود آزار جگر پرخون کن
صورت از سيلي مي گلگون کن
اي تو را هر دو يکي، خشت و سرير
سينه ي کبک چنان نان و پنير
اي قناعت ز تو شرمنده شده
وي رياضت به تو زيبنده شده
گرچه زن نيست مرا تا هنري،
کند و بهر من آرد پسري
ليک رسمي ست ميان شعرا
بين اين دسته ي بي برگ و نوا
لات و لوتان پريشان احوال
پادشاهان اقاليم خيال
مغز پوکان سيه بخت پريش
همدم باده و ترياک و حشيش
چانه هرزان لش مهمل باف
پهلوان پنبه ي ميدان گزاف
اين گروهي که خدا داند و بس
که چه باشند و چه دارند هوس
خوبشان گوشه ي عزلت جويان
بدشان مدحت هر بد گويان
آن يکي رفته به گرداب فنا
اين ميان لجن مدح و ثنا
در غم نان شب آن گشته اسير
اين شده فضله خور خان و امير
تا که باشند، گرفتار غمند
در غم بيش و کم و دود و دمند
کس نپرسد که کجا يا چونند
گويي از خيل بشر بيرونند
چون بميرند، خردمندانند
رهبر و نابغه ي دورانند
زندگي شان غم و فرياد و فغان
مرده شان پادشه ملک بيان
زندگي، آخرت شمر و يزيد
غم چو سگ کرده بر آن قفل و کليد
مرگ اين قوم پريشان احوال
چون سگ کهف پر افسانه و قال
بهرشان مقبره ها مي سازند
در تواريخ بدان ها نازند
آن که يک خانه ي ويرانه نداشت،
جاي جز گوشه ي ميخانه نداشت،
مايه ي فخر جهان است آنگاه
يکه استاد زمان است آنگاه
بس ببافند به هم راست، دروغ
که مثل بود فلان، عاشق دوغ
يا مثل، حضرتشان عادت داشت
که خورد سبزي و خود هم مي کاشت
يا که آن حضرت استادي بود
ز کشش هاي جهان مايل دود
دوست مي داشت جنابش اکثر
قرمه سبزي و خورش هاي دگر
گر نمي يافت عسل با سرشير
صبح مي خورد فقط نان و پنير
بنويسند به صد گونه بيان
که فلان روز چنين کرد و چنان
يا فلان روز فلان جاي چه گفت
يا فلان شب به فلان بستر خفت
اختلاف افتد در مولدشان
بين تاريخ نويسان جهان
چند تاريخ تولد دارند
چند نوبت همه جان بسپارند
چه توان کرد که تا بوده و هست
هست و بوده ست بشر، مره پرست
غرض اين طايفه رسمي دارند
که تو گويي که بر آن ناچارند
همه را ليلي و مجنوني هست
قصه ي عاشق دلخوني هست
همه را خسروي و شيريني ست
قصه ي کوهکن مسکيني ست
عشق گويي که بود در ايران
هنر خاص همين آقايان
حضرت قيس و جناب فرهاد
گاه هم وامقي آرند به ياد
پند فرزند هم از آن جمله ست
که بيايد هم را بردن دست
بي جهت نيست که اندرز دهند
نيست ارثيه ي ايشان جز پند!
