• فضولی بغدادی

فضولی از شاعرانی است که ادبیات ترکی مدیون افکار وطرز سخن اوست گرچه در شعر فارسی چندان شهرتی تدارد ولی در این زبان مانند لسان عربی وترکی یدطولایی داشته است فضولی مذهب شیعه داشته ودر سنه ی 970 هجری قمری بدرود حیات گفته است.درتذکره ی هفت اقلیم درباره ی او آمده : درفضل و دانش بربسیاری از همگنان فایق بوده ودرفهم و ذکا براقران سابق .واوبه دوزبان درشاعری علم گشته وقصب السبق از همگنان ربوده برهان فصاحتش دیوان ترکی است که امروزمتداول است چون التزام شعرترکی ننموده هرآینه از آن درگذشته به شعرفارسی مبادرت جسته آمد.این رباعی درشرافت خاک کربلا مراوراست:

آسوده ی کربلا به هرحال که هست

گرخاک شود نمی شود قدرش پست

برمی دارند و سبحه اش می سازند

می گردانند از شرف دست به دست.

درتاریخ ادبیات درایران درباره اش چنین آمده: محمد بن سليمان بغدادى متخلص بفضولى از شاعران پارسى‏سرا و تركى‏گوى سده دهم هجريست. وى از طايفه بيات و اصلا آذربايجانى بود، ولى زادگاهش در عراق عرب و ظاهرا كربلا بوده و چون زندگانيش بيشتر در بغداد گذشته و آنجا مى‏باشيده بهمين سبب ببغدادى شهرت يافته است.

تحصيلاتش نيز در همان ديار و بيشتر در حله انجام شد و بر كيش دوازده امامى بود. شاعرى را از عنفوان شباب آغاز كرد و تا پيش از فتح بغداد بوسيله سپاهيان عثمانى، ابراهيم خان والى بغداد را كه از جانب دولت صفوى در عراق مى‏بود مى‏ستود و از سال 941 ببعد كه بغداد در قلمرو دولت عثمانى درآمد سلطان سليمان قانونى (926- 974) و وزيرش ابراهيم پاشا و ديگر بزرگان روم را مدح گفت و در پاداش مستمرى سالانه از جانب باب عالى برايش معين گرديد تا سرانجام بسال 963 ببيمارى طاعون درگذشت.

وى مانند «خطايى» (شاه اسمعيل صفوى) از بنيان‏گذاران ادب منظوم تركى آذربايجانيست و هم مانند او كار اساسيش آنست كه وزنها، قالبها، تركيبها، مضمونها و معنيهاى شعر فارسى را از راه ترجمه و يا بعين عبارت در تركى بكار برده و با اين استفاده از ادب فارسى شعر نوزاد تركى آذربايجانى را حيات بخشيده است. از كليات فارسى او [شامل قصيده و غزل و قطعه و رباعى و يك ساقى‏نامه بنام هفت‏جام‏] نسخه‏هاى متعدد موجود است و بطبع رسيده. وى بتركى هم ديوان قصيده و غزل با مثنوى ليلى و مجنون، شاه و گدا، بنگ و باده (بنام شاه اسمعيل در 350 بيت) و جز آن دارد. كتاب روضة الشهداى ملا حسين كاشفى را بزبان تركى ترجمه كرد و «حديقة السعداء» ناميد. وى رساله‏يى بنام لطائف المعارف يا سفرنامه روح دارد كه مناظره‏ييست ميان روح و عشق. رساله‏يى بنظم و نثر باسم «رند و زاهد» پرداخته كه بسال 1275 ه ق در تهران چاپ شد. فضولى بعربى هم شعر مى‏گفت و ديوانى بدان زبان دارد. شعر فارسيش خواه مثنوى يا قصيده و غزل و جز آن ساده و روان، در قصيده متوسط و در قطعه و غزل تواناترست،

