• فخر الدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی افسانه ی ویس و رامین که اصل آن را از زبان پهلوی می دانند به نظم سرودوتقدیم عمید الدین ابوالفتح مظفر نیشابوری وزیر طغرل بیک سلجوقی نموده است.وی ازمردم گرگان است که درجوانی موطن خویش را ترک کرده و به اصفهان رفته است وی با طغرل بیک سلجوقی معاصراست داستان ویس و رامین از داستان های کهن ایرانی است وباید از داستانهای اواخر عهداشکانی باشد این داستان پیش از آنکه فخرالدین اسعد به نظم درآورد میان ایرانیان شهرت داشته است وبرخلاف بسیاری از کتب فارسی میانه که به زبان عربی ترجمه شده بودند به آن زبان ترجمه نشده وبه زبان اصلی باقی مانده بوده ومردم اصفهان آن رابه زبان فارسی میانه می خواندند وی درگزارش این داستان جانب سادگی وفصاحت  وبلاغت را نگاه داشته است درگذشت فخرالدین بعد از سال 449 هجری اتفاق افتاده است.

ویس و رامین

***

بسم الله الرحمن الرحیم

سپاس و آفرین آن پادشا را

که گیتى را پدید آورد و ما را

بدو زیباست ملک و پادشایى

که هر گز ناید از ملکش جدایى

خداى پاک و بى همتا و بى یار

هم از اندیشه دور و هم ز دیدار

نه بتواند مرو را چشم دیدن

نه اندیشه درو داند رسیدن

نه نقصانى پذیرد همچو جوهر

نه زان گردد مرو را حال دیگر

نه هست او را عرض با جوهرى یار

که جوهر پس ازو بوده ست ناچار

نشاید وصف او گفتن که چون است

که از تشبیه و از وصف او برون است

به وصفش چند گفتن هم نه زیباست

که چندى را مقادیرست و احصاست

کجا وصفش به گفتن هم نشاید

که پس پیرامنش چیزى بباید

به وصفش هم نشاید گفت کى بود

کجا هستیش را مدت نپیمود

وگر کى بودن اندر وصفش آید

پس او را اول و آخر بباید

نه با چیزى بپیوسته ست دیگر

که پس باشند در هستى برابر

نه هست او را نهاد و حد و مقدار

که پس باشد نهایاتش پدیدار

نه ذات او بود هر گز مکانى

نه علم ذات او باشد نهانى

زمان را مبدع او بوده ست ز آغاز

نبایستش دران مبداع انباز

زمان از وى پدید آمد به فرمان

به نزد برترین جوهر ز گیهان

بدان جایى که جنبش گشت پیدا

وز آن جنبش زمانه شد هویدا

مکان را نیز حد آمد پدیدار

میان هردوان اجسام بسیار

نفرمایى که آراید سرایى

بدین سان جز حکیمى پادشایى

که قوت را پدید آورد بى یار

به هستى نیستى را کرد قهار

خداوندى که فرمانش روایى

چنین دارد همى در پادشایى

نخستین جوهر روحانیان کرد

که او را نزمکان ونز زمان کرد

برهنه کرد صورت شان زمادت

سراسر رهنمایان سعادت

به نور خویش ایشان را بیاراست

وزیشان کرد پیدا هر چه خود خواست

نخستین آنچه پیدا شد ملک بود

وزان پس جوهرى کرد آن فلک بود

وزیشان آمد این اجرام روشن

بسان گل میان سبز گلشن

بهین شکلیست ایشان را مدور

چنان چون بهترین لونى منور

چو صورتهاى ایشان صورتى نیست

که ایشان را نهیب و آفتى نیست

نه یکسانند همواره به مقدار

به دیدار و به کردار و به رفتار

اگر بى اخترستى چرخ گردان

نگشتى مختلف اوقات گیهان

نبودى این عللهاى زمانى

کزو آید نباتى زندگانى

چو این مایه نبودى رستنى را

نبودى جانور روى ز مى را

وگر بى آسمان بودى ستاره

جهان پر نور بودى هامواره

فروغ نور ظلمت را زدودى

پس این کون و فساد ما نبودى

وگرنه کرده بودى چرخ مایل

بدین سان لختکی میل معدل

نبودى فصلهاى سال گردان

نه تابستان رسیدى نه زمستان

بزرگا کامگارا کردگارا

که چندین قدرتش بنمود ما را

چنان کش زور و قوت بى کرانست

عطابخشى و جودش همچنانست

نه گر قدرت نماید آیدش رنج

نه گر بخشش کند پالایدش گنج

چو خود قدرت نماى جاودان بود

مرو را جود و قدرت بى کران بود

به قدرت آفرید اندازه گیرى

ز دادار جهان قدرت پذیرى

هیولى خواند او را مرد دانا

به قوتها پذیرفتن توانا

چو ایزد را دهشها بى کران است

پذیرفتن مرو را همچنان است

پذیرد آفرینشها ز دادار

چو از سکه پذیرد مهر دینار

مثال او به زر ماند که از زر

کند هر گونه صورت مرد زرگر

چو ایزد خواست کردن این جهان را

کزو کون و فسادست این و آن را

همى دانست کاین آن گاه باشد

که ارکانش فرود ماه باشد

یکى پیوند برباید به گوهر

منور گردد آن را در برابر

یکى را در کژى صورت به فرمان

یکى بر راستى او را نگهبان

پدید آورد آن را از هیولى

چهار ارکان بدین هر چار معنى

از آن پیوندها آمد حرارت

دگر پیوند کز وى شد برودت

رطوبت جسمها را کرد چونان

که گاه شکل بستن بد به فرمان

یبوست همچنان او را فرو داشت

بدان تقویم و آن تعدیل کاو داشت

چو گشتند این چهار ارکان مهیا

ازان گرمى برآمد سوى بالا

وگر سردى به بالا بر گذشتى

ز جنبشهاى گردون گرم گشتى

پس آنگه چیره گشتى هر دو گرمى

برفتى سردى و ترى و نرمى

لطیف آمد ازیشان باد و آتش

ازیرا سوى بالا گشت سر کش

بگردانید مثل چرخ گردان

همه نورى گذر یابد دریشان

بدان تا نور مهر و دیگر اجرام

رسد زانجا بدین الوان و اجسام

زمین را نیست با لطف آشنایى

که تا بر وى بماند روشنایى

و گر چونین نبودى او به گوهر

نماندى روشنایى از برابر

چو هستى یافتند این چار مادر

هوا و خاک پاک و آب و آذر

ازیشان زاد چندین گونه فرزند

ز گوهرها و از تخم برومند

هزاران گونه از هر جنس جان ور

همیشه حال گردانند یکسر

ولیکن عالم کون و تباهى

دگرگون یافت فرمان الهى

کجا در عالم مبدا و بالا

به ترتیب آنچه بد به گشت پیدا

در این عالم نه چو نان بود فرمان

که اول گشت پیدا گوهر از کان

به ترتیب آنچه به بد باز پس ماند

طبیعت اعتدال از پیش مى راند

چه آن مادت کزو مردم همى خاست

خداى ما نخست آن را بپیراست

فزونیهاى آن را کرد اجسام

یکایک را دگر جنس و دگر نام

به کان اندر مرو را زرعیان است

ولیک از دیده ی مردم نهان است

نحستین جنس گوهر خاست از کان

به زیرش نوع گوهرهاى الوان

دوم جنس نبات آمد به گیهان

سیم جنس هزاران گونه حیوان

چو یزدان گوهر مردم بپالود

از آن با اعتدالى کاندرو بود

پدید آورد مردم را ز گوهر

بران هم گوهران بر کرد مهتر

غرض زیشان همه خود آدمى بود

که او را فضلهاى مردمى بود

نبات عالم و حیوان و گوهر

سراسر آدمى را شد مسخر

چو او را پایه زیشان برتر آمد

تمامى را جهانى دیگر آمد

بدو داده است ایزد گوهر پاک

که نز بادست و نز آبست نز خاک

یکى گوید مرو را روح قدسا

یکى گوید مرو را نفس گویا

نداند علم کلى را نهایت

برون آرد صناعت از صناعت

چو دانش جوید و دانش پسندد

بیاموزد پس آن را کار بندد

زدوده گردد از زنگ تباهى

به چشمش خوار گردد شاه و شاهى

شود پالوده از طبع بهیمى

به دست آرد کتبهاى حکیمى

نخواهد هیچ اجسام زمین را

همیشه جوید آیات برین را

بلندى جوید آنجا نه مکانى

ولیک از قدر و عز جاودانى

چو رسته گردد از چنگال اضداد

شود آنجا که او را هست میعاد

شود ماننده آن پیشینگان را

کزیشان مایه آمد این جهان را

چنین دان کردگارت را چنین دان

بیفگن شک و دانش را یقین دان

مکن تشبیه او را در صفاتش

که از تشبیه پاکیزه ست ذاتش

بگفتم آنچه دانستم ز توحید

خداى خویش را تمجید و تحمید

***

گفتار اندر ستایش محمد مصطفى علیه السلام

کنون گویم ثناهاى پیمبر

که ما را سوى یزدانست رهبر

چو گمراهى ز گیتى سر بر آورد

شب بى دانشى سایه بگسترد

بیامد دیو و دام کفر بنهاد

همه گیتى بدان دام اندر افتاد

زعمرى هر کسى چون گاو و خر بود

همه چشمى و گوشى کور و کر بود

یکى ناقوس در دست و چلیپا

یکى آتش پرست و زند و استا

یکى بت را خداى خویش کرده

یکى خورشید و مه را سجده برده

گرفته هر یکى راه نگونسار

که آن ره را به دوزخ بوده هنجار

به فصل خویش یزدان رحمت آورد

ز رحمت نور در گیتى بگسترد

بر آمد آفتاب راست گویان

خجسته رهنماى راه جویان

چراغ دین ابوالقاسم محمد

رسول خاتم و یاسین و احمد

به پاکى سید فرزند آدم

به نیکى رهنماى خلق عالم

خدا از آفرینش آفریدش

ز پاکان و گزینان برگزیدش

نبوت را بدو داده دو برهان

یکى فرقان و دیگر تیغ بران

سخن گویان ازان خیره بماندند

هنر جویان بدین جان برفشاندند

کجا در عصر او مردم که بودند

فصاحت با شجاعت مى نمودند

بجو در شعرها گفتار ایشان

ببین در نامها کردار ایشان

سخن شان در فصاحت آبدارست

هنرشان در شجاعت بیشمارست

چنان قومى بدان کردار و گفتار

زبان شان در نثار و تیغ خونبار

چو بشنیدند فرقان از پیمبر

بدیدندش به جنگ بدر و خیبر

بدانستند کان هر دو خداییست

پذیرفتنش جان را روشناییست

سران ناکام سر بر خط نهادند

دوال از بند گیتى بر گشادند

ز چنگ دیو بد گوهر برستند

بتان مکه را درهم شکستند

به نور دین زدوده گشت ظلمت

وز ابر حق فرو بارید رحمت

بشد کیش بت آمد دین یزدان

زمین کفر بستد تیغ ایمان

سپاس و شکر ایزد چون گزاریم

مگر جان را به شکر او سپاریم

بدین دین همایون کاو به ما داد

بدین رهبر که بهر ما فرستاد

رسول آمد رسالتها رسانید

جهانى را ز خشم او رهانید

چه بخشاینده و مشفق خداییست

چه نیکوکار و چه رحمت نماییست

که بر بیچارگى ما ببخشود

رسولى داد و راه نیک بنمود

پذیرفتیم وى را به خدایى

رسولش را به صدق و رهنمایى

نه با وى دیگرى انباز گیریم

نه جز گفتار او چیزى پذیریم

به دنیى و به عقبى روى با اوست

بجز اومان ندارد هیچ کس دوست

اگر شمشیر بارد بر سر ما

جزین دینى نباید در خور ما

نگه داریم دین تا روح داریم

به یزدان روح و دین با هم سپاریم

خدایا آنچه بر ما بود کردیم

تن و جان را به فرمانت سپردیم

ز پیغمبر پذیرفتیم دینت

بیفزودیم شکر و آفرینت

و لیکن این تن ما تو سرشتى

قصاى خویش بر ما تو نوشتى

گرایدون کز تن ما گاه گاهى

پدید آید خطایى یاگناهى

مزن کردار ما را بر سر ما

مکن پاداش ما را در خور ما

که ما بیچارگان تو خداییم

همیدون ز امتان مصطفاییم

اگر چه با گناه بى شماریم

به فضل و رحمتت امیدواریم

ترا خوانیم و شاید گر بخوانیم

که ما ره جز به درگاهت ندانیم

کریمان مر ضعیفان را نرانند

بخاصه چون به زاریشان بخوانند

کریمى تو بخوان ما را به درگاه

چو خوانیمت به زارى گاه و بیگاه

ضعیفانیم شاید گر بخوانى

گنهکاریم شاید گر نرانى

ز تو نشگفت فضل و بردبارى

چنان کز ما جفا و زشتکارى

ترا احسان و رحمت بیکرانست

شفیع ما همیدون مهربانست

چو پیش رحمتت آید محمد

امید ما ز فضلت کى شود رد

***

گفتار اندر ستایش سلطان ابوطالب طغرلبک

سه طاعت واجب آمد بر خردمند

که آن هر سه به هم دارند پیوند

ازیشانست دل را شادکامى

وزیشانست جان را نیک نامى

دل از فرمان این هر سه مگردان

اگر خواهى که یابى هر دو گیهان

بدین گیتى ستوده زندگانى

بدان گیتى بهشت جاودانى

یکى فرمان دادار جهانست

که جان را زو نجات جاودانست

دوم فرمان پیغمبر محمد

که آن را کافر بى دین کند رد

سیم فرمان سلطان جهاندار

به ملک اندر بهاى دین دادار

ابوطالب شهنشاه معظم

خداوند خداوندان عالم

ملک طغرلبک آن خورشید همت

به هر کس زو رسیده عز و نعمت

ظفر وى را دلیل و جود گنجور

وفا وى را امین و عقل دستور

مر آن را کاوست هم نام محمد

چو او منصور شد چون او مؤید

پدید آمد ز مشرق همچو خورشید

به دولت شاه شاهان شد چو جمشید

به هندى تیغ بستد هند و خاور

به تر کى جنگ جویان روم و بربر

میان بسته ست بر ملکت گشادن

جهان گیرد همى از دست دادن

چه خوانى قصه ی ساسانیان را

همیدون دفتر سامانیان را

بخوان اخبار سلطان را یکى بار

که گردد آن همه بر چشم تو خوار

بیابى اندرو چندان که خواهى

شگفتیهاى پیروزى و شاهى

نوادرها و دولتهاى دوران

عجایبها و قدرتهاى یزدان

بخوان اخبار او را تا بدانى

که کس ملکت نیابد رایگانى

زمین ماورالنهر و خراسان

سراسر شاه را بوده ست میدان

نبردى کرده بر هر جایگاهى

برو بشکسته سالارى و شاهى

چو از توران سوى ایران سفر کرد

چو کیخسرو به جیحون بر گذر کرد

ستورش بود کشتى بخت رهبر

خدایش بود پشت و چرخ یاور

نگر تا چون یقین دلش بد پاک

که بر رودى چنان بگذشت بى باک

چو نشکوهید او را دل ز جیحون

چرا بشکوهد از حال دگر گون

نه از گرما شکوهد نه ز سرما

نه از ریگ و کویر و کوه و دریا

بیابانهاى خوارزم و خراسان

به چشمش همچنان آید که بستان

همیدون شخ هاى کوه قارن

به چشمش همچنان آید که گلشن

نه چون شاهان دیگر جام جویست

که از رنج آزمودن نام جویست

همى تا آب جیحون را ز پس ماند

دو صد جیحون ز خون دشمنان راند

یکى طوفان ز شمشیرش برآمد

کزو روز همه شاهان سرآمد

بدان گیتى روان شاه مسعود

خجل بود از روان شاه محمود

کجا او سرزنش کردى فراوان

که بسپردى به نادانى خراسان

کنون از بس روان شهریاران

که با باد روان گشتند یاران

همه از دست او شمشیر خوردند

همه شاهى و ملک او را سپردند

روان او برست از شرمسارى

که بسیارند همچون او به زارى

به نزدیک پدر گشته ست معذور

که بهتر زو بسى شه دید مقهور

کدامین شاه در مشرق گه رزم

توانستى زدن با شاه خوارزم

شناسد هر که در ایام ما بود

که کار شه ملک چون برسما بود

سوار ترک بودش صد هزارى

که بس بد با سپاهى زان سوارى

ز بس کاو تاختن برد و شبیخون

شکوهش بود ز آن رستم افزون

خداوند جهان سلطان اعظم

به تدبیر صواب و راى محکم

چنان لشکر بدرد روز کینه

که سندان گران مر آبگینه

هم از سلطان هزیمت شد به خوارى

هم اندر راه کشته شد به زارى

بداندیشان سلطان آنچه بودند

همین روز و همین حال آزمودند

هر آن کهتر که با مهتر ستیزد

چنان افتد که هرگز برنخیزد

تنش گردد شقاوت را فسانه

روانش تیر خذلان را نشانه

ولیکن گر ورا دشمن نبودى

پس این چندین هنر با که نمودى

اگر ظلمت نبودى سایه گستر

نبودى قدر خورشید منور

همیدون شاه گیتى قدر والاش

پدید آورد مردم را به اعداش

چو صافى کرد خوارزم و خراسان

فرود آمد به طبرستان و گرگان

زمینى نیست در عالم سراسر

ازو پژمرده تر از وى عجبتر

سه گونه جاى باشد صعب و دشوار

یکى دریا دگر آجام و کهسار

سراسر کوه او قلعه همانا

چو خندق گشته در دامانش دریا

نداند زیرک آن را وصف کردن

نداند دیو در وى راه بردن

درو مردان جنگى گیل و دیلم

دلیران و هنرجویان عالم

هنرشان غارتست و جنگ پیشه

بیامخته دران دریا و بیشه

چو رایتهاى سلطان را بدیدند

چو دیو از نام یزدان در رمیدند

از آن دریا که آنجا هست افزون

ازیشان ریخت سلطان جهان خون

کنون یابند آنجا بر درختان

به جاى میوه مغز شوربختان

چو صافى گشت شهر و آن ولایت

از انجا سوى رى آورد رایت

به هر جایى سپهداران فرستاد

که یک یک مختصر با تو کنم یاد

سپهدارى به مکران رفت و گرگان

یکى دیگر به موصل رفت و خوزان

یکى دیگر به کرمان رفت و شیراز

یکى دیگر به ششتر رفت و اهواز

یکى دیگر به اران رفت و ارمن

فگند اندر دیار روم شیون

سپهداران او پیروز گشتند

بداندیشان او بدروز گشتند

رسول آمد بدو از ارسلان خان

به نامه جست ازو پیوند و پیمان

فرستادش به هدیه مال بسیار

پذیرفتش خراج ملک تاتار

جهان سالار با وى کرد پیوند

که دید او را به شاهى بس خردمند

وزان پس مرد و مال آمد ز قیصر

چنان کاید ز کهتر سوى مهتر

خراج روم ده ساله فرستاد

اسیران را ز بندش کرد آزاد

به عموریه با قصرش برابر

مناره کرد و مسجد کرد و منبر

نوشته نام سلطان بر مناره

شده زو دین اسلام آشکاره

ز شاه شام نیز آمد رسولى

نموده عهد را بهتر قبولى

فرستاده به هدیه مال بسیار

وزآن جمله یکى یاقوت شهوار

یکى یاقوت رمانى بشکوه

بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه

ز رخشانى چو خورشید سما بود

خراج شام یک سالش بها بود

ابا خوبى و با نغزى و رنگش

بر آمد سى و شش مثقال سنگش

ازان پس آمدش منشور و خلعت

لواى پادشاهى از خلیفت

بپوشید آن لوا را در صفاهان

بدانش تهنیت کردند شاهان

به یک رویه ز چین تا مصر و بربر

شدند او را ملوک دهر چاکر

میان دجله و جیحون جهانیست

ولیکن شاه را چون بوستانیست

رهى گشتند او را زور دستان

ز دل کردند بیرون مکرو دستان

همى گردد در این شاهانه بستان

به کام خویش با درگه پرستان

هزاران آفتاب اندر کنارش

هزاران اژدها اندر حصارش

گهى دارد نشست اندر خراسان

گهى در اصفهان و گه به گرگان

از اطراف ولایت هر زمانى

به فتحى آورندش مژدگانى

ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان

نخفتم هفت مه اندر صفاهان

به ماهى در نباشد روزگارى

کز اقلیمى نیارندش نثارى

جهان او راست مى دارد به شادى

که و مه را همى بخشد به رادى

مرادش زین جهان جز مردمى نه

ز یزدان ترسد و از آدمى نه

بر اطراف جهان شاهان نامى

ازو جویند جاه و نیک نامى

ازیشان هر کرا او به نوازد

ز بخت خویش آن کس بیش نازد

به درگاه آنکه او را کهترانند

مه از خانان و بیش از قیصرانند

کجا از خان و قیصر سال تا سال

همى آید پیاپى گونه گون مال

کرا دیدى تو از شاهان کشور

بدین نام و بدین جاه و بدین فر

کدامین پادشه را بود چندین

ز مصر و شام و موصل تا در چین

کدامین پادشه را این هنر بود

که نزرنج و نه از مرگش حذر بود

سزد گر جان او چندان بماند

که افزونتر ز جاویدان بماند

هزاران آفرین بر جان او باد

مدار چرخ بر فرمان او باد

ستاره رهنماى کام او باد

زمانه نیک خواه نام او باد

شهنشاهى و نامش جاودان باد

تنش آسوده و دل شادمان باد

کجا رزمش بود پیروزگر باد

کجا بزمش بود با جاه و فر باد

به هر کامى نشاط او را قرین باد

به هر کارى خدا او را معین باد

***

گفتار اندر ستایش خواجه ابو نصر منصور بن محمد

چو ایزد بنده اى را یار باشد

دو چشم دولتش بیدار باشد

ز پیروزى به دست آرد همه کام

ز به روزى به چنگ آرد همه نام

کجا چیزى بود زیبا و شهوار

کجا مردى بود شایسته ی کار

دهد یزدان بدان بنده سراسر

که او باشد بدان همواره در خور

بدین گونه که داد اکنون به سلطان

گزین از هرچه تو دانى به گیهان

همه مردان در گاهش چنانند

که با ایشان دگر مردان زنانند

ولیکن هست ازیشان نامدارى

دلیرى کاردانى هوشیارى

حکیمى زیرکى مرد آزمایى

کریمى نیکخویى نیک رایى

سخنگویى سخندانى ظریفى

هنرمندى هنرجویى لطیفى

کجا درگاه سلطان را عمیدست

به هر کارى و هر حالى حمیدست

به پیروزى و بهروزى مؤید

ابونصراست و منصور و محمد

خداوندى که از نیکى جهانیست

درو راى بلندش آسمانیست

ازین گیتى سوى دانش گراید

ز دانش یافتن رامش فزاید

همیشه نام نیکو دوست دارد

ابى حقى که باشد حق گزارد

کم آزار است و بر مردم فروتن

مرورا لاجرم کس نیست دشمن

چرا دشمن بود آنرا که جانش

همى بخشاید از خواهندگانش

خرد را پیش خود دستور دارد

دل از هر ناپسندى دور دارد

هر آوازى بداند چون سلیمان

هزاران دیو را دارد به فرمان

به رادى هست از حاتم فزونتر

به مردى بهترست از رستم زر

چنان گوید زبان هفت کشور

که گویى زان زمینش بود گوهر

طرازى ظنّ برد کاو از طرازست

حجازى نیز گوید از حجازست

چو نثر هر زبانش خوشتر آید

به نظم آن زبان معجز نماید

درى و تازى و ترکى بگوید

به الفاظى که زنگ از دل بشوید

دو شمشیرست ز الماس و بیانش

یکى در دست و دیگر در دهانش

یکى گاه هنر خارا گذارد

یکى گاه سخن دانش نگارد

بسا گُردا کزان گشته ست پیچان

بسا جانا کزین گشته ست بى جان

که و مه لشکر سلطان عالم

به جان وى خورند سوگند محکم

چو با کهتر ز خود، سازد پدروار

چو با مهتر، همى سازد پسروار

بود با همسران مثل برادر

نباشد زادمردى زین فزونتر

زهر فن گرد او جمع حکیمان

خطیبان و دبیران و ادیبان

ز هر شهرى بدو گرد آمدستند

به بحر جود او غرقه شدستند

اگر او نیستى ما را خریدار

نبودى شاعرى را هیچ مقدار

وگر چه شاعرى باشد نه دانا

بسى احسنت و زه گوید به عمدا

یکى از بهر آن تا کاو شود شاد

دگر تا بیشتر باید عطا داد

ز مشرق تا به مغرب کار گیهان

به زیر امر او کردست سلطان

بروبر نیست چندان رنج ازین کار

که از یک جام مى بر دست میخوار

بزرگا جود دادار جهان بین

که بخشد مردمى را فضل چندین

الا تا در جهان کون و فسادست

وزیشان خاک مبدا و معادست

بقا باد این کریم نیکخو را

بر افزون باد جاه و دولت او را

همیشه بخت او پیروز گرباد

به پیروزى و نیکى نامور باد

متابع باد او را ملک گیهان

موافق باد وى را فرّ یزدان

***

گفتار اندر گرفتن سلطان شهر اصفهان را

چو سلطان معظم شاه شاهان

به فال نیک آمد در صفاهان

به شادى دید شهرى چون بهارى

چو گوهر گرد شهر اندر حصارى

خلاف شاه او را کرده ویران

کجا ماند خلاف شه به طوفان

اگر نه شاه بودى سخت عادل

به گاه مهر و بخشایش نکو دل

صفاهان را نماندى خشت بر خشت

نکردى کس به صد سال اندرو کشت

ولیکن مردمى را کار فرمود

به شهرى و سپاهى بر ببخشود

گنهشان زیر پا اندر بمالید

چنان کز خشم او یک تن ننالید

نه چون دیگر شهان کین کهن خواست

به چشم خویش دشمن را بپیراست

چنان چون یاد کرد ایزد به فرقان

چو گفتش حال بلقیس و سلیمان

که شاهان چون به شهر نو در آیند

تباهیها و زشتیها نمایند

گروهى را که عزّ و جاه دارند

به دست خوارى و سختى سپارند

خداوند جهان شاه دلاور

پدید آورد رسمى زین نکوتر

ز هر گونه که مردم بود در شهر

ز داد خویش دادش جمله را بهر

سپاهى را ولایت داد و شاهى

نه زشتى شان نمود و نه تباهى

بدانگه کس ندید از وى زیانى

یکى دیدند سود و شادمانى

چو کار لشکرى زین گونه بگزارد

چنان کز هیچ کس مویى نیازارد

رعیت را ازین بهتر ببخشود

همه شهر از بداندیشان بپالود

گروهى را به مردم مى سپردند

رعیت را به دیوان غمز کردند

به فرمانش زبانهاشان بریدند

به دیده میل سوزان در کشیدند

پس آنگه رنج خویش از شهر برداشت

برفت و شهر بى آشوب بگذاشت

بدان تا رنج او بر کس نباشد

که با آن رنج مردم بس نباشد

گه رفتن صفاهان داد آن را

که ارزانیست بختش صد جهان را

ابوالفتح آفتاب نامداران

مظفر نام و تاج کامگاران

به فصل اندر جهانى از تمامى

شهنشه را چو فرزند گرامى

ملک او را سپرده کدخدایى

برو گسترده هم فرّ خدایى

پسندیده مرو را در همه کار

دلش هرگز ازو نادیده آزار

به هر کارى مرو را دیده کارى

وزو دیده وفا و استوارى

به گاه رفتن او را پیش خود خواند

ز گنج مهر بر وى گوهر افشاند

بدو گفت ارچه تو خود هوشیارى

وفادارى و از دل دوستدارى

ز گفتن نیز چاره نیست ما را

که در گردن کنیمت زینها را

ترا بهتر ز هر کس برگزیدم

چو اندر کارها شایسته دیدم

به گوش دل تو بشنو هر چه گویم

کزین گفتن همه نام تو جویم

نخستین عهد ما را با تو آنست

کزو ترسى که دادار جهانست

ازو ترسى بدو امّید دارى

وزو خواهى تو در هر کار یارى

سر از فرمان او بیرون نیارى

همه کارى به فرمانش گزارى

دگر این مردمان کاندر جهانند

همه چون من مراو را بندگانند

بحق در کار ایشان داورى کن

همیشه راستى را یاورى کن

ستمگر دشمن دادار باشد

که از فرمان او بیزار باشد

به خنجر دشمنانش را ببیزاى

به نیکى دوستانش را ببخشاى

چو نپسندى ستم را از ستمگار

مکن تو نیز هرگز بر ستم کار

که ما از چیز مردم بى نیازیم

به داد و دین همى گردن فرازیم

صفاهان را به عدل آباد گردان

همه کس را به نیکى شاد گردان

درون شهر و بیرونش چنان دار

که ایمن باشد از مکّار و غدّار

چنان باید که زر بر سر نهدزن

به روز و شب بگردد گرد برزن

نیارد کس نگه کردن دران زر

وگرنه بر سر آن زر نهد سر

ترا زین پیش بسیار آزمودم

به هر کارى ز تو خشنود بودم

بدین کار از تو هم خشنود باشم

نکاهد آنچه من بفزود باشم

سخن جمله کنیم اندر یکى جاى

تو خود دانى که ما را چون بود راى

تو خود دانى که ما نیکى پسندیم

دل اندر نعمت گیتى نبندیم

بدین سر زین بزرگى نام جوییم

بدان سر نیکوى فرجام جوییم

تو نام ما به کارخیر بفروز

که نیکى مرد را فرّخ کند روز

درین شاهى چو از یزدان بترسم

هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم

چو کار ما به کام ما گزارى

ز ما یابى هر امّیدى که دارى

امید و رنج تو ضایع نمانیم

ترا زین پس به افزونى رسانیم

هر آن گاهى که تو شایسته باشى

به کار بیش از این بایسته باشى

به بهروزى امید دل قوى دار

که فرمانت بود با بخت تو یار

فراوان کار بسته بر گشاید

ترا از ما همه کامى بر آید

مراد خویش با تو یاد کردیم

برفتیم و به یزدانت سپردیم

پس آنگه همچنین منشور کردند

همه دخل و خراج او را سپردند

یکى تشریف دادش شه که دیگر

ندادست ایچ کس را زان نکوتر

ز تازى مر کبى نامى و رهوار

برو زرین ستام و زین شهوار

قباى رومى و زربفت دستار

دگرگونه جزاین تشریف بسیار

همان طبل و علم چونانکه باید

که چون او نامدارى را بشاید

اگرچه کار خلعت سخت نیکوست

فزون از قدر عالى همت اوست

چگونه شاد گردد ز اصفهانى

دلى کاو مهتر آمد از جهانى

***

گفتار اندر ستایش عمید ابوالفتح مظفر

چه خواهى نیکترزین اى صفاهان

که گشتى دار ملک شاه شاهان

همى رشک آرد اکنون بر تو بغداد

که او را نیست آنچ ایزد ترا داد

شهنشاهى چو سلطان معظم

به پیروزى شه شاهان عالم

خداوندى چو بوالفتح مظفر

ز سلطان یافته هم جاه و هم فر

هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت

هم از پایه بلند و هم ز همت

هم از گوهر گزیده هم ز اختر

هم از منظر ستوده هم ز مخبر

چو مشرق بود اصلش هامواره

بر آینده ازو ماه و ستاره

کنون زو آمده خواجه چو خورشید

جهان در فرّ نورش بسته امید

ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام

ازیرا یافتست از هردوان کام

جهان چون بنگرى پیر جوانست

عمید نامور همچون جهانست

جوانست او به سال و بخت و رامش

چو پیرست او به راى و عقل و دانش

خرد گر صورتى گردد عیانى

دهد زان صورت فرخ نشانى

کفش با جام باده شاخ شادیست

ولیکن شاخ شادى باغ دادیست

ز نیکویى که دارد داد و فرمان

همى وحى آیدش گویى زیزدان

چنین باید که باشد هیبت و داد

که نام بیم و بى دادى بیفتاد

به چشم عقل پندارى که جانست

به گوش عدل پندارى روانست

گذشته دادها نزدیک دانا

ستم بودست دادش را همانا

چنان بودست وصفش چون سرابى

که نه امید ماند زو نه آبى

چو امرش از مظالم گه برآید

قضا با امرش از گردون درآید

امل گوید که آمد رهبر من

اجل گوید که آمد خنجر من

روان گشتى گر او فرمان بدادى

که زُفت و بددل از مادر نزادى

چو من در وصف او گویم ثنایى

و یا بر بخت او خوانم دعایى

ثنا را مى کند اقبال تلقین

دعا را مى کند جبریل آمین

اگرچه همچو ما از گل سرشتست

به دیدار و به کردار او فرشتست

اگرچه فخر ایران اصفهانست

فزون زان قدر آن فخر جهانست

به درد دل همى گرید نشابور

ازان کاین نامور گشتست ازو دور

به کام دل همى خندد صفاهان

بدان کز عدل او گشتست نازان

صفاهان بد چو اندامى شکسته

شکست از فر او گردید بسته

نباشد بس عجب کامسال هموار

درختش مدح خواجه آورد بار

وز امن عدل او باد زمستان

نریزد هیچ برگى از گلستان

همى دانست سلطان جهاندار

که در دست که باید کردن این کار

گر او بیمار کردست اصفهان را

همو دادش پزشک نیک دان را

به جان تو که چون کارش ببیند

مرو را از همه کس برگزیند

سراسر ملک خود او را سپارد

که به زو مهترى دیگر ندارد

چنان خوش خو چنان مردم نوازست

که گویى هر کس او را طبع سازست

ز خوى خوش بهار آرد به بهمن

به تیره شب ز طلعت روز روشن

که و مه را چو بینى در سپاهان

همه هستند او را نیک خواهان

که او جاوید به گیهان بماند

همیدون بر سر ایشان بماند

هران کاو کارها خواهد گشادن

بباید بست گفتن راز دادن

همیدون پندهاى پادشایى

دو بهره باشد اندر پارسایی

ز چیز مردمان پرهیز کردن

طمع ناکردن و کمتر بخوردن

به لهو و آرزو مولع نبودن

دل هر کس به نیکى برربودن

سیاست را به جاى خویش راندن

به فرمان خداى اندر بماندن

همیشه با خردمندان نشستن

سراسر پندشان را کار بستن

به فریاد سبک مایه رسیدن

ستمگر را طمع از وى بریدن

سراسر هر چه گفتم پارساییست

ولیکن بندهاى پادشاییست

نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم

کجا افزونتر از خواجه ندیدم

چنین دارد که گفتم رسم و آیین

بجز وى کس ندیدم با چنین دین

نه خشم از بهر کین خویش دارد

کجا از بهر دین و کیش دارد

چو باشد خشم او از بهر یزدان

برودر ره نیابد هیچ شیطان

جوانست و نجوید در جوانى

ز شهوت کامهاى این جهانی

اگر بندد هوا را یا گشاید

ز فرمان خرد بیرون نیاید

طریق معتدل دارد همیشه

چنان چون بخردان را هست پیشه

نه بخشایش نه بخشش باز دارد

ز هر کس کاو نیاز و آز دارد

کجا در ملک او آسوده گشتند

بدان شهرى که چون نابوده گشتند

کسانى را که بد کردار بودند

وز ایشان خلق پر آزار بودند

گروهى جسته اندر شهر پنهان

ز بیم جان یله کرده سپاهان

گروهى بسته در زندان به تیمار

گروهى مهر گشته بر سر دار

همه دیدند دههاى صفاهان

که یکسر چون بیابان بود ویران

زدهها مردمان آواره گشته

همه بى توشه و بى پاره گشته

چو نام او شنیدند آمدند باز

ز کوهستان و خوزستان و شیراز

یکایک را به دیوان خواند و بنواخت

بدادش گاو و تخم و کار او ساخت

به دو ماه آن ولایت را چنان کرد

که کس باور نکردى کاین توان کرد

همان دهها که گفتى چون قفارند

کنون از خرّمى چون قندهارند

به جان تو که عمرى برگذشتى

به دست دیگرى چونین نگشتى

به چندین بیتها کاو را ستودم

به ایزد گر به وصفش بر فزودم

نگفتم شعر جز در وصف حالش

بگفتم آنچه دیدم از فعالش

یکى نعمت که از شکرش بماندم

همین دیدم که او را مدح خواندم

کجا از مدح او بهروز گشتم

به کام خویشتن پیروز گشتم

شنیدى آن مثل در آشنایى

که باشد آشنایى روشنایى

مرا تا آن خداوند آشنا شد

دلم روشنتر از روشن هوا شد

مرا تا آشنا شیر شکارست

کبابم ران گور مرغزارست

الا تا بر فلک ماهست و خورشید

همیدون در جهان بیمست و امّید

همیشه جان او در خرّمى باد

همیشه کام او در مردمى باد

جهانش بنده باد و بخت رهبر

زمانه چاکر و دادار یاور

***

برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گوینده ی کتاب

چو کوس از درگه سلطان بغرّید

تو گفتى کوه و سنگ از هم بدرّید

به خاور مهر تابان رخ بپوشید

به گردون زهره را زهره بجوشید

سپاهى رفت بیرون از صفاهان

که صد یک زان ندیدند ایچ شاهان

خداوند جهان سلطان اعظم

برون رفت از صفاهان شاد و خرم

رکابش داشت عز جاودانى

چو چترش داشت فر آسمانى

به هامون بود لشکرگاه سلطان

زبس خرگاه و خیمه چون کهستان

پلنگ و شیر در وى مردم جنگ

بتان نغز گور و آهو و رنگ

فرود آمد شهنشه در کهستان

کهستان گشت خرم چون گلستان

روان گشت از کهستان روز دیگر

به کوهستان همدان رفت یکسر

مرا اندر صفاهان بود کارى

در آن کارم همى شد روزگارى

بماندم زین سبب اندر صفاهان

نردفتم در رکاب شاه شاهان

شدم زى تاج دولت خواجه بوالفتح

که بادش جاودان در کارها فتح

بپرسید از خداوندى رهى را

در آن پرسش بدیدم فرّهى را

پس آنگه گفت با من کاین زمستان

همى باش و مکن عزم کهستان

چو از نوروز گردد این جهان نو

هوا خوشتر شود آنگه همى رو

که من سازت دهم چندانکه باید

ترا زین روى تقصیرى نیاید

بدو گفتم خداوندم همیشه

برین بودست واینش بود پیشه

که مهمان دارى و چاکر نوازى

به کام دوست دشمن را گدازى

ز دام رنج رهیان را رهانى

ز ماهى بر کشى بر مه رسانى

که باشم من که مهمانت نباشم

نه مهمان بل که دربانت نباشم

چو زین درگه نشیند گرد بر من

زند بختم به گرد ماه خرمن

تو دارى به زمن بسیار کهتر

مرا چون تو نباشد هیچ مهتر

گر این رغبت تو با پروین نمایى

بیاید تا به پا او را بسایى

چو من بر خاک ایوانت نهم پاى

مرا بر گنبد هفتم بود جاى

مرا نوروز دیدار تو باشد

هواى خوش ز گفتار تو باشد

مباد از بخت فرّخ آفرینم

اگر گیتى نه بر روى تو بینم

به مهر اندر چنینم کت نمودم

و گر در دل جزین دارم جهودم

چو کردم آفرینش چند گاهى

بدین گفتار ما بگذشت ماهى

مرا یک روز گفت آن قبله ی دین

چه گویى در حدیث ویس و رامین

که مى گویند چیزى سخت نیکوست

درین کشور همه کس داردش دوست

بگفتم کان حدیثى سخت زیباست

ز گرد آورده ی شش مرد داناست

ندیدم زان نکوتر داستانى

نماند جز به خرّم بوستانى

ولیکن پهلوى باشد زبانش

نداند هر که برخواند بیانش

نه هر کس آن زبان نیکو بخواند

وگر خواند همى معنى نداند

فراوان وصف هر چیزى شمارد

چو بر خوانى بسى معنى ندارد

که آنگه شاعرى پیشه نبودست

حکیمى چابک اندیشه نبودست

کجااند آن حکیمان تا ببینند

که اکنون چون سخن مى آفرینند

معانى را چگونه بر گشادند

برو وزن و قوافى چون نهادند

درین اقلیم آن دفتر بخوانند

بدان تا پهلوى از وى بدانند

کجا مردم درین اقلیم هموار

بوند آن لفظ شیرین را خریدار

سخن را چون بود وزن و قوافى

نکوتر زانکه پیمودن گزافى

بخاصه چون درو یابى معانى

به کار آیدت روزى چون بخوانى

فسانه گر چه باشد نغز و شیرین

به وزن و قافیه گردد نو آیین

معانى تابد از الفاظ بسیار

چو اندر زر نشانده دُرّ شهوار

نهاده جاى جاى اندر فسانه

فروزان چون ستاره زان میانه

مهان و زیرکان آن را بخوانند

بدان تا زان بسى معنى بدانند

همیدون مردم عام و میانه

فرو خوانند از بهر فسانه

سخن باید که چون از کام شاعِر

بیاید در جهان گردد مسافر

نه زان گونه که در خانه بماند

بجز قایل مرو را کس نخواند

کنون این داستان ویس و رامین

بگفتند آن سخندانان پیشین

هنر در فارسى گفتن نمودند

کجا در فارسى استاد بودند

بپیوستند ازین سان داستانى

درو لفظ غریب از هر زبانى

به معنى و مثل رنجى نبردند

برو زین هردوان زیور نکردند

اگر داننده اى در وى برد رنج

شود زیبا چو پر گوهر یکى گنج

کجا این داستانى نامدارست

در احوالش عجایب بیشمارست

چو بشنود این سخنها خواجه از من

مرا بر سر نهاد از فخر گرزن

زمن در خواست او کاین داستان را

بیارا همچو نیسان بوستان را

بدان طاقت که من دارم بگویم

وزان الفاظ بى معنى بشویم

کجا آن لفظها منسوخ گشتست

ز دوران روزگارش در گذشتست

میان بستم بدین خدمت که فرمود

که فرمانش ز بختم زنگ بزدود

نیابم دولتى هر چند پویم

ازان بهتر که خشنودیش جویم

مگر چون سر ز فرمانش نتابم

ز چرخ همتش معراج یابم

مگر مهتر شوم چون کهترانش

و یا نامى شوم چون چاکرانش

ندیدم چون رضایش کیمیایى

نه چون خشمش دمنده اژدهایى

بجویم تا توانم کیمیایش

بپرهیزم ز جان گز اژدهایش

چو باشد نام من در نام ایشان

بر آید کام من چون کام ایشان

گیا هر چند خود روید به بستان

دهندش آب در سایه ی گلستان

بماناد این خداوند جهاندار

به نام نیک همواره جهان خوار

بقا بادش به کام خویش جاوید

بزرگان چون ستاره او چو خورشید

قرین جان او پاکى و شادى

ندیم طبع او نیکى و رادى

هزاران بنده چون من باد گویا

به فکرت داد خشنودیش جویا

کنون آغاز خواهم کرد ناچار

که جز پندش نخواند مرد بیدار

***

آغاز داستان ویس و رامین

نوشته یافتم اندر سمرها

ز گفت راویان اندر خبرها

که بود اندر زمانه شهریارى

به شاهى کامگارى بختیارى

همه شاهان مرو را بنده بودند

ز بهر او به گیتى زنده بودند

به پایه برتراز گردنده گردون

به مال افزونتر از کسرى و قارون

گه بخشش چو ابر نوبهارى

گه کوشش چو شیر مرغزارى

به بزم اندر چو خورشید درفشان

به رزم از پیل و از شیران سرافشان

شده کیوان ز هفتم چرخ یارش

به کام نیکخواهان کرده کارش

ز هشتم چرخ هرمزد خجسته

وزیرش بود دل در مهر بسته

سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام

که تا ایام را پیش او کند رام

جهان افروز مهر از چرخ رابع

به هر کارى بدى او را متابع

شده ناهید رخشانش پرستار

چو روز روشنش کرده شب تار

دبیر او شده تیر جهنده

ازین شد امر و نهى او رونده

به مهرش دل نهاده مهر تابان

به کین دشمنان او شتابان

شده رایش به تگ بر ماه گردون

شده همت ز مهر و ماهش افزون

جهان یکسر شده او را مسخر

ز حدّ باختر تا حد خاور

جهان اش نام کرده شاه موبد

که هم موبد بُد و هم بخرد رد

همیشه روزگارش بود نوروز

به هر کارى همیشه بود پیروز

همه ساله به جشن اندر نشستى

چو یکساعت دلش بر غم نخستى

همیشه کار او مى بود ساغر

ز شادى فربه از اندوه لاغر

یکى جشن نو آیین کرده بد شاه

که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه

نشسته پیشش اندر سر فرازان

به بخت شاه یکسر شاد و نازان

چه خرّم جشن بود اندر بهاران

به جشن اندر سراسر نامداران

زهر شهرى سپهدارى و شاهى

زهر مرزى پرى رویىّ و ماهى

گزیده هر چه در ایران بزرگان

از آذربایگان وز رىّ و گرگان

همیدون از خراسان و کهستان

ز شیراز و صفاهان و دهستان

چو بهرام و رهام اردبیلى

گشسپ دیلمى شاپور گیلى

چو کشمیریل و چون نامى آذین

چو ویروى دلیر و گرد رامین

چو زرد آن رازدار شاه کشور

مرو را هم وزیر و هم برادر

نشسته در میان مهتران شاه

چنان کاندر میان اختران ماه

به سر بر افسر کشور گشایان

به تن بر زیور مهتر خدایان

ز دیدارش دمنده روشنایى

چو خورشید جهان فرّ خدایى

به پیش اندر نشسته جنگجویان

ز بالا ایستاده ماهرویان

بزرگان مثل شیران شکارى

بتان چون آهوان مرغزارى

نه آهو مى رمید از دیدن شیر

نه شیر تند گشت از دیدنش سیر

قدح پر باده گردان در میان شان

چنان کاندر منازل ماه رخشان

همى بارید گلبرگ از درختان

چو باران درم بر نیکبختان

چو ابرى بسته دود مُشک سوزان

به رنگ و بوى زلف دلفروزان

ز یکسو مطربان نالنده بر مل

دگر سو بلبلان نالنده بر گل

نکوتر کرده مى نوشین لبان را

چو خوشتر کرده بلبل مطربان را

به روى دوست بر دو گونه لاله

بتان را از نکویى وز پیاله

اگرچه بود بزم شاه خرم

دگر بزمان نبود از بزم او کم

کجا در باغ و راغ و جویباران

ز جام مى همى بارید باران

همه کس رفته از خانه به صحرا

برون برده همه ساز تماشا

ز هر باغى و هر راغى و رودى

به گوش آمد دگرگونه سرودى

زمین از بس گل و سبزه چنان بود

که گفتى پر ستاره آسمان بود

ز لاله هر کسى را بر سر افسر

ز باده هر یکى را بر کف اخگر

گروهى در نشاط و اسپ تازى

گروهى در سماع و پاى بازى

گروهى مى خوران در بوستانى

گروهى گل چنان در گلستانى

گروهى بر کنار رود بارى

گروهى در میان لاله زارى

بدانجا رفته هر کس خرمى را

چو دیبا کرده کیمخت زمى را

شهنشه نیز هم رفته بدین کار

به زینتها و زیورهاى شهوار

به پشت ژنده پیلى کوه پیکر

گرفته کوه را در زرّ و گوهر

به گردش زنده پیلان ستوده

به پرخاش و دلیرى آزموده

ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا

اگر دریا روان گردد به صحرا

به پیش اندر دونده بادپایان

سم پولادشان پولاد سایان

پس پشتش بسى مهد و عمارى

بدو در ماهرویان حصارى

به زیر بار تازى استرانش

غمى گشته ز بار گوهرانش

ز هر کوهى گرانتر بود رختش

ز هر کاهى سبکتر بود تختش

به چندان خواسته مجلس بیاراست

نماندش ذرّه اى آنگه که برخاست

همه بخشیده بود و بر فشانده

بخورد و داد کام خویش رانده

چنین بر خور ز گیتى گر توانى

چنین بخش و چنین کن زندگانى

کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد

همان بهتر که باشى راد و دلشاد

بدین سان بود یک هفته شهنشاه

به شادى و به رامش گاه و بیگاه

پرى رویان گیتى هامواره

شده بر بزمگاه او نظاره

چو شهرو ماه دخت از ماه آباد

چو آذربادگانى سرو آزاد

ز گرگان آبنوش ماه پیکر

همیدون از دهستان ناز دلبر

ز رى دینار گیس و هم زرین گیس

ز بوم کوه شیرین و فرنگیس

زاصفاهان دوبت چون ماه و خورشید

خجسته آب ناز و آب ناهید

به گوهر هردوان دخت دبیران

گلاب و یاسمن دخت وزیران

دو جادو چشم چون گلبوى و مینوى

سرشته از گل و مى هر دو را روى

ز ساوه نامور دخت کنارنگ

کزو بردى بهاران خوشى و رنگ

همیدون ناز و آذرگون و گلگون

به رخ چون برف و بروى ریخته خون

سهى نام و سهى بالا زن شاه

تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه

شکر لب نوش از بوم هماور

سمن رنگ و سمن بوى و سمن بر

ازین هر ماهرویى را هزاران

به گرد اندر نگارین پرستاران

بتان چین و ترک و روم و بربر

بنفشه زلف و گل روى و سمن بر

به بالا هر یکى چون سرو آزاد

به جعد زلف همچون مورد و شمشاد

یکایک را ز زرّ ناب و گوهر

کمرها بر میان و تاج بر سر

ز چندان دلبران و دلنوازان

به رنگ و خوى طاووسان و بازان

به دیده چون گوزن رودبارى

شکارى دیده شان شیر شکارى

نکوتر بود و خوشتر شهربانو

به چشم و لب روان را درد و دارو

به بالا سرو و بار سرو خورشید

به لب یاقوت و در یاقوت ناهید

رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا

دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا

لبان از شکر و دندان ز گوهر

سخن چون گوهر آلوده به شکر

دو زلف عنبرین از تاب و از خم

چو زنجیر و زره افتاده درهم

دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ

تو گفتى هست جادویى به نیرنگ

ز مشک موى او مر غول پنجاه

فرو هشته ز فرقش تا کمرگاه

ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج

ز سیم آویخته گسترده بر عاج

کجا بنشست ماه بانوان بود

کجا بگذشت شمشاد روان بود

زمین دیبا شده از رنگ رویش

هوا مشکین شده از بوى مویش

زرنگ روى گل بر خاک ریزان

ز تاب موى عنبر باد بیزان

هم از رویش خجل باد بهارى

هم از مویش خجل عود قمارى

چو گوهر پاک و بى آهو و در خور

ولیک آراسته گوهر به زیور

برو زیباتر آمد زرّ و دیبا

که بى آن هر دوان خود بود زیبا

***

خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد

چنان آمد که روزى شاه شاهان

که خواندندش همى موبد منیکان

بدید آن سیمتن سرو روان را

بت خندان و ماه بانوان را

به تنهایى مرُو را پیش خود خواند

به سان ماه نو بر گاه بنشاند

به رنگ روى آن حور پرى زاد

گل صد برگ یک دسته بدو داد

به ناز و خنده و بازى و خوشى

بدو گفت اى همه خوبى و گشى

به گیتى کام راندن با تو نیکوست

تو بایى در برم یا جفت یا دوست

که من دارم ترا با جان برابر

کنم در دست تو شاهى سراسر

همیشه پیش تو باشم به فرمان

چو پیش من به فرمانست گیهان

ترا از هر چه دارم برگزینم

به چشم دوستى جز تو نبینم

به کام تو زیم با تو همه سال

ببخشایم به تو جان و دل و مال

اگر با روى تو باشم شب و روز

شب من روز باشد روزْ نوروز

چو از شاه این سخن بشنید شهرو

به ناز او را جوابى داد نیکو

بدو گفت اى جهان کامگارى

چرا بر من همى افسوس دارى

نه آنم من که یار و شوى جویم

کجا من نه سزاى یار و شویم

نگویى چون کنم با شوى پیوند

ازان پس کز من آمد چند فرزند

همه گردان و سالاران و شاهان

هنرمندان و دلخواهان و ماهان

ازیشان مهترین آزاده ویرو

که بیش از پیل دارد سهم و نیرو

ندیدى تو مرا روز جوانى

میان کام و ناز و شادمانى

سهى بر رسته همچون سرو آزاد

همى برد از دو زلفم بویهاباد

ز عمر خویش بودم در بهاران

چو شاخ سرخ بید از جویباران

همى گم کرد از دیدار من راه

به روز پاک خورشید و به شب ماه

بسا رویا که از من رفت آبش

بسا چشما که از من رفت خوابش

اگر بگذشتمى یک روز در کوى

بدى آن کوى تا سالى سمن بوى

جمالم خسروان را بنده کردى

نسیمم مردگان را زنده کردى

کنون عمرم به پاییزان رسیدست

بهار نیکوى از من رمیدست

زمانه زرد گل بر روى من ریخت

همان مشکم به کافور اندر آمیخت

زرویم آب خوبى را جدا کرد

بلورین سرو قدّم را دوتا کرد

هر آن پیرى که بُرنایى نماید

جهانش ننگ و رسوایى فزاید

چو کارى بینى از من ناسزاوار

به زشتى هم به چشم تو شوم خوار

چو بشنید این سخن موبد منیکان

بدو گفت اى سخنگو ماه تابان

همیشه شادکام و شادمان باد

هر آن مادر که همچون تو پرى زاد

دهان پر نوش بادا مادرت را

که زاد این سرو بالا پیکرت را

زمینى کاو ترا پرورد خوش باد

درو مردم همیشه شاد و گش باد

چو در پیرى بدین سان دلستانى

چگونه بوده اى روز جوانى

گلت چون نیم پژمرده چنینست

سزاوار هزاران آفرینست

به گاه تازگى چون فتنه بودست

دل آزاد مردان چون ربودست

کنون گر تو نباشى جفت ویارم

نیارایى به شادى روزگارم

ز تخم خویش یک دختر به من ده

به کام دل صنوبر با سمن به

کجا چون تخم باشد بى گمان بر

بود دخت تو مثل تو سمن بر

به نیکى و به شادى در فزایم

که باشد آفتاب اندر سرایم

چو یابم آفتاب مهربانى

نخواهم آفتاب آسمانى

به پاسخ گفت شهرو شهریارا

ز دامادیت بهتر چیست ما را

مرا گر بودى اندر پرده دختر

کنون روشن شدى کارم زاختر

به جان تو که من دختر ندارم

وگر دارم چگونه پیش نارم

نزادم تا کنون دختر وزین پس

اگر زایم تویى داماد من بس

به شوهر بود شهرو را یکى شاه

بزرگ و نامور از کشور ماه

شده پیر و بیفسرده ورا تن

به نام نیکیش خواندند قارن

چو با جفت عنین خویش پیوست

چو شاخ خشک گشته سرو اوپست

چو شهرو خورد پیش شاه سوگند

بدین پیمان دل شه گشت خرسند

سخن گفتند ازین پیمان فراوان

به هم دادند هر دو دست پیمان

گلاب و مشک را در هم سرشتند

وزو بر پرنیان عهدى نبشتند

که شهرو گر یکى دختر بزاید

به گیتى جز شهنشه را نشاید

نگر تا در چه سختى اوفتادند

که نازاده عروسى را بدادند

***

گفتار اندر زادن ویس از مادر

جهان را رنگ و شکل بی شمارست

خرد را بافرینش کارزارست

زمانه بندها داند نهادن

که نتواند خرد آن را گشادن

نگر کاین دام طرفه چون نهادست

که چونان خسروى دروى فتادست

هوا را در دلش چونان بیاراست

که نازاده عروسى را همى خواست

خرد این راز را بر وى بنگشاد

که از مادر بلاى وى همى زاد

چو این دو نامور پیمان بکردند

درستى را به هم سوگند خوردند

نگر چندین شگفت آمد ازیشان

کجا بستند بر نابوده پیمان

زمانه دستبرد خویش بنمود

شگفتى بر شگفتى بر بیفزود

برین پیمان فراوان سال بگذشت

ز دلها یاد این احوال بگذشت

درخت خشک بوده تر شد از سر

گل صد برگ و نسرین آمدش بر

به پیرى بارور شد شهربانو

تو گفتى در صدف افتاد لولو

یکى لولو که چون نُه مه برآمد

ازو تابنده ماهى دیگر آمد

نه مادر بود گفتى مشرقى بود

کزو خورشید تابان روى بنمود

یکى دختر که چون آمد ز مادر

شب دیجور را بزدود چون خور

که و مه را سخنها بود یکسان

که یارب صورتى باشد بدین سان

همه در روى او خیره بماندند

به نام او را خجسته ویس خواندند

همان ساعت که از مادر فرو زاد

مرُو را مادرش با دایگان داد

به خوزان برد او را دایگانش

که آنجا بود جاى و خان و مانش

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز

بپرورد آن نیازى را به صد ناز

به مشک و عنبر و کافور و سنبل

به آب بید و مُرد و نرگس و گل

به خزّ و قاقم و سمّور و سنجاب

به زیورهاى نغز و درّ خوشاب

به بسترهاى دیبا و حواصل

بپروردش به ناز و کامه ی دل

خورشها پاک و جان افزاى و نوشین

چو پوششهاى نغز و خوب و رنگین

چو قامت بر کشید آن سرو آزاد

که بودش تن زسیم و دل ز پولاد

خرد از روى او خیره بماندى

ندانستى که آن بت را چه خواندى

گهى گفتى که این باغ بهارست

که در وى لالهاى آبدارست

بنفشه زلف و نرگس چشمکانست

چو نسرین عارض و لاله رخانست

گهى گفتى که این باغ خزانست

که دروى میوهاى مهرگانست

سیه زلفینش انگور به بارست

ز نخ سیب و دو پستانش دونارست

گهى گفتى که این گنج شهانست

که در وى آرزوهاى جهانست

رخش دیبا و اندامش حریرست

دو زلفش غالیه گیسو عبیرست

تنش سیمست و لب یاقوت نابست

همان دندان او درّ خوشابست

گهى گفتى که این باغ بهشتست

که یزدانش ز نور خود سرشتست

تنش آبست و شیر و مى رخانش

همیدون انگبینست آن لبانش

روا بود ار خرد زو خیره گشتى

کجا چشم فلک زو تیره گشتى

دو رخسارش بهار دلبرى بود

دو دیدارش هلاک صابرى بود

به چهره آفتاب نیکوان بود

به غمزه اوستاد جادوان بود

چو شاه روم بود آن روى نیکوش

دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش

چو شاه زنگ بودش جعد پیچان

دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان

چو ابر تیره زلف تابدارش

به ابر اندر چو زهره گوشوارش

ده انگشتش چو ده ماسوره ی عاج

به سر بر هر یکى را فندقى تاج

نشانده عقد او را در بر زر

به سان آب بفشرده بر آذر

چو ماه نو برو گسترده پروین

چو طوق افگنده اندر سرو سیمین

جمال حور بودش طبع جادو

سرین گور بودش چشم آهو

لب و زلفینش را دو گونه باران

شکربار این بدى و مشکبار آن

تو گفتى فتنه را کردند صورت

بدان تا دل کند از خلق غارت

و یا چرخ فلک هر زیب کش بود

بران بالا و آن رخسار بنمود

چنین پرورد او را دایگانش

به پروردن همى بسپرد جانش

به دایه بود رامین هم به خوزان

همیدون دایگان بر جانش لرزان

به هم بودند آنجا ویس و رامین

چو در یک باغ آذرگون و نسرین

به هم رُستند آنجا دو نیازى

به هم بودند روز و شب به بازى

که دانست و کرا آمد گمانى

که حکم هر دو چونست آسمانى

چه خواهد کرد با ایشان زمانه

در آن کردار چون دارد بهانه

هنوز ایشان ز مادرشان نزاده

نه تخم هر دو در بوم اوفتاده

قضا پردخته بود از کار ایشان

نبشته یک به یک کردار ایشان

قضاى آسمان دیگر نگشتى

به زور و چاره زیشان برنگشتى

چو بر خواند کسى این داستان را

بداند عیبهاى این جهان را

نباید سرزنش کردن بدیشان

که راه حکم یزدان بست نتوان

***

نامه نوشتن دایه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به طلب ویس

چو قدّ ویس بت پیکر چنان شد

که همبالاى سرو بوستان شد

شد آگنده بلورین بازوانش

چو یازنده کمند گیسوانش

سر زلفش به گل بر سایه گسترد

به ناز دل نیازى را بپرورد

پراگنده شده در شهر نامش

ز دایه نامه اى شد نزد مامش

به نامه سرزنش کرده فراوان

که چون تو نیست بد مهرى به گیهان

نه بر فرزند جانت مهربانست

نه بر آن کس که وى را دایگانست

نه فرزند نیازى را نوازى

نه بر دیدار او یک روز نازى

به من دادى ورا آنگه که زادى

سزاى دخترت چیزى ندادى

کنون بر رُست پیش من به صد ناز

به پرواز اندر آمد بچه ی باز

همى ترسم که گر پرواز گیرد

به کام خود یکى انباز گیرد

بپروردم ورا چونانکه بایست

به هر رنگى و هر بویى که شایست

به دیباها و زیورهاى بسیار

ز رخت و طبل هر بزاز و عطار

همى نپسندد اکنون آنچه ماراست

وگر چه گونه گونه خزّ و دیباست

چو بیند جامهاى سخت نیکو

بگوید هر یکى را چند آهو

که زردست این سزاى نابکاران

کبودست این سزاى سوکواران

سفیدست این سزاى گنده پیران

دو رنگست این سزاوار دبیران

چو بر خیزد ز خواب بامدادى

ز من خواهد حریر استاربادى

چون باشد روز را هنگام پیشین

ز من خواهد پرند و بهمن چین

شبانگه خواهدم دو رویه دیبا

ندیمان از پرى رویان زیبا

کم از هشتاد زن پیشش نبایند

که کمتر زین ندیمى را نشایند

هر آن گاهى که با ایشان خورد نان

همه زرّینه خواهد کاسه و خوان

اگر روزست و گر شب گاه و بیگاه

کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه

کمرها بسته افسر بر نهاده

پرستش را به پیشش ایستاده

که من زین بیش او را بر نتابم

همان چیزى که مى خواهد نیابم

که باشم من که دارم رخت شاهان

به کام خویش و کام نیک خواهان

چو این نامه بخوانى هر چه زوتر

بکن تدبیر شهر آراى دختر

ز صد انگشت ناید کار یک سر

نه از سیصد ستاره نور یک خور

چو آمد نامه ی دایه به شهرو

به نامه در سخنها دید نیکو

به نیکى یافت آگاهى ز دختر

که هم رویش نکو بود و هم اختر

به مژده پیگ او را تاج زر داد

بجز تاجش بسى زرّ و گهر داد

چنان کردش ز بس دینار و گوهر

که بودى زاد بر زادش توانگر

پس آنگه چون بود شاهانه آیین

فرستادش فراوان مهد زرّین

به پیش مهدش اندر خادمانى

به بالا هر یکى چون نردبانى

شدند از راه سوى ویس شادان

ز خوزان آوریدندش به همدان

چو مادر دید روى دخترش را

سهى بالا و نیکو پیکرش را

خجسته نام یزدان را فرو خواند

بسى زرّ و بسى گوهر برافشاند

چو او را پیش خود بر گاه بشناخت

رخش از ماه تابان باز نشناخت

گل رخسارگانش را بیاراست

بنفشه زلفکانش را بپیراست

عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد

ز گوهر یاره اندر بازوان کرد

به دیباهاى زربفتش برافروخت

بخور عود و مشکش زیر برسوخت

چنان کرد آن نگار دلستان را

که باد نوبهارى بوستان را

چنان آراست آن ماه زمین را

که مانى صورت ارژنگ چین را

چنان بنگاشت آن زیبا صنم را

که نقاشان چین باغ ارم را

چنان بایسته کرد آن بافرین را

که در فردوس رضوان حور عین را

اگر چه صورتى باشد بى آهو

به چشم هر که بیند سخت نیکو

چو آرایش کنند او را فراوان

به زرّ و گوهر و دیباى الوان

شود بى شکّ ز آرایش نکوتر

چنان کز گونه گردد سرخ تر زر

***

دادن شهرو ویس را به ویرو و مراد نیافتن هر دو

چو مادر دید ویس دلستان را

به گونه خوار کرده گلستان را

بدو گفت اى همه خوبى و فرهنگ

جهان را از تو پیرایه ست و اورنگ

ترا خسرو پدر بانوت مادر

ندانم درخورت شویى به کشور

چو در گیتى ترا همسر ندانم

به ناهمسرت دادن چون توانم

در ایران نیست جفتى با تو همسر

مگر ویرو که هستت خود برادر

تو او را جفت باش و دوده بفروز

وزین پیوند فرّخ کن مرا روز

زن ویرو بود شایسته خواهر

عروس من بود بایسته دختر

ازان خوشتر نباشد روزگارم

که ارزانى به ارزانى سپارم

چو بشنید این سخن ویسه ز مادر

شد از بس شرم رویش چون مُعصفر

بجنبیدش به دل بر مهربانى

نمود از خامشى همداستانى

نگفت از نیک و بد بر روى مادر

که بود اندر دلش مهر برادر

دلش از مهربانى شادمان شد

فروزان همچو ماه آسمان شد

به رنگى مى شدى هر دم عذارش

به رو افتاده زلف تابدارش

بدانست از دلش مادر همانگاه

که آمد دخترش را خامشى راه

کجا او بود پیر کار دیده

بد و نیک جهان بسیار دیده

به بُرنایى همان حال آزموده

همان خاموشی او را نیز بوده

چو دید از مهر دختر را نکو راى

بخواند اخترشناسان را ز هر جاى

بپرسید از شمار آسمانى

کزو کى سود باشد کى زیانى

از اختر کى بود روز گزیده

بد بهرام و کیوان زو بریده

که بیند دخترش شوى و پسر زن

که بهتر آن ز هر شوى این ز هر زن

همه اختر شناسان زیج بردند

شمار اختران یک یک بکردند

چو گردشهاى گردون را بدیدند

ز آذر ماه روزى بر گزیدند

کجا آنگه ز گشت روزگاران

در آذر ماه بودى نوبهاران

چو آذر ماه روز دى درآمد

همان از روز شش ساعت برآمد

به ایوان کیانى رفت شهرو

گرفته دست ویس و دست ویرو

بسى کرد آفرین بر پاک دادار

چو بر دیو دژم نفرین بسیار

سروشان را به نام نیک بستود

نیایشهاى بى اندازه بنمود

پس آنگه گفت با هر دو گرامى

شما را باد ناز و شادکامى

نباید زیور و چیزى دلاراى

برادر را و خواهر را به یک جاى

به نامه مُهر موبد هم نباید

گوا گر کس نباشد نیز شاید

گواتان بس بود دادار داور

سروش و ماه و مهر و چرخ و اختر

پس آنگه دست ایشان را به هم داد

بسى کرد آفرین بر هر دوان یاد

که سال و ماهتان از خرّمى باد

همیشه کارتان از مردمى باد

به نیکى یکدگر را یار باشید

وزین پیوند برخوردار باشید

بمانید اندرین پیوند جاوید

فروزنده به هم چون ماه و خورشید

***

آمدن زرد پیش شهرو به رسولى

چو بد فرجام خواهد بد یکى کار

هم از آغاز او آید پدیدار

چو خواهد بود سال بد به گیهان

پدید آیدش خشکى در زمستان

درختى کاو نباشد راست بالا

چو بر روید شود کژّیش پیدا

چو خواهد بود بر شاخ اندکى بار

به نوروزان بود بر گلش دیدار

چو تیر از زه بخواهد تافتن سر

پدید آید در آهنگ کمان ور

همیدون کار آن ماه دل افروز

پدید آورد ناخوبى همان روز

کجا چون آفرین برخواند شهرو

نهادش دست او در دست ویرو

همى کردند ساز میهمانى

در آن ایوان و کاخ خسروانى

ز دریا دود رنگ ابرى برآمد

به روز پاک ناگه شب در آمد

نه ابرست آن تو گفتى تندبادست

کجا در کوه خاکستر فتادست

ز راه اندر پدید آمد سوارى

چو کوه ویژه زیرش راهوارى

سیاه اسپ و کبودش جامه و زین

سوارش را همیدون جامه چونین

قبا و موزه و رانین و دستار

به رنگ نیل کرده بود هموار

جلال و مطرف و مهد و عمارى

به گونه چون بنفشه ی جویبارى

بدین سان اسپ و ساز و جامه ی مرد

چو نیلوفر کبود و نام او زرد

رسول شاه و دستور و برادر

هم او و هم نوندش کوه پیکر

ز رنج راه کرده لعل گون چشم

گره بسته جبینش را ز بس خشم

چو شیرى در بیابان گورجویان

و یا گرگى سوى نخچیر پویان

به دست اندر گرفته نامه ی شاه

ز بویش عنبرین گشته همه راه

کجا نامه حریرى بُد نبشته

به مشک و عنبر و مى در سرشته

سخنها گفته اندر نامه شیرین

به عنوانش نهاده مُهر زرین

چو زرد آمد سوى درگاه ویرو

به پشت اسپ شد تا پیش شهرو

نمازش برد و پوزش خواست بسیار

که پیشت آمدم بر پشت رهوار

کجا فرمان شاهنشه چنینست

مرا فرمان او همتاى دینست

مرا فرمان چنان آمد ز خسرو

که روز و شب میاساى و همى رو

به راه اندر شتاب تو چنان باد

که گردت را نیابد در جهان باد

چنان باید که رانى باره بشتاب

به پشت باره جویى خوردن و خواب

همى تا باز مرو آیى ازین راه

نیاسایى ز رفتن گاه و بیگاه

به راه اندر نه خسبى نه نشینى

ز پشت باره شهرو را ببینى

رسانى نامه چون پاسخ بیابى

عنان باره سوى مرو تابى

پس آنگه گفت با خورشید حوران

سلامت باد بسیار از خُسوران

درودت باد شهرو از شهنشاه

ز داماد نکوبخت و نکوخواه

درودت با بسى پذرفتگارى

به شاهىّ و مهىّ و کامگارى

پذیرشهاى او کردش همه یاد

پس آنگه نامه ی خسرو بدو داد

چو شهرو نامه بگشاد و فرو خواند

چو پى کرده خرى در گل فرو ماند

کجا در نامه بسیارى سخن یافت

همان نو کرده پیمان کهن یافت

سر نامه به نام دادگر بود

خدایى کاو همیشه داد فرمود

دو گیتى را نهاد از راستى کرد

به یک موى اندران کژّى نیاورد

چنان کز راستى گیتى بیاراست

ز مردم نیز داد و راستى خواست

کسى کز راستى جوید فزونى

کند پیروزى او را رهنمونى

به گیتى کیمیا جز راستى نیست

که عزّ راستى را کاستى نیست

من از تو راستى خواهم که جویى

همیشه راستى ورزى و گویى

تو خود دانى كه ما با هم چه گفتیم

به پیمان دست یکدیگر گرفتیم

به مهر و دوستى پیوند کردیم

وزان پس هردوان سوگند خوردیم

کنون سوگند و پیمان را مفرموش

بجا آور وفا در راستى کوش

به من تو ویس را آنگاه دادى

که تا سى سال دیگر دخت زادى

چو من بودم ترا شایسته داماد

به بخت من خدا این دخترت داد

به بخت من بزادى روز پیرى

چو سروى بار او گلنار و خیرى

بدین دختر که زادى سخت شادم

به درویشان فراوان چیز دادم

کجا یزدان امیدم را وفا کرد

بدین پیوند کامم را روا کرد

کنون کان ماه را یزدان به من داد

نخواهم کاو بود در ماه آباد

که آنجا پیر و برنا شادخوارند

همه کنغالگى را جان سپارند

جوانان بیشتر زن باره باشند

در آن زن بارگى پر چاره باشند

همیشه زن فریبى پیشه دارند

ز رعنایى همین اندیشه دارند

مباد آن زن که بیند روى ایشان

که گیرد ناستوده خوى ایشان

زنان نازک دلند و سست رایند

بهر خو چون بر آرى شان برآیند

زنان گفتار مردان راست دارند

به گفت خوش تن ایشان را سپارند

زن ارچه زیرک و هشیار باشد

زبون مرد خوش گفتار باشد

بلاى زن دران باشد که گویى

تو چون مه روشنى چون خور نکویى

ز عشقت من نژند و بى قرارم

ز درد و زارى تو جان سپارم

به زارى روز و شب فریاد خوانم

چو دیوانه به دشت و که دوانم

اگر رحمت نیارى من بمیرم

بدان گیتى ترا دامن بگیرم

ز من مستان به بى مهرى روانم

که چون تو مردمم چون تو جوانم

زن ارچه خسروست ار پادشایى

وگر خود زاهدست ار پارسایى

بدین گفتار شیرین رام گردد

نیندیشد کزان بد نام گردد

اگر چه ویسه بی آهو و پاکست

مرا زین روى دل اندیشناکست

مدار او را به بوم ماه آباد

سوى مروش گُسى کن با دل شاد

مبر انده زبهر زرّ و گوهر

که ما را او همى باید نه زیور

مرا پیرایه و زیور بسى هست

سزاتر زو به گنج من کسى هست؟

من او را روز و شب در ناز دارم

کلید گنجها او را سپارم

دل اندر مهر آن بت روى بندم

هر آنچه او پسندد من پسندم

فرستم زى تو چندان زرّ و گوهر

که گر خواهى کنى شهرى پراز زر

ترا دارم چو جان خویشتن شاد

زمین ماه را بى بیم و آزاد

بدارم نیز ویرو را چو فرزند

کنم با وى ز تخم خویش پیوند

چنان نامى کنم آن خاندان را

که نامش یاد باشد جاودان را

چو شهرو خواند مشکین نامه ی شاه

چنان شد کش نبود از گیتى آگاه

ز شرم شاه گشت آزرده ی خویش

دلش پیچان شده از کرده ی خویش

فرو افگنده سر چون شرمساران

همى پیچید چون زنهارخواران

هم از شاه و هم از دادار ترسان

که بشکست این همه سوگند و پیمان

بلى چونین بُود زنهار خوارى

گهى بیم آورد گه شرمسارى

چنان چون بود شهرو دلشکسته

لب از گفتار بسته دم گسسته

مرو را دید ویس ماه پیکر

ز شرم و بیم گشته چون مُعصفر

برو زد بانگ و گفتا چه رسیدت

که هوش و گونه از تن برپریدت

ز هنجار خرد دور اوفتادى

چو رفتى دخت نازاده بدادى

خرد کردار چونین کى پسندد

روا باشد که هر کس بر تو خندد

پس آنگه گفت با زرد پیمبر

چه نامى وز که دارى تخم و گوهر

جوابش داد کز کسهاى شاهم

به درگاهش ز پیشان سپاهم

چو با لشکر بجنبد نامور شاه

من او را پیشرو باشم به هر راه

هر آن کارى که باشد نام بُردار

شهنشه مر مرا فرماید آن کار

چو رازى باشدش با من بگوید

ز من تدبیر خواهد راى جوید

به هر کارى بدو دمساز باشم

به هر سرّى بدو همراز باشم

همیشه سرخ روى و خویش کامم

سیه اسپم چنین و زرد نامم

چو بشنود آن نگارین پاسخ زرد

به گرمى و به خنده پاسخش کرد

که زردا زرد باد آن کت فرستاد

بدین فرزانگى و دانش و داد

به مرو اندر شما را باشد آیین

چنین ناخوب و رسوا و بنفرین

که زن خواهد از آنجا کش بود شو

ز پاکى شو و زن هر دو بى آهو

نبینى این همه آشوب مهمان

رسیده بانگ خنیاگر به کیوان

به بت رویان شهر و نامداران

سرا آراسته چون نوبهاران

به زیورها و گوهرهاى شهوار

طرایفها و دیباهاى زرکار

مهان نامى از هر شهر و کشور

یلان جنگى از هر مرز و گوهر

بتان ماهروی از هر شبستان

گلان مشک موى از هر گلستان

به رنگ و روى جامه دلفروزان

ز بوى اسپرغم و از عود سوزان

به فریاد آمده دل زیر هر بر

ستوهى یافته هر مغز در سر

نشاط هر کسى با همنشینى

زبان هر کسى با آفرینى

که جاوید این سرا آراسته باد

پر از شادى و ناز و خواسته باد

درُو خرّم ویوکان و خُسوران

عروسان دختران داماد پوران

کنون کاین بزم دامادى بدیدى

سرود و آفرین هر دو شنیدى

عنان باره ی شبرنگ برتاب

شتابان رو به ره چون تیر پرتاب

بدین امّید مسپر دیگر این راه

که باشد دست امّید تو کوتاه

به نامه بیش ازین ما را مترسان

که داریم این سخن با باد یکسان

مکن ایدر درنگ و راه بر گیر

که ویرو هم کنون آید ز نخچیر

ز من آزرده گردد وز تو کین دار

برو تا خود نه کین باشد نه آزار

ولیکن بر پیام من به موبد

بگو چون تو نباشد هیچ بخرد

بسى گاهست خیلى روزگارست

که نادانیت بر ما آشکارست

ز پیرى مغزت آهومند گشتست

ز گیتى روزگارت در گذشتست

ترا گر هیچ دانش یار بودى

زبانت را نه این گفتار بودى

نجستى زین جهان جفت جوان را

ولیکن توشه جستى آن جهان را

مرا جفت و برادر هر دو ویروست

همیدون مادرم شایسته شهروست

دلم زین خرّم و زان شاد باشد

ز مرو و موبدم کى یاد باشد

مرا تا هست ویرو در شبستان

نباشد سوى مروم هیچ دستان

چو دارم سرو گوهر بار در بر

چرا جویم چنار خشک و بى بر

کسى را در غریبى دل شکیباست

که اندر خانه کار او نه زیباست

مرا چون دیده شایستست مادر

چو جان پاک بایسته برادر

بسازم با برادر چون مى و شیر

نخواهم در غریبى موبد پیر

جوانى را به پیرى چون کنم باز

ملا گویم ندارم در دل این راز

چو زرد از ویس این گفتار بشنید

عنان باره ی شبگون بپیچید

همى رفت و نبود او هیچ آگاه

که در پیشش همى راهست یا چاه

چنان بى سایه شد چونان بى آزرم

که بر چشمش جهان تارى شد از شرم

همى تا او ز مرو آمد سوى ماه

نیاسودى ز اندیشه دل شاه

همى گفتى که زرد اکنون کجا شد

چنین دیر آمدنش از مه چرا شد

به بوم ماه وى را نیست دشمن

که یارد دشمنانى کرد بامن

نه قارن کرد یارد شوى شهرو

نه آن مهتر پسر کش نام ویرو

چه کار افتاد گویى زرد ما را

که افزون کرد راهش درد ما را

مگر دُژخیم ویسه دُژ پسندست

که ما را اینچنین در غم فگندست

دل سنگین به بوم ماه بنهاد

همى ناید به بوم مرو آباد

همى گفتى چنین با خویشتن شاه

دو چشمش دیدبان گشته سوى راه

که ناگاهى پدید آمد یکى گرد

به گرد اندر گرازان نامور زرد

بسان پیل مست از بند جسته

ز خشم پیلبانان دلش خسته

ز بس کینه نداند به ز بتر

بود هامون و کوهش هر دو یکسر

ز کین جویى شده چونان بى آزرم

که در چشمش جهان تارى بد از شرم

چو زرد آمد چنین آشفته از راه

ز گرد راه شد پیش شهنشاه

هنوز از رنج رویش بد پر آژنگ

نگردانیده پاى از پشت شبرنگ

شهنشه گفت زردا شاد بادى

به نیکى دوستان را یاد بادى

بگو چون آمدى از ماه آباد

نه شادى از پیام خویش یا شاد

رواکام آمدى یا نارواکام

ازین هر دو کدامین بر نهم نام

جوابش داد زرد از پشت باره

به بخت شاه شادم هامواره

ازین راه آمدستم نارواکام

پس او داند که چونم برنهد نام

پس آنگه از تگاور شد پیاده

میان بسته زبان و لب گشاده

نهاد آن روى گرد آلود بر خاک

ابر شاه آفرین کرد از دل پاک

بگفتش جاودان پیروزگر باش

همیشه نام جوى و نامور باش

به پیروزى مهى و مهر ورزى

جهان را هم مهى کن تو که ارزى

چنانت باد در دولت بلندى

که چون جمشید دیوان را ببندى

چنانت باد اورنگ کیانى

که تاج فخر بر کیوان رسانی

ترا بادا ز شاهى نیکبختى

زمین ماه را تنگّى و سختى

زمین ماه یکسر باد ویران

شده مأواگه گرگان و شیران

زمین ماه بادا تا یکى ماه

شده شمشیر و آتش را چراگاه

همه بادش پر آتش ابر بى آب

ز دردش آفتاب از مرگ مهتاب

زمین ماه را دیدم چو فرخار

پر از پیرایه و دیباى شهوار

به شهراندر سراسر بسته آیین

ز بس پیرایه چون بتخانه ی چین

زن و مردش نشسته در خورنگاه

خورنگاه از بتان پر اختر و ماه

زمین از رنگ چون باغ بهارى

فروزان همچو لاله ی رودبارى

بسى ساز عروسى کرده شهرو

عروسش ویسه و داماد ویرو

ز دامادیش با شه نیست جز نام

کس دیگر همى یابد ازُو کام

ازین شد روى من هم گونه ی برد

تو کندى جوى آبش دیگرى برد

به تو داده زن از تو چون ستانند

مگر ایشان که ارز تو ندانند

که و مِه راست باشد نزد نادان

چو روز و شب به چشم کور یکسان

نه با آن کرده اند این ناسزا کار

که پاداشى ندارى شان سزاوار

ولیکن تا بدیشان بد رسیدن

همى باید به چشم این روز دیدن

کجا ویروست آنجا مهتر رزم

ز نادانى به زور خویش در بزم

لقب کردست روحا خویشتن را

به دل در راه داده اهرمن را

به نام او را همه کس شاه خوانند

جز او شاه دگر باشد ندانند

ترا نز شهریاران مى شمارند

گروهى خود به مردت مى ندارند

گروهى موبدت خوانند و دستور

چو خوانندت گروهى موبد دور

کنون گفتم هر آنچه دیده ام من

سخنهایى که آن بشنیده ام من

ترا بادا بزرگى بر شهانى

که بر شاهان گیتى کامرانی

***

خبردار شدن موبد از خواستن ویرو ویس را و رفتن به جنگ

چو داد آن آگهى مر شاه را زرد

رخان از خشم شد مر شاه را زرد

رخى کز سرخیش گفتى نبیدست

بدان سان شد که گفتى شنبلیدست

زبس خوى کز سر و رویش همى تاخت

تنش گفتى ز تاب خشم بگداخت

زبس کینه همى لرزید چون بید

چو در آب رونده عکس خورشید

بپرسید از برادر کاین تو دیدى

به چشم خویش یا جایى شنیدى

مرا آن گوى کش تو دیده باشى

نه آن کز دیگرى بشنیده باشى

خبر هرگز نه مانند عیانست

یقین دل نه همتاى گمانست

بیفگن مرمرا از دل گمانى

مرا آن گو که تو دیدى عیانى

برادر گفت شاها من نه آنم

که چیزى با تو گویم کش ندانم

به چشم خویش دیدم هر چه گفتم

شنیده نیز بسیارى نهفتم

ازین پیشم چو مادر بود شهرو

مرا همچون برادر بود ویرو

کنون هر گز نخواهم شان که بینم

که از بهر تو با ایشان به کینم

تن من جان شیرین را نخواهد

اگر در جان من مهرت بکاهد

اگر خواهى خورم صد باره سوگند

به یزدان و به جان تو خداوند

که مهمانى به چشم خویش دیدم

ولیکن زان نه خوردم نه چشیدم

کجا آن سورو آن آراسته بزم

گرانتر بود در چشم من از رزم

همیدون آن سراى خسروى گاه

به چشم من چو زندان بود و چون چاه

ز بانگ مطربان گشتم بى آرام

نواشان بود در گوشم چو دشنام

من آن گفتم که دیدم پس تو به دان

که تو فرمان دهى من بنده فرمان

چو بشنید این سخن موبد دگر بار

فزود از غم دلش را بار بر بار

گهى چون مار سرخسته بپیچید

گهى چون خم پرشیره بجوشید

بزرگانى که پیش شاه بودند

همه دندان به دندان بر بسودند

که شهرو این چرا یارست کردن

زن شه را به دیگر کس سپردن

چه زهره بود ویرو را که مى خواست

زنى را کاو زن شاهنشه ماست

همى گفتند ازین پس کام بدخواه

برارد شاه ما از کشور ماه

کنون در خانه ی ویروى و قارن

ز چشم بد بر آید کام دشمن

چنان گردد جهان بر چشم شهرو

که دشمن تر کسى باشدش ویرو

نه تنها ویس بى ویرو بماند

و یا آن شهر بى شهرو بماند

کجا بسیار جفت و شهر نامى

شود بى جفت و بى شاه گرامى

دمان ابرى که سیل مرگ آرد

به بوم ماه تا ماهى ببارد

منادى زد قضا بر هرچه آنجاست

که چیز آن فلان اکنون فلان راست

بر آن کشور بلا پرواز دارد

کجا لشکر که وى را باز دارد

بسا خونا که مى جوشد در اندام

بسا جانا که مى لرزد بى آرام

چو شاهنشه زمانى بود پیچان

دل اندر آتش اندیشه سوزان

دبیرش را همانگه پیش خود خواند

سخنهاى چو زهر از دل برافشاند

فرستادش به هر راهى سوارى

به هر شهرى که بودش شهریارى

ز شهرو با همه شاهان گله کرد

که بى دین چون شد و زنهار چون خورد

یکایک را به نامه آگهى داد

که خواهم شد به بوم ماه آباد

ازیشان خواند بهرى را به یارى

ز بهرى خواست مرد کارزارى

ز طبرستان و گرگان و کهستان

ز خوارزم و خراسان و دهستان

ز بوم سند و هند و تبت و چین

ز سغد و حدّ توران تا به ماچین

چنان شد درگهش ز انبوه لشکر

که دشت مرو شد چون دشت محشر

***

آگاه شدن ویرو از آمدن موبد بهر جنگ

چو از شاه آگهى آمد به ویرو

که هم زو کینه دارد هم ز شهرو

ز هر شهرى و از هر جایگاهى

همى آمد به درگاهش سپاهى

بدان زن خواستن مر چند مهتر

گزینان و مهان چند کشور

ز آذربایگان و رىّ و گیلان

ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان

همه بودند مهمان نزد ویرو

زن و فرزندشان نزدیک شهرو

در آن سور و عروسى پنج شش ماه

نشسته شادمان در کشور ماه

چو گشتند آگه از موبد منیکان

که لشکر راند خواهد سوى ایشان

به نامه هر یکى لشکر بخواندند

بسى دیگر ز هر کشور براندند

سپه گرد آمد از هر جاى چندان

که دشت و کوه تنگ آمد برایشان

تو گفتى بود بر دشت نهاوند

ز بس جنگ آوران کوه دماوند

همه آراسته جنگ آورى را

به جان بخریده کین و داورى را

همه گردان و فرسوده دلیران

به زور زهره ی فیلان و شیران

ز کوه دیلمان چندان پیاده

که گویى کوه سنگند ایستاده

ز دشت تازیان چندان سواران

کجا بودند بیش از قطر باران

پس آنگه سالخورده شیر گیران

هنرمندان و رزم آراى پیران

پس و پیش سپه دیدار کرده

به هر جایى یکى سالار کرده

همیدون راست و چپ شاهانیان را

سپرده آزموده جنگیان را

وزان سو شاه موبد هم بدین سان

سپاه آراست همچون باغ نیسان

سپاهش را پس و پیش و چپ و راست

به گردان و هنرجویان بیاراست

چو آمد با سپاه از مرو بیرون

زمین گفتى روان شد همچو جیحون

زبس آواز کوس و ناله ی ناى

همى برخاست گویى گیتى از جاى

همى رفت از زمین بر آسمان گرد

تو گفتى خاک با مه راز مى کرد

و یا دیوان به گردون بر دویدند

که گفتار سروشان مى شنیدند

به گرد اندر چنان بودند لشکر

که در میغ تنك تابنده اختر

همى آمد یکى سیل از خراسان

که مه بر آسمان زو بود ترسان

نه سیل آب و باران هوا بود

که سیل شیر تند و اژدها بود

چنان آمد همى لشکر به انبوه

که کُه را دشت کرد و دشت را کوه

همى آمد چنین تا کشور ماه

هم آشفته سپه هم کینه ور شاه

دو لشکر یکدگر را شد برابر

چو دریاى دمان از باد صرصر

میان آن یکى پر تیغ برّان

کنار این یکى پر شیر غران

***

اندر صفت جنگ موبد و ویرو

چو از خاور برآمد اختران شاه

شهى کش مه وزیرست آسمان گاه

دو کوس کین بغرید از دو درگاه

به جنگ آمد دو لشکر پیش دو شاه

نه کوس جنگ بود آن دیو کین بود

که پر کین گشت هرک آن بانگ بشنود

عدیل صور شد ناى دمنده

تبیره مرده را مى کرد زنده

چنان کز بانگ رعد نوبهاران

برون آید بهار از شاخساران

به بانگ کوس کین آمد همیدون

ز لشکر گه بهار جنگ بیرون

به قلب اندر دهل فریاد خوانان

که بشتابید هین اى جان ستانان

در آن فریاد صنج او را عدیلى

چو قوالان سرایان با سپیلى

هم آن شیپور بر صد راه نالان

بسان بلبل اندر آبسالان

خروشان گاو دُم با او به یک جا

چو با هم دو سراینده به همتا

ز پیش آنکه بى جان گشت یک تن

همى کرد از شگفتى بوق شیون

به چنگ جنگجویان تیغ رخشان

همى خندید هم بر جان ایشان

صف جوشن وران بر روى صحرا

چو کوه اندر میان موج دریا

به موج اندر دلیران چون نهنگان

به کوه اندر سواران چون پلنگان

همان مردم کجا فرزانه بودند

به دشت جنگ چون دیوانه بودند

کجا دیوانه اى باشد به هر باب

که نز آتش بپرهیزد نه از آب

نه از نیزه بترسد نى ز شمشیر

نه از پیلان بیندیشد نه از شیر

در آن صحرا یلان بودند چونین

فداى نام کرده جان شیرین

نترسیدند از مردن گه جنگ

ز نام بد بترسیدند و از ننگ

هوا چون بیشه ی دد بود یکسر

ز ببر و شیر و گرگ و خوگ پیکر

چو سروستان شده دشت از درفشان

ز دیباى درفشان مه درفشان

فراز هر یکى زرّین یکى مرغ

عقاب و باز با طاووس و سیمرغ

به زیر باز در شیر نکو رنگ

تو گفتى شیر دارد باز در چنگ

پى پیلان و سمّ باد پایان

شده آتش فشانان سنگ سایان

زمین از زیر ایشان شد برافراز

به گردون رفت و پس آمد ازو باز

نبودش جاى بنشستن به گیهان

همى شد در دهان و چشم ایشان

بسا اسپ سیاه و مرد برنا

که گشت از گرد خنگ و پیر سیما

دلاور آمد از بد دل پدیدار

که این با خرّمى بد آن به تیمار

یکى را گونه شد همرنگ دینار

یکى را چهره شد مانند گلنار

چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم

ز کین بردند گردان حمله برهم

تو گفتى ناگهان دو کوه پولاد

در آن صحرا به یکدیگر در افتاد

پیمبر شد میان هر دو لشکر

خدنگ چار پرّ و خشت سه پر

رسولانى که از دل راه جستند

همى در چشم یا در دل نشستند

به هر خانه که منزلگاه کردند

ز خانه کدخدایش را ببردند

مصاف جنگ و بیم جان چنان شد

که رستاخیز مردم را عیان شد

برادر از برادر گشت بیزار

بجز کردار خود کس را نبد یار

بجز بازو ندیدند ایچ یاور

بجز خنجر ندیدند ایچ داور

هر آن کس را که بازو یاورى کرد

به کام خویش خنجر داورى کرد

تو گفتى جنگیان کارنده گشتند

همه در چشم و دل پولاد کشتند

سخن گویان همه خاموش بودند

چو هشیاران همه بیهوش بودند

کسى نشنید آوازى در آن جاى

مگر آواز کوس و ناله ی ناى

گهى اندر زره شد تیغ چون آب

گهى در دیدگان شد تیر چون خواب

گهى رفتى سنان چون عشق در بر

گهى رفتى تبر چون هوش در سر

همى دانست گفتى تیغ خونخوار

که جان در تن کجا بنهاد دادار

بدان راهى کجا تیغ اندرون شد

ز مردم هم بدان ره جان برون شد

چو میغى بود تیغ هندوانى

ازو بارنده سیل ارغوانى

چو شاخ مُرد بر وى برگ گلنار

چو برگ نار بر وى دانه ی نار

به رزم اندر چو درزى بود ژوپین

همى جنگ آوران را دوخت برزین

چو بر جان دلیران شد قضا چیر

یکى گور دمنده شد یکى شیر

چو بر رزم دلیران تنگ شد روز

یکى غُرم دونده شد یکى یوز

در آن انبوه گردان و سواران

وز آن شمشیر زخم و تیرباران

گرامى باب ویسه گرد قارن

به زارى کشته شد بر دست دشمن

به گرد قارن از گردان ویرو

صد و سى گرد کشته گشت با او

ز کشته پشته اى شد زعفرانى

ز خون رودى به گردش ارغوانى

تو گفتى چرخ زرین ژاله بارید

به گرد ژاله برگ لاله بارید

چو ویرو دید گردان را چنان زار

به گرد قارن اندر کشته بسیار

همه جان بر سر جانش نهاده

به زارى کشته با خوارى فتاده

بگفت آزادگانش را به تندى

که از جنگ آوران زشتست کندى

شما را شرم باد از کرده ی خویش

وزین کشته یلان افتاده در پیش

نبینید این همه یاران و خویشان

که دشمن شاد گشت از مرگ ایشان

ز قارن تان نیفزاید همى کین

که ریش پیر او گشتست خونین

بدین زارى بکشتستند شاهى

ز لشکر نیست او را کینه خواهى

فرو شد آفتاب نیک نامى

سیه شد روزگار شادکامى

بترسم کافتاب آسمانى

کنون در باختر گردد نهانى

من از بدخواه او ناخواسته کین

نکرده دشمنانش را بنفرین

همى بینید کامد شب به نزدیک