نيست جز جنگ و قباي قدکي
شاعري را بود آر ما ترکي
لات و بيکاره و مجنوني چند
چه گذارند به جا غير از پند؟
گر همين پند هم آخر ننهند
به چه باشد دل وارث خرسند؟
بنده هم نيز علي الرسم قديم
به پسر پند نمايم تسليم
اي نيفتاده، هنوز اندر بند
با غم و رنج نجسته پيوند
نشده دامنت آلوده ي خاک
نشده حبس در اين تيره مغاک
ونگ ونگ تو نگرديده بلند
بشنو از پدرت پندي چند
گرچه صد کودک نادان بايد
ره به اين طرفه پدر بنمايد
سه نصيحت به تو من دارم و بس
به از اين با تو نمي گويد کس
اولا کوش که شاعر نشوي
گر شوي رهزن، از اين ره نروي
گند اين کار دگر بالا زد
هر که رفت اين ره کج، در جا زد
ثانيا دست مبر سوي قمار
که نديدم من از اين بدتر کار
اين هوس مايه ي بيچارگي است
اين عمل باعث آوارگي است
هر چه گويم ز بلاهاي قمار
نتوان گفت يکي را ز هزار
اي بسا سوخت در اين آتش جان
ريشه ي زندگي پير و جوان
اي بسا خانه و خوان رفت به باد
اي بسا نام و نشان رفت ز ياد
اي بسا گرسنه خفتند اطفال
که پدر بود در اين خواب و خيال،
که برد باخته ها را شايد
طالع رفته مگر باز آيد
اي بسا زن که ز شوهر بگسست
گرچه با مهر بدو در پيوست
سومين پند من اين است تو را
که حذر کن، حذر از جنس دو پا
اي بسا اهرمن تيره روان
بلکه بدخواه تر از صد شيطان
هست با جامه و رخسار بشر
که به جز شر نرود راه دگر
الحذر، الحذر از جنس دو پا
سر پا مي خوردت، خويش بپا!
تا تواني ز بشر چشم بپوش
ورنه گر خون تو نوشد مخروش
گر نشد پاک بريدن ز کسان
چشم بگشا و حذر کن ز خسان
با کسان دوست شو و يار ، ولي
چشم بگشا که نبيني دغلي
اي نبوده پسرم، جز تو اگر
من شدم صاحب فرزند دگر
نيز ايمن مشو از او که هم او
مي شود گاه براي تو عدم
باري از جنس بشر کن پرهيز
بگذران عمر به کجدار و مريز
ليک گر بخت مددکار تو شد
اختر سعد اگر يار تو شد
دوستي يافتي انسان و درست
کيميايي ست که کس کمتر جست
زانکه بسيار بود نادر و کم
اندر اين کهنه خرابات آدم
گر به چنگ آوري اين گنج مراد
سر و جان گر به رهش بايد داد،
بده و دامنش از دست مده
بنه اين عالم و اين رشته منه
زانکه از لطف، خدايت بخشيد
گل و گلزار و بهاري جاويد
***
آ اَبُل
آ اَبُل خط گراميت رسيد
دلم از ديدن اسم تو تپيد
داده بودي به من اي دوست نويد
که خوش و خوبي و سرخي و سفيد
کاش همواره سر و مر باشي
حيف باشد که تو دلخور باشي
شاد کردي دل از اين نامه بسي
شاد باشي و به پيري برسي
آخر نامه ي تو خوب نبود
بود غمنامه و «مکتوب» نبود
داده اي شرح که مفلس شده اي
بي زر و خانه و بي کس شده اي
منزل و باغچه ي فخرآباد
گرچه چون زلف بتان رفته به باد،
شد که شد، غصه خوري کار بدي ست
غمخوري بيشتر از بي خردي ست
من بسا روز و شبان را بي پول