***

قصائد

 1

دلم درجی ست اسرار سخن درهای غلطانش

فضای علم دریا فیض حق باران نیسانش

تعالی الله چه درهای لطیف آبدارست این

که زیب گوش و گردن میکند ابکار عرفانش

رهی دارد زبان گویا سوی این درج و آن دریا

که بی امساک می بینیم هر ساعت در افشانش

زبانست آنکه انسانیش می خوانند اهل دل

که حیوان تا نمی گوید نمی گویند انسانش

کسی قدر زبان خویش میدانم نمی داند

همانا قیمتی چندان ندارد لعل در کانش

سخن را رتبه تا حدیست کز تعظیم می خواند

معلم گه دعا و گاه وحی و گاه قرانش

الا ای آنکه زیب شاهد گفتار می بندی

خدا را از لباس معرفت مگذار عریانش

مشو قانع بصوت و حرف کسب فیض معنی کن

که داود از نبوت میکند دعوی نه زالحانش

ز تن مپسند جان بیرون رود بی کسب عرفانی

که جان طفلست بهر کسب عرفان تن دبستانش

مگو تن ذره ی خاکیست پا در کنه کارش نه

که سرگردانی صد خضر بینی در بیابانش

مگو جان نفحه ی بادیست فکر عین ذاتش کن

که بینی صورت و چشم اولوالابصار حیرانش

بعرفان کوش تا داری حواس و عقل در فرمان

چه کار آید ز استادی که برچینند دکانش

بهر علمی که داری اعترافی کن بنادانی

که دانا چون شود مغرور می خوانند نادانش

ز زهد ار زرق خواهد خواست نفرت به ز تقلیدش

ز علم ار عجب خیزد بهتر از حفظ است نسیانش

نه از بهر خدا تعمیر مسجد می کند زاهد

برای خود فروشیهاست این تزیین دکانش

مگو تسبیح گردانست انگشت ریا پیشه

پی دنیا خریدن می شمارد نقد ایمانش

اگر پیوسته پر باشد ز می پیمانه ی رندی

ز شیخی به که با معبود خود سست است پیمانش

کسی گر از جهالت لاف دانش زد مکن باور

که دارد ره باصل حکمت و اسرار پنهانش

نه ز انسانست پنهان سر کار از دیده ی دانش

که اهل عقل و حکمت پرده بر دارد ز کتمانش

نه پنداری که بر صاحب دلان هند روشن شد

نه پنداری که دانستند دانایان یونانش

همه آنرا مدان حکمت که فهمیدست افلاطون

همه آنرا مخوان دانش که دانستست لقمانش

عصای موسوی بشکافت دریا را چه داند کس

که بر فرعون ظاهر شد چرا ننشاند طغیانش

ز سعد و نحس هر شکلی که صورت بست در فطرت

محالست آنکه تغییری دهد تأثیر دورانش

ز محض جاهلی رمال را انیست در خاطر

که حکمی میکند هر جا نشست انگیس و لحیانش

منجم از کمال ناقصی این مدعا دارد

که در هر سیر تأثیریست با برجیس و کیوانش

ز زشت و خوب هر حکمی که رفت از مبداء خلقت

نمی افتد خلل از انقلاب چرخ گردانش

حریص از ابلهی دارد گمان آنکه می گردد

فقیر از کاهلیها منعم از سعی فراوانش

طبیب از بی وقوفی می کند دعوی اگر دردی

زنا پرهیزی است و صحت از تعیین درمانش

فراغی نیست اهل خرص را زیرا اگر شخصی

شه ایران شود البته باید ملک ترانش

دلی گز آتش حرص است سوزان هست محمومی

دمادم اضطراب از بهر زر اوقات هجرانش

چو کس را نیست بر تکمیل اسباب جهان قدرت

ره حرص است آن راهی که پیدا نیست پایانش

کسی گز مال مردم این گمان دارد که تا باشد

دمادم قلیه و بریان شود آرایش خوانش

کجا آرد ترحم بر جگرهای دو صد پاره

کجا سوزد دلی بی رحم بر دلهای بریانش

خلایق را فراغی نیست در دور شه ظالم

بلای کوسفندست این که باشد گرک چوبانش

مزن اره پی ترتیب تخت ای حاکم ظالم

به نخلی کز پی نفع تو پروردست دهقانش

گل اندامی که از لب مرهم ریش دلت بخشد

مروت نیست آزردن لب از آسیب دندانش

چه می سازی چنان تختی که خواهد رفت چون گشتی

بآن آبی که می ریزد فقیر از نوک مژگانش

تو در اموال دهقان چون شریکان بهره ای داری

بشرط آنکه از هر آفتی باشی نگهبانش

ترا باید کشیدن وقت فوت مال او تاوان

تو چون آفت شدی بر مال او بر کیست تاوانش

گل قرب سلاطین راست خار از چوب دربانان

نمی ارزد امید گنج بیم زهر ثعبانش

چو دارد قرب سلطان بیم صد آفت گدا آن به

که سازد تحته ی تعلیم ترک از چوب دربانش

گدا را بوسه باید زد بچوب حاجبان زانرو

که دایم می کند دور از بلای قرب سلطانش

ره دیوان سلطان هر که بشناسد مخوان مردم

که مردم را نه رسم است این که باشد رفق دیوانش

تو کز حال سلاطین نیستی آگه نه پنداری

که سلطان مکرم و مرسوم اعیانست احسانش

باحسان ضروری کی توان گفتن کرم گویا

که سلطان مجرم و تحصیل دارانند اعیانش

کریم بی ریا آن اهل دل را می توان گفتن

که فرق از دوست تان دشمن نباشد پیش احسانش

اگر تیری به دشمن می زند مردی کرم پیشه

برای مرهم زخم از زر و سیم است پیکانش

فقیری گر باستعداد دانش این قدر داند

که تا دارد حیات از لطف ایزد می رسد نانش

چرا باید نهادن سر بتعظیم کی و کسری

چرا باید کشیدن منت از فغفور و خاقانش

به حکمت خالی از غیر خدا کن خانه ی دلرا

امین کعبه ات کردند بتخانه مگردانش

مجو از غافلی ارشاد از هر غافلی چون خود

چه اگاهیست بت را ز انکه آرد سجده رهبانش

مزن ای دوست دست صدق جز بر دامن شخصی

که باشد دور دست هر تعلق از گریبانش

چو سوزن در گذر از هر چه پیش آید که عیسی را

جو عزم آسمان شد سوزنی بگرفت دامانش

ز عالم رغبت ار برداشت عارف جای آن دارد

سمند همتش تند و بسی تنگ است میدانش

چه سان ماند مقید در چنین پستی سبک سیری

که هنگام نظر بالای نه چرخ است جولانش

اساس بنیه ی دهرست غفلت ورنه کی سازد

بنایی کس که خواهد ساخت سیر چرخ ویرانش

سر ایوان بکیوان می کشد کسری نمی داند

که خاک کسری عصریست هر خشتی در ایوانش

مبند امید بر اسباب دنیایی که تشویش است

اگر باشد زوالش گر نه باشد داغ حرمانش

ز کثرت رو بعزلت نه که گر ماند کسی بیکس

ملایک در مهالک می شوند انصار و اعوانش

نرست از فتنه ی دور زمان هر کس نشد فانی

فنا ملکیست از هر آفتی آسوده سکانش

کسی کز بهر دنیایی ندارد غم چه غم دارد

ز هول محشر و نصب صراط و وضع میزانش

اگر مالی که داری صرف کردی کامل عصری

بدان مالی که اسباب کمال تست نقصانش

ز خود بگذر که یابی وصل جانان کم مباش از مه

که ناچیزیست وجه وصل با خورشید تابانش

بفقر آموز و خندان زی که شمع از شعله ی آتش

چو دارد زندگی آتش بهست از آب حیوانش

فنا چون هست در عسرت بمیری به که در نعمت

که چون معسر ز عسرت رست نوعی نعمت است آنش

بدردی هر که معتادست از درمان نمی پرسد

ز رضوان بیشتر خظیست مالک را به نیرانش

بهشت هر کسی ذوقیست زیرا جنت طفلان

کنار مادرست و جوی شهد و شیر پستانش

کسی را میرسد لاف از کمال عشق در عالم

که تا جانش بود نذر غم جانان بود جانش

بجانان نیست عاشق عاشق جان خودست آنکس

که بهر راحت جانست شوق وصل جانانش

ز بهر آنکه هر کس فرق سازد نیک را از بد

نصحیت نامه ی آمد ز ایزد نام فرقانش

ولی تا خلق داند رتبه ی درد از دوا برتر

دبیر حکمت از حرف الم بنوشت عنوانش

کسی تا غم ندارد یادی از ایزد نمی آرد

خدا جوی ار بود کس بهتر از شادیست احزانش

چو نعمت بیش یابی با کم از خود کم تکبر کن

که در اندک زمان با خویش خواهی دید یکسانش

ببار از دیده آبی تا شود کام دلت حاصل

که خاک آرد  گل تر چون رساند فیض بارانش

بدنیا کار عقبی کن که شدت می کشد آنکس

که تا بستان نباشد غصه ی برک زمستانش

بابنای زمان گر نیک هم باشی مشو ایمن

که بر نیکویی یوسف حسد بردند اخوانش

ز مکر ایمن مشو بر قوت بازو مکن تکیه

که صید صد چو رستم میکند زالی بدستانش

مبادا با وجود عقل باشی غافل از حیلت

که آدم گرچه کامل بود از ره برد شیطانش

ملون ذره ی خاکیست هر دانه که میخواند

مقوم بر سر تاج شهان لعل بدخشانش

شهانرا ذره ذره خاک بر سر میکند دوران

فریبی میدهد چون طفل با اشکال و الوانش

چو دیدی چرخ را گج رو به نفع او مشو مایل

چو باشد میزبان قاتل نباید گشت مهمانش

بسر گر نشئه ای داری مکن ضایع بهر ذوقی

بکف گر جوهری داری مده از دست ارزانش

منه هر لاله رخساری که می بینی بدل داغش

مشو هر عنبرین خطی که می بینی پریشانش

بهر خاک سیه تخم وفا داری مکن ضایع

به تبدیل دو روزه گه مخوان گل گاه ریحانش

بسا بیدل که زد هم چون تو لاف از عشق محبوبی

پس از تعییر صورت زان هوس دیدم پشیمانش

چو دارد زهر هجری در عقب هر شربت وصلی

نمی ارزد وصال هر که می خواهی بهجرانش

فقیه از ما سوی الله راه می خواهد سوی ایزد

زهی ناقص که رهبر میشوند امثال و اقرانش

خدا را اهل حق از حشمت فرعون میداند

نه چون فرعون باید معجز موسی عمرانش

اگر طالب به هستی خدا برهان طلب دارد

درین عوی به هستی خداهستیست برهانش

چو انسان بست صورت در رحم تا وقت دانایی

میسر میشود بی سعی رزق از لطف سبحانش

ز دانایی چو دم زد رزق را از محض دانایی

ز سعی خویش میداند زهی انسان و کفرانش

نمیدانم چرا دارد تکبر نفس نمرودی

چو شر پشه ای را دفع کردن نیست امکانش

قیاس عجز غیر خالق از حکم سلیمان کن

که آخر برد خاکش آنچه اول برد فرمانش

گر انسانست کس او را ز یزدانست ترس و بس

و گر دیوست باید داشت صد بیم از سلیمانش

صلاحی در فساد کفر دارد صاحب حکمت

و گر نه هر چه باطل شد برو سهلست بطلانش

اگر چه هست گل مقصود دهقان بهر حفظ آن

ز گل به می نماید خار دیوان گلستانش

بظالم دفع ظالم میکند دوران که گر چوبی

درشت افتاد می سازد درشتیهای سوهانش

بسا ایمان که آن از کفر می خیزد بیوسف بین

که در عزم کنه بت گشت سد راه عصیانش

تو ای غافل که فرمان خدا مطلق نمی گیری

گرفتم نیستی شایسته ی فردوس رضوانش

مشو چندان سیه رو هم که چون دوزخ شود جایت

کند از تیره گیهایت تنفر قیر و قطرانش

ز کافر می ستانی مال و می گویی حلالست این

چه می گویی که حالا می ستانی از مسلمانش

جهان شوریده دریاییست کز امواج آن موجی

بدور نوح پیدا شد لقب کردند طوفانش

ز بیم غرقه هر سر گشته ای بر روی این دریا

شنایی می کند چند آنکه پر بادست انبانش

چو واصل گشت طالب ز انقلاب دهر کی ترسد

چو بط از غرقه هست ایمن چه باک از موج عمانش

مشو نومید در ایزد شناسی گر نه ای کاذب

امیدی کان بعفو اوست ممکن نیست حرمانش

چو مقبل قابل فیض حق افتد هست امیدی

که مدبر نیز گردد مظهر آثار غفرانش

خدا گر در خور اعمال خواهد دید در مردم

نخواهد دید چشم کس جمال حور و غلمانش

و گر هر کس که سهوی کرد محرومست از جنت

نخواهد برد از جنت تمتع غیر رضوانش

رسان فیضی که یابی قدر زنبور عسل را بین

چو دارد نفع برتر شد ز زنبور دگر شانش

بکسوتهای رنگین چند آرایش دهی تن را

چو مرک آورد عریان باز خواهد برد عریانش

مراد از هر دو کونت حاصل آید بر ورع داری

ورع نخلیست کام هر دو کون اوراق و اغصانش

تویی بس عاجز وکار دو عالم بایدت کردن

عجب کاری ترا افتاده آسان نیست سامانش

مگر خواهی مدد از فیض روح پاک پیغمبر

که سامان مهم هر دو عالم هست آسانش

نبی هاشمی ابطحی امی مکی

که مفتاح در گنجینه ی دین کرده دیانش

قد او شمع انور صد چو ابراهیم پروانه

رخ او عید اکبر صد چو اسماعیل قربانش

امین خاتم ملک سلیمان خواجه ی سلمان

که می زیبد سلیمان خادم درگاه سلمانش

نه موسی هست چون او نه چو بطحی وادی ایمن

نه یوسف هست همچون او نه همچون کعبه کنعانش

بحمدالله بنایی ساختم از بهر آسایش

ز سنگ صبر و آب حلم و خاک علم بنیانش

نه من تنها شدم بانی این خانه کز اول بود

اساس از کاملان هند و شروان و خراسانش

سه رکن از خانه بود از خسرو و خاقانی و جامی

من از بغداد کردم سعی در تکمیل ارکانش

فضولی را بسعی خود نشد توفیق این جرأت

مدد کردند وقت کار هم ارواح ایشانش

الهی رحم بر بیهوده کاری کن که در عالم

نه در کسب معارف عمر ضایع شد بهذیانش

غلط گفتم نه هذیانست شعرم قیمتی دارد

چو در بحریست منزل همچو مروارید و مرجانش

بجرم شعر روز نصب میزان کی خطر دارم

نخواهد شد گران چیزی که بر بادست اوزانش

زهر علمی دلم را بهره ده یارب چو میدانی

دل من پیر تعلیم است و من طفل سبق خوانش

ز کان طبع پولادی برون آورد خاقانی

سوی دریای هند ارسال کرد از سوی شروانش

به استادی ازان پولاد خسرو ساخت مرآتی

روان سوی خراسان کرد از دلهی و ملتانش

جلایی داد آنرا جامی آنکه جانب بغداد

فرستاد از برای خادمان شاه مردانش

مرا از کور طبعی نسبتی با آن نبود اما

بکستاخی ربودم از کف روشن ضمیرانش

برآن آیینه زیبی بست بر خود بکر نظم من

که هر کس دید حسن صورت او ماند حیرانش

انیس القلب کردم نام این محبوب و میخواهم

که هر ساعت دهم در بزم اهل فهم جولانش

میسر کن که شمع محفل اهل نظر گردد

ندارم بیش ازین در پرده ی تضییع پنهانش

بدست پاکبازان امانت پیشه بسپارم

فرستم سوی دار العدل روم از ملک ایرانش

بامیدی که در عالم ستانی و جهان گیری

رسد تأثیر فتح از دولت سلطان سلیمانش

***

2

بر آنم که از دلبران بر کنم دل

نه سهل است کار چنین رب سهل

تو توفیق ترک هوا بخش یا رب

که این شیوه آسان نماییست مشکل

دلا تا بکی سازد از ساده لوحی

ترا صورت از معنی خویش غافل

کند هچو آیینه صورت پرستت

بدین شکل نظاره ای هر شمائل

چو بتخانها کعبه ی خاطرت را

دمی زیور فانی از نقش زایل

شوی بسته ی آب و گل چون ریاحین

سراسیمه ی رنگ و بو چون عنادل

بخورشید رویان بد مهر راغب

به سیمین بران جفا پیشه مایل

شکار بتان مقوس حواجب

اسیر غزالان مشگین سلاسل

ز طغیان حیرت گهی دست بر سر

ز اشک ندامت گهی پای در گل

شب و روز آماج تیر ملامت

گه از طعن نادان گه از پند عاقل

ترا در ره عشق این سست عهدان

بجز محنت دایمی چیست حاصل

حسابی دگر نیست در دفتر عشق

بجز رنج باقی و اندوه فاضل

مکن نقش بر لوح دل عشق فانی

مشو حجت باطلی را مسجل

مخور می بامید نفعی کزو یافت

پس از تلخی درد سر طبع جاهل

فریبی مخور زانکه نسبت بافعی

ممد حیات است زهر هلاهل

تصور مکن عین معنیست صورت

صور نیست جز بر معانی دلایل

مجو ره بکشف رموز حقایق

ز بحث مسائل ز جمع رسائل

که گمراهی ره روان حقیقت

بود بی شک از اختلاف مسائل

تو هر مذهبی را که بر حق شناسی

نقیض تو گوید زهی دین باطل

ترا هرکه بد نفس و ظالم نماید

بر دشمنت نیک نفس است و عادل

چو از نیک و بد هیچکس نیست واقف

که داند که مدبر که و کیست مقبل

منه اعتمادی بعز اعالی

مکن اعتباری بذل اراذل

بود شرط انصاف ترک فضولی

نه لاف کمالات و بحث افاضل

ز نخوت چه حاصل خبر چون نداری

که تسکین و تحریک را کیست عامل

چو صرفت هواییست مشکل که یابی

وقوفی بتحقیق افعال فاعل

مبند افترا بر عناصر چو رمال

مگو نکته ای خارج از حکم داخل

منه تهمت هندسی بر کواکب

که آن از چه بازغ شد این از چه آفل

مکن دأب تقویم را آلت کذب

خلاف از حساب بروج و منازل

زبان منطق نکته ی معنوی کن

شو از نوع ناطق نه از جنس صاهل

اگر بایدت راحت پنچ روزه

ز نه چنبر چرخ پیوند بگسل

و گرنه ترا اضطرابست و افغان

درین دایره متصل چون جلاجل

مکش همچو خورشید بیم زوالی

بکنجی فکن بستر امن چون ظل

که نتواندت یافت هر چند گردد

فلک گرد عالم بچندین مشاعل

چو عنقا ز عالم گزین قاف عزلت

باسباب ملک سلیمان منه دل

چه ارواح قدسی نهان از نظر شو

مجرد ز اجرام اجسام هائل

چه به زانکه مانند آن هر دو باشی

باقبال نزید و تجرید قابل

تو مخفی و عالم ز آوازه ات پر

تو پنهان و فیض تو بر خلق شامل

اگر نیت کعبه ی وصل داری

چه بندی بعزم ره دور محمل

چه خیزد ز تشویش طی بوادی

چه آید ز سودای قطع مراحل

قدم بر سر کام خود نه کزین ره

بکامی توانی رسیدن بمنزل

بجز یک قدم راه تا کعبه از تو

تو در قطع این یک قدم راه کاهل

وفا کن جفا کار را وز برابر

نکو خواه بد خواه را در مقابل

به قتل ار کسی از تو خشنود گردد

رضای جوی و منت بجان نه ز قاتل

مکن در سؤال کس اندیشه ی برد

سؤال ار بود جان بدخواه سائل

بخیر العمل کوش یاد آر از آن دم

که بخشد جزا حق باعمال عامل

زهی ضایع انکس که پیوسته او را

بود دعوی عالی از طبع سافل

ز افلاک درشان جنت نشانش

فرود آمده آیت قدر نازل

نه دانش ز احوال آغاز واقف

نه رایش بتصدیق انجام قائل

الهی ببحر عطای عمیمت

که آن بحر را کس ندیدست ساحل

الهی بنور نبی شمع کونین

کزان چراغست روشن دو محفل

درین عرصه چندانکه بهر تردد

بود روح را مرکب جسم حامل

چنان کن نصیبم که گردم بیادت

زمانی مسبح زمانی مهلل

چو این عزت عاجل آید به آخر

مکن نا امیدم ز مأمول آجل

امیدم چنانست کآخر برآید

امیدی که دارم ز فضل مفضل

سرور قبول از روانم برد غم

لوای عطا بر سرم افکند ظل

فضولی درین نظم گفتی سخنها

خلاف مسمی ز حسن خصائل

همانا که بهر تو گفتست جامی

ایا خیر قولی فیاشر قائل

***

-3-

منم ببادیه ی نیستی نهاده قدم

بحرف قید ز کلک فنا کشیده رقم

حکیم عقل ز درک تشخصم عاجز

دبیر درک در اثبات هستیم ملزم

جهات ست ندارد حد احاطه ی من

بجزؤ لا یتجزاست جوهرم توأم

در آرزوی سر زلف مهوشان عمریست

من شکسته بجسم ضعیف و قامت خم

میان شدت ایام گشته ام ناچیز

بسان دال که در او شده است آن مدغم

نیم مقید عالم حکیم بهر خدا

بمن مگوی حدیث حدوث حرف قدم

تو حال عالم کون و فساد میپرسی

ز من مپرس که من نیستم از آن عالم

مرا ز نشئه عشقست عالمی که درو

نه راحتیست ز لذت نه محنتی ز الم

چه عشق عشق حقیقی که بر صحیفه ی کون

طفیل او شده نقش مکونات رقم

نبی امی مکی محمد قرشی

صلاح ملک عرب فتنه ی ملوک عجم

مه سپهر وفا آفتاب اوج سخا

شه خجسته سر سرور حمیده شیم

سپاه دولت و دین را سوار خصم افکن

سریر شرع مبین را شهنشه اعظم

تمیز داده حرام و حلال را بسلوک

نموده راه نعیم و سقر بلا و نعم

سمنبری که چو بشکفته از ریاض حجاز

سهی قدی که چو برخاسته ز خاک حرم

بعزم دفع معارض برون زده خیمه

پی شکستن اصنام بر کشیده علم

هزار کافر را از صنم بر آورده

بزیب حسن شکسته صف هزار صنم

چو او بکعبه درون آمده برون شده بت

بسعی او شده خالی حرم ز نامحرم

شنیده ام بره ی زهر کرده کرده سخن

بمعجزش پی اظهار مکر اهل ستم

کمال فیض نگه کن که در تن مرده

از و طبیعت آب حیات یافته سم

چو کوس عدل زده در حجاز و در بغداد

نموده طایر دولت ز طاق کسری سم

چو در یمن زده سرچشمه ی از انگشتش

بفارس یافته آتش که معارض نم

میان موسی و او فرق ماه تا ماهیست

کجا شکستن ماه و کجا بریدن یم

دمی که نشنه ی روزی گرفت هر قومی

بقدر حوصله در بزم منشاء و مقسم

نشاط دولت اسلام یافت امت را

مذاق مستی می قوم عیسی مریم

همین بس است بتعظیم امت او مدح

همین بس است به الزام قوم ذمی ذم

جز او نیافته ز انبای روزگار کسی

چو جبرئیل برادر چو مرتضی بن عم

اگر بلوح و قلم دست بهر خط ننهد

ز بحر فضل چنان کاملی نگردد کم

چه حاجت است آرزوی صنعت خط

کسی که پای تواند نهد بلوح و قلم

زهی بحکم روان راح روح پرور را

حرام کرده بجمشید و تلخ کرده بجم

قبول شرع تو و رد مذهب حکما

عیان شده بهمه گشته چون زمانه حکم

بنای دعوی باطل نهاده رو بزوال

اساس بنیه ی حق مانده آنچنین محکم

حدیقه ی ز ریاض رضای تست بهشت

کنایه ای ز گلستان کوی تست ارم

دمی که کرده ای از لعل گوهر افشانی

کشوده ی در گنج معانی مبهم

هزار قافله ی مرحمت بشهر وجود

نهاده روی بحکم خدا ز ملک عدم

گهی که لب به تبسم کشوده ی و بخلق

میان برک گل تر نموده ی شبنم

هزار روضه ی روح و ریاض دل شده است

ز فیض شبنم و گلبرک نازکت خرم

تو تاج اهل دلی ترک کرده ی دنیا

تو خاتم رسلی سنگ بسته ی بشکم

که برک ترک برآرنده است در گل تاج

نگین سنگ پسندیده است در خاتم

ملک بسجده ی آدم چه گونه سر ننهد

ز خاک پای تو بود است طینت آدم

حیات چون ندهت مرده را دم عیسی

ز فیض لبت میزده است عیسی دم

سر از متابعت خضر چون کشد موسی

براه پیرویت می نهاده خضر قدم

پی عروج تو بسته ببام عرش قضا

ز چار عنصر و نه پایه ی فلک سلم

ستاره نیست که وقت عزیمت معراج

سپاه جاه تو کرده سپهر را مخیم

فلک نداشت ستاره زمین گل و سبزه

ولیک در شب معراج از نثار قدم

همین طبق طبق انداخت لعل و فیروزه

همان خزانه خزانه گهر رساند بهم

حکایت کرم حاتم است غایت کفر

بدور چون تو کریمی و در مجال کرم

ز نیم شمه ی لطف تو میتواند بود

هزار چون کرم خود هزار چون حاتم

شها فضولی ما گرچه هست محض خطا

خطاست گر بدل آریم با وجود تو غم

امید هست که از لطف تو پذیرد عفو

معاصی همه خلق و فضولی ما هم

تویی که روز جزا چون شفیع خلق شوی

جراحت همه را از تو میرسد مرهم

***

-4-

ای بقد و عارض و خط و لب آشوب جهان

سرو قد و لاله رخ ریحان خط و غنچه دهان

پر زنقش خط و خال و نقد شوق ذوق تست

لوح دیده صفحه ی دل درج تن گنج دهان

با جمال و حسن و زیب و زینتت ناید برون

گل ز گلشن در ز دریا بت ز چین مه ز آسمان

میبرد ناز و عتاب و شیوه و رفتار تو

عقل از سر صبر از دل جان ز تن طاقت ز جان

دارد از گیسو و زلف و رنگ و رویت عاریت

بو بنفشه تاب سنبل آب گل رنگ ارغوان

رشک دارند از خط و رفتار و دندان و لبت

مشک چین و سرو باغ و در بحر و لعل کان

چون لب لعل و دهان و زلف قدت کس ندید

لعل شیرین درج خندان مشک تر سرو روان

رحم کن کز درد و داغ جور بیداد تو نیست

کار من جز ناله و فریاد زاری و فغان

جان برآمد لیک در جسم و سر چشم و دلم

غم همان سودا همان گریه همان حسرت همان

با که گویم چون کنم چاره چه سازم چون زیم

خلق بد دل زار و تو غافل فلک نامهربان

کو ثبات و طاقت و تاب و توانم تا کشم

از تو ناز از چرخ جو از خلق طعن از دل فغان

از خط و خال و رخ و چشم تو می یابد مدام

دیده نور و دل سرور روح ذوق تن توان

غالبا خال و خط و چشم و رخ خود سوده ی

بر ره بام و در و دیوار آن صاحب قران

کز ظهورش گشت در چین و عراق و روم و فارس

پست خاقان و قباد و قیصر و نوشیروان

احمد مرسل که هست از لطف وجود و علم و حلم

رام ساز  وحش و طیر  آرام بخش انس و جان

سرّ و فرقان ناسخ تورات و انجیل و زبور

نسخه ی جمعیت جاه و جلال و قدر و شان

سرور سردار صدر و سید نوع بشر

مرکز قطب و مدار و نقطه ی دور زمان

آنکه شد ذات و صفات و اسم و رسمش را طفیل

اول و آخر نهان و آشکار و بی گمان

سه موالید و دو کون و هشت خلد و ده عقول

چار طبع و شش جهت هفت اختر و نه آسمان

قبل عقل و عنصر و نفس فلک او را وجود

فوق عرش و کرسی و لوح و قلم او را مکان

رفرف و جبریل و میکایل و اسرافیل را

کرده میل و مهر شوق و ذوق در راهش دوان

عالم لاهوت ناسوت و مثال ملک را

سیر کرده دیده دانسته نموده امتحان

رعد و برق و ابر و بارانرا بحکمش انقیاد

آب و خاک و باد و آنش را ز بهرش اقتران

شرقی غربی جنوبی و شمالی هر چه هست

سال و ماه و روز و شب در خدمتش بسته میان

خواهد ار میل و مزاج و رای طبعش اعتدال

در تموز و در دی و در نوبهار و در خزان

میتوان با فیض لطف و حیر و خوبی جمع یافت

گرمی و سردی و خشکی و تری و یک زمان

گر رساند بهر دفع ظلم و جور و بغض و کین

بر بهایم صیت عدل و رأفت و امن و امان

میکند در چشم مار و پیل و شیر شاه باز

مور منزل پشه جا آهو وطن جعد آشیان

در میان مسلم و گبر و مجوسی و جهود

معجز او شهره ی مرد و زن و پیر و جوان

اهل ایمان را خیال و ذکر و فکر و مدح او

روح پرور راحت افزا کام ده نشئه ی رسان

منحصر در طلعت و خلق و ضمیر و نطق اوست

حسن صورت لطف سیرت مهر دل عذب لسان

بر سر خوان عطا و لطف و احسان و کرم

موسی و عیسی و داود و خلیلش میهمان

در ضیافت گاه قرب و قدر و عذر اعتبار

آدم و ادریس و نوح و خضر را گسترده خوان

حب و رفق الفت و تعظیم او دلرا صفا

بغض نفی و نفرت و اکراه  او دین را زیان

ای منزه مدحت و ذات و صفات شان تو

از شمار و از قیاس و از حساب و از کران

دیده خلق از عدل و داد و لطف جودت آنچه دید

مردمک از چشم چشم از سر سر از تن تن ز جان

بام قصر و قدر جاه و دولت و بخت ترا

عقل نفس عنصر و افلاک زیبد نردبان

اهل کفر و شرک مکر و غدر اگر در رزم تو

خواست امداد از کمند و گرز و پیکان و کمان

بهر دفع تیغ و  رفع  زُخرشان  محکوم تو

آفتابست و مه نو اخترست و کهکشان

شکرلله حب شوق و ذوق و مهرت در دلم

مستدام است و مخلد باقیست و جاودان

دایم از یمن عطا و لطف جود شفقتت

کام یابم کام کارم کام بینم کام ران

تا فضولی را بود سال و مه و شام و سحر

از زبان رسم از دل اسم از جان اثر از تن نشان

باد او را شوق و سودا و خیال مدح تو

حرز جان تعویذ سر آرام جان ورد زبان

***

-5-

گل آمد باز گلشن فکر لطف از جنان دارد

زمین از سبزه نو حیز رنگ آسمان دارد

فکنده در چمن آب روان بر پیچ و خم راهی

چمن با آب حکم آسمان و کهکشان دارد

ز برک لاله هر دم قطره قطره میچکد شبنم

چو محبوبان گلرخ لاله لعل درفشان دارد

ربوده آب چون آیینه عکس غنچه از گلبن

چو خوبان سمنبر آب شکل دلستان دارد

نمیدانم چه میگوید صبا در گوش گل هر دم

پیامی غالبا از عندلیب ناتوان دارد

صبا پیغام بلبل میگذارد پیش گل اما

چه حاصل گوش گل را گوهر شبنم گران دارد

به گل عرض نیازی میکند بلبل نمی دانم

که با نازک مزاجان شرح درد دل زبان دارد

ز خود بر دست گلرا ذوق استغنای محبوبی

چه میداند که بلبل از چه فریاد و فغان دارد

غرور گل نگر گل راز بلبل نیک میداند

نمیداند که کم آزار عمر جاودان دارد

هوا از غنچه بر بازوی گلبن بست تعویذی

که از هر آفت آن تعویذ او را در امان دارد

ز تشریف بهار آمد خبر گویا که از غنچه

برای تهنیت هر شاخ گلبن صد دهان دارد

درون باغ سیر آب شبها نیست بیهوده

متاع حسن گل حفظ بقا زین پاسبان دارد

سوی گلشن مرو ابر نیسان غنیمت دان

که هر جوهر که میخواهد دلت این کاروان دارد

ز برق ابر آوازی مشو غافل سخن بشنو

که بهر غافلان حرف نصیحت در زبان دارد

سپر بر سر کشید از پیکر گل در چمن گلبن

خم قوس و قزح پنداشت تیری در کمان دارد

صلایی میزند هر دم صدای آب مرغانرا

که بسم الله درآید هر که ذوق بوستان دارد

بزینتهای گوناگون دل شادی که در عالم

فریدون داشت یا جمشید حالا باغبان دارد

فلک لطفی که پنهان داشت ظاهر کرد چون غنچه

به تنگ آمد ز پنهان داشتن تا که نهان دارد

به ملک آرایی و عالم فروزی فصل گل مطلق

خواص حسن تدبیر امیر کاردان دارد

زهی فرخنده رایی آسمان قدری ملک شانی

که از هر برتری بر تو علو قدر شان دارد

فرید عصر جعفر بیک بی همتا که در خلقت

شرف بر جمله ی افراد ابنای زمان دارد

شکوهش خاک را چون گردباد از غایت همت

بگردون میتواند بر دگر خود را بران دارد

اقامت سنگ را در آستانش میکند گوهر

توان در آستانش یافت هر فیضی که کان دارد

ز عدلست این که در معموره ی ملک سلیمانی

باستقلال حشمت مسند نوشیروان دارد

ز صدقست این که شنقار شکار انداز اقبالش

چو شهبازان برج اولیا هم آشیان دارد

ایا سردار صاحب عدل صایب رای صافی دل

که دریای صفاتت موجهای بیکران دارد

زمانه لب فرو بستست از اوصاف تو یعنی

که مشهورست این معنی چه حاجت بربیان دارد

ترا زیبد ثنا از جمله ی خلق جهان زیرا

تو داری از فصیلت هر چه هر کس در جهان دارد

ترا هر کس که دارد دانشی ممتاز میداند

بعقل خرده دان از هر که عقل خرده دان دارد

ملک در صورت انسان ندارد صورتی اما

یقین است این که در شان تو هر کس این گمان دارد

خداوندا فضولی روزگاری شد که دور از تو

فراغ از دانش و بینش ملال از جسم و جان دارد

همیشه بی تردد در مقامی ساکنست اما

بیاد خاک پایت متصل اشک روان دارد

نه بهر چاره جستن میبرد ره صوی همدردی

نه بهر راز گفتن همزبان مهربان دارد

نه در سلک فقیران میتواند یافت تمکینی

نه پیش صاحبان مسند و منصب مکان دارد

گهی در فقر با خود نقش عزم روم می بندد

گهی از فاقه سودای ره هندوستان دارد

ره بهبود خود کردست کم حالا نمیداند

که چون بر حال خود پردازد و خود را چه سان دارد

بچندین محنت و غم باز دارد خاطر شادی

که نقش مهر تو بر صفحه ی جان و جنان دارد

تدارک میکند صد درد را توفیق این دولت

که گاهی دست رس بر خاکبوس آستان دارد

الهی از گل و نسرین و سنبل تا اثر باشد

الهی تا بهار اندر جهان نام و نشان دارد

چمن پیرای گلزار فرخ بخش جهان دایم

بهار دولتت را فارغ از بیم خزان دارد

***

-6-

هوای شمع رخت آتشم بجان انداخت

حدیث سوز نهانم بهر زبان انداخت

طمع ز شکر لعلت بریده بودم لیک

تبسم تو مرا باز در گمان انداخت

من و ترا ز حسد غالبا نخواست بهم

قضا که تفرقه ی هجر در میان انداخت

گهی که وصل تو جستم هزار خار بلا

فلک براه من زار ناتوان انداخت

قد مرا که کمانیست بهر ناوک آه

شکست چرخ و بخاک ره بتان انداخت

اگر نداشت گمان ضرر از آن ناوک

چرا بزور شکستی برین کمان انداخت

ز من نماند نشانی و چرخ در هر دم

هزار تیر برین خاک بی نشان انداخت

چو آسمان شده اعضای من پر از پیکان

ز تیرهای حوادث که آسمان انداخت

نماند در نظر من زمانه را قدری

مرا ز چشم عنایت ز بهر آن انداخت

ستمگرا فلکا بعد ازین بجانب من

خدنک ظلم و اهانت نمیتوان انداخت

چرا که بر سر من سایه ی افاضه ی من

لوای معدلت سرور زمان انداخت

زهی سپهر جنابی که چون بعرصه ی حکم

بانبساط بساط علو شان انداخت

بخلق شفقت او وعده ی اعانت داد

بملک رأفت او پرتو امان انداخت

زمانه داشت بکف تیغ ظلم و خنجر جور

چو دید صولت او را ز کف روان انداخت

ز سنگ کوه و قارض اساس کرد درست

قضا که طرح طربخانه ی جهان انداخت

بهار گلشن جاه جلال جعفر بیک

که عدل او بجهان رونق چنان انداخت

بلند منزلتا آن تویی که خازن دهر

بخاک راه تو محصول بحر و کان انداخت

نوال لطف عمیمت ز بهر وجه معاش

به پیش جمله ی ارباب فقر خوان انداخت

عدوی جاه ترا برق خانه سوز حسد

دم مشاهده آتش بخان و مان انداخت

فضولی از سر اخلاص هر کجا که دمی

در ثنای تو در عرصه ی بیان انداخت

هزار شوق پی دولت ملازمتت

بجان نکته گذاران خرده دان انداخت

بسان سیل که از چشمه ی جدا گردد

اگر چه هجر تو او را بصد فغان انداخت

امید هست که یابد چو خاک تسکینی

بصد امید چو خود را بر آستان انداخت

امید هست ز الطاف آنکه قدرت او

بساط سبزه ز سبزه به بوستان انداخت

به برکهای نهال سعادت تو دهد

چنان ثبات که نتواندش خزان انداخت

***

-7-

شد از شکوفه چمن را لطافتی حاصل

نماند نامیه را از خزان گره در دل

بروزگار خزان چشم زخم دهر رسید

طلسم سلطنت ز مهریر شد باطل

نهفت از نظر دهر چهره ی اندوه

صحیفه ی گل تر در میانه شد حائل

فشاند سیم شکوفه باب جوی درخت

درخت گشت غنی آب جوی شد سائل

نهاد روی بمصر حدیقه یوسف گل

کشیده ابر سوی گوشه ی چمن محمل

اگر چه هست کدورت زرنگ آینه را

کدورت دل عالم ز سبزه شد زایل

کمال سحر هوا بین که از تصرف او

بدیده رنگ زمرد نموده مهره ی گل

کشید سرو قدانرا هوای گل سویی

که هر چه هست بهم جنس خود بود مایل

گرفت صحن چمن رونق از لطافت گل

چنانکه ملک بتدبیر سرور کامل

گل ریاض عدالت بهار گلشن ملک

کفیل نظم ممالک بجوهری قابل

محیط دایره ی معدلت محمد بیک

که لطف بیحد او هست بحر بی ساحل

ز جذب غالب او جسته روزگار مدد

بعزم صایب او گشته حل هر مشکل

سموم نایبه را ارتباط او مانع

سکون حادثه را التفات او کافل

حذاقتش همه ی کل و جزو را حاوی

حمایتش همه ی خاص و عام را شامل

زهی وجود تو چون آفتاب عالم تاب

رسانده پرتو رأفت بعالی و سافل

رسوم عرف تو احکام شرع را محیی

هجوم رشک تو اعدای ملک را قاتل

بلطف تو متضمن اعانت عالم

بقهر تو متحتم اهانت جاهل

مدام دشمن جانت ز فیض راحت دور

همیشه سالک راهت بکام دل واصل

کسی که از ره طوع و رضای تو خارج

احاطه ی غضب کردکار را داخل

کسی که گشته ز نزدیک و دور بنده ی تو

گرفته کام ز مأمول عاجل و اجل

ز فیض عدل تو البته میبرد بهره

به بهترین عمل هر که میشود عامل

غنیمت است وجود تو در ریاست ملک

نشان لطف الهیست حاکم عادل

شها فضولی بیچاره خاک درگه تست

باو گهی نظری کن ازو مشو غافل

محب تست اگر حاضرست اگر غایب

غلام تست اگر مدبرست و گر مقبل

امید هست که تا هست دور گردون را

بکر مرکز ثابت مدار مستعجل

سعادت ابدی خاک آستان ترا

کند چو سایر خدام درگهت منزل

***

-8-

بسان چنگ بصد پرده می نهفتم راز

فغان که ناله ی بی اختیار شد غماز

مرا چو نی غم غربت بناله می آرد

کجاست همدم و غمخواری غریب نواز

مراست سینه چو قاپر از هوای بتان

دلی نهفته ز بیداد مردم ناساز

سزد که گر بنوازش کنند پرسش حال

به شرح راز برآید زهر رکم آواز

بیاد بزم بتان در مقام بی صبری

مراست دیده ز گرداب اشک دایره ساز

ز بهر آنکه جهانرا کند سیه بر من

سواد چشم مرا در این سوز گریه گذار

بلا و درد گرفتند در میانه مرا

نهاد حادثه بر رشته ی حیاتم کاز

بدان رسید که از های هوی گریه ی من

ز آشیانه ی تن مرغ جان کند پرواز

بکو شمال جفای فلک چو عود خوشم

بدان امید که شاید مرا نوازد باز

نیازمندم و هرگز نمیخورم غم آن

که در رعایت من روزگار دارد ناز

نیازمندی من مایه ی نشاط منست

چو هست آصف دوران محب اهل نیاز

خجسته رای عزیزی که در طریق ادب

ازوست وضع بنای مراسم اعزاز

بیان طاعت او شرط در نوال نعم

نوال نعمت او حکم بر ازاله ی آز

قضای حاجت او ختم چون ادای دیون

ادای حذمت او فرض چون ادای نماز

ثنای رفعت او از حد قیاس افزون

لباس نعمت او بر قد زمانه دراز

مه سپهر لطافت جناب جعفر بیک

که کرده بر همه لطفش در ترحم باز

چنان گرفته بآواز آفرینش را

که در دهور نه انجام مانده نه آغاز

چنان شکسته عقاب عقاب را پر و بال

که جلوه گاه کبوتر شده نشیمن باز

ز سعی خامه ی او گشته کار عالم راست

ز نقش نامه ی او دیده لوح ملک طراز

ز پرتو نظرش ملک غیرت جنت

ز فیض درگه قدرش عراق رشک طراز

کشیده پنچه ی انصاف دوست معدلتش

فرز را به نشیب و نشیب را به فراز

اگر مهابت او الفت عناصر را

برد علاقه مزاج از عمل بماند باز

و گر اراده ی او را رضا بود بخلیل

فساد کون طبایع کند قبول جواز

زهی همیشه در احیای ملک چون عیسی

زده صریر نی خامه ات دم از اعجاز

عدالت تو جهان پرورست ملک پناه

سیاست تو عدو افکنست خصم انداز

حصار عدل تو دارد اساس حرص بقا

کشیده جاه ترا در احاطه ی احراز

ثنای قدر تو کار حشمت محمود

صفای طبع تو آینیه دار حلم ایاز

تویی که نیست نظیر تو در خردمندی

تراست ملک خرد بی شریک و بی انباز

چو راست بازی کلک تو دید در عالم

بساط حیله فرو چید چرخ شعبده باز

سپهر خوانمت اما ز استعاره بری

فرشته گویمت اما بشرط نفی مجاز

شها فضولی زارم که در طریق وفا

ز سایر فقرای در توام ممتاز

نمی برم ز تو عقد علاقه تا هستم

کجا روم تو سخن فهم و من سخن پرداز

امید هست که تا آفتاب بر عالم

مثال روز پی دفع شب کند آراز

دبیر حکم قضا ملک اعتبار ترا

کند ز جمع ولایات منقلب افراز

***

-9-

بتحریک هوا برک رزان در باغ ریزان شد

بهر سو صفحه ا ی بهر خط سبزه زر افشان شد

بموج گلشن و برک درخت از گردباد غم

نشسته بود گردی سر بسر شسته بباران شد

مگر باد از بهار آورد پیفا می که شاخ گل

ز برک آن رخت زربفت که ….