جهان گردد هم اکنون تنگ و تاریک

شما از بامدادان تا به اکنون

بسى جنگ آورى کردید و افسون

هنوز این پیکر وارون به پایست

هنوز این موبد جادو به جایست

کنون با من زمانى یار باشید

به تندى اژدها کردار باشید

که من زنگ از گهر خواهم زدودن

به کینه رستخیز او را نمودن

جهان را از بدش آزاد کردن

روان قارن از وى شاد کردن

چو ویرو با دلیران این سخن گفت

ز مردى پر دلى را هیچ ننهفت

پس آنگه با پسندیده سواران

ستوده خاصگان و نامداران

ز صفّ خویش بیرون تاخت چون باد

چو آتش در سپاه دشمن افتاد

ز تندى بود همچون سیل طوفان

کجا او را به مردى بست نتوان

سخن آنجا به شمشیر و تبر بود

همیدون بازى گردان به سر بود

نکرد از بُن پدر آزرم فرزند

نه مرد جنگ روى خویش و پیوند

برادر با برادر کینه ور بود

ز کینه دوست از دشمن بتر بود

یکى تاریکى از گیتى برآمد

که پیش از شب رسیدن شب درآمد

در آن دم گشت مردم پاک شبکور

به گرد انباشته شد چشمه ی هور

چو اندر گرد شد دیدار بسته

برادر را برادر کرد خسته

پدر فرزند خود را باز نشناخت

به تیغش سر همى از تن بینداخت

سنان نیزه گفتى بابزن بود

بروبر مرغ مرد تیغ زن بود

خدنگ چارپر همچون درختان

برُسته از دو چشم شوربختان

درخت زندگانى رسته از تن

به پیشش پرده گشته خود و جوشن

چو خنجر پرده را بر تن بدرّید

درخت زندگانى را ببرّید

هوا از نیزه گشته چون نیستان

زمین از خون مردم چون میستان

ز بس گرزو ز بس شمشیر خونبار

جهان پر دود و آتش بود هموار

تو گفتى همچو باد تند شد مرگ

سر جنگاوران مى ریخت چون برگ

سر جنگاوران چون گوى میدان

چو دست و پاى ایشان بود چوگان

یلان را مرگ بر گل خوابنیده

چو سروستان سغد از بن بریده

چو خورشید فلک در باختر شد

چو روى عاشقان همرنگ زر شد

تو گفتى بخت موبد بود خورشید

جهان از فرّ او ببرید امّید

ز شب آن را ستوهى بد به گردون

ز دشمن بود موبد را همیدون

هم آن بینندگان را شد ز دیدار

جهان برخیل او زیر و زبر گشت

یکى بدبخت و خسته شد به زارى

یکى بدروز و کشته شد به خوارى

میانجى گر نه شب بودى در آن جنگ

نرستى جان شاهنشه از آن ننگ

نمودش تیره شب راه رهایى

ز تاریکى بُد او را روشنایى

عنان بر تافت از راه خراسان

کشید از دینور سوى سپاهان

نه ویرو خود مرو را آمد از پس

نه از گردان و سالاران او کس

گمان بودش که شاهنشاه بگریخت

به دام ننگ و رسوایى درآویخت

دگر لشکر به کوهستان نیارد

دگر آزار او جستن نیارد

دگرگون بود ویرو را گمانى

دگرگون بود حکم آسمانى

چو ویرو چیره شد بر شاه شاهان

بدید از بخت کام نیکخواهان

در آمد لشکرى از کوه دیلم

گرفته از سپاهش دشت تارم

سپهدارى که آنجا بود بگریخت

ابا دیلم به کوشش در نیاویخت

کجا دشمنش پر مایه کسى بود

مرو را زان زمین لشکر بسى بود

چو آگه شد از آن بدخواه ویرو

شگفت آمدْش کار چرخ بدخو

که باشد کام و نازش جفت تیمار

چو روز روشنست جفت شب تار

نه بى رنج است او را شادمانى

نه بى مرگست او را زندگانى

بدو در انده از شادى فزونست

دل دانا به دست او زبونست

چو از موبد یکى شادیش بنمود

به بدخواه دگر شادیش بربود

سپاهى شد ازُو پویان به راهى

ز دیگر سو فراز آمد سپاهى

هنوزش بود خون آلود خنجر

هنوزش بود گردآلود پیکر

دگر ره کار جنگ دشمنان ساخت

دگر ره پیکر کینه برافراخت

دگر ره خنجر پر خون برآهیخت

به جنگ شاه دیلم لشکر انگیخت

چو ویرو رفت با لشکر بدان راه

ز کارش آگهى آمد بر شاه

شهنشه در زمان از راه برگشت

به راه اندر تو گفتى پرّور گشت

چنان بشتاب لشکر را همى راند

که باد اندر هوا زو باز پس ماند

به گوراب آمد و آورد لشكر

كه آنجا بود ویس ماه پیكر

***

آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ویس

چو خورشید بتان ویس دلارام

تن خود دید همچون مرغ در دام

به فندق مشک را از سیم بر کند

ز نرگس بر سمن گوهر پراگند

خروشان زار با دایه همى گفت

به زارى نیست در گیتى مرا جفت

ندانم زارى خود با که گویم

ندانم چاره ی خویش از که جویم

بدین هنگام فریاد از که خواهم

ز بیداد جهان داد از که خواهم

به ویرو خویشتن را چون رسانم

ز موبد جان خود را چون رهانم

به چه روز و به چه طالع بزادم

که تا زادم به سختى اوفتادم

چرا من جان ندادم پیش قارن

ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن

پدر مرد و برادر شد ز من دور

بماندم من چنین ناکام و رنجور

ز بدبختى چه بد دیدم ندانم

چه خواهم دید گر زین پس بمانم

ازین بدتر چه باشد مر مرا بد

که ناکام اوفتم در دست موبد

چو بخروشم خروشم نشنود کس

نه در سختى مرا یاور بود کس

بوم تا من زیم حیران و رنجور

به کام دشمنان از دوستان دور

همى گفت آن صنم با دایه چونین

همى بارید بررخ سیل خونین

رسولى آمد از پیش شهنشاه

پیام آورد ازو نزدیک آن ماه

سخنهاى به شیرینى چو شکر

ز نیکویى بدان رخسار در خور

چنین دادش پیام از شاه شاهان

که دل خرسند کن اى ماه ماهان

مزن پیلستکین دو دست بر روى

مکن از ماه تابان عنبرین موى

که نتوانى ز بند چرخ جستن

ز تقدیرى که یزدان کرد رستن

نگر تا در دلت نارى گمانى

که کوشى با قضاى آسمانى

اگر خواهد به من دادن ترا بخت

چه سود آید ترا از کوشش سخت

قضا رفت و قلم بنوشت فرمان

ترا جز صبر دیگر نیست درمان

من از بهر توایدر آمدستم

کجا در مهر تو بیدل شدستم

اگر باشى به نیکى مرمرا یار

ترا از من برآید کام بسیار

کنم با تو به مهر امروز پیمان

کزین پس مان دو سر باشد یکى جان

همه کامى ز خشنودیت جویم

به فرمان تو گویم هر چه گویم

کلید گنجها پیش تو آرم

کم و بیشم به دست تو سپارم

چنان دارم ترا با زرّ و زیور

که بر روى تورشك آردمه و خور

دل و جان مرا دارو تو باشى

شبستان مرا بانو تو باشى

ز کام تو بیاراید مرا کام

ز نام تو بیفزاید مرا نام

بدین پیمان کنم با تو یکى بند

درستیها به مهر و خط و سوگند

همى تا جان من باشد به تن در

ترا با جان خود دارم برابر

***

جواب دادن ویس رسول شاه موبد را

چو ویس دلبر این پیغام بشنید

تو گفتى زو بسى دشنام بشنید

حریرین جامه را بر تن زدش چاک

بلورین سینه را می کوفت بى باک

چو او زد چاک بر تن پرنیانش

پدید آمد ز گردن تا میانش

هواى فتنه ی عشقى نهیبى

بلاى تن گدازى دلفریبى

حریرى قاقمى خزّى پرندى

خرد بر صبر سوزى خواب بندى

چو جامه چاک زد ماه دو هفته

پدید آورد نسرین شکفته

به نوشین لب جوابى داد چون سنگ

به روى مهر بر زد خنجر جنگ

بدو گفت این پیام بد شنیدم

وزو زهر گزاینده چشیدم

کنون رو موبد فرتوت را گوى

به میدان در میفگن با بلا گوى

مبر زین بیش در امید من رنج

به باد یافه کارى بر مده گنج

مرا کارى به رایت رهنمایست

بدانستم که رایت تا چه جایست

نگر تا تا تو نپندارى که هرگز

مرا زنده به زیر آرى ازین دز

و یا هرگز تو از من شاد باشى

وگر چه جادوى استاد باشى

مرا ویرو خداوندست و شاهست

به بالا سرو و از دیدار ماهست

مرا او مهتر و فرخ برادر

من او را نیز جفت و نیک خواهر

درین گیتى به جاى او که بینم

برو بر دیگرى را کى گزینم

تو هر گز کام خویش از من نبینى

وگر خود جاودان اینجا نشینى

کجا من با برادر یار گشتم

ز مهر دیگران بیزار گشتم

مرا تا هست سرو خویش و شمشاد

چرا آرم ز بید دیگران یاد

و گر ویرو مرا بر سر نبودى

مرا مهر تو هم درخور نبودى

تو قارن را بدان زارى بکشتى

نبخشودى بر آن پیر بهشتى

مرا کشته بود باب دلاور

که دارم خود ازو بنیاد و گوهر

کجا اندر خورد پیوند جویى

تو این پیغام یافه چند گویى

من از پیوند جان سیرم بدین درد

کزو تا من زیم غم بایدم خورد

چو ویرو نیست در گیتى مرا کس

ز پیوندم نباشد شاد ازین پس

چو کار وى بدین بنیاد باشد

کسى دیگر ز من چون شاد باشد

و گر با او خورم در مهر زنهار

چه عذر آرم بدان سر پیش دادار

من از دادار ترسم با جوانى

نترسى تو که پیر ناتوانى

بترس ار بخردى از داد داور

کجا این ترس پیران را نکوتر

مرا پیرایه و دیبا و دینار

فراوان است گنج و شهر بسیار

به پیرایه مرا مفریب دیگر

که داد ایزد مرا پیرایه بى مر

مرا تا مرگ قارن یاد باشد

ز پیرایه دلم کى شاد باشد

اگر بفریبدم دیبا و دینار

نباشد بانوى بر من سزاوار

وگر من زین همه پیرایه شادم

نه از پشت پدر باشد نژادم

نه بشکوهد دل من زین سپاهت

نه نیز امید دارم بارگاهت

تو نیز از من مدار امید پیوند

که امیدت نخواهد بد برومند

چو بر چیز کسان امید دارى

ز نومیدى به روى آیدت خوارى

به دیدارم چنین تا کى شتابى

که نه هر گز تو بر من دست یابى

وگر گیتى به رویم سختى آرد

مرا روزى به دست تو سپارد

تو از پیوند من شادى نبینى

نه با من یک زمان خرم نشینى

برادر کاو مرا جفت گزیدست

هنوز او کام خویش از من ندیدست

تو بیگانه ز من چون کام یابى

و گر خود آفتاب و ماهتابى

تن سیمین برادر را ندادم

کجا با او ز یک مادر بزادم

ترا اى ساده دل چون داد خواهم

که ویران شد به دستت جایگاهم

بلرزم چون بیندیشم ز نامت

بدین دل چون توانم جست کامت

میان ما چو این کینه در افتاد

نباشد نیز ما را دل به هم شاد

اگر چه پادشاه و کامرانى

ز دشمن دوست کردن چون توانى

نپیوندند با هم مهر و کینه

که کین آهن بود مهر آبگینه

درخت تلخ هم تلخ آورد بر

اگرچه ما دهیمش آب شکر

به مهر آنگه بود با تو مرا ساز

که باشد جفت با کبگ درى باز

کرا با مهترى دانش بود یار

کجا اندر خورد جفتى بدین زار

چه ورزیدن بدین سان مهربانى

چه زهر ناب خوردن بر گمانى

ترا چون بشنوى تلخ آید این پند

چو بینى بار او شیرین تر از قند

اگر فرزانه اى نیکو بیندیش

که زود آید ترا گفتار من پیش

چو خوى بد ترا روزى بد آرد

پشیمانى خورى سودى ندارد

چو بشنید این سخن مرد شهنشاه

ندید از دوستى رنگى در آن ماه

برفت و شاه را زو آگهى داد

شنیده کرد یک یک پیش او یاد

شهنشه را فزون شد مهر در دل

تو گفتى شکرش بارید بر دل

خوش آمد در دلش گفتار دلبر

که کام دل ندید از من برادر

همى گفت آن سخن ویسه همه راست

وزین گفتار شه را خرمى خاست

کجا آن شب که ویرو بود داماد

به دامادیش هر کس خرم و شاد

عروسش را پدید آمد یکى حال

کزو داماد را وارونه شد فال

فرود آمد قضاى آسمانى

که ایشان را ببست از کامرانى

گشاد آن سیمتن را علت از تن

به خون آلوده شد آزاده سوسن

دو هفته ماه یک هفته چنان بود

که گفتى کان یاقوت روان بود

زن مغ چون برین کردار باشد

به صحبت مرد ازو بیزار باشد

وگر زن حال ازو دارد نهانى

بر او گردد حرام جاودانى

همى تا ویس بت پیکر چنان بود

جهان از دست موبد در فغان بود

عروس ار چند نغز و با وفا بود

عروسى با نهیب و با بلا بود

کجا داماد نادیده یکى کام

جهان بنهاد بر راهش دو صد دام

ز بس سختى که آمد پیش داماد

بشد داماد را دامادى از یاد

زبس زارى که آمد پیش لشکر

همه کس را برون شد شادى از سر

چراغى بود گفتى سور ویرو

برو زد ناگهان بادى به نیرو

چو شاهنشاه حال ویس بشنود

به جان اندر هواى ویس بفزود

برادر بود او را دو گرامى

یکى رامین و دیگر زرد نامى

شهنشه پیش خواند آن هر دوان را

بر ایشان یاد کرد این داستان را

دل رامین ز گاه کودکى باز

هواى ویس را می داشتى راز

همى پرورد عشق ویس در جان

ز مردم کرده حال خویش پنهان

چو کشتى بود عشقش پژمریده

امید از آب و از باران بریده

چو آمد با برادر سوى گوراب

دگر باره شد اندر کشت او آب

امید ویس عشقش را روان شد

هواى پیر در جانش جوان شد

چو تازه گشت مهر اندر روانش

پدید آمد درشتى از زبانش

در آن هنگام وى را کرد پشتى

نمود اندر سخن لختى درشتى

کرا در دل فروزد مهر آتش

زبان گرددش در گفتار سرکش

برون آید زبان بیدل از بند

نگوید راز بى کام خداوند

زبان را دل بود بى شک نگهبان

سخن بى دل به دانش گفت نتوان

مباد آن کس که دارد بى دلى دوست

کجا در بى دلى بسیار آهوست

چو رامین را هوا در دل برآشفت

ز روى مهربانى شاه را گفت

مبر شاها چنین رنج اندرین کار

مخور بر ویس و برجستنش تیمار

کزین کارت به روى آید بسى رنج

به بیهوده برافشانى بسى گنج

چنین تخمى که در شوره فشانى

هم از تخم و هم از بر دور مانى

نه هرگز ویس باشد دوستدارت

نه هرگز راستى جوید به کارت

چو گوهر جویى و بسیار پویى

نیابى چونکش از معدن نجویى

چگونه دوستى جویى و پشتى

ز فرزندى که بابش را بکشتى

نه بشکوهد ز پیگار و ز لشکر

نه بفریبد به دینار و به گوهر

به بسیارى بلا او را بیابى

چو یابى با بلاى او نتابى

چو در خانه بود دشمن ترا یار

چنان باشد که دارى باستین مار

بتر کارى ترا با ویس آنست

که تو پیرى و آن دلبر جوانست

اگر جفتى همى گیرى جز او گیر

جوان را هم جوان و پیر را پیر

چنان چون مر ترا باید جوانى

مرو را نیز باید همچنانى

تو دى ماهى و آن دلبر بهارست

رسیدن تان به هم دشوار کارست

و گر بى کام او با او نشینى

ز دل در کن کزو شادى نبینى

همیشه باشى از کرده پشیمان

نیابى درد خود را هیچ درمان

بریدن زو بود پرده دریدن

دلت هرگز نتابد زو بریدن

نه از تیمار او یابى رهایى

نه نیز آرام یابى در جدایى

مثال عشق خوبان همچو دریاست

کنار و قعر او هر دو نه پیداست

اگر خواهى درو آسان توان جست

ولیکن گر بخواهى بد توان رست

تو نیز اکنون همى جویى هوایى

که هم فردا شود بر تو بلایى

درو آسان توانى جستن اکنون

ولیکن زو نشاید جست بیرون

اگر دانى که من می راست گویم

ازین گفتن همى سود تو جویم

ز من بنیوش پند مهربانى

چو ننیوشى ترا دارد زیانى

چو بشنود این سخن موبد ز رامین

مرو را تلخ بود این پند شیرین

چو بیمارى بد اندر عشق جانش

که شکر تلخ باشد در دهانش

تنش را گر ز درد آهو نبودى

دهانش را شکر شیرین نمودى

اگر چه پند رامین مهر بر بود

شهنشه را ز پندش مهر افزود

دل پر مهر نپذیرد سلامت

بیفزاید شتابش را ملامت

چو دل از دوستى زنگار گیرد

هوا از سرزنش بر نار گیرد

چنان کز سال و مه تنـّین شود مار

شود عشق از ملامت صعب و دشخوار

ملامت بر جگر شمشیر تیزست

سپر پیشش جگر با او ستیز است

ستیز آغاز عشق مرد باشد

بتفسد زو دل ارچه سرد باشد

وگر میغى ز گیتى سر برآرد

به جاى سرزنش زو سنگ بارد

نترسد عاشق از باران سنگین

و گر باشد به جاى سنگ ژوپین

هر آنچ ازوى ملامت خیزد آهوست

مگر از عشق ورزیدن که نیکوست

به گفتارى که بدگویى بگوید

هوا را از دل عاشق نشوید

چه باشد عشق را بدگوى کژدم

هر آنک او نیست عاشق نیست مردم

چو مهر اندر دل شه بیشتر شد

دلش را پند رامین نیشتر شد

نهانى گفت با دیگر برادر

مرا با ویس چاره چیست بنگر

چه سازم تا بیابم کام خود را

بیفزایم به نیکى نام خود را

اگر نومید ازین دژ باز گردم

به زشتى در جهان آواز گردم

برادر گفت شاها چیز بسیار

به شهرو بخش و بفریبش به دینار

به نیکویى امیدش ده فراوان

پس آنگاهى به یزدانش بترسان

بگو با این جهان دیگر جهانست

گرفتارى روان را جاودانست

چه عذر آرد روانت پیش دادار

چو در بند گنه باشد گرفتار

چو گویندت چرا زنهار خوردى

چرا بشکستى آن پیمان که کردى

بمانى شرم زد در پیش داور

نبینى هیچ کس را پشت و یاور

از این گونه سخنها را بیاراى

به دینار و به دیبایش بپیراى

بدین دو چیز بفریبند شاهان

روا باشد که بفریبند ماهان

بدین هر دو فریبد مرد هشیار

همه کس را به دینار و به گفتار

***

نامه نوشتن موبد نزد شهرو و فریفتن به مال

شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد

همانگه نزد شهرو نامه اى کرد

به نامه در سخنها گفت شیرین

به گوهر کرده وى را گوهرآگین

فراوان دانش و گفتار زیبا

ز شیرینى سخنهاى فریبا

که شهرو راه مینو را بمفرموش

سخنهایم به گوش دلت بنیوش

به یاد آور ز شرم جاودانت

کجا از دادگر بیند روانت

به یاد آور ز داور گاه دادار

ز هول دوزخ و فرجام کردار

تو دانى کاین جهان روزى سر آید

وزو رفته جهانى دیگر آید

بدین یک روزه کام این جهانى

مخر تیمار و درد جاودانى

بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک

مگو بر کام اهریمن سخن پاک

مباش از جمله ی زنهار خواران

که یزدان است با زنهار داران

تو خود دانى که چون کردیم پیوند

بران پیوند چون خوردیم سوگند

نه دشمن کامم اکنون دوست کامم

نه ننگم من ترا بر سر که نامم

چرا از من چنین بیزار گشتى

به دل با دشمنانم یار گشتى

تو این دختر به فر من بزادى

چرا اکنون به دیگر جفت دادى

بدان کز بخت من بود اینکه داماد

نگشت از ویس و از پیوند اوشاد

به جفت من دگر کس چون رسیدى

ز داد کردگار این چون سزیدى

اگر نیکو بیندیشى بدانى

که این بودست کار آسمانى

چو نام بند من بر ویس افتاد

ازو شادى نبیند هیچ داماد

تو این پیوند نو را باد مى دار

همیدون دل از آن پیوند بردار

به من ده ماه پیکر دخترت را

ز کین من رها کن کشورت را

به هر خونى که ما ریزیم ایدر

گرفتارى ترا باشد در آن سر

اگر یاور نه اى با دیو دژخیم

ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم

همان بهتر که این کینه ببرّى

جهانى را به یک زن باز خرّى

وگر نه بوم ماه از کین شود پست

تو آنگه چون توانى زین گنه رست

به نادانى مدان این کینه را خرد

که کس کین چنین را خرد نشمرد

وگر زین کین به مهر من گرایى

کنم در دست ویرو پادشایى

سپارم پاک وى را دستگاهم

بود مهتر سپهبد بر سپاهم

تو باشى نیز بانو در کهستان

چو باشد ویس بانو در خراسان

اگر ماندست لختى زندگانى

گذاریمش به ناز و شادمانى

جهان از دست ما آسوده باشد

ز پرخاش و ستم پالوده باشد

چو گیتى را به آسانى توان خورد

چه باید با همه کس دشمنى کرد

چو شاهنشه ازین نامه بپرداخت

خزینه از گهر وز گنج پرداخت

به شهرو خواسته چندان فرستاد

که نتوان کرد آن در دفترى یاد

صد اشتر بود با مهد و عمارى

دگر پانصد ستر بودند بارى

همیدون پانصد اشتر بود پر بار

بر ایشان بارها از جامه شهوار

صد اسپ تازى و سیصد تخاره

ز گوهر همچو گردون پر ستاره

دو صد سرو روان از چین و خلخ

بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ

به بالا هر یکى چون سرو سیمین

برو بارنده هفتورنگ و پروین

کمرها بر میان از گوهر ناب

به سر بر تاج زرّ و درّ خوشاب

بهارى بود ازان هر دلستانى

ز رخسارش بدو در گلستانى

همه با یاره و با طوق زرّین

سراسر چون دهن شان گوهرآگین

دو صد زرینه افسر بود دیگر

همان صد درج زرین پر ز گوهر

بلورین بود و زرین هفتصد جام

به سان ماه با زهره گه بام

دگر دیباى رومى بیست خروار

به گونه همچو نو بشکفته گلنار

جز این بسیار چیز گونه گون بود

کجا از وصف و اندازه برون بود

تو گفتى در جهان گوهر نماندست

که نه موبد به شهرو برفشاندست

چو شهرو دید چندین گونه گون بار

چه از گوهر چه از دیبا و دینار

ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش

پسر را کرد و دختر را فراموش

ز یزدان نیز آمد در دلش بیم

دلش زان نامه شد گفتى به دو نیم

چو گردون دیو شب را بند بگشاد

پس آنگه ماه تابان را بدو داد

بران دز نیز شهرو همچنان کرد

بیامخت آنچه برج آسمان کرد

کجا درگاه دز بر شاه بگشاد

به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد

شبى تاریک و آلوده به قطران

سیاه و سهمگین چون روز هجران

به روى چرخ بر چون توده ی نیل

به روى خاک بر چون راى بر پیل

سیه چون انده و نازان چو امید

فرو هشته چو پرده پیش خورشید

تو گفتى شب به مغرب کنده بد چاه

به چاه افتاده ماه از چرخ ناگاه

هوا بر سوک او جامه سیه کرد

سپهر از هر سوى جمع سپه کرد

سپه را سوى مغرب برد هموار

که آنجا بود در چه مانده سالار

سپاه آسمان اندر روا رو

شب آسوده به سان کام خسرو

به سان چرخ ازرق چترش از بر

نگاریده همه چترش به گوهر

درنگى گشته و ایمن نشسته

طناب خیمه را بر کوه بسته

مه و خورشید هر دو رخ نهفته

به سان عاشق و معشوق خفته

ستاره هریکى بر جاى مانده

چو مروارید در مینا نشانده

فلک چون آهنین دیوار گشته

ستاره از روش بیزار گشته

حمل با ثور کرده روى درروى

ز شیر آسمانى یافته بوى

ز بیم شیر مانده هر دو برجاى

برفته روشنان از دست و از پاى

دو پیکر باز چون دو یار در خواب

به یکدیگر بپیچیده چو دولاب

به پاى هردوان در خفته خرچنگ

تو گفتى بى روان گشتست و بى چنگ

اسد در پیش خرچنگ ایستاده

کمان کردار دم بر سر نهاده

چو عاشق کرده خونین هر دودیده

ز فر بگشاده چون نار کفیده

زن دوشیزه را دو خوشه در دست

ز سستى مانده بر یک جاى چون مست

ترازو را همه رشته گسسته

دو پله مانده و شاهین شکسته

در آورده به هم کژدم سر و دم

ز سستى همچو سرما خورده مردم

کمان ور را کمان در چنگ مانده

دو پاى آزرده دست از جنگ مانده

بزه از تیر او ایمن بخفته

میان سبزه و لاله نهفته

ز ناگه بر بزه تیرى گشاده

بزه خسته ز تیرش اوفتاده

فتاده آب کش را دلو در چاه

بمانده آبکش خیره چو گمراه

بمانده ماهى از رفتن به ناکام

تو گفتى ماهى است افتاده در دام

فلک هر ساعتى سازى گرفتى

برآوردى دگر گونه شگفتى

مشعبدوار چابک دست بودى

عجایبهاى گوناگون نمودی

ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود

تو گفتى چرخ آن شب بوالعجب بود

نمود اندر شمال خویش تنین

به گرد قطب دنبالش چو پرچین

غنوده از پس او خرس مهتر

چو بچه پیش او از خرس کهتر

زنى دیگر به زنجیرى ببسته

به پیشش مرد بر زانو نشسته

برابر کرگسى پر برگشاده

دو پاى خویش بر تیرى نهاده

جوانمردى به سان پاسبانى

به دست اندرش زرین طشت و خوانى

دو ماهى راست چون دو خیک پرباد

یکى بط گردنش چون سرو آزاد

یکى بى اسپ همواره عنان دار

یکى دیگر چو مار افساى با مار

یکى بر کرسى سیمین نشسته

ستورى پیش او از بند رسته

یکى بر کف سر دیوى نهاده

کله دارى به پیشش ایستاده

نمود اندر جنوبش تیره جویى

زبس پیچ و شکن چون جعدمویى

به نزد جوى خرگوشى گرازان

دو سگ در جستن خرگوش تازان

ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده

کمردارى چو شاهى ایستاده

یکى کشتى پر از رخشنده گوهر

مرو را کرده از یاقوت لنگر

چو شاخ خیزران باریک مارى

کلاغى در میان مرغزارى

نهاده پیش او زرّین پیاله

به جاى مى درو افگنده ژاله

پر از اخگر یکى سیمینه مجمر

پر از گوهر یکى شاهانه افسر

یکى پیکر به سان ماهى شیم

پشیزه بر تنش چون کوکب سیم

یکى استور مر دم را خمانا

شکفته بر تنش گلهاى زیبا

تو پندارى بیاشفتست چون مست

گرفته دست شیرى را به دودست

یکى صورت چو مرغى بى پرو بال

چو طاووسى مرو را خوب دنبال

ز مشرق بر کشیده طالع بد

بدان تا بد بود پیوند موبد

به هم گرد آمده خورشید با ماه

چو دستورى که گوید راز با شاه

رفیق هردو گشته تیر و کیوان

چهارم چرخ طالع جاى ایشان

به هفتم خانه طالع را برابر

ذنب انباز بهرام ستمگر

میان هردوان درمانده ناهید

ز کردار همایون گشته نومید

نبود از دادجویان هیچ کس یار

که فرّخ بود پیوندش بدان کار

بدین طالع شهنشه ویس را دید

ندید از جفت خود آن کش پسندید

چو در دز رفت شاهنشاه موبد

به ایدون وقت وایدون طالع بد

فراوان جست ویس دلستان را

ندید آن نو شکفته بوستان را

ولیکن نور پیشانى و رویش

همیدون بوى زلف مشکبویش

شهنشه را از آن دلبر خبر داد

که مشکین بود خاک و عنبرین باد

همى شد تا به پیش او شهنشاه

بلورین دست او بگرفت ناگاه

کشان از دز به لشکر گاه بردش

به نزدیکان و جانداران سپردش

نشاندندش همانگه در عمارى

عمارى گشت ازو باغ بهارى

به گردش خادمان و نامداران

گزیده ویژگان و جانسپاران

همانگه ناى رویین در دمیدند

سر پیکر به دو پیکر کشیدند

همان ساعت به راه افتاد خسرو

برابر گشت با باد سبکرو

شتابان روز و شب در راه تازان

به روى دلبر خود گشته نازان

چنان شیرى که بیند گور بسیار

و یا مفلس که یابد گنج شهوار

اگر خرم بد از دلبر سزا بود

که صیدش بهتر از ماه سما بود

روا بود ار کشید از بهر او رنج

که ناگه یافت از خوبى یکى گنج

درو یاقوت خندان و سخنگوى

چو سیم ناب رخشان وسمن بوى

***

آگاهى یافتن ویرو از بردن شاه ویس را

چو ویرو از شهنشاه آگهى یافت

ز تارم بازگشت و تیره بشتافت

چو او آمد شهنشه بود رفته

به چاره ماهرویش را گرفته

هزاران گوهر زیبا سپرده

به جاى او یکى گوهر ببرده

بخورده با پسر زنهار شهرو

نهاده آتش اندر جان ویرو

دل ویرو پر از پیکان تیمار

هم از مادر هم از خواهر به آزار

هم از باغ وفا رفته بهارش

هم از کاخ صفا رفته نگارش

حصارش درج و در افتاده از درج

کنارش برج و ماه افتاده از برج

چو کان سیم بود از ویس جانش

قضا پرداخته از سیم کانش

اگر چه کان سیمش بى گهر شد

ز گوهر چشم او کان دگر شد

دل ویرو ز هجران بود نالان

دل موبد ز جانان بود بالان

گهى بارید چشمش بر گل زرد

گهى نالید جانش از غم و درد

چنان بگسست غم رنگ از رخانش

که گفتى از تنش بگسست جانش

جدایى پرده ی صبرش بدرید

ز مغزش هوش چون مرغى بپرید

بسى نفرید بر گشت زمانه

که کردش تیر هجران را نشانه

ازو بستد نیازى دلبرش را

به خاک افگند ناگه اخترش را

ولیکن گر چه با ویرو جفا کرد

بدان کردار با موبد وفا کرد

ازو بستد دلارام و بدو داد

یکى بیداد برد از وى یکى داد

یکى را خانه ی شادى کشفته

یکى را باغ پیروزى شکفته

یکى را سنگ بر دل خاک بر سر

یکى را جام بر کف دوست در بر

***

دیدن رامین ویس را و عاشق شدن بر وى

چو روشن گشت شه را چشم امید

ز پستا زى خراسان برد خورشید

به راه اندر همى شد خرم و شاد

جفاهاى جهانش رفته از یاد

ز روى ویس بت پیکر عمارى

به راه اندر چو پر گوهر سمارى

چو بادى بر عمارى برگذشتى

جهان از بوى او خوش بوى گشتى

تو گفتى آن عمارى گنبدى بود

ز موى ویس یکسر عنبرآلود

نگاریده بدو در آفتابى

فرو هشته برو زرین نقابى

گهى تابنده از وى زهره و ماه

گهى بارنده مشک سوده بر راه

گهى کرده درو خوبى گل افشان

زنخدان گوى کرده زلف چوگان

عمارى بود چون فردوس یزدان

عمارى دار او فرخنده رضوان

چو تنگ آمد قضاى آسمانى

که بر رامین سر آید شادمانى

ز عشق اندر دلش آتش فروزد

بر آتش عقل و صبرش را بسوزد

برآمد تند باد نوبهارى

یکایک پرده بربود از عمارى

تو گفتى کز نیام آهخته شد تیغ

و یا خورشید بیرون آمد از میغ

رخ ویسه پدید آمد ز پرده

دل رامین شد از دیدنش برده

تو گفتى جادوى چهره نمودش

به یک دیدر جان از تن ربودش

اگر پیکان زهر آلود بودى

نه زخم بدین سان زود بودى

کجا چون دید رامین روى آن ماه

تو گفتى خورد بر دل تیر ناگاه

ز پشت اسپ که پیکر بیفتاد

چو برگى کز درختش بفگند باد

گرفته زاتش دل مغز سرجوش

هم از تن دل رمیده هم ز سر هوش

ز راه دیده شد عشقش فرو دل

ازان بستد به یک دیدار ازو دل

درخت عاشقى رست از روانش

ولیکن کشت روشن دیدگانش

مگر زان کشت او را دیده در جان

که او را زود آرد بار مرجان

زمانى همچنان بود اوفتاده

چو مست مست بى حد خورده باده

رخ گلگونش گشته زعفران گون

لب میگونش گشته آسمان گون

ز رویش رفته رنگ زندگانى

برو پیدا نشان مهربانى

دلیران هم سوار و هم پیاده

ز لشکر گرد رامین ایستاده

به دردش کرده خون آلود دیده

امید از جان شیرینش بریده

ندانست ایچ کس کاورا چه بودست

چه بد دیدست و چه رنج آزمودست

به دردش هر کسى خسته جگر بود

به زارى هر که دیدش زو بتر بود

زبان بسته رگ از دیده گشاده

نهیب عاشقى در دل فتاده

چو لختى هوش باز آمد به جانش

ز گوهر چون صدف شد دیدگانش

دو دست خویش بر دیده بمالید

ز شرم مردمان دیگر ننالید

چنان آمد گمان هر خردمند

که او را باد صرع از پاى افگند

چو بر باره نشست آزاده رامین

ز بس غم تلخ بودش جان شیرین

به راه اندر همى شد همچو گمراه

چو دیوانه ز حال خود نه آگاه

دل اندر پنجه ی ابلیس مانده

دو چشمش سوى مهد ویس مانده

چو آن دزدى که دارد چشم یکسر

بدان جایى که باشد درج گوهر

همى گفتى چه بودى گر دگر راه

نمودى بخت نیکم روى آن ماه

چه بودى گر دگر ره باد بودى

ز روى ویس پرده در ربودى

چه بودى گر یکى آهم شنیدى

نهان از پرده رویم را بدیدى

شدى رحمش به دل از روى زردم

ببخشودى برین تیمار و دردم

چه بودى گر به راه اندر ازین پس

عمارى دار او من بودمى بس

چه بودى گر کسى دستم گرفتى

یکایک حال من با او بگفتی

چه بودى گر کسى مردى بکردى

درود من بدان بت روى بردى

چه بودى گر مرا در خواب دیدى

دو چشم من پر از خوناب دیدى

دل سنگینش لختى نرم گشتى

به تاب مهربانى گرم گشتى

چه بودى گر شدى او نیز چون من

ز مهر دوستان به کام دشمن

مگر چون حسرت عشق آزمودى

چنین جبار و گردنکش نبودى

گهى رامین چنین اندیشه کردى

گهى با دل صبورى پیشه کردى

گهى در چاه وسواس اوفتادى

گهى دل را به دانش پند دادى

الا اى دل چه بودت چند گویى

وزین اندیشه ی باطل چه جویى

تو پیچان گشته اى در عشق آن ماه

خود او را نیست از حال تو آگاه

چرا دارى به وصل ویس امید

که هر گز کس نیابد وصل خورشید

چرا چون ابلهان امید دارى

بدان کت نیست زو امیدوارى

تو همچون تشنگان جویاى آبى

ولیکن در بیابان با سرابى

ببخشایاد بر تو کردگارت

که بس دشوار و آشفته ست کارت

چو رامین شد به بند مهر بسته

امید اندر دل خسته شکسته

نه کام خویش جستن مى توانست

نه جز صبر ایچ راه چاره دانست

به راه اندر همى شد با دلارام

به همراهیش دل بنهاده ناکام

ز همراهى جزین سودى ندیدى

که بوى آن سمن عارض شنیدى

چو جانش روز و شب دربند بودى

به بوى مهد او خرسند بودى

ز عاشق زارتر زارى نباشد

ز کار او بتر کارى نباشد

کسى را کش تبى باشد بپرسند

وزآن مایه تبش بر وى بترسند

دل عاشق در آتش سال تا سال

نپرسد ایچ کس وى را ازان حال

خردمندا ستم باشد ازین بیش

که عاشق را همى عشق آورد پیش

سزد گر دل بر آن مردم بسوزد

که عشق اندر دلش آتش فروزد

بس است این درد عاشق را که هموار

بود با درد عشق و حسرت یار

همى بایدش درد دل نهفتن

نیارد راز خود با کس بگفتن

چنان چون بود مهر افزاى رامین

چو کبگ خسته دل در چنگ شاهین

نه مرده بود یکباره نه زنده

میان این و آن شخصى رونده

ز سیمین کوه او مانده نشانى

ز سروین قدّ او مانده کمانى

بدین زارى که گفتم راه بگذاشت

سراسر راه خود را چاه پنداشت

***

رسیدن شاه موبد به مرو با ویس و جشن عروسى

چو در مرو گزین شد شاه شاهان

عدیل شاه شاهان ماه ماهان

به مرو اندر هزار آذین ببستند

پرى رویان بر آذینها نشستند

مهانش گوهر و عنبر فشاندند

کهانش فندق و شکر فشاندند

غبارش برهوا خود عنبرین بود

چو ریگ اندر زمینش گوهرین بود

جهان را خود همان روزى شمردند

به جاى خاک سیم و زر سپردند

بهشت آن روز مرو شاهجان بود

بدو در گلستان گوهر فشان بود

ز بس بر بامها از روى گل فام

همى تابید صد زهره زهر بام

ز بس رامشگران و رود سازان

ز بس سیمین بران و دلنوازان

به دل آفت همى آمد ز دیدن

به جان خوشى و شادى از شنیدن

چو در شهر این نشاط گونه گون بود

سراى شاه خود دانى که چون بود

ز بس زیور چو گنج شایگان بود

ز بس اختر چو چرخ آسمان بود

ز بس نفش وشى چون شوشتر بود

ز بس سرو سهی چون غاتفر بود

سرایى از فراخى چون جهانى

بلند ایوان او چون آسمانى

ستورش بود گفتى پشت ایوان

کجا بودش سر اندر تیر و کیوان

در و دیوار و بوم و آستانه

نگاریده به نقش چینیانه

ز خوبى همچو بخت نیک روزان

ز زیبایى چو روى دل فروزان

چو بخت شه شکفته بوستانش

چو روى ویس خندان گلستانش

شه شاهان به فیروزى نشسته

دل از غم پاک همچون سیم شسته

ز لشکر مهتران و نامداران

برو بارنده سیم و زر چو باران

یکایک با نثارى آمده پیش

چو کوهى توده ی گوهر زده پیش

همى کرد و همى خورد و همى داد

بکن وانگه خور و ده تا بود داد

نشسته ویس بانو در شبستان

شبستان زو شده همچون گلستان

شه شاهان نشسته شاد و خرم

ولیکن ویس بنشسته به ماتم

به زارى روز و شب چون ابر گریان

همه دلها به دردش گشته بریان

گهى بگریستى بر یاد شهرو

گهى ناله زدى بر درد ویرو

گهى خاموش خون از دیده راندى

گهى چون بیدلان فریاد خواندى

نه لب را بر سخن گفتن گشادى

نه مر گوینده را پاسخ بدادى

تو گفتى در رسیدى هر زمانى

از انده جان او را کاروانى

تنش همچون قضیب خیزران گشت

به رنگ و گونه همچون زعفران گشت

زنان سرکشان و نامداران

بگرد ویس همچون سوکواران

بسى لابه برو کردند و خواهش

دریغ و درد او نگرفت کاهش

هر آن گاهى که موبد را بدیدى

به جاى جامه تن را بر دریدى

نه گفتارى که او گفتى شنودى

نه روى خوب خود او را نمودى

نگارین روى در دیوار کردى

به رخ بر دیده را خونبار کردى

چنین بود او چه در مرو و چه در راه

ازو خرم نشد روزى شهنشاه

چو باغى بود روى ویس خرم

ولیکن باغ را در بسته محکم

***

آگاهى یافتن دایه از کار ویس و رفتن به مرو

چو دایه شد ز کار ویس آگاه

که چون آواره برد او را شهنشاه

جهان تاریک شد بر دیدگانش

تو گفتى دود شد در مغز جانش

بجز گریه نبودش هیچ کارى

بجز مویه نبودش هیچ چارى

به گریه دشتها را کرد جیحون

به مویه کوهها را کرد هامون

همى گفت اى دو هفته ماه تابان

بتان ماهان شده تو ماه ماهان

چه کین دارد به جاى تو زمانه

که کردت در همه عالم فسانه

هنوز از شیر آلوده دهانت

بشد در هر دهانى داستانت

نرسته نار دو پستانت از بر

هواى تو برست از هفت کشور

تو خود کوچک چرا نامت بزرگست

تو خود آهو چرا عشق تو گرگست

ترا سال اندک و جوینده بسیار

تو بى غدر و هوادارانت غدار

ترا از خان و مان آواره کردند

مرا بى دختر و بى چاره کردند

ترا از خویش خود بیگانه کردند

مرا بى دختر و بى خانه کردند

ترا کردند آواره ز شهرت

مرا کردند آواره ز بهرت

ترا از شهر خود بیگانه کردند

مرا در شهر خود دیوانه کردند

مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد

ابى جان زندگانى چون توان کرد

مبادا در جهان از من نشانى

اگر بى تو بخواهم زندگانى

پس آنگه سى جمازه ساخت راهى

بریشان گونه گونه ساز شاهى

ببرد از بهر دختر هر چه بایست

یکایک آنچه شاهان را بشایست

به یک هفته به مرو شاهجان شد

تن بیجان تو گفتى نزد جان شد

چو ویس خسته دل را دید دایه

ز شادى گشت جانش نیک مایه

میان خاک و خاکستر نشسته

شخوده لاله و سنبل گسسته

به حال زار گریان بر جوانى

بریده دل ز جان و زندگانى

شده نالان و گریان بر تن خویش

فگنده سر چو بوتیمار در پیش

گهى خاک زمین بر سر همى بیخت

گهى خون مژه بر بر همى ریخت

رخانش همچو تیغ زنگ خورده

به ناخن سربسر افگار کرده

دلش تنگ آمده همچون دهانش

تنش لاغر شده همچون میانش

چو دایه دید وى را زار و گریان

دلش بر آتش غم گشت بریان

بدو گفت اى گرانمایه نیازى

چرا جان در تباهى می گدازى

چه پردازى تن از خونى که جانست

چه ریزى آنکه جان را زو زیانست

توى چشم سرم را روشنایى

توى با بخت نیکم آشنایى

ترا جز نیکى و شادى نخواهم

هم از تو بر تو بیدادى نخواهم

مکن ماها چنین با بخت مستیز

چو بستیزى بدین سان سخت مستیز

که آید زین دریغ و زاروارى

رخت را زشتى و تن را نزارى

ترا در دست موبد داد مادر

پس آنگه از پست نامد برادر

کنون در دست شاه کامرانى

مرو را همبر و جان و جهانى

برو دل خوش کن و او را میازار

که نازارد شهان را هیچ هشیار

اگرچه شاه و شهزادست ویرو

به جاه و پادشاهى نیست چون او

درمى گرچه از دستت فتادست

یکى گوهر خدایت باز دادست

برادر گر نبودت پشت و یاور

بست پشت ایزد و اقبال یاور

و گر پیوند ویرو با تو بشکست

جهانداری چنین با تو بپیوست

فلک بستد ز تو یک سیب سیمین

به جاى آن ترنجى داد زرین

درى بست و دو در همبرش بگشاد

چراغى برد و شمعى باز بنهاد

نکرد آن بد به جاى تو زمانه

که جویى گریه را چندین بهانه

نباید ناسپاسى کرد زین سان

که زود از کار خود گردى پشیمان

ترا امروز روز شاد خواریست

نه روز غمگنى و سوکواریست

اگر فرمان برى برخیزى از خاک

بپوشى خسروانى جامه ی پاک

نهى بر فرق مشکین تاج زرین

بیارایى مه رخ را به پروین

به قد از تخت سروى بر جهانى

به روى از کاخ باغى بشکفانی

ز گلگون رخ گل خوبى بیارى

به میگون لب مى نوشین گسارى

به غمزه جان ستانى دل ربایى

به بوسه جان فزایى دل گشایى

به شب روزآورى از لاله گون روى

چو شب آرى به روز از عنبرین موى

دهى خورشید را از چهره تشویر

نهى بر جادوان از زلف زنجیر

به خنده کم کنى مقدار شکر

به گیسو بشکنى بازار عنبر

دل مردان کنى بر نیکوان سرد

رخ شیران کنى بر آهوان زرد

اگر بر تن کنى پیرایه ی خویش

چنین باشى که من گفتم وزین بیش

تو در هر دل زخوبى گوهر آرى

تو در هر جان ز خوشى شکر آرى

ز گوهر زیورى کن گوهرت را

ز پیکر جامه اى کن پیکرت را

کجا خوبى بیاراید به گوهر

همان خوشى بیفزاید به زیور

جوانى دارى و خوبى و شاهى

فزون تر زین که تو دارى چه خواهى

مکن بر حکم یزدان ناپسندى

مده بى درد ما را دردمندى

ز فریادت نترسد حکم یزدان

نگردد باز پس گردون گردان

پس این فریاد بى معنى چه خوانى

ز چشم این اشک بیهوده چه رانى

چو دایه کرد چندین پندها یاد

چه آن گفتار دایه بود و چه باد

تو گفتى گوز بر گنبد همى شاند

و یا در بادیه کشتى همى راند

جوابش داد ویس ماه پیکر

که گفتار تو چون تخمى است بى بر

دل من سیر گشت از بوى و از رنگ

نپوشم جامه ننشینم به اورنگ

مرا جامه پلاس و تخت خاکست

ندیمم مویه و همراز باکست

نه موبد بیند از من شادکامى

نه من بینم ز موبد نیکنامى

چو با ویرو بدم خرماى بى خار

کنون خارم که خرما ناورم بار

اگر شویم ز بهر کام باید

مرا بى کام بودن بهتر آید

چو او را بود ناکامى به فرجام

مبیناد ایچ کس دیگر ز من کام

دگر باره زبان بگشاد دایه

که بود اندر سخن بسیار مایه

بدو گفت اى چراغ و چشم مادر

سزد گر نالى از بهر برادر

که بودت هم برادر هم دلارام

شما از یکدگر نایافته کام

چه بدتر زانکه دو یار وفادار

به هم باشند سال و ماه بسیار

به شادى روز و شب با هم نشینند

ولیکن کام دل از هم نبینند

پس آنگه هر دو از هم دور مانند

رسیدن را به هم چاره ندانند

دریغ این بود با حسرت آن

بماند جاودانى درد ایشان

چنان مردى که باشد خوارو درویش

ز ناگاهان یکى گنج آیدش پیش

کند سستى و آن را بر ندارد

مر آن را برده و خورده شمارد

چو باز آید نبیند گنج بر جاى

بماند جاودان با حسرت و واى

چنین بودست با تو حال ویرو

کنون بد گشت و تیره فال ویرو

شد آن روز و شد آن هنگام فرخ

که بتوانست زد پیلى دو شه رخ

به روز رفته ماند یار رفته

مخور گر بخردی تیمار رفته

به نادانى مکن تندى و مستیز

مرا فرمان بر و زین خاک برخیز

به آب گل سر و گیسو فرو شوى

پس از گنجور نیکوجامه اى جوى

بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین

به سر بر نه مرّصع تاج زرّین

کجا ایدر زنان آیند نامى

هم از تخم بزرگان گرامى

نخواهم کت بدین زارى ببینند

چنین با تو به خاک اندر نشینند

هر آیینه خرد دارىّ و دانى

که تو امروز در شهر کسانى

ز بهر مردم بیگانه صد کار

به نام و ننگ باید کرد ناچار

بهین کاریست نام و ننگ جستن

زبان مردم بیگانه بستن

هران کس کاو ترا بیند بدین حال

بگوید بر تو این گفتار در حال

یکى بهره ز رعنایى شمارند

دگر بهره ز بدرایى شمارند

گهى گویند نشکوهید ما را

ز بهر آنكه نپسندید ما را

گهى گویند او خود کیست بارى

که ما را زو بیاید بردبارى

صواب آنست اگر تو هوشمندى

که ایشان را زبان بر خود ببندى

هر آن کاو مردمان را خوار دارد

بدان کاو دشمن بسیار دارد

هر آن کاو برمنش باشد به گشى

نباشد عیش او را هیچ خوشى

ترا گفتم مدار این عادت بد

ز بهر مردمان نز بهر موبد

کجا بر چشم او زشت تو نیکوست

که او از جان و دل دارد ترا دوست

چو بشنید این سخن ویس دلارام

به دل باز آمد او را لختى آرام

خوش آمد در دلش گفتار دایه

نجست از هیچ رو آزار دایه

همانگاه از میان خاک برخاست

تن سیمین بشست و پس بیاراست

همى پیراست دایه روى و مویش

همى گسترد بروى رنگ و بویش

دو چشم ویس بر پیرایه گریان

ز غم بر خویشتن چون مار پیچان

همى گفت آه از بخت نگونسار

كه یکباره ز من گشتست بیزار

چه پران مرغ و چه باد هوایى

دهد هر یک به درد من گوایى

ببخشایند هر دم بر غریبان

برند از بهر بیماران طبیبان

ببخشایید بر چون من غریبى

بیاریدم چو من خواهم طبیبى

منم از خان و مان خویش برده

غریب و زار و بر دل تیر خورده

ز شایسته رفیقان دور گشته

ز یکدل دوستان مهجور گشته

به درد مادر و فرخ برادر

تنم در موج دریا دل بر آذر

جهان با من به کین و بخت بستیز

فلک بس تند با من دهر بس تیز

قضا بارید بر من سیل بیداد

قدر آهیخت بر من تیغ فولاد

اگر بودى به گیتى داد و داور

مرا بودى گیا و ریگ یاور

چو دایه ماه خوبان را بیاراست

بنفشه بر گل خیرى بپیراست

ز پیشانیش تابان تیر و ناهید

ز رخسارش فروزان ماه و خورشید

چو بهرام ستمگر چشم جادوش

چو کیوان بد آیین زلف هندوش

لبان چون مشترى فرخنده کردار

همه ساله شکر بار و گهر بار

دو گیسو در برافگنده کمندش

پرى در زیر آن هر دو پرندش

دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف

چو زاغى اوفتاده کشته بر برف

رخانش هست گفتى توده ی گل

لبانش هست گفتى قطره ی مل

چه بالا و چه پهنا زان سمن بر

سراپا هر دو چون دو یار در خور

دو رانش گرد و آگنده دو بازو

درخت دلربایى گشته هر دو

بریشان شاخها از نقره ی ناب

ولیکن شاخها را میوه عناب

دهان چون غنچه ی گل نا شکفته

بدو در سى و دو لولو نهفته

به سان سى و دو گوهر درفشان

نهان در زیر دو لعل بدخشان

نشسته همچو ماهى با روان بود

چو بر مى خاستى سرو روان بود

خرد در روى او خیره بماندى

ندانستى که آن بت را چه خواندى

ندیدى هیچ بت چون او بى آهو

بلند و چابک و شیرین و نیکو

به خوبى همچو بخت و کامرانى

ز خوشى همچو جان و زندگانى

ز بس زیور چو باغ نوبهارى

ز بس گوهر چو گنج شاهوارى

اگر فرزانه آن بت را بدیدى

چو دیوانه به تن جامه دریدى

وگر رضوان بر آن بت برگذشتى

به چشمش روى حوران زشت گشتى

ور آن بت مرده را آواز دادى

به خاک اندر جوابش باز دادى

وگر رخ را در آب شور شستى

ز پیرامنش نى شکر برستى

وگر بر کهربا لب را بسودى

به ساعت کهربا یاقوت بودى

چنین بود آن نگار سرو بالا

چنین بود آن بت خورشید سیما

بتان چین و مهرویان بربر

به پیشش همچو پیش ماه اختر

رخش تابنده بر اورنگ زرین

میان نقش روم و پیکر چین

چو ماهى در چمن گاه بهاران

ستاره گرد ماه اندر هزاران

که داند کرد یک یک در سخن یاد

که شاهنشاه وى را چه فرستاد

ز تخت جامها و درج گوهر

ز طبل عطرها و جام زیور

ز چینى و ز رومى ماه رویان

همه کافور رویان مشک مویان

یکایک چون گوزن رودبارى

ندیده روى شیر مرغزارى

بخوبى همچو طاووسان گرازان

بدیشان نارسیده چنگ بازان

نشسته ویس بانو از بر تخت

مشاطه گشته مر خوبیش را بخت

نیستان گشته پیش او شبستان

چو سروستان زده پیش گلستان

جهان زو شاد و او از مهر غمگین

به گوشش آفرین مانند نفرین

یکى هفته به شادى شاه موبد

گهى مى خورد و گه چوگان همى زد

وزان پس رفت یک هفته به نخچیر

نیامد از کمانش بر زمین تیر

نه روز باده خوردن سیم و زر ماند

نه روز صید کردن جانور ماند

چو چوگان زد به پیروزى چنان زد

که گویش از زمین بر آسمان زد

کف دستش همى بوسید چوگان

سم اسپش همى بوسید میدان

چو باده خورد با مردم چنان خورد

که دریک روز دخل یک جهان خورد

کف دستش چو ابرى بود باران

به ابراندر قدح چون برق رخشان

***

اندر بستن دایه مرشاه موبد را بر ویس

چو دایه ویس را چونان بیاراست

که خورشید از رخ او نور مى خواست

دو چشم ویس از گریه نیاسود

تو گفتى هر زمانش درد بفزود

نهان از هر کسى مر دایه را گفت

که بخت شور من با من برآشفت

دلم را سیر کرد از زندگانى

وزو بر کند بیخ شادمانى

ندانم چاره ای جز كشتن خویش

به كشتن رسته گردم زین دل ریش

اگر تو مر مرا چاره نجویى

وزین اندیشه جانم را نشویى

من این چاره که گفتم زود سازم

بدو کوته کنم رنج درازم

کجا هرگه که موبد را ببینم

تو گویى بر سر آتش نشینم

چه مرگ آید به پیش من چه موبد

که روزش باد همچون روز من بد

اگرچه دل به آب صبر شستست

هواى دل هنوز از من نجستست

همى ترسم که روزى هم بجوید

نهفته راز دل روزى بگوید

ز پیش آنکه او جوید ز من کام

ترا گسترد باید در رهش دام

که من یک سال نسپارم بدو تن

بپرهیزم ز پادافراه دشمن

نباشد سوک قارن کم ز یک سال

مرا یک سال بینى هم بدین حال

ندارد موبدم یک سال آزرم

کجا او را ز من نه بیم و نه شرم

یکى نیرنگ ساز از هوشمندى

مگر مردیش را بر من ببندى

چو سالى بگذرد پس برگشایى

رهى گرددت چون یابد رهایى

مگر چون زین سخن سالى برآید

به من بر روز بدبختى سرآید

وگر این چاره کت گفتم نسازى

تو نیز از بخت من هرگز ننازى

شما را باد کام اینجهانى

تو با موبد همى کن شادمانى

که من نیکى به ناکامى نخواهم

همان شادى و بدنامى نخواهم

بهل تا کام موبد برنیاید

و گر جانم برآید نیز شاید

به بى کامى نگویى کام او ده

که بی جانى ز بی کامى مرا به

چو گفت این راز را با دایه ی پیر

تو گفتى بردلش زد ناو کى تیر

دو چشم دایه بر وى ماند خیره

جهان بر هردو چشمش گشت تیره

بدو گفت اى چراغ و چشم دایه

نبینم با تو از داد ایچ مایه

سیه دل گشتى از رنج آزمودن

سیاهى از شبه نتوان زدودن

سپاه دیو جادو بر تو ره یافت

ترا از راه داد و مهر برتافت

ولیکن چون تو بى آرام گشتى

بیکباره خرد را در نوشتى

ندانم چاره جز کام تو جستن

به افسون شاه را بر تو ببستن

کجا این دیو كاندر تو نشستست

ترا خود بر همه كامی ببستست

پس آنگه روى و مس هر دو بیاورد

طلسم هر یکى را صورتى کرد

به آهن هر دوان را بست بر هم

به افسون بند هر دو کرد محکم

همى تا بسته ماندى بند آهن

ز بندش بسته ماندى مرد بر زن

وگر بندش کسى بر هم شکستى

همان گه مردم بسته برستى

چو بسته شد به افسون شاه بر ماه

ببرد آن بند ایشان را سحرگاه

زمینى بر لب رودى نشان کرد

مر آن را زیر خاک اندر نهان کرد

چو باز آمد یکایک ویس را گفت

که آن افسون کدامین جاى بنهفت

بدو گفت آنچه فرمودى بکردم

اگر چه من ز فرمانت بدردم

ز فرمان تو خشنودیت جستم

چنین آزاد مردى را ببستم

به پیمانى که چون یک مه برآید

ترا این روز بدخویى سرآید

به حکم ایزدى خرسند گردى

ستیز و کینه از دل در نوردى

نگویى همچنین باشد یکى سال

که نپسندد خرد بر تو چنین حال

چو تو دل خوش کنى با شهریارم

من آن افسون بنهفته بیارم

بر آتش بر نهم یکسر بسوزم

شما را دل به شادى برفروزم

کجا تا آن بود در آب و در نم

بود همواره بند شاه محکم

به گوهر آب دارد طبع سردى

به سردى بسته ماند زور مردى

چو آتش بند افسون را بسوزد

دگر ره شمع مردى برفروزد

چو دایه ویس را دل کرد خرسند

که تا یک ماه نگشاید ز شه بند

قضاى بد ستیز خویش بنمود

نگر تا زهر چون بر شکر آلود

برآمد نیلگون ابرى ز دریا

به آب سیل دریا کرد صحرا

رسید آن آب در هر مرغزارى

پدید آمد چو جیحون رودبارى

به رود مرو بفزود آب چندان

که نیمى مرو شد از آب ویران

تبه کرد آن نشان و آن زمین را

ببرد آن بند شاه بافرین را

قضا کرد آن زمین را رودخانه

بماند آن بند بر شه جاودانه

به چشمش دربماند آن دلبر خویش

چو دینار کسان در چشم درویش

چو شیر گرسنه بسته به زنجیر

چران در پیش او بی باک نخچیر

هنوز او زنده بود از بخت خود کام

فرو مرد از تنش گفتى یک اندام

به راه شادى اندر گشت گمراه

ز خوشى دست کامش گشت کوتاه

به کام دشمنان در وصلت دوست

چو زندان بود گفتى برتنش پوست

به شب در بر گرفته دوست را تنگ

تو گفتى دور بودى شصت فرسنگ

همان دو شوى کرده ویس بت روى

به مهر دخترى مانده چو بى شوى

نه موبد کام ازو دیده نه ویرو

جهان بنگر چه بازى کرد با او

بپروردش به ناز و شادکامى

برآوردش به جاه و نیکنامى

چو قدش آفت سرو سهى شد

دو هفته ماه رویش را رهى شد

شکفته شد به رخ بر لاله زارش

به بار آمد زبر سیمین دونارش

جهان با او ز راه مهر برگشت

سراسر حالهاى او دگر گشت

بگویم با تو یک یک حال آن ماه

چه با دایه چه با رامین چه با شاه

به گفتارى که چون عاشق بخواند

به درد دل ز دیده خون چکاند

بگویم داستان عاشقانه

بدو در عشق را چندین فسانه

***

بغایت رسیدن عشق رامین بر ویس

چو بر رامین بی دل کار شد سخت

به عشق اندر مرورا خوار شد بخت

همیشه جاى بی انبوه جستى

که بنشستى به تنهایى گرستى

به شب پهلو سوى بستر نبردى

همه شب تا به روز اختر شمردى

به روز از هیچ گونه نارمیدى

چو گور و آهو از مردم رمیدى

ز بس کاو قد دلبر یاد کردى

کجا سروى بدیدى سجده بردى

به باغ اندر گل صد برگ جستى

به یاد روى او بر گل گرستى

بنفشه برچدى هر بامدادى

به یاد زلف او بر دل نهادى

ز بیم ناشکیبى مى نخوردى

که یکباره قرارش مى ببردى

همیشه مونسش طنبور بودى

ندیمش عاشق مهجور بودى

به هر راهى سرودى زار گفتى

سراسر بر فراق یار گفتی

چو باد حسرت از دل بر کشیدى

به نیسان باد دى ماهى دمیدى

به ناله دل چنان از تن بکندى

که بلبل را ز شاخ اندر فگندى

به گونه اشک خون چندان براندى

که از خون پاى او در گل بماندى

به چشمش روز روشن تار بودى

به زیرش خز و دیبا خار بودى

بدین زارى و بیمارى همى زیست

نگفتى کس که بیماریت از چیست

چو شمعى بود سوزان و گدازان

سپرده دل به مهر دلنوازان

به چشمش خوار گشته زندگانى

دلش پدرود كرده شادمانى

ز گریه جامه خون آلود گشته

ز ناله روى زراندود گشته

ز رنج عشق جان بر لب رسیده

امید از جان و از جانان بریده

خیال دوست در دیده بمانده

ز چشمش خواب نوشین را برانده

به دریاى جدایى غرقه گشته

جهان بر چشم او چون حلقه گشته

ز بس اندیشه همچون مست بیهوش

جهان از یاد او گشته فراموش

گهى قرعه زدى بر نام یارش

که با او چون بود فرجام کارش

گهى در باغ شاهنشاه رفتى

ز هر سروى گوا بر خود گرفتى

همى گفتى گوا باشید بر من

ببینیدم چنین بر کام دشمن

چو ویس ایدر بود با وى بگویید

دلش را از ستمگارى بشویید

گهى با بلبلان پیگار کردى

بدیشان سرزنش بسیار کردى

همى گفتى چرا خوانید فریاد

شما را از جهان بارى چه افتاد

شما با جفت خود بر شاخسارید

نه چون من مستمند و سوکوارید

شما را ار هزاران گونه باغست

مرا بر دل هزاران گونه داغست

شما را بخت جفت و باغ دادست

مرا در عشق درد و داغ دادست

شما را ناله پیش یار باشد

چرا باید که ناله زار باشد

مرا زیباست ناله گاه و بیگاه

که یارم نیست از درد من آگاه

چنین گویان همى گشت اندران باغ

دو دیده پر زخون و دل پر از داغ

قضا را دایه پیش آمد یکى روز

چنو گردان در آن باغ دل افروز

چو رامین دایه را دید اندر آن جاى

چو جان اندر خور و چون دیده درواى

ز شادى خون ز رخسارش بجوشید

رخش گفتى ز لاله جامه پوشید

ز شرم دایه رویش گشت پر خوى

بسان در فشانده بر سر مى

گل ارچه سخت نیکو بود و بربار

رخ رامین نکوتر بود صد بار

هنوزش بود سیمین دو بناگوش

نگشته سیمش از سنبل سیه پوش

هنوزش بود کافورى زنخدان

دو زلفش بود چون مشکین دو چوگان

هنوزش بود پشت لب چو ملحم

لبش چون انگبین و باده درهم

هنوزش بود خنده همچو شکر

وزان شکر فروبارنده گوهر

به بالا همچو شمشاد روان بود

ولیکن بار شمشاد ارغوان بود

به پیکر همچو ماه جانور بود

ولیکن با کلاه و با کمر بود

قبا بروى نکوتر بود صد بار

که نقش چینیان بر بتّ فرخار

کلاه او را نکوتر بود بر سر

که شاهان جهان را بر سر افسر

به گوهر تا به آدم نامور شاه

به پیکر در زمانه سیمبر ماه

به دیدار آفت جان خردمند

به آفت جان هر کس آرزومند

هم از خوبى هم از کشور خدایى

سزا بروى دو گونه پادشایى

برادر بود موبد را و فرزند

ولیکن ماه را شاه و خداوند

چو چشمش دید جادو گشت خستو

که بهتر زین نباشد هیچ جادو

چو رویش دید رضوان داد اقرار

که بر حوران جزین کس نیست سالار

چنین رویى بدین زیب و بدین نام

ز مهر ویس بى دل بود و بى کام

چو تنها دایه را در بوستان دید

تو گفتى روى بخت جاودان دید

نمازش برد و بسیار آفرین کرد

مرو را نیز دایه همچنین کرد

بپرسیدند چون دو مهربان یار

بخوشى یکدگر را مهربان وار

پس آنگه دست یکدیگر گرفتند

به مرز سوسن آزاد رفتند

ز هر گونه سخن گفتند با هم

سخن شان ریش دل را گشت مرهم

فرو درید رامین پرده ی شرم

كه بودش جان شیرین برده ی شرم

بدو گفت اى مرا از جان فزونتر

منم پیش تو از برده زبون تر

تو شیرینى و گفتار تو شیرین

تو نوشینى و دیدار تو نوشین

ترا از بخت خواهم روشنایى

مرا با بخت نیکت آشنایى

مرا تو مادرى ویسه خداوند

به جان وى خورم همواره سوگند

چنو خورشید چهر و ماه پیکر

چنو بانونژاد و شاه گوهر

نبود اندر جهان و هم نباشد

کرا او جفت باشد غم نباشد

بدان زادست پندارى ز مادر

که آتش بر کشد از هفت کشور

به خاصه زین دل بدبخت رامین

که آتشگاه خرداد است و برزین

اگرچه من همى سوزم ز بیداد

دل او بر چنین آتش مسوزاد

وگر چه بخت با من خورد زنهار

مرو را بخت فرخ باد و بیدار

همى گویم چو از عشقش بنالم

مبادا حال او هرگز چو حالم

همى گویم چو از مهرش بسوزم

مبادا روز او هرگز چو روزم

به هر دردى که من بینم ز مهرش

کنم صد آفرین بر خوب چهرش

چنین خواهم که باشد جاودانى

مرا زو رنج و او را شادمانى

خوش آمد دایه را گفتار رامین

ز بیجاده پدید آورد پروین

به خنده گفت راما جاودان زى

به کام دوستان دور از بدان زى

درود و تن درستى مر ترا باد

مباد از بخت بر جان تو بیداد

به فرّت من درست و شادکامم

به کامت نیک بخت و نیکنامم

همیدون دخترم روشن خور و ماه

که بسته باد بر وى چشم بدخواه

چو رویش باد نیکو ماه و سالش

چو مویش باد پیچان بدسگالش

همه گفتار تو دیدم بى آهو

چو دیدار تو جان افزاى و نیکو

جز آن کاو مر ترا بدبخت کردست

که بربیداد تو دل سخت کردست

ندارم از تو این گفتار باور

که او بر تو نه شاهست و نه داور

دگر باره جوابش داد رامین

که چون عاشق نباشد هیچ مسکین

دل او را دشمنى باشد ز خانه

بر او جوینده هر روزى بهانه

گهى نالد به درد و حسرت دوست

گهى گرید به داغ فرقت دوست

به دست عشق گرچه زار گردد

ز بهر او ز جان بیزار گردد

وگرچه زاو بلا بسیار بیند

ز دیگر کامها او را گزیند

دو چشم مرد را از کام نایاب

گهى بى خواب دارد گاه با آب

همى آن چیز جوید کش نیابد

وزآن چیزى که یابد سر بتابد

بلاى عشق را بر تن گمارد

پس آنگه درد را شادى شمارد

اگر با عشق بودى مرد را خواب

چه عشق دوست بودى چه مى ناب

کجا خوشیش با تلخیش یارست

چنانکش خرمى جفت خمارست

چه عاشق باشد اندر عشق چه مست

کجا بر چشم او نیکو بود گست

به عشق اندر چو مست آشفته باشد

ز ناخفتن بسان خفته باشد

خرد باشد که زشت از خوب داند

چو مهر آید خرد در دل نماند

ستنبه دیو بر وى زور دارد

همیشه چشم او را کور دارد

خرد با مهر هرگز چون بسازد

که آن چون مى همى این را بتازد

نفرماید خرد آن را گزیدن

کزو آید همى پرده دریدن

مرا از عشق شد پرده دریده

شکیب از دل خرد از تن بریده

برآمد ناگهان یک روز بادى

مرا بنمود روى حور زادى

چو دیدم ویس بود آن ماه پیکر

چو ماهم کرد دور از خواب و از خور

دو چشمم تا بهشتى دید خرم

دلم چون دوزخى افتاد در غم

نه بادى بود گفتى آفتى بود

مرا ناگاه روى فتنه بنمود

مرا در کودکى تو پروریدى

وزان پس مرمرا بسیار دیدى

ندیدى حال من هرگز بدین سان

ز درد دل نه باجان و نه بى جان

تو گویى شیر من روباه گشتست

ازین سختى و کوهم کاه گشتست

تنم دیگر شدست و گونه دیگر

یکى مویست پندارى یکى زر

مژه بر چشم من گشتست مسمار

همیدون موى بر اندام من مار

اگر روزى کنم با دوستان بزم

تو گویى مى کنم با دشمنان رزم

گه رامش چنان دلتنگ و زارم

که گویى با بلا در کارزارم

اگر گردم به رامش در گلستان

به گمره گشته مانم در بیابان

به شب در بستر و بالین دیبا

تو گویى غرقه ام در ژرف دریا

به روز اندر میان غمگساران

چو گویم پیش چوگان سواران

به شبگیران چنان نالم به زارى

که بلبل بر گلان نوبهارى

سحرگاهان چنان گریم به تیمار

که ابر دى مهى بر شخّ کهسار

بباریدست از آن دو چشم دلگیر

مرا بر دل هزاران ناوکى تیر

بیفتادست از آن دو زلف دلبند

مرا بر دل هزاران گونه گون بند

به گور خسته مانم در بیابان

به دل بر خورده زهر آلوده پیکان

به شیر تند مانم پوى پویان

خروشان بچه ی گمگشته جویان

به طفل خرد مانم دل شکسته

هم از مادر هم از دایه گسسته

به شاخ مرد مانم نغز رسته

قضاى آسمان او را شکسته

کنون از تو همى زنهار خواهم

جوانمردیت را من یار خواهم

مرا زین آتش سوزنده برهان

ز چنگ شیر مردم خوار بستان

جوانمردى چنان کت هست بنماى

بر این فرزند بیچاره ببخشاى

ببخشاید دلت بیگانگان را

همان رحم آورد دیوانگان را

تو چونان دان که من بیگانه‌اى‌ام

ویا از بیهشى دیوانه‌اى‌ام

به هر حالى به بخشایش سزایم

که چونین در دم سرخ اژدهایم

تو نیز از مردمى بر من ببخشاى

به نیکى در دلت مهرم بیفزاى

پیام من بگو سرو روان را

بت گویا و ماه باروان را

پرى دیدار خورشید زمین را

شکر گفتار حور راستین را

سیه زلفین بت یاقوت لب را

بهار خرمى باغ طرب را

بگو اى از نكویى آفریده

به ناز و شادکامى پروریده

ترا خوبان به خوبى مهر داده

بتان پیش تو سر بر خط نهاده

سپاه جادوان از تو رمیده

نگار چینیان از تو شمیده

دو هفته ماه پیشت سجده برده

فروغ خویش رویت را سپرده

رخانت خسروان را بنده کرده

لبانت مردگان را زنده کرده

بت بربر ز رویت خوار گشته

همان بتگر ز بت بیزار گشته

گدازان شد تنم از بیم و امید

چو برف کوهسار از تاب خورشید

دلم افتاد در مهرت به ناکام

شتابان همچو گورى مانده در دام

خرد آواره گشته هوش رفته

دل اندر تن نه بیدار و نه خفته

نه زاسایش خبر دارم نه از رنج

نه از رامش به دل شادم نه از گنج

نه با یاران به میدان اسپ تازم

نه چوگان گیرم و نه گوى بازم

نه یوزان را سوى گوران دوانم

نه بازان را سوى کبگان پرانم

نه مى گیرم نه با خوبان نشینم

نه جز وى در جهان کس را گزینم

نه یک ساعت ز درد آزاد باشم

نه یک روزى به چیزى شاد باشم

به خان خویش در چونین اسیرم

نبینم دوستدار و دستگیرم

به شب تا روز پیچان و نوانم

چو مارى چوب خورده در میانم

تنم درمان ز گفتار تو یابد

دلم دارو ز دیدار تو یابد

من آنگه باز یابم صبر و هوشم

که خوش گفتار تو آید به گوشم

اگر چه سال و مه از تو به دردم

چنین با اشک سرخ و روى زردم

مرا عشق تو در جان خوشتر از جان

وگرچه جان من زوگشت رنجان

نخواهم بى هوایت زندگانى

نجویم بى وفایت شادمانى

اگر جانم ز مهرت سیر گردد

به سر بر موى من شمشیر گردد

همى دانم که تا من زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

سپیدى روزم از روى تو باشد

سیاهى شب هم از موى تو باشد

رخ رنگینت باشد نوبهارم

لب نوشینت باشد غمگسارم

ز رخسار تو تابد آفتابم

ز گیسوى تو بوید مشک نابم

ز اندام تو باشد یاسمینم

ز گفتار تو باشد آفرینم

بهشت جاودان آن روز بینم

که آن رخسار جان افروز بینم

ز دولت کام خود آنگاه یابم

که با پیوند رویت راه یابم

ز یزدان این همی خواهم شب و روز

که گردد بختم از روى تو فیروز

دلت بر من نماید مهربانى

نجوید سرکشى و بد گمانى

اگر کین ورزد و با من ستیزد

به جان من که خون من بریزد

چه باید ریختن خون جوانى

که هرگز بر تو نامد زو زیانى

زبس کاو بر تو دارد مهربانى

تو او را خوشترى از زندگانى

ببرد دل ز جان وز تو نبرد

به دیده خاک پایت را بخرد

ز گیهان مر ترا خواهد به ناچار

ازیرا کش تو بردى دل به آزار

اگر خوبى کنى تن پیش دارد

وگرنه بر سر دل جان سپارد

چو بشنید این سخنها دایه ی پیر

تو گفتى خورد بر دل ناوکى تیر

نهانى دلش بر رامین ببخشود

ولیکن آشکارا هیچ ننمود

مرو را گفت راما نیکناما

نگردد همچو نامت ویس راما

نگر تا تو ندارى هرگز امید

که تابد بر تو آن تابنده خورشید

نگر تا تو نپندارى که دستان

بکار آیدت با آن سرو بستان

نگر تا در دلت ناید که نیرو

توانى کرد با فرزند شهرو

ترا آن به که دل در وى نبندى

کزین دلبندى آید مستمندى

نپیمایى به دل راه تباهى

کزو رسته نیامد هیچ راهى

خردمندى و شرم و دانش و راى

به کار آید روان را در چنین جاى

که زشت از خوب و نیک از بد بدانى

به دل کارى سگالى کش توانى

اگر تو آسمان را در نوردى

وگر دریا بینبارى به مردى

میان بادیه جیحون برانى

ز روى سنگ لاله بشکفانى

جهانى دیگر از گوهر برآرى

زمینش بر سر مویى بدارى

ابا این جادوى و نیک دانى

به کار ویس هم خیره بمانى

به مهرت ویسه آنگه سر در آرد

که شاخ ارغوان خرما برآرد

سزد گر دل ز پیوندش بتابى

که او ماهست پیوندش نیابى

که یارد گفتن این گفتار با وى

که یارد جستن این آزار با وى

ندانى کاو چگونه خویش کامست

ز خوى خود چگونه دیر رامست

اگر من زهره ی صد شیر دارم

پیامت پیش او گفتن نیارم

هر آیینه تو نپسندى که در من

به زشتى راه یابد گفت دشمن

تو خود دانى که ویس امروز چونست

به خوبى از همه خوبان فزونست

هر آن گه کاین سخن با وى بگویم

به رسوایى بریزد آب رویم

چنانست او میان ویس دختان

که خسرو در میان نیک بختان

منش بر آسمان دارد به گشّى

و با مردم نیامیزد به خوشى

همش در تخمه پرمایه ست گوهر

همش در گنج شهوارست جوهر

بدان گوهر ز شاهان سرفرازست

بدین جوهر ز مردم بى نیازست

نه از کار بزرگ آید نهیبش

نه از گنج گران آید فریبش

کنون خود دلش لختى مستمندست

به تنهایى و بى شهرى نژندست

ز خان و مان و شهر خویش دورست

هم از رامش هم از مردم نفورست

گهى آب از مژه بارد گهى خون

گهى از بخت نالد گه ز گردون

چو یاد آرد ز مادر وز برادر

بجوشد همچو عود تر بر آذر

کند نفرین بر آن سال و مه شوم

که دورى دادش از آرام و از بوم

بدین سان بانوى جمشید گوهر

به خوبى نامدار هفت کشور

به لابه خواسته مادر ز یزدانش

بپرورده میان ناز و فرمانش

کنون پر درد و پر تیمار و نالان

ز همزادان بریده وز همالان

به پیش وى که یارد برد نامت

که یارد گفتن این یافه پیامت

مرا این کار بیهوده مفرماى

که سر هرگز نداند رفت چون پاى

زبانم گر فزون از قطر میغست

زبانى این سخن گفتن دریغست

چو بشنید این سخن رامین بیدل

ز آب دیده کردش خاک را گل

ز سختى گریه اندر برش بشکست

شکنج گریه گفتارش فرو بست

هم از گریه بماند و هم ز گفتار

بران بخشای کاو باشد چنین زار

به مغزش بر شد از دل آتش مهر

دمیدش زعفران از لاله گون چهر

چو یک ساعت زبانش بود بسته

دل اندر بر شکسته دم گسسته

دگر باره سخنها گفت زیبا

ز دردى سخت و حالى ناشکیبا

بسى زارى و لابه کرد و خواهش

نیامد در ستیز دایه کاهش

چو رامین بیش کردى زاروارى

ازو بیش آمدى نومیدوارى

به فرجام اندرو آویخت رامین

برو ریزان ز دیده اشک خونین

همى گفت اى انوشین دایه زنهار

مکن جان مرا یکباره آوار

مبر امیدم از جان و جوانى

مکن چون زهر بر من زندگانى

توى از دوستان پشت و پناهم

توى فریادجوى و چاره خواهم

چه باشد گر کنى مردم ستانى

مرا از چنگ بدبختى رهانى

در بسته ز پیشم برگشایى

به روى ویسه ام راهى نمایى

گر اکنون از تو نومیدى پذیرم

به مرگ ناگهان پیشت بمیرم

مکن بى جرم را در چاه مفگن

نمک بر سوخته کمتر پراگن

ترا بنده شدستم بنده بپذیر

وزین سختى یکى ره دست من گیر

توى درمان دردم در جهان بس

درین بیچارگى فریاد من رس

بجز تو در جهان کس را ندانم

که با او راز خود گفتن توانم

پیام من بگو با آن سمنبر

بهانه بیش ازین پیشم میاور

بچاره آسیا سازند بر باد

بر آرند از میان رود بنیاد

به زیر آرند مرغان را زگردون

ز دریا ماهیان آرند بیرون

به دام آرند شیران ژیان را

به بند آرند پیلان دمان را

برون آرند ماران را ز سوراخ

به افسونها کنندش رام و گستاخ

تو نیز افسون ز هر کس بیش دانى

همیدون چاره ها کردن توانى

سخن دانى بسى هنگام گفتار

هنر دارى بسى در وقت کردار

سخن را با هنر نیکو بپیوند

وزیشان هر دو برنه ویس را بند

اگر نه بخت من بودى نکوراى

ترا پیشم نیاوردى دراین جاى

چنان چون تو مرا یارى درین کار

خدا بادا به هر کارى ترا یار

بگفت این و پس او را تنگ در بر

کشید و داد بوسى چند بر سر

وزان پس داد بوسش برلب و روى

بیامد دیو و رفت اندر تن اوی

ز دایه زود كام خویش برداشت

تو گفتی تخم مهر اندر دلش کاشت

چو بر زن کام دل راندى یکى بار

چنان دان کش نهادى بر سر افسار

چو رامین از کنار دایه برخاست

دل دایه به تیمارش بیاراست

دریده شد همانگه پرده ی شرم

شد آن گفتار سردش در زمان گرم

بدو گفت اى فریبنده سخن گوى

ببردى از همه کس در سخن گوى

دلت از هر کسى جویاى کامست

ترا هر زن که بینى ویس نامست

مرا تو دوست بودى ای دل افروز

ولیکن دوستر گشتم از امروز

گسسته شد میان ما بهانه

که شد تیر هوا سوى نشانه

ازین پس هر چه تو خواهى بفرماى

که از فرمانت بیرون ناورم پاى

کنم بخت ترا بر ویس پیروز

ستانم داد مهرت زان دل افروز

چو بشنید این سخن دلخسته رامین

بدو گفت اى مرا روشن جهان بین

ترا زین پس نگر تا چون پرستم

به پیشت جان به خدمت چون فرستم

همى بینى که پیچان همچو مارم

چگونه صعب و آشفته ست کارم

به شب گویم نمانم زنده تا بام

چو بام آید ندارم طمع تا شام

بدان مانم که در دریا نشیند

ز دریا باد و موج سخت بیند

نگر تا او زمانه چون گذارد

که یک ساعت امید جان ندارد

من از تیمار ویسه همچنانم

شبان از روز و روز از شب ندانم

کنون امید در کار تو بستم

مگر گیرى درین آسیب دستم

چو از تو این نوازشها شنیدم

تو دادى بند شادى را کلیدم

جوانمردى بکار آور به کردار

که بى کردار ناخوبست گفتار

بگو تا روى فرخ کى نمایى

بدیدارم دگر باره کى آیى

کجا من روز و ساعت مى شمارم

همیشه دیدنت را چشم دارم

همى تا شادمانت باز بینم

بر آتش خسپم و بر وى نشینم

به دیدارت چنان باشد شتابم

که یک ساعت قرار تن نیابم

چو آشفته نمانم بر یکى راى

چو دیوانه نپایم بر یکى جاى

بخنده گفت جادو کیش دایه

تو هستى در سخن بسیار مایه

بدین گفتار نغز و لابه چون نوش

به مغز بیهشان باز آورى هوش

دلم را تو بدین گفتار خستى

چو جانم را بدین زنهار بستى

ز جان خویش بندى بر گشادى

بیاوردى و بر جانم نهادى

نگر تا هیچ گونه غم ندارى

کزین اندوهت آید رستگارى

تو خود بینى که کامت چون برآرم

به نیکى روى کارت چون نگارم

ترا بر اسپ تازى چون نشانم

به چشم دشمنان بر چون دوانم

تو هر روزی بدین هنگام یك بار

گذر كن هم بدین فرخنده گلزار

كه من خود آگهی پیش تو آرم

ز هر كاری كه دارم یا گذارم

چو هر دو دل برین وعده نهادند

رخان یكدگر را بوسه دادند

به پیمان دست یكدیگر گرفتند

بدین گفتار و پس هر دو برفتند

***

فریفتن دایه ویس را به جهت رامین

چو دایه پیش ویس دلستان شد

چو جادو بد گمان و بد نهان شد

سخنهاى فریبنده بپیراست

به دستان و به نیرنگش بیاراست

چو ویس دلستان را دید غمگین

از آب دیدگان تر کرده بالین

به درد مادر و هجر برادر

گسسته عقد مروارید بربر

بدو گفت اى مرا چون جان شیرین

نه بیمارى چه دارى سر به بالین

چه دیوست این که بر جانت نشستست

در هر شادیى بر تو ببستست

گمان کردى به رنج اندر سهى سرو

تو پندارى که در چاهى نه در مرو

سبکتر کن ز دل بار گران را

کزو آسیب سخت آید روان را

نه بس کارى بود آسیب بردن

گذشته یاد کردن درد خوردن

ز غم خوردن بتر پتیاره اى نیست

ز خرسندى به او را چاره اى نیست

اگر فرمان برى خرم نشینى

به بخت خویش خرسندى گزینى

ز خرسندیت جان را نیک یار است

نه خرسندیت با جان کارزار است

چو بشنید این سخن ویس دلارام

تو گفتى یافت لختى در دل آرام

چو خورشیدى سر از بالین برآورد

ز عنبر سلسله بر گل بگسترد

زمین از رنگ رویش نقش چین گشت

هوا از بوى مویش عنبرین گشت

چه ایوان بود و چه روى دلارام

به رنگ یکدگر هر دو وشى فام

چو باغ خوب رنگ اردیبهشتى

بهشت ایوان و ویس او را بهشتى

رخانش بود گفتى نوبهاران

هم از چشمش برو باریده باران

شخوده نیلگون گشته رخانش

چو نیلوفر بد اندر آبدانش

در آب اشک او دو چشم بى خواب

نکوتر بود از نرگس که در آب

به گریه دایه را گفت این چه روزست

که گویى آتش آرام سوزست

به هر روزى که نو گردد ز گردون

مرا نو گردد اندوهى دگرگون

گناه از مرو بینم یا ز اختر

و یا زین چرخ خود کام ستمگر

که گویى کوه چون البرز هفتاد

نگون شد ناگهان و بر من افتاد

نه مروست این که بوم تن گدازست

نه شهرست این که چاه شست بازست

نگارستان و باغ و کاخ شهوار

مرا هستند همچون دوزخ تار

تن من دردها را راه گشتست

تو گویى جانم آتشگاه گشتست

ز شب بینم بلا وز روز تیمار

فزاید بر دلم زین هردوان بار

به جان من که گر آید مرا هوش

بود چون زندگانى بر دلم نوش

من امید از جهان اكنون بریدم

که ویرو را به خواب اندر بدیدم

نشسته بر سمند کوه پیکر

مرو را نیزه در کف تیغ در بر

ز نخچیر آمده با شادکامى

بسى کرده به صحرا نیک نامى

به شادى باره را پیشم بتازید

به خوشى مر مرا لختى نوازید

مرا گفتى به آواز چو شکر

که چونى یار من جان برادر

به بیگانه زمین در دست دشمن

بگو تا حال تو چونست بى من

وزان پس دیدمش با من بخفته

بر سیمین من در بر گرفته

لب طوطى و چشم گاومیشم

بسى بوسید و تازه کرد ریشم

مرا گفتار او کم دوش خواندست

هنوز اندر دل و در گوش ماندست

هنوز آن بوى خوش زان پیکر نغز

مرا ماندست در بینى و در مغز

بتر زین کى نماید بخت کینم

که ویرو را همى در خواب بینم

چو گردونم نماید روز چونین

مرا زین پس چه باید جان شیرین

مرا تا من زیم این غم بسنده ست

که جانم مرده و اندام زنده ست

تو دیدى دایه اندر مرو گنده

خدایت را چو ویرو هیچ بنده

همى گفت این سخنهاى دل انگیز

شده دو چشم خونریزش گهر بیز

نهاده دایه دستش بر سر و بر

همى گفت اى چراغ و چشم مادر

ترا دایه ز هر دردى فدا باد

غم تو مشنواد و بد مبیناد

شنیدم هر چه گفتى اى پرى روى

فتاد اندر دلم چون آهن و روى

اگرچه درد بر تو بى کرانست

مرا درد تو بر دل بیش از آنست

مبر اندوه کت بردن نه آیین

به تلخى مگذران این عمر شیرین

به رامش دار دل را تا توانى

که دو روزست ما را زندگانى

جهان چون خان راه مردمانست

درنگ ما درو در یک زمانست

بود شادیش یکسر انده آمیغ

نپاید دیر همچون سایه ی میغ

جهان را نام او زیرا جهانست

که زى هشیار چون رخش جهانست

چرا از بهر آن اندوه دارى

که هست ایدر جهان چون تو گذارى

اگر کامى ز تو بستد زمانه

به صد کام دگر دارى بهانه

جوان و کامگار و پادشایى

به شاهى بر جهان فرمان روایى

مکن پدرود یکباره جهان را

مکن در بند جاویدان روان را

به گیتى در جوانان هر که مردند

همه جویان کام و کرد و خوردند

یکایک دل به چیزى رام دارند

به رامش روز خود پدرام دارند

گروهى صید یوز و باز جویند

گروهى چنگ و بربط ساز جویند

گروهى خیل دارند و شبستان

غلامان و بتان نارپستان

همیدون هر چه پوشیده زنانند

به چیزى هر یکى شادى کنانند

تو با تیمار ویرو مانده و بس

نخواهى در جهان جستن جز او کس

مرا گفتى که اندر مرو گنده

خدایت را چو ویرو نیست بنده

اگر چه شاه و خود کام است ویرو

فرشته نیست پرورده به مینو

به مرو اندر بسى دیدم جوانان

دلیران جهان کشور ستانان

به بالا همچو سرو جویبارى

به چهره همچو باغ نوبهارى

ز خوبى و دلیرى آفریده

به مردى از جهانى برگزیده

خردمندان که ایشان را ببینند

یکایک را ز ویرو برگزینند

وز یشان شیرمردى کامرانیست

کجا در هر هنر گویى جهانیست

گر ایشان اخترند او آفتابست

ور ایشان عنبرند او مشک نابست

به تخمه تا به آدم شاه و مهتر

به گوهر شاه موبد را برادر

خجسته نام و فرخ بخت رامین

فرشته بر زمین و دیو در زین

به ویرو نیک ماند خوب چهرش

گروگان شد همه دلها به مهرش

دلیران جهان او را ستایند

که روز جنگ با او برنیایند

به ایران نیست همچون او هنرجوى

شکافند به ژوپین و سنان موى

به توران نیست همچون او کمان ور

به فرمانش رونده مرغ با پر

ز گردان بیش ریزد خون گه رزم

ز یاران بیش گیرد مى گه بزم

به كوشش همچو شیر کینه دارست

به بخشش همچو ابر نوبهارست

ابا چندین که دارد مردوارى

به دل این داغ دارد کش تو دارى

ترا ماند به مهر اى گنبد سیم

تو گویى کرده شد سیبى به دونیم

نگه کن تا تو چونى او چنانست

چو زر اندود شاخ خیزرانست

ترا دیدست و عاشق گشته بر تو

امید مهربانى بسته در تو

همان چشمش که چون نرگس به بارست

چو ابر نوبهاران سیل بارست

همان رویش که تابنده چو ماهست

ز درد بیدلى همرنگ کاهست

دلى دارد بلا بسیار برده

نهیب عاشقى بسیار خورده

جهان نادیده در مهر اوفتاده

دل و جان را به دیدار تو داده

ترا بخشایم اندر مهر و او را

که بخشودن سزد روى نکو را

شما را دیده ام در عشق بى یار

دو بیدل هر دو بی روزى ازین کار

چو ویس ماه روى حور دیدار

شنید از دایه این وارونه گفتار

ندادش تا زمانى دیر پاسخ

سرشک از چشم ریزان بر گل رخ

ز شرم دایه سر در بر فگنده

زبان بسته ز پاسخ لب ز خنده

پس آنگه سر برآورد و بدو گفت

روان را شرم باشد بهترین جفت

چه نیکو گفت خسرو با سپاهى

چو شرمت نیست گو آن کن که خواهى

ترا گر شرم و دانش یار بودى

زبانت را نه این گفتار بودى

هم از ویرو هم از من شرم بادت

که از ما سوى رامین گشت یادت

مرا گر موى بر ناخن برستى

دل من این گمان بر تو نبستى

اگر تو مادرى من دختر تو

وگر تو مهترى من کهتر تو

مرا شوخى و بی شرمى میاموز

که بى شرمى زنان را بد کند روز

دلم را چه شتاب و چه نهیبست

که در وى مر ترا جاى فریبست

ز چه بیچاره ام وز چه به دردم

که ناز و شرم خود را در نوردم

هم آلوده شوم در ننگ جاوید

هم از مینو بشویم دست اومید

اگر رامین به بالا هست چون سرو

به مردى و هنر پیرایه ی مرو

هم او را به خدایش یار بادا

ترا جز مهر رامین کار بادا

مرا او نیست درخور گرچه نیکوست

برادر نیست گرچه همچو ویروست

نه او بفریبدم هرگز به دیدار

نه تو بفریبیم هرگز به گفتار

نبایستی تو گفتارش شنیدن

چو بشنیدى به پیشم آوریدن

چرا پاسخ ندادى هر چه بتر

چنانچون با پیامش بود درخور

چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ

زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ

زنان در آفرینش نا تمامند

ازیرا خویش کام و زشت نامند

دو گیهان گم کنند از بهر یک کام

چو کام آمد نجویند از خرد نام

اگر تو بخردى با دل بیندیش

ببین تا کام چه ننگ آورد پیش

زنان را گرچه باشد گونه گون چار

ز مردان لابه بپذیرند و گفتار

هزاران دام جوید مرد بى کام

که کام خویش را گیرد بدان دام

شکار مرد باشد زن به هرسان

بگیرد مرد او را سخت آسان

به رنگ گونه گون آرد فرا بند

به امید و نوید و سخت سوگند

هزاران گونه بنماید نیازش

به شیرین لابه و نیکو نوازش

چو در دامش فگند و کام دل راند

ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند

به عشق اندر نیازش ناز گردد

به ناز اندر بلند آواز گردد

تو گویى رام گردد عشق سرکش

که خاکستر شود سوزنده آتش

زن مسکین به چشمش خوار گردد

فسونگر مرد ازو بیزار گردد

زن بدبخت در دام اوفتاده

گرفته ننگ و آب روى داده

زن مسکین فروتن مرد بر تن

کمان سرکشى آهخته برزن

نه مرد بى وفا داردش آزرم

نه در نامردمى دارد ازو شرم

نورزد مهر و نیز افسوس دارد

نگوید خوب و ننگش برشمارد

زن امیدوار از داغ امید

گدازد همچو برف از تاب خورشید

به مهر اندر بود چون گور خسته

دل و جانش به بند مهر بسته

گهى ترسد ز شوى و گه ز خویشان

گهى کاهد ز بیم و شرم یزدان

بدین سر ننگ و رسواییش بى مر

بدان سر آتش دوزخ برابر

بدان جایى که نیک و بد بپرسند

ز شاهان و جهانداران نترسند

مرا کى دل دهد کردن چنین کار

که شرم خلق باشد بیم دادار

اگر کارى کنم بر کام دیوم

بسوزد مر مرا گیهان خدیوم

وگر راز مرا مردم بدانند

همه کس تخم مهرم برفشانند

گروهى در تن من طمع دارند

ز کام خویش جستن جان سپارند

گروهى ننگ و رسواییم جویند

بجز زشتى مرا چیزى نگویند

چو کام هر کسى از من بر آید

بجز دوزخ مرا جایى نشاید

پس آن در چون گشایم بر روانم

کزو آید نهیب جاودانم

پناه من به هر کارى خرد باد

که جوید راستى و پرورد داد

امید من به یزدان باد جاوید

که جز او نیست شایسته به امید

چو بشنید این سخن دایه از آن ماه

ز ویسه دست کامش دید کوتاه

ز دیگر در مرو را داد پاسخ