بوده ام بي مي و مطرب، شنگول
پول اگر هست چه بهتر، ور نيست
من اگر غم نخورم بهتر نيست؟
چو از اين خانه مرا با اردنگ
برد آخر فلک پر نيرنگ
حاصل ما همه يک پيرهن است
جامه اي ساده که نامش کفن است
مد اين پيرهن از روز ازل
داني اي جان نه عوض شد نه بدل
اقتضايش نه به فصل است و نه سال
هم نه الگو طلبد ني ژورنال
چون همين است و همين آخر کار
شاد آن کاو ندهد خويش آزار
ثانياً گرچه حقير است فقير
هست هر چند که بي مايه فطير
گرچه خوش گفته علمدار جنون
آفت و درد و بلا ناپلئون
آن که خود را و جهان را آزرد
ماجراجوي بزرگ اما خرد
که «رسند از سه جهت خلق به کام
وان سه ره هر سه بود پولش نام»
باز هم آ اَبُل از محنت خويش
پس از اين غصه مخور از اين بيش
اسکن پشت گلي گرچه کم است
گر رود در ره گل ها چه غم است؟
باز هم شکر کن اي يار، مدام
که تو را پول نگرديده حرام
نشدي نوکر دکتر بچه ها
خرج آمپول نگشته ست و دوا
نشدي مصرف مسهل يا گرد
خرج عشرت شده، ني ماتم و درد
چند روزي گذراندي به مراد
شکر کن، شکوه مکن جان عماد
چون بود گرم و من اکنون خيسم
نتوانم که دگر بنويسم
خواهم اکنون چه کنم؟ آب تني
بيش از اين با تو ندارم سخني
***
بخشي از مثنوي ماجراي حر بن يزيد رياحي
… حر نخستين بود کز راه خطا
بست ره بر نور چشم مرتضي
بود غافل کش دگر ره کوته است
بهر او آن نقطه، آغاز ره است
بي خبر کان وادي و آن رزمگاه
هست هم آغاز و هم انجام راه
عشق، او را همچو ناپيدا کمند
مي کشد ناگه در آن وادي به بند
راه را بربست و تندي ها شنيد
ليک از روي ادب دم در کشيد
برد نام مادر وي چون امام
داد پاسخ باز هم با احترام
ليک کم کم چشم جانش باز شد
جنگ ديگر در دلش آغاز شد
در درون او نبردي شد به پا
صعب تر زان جنگ ظاهر بارها
نفس مي گفتش بگيرد کار تنگ
عشق مي گفتش نه، اينجا کن درنگ
نفش گفتش بدره هاي سيم و زر!
عشق گفتش حرص را بشکن کم
نفس گفتش هان مکن ديوانگي
عشق گفتش اف بر اين فرزانگي
نفس گفتش آمدي اينجا چرا؟
عشق گفتش تا کني در خون شنا
نفس گفتش سود خود بردي ز ياد؟
عشق گفتش هر چه بادا باد، باد!
نفس مي گفتش چرا در حيرتي؟
عشق مي گفتش خدا را همتي
نفس مي گفتش چرا رفتي ز دست؟
عشق مي گفتش ز من مشو مست مست
نفس گفتش خود ميفکن در بلا
عشق گفتش هر چه جز من کن رها
نفش مي گفتش رود فرصت ز دست
عشق مي گفتش بيا تا فرصت است
***
عاقبت سرمست، داد عشق داد
عشق زور آورد و نفس از پا فتاد
هستي آگه ز آخر اين سرگذشت
کز خود و جان و جهان يکسر گذشت
پس سپر بر کتف کرده واژگون
آمد از خيل ستمکاران برون
اسب را هي کرد و برد آن راهوار
بنده وار او را به سوي شهريار
پس سلامي کرد و نزديک امام
رفت و گفت، از شرم رويش لعل فام:
اي در تو مقصد و مقصود ما