ز وی سیم فراوان شکوفه شد نهان حالا

خزان بگشاد بر عالم خزانه زر فراوان شد

ز صحرا نازنینان جانب خلوت هوس کردند

بخلوت موسم بوس کنار نازنینان شد

شبستان یافت زینت از چراغ ساغر و ساقی

به سرو و لاله و گل بی تکلف به ز بستان شد

خوش آن عارف که در کنج فراغت اینچنین فصلی

همه دشوارهای شدّت دی بر وی آسان شد

خزان او را برای عیش خوشتر از بهار آمد

نکرد اندیشه ی در خاطرش ره کین نشد آن شد

درون خلوتی با شمع و می بردست کام دل

بعینه بر مثال لعل کان پرورده ی کان شد

نیامد چون گل از خلوت سر از بیرون نگر آندم

که گفتند ابر نیسان باز بر گلشن در افشان شد

بهار آمد ریاض دهر رشک باغ رضوان شد

ریاحین سر زد از هر کوشه ی عالم گلستان شد

چکید از برک گل شبنم ز دلها شست گرد غم

درخت گل چو خوبان درفشان از لعل خندان شد

خزان دست تسلط بر کشید از غارت گلشن

گل از روی عدالت بر سریر عدل سلطان شد

هوا از شاخ گل هر حقه ی سربسته ی غنچه

که برده برد باز آورد از کرده پشیمان شد

لباس گونه گون پوشیده عالم از گل و سبزه

برآیینی که گویا کهنه گبری نو مسلمان شد

صبا آینیه سبزه سبزه ی آیین گلستان است

سمن بر جلوه ی گل گل برقص سرو حیران شد

که گل را هست پا بر خار و دارد سرو پا در گل

چه شد آن یک چنان جنبید و این یک چون خرامان شد

فروزان گشت هر سو از شقایق منقل آتش

بدان آتش ز عالم دفع سرمای زمستان شد

بصحرا خیمه زد و ز خرگه غنچه برون شد گل

گذشت ایام خلوت موسم سیر گلستان شد

سهی قدی که از بیم هوا شمع شبستان بود

خرامان همچو سروی موی بستان از شبستان شد

بروی سبزه ی تر دانه دانه قطره ی شبنم

فتاد و زیب فیروزه همه درهای غلطان شد

برآمد بلبل شیرین زبان بر منبر گلبن

خطیب خطبه ی ایام شاهنشاه دوران شد

شهنشاهی که ذکرش مونس اهل جهان آمد

نسیم روضه  ی مهرش بهار گلشن جان شد

بنای همتش صیدی میان حق و باطل بست

طریق طاعتش حدی میان کفر و ایمان شد

همه ویرانه ی معمور گشت از فیض عدل او

همین از دست جودش ظالمان گنج ویران شد

پریشانی عالم کرد ازو جمعیتی حاصل

همین گیسوی جمعی مهوشان بر رخ پریشان شد

برافتاد آنچنان در دور او بیداد از عالم

که عاشق نیز فارغ از جفا و جور جانان شد

اساس از دولت او کرد معمار قضا روزی

که بانی بنای شش جهات و چار ارکان شد

بروز رزم آن شاهی که تیغ و تیر دلدوزش

چو آب و چون صبا هر گه چمن آرای میدان شد

دل بدخواه پرخون گشت و جسم خصم پرپیکان

گلی در غنچه ی و غنچه ی در خار پنهان شد

زمان بزم بزمش بهشتی میتوان گفتن

که جامش سلسبیل و ساقیان بس حور و غلمان شد

ایا شاه فریدون بخت نور اقبال سلم آیین

که اوصاف تو چون رستم بهر جا رفت دستان شد

ترا شد راست کار از راستی او صدق خصمت را

سبب بر سستی اقبال و سستیهای پیمان شد

بسان پرتو خورشید هر جانب که رو کردی

عدوی تیره بخت از پیش چون سایه گریزان شد

ترا از اقتدی شرع فیض دولت باقیست

نصیب هر که باشد پیر و حضر آب حیوان شد

فلک را رفت از حیرت عنان اختیار از کف

ترا هر گه که دشت رخش پیما گرم جولان شد

خداوندا فضولی بلبلی بود از سخن مانده

بفیض نوبهار عز و اقبالت خوش الحان شد

بدرگاه تو رو آورد شد از غیر مستغنی

فقیری بر سر خوان خلیل الله مهمان شد

چنین امید دارم کان چنان من هم شوم از تو

که از محمود فردوسی و سلطان ویس سلمان شد

دهد مدح تو نظمم را و نظم من شود شهرت

که هر کس هست از فیض سخن مشهور دوران شد

***

-10-

سپیده دم که شد از اختلاط لیل و نهار

ره مخالطه ی میش گرگ را دشوار

میان سبزه ی تر بود در چرا رمه ی

رسید گرکی و نگذاشت زان رمه آثار

ز مهد خاک گشوده بگرم مهری چرخ

گرفت دایه صفت طفل مهر را بکنار

نمود طلعت خورشید و شد ستاره نهان

چنانکه از اثر خان عرب نمود فرار

بعزم صید عرب خان آسمان رفعت

به باد پای بیابان نورد گشت سوار

علم کشیده روان سایه ی ظفر بر سر

سپه کشید صف نصرت از یمین و یسار

غبار راه سپاهش بلطف چون سیقل

زدود ز آینیه ی طبع روزگار غبار

رسید از قدم مرکبش شرف بزمین

بخاک لطف چمن داد ا زگل رخسار

ز راه مرحمت ابواب عدل و انصافش

کشوده بود بی رحمت صغار و کبار

که ناگهش بره آمد غریب جانوری

چه جانور بره ی خوب رنگ و خوش رفتار

همان بره که حمل نام دارد و خورشید

باو گهی که رسد میرسد زمان بهار

ز گوسفندی زاده که بهر اسمعیل

برسم هدیه فرستاد ایزد جبار

شبیه مشک لطافت گرفته از صحرا

نمونه ی گل تازه شگفته در بن خار

قضا که هست نتیجه رسان هر مخلوق

درو نهفته بحکمت نتیجه ی بسیار

ز مغز و پوست بشاه و گدا پیام رسان

ز پشم و گوشت بصوفی و باده کش غمخوار

کشیده تیغ و همه بهر کشتن او لیک

طبیعتش بهمه فیض خسته لیل و نهار

چو دلبران همه دل بسته ی محبت او

چو عاشقان همه دم کرده خوبناله ی زار

زبان حال کشید و بناله ی دلسوز

چه گفت گفت که ای جان آسمان مقدار

من ضعیف روزی که زادم از مادر

بغیر غصه ندیدم ز چرخ کج رفتار

فکند راعی حکمت مرا بجسم ضعیف

میانه ی عربان درشت ناهموار

جماعت نجس نحس ناپسند فعال

گروه بد روش و بد مزاج و بد اطوار

قرار داد همه بر تمرد و عصیان

نفاق در دل ناپاکشان گرفته قرار

ز مدبری همه را در خطا و ضبط شعور

ز گمرهی همه را فتنه و فساد شعار

گرفته ذمتشانرا حقوق بی پایان

و لیک صعب بریشان ادای یک دینار

گهی بجانب بصره گزیده راه گریز

گهی بسوی جزایر کشیده رخت قرار

ز نا امیدیشان گاو کرده ترک فدات

پی گریز ستاده همیشه در ته بار

ز فکر تفرقه شان گوسفند مانده ملول

ز بار دنبه و آوردن بره بیزار

همیشه در حذر آنکه کی نماید خیل

مدام ازان متوهم که کی رسد الغار

در آن میانه کشیدم عذاب تا وقتی

که یافتم اثر لشکر ظفر آثار

کنون هم از اثر شومی همان هر دم

بمن رسید ز خیل و حشم بسی آزار

رسید غارت لشکر فراغتم نگذاشت

ز مادر و پدرم دور کرد یار و دیار

بهر که روی نهادم بقصد من بر خواست

شدند تشنه بخونم سپاهی خون خوار

براه حضرت خان آمدم که شفقت او

ز پست کندن و کشتن مرا دهد زنهار

اگر چه هست گنه با مخالفان بودن

ازان گناه بصد عذر کردم استغفار

ز اختلاط سگان حشم بریدم میل

ز شکل بز قدمان عرب شدم بیزار

اگر چه داشتم اقرار بر محبتشان

چو رفت ترس من امروز کی کنم انکار

هزار لعن بمنصور باد و بر حافظ

هزار لعن دگر بر ربیعه ی غدار

هزار لعن بر اهل مشعشع کافر

که شد بفتوی ایشان ربیعه هم کفار

هزار شکر که عفو و عطای حضرت خان

مرا خلاصی داد از تقلب فجار

ایا بلند نظر خان معدلت پیشه

که میکند همه عالم بعدل تو اقرار

بدان رسید که از پرتو عدالت تو

بگوسفند شود گرک بی مروت یار

تویی ملاذ بهر کس که میشود عاجز

تویی طبیب بهر کس که میشود بیمار

برای فتح چه تشویش دارد آن لشکر

که چون تو شاه سواری درو بود سردار

بفتحهای پیاپی گرفت بحت تو زیب

بصورتی که ز گلهای گونه گونه بهار

کسی که داشت بیک حبه صد هزار نزاع

گرفت بخت تو یغما ازو هزار هزار

کسی که قوت اقبال تو نمیداند

در مخالفتت میزند در اول بار

بس از مشقت بی نفع سعی بیهوده

ره متابعتت میگزیند آخر کار

ببانک طبل تو گر عرصه ی جوازر خواست

جمیع اهل جزایر ز خواب شد بیدار

چشید جرعه ی از جام مهر تو حافظ

برون شد از سر او فکر فاسد اسرار

فکند شعشعه ی عکس مهجه ی علمت

درون جان مشعشع هزار شعله ی نار

چه جای خطه واسط چه جای سر حد بر

بششتر و بحویزه رسید این اخبار

سپهر منزلتا با جمیع خسته دلان

تویی پناه که باشی ز عمر بر خوردار

چو هست کار فضولی ثنای اهل کرم

اگر ثنای تو گوید ازو غریب مدار

مدام تا حشم و بادیه اثر دارد

همیشه تابود از گاو و گوسفند آثار

مباد دور ز فرق سر تو سایه حق

ز فیض بخت رسد متصل ترا ادرار

***

-11-

سرم فدای تو ای خامه ی خجسته خصال

غزال مشک فشان طایر معنبر بال

کلید گنج سعادت ستون خانه ی علم

عصای موسی فکرت زبان طوطی حال

سرای دولت و اقبال را فروزان شمع

ریاض معرفت و فضل را خجسه خصال

تویی مقدمه اسباب آفرینش کون

تویی مقدمه ی صنع ایزد متعال

تویی محرر احکام کارخانه ی عقل

تویی مصور اشکال کارکاه خیال

تراست رابطه ی با تصرف ادراک

تراست ضابطه ی در تصور اشکال

کمین حکم ز یاقوت تست با قیمت

ریاض ملک ز ریحان تست مالامال

اسیر سخن متصل تو می آری

ز حبس خانه ی خاطر بحلوگاه خیال

ولیک تا نگریزد مدام میداری

ز سطرهای خطش در سلاسل اغلال

عروس حسن عبارت همیشه عاشق تست

بهر طرف که خرامی فتاده در دنبال

تو داده ی پی زیور بسان گردن او

ز حرفهای مقوس قلاده و خلخال

صدای صیت تو فیضیست لیک فیض عمیم

ادای کار تو سحریست لیک سحر حلال

عذار بکر عبارت ز تو معنبر خط

رخ مخدره ی معنی از تو مشگین خال

بلطف طبع منسوب خفظ هر قانون

بحسن سعی تو مربوط حل هر اشکال

تویی که میبری از لوح دل غبار الم

تویی که میکنی از اهل درد دفع ملال

بدین سبب که تو از واسطی من از بغداد

من و توییم ز یک ملک در حقیقت حال

درین بساط بهم گشته ایم چندین دور

درین دیار بهم بوده ایم چندین سال

تو بوده ی همه دم دستگیر من در هجر

تو کرده ی همه جا محرمم ببزم وصال

اراک لست کما کنت مشفق بحقی

و دادک المتعارف به ای ذنب و ال

چننی هم از من بیدل مباش بی پروا

چنین هم از من بیکس مگرد فارغ بال

مبر علاقه ز همصحبتان بدین اسلوب

مورز نفرت هم شهریان بدین منوال

شنیده ام که ز بابل سر سفر داری

بعزم روم پی اکتساب فضل و کمال

چو هم دیار منی حال من تو میدانی

نیازمندی خود با تو میکنم ارسال

خدایرا چو بدان بقعه ی شریف رسی

شوی مقرب ارباب دولت و اقبال

دران محال که خوان سخی کسی بمیان

گهی میانه سخن گر فتد بقدر مجال

سیاه بختی من شرح ده مشو غافل

شکسته حالی من عرض کن مکن اهمال

بخاک پای فلک رفعتی ملک قدری

که در فلک ملک او را ندیده است مثال

به محفل ملک از ذکر اوست ذوق سماع

بگردن فلک از طوع اوست طوق هلال

ملک بخدمتش از سالکان راه رضاست

فلک بدرگهش از ساکنان صف نعال

کمال بندگی در گهش بعید ز نقص

ستاره ی شرف خدمتش بری زوال

قدر بفیض رسانی بدو سپرده عمل

قضا بکار گذاری ازو گرفته مثال

زلال فیض عمیمش روان صباح و مسا

نسیم خلق عظیمش روان یمین و شمال

وزان زلال گرفته لعاب فیض سحاب

وزان نسیم ربوده عبیر عطر شمال

سمی احمد مختار مصطفی چلبی

گل ریاض هنر سرو باغ جاه و جلال

بدست یاری کلک تو بر همه عالم

کشیده مایده ی وسعت نوا و نوال

در اعتلای تو تا آفتاب این فرقست

که هست در تو کمال و در آفتاب زوال

تویی بتاج سخن گوهری به استعداد

تویی بملک هنر والی به استقلال

سخن ز فیض تو کرد آنچنان عروج که ماند

زبان ناطقه در وصف آن ز حیرت لال

برنگ وحی سخن ز آسمان فرود آمد

دمی که پرده بر افکند و کرد عرض جمال

ز تو برنگ دگر باز اگر رود به فلک

بهر نزول صعودیست نیست امر محال

ز بس که هست ترا غایت لطافت خلق

ز بس که هست ترا منتهای حسن فعال

فکند نام تو در خلق شبهه ی اما

خط تو باز بدان شبهه زد خط ابطال

صفای طبع ترا رتبه ایست در دانش

که بسته است بهر احتیاج راه سوال

شها فضولی زارم درین دیار ترا

همیشه داعی حسن عواقب آمال

ثنای تو سخنم بالعشی و الابکار

دعای تو علمم بالغدو و الآصال

امید هست که تاثیر این دعا و ثنا

ترا نصیب شود از دم محمد و آل

***

-12-

ای دل از غم مفکن رخنه بدیوار امل

صبر کن کآخر هر کار بهست از اول

ناامیدی مکن از بد شدن کار که هست

عقل را قاعده ی حسن امل حسن عمل

گر چه مشکل شدن کار ز دورست مدام

مشکلی نیست که از دور نمیگردد حل

تو همانی که دم از فیض قناعت زده ی

تو همانی که نداری گذار از حکم ازل

چه شد آیا که خلاف ره و رسم معهود

با قضا هست ترا دمبدم آهنگ جدل

با فلک دست و گریبان شده دعوی داری

که چرا نیست مرا همچو تو پرسیم بغل

چیست این رای سراسیمه که انداخته ی

به بنای ورع از داغدغه ی سهل خلل

گر ترا نیست نصیبی ز نهان خانه ی غیب

چه شود حاصل تذویر چه خیزد ز حیل

ورز گنجینه ی تقدیر نصیب است ترا

میرساند سببی حضرت حق عزوجل

راست زانگونه در مهلکه ی ناکامی

سبب کام تو شد آصف دوران محل

در دریای کرم حضرت قاضی چلبی

ناظم سلسله ی رابطه ی دین و دول

نیک بختی که زحل گر شود از خدامش

مشتری می طلبد فیض سعادت ز زحل

می تواند که دهد نظم بحسن تدبیر

که جهانرا شود اجزای تناسب مختل

آیتی آمده در شان رفاهیت ملک

رحمتی بر همه ی خلق ز خالق منزل

نسق دانش او آمده از ما در غیب

توامان با روش شرع نبی مرسل

قلم اوست پی روشنی ظلمت ملک

آخرین شمع که افروخته عقل اول

ای ز آینیه ی صدق سخنانت دیده

عکس خود را همه ارباب خطا اهل زلل

گر چه در شربت لطف تو خواصیست مفید

میکند طبع بآن میل جبلی چو عسل

زهر قهر توهم از فایده ی خالی نیست

محض فیضیست چو خاصیت تخم خنظل

همه اسفل شده از فیض نوالت اعلا

همه اعلا شده در جنب جلالت اسفل

بود در جسم ولایت ز جفا کسر تمام

کرد جباریش ادراک تو مفصل مفصل

هر چه تدبیر ترا نیست موافق مشکل

که شمارد خرد از قاعده ی مستعمل

هر که پرسد ز من از هستی عرش اعظم

جای دارد که ترا گویم و آرم بمثل

سرورا نیست چنا سهل مرا محنت دل

که درین نسخه درهم شرح بوجه اسهل

هست امید که تفصیل المهای مرا

متأمل شده تحقیق کنی زین مجمل

تا اجل را گذری هست سوی ملک وجود

تا جهانرا سبب نظم نمودست و علل

باد عدل تو مواد و علل نظم جهان

دور از دامن اندیشه ی تو دست اجل

***

-13-

نیست اهل درد را جز درگهت دار الشفا

بی دوا دردی کزین درگه نمی یابد دوا

بود بیدردی مرا مانع ز ذوق وصل او

بنده ی دردم که شد سوی تو دردم رهنما

نیست جز ما دردمندی کز تو درمانی نیافت

غالبا واقف نه ی از دردمندیهای ما

درد ما را میدهد درمان لب لعلت مگر

کرده در حکمت ارسطوی زمانرا اقتدا

آنکه گر در آفرینش دخل سازد حکمتش

میشوند از لقوه و فالج بری ارض و سما

آنکه خود را گر کند در دأب حکمت امتحان

وانکه در علم طبابت گر شود طبع آزما

میتواند کرد زائل ضعف از ترکیب کاه

میتواند برد صفرا را ز طبع کهربا

حاوی قانون فن مستخرج تقویم طب

بوعلی رای و ارسطو سیرت و لقمان لقا

ای ضمیر انورت آیینه ی از فیض حق

ذات پاکت مودع آثار قدرت را بنا

در طریق علم میگفتی ترا لقمان اگر

چاره ی میکرد لقمان نیز بر فوت فنا

بر نمی آید ز عیسی کار فیض حکمتت

کار عیسی چیست پیش حکمتت غیر از دعا

ضبط صحت آنچنان کردی که در عالم نماند

خسته ی جز چشم بیمار بتان دلربا

گر نمی شد ظالم و میداشت اندک مردمی

میگرفت از سرمه دان فیضت آنهم توتیا

شمه ی در اعتدال درد ارکان فی المثل

گر ضمیر حکمت آیین ترا باشد رضا

حدت خشکی شود از خاک و آتش برطرف

گردد افراد رطوبت زائل از آب و هوا

در سلوک ار از تو گیرد خضر دستورالعمل

کی کشد منت ز آب زندگی بهر بقا

خاک دانایان یونان را فلک تخمیر داد

یافت زان گل بنیه ی ترکیب معمورت بنا

هست از ایجاد عالم طاعت ایزد مراد

طاعت ایزد بشرط صحت نفس قوا

صحت نفس قوا وابسته ی تدبیر تست

کیست غمخوار خلایق جز تو از بهر خدا

پادشا را دخل در کار نظام عالم است

حکمتت را دخل در ذات شریف پادشا

زان سبب فرض است بر عالم دعای دولتت

دولتت باقی که عالم را تو میداری بپا

چون حکیم رأی تو دارد تصرف در علوم

لفظ و معنی از تو خواهد یافت اصلاح خطا

جای آن دارد رود سستی ز ترکیب کلام

حرف علت را نماند در دل تصریف جا

هست رکن العز و الاقبال والدین نام تو

بهتر از تو سلطنت رکنی ندارد مجملا

هیچ سری نیست پنهان از صفای باطنت

میکنی هر درد را تشخیص قبل از ابتدا

فارغند از کلبه ی عطار بیماران تو

میرسد بیمار را از نسخه ات بوی شفا

سرو را ناگه ز تأثیر هوای مختلف

روزگارم کرد در دام بلایی مبتلا

زد بجان عشق آتشم زانسان که شد در عنصرم

حظ سودایی فزو نو انشراق ماعدا

از بخار خون دل سودا بمغز ما رساند

بوی سرسام صداع و صدع مال خولیا

بسته شد در هر رکم از خون فاسد صد گره

زد بصحرای تنم صد خیمه سلطان بلا

نه بتشخیص مرض در نبض کس دستم گرفت

نه کس از قاروره ام شد مطلع بر ماجرا

گه به پرهیزم گروهی در بدن افزود ضعف

گه به تعیین غذایم داد بعضی امتلا

من نمیدانم مرا امکان بهبودی نماند

یا طبابت نیست  جز نامی چو علم کیمیا

ضعف قوت یافت قوت ضعف در ترکیب من

دوری روح از بدن نزدیک شد دور از شما

بخت بعد از نا امیدیها نویدم از تو داد

از مرض خوفی که بود اکنون بصحت شد رجا

شربتی میخواهم از دارالشفای حکمتت

ظاهرا در من دلیل صحتست این اشتها

میکنم پرهیز اگر فرمایی از آب حیات

میخورم از زهر قاتل گر کنی تعیین غدا

تا توان بهر خدا مگذار تا سازد مرض

بی اجل اعضای ترکیب مرا از هم جدا

سعی در تنظیم ترکیب فضولی کم مکن

در علاج درد او سعی از تو بهبود از خدا

تا مزاج دهر را هست انحرافی از فساد

تا بنای درد دارد رخنه ز آسیب دوا

باد ممکن فیض را صحت بفیض حکمتت

باد حاصل خلق را از حکمتت هر مدعا

***

-14-

منم ندیده ز ابنای روزگار وفا

ولی کشیده ز هر یک هزار گونه جفا

منم چشیده بسی زهر غم ز بیدردان

بدرد مرده و لب ناگشوده بهر دوا

منم کشیده قدم از بساط آزادی

اسیر دام غم و مبتلای بند و بلا

نبود روز غمم همدمی بجز ناله

ز ضعف قالبم آن نیز گشت ناپیدا

نبود هم نفسم  غیر ناله ی چون نی

قدم شکست و زآنهم مرا فکند جدا

نه مونسی نه انیسی نه مشفقی نه کسی

که پیش او نفسی درد دل رسد ما را

نکرده جز بدن خاکی مرا آماج

هزار تیر بلا گر فکنده دست قضا

چنان نبسته فلک راه بر مطالب من

که یک مراد برآید بصد هزار دعا

طبیب من شده ادبار در علاج ولی

درون حقه ی اقبال مانده شهد شفا

میان اشک مرا ضعف کرده قصد هلاک

بلا و غم شده مانع که باش همدم ما

شدست تابع اکثر اقل اعدایم

دگر منم ز کجا و دم از امید بقا

شکوفه های امیدم نداده میوه ی کام

ز داغهای دلم حاجتی نگشته روا

دل فسرده ی من سوخته در آتش فقر

مراد دل زده بر من هزار استغنا

ز گریه سیم سرشکم تمام شد چکنم

دگر چه صرف کنم بر بتان ماه لقا

زهر بلا بترست این که پیش سیمبران

بلای نیستی از انفعال کشت مرا

نه اختیار اقامت نه اقتداء سفر

نه احتمال تجرد نه اعتبار غنا

شبی درین غم و اندوه ناله میکردم

که ناگه از طرفی هاتفی رساند ندا

که ای ستم زده در بیکسی مشو نومید

بشکر کوش که آمد مربی فقرا

رسید آنکه ترا بر گرفته بود ز خاک

رسید آنکه ازو دیده ی هزار عطا

گل حدیقه ی دولت بهار گلشن بخت

نهال باغ ادب غنچه ی ریاض حیا

بلند مرتبه الوند بیک روشن دل

که در طریق ادب مرشدست راه نما

بنای دولت او را مخلدست اساس

علو رفعت او را مشیدست بنا

گهی شده بوجود عزیز یوسف مصر

گهی دلیل ره قرب یثرب و بطحا

خلاف غیر شکوه سعادتش را هست

علاوه ی شرف از امهات و از آبا

نه عارضیست درو ارتکاب راه صواب

مقررست که هرگز نکرده اصل خطا

ایا بلند نظر آفتاب اوج هنر

که مژده ی شرف قرب تست ذوق فزا

هزار شکر که بار دگر ز نور رخت

گرفت دیده ی ارباب اشتیاق ضیا

هزار شکر که بار دگر ز نخل قدت

فتاد سایه بر افتادگان فقر و فنا

بحق آنکه مرا کرده است منشأ صدق

بحق آنکه ترا کرده است محض صفا

بحق آنکه مرا کرده است زار و فقیر

بحق آنکه ترا کرده است عز و علا

کزان زمان که ز چشمم نهفته ی چو پری

ندیده ام ز کسی روی مردمی ابدا

زرفتن تو مرا رفته بود عقل ز سر

کنون که آمده ی باز آمدست بجا

انیس و مونس من در مقام تنهایی

همیشه ذکر تو بودست در صباح و مسا

تو بوده ی همه دم در دلم که در همه وقت

تراست راه تقرب بخانه های خدا

شها فضولی بیدل جدا ز خاک درت

به تنگ آمده بود از تمامی دنیا

تو آمدی ز دلش رفت غصه ی عالم

کشیده شاهد غم چهره در نقاب خفا

چگونه سر نکشد بر فلک که از پیشش

فتاد بار الم راست گشت قد دو تا

خزان گلشن بخشش گرفت رنگ بهار

بعندلیب ز گل مژده ای رساند صبا

امید هست که تا هست بر سر عالم

مدار دایره ی دور آسمان بر پا

سرای جاه تو معمور گردد و گردد

فلک بکام تو در کارهای هر دو سرا

***

-15-

نو بهارست جهان رونق دیگر دارد

باغ را شمع رخ لاله منور دارد

ز گل و سبزه چمن راست صفایی هر دم

چون ننازد نعم غیر مکرر دارد

شاخ را برده سر از ذوق شکوفه به فلک

چون تفاخر نکند این همه زیور دارد

میزند خنده گل و باد برو طعنه زنان

که چرا خنده بعالم نزند زر دارد

شده مقبول طیعت حرکات گلبن

شاهدان خلعت سبزست که در بردارد

میکند دعوی دارایی گلشن نرگس

ور نه آن افسر زر چیست که بر سر دارد

یافته سربسر اموات ریاحین احیا

صفحه ی صحن چمن صورت محشر دارد

سبب سبزه همین است که هنگام صفا

چرخ را آینه ی باغ برابر دارد

باز از سبزه و شبنم ورق روی زمین

صورت انجم و افلاک مصور دارد

شده ظاهر ز خس خشک و گل تازه و تر

سر حق را نظری کن که چه مظهر دارد

وه چه فیض است که باز از اثر لطف هوا

باغ لطف نسق شرع مطهر دارد

خاص در عهد نسق بخشی آن والی شرع

که دلش پرتوی از نور پیمبر دارد

قاضی غاضی فرخنده رخ و دریا دل

که جهانرا بهمه روی منور دارد

هر چه باید ز نگو کاری و خیر اندیشی

دارد و از همه صد مرتبه بهتر دارد

نعمةالله ولی طبع که در ملک قضا

بحر علمیست که هر مسئله از بر دارد

گهر علم یقین را علمای سابق

همه انداخته بر خاک که او بر دارد

ای قضا قدر که بر چرخ نهد پای شرف

هر که از سده ی درگاه تو بستر دارد

علم از دولت درک تو پی جمعیت

بی تکلف همه اسباب میسر دارد

آسمان شرف و اوج سعادت در تست

ای خوش آنکس که سر صدق بران در دارد

تا در اجزای شریفت قلمت گشته روان

دهر را رایحه ی عدل معطر دارد

در چنین عهد که عدل تو شده شهره ی دهر

چند ما را غم و اندوه مکدر دارد

روش چرخ تردد ننماید بادب

متصل عافیت از ما برود درد آرد

سرورا سوی فضولی نگر از عین کرم

که بسی حال سراسیمه و مضطر دارد

هست امید که در کارگه فیض وجود

صفحه ی سطح فلک تا خط اختر دارد

چرخ بر سر خط حکم تو نهد بر همه حال

بخت حکم ابدی بر تو مقرر دارد

***

-16-

مردم این ملک را حق نعمتی از غیب داد

شکر این نعمت بباید کرد تا گردد زیاد

شکر لله کز فروغ آفتاب اوج دین

چون سواد دیده کسب روشنی کرد این سواد

پیش ارباب نظر زیبد اگر زین روشنی

نام باشد بقعه ی بغداد را عین البلاد

شرع را تجدید رونق داد رأفت پیشه ی

باز بر رخسار ملک ایزد در رحمت گشاد

سر برون آورد صدری از گریبان قضا

باز بر دست امل افتاد دامان مراد

مدرکی آمد که ادراکش بفیض انکشاف

راه استدلال را سدیست در حسن سواد

امهات سفلی و آبای علوی را جواد

در مرور مدت تزویج فرزندی نزاد

پیش در کش علم بر قسم بدیهی منحصر

بر دلش نه فکر هر مضمون که باشد مستفاد

فتح تزویج ار دهد نهیش بحکم افتراق

رغبت الفت نمی ماند صور را با سواد

در میان آب و آتش عقد بندد امر او

از میان این و آن خیزد حجاب خاک و باد

مرجع ارباب حاجت تعمه ی ابر تقی

آنکه نامش میرساند نام لقمان را بیاد

مرحبا ای نسخه ات مجموعه ی فضل و هنر

مرحبا ای خامه ات سرو ریاض عدل داد

صبح آخر محضرت بهر طلوع مهر جود

پایه ی اول ز معراج کمالت اجتهاد

کشته ی تیغ زبان اوست هر دم کافری

آفرین ای قاضی غاضی همین باشد جهاد

هست رای پر هدایت بر تو رسم اقتدا

هست نوعی از عبارت بر تو حسن اعتقاد

در صلاح کار عالم عزم رای روشنست

آنچنان خواهم که قطعا کون را نبود فساد

شکر لله فیض تشریف نشاط افزای او

دشمنان را کرد محزون دوستانرا کرد شاد

قطع ره تا کرده طوف کعبه ی وصل ترا

چون بیفزاید به بخت خود فضولی اعتماد

تا بنای دهر را باشد اساس اعتبار

بر سر اهل حقیقت سایه ات ممدود باد

***

-17-

باز این لطف چه لطف است که در طبع هواست

وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست

آنچه فصل است تحریک نسیم سحری

همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست

روش ابر بر اوراق گوهر ریز

جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست

اگر دیده ی دل هست قدم نه در باغ

حقه ی غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست

سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین

سایه ی ابر بهر سرکه فتد ظل هماست

غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد

که بشکرانه ی توفیق طراوت گویاست

سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد

که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست

دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم

اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست

غنچه میکرد پر از باده ی شبنم مینا

لاله می شست قدح بزم طرب می اراست

آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب

هر طرف نغمه ی از فاخته ی بر میخواست

من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت

من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست

که چرا ….. بزم فنا باید بود

این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست

آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل

که می مجلسش از میکده ی فیض بقاست

اوست امروز که روی سخن خلق باوست

اوست امروز که میزان فنون فصحاست

همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم

همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست

مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان

که گل فطرتش از گلشن توقیر وفاست

ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا

کار ساز همه ساعت اثر فیض سخاست

لاله ی غرقه بخونم من و بزم طربت

گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست

آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین

چاره ی کن که ز برق ستم و دست جفاست

دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار

که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست

سرو را بیغم و اندوه نبودست دمی

تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست

چون نیاید سوی بزم طربت چون او را

هست معلوم که درد همه را از تو دواست

هست امید که تا بهر چمن آرایی

ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست

متصل از اثر فیض دعایت یابد

کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست

***

-18-

بگشاده گوش تجربه و چشم امتحان

کردم چو عزم سیر درین تیره خاکدان

در ابتدای حال بباغی رهم فتاد

دیدم درو عجایب بیحد و بیکران

از جمله دیدم این که یکی باغبان پیر

پرورده بهر میوه درختی بسی زمان

میکرد سعی تا بزمانی که آن درخت

بنمود شاخ و برک و شکوفه وزان میان

میوه که بود مقصد اصلی ظهور کرد

در ابتدا شکوفه باو شد غدا رسان

چون شد بزرکتر ز شکوفه جدا فتاد

بر شاخ و برک گشت مقرر غدای آن

چندانکه نارسیده و بد طعم خام بود

آب از درخت بود بر اعضای آن روان

چندانکه از کمال طبیعت ز تو نداشت

بالای آن درخت همی بست کامران

کامل چو گشت گشت مخالف بآن درخت

میوه لطیف تر ز درختست بی گمان

ناچار شد که هر دو زهم دوری کنند

بر مقتضای عادت دوران بی امان

گر از درخت دور نسازند میوه را

از دور چرخ میرسد آن هر دو را زیان

هم میوه از گزند هوا میشود تباه

هم میخورد درخت بسر سنگ جاهلان

چون میوه را نماند تمنای آن درخت

بیهوده بر درخت چرا میکند مکان

بشنو کنون که چیست درین نکته مدعا

این نطفه ی خبیر خردمند خورده دان

در عالم حقیقت اگر نیک بنگری

میوه تویی درخت منم دهر بوستان

در بوستان دهر به پروردن درخت

یا قامت دو تاست فلک پیری باغبان

واقف ز شاخ و برک و شکوفه اگر نه ی

ملکست و مال و زن که عزیزند در جهان

روزی که آمدی ز عدم جانب وجود

میکرد زن رعایت تو از درون جان

از شیر چون برید ترا دایه ی سپهر

دایم ز ملک و مال منت بود آب و نان

چندانکه در معیشت خود عجز داشتی

غیر منت نبود هوادار و مهربان

صرف تو شد تمامی نقد حیات من

حالا که سر ز کبر کشیدی بر آسمان

در من نماند طاقت بار بلای تو

زان رو که من ضعیف شدم باز تو گران

زین کارها که لازم عهد شباب تست

تا کی ملامتم رسد از پیر و از جوان

میترسم از هلاک اگر غم فرو خورم

بیم فضیحتست اگر برکشم فغان

ای منتهای کار تو فیض کمال قدر

وی مقتضای ذات تو محض علوشان

با آنکه نیست غیر تو مقبول طبع من

عضوی ز جسم خویش بریدن نمیتوان

از من قبول کن سخن میوه و درخت

غافل مشو ز نکته ی چندین که شد بیان

چون نیست بامنت سریاری و همدمی

با من نه ی موافق همراز و همزبان

تا کی کشی تو از پی تعظیم من الم

تا کی کشایم از پی ذم تو من دهان

من از کجا و قرب تو و عرصه ی وجود

هستی تو دسته ی گل و هر هستی استخوان

همراهی من و تو کجا می رسد بهم

من پیر سست رو تو جوان سبک عنان

عالم گرفتنست مراد تو همچو تیغ

در پرده ی غلاف چرا مانده ی نهان

بی من بری که روی نهد در تو اعتبار

تا بانی نه نام تراهست نه نشان

قدرت چو یافت بچه ی شاهین بصید خوش

بهتر همان بود که بپرد ز آشیان

کامل چو گشت لعل درخشان بآب و رنگ

حکم طبیعت است که بیرون فتد ز کان

بهر نظام ملک جهان عین حکمتست

هر نکته ی که گفت فضولی ناتوان

***

-19-

باز شد غالیه سا عطر نیسم سحری

کرد در صحن چمن شاهد گل پرده دری

ناله ی مرغ سحر میشنوم باز مگر

پرده افکند بهار از رخ گل برک طری

صوت بلبل سبب جلوه ی گل شد در باغ

بر مثالی که غزایم کند احضار پری

میرسانید ضرر دیده مکافات عمل

نرسیدست کسیرا ضرر از بی ضرری

خانه ی ساخت هوا بهر توطن ز حباب

در چمن بر لب جو تا رسد از در بدری

ژاله را باش که دارد سر ویرانی آن

سخت رویست که می بارد از و بدگهری

آب اگر حبس هوا کرد بزندان حباب

سبب آن بود که میکرد هوا پرده دری

در چنین فصل که گل پرده برخسار کشید

هست قطع نظر از سیر چمن بی بصری

وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل

مانده ام معتکف زاویه ی بی خبری

چند چون غنچه کشم بگریبان وز غم

بگذرانم همه اوقات بخونین جگری

به از آن نیست که خود را برسانم چو صبا

بریاحین که بهارش ز خزانست طری

روضه ی بزم کریمی که بتوفیق هنر

هست فخر همه ی فرقه ی نوع بشری

آن زکی طبع که در معرض بینایی او

همه احکام بدیهی ست فنون نظری

ملک آیین فلک مرتبه عبدالرحمان

که نظیرش نتوان یافت بصاحب نظری

ای شده پیش کمال هنرت در همه فن

همه ی اهل هنر معترف بی هنری

هست این بر همه روشن که ندیدست فلک

آفتابی چو تو در عرصه ی دور قمری

طاعتم برد ثنای تو عجب نیست اگر

یافت در طی کلامم صفت مختصری

چون شدم عازم درگاه تو آن طاعت را

فرض شد قصر کنم همچو نماز سفری

سرورا داشت فضولی هوس طوف درت

شکرلله که قضا کرد باو راه بری

هست امید که تا حشر نهال قلمت

متصل در چمن لطف کند باروری

تو ز حق فیض بری ما ز تو تا در عالم

اثر فیض رسانی بود و فیض بری

***

-20-

کشید شاهد گل را صبا ز چهره نقاب

نقاب روی زمین گشت سبزه ی سیراب

محذرات سراپرده ی بطون غصون

زدند آتش نهضت بپردهای حجاب

ز خار گل نکشد منت از پی تمکین

کنونکه یافت قبول نظاره ی احباب

بس است خیمه ی گل را همین که از هر سو

کمند مد شعاع بصر شدست طناب

سوال حال بنفشه ز باغبان کردم

بقد خم شده پیر شکسته داد جواب

که ساکنان درون سراچه ی دل خاک

فکنده اند بحذب برومیان قلاب

مگو که بی جهت افکنده است هر جانب

شکافها بدل دشت دشنه ی سیلاب

صلای روی زمین میدهد باهل زمان

زمان زمان اثر افتتاح این ابواب

درید بر بدن سبزه سیل جامه ی برف

ربود صوت عنادل ز چشم نرگس خواب

پی تولد اظهار گونه گونه رفت

عروق ناهیه رنگ مجازی اصلاب

پی تعلم اطفال قمری و بلبل

گشود دور ز اوراق گل هزار کتاب

مگو که هست ز لطف بهار و جنبش باد

فتاده سبزه ی تر بزمین بر آب حباب

نشان سیلی سیلیست بر زمین که شدست

کبود روی زمین پر ز آبله کف پا

لطافتیست هوا را که هر کجا گذرد

رطوبتش گل نیلوفر آورد ز سراب

نموده قطره ی  شبنم ببرک نرگس تر

چنانکه بر لب بیمار رشحه ی جلاب

طراوتیست زمین را گرو چه خیزد گرد

بذرهاش توان گفت قطرهای گلاب

رطوبتی زهوا شب مگر گرفت که روز

برآفتاب فکنده ست رخت خویش سحاب

بمفلسان چمن تا دهد برسم زکات

پرست دامن گل از قراحه زرناب

زری ز خیره ی گلبن بشرط استنما

مگر که یافته است از مدار خول نصاب

گرفت سخن چمن رونق از نسیم بهار

چنانکه مملکت از سرور بلند جناب

زهی خجسته خیالی که بر تعین او

نیافتست تسلط تصرف القاب

زبام عرش که باران فیض راست غدیر

مسلط است بگلزار علم او میزاب

ز چتر علم که بر عالمست سایه فکن

مشیدست باوتاد حلم او اطناب

مه سپهر فضیلت فضیل دریا دل

که روشنست باو دیده ی اولوالالباب

مهیست دیده تمامی در ابتدای طلوع

گل شگفته در آغاز نو بهار شباب

زهی وجود تو آینه دار فیض ازل

خلاف رای تو مستوجب عذاب و عقاب

شده عقاب ستم دیر دور را خفاش

بدور عدل تو ای آفتاب عالمتاب

پناه عدل تو شد حامی عراق عرب

که از تطاول دست ستم نگشت خراب

تویی که رایض اقبال کرده در هر کار

عنان عزم ترا منعطف بصوب ثواب

تویی که لطف ازل قامت قبول ترا

نکرده است مزین مگر بثوب ثواب

تصرف تو در احکام کارخانه ی دهر

فزونتر از اثر عالمست در اعراب

نشانه قبه ی عرشست هر کجا که شود

قد تو تیر کمانخانه ی خم محراب

اگر شهد صفت در مذاق لطف تو هست

منافع متضمن برون ز حصر و حساب

حرارت غضبت نیز نیست بی نفعی

سرور سینه ی بی سوز دل دهد چو شراب

شها فضولی زارم که گردش گردون

فکنده است بسر رشته ی امیدم تاب

هوای وصل توام پیر کرد بس که ز بود

سمند عمر ز دستم عنان برسم شتاب

امید هست که حالا درین نشیمن غم

کند لقای تو سلب کدورتم ایجاب

امید هست که تا هست نوبهار خزان

درین سراچه ی حیرت مهیمن وهاب

عموم فیض رساند ترا و در هر دم

دری بروی رضایت گشاید از هر باب

***

-21-

خیز ساقی که بهار انجمن بزم آراست

ز چمن بوی گل و ناله ی بلبل برخواست

یاسمین و سمن و یاسمن و سوسن و گل

همه ظاهر شده در بزم چمن جام کجاست

نیست زخمی که درین فصل نیابد مرهم

سبزه ی طرف چمن نسخه ی جلاب شفاست

تا صداعی نکشد کوه ز نالیدن سیل

صبح بر صحن فلک بهر همین صندل ساست

بس که صحرا شده از باغ بزینت بهتر

باغبان نیز سراسیمه ی سیر صحراست

در چمن من نه همین ذوقم امروز

کین هوس در همه کس در همه دم در همه جاست

ره بتخانه دیت بست هوا بر راهب

تا ریاحین فرح انگیز و چمن روح فزاست

هست تشبیه ریاحین به بتان محض غلط

بچمن نسبت بتخانه ی چین عین خطاست

بت جمادیست چه داند روش دلجویی

رسم دلجویی ازان جوی که در نشو و نماست

شست حیرت خط افسون عزایم خوانرا

تا بر اطراف چمن شاهد گل جلوه نماست

نیست نظاره ی گل کم ز تماشای پری

فرق این هر دو بر دیده ی دانش پیداست

در چنین روز که همرنگ بهشست است چمن

در چنین فصل که تحریک هوا غم فرساست

ما ازان رو بتماشای تو دل  خوش داریم

که چو بزم طرب افزای ولی نعمت ماست

آن زکی طبع که در سایه ی جمعیت او

بر چمن اهل نظر را نظر استغناست

جویبار قلمش چشمه ی تنفیذ امور

سبزه زار رقمش صفحه ی تصویر زکاست

نظر همتش از هر گذزی فیض رسان

اثر دولتش از هر گرهی عقده گشاست

کلک اندیشه ی او بر همه صورت جاری

دیده ی دانش او بر همه معنی بیناست

ملک ادراک فلک مرتبه عبدالرحمن

که نهال قلمش سرو گلستان زکاست

***

-22-

ای دل کدام قوم بملکی در آمده

کان قوم را همیشه نتیجه سر آمده

گه مرده گاه زنده شده هر یک ازان

هر دم چو اهل سحر برنگی برآمده

فردی ازان میان کم و فردی زیاد نه

در مرتبه قرینه ی یکدیگر آمده

بعضی فتاده جانب خاور ز ملک هند

بعض ز ملک هند سوی خاور آمده

از روم و زنگبار رسیده دو فرقه اند

هر فرقه ی بچار صف لشکر آمده

وقت نبرد آن همه در بند دفع هم

هنگام خواب آن همه هم بستر آمده

بعضی درون خانه ی خود کرده حبس خصم

بعضی بحبس خانه ی دشمن در آمده

از غایت ملا عبد و نقشهای نغز

مقبول طبع هر بت صد پیکر آمده

دوزخ بهفت در شده مشهور در جهان

این قوم بین که دوزخشان ششدر آمده

جاری حساب بر همه ابواب آن گروه

بهر حساب معرکه شان محشر آمده

شهریست پر ز خانه مقام مصافشان

هر خانه ی چو گنج بصد زیور آمده

بر هر گروه گشته مقرر ده و دو برج

در سیر هر یکی چو یکی اختر آمده

حاکم سه تن همیشه بر ایشان ز غیر نوع

سی تن بران سه تن همه فرمان برآمده

و آن هر سه تن نشسته ببالای هر یکی

مرکب میان معرکه بازی گر آمده

هم راکب از تحرک مرکب در اضطراب

هم مرکب از دگر اثری مضطر آمده

زان هر دو سرزده حرکتهای مختلف

تعریف انجم و فلکش در خور آمده

این طرفه تر که هست ز خارج محرکی

ذاتش فعال واقعه را مضطر آمده

با آنکه نیست حاصل این جمله جز فساد

احوال کون را بمثل مظهر آمده

هستند بت پرشت همانا که در جهان

غیر ره شریعت پیغمبر آمده

آن سیدی که سرور سر خیل انبیاست

پاکیزه جوهریست ز اقران سرآمده

آن بحر دل که نقش کمال عدالتش

تزیین هر ولایت و هر لشکر آمده

با فیض جود مشفق هر پاک دین شده

با ضرب تیغ قاتل هر کافر آمده

هر سینه ی که نیست پر از نقش مهر او

چون لوح نزد مستحق آذر آمده

سعیش ز بهر قوت دین آمده مدام

نه بازی چو نرد برای زر آمده

در محضر نکو همه مغلوب او شده

برده گرو زهر که نکو محضر آمده

ای فاش در زمانه که با دولت زیاد

اندیشه ی تو ناظم بحر و بر آمده

هر نقش کز ستای موالید سر زده

در مدت طویل بکامت بر آمده

هر کس که گشته بر سر کوی تو خانه گیر

بادا هزار زیب و تجمل بر آمده

طبع تو هست مطرح منصوبه ی هنر

هستی درین بساط هنر پرور آمده

شا منم فضولی مسکین که حال من

از مهر های نرد پریشان تر آمده

جسته ز کعبتین قضا نقش کام لیک

نقش نداردم ز قضا اکثر آمده

دارم ز خاک پای تو امید مرحمت

هستم بدرگه تو ثنا گستر آمده

یا رب مباد نقش تو حالی ز لوح دل

کان نقش لوح جان مرا زیور آمده

***

-23-

ماییم درد پرور دنیای بیوفا

با درد کرده خوشده مستغنی از دوا

هرگز نکرده درد دل اظهار ما طلب

هر جا که دیده خط زده بر نسخه ی شفا

مطلق وفا ندیده ز ابنای روزگار

بر خود در آرزوی وفا کرده صد جفا

وحشت گزیده از همه عالم چه جای غیر

با خویش هم نگشته درین وحشت آشنا

ماییم فرقه ای که همیشه مدار چرخ

انداخته ست تفرقه ی در میان ما

سیل دمادم از مژه هر سو گشوده لیک

بسته زبان چو شمع در افشای ماجرا

ماییم آن گروه پریشان که چون حباب

صورت نبسته جمعیت ما بهیج جا

از گردباد حادثه بر باد داده باز

هر جا که کرده بهر امل خانه ی بنا

جسته طریق مهر ز دور فلک ولی

زان آینه ندیده بجز عکس مدعا

پرکارسان دویده درین دایره بسی

بهر علو منزلت از سر نموده پا

لیکن در انتهای تردد نیافته

غیر از همان مقام که بوده در ابتدا

ماییم همچو قطره ی باران ز جرم خاک

عمری بریده میل شده پیرو هوا

اول بسیر عالم علوی نهاده روی

آخر بطبع سفلی خود کرده اقتدا

ماییم همچو عکس بر آیینه ی وجود

غافل ز خود بصورت انسان غلط نما

نه آگه از فساد نه واقف ز حال کون

نه در غم فنا نه در اندیشه ی بقا

کیفیت بقاست ولیکن کمال ذات

کی ذات ما کند بچنین رتبه اقتضا

در ممکنات شرط فنا جز وجود نیست

ما را وجود کو که بود قابل قنا

من آن نیم که میرسد از من بگوش خلق

در هر نفس هزار صدای فرح فزا

اما چنان نیم که شناسم مذاق درد

باشد مرا هم آرزوی ذوق آن صدا

از روی کفر صورت بی معنیم شد است

چون بت همیشه زیور بتخانه ی ریا

خلقی بطعنه ی من و من بیخبر ز حال

حیرت گرفته راه دلم را ره ادا

تدبیر طعن خلق سرانجام کار خود

با آن گذاشته که چنین ساخته مرا

بر رخت اعتبار خود آتش زدم هنوز

از دست قید چرخ نشد دامنم رها

چون رشته ی تنیده فتاده ست صد گره

بر کارم از سپهر و ندارم گره گشا

لیکن امید هست که همچون فروغ صبح

بشگاید این گره اثر مهر مرتضا

شاهی که تا ازو نزند دم نمیشود

آسان گشودن گره ی غنچه بر صبا

شاهی که بی ارادت او مشکل او کشد

از چهره ی صباح فلک پرده ی سنا

شاهی که گلبن کرم او باهل فقر

در هر نفس رسانده ز هر برک صد نوا

بخشیده سنگ را نظرش قیمت گهر

پوشیده فقر را کرمش کسوت غنا

شاهنشه سریر ولایت ولی حق

سلطان دین امام مبین شاه اولیا

اصل تمیز شرع نبی از طریق کفر

وجه تفوق نبی ما بر انبیا

از ذات پاک او صدف کعبه پر گهر

وز فیض خاک او شرف ارض بر سما

از نسخه ی کرامت عامش سیاهه ایست

شرح شب مبارک معراج مصطفا

وز لاله زار حرمت آتش حدیقه ی

خاک بخون سرشته ی صحرای کربلا

ریک نجف ز پرتو میل مزار او

در چشم مردمست مکرم چو توتیا

بر اهل دولتی اگرا ز آسمان فیض

خورشید مهر او فکند ذره ی ضیا

حایل بران نشانه ی بی دولتی بود

آن حایل اربود بمثل سایه هما

حاجت گهیست کعبه ی درگاه او که نیست

آنجا برای حاجت او حاجت دعا

ای درگه تو کعبه ی حاجت روای خلق

وی گشته حاجت همه از درگهت روا

هر حکمتی که بوده نهان در حجاب غیب

رایت کشیده از رخ آن پرده ی خفا

زایی اگر برای وقوع قضیه ی

بسته هزار سال گره در دل قضا

ممکن نبود این که تواند وقوع یافت

تا رای انور تو ندارد بدان رضا

آدم کز آفرینش او مدعا نبود

جز اتباع امر حق و طاعت خدا

در ابتداء حال امامی چو تو نداشت

خالی نبود طاعتش از شبهه ی خطا

حالا باقتدای تو عمریست در نجف

طاعات فوت کرده ی خود میکند قضا

تیغ تو صیقلیست که داده هر آینه

از زنگ شرک آینه ی شرع را جلا

از دین عبارتیست بحکم تو اتباع

وز کفر شبهه ایست ز فرمان تو ابا

هر کس که بر مطالب دنیی و عقبیش

باشد ارادتی بحقیقت بود گدا

از بی نیازی که ترا هست در دو کون

تحقیق شد که نیست بغیر از تو پادشا

در لشکری که چون تو چراغیست پیش رو

نصرت چو سایه میرسد البته از قفا

در زیر هر لوا که بود چون تو نور پاک

بر مهر و ماه می فکند سایه ی لوا

خوف از چه دارد آنکه بدست دلش دهد

حبل المتین مهر تو سر رشته ی ز جا

یا مرتضا ورای تو ما را ملاذ نیست

در هر کجا که هست تویی ملجاء ورا

مطلق نمیکنیم بغیر تو اعتماد

هرگز نمی بریم بغیر تو التجا

ورزیده ایم مهر تواین افتخارماست

روزی که حق بحسن عمل میدهد جزا

داریم تکیه بر عمل خود بصد امید

چون سنگ آستان تو ماراست متکا

رخسار ما بسده ی زرین درگهت

کاهیست متصل متعلق بکهربا

بر خاک درگه تو نهادیم روی زرد

آن خاک را ز قدر گرفتیم در طلا

کردیم گرچه صرف جوانی بخدمتت

خوش نیست گر کنیم بدین خدمت اکتفا

پیرانه سر بدرگهت آن به که افکنیم

قد خم استخوان شکسته چو بوریا

یا نیت دوام اقامت بر آوریم

طاق دگر بدرگهت از قامت دو تا

یا مرتضا فضولی بیچاره بیکس است

قطع نظر نموده ز اقران و اقربا

آن راست رو میانه ی جمعیست مختلف

مایل بهیج فرد نه چون خط استوا

وقتست لطف شامل احوال او کنی

وان دردمند را برهانی ازین بلا

او طوطیست در صفت تو شکر شکن

او از کجا و صحبت زاغ و زغن کجا

او بلبلست از چمن قدس باغ انس

او از کجا و قید چنین تیره ترک را

فرعون چند رشته ی مکر از کمال سحر

تا کی بچشم او بنمایند اژدها

وقتست ز آستین ید بیضا برون کنی

باز افکنی بمعرکه ی ساحران عصا

میلی نمی کنند باعجاز موسوی

گوساله می پرستند این قوم بیحیا

وقتست دل بتفرقه ی کافران نهی

تیغ دو سر کشیده  کنی نیت قضا

بر عادتی که هست ترا بر طریق دین

حق را بحسن سعی ز باطل کنی جدا

تا در ریاض حسن فصاحت بکام دل

باشد زبان طوطی طبعم سخن سرا

روزی مباد این که برای توقعی

از من بغیر آل علی سر زند ثنا

در عمر خویش غیر ثنای علی و آل

از هر چه کرده ایم بیان توبه ربنا

***

-24-

مدار هفته ی دوران که نفع او ضررست

نه گنج هفت درست اژدهای هفت سرست

منه ز طول امل دل بسرعت شب و روز

که مرغ عمر چنین تیز پر بدین دو پرست

گرت دُر و گهر آید به کف مکن طغیان

که بحر را صد ازین قطره در کنار و برست

مگو که جمع گهر تلخ کامی ام ببرد

که تخل کامیم از گرد گردن گهرست

بکش ز قید موالید سر چو میدانی

که سین سر چو شود نقطه دارشین شرست

رقم مکن طمع سیم و زر بلوح ضمیر

که سکه ی زر و سیم طمع خط خطرست

چو سیم جمع کنی فیض آن بخلق رسان

چه سود زانک شجر را شکوفه بی ثمرست

در کرم بگشا تا شوی بلند مقام

که جای فتحه همیشه ز فتح بر زبرست

ز کس مکن طمع نفع تا نگردی پست

که کسره زیر نشین صفوف خط خطرست

غرض ز جمع زر و سیم چیست ممسکرا

چو در حصول غرض شرط ترک سیم و زرست

درین نظر گه پر فیض کز طریق نظر

بقدر بینش خود هر که هست بهره برست

نکو اگر نگری هیچ خلقتی بد نیست

تفاوتی بد و نیکی که هست در نظرست

بنسخه ی هنر هیچکس مکش خط عیب

بعیب کش خط اگر مدعای تو هنرست

بکار کوش که در کارخانه ی عالم

بقدر حاصل هر کار مزد کار گست

ز هرزه کاری تو چرخ مهربان تو نیست

و گرنه مهر پسر رسم فطری پدرست

کسی که لاف هنر زد هنر نخواهد داشت

که از صداست تهی هر نی که پر شکرست

گر اهل درکی ازان علم و عقل لاف مزن

که زرق را سبیست و معاشر قمرست

ورای عالمی و عاقلیست دانش حق

ز قول و فعل خدا علم و عقل کور و کرست

کدام عقل کماهی بگنه کار رسید

کدام عالم از انجام حال باخبرست

مکش که فایده ی قید عقل درد دلست

مکن که ما حصل بحث علم درد سرست

کمال گر طلبی در مقام عشق طلب

که فیض عشق ز علم و ز عشق بیشترست

مذاق عیش مجو مطلق از مقید عقل

که مست خواب نه آگه ز نشئه ی سحرست

فریب عقل مخور آن مبین که در ره قید

بچشم عقل اقالیم سبعه گنج زرست

ز نخل عشق طلب بر که مجملا بر او

محقرست بر عقل هر چه معتبرست

ز عشق مگذر اگر بر مجاز هم باشد

که مرد را بحقیقت مجاز راهبرست

کتابه ی که بود محض فیض مضمونش

خط عذار صنوبر قدان سیمبرست

نظر کسی که ندارد بر آفتاب وشی

چو شب هزارش اگر دیده هست بی بصرست

گمان مبر که در آب و گلست نشنه ی حسن

حقیقتی است که در روی خوب جلوه گرست

مشعبدیست درین پرده ورنه کس بخودی

نه پرده دار نه پرده نشین نه پرده درست

ز صورتست رهی گر توان بمعنی برد

مظاهر گل معنی حدایق  صورست

بود صفای فضای فرح فزای نجف

دلیل آنکه درو پادشاه بحر و برست

امام مفترض الطاعه حیدر صفدر

که درک او ز حد دانش بشر بدرست

ملک بمحکمه ی او رجوع کرده قضا

احاطه ی بشر او کجا حد بشرست

بجوهرش حجر الاسود آمده مظهر

چه آب زنده گیست آنکه ظلمتش حجرست

بران شجرکه دهد جویبار قدرش آب

هر آسمان یکی از برک سبز آن شجرست

ز شعله ی که زند سرز آتش مهرش

بر اوج عز و شرف هر ستاره یک شررست

گدای درگه اقبال او همایون فال

همای اوج تمنای او فرشته فرست

ستاره ی شرف مهر راحت افزایش

شب دراز امل را نشانه ی سحرست

طلیعه علم فیض عالم آرایش

سپاه علم و عمل را علامه ی ظفرست

همین ز جمجمه اقبال کرده حکمش را

کشیده از خط فرمان او کدام سرست

رموز دانه ی خرما ازو مدار عجب

که نخل معجز او را چنین هزار برست

ببوی آن گل تازه که داد سلمانرا

دماغ اهل یقین تا بهار حشر ترست

بیک نهیب دو شیر تر شد سنگ

باوج پنجه زند خصم اگر چه شیر نرست

شکستن مه و برگشتن خور از مغرب

میان خلق چو روشن بسان ماه خورست

نه در خورست که گویم برآسمان وجود

نبی ز کوکبه شمس آمد و ولی قمرست

علی کسیست که در عزم قرب حق جبریل

براه مانده از و همچو خاک ره گذرست

چه سان برابر جبریل دارم و گویم

علی میان خدا و نبی پیام برست

بشهر علم نبی چون علیست در چه عجب

ز جبرئل گر او را ز حاجبان درست

زهی سپهر ولایت که در ولایتها

ولایت تو چو خورشید و ماه مشتهرست

بشهر علم نبی از برای معموری

ز معجزات تو هر یک ولایت دگرست

نشان داغ وفایت بسینه ی احباب

بدفع تیر حوادث نمونه ی سپرست

سرسر افکن تیغ تو در تن بدرک

بخون فاسد طغیان کفر نیشترست

زذوالفقار تو و دلدل تو دشمن و دوست

براسم پی روی و سرکشی بنفع ضرست

بدلدلت بود آن دال دال سوی نجات

بذوالفقار تو آن ذال ذال الحذرست

ز تیغ تو جگر دشمنان همه شده خون

بعزم دشمنی تیغ تو کرا جگرست

اگر بملک جهان دل نداده ی چه عجب

تو شاه بازی و این صید صید مختصرست

فضای ملک عبودیت تو صحرا نیست

که همچو طایر قدسش هزار جانورست

هوای بندگی درگه تو فایده ایست

که صد خلیل بادرار ازو وظیفه خورست

کسی نیافت بقدر تو در صف عزت

قضا که انجمن ارای محفل قدرست

گلی ندیده برنگ تو در بهار وجود

صبا که چهره گشای عرایس زهرست

هزار شکر که در سلک خادمان توام

همین سعادت من بس که قدرم این قدرست

شها بلطف نظر کن همین که با چه کسان

مرا بقوت مدح تو دست در کمرست

گرفت کاتبی این راه حیرتی از پی

قدم برسم تتبع نهاده بی سپرست

میان این دو سخن هست گفته ی من حشو

چرا کزان دو یکی رو یکی چو آسترست

درین لباس حد نظم من معین شد

که گر بود ز یکی زیر از یکی ز برست

فضولیم من و کارم گنه اگر زین کار

کشم بعذر زبان عذرم از گنه بترست

امید هست که بدگو مرا معاف کند

چو هرز مدح تو از هر ملامتم مقرست

همیشه تا بمکافات خیر و شر بجهان

امید و بیم بدو نیک جنت و سقرست

خوشم بدین که همیشه ز قرب تو حاصل

طواف کعبه مرا بی مشقت سفرست

مرا جدا نکند حق ز جنت در تو

که هر که هست ز جنت برو سقر مقرست

***

-25-

در آرزوی ناوک او مردم ای کمان

سستی مکن بسویم ازو ناوکی رسان

در جان من همیشه خیال خدنگ او

مانند آن الف که بود در میان جان

ای چشم و غمزه ات زده صد ناوک جفا

گه آشکار بر دل و جانم گهی نهان

با طبع تیز تیر تو تعلیمها گرفت

زان قد دلربا وازان چشم دلستان

بسته بسان چشم تو جان هر کجا فتاد

بربود دل چو قد تو هر سو که شد روان

تیر تو قابل دلت سخت رقیب نیست

جایی که هست سنگ مکن تیر خود زیان

گاهی اگر هوای کمانداریت بود

تیر ترا بسست تن خاکیم نشان

با قد دلربای تو الفت گرفت تیر

در راستی چو جنسیتی بود در میان

بنیاد کرد رسم رقابت کمان کج

بر ذوق وصل تیر چو پی برد ناگهان

بنهاد سر بگوش تو و کرد مو بمو

از عشق بی قراری او نکتها نهان

انداخت از تو دور و بخاک سیه نشاند

بالله که زور کرد بران زار و ناتوان

برداشت التفات تو از خاک تیره را

زین مرتبه چرا نگشد سر بر آسمان

دارد بدست بوس تو هر لحظه دست رس

از بهر شکر چون نکشاید چنین دهان

در خانه ی کمان چو مه من درآمدی

شد روز عمر کوته ازین غم بعاشقان

آری دلیل کوتهی روز روشنست

گاهی که آفتاب کند قوس را مکان

در آرزوی یافتن دولت وصال

چون من کمان کچ شده قامت بسی زمان

در چله ها نشست ریاضت چنان کشد

کز ضعف پوست ماند کشید بر استخوان

آخر بحسن سعی چو اقبال قرب یافت

کردی تو در تحمل بیدادش امتحان

جذب محبت تو کشا کش برو فکند

ناورد تاب آن و برآورد صد فغان

جز من کراست طاقت جور و جفای تو

مخصوص من کس آنچه ز بیداد میتوان

ای سرو از کدام چمن سر کشیده ی

سروی چو نیست همچو تو در هیچ بوستان

گویا نهال نورس باغ سیادتی

زاولاد پاک شاه نجف میر انس و جان

آن سیدالبشر که طفیل وجود او

تأسیس یافت بنیه ی معموره ی جهان

آن مظهر سخا که بجمهور ممکنات

الطاف مهربانی او گشته میزبان

در میهمان سرای وجود از کمال جود

فیضش بخاص و عام رساند صلای خوان

بنهاد پا بکتف رسول از کمال قدر

بفراشت سر بذروه ی عرش از علوشان

آن صاحب کرامت و ساقی کوثر است

کو را ز خلق هر دو جهان را ز آب و نان

در عالم فنا و بقا لطف عام او

ضامن شده بر آمده از عهده ی ضمان

آدم چو بر بهار تقرب ز جرم یافت

در باغ بی خزان بهشت آفت خزان

آورد جانب نجف مرتضی پناه

تبدیل بقعه داد زهر محنتش امان

ترک بهشت کرد و نجف را مقام ساخت

چون دید کاین مقام مبارکتر است از آن

نومید چون شود بنی آدم ز سروری

کآدم بخوان مرحمت اوست میهمان

ای دلدل تو از گره تنگنای دهر

تا عرش با براق نبی رفته همعنان