که باشد کار نیک از بخت فرخ

ز چرخ آید قضا نز کام مردم

ازیرا بنده آمد نام مردم

تو پندارى به مردى و دلیرى

ز شیران برد شاید طبع شیری

ویا هرگز به زور سرفرازی

به كبگان داد شاید طبع بازی

ز چرخ آمد همه چیزى نوشته

نوشته با روان ما سرشته

نوشته جاودان دیگر نگردد

به رنج و کوشش از ما برنگردد

چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو

برید از شهر و از دیدار شهرو

کنون نیز آن بود کت بخت خواهد

نه کام بخت بفزاید نه کاهد

جوابش داد ویس ماه پیکر

که نیک و بد همه بخت آورد بر

ولیکن هر که او بد کرد بد دید

بسا مردم که یک بد کرد و صد دید

نخستین کار بد آمد ز شهرو

که دادش جفت موبد را به ویرو

بدى او کرد و ما این بد نکردیم

نگر تا درد و انده چند خوردیم

منم بد نام و ویرو نیز بد نام

منم بى کام و ویرو نیز بى کام

مرا این پند بس باشد که دیدم

ز بد نامان و بد کاران بریدم

چرا من خویشتن را بد پسندم

بهانه زان بدى بر بخت بندم

من از بخت نکو نه خوار باشم

چو در کار بد او را یار باشم

دگر ره دایه گفت اى سرو سیمین

نه فرزند منست آزاده رامین

که من فرزند را پشتى نمایم

بدان کز بند مهرش برگشایم

اگر وى را کند دادار پشتى

نبیند زاسمان هرگز درشتى

شنیدستى مگر گفتار دانا

که هست ایزد به هر کارى توانا

جهان را زیر فرمان آفریدست

همه کارى به اندازه بریدست

بسى بینى شگفتیهاى گیهان

که راز آن شگفتى یافت نتوان

بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش

بسا قارون که گردد خوار و درویش

بسا ویران که گردد کاخ و ایوان

بسا میدان که گردد باغ و بستان

بسا مهتر که گردد خوار و کهتر

بسا کهتر که گردد شاه و مهتر

ز مهر ار تلخیت باید چشیدن

سر از چنبرش نتوانى کشیدن

قضا گر بر تو راند مهربانى

نباشد جز قضاى آسمانى

نه دانش سود دارد نه سوارى

نه هشیارى و نه پرهیزگارى

نه تندى سود دارد نه سترگى

نه گنج و گوهر و نام و بزرگى

نه تدبیر و هنر نه پادشایى

نه پرهیز و گهر نه پارسایى

نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند

نه اندرز نکو نه راستى پند

چو مهر آمد بباید ساخت ناچار

ببردن کام و ناکام از کسان بار

به یاد آید ترا گفتار من زود

کزین آتش ندیدى تو مگر دود

چو مهرى زین فزونتر آزمایى

سخنهاى مرا آنگه ستایى

تو بینى روشن و من نیز بینم

که من با تو به مهرم یا به کینم

ز بخت آید بهانه یا نه از بخت

زمانه نرم باشد با تو یا سخت

***

اندر باز آمدن دایه به نزدیک رامین به باغ

چو سر بر زد ز خاور روز دیگر

خور تابان چو روى ویس دلبر

به جاى وعده گه شد باز دایه

نشستند او و رامین زیر سایه

مرُو را دید رامین سخت خرّم

چو کشتى خشک گشته یافته نم

بدو گفت اى سزاوار فزونى

نگویى تا خود از دى باز چونى

تو شادى زانکه روى ویس دیدى

ز نوشین لب سخن نوشین شنیدى

خنک چشمى که بیند روى آن ماه

خنک مغزى که یابد بوى آن ماه

خنک چشم و دلت را با چنان روى

خنک همسایگانت را در آن کوى

پس آنگه گفت چونست آن نگارین

که کهتر باد پیشش جان رامین

رسانیدى بدو پیغام زارم

مرُو را یاد کردى حال و کارم

به پاسخ دایه گفت اى شیر جنگى

شکیبا باش در مهر و درنگى

که نتوان برد مستى را ز مستان

گشادن بند سرما از زمستان

زمین را از گلاب و گل بشستن

بدو بر باد و دریا را ببستن

دل ویسه به دام اندر کشیدن

ز مهر مادر و ویر بریدن

دلش زان بند دیرین برگشادن

ز نو بند دگر بر وى نهادن

بدادم هر چه گفتى آن پیامم

بجوشید و به زشتى برد نامم

ندادش پاسخ و با من برآشفت

چنین گفت و چنین گفت و چنین گفت

چو رامین هر چه دایه گفت بشنید

به چشمش روز روشن تیره گردید

مرو را گفت مردان جهان پاک

نه یکسر بى وفا باشند و بى باک

نباشد هر کسى را تن پر آهو

نباشد هر کسى را دل به یک خو

نه هر خر را به چوبى راند باید

نه هر کس را به نامى خواند باید

گر او دیدست راه زشت کیشان

مرا نشمرد باید هم زایشان

گناهى را که من هرگز نکردم

به دل در زو گمانى هم نبردم

چه باید کرد بیهوده ملامت

نه خوب آید ملامت بر سلامت

پیام من بگو آن سیمتن را

شکسته زلفکان پر شکن را

بگو ماها نگارا حور چشما

پرى رویا بهارا تیز خشما

به مهر اندر بپیوند آشنایى

مبر بر من گناه بى وفایى

که من با تو خورم صد گونه سوگند

کنم با تو بدان سوگند پیوند

که دارم تا زیم پیمان مهرت

نیاهنجم سر از فرمان مهرت

همى تا جان من باشد تن آراى

بود با جان من مهر تو بر جاى

نفرموشم ز دل یاد تو هرگز

نه روز رام نه روز هزاهز

بگفت این و ز نرگس اشک چون مل

فرو بارید بر دو خرمن گل

تو گفتى دیدگانش در فشان کرد

بدان مهرى که اندر دل نهان کرد

دل دایه بدان بیدل ببخشود

کجا از بیدلى بخشودنى بود

بدو گفت اى مرا چون چشم روشن

به مهر اندر بپوش از صبر جوشن

ز گریه عشق را رسوایى آمد

ز رسوایى ترا شیدایى آمد

به جاى ویس اگر خواهى روانم

ترا بخشم ز بخشش در نمانم

شوم با آن صنم بهتر بکوشم

ز بى شرمى یکى خفتان بپوشم

مرا تا جان بود زو برنگردم

که جان خویش در کار تو کردم

ندانم راست تر زین دل که ماراست

برآید کام دل چون دل بود راست

دگر ره شد به نزد ویس مه روى

سخن در دل نگاریده ز ده روى

مرو را دید چون ماه دو هفته

میان عقده ی هجران گرفته

دلش بریان و آن دو دیده گریان

چو تنورى کزو برخاست طوفان

به چشمش روز روشن چون شب تار

به زیرش خز و دیبا چون سیه مار

دگرباره زبان بگشاد دایه

که چون دریا ز گوهر داشت مایه

همى گفت از جهان گم باد و بى جان

کسى کاو مر ترا کردست پیچان

گران بادش به جان بر انده و درد

چنان کاندوه و درد تو گران کرد

ترا از خان و مان و خویش و پیوند

جدا کرد و به دام دورى افگند

ز نوشین مادر و فرخ برادر

یکى با جان یکى با دل برابر

درین گیهان توى بوده همانا

در انده ناتوان و ناشکیبا

نبرد جانت را از درد و آزار

نشوید دلت را از داغ و تیمار

چه باید این خرد کت داد یزدان

چو دردت را نخواهد بود درمان

بسوزم چون ترا سوزان ببینم

بپیچم چون ترا پیچان ببینم

خردمند از خرد جوید همه چار

به دست چاره بگذارد همه کار

ترا یزدان خرد دادست و دانش

وزین دانش ندادت هیچ رامش

به خر مانى که دارد بار شمشیر

ندارد سود وى را چون رسد شیر

کنون تا کى چنین تیمار دارى

چنین بیجاده بر دینار بارى

مکن بر روز بُرنایى ببخشاى

چنین اندوه بر انده میفزاى

به بیگانه زمین مخروش چندین

مکن بر بخت و بر اورنگ نفرین

سروشت سال و مه اندر کنارست

به گفتارت همیشه گوش دارست

سروش و بخت را چندین میازار

به گفتارى که باشد نا سزاوار

توى بانوى ایران ماه توران

خداوند بتان خورشید حوران

جوانى را به دریا در مینداز

تن سیمین به تاب رنج مگداز

که کوتاهست ما را زندگانى

نپاید دیر عمر این جهانى

روان بس ارجمند و بس عزیزست

چرا نزدت کم از نیمى پشیزست

عزیزان را بدین آیین ندارند

همیشه خسته و غمگین ندارند

روانت با تو یارى مهربانست

رفیقى با تو وى را جاودانست

مگر تو سال و مه این کار دارى

که یار مهربان را خوار دارى

کجا رامین که با تو مهربان گشت

به چشمت خاک راه شایگان گشت

مکن با دوستان زین رام تر باش

جهان را چون درختى میوه بر باش

بدان بُرناى دلخسته ببخشاى

هم او را هم تن خود را مفرساى

مکن بیگانگى با آن جوانمرد

بپرور مهر آن کاو مهر پرورد

چو از تو کس نیابد خوشى و کام

چه روى تو چه چشما روى بر بام

چو بشنید این سخن ویسه برآشفت

به تندى سخت گفتارش بسى گفت

بدو گفت اى بداندیش و بنفرین

مه تو بادى و مه ویس و مه رامین

مه خوزان باد وارون جاى و بومت

مه این گفتار و این دیدار شومت

ز شهر تو نیاید جز بد اختر

ز تخم تو نیاید جز فسونگر

اگر زایند از آن تخمه هزاران

همه دیوان بُوند و بادساران

نه شان کردار بتوان آزمودن

نه شان گفتارها بتوان شنودن

مبادا هیچ کس از نیک نامان

که فرزندش دهد بددایه زین سان

چو از دایه بگیرد شیر ناپاک

به آلوده نژاد و خوى بى باک

کند ویژه نژاد پاک گوهر

از آن گوهر که او دارد فروتر

اگر شیرش خورد فرزند خورشید

به نور او نباید داشت امید

از ایزد شرم بادا مادرم را

که کرد آلوده ویژه گوهرم را

مرا در دست چون تو جادوى داد

که با تو نیست شرم و دانش و داد

تو بد خواه منى نه دایه ی من

بخواهى برد آب و سایه ی من

مرا فرهنگ و نیکو نامى آموز

مرا پاینده باش از بد شب و روز

تو چندان خویشتن را مى ستودى

به نام نیک و خود بدنام بودى

بدان خوى سترگ و چشم بى شرم

بدین گفتار و کردار بى آزرم

همه نامت به خاک اندر فگندى

همه مهر خود از دلها بکندى

ندارد مر ترا مقدار و آزرم

جز آن کاو چون تو باشد شوخ و بى شرم

چه گفتارت مرا چه نامه ی مرگ

همى ریزم ازو چون از خزان برگ

مرا گویى به کوته زندگانى

چرا خوشى و کام دل نرانى

اگر نیکی کنم تا زنده مانم

از آن بهتر که کام خویش رانم

بهشت روشن و دیدار یزدان

به کام این جهانى یافت نتوان

جهان در چشم دانا هست بازى

نباشد هیچ بازى را درازى

پس اى دایه تو جانت را مرنجان

ز بهر من مخور زنهار با جان

که من ننیوشم این گفتار خامت

نیفتم هرگز اندر پایدامت

نه من طفلم که بفریبم به رنگى

و یا مرغم که بر پرم به سنگى

سخن که شنیده اى از بى خرد رام

به گوش من فسونست آن نه پیغام

نگر تا نیز پیش من نگویى

ز من خشنودى دیوان نجویى

که من دل زین جهان بیزار کردم

خرد را بر روان سالار کردم

به هر سانى خداى دانش و دین

به از دیوان خوزانى و رامین

نیازارم خداى آسمان را

نه بفروشم بهشت جاودان را

ز بهر دایه ی بى شرم و بى دین

بداده هر دو گیتى را به رامین

چو دایه خشم ویس دلستان دید

سخنها از خداى آسمان دید

زمانى با دل اندیشه همى کرد

که درمان چون پدید آرد بدین درد

نیارامید دیو دژ برامش

همان مى بود خوى خویش کامش

جز آن گاهى که کار ویس و رامین

بیامیزد به هم چون چرب و شیرین

چو افسونها به گرد آورد بى مر

ز هر رنگ و زهر جاى و ز هر در

دگر باره زبان از بند بگشاد

سخنها گفت همچون نقش نوشاد

بدو گفت اى گرامى تر ز جانم

به زیب و خوبى افزون از گمانم

همیشه دادجوى و راست گو باش

همیشه نیک نام و نیک خو باش

من اندر چه نیاز و چه نهیبم

که چون تو پاک زادى را فریبم

چرا گویم سخن با تو به دستان

که بر چیز کسانم نیست دستان

مرا رامین نه خویشست و نه پیوند

نه هم گوهر نه هم زاد و نه فرزند

نگویى تا چه خوبى کرد با من

که با او دوست گردم با تو دشمن

مرا از دو جهان کام تو باید

وز آن کامم همى نام تو باید

بگویم با تو این راز آشکاره

کجا اکنون جزینم نیست چاره

هر آیینه تو از مردم بزادى

نه دیوى نه پرى نه حور زادى

ز جفت پاک چون ویرو گسستى

به افسون نیز موبد را ببستى

ندیده هیچ مردى از تو شادى

که تا امروز تن کس را ندادى

تو نیز از کس ندیدى شادکامى

نراندى کام با مردان تمامى

دو کردى شوى و هر دو از تو پدرود

چه ایشان و چه پولى زان سوى رود

اگر خود دید خواهى در جهان مرد

نیابى همچو رامین یک جوانمرد

چه سود ار تو به چهره آفتابى

که کامى زین نکو رویى نیابى

تو این خوشى ندیدستى ندانى

که بى او خوش نباشد زندگانى

خدا از بهر نر کردست ماده

توى هم ماده ی از نر بزاده

زنان مهتران و نامداران

بزرگان جهان و کامگاران

همه با شوهرند و با دل شاد

جوانانى چو سرو و مُرد و شمشاد

اگر چه شوى نام بردار دارند

نهانى دیگرى را یار دارند

گهى دارند شوى نغز در بر

به کام خویش و گاهى یار دلبر

اگر گنج همه شاهان تو دارى

نیابى کام چون بى شوى و یارى

چه زیورهاى شاهانه چه دیبا

چه گوهرهاى نیکو رنگ و زیبا

زنان را این ز بهر مرد باید

که مردان را نشاط دل فزاید

چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد

چرا باشى همى در سرخ و در زرد

اگر دانى که گفتم این سخن راست

ز تو دشنام و نفرینم نه زیباست

من این گفتم ز روى مهربانى

ز مهر مادرى و دایگانى

که رامین را به تو دیدم سزاوار

تو او را دوستگانى او ترا یار

تو خورشیدى و او ماه دو هفته

چو او سروست و تو شاخ شکفته

به مهر اندر چو شیر و مى بسازید

بسازید و به یکدیگر بنازید

چو من بینم شما را هر دو باهم

نباشد در جهان زان پس مرا غم

چو دایه این سخنها گفت با ویس

به یارى آمدش با لشکر ابلیس

هزاران دام پیش ویس بنهاد

هزاران در ز پیش دلش بگشاد

بدو گفت این زنان نامداران

نشسته شاد با دلبند و یاران

همه کس را به شادى دستگاهست

ترا همواره درد و واى و آهست

به پیرى آیدت روز جوانى

تو نا دیده زمانى شادمانى

هر آیینه نه سنگینى نه رویین

در انده چون توانى بود چندین

ازین اندیشه مهرش گرم تر شد

دل سنگینش لختى نرم تر شد

نه دام آمد همه تن جز زبانش

زبانش داشت پوشیده نهانش

به گفتارى چو شکر دایه را گفت

نباشد هیچ زن را چاره از جفت

سخنها هر چه گفتى راست گفتى

نکردى با من اندر مهر زُفتى

زنان هر چند سست و ناتوانند

دل آراى دلیران جهانند

هزاران خوى بد باشد دریشان

سزد گر دل نبندد کس بریشان

مرا نیز آنكه گفتم هم ازانست

که تندى کردن از طبع زنانست

مرا بود آن سخن در گوش چونان

که در دل رفته زهر آلوده پیکان

ازیرا لختکى تندى نمودم

که گفتار از در تندى شنودم

زبان خویش را بدگوى کردم

پشیمانى کنون بسیار خوردم

نبایستم ترا آن زشت گفتن

نهانت را ببایستم نهفتن

چو من کارى نخواهم کرد با کس

جواب من خود او را درد من بس

کنون آن خواهم از بخشنده دادار

که باشد مر مرا از بد نگهدار

نیالاید به آهوى زنانم

نگه دارد ز آهوشان زبانم

بدارد تا زیم روشن تن من

به کام دوستان و درد دشمن

مرا دورى دهد از تو بدآموز

که شاگردان تو باشند بدروز

چو دیگر روز گیتى بوستان شد

فروغ مهر در وى گلستان شد

به جاى وعده شد آزاده رامین

بیامد دایه پس با درد و غمگین

مرُو را گفت راما چند گویى

در آتش آب روشن چند جویى

نشاید باد را در بر گرفتن

نه دریا را به مشتى بر گرفتن

نه ویس سنگ دل را مهر دادن

نه با او سر به یک بالین نهادن

ز خارا آب مهر آید وزو نه

به مهر اندر که خارا ازو به

چو بردارى میان شورم آواز

مر آواز ترا پاسخ دهد باز

دل ویسه بسى سختر ز شورم

به خوى بد همى ماند به کژدم

ترا پاسخ نداد آن سرو آزاد

بلى دشنام صد گونه به من داد

عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه

که در وى نیست افسون مرا راه

فریب و حیله و نیرنگ و دستان

بود پیشش چو حکمت نزد مستان

نه او خواهش پذیرد هرگز از من

نه آغارش پذیرد زاب آهن

چو بشنید این سخن آزاده رامین

چو کبگ خسته شد در چنگ شاهین

جهان در پیش چشمش تنگ و تاریک

امیدش دور و بیم مرگ نزدیک

تنش ابر بلا را گشته منزل

نم اندر دیدگان و برق در دل

هم از خشم و هم از گفتار جانان

زده بر جان و دل دو گونه پیکان

به فریاد آمد از سختى دگر بار

مگر صد بار گفت اى دایه زنهار

مرا فریادرس یک بار دیگر

که من چون تو ندارم یار دیگر

نگیرم باز دست از دامن تو

منم با خون خود در گردن تو

گر از امّید تو نومید گردم

بساط زندگانى در نوردم

شوم بر راز خود پرده بدرّم

هم از جان و هم از گیتى ببرّم

اگر رنجه شوى یک بار دیگر

بگویى حال من با آن سمن بر

سپاس جاودان باشدت بر من

که آهرمن نیابد راه در من

مگر سنگین دلش بر من بسوزد

چراغ مهربانى بر فروزد

مگر زین خوى بد گردد پشیمان

نریزد خون و نستاند ز من جان

درودش ده درود مهربانان

بگو اى کام پیران و جوانان

دل من دارى و شاید که دارى

که بر دل داشتن چابک سوارى

توریزى خون من شاید که ریزى

که جان عاشقان را رستخیزى

تو بر جان و تن من پادشایى

به چونین پادشایى هم تو شایى

اگر جان مرا با من بمانى

گذارم در پرستش زندگانى

تو دانى من پرستش را بشایم

نه آن باشم که مردم را ربایم

اگر بسیار کس باشند یارت

یکى چون من نباشد دوستدارت

اگر با من در آمیزى بدانى

که چون باشد وفا و مهربانى

تو خورشیدى و گر بر من بتابى

مرا یاقوت مهر خویش یابى

اگر شایم به مهر و دوستدارى

ز من بردار بار گرم و خوارى

مرا زنده بمان تا زندگانى

کنم در کار مهرت رایگانى

پس ار خواهى که جان من ستانى

هر آن روزى که خواهى خود توانى

وگر با خوى تو بیچار گردم

ز جان خویشتن بیزار گردم

فرو افتم ز کوه تند بالا

جهم در موج آب ژرف دریا

گرفتارى ترا باشد به جانم

بدان سر جان خویش از تو ستانم

به پیش داورى کاو داد خواهد

همه داد جهان او داد خواهد

بگفتم آنچه دانستم تو به دان

گوا بر ما دو تن بس باد یزدان

ز بس زارى و از بس اشک خونین

دل دایه به درد آورد رامین

بشد دایه ز پیشش با دل ریش

مرو را درد بر دل زان او بیش

چو پیش ویس شد بنشست خاموش

دل از تیمار و اندیشه پر از جوش

دگر باره سخنهاى نگارین

چو در پیوسته کرد از بهر رامین

بگفت اى شاه خوبان ماه حوران

ترا مردند نزدیکان و دوران

بخواهم گفت با تو یک سخن راز

مرا شرمت فرو بستست آواز

همى ترسم ازین از شاه موبد

که ترسد هر کسى از مردم بد

ز ننگ و سرزنش پرهیز دارم

کزیشان تیره گردد روزگارم

ز دوزخ نیز ترسانم به فرجام

که در دوزخ شوم بد روز و بدنام

ولیکن چون براندیشم ز رامین

وزآن رخسار زرد و اشک خونین

وزآن گفتن مرا اى دایه زنهار

که شدجان و جهان بر چشم من خوار

خرد را در دو دیده او بدوزد

دگر باره دلم بر وى بسوزد

بدان مسکین چنان بخشایش آرم

که با زاریش جان را خوار دارم

بسى دیدم به گیتى عاشق زار

مژه پراشک خون و دل پر آزار

ندیدستم بدین بیچارگى کس

به صد عاشق یکى تیمار او بس

سخنهایش تو پندارى که تیغست

همان چشمش تو پندارى که میغست

بریده شد قرار من بدان تیغ

نگون شد خانه ی صبرم بدان میغ

همى ترسم که او ناگه بمیرد

به مرگ او مرا یزدان بگیرد

مکن ماها بدان مسکین ببخشاى

به خون او روانت را میالاى

چه بفزایدت گر خونش بریزى

که باشد در خورت چون زو گریزى

نه اکنون و نه زین پس تا به صد سال

جوان باشد بدان برز و بدان یال

جوان و چابک و راد و سخن دان

بدو پیدا نشان فر یزدان

ترا یزدان چو این روى نکو داد

به جان من که خود از بهر او داد

ترا چون حور و دیبا روى بنگاشت

پس اندر مهر و در سایه همى داشت

بدان تا مهر تو بخشد به رامین

پس او خسرو بود مارا تو شیرین

به جان من که جز چونین نباشد

ترا سالار جز رامین نباشد

همى تا دایه سوگندان همى خورد

یکایک ویس را باور همى کرد

فزون شد در دلش بخشایش رام

گرفت از دوستى آرایش رام

ستیزش کم شد و مهرش بیفزود

پدید آمد از آتش لختکى دود

وفا چون صبح در جانش اثر کرد

وزان پس روز مهرش سر برآورد

بشد در پاسخش چیره زبانى

که بودش خامشى همداستانى

همى پیچید سر را بر بهانه

گهى دیدى زمین گه آسمانه

رخش از شرم دو گونه برشتى

گهى میگون و گاهى زرد گشتى

تنش از شرم همچون چشمه ی آب

چکان زو خوى چو مروارید خوشاب

چنین باشد روان مهرداران

که بخشایش کنند بر نیک یاران

دل اندر مهر مى بر هنجد از تن

چنان چون سنگ مغناطیس زاهن

به یک دل مهر پیوستن نشاید

چو خر کش بار بر یک سو نپاید

همى دانست جادو دایه ی پیر

کزین بار از کمانش راست شد تیر

رمیده گور در داهولش افتاد

وز افسونش به بند آمد سر باد

***

دیدن ویس رامین را و عاشق شدن بر او

چو روز رام شاهنشاه کشور

نبرد آراست با گردان لشکر

سرایش پر ستاره گشت و پر ماه

ز بس خوبان و سالاران درگاه

همه طبعى چو خسرو بود با کام

همه دستى چو نرگس بود با جام

ز جام مى همى بارید شادى

چو از مستى جوانمردى و رادى

سپهداران و سالاران لشکر

یکایک همچو مه بودند و اختر

دریشان آفتابى بود رامین

دو چشم از نرگس و عارض ز نسرین

دو زلف انگور و رخ چون آب انگور

غلام هر دو گشته مشک و کافور

به بالا همچو سرو جویبارى

فراز سرو باغ نوبهارى

دلش تنگ و دهان تنگ و میان تنگ

ز دلتنگى شده بروى جهان تنگ

به بزم اندر نشسته با مى و رود

به سان غرقه ی افتاده در رود

ز عشق و جام مى او را دو مستى

ز مستى و ز هجرانش دو سستى

رخ از مستى بسان زرّ در تاب

دل از سستى بسان خفته در خواب

به چشم اندر چو باده روى دلبر

به مغز اندر چو ریحان بوى دلبر

نشسته ویس بر بالاى گلشن

ز روى ویس گلشن گشته روشن

بیاورده مرو را دایه پنهان

به بسیارى فریب و رنگ و دستان

نشاندش بر میان بام گلشن

نهاده چشم بر سوراخ روزن

همى گفتش ببین اى جان مادر

که تا کس دیدى از رامین نکوتر

نگر تا هست شیرین و بى آهو

چو مادر گفت ماننده به ویرو

نه رویست این که یزدانى نگارست

سراى شاه ازو خرم بهارست

سزد گر با چنین رخ عشق بازى

سزد گر با چنین دلبر بسازى

همى تا ویس رامین را همى دید

تو گفتى جان شیرین را همى دید

چو نیک اندر رخ رامین نگه کرد

وفا و مهرِ ویرو را تبه کرد

پس اندیشه کنان با دل همى گفت

چه بودى گر شدى رامین مرا جفت

چه خواهم دید گویى زین دل آزار

که ویرو را ازو بشکست بازار

کنون کز مادر و فرّخ برادر

جدا ماندم چرا سوزم بر آذر

چرا چندین به تنهایى نشینم

بلا تا کى کشم نه آهنینم

ازین بهتر دلارامى نیابم

سر از پیمان و فرمانش نتابم

چنین اندیشها با دل همى کرد

دریغ روزگار رفته مى خورد

نکرد این دوستى بر دایه پیدا

اگر چه گشته بود از عشق شیدا

مرو را گفت رامین همچنانست

که تو گفتى و بس روشن روانست

هنرهاى بزرگ و نیک داند

به فرخ بخت ویرو نیک ماند

ولیکن آنکه مى جوید نیابد

رخم گر مه بود بر وى نتابد

نه خود را همچنین بیمار خواهم

نه نیز او را درین تیمار خواهم

نه من شایم به ننگ و ناپسندى

نه او شاید به رنج و مستمندى

خدا از بهر من نیکى دهادش

برفته نام و مهر من ز یادش

چو ویس آمد به زیر از بام گلشن

به چشمش تیره شد خورشید روشن

ستنبه دیو مهر آمد به جنگش

بزد بر دلش زهر آلوده چنگش

ربود و برد و بستردش بدان چنگ

ز جان هوش وز دل صبر وز رخ رنگ

چو بد دل بود ویس دل شکسته

ز جان آرام و از دل خون گسسته

گهى اندیشه بر وى زور کردى

هوا چشم خرد را کور کردى

گهى گفتى چه خواهد بود بر من

جز آن کز من برآید کام دشمن

نه هرگز مهربانى کس نورزید

و یا کام دلى رنجى نیرزید

اگر آزاده اى باشد چو رامین

چرا پرهیزد از بدخواه چندین

گهى شرمش هوا را دور کردى

خرد اندیشه را دستور کردى

بترسیدى ز ننگ این جهانى

ز پادافراه کار آسمانى

چو از یزدان و از دوزخ بترسید

خرد مر شرم را بر مهر بگزید

پشیمان شد ز مهر و مهرکارى

گزید آزادگى و ترسگارى

بران بنهاد دل کز هیچ گونه

نپیوندد به کردار نمونه

خرد را دوستر دارد ز رامین

نیارد سر به ناشایست بالین

چو بر دل راستى را پادشا کرد

روان را ترسگارى پارسا کرد

نبود آگه ز کار ویس دایه

که او جان را ز نیکى داد مایه

به رامین شد مرو را مژدگان برد

که شاخ بخت سر بر آسمان برد

رمیده صید لختى رام تر شد

وزان تندى و بد سازى دگر شد

چنان دانم که با تو سر در آرد

درخت اندهت شادى بر آرد

چنان دلشاد شد آزاده رامین

که مرده باز یابد جان شیرین

زمین را بوسه داد او پیش دایه

بدو گفت اى به دانش نیک مایه

سپاست بر سرم بهتر ز دیهیم

که کردى مر مرا از مرگ بى بیم

بدین رنج و بدین گفتار نیکو

ترا داشن دهاد ایزد به مینو

که من داشن ندانم در خور تو

و گر جان بر فشانم بر سر تو

توى مادر منم پیش تو فرزند

ترا دارم همیشه چون خداوند

سر از فرمان تو بیرون نیارم

تن و جان را دریغ از تو ندارم

هر آن کامى که تو خواهى بجویم

به کردار و به گنج و آبرویم

چو زین سان نیکویها گفت بسیار

نهاد از پیش او سه بدره دینار

دگر شاهانه درجى از زرناب

درو شش هار مروارید خوشاب

بسى انگشترى از زر و گوهر

بسى مشک و بسى کافور و عنبر

نپذرفت ایچ داشن دایه از رام

بدو گفت اى شه فرخنده بر کام

ترا نز بهر چیزى دوستدارم

که من خود خواسته بسیار دارم

توى چشم مرا خورشید روشن

مرا دیدار تو باید نه داشن

یکى انگشترى برداشت سیمین

که دارد یادگار شاه رامین

***

رفتن دایه بار دیگر به پیش ویس و حال گفتن

چو پیش ویس رفت او را دُژم دید

ز گریه در کنارش آب زم دید

دگر ره ویس با دایه برآشفت

ز شرم و بیم یزدانش سخن گفت

که من خود چون براندیشم ز یزدان

نه رامین بایدم نه شرم گیهان

چرا زشتى کنم زشتى سگالم

که از زشتى بود روزى وبالم

بدین سر چون کسان من بدانند

مرا زان پس چه گویند و چه خوانند

بدان سر چون شوم پیش خدایم

چه عذر آرم چه پوزشها نمایم

چه گویم، گویم از بهر یکى کام

به صد زشتى فرو بردم سرو نام

اگر رامین خوشست و مهربانست

ازو بهتر بهشت جاودانست

وگر رامین بود بر من دلازار

چه باشد چون بود خشنود دادار

چو در دوزخ شوم از بهر رامین

مرا کى سود دارد مهر رامین

نه کردم نى کنم هرگز تباهى

اگر روزم چو شب گیرد سیاهى

چو بشنید این سخن دایه از آن ماه

گرفت از چاره کردن طبع روباه

بدو گفت اى نیاز جان دایه

بجز تندى ندارى هیچ مایه

چرا بر یک سخن هرگز نپایى

به گردانى چو چرخ آسیائى

بگردد روزگار و تو بگردى

به سان کعبتین بر تخت نردى

چو پیروزه بگردانى همى رنگ

چو آهن هر زمان پیدا کنى زنگ

تو از فرمان یزدان کى گریزى

و با گردون گردان کى ستیزى

اگر تو این چنین بدخو بمانى

نشاید کرد با تو زندگانى

زمین مرو با موبد ترا باد

زمین ماه با شهرو مرا باد

مرا در مرو جز تو هیچ کس نیست

تو خود دانى که با تو دیو بس نیست

مرا چون بد سگالان خوار دارى

به روزى چند بارم بر شمارى

شوم با مادرت خرم نشینم

ترا با این همه تندى نبینم

تو دانى با خدا و با دگر کس

مرا از مرو و از کردار تو بس

جوابش داد ویس و گفت چندین

چرا در دل گرفتى مهر رامین

همى بیگانه اى را یار گردى

ز بهر او ز من بیزار گردى

ترا دل چون دهد از من بریدن

برفتن با دگر کس آرمیدن

ابى تو چون توانم بود ایدر

که تو هستى مرا همتاى مادر

چه آشفتست بخت و روزگارم

چه بد فرجام و دشوارست کارم

هم از خانه جدا ام هم ز مادر

هم از پر مایه خویشان و برادر

تو بودى از جهان با من بمانده

مرا از داغ تنهایى رهانده

تو نیز اکنون ز من بیزار گشتى

و با زنهار خواران یار گشتى

مرا کردى چنین یکباره پدرود

فگندى نام و ننگ خویش در رود

بسا روزا که تو باشى پشیمان

نیابى درد خود را هیچ درمان

دگر ره دایه گفت اى ماه خوبى

مشو گمراه تو از راه خوبى

قضا بر کار تو رفت و بیاسود

چه سود اکنون ازین گفتار بى سود

به یک سو نه سخنهاى نگارین

بگو تا کى ببینى روى رامین

مرو را در پناهت کى پذیرى

درین کارش چگونه دست گیرى

دراز آهنگ شد گفتار بى مر

درازى سخت بى معنى و بى بر

سخن را با جوانمردى بیامیز

جوانى را ز خواب خوش برانگیز

پدید آور بهار مردمى را

به بار آور درخت خرمى را

ز شاهى و جوانى بهره بردار

به پیروزى و شادى روز بگذار

به گوهر نه خدایى نه فرشته

یکى اى همچو ما از گل سرشته

همیشه آزمند و آرزومند

ز آز و آرزو بر تو بسى بند

خداى ما سرشت ما چنین کرد

که زن را نیست کامى خوشتر از مرد

تو از مردان ندیدى شادمانى

ازیرا خوشى مردان ندانى

گر آمیزش کنى با مرد یک بار

به جان من که نشکیبى ازین کار

جوابش داد ویس ماه پیکر

بهشت جاودان از مرد خوشتر

اگر تو کم کنى پند و فریبم

من از شادى و از مردان شکیبم

مرا آزار تو سختست بر دل

وگر نه هیچ کامم نیست در دل

مرا گر بیم آزارت نبودى

بسا رنجا که رامین آزمودى

نه گر شاهین شدى در من رسیدى

وگر بادى شدى بر من وزیدى

کنون کوشش بدان کن تا توانى

که این راز از جهان باشد نهانى

تو خود دانى که موبد چون بزرگست

به گاه خشم راندن چون سترگست

گنه نادیده چون تیغست بران

ستم نابرده چون شیرست غران

اگر روزى برد بر من گمانى

ازو مارا به جان باشد زیانى

همى تا این سخن باشد نهفته

بود بر ما بلا را چشم خفته

***

رسیدن ویس و رامین به هم

چو خواهد بد درختى راست بالا

چو بر روید بود ز آغاز پیدا

همیدون چون بود سالى دل افروز

پدید آیدش خوشى هم ز نوروز

چنان چون بود کار ویس و رامین

که هست آغازش آینده به آیین

اگر چه درد دل بسیار بردند

به وصل اندر خوشى بسیار کردند

چو ویس از مهر بر رامین ببخشود

زمانه زنگ کین از دلش بزدود

در آن هفته به یکدیگر رسیدند

چنان کز هیچ کس رنجى ندیدند

شهنشه بار بر بست از خراسان

سرا پرده بزد بر راه گرگان

وز آنجا سوى کوهستان سفر کرد

چو آمد بر رى و ساوه گذر کرد

بماند آسوده رامین در خراسان

کجا او خویشتن را ساخت نالان

برادر تخت و جاى خود بدو داد

بفرمودش که مردم را دهد داد

شهنشه رفته از مرو نو آیین

به مرو اندر بمانده ویس و رامین

نخستین روز بنشست آن پرى روى

پر از ناز و پر از رنگ و پر از بوى

میان گنبدى سر بر دو پیکر

نگاریده به زرین نقش بتگر

نهادش همچو مهر رام محکم

نگارش همچو روى ویس خرم

ازو سه در گشاده در گلستان

سه دیگر در به ایوان و شبستان

نشسته ویس چون خورشید بر تخت

هم از خوبى به آزادى هم از بخت

میان گوهر و زیور سراپاى

بتان را زشت کرده زیب و آراى

هزاران گل شکفته بر رخانش

نهفته سى ستاره در دهانش

دمان بوى بهشت از ویس بت روى

چنان چون بوى خوش از باغ خوشبوى

نسیم باغ و بوى ویس در هم

روان خسته را بودند مرهم

شکفته گل به خوبى چون رخ ویس

به بوى مشک همچون پاسخ ویس

چو ابرى بسته دود مشک و عنبر

که دید ابرى بر آینده ز مجمر

ز روى دلبران او را بهاران

وز آب گل مرو را قطر باران

بهشتى بود گفتى کاخ و ایوان

مرو را حور ویس و دایه رضوان

گهى آراست ویس دلستان را

گهى ایوان و خرم بوستان را

چو گنبد را ز بیگانه تهى کرد

ز راه بام رامین را در آورد

چو رامین آمد اندر گنبد شاه

نه گنبد دید گردون دید با ماه

اگر چه دید روى ویس دلبر

نیامد دلش را دیدار باور

دل بیمارش از شادى چنان شد

که گفتى پیر بود از سر جوان شد

تن نالانش از شادى دگر شد

تو گفتى مرده بود او جانور شد

روانش همچو کشت پژمریده

امید از آب و از باران بریده

ز بوى ویس آب زندگانى

بخورد و ماند نامش جاودانى

چو با ماه جهان افروز بنشست

ز جانش دود آتش سوز بنشست

بدو گفت اى بهشت کام و شادى

به تو یزدان نموده اوستادى

به گوهر بانوان را بانوى تو

به غمزه جادوان را جادوى تو

گل کافور رنگ مشک بویى

بت شمشاد قد لاله رویى

تو از خوبى کنون چون آفتابى

خنک آن کس که تو بروى بتابى

به بالاى تو ماند سرو و شمشاد

اگر بر هر دو ماند نقش نوشاد

تو در زیبایى آن رخشنده ماهى

کجا تاریکى و تیمار کاهى

ترا دادست بخت آن روشنایى

که زنگ از جان بدبختان زدایى

اگر باشم ترا از پیشکاران

خداوندى کنم بر کامگاران

وگر پیشت پرستش را بشایم

بجز با مشترى پهلو نسایم

چو بشنید این سخن ویس پرى زاد

به شرم و ناز و گشى پاسخش داد

بدو گفت اى جوانمرد جوانبخت

بسى تیمار دیدم در جهان سخت

ندیدم هیچ تیمارى بدین سان

که شد بر چشم من رسوایى آسان

تن پاکیزه را آلوده کردم

وفا و شرم را نابوده کردم

ز دو کس یافتم این زشت مایه

یکى از بخت بد دیگر ز دایه

مرا دایه درین رسوایى افگند

به نیرنگ و به دستان و به سوگند

بکرد او هر چه بتوانست کردن

ز خواهش کردن و تیمار خوردن

بگو تا تو چه خواهى کرد با من

ز کام دوستان وز کام دشمن

به مهر اندر چو گل یک روزه باشى

نه چون یاقوت و چون فیروزه باشى

بگردد سال و ماه و تو بگردى

پشیمانیت باشد زین که کردى

اگر پیمان چنین خواهدت بودن

چه باید این همه زارى نمودن

به یکروزه مرادى کش برانى

چه باید برد ننگ جاودانى

نیرزد کام صد ساله یکى ننگ

کزو بر جان بماند جاودان زنگ

پس آن کامى که او یکروزه باشد

سزد گر جان ازو با روزه باشد

دگر باره زبان بگشاد رامین

بدو گفت ای رونده سرو سیمین

ندانم کشورى چون کشور ماه

که دروى رست چون تو سرو با ماه

ندانم مادرى چون پاک شهرو

که بودش دخت ویس و پور ویرو

هزاران آفرین بر کشورت باد

همیدون بر خجسته گوهرت باد

هزاران آفرین بر مادر تو

کزو زاد این بهشتى پیکر تو

خنک آن را که هستت نیک مادر

مر آن را نیز کاو هستت برادر

دگر آن را که روزى با تو بودست

ترا دیدست یا نامت شنودست

دگر آن را که کردت دایگانى

ویا ورزید با تو دوستگانى

بسست این فخر مرو شاهجان را

که آرامست چون تو دلستان را

بسست این نام و این اورنگ شه را

که دارد در شبستان چون تو مه را

مرا این خرمى بس تا به جاوید

که نامى گشتم از پیوند خورشید

بدین گوشى که آوازت شنیدم

بدین چشمى که دیدارت بدیدم

ازین پس نشنوم جز نیکنامى

نبینم جز مراد و شادکامى

پس آنگه ویس و رامین هر دو با هم

ببستند از وفا پیمان محکم

نخست آزاده رامین خورد سوگند

به یزدان کاوست گیتى را خداوند

به ماه روشن و تابنده خورشید

به فرخ مشترى و پاک ناهید

به نان و با نمک با دین یزدان

به روشن آتش و جان سخن دان

که تا بادى وزد بر کوهساران

ویا آبى رود بر رودباران

بماند با شب تیره سیاهى

بپوسد در درون جوى ماهى

روش دارد ستاره آسمان بر

همیدون مهر دارد تن به جان بر

نگردد بر وفا رامین پشیمان

نه هرگز بشکند با دوست پیمان

نه جز بر روى ویسه مهر بندد

نه کس را دوست گیرد نه پسندد

چو رامین بر وفا سوگندها خورد

به مهر و دوستى پیمانها کرد

پس آنگه ویس با وى خورد سوگند

که هرگز نشکند با دوست پیوند

به رامین داد یک دسته بنفشه

به یادم دار گفتا این همیشه

کجا بینى بنفشه تازه بر بار

ازین پیمان و این سوگند یاد آر

چنین بادا کبود و کوژ بالا

هر آن کاو بشکند پیمانش از ما

که من چون گل ببینم در گلستان

به یاد آرم ازین سوگند و پیمان

چو گل یک روزه بادا جان آن کس

که از ما بشکند پیمان ازین پس

چو زین سان هر دوان سوگند خوردند

به مهر و دوستى پیمان بکردند

گوا کردند یزدان جهان را

همیدون اختران آسمان را

وزان پس هر دوان با هم بخفتند

گذشته حالها با هم بگفتند

به شادى ویس را بد شاه در بر

چو رامین را دو هفته ماه در بر

در آورده به ویسه دست رامین

چو زرین طوق گرد سرو سیمین

گر ایشان را بدیدى چشم رضوان

ندانستى که نیکوتر ازیشان

همه بستر پر از گل بود و گوهر

همه بالین پر از مشک و ز عنبر

شکرشان در سخن همراز گشته

گهرشان در خوشى انباز گشته

لب اندر لب نهاده روى بر روى

در افگنده به میدان از خوشى گوى

ز تنگى دوست را در بر گرفتن

دو تن بودند در بستر چو یک تن

اگر باران بر آن هر دو سمن بر

بباریدى نگشتى سینه شان تر

دل رامین سراسر خسته از غم

نهاده ویس دل بر وى چو مرهم

ز نرگس گر زیان بودى فراوان

زیانى را ز شکر خواست تاوان

به هر تیرى که ویسه بر دلش زد

هزاران بوسه رامین بر گُلش زد

چو در میدان شادى سرکشى کرد

کلید کام در قفل خوشى کرد

بدان دلبر فزونتر شد پسندش

کجا با مُهر یزدان دید بندش

بسفت آن نغز درّ پر بها را

بکرد آن پارسا نا پارسا را

چو تیر از زخمگاه آهیخت بیرون

نشانه بود و تیرش هر دو پر خون

به تیرش خسته شد ویس دلارام

بر آمد دلش را زان خستگى کام

چو کام دل بر آمد این و آن را

فزون شد مهربانى هردوان را

وزان پس همچنان دو مه بماندند

بجز خوشى و کام دل نراندند

چو آگه گشت شاهنشه ز رامین

که سر برداشت نالنده ز بالین

همانگه نامه زى رامین فرستاد

که ما بى تو دل آزاریم و ناشاد

همه بى روى تو بدرام و دلگیر

چه مى خوردن چه چوگان و چه نخچیر

بیا تا چند گه نخچیر جوییم

بیاساییم و زنگ از دل بشوییم

که سبزست از بهاران کشور ماه

همى تابد ز خاکش زُهره و ماه

قصب پوشیده رومى کوه اروند

کلاه قاقم از تارک بیفگند

کنون غُرمش میان لاله خفتست

همان رنگش تن اندر گل نهفتست

ز بس بر دشت غرقاب بهارى

نگیرد یوز آهو بى سمارى

چو این نامه بخوانى زود بشتاب

بهاران را به کام خویش دریاب

همیدون ویس را با خود بیاور

که مى خواهد ز ما دیدار مادر

چو آمد نامه ی موبد به رامین

به درگاهش دمان شد ناى رویین

به راه افتاد رامین با دلارام

به روى دوست راهش خوش بد ورام

چو آمد شادمان در کشور ماه

پذیره رفت شاه و لشکر شاه

هم از ره ویس شد تا پیش مادر

شده شرمنده از روى برادر

به دیدار یکایک شادمان شد

پس آن شادیش یکسر اندهان شد

کجا از روى رامین شد گسسته

برو دیدار رامین گشت بسته

به هفته روى او یک راه دیدى

به نزد شاه یا در راه دیدى

بر آن دیدار خرسندى نبودش

فزونى جست اندوهان نمودش

هوا او را چنان یکباره بفریفت

که یک ساعت همى از رام نشکیفت

ز جانش خوشتر آمد مهر رامین

چه خوش باشد به دل یار نخستین

***

آگاه شدن شاه موبد از کار ویس و رامین

چو رامین بود با خسرو یکى ماه

به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه

پس از یک مه به موقان خواست رفتن

درو نخچیر دریایى گرفتن

شهنشه خفته بود و ویس دربر

دل اندر داغ آن خورشید دلبر

که در بر داشت چونان دلفروزى

ز پیوندش نشد دلشاد روزى

بیامد دایه پنهان ویس را گفت

به چونین روز ویسا چون توان خفت

که رامین رفت خواهد سوى ارمن

به نخچیر شکار و جنگ دشمن

سپه را از شدنش آگاه کردند

سرا پرده به دشت ماه بردند

هم اکنون بانگ کوس و ناى رویین

ز درگاهش رسد بر ماه و پروین

اگر خواهى که رویش باز بینى

بسى نیکوتر از دیباى چینى

یکى بر بام شو بنگر ز بامت

که چون ناگه بخواهد رفت کامت

به تیر و یوز و باز و چرغ و شاهین

شکار دلت خواهد کرد رامین

بخواهد رفتن و دورى نمودن

ز تو آرام وز من جان ربودن

قضا را شاه موبد بود بیدار

شنید از دایه آن وارونه گفتار

بجست از خوابگاه و تند بنشست

چو پیل خشمناک آشفته و مست

زبان بگشاد بر دشنام دایه

همى گفت اى پلید خوار مایه

به گیتى نى ز تو ناپارسا تر

ز سگ رسواتر و زو بى بها تر

بیارید این پلید بد کنش را

بلایه گندپیر سگ منش را

که من کارى کنم با وى سزایش

دهم مر دایگانى را جزایش

سزد گر ز آسمان بر شهر خوزان

نبارد جاودان جز سنگ باران

که چونین روسپى خیزد از آن بوم

ز بى شرمى و شوخى بر جهان شوم

بد آموزى کند مر کهتران را

بد اندیشى کند مر مهتران را

ز خوزان خود نیاید جز بداندیش

تباهى جوى و بد کردار و بد کیش

مبادا کس که ایشان را پذیرد

وزیشان دوست جوید دایه گیرد

کزیشان دایگانى جست شهرو

سراى خویش را پر کرد زاهو

چه خوزانى به گاه دایگانى

چه نا بینا به گاه دیدبانى

هر آن کاو زاغ باشد رهنمایش

به گورستان بود همواره جایش

پس آنگه گفت ویسا خویشکاما

ز بهر دیو گشته زشت ناما

نه جانت را خرد نه دیده را شرم

نه رایت راستى نه کارت آزرم

بخوردى ننگ و شرم و زینهارا

به ننگ اندر زدى خود را و مارا

ز دین و راستى بیزار گشتى

به چشم هر که بودى خوار گشتى

ز تو نپسندد این آیین برادر

نه نزدیکان و خویشان و نه مادر

به گونه رویشان چون دوده کردى

که و مه را به ننگ آلوده کردى

همى تا دایه باشد رهنمایت

بود دیو تباهى همسرایت

معلم چون کند دستان نوازى

کند کودک به پیشش پاى بازى

پس آنگه نزد ویرو کس فرستاد

بخواند و کرد با او یک به یک یاد

بفرمودش که خواهر را بفرهنج

به شفشاهنگ فرهنجش در آهنج

همیدون دایه را لختى بپیراى

به پادافراه و بر جانش مبخشاى

اگر فرهنگشان من کرد بایم

گزند افزون ز اندازه نمایم

دو چشم ویس با آتش بسوزم

وزان پس دایه را بر دار دوزم

ز شهر خویش رامین را برانم

دگر هرگز به نامش بر نخوانم

بپردازم ز رسوایى جهان را

ز ننگ هر سه بزدایم روان را

نگه کن تا سمن بر ویس گل رخ

به تندى شاه را چون داد پاسخ

اگر چه شرم بى اندازه بودش

قضا شرم از دو دیده بر ربودش

ز تخت شاه چون شمشاد بر جست

به کش کرده بلورین بازو و دست

مرو را گفت شاها کامگارا

چه ترسانى به پادافراه مارا

سخنها راست گفتى هر چه گفتى

نکو کردى که آهو نا نهفتى

کنون خواهى بکش خواهى برانم

وگر خواهى بر آور دیدگانم

وگر خواهى ببند جاودان دار

وگر خواهى برهنه کن به بازار

که رامینم گزین دو جهانست

تنم را جان و جانم را روانست

چراغ چشم و آرام دلم اوست

خداوندست و یار و دلبر و دوست

چه باشد گر به مهرش جان سپارم

که من خود جان براى مهر دارم

من از رامین وفا و مهربانى

نبرم تا نبرد زندگانى

مرا آن رخ بر آن بالاى چون سرو

به دل بر خوشترست از ماه و از مرو

مرا رخسار او ماهست و خورشید

مرا دیدار او کامست و امید

مرا رامین گرامى تر ز شهروست

مرا رامین نیازى تر ز ویروست

بگفتم راز پیشت آشکارا

تو خواهى خشم کن خواهى مدارا

اگر خواهى بکش خواهى بر آویز

نه کردم نه کنم از رام پرهیز

تو با ویرو به من بر پادشایید

به شاهى هر دوان فرمان روایید

گرم ویرو بسوزد یا ببندد

پسندم هر چه او بر من پسندد

وگر تیغ تو از من جان ستاند

مرا این نام جاویدان بماند

که جان بسپرد ویس از بهر رامین

به صد جان مى خرم من نام چونین

ولیکن تابود بر جاى زنده

شکارى شیر جان گیر و دمنده

که دل دارد کنامش را شکفتن

که یارد بچگانش را گرفتن

هزاران سال اگر رامین بماند

که دل دارد که جان من ستاند

چو در دستم بود دریاى سرکش

چرا پرهیزم از سوزنده آتش

مرا آنگه توانى زو بریدن

که تو مردم توانى آفریدن

مرا نز مرگ بیمست و نه از درد

ببین تا که چه چاره بایدت کرد

چو بشنید این سخن ویرو ز خواهر

برو آن حال شد از مرگ بدتر

برفت و ویس را در خانه اى برد

بدو گفت این نبد پتیاره اى خرد

که تو در پیش من با شاه کردى

هم آب خود هم آب من ببردى

ترا از شاه و از من شرم ناید

که رامین بایدت موبد نباید

نگویى تا تو از رامین چه دیدى

چرا او را ز هر کس برگزیدى

به گنجش در چه دارد مرد گنجور

بجز رود و سرود و چنگ و طنبور

همین داند که طنبورى بسازد

بر او راهى و دستانى نوازد

نبینندش مگر مست و خروشان

نهاده جامه نزد مى فروشان

جهودانش حریف و دوستانند

همیشه زو بهاى مى ستانند

ندانم تو بدو چون اوفتادى

به مهر او را دل از بهر چه دادى

کنون از شرم و از مینو بیندیش

مکن کارى کزو ننگ آیدت پیش

چو شهرو مادر و چون من برادر

چرا دارى به ننگ خویش در خور

نماندست از نیاکان تو جز نام

به زشتى نام ایشان را مکن خام

مشو یکباره کام دیو را رام

بده نام دو گیتى از پى رام

اگر رامین همه نوش است و شکر

بهشت جاودان زو هست خوشتر

بگفتم آنچه من دانستم از پیش

تو به دان با خدا و شوهر خویش

همى گفت این سخن ویرو به خواهر

همى بارید ویس از دیده گوهر

بدو گفت اى برادر راست گفتى

درخت راستى را بر تو رفتى

روانم نه چنان در آتش افتاد

که آید هیچ پند او را به فریاد

دل من نه چنان در مهر بشکست

که داند مردم او را باز پیوست

قضا بر من برفت و بودنى بود

از این اندرز و زین گفتار چه سود

در خانه کنون بستن چه سودست

که دزدم هرچه در خانه ربودست

مرا رامین به مهر اندر چنان بست

که نتوانم ز بندش جاودان رست

اگر گویی یکى زین هر دو بگزین

بهشت جاودان و روى رامین

به جان من که رامین را گزینم

که رویش را بهشت خویش بینم

چو بشنید این سخن ویرو ز خواهر

دگر بر خوگ نفشاند ایچ گوهر

برفت از پیش ایشان دل پر آزار

سپرده کار ایشان را به دادار

چو خورشید جهان بر چرخ گردان

چو زرین گوى شد بر روى میدان

شهنشه گوى زد با نامداران

بجوشیده در آن میدان سواران

ز یک سو شاه موبد بود سالار

ز گردان بر گزیده بیست همکار

ز یک سو شاه ویرو بود مهتر

ز گردان بر گزیده بیست یاور

رفیدا یار موبد بود و رامین

چو ارغش یار ویرو بود و شروین

دگر آزادگان و نامداران

بزرگان و دلیران و سواران

پس آنگه گوى در میدان فگندند

به چوگان گوى بر کیوان فگندند

هنر آن روز ویرو کرد و رامین

گه این زان گوى برد و گاه آن زین

ز چندان نامداران هنر جوى

به از رامین و ویرو کس نزدگوى

ز بام گوشک ویس ماه پیکر

نگه مى کرد با خوبان لشکر

برادر را و رامین را همى دید

ز چندان مردم ایشان را پسندید

ز بس اندیشه کردن گشت دلتنگ

رخش بى رنگ و پیشانى پر آژنگ

تن سیمینش را لرزه بیفتاد

تو گفتى سرو بد لرزند از باد

خمارین نرگسان را کرد پر آب

به گل بر ریخت مروارید خوشاب

به شیرین لابه دایه گفت با ویس

چرا بر تو چنین شد چیره ابلیس

چرا با جان خود چندین ستیزى

چرا بیهوده چندین اشک ریزى

نه بابت قارنست و مام شهرو

نه شویت موبدست و پشت ویرو

نه تو امروز ویس خوب چهرى

میان ماه رویان همچو مهرى

نه ایران را توى بانوى مهتر

نه توران را توى خاتون دلبر

به ایران و به توران نامدارى

که بر ایران و توران کامگارى

به روى از گل به موى از مشک نابى

ستیز ماه و رشک آفتابى

به شاهى و به خوبى نام دارى

چو رامین دوستى خود کام دارى

اگر صد گونه غم دارى به دل بر

نماند چون ببینى روى دلبر

فلک خواهد که چون تو ماه دارد

جهان خواهد که چون او شاه دارد

چرا خوانى ز یزدان خیره فریاد

که در گیتى بهشت خود ترا داد

مکن بر بخت چندین ناپسندى

که آرد ناپسندى مستمندى

چه دانى خواست از بخشنده یزدان

ازین بهتر که دادستت به گیهان

خداوندى و خوبى و جوانى

تن آسانى و ناز و کامرانى

چو چیزى زین که دارى بیش خواهى

ز بیشى خواستن یابى تباهى

مکن ماها به بخت خویش ببسند

بدین کت داد یزدان باش خرسند

به تندى شاه را چندین میازار

برادر را مکن بر خود دل آزار

که این آزارها چون قطر باران

چو گرد آید شود یک روز طوفان

جوابش داد خورشید سخن گوى

نگار سرو قدّ یاسمین بوى

بگفت اى دایه تاکى یافه گویى

ز نادانى در آتش آب جویى

مگر نشنیدى از گیتى شناسان

که باشد جنگ بر نظاره آسان

مگر نشنیدى این زرّینه گفتار

که بر چشم کسان درد کسان خوار

منم همچون پیاده تو سوارى

ز رنج رفتن آگاهى ندارى

منم بیمار و نالان تو درستى

ندانى چیست بر من درد و سستى

مرا شاه جهان سالار و شویست

ولیکن بدسگال و کینه جویست

اگر شویست بس نا دلپذیرست

کجا بد راى و بد کردار و پیرست

وگر ویروست بر من بد گمانست

به چشم من چو دینار کسانست

وگر ویرو بجز ماه سما نیست

مرا چه سود باشد چون مرا نیست

وگر رامین همه خوبى و زیبست

تو خود دانى چگونه دل فریبست

ندارد مایه جز شیرین زبانى

نجوید راستى در مهربانى

زبانش را شکر آمد نمایش

نهانش حنظل اندر آزمایش

منم با یار در صد کار بى کار

به گاه مهر با صد یار بى یار

همم یارست و هم شو هم برادر

من از هر سه همى سوزم بر آذر

مرا نامى رسید از شوى دارى

مرا رنجى رسید از مهر کارى

نه شوى من چو شوى بانوانست

نه یار من چو یار نیکوانست

چه باید مر مرا آن شوى و آن یار

کزو باشد به جانم رنج و تیمار

مرا آن طشت زرین نیست درخور

که دشمن خون من ریزد درو در

اگر بختم مرا یارى نمودى

دلارامم بجز ویرو نبودى

نه موبد جفت من بودى نه رامین

نبهره دوستان دشمن آیین

یکى با من چو غم با جان به كینه

یکى دیگر چو سنگ و آبگینه

یکى را با زبان دل نیست یاور

یکى را این و آن هر دو ستمگر

***

بازگشتن شاه موبد از کهستان به خراسان

خوشا جایا بر و بوم خراسان

درو باش و جهان را مى خور آسان

زبان پهلوى هر کاو شناسد

خراسان آن بود کز وى خور آسد

خور آسد پهلوى باشد خور آید

عراق و پارس را خور زو برآید

خوراسان را بود معنى خورآیان

کجا از وى خور آید سوى ایران

چه خوش نامست و چه خوش آب و خاکست

زمین و آب و خاکش هر سه پاکست

به خاصه مرو در شهر خراسان

چنان آمد که اندر سال نیسان

روان اندر هواى او بنازد

که آب و باد او با این بسازد

تو گفتى رود مروش کوثر آمد

همان بومش بهشتى دیگر آمد

چو نیک اختر شهنشاه سرافراز

ز کوهستان به شهر مرو شد باز

به بام گوشک شد با سیمتن ویس

نشسته چون سلیمان بود و بلقیس

نگه کرد آن شکفته دشت و در دید

جهان چون روى ویس سیمبر دید

به ناز و خنده آن بت روى را گفت

جهان بنگر که چون روى تو بشکفت

نگه کن دشت مرو و مرغزارش

همیدون بوستان و رودبارش

زر اندر زر شکفته باغ در باغ

ز خوبى و خوشى وى را که وراغ

نگویى تا کدامین خوشتر اى ماه

به چشم نرگسینت مرو یا ماه

به چشم من زمین مرو خوشتر

که گویی آسمانستى پر اختر

زمین مرو پندارى بهشتست

خدایش ز افرین خود سرشتست

چنان کز ماه خوشتر مرو شهجان

ز ویرو نیز من بیشم به هر سان

مرا چون ماه بسیارست کشور

چو ویرو نیز بسیارست چاکر

نگر تا ویس چون آزرم برداشت

کجا در مهر چون شیران جگر داشت

مرو را گفت شاها مرو آباد

اگر نیکست ور بد مر ترا باد

من اینجا دل نهادستم به ناکام

که هستم گوروار افتاده در دام

اگر دیدار رامین را نبودى

تو نام ویس از آن گیهان شنودى

چو بینم روى رامین گاه و بى گاه

مرا چه مرو باشد جاى و چه ماه

گلستانم بود بى او بیابان

بیابانم بود با او گلستان

مرا گر دل نه با او آرمیدى

تو تا اکنون مرا زنده ندیدى

ترا از بهر رامین مى پرستم

که دل در مهر آن بى مهر بستم

منم چون باغبان اندر پى گل

پرستم خار گل را بر پى گل

شهنشه چون شنید این سخت پاسخ

پدید آمدش رنگ خشم بر رخ

به سرخى چشم او چون ارغوان شد

به زردى روى او چون زعفران شد

دلش در تن چو آتش گشت سوزان

تنش از کینه شد چون بید لرزان

چو از کین خواستى او را بکشتى

خرد با مهر بر کین چیره گشتى

چو تندى هوش را اندام دادى

خرد تندیش را آرام دادى

چو گشتى آتش تیزیش سرکش

زدى دست قضا آبى بر آتش

چو نیکو بود روى خواست یزدان

به زشتى شاه ازو چون بستدى جان

خبر دارد ز یزدان تیر و خنجر

نبرد هر کرا او هست یاور

نگردد هیچ بد خواهى بر او چیر

جهد از پاى پیل و از دم شیر

چنان چون ویس بت پیکر همى جست

قضا دست بلا بر وى همى بست

چو گنجى بود در بندى نهاده

به هر کس بسته بر رامین گشاده

چو شاهنشه زمانى بود دژمان

به خشم اندر خرد را برد فرمان

نکردش هیچ پادافراه کردار

زبان بگشاد بر وارونه گفتار

بدو گفت اى ز سگ بوده نژادت

به بابل دیو بوده اوستادت

بریده باد بند از جان شهرو

کشفته باد خان و مان ویرو

که جز بد کیش از آن مادر نزاید

بجز جادو از آن گوهر نیاید

نباشد مار را بچه بجز مار

نیارد شاخ بد جز تخم بد بار

بچه بودست شهرو را سى و اند

نزادست او ز یک شوهر دو فرزند

چو آذرباد و فرخ زاد و ویرو

چو بهرام یل و ساسان و گیلو

چو ایزدیار و گردان شاه و رویین

چو آب ناز و همچون ویس و شیرین

یکایک را ز ناشایست زاده

بلایه دایگانى شیر داده

ازیشان خود تو از جمشید زادى

تو نیز آن گوهرت بر باد دادى

کنون سه راه در پیشت نهادست

به هر جایى که خواهى ره گشادست

یکى گرگان دگر راه دماوند

سه دیگر راه همدان و نهاوند

برون رو تو به هر راهى که خواهى

رفیقت سختى و رهبر تباهى

همیشه بادت از پس چاهت از پیش

همه راهت ز نان و آب درویش

کهش پر برف باد و دشت پر مار

نبات او کبست و آب او قار

به روزت شیر همراه و به شب غول

نه آبت را گذر نه رود را پول

***

رفتن ویس از مرو شاهجان به کوهستان

چو بشنید این سخن آزاده شمشاد

شد از گفتار موبد خرم و شاد

نمازش برد و چون گلنار بشکفت

ز پیشش بازگشت و دایه را گفت

برو دایه بشارت بر به شهرو

همیدون مژده خواه از شاه ویرو

بگو آمد نیازى خواهر تو

گرامى دوستگان و دلبر تو

بر آمد مر ترا تابنده خورشید

از آن سو کت نبودت هیچ امید

امیدت را پدید آمد نشانى

از آن سو کت نبد در دل گمانى

کنون کت روز تنهایى سر آمد

دو خورشید از خراسانت برآمد

همیدون مادرم را مژدگان خواه

که رسته شد ز چنگ اژدها ماه

بریده شد ز خار تیز خرما

بهار تازه شد ایمن ز سرما

درآمد دولت فرخنده از خواب

برآمد گوهر رخشنده از آب

مرا چون ایزد از موبد رهانید

چنان دانم که از هر بد رهانید

پس آنگه گفت شاها جاودان زى

به کام دوستان دور از بدان زى

ترا از من درود و خرمى باد

روانت آفتاب مردمى باد

زنى کن زین سپس بر تو سزاوار

که باشد همچو ویسه صد پرستار

ز بت رویان بدل آن جوى بر من

که از دیدنش گردد کور دشمن

چراغ گوهر و خورشید دوده

هم از پاکى هم از خوبى ستوده

چو مه در هر زبانى گشته نامى

چو جان بر هر دلى گشته گرامى

ترا بى من بزرگى باد و رادى

مرا بى تو درستى باد و شادى

چنین بادا ازین پس هر دو را روز

که باشد بخت ما بر کام پیروز

چنان در خرمى گیتى گذاریم

که هرگز یکدگر را یاد ناریم

پس آنگه بردگان را کرد آزاد

کلید گنجها مر شاه را داد

بدو گفت این به گنجورى دگر ده

که باشد در شبستانت ز من به

ترا بى من مبادا هیچ تیمار

مرا بى تو مبادا هیچ آزار

بگفت این پس نمازش برد و برگشت

سراى شاه ازو زیر و زبر گشت

ز هر کنجى برآمد زار وارى

ز هر چشمى روان شد رودبارى

کسان شاه و سرپوشیدگانش

به زارى سوخته کردند جانش

ز اشک چشم خونین رود کردند

سراسر ویس را پدرود کردند

بسا چشما که بر وى گشت گریان

بسا دل کز فراقش گشت بریان

همه کس دل در آن تیمار بسپرد

تو گفتى سیل هجران دل همى برد

ز هجرش هر کسى خسته جگر بود

وزیشان شاه رامین خسته تر بود

نیارامید روز و شب ز تیمار

ز درد دل دگر ره گشت بیمار

ز گریه گرچه جانش را نبد سود

همى یک ساعت از گریه نیاسود

گهى بر دل گرست و گاه بر جفت

خروشان روز و شب بادل همى گفت

چه خواهى اى دل از جانم چه خواهى

که جان را از تو ناید جز تباهى

سیه کردى به داغ عشق روزم

دو تا کردى جوانه سرو نوزم

تو تلخى عشق را اکنون بدانى

که بی کام تو باشد زندگانى

نبد در هجر یک روزه قرارت

چگونه باشد اکنون روزگارت

بسا تلخا که تو خواهى چشیدن

بسا رنجا که تو خواهى کشیدن

کنون بپسیج تا تیمار بینى

جدایى را چو نیش مار بینى

کنون کت ناگه آمد فرقت یار

بشد خرما و آمد نوبت خار

بپیچ اى دل که ارزانى به دردى

به بار آمد ترا آن بد که کردى

بریز اى چشم خون دل ز دیده

که از پیش تو شد یار گزیده

سرشکت را کنون باشد روایى

که بفروشى به بازار جدایى

بدین غم در خورى چندانکه یارى

بیاور خون دل چندانکه دارى

نگارین روى آن دلبر تو دیدى

مرا در دام عشقش تو کشیدى

کنون هم تو ز دیده خون بپالاى

به گاه فرقت از گریه میاساى

به خون مصقول کن رنگ رخانم

سیاهى را بشوى از دیدگانم

جهان را شاید ار دیگر نبینى

که همچون ویس یک دلبر نبینى

چه باید مر ترا دیدار ازین پس

که دیدار تو نپسندد جز او کس

گر از دیدار او بردارم امید

نبینم نیز هرگز ماه و خورشید

دو چشم خویش را از بن برآرم

که با هجرانش کورى دوست دارم

چو دیدار نگارینم نباشد

سزد گر خود جهان بینم نباشد

الا اى تیره گشته بخت شورم

تو شیر خشمناکى منت گورم

به پیشم بود خرم مرغزارى

درو با من به هم شایسته یارى

کمین کردى و یارم را ببردى

مرا بى مونس و بى یار کردى

کنون جانم ببر کم جان نباید

چو من بدبخت جز بى جان نشاید

ستمگارا و زُفتا روزگارا

که نتوانست با هم دید ما را

به گیتى خود یکى کامم روا کرد

پس آن کام مرا از من جدا کرد

اگر پیشه ندارد جور و بیداد

چرا بستد همان چیزى که او داد

همى گفتى چنین دلخسته رامین

تن از آرام دور و سر ز بالین

بسى اندیشه کرد اندر جدایى

که چون یابد ز اندوهش رهایى

به دست چاره دامى کرد و بنهاد

به شاهنشاه پیغامى فرستاد

که شش ماهست تا من دردمندم

منم بسته که بیماریست بندم

کنونم زور لختى در تن آمد

نشاط تندرستى در من آمد

ندیدم اسپ و ساز خویش هموار

همه مانده چو من شش ماه بیکار

سمند و رخش من با یوز و باسگ

سراسر خفته اند آسوده از تگ

نه یوزانم سوى غرمان دویدند

نه بازانم سوى کبگان پریدند

دلم بگرفت ازین آسوده کارى

چه آسایش بود بنیاد خوارى

اگر شاهم دهد همداستانى

کنم یک چند گه نخچیرگانى

روم زینجا سوى گرگان و سارى

بپرانم درو باز شکارى

چو شش مه بگذرد روزى بیایم

ز کوهستان به سوى شه گرایم

چو شاهنشه شنید این یافه پیغام

به زشتى داد یکسر پاسخ رام

بدانست او که گفتارش دروغست

ز دستان کرده چارى بى فروغست

مرو را عشق بد نه خانه دلگیر

دلش را ویس بایستى نه نخچیر

زبان بگشاد بر دشنام و نفرین

همى گفت از جهان گم باد رامین

شدن بادش به راه و آمدن نه

که او را مرگ هست از آمدن به

بگو هر جا که خواهى رو هم اکنون

رفیقت فال شوم و بخت وارون

رهت مارین و کهسارت پلنگین

گیا و سنگش از خون تو رنگین

تو پیش ویس جان خود سپرده

همیدون ویس در چشم تو مرده

ترا این خوى بد با جان برآید

وزین خوى بدت دوزخ نماید

ترا گفتار من امروز پندست

چو مى تلخست لیکن سودمندست

اگر پند مرا در گوش گیرى

ازو بسیار گونه هوش گیرى

به کوهستان زنى نامى بجویى

مرو را هم بزرگى هم نکویى

کنى با او به فال نیک پیوند

بدان پیوند باشى شاد و خرسند

نگردى بیش ازین پیرامن ویس

که پس کشته شوى در دامن ویس

برافروزم ز روى خنجر آذر

برو هم زن بسوزم هم برادر

برادر چون مرا زو ننگ باشد

همان بهتر که زیر سنگ باشد

نگر تا این سخن بازى ندارى

که بازى نیست با شیر شکارى

چو ابر آید تو با بارانش مستیز

به زودى از گذار سیل برخیز

چو بشنید این سخن آزاده رامین

بسى بر زشت کیشان کرد نفرین

به ماه و مهر تابان خورد سوگند

به جان شاه و جان خویش و پیوند

که هرگز نگذرم بر کشور ماه

نه بیرون آیم از پند شهنشاه

نه روى ویس را هرگز ببینم

نه با کسها و خویشانش نشینم

پس آنگه گفت شاها تو ندانى

که من با تو دگر دارم نهانى

تو از یک روى بر ما پادشایى

ز دیگر روى ما را چون خدایى

گر از فرمانت لختى سر بتانم

سراندر پیش خود افگنده یابم

چنان ترسم ز تو کز پاک یزدان

یکى دارم شما را گاه فرمان

همى داد این پیام شکرآلود

ولیکن در دلش چیزى دگر بود

شتابش بود تا کى راه گیرد

به راه اندر شکار ماه گیرد

***

رفتن رامین به همدان به جهت ویس

چو بیرون آمد از دروازه خرم

شد از تیمار هجرش نیمه اى کم

چو بادى از کهستان بر دمیدى

بهشتى بوى خوش زى او رسیدى

خوشا راها که باشد راه ایشان

که دارند در سفر هنجار جانان

اگرچه صعب راهى پیش دارند

مران را گلشن و طارم شمارند

هر آن کش راه باشد بى کران تر

به روى دوست باشد شادمان تر

اگر چه راه ناپدرام باشد

بپدرامد چو خوش فرجام باشد

چنان چون راه مهر افزاى رامین

چو کارى تلخ کش انجام شیرین

وزو ناکام ویس ماه پیکر

بپژمرده چو برگ از ماه آذر

زمین ماه بر وى چاه گشته

گل رویش به رنگ کاه گشته

سراسر زیور از تن برگشاده

همه پیرایه ها یک سو نهاده

ز خورد و خواب و از شادى بریده

هواى دل برو پرده دریده

همه کام جهان در دل شکسته

دل از کام و لبان از خنده بسته

به چشمش روى مادر مار گشته

همیدون مهر ویرو خوار گشته

به روزش مهر بودى مونس روز

چو روى رام تابان و دل افروز

شب تاریک بودى غمگسارش

ز مشکین موى رامین یادگارش

نشسته روز و شب بالاى ایوان

بمانده چشم در راه خراسان

همى گفتى چه بودى گر یکى روز

ازین راه آمدى باد دل افروز

سحرگاهان نسیمى خوش دمیدى

پگاه بام رامین در رسیدى

ز پشت رخش رسته چون سهى سرو

مرو را روى بر من پشت بر مرو

گرازان رخش چون طاووس صدرنگ

به پشتش بر نشسته نقش ارتنگ

درین اندیشه مانده ویس هموار

سپرده تن به رنج و دل به تیمار

یکى روزى نشسته بر لب بام

پگه آنگه که خور بیرون نهد گام

دو خورشید از خراسان روى بنمود

که از گیتى دو گونه زنگ بزدود

یکى بزدود زنگ شب ز گیهان

یکى بزدود زنگ غم ز جانان

چنان آمد به نزد ویس بانو

که آید دردمندى پیش دارو

بپیچیدند بر هم مُرد و شمشاد

ز شادى هر دوان را گریه افتاد

ببوسیدند هر دو ارغوان را

پس آنگه بسدین نوشین لبان را

ز شادى هر دو چون گل برشکفتند

گرفته دست هم در خانه رفتند

به رامین گفت ویس ماه پیکر

رسیدت دل به کام و کان به گوهر

ترا باد این سراى خسروانى

درو بنشین به ناز و شادمانى

گهى در خانه زلف و جام مى گیر

گهى در دشت مرغان گیر و نخچیر

به نخچیر آمدستى از خراسان

به پیش آمد ترا نخچیر آسان

ترا من هم گوزنم هم تذروم

چو هم شمشادم و هم زاد سروم

گهى بنشین به پاى سرو و شمشاد

نه نخچیری چو من مى کن دلت شاد

من و تو روز در شادى گذاریم

ز فردا هیچ گونه یاد ناریم

چو روز خوش بود خرم نشینیم

که خود جز خرمى کارى نبینیم

به روز پاک جام نوش گیریم

به شب معشوق در آغوش گیریم

زمانى دل زشادى بر نتابیم

همه کامى بجوییم و بیابیم

هواى دل به پیروزى برانیم

که هم پیروز بخت و هم جوانیم

پس آنگه هر دو کام دل براندند

به شادى هفت مه با هم بماندند

زمستان بود و سرماى کهستان

دو عاشق مست و خرم در شبستان

میان نعمت و فرمان روایى

نشاط عاشقى و پادشایى

نگر تا کام دل چون خوش براندند

ز شادى ذره اى باقى نماندند

***

آگاه شدن موبد از رفتن رامین نزد ویس

چو آگه گشت شاهنشاه موبد

که پیدا کرد رامین گوهر بد

دگر باره بشد با ویس بنشست

گسسته مهر دیگر ره بپیوست

دل رام آنگهى بشکیبد از ویس

که از کردار بد بشکیبد ابلیس

اگر خرگوش روزى شیر گردد

دل رامین ز ویسه سیر گردد

وگر گنجشک روزى باز گردد

دل رامین ازین خو بازگردد

همان گه شاه شد تا پیش مادر

به دلتنگى گله کرد از برادر

مرو را گفت نیکو باشد این کار

نگه کن تا پسندد هیچ هشیار

که رامین با زنم جوید تباهى

کند بدنام بر من گاه شاهى

یکى زن چون بود با دو برادر

چه باشد در جهان زین ننگ بدتر

دلم یکباره برگشت از مدارا

ازیرا کردم این راز آشکارا

من این ننگ از تو بسیارى نهفتم

چو بیچاره شدم با تو بگفتم

بدان تا تو بدانى حال رامین

نخوانى مر مرا بیهوده نفرین

که من زان سان کشم او را به زارى

که گردد چشم تو ابر بهارى

مرا تو دوزخى هم تو بهشتى

تو نپسندى به من این نام زشتى

سپید آنگه شود از ننگ رویم

که رویم را به خون وى بشویم

جوابش داد مادر گفت هرگز

دو دست خود نبرد هیچ گربز

مکش او را که او هستت برادر

ترا چون او برادر نیست دیگر

نه در رزمت بود انبار و یاور

نه در بزمت بود خورشید انور

چو بى رامین شوی بى کس بمانى

نه خوش باشدت بى او زندگانى

چو بنشینى نباشد همنشینت

همان انباز و پشت راستینت

ترا ایزد ندادست ایچ فرزند

که روزى بر جهان باشد خداوند

بمان تا کاو بود پشت و پناهت

به دست او بماند جایگاهت

نباشد عمر مردم جاودانى

برو روزى سر آید زندگانى

چو فرمان خدا آید به جانت

به دست دشمن افتد خان و مانت

همان بهتر که او بر جاى باشد

مگر چون تو جهان آراى باشد

مگر شاهى درین گوهر بماند

نژاد ما درین کشور بماند

برادر را مکش زن را گسى کن

کلید مهر در دست کسى کن

بتان و خوبرویان بى شمارند

که زلف از مشک و بر از سیم دارند

یکى را برگزین و دل برو نه

کلید گنجها در دست او ده

مگر کت زان صدف درى بیاید

که شاهى را و شادى را بشاید

چه دارى از نژاد ویسه امید

جز آن کاو آمدست از تخم جمشید

نژادش گرچه شهوارست و نیکوست

ابا این نیکوى صد گونه آهوست

مکن شاها خرد را کارفرماى

روانت را بدین کینه میالاى

هزاران جفت همچون ویس یابى

چرا دل زان بلایه برنتابى

من این را آگهى دیگر شنیدم

چنان دانم که من بدتر شنیدم

شنیدستم که آن بدمهر بدخو

دگر باره شد اندر بند ویرو

به خوردن روز و شب با او نشستست

ز مى گه هوشیار و گاه مستست

همیشه ویس از بختش همى خواست

کنون چون دید درد دلش برخاست

تو از رامین بیچاره چه خواهی

کت از ویرو همى آید تباهى

اگر رامین به همدانست ازانست

که او بر ویسه چون تو مهربانست

ولیکن زین سخن آنجا بماندست

که ویسه مهر او از دل براندست

همین آهوست ویس بد نشان را

بود هر روز دیگر دوستان را

چنان زیبایى و خوبى چه باید

که مهرش بر کسى ماهى نپاید

به گل ماند که گرچه خوب رنگست

نپاید دیر و مهرش بى درنگست

چو بشنید این سخن موبد ز مادر

دلش خوش گشت لختى بر برادر

چنان بر ویس و بر ویرو بیازرد

که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد

همان گه نزد ویرو کرد نامه

ز تندى کرد چون شمشیر خامه

بدو گفت این که فرمودت نگویى

که بر من بیشى و بیداد جویى؟

پناهت کیست یا پشتت کدامست

که رایت بس بلند و خویش کامست

نگویى تا که دادت این دلیرى

که روباهى و طبع شیر گیرى

تو با شیران چرا شیرى نمایى

که با گور دمنده بر نیایى

تو از من بانوم را چون ستانى

بدین بیچارگى و ناتوانى

اگرچه هست ویسه خواهر تو

زن من چون نشیند در بر تو

چرا دارى مرو را تو به خانه

بدین کار از تو ننیوشم بهانه

کجا دیدى یکى زن جفت دو شوى

دو پیل کینه ور بسته به یک موى

مگر تا من ندیدم جایگاهت

فزون شد زانکه بد پشت و پناهت

همى تا تو دلیر و شیر مردى

ندیدم در جهان نامى که کردى

نه روزى پادشاهى را ببستى

نه روزى بد سگالى را شکستى

نه باجى بر یکى کشور نهادى

نه شهرى را به پیروزى گشادى

هنرهاى ترا هر گز ندیدم

نه نیز از دوست وز دشمن شنیدم

نژاد خویشتن دانى که چونست

به هنگام بلندى سرنگونست

تو از گوهر همى مانى به استر

که چون پرسند فخر آرد به مادر

ترا تیرافگنی بینم به هر کار

به نخچیر و به بازى نه به پیکار

به میدان اسپ تازى نیک تازى

همیدون گوى تنها نیک بازى

همى تا در شبستان و سرایى

هنرهاى یلان نیکو نمایى

چو در میدان شوى با هم نبردان

گریزى چون زنان از پیش مردان

همى شیرى کنى در کشور ماه

ازو رفته زبون داردت روباه

همانا زخم من کردى فراموش

که از جانت خرد برد از تنت هوش

همیدون زخمهاى نامداران

ستوده مرغزى چابک سواران

به کینه همچو شیر مرغزارى

به کوشش همچو رعد نوبهارى

هنوز از مرزهاى کشور ماه

همى آید همانا آوخ و آه

مرا آن تیغ و آن بازو به جایست

که از روى زمین دشمن زدایست

چو این نامه بخوانى گوش من دار

که شمشیرم به خون تست ناهار

شنیدم هر چه تو گفتى ازین پیش

نمودى مردمان را مردى خویش

همى گفتى که شاه آمد ز ناگاه

چو شیر تند جسته از کمینگاه

ازیرا برد ویسم را ز گوراب

که من بودم به سان مست در خواب

اگر من بودمى در کشور ماه

نبردى ویس را هرگز شهنشاه

کنون بارى نه مستى هوشیارى

به جاى خویش فرخ شهریارى

ز کار خود ترا آگاه کردم

به پیگار تو دل یکتاه کردم

به هر راهی برون کن دیدبانى

به هر مرزى همیدون مرزبانى

به گرد آور سپاه از بوم ایران

از آذربایگان و رى و گیلان

همى کن ساز لشکر تا من آیم

که من خود زود بندت برگشایم

برافشان تو به باد کینه گنجت

که همچون باد باشد یافه رنجت

به جنگت نه چنان آیم من این بار

که تو یابى به جان از جنگ زنهار

کنم از کشتگان کشورت هامون

به هامون بر برانم دجله ی خون

بیارم ویس را بى کفش و چادر

پیاده چون سگان در پیش لشکر

چنان رسوا کنم وى را کزین پس

نجوید دشمنى با مهتران کس

چو شاه این نامه زى ویرو فرستاد

همان گه مهتران را آگهى داد

ز راه ماه وز پیگار ویرو

همه کردند ساز خویش نیکو

سحرگاهان بر آمد ناله ی ناى

روان شد همچو دریا لشکر از جاى

تو گفتى رود جیحون از خراسان

همى آمد دمان سوى کهستان

هر آن جایى که لشکرگه زدى شاه

نیارستى گذشتن بر سرش ماه

زمین از بار لشکر بود بستوه

که مى رفتند همچون آهنین کوه

تو گفتى سد یأجوجست لشکر

هم ایشان باز چون مأجوج بى مر

همى شد پیگ در پیش شهنشاه

شهنشه از قفاى پیگ در راه

چو پیگ آمد به نزد شاه ویرو

بشد وى را ز دست و پاى نیرو

جهان بر چشم ویرو تیره گون شد

ز خشم شاه چشمش همچو خون شد

همی گفت اى عجب چندین سخن چیست

مرو را این همه پرخاش با کیست

نشانده خواهرم را در شبستان

برون کرده به دى ماه زمستان

هم او زد پس همو برداشت فریاد

بدان تا باشد از دو گونه بیداد

گزیده خواهرم اکنون زن اوست

تو گویى بدسگال و دشمن اوست

به صد خوارى ز پیش خود براندش

به یک نامه دگر باره نخواندش

گناه او کرد و بر ما کینه ور گشت

چنین باشد کسى کز داد برگشت

نه سنگینست شاهنشه نه رویین

چه بایستش بگفتن لاف چندین

سپاه آورد یک بار و مرا دید

چنان کم دید دانم کم پسندید

ز پیش من به بدروزى چنان شد

که از خوارى به گیتى داستان شد

نه پنهان بود جنگ ما دو سالار

که دیگرگون توان کردن به گفتار

از آن پس کاو ز دست ما بیفتاد

چرا پیمود بر ما این همه باد

عجبتر زین ندیدم داستانى

دو تن ترسد ز بشکسته کمانى

چه ترساند مرا کاو بود ترسان

ندارد هیچ بخرد جنگم آسان

***

پاسخ فرستادن ویرو پیش موبد

پس آنگه پاسخى کردش بآیین

به پایان تلخ و از آغاز شیرین

مرو را گفت شاها نیکناما

بزرگا کینه جویا خویش کامى

چه پیش آمد ترا از خویش کامى

بجز اندهگنى و زشت نامى

تو شاه و شهریار و پادشایى

به کام خویشتن فرمان روایى

چنان باید که تو آهسته باشى

همه کارى نکو دانسته باشى

تو از ما مهترى باید که گفتار

نگویى جز بآیین و سزاوار

خردمندان سخن بر داد گویند

همیشه نام نیک از داد جویند

خرد از هر کسى بیش دارى

چرا دل را ز کینه ریش دارى

میان ما همى کینه نباید

که کین با دوستى درخور نیاید

اگر تو یافه گویى ما نگوییم

وگر تو کینه جویى ما نجوییم

تو بفرستاده اى زن را ز خانه

چه بندى بر کسى دیگر بهانه؟

نه نامه باید ایدر نه پیمبر

زن اینک هر کجا خواهى همى بر

اگر فرمان دهى فرمانپرستم

مرو را در زمان زى تو فرستم

به جان من که تا ایدر رسیدم

مگر او را سه بار افزون ندیدم

و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن

مرا از خواهرم نتوان بریدن

چو باشد بانوى تو خواهر من

چه باشد گر نشیند هم بر من

نگر تا بر من این تهمت نبندى

که هر گز ناید از من ناپسندى

اگر عقلت مرا نیکو بسنجد

بداند کاین سخن در من نگنجد

ز ویسه پاسخ این آمد که دادم

تو خود دانى که من بر راه دادم

سخن اکنون ز نام خویش گوییم

که هر یک در هنرها نام جوییم

سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست

که هر کو بشنود گوید که نیکوست

بدین نامه که کردى سوى کهتر

تو خود تنها شدستى پیش داور

زدستى لافهاى گونه گونه

بسى گفته سخنهاى نمونه

به جنگ دینور تو فخر کردى

مرا بوده درو آیین مردى

مرا گفتى همان تیغم به جایست

که از روى زمین دشمن زدایست

اگر تیغ تو از پولاد کردند

نه شمشیر من از شمشاد کردند

اگر تیغ تو برّد خود و خفتان

ببرّد تیغ من خارا و سندان

مرا گفتى مگر کردى فراموش

که زخمم چون ببرد از جان توهوش

مگر زخم مرا در خواب دیدى

که در بیداریش نایاب دیدى

سخنها کان مرا بایست گفتن

به نام خویش و نام تو نهفتن

درین نامه تو گفتستى سراسر

نهادستى کله بر جاى افسر

دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج

بگوید هر چه خواهد شوخ بی رنج

گر این نامه به لشکر بر بخوانى

شود پیدا بسى ننگ نهانى

دگر طعنه زدى بر گوهر من

که بهتر بد ز بابم مادر من

گهر مردان ز نام خویش گیرند

چو مردى و خرد را پیش گیرند

به گاه رزم گوهر چون پژوهند

ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند

اگر پپش آییم بر دشت پیگار

تو خود بینى که با تو چون کنم کار

به آب تیغ گوهر را بشویم

کنم مردى به کردار و نگویم

چه گوهر چه سخن دانگى نیرزند

در آن میدان که گردان کینه ورزند

به یک سو نه سخن مردى بیاور

که ما را مردى است امروز یاور

به جا آریم هر یک نام و کوشش

که تا خود چون کند دادار بخشش

چو پیگ از نزد ویرو شد بر شاه

مرو را یافت با لشکرش در راه

هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه

چو سرمه گشته در ره سنگ ریزه

چو شاه آن پاسخ دلگیر بر خواند

از آن پاسخ به کار خویش درماند

کجا او را گمان آمد که ویرو

کند با وى ز بهر ویس نیرو

چو در نامه سخنها دید چونان

شد از آزار و از تندى پشیمان

همان گه نزد ویرو کس فرستاد

که ما را کردى از اندیشه آزاد

ترا زى من به زشتى یاد کردند

بدانستم که بر بیداد کردند

کنون از پشت رخش کین بجستم

به خنگ مهربانى بر نشستم

منم مهمان تو یک ماه در ماه

چنان چون دوستداران نکو خواه

بکن اکنون تو ساز میزبانى

در آن ایوان و باغ خسروانى

که من یک ماه زى تو میهمانم

ترا یک سال از آن پس میزبانم

نگر تا در دل آزارم ندارى

هم اکنون ویسه را پیش من آرى

که ویسم خواهر آمد تو برادر

همان شهرو جهان افروز مادر

چو آمد پاسخ موبد به ویرو

درود و هدیه ی بى مر به شهرو

دگر ره دیو کینه روى بنهفت

گل شادى به باغ مهر بشکفت

دو چشم رامش از خواب اندر آمد

به جوى آشتى آب اندر آمد

دگر ره ویس بانو را ببردند

چو خورشیدی به شاهنشه سپردند

دل هر کس بدیشان شادمان بود

تو گفتى خود عروسى آن زمان بود

یکى مه شادى و نخچیر کردند

گهى چوگان زدند گه باده خوردند

پس از یک مه ره خانه گرفتند

ز بوم ماه سوى مرو رفتند

***

سرزنش کردن موبد ویس را

چو در مرو گزین شد شاه شاهان

دلش خرم به روى ماه ماهان

ز روى ویس بودى آفتابش

ز موى ویس بودى مشک نابش

نشسته شاد روزى با دلارام

سخن گفت از هواى ویس با رام

که بنشستى به بوم ماه چندین

ز بهر آنکه جفتت بود رامین

اگر رامین نبودى غمگسارت

نبودى نیم روز آنجا قرارت

جوابش داد خورشید سمن بر

مبر چندین گمان بد به من بر

گهى گویى که با تو بود ویرو

کنى دیدار ویرو بر من آهو

گهى گویى که با تو بود رامین

چرا بر من زنى بیغاره چندین

مدان دوزخ بدان گرمى که گویند

نه اهریمن بدان زشتى که جویند

اگر چه دزد را دزدى بود کار

دروغش نیز هم گویند بسیار

تو خود دانى که ویرو چون جوانست

به دشت و کوه بر نخچیرگانست

نداند کار جز نخچیر کردن

نشستن با بزرگان باده خوردن

به عادت نیز رامین همچنین است

مرو را دوستدار راستین است

به هم بودند هر دو چون برادر

نشسته روز و شب با رود و ساغر

جوان را هم جوان باشد دلارام

کجا باشد جوانى خوشترین کام

جوانى ایزد از مینو سرشتست

مرو را بوى چون بوى بهشتست

چو رامین آمد اندر کشور ماه

به رامش جفت ویرو بود شش ماه

به ایوان و به میدان و به نخچیر

به اندوه و به شادى و به تدبیر

اگر ویروست او را بد برادر

وگر شهروست او را بود مادر

نه هر کاو دوستى ورزید جایى

به زیر دوستى بودش خطایى

نه هر کاو جایگاهى مهربانى

کند، دارد به دل در بدگمانى

نه هر دل چون دلت ناپاک باشد

نه هر مردى چو تو بى باک باشد

شهنشه گفت نیکست ار چنینست

دل رامین سزاى آفرینست

بدین پیمان توانى خورد سوگند

که رامین را نبودش با تو پیوند

اگر سوگند بتوانى بدین خورد

نباشد در جهان چون تو جوانمرد

جوابش داد ویس و گفت سوگند

خورم شاید بدین نابوده پیوند

چرا ترسم ز ناکرده گناهى

به سوگندان نمایم خوب راهى

نپیچد جرم ناکرده روانى

نگندد سیر ناخورده دهانى

به پیمان و به سوگندم مترسان

که دارد بى گنه سوگند آسان

چو در زیرش نباشد ناصوابى

چه سوگندى خورى چه سرد آیى

شهنشه گفت ازین بهتر چه باشد

به پاکى خود جزین در خورچه باشد

بخور سوگند وز تهمت برستى

روان را از ملامتها بشستى

کنون من آتشى روشن فروزم

برو بسیار مشک و عود سوزم

تو آنجا پیش دینداران عالم

بدان آتش بخور سوگند محکم

هر آن گاهى که تو سوگند خوردى

روان را از گنه پاکیزه کردى

مرا با تو نباشد نیز گفتار

نه پرخاش و نه پیگار و نه آزار

ازین پس تو مرا جان و جهانى

برابر دارمت با زندگانى

چو پیدا گردد از تو پارسایى

ترا بخشم سراسر پادشایى

چه باشد خوبتر زان پادشایى

که بپسندد مرو را پارسایى

مرو را گفت ویسه همچنین کن

مرا و خویشتن را پاک دین کن

همى تا تو به من بر بد گمانى

از آن در مر ترا باشد زیانى

گناه بوده بر مردم نهفتن

بسى نیکوتر از نابوده گفتن

شهنشه خواند یکسر موبدان را

ز لشکر سروران و کهبدان را

به آتشگاه چیزى بى کران داد

که نتوان کرد آن را سربسر یاد

ز دینار و ز گوهرهاى شهوار

زمین و آسیا و باغ بسیار

گزیده مادیانان تگاور

همیدون گوسفند و گاو بى مر

ز آتشگاه لختى آتش آورد

به میدان آتشى چون کوه بر کرد

بسى از صندل و عودش خورش داد

به کافور و به مشکش پرورش داد

ز میدان آتش سوزان برآمد

که با گردون گردان همبر آمد

چو زرّین گنبدى بر چرخ یازان

شده لرزان و زرّش پاک ریزان

به سان دلبرى در لعل و ملحم

گرازان و خروشان مست و خرّم

چو روز وصلت او را روشنایى

همو سوزنده چون روز جدایى

ز چهره نور در گیتى فگنده

ز نورش باز تاریکى رمنده

نبود آگاه در گیتى زن و مرد

که شاهنشاه آن آتش چرا کرد

چو از میدان برآمد آتش شاه

همى سود از بلندى سرش با ماه

ز بام گوشک موبد ویس و رامین

بدیدند آتشى یازان به پروین

بزرگان خراسان ایستاده

سراسر روى زى آتش نهاده

ز چندان مهتران یک تن نه آگاه

بدان آتش چه خواهد سوختن شاه

همان گه ویس در رامین نگه کرد

مرو را گفت بنگر حال این مرد

که آتش چون بلند افروخت ما را

بدین آتش بخواهد سوخت ما را

بیا تا هر دو بگریزیم از ایدر

بسوزانیم او را هم به آذر

مرا بفریفت موبد دى به سوگند

به شیرینى سخنها گفت چون قند

مرو را نیز دام خود نهادم

نه آن بودم که در دام اوفتادم

بدو گفتم خورم صد باره سوگند

که رامین را نبد با ویس پیوند

