- فرخی یزدی
محمد فرزند ابراهیم ومتخلص به فرخی یزدی در سال 1306 هجری قمری دریزد به دنیا آمد فارسی و مقدمات عربی رادر یزد فرا گرفت درشانزده سالگی به سبب سرودن شعری اورا از مدرسه اخراج کردند واز همان سال به سبب تنگدستی مشغول به کار شد فرخی بارها زندانی و تبعید شد وروز نامه ی اوطوفان بارها تعطیل شدوی به علت مخالفت با قرارداد 1919 مدت ها در تهران زندانی شد یک بار در زندان دست به خود کشی زد اما موفق نشد سر انجام در سال 1318 هجری شمسی به نحو فجیعی در زندان به قتل رسید.
***
عرض ادب نویسنده ی ارجمند جناب آقای محمد جواد تربتی به روان پاک فرخی
داد آزاده جوانی خبرم
و آن خبر بر دل وجان زد شررم
گفت استاد سخن سنج زمان
«فرخی» دستخوش رنج زمان
کنج زندان قفس تن بشکست
طایر روحش بر عرش نشست
وای از شعبده ی چرخ دو رنگ
دل از این سفله نواز است به تنگ
جز بد اندیشی و کژ رفتاری
نیست این سفله فلک را کاری
***
«فرخی» شاعر آزادی بود
در فنون سخن استادی بود
طالعی داشت به برج خرچنگ
کجرو کجروش و کج آهنگ
بوده آواره ی هر شهر و دیار
آن مهین شاعر نیکو رفتار
نا گرفته زجهان کامی او
شد گرفتار چنان دامی بود
که سرانجام نگردید آزاد
از خم و پیچ کمند صیاد
شد شهید از پی امیال خسان
شیر افتاده ! بدام مگسان!
***
خواند او را صنمی باده پرست
عاشق روی خوش و دیده ی مست
این سخن یاوه و بی بنیان است
به خداوند قسم بهتان است
فرخی عاشق ایران بودی
کی در اندیشه ی جانان بودی
تا در آن پیکر خاکی جان بود
کعبه و قبله ی او ایران بود
***
احمدی نام ابو جهل سرشت
معنیش دوزخ و در نام بهشت
صورتش همچو بشر سیرت دیو
دل او چشمه ای از خدعه و ریو
سوزنی سخت بر آن پاک وجود
زد و بگسست زهم تارش و پود
بود تزریق پزشک منحوس
اجل قاطع شخص محبوس
مرگ با بوسه ی سوزن توأم
چشم در بستن و مردن در دم
گرگ خونخوار پزشک جانی
از پی منفعتی بس آنی
کردکاری که جهان یاد نداشت
وین چنین زشتی شداد نداشت
چرخ آیینه ی هر نیک و بد است
نیکی اندیش ترا گر خرد است
***
اثر طبع م . رجبعلی متخلص به شورش بیاد فرخی یزدی
نکته شنیدم ز مرد زیرک دانا
دل نه بگردون نهاد و زیور دنیا
تیره شو ای آفتاب روشن تا کی
جلوه کنی هر سحر به گنبد مینا
چند تحمل کنی به جانب آدم
سیر شو آخر خدای را ز تماشا
در افق اندر غروب از غم مردم
چون شفقت خون بود ز قلب هویدا
آری از این خوی زشت مردم شاید
گر دل گردون شود چو لاله ی حمرا
***
طرفه حکایت شنو به خطه ی خاور
بود یکی مرغزار خرم و زیبا
لاله و نسرین و برگ نسترن آن
رشک دل اختران گنبد خضرا
سبزه ی آن رشک سبز گلشن گیتی
سوسن آن همچو داغ قلب ثریا
یکطرف آراسته همچو روی عروسان
یکجهت از لاله ی سرخ چون دل شیدا
دامن گلهای آن زعیب منزه
چهره ی زیبای آن ز نقص مبرا
مسکن خوبان بسان گلشن مینو
انجمن بلبلان نغز خوش آوا
قصه ی هر یک بسان شکر شیرین
نغمه ی جانبخش هر یکی دم عیسی
***
زاغ پلیدی قضای را چو یکی دیو
زشت رخ و زشتکار و پست و غم افزا
رفت در آن باغ چون بهشت چو شیطان
با دل پرکین خویش از پی مأوی
تیره شد از وی چراغ چهره ی سنبل
بسته شد از وی زبان بلبل گویا
در دل هر یک فکند آتش جانسوز
بر رخ هر یک کشید تیغ جگر خا
بلبلی آنجای بود رنجبر خلق
شسته ز جان دست و خورده زهر بعمدا
دید به گلشن چو زشتکاری آن زاغ
کرد ز سختی هزار ناله و غوغا
در قفس افتاد زار مرغ نگونبخت
دور شد از دیدگان خلق چو عنقا
در قفسش بال و پر به سوخت زمحنت
جان پی جانان سپرد بلبل شیوا
***
آن چمن ایران زمین و بلبل پر سوز
فرخی آن نکته سنج مرد توانا
جز خوشی و عیش و سور مردم ایران
در همه عمر از جهان نکرد تمنا
چونکه در آتش بدید مادر میهن
سوختش از عشق نام قلب مصفا
باد درودش بجان زمردم دانش
شاد کنادش زلطف ایزد یکتا
چونکه جهان بگذرد زنیک و بد ای دوست
باش چو شورش بگاه رنج شکیبا
بس کنم اینک سخن که نزد هنرور
از کمی اینسان خوش است لؤلؤ لالا
***
غزلیات فرخی یزدی
***
گلرنگ شد درو دشت، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما
بی خانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین
خوب اعتبار دارد، بی اعتباری ما
این پرده ها اگر شد، چون سینه پاره دانی
دل پرده پرده خون است، از پرده داری ما
یکدسته منفعت جو، با مشتی اهرمن خو
با هم قرار دادند، بر بی قراری ما
گوش سخن شنو نیست، روی زمین و گرنه
تا آسمان رسیده است، گلبانگ زاری ما
بی مهر روی آن مه، شب تا سحر نشد کم
اختر شماری دل، شب زنده داری ما
بس در مقام جانان، چون بنده جان فشاندیم
در عشق شد مسلم، پروردگاری ما
از فر فرق دادیم، فرمان به باد و آتش
اسباب آبرو شد، این خاکساری ما
در این دیار باری، ای کاش بود یاری
کز روی غمگساری، آید به یاری ما
***
دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را
مو به مو بگذاشت زیر بار دلها شانه را
نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی
گر زنادانی ملالت می کند، دیوانه را
در عزای عاشق خود شمع سوزد تا بحشر
خوب معشوق وفاداری بود، پروانه را
این بنای داد یا رب چیست کز بیداد آن
دادها باشد بگردون محرم و بیگانه را
از در و دیوار این عدلیه بارد ظلم و جور
محو باید کرد یکسر این عدالتخانه را
***
بی سر و پائی اگر در چشم خوار آید ترا
دل به دست آرش که یکروزی بکار آید ترا
با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست
دولت آن باشد ز در بی انتظار آید ترا
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
آخر ای ملت به کف کی اختیار آید ترا
پافشاری کن، حقوق زندگان آور بدست
ورنه همچون مرده تا محشر فشار آید ترا
نام جان کندن به شهر مردگان چون زندگیست
همچو من زین زندگانی ننگ و عار آید ترا
تا نسازی دست و دامن را نگار از خون دل
کی به کف بیخون دل دست نگار آید ترا
کیستی ای نو گل خندان که در باغ بهشت
بلبل شوریده دل هر سو هزار آید ترا
کی روان از خون دل جو در کنار خویشتن
تا مگر آن سرو دلجو در کنار آید ترا
فرخی بسپار جان وز انتظار آسوده شو
گر به بالینت نیامد در مزار آید ترا
***
ای که پرسی تا به کی در بند در بندیم ما
تا که آزادی بود دربند در بندیم ما
خوار و زار و بیکس و بیخانمان و در بدر
با وجود اینهمه غم، شاد و خرسندیم ما
جای ما در گوشه ی صحرا بود مانند کوه
گوشه گیر و سربلند و سخت پیوندیم ما
در گلستان جهان چون غنچه های صبحدم
با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما
مادر ایران نشد از مرد زائیدن عقیم
آن زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما
ارتقاء ما میسر می شود با سوختن
بر فراز مجمر گیتی چو اسفندیم ما
گر نمی آمد چنین روزی کجا دانند خلق
در میان همگنان بی مثل و مانندیم ما
کشتی ما را خدایا ناخدا از هم شکست
با وجود آنکه کشتی را خداوندیم ما
در جهان کهنه ماند نام ما و فرخی
چون ز ایجاد غزل طرح نو افکندیم ما
***
گر که تأمین شود از دست غم آزادی ما
می رود تا به فلک هلهله ی شادی ما
ما از آن خانه خرابیم که معمار دو دل
نیست یک لحظه در اندیشه ی آبادی ما
بسکه جان را به ره عشق تو شیرین دادیم
تیشه خون می خورد از حسرت فرهادی ما
داد از دست جفای تو که با خیره سری
کرد پامال ستم مدفن اجدادی ما
آنچنان شهره به شاگردی عشق تو شدیم
که جنون سر خط زر داد به استادی ما
فرخی داد سخندانی از آن داد که کرد
در غزل بندگی طبع خدادادی ما
***
در سیاست آنکه شاگرد است طفل مکتبی را
کی به استادی تواند خویش سازد اجنبی را
این وجیه المله ها هستند قاصر یا مقصر
بر کنید از دوششان پا گون صاحبمنصبی را
پای بنهادند گمراهان در تیه ضلالت
پیروی کردند هر قومی که شیخان صبی را
خوب و بد را از عمل ای گوهر بشناس قیمت
کز نبی بشناختند آزادگان قدر نبی را
از فسون آنانکه با ما دم زنند از نوع خواهی
ره به روی آفتاب آرند ماه نخشبی را
***
ز بس ای دیده سر کردی شب غم اشکباری را
بروز خویش بنشاندی من و ابر بهاری را
گدا و بینوا و پاکباز و مفلس و مسکین
ندارد کس چو من سرمایه ی بی اعتباری را
چرا چون نافه ی آهو نگردد خون دل دانا
در آن کشور که پشک ارزان کند مشک تتاری را
غنا با پا فشاری کرد ایجاد تهی دست
خدا ویران نماید خانه ی سرمایه داری را
وکالت چون وزارت شد ردیف نام اشرافی
چه خوب آموختند این قوم علم خر سواری را
ز جور کارفرما کارگر آنسان بخود لرزد
که گردد روبرو کبک دری باز شکاری را
ز بس بی آفتاب عارضت شب را سحر کردم
ز من آموخت اختر، شیوه شب زندی داری را
***
بهنگام سیه روزی علم کن قد مردی را
ز خون سرخ فام خود بشوی این رنگ زردی را
نصیب مردم دانا بجز خون جگر نبود
در آن کشور که خلقش کرده عادت هرزه گردی را
ز لیدرهای جمعیت ندیدم غیر خود خواهی
از آن با جبر کردم اختیار اقدامی فردی را
کنون تازم چنان بر این مبارزهای نالایق
که تا بیرون کنند از سر هوای هم نبردی را
شبی کز سوز دل شد برق آهم آسمان پیما
چو بخت خود سیه کردم، سپهر لاجوردی را
***
می دهد نیکو نشان کاخی مکان فتنه را
محو می باید نمود این آشیان فتنه را
صورت ولکان به خود بگرفته قصری با شکوه
خون کند خاموش این آتشفشان فتنه را
از قوام و بستگانش دیپلم باید گرفت
در خیالت داد هر کس امتحان فتنه را
گو به فامیل خیانت چشم خود را باز کن
هر که می خواهد شناسد دودمان فتنه را
بهر محو فارس تازی تا به کی تازی فرس
باز کش ای فارس سرکش عنان فتنه را
سینه ی احرار شد آماج تیر ارتجاع
تا نمودی زینت بازو کمان فتنه را
آه اگر با این هیاهو باز نشناسیم ما
یکه تاز مفسدت جو، قهرمان فتنه را
***
باز گویم این سخن را گرچه گفتم بارها
می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها
پرده های تار و رنگارنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پرده ها اسرارها
مارهای مجلسی دارای زهری مهلکند
الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها
دفع این کفتارها گفتار نتواند نمود
از ره کردار باید دفع این کفتارها
کشور ما پاک کی گردد زلوث خائنین
تا نریزد خون نا پاک از در و دیوارها
مزدهای کارگر را دولت ما می کند
صرف جیب هرزه ها، ولگردها، بیکارها
از برای این همه خائن بود یک دار کم
پر کنید این پهن میدان را ز چوب دارها
دارها چون شد بپا با دست کین بالا کشید
بر سر آن دارها سالارها، سردارها
فرخی این خیل خواب مست غفلتند
این سخنها را بباید گفت با بیدارها
***
سرپرست ما که می نوشد سبک رطل گران را
می کند پامال شهوت دسترنج دیگران را
پیکر عریان دهقان را در ایران یاد نارد
آنکه در پاریس بوسد روی سیمین پیکران را
شد سیه، روز جهان از لکه ی سرمایه داری
باید از خون شست یکسر باختر تا خاوران را
انتقام کارگر ای کاش آتش بر فروزد
تا بسوزد سر بسر این توده ی تن پروران را
غارت غارتگران گردید بیت المال ملت
باید از غیرت به غارت داد این غارتگران را
مادر ایران عقیم آمد برای مرد زادن
همچو زنها پیروی کن صنعت رامشگران را
نوک کلک فرخی در آموی خون شد شناور
تا که طوفانی نماید، این محیط بیکران را
***
غارت غارتگران شد مال بیت المال ما
با چنین غارتگرانی وای بر احوال ما
اذن غارت را به این غارتگران داده است سخت
سستی و خون سردی و نادانی و اهمال ما
زاهد ما بهر استبداد و آزادی بجنگ
تا چه سازد بخت او تا چون کند اقبال ما
حال ما یکچند دیگر گر بدینسان بگذرد
بدتر از ماضی شود ایام استقبال ما
***
زد فصل گل چو خیمه بهامون جنون ما
از داغ تازه سوخت دل لاله گون ما
آندم به خون دیده نشستیم تا کمر
کان سنگدل ببست کمر را به خون ما
ما جز برای خیر بشر دم نمی زنیم
این است یک نمونه ز راز درون ما
در بزم ما سخن ز خداوند و بنده نیست
دون پیش ماست عالی و عالیست دون ما
ما را بسوی وادی دیوانگی کشید
این عشق خیره سر که بود رهنمون ما
ساقی ز بسکه ریخت به ساغر شراب تلخ
لبریز کرد کاسه ی صبر و سکون ما
تا روز مرگ از سر ما دست برنداشت
بخت سیاه سوخته ی واژگون ما
***
با دل آغشته در خون گرچه خاموشیم ما
لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود
زین سبب از نشئه ی آن باده مدهوشیم ما
گر توئی سرمایه دار با وقار تازه چرخ
کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما
همچو زنبور عسل هستیم چون مالا جرم
هر غنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما
نور یزدان هر مکان، سرتا به پا هستیم چشم
حرف ایمان هر کجا، پا تا به سر گوشیم ما
دوش زیر بار آزادی چه سنگین گشت دوش
تا قیامت زیر بار منت دوشیم ما
حلقه بر گوش تهی دستان بود گر فرخی
جرعه نوش جام رندان خطا پوشیم ما
***
شبیه ماه مکن طفل خردسال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست
خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی
چو دید آهوی شیر افکن غزال مرا
هزار نکته ز اسرار عشق می گفتیم
نبسته بود اگر غم زبان لال مرا
به کوی باده فروشان قدم گذار و ببین
بدور جام چو جمشید جم جلال مرا
خیال طره ی آشفته ی تو تا دل شب
هزار بار پریشان کند خیال مرا
به صد امید نشاندم نهال آزادی
خدا کند، نکند باغبان نهال مرا
***
همین بس است ز آزادگی نشانه ی ما
که زیر بار فلک هم نرفته شانه ی ما
ز دست حادثه پا مال شد به صد خواری
هر آن سری که نشد خاک آستانه ی ما
ز دست حادثه پا مال شد به صد خواری
هر آن سری که نشد خاک آستانه ی ما
میان این همه مرغان بسته پر مائیم
که داده جور تو بر باد آشیانه ی ما
هزار عقده ی چین را یک انقلاب گشود
ولی به چین دو زلفت شکست شانه ی ما
اگر میان دو همسایه کشمکش نشود
رود بنام گرو، بی قباله خانه ی ما
به کنج دل ز غم دوست گنجها داریم
تهی مباد از این گنجها خزانه ی ما
در این وکیل و وزیر ای خدا اثر نکند
فغان صبحدم و ناله ی شبانه ی ما
برای محو تو ای کشور خراب بس است
همین نفاق که افتاده در میانه ی ما
***
از بسکه غم به سینه ی من بسته راه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را
دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی
نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را
هر شب ز عشق روی تو ای آفتاب روی
از دود آه تیره کنم روی ماه را
ما را مخوان به کعبه که در کیش اهل دل
معنی یکیست میکده و خانقاه را
بگشای گوش هوش که در خلوت صبوح
خوش لذتی ست، زمزمه ی صبحگاه را
زین بیشتر بریختن خون مردمان
فرصت مباد مردم چشم سیاه را
تومست خواب غفلتی ای پادشاه حسن
می نشنوی خروش دل داد خواه را
***
تا دیده دلم عارض آن رشک پری را
پوشیده به تن جامه ی دیوانه گری را
چون مرد هنرپیشه به هر دوره ذلیل است
خوش آنکه کند پیشه ی خود بی هنری را
شب تا به سحر در طلب صبح وصالت
بگرفته دلم دامن آه سحری را
در عصر تمدن چو توحش شده افزون
بر دیده کشم سرمه ی عهد حجری را
یاقوت مگر پیش لب لعل تو دم زد
کز رشک چو من جلوه دهد خون جگری را
از روز ازل دست قضا قسمت ما کرد
رسوائی و آوارگی و دربدری را
تا فرخی از سر غم عشق خبر شد
رجحان دهد از هر خبری بیخبری را
***
با بتی تا بطی از باده ی ناب است مرا
گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا
گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین
چشم بر گوشه ی آن چشم خراب است مرا
هست از کثرت جوشیدن دریای جنون
داغ هائی که بر دل همچو حباب است مرا
بی مه روی تو، اختر شمرم تا به سحر
شب هجر تو مگر روز حساب است مرا
رنگ خونابه دهد بوی جگر سوختگی
بسکه دل ز آتش جور تو کباب است مرا
مایه ی زندگی امروز دو رنگی گر نیست
بیدرنگ از چه سوی مرگ شتاب است مرا
چشم من در پی دارائی اسکندر نیست
چشمه ی آب خضر همچو سراب است مرا
نقشهائی که تو در پرده ی گیتی نگری
همه چون واقعه ی عالم خواب است مرا
چکنم گز نکنم زندگی طوفانی
چون به یک چشم زدن خانه بر آب است مرا
***
سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است اینجا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است اینجا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است اینجا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چکنم
که دل آماجگه نوک خدنگ است اینجا
از می میکده ی دهر مشو مست غرور
که به ساغر عوض شهد شرنگ است اینجا
بی خطر کس نبرد گوهر از این لجه ی ژرف
کام دل در گرو کام نهنگ است است اینجا
من نه تنها به ره عشق ز پا افتادم
پای یک ران فلک خسته و لنگ است اینجا
تا به سرحد جنونم شتاب آوردی
ای دل آهسته که هنگام درنگ است اینجا
گل یک رنگ در این باغ نگردد سر سبز
خرمی قسمت گلهای دو رنگ است اینجا
از خطا بسکه در این خطه سیه رو پر شد
پیش بیگانه کم از کشور زنگ است اینجا
فرخی با همه شیرین سخنی از دهنت
دم نزد هیچ ز بس قافیه تنگ است اینجا
***
زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه ی خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را
آنکه تا دوش جگر گوشه ی نا پاکی بود
دارد امروز به پاکان سر همدوشی را
وای بر حافظه ی ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
فرخی گرچه گنهکار و خطا پیشه بود
دارد از لطف تو امید خطا پوشی را
***
با آنکه کسی نیست به وارستگی ما
هست از چه به گیسوی تو دلبستگی ما
بشکست مرا پشت اگر بار درستی
میزان درستی شده بشکستگی ما
ما خسته دلان قلب جهانیم و از اینرو
دل خسته جهانی ست ز دلخستگی ما
در مملکتی کاتش آشوب بود تند
بیجا نبود کندی و آهستگی ما
از حسن عمل با خط برجسته از این پس
تاریخ گواه است به برجستگی ما
***
باور نکنی گر غم دل گفتن ما را
بین از اثر اشک به خون خفتن ما را
صد بار بهار آمد و یکبار ندیدند
مرغان مصیبت زده بشکفتن ما را
در زندگی از بسکه گرانجانی ما دید
حاضر نبود مرگ پذیرفتن ما را
رفت از بر من گرچه رهش با مژه رفتم
ره رفتن او بنگر و ره رفتن ما را
جز فرخی از طبع گهربار ندارد
کس طرز غزل گفتن و در سفتن ما را
***
شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب
خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است
باید از بهر مصالح آوری معمار خوب
بت پرست خوب به از خود پرست بد رفیق
یار بد بدتر بود صد بار از اغیار خوب
خوب دانی کیست پیش خوب و بد در روزگار
آنکه می ماند ز کار خوب او آثار خوب
رشته ی تسبیح سالوسی بد آمد در نظر
زین سپس دست من و زلف تو و زنار خوب
نام آزادی ز بد کیشان نمی آمد به ننگ
کشور ویران ما را بود اگر احرار خوب
کار طوفان خوب گفتن نیست هر بیکار را
کار می خواهد ز اهل کار آن هم کار خوب
***
نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خون بهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد بنام
آنکه بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خود پرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه می خواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب
***
با فکر نو موافق ناموس انقلاب
باید زدن به دیر کهن کوس انقلاب
گر دست من رسد ز سر شوق می روم
تا خوابگاه مرگ به پابوس انقلاب
از بهر حفظ ملک گزرسس بیاورم
در اهتزاز پرچم سیروس انقلاب
خون هزار زاغ بریزم به بوم خویش
آید به جلوه باز چو طاووس انقلاب
از انقلاب ناقص ما بود کاملا
دیدیم اگر نتیجه ی معکوس انقلاب
سالوس انقلابی ما اهل زرق بود
یاران حذر کنید زسالوس انقلاب
طوفان خون پدید کند کلک فرخی
آن سر بریده تا شده مأنوس انقلاب
***
چون شرط وفا هیچ بجز ترک جفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ
با آنکه مرا غیر سر صلح و صفا نیست
از وسوسه ی زاهد سالوس بپرهیز
کانسان که کند جلوه بظاهر به خفا نیست
بیمار غم عشق ترا تا به قیامت
گر چاره مسیحا کند امید شفا نیست
***
در کف مردانگی شمشیر می باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می باید گرفت
تا که استبداد سر در پای آزادی نهد
دست خود بر قبضه ی شمشیر می باید گرفت
حق دهقان را اگر ملاک، مالک گشته است
از کفش بی آفت تأخیر می باید گرفت
پیر و برنا در حقیقت چون خطا کاریم ما
خرده بر کار جوان و پیر می باد گرفت
مورد تنقید شد در پیش یاران راستی
زین سپس راه کج و تزویر می باید گرفت
بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گرسنه
انتقام گرسنه از سیر می باید گرفت
فرخی را چونکه سودای جنون دیوانه کرد
بی تعقل حلقه ی زنجیر می باید گرفت
***
زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را بمردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی د رچین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از اینها در مسلمانی خدائی داشتم
بت پرستم آن نگار نا مسلمان کرد و رفت
با رمیدنهای وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزلخوان کرد و رفت
***
از قناعت خواجه ی گردون مرا تابنده است
پیش چشمم چشمه ی خورشید کی تابنده است
پر نگردد کاسه ی چشم غنی از حرص و آز
کیسه اش هر چند از مال فقیر آکنده است
حال ماضی سربسر با نا امیدیها گذشت
زین سپس تقدیر با پیش آمد آینده است
نیست بیخود گردش این هفت کاخ گردگرد
زانکه هر گردنده را ناچار گرداننده است
با سپر افکندگان مرده ما را کار نیست
جنگ ماهمواره با گردنکشان زنده است
با چنین سرمایه ی عزم تزلزل ناپذیر
نامه ی حقگوی طوفان تا ابد پاینده است
***
در چمن تا قد سرو تو بر افروخته است
روز و شب نوحه گری کار من و فاخته است
برد با کهنه حریفی است که در بازی عشق
هر چه را داشته چون من همه را باخته است
بگمان غلط آن ترک کمانکش چون تیر
روزگاریست مرا از نظر انداخته است
جان من ز آه دل سوخته پرهیز نمای
که بدین سوختگی کار مرا ساخته است
مستی چشم تو با ابروی کج عربده داشت
یا پی کشتن من تیغ ستم آخته است
چنگ بر طره ی پر چین تو زد آنکه چو باد
تاختن از پی این مشک ختا تاخته است
فرخی دلخوش از آن است که این مردم را
یک به یک دیده و سنجیده و بشناخته است
***
آن طایری که در قفس تنگ خانه داشت
در دل کجا دگر هوس آب و دانه داشت
دست زمانه کی کندش پایمال جور
هر سر که پاس خدمت این آستانه داشت
بهر گره گشائی دل تاخت تا ختن
آن باد مشکبوی که در دست شانه داشت
ما را به روز وصل چرا آشنا نکرد
تأثیر در دلت اگر آه شبانه داشت
چون نی نوا شد از دل هر بینوا بلند
ساز تو بسکه شور و نوا در ترانه داشت
دیشب به جرم آنکه زهجران نمرده ایم
امروز بهر کشتن ما صد بهانه داشت
چون نافه خون به دل زغزالان مشک مو است
هر کس چو فرخی غزل عاشقانه داشت
***
هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت
آری نداشت غم که غم بیش و کم نداشت
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت
در پیشگاه اهل خرد نیست محترم
هر کس که فکر جامعه را محترم نداشت
با آنکه جیب و جام من از مال و می تهیست
ما را فراغتی است که جمشید جم نداشت
انصاف و عدل داشت موافق بسی ولی
چون فرخی موافق ثابت قدم نداشت
***
جان من تنها نه خوبان را صباحت لازم است
غیر خوبی خوبرویان را ملاحت لازم است
مرد با آزرم را در پیش مردم آب نیست
تا دو نان گیری از این دونان وقاحت لازم است
تا زدشنامی مگر آن لب نمک پاشی کند
بر دل صد پاره ی ما صد جراحت لازم است
کشت ما را زندگی ای مرگ آخر همتی
کز پس یک عمر زحمت استراحت لازم است
در غزل تنها نیاید دلربائی دلپسند
بلکه غیر از دلربائیها فصاحت لازم است
***
دل زارم که عمرش جز دمی نیست
دمی بی یاد روی همدمی نیست
بیاد همدم این یکدم تو خوش باش
که این دم هم دمی هست و دمی نیست
در این عالم خوشم با عالم عشق
که در عالم به از این عالمی نیست
ندارد صبح عیدی دور گردون
که پیش آهنگ شام ماتمی نیست
بسی نا گفتنی ها دارم اما
نمی گویم به کس چون محرمی نیست
فشاندم بسکه خون از چشمه ی چشم
به چشم خون فشان دیگر نمی نیست
به تیغم چون زدی تیغ دگر زن
که جز این زخم ما را مرهمی نیست
***
هر لحظه مزن در، که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله، که فریاد رسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگر می طلبی غرقه به خون باش
کاین گلبن نو خاسته بی خار و خسی نیست
دهقان رهد از زحمت ما یک نفس اما
آن روز که دیگر ز حیاتش نفسی نیست
با بودن مجلس بود آزادی ما محو
چون مرغ که پابسته ولی در قفسی نیست
گر موجد گندم بود از چیست که زارع
از نان جوین سیر بقدر عدسی نیست
هر سر به هوای سر و سامانی و ما را