از بطن قدرت آمده دایم بمهد فعل

حکم تو و رضای خدا هر دو توأمان

قول ترا اگر نکند فهم خصم تو

تیغ تو بس میان تو و خصم ترجمان

در حکمتی که کرد عیان هستی ترا

از کتم غیب مقصد اصلی غیب دان

این بود کز رموز خفی پرده بر کشی

بر جمله ی جهان تو همانرا کنی عیان

عالم اگر چه داشت گمان در وجود حق

حقا که شد یقین بوجود تو آن گمان

تشبیه بحر و کان بدل و دست تست کفر

آن هر دو گر چه آمده زر بخش و در فشان

کی چون کف تو در بارادت فشاند بحر

کی چون دل تو زر برضا بخش کردکان

بهر معامله سوی تو بازار آخرت

گرکس برد متاع ولای تو زین دکان

جنت بدان متاع بود قیمت حقیر

راضی اگر شود دهد از دست رایگان

از بهر نظم گوهر انجم سپهر را

داده قضا ز حبل ولای تو ریسمان

دایم جزای دشمنی ات محنت جحیم

پیوسته وفق دوستی ات روضه ی جنان

از باغ معجزت گل سلمان شکوفه بست

ظاهر شده ست کار تو بر پیر و بر جوان

ادراک را ز باز و کبوتر نموده ی

جاریست از تو ذکر ولایت بهر زبان

هستی در مدینه ی علم نبی ولی

آن در که هست نه فلکش خاک آستان

شاها منم کمینه سک آستان تو

از چاکران آل و محبان خاندان

از بی کران گنهم نیست هیچ باک

دارم بلطف بی حدت امید بی کران

یارب امید وار بر آنم که بیش ازین

بخش مرا صفای دل و قوت زبان

تا بیش ازین سخن ز برای رضای تو

راند بمدح آل فضولی مدح خوان

***

-26-

منم افتاده چو پرکار بسر گردانی

متصل از حرکات فلک چوگانی

گاه در وادی ادبار ز بی اقبالی

گاه در بادیه ی فقر ز بی سامانی

گاه در کوی بلا با علم رسوایی

گاه در کوشه ی محنت بغم تنهایی

بخت را با الم سابقه ی بد عهدیست

چرخ را با دلم اندیشه ی نافرمانی

دیده در گریه چو ابرست مرا در غلطم

ابر را نیست چو چشم تر من گریانی

مردم دیده ی من خون جگر خورده بسی

که سرامد شده در عالم اشک افشانی

مدتی بهر یقین در پی کسب عرفان

عمر کردم تلف از غایت بی عرفان

چون گشودم به یقین دیده ی عرفان دیدم

کاین متاعیست که دارد همه جا ارزانی

باقی عمر برینم که کنم بهر معاش

…. عمر تلف معرفت نادانی

ذاتی قدس مرا مرتبه و منزل بود

بیشتر از ملکی پیشتر از انسانی

حالیا از اثر تیره دلان رتبه ی من

بست بستر ز جمادی شده حیوانی

طوطی طبع مرا گرچه بهنگام سخن

بود در طرز ادا کیفیت روحانی

دور از فهم خسیسان شده نزدیک در ان

که شود مضحکه چون لهجه ی هندوستانی

آه اگر باشدم از مبداء تقدیر رقم

خسرالدنیا و الآخره در پیشانی

ترک دینی جهت راحت عقبی کردم

نیست پیدا که میسر شود آن هم یانی

مدد از علم و عمل می طلبیدم عمری

گر شوم مستحق مرحمت ربانی

علمم افسوس که جز شیوه ی تذویر نشد

عملم نیز سوا وسوسه ی شیطانی

بامیدی عمل و علم نماند آن املم

که کشم رخت بسر منزل بی عصیانی

دارم امید که بی علم و عمل حب علی

گیر دم دست درین وادی سرگردانی

آن امام همه کز روی رضا طاعت او

هم بر انسی متنحم شده هم بر جانی

رای او رافع رایات جهان آرایست

شان او منزل آیات عظیم الشانی

نفرت از طاعتش انکار بفرمان خداست

انحراف از رهش اقرار به بی ایمانی

حکمت از دوستیش کرده اساس خلقت

که بدان بنیه دگر رو ننهد ویرانی

اهل حکمت بهمین واسطه دعوی دارند

که جهان قابل آن نیست که گردد فانی

گر نباشد جهت قوت ارکان وجود

در کف رغبت او رشته ی عالم بانی

هست ممکن که بیک حادثه از هم ایزد

خلق را خوانده عموما ز پی مهمانی

میزبان کرم او بسر خوان بهشت

بنیه شمس جهتی طرح چهار ارکانی

عزم این عالمیانرا سوی آن عالم نیست

جز صلای سر خوان کرم او بانی

یافت از پرتو صیت صفتش در بغداد

انطفا نایره ی شهره ی نوشروانی

آری انجا که برآید سخن از شیر خدا

چه سک است آنکه زند دم ز سک سلمانی

ای شهنشاه قضا رای قدر قدر که هست

درک را دانش تو دایره ی حیرانی

در مجالی که کشد موکب اوصاف توصف

وهم را وصعت آن کوکه کند میدانی

برتر از بندگیت مرتبه ی ممکن نیست

بخدا بندگیت هست به از سلطانی

گر بکیوان رسد از دور بتدریج خلل

میرسد هندوی هندوی ترا کیوانی

ور برد حکم قضا شیر فلک را از جا

می توانی که بجایش سک خود بنشانی

کان کفا بحر دلا هست زیمن مدحت

سخنم به ز در بحری و لعل کانی

خواهم از بخت که هم صرف نثار تو شود

در ولعلی که بمن داشته ی ارزانی

در عراق عرب امروز منم سلمانرا

بصفای سخن و حسن فصاحت ثانی

گرچه در لطف ادا رتبه ی سلمانم نیست

قطره ی را نبود حوصله ی عمانی

لیک سلمان همه ی عمر تلف کرد حیات

در ثنای نسب فرقه ی جنگیز خانی

من کمین مادح و منسوب باهل البیتم

کار من نیست بجز مدح و مناقب خوانی

بهمین محرمی ارباب فراست دانند

که کرا میرسد ار دم زند از سلمانی

دارم امید که تا هست بگلزار سخن

بلبل ناطقه را فرصت خوش الحانی

فضل مداحی اولاد نبی را دایم

دارد ایزد به فضولی حزین ارزانی

***

-27-

درنعت امیر المومنین علی بن ابیطالب علیه السلام

سجده ی خاک نجف مرغوب اهل عالم است

چون نباشد سجده گه جایی که خاکش آدم است

قدر خواهی سیر صحرای نجف کن کز شرف

بام زفعت را صفوف نقش ریکش سلم است

فیض جویی روی نه برریک دریای نجف

کز صفا هر ذره اش سرچشمه ی صد زمزم است

هست زینت بخش صحرای نجف خطهای ریک

یا طراز مهد حیدر گشته نقش ارقم است

حیدرست آسوده در دشت صفا بخش نجف

یا مسیحا خفته بر دامان پاک مریم است

ساکن خاک نجف را هست عار از سلطنت

خاک پای ساقی کوثر به از ملک جم است

نی همین سر تن آدم شدست آن خاک پاک

نوح را هم توتیای دیده های پر نم است

نیست در عالم مقامی خوشتر از خاک نجف

آری آری آن مقام مقتدای عالم است

شیر یزدان حیدر که با توقیق فضل

در حریم قدر معراج رسالت محرم است

آن امام مشرق و مغرب که در احکام دین

حکم او بر هر چه لاحق شد قضای مبرم است

آن کرم پیشه که دارد احتمال عفو او

جرم قصد قتل او مجرم که ابن ملجم است

با وجود جود آن رسام قانون کرم

دعوی جود و سخا کفرست گر از حاتم است

کی بود جولان گرد دلدل او رخش را

کمتر از زالیست در میدان او گر رستم است

نور او کز بطن غیب افتاده در مهد ظهور

با شعاع لمعه ی نور نبوت توأم است

نور وحدت منقسم گشته است در صورت ولی

صورت الفت دلیل اتحاد مقسم است

مرتضی را کس ندانسته است غیر از مصطفی

هست نفس او بمعنی گر بصورت بن عم است

فیض بر دامان آنکس میزند دست قبول

کش بدامان علی دست ارادت محکم است

دامن پاک علی موجیست از دریای فیض

فیض دریای علی مانند یای مدغم است

هیچ کس را نیست درک رفعت درگاه او

رفعت درگاه او بالاتر از نه طارم است

عرش اعظم زیر دست همت والای اوست

افتاب رفعت او عین عرش اعظم است

سنگ باد آن سنگدل کانرا کند نسبت بلعل

گرچه انگشت رسالت را نگین خاتم است

از رموز مبهم است ادراک سر او بلی

چون نباشد مبهم اسراری که سر عالم است

با وجود آنکه دارد دوست در ذکرش جذر

با وجود آنکه دشمن در ثنایش ابکم است

در میان دوستان و دشمنان اوصاف او

خارج از حصر و برون از حیطه ی کیف و کم است

ذکر او را نقش کن پیوسته بر لوح زبان

ای که در عالم دلت از کثرت غم درهم است

یا دلی کز ذکر او دارد صفا عمر…

ذکر او مرآت دلرا صیقل ژنگ غم است

در جهان گر هست گمره دشمن او دور نیست

دشمن او را جهان محنت سرای مظلم است

چون نباشد خصم او در عالم تیره حزین

خصم او را عالم تیره لباس ماتم است

منت ایزد را که بر رغم عدو با مهر او

خاطر من شاد در عالم دل من خرم است

چیده ام من هم ز نخل مهر او بویی همین

این رطب روزی سلمان و نصیب میثم است

نیست کم از هیچ کس اخلاص من در راه او

بلکه می گویم که او را مخلصی چون من کم است

یا امیرالمؤمنین شد مدت پنجاه سال

کز جناب حق بمدح تو فضولی ملهم است

لیک نی مانند مداحان دیگر هست دور

متصل خاک درت او را مطاف و ملثم است

قامتش بشکست پیری لیک دارد شکرها

زانکه فرق او درین درگاه خاک مقدم است

دایم از خوان تو ادرار مقرر می برد

روز و شب با چاکران آستانت همدم است

پیر شد در خاک درگاه تو و بهر همین

قامت او زیر بار منت دوران خم است

گر بود انصاف در هر جا که باشد هر که هست

پیش او در دعوی اثبات نسبت ملزم است

تا بود دلرا تمیز اعتبار نیک و بد

تا زبانرا قدرت گفتار در مدح و ذم است

باد ورد هر زمان ذکر امیرالمؤمنین

زانکه ذکر او جراحتهای دلرا مرهم است

***

-28-

درنعت امیر المومنین علی بن ابیطالب علیه السلام

دلی دارم پر از خون چون صراحی از غم عالم

حریفی کو که پیش او دلی خالی کنم یکدم

غمی دارم که گر میرم ز خاکم سر زند سبزه

بصد فیض بهاران سبزه مشکل گر شود خرم

ملال خاطرم زایل نمی گردد اگر جمشید

شود ساقی دهد می بهر دفع آن ز جام جم

مزاج شمع دارم نیستم بی گریه و سوزی

حیات من دلی پر آتش است و دیده ی پر نم

نپرسد کس ز درد بیحد و حال بدم چون هست

بیان حال و شرح درد من بیرون ز کیف کم

ز سودای سر زلف بتان باشد سرم خالی

مرا حالیست در قید خرد آشفته و درهم

صفا در عاشقان زنده دل می باشد ای عارف

کسی کو مرده ی در خانه دارد نیست بی ماتم

دلی مجروح دارم لیک باکی نیست چون دارد

جراحتهای دل از ذکر شاه اولیا مرهم

زهی سلطان عالی قدر عادل دل که در خلقت

بذات اوست فخر فرقه ی نسل بنی آدم

ظهور نور پاکش ناسخ دین مسیحا شد

بدور فیض بخش او نزد کس از مسیحا دم

دم جان بخش او جان میدهد صد چون مسیحا را

بدین اقرار دارد زنده گر باشد مسیحا هم

دو دم را تیغ خونریزش دمادم کار فرموده

ولی از روی معجز کرده رنگی کار در هر دم

در افشای حقیقت ریخته خون منافقرا

در احیای شریعت کرده کار عیسی مریم

پناه آورد بر قرب جوارش تا طفیل او

بجنت بار یابد رانده ی چوب عصا آدم

چو صندوق مزارش زورقی با نوح پیدا کرد

ز طوفان حوادث بر دلش بنشست گرد غم

امیرالمؤمنین حیدر علی ابن ابی طالب

زهر فاضل بفضل افضل زهر عالم بعلم اعلم

زهی فیض وجودت مدعا از خلقت هستی

بنای هستیش را رتبه ی تقدیم بر عالم

اگر سررشته ی مهرت نبودی در کف دوران

فرو میریخت نظم هستی این سلسله ازهم

تو بودی صاحب معراج را مونس چه غم دارد

کسی کو را چراغ ره تو باشی در شب مظلم

تویی بر انس و جن از یمن قرب مصطفی حاکم

ترا زیبد سلیمانی که داری آنچنان خاتم

پیمبر پایه ی معراج فضل وحی قرب حق

همه دارد چنان نبود که دارد چون تویی بن عم

خدا را از ظهور خلقت اشیا تویی مقصد

نبی را در حریم قرب او ادنی تویی محرم

نشیمن طایر قدر ترا جایست کز قربش

ادب دادست مرغ روح جبریل امین خاتم

به اعجاز نبوت میشکافد بحر را موسی

ولی پیش تو حکم قطره دارد با وجود یم

تویی کامل بدانش هیج نقصی نیست ذاتترا

که در وصف کمالت می تواند گفت لفظ کم

بمیدان ولایت چون بجولان آوری دلدل

بگردد کی رسد صد همچو ابراهیم را ادهم

شها شفقت شعارا با وجود همتت حاشا

که قد همتم گردد زبار محنت کس خم

ترا مداحم و کافیست بر من التفات از تو

ثنای کس نمی گویم عطای کس نمی جویم

اگر از غیر تو رسم سخا جویم نیم مؤمن

بود گر آن سخا اموال قارون آن سخی خاتم

الهی آن قناعت بخش و طاقت ده که نزد کس

فضولی را نگرداند درین دعوی هوا ملزم

اساس بی نیازی و بنای همتش باشد

چو بنیاد وفا از حب شاه اولیا محکم

***

-29-

هر کرا  از لوح دل نقش تعلق زایل است

متصل نقش جمال دوست بر لوح دل است

طالب و مطلوب را از هم جدایی نیست لیک

در طریق دوست آثار تعلق حایل است

احتمالی نیست حرمانرا درین ره مطلقا

طالب محروم گویا در تردد کاهل است

روح را ماییم مانع از عروج عرش قرب

ورنه این علوی باصل خود جبلی مایل است

جسم را از ماست استعداد تکلیف عذاب

ورنه بر خلق از خدا رحمت عموما شامل است

ترک جان بی شک بجانان می رساند مرده را

ای مرید وصل فانی شوکه فانی واصل است

هیج فردی رامدان بیهوده در سلک وجود

کین گمان اطلاق افعال عبث بر فاعل است

بی هنر گر سعی در اظهار عیب کس کند

نیست بر معیوب عیب او بجعل جاعل است

هست محض فیض موجودات را عین وجود

غافل از فیض حق است آنکس که از خود غافل است

از اسیر خاک سیر عالم علوی مجوی

اقتدای طینت سفلی بطبع سافل است

چون بسرحد حقیقت نیست راهی عقل را

زین تردد هر که آسایش گزیند عاقل است

گر چه بی وجهست بر هر ناقص اطلاق کمال

ناقصی گر نقص خود داند بوجهی کامل است

از که پرسم ره سوی عرفان که در بزم وجود

هر کرا دیدم ز جام بیخودی لا یعقل است

زین ره مشکل مگر ما را بسر منزل برد

اقتدای آن که حلال جمیع مشکل است

ان که تا حد الوهیت ز سلک بندگی

ذات پاکش را بهر شانی که گویی قابل است

جود او بحریست بی ساحل محیط کاینات

خاک بر فرقی که از بحر چنان بر ساحل است

تا قبول او بشرع اثبات حقیت نمود

جز شریعت هر که هر دینی که دارد باطل است

در نماز ار داد سائل را نگین نبود عجب

اهل حق را هر چه در دست است نذر سائل است

هست از هر کار خیر افضل طواف روضه اش

روضه ی جز آنکه این خیرالعمل را عامل است

در نبوت بود موسی را به هارون از کلیم

مخبر این نکته فرمان الهی نازل است

گفت احمد حیدر است از من چو هارون از کلیم

هر کرا دیدم بدین نقل مصحح ناقل است

میشود معلوم ازین مضمون طریق اتحاد

در ادای لحمک لحمی نبی هم قایل است

اول و آخر محقق شد که بی مهر علی

علم و فضل اولین و آخرین بی حاصل است

با وجود خلقت انسی ملک محتاج اوست

در حقیقت بین مگو کین نشئه در آب و گل است

مبغض او را ز طبع بد کمان ترک بغض

احتمال رفع سمیت ز زهر قاتل است

هیچ فضلی نیست چون حب امیرالمؤمنین

چون فضولی هر کرا این فضل باشد فاضل است

شکر لله ز ابتدای عمر تا غایت مرا

روضه ی خاک در شاه ولایت منزل است

ساحلی دارم چو دریای نجف بهر نجات

غم ندارم زانکه گرداب حوادث هائل است

یاربم در خاک این درگاه روزی کن ثبات

تا ثوابت ثابت و دور فلک مستعجل است

***

-30- درنعت امیر المومنین علی بن ابیطالب علیه السلام وامامان علیهم السلام

دلا تا کی چنین در قید آن زلف دوتا باشم

اسیر دام محنت بسته بر دام بلا باشم

گهی بر یاد آن لبها سرشک لاله گون ریزم

گه از بار غم آن ابروان خم دو تا باشم

مران از کوی خویشم ای پری هر دم برسوایی

چو من دیوانه ام بگذار در دارالشفا باشم

ندارم تاب دوری اینقدر از بخت میخواهم

نباشم بی تو یکدم با تو باشم هر کجا باشم

براهت در طلب عاجز نیم کز ناتوانیها

درین ره می توانم همره باد صبا باشم

هوایت را نخواهم کرد بیرون چون حباب از سر

مگر روزی که سر بر باد داده زین هوا باشم

من از رنج و عنای عشق دارم نشئه راحت

ندارم راحتی هر گه که بی رنج و عنا باشم

مکش ای هجر در کنج غمم بگذار تا زینسان

بسوز و گریه شبها شمع این ظلمت سرا باشم

حرامم باد لذتهای درد عافیت بخشت

اگر با لذت درد تو مشتاق دوا باشم

چنین تا کی من از تو بی خود و تو بی خبر باشی

تو محجوب از من و من آرزومند لقا باشم

من و عشق بتان تا زنده ام  حاشا که بگذارم

طریق عاشقان و زاهدان خود نما باشم

نه رسم و راه زاهد رنگ و بوی عقل و دین جویم

ز قول و فعل واعظ طالب صدق و صفا باشم

به سجاده بساط آرای اطواری حیل کردم

به سبحه سلسله جنبان آیین ریا باشم

تعین خوش ندارم تا نیابد کس نشان از من

همان بهتر که گم در وادی فقر و فنا باشم

ملول از اختلاط ناکسانم ای خوش آن روزی

که نی با من کسی بی با کسی من آشنا باشم

نمی گنجد مرا در سرکه از دون همتی چون مور

برای دانه ی آزرده در هر زیر پا باشم

بر آن میداردم همت که کام از حرص کم جویم

نهاده بر سر هر گنج پا چون اژدها باشم

کند همت مرا از جمله ی آفاق مستغنی

فقیر محتشم سیرت گدای پادشا باشم

نگردانم سک کوی و گدای خوان کس خود را

سک کوی و گدای خوان شاه اولیا باشم

زبان بر بندم از ذکر ثنای غیر هر ساعت

گشایم نطق مداح علی المرتضا باشم

شهنشاهی که ممکن نیست پایان ثنای او

اگر یابم دوام عمر و مشغول ثنا باشم

بشرطی داده ایزد حسن گفتاریم که تا هستم

به بستان مناقب بلبل دستان سرا باشم

گهی دامان وصف پنچه ی عنتر فکن گیرم

گهی مفتاج باب معجز خیبر گشا باشم

گهی پرده کش گلهای باغ انما گردم

گهی رشته کش درهای درج هل اتی باشم

گهی زنک شک از آیینه ی لا سیف بزدایم

گهی آیینه دار نور فیض لا فتی باشم

دم از اوصاف آن شه میزنم صد غنچه را در دم

سزد گر چون صبا از نکهت آن دلگشا باشم

بخاک پای او پی برده ام کو خضر فرح پی

که او را سوی آب زنده گانی رهنما باشم

منم جا کرده در سلک سکان آشیان او

مرامی زیبد ار سر خلقه ی اهل وفا باشم

نیم در مهر او از مالک و عمار و بوذر کم

چو صدقم از همه بیش است کم از کس چرا باشم

شها شفقت شعارا چشم آن دارم که در راهت

ز گمراهی نباشم اهل خوف اهل رجا باشم

مرا کافیست از عالم سر کوی تو سر منزل

نمی خواهم که یکدم از سر کویت جدا باشم

بهر نیک و بدی بخت از تو نومیدم نگردانم

اگر نیکم اگر بد قابل عفو و عطا باشم

همین بس اعتقاد من که در معموره ی هستی

همین حاکم ترا دانم همین تابع ترا باشم

بحیر کسر احکامت سر تسلیم پیش آرم

بامر و نهی فرمانت سک طوق رضا باشم

ز لطفت گویم ار کیفیت ذوق و صفا یابم

ز قهرت دانم ار شایسته ی جور و جفا باشم

نه وقت انکسار عجز دل رنجانم از گردون

نه در خیر و تدارک نیز ممنون قضا باشم

اگر سلطانی عالم دهندم کی پسند افتد

پسند است اینکه درگاه ترا کمتر گدا باشم

چنان نبود که با خدام درگاهت شوم همدم

اگر با قدسیان در بارگاه کبریا باشم

شها این مقصد و این مدعا دارم که در عالم

ز لطفت واصل هر مقصد و هر مدعا باشم

ز بحر فیض دریای نجف موجی رسد بر من

کنم غسل طریقت پاک از رجس خطا باشم

گهی از سایران جلوه گاه مصطفی گردم

گهی از زایران روضه ی خیرالنسا باشم

ز راه صدق باشم قاصد طوف حسن یعنی

بدان شه قاصد درگاه شاه کربلا باشم

ز زین العابدین و باقر و صادق رسم جایی

بارشاد ائمه قابل قرب خدا باشم

ز خاک خطه ی بغداد یابم نکهت موسی

ز اقلیم خراسان طالب نور رضا باشم

جواد از جود هادی از سخا بخشد مرا بهره

ز لطف عسکری مستوجب جود و سخا باشم

دمی کز ملک معنی سوی صورت مهدی هادی

بر افرازد لوای معدلت زیر لوا باشم

الهی چون فضولی روزیم کرد آن که پیوسته

ز الطاف علی و آل با برک و نوا باشم

چو من در ابتدا از شاه مردان برده ام فیضی

چنان کن کین چنین از ابتدا تا انتها باشم

***

-31-

درنعت امیر المومنین علی بن ابیطالب علیه السلام

یا من علت بتربته رتبة النجف

تو در شاهواری و خاک نجف صدف

بدرالدجا تویی ز طلوع و غروب تو

بطحا گرفته نور نجف یافته شرف

گردید بهر خاطرت از دیده آفتاب

وز صدق گشته تیر دعای ترا هدف

قندیل نیست گرد حریم تو بهر طوف

دلهای روشن است بهر سو کشیده صف

ز ادراک سفله رموز تو هست دور

در از کجا و رتبه ی غواصی کشف

گر آب کوثرست و گر سبزه ی بهشت

آمد طفیل دلدلت این آب و آن علف

از نوبهار شفقت و نیران قهر تست

جنت به آب و تاب جهنم به تاب و تف

بهر بهار نصرت از آن به شکوفه نیست

کآرد گه عزا ید من دلدل تو کف

گر مه به درگه تو نهد رو چو آفتاب

خاک درت ز چهره ی او می برد کلف

آدم ز نسل خویش ترا اختیار کرد

معلوم شد ز مهر پدر نطفه ی خلف

کی میرسد بمعرفت سر ذات تو

هر کس که نیست عارف مضمون من عرف

خواهم رسم بطوف تو روزی هزار بار

هر بار ازان چو بار گنه میشود اخف

مغزم در استخوان بهوایت سرشته است

در سینه ام دلست بیاد تو پر شغف

حاشا که این هوا رود از استخوان برون

حاشا که این شغف شود از سینه بر طرف

گر بند بند من چو نی از هم جدا کنند

ور پوستم ز سینه شکافند همچو دف

از تاب آفتاب حوادث مرا چه غم

چون داردم لوای ولای تو در کنف

هر گه که یافت ره سوی من بیم معصیت

آمد ندا ز منهی عفوت که لا تخف

شکر خدا که نقد حیات من از نخست

صرف ره تو شد به زخارف نشد تلف

چون دیگران نی ام که کشم روز واپسین

بی فائده تأسف تقصیر ما سلف

از من سوای شکر نخواهد شنید کس

روزی که خیزد از همه فریاد وا اسف

از آب چشم و چاک گریبان چه فائده

تا دامن رضای تو نارد کسی بکف

دریا دلا چو نظم فضولیست نذر تو

امید کز تو قدر گهر گیرد این خزف

تا روح راست رفق بدن کیف ما اتفق

تا شام راست خلف سحر کیف ما اختلف

شام و سحر مداومت جسم و روح من

بادا همین مجاورت روضه ی نجف

***

-32- درنعت امیر المومنین علی بن ابیطالب علیه السلام

سپیده دم ز می لعل جوی جام بلور

خواص کوثر کاس و مزاجها کافور

ز عقد سبحه مجو نشئه صفای درون

که هست منشأ آن ذوق دانه ی انگور

نیازمندی مستی که از سر عجزاست

به از نماز فقیهی که سر نهد بغرور

ریاض میکده خوش روضه ایست یافته زیب

بساقیان چو غلمان و شاهدان چو حور

چه باشد ار نکند میل میکده زاهد

ز روضه دوری کافر نمی نماید دور

بدور ساغر می نازنین خطی دیدم

بدین عبارت رنگین و دلگشا مسطور

که ای نیافته کیفیتی ز هشیاری

فتاده شام و سحرگاه مست رگه مخمور

چه راه می سپری در طریق نا محمود

چه عمر میگذارنی به سعی نا مشکور

مرو مرو که ازین ره نمیرسی بثواب

مکن مکن که ندارد چنین عمل مأجور

به بزم می دهی آرایشی ز ساغر و ساز

که آن نهایت ذوق است این کمال سرور

ولی ز معرفت هر دو نیستی آگه

ز بسکه مستی ذوقت ربوده است شعور

نه حدتست طبیعی که در مزاج می است

نه نغمه آنکه ز طنبور میرسد بظهور

دل شراب بمحرومی تو میسوزد

به بی نوایی تو نوحه میکند طنبور

پر هما زده ی بر سر از پی زیور

ز بهر حلیه به تن حله داده ی ز سمور

نشان مردمی از تو چگونه جوید کس

که هست سیر تو در کسوت وحوش و طیور

ترا وحوش و طیورند تابع از سر عجز

تو کرده ی همه را خصم جان خویش بزور

ز بندگیت زده کرم ناتوانی دم

بخدمتت شده زنبور عاجزی مأمور

ز برک ساده نموده یکی هزار الوان

ز زهر ناب یکی ساخته شراب طهور

کمال آن دو هنر از تو می پزیرد نقص

بصورتی که از آنها رسد بطبع نفور

چه گونه کرم بخونخواریت نبندد دل

ز نیش خویش معافت چه سان کند زنبور

قدم به مقبره نه گوش کن که نکته سر است

زبان لوح مزار از دهان حجره ی گور

مزن باهلی قبور از غرور استغنا

که طالبان وصال تواند اهل قبور

رهیست طول امل از وجود تا بعدم

منازلند صباح و مسا درین ره دور

تردد تو درین راه اگر بود صاد سال

مگو که قطع منازل نمی شود بمرور

شبیه نوع بشر دانه های تسبیح است

که نظم یافته در رشته ی سنین و شهور

روا مبین که بود گردش صغل  سبحه

خلاف قاعده بی ذکر کردگار شکور

دل از تخیل دوزخ دمی مکن فارغ

که شمع از اثر نار دارد آن همه نور

نشاط شاهد و میخانه هر که دید امروز

بروز حشر ندارد قبول حور و قصور

می مغان مخور امشب که تا خوری فردا

سپیده دم ز کف ساقیان شراب طهور

شنیده ام که چو حکم خدا کسی شنود

اگر خلاف کند نیست در گنه معذور

فریب نفس مده در خطاکه راه هوا

بگیر و باک مدار ان ربنا لغفور

گرفتم آن که مواخذ بفعل بد شنوی

بباع روضه در آیی مطهر و مغفور

چنین که نیست خیالی ترا بغیر از شر

چنین که نیست هوایی ترا بغیر از شور

عجب گر از تو نیابد ملال رضوان هم

عجب گر از تو نبیند قصور روضه قصور

همیشه کار کنان تواند بهر معاش

اگر جنوب و شمالست گر صبا و دبور

ولی ز نقد حیات تو میرسد دایم

بقدر آنچه کنند اجرتی بهر مزدور

چو جمع فائده جز مصرف خسارت نیست

چو نیست حاصل مزدور بیشتر ز اجور

بباد رفته شمر چون حباب خانه ی باد

خراب ساخته کز آنچه میکنی معمور

بهر کسی پی حسن معاش روی منه

فول وجه لمن ترجع الیه امور

علی عالی اعلی که در تمامی عمر

گرفته است باستادی از همه منشور

شهی که نام خوشش ورد بود و دور نبود

هنوز معجز داود و گفت و گوی زبور

میان مجمع ارواح داشت ذکر نداشت

خبر هنوز ز اشباح مجمع مذکور

مکارم ملکی در صفات او موجود

مناقب بشری در وجود او محصور

حصول هر چه ز امکان کس ازو ممکن

قضای هر چه ز مقدور کس باو مقدور

به پیش مور سلیمان سزد کمر بندد

اگر میان بکمر بسته گیش بندد دور

اگر سیاست شرعش رسد بخطه ی چین

عجب اگر نشود بت ز برهمن مستور

و گر بچین گذرد ذکر دست پر شکنش

ز هوش میرود از بیم همچو بت فغفور

زهی فکنده نهیب عقاب فرمانت

بباز چرخ مهابت چو باز بر عصفور

دو کون را چو نقط کرده پایمال چو حق

چو کرده نام تو بر صفحه ی ازل مسطور

شکست میرسد از نام دلگشات بخصم

علی بهر چه رسد جزم میکند مکسور

دور چیز هست که هست از دلیل مستغنی

باین دلیل که هم روشن است هم مشهور

یکی طلوع خور از بهر روشنایی دهر

دوم تسلسل آلت برای دور دهور

پی نمودن آثار مهر کنیه ی تست

که دور بعد فنا میکند بنای نشور

ز صور میرسد اموات را حیات مگر

بمرده مژده ی فیض تو میدهد دم صور

کسی که شرع تو دید از طریق کفر گذشت

باقدای تو کرد از پل صراط عبور

قضا جمیله ی این کون را بمهر تو داد

حریم قدسی از آن عقد شد سراچه ی سور

اگر نه مهر تو بودی سبب نبودی مهر

ذکور را باناث و اناث را بذکور

بدوستی تو بر پاست پیکر هستی

زمانه را توئی از عین دوستی منظور

بدوستان تو جور از زمانه نیست عجب

چه عیب قصد رقیبان ز عاشقان غیور

خطر نیافته مطلق ز آتش دوزخ

دلی که کرده درو فکر رحمت تو ظهور

کتابه ایست بطاق خورنق از بهرام

که در فضای نجف مرده ی که دارد کور

ز فیض شاه نجف عفو میشود گنهش

نجات میدهدش ایزد از ظلوم کفور

اگر چه هست ز کفار و نیست قابل حشر

میان زمره ی اسلام میشود محشور

بلند قدر شها چاره ی کن و مگذار

بدست محنت ایامم این چنین مقهور

منم ز محنت ایام بادل محزون

منم ز کثرت آلام بادل مهجور

گهی دویده بهر گوشه واله و حیران

گهی نشسته بکنجی مکدر و مهجور

نیافته مزه ی جام وصل و بزم نشاط

ندیده امنیت ملک امن و کنج حضور

میان قومی ام افتاده کز نهایت نقص

ره کمال در ایشان بود دلیل قصور

نیند طالب سوز درون ذوق سخن

چنان همین پی نان بسته اند دل به تنور

نماید از قلم تیره نظم دلسوزم

بخلق کار عصای کلیم و آتش طور

یکی بخنده زند طعن شاعر….

یکی …………..