وي رخ تو شاهد و مشهود ما
اي غم تو مايه ي هر شاديي
بندگي ات به ز هر آزاديي
يار شو اي مونس غمخوارگان
چاره کن اي چاره ي بيچارگان
چاره ي ما ساز که بي ياوريم
گر براني تو، به که رو آوريم
گفت شه بازآ در توبه ست باز
هين بگير از عفو ما، خط جواز
اندرآ که کس ز احرار و عبيد
روي نوميدي در اين درگه نديد
«گر دوصد جرم عظيم آورده اي
غم مخور رو بر کريم آورده اي»
***
پس به اذن شاه سوي خصم تاخت
کار جمعي با پريشاني بساخت
چون شرر بر خرمن عمر خسان
مي زد و مي کشت از آن ناکسان
تا که پي کردند اسب آن دلير
شد پياده حمله ور مانند شير
بس دليري کرد و حيرت آفريد
دوست، خندان گشت و دشمن، لب گزيد
تا که جمعي ناگه از خيل عمر
حمله آوردند بر آن نامور
پس نواي «ارجعي» را گوش کرد
جام نوشين شهادت نوش کرد
آري آري عشق سودا با خداست
اين تجارت در زيانش سودهاست…
***
قصيده ها
دردسر
داني نداده اند به جز دردسر مرا
اي سر چه مرگت است که کشتي دگر مرا
از بام تا به شام مرا رنجه داشتي
اينک بر آن سري که کشي تا سحر مرا
اي غم من از وفاي تو مي آيدم شگفت
يک روز و شب نشد که نيايي به بر مرا
هر چندگاه سر زني اي دردسر به من
هم در سفر بجويي و هم در حضر مرا
زين پيش، ديردير گرفتي سراغ من
اکنون نرفته، باز، بيايي به سر مرا
نام چنين فسانه ي هجوي ست زندگي
اي زندگي رها کن و اي غم ببر مرا
آزاده زاده ايم و پسند زمانه نيست
وين ناپسند خوي، نگردد دگر مرا
کارم فلک کشانده به جايي که روز و شب
مرگ آرزو کنم که رهاند مگر مرا
شعر تر و صداي خوشم بود ليک بهر
جز دردسر نبود از اين رهگذر مرا
گر بود راه و رسمي و مهري و همدلي
گيتي نمي فشرد از اين بيشتر مرا
پيغمبرم به شعر و کتاب من است، غم
مانا نداده اند جز اين يک اثر مرا
ايرانيان مرده پرست آن زمان شوند
از من خبر، که باز نيايد خبر مرا
هر بي هنر به مسند جاهي نشسته شاد
جرمي شگفت بود تو گويي هنر مرا
از بهر لانه اي به خرابات داشتن
در زير بار قرض، کمان شد کمر مرا
مداح و چاپلوس ني ام، اين گناه من
دانم جز اين نبوده گناهي دگر مرا
***
دردسر بود عمرم
شرح حرمان ما مختصر نيست
شام هجران ما را سحر نيست
من تو را دوست مي دارم اي ماه
ليک اين دوستي را ثمر نيست
اي درخت برومند هستي
از تو ما را هوس، برگ و بر نيست
دردسر بود عمرم سراسر
اين يکي هم به جز دردسر نيست
چرخ را تا که من هستم اي عمر
از ديار مروت گذر نيست
رنج را تا که من هستم اي دل
جايي از جان من خوب تر نيست
ناله را تا که من هستم اي عشق
دل دل سنگ خوبان اثر نيست
با من اين آسمان در ستيز است
و آسمان و زميني دگر نيست
هر که دارد به دنبال من چشم
جز به دنبال غم رهسپر نيست
نازنينا چه مي خواهي از من
عشق؟ ديگر مرا اين هنر نيست!