چو زین با وى سخن گفتم فراوان

دلش بفریفتم ناگه به دستان

کنون در پیش شهرى و سپاهى

ز من خواهد نمودن بى گناهى

مرا گوید به آتش بر گذر کن

جهان را از تن پاکت خبر کن

بدان تا کهتر و مهتر بدانند

کجا در ویس و رامین بدگمانند

بیا تا پیش ازین کاومان بخواند

ورا این راستى در دل بماند

پس آنگه دایه را گفتا چه گویى

وزین آتش مرا چاره چه جویى

تو دانى کاین نه هنگام ستیزاست

که این هنگام هنگام گریزست

تو چاره دانى و نیرنگ بازى

نگر در کار ما چاره چه سازى

کجا در جاى چونین چاره بهتر

که در جاى دگر مردى و لشکر

جوابش داد رنگ آمیز دایه

نیفتادست کار خوار مایه

من این را چاره چون دانم نهادن

سر این بند چون دانم گشادن

مگر ما را دهد دادار یارى

برافروزد چراغ بختیارى

کنون افتاد کار، ایدر مپایید

کجا من می روم با من بیایید

پس آنگه رفت بر بام شبستان

نگر زانجا چگونه ساخت دستان

فراوان زر و گوهر برگرفتند

پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند

رهى از گلخن اندر بوستان بود

چنان راهى که از هر کس نهان بود

بدان ره هر سه اندر باغ رفتند

ز موبد با دلى پرداغ رفتند

سبک بررفت رامین روى دیوار

فرو هشت از سر دیوار دستار

به چاره برکشید آن هر دوان را

به دیگر سو فرو هشت این و آن را

پس آنگه خود فرود آمد ز دیوار

به چادر هر سه بربستند رخسار

چو دیوان چهره از مردم نهفتند

به آیین زنان هر سه برفتند

همى دانست رامین بوستانى

بدو در کار دیده باغبانى

همان گه پیش مرد باغبان شد

بیارامید چون در بوستان شد

فرستادش به خانه باغبان را

بخواند از خانه پنهان قهرمان را

بفرمودش که رو اسپان بیاور

گزیده هر چه آن باشد تگاور

همیدون خوردنى چیزى که دارى

سلاحم با همه ساز شکارى

بیاوردند آن چیزى که او خواست

نماز شام رفتن را بیاراست

ز مرو اندر بیابان رفت چون باد

ندیده روى او را آدمى زاد

بیابانى که آرام بلا بود

ز ناخوشى چو کام اژدها بود

ز روى ویس و رامین گشته فرخار

ز بوى هر دوان چون طبل عطار

کویر و شوره و ریگ رونده

سموم جان کش و شیر دمنده

دو عاشق را شده چون باغ خرم

از آن شادى کجا بودند با هم

ز گرما و کویر آگه نبودند

تو گفتى هیچ شب در ره نبودند

به چین اندر به سنگى برنبشتست

که دوزخ عاشقان را چون بهشتست

چو باشد مرد عاشق در بر دوست

همه زشتى به چشمش سخت نیکوست

کویر و کوه او را بوستانست

فراز برف همچون گلستانست

کجا عاشق به مرد مست ماند

که در مستى غم و شادى نداند

به ده روز آن بیابان را بریدند

ز مرو شاهجان زى رى رسیدند

به رى در بود رامین را یکى دوست

به گاه مردمى با او ز یک پوست

جوانمرد هنرمند و بى آهو

مرو را دستگاهى سخت نیکو

به بهروزى بداده بخت کامش

که خود بهروز شیرو بود نامش

ز خوشى چون بهشتى خان و مانش

همیشه شاد از وى دوستانش

شبى تاریک بود و ماه با مهر

ز بیننده نهفته اختران چهر

جهان چون چاه سیصد باز گشته

هوا با تیرگى انباز گشته

همى شد رام تا درگاه بهروز

به کام خویش فرخ بخت و پیروز

چو رامین را بدید آن مهر پرور

نبودش دیده را دیدار باور

همى گفت اى عجب هنگام چونین

که یابد نیک مهمانى چو رامین

مرو را گفت رامین اى برادر

بپوش این راز ما در زیر چادر

مگو کس را که رامین آمد از راه

مکن کس را ز مهمانانت آگاه

جوابش داد بهروز جوانمرد

ترا بختم به مهمان من آورد

خداوندى و من پیش تو چاکر

نه چا کر بل ز چا کر نیز کمتر

ترا فرمان برم تا زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

اگر فرمان دهى تا من هم اکنون

شوم با چاکران از خانه بیرون

سراى و جز سرایم مر ترا باد

یکى خشنودى جانت مرا باد

پس آنگه ویس با رامین و بهروز

به کام خویش بنشستند هر روز

گشاده دل به کام و در ببسته

به مى گرد از رخان خویش شسته

به روز اندر نشاط و شادمانى

به شب در خرّمى و کامرانى

گهى مى بر کف و گه دوست در بر

شده مى نوش بر رخسار دلبر

چراغ نیکوان ویس گل اندام

به شادى و به رامش با دلارام

به شب چون زهره شبگیران برآمد

به بانگ مطرب از خواب اندر آمد

هنوز از باده بودى مست و در خواب

نهادندیش بر کف باده ی ناب

نشسته پیش او رامین دلبر

گهى طنبور و گاهى چنگ در بر

همى گفتى سرود مهربازان

به دستان و نواى دلنوازان

همى گفتى که ما دو نیک یاریم

به یارى یکدگر را جان سپاریم

به هنگام وفا گنج وفاییم

به چشم دشمنان تیر جفاییم

چو ما را خرّمى و شادخواریست

بد اندیشان ما را رنج و زاریست

به رنج از دوستى سیرى نیابیم

ز راه مهربانى رخ نتابیم

به مهر اندر چو دو روشن چراغیم

به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم

ز مهر خویش جز شادى نبینیم

که از پیروزى ارزانى بدینیم

خوشا ویسا نشسته پیش رامین

چنان کبگ درى در پیش شاهین

خوشا ویسا نشسته جام بر دست

هم از باده هم از خوبى شده مست

خوشا ویسا به کام دل نشسته

امید اندر دل موبد شکسته

خوشا ویسا به خنده لب گشاده

لب آنگه بر لب رامین نهاده

خوشا ویسا به مستى پیش رامین

ز عشقش کیش همچون کیش رامین

زهى رامین نکو تدبیر کردى

که چون ویسه یکى نخچیر کردى

زهى رامین به کام دل همى ناز

که دارى کام دل را نیک انباز

زهى رامین که در باغ بهشتى

همیشه با گل اردبهشتى

زهى رامین که جفت آفتابى

به فرش هر چه تو خواهى بیابى

هزاران آفرین بر کشور ماه

که چون ویس آمدست ازوی یکى ماه

هزاران آفرین بر جان شهرو

که دختش ویسه بود و پور ویرو

هزاران آفرین بر جان قارن

که از پشت آمدش این ماه روشن

هزاران آفرین بر خنده ی ویس

که کردست این جهان را بنده ی ویس

بیار اى ویس جام خسروانى

درو مى چون رخانت ارغوانى

چو از دست تو گیرم جام مستى

مرا مستى نیارد هیچ سستى

ندانم مست چون گشتم به کامت

ز رویت یا ز مهرت یا ز جامت

گر از دست تو جام هوش گیرم

چنان دانم که جام نوش گیرم

نشاط من ز تو آرام یابد

غمان من ز تو انجام یابد

دلم درج است و در وى گوهرى تو

کنارم برج و در وى اخترى تو

ابى گوهر مبادا هر گز این درج

ابى اختر مبادا هر گز این برج

همیشه باد باغ رویت آباد

دو دست من به باغت باغبان باد

بسا روزا که نام ما بخوانند

خردمندان شگفت از ما بمانند

چنان خوبى و چونین مهربانى

سزد گر نام دارد جاودانى

دلا بسیار درد و ریش دیدى

کنون از دوست کام خویش دیدى

دلى چون خویشتن دیدى پر از مهر

و یا این گل رخى تابان تر از مهر

تو روز و شب بدین چهره همى ناز

نبرد بد سگالان را همى ساز

که خرما در جهان با خار باشد

نشاط عشق با تیمار باشد

کنون از جان کنى در کار مهرش

نباشد در خور دیدار مهرش

روان از بهر چونین یار باید

جهان از بهر چونین کار باید

تو اکنون مى خور از فردا میندیش

که جز فرمان یزدان نایدت پیش

مگر کارت بود در مهر کارى

ازان بهتر که تو امید دارى

هران گاهى که رامین باده خوردى

چنین گفتارها را یاد کردى

ازین سو ویس با کام و هوا بود

وزان سو شاه با رنج و بلا بود

گرایشان را به ناز اندر خوشى بود

شهنشه را شتاب و ناخوشى بود

که او سوگند ویسه خواست دادن

دل از بند گمانى برگشادن

چو ویس ماه پیکر را طلب کرد

زمانه روز او را تیره شب کرد

همى جستش ز هر سو یک شبانروز

به دل در آتشى مانده خردسوز

***

گردیدن شاه موبد به گیتى در طلب ویس

چو از دیدار ویسه گشت نومید

به چشمش تیره شد تابنده خورشید

سپردش زرد را شاهى سراسر

که هم دستور بودش هم برادر

گزید از هر چه او را بود تیغى

تگاور باره اى چون تند میغى

به سختى چون دل کافر کمانى

پر از الماس پران تیر دانى

بشد تنها به گیتى ویس جویان

ز درد دل زبانش ویس گویان

همى روى زمین آباد و ویران

چه روم و هند چه ایران و توران

نشان ویسه هر جایى بپرسید

نه خود دید و نه از کس نیز بشنید

گهى چون رنگ بود در کوهساران

گهى چون شیر بود در مرغزاران

گهى چون دیو بود اندر بیابان

گهى چون مار بود اندر نیستان

به کوه و بیشه و هامون و دریا

همى شد پنج مه چون مرد شیدا

گهى شمشیر زد بر تنش سرما

گهى آسیب زد بر جانش گرما

گهى خوردى فطیر راهبانان

گهى انگشت و گه شیر شبانان

نخفتى ور بخفتى شاه مسکین

زمینش فرش بودى دست بالین

بدین سان پنج مه بر دشت و بر کوه

رفیقش راه بود و جفتش اندوه

شده بدبختى وى بخت رامین

همه تلخیش وى را گشته شیرین

بسا سنگا که دستش کوفت بر سر

بسا خونا که چشمش ریخت بر بر

چو بى راهى همى رفتى به راهى

و یا تنها بماندى جایگاهى

به بخت خویشتن چندان گرستى

کجا افزونتر از باران گرستى

همى گفتى دریغا روزگارم

سپاه و گنج و رخت بى شمارم

ز بهر دل سراسر برفشاندم

کنون بی شاهى و بی دل بماندم

هم از دل دور ماندستم هم از دوست

به چونین روزمردن سخت نیکوست

چو بر جستنش بردارم یکى گام

جدا گردد همى از من یک اندام

مرا انده ازان بسیار گشتست

که خود جانم ز من بیزار گشتست

تو گویى باد پیشم آتشینست

زمین در زیرپایم آهنینست

ز گیتى هرچه بینم دل گشایى

همى آید به چشمم اژدهایى

دلم چونست چون ابرى کشیده

هوا چونست چون زهرى چشیده

به پیرى گر نبودى عشق شایست

مرا این عشق با این غم چه بایست

بدین غم طفل گردد پیر دلگیر

نگر چون زار گردد مردم پیر

بهشتى را ز گیتى برگزیدم

که با هجران او دوزخ بدیدم

چو یاد آرم به دل جور و جفایش

بیفزاید مرا مهر و وفایش

بتر گردم چو عیبش بر شمارم

تو گویى عیب او را دوست دارم

دل من کور گشت از مهربانى

نبیند هیچ کام این جهانى

ز پیش عاشقى بودم توانا

بکار خویشتن بینا و دانا

کنون در عاشقى بس ناتوانم

چنان گشتم که گر بینم ندانم

دریغا نام من در هوشیارى

دریغا رنج من در مهر کارى

که رنجم را ببرد از ناگهان باد

همان آتش به جان من در افتاد

مرا اندر جهان اکنون چه گویند

همه کس دل ز مهر من بشویند

مرا دیوانه پندارند و بى هال

که دیوانه چو من باشد به هر حال

هم از شادى هم از شاهى بریده

چنین با گور و آهو آرمیده

چرا چون یار دلبر بود با من

شنیدم بیهده گفتار دشمن

چو با هجرش همى طاقت ندارم

چرا فرمانش را طاعت ندارم؟

اگر روزى رخانش باز بینم

بدو بخشم همه تاج و نگینم

بفرمانش بوم تا زنده باشم

خداوند او بود من بنده باشم

کنون کز مهر دارم حلقه در گوش

هر آن چیزى که او را خوش مرا نوش

چو ماهى پنج و شش گرد جهان گشت

تنش یکباره سست و ناتوان گشت

همى ترسید از آسیب زمانه

که مرگش را کند روزى بهانه

به بد روزى و تنهایى بمیرد

پس آنگه دشمنى جایش بگیرد

صواب آن دید کز ره باز گردد

هواى ویس جستن در نوردد

به امیدش گذارد زندگانى

مگر روزى بیابد زو نشانى

همان گه سوى مرو شاهجان شد

دگرباره جهان زو شادمان شد

تو گفتى کشت بی نم گشته نم یافت

و یا درویش بی مایه درم یافت

به مرو شایگان مژده در افتاد

که آمد شاه موبد با دل شاد

همه بازارها آذین ببستند

پرى رویان بر آذین ها نشستند

برافشاندند چندان زر و گوهر

که شد درویش آن کشور توانگر

***

نامه نوشتن رامین به مادر و آگاه شدن موبد

بدان گاهى که شاهنشاه موبد

برون رفت از نگارین کاخ و گنبد

دل از شاهى و شهر خویش برداشت

بیابان برگزید و کاخ بگذاشت

بدان زارى و بد روزى همى گشت

چو ماهى پنج و شش بگذشت برگشت

ز رى رامین به مادر نامه اى کرد

ز شادى جان او را جامه اى کرد

کجا رامین و شه هر دو برادر

به هم بودند ازین پاکیزه مادر

وزیشان زرد را مادر دگر بود

شنیدستم که او هندو گهر بود

فرستاده به مرو آمد نهانى

شتابان تر ز باد مهرگانى

همى تا شاه رفته بود و رامین

همیشه اشک مادر بود خونین

گهى بر روى خون دیده راندى

گهى از درد دل فریاد خواندى

کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند

ازو یکباره بگسستند پیوند

زنى را از دو گیتى برگزیدند

هم از مادر هم از شاهى بریدند

چو آگه شد ز رامین شادمان شد

تنش را آن خبر همتاى جان شد

به نامه گفته بود اى نیک مادر

مرا ببرید از گیتى برادر

کجا او را به جان من ستیزست

به من بر سال و مه چون تیغ تیزست

هم از ویس است آزرده هم از من

همى جوید به ما بر کام دشمن

مرا یک موى ویس ماه پیکر

گرامى تر ز چون او صد برادر

مرا از ویس بارى جز خوشى نیست

ازو جز برترى و سرکشى نیست

هر آن گاهى که از وى دور مانم

بجز خوشى و کام دل نرانم

هر آن گاهى که بر درگاه باشم

ز بیمش گویى اندر چاه باشم

نه چرخست او نه ماه و آفتابست

کجا با من هم از یک مام و بابست

به هر نامى که خواهى زو نکاهم

به میدان در چنو پنجاه خواهم

همى تا رفته ام از مرو گنده

نیاسودم ز بازى و ز خنده

به مرو اندر چنان بودم شب و روز

که گفتى آهوم در پنجه ی یوز

نه بس بود آن بلا خوردن به ناکام

که آتش نیز بایستش به فرجام

به آتش مان چه سوزد نه خدایست

که دوزخ دار و پادافره نمایست

کنون اینجا که هستم تندرستم

ز ویسه شادم و از باده مستم

فرستادم به تو نامه نهانى

بدان تا حال و کار من بدانى

نگر تا هیچ گونه غم ندارى

که تیمار جهان باشد گذارى

نمودم حال خویش و روز و جایم

وزین پس هر چه باشد هم نمایم

همى گردم به گیهان تا بدان گاه

که گردد جایگاه شاه بى شاه

چو تخت موبد از وى باز ماند

مرا خود بخت بر تختش نشاند

نه او را جان به کوهى باز بستست

و یا در چشمه ی حیوان بشستست

و گر زین پس بماند چند گاهى

به جان من که گرد آرم سپاهى

فرود آرم مرو را از سرتخت

نشینم با دلارامم بر تخت

نباشد دیر، باشد زود این کار

تو گفتار مرا در دل نگه دار

چو گفتارم پدید آید تو گو زه

نباشد هیچ دانایى ز تو به

درود ویس جان افزاى بپذیر

بسى خوشتر ز بوى گل به شبگیر

چو مادر نامه ی فرزند بر خواند

ز شادى دل بر آن نامه برافشاند

چو از ره اندر آمد نامه آن روز

شهنشه نیز باز آمد دگر روز

دل مادر برست از رنج دیدن

تو گفتى خواست از شادى پریدن

جهان را کارها چونین شگفتست

خنک آن کس کزو عبرت گرفتست

نماید چند بازى بلعجب وار

پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار

نگر تا از بلاى او ننالى

که گر نالى ز ناله بر محالى

نگر تا از هواى او ننازى

که گر نازى ز نازش بر مجازى

چو شاهنشه یکى هفته بیاسود

ز تنهایى همیشه تنگدل بود

چو دستورش ز پیش او برفتى

مرو را دیو اندیشه گرفتى

شبى مادر بدو گفت اى نیازى

چرا از رنج و انده مى گدازى

چنین غمگین و درمانده چرایى

نه بر ایران و توران پادشایى؟

نه شاهان جهان باژت گزارند

دل و دیده بفرمان تو دارند

جهان از قیروان تا چین دارى

به هر کامى که خواهى کامگارى

چرا همواره چونین مستمندى

چرا این سست جانت را پسندى

به پیرى هر کسى نیکى فزایند

کجا از خواب برنایى در آیند

دگر بر راه ناخوبى نپویند

ز پیرى کام برنایى نجویند

کجا پیریش باشد سخترین بند

همان موى سپیدش بهترین پند

ترا تا پیر گشتى آز بیش است

دلم زین آز تو بسیار ریش است

شهنشه گفت اى مادر چنین است

دلم گویى که هم با من به کین است

زنى را برگزیدم از جهانى

همى از وى نیارامم زمانى

نه گر پندش دهم پندم پذیرد

نه با شادى و ناز آرام گیرد

مرا شش ماه در گیتى دوانید

چه مایه رنج زى جانم رسانید

کنون غمگین و آشفته بدان است

که او بى یار زنده در جهان است

همى تا باشد این دل در تن من

نپردازم به جنگ هیچ دشمن

اگر جانم ز ویس آگاه گشتى

دراز اندوه من کوتاه گشتى

پذیرفتم که گر رویش ببینم

به دست او دهم تاج و نگینم

ز فرمانش دگر بیرون نیایم

چنان دارم که فرمان خدایم

گناه رفته را اندر گذارم

دگر هرگز به روى او نیارم

به رامین نیز جز نیکى نخواهم

برادر باشد و پشت و پناهم

چو این گفتار ازو بشنید مادر

تو گویى در دلش افتاد آذر

ز دیده اشک خونین بر رخان ریخت

تو گفتى ناردان بر زعفران ریخت

گرفتش دست آن پر مایه فرزند

بخور گفتار برین گفتار سوگند

که خون ویس و رامینم نریزى

نه هرگز نیز با ایشان ستیزى

به جا آرى سخنهایى که گفتى

چنان کاندر وفا نایدت زفتى

کجا من دارم آگاهى ازیشان

بگویم چون بیابم راست پیمان

چو مادر با شهنشه این سخن گفت

ز شادى روى او چون لاله بشکفت

به دست و پاى مادر اندر افتاد

هزاران بوسه بر دستش همى داد

همى گفت اى مرا با جان برابر

مرا از دوزخ سوزان برآور

به نیکویى بکن یک کار دیگر

روانم باز ده یک بار دیگر

که فرمان ترا بر دل نگارم

سر از فرمانت هرگز بر ندارم

بخورد آنگاه با مادرش سوگند

به دین روشن و جان خردمند

به یزدان جهان و دین پاکان

به روشن جان نیکان و نیاکان

به آب پاک و خاک و آتش و باد

به فرهنگ و وفا و دانش و داد

که بر رامین ازین پس بد نجویم

دل از آزار و کردارش بشویم

نخواهم بر تن و جانش زیانى

ز دل ننمایش جز مهربانى

شبستان مرا بانو بود ویس

دل و جان مرا دارو بود ویس

گناه رفته را زو در گذارم

دگر هرگز به رویش باز نارم

چو شاهنشه بدین سان خورد سوگند

به کار ویس دل را کرد خرسند

همان گه مادرش نامه فرستاد

به نامه کرد رفته یک به یک یاد

سخنها گفت نیکوتر ز گوهر

به گاه طعم شیرین تر ز شکر

به نامه گفته بود اى جان مادر

بهشت و دوزخت فرمان مادر

ز فرمانم نگر تا سر نتابى

که از دادار جز دوزخ نیابى

چو این نامه بخوانى زود بشتاب

مرا یک بار دیگر زنده دریاب

که چشمم کور شد از بس گرستن

تنم خواهد همى از جان گسستن

چراغ جانم اندر تن فرو مرد

بهار کامم اندر دل بپژمرد

همى تا روى تو بینم چنینم

به پیش دادگر رخ بر زمینم

ترا خواهم که بینم در جهان بس

که بر من نیست فرخ تر ز تو کس

شهنشه نیز همچون من نوانست

تنش گویى ز یادت بى روانست

چو بى تو گشت او قدرت بدانست

به گیتى گشت چندان کاو توانست

چه مایه در جهان رنج و بلا دید

نگر چه روزگار ناسزا دید

کنون برگشت و باز آمد پشیمان

بجز دیدارت او را نیست درمان

بخورد از راستى پاکیزه سوگند

که هرگز نشکند در مهر پیوند

گرامى داردت چون جان و دیده

وزین دیگر برادر برگزیده

ترا باشد ز بیرون داد و فرمان

چنان چون ویسه را اندر شبستان

هم او بانو بود هم تو سپهبد

شما را چون پدر آزاده موبد

نباشد نیز هرگز خشم و آزار

دلت جوید به گفتار و به کردار

تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز

مکن تندى و چونین سخت مستیز

که از بیگانگى سودى نیارى

وگرچه مایه ی بسیار دارى

چو دارى در خراسان مرزبانى

چرا جویى دگر جا ایرمانى

خراسانى که چون خرم بهشتست

ترا ایزد ز خاک او سرشتست

ترا دادست بر وى پادشایى

چرا جویى همى از وى جدایى

درین بیگانگى و رنج بى مر

چه خواهى جستن از شاهى فزونتر

به طبع اندر چه دارى به ز امید

به چرخ اندر چه یابى به ز خورشید

چو در پیشت بود کانى ز گوهر

چرا جویى به سختى کان دیگر

چو آمد پاسخ نامه به پایان

ببردندش به پشت بادپایان

دل رامین از آن نامه بتفسید

ز حال مادر و موبد بپرسید

چو از پیمان و سوگند آگهى یافت

عنان از رى به سوى مرو برتافت

نشانده دلبرش را در عمارى

چو اندر تاج در شاهوارى

ز بوى زلف و رنگ روى آن ماه

چو مشک و لاله شد خاک همه راه

اگرچه بود در پرده نهفته

همى تابید چون ماه دو هفته

وگرچه بود در ره کاروانى

چو سروى بود رسته خسروانى

هوا او را به آب مهر شسته

هزاران رشته در پروین گسسته

به کام خود نشسته پنج شش ماه

برو ناتافته نور خور و ماه

شده از نازکى چون قطره ی آب

ز ترى همچو سروى سبز و شاداب

یکى خوبیش را صد برفزوده

نه کس دیده چو او نه خود شنوده

چو چشم شاه موبد بر وى افتاد

همه شغل جهان او را شد از یاد

چنان کان خوبى ویسه فزون بود

مرو را نیز مهر دل بیفزود

فرامش کرد آزار گذشته

تو گفتى دیو موبد شد فرشته

دگر باره به رامش دست بردند

جهان را بازى و سخره شمردند

به کام دل همى بودند خرم

ز مى دادند کشت کام را نم

***

نشستن موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود

چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم

دگر باره شدند از مهر بى غم

گناه رفته را پوزش نمودند

به پوزش کینه را از دل زدودند

شه شاهان به پیروزى یکى روز

نشسته شاد با ویس دل افروز

بلورین جام را بر کف نهاده

چو روى ویس در وى لعل باده

بخواند آزاده رامین را و بنشاند

به روى هر دو کام دل همى راند

نصیب گوش بودش چنگ رامین

نصیب چشم رخسار نگارین

چو رامین گه گهى بنواختى چنگ

ز شادى بر سر آب آمدى سنگ

به حال خود سرود خوش بگفتى

که روى ویس مثل گل شکفتى

مدار اى خسته دل اندیشه چندین

که نه یکباره سنگینى نه رویین

مکن با دوست چندین ناپسندى

ز دل منماى چندین مستمندى

زمانى دل به رود و باده خوش دار

به جام باده بنشان گرد تیمار

اگر ماندست لختى زندگانى

سر آید رنجهاى این جهانى

همان گردون که بر تو کرد بیداد

به عذر آید ترا روزى دهد داد

بسا روزا که تو دلشاد باشى

وزین اندیشها آزاد باشى

اگر حال تو دیگر کرد گیهان

مرو را هم نماند حال یکسان

چو شاهنشاه را مى در سر آویخت

خرد را مغز او با مى برآمیخت

ز رامین خوش سرودى خواست دیگر

به حال عشق از آن پیشین نکوتر

دگر باره سرودى گفت رامین

که از دل برگرفت اندوه دیرین

رونده سرو دیدم بوستانى

سخنور ماه دیدم آسمانى

شکفته باغ دیدم نوبهارى

سزاى آنکه در وى مهرکارى

گلى دیدم درو اردیبهشتى

نسیم و رنگ او هر دو بهشتى

به گاه غم سزاى غمگسارى

گه شادى سزاى شاد خوارى

سپردم دل به مهرش جاودانى

ز هر کارى گزیدم باغبانى

همى گردم میان لاله زارش

همى بینم شکفته نو بهارش

من اندر باغ روز و شب مجاور

بد اندیشم چو حلقه مانده بر در

حسودان را حسد بردن چه باید

به هر کس آن دهد یزدان که شاید

سزاوارست با مه چرخ گردان

ازیرا مه بدو دادست یزدان

چو بشنید این سرود آزاده خسرو

ز شادى گشت عشق اندر دلش نو

دریغ هجر ویس از دلش برخاست

ز ویس ماه پیکر جام مى خواست

بدان کز مى کند یکباره مستى

فرو شوید ز دل زنگار هستى

سمن بر ویس گفت اى شاه شاهان

به شادى زى به کام نیکخواهان

همه روزت به پیروزى چنین باد

همه کارت سزاى آفرین باد

خوشست امروز ما را باده خوردن

به نیکى آفرین بر شاه کردن

سزد گر دایه روز ما ببیند

به شادى ساعتى با ما نشیند

اگر فرمان دهد پیروزگر شاه

کنیم او را ز حال خویش آگاه

به بزم شاه خوانیمش زمانى

که چون او نیست شه را مهربانى

پس آنگه دایه را زى شاه خواندند

به پیش ویس بر کرسى نشاندند

شهنشه گفت رامین را تو مى ده

که مى خوردن ز دست دوستان به

جهان افروز رامین همچنان کرد

به شادى مى همى داد و همى خورد

مى اندر مغز او بنمود گوهر

دل پر مهر او را گشت یاور

چو ویس لاله رخ را مى همى داد

نهان از شاه گفتش اى پرى زاد

به شادى و به رامش خور مى ناب

که کشت عشق را از مى دهیم آب

دل ویس این سخن نیکو پسندید

نهان از شاه با رامین بخندید

مرو را گفت بختت راهبر باد

به بوم مهر کشتت نیک بر باد

همى تا جان ما بر جاى باشد

دل ما هر دو مهرافزای باشد

به دل مگزین تو بر من دیگران را

کجا من بر تو نگزینم روان را

تو از من شاد باشى من ز تو شاد

مرا تو یاد باشى من ترا یاد

دل ما هر دوان کان خوشى باد

دل موبد ز تیمار آتشى باد

شهنشه را به گوش آمد ازیشان

سخنهایى که مى گفتند پنهان

شنیده کرد بر خود ناشنیده

به مردى داشت دل را آرمیده

به دایه گفت دایه مى تو بگسار

به رامین گفت رامین چنگ بردار

سرود عاشقان بر چنگ بسراى

سخن کم گوى و شادى مان بیفزاى

وزان پس داد دایه مى بدیشان

شده رامین ز مهر دل خروشان

سرودى گفت بس شیرین و دلگیر

تو نیز ار مى همى گیرى چنان گیر

مرا از داغ هجران زرد شد روى

به مى زردى ز روى من فروشوى

مى گلگون كند گلگون رخانم

زداید زنگ اندیشه ز جانم

چو باشد رنگ رویم ارغوانى

نداند دشمنم درد نهانى

به هر چاره که بتوانم بکوشم

مگر درد دل از دشمن بپوشم

از آن رو روز و شب مست و خرابم

که جز مستى دگر چاره نیابم

چه خوشى باشد آن میخوارگى را

کزو درمان کنى بیچارگى را

همیشه مست باشم مى گسارم

بدان تا از غم آگاهى ندارم

خبر دارد تو گویى ماه رویم

که من چونین به داغ مهر اویم

اگرچه من ز شیران جان ستانم

همى بستاند از من عشق جانم

خدایا چاره ی بیچارگانى

مرا و جز مرا چاره تو دانى

چنان کز شب برآرى روز روشن

ازین محنت برآرى شادى من

چو رامین چند گه نالید بر چنگ

همى از ناله ی او نرم شد سنگ

اگر چه داشت مهر دل نهانى

پدید آمد نهانى را نشانى

دلى در تف آتش مانده ناکام

چگونه یافتى در آتش آرام

چو مستى جفت شد با مهربانى

دو آتش را فروزنده جوانى

دل رامین صبورى چون نمودى

به چونان جاى چون بر جاى بودى

جوان و مست و عاشق چنگ در بر

نشسته یار پیش یار دیگر

نباشد بس عجب گر زو نشانى

پدید آید ز حال مهربانى

چنان آبى که گردد سخت بسیار

بسنبد زیر بند خویش ناچار

همیدون مهر چون بسیار گردد

به پیشش پند و دانش خوار گردد

چو از مى مست شد پیروزگر شاه

به شادى در شبستان رفت با ماه

به جاى خویش شد آزاده رامین

مرو را خار بستر سنگ بالین

دل موبد ز ویسه بود پر درد

در آن مستى مرو را سرزنش کرد

بدو گفت اى دریغ این خوبرویى

که با او نیست لختى مهرجویى

تو چون زیبا درختى آبدارى

شکفته نغز در باغ بهارى

گل و برگت نکو باشد ز دیدن

ولیکن تلخ باشد در چشیدن

به شکر ماندت گفتار و دیدار

به حنظل ماندت آیین و کردار

بسى شوخان و بى شرمان بدیدم

یکى چون تو نه دیدم نه شنیدم

بسى دیدم به گیتى مهربانان

گرفته گونه گونه دوستگانان

ندیدم چون تو رسوا مهربانى

نه همچون دوستگانت دوستگانى

نشسته راست پیش من چنانید

که پندارید تنها هردوانید

همیشه بخت عاشق شور باشد

ز بخت شور چشمش کور باشد

بود پیدا و پندارد نه پیداست

ابا صد یار پندارد که تنهاست

کلوخى را که او در پس نشیند

مرو را چون که البرز بیند

شما هر دو به عشق اندر چنینید

خوشى بینید و رسوایى نبینید

مباش اى بت چنین گستاخ بر من

که گستاخى کند از دوست دشمن

اگر گرددت روزى پادشا خر

مکن گستاخى و منشین برو بر

مثال پادشا چون آتش آمد

به طبع آتش همیشه سرکش آمد

اگر با زور پیل و طبع شیرى

مکن با آتش سوزان دلیرى

بدان منگر که دریا رام باشد

بدان گه بین که بى آرام باشد

اگر چه آب او را رام یابى

چو بر جوشد تو با جوشش نتابى

مکن با من چنین گستاخ وارى

که تو با خشم من طاقت ندارى

مکن بنیاد این بر رفته دیوار

کجا بر تو فرود آید به یک بار

من از مهرت بسى سختى بدیدم

ز هجرانت بسى تلخى چشیدم

مرا تا کى بدین سان بسته دارى

به تیغ کین دلم را خسته دارى

مکن با من چنین نا مهربانى

کجا زین هم ترا دارد زیانى

اگر روزى ز بندم بر گشایى

ستیزه بفگنى مهرم نمایى

وفا و مهر تو بر جان نگارم

ترا بخشم ز شادى هر چه دارم

ترا بخشم خراسان و کهستان

تو باشى آفتابم در شبستان

جهان را جز به چشم تو نبینم

تو باشى مایه ی تخت و نگینم

ترا باشد همه شاهى و فرمان

مرا یک دست جامه یک شکم نان

چو بشنید این سخنها ویس دلکش

فتاد اندر دلش سوزنده آتش

دلش آن شاه بیدل را ببخشود

جوابش را به شیرینى بیالود

بدو گفت اى گرانمایه خداوند

مبراد از توم یک روز پیوند

مرا پیوند تو خوشتر ز کامست

دگر پیوندها بر من حرامست

نهم بر خاک پاى تو جهان بین

که خاک پاى تو بهتر ز رامین

نگر تا تو نپندارى که هرگز

به من خرم بود رامین گربز

مرا در پیش چون تو آفتابى

چرا جویم فروغ ماهتابى

توى دریا و شاهان جویبارند

تو خورشیدى و شاهان گل ببارند

اگر من پرستارى را سزایم

ازین پس تو مرایى من ترایم

نگر تا در دل اندیشه ندارى

که تو بینى ز من زنهار خوارى

مرا مهر تو با جان هست یکسان

تو خود دانى که بى جان زیست نتوان

یکى تا موى اندام تو بر من

گرامیتر ز هر دو چشم روشن

گذشته رفت شاها بودنى بود

ازین پس دارمت خودکام و خشنود

شهنشه را شگفت آمد ز دلبر

ز گفتار چنان زیبا و درخور

یکى بادش به دل بر جست چونان

که خوشتر زان نباشد باد نیسان

امیدش تازه شد چون شاخ نسرین

ز مستى در ربودش خواب شیرین

شهنشه خفته بود و ویس بیدار

ز رامین و ز موبد بر دلش بار

گهى زان كرد اندیشه گهى زین

نبودش هیچ کس همتاى رامین

در آن اندیشه جنبش آمد از بام

مگر بر بامش آمد خسته دل رام

هوا او را ز بستر بر جهانده

ز دل صبر و ز دیده خواب رانده

شبى تاریک همچون جان مهجور

ز مشکین ابر او بارنده کافور

سراپرده کشیده ابر دى ماه

چو روى ویس گشته پردگى ماه

هوا چون چشم رامین گشته گریان

به درد آنکه زو شد ماه پنهان

نهفته ماه در ابر زمستان

چو روى ویس بانو در شبستان

نشسته بر کنار بام رامین

امید اندر دلش مانده چو ژوپین

ز مهر ویس برف او را گل افشان

شب تاریک او را روز رخشان

کنار بام وى را کاخ و طارم

زمین پر گل او را خز و ملحم

اگرچه دور بود از روى دلبر

همى آمد به مغزش بوى دلبر

چو با دلبر نبودش روى پیوند

به بوى جانفزایش بود خرسند

چه دانى خوشتر از عشقى بدین سان

که باشد عاشق از بدخواه ترسان

ازان ترسد که روزى بد سگالش

بداند ناگهان با دوست حالش

پس آنگه دوست را آید ملامت

ورا آن روز برخیزد قیامت

چو رامین چند گه بر بام بنشست

شب تاریک با سرما بپیوست

نبود او را زیان از برف و باران

که اندر جانش آتش بود سوزان

اگر هر قطره اى صد رود گشتى

از آن آتش یکى اخگر نکشتى

جهان را بود آن شب بیم طوفان

که اشک چشم او شد جفت باران

دل اندر تاب و جان در یوبه ی جفت

غریوان با دل نالان همى گفت

نگارینا روا دارى بدین سان

تو در خانه من اندر برف و باران

تو دیگر دوست را در بر گرفته

میان قاقم و سنجاب خفته

من اینجا بى کس و بى یار مانده

دو پاى اندر گل تیمار مانده

تو در خوابى و آگاهى ندارى

که عاشق چون همى گرید بزارى

ببار اى برف بر جان من آتش

که بى دل را همه رنجى بود خوش

گر آهى بر زنم ابرت بسوزد

جهان همواره ز آتش بر فروزد

الا اى باد تندى کن زمانى

در آن تندى بهم بر زن جهانى

بجنبان گیسوانش را ز بالین

ز چشمش زاستر کن خواب نوشین

به گوشش در فگن آواز زارم

بگو با وى که من چون دل فگارم

به تنهایى نشسته بر چه حالم

به برف اندر به کام بد سگالم

مگر لختى دلش بر من بسوزد

که بر من خود دل دشمن بسوزد

اگر زین ابر بیرون آید اختر

به درد من ز من گرید فزونتر

چو ویس آگاه شد از جنبش بام

به گوش آمد مرو را زارى رام

شتاب دوستى در جانش افتاد

همان دم دایه را پیشش فرستاد

همى تا دایه باز آمد چنان بود

که گفتى بى شکیب و بى روان بود

فرود آمد به زودى دایه از بام

ز رامین داشت نزد ویس پیغام

نگارا ماهرویا زود سیرا

به خون عاشقان خوردن دلیرا

چرا یکباره بر من چیر گشتى

چه خوردى تا ز مهرم سیر گشتى

من آنم در وفا و مهربانى

که تو دیدى، چرا پس تو نه آنى

من اندر برف و تو در خز و دیبا

من از تو ناشکیبا تو شکیبا

تو در شادى و من در رنج و تیمار

تو با خوشى و من با درد و آزار

مگر دادارمان قسمت چنین کرد

ترا آسودگى داد و مرا درد

اگر یزدان همه کامى ترا داد

مرا شاید، همیشه همچنین باد

ازو خواهم که هر کامى بیابى

که تو نازک دلى غم برنتابى

مرا باید همیشه بندگى کرد

مرا باید همیشه اندهان خورد

تو شادى کن که شادى را سزایى

بران کامت که بر من پادشایى

همى دانى که من چون مستمندم

به دل در بند آن مشکین کمندم

شب تاریک و من بى صبر و بى کام

ز دیده خواب رفته وز دل آرام

چو دیوانه دوان بر بام و دیوار

شده جمله جهان بر چشم من تار

به دیدارت همى امید دارم

مسوزان این دل امیدوارم

شب تاریک بر من روز گردان

کنار تو مرا جان بوز گردان

به سرماى چنین سخت جهان سوز

نشاید جز کنار دوست جان بوز

مرا بنماى روى جان فزایت

به من برساى زلف مشک سایت

بر سیمینت بر زرین برم نه

کجا خود سیم و زر هر دو بهم به

دلم در مهر تو گمراه گشتست

براهم بر فراقت چاه گشتست

به درد من مشو یکباره خرسند

مرا در چاه رنج افتاده مپسند

گر امیدم ز دیدارت ببرى

هم اکنون پرده ی صبرم بدرى

مزن بر جان من تیغ جفایت

مبر امیدم از مهر و وفایت

که من تا در زمانه زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

چو ویس دلبر این پیغام بشنید

دلش چون شیره بى آتش بجوشید

به دایه گفت چار من تو دانى

مرا از دست موبد چون رهانى

که او خفتست اگر بیدار گردد

سراسر کار ما دشخوار گردد

اگر تنها درین خانه بماند

شود بیدار و حال من بداند

ترا با وى بباید خفت ناچار

بر آیینى که خسپد یار با یار

بدو کن پشت و رو از وى بگردان

که او مستست و باشد مست نادان

تن تو بر تن من نیک ماند

اگر بپسایدت کى باز داند

بدان مستى و بیهوشى همى کاوست

چگونه باز داند پوست از پوست

بگفت این و چراغ از خانه برداشت

به چاره دایه را با شوى بگذاشت

به پیش دوست شد سرمست و خرم

به بوسه ریش او را ساخت مرهم

بر آهخت از بر سیمینش سنجاب

بگستردش میان آن گل و آب

سیه روباهى از بالا برافگند

ز تن جامه ز دل اندوه بر کند

گل و نرگس به هم دیدى به نوروز

چنان بودند آن هر دو دل افروز

بسان مشترى پیوسته با ماه

ویا چون دانشى پیوسته با جاه

زمین پر لاله بود از روى ایشان

هوا پر مشک بود از بوى ایشان

برفت ابر و پدید آمد ستاره

همانا شد به بازى شان نظاره

هوا چون آن دو گوهر دید شهوار

ببرد از شرمشان ابر گهر بار

دو عاشق در خوشى همراز گشته

به خوشى هر دوان انباز گشته

گهى بودى ز دست ویسه بالین

گهى از دست مهرافزاى رامین

تو گفتى شیر و مى بودند در هم

ویا بر هم فگنده خز و ملحم

بپیچیده بهم چون مار بر مار

چه خوش باشد که پیچد یار بر یار

لب اندر لب نهاده روى بر روى

نگنجیدى میان هر دوان موى

همه شب هر دوان در راز بودند

گهى در راز و گه در ناز بودند

هم از بوسه شکر بسیار خوردند

هم از بازى خوشى بسیار کردند

چو از مستى در آمد شاه شاهان

نبود اندر کنارش ماه ماهان

به دست اندام هم بسترش بپسود

به جاى سرو سیمین خشک نى بود

چه مانستى به ویسه دایه ی پیر

کجا باشد کمان ماننده ی تیر

به دستش دایه بود از ویس دیدار

بلى دیدار باشد ملحم از خار

بجست از خواب شاهنشاه چون ببر

ز خشم دل خروشان گشته چون ابر

گرفته دست آن جادو همى گفت

چه دیوى تو که هستى در برم جفت

ترا اندر کنار من که افگند

مرا با دیو چون افتاد پیوند

بسى از پیشکاران سرایى

چراغ و شمع جست و روشنایى

بسى پرسید وى را تو کدامى

بگو تا تو چه چیزى و چه نامى

نه دایه هیچ گونه پاسخش داد

نه کس بشنید چندان بانگ و فریاد

مگر رامین که بود اندر بر یار

بخفته یار او او مانده بیدار

همى بوسید بیجاده به شکر

همى بارید بر گلنار گوهر

ز بام و روز اندیشه همى کرد

که چون بام آید انده بایدش خورد

سرودى سخت خوش با دل همى گفت

به درد آنکه تنها ماند از جفت

شبا بس خرمى، بس دلفروزى

همه کس را شبى مارا چو روزى

چو هر کس را بر آید روز روشن

ز تاریکى پدید آمد شب من

به نزدیک آمد اینک بام شبگیر

دلا بپسیچ تا بر دل خورى تیر

خوشا کارا که بودى آشنایى

اگر با وى نبودستى جدایى

جهانا جز بدى کردن ندانى

دهى شادى و بازش مى ستانى

گر از نوشم دهى یک بار کامى

به پایانش دهى از زهر جامى

بدا روزا که بود آن روز پیشین

که عشق اندر دل من گشت شیرین

من آنگه کشتى اندر موج بردم

که دل بر هر بدى خرسند کردم

قضاى بد مرا در مهرى افگند

فزون از مهر مام و مهر فرزند

چه دردست اینکه نتوان گفت با کس

کرا گویم که تو فریاد من رس

چو نزدیکم همى ترسم ز دورى

چو دورم نیست بر دردم صبورى

نه همچون خویشتن دانم اسیرى

نه جز دادار دانم دستگیرى

خدایا هم تو فریاد دلم رس

که جز تو نیست در گیتى مرا کس

همى نالید رامین بر دل ریش

به اندیشه فزایان انده خویش

ربوده دلبرش را خواب نوشین

پر از گلنار و سنبل کرده بالین

خروش شاه بشنید از شبستان

شده آگه از آن نیرنگ و دستان

تو گفتى ناگه آتش در دلش ریخت

ز نوشین خواب دلبر را برانگیخت

بدو گفت اى نگارین زود بر خیز

ببود آن بد کزو کردیم پرهیز

تو از مستى شدى در خواب نوشین

زهى بیدار و دلخسته به بالین

در آن غم مانده کز تو دور مانم

دلم امید بگسسته ز جانم

من از یک بد چنین ترسان و لرزان

بدى دیگر پدید آمد بتر زان

خروش و بانگ شه آمد به گوشم

جدا کرد از دلم یکباره هوشم

همى گوید درین ساعت مرا دل

که بر کش پاى خود یکباره از گل

فرو رو سرش را از تن بینداز

جهان را زین فرو مایه بپرداز

به جان من که خون این بردار

ز خون گربه اى بر من سبکتر

جوابش داد ویس و گفت مشتاب

بر آتش ریز لختى از خرد آب

چو رنجت را سرآید روز هنگام

ابى خون خود برآید مر ترا کام

پس آنگه همچو گورى جسته از شیر

ز بام گوشک تازان آمد او زیر

نگه کن تا چه نیکو ساخت دستان

ز ناگه رفت پنهان در شبستان

شهنشه بد هنوز از باده سرمست

سمن بر رفت و بر بالینش بنشست

مرو را گفت دستم ریش کردى

ز بس کاو را کشیدى و فشردى

یکى ساعت بگیر این دست دیگر

پس آنگه هر کجا خواهى همى بر

شهنشه چون شنید آواز بت روى

نبود آگه ز محکم چاره ی اوى

رها کرد از دو دستش دست دایه

بجست از دام رسوایى بلایه

سمن بر ویس را گفت اى نگارین

چرا بودى همى خاموش چندین

چرا چون خواندمت پاسخ ندادى

دلم بیهوده بر آتش نهادى

چو دایه رسته گشت از دام تیمار

دلیرى یافت ویس ماه رخسار

فغان در بست و گفت اى واى بر من

که هستم سال و مه در دست دشمن

چو مار کج روم گرچه روم راست

نشان رفتنم ناراست پیداست

مبادا هیچ زن را رشک بر شوى

که شوى رشک بر باشد بلاجوى

به بستر خفته ام با شوى خود کام

به رسوایى همى از من برد نام

به پوزش گفت وى را شاه موبد

مکن با من گمان دوستى بد

که تو جانى مرا وز جان فزونى

که جانم را به شادى رهنمونى

ز مستى کردم این کارى که کردم

چرا مى خوردم و ژوپین نخوردم

مرا در بزمگه مى بیش دادى

از آن بیشى بلاى خویش دادى

به نیکى در مبادم زندگانى

اگر من بر تو بد دارم گمانى

بخواهم عذر اگر کردم گناهى

نکو کن عذر چون من عذر خواهى

گناه آید به نادانى ز مستان

چو عذر آرند ازیشان داد مستان

خرد را مى ببندد چشم را خواب

گنه را عذر شوید جامه را آب

چو شاهنشاه پوزش کرد بسیار

ازو خشنود شد ویس گنهکار

به عشق اندر چنین بسیار باشد

همیشه مرد عاشق خوار باشد

گناه دوست را پوزش نماید

چو نپذیرد به پوزش در فزاید

بسا آهو که دیدم مرغزارى

خروشان پیش وى شیر شکارى

بسا دل سوخته دیدم خداوند

فگنده مهر بنده بر دلش بند

اگر عاشق شود شیر دژ آگاه

به عشق اندر شود هم طبع روباه

ز مهر دل شود تیزیش کندى

نیارد کرد با معشوق تندى

هر آن کاو عشق را نیکو نداند

اسیر عشق را دیوانه خواند

مکاراد ایچ کس در دل نهالش

که زود آن کشته بار آرد وبالش

***

آگاهى یافتن موبد از قیصر روم و رفتن به جنگ

جهان را گوهر و آیین چنین است

که با هم گوهران خود به کین است

هر آن کس را که او خواند براند

هر آن چیزى که او بخشد ستاند

بود تلخش همیشه جفت شیرین

چنان چون آفرینش جفت نفرین

شبش با روز باشد ناز با رنج

بلا با خرمى بدخواه با گنج

نباشد شادمانى بى نژندى

نه پیروزى بود بى مستمندى

بخوان این داستان ویس و رامین

بدو در گونه گون کار جهان بین

گهى اندوه و گه شادى نموده

گهى بدخواه و گاهى دوست بوده

چو شاهنشاه دل خویش کرد با ویس

دگر ره در میان افتاد ابلیس

فرو کشت آن چراغ مهربانى

بکند از بن درخت شادمانى

شهنشه موبد از قیصر خبر یافت

که قیصر دل ز راه مهر بر تافت

ز بدراهى نهادى دیگر آورد

به خودکامى سر از چنبر برآورد

همه پیمانهاى کرده بشکست

بسى کسهاى موبد را فرو بست

ز روم آمد سپاهى سوى ایران

بسى آباد را کردند ویران

نفیر آمد به درگاه شهنشاه

به تارک بر فشانان خاک درگاه

خروشان سربسر فریاد خواهان

ز بیداد زمانه داد خواهان

شهنشه راى زد رفتن به پیگار

ز باغ ملک بر کندن همه خار

به شاهان و بزرگان نامه ها کرد

ز هر شهرى یکى لشکر بیاورد

سپه گرد آمد اندر مرو چندان

که دشت مرو تنگ آمد بریشان

ز درگاهش برآمد ناله ی ناى

به راه افتاد شاه لشکر آراى

سفر باد خزان شد مرو گلزار

چو باد آمد نه گلشن ماند و نه بار

چو بیرون برد شاهنشاه لشکر

به یاد آمدش کار ویس دلبر

که رامین را چگونه دوستدارست

دلش با وى چگونه سازگارست

به نادانى ز من بگریخت یک بار

مرا بى صبر و بى دل کرد و بى یار

اگر یک ره دگر چونان گریزد

به تیغ هجر خون من بریزد

پس آن به کش نگه دارم بدین بار

کجا غم خوردم از جستنش بسیار

جدایى را نیارم دید ازین پس

همین یک ره که دیدستم مرا بس

هر آن گاهى که باشد مرد هشیار

ز سوراخى دو بارش کى گزد مار

شتر را بى گمان زانو ببستن

بسى آسان تر از گم گشته جستن

چو زین اندیشها با دل همى راند

همان گه زرد فرخ زاده را خواند

بدو گفت اى گرانمایه برادر

مرا با جان و با دیده برابر

نگر تا تو چنین کردار دیدى

ویا از هیچ داننده شنیدى

که چندین بار با من کرد رامین

دلم را سیر کرد از جان شیرین

همه ساله همى سوزم بر آذر

ز دست دایه و ویس و برادر

بماندستم به دست این سه جادو

برین دردم نیفتد هیچ دارو

نه از بند و نه از زندان بترسند

نه از دوزخ نه از یزدان بترسند

چه شاید کرد با سه دیو دژخیم

که نز شرم آگهى دارند و نز بیم

کند بى شرم هر کارى که خواهد

نترسد زانکه آب او بکاهد

اگرچه شاه شاهان جهانم

ز خود بیچاره تر کس را ندانم

چه سودست این خداوندى و شاهى

که روزم همچو قیرست از سیاهى

همه کس را به گیتى من دهم داد

مرا از بخت خود صد گونه فریاد

ستم دیده ز من مردان صف در

کنون گشته زنى بر من ستمگر

همه بیداد من هست از دل من

که گشت از عاشقى همدست دشمن

جهان از بهر آن بد نام خواهد

که خون من همى در جام خواهد

سیه شد روى نام من به یک ننگ

نشوید آب صد دریا ازو زنگ

ز یک سو زن مرا دشمن گرفته

وزو خورشید نام من گرفته

ز دیگر سو کمین کرده برادر

ز کین بر جان من آهخته خنجر

نهاده چشم تا کى دست یابد

که چون دشمن به قتل من شتابد

ندانم چون بود فرجام کارم

چه خواهد کرد با من روزگارم

درین اندیشه روز و شب چنانم

که با من نیست پندارى روانم

چرا جویم به صد فرسنگ دشمن

که دشمن هست هم در خانه ی من

به در بستن چرا جویم بهانه

که آب من برآمد هم ز خانه

به پیرى در بلایى اوفتادم

کجا با او بشد گیتى ز یادم

کنون باید همى رفتن به پیگار

بماندن ویس را ایدر بناچار

حصار آهنین و بند رویین

بسنبد تا ببیند روى رامین

ندانم هیچ چاره جز یکى کار

که رامین را برم با خود به پیگار

بمانم ویس را ایدر غریوان

ببسته در دز اشکفت دیوان

چو باشد رام در ره ویس در بند

نیابند ایچ گونه روى پیوند

ولیکن دز به تو خواهم سپردن

ترا باید همى تیمار خوردن

دل من بر تو دارد استوارى

که در هر کار دارى هوشیارى

نباید مر ترا گفتن که چون کن

ز هر کارى تو هشیارى فزون کن

نگه دار این دو جادو را در آن دز

ز رنگ و چاره ی رامین گربز

دو صد منزل زمین پیمود خواهم

به نیکى نام خود بفزود خواهم

چو رامین نزد ویس آید به نیرنگ

شود نامى که مى جویم همه ننگ

اگر چه خانه کن باشد دوصد کس

مر ایشان را شکافنده یکى بس

مرا سه جادو اندر خانگاهند

که در نیرنگ جستن سه سپاهند

ز دیوان گر هزاران لشکر آیند

به دستان این سه جادو برتر آیند

مرا چونان که تو دیدى ببستند

امید شادیم در دل شکستند

به تنبل جامه ی صبرم بریدند

به زشتى پرده ی نامم دریدند

نبیند غرقه از دریاى جوشان

سه یک زان بد که من دیدم ازیشان

چو بشنید این سخن زرد از شهنشاه

بدو گفت اى به دانش برتر از ماه

منه بر دل تو چندین بار تیمار

که از تیمار گردد مرد بیمار

زنى بارى که باشد تا تو چندین

ازو افغان کنى با اشک خونین

گر او در جادوى جز اهرمن نیست

زبونتر زو کسى در دست من نیست

نیابد هیچ بادى نزد او راه

نتابد بر رخانش بر خور و ماه

نبیند تا تو باز آیى ز پیگار

در آن دز هیچ خلق و هیچ دیار

نگه دارم من آن جادو صنم را

چو دارد مردم سفله درم را

گرامى دارمش همواره چونان

که دارد مردم آزاده مهمان

شهنشه در زمان با هفتصد گرد

برفت و ویس بانو را به دز برد

***

بردن شاه موبد ویس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر یافتن رامین از ویس

دز اشکفت بر کوه کلان بود

نه کوهى بود برجى زاسمان بود

ز سختى سنگ او مانند سندان

نکردى کار بر وى هیچ سوهان

ز بس پهنا یکى نیم جهان بود

ز بس بالا ستونى زاسمان بود

به شب بالاش بودى شمع پیکر

به سر بر آتش او را ماه و اختر

برو مردم ندیم ماه بودى

ز راز آسمان آگاه بودى

چو بر دز برد موبد دلستان را

مهى دیگر بیفزود آسمان را

به پیکر دز چو سنگین مجمرى بود

نگه کن تا چه نیکو پیکرى بود

به مجمر در رخان ویس آتش

بر آن آتش عبیر آن خال دلکش

حصار از روى آن ماه حصارى

شکفته همچو باغ نو بهارى

سمنبر ویس با دایه نشسته

شهنشه پنج در بر وى ببسته

همه درها به مهر خویش کرده

همه مهرش برادر را سپرده

در صد گنج بر ویسه گشاده

در آن جا ساز صد ساله نهاده

در آن دز بود بختش را همه کام

مگر پیوند یار و دیدن رام

چو شاهنشه ز کار دز بپرداخت

سوى مرو آمد و کار سفر ساخت

سپاهى بود همچون کوه آهن

بتر مردى درو بهتر ز بیژن

به رفتن هر یکى خندان و نازان

مگر رامین که گریان بود و نالان

ز تاب مهر سوزان تب گرفته

چو کبگى باز در مخلب گرفته

غبار حسرتش بر رخ نشسته

امید وصلتش در دل شکسته

به جسمش جان شیرین خوار گشته

به زیرش خزو دیبا خار گشته

نه روز او را قرار و نه شب آرام

به کام دشمنان افتاده بى کام

جگر پر ریش گشته دل پر از نیش

همى گفتى نهانى با دل خویش

چه عشقست اینکه هرگز کم نگردد

دلم روزى ازو خرم نگردد

مرا تا هست با عشق آشنایى

نبیند چشم بختم روشنایى

اگر هر بار می زد بر دلم خار

خدنگ زهر پیکان زد ازین بار

برفت از پیش چشمم آن دلارام

که بى او نیست در تن صبر و آرام

به عشق اندر وفادارى نکردم

چو روز هجر او دیدم نمردم

چو سنگینه دلم چه آهنینم

که گیتى را همى بى او ببینم

اگر باشد تنم بى روى جانان

همان بهتر که باشم نیز بى جان

رفیقا حال ازین بتر چه دانى

که مرگم خوشترست از زندگانى

اگر جانان من با من نباشد

همان خوشتر که جان در تن نباشد

ز بهر دوست خواهم جان شیرین

چنان کز بهر دیدارش جهان بین

کنون کز بخت خود بى یار گشتم

ز جان و دیدگان بیزار گشتم

چو نالیدى چنین از بخت بد ساز

به دل کردى سرودى دیگر آغاز

دلا گر عاشقى ناله بیاور

که بیداد هوا را نیست داور

که بخشاید به گیتى عاشقان را

که بخشایش کند درد کسان را

اگر نالم همى بر داد نالم

که ببریدند شادى را نهالم

ببردند آفتابم را ز پیشم

ز هجرش پر نمک کردند ریشم

ببار اى چشم من خونابت اکنون

کدامین روز را دارى همى خون

مرا هرگز غمى چونین نباشد

سزد کت اشک جز خونین نباشد

اگر بودى به غم زین پیش خونبار

سزد گر جان فرو بارى بدین بار

به باران تازه گردد روى گیهان

چرا پژمرده شد رویم ز باران

دلم را آتش تیمار بگداخت

به چشم آورد و بر زرین رخم تاخت

گرستن گرچه از مردان نه نیکوست

زمن نیکوست در هجر چنان دوست

چو باز آمد ز راه دز شهنشاه

ز حال ویس، رامین گشت آگاه

غمش بر غم فزود و درد بردرد

نشستش گرد هجران بر رخ زرد

چو طوفان از مژه بارید باران

بشست از روى زردش گرد هجران

همى گفتى سخنهاى دل انگیز

که باشد مرد عاشق را دل آویز

من آن خسته دلم کز دوست دورم

ز بخت آزرده ام وز دل نفورم

چنانم تا حصارى گشت یارم

که گویى بسته در رویین حصارم

ببر بادا پیام من به دلبر

بگو صد داغ تو دارم به دل بر

مرا در دیده دیدار تو ماندست

چو اندر یاد گفتار تو ماندست

یکى خواب از دو چشم من ستردست

یکى گیتى ز یاد من ببردست

درین سختى اگر من آهنینم

نمانم تا رخانت باز بینم

اگر درد مرا قسمت توان کرد

نماند در جهان یک جان بى درد

چنان گشتم ز درد و ناتوانى

که مرگم خوشترست از زندگانى

مرا زین درد کى باشد رهایى

که درمانم توى وز من جدایى

چو رامین را به روى آمد چنین حال

شد از مویه چو موى از ناله چون نال

همان دشمن که دیرین دشمنش بود

چو روى او بدید او را ببخشود

به یک هفته ز بیمارى چنان شد

که سیمین تیر وى زرین کمان شد

فتاده در عمارى زار و نالان

بیامد با شهنشه تا به گرگان

چنان شد کز جهان امید برداشت

تو گفتى زهر پیکان در جگر داشت

بزرگان پیش شاهنشاه رفتند

یکایک حال او با شه بگفتند

به خواهش باز گفتند اى خداوند

ترا رامین برادر هست و فرزند

نیابى در جهان چون او سوارى

به هر فرهنگ چون او نامدارى

همه کس را چو او کهتر بباید

کزو بسیار کام دل بر آید

ترا در پیش چون او یک برادر

اگر دانى به از بسیار لشکر

ازو دندان دشمن بر تو کندست

که او شیر دمان و پیل تندست

اگر روزى ازو آزرده بودى

عفو کردى و خشنودى نمودى

کنون تازه مکن آزار رفته

به کینه مشکن این شاخ شکفته

کزو تا مرگ بس راهى نماندست

ز کوهش باز جز کاهى نماندست

همین یک بار بر جانش ببخشاى

مرو را این سفر کردن مفرماى

سفر خود خوش نباشد با درستى

نگر تا چون بود با درد و سستى

بمانش تا بیاساید یکى ماه

که بس خسته شد او از شدت راه

چو گردد درد لختى بر وى آسان

به دستورت شود سوى خراسان

مگر به سازدش آن آب و آن شهر

که این کشور چو زهرست آن چو پازهر

چو بشنید این سخن شاه از بزرگان

بماند آزاده رامین را به گرگان

چو شاهنشه بشد رامین بیاسود

همه دردى از اندامش بپالود

دگر ره زعفرانش ارغوان گشت

کمانش باز شمشاد جوان گشت

فتادش یوبه ی دیدار دلبر

چو آتش در دل و چون تیر در بر

برفت از شهر گرگان یک سواره

به زیرش تندرو بادى تخاره

سرایان بود چون بلبل همه راه

به گوناگون سرود و گونه گون راه

نخواهم بى تو یارا زندگانى

نه آسانى نه کام این جهانى

نترسم چون ترا جویم ز دشمن

اگر باشد جهانى دشمن من

وگر راهم سراسر مار باشد

برو صد آهنین دیوار باشد

همه آبش بود جاى نهنگان

همه کوهش بود جاى پلنگان

گیا بر دشت اگر شمشیر باشد

وگر ریگش چو ببر و شیر باشد

سمومش باد باشد صاعقه میغ

نبارد بر سرم زان میغ جز تیغ

بود مر باد او را گرد پیکان

چنان چون ابر او را سنگ باران

به جان تو کز آن ره بر نگردم

وگر چونانکه بر گردم نه مردم

اگر دیدار تو باشد در آتش

نهم دو چشم بینایم بر آتش

وگر وصل تو باشد در دم شیر

مرا با او سخن باشد به شمشیر

ره وصلت مرا کوتاه باشد

سه ماهه راه گامى راه باشد

چو باشد گر بود شمشیر در راه

شهاب و برق بارد بر سر ماه

***

زارى کردن ویس از رفتن رامین

چو آگه گشت ویس از رفتن رام

به چشمش بام تیره گشت چون شام

فراقش زعفران بر ارغوان ریخت

چو مژگانش گهر بر کهربا بیخت

جدایى بر رخانش زرگرى کرد

ولیکن چشم او را جوهرى کرد

زنان بر روى دست پر نگارش

بنفشه کرد تازه گل انارش

کبودش جامه بد چون سوکواران

رخانش لعل همچون لاله زاران

ز بس بر رخ زدن دست نگارین

ز بس بر جامه راندن اشک خونین

ازو بستد فراقش رنگ فرخ

رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ

همى نالید بر تنهایى از جفت

خروشان زار با دایه همى گفت

فداى عاشقى کردم جوانى

فداى مهر جانان زندگانى

گمان کردم که ما با هم بمانیم

هر آن کامى که دل خواهد برانیم

قضا پیوند ما از هم ببرید

جدایى پرده ی رازم بدرید

نگارا تا تو بودى در بر من

به نوشین خواب خوش بد بستر من

کنون تا بسترم پر خار کردى

مرا زان خواب خوش بیزار کردى

چو چشمم راز غم بى خواب کردى

کنارم را پر از خوناب کردى

ازان ترسد دل من گاه و بیگاه

که تو ناچار جویى جنگ بدخواه

بتابد مهر بر روى چو ماهت

نشیند گرد بر زلف سیاهت

نهى بر جاى افسر خود بر سر

کمان گیرى به جاى رود و ساغر

زره پوشى به جاى خز و دیبا

بفرسایدت آن اندام زیبا

چنان چون ریختى خونم به عبهر

بریزى خون بدخواهان به خنجر

چرا نشنیدم از تو هر چه گفتى

چرا با تو نرفتم چون تو رفتى

مگر بر من نشستى گرد راهت

شدى مشکین از آن زلف سیاهت

دلم با تو به راه اندر رفیق است

ز هجرت خسته و در خون غریق است

رفیقت را به راه اندر نگه دار

فزونتر زین که آزردى میازار

نکو باشد ز خوبان خوب کارى

نمودن دوستان را دوستدارى

تو آن کن با من اى باروى چون خور

که باشد با خور روى تو در خور

مرا یاد آر از حالم بیندیش

توانگر هم بیندیشد ز درویش

مرا دیدى که دود عشق چون بود

کنون آتش پدید آمد از آن دود

از این هجرت بدین هول و درازى

همه دردى به چشمم گشت بازى

چه طوفانست گویى بر روانم

كه جیحون مى رود از دیدگانم

دلم چون نامه ی پر رنج و دردست

که بر عنوان او این روى زردست

نگر تا زارى اندر نامه چونست

که بر عنوان او دریاى خونست

چو ویس از درد دل نالید بسیار

ز بس تیمار پیچان گشت چون مار

دل دایه بر آن دلبر همى سوخت

مرو را جز شکیبایى نیاموخت

همى گفتش صبورى کن که آخر

به کام دل رسد یک روز صابر

همه اندوه و تیمارت سر آید

ز تخم صابرى شادى بر آید

اگرچه بیدلان را صبر خوردن

بسى آسانتر است از صبر کردن

تو صابر باش و پند دایه بنیوش

که صبر تلخ بار آرد ترا نوش

ترا درمان بجز یزدان که داند

ازین بندت رهاندن او تواند

همى خوان کردگارت را به یارى

همى کن با همه کس خوبکارى

مگر یزدان شما را دست گیرد

ز ناگه آتش دشمن بمیرد

به اندرزت همین گفتن توانم

که چاره جز شکیبایى ندانم

به پاسخ گفت وى را ویس دلکش

صبورى چون توان کردن در آتش

تو نشنیدى چه گفت آن مرد تیمار

که داد او را رفیقى پند بسیار

رفیقا بیش ازین پندم میاموز

برین گنبد نپاید مر ترا گوز

بشد یار و مرا نا کرده پدرود

چه این پندو چه پولى زان سر رود

دل من با دل تو نیست یکسان

ترا دامن همى سوزد مرا جان

ترا زان چه که من پیچم به تیمار

بود درد کسان بر دیگران خوار

مرا گویى ترا صبرست چاره

چه آسانست کوشش برنظاره

تو معذورى که تو همچون سوارى

ز رنج رهرو آگاهى ندارى

تو قارونى ز صبر و من تهى دست

بود بر چشم سیران گرسنه مست

تو نیز اى دایه با من همچنینی

ز بهر من شکیبایى گزینى

همانا گر چو من بیدل بمانى

فغان در گیتى از من بیش رانى

تو بنشینى و از من صبر جویى

صبورى چون کنم بى دل نگویى

اگر بیدل بود شیر دژ آگاه

برو چیره شود در دشت روباه

تو پندارى مرا باید که چونین

همى بارد ز دیده سیل خونین

نخواهد هیچ کس بدبختى خویش

نجوید هیچ دانا سختى خویش

برم این چاه بدبختى تو کندى

به صد چاره مرا در وى فگندى

کنون آسان نشستى بر سر چاه

همى گویى ز یزدان یاورى خواه

بجز یزدان ترا چاره که داند

ترا زین بند سختى او رهاند

نمد باشد در آب افگندن آسان

نباشد زو برآوردنش از آن سان

***

آمدن رامین به دز اشکفت دیوان پیش ویس

چو رامین آمد از گرگان سوى مرو

تهى بد باغ شادى از گل و سرو

ندید آن قد ویس اندر شبستان

بهشتى سرو و بار او گلستان

نه گلگون دید طارم را ز رویش

نه مشکین یافت ایوان را ز مویش

بدان خوشى و خوبى جایگاهى

ابى دلبر به چشمش بود چاهى

تو گفتى همچو رامین باغ و ایوان

ز بهر آن صنم بودند گریان

چو رامین دید جاى دوست بى دوست

چو نارى بشکفید اندر تنش پوست

فرو بارید چشمش ناردانه

چو قطر باده ریزان از چمانه

بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید

نگارین رو بر آن بومش بمالید

چنان بلبل که نالد زار بر جفت

همى نالید و در ناله همى گفت

سرایا تو همان خرم سرایى

که بودت آن صنم کبگ سرایى

تو گردون بودى و خوبان ستاره

ولیکن مشرق ایشان را نظاره

روان بد در میان شان آفتابى

خرد را فتنه اى دل را عذابی

زمین از روى او بت روى گشته

هوا از بوى او خوشبوى گشته

بهر کنجى همى نالید رودى

سرایان لعبتى با او سرودى

به درگاه تو بر شیران رزمى

بر ایوان تو بر گوران بزمى

کنون در تو نبینم آن حصاره

کزو آمد همى ماه و ستاره

نه شیرانند بر جا و نه گوران

نه چندانى سپاه و خنگ و بوران

نه آنى آنكه من دیدم نه آنى

کزین گیتى به رامین خود تومانى

جهان جادو و خودسازست و خودکام

ستم کردست بر تو همچو بر رام

ز تو بردست روز شادمانى

ز رامین برده روز کامرانى

دریغا آن گذشته روزگارا

که چندان کام و شادى بود مارا

نپندارم که روزى باز بینم

ترا شادان و بر تختت نشینم

که روز کامرانى گر بدان حال

از آن بهتر که بى کامى به صد سال

چو بسیارى بگفت و گشت نومید

ز روى آن جهان آراى خورشید

برون آمد ز دروازه غریوان

نهاده روى زى اشکفت دیوان

بیابان کوه بود و راه دشوار

به چشمش بود گلزار و سمنزار

به راه اندر شب و روشن یکى بود

که جانش را صبورى اندکى بود

به نزد دز چنان آمد که شب بود

شبش دیدار دلبر را سبب بود

ندیدندى به روزش دیده بانان

ندیدندى به شب در پاسبانان

همى دانست خود رامین گربز

که دلبندش کجا باشد در آن دز

بدان سو شد که جاى دلبرش بود

به تارى شب نشان خویش بنمود

نبود اندر جهان چون او کمان ور

نه نیز از جنگیان چون او دلاور

خدنگ چار پر بر زه بپیوست

چو برق تیز بگشادش ازو دست

بدو گفت اى خجسته مرغ بیجان

رسول من توى نزدیک جانان

تو هر جایى برى پیغام فرقت

ببر اکنون ز من پیغام وصلت

چنان کاو خواست تیرش همچنان شد

به بام آفتاب نیکوان شد

فرود آمد ز بام اندر سرایش

نشست اندر سریر شیر پایش

سبک دایه برفت و تیر برداشت

ز شادى تیره شب را روز پنداشت

ببرد آن تیر پیش ویس دلبر

بدو گفت این همایون تیر بنگر

رسول است این ز رامین خجسته

ازان رویین کمان او بجسته

کجا فرخ نشان رام دارد

همش فرخندگى زین نام دارد

سروش آمد سوى اشکفت دیوان

ازو روشن شد این تاریک ایوان

بر آمد آفتاب نیکبختى

ببرد از ما شب اندوه و سختى

ازین پس با هواى دل نشینى

بجز شادى و کام دل نبینی

چو ویسه دید تیر دوستگان را

برو نامش نگاریده نشان را

هزاران بوسه زد بر نام دلبر

گهى بررخ نهاد و گه به دل بر

گهى گفت اى خجسته تیر رامین

گرامى تر مرا از دو جهان بین

همه کس را کند زخم تو خسته

مرا از خستگى کردى تو رسته

رسولى تو از آن دست و کف راد

که تا جاوید طوق گردنم باد

کنم پیکانت از یاقوت سوده

چو سوفارت ز درّ نابسوده

کنم از سینه ام سیمینه ترکش

خداوندت بدان ترکش بود گش

دل از هجران رامین ریش دارم

درو صد تیر چون تو بیش دارم

ولیکن تا تو نزد من رسیدى

همه پیکانم از دل بر کشیدى

جز از تو تیر پیکان کش ندیدم

پیامى چون پیامت خوش ندیدم

چو رامین تیر پرتابش بینداخت

سپاه دیو اندیشه برو تاخت

که تیر من کنون یارب کجا شد

روا شد کام من یا ناروا شد

اگر ویسه شدى از حالم آگاه

بصد چاره بجستى مرمرا راه

پس آنگه گفت با دل کاى دل من

بده جان و مترس از هیچ دشمن

به یزدان جهان و ماه و خورشید

بدان مینو کجا داریم امید

کزین دز برنگردم تا بدان گاه

که یابم سوى کام خویشتن راه

اگر دیوار او باشد از آهن

به آتش تافته همچون دل من

به گردش کنده اى پر زهر جان گیر

سوى کنده جهانى مرد چون شیر

سر دیوار او پر مار شیبا

جهان از زخم او شد ناشکیبا

بدو در مردمش همواره جادو

یکایک برق چنگ و کوه بازو

دمان باد سموم از زهر ایشان

میان باد زهر آلوده پیکان

دل از مردى درو هم راه جستى

در و دیوار او در هم شکستى

نترسیدى دلم زان مار جادو

به فر کردگار و زور بازو

برون آوردمى زو دلبرم را

زمانه سجده کردى خنجرم را

ببوسیدى دلیرى هر دو دستم

ز بس که گردن گردان شکستم

مرا تا جان شیرین یار باشد

وفاى ویس جستن کار باشد

نترسم گر چه بینم یک جهان مرد

همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد

منم کیوان گر ایشانند سرکش

منم دریا گر ایشانند آتش

ز یک تخمیم در هنگام گوهر

بداند هر کسى به را ز بدتر

ازین سو مانده در اندیشه در رام

وزان سو ویس بانو مانده در دام

زبان از دوستدارى رام گویان

روان از مهربانى رام جویان

بر آتش روى اندیشه همى شست

وصال دوست را در چاره می جست

فسون گر دایه گفت اى جان مادر

ترا بخت است جفت و چرخ یاور

زبختت آنکه اکنون وقت سرماست

جهان همواره چون بفسرده دریاست

کنون از دست سرماى زمستان

نشیند دیدبان در خانه لرزان

نباشد پاسبان بر بام اکنون

دو بار آید به شب از خانه بیرون

چو مرد پاسبانت نیست بر بام

نکو گردد همه کارت سرانجام

کجا رامین درین نزدیکى ماست

اگر چه او ز تاریکى نه پیداست

همى داند که ما در دز کجاییم

نشسته در سراى پادشاییم

بسى بود او درین دز با شهنشاه

به هر سنگى بر او داند دو صد راه

فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست

سوى دیوار دز در بر نهاده ست

درش بگشا و پس آتش برافروز

به شب بنماى رامین را یکى روز

کجا چون او ببیند روشنایى

دلش یابد از اندیشه رهایى

دوان آید ز هامون سوى دیوار

بر آوردنش را آنگه کنم چار

بگفت این دایه آنگه همچنین کرد

به تنبل دیو را زیر نگین کرد

چو رامین روشنایى دید و آتش

به پیش روشنایى ماه دلکش

بدانست او که آن خانه کجایست

وز آتش مهربانش را چه رایست

چو زرین دید از آتش افسر کوه

دوان آمد ز هامون بر سر کوه

نرفتى غرم پوینده در آن جاى

تو گفتى گشت پران مرغ را پاى

چنین باشد دل اندر مهربانى

نه از سختى بنالد نه زیانى

ز آز وصل دیگر کیش گیرد

غم عالم به جان خویش گیرد

درازى راه را کوته شمارد

چو شیر تند را روبه شمارد

بیابانش چو کاخ و گلشن آید

سرابش همچو دشت سوسن آید

چه پر از شیر نر بیند نیستان

چه پر طاووس نر بیند گلستان

چه دریا پیش او آید چه جویى

چه کهسارش به پیش آید چه مویى

هوا او را دهد چندان دلیرى

که گویى از جهان آمدش سیرى

هوا را بهتر از دل مشترى نیست

ازیرا بر دل کس داورى نیست

هوا خرد به آرام دل و جان

چنان داند که چیزی یافت ارزان

هوا زشتى و نیکى را نداند

خرد زیرا هوا را کور خواند

اگر بودى هوا را نور دیدار

نبودى هیچ زشتى را خریدار

چو رامین تنگ شد در پاى دیوار

بدیدش ویسه از بالاى دیوار

چهل دیباى چینى بسته در هم

دو تو بر هم فگنده سخت محکم

فرو هشتند بر دل خسته رامین

برو بر رفت رامین همچو شاهین

چو بر دز رفت بام دز چنان بود

که ماه و زهره را با هم قران بود

به یک جام اندر آمد شیر با مل

به یک باغ اندر آمد سوسن و گل

بهم آمیخته شد زر و گوهر

چو اندر هم سرشته مشک و عنبر

جهان نوش و گلابى درهم آمیخت

تو گفتى عشق و خوبى برهم آویخت

شب تیره درخشان گشت و روشن

مه دى گشت چون هنگام گلشن

دو عاشق را دل از ناله بیاسود

دو بیجاده لب از بوسه بفرسود

دو دیبا روى چون فرخار و نوشاد

بپیچیده بهم چون سرو و شمشاد

بشادى هر دو در کاشانه رفتند

به سیمین دست جام زر گرفتند

بیفگندند بار فرقت از دوش

ز مى دادند کشت عشق را نوش

گهى مرجان به بوسه شاد کردند

گهى حال گذشته یاد کردند

گهى رامین بگفتى زارى خویش

ز درد عشق و هم بیمارى خویش

گهى ویسه بگفتى آن همه بد

که با او کرد شاهنشاه موبد

شب دى ماه و گیتى در سیاهى

چو دیوى گشته از مه تا به ماهى

سه گونه آتش از سه جاى رخشان

به خانه در گل افشان بود ازیشان

یکى آتش از آتشگاه خانه

چو سرو بسدّین او را زبانه

دگر آتش ز جام مى فروزان

نشاط او چو بخت نیک روزان

سیم آتش ز روى ویس و رامین

نشان دود آتش زلف مشکین

سه یار پاک دل با هم نشسته

در کاشانها چون سنگ بسته

نه بیم آنکه دشمن گردد آگاه

نشاط و عیش را بسته شود راه

نه بیم آنکه روزى دور گردند

ز روى یکدگر مهجور گردند

شبى چونان، به از عمرى نه چونان

چه خوش بوداندر آن شب وصل ایشان!

چو رامین روى ویس دلستان دید

به کام خویش هنگام چنان دید

سرودى گفت خوش بر رود طنبور

به آوازى که بر کندى دل حور:

چه باشد عاشقا گر رنج دیدى

بلا بردى و ناکامى کشیدى

به آسانى نیابى شادکامى

به بى رنجى نیابى نیکنامى

به هجر دوست گر دریا بریدى

ز وصل دوست بر گوهر رسیدى

دلا گر در جدایى رنج بردى

ز رنج خویش اکنون بر بخوردى

ترا گفتم بجا آور صبورى

که نزدیکى بود فرجام دورى

زمستان را بود فرجام نوروز

چنان چون تیره شب را عاقبت روز

چو در دست جدایى بیش مانى

ز وصلت بیش باشد شادمانى

هر آن کارى که چارش بیش سازى

چو کام دل بیابى بیش نازى

منم از آتش دوزخ برسته

بهشتى گشته با حوران نشسته

مرا خانه ز رویت بوستانست

به دى مه از رخانت گلفشانست

وفا کشتم مرا شادى برآورد

مه تابان به مهرم سر در آورد

وفادارى پسندیدم به هر کار

ازیرا شد جهان با من وفادار

چو بشنید این سخنها ویس دلبر

به یاد دوست پر مى کرد ساغر

چو نرگس داشت زرین جام بردست

چو شمشاد روان از جاى برجست

بگفت این باده كردم یاد رامین

وفادار و وفاجوى و وفا بین

امیدم را فزون از پادشایى

دو چشمم را فزون از روشنایى

برو دارد دلم زان بیش امید

که دارد مردم گیتى به خورشید

بوم تا مرگ در مهرش گرفتار

وفاداریش را باشم پرستار

به یادش گر خورم زهر هلاهل

شود نوش روان و داروى دل

پس آنگه نوش کرد آن جام پر مى

ز رامین جام را صد بوسه در پى

هر آن گاهى که جام مى کشیدى

به نقل از بوسگان شکر چشیدى

چه خوش باشد به خلوت باده خوردن

به مشکین زلف جانان لب ستردن

چو مى خوردى لبش زى خود کشیدى

پس مى شکر میگون چشیدى

گهى مستان غنودى در بر یار

میان مشک و سیم و نارو گلنار

بدین سان بود نه مه پیش رامین

عقیق تلخ با یاقوت شیرین

عقیقش آوریدى گنج مستى

چو یاقوتش بریدى رنج و سستى

عقیق از جام زرین گشته رخشان

چو یاقوتش ز پروین گشته خندان

به شادى بود هر شب تا سحرگاه

کنارش پر گل و بالینش پر ماه

سحرگاهان بجستندى از آرام

به رامش دست بردندى سوى جام

چو ویسه جام باده بر گرفتى

دلارامش سرودى خوش بگفتى

مى خون رنگ بزداید ز دل زنگ

مى رنگین به رخ باز آورد رنگ

هوا دردست و مى درمان دردست

غمان گردست و مى باران گردست

گر اندوهست مى انده ربایست

وگر شادیست مى شادى فزایست

کجا انده بود اندوه سوزست

کجا شادى بود شادى فروزست

مرا امروز دولت پایدارست

نگارم پیش و کارم چون نگارست

گهى هستم میان سوسن و گل

گهى هستم میان مشک و سنبل

لبم را شکر میگون شکارست

چو باغم را گل میگون به بارست

ز دولت هست بورم سخت شاطر

به راه کام رفتن سخت قادر

من آن بازم که پروازم بلندست

شکارم آفتاب دل پسندست

تذرو و کبگ نپسندم که گیرم

نباشد صید جز بدر منیرم

نشاط من چو شیر چنگ رویین

به کام دل گرفته گور سیمین

فرو کردم ز سر افسار دانش

نهادم پاى در بازار رامش

نباشد ساعتى بى کار جامم

نباشد ساعتى آسوده کامم

همه سال از رخ و زلف و لب یار

گل و مشک و شکر بینم به خروار

نخواهم باغ با رخشنده رویش

نخواهم مشک با خوش بوى مویش

مرا این جاى فردوس برینست

که در وى حور با من همنشینست

ندیمم خور گشت و ساقیم ماه

چرا پس مى نگیرم گاه و بیگاه

پس آنگه گفت با ویس سمنبر

به گفتارى بسى خوشتر ز شکر

بیار اى ماه جام نوش گلگون

چو رویت لعل و چون وصلت همایون

نه خوشتر زین بودمان روزگارى

نه نیکوتر ز رویت نوبهارى

بهانه چیست گر بى غم نباشیم

به روز خرمى خرم نباشیم

بیا تا ما کنون خرم نشینیم

که فردا هر چه باشد خود ببینیم

بیا تا بهره برداریم ازین روز

که هرگز باز ناید روز امروز

نه تو خواهى ز روى من جدایى

نه من خواهم ز عشق تو رهایى

چنین باید وفا و مهربانى

چنین باید نشاط و زندگانى

اگر بخشش چنین راندست دادار

ببینیم آنچه او راندست ناچار

ترا در بند و در زندان نشاندند

مرا بیمار در گرگان بماندند

چو یزدان بخشش من راند با تو

مرا بر آسمان بنشاند با تو

که داند کرد این جز کردگارى

که یاور نیستش در هیچ کارى

وزان پس همچنین ماندند نه ماه

به شادى و به رامش گاه و بیگاه

گهى مست و گهى مخمور بودند

در آسایش همان رنجور بودند

نهاده خوردنى صد ساله افزون

نبایست هیچ چیزى شان ز بیرون

بدیدند از همه کامى روایى

بکندند از جگر خار جدایى

نه دل بگرفت رامین را ز رامش

نه ویسه سیر گشت از ناز و کامش

دو تن در مهربانى همچو یک تن

بجز خوردن ندانستند و خفتن

گهى مى در کف و گه دوست در بر

نشاط مهر در دل باده در سر

به رامش برده گوى مهربانى

به مى پرورده شاخ زندگانى

در دز با در اندوه بسته

سر خم با سر توبه شکسته

سه کس در خرمى انباز گشته

ز گیتى کار ایشان راز گشته

ندانست هیچ دشمن راز ایشان

مگر در مرو زرین گیس خاقان

به گوهر دختر خاقان مهتر

به پیکر مهتر خوبان کشور

رخش خورشید گشته نیکوى را

دلش استاد گشته جادوى را

چنان در جادوى او بود استاد

که لاله بشکفانیدى ز فولاد

چو رامین باز مرو آمد ز ناگاه

برفت اندر سراى و گلشن شاه

غریوان از همه سو ویس را جست

به رود دجله روى خویش را شست

نه چشمش دید جان افزاى رویش

نه مغزش یافت مهرانگیز بویش

به یاد ویس گریان و نوان بود

چو دیوانه به هر كنجى دوان بود

پس آنگه زود رفت از مرو بیرون

چو راه خستگان راهش پر از خون

عنان بر تافت از راه بیابان

به راه کوه بیرون شد شتابان

پلنگى بود گفتى جفت جویان

به ویرانى در آن کهسار پویان

نشیبش را کشیده بن به قارون

فرازش را کشیده سر به گردون

چنان دشتى که با وى بادیه باغ

چنان کوهى که با وى طور چون راغ

گهى رامین چو یوسف بود در چاه

گهى مانند عیسى بود بر ماه

همى دانست زرین گیس جادو

که درد رام را ویس است دارو

به یاد ویس گریان و نوانست

چو دیوانه به کوه اندر دوانست

گرفته راه صعب و دور در پیش

نیاید تا نیابد داروى خویش

***

آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت دیوان نزد ویس

چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت

به پیروزى و کام خویش برگشت

سراسر ارمن و ارّان گرفته

چو باژ از قیصر و خاقان گرفته

شهانش زیر دست و او زبردست

هم از شاهى هم از شادى شده مست

سپهرش جاى تاج و جاى پیکر

زمینش جاى تخت و جاى لشکر

ز تاجش رخنه دیده روى گردون

ز رختش کوه گشته روى هامون

ز بخت خویش دیده روشنایى

ز شاهان برده گوى پادشایى

ز هر شاهى و هر کشور خدایى

به درگاهش سپاهى یا نوایى

به بند آورده شاهان جهان را

به پیروزى که من شاهم شهان را

چو شاهنشاه شد در مرو خرم

پدید آمد به جاى سور ماتم

کجا گفتار زرین گیس بشنود

دلش پر تاب گشت و مغز پر دود

ز کین دل همى جوشید بر جاى

زمانى دیر و آنگه جست برپاى

نقیبان را به سالاران فرستاد

یکایک را ز رفتن آگهى داد

پس آنگه کوس غران شد به درگاه

که و مه را ز رفتن کرد آگاه

تبیره بر در خسرو فغان کرد

که چندین راه شاها چون توان کرد

همیدون ناى رویین شد غریوان

بران دویار در اشکفت دیوان

همى دانست گفتى حال رامین

که او را تلخ گردد عیش شیرین

شه شاهان همى شد کین گرفته

شتاب کشتن رامین گرفته

سپاهش نیمى از ره نارسیده

به سختى راه یکساله بریده

دگر نیمه کمرها ناگشاده

کلاه راه از سر نا نهاده

به ناکامى همه با وى برفتند

ره اشکفت دیوان برگرفتند

یکى گفتى که ره مان ناتمامست

کنون این ره تمامى راه رامست

یکى گفتى همیشه راهواریم

که رامین را ز ویسه باز داریم

یکى گفتى که شه را ویس بدتر

به خان اندر ز صد خاقان و قیصر

همى شد شاه با لشکر شتابان

چو ابر و باد در کوه و بیابان

به راه اندر چو دیوى گرد لشکر

کشیده از زمین بر آسمان سر

ز دیده دیدبان از دز نگه کرد

سیه ابرى بدید از لشکر و گرد

سپهبد زرد را گفتند ناگاه

همى آید به پیروزى شهنشاه

خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد

چنان کاندر درختان اوفتد باد

پذیره نا شده او را سپهبد

به درگاهش در آمد شاه موبد

شتابان تر به راه از تیر آرش

دو چشم از کین دل کرده چو آتش

چو بر درگاه روى زرد را دید

تو گفتی لاله باد سرد را دید

ز کین زرد روى اندر هم آورد

بدو گفت اى دلم را بدترین درد

مرا اندر جهان دادار داور

رهاناد از شما هر دو برادر

به هنگام وفا سگ از شما به

بود با سگ وفا و با شما نه

شما را چون همى گوهر سرشتند

ندانم کز کدام اختر سرشتند

یکى در جادوى با دیو همبر

یکى از ابلهى با خر برابر

تو با گاوان به گه پایى سزایى

چگونه ویس را از رام پایى

سزاوارم به هر دردى که بینم

چو گاوى را به دزدارى گزینم

تو از بیرون نشسته در ببسته

درون رامین به کام دل نشسته

تو پندارى که کارى نیک کردى

به کار من بسى تیمار خوردى

ز نادانى که هستى مى ندانى

که رامین بر تو مى خندد نهانى

تو از بیرون نشسته بانگ داران

به خانه او نشسته شاد خواران

جهان آگاه گشته تو نه آگاه

به چون تو کس دریغ آید چنین گاه

سپهبد زرد گفت اى شاه فرخ

به شادى آمدى زین راه فرخ

مکن غمگین به یافه خویشتن را

مده در خویشتن راه اهرمن را

تو شاهى آنچه دانى یا ندانى

ز نیکى و بدى گفتن توانى

مثل شد در زبان هفت کشور

شهان دانند باز ماده از نر

کجا شاهان جهان را پیشگاهند

نترسند و بگویند آنچه خواهند

اگر چه آنچه تو گفتى یقین نیست

که یارد مر ترا گفتن چنین نیست

تو بر جانم همى بندى گناهى

مرا در وى نبوده هیچ راهى

تو رامین را ز پیش من ببردى

چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردى

نه مرغى بود کز پیشت بپرید

جهانى را به پروازى بدرید

نه تیری بد بدین دز چون برآمد

بدین درهاى بسته چون درآمد

ببین مهرت بدین درهاى بسته

بدو بر گرد یکساله نشسته

دزى کش کوه سنگین باره رویین

دروبند آهنین و مهر زرین

به هر راهى نشسته دیدبانان

به هر بامى نشسته پاسبانان

اگر رامین هزاران چاره دانست

چنین درها گشادن چون توانست

کرا باور فتد هرگز که رامین

گشاید بندهاى بسته چونین

گر این درهاى بسته برگشادند

دگر ره مهر تو چون برنهادند

مکن شاها چنین گفتار باور

خرد را کن درین اندیشه داور

مگو چیزى که در دانش نگنجد

خرد او را به یک جو بر نسنجد

شهنشه گفت زردا چند گویى

ز بند در بهانه چند جویى

چه سود از بندسخت و استوارى

چو تو با او نکردى هوشیارى

به دزها بر نگهبانان هشیار

بسى بهتر ز قفل و بند بسیار

اگر چه هست والا چرخ گردان

شهاب او را نگهبان کرد یزدان

ببستى خانه را از پیش درگاه

سپرده جاى خویشت را به بدخواه

چه سود این بند اگرچه دل پسندست

که بى شلوار خود شلوار بندست

چه بندى بند شلوارت به کوشش

که بى شلوار ازو نایدت پوشش

چه سود ار در ببستم مهر کردم

که چون تو سست رایى را سپردم

هر آن نامى که من کردم به یک سال

سراسر ننگ من کردى بدین حال

سرایى بود نامم بوستان رنگ

سیه کردى در و دیوارش از ننگ

چو لختى دل گرانى کرد با زرد

کلید درگه از موزه برآورد

بدو افگند گفتا بند بگشاى

که نه زین بند سود آمد نه زین جاى

شده از جرس درها دایه آگاه

شنید آواز گفتار شهنشاه

به پیش ویس بانو تاخت چون باد

ز شاهنشه مرو را آگهى داد

بدو گفت اینک آمد شاه موبد

ز خاور سر برآورد اختر بد

از ابر غم جهان شد برق آزار

ز کوه کین درآمد سیل تیمار

هم اکنون اژدهایى تند بینى

که با وى جادوى را کند بینى

هم اکنون آتشى بینى جهان سوز

که با دودش جهان را شب بود روز

چو درماندند ویس و دایه از چار

فرو هشتند رامین را به دیوار

بشد رامین دوان بر کوه چون غرم

روانش پر نهیب و دل پر از گرم

خروشان بیدل و بى صبر و بى جفت

دوان در کوهها با دل همى گفت

چه خواهى اى قضا از من چه خواهى

که کارم را نیارى جز تباهى

همى خواهی که با بختم ستیزى

به تیغ هجر خون من بریزى

گهى جان مرا سختى نمایى

گهى عیش مرا تلخى فزایى

چو تیرانداز شد گشت زمانه

فراقش تیر و جان من نشانه

قرارم چون شکسته کاروانیست

روانم چون کشفته دودمانیست

بدم بر گاه دى چون شهر یاران

کنون غرمى شدم بر کوهساران

دو چشمم ابر بارندست بر کوه

فتاده بردلم صد گونه اندوه

بنالم تا ز پیشم بترکد سنگ

بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ

بنالد کبگ با من گاه شبگیر

تو گویى کبگ بم گشتست و من زیر

نباشد با خروشم رعد همبر

که آن از دود خیزد این از آذر

نباشد با دو چشمم ابر همتا

که آن قطره ست و این آشفته دریا

مرا دل بود و دلبر هر دو در بر

کنون نه دل بماندستم نه دلبر

چنان کارى بدین خوبى چنین گشت

تو گویى آسمان من زمین گشت

بهاران بود آن خوش روزگارم

نیابم بیش در گیتى قرارم

چو رامین رفت لختى بر سر کوه

دو چشمم از گریه چون میغ از بر کوه

غم هجران و یاد دلربایش

فروبستند گویى هر دو پایش

نبودش هیچ چاره جز نشستن

زمانى بر دل و دلبر گرستن

کجا چون دیده ریزد اشک بسیار

گشاده گردد از دل ابر تیمار

نبینى کابر پیوسته بر آید

چو باران زو ببارد بر گشاید

به هر جایى که بنشست آن وفاجوى

همى راند از سرشک دیدگان جوى

به تنهایى سخنهایى سرایان

که گویند آن سخن مهر آزمایان:

همانا دلبرا حالم ندانى

که چون تلخست بى تو زندگانى

چنانم در فراقت اى دلارام

که بر من مى بگرید کبگ در دام

که زیرا مستمند و دل فگارم

وز احوال تو آگاهى ندارم

ندانم چه نهیب آمد به رویت

چه سختى دید جان مهر جویت

مرا شاید که باشد درد و آزار

مبادا مر ترا خود هیچ تیمار

فداى روى خوبت باد جانم

فداى من سراسر دشمنانم

مرا با جان برابر گشت مهرت

که بر جانم نگاریده ست چهرت

اگر خوبیت یک یک بر شمارم

سر آید زان شمردن روزگارم

اگر گریم مرا گریه سزا شد

که چونان خوب رو از من جدا شد

به صد لابه همى خواهم ز دادار

نمانم تا ترا بینم دگر بار

ولیکن چون ز تو تنها بمانم

نپندارم که تا فردا بمانم

چو ویس دلبر از رامین جدا ماند

تو گویی در دهان اژدها ماند

چو دیوانه دوید اندر شبستان

زنان دو دست سیمین بر گلستان

گه از روى نگارین گل همى کند

گه از زلف سیه سنبل همى کند

جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش

هوا پر دود و آذر شد ز هویش

چو از دل بر کشیدى آذرین هو

روان از سر بکندى عنبرین مو

دز اشکفتش شدى مانند مجمر

درو آتش ز مشک و هم ز عنبر

همى زد مشت بر سینه بى آزرم

همى راند از مژه خونابه ی گرم

دلش بد همچو تفته آهن و روى

که گاه کوفتن آتش جهد زوى

هم از دیده رونده سیل گوهر

هم از گردن گسسته عقد زیور

زمین چون آسمان گشته ازیشان

برو گوهر چو کوکبهاى رخشان

ز تن بر کنده زربفت بهارى

سیه پوشید جامه ی سوکوارى

دلش پر درد گشته روى پر گرد

نه از موبدش یاد آمد نه از زرد

همه تیمارش از بهر دلارام

کجا زو دور شد ناگاه و ناکام

چو آمد شاه موبد در شبستان

بدیدش کنده روى چون گلستان

چهل تا جامه ی وشى و بیرم

بسان رشته درهم بسته محکم

به پیش ویس بانو اوفتاده

هنوز از وى گرهها ناگشاده

نهان گشته ز شاهنشاه دایه

که خود پتیاره را او بود مایه

به خاک اندر نشسته ویس بانو

دریده جامه و خاییده بازو

کمندین گیسوان از سر بکنده

پرندین جامه ها از بر فگنده

همه خاک زمین بر سر فشانده

ز دو نرگس دو رود خون دوانده

شهنشه گفت ویسا دیو زادا

که نفرین دو گیتى بر تو بادا

نه از مردم بترسى نه ز یزدان

نه نیز از بند بشکوهى و زندان

فسوس آید ترا اندرز و پندم

چو خوار آید ترا زندان و بندم

نگویى تا چه باید کرد با تو

بجز کشتن چه شاید کرد برگو

زبس کت هست در سر رنگ و افسون

چه کوه و دز ترا چه دشت و هامون

اگر بر چرخ با این عادت گست

شوى گردد ستاره با تو همدست

ترا نه زخم دارد سود و نه بند

نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند

ترا زین پیش بسیار آزمودم

چه پاداش و چه پادافره نمودم

نه از پاداش من رامش پذیرى

نه از پادافرهم پرهیز گیرى

مگر گرگى همه کس را زیانکار

مگر دیوى ز نیکى گشته بیزار

ز منظر همچو گوهر با کمالى

ز مخبر همچو بشکسته سفالى

بخوبى و لطیفى چون روانى

ز غدر و بى وفایى چون جهانى

دریغ این صورت و دیدار نیکو

بیالوده به چندین گونه آهو

بسى کردم به دل با تو مدارا

بسى گفتم نهان و آشکارا

مکن ویسا مرا چندین میازار

که آزارم هلاکت آورد بار

ز نادانى بکشتى تخم زشتى

به بار آمد کنون تخمى که کشتى

ندارم بیش ازین در مهرت امید

اگرچه تو نیى جز ماه و خورشید

نجویم بیش ازین با تو مدارا

که گشت آهوت یکسر آشکارا

به چشمم ماه بودى مار گشتى

زبس خوارى که جستى خوار گشتى

نجویم نیز مهر تو نجویم

که من نه آهنم نه سنگ و رویم

چه آن روزى که من با تو گذارم

چه آن نقشى که بر آبى نگارم

چه آن پندى که من بر تو بخوانم

چه آن تخمى که در شوره فشانم

اگر هرگز ز گرگ آید شبانى

ز تو آید وفا و مهربانى

اگر تو نوشى از تو سیر گشتم

نهال صابرى در دل بکشتم

چنان چون من ز تو شادى ندیدم

ز دیدارت همه تلخى چشیدم

کنم کردار با تو چون تو کردى

خورم زنهار با تو چون تو خوردى

چنان سیرت کنم از جان شیرین

کجا هرگز نیندیشى ز رامین

نه رامین هرگز از تو شاد باشد

نه هرگز در دلت زو یاد باشد

نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور

نه تو با او نشینى مست و مخمور

نه او با تو نماید رود سازى

نه تو او را نمایى دل نوازى

به جان چندان نهیب آرم شما را

که بر هر دو بنالد سنگ خارا

شماتا دوستى با هم نمایید

مرا دشمنترین دشمن شمایید

هر آن گاهى که با هم عشق بازید

بجز تدبیر جان من نسازید

من اکنون بر شما گردانم این کار

دل از دشمن بپردازم به یک بار

اگر راى و دل فرزانه دارم

چرا دو دشمن اندر خانه دارم

چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه

چه آن کش خفته باشد شیر در راه

چه آن کش دشمنى باشد نگهبان

چه آن کش مار باشد در گریبان

پس آنگه رفت نزد ویس بانو

گرفتش هر دو مشک آلود گیسو

ز تخت شیر پا اندر کشیدش

میان خاک و خاکستر کشیدش

بپیچیدش بلورین بازو و دست

چو دزدان هر دو دستش باز پس بست

پس آنگه تازیانه زدش چندان

ابر پشت و سرین و سینه و ران

که اندامش چو نارى شد کفیده

وزو چون ناردانه خون چکیده

همى شد خونش از اندام سیمین

چو ریزان باده از جام بلورین

ز کافورى تنش شنگرف مى زاد

چنان از کوه سنگین لعل و بیجاد

تنش بسیار جاى از زخم چون نیل

روان از نیل خون سرچشمه ی نیل

کبودى اندر آن سرخى چنان بود

که گفتى لاله زار و زعفران بود

پس آنگه دایه را زان بیشتر زد

کجا زخمش همه بردوش و سر زد

بى آزرمش همى زد تا بمیرد

و یا از زخم چونان پند گیرد

بیفتادند ویس و دایه بیهوش

ز خون اندام ایشان ارغوان پوش

چو بیجاده به نقره بر نشانده

و یا خیرى به سوسن بر فشانده

ندانست ایچ کس کایشان بمانند

دگر ره نامه ی روزى بخوانند

وزان پس هر دو را در خانه افگند

به مرگ هردوان دل کرد خرسند

در خانه بریشان سخت بسته

جهانى دل به درد هر دو خسته

پس آنگه زرد را از در بیاورد

ز گردانش یکى او را بدل کرد

به یک هفته به مرو شایگان شد

ز غم خسته دل و خسته روان شد

پشیمان گشته بر آزردن جفت

نهانى روز و شب با دل همى گفت

چه دوداست این که از جانم برآمد

ازو ناگه جهان بر من سر آمد

چه بود این خشم و این آزار چندین

به جانانى که چون جان بود شیرین

اگر چه شاه شاهان جهانم

درین شاهى به کام دشمنانم

چرا با دلبرى تندى نمودم

که در عشقش چنین دیوانه بودم

چرا اى دل شدستى دشمن خویش

به دست خویش سوزى خرمن خویش

همانا عاشقا با جان به کینى

که با امروز فردا را نبینى

به نادانى کنى امروز کارى

که فردا زو گزد بر دلت مارى

مبادا هیچ عاشق تند و سرکش

که تندى افگند او را در آتش

چو عاشق را نباشد بردبارى

نبیند خرمى از مهر کارى

چرا تندى نماید مهربانى

که از دلدار نشکیبد زمانى

گناه دوست عاشق دوست دارد

ز بهر آنكه تا زو در گذارد

***

مویه کردن شهرو پیش موبد

چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان

نبد همراه با او ماه ماهان

به پیش شاه شد شهرو خروشان

به فندق ماه تابان را خراشان

همى گفت اى نیازى جان مادر

به هر دردى رخت درمان مادر

چرا موبد نیاوردت بدین بار

چه بد دیدى ازین دیو ستمگار

چه پیش آمد ترا از بخت بد ساز

چه تیمار و چه سختى دیده اى باز

پس آنگه گفت موبد را به زارى

چه عذر آرى که ویسم را نیارى

چه کردى آفتاب دلبران را

چرا بى ماه کردى اختران را

شبستانت بدو بودى شبستان

کنون چه این شبستان چه بیابان

سرایت را همى بى نور بینم

بهشتت را همى بى حور بینم

اگر دخت مرا با من سپارى

وگر نه خون کنم دریا به زارى

بنالم تا بنالد کوه با من

خورد تا جاودان اندوه با من

بگریم تا بگرید دهر با من

جهان گردد ترا همواره دشمن

اگر ویس مرا با من نمایى

وگرنه زین شهنشاهى بر آیى

بگیرد خون ویس دلربایت

شود انگشت پایت بند پایت

چو شهرو پیش موبد زار بگریست

شهنشه نیز هم بسیار بگریست

بدو گفت ار بنالى ور ننالى

مرا زشتى و یا خوبى سگالى

بکردم آنچه پیش و پس نکردم

شکوه خویش و آب تو ببردم

اگر تو روى آن بت روى بینى

میان خاک بینى نقش چینى

یکى سرو سهى بینى بریده

میان خاک و خون در خوابنیده

جوانى بر تن سیمینش نالان

چو خوبى بر رخ گلگونش گریان

نهفته ابر گل خورشید رویش

بخورده زنگ خون زنجیر مویش

چو بشنید این سخن شهرو ز موبد

چو کوهى خویشتن را بر زمین زد

زمین ز اندام او شد خرمن گل

سراى از اشک او شد ساغر مل

ز گیتى خورده بر دل تیر تیمار

به خاک اندر همى پیچید چون مار

همى گفت اى فرو مایه زمانه

بدزدیدى ز من در یگانه

مگر گفتست با تو هوشیارى

که گر دزدى کنى در دزد بارى

مگر چون من بدان در سخت شادى

که چون گنجش به خاک اندر نهادى

مگر چون دیدى آن سرو بهشتى

به باغ جاودانى در بکشتى

چرا برکندى آن سرو سمن بار

چو برکندى چرا کردى نگونسار

نگون گشته صنوبر چون بروید

به زیر خاک عنبر چون ببوید

الا اى خاک مردم خوار تا کى

خورى ماه و نگار و خسرو و کى

نه بس بود آنکه خوردى تا به امروز

کنون خوردى چنان ماه دل افروز

بریزد ترسم آن سیمین تن پاک

کجا بى شک بریزد سیم در خاک

چرا تیره نباشد اختر من

که در خاک است ریزان گوهر من

به باغ اندر نبالد بیش ازین سرو

که سرو من بریده گشت در مرو

به چرخ اندر نتابد بیش ازین ماه

که ماه من نهفته گشت در چاه

مگر پروین به دردم شد نظاره

که گرد آمد بهم چندین ستاره

نگارا سرو قدا ماه رویا

بتا زنجیر مویا مشک بویا

تو بودى غمگسار روزگارم

کنون اندوه تو با که گسارم

من این مُست گران را با که گویم

من این بیداد را داد از که جویم

جهانى را بکشت آنکه ترا کشت

ولیکن زان همه بدتر مرا کشت

پزشک آرم ز روم و هند و ایران

مگر درد مرا دانند درمان

نگارا در جهان بودى تو تنها

ندیدى هیچ کس را با تو همتا

دلت بگرفت از گیتى برفتى

به مینو در سزا جفتى گرفتى

بتا تا مرگ جان تو ببردست

بزرگ امید من با تو بمردست

کرا شاید کنون پیرایه ی تو

کرا یابم به سنگ و سایه ی تو

به که شاید پرند پر نگارت

قبا و عقد و تاج و گوشوارت

که یارد بردن آگاهى به ویرو

که گریان شد به مرگ ویسه شهرو

بشد ویس آفتاب ماهرویان

بماندم ویس گویان ویس جویان

بشد ویس و ببرد آب خور و ماه

که تابان بود چون ماه و خور از گاه

مه کوه غور بادا مه دز غور

که آنجا گشت چشم بخت من کور

به کوه غور ماهم را بکشتند

چنان کشته در اشکفتى بهشتند

به کوه غور در اشکفت دیوان

همى شادى کنند امروز دیوان

همه دانند زین خون خود چه خیزد

چه مایه خون آزادان بریزد

به خون ویسه گر جیحون برانم

ز خون دشمنان وز دیدگانم

نباشد قیمت یک قطره خونش

که آمد زان رخان لاله گونش

الا اى مرو پیرایه ی خراسان

مدار این خون و این پتیاره آسان

ز کوه غور گر آب تو زاید

بجاى آب زین پس خون نماید

شود امسال خونین جویبارت

بلا روید ز کوه و مرغزارت

فزون از برگها بر شاخساران

سنان بینى و تیغ نامداران

نیارامد شه تو تا به شاهى

ببارد زى تو طوفان تباهى

کمر بندد به خون ویس دلبر

ز بوم باختر تا بوم خاور

چو آیند از همه گیتى سواران

بسایندت به سم راهواران

جهان بر دست موبد گشت ویران

نیازى دخترم چون شد ز گیهان

شکر اکنون بود خوش طعم و شیرین

که مانده نیست آن یاقوت رنگین

به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد

که مانده نیست آن شمشاد آزاد

کنون خوشبوى باشد مشک و عنبر

که مانده نیست آن دو زلف دلبر

کنون لاله دمد بر کوه و هامون

که مانده نیست آن رخسار گلگون

حسود ویس بودى روز نوروز

که نه چون روى او بودى دل افروز

کنون امسال گل زیبا برآید

نبیند چون رخش رعناتر آید

بهار امسال نیکوتر بخندد

که شرم ویس بر وى ره نبندد

دریغا ویس من بانوى ایران

دریغا ویس من خاتون توران

دریغا ویس من مهر خراسان

دریغا ویس من ماه کهستان

دریغا ویس من امید شاهان

دریغا ویس من اورنگ ماهان

دریغا ویس من ماه سخن گوى

دریغا ویس من سرو سمن بوى

دریغا ویس من خورشید کشور

دریغا ویس من امید مادر

کجایى اى نگار من کجایى

چرا جویى همى از من جدایى

کجا جویم ترا اى ماه تابان

به طارم یا به گلشن یا به ایوان

هر آن روزى بنشستى به طارم

به طارم در تو بودى باغ خرم

هر آن روزى که بنشستى به گلشن

به گلشن در نگشتى ماه روشن

هر آن روزى که بنشستى به ایوان

به ایوان در نبودى تاج کیوان

اگر بى تو ببینم لاله در باغ

نهد لاله برین خسته دلم داغ

اگر بى تو ببینم در چمن گل

شود آن گل همه در گردنم غل

اگر بى تو ببینم بر فلک ماه

به چشمم ماه مار است و فلک چاه

ندانم چون توانم زیست بى تو

که چشمم رودخون بگریست بى تو

ببایستم همى مرگ تو دیدن

به پیرى زهر هجرانت چشیدن

اگر بر کوه خارا باشد این درد

به یک ساعت کند مر کوه را گرد

وگر بر ژرف دریا باشد این غم

به یک ساعت کند چون سنگ بى نم

چرا زادم چنین بدبخت فرزند

چرا کردم چنین وارونه پیوند

نبایستم به پیرى ماه زادن

بپروردن به دست دیو دادن

روم تا مرگ بنشینم غریوان

بنالم بر دز اشکفت دیوان

بر آرم زین دل سوزان یکى دم

بدرم سنگ آن دز یکسر ازهم

دزى کان جاى دیوان بود و گر بز

چرا بردند حورم را در آن دز

روم خود را بیندازم از آن کوه

که چون جشنى بود مرگى به انبوه

نبینم کام دل تا زو جداام

به ناکامى چنین زنده چراام

روم آنجا سپارم جان پاکم

برآمیزم به خاک ویس خاکم

ولیکن جان خویش آنگه سپارم

که دود از جان شاهنشه برآرم

نشاید ویس من در خاک خفته

شهنشه دیگرى در بر گرفته

نشاید ویس من در خاک ریزان

شهنشه مى خورد در برگ ریزان

شوم فتنه برانگیزم ز گیهان

بگویم با همه کس راز پنهان

شوم با باد گویم تو همانى

که بوى از ویس من بردى نهانى

به حق آنکه بو از وى گرفتى

هر آن گاهى که بر زلفش برفتى

مرا در خون آن بت باش یاور

هلاک از دشمنان او بر آور

شوم با ماه گویم تو همانى

که بر ویسم حسد بردى نهانى

به حق آنکه بودى آن دلارام

ترا اندر جهان هم چهر و هم نام

مرا یارى ده اندر خون آن ماه

که من خونش همى خواهم ز بدخواه

شوم با مهر گویم کامگارا

به نام خویش یاور باش مارا

کجا خود ویس را افسر تو بودى

و یا بر افسرش گوهر تو بودى

به حق آنکه تو مانند اویى

چو او خوبى چو او رخشنده رویى

به شهر دوستانش نور بفزاى

به شهر دشمنانش روى منماى

روم با ابر گویم تو همانى

که چون گفتار ویسم در فشانى

دو دست ویس با تو یار بودى

همیشه چون تو گوهر بار بودى

به حق آنکه او بود ابر رادى

بجاى برق خنده ش بود و شادى

به شهر دشمنش بر بار طوفان

به سیل اندر جهنده برق رخشان

شوم لابه کنم در پیش دادار

به خاک اندر بمالم هر دو رخسار

خدایا تو حکیم و بردبارى

که بر موبد همى آتش نبارى

جهان دادى به دست این ستمگر

که هست اندر بدى هر روز بدتر

نبخشاید همى بر بندگانت

به بیدادى همى سوزد جهانت

چو تیغ آمد همه کارش بریدن

چو گرگ آمد همه رایش دریدن

خدایا داد من بستان ز جانش

تهى کن زو سراى و خان و مانش

چو دود از من بر آورد این ستمگر

تو دود از شادى و جانش برآور

چو موبد دید زاریهاى شهرو

هم از وى بیمش آمد هم ز ویرو

بدو گفت اى گرامى تر ز دیده

ز من بسیار گونه رنج دیده

مرا تو خواهرى ویرو برادر

سمنبر ویسه ام بانو و دلبر

مرا ویس است چشم و روشنایى

فزون از جان و چیز و پادشایى

بر آن بى مهر چونان مهربانم

که او را دوستر دارم ز جانم

گر او نا راستى با من نکردى

به کام دل ز مهرم بر بخوردى

کنون حالش همى از تو نهفتم

ازیرا با تو این بیهوده گفتم

من آن کس را بکشتن چون توانم

که جانش دوستر دارم ز جانم

اگرچه من به دست او اسیرم

همى خواهم که در پیشش بمیرم

اگرچه من به داغ او چنینم

همى خواهم که او را شاد بینم

تو بر دردش مخوان فریاد چندین

مزن بر روى زرین دست سیمین

کجا من نیز همچون تو نژندم

نژندى خویشتن را کى پسندم

فرستم ویس را از دز بیارم

که با دردش همى طاقت ندارم

ندانم زو چه خواهد دید جانم

خطا گفتم ندانم نیک دانم

بسا تلخى که من خواهم چشیدن

بسا سختى که من خواهم کشیدن

مرا تا ویس باشد در شبستان

نبینم زو مگر نیرنگ و دستان

مرا تا ویس جفت و یار باشد

همین اندوه خوردن کار باشد

هر آن رنجى که از ویس آیدم پیش

همى بینم سراسر زین دل ریش

دلى دارم که در فرمان من نیست

تو پندارى که این دل زان من نیست

به تخت پادشاهى بر نشسته

چنان گورم به چنگ شیر خسته

در کامم شده بسته به صد بند

به بخت من مزایاد ایچ فرزند

مرا کزدست دل روزى طرب نیست

گر از ویسم نباشد بس عجب نیست

پس آنگه زرد را فرمود خسرو

که چون باد شتابان سوى دز رو

ببر با خویشتن دو صد دلاور

دگر ره ویس را از دز بیاور

بشد زرد سپهبد با دو صد مرد

به یک مه ویس را پیش شه آورد

هنوز از زخم شه آزرده اندام

چنانچون خسته گورى جسته از دام

بد آن یک ماه رامین دل شکسته

به خان زرد متوارى نشسته

پس آنگه زرد پیش شاه شاهان

سخن گفت از پى رامین فراوان

دگر ره شاه رامین را عفو کرد

دریده بخت رامین را رفو کرد

دگر ره دیو کینه روى بنهفت

گل شادى به باغ مهر بشکفت

دگر ره در سراى شاه شاهان

فروزان گشت روى ماه ماهان

به رامش گشت عیش شاه شیرین

به باده بود دست ماه رنگین

گشاده دست شادى بند رادى

گرفته باز رادى کبگ شادى

دگر باره برآمد روزگارى

که جز رامش نکردند ایچ کارى

زمین را در گل و نسرین گرفتند

روان را در مى نوشین گرفتند

جهنده شد به نیکى باد ایشان

برفت آن رنجها از یاد ایشان

نه غم ماند نه شادى این جهان را

فنا فرجام باشد هردوان را

به شادى دار دل را تا توانى

که بفزاید ز شادى زندگانى

چو روز ما همى بر ما نپاید

درو بیهوده غم خوردن چه باید

***

سپردن موبد ویس را به دایه و آمدن رامین در باغ

شب دوشنبه و روز بهارى

که شه باز آمد از گرگان و سارى

سراى خویش را فرمود پرچین

حصار آهنین و بند رویین

کلید رومى و قفل الانى

ز پولادى زده هندوستانى

هر آنجا کش دریچه بود و روزن

بدو بر پنجره فرمود از آهن

چنان شد ز استوارى خانه ی شاه

کجا در وى نبودى باد را راه

ببست آنگاه درها را سراسر

فراز بند مهرش بود از زر

کلید بندها مر دایه را داد

بدو گفت اى فسونگر دیو استاد

بدیدم نا جوانمردیت بسیار

بدین یک ره جوانمردى بجا آر

به زاول رفت خواهم چند گاهى

درنگ من بود کم بیش ماهى

نگه دار این سرایم تا من آیم

که بندش من ببستم من گشایم

کلید در ترا دادم به زنهار

یکى این بار زنهارم نگه دار

تو خود دانى که در زنهار دارى

نه بس فرخ بود زنهارخوارى

بدین بارت بخواهم آزمودن

اگر نیکى کنى نیکى نمودن

همى دانم که رنج خود فزایم

که چیزى آزموده آزمایم

ولیکن من ترا زان برگزیدم

کجا از زیرکان ایدون شنیدم

چو چیز خویش دزدان را سپارى

ازیشان بیش یابى استوارى

چو شاه اندرز دایه کرد بسیار

کلید خانه وى را داد ناچار

به روز نیک و هنگام همایون

ز دروازه به شادى رفت بیرون

به لشکر گه فرود آمد یکى روز

به دل برگشته یاد ویس پیروز

غم دورى و تیمار جدایى

برو بر تلخ کرده پادشایى

به لشکر گاه رامین بود با شاه

نهان از وى به شهر آمد شبانگاه

شهنشه جست رامین را گه شام

بدان تا مى خورد با او دو سه جام

چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون

بدانست او که آن چاره ست و افسون

شبانگه رفتن رامین ز لشکر

برانست تا ببیند روى دلبر

به باغ شاه شد رامین هم از راه

درش چون سنگ بسته بود بر ماه

غمیده دل همى گشت اندر آن باغ

ز یاد ویس او را دل پر از داغ

خروشان و نوان با یوبه ی جفت

ز بى صبرى و دلتنگى همى گفت

نگارا تا مرا از تو بریدند

حسودانم به کام دل رسیدند

یکى بر طرف بام آى و مرا بین

ز غم دستى به دل دستى به بالین

شب تاریک پندارى که دریاست

کنار و قعر او هر دو نه پیداست

منم غرقه درین دریاى منکر

بدو در اشک من مرجان و گوهر

اگر چه در میان بوستانم

ز اشک خویش در موج دمانم

ز دیده آب دادم بوستان را

ز خون گلنار کردم گلستان را

چه سود ار من همى گریم به زارى

که از حالم تو آگاهى ندارى

برآرم زین دل سوزان یکى دم

بسوزم این سراى و بند محکم

ولیکن آن سرا را چون بسوزم

که در وى جاى دارد دلفروزم

اگر آتش رسد وى را به دامن

پس آن سوزش رسد هم در دل من

ز دو چشمت همیشه دو کمان ور

نشستستند جانم را برابر

کمان ابروت بر من کشیده

به تیر غمزه جانم را خلیده

اگر بختم ز پیش تو براندست

خیالت سال و مه با من بماندست

گهى خوابم همى از دیده راند

گهى خونم همى بر رخ فشاند

چرا خسپم توم در بر نخفته

چرا جان دارم از پیشت برفته

چو رامین یک زمان نالید بر دل

ز دیده سیل خون بارید بر گل

میان سوسن و شمشاد و نسرین

ز ناگه بر ربودش خواب نوشین

به خواب اندر شد آن بارنده نرگس

که با او بود ابر تند مفلس

بیاسود آن دل پر درد و پر غم

که با او بود دوزخ باغ خرم

دلش زیرا یکى ساعت بیاسود

که بوى باغ بوى دلبرش بود

شه بى دل به باغ اندر غنوده

نگارش روى مه پیکر شخوده

چو دیوانه دوان گرد شبستان

ز نرگس آب ریزان بر گلستان

همى دانست کش رامین به باغست

دلش را باغ بى او تفته داغست

به زارى دایه را خواهش همى کرد

که برگیر از دلم ای دایه این درد

هم از جانم هم از در بند بگشاى

شب تیره مرا خورشید بنماى

شب تاریک و بختم نیز تاریک

ز من تا دلربایم راه نزدیک

ز بس درهاى بسته سخت چون سنگ

تو گویى هست راهم شصت فرسنگ

دریغا کاش بودى راه دشوار

نبودى در میان این بند بسیار

بیا اى دایه بر جانم ببخشاى

کلید در بیاور بند بگشاى

مرا خود از بنه بدبخت زادند

هزاران بند بر جانم نهادند

بسست این بندهاى عشق خویشم

درى بسته چه باید نیز پیشم

دلى بسته چو در بر وى ببستند

تنى خسته دگر باره بخستند

نگارم تا دو زلفش بر شکستست

به مشکین سلسله جانم ببستست

چو از پیشم برفت آن روى زیباش

به چشمم در بماند آن تیر بالاش

ببین چشمم به سیمین تیر خسته

ببین جانم به مشکین بند بسته

جوابش داد دایه گفت زین پس

نبیند ناجوانمردى ز من کس

خداوندى چو شه زین در برفته

به من چندین نصیحتها بگفته

هم امشب بند او چون برگشایم

چو خشم آورد با او چون برآیم

اگر پیشم هزاران لشکر آیند

نپندارم که با موبد برآیند

خود این جست او ز من زنهاردارى

نگویى چون کنم زنهار خوارى

به رامین ار تو صد چندین شتابى

ز من این ناجوانمردى نیابى

نشسته شاه شاهان بر در شهر

نرفته نیم فرسنگ از بر شهر

چه دانى گرنه خود کرد آزمایش

دگر کرد آزمایش را نمایش

چنان دانم که او آنجا نپاید

هم امشب وقت شبگیر او بیاید

نباید کرد ما را این همه بد

که بد را بد جزا آید ز موبد

چه خوبست این مثل مر بخردان را

بدى یک روز پیش آید بدان را

چو دایه این سخنها گفت با ماه

به خشم دل ازو برگشت ناگاه

بدو گفت اى صنم تو نیز برخیز

مکن شه را دگر اندر بدى تیز

به تیمار این یکى شب صابرى کن

وزان پس تا توانى داورى کن

که من امشب همى ترسم ز موبد

که پیش آید ترا از وى یکى بد

یکى امشب مرا فرمان کن اى ویس

که امشب کور گردد چشم ابلیس

بشد دایه نشد آن ماه پیکر

همى گشت و همى زد دست بربر

نه روزن دید و رخنه جایگاهى

نه بر بام سرایش دید راهى

چو تاب مهر جانش راهمى تافت

ز دانش خویشتن را چاره اى یافت

سرا پرده که بود از پیش ایوان

یکى سر بر زمین دیگر به کیوان

برو بسته طناب سخت بسیار

یکایک ویس را درمان و تیمار

فگند از پاى کفش آن کوه سیمین

بدو بر رفت چون پرّنده شاهین

چو پران شد ز پرده جست بر بام

ربودش باد از سر لعل واشام

برهنه سر برهنه پاى مانده

گسسته عقد و درّش برفشانده

شکسته گوشوارش پاک در گوش

ابى زیور بمانده روى نیکوش

پس آنگه شد شتابان تا لب باغ

روانش پرشتاب و دل پر از داغ

قصب چادرش را در گوشه اى بست

درو زد دست و از باره فرو جست

گرفتش دامن اندر خشت پاره

قبا شد بر تنش بر پاره پاره

اگرچه نرم و آسان بود جایش

به درد آمد ز جستن هر دو پایش

گسسته بند کستى بر میانش

چو شلوارش دریده بر دو رانش

نه جامه بر تنش مانده نه زیور

دریده بود یا افتاده یکسر

برهنه پاى گرد باغ گردان

به هر مرزى دوان و دوست جویان

هم از چشمش روان خون و هم از پاى

همى گفتى ازین بخت نگون واى

کجا جویم نگار سعترى را

کجا جویم بهار دلبرى را

همان بهتر که بیهوده نپویم

به شب خورشید تابان را نجویم

به حق دوستى اى باد شبگیر

براى من زمانى رنج برگیر

اگر با بی دلان هستى نکوراى

منم بی دل یکى بر من ببخشاى

که پایت گر جهانى بر نوردد

چو نازک پاى من خونین نگردد

نه راهى دور مى بایدت رفتن

نه رنجى سخت ناخوش بر گرفتن

گذر کن بر دو نسرین شکفته

یکى پیدا یکى از من نهفته

نگه کن تا کجا یابى کسى را

که رسوا کرد همچون من بسى را

هزاران پردگى را پرده برداشت

ببرد و در میان راه بگذاشت

هزاران دل بخشم از جاى برکند

به هجران داد تا بر آتش افگند

ببین حال مرا در مهر کارى

بدین سختى و رسوایى و زارى

به صد گونه بلا بى هوش و بى کام

به صد گونه جفا بى صبر و آرام

پیام من بدان روى نکو بر

که خوبى انجمن دارد بدو بر

ازو مشک آر و بر گلنارم آلاى

ز من عنبر بر و بر سنبلش ساى

بگو اى نوبهار بوستانى

سزاى خرمى و شادمانى

بگو اى آفتاب دلربایى

به خوبى یافته فرمان روایى

مرا آتش به جان اندر فگنده

به تارى شب به بام و در فگنده

نکرده با من بی دل مواسا

نجسته با من مسکین مدارا

مرا بخت بد از گیتى برانده

جهان در خواب و من بیخواب مانده

اگر من مردمم یا زین جهانم

چرا هرگز نه همچون مردمانم

کنم از بیدلى و بخت فریاد

مگر مادر مرا بى بخت و دل زاد

مرا گفتى چرا ایدر نیایى

من اینک آمدستم تو کجایى

چرا پیشم نیایى از که ترسى

چرا بیمار هجران را نپرسى

گر از دیدار تو نومید گردم

به جان اندر بماند تیر دردم

به جاى روى تو گر ماه بینم

چنان دانم که تارى چاه بینم

به جاى زلف تو گر مشک بویم

نماید مشک سارا خاک کویم

به جاى دو لبت گر نوش یابم

به جان تو که باشد زهر نابم

مرا جانان توى نه مشک و عنبر

مرا درمان توى نه نوش و شکر

دلم را مار زلفینت گزیدست

خلیده جان من بر لب رسیدست

بود تریاک جان من لبانت

همان خورشید بخت من رخانت

بدا بخت منا امشب کجایى

چرا ببریدى از من آشنایى

ببخشاید به من بر دوست و دشمن

چرا هرگز نبخشایى تو بر من

کجایى اى مه تابان کجایى

چرا از باختر بر مى نیایى

چو سیمین آینه سر برزن از کوه

ببین بر جان من صد گونه اندوه

جهان چون آهن زنگار خورده

هوا با جان من زنهار خورده

دل من رفته و دلبر ز من دور

دو عاشق هر دو بى دل مانده مهجور

به فر خویش ما را یاورى کن

به نور خویش ما را رهبرى کن

تو ماهى وان نگارم نیز ماهست

جهان بى رویتان بر من سیاهست

خدایا بر من مسکین ببخشاى

مرا دیدار آن دو ماه بنماى

یکى مه را فروغ و روشنایى

یکى مه را شکوه و پادشایى

یکى را جاى برج چرخ گردان

یکى را جاى تخت و زین و میدان

چو یک نیمه سپاه شب در آمد

مه تابنده از خاور برآمد

چو سیمین زورقى در ژرف دریا

چو دست ابرنجنى در دست حورا

هوا را دوده از چهره فروشست

چنانچون ویس را از جان ورو شست

پدید آمد مرو را یار خفته

میان گل بسان گل شکفته

بنفشه زلف و نسرین روى رامین

ز نسرین و بنفشه کرده بالین

مه از کوه آمد و ویس از شبستان

بهارى باد مشکین از گلستان

ز بوى ویس رامین گشت بیدار

به بالین دید سروى یاسمین بار

بجست از جاى و اندر بر گرفتش

پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش

بهم آمیخته شد مشک و عنبر

دو هفته ماه شد پیوسته با خور

گهى از زلف او عنبر فشان کرد

گهى از لعل او شکر فشان کرد

لب هر دو بسان میم بر میم

بر هر دو بسان سیم بر سیم

بپیچیدند بر هم دو سمن بوى

چو دو دیبا نهاده روى بر روى

تو گفتى شیر و باده درهم آمیخت

و یا گلنار و سوسن برهم آویخت

ز روى هر دوشان شب روز گشته

ز شادى روزشان نوروز گشته

هزار آوا ز شاخ گل سرایان

همه شب عشق ایشان را ستایان

ز شادى شان همى خندید لاله

به دست اندرش یاقوتین پیاله

گرفته گل ازیشان زیب و خوشى

چنان چون تازه نرگس ناز و گشّى

چو راز دوستى با هم گشادند

به خوشى کام یکدیگر بدادند

زمانه زشت روى خویش بنمود

به تیغ رنج کشت ناز بدرود

سحرگه کار ایشان را چنان کرد

که باغش داغگاه هردوان کرد

جهان را گوهر آمد زشت کارى

چرا زو مهربانى گوش دارى

به نزدش هیچ کس را نیست آزرم

که بى مهرست و بى قدرست و بى شرم

***

آگاهى یافتن موبد از رامین و رفتن او در باغ

چو شاهنشاه آگه شد ز رامین

دگر ره تازه گشت اندر دلش کین

همه شب با دل او را بود پیگار

که تا کى زین فرومایه کشم بار

همى تا در جهان یک تن بماند

به نام زشت یاد من بماند

سپردم نام نیکو اهرمن را

علم کردم به زشتى خویشتن را

اگر ویسه نه ویسست آفتابست

چو مینو نیک بختان را ثوابست

نیرزد جور او چندین کشیدن

ز مهرش این همه تیمار دیدن

چسود ار تنش خوشبو چون گلابست

که چون آتش روانم را عذابست

چه سودست ار لبش نوش جهانست

که جانم را شرنگ جاودانست

چه سودست ار بخوبى حور عینست

که با من مثل دیو بد به کینست

مرا بى بر بود زو مهر جستن

چنان کز بهر پاکى خشت شستن

چه دل بردن به مهر او سپردن

چه آن کز بهر خوشى زهر خوردن

چرا من آزموده آزمایم

چرا من رنج بیهوده فزایم

چرا از دیو جستم مهربانى

چرا از کور جستم دیدبانى

چرا از خرس جستم دلگشائى

چرا از غول جستم رهنمایى

چرا از ویس جستم مهر کارى

چرا از دایه جستم استوارى

هزاران در به بند و مهر کردم

پس آنگه بند و مهر او را سپردم

چه آشفته دلم چه سست رایم

که چندین آزموده آزمایم

سپردم مشک خود باد بزان را

همیدون میش خود گرگ ژیان را

گزیدم آنکه نادانان گزینند

نشستم همچنان کایشان نشینند

گزیند کارها را مرد نادان

نشیند زان سپس کور و پشیمان

سزایم گر نشینم هر چه بدتر

که هم کورم به کار خویش هم کر

ببینم دیده را باور ندارم

که جان را از خرد یاور ندارم

دلم را گر خرد استاد بودى

همیشه نه چنین نا شاد بودى

گر اکنون باز پس گردم ازاین راه

همه لشکر شوند از رازم آگاه

ندانم تا چه خوانندم ازین پس

که تا اکنون همى خوانند ناکس

سپاهم گر کهان و گر مهانند

همه یکسر مرا نامرد خوانند

اگر نامرد خوانندم سزایم

چه مردم من که با زن برنیایم

همه شب شاه شاهان تا سحرگاه

از اندیشه همى پیمود صد راه

گهى گفتى که این زشتى بپوشم

به بدنامى و رسوایى نکوشم

گهى گفتى هم اکنون باز گردم

بهل تا در جهان آواز گردم

گهى او را خرد خشنود کردى

گه او را دیو خشم آلود کردى

گهى چون آب گشتى روشن و خوش

گهى چون دود گشتى تند و سرکش

چو اندیشه به کار اندر فزون شد

خرد دردست خشم و کین زبون شد

چو از خاور برآمد ماه تابان

شهنشه سوى مرو آمد شتابان

نبردش در سراى خویشتن راه

کجا با بند و مهرش بود درگاه

بیامد دایه بند و مهر بنمود

بدان چاره دلش را کرد خشنود

سراسر بندها چونانکه او بست

یکایک دید نابرده بدو دست

قفص را دید در چون سنگ بسته

سرایى کبگ او از بند جسته

سر رشته به مهر و ناگشاده

ولیکن گوهر از عقد اوفتاده

به دایه گفت ویسم را چه کردى

بدین درهاى بسته چون ببردى

چو آهرمن شما را ره نماید

در بسته شما را کى بپاید

درم با بند و ویس از بند رفتست

مگر امشب به دنباوند رفتست

چرا رفتست کاو خود نامدارست

چو ضحاکش هزاران پیشکارست

پس آنگه تازیانه زدش چندان

که بیهش گشت دایه همچو بیجان

سراى و گلشن و ایوان سراسر

نهفت و نا نهفتش زیر و از بر

بگشت و ویس را جست از همه جاى

ندید آن روى دلبند و دلاراى

قبایش دید جایى اوفتاده

چو جایى کفش زرینش نهاده

کرا هرگز گمان بودى که آن ماه

از اطناب سراپرده کند راه

چو اندر باغ شد شاه جهاندار

به پیش اندر چراغ و شمع بسیار

خجسته ویس چون آن شمعها دید

کبوتروار دلش از تن بپرید

به رامین گفت خیز ای یار و بگریز

کجا از دشمنان نیکوست پرهیز

نگر تا پیش من دیگر نپایى

که تاریکیست با این روشنایى

به جنگ ما همى آید شهنشاه

چو شیر تند جسته از کمینگاه

ترا باید که باشد رستگارى

مرا شاید که باشد زخم خوارى

هر آن دردى که تو خواهى کشیدن

هر آن تلخى که تو خواهى چشیدن

چه آن درد و چه آن تلخى مرا باد

همه شادى و پیروزى ترا باد

کنون رو در پناه پاک یزدان

مرا بگذار با این سیل و طوفان

که من گشتم ز بخت بد فسانه

ز تو بوسى وزو صد تازیانه

نخواهم خورد یک خرماى بى خار

نه دیدن خرمى بى درد و تیمار

دل رامین بیچاره چنان گشت

که گفتى همچو مرده بى روان گشت

به سان صورتى بد مانده بر جاى

شده زورش هم از دست و هم از پاى

ز بهر ویس بودش درد بر دل

تو گفتى تیر ناوک خورد بر دل

پس آنگاه از برش برخاست ناکام

به چاه افتاد جانش جسته از دام

کجا چون دام بود او را شهنشاه

هم از درد جدایى پیش او چاه

گر از دام گزند آور برون جست

به چاه ژرف و جان گیر اندرون جست

کجا پیوند گیرد آشنایى

نباشد هیچ دشمن چون جدایى

همه محنت بود بر عاشق آسان

چو باشد جان او از هجر ترسان

دلش را هر بلایى خوار باشد

هر آن گه کان بلا با یار باشد

مبادا هیچ کس را عشق چونان

وگر باشد مبادا هجر ایشان

چو رامین از کنار ویس برجست

چو تیرى از کمان خانه بدر جست

چنان بر شد بروى ساده دیوار

که غرم تیز تگ بر شخ کهسار

چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست

نکو آمد به دام و بس نکو جست

سمنبر ویس هم بر جاى بغنود

به یک زارى که از کشتن بتر بود

به یاد رفته رامین کرده بالین

به زیر زلف مشکین دست سیمین

به زیر زلف تاب شست بر شست

ده انگشتش چو ماهى بود در شست

دلش ساقى و دو دیده پیاله

رخش مى خوار بر خیرى و لاله

نگار دست آن روى نگارین

چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین

نگارین روى آن ماه حصارین

چو باغ شاه شاهان بد به آیین

به بالینش فراز آمد شهنشاه

به باغ افتاده دید از آسمان ماه

بپا او را بجنبانید بسیار

نگشت از خواب ماه خفته بیدار

چنان بیهوش بود از درد هجران

که با جانانش گفتى زو بشد جان

شه شاهان فرستاد استواران

به هر سو هم پیاده هم سواران

به هر راهى و بى راهى برفتند

سراسر باغ را جستن گرفتند

به باغ اندر ندیدند ایچ جانور

مگر بر شاخ مرغان نواگر

دگر باره درختان را بجستند

میان هر درختى بنگرستند

همى جستند رامین را به صد دست

ندانستند کز دیوار چون جست

شهنشه گفت با ویس سمنبر

نگویى تا چه کارت بود ایدر

ببستم بر تو پنجه در به مسمار

گرفتم روزن صد بام و دیوار

چو من رفتم یکى شب نارمیدى

چو مرغى از سرایم بر پریدى

چو دیوى کت نبندد هیچ استاد

به افسون و به نیرنگ و به فولاد

خرد دور از تو مثل آسمانست

هوا نزدیک تو همچون روانست

ز بهر آنکه بخت شور دارى

دو گوش و چشم کر و کور دارى

بود بى سود با تو پند چون در

چو دیگ سفله و چون کفش گازر

اگر من بر زبان پند تو رانم

خرد بیزار گردد از روانم

چو گویم با تو چندین پند بى مر

زبانم بر سخن باشد ستمگر

زبس کز تو پدید آمد مرا بد

نه یک یک بینمت آهو که صدصد

همانا یادگار بیمشى تو

که از نیکى همیشه سرکشى تو

اگر در پیش تو صورت شود داد

بخواند جانت از دیدنش فریاد

سر نیکى اگر بینى ببرى

دل پاکى اگر یابى بدرى

همیشه راستى را دشمنى تو

دو چشمش گر ببینى برکنى تو

تو یک دیوى ولیکن آشکارى

تو یک غولى ولیکن چون نگارى

سراى پارسایى را تو سوزى

دو چشم نیکنامى را تو دوزى

ز تو بى شرم تر کس را ندانم

و یا خود من که بر تو مهربانم

مگر گفتست با تو دیو زشتى

که گر زشتى کنى باشى بهشتى

نه تو بادى نه آن کت دوستدارست

نه آنکت دایه و نه آنکه یارست

به جان من که خون تو حلالست

که جانت بر بسى جانها وبالست

ترا درمان بجز تیغم ندانم

که مرگت بخشد و جانت ستانم

هم اکنون جان تو بستانم از تو

به خنجر من ترا برهانم از تو

گرفت آنگه کمندین گیسوانش

کشید آن اژدهاى جان ستانش

به یک دستش پرند آب داده

به دیگر دست مشکین تاب داده

که دید از آب و از آهن پرندى

که دید از مشک و از عنبر کمندى

مهش را خواست از سروش بریدن

گلش را باز با گل گستریدن

سمنبر ویس را شمشیر بر سر

ز درد هجر دلبر بود کمتر

سپهبد زرد گفت اى شاه شاهان

بزى خرم به کام نیک خواهان

مکش گر خون این بانو بریزى

تو درد خویش را دارو بریزى

بریده سر دگر باره نروید

ازیرا هیچ دانا خون نجوید

بسا روزا که در گیتى برآید

چنین زیبا رخى دیگر نزاید

چو یاد آید ترا زین ماه رویش

بپیچى بیشتر زین مار مویش

به مینو در چنین حورا نیابى

به گیتى در ازین زیبا نیابى

پشیمان گردى و سودت ندارد

بسى خون مر ترا از دیده بارد

یکى بار آزمودى زو جدایى

نپندارم که دیگر آزمایى

اگر خوب آمدت آن رنگ منکر

فرو زن هم بدو این دست دیگر

چو او از تو ببرد این خوب چهرش

ترا دیدم که چون بودى ز مهرش

گهى با آهوان بودى به صحرا

گهى با ماهیان بودى به دریا

گهى با گور بودى در بیابان

گهى با شیر بودى در نیستان

فرامش کردى آن درد و بلا را

که از مهرش ترا بودست و مارا

ترا زو بود و ما را از تو آزار

چه مایه ما و تو خوردیم تیمار

از آن پیمان وزان سوگند یادآر

کجا کردى و خوردى پیش دادار

مخور زنهار شاها کت نباید

یکى روز این خورش جان را گزاید

به یاد آور ز حرمتهاى شهرو

به یاد آور ز خدمتهاى ویرو

اگر دیدى گناهى زو یکى روز

تو دانى کش گناهى نیست امروز

اگر تنها به باغى در بخفتست

ز مردم این نه کارى بس شگفتست

چرا بر وى همى بندى گناهى

که در وى آن گنه را نیست راهى

چنین باغى به پروین برده دیوار

درش را بر زده پولاد مسمار

اگر با وى بدى در باغ جفتى

بدین هنگام ازیدر چون برفتى

نه زین در مرغ بتواند پریدن

نه دیو این بند بتواند دریدن

مگر دلتنگ بود آمد درین باغ

تو خود اکنون نهادى داغ بر داغ

بپرس از وى که چون بودست حالش

پس آنگه هم به گفتارى بمالش

گر این خنجر زنى بر ویس دلبر

شود زان زخم درد تو فزونتر

ز بس گفتار زرد و لابه ی زرد

شهنشه دل بدان بت روى خوش کرد

برید از گیسوانش حلقه اى چند

بدان گیسو بریدن گشت خرسند

گرفتش دست و برد اندر شبستان

شبستان گشت از رویش گلستان

به یزدان جهانش داد سوگند

که امشب چون بجستى زین همه بند

نه مرغى و نه تیرى و نه بادى

درین باغ از شبستان چون فتادى

مرا در دل چنان آمد گمانى

که تو نیرنگ و جادو نیک دانى

کسى باید که افسون نیک داند

وگر نه کار چونین کى تواند

سمنبر ویس گفتش کردگارم

همى نیکو کند همواره کارم

چه باشد گر توم زشتى نمایى

چو یزدانم نماید نیک رایى

گهى جان من از تیغت رهاند

گهى داد من از جانت ستاند

توم کاهى و یزدانم فزاید

توم بندى و دادارم گشاید

چرا خوانى مرا بدخواه و دشمن

تو با یزدان همى کوشى نه با من

کجا او هرچه تو دوزى بدرد

همیدون هر چه تو کارى ببرد

گهم در دز کنى گه در شبستان

گهم تندى نمایى گاه دستان

خدایم در بلاى تو نماند

ز چندین بند و زندانت رهاند

اگر تو دشمنى او جان من بس

وگر تو خسروى او خان من بس

بس است او چاره ی بیچارگان را

همو یاور بود بى یاوران را

چو من دلتنگ بودم در سرایت

بدو نالیدم از جور و جفایت

ستمهاى تو با یزدان بگفتم

در آن زارى و دل تنگى بخفتم

به خواب اندر فراز آمد سروشى

جوانى خوب رویى سبزپوشى

مرا برداشت از کاخ شبستان

بخوابانید در باغ و گلستان

مرا امشب ز بند تو رها کرد

چنان کاندر تنم مویى نیازرد

ز نسرین بود و سوسن بستر من

جهان افروز رامین در بر من

همى بودیم هر دو شاد و خرم

همى گفتیم راز خویش با هم

بدان خوشى بکام خویش خفته

بگرد ما گل و نسرین شکفته

چو چشم از خواب نوشین برگشادم

از آن خوشى به ناخوشى فتادم

ترا دیدم بسان شیر غران

چو آتش بر کشیده تیغ بران

اگر باور کنى ورنه چنین بود

به خواب اندر سروشم همنشین بود

اگر کردار تو بر من ستم نیست

تو خود دانى که بر خفته قلم نیست

شهنشه این سخن زو کرد باور

کجا گفتش دروغى ماه پیکر

گناه خویش را پوزش بسى کرد

بر آن حال گذشته غم همى خورد

به ویس و دایه چیزى بیکران داد

گزیده جامها و گوهران داد

گذشته رنج نابوده گرفتند

مى لعلین آسوده گرفتند

چنین باشد دل فرزند آدم

نیارد یاد رفته شادى و غم

بدان روزى که از تو شد چه نالى

وزآن روزى که نامد چه سگالى

چه باید رفته را اندوه خوردن

همان نابوده را تیمار بردن

نه زاندوه تو دى با تو بیاید

نه از تیمار تو فردا بپاید

اگر صد سال باشى شاد و پیروز

همیشه عمر تو باشد یکى روز

اگر سختى برى گر کام جویى

ترا آن روز باشد کاندراویى

پس آن بهتر که با رامش نشینى

ز عمر خویش روز خوش گزینى

***

بزم ساختن موبد در باغ و سرود گفتن رامشگر گوسان

مه اردیبهشت و روز خرداد

جهان از خرمى چون کرخ بغداد

بیابان از خوشى همچون گلستان

گلستان از صنم همچون بتستان

درخت رود بارى سیم ریزان

نسیم نو بهارى مشک بیزان

چمن مجلس بهاران مجلس آراى

زنان بلبلش چنگ و فاخته ناى

درو نرگس چو ساقى جام بردست

بنفشه سر فرو افگنده چون مست

ز گوهر شاخها چون تاج کسرى

ز پیکر باغها چون روى لیلى

ز سبزه روى هامون چون زمرد

ز لاله کوه سنگین چون زبرجد

همه صحرا ز لاله روى حورا

همه مرز از بنفشه جعد زیبا

بهشت آسا زمین با زیب و خوشى

عروس آسا جهان با ناز و گشّى

به باغ اندر نشسته شاه شاهان

به نزدش ویس بانو ماه ماهان

به دست راست بر آزاده ویرو

به دست چپ جهان آراى شهرو

نشسته گرد رامینش برابر

به پیش رام گوسان نواگر

همى زد راههاى خوشگواران

همى کردند شادى نامداران

مى آسوده در مجلس همى گشت

رخ میخواره همچون مى همى رشت

سرودى گفت گوسان نو آیین

درو پوشید حال ویس و رامین

اگر نیکو بیندیشى بدانى

که معنى چیست زیر این نهانى

درختى رسته دیدم بر سر کوه

که از دلها زداید زنگ اندوه

درختى سر کشیده تا به کیوان

گرفته زیر سایه نیم گیهان

به زیبایى همى ماند به خورشید

جهان در برگ و بارش بسته امید

به زیرش سخت روشن چشمه ی آب

که آبش نوش و ریگش در خوشاب

شکفته بر کنارش لاله و گل

بنفشه رسته و خیرى و سنبل

چرنده گاو کیلى بر کنارش

گهى آبش خورد گه نوبهارش

همیشه آب این چشمه روان باد

درختش بارور گاوش جوان باد

شهنشه گفت با گوسان نائى

زهى شایسته ی گوسان نوائى

سرودى گوى بر رامین بد ساز

بدر بر روى مهرش پرده ی راز

چو بشنید این سخن ویس سمنبر

بکند از گیسوان صد حلقه ی زر

به گوسان داد و گفت این مر ترا باد

به حال من سرودى نغز کن یاد

سرودى گوى هم بر راست پرده

ز روى مهر ما بردار پرده

چو شاهت راز ما فرمود گفتن

ز دیگر کس چرا باید نهفتن

دگر باره بزد گوسان نوائى

نوائى بود بر رامین گوائى

همان پیشین سرود نغز را باز

بگفت و آشکارا کرد او راز

درخت بارور شاه شهانست

که زیر سایه اش نیمى جهانست

برش عز است و برگش نیکنامی

سرش جاهست و بیخش شادکامی

جهان را در بر و برگش امید است

میان هر دو پیداتر ز شید است

به زیرش ویس بانو چشمه ی آب

لبانش نوش و دندان در خوشاب

شکفته بر رخانش لاله و گل

بنفشه رسته و خیرى و سنبل

چو کیلى گاو رامین بر کنارش

گهى آبش خورد گه نوبهارش

بماناد این درخت سایه گستر

ز مینو باد وى را سایه خوشتر

همیشه آب این چشمه رونده

همیشه گاو کیلى زو چرنده

چو گوسان این نوا را کرد پایان

به یاد دوستان و دل ربایان

شه شاهان به خشم از جاى برجست

گرفتش ریش رامین را به یک دست

به دیگر دست زهرآلود خنجر

بدو گفت اى بداندیش و بد اختر

بخور با من به مهر و ماه سوگند

که با ویس نباشد مهر و پیوند

وگرنه سرت را بردارم از تن

که از ننگ تو بى سر شد تن من

یکى سوگند خورد آزاده رامین

به دادار جهان و ماه و پروین

که تا من زنده باشم در دو گیهان

نمى خواهم که بر گردم ز جانان

مرا قبله بود آن روى گلگون

چنان چون دیگران را مهر گردون

مرا او جان شیرینست و از جان

به کام خویشتن ببرید نتوان

شهنشه را فزون شد کینه ی رام

زبان بگشاد یکباره به دشنام

بیفگندش بدان تا سر ببرد

به خنجر جاى مهرش را بدرد

سبک رامین دودست شاه بگرفت

تو گفتى شیر نر روباه بگرفت

ز شادروان به خاک اندر فگندش

ز دستش بستد آن هندى پرندش

شهنشه مست بود از باده بیهوش

گسسته آگهى و رفته نیروش

نبودش آگهى از کار رامین

نماند اندر دلش آزار رامین

خرد را چند گونه رنج و سستى

پدید آید همى از عشق و مستى

گر این دو رنج بر موبد نبودى

مرو را هیچ گونه بد نبودى

***

نصیحت کردن به گوى رامین را

چو سر برزد خور تابان دگر روز

فروزان روى او شد گیتى افروز

هوا مانند تیغى شد زدوده

زمین چون زعفرانى گشت سوده

یکى فرزانه بود اندر خراسان

در آن کشور مه اختر شناسان

سخنگویى که نامش بود به گوى

نبودى مثل او دانا و نیکوى

گه و بیگاه با رامین نشستى

به آب پند جانش را بشستى

همى گفتى که تو یک روز شاهى

به چنگ آرى هر آن کامى که خواهى

درخت کام تو گردد برومند

تو باشى در جهان مهتر خداوند

چو آمد پیش رامین بامدادان

مرو را دید بس دلتنگ و گریان

بپرسیدش که درمانده چرایى

چرا شادى و رامش نه فزایى

جوانى دارى و اورنگ شاهى

چواین هر دو بود دیگر چه خواهى

خرد را در هوا چندین مرنجان

روان را در بلا چندین مپیچان

ترا خصمى کند جان پیش دادار

ز بس کاو را همى دارى به تیمار

بدین مایه درنگ و زندگانى

چرا کارى کنى جز شادمانى

اگر حکم خدا دیگر نگردد

به انده بردن از ما بر نگردد

چه باید بیهده اندوه خوردن

همان نابوده را تیمار بردن

چو بشنید این سخن دل خسته رامین

بدو گفت اى مرا چشم جهان بین

نکو گفتى تو با من هر چه گفتى

ولیکن چون نماید چرخ زفتى

دل مردم نه از سنگست و پولاد

که گر غمگین شود باشد ازو شاد

تنى را چند باشد سازگارى

دلى را چند باشد بردبارى

جهان را زشت کارى بیش از آنست

که ما را کوشش و صبر و توان است

قضا بر هر کسى بارید باران

ولیکن بر دلم بارید توفان

نه بر من بگذرد هرگز یکى روز

که ننماید مرا داغ جگر سوز

اگر روزى مرا کامى نماید

به زیر کام در دامى نماید

جهان گر بر سر من گل فشاند

ز هر گل بر دلم خارى نشاند

به کام خویش جامى مى نخوردم

که جام زهرش اندر پى نخوردم

به چونین حال و چونین زندگانى

کرا از دل برآید شادمانى

اگر خوارى همین یک راه دیدم

که دى از خشم شاهنشاه دیدم

سزد گر من نصیحت نه پذیرم

به بخت خویش گریم تا بمیرم

پس آنگه کرد با او یک بیک یاد

که دیگر باره ایشان را چه افتاد

چه خوارى کرد با من شاه شاهان

به پیش ویس بانو ماه ماهان

دو چشم من چنین پتیاره دیده

چرا پر خون ندارم هر دو دیده

به آید مردن از خوارى کشیدن

صبورى کردن و تلخى چشیدن

به هر دردى شکیبم جز به خوارى

مجو از من به خوارى بردبارى

چو حال خود به به گو گفت رامین

جگرریش و دو چشم از گریه خونین

نگر تا پاسخش چون داد به گوى

نو نیز ار پاسخى گویى چنان گوى

بدو گفت اى ز بخت خویش نالان

تو شیرى چند نالى از شغالان

ترا دولت رسد روزى به فریاد

ازان پس کت نماید چند بیداد

ترا تا باشد اندر دل هوا خوش

تن تو همچنین باشد بلا کش

به جانان دل نبایستى سپردن

چو نتوانستى اندوهانش خوردن

ندانستى که هر چون مهر کارى

به روى آید ترا هر گونه خوارى

هر آن گاهى که دارى گل چدن کار

روا باشد که دستت را خلد خار

به مهر اندر تو چون بازارگانى

ازو گه سود بینى گه زیانى

تو گفتى بى زیانى سود بینى

ویا نه آتشى بى دود بینى

کسى کاو تخم کشتن پیشه دارد

همیشه دل در آن اندیشه دارد

ز کشتن تا برستن تا درودن

بسا رنجا که باید آزمودن

تو تخم عاشقى در دل بکشتى

که بار آید ترا حور بهشتى

ندانستى کزو تا بار یابى

بسى رنج و بسى آزار یابى

مگر صد ره ترا گفتم ازین پیش

مکن بیداد بر نازک تن خویش

هوای دل چو موج انگیز دریاست

درو رفتن نه كار مرد داناست

چه عشق اندر دل و چه تیز آتش

در آتش عیش كردن چون بود خوش

ترا تا دوست باشد ماه ماهان

همان دشمنت باشد شاه شاهان

تو دردل کن که بینى رنج و خوارى

کنى ناکام صبر و بردبارى

تنت باشد همیشه جاى آزار

دلت همواره باشد جاى تیمار

تو با پیل دمان در کارزارى

ندانم چونت باشد رستگارى

تو با شیر ژیان اندر نبردى

ندانم چونت باشد شیر مردى

تو بى کشتى همى دریا گذارى

ازو جوینده درّ شاهوارى

ندانم چون بود فرجام کارت

چه نیک و بد نماید روزگارت

تو سال و ماه با آن اژدهایى

که از وى نیست دشمن را رهایى

مگر یک روز بر تو راه گیرد

ز کین دل ترا ناگاه گیرد

تو خانه کرده اى بر راه سیلاب

درو خفته بسان مست در خواب

مگر یکروز توفانى در آید

ترا با خانه ناگه در رباید

تو صد باره به دام اندر نشستى

چو بختت یار بود از دام جستى

مگر یک روز نتوانى بجستن

روانت را نباشد روى رستن

پس آن خوارى ازین خوارى بود بیش

کجا خونت بود در گردن خویش

روان را بیش ازین خوارى چه دانى

که در دوزخ بمانى جاودانى

بدین سر باشدت حسرت سرانجام

بدان سر باشدت وارونه فرجام

اگر فرمان برى پندم نیوشى

شکیبایى کنى در صبر کوشى

نباشد هیچ مردى چون صبورى

بخاصه روز هجر و وقت دورى

اگر مردى کنى و صبر جویى

به صبر این زنگ را از دل بشویى

اگر تو ویس را سالى نبینى

به دل جویى برو دیگر گزینى

به گاه هجر تیمارش ندارى

چنان گردى که خود یادش نیارى

چو بر دل چیر گردد مهر جانان

به از دورى نباشد هیچ درمان

همه مهرى ز نادیدن بکاهد

کرا دیده نبیند دل نخواهد

بسا عشقا که نادیدن زدودست

چنان کردش که گفتى خود نبودست

بسا روزا که تو بینى دل خویش

نمانده یاد ویس او را کم و بیش

به روى مردمان آید همه کار

به دست آرند کام خویش ناچار

به شمشیر و به دینار و به فرهنگ

به تدبیر و به دستان و به نیرنگ

ترا کارى به روى آید به گیهان

نه تدبیرش همى دانى نه درمان

فسانه گشته اى در هفت کشور

همیشه خوار بر چشم برادر

که و مه چون به مجلس جام گیرند

ترا در ناحفاظان نام گیرند

ز گیتى بدگمان چون تو ندانند

همى جز ناجوانمردت نخوانند

همى گویند چون او کس چه باید

که در گوهر برادر را نشاید

اگر خود ویسه بودى ماه و خورشید

خرد را کام و جان را ناز و امید

نبایستى که رامین خردمند

ابا ویسه بکردى مهر و پیوند

مبادا در جهان آن شادى و کام

کزو آید روان را زشتى نام

چو رامین شیرمرد نام گستر

به نام بد بیالودست گوهر

چو آلوده شود گوهر به یک ننگ

نشوید آب صد دریا ازو زنگ

چو جان ما که جاویدان بماند

بماند نام بد تا جان بماند

همانا نیست رامین را یکى یار

که او را باز دارد از چنین کار

رفیقى نیک راى از گوهرى به

دلى آسان گذار از کشورى به

تو کام دل ز ویسه بر گرفتى

ز شاخ مهربانى بر گرفتى

اگر صد سال بینى او همانست

نه حورالعین و ماه آسمانست

ازو بهتر به پاکى و نکویى

هزاران بیش یابى گر بجویى

بدین بى مایگى عمر و جوانى

بسر بردن به یک زن چون توانى

اگر تو دیگرى را یار گیرى

به دل پیوند او را خوار گیرى

تو در گیتى جز او دلبر ندیدى

ازیرا بر بتانش برگزیدى

ستاره نزد تو دارد روایى

که با ماهت نبودست آشنایى

هوا را از دل گمره برون کن

یکى ره خویشتن را آزمون کن

جهان از هند و چین تا روم و بربر

به پیروزى تو دارى با برادر

نه جز مرز خراسان کشورى نیست

و یا جز ویس بانو دلبرى نیست

نشست خویش را مرز دگر جوى

ز هر شهرى نگارى سیم بر جوى

همى بین دلبران را تا بدان گاه

که یابى دلبرى نیکوتر از ماه

نگارینى که با آن روى نیکوش

شود ویسه ز یاد تو فراموش

ز دولت برخور و از زندگانى

بران همواره کام اینجهانى

بدین غمخوارگى تا کى نشینى

نهیب جان شیرین چند بینى

گه آمد کز بزرگان شرم دارى

برادر را تو نیز آزرم دارى

گه آمد کز جوانى کام جویى

ز بزم و رزم کردن نام جویى

گه آمد کز بزرگى یاد گیرى

به فال نیک راه داد گیرى

تو اکنون پادشایى جست بایى

کجا جز پادشاهى را نشایى

به گرد دایه و ویسه چه گردى

کزیشان آب روى خود ببردى

همالان تو جویان جاه و پایه

تو سال و ماه جویان ویس و دایه

رفیقان تو جویان پادشایى

تو جویان بازى و ناپارسایى

شد از تو روزگار لهو و بازى

تو در میدان بازى چند تازى

چه دیوست اینکه بر جانت فسون کرد

ترا یکبارگى چونین زبون کرد

تو اندر خدمت وارونه دیوى

نه اندر طاعت گیهان خدیوى

همى ترسم که کار تو به فرجام

چنان گردد که یابد دشمنت کام

اگر پند رهى را کار بندى

شوى رسته ز چندین مستمندى

غمت شادى شود سختیت رامش

بلا خوشى و نادانیت دانش

اگر سیریت نامد زانكه دیدى

نه من گفتم سخن نه تو شنیدى

همى کن همچنین تا خود چه آید

جهان بازیت را بازى نماید

تو باشى در میان ما بر کناره

نباشد جز درودى بر نظاره

چو بشنید این سخن رامین بیدل

تو گفتى چون خرى شد مانده در گل

گهى چون لاله شد رویش ز تشویر

گهى چون زعفران و گاه چون قیر

بدو گفت این که تو گویى چنینست

دل من با روان من به کینست

شنیدم پند خوبت را شنیدم

بریدم زین دل نادان بریدم

نبینى تو مرا زین پس هوا جوى

نراند نیز بر رویم هوا جوى

منم فردا و راه ماه آباد

بگردم در جهان چون گور آزاد

نیایم در میان مهر جویان

نورزم نیز مهر ماهرویان

چنان کارى چرا ورزم به امید

که جانم را از او ننگست جاوید

***

اندر پند دادن شاه موبد ویسه را و سرزنش کردن

چو با رامین سخنها گفت به گوى

شهنشه نیز با ویس پرى روى

به هشیارى سخنهاى نکو گفت

که بر وى نرم شد سنگین دل جفت

ز هر گونه سخن را ساز مى کرد

به بن مى برد و باز آغاز مى کرد

بدو گفت اى بهار مهر جویان

به چهره آفتاب ماهرویان

چه مایه رنج بردم در هوایت

چه مایه درد خوردم از جفایت

دراز آهنگ شد در مهر کارم

که تو بر باد دادى روزگارم

ندانم هیچ خوبى کان ترا نیست

ندانم هیچ نیکى کان مرا نیست

به از ما نیست اکنون در جهان شاه

تو بر خوبان شهى و من شهان شاه

بیا تا هر دو با هم یار باشیم

به شادى هر دو گیتى دار باشیم

به پرده در تو بانو باش و خاتون

که من باشم شه شاهان ز بیرون

مرا نامى بود زین پادشایى

ترا باشد همى فرمان روایى

کجا شهرى و جایى نامدارست

کجا باغى و راغى پر نگارست

ترا بخشم سراسر پادشایى

که اکنون تو به صد چندان سزایى

وزیرانم وزیران تو باشند

دبیرانم دبیران تو باشند

به هر کارى تو فرمان ده بریشان

که ارزانى توى بر داد و فرمان

چو من باشم به مهر تو گرفتار

به جان و دل هوایت را خریدار

که یارد در جهان با تو چخیدن

دل از پیمان و فرمانت بریدن

نگارینا ز من بپذیر پندم

که من نیکم به تو نیکى پسندم

نه آنم من که چون تو بدگمانم

همه ناراستى باشد نهانم

روانم دوستى را مهربانست

زبانم راستى را ترجمانست

روانم هر چه جوید مهر جوید

زبانم هر چه گوید راست گوید

ز پاکى مهر بر گفتار من نه

ترا یک راست چون گفتار من نه

اگر با من به مهر دل بسازى

دگر ره نرد بى راهى نبازى

چنان گردى که شاهان زمانه

به درگاهت ببوسند آستانه

وگر با من نگه دارى همین راه

ز من بدتر نباشد هیچ بدخواه

مکن ماها ز خشم من بپرهیز

که پرهیزد ز خشمم آتش تیز

نگارا شرم دار از روى ویرو

کجا کس را برادر نیست چون او

چرا بر خود پسندى کان هنر جوى

همیشه باشد از ننگت سیه روى

ترا گر زان برادر شرم بودى

مرا پیشت بسى آزرم بودى

چو تو مهر برادر را ندانى

من از تو چون نیوشم مهربانى

چو تو نام نیاکان را نپایى

برادر را و مادر را نشایى

من از تو مهر چون امید دارم

وگر تاج از مه و خورشید دارم

مرا یکباره اکنون پاسخى ده

به کام دشمنان با بخت مسته

بگو تا در دل سنگین چه دارى

نهال دشمنى یا دوستدارى

که من در مهر تو گشتم ز جان سیر

ترا زین پس نپرسم جز به شمشیر

نشاید بیش ازین کردن مدارا

که رازم در جهان شد آشکارا

***

پاسخ دادن ویس موبد را

چو بشنید این سخن ویس دلاراى

چو سرو بوستانى جست از جاى

بدو گفت اى گرانمایه خداوند

گران تر حکمت از کوه دماوند

دل تو پیشه کرده بردبارى

کف تو پیشه کرده درّ بارى

ترا دادست یزدان هر چه باید

هنرهایى که اورنگت فزاید

هنرهاى تو پیداتر ز خورشید

کنشهاى تو زیباتر ز امید

توى فرخ شهنشاه زمانه

بمان اندر زمانه جاودانه

به همت آسمان نامدارى

به دولت آفتاب کامگارى

خجسته نام چون خورشید تابان

رونده حکم چون تقدیر یزدان

خداوندا تو خود دانى که گردون

کند هر ساعتى لونى دگرگون

کنشهایى کزو بینیم هموار

بود بر حکم و بر فرمان دادار

خدا او را به اندازه براندست

کم و بیشش بر آن اندازه ماندست

ز آغاز جهان تا روز فرجام

به رفتن سربسر یکسان نهد گام

چنان گردد که دادارش بفرمود

چنان چون خواست او را راه بنمود

بهى و بترى در ما سرشتست

چنان چون نیک و بد بر ما نبشتست

نه از دانش دگر گردد سرشته

نه از مردى دگر گردد نوشته

درین گیتى چه نادان و چه گربز

به کار خویش حیرانند و عاجز

اگر پاکست طبعم یا پلیدست

چنانست او که یزدان آفریدست

چو از آغاز گشتم آفریده

بدان اندازه گشتم پروریده

چو یزدان مر ترا پیروز کردست

مگر جان مرا بد روز کردست

من از خوبى و زشتى بى گناهم

کجا من خویشتن را بد نخواهم

نه من گفتم که نپذیرم سلامت

همه غم خواهم و رنج و ملامت

مرا از بهر سختى آفریدند

چنان کز بهر خوارى پروریدند

نه من گفتم که گونه زرد خواهم

همیشه جان و دل پر درد خواهم

هر آن روزى که گفتم شادمانم

شکنجه گشت شادى بر روانم

مرا چه چاره چون بختم چنینست

تو گویى چرخ با جانم به کینست

ز گمراهى دلم همرنگ نیلست

همانا غول بختم را دلیلست

کنون از جان خود گشتم چنان سیر

که خواهم خویشتن را خورده ی شیر

به ناخن پرده ی دل را بدرم

به دندان رشته ی جان را ببرم

نه دل باید مرا زین بیش نه جان

که خود تیمار و دردم هست ازیشان

نه اندر دل مرا روزى وزد باد

نه جان اندر تنم روزى شود شاد

چو کار من چنین آشفته ماندست

همیشه چشم بختم خفته ماندست

چرا ورزم بدین سان مهربانى

کزو دردست و ننگ جاودانى

مرا دشمن شده چون تو خداوند

ز من بیزار گشته خویش و پیوند

ز رازم دشمنان آگاه گشته

جهان بر چشم من چون چاه گشته

بدین سختى چه باید مهر کارى

بدین خوارى چه باید دوستدارى

ز بس کامد به گوش من ملامت

شدم یکباره در گیتى علامت

درى در جان تاریکم گشادند

چراغى اندر آن درگه نهادند

فتاد اندر دل من روشنایى

خرد از جان من جست آشنایى

ز راه مهر جستن باز گشتم

ز رخت مهر دل پرداز گشتم

بدانستم که از مهرم به پایان

نیاید جز هلاک هر دو گیهان

مثال مهر همچون ژرف دریاست

کنار و قعر او هر دو نه پیداست

اگر تا جاودان در وى نشینم

بدو دیده کنارش را نبینم

اگر جان هزاران نوح دارم

یکى جان را ازو بیرون نیارم

چرا با جان بیچاره ستیزم

چرا بیهوده خون خویش ریزم

چرا از تو نصیحت نه پذیرم

چرا راه سلامت بر نگیرم

اگر بینى ز من دیگر تباهى

بکن با من ز کینه هرچه خواهى

اگر رامین ازین پس شیر گردد

نپندارم که بر من چیر گردد

اگر بادست بوی من نیابد

گذر بر بام و کوى من نیابد

اگر جادوست از کارم بماند

وگر کیدست از چارم بماند

پذیرفتم هم از تو هم ز یزدان

که هرگز نشکنم این عهد و پیمان

اگر کار پرستش را سزایم

ازین پس تو مرایى من ترایم

دلت خشنود کن یک بار دیگر

کزین پس با تو باشم همچو شکر

همانا گر دهانم را ببویى

ازو آیدت بوى راستگویى

شهنشه چشم و رویش را ببوسید

که بشنید آنکه زو هرگز بنشنید

دگر باره نوازشها نمودش

به نیکی و ستایش بر فزودش

ز یکدیگر جدا گشتند خرم

میان دل شکسته لشکر غم

***

رفتن رامین به گوراب و دور افتادن از ویس

چو خواهد بود روز برف و باران

پدید آید نشان از بامدادان

هوا از ابر بستن تیره گردد

ز باد تند گیتى خیره گردد

چو فُرقت خواهد افگندن زمانه

پدید آرد ز پیش او را بهانه

کرا خواهد گرفتن تب به فرجام

ز پیش تب شکستن گیرد اندام

چو رامین سیر گشت از رنج دیدن

شب و روز از پى جانان دویدن

به دامى اوفتادن هر زمانى

شنیدن سرزنش از هر زبانى

به شاهنشاه پیغامى فرستاد

که خواهم شد به بوم ماه آباد

تنم را دردمندى مى گدازد

بود کم آن هوا بهتر بسازد

همى خواهم ز شاهنشاه موبد

که من باشم در آن کشور سپهبد

مگر یابم نشان تندرستى

رها گردد تنم از رنج و سستى

به دشت و کوه بر من چند گاهى

بجویم خوشترین نخچیرگاهى

گهى گیرم بیوزان غرم و آهو

گهى گیرم به بازان کبگ و تیهو

گوزن کوهى از کوه اندر آرم

به هامون یوز را بروى گمارم

تذروان را به بازان آزمایم

سگان را نیز بر غرمان گشایم

هر آن گاهى که فرماید شهنشاه

به چشم و سر دوان آیم به درگاه

خوش آمد شاه را پیغام رامین

بداد از پادشاهى کام رامین

رى و گرگان و کوهستان بدو داد

به شاهى مهر و منشورش فرستاد

چو رامین خیمه بیرون زد به شاهى

ز ناگه مرد بى ره گشت راهى

به پیش ویس شد کاو را ببیند

چو او را دیده باشد برنشیند

چو پیش ویس شد بر تخت بنشست

برافشاند آن بت خندان برو دست

بگفت از جاى شاهنشاه برخیز

چو که باشى ز جاى مه بپرهیز

ترا بر جاى شاهنشه نشستن

چنان باشد که گاه او بجستن

ترا این کار جستن سخت زودست

مگر این راه بد دیوت نمودست

ز پیش وى دژم برخاست رامین

کننده زیر لب بر بخت نفرین

همى گفت اى دل نادان و ناراست

نگه کن تا نهیبت از کجا خاست

ز مهر ویس چندان رنج دیدى

کنون بنگر که از وى چه شنیدى

مبادا کس که از زن مهر جوید

که از شوره بیابان گل نروید

بود مهر زنان همچون دم خر

نگردد آن ز پیمودن فزونتر

بپیمودم دم خر چند گاهى

گرفتم بر هواى دیو راهى

سپاس از ایزد دادار دارم

که اکنون چشم و دل بیدار دارم

هنر را باز دانستم ز آهو

همیدون زشت را از نغز و نیکو

چرا بیهوده گم کردم جوانى

چرا بر باد دادم زندگانى

دریغا آن گذشته روزگارم

دریغا آن دل امیدوارم

به دست خود گلوى خود بریدن

به از بیغاره ی ناکس شنیدن

سرایى کاو ز فال شوم بنمود

بهل تا هرچه ویران تر شود زود

جدایى را پدید آمد بهانه

غمانم را پدید آمد کرانه

چنین بیغاره از بهر بریدن

به صد گوهر ببایستم خریدن

به هنگام آمد این بیغاره ی سرد

که بارى زو دلم را سرد تر کرد

چو من زو دل همى خواهم بریدن

چرا نالم ز بیغاره شنیدن

کنون کم داد دولت رایگانى

گریز اى دل ز سختى تا توانى

گریز اى دل ز آسیب زمانه

گریز اى دل ز ننگ جاودانه

دلا بگریز تا خونم نریزى

گر اکنون نه گریزى کى گریزى

درین اندیشه مانده رام را دل

چو ریشی بود آگنده به پلپل

سمنبر ویس چون او را دژم دید

دل خود را پر از پیکان غم دید

پشیمان شد بر آن بیهوده گفتار

کز آن گفتار شد رامین دل آزار

ز گنج شاهوار آورد بیرون

به زر کرده صد و سى تخت مدهون

دریشان جامهاى بسته رنگین

همه منسوج روم و ششتر و چین

به پیکر هر یکى همچون بهارى

برو کرده دگرگونه نگارى

به خوبى هر یکى چون بخت رامین

فرستاد آن همه زى تخت رامین

پس او را جامها پوشید شهوار

قباى لاله گون و لعل دستار

به نقش لعل در وى بافته زر

چو روى بیدل و رخسار دلبر

پس آنگه دست یکدیگر گرفتند

به تنها هر دوان در باغ رفتند

زمانى خرمى کردند و بازى

بپیچیده به هم هر دو نیازى

ز رنگ روى ایشان باغ رنگین

ز بوى زلف ایشان باد مشکین

گه از پیوند و بازى هر دو خندان

گه از درد جدایى هر دو گریان

سمنبر ویس کرده دیده خونبار

رخان هم رنگ خون آلوده دینار

عقیق دو لبش پیروز گشته

جهان بر حال او دلسوز گشته

یکى چشم و هزار ابر گهربار

یکى جان و هزاران گونه تیمار

به مشک آلوده فندق گل شخوده

ز خون آلوده نرگس دُر نموده

همى گفت اى گرامى بى وفا یار

چرا روزم کنى همچون شب تار

نه این گفتى مرا روز نخستین

نه این بستى تو با من عهد پیشین

هنوز از مهر ما خود چند رفتست

که دلت از مهر ما سیرى گرفتست

همان ویسم همان خورشید پیکر

همان سرو سهى و یاسمین بر

بجز مهر و وفا از من چه دیدى

که یکباره دل از مهرم بریدى

اگر مهر نُوت گشتست پیدا

کهن مهر مرا مفگن به دریا

مکن رامین جفاى هجر با من

مکن رامین مرا با کام دشمن

مکن رامین که باز آیى پشیمان

گسسته دوستى بشکسته پیمان

چو روى خویش از پیشم بتابى

به جان دیدار من جویى نیابى

به دل با درد هجرانم نتابى

چو باز آیی مرا دشوار یابى

کنون گرگى و آنگه میش باشى

وزین عُجب و منى درویش باشى

چو زیر چنگ پیش من بنالى

دو رخ بر خاک پاى من بمالى

ز من بینى همین غم کز تو دیدم

چشى از من همین کز تو چشیدم

همین گُشى کنم با تو همین ناز

به نیک و بد مکافاتت کنم باز

جوابش داد رامین سخن دان

که از راز من آگاهست یزدان

همى دانى که از تو ناشکیبم

ولیک از دشمنانت با نهیبم

جهان از بهر تو شد دشمن من

ز من بیزار شد پیراهن من

پلنگ من شدست آهو به صحرا

نهنگ من شدست ماهى به دریا

نتابد مهر بر من جز به خوارى

نبارد ابر بر من جز به زارى

ز بس بیغاره کز مردم شنیدم

قیامت را درین گیتى بدیدم

همى ترسم ز دلخواهان و یاران

چنان کز دشمنان و کینه داران

ز دست هر که گیرم شربتى آب

همى ترسم که آن زهرى بود ناب

به خواب اندر همه شمشیر بینم

پلنگ و اژدها و شیر بینم

همى ترسم که شاهنشاه پنهان

به یک نیرنگ بستاند ز من جان

هر آن گاهى که خود جانم نباشد

به گیتى چون تو جانانم نباشد

هر آن گاهى که بستانند جانم

ز کار خویش و کار تو بمانم

چه خوشتر زانکه باشد در تنم جان

و با جان در بر من چون تو جانان

پس آن بهتر که جان بر جاى دارم

به جان مهر ترا بر پاى دارم

به گیتى نیز شب آبستن آید

نداند کس که فردا زو چه زاید

چه باشد گر بود سالى جدایى

وزان پس جاودانه آشنایى

جهان را چند گونه رنگ و بندست

که داند باز کاو را بند چندست

چه دانى کز پس تیره جدایى

چه مایه بود خواهد روشنایى

اگر چه دردمند روزگارم

به درمانش همى امید دارم

اگر چه مستمند سال و ماهم

امید از روز پیروزى نکاهم

خداى ما که با عدلست و دادست

همه کس را چنین امید دادست

که روز رنج و سختى در گذاریم

پس اورا ناز و شادى درپس آریم

مرا تا جان بود اومید باشد

که روزى جفت من خورشید باشد

توى خورشید و تا رویت نباشد

جهانم جز چنان مویت نباشد

بسی سختى بدیدم از زمانه

مر آن را پاک مهر تو بهانه

چنان دانم که این سختى پسینست

دلم زین پس به شادى بر یقینست

گشاده آنگهى گردد همه کار

که سختى بیش آرد بند و مسمار

گشاید باد چشم نوبهاران

چو بندد برف راه کوهساران

سمنبر ویس گفت آرى چنینست

ولیکن بخت من با من به کینست

نپندارم که چون یارم رباید

دگر ره روى او با من نماید

ازان ترسم که تو روزى به گوراب

ببینى دخترى چون دُر خوشاب

به بالا سرو و سروش یاسمن بر

به چهره ماه و ماهش مشک پرور

پس آزرم وفاى من ندارى

دل بى مهر خویش او را سپارى

نگر تا نگذرى هرگز به گوراب

که آنجا دل همى گردد چو دولاب

ز بس خوبان و مهرویان که بینى

ندانى زان کدامین برگزینى

چو روى خویش مردم را نمایند

به روى و موى زیبا دل ربایند

چنان چون باد هنگام بهاران

رباید برگ گل از شاخساران

بگیرندت به زلف و چشم جادو

چو گیرد شیر گور و یوز آهو

اگر دارى هزاران دل چو سندان

بمانى بى دل از دیدار ایشان

وگر تو پیشه دارى دیو بستن

ندانى خود ازیشان باز رستن

جهان افروز رامین گفت اگر ماه

بیاید گرد من گردد یکى ماه

سهیلش یاره باشد تاج خورشید

سماکش عقد باشد طوق ناهید

همه گفتار او باشد به فرهنگ

همه کردار او باشد به نیرنگ

لبانش نوش باشد بوسه دارو

رخانش فتنه باشد چشم جادو

دهد دیدنش پیران را جوانى

لبانش مردگان را زندگانى

به جان تو که مهر تو نکاهم

به جاى مهر تو مهرى نخواهم

ز بهر تو مرا دایه فزونتر

ز ماهى با چنان اورنگ و زیور

پس آنگه یکدگر را بوسه دادند

هزاران بار رخ بر رخ نهادند

دو چشم خویش خونین رود کردند

چو یکدگر همى بدرود کردند

چو آه حسرت از دل بر کشیدند

به گردون بر همى آذر کشیدند

چو سیل فرقت از دیده براندند

به دشت اندر همى گوهر فشاندند

هوا دوزخ شد از بس آه ایشان

زمین از اشکشان دریاى عمان

دو بیدل هر دو چون شیدا بماندند

میان دوزخ و دریا بماندند

چو رامین برنشست و رخت برداشت

ز روى صبر ویسه پرده برداشت

قضا از قامت ویسه کمان ساخت

که رامین را چو تیر از وى بینداخت

شده رامین چو تیرى دور پرتاب

کمان بر جاى و تیر آلوده خوناب

همى نالید ویسه در جدایى

شکیب از من جدا شد تا تو آیى

قضاى بد ترا در ره فگنده

هواى دل مرا در چه فگنده

نگارا تا تو باشى مانده در راه

هوا جوى تو باشد مانده در چاه

چه بختست این که گم بادا چنین بخت

گهم بر خاک دارد گاه بر تخت

به چندان غم بیاگند این دل تنگ

که در دشتى نگنجد شصت فرسنگ

چو دریا کرد چشمم را ز بس نم

چو دوزخ کرد جانم را ز بس غم

سزد گر خواب در چشمم نیاید

سزد گر صبر در جانم نپاید

به دریا در که یارد بود مادام

به دوزخ در که آرد کرد آرام

چه بدتر زان گر از دشمن کنم یاد

که گویم دشمن من همچو من باد

چو از درگه به راه افتاده رامین

به پروین شد خروش ناى رویین

چو ابر تیره شد گرد سواران

که او را اشک رامین بود باران

اگر چه بود آزرده ز دلبر

کجا داغ جفا بودش به دل بر

همى پیچید بر درد جدایى

نشسته بر رخان گرد جدایى

نباشد هیچ عاشق را صبورى

بخاصه روز هجر و گاه دورى

چو باشد در جدایى دل شکیبا

مرو را نیست نام عشق زیبا

***

رفتن رامین به گوراب و دیدن گل و عاشق شدن بر وى

اگر چه یافت رامین مرزبانى

به درگاه برادر پهلوانى

دلش بى ویس با فرمان و شاهى

به سختى بود چون بى آب ماهى

بگشت او گرد مرز پادشایى

گرفته راى فرمانش روایى

به هر شهرى و هر جایى گذر کرد

بدان را از جهان زیر و زبر کرد

چنان بى بیم و ایمن کرد گرگان

که میشان را شبان بودند گرگان

عقاب و باز بُد در حد سارى

رفیق و جفت کبگ کوهسارى

ز بس مى خوردن و خوشى در آمل

تو گفتى بودش آب رودها مل

ز داد او همه مردم به کامش

نشسته روز و شب با عیش و رامش

ز بیم تیغ او در مرز گوراب

همى با شیر بیشه خورد گور آب

نشسته با سپاهى در سپاهان

که بود از مرزها بهتر سپاهان

ز گرگان تا رى و اهواز و بغداد

بگسترده بساط رامش و داد

جهان چون خفته آسوده ز سختى

همه کس شادمان از نیکبختى

زمانه از نیاز آزاد گشته

ولایت چون بهشت آباد گشته

حسودان از جهان دل بر گرفته

درختان از سعادت بر گرفته

گرفته روز و شب دست سران جام

به چنگ آورده دولت را سرانجام

چو رامین گرد مرز خویش برگشت

چنان آمد که بر گوراب بگذشت

سرافرازان چو شاپور و رفیدا

در آن کشور به نام نیک پیدا

یکایک ساختندش میهمانى

ستوده بزمهاى خسروانى

سحر گاهان همه به شکار رفتند

به گاه نیم روزان مى گرفتند

گهى در صیدگه با تیر و خنجر

گهى در بزمگه با رود و ساغر

گهى شیران گرفتند از نیستان

کهى جام نبید اندر گلستان

بدین خوبى که گفتم روزگارى

بسر بردند در عیش و شکارى

دل رامین به هشیارى و مستى

چو نار آگنده بود از درد و سستى

گر او تیرى به نخچیرى فگندى

هواى دل برو تیرى فگندى

به شب کز دوستان تنها بماندى

ز خون دیدگان دریا براندى

بدین سان بود حالش تا یکى روز

به ره بر دید خورشیدی دل افروز

نگارى نوبهارى غمگسارى

ستمگارى به دل بردن سوارى

به خوبى پادشایى دل ربایى

به بوسه جان فزایى دلگشایى

به دو رخ بوستانى گلستانى

میان گلستان شکر ستانى

دو زلفش خوانده نقش هرفسونى

گرفته تاب هر جیمى و نونى

لبش گشته شفاى هر گزندى

ببرده آب هر شهدى و قندى

دهان تنگ چون میمى عقیقین

درو دندان بسان سین سیمین

به چشم آورده تیر افکن ز ابخاز

به زلف آورده جراره ز اهواز

رخانش تخت دیباهاى ششتر

لبانش تنگ شکرهاى عسکر

یکى چون گل که بر وى مشک بیزد

یکى چون در که در وى باده ریزد

زره را در میان پروین فگنده

کمان را توزه ی مشکین فگنده

یکى بر سنبلش گشته زره گر

یکى بر نرگسش گشته کمان ور

رهى گشته دلش را سنگ و فولاد

چنان چون قداو را سرو و شمشاد

رخش را نام شد گلنار بربر

دو زلفش را لقب زنجیر دلبر

یکى را چشمه ی نوش آب داده

یکى را دست فتنه تاب داده

ز برف و شیر و خون و مى رخانى

ز قند و نوش و شهد و در دهانى

یکى را بر کران مشکین جراره

یکى را بر میان رخشان ستاره

نهفته در قصب اندام چون سیم

چو اندر آب روشن ماهى شیم

به سر بر افسرى از مشک و عنبر

فرازش افسرى از زر و گوهر

فرو هشته ز سر تا پاى گیسوى

به بوى مشک و رنگ جان جادوى

چنانك آویخته شب از شباهنگ

و یا از مشک بر مه بسته اورنگ

بنا گوشش چو دیباى پر از گل

طرازى کرده بر دیبا ز سنبل

برین سان تن گدازى دل نوازى

خوش آوازى سرافرازى بنازى

چو باغى از مه و پروین بهارش

بهارى از گل و سوسن نگارش

نگارى بود بنگاریده دادار

بت آرایش نگاریده دگر بار

تنش دیبا و در پوشیده دیبا

رخش زیبا و بنگاریده زیبا

ز بس زیور چو گنجى پر ز زیور

ز بس گوهر چو کانى پر ز گوهر

همى باریدش از مرغول عنبر

چنان کز نقش جامه در و گوهر

به یک فرسنگ او را روشنایى

همى شد با نسیم آشنایى

مهش از تاج و مهر از روى تابان

سهیل از گردن و پروین ز دندان

ز خوشى همچو شاهى و جوانى

ز شیرینى چو کام و زندگانى

ز خوبى همچو باغ نوبهارى

ز گُشى چون گوزن مرغزارى

ز خوبان گرد او هشتاد دلبر

بتان چین و روم و هند و بربر

همه گردش چو گرد سرو نسرین

همه پیشش چو پیش ماه پروین

چو رامین دید آن سرو روان را

بت با جان و ماه با روان را

تو گفتى دید خورشید جهان تاب

که از دیدار او چشمش گرفت آب

دو پایش سست شد خیره فروماند

ز سستى تیرها از دست بفشاند

نبودش دیده را دیدار باور

که بت بیند همى یا ماه یا خور

بهشتست این که دیدم یا بهارست

بهشتى حور یا چینى نگارست

به باغ دلبرى آزاده سروست

به دشت خرمى نازان تذروست

بتان چون لشکرند او شاه ایشان

ویا چون اخترند او ماه ایشان

درین اندیشه بود آزاده رامین

که آمد نزد او آن سرو سیمین

تو گفتى بود دیرین دوستدارش

فراز آمد گرفت اندر کنارش

بدو گفت اى جهان را نامور شاه

ز تو چون ماه روشن کشور ماه

شب آمد تو به نزد ما فرود آى

غمین گشتى یکى ساعت بیاساى

ز ما بپذیر یک شب میهمانى

که داریمت به ناز و شادمانى

مى گلگونت آرم روشن و خوش

که دارد بوى مشک و رنگ آتش

ز بیشه شنبلید آرمت خود روى

بنفشه آرمت همچون تو خوش بوى

ز بیشه مرغ و دُراج بهارى

ز کوه آرمت کبگ کوهسارى

ز باغ آرم گل و آزاده سوسن

کنم مجلس چو دیباى ملون

گرامى دارمت چون جان شیرین

که ما خود میهمان داریم چونین

جهان افروز رامین گفت اى ماه

مرا از نام و از گوهر کن آگاه

به گوراب از کدامین تخم زادى

تن سیمین بدادى یا ندادى

چه نامى وز کدامین جایگاهى

مرا خواهى به جفتى یا نخواهى

اگر با تو کسى پیوند جوید

ازو مادرت کاوین چند جوید

لب شیرین تو پر شهد و قندست

نگویى تا ازان قندى به چندست

اگر قند ترا باشد بها جان

به جان تو که باشد سخت ارزان

جوابش داد خورشید سخن گوى

سروش دلکش آن حور پرى روى

نه آنم من که پوشیدست نامم

کسى را گفت باید من کدامم

که مهر از هیچ کس پنهان نماند

همه کس مهر تابان را بداند

مرا مامک گهر بابا رفیدا

درین کشور به نام نیک پیدا

مرا فرخ برادر مرزبانست

که آذربایگان را پهلوانست

مرا مادر به زیر گل بزادست

گل خوشبوى نام من نهادست

ستوده گوهرم از مام و از باب

که این از همدانست آن ز گوراب

منم گل برگ گل بوى گل اندام

گلم چهره گلم گونه گلم نام

به من شد هر که در گوراب خستو

که من هستم کنون گوراب بانو

مرا هست این نکویى مادر آورد

مرا دایه به مهر و ناز پرورد

مرا گردن بلورین سینه سیمین

به نرمى قاقم و بر بوى نسرین

چه پرسى از من و از خاندانم

که من نام و نژادت نیک دانم

تو رامینی شهنشه را برادر

که مهر ویس با جانت برابر

تو بشکیبى ز دیدارش به گوراب

اگر هرگز شکیبد ماهى از آب

جدا مانى تو زان شمشاد آزاد

اگر دجله جدا ماند ز بغداد

شود شسته ز جانت این تباهى

گر از زنگى شود شسته سیاهى

دلت بستست بر وى دایه ی پیر

به افسون ساخته مسمار و زنجیر