در دل بجز آزادی ایران هوسی نیست
تا زند و برند اهل جهان گوی تمدن
ای فارس مگر فارس ما را فرسی نیست
در راه طلب فرخی ار خسته نگردید
دانست که تا منزل مقصود بسی نیست
***
این نیست عرق کز رخ آن ماه جبین ریخت
خورشید فلک رشته پروین به زمین ریخت
دیگر مزن از صلح و صفا دم که حوادث
در خرمن ابناء بشر آتش کین ریخت
زهری که ز سرمایه به دم داشت توانگر
در کام فقیران به دم باز پسین ریخت
هر قطره شود بحری و آید به تلاطم
این خون شهیدان که به نزهتگه چین ریخت
از نقشه گیتی شودش نام و نشان محو
هر کس که پی محو بشر طرح چنین ریخت
با اشک روان توده ی زحمتکش دنیا
در دامن صد پاره ی خود در ثمین ریخت
هر خاک مصیبت که فلک داشت از این غم
یکجا به سر فرخی خاک نشین ریخت
***
این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست
نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم
در خم زلفت کسی مشگل گشا چون باد نیست
کوه کندن در خور سر پنجه ی عشق است و بس
ورنه این زور و هنر در تیشه ی فرهاد نیست
در گلستان جهان یک گل به آزادی نرست
همچو من سرو چمن هم راستی آزاد نیست
یا اسیران قفس را نیست کس فریاد رس
یا مرا از نا امیدی حالت فریاد نیست
هر که را بینی به یک راهی گرفتار غم است
گوئیا در روی گیتی هیچکس دلشاد نیست
کرده از بس فرخی شاگردی اهل سخن
در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست
***
جهان نمای درستی، دل شکسته ی ماست
کلید قفل حقیقت زبان بسته ی ماست
مگو چه دانه ی تسبیح از چه پامالیم
که عیب ما همه از رشته ی گسسته ی ماست
دو دسته یکسره در جنگ و توده ی بد بخت
در این مبارزه پا مال هر دو دسته ی ماست
نوید صلح امید آنکه می دهد به بشر
سفیر خوش خبر و پیک پی خجسته ی ماست
نه غنچه باز نه گل بو دهد در این گلشن
گواه آن دل تنگ و دماغ خسته ی ماست
ز قید و بند جهان فرخی بود آزاد
که رند در بدر و از علاقه رسته ی ماست
***
کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت
مرغ بیدل خبر از حیله ی صیاد نداشت
عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش
ور نه این مایه هنر تیشه ی فرهاد نداشت
جز به آزادی ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختی و بیچارگی و خون جگر
چه غمی بود که این خاطر نا شاد نداشت
هر بنائی ننهادند بر افکار عموم
بود اگر ز آهن، او پایه و بنیاد نداشت
کی توانست بدین پایه دهد داد سخن
فرخی گر به غزل طبع خدا داد نداشت
***
عشقبازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت
جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت
یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت
بیستون را گر زخون خویش رنگین کرد و رفت
دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق
آسمان دامنم را پر ز پروین کرد و رفت
پیش از اینها ای مسلمان داشتم دین و دلی
آن بت کافر چنینم بیدل و دین کرد و رفت
تا شود آگه ز حال زار دل، باد صبا
مو بمو گردش در آن گیسوی پر چین کرد و رفت
وای بر آن مردم آزاری که در ده روز عمر
آمد و خود را میان خلق ننگین کرد و رفت
این غزل را تا غزال مشک موی من شنید
آمد و بر فرخی صد گونه تحسین کرد و رفت
***
بی زر و زور کجا زاری ما را ثمر است
در محیطی که ثمر بر اثر روز و زر است
رأی خود را زخریت به پشیزی بفروخت
بسکه این گاو و خر از قیمت خود بیخبر است
هر چه رأی از دل صندوق برون می آید
دادش از رأی خر و ناله اش از رأی خر است
بر سر سخت چو سندان غنی مشت فقیر
کار گر هست اگر چون چکش کار گر است
توده تا رأی فروشی است فنش رأی کثیر
مال یک سلسله ی مفتخور مفت خر است
غزل نامه ی طوفان به مضامین جدید
در بر خسرو شیرین دهنان چون شکر است
***
در غمت کاری که آه آتشینم کرده است
آنقدر دانم که خاکستر نشینم کرده است
دولت وصل تو شیرین لب برغم آسمان
با گدائی خسرو روی زمینم کرده است
تا برون آرم دمار از آن گروه مار دوش
تربیت همدوش پور آبتینم کرده است
خاک کوی آن بهشتی طلعت غلمان سرشت
بی نیاز از کوثر و خلد برینم کرده است
سوختم از دست غم پا تا بسر در راه عشق
چند گویم آنچنان یا این چنینم کرده است
***
راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست
رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
روز اول زغمت مردم و شادم که به مرگ
چاره ی آخر خود خوب نمودم ز نخست
لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل
کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست
آنکه روز به سر کوس تو اش پای رسید
ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست
رندی و مستی و دیوانه گری پیشه من
شوخی و دلبری و پرده دری شیوه ی تست
خاک بر آن بقا باد که از آتش عشق
یافت خضر دل من آنچه سکندر می جست
خیزد از یزد چو من فرخی استاد سخن
خاست گر عنصری از بلخ و ابوالفتح از بست
***
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس
شاهد آئینه دل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست
هر که شادی می کند از دوره ی جمشید نیست
سر بزیر پر از آن دارم که دیگر این زمان
با من آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست
بیگناهی گر به زندان مرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
هر چه عریانتر شدم گردید با من گرمتر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ
هر چه باشد از حوادث فرخی نومید نیست
***
ما را ز انقلاب سر انتخاب نیست
چون انتخاب ما بجز از انقلاب نیست
دستور انتخاب به دستور داده است
دستی که جز به خون دل ما خضاب نیست
افراد خوب جمله زیان می کنند و سود
الا نصیب «لیدر عالی جناب» نیست
گر پرسشی کنی ز خطایای او تو را
جز حرف ژاژ و حربه ی تهمت جواب نیست
نازم بمحفلی که در آن بزم بیریا
فرقی میان هیچکس از شیخ و شاب نیست
شهر خراب و شحنه و شیخ و شهش خراب
گویا در این خرابه به غیر از خراب نیست
رأی خطا به دشمن خود می دهد کسی
کز فرط جهل صاحب رأی صواب نیست
***
شب غم روز من و ماه محن سال منست
روزگاریست که از دست تو این حال منست
بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم
مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
دوست با هرکه شدم دشمن جانم گردید
چکنم اینهمه از شومی اقبال منست
در میان همه مرغان چمن فصل بهار
آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست
به گناهی که چو خورشید گرفتم پیشی
چشم هر اختر سوزنده بدنبال منست
فرخی چون تو و من کس به سخندانی نیست
شعر شیرین ز تو و ملک سخن مال منست
***
گر چه مجنونم و صحرای جنون جای منست
لیک دیوانه تر از من دل شیدای منست
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو در پای منست
رخت بر بست زدل شادی و هنگام وداع
با غمت گفت که یا جای تو یا جای منست
جامه ای را که به خون رنگ نمودم امروز
بر جفا کاری تو شاهد فردای منست
چیزهایی که نبایست ببیند، بس دید
به خدا قاتل من دیده ی بینای منست
سر تسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منست
دل تماشائی تو، دیده تماشائی دل
من بفکر دل و خلقی به تماشای منست
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله ی بادیه پیمای منست
***
غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت
با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست
در هر قدمی دیده ی حسرت بقفا داشت
همچشمی چشمان سیاه تو نمی کرد
در چشم اگر نرگس بیشرم، حیا داشت
هر روز یکی خواجه فرمانده ی ما گشت
یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت
بی برگ و نوائی نفشارد جگر مرد
نی با دل سوراخ، دو صد شور و نوا داشت
بشکست دلم را و ندانست ز طفلی
کاین گوهر یکدانه چه مقدار بها داشت
با دست تهی پا بسر چرخ برین زد
چون فرخی آن رند که با فقر غنا داشت
***
هیچ چیزی نیست کاندر قبضه ی اشراف نیست
گر وکالت هم فتد در چنگشان انصاف نیست
شاه و دربار و وزارت عز و جاه و ملک و مال
هیچ چیزی نیست کاندر قبضه ی اشراف نیست
عاقلان دیوانه ام خوانند و چون مجنون مرا
از جنون خود، بحکم عقل استنکاف نیست
بسکه از سرمایه داران، مجلس ما گشته پر
اعتبارش هیچ کم از دکه ی صراف نیست
پوستش با داس بر کن با چکش مغزش بکوب
هر توانگر را که با ما قلب قلبش صاف نیست
حرفه و زحمت چو اوصاف وکیل ملت است
بگذار از هر کس که او دارای این اوصاف نیست
فرخی از بندگی لاف خداوندی زند
گر چه می داند که مردان خدا را لاف نیست
***
روزگاریست که در دشت جنون خانه ی ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ی ماست
آنکه خود سازد و جان بازد و پروا نکند
در بر شمع جهانسوز تو پروانه ی ماست
هست جانانه ی ما شاهد آزادی و بس
جان ما در همه جا برخی جانانه ی ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ی ماست
از درستی چو به پیمان شکنی تن ندهیم
جای می، خون دل از دیده به پیمانه ی ماست
***
مرگ هم در شب هجران به من ارزانی نیست
بی تو گر زنده بماندم زگران جانی نیست
مشکل هر کسی آسان شود از مرگ اما
مشکل عشق بدین سهلی و آسانی نیست
سر بسر غافل و پامال شد ایمان از کفر
گوئیا در تن ما عرق مسلمانی نیست
جز جفا کاری و بی رحمی و مظلوم کشی
شیوه و عادت دربار بریتانی نیست
فتنه در پنجه ی یک سلسله لرد است و مدام
کار آن سلسله جز سلسله جنبانی نیست
ملل از سرخی خون روی سفیدند ولیک
هیچ ملت به سیه بختی ایرانی نیست
***
قمری چو من مدیح تو سرو چمن نگفت
گر گفت مدح سرو چمن همچو من نگفت
هر جا روی حکایت شیرین و خسرو است
یک تن سخن ز درد دل کوهکن نگفت
پروانه از شراره ای از دست رفت لیک
با آنکه شمع سوخت سراپا سخن نگفت
هر کس که دید لعل چو یاقوت دوست را
دیگر سخن ز رنگ عقیق یمن نگفت
خون مرا چو شیر خورد شکرین لبی
کز کودکی درست زبانش لبن نگفت
این دل که شد به حلقه ی زلفت شبی اسیر
تا روز جز حکایت بند و شکن نگفت
یک عمر وصف حسن تو گر گفت فرخی
شد باز معترف که بوجه حسن نگفت
***
آن پا برهنه را که به دل حرص و آز نیست
سرمایه دار دهر چو او بی نیاز نیست
گر دیگران تعین ممتاز قائلند
ما و مرام خود که در آن امتیاز نیست
کوته نشد زبان عدو گر زما، چه غم
شادیم از آنکه عمر خیانت دراز نیست
با مشت باز حمله مکن باز لب ببند
گنجشک را تحمل چنگال باز نیست
در شرع ما که خدمت خلق از فرایض است
انصاف طاعتی است که کم از نماز نیست
بیچارگی زچار طرف چون شود دوچار
غیر از خدای عزوجل چاره ساز نیست
در این قمار خانه که جان می رود گرو
یک تن حریف «فرخی» پاکباز نیست
***
از ره داد ز بیداد گران باید کشت
اهل بیداد گر این است و گران باید کشت
پرده ی ملک دریدند چو از پرده دری
فاش و بی پرده از این پرده دران باید کشت
آنکه خوش پوشد و خوش نوشد و بیکار بود
چون خورد حاصل رنج دگران باید کشت
آزمودیم وز ابناء بشر جز شر نیست
خیر خواهانه از این جانوران باید کشت
مسکنت را ز دم داس درو باید کرد
فقررا با چکش کارگران باید کشت
بی خبر تا که بود از دل دهقان مالک
خبر این است کز آن بی خبران باید کشت
هر چه گفتیم و نوشتیم چو آدم نشدند
زین سپس اول از این گاو و خران باید کشت
***
از دست تو کس همچو من بیسر و پا نیست
گر هست چو من اینهمه انگشت نما نیست
خود عقده ی خود را زدل از گریه گشودیم
دیدم که کسی بهر کسی عقده گشا نیست
از صفحه ی زنگاری افلاک شود محو
هر نام که در دفتر ارباب وفا نیست
زندان نفس یا قفس دل بودش نام
هر سینه که آماجگه تیر بلا نیست
در دایره ی فقر قدم نه که در آن خط
یک نقطه ترا فاصله با شاه و گدا نیست
از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم
راهی به خدا نیست که آن ره به خدا نیست
با منفعت صنفی خود فرخی امروز
خود در صدد کشمکش فقر و غنا نیست
***
کینه ی دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست؟
بسکه مهر دوست آنجا هست جای کینه نیست!
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم
گر به جیب و کیسه ی ما مفلسان نقدینه نیست
گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت
دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب
چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
رفت اگر آن شوم، این مرحوم آمد روی کار
الحق این روز عزا کم زان شب آدینه نیست
جود حاتم بخشی این دسته ی صالح نما
کم زبذل و بخشش آن صالح پیشینه نیست
خوب و بد را صفحه ی طوفان نماید منعکس
زانکه این لوح درخشان کمتر از آئینه نیست
***
روزگاریست که در دشت جنون خانه ی ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ی ماست
پیش زور وزر غالب همه تسلیم شدند
آنکه تسلیم نشد همت مردانه ی ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ی ماست
راه امن است ولیک از اثر نا امنی
روز و شب تحت نظر خانه ی ویرانه ی ماست
امتحان داد بهنگام عمل لیدر حزب
که بعنوان خودی محرم بیگانه ی ماست
***
آنکه آتش بر فروزد آه دل افروز ماست
و آنکه عالم را بسوزد ناله ی جان سوز ماست
بر سر ما پا مزن منعم که چندی بعد از این
طایر اقبال و دولت مرغ دست آموز ماست
نیست جز انگشتری این گنبد فیروز رنگ
گردشش آنهم به دست طالع فیروز ماست
نام مسکین و غنی روزی که محو و کهنه گشت
با تساوی عموم آن روز نو، نوروز ماست
نوک مژگان تو را با فرخی گفتم که چیست
گفت این برگشته پیکان ناوک دلدوز ماست
***
دوش از مهر به من آن مه محبوب گذشت
چشم بد دور که آن ماه به من خوب گذشت
مگذر از بیشه ی ما نیست گرت جرأت شیر
که در اینجا نتوان با دل مرعوب گذشت
مردم از کشمکش زندگانی و حیف که عمر
همه در پیچ و خم کوچه ی آشوب گذشت
فرخی عمر امانی نفسی بیش نبود
آن هم از آمد و شد گر بد و گر خوب گذشت
***
پیش عاقل بی تخصص گر عمل معقول نیست
پس چرا در کشور ما این عمل معمول نیست
واردات و صادرات ما تعادل چون نداشت
هر چه می خواهی در ایران فقر هست و پول نیست
با فلاکت مملکت از چهار سو پر سائل است
وز برای اینهمه سائل کسی مسئول نیست
بس زبیچیزی جهان تاریک شد در پیش چشم
چشم مردم مبتلای نرگس مکحول نیست
در بر دنیای قابل قابلیت هست شرط
قابلیت پیش ما ناقلابلان مقبول نیست
گر عزیزی خوار شد از بهر آزادی مصر
پیش ملیون شرافتمند چون زغلول نیست
کشته ی آن قاتلی امروز گشتم کز غرور
تا به فردای قیامت یادش از مقتول نیست
***
غیر خون آبروی توده ی زحمتکش نیست
باد بر هم زن خاکستر این آتش نیست
هست سیم و زر ما پاکدلان پاکی قلب
قلب قلب است اگر گاه محک، بیغش نیست
در کمان خانه ی ابروی تو درگاه نگاه
تیرهائیست که در ترکش کی آرش نیست
من نه تنها ز غم عشق تو دیوانه شدم
عاقلی نیست که مجنون تو لیلی وش نیست
بهر تسخیر ادا می کند این شیخ ریا
آنچه در قاعده ی سیبوی واخفش نیست
همه از کثرت بد بختی خود می نالند
گوئیا در همه آفاق کسی دلخوش نیست
***
زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یکبار ویران کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وا نکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از اینها در مسلمانی خدائی داشتم
بت پرستم آن نگار نا مسلمان کرد و رفت
با رمیدنهای وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزلسازی غزلخوان کرد و رفت
***
چمن از لاله چو بنهاد به سر افسر سرخ
پای گل زد زکف سبز خطان ساغر سرخ
اشک چون سیم سپیدم شد از آن خون که زخلق
زرد روئی کشد آنکس که ندارد زر سرخ
گر چه من قاتل دل را نشناسم اما
دیده ام در کف آن چشم سیه خنجر سرخ
کی به بام تو پری روی زند بال و پری
هر کبوتر که زسنگ تو ندارد پر سرخ
تاخت مژگان تو بر ملک دل از چشم سیاه
چون سوی شرق به فرمان قضا لشگر سرخ
خون دل خورده ام از دست تو بس، از پس مرگ
سر زند سبزه سر از تربت من با سر سرخ
شب ما روز نگردد ز مه باختری
تا چه خورشید به خاور، نزنیم اختر سرخ
پرسش خانه ی ما را مکن از کس که ز اشک
خانه ی ماست همان خانه که دارد در سرخ
فرخی روی سفید آنکه بر چرخ کبود
با رخ زرد ز سیلی بودش زیور سرخ
***
راجع به قرارداد وثوق الدوله (قرارداد اوت 1919)
آن دست دوستی که در اول نگار داد
با دشمنی به خون دل آخر نگار داد
دیدی که باغبان جفا پیشه عاقبت
بر باد آشیانه چندین هزار داد
می خواست خون ز کشور دارا رود چو جوی
دستی که تیغ کید به جانو سیار داد
با اختیار تام کند طرد و قتل و حبس
ای داد از کسی که به او اختیار داد
***
این ستمکاران که می خواهند سلطانی کنند
عالمی را کشته تا یکدم هوسرانی کنند
آنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نرن
بار بار آورده و سر بار ایرانی کنند
جشن و ماتم پیش ما باشند یک، چون برّه را
روزگار جشن و ماتم هر دو قربانی کنند
روز شادی نیست در شهری که از هر گوشه اش
بینوایان بهر نان هر شب نواخوانی کنند
تا به کی با پول این یک مشت خلق گرسنه
صبح عید و عصر جشن و شب چراغانی کنند
با چنین نعمت که می بینند این مردم رواست
شکرها تقدیم دربار بریتانی کنند
***
باید این دور اگر عالی و گردون باشد
گنگ و کور و کر و سرگشته چو گردون باشد
در محیطی که پسند همه دیوانه گری است
عاقل آن است که در کسوت مجنون باشد
خسرو کشور ما تا بود این شیرین کار
لاله سان دیده ی مردم همه گلگون باشد
عذر تقصیر همی خواهد و گوید مأمور
کاین جنایت حسب الامر همایون باشد
هر که زین پیش جوان مرد و چنین روز ندید
باید از مرگ به جان شاکر و ممنون باشد
نقطه ی مرکز آینده ی ما دانی کیست
آنکه امروز از این دایره بیرون باشد
کاوه در جامعه ی کارگری بار نیافت
بگناهی که طرفدار فریدون باشد
لایق شاه بود قصر نه هر زندانی
حاکم جامعه گر ملت و قانون باشد
فرخی از کرم شاه شده قصر نشین
به تو این منزل نو فرخ و میمون باشد
***
ای دوده ی طهمورث، دل یکدله باید کرد
یک سلسله دیوان را در سلسله باید کرد
تا این سر سودائی، از شور نیفتاده
در راه طلب پا را، پر آبله باید کرد
بدبختی ما تنها از خارجه چون نبود
هر شکوه که ما داریم از داخله باید کرد
با جامه ی مستحفظ در قافله دزدانند
این راهزنان را طرد، از قافله باید کرد
اهریمن استبداد، آزادی ما را کشت
نه صبر و سکون جایز، نه حوصله باید کرد
مابین بشر شد سد، چون مسئله ی سر حد
زین بعد ممالک را، بیفاصله باید کرد
***
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با افزار استبداد می گردد
طپیدنهای دلها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
شدم چون چرخ سر گردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفا جو با همه بیداد می گردد
ز اشک و آه… بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنه ی فولاد می گردد
دلم از این خرابیها بود خوش زانکه می دانم
خرابی چونکه از حد بگذرد آباد می گردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه ی حداد می گردد
علم شد در جهان فرهاد در جان بازی شیرین
نه هر کس کوه کن شد در جهان فرهاد می گردد
دلم از این عروسی سخت می لرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زآنرو
که بینان جفا و جور بی بنیاد می گردد
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد
بلی هر کس که شاگردی نمود استاد می گردد
***
خیزید ز بیداد گران داد بگیرید
وز دادستانان جهان یاد بگیرید
در دادستانی ره و رسم ار نشناسید
در مدرسه این درس ز استاد بگیرید
از تیشه و از کوه گران یاد ببارید
سرمشق در این کار ز فرهاد بگیرید
فاسد شده خون در بدن عارف و عامی
دستور حکیمانه ز فصاد بگیرید
تا چند چو صیدید گرفتار دد و دام
از دام برون آمده صیاد بگیرید
ضحاک عدو را به چکش مغز توان کوفت
سر مشق گر از کاوه و حداد بگیرید
آزادی ما تا نشود یکسره پامال
دردست زکین دشنه ی پولاد بگیرید
***
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود
از برای نشر آزادی زبان باید گشاد
ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود
تا که در نوع بشر گردد تساوی بر قرار
سعی در الغاء القاب و شئون باید نمود
ثروت آنکس که می باشد فزون باید گرفت
وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود
منزل جمعی پریشان، مسکن قومی ضعیف
قصرهای عالی اشراف دون باید نمود
صلح کل چون مستقر شد خارج از جمع لغات
اصطلاح توپ و شمشیر و قشون باید نمود
پاک تا سطح زمین گردد ز «ناپاکان حبیب»
زانقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
***
نا رفیقان چون به یکرنگان دورنگی می کنند
از چه تفسیر دو رنگی را زرنگی می کنند
در مقام صلح این قوم ار سپر انداختند
تیغ بازی با سلحشوران جنگی می کنند
دیو را خوانند همسنگ پری هنگام مهر
روم را درگاه کین همرنگ زنگی می کنند
عرض و طول ارض را از بهر خود خواهند و بس
با همه روزی فراخی چشم تنگی می کنند
شیر مردی را اگر بینند این روبه وشان
خرد با سرپنجه ی خوی پلنگی می کنند
نام آزادی برای خویش سازند انحصار
بازی این رل را حریفان با قشنگی می کنند
***
دل در کف بیداد تو جز داد ندارد
ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد
فریاد رسی نیست در این ملک وگرنه
کس نیست که از دست تو فریاد ندارد
این کشور ویرانه که ایران بودش نام
از ظلم یکی خانه ی آباد ندارد
دلها همه گردیده خراب از غم و اندوه
جز بوم در این بوم دل شاد ندارد
هر جا گذری صحبت جمعیت و حزب است
حزبی که در این مملکت افراد ندارد
دل در قفس سینه تن مرغ اسیریست
کز بند غمت خاطر آزاد ندارد
عشق است که صد پاره نماید جگر کوه
اینگونه هنر تیشه ی فرهاد ندارد
***
جز شور و شر از چشم سیاه تو نریزد
الا خطر از تیر نگاه تو نریزد
آهسته بزن شانه بر آن زلف پریشان
تا جمع دل از طرف کلاه تو نریزد
کانون شدی ای سینه مگر کز شرر دل
جز اخگر غم ز اتش آه تو نریزد
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به راه تو نریزد
***
با تو در پرده دلم راز و نیازی دارد
کس ندانست که در پرده چه رازی دارد
بر سرزلف تو دارد هوس چنگ زدن
دست کوتاه من امید درازی دارد
گرو آخر ببرد درگه بازی ز حریف
پاکبازی که دل و دیده ی بازی دارد
خواجه گاهی به نگاهی دل ما را ننواخت
تا بگویم نظر بنده نوازی دارد
شمع در ماتم پروانه اگر غمزده نیست
از چه شب تا به سحر سوز و گدازی دارد
خسرو محتشم روی زمین دانی کیست؟
آن گدائی که چو محمود ایازی دارد
***
با ادب در پیش قانون هر که زانو می زند
چرخ نوبت را به نام نامی او می زند
وانکه شد تسلیم عدل و پیش قانون سر نهاد
پایه ی قدرش به کاخ مهر پهلو می زند
تا بود سرمایه بهر در همی سرمایه دار
خویشتن را از طمع زینسو بدانسو می زند
گر ندیدی حمله ی مالک به دهقان ضعیف
گرگ را بنگر، چسان خود را به آهو می زند
شه اگر مستعصم و ایران اگر بغداد نیست
دشمن اینجا پس چرا بانگ هلاکو می زند
در غزل گفتن غزال فکر بکر فرخی
طعنه بر گفتار سعد و شعر خواجو می زند
***
در کهن ایران ویران انقلابی تازه باید
سخت از این سست مردم قتل بی اندازه باید
تا مگر از زرد روئی رخ بتابیم ای رفیقان
چهره ی ما را ز خون سرخ دشمن غازه باید
نام ما، در پیش دنیا پست از بی همتی شد
غیرتی چون پور کیخسرو بلند آوازه باید
می کند تهدید ما را این بنای ارتجاعی
منهدم این کاخ را از صدر تا دروازه باید
فرخی از زندگانی تنگدل شد در جوانی
دفتر عمرش به دست مرگ بی شیرازه باید
***
پیش خود تا فکر نفع بی نهایت می کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می کند
ماه نو باروی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت می کند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مأمور اگر ملت شکایت می کند
آخر ای مظلوم از مظلوم چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می کند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت می کند
بگذرند از کبریائی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت می کند
از طریق نامه ی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را بسوی حق هدایت می کند
***
اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر همدرد مجنونی غم دیوانگی باید
رفیقی بایدم همدم، بشادی یار و در غم هم
وزین خویشان نا محرم مرا بیگانگی باید
من و گنج سخن سنجی که کنجی خواهد و رنجی
چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید
چو زد دهقان زحمتکش بکشت عمر خود آتش
تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید
قناعت داده دنیا را گروه بی سر و پا را
چرا با غنا ما را، غم بی خانگی باید
در این بی انتها وادی، چو پا از عشق بنهادی
بگرد شمع آزادی، تو را پروانگی باید
***
ابر چشم از سوز دل تا گریه را سر می کند
هر کجا خاکیست از باران خون تر می کند
تا زخسرو آبروی آتش زرتشت ریخت
گنج باد آور زحسرت خاک بر سر می کند
خیر در جنس بشر نبود خدایا رحم کن
این بشر را کز برای خیر خود شر می کند
سیم را نابود باید کرد کاین شیئی پلید
مؤمن صد ساله را یکروز کافر می کند
خاک پای سرو آزادم که با دست تهی
سر فرازی بر درختان توانگر می کند
***
کام دلم ز وصل تو حاصل نمی شود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمی شود
دیوانه ای که مزه ی دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
آجل شود اگر چه به عاجل نمی شود
حق گر خورد شکست زیکدسته بیشرف
حق است و حق به مغلطه باطل نمی شود
زور و فشار و سختی و تهدید و گیرودار
با این رویه حل مسائل نمی شود
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های هوی
از این طرف طی مراحل نمی شود
مجلس مقام مردم ناپاک دل مخواه
کاین جای پاک جای اراذل نمی شود
یک ملک بی عقیده و یک شهر چاپلوس
یا رب بلا برای چه نازل نمی شود
نازم به عزم ثابت چون کوه فرخی
کز باد سهمگین متزلزل نمی شود
***
این غرقه به خاک و خون دلی بود
یا طایر نیم بسملی بود
از دست تو قطره قطره خون شد
یک چند اگر مرا دلی بود
مجنون که کناره جست زین خلق
دیوانه نمای عاقلی بود
دل داشت هوای دام صیاد
پیداست که صید غافلی بود
جز آنکه بکشت جان زد آتش
از عشق مرا چه حاصلی بود
جان داد شهید عشق و تا حشر
شرمنده ی تیغ قاتلی بود
اندیشه وصل هر چه کردم
الحق که خیال باطلی بود
***
چون ز شهر آن شاهد شیرین شمایل می رود
در قفایش، کاروان در کاروان، دل می رود
همچو کز دنبال او وادی به وادی چشم رفت
پیش پیشش اشک هم منزل به منزل می رود
دل اگر دیوانه نبود الفتش با زلف چیست
کی بپای خویش عاقل در سلاسل می رود
چون به باطل در جهان نبود وجودی غیر حق
حق بود آن هم که در ظاهر به باطل می رود
یا رب این مقتول عشق از چیست کز راه وفا
سر بکف بگرفته استقبال قاتل می رود
کوی لیلی بس خطرناک است زآنجا تا به حشر
همچو مجنون باز گردد هر چه عاقل می رود
***
خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود
تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود
عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز
در کف مشاطه ی باد صبا گر شانه بود
با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان
آن نظر تنگی که چشمش سوی آب و دانه بود
سوخت از یک شعله آخر شمع را پا تا به سر
برق آن آتش که در بال و پر پروانه بود
فرق شهر و دشت از نقص جنون کی می گذاشت
راستی مجنون اگر مانند من دیوانه بود
خانه ی آباد ما را کرد در یک دم خراب
جور و بیدادی که در این کشور ویرانه بود
هر کرا از جنس این مردم گرفتم یار خویش
دیدم از نا آشنائی محرم بیگانه بود
روزگار او را نسازد پست همچون فرخی
هر که با طبع بلند و همت مردانه بود
***
سراپا کاخ این زور آوران گر زیوری دارد
ولی بزم تهی دستان صفای دیگری دارد
نیارد باد امشب خاک راهش را برای ما
مگر در رهگذر او کسی چشم تری دارد
نگار من مسلمان است و در عین مسلمانی
به محراب دو ابرو چشم مست کافری دارد
مکن هرگز بدی با ناتوانان از توانائی
که گیتی بهر خوب و زشت مردم دفتری دارد
ز عریانی ننالد مرد با تقوی که عریانی
بود بهتر ز شمشیری که در خود جوهری دارد
سر قتل محبان داشتی اما ندانستی
میان عاشقان هم فرخی آخر سری دارد
***
بهار آمد و در جام باده باید کرد
به فکر ساده ی من فکر ساده باید کرد
به سر سپرده ی خود عارفی چه خوش می گفت
که دستگیری از پا افتاده باید کرد
بر اسب پیلتن ای شه اگر سوار شدی
تفقدی به گدای پیاده باید کرد
هزار عقده گشاید اراده و تصمیم
پی گرفتن تصمیم اراده باید کرد
چو در میان دو همسایه کشمکش افتاد
بگو به خانه خدا استفاده باید کرد
زبون شدیم ز بس وقت کار حرف زدیم
زبان به بسته و بازو گشاده باید کرد
به بنده ای که چو من ای خدا ندادی هیچ
زعدل و داد تو شکر نداده باید کرد
***
شد بهار و مرغ دل افغان چه بلبل می کند
عاشقان را فصل گل گویا جنون گل می کند
آنچه از بوی گل و ریحان بدست آرد نسیم
عاشقان را فصل گل گویا جنون گل می کند
آنچه از بوی گل و ریحان بدست آرد نسیم
صرف پا انداز آن زلف چو سنبل می کند
کی شود آباد آن ویرانه کز هر گوشه اش
یک ستمکاری تعدی یا تطاول می کند
دست رنج کارگر را تا به کی سرمایه دار
خرج عیش و نوش و اشیاء تجمل می کند
کشور جم سربسر پامال شد از دست رفت
پور سیروس ای خدا تا کی تحمل می کند
می کند در مملکت غارتگری مأمور جزء
جزء آری در عمل تقلید از کل می کند
ناجی ایران بود آنکس که در این گیرودار
خوب میزان سیاست را تعادل می کند
***
کاخ جور تو گر سیم بنائی دارد
کلبه ی بی در ما نیز صفائی دارد
همچو نی با دل سوراخ کند ناله ز سوز
بینوایی که چو من شور و نوائی دارد
در غم عشق تو مردیم و ننالیم که مرد
نکند ناله ز دردی که دوائی دارد
پانهد بر سر خوبان جهان شانه صفت
هر که دست و هنر عقده گشائی دارد
آتش ظلم در این خانه نگردد خاموش
مهد زرتشت عجب آب و هوائی دارد
گر به کام تو فلک دور زند غره مشو
که جهان از پی هر سور عزائی دارد
پس چرا از ستم و جور چنین گشته خراب
آخر این خانه اگر خانه خدائی دارد
***
نازم آن سرو خرامان را که از بس ناز دارد
دسته ی سنبل مدام از شانه پا انداز دارد
رونما گیرد ز گل چون رو نماید در گلستان
بر عروسان چمن آن نازنین بس ناز دارد
ساختم با سوختن یک عمر در راه محبت
عشق عالم سوز آری سوز دارد ساز دارد
زین اسیران مصیبت دیده نبود چون من و دل
مرغ بی بالی که در دل حسرت پرواز دارد
با خداوندی نگردید از طمع این بنده قانع
خواجه ی ما تا بخواهی حرص دارد آز دارد
دست باطل قفل غم زد بر زبان مرغ حقگو
ورنه این مرغ خوش الحال صد هزار آواز دارد
با رمیدن رام سازد آن غزال مشگمو را
هر که همچون فرخی طبع غزل پرداز دارد
***
دلم امروز چون قمری سر نالیدنی دارد
مگر آن سرو قد فردا به خود بالیدنی دارد
چومن در این چمن جز غنچه دلتنگی نشد پیدا
که در شب گر خورد خون صبحدم خندیدنی دارد
ز حس بی بقا ای گل مکن خون در دل بلبل
که دست انتقام باغبان گل چیدنی دارد
رمیدن دید بس در زندگانی این دل وحشی
به مرگ ناگهانی میل آرامیدنی دارد
دلم از دیدن نادیدنیها کی شود غمگین
که این نادیدنیهای جهان هم دیدنی دارد
***
چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود
همچو ساغر دورها از دست غم آسوده بود
پارسایان را ز بس مستی گریبانگیر شد
دامن هر کس گرفتیم از شراب آلوده بود
دودمان چرخ از آن روشن بود تا رستخیز
زانکه همچون آفتاب او را چراغ دوده بود
آنکه راه سود خود را در زیان خلق دید
از ره بیدانشی راه خطا پیموده بود
تا نخوردم می ندانستم که در ایام عمر
جز غم می آنچه می خوردم غم بیهوده بود
وای بر آن شهر بی قانون که قانون اندر آن
همچو اندر کافرستان مصحف فرسوده بود
آنکه در زنجیر کرد افکار ما را فرخی
در حقیقت آفتابی را به گل اندوده بود
***
هر آنکه سخت به من لاف آشنائی زد
بروز سختی من دم ز بی وفائی زد
به بینوائی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوائی زد
دکان پسته ی بی مغز بسته شد آن روز
که با دهان تو لبخند خودنمائی زد
دریده چشمی نرگس بین که چشم ترا
بدید و باز سر از گل ز بیحیائی زد
فدای همت آن رهروم که بر سر خار
هزار افسر گل با برهنه پائی زد
ز شوخ پارسی آن شیخ پارسا چه شنید
که پشت پا به مقامات پارسائی زد
مقام شانه به سر شد از آنکه سر تا پای
همیشه دست به کار گره گشائی زد
به روزگار رضا هر که را که من دیدم
هزار مرتبه فریاد نا رضائی زد
به ناخدائی این کشتی شکسته مناز
که ناخدا نتواند دم از خدائی زد
به من غزال غغزلخوان من از آن شد رام
که فرخی ره او با غزلسرائی زد
***
گر یوسف من جلوه چنین خوب نماید
خون در دل نو باوه ی یعقوب نماید
خونریزی ضحاک در این ملک فزون گشت
کو کاوه که چرمی به سر چوب نماید
مپسند خدایا که سر و افسر جم را
با پای ستم دیو، لگد کوب نماید
کو دست توانا که به گلزار تمدن
هر خار و خسی ریخته جاروب نماید
ای شحنه بکش دست ز مردم که در این شهر
غیر از تو کسی نیست که آشوب نماید
سلطان حقیقی بود آنکس که توانست
خود را ببر جامعه محبوب نماید
هر کس نکند تکیه بر افکار عمومی
او را خطر حادثه مغلوب نماید
بر فرخی آورد فشار آنچه مصائب
او را نتوانست که مرعوب نماید
***
دل مایه ی نا کامی است از دیده برون باید
تن جامه ی بدنامی است آغشته به خون باید
از دست خردمندی، دل را به لب آمد جان
چندی سر سودائی پابند جنون باید
شمشیر زبان ای دل، کامت نکند حاصل
در پنجه ی شیر عشق یک عمر زبون باید
شب تا به سحر چون شمع، می سوزم و می گوید
گر عاشق دلسوزی سوز تو فزون باید
گر کشته شدن باشد پاداش گنهکاری
ای بس تن بدکاران کز دار نگون باید
***
پاسبانِ خفته ی این دار اگر بیدار بود
کی برای کیفر غارتگران بی دار بود
پرده ی دل تا نشد چاک از غمت پیدا نگشت
کز پس یک پرده پنهان صد هزار اسرار بود
ناتوانی بین که درمان دل بیمار خویش
جستم از چشمی که آن هم از قضا بیمار بود
در شب غم آنکه دامان مرا از کف نداد
با گواهی دادن دل دیده ی خونبار بود
نیست گوش حق نیوشی در خراب آباد ما
ورنه از دست تو ما را شکوه ی بسیار بود
***
آنانکه بی مطالعه تقدیر می کنند
خواب ندیده است که تعبیر می کنند
عمری بود که کافر راه محبتیم
ما را دگر برای چه تکفیر می کنند
بازیگران که با دم شیرند آشنا
غافل که تکیه بر دم شمشیر می کنند
در خاک پاک ری که عزازیل را رنود
با آب رشوه راحت و تطهیر می کنند
تا زر بود میان ترازو من و ترا
با زور آن مساعده تسخیر می کنند
***
بهر آزادی هر آنکس استقامت می کند
چاره ی این ارتجاع پر وخامت می کند
گو سپر افکن در این شمشیر بازی از نخست
هر کسی کاندیشه از تیر ملامت می کند
باید از اول بشوید دست از حق حیات
در محیط مردگان هر کس اقامت می کند
در قفس افتد چو شیر شرزه از قانون کشی
روبه افسرده ابراز شهامت می کند
چون وثوق الدوله ی خائن قوام السلطنه
بهر محو مرز ایران استقامت می کند
پشت کرسی دزدیش مطرح شد و از رو نرفت
الحق این کم حس به پرروئی کرامت می کند
گر صفیر کلک طوفان صور اسرافیل نیست
از چه اکنون با قیام خود قیامت می کند
***
با من ای دوست ترا گر سر پرخاش نبود
یار دشمن شدنت در همه جا فاش نبود
پافشاری پی حق خود اگر ملت داشت
مال او غارت یک دسته عیاش نبود
پول تصویبی مجلس نبد از ماه بماه
گرد آن کهنه حریف این همه کلاش نبود
معنی دولت قانونی اگر این باشد
نامی از دولت و قانون به جهان کاش نبود
ما طرفداری خورشید حقیقت کردیم
آن زمانی که هما سخره ی خفاش نبود
با چنین زندگی آری به خدا میمردم
اگر این جانی بیعاطفه نباش نبود
گر به نقادی کابینه نمی راند سخن
خامه ی فرخی اینقدر گهرپاش نبود
***
گر پریشان خم گیسوی تو از شانه نبود
هر خمی منزل جمعی دل دیوانه نبود
تیشه بر سرزد فرهاد و چو شیرین جان داد
دیگران را مگر این همت مردانه نبود
گر به کنج دل من غیر غمت راه نیافت
جای آن گنج جز این خانه ی ویرانه نبود
جذبه ی عشق مرا برد بجائی که ز وصل
فرق بین فرق و محرم و بیگانه نبود
خرم آن شب که زپیمانه چو پیمان بستی
شاهد ما و تو جز شاهد پیمانه نبود
***
چنان کز تاب آتش آب از گرمابه می ریزد
ز سوز دل مدام از دیده ام خونابه می ریزد
به مرگ تهمتن از جور زال چرخ در زابل
چو رود هیرمند اشک از رخ رودابه می ریزد
به جان پروانه شمعم که گاه سوختن از غم
سرشک خویش را با حال عجز و لابه می ریزد
گزیدم بس زناکامی بس انگشت تحیر را
از این رو قیامت خونم از سبابه می ریزد
گواه دامن پاک سیاوش گشت چون آتش
فلک خاکستر غم بر سر سودابه می ریزد
من و دل از غم ماهی ز اشک و آه چون ماهی
گهی در دجله می خواهد، گهی در تابه می ریزد
***
آن دسته که سرگشته ی سودای جنونند
پا تا به سر از دائره عقل برونند
دانی که بود رهرو آزادی گیتی
آنانکه در این بادیه آغشته بخونند
در محفل ما صحبتی از شاه و گدا نیست
دانی همگی عالی و عالی همه دونند
با پنجه بر آرند زبان از دهن شیر
آنانکه ز سر پنجه ی عشق تو زبونند
جویای وکالت ز موکل نبود کم
این دوره جگر سوختگان بسکه فزونند
از جلوه ی طاوسی این خلق بترسید
کز راه دورنگی همه چون بوقلمونند
چون زاغ کشاندند سوی خانه خرابی
این خانه خرابان که بما راهنمونند
***
باز دلبر به دلم عزم شبیخون دارد
که برخ دیده شبی اشک و شبی خون دارد
می رود غافل و خلقش ز پی و من بشگفت
کاین چه لیلی است که صد سلسله مجنون دارد
پای خم دست پی گردش ساغر بگشای
تا بدانی چه بسر گردش گردون دارد
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت
بلکه خسرو هم از آن پهلوی گلگون دارد
سرو خاک ره آن رند که با دست تهی
سطوت قارنی و ثروت قارون دارد
چشم فتان تو نازم که به هر گوشه هزار
چون من گوشه نشین واله و مفتون دارد
خواری و زاری و آوارگی و دربدری
اینهمه فرخی از اختر وارون دارد
***
می پرستانی که از دور فلک آزرده اند
همچو خم از ساغر دل دورها خون خورده اند
نیست حق زندگی آن قوم را کز بی حسی
مردگان زنده بلکه زندگان مرده اند
در بر بیگانه و خویشند دایم سرفراز
بهر حق خویش آن قومی که پا بفشرده اند
فارسان فارس را پای فرس گر لنگ نیست
اهل عالم از چه زیشان گوی سبقت برده اند
دوده ی سیروس را یا رب چه آمد کاینچنین
بیدل و بیخون و سست و جامد و افسرده اند
***
هر شرارت در جهان فرزند آدم می کند
بهر گرد آوردن دینار و درهم می کند
آبرو هرگز ندارد آنکه در هر صبح و شام
پیش دونان پشت را بهر دو نان خم می کند
چون زغم بیچاره گردی باده با شادی بنوش
کاین اساس شادمانی چاره ی غم می کند
تکیه بر عهد جهان هرگز مکن کاین بی وفا
صبح عید عاشقان را شام ماتم می کند
زورمندان را طبیعت کرده غارت پیشه خلق
آفتاب از این سبب تاراج شبنم می کند
فرخی آسودگی در حرص بی اندازه نیست
می شود آسوده هر کس آز را کم می کند
***
عمریست کز جگر، مژه خوناب می خورد
این ریشه را ببین ز کجا آب می خورد
چشم تو را به دامن ابرو هر آنکه دید
گفتا که مست، باده به محراب می خورد
خال سیه به کنج لب شکرین تست
یا هندوئی که شیره ی عناب می خورد
دل در شکنج زلف تو چون طفل بند باز
گاهی رود به حلقه و گه تاب می خورد
ریزد عرق هر آنچه ز پیشانی فقیر
سرمایه دار جای می ناب می خورد
غافل مشو که داس دهاقین خون جگر
روزی رسد که بر سر ارباب می خورد
دارم عجب که با همه ی امتحان هنوز
ملت فریب «لیدر» و احزاب می خورد
با مشت فرخی شکند گر چه پشت خصم
اما همیشه سیلی از احباب می خورد
***
آنچه را با کارگر سرمایه داری می کند
با کبوتر پنجه ی باز شکاری می کند
می برد از دسترنجش گنج اگر سرمایه دار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می کند؟
سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح
دیده ی زارع چرا اختر شماری می کند؟
تا به کی، ارباب بر خلاف بندگی
چون خدایان بر دهاقین کردگاری می کند؟
خاکپای آن تهی دستم که در اقلیم فقر
بی نگین و تاج و افسر، شهریاری می کند
بر لب دریاچه های پارک، ای مالک مخند
بین چسان از گریه دهقان آبیاری می کند!
نیشهای نامه ی طوفان به قلب خائنین
راست پنداری که کار زخم کاری می کند
نوک کلک حق نویس تیز و تند فرخی
به طرفداران خارج ذوالفقاری می کند
***
گر از دو روز عمر مرا یک نفس بماند
در انتظار ناجی فریاد رس بماند
هر کس ببرد گوی ز میدان افتخار
جز فارس را که فارس همت فرس بماند
دل می تپد به سینه ی تنگم ز سوز عشق
چون مرغ بی پری که به کنج قفس بماند
در انتظار یار سفر کرده سالهاست
چشمم به راه و گوش به بانگ جرس بماند
مفتی شراب خوردو صراحی شکست و رفت
مطرب غنا نخواند و به چنگ عسس بماند
هر گل شکفت و رفت بباد از جفای چرخ
اما برای خستن دل، خار و خس بماند
در شاهراه علم که اصل سعادت است
هر کس نرفت پیش ز مقصود پس بماند
***
توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود
کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود
در صف حزب فقیران اغنیا کردند جای
این دو صف را کاملا از هم جدا باید نمود
این بنای کهنه ی پوسیده ویران گشته است
جای آن با طرح نو از نو بنا باید نمود
تا مگر عدل و تساوی در بشر مجری شود
انقلابی سخت در دنیا بپا باید نمود
مسکنت را محو باید کرد بین شیخ و شاب
معدلت را شامل شاه و گدا باید نمود
فرخی بی ترک جان گفتن در این ره پا منه
زانکه در اول قدم جان را فدا باید نمود
***
آنکه از آرا خریدن مسند عالی بگیرد
مملکت را می فروشد تا که دلالی بگیرد
یک ولایت را بغارت می دهد تا با جسارت
تحفه از حاکم ستاند، رشوه از والی بگیرد
از خیانت کور سازد آنکه چشم مملکت را
چشم آن دارد ز ملت مزد کحالی بگیرد
روی کرسی وکالت آنکه زد حرف از کسالت
اجرت خمیازه خواهد، حق بیحالی بگیرد
از تهی مغزی نماید کیسه ی بیگانه را پر
تا به کف بهر گدائی، کاسه ی خالی بگیرد
***
باز طوفان بلا لجه ی خون می خواهد
آنچه زین پیش نمی خواست، کنون می خواهد
آنکه بنشاند به این روز سیه ایران را
بر سر دار مجازات نگون می خواهد
عاقل کام طلب ره رو آزادی نیست
راه گم کرده ی صحرای جنون می خواهد
نوشداروی مجازات که درمان دل است
مفتی و محتسب و عالی و دون می خواهد
دست هر بی سر و پائی نرسد بر خط عشق
مرد از دایره ی عقل برون می خواهد
خاک این خطه اگر موج زند همچو سراب
تشنه کامیست که از جامعه خون می خواهد
فرخی گر همه ناچیز ز بی چیزی شد
فقر را باز ز هر چیز فزون می خواهد
***
رسم و ره آزادی یا پیشه نباید کرد
یا آنکه ز جان بازی اندیشه نباید کرد
سودی نبری از عشق گر جرأت شیرت نیست
آسوده گذر هرگز زین پیشه نباید کرد
گر آب رزت باید ای مالک بی انصاف
خون دل دهقان را در شیشه نباید کرد
در سایه ی استبداد پژمرده شد آزادی
این گلبن نورس را بی ریشه نباید کرد
با داس و چکش کن محو، این خسروی ایوان را
چون کوه کنی هر روز با تیشه نباید کرد
***
گر بدین سان آتش کین شعله ور خواهی نمود
ملک را در مدتی کم پر شرر خواهی نمود
با چنین رولها که بی باکانه بازی می کنی
پیر و برنا را گرفتار خطر خواهی نمود
اندر این شمشیر بازی از طریق دوستی
پیش دشمن سینه ی ما را سپر خواهی نمود
پا فشاری می کنی از بس به تحکیم مقام
مملکت را سر بسر زیر و زبر خواهی نمود
با چنین سختی که بنوازی تو کوس هرج و مرج
گوش گردون را از این آواز کر خواهی نمود
دست دهقان را به داس خونچکان خواهی رساند
کارفرما را اسیر کارگر خواهی نمود
آخر ای سرمایه داران این سودها را پایه نیست
با زبردستی در این سودا ضرر خواهی نمود
***
آن غنچه که نشکفت ز حسرت دل ما بود
وان عقده که نگشود زغم مشکل ما بود
مجنون که به دیوانه گری شهره ی شهر است
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود
گر دامن دل رنگ نبود از اثر خون
معلوم نمی شد دل ما قاتل ما بود
سرسبز نگردید هر آن دانه که کشتیم
پا بسته ی آفت زدگی حاصل ما بود
دردانه ی مه بود و جگر گوشه ی خورشید
این شمع شب افروز که در محفل ما بود
این سر که به دست غم هجر تو سپردیم
در پای غمت هدیه ی نا قابل ما بود
از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم
مستوره ی آئینه ی حق باطل ما بود
***
هر جا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود
کار من سودا زده دیوانه گری بود
پرواز بمرغان چمن خوش که در این دام
فریاد من از حسرت بی بال و پری بود
گر این همه وارسته و آزاد نبودم
چون سرو چرا بهره ی من بی ثمری بود
روزی که زعشق تو شدم بیخبر از خویش
دیدم که خبرها همه در بیخبری بود
بی تابش مهر رخت ای ماه دل افروز
یاقوت صفت قسمت ما خون جگری بود
دردا که پرستاری بیمار غم عشق
شبها همه در عهده ی آه سحری بود
ما را ز در خانه ی خود خانه خدا راند
گویا ز خدا قسمت ما در بدری بود
***
یک دم دل ما از غم، آسوده نخواهد شد
وین عقده بآسانی، بگشوده نخواهد شد
تا فقر و غنا با هم، در کشمکش و جنگند
اولاد بنی آدم، آسوده نخواهد شد
در وادی عشق از جان، تا نگذری ای سالک
این راه پر از آفت، پیموده نخواهد شد
اندیشه کجا دارم، از تهمت ناپاکان
چون دامن ما پاکست، آلوده نخواهد شد
ای شاه رخ نیکو، از خط جفا رخ شو
کاین لکه تو را از رو، بزدوده نخواهد شد
از گفته ی ما و من شد تازه غم دیرین
این رسم کهن تا کی، فرسوده نخواهد شد
گر دشمن جان گردند، آفاق به جان دوست
یکجو غم جانبازان، افزوده نخواهد شد
***
کانون حقیقت دهن بسته ی ما بود
قانون درستی، دل بشکسته ی ما بود
صیاد از آن رخصت پرواز به ما داد
چون با خبر از بال و پر بسته ما بود
از هر دو جهان چشم به یک چشم زدن بست
آزاد ز بس خاطر وارسته ی ما بود
هر پست سزاوار سردار نگردید
این منزلت و مرتبه شایسته ی ما بود
اسرار جهان روشن از آنست بر ما
چون مظهر آئینه، دل خسته ی ما بود
انگشت قضا نامه ی گیتی چون ورق زد
سر دفتر آن مسلک بر جسته ی ما بود
***
دی تا دل شب آن بت طناز کجا بود؟
تا عقده زدل باز کند باز کجا بود؟
گر زیر پر خود نکنم سر چکنم من
در دام، توانائی پرواز کجا بود
تا بر سر شمشاد چمن پای بکوبد
تردستی آن سرو سرافراز کجا بود
از حرص بود آنچه رسد بر سر آدم
در جنس بشر این طمع و آز کجا بود
تا کی پی آواز روانیم ندانیم
خواننده ی این پرده ی آواز کجا بود
از جور همه خانه خرابیم خدایا
این فتنه گر خانه برانداز کجا بود
با این غم و این محنت و این سوز نهانی
در فرخی این طبع غزلساز کجا بود
***
چو مهربان مه من جلوه بی نقاب کند
زغم ستاره فشان چشم آفتاب کند
طریق بنده نوازی ببین که خواجه ی من
مرا به عیب هنر داشتن جواب کند
در این طلوع سعادت که روز بیداریست
غرور جهل مبادا ترا به خواب کند
ز فقر آه جگر گوشگان کیکاوس
سزد اگر دل سیروس را کباب کند
به این اصول غلط باز چشم آن داری
زمانه داخل آدم ترا حساب کند
زانتخاب چو کاری نمی رود از پیش
به پور کاوه بگو فکر انقلاب کند
هر آنکه خانه ی ما فرخی خراب نمود
بگو که خانه ی او را خدا خراب کند
***
دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد
بسوزد آنکه دلش بهرما نمی سوزد
ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه
چو شمع آنکه ز سر تا به پا نمی سوزد
در این محیط غم افزا گمان مدار که هست
کسی که زآتش جور و جفا نمی سوزد
ز دود آه ستمدیدگان سوخته دل
بحیرتم که چرا این بنا نمی سوزد
بگو به کارگر و عیب کارفرما بین
هر آنکه گفت که فقر از غنا نمی سوزد
غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز
برای ما دل این ناخدا نمی سوزد
ز تند باد حوادث زبسکه شد خاموش
چراغ عمر من بینوا نمی سوزد
***
طوطی که چو من شهره بشیرین سخنی بود
با قند تو لب بسته ز شکر شکنی بود
لعل تو که خاصیت یاقوت روان داشت
دل خون کن مرجان و عقیق یمنی بود
چون غنچه زغم تنگدل و خون جگرم ساخت
آن گل که جگر گوشه ی نازک بدنی بود
در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر
پس قسمت فرهاد چرا کوهکنی بود
آلت شدگانی که یکی خانه ندارند
جان بازیشان از چه ز حب الوطنی بود
گر از غم این زندگی تلخ نمردیم
انصاف توان داد که از بیکفنی بود
هم خیر بشرخواهد و هم صلح عمومی
از روز ازل مسلک طوفان علنی بود
***
سر و کار من اگر با تو دل آزار نبود
این همه کار من خون شده دل زار نبود
همه گویند چرا دل به ستمگر دادی
دادم آن روز به او دل که ستم کار نبود
یا به من سنگ نزد هیچکس از سنگدلی
یا کسی از دل دیوانه خبر دار نبود
همه در پرده ز اسرار سخنها گفتند
لیک بی پرده کسی واقف اسرار نبود
هر جنایت که بشر می کند از سیم و زر است
کاش از روز ازل درهم و دینار نبود
شحنه و شیخ و شه و شاهد و شیدا همه مست
در همه دیر مغان آدم هشیار نبود
بود اگر جامعه بیدار در این دار خراب
جای سردار سپه جز به سردار نبود
در نمایشگه این صحنه ی پر بیم و امید
هر چه دیدیم بجز پرده و پندار نبود
***
آن پری چو از، بهر دلبری، زلف عنبرین، شانه می کند
در جهان هر آن، دل که بنگری، بیقرار و دیوانه می کند
با چنین جمال، گر تو ای صنم، یکزمان زنی، در حرم قدم
همچو کافران، مؤمن حرم، رو بسوی بت، خانه می کند
شمع را از، من شوم فدا، گرچه می کشد، ز آتش جفا
پس بسوز دل، گریه از وفا، بهر مرگ پروانه، می کند
پیش مردمش، دردو چشم ریش، کی دهد مکان، این دل پریش
یار خویش را، کی بدست خویش، آشنای بیگانه می کند
جز محن ز عمر، چیست حاصلم، زندگی نکرد، حل مشکلم
مرگ ناگهان، عقده از دلم، باز می کند یا نمی کند
***
هر کس که به دل مهر تو مه پاره ندارد
از هر دو جهان بهره به یکباره ندارد
فریاد ز بیچارگی دل که بناچار
جز آنکه به غم ناله کند چاره ندارد
هم ثابت در عشقم و هم رهرو سیار
افلاک چو من ثابت و سیار ندارد
دارد دل من گر هوس خفتن در گور
طفل است و بجز عادت گهواره ندارد
با این همه خواری ز چه دارد سر سختی
آن سست وفا گر دل چون خاره ندارد
ریزد غم و افسردگیش از در و دیوار
هر شهر که میخانه و میخواره ندارد
در کیش من آزار دل اهل محبت
جرمیست که آن توبه و کفاره ندارد
با اینهمه دیوانه یکی چون من و مجنون
صحرای جنون از وطن آواره ندارد
***
در جهان کهنه از نو شور و شر باید نمود
فکر بکری بهر ابنای بشر باید نمود
سیم و زر تا هست در عالم بشر آسوده نیست
تا شویم آسوده محو سیم و زر باید نمود
خاک عالم گل شد از اشکم چه خاکی سر کنم
زین سپس فکری برای چشم تر باید نمود
در قدمگاه محبت پا منه بردار دست
یا اگر پا می گذاری ترک سر باید نمود
گر شب غم بهر ما آه سحر کاری نکرد
روز شادی شکوه از آه سحر باید نمود
تا شوند آشفته تر جمعی پریشان روزگار
زلف مشگین ترا آشفته تر باید نمود
در بیابان جنون، مجنون مرا تنها گذاشت
اندرین ره باز فکر همسفر باید نمود
***
حلقه ی زلفی که غیر تاب ندارد
تا چه کند با دلی که تاب ندارد
کشمکش چین و اضطراب بشر چیست
گیتی اگر حال انقلاب ندارد
مجلس ما را هر آنکه دید به دل گفت
ملت جم، حسن انتخاب ندارد
خانه خدایا به فکر خانه ی خود نیست
یا خبر از خانه ی خراب ندارد
خواجه پی جمع مال و توده ی بدبخت
هیچ بجز فکر نان و آب ندارد
زور به پشت حساب مشت زد و گفت
حرف حسابی دگر جواب ندارد
فرخی از زندگی خوش است به نانی
گر نرسد آن هم، اضطراب ندارد
***
شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود
گر مرا چنگی بدل می زد نوای چنگ بود
نیست تنها غنچه در گلزار گیتی تنگدل
هر که را در این چمن دیدم چو من دلتنگ بود
گر ز آزادی بود آبادی روی زمین
پس چرا بی بهره از آن کشور هوشنگ بود
نوشدارو شد برای نامداران مرگ سرخ
بسکه در این شهر ننگین زندگانی تنگ بود
بسکه دلخون گشتم از نیرنگ یاران دورنگ
دوست دارم هر که را در دشمنی یکرنگ بود
بیسر و پائی که داد از دست او بر چرخ رفت
کی سزاوار نگین و در خور اورنگ بود
شاه و شیخ و شحنه درس یک مدرس خوانده اند
قیل و قال و جنگ شان هم از ره نیرنگ بود
بر ندارم دست و با سر می روم این راه را
تا نگوئی فرخی را پای کوشش لنگ بود
***
آنان که از فراعنه توصیف می کنند
از بهر جلب فایده تعریف می کنند
بام بلند ، همسر نام بلند نیست
از فکر کوته است که تصحیف می کنند
تخفیف و مستمری و شهریه و حقوق
گیرند و بالمناصفه تنصیف می کنند
در حیرتم ز ملت ایران که از چه روی
معتاد، گوش خود به اراجیف می کنند
آزادی است و مجلس و هر روزنامه را
هر روز بی محاکمه توقیف می کنند
گویند لب ببند چو بینی خطا ز ما
راهی است ناصواب که تکلیف می کنند
فرش حصیر و نان و پنیر و مقام فقر
ما را توانگران به چه تخویف می کنند
***
درماندگان چو نامه ی طوفان ورق زنند
فالی برای رستن خویش از غرق زنند
گرداب مرگ و موج فنا کشتی نجات
یا بند هر سه چون که به طوفان ورق زنند
سیل فنا به خانه ی ما روی کرد و خلق
غافل نشسته اند و بهم طعن و دق زنند
کشتی نوح می نتواند دهد نجات
آن قوم را که حال دل از ما سبق زنند
رزبان عرق بریزد و این مالکان جور
انگور او برند و بکار عرق زنند
کر مجد دم به بسته قلم را شکسته است
امیدش آنکه هم قلمان دم ز حق زنند
***
شوریده دل به سینه بعنوان کارگر
شوریده و گفت جان من و جان کارگر
شاه و گدا فقیر و غنی کیست آنکه نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایه دار از سر خوان راندش زجور
با آنکه هست ریزه خور خوان کارگر
در خز خزیده خواجه، کجا آیدش بیاد
پای برهنه پیکر عریان کارگر
با آنکه گنجها برد از دسترنج وی
پامال می کند سر و سامان کارگر
آتش به جان او مزن از باد کبر و عجب
ای آنکه همچو آب خوری نان کارگر
ترسم که خانه ات شود ای محتشم خراب
از سیل اشک دیده ی گریان کارگر
یا کاخ رفعت تو بسوزد ز نار قهر
از برق آه سینه ی سوزان کارگر
کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام
رحم آورد به حال پریشان کارگر
ای دل فدای کلبه ی بی سقف بذر کار
وی جان نثار خانه ی ویران کارگر
***
فدای سوز دل مطربی که گفت بساز
در این خرابه چو منزل کنی بسوز و بساز
چنان ز سنگ حوادث شکست بال و پرم
که عمر ها به دلم ماند حسرت پرواز
کنم بزیر پر خویش سر به صد اندوه
چو مرغ صبح ز شادی بر آورد آواز
گره گشا نبود فکر این وکیل و وزیر
مگر تو چاره کنی ای خدای بنده نواز
به پایتخت کیان ای خدا شود روزی؟
که چشم خلق نبیند گدای دست دراز
در این خرابه بهر جا که پای بگذاری
غم است و ناله و فریاد و داد و سوز و گداز
گهر فشانی طوفان گواه طبع من است
که در فنون غزل فرخی کند اعجاز
***
یا رب ز چیست بر سر فقر و غنا هنوز
گیتی به خون خویش زند دست و پا هنوز
دردا که خون پاک شهیدان راه عشق
یک جو در این دیار ندارد بها هنوز
با آنکه گشت قبطی گیتی غریق نیل
در مصر ما فراعنه فرمانروا هنوز
کابینه ها عموم سیاه است زآنکه هیچ
کابینه ی سفید ندیدیم ما هنوز
ای شیخ از حصیر فریبم مده به زرق
کاید ز بوریای تو بوی ریا هنوز
مالک غریق نعمت جاه و جلال و قدر
زارع اسیر زحمت و رنج و بلا هنوز
در قرن علم و عهد طلائی ز روی جهل
ما در خیال مس شدن کیمیا هنوز
شد دوره ی تساوی و در این دیار شوم
فرق است در میانه ی شاه و گدا هنوز
طوفان انقلاب رسد ای خدا ولیک
ما را محیط کشمکش ناخدا هنوز
***
ناله ی قحطی زدگان
نمود همچو ابوال الهول رو به ملت روس
بلای قحط و غلا با قیافه ی منحوس
فتاد هیکل سنگین دیو پیکر قحط
بروی قلب دهاقین روس چون کابوس
مگر که دیو سپید است این بلای سیاه
که کرده روسیه را مبتلا چو کیکاوس
یکی به ساحل ولگا ببین که ناله ی زار
فشار گرسنگی را چسان کند محسوس
بسان جوجه ز فقدان دانه بیجان بین
تذرو کبک خرامی که بود چون طاوس
کجا رواست شود، زرد رنگ چون خیری
عذار سرخ نکویان همچو تاج خروس
یکی ز کثرت سختی ز عمر خود بیزاد
یکی ز شدت قحطی ز زندگی مأیوس
در آرزوی یکی دانه شام تا به سحر
بود به سنبله چشم گرسنگان مأنوس
کنون که ملت روس است با مجاعه دو چار
گه تهمتنی است ای سلاله ی سیروس
به دستگیری قومی نما سر افرازی
که می کنند اجل را به جان و دل پابوس
جوی زگندم این سرزمین تواند داد
ز چنگ مرگ رها جان صد هزار نفوس
نوشت خامه ی خونین «فرخی» این بیت
بروی صفحه ی طوفان به صد هزار افسوس
جنوب بحر خزر شد ز اشک چشمه ی چشم
برای ساحل رود نوا چو اقیانوس
***
تا حیات من بدست نان دهقان است و بس
جان من سر تا به پا قربان دهقان است و بس
رازق روزی ده شاه و گدا بعد از خدای
دست خون آلود بذر افشان دهقان است و بس
در اسد چون حوت سوزد زآفتاب و عاقبت
بی نصیب از سنبله میزان دهقان است و بس
آنکه لرزد همچو مرغ نیم بسمل صبح و شام
در زمستان پیکر عریان دهقان است و بس
دست هر کس در توسل از ازل با دامنی است
تا ابد دست من و دامان دهقان است و بس
دور دوران هر دو روزی بر مراد دوره ایست
آنکه ناید دور آن دوران دهقان است و بس
بر سر خوان، خواجه پندارد که باشد میزبان
غافل است از اینکه خود مهمان دهقان است و بس
منهدم گردد قصور مالک سرمایه دار
کاخ محکم کلبه ی ویران دهقان است و بس
نامه ی طوفان که با خون می نگارد فرخی
در حقیقت نامه ی طوفان دهقان است و بس
***
گر در طلب اهل دلی همدم ما باش
سلطانی اگر می طلبی یار گدا باش
گر در صدد خواجگی کون و مکانی
با صدق و صفا بنده ی مردان خدا باش
خواهی چو بر آن طره ی آشفته زنی چنگ
چون شانه سراپا همه جا عقده گشا باش
تا بدر درخشان شوی از سیر تکامل
همچون مه نو لاغر و انگشت نما باش
در بادیه ی عشق اگر پای گذاری
اول قدم آماده ی صد گونه بلا باش
***
در چمن ای دل چو من غیر از گل یکرو نباش
گر چو من یکرو شدی در بند زنگ و بو مباش
تا نخوانندت بخوان هر جا مشو بی وعده سبز
تا نبینی رنگ زردی چون گل خودرو مباش
گاه سرگردانی و هنگام سختی بهر فکر
ای سر شوریده غافل از سر زانو مباش
نان ز راه دست رنج خویشتن آور بدست
گر کشی منت بجز منت کش بازو مباش
از مناعت زیر بار گنبد مینا مرو
وز قناعت ریزه خوار روضه ی مینو مباش
چون تساوی در بشر اسباب خیر عالم است
بی تفکر منکر این مسلک نیکو مباش
راست بین گوشه گیر از جفت خود شو همچو چشم
کج رو بالا نشین پیوسته چون ابرو مباش
شیر غازی را در این شمشیربازی تاب نیست
یا سپر افکن به میدان یا سلامت جو مباش
فرخی بهر دو نان در پیش دونان هیچوقت
چابلوس و آستان بوس و تملق گو مباش
***
ای دل اندر عاشقی با طالع مسعود باش
چون بچنگ آری ایازی عاقبت محمود باش
پیش این مردم تعین چون به موجودیت است
گر رسد دستت، بهر قیمت بود، موجود باش
تا نوازی دوستان را جنت شداد شو
تا گدازی دشمنان را آتش نمرود باش
پیش یکرنگان دو رنگی چون نمی آید پسند
یا چو یزدان پاک یا چون اهرمن مردود باش
تا در آئی در شمار کشتگان راه عشق
با هزاران داغ دل چون لاله خون آلود باش
پیش مردان خدا هرگز دم از هستی مزن
نیستی را پیشه کن نا چیز شو نابود باش
رهرو ثابت قدم، هستی اگر چون فرخی
در طلب با عزم ثابت طالب مقصود باش
***
بس تنگ شد از سختی جان حوصله ی دل
دل شکوه زجان می کند و جان گله ی دل
دل شیفته ی سلسله ی موئی است کز افسون
با یک سر مو بسته دو صد سلسله ی دل
از بادیه ی عشق حذر کن که در آن دشت
در هر قدمی گمشده صد قافله ی دل
سر منزل دلدار کجا هست که واماند
از دست غمش پای پر از آبله ی دل
تا خلوت دل جایگه مهر تو گردید
نبود بخدا یکسر مو فاصله ی دل
با غیر تو مشغولی و غافل که زحسرت
نبود بجز از خوردن خون مشغله ی دل
***
ما خیل تهی دست جگر گوشه ی بختیم
سرگرم نه با تاج و نه پابند به تختیم
آزادی ایران که درختی است کهن سال
ما شاخه ی نو رسته ی آن کهنه درختیم
در صلح و صفا گرمتر از موم ملایم
با جنگ و جفا سرد تر از آهن سختیم
پوشید جهان خلعت زیبای تمدن
ما لخت و فرومایه از آنیم که لختیم
تا جامه ی ناپاک تن آغشته بخون نیست
ما پیش جهان تن بتن آلوده ز رختیم
***
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری بخطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شیرین و بخوابش کردم
دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند، تنم عمر حسابش کردم
***
گر چه ما از دستبرد دشمنان افتاده ایم
ما زبهر جنگ از سر تا به پا آماده ایم
در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای
بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده ایم
افترائی گر به ما بستند ارباب ریا
پیش وجدان راستی یا جبهه بگشاده ایم
قلب ما تسخیر شد از مهر جمعی خودپرست
آه از این بتها که ما در قلب خود جا داده ایم
پیشه ی ما راستی، وین نادرستان حسود
در پی تنقید ما کاندر سیاست ساده ایم
این اسیری تا به کی، ای ملت بی دست و پای
گر برای حفظ آزادی ز مادر زاده ایم
فرخی چندیست ما هم در پی صید عوام
روز تا شب در خیال سبحه و سجاده ایم
***
با دشمن اگر میل تو پنداشته بودیم
ای دوست دل از مهر تو برداشته بودیم
دردا که نبودش بجز از کینه ثمر هیچ
تخمی که ز مهر تو به دل کاشته بودیم
ز آن پیش که آزاد شود سرو تهی دست
ما پرچم آزادگی افراشته بودیم
تشکیل غلط قاعده ی فقر و غنا گشت
ای کاش که این قاعده نگذاشته بودیم
پر ساختن کیسه اگر مقصد ما بود
همچون دگران جیب خود انباشته بودیم
سر لوحه ی طوفان شده گلرنگ که در آن
ما شرح دل خون شده بنگاشته بودیم
***
گر چه دل سوخته و عاشق و جان باخته ایم
باز با اینهمه دل سوختگی ساخته ایم
اثر آتش دل بین که از آن شمع صفت
اشکها ریخته در دامن و بگداخته ایم
با همه مقصد خیری که مرام من و تست
در بنی نوع بشر ولوله انداخته ایم
جز دو رنگی نبود عادت این خلق دو رنگ
همه را دیده و سنجیده و بشناخته ایم
عجبی نیست که با اینهمه دشمن من و دل
جز به دیدار رخ دوست نپرداخته ایم
عمرها در طلب شاهد آزادی و عدل
سر قدم ساخته تا کلک فنا تاخته ایم
بر سر نامه ی طوفان بنگر تا دانی
بیرق سرخ مساوات بر افروخته ایم
***
تا که در ساغر شراب صاف بی غش کرده ایم
بر سر غم خاک از آن آب چو آتش کرده ایم
قدر ما در می کشی می خوارگان دانند و بس
چون به عمری خدمت رندان می کش کرده ایم
سعی و کوشش چون اثر در سرنوشت ما نداشت
بیجهت ما خاطر خود را مشوش کرده ایم
نقشهای پرده ی دل تا که گردد آشکار
چهره را با خامه ی مژگان منقش کرده ایم
چشم ما چون آسمان پروین فشان دانی چراست
بسکه دیشب یاد آن بی مهر مهوش کرده ایم
دست ما و شانه هرگز عقده از دل وا نکرد
گر چه با زلف تو یکعمری کشاکش کرده ایم
فرخی چون زندگانی نیست غیر از درد و غم
ما دل خود را به مرگ ناگهان خوش کرده ایم
***
چون باد تا در آن خم گیسو در آمدیم
با خون دل چو نافه ی آهو در آمدیم
با پای خسته در ره بی انتهای عشق
رفتیم آنقدر که بزانو در آمدیم
دامان پاک ما اگر آلوده شد ز می
از آب توبه شکر که نیکو در آمدیم
روی تو در برابر ما بود جلوه گر
هر جا که رو نهاده و هر سو در آمدیم
ما را مکن ز ریشه که با خواری تمام
در گلشن تو چون گل خودرو در آمدیم
در کوی عشق غلغله ها بس بلند بود
ما هم در آن میان به هیاهو در آمدیم
محراب و کعبه حاجت ما چون روا نکرد
در قبله گاه آن خم ابرو در آمدیم
***
غم چو زور آور با شادی قدح نوشی کنم
درد و غم را چاره با داروی بیهوشی کنم
گر مرا گردد میسر روز عفو و انتقام
دوست می دارم که از دشمن خطاپوشی کنم
در فراموشی غمت می کرد از بس یاد دل
تا قیامت یاد ایام فراموشی کنم
پاکباز خانه بر دوشم ولی از فر فقر
در مقام همسری با چرخ، همدوشی کنم
خصم از روباه بازی بشکند چون پشت شیر
من چرا از روی غفلت خواب خرگوشی کنم
تا افق روشن نگردد پیش من چون آفتاب
همچو شمع صبحدم یک چند خاموشی کنم
فرخی از کوس آزادی جهان بیدار شد
پس چرا من از سبک مغزی گران گوشی کنم
***
تا در اقلیم قناعت خود نمائی کرده ایم
بر زمین چون آسمان فرمانروائی کرده ایم
عشق ما را در ردیف بندگان هم جا نداد
با وجود آنکه یک عمری خدائی کرده ایم
استخوان بشکسته ایم اما به ایمان درست
خاک استغنا به فرق مومیائی کرده ایم
جایگاه عرش ما را در خور همت نبود
جا ز بی قیدی به فرش بوریائی کرده ایم
عجز و زاری در ترازو وزن زور و زر نداشت
گرچه با این حربه ما زورآزمائی کرده ایم
پیش اهل دل نه کافر نی مسلمانیم ما
بسکه در اسلام کافر ماجرائی کرده ایم
دست ما و شانه از گیسوی او کوته مباد
کز برای اهل دل مشکل گشائی کرده ایم
***
گر ز روی معدلت آغشته در خون می شویم
هر چه بادا باد ما تسلیم قانون می شویم
عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی
زین سبب چندی خردمندانه مجنون می شویم
لطمه ی ضحاک استبداد ما را خسته کرد
با درفش کاویان روزی فریدون می شویم
یا به دشمن غالب از اقبال سعد آئیم ما
یا که مغلوب عدو از بخت وارون می شویم
یا چه قارون در حضیض خاک بگزینیم جای
یا چو عیسی مستقر بر اوج گردون می شویم
طعم آزادی ز بس شیرین بود در کام جان
بهر آن از خون خود فرهاد گلگون می شویم
روح را مسموم سازد این هوای مرگبار
زندگانی گر بود زین خطه بیرون می شویم
***
هر چند که با فکر جوانیم که بودیم
در پیروی پیر مغانیم که بودیم
گر هستی ما را ببرد باد مخالف
خاک قدم باده کشانیم که بودیم
با آنکه بهار آمد و بشکفت گل سرخ
ما زرد رخ از باد خزانیم که بودیم
عمریست که از سوز فراق تو من و شمع
شب تا به سحر اشک فشانیم که بودیم
هنگام زبونی نشود حربه ی ما کند
چون دشنه همان تند زبانیم که بودیم
مستند حریفان سبک مغز به یک جام
ما جرعه کش رطل گرانیم که بودیم
در سادگی و عیب و هنر گفتن در رو
چون آینه مشهور جهانیم که بودیم
از باد حوادث متزلزل همه چون کاه
مائیم که چون کوه همانیم که بودیم
***
زان طره به پای دل، تا سلسله ها دارم
از دست سر زلفت، هر شب گله ها دارم
کار تو دل آزاری، شغل من و دل زاری
تو غلغله ها داری، من مشغله ها دارم
در این ره بی پایان، وامانده و سرگردان
از بسکه به پای جان، من آبله ها دارم
تا در ره آزادی، شد عشق مرا هادی
گمگشته در آن وادی بس قافله ها دارم
با آنکه ترا در دل، پیوسته بود منزل
با وصل تو الحاصل من فاصله ها دارم
آسوده نشد لختی، دل از غم جان سختی
با این همه بدبختی، من حوصله ها دارم
***
خوش آنکه در طریق عدالت قدم زنیم
با این مرام در همه عالم، علم زنیم
این شکل زندگی نبود قابل دوام
خوب است اینطریقه ی بد رابهم زنیم
قانون عادلانه تر از این کنیم وضع
آنگاه بر تمام قوانین قلم زنیم
دست صفا دهیم به معمار عدل و داد
پا بر سر عوالم جور و ستم زنیم
چون چنگ خلق بر سر دینار و درهم است
باید بجای سکه چکش بر درم زنیم
دنیا چو شد بهشت برین زین تبدلات
ما از نشاط طعنه به باغ ارم زنیم
ما را چو فرخی همه خوانند تند رو
روزی گر از حقایق ناگفته دم زنیم
***
گذشتم از سر افرازی، سر افتادگی دارم
گرفتم رنگ بیرنگی، هوای سادگی دارم
مرا شد نیستی هستی، بلندی جستم از پستی
چو سروم کز تهی دستی، بر آزادگی دارم
گرم دشمن بود تنها، به جان دوست من تنها
برای رفع دشمنها، به جان استادگی دارم
من آن خونین دل زارم، که خون خوردن بود کارم
مباهاتی که من دارم، زدهقان زادگی دارم
نمودم ترک عادت را، زکم جستم زیارت را
من اسباب سعادت را، بدین آمادگی دارم
***
به کوی نا امیدی شمع آسا محفلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشکلی دارم
***
یاد باد آن شب که جا بر خاک کوئی داشتیم
تا سحر از آتش دل آبروئی داشتیم
خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان
تا به شب از نشئه ی می، های و هوئی داشتیم
سیل می از کوهسار خم به شهر افتاد دوش
کاشکی ما هم به دوش خود سبوئی داشتیم
بود اینم از برای دیدن معشوق مرگ
در تمام زندگی گر آرزوئی داشتیم
داغ و درد گلرخان پژمرده و خوارم نمود
ورنه ما هم روزگاری رنگ و بوئی داشتیم
***
گر برخی جانان من دلداده نبودم
در دادن جان اینهمه آماده نبودم
عیب و هنر خلق نمی شد زمن اظهار
چون آینه گر پاکدل و ساده نبودم
سر سبزی من جز ز تهی دستی من نیست
چون سرو نبودم اگر آزاده نبودم
خم بود اگر پشت من از بار تملق
پیش همه با جبهه ی بگشاده نبودم
ننهادی اگر تیغ تو منت به سر من
در پای تو چون کشته من افتاده نبودم
کیفیت چشمان تو مستی به من آموخت
آن روز که من در طلب باده نبودم
از جنس فقیرانم و با این غم بسیار
دلشاد از آنم که غنی زاده نبودم
***
مو بمو شرح غمت روزی که با دل گفته ایم
همچو تار طره ات سر تا قدم آشفته ایم
فصل گل هم گر دل تنگم نشد وا نی شکفت
ما و دل تا عمر باشد غنچه ی نشکفته ایم
از شکاف سینه ی ما کن نظر تا بنگری
گنج مهرت را چسان در کنج دل بنهفته ایم
شاهد زیبای آزادی خدایا پس کجاست
مقدم او را به جانبازی اگر پذرفته ایم
تا مگر خاشاک بیداد و ستم کمتر شود
بارها این راه را با نوک مژگان رفته ایم
از کجا دانیم حال مردم بیدار چیست
ما که یک عمری ز اشک چشم در خون خفته ایم
فرخی باشد اگر در شهر گوش حق نیوش
خوب می داند که ما درّ حقایق سفته ایم
***
روزگاری شد که سر تا پا دلی غمناک دارم
همچو صبح از دست غم هر شب گریبان چاک دارم
من تن تنها و خلقی دشمن جانند، اما
دوست چون شد دوست با من کی زدشمن باک دارم
آتش غم داد بر باد فنا بنیاد هستی
اینک از آن شعله در چشم آب و بر سر خاک دارم
پاکبازم در قمار عشق هر چند، ای حریفان
پیش پاکان دامنی با پاک بازی پاک دارم
شش جهت از چار سو شد چون قفس بر طایر دل
این دو روز عمر عزم سیر نه افلاک دارم
***
ز بس از روزگار بخت و سخت و سست دلتنگم
بسختی متصل با روزگار و بخت در جنگم
دو رنگی چون پسند آید بچشم مردم دنیا
بغیر از خون دل خوردن چه سازم من که یکرنگم
خوشم با این تهی دستی بلندی جویم از پستی
نه در سر شور دیهیم و نه در دل مهر اورنگم
بگو با عارف و عامی سپردم جان بناکامی
گذشتم از نکو نامی کنون آماده ی ننگم
منم آن مرغ دلخسته شکسته بال و پر بسته
که دست آسمان دایم زاختر می زند سنگم
***
بحسرتی که چرا جای در قفس دارم
ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم
فضای تنگ قفس نیست در خور پرواز
پریدنی به میان هوا، هوس دارم
گدای خانه به دوش و سیاه مست و خموش
نه بیم دزد و نه اندیشه از عسس دارم
به شهسواری میدان غم شدم مشهور
زبسکه لشکر محنت زپیش و پس دارم
به دوره ی ترن و عصر آسمان پیمای
من از برای سفر استر و فرس دارم
هزارها دل خونین چو گل بخاک افتاد
هنوزم من غم یک مشت خار و خس دارم
بداد من نرسد ای خدا اگر چه کسی
خوشم که چون تو خداوند دادرس دارم
***
دیدی آخر به سر زلف تو پابست شدم
پا در آن سلسله نگذاشته از دست شدم
ننهادی قدمی بر سرم ای سرو بلند
گر چه در راه تو من خاک صفت پست شدم
کس چو من در طلب شاهد آزادی نیست
زانکه بانیستی از پرتو آن هست شدم
ناوک ناز تو پیوسته شد از شست رها
ناز شست تو که من کشته ی آن شست شدم
تا ابد مستیم از جلوه ی ساقی باقیست
زانکه از آن می باقی زازل مست شدم
***
در میکده گر رند قدح نوش نبودیم
همچو خم می اینهمه در جوش نبودیم
یک صبح نشد شام که در میکده ی عشق
از نشئه ی می بیخود و مدهوش نبودیم
از جور خزانیم زبان بسته و گرنه
هنگام بهار این همه خاموش نبودیم
یک ذره اگر مهر و وفا داشتی ای مه
از یاد تو اینگونه فراموش نبودیم
در تهمتنی شهره نگشتیم در آفاق
گر کینه کش خون سیاووش نبودیم
چون شمع سحر مردن ما بود مسلم
گر زنده از آن صبح بناگوش نبودیم
ما پاکدلان را غم عشقت چو محک زد
دانست چو سیم سره مغشوش نبودیم
***
دیشب از غم تا سحرگه آه سردی داشتم
آه سردی داشتم آری که دردی داشتم
سرخ روئی یافتم از دولت بیدار چشم
ورنه پیش از اشکباری رنگ زردی داشتم
زورمندی بین که تنها پهلوان عشق بود
گر به میدان محبت هم نبردی داشتم
از رفیقان سفر ماندم عقب فرسنگها
یاد از آن روزی که پای ره نوردی داشتم
باغ و ورد عاشقان نبود بغیر از داغ و درد
داغ و دردی دوش همچون باغ و وردی داشتم
تیشه بالای سر فرهاد خونها خورد و گفت
وه چه صاحب درد شیرین کار مردی داشتم
***
فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم
از سرشک لاله رنگم، در چمن بخون نشستم
ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل
تو الم چشیده هستی، من ستمکشیده هستم
تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمی کنم یاد
گر قلم شود ز بیداد، همچو خامه هر دو دستم
گر زنم دم از حقایق، بر مصالح خلایق
شحنه می کشد که رندم، شرطه می کشد که مستم
ملت نجیب ایران، خوانده با یقین و ایمان
شاعر سخن شناسم، سائس وطن پرستم
پیش اهل دل از این پس، از مفاخرم همین بس
کز برای راحت خویش، خاطر کسی نخستم
هر کجا روم بگردش، آید از پیم مفتش
همت بلند پرواز، این چنین نموده پستم
من که از چهل به پنجه، ماه و هفته بوده رنجه
کی فتد بسال شصتم، صید آرزو ببستم؟
ای خوشا نشاط مردن، جان بدلخوشی سپردن
تا چو فرخی توان گفت، مردم و زغصه رستم
***
ترسم ای مرگ نیائی تو و من پیر شوم
وین قدر زنده بمانم که زجان سیر شوم
آسمانا ز ره مهر مرا زود بکش
که اگر دیر کشی پیر و زمینگیر شوم
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
چون نخواهم کج و خونریز چو شمشیر شوم
میر میراث خواران هم نشوم تا گویم
مردم از جور بمیرند که من میر شوم
منم آن کشتی طوفان دریای وجود
که ز امواج سیاست زبر و زیر شوم
گوشه گیری اگرم از اثر اندازد به
که من از راه خطا صاحب تأثیر شوم
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
غم مخور ای دل دیوانه که از فیض جنون
چون تو من هم پس از این لایق زنجیر شوم
کاردر دوره ی ما جرم بود یا تقصیر
فرخی بهر چه عامل تقصیر شوم
***
از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم
همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم
زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت
بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم
تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق
خویش را بر یک سپاهی با تن تنها زدیم
بی نیازی بین که با این مفلسی از فر فقر
طعنه بر جاه جم و دارائی دارا زدیم
تا قیامت وعده ی کوثر خمارم می گذاشت
باده را در محفل آن حور با هورا زدیم
کیست این ماه مبارک کانچه را ما داشتیم
در قمار عشق او شب تا سحر یکجا زدیم
گر خطر ها داشت در پای سیاست فرخی
حالیا ما با تو کل، دل بر این دریا زدیم
***
ز خود آرائی تن جامه ی جان چاک می خواهم
ز خون افشانی دل دیده را نمناک می خواهم
دل از خونسردی نوباوگان کاوه پر خون شد
شقاوت پیشه ای خونریز چون ضحاک می خواهم
چو از بالا نشستن آبرومندی نشد حاصل
نشیمن با گدای همنشین خاک می خواهم
در این بازی که طرح نو نماید رفع ناپاکی
حریف کهنه کار پاکباز پاک می خواهم
رود از بس پی صید غزالان این دل وحشی
به گیسوی تو او را بسته ی فتراک می خواهم
قفس از شش جهت شد تنگ در این خاکدان بر دل
پری شایسته ی پرواز نه افلاک می خواهم
***
ما مست و خراب از می صهبای الستیم
خمخانه تهی کرده و افتاده و مستیم
با طره دلبند تو کردیم چو پیوند
پیوند ز هر محرم و بیگانه گسستیم
از سبحه صد دانه ی ارباب ریا به
صد مرتبه این رشته ی زنار که بستیم
فرقی که میان من و شیخ است همین است
کو دل شکند دایم و ما توبه شکستیم
تا دامن وصل از سر زلفت بکف آید
چون شانه ی مشاطه سراپا همه دستیم
ای ناصح مشفق تو برو در غم خود باش
ما گر بد و گر خوب همانیم که هستیم
چون شاهد عیب و هنر ما عمل ماست
گو خصم زند طعنه که ما دوست پرستیم
***
ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن
در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم
دنیا همه مال همه گر هست چرا بس
ما قسمتی از آنهمه تقسیم نداریم
هر مشکلی آسان شود از پرتو تصمیم
اشکال در این است که تصمیم نداریم
در راه تو دل خون شد و جانم بلب آمد
چیز دگری لایق تقدیم نداریم
پابند جنون دستخوش پند نگردد
ما حاجت پند و سر تعلیم نداریم
تسلیم تو گشتیم سراپا که نگویند
در پیش محبان سر تسلیم نداریم
***
سر خط عاشقی را روز الست دادم
ننهاده پا در این راه سر را ز دست دادم
تو با کمان ابرو دل را نشانه کردی
من هم به دست و تیرت، جان ناز شست دادم
عیبم مکن بسستی کز حربه ی درستی
این نادرستها را آخر شکست دادم
تا چشم و ابرویت را پیوسته دادم الفت
تیغ هزار دم را در دست مست دادم
در بند طره ی دوست دادم بسادگی دل
غافل که جان خود را زین بند و بست دادم
ای لعبت سپاهی از جان من چه خواهی
تو آنچه بود بردی من آنچه هست دادم
***
بباد روی گلی در چمن چو ناله کنم
هزار خون به دل داغدار لاله کنم
زبسکه خون به دلم کرده دست ساقی دهر
مدام خون عوض باده در پیاله کنم
بجد و جهد اگر عقده های چین شد باز
من از رو بقضا کار خود حواله کنم
شدم وکیل از آنرو که نقد فی المجلس
برای نفع خود این خانه را قباله کنم
منم که طاعت هفتاد ساله ی خود را
فدای غمزه ماه دو هفت سال کنم
بغیر توده ملت چو هیچکس کس نیست
چرا زهر کس و ناکس من استماله کنم
ز بسکه هر چه نویسم به من کنند ایراد
بر آن سرم که دگر ترک سر مقاله کنم
***
بس به نام عمر مرگ هولناکی دیده ام
هر نفس این زندگانی را هلاکی دیده ام
زندگی خواب است و در آن خواب عمری از خیال
مردم از بس خوابهای هولناکی دیده ام
بود آنهم دامن پر خون صحرای جنون
در تمام عمر اگر دامان پاکی دیده ام
دوست دارم لاله را مانند دل کز سوز و داغ
در میان این دو، وجه اشتراکی دیده ام
پیش تیر دلنوازت جان بشادی می برد
هر کجا چون خود شهید سینه چاکی دیده ام
در حقیقت جز برای جلب سیم و زر نبود
گر میان اهل عالم اصطکاکی دیده ام
خضر هم با چشم دل از چشمه ی حیوان ندید
تر دماغیها که من از آب تاکی دیده ام
نیست خاکی تا کنم بر سر ز بس از آب چشم
کرده ام گل در غمت هر جا که خاکی دیده ام
***
بسته ی زنجیر بودن هست کار شیر و من
خون دل خوردن بود از جوهر شمشیر و من
راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله
پس چرا در بند زنجیریم دائم شیر و من
با دل سوراخ شب تا صبح گرم ناله ام
مانده ایم از بس به زندان جفا زنجیر و من
بر در دیر مغان و خاک ما چون بگذری
با ادب همت طلب کن ای جوان از پیر و من
یکسر مو وا نشد هرگز گره از کار دل
با هزاران جد و جهد ناخن تدبیر و من
مشکل دل فرخی آسان نشد چون قاصریم
در بیان این حقیقت قوه ی تقریر و من
***
گر خواهد بجوشد بحر بی پایان خون
می شوند این ناخدایان غرق در طوفان خون
با سرافرازی نهم پا در طریق انقلاب
انقلابی چون شوم، دست من و دامان خون
خیل دیوان را به دیوانخانه دعوت می کنم
می گذارم نام دیوانخانه را دیوان خون
کارگر را بهر دفع کارفرمایان چو تیپ
با سر شمشیر خونین می دهم فرمان خون
کلبه ی بی سقف دهقان را چو آرم در نظر
کاخهای سر به کیوان را کنم ایوان خون
ای خوش آن روزی که در خون غوطه ور گردم چو صید
همچو قربانی به قربانگه شوم قربان خون
فرخی را شیر گیر انقلابی خوانده اند
زآنکه خورد از شیرخواری شیر از پستان خون
***
از جور چرخ کجروش، وز دست بخت واژگون
دارم دل و چشمی عجب، اینجای غم آنجوی خون
دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن
کردیم از هر در سخن، او از جنان، من از جنون
از اشک خونین دلخوشم، وز آه دل منت کشم
دایم در آب و آتشم، هم از برون، هم از درون
می دید اگر خسرو چو من، رخسار آن شیرین دهن
می کند همچون کوهکن، با نوک مژگان بیستون
در این طریق پر خطر، گم گشته خضر راهبر
ای دل تو چون سازی دگر، بی رهنما بی رهنمون
***
تا چند هوسرانی، دندان هوس بشکن
بگذر ز گران جانی زندان نفس بشکن
تو مرغ سلیمانی از چیست بزندانی؟
با بال و پر افشانی ارکان قفس بشکن
گوید چو بدت نادان او را بخوشی بر خوان
چون پنبه ی نرم افغان در کام جرس بشکن
گر باز گذارد پا در میکده بی پروا
جام و قدح و مینا بر فرق عسس بشکن
در وادی عشق یار، باری چو فکندی بار
هم دست زجان بردار هم پای فرس بشکن
چون می شکنی یارا از کینه ی دل ما را
این گوهر یکتا را بنواز و سپس بشکن
هر ناکس و کس تا چند پای تو نهد در بند
با مشت چکش مانند پشت همه کس بشکن
***
ای توده دست قدرت از آستین برون کن
وین کاخ جور و کین را تا پایه سرنگون کن
از اشک و آه ای دل کی می بری تو حاصل
از انقلاب کامل خود را غریق خون کن
با صد زبان حقگو لب بند از هیاهو
در پنجه ی غم او خود را چو من زبون کن
چون کوهکن به تمکین بسپار جان شیرین
وز خون خویش رنگین دامان بیستون کن
با فکر بکر عاقل آسان نگشت مشکل
دیوانه وار منزل در وادی جنون کن
در راه عشق یاری باری چو پا گذاری
آن همتی که داری بر خویش رهنمون کن
در انتظار آن گل فریاد کن چو بلبل
آشفته زلف سنبل از اشک لاله گون کن
***
تا در خم آن گیسو چین و شکن افتاده
بس بند و گره ز آن چین در کار من افتاده
در مسلک آزادی ما را نبود هادی
جز آنکه در این وادی خونین کفن افتاده
شادم که در این عالم از حرص بنی آدم
مسکین و غنی با هم اندر محن افتاده
زین شعله که پیدا نیست آنکس که نسوزد کیست
این شور قیامت چیست در مرد و زن افتاده
در عالم مسکینی جان داده بشیرینی
هر کشته که می بینی چون کوهکن افتاده
از وادی عشق ای دل جان برده کسی مشکل؟
زیرا که به هر منزل سرها ز تن افتاده
با ذوق سخنرانی گر نامه ی ما خوانی
در جای سخن دانی در از دهن افتاده
***
خوبرویان که جگر گوشه ی نازند همه
پی آزاد دل اهل نیازند همه
سوخت پروانه گر از شمع به ما روشن کرد
که رخ افروختگان دوست گدازند همه
بر سر زهد فروشان جهان پای بکوب
که بر ابناء بشر دست درازند همه
نتوان گفت به هر شیشه گری اسکندر
گر چه از حیث عمل آینه سازند همه
خواجگانی که خدا را نشناسند ز عجب
عجبی نیست اگر بنده ی آزند همه
بسکه در جنس بشر گشته حقیقت نایاب
مردم از پیر و جوان اهل مجازند همه
فرخی آه از آن قوم که در کشور خویش
دوست با دشمن و بیگانه نوازند همه
***
زین قیامی که تو با آن قد و قامت کردی
در چمن راستی ای سرو قیامت کردی
آخر ای غم تو چه دیدی ز دلم کز همه جا
رخت بستی و در این خانه اقامت کردی
قطره قطره شدی از دیده برون در شب هجر
ای دل از بسکه تو اظهار شهامت کردی
دل بر ابروی کمان تو نینداخته چشم
سینه ام را هدف تیر ملامت کردی
خون بهایم بود این بس که پس از کشته شدن
بر سر خاک من اظهار ندامت کردی
***
ریز بر خاک فنا ای خضر آب زندگی
من ندارم چون تو این اندازه تاب زندگی
دفتر عمر مرا ای مرگ سر تا پای بشوی
پاک کن با دست خود ما را حساب زندگی
خواب من خواب پریشان خورد من خون جگر
خسته گشتم ای خدا از خورد و خواب زندگی
بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود
مرگ را هر روز دیدم در نقاب زندگی
مرگ را بر زندگی رجحان دهم ز آنرو که نیست
غیر چندین قطره خون مالک رقاب زندگی
دفتر ایام را یک عمر خواندم فصل فصل
حرف بیعلت ندیدم در کتاب زندگی
لاله می روید ز خاک فرخی با داغ سرخ
خورده از بس خون دل در انقلاب زندگی
***
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود زجان شستم از برای آزادی
تا مگر بدست آرم دامن وصالش را
می روم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله می کند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جا و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
***
دست اجنبی افراشت، تا لوای ناامنی
فتنه سر بسر بگذاشت، سر به پای ناامنی
شد به پا در این کشور، شور و شورش محشر
گوش آسمان شد کر، از صدای ناامنی
دسته ای به غم پا بست، شسته اند از جان دست
هر که را که بینی هست، مبتلای ناامنی
مست خودسری ظالم، گشته در بدر عالم
فتنه می دود دائم، در قفای آزادی
عقل گشته دیوانه، کز چه رو در این خانه
هست خویش و بیگانه، آشنای ناامنی
***
بجز این مرا نماید، پس مرگ سرگذشتی
که منت ز سر گذشتم، چو توام بسر گذشتی
زغم جدائی تو، چو ز عمر سیر گشتم
به مزار من گذر کن، به هوای سیر و گشتی
اگرش جنون ناقص، نگرفته بود دامن
ز چه فرق داد مجنون، به میان شهر و دشتی
دل خوش بوجد آید، ز هوای گلشن اما
پر مرغ بسته باشد، گل و سبزه تیغ و طشتی
ز تو چشم مهر ای مه، دل من نداشت هرگز
دگر از چه کینه ورزی، تو که مهربان نگشتی
***
بی پرده بر آمد مهر زین پرده ی مینائی
از پرده تو ای مه روی، بیرون ز چه میائی
بر یاد شهید عشق، جامی زن و کامی جو
گر ساده در آغوشی، ور باده به مینائی
ای دل به سر زلفش، دستی زده ای زین روی
هم رشته به بازوئی، هم سلسله در پائی
پیش نظر عاقل، چیزی نبود خوشتر
از مسلک مجنونی، وز شیوه ی شیدائی
فردای قیامت را، در چشم نمی آرد
دیده است چو من مجنون، هر کس شب تنهائی
با فقر و فنا خو کن، زین عالم دون بگذر
بنگر چه شد اسکندر، با آن همه دارائی
چون فرخی بیدل، کی شد به سخن مشهور
بلبل بنوا خوانی، طوطی بشکر خائی
***
نیمه ی شب زلف را در سایه ی مه تاب دادی
و زرخ چون آفتابت زینت مهتاب دادی
چشم می آلوده را پیوستگی دادی به ابرو
جای ترک مست را در گوشه ی محراب دادی
ابرویت را پر عرق کردی دگر از آتش می
یا برای قتل ما شمشیر خود را آب دادی؟
چون پرستاران نشاندی کنج لب خال سیه را
هندوی پرتاب و تب را شیره ی عناب دادی
دیده ام را تا قیامت روز و شب بیدار دارد
وعده ی وصلی که از شوخی توام در خواب دادی
تا زدی ای لعبت چین شانه زلف عنبرین را
در کف باد صبا صد نافه مشک ناب دادی
***
آن زلف مشکبو را، تا زیب دوش کردی
سرو بنفشه مو را، عنبر فروش کردی
در چنگ تار زلفت، تا نیمه شب دل من
چون نی نوا نمودی، چون دف خروش کردی
هم جمع دوستان را بیخود فکندی از چشم
هم قول دشمنان را، بیهوده گوش کردی
تا بر فکندی از مهر، ای ماه پرده از چهر
بنیان عقل کندی، تاراج هوش کردی
همواره با درستان، پیمان شکستنی اما
با خیل نادرستان، پیمانه نوش کردی
بر دوش من زمستی، دیشب گذاشتی سر
دوشم دگر نبیند، کاری که دوش کردی
با آنکه سوختم من، شب تا سحر به بزمت
چون شمع صبحگاهان، ما را خموش کردی
***
چکامه ای در سردی هوا
زال گردون را نباشد گر سر روئین تنی
جوشن رستم چرا پوشد ز ابر بهمنی؟
گر ندارد همچو پیران دشت در آهنگ رزم
پس چرا از یخ بسر بنهاده خود آهنی
نیست پشت بام اگر کوه گنابد از چه روی
برف آنجا از شبیخون می کند نستیهنی
ما نه هومانیم اگر با پافشاری چون کند
سوز سرما بر سر ما دست برد بیژنی
سینه سوز اینسان چرا گر نیست باد بامداد
یادگار دشنه ی کشواد و تیغ قارنی
آفتاب چله پنهان شد چرا در زیر ابر
آشکارا همچو جم در پنجه ی اهریمنی
کبک دانی از چه آید پیش باز و بابزن
تا در آتشدان شود سرگرم بال و پر زنی
بس در این سرمای سخت و روز برف و ابر تار
گرم شد هنگامه ی انگشت و چوب و روشنی
گوهری را سر به سنگ از پیشه ی انگشت گر
سیم و زر را خون به دل از تیشه ی هیزم کنی
***
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روح بخش جهان است نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم نبود آنکس
که داشت از دل و جان احترام آزادی
چگونه پای گذاری بصرف دعوت شیخ
به مسلکی که ندارد مرام آزادی
هزار بار بود به ز صبح استبداد
برای دسته ی پا بسته، شام آزادی
به روزگار قیامت بپا شود آن روز
کنند زنجبران چون قیام آزادی
اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز
کشم ز مرتجعین انتقام آزادی
ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد
چو فرخی نشوی گر غلام آزادی
***
دل زغم یک پرده خون شد پرده پوشی تا به کی
جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی
چون خم از خونابه های دل دهان کف کرده است
با همه افسردگی این گرم جوشی تا به کی
درد بیدرمان ز کوشش کی مداوا می کند
ای طبیب چاره جو بیهوده کوشی تا به کی
پیرو اشراف داد نوع خواهی می زند
با سرشت دیو دعوی سروشی تا به کی
مفتخور را با زر ملت فروشی می خرید
ای گروه مفتخر ملت فروشی تا به کی
رنگ بیرنگی طلب کن ساده جوئی تا به کی
مست صهبای صفا شو باده نوشی تا به کی
***
اشعار متفرقه
***
مسمط
شب دوشین که شبی بود شبیه شب قدر
همچو نوروز در آمد ز در آن سمین صدر
ابرویش بود به رخ همچو هلالی در بدر
بر خدش زلف چو آویخته صدقی با غدر
در خطش لعل چو آمیخته سم با تریاق
آمد از مهر چه آن ماه رخ چهارده سال
داشت بر چهره نکو خالی و در پا خلخال
کرد در پای بسی فتنه ز خلخال و زخال
از دو رخسار سپید آیتی از صبح وصال
وز دو گیسوی سیه جلوه ای از شام فراق
به جفا کاری هر چند بد آن مه موصوف
لیک شد عمربه امید وفایش مصروف
عارضش از دو طرف در شکن مو محفوف
راستی هم چو یکی مهر اسیر دو کسوف
یا که یک ماه گرفتار میان دو محاق
چه دهم شرح ز طنازی آن ترک چکل
که زرو آفت جان بود به مو غارت دل
سخت کین، سست وفا، دیر صفا زود گسل
خسرو دل به شکر خنده ی قندش مایل
همچو فرهاد به گلگون رخ شیرین مشتاق
عمر من کوته از آن سلسله ی زلف بلند
که سراپاست شکنج و گره و بند و کمند
دین از آن رفته و جان شیفته و دل در بند
علم الله دو رخت خورده به جنت سوگند
لک طوبی دو لبت بسته به کوثر میثاق
باری آمد چو به کاشانه ام آن حادث ذوق
خون یک خلق به گردن بدش از حلقه ی طوق
خشمگین بود چه شد تکیه زن مسند فوق
آنچنانی که به یک لحظه چنین الفت شوق
سر بسر گشت مبدل به یکی کلفت شاق
گفتمش چیست بتا امشب این گفت و شنفت
عیش بی طیش نبایست نهاد از کف مفت
چون شنید این سخن از من متبسم شد و گفت
طاق ابروی مرا از چه جهت گفتی جفت
جفت گیسوی مرا از چه جهت خواندی طاق
***
قطعه
خطاب به تاریخ
راستی نبود بجز از افسانه و غیر از دروغ
آنچه ای تاریخ وجدان کش حکایت می کنی
بیجهت از خادم مغلوب گوئی ناسزا
بی سبب از خائن غالب حمایت می کنی
پیش چشم مردمان چون شب بود رویت سیاه
زانکه در هر روز ای جانی جنایت می کنی
از رضا جز نارضائی حکمفرما گرچه نیست
بعد از این از او هم اظهار رضایت می کنی
***
هیچ دانی از چه خود را خوب تزئین می کنم
بهر میدان قیامت رخش را زین می کنم
می روم امشب به استقبال مرگ و مرد وار
تا سحر با زندگانی جنگ خونین می کنم
می روم در مجلس روحانیان آخرت
واندر آنجا بی کتک طرح قوانین می کنم
نامه ی حقگوئی طوفان را به آزادی مدام
منتشر بی زحمت توقیف و توهین می کنم
***
مسمط وطنی
عید جم شد ای فریدون خوبت ایران پرست
مستبدی خوی ضحاکی است این خونه ز دست
حالیا کز سلم و تور انگلیس و روس هست
ایرج ایران سرا پا، دستگیر و پای بست
به که از راه تمدن ترک بی مهری کنی
در ره مشروطه اقدام منوچهری کنی
این همان ایران که منزلگاه کیکاوس بود
خوابگاه داریوش و مأمن سیروس بود
جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود
نی چنین پامال جور انگلیس و روس بود
این همه از بی حسی ما بود کافسرده ایم
مردگان زنده بلکه زندگان مرده ایم
این وطن رزم آوری مانند قارون دیده است
وقعه ی گرشاسب و جنگ تهمتن دیده است
هوشمندی همچو جاماس و پشوتن دیده است
شوکت گشتاس و دارائی بهمن دیده است
هرگز اینسان بی کس و بی یار نبود
هیچ ایامی چو اکنون عاجز و مضطر نبود
زنجهای اردشیر بابکان بر باد رفت
زحمت شاهپور ذوالاکتاف حال از یاد رفت
شیوه ی نو شیروانی رسم عدل و داد رفت
آبروی خاک ما بر باد استبداد رفت
حالیا گر بیند ایران را چنین بهرام گور
از خجالت تا قیامت سر برون نارد ز گور
آخر ای بیشور مردم عرق ایرانی کجاست
شد وطن از دست، آئین مسلمانی کجاست
حشمت هرمز چه شد شاپور ساسانی کجاست
سنجر سلجوق کو منصور سامانی کجاست
گنج باد آور کجا شد زر دست افشار کو؟
صولت خصم افکن نادر شه افشار کو؟
ای خوش آن روزی که ایران بود چون خلد برین
وسعت این خاک پاک از روم بودی تا به چین
بوده از حیث نکوئی جنت روی زمین
شهریاران را بر این خاک ز شرف بودی جبین
لیک فرزندان او قدر ورا نشناختند
جسم پاکش را لگد کوب اجانب ساختند
شد ز دست پارتی این مملکت بی بوی و رنگ
پارتی زد شیشه ی ناموس ایران را به سنگ
پارتی آورد نام نیک ایران را به ننگ
پارتی بنمود ما را بنده ی اهل فرنگ
این همه بی همتی نبود جز از اهل نفاق
چاره ی این درد بیچاره است علم و اتفاق
خواهی از توضیح عالم از رفیق هم وطن
گوش خود بگشا و توضیحات آن بشنو زمن
تا نگوئی علم باشد منحصر در لاولن
یک فلزی کان مساوی هست در قدر ثمن
عالم آن را موزر و توپ و مسلسل می کند
جاهل آن را صرف خاک انداز و منقل می کند
ورزمن خواهی تو حسن و اتفاق و اتحاد
جنگ ژاپونی و روسی را سراسر آریاد
تا بدانی دولتی بیقدر و جاهی با نژاد
خانه شاهنشهی چون روس را بر باد داد
اهل ژاپون تا بهم دیگر نه پیوستند دست
کی توانستند روسان را دهند اینسان شکست
گر زباد کبر و نار جهل بر تابیم روی
شاید آب رفته ی این خاک باز آید بجوی
لیک با این وضع ایران مشکل است این گفتگوی
چونکه ما کردیم اکنون بر دو چیز زشت خوی
نیمه ای از حالت افسردگی بی حالتیم
نیم دیگر کار استبدادیان را آلتیم
گه به ملک ری به فرمان جوانی با شتاب
کعبه ی آمال ملت را کنیم از بن خراب
گاه اندر یزد با عنوان شور و انقلاب
انجمن سازیم و نندیشیم از این ارتکاب
غیر ما مردم که نار جهلمان افروخته
تا به اکنون کی در بیت المقدس سوخته
این وطن در حال نزع و خصمش اندر پیش و پس
وه چه حال نزع کورانیست بیش از یک نفس
داروی او اتحاد و همت ما هست و بس
لیک این فریادها را کی بود فریادرس
ای هواخواهان ایران نوبت مردانگی است
پای غیر آمد میان نی وقت جنگ خانگی است
تا که در ایران ز قانون اساسی هست نام
تا دهد مشروطه آزادی به خیل خاص و عام
تا ز ظلم می نماید عدل سلب احترام
هر زمان این شعر می گویم پی ختم کلام
مجلس شورای ایران تا ابد پاینده باد
خسرو مشروطه ی ما تا قیامت زنده باد
خود تو می دانی نیم از شاعران چاپلوس
کز برای سیم بنمایم کسی را پای بوس
یا رسانم چرخ ریسی را به چرخ آبنوس
من نمی گویم توئی در گاه هیجا همچو طوس
لیک گویم گر به قانون مجری قانون شوی
بهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون شوی
***
***
مسمط ذوقافیتین
چند سازی فصل گل در ساحت مشکوی کوی
خیز و کن در باغ ای ماه هلال ابروی روی
در کنار جوی جا با قامت دلجوی جوی
کز شمیم مو دهی بر سنبل شب بوی بوی
وز نعیم روبری از سوری شبرنگ رنگ
مقدم گل چونکه بر عالم فرح افزود زود
سوختن باید ورا در موکب مسعود عود
خواهی اریابی تو در این جشن جان آسود سود
در گلستان آی و برزن بر فراز رود رود
زین چمن بشتاب و بنما آشنا بر چنگ چنگ
حالیا کز نو نموده باغ را آباد باد
به که از پیمانه گیرم تا خط بغداد داد
مادر دهر این چنین روز کجا آزاد زاد
کز دو جانب می برد در سایه ی شمشاد شاد
ساقی از رخساره هوش و مطرب از آهنگ هنگ
گشت دل را گرچه زلفت ای نکو اندام دام
یا که صبحدم شد زگیسوی تو خون آشام شام
باز هم بر خیز و ده آغاز تا انجام جام
روی بنما تا بری یکباره از اصنام نام
پرده بگشا تا نمائی عرصه بر ارتنگ تنگ
***
ایران- اسلام
مربع ترکیب
ای وطن پرور ایرانی اسلام پرست
همتی زآنکه وطن رفت چو اسلام ز دست
بیرق ایران از خصم جفا جو شده پست
دل پیغمبر را ظلم ستمکاران خست
خلفا را همه دل غرفه بخون است ز کفر
حال حیدر نتوان گفت که چون است ز کفر
گاه آن است که زین ولوله و جوش و خروش
که بپا گشته ز هر خائن اسلام فروش
غیرت توده ی اسلام در آید در جوش
همگی متحد و متفق و دوش بدوش
حفظ قرآن را بردفع اجانب تازند
یا موفق شده یا جان گرامی بازند
مسجد ار باید امروز کلیسا نشود
یا وطن فردا منزلگه ترسا نشود
سبحه زنار و حرم دیر بجبرا نشود
شور اسلامی بایست، ولی تا نشود
بود ایران ستم دیده چو اسلام غریب
وین دو معدوم زجور و ستم اهل صلیب
حبذا روزی کاسلام طرفداری داشت
چون رسول مدنی سید و سالاری داشت
تیغ مرحب کش از حیدر کراری داشت
روی حق جلوه گر از حمزه ی نام آور بود
پشت اسلام قوی از مدد جعفر بود
ای خوش آن روز که ایران بد چون خلد برین
بود مستملکش از خطه ی چین تا خط چین
از کیومرثش بد روز سیامک تأمین
تا چه طهمورث و هوشنگ و جمش یار و معین
نی چو اکنون به تزلزل زد و ضحاک عدو
کاوه ی آهنگر و آن فر فریدونی کو
داشت امروز گر اسلام نگهبانی چند
یا مسلمانی چون بوذر و سلمانی چند
یا که مانند زبیر اشجع شجعانی چند
کی شدی پامال از دست غرض رانی چند
غازیان احد و بدر مگر در خوابند
که به دنیا ز پی نصرت ما نشتابند
نیست چون سلم اگر خائن و دشمن چون تور
ایرج ایران، زیشان ز چه آمد مقهور
اله اله چه شد آن غیرت کشواد غیور
قارنا ساما دیگر ز چه خفتند بگور
گاه آن است که بر مام وطن مهر کنید
درگه کینه کشی، کار منوچهر کنید
هرگز اسلام نبد خوار چنین پیش ملل
سیف سیف الله اگر داشت کنون حسن عمل
شد کجا سعد معاذ ابن معاذ ابن جبل
کو ضرار آن یل نام آور بی شبه و بدل
تا مصون دارد از حمله ی کفر ایمان را
ز اهل انجیل بجان حفظ کند قرآن را
***
مسمط بهاریه
تا کیومرث بهار آمد و بنشست بتخت
سرزد اشکوفه سیامک سان از شاخ درخت
غنچه پوشیده چو هوشنگ زمرد گون رخت
بست طهمورث بر دیو محن سلسله سخت
جام جمشید پر از باده کن اکنون که زبخت
کرد هان دولت ضحاک خزان رو بزوال
چون فریدون علم افراشت زنو فروردین
اردیش ایرج سان گشت ولیعهد زمین
سلم وی رشک بر او برد و کمر بست به کین
خون اوریز الاماه منوچهر جبین
جیش پورپشن حزن نهان شد به کمین
تا که با نوذر عشرت کند آهنگ قتال
«زو» صفت سبزه ی نو خیز به باغ آمد شاد
کشور خویش به گرشاسب شمشاد نهاد
سرورست از لب جو یک تنه مانند قباد
پس به کاوس چمن حکم ولیعهدی داد
بطی از خون سیاوش بده ای ترک نژاد
که بزد خسرو کل تکیه بر اورنگ جلال
طوس را کرد پی کینه کش میر سپه
لشکر سبزه زدند از پی رهام رده
زد فریبرز چنار از لب هر جو خرگه
گیو باد آمد و یکباره بیفتاد بره
دست پیران خزان ناشد از ایشان کوته
تا که ناصر نشد اسپند چنان رستم زال
نسترن با فر لهراسبی آمد در باغ
نرگس از ژاله چو گشتاسب تر کرد دماغ
آتش افروخت گل از چهره زردشت به راغ
داد روئین تن کاجش پی ترویج فراغ
زیر (زرجاسب) زر خون دمادم با یاغ
ای بشوتن خد بهمن قد جاماسب کمال
***
قطعه
نصرةالدوله در فنای وطن
در اروپا کند تلاش ببین
گاه پاریس و گه ژنو او را
با لبی پرز ارتعاش ببین
در بر لرد کرزنش دائم
با صدای جگر خراش ببین
همچو دلال در فروش وطن
دائمش مشتری تراش ببین
از لوید جرج بیشتر اصرار
دارد این گرگ بچه فاش ببین
تا وطن را به انگلیس دهد
کاسه ی گرمتر زآش ببین
***
چکامه ی وطنی
مرا بارد از دیدگان اشک خونی
بر احوال ایران و حال کنونی
غریقم سرلپای در آب و آتش
ز آه درونی ز اشک برونی
زبان آوران وطن را چه آمد
که لب بسته خو کرده با این زبونی
چه شد ملتی را که یزدان زقدرت
همی داد بر اهل عالم فزونی
چنین گشته خونسرد و افسرده آنسان
که گوئی کند دیوشان رهنمونی
نه گوشی است ما را که سازیم اصغا
زنای وطن صوت آن یرحمونی
نه چشمی که بینیم خوار اوفتاده
درفش کیان از کیان درنگونی
وزیری که باید مقام وطن را
رساند به اعلی رهاند زدونی
کند مستبدانه کار و نداند
بود مملکت کنستی توسیونی
وکیلی که باید پی حفظ ملت
کند بی قراری کند بی سکونی
دم نزع ایران کند با تفنن
به تقلیل تکثیر رأی آزمونی
سر افراز سرکرده ای را که باید
به هیجا قشون را نماید ستونی
سر آورده یکسر به طغیان و دارد
چو حیوان سرکش هوای حرونی
خلیل وطن را زنمرودیان بین
بجان آتش از دردهای درونی
مگر آب شمشیر ابناء ایران
کند کار فرمان یا نار کونی
***
ای وطن پرور ایرانی با مسلک و هوش
هان مکن جوش و خروش
پندهای من با تجربه بنمای بگوش
گر توئی پند نیوش
اجنبی گر به مثل می دهدت ساغر نوش
نوش نیش است منوش
وز پی خستن او در همه اوقات بکوش
تا توان داری و توش
که عدو دوست نگردد به خدا گر نبی است
اجنبی اجنبی است
من سرگشته چو پرگار جهان گردیدم
رنجها بکشیدم
پا برهنه ره دشت و دره را ببریدم
دست غم بگزیدم
حالت ملت عثمانی و ژرمن دیدم
خوب و بد بشنیدم
باز برگشته و از اجنبیان نومیدم
حالیا فهمیدم
که اگر شیخ خورد گول اجانب صبی است
اجنبی اجنبی است
تو مپندار کند کار کسی بهر کسی
قدر بال مگسی
تو عبث منتظر ناله و بانگ و جرسی
کاروان رفت بسی
فارس فارس توئی از چه نتازی فرسی
پیش آور نه پسی
همه دزدند در این ملک ندیدم عسسی
یا یکی دادرسی
هر چه گویم تو مگو گفته ی زیر لبی است
اجنبی اجنبی است
***
مربع ترکیب
لرد کرزن عصبانی شده است
تا بود جان گرانمایه به تن
سر ما و قدم خاک وطن
بعد از ایجاد صد آشوب و فتن
بهر ایران ز چه رو در لندن
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
ما بزرگی به حقارت ندهیم
گوش بر حکم سفارت ندهیم
سلطنت را به امارت ندهیم
چونکه ما تن به اسارت ندهیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
حال «مارلینگ» تو را فهمیدیم
«کاکس» را گاه عمل سنجیدیم
کودتا کردن «نرمان» دیدیم
آنچه رفتیم چو برگردیدیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
آخر ای لرد ز ما دست بردار
کشور جم نشود استعمار
بهر دلسوزی ما اشک مبار
تا نگویند ز الغای قرار
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
ما جگر گوشه ی کیکاووسیم
پور جمشید جم و سیروسیم
زاده ی قارن و گیو و طوسیم
ز انگلستان و چو بسی مأیوسیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
***
این قطعه را در زندان وثوق الدوله سروده است:
با وثوق الدوله ای باد صبا گو این پیام
با وطن خواهان ایران بد سلوکی نیک نیست
***
اوضاع داخله
در 15 ربیع الثانی سنه ی 1340 هجری قمری که گویا وزارت کشور اخبار داخله را به اداره ی روزنامه ی طوفان نفرستاده بود این رباعی را:
ای آنکه تو را به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
***
تهران
لله الحمد که تهران بود آزرم بهشت
ملت از هر جهت آسوده چه زیبا و چه زشت
اغنیا مشفق و با عاطفه و پاک سرشت
فقرا را نبود بستر و بالین از خشت
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
مال ملت نشود حیف به تهران یک جو
نبود خرقه ی بیچاره معلم به گرو
کشته ی صبر «آژان» را نکند فقر درو
از کهن مخبر ما این خبر از نو بشنو
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
***
تبریز
سر بسر امن و امان منطقه ی تبریز است
خاک آن خطه چو فردوس نشاط انگیز است
تیغ بران ایالت به اعادی تیز است
کلک معجز شِیَمَش جادوی سحر انگیز است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
***
شیراز
گرچه رنجور به شیراز ایالت شده است
لیک از حضرتشان رفع کسالت شده است
ظلم ضباط مبدل به عدالت شده است
اینهمه معدلت اسباب خجالت شده است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
***
کرمان
اهل کرمان همه آسوده و فارغ ز بلا
کس برایشان نکند ظلم چه پنهان چه ملا
همگی شاکر و راضی ز عموم وکلا
حال آن جامعه خوبست زلطف وزرا
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
***
یزد
یزد امن است و اهالیش دعاگو هستند
بهر ابقای حکومت به هیاهو هستند
پی تقدیم هدایا بتکاپو هستند
راست گوئی همه در روضه ی مینو هستند
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
***
ملایر
دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید
قیمت گندم و جو چند قرانی کاهید
در همان موقع شب دختر قاضی زائید
فتنه از مرحمت و عدل حکومت خوابید
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
***
همدان
همدان از ارم امروز نشانی دارد
انتخابات در آنجا جریانی دارد
حضرت اقدس والا دورانی دارد
بهر کاندید شدن نطق و بیانی دارد
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر اینست که اینجا خبری نیست که نیست
***
خوانسار
خرس خونسار فراری شده امسال به کوه
سارق (زلـَّقی) از امنیت آمد بستوه
رهزنان را دگر آنجا نبود جمع و گروه
نیست نظیمه در آن ناحیه با فر و شکوه
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
***
اصفهان
اصفهان شکر که چون هشت بهشت آباد است
دل مردم همه از داد حکومت شاد است
بسکه فکر و قلم و نطق و بیان آزاد است
حرف مردم همه از دوره ی استبداد است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
***
چکامه ی وطنی
تا نشود جهل ما به علم مبدل
پیش ملل بندگی ماست مسجل
توده ی ما فاقد حقوق سیاسی است
تا نشود جهل ما به علم مبدل
ما همگی جاهل و زدانش محروم
پیرو جوان شیخ و شاب کامل و اکمل
وین همه ی ناقصی است زان و مپندار
کار صحیح آید از گروهی محتل
فی المثل آن آهنی که اهل اروپا
ساخته ماشین از آن و توپ و مسلسل
در کف ما چون فتاد از عدم علم
با همه زحمت کنیم انبر و منقل
بهر چنین جهل راه چاره ی آنی
بهر چنان درد یک علاج معجل
نیست بجز از طریق مدرسه و کار
وین به عموم است بیدلیل مدلل
هست ز درباریان دو فرقه و دایم
دولت ما می شود از این دو مشکل
فرقه ی اول جسور لاکن خائن
دسته ی ثانی فکور اما مهمل
در وسط این دو دسته مملکت ما
گشته امورش ز چار جانب مختل
گه بردش این دوان دوان بچه ویل
گه کشدش آق کشان کشان سوی مقتل
فرقه ی اول نظیر فرقه ی ثانی
دسته ی ثانی مثال فرقه ی اول
مالیه ی ما که خونبهای عمومی است
در کف ارباب پارکهای مجلل
گاه رود در بهای تابلو و مبل
گاه شود صرف چلچراغ و سجنجل
آه که جای قباد و تهمتن و نیو
داد که مأوای طوس و گستهم یل
یکسره گردیده ز انحطاط عمومی
دستخوش و پایمال مشتی تنبل
کشور کسری که بود از فلک اعلی
دوده ی ساسان که بود از همه افضل
این شده رجاله زرنگی ادنی
و آن شده ویرانه ز غبرا اسفل
***
قسمتی از قصیده در انتقاد قرارداد وثوق الدوله
داد که دستور دیو خوی ز بیداد
کشور جم را به باد بی هنری داد
داد قراری که بی قراری ملت
زآن به فلک می رسد ز ولوله و داد
کاش یکی بردی این پیام به دستور
کی زقرار تو داد و عهد تو فریاد
چشم بدت دور وه چه خوب نمودی
خانه ی ما را خراب و خانه ات آباد
کاخ گز رسس که بود سخت چو آهن
باره ی بهمن بود که سخت چو پولاد
سر بسر آن را به زور پای فشاری
دست تو از بن گرفت و کند ز بنیاد
سخت شگفتم ز سست رأی تو کی دون
با غم ملت چه ای ز کرده ی خود شاد
شاد از آنی که داده آتش کینت
آبروی خاک پاک ما همه بر باد
حبس نمودی مرا که گفته ام آن دوست
در بروی دشمن وطن ز چه بگشاد
در عوض حبس گر بری سرم از تیغ
پای تو بوسم به مزد دست مریزاد
لیک بگویم که طوق بندگی غیر
گردن آزاد مردمی ننهد راد
وین ز اعادی بگوش حلقه بیفکند
و آن ز اجانب به دوش غاشیه بنهاد
در مائه ی بیستم که زنگی افریک
گشته ز زنجیر و بند بندگی آزاد
خواجه ی ما دست بسته پای شکسته
یک سره ما را به قتلگاه فرستاد
همتی ای ملت سلاله ی قارن
غیرتی ای مردم نبیره ی کشواد
تا نشود مرز داریوش چو بصره
تا نشود کاخ اردشیر چو بغداد
***
تهران- آذربایجان
بود اگر تهران دمی در یاد آذربایجان
بر فلک می رفت کی فریاد آذربایجان
خاک خود خواه خطر خیز ری بی آبروی
داد بر باد فنا بنیاد آذربایجان
بکسر از بی اعتنائیهای تهران شد خراب
خطه ی مینووش آباد آذربایجان
از فشار خارج و داخل زمانی شاد نیست
خاطر غم دیده ی ناشاد آذربایجان
مکری و سلدوز و سلماس و خوی و ساوجبلاغ
سربسر پا مال شد ز اکراد آذربایجان
از ارومی بانگ هل من ناصر و ینصر بلند
کو معینی تا کند امداد آذربایجان
خصم خیره بخت تیره والی از اهمال سست
سخت اندر زحمتند افراد آذربایجان
نیست رسم داد کز بیداد شخصی خود پرست
کر شود گوش فلک از داد آذربایجان
کی روا باشد به بندگی گردد اسیر
ملت با غیرت آزاد آذربایجان
***
قوام السلطنه
محو شد ایران ز اقدام قوام السلطنه
محو بادا در جهان نام قوام السلطنه
مذهبش کافر پرستی دینش آزادیکشی
ای دریغ از دین و اسلام قوام السلطنه
گشته بیت المال ملت بهر مشتی مفتخور
مخزن الطاف و انعام قوام السلطنه
روز و شب آباد شد بغداد جمعی کاسه لیس
همچو اهل کوفه از شام قوام السلطنه
خامه ی تقدیر، نام اکثریت را نوشت
طایران بسته در دام قوام السلطنه
دوخت تشریف خیانت گوئیا خیاط صنع
از برای زیب اندام قوام السلطنه
بر فراز مرز و بوم ما زند فال فنا
بوم شوم خفته بر بال قوام السلطنه
***
سخت بسته با ما چرخ، عهد سست پیمانی
داده او بهر پستی، دستگاه سلطانی
دین زدست مردم برد، فکرهای شیطانی
جمله طفل خود بردند، در سرای نصرانی
ای دریغ از این مذهب، داد از این مسلمانی
صاحب الزمان یکره سوی مردمان بنگر
کز پی لسان گشتند، جمله تابع کافر
در نمازشان خوانند، ذکر عیسی اندر بر
پا رکاب کن از مهر، ای امام بر و بحر
پیش از اینکه این عالم، رو نهد به ویرانی
در نمازشان گشتند، جمله آگه و معتاد
گر چه نبود ایشان را، برنماز ایزد یاد
شخص گبرشان عالم مرد ارمنی استاد
بهر درس خوش دادند، دین احمدی بر باد
خاکشان بسر بادا، هر زمان به نادانی
***
عید جم گشت ایا ماه منوچهر عذار
بنما تهمتنی خون سیاووش بیار
آخر ای هموطنان شوکت ایران بکجاست
علم و ناموس وطن دوست وزیران بکجاست
این همان بیشه بود، غرش شیران بکجاست
……………….
نه بماند و نه بماند به چنین ویرانی
روزی آید که ببینی هنر ایرانی
***
«فرخی » کاین ادبیات سروده است خشن
عذر خواه است صمیمانه ز ابناء وطن
هر که را دوخته شد در ره مشروطه دهن
پر بدیهی است نگوید بجز از راست سخن
این وطن فتنه ی ضحاک ستمگر دیده
آفت پور پشن رنج سکندر دیده
جور چنگیزی و افغان ستمگر دیده
گر چه از دشمن دون ظلم مکرر دیده
باز بر جای فتاده است بسنگینی کوه
گوئیا نامده از حمله اعدا بستوه
***
پرد زافق بر چرخ فواره خون هر روز
تا غوطه زند خورشید از خون خیابانی
***
تا به کی داری به ایران و به ایرانی امید
تا به کی گوئی که صبح دولت ایران دمید
تا به کی گوئی که آب رفته باز آید بجوی
تا به کی باید از این الفاظ بی معنی شنید
تا به کی باید که ملت را نمود اغفال و رنگ
تا به چند این ملت بی مغز را دادن نوید
مملکت یکباره استقلال خود از دست داد
شاهباز سروری از بام ایرانی پرید
یک نظر بنما به عدلیه ببین داور چه کرد
با تمام آن هیاهو با همه وعد وعید
گر نقاب از چهره ی این عدل بر دارند خلق
رشته را بی پرده دست اجنبی خواهند دید
این هیاهو از برای خدمت ایران نبود
کرد از ما این سیاست عاقبت قطع امید
سال تاریخش شنیدم از سروش غیب گفت
داوری بی دادگر عدلیه را برگه کشید
(1345 هجری)
***
یک چند به مرگ شادمانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
عمری گذراندیم بمردن مردن
مردم به گمان که زندگانی کردیم
***
رباعیات
***
(1)
از بسکه زند نوای غم چنگی ما
اندوه کند عزم همآهنگی ما
شادی و گشایش جهان کافی نیست
در موقع غم برای دل تنگی ما
***
(2)
تن یافت برهنگی ز بی رختی ما
دل تن بقضا داد زجان سختی ما
چون دید غم و محنت ما را شب عید
بگرفت عزای روز بدبختی ما
***
(3)
دردا که ز جهل درد نادانی ما
چون سلسله شد جمع پریشانی ما
با حق قضاوت اجانب امروز
یک داغ سیاهیست به پیشانی ما
***
(4)
بی چیزی من اگر چه پا بست مرا
غم نیست که تاب نیستی هست مرا
با بی سر و پائی ز قناعت دایم
سرمایه ی روزگار در دست مرا
***
(5)
ای آنکه ترا به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
***
(6)
این زمزمه های شوم را قائل کیست
و این نغمه ی ناپسند را حاصل چیست
در گفتن حرف حق اثر هست اما
گویند چو با اراده ی باطل نیست
***
(7)
در ملک جهان زوال مال همه است
هنگام خوشی منال مال همه است
پامال غنی بود تهی دست چرا
گر نعمت و جاه و مال، مال همه است
***
(8)
ای داد که شیوه ی من و دل زاریست
فریاد که پیشه ی تو دل آزاریست
ایجاد وزیر و قاضی و شحنه ی شهر
شه داند و من که بهر مردم داریست
***
(9)
این فقر و فنا برای ما مایل کیست
وز خواری ما بهر غنی حاصل چیست
گر عقده ی آز اغنیا آسان شد
دانی که علاج فقرا مشکل نیست
***
(10)
ای دیده تو را بر آب دیدیم و گذشت
ای خانه تو را خراب دیدیم و گذشت
وی بخت سیاه شوم بیدار آزار
یک عمر تو را بخواب دیدیم و گذشت
***
(11)
دنیا که حیاتش همه جنگ و جدل است
وصلش همگی فراغ و اصلش بدل است
امروز چو دیروز مکن تکیه به حرف
کامروز جهان، جهان سعی و عمل است
***
(12)
عهدی که در این خانه نوا بود، گذشت
همسایه به ما حکمروا بود گذشت
زین خانه خدا بترس ای خانه خراب
کان دوره که خانه بی خدا بود گذشت
***
(13)
خوش آنکه چو من حیات جاوید گرفت
وز دولت جام جای جمشید گرفت
هنگام بهار و روز نوروز به باغ
در سبزه و گل غلط زد و عید گرفت
***
(14)
جان بنده ی رنج و زحمت کارگر است
دل غرقه به خون ز محنت کارگر است
با دیده ی انصاف چو نیکو نگری
آفاق رهین منت کارگر است
***
(15)
آن سان که ستاره در سما افزون است
در روی زمین حادثه گوناگون است
القصه از این حوادث رنگارنگ
بر هر که نظر بیفکنی دل خون است
***
(16)
چون مرکز ثقل ما بجز مجلس نیست
آنکس که به مجلس نبود خاضع کیست
بر ملت اگر وکیل تحمیل شود
پس فایده ی حکومت ملی چیست
***
(17)
ای داد که راه نفسی پیدا نیست
راه نفسی بهر کسی پیدا نیست
شهریست پر از ناله و فریاد و فغان
فریاد که فریاد رسی پیدا نیست
***
(18)
دیشب که به صد فتنه و آشوب گذشت
از مهر به من آن مه محبوب گذشت
آن ماه دو هفته را چو دیدم امسال
یک ماه شب و روز به من خوب گذشت
***
(19)
هر چند که پشت خم تخت من است
در روی زمین برهنگی رخت من است
با اینهمه جور چرخ و بی مهری ماه
خورشید فلک ستاره ی بخت من است
***
(20)
هر چند که انقلاب را قاعده نیست
در آتش و خون برای کس مائده نیست
اما دول قوی چو در جنگ شوند
بهر ملل ضعیف بیفایده نیست
***
(21)
در دیده ما فقر و غنا هر دو یکیست
در مسلک ما شاه و گدا هر دو یکیست
در کشتی بشکسته ی طوفانی ما
دردا که خدا و ناخدا هر دو یکیست
***
(22)
در این ره سخت گر شود پای تو سست
از دست شکستگان شوی رنجه درست
هر چیز که خواستی مهیا کردند
گر مرد هنروری کنون نوبت تست
***
(23)
عمری که مرا به گردش و سیر گذشت
دیروز به کعبه دوش در دیر گذشت
هر چند که زندگی بلا بود اما
از دولت مرگ آن بلا خیز گذشت
***
(24)
در دهر چو ما کسی بدین ذلت نیست
وین ذلت لایزال بیعلت نیست
هست از طرف ملت بی علم قصور
تقصیر همین ز جانب دولت نیست
***
(25)
آنکس که زراه جور شد شادان کیست
ور هست یقین زدوده ی انسان نیست
گر عاطفه نیست امتیاز بشری
پس فرق میان آدم و حیوان چیست
***
(26)
نادانی و جهل تا که ما را کیش است
بدبختی ما همیشه بیش از پیش است
هر چند ادارات خرابند همه
بی شبهه خرابی معارف بیش است
***
(27)
گر طالب صلح نامه ی طوفان است
گر منکر جنگ خامه ی طوفان است
مقصود از این سیاست جنگ و گریز
یک چند دیگر ادامه ی طوفان است
***
(28)
دریای پر آب چشم نمناک من است
صحرای پرآتش دل صد چاک من است
آن را که دهد زمانه بر باد فنا
از دست غم تو عاقبت خاک من است
***
(29)
دردی بتر از علت نادانی نیست
جز علم دوای این پریشانی نیست
با آنکه بروی گنج منزل دارد
بدبخت و فقیرتر از ایرانی نیست
***
(30)
در غمکده ای که شادیش جز غم نیست
تنها نه همین خاطر ما خرم نیست
بر هر که نظر کنی گرفتار غم است
گویا دل شاد در همه ی عالم نیست
***
(31)
چون ابر بهار چشم خوبان بار من است
چون غنچه نشکفته دل زار من است
فریاد و فغان و ناله هر شب تا صبح
چون مرغ اسیر در قفس کار من است
***
(32)
هر خواجه که خیل و حشمش بیشتر است
درد و غم و رنج و المش بیشتر است
دنیا نبود جای سرور و شادی
هر پیشتری درد و غمش بیشتر است
***
(33)
این زمزمه ها ی غیر مستحسن چیست
وین قطع مذاکرات بنیان کن چیست
گر دوست کند جفا و دشمن هم جور
پس فرق میان دوست با دشمن چیست
***
(34)
تا پایه ی معرفت نهادیم ز دست
یک سر به ره جهل فتادیم ز دست
چون کودک خرد بهر جوز و خرما
در و گهر ابلهانه دادیم ز دست
***
(35)
تا خدمت انباء بشر پیشه ی ماست
آزادی و صلح و سلم اندیشه ی ماست
آنکس که کند ریشه ی بیداد و ستم
از مزرع ویران جهان تیشه ی ماست
***
(36)
چون پرده ی خون دامن رنگین من است
چون رشته ی کوه بار سنگین من است
آنکس که ز دست غم نمی گردد شاد
با بی سرو پائی دل غمگین من است
***
(37)
باغی که در آن آب و هوا روشن نیست
هرگز گل یکرنگ در آن گلشن نیست
هر دوست که راست گوی و یکرو نبود
در عالم دوستی کم از دشمن نیست
***
(38)
در دهر کسی چو ما بدین ذلت نیست
وین ذلت بی کرانه بیعلت نیست
دولت ز که جلب نفع سرمایه کند
وقتی که ز فقر نامی از ملت نیست
***
(39)
هر کس که در این زمانه با فرهنگ است
با طالع برگشته خود در جنگ است
دلتنگی غنچه در چمن تنها نیست
بر هر که نظر کنی چو من دلتنگ نیست
***
(40)
در ملک وجود خود نمائی غلط است
در بندگی اظهار خدائی غلط است
بیگانگی آموز که با مسلک راست
با خلق زمانه آشنائی غلط است
***
(41)
چون موجد آزادی ما قانون است
ما محو نمی شویم تا قانون است
محکوم زوال کی شود آن ملت
در مملکتی که حکم با قانون است
***
(42)
هر مملکتی در این جهان آباد است
آبادیش از پرتو عدل و داد است
کمتر شود از حادثه ویران و خراب
هر مملکتی که بیشتر آزاد است
***
(43)
قانون که اصول واجب التعظیم است
ما را به اطاعتش سر تسلیم است
گوید که بنای زندگانی بشر
بر روی قواعد امید و بیم است
***
(44)
طوفان که ز راستی به عالم علم است
ویرانه کن بنای جور و ستم است
محبوب از آن بود که حق یا باطل
در مسلک خود همیشه ثابت قدم است
***
(45)
هرگز دل ما غمین ز بیش و کم نیست
گر بیش و اگر کم دل ما را غم نیست
اسباب حیات نیست غیر از یکدم
آن نیز دمی باشد و دیگر دم نیست
***
(46)
در مسلک ما طریق مطلوب خوش است
دلجوئی مردمان مغلوب خوش است
کافی نبود برای ما نیت خوب
با نیت خوب کرده ی خوب خوش است
***
(47)
پیش از همه منفعت اگر مطلوب است
در نفع چرا این بدو آن یک خوب است
سودی که زیان ندارد از بهر عموم
سودیست که جوینده ی آن محبوب است
***
(48)
آئینه حق نما دل خسته ی ماست
برهان حقیقت دهن بسته ی ماست
آنکس که درست حق و باطل بنوشت
نوک قلم و خامه ی بشکسته ی ماست
***
(49)
تا عمر بود، درستی آئین من است
بد خواه کژی مسلک دیرین من است
آزادی و خیر خواهی نوع بشر
مقصود و مرام و مسلک و دین من است
***
(50)
در کشور ما که مهد اندوه و غم است
در آن دل و جان شاد بسیار کم است
از همقدمان خود عقب خواهد ماند
هر کس که درین زمانه ثابت قدم است
***
(51)
اکنون که چمن چو چتر کیکاوس است
وزسبزه دمن خوابگاه طوس است
برخیز به بط کن می چون چشم خروس
کز گل در و دشت چون پر طاوس است
***
(52)
امسال بهار جشن می خواران است
اطراف چمن نشیمن یاران است
از دولت ابر و باد و باران بهار
گلزار شکوفه ریز و گل باران است
***
(53)
هر کس که چو گل در این چمن یکرنگ است
با خار به پیش باغبان هم سنگ است
دل تنگی غنچه در چمن تنها نیست
بر هر که نظر کنی چو من دلتنگ است
***
(54)
دنیا که مقر حکمفرمائی توست
سعی و عملش اصل خود آرائی تست
در پیش مدیر این تجارتخانه
سهم تو بقدر فهم و دانائی تست
***
(55)
یا دوست دشمنند یا دشمن دوست
از دست رها مکن چو من دامن دوست
پرهیز نما ز دوستانی که زجهل
گر خوار شوی چو خار در گلشن دوست
***
(56)
هر روز در این خرابه جنگی دگر است
در ساغر شهد ما شرنگی دگر است
اوضاع سیاست عمومی گویا
چون بوقلمون باز به رنگی دگر است
***
(57)
ای خصم تو را مجال کین توزی نیست
در کشور ما امید فیروزی نیست
با ما ز در صلح و صفا بیرون آی
کامروز جهان، جهان دیروزی نیست
***
(58)
هر کس که بعهد دوستی پایه نداشت
در دست برای سود سرمایه نداشت
از دایره کم نه ای بیک نقطه بگرد
پیراهن دوستی که پیرایه نداشت
***
(59)
با طبع بلند قصر قیصر هیچ است
دارائی دارا و سکندر هیچ است
با خانه بدوشی ببر همت ما
صد قافله ی گنج خانه ی زر هیچ است
***
(60)
دنیای ضعیف کش که از حق دور است
حق را بقوی می دهد و معذور است
بیهوده سخن ز حق و باطل چکنی
رو زور بدست آر که حق با زور است
***
(61)
دنیا چو یکی خانه و جای همه است
وین خانه ی غم سراسرای همه است
این است مه عیش و نوش این خانه تمام
از بهر یکی نیست برای همه است
***
(62)
روزی که شرار بغض و کین شعله ور است
وز آتش فتنه خشک و تر در خطر است
افسوس من این است که در آن هنگام
بیچاره تر آن بود که بیچاره تر است
***
(63)
عمری به ره جنون نشستیم و گذشت
وز ملک خرد برون نشستیم و گذشت
القصه کنار این چمن با خواری
چون لاله میان خون نشستیم و گذشت
***
(64)
ما را همه از دو کون یک گوشه بس است
در راه طلب عزم متین توشه بس است
از کشته ی روزگار و از خرمن دهر
یک دانه کفایت است و یک خوشه بس است
***
(65)
ای کاهن خود پرست، معبود تو کیست
وی خائن شوم پست، مقصود تو کیست
با ناز ایاز جلوه منما کاین مرد
هر چند که احمد است محمود تو نیست
***
(66)
جز ایزد پاک حاکم عادل نیست
جز موجد خاک، قاضی قابل نیست
یکبار توان قاتل صد تن را کشت
زآنرو که مجازات بشر کامل نیست
***
(67)
مظلوم کشی طریقه ی محتشم است
قانون شکنی پیشه ی اهل ستم است
هر سر که به احترام قانون خم شد
در مسلک ارباب قلم محترم است
***
(68)
عالم همه عابدند و معبود یکی است
دنیا همه ساجدند و مسجود یکی است
با دیده ی انصاف چو نیکو نگری
روحانی و ما را همه مقصود یکی است
***
(69)
آن سلسله را که جز خطا باطن نیست
کس نیست که بر خطایشان طائن نیست
روزی به وثوق شاد و گاهی به قوام
القصه که این طایفه بی خائن نیست
***
(70)
دل خسته ز آزار دل آزاران است
جان رنجه ز بیداد ستمکاران است
تنبیه و مجازات خیانت کاران
در جامعه پاداش نکو کاران است
***
عدلیه
(71)
تا بخت من و تو خوابتر از همه است
چشم تو و من پر آبتر از همه است
هر چند ادارات خرابند ولیک
عدلیه ی ما خرابتر از همه است
***
(72)
در کشور ما که جنگ اصنافی نیست
حاکم بجز از اصول اشرافی نیست
این است که بر خطای یک تن ناچار
صد مدرک و درج ده سند کافی نیست
***
(73)
منصور که در عدلیه قادر شده است
دیر آمده زود از مصادر شده است
هشتاد و یک ابلاغ خلاف قانون
از جانب آن جسور صادر شده است
***
مجلس پنجم
(74)
از رأی خران دلم دمی بی غم نیست
وز رأی فروش جان من خرم نیست
بل این وکلای مجلس پنجم در وزن
از مجلس تاریخی چارم کم نیست
***
(75)
تا رسم غنی غیر دل آزاری نیست
از بهر فقیر چاره جز زاری نیست
این خواری و این ذلت و این فقر عموم
بی شبهه بجز علت بیکاری نیست
***
کابینه ی مشیر الدوله
(76)
ای آنکه تو را گفته ی ما باور نیست
ور هست زجبن قدرت کیفر نیست
با منطق و مدرک بشنو ناله ی ما
گر گوش رئیس الوزرائی کر نیست
***
کابینه ی سردار سپه
(77)
با مشت و لگد معنی امنیت چیست؟
با نفی بلد ناجی امنیت کیست؟
با زور مرا مگو که امنیت هست
با ناله ز من شنو که امنیت نیست!
***
کابینه ی مستوفی الممالک
(87)
کابینه ی ما اگر چه بی تصمیم است
معبود شما به دشمنان تسلیم است
از خادم حال گر امیدی نبود
از خائن آینده هزاران بیم است
***
(79)
آن عهد که بسته شد میان من و دوست
بشکسته شد از فتنه ی اهریمن و دوست
دانستم از اول که در این کار آخر
انگشت نما شوم بر دشمن و دوست
***
(80)
در موقع سخت می نباید شد سست
کز عزم، شکسته را توان کرد درست
خورشید موفقیت رخشان را
در سایه ی اتفاق می باید جست
***
(81)
در مسلک ما که عزت و ذلت نیست
سلطان و فقیر و کثرت و قلت نیست
هر کس که به دست خویشتن کار نکرد
صالح به نمایندگی ملت نیست
***
(82)
تحکیم اساس بر مؤسس فرض است
این اصل بهر منعم و مفلس فرض است
بر فرض وکیل هم خطا پیشه بود
بر جامعه احترام مجلس فرض است
***
(83)
ای توده که جهل در سرشت من و توست
هشدار که گاه زرع و کشت من و توست
تا شب پی حق خویش از پا منشین
برخیز که روز سرنوشت من و توست
***
راجع به صندوق آراء
(84)
این جعبه ی رأی را چه دین و کیش است
کز آن دل خوب و زشت در تشویش است
گر دیده چه دنیای دنی این صندوق
هر یک نفری در آن دو روزی پیش است
***
(85)
آن جعبه که رأی خلق گنجینه ی اوست
بی مهری روزگار از کینه ی اوست
فرمان سعادت و شقاوت دارد
این راز نهفته ای که در سینه ی اوست
***
(86)
ای جعبه که سرنوشت ما در ید توست
مقصود عموم تابع مقصد توست
امروز که بیطرف شوی با بد و خوب
فرداست که خوب و بد زخوب و بد توست
***
(87)
صندوقچه ای که جای آرا شده است
هم روح گداز و هم دل آرا شده است
دیو و دد و دام و طیر است در آن
این جعبه مگر جنگل مولا شده است
***
(88)
این جعبه که آرا همه در دامن اوست
چون دور سپهر بی وفائی فن اوست
از بس که به این و آن دهد وعده ی وصل
خون دو هزار کشته در گردن اوست
***
(89)
دردا که دوای دل بجز حسرت نیست
حسرت بحساب قلت و کثرت نیست
گیرم که شود مجلس پنجم هم بد
بدتر ز فساد دوره ی فترت نیست
***
راجع به انتقادی که نسبت به مستشاران امریکائی نموده است
(90)
این غنچه ی نو شکفته، خوش وا شده است
و این غوره نارسیده حلوا شده است
آن را که برای نوکری آوردیم
دیری نگذشته زود آقا شده است
***
کابینه ی مشیرالدوله
(91)
هر چند که سیل آرزو را سد نیست
هر چند توقع بشر را حد نیست
با کم غرضی اگر کنی خوب نظر
کابینه ی امروزی ما پر بد نیست
***
(92)
عمری که مرا به گردش و سیر گذشت
دیروز به کعبه دوش در دیر گذشت
هر چند که زندگی بلا بود اما
از دولت مرگ آن بلاخیز گذشت
***
(93)
چون نامه ی ما برای کلاشی نیست
چون خامه ی ما مرتشی از راشی نیست
پس پیشه ی ما هرزه در آئی نبود
پس حرفه ی ما تهمت و فحاشی نیست
***
(94)
امروز محصلین ز اعلی تا پست
دارند گل اندر کف و بیرق دردست
یعنی که بقحطی زدگان رحم کنید
ای ملت با عاطفه ی نوع پرست
***
(95)
با آنکه غنی خزانه ی دولت نیست
با آنکه به فقر می کند ملت زیست
از چیست حقوق وکلا قمچی کش
یکدفعه دو اسبه آید از صد به دویست
***
(96)
در مملکتی که جنگ اصنافی نیست
آزادی آن منبسط و کافی نیست
در جشن به کارگر چرا ره ندهند
این مجلس اگر مجلس اشرافی نیست
***
(97)
در مملکتی که نام آزادی نیست
ویرانی آن قابل آبادی نیست
بهر دل چون آهن آزادی کش
درمان بجز از دشنه ی پولادی نیست
***
(98)
در کشور ما که دزد را واهمه نیست
جز گرگ شبان برای مشتی رمه نیست
آنجا که مضار هست بهر همه است
وانجا که منافع است مال همه نیست
***
(99)
تشکیل جهان زروی بی انصافی است
چون دستخوش تجمل اشرافی است
یک دسته ی خودخواه اگر بگذارند
از بهر بشر ثروت دنیا کافی است
***
(100)
آن را که درستی عمل، کیش بود
زان کرده ی خوب، دشمن خویش بود
هر کس که خطا کاری او بیش بود
پیش همه کس در همه جا پیش بود
***
(101)
اوضاع نجومی چو به تقویم آید
این جمله ی برجسته به تنظیم آید
کز جانب کابینه ی امروزی ما
از روز نخست بوی ترمیم آید
***
(102)
با خلق خدا شریک غم باید شد
سربار بدوش دوست کم باید شد
خواهی ببری گوی معارف خواهی
درگاه عمل پیشقدم باید شد
***
(103)
آن کس که مقام مستشاری دارد
در مالیه اختصاص کاری دارد
راپورت و را اگر بدقت خوانی
بیش از همه چیز امیدواری دارد
***
راجع به نمایشگاه امتعه ی داخله
(104)
گویم سخنی اگر که تصدیق کنید
آن را به جوان و پیر تزریق کنید
روزیست که صنعتگر ایرانی را
از راه خرید جنس تشویق کنید
***
(105)
یک دم دل ما غمزدگان شاد نشد
ویرانه ی ما از ستم آباد نشد
دادند بسی به راه آزادی جان
اما چه نتیجه، ملت آزاد نشد
***
سقوط کابینه ی قوام السلطنه
(106)
آن خود سر مرتجع که دلها خون کرد
پامال هوای نفس خود قانون کرد!
دیدی که چسان دست طبیعت او را
از دایره با مشت و لگد بیرون کرد؟
***
(107)
از دست تو گر دل زغمت چاک نبود
از طعنه ی این آن مرا باک نبود
راز دل دوستان نمی کردم فاش
گر نقشه ی دشمنان خطرناک نبود
***
(108)
بر دوره ی فترت اعتباری نبود
با مجلس پنجم افتخاری نبود
در فاصله ی این دو، به صد مأیوسی
یک ذره مرا امیدواری نبود
***
(109)
ای کاش من و تو را کمی مدرک بود
خود خواهی هر دو پر نبود اندک بود
جای همه نامهای حزبی ای کاش
این مردم خودپرست را مسلک بود
***
راجع به بازداشت قوام السلطنه و محاکمه ی او
(110)
آنانکه اصول را مراعات کنند
عنوان مکافات و مجازات کنند
خوبست خطا کاری بد کاران را
در محکمه ی صالحه اثبات کنند
***
(111)
عاقل که جز اقدام لزومی نکند
غمناک دل غریب و بومی نکند
داند که حکومتی نگردد ثابت
تا تکیه بر افکار عمومی نکند
***
(112)
آنانکه ترا به خویش ترغیب کنند
ترغیب اثر چو کرد ترعیب کنند
اول قدم اختناق آزادی را
در جلسه به اتفاق تصویب کنند
***
(113)
بسی ناله ی جغد غم در این بوم آید
نشگفت اگر فر هما شوم آید
یک لحظه اگر کسی کند باز دو گوش
از چار طرف صدای مظلوم آید
***
(114)
دولت چو بفکر خویش تشکیل شود
ناچار نفوذ غیر تقلیل شود
با فکر خودی اگر نگردد تشکیل
بر آن نظر خارجه تحمیل شود
***
(115)
در کعبه خطا کار خطابم کردند
از بتکده رندانه جوابم کردند
آباد شود کوی خرابات مغان
کانجا به یکی جرعه خرابم کردند
***
(116)
تا چند به جور و ظلم تصمیم کنید
در کیسه ی خویشتن زر و سیم کنید
هر منفعتی که حاصل مملکت است
خوبست که عادلانه تقسیم کنید
***
(117)
هرگز به هما، بوم برابر نشود
با بلبل باغ، زاغ همسر نشود
از حمله ی یک طایفه ی بی ایمان
این مؤمن سالخورده کافر نشود
***
راجع به کمپانی نفت و اختلاف آن با دولت
(118)
افسوس که دست رنج ما را بردند
با بطر، چهار و پنج ما را بردند
ما و تو برنجیم و حریفان زرنگ
بی زحمت و رنج، گنج ما را بردند
***
(119)
این قوم که تا کشور ما تاخته اند
با رایت خود سری بر افراخته اند
با این همه های هوی ایشان دیدیم
هنگام عمل وظیفه نشناخته اند
***
(120)
ای مجلسیان دگر چه رنگی دارید
در حمله شتاب یا درنگی دارید
دیشب زده اید تیغ خود را صیقل
امروز مگر خیال جنگی دارید
***
(121)
دستی که به پرده کعبه را دیر کند
بیگانه خودی یگانه را غیر کند
بیرون شده زآستین شهر آشوبی
از دست چنین بشر خدا خیر کند
***
(122)
یا همچو ضعیف منزوی باید شد
یا صاحب زور معنوی باید شد
فریاد و فغان و ناله را نیست اثر
در جامعه ی بشر قوی باید شد
***
(123)
هر خویش چو نقش در و دیوار نشد
از نقشه ی بیگانه خبر دار نشد
یک عمر بر این ملت خواب آلوده
فریاد و فغان زدیم بیدار نشد
***
(124)
درد و غم خوبان جوان پیرم کرد
بد عهدی آسمان زمینگیرم کرد
من ماندم و من با همه بد بختیها
ای مرگ بیا که زندگی سیرم کرد
***
(125)
ای توده ی بی صدا خموشی نکنید
بر پرده دریده پرده پوشی نکنید
از مرتجعین پول بگیرید ولیک
در موقع رأی خود فروشی نکنید
***
(126)
آنانکه تو را دو سال یکبار خرند
هر چند گران شوی بناچار خرند
ارزان مفروش خویش را ای توده
چون مردم کم فروش بسیار خرند
***
(127)
گر هادی ما ز جهل گمراه نبود
گمراهی او در همه افواه نبود
کابینه نمی شد متزلزل هرگز
گر «لیدر» خودپسند خودخواه نبود
***
(128)
شادم که دل خراب ترمیم نشد
در پیش امید و بیم تسلیم نشد
یک صبح رهین نور امید نگشت
یک شام غمین ظلمت و بیم نشد
***
(129)
نظار چو قفل جعبه را باز کنند
از خواندن رأی نغمه آغاز کنند
کم غصه و پر شوق و شعف دانی کیست
آن را که فزون از همه آواز کنند
***
(130)
از سنگلخ آوای غم اندوز آید
بانگ خشنی ولی دل افروز آید
یک لحظه در آن حوزه اگر بنشینی
صد مرتبه فریاد جهانسوز آید
***
(131)
از رأی شمیران غم دل افزون شد
وز جعبه ی شوم کن جگرها خون شد
چون نوبت آزاء لواسان گردید
فریاد کنان جان ز بدن بیرون شد
***
(132)
گر درد و غم قدیم تجدید شود
یا دوره ی ارتجاع تمدید شود
بهتر که زآراء لواسان خراب
آزادی ما یکسره تهدید شود
***
به مناسبت قتل کلنل محمد تقی خان
(133)
روزی که شهید عشق قربانی شد
آغشته به خون مفخر ایرانی شد
در ماتم او عارف و عامی گفتند
ایام صفر محرم ثانی شد
***
(134)
از سطح افق شعله ی گلگون آید
وز رنگ شفق ترشح خون آید
یک پرده بسیار مهمی بالاست
تا از پس این پرده چه بیرون آید
***
(135)
از عدل اگر وکیل توصیف کند
روزنامه نگار مدح و تعریف کند
زین پس به خلاف پیشتر جا دارد
گر پارلمان ادای تکلیف کند
***
(136)
آنانکه به عدل و داد مفتون گشتند
تسلیم مقررات قانون گشتند
و آنها که بفرعونی خود بالیدند
ناگاه غریق لجه ی خون گشتند
***
(137)
آنانکه بقانون شکنی مشغولند
پیش وکلا زخوب و بد مسئولند
آنروز که اعتماد مجلس شد سلب
از شغل وزارت همگی معزولند
***
(138)
دوشینه لوای صلح افراشته شد
در مزرع دل تخم صفا کاشته شد
اصلاح وزیر جنگ با پارلمان
نیکو قدمی بود که برداشته شد
***
(139)
چون مرتجعین آلت نیرنگ شدند
آزادی و ارتجاع در جنگ شدند
القصه بنام حفظ اسلام ز کفر
یک دسته زروی سادگی رنگ شدند
***
(140)
آن شیخ که دم ز علم اخفش می زد
با ساده رخان باده ی بیغش می زد
دیدم که برای دستمالی موهوم
بیواسطه قیصریه آتش می زد
***
(141)
صد مرد چو شیر، عهد و پیمان کردند
اعلان گرسنگی به زندان کردند
شیران گرسنه از پی حفظ شرف
با شور و شعف ترک سر و جان کردند
***
(142)
ما طالب آنکه کار مطلوب کند
خود را بر خوب و زشت محبوب کند
ما دوست نداریم نمائیم انکار
گر دشمن ما هم عمل خوب کند
***
(143)
آنانکه خطای خویش تکمیل کنند
خواهند به ما فشار تحمیل کنند
ای وای به مجلسی که در آن وکلا
از روی غرض «فرونت» تشکیل کنند
***
(144)
ابناء جهان که زاده ی بوالبشرند
آن توده ی اصل زارع و کارگرند
صنف دگری معاونند آنها را
باقی همه جمع فرعی و مفت خورند
***
(145)
آن قوم که با عاطفه و انسانند
با قید اصول بنده ی احسانند
چون نیست اصول اقل و اکثر همگی
در چشم اصول بین ما یکسانند
***
(146)
پولی که ز خون خلق آماده شود
صرف بت ساده و بط و باده شود
افسوس که دسترنج یک مشت فقیر
چون جمع شود حقوق شهزاده شود
***
(147)
در گاه عمل شتاب می باید کرد
جان باخته فتح باب می باید کرد
ای کاش که توده بعد ازین می دانست
کز جنس خود انتخاب می باید کرد
***
(148)
گر مشکل فقر و ثروت آسان گردد
آسوده زغم توده ی انسان گردد
گر کیست که گشته حارس میش زجور
مالک چو نماینده ی دهقان گردد
***
(149)
یاران ز می غرور، مستی نکنید
چون پای دهد دراز دستی نکنید
اکنون که شدید «سوسیالیست» مآب
خود خواهی و اشراف پرستی نکنید
***
(150)
هر شر اگر از امور خیریه نبود
خون فقرا وجوه بریه نبود
حال علمای خوب کی بود چنین
گر عالم بد طالب شهریه نبود
***
(151)
گر سائس ملک با کیاست باشد
دارای درایت و فراست باشد
ما بین دو همسایه بباید ناچار
مایل بتوازن سیاست باشد
***
(152)
استاد ازل که درس بیداد نداد
جز مسئله ی داد مرا یاد نداد
ما داد ز بیدادگران بستانیم
گر محکمه ی داد به ما داد نداد
***
(153)
با پاک دلان پاک نهادی باید
از مختلسین قطع ایادی باید
یا آنکه ز ورشکستگی باید مرد
یا چاره ی فقر اقتصادی باید
***
(154)
طوفان که طرفدار صفا خواهد بود
معدوم کن جور و جفا خواهد بود
گر جنگ کند برای حیثیت خویش
نسبت بعقیده با وفا خواهد بود
***
(155)
ما را متولین گدا می خواهند
بیچاره و بی برگ و نوا می خواهند
با بودن این مجلس اشرافی باز
یکدسته ستمکار «سنا» می خواهند
***
(156)
اوا ره کار را نشان باید داد
در موقع کار امتحان باید داد
چون کار به عالم جوان نسپاری
پس کار به پیر کاردان باید داد
***
(157)
جمعی زغنا صاحب افسر باشند
یک دسته زفقر خاک بر سر باشند
باید که بر این فزود از آن یک کاست
تا هر دو برادر و برابر باشند
***
راجع به وکلای مجلس
(158)
آنانکه سوار اسب گلگون شده اند
از مکمن ارتجاع بیرون شده اند
با آنکه گرو برده به قانون شکنی
امروز نماینده ی قانون شده اند
***
کابینه ی مستوفی الممالک
(159)
بی مهری اگر با من شیدا نکنید
یا کینه ی دیرینه هویدا نکنید
با اینهمه عیب بهتر از مستوفی
بی شبهه در این محیط پیدا نکنید
***
(160)
گر دور زمانه این چنین خواهد بود
نا اهل به اهل جانشین خواهد بود
بحران اگر امتداد یابد چندی
حال تو و من بدتر ازین خواهد بود
***
(161)
تا چون من و شانه باد شیدا نشود
در زلف تو عقده ی دلم وا نشود
کن سعی و عمل پیشه که بی زحمت و رنج
از بهر کسی گنج مهیا نشود
***
(162)
بس هم نفسان نرد غلط باخته اند
یک جامعه را به شبهه انداخته اند
با آن همه امتحان هنوز این مردم
ما را به ثبات عزم نشناخته اند
***
(163)
ای دوده ی جم قیام یکباره کنید
بیچارگی عموم را چاره کنید
زنجیر اسارتی که در پای شماست
خوبست بدست خویشتن پاره کنید
***
(164)
آنانکه بپا بنای هستی دارند
بر مال وطن درازد دستی دارند
چون منفعت از برایشان بیشتر است
بیش از دگران وطن پرستی دارند
***
(165)
دردا که جهان به ما دل شاد نداد
جز درس غم و محن به ما یاد نداد
ای داد که آسمان ز بیدادگری
با اینهمه داد ما به ما داد نداد
***
(166)
این پول که صاحبان القاب خورند
خون دل ماست چون می ناب خورند
تا کی عرق جبین یک ملت را
بگرفته و قطره قطره چون آب خورند
***
(167)
گر شیخ ریا رند قدح نوش نبود
گر شحنه ی شهر مست و مدهوش نبود
یک شمه ز بی مهری او می گفتم
گر مهر مرا بر لب خاموش نبود
***
(168)
آنانکه لوای فقر افراخته اند
یکباره سوی ملک فنا تاخته اند
بیچاره و چاره ساز خلقند تمام
آنانکه به دل سوختگی ساخته اند
***
(169)
یک دم دل من ز غصه آسوده نشد
وین عقده ی ناگشوده بگشوده نشد
این دامن پاک چاک چاکم هرگز
الا ز سرشک دیده آلوده نشد
***
(170)
تا جرأت و پشتکار توأم نشود
شیرازه ی کارها منظم نشود
گیرم نشد این بنای ویران آباد
بی شبهه از این خرابتر هم نشود
***
(171)
هر سر که بپای خم می سوده نشد
از دست غم زمانه آسوده نشد
هر دامن پاکی که می شد رنگین
با آن همه آلودگی آلوده نشد
***
(172)
آخر دل من زغصه خون خواهد شد
وز روزنه ی دیده برون خواهد شد
با این افق تیره خدا داند و بس
کاین مملکت خراب چون خواهد شد
***
(173)
گفتی دل خون کرده عوض خواهد شد
از دیده سر آلوده عوض خواهد شد
با رنگ سیاستی که من می بینم
یکبار دگر پرده عوض خواهد شد
***
(174)
ای دوست برای دوست جان باید داد
در راه محبت امتحان باید داد
تنها نبود شرط محبت گفتن
یک مرتبه هم عمل نشان باید داد
***
(175)
قمری سخن از سرو چمن می گوید
بلبل غم دل به گل چو من می گوید
این هر دو زبانشان یکی نیست بلی
هر کس به زبان خود سخن می گوید
***
(176)
با عزم متین شتاب می باید کرد
همراهی شیخ و شاب می باید کرد
با دقت هر چه بیشتر در این بار
مرد عمل انتخاب می باید کرد
***
(177)
یا سد ره فقر و غنا باید کرد
یا چاره ی درد فقرا باید کرد
صد کار برای خاطر خود کردیم
یک کار هم از بهر خدا باید کرد
***
(178)
اسرار سراچه ی کهن تازه نبود
غوغای حیات غیر آوازه نبود
این جامه ی زندگی که خیاط ازل
از بهر من و تو دوخت، اندازه نبود
***
(179)
هر چند افق زمانه روشن نبود
تکلیف جهانیان معین نبود
در قرن طلائی نکند آدم روی
در مملکتی که راه آهن نبود
***
(180)
دیشب که به پای دل مرا سلسله بود
از دست سر زلف تو ما را گله بود
چون موی تو عاقبت پریشانم کرد
موئی که میان من و دل فاصله بود
***
(181)
در کعبه برهمنی نمی باید کرد
بی زور تهمتنی نمی باید کرد
تا کار بدوستی میسر گردد
اقدام به دشمنی نمی باید کرد
***
(182)
رسم و ره مستوفی اگر خوب نبود
نزد همه کس اینهمه محبوب نبود
هنگام زمامداری او باید
از داخله و خارجه مرعوب نبود
***
(183)
روزی که دل غمزه را شادی بود
دل شادیم از پرتو آزادی بود
زان پیش که برزگر شود خانه خراب
از گنج در این خرابه آبادی بود
***
(184)
این خانه دگر چونی نوائی دارد
وز راز درون بسر هوائی دارد
یکسان نبود وضع سیاست دایم
هر روز سیاست اقتضائی دارد
***
(185)
هر خانه که شادیش بجز غم نبود
ویرانی آن خرابه پر کم نبود
نقش در و دیوار ندارد حاصل
از بهر عمارتی که محکم نبود
***
(186)
در راستی آنکه بی کم و کاست بود
سرسبز و سرافراز بهر جاست بود
دانی ز چه سرو، سرافراز است به باغ
از آنکه بلند همت و راست بود
***
(187)
هر گل که زیکرنگی خود بو دارد
در باغ هزار تهنیت گو دارد
روزی به چمن اگر درآیم چو هزار
من بو نکنم گلی که صد رو دارد
***
(188)
وستال پی دفاع دل یکدله کرد
پس پیش وزیر و شه ز طوفان گله کرد
دیروز فغان ما گر از خارجه بود
امروز رواست شکوه از داخله کرد
***
(189)
ابناء بشر جمله ز یک عائله اند
وز حرص دول مدام در غائله اند
از آز دول الحذر ای اهل جهان
کانها همه رهزنان این قافله اند
***
(190)
آنانکه پریر قلب ما را خستند
دیروز قرار با اجابت بستند
دوشینه یگانه عضو دولت بودند
امروز نماینده ی ملت هستند
***
(191)
ثروت سبب وحی سماوی نشود
با فقر و غنا قطع دعاوی نشود
هرگز نشود بین بشر ختم نزاع
تا قیمت اوقات مساوی نشود
***
(192)
گر درد عموم را دوا باید کرد
با کوشش مستشار ما باید کرد
اما ز ره پند نصیحت گاهی
او را به وظیفه آشنا باید کرد
***
(193)
شادم که پری رخان غمینم کردند
یغمای دل و غارت دینم کردند
چون خال سیاه گوشه ی ابروی خویش
ناکرده نگه گوشه نشینم کردند
***
(194)
ای دسته ی پابند هوی رحم کنید
بر مردم بی برگ و نوا رحم کنید
مستأجر اگر بنده ی مزدور شماست
بر حالت او بهر خدا رحم کنید
***
(195)
بر بام فلک بیرق کین برق زند
آشوب صلا بر ملل شرق زند
در لجه ی خون فرشته ی صلح و صفا
افتاد و داد از خطر غرق زند
***
(196)
چشم تو خدنگ سینه دوزی دارد
خشم تو پلنگ کینه توزی دارد
هر چند بود دل تو چون آهن سخت
پرهیز از آن ناله که سوزی دارد
***
(197)
ایکاش که جز رنگ صفا رنگ نبود
مسکین ز غنی این همه دلتنگ نبود
در بین بشر صلح و صفا داشت دوام
سرمایه اگر مسبب جنگ نبود
***
(198)
هر کس که به دل چو لاله داغی دارد
کی میل گل و گردش باغی دارد
ما گوشه نشین ز بی دماغی شده ایم
خوش آنکه به فصل گل دماغی دارد
***
(199)
هر رأی که با دادن سیم آوردند
آه دل مسکین و یتیم آوردند
صندوق لواسان چو بسی بود علیل
نظار برای او حکیم آوردند
***
(200)
هر جا سخن از سیم و زر ناب رود
کی لرد طلا پرست در خواب رود
ایکاش که این جزیره ی آتش خیز
خاکش ز نزول باد در آب رود
***
(201)
جان چند گهی گوشه نشین خواهد بود
دل مشعل آه آتشین خواهد بود
گر طول کشد دوره ی فترت چندی
حال تو و من بدتر از این خواهد بود
***
(202)
در مسلک مالک ملکی سالک شد
از عشق به ملک آن ملک هالک شد
آورد فشار چون به مستأجر خویش
نامش بزبان دوزخی مالک شد
***
(203)
دل زمزمه های انقلابی دارد
در عین جنون حرف حسابی دارد
گوید که ز چیست مستشار بلدی
این طور سر خانه خرابی دارد
***
(204)
گر ما و تو را دفع اعادی باید
وز دشمن خود قطع ایادی باید
با خصم قوی به حالت صلح و صفا
آماده ی جنگ اقتصادی باید
***
(205)
آن را که نفوذ و اقتدارا بود
در دست تمام اختیارات بود
از چیست ندانست که بدبختی ما
یکسر ز خرابی ادارات بود
***
(206)
چون عیش و غم زمانه قسمت کردند
ما را به غم بیکرانه قسمت کردند
شیخ و شه و شخنه عیش و نوش همه را
بردند و برادرانه قسمت کردند
***
(207)
سرمایه ی اغنیا اگر کار کند
با زحمت دست کارگر کار کند
جانم به فدای دست خون آلودی
کز بهر سعادت بشر کار کند
***
کابینه ی مستوفی الممالک منظورش بوده
(208)
گویند که کابینه چو تشکیل شود
بیداد به عدل و داد تبدیل شود
ما نیز همه به سهم خود منتظریم
کاین وضع جگر خراش تعدیل شود
***
(209)
آنانکه پریر با عدو یار شدند
دیروز به اغیار مددکار شدند
آماده چو کردند سیه روزی ما
امروز به روز ما گرفتار شدند
***
(210)
ایکاش مرا ناطقه گویا می شد
یک لحظه دهان بسته ام وا می شد
تا این دل سودا زده ی پرده نشین
بی پرده میان خلق رسوا می شد
***
(211)
تجار ز فقر ناشکیبا گشتند
بی چیز و گدا ز پیر و برنا گشتند
دیگر چه ثمر ز دستگیری وقتی
کز فقر عمومی همه بی پا گشتند
***
(212)
فکر نوئی از برای ما باید کرد
وین شیوه ی کهنه را رها باید کرد
با زور مجازات و فشار قانون
ما را به وظیفه آشنا باید کرد
***
(213)
ملت چو شراب بی خودی نوش کند
یا پند معاندین خود گوش کند
هر عیب و هنر دید نمی آرد یاد
هر خوب و بدی دید فراموش کند
***
(214)
دشمن پی دشمنی کمر می بندد
بیگانه ره نفع و ضرر می بندد
گر دعوی دوستی کند دولت روس
کی دوست بروی دوست در می بندد
***
(215)
گر رشته ی سعی و کار پیوند شود
افکار عموم شاد و خرسند شود
با بودجه ی کافی و جدیت ما
باید بلدیه آبرومند شود
***
(216)
ایکاش بشهر شحنه را زور نبود
ملت ز فشار ظلم مقهور نبود
یک شمه ز قانون شکنی می گفتم
گر نامه ی ما اسیر سانسور نبود
***
(217)
دیروز توانگری زر اندوخته بود
دوشینه بدهر آتش افروخته بود
امروز به چشم عبرتش چون دیدم
چون شمع ز سر تا به قدم سوخته بود
***
(218)
آن روز که در ارض و سما هیچ نبود
جز طاعت حق مرام ما هیچ نبود
ما راهرو طریق عرفان بودیم
آن روز که نام (رهنما) هیچ نبود
***
(219)
آزادی اگر تیول یکدسته نبود
ملت زدو سر چو مرغ پا بسته نبود
از ماهی بر جسته نمی رفت سخن
در مجلس اگر ناطق بر جسته نبود
***
(220)
فکری که سقیم گشت سالم نشود
محکوم بحکم غیر حاکم نشود
گر داد کنی و گر نمائی فریاد
آن خائن خود پرست خادم نشود
***
(221)
آن سلسله ای که از امیران هستند
معمار در این سرای ویران هستند
از چیست که با ثروت هنگفت مدام
اندر صدد غارت ایران هستند
***
(222)
آنانکه زخون دو دست رنگین کردند
آزادی حق خویش تأمین کردند
دارند در انظار ملل حق حیات
آن قوم که انقلاب خونین کردند
***
(223)
طوفان که ز توقیف برون می آید
جان در تن ارباب جنون می آید
زین سرخ کلیشه کن حذر ای خائن
اینجاست که فاش بوی خون می آید
***
(224)
آن میر که جا در اطلس وقاقم کرد
در جامعه خوش نامی خود را گم کرد
دانی که بود به چشم مردم محبوب
هر کس که نگاهداری از مردم کرد
***
(225)
از چیست که باد فتنه انگیخته اید
وین رشته ی اتحاد بگسیخته اید
ای دسته ی کهنه کار افسونگر رند
گویا که دگر طرح نوی ریخته اید
***
(226)
هرگز دل من شکایت از غم نکند
شادی ز مسرت دمادم نکند
دانی که بود مرد هنر پیشه ی راست
آنکس که ز بار غم کمر خم نکند
***
(227)
گر بر دل ما گرد ملالت باشد
آن گرد ملال از جهالت باشد
قانون مهاجرت بود لازم لیک
لازمتر از آن بسط عدالت باشد
***
(228)
این چرخ برین که سر فرازی دارد
بر جنس بشر دست درازی دارد
با پرده ی دلفریب پر نقش و نگار
یک لحظه دو صد هزار بازی دارد
***
(229)
در کشور دیگران که بیداری بود
از علم چو سیل معرفت جاری بود
تعلیم عمومی و نظام اجباری
این هر دو اصول مملکت داری بود
***
(230)
دانی که دل غمزده چون خواهد شد
پا تا بسر از دست تو خون خواهد شد
و آن خون شده قطره قطره در شام فراق
از روزنه ی دیده برون خواهد شد
***
(231)
ای کاش که راز دل مبرهن می شد
مقصود و مرام ما معین می شد
هر گونه سیاستی که دارد دولت
تا حد لزوم صاف و روشن می شد
***
(232)
عدلیه که داد باید از داد کند
از چیست که جای داد بیداد کند
ای داد که عدلیه ی منصوری
بر هر که نظر بیفکنی داد کند
***
(233)
گر عامل جور حاکم ما نشود
در عدلیه ظلم حکمفرا نشود
حکمی که بود بر له یکمشت ضعیف
تا دست قوی قویست اجرا نشود
***
عدلیه
(234)
خوش باش که ارباب یقین شک نکنند
از لوح ضمیر نام حق حک نکنند
اثبات گناهان خطا کاران را
در محکمه بی منطق و مدرک نکنند
***
(235)
اول بخطا پیشه مماشات کنید
قانع چو نشد خطایش اثبات کنید
اثبات چو شد خطا بحکم قانون
بر کیفر آن خطا مجازات کنید
***
(236)
با این ره و رسم بد چه می باید کرد
بگذشته بدی زحد چه می باید کرد
پر گشته ی محیط ما ز دیو و دد و دام
با اینهمه دیو و دد چه می باید کرد
***
(237)
هر کس می بی حقیقتی نوش کند
هر قول که می دهد فراموش کند
یک رشته حقیقت آشکارا گفتم
گر دولت ما به حرف حق گوش کند
***
(238)
آن کیست که پرده ی خطا چاک کند
آسوده و شاد جان غمناک کند
با حربه ی برنده ی قانون امروز
از عدلیه قطع دست ناپاک کند
***
(239)
آن اهل خطا که با خطا کار نمود
با کار خطا شبهه در افکار نمود
بر رغم مدافعین بیگانه پرست
آخر به خطای خویش اقرار نمود
***
(240)
آنانکه ز بس خزانه تاراج کنند
ما را به عدو زفقر محتاج کنند
دیگر ز چه شغل دولتی را دایم
با چوب هوای نفس حراج کنند
***
بمناسبت قتل مرحوم عشقی سروده
(241)
یکدم دل ما غمزدگان شاد نشد
ویرانه ی ما از ستم آباد نشد
دادند بسی به راه آزادی جان
اما چه نتیجه ملت آزاد نشد
***
(242)
افسوس که دشمنان دلم خون کردند
یاران کهن محنتم افزون کردند
ما را رفقا به جرم دیوانه گری
از دایره ی عاقلانه بیرون کردند
***
(243)
روزی به نبرد صف شکستن باید
بر خصم ره فرار بستن باید
روز دگری بقصد یک حمله ی سخت
از موقع خود عقب نشستن باید
***
(244)
خیزید و چو شیر شرزه اقدام کنید
خفتان پلنگ زیب اندام کنید
هر جا نگرید گرگ خونخواری را
با حربه ی انتقام اعدام کنید
***
(245)
ای سست عقیده، سخت شادی دیگر
خرسند ز رأی اعتمادی دیگر
خواهی چو برادرت مهیا سازی
از بهر وطن قراردادی دیگر
***
(246)
از بهر مجازات و مکافات وزیر
قانع نشوم به نفی و اثبات وزیر
این است که از پارلمان باید خواست
بگذشتن قانون مجازات وزیر
***
(247)
ای غافل نشناخته زنگی از حور
وز جهل نداده فرق ظلمت از نور
عالم همه پر صدا ولی گوش تو کر
دنیا همه با ضیا ولی چشم تو کور
***
راجع به سردار سپه
(248)
اسرار نهفته گر نگفتی بهتر
وین راز نگفته گر نهفتی بهتر
کز بهر زمامدار امروزی نیست
سرمایه ای از پوست کلفتی بهتر
***
راجع به معاون وزارت دادگستری
(249)
این خانه ی ویرانه که تا نفخه ی صور
چون جغد کند در آن نشیمن منصور
عدلیه بود به اسم و ظلمیه به رسم
بر عکس نهند نام زنگی کافور
***
(250)
ای مرد جوان، تجربه از پیر بگیر
در دست یلی قبضه ی شمشیر بگیر
حق تو اگر در دهن شیر بود
با جرأت شیر از دهن شیر بگیر
***
(251)
طوفان بشنو چو نی، نوای تبریز
وز دیده ببار خون برای تبریز
تا جبهه ی نای و قامت چنگ چو نی
کن ناله برای نینوای تبریز
***
صندوق انتخابات
(252)
صندوق دهن بسته درش چون شد باز
افکند میان این و آن غلغله باز
آراست فقط طایر اقبال و همه
گویند به فرق ما نشیند این باز
***
(253)
ای دل تو همیشه راه حق پوی و مترس
با مسلک حق رضای حق جوی و مترس
کن پیشه ی خویش پاکی و چون طوفان
با داخله و خارجه حق گوی و مترس
***
(254)
دهقان پسر کارگری کهنه لباس
آمد پی دعوتم ز شب رفته دو پاس
با پای برهنه راضی از دست و چکش
با فرق شکسته شاکر از بازو داس
***
(255)
شهزاده ی آزاد چو شد حارس فارس
خونریزی و اغتشاش شد جالس فارس
بس تاخت به فارس از ره جور فرس
ای وای به فارسی از این حارس فارس
***
(256)
در مملکت انقلاب می باید و بس
وز خون عدو خضاب می باید و بس
خواهی تو اگر شوی موفق فردا
امروز دگر شتاب می باید و بس
***
(257)
گل نیست دلم که رنگ و بو خواهد و بس
در باغ چو من نام نکو خواهد و بس
با خاک نشینی نکند ناله و آه
از دولت اشک آبرو خواهد و بس
***
(258)
با کجروی خلق جعلق خوش باش
با کشمکش گنبد ازرق خوش باش
دی با سیه و سفید اگر خوش بودی
امروز به کابینه ی ابلق خوش باش
***
(259)
امروز که گشته هر غمینی دلخوش
وز مقدم نوروز جهان مینو وش
تبریک صمیمانه خود را طوفان
تقدیم کند به توده ی زحمتکش
***
(260)
تنها نه منم غمین برای دل خویش
کس نیست که نیست مبتلای دل خویش
آن را که تو شاد کام می پنداری
او داند و درد بی دوای دل خویش
***
(261)
ای خامه ی راست رو حقیقت جو باش
با خوردن خون دل حقیقت گو باش
گر سر ببرندت ز حقیقت گوئی
با دشمن و دوست یک دل و یکرو باش
***
(262)
در بیشه ی دهر، شیر با دندان باش
هم پیشه ی پنجه ی هنرمندان باش
گر شام کند خار چمن خون به دلت
چون غنچه ی صبحدم دمی خندان باش
***
(263)
ای دوست به فکر جنگجوئی کم باش
در صلح عمومی علم عالم باش
با هر که زنی لاف محبت یکروز
مردانه و ثابت قدم و محکم باش
***
(264)
از درد و غم زمانه افسرده مباش
وز کجروی سپهر آزرده مباش
ور گردش آسمان زمینت بزند
چون مردم سر گشته کله خورده مباش
***
(265)
در پای گلی شبی نهاده سر خویش
دادم به چمن آب زچشم تر خویش
آنگاه چو مرغ، در قفس با اندوه
کردم سر خویش را بزیر پر خویش
***
(266)
چون عامل ماضی است منصور الملک
در داخله قاضی است منصور الملک
ملت زهر آن شقی که ناراضی بود
دیدیم که راضی است منصور الملک
***
یعنی کشک
رضای گلشن یزدی) برای خداحافظی نزد فرخی رفته بود.پرسید اگر در یزد فرمایشی دارید انجام دهم. فرخی در جواب وی این رباعی را بالبداهه گفت:
(267)
ای آنکه زجود تست دریا در رشک
افلاک همی گرید و می ریزد اشک
اولاد بنی آدم و با این همه جود
شرمنده ی احسان توام یعنی کشک
***
(268)
از یک طرفی مجلس ما شیک و قشنگ
از یک طرفی عرصه به ملیون تنگ
قانون و حکومت نظامی و فشار
این است حکومت شتر گاو پلنگ
***
(269)
آن رند دغل باز گه با مکر و حیل
با لفظ قرارداد، می کرد جدل
دیدی که چسان عاقبت اندر مجلس
بگرفت قرارداد، ناطق به بغل
***
(270)
کابینه اگر بود ز بحران تعطیل
دیروز به مجلس آمد و شد تشکیل
اما به رئیس الوزرا یک دو نفر
آخر ز فشار وکلا شد تحمیل
***
رباعی مستزاد
(271)
دانی که بود سپید رو نیک عمل
یا کیست سیه نام در انظار ملل
پیش رفقا
از حب طلا
آن کارگری که می خورد نان جوین
وان محتشمی که می خورد شیر و عسل
با زحمت دست
بی محنت پا
***
(272)
ما خاک بسر ز بی حسابی شده ایم
ما در بدر از خانه خرابی شده ایم
ای صاحب مال و ملک کاخ جلال
با ما منشین که انقلابی شده ایم
***
(273)
از روز ازل عاشقی آموخت دلم
از عشق چو شمع شعله افروخت دلم
تا خاک مرا دهد بباد آتش عشق
از دیده نریخت آب تا سوخت دلم
***
(274)
من حسرت آب زندگانی نخورم
در خوان جهان جز کف نانی نخورم
چون زندگیم غم جهان خوردن بود
مردم که دگر غم جهانی نخورم
***
(275)
ما زاده ی کیقباد و کیکاووسیم
جان باختگان وطن سیروسیم
در تحت لوای شیر و خورشید ای لرد
آزاد ز بند انگلیس و روسیم
***
(276)
ما قاعده ی متانت از کف ندهیم
ما گوش به گفتار مزخرف ندهیم
با پند صحیح رفقا گاه مثال
ما پاسخ هر ناقص و اجوف ندهیم
***
(277)
عمریست که بر عاطفه مفتون شده ایم
از عالم کبر و کینه بیرون شده ایم
زانو زده در برابر کرسی عدل
تسلیم مقررات قانون شده ایم
***
(278)
بدبختی ایران ز دو تن یافت دوام
این نکته مسلم خواص است و عوام
آن دولت انگلیس را بود وثوق
این سلطنت هنود را هست قوام
***
(279)
روزی است که اقدام غیورانه کنیم
از پیر و جوان جنبش مردانه کنیم
و آن کاخ که آشیانه ی فتنه بود
با آلت انتقام ویرانه کنیم
***
(280)
از بسکه چو سرو چمن آزاده منم
چون سایه ی سرو خاک افتاده منم
گر عیب نبود راستی پس از چیست
بی چیز و تهی دست و گدازاده منم
***
(281)
عمری به هوس گرد جهان گردیدم
از دشمن و دوست خوب و بد بشنیدم
سرمایه ی زندگی همین بود که من
با دیده بسی ندیدنیها دیدم
***
(282)
یک عمر به بند آز پا بسته شدیم
بر اهل هوس قائد و سردسته شدیم
اینک پی مرگ ناگهانیم دوان
از بسکه ز دست زندگی خسته شدیم
***
(283)
تا چند ز آه سینه دل چاک شوم
تا کی ز سرشک دیده غمناک شوم
این آتش و آه و آب چشمم باقیست
تا از اثر باد اجل خاک شوم
***
(284)
یک عمر چو باد دور دنیا گشتیم
چون موج هزار زیر و بالا گشتیم
با آنکه ز قطره ای نبودم افزون
خون خوردم و متصل به دریا گشتیم
***
(285)
آن خم که بود مدام در جوش، منم
آن مرغ که شد به شام خاموش، منم
در حلقه ی رندان خراباتی خویش
آن پاک نشین خانه بر دوش، منم
***
(286)
آن روز که حرف عشق بشنفت دلم
شب تا به سحر میان خون خفت دلم
از بسکه خزان نا مرادی دیدم
صد بار بهار آمد و نشکفت دلم
***
(287)
با دشمن و دوست گر شدی نرم چو موم
چون نقش نگین شوی مکن شرم چو موم
با خصم هماره باش سر سخت چو سنگ
با دوست همیشه باش دل نرم چو موم
***
(288)
ما یکسر مو به کس دوروئی نکنیم
با راست روان دروغگوئی نکنیم
چون پیش کنیم خورده گیری اما
با لحن درشت عیبجوئی نکنیم
***
(289)
آن روز که ره بشادی و غم بستیم
در بر رخ نا محرم و محرم بستیم
فریاد اثر نداشت گشتم خاموش
فریاد رسی نیافتم دم بستیم
***
(290)
تا درس محبت تو آموخته ایم
در خرمن عمر آتش افروخته ایم
بی جلوه ی شمع رویت از آتش غم
عمریست که پروانه صفت سوخته ایم
***
(291)
عمری به دهان راستگو مشت زدیم
وز راه کژی به شیر انگشت زدیم
رفت آبروی کشور جمشید بباد
بس آتش کین به خاک زرتشت زدیم
***
(292)
از رنگ افق من آتشی می بینم
در خلق جهان کشمکشی می بینم
اما پس از این کشمکش امروزی
از بهر بشر روز خوشی می بینم
***
(293)
یک عمر چو جغد نوحه خوانی کردیم
نفرین به اساس زندگانی کردیم
جان کندن تدریجی خود را آخر
تبدیل به مرگ ناگهانی کردیم
***
(294)
روزی که به تاج طعنه ی سخت زدیم
با دست تهی پا به سر تخت زدیم
بگریخت ز دست من و دل طالع و بخت
پس داد ز دست طالع و بخت زدیم
***
(295)
ما تکیه به قائدین ناشی نکنیم
وز مسلک خویشتن تحاشی نکنیم
چون بت شکنی مرام دیرینه ی ماست
این است که تازه بت تراشی نکنیم
***
(296)
گر طالع خفته را سحر خیز کنیم
از آب رزان آتش دل تیز کنیم
دیدیم چله نشسته گوشه ی میکده ای
وز هر چه بغیر باده پرهیز کنیم
***
(297)
آن روز که چون سرو سر از خاک زدیم
با دست تهی پای بر افلاک زدیم
دیدیم چو دلتنگی مرغان چمن
چون باغچه ی گل جامه ی جان چاک زدیم
***
(298)
آن سبزه که ترک این چمن گفت، منم
آن لاله که از اشک به خون خفت، منم
و آن غنچه ی لب بسته که از تنگدلی
صد بار بهار آمد و نشکفت، منم
***
(299)
یکچند به مرگ سخت جانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
عمری گذراندیم به مردن مردن
مردم به گمان که زندگانی کردیم
***
(300)
آن روز که چون سبزه سر از خاک زدیم
چون لاله ز داغ آه غمناک زدیم
گشتیم چو غنچه بسکه از غم دلتنگ
چون گل به چمن جامه ی جان چاک زدیم
***
(301)
هنگام جوانی به خدا پیر شدم
از گردش آسمان زمینگیر شدم
ای عمر برو که خسته کردی ما را
وی با مرگ بیا ز زندگی سیر شدم
***
(302)
برخیز که تا باده گلرنگ زنیم
بنشین که بشور چنگ بر چنگ زنیم
چون دلشکنی کار ریاکاران است
بر شیشه ی سالوس و ریا سنگ زنیم
***
(303)
تا چند کسل از غم بیهوده شویم
تا کی به هوای نفس آلوده شویم
در زندگی آسوده نگشتیم چو ما
مردیم که از دست غم آسوده شویم
***
(304)
با دیده سرخ و چهره ی زرد خوشم
با سینه ی گرم و ناله ی سرد خوشم
یاران همه شادی از دوا می طلبند
تنها منم آنکه با غم و درد خوشم
***
(305)
دارم سر آنکه عیش پاینده کنم
جبران گذشته را در آینده کنم
بگذارد اگر باد حوادث چون گل
یک صبح به کام دل خود خنده کنم
***
(306)
با فکر قوی گرسنه چون شیر، منم
وز چار طرف بسته ی زنجیر منم
جز خون نخورم ز دست هر دشمن و دوست
در معرکه چون برهنه شمشیر منم
***
(307)
با علم و عمل اگر مهیا نشویم
همدوش به مردمان دنیا نشویم
نادانی و بندگیست توأم به خدای
ما بنده شویم اگر که دانا نشویم
***
(308)
بس جان زفشار غم به دوران کندیم
پیراهن صبر از تن عریان کندیم
القصه در این جهان بمردن مردن
یک عمر به نام زندگی جان کندیم
***
(309)
از دست تو ما ساغر صهبا زده ایم
بر فرق فلک ز بیخودی پا زده ایم
دنیا چو نبود جای شادی زین رو
غم نیست که پشت پا به دنیا زده ایم
***
(310)
آن روز که ما و دل ز مادر زادیم
دایم ز فشار درد و غم ناشادیم
در لجه ی این جهان پر حلقه و دام
آزاد ولی چو ماهی آزادیم
***
(311)
تا بر سر حرص و آز خود پا زده ایم
لبخند به دستگاه دنیا زده ایم
با کشتی طوفانی بشکسته ی خویش
شادیم از آنکه دل بدریا زده ایم
***
(312)
روزی که به کار زندگی دست زدیم
در عالم نیستی دم از هست زدیم
اورنگ فلک نبود چون در خور ما
پا بر سر این نشیمن پست زدیم
***
(313)
ما بیرق صلح کل بر افراشته ایم
ما تخم تساوی به جهان کاشته ایم
القصه سعادت بشر را یکبار
در سایه ی این دو اصل پنداشته ایم
***
(314)
آن روز که پابند جنون گردیدیم
از دائره ی عقل برون گردیدیم
صید از دهن شیر گرفتیم اما
در پنجه ی عشق تو زبون گردیدیم
***
(315)
در آتیه گر فکر نماینده کنیم
ایجاد و بنا دولت پاینده کنیم
بگذشته گذشت و حال نبود فرصت
خوب است که اندیشه ی آینده کنیم
***
(316)
یک چند گرفتار خطر گردیدم
با گفتن حق گرد ضرر گردیدم
گوش شنوا نداشت کس، گشتم گنگ
فریاد ز بسکه بود کر گردیدم
***
(317)
من حسرت آب زندگانی نخورم
وز خوان جهان جز کف نانی نخورم
چون زندگیم غم جهان خوردن بود
مردم که دگر غم جهانی نخورم
***
(318)
امروز به هر طریق ما راه رویم
آهسته و بی سر و صدا راه رویم
تا باز به پای خود نیفتیم به چاه
از روی خرد دست و عصا راه رویم
***
(319)
روزی که زدل بانگ خبر دار زنیم
صد طعنه به سالار و به سردار زنیم
هر کس که بود ناقص قانون، او را
«منصور» بود گر همه بردار زنیم
***
(320)
ما دایره ی کثرت و قلت هستیم
ما آینه ی عزت و ذلت هستیم
تو در طلب حکومت مقتدری
ما طالب اقتدار ملت هستیم
***
(321)
ما طعنه زن مقام مردی نشویم
چون باد اسیر هرزه گردی نشویم
اما نبود گناه در پیش عموم
گر معتقد قدرت فردی نشویم
***
(322)
با دولت نو رسم کهن می گویم
عیب دگران و خویشتن می گویم
نادیده ز خوب و بد نرانیم سخن
از دیده همیشه من سخن می گویم
***
(323)
از بسکه به پیش این و آن مبتذلیم
چون شمع ز آتش درون مشتعلیم
آنها همه بی قرار حرف املند
ما جمله در انتظار کار و عملیم
***
(324)
چندی ز هوس باده پرستی کردم
می خوردم و از غرور مستی کردم
چون پای امیدواریم خورد بسنگ
دیدم که عبث دراز دستی کردم
***
(325)
باید ز کژی براستی میل کنیم
اصلاح کژی ز صدر تا ذیل کنیم
بدبختی اگر بود قویتر از سیل
با زور عموم دفع آن سیل کنیم
***
(326)
در موسم گل طرف چمن می خواهم
با خویش گلی غنچه دهن می خواهم
دیروز دلم شکست و کردم توبه
و امروز دل توبه شکستن می خواهم
***
(327)
دیو مهیب خود سری، چون ز غضب گرفت دم
امنیت از محیط ما، رخت ببست و گشت گم
حربه ی وحشت و ترور، کشت چو میرزاده را
سال شهادتش بخوان «عشقی قرن بیستم» 1342
***
رباعی مستزاد
(328)
با آنکه بود موجد نعمت دهقان
با آنکه بود موجب رحمت دهقان
با اجرت کم
سر تا بقدم
با رحمت خود اسیر زحمت زارع
با نعمت خود دچار نقمت دهقان
از مالک جور
زارباب ستم
***
(329)
از آز بپرهیز و امیری می کن
با گرسنگی سخن ز سیری می کن
در جامعه گر تو سرفرازی خواهی
از پای فتاده دستگیری می کن
***
(330)
طوفان می نسیان از این نوش مکن
فحش عرب و حرف عجم گوش مکن
خواهی چو صلاح حال مستقبل را
ایام گذشته را فراموش مکن
***
(331)
ای ملت آرین وفاداری کن
در خدمت نوع خود فداکاری کن
اکنون که به بحر ناز و نعمت غرقی
قحطی زدگان روس را یاری کن
***
(332)
در مرز عجم ذلت ایرانی بین
در ملک عرب محو مسلمانی بین
دایم سر سروران اسلامی را
پا مال تجاوز بریتانی بین
***
(333)
آثار محن از در و دیوار ببین
فریاد ز کاردار و بیکار ببین
هر دسته ای از مردم این کشور را
سرگشته ی اضطراب افکار ببین
***
(334)
تا چند توان به ناتوانان دیدن
جور و ستم جهان ستانان دیدن
تا کی به هوای زندگی در پیری
با دیده توان مرگ جوانان دیدن
***
(335)
با نخل خوشی همیشه پیوند بزن
می با دل شاد و جان خرسند بزن
گر بر تو زمانه یک دمی سخت گرفت
دندان بجگر گذار و لبخند بزن
***
(336)
ای دیده دو چشم فتنه را خیره ببین
بر مملکت انقلاب را چیره ببین
در آتیه رنگ افق ایران را
چو روی خطا کنندگان تیره ببین
***
(337)
گر تکیه کنی بر دم شمشیر مکن
بی دغدغه بازی به دم شیر مکن
خواهی که شود طالع بیدارت یار
خوابی که ندیده ای تو تغبیر مکن
***
(338)
ای توده عمل باهمم عالیه کن
بگذشته گذشت صحبت از حالیه کن
گر علت ورشکستگی می خواهی
چشمی بقرار بانک با مالیه کن
***
(339)
هرگز دل کس را به عبث تنگ مکن
تا صلح شود بجنگ آهنگ مکن
هر چند که نیست زندگی غیر از جنگ
با مرگ بساز و با کسی جنگ مکن
***
(340)
ای دل شکن آتش به دل تنگ مزن
بر شیشه ی ارباب وفا سنگ مزن
ای دوست بپشت گرمی دشمن خویش
بیهوده بروی دوستان چنگ مزن
***
در تشکیل کابینه ی مستوفی الممالک سروده
(341)
ای دوست کلاه خویش را قاضی کن
در آتیه کار بهتر از ماضی کن
فرصت مده از دست و به قیمت هست
افکار عموم را ز خود راضی کن
***
(342)
ای دوست به دیوار کسی مشت مزن
دشمن چو شوی به شیر انگشت مزن
تا دست دهد حرف حساب خود را
با مردم روزگار بی پشت مزن
***
(343)
یاری که کج و دو روست، شمشیرش کن
گر راست نشد نشانه ی تیرش کن
ور دشمن یک رنگ تو چون شیر بود
با رشته ی دوستی به زنجیرش کن
***
(344)
ای دیده دو چشم فتنه را خیره ببین
بر صلح و صفا ستیزه را چیره ببین
رنگ افق سیاست ایران را
از ابر قیر گون تیره ببین
***
(345)
یک عمر در این محیط گریدم من
وین بوالهوسان را همه سنجیدم من
فهمیدنم این بود که از این مردم
در هیچ زمان هیچ نفهمیدم من
***
(346)
از باده ی کبر مست و مخمور مشو
وز راه سلامت و خرد دور مشو
روزی دو جهان اگر به کام تو شود
از شادی این دو روزه مغرور مشو
***
(347)
اسراف عزیز نکته سنج من و تو
چون مار نشسته روی گنج من و تو
تا بیحس و جاهلیم یک سر تو و من
پامال کنند دست رنج من و تو
***
(348)
افسوس که از رأی خراب من و تو
یکمرتبه شد پاک حساب من و تو
آراء لواسان چو بخوبی خوانند
حاکی است ز سوء انتخاب من و تو
***
(349)
ای دوست برای دست و پا مشت تو کو
دشمن به تو گر روی کند پشت تو کو
تا عقده گشای دل مردم گردی
چون شانه ی مشاطه سر انگشت تو کو
***
(350)
با آنکه ز فقر پاکبازیم همه
پیش دگران دست درازیم همه
اشراف طمعکار اگر بگذارند
یا کثرت فقر بی نیازیم همه
***
(351)
احزاب جهان راه نجاتند همه
در جامعه باعث حیاتند همه
در کشور ما چو جنگ صنفی نبود
این است که بی عزم و ثباتند همه
***
(352)
دنیا که سعادتش بود مال همه
از چیست که نیست شامل حال همه
شهری که شرافتش برای جمعی است
ای وای و دو صد وای بر احوال همه
***
(353)
با هم رفقا که یار و جفتند همه
بنشسته و گفتند و شنفتند همه
شد راستی از خواندن آرا معلوم
کز حیله به هم دروغ گفتند همه
***
(354)
یکدسته که کاندید جدیدند همه
سال و مه و هفته ها دویدند همه
اکنون که زرأی خوانده گردیده دو ثلث
ناچار سه ربع نا امیدند همه
***
(355)
سر دسته ی حزب هر چه هستند همه
سرتاسر بقدم خویش پرستند همه
افرادی اگر در آن میان یافت شود
از ساده دلی آلت دستند همه
***
(356)
با دشمن اگر پاره کنی سلسله به
وز دوست به پیش دوست سازی گله به
گر خارجه خوب باشد و داخله بد
از خارجه ی خوب بد داخله به
***
(357)
در اول وهله پا فشردیم همه
گوی سبق از زمانه بردیم همه
از تفرقه بگسیخته شد چون صف ما
از مرتجعین شکست خوردیم همه
***
(358)
آن دسته که در نزد تو پیشند همه
با حرف رفیق نوش و نیشند همه
آید چو میان پای عمل می دانند
یکسر پی جلب نفع خویشند همه
***
(359)
بی دوست شب فراق غم خوردن به
غم خوردن و دندان به دل افشردن به
گر زندگی این است که دل دارد و من
صد بار ز زندگی بود مردن به
***
(360)
دیدی بخلاف عزم و تصمیم شدی
از حمله ی ارتجاع در بیم شدی
با اینهمه اظهار شهامت آخر
در پیش قوای خصم تسلیم شدی
***
(361)
زد چنگ زمانه چنگ بی تکلیفی
شد باز شروع جنگ بی تکلیفی
ای آه که آتیه ی این ملک خراب
بگرفت دوباره زنگ بی تکلیفی
***
(362)
ای کوه تو همسنگ غم و درد منی
وی کاه تو همرنگ رخ زرد منی
ای آتش عشق از تو دلگرم شدم
چون مجمر سوز ناله ی سرد منی
***
(363)
خواهی تو چو مشت بسته را وا نکنی
خود را ببر جامعه رسوا نکنی
هر جا که سخن کنی تو با دقت باش
هشدار که اشتباه بی جا نکنی
***
(364)
می کوش که پامال جهالت نشوی
سر گشته ی وادی ضلالت نشوی
ری مرکز دستان زبردستان است
هشدار که بی اراده آلت نشوی
***
(365)
ای مرغ اسیر از چه کم حوصله ای
از بستن بال خویش پر در گله ای
پرواز کنی به کام خود روز دگر
پاداش چنین شبی که در سلسله ای
***
(366)
آن را که زمهر خویش پرورده کنی
او را همه عمر بنده و برده کنی
اقرار نمایند به خداوندی تو
هر بنده که حاجتش برآورده کنی
***
(367)
آنانکه کنند با دو صد طنازی
دایم به مقدرات ایران بازی
ای کاش کنند وقت خود را مصرف
یک لحظه به فابریک آدم سازی
***
(368)
با زور و وبال تا وزارت کردی
بس مال که از مالیه غارت کردی
صد خانه خراب کردی ای خانه خراب
تا کاخ بلند خود عمارت کردی
***
(369)
دی عامل اختلاس اموال شدی
دوشینه خداوند زر و مال شدی
امروز چو بازار گردید کساد
چون تاجر ور شکسته دلال شدی
***
(370)
هر کس بطریق خاص شد یار کسی
یا بوالهوسانه محو دیدار کسی
طوفان که بود مقصد او نفع عموم
هرگز نشود عبث طرفدار کسی
***
(371)
امروز اگر خطا سراپا نکنی
از دست وکیل ناله فردا نکنی
رأی تو قباله است آن را ای دوست
هشدار برای دشمن امضا نکنی
***
(372)
ای جعبه پریر دلربائی کردی
دیروز خیال بیوفائی کردی
دوشینه چو یکبار شدی یار رقیب
امروز ز عاشقان جدائی کردی
***
(373)
ای روز سیاه من سیه تر گردی
وی دیده به خون دل شناور گردی
ای چرخ ز گردش تو من پست شدم
گر گردشت این چنین بود برگردی
***
(374)
ای توده گرفتار جهالت شده ای
گم گشته ی وادی ضلالت شده ای
هر کس که کنی وکیل گر جنس تو نیست
بیچون و چرا بدان که آلت شده ای
***
صندوق انتخابات
(375)
ای جعبه بخوب و زشت حاکم شده ای
محفوظ کن سقیم و سالم شده ای
با آنکه توئی پاک دل و پاک نهاد
آرامگه خائن و خادم شده ای
***
(376)
ای جعبه مرا گوهر مقصود توئی
اسباب زیان و مایه ی سود توئی
هر منتظر الوکاله را ای صندوق
تا رأی میان تست معبود توئی
***
(377)
در اول عشق باده نوشی اولی
در آخر عمر می فروشی اولی
تا دوره فترت است همچون خم می
با خوردن دل خموشی اولی
***
(378)
آسوده در این دیر کهن نیست کسی
بی دردم و غم و رنج محن نیست کسی
یاران شرکای موقع منفعت اند
هنگام ضرر شریک من نیست کسی
***