چشم بدبين من ديگر اي مه
لايق نور شمس و قمر نيست
مخمل ابر، خار است پيشش
گل دگر آن بت عشوه گر نيست
سبزه زاران صفايي ندارند
صبح را نور و رونق، دگر نيست
ساز بگسسته تارم که ديگر
ناله ام را اثر يا ثمر نيست
اي خداوند بالا و پستي
رحم بر بيدلانت مگر نيست؟
تنگ شد دل، به من رحمت آور
اين قدر رنج، حد بشر نيست
دل شکستند آنان که شان هيچ
فکر بادافره و خير و شر نيست
حيف از آن روزگاري که بگذشت
غير يادي از آن در نظر نيست
اي شب تيره بس دير ماندي
گوييا عمر من درگذر نيست
يا رب اين شام را هم سحر کن
گرچه امشب ز فردا بتر نيست
***
قطعه ها
نفرين به ما اگر…
نفرين به ما ز تفرقه و ما و من اگر
اين ملک را دو مرتبه ماتم سرا کنيم
هر چند قرن هاست جفاها کشيده ايم
اي واي اگر به خويش دگر ره جفا کنيم
اين صبح نودميده به تاراج شب دهيم
وين عيد نو رسيده بدل بر عزا کنيم
دردي بزرگ چاره شد اما چه سود باز
گر خويشتن به درد دگر مبتلا کنيم
آغاز يا ميانه ي ره هر کجا که هست
نامردي ست گر ره خود را جدا کنيم
زهر نفاق و تفرقه عمري چشيده ايم
وقت است شستشوي به آب صفا کنيم
بر سر زنيم باز به افسوس سال ها
اين دست هاي داده به هم گر رها کنيم
امروز روز سفسطه و قيل و قال نيست
يک چند احتراز ز چون و چرا کنيم
روز نبرد، چون و چرا نيست شرط عقل
وقت است تا به پير خرد اقتدا کنيم
زير گليم، طبل نشايد زدن دگر
برخيز تا زمين و زمان پر نوا کنيم
عمري گره به کار تو از ما و من زدند
با اتحاد، اين گره بسته وا کنيم
ما ديگريم و هر که به جز ماست، ديگر است
بر ما رسد ز نيک و ز بد آنچه ما کنيم
بيمار بوده ايم بسي قرن و چاره نيست
جز اينکه درد تفرقه اول دوا کنيم
بي شرمي است خون شهيدان نگشته خشک
ما احتساب منصب و کار و کيا کنيم
کاري نکرده ايم که آيد به کارشان
گر خاکشان به ديده ي خود توتيا کنيم
***
عصاره
عصاره ي همه اديان، چکيده ي چه و چند
از آنچه خواندم و دانستم از نصحيت و پند
سخن نکوتر از اين کم شنيده ام به جهان
که: هر چه خود نپسندي، به ديگران مپسند
***
سه چين
هيچ داني که از کجا آمد
اين سه چين روي ابروان عماد
يکي از آن شبي ست کان بي مهر
رفت و لب بر لب رقيب نهاد
دگري زان شبي بود که بر او
چشم من با رقيب دون افتاد
و آن دگر، ز آن شبي بود که سلام
کردم و بي وفا جواب نداد
***
قالب هاي ديگر
اي دل
بس در سر زلف بتان جا کردي اي دل
ما را ميان خلق رسوا کردي اي دل
غافل مرا از فکر فردا کردي اي دل
تا از کجا ما را تو پيدا کردي اي دل
روزم سيه، حالم تبه کردي تو کردي
اي دل بسوزي هر گنه کردي تو کردي
اي دل بلا، اي دل بلا، اي دل بلايي
اي دل سزاواري که دايم مبتلايي
از مايي آخر خصم جان ما چرايي؟
ديوان جان آخر چه اي، کار کجايي؟
مجنون شوي، ديوانه ام کردي تو کردي
از خويشتن بيگانه ام کردي تو کردي
تا چند مي سوزي دلا خود را و ما را
ما هيچ، رحمي کن به خود آخر خدا را
تا چند خواهي، عشق، درد بي دوا را
تا کي به جان بايد خريدن اين بلا را
هر کس که باشد همچو تو اي دل، دل او
آسان نگردد تا ابد يک مشکل او
يا کمتر اندر دام خوبان مبتلا شو
يا ناله کم کن، مرد ميدان بلا شو
يا بي وفايان يا دلا کم آشنا شو
يا آشنا خواهي شوي، شو بي وفا شو
ديگر وفا اي دل خريداري ندارد
کم گوي از اين کالا که بازاري ندارد
تا کي به زلف دلبران پابند اي دل
تا کي به اميد وفا خرسند اي دل
تا چند اي دل، راستي تا چند اي دل
وقت است کز بگذشته گيري پند اي دل
بس در سر زلف بتان جا کردي اي دل
ما را ميان خلق رسوا کردي اي دل
***
شمع آرزو
نيمي از شب عمرم، طي نگشته شد خاموش
شمع آرزوي من
جرعه اي نپيموده، زد سپهر سنگ انداز
سنگ بر سبوي من
دست برده نابرده، خوان عمر را، بگرفت
لقمه در گلوي من
هر چه مي خورم باده، هر چه مي کنم مستي
بينم اي غم جانکاه، باز در دلم هستي
اين جواني ما بود، تا چه زايد از پيري
اين بلندي ما بود، خاک بر سر پستي
***
باز مست و ديوانه، سر به کوه و صحرا نه
باز پاره کن زنجير
باز در بياباني، نيمشب درآي از پاي
بي قرار و از جان سير
باز در سکوت دشت، دردناک و حزن انگيز
اين ترانه از سر گير:
هر چه مي خورم باده، هر چه مي کنم مستي
بينم اي غم جانکاه باز در دلم هستي
اين جواني ما بود تا چه زايد از پيري
اين بلند ما بود خاک بر سر پستي
***
برق
قطع کردن برق ما را باز
که خدا قطع عيششان مکناد
گرچه تاريک گشته کلبه ي ما
خانه ي برقيان فرزوان باد
***
قطع کردند برق ما را باز
چون ندادم وجوه آن دو سه ماه
کاهلي هم نبوده بي تأثير
مفلسي بوده گرچه اصل گناه
***
بارها قطع و وصل شد اين برق
گر نوشتم که «باز» باشد راست
گرچه گويند فقر نيست گناه
نکني باور اين سخن که خطاست
***
بس گنه ها ز فقر مي زايد
امتحان را دو شب گرسنه بمان
تا نه دانش بماندت ني دين
نه امام و پيمبر و يزدان
***
اين غرض روشن است و ديگر نيست
احتياجي به حجت آوردن
غنچه اي را دو روز آب مده
بنگرش نرم نرم پژمردن
***
آن که را هست آب و ملکي چند
چه نيازش که نغز گويد و راست
همه گويند: واي از اين همه علم
گر مثل گفت: دوغ هست ز ماست
***
آستين کهنه اي چو من به مثل
گر غزل همچو خواجه ساز کند
از پي رايگان شنيدن آن
خواجه با پشت چشم ناز کند
***
با چنين خلق زندگي کردن
نيست جز رنج هاي روح گداز
شکرلله خداي، داده مرا
دلکي کاندر آن نگنجد آز
***
قهر
چندي ست تند، مي گذريم از کنار هم
ظاهر خموش و سرد و نهان بي قرار هم
رخسار خود به سيلي مي سرخ کرده ايم
چون لاله ايم هر دو به دل داغدار هم
او را غرور حسن و مرا طبع سربلند
ديري ست واگذاشته در انتظار هم
غافل به هم چو گاه فتد ديدگان ما
گوييم حال ديده ي شب زنده دار هم
جانا بيا مخواه، جدايي جسم و جان
دانم که هر دوييم ز جان خواستار هم
چشم من و تو راز نهان فاش مي کند
تا کي نهان کنيم غم آشکار هم
اي کاش آن کسان که بهشت آرزو کنند
عاشق شوند و با مه خود گفتگو کنند
***
دو رباعي
سرگرداني
بيهوده چرا به نه فلک حيراني
يک عشق بود باقي و باقي فاني
دانش بگزين ولي بدان کاندر قدر
گر چرخ شوي هنوز سرگرداني
***
بي تو
آن جام ميي که غم ز جانم مي برد
بر سنگ زدم که بي تو مي نتوان خورد
گر نتوان زيست بي تو غم نيست، ولي
اين غم کشدم که بي رخت نتوان مرد!