تو نتوانى که از وى باز گردى

و با یار دگر انباز گردى

چو زو نشکیبى او را باش تنها

تو زو رسوا و او نیز از تو رسوا

شهنشه از تو ننگ آلود گشته

خدا از هر دو ناخشنود گشته

چو بشنید این سخن آزاده رامین

به دل مر بیدلى را کرد نفرین

کجا از بیدلى گشت او علامت

شنید از هر که در گیتى ملامت

دگر باره به نرمى گفت با ماه

سخنهایى که برد او را دل از راه

بدو گفت اى نگار سرو بالا

بت خورشید چهر ماه سیما

مکن مرد بلا دیده ملامت

ز یزدان خواه تا یابد سلامت

همه کار خداى از خلق رازست

قضا را دست بر مردم درازست

مرا بر سر مزن کم کار زشتست

قضا بر من مگر چونین نبشتست

مکن یاد گذشته کار گیهان

که کار رفته را دریافت نتوان

اگر فرمان برى ماه دو هفته

نباشى یاد گیر از کار رفته

ز دى نندیشى و امروز بینى

مرا از هر که بینى برگزینى

به نیکى مر مرا انباز گردى

به انبازى مرا دمساز گردى

تو باشى آفتاب اندر حصارم

رخت باشد بهار اندر کنارم

اگر من یابم از تو کامگارى

بیابى تو ز من کامى که دارى

ترا نگزیرد از بخشنده شاهى

مرا نگزیرد از رخشنده ماهى

تو باش اکنون به کام دل مرا ماه

که من باشم به کام دل ترا شاه

ترا بخشم ز گیتى هر چه دارم

وگر جانم بخوانى پیشت آرم

سرایم را نباشد جز تو بانو

روانم را نباشد جز تو دارو

هر آن گاهى که یابم از تو پیوند

خورم بر راستى پیش تو سوگند

که تا باشد به گیتى کوه و صحرا

رود جیحون و دجله سوى دریا

ز چشمه آب خیزد زاب ماهى

نماید خور فروغ و شب سیاهى

بتابد مهر و ماه آسمانى

ببالد زاد سرو بوستانى

جهد باد صبا بر کوهساران

چرد گور ژیان در مرغزاران

تو با من باشى و من با تو جاوید

به مهر یکدگر داریم اومید

نگیرم جز تو یارى را در آغوش

کنم آن را که دیدستم فراموش

نبود از ویس نیکوتر مرا یار

به دو گیتى شدم زو نیز بیزار

جوابش داد خورشید گل اندام

منه راما مرا از جادوى دام

نه آنم من که در دام تو آیم

چنین بى رنج در کام تو آیم

مرا از تو نیاید پادشایى

نه خودکامى و نه فرمان روایى

نه میدانى پر از آشوب لشکر

نه ایوانى پر از دینار و گوهر

مرا کامیست از تو گر بیابم

سر از فرمان و رایت بر نتابم

تو باشى پیش من شاه جهاندار

چو من باشم به پیش تو پرستار

اگر مهرم بپروردن توانى

وفاى من بسر بردن توانى

نیابى در جهان چون من یکى یار

وفا ورز و وفا جوى و وفادار

نباید مر ترا مرز خراسان

هم ایدر باش دل شاد و تن آسان

مشو دیگر به نزد ویس جادو

زن موبد کجا باشدت بانو

مکن زو یاد گرچه مهربانست

کجا چیز کسان زان کسانست

بکن پیمان که نه مهرش پرستى

نه پیغامش دهى نه کس فرستى

اگر با من کنى زین گونه پیمان

تن ما را دو سر باشد یکى جان

چو بشنید این سخن رامین از آن ماه

زبان خود ز پاسخ کرد کوتاه

پذیره کرد از گل این بهانه

گرفتش دست و بردش سوى خانه

چو رامین شد در ایوان رفیدا

گرفته دست ماه سرو بالا

گهر صد جام در پایش فشاندند

به گاه زر نگارش بر نشاندند

در و دیوار در دیبا گرفتند

زمین در عنبر سارا گرفتند

***

عروسى کردن رامین با گل

پس آنگه نامداران را بخواندند

دگر ره در و گوهر بر فشاندند

جهان افروز رامین کرد پیمان

به سوگندى که بود آئین ایشان

که تا جانم بماند در تن من

گل خورشید رخ باشد زن من

نجویم نیز ویس بدگمان را

نه جز وى نیکوان این جهان را

مرا تا من زیم گل یار باشد

دلم از دیگران بیزار باشد

گل گلبوى باشد دل گشایم

زمین کشور بود گوراب جایم

مرا تا گل بود سوسن نبویم

همین تا مه بود اختر نجویم

پس آنگه گل به خویشان کس فرستاد

همه کس را ازین کار آگهى داد

ز گرگان و رى و قم و صفاهان

ز خوزستان و کوهستان و ارّان

ز هر شهرى بیامد شهریارى

ز هر مرزى بیامد مرزدارى

شبستان پر شد از انبوه ماهان

هم ایوان پر شد از انبوه شاهان

سراسر دل به رامش برگشادند

به شادى ماه را بر شاه دادند

چهل فرسنگ آذینها ببستند

همه جایى به مى خوردن نشستند

ز بس بر دستها پُر می پیاله

تو گفتى بود یکسر دشت لاله

چو روز آمد به هر دشتى و رودى

به گوش آمد ز هر گونه سرودى

چو شب بودى به هر دشتى و راغى

به هر دستى ز جام مى چراغى

عقیقین بود سنگ کوهساران

چو نوشین بود آب جویباران

ز بس بر راغ دیدند لهو بازى

بیامختند گوران لعب سازى

ز بس بر کوه دیدند شادخوارى

بدانستند مرغان مى گسارى

ز بس بر روى صحرا مشک و دیبا

همه خرخیز و ششتر گشت صحرا

ز بس در مرغها دستان نوایى

همه مرغان شده چنگى و نایى

ز بس مى ریختن در کوهساران

ز مى سیل آمد اندر جویباران

بخار بوى خوش چون ابر بسته

به مى گرد از همه گیتى بشسته

که و مه پاک مرد و زن یکى ماه

به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه

گهى ژوپین زدند و گاه طنبور

گهى مستان بُدند و گاه مخمور

گهى ساغر زدند و گاه چوگان

گهى دستان زدند و گاه پیکان

گهى آهو رمانیدند از کوه

گهى از دل زداییدند اندوه

گهى غرم و گوزن و رنگ کهسار

ز بالا سوى هامون رفت ناچار

گهى آهو و گور از روى صحرا

ز دست یوز و سگ رفته به بالا

جهان بى غم نباشد گاه و بى گاه

در آن کشور نبود اندوه یک ماه

جهانى عاشق و معشوق با هم

نشسته روز و شب بى رنج و بى غم

گشاده دل به بخشش مهتران را

روایى خاسته رامشگران را

سرایان هر یکى بر نام رامین

سرودى نغز و دستانى بآیین

همى گفتند راما شاد و خرم

بزى تو جاودان دور از همه غم

به هر کامى که دارى کامگارى

به هر نامى که جویى نامدارى

به پیروزى فزوده گشت کامت

به بهروزى ستوده گشت نامت

به نخچیر آمدى با بس شگفتى

چو گل بایسته نخچیرى گرفتى

به نیکى آفتاب آمد شکارت

گل خوبى شکفت اندر کنارت

کنون همواره گل در پیش دارى

همیشه گل پرستى کیش دارى

بهشتى گل نباشد چون گل تو

که گلزار آمد این گل را دل تو

گلى کش بوستان ماه دو هفتست

کدامین گل چو او بر مه شکفتست

به دى ماهان تو گل بر بار دارى

نکوتر آنکه گل بى خار دارى

گلت با گلستان سرو روانست

کجا دانى که چونین گلستانست

گلستانى که با تو گاه و بى گاه

گهى در باغ باشد گاه بر گاه

به شادى باش با وى کاین گلستان

نه تابستان بریزد نه زمستان

گلى کش خار زلف مشک سایست

عجبتر آنکه مشکش دلربایست

گلى کاو را دو کژدم باغبانست

گلى کاو را دو نرگس پاسبانست

گلى کز رنگ او آید جوانى

چنان کز بویش آید زندگانى

گلى کاو را به دل باید که جویى

گلى کاو را به جان باید که بویى

گلى با بوى مشک و رنگ باده

فرشته کشته رضوان آب داده

گلى کاو خاص گشت و هر گلى عام

نهاده فتنه گردش عنبرین دام

گلى عنبر فروشان بر کنارش

گلى شکر فروشان بر گذارش

بماناد این گل اندر دست رامین

و با او جام مى بر دست رامین

چنین بادا به پیروزى چنین باد

جهان یکسر به کام آن و این باد

چو ماهى خرمى کردند هموار

به چوگان و شراب و رود و اشکار

به پایان شد عروسى نوبهاران

برفتند آن ستوده نامداران

گل و رامین آسایش گرفتند

به شادى بر دز گوراب رفتند

دگر باره فراز آمد بت آراى

نگارید آن سمن بر را سراپاى

از آرایش چنان شد ماه گوراب

که از دیدار او دیده گرفت آب

رخش گفتى نگار اندر نگارست

بناگوشش بهار اندر بهارست

اگر چه بود مویش زنگیانه

چنان چون بود چشمش آهوانه

مشاطه مشکش اندر گیسوان کرد

چو سرمه در دو چشم آهوان کرد

دو زلف و ابروانش را بپیراست

بناگوش و رخانش را بیاراست

گل گل بوى شد چون گل شکفته

چو سروى در زر و گوهر گرفته

چکان از هر دو رخ آب جوانى

روان از دو لب آب زندگانى

نگارین روى او چون قبله ی چین

نگارین دست مثل زلف پر چین

چو رامین روى یار دلستان دید

رُخش را چون شکفته گلستان دید

چو ابرى دید زلف مشکبارش

به ابر اندر ستاره گوشوارش

دو زلفش چون ز عنبر حلقه درهم

رخانش چون ز لاله توده بر هم

به گردن برش مروارید چندان

چو بر سوسن چکیده قطر باران

لبش خندان چو یاقوت سخنگوى

دهانش تنگ و چون گلاب خوش بوى

اگر پیدا بدى در روز اختر

چنان بودى که بر گردنش گوهر

بدو گفت اى به خوبى ماه گوراب

ببرده ماه رویت ماه را آب

مرا امروز تو درمان جانى

که ویس دلستان را نیک مانى

تو چون ویسى لب از نوش و بر از سیم

تو گویى کرده شد سیبى به دو نیم

گل آشفته شد از گفتار رامین

بدو گفت اى بد اندیش و بد آیین

چنین باشد سخن آزادگان را

ویا قول زبان شهزادگان را

مبادا در جهان چون ویس دیگر

بد آغاز و بد انجام و بد اختر

مبادا در جهان چون دایه جادو

کزو گیرد همه سرمایه جادو

ترا ایشان چنین خود کام کردند

ز خود کامى ترا بد نام کردند

نه تو هرگز خورى از خویشتن بر

نه از تو بر خورد یک یار دیگر

ترا کردست دایه سخت بیهوش

نیارى سوى پند دیگران گوش

***

نامه نوشتن رامین به ویس و بیزارى نمودن

چو رامین دید کاو را دل بیازرد

نگر تا پوزش آزار چون کرد

ز پیش گل حریر و کلک برداشت

حریرش را به آب مُشک بنگاشت

برآهخت از میان تیغ جفا را

بدو ببرید پیوند وفا را

یکى نامه نوشت آن بى وفا یار

به یارى بس وفاجوى و وفادار

به نامه گفت ویسا نیک دانى

که چند آمد مرا از تو زیانى

خدا و جز خدا از من بیازرد

همه کس در جهانم سرزنش کرد

شنیدم گه نصیحت گه ملامت

شدم از عشق در گیتى علامت

چه بودى گر دو چشمم در جهان دید

یکى کس را که کار من پسندید

تو گفتى مهر من بود اى عجب کین

که مرد و زن برو کردند نفرین

به گیتى هر که نام من شنیدى

به زشتى پوستین بر من دریدى

بدین سان زشت گشتى روى نامم

وزین بدتر به زشتى روى کامم

گهى بر تارکم شمشیر بودى

گهى در رهگذارم شیر بودى

نبودم تا ترا دیدم به دل شاد

نجست اندر دل مسکین من باد

نهیب من ز هجرانت فزون بود

که با او چشم من دریاى خون بود

بلاى من ز دیدارت بتر بود

که با او نیم حان و بیم سر بود

کدامین روز از تو دور ماندم

که نه جیحون ز دو دیده براندم

کدامین روز دیدار تو دیدم

که نه صد گونه درد دل کشیدم

چه بودى گر بدى بیم سر و جان

نبودى شرم خلق و بیم یزدان

مرا دیدى ز پیش مهربانى

که چون خودکام بودم در جوانى

چو آهو بد به چشمم هر پلنگى

چو ماهى بد به پیشم هر نهنگى

نجوشیدم ز هر بادى چو دریا

تو گفتى خور زمن گردید صفرا

گه تندى زبون من بدى شیر

چنان چون گاه تیزى تیر و شمشیر

چو بازم بر هوا پرواز کردى

مه گردون حذر زان باز کردى

نوند کام من چندان دویدى

کجا اندیشها در وى رسیدى

امید من چو چشم دوربین بود

نشاط من چو رهوارم به زین بود

ز رامش پر ز خوشى بود جانم

ز شادى پر ز گوهر بود کانم

به باغ لهو در شمشاد بودم

به دشت جنگ بر پولاد بودم

همه زر بود سنگ کوهسارم

همه در بود ریگ رودبارم

وزان پس حال من دیدى که چون گشت

همان بختم زبونان را زبون گشت

جوانه سرو قد من دوتا شد

دو هفته ماه من جفت سها شد

هوا پشت مرا چون چنبرى کرد

زمانه گفتى از من دیگرى کرد

چو دست عشق آتش بر دلم ریخت

نشاط از من به صد فرسنگ بگریخت

خرد دیدم ز دل آواره گشته

به دست عشق در بیچاره گشته

کمان ور گشته هر کس در زمانه

ملامت تیر و جان من نشانه

مرا خود بود داغ عشق بر بر

چه بایستم ملامت نیز بر سر

چو من بودم خود از جام هوا مست

چه بایستت زدن مر مست را دست

کنون از من درودت باد بسیار

وگر چه گشتم از مهر تو بیزار

ترا آگه کنم اکنون ز کارم

که چون خوبست و خرم روزگارم

بدان ویسا که تا از تو جدایم

به دل بر هر مرادى پادشایم

به آب صابرى دل را بشستم

به کام خویش جفت نیک جستم

گل خوشبوى را در دل بکشتم

که با گل من همیشه در بهشتم

کنون پیشم همیشه گل به بارست

گهم در دست و گاهم در کنارست

گلم در بسترست و گل به بالین

مرا شایسته چون جان و جهان بین

مرا گل زن بود تا روز جاوید

چو او باشد نخواهم ماه و خورشید

سراى من ز گل چون بوستانست

حصار من ز گل چون گلستانست

سه چندان کز تو دیدم رنج و خوارى

ازو دیدم نشاط و کامگارى

همانا جانم از تن بر پریدى

اگر با تو چنین روزى بدیدى

چو یاد آید گذشته سالیانم

ببخشایم همى بر خسته جانم

که چندان صبر بر ناکام چون کرد

ببیمار تو چندان زهر چون خورد

من آنگه از جهان آگه نبودم

که در سختى همى شادى نمودم

ز راه آگه نبودم همچو گمراه

چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه

کنون زان خفتگى بیدار گشتم

وزآن مستى کنون هشیار گشتم

کنون بند بلا بر هم شکستم

وزآن زندان بد روزى بجستم

بخوردم با گل گل بوى سوگند

به گفت فرخ و جان خردمند

به یزدان جهان و ماه و خورشید

به دین و دانش و فرهنگ و امید

که باشم تا زیم با گل وفا جوى

به شادى کرده با او روى در روى

ازین پس مرو با تو ماه با من

همیدون شاه با تو ماه با من

یکى ساعت که باشم جفت این ماه

نشسته شادمان در کشور ماه

به از صد ساله چونان زندگانى

که زندان بود بر جان و جوانى

تو زین پس سال و ماه و روز مشمر

به راه و روز من بسیار منگر

که راه و روز هجر من درازست

دلم از تو نیازى بى نیازست

چو پیش آید چنین روز و چنین کار

شکیبایى به از زرّ به خروار

چو این نامه به پایان برد رامین

به عنوان بر نهادش مهر زرّین

عمارى دار خود را داد و فرمود

که نامه نزد جانانش برد زود

عمارى دار چون باد روان شد

به سه هفته به مرو شایگان شد

شهنشه را ازین آگاه کردند

هم از راهش به پیش شاه بردند

شهنشه نامه زو بستد فرو خواند

در آن گفتارها خیره فرو ماند

سبک نامه به ویس دلستان داد

ز کار رام او را مژدگان داد

مرو را گفت چشمت باد روشن

که رامین با گلست اکنون به گلشن

بشد رامین و در گوراب زن کرد

ترا با داغ دل پرتاب زن کرد

***

رسیدن پیگ رامین به مروشاهجان و آگاه شدن ویس ازان

چو پیگ و نامه ی رامین در آمد

طراقى از دل ویسه بر آمد

دلش داد اندر آن ساعت گوایى

که رامین کرد با او بى وفایى

چو موبد نامه ی رامین بدو داد

درخش حسرت اندر جانش افتاد

ز سختى خونش اندر تن بجوشید

ولیکن راز از مردم بپوشید

لبش بود از برون چون لاله خندان

شده دل زاندرون چون تفته سندان

چو مینو بود خرم از برونش

چو دوزخ بود تفسیده درونش

به خنده مى نهفت از دلش تنگى

به رهوارى همى پوشید لنگى

رخش از نامه خواندن شد زریرى

که خود دانست کم مایه دبیرى

بدو گفت از خدا این خواستم من

که روزى گم کند بازار دشمن

مگر شاهم دگر زشتى نگوید

بهانه هر زمان بر من نجوید

بدین شادى به درویشان دهم چیز

بسى گوهر به آتشگه برم نیز

هم او از غم برست اکنون و هم من

بیفتاد از میان بازار دشمن

کنون اندر جهانم هیچ غم نیست

که جانم راز بیم تو ستم نیست

من اندر کام و ناز و بخت پیروز

نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکى روز

کنون دلشاد باشم در جوانى

به آسانى گذارم زندگانى

مرا گر مه بشد ماندست خورشید

همه کس را به خورشیدست امید

مرا از تو شود روشن جهان بین

چه باشد گر نبینم روى رامین

همى گفت این سخن دل با زبان نه

سخن را آشکارا چون نهان نه

چو بیرون رفت شاه او را تب آمد

ز تاب مهر جانش بر لب آمد

دلش در بر تپان شد چون کبوتر

که در چنگال شاهین باشدش سر

چکان گشته ز اندامش خوى سرد

چو شبنم کاو نشیند بر گل زرد

سهى سروش چو بید از باد لرزان

ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان

به زرین یاره سیمین سینه کوبان

به مشکین زلف خاک خانه روبان

همى غلتید در خاک و همى گفت

چه تیرست این که آمد چشم من سفت

چه بختست این که روزم را سیه کرد

چه روزست این که جانم را تبه کرد

بیا اى دایه این غم بین که ناگاه

بیامد مثل طوفان از کمینگاه

ز تخت زر مرا در خاک افگند

خسک در راه صبر من پراگند

تو خود دارى خبر یا من بگویم

که از رامین چه رنج آمد به رویم

بشد رامین و در گوراب زن کرد

پس آنگه مژدگان نامه به من کرد

که من گل کشتم و گل پروریدم

ز مورد و سوسن و خیرى بریدم

به مرو اندر مرا اکنون چه گویند

سزد ار مرد و زن بر من بمویند

یکى درمان بجو از بهر جانم

که من زین درد جان را چون رهانم

مرا چون این خبر بشنید بایست

گرم مرگ آمدى زین پیش شایست

مرا اکنون نه زر باید نه گوهر

نه جان باید نه مادر نه برادر

مرا کام جهان با رام خوش بود

کنون چون رام رفت از کام چه سود

مرا او جان شیرین بود و بى جان

نیابد هیچ شادى تن ز گیهان

روم از هر گناهى تن بشویم

وز ایزد خویشتن را چاره جویم

به درویشان دهم چیزى که دارم

مگر گاه دعا باشند یارم

به لابه خواهم از دادار گیهان

که رامین گردد از کرده پشیمان

به تارى شب به مرو آید ز گوراب

ز باران ترّ و بفسرده برو آب

تنش همچون تن من سست و لرزان

دلش همچون دل من زار و سوزان

گه از سرماى سخت و گه ز تیمار

همى خواهد ز ویس و دایه زنهار

ز ما بیند همین بد مهرى آن روز

که از وى ما همى بینیم امروز

خدایا داد من بستانى از رام

کنى او را چو من بى صبر و آرام

جوابش داد دایه گفت چندین

مبر اندوه کت بردن نه آیین

مخور اندوه و بزداى از دلت زنگ

به خرسندى و خاموشى و فرهنگ

تن آزاده را چندین مرنجان

دل آسوده را چندین مپیچان

مکن بیداد بر جان و جوانى

که جان را مرگ به زین زندگانى

ز بس کاین روى گلگون را زنى تو

ز بس کاین موى مشکین را کنى تو

رخى نیکوتر از باغ بهشتى

چو روى اهرمن کردى به زشتى

جهان چندان که دارى بیش باید

ولیک از بهر جان خویش باید

هر آن گاهى که نبود جان شیرین

مه دایه باد و مه شاه و مه رامین

چو بسپردم من اندر تشنگى جان

مبادا در جهان یک قطره باران

هر آن گاهى که گیتى گشت بى من

مرا چه دوست در گیتى چه دشمن

همه مردان به زن دیدن دلیرند

به مهر اندر چو رامین زود سیرند

گر از تو سیر شد رامین بد مهر

که رویت را همى سجده برد مهر

ز مهر گل همیدون سیر گردد

همین مومین زبان شمشیر گردد

اگر بیند هزاران ماه و اختر

نیاید زان همه نور یکى خور

گل گورابى ار چه ماهرویست

به خوارى پیش تو چون خاک کویست

نکوتر زیر پاى تو ز رویش

چو خوشتر خاک پاى تو ز بویش

چو رامین از تو تنها ماند و مهجور

اگر زن کرد زى من بود معذور

کسى کز باده ی خوش دور باشد

اگر دردى خورد معذور باشد

سمن بر ویس گفت اى دایه دانى

که گم کردم به صبر اندر جوانى

زنان را شوهرست و یار برسر

مرا اکنون نه یارست و نه شوهر

اگر شویست بر من بدگمانست

وگر یارست با من بدنهانست

ببردم خویشتن را آب و سایه

چو گم کردم ز بهر سود مایه

بیفگندم درم از بهر دینار

کنون بى هردوان ماندم به تیمار

مده دایه به خرسندى مرا پند

که بر آتش نخسپد هیچ خرسند

مرا بالین و بستر آتشین است

بر آتش دیو عشقم همنشین است

بر آتش صبر کردن چون توانم

اگر سنگین و رویینست جانم

مرا زین بیش خرسندى مفرماى

به من بر باد بیهوده مپیماى

مرا درمان نداند هیچ دانا

مرا چاره نداند هیچ کانا

مرا صد تیر زهر آلوده تا پر

نشاند این پیگ واین نامه به دل بر

چه گویى دایه زین پیگ روان گیر

که ناگه بر دلم زد ناوک تیر

ز رام آورد مشک آلود نامه

برد از ویس خون آلود جامه

بگریم زار برنالان دل خویش

ببارم خون دیده بر دل ریش

الا اى عاشقان مهرپرور

منم بر عاشقان امروز مهتر

شما را من ز روى مهربانى

نصیحت کرد خواهم رایگانى

نصیحت دوستان از من پذیرید

دهم پند شما گر پند گیرید

مرا بینید حال من نیوشید

دگر در عشق ورزیدن مکوشید

مرا بینید و خود هشیار باشید

ز مهر ناکسان بیزار باشید

نهال عاشقى در دل مکارید

و گر کارید جان او را سپارید

اگر چونانکه حال من ندانید

به خون بر رخ نوشتستم بخوانید

مرا عشق آتشى در دل برافروخت

که هرچند بیش کشتم بیشتر سوخت

جهان کردم ز آب دیده پر گل

نمرد از آب چشمم آتش دل

چه چشمست این که خود خوابش نگیرد

چه آبست این کزو آتش نمیرد

مرا پروردن باشه بدى آز

بپروردم یکى باشه به صد ناز

به روزش داشتم بر دست سیمین

شبش هرگز نبستم جز به بالین

چو پر مادر آوردش بیفگند

دگر پرها برآورد و پر آگند

بدانست او ز دست من پریدن

به خود کامى سوى کبگان دویدن

گمان بردم که او گیرد شکارى

مرا باشد همیشه غمگسارى

یکى ناگه ز دست من رها شد

به ابر اندر ز چشم من جدا شد

کنون خسته شدم از بس که پویم

نشان باشه ی گم کرده جویم

دریغا رفته رنج و روزگارم

دریغا این دل امیدوارم

دریغا رنج بسیارا که بردم

که خود روزى ز رنجم برنخوردم

بگردم در جهان چون کاروانى

که تا یابم ز گمگشته نشانى

مرا هم دل بشد هم دوست از بر

نباشم بى دل و بى دوست ایدر

کنم بر کوهساران سنگ بالین

ز جور آن دل چون کوه سنگین

دل از من رفت اگر یابم نشانش

دهم این خسته جان را مژدگانش

مرا تا جان چنین پر دود باشد

دلم از بخت چون خشنود باشد

منم کم دوست ناخشنود گشتست

منم کم بخت خشم آلود گشتست

مرا بى کارد اى دایه تو کشتى

که تخم عشق در جانم بکشتى

درین راهم تو بودى کور رهبر

چو در چاهم فگندى تو برآور

مرا چون از تو آمد درد شاید

که درمانم کنون هم از تو آید

بسیچ راه کن بر خیز و منشین

ببر پیغام من یک یک به رامین

بگو اى بدگمان بى وفا زه

تو کردى بر کمان ناکسى زه

تو چشم راستى را کور کردى

تو بخت مردمى را شور کردى

تو از گوهر چو گزدم جان گزایى

به سنگ ار بگذرى گوهر نمایى

تو مارى از تو ناید جز گزیدن

تو گرگى از تو ناید جز دریدن

ز طبع تو همین آید که کردى

که با زنهاریان زنهار خوردى

اگر چه من ز کارت دل فگارم

بدین آهوت ارزانى ندارم

مکن بد با کسى و بد میندیش

کجا چون بد کنى آید بدت پیش

اگر یکسر بشد مهرم ز یادت

میان مهربانان شرم بادت

بدین زشتى که از پیشم برفتى

فرامش کردى آن خوبى که گفتى

چو برگ لاله بودت خوب گفتار

به زیر لاله در خفته سیه مار

اگر تو یار نو کردى روا باد

ز گیتى آنچه مى خواهى ترا باد

مکن چندین به نومیدى مرا بیم

نه هر کاو زو بیابد بفگند سیم

اگر تو جوى نو کندى به گوراب

نباید بستن از جوى کهن آب

وگر تو خانه کردى در کهستان

کهن خانه مکن در مرو ویران

به باغ ار گل بکشتى فرخت باد

ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد

زن نو با دلارام کهن دار

که هر تخمى ترا کامى دهد بار

همى گفت این سخنها ویس بت روى

زهر چشمى روان بر هر رخى جوى

تو گفتى چشم او بود ابر نوروز

همى بارید بر راغ دل افروز

دل دایه بر آن بت روى سوزان

همى گفت اى بهار دلفروزان

مرا بر آتش سوزنده منشان

گلاب از دیده بر گلنار مفشان

که اکنون من بگیرم ره به گوراب

بوم در راه چون ره بى خور و خواب

کنم با رام هر چارى که دانم

مگر جان ترا زین غم رهانم

***

رفتن دایه به گوراب نزد رامین

بگفت این و به راه افتاد شبگیر

کمان شد مرو دایه جسته زو تیر

چنان تیرى که بودش راه پرتاب

ز مرو شایگان تا مرز گوراب

چو اندر مرز گوراب آمد از راه

به صحرا پیشش آمد بى وفا شاه

بسان شیر خشم آلود تازان

به گوران و گوزنان و گرازان

سپه در ره شده همچون حصارى

حصارى گشته در وى هر شکارى

ز بس در چرم ایشان آژده تیر

تو گفتى پرّور بودند نخچیر

هوا پر باز بود و دشت پر سگ

شتابان هر دو از پرواز و از تگ

یکى کرده هوا را پر پرنده

دگر کرده زمین را پر درنده

زرنگ خون رنگان کوه پر رنگ

چو سنگى کوه بر آهو شده تنگ

چو دایه دید رامین را به نخچیر

دلش گشت از جفاى رام پر تیر

کجا رامین چو او را دید در راه

نه از راهش بپرسید و نه از ماه

بدو گفت اى پلید دیو گوهر

بد آموز و بداندیش و بد اختر

مرا بفریفتى صد ره به نیرنگ

ز من بردى چو مستى هوش و فرهنگ

دگر بار آمدى چون غول ناگاه

که تا سازى مرا در راه گمراه

نبیند نیز باد تو غبارم

نگیرد بیش دست تو مهارم

ترا برگشت باید هم ازیدر

که هستت آمدن بى سود و بى بر

برو با ویس گو از من چه خواهى

چرا سیرى نیابى زین تباهى

ز کام دل بزه بسیار کردى

ز نام بد بلا بسیار خوردى

کنون گاهست اگر پوزش نمایى

پشیمانى خورى نیکى فزایى

جوانى هردوان بر باد دادیم

دو گیتى بر سر کامى نهادیم

بدین سر هردوان بد نام گشتیم

بدان سر هردوان بد کام گشتیم

اگر تو بر نخواهى گشت ازین راه

ازین پس من نباشم با تو همراه

اگر صد سال دیگر مهر کاریم

نگه کن تا به فرجامش چه داریم

پذیرفتم من از روشن دلان پند

بخوردم پیش یزدان سخت سوگند

به هر چیزى که آن بهتر ز گیهان

به خاک پاک و ماه و مهر تابان

که من با او نجویم نیز پیوند

بجز چونانکه بپسندد خداوند

مرا پیوند با او باشد آنگاه

که آن ماه زمین را من بوم شاه

که داند سال رفته چند باشد

که با او مر مرا پیوند باشد

مثال ما چنان آمد که گوید

خرا تو زى که تا سبزه بروید

همى تا من رسم با آن پرى روى

بسا آبا که خواهد رفت در جوى

به امید کسى تا کى نشینم

که او را با دگر کس جفت بینم

همانا تیره گشتى روى خورشید

اگر او زیستى سالى به امید

برین امید رفت از من جوانى

همى گویم دریغا زندگانى

دریغا کم جوانى بار بر بست

نماند از وى مرا جز باد در دست

ز خوبى بود چون طاووس رنگین

ز سختى بود چون اروند سنگین

مرا بود او بهار زندگانى

ز خوبى چون نگار بوستانى

به باد عشق ریزان شد بهارم

به دست غم سترده شد نگارم

چو هر سالى بهار آید به گلزار

بهار من نیاید جز یکى بار

شد آن هنگام و آن روز جوانى

که من بر باد دادم زندگانى

اگر باشد خزان را طبع نوروز

مرا امروز باشد طبع آن روز

نگر تا نیز بیهوده نگویى

ز پیرى طبع برنایى نجویى

هم اکنون بازگرد و ویس را گوى

زنان را نیست چیزى بهتر از شوى

ترا دادار شویى نیک دادست

که چرخ دولت و خورشید دادست

تو گر نیک اخترى او را نگه دار

جز او هر مرد را کمتر به یاد آر

کجا گر تو چنین بهروز باشى

به بهروزى جهان افروز باشى

شهت سالار باشد من برادر

جهانت بنده باشد بخت چاکر

بدین سر در جهان باشى نکونام

بدان سر جاودان باشى رواکام

پس آنگه خشمناک از دایه برگشت

به چشم دایه چون زندان شده دشت

نه گرمى دید از گفتار رامین

نه خوبى دید از دیدار رامین

همى شد باز پس کور و پشیمان

گسسته جان پر دردش ز درمان

اگر تیمار دایه بود چندین

که دید آن خوارى از گفتار رامین

نگر تا چند بود آزار آن ماه

که دشمن گشت وى را دوست ناگاه

وفا کشت و جفا آورد بارش

بدى کرد ارچه نیکى کرد یارش

رسول آمد ز دیده اشک ریزان

ز لبها گرد و از دل دود خیزان

پیامى برده شیرین تر ز شکر

جواب آورده بران تر ز خنجر

سیاه ابر آمد و بارید باران

نه باران بلکه زهرآلوده پیکان

درخش آمد ز دورى بر دل ویس

سموم آمد ز خوارى بر گل ویس

به شمشیر جفا شد دلش خسته

به زنجیر بلا شد جانش بسته

***

بیمار شدن ویس از فراق رامین

ز درد جان و دل بر بستر افتاد

بریده گشت گفتى سرو آزاد

همه بستر ز جانش پر غم و درد

همه بالین ز رویش پر گل زرد

به بالینش نشسته ماهرویان

زنان مهتران و نامجویان

یکى گفتى که چشم بد بخستش

یکى گفتى که افسون گر ببستش

پزشکانى همه فرهنگ خوانده

ز حال درد او عاجز بمانده

یکى گفتى همه رنجش ز سوداست

یکى گفتى همه دردش ز صفراست

ز هر شهر آمده اخترشناسان

حکیمان و گزینان خراسان

یکى گفتى قمر کرد این به میزان

یکى گفتى زحل کرد این به سرطان

پرى بندان و زراقان نشسته

ز بهر ویس یکسر دل شکسته

یکى گفتى ورا دیده رسیدست

یکى گفتى پرى او را بدیدست

ندانست ایچ کس کاو را چه درداست

چه رنج او را چنین آزرده کردست

به داغ رام سوزان ماه را دل

به درد ماه پیچان شاه را دل

سمن بر ویس گریان بر دل خویش

گهر ریزان ز نرگس بر گل خویش

چو شاهنشه ازو تنها بماندى

ز خون دیدگان دریا براندى

سخنهایى چنان دلگیر گفتى

کجا صبر از همه دلها برفتى

چرا اى عاشقان عبرت نگیرید

چرا از من نصیحت نه پذیرید

مرا بینید و دل بر کس مبندید

که پس هر سختیى بر دل پسندید

مرا اى عاشقان از دور بینید

بسوزید ار به نزد من نشینید

مرا زین گونه آتش در دل افتاد

که یارم را دل از سنگست و پولاد

مرا عذرست اگر فریاد خوانم

که من فریاد از آن بیداد خوانم

دل پر ریش خویش او را نمودم

بدو گفتم که رنجت آزمودم

که داند کاو به جاى من چه بد کرد

یکى بد کرد و جانم را به صد کرد

مرا این دوست بى دل کرد و بى کام

که اکنون دشمن من شد به فرجام

چه نیکویى کند مردم به مردم

که من در دوستى با او نکردم

امید و رنج خود بر باد دادم

چو راز دوستى بر وى گشادم

وفا کشتم چرا انده درودم

ثنا گفتم چرا نفرین شنودم

مرا چون بخت من با من به کینست

ز بیگانه چه نالم گر چنینست

بکوشیدم بسى با بخت بد ساز

نبد با آبگینه سنگ را ساز

کنون از بخت و دل بیزار گشتم

به نام هر دو بیزارى نبشتم

چو بدبختان نهادم سر به بالین

ز جانم گشته بستر حسرت آگین

ز بدبختى بجز مرگم نباید

چو من بدبخت را خود مرگ شاید

چو یارم دیگرى بر من گزیند

همان بهتر که جانم مرگ بیند

پس آنگه خواند مشکین را بر خویش

نمود او را همه راز دل ریش

کجا مشکین دبیرش بود دیرین

همیشه رازدار ویس و رامین

مرو را گفت مشکینا تو دیدى

ز رامین بى وفاتر یا شنیدى

اگر مویم به ناخن بر برستى

دل من این گمان بر وى نبستى

ندانستم کز آتش آب خیزد

ز نوش ناب زهر ناب خیزد

مرا دیدى که راه پارسایى

چگونه داشتم در پادشایى

کنون از هردوان بیزار گشتم

به چشم دوست و دشمن خوار گشتم

نه اندر پادشایى پادشایم

نه اندر پارسایى پارسایم

همى ناکرد باید پادشایى

بزرگى جستن و فرمان روایى

من اندر جستن رامم همه سال

فدا کرده دل و جان و سر و مال

گهى از بهر وصلش پوى پویم

گهى از بیم هجرش موى مویم

اگر دارم هزاران جان شیرین

نپردازم یکى از شغل رامین

مرا رامین به نادانى بسى خست

کنون پشت مرا یکباره بشکست

بسى شاخ از درخت من بیفگند

کنون اصلش برید و بیخ بر کند

بر آزارش همى کردم صبورى

کنون صبرم ربود آزار دورى

بدین بار او به جان من نه آن کرد

که با آن خود شکیبایى توان کرد

مرا شمشیر جورش سر بریدست

مرا ژوپین هجرش دل دریدست

صبورى چون کنم بر سر بریدن

خموشى چون کنم بر دل دریدن

چه دانى زین بتر کاو رفت وزن کرد

پس آنگه مژده را نامه به من کرد

که من گل کشتم و گل پروریدم

ز مورد و نرگس و خیرى بریدم

وزان پس دایه را با یک جگر تیر

گسى کرد از میان دشت نخچیر

تو گفتى دایه را هرگز ندیدست

و یا خود زو جفایى صد کشیدست

کنون افتاده ام بر بستر مرگ

به جان من رسیده خنجر مرگ

قلم بر گیر مشکینا به مشک آب

یکى نامه نویس از من به گوراب

تب گرمم ببین و باد سردم

به نامه یاد کن همواره دردم

تو خود دانى سخن در هم سرشتن

به نامه هر چه به باید نبشتن

اگر باز آورى او را به گفتار

شوم تا مرگ در پیشت پرستار

تو دانایى و بر گفتار دانا

بود آسان فریب مرد برنا

***

نامه نوشتن ویس به رامین و دیدار خواستن

چو بشنید این سخن فرزانه مشکین

به فرهنگش جهان را کرد مشکین

یکى نامه نوشت از ویس دژکام

به رامین نکوبخت و نکو نام

حریر نامه بود ابریشم چین

چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین

قلم از مصر بود آب گل از جور

دویت از عنبرین عود سمندور

دبیر از شهر بابل جادوى تر

سخن آمیخته شکر به گوهر

حریرش چون بر ویس پرى روى

مدادش همچو زلف ویس خوشبوى

قلم چون قامت ویس از نزارى

ز بس کز رام دید آزار و خوارى

دبیر از جادوى چون دیدگانش

سخن چون در و شکر در دهانش

سر نامه به نام یک خداوند

وزان پس کرده یاد مهر و پیوند

ز سروى سوخته وز بن گسسته

به سروى از چمن شاداب رسته

ز ماهى در محاق مهر پنهان

به ماهى در سپهر کام تابان

ز باغى سر بسر آفت گرفته

به باغى سر بسر خرم شکفته

ز شاخى خشک گشته هامواره

به شاخى بار او ماه و ستاره

ز کانى کنده و بى بر بمانده

به کانى در جهان گوهر فشانده

ز روزى بر حد مغرب رسیده

به روزی سر ز مشرق بركشیده

ز یاقوتی به چاهی در بمانده

به یاقوتى به تاجى در نشانده

ز گلزارى سموم هجر دیده

به گلزارى ز خوبى بشکفیده

ز دریایى شده بى در و بى آب

به دریایى پر آب و در خوشاب

ز بختى تیره چون شوریده آبى

به بختى نامور چون آفتابى

ز مهرى تا گه محشر فزایان

به مهرى هر زمان کاهش نمایان

ز عشقى تاب او از حد گذشته

به عشقى گرم بوده سرد گشته

ز جانى در عذاب و رنج و سختى

به جانى در هواى نیک بختى

ز طبعى در هوا بیدار گشته

به طبعى در هوا بیزار گشته

ز چهرى آب خوبى زو رمیده

به چهرى آب خوبى زو دمیده

ز رویى همچو دیباى بر آتش

به رویى همچو دیباى منقش

ز چشمی سال ومه بى خواب و پر آب

به چشمى سال و مه بى آب و پر خواب

ز یارى نیک پر مهر و وفا جوى

به یارى شوخ و بى شرم و جفا جوى

ز ماهى بى کس و بى یار گشته

به شاهى بر جهان سالار گشته

نبشتم نامه در حال چنین زار

که جان از تن تن از جان بود بیزار

منم در آتش هجران گدازان

توى در مجلس شادى نوازان

منم گنج وفا را گشته گنجور

توى دست جفا را گشته دستور

یکى بر تو دهم در نامه سوگند

به حق دوستى و مهر و پیوند

به حق آنکه با هم جفت بودیم

به حق آنکه ما هم گفت بودیم

به حق صحبت ما سالیانى

به حق دوستى و مهربانى

که این نامه ز سر تا بن بخوانى

یکایک حال من جمله بدانى

بدان راما که گیتى گرد گردست

ازو گه تن درستى گاه دردست

گهى رنجست و گاهى شادمانى

گهى مرگست و گاهى زندگانى

به نیک و بد جهان بر ما سرآید

وزان پس خود جهان دیگر آید

ز ما ماند به گیتى در فسانه

در آن گیتى خداى جاودانه

فسان ما همه گیتى بخوانند

یکایک خوب و زشت ما بدانند

تو خود دانى که از ما کیست بد نام

کجا از نام بد جوید همه کام

من آن بودم به پاکى کم تو دیدى

به خوبى از جهانم برگزیدى

من از پاکى چو قطر ژاله بودم

به خوبى همچو برگ لاله بودم

ندیده کام جز تو مرد بر من

زمانه نافشانده گرد بر من

چو گورى بودم اندر مرغزاران

ندیده دام و داس دام داران

تو بودى دام دار و داس دارم

نهادى داس و دام اندر گذارم

مرا در دام رسوایى فگندى

کنون در چاه تنهایى فگندى

مرا بفریفتى وز ره ببردى

کنون زنهار با جانم بخوردى

بدان سر مر ترا طرار دیدم

بدین سر مر ترا غدار دیدم

همى گویى که خوردم سخت سوگند

که با ویسم نباشد نیز پیوند

نه با من نیز هم سوگند خوردى

که تا جان دارى از من بر نگردى

کدامین راست گیرم زین دو سوگند

کدامین راست گیرم زین دو پیوند

ترا سوگند چون باد بزانست

ترا پیوند چون آب روانست

بزرگست از جهان این هر دو را نام

ولیکن نیست شان بر جاى آرام

تو همچون سندسى گردان به هر رنگ

و یا همچون زرى گردان به هر چنگ

کرا دانى چو من در مهربانى

چو تو با من نمانى با که مانى

نگر تا چند کار بد بکردى

که آب خویش و آب من ببردى

یکى بفریفتى جفت کسان را

به ننگ آلوده كردی دودمان را

دوم سوگندها بدروغ کردى

ابا زنهاریان زنهار خوردى

سوم برگشتى از یار وفادار

بى آن کزوى رسیدت رنج و آزار

چهارم ناسزا گفتى بر آن کس

که او را خود توى اندر جهان بس

من آن ویسم که رویم آفتابست

من آن ویسم که مویم مشک نابست

من آن ویسم که چهرم نوبهارست

من آن ویسم که مهرم پایدارست

من آن ویسم که ماه نیکوانم

من آن ویسم که شاه جادوانم

من آن ویسم که ماهم بر رخانست

من آن ویسم که نوشم در لبانست

من آن ویسم من آن ویسم من آن ویس

که بودى تو سلیمان من چو بلقیس

مرا باشد به از تو در جهان شاه

ترا چون من نباشد بر زمین ماه

هر آن گاهى که دل از من بتابى

چو باز آیى مرا دشوار یابى

مکن راما که خود گردى پشیمان

نیابى درد را جز ویس درمان

مکن راما که از گل سیر گردى

نیابى ویس را آنگه بمردى

مکن راما که تو امروز مستى

ز مستى عهد من بر هم شکستى

مکن راما که چون هشیار گردى

ز گیتى بى زن و بى یار گردى

بسا روزا که تو پیشم بنالى

دو رخ بر خاک پاى من بمالى

دل از کینه به سوى مهر تابى

مرا جویى به صد دست و نیابى

چو از من سیر گشتى وز لبانم

ز گل هم سیر گردى بى گمانم

تو چون بامن نسازى با که سازى

هوا با من نبازى با که بازى

همى گوید هر آن کاو مهر بازد

کرا ویسه نسازد مرگ سازد

ز بدبختیت بس باد این نشانى

گلى دادت چو بستد گلستانى

ترا بنمود رخشان ماهتابى

ز تو بستد فروزان آفتابى

همى نازى که دارى ارغوانى

ندانى کز تو گم شد بوستانى

همانا کردى آن تلخى فراموش

که بودى از هوا بى صبر و بى هوش

خیالم گر به خواب اندر بدیدى

گمان بردى که بر شاهى رسیدى

چو بوى من به مغزت بر گذشتى

تنت گر مرده بودى زنده گشتى

چنین است آدمى بى رای و بى هوش

کند سختى و شادى را فراموش

دگر گفتى که گم کردم جوانى

همى گویى دریغا زندگانى

مرا گم شد جوانى در هوایت

همیدون زندگانى در وفایت

گمان بردم که شاخ شکرى تو

بکارم تا شکر بار آورى تو

بکشتم پس بپروردم به تیمار

چو بر رستى کبست آوردیم بار

چو یاد آرم از آن رنجى که بردم

وز آن دردى که از مهر تو خوردم

یکى آتش به مغز من در آید

کزو جیحون ز چشم من برآید

چه مایه سختى و خوارى کشیدم

به فرجام از تو آن دیدم که دیدم

مرا تو چاه کندى دایه زد دست

به چاه افگند و خود آسوده بنشست

تو هیزم دادى او آتش برافروخت

به کام دشمنان در آتشم سوخت

ندانم کز تو نالم یا ز دایه

که رنجم زین دوان بردست مایه

اگر چه دیدم از تو بى وفایى

نهادى بر دلم داغ جدایى

وگر چه آتشم در دل فگندى

مرا مانند خر در گل فگندى

وگرچه چشم من خون بار کردى

کنارم رود جیحون بار کردى

دلم ناید به یزدانت سپردن

جفایت پیش یزدان بر شمردن

مبیناد ایچ دردت دیدگانم

که باشد درد تو هم بر روانم

کنون ده در بخواهم گفت نامه

به گفتارى که خون بارد ز خامه

***

نامه ی اول

در صفت آرزومندى و درد جدایى

اگر چرخ فلک باشد حریرم

ستاره سر بسر باشد دبیرم

هوا باشد دوات و شب سیاهى

حروف نامه برگ و ریگ و ماهى

نویسند این دبیران تا به محشر

امید و آرزوى من به دلبر

به جان تو که ننویسند نیمى

مرا جز هجر ننمایند بیمى

مرا خود با فراقت خواب ناید

وگر آید خیالت در رباید

چنان گشتم درین هجران که دشمن

ببخشاید همى چون دوست بر من

به گریه گه گهى دل را کنم خوش

همى آتش کشم گویى به آتش

نشانم گرد هر چیزى به گردى

کنم درمان هر دردى به دردى

من از هجران تو با غم نشسته

تو با بدخواه من خرم نشسته

بگرید چون ببیند دیده ی من

مهار دوست اندر دست دشمن

تو گویى آتشست این درد دورى

که خود چیزى نسوزد جز صبورى

نیابد خواب در گرما همه کس

در آتش چون شود راحت مرا بس

من آن سروم که هجران تو بر کند

به کام دشمنان از پاى بفگند

کنون آن کم تو دیدى سرو بالا

به بستر در فتاده گشته دوتا

هما لانم چو مهر دل نمایند

مرا گه گه بپرسیدن در آیند

اگر چه گرد بالینم نشینند

چنانم از نزارى کم نبینند

به طنازى همى گویند هر بار

مگر بیمار ما رفتست به شکار

تنم را آرزومندى چنان کرد

که از دیدار بیننده نهان کرد

به ناله مى بدانستند حالم

کنون نتوانم از سستى که نالم

اگر مرگ آید و سالى نشیند

به جان تو که شخص من نبیند

به هجر اندر همین یک سود بینم

که از مرگ ایمنم تا من چنینم

مرا اندوه چون کهسار گشتست

ره صبرم برو دشوار گشتست

مبادا هرگز از دردم رهایى

اگر من صبر دارم در جدایى

شکیبایى در آن دل چون بماند

که جز سوزنده دوزخ را نماند

دلى کاو شد تهى از خون خود نیز

درو آرام چون گیرد دگر چیز

دروغست آنکه جان در تن ز خونست

مرا خون نیست جانم مانده چونست

نگارا تا تو بودى در بر من

تنم چون شاخ بود و گل بر من

سزد گر بى تو می سوزم بر آذر

که خود سوزد همه کس شاخ بى بر

تو تا رفتى برفت از من همه کام

نه دیدارت همى یابم نه آرام

جدا شد کام من تا تو جدایى

نیاید باز تا تو باز نایى

بیاشفتست با من روزگارم

تو گویى با فلک در کارزارم

جهانم بى تو آشفته ست یکسر

چو باشد بى امیر آشفته لشکر

چنان در هجر بر من بگذرد روز

که در صحرا بر آهو بگذرد یوز

اگر گریم بدین تیمار نیکوست

گرستن بر چنین حالى نه آهوست

منم بى یار وز دردم بسى یار

منم بى کار وز عشقم بسى کار

نیابم بى تو کام اینجهانى

همانا کم تو بودى زندگانى

بکشتی در دلم تخم هوایت

کنون آبش ده از جوى وفایت

ببین روى مرا یک بار دیگر

نگر تا در جهان دیدى چنین زر

اگر چه دشمنى با من به کینى

ببخشایى چو روى من ببینى

اگر چه بى وفا و بد سگالى

به درد من تو از من بیش نالى

مرا گویند بیمارى و نالان

طبیبى جوى تا سازدت درمان

اگر درمان بیمار از طبیبست

مرا خود درد و آزار از طبیبست

طبیب من خیانت کرد با من

بماند از غدر او این درد با من

مرا تا باشد این درد نهانى

ترا جویم که درمانم تو دانى

به دیدار تو باشم آرزومند

ندارم دل به نادیدنت خرسند

نیم از بخت و از دادار نومید

که باز آید مرا تابنده خورشید

اگر خورشید روى تو بر آید

شب تیمار و رنج من سر آید

ببخشاید مرا دیرینه دشمن

چه باشد گر ببخشایى تو بر من

چه باشد گر به من رحم آورى تو

که نه از دشمنم دشمنترى تو

گر این نامه بخوانى باز نایى

به بى رحمى دهم بر تو گوایى

***

نامه ی دوم

دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دیدن

نگارا تا ز پیش من برفتى

دلم را با نوا از من گرفتى

چه بایستت ز پیش من برفتن

گه رفتن نوا از من گرفتن

نوا دادم ترا دل تا تو دانى

که من بى دل نجویم شادمانى

دلم با تست هر جایى که هستى

چو بیمارى که جوید تندرستى

دلى کاو با تو همراهست و همبر

چگونه مهر بندد جاى دیگر

دلى کاو را تو هم جانى و هم هوش

از آن دل چون شود یادت فراموش

ز هجرت گرچه تلخى دید چندین

درو شیرین ترى از جان شیرین

چه باشد گر تو کردى بى وفایى

به نادانى ز من جستى جدایى

وفاى تو من اکنون بیش دارم

جفاهایى که کردى یاد نارم

کنم چندان وفا و مهربانى

که جور خویش و مهر من بدانى

ترا چون بى وفایى بود پیشه

چرایم سنگدل خواندى همیشه

منم سنگینه دل در مهربانى

وفا در وى چو نقش جاودانى

وفا را در دلم زیرا درنگست

ازیرا کاین دلم بنیاد سنگست

و گر مسکین دلم سنگین نبودى

درنگ مهر تو چندین نبودى

دلم در عاشقى مى زان لبان خورد

مرا زین گونه مست جاودان کرد

چو مستان لاجرم گر ماه بینم

چنان دانم که تارى چاه بینم

وگر خورشید بینم چون برآید

مرا خورشید روى تو نماید

اگر بینم به باغ اندر صنوبر

همى گویم زهى بالاى دلبر

ببوسم لاله را در ماه نیسان

همى گویم توى رخسار جانان

چو باد آرد نسیم گل سحرگاه

کند بویش مرا از بویت آگاه

به دل گویم هم اکنون در رسد دوست

کجا آن بوى خوش بوى تن اوست

به خواب اندر خیالت پیشم آید

مرا در خواب روى تو نماید

گهى با روى تو اندر عتیبم

گهى از تیر چشمت در نهیبم

چو در خوابم همى مهرم نمایى

چو بى خوابم همى دردم فزایى

اگر در خواب مهر من گزینى

به بیدارى چرا با من به کینى

به خواب اندر کریم و مهربانى

به بیدارى بخیل و جان ستانى

به بیدارى نیایى چون بخوانم

بدان تا بیشتر باشد فغانم

به گاه خواب ناخوانده بیایى

بدان تا حسرتم افزون نمایى

چه اندر هجر دیدار خیالت

چه از من رفته آن روز وصالت

چه روزى کم وصالت یادم آید

چه آن شب کم خیال تو نماید

چو از من رفت چه شب رفت و چه روز

مژه از هر دو یکسان دارم امروز

ز دیدارت مرا تیمار ماندست

ز تیمارت دل بیمار ماندست

ز بس کم دل به تو هست آرزومند

به دیدار خیالت گشت خرسند

نه خرسندى بود چونین به ناکام

چو مرغى کاو بود خرسند در دام

مرا مادر دعا کردست گویى

که بادا دور از تو هرچه جویى

کجا در عشق همواره چنینم

بدان شادم که در خوابت ببینم

چه مستیست این دل تیمار بین را

که شادى خواند اندوه چنین را

ز بخت خویش چندان ناز بینم

کجا در خواب رویت باز بینم

چه بودى گر بخفتى دیدگانم

ترا دیدى به خواب اندر نهانم

نخفتم تا ترا دیدم شب و روز

ز شب تا روز بى کام اى دل افروز

نخفتم تا ز تو ببریدم اکنون

ز بس کز دیدگان بارم همى خون

نگر تا چند کردست این زمانه

میان این دو ناخفتن بهانه

یکى ناخفتن از بس ناز کردن

یکى ناخفتن از بس درد خوردن

ز بس ناخفتن اندر مهربانى

به بى خوابى شد از من زندگانى

چه باشد گر بوم صد سال بیدار

چو در گیتى بود نامم وفادار

وفا کشتم بدان تا چشم بى خواب

دهد کشت مرا از دیدگان آب

وفا چون گوهرست و عشق چون کان

ز کان گوهر نشاید بردن آسان

اگر گیرم ترا یک روز دامن

بسا شرما که خواهى بردن از من

مرا دل خوش کند زنهار دارى

ترا دل بشکند زنهار خوارى

اگر یزدان بود در حشر داور

نماند در وفایم رنج بى بر

مرا از ناگهان بار آورد یار

زداید از دلم اندوه و تیمار

***

نامه ی سوم

اندر بدل جستن به دوست

کجایى اى دو هفته ماه تابان

چرا گشتى به خون من شتابان

ترا باشد به جاى من همه کس

مرا اندر دو گیتى خود توى بس

مرا گویند بیهوده چه نالى

چرا چندین ز بد مهرى سگالى

نبرّد عشق را جز عشق دیگر

چرا یارى نگیرى زو نکوتر

نداند آنکه این گفتار گوید

که تشنه تا تواند آب جوید

اگرچه آب گل پاکست و خوشبوى

نباشد تشنه را چون آب در جوى

کسى کش مار شیدا بر جگر زد

ورا تریاک سازد نه طبرزد

شکر هر چند خوش دارد دهان را

نه چون تریاک سازد خستگان را

مرا اکنون کز آن دلبر بریدند

حسودانم به کام دل رسیدند

ز دیگر کس مرا سودى نیاید

کسى دیگر به جاى او نشاید

چو دست من بریده شد به خنجر

چه سود ار من کنم دستى ز گوهر

تو خورشیدى مرا از روشنایى

نیاید روز من تا تو نیایى

به گاه وصلت اى خورشید لشکر

کنار من صدف بود و تو گوهر

صدف چون شد تهى از گوهر خویش

نبیند نیز گوهر در بر خویش

چو او گوهر نگیرد بار دیگر

سزد گر من نگیرم یار دیگر

بدل باشد همه چیز جهان را

بدل نبود مگر پاکیزه جان را

ترا چون جان هزاران گونه معنیست

مرا تو جانى و جان را بدل نیست

اگر بر تو بدل جویم نیابم

نباشد هیچ مه چون آفتابم

نشستم در فراقت روى و مویم

بدان تا بوى تو از تن نشویم

مرا تا مهرت ایدون یاد باشد

کسى دیگر ز من چون شاد باشد

دل مسکین من گویى که خانست

به خان اندر ز مهرت کاروانست

اگر ایشان نپردازند خان را

نباشد جاى دیگر کاروان را

تنم چون موى گشت از رنج بردن

دلم چون سنگ گشت از صبر کردن

به سنگ اندر نکارم مهر دیگر

که گردد تخم و رنجم هر دو بى بر

نگارا گرچه از پیشم تو دورى

سرم را چشم و چشمم را تو نورى

به نادانى مجوى از من جدایى

که در گیتى تو خود با من سزایى

منم آذار و تو نوروز خرم

هر آیینه بود این هر دو با هم

توى کبگ جفا من کوه اندوه

بود همواره جاى کبگ در کوه

کنارم هست چون دریاى پر آب

دهانت چون صدف پر در خوشاب

ندانم چون شدى از من شکیبا

که نشکیبد صدف هرگز ز دریا

تو سرو جویبارى چشم من جوى

چمنگه بر کنار جوى من جوى

گل سرخى نگارا من گل زرد

تو از شادى شکفتى و من از درد

بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه

که در باغ این دو گل با یکدگر به

نگارا بى تو قدرى نیست جان را

چون جان را نیست چون باشد جهان را

تنم بى خواب مانده گاه و بى گاه

دلم چون خفته از گیتى نه آگاه

مرا گویند رو یار دگر گیر

گر او گیرد ستاره تو قمر گیر

مرا کز مهربانان نیست روزى

چرا جویم ازیشان دلفروزى

همین مهرى که ورزیدم مرا بس

نورزم نیز هرگز مهر با کس

چنان نیکو نیامد رنگم از دست

که پایم نیز باید اندران بست

وفا کشتم چه سود آورد بارم

کزین پس رنج بینم نیز کارم

نهال مهر بس باد اینکه کشتم

چک بیزارى از خوبان نوشتم

فرو کشتم بدل در آتش آز

نهادم سر به بخت خویشتن باز

من آن مرغم که زیرک بود نامم

به هر دو پاى افتاده به دامم

چو بازرگان به دریا در نشستم

ز دریا گوهر شهوار جستم

درازست ار بگویم سر گذشتم

که چون بود و چگونه غرقه گشتم

به موج اندر کنونم بیم جانست

ندیده سود و سرمایه زیانست

همى خوانم خدایم را به زارى

همى جویم ز دریا رستگارى

اگر رسته شوم زین موج منکر

ازین پس نسپرم دریاى دیگر

من اندر هجر تو سوگند خوردم

که هرگز گرد بد مهران نگردم

به یارى دل نبندم بر دگر کس

خداى هر دو گیتى یار من بس

***

نامه ی چهارم

خشنودى نمودن از فراق و امید بستن بر وصال

چه خوش روزى بود روز جدایى

اگر با وى نباشد بى وفایى

اگر چه تلخ باشد فرقت یار

درو شیرین بود امید دیدار

خوشست اندوه تنهایى کشیدن

اگر باشد امید یار دیدن

وصال دوست را آهوست بسیار

عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار

بتر آهو به عشق اندر ملالست

یکى میوه که شاخ او وصالست

فراق دوست سر تا سر امیدست

ز روز خرمى دل را نویدست

دلم هرگه که بى صبرى سگالد

ز تنهایى و بى یارى بنالد

همى گویم دلا گر رنج یابى

روا باشد که روزى گنج یابى

چو دى ماه فراق ما سر آید

بهار وصلت و شادى در آید

چه باشد گر خورى یک سال تیمار

چو بینى دوست را یک لحظه دیدار

اگر یک روز با دلبر خورى نوش

کنى اندوه صد ساله فراموش

نیى اى دل تو کم از باغبانى

نه مهر تو کمست از گلستانى

نبینى باغبان چون گل بکارد

چه مایه غم خورد تا گل برآرد

به روز و شب بود بى صبر و بى خواب

گهى پیراید او را گه دهد آب

گهى از بهر او خوابش رمیده

گهى خارش به دست اندر خلیده

به امید آن همه تیمار بیند

که تا روزى برو گل بار بیند

نبینى آنکه دارد بلبلى را

که از بانگش طرب خیزد دلى را

دهد او را شب و روز آب و دانه

کند از عود و عاجش ساز خانه

بدو باشد همیشه خرم و گش

بدان امید کاو بانگى کند خوش

نبینى آنکه در دریا نشیند

چه مایه زو نهیب و رنج بیند

همیشه بى خور و بى خواب باشد

میان موج و باد و آب باشد

نه با این ایمنى بیند نه با آن

گهى از خواسته ترسد گه از جان

به امید آن همه دریا گذارد

که تا سودى بیابد زانچه دارد

نبینى آنکه جوهر جوید از کان

به کان در آزماید رنج چندان

نه شب خسپد نه روز آرام گیرد

نه روزى رنج او انجام گیرد

همیشه سنگ و آهن بار دارد

همیشه کوه کندن کار دارد

به امید آن همه آزار یابد

که شاید گوهرى شهوار یابد

اگر کار جهان امید و آزست

همه کس را بدین هر دو نیازست

همیشه تا برآید ماه و خورشید

مرا باشد به مهرت آز و امید

مرا در دل درخت مهربانى

به چه ماند به سرو بوستانى

نه شاخش خشک گردد گاه گرما

نه برگش زرد گردد گاه سرما

همیشه سبز و نغز و آبدارست

تو پندارى که هر روزش بهارست

ترا در دل درخت مهربانى

به چه ماند بر اشجار خزانى

برهنه گشته و بى بار مانده

گل و برگش برفته خار مانده

همى دارم امید روزگارى

که باز آید ز مهرش نوبهارى

وفا باشد خجسته برگ و بارش

گل صد برگ باشد خشک خارش

سه چندان کز منست امیدوارى

ز تو بینم همى نومیدوارى

منم چون شاخ تشنه در بهاران

توى همچون هوا با ابر باران

منم درویش با رنج و بلا جفت

توى قارون بى بخشایش و زفت

همى گریم به درد وزین بتر نیست

که جز گریه مرا کار دگر نیست

چه بیچاره بود آن سوکوارى

که جز گریه ندارد هیچ کارى

چو بیمارم که در زارى و سستى

نبرد جانش امید از درستى

چنان مرد غریبم در جهان خوار

به یاد زادبوم خویش بیمار

نشسته چون غریبان بر سر راه

همى پرسم ز حالت گاه وبى گاه

مرا گویند زو امید بر دار

که نومیدى امیدت ناورد باد

همى گویم به پاسخ تا به جاوید

به امیدم به امیدم به امید

نبرم از تو امید اى نگارین

که تا از من نبرد جان شیرین

مرا تا عشق صبر از دل براندست

بدین امید جان من بماندست

نسوزد جان من یکباره در تاب

که امیدت زند گه گه برو آب

گر امیدم نماند واى جانم

که بى امید یک ساعت نمانم

***

نامه ی پنجم

اندر جفا بردن از دوست

ترا دیدم که چونین گش نبودى

چنین تند و چنین سرکش نبودى

ترا دیدم که چون مى بر زدى آه

ز آه تو سیه شد بر فلک ماه

ز خوارى همچو خاک راه بودى

به کام دشمن و بدخواه بودى

چو دوزخ بود جان تو ز بس تاب

چو دریا بود چشم تو ز بس آب

هر آن روزى که تو کمتر گرستى

جهان را دجله ی دیگر ببستى

کنون افزونتر از جمشید گشتى

مگر همسایه ی خورشید گشتى

مگر آن روزها کردى فراموش

که تو بودى زمن بى صبر و بى هوش

مگر آگاه گشتى از نهانم

که من بر تو چگونه مهربانم

مگر رنجى که دیدى رفت از یاد

کجا بر من کشیدى دست بیداد

چرا با من به تلخى همچو هوشى

که با هر کس به شیرینى چو نوشى

همه کس را همى خوشى نمایى

مرا بارى چرا گشى فزایى

تو با صد گنج پیروزى و نازى

به چندین گنج شاید گر بنازى

چه باشد گر تو نازى از تن خویش

که ناز من به تو از ناز تو بیش

به تو نازم که تو زیباى نازى

بسازم با تو گر با من بسازى

ولیکن گر چه روى تو بهارست

همیشه بر رخانت گل ببار است

بهار نیکوى بر کس نماند

جهان روزى دهد روزى ستاند

مکش چندین کمان بر دوستانت

که ناگه بشکند روزى کمانت

وگر پر تیر دارى جعبه ی ناز

همه تیرت به یک عاشق مینداز

مرا دل چون کبابست اى پریچهر

فگنده روز و شب بر آتش مهر

بهل تا باشد این آتش فروزان

کبابى را که ببرشتى مسوزان

مکن کارى که من با تو نکردم

مبر آبم که من آبت نبردم

مکن چندین ستم جانا برین دل

که ما هر دو ازین خاکیم و زین گل

بدم من نیز همچون تو نیازى

نکردم با تو چندین سرفرازى

نباشد دوستى را هیچ خوشى

چو باشد دوستى با عجب و گشّى

نه بس جان مرا درد جدایى

که نیزش درد بیزارى نمایى

ز گشّى بر فلک بردى تن خویش

ز عجب آتش زدى در خرمن خویش

تو چون من مردمى نه چون خدائى

مرا چندین جفا تا کى نمائى

اگر هستى تو چون خورشید والا

شبانگه هم فرود آیى ز بالا

دلى مثل دلت خواهم ز یزدان

سیاه و سرکش و بدمهر و نادان

خداوند چنین دل رسته باشد

جهان از دست این دل خسته باشد

رخى بینم ترا چون باغ رنگین

دلى بینم ترا چون کوه سنگین

دریغ آید مرا کت دل چنینست

به گاه بى وفایى آهنینست

اگر تو هجر جویى من نجویم

وگر تو سرد گویى من نگویم

وفا کارم اگر تو جور کارى

من آب آرم اگر تو آتش آرى

وفا را زاد مادر چون مرا زاد

جفا را زاد مادر چون ترا زاد

دل من کرد گر با من جفا کرد

که شد طمع وفا در بى وفا کرد

نشانه کردى او را لاجرم زه

نکو کردى به تیر نرگسان ده

همى زن تا بگویند کاین چرا کرد

بلا بخرید و جان را در بها کرد

ازان خوانند آرش را کمانگیر

که از سارى به مرو انداخت یک تیر

تو اندازى به جان من ز گوراب

همى هر ساعتى صد تیر پرتاب

ترا زیبد نه آرش را سوارى

که صد فرسنگ بگذشتى ز سارى

جفا پیشه کنى از راه چندین

چه بى رحمت دلى دارى چه سنگین

رخم کردى ز خون دیده جیحون

دلم کردى ز درد هجر قارون

عجبتر آنکه چندین جور بینم

نفرسایم همانا آهنینم

مرا گویند مگرى کز گرستن

چو مویى شد به باریکى ترا تن

کسى گرید چنین کز مهر و خویش

شود نومید از دیدار رویش

حسودا تو مگر آگه ندارى

که در باران بود امیدوارى

بهار آید چو بارد ابر بسیار

مگر باز آمد از باران من یار

بهار آمد کنم بر وى گل افشان

چو یار آید کنم بروى دل افشان

به هجرش بر فشانم در و مرجان

به وصلش بر فشانم دیده و جان

اگر روزى کند یک روز دادار

خوشا روزا که باشد روز دیدار

اگر جانى فروشندم به صد جان

برافشانم دو صد جان پیش جانان

***

نامه ی ششم

اندر نواختن و خواندن دوست

نگارینا ز پیش من برفتى

چه گفتى یا چه فرمایى نگفتى

دلم بردى و خود باره براندى

مرا در شهر بیگانه بماندى

نکردى هیچ رحمت بر غریبان

چو بیماران بمانده بى طبیبان

کنون دانم که خود یادم نیارى

که هم بد مهر و هم بد زینهارى

نبخشایى و از یزدان نترسى

ز حال خستگان خود نپرسى

نگویى حال آن بیچاره چونست

که بى من در میان موج خونست

چنین باید وفا و مهربانى

که من بى تو بمیرم تو ندانى

به تو نالم بگو یا از تو نالم

که من بى تو به زارى بر چه حالم

پدید آمد مرا دردى ز هجران

که نبود غیر مردن هیچ درمان

به گیتى عاشقى بى غم نباشد

خوشى و عاشقى با هم نباشد

همى سخت آیدت کز تو بنالم

بنالم تا شوى آگه ز حالم

ترا چون دل دهد یارا نگویى

که چون دشمن جفاى دوست جویى

نه بس بود آنکه از پیشم برفتى

که رفتى نیز یار نو گرفتى

مرا این آگهى بشنید بایست

ز تو این بى وفایى دید بایست

منم این کز تو دیدستم چنین کار

توى بى من نشسته با دگر یار

منم پیش تو چونین خوار گشته

توى از من چنین بیزار گشته

نه تو آنى که بر من فتنه بودى

به دیدارم همیشه تشنه بودى

نه من آنم که خورشید تو بودم

به گیتى کام و امید تو بودم

نه تو آنى که بى من مرده بودى

چو برگ دى مهى پژمرده بودى

نه من آنم که جانت باز دادم

ترا با بخت فرخ ساز دادم

نه تو آنى که جز یادم نکردى

همى از خاک پایم سرمه کردى

نه من آنم که بودم جفت جانت

کجا بى من نبد خوش این جهانت

چرا اکنون من آنم تو نه آنى

ز تو کینست و از من مهربانى

چرا با من به دل بدساز گشتى

چه بد کردم كه از من باز گشتى

مگر آسان بریدى راه دشوار

کجا از مهر من بودى سبکبار

تو در دریاى هجرم غرقه بودى

ز موج غم بسى رنج آزمودى

دلت با یار دیگر زان بپیوست

کجا غرقه به هر چیزى زند دست

چه باشد گر تو یار نو گرفتى

نباید از تو ما را این شگفتى

بسا کس کاو خورد سرکه به خوان بر

نهاده پیش او حلواى شکر

وصال من ترا خوش بود چون مى

فراقم چون خمارى بود در پى

تو مخمورى و از مى سر بتابى

هر آن گاهى که بوى مى بیابى

اگر تو گشته اى از مى بدین سان

ترا جز مى نباشد هیچ درمان

چو جان باشد گزیده یار پیشین

تو بر یار گزیده هیچ مگزین

وگر نو کرده اى نو را نگه دار

کهن را نیز بیهوده میازار

بود مهر دل مردم چو گوهر

ازو پر مایه تر باشد کهن تر

بگرداند گهر چون نو بود رنگ

چه آن گوهر که بدرنگست و چه سنگ

بگردد مهر نو با دلبر نو

چنان چون رنگ نو در جوهر نو

هزار اختر نباشد چون یکى خور

نه هفت اندام باشد چون یکى سر

هزار آرام چون آرام پیشین

هزاران یار چون یار نخستین

نه من یابم چو تو یار دل آزار

نه تو یابى چو من یار وفادار

نه من بتوانم از تو دل بریدن

نه تو بتوانى از من سر کشیدن

به مهر اندر تو ماهى منت خورشید

تو با من باشى و من با تو جاوید

ترا باشد هم از من روشنایى

بسى گردى و پس هم با من آیى

بدان منگر که از من دور گشتى

چنین تابنده و پر نور گشتى

کنون اى سنگدل برخیز و باز آى

مرا و خویشتن را رنج مفزاى

که من با تو چنان باشم ازین پى

چو دانش با روان و شیر با مى

فراقت قفل سخت آمد روان را

بجز وصل تو نگشاید مر آن را

مخور زین روزگار رفته تشویر

وفا و مهربانى را ز سر گیر

چه باشد گر شدى در مهر بد راى

نهال دوستى ببریدى از جاى

چو ببریدى دگر باره فرو کار

که پیوسته نکوتر آورد بار

***

نامه ی هفتم

اندر گریستن به جدایى و نالیدن به تنهایى

الا اى ابر گرینده به نوروز

بیا گریه ز چشم من بیاموز

اگر چون اشک من باشدت باران

جهان گردد به یک بارانت ویران

همى بارم چنین و شرم دارم

همى خواهم که صد چندین ببارم

بدین غم در خورد چندین وزین بیش

ولیکن مفلسى آید مرا پیش

گهى خوناب و گاهى خون بگریم

چو زین هردو بمانم چون بگریم

هر آن روزى که زین هر دو بمانم

به جاى خون ببارم دیدگانم

مرا چشم از پى دیدنت باید

وگر دیده نباشد بى تو شاید

بگریم تا کنم هامون چو دریا

بنالم تا کنم چون سرمه خارا

عفااللّه زین دو چشم سیل بارم

که در روزى چنین هستند یارم

نه چون صبرند عاصى گشته بر من

و یا چون دل شده بدخواه دشمن

به چونین روز جوید هر کسى یار

مرا یاران ز من گشتند بیزار

اگر صبرست با من نیست هم پشت

وگر بختست خود بختم مرا کشت

مرا دل در بلا ماندست ناکام

کنون صبرم به دل کردست پیغام

که من صبرم یکى شاخ بهشتى

مرا بردى و در دوزخ بکشتى

دلا تو دوزخى پر آتش و دود

ازیرا من ز تو بگریختم زود

دل تا جان تو بر تو وبالست

مرا از صبر نالیدن محالست

به هر دردى که باشد صبر نیکوست

به چونین حال صبر از عاشق آهوست

نخواهم روى صبرم را که بینم

بهل تا هم به بى صبرى نشینم

تو از من رفته اى یار دلارام

مرا در خور نباشد صبر و آرام

اگر خرسند گردم در جدایى

ز من باشد نشان بى وفایى

من اندر کار تو کردم دل و جان

تو دانى هر چه خواهى کن بدیشان

هر آن عاشق که کار مهر ورزد

دو صد جان پیش وى نانى نیرزد

چنین باید که باشد مهر کارى

چنین باید که باشد دوستدارى

اگر درد من از جور تو آید

همى تا این فزاید آن فزاید

به نیکى یاد باد آن روزگارى

که بود اندر کنارم چون تویارى

قضا در خواب بود و بخت بیدار

بد اندیش اندک و امید بسیار

جهان این کار دارد جاودانه

خوشى برّد به شمشیر زمانه

ترا از چشم من ناگه ببرید

دو چشمم زین بریدن خون ببارید

ازیرا خون همى بارم ز دیده

که خون آید ز اندام بریده

مرا بى روى تو ناله ندیمست

دریغ هجر در جانم مقیمست

ز درد من همه همسایگانم

فغان برداشتند از بس فغانم

همى گویند ازین ناله بیاساى

دل ما سوختى بر ما ببخشاى

به گیتى عاشقان بسیار دیدیم

نه چون تو مستمندى زار دیدیم

مرا بگذاشت آن بت روى جانان

چو آتش را به دشت اندر شبانان

مرا تنها بماند اینجا به خوارى

چو خان راه مرد رهگذارى

نه بس بود آنکه از پیشم سفر کرد

که رفت اندر سفر یار دگر کرد

اگر نالم همى بر داد نالم

که اینست از جفاى دوست حالم

دلم گوید مرا از بس که نالى

به ناله زیر نالان را همالى

به تخت کامرانى بر نشسته

چو نخچیرم به چنگ شیر خسته

اگر زین آمد اى عاشق ترا درد

که یارت در سفر یار دگر کرد

ندانى تو که یارت هست خورشید

همه کس را به خورشیدست امید

گهى نزدیک باشد گه ز تو دور

ترا و دیگران را زو رسد نور

نگارا من ز دلتنگى چنانم

که خود با تو چه مى گویم ندانم

به سان مادرم گم کرده فرزند

ز غم بر دل دو صد کوه دماوند

چو دیوانه به کوه و دشت پویان

ز هر سو در جهان فرزند جویان

ندارم آگهى از درد و آزار

اگر ناگه مرا بر دل خلد خار

عجب دارم که بر من چون پسندى

چنین زارى و چونین مستمندى

به چندین کز تودیدم رنج و آزار

دلم ندهد که نالم پیش دادار

بترسم از قضاى آسمانى

نیارم کرد بر تو دل گرانى

ز بس خوارى که هجر آرد برویم

ز دلتنگى همین مایه بگویم

ترا بى من مبادا شادمانى

مرا بى تو مبادا زندگانى

 ***

نامه ی هشتم

اندر خبر دوست پرسیدن

دلى دارم به داغ دوست بریان

گوا بر حال من دو چشم گریان

تنى دارم بسان موى باریک

جهان بر چشم من چون موى تاریک

چو روزم پاک چون شب تیره گونست

شبم از تیرگى بنگر که چونست

به گیتى چشمم آنگه روز بیند

که آن رخسار جان افروز بیند

همى تا تو شدستى کاروانى

ز هر کارى گزیدم دیدبانى

به راهت بر همیشه دیدبانم

تو گویى باژ خواه کاروانم

به من بر نگذرد یک کاروانى

که نه پرسم همى از تو نشانى

همى گویم که دید آن بى وفا را

که نشناسد به گیتى جز جفا را

که دید آن ماهروى لشکرى را

که یزدان آفریدش دلبرى را

که دید آن دلرباى دلستان را

که جز فتنه نیامد زو جهان را

خبر دارید کان دلبند چونست

کمست امروز مهرش یا فزونست

خبر دارید کاو در دل چه دارد

به من بر رحمت آرد یا نیارد

دگر با من خورد زنهار یا نه

مرا با او بود دیدار یا نه

ز نیک و بد چه خواهد کرد با من

چه گوید مر مرا با دوست و دشمن

ز من خشنود باشد یا دلازار

جفا جویست با من یا وفادار

ز من یاد آورد گوید که چون باد

کسى کاو سال و مه دارد مرا یاد

ز کس پرسد که بى او چیست حالم

به دل در دارد امید وصالم

گر از حالم نپرسد آن دل افروز

من از حالش همى پرسم شب و روز

همانست او که من دیدم همانست

همان سنگین دل و نامهربانست

همان گلبوى و گلچهره نگارست

همان خونریز و خونخواره سوارست

اگر چند او مرا ناشاد خواهد

به جان من همه بیداد خواهد

من او را شاد خواهم جاودانه

شده ایمن ز بیداد زمانه

چه آن کز دلبرم آگاهى آرد

چه آن کم مژدگان شاهى آرد

من آن کس را چو چشم خویش دارم

که چشمش دیده باشد روى یارم

چو گوید شادمان دیدم فلان را

من از شادى بدو بخشم روان را

غم هجران به روى او گسارم

ز بهر دوست او را دوست دارم

هر آن بادى کز آن کشور بر آید

مرا از جان شیرین خوشتر آید

بدانم من چو باشد باد خوش بوى

که شاد و تندرستست آن پرى روى

مرا از زلفش آرد بوى سنبل

چو زان رخسار و لب بوى مى و گل

برآرم سرد بادى زین دل ریش

نمایم باد را راز دل خویش

الا اى خوش نسیم نوبهارى

تو بوى زلف آن بت روى دارى

بگو چون دیدى آن سرو سهى را

که دارد در بلاى جان رهى را

به بوى زلف اویم شاد کردى

ولیکن بر دلم بیداد کردى

همى گوید دل مسکین من واى

که بوى زلف او بردى دگر جاى

خبر دارد که چونم در جدایى

جدا از خورد و خواب و آشنایى

تنم زین آه سرد و چشم گریان

بمانده در میان باد و باران

چو من هست آن نگار مهرپرور

و یا دل بر گرفت از مهر یکسر

چو نامم بشنود شادى فزاید

و یا از بى وفایى خشمش آید

ببر بادا پیام من بدان ماه

که ببریدش قضا از من به ناگاه

بگو اى رفته مهر من ز یادت

میان مهربانان شرم بادت

چنین باشد وفا و مهربانى

که من بى تو بمیرم تو بمانى

جوانمردى همى ورزى به گیهان

جوانمردان چنین دارند پیمان

هزاران دل بدیدم از جفا ریش

ندیدم هیچ دل همچون دل خویش

جفا باشد به عشق اندر بتر زین

که پاداشن دهى مهر مرا کین

نه پرسى از کسى نام و نشانم

نه بخشایى برین خسته روانم

نه بر گیرى ز من درد جدایى

نه حال خویش در نامه نمایى

ندانم تا ترا دل بر چه سانست

مرا بارى به کام دشمنانست

چنان گوشم به در چشمم به راهست

که گویى خانه ام زندان و چاهست

اگر مرغى بپرد اى دلاراى

دل مسکین من بر پرد از جاى

دل من زان رخ طاووس پیکر

کبوتروار شد همچون کبوتر

***

نامه ی نهم

در شرح زارى نمودن

نگارا سرو قدا ماهرویا

بهشتى پیکرا زنجیر مویا

ز بى رحمى مرا تا کى نمایى

دریغ دورى و درد جدایى

به جان تو که این نامه بخوانى

یکایک حالهاى من بدانى

مداد و خون دل در هم سرشتم

پس آنگه این جفا نامه نوشتم

جفا نامه نهادم نام نامه

که بر وى خون همى بارید خامه

چو یاد آمد مرا آن بى وفایى

که از تو دیده ام روز جدایى

ز هفت اندام من اتش برافروخت

قلمها را در انگشتم همى سوخت

چو بى تدبیر و بى چاره بماندم

ز دیده بر قلم باران فشاندم

بدین چاره رهانیدم قلم را

نبشتم قصه ی جان دژم را

ببین این حرفهاى پژمریده

همه نقطه بریشان خون دیده

خط نامه چو بخت من سیاهست

همان نونش چو پشت من دوتا هست

جهان حلقه شده بر من چو میمش

امید من شکسته همچو جیمش

مرا چون لام نامه قد دوتاست

ترا همچون الفها قامت راست

من و تو هر دو خواهم مست و خرم

بسان لام الف پیچیده بر هم

جفایت گشت پیشه اى جفا جوى

چو کاف نامه بن بسته یکى کوى

همى گویم که از پیشت گذر نیست

ترا زین کوى بن بسته خبر نیست

سر نامه به نام کردگارست

خداوندى که بر ما کامگارست

در مهر تو بر من او گشادست

وفا در جان من هم او نهادست

به کار خویش یاور کردم او را

و با نامه شفیع آوردم او را

اگر دانى شفیع و یاورم را

ببخشاى این دل بى داورم را

نه دارم من شفیع از ایزدم بیش

نه خواهشگر فزون از نامه ی خویش

تو از من پیش ازین زنهار جستى

ز باغ عارضم گلنار جستى

اگر من سر در آوردم به دامت

پذیرفتم همه گونه پیامت

تو نیز اکنون مکن محکم کمانى

به دل یاد آر مهر سالیانى

چو این نامه بخوانى زان بیندیش

که نازم گرگ بود و جان تو میش

کنون از چنگ گرگ من برستى

چو گرگ اندر کنار من نشستى

چو این نامه بخوانى زان به یاد آر

که بختت خفته بود و عشق من مار

کنون از خواب خوش بیدار گشتى

منت خفته شدم تو مار گشتى

بخوان این نامه با زنهار چندین

نگر تا دیده ای آزار چندین

من آن یارم چنان بر تو گرامى

که کردم با تو چندان شادکامى

من آن یارم چنان بر تو نیازى

که کردم با تو چندان عشق بازى

کنون نامه همى باید نوشتن

بدین بیچارگى خرسند گشتن

در آن جایى که بودم شاه و مهتر

ز بخت بد شدستم خوار و کهتر

مرا بینید وز من پند گیرید

دگر در مهر خواهش مه پذیرید

مرا بینید هر که هوشیارید

دگر مهر کسان در دل مکارید

نگارا خود ترا این سرزنش بس

که باشد در جهان نام تو ناکس

چگوید هر که این نامه بخواند

وزین نامه نهان ما بداند

مرا گوید عفااللّه اى وفادار

که چندین جست مهر بى وفا یار

ترا گوید جزا اللّه اى جفا جوى

که خود در تو نبود از مردمى بوى

رسید این نامه ی دلبر به پایان

مرا با تو سخن مانده فراوان

بنالیدم بسى از روزگاران

هنوز این نیست یکّى از هزاران

عتابم با تو هرگز سر نیاید

وزین گفتار کامم برنیاید

همى تا با تو گویم یافه گفتار

روم لابه کنم در پیش دادار

شوم فریاد خوانم بر در آن

که نه حاجب بود او را نه دربان

ازو خواهم نه از تو روشنایى

وزو جویم نه از تو آشنایى

درى کاو بست بر من او گشاید

گشاینده جز اویم کس نباید

ببرم دل ز هر چیزى وزو نه

که او از هر چه در گیتى مرا به

***

نامه ی دهم

اندر دعا کردن و دیدار دوست خواستن

دلی پر آتش و جانى پر از دود

تنى چون موى و رخسارى زر اندود

برم هر شب سحرگه پیش دادار

بمالم پیش او بر خاک رخسار

خروش من بدرد پشت ایوان

فغان من ببندد راه کیوان

چنان گریم که گرید ابر آذار

چنان نالم که نالد کبگ کهسار

چنان جوشم که جوشد بحر از باد

چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد

به اشک از شب فرو شویم سیاهى

بیاغارم زمین تا پشت ماهى

چنان از حسرت دل برکشم آه

کجا ره گم کند بر آسمان ماه

ز بس کز دل کشم آه جهان سوز

ز خاور بر نیارد آمدن روز

ز بس کز جان برآرم دود اندوه

ببندد ابر تیره کوه تا کوه

بدین خوارى بدین زارى بدین درد

مژه پر آب و روى زرد و پر گرد

همى گویم خدایا کردگارا

بزرگا کامگارا بردبارا

تو یار بى دلان و بى کسانى

همیشه چاره ی بیچارگانى

نیارم گفت راز خویش با کس

مگر با تو که یار من توى بس

همى دانى که چون خسته روانم

همى دانى که چون بسته زبانم

زبانم با تو گوید هر چه گوید

روانم از تو جوید هرچه جوید

تو ده جان مرا زین غم رهایى

تو بردار از دلم بند جدایى

دل آن سنگدل را نرم گردان

به تاب مهربانى گرم گردان

به یاد آور دلش را مهر دیرین

پس آنگه در دلش کن مهر شیرین

یکى زین غم که من دارم برو نه

که باشد بار او از هر کهى مه

به فضل خویش وى را زى من آور

و یا زیدر مرا نزدیک او بر

گشاده کن به ما بر راه دیدار

کجا خود بسته گردد راه تیمار

همى تا باز بینم روى آن ماه

نگه دارش ز چشم و دست بدخواه

بجز مهر منش تیمار منماى

بجز عشق منش آزار مفزاى

وگر رویش نخواهم دید ازین پس

مرا بى روى او جان و جهان بس

هم اکنون جان من بستان بدو ده

که من بى جان و آن بت با دو جان به

نگارا چند نالم چند گویم

به زارى چند گریم چند مویم

نگویم بیش ازین در نامه گفتار

وگرچه هست صد چندین سزاوار

نباشد گفته بر گوینده تاوان

چه باشد اندک و سودش فراوان

بگفتم هر چه دیدم از جفایت

ازین پس خود تو مى دان با خدایت

اگر کردار تو با کوه گویم

بموید سنگ او چون من بمویم

ببخشاید مرا سنگ و دلت نه

به گاه مردمى سنگ از دلت به

مرا چون سنگ بودى این دل مست

دلت پولاد گشت و سنگ بشکست

درود از من بدان شمشاد آزاد

که دارد در میان پوشیده پولاد

درود از من بدان یاقوت سفته

که دارد سى گهر در وى نهفته

درود از من بدان عیار نرگس

که دارد مر مرا از خواب مفلس

درود از من بدان ماه دو هفته

که دارد ماه بخت من گرفته

درود از من بدان باغ شکفته

که دارد خانه ی صبرم کشفته

درود از من بدان شاخ صنوبر

که دارد شاخ بختم خشک و بى بر

درود از من بدان گلبرگ خندان

که دارد مر مرا همواره گریان

درود از من بدان خود روى لاله

که دارد چشمم آگنده به ژاله

درود از من بدان دو رسته گوهر

درود از من بدان دو خوشه عنبر

درود از من بدان عیار سرکش

که دارد مرمرا در خواب ناخوش

درود از من بدان دیباى رنگین

درود از من بدان مهتاب و پروین

درود از من بدان سرو گل اندام

که دارد مر مرا دل خسته مادام

درود از من بدان زلفین عطار

که زو مر مشک را بشکست بازار

درود از من بدان چشم فسونگر

که دارد مر مرا بى خواب و بى خور

درود از من بدان رخسار مهوش

که دارد جانم از محنت بر آتش

درود از من بدان ماه دو هفته

که دارد مر مرا بیهوش و تفته

درود از من بدان مشهور آفاق

که دارد مر مرا از کام دل طاق

درود از من بدان گلروى خوشبوى

که دارد سال و ماهم در تگ و پوى

درود از من بدان زلف رسن باز

که دارد مر مرا مشهور شیراز

درود از من بدان ناز و عتابش

که آبم برد زنخدان خوشابش

درود از من بدان آیین و آن فر

که دارد رویم از تیمار چون زر

درود از من بدان گنج نكویى

که دارد پیشه با من کینه جویى

درود از من بدان خورشید تابان

که دارد حسن بر خورشید گیهان

درود از من بدان روى چو گلبرگ

که از شرم رخش ریزد ز گل برگ

درود از من بدان سرو سمن روى

که ندهد همچو بوى او سمن بوى

درود از من بدان پیروزگر شاه

درود از من بدان بیدادگر ماه

درود از من بدان تاج سواران

درود از من بدان رشک بهاران

درود از من بدان جان جهانم

درود از من بدان جفت جوانم

درود از من بدان ماه سمن بوى

درود از من بدان یار جفا جوى

درود از من بدان کاورا درودست

مرا بى او دو دیده چون دو رودست

درود از من فزون از هر شمارى

درود از من فزون از هر بهارى

فزون از ریگ کهسار و بیابان

فزون از قطره ی دریا و باران

فزون از رستنى بر کوه و صحرا

فزون از جانور بر خشک و دریا

فزون از روزگار هر دو دوران

فزون از اختران چرخ گردان

فزون از گونه گونه تخم عالم

فزون از نر و ماده نسل آدم

فزون از پر مرغ و موى حیوان

فزون از حرف دفترهاى دیوان

فزون از فکرت و اندیشه ی ما

فزون از وهم و کیش و پیشه ی ما

ترا از من درود جاودانى

مرا از تو وفا و مهربانى

ترا از من درود آشنایى

مرا از ماه رویت روشنایى

هزاران بار چونین باد چونین

دعا از من ز بخت نیک آمین

***

تمام شدن ده نامه و فرستادن ویس آذین را به رامین

نویسنده چو از نامه بپرداخت

به جاى آورد هر چارى که بشناخت

چو مشکین کرد مشکین نوک خامه

به نوک خامه مشکین کرد نامه

گرفت آن نامه را ویسه ز مشکین

بمالیدش بدان دو زلف مشکین

به یک فرسنگ بوى نامه ی ویس

همى شد همچو بوى جامه ی ویس

پس آنگه خواند آذین را بر خویش

بدو گفت اى به من شایسته چون خویش

اگر بودى تو تا امروز چاکر

ازین پس باشى آزاده برادر

به جاه اندر ترا انباز دارم

به مهر اندر ترا همراز دارم

ترا خواهم فرستادن به رامین

مرا درخورتر از جان و جهان بین

تو فرزندى مرا رامین خداوند

عزیز دل خداوندست و فرزند

مکن در ره درنگ و زود بشتاب

چو باد دى مهى و تیر پرتاب

که من زین پس به راهت چشم دارم

گهى روز و گهى ساعت شمارم

چنان کن کت نبیند دوست و دشمن

به رامین بر پیام و نامه ی من

درودش ده ز من بیش از ستاره

بگو اى ناکس زنهار خواره

من از تو بد کنش آن رنج دیدم

که درد مرگ را صد ره چشیدم

فرامش کردى آن سوگند و زنهار

که خوردى بامن و کردى دو صد بار

چه آن سوگند و چه باد گذارى

چه آن زنهار و چه ابر بهارى

تو آن کردى بدین مسکین دل من

که هرگز نه کند دشمن به دشمن

یکایک آنچه کردى پیشت آیاد

به جایى کت نیاید کس به فریاد

تو پندارى که بامن کردى این بد

به جان من که کردى با تن خود

نشانه شد روانت سرزنش را

که بگزید از کنشها این کنش را

کجا این را به نکته بر شمارند

پس از ما بر نگارستان نگارند

چرا از دوستان دل بر گرفتى

چرا از دشمنان دلبر گرفتى

مرا چون اژدها بر جان گزیدى

چو در شهر کسان جانان گزیدى

کجا یابى تو چون من دوستدارى

چو شاهنشاه موبد شهریارى

به خوشى چون خراسان جایگاهى

چو مرو شایگان محکم پناهى

فرامش کردى آن نیکى که دیدى

ز من وز شه به هر کامى رسیدى

ز شاهى بود موبد را یکى نام

ترا بود آن دگر گونه همه کام

چو بر گنجش همه فرمان مرا بود

به گنج اندر همه چیزى ترا بود

تو بر خوردى ز گنج شاهوارش

چنان کز ساز و رخت بى شمارش

ستوران جز گزیده نه نشستى

کمرها جز گرانمایه نبستى

نپوشیدى مگر دیباى صد رنگ

ز چین آورده نیکو تر ز ارژنگ

نخوردى مى جز از یاقوت رخشان

چو مریخ از میان مهر تابان