ز بس که آب دهانت زدند از هر سو

نشسته شعله ی ذوقم ز سینه ی محرور

بمزرع دل تیره چو خاک هند کنون

ز فلفل ار فکنم تخم میدهد کافور

گهی رهی سوی بحر سخن اگر جویم

که بهر نظم برآرم لالی منثور

هزار بار سرشکم ز دیده میریزد

ز غصه ی فلک بحر کون پر شر و شور

دری که لایق نظم است و قابل مدحت

نمیتوان بکف آورد  زاختلاف بحور

شها فضولی درمانده را ز راه کرم

بساحلی کش ازین ورطه ی فساد فطور

بروز چون شب او آفتاب رفته برآر

فروغ صبح رسان در دل شب دیجور

گرفتم آن که ترا صبر هست بر بیداد

تدارک غم ما کن که نیستیم صبور

امید هست که تا بحر غیرت کرمت

احاطه ی همه خلق جهان کند جمهور

ز لطف بیعدد و التفات بیحد تو

رسد همیشه دلمرا مسرت موفور

***

-33-

زبان خوشست که توحید حق کند به بیان

اگر چنان نبود در دهان مباد زبان

زهی مکون کامل که هست در کونین

رقم کشیده ی او نقش کاینا ما کان

کمال صنع قدیمش خجسته دهقانیست

که در حدیقه ی تن کرده جاری آب روان

فضای قدرت بی علتش چو دریاییست

که چشم عقل درو زورقیست سرگردان

هزار تحفه ی صلوات بر روان کسی

که برگزیده ی آن حضرتست از انسان

نبی امی مکی محمد قرشی

ملاذ نوع بشر مقتدای خلق جهان

بس است در صفت ذات او همین تعریف

که هست بنعم او حضرت شه مردان

ولی والی والا علی عادل دل

نظام دور فلک ناظم زمین و زمان

شه سریر سلونی امام انس و ملک

که وصف او چو صفات خداست بی برهان

کنون روایتی از معجزات او بشنو

که تازه میشود از استماع او دل و جان

روایتست که چون آن امام کافی رای

شد از مدینه برون کوفه را گرفت مکان

زهر دیار نهادند روی جانب او

بدرد خویش ازو یافتند همه درمان

میان مردم بصره دران زمان بودند

محب و معتقد شاه اولیا دل و جان

دو نو رسید کامل دو نطفه ی طاهر

دو مخلص متشرع دو طالب ایمان

باصل هر دو برادر دو گوهر از یک بحر

بفصل هر دو برآورده گل ز یک بستان

بعزم دولت پابوس آن سرآمد دهر

شدند جانب کوفه ز شهر بصره روان

قضا رسید در اثنای ره ز رنج سفر

تن برادر مه را نماند تاب و توان

بدان رسید که جان از تن فسرده ی او

برون رود چو خدنکی که بگذرد کمان

گشود لب به برادر وصیتی فرمود

که ای مراد دل و کام دیده ی نگران

دو غنچه بودیم از گلبن وفا زده سر

امید بود که خواهیم شد گل خندان

تو بهر تحفه ی درگاه شاه باقی باش

که نا شکوفه بهار مرا رسیده خزان

دو لعل بودیم در رنگ خود بمرتبه ی

سوی خزانه ی شاهی نهاده روی ازکان

ز سنگ حادثه بر من چنین شکست رسید

تو بهر هدیه ی آن گنج مستدام بمان

ولی وصیتم اینست بر تو ای همزاد

که چون رسی تو بدرگاه خواجه ی سلمان

مرا ز کوشه ی خاطر بسی فرو مگذار

نیاز من بگذار و سلام من برسان

مشو ز لوح دل خویش نقش نام مرا

حکایت من گم گشته پیش او بر خوان

بگو که ای شه فرخنده رای فرح رخ

بخاک آرزوی درگه تو برد فلان

بیاد خاک درت داد زندگی برباد

چنانکه بود بیاد تو زنده مرده بان

بمرد و آرزوی دیدن تو در جانش

برفت و جان و دلش سوی وصل تو نگران

هنوز درد دل خود نکرده بود تمام

که کرد مرغ روانش ز دام تن طیران

همای اوج وفا بود کرد پروازی

ز دشت محنت غم سوی روضه ی رضوان

چو شد برادر مهتر اسیر دام اجل

دل برادر کهتر بسوخت در هجران

بسی ز گردش ایام بر فشاند سرشک

بسی ز بیکسی هجر بر کشیده فغان

ز هول غربت و رنج ره و مهابت مرک

جوان سوخته مانده بود بس خیران

که شرط دفهن برادر چه سان بجای آرد

چه گونه گنج جهانرا کند بخاک نهان

که ناگه از طرفی طرفه راکبی چون خضر

رسید تیز تر از آب چشمه ی حیوان

خجسته ناقه سواری که پای ناقه ی او

بقطع بادیه ی فیض داشت طی مکان

هزار صالح و ویس قرن نهاده جبین

ز پای ناقه ی او هر کجا که مانده نشان

نقاب بسته برخ لیک از مهابت او

در آسمان شده خورشید ذره سان لرزان

زبان گشوده به آواز خوب و لفظ فصیح

چه گفت گفت که ای رنج دیده ی دوران

مرو مرو ز خود از غایت غم و اندوه

بیا بیا ز من این لوح پاک را بستان

دمی بدار به پیش دماغ مرده ی خود

که از روایح آن مرده ی تو یابد جان

جوان بموجب فرموده لوح را بستد

بداشت پیش دماغ جوان مرده روان

جوان مرده ازان لوح یافت فیض حیات

ز جای جست بنوعی که کس ز خواب گران

چو در برادر مهتر برادر کهتر

حیات دید بشد غرق بحر ذوق جنان

که رفت از سر او هوش و بیخبر افتاد

بروی خاک بسان سرشک خود غلطان

غریب واقعه ی دست داده در یکدم

که مرد زنده و از مرک یافت مرده امان

چو هر دو چشم گشودند بعد از آن احوال

ز لوح و ناقه و ناقه نشین نبود نشان

جوان حقیقت احوال با برادر گفت

ز مردن از اثر لوح و شخص فیض رسان

دمی بحیرت آن واقعه فرو رفتند

که این نتیجه ی خوابست یا خیال گمان

زدند بار تحیر کنان قدم در ره

بشهر کوفه رسیدند خرم و خندان

قدم بمسجد کوفه نهاده با صد ذوق

بروی شاه گشودند چشم اشک فشان

خوشا کسی که پی آرزوی بیغایت

خوشا کسی که پس از اشتیاق بی پایان

بروی دوست گشاید بکام دل دیده

کند مطالعه ی صفحه ی رخ جانان

امام انس و ملایک علی بو طالب

پس از نمودن رسم نوازش و احسان

خبر ز کیفیت سرگذشت ره پرسید

غرض که راه نهانرا کند بخلق عیان

رموز مردن و آن لوح و شخص ناقه نشین

حدیث یافتن درد و دیدن درمان

چو از برادر کهتر همه بعرض رسید

امیر جمله ی مردان علی عالی شان

میان خلق بدان نوجوان چنین فرمود

که ای نموده خدا مشکل ترا آسان

گرت فتد بهمان چشم بار دگر

شناختی بتوانی ز غایت عرفان

جواب داد که بالله تصور آن لوح

مراست نقش پزیرفته بر صحیفه ی جان

بگو چسان نشناسم خجسته لوحی را

که داده است مرا از غم زمانه امان

روان ز جیب همان لوح را برون آورد

امین تخت نجف سرو سایه ی سبحان

جوان چو دید همان طرفه لوح را بشناخت

بخاک پای شه افتاد اضطراب کنان

که یا امام زمان اعتقاد ماست درست

تویی که هست صفات تو برتر از امکان

بجز تو کیست که هم حاضرست و هم غائب

بجز تو کیست که هم سرورست هم سلطان

تویی که روح رسول الهی سر خدا

تویی که اصل حدیثی و معنی قرآن

معاون دم جان بخش عیسی مریم

مقوی ید بیضای موسی عمران

خداست مظهر علم تو و تو مظهر او

ترا جه گونه جدا از خدا کند نادان

روایت است که بسیار کس بآن معجز

ز جام صدق کشیدند شربت ایمان

علیست آن که جهانرا همه مسلمان ساخت

بضرب تیغ و بتاثیر حجت برهان

علیست آن که دل دیده ی محبانش

منزه است ز خبث و شرارت شیطان

دلا ز سر بگذر در ره وفای علی

که مردنست درین ره حیات جاویدان

هزار شکر که از جان و دل فضولی زار

همیشه هست علی را کمین مناقب خوان

نهاده روی بدرگاه آل پیغمبر

گرفته خوی بنفرین آل بومروان

امید هست که تا هست گردش گردون

امید هست که تا هست گنبد گردان

همیشه از کرم مرتضی شود ممدود

ظلال سلطنت و جاه پادشاه زمان

***

-34-

سحر که عالم دین را فزود رونق کار

فکند بیم هوا لرزه در تن اشجار

مگو جمیله ی مهرست در کنار زمین

مگو سفیدی برفست بر سر کهسار

یکی کشیده همه شب مشقت سرما

کنار منقل آتش گرفته روز قرار

یکی نشسته همه شب میانه ی باران

بر آفتاب فکندست صبحدم دستار

ز فیض باد سحر در گذر بموسم دی

که همچو نیت ظلم است در دل اسرار

باب جوهر سان دست در مه بهمن

که بر مثابه ی زهرست در طبیعت مار

چنان ز تندی دی بست در هوا باران

که قطره بی صدفی گشت لؤلؤ شهوار

زمانه داد رضا بارها که پنبه ی ابر

بگیرد اتش واز برق گردد آتش بار

نکرد فایده سنجابی سحاب برعد

هزار بار ز سرما کشیده ناله ی زار

میان مالک و رضوان ز بهر لطف مقام

شبی فتاد درین فصل دعوی بسیار

ز بهر آنکه کند مدعای خود ثابت

دلیل صدق سخن کرد هر یکی اظهار

یکی ز روضه گلی چند در میان آورد

یکی ز آتش دوزخ نمود چند شرار

جهان گرفت درین بخت جانب مالک

که آتش از گل و دوزخ ز روضه به صد بار

ز حال مردم صحرا نشین درین موسم

به است حال مقیمان حجرهای مزار

کنون درآی در آتش بسان ابراهیم

گرت هواست که آتش ترا شود گلزار

درین هوا نظری سوی نارکن چو کلیم

که شخص نور ترا در نظر نماید نار

ره مطالعه ی آفتاب بر ماهی

ز بس که آب زیخ بست بر یمین و یسار

ز داغ آرزوی آفتاب و غصه غراب؟

بر آتش است دل ماهیان قعر بحار

نکرده فرق نامیه درین موسم

هوای بادیه را آب تیشه ی نجار

ز بس که آب ز پای او فتاد و آتش سوخت

ز بس که آب فسرد و هوا گرفت غبار

لباس لطف بمقراض اختلاف هوا

بیاد موسم گل دیده ی عناصر چار

بگشت باغ ز سرما نمیتوان رفتن

مگر دمی که ز گل آتشی فتد در خار

خوشا کسی که درین فصل کوشه ی گیرد

دهد بکنج قناعت فرار را بقرار

درون خانه درآید در ابتدای خزان

رهی برون نبرد تا بابتدای بهار

صراحی و کتابی و سازی و صنمی

جزین چهارکه گفتم نباشد او را یار

گه از کتاب رساند بدیده نور سرور

گه از مطالعه ی صفحه ی رخ دلدار

گهی دهد بدماغ از بخار باده بخور

گهی کشد به مشام از بخور عود بخار

درو دریچه ی خلوت سرا فرو بندد

بسان دیده ی احباب بر رخ اغیار

در انتظار شد از بهر اعتدال هوا

بریده گشت و زهم ریخت دور را پرکار

نیابد از الم دهر آفتی ز انسان

که ز اهل شرک محبان حیدر کرار

مه سپهر ولایت شه ولایت دین

امام انس و ملک ملجأ صغار و کبار

مدام در همه افعال مدرک احوال

همیشه در همه احوال واقف اسرار

کسی که واقف او از وجود فایده مند

کسی که واقف او از حیات برخوردار

میان بخدمت او مرک بست بست کمر

کمر که هست همینست ماعدا زنار

نبوده روز عزا از کمال فیض هنر

جز او معین ز مهاجر معاون و انصار

ز ذوالفقار چشانده بذوالخمار می

که صبح روز جرایم همیشود هشیار

قطار ناقه و بار گهر اگر بخشد

بسایلی که ز احسان ازو عجب مدار

که همتش دم تحریک میتواند داد

بکمترین گدایان قطار همره بار

اگر بود بمثل آن قطار هفت اختر

و گر بود ز صنادق چرخ بار قطار

قطار هفته ی ایام را همیشه قضا

بدست سلسله ی آل او سپرده مهار

مدار عالم کون فساد بی بنیاد

نقیض روز قیامت شبست کوته بار

درین شبند همه خلق مست خواب غرور

همین علیست پی طاعت خدا بیدار

بهم نیامدن چشم او بخواست چنین

چو عین اسم عیانست بر اولوالابصار

ز بعض اهل زمانه چه باک ذاتش را

ز خواب کرده به بیدار کی رسد آزار

امین گنج وفا مقتدای راه نجات

ملاذ و مرجع و امیدگاه استظهار

ز فیض مرحمتش زنده صد هزار مسیح

ز درگه کرمش صد خلیل راتبه خوار

بخاک درگه او کرده عرض توبه ی عذر

زمان زمان بتضرع زمانه ی غدار

قلم کشیده زبان لیک نی در اوصافش

ز بهر آنکه نماید بعجز خود اقرار

قدم قدم بره سالکان طوف رهش

طبق طبق در انجم نموده چرخ نثار

ایا خجسته خصالی که منت کرمت

نهاد طوق غلامی بگردن احرار

کسی که حب ترا نعمتی نداند نیست

سزای نعمت الطاف ایزد جبار

به بیکسان طریق وفا تویی ملجأ

به ره روان ره التجا تویی غمخوار

بلند منزلتا آن منم که شام و سحر

زبان کشیده ثنای تو میکنم تکرار

ز بهر آنکه بمن فیض تو رسیده و بس

ز بهر آنکه ترا هست لطف عام شعار

گرفته بهره ز خوان عنایت عامت

هزار بی سرو پا کمترین فضولی زار

امید هست که تا هست در زمین فلک

همیشه بر نهج اعتبار یکیش مدار

بهار جاه محبت بود بری ز خزان

خزان عشرت اعدای تو بری ز بهار

***

-35-

خیز ای ناقه ی دوران روش گردون تن

که چو بدرت کف پا هست هلالت گردن

ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او

هر کرا دید غریبست رسانده بوطن

تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد

که ز تو هست بیابان همه دم رشک چمن

هر کجا بوده دمی جای تو دندان و کفت

خارهارا همه رفته شگفاینده سمن

حیرتی داده مرا دست که در خوردن خار

بود کف آنکه چو سیماب فشاندی ز دهن

پا گرفتی ز زمین خار و برای حلت

دادی از درج باو در ثمین بهر ثمن

از تو آید که کنی رهبری اهل طریق

که قدم بر قدم صالحی و ویس قرن

سزد از اطلس زربفت خورت جل چون کوه

زیبدت همچو خور از شعشعه ی نور رسن

چند آیی بسر زانو و فریاد زنی

داد خواهی مگر از جور سپهر پر فن

نیستی ظالم و این طرفه که چون مظلومان

دارد از دست تو زنگ تو دمادم شیون

در جواب خبر راه بآهنگ حدی

جرس آندم که ز تحریک تو آید به سخن

زره ذوق دلی نیست که از جا نرود

مگر آن دل که بود چون جرست از آهن

نورسی لیک ز بار غم چرخ کچ رو

هست در سینه چو عشاق ترا داغ کهن

بوی موی تو چنین چین شده همچون نافه

خوشتر از رایحه ی نافه ی آهوی ختن

گاه فرد آمده چون جوهر فرد خردی

منتظم گاه بسلکی شده چون در عدن

گاه سر تافته از چرخ بسان رشته

گاه پا بسته ی یک رشته شده چون سوزن

میکشی از ره غمخواری و بی پروایی

گاه بار همه گاه از همه باری دامن

همه افتاده چو برداشته ی تست ز خاک

همه آواره چو از لطف تو دارد مسکن

من هم افتاده از لطف سوی من بخرام

من هم آواره ام از ناز مکش سر از من

دی شنیدم که ز آهنگ حجازی به عراق

میبری قافله ی باز ز بابل به یمن

تا شوی زایر یثرب بزمان اسعد

تا کشی رخت به بطحا به طریق ایمن

من چو در قید معاش و غم آنجا زارم

قدم بسته دلی سوخته چون شمع لکن

چون نهی باز در آن ملک بشکرانه ی آن

که ترا داده قضا قدرت آنجا رفتن

چشم دارم که پیام من دل سوخته را

بگذاری چو فرایض نگذاری چو سنن

گویی اندوه دل من بمقیمان بقیع

ز من خسته نهی روی بدرگاه حسن

آن ولی عهد علی کز ره احسان نطقش

شهد داده عوض زهر جفای دشمن

هر دلی کان نه پر از دوستیش دشمن جان

هر سری کان نه فدای ره او بار بدن

قدسیان آرزوی طوف مزارش کردند

که شود مکتسب آن فایده در سر و علن

بهر آمد شد آن طایفه بگشاد قضا

هر طرف بام فلک را ز کواکب روزن

خلوت قدس که بالاتر آن روز نهاست

همه شب میشود از شمع مزارش روشن

ای مصفا گهر معدن زهرا که ز تو

پیشتر نآمده بیرون گهری زان معدن

همه ابرام تو لازم چو قضای مبرم

همه احکام تو محکم چو فعال متقن

مرقدت گوهر دریای امل را صندوق

قبه ات مزرعه ی حسن عمل را خرمن

آفتاب از پی تعظیم و تواضع برخواست

هر کجا قبه ی پر نور تو شد سایه فکن

بس که از فیض مزار تو شرف یافت بقیع

گردم مرک کسی را شود آنجا مدفن

ز پی دوختن حله ی حور از رضوان

به تبرک طلبند مردم ازو تار کفن

کرمت سد سدیداست باحداث فتور

حرمت حصن حصین است ز آسیب فتن

تن پاکیزه ی تو منزل آیات قبول

دل بشگفته ی تو غنچه ی علوی گلشن

سالک راه رضای تو ندانسته که چیست

در عمل توبه ده و توبه کن و توبه شکن

قابل خدمت درگاه تو در حین عمل

اشرف روی زمین اجمل ارباب زمن

ای ز توفیق ولایت بمددکاری حق

کرده آزاد ز اغلال علایق گردن

بس که هرگز گنهی در تو نگشت است یقین

بس که نگذشته ترا فکر خطایی در ظن

توبه در ذمت تو هیج ندارد منت

نیست جز منت توفیق خدای ذی المن

دهر را طعن زنی گفت زن عشوه گری ست

تند شد دهر که بر من بزنی طعنه مزن

آنکه مردست بمن دست تعرض نرساند

بکر را چون نرسد مرد چرا باشد زن

ای کمر بسته ی احرام بطوف حرمش

رو مگردان که همین است طریق احسن

الامانت چو درین طرفه تجارت یابی

گهر سود درو فایده محزن محزن

یاد کن از الم فقر فضولی حزین

که اسیر غم دردست و گرفتار محن

همچو یوسف چو شوی پادشه مصر قبول

که گهی یاد کن از معتکف بیت حزن

هست امید که تا هست بارباب نیاز

بنیه ی کعبه ز آسیب معاصی مأمن

یابی آسایش کونین ز حج حرمین

یابم از طوف حسن کام بوجه احسن

***

-36-

طاعتی کان در حقیقت موجب قرب خداست

طوف خاک درگه مظلوم دشت کربلاست

ای خوش آن مردم که بهر قوت نور نظر

در نظر او را مدام آن قبله ی حاجت رواست

ای خوش آن طالب که در هنگام حاجت خواستن

خاک راه کربلا در چشم او چون توتیاست

ای خوش آن زایر که او را در چنان حاجت گهی

گه نماز بی رعونت گه نیاز بی ریاست

گه بیاد تشنه ی آن بادیه اشکش روان

گه برای سجده ی آن خاک در قدش دوتاست

گاه چون پرکار گرد نقطه ی مرقد دوان

گاه چون بی نقطه احرام طاعت ما بجاست

کربلا گنج ایست در ویرانه ی دیرین دهر

لیک آن گنجی که نقدش نقد شاه اولیاست

خازن حکمت نهاده در چنان گنج شریف

طرفه صندوقی که پر از در درج لا فتاست

یا گلستانیست آن روضه که گر بینند باز

رنگ گلهایش ز خون رنگ آل مصطفاست

حدت ار دارد هوای بقعه اش نبود عجب

آتش دلهای سوزان در مزاج آن هواست

شور اگر خیزد ز خاکش آب دارد جای آن

چون همیشه چشمه ی آن آب آب چشم ماست

در میان روضه و آن بقعه تا یابند فرق

در میان جان و دل انواع بحث ماجراست

بحث دارد جان که آن روضه شبیه روضه است

دل مغارض میشود کان هر دو از هم کی جداست

با وجود آن همه رفعت که درد آسمان

گر زمین از آسمان خود را فزون گیرد رواست

از زمین جزؤست صحرای شریف کربلا

کربلا جای حسین ابن علی مرتضاست

آن امام ظاهر و باطن که از محض صفا

همچو ظاهر باطنش آیینه ی گیتی نماست

کی رود ناکام هر کس کآورد رو سوی او

کی شود محروم هر کس را که با او التجاست

رتبه ی گردی که خیزد از ره زوار او

از ره رفعت قرار بارگاه کبریاست

شهسوار یثرب و بطحا امام انسن و جان

پادشاه صورت و معنی شه هر دو سراست

زندگی بخش دل ارباب صدق اعتقاد

کشته ی تیغ جفای ناکسان بیوفاست

عاصیان خیر را از قتل آن معصوم پاک

صد خجالت روز حشر از حضرت خیرالنساست

تا اثر دارد جهان در دعوی خون حسین

صد هزاران بی ادب در معرض فوت و فناست

باد نصرت نیک بختی را که دایم درجهان

از ره اخلاص دارد نیت این باز خواست

السلام ای نور بخش دیده اهل نظر

السلام ای آنکه درگاه تو حاجت گاه ماست

دردمندی نیست کز لطف تو درمانی نیافت

خاک درگاه تو اهل درد را دارالشفاست

سایه ی لطف خود از فرق فضولی وا مگیر

زآنکه هم بیچاره و هم بیکس و هم بینواست

از غریبی ره ندارد بر سلوک خود هنوز

هر چه میخواهد کند در خاطرش بیم خطاست

چشم دارم آن عمل توفیق حق روزی کند

کان پریشانرا در و نفع و ترا در وی رضاست

***

-37-

زهی دمادم ببوی زلفت مذاق خوش دماغ من تر

مرا زمانی مباد بیرون خیالت از دل هوایت از سر

زلال وصلت شراب کوثر حریم کویت فضای جنت

بلای هجرت عذاب دوزخ شب فراقت صباح محشر

تویی بتانرا شکسته رونق گل از تو برده هزار خجلت

گلی تو اما گل سخن گو بتی تو اما بت سمنبر

بدور حسنت شده فسانه به بت پرستی هزار مؤمن

بتیغ عشقت بریده الفت به طاعت بت هزار کافر

دل من از تو بیخود تو فارغ از من ز هجر مردم چه چاره سازم

نه با من الفت ترا مناسب نه بی تو طاقت مرا میسر

نکرده رحمی بچشم پر خون بجان محزون ز ما نهفتی

دو لعل خندان دو زلف پیچان دو چشم فتان دو روی زیور

بدان امیدی که باز آیی بماند ما را در انتظارت

دو دست در دل دو پای در گل دو چشم در ره دو گوش بر در

تویی ربوده ز عاشقان دل بدل ریایی نموده هر دم

لب در افشان در درخشان قد خرامان خط معنبر

منم گزیده ره ملامت بدور حسنت شده فسانه

بچشم گریان بجسم عریان بجان سوزان بحال مضطر

ز روی سرعت سرشک گلگون بروی زردم بریده صد جو

چو می نویسد بیان حالم صحیفه ی را کشیده مضطر

تویی کشیده بصید هر دل بقصد هر سر بزجر هر تن

به بیوفایی ز غمزه تیری ز عشوه تیغ و ز مار خنجر

مرا فتاده بفکر آن رخ بیاد آن قد ببوی آن خط

به بیقراری دلی پر آتش سری ببالین تنی به بستر

بسوخت اختر ز آتش کان برآمد از دل شب فراقت

کنون فلک را شدست زینت شراره ی آن بجای اختر

چنین که در من ز شمع رویت فتاد آتش کشید شعله

چنین که اشکم ز شدت غم نمود طغیان گذشت از سر

اگر نیابد نم سرشکم مدام نقصان ز آتش دل

و گر نریزد همیشه آبی بر آتش دل ز دیده ی تر

ز سیل اشکم به نیم قطره برآید از جا بسیط غبرا

ز برق آهم بیک شراره بریزد از هم سپهر اخضر

ز برق آه جهان فروزم تراست شامی چو صبح روشن

ز هجر زلف سیاه کارت مراست روزی بشب برابر

ز درد عشقت ضعیف وزارم بچاره سازی کسی ندارم

امیدوارم که بر گشاید گره ز کارم امام اظهر

امام بر حق ولی مطلق امین قرآن گزین انسان

امیر مردان شه خراسان علی موسی رضای جعفر

خجسته ذاتی که گر نبودی اساس هستی بنای ذاتش

نبودی الفت پی تناسل ز هفت آبا بچار مادر

امانت دین ز بهر تمکین بدو سپرده شه ولایت

ولایت حق به ارث شرعی بدو رسیده ز شاه قنبر

طریق علمش کشیده راهی ز هفت دریا بچار منبع

نسیم خلقش کشوده عطری ز هشت گلشن بهفت کشور

ز انتساب بارتفاعش عرب موفق بخط او فی

ز فیض طوف حریم کویش عجم مشرف بحج اکبر

بشاه انجم اگر ندادی قبول مهرش لوای نصرت

نکشتی او را خلاف عادت به بی سپاهی جهان مسخر

هزار باره بقدر برتر غلامی او ز پادشاهی

کسی که یابد قبول گردد بدرگه او کمینه چاکر

نمی نشیند بخاک ذلت نمیدهد دل بتخت خاقان

نمی گزیند ره مذلت نمی نهد سر بتاج قیصر

ز معجزاتش غریب نقلی بیاد دارم ادا نمایم

کز استماعش دل و دماغت سرور یابد شود معطر

چنین شنیدم که بود روزی کنار بحری پی معیشت

ز مخلصان رضا جوانی فقیر حالی بسی محقر

ارادت حق بچهره ی او در سعادت گشود ناگه

ز خلق آبی یکی برون شد ز بحر آمد بجانب بر

گرفت او را جوان مسکین باحتیاطش ببست محکم

اسیر آبی در آن عقوبت بکرد زاری که ای برادر

زبستن من چه نفع جویی مرا رها کن روم بدریا

بر تو آرم ز قعر دریا برسم تحفه هزار گوهر

جواب دادش که حاش لله بدین فریبت کجا گذارم

و گر گذارم محال باشد که پیشم آیی تو باری دیگر

اسیر آبی قسم بنام شه خراسان بخورد و گفتا

که نیست در من خلاف پیمان بدین یمینم بدار باور

ز روی حیرت سوال کردش که ای نبوده میان انسان

چه میشناسی که کیست آن شه ترا سوی او که گشت رهبر

بگفت حاشا که من ندانم شهنشهی را که داد تیغش

درین سواحل نجات ما را ز دام افعی ز کام اژدر

ز اقتضای شقاوت ما زمان چندی ازین مقدم

درین حوالی گرفت مسکن عظیم ماری مهیب منکر

همیشه کردی چو گردبادی کنار دریا بکام سیری

بقدر صیدی ز ما ربودی غذاش بودی مقرر

ز غصه ی او که بود مهلک بر آسمان شد تضرع ما

شگفت ناگه گل تمنا ز غیب شاهی نمود بنگر

بدست تیغی چو برق رخشان بزیر رخشی چو رعد غران

بگاه جولان ز هیبت او دل هزبران طپیده در بر

فشاند آبی بر آتش ما کشید تیغی بقصد افعی

رسید افعی ز برق تیغش بدانچه خس را رسید ز آزر

بیک اشارت دو نیم کردش تبارک الله چه قدرتست این

که میتواند بیک اشارت جماعتی را رهاند از شر

چو فیض او شد مشاهد ما زدیم بوسه بخاک پایش

شدیم سایل که از کجایی بگفت هستم ز نسل حیدر

نقیب هفتم شه خراسان امام عالم رضای کاظم

که اهل دلرا ز خاک پایم رهیست روشن باب کوثر

اشارت او کشید ما را بطوق طاعت سر اطاعت

کرامت او بذکر شایع ولایت ما گرفت یکسر

وسیله این شد که گشت ما را بخاک پایش عقیده حاصل

بدین عقیده سزد که باشد مراتب ما ز چرخ برتر

جوان مخلص چو این حکایت چو دید یکیک کشود بندش

که سهو کردم محب آن شه به بند محنت کجاست درخور

ز بند رشته اسیر آبی ببحر در شد پس از زمانی

بکرد بیرون هزار گوهر بهای هر یک خزانه ی زر

امام باید چنین که یابد ز معجز او مراد هر کس

اسیر بیند نجات دردم فقیر گردد روان توانگر

ایا امامی که بحر و بر را گرفت صیت صلای جودت

نویی که هستی نظام عالم چراغ مسجد رواج منبر

دو ماه رویت ز حسن طلعت فکنده نوری بهر دو عالم

چهار حد سرای قدرت شده مسجل بچار دفتر

ز بحر علمت زلال رحمت همه زمانی دویده هر سو

ز خوان لطفت نوال نعمت همه جهانرا شده مقرر

اگر چه هستی بروی چون مه چراغ مشرق ولی بگویم

بهیج صورت نمی نمایی باهل مغرب رخ منور

فلک ز مشرق مثال خور را همیشه آرد ازان بمغرب

که هر که باشد رخ تو بیند دران صحیفه تویی مصور

شها فضولی ز روی رغبت سر طواف در تو دارد

چنانکه خواهد درین عزیمت بسان مرغی برآورد پر

امیدوارم خلاف واقع حجاب مانع ز راه خیزد

مراد خاطر ز لطف ایزد بوجه احسن شود میسر

***

-38-

رسید عید که عقد ملال بگشاید

در فرح بکلید هلال بگشاید

رسید وقت که دوران ز وقت خوشحالی

دری بروی دل اهل حال بگشاید

بتشنگان بیابان شوق خضر امل

ره تلاقی عذب زلال بگشاید

گرسنگان ره کعبه ی توکل را

زمانه خوان عموم نوال بگشاید

فلک بکام رساند نیاز مندانرا

نقاب هجر ز روی وصال بگشاید

ملالت متردد کشد بدامن نای

غم مقیم در انتقال بگشاید

خوش آنکه روز چنین می گشد ولی نه می

که عقل را ره ضعف و زوال بگشاید

می که قطره ی پاکش بهر کجا که چکد

دری ز مرحمت ذوالجلال بگشاید

خوش آنکه روز چنین بی مترجمی نبود

ولی زبان نه بهر قیل و قال بگشاید

خطیب منبر معراج معرفت گردد

زبان بمنقبت خیر آل بگشاید

محیط حلم حسین علی که نیست جز او

کسی کزو دل اهل کمال بگشاید

شهی که گر غضب او رسد طبایع را

گره ز رابطه ی اعتدال بگشاید

و گر نهیب دهد دور را سزد که زهم

عقود سلسله ی ماه و سال بگشاید

نجات خلق محالست بی محبت او

چو کار خصم ز فکر محال بگشاید

بروی دشمن او در گشاد کار دو کونین

کسی چه گونه در احتمال بگشاید

هزبر صولت او در شکارگاه غضب

گهی که پنجه بقصد قتال بگشاید

ز چاک سینه دشمن روانه سازد خون

سباع را در رزق حلال بگشاید

فلک به سبحه ی او باید استخاره کند

بکار خیر چو خواهد که فال بگشاید

ز خادم در او رشک میبرد رضوان

گهی که آن در جنت مثال بگشاید

در آستانه ی او آسمان ملایک را

همیشه جای بصف نعال بگشاید

اگر نه واسطه خدمتش بود همه عمر

فرشته ی نبود که بال بگشاید

ز خون ناحق او دم اگر زنم ترسم

که سیلها مره ام ز اشک آل بگشاید

اگر سعادت پیوند او رسد به نجوم

ز گردن همه بند وبال بگشاید

چو در فشان کند ابر سخا ز هر سو بحر

هزار کف بطریق سوال بگشاید

چو گردی از ره او خیزد آسمان ز نجوم

هزار دیده پی اکتحال بگشاید

شها تویی که ندارد زمانه چون تو کسی

که بر رخش در حسن خصال بگشاید

تویی که پیش کمالت نمیتواند کس

که چشم شایبه ی اختلال بگشاید

شها فضولی بیصبر و دل نمیخواهد

که سوی غیر تو چشم خیال بگشاید

ز مدح غیر توان به که لب فرو بندد

بهرزه چند در هر مقال بگشاید

رجوع کار لطف تو به چو ممکن نیست

که کار بسته ز اهل ضلال بگشاید

امید هست که تا چتر ابر را گردون

بفرق ارض و بحر خیال بگشاید

رضای تو پی دفع فساد بر سرما

همیشه چتر خلود ظلال بگشاید

***

-39-

السلام ای ساکن محنت سرای کربلا

السلام ای مستمند و مبتلای کربلا

السلام ای هر بلای کربلا را کرده صبر

السلام ای مبتلای هر بلای کربلا

السلام ای بر تو خار کربلا تیغ جفا

السلام ای کشته ی تیغ جفای کربلا

السلام ای متصل با آب چشم و آه دل

السلام ای خسته ی آب و هوای کربلا

السلام ای غنچه ی نشکفته ی گلزار غم

مانده از غم تنگدل در تنگنای کربلا

السلام ای کرده جا در کربلا و ز فیض خود

در دل اهل محبت کرده جای کربلا

السلام ای رشک برده زنده های هر دیار

در جوار مرقدت بر مردهای کربلا

یا شهید کربلا کردم بگرد طوف تو

رغبت سیر فضای غم فزای کربلا

یاد اندوه و غمت کردم شد از اندوه و غم

از دل من تنگتر بر من فضای کربلا

ریخت خون در کربلا از مردم چشم قضا

از ازل اینست گویا مقتضای کربلا

هر که اندر کربلا از دیده خون دل نریخت

غالبا آگه نشد از ماجرای کربلا

چرخ خاک کربلا را ساخت از خون توگل

کرد تدبیر نیاز آن گل برای کربلا

جای آن باشد که گر بویند آید بوی خون

تا بنای دهر باشد از بنای کربلا

سرورا  با یاد لبهای بخون آلوده ات

خوردن خونست کارم چون گیای کربلا

اجر من این بس که گر میرم شود سر منزلم

خاک پاک جانفزای دلگشای کربلا

کربلا خوان عطای تست گردون دم بدم

میرساند بر همه عالم صلای کربلا

هر که می آید بقدر سعی و استعداد خود

بهره ی میگیرد از بحر عطای کربلا

نیست سبحه این که بردسته ست مارا بلکه هست

دانه ی چندی ز در بی بهای کربلا

یا شهید کربلا از من عنایت کم مکن

چون تو شاه کربلایی من گدای کربلا

در دلم دردی ست استیلای بیم معصیت

شربتی می خواهم از دارالشفای کربلا

روزگاری شد که مأوای فضولی کربلاست

نیست او را میل مأوایی ورای کربلا

هست امیدم که هرگز بر نگردد تا ابد

روی ما از کعبه ی حاجت روای کربلا

هم چو سعی مروه لطف حق نبخشد اجرها

سعی مارا در زمین پر صفای کربلا

***

-40-

روشنست از سرخی روی شفق بر اهل حال

این که او را هست در دل ذره ی از مهر حال

هر که مهر چارده معصوم دارد کامل است

هست ماه چارده راهم ازان مهر این کمال

نیست دور چرخ جز بر منهج اثنا عشر

ظاهر است این معنی از وفق حساب ماه و سال

هر شهنشاهی که دارد صدق با آل علی

در نظام ملک او راهی ندارد اختلال

هر سرافرازی که باشد بنده ی این خاندان

آفتاب دولت او را نمی باشد زوال

زین سعادت پر جمیع سروران دارد شرف

خسرو عادل دل فرخ رخ فرخنده فال

آن شهنشاه بلند اخترکه در اوج شرف

اختر اقبال او عاریست از عیب وبال

آنکه از رأفت سواد هند در ایام او

آن صفا دارد که در رخساره ی محبوب خال

آنکه کرده پرتو جاه و جلالش هند را

خوش نما تر از سواد نقطه ی جاه و جلال

آنکه در هندست تأیید بصیرت در سواد

ملتفت بر حال هر کس از یمین و از شمال

آنکه طاووس صفای رأیش از هندوستان

بر سر سکان صحن کربلا گسترد بال

آنکه طوطی طراز نامه اش آمد ز هند

شد بدلداری سکان نجف شیرین مقال

آنکه هم در کربلا هم در نجف خدام را

گر نبودی لطف او بودی رفاهیت محال

آنکه صیت جود عالم گیر او چون خاک هند

بر سلاطین گیر عالم را سیاه از انفعال

آنکه در تعظیم اهل البیت دست همتش

داد شاهان همه روی زمین را گوشمال

آنکه مشکل کرد اخراج تصرف بر ملوک

در عراق احسان او نگذاشت ارباب سؤال

قطب دین سلطان نظم الملک دریا دل که چرخ

هست او را بنده ی در گردنش طوق هلال

آنکه با خاک در شاه ولایت متصل

از صفای صدق او خانیست او را اتصال

آنکه او را قبه پر نور شاه کربلاست

در شبستان سعادت شمع فانوس خیال

تابعان را داده فیض رأفت او سروری

سرکشان را کرده دست صولت او پایمال

شد زرافشان آفتاب همتش در خاک هند

داد رنگ زعقران بر صحفه ی عنبر مثال

گشت خاک هند زر حالا نمی یابد کسی

ذره ی خاک سیه در هند بهر اکتحال

زر ز هند آورد هر کس برد خاک از کربلا

خلق را لطفش نمود این راه دارد احتمال

کز پی تعظیم قدر او بهندستان کند

اندک اندک کربلا را ارض بابل انتقال

ای دلت آینه دار صورت فیض ازل

وی ضمیرت مظهر آثار لطف لایزال

بس که از دریا گرفتی گوهر و پر ساختی

رفت از دست کرم دامان حفظ اعتلال

تلخ کامی نیست جز دریا کنون در ملک هند

کز تو در آیینه ی طبعش بود گرد ملال

گر شود هر قطره ی از آب دریا گوهری

نیست کافی بر عطای آن کف دریا نوال

سرورا مداح شاه اولیایم مدتیست

در مناقب کرده ام صرف سخن پنجاه سال

بر ثبات من درین درگاه عالی همچو طاق

گر نباشد شاهدی قد دو تا کافیست دال

داشتم عهد از ثنای خسروان روزگار

عهد من بشکست اقدام تو بر حسن خصال

فرض شد بر من ثنایت لیک بی بهر طمع

بهر کان افتاده اظهار تکلم را مجال

لطف داری بر محبان علی وه چونکنم

گر نمیگویم ثنایت میشوم البته لال

نقد گفتار فضولی نقد مدح چون تو نیست

گر نگوید نیست ذوق گفت گو بر وی حلال

تا بود هر ماه یک نوبت در ایوان افق

آسمان خورشید و مه را عقد پیوند وصال

از حجاب غیب در خلوت سرای سلطنت

بر تو هر دم شاهد فتحی کند عرض جمال

چشم آن دارم که چون خوانی کشد بر اهل فقر

خادم لطف تو بشمارد مراهم از عیال

***

-41-

که یارب این روش آموخت در شفق به هلال

که کرد یکجهتی و گرفت دامن آل

درین طریقه ی احسن به اندک ایامی

بسان دولت آل علی گرفت کمال

زهی امام مبین و مقتدای انس و ملک

که درگهش همه را هست قبله ی آمال

کسی که سایه ی آل علی پناهش نیست

گر آفتاب بود روی مینهد بزوال

شهی که طوق غلامیش میدهد همه را

امان بروز جزا از سلاسل اغلال

بظل عالی او هر که التجا نبرد

چو سایه میشود از پست همتی پامال

حمایتش زره عدل میتواند بست

ره مزاحمت شمع بر نسیم شمال

مهابتش ز سر قهر میتواند کرد

رسن بگردن رستم ز تار معجر زال

شها تویی که درین جلوه گه جمیله ی کون

بقصد عقد ولای تو کرد عرض جمال

جمال شاهد اقبال را پی زیور

ز داغ بندگی تو نهاد گردون خال

ز باطن تو هر آیینه کس نیافت وقوف

بظاهر تو جز آیینه کس ندید مثال

تویی که گر مدد از همت تو خواهد کس

برای رونق هر کار حل هر اشکال

گره کشایی هر کاری میتواند کرد

بسان غنچه ی گلزار دولت اقبال

امیر زاده علی ولی شعار که هست

وقوف او همه ی مشکلات را احلال

مه سپهر اصالت سپهر فضل و هنر

سرآمد همه ی مردم فرشته اخصال

یگانه ی که بکار دو کون داده رواج

به اهتمام صفای ضمیر و حسن فعال

سلوک او شده احکام شرعرا قانون

مشخص است ز اطوار او حرام و حلال

ز روی رای بکاری که میکند رغبت

زمانه کیست در انجام آن کند اهمال

بنزد رای منیرش که واقف حال است

در احتیاج کسی را چه سوال

زبان خامه ی حاضر جواب او کرده

بفهم حال دل اهل سؤال را همه لال

ایا سپهر سخاوت همای اوج شرف

که ذکر نام شریف مبارکست بفال

ز بوستان هنر تا بنای آب و گلست

نخواسته چو تو گلبن نرسته چون تو نهال

دری نداده بلطف تو بحر اصل نسب

گلی ندیده برنگ تو باغ جاه و جلال

چنین که از اثر لطف طبع حسن مزاج

خطور نیت بد بر ضمیر تست محال

تو هر چه میگذرانی بدل سزد که ملک

ثواب ثبت کند بر جریده ی اعمال

بهر دعا که کنی میکند ز نیت پاک

بر آسمان نرسیده اجابت استقبال

رضای خالق و مخلوق داردت دایم

پی تواضع وطاعت خمیده قد چو هلال

بدین سبب که تویی کم کسیست در عالم

بدین روش که تویی زود میرسی بکمال

رفیع منزلتا آن تویی که شاه نجف

گزید ذات ترا از نظایر و امثال

تمیز اهل فضیلت بعهده ی تو فکند

که هر که هست کند بر تو عرض استهلال

منم که بلبل بستان مدح منقبتم

خزانه ی دلم از نقد مدح مالامال

جز این شعار ندارم که در مناقت شاه

کنم نثار در نظم و صرف نقد مقال

بدین وسیله مرا نیز میتواند بود

که گاه گاه فتد بهر عرض حال مجال

امیدوار برانم که بهر مدح علی

دهی بلطف فراغم ز سایر اشغال

یمین بشاه نجف یاد کرده ام صد بار

که از نجف نشوم مایل یمین و شمال

بد آن امید که بعد مرور مدت عمر

رسد چو مرک دهم خاک را بخاک وصال

اگر نه لطف تو یاری کند درین منزل

اقامت من آواره هست امر محال

روا مدار که مرغ روان من زین ملک

بعزم سیر دیار دگر گشاید بال

دران دیار کشد آرزو مرا و کشد

مشقت از پی نقلم ملایک نقال

امید هست که از شرح خاکساری ما

نیابد آیینه ی خاطر تو گرد ملال

امید هست که تا هست در فضای وجود

مدار دایره ی گفت و گو بدین منوال

فضولی از تو همه مژده ی عطا شنود

تو هم ازو همه مدح ثنای حیدر و آل

***

-42-

فلک ز دور مخالف مگر پشیمان شد

که هر چه در دل ما بود عاقبت آن شد

مقیم زاویه ی محنت و بلا نشدیم

مقام راحت ما خاک درگه خان شد

ای آفتاب فلک سایه خان فرخ رخ

که از قضا همه دشوار بر تو آسان شد

دمی که حیمه برون زد سپاهت از بغداد

دل تمامی اهل عراق لرزان شد

چو آفتاب برون آمدی فکندی نور

عدو ستاره صفت هر چه بود پنهان شد

قدم بحله نهادی چراغ دولت تو

ز نور قبه ی صاحب زمان فروزان شد

برای عرض کشیدی در آن فضای شریف

چنان سپاه که هر کس که دید حیران شد

ز بیدر از بدی کرد و هم تیغ تو دور

توجه تو بلایی باهل عصیان شد

علم زدی بر ماهیه و ز مقدم تو

فضای رابعه رشک ریاض رضوان شد

کسی که بود گریزان ز تو بهمت تو

نه در حصار گرفتار بند و زندان شد

اگر چه خواست پریشان دل ترا جمعی

هزار شکر که آن جمع خود پریشان شد

بباغ ملک عرب از بهار مقدم تو

گلی شکفت دگر عالمی گلستان شد

مخالفان تو تکیه بر آب میکردند

که صد راه شود سد راه ایشان شد

ز صدق پاک تو آبی که بود اصل حیات

بدفع دشمن جاه تو تیغ بران شد

هوای سرکشی و کبر هر که در سر داشت

گذشت از سر تقلید و بنده فرمان شد

کنون مطیع تو آن اهل کفر را ماند

که از صلابت اهل غزا مسلمان شد

بود تمرد بدخواه جاهت آن کفری

که از ظهور محمد بدل به ایمان شد

بیک سفر که درو حرم دو قلعه گرفت

شکوه و دولت و اقبال تو دو چندان شد

مقررست که این فتحهای بی رحمت

ز یمن صدق درستی عهد پیمان شد

معین است که دارد همیشه دست بفتح

کسی که بنده ی درگاه شاه مردان شد

امیر تخت نجف پادشاه انس و ملک

که چاکر در او هم ملک هم انسان شد

امام مفترض الطاعتی که طاعت اوست

وسیله ی که ز حق مستحق غفران شد

بشکر کوش فضولی که حب شاه نجف

ترا حقیقت اسلام و اصل ایمان شد

***

-43-

باز در ملک جهان عدل برافراخت علم

فلک افشاند ز دامان زمین گرد ستم

آفتاب طرب از اوج امل کرد طلوع

ظلمت شام غم از صبح سعادت زده دم

وقت آن شد که امل خنده زند بر حرمان

انتقامی کشد ایام بشادی از غم

کار عالم که نظام و نسق فطرت داشت

شده بود از ستم ظلم حوادث در هم

عدل را زین حرکتها رک غیرت جنبید

ملتفت گشت بتعظیم امور عالم

کرد فکر نسق ملک وزد از بهر مدد

دست در دامن سر دفتر اعیان امم

منبع فیض هنر مظهر آثار قبول

آصف ثانی درگاه سلیمان دوم

نقطه ی دایره دولت دین جعفر بیک

که برین پایه چو او کس ننهادست قدم

آن خردمند که در مصلحت ملت و ملک

نسق اوست بقانون شریعت توأم

با وجود نسق معدلتش ممکن نیست

که دهد دور حدوثی بقوانین قدم

ذات او در صدد حفظ بقای قانون

دارد آن رتبه که در شرع امام اعظم

در مقامی که شود کار بقانونش راست

چنک را شرم بود از کچی قامت خم

آدمی زاده ولی با ملکات ملکی

بهترین همه ی فرقه ی نسل آدم

پیش ازین گرچه نمی یافت کس از کس مددی

بود دیوان قضا رزق بشر را مقسم

قدر بین گر جهت رزق بدیوان قضا

همه از خامه ی او مببرد امروز رقم

ای به از تیغ در اجزای حکومت قلمت

آفرین خوان تو در دأب شجاعت رستم

تا ترا در شرف جود برآمد نامی

مرده است از حسد شهرت نامت حاتم

مرغ جاه تو که در عرش نشیمن دارد

هست صیاد غم حادثه را مرغ حرم

خلق را چون قلم فیض دواتت روزی

خصم را همچو دوات از قلمت پیچ شکم

میدهد ما در ایام پی بردن فیض

دمبدم در کف اقبال تو تحریک قلم

راست زانگونه که در بیکسی از بهر غدا

رطب از نخل بتحریک فشاند مریم

تیغ در کار جهان با قلمت کرد نزاع

که در انجام مصالح چو تو هستم من هم

قلم آمد بزبان گفت که خامش خامش

کی بود آلت لذات چو اسباب الم

تو برانی که بهر کس که رسی زخم زنی

من برانم که بزخم تو رسانم مرهم

ز خرد سر بحریر قلمت پرسیدم

قال من انشأه علم ما لم یعلم

کردم از چرخ سوال سبب خدمت تو

قال ما او حیه الله علینا و حکم

تویی آن سرو خرامان که بگلزار وجود

نخرامید نهالی چو تو از باغ عدم

کر کند عهد تو زینشان چمن آرایی ملک

زود باشد که شود ملک چو گلزار ارم

بس که در هر لغتی حسن فصاحت داری

هست بر خلق عبارت وقوف احکم

نیستی فتنه ولی زین سبب انداخته است

انتساب تو جدل در عرب و ترک و عجم

سرورا کی بود انصاف که در دور چنین

نکند چرخ دلم را بمرادی خرم

بعراق عرب از روم رسد دریایی

نرسد بر لب خشک من ازان دریانم

از فضولی چه فضولی شده باشد صادر

که نشد مستحق لطف و سزاوار کرم

هست امید که تا هست ز عالم اثری

نشود از اثر فیض تو خالی عالم

***

-44-

تا مرا مهر تو در دل رخ تو در نظر است

دل ز غم مضطرب و دیده بخونابه تر است

آب چشمم نگر و خون دلم ده که مرا

دل بلای دگر و دیده بلای دگر است

تا مرا سوخت غمت پاک ز خاکستر من

دیده ی اهل نظر طالب کحل بصر است

اثر آتش عشق است درین خاکستر من

گر شود کحل دهد نور بصر زان اثر است

در شبستان تمنای خطت حاصل من

بر سر هر مژه صد قطره ز خون جگر است

هست سوز جگرم یک شرر از آتش دل

این همه شمع برافروخته زان یک شرر است

هر طرف تیر تو بر سینه گشادست دری

تا بدانند که ماوای دل در بدر است

میرساند بفلک دل همه دم ناوک آه

سبب اینست که پیوسته ازو در حذر است

چه توان یافت ز آزار فلک جز آزار

شیشه ی را که شکستی همه اش نیشتر است

کس نمیکرد نگاهی برخ کاهی من

تا بخاک رهت افتاد چو زر معتبر است

کیمیاگر عمل از خاک رهت گیرد یاد

زانکه در ساختن خاک کمال هنر است

منم آن شمع شبستان ملامت که مرا

نه غم از سوختن و نه الم از قطع سر است

شیوه ی عاشقی از شمع بباید آموخت

زانکه هر چند ببرند سرش زنده تر است

آه ازین غم که نیاسود دلم یک ساعت

زیر این گنبد دیرینه که جای خطر است

کند شد تیغ زبانی که مرا بود کنون

ناوک طعنه ی هر بی هنریرا سپر است

گهر اشک مرا پیش کسی قدر نماند

مردم چشمم ازین واسطه بسیار تر است

ره ندارم بسراپرده ی مقبول کسی

این بلا شاهد ناموس مرا پرده در است

چشم بستم ز تماشا چکنم میترسم

دیو طبعی پی هر سرو قد سیم بر است

مانع فایده ی اهل دلند از خوبان

آه ازین قوم کزین قوم مرا صد ضرر است

طلب کام درین وادی حرمان جهل است

نحل امید درین خاک سیه بی ثمر است

نیست یاری که بگویم غم اغیار باو

زین دیارم بهمین واسطه میل سفر است

بکه گویم غم دل پیش که بگشایم راز

یار هر کس که شدم از غم من بیخبر است

چه نمایم همه را چشم بصیرت کور است

چه سرایم همه را گوش نیوشنده کر است

بجز آن سرور صاحب نظر صایب رای

که دل روشن او جامع حسن سیر است

آن زکی طبع که در حسن لطافت او را

کس ندانسته که از جنس ملک یا بشر است

جلوه ی شاهد لطفش همه را ذوق رسان

طایر قوت طبعش همه جا تیز پر است

ملک اطوار فلک مرتبه عبدالرحمن

که در رفعت او سجده گه ماه و خور است

پایه ی قدر سخن از نظر اوست بلند

آنکه صراف بود عارف قدر گهر است

ای که در دایراه ی درک همین قطب تویی

هر که گرد تو کند دور ز تو بهره بر است

گاه پرواز بتوفیق هواداری بخت

مرغ ادراک ترا چرخ برین زیر پر است

مشو از حال دل زار فضولی غافل

ز ره لطف و کرم زانکه ز خدام در است

کرده این عهد که تا هست بقدر امکان

بکشد خوان سخن پیش تو وین ما حضراست

بولای تو کزین رفع لوای کلمات

رفع حال دل زارست نه مقصود جراست

هست امید که تا خادم دوران فلک

مجلس آرای شب و شمع فروز سحر است

ره احسان تو مسدود نگردد هرگز

که من و صد چو مرا فایده زین رهگذر است

***

-45-

هزار شکر که تقدیر شد زمانه نواز

زمانه را به صلاح خلل نماند باز

نماند آنکه زند مقصد از تعلل دم

نماند آنکه کند کام بر توقع باز

گذشت دامن اقبال را کف حرمان

بسیل نیل امانی نشست آتش آز

گذشت آنکه گشاید زمان زمان ز حیل

هزار شعبده را در سپهر شعبده باز

چنان نگشت در انقلاب مستحکم

که با کلید تقاضای دور گردد باز

چنان نبست سر حلقه ی حیل را چرخ

که با مبالغه ی حادثه گشاید باز

غبار فتنه ز آیینه ی جهان بر خواست

در فساد بروی زمانه گشت فراز

بدان رسید که پوشد لباس خلد جنان

بدان رسید که یابد بقای دهر جواز

سوال صورت حال از زمانه کردم دوش

برفع شبهه گشودم گره ز رشته ی راز

که ای زمانه ترا پیش ازین نبود رواج

نداشت نای نظام تو نغمه ی این ساز

نظام دور بدین دور مشکل است بسی

بفیض کیست رجوع ظهور این اعجاز

ز نور رای که دارد چراغ عدل فروغ

ز نقش عدل که دارد بساط ملک طراز

جواب داد که این مقتضای عدل کسیست

که هست از همه در هر فضیلتی ممتاز

خدا وجود شریف ایاس پاشا را

بقا دهد که جهان پرورست خلق نواز

جمال دولت او داده ملک را رونق

چنانکه دولت محمود را جمال ایاز

بلند قدر جنابی که خاکبوس درش

نموده راه اقامت بره روان حجاز

عبارتیست زمین آستانه ی او

که هست نامی آن مستحل ترک نماز

مزین است گریبان درگه قدرش

بتکمهای روش بر اهالی اعزاز

منزه است بیان حقیقت حالش

ز رایهای پریشان سالکان مجاز

کفیل رزق چنان گشت لطف او که نماند

زبهر کسب کسی را بدست خویش نیاز

مگر ز بهر دعا صبح و شام بر دارند

برای او طلبند از خدای عمر دراز

زهی ملازم عزم تو فتح بی انجام

زهی موافق حکم تو لطف بی آغاز

تویی که دیده ی دل خصم ز آتش همت

درون سینه چو در پوته نقد قلب گداز

شکسته حالی دشمن ز چین جوشن تست

خط هلاک تذروست نقش سینه ی باز

بهر دیار که رایت کشیده رایت عزم

زمانه کرده ز ملک مخالفش افراز

سپهر کیست که کرده معارض مضمون

مثال حکم تو بر هر چه میشود ایراز

تو بر سمند سفر زین عزم بربستی

فلک رساند بمجموع دشمنان آواز

که ای گروه سراسیمه هر کجا هستید

بکام دل چو وحوش و طیور در تک و تاز

نهان شوید که سیمرغ میکشاید بال

حذر کنید که شهباز میکند پرواز

عدوس مرغ پراکنده بال سوخته پر

تو شاه باز شکار افکنی و صید انداز

بلند منزلتا آن فضولی زارم

که در ثنای توام روز و شب سخن پرداز

غم نهان مرا نیست احتیاج بیان

بس است اشک بمضمون حال من غماز

دریغ نیست ز من شفقت تو لیک چه سود

مراست بخت پریشان و طالع ناساز

امید هست که تا ارتباط لیل و نهار

بقطع رشته ی ایام عمر گردد کاز

بود ز صبح کمال تو دور شام زوال

بقای عمر تو با دولت ابد دمساز

***

-46-

هر که در بزم بلا جام توکـّل درکشید

از خمار محنت و غم درد سر کمتر کشید

نشئه ذوق ظفر در ساغر بزم بلاست

ای خوش آن مستی که می مردانه تن ساغر کشید

طالب نام نکو را نیست باکی از بلا

گنج گر باید نباید بیمی از اژدر کشید

هر که جایز دید بهر مهر صرف نقد جان

بی تردد نو عروس ملک را در بر کشید

زان سبب شد پایه ی رفعت مسلم ابر را

کز شعاع برق شمشیری ببحر و بر کشید

زان جهت بگرفت عالم را سراسر آفتاب

کز فروع خویش بر روی زمین خنجر کشید

دوش در بر بود گردون را ز ره تا صبحدم

صبحدم چون شد ز بیم سر بسر در سر کشید

غالبا ترسنده از تیغی که بهر فتح ملک

شاه دارا قدر جم جاه فریدون فر کشید

آن بلند اختر که در پیش نظر مرقوم یافت

نقش هر کامی که بر لوح دل انور کشید

آسمان قدری که در صدر علو اقتدار

پنچه ی اقبالش از فرق فلک افسر کشید

نیست غیر از نام او ذکر زبان روزگار

ذکر او بر رشته ی نظم زبان گوهر کشید

شام جم جاه فلک رفعت که از خاک درش

گر غباری خواست سر بر طارم اخضر کشید

با شکوه سلطنت صاحب قران عالم است

بهر فتح مملکت هر جا که او لشکر کشید

توسنش را آسمان از نقره ی مه نعل بست

محملش را چون قطار ناقه هفت اختر کشید

نقش بند رغبتش بهر تماشای ملوک

بر بساط حکم کسری صورت قیصر کشید

کلک نقاش رضایش بهر تزیین دیار

بر سریر ملک دارا نقش اسکندر کشید

شاهباز نصرتش محروسه ی آفاق را

همچو صید کشته بهر طعمه زیر پر کشید

رغبتش بر هر چه غالب شد تمتع بر گرفت

همتش از هر چه نفرت کرد دامن بر کشید

سروری کز بهر بزم افروزی ملک از ازل

ساغر همت ز دست ساقی کوثر کشید

در گلستان ولایت تا دهد گلهای فتح

گلبن قدرش نم از سرچشمه ی حیدر کشید

گردباد عرصه ی جولان او روز مصاف

میل اثبات هنر در چشم هر صفدر کشید

نیست مقدور بشر بر روی اهل روزگار

خوان احسانی که آن شاه ملک منظر کشید

گاه اظهار کرم از خرمن احسان او

مور جای جو بمنزلگاه خود جوهر کشید

از عطایش دهر بختی زمین را یاد کرد

وز گرانی تا نیندازد بنه چنبر کشید

در حصول مقصد از دوران نمیخواهد مدد

پادشاهی را چه باید منت از چاکر کشید

در تمنای دل از گردون نمیگیرد حساب

بی نیازی را چه باید ناز فرمان بر کشید

ای فلک قدر ملک رفعت که دست همتت

پرده ی تحفیف بر تعظیم هر سرور کشید

بیم تیغت رسم غفلت را ز عالم بر فکند

پنبه از گوش جگرداران هر کشور کشید

سرگرانرا بهر دفع خواب غفلت روزگار

نقش شمشیر تو بر بالین و بر بستر کشید

بس که اقبال تو پی در پی سپه مانند ابر

گه بسوی باختر گه جانب خاور کشید

از اثرهای سپه بر صفحه ی روی زمین

بهر تحریر خط فتح ظفر منظر کشید

کردی از درگاه قدرت سوی دریا برد باد

سرمه کرد آن گرد را دریا بچشم تر کشید

حرفی از خلق عظیمت خواند در گردون ملک

داغ شوقت بر دل برجیس و ماه و خور کشید

تخت و تاج سلطنت نقش تو دارد کز ازل

طرح این منصب بنامت ایزد داور کشید

سرورا حاجت گه خلق است در عالم درت

زین سبب دولت فضولی را سوی این در کشید

هست امیدم که احکام ترا اجرا دهد

آنکه بر رخسار خوبان خطی از عنبر کشید

***

-47-

باز گلزار صفای رخ جانان دارد

هر طرف زینتی از سنبل و ریحان دارد

دارد آن لطف کنون باغ که از دیدن آن

این که دلرا نرسد ذوق چه امکان دارد

بشنو زمزمه ی مرغ خوش الحان و مگو

که چرا شاهد گل چاک گریبان دارد

چه کند گر نکند چاک گریبان از شوق

گوش بر زمزمه ی مرغ خوش الحان دارد

جلوه ی شاهد گل بین بلب جوی و مگوی

که چرا آب روان این همه افغان دارد

نیست از سنگ چسان این همه افغان نکند

شاهدی در نظرش این همه جولان دارد

با خط موج مگو جدول آبست که هست

لوح تعلیم و چمن طرز دبستان دارد

کرده از هر طرفی میل بدان لوح لطیف

سبزه کیفیت طفلان سبق خان دارد

فصل سیر ست قدم نه به بیابان امروز

که بیابان صفت روضه ی رضوان دارد

از ریاحین روش آموز که از حجره ی خاک

هر چه سر کرد برون رو به بیابان دارد

کرده از هیبت منقار مهیا انبر

بلبل خسته تردد چو طبیبان دارد

خار را دیده و دانسته که شاخ گلرا

در بدن نیز برون آمده پیکان دارد

محشرست این نه بهارست که نرگس از خاک

خاسته دیده ی حیران تن عریان دارد

حجره ی قبرست درین فصل چمن باغ جنان

عارف زنده دل آن مرده که ایمان دارد

گل برون آمده از حجره ی تنگ غنچه

میل نظاره ی اطراف گلستان دارد

رخت از حجره درین فصل بگلزار کشد

هر که در لطف مزاج گل خندان دارد

گذری کن بچمن بهر فرح فصل بهار

از خزان ای که دلت شدت اخزن دارد

پی هر غم فرحی را نگران باش و مگو

که ندارد فلک این نیز اگر آن دارد

جدول آب که از موج نمودست حباب

همچو تاریست که درهای درخشان دارد

دهر حکاک شده آلت حکاکی اوست

سبزه کز قطره ی شبنم در دندان دارد

همه جا این شده شایع که بتحریک هوا

آب در دور شه گل مهر طغیان دارد

جهت دفع همین فتنه ستاده صف صف

بید کز برک بکف خنجر بران دارد

می نهد بر طبق لاله برون می آرد

کوه هر لعل پسندیده که درکان دارد

دم عرضست چرا عرض تجمل نکند

فیض را وقت ظهورست چه پنهان دارد

میکند گلبن سر سبز نثار سبزه

غنچه هر دانه که از قطره ی باران دارد

سبزه طفل است که چون دانه مشفق گلبن

بهر پروردن او شیر به پستان دارد

داده سبزه نسق باغ مگر کین تعلیم

در نظام از قلم آصف دوران دارد

آصفی کز قلم اوست چو از سبزه چمن

هر چه از نظم و نسق ملک سلیمان دارد

چمن آرای ممالک شده ی وین پرتو

همچو گل از اثر پاکی دامان دارد

میدهد روز و غبار از در او میگیرد

آسمانرا عمل اینست که میزان دارد

هر که طرز رقمش با روش کلکش دید

گفت کین باغ چه خوش سرو خرامان دارد

آن سخی طبع که در عالم عالم داری

رأفت او روش ابر در افشان دارد

از بد و نیک نوال نعمش نیست دریغ

فیض او از همه رو بر همه احسان دارد

نه همین در عوض نیکی ارباب صلاح

شفقت او اثر رحمت رحمان دارد

در جزای عمل بد عملان نیز مدام

اثر رحمت او رتبه ی غفران دارد

نیست محروم کسی از کف جودش گویا

کلک قفلیست که او بر در حرمان دارد

بخت و اقبال کمر بسته بفرمان بریش

متصل منتظر آن که چه فرمان دارد

خط او ابر بهاریست که هر جا گذرد

نیست اندک اثرش فیض فراوان دارد

کلک او طرفه نهالیست که در هر جنبش

نیست کم منفعت بیحد و پایان دارد

نو بهار گل انواع هنر جعفر بیک

که کمال شرف و رتبه ی عرفان دارد

مرده را میرسید از نقش خطش فیض حیات

ظلمت نقش خطش چشمه ی حیوان دارد

هیچ شک نیست که از فیض خط دلکش اوست

هر که امروز ز ابنای زمان جان دارد

سرفرازا توی آن قطب که در رخصت قدر

کمترین بنده ی تو رتبه ی کیوان دارد

دور ما چون نکند یار بادوار سلف

چو تو انسان فلک قدر و ملک شان دارد

ملک ما چون نزند طعنه بملک دگران

ملکی همچو تو در صورت انسان دارد

ای فلک قدر ملک خوی صلاح اندیشه

که ز تدبیر تو درد همه درمان دارد

همه از واصل شادند چه واقع شده است

که فضولی الم محنت هجران دارد

همه از فیض تو جمعیت خاطر دارند

او چرا حال بد و روز پریشان دارد

همه جا گشته بمعماری عدلت معمور

او چرا حال خراب و دل ویران دارد

گر چه دور از تو همه شب بهزاران دیده

آسمان گریه به آن خسته ی حیران دارد

لیک شادست بدان حال که در سایه ی تست

نامه ی نسبتش از ملک تو عنوان دارد

درد هر چهند که بسیار شود بر دل او

او بالطاف تو امید دو چندان دارد

چشم دارم که بکام تو شود هر دوری

که بتدریج زمان کنبد دوران دارد

اعتماد تو فزون گردد و ننماید روی

هر چه از دور باقبال تو نقصان دارد

***

-48-

قصیده در مرثیه ی امام حسین (ع)

روی دلم باز سوی کربلاست

رغبت بیمار بدار الشفاست

گرد ره بادیه ی کربلا

مخبر مظلومی آل عباست

زین سبب از دیده ی اهل نظر

اشک فشاننده تر از توتیاست

ذکر لب تشنه ی شاه شهید

شهد شفای دل بیمار ماست

آن که بهر خسته ی بی دست و پا

نیت طوف در او هم دواست

آن که پس از واقعه ی کربلا

آرزوی نصرت او هم غزاست

اشرف اشراف بنی فاطمه

سید آل علی المرتضاست

پرده ی آرایش درگاه او

پرده کش چهره ی جرم و خطاست

کنگره ی قصر معلای او

اره ی نخل بن خصم دغاست

آن که بدرگاه حسین علی

روی نهاده بامید جزاست

نیتش اینست که کردم طواف

روضه جزای عمل من سزاست

میشود البته خجل گر کسی

پرسد ازو روضه ی دیگر کجاست

در همه طاعت غرض آدمی

مرتبه ی دولت قرب خداست

هر که طواف در آن شاه کرد

چون بیقین مدرک این مدعاست

دغدغه دارم که دران نیست رای

دغداغه ی طاعت دیگر چراست

ای برضای تو قضا و قدر

وی همه کار تو بتقدیر راست

بود دلت را بشهادت رضا

نصرت دشمن اثر آن رضاست

ورنه کجا دشمن بدکیش را

تاب مصاف خلف مصطفاست

خصم ز تدبیر ظهور فساد

گر چه ثبات خود و نفی خداست

معجزت این بس که کنون بی اثر

آن شده محجوب حجاب فناست

داخل آثار علامات تست

تا به ابد آنچه بدست بقاست

در همه ی مذهب حق مجملا

قاتل تو قابل لعن خداست

تحربه کردیم بسی در جهان

هیچ دلی نیست که دور از بلاست

بهر تو ماتمکده ی بیش نیست

خانه ی دل کز غم و رنج و عناست

گریه کنان مردم چشم همه

بهر تو پوشیده سیه در عزاست

مردم دیده همه ماتمزده

دیده ی مردم همه ماتمسراست

دوست چه سان از تو شود نا امید

حاجت دشمن چو بلطفت رواست

کار فضولی بتو افتاده است

چاره ی او کن که بسی بینواست

***

غزلیات

-1-

باسم اَللهم یا فتاح ابواب المنا

یا غنی الذات یا من فیه برهان الغنا

یا مفیض الجود یا فیاض آثار الوجود

یا قدیم الملک یا من لم یغیره الفنا

یا عمیم اللطف یا وهاب لذات السرور

یا طبیب القلب یا حلال اشکال العنا

قد جنی قلبی من الدنیا ذنوبا ثم تاب

قد اتی مستغفرا فاغفرله ما قد جنا

انت مسجودی و معبودی فلم اعبد سواک

انت خلاقی و رزاقی و لم اعلم انا

تال قدری منک معراج المعالی و اعتلا

حاز قلبی منک اسرار المعانی و اغتنا

قد شرحت الصدر فاحلل من لسانی عقدة

نعمة اعطیتها تمم بتوفیق الثنا

قد وهبت النطق قدرنی علی حسن المقال

حکمة اخفیتها فی الشعر بینها هنا

افضل الالطاف ادراک المعانی فی الکلام

احمد الله الذی اعطی فضولی ما عنا

***

-2-

ای ذکر ذوق بخش تو زیب زبان ما

بی ذکر تو مباد زبان در دهان ما

از سکه ی سعادت توفیق فیض تست

رایج بهر معامله نقد روان ما

آید زما همیشه خطا از تو مغفرت

آنست مقتضای تو اینست شان ما

بر حال ما ز غیر تو لطفی نمی رسد

غیر تو نیست واقف راز نهان ما

در راهت از بلا نهراسیم زانکه هست

سنگ بلای تو محک امتحان ما

تا چند تن دهیم بزجر هوای نفس

رحمی که گشت طعمه ی سک استخوان ما

نگذاشت درد عشق فضولی ز ما نشان

اینست در ره طلب او نشان ما

***

-3-

ای بسته دانش تو زبان سوآل ما

ناکرده شرح پیش تو معلوم مآل ما

شام و سحر تصور آثار صنع تست

نقش نگار خانه ی خواب و خیال ما

درک حقیقت تو محالست بر خیال

این آرزو کجا و خیال محال ما

داریم حال بد ز مآل فعال بد

ما را بحال ما نگذارد فعال ما

روزی که از تو هر عملی را جزا رسد

تعذیر ما بس است ز تو انفعال ما

ما را مجال ده که ز ذکر تو دم زنیم

بهر سخن دمی که نماید مجال ما

اظهار عذر ماست فضولی ز معصیت

بر روی زرد ما رقم اشک آل ما

***

-4-

زهی فیض وجود از پرتو ذات تو عالم را

کمال قدر تو بر داشته از خاک آدم را

شب معراج تعظیم تو ثابت گشته بر انجم

بچرخ آورده ذوق پای بوست عرش اعظم را

رخت کرده شب معراج را از روز روشنتر

ز اشهب بگذرانده عزم  اقبال تو ادهم را

نباشد هیچ صاحب وحی را توفیق معراجت

حریم قرب او ادنا مشخص کره محرم را

عیار ارتفاع منزلت در راه قرب حق

ترا عرش است چرخ چارمین عیسی مریم را

طریق اتباعت راست جنت منزل ادنا

سبب سد طریقت فتح ابواب جهنم را

فضولی را دمادم هست عزم طوف درگاهست

چه باشد گر دهی انجامی این عزم دمادم را

***

-5-

به که نسبت کنم آن سرو صنوبر قدرا

انه اعظم من کل عظیم قدرا

می نماید بر او نیک بدیهای رقیب

این نه نیک است که او نیک نداند بد را

حد اظهار الم نیست مرا پیش بتان

بکه اظهار کنم این الم بیحد را

مسند عشق ز من بیشتر این پایه نداشت

اشک من سر بگردون سر این مسند را

دود دل کرد سیه روز مرا تا شده ام

مایل آن مهوش مشکین خط سیمین خد را

مقصد ماست درین باغ گل روی تو لیک

هست صد خار ملامت گل این مقصد را

این چه قید است فضولی که ترا هست ز عشق

به ازین نیست کزین در گذرانی خود را

***

-6-

مکش بر دیده ای خورشید خاک آن کف پارا

مکن با خاک یکسان توتیای دیده ی ما را

بهر تاری ز جعد سنبلش دل بسته شیدایی

صبا بر هم مزن جمعیت دلهای شیدا را

دلم را کرد از زهر غم افلاک دوران پر

بیک جام شکسته کرد خالی هفت مینا را

ملک را نیت چون خورشید رخسار تو زیبایی

عیانست این نمی پوشد کسی رخسار زیبا را

تو سایه بر زمین انداختی یا دید خورشیدت

ترا در برگرفت و بر زمین انداخت عیسا را

تمنای بقای عمر در دل داشتم اما

برون کرد آرزوی تیغت از دل این تمنا را

فضولی زین سبب خونابه را در دیده جا کردم

که می آرد بخاطر هر دم آن گلبرگ رعنا را

***

-7-

چو از غم کنم چاک پیراهنم را

ز مردم کند اشک پنهان تنم را

چه سان با قد خم کنم عزم کویش

گرفتست خار مژه دامنم را

غمت دانه ها می فشاند ز چشمم

بباد فنا میدهد خرمنم را

نیامد ز دست تو ای من غلامت

که در طوق ساعد کشی گردنم را

ز هر سو ره آرزو بست بر من

سرشکم که بگرفت پیرا منم را

مبین محتسب تند در ساغر می

مکن تیره آیینه ی روشنم را

ز غم مرده ام ماتم خویش دارم

فضولی ملامت مکن شیونم را

***

-8-

ز ضعف تاب تردد دگر نماند مرا

خوشم که ضعف ز سرگشتگی رهاند مرا

فغان که آرزوی وصل آن دو چشم سیاه

چو میل سرمه بخاک سیه نشاند مرا

تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم

سرشک آب بر آتش نمی فشاند مرا

جهانی از پی نظاره بر سرم شده جمع

نگه کنید که سودا کجا رساند مرا

درین امید که صیدم کند سگ در او

هوس چون آهوی وحشی بسی دواند مرا

میان مردمم این آبرو بس است که دوش

پریوشی سک درگاه خویش خواند مرا

من گدا بکه گویم فضولی این غم دل

که همچو سگ ز در او رقیب راند مرا

***

-9-

چه گونه فاش نگردد غم نهانی ما

بشرح حال زبانیست بی زبانی ما

برون مباد زمانی ز جان ما غم یار

که در بلا غم یارست یار جانی ما

در سرشک بپای تو ریختیم و خوشیم

که صرف راه تو شد نقد زندگانی ما

شکست بار غمت قد ما چه سنگ دلی

که هیچ رحم نکردی بناتوانی ما

زمانه دشمن ما گشت در غمت گویا

که رشک برد بر ایام شادمانی ما

شدیم سالک راه وفات لیک چه سود

که عمر تاب ندارد بهمعنائی ما

رسیده ایم فضولی ز فیض عشق کام

بس است درد و غم اسباب کامرانی ما

***

-10-

بخاک ره کشیدم صورت جسم نزارم را

بدین صورت مگر بوسم کف پای نگارم را

غبار رهگذارم کرد شوق امید آن دارم

که گاهی خیزم و گیرم رکاب شهسوارم را

شدم خاک ره غم اشک خواهد ریخت بر حاکم

بهر چشمی که دوران توتیا سازد غبارم را

ره رسوایی از فرهاد و مجنون یافتم خالی

ز خار و خس زمانه پاک کرده رهگذارم را

غبار آستانت گریه ام را میدهد تسکین

ازین به توتیایی نیست چشم اشکبارم را

حذر کن ای فلک از آه و اشک من مکن کاری

که ناگه برکشم از قهر تیغ آبدارم را

فضولی قصه ی بیداد آن گلرخ چه میخوانی

چرا نومید می سازی دل امیدوارم را

***

-11-

نهان می سوخت چون شمع آتش دل رشته ی جانرا

زبان حالم آخر کرد روشن سوز پنهان را

زرشک آن که دامن روی بر پای تو می مالد

بدامن می رسانم متصل چاک گریبان را

نظر بر حال من از چشم بیمارت عجب نبود

که اهل درد می دانند قدر دردمندان را

بخوناب جگر آغشته ام چون لاله سرتا پا

اثر بینید داغ عشق آن گلبرک خندان را

دلی شد بسته ی هر تار زلفت حسبة لله

کره مفکن برو بر هم مزن جمعی پریشان را

ز خط بر مصحف حسنت فزون شد رغبت دلها

که با اعراب طفلان خوبتر خوانند قرآن را

فضولی صفحه ی جان را ز عکس دانه ی خالش

چنان پر کن که مطلق جا نماند داغ هجران را

***

-12-

با خود ای جان در غمش همدم نمی خواهم ترا

بی ثباتی محرم این غم نمی خواهم ترا

جان من از طعنه ی اغیار خود را میکشم

غیرتی دارم که با خود هم نمی خواهم ترا

ای دل از دیوانه ی بی قید باید احتراز

دور از آن گیسوی خم بر خم نمی خواهم ترا

نشأه فکر رخش از ذوق دیدن نیست کم

بیش ازین این دیده ی پر نم نمی خواهم ترا

آفرین ای اشک از خاک رهم برداشتی

قدر من از تست عالی کم نمی خواهم ترا

می کنی در عشق آن ترسا ز مردن منع من

گر مسیحایی تو ای همدم نمی خواهم ترا

مگذران در دل فضولی رغبت قید خرد

مبتلای محنت عالم نمیخواهم ترا

***

-13-

شنیده صبحدم از جور گل افغان بلبل را

بدندان پاره پاره ساخته شبنم تن گل را

چو گیرم کاکلش را تا کشد سوی خودم آن مه

بقصد دوری من می گشاید عقد کاکل را

صبا را جوبیار از موج در زنجیر می دارد

بجرم آن که با زلفت برابر گفت سنبل را

لباس عاریت را اعتباری نیست ای منعم

ز گلبن کم نه ی بر باد ده رخت تجمل را

چو جویم التفات از گلرخی کز غایت شوخی

ز اسباب کمال حسن می داند تغافل را

نه ی عاشق اگر فکر نجات از قید غم داری

چه نسبت با اسیر عشق تدبیر و تأمل را

فضولی بی توکل راه دشوارست بر مقصد

مده گر طالبی از دست دامان توکل را

***

-14-

چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را

که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را

ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی

که نی اندیشه ی جانست و نی پروای تن او را

غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد

ندارد جسم او جانی چه باک از سوختن او را

ندارد بر زبان جز راز عشقت شمع می دانم

که آخر گشته بیرون می برند از انجمن او را

بکوه بیستون نقشی که دیدی نیست جز شیرین

زده بر سنگ از رشک جمالت کوهکن او را

بت است آن سنگدل این بس کمال معجز عشقم

که می آرم باظهار تظلم در سخن او را

فضولی  سوخت بر تن داغهای تازه سر تا پا

که نشناسند در کوی تو از داغ کهن او را

***

-15-

عشقت از دایره ی عقل برون کرد مرا

داخل سلسله ی اهل جنون کرد مرا

در غم عشق بتان هیچ کسی چون من نیست

نظری کن که غم عشق تو چون کرد مرا

من نبودم بغم عشق چنین بی طاقت

کمی لطف تو بسیار زبون کرد مرا

بامیدی که مگر طعنه زنان نشناسند

شادم از اشک که آغشته بخون کرد مرا

رسته بودم ز گرفتاری شیرین دهنان

باز لعل تو مقید بفسون کرد مرا

کم نشد بی لب شیرین تو جان کندن من

وه که این شیوه ز فرهاد فزون کرد مرا

ز ازل در دل من بود فضولی غم عشق

فلک آشفته بدینسان نه کنون کرد مرا

***

-16-

عشق حیران بتان سیمبر دارد مرا

چون بت از حالی که دارم بیخبر دارد مرا

مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل

هر چه بر دل میرساند در نظر دارد مرا

نیست از مهر این که خونم را نمی ریزد فلک

از برای روزگاری زین بتر دارد مرا

ساقیا سرمستیم از نشأه جام تو نیست

اینچنین دیوانه سودای دگر دارد مرا

بر رهش بنشسته ام چون کودگان چابک سوار

در رسد با جلوه و از خاک بر دارد مرا

در روم در خانه ی بندم درش را چون حباب

تا بکی چون باد دوران در بدر دارد مرا

همچو جام می فضولی چون نریزم اشک آل

آرزوی لعل او خونین جگر دارد مرا

***

-17-

ساقیا می ده که خرفی ز آن دهان گویم ترا

تا نکردم مست کی راز نهان گویم ترا

بس که از حیرت بود هر لحظه ام حال دگر

حیرتی دارم که حال خود چه سان گویم ترا

کی توانم گفت حوری در لطافت یا ملک

هر چه نتوان دید چون باشد که آن گویم ترا

ساعتی بر چشمه ی چشمم نمی گیری قرار

زین روش می زیبد ار سرو روان گویم ترا

الفت جانرا ثباتی نیست می ترسم ز هجر

جان من از دل نمی آید که جان گویم ترا

شمع من یاد تو تنها نیست دور از طعنه ی

می کنم ذکر بتان تا در میان گویم ترا

تا ز گردون نگذرد شبها فضولی ناله ات

سلک به از من گر سک آن دلستان گویم ترا

***

-18-

خاک در تو کحل بصر کرده ایم ما

وز هر که جز تو قطع نظر کرده ایم ما

ما را چه باک در ره عشق تو از رقیب

تدبیر او بآه سحر کرده ایم ما

خم گشته ایم تا نرباید ز ما فلک

خاکی که از در تو بسر کرده ایم ما

تا رخنها ز تیغ جفای تو یافتست

از سر هوای غیر بدر کرده ایم ما

تا بیشتر برد ز رهت گرد در سجود

رخساره تر بخون جگر کرده ایم ما

سر می دهیم بهر تو ما را مباد سر

که غیر ازین خیال دگر کرده ایم ما

اول گذشته ایم فضولی ز کام دل

وانگه بکوی عشق گذر کرده ایم ما

***

-19-

بهار آمد صدایی بر نمی آید ز بلبلها

مگر امسال رنگ دلربایی نیست در گلها

گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینانرا

پریشان کرد گلهای چمن را این تغافلها

چو رغبت نیست در عاشق چه سود از آنکه محبوبان

برافروند عارضها برافشانند کاکلها

درین موسم چرا دلها مقید نیست در گلشن

مگر زنجیر های زلف نگشادند سنبلها

چو غنچه صد گره دارد دل از غم وین غم دیگر

که دوران در گشاد هر گره دارد تعللها

ازان بگرفت در بر آب را گلشن بصد عزت

که پیدا کرد از اقبال او چندین تجملها

فضولی رهگذار عشقبازی صد خطر دارد

شروع این طریق صعب را باید تأملها

***

-20-

روزی که پیش خویش نبینم حبیب را

دارم هزار شوق که بینم رقیب را

در پیش گل مشاهده ی خار می کند

چون رشک مضطرب نکند عندلیب را

دانسته ام که عارضه ی عشق بی دواست

بیهوده درد سر چه رسانم طبیب را

امید نیست منقطع از وصل دوست لیک

صبری نمانده است من ناشکیب را

گفتم دل من از ذقنت قوتی گرفت

خندید و گفت منفعت اینست سیب را

از خوان وصل یار که فیضیست بی دریغ

یا رب نصیب بخش من بی نصیب را

گفتم جان دهم بتو جانی نداشتم

دادم فریب آن صنم دلفریب را

جز کوی یار نیست فضولی مراد ما

خاک وطن به از همه عالم غریب را

***

-21-

تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را

چه گویم بر تو چون ظاهر کونم راز نهانم را

بسوز دل ز وصلت چاره ی جستم ندانستم

که آتش بیش خواهد سوخت از نزدیک جانم را

شدی غایب ز چشم شد دلم صد پاره از غیرت

کز آن هر پاره ی جایی رود از پی گمانم را

ز غیرت سوخت ای خورشید جانم رحم بر من کن

بهر خاکی میفکن سایه ی سرو روانم را

رقیبی را سک خود خواند یارم جای آن باشد

که سوزد آتش این رشک مغز استخوانم را

ز ذوق درد و داغش می کند آگه از انست این

که با جان حزین ربطیست جسم ناتوانم را

فضولی کی توانم رست در عالم ز رسوایی

مگر در تن کمال ضعف ره بندد فغانم را

***

-22-

زآتشین رویی جدا می افکند دوران مرا

چون شرر البته خواهد کشت این هجران مرا

کاش خون دیده بنشاند غبار هستیم

چند دارد گردباد آه سرگردان مرا

آنچنین از دیده ی مردم نمی کردم نهان

گر نبودی جوهر شوق لبت در جان مرا

از پری رخساره ی دارم درون دل غمی

وه که خواهد کرد رسوا این غم پنها مرا

تا کجا خواهد شکستم داد باز افکند دور

چرخ چون تیر از کمان ابروی جانان مرا

پیش خوبان گربدی گوید رقیب از من چه باک

خوب میدانند در راه وفا خوبان مرا

بود پنهان درد عشق من فضولی مدتی

کرد رسوا پیش مردم دیده ی گریان مرا

***

-23-

از زبانت می رسد هر لحظه آزاری مرا

می خلد هر دم بدل زان برک گل خاری مرا

می تواند کرد پنهان از رقیبم ضعف تن

گر نسازد فاش هر دم ناله ی زاری مرا

زار مردم در غم تنهایی و ممکن نشد

این که بیند زاریم یاری کند یاری مرا

در حریم الفتم آزادگانرا راه نیست

من گرفتارم نباید جز گرفتاری مرا

سوختی ای شمع تا در بزم او ره یافتی

بنده ی طور توام آموختی کاری مرا

هر کجا افتاده ام افکنده فرشی زیر من

نیست در روی زمین جز سایه غمخواری مرا

چرخ را با من فضولی هست مهری زین سبب

می کند هر دم اسیر ماه رخساری مرا

***

-24-

کرد عشق ای خون دل در کوی او رسوا مرا

جامه ی پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا

چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب

برق آهم کاش یا او را بسوزد یا مرا

کلخنی شد منزلم بی آتش رخسار او

عاقبت بنشاند بر خاک سیه سودا مرا

وعده ی قتلم نمی یابد وفایی زان پری

این تغافل می کشد امروز یا فردا مرا

یار شمع مجلس هر بی سر و پا می شود

چون نسوزد آتش غیرت ز سر تا پا مرا

شمع هم می گرید از بی همنشینی شام غم

نی همین کشتست درد بیکسی تنها مرا

ترک ذوق عاشقی کردم فضولی بعد از این

نی مرا ذوقیست دنیا را نه از دنیا مرا

***

-25-

دل ز من مستان نمی خواهم که غم باشد ترا

با وجود لطف بار دل ستم باشد ترا

کیست یوسف تا ترا مانند باشد در جمال

او مگر از جمله ی خیل و حشم باشد ترا

نیست طبع نازکت را تاب شرح درد دل

کی کنم کاری کزان بیم الم باشد ترا

بیش ازین مپسند در دام بلا زارم بکش

گر نباشد عاشق زاری چه کم باشد ترا

چون حباب می فلک تا چشم بر هم می زنی

می زند بر هم گر استقبال جم باشد ترا

ترک عالم کن که در عالم نمی ارزد بغم

گر هزاران گنج بر بالای هم باشد ترا

پا منه از حد خود بیرون که هر جا پا نهی

از ره رفعت فلک خاک قدم باشد ترا

با فغان و ناله آزردی فضولی خلق را

جا همان به بر سر کوی عدم باشد ترا

***

-26-

شبی آمد بخوابم یار و برد از دیده خوابم را

سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را

ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد

چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را

بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو

فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را

درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله

چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را

نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم

همان بهتر نپرسد هیچکس حال خرابم را

چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم بیش می گردد

فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را

فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم

مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را

***

-27-

بستی گره از بهر جفا زلف دو تارا

برداشتی از روی زمین رسم وفا را

تا بسته ی مژگان تو گشتیم بغمزه

زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را

کس نیست که آیین جفا به ز تو داند

آیا ز که آموختی آیین جفا را

از دایره ی چرخ کشیدم سر همت

تا چند کشم منت هر بی سر و پا را

عمریست براهت شده ام خاک که گاهی

آیی سوی من بوسه زنم آن کف پا را

هر لحظه بمن میرسد از چرخ بلایی

دامیست قد خم شده ام مرغ بلا را

گر قصد دل و دین فضولی کند آن بت

ناصح مده آزار مکن منع خدا را

***

-28-

نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا

رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا

چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی

دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا

گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست

رشک می آید بدیدارت ز بینایی مرا

گر بمیرم با کسی هرگز نگویم درد دل

درد پنهانست بی شک به ز رسوایی مرا

کرد مستغنی ز فرش خاک و چتر آسمان

در بساط شوق ذوق بی سر و پایی مرا

سر نمی پیچم ز فرمان تو ای سلطان عشق

بنده ی فرمان پذیرم هر چه فرمایی مرا

قصه ی فرهاد و مجنون را فضولی کس نخواند

تا برآمد نام در عالم بشیدایی مرا

***

-29-

من بغم خو کرده ام جز غم نمی باید مرا

ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمی باید مرا

گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست

وحشیم جنس بنی آدم نمی باید مرا

کس نمی خواهم که بینم گر همه چشم منست

اختلاط مردم عالم نمی باید مرا

ساقیا چون می دهی بخش مرا بر خاک ریز

می نمی نوشم دل خرم نمی باید مرا

می دهد رخت نشاطم را به سیلاب سرشک

بی جمالت دیده ی پر نم نمی باید مرا

با سفالی قانعم پر درد در کوی مغان

مسند جمشید و جام جم نمی باید مرا

با جفای او فضولی از وفا مستغنیم

با جراحت خوشدلم مرهم نمی باید مرا

***

-30-

نم نماند از تاب خورشید رخت در خاک ما

چون نگرید چون بگرید دیده ی نمناک ما

تا ز سوز سینه ی ما گشت پیکان تو آب

شست گرد غیر