ز بت رویان ستاره پیشکارت

چو ویسه آفتاب اندر کنارت

چنین حال و چنین مال و چنین جاى

دلاویز و دل افروز و دلاراى

بدل کردى مرا آخر چه بودت

به جاى این زیان چندست سودت

نکردى سود و مایه برفشاندى

نبردى هیچ و بى مایه بماندى

قضا برداشت از پیش تو صد گنج

کنون دانگى همى جویى به صدرنج

چه نادانى که این مایه ندانى

که از بسیار نیکى بر زیانى

بدل دارى ز هر چیزى یکى چیز

چنان کز زر بدل دارند ارزیز

به جاى سیم ناب و زر خود روى

بدل دادت زمانه آهن و روى

به جاى ناز و مهرت رنج و کینه

به جاى در خوشاب آبگینه

به جاى آب رویت آب جویست

به جاى مشک نابت خاک کویست

عجب دارم اگر تو هوشمندى

چنین بد خویشتن را چون پسندى

گلى کاو با تو بسیارى نپاید

بدین سان دل درو بستن چه باید

گلى به یا گلستانى شکفته

گلش نیکوتر از ماه دو هفته

چو آذین سربسر پیغام بشنید

همان گه باد پایى خنگ بگزید

به بالا و به پهنا کوه پیکر

به رفتار و به پویه باد صرصر

به کوه اندر چو سیلاب رونده

به دشت اندر چو عفریت دونده

به بالا بر شدى همچون پلنگان

به دریا در شدى مثل نهنگان

به پاى او چه کهسار و چه هامون

به چشم او چه دریا و چه جیحون

به پشتش بر سوار آسوده در راه

چنان بودى که مرد خفته برگاه

بیابان را چو نامه در نوشتى

چو پرنده به گردون بر گذشتى

به راه اندر نه خوردش بود و نه خواب

به دو هفته ز مرو آمد به گوراب

***

مویه کردن ویس بر جدایى رامین

چو ویس دلبر آذین را گسى کرد

به درد و داغ دل مویه بسى کرد

هر آن مردى که این مویه بخواند

اگر با دل بود بى دل بماند

کجا شد آن خجسته روزگارم

که بودى آفتاب اندر کنارم

مرا کز آفتاب آمد جدایى

چگونه پیشم آید روشنایى

برانم زین دو چشم تیره دو رود

که ماه و آفتابم کرد پدرود

اگر نه آفتاب از من جدا شد

جهان بر چشم من تیره چرا شد

منم بیمار و نالان در شب تار

که در شب بیش باشد درد بیمار

نکردم بد به کس تا بد نبینم

چرا اکنون ز بد روزى چنینم

ز بخت بد دلم را هر زمانى

تو پندارى در آید کاروانى

بدرّد این دل از بس غم که در اوست

بدرّد نار چون پر گرددش پوست

دلى بسته به چندین گونه بیداد

نه تابد خور درو و نه وزد باد

همیشه در دل من ابر دارد

ازیرا زین دو چشمم سیل بارد

ببندد ابر و آنگه برگشاید

چرا ابر دلم چندین بپاید

ازیرا شد رخم همرنگ دینار

که گردد کشت زرد از ابر بسیار

بیامختست عشق من دبیرى

بدین پژمرده رخسار زریرى

به خون من نویسد گونه گونه

حروف غم به خطهاى نمونه

چه رویست این که رنگش چون زریرست

چه بختست این که عشق اورا دبیرست

مرا عشق آتشى در دل برافروخت

دلم با هر چه در دل بد همه سوخت

مرا بر دل همیشه رحمت آید

ز بس کز عشق وى را محنت آید

اگر بى دانشى کرد این دل ریش

چنین شد لاجرم از کرده ی خویش

بدا کارا که بود این مهربانى

ببرد از من دل و جان و جوانى

گر اورا خود من آوردم به گیهان

جزاى من بسست این داغ هجران

چنین داغى کزو تا جاودانى

بماند بر روان من نشانى

کجایى اى نگار تیر بالا

مرا بین چون کمانى گشته دو تا

تو تیرى من کمانم در جدایى

چو رفتى نیز با زى من نیایى

بپیچم چون به یاد آرم جفایت

چو آن شمشادگون زلف دو تایت

بلرزم چون بیندیشم ز هجران

چو گنجشكى که تر گردد ز باران

دلى دارم به دستت زینهارى

ندید از تو مگر زنهار خوارى

دلت چون داد آزارش فزودن

قرارش بردن و دردش نمودن

نه بر تو همچو مادر مهربان بود

نه مهرت را همیشه دایگان بود

نه گیتى را به چشم تو همى دید

ز چشم بد همى بر تو بترسید

نه دیدار تو بودش کام و امید

نه رخسار تو بودش ماه و خورشید

نه بالاى تو بودش سرو و شمشاد

نه زین شمشاد بودى جان او شاد

بنفشه بر دو زلفت کى گزیدى

طبرزد با لبانت کی مزیدى

چرا با جان من چندین ستیزى

چرا بیهوده خون من بریزى

نه من آنم که بودم دلفروزت

رخم ماه شب و خورشید روزت

نه مهرت بود همواره ندیمم

نه بویت بود همواره نسیمم

نه روى من ز عشقت بود زرین

نه اشک من ز جورت بود خونین

نه رود از هجر تو بر رخ گشادم

نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم

نه جز تو نیست در گیتى مرا کس

درین گیتى هواى من توى بس

مرا دیدى ز پیش مهربانى

کنون گر بینیم گویى نه آنى

نه آنم که تو دیدستى نه آنم

در آن گه تیر و اکنون چون کمانم

زدم بر رخ دو دست خویش چندان

که نیلوفر شد آن گلنار خندان

دهم آبش همى زین چشم بى خواب

که نیلوفر نباشد تازه بى آب

بنالم تا بنالد زیر بر مل

ببارم تا ببارد ابر بر گل

دو چشم من ز سرخى مثل لاله ست

برو بر اشک من مانند ژاله ست

درخت رنج من گشتست بى بر

تن امید من ماندست بى سر

مرا دل دشمنست اى واى بر من

چرا چاره همى جویم ز دشمن

چه نادانم که از دل چاره جویم

که خود یکباره دل برد آب رویم

دل من گر نبودى دشمن من

چنین عاصى نبودى در تن من

پر آتش شد دلم چون گشت سرکش

بلى باشد سزاى سرکش آتش

بنال اى دل که ارزانى بدینى

که هم در این جهان دوزخ ببینى

قضا ما را چنین کردست روزى

که من گریم همه ساله تو سوزى

بدین سان زندگانى چون بود خوش

که من باشم در آب و تو در آتش

جهان دریا کنم از دیدگانم

پس آنگه کشتى اندر وى برانم

ز خونین جامه سازم بادبانم

به باد سرد خود کشتى برانم

چو باد از من بود دریا هم از من

نباشد کشتیم را موج دشمن

عدیل ماهیان باشم به دریاب

که خود چون ماهیم همواره در آب

فرستادم به نزد دوست نامه

برو پیچیده خون آلوده جامه

بخواند نامه ی من یا نخواند

بداند زارى من یا نداند

ببخشاید مرا از مهر گویى

کند با من به پاسخ مهر جویى

نباشد عاشقان را زین بتر روز

که چشم نامه اى دارند هر روز

بشد روز وصال و روز خوشى

که من با دوست کردم ناز و گشّى

کنون با او به نامه گشت گفتار

وگر خسپم بود در خواب دیدار

بماندم تا چنین روزى بدیدم

وزان پایه بدین پایه رسیدم

چرا زهر گزاینده نخوردم

چرا روزى به بهروزى نبردم

اگر مرگ من آنگه در رسیدى

مگر چشمم چنین روزى ندیدى

روان را مرگ روز کامرانى

بسى خوشتر ز چونین زندگانى

جهانا خود ترا اینست پیشه

که با بى دل کنى خوارى همیشه

همان ابرى که بارى درد و زارى

ازو بر بیدلانت سنگ بارى

همان بادى که آرد بوی گلزار

همى نارد به من بوى تن یار

چه بد کردم که او با من چنینست

مگرباد تو با من هم به کینست

بهار خاک را بینم شکفته

زمین را در گل و دیبا گرفته

بهار من ز من مهجور مانده

چو جان پاک از تن دور مانده

همانا خاک در گیتى ز من به

که او را نوبهارست و مرا نه

***

سیر شدن رامین از گل و یاد کردن عهد ویس

چو رامین چند گه با گل بپیوست

شد از پیوند او هم سیرو هم مست

بهار خرمى شد پژمریده

چو باد دوستى شد آرمیده

کمان مهربانى شد گسسته

چو تیر دوستدارى شد شکسته

طراز جامه ی شادى بفرسود

چو آب چشمه ی خوشى بیالود

چنان بد رام را پیوند گوراب

که خوش دارد سبو تا نوبود آب

چو مى بد مهر گل رامین چو میخوار

به شادى خورد ازو تا بود هشیار

دل مى خواره را باشد به مى آز

بسى رطل و بسى ساغر خورد باز

به فرجامش ز خوردن دل بگیرد

ز مستى آزش اندر تن بمیرد

نخواهد مى وگر چه نوش باشد

کجا در نوش وى را هوش باشد

دل رامینه لختى سیر گشته

همان دیدار ویسه دیر گشته

به صحرا رفت روزى با سواران

جهان چون نقش چین و نوبهاران

میان کشت لاله دید بالان

میان شاخ بلبل دید نالان

زمین همرنگ دیباى ستبرق

بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق

ز یارانش یکى حور پرى زاد

بنفشه داشت یک دسته بدو داد

دل رامین به یاد آورد آن روز

که پیمان بست با ویس دل افروز

نشسته ویس بر تخت شهنشاه

ز رویش مهر تابان وز برش ماه

به رامین داد یک دسته بنفشه

بیادم دار گفت این را همیشه

کجا بینى بنفشه تازه هر بار

ازین عهد و ازین سوگند یاد آر

پس آنگه کرد نفرین فراوان

بران کاو بشکند سوگند و پیمان

چنان دلخسته شد آزاده رامین

که تیره شد جهانش بر جهان بین

جهان تیره نبود و چشم او بود

که بر چشم آمد از سوزان دلش دود

ز چشم تیره خون چندان ببارید

که آن سال از هوا باران نبارید

سرشک از چشم آن کس بیش بارد

که انده جسم او را ریش دارد

نبینى ابر تیره در بهاران

که اورا بیش باشد سیل باران

چو نو شد یاد ویسه بر دل رام

فزون شد تاب مهر اندر دل رام

تو گفتى آفتاب مهربانى

برون آمد ز میغ بدگمانى

چو آید آفتاب از میغ بیرون

در آن ساعت بود گرماش افزون

چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر

ز یاران دور شد رامین بد مهر

فرود آمد ز باره دل شکسته

قرار از جان و رنگ از رخ گسسته

زمانى بر زمانه کرد نفرین

که جانش را همیشه داشت غمگین

به دل هردم همى کردى خطابى

به سوز جان همى کردى عتابى

بدو گفتى که اى حیران بى خویش

چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش

گهى در شهر و جاى خویش رنجور

گهى از خان ومان و دوستان دور

گهى با دوست کردن بردبارى

گهى بى دوست کردن زاروارى

همى گفت اى دل رنجور تا کى

ترا بینم به سان مست بى مى

همیشه تو به مرد مست مانى

که زشت از خوب و نیک از بد ندانى

به چشمت چه سراب و چه گلستان

به پیشت چه بهار و چه زمستان

چه بر خاک و چه بر دیبا نشینى

ز نادانى پسندى هر چه بینى

جفا را چون وفا شایسته خوانى

هوا را چون خرد بایسته دانى

ز سستى بر یکى پیمان نپایى

ز نادانى به هر رنگى برآیى

همیشه جاى آسیب جهانى

کمینگاه سپاه اندهانى

بلا در تو مجاور گشت و بنشست

در امیدوارى را فرو بست

به گوراب آمدى پیمان شکستى

مرا گفتى برستم هم نرستى

نه تو مستى که من نادان و مستم

که بر باد تو در دریا نشستم

مرا گفتى که شو یارى دگر گیر

دل از مهر و وفاى ویس بر گیر

مترس از من که من هنگام دورى

کنم بر درد نادیدن صبورى

به امید تو از جانان بریدم

به جاى او یکى دیگر گزیدم

کنونم غرقه در دریا بماندى

مرا بر آتش هجران نشاندى

نه تو گفتى مرا از دوست برگرد

چو برگشتم بر آوردى ز من گرد

نه تو گفتى که من باشم شکیبا

کنونت نا شکیبى کرد شیدا

پشیمانى چرا فرمانت بردم

مهار خود به دست تو سپردم

چرا بر دانش تو کار کردم

ترا و خویشتن را خوار کردم

گمان بردم که از غم رسته گشتى

چو مى بینم خود اکنون بسته گشتى

توى درمانده همچون مرغ نادان

چنه دیده ندیده دام پنهان

دلا زنهار با جانم تو خوردى

مرا با کام بد خواهان سپردى

چرا کار چنین بیهوش کردم

چرا گفتار تو در گوش کردم

سزد گر من چنین باشم گرفتار

که خودنادان چنین باشد سزاوار

سزد گر خوار وانده خوار گشتم

که شمع دل به دست خود بکشتم

سزد گرانده و تیمار دیدم

که شاخ شادمانى خود بریدم

منم چون آهوى کش پاى در دام

منم چون ماهیى کش شست در کام

به دست خویش چاه خویش کندم

امید دل به چاه اندر فگندم

چو عذر آرم کنون با دل ربایم

دل پر داغ وى را چون نمایم

چه شوخم من چه بى آب وچه بى شرم

اگر بفسرده مهرى را کنم گرم

بدا روزا که در وى مهر کشتم

به تیغ هجر شادى را بکشتم

همى تا عشق بر من گشت فیروز

ندیدم خویشتن را شاد یک روز

گهى در غربت از بیگانگانم

گهى در فرقت از دیوانگانم

نجوید بخت با من هیچ پیوند

به بخت من مزایاد ایچ فرزند

چو رامین دور شد لختى ز انبوه

نشسته بر رخانش گرد اندوه

همى شد در پسش پنهان رفیدا

نگهبان گشته بر داماد پیدا

نبود آگه ازو رامین بیدل

چنین باشد به عشق آیین بیدل

رفیدا هر چه رامین گفت بشنید

پس آنگه پیش او رفت و بپرسید

بدو گفت اى چراغ نامداران

چرا دارى نشان سوکواران

چه ماند از کامها کایزد ندادت

چرا دیو آورد انده به یادت

چرا کردار بیهوده سگالى

ز بخت نیک و روز نیک نالى

نه تو رامینه اى تاج سواران

برادرت آفتاب شهریاران

اگر چه در زمانه پهلوانى

به نام نیک بیش از خسروانى

جوانى دارى و اورنگ شاهى

ازین بهتر که تو دارى چه خواهى

مکن بر بخت چندین ناپسندى

که آرد ناپسندى مستمندى

چو از بالین خزّت سر گراید

ترا جز خاک بالینى نشاید

جوابش داد رامین دلازار

که نشناسد درست آزار بیمار

تو معذورى که درد من ندانى

چو من نالم مرا بیهوده خوانى

نباشد خوشیى چون آشنایى

نه دردى تلخ چون درد جدایى

بنالد جامه چون از هم بدرى

بگرید رز چو شاخ او ببرى

نه من آزار کم دارم ازیشان

چو بینم فرقت یاران و خویشان

ترا گوراب شهر و جاى خویشست

ترا هر کس درو فرزند و خویشست

همیشه در میان دوستانى

نه چون من خوار در شهر کسانى

غریب ارچند باشد پادشایى

بنالد چون نبیند آشنایى

مرا گیتى براى خویش باید

همه دارو براى ریش باید

اگر چه ناز و شادى سخت نیکوست

گرامى تر زصد شادى یکى دوست

چنین کز بهر خود خواهم همه نام

ز بهر دوستان خواهم همه کام

مرا رشکست بر تو گاه گاهى

چو از دشتى در آیى یا ز راهى

به هم باشند با تو خویش و پیوند

پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند

تو با ایشان و ایشان با تو خرم

همه چون سلسله پیوسته درهم

همه باشند پیرامنت تازان

به بختت گشته هریک چون تو نازان

مرا ایدر نه خویشست و نه پیوند

نه یار و نه دلارام و نه فرزند

بدم من نیز روزى چون تو خودکام

میان خویش و پیوند و دلارام

چه خوش بود آن گذشته روزگاران

میان آن همه شایسته یاران

چه خوش بود آنكه از عشقم بلا بود

مرا از دوست گوناگون جفا بود

گهى بودم ز دو نرگس دلازار

گهى بودم ز دو لاله به تیمار

مرا آزار با تیمار خوش بود

که نرگس مست بود و لاله گش بود

چه خوش بود آن جفاى دوست چندان

فرو بردن به لب از خشم دندان

چه خوش بود آن به وصل اندر عتابش

چه خوش بود آن به ناز اندر حجابش

اگر در هفته روزى پرده کردى

مرا مثل اسیران برده کردى

چه خوش بود آن شمار بوسه کردن

به هر عذرى دو صد سوگند خوردن

چه خوش بود آنکه هر روزى دو صد بار

ازو فریاد خواندم پیش دادار

چه خوش بود آن نماندن بر یکى سان

گهى فریاد خوان گه آفرین خوان

پس آنگه گشتن از کرده پشیمان

دو صد بار آفرین خواندنش بر جان

گهى زلفش به دست خود شکستن

گهى از دست او زنار بستن

مرا آن روز روز خرمى بود

گمان بردم که روز درهمى بود

مرا گه گه ز گل تیمار بودى

چنان کز نرگسان آزار بودى

ز نرگس خود چرا آزار باشد

و یا از گل کرا تیمار باشد

گر از نرگس یکى بیداد دیدم

ز بیجاده هزاران داد دیدم

چو سنبل کرد بر من راه گیرى

مرا برهاند نوش آلود خیرى

بجز عشقم نبودى در جهان کار

بجز یارم نبودى بر روان بار

چرا نالد تنى کاین کار دارد

چرا پیچد دلى کاین بار دارد

چنین بودم كه گفتم روزگارى

ببرده گوى کام از هر سوارى

ز روى دوست پیشم گل به خروار

ز موى دوست پیشم مشک انبار

گهى شادى گهى نخچیر کردن

گهى باده گهى بوسه شمردن

تنم آنگه درستى بود و نازان

که من گفتم که بیمارست و نالان

گهى گفتن که من در عشق زارم

گهى گفتن که من در مهر خوارم

کنون زارم که آن زارى نماندست

کنون خوارم که آن خوارى نماندست

***

رفیدا حال رامین گفت با گل

چو از نخچیر باز آمد رفیدا

یکایک راز بر گل کرد پیدا

که رامین کینه کشت و مهر بدرود

همان گوهر که در دل داشت بنمود

اگر جاوید وى را آزمایى

دلش جویى و نیکویى نمایى

همان مارست هنگام گزیدن

همان گرگست هنگام دریدن

درخت تلخ هم تلخ آورد بر

اگر چه ما دهیمش آب شکر

اگر صد ره بپالایى مس و روى

به پالودن نگردد زر خودروى

وگر صد بار بر آتش نهى قیر

نگیرد قیر هرگز گونه ی شیر

اگر رامین به کس شایسته بودى

وفا با ویسه ی بانو نمودى

چو رامین ویس و موبد را نشایست

ترا هم جفت او بودن نبایست

دل رامین همیشه زود سیرست

ز بد سازى و بد خویی چو شیرست

چو او را با دگر کسها ندیدى

ز نادانى هواى او گزیدى

چه مهر و راستى جستن ز رامین

چه اندر شوره کشتن تازه نسرین

چرا با بى وفا پیوند جستى

چرا از زهر فعل قند جستى

ولیکن چون قضا را بودنى بود

ازین بیهوده گفتن با تو چه سود

چو رامین نیز باز آمد ز نخچیر

چو نخچیرى بد اندر دل زده تیر

گره بسته میان ابروان را

به خون دیدگان شسته رخان را

به بزم شاد خوارى در چنان بود

که گفتى مثل شخصى بى روان بود

گل گل بوى پیش او نشسته

به رخ بازار بت رویان شکسته

به بالا راست چون سرو جوانه

ز سرو آتش بر آهخته زبانه

به پیکر نغز چون ماه دو هفته

به مه بر لاله و سوسن شکفته

ز رخ برهر دلى بارنده آتش

چنان کز نوک غمزه تیر آرش

چنان بد پیش رامین آن سمن بر

که باشد پیش مرده گنج گوهر

تنش بر جاى مانده دل نه بر جاى

همى گفته ز مهرش هر زمان واى

دل او را چنان آمد گمانى

که هست آن حالش از مردم نهانى

به دل مویه کنان با یوبه ی جفت

نهان از هر کسى با دل همى گفت

چه خوشتر باشد از بزم جوانان

به هم خرم نشسته مهربانان

مرا این بزم و این ایوان خرم

بدل ناخوشترست از جاى ماتم

چنان آید نگارم را گمانى

که من هستم کنون در شادمانى

ندارد آگهى از روزگارم

که من چون مستمند و دل فگارم

همانا گوید اکنون آن نگارین

که از مهرم بیاسودست رامین

نداند حالت من در جدایى

بریده ز آشنایان آشنایى

همى گوید کنون آن دلبر من

برفت آن بى وفا یار از بر من

به شادى با دگر دلدار بنشست

هوا را در دلش بازار بشکست

نداند تا برفتم از بر او

همى پیچم چو مشکین چنبر او

قضا چه نوشت گویى بر سر من

چه خواهد کرد با من اختر من

چه خواهم دید زان سرو سمن بوى

چه خواهم دید زان ماه سخن گوى

نه چون او در جهان باشد ستمگر

نه چون من بر زمین باشد ستم بر

ز بس خوارى کشیدن چون زمینم

ز بس رنج آزمودن آهنینم

بفرسودم ز رنج و درد و تیمار

نه خر گشتم که تا مردن کشم بار

روم گوهر ز کان خویش جویم

همان درمان جان خویش جویم

مرا درد آمد از نا دیدن دوست

کنون درمان من هم دیدن اوست

که دیدست اى عجب دردى به گیهان

که چون او را بدیدى گشت درمان

مرا شادى و غم هر دو از آنست

که دیدارش مرا خوشتر ز جانست

چرا با بخت خود چندین ستیزم

چرا از کار خود چندین گریزم

چرا درد از طبیب خویش پوشم

بلا بیش آورد گر بیش کوشم

نجویم بیش ازین با دل مدارا

کنم رازش به گیتى آشکارا

مرا بگذشت آب فرقت از سر

بدین حالم مدارا نیست در خور

روم با دوست گویم هر چه گویم

مگر زنگ جفا از دل بشویم

ولیکن من ز بیمارى چنینم

نمانم زنده گر رویش نبینم

هم اکنون راه شهر دوست گیرم

که گر میرم به راه دوست میرم

نهندم گور بارى بر سر راه

همه گیتى شوند از حالم آگاه

غریبانى که خاکم را ببینند

زمانى بر سر گورم نشینند

ببخشایند چون حالم بدانند

به نیکى بر زبان نامم برانند

غریبى بود کشته شد ز هجران

روانش را بیامرزاد یزدان

غریبان را غریبان یاد آرند

که ایشان یکدگر را یادگارند

همه جایی غریبان خوار باشند

ازیرا یکدگر رایار باشند

ز مرگ آن گاه باشد ننگ بر من

که من کشته شوم در دست دشمن

وگر کشته شوم در حسرت دوست

مرا زان مرگ نامى سخت نیکوست

بکوشیدم بسى با پیل و با شیر

به جنگ اندر شدم بر هردوان چیر

بسا لشکر که من برکندم از جاى

بسا دشمن که من بفگندم از پاى

زمین بوسد فلک پیش عنانم

کمر بندد قضا پیش سنانم

ز خوارى هر چه من کردم به دشمن

بکرد اکنون فراق دوست با من

ز دست کین دشمن رسته گشتم

به دست مهر جانان بسته گشتم

نبودى مرگ را هرگز به من راه

اگر نه فرقتش بودى کمین گاه

ندانم چون روم تنها ازیدر

که نه لشکر برم با خود نه رهبر

مرا تنها ازیدر رفت باید

که گر لشکر برم با خود نشاید

چو من لشکر برم با خود درین راه

ز حال من خبر یابد شهنشاه

دگر باره مرا خوارى نماید

ز ویسه هیچ کامم بر نیاید

وگر تنها روم راهم به بیمست

که کوه از برف همچون کان سیمست

ز باران دشتها را رود خیزست

ز سرما دام ودد را رستخیزست

کنون پر برف باشد کشور مرو

هوا کافور بارد بر سر سرو

بدین هنگام سخت و برف و سرما

ندانم چون روم در راه تنها

بتر زین برف و راه سخت آنست

که آن بت روى برمن دل گرانست

نه آمرزد مرا نه رخ نماید

نه بر بام آید و نه در گشاید

نه از خوبى نماید هیچ کردار

نه بر پوزش نیوشد هیچ گفتار

بمانم خسته دل چون حلقه بر در

شود نومید جانم رنج بى بر

دریغا مردى و نام بلندم

کمان و تیر و شمشیر و کمندم

دریغا مرکبان راهوارم

دریغا دوستان بى شمارم

دریغا تخت و ایوان و سپاهم

دریغا کشور و شاهى و گاهم

مرا کارى به روى آمد ز گیهان

که یارى خواست نتوانم ازیشان

نهیبم نیست از ژوپین و خنجر

نبردم نیست با فغفور و قیصر

نهیبم زان رخ چون آفتابست

نبردم با دلى پر درد و تابست

هنر با دل ندانم چون نمایم

در بسته به مردى چون گشایم

گهى گویم دلا تا کى ستیزى

سرشک از چشم و آب از روى ریزى

همه کس را ز دل شادى و نازست

مرا از تو همه سوز و گدازست

گهى باشم در آتش گاه در آب

نه روزم خرمى باشد نه شب خواب

نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان

نه طارم نه شبستان و نه میدان

نه با مردم به صحرا اسب تازم

نه با یاران به میدان گوى بازم

نه در رزم سواران نام جویم

نه در بزم جوانان کام جویم

نه با آزادگان خرم نشینم

نه از خوبان یکى را برگزینم

به جاى راه دستان دل افروز

به گوشم سرزنش آید شب و روز

به کوهستان و خوزستان و کرمان

به طبرستان و گرگان و خراسان

رونده یاد من بر هر زبانى

فتاده نام من در هر دهانى

چو بنیوشى ز هر دشتى و رودى

همى گویند بر حالم سرودى

همم در شهر داننده جوانان

همم بر دشت خواننده شبانان

زنان در خانه و مردان به بازار

سرود من همى گویند هموار

مرا در موى سر آمد سفیدى

هنوز اندر دلم نامد نویدى

نه دور از من خود آن بت روى حورست

که صبر و خواب و هوشم نیز دورست

ز بس زردى همى مانم به دینار

ز بس سستى همى مانم به بیمار

نه پنجه گام بتوانم دویدن

نه انگشتى کمان خود کشیدن

هر آن روزى که من باره دوانم

ز سستى بگسلد گویى میانم

مگر مومین شد آن رویینه پشتم

مگر پشمین شد آن سنگینه مشتم

ستورمن که تگ بفزودى از گور

بر آخر همچومن گشتست بى زور

نه یوزان را سوى غرمان دوانم

نه بازان را سوى کبگان پرانم

نه با کشتى گران زورآزمایم

نه با مى خوارگان رامش فزایم

همالانم همه از بخت نازند

گهى اسپ و گهى نازش طرازند

گروهى با بتان خرم به باغند

گروهى شادمان بر دشت و راغند

گروهى گلشن آرایند و ایوان

گروهى باغ پیرایند و بستان

گروهى را بصر بر راه دانش

گروهى را بدل در آز ورامش

مرا آز جهان از دل برفتست

دلم گویى که چون بختم بخفتست

چو پیگم روز و شب در راه مانده

چو آبم سال و مه در چاه مانده

نیارم تن به بستر سر به بالین

مرا هست این و آن هر دو نمد زین

گهی با دیو گردم در بیابان

گهى با شیر خسپم در نیستان

بدین گیتى ندیدم شادکامى

بدان گیتى نبینم نیک نامى

مرا ببرید تیغ مهربانى

ز کام اینجهانى وانجهانى

همى تا دیگران نیکى سگالند

به توبه جان بدخواهان بمالند

من اندر چاه عشق و بند مهرم

تو پندارى که خود فرزند مهرم

دلا تا کى ز مهر آتش فروزى

مرا در بوته ی تیمار سوزى

دلا بى دانشى از حد ببردى

مرا کشتى به غمّ و خود نمردى

دلا از ناخوشى چون زهر گشتى

به مهر از دو جهان بى بهر گشتى

مبادا چون تو دل کس را به گیهان

که بس مستى و بیهوشى و نادان

چو رامین کرد با دل ساعتى جنگ

هم اواز دل هزیمت کرد دلتنگ

دلش هرگه ازو پندى شنیدى

چو مرغ سربریده برتپیدى

چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم

کزو بگریخت همچون بددل از رزم

فرود آمد ز تخت شاهوارش

بیاوردند رخش راهوارش

به پشت رخش که پیکر درآمد

تو گفتى رخش او را پر بر آمد

ز دروازه بشد چون ره شناسان

گرفته راه و هنجار خراسان

***

رسیدن آذین از ویس به رامین

خوشا بادا که از مشرق در آید

تو گویى کز گلستانى برآید

ز خرخیز و سمندور و ز قیصور

بیارد بوى مشک و عود و کافور

چه خوش باشد نسیم باد خاور

به خاصه چون بود با بوى دلبر

نسیمى کز کنار دلبر آید

ز بوى مشک و عنبر خوشتر آید

نیامد از گلستان بوى نسرین

چنان چون بوى ویس آمد به رامین

همى گفت این نه بوى گلستانست

همانا بوى ویس دلستانست

چه بادست این که اومید بهى داد

مرا از بوى دلبر آگهى داد

درین اندیشه بود آزاده رامین

که آمد پیش بخت افروز آذین

چو آذین را بدید از دور بشناخت

همانگه رخش گلگون را بدو تاخت

پیام آور فرود آمد ز باره

نه باره بد یکى پیل تخاره

شکفته روى و خندان رفت آذین

زمین بوسه کنان در پیش رامین

دمان زو بوى مشک و بوى عنبر

نه بوى مشک و عنبر بوى دلبر

چه فرخ بود آذین پیش رامین

چه درخور بود رامین پیش آذین

شده هر دو به روى یکدگر شاد

چنانک اندر بهاران سرو و شمشاد

پس آنگه هر دو اسپان را ببستند

به دشت سبز بر مرزى نشستند

پیام آور بپرسیدش فراوان

ز رفته حالهاى روزگاران

از آن پس داد وى را نامه ی ویس

همان پیراهن و واشامه ی ویس

چو رامین نامه ی آن سیم بر دید

تو گفتى گور دشتى شیر نر دید

ز لرزه سست شد دو دست و پایش

ربودش هوش یاد دلربایش

چنان لرزه به دست او برافتاد

که آن نامه ز دست او درافتاد

همى تا نامه ی دلبر همى خواند

ز دیده سیل بیجاده همى راند

گهى بر رخ نهادى نامه ی ویس

گهى بر دل نهادى جامه ی ویس

گهى بویید مشک آلود جامه

گهى بوسید خون آلود نامه

یکى ابر از دو چشم او بر آمد

که بارانش عقیق و گوهر آمد

وزآن ابر اوفتادش برق بر دل

بدیدش برق آتش سوز در دل

گهى از دیده راندى گوهرین جوى

گهى از دل کشیده آذرین هوى

گهى چون دیو زد بیهوش گشتى

فغان کردى و پس خاموش گشتى

گهى بیخود به روى اندر فتادى

ز بیهوشیش گریه برفتادى

چو لختى هوش باز آمد به جانش

صدف شد در دندان را دهانش

همى گفت آه ازین بخت نگونسار

که تخم رنج کشت و شاخ تیمار

مرا ببرید از آن سرو جوانه

که سروستان او کاخست و خانه

مرا ببرید از آن خورشید تابان

که گردونش شبستانست و ایوان

ز چشم من ببرد آن خوب دیدار

چو از گوشم ببرد آن نوش گفتار

ز دیدارش بدل دادست جامه

ز گفتارش بدل دادست نامه

قرار جان من زین جامه آمد

بهار بخت من زین نامه آمد

پس آنگه پاسخى بنوشت زیبا

بسى نیکوتر از منسوج دیبا

***

پاسخ نامه ی ویس از رامین

سر نامه به نام ویس بت روى

مه سوسن بر و مهر سمن بوى

بت پیلستکین و ماه سیمین

نگار قندهار و شمسه ی چین

درخت پر گل و باغ بهارى

بهار خرم و ماه حصارى

ستون نقره و پیرایه ی تاج

سهى سرو بلورین گنبد عاج

نبید خوشگوار و داروى هوش

بهشت خرمى و چشمه ی نوش

گل خوشبوى و مروارید خوشاب

پرند شاهوار و گوهر ناب

خور ایوان و مهتاب شبستان

ستاره ی طارم و شاخ گلستان

مرا بى تو مبادا زندگانى

ترا اورنگ بادا جاودانى

نیارم ماه رخسار تو دیدن

نیارم نوش گفتارت شنیدن

گنهگارم همى ترسم که با من

کنی کارى که باشد کام دشمن

اگر چه این گناه از بن مرا نیست

گنه بر تو نهادن هم روا نیست

ستنبه دیو هجران را تو خواندى

بدان گاهى که از پیشم براندى

به مهر اندر نمودى زود سیرى

مرا دادى به خودکامى دلیرى

گمان من به مهر تو نه این بود

گمانت آسمان بردم زمین بود

تو خود دانى که من در مهربانى

بنا کردم سراى جاودانى

تو ویران کردى آن خرم سرایم

که بود از خرمى شادى فزایم

گناه تست و گویم بى گناهى

خداوندى کنى تو هر چه خواهى

نهادم دل بدان سان کم تو دارى

ز تو فرمان و از من بردبارى

نگارا گرچه از تو دور گشتم

دلم را به نوا زى تو بهشتم

نواى من نشسته در بر تو

چگونه سر کشم از چنبر تو

به جان تو که تا از تو جدایم

تو گویى در دهان اژدهایم

دلى دارم ز هجران تو پر درد

گوا دارم برو دو گونه ی زرد

اگر پیش تو بگذارم گوایان

بیارم با گوایان آشنایان

دو چشم سیل بارم آشنا بس

دو مرد آشنا را دو گوا بس

به زر اندوده بینى دو گوایم

به خون آلوده بینى آشنایم

چو بنمایم ترا دیدار ایشان

بدانى راستى گفتار ایشان

ز من جز راستى هرگز نبینى

مرا در راستى عاجز نبینى

جفا کردى جفا دیدى جفا را

وفا کن تا وفا بینى وفا را

کنون کز خویشتن سوزش نمودى

جفاى رفته را پوزش نمودى

ز سر گیرم وفا و مهربانى

کنم در کار مهرت زندگانى

ترا دانم ندانم دیگران را

ترا خواهم نخواهم این و آن را

فرو شویم ز دل زنگ جفایت

به دو دیده بخرّم خاک پایت

نکاهم مهر تو گر تو بکاهى

ترا بخشم دل و جان گر بخواهى

چرا جویم ز روى تو جدایى

چرا بُرم ز خورشید آشنایى

چرا از مهر زلفینت بتابم

ز مشک تبتى خوشتر چه یابم

بهشت و حور خواهد دل ز یزدان

مرا ماها تو هم اینى و هم آن

چه باشد گر برم در عشق تو رنج

نشاید یافت بى رنج از جهان گنج

بیا تا این جهان را باد داریم

ز روز رفته هرگز یاد ناریم

تو با من باش همچون رنگ با زر

که من با تو بوم چون نور با خور

تو با من باش همچون رنگ با مل

که من با تو بوم چون بوى با گل

ترا بى من نباشد شادمانى

مرا بى تو نباشد کامرانى

مرا خنجر چو ابر زهربارست

ترا غمزه چو تیر دل گذارست

چو باشد تیر تو با خنجر من

کجا زنده بماند هیچ دشمن

همى تا در جهان دریا و رودست

ترا از من به هر نیکى درودست

نبشتم پاسخ تو بر سر راه

سخنها کردم اندر نامه کوتاه

کجا من در پس نامه دوانم

اگر صد بند دارم بگسلانم

چنان آیم شتابنده درین راه

که تیر اندر هوا و سنگ در چاه

چو انجامیده شد گفتار رامین

چو باد از پیش او برگشت آذین

جهان افروز رامین از پس اوى

چو چوگان دار تازان از پس گوى

گرفته هر دو هنجار خراسان

بریشان گشته رنج راه آسان

چنان دو تیر پران یر نشانه

میان هر دوان روزى میانه

***

آگاه شدن ویس از آمدن رامین

اگر چه عشق سر تا سر زیانست

همه رنج تن و درد روانست

دوشادى هست اورا در دو هنگام

یکى شادى گه نامه ست و پیغام

دگر شادى دم دیدار دلبر

دو شادى بسته با تیمار بى مر

نباشد همچو عاشق هیچ رنجور

به خاصه کز بر جانان بود دور

نشسته روز و شب چون دیدبانان

به راه نامه و پیغام جانان

سمن بر ویس بى دل بود چونین

نشسته روز و شب بر راه آذین

چو کشت تشنه بر اومید باران

و یا بیمار بر اومید درمان

چو آذین را بدید از دور تازان

چو باغ از باد نیسان گشت نازان

چنان خرم شد از دیدار آذین

که گفتى یافت ملک مصر یا چین

یکایک یاد کرد آذین که چون دید

نهیب عشق رامین را فزون دید

بگفت آن غم که او را از هوا بود

بر آن گفتار او نامه گوا بود

همان کرد اى عجب ویس سمن بوى

که رامین کرده بد با نامه ی اوى

چو زو بستد هزاران بوسه دادش

گهى بر چشم و گه بر دل نهادش

به شیرین بوسگانش کرد شیرین

به مشکین زلفکانش کرد مشکین

پس آنگه نامه را بگشاد و برخواند

تو گفتى کو ز شادى جان برافشاند

دو روز آن نامه را از دست ننهاد

گهى خواند و گهى بوسه همى داد

همى تا در رسید از راه رامین

ندیم و غمگسارش بود آذین

پس آنگه روى مه پیکر بیاراست

سر مشکین گله بر گل بپیراست

نهاد از زر و گوهر تاج بر سر

چو خورشیدى كه از مه دارد افسر

خز و دیباى گوناگون بپوشید

فروغ مهر بر گردون بپوشید

رخش گفتى نگار اندر نگارست

تنش گفتى بهار اندر بهارست

دو زلفش مایه ی صد شهر عطار

لبانش داروى صد شهر بیمار

به روى آشوب دلهاى جوانان

به زلف آسیب جان مهربانان

به سرین برشکسته زلف پر چین

شکستستند گویى زنگ بر چین

نگارى بود کرده سخت زیبا

ز مشک و شکر و گلبرگ و دیبا

بهشتى بود گل بوى و وشى رنگ

ز کام و راحت و گشّى و فرهنگ

دو زلف از بوى و خم چون عنبر وجیم

دهانى همچو تنگ شکر و میم

شکفته بر کنار جیم نسرین

نهفته در میان میم پروین

چنین ماهى اسیر مهر گشته

تن سیمینش زرین چهر گشته

نگارى بود گفتى نغز و دلکش

نهاده دست مهر اورا بر آتش

شتابش را تب اندر دل فتاده

نشاطش را خر اندر گل فتاده

رسیده کارد هجران به ستخوانش

فتاده لشکر غم بر روانش

به بام گوشک موبد بر بمانده

به هر راهى یکى دیده نشانده

بسان دانه بر تابه بى آرام

بمانده چشم بر راه دلارام

شب آمد ماهتاب او نیامد

به شب آرام و خواب او نیامد

تو گفتى بستر دیباش هموار

به زیرش همچو گلبن بود پرخار

سحرگه ساعتى جانش بر آسود

دلش بیهوش گشت و چشم بغنود

بجست از خواب همچون دیو زد مرد

یکى آه از دل نادان بر آورد

گرفتش دایه و گفتش چه بودت

ستنبه دیو بدخو چه نمودت

سمن بر ویس لرزان گشت چون بید

چو در آب روان در عکس خورشید

به دایه گفت هرگز مهر دیدى

چو مهر من به گیتى یا شنیدى

ندیدستم شبى هرگز چو امشب

که آمد جان من صد باره بر لب

تو گویى زیر من منسوج بستر

به مار و کژدم آگندست یکسر

مرا بخت دژم چون شب سیاهست

شب بخت مرا رامین چو ماهست

سیاهى از شبم آنگه زداید

که ماه بخت من چهره نماید

کنون در خواب دیدم ماه رویش

جهان پر مشک و عنبر کرده مویش

چنان دیدم که دست من گرفتى

بدان یاقوت قند آلود گفتى

به خواب اندر بپرسش آمدستم

که از بدخواه تو ترسان شدستم

به بیدارى نیایم زانکه دشمن

نگه دارد ترا همواره از من

ترا از من نگه دارند محکم

روان را چون نگه دارند از هم

مرا بنماى رویت تا ببینم

که من از داغ روى تو چنینم

مترس اکنون و تنگ اندر برم گیر

که بس خوش باشد اندر هم مى و شیر

برم از زلفکانت عنبرین کن

لبم از بوسگانت شکرین کن

به سنگین دل وفا و مهر من جوى

به نوشین لب نوازشهاى من گوى

مکن تندى که از تو باشد آهو

بهست از روى نیکو خوى نیکو

من اندر خواب روى دوست دیدم

سخنهاى چنین از وى شنیدم

چرا بى صبر و بى چاره نباشم

چرا همواره غمخواره نباشم

مرا تا بخت از آن مه دور دارد

بدین غم هر کسم معذور دارد

***

رسیدن رامین به مرو نزد ویس

خوشا مروا نشست شهریاران

خوشا مروا زمین شاد خواران

خوشا مروا به تابستان و نیسان

خوشا مروا به پاییز و زمستان

کسى کاو بود در مرو دلاراى

چگونه زیستن داند دگر جاى

به خاصه چون بود در مرو یارش

چگونه خوش گذارد روزگارش

چنان چون بود رامین دلازار

گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار

هم از یاران و خویشان دور گشته

هم از یار کهن مهجور گشته

نباشد جاى چون جاى نخستین

نه یک معشوق چون معشوق پیشین

چو رامین آمد اندر کشور مرو

به چشمش هر گیاهى بود چون سرو

زمینش چون بهشت و شاخ چون حور

گلش چون غالیه برگش چو کافور

در آن کشور چنان بدجان رامین

که در ماه بهاران شاخ نسرین

تو گفتى در زمین مرو شهجان

در مینو برو بگشاد رضوان

چو نزدیک دز مرو آمد از راه

به بام گوشک بر دیده شد آگاه

فرود آمد همان گه مرد دیده

به شادى رام را بر رخش دیده

یکایک دایه را زو آگهى داد

دل دایه شد از اندیشه آزاد

دوان شد تا به پیش ویس بانو

بگفت آمد به دردت نوش دارو

پلنگ خسروى آمد گرازان

هزبر شاهى آمد سرفرازان

نسیم دولت آمد مژده خواهان

که آمد نوبهار پادشاهان

درخت شادکامى بارور شد

همان بخت ستمگر دادگر شد

به بار آورد شاخ مهر نو بر

پدید آورد کان وصل گوهر

دمیده گشت صبح از خاور بام

شکفته شد بهار کشور کام

امید فرخى آمد ز دولت

نوید خرمى آمد ز وصلت

نبینى شب شده چون روز روشن

جهان خرم شده چون وقت گلشن

نبینى شاخ شادى بشکفیده

نبینى شاخ انده پژمریده

نبینى خاک دیبا روى گشته

نبینى باد عنبر بوى گشته

الا ماها برآور سر ز بالین

جهان بین برگشا و این جهان بین

شبت تاریک بد همرنگ مویت

کنون رخشنده شد همرنگ رویت

زدوده شد جهان از زنگ اندوه

همى خندد زمین از کوه تا کوه

جهان خندان شده از روى رامین

هوا مشکین شده از بوى رامین

به فال نیک رامین آمد از راه

همى پیوست خواهد مهر با ماه

بیا تا روى آن دلبند بینى

تو گویى ماه را فرزند بینى

به درگاه ایستاده بار خواهان

ز کین و خشم تو زنهار خواهان

ترا دل خسته او را دل شکسته

میان هر دوان درهاى بسته

درت بر دلگشاى خویش بگشاى

امید جان فزاى خویش بفزاى

سمن بر ویس گفتا شاه خفتست

بلا در زیر خواب او نهفتست

گر او زین خواب خوش بیدار گردد

سراسر کار ما دشوار گردد

یکى چاره بکن کاو خفته ماند

نهان ما و راز ما نداند

سبک دایه فسونى خواند بر شاه

تو گفتى شاه مرده گشت بر گاه

چو مستان خواب نوشین در ربودش

چنان کز گیتى آگاهى نبودش

پس آنگه ویس همچون ماه روشن

نشست آزرده بر سوراخ روزن

ز روزن روى رامین دید چون مهر

شکفته شد به جانش در گل مهر

ولیکن صبر کرد و دل فرو داشت

بننمود آن تباهى کاندرو داشت

سخن با رخش رامین گفت یکسر

بدو گفت اى سمند کوه پیکر

ترا من داشتم همتاى فرزند

چرا ببریدی از من مهر و پیوند

نه از زر ساختم استام و تنگت

وز ابریشم فسار و پالهنگت

نه از سیم و رخامت کردم آخر

همه ساله ز کنجت داشتم پر

چرا دل ز اخر من برگرفتى

برفتى آخر دیگر گرفتى

ترا نیکى نسازد چون بدیدم

دریغ آن رنجها کز تو کشیدم

ترا آخر چنان سازد که دیدى

تو خود دانى چه سختیها کشیدى

کرا خرما نسازد خار سازد

کرا منبر نسازد دار سازد

***

پاسخ دادن رامین ویس را

چو رامین دید بانو را دلازار

ز لب بارنده زهرآلود گفتار

هزاران گونه لابه کرد و پوزش

ز جان پر نهیب از درد و سوزش

بدو گفت اى بهار مهربانان

به چهره آفتاب دل ستانان

بهشت دلبران اورنگ شاهان

طراز نیکوان سالار ماهان

ستاره ی بامداد و ماه روشن

چراغ کشور و خورشید برزن

گل صد گنبد و آزاده سوسن

خداوند من و کام دل من

چرا چندین به خون من شتابى

چرا رویت همى از من بتابى

منم رامین ترا با جان برابر

توى ویسه مرا از جان فزونتر

منم رامین ترا شایسته کهتر

توئى ویسه مرا بایسته مهتر

منم رامین که شاه بى دلانم

ز مهر تو به گیتى داستانم

توى ویسه که ماه نیکوانى

به چشم و زلف شاه جادوانى

همانم من که تو دیدى همانم

همان شایسته یار مهربانم

همانم من که بودم تو نه آنى

چرا بر من نمایى دل گرانى

مگر کردى به گفت دشمنان گوش

که زى تو تلخ شد آن مهر چون نوش

مگر سوگندها به دروغ کردى

مگر زنهار با جانم بخوردى

مگر یکدل شدى با دشمن من

مگر آتش زدى در خرمن من

دریغ آن مهر و آن امیدوارى

که جانم را بد اندر مهر کارى

بکشتم عشق در باغ جوانى

به جان خویش کردم باغبانى

همى ورزید باغم با دل شاد

چنان کز دیدگان آبش همى داد

نه یک شب خفت و نه یک روز آسود

به رنج باغبانى در بفرسود

چو آمد نوبهار وصل روشن

برآمد لاله و خیرى و سوسن

ز گل بود اندرو صد جاى توده

دمان بویش چو بوى مشک سوده

چنار و بید او شد سایه گستر

چنان چون موردوسروش شاخ پرور

شکفته شد دگرگونه درختان

ز خوبى همچو کام نیکبختان

به بانگ آمد درو قمرى و بلبل

دگر مرغان بر آوردند غلغل

وفا پیرامنش آهیخت دیوار

نه دیوارى که کوهى نام بردار

به پاى کوه نوشین رودبارى

به گرد رود زرین مرغزارى

ز رامش بود کبگ کوهسارى

چنان کز رنگ شیر مرغزارى

کنون آمد زمستان جدایى

بدو در ابر و باد بى وفایى

ز بدبختى در آمد سال و ماهى

که ویران شد درو هر جایگاهى

ز بى آبى در آمد روزگارى

که در وى خشک شد هر رودبارى

نه آن دیوار ماندست و نه آن باغ

نه آن کوه و نه آن رود و نه آن راغ

بد اندیشان درختانش بکندند

در و دیوار او بر هم فگندند

رمیدند آن همه مرغانش اکنون

چه کبگ از کوه و چه بلبل ز هامون

دریغا آن همه سرو و گل و بید

دریغا روزگار رنج و اومید

نه از زر بود مهر ما ز گل بود

که چون بشکست بى برگشت و بى سود

دل از دل دور گشت و یار از یار

غم اندر غم فزود و کار در کار

به کام دل رسید از ما بدآموز

که چون ماباد بد فرجام و بدروز

کنون بدگوى ما از رنج ما رست

بیاسوده به کام خویش بنشست

نه پیغامبر بود اکنون نه همراز

نه بدگوى و نه بدخواه و نه غماز

نه دایه رنج بیند نه تو تیمار

نه من درد دل و نه موبد آزار

بجز من در میان کس را گنه نیست

که بخت کس چوبخت من سیه نیست

به ناله زین سیه بخت نگونم

که با او من همه جایى زبونم

مرا گوهر چنان شد پوزش آراى

که آزاده زبون باشد به هر جاى

اگر نه خواستى بختم سیاهى

مرا نفریفتى دیو تباهى

کسى کاو دیو را باشد به فرمان

به دل چون من بود کور و پشیمان

به جاى عود خام و مشک سارا

گرفته چوب بید و ریگ صحرا

به جاى زر ناب و در شهوار

به چنگ من سفال و سنگ کهسار

به جاى باد رفتار اسپ تازى

گرفته کم بها اسپ طرازى

نگارا نه همه پنداشتى کن

زمانى دوستى و آشتى کن

اگر کردم جفا و زشت کارى

تو با من کن وفا و مهر و یارى

گناه از بن ترا بود اى دلارام

گرفتارى مرا آمد به فرجام

گناهى را که تو کردى یکى روز

هزاران عذر خواهم از تو امروز

کنم پیش تو چندان لابه ی زار

که بزدایم ز جانت زنگ آزار

گناه از خویشتن بینم همیشه

کنم تا مرگ با تو عذر پیشه

گهى گویم چو خواهم از تو زنهار

گنهگارم گنهگارم گنهگار

گهى گویم چو خواهم از تو درمان

پشیمانم پشیمانم پشیمان

خداوندى و بر من پادشایى

توانى کم عقوبتها نمایى

ولیکن پس کجا باشد کریمى

خداوندى و رادى و رحیمى

اگر بخشایش از من بازگیرى

ز من زارى وپوزش نه پذیرى

همین جا بند درگاه تو گیرم

همى گریم به زارى تا بمیرم

به دیگر جاى رفتن چون توانم

که بخشاینده اى چون تو ندانم

مکن ماها و بر جانم ببخشاى

بلا زین بیش بر جانم میفزاى

چه بود ار من گنه کردم یکى بار

نه جز من نیست در گیتى گنهگار

گناه آید ز گیهان دیده پیران

خطا آید ز داننده دبیران

دونده باره هم در سر درآید

برنده تیغ هم کندى نماید

گر آمد ناگهان از من خطایى

مرا منماى داغ هر جفایى

منم بنده توى زیبا خداوند

ز بیزارى منه بر پاى من بند

همه جورى توانم بردن از یار

جز آن کز من شود یکباره بیزار

مرا کورى به از هجر تو دیدن

مرا کرّى به از طعنت شنیدن

مرا هرگز مبادا از تو دورى

ترا هرگز مباد از من صبورى

نگارا تا تو بر من دل گرانى

به چشم من سبک شد زندگانى

همیشه دل گران باشى به بیداد

گران باشد همیشه سنگ و پولاد

نباشد مهرت اندر دل گه جنگ

نباشد آب در پولاد و در سنگ

مرا خود از دلت آتش در افتاد

که خود آتش فتد از سنگ و پولاد

بر آتش سوز گرد آید همه کس

تو هم فریاد آتش سوز من رس

اگر دریا برین آتش فشانى

نیاید آتشم را زو زیانى

جهان پر دود گشت از دود جانم

چو بختم شد به تاریکى جهانم

جهان بر من همى گرید بدین سان

ازیرا امشب این برفست و باران

به آتشگاه مى ماند درونم

به کوه برف مى ماند برونم

بدین گونه تنم را مهر کردست

که نیمى سوخته نیمى فسردست

چو من بر آسمان خودیک فرشتست

که ایزد ز آتش و برفش سرشتست

نشد برف من از آتش گدازان

که دید آتش چنین با برف سازان

کسى کاو را وفا با جان سرشتست

به برف اندر بکشتن سخت زشتست

گمان بردم که از آتش رهانى

ندانستم که در برفم نشانى

منم مهمانت اى ماه دو هفته

به دو هفته دو ماهه راه رفته

به مهمانان همه خوبى پسندند

نه زین سان در میان برف بندند

اگر شد کشتنم بر چشمت آسان

به برف اندر مکش بارى بدین سان

***

پاسخ دادن ویس رامین را

جوابش داد ویس ماه پیکر

جوابى همچو زهرآلوده خنجر

برو راما امید از مرو بردار

مرا و مرو را نابوده پندار

مکن خواهش چو دیگربار کردى

ببر این دود چون آتش ببردى

مرا بفریفتى یک ره به گفتار

کنون بفریفت نتوانى دگر بار

چو بشکستى وفا و عهد و سوگند

چه باید این فسون و رشته و بند

برو نیرنگ هم با گل همى ساز

وفا و مهر هم با او همى باز

اگر چه هوشیارى و سخن دان

نیم من نیز ناهشیار و نادان

تو زین افسونها بسیار دانى

به پیش هر کسى بسیار خوانى

ترا دیدم بسى و آزمودم

فسونت نیز بسیارى شنودم

دلم بگرفت ازین افسون شنیدن

فسون جادوان بسیار دیدن

مرا بس زین فسوس وزین فسونت

وزین بازارهاى گونه گونت

نخواهم جستن از موبد رهایى

نه با او کرد خواهم بى وفایى

درین گیتى به من شایسته خود اوست

که با آهوى من دارد مرا دوست

نه روز دوستى را خوار گیرد

نه روزى بر سر من یار گیرد

مرا یکدل همیشه دوستدارست

نه چون تو ده دل زنهار خوارست

کنون دارد بلورین جام در دست

به کام دل همیشه شاد و سرمست

نشست خوش ز بهر شاه باید

ترا هر جا که باشد جاى شاید

همى ترسم که آید در شبستان

گلش را رفته بیند از گلستان

مرا جوید نیابد خفته بر جاى

به کار من دگر ره بد کند راى

شود آگه ازین کار نمونه

وزین بفسرده مهر باژ گونه

نخواهم کاو بیازارد دگر بار

که پس با او به جان باشد مرا کار

بس است آن بیم و آن سختى که دیدم

وزو صد ره امید از جان بریدم

چه دیدم زان همه سختى کشیدن

چه دیدم زان همه تلخى چشیدن

چه دارم زان همه زنهار خوارى

مگر بد نامى و نومیدوارى

هم آزرده شد از من شهریارم

هم آزرده شد از من کردگارم

جوانى بر سر مهرت نهادم

دو گیتى را به نام بد بدادم

ز حسرت مى بسایم دست بردست

که چیزى نیستم جز باد در دست

سخن چندان که گویم سر نیاید

ترا زین شاخ برگ و بر نیاید

ازین در کامدى نومید برگرد

به بیهوده مکوب این آهن سرد

شب از نیمه گذشت و ابر پیوست

دمه بفزود و دود و برف بنشست

کنون بر خویشتن کن مهربانى

برو تا بر تنت ناید زیانى

شبت فرخنده باد و روز فرخ

همیشه یار تو گل نام گل رخ

بمانادش به گیتى با تو پیوند

چنان کت زو بود پنجاه فرزند

چو ویس او را زمانى سرزنش کرد

به نادیدنش دل را خوش منش کرد

ز روزن باز گشت و روى بنهفت

نه بارش داد و نه دیگر سخن گفت

نه دایه ماند بر روزن نه بانو

گسسته شد ز درد رام دارو

به کوى اندر بماند آزاده رامین

به کام دشمنان بى کام و غمگین

همه چیزى گرفته جاى و آرام

ابى آرام مانده خسته دل رام

همى نالید پیش کردگارش

گه از بخت سیاه و گه ز یارش

همى گفت اى خداى پاک و دانا

توى بر هر چه خود خواهى توانا

همى بینى مرا بیچاره مانده

ز خویش و آشنا آواره مانده

به که بر میش و بز را جایگاهست

به هامون گور و آهو را پناهست

مرا ایدر نه آرامست و نه جاى

برین خسته دلم هم تو ببخشاى

که من نومید ازیدر برنگردم

وگر نومید برگردم نه مردم

اگر باید همى مردن به ناچار

همان بهتر که میرم بر در یار

بداند هر که در آفاق بارى

که یارى داد جان از بهر یارى

گر این برف و دمه شمشیر بودى

جهنده باد ببر و شیر بودى

ازیدر باز پس ننهادمى گام

مگر آنگه که جانم یافتى کام

دلا تو آن دلى کز پیل و از شیر

نترسیدى هم از ژوپین و شمشیر

چرا ترسى کنون از باد و باران

که خود هر دو ترا هستند یاران

نه باد آرم همه سال از دم سرد

نه ابر آرم ز دود جان پر درد

اگر باز آمدى آن ماه رخشان

مرا چه برف بودى چه گل افشان

وگر گشتى لبم بر لبش پیروز

مرا کردى کنار خویش جان بوز

نبودى هیچ غم از ابر و بادم

شدى اندوه این طوفان ز یادم

همى گفت این سخن رامین بیدل

بمانده تا به زانو رخش در گل

همه شب چشم رامین اشک ریزان

هوا بر رخش او کافور بیزان

همه شب رخش در باران شده تر

به برف اندر سوار از رخش بدتر

همه شب ابر گریان بر سر رام

همه شب باد پیچان در بر رام

قبا و موزه و رانینش بر تن

ز سر تا پاى بفسرده چو آهن

همه شب ویس گریان در شبستان

به ناخن پاک بشخوده گلستان

همی گفت این چه برف و این چه سرماست

کزیشان رستخیز ویس برخاست

الا اى ابر گریان بر سر رام

ترا خود شرم ناید زان گل اندام

به رنگ زعفران کردى رخانش

بسان نیل کردى ناخنانش

ز بخشودن همى بر وى بنالى

ولیکن تو بدین ناله وبالى

مبار اى ابر و یک ساعت بیاساى

مرا تیمار بر تیمار مفزاى

الا اى باد تا کی تند باشى

چه باشد گر زمانى کند باشى

نه آن بادى که از وى بوى بردى

جهان از بوى او خوش بوى کردى

چرا اکنون نبخشایى بر آن تن

کزو خوشى برد نسرین و سوسن

الا اى ژرف دریاى دمنده

تو باشى پیش رامین همچو بنده

ترا هر چند گوهرهاست رخشان

نیى چون دست رامین گوهرافشان

حسد بردى بر آن شاه سواران

فرستادى به دست میغ باران

سلاح تو همین باران و آبست

سلاح او همه پولاد نابست

گر او امشب رها گردد ازیدر

بینبارد ترا از گرد لشکر

چه بى شرمم چه با نیرنگ و دستان

که آسوده نشستم در شبستان

تنى پرورده اندر خز و دیبا

بمانده در میان برف و سرما

رخ آزاده رامین هست گلزار

بود سرما به برگ گل زیان کار

***

آمدن ویس دگر بار بر روزن و سخن گفتنش با رخش رامین

چو ویس اندر شبستان رفت و بنشست

زمانى بود و باز از جاى برجست

بگفت این و دگر ره شد به روزن

ز روزن تیغ زد خورشید روشن

دگر ره گفت با رخش ره انجام

نهى رخشا همى بر چشم من گام

مرا هستى چو فرزند دل افروز

به تو نپسندم این سختى بدین روز

چرا همراه بد جستى و بدخواه

تو نشنیدى که همراهست و پس راه

اگر با تو نه این بد راى بودى

ترا بر چشم من بر جاى بودى

کنون بر باد شد اومید و رنجت

نه بارت هست زى ما نه سپنجت

برو بار و سپنج از دیگران خواه

دل گمگشته را از دلبران خواه

برو راما تو نیز از مرو برگرد

پزشکى جوى و با او یاد کن درد

بسا روزا که از تو بار جستم

چو زنهارى ز تو زنهار جستم

نه بر درگاه خویشم بار دادى

نه با زنهاریان زنهار دادى

بسا شبها که تو خوش خفته بودى

نه چون من بى دل و آشفته بودى

تو خفته در میان خز و سنجاب

من افتاده به راه اندر گل و آب

کنون آن بد که کردى بازدیدى

بلا را هم بلا انباز دیدى

اگر تو نازکى اى شاخ سوسن

هر آیینه نیى نازکتر از من

وگر بودم ترا یک روز در خور

نگفتم جاودان تیمار من خور

ببر اومید دل چون من بریدم

ز نومیدى به آسانى رسیدم

اگر اومید رنجورى نماید

ز نومیدى بسى آسانى آید

من آن بودم که از اومیدوارى

همى بردم به دریا بر سمارى

کنون از شورش دریا برستم

دل از اومید بیهوده بشستم

ز خرسندى گزیدم پارسایى

که خرسندیست بهتر پادشایى

کنون کت نیست روزى از کهن یار

برو یارى که نو کردى نگه دار

کهن دینار و یاقوتست نامى

وگر نه یار نو باشد گرامى

چو مهرم را بریدى از جفا سر

بریده سر نروید بار دیگر

اگر بر روید از گورم گیازار

گیازارم بود از تو دلازار

وگر چه نیک دان بودم به تدبیر

ندانستم که گردد مهر دل پیر

مجو از من دگر ره مهربانى

که ناید باز پیران را جوانى

همانم من که تو نامه نوشتى

به نامه نام من بردى به زشتى

مرا از مهرت آمد زشت نامى

که جز با تو نکردم خویش کامى

نکردم در جهان جز تو یکى یار

تو نیز از بخت من بودى بدین زار

توى چون مادرى کش طالعى شور

یکى فرزند بودش وان یکى کور

به دیده کورى دختر نبیند

همى داماد بى آهو گزیند

دلم گر چون کمان در مهر دوتاست

چو تیرست در جفا گفتار من راست

دل تو چو نشانه شد بر آزار

نشانه ت را ز پیش تیر بردار

برو تا نشنوى گفتار دلگیر

ز تلخى چون کبست از زخم چون تیر

***

پاسخ دادن رامین ویس را

دل رامین ز گفتارش بپیچید

هم اندر دل جوابش را بسیچید

جوابش داد رامین گفت ماها

ز غم خواهد مرا کردن تباها

ندانم گفت من طرار چون مهر

که صبر از دل رباید گونه از چهر

چنان آسان رباید دل ز هشیار

که از مستان رباید کیسه طرار

تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر

نواى نو توان زد بر کهن زیر

مرا مهر تو در تن جان پاکست

ز پیرى جان مردم را چه باکست

مکن بر من فسوس مهر بسیار

که بیمارى نخواهد مرد بیمار

مزن طعنه مرا گر تو درستى

که نه من خواستم از بخت سستى

نیاز من به روى خود بدیدى

درفش بى نیازى بر کشیدى

چرا راز دلم با تو نمودم

چرا تیمار جان خود فزودم

دلیرم من به راز دل نمودن

دلیرى تو به جان و دل ربودن

مبادا کس که بنماید دل خویش

که پس چون روز من روز آیدش پیش

نگارا گر تو گشتى بر بتان مه

تو خود دانى که مهتر دادگر به

کنون کز مهترى گشتى توانگر

به حال مردم درویش بنگر

اگر من گشتم از مهرت گنهگار

نیم چندین ملامت را سزاوار

همى تا آز باشد بر جهان چیر

نگردد جان مردم از گنه سیر

گنه کرد آدم اندر پاک مینو

هر آیینه منم از گوهر او

سیه سررا گنه بر سر نبشتست

گنهگاریش در گوهر سرشتست

نه دانش روى بر تابد قضا را

نه مردى دست بر پیچد بلا را

چه آن کاو بى خرد باشد چه بخرد

نخواهد خویشتن را هیچ کس بد

گناه دى بشد با دى ز دستم

تو فردا بین که مهرت چون پرستم

به مهر اندر کنم تدبیر فردا

که دى را در نیابد هیچ دانا

اگر بشکستم اندر مهر پیمان

بجز پوزش نمودن نیست درمان

در آن شهرى چرا آرام گیرند

که عذرى در گناهى نه پذیرند

اگر پوزش نکو باشد ز کهتر

نکوتر باشد آمرزش ز مهتر

بیامرز این گناهى را که کردم

که دیگر گرد او هرگز نگردم

اگر زلت نبودى کهتران را

نبودى عفو کردن مهتران را

ز تو دیدم فراوان خوب کارى

مگر بخشایش و آمرزگارى

گنه کردم ز بهر آزمایش

که چون دارى در آمرزش نمایش

گناهم را بیامرز و چنین دان

که نیکى گم نگردد در دو گیهان

جزاى من بس است این شرمسارى

بلاى من بس است این بردبارى

من اندر برف و باران ایستاده

تو چشم مردمى بر هم نهاده

ز بى رحمت دل و بى آب دیده

زبانى همچو شمشیرى کشیده

همى گویى ترا هرگز ندیدم

وگر دیدم امید از تو بریدم

نگارینا مجو از من جدایى

همه چیزى همى جو جز رهایى

به جان این زهر نتوانم چشیدن

به دل این باز نتوانم کشیدن

اگر باشد دلم از سنگ خارا

نداند کرد با هجرت مدارا

ز هجرانت بترسد وز بلا نه

ترا خواهد ز یزدان و مرا نه

***

پاسخ دادن ویس رامین را

سمن بر ویس گفت اى بى خرد رام

ندارى از خردمندى بجز نام

جفا بر دل زند خشت گرانش

بماند جاودان بر دل نشانش

جفاى تو مرا بر دل بماندست

چنان کز دل وفاى تو براندست

نباشد با کسى هم کفر و هم دین

نگنجد در دلى هم مهر و هم کین

چو یاد آرم ز صد گونه جفایت

نماند در دلم بوى وفایت

تو خود دانى که من با تو چه کردم

به اومید وفا چه رنج بردم

پس آنگه تو بجاى من چه کردى

بکشتى وانچه کشتى خود بخوردى

برفتى بر سرم یارى گزیدى

نکو کردى تو خود او را سزیدى

جزین از تو چه كار آید که کردى

که همچون کرگسان مردار خوردى

زهى داده ستور و بستده خر

ترا همچون منى کى بود درخور

ترا چون جاى شور و ریگ شایست

سرا و باغ فرمودن چه بایست

گمان بردم که تو شیر شکارى

نگیرى جز گوزن مرغزارى

ندانستم که تو روباه پیرى

به صد حیله یکى خرگوش گیرى

چرا چون شسته بودى خویشتن پاک

فشاندى بر تنت خاکستر و خاک

چرا بگذاشتى جام مى و شیر

نهادى پیش خود جام سک و سیر

چرا بر خاستى از فرش نیسان

نشستى بر پلاس و شال خلقان

نه بس بود آنکه از شهرم برفتى

به شهر دشمنان مأوا گرفتى

نه بس بود آنكه دیگر یار کردى

مرا زى دوست و دشمن خوار کردى

نه بس بود آنکه چون نامه نبشتى

سخن با خون من در هم سرشتى

ابا چندین جفا و خشم و آزار

نهادى بار زشتى بر سر بار

چو دایه پیش تو آمد براندى

سگ و جادو و پر دستانش خواندى

تو طرارى و پر دستان نه دایه

توى جادو توى بسیار مایه

تو او را غرچه و نادان گرفتى

فریب جادوان با او بگفتى

هم او را هم مرا دستان نهادى

هزاران داغمان بر جان نهادى

توى ضحاک دیده جادوى نر

که هم نیرنگ سازى هم فسونگر

تو کردى بى وفایى ما نکردیم

تو خوردى زینهار و ما نخوردیم

ببودى چند گه خرم به گوراب

کنون باز آمدى با چشم پر آب

همى گویى سخنهاى نگارین

درونش آهنین بیرونش زرین

منم آن نو شکفته باغ صد رنگ

که تو بر من بگفتى آن همه ننگ

منم آن گلشن شهوار نیکو

که در چشم تو بودم یکسر آهو

منم آن چشمه کز من آب خوردى

چو خوردى چشمه را پر خاک کردى

کنون از تشنگى بردى بسى تاب

شتابان آمدى کز من خورى آب

نبایستى ز چشمه آب خوردن

چو خوردى چشمه را پر خاک کردن

و یا اکنون که کردى چشمه را خوار

نیارى آب او خوردن دگر بار

***

پاسخ دادن رامین ویس را

دگر باره جوابش داد رامین

بدو گفت اى بهار بربر و چین

جهان چون آسیاى گرد گردست

که دادارش چنین گردنده کردست

نماند حال او هرگز به یک سان

گهى آذار باشد گه زمستان

من و تو هر دو فرزند جهانیم

ابر یک حال بودن چون توانیم

تن ما نیز گردان چون جهانست

که گاهى کودک و گاهى جوانست

گهى بیمار و گاهى تندرستست

چو گاهى زورمند و گاه سستست

گهى با رخت باشد گاه بى رخت

گهى پیروزبخت و گاه بدبخت

تن مردم ضعیف و ناتوانست

که لختى گوشت و مشتى استخوانست

نه بر تابد ز گرما رنج گرما

نه بر تابد ز سرما رنج سرما

چو گرما باشدش سرما بخواهد

چو سرما باشدش گرما بخواهد

بجوید خورد کز خوردن ببالد

پس آنگه او هم از خوردن بنالد

اگرچه آز بر وى سخت چیرست

ز مستى چون نبیند زود سیرست

وگرچه او خوشى از کام یابد

چو بیند کام خود را بر نتابد

ز سستى کامها بر وى وبالست

ازیرا در پى کامش ملالست

دلش چون بر مرادى چیر گردد

همان گه زان مرادش سیر گردد

دگر باره چو کامى در نیابد

از آز دل به کام دل شتابد

گهى در آز تیز و تند باشد

گهى در کام سیر و کند باشد

چو کام آید نماند هیچ تندى

چو آز آید نماند هیچ کندى

نباشد هیچ کامى خوشتر از مهر

که ورزى با رخى تابنده چون مهر

چنان در هر دلى خود کام گردد

که دل بى صبر و بى آرام گردد

به دست آز دل دیوانه گردد

ز خواب و خرمى بیگانه گردد

[بسى سختى برد تا چیر گردد

چو کام دل بیابد سیر گردد]

نه برتابد به وصلت ناز جانان

نه برتابد به دورى درد هجران

گهى جوید ز هجرانش جدایى

گهى از خشم و آزارش رهایى

چو مردم هست زین سان سخت عاجز

ندارد صبر بر یک حال هرگز

نگارا من یکى از مردمانم

ز دست آز رستن چون توانم

همیشه گرد تو پرواز دارم

کجا بر سر لگام آز دارم

ترا جستم چو بر من چیره بود آز

همه زشتى مرا نیکو نمود آز

وزان پس چون تو خشم و ناز کردى

ز بد مهرى درى نو باز کردى

برفتم تا نبینم خشم و نازت

ببردم کبگ مهر از پیش بازت

دلى کاو با تو راندى کامگارى

هم از تو چون کشیدى خشم و خوارى

در آن شهرى که بودم شاه و مهتر

هم اندر وى ببودم خوار و کهتر

گه رفتن چنان آمد گمانم

که بى تو زیستن آسان توانم

ز بت رویان یکى دیگر بجویم

بدو بندم دلى کز تو بشویم

نسوزد عشق را جز عشق خرمن

چنان چون بشکند آهن به آهن

چو عشق نو کند دیدار در دل

کهن را کم شود بازار در دل

درم هر گه که نو آید به بازار

کهن را کم شود در شهر مقدار

مرا چون دوستان گفتند یک سر

نبرّد عشق را جز عشق دیگر

نداند عشق را جز عشق درمان

نشاید کرد سندان جز به سندان

به گفت دوستان رفتم به گوراب

بسان تشنه جویان در جهان آب

گهى جستم ز رویت یادگارى

گهى جستم ز هجرت غمگسارى

گل گلبوى را در راه دیدم

گمان بردم که تابان ماه دیدم

نه بت دیدم بدان شکل و بدان روى

نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوى

دل اندر مهر آن بت روى بستم

همى گفتم ز مهر ویس رستم

همى خواندم فسونى بر فسونى

همى شستم ز دل خونى به خونى

بسى کردم نهان و آشکارا

به نرمى با دل مسکین مدارا

ندیدم در مدارا هیچ سودى

که دل هر ساعتى زارى نمودى

چنان آتش ز مهر افتاد بر من

که تن در سوز بود و دل به شیون

نه دل را بود در تن هیچ آرام

نه غم را بود نیز اندر دل انجام

ز بیرون گر به رامش مى نشستم

نهانى بر فراقت مى گرستم

ز بیچاره تنم مانده روانى

نه خوش خوردم نه خوش خفتم زمانى

چو بى تو رستخیز تن بدیدم

بجز باز آمدن چاره ندیدم

توى نیک و بد و درمان و دردم

توى شیرین و تلخ و گرم و سردم

توى کام و بلا و ناز و رنجم

غم و شادى و درویشى و گنجم

توى چشم و دل و جان و جهانم

توى خورشید و ماه و آسمانم

توى دشمن مرا و هم توى دوست

نکوبختى که هر چیز از تو نیکوست

بکن با من نگارا هر چه خواهى

که تو بر من خداوندى و شاهى

به تو نالم که در دل آذرى تو

به تو نالم که بر دل داورى تو

***

پاسخ دادن ویس رامین را

سمنبر ویس گریان بر لب بام

لب بام از رخش گشته وشى فام

نشد سنگین دلش بر رام خشنود

که نقش از سنگ خارا نسترد زود

اگرچه دلش بر رامین همى سوخت

زرشک رفته کین دل همى توخت

چو برزد آتش مهر از دلش تاب

بیامد رشک و بر آتش فشاند آب

بدو گفت اى فریبنده سخن گوى

در افگندى به میدان سخن گوى

به خواهش باد را نتوان گرفتن

فروغ خور به گل نتوان نهفتن

اگر رفتى ز مهر من به گوراب

بسان تشنه جویان در جهان آب

برفتى تا نبینى خشم و نازم

ببردى کبگ مهر از پیش بازم

گهى جستی ز رویم یادگارى

گهى جستى ز هجرم غمگسارى

نبودت چاره اى جز یار دیگر

گرفتى تا شدت اندوه کمتر

گرفتم کاین سراسر راست گفتى

نه خوش خوردى نه بى تیمار خفتى

چرا آن بیهده نامه نبشتى

چرا گفتى مرا در نامه زشتى

چرا بر دایه خشم آلود بودى

مرو را آن همه خوارى نمودى

که فرمودت که پیش دشمنانش

ز پیش خویش همچون سگ برانش

ترا پندى دهم گر گوش دارى

به دانش بشنوى گر هوش دارى

چو بنمایى ز دل پنداشتى را

بمانى جاى لختى آشتى را

به جنگ اندر خردمند نکوراى

بماند آشتى را لختکى جاى

ترا دیو آنچنان کین در دل افگند

که تخم آشتى از دلت برکند

تو نشنیدى که دو دیو ژیانند

همیشه در تن مردم نهانند

یکى گوید بکن این کار و مندیش

کزو سودى بزرگ آید ترا پیش

چو کرده شد بیاید آن دگر یار

بدو گوید چرا کردى چنین کار

ترا آن دیو پیشین کرد نادان

کنون دیو پسین کردت پشیمان

نبایست از بنه آزار جستن

کنون این پوزش بسیار جستن

گنه نا کردن و بى باک بودن

بسى آسان تر از پوزش نمودن

ز خورد ناسزا پرهیز کردن

به از پس داروى بسیار خوردن

ترا گر این خرد آن گاه بودى

زبانت لختکى کوتاه بودى

مرا نیز ار خرد بودى ز آغاز

نبودى گاه مهرم چون تو انباز

چنان چون تو پشیمان گشتى اکنون

پشیمان گشت جان من همیدون

همى گویم چرا روى تو دیدم

وگر دیدم چرا مهرت گزیدم

کنون تو همچو آبى من چو آتش

تو بس رامى و من بس تند و سرکش

نباشم زین سپس با تو هم آواز

نباشد آب و آتش را به هم ساز

***

پاسخ دادن رامین ویس را

به پاسخ گفت رامین دل افروز

شب خشم تو ما را شب کند روز

دو شب بینم همى امشب به گیهان

ازین تیره هوا و خشم جانان

بسا رنجا که بر من زین شب آمد

مرا و رخش را جان بر لب آمد

چرا شد رخش من با من گرفتار

که رخشم نیست همچون من گنهگار

اگر بخشایى از من بستر و گاه

چه بخشایى ازو مشتى جو و کاه

به مشتى کاه او را میهمان کن

به جان بوزى دلم را شادمان کن

اگر نه آشنا نه دوستگانم

چنان پندار کامشب میهمانم

به مهمانان همه خوبى پسندند

نه زین سان در میان برف بندند

بهانه بر گرفتم از میانه

نه پوزش دارم اکنون نه بهانه

ترا خواند همه کس ناجوانمرد

چو تو گویى برو نومید برگرد

همه ز آزادگان نام بردار

به زفتى بر گرند این نه به آزار

میان ما نه خونى اوفتادست

و یا دیرینه کینى ایستادست

عتابست این نه جنگ راستینست

چرا با جان من چندینت کینست

تو خود دانى که با جان نیست بازى

چرا چندین به خون بنده تازى

نه آنم من که از سرما گریزم

همى تا جان بود با او ستیزم

نه آنم من که بر گردم ز کویت

وگر جانم بر آید پیش رویت

چه باشد گر به برف اندر بمیرم

ز مردم جاودانه نام گیرم

بماند در وفا زنده مرا نام

چو مرگم پیش تو باشد به فرجام

مرا بى تو نباشد زندگانى

ازیرا کم نباشد کامرانى

جهان را بى تو بسیار آزمودم

بدو در زنده همچون مرده بودم

چو بى تو بر شمارم زندگانى

جدا از تو نخواهم شادمانى

مرا بى تو جهان جستن محالست

که بى تو جان من بر من وبالست

الا اى سهمگین باد زمستان

بیاور برف و جانم زود بستان

مرا مردن میان برف خوشتر

ز جور روزگار و خشم دلبر

تنى سنگین و جانى سخت رویین

نماند در میان برف چندین

***

پاسخ دادن ویس رامین را

سمنبر ویس گفت اى بى وفا رام

گرفتار بلا گشتى سرانجام

چنین باشد سرانجام گنهگار

شود روزى به دام اندر گرفتار

نبید خورده ناید باز جامت

همیدون مرغ جسته باز دامت

به مرو اندر کنون بى خانه اى تو

ز چندین دوستان بیگانه اى تو

نه هرگز یابى از من خوشى و کام

نه اندر مرو یابى جاى آرام

پس آن بهتر که بیهوده نگویى

به شوره در گل و سوسن نجویى

چو از دست تو شد معشوق پیشین

به شادى با پسین معشوق بنشین

ترا چون گل دلارامى نشسته

چرا باشى بدین سان دلشکسته

سراى موبد و ایوان موبد

همایون باد بر مهمان موبد

چنان مهمان که با فرهنگ باشد

نه چون تو جاودانى ننگ باشد

مبادا در سرایش چون تو مهمان

که نز وى شرم دارى نه ز یزدان

مرا از تو دریغ آید همى راه

ترا چون آورم در خانه ی شاه

تو ارزانى نیى اکنون به کویم

چگونه باشى ارزانى به رویم

ترا هرچند کز خانه برانم

همى گویى من اینجا میهمانم

توى رانده چو از ده روستایى

که آن ده را سگالد کدخدایى

چو از خانه برفتى در زمستان

ندانستى که باشد برف و باران

چرا این راه را بازى گرفتى

نهیب عشق طنازى گرفتى

نه مروت خانه بد نه ویسه دمساز

چرا کردى زمستان راه بى ساز

ترا نادان دل تو دشمن آمد

چرا از تو ملامت بر من آمد

چه نیکو گفت با جمشید دستور

به نادانان مه شیون باد و مه سور

چو نه سالار بودى نه سپهدار

دلم را روز و شب بودى نگهدار

کنون تا مهتر و سالار گشتى

بیکباره ز من بیزار گشتى

علم بر در زدى از بى نیازى

همى کردى به من افسوس و بازى

کنون از من همى جان بوز خواهى

به دى مه در همى نوروز خواهى

چو کام و ناز باشد نه مرایى

چو باد و برف باشد زى من آیى

امید از من ببر اى شیر مردان

مرا آزاد کن از بهر یزدان

***

پاسخ دادن رامین ویس را

به پاسخ گفت رامین دلازار

مکن ماها مرا چندین میازار

نه بس بود آنکه از پیشم براندى

نه بس آن تیر کم در دل نشاندى

نه بس چندین که آب من ببردى

نه بس چندین که ننگم برشمردى

مزن تیر جفا بر من ازین بیش

که کردى سربسر جان و دلم ریش

چه رنج آید ازین بدتر به رویم

که تو گویى دریغست از تو کویم

چرا بخشایى از من رهگذارى

که این ایوان موبد نیست بارى

سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن

که راه شایگان بخشایى از من

گذار شهر و راه دشمن و دوست

ز یار خویش بخشودن نه نیکوست

نه تو گفتى خداوندان فرهنگ

بمانند آشتى را جاى در جنگ

چرا تو آشتى در دل ندارى

مگر چون ما سرشت از گل ندارى

کنون گر تو نخواهى گشت خشنود

وفا رفت از میان و بودنى بود

مرا زیدر بباید رفت ناچار

بمانده بى دل و بى صبر و بى یار

ز دو زلفت مرا ده یادگارى

ز واشامه مرا ده غمگسارى

یکى حلقه به من ده زان دو زنجیر

که گیرد جان برنا و دل پیر

مگر جانم شود رسته به بویت

چنان چون گشته تن خسته به کویت

مگر چون جان من یابد رهایى

ترا هم دل بگیرد در جدایى

شنیدستم که شب آبستن آید

نداند کس که فردا زو چه زاید

***

پاسخ دادن ویس رامین را

به پاسخ گفت ویس ماه پیکر

که از حنظل نشاید کرد شکر

حریر مهربانى ناید از سنگ

نبید ارغوانى ناید از بنگ

نگردد موم هرگز هیچ آهن

نگردد دوست هرگز هیچ دشمن

نگرداند مرا باد تو از پاى

نجنباند مرا زور تو از جاى

به گفتار تو من خرم نگردم

به دیدار تو من بى غم نگردم

مرا در دل بماند از تو یکى درد

که درمانش به افسون نه توان کرد

مرا در جان فگندى زنگ آزار

زدودن کى توان آن را به گفتار

جفاهاى تو در گوشم نشستست

ره دیگر سخن بر وى ببستست

تو آگندى به دست خویش گوشم

سخنهاى تو اکنون چون نیوشم

بسى بودم به روز وصل خندان

بسى بودم به درد هجر گریان

کنون نه گریه ام آید نه خنده

که جانم مهر دل را نیست بنده

دلم روبه بُد اکنون شیر گشتست

که از چون تو رفیقى سیر گشتست

فرو مرد آن چراغ مهر و اومید

که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید

برفت آن دل که بودى دشمن من

همه چیزى دگر شد در تن من

همان چشمم که دیدى رنگ رویت

و یا گوشم شنیدى گفت و گویت

یکى پنداشتى خورشید دیدى

یکى پنداشتى مژده شنیدى

کنون آن خور به چشمم قیر گشتست

همان مژده به گوشم تیر گشتست

ندانستم که عاشق کور باشد

کجا بختش همیشه شور باشد

همى گویم کنون اى بخت پیروز

کجا بودى نگویى تا به امروز

تنم را روز فرخنده کنونست

دلم را چشم بیننده کنونست

مزه اکنون همى یابم جهان را

خوشى اکنون همى دانم روان را

نخواهم نیز در دام اوفتادن

دو گیتى را به یک ناکس بدادن

***

پاسخ دادن رامین ویس را

دگر ره گفت رامین اى سمنبر

دلم را هم تو دادى هم تو مى بر

چه باشد گر تو از من سیر گشتى

همان کین مرا در دل بکشتى

مرا در دل نیاید از تو سیرى

ندارم بر جفا جستن دلیرى

ز تو تندى و از من خوش زبانى

ز تو دشنام و از من مهربانى

به آزار تو روى از تو نتابم

که من چون تو یکى دیگر نیابم

اگر تو بر کنى یک چشمم از سر

به پیش دستت آرم چشم دیگر

مرا چندین به زشتى نام بردى

چنان دانم که خوبى یاد کردى

مرا نفرین تو چون آفرینست

که گفتارت به گوشم شکرینست

اگرچه در سخن آزار جویى

ز تندى سربسر دشنام گویى

خوش آید هر چه تو گویى به گوشم

تو گویى بانگ مطرب مى نیوشم

چو تو خامش شوى گویم چه بودى

که دیگر باره آزارى نمودى

به گفتارى زبان را بر گشادى

وگرچه مر مرا دشنام دادى

بدان گفتار کم درمان نمایى

دلم را هم بدان دردى فزایى

اگرچه بینم از تو درد و خوارى

همى دارم امید رستگارى

همى گویم مگر خشنود گردى

زیان دوستى را سود گردى

منم امشب نگارا چون یکى کس

که شیرش پیش باشد پیلش از پس

دلش باشد ز بیم هر دو خسته

بلا بر وى ز هر سو راه بسته

گر اینجایم تو خود با من چنینى

که همچون دشمنان با من به کینى

وگر بر گردم از پیشت ندانم

که جان از برف و باران چون رهانم

میان این دو پتیاره بماندم

ز دو پتیاره بیچاره بماندم

اگر چه مرگ باشد آفت تن

به چونین جاى باشد راحت من

کنون گر مرگ جانم در ربودى

مرا زو درد دل یکباره بودى

اگر چه مرگ جانم را بخستى

تنم بارى ازین سختى برستى

تنم در آب دیده غرقه گشتست

جهان بر من چو زلفت حلقه گشتست

دلم دارى در آن زلف معنبر

ندانم چون روم بیدل ازیدر

***

پاسخ دادن ویس رامین را

دگر باره سمن بر ویس مهروى

گشاد آواز مشک از عنبرین موى

جوابش داد ویس ماه رخسار

بت زنجیر زلف نوش گفتار

برو راما و دل خوش کن به دورى

برین آتش فشان آب صبورى

سخن هر چند کم گویى ترا به

ترا هر چند کم بینم مرا به

روان را رنج بیهوده نمایى

هر آن گه کازموده آزمایى

نه من آشفته هوش و سست رایم

که چندین آزموده آزمایم

بس است این داغ کم بر دل نهادى

بس است این چشمه کز چشمم گشادى

اگر صد سال گبر آتش فروزد

سرانجامش همان آتش بسوزد

چه ناکس پرور و چه گرگ پرور

به کوشش به نگردد هیچ گوهر

ترا زین پیش بسیار آزمودم

تو گویى کزدم و مار آزمودم

اگر تو رام بودى از نمایش

نمودى گوهر اندر آزمایش

یکى نیمه ز من شد زندگانى

میان درد و ننگ جاودانى

به دیگر نیمه خواهم بود دلشاد

نخواهم داد او را نیز بر باد

از آن پیشین وفا کشتن چه دارم

که تا زین پس وفایت نیز کارم

نورزم مهر بى مهران ازین بیش

که نه دشمن شدستم با تن خویش

که نه مادر مرا از بهر تو زاد

ویا ایزد مرا یکسر به تو داد

نه بس تیمار دهساله که بردم

ویا اندوه بیهوده که خوردم

وفا زان بیش چون باشد که جستم

چه دارم زان وفا جستن به دستم

وفا کردم ز پیش و به نکردم

ازیرا با دلى پر داغ و دردم

همه کس از جفا گردد پشیمان

من آنم کز وفا گشتم بدین سان

وفا آورد چندین رنج بر من

که نوشم زهر گشت و دوست دشمن

دلى خود چند باشد تاش چندین

رسد آسیب و رنج از مهر و از کین

اگر کوهى بدى از سنگ و آهن

نماندستى کنون یک ذره در تن

اگر خود راى دارم مهر جویى

بدین دل مهر چون ورزم نگویى

دلى رسته ز بیم و جسته از دام

دگر ره کى نهد در دام تو گام

***

پاسخ دادن رامین ویس را

دگر باره جوابش داد رامین

سر از چنبر مکش اى ماه چندین

تو این گفتار را حاصل ندارى

به بیل صبر ترسم گل ندارى

زبان با دلت همراهى ندارد

دلت زین گفته آگاهی ندارد

دلت را در شکیبایى هنر نیست

مرو را زین که مى گویى خبر نیست

تو چون طبلى که بانگت سهمناکست

ولیکن در میانت باد پاکست

زبانت مى نماید زود سیرى

ولیکن نیست دل را این دلیرى

زبانت دیگرست و دلت دیگر

که این از حنظلست و آن ز شکر

خداى من بتا بر آسمان نیست

اگر بر من دل تو مهربان نیست

ولیکن بخت من امشب چنینست

که چون بدخواه من با من به کینست

مرا در برف چون گمراه ماندست

زمن تا مرگ یک بیراه ماندست

نیارم بیش ازین بر جاى بودن

نهیب برف و سرما آزمودن

تو نادانى و نشنودى مگر آن

که از بدخواه بدتر دوست نادان

اگر نادان بود بایسته فرزند

ازو ببرید باید مهر و پیوند

من ایدر در میان برف و سرما

تو در خانه میان خز و دیبا

همى بینى مرا در حال چونین

همى گویى سخنهاى نگارین

چه جاى این سخنهاى درازست

چه وقت این همه گشّى و نازست

تو از گشّى سخن نا کرده کوتاه

گلوى من بگیرد مرگ ناگاه

مرا مردن بود در رزمگاهى

که گرد من بود کشته سپاهى

چرا به فسوس در سرما بمیرم

چرا راه سلامت بر نگیرم

نخواهى مرمرا بر تو ستم نیست

چو من باشم مرا دلدار کم نیست

ترا موبد همیدون باد در بر

مرا چون تو یکى دلدار دیگر

چو من بر گردم از پیشت بدانى

کزین تندى کرا دارد زیانى

کنون رفتم تو از من باش پدرود

همى زن این نوا گر نگسلد رود

من آن خواهم که تو باشى شکیبا

چه خواهد کور جز دو چشم بینا

تو موبد را و موبد مر ترا باد

به کام نیک خواهان هردوان شاد

***

پاسخ دادن ویس رامین را

سمنبر ویس گفتا همچنین باد

ز ما بر تو هزاران آفرین باد

شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش

دلت گش باد و بختت همچو دل گش

من آن شایسته یارم کم تو دیدى

که همچون من نه دیدى نه شنیدى

نه روشن ماه من بى نور گشتست

نه مشکین زلف من کافور گشتست

نه خم زلفکانم گشت بى تاب

نه در اندر دهانم گشت بى آب

نه سروین قد من گشتست چنبر

نه سیمین کوه من گشتست لاغر

گر آنگه بود ماه نو رخانم

کنون خورشید خوبان جهانم

رخانم را بود حورا پرستار

لبانم را بود رضوان خریدار

به چهره آفتاب نیکوانم

به غمزه پادشاه جادوانم

به پیش عارض من گل بود خوار

چنان چون خوار باشد پیش گل خار

صنوبر پیش بالایم بود چنگ

چو گوهر نزد دندانم بود سنگ

منم از خوب رویى شاه شاهان

چنان کز دلربایى ماه ماهان

نبرَّد کیسه را از خفته طرار

چنان چون من ربایم دل ز بیدار

نگیرد شیر گور و یوز آهو

چنان چون من به غمزه جان جادو

ز رویم مایه خیزد دلبرى را

ز مویم مایه باشد کافرى را

نبودم نزد کس من خوار مایه

چرا گشتم به نزد تو کدایه

اگرچه نزد تو خوار و زبونم

از آن یارى که تو دارى فزونم

کنون هم گل همى بایدت و هم من

بدان تا گلت باشد جفت سوسن

چنین روز آمدت زین یافه تدبیر

سبک ویران شود شهرى به دومیر

کجا دیدى دو تیغ اندر نیامى

و یا هم روز و شب در یک مقامى

مرا نادان همى خوانى شگفتست

ترا خود پاى نادانى گرفتست

دلت گر ابله و نادان نبودى

به چونین جاى بر پیچان نبودى

وگر نادان منم از تو جدایم

خداوند ترایم نه ترایم

بجاى آور سپاس و شکر یزدان

که چون موبد نیى با جفت نادان

چو ویسه داد یکسر پاسخ رام

به مهر اندر نشد سنگین دلش رام

ز روزن باز گشت و روى بنهفت

نگهبانان و در بانانش را گفت

مخسپید امشب و بیدار باشید

به پاس اندر همه هشیار باشید

کجا امشب شبى بس سهمناکست

جهان را از دمه بیم هلاکست

ز باد تند و از هرّاى باران

همى تازند پندارى سواران

جهان آشفته چون آشفته دریا

نوان در موجش این دل کشتى آسا

ز موج تند و باد سخت جستن

بخواهد هر زمان کشتى شکستن

چو رامین را به گوش آمد ز جانان

سخن گفتار او با پاسبانان

که امشب سربسر بیدار باشید

به پاس اندر همه هشیار باشید

امید از دیدن جانان ببرید

کجا بادش همه پهلو بدرید

نیارست ایستادن نیز بر جاى

که نه دستش همه جنبید و نه پاى

عنان رخش را بر تافت ناچار

هم از جان گشته نومید و هم از یار

همى شد در میان برف چون کوه

فزون از کوه او را بر دل اندوه

همى گفت اى دل اندیشه چه دارى

اگر دیدى ز یار خویش خوارى

به عشق اندر چنین بسیار باشد

تن عاشق همیشه خوار باشد

اگر زین روزت آید رستگارى

مکن زین پس بتان را خواستگارى

تو آزادى و هرگز هیچ آزاد

چو بنده برنتابد جور و بیداد

ازین پس هیچ یار و دوست مگزین

به داغ این پسین معشوق بنشین

بر آن عمرى که گم کردى همى موى

چو زین معشوق یاد آرى همى گوى:

دریغا رفته رنج و روزگارا

کزیشان خود دریغى ماند مارا

دریغا آن همه رنج و تکاپوى

که در میدان بسر برده نشد گوى

دریغا آن همه اومیدوارى

که شد نا چیز چون باد گذارى

همى گفتم دلا برگرد ازین راه

که پیش آید درین ره مر ترا چاه

همى گفتم زبانا راز مگشاى

نهان دل همه با دوست منماى

که بس خوارى نماید دوست مارا

همى دیدم من این روز آشکارا

که چون تو راز بر دلبر گشایى

نهانت هر چه هست او را نمایى

نماید دوست چندان ناز و گشّى

که در مهرش نماند هیچ خوشى

ترا به بود خاموشى ز گفتار

بگفتى لاجرم گشتى چنین خوار

چه نیکو داستانى زد یکى دوست

که خاموشى به مرغان نیز نیکوست

***

پشیمان شدن ویس از کرده ی خویش

شگفتا پر فریبا روزگارا

که چون دارد زبون خویش مارا

بما بازى نماید این نبهره

چنان چون مرد بازى کن به مهره

گهى دلشاد دارد گاه غمگین

گهى با مهر دارد گاه با کین

مگر ما را جزین بهره نبایست

وگر چونین نبودى خود نشایست

تن ما گر نبودى بسته ی آز

نگفتى از گشى با هیچ کس راز

نه کس را در جهان گردن نهادى

نه بارى زین جهان بر تن نهادى

ز بند مردمى جُستى رهایى

نجستى از بزرگى جز جدایى

چو بودى در گهرمان بى نیازى

به که کردى جهان افسوس و بازى

چنان کاندر میان ویس و رامین

بگسترد از پس مهر آن همه کین

چو رامین باز گشت از ویس نومید

ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید

پشیمان گشت ویس از کرده ی خویش

دل نالانش گشت آزرده ی خویش

ز گریه کرد چشم خویش پر آب

به رخ براشک او چون در خوشاب

همى بارید چون ابر بهارى

به آب اندر روان همچون سمارى

گل رویش به گونه گشت چون گل

ز درد دل همى زد سنگ بر دل

نه بر دل زد که مى زد سنگ بر سنگ

ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ

همى گفت آه ازین وارونه بختم

تو گویى شاخ محنت را درختم

چرا تیمار جان خود خریدم

به دست خود گلوى خود بریدم

چه بد بود این که کردم باتن خویش

چرا گشتم بدین سان دشمن خویش

کنون آتش ز جانم که نشاند

کنون خود کرده را درمان که داند

به دایه گفت دایه خیز و منشین

نمونه کار خسته جان من بین

نگر تا هیچ کس را این فتادست

به بخت من ز مادر دخت زادست

مرا آمد به در بخت وفاگر

به زورش باز گردانیدم از در

مرا بر دست جام نوش و من مست

به مستى جام را بفگندم ازدست

سیه باد جفا انگیخت گردم

کنود ابر بلا بارید دردم

سه چندان کز هوا بارد همى نم

درین شب بر دلم بارد همى غم

منم از خرمى درویش گشته

چراغ خود به دست خویش کشته

الا اى دایه همچون باد بشتاب

نگارین دلبرم را زود دریاب

عنان باره اش گیر و فرود آر

بگو اى رفته از پیشم به آزار

نباشد هیچ کامى بى نهیبى

نباشد هیچ عشقى بى عتیبى

به جان اندر امید و آز باشد

به عشق اندر عتاب و ناز باشد

جفاى تو حقیقت بد به کردار

جفاى من مجازى بد به گفتار

نبینى هیچ مهر و مهر جویى

که خود در وى نباشد گفت و گویى

بدان دلبر چرا باشد نیازى

که خود با او نشاید کرد نازى

تو آزرده شدى از من به گفتار

من آزرده شدم از تو به کردار

اگر بود از تو آن کردار نیکو

چرا بود از من این گفتار آهو

چو از تو آن چنان کردار شایست

مرا خود بیش و کم گفتن نبایست

بدار اى دایه او را تا من آیم

که پوزش آنچه باید من نمایم

***

فرستادن ویس دایه را در پى رامین و خود رفتن در عقب

بشد دایه سبک چون مرغ پران

نه از بادش زیان و نه ز باران

دلى کز مهر باشد ناشکیبا

نه از سرما بترسد نه ز گرما

به ره بر برف را گلبرگ پنداشت

به رامین در رسید او را فروداشت

سمن بر ویس چون سروى گرازان

تن چون برفش اندر برف تازان

فروغ آفتاب آمد ز رویش

نسیم نوبهار آمد ز بویش

به تاری شب جهان شد روز روشن

میان برف کرد از روى گلشن

خجل شد برف از آن اندام سیمین

همیدون باد از آن زلفین مشکین

نه چون اندام او بد برف زیبا

نه چون زلفین او بد باد بویا

ز چشمش بر زمین گوهرفشان بود

ز مویش بر هوا عنبرفشان بود

تو گفتى حور بى فرمان رضوان

ز ناگه از بهشت آمد به گیهان

بدان تا جان رامین را رهاند

ز بخت او را به کام دل رساند

چو آمد پیش او شد گش و نازان

بدو گفت اى چراغ سرفرازان

سرشت هر گلى همچون گل تست

نهاد هر دلى همچون دل تست

همه کس را بپیچد دل ز آزار

همه کس را جفا سخت آید از یار

همه کس کام و عیش خویش خواهد

اگر چه بیش دارد بیش خواهد

چنان کاکنون جفاى من ترا بود

ز پیش این جفاى تو مرا بود

دلت را گر جفاى من حزین کرد

جفاى تو دلم را همچنین کرد

نگر تا خویشتن را چه پسندى

به هر کس آن پسند ار هوشمندى

جهان گه دوست باشد گاه دشمن

گهى بر تو بتابد گاه بر من

اگر دشمن به کامت باشد امروز

به کام دشمنان باشى تو یک روز

کسى کام چون تو باشد زشت کردار

به گفتارى چرا گردد دلازار

نگر تا تو بجاى من چه کردى

به زشتى نام خوبم چند بردى

بجز کردار ناخوبت چه دیدم

نگر تا چند ناخوبى شنیدم

ز ناخوبى نهادى بار بر بار

ز بى مهرى فزودى کار بر کار

نه بس بود آنکه از پیمان بگشتى

برفتى با دگر کس مهر کشتى

وگر چاره نبود از مهر کشتن

چه بایست آن چنان نامه نبشتن

ز ویس و دایه بیزارى نمودن

به رسوایى و زشتى بر فزودن

چه بفزودت بدان زشتى که کردى

مرا چندین به زشتى بر شمردى

اگر شرمت نبود از نیک یارت

همان شرمت نبود از کردگارت

نه با من خورده اى صد بار سوگند

که هرگز نشکنى در مهر پیوند

اگر شاید ترا سوگند خوردن

پس آن سوگند را به دروغ کردن

چرا از من نشاید باز گفتن

ترا بد گوهر و بد ساز گفتن

چرا کردى چنین وارونه کردار

که ننگست ار بگویندش به گفتار

تو نشنیدى که شد کردار مردم

نکوهیده پى گفتار مردم

بدان زشتست آهو کش بگویند

ازیرا بخردان آهو نجویند

چو نتوانى ملامتها کشیدن

نباید جز سلامت بر گزیدن

نگه کن در همه روزى به فرداش

مکن بد تا نرنجى از مکافاش

اگر جنگ آورى کیفر برى تو

وگر کاسه زنى کوزه خوری تو

تباهى گر بکارى بدروى تو

فزونى گر بگوئی بشنوى تو

اگر کشتى کنون بارش درودى

وگر گفتى کنون پاسخ شنودى

چنین نازک مباش اى شیر مردان

چنین از ما عنان را بر مگردان

مشو دلتنگ بر من کت سزا نیست

به هر حالى گناه تو مرا نیست

همان دردى که تو ما را نمودى

روا باشد که تو نیز آزمودى

گنه تو کرده اى تو خشم گیرى

نگویى تا که دادت این دلیرى

تو داور باش و پیدا کن گناهم

که پوزش مى ندانم بر چه خواهم

نگویى بر تن پاکم چه آهوست

و یا از روى و مویم چه نه نیکوست

هنوزم قدّ چون سروست گل بار

هنوزم روى چون ماهست گلنار

هنوزم هست سنبل عنبر آگین

هنوزم هست شکر گوهر آگین

هنوزم بر رخان لاله ست و نسرین

هنوزم در دهان زهره ست و پروین

فروغ آفتاب آید ز رویم

نسیم نوبهار آید ز بویم

چه آهو دانى اندر من نگویى

بجز یکتادلى و راستگویى

به گاه دوستدارى دوستدارم

به گاه سازگارى سازگارم

نه با خوبى ز یک مادر بزادم

نه با آزادگى از یک نژادم

نه شهرو را منم شایسته فرزند

نه خوبان را منم زیبا خداوند

مرا زیبد به گیتى نام خوبى

که دارد تاب زلفم دام خوبى

مرا در زیر هر مویى بر اندام

هزاران دل فتادستند در دام

گل رویم بود همواره بر بر

سر زلفم همه ساله معنبر

اگر روى مرا بیند بهاران

فرو ریزد ز شرم از شاخساران

نبینى چون رخانم هیچ گلنار

همیشه تازه و خوشبوى بر بار

نبینى چون لبانم هیچ شکر

به دلها بر ز جان و مال خوشتر

گر از مهر و وفایم سیر گشتى

بساط دوستى را در نوشتى

جوانمردى کن و پنهان همى دار

مکن یکباره یار خویش را خوار

به خشم اندر بکن لختى مدارا

مکن بد مهرى خویش آشکارا

نه هر کس کاو خورد با گوشت نان را

به گردن باز بندد استخوان را

خردمند آن کسى را مرد خواند

که راز دل نهفتن به تواند

نداند راز او پیراهن اوى

نه موى آگاه باشد بر تن اوى

تو نیز این دشمنى در دل همى دار

مرا منماى چندین خشم و آزار

مبند از کینه راه شادمانى

مکش یکباره شمع مهربانى

مبُر از مهر چو من دلفروزى

مگر مهرم به کار آیدت روزى

جهان هرگز به حالى بر نپاید

پس هر روز روز دیگر آید

اگر کین آمدت زان مهر بسیار

مگر مهر آید از کینه دگر بار

چنان کاندر پس گرماست سرما

دگر ره از پس سرماست گرما

***

پاسخ دادن رامین ویس را

جوابى داد رامین دلازار

چنان چون حال ایشان را سزاوار

نگارا هرچه تو کردى بدیدم

همیدون هرچه تو گفتى شنیدم

مبادا آنکه در خوارى نداند

ز نادانى در آن خوارى بماند

نه آنم من که خوارى را ندانم

تن آسوده درین خوارى بمانم

مرا این راه بد جز دیو ننمود

پشیمانم بر آن کم دیو فرمود

بپیمودم به گفت دیو راهى

کشیدم رنج و خوارى چند گاهى

گمان بردم کزین ره گنج یابم

ندانستم که بى بر رنج یابم

به کوهستان نشسته خرم و شاد

تن از رنج و دل از اندیشه آزاد

ز چندان خرمى دل بر گرفتم

چنین راهى گران در بر گرفتم

سزاوارم بدین خوارى که دیدم

چرا دل زان همه شادى بریدم

دل نادان به هوش خویش نازد

بدى سازد کرا نیکى نسازد

کسى را کازمایى گوهرى ده

وگر گوهر نخواهد اخگرى ده

مرا دست زمانه گوهرى داد

چو بفگندم به جایش اخگرى داد

دو ماهه راه پیمودم به سختى

به فرجامش چه دیدم شور بختى

مرا فرجام جز چونین نبایست

وگر چونین نبودى خود نشایست

چو کردم با زمانه ناسپاسى

زمانه کرد با من ناشناسى

چو من گفتم که نسپاسم به هر چیز

زمانه گفت نشناسم ترا نیز

نکو کردى که از پیشم براندى

بجز طرار و نادانم نخواندى

دل من گر چنین نادان نبودى

به مهر ناکسى پیچان نبودى

کنون بر گرد و اندر من میاویز

چنان چون گفتى از مهرم بپرهیز

که من بارى شدم تاروز محشر

نپیوندیم هرگز یک به دیگر

نه من گفتم که تو نه ماهرویى

نه سیمین ساعدى نه مشک مویى

تو خوبان را خداوندى و سالار

نکویان را توى گنجور بیدار

صلف باشد به چشمت جادوى را

طرب باشد به رویت نیکوى را

تو دارى حلقهاى مشک بر عاج

تو دارى از بنفشه ماه را تاج

تو از دیدار چون خرم بهارى

تو از رخسار چون چینى نگارى

ولیکن گر تو ماه و آفتابى

نخواهم کز بنه بر من بتابى

نگارا تو پزشک بیدلانى

به درد بیدلان درمان تو دانى

ازین پس گرچه باشد صعب دردم

بمیرم نیز گرد تو نگردم

تو دارى در لب آب زندگانى

که باز آرى به تن جان و جوانى

اگرچه تشنگى آید به رویم

بمیرم تشنه آب از تو نجویم

وگر عشق من آتش بود سوزان

نبینى زین سپس او را فروزان

چنین آتش که باشد سربسر دود

همان بهتر که خاکستر شود زود

بسى آهو بگفتى بر تن من

دو صد چندان که گوید دشمن من

کنون آن گفتها کردى فراموش

نه در دل جاى آن دادى نه در گوش

نبینى آنکه خود کردى ز خوارى

ز من مهر و وفا مى چشم دارى

بدان زن مانى اى ماه سمنبر

که باشد در کنارش کور دختر

به دیده کورى دختر نبیند

همى داماد بى آهو گزیند

تو نیز آهوى خود را مى نبینى

همیشه یار بى آهو گزینى

سخن خواهى که یکسر خود تو گویى

به نام هر کسى آهو تو جویى

چه آهو دیدى از من تا تو بودى

که چندین خشم و آزارم نمودى

ترا دل سیر گشت از مهربانى

چرا چندین مرا بد مهر خوانى

ز بد مهرى نشان تو بیش دارى

که بى رحمى و زفتى کیش دارى

اگر هرگز تو روى من ندیدى

نه در گیتى نشان من شنیدى

نبایستى چنین بى رحم بودن

به گفتار این همه خوارى نمودن

اگر یارت نبودم دیر گاهى

بدم مرد غریب و دور راهى

شب تاریک و من بى جاى و بى یار

به دست باد و برف اندر گرفتار

گنه را پوزش بسیار کردم

هزاران لابه و زنهار کردم

نه از خوشى یکى گفتار بودت

نه از خوبى یکى کردار بودت

نه بر درگاه خویشم بار دادى

نه از سختى مرا زنهار دادى

مرا در برف و در باران بماندى

به خوارى وانگه از پیشم براندى

ز بى رحمى نبودى دستگیرم

بدان تا من به برف اندر بمیرم

نبخشودى ز رشک سخت بر من

همى مرگم سگالیدى چو دشمن

اگر روزى ترا رشکى نمودم

به روز مرگ ارزانى نبودم

چه بى شرمى و چه زنهار خوارى

که مرگ دوستان را خوار دارى

گر از مرگم دلت خشنود بودى

ز مرگ من ترا چه سود بودى

ترا سودى نیامد زانکه کردى

بدیدى آن گمان بد که بردى

مرا سودى بزرگ آمد پدیدار

که پیدا گشت غدار از وفادار

بلارا خودهمین یک حال نیکوست

که بشناسى بدو در دشمن و دوست

کنون کز حال تو آگاه گشتم

دل سنگینت را بدخواه گشتم

وفاى تو چو سیمرغست نایاب

که دل بى رحم دارى چشم بى آب

مبادا کس که او مهر تو ورزد

کجا مهر تو یک ذره نیرزد

سپاس کردگار دادگر باد

که جانم را ز بند مهر بگشاد

شوم دیگر نورزم مهر با کس

گل گلبوى زین گیتى مرا بس

شوم تا مرگ باشم پیش او شاه

که او تا مرگ باشد پیش من ماه

هر آن گاهى که چون او ماه باشد

سزد او را که چون من شاه باشد

اگر گیتى بپیمایى دو صد راه

نه چون او ماه یابى نه چو من شاه

چو ما را داد بخت نیک پیوند

به مهر یکدگر باشیم خرسند

***

پاسخ دادن ویس رامین را

سمنبر ویس جوشان و خروشان

دو چشمه خونش از دو چشم گریان

دریده ماه پیکر جامه بر بر

فگنده لاله گون واشامه از سر

همى گفت اى مرا چون جان گرامى

دلم را کام و کامم را تمامى

توى بخت مرا همتاى رادى

توى جان مرا همتاى شادى

مدر بر بخت من یکباره پرده

مکن جان مرا در مهر برده

درخت خرمى را شاخ مشکن

مه اومید را در چاه مفگن

اگر من با تو لختى ناز کردم

و یا بر تو زمانى رشک بردم

مخوان از رشک من چندین فسانه

مکن با من جدایى را بهانه

چو شش ماه از جدایى درد خوردم

چه باشد گر زمانى ناز کردم

نباشد هیچ هجرى بى نهیبى

چنان چون هیچ عشقى بى عتیبى

کرا از عشق باشد در دل آتش

عتاب دوست باشد در دلش خوش

عتاب دوستان در وصل و هجران

بماند تا بماند مهر ایشان

فزونتر باد هر روزى نهیبم

که هم تیمار من گشت این عتیبم

اگر سنگى ز گردون اندر آید

همانا عاشقان را بر سر آید

پشیمانم چرا کردم عتیبى

کزو بفزود جانم را نهیبى

گمان بردم که کردم بر تو نازى

شد آن ناز مرا بر تو نیازى

اگر تیزى نمودم از در ناز

نگر تا من ترا چون جویمى باز

مزور جلدیى با تو براندم

وزان جلدى چنین خیره بماندم

اگر بودم به ناز اندر گنهگار

شدم با تو به برف اندر گرفتار

چو بودم روز شادى با تو انباز

شدم در روز سختى با تو دمساز

چو از هجرت بسى تیمار خوردم

به بازى باز از تو برنگردم

کنون دست از عنانت برنگیرم

همى نالم به زارى تا بمیرم

وگر بپذیرى از من پوزش من

نیفزایى به تندى سوزش من

شوم تا مرگ پیش تو پرستار

برم فرمانت چون فرمان دادار

وگر چونین نورزم مهربانى

بریدن هر گهى از من توانى

همه وقتى توان جستن جدایى

ولیکن جست نتوان آشنایى

درخت آسان بود از بن بریدن

بریده باز نتوان روینیدن

تو خود دانى که با تو بد نکردم

کنون بى حجت از تو برنگردم

***

پاسخ دادن رامین ویس را

جهان افروز رامین گفت ازین پس

نپندارى که از من برخورد کس

نورزم مهر تا خوارى نبینم

ز غم روشن جهان تارى نبینم

چه باید روز شادى گرم خوردن

تن آزاد خود را بنده کردن

بسا روزا که من دیدم تن خویش

ز بس خوارى به کام دشمن خویش

اگر خوارى همى آید به رویم

سزد گر نیز مهر تو نجویم

بجز دوزخ نشاید هیچ جایم

اگر نیز آزموده آزمایم

منم آزاد و هرگز هیچ آزاد

چو بنده برنگیرد جور و بیداد

نباشد هیچ فرزانه ستمگر

نباشد هیچ آزاده ستم بر

گر از روى تو تابانست خورشید

من از خورشید تو ببریدم اومید

وگر نایاب گردد در جهان سنگ

بود یک من به گوهر شصت همسنگ

بخرّم صد منى بر دل نهم من

مگر زین ننگ و رسوایى رهم من

اگر در زیر وصلت هست صد گنج

نیرزد جستنش با این همه رنج

دل از تن بر کنم گر دل دگر بار

کشد مهر تو یا مهر دگر یار

اگر زین دل جدا مانم مرا به

که هر کس را همى خواهد مرا نه

مگر بخت مرا نیکى درین بود

که امشب مهر تو پیوسته کین بود

بسا کارا که آغازش بود سخت

سرانجامش به نیکى آورد بخت

کند گه گاه ایزد کارها راست

چنان کزوى نداند هیچ کس خواست

کنون کار مرا امشب چنان کرد

که از خوبى به کام دوستان کرد

برستم زان همه گفتار و پوزش

وزان غم خوردن و تیمار و سوزش

تو گویى بنده بودم شاه گشتم

زمین بودم سپهر و ماه گشتم

چنان بى رنج و بى غم گشت جانم

که گویى من کنون نى زین جهانم

من از مستى چنان هشیار گشته

ز خواب ابلهى بیدار گشته

نه بینا بختم اکنون گشت بینا

چو نادان جانم اکنون گشت دانا

چو پاى ازبند خوارى رسته کردم

نیابد هیچ گور امروز گردم

نگر تا تو نپندارى که دیگر

مرا بینى چو دیدى خوار و غمخور

هر آن کاو طمع بگسست از جهان پاک

نیاید هرگز او را از جهان باک

به بى رنجى گذارد زندگانى

نه جوید سود از بیم زیانى

تو نیز ار بخردى و هوشیارى

چو من باشى و غم در دل ندارى

خردورزى و خرسندى نمایى

که خرسندیست بهتر پادشایى

اگر صد سال تخم مهرکارى

ازو در دست جز بادى ندارى

کسى از عشق ورزیدن نیاسود

به غیر از راه دشوارى نپیمود

نبرد این ره به سر اندر جهان کس

اگر تو عاقلى پند منت بس

***

پاسخ دادن ویس رامین را

سمن بر ویس دست رام در دست

ز داغ عاشقى بیهوش و سرمست

ز بس سرما تنش چون بید لرزان

ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان

همى گفت اى مرا چون دیده درخور

شبم را ماهتابى روز را خور

ز روى دوستى شایسته یارى

ز روى نام زیبا شهریارى

نه بى روى تو خواهم زندگانى

نه بى کام تو خواهم کامرانى

بیازردم ترا نیکو نکردم

بدین غم دست و بازو را بخوردم

مکش چندین کمان خشم و آزار

میندازم تو چندین تیر تیمار

بیا تا هر دوان دل شاد داریم

به نیکی یکدگر را یاد داریم

حدیث رفته را دیگر نگوییم

به آن مهر دلها را بشوییم

مشو دلتنگ از آن خوارى که دیدى

وزآن گفتارها کز من شنیدى

ترا خوارى بود از همبر تو

نه از چون من نگار و دلبر تو

به گیتى نامورتر پادشایى

ببوسد خاک پاى دلربایى

نه باشد در عتاب نیکوان جنگ

نه اندر نازشان بردن بود ننگ

ببر نازم که جانم هم تو بردى

مدارا کن که غارت هم تو کردى

چه خواهى روز رستاخیز کردن

که خون چون منى دارى به گردن

چه روز آید مرا زین روز بدتر

که نه دل بینم اندر بر نه دلبر

دلم بردى و اکنون رفت خواهى

دل و دلدار را تا چند کاهى

اگر تو رفت خواهى پس مبر دل

که آتش باردم زین درد بر دل

ترا چون دل دهد جستن جدایى

ز روى من بریدن آشنایى

تو آنى کت همى خواندم وفادار

کنون از من شدى یکباره بیزار

دریغا آن همه پیمان که بستى

ببستى باز بیهوده شکستى

بسى دادم دل بیهوده را پند

که با این بى وفا هرگز مپیوند

دل خود کامم از پیمان برون شد

که داند گفت حال او که چون شد

کنون ایدر مرا چندین چه دارى

خمارین چشم من خونین چه دارى

اگر بر گشت خواهى زود برگرد

که سرما برکشید از جان من گرد

وگر تو بر نگردى اى سمنبر

به همراهى مرا با خویشتن بر

منم با تو به دشوار و به آسان

چو صد فرسنگ دورى از خراسان

وگر صد پرده را بر من بدرى

به خنجر دستم از دامن ببرى

بگیرم دامنت با تو بیایم

زمانى بى تو با موبد نپایم

کجا گر من دلى چون کوه دارم

بر اندیشیدن هجرت نیارم

بخواهى رفتن اى خورشید تابان

مرا گمره بماندن در بیابان

بخواهى بردن اى دیباى صدرنگ

ز رویم رنگ وزتن زورو فرهنگ

چه بى رحمى چه بى مهرى چه بى شرم

کزین لابه نشد سنگین دلت نرم

همى گفت این سخنها ویس دلبر

همى راند از دو دیده رود بر بر

دل رامین نشد زان لابه خشنود

ز بس سختى تو گفتى آهنین بود

گرو بستند برف و خشم رامین

که نه آن کم شود تا روز نه این

چو ویس و دایه نومیدى گرفتند

ز رامین بازگشتند و برفتند

بشد ویس و بشد ماه جهان تاب

دلش پر آتش و دیده پر از آب

هم از سرما تنش لرزنده چون بید

هم از رامین دلش برگشته نومید

همى گفت واى من زین بخت وارون

که گویى هست با جان منش خون

که با من بخت من چندان ستیزد

که روزى خون من ناگه بریزد

ز من ناکس تر اى دایه که دانى

اگر زین بیش ورزم مهربانى

وگر باشم ازین پس مهر پرور

بیار انگشت و چشم من برآور

چنان بیچاره گشت اندر تنم جان

که بى جان تن بزیر خاک پنهان

تن من گر بدین حسرت بمیرد

به گیتى هیچ گورش نه پذیرد

کنون کز جان و از جانان بریدم

چه خواهم دید ازین بدتر که دیدم

به عشق اندر بلایى زین بتر نیست

سیاهى را زپس رنگى دگر نیست

***

پشیمان شدن رامین از رفتن ویس و از پس ویس شدن

چو ویس دلبر از رامین جدا شد

هوا همچون دمنده اژدها شد

چه برفش بود و چه زهر هلاهل

که در ساعت همى بفسرد ازو دل

سیه ابرى برآمد صف بپیوست

دم و دیدار بیننده فرو بست

همى زد برف را بر چشم و بر روى

چنان کاسیمه گشتى پیل با اوى

ببسته راه رامین بى محابا

چو بندد راه کشتى موج دریا

تنش در برف بود و دل در آتش

که با دلبر چرا شد تند و سرکش

پشیمان گشت از گفتار بى بر

ز دیده سیل مرجان ریخت بر بر

خروشى ناگهان از وى رها شد

که گفتى جان وى از تن جدا شد

عنان رخش را چون باد برتافت

سمنبر ویس را در راه دریافت

چو مستى بیهش از رخش اندر افتاد

بسان بیدلان در بست فریاد

همى گفت اى صنم بر من ببخشاى

مرا تیمار بر تیمار مفزاى

گناه من ز نادانى دو تو شد

که نا نیکو به چشم من نکو شد

من آن زشتى که دانستم بکردم

دو باره آب خود پیشت ببردم

کنونم نیست با تو چشم دیدار

زبان را نیست با تو راى گفتار

دلم از شرم تو مستست گویى

زبانم را گره بستست گویى

نه در پوزش سخن گفتن توانم

نه بى تو ره به کار خویش دانم

بماندستم کنون بى چارو بى یار

دل از صبر و تن از آرام بیزار

زبان از شرم تو خاموش گشته

روان از مهر تو بى هوش گشته

ببرد از ره دلم را دیو تندى

به مهر اندر پدید آورد کندى

کنون گردیدم از کرده پشیمان

ز من طاعت ازین پس وز تو فرمان

چنان دلجوى فرمان بر بوم من

که پیشت کمترین چاکر بوم من

اگر کین آوری مهر مرا پیش

به خنجر بر شکافم سینه ی خویش

بگیرم من ترا در برف دامن

بدارم تا نه تو مانى و نه من

مرا کس نیست جز تو در جهان نیز

چو من مانده نباشم تو ممان نیز

اگر شاید که من پیشت بمیرم

چرا در مرگ دامانت نگیرم

به گاه مرگ جویم چون تو یارى

در آن گیتى به هم خیزیم بارى

هر آن گاهى که چون تو یار دارم

نهیب راه محشرخوار دارم

مراهم تو بهشتى هم تو حورى

که جوید در جهان زین هر دو دورى

منم با تو تو با من تا به جاوید

نبرم هرگز از مهر تو اومید

همى گفت این سخن دلخسته رامین

روان از دیده بر بر رود خونین

سخنهایى که صد باره بگفتند

دگر باره همان از سر گرفتند

جفاهاى کهن را تازه کردند

دگر باره یکایک بر شمردند

بگفتند آن جفا کز هم بدیدند

سخنهاى جفا کز هم شنیدند

دراز آهنگ شد گفتار ایشان

جهان مانده شگفت از کار ایشان

دل ویسه چو کوهى بود سنگین

رخش همچون بهارى بود رنگین

نه از گفتار رامین نرم شد سنگ

نه از سرما بهارش گشت بى رنگ

چو تنگ آمد به خاور لشکر شام

برآمد چون درفشى پیکر بام

دل رامین ز شیدایى بترسید

دل ویسه ز رسوایى بتفسید

کجا رامین شدى از هجر شیدا

کجا ویسه شدى از روز رسوا

چو بام آمد سخنها گشت کوتاه

دل گمراهشان آمد سوى راه

همان گه دست یکدیگر گرفتند

ز بیم دشمنان در گوشک رفتند

دل از درد و روان از غم بشستند

سراى و گوشک را درها ببستند

ز شادى هر دو چون گل بر شکفتند

میان قاقم و دیبا بخفتند

تو گفتى آسمانى گشت بستر

درو آن دو سمنبر چون دو پیکر

یکى تن بود در بستر به دو جان

چو رخشنده دو گوهر در یکى کان

همه بالین پر از مه بود و پروین

همه بستر پر از گلنار و نسرین

ز روى و موى ایشان در شبستان

نگارستان بُد و خرم گلستان

نهاده چون دو دیبا روى بر روى

چو دو زنجیر مشکین موى بر موى

چه از بستر چه زان دوروى نیکو

بهم بر خز و دیبا بوده ده تو

چنین بودند یک مه دو نیازى

نیاسودند روز و شب ز بازى

همیشه راست کرده بر نشان تیر

به هم آویخته مثل مى و شیر

گهى پر باده جام زر گرفتند

گهى سرو سهى در بر گرفتند

گهى کافور و گل بر هم نهادند

گهى بر ریش هم مرهم نهادند

اگر چه بود دلهاشان پر آزار

به بوسه خواستندش عذر بسیار

نشسته شاه بر اورنگ زرین

نبود آگه ز کار ویس و رامین

ندانست او که رامین در سرایش

نشسته روز و شب با دلربایش

همى با او خورد آب از یکى جام

به تیغ ننگ ببریده سر نام

بپالوده دل از اندوه دوران

بیاگنده به عشق روى جانان

به کام خویش در دام اوفتاده

دو گیتى را به یک دلبر بداده

یکى ماهه نشاط و نیک بختى

ببردى یادشان ششماهه سختى

مبادا عشق و گر بادا چنین باد

که یابد عاشق از بخت جوان داد

چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال

گر آید مرد عاشق را چنین فال

به عشق اندر چنین بختى بباید

که تا پس کار عشق آسان برآید

بسا روزا که من عشق آزمودم

چنین یک روز ازو خرم نبودم

زمانه زانکه بود اکنون بگشتست

مگر روز بهیش اندر گذشتست

***

آشکار شدن رامین بر شاه موبد

چو یک مه ویس و رامین شاد بودند

به باغ عشق چون شمشاد بودند

جهان خوش گشت و کم شد برف و سرما

درآمد باز پیش آهنگ گرما

به ویسه گفت رامین زود ما را

به شه بر گشت باید آشکارا

ز پیش آنكه راز ما بداند

کجا زین بیش پوشیده نماند

چو زین چاره بیندیشید گربز

شبى پنهان فرود آمد از آن دز

یکى منزل زمین از مرو بگذشت

چو روز آمد دگر ره باز پس گشت

همى شد بر ره مرو آشکاره

به دروازه درون شد یکسواره

هم اندر گرد راه و جامه ی راه

همى شد راست تا پیش شهنشاه

خبر دادند شاهنشاه را زود

که خورشید بزرگى روى بنمود

جهان افروز رامین آمد از راه

به پیکر همچو سروى بر سرش ماه

به راه آسیب سرما خورده یکچند

بفرسوده کمرگاه از کمربند

چو پیش شاه شد آزاده رامین

نیایش را دو تا شد سرو سیمین

شهنشه شاد شد چون روى او دید

هم از راه و هم از روزش بپرسید

جهان افروز رامین گفت شاها

نکو ناما به شاهى نیکخواها

ترا جاوید بادا بخت پیروز

ز بهروزیت بدخواه تو بد روز

ز هر کامى فزونتر باد کامت

ز هر نامى نکوتر باد نامت

به نیکی روزگارت جاودان باد

به شاهى بخت نیکت کامران باد

دلى باید مه از کوه دماوند

که بشکیبد ز دیدار خداوند

مرا در کودکى تو پروریدى

کنونم سر به پروین برکشیدى

تو دادستى مرا هم جان و هم جاه

مرا هم بابى و هم نامور شاه

گر از نا دیدنت بى باک باشم

به گوهر دان که من ناپاک باشم

مرا دربان سزد بر رفته کیوان

اگر باشم به درگاه تو دربان

چرا از تو شکیبایى نمایم

که با درد جدایى برنیایم

به فرمانت شدم شاها به گرگان

تهى کردم که و دشتش ز گرگان

کهستان را چنان کردم به شمشیر

که آهو را همى فرمان برد شیر

ز موصل تا به شام و تا به ارمن

شهنشه را نماندست ایچ دشمن

به فر شاه حال من چنانست

که پیشم کمترین بنده جهانست

همه چیزى به من دادست دادار

مگر دیدار شاه نام بُردار

چو از دیدار شاهنشه جدایم

تو گویى در دهان اژدهایم

خداى آسمان هر چند رادست

همه چیزى به یک بنده ندادست

چو بودم روز و شب سخت آرزومند

به جان افزاى دیدار خداوند

چنین تنها خرامیدم ز گوراب

شتابان همچو از کهسار سیلاب

به راه اندر همه نخچیر کردم

چو شیران سیه نخچیر خوردم

کنون تا فرّ این درگاه دیدم

به شادى شاه را برگاه دیدم

دلم باغ بهاران گشت گویى

یکى جانم هزاران گشت گویى

ز دولت یافتم همواره اومید

نهادم تخت را بر تاج خورشید

سه مه خواهم به پیش شاه خوردن

پس آنگه باز عزم راه کردن

وگر کارى جزین فرمایدم شاه

نیابم بهتر از فرمان او راه

چنان فرمان او را پیش دارم

کجا فرمان اورا جان سپارم

من آن گه زنده باشم زى خردمند

که جان بدهم به فرمان خداوند

چو شاهنشاه بشنید این سخن زو

سخنهاى به هم آورده نیکو

بدو گفت اینکه کردى خوب کردى

نمودى راستى و شیر مردى

مرا دیدار تو باشد دل افروز

ازو سیری کجا یابم به یک روز

كنون باری زمستانست و سرماست

نباید روز و شب جز رود و می خواست

چو آید روزگار نو بهاران

ترا در ره بسى باشند یاران

من آیم با تو تا گرگان به نخچیر

که باشد در بهاران خانه دلگیر

کنون رو برکش از تن جامه ی راه

به گرمابه شو و جامه ی دگر خواه

چو رامین بازگشت از پیش اوشاد

شهنشاهش بسى خلعت فرستاد

سه ماه آنجا بماند آزاده رامین

ندیدش جز هواى دل جهان بین

همه آن داد بختش کاو پسندید

نهانى ویس دلبر را همى دید

به پیروزى هواى دل همى راند

هواش از شاه پوشیده همى ماند

همیشه ویس را دیدى نهانى

چنان کز وى نبردى شه گمانى

***

رفتن موبد به شکار

چو لشکرگاه زد خرم بهاران

به دشت و کوهسار و جویباران

جهان از خرمى چون بوستان شد

زمین از نیکوى چون آسمان شد

جهان پیر برنا شد دگر بار

بنفشه زلف گشت و لاله رخسار

چو گنج خسروان شد روى کشور

ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر

هزار آوا زبان بگشاد بر گل

چو مست عاشق اندر بست غلغل

بنفشستان دو زلف خویش بشکست

چو لالستان وقایه ی سرخ بربست

به دشت آمد ز تنگ کوه نخچیر

برون آمد بهار از شاخ شبگیر

عروس گل بیامد از عمارى

ببرد از بلبلان آرامگارى

چو گل بنمود رخ را، هامواره

فلک بارید بر تاجش ستاره

ز باران آب گیتى گشت میگون

به عنبر خاک هامون گشت معجون

ز خوشى باغ همچون دلبران شد

ز خوبى شاخ همچون اختران شد

هوا نوروز را خلعت برافگند

ز صد گونه گهر بر گل پراگند

نشاط باده خوردن کرد نرگس

چو گیتى دید چون شاهانه مجلس

گرفتش جام زرین دست سیمین

چنان چون دست خسرو دست شیرین

صبا بردى نسیم یار زى یار

چو بگذشتى به گلزار و سمن زار

هوا کردى نثار زر و گوهر

چو بگذشتى نسیم گل بر و بر

بشستى پشت گور از دست باران

ز دودى زنگ شاخ از جویباران

چنان رخشنده شد پیرامن مرو

که گفتى ششترى بد دامن مرو

ز باران خرمى چندان بیفزود

که گفتى قطر باران خرمى بود

به چونین خوش زمان و نغز هنگام

که گیتى تازه بود و روز پدرام

شهنشه کرد با دل راى نخچیر

که بود آن گاه شهر و خانه دلگیر

سبک لشکرشناسان را فرستاد

که و مه لشکرش را آگهى داد

که ما خواهیم رفتن سوى گرگان

گرفتن چند گه خوگان و گرگان

پلنگان را در آوردن ز کهسار

نهنگان را ز بیشه کردن آوار

سیه گوشان و یوزان را گشادن

از آهو هردوان را قوت دادن

چو آگه گشت ویس از رفتن شاه

به چشمش گاه شادى گشت چون چاه

به دایه گفت ازین بتر چه دانى

کجا زنده نخواهد زندگانى

منم آن زنده کز جان سیر گشتم

به صد جا خسته ی شمشیر گشتم

به گرگان رفت خواهد شاه موبد

که روزش نحس باد و طالعش بد

مرا چون صبر باشد در جدایى

ازین پتیاره چون یابم رهایى

اگر رامین بخواهد رفت با شاه

دلم با او بخواهد رفت همراه

چو فردا راه برگیرد مرا واى

که رخشش پاک بر چشمم نهد پاى

به هر گامى ز راهش رخش رامین

مرا داغى نهد بر جان شیرین

چو گردم دور از آن شاه جوانان

مرا بینى به ره چون دیدبانان

نگه دارم رهش را چون طلایه

ز چشم خویشتن سازم سقایه

گهى از وى غریبان را دهم آب

گهى یاقوت و مروارید خوشاب

مگر دادار بنیوشد دعایى

بگرداند ز جان من بلایى

بلایى نیست ما را بدتر از شاه

که بدرایست و بدگویست و بدخواه

مگر یابم ز دست او رهایى

نیابم هر زمان درد جدایى

کنون اى دایه رو تا پیش رامین

بگو حالم که چونانست و چونین

بدان تا خود چه خواهد کرد با من

ز کام دوستان وز کام دشمن

اگر فردا بخواهد رفت با شاه

حدیث زندگانى گشت کوتاه

بگو با این همه درد جدایى

که خواهد بود زنده تا تو آیى

نگر تا روى را از من نتابى

که تا آیى مرا زنده نیابى

ز بهر آنکه تا مانى به خانه

به دست آور ز گیتى یک بهانه

مرو با شاه و ایدر باش خرم

تو بى غم باش او را دار در غم

ترا باید که باشد نیک بختى

مرو را سال و مه کورى و سختى

بشد دایه همان گه پیش رامین

نمک کرد این سخن بر ریش رامین

پیام ویس یک یک گفت با رام

تو گفتى ناوکى بود آن نه پیغام

گرفت از غم دل رامین تپیدن

سرشک خونش از مژگان چکیدن

زمانى بر جدایى زار بگریست

ز بهر آنکه در زارى همى زیست

گهى رنج و گهى درد و گهى بیم

ز دست هجر دل گشته به دو نیم

پس آنگه گفت با دایه که موبد

ازین نه نیک با من گفت و نى بد

نه خود گفت و نه آگاهى فرستاد

مگر وى را فرامش گشتم از یاد

گر ایدون کم بفرماید برفتن

بهانه آنگهى شاید گرفتن

چو او شد من به مرو اندر بپایم

بهانه سازم از درد دو پایم

مرا پوزش بود نا کردن راه

که گویم شاه بود از دردم آگاه

مرا نخچیر باشد رامش افزاى

ولیکن راه نتوان کرد بى پاى

گمان بردم که داند شهریارم

که من خود دردمند و زاروارم

ازین رویم نداد آگاهى راه

بماندم لاجرم بر گاه بى شاه

مرا گر راست آید این گمانى

بمانم در بهشت این جهانى

چو دایه ویس را این آگهى داد

تو گفتى مژده ی شاهنشهى داد

بى انده شد روان مهرجویش

به بار آمد گل شادى ز رویش

چو گردون کوه را استام زر داد

زمین را نیز فرش پر گهر داد

خروش آمد ز دز رویینه خم را

دراى و ناى و کوس و گاودم را

بجوشیدند گردان و سواران

چو از شاخ درختان نوبهاران

همى آمد ز مرو انبوه لشکر

چنان کز ژرف دریا موج منکر

به پیش شاه رفت آزاده رامین

نکرده ساز ره بر رسم آیین

شهنشه پیش گردان دلاور

بدو گفت این چه نیرنگست دیگر

چرا بى ساز رفتن آمدستى

دگر باره مگر نالان شدستى

برو بستان ز گنجور آنچه باید

که مارا صید بى تو خوش نیاید

بشد رامین ز پیش شاه ناکام

چو ماهى کش بود صد شست در کام

چو رامین راه گرگان را کمربست

تو گفتى گرگ میشش را جگر خست

به ناکامى به راه افتاد رامین

جگر خسته به تیر و دل به ژوپین

چو آگه گشت ویس از رفتن رام

برفت از جان او یکباره آرام

دلى خو کرده در شادى و در ناز

کنون چون کبگ شد در چنگل باز

غریوان با دل سوزان همى گفت

نواى زار بر نا دیدن جفت

چرا تیمار تنهایى ندارم

چرا یاقوت بر رویم نبارم

نیابم یار چون یار نخستین

نکارم مهر همچون مهر پیشین

مرابى دوست خامش بودن آهوست

گرستن بر جدایى سخت نیکوست

اگر باور ندارى دایه دردم

ببین این اشک سرخ و روى زردم

سخن هست اشک من دیده زبانم

همى گوید همه کس را نهانم

به یک دل چون کشم این رنج و تیمار

که باشد زو همه دلها گرانبار

ز جان خویش نالم نه ز دلبر

که دلبر رفت او چون ماند ایدر

دل بى صبر چون آرام یابد

که با صبر این بلا هم بر نتابد

چو رامین را بدید از گوشه ی بام

به راه افتاده با موبد به ناکام

میانى چون کناغ پرنیانى

برو بسته کمربند کیانى

غبار راه بر زلفش نشسته

ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته

نگار خویش را نا کرده پدرود

چو گمره در کویر و غرقه در رود

دل ویسه ز دیدارش برآشفت

در آن آشفتگى با دل همى گفت:

درود از من نگار سعترى را

درود از من سوار لشکرى را

درود از من رفیق مهربان را

درود از من امیر نیکوان را

مرا پدرود ناکرده برفتى

همانا دل ز مهرم بر گرفتى

تو با لشکر برفتى واى جانم

که آمد لشکرى از اندهانم

ببستم دل به صد زنجیر پولاد

همه بگسست و با تو در ره افتاد

اگر جانم بماند در جدایى

بگریم در جدایى تا تو آیى

فرستم میغها از دود جانم

درو آب از سرشک دیدگانم

کنم پر آب و سبزى جایگاهت

به باران گرد بنشانم ز راهت

کجا روى تو باشد چون بهاران

بهاران را بباید ابر و باران

چو رامین رفت یک منزل از آن راه

نبود از بى دلى از راه آگاه

ز بس اندیشها کش بود در دل

نبود آگاه تا آمد به منزل

به راه اندر همى نالید بسیار

نباشد بس عجب ناله ز بیمار

در آن ناله سخنهایى همى گفت

که آن گوید که تنها ماند از جفت

شبى چون دوش دیدم در زمانه

که بوسه تیر بود و لب نشانه

کنون روزى همى بینم چو امروز

که آهو گشت جانم عشق تو یوز

کجا شد خرمى و ناز دوشین

عقیق شکرین و در نوشین

ز دل شسته جفاى سال چندین

حریرین سینه و دو نار سیمین

ز روى دوست بر رویم گلستان

شب تاریک ازو چون روز رخشان

شبى چونان بدیده دیدگانم

چنین روزى بدیدن چون توانم

نه روزست این که آتشگاه جانست

بلاى روزگار عاشقانست

مبادا هیچ عاشق را چنین روز

ز سختى صبر پرداز و روان سوز

همانا گر بباشد دهر كیال

بپیماید ازین یک روز صد سال

چو شاهنشه فرود آمد به منزل

به پیش شاه شد رامین بى دل

هزاران گونه بر رویش گوا بود

که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود

نه رامش کرد با شاه و نه مى خواست

بهانه کرد درد پا و برخاست

وزان پس روز تا شب همچنین بود

دلش گفتى که با جانش به کین بود

روان پر درد و رخ پر گرد بودش

همه تن دل همه دل درد بودش

***

نالیدن ویس از رفتن رامین و از دایه چاره خواستن

چو رامین دور گشت از ویس دلبند

نشاط و کام ازو ببرید پیوند

همیشه ماه بود آنگاه شد خور

چنو زرد و چنو بى خواب و بى خور

نیاسود از حدیث و یاد رامین

نگارین رخ به خون کرده نگارین

به دایه گفت دایه چاره اى ساز

که رفته یار بد مهر آیدم باز

ز مهر اى دایه بر جانم ببخشاى

مرا راهى به وصل دوست بنماى

که من با این بلا طاقت ندارم

شکیب درد این فرقت ندارم

ز من بنیوش دایه داستانم

که چون آب روان بر تو بخوانم

بدادم دل به نادانى ز دستم

کنون از بیدلى گویى که مستم

مکن زین بیدلى بر من ملامت

که خود برخاست از هجرم قیامت

یکى آتش بیامد در من افتاد

مرا در دل ترا در دامن افتاد

به پیش آب هر آتش زبون شد

مرا از آب چشم آتش فزون شد

همى ریزم برو سیل بهاران

که دید آتش فزاینده ز باران

شب من دوش چونان بُد که گفتم

مگر بر سوزن و بر خار خفتم

کنون روزست و وقت چاشتگاهست

به چشمم چون شب تارى سیاهست

مرا روز از رخان دوست باشد

چو درمان از لبان دوست باشد

همى تا هجر آن دلسوز بینم

نه درمان یابم و نه روز بینم

ندانم بر سر من چه نبشتست

که کار بخت با من سخت زشتست

شوم در دشت گردم با شبانان

نگردم نیز گرد مهربانان

به شهر از گریه ام طوفان بخیزد

به کوه از ناله ام خارا بریزد

ندانم چون کنم با که نشینم

به جاى دوست در عالم که بینم

نبینم گیتى و دیده ببندم

کجا از هر چه بینم مستمندم

چسود آمد دلم را زینکه دیدم

جز آنک از خواب و آرامم بریدم

فراوان بخت خود را آزمودم

ازو جز خسته و غمگین نبودم

تباهى روزگار خود فزایم

چو بخت آزموده آزمایم

شنیدى داستان من سراسر

کنون درمان کارم چیست بنگر

جوابش داد دایه گفت هرگز

نباید بودن اندر کار عاجز

ازین گریه وزین ناله چه آید

جز آن کت غم به غم بر مى فزاید

همالان تو در شادى و نازند

به کام دل همه گردن فرازند

تو همواره چنین در رنج و دردى

به غم خوردن قرارم را ببردى

جهان از بهر جان خویش باید

همه دارو ز بهر ریش باید

ترا درمان و هم ریشت بدستست

چرا دست تو از چاره ببستست

ترا دادست یزدان پادشایى

تمامى و بزرگى و روایى

چو شهرو دارى اندر خانه مادر

چو ویرو یاور و فرخ برادر

چو رامین یار شایسته تو دارى

سزاى خسروى و شهریارى

همت گنجست آگنده به گوهر

همت پشتست با بسیار لشکر

بزرگى را همین باشد بهانه

بزرگى جوى و کم کن این فسانه

تو موبد را بسى زشتى نمودى

همیدون چند بارش آزمودى

نه دیو خیم او گشتست بهتر

نه کوه خشم او گشتست کمتر

همانست او که بود و تو همانى

همین خواهید بودن جاودانى

پس اکنون چاره و درمان خود جوى

که هم تخمست و هم آبست و هم جوى

ز پیش آنکه موبد دست یابد

ز کین دل به خون ما شتابد

که او را دل ز ماهر سه به کین است

به کین ما چو شیر اندر کمین است

تو در دل کن که او یک روز ناگاه

چو ره یابد بیاید از کمینگاه

نیابى همرهى بهتر ز رامین

به سر بر نه مرورا تاج زرین

تو بانو باش تا او شاه باشد

بهم با تو چو خوربا ماه باشد

نماند در زمانه شاه و سالار

که نه در کار او با تو بود یار

نخستین یاورت باشد برادر

پس آنگه نامور شاهان دیگر

که شاهان پاک با موبد به کینند

همه رامین و ویرو را گزینند

مدارا با خرد بسیار کردى

بلا از بهر دل بسیار خوردى

کنون چارى به دست آور ز دانش

که این اندوهها گرددت رامش

کنون کن گر توانى کرد کارى

که زین بهتر نیابى روزگارى

به مرو اندر نه شاهست و نه لشکر

تو دارى گنج شاهنشاه یک سر

چه مایه رنج بردست او بدین گنج

کنون تو یافتى همواره بى رنج

به دینارش بخر شاهى و فرمان

که شاهى را بها دارى فراوان

ز پیش آنکه او بر تو خوردشام

تو بر وى چاشت خور تا توبرى نام

گر این تدبیر خواهى کرد منشین

ز حال خویش نامه کن به رامین

بگویش تا ز موبد باز گردد

به رفتن باد را انباز گردد

چو او آید یکى چاره بسازیم

که موبد را به بدروزى بتازیم

چو بشنید این سخن ویس سمن بوى

برآمد لاله ی شادیش از روى

***

نامه نوشتن ویس به پیش رامین

حریر و مشک و عنبر خواست و خامه

ز درد دل به رامین کرد نامه

سخن در نامه از زارى چنان بود

که خون از حرفهاى او چکان بود

الا اى مهربان مهر پرور

چنین کن نامه نزد یار دلبر

کجا این نامه گر خوانى تو بر سنگ

ز سنگ آید به گوشت ناله ی چنگ

ز یار مهربان و عاشق زار

به یار سنگدل وز مهر بیزار

ز بى دل بنده ی بى خواب و بى خور

سپرده دل به شاهى چون مه و خور

ز نالان عاشق بیمار و مهجور

به کام دشمنان وز کام دل دور

ز پیچان چاکرى سوزان بر آتش

جهانش تیره گشته بخت سرکش

ز گریان خادمى بدبخت مسکین

روان از دیدگانش سیل خونین

ز پى خسته دلى خسته روانى

عقیقین دیده اى زرین رخانى

نژندى مستمندى دردمندى

شده بر تنش هر مویى چو بندى

نزارى بى قرارى دلفگارى

ز هر چشمى رونده رودبارى

نوشتم نامه در حال چنین سخت

که چون من نیست اکنون ایچ بدبخت

تنم پیچان و چشمم زار و گریان

دلم بر آتش تیمار بریان

تنم چون شمع سوزان اشک ریزان

چو ابر تیره از دل دود خیزان

بلا را مونس و غم را رفیقم

به دریاى جدایى در غریقم

چه مسکینم که گریم زار چندین

یکى دستم به دل دیگر به بالین

عقیق دو لبم پیروز گشته

جهان بر حال من دل سوز گشته

یکى چشم و هزار ابر گهر بار

یکى جان و هزاران گونه تیمار

فراق آمد همه راز نهانم

به خونابه نویسد بر رخانم

ز جان من یکى آتش برافروخت

که صبر و رامشم در دل همى سوخت

چو دریا کرد چشمم را ز بس آب

کنون در آب چشمم غرقه شد خواب

چو جاى خواب را پر آب یابم

به آب اندر چگونه خواب یابم

بدان دستى که این نامه نبشتم

بساط خرمى را در نوشتم

تنم بگداخت از بس رنج دیدن

دلم بگریخت از بس غم کشیدن

ز گیتى چون توانم کام جستن

که جانم را نه دل ماندست نه تن

چرا بردى زمن آن روى چون خور

که چون جان و روانم بود درخور

همى تا دور ماندستم ز رویت

ز باریکى نمانم جز به مویت

به روز انده گسارم آفتابست

که چون رخسار تو با نور و تابست

به شب انده گسارم اخترانند

که چون بینم به دندان تو مانند

خطا گفتم نه آن اندوه دارم

که باشد هیچ کس انده گسارم

اگر رنج مرا کوه آزماید

به جاى آب ازو جز خون نیاید

نصیحت مى کنندم دوستانم

ملامت مى کنندم دشمنانم

ز بس کردن نصیحت یا ملامت

مرا کردند در گیتى علامت

نه مهرست این که انده بار میغست

نه هجرست این که زهرآلوده تیغست

چرا مردم دل اندر مهر بندد

چرا این بد به جان خود پسندد

اگر چون من بود هر مهربانى

مباد از مهر در گیتى نشانى

بسا روزا که خندیدم بریشان

کنون گشتم ز خندیدن پشیمان

بخندیدم بریشان همچو دشمن

کنون ایشان همى گریند برمن

مرا دیدى ز پیش مهربانى

فروزان تر ز مهر آسمانى

کنون بالاى سروینم کمان شد

گل رخسارگانم زعفران شد

اگر دو تا شود شاخ گرانبار

تنم دوتا شدست از بار تیمار

به پیکر چون کمان گشتم خمیده

چو زه بر تن کشیده خون دیده

مرا ایدر بدین زارى بماندى

برفتى رخش فُرقت را براندى

غبارى کز سم اسپت بجستست

چو پیکان در دو چشم من نشستست

خیال روى تو در دیدگانم

همى گرید ز راه دیده جانم

مرا گویند بیهوده چه نالى

که از بسیار نالیدن چو نالى

به روز رفته ماند یار رفته

چرا دارى به دل تیمار رفته

نه چونین است کاندیشید بدگوى

میم بر ریخت لیکن نامدش بوى

شبست اکنون و خورشیدم برفتست

جهان همواره تاریکى گرفتست

روا باشد که بنشینم به اومید

که باز آید به گاه بام خورشید

بهار رفته باز آید به نوروز

نگارم نیز باز آید یکى روز

نگارا سرو قدا ماهرویا

سوارا شیر گیرا نامجویا

من اندر مهر آنم کم تو دانى

که دارم جان فداى مهربانى

یکى تا موى تو بر من چنانست

که صد باره گرامى تر ز جانست

ترا خواهم نخواهم پاک جان را

ترا جویم نجویم این جهان را

مرا در مهر بسیار آزمودى

به مهر اندر ز من خشنود بودى

کنون اندر وفاى تو همانم

گوا دارم ز خونین دیدگانم

اگر تو بر وفایم نه یقینى

بیا تا این گواهان را ببینى

بیا تا روى من بینى چو دینار

بر آن دینار باران دُرّ شهوار

بیا تا چشم من بینى چو جیحون

جهان از هر دو جیحونم پر از خون

بیا تا قد من بینى خمیده

نشاط از من من از مردم رمیده

بیا تا حال من بینى چنان زار

که هستم راست چون دهساله بیمار

بیا تا بخت من بینى چنان شور

که گویى هر زمان چشمم شود کور

بیا تا مهر من بینى بر افزون

شده چون حسنت از اندازه بیرون

اگر نه زود نزد من شتابى

چو باز آیى مرا زنده نیابى

اگر خواهى که رویم باز بینى

نه آسایى نه خسپى نه نشینى

چو این نامه بخوانى باز گردى

سه روزه ره بروزى در نوردى

همى تا تو رسى فریاد جانم

به راهت بر نشسته دیدبانم

اگر جانم نگیرد رنج و دردم

ز درد عاشقى دیوانه گردم

ز دادار این همى خواهم شب و روز

که رویت باز بینم اى دل افروز

درود از من فزون از قطر باران

بر آن ماه من و شاه سواران

درود از من فزون از آب دریا

بر آن خورشید چهر سرو بالا

خدایا جان من بگذار چندان

که بینم روى او آنگاه بستان

که با این داغ گر جانم بر آید

ز دود جان من گیتى سر آید

چو ویس دلبر از نامه بپرداخت

نوندى تیزتگ را سوى اوتاخت

ز نزدیکان او مردى دلاور

بشد بر کوهه ی کوهى تگاور

که چون کرگس به کوهان بر گذشتى

بیابان را چو نامه در نوشتى

نه شب خفت و نه روز آسود در راه

به رامین برد چونین نامه ی ماه

چو رامین نامه ی سرو روان دید

تو گفتى صورت بخت جوان دید

ببوسیدش به دو یاقوت و شکر

نهادش بر خمارین چشم و برسر

چو بند نامه بگشاد و فرو خواند

ز دیده سیل بیجاده برافشاند

برآمد دود بى صبرى ز جانش

ببارید آب حسرت بر رخانش

سخنهایى بگفت از جان پرتاب

که شاید گر نویسندش به زر آب:

دلا تا کى روا دارى چنین حال

که از غم ماه بینى وز بلا سال

دلا آن کس که کام و نام جوید

نه با فرهنگ و با آرام جوید

نترسد بى دل از شمشیر بران

نه از پیل دمان و شیر غران

نه از برف و دمه نز موج دریا

نه از باران نه از سرما و گرما

دلا گر عاشقى چندین چه ترسى

ز هر کس چاره و درمان چه پرسى

ز تو فریاد و زارى که نیوشد

چو تو خود را نکوشى پس که کوشد

چه باید مهر با چندین زبونى

ترا کمى و دشمن را فزونى

به سر باز افگن این بار گران را

ز دل بیرون کن این راز نهان را

خوشى کى بیند از کام نهانى

که با هر سود بینى صد زیانى

اگر یک روز باشد شادخوارى

یکى سالت بود زارى و خوارى

کنون یا بند را باید گشادن

و یا یکباره سر بر سر نهادن

نیابم بهتر از دستم برادر

برادر را به از شمشیر یاور

نه مردم گر کنم زین پس مدارا

بهل تا گردد این راز آشکارا

جهان جز مرگ پیش من چه آرد

بجز شمشیر بر جانم چه بارد

ز دشمن کى حذر جوید خطرجوى

ز دریا کى بپرهیزد گهر جوى

به دریا در گهر جفت نهنگست

چو نوش اندر جهان جفت شرنگست

شراب کام را جامست شمشیر

چو راه خرمى را راهبان شیر

ز شیران برگذر وز جام خور مى

که دى مه را بود نوروز در پى

ز آسانى نیابى شادمانى

ز بى رنجى نیابى کامرانى

فراوان رنج یابد دام دارى

به دشت و کوه تا گیرد شکارى

شکارى نیست چون شاهى و فرمان

مرو را چون بگیرد مردم آسان

مرا در پیش چون شاهى شکارست

چو دلبر ویس مه پیکر نگارست

چرا با بخت خود چندین ستیزم

چرا آبى برین آتش نریزم

چرا در خیرگى چندین نشینم

چرا بیرون نیایم زین کمینم

من اندر دام و یارم نیز در دام

نهاده دل به درد و رنج ناکام

چرا این دام را بر هم ندرم

درخت ننگ را از بن نبرم

ولیکن چیزها را جایگاهست

همیدون کارها را وقتها هست

شکوفه کاو بر آید ماه نیسان

به دى مه بر درختان یافت نتوان

مگر روز بلا اکنون سر آمد

برفت آن روز روز دیگر آمد

گذشت از رنج ما دى ماه سختى

کنون آمد بهار نیکبختى

چو رامین گفت ازین سان چند گفتار

ز درد دل همى پیچید چون مار

تنش در راه بود و دل بر ویس

به چشم اندر بمانده پیکر ویس

قرارش رفته بود و صبر تا شب

ز دود دل نشسته گرد بر لب

به خاور بود چشمش تا کى آید

سپاه شب که راهش بر گشاید

***

رفتن رامین به کهندز به مکر

چو دود شب بماند از آتش روز

فلک بنوشت خیرى مفرش روز

بشد بر پشت اشقر آفتابش

چو باز آمد بر ادهم ماهتابش

ز لشکرگه به راه افتاد رامین

ندیدش هیچ کس جز ماه و پروین

رسول ویس پیشش با چهل کس

که بودى لشکرى را هر یکى بس

گهى تازان گهى پویان چو گرگان

به یک هفته به مرو آمد ز گرگان

چو رامین از بیابان رفت بیرون

نماندش رنج ره یکروزه افزون

رسول ویس را از ره گسى کرد

ز بهر ویس اندرزش بسى کرد

که او را آگهى از من نهان ده

کجا این بار کار ما نهان به

مگو این راز جز با ویس و دایه

که خود دایه ست مارا سود و مایه

بگو کاین بار کار ما چنان شد

کجا در هر زبانى داستان شد

نشاید دید ازین پس روى موبد

وگر بینم سزاوارم به هر بد

تو فردا شب به دزبر باش هشیار

ز شب یک نیمه رفته گوش من دار

بکن چارى که من پیش تو آیم

به پیروزى ترا راهى نمایم

نهان دار این سخن تا من رسیدن

کجا این پرده من خواهم دریدن

فرستاده برفت از پیش رامین

به راه اندر شتابان تر ز شاهین

بدان گه سیم بر ویس گل اندام

به مرو اندر کهندز داشت آرام

همیدون گنجهاى شاه گربز

نهاده بود همواره در آن دز

سپهبد زرد نامى کوتوالش

که بیش از مال موبد بود مالش

گزین شاه و دستور و برادر

به گنج و خواسته قارون دیگر

نگهبان بود ویس دلستان را

همیدون داد فرمان جهان را

فرستاده چو باز آمد ز گرگان

ز دروازه شد اندر شهر پنهان

پس آنگه چون زنان پوشید چادر

به پیش ویس بانو شد بر استر

کجا خود ویس را آیین چنان بود

که هر روزش یکى سور زنان بود

زنان مهتران زى او شدندى

به شادى هفته اى با او بدندى

بدین نیرنگ زیبا مرد جادو

نهان از زرد شد تا پیش بانو

بگفتش سربسر پیغام رامین

بسان در و شکر خوب و شیرین

که داند گفت چون بد شادى ویس

ز مرد چاره گر آزادى ویس

تو گفتى مفلسى گنج روان یافت

و یا مرده دگر باره روان یافت

همان گه سوى زردش کس فرستاد

که بختم دوش در خواب آگهى داد

که ویرو یافت لختى درد و سستى

کنون باز آمدش حال درستى

به آتشگاه خواهم رفتن امروز

به کار نیک بودن آتش افروز

خورش بفزایم آتش را ببخشش

به نیکی و به پاکى و به رامش

سپهبد گفت شاید همچنین کن

همیشه نام نیک و کار دین کن

همان گه ویس شد با دوستداران

زنان مهتران و نامداران

به دروازه به آتشگاه خورشید

که بود از کردهاى شاه جمشید

چه مایه ریخت خون گوسفندان

ببخشید آن همه بر مستمندان

چه مایه جامه و گوهر برافشاند

چه مایه سیل سیم و زر ز کف راند

چو شب برروى گردون سایه گسترد

فرستاده شد و رامین درآورد

ز بیگانه تهى کردند ایوان

زبون شد مشترى را پیر کیوان

بماند آن راز در گیتى نهفته

نیامد باد بر شاخ شکفته

اگر چه کار باشد سهمگین سخت

به آسانى برآید چون بود بخت

چنان چون ویس و رامین را برآمد

درخت رنج را شادى بر آمد

زنان مهتران یکسر برفتند

همه بیگانگان از در برفتند

کسان ویس با رامین بماندند

همان گه جنگیان را برنشاندند

چهل جنگى همه گرد دلاور

کشیده چون زنان در روى چادر

بدین چاره ز دروازه برفتند

وز آتشگه ره کندز گرفتند

به پیش اندر گروهى شمعداران

گروهى خادمان و پیشکاران

همى راندند مردم را ز راهش

نهفته ماند زین چاره گناهش

بدین نیرنگ رامین را به دز برد

نهفته زیر چادر با چهل گرد

چو در دز شد در کندز ببستند

به باره پاسبانان بر نشستند

خروش و هاى هویى بر کشیدند

سراى ویس پر دشمن ندیدند

چو شب تاریک شد چون جان بد مهر

تو گفتى دود و قیر اندود بر چهر

هوا از قعر دریا تیره تر شد

فلک چون قعر دریا پر گهر شد

برآمد لشکر گردون ز خاور

چنان کامد ز تاریکى سکندر

دلیران از کمین بیرون دویدند

چو برگ مرد خنجر بر کشیدند

چو سوزان آتش اندر دز فتادند

همه شمشیر در مردم نهادند

چو خفته کش پلنگ آید به بالین

به بالین برادر رفت رامین

***

کشتن رامین زرد را به جنگ

بجست از خواب زرد و تیغ برداشت

کجا چون شیردر کوشش جگر داشت

چو پیل مست با رامین بر آویخت

بیامد مرگ و از جانش درآویخت

مرو را گفت رامین تیغ بفگن

که بر جانت گزندى ناید از من

منم رامین ترا کهتر برادر

منه جان را ز بهر کین بر آذر

بیفگن تیغ و دستت بند را ده

که بند از مرگ و از کشتن ترا به

سپهبد چون شنید آواز رامین

ز کین دل سیه گشتش جهان بین

زبان بگشاد بر دشنام رامین

به زشتى برد نیکو نامش از کین

به رامین تاخت چون شیر دژآگاه

بزد شمشیر بر تارکش ناگاه

سبک رامین سپر افگند بر سر

یکى نیمه سپر بفگند خنجر

بزد رامینه تیغى بر سر زرد

چنان زخمى که مغزش را بدر کرد

سرش یک نیمه با یک دست بفگند

ز خونش سرخ گل بر گل پراگند

چو زین سان کشته شد زرد نگون بخت

شد اندر دز نبرد دیگران سخت

نیامد ماه چرخ از ابر بیرون

ز بیم آنکه بر رویش چکد خون

به هر بامى فگنده کشته اى بود

به هر کویى ز کشته پشته اى بود

بسا کز باره ی کندز بجستند

ز بیم مرگ و از وى هم نرستند

بسا کز کین دل پیگار کردند

ز بهر ویس و هم جان را نبردند

عدو در هر کجا بد گشت مسکین

شب بدخواه بود و روز رامین

سه یک رفته زشب گیتى چنان کرد

که یکسر بود رفته دولت زرد

شبى رنگش سیه همچون جوانى

به رامین داد کام جاودانى

اگر چه داد وى را گنج و گوهر

ندادش تا ازو نستد برادر

جهان را هر چه بینى این چنینست

به زیر نوش مهرش زهر کینست

گلش با خار و نازش با غمانست

هوا با رنج و سودش با زیانست

چو رامین دید وى را کشته بر خاك

همان گه جامه را بر سینه زد چاک

همى گفت آوخ اى فرخ برادر

مرا با جان و با دیده برابر

به خنجر باد دست من بریده

به زوبین باد ناف من دریده

چرا چون تو برادر را بکشتم

که بشکستم به دست خویش پشتم

اگر یابم هزاران زر و گوهر

کجا یابم دگر چون تو برادر

چو رامین مویه بر کشته بسى کرد

همان بى سود اندوهش بسى خورد

نه جاى مویه بود و گرم خوردن

که جاى رزم بود و نام کردن

چو زرد از شوربختى بى روان شد

رمه در پیش گرگان بى شبان شد

بسان خطبه خوانى بود خنجر

که او را مغز گردان بود منبر

به شاهى خطبه ی رامین همى کرد

بر آن خطبه فلک آمین همى کرد

شبى بود آن شب از شبهاى نامى

چو مهر ویس بر رامین گرامى

چو شب تاریک بُد بخت بداندیش

بشد شبگیر با دلهاى پر نیش

چو روز آمد برآمد بخت رامین

بزد بر گیتى از شاهیش آذین

جهان افروز رامین بامدادان

ز بخت خویش خرم بود و شادان

نشسته آشکارا با دلارام

دلش خودراى گشته بخت خودکام

***

برداشتن رامین گنج موبد را و گریختن به دیلمان

پس آنگه گرد کرد از مرو یکسر

بزودى هر چه اشتر بود و استر

سراسر گنجهاى شاه برداشت

وزان یک رشته اندر گنج نگذاشت

به مرو اندر درنگش بود دو روز

به راه افتاد با گنج و دل افروز

نشانده ویس را در مهد زرین

چو مه بمیان هفتورنگ و پروین

شتر در پیش و استر ده هزارى

نبد دینار و گوهر را شمارى

همى آمد به راه اندر شتابان

گرفته روز و شب راه بیابان

به یک هفته دو هفته ره همى راند

به دو هفته بیابان باز پس ماند

چو آگه شد شه از کردار رامین

جهان افروز رامین بد به قزوین

ز قزوین در زمین دیلمان شد

درفش نام او بر آسمان شد

زمین دیلمان جاییست محکم

بدو در لشکرى ازگیل و دیلم

به تارى شب ازیشان ناوک انداز

زنند از دور مردم را به آواز

گروهى ناوک و ژوپین سپارند

به زخمش جوشن و خفتان گذارند

بیندازند ژوپین را گه تاب

چو اندازد کمان ور تیر پرتاب

چو دیوانند گاه کوشش ایشان

جهان از دست ایشان شد پریشان

سپر دارند پهناور گه جنگ

چو دیوارى نگاریده به صد رنگ

ز بهر آنکه مرد نام و ننگند

ز مردى سال و مه باهم بجنگند

از آدم تا به اکنون شاه بى مر

کجا بودند شاه هفت کشور

نه آن کشور به پیروزى گشادند

نه باژ خود بدان کشور نهادند

هنوز آن مرز دوشیزه بماندست

برو یک شاه کام دل نراندست

چو رامین شد در آن کشور به شاهى

ز بخت نیک دیده نیکخواهى

همان گه چرم گاوى را بگسترد

چو پنجه بدره سیم و زربرو کرد

یکى زرینه جامش بر سر افگند

به زرین جام سیم و زر پراگند

که هم دل بود وى را هم درم بود

هوادار و هوا خواهش نه کم بود

چو از گوهر همى بارید باران

شکفته گشت بختش را بهاران

همانا بیش بود او را سپاهى

ز برگ و ریگ و قطر آب و ماهى

جهان یکباره گرد آمد برو بر

نه بر رامین که بر دینار بى مر

بزرگانى که پیرامنش بودند

همه فرمانش را طاعت نمودند

چو کشمیرو چو آذین و چو ویرو

چو بهرام و رهام و سام و گیلو

شهان دیگر از هر جایگاهى

فرستادند رامین را سپاهى

چنان شد لشکر رامین به یک ماه

که تنگ آمد بریشان راه و بیراه

سپهدار بزرگش بود ویرو

وزیر و قهرمانش بود گیلو

***

آگاه شدن موبد از گنج بردن رامین با ویس

چو آگاهى به لشکرگاه بردند

بزرگان شاه را آگه نکردند

کجا او پادشاهى بود بدخو

وزین بدتر شهان را نیست آهو

نیارست ایچ کس او را بگفتن

همه کس راى دید آن را نهفتن

سه روز این راز ماند از وى نهفته

تمامى کار رامین شد شکفته

چو آگه شد جهان بر وى سر آمد

تو گفتى رستخیز او بر آمد

مساعد بخت او با او برآشفت

خرد یکباره از وى روى بنهفت

ندانست ایچ گونه چاره ی خویش

تو گفتى بسته شد راهش پس و پیش

گهى گفتى شوم سوى خراسان

مه رامین باد و مه ویس و مه گرگان

گهى گفتى که گر من باز گردم

به زشتى در جهان آواز گردم

مرا گویند گشت از رام ترسان

وگرنه نامدى سوى خراسان

گهى گفتى که گر با وى بکوشم

ندانم چون دهد یارى سروشم

سپاه من همه با من به کینند

به شاهى پاک رامین را گزینند

جوانست او و هم بختش جوانست

درخت دولتش تا آسمانست

به دست آورد گنج من سراسر

منم مفلس کنون و او توانگر

نه خوردم آن همه نعمت نه دادم

ز بهر او همه بر هم نهادم

مرا مادر بدین پتیاره افگند

که بر رامین دلم را کرد خرسند

سزد گر من به بد روزى نشستم

که گفتار زنان را کار بستم

یکى هفته سپه را روى ننمود

دو صد دریاى اندیشه بپیمود

چنین افتاد تدبیرش به فرجام

که با رامین بکوشد کام و ناکام

همى ننگ آمدش بر گشتن از جنگ

ز گرگان سوى آمل کرد آهنگ

چو لشکرگه بزد بر دشت آمل

جهان از ساز لشکر گشت پر گل

ز خیمه گشت صحرا چون کهستان

کهستان از خوشى همچون گلستان

***

کشته شدن شاه موبد بر دست گراز

جهان را گرچه بسیار آزماییم

نهفته بند رازش چون گشاییم

نهانى نیست از بندش نهانتر

نه چیزى از قضاى او روانتر

جهان خوابست و ما در وى خیالیم

چرا چندین درو ماندن سگالیم

نه باشد حال او را پایدارى

نه طبعش را همیشه سازگارى

نه گاه مهر نیک از بد بداند

نه مهر کس به سر بردن تواند

چه آن کز وى نیوشد مهربانى

چه آن کز کور جوید دیدبانى

نماید چیزهاى گونه گونه

درونش راست بیرون واشگونه

به کار بلعجب ماند سراسر

درونش دیگر و بیرونش دیگر

به چه ماند به خان کاروان گاه

همیشه کاروانى را برو راه

ز هر گونه سپنجى در وى آیند

ولیکن دیر گه در وى نپایند

گهى ماند بدان مرد کمان ور

که باشد پیش اودر تیر بى مر

به زه کرده همه ساله کمان را

به تاریکى همى اندازد آن را

هر آن تیرى که از دستش رها شد

نداند هیچ چون شد یا کجا شد

زنى پیرست پندارى نکو روى

که در چاه افگند هر دم یکى شوى

همى جوییم گنجش را به صد رنج

پس آنگاهى نه ما مانیم و نه گنج

سپاهى بینى و شاهى ابر گاه

پس آنگه نه سپه بینى و نه شاه

چو روزى بگذرد بر ما ز گیهان

ز مردم همرهش بینى فراوان

چو او بگذشت روز دیگر آید

ز ما با او گروهى نو در آید

مرا بارى به چشم این بس شگفتست

وزین اندیشه ام سودا گرفتست

ندانم چیست این گشت زمانه

وزو بر جان ما چندین بهانه

جهاندارى شهانشاهى چو موبد

جهان را زو بسى نیک و بسى بد

بدین خواریش باشد روز فرجام

بماند در دل و چشمش همه کام

کجا چون برد لشکرگه به آمل

همه شب خورد با آزادگان مل

مهان را سر به سر خلعت فرستاد

کهان را ساز جنگ و سیم و زر داد

همه شب بود از مى مست و شادان

خمارش بین که چون بد بامدادان

نشسته شاه با گردان کشور

بر آمد ناگهان بانگى ز لشکر

ز لشکرگاه شاهنشه کنارى

مگر پیوسته بد با جویبارى

گرازى زان یکى گوشه بردن جست

ز تندى همچو پیلى شرزه و مست

گروهى نعره بر رویش گشادند

گروهى در پى او اوفتادند

گراز آشفته شد از بانگ و فریاد

به لشکرگاه شاهنشه درافتاد

شهنشه از سراپرده بر آمد

به پشت خنگ چوگانى در آمد

به دست اندر یکى خشت سیه پر

بسى بدخواه را کرده سیه در

چو شیر نر بر آن خوگ دژم تاخت

سیه پر خشت پیچان را بینداخت

خطا شد خشت او وان خوگ چون باد

به دست و پاى خنگ شه درافتاد

به تندى زیر خنگ اندر بغرید

بزد یشک و زهارش را بدرید

بیفتادند خنگ و شاه با هم

چو بسته گشته چرخ و ماه با هم

هنوز افتاده بد شاه جهانگیر

که خوگ او را بزد یشکى روان گیر

درید از ناف او تا زیر سینه

دریده گشت جاى مهر و کینه

چراغ مهر شد در دلش مرده

همیدون آتش کینه فسرده

سر آمد روزگار شاه شاهان

سیه شد روزگار نیکخواهان

چنان شاهى به چندان کامرانى

نگر تا چون تبه شد رایگانى

جهانا من ز تو ببرید خواهم

فریب تو دگر نشنید خواهم

چو مهرت با دگر کس آزمودم

ز دل زنگار مهر تو زدودم

ترا با جان ما گویى چه جنگست

ترا از بخت ما گویى چه ننگست

بجاى تو نگویى تا چه کردیم

جز ایدر که دو تا نان تو خوردیم

نگر تا هست چون تو هیچ سفله

که یک یک داده بستانى بجمله

کنى ما را همى دو روزه مهمان

پس آنگه جان ما خواهى به تاوان

نه ما گفتیم ما را میهمان کن

پس آنگه دل چنان بر ما گران کن

چه خواهى بى گناه از ما چه خواهى

که ریزى خون ما بر بیگناهى

ترا گر هست گوهر روشنایى

چرا در کار تاریکى نمایى

چرا چون آسیاى گرد گردى

بیاگنده به آب و باد و گردى

چو بختم را به چاه اندر فگندى

مرا زان چه که تو چونین بلندى

ترا گر جاودان بینم همینى

همین چرخى همین آب و زمینى

همین کوهى همین دریا و بیشه

همین زشتیت کار و خو همیشه

هر آن مردم که خوى تو بداند

ترا جز سفله و نا کس نخواند

خداوندا ترا دانم ورا نه

به هر حاجت ترا خوانم مرا به

کجا دهر آن نیرزد کش بدانند

و یا خود بر زبان نامش برانند

***

نشستن رامین بر تخت شهنشاهى

چو آگاهى به رامین شد ز موبد

که او را چون فرو برد اختر بد

یکى هفته سران لشکر وى

به سوک اندر نشسته همبر وى

نهانى شکر دادار جهان کرد

که او فرجام موبد را چنان کرد

نه جنگى بود مرگش را بهانه

نه خونى ریخته شد در میانه

سر آمد روز چونان پادشاهى

نبوده هیچ رامین را گناهى

هزاران سجده برد او پیش دادار

همى گفت اى خداوند نکوکار

تو دانى گونه گون درها گشادن

که چونین کارها دانى نهادن

برانى هر کرا خواهى ز گیهان

برآرى هر کرا خواهى به کیوان

پذیرفتم ز تو تا زنده باشم

که خشنودیت را جوینده باشم

میان بندگانت داد جویم

همیشه راست باشم راست گویم

بُوم در پادشاهى داد فرماى

به درویشان ز احسان کام بخشاى

توم یارى ده اندر پادشایى

که یارى دادنم را خود تو شایى

توم پشتى توم یارى به هر کار

مرا از چشم و دست بد نگه دار

خداوندم توى من بنده ی بند

مرا شاهى تو دادى اى خداوند

خداوندم توى من بنده ی تو

که من خود بنده ام دارنده ی تو

کنون کردى چو سالار جهانم

بدار اندر پناه سایبانم

چو لابه کرد لختى پیش دادار

وزین معنى سخنها گفت بسیار

همان گه بار را فرمود بستن

سواران سپه را بر نشستن

بر آمد بانگ کوس و ناله ی ناى

روان شد همچو جیحون لشکر از جاى

روارو در سپاه افتاد چونان

که از باد صبا در ابر نیسان

چو راه حشر گشت آن ره ز غلغل

ز کوه دیلمان تا شهر آمل

جهان افروز رامین با دل افروز

همى آمد همه ره شاد و فیروز

به شادى روز رام و روز شنبد

فرود آمد به لشکرگاه موبد

بزرگان پیش او رفتند یکسر

به دیهیمش برافشاندند گوهر

مرو را پاک شاهنشاه خواندند

ز فر و داد او خیره بماندند

چو ابرى بود دستش نوبهارى

همى بارید در شاهوارى

یکى هفته به آمل بود خرم

دمادم زد همى رطل دمادم

پس آنگه داد طبرستان به رهام

جوانمرد نکوبخت نکونام

به ایران در نژاد او کیانى

بزرگى در نژادش باستانى

همیدون داد شهر رى به بهروز

که بودش دوستدار و نیک آموز

بدان گاهى که او با ویس بگریخت

به دام شاه موبد در نیاویخت

به رى بهروز کردش میزبانى

به خانه داشتش چندى نهانى

به نیکى لاجرم نیکى جزا بود

کجا او خود به هر نیکى سزا بود

بکن نیکى و در دریاش انداز

که روزى گشته لولو یابیش باز

وز آن پس داد گرگان را به آذین

که با او یار یکدل بود و دیرین

به درگاهش سپهبد بود ویرو

چو سرهنگ سرایش بود شیرو

دو پیل مست و دو شیر دلاور

به گوهر ویس بانو را برادر

چو هر شهرى به شاهى دادگر داد

نگهبانى به هر مرزى فرستاد

به راه افتاد با لشکر سوى مرو

کجا دیدار او بد داروى مرو

خراسان سر بسر آذین ببستند

پرى رویان بر آذینها نشستند

همه راهى ورا چون بوستان شد

همه دستى برو گوهر فشان شد

زبانها بود بروى آفرین خوان

چو دلها در وفاى وى گروگان

چو در مرو گزین شد شاه رامین

بهشتى دید در وى بسته آذین

به خوبى همچو نوروز درختان

ز خوشى همچو روز نیک بختان

هزار آوا به دستان رود سازان

شکوفه جامهاى دلنوازان

فرازش ابر دود مشک و عنبر

وزو بارنده سیم و زر و گوهر

سه مه آذینها بسته بماندند

وزیشان روز و شب گوهر فشاندند

بدین رامش نه خود مرو گزین بود

کجا یکسر خراسان همچنین بود

ز موبد سالیان سختى کشیدند

پس از مرگش به آسانى رسیدند

چو از بیدار او آزاد گشتند

به داد شاه رامین شاد گشتند

تو گفتى یکسر از دوزخ برستند

به زیر سایه ی طوبى نشستند

بدان را بد بود روزى سرانجام

بماند نامشان جاوید بد نام

مکن بد در جهان و بد میندیش

کجا گر بد کنى بد آیدت پیش

چه نیکو گفت خسرو کهبدان را

ز دوزخ آفرید ایزد بدان را

از آن گوهر که شان آورد ز آغاز

به پایان هم بدان گوهر برد باز

چو رامین دادجوى و دادگر شد

جهان از خفتگان آسوده تر شد

سپهداران او هر جا که رفتند

به فر او همه گیتى گرفتند

چو رنج دشمنانش بود بى بر

جهان او را شد از چین تا به بربر

به هر شهرى شد از وى شهریارى

به هر مرزى شد از وى مرزدارى

همه ویرانها آباد کردند

هزاران شهر و ده بنیاد کردند

بداندیشان همه بر دار بودند

و یا در چاه و زندان خوار بودند

به هر راهى رباطى کرد و خانى

نشانده بر کنارش راهبانى

جهان آسوده گشت از دزد و طرار

ز کرد و لور و از ره گیر و عیار

ز بس کاو داد سیم و زر سبیلى

نماند اندر جهان نام بخیلى

ز بس کاو داد زر و سیم و گوهر

همه گشتند درویشان توانگر

ز دلها گشت بیدادى فراموش

توانگر شد هر آن کاو بود بى توش

نه جستى گرگ بر میشى فزونى

نه کردى میش گرگى را زبونى

به هر هفته سپه را بار دادى

به نیکى پندشان بسیار دادى

به داورگه نشاندى داوران را

بکندى بیخ و بن بد گوهران را

به داورگاه او بر شاه و چاکر

یکى بودى و درویش و توانگر

چه پیش او شدى شاهى جهانگیر

به گاه داد جستن چه زنى پیر

ور آمد پیش او مرد خدایى

ستوده بود همچون پادشایى

به نزدش مرد پر فرهنگ و دانا

گرامى بود همچون چشم بینا

در ایران هر کسى دانش بیاموخت

بدان تا راز خود نزدش برافروخت

صد و ده سال رامین در جهان بود

از آن هشتاد و سه شاه زمان بود

میان ملک و جاه و حشمت و مال

بماند آن نامور هشتاد و سه سال

زمین از داد او آباد گشته

زمان از فر او دلشاد گشته

به فرش گشته سه چیز از جهان کم

یکى رنج و دوم درد و سوم غم

گهى جان را خورش دادى ز دانش

گهى تن را جوان کردى به رامش

گهى کردى تماشا در خراسان

گهى نخچیر کردى در کهستان

گهى بودى به طبرستان آباد

گهى رفتى به خوزستان و بغداد

هزاران چشمه و کاریز بگشاد

بریشان شهر و ده بسیار بنهاد

یکى زان شهرها اهواز ماندست

کش او آنگاه شهر رام خواندست

کنونش گر چه هم اهواز خوانند

به دفتر رام شهرش نام دانند

شهى خوش زندگى بودست و خوش نام

که خود در لفظ ایشان خوش بود رام

نه چون او بد به شاهى سر فرازى

نه چون او بد به رامش رود سازى

نگر تا چنگ چون نیکو نهادست

نکوتر زان نهادى که گشادست

نشانست این که چنگ بافرین کرد

که او را نام چنگ رامنین کرد

چو بر رامین مقرر گشت شاهى

ز دادش گشت پرمه تا به ماهى

جهان در دست ویس سیمتن کرد

مرو را پادشاه خویشتن کرد

دو فرزند آمدش زان ماه پیکر

چو مامک خوب و چون بابک دلاور

دو خسرو نامشان خورشید و جمشید

جهان در فر هر دو بسته اومید

زمین خاوران دادش به خورشید

زمین باختر دادش به جمشید

یکى را سغد و خوارزم و چغان داد

یکى را شام و مصر و قیروان داد

جهان در دست ویس دلستان بود

ولیکن خاصش آذربایگان بود

همیدون کشور ارّان و ارمن

سراسر بد به دست آن سمن تن

به شاهى سالیان با هم بماندند

به نیکى کام دل یکسر براندند

مهار عمر خود چندان کشیدند

که فرزندان فرزندان بدیدند

***

وفات کردن ویس

چو با رامین بد او هشتاد ویک سال

زمانه سرو او را کرد چون نال

سر سرو سهى شد باشگونه

دو تا شد پشت او همچون درونه

کرا دشمن نباشد در جهان کس

چو بینى دشمن او خود جهان بس

چه نیکو گفت نوشروان عادل

چو پیرى زد مرو را تیر بر دل

ز پیرى این جهان آن کرد بامن

که نتوانست کردن هیچ دشمن

به گیتى باز کردم اى عجب پشت

شکست او پشت من آنگه مرا کشت

اگرچه ویسه از گیتى وفا دید

هم او از گردش گیتى جفا دید

چنان با گردش گیتى زبون شد

که هفت اندامش از فرمان برون شد

پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه

بیامد در ربود آن کاسته ماه

دل رامین به دردش کان غم شد

همیدون چشم رامین رود نم شد

همى گفت اى گزیده جفت نامى

تنم را جان و جانم را گرامى

مرا با داغ تنهایى بماندى

تو خود خنگ جدایى را براندى

ندیدم در جهان چون تو وفادار

چرا گشتى ز من یکباره بیزار

نه با من چند باره عهد کردى

که هرگز روزى از من برنگردى

چرا از عهد خود کرده بگشتى

وفا را با جفا در هم سرشتى

وفا از چون تو یارى وافى آمد

جفا زین روزگار جافى آمد

شگفتى نیست گر با تو جفا کرد

زمانه در جهان با که وفا کرد

جهان را از وفا پردخت کردى

برفتى هم وفا با خود ببردى

مرا بس بود بر دل درد پیرى

نهادى بر تنم بند اسیرى

چرا درد دگر بر من نهادى

بلا را راه در جانم بدادى

به پایت دیده ی من خاک رُفته

تو بیچاره به زیر خاک خفته

همى گفتى زبان خوش سرایت

تن من باد راما خاک پایت

کنون این روز را مى دید بایم

تن سیمینت گشته خاک پایم

مرا این پادشایى با تو خوش بود

دلم با این همه گنج از تو گش بود

کنون خود این جهان بر من وبالست

مرا بى تو جهان جستن محالست

به درد تو بدرم جامه بر بر

به مرگ تو بریزم خاک بر سر

کجا من پیرم و دانى نشاید

که از پیران چنین رسوایى آید

مرا هست از غمانت دل گران بار

چنان کز فرقتت دیده گهر بار

به درد و گریه دارم این و آن را

ندارم رنجه مر دست و زبان را

مرا شاید که دل تیمار دارد

و یا چشمم مژه خونبار دارد

نشاید کم بدرد دست جامه

و یا خواند زبان فریاد نامه

شکیبایى ز پیران سخت نیکوست

بخاصه در فراق جفت یا دوست

زبانم گر شکیبایى نماید

دلم در ناشکیبایى فزاید

چو دل را دارم از تیمار پر جوش

زبان را دارم از گفتار خاموش

پس آنگه دخمه اى فرمود شهوار

چنان شایسته جفتى را سزاوار

بر آورده از آتشگاه برزین

رسانیده سر کاخش به پروین

ز پیکر همچو کوهى کرد، محکم

ز صورت چون بهشتى گشته خرم

هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود

که رضوان را حسد بر هر دوان بود

چو زاتشگاه و از دخمه بپرداخت

بسیچ آن جهان بنگر که چون ساخت

***

نشاندن رامین پسر خود را به پادشاهى و مجاور شدن به آتشگاه تا روز مرگ

سر سال و خجسته روز نوروز

جهان پیروز گشت از بخت پیروز

پسر را خواند خورشید مهان را

همیدون خسرو فرماندهان را

پسر را پیش خود بر گاه بنشاند

پس اورا خسرو و شاه جهان خواند

به پیروزى نهادش تاج بر سر

بدو گفت اى خجسته شاه کشور

همایون بادت این تاج کیانى

همان این تخت و گاه خسروانى

جهاندارى مرا دادست یزدان

من این داده ترا دادم تو به دان

ترا من در هنرها آزمودم

همیشه ز آزموده شاد بودم

ترا دادم کلاه شهریارى

که راى شهریارى نیک دارى

مرا سال اى پسر بر صد بیفزود

جهان بر من گذشت و بودنى بود

کنون هشتاد و سه سالست تا من

نشاط دوستم تیمار دشمن

کنون شاهى ترا زیبد که رانى

که هم نو دولتى و هم جوانى

مرا دیدى درین شاهى فراوان

بر آن آیین که من راندم تو میران

هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر

من از تو نیز پرسم پیش داور

بهست از کام نیکو نام نیکو

تو آن کن کت بود فرجام نیکو

چو داد اورنگ زرین را به خورشید

برید از تخت و تاج و شاهى اومید

فرود آمد ز تخت خسروانى

به دخمه شد به تخت آنجهانى

در آتشگه مجاور گشت و بنشست

دل پاکیزه با یزدان بپیوست

خداى آن روز دادش پادشایى

که خرسندى گزید و پارسایى

اگر چه پیش ازان او مهترى بود

همیشه آز را چون کهترى بود

جهان فرمان او بردى و او باز

ز بهر کام دل فرمانبر آز

چو ز آز این جهان دل را بپرداخت

تن از آز و دل از انده برى ساخت

دلى کز شغل و آز این جهان رست

چنان دان کز بلاى جاودان رست

چو شاهنشه سه سال از غم برآسود

به گیتى هیچ کس را روى ننمود

گهى در دخمه ی دلبر نشستى

شبانروزى به درد دل گرستى

گهى در پیش یزدان لابه کردى

گناه کرده را تیمار خوردى

بدان پیرى و فرتوتى که او بود

سه سال از گریه و زارى نیاسود

به پیش دادگر پوزش همى کرد

و بر کرده پشیمانى همى خورد

چو از دادار آمرزش همى خواست

تو گفتى دود حسرت زو همى خاست

به سه سال آن تن نازک چنان شد

کجا همرنگ ریشه ی زعفران شد

شبى از دادگر پوزش همى جست

همه شب رخ به خون دل همى شست

چو اندر تن توانایى نماندش

گه شبگیر یزدان پیش خواندش

به یزدان داد جان پاک شسته

ز دست دشمن بسیار خسته

بیامد پور او خورشید شاهان

ابا او مهتران و نیکخواهان

تنش را هم به پیش ویس بردند

دو خاک نامور را جفت کردند

روان هر دوان درهم رسیدند

به مینو جان یکدیگر بدیدند

‍به مینو از روان دو وفادار

عروسى بود و دامادى دگر بار

بشد ویس و بشد رامینش از پس

چنین خواهد شدن زایدر همه کس

جهان بر ما کمین دارد شب و روز

تو پندارى که ما آهو و او یوز

همى گردیم تازان در چراگاه

ز حال آنکه از ما شد نه آگاه

همى گوییم داناییم و گربز

بود دانا چنین حیران و عاجز

ندانیم از کجا بود آمدن مان

ویا زیدر کجا باشد شدن مان

دو آرامست ما را دو جهانى

یکى فانى و دیگر جاودانى

بدین آرام فانى بسته اومید

نیندیشیم از آن آرام جاوید

همى بینیم کایدر بر گذاریم

ولیکن دیده را باور نداریم

چه نادانیم و چه آشفته راییم

که از فانى به باقى نه گراییم

سرایى را که در وى یک زمانیم

درو جویاى ساز جاودانیم

چرا خوانیم گیتى را نمونه

چو ما داریم طبع واشگونه

جهان بندست و ما در بند خرسند

نجوییم آشنایى با خداوند

خداوندى که ما را دو جهان داد

یکى فانى و دیگر جاودان داد

خنک آن کس که اورا یار گیرد

ز فرمان بردنش مقدار گیرد

خنک آن کش بود فرجام نیکو

خنک آن کش بود هم نام نیکو

چو ما از رفتگان گیریم اخبار

ز ما فردا خبر گیرند ناچار

خبر گردیم و ما بوده خبر جوى

سمر گردیم و خود بوده سمر گوى

به گیتى حال ما گویند چونین

که ما گفتیم حال ویس و رامین

بگفتم داستانى چون بهارى

درو هر بیت زیبا چون نگارى

الا اى خوش حریف خوب منظر

به حسن پاک و طبع پاک گوهر

فرو خوان این نگارین داستان را

کزو شادى فزاید دوستان را

ادیبان را چنین خوش داستانى

بسى خوشتر ز خرم بوستانى

چنان خواهم که شعر من تو خوانى

که خود مقدار شعر من تو دانى

چو این نامه بخوانى اى سخن دان

گناه من بخواه از پاک یزدان

بگو یارب بیامرز این جوان را

که گفتست این نگارین داستان را

توى کز بندگان پوزش پذیرى

روانش را به گفتارش نگیرى

درود کردگار ما و غفرانش

ابر پیغمبر و یاران و خویشانش

***

در انجام کتاب گوید

بر آمد آفتاب شادکامى

زدوده شد هواى نیکنامى

نسیم باد پیروزى برآمد

بهار خرمى با او در آمد

بپیوست ابر دولت بر حوالى

همى بارد سعادت بر موالى

خجسته جشن و خرم روزگارست

زمین بازیب و هر کس شادخوارست

زمین از خز زرین حله دارد

هوا از ابر سیمین کله دارد

جهان بینم همه پر نور گشته

از آفتهاى گردون دور گشته

شکفته نوبهار ملک و فرمان

به پیروزى چو ماه و مهر تابان

زیادت گشته شد روز سعادت

به هنگامى که شب گردد زیادت

گل دولت به وقتى گشت خندان

که در گیتى شده پژمرده ریحان

جهان دیگر شدست و حال دیگر

مگر نو کرد یزدان گیتى از سر

همى بارد ز ابرش قطر رادى

همه روید ز خاکش تخم شادى

فلک را نیست تأثیرى بجز داد

مگر مریخ و کیوان زو بیفتاد

چنین تأثیر کى بود آسمان را

چنین نو دولتى کى بد جهان را

مگر سایه ی شب از فر همایست

چو نور روز از فر خدایست

زبان هر که بینى شکر گویست

روان هر که بینى مهر جویست

مگر تیمار مرگ از خلق برخاست

همه کس یافت آن کامى که مى خواست

چو داد و راستى گیتى فروزست

شب مردم تو پندارى که روزست

هواداران همه شادند و خرم

سخندانان عزیزند و مکرم

همان دهر را باغ این زمانست

بدو در مملکت سرو روانست

چنان سروى که رنگ آبدارش

بماند در خزان و در بهارش

کنون نیکان چو گلها در بهارند

بداندیشان چو گلبن پر ز خارند

شهنشاهى که اورنگش خداییست

سپاهان را طراز پادشاییست

بهشت خلد را ماند سپاهان

کف خواجه عمیدش گشته رضوان

خداوندى به داد و دین مؤید

ابوالفتح مظفر بن محمد

خراسان را به نام نیک مفخر

سپاهان را به حکم داد داور

زمانه قبله کرده دولتش را

سعادت سجده برده طلعتش را

گذشته نامه ی نامش ز جیحون

رسیده رایت رایش به گردون

ازین سفله جهان آمد چنان حر

که لعل از سنگ آید وز صدف در

به گاه روشنایى ماه و انجم

بدو مانند همچون بت به مردم

ایا چون مال بر هر دل گرامى

چو جان پاکیزه و چون عقل نامى

قمر هرگز چو راى تو نتابد

خرد هرگز ضمیر تو نیابد

به چیزى تو فزونى از پیمبر

که بر فضل تو منکر نیست کافر

همیشه جود تو دل را نوازد

سموم قهر تو جان را گدازد

تو دریایى و دریا چون بجوشد

کرا زهره که با دریا بکوشد

چو تو گویى بگیرید آن فلان را

بلرزد هفت اندام آسمان را

اگر ترسى تو از آتش به محشر

ز بى باکى شوى در آتش اندر

به گاه نام جستن تیر باران

چنان رانى که برگ گل بهاران

خفرز آید ترا ریگ رونده

شمر آید ترا بحر دمنده

تنى با عز و با مقدار دارى

چرا روز نبردش خوار دارى

نترسى از بلا وز ننگ ترسى

همى از دانش و فرهنگ ترسى

همت آزادگى بینم طباعى

همت فرهنگها بینم سماعى

ز بس آزادگى و خوب کارى

قضا خواهى ز عالم باز دارى

خنک آن کش توى شایسته فرزند

خنک آن کش توى زیبا خداوند

چه کردارى که از فضل تو آید

چه فرزندى که از نسل تو زاید

همه پر مایه باشند و ستوده

چو زر پالوده چون یاقوت سوده

به مشرق ماندت اصل خیاره

کزو ناید بجز ماه و ستاره

ادب کبر آرد از چون تو هنرجوى

سخن فخر آرد از چون تو سخنگوى

مهان کوهند و او چرخ بلندست

میان این و آنها بین که چندست

رسوم مهتران دردست بر جان

رسوم خواجه تریاکست و درمان

نه زو گاه کرم تأخیر یابى

نه زو گاه هنر تقصیر یابى

چنان گردد به گردش فر دادار

که گردد گرد مرکز خط پرگار

به گرد ملک تدبیرش حصارست

به باغ فخر پیمانش بهارست

از آن کش بخت فرخ هست بیدار

جهان چون خفته پندارست هموار

ضمیر و دلش ماه و آفتابند

چو امر و هیبتش برق و سحابند

نیاز اندر جهان ماند به شیطان

سخاى دست او ماند به قرآن

بکشت آز و نیاز مردمان را

زر جودش دیت شد هر دوان را

یکى شمشیر دارد دست ایام

کزو دشمنش را گیرد حسد نام

حسودش را ملامت بیش از من

که دولت را بود همواره دشمن

بخاصه دولتى قاهر بدین سان

که سیصد بنده دارد چون نریمان

نگویم کش مبادا هیچ بدخواه

یکى بادش ولیکن دست کوتاه

بقا بادا کریم بافرین را

بقاى جود و علم و داد و دین را

بماند داد و دین تا وى بماند

بخواند دولت آن را کاو بخواند

نه گیتى را چنو بودست فرزند

نه دولت را چنو بوده خداوند

به باغ ملک رسته چون صنوبر

سه گوهر چون فروزنده سه اختر

مهى بر صورت ایشان نبشته

بهى بر عادت ایشان سرشته

اگر باشند همچون تو عجب نیست

کجا خود بار خرما جز رطب نیست

ازیشان مهترین دریاى علمست

جهان مردمى و کوه حلمست

مقر آمد خرد کش هست مهتر

ابوالقاسم على بن المظفر

پدر را از ادیبى قرة العین

گهر را از تمامى مفخر و زین

هنوزش بوى شیر اندر دهانست

ندانم دانشى کز وى نهانست

درخت علم را قولش بهارست

سراى جود را فعلش نگارست

بدان باشرم روى او پدیدست

که یزدانش ز پاکى آفریدست

بدو دادست برهان کفایت

برو باریده باران عنایت

جهان در فضل او بستست اومید

فزونتر زانکه اندر نور خورشید

چو از خورشید آید روشنایى

ازو آید نظام پادشایى

چو از قوت به فعل آید کمالش

جلیلان عاجز آیند از جلالش

به سجده تاجداران پیشش آیند

دو رخ بر خاک ایوانش بسایند

همیشه تا جهانست این پسر باد

به پیروزى دل افروز پدر باد

ازو کهتر همایون خواجه بونصر

جمال روزگار و زینت عصر

فلک تا دید دیدار سلف را

همى گوید غلامم این خلف را

به اختر ماند آن فرخنده اختر

بزرگ از مخبر و کوچک به منظر

به منظر همچو تیغ ذوالفقارست

کجا هم کوچک و هم نامدارست

همش با کودکى فرهنگ پیران

همش با کوچکى طبع امیران

ز بس کاو شکرین گفتار دارد

ز بهروزى نشان بسیار دارد

بسا فخرا که او خواهد نمودن

بسا مدحا که او خواهد شنودن

فلک هر روز تاج آراید او را

که ماه و مهر افسر شاید او را

نبشتش عهد و منشور ولایت

ز پیروزى همى زیبدش رایت

همى سازد به تخت و کامگارى

همى جویدش ساز بختیارى

چنین بادا که من گفتم چنین باد

هم او را هم پدر را آفرین باد

وزو کهتر یکى شیرست دیگر

ابو طاهر محمد بن مظفر

چو عیسى همچو  طفل روزافزون

چو موسى کید کفر و دشمن دون

چو عیسى هم ز گهواره سخنگوى

چو موسى هم به خردى داورى جوى

اگر در چشم خردست او به منظر

به عقل اندر بزرگست او به مخبر

بسان آتشست اندک به دیدار

ولیکن قوت و هیبتش بسیار

ز عمر خویش در فصل بهارست

ازیرا همچو اشکوفه به بارست

چو زین اشکوفه آید میوه ی جاه

رهى گردد مرو را مهر با ماه

اگر هم باز باشد بچه ی باز

پسر همچون پدر باشد سرافراز

دو چشم بد ز هر سه باد بسته

درخت عمرشان جاوید رسته

پسر خرم به اورنگ پدر باد

پدر نازان به فرهنگ پسر باد

ایا بر ماه برده منظر نام

بیاورده ز گردون اختر کام

به صدر اندر به پیروزى نشسته

به هیبت صدر بد خواهان شکسته

نثارت آوریدم مهرگانى

روان چون آب چشمه ی زندگانى

بدین جشنت نیاورد ایچ کهتر

نثارى از نثار بنده مهتر

به فرمانت بگفتم داستانى

ز خوبى چون شکفته بوستانى

درو چون میوه از حکمت مثلها

چو ریحان بهارى خوش غزلها

توى بهتر بزرگان زمانه

به نامت مهر کردم این فسانه

سر نامه به نام تو گشادم

به پایان مهر نامت بر نهادم

نگر کاین داستان چه نیکبختست

بهار نامت او را تاج و تختست

از آن کش نام تو بر هر کرانیست

تو پندارى که این دفتر جهانیست

مرو را شرق و غرب آغاز و انجام

چو خورشید اندرو گردنده این نام

تو خود دانى کزین سان گفته شعرى

بماند تا بماند نظم شعرى

به فر نام تو گفتار چاکر

رود بر هر زبانى تا به محشر

بماند جاودان او را جوانى

که خورد از جودت آب زندگانى

هر آن گاهى که تو باشى سخن جوى

چو من باید به پیش تو سخنگوى

اگر یابى ز هر کس نظم گفتار

ز من یابى تو نظم در شهوار

چو بر اسپ سخن آیم به جولان

مرا باشد مجره جاى و کیوان

بیان من بود روشن چو شعرى

به نکته چون ز گوهر تاج کسرى

چو دریایست طبع من ز گفتار

شود از علم در وى رود بسیار

بسى دانش بباید تا سخن گوى

تواند زد به میدان سخن گوى

به خاصه چون بود میدان چونین

به نام تو به یاد ویس و رامین

اگرچه رنج بردستم فراوان

نکردم شکر بر یکروزه احسان

خداوندا شب رنجم سرآمد

کنون صبح رضاى تو برآمد

بریدم راه بد روزى بریدم

به منزلگاه پیروزى رسیدم

کریما تا ترا دیدم چنانم

که کارى جز طرب کردن ندانم

ز جود تو همیشه شاد و مستم

تو گویى کیمیا آمد به دستم

به فرخنده لقایت چون ننازم

که با او از همه کس بى نیازم

تو خورشیدى و چون با تو نشینم

چراغ و شمع شاید گر نبینم

تو دریایى و من مرد گهر جوى

ز تو جویم گهر نز چشمه و جوى

ز شکرت شد دهان من شکرخوار

ز مدحت شد زبان من گهربار

چنان چون من ز تو شادم همه سال

ز شادى باد عمرت را همه حال

همایون باد بر تو روزگارت

همیشه کام راندن باد کارت

تو خسرو گشته کام دلت شیرین

عدوی تو نشان تیر و ژوپین

الا تا در جهان باشد زمانه

زمانه عمر بادت جاودانه

الا تا بر فلك باشد سعادت

سعادتهات بادا بر زیادت

همیشه كام و فرمانت روان باد

همیشه دولت و بختت جوان باد

شب تو روز باد و روز نوروز

سرت پیروز رنگ و بخت پیروز

طناب عمر تو تا حشر بسته

ندیم خرمی با تو نشسته

دل و دست و در و رویت گشاده

سریر و مسند و خوانت نهاده

گهی كلكت به دست و گاه خنجر

گهی زلف بتان و گاه ساغر

چنین بادا كه گفتم رسم و آیین

ز من بنده دعا وز بخت آمین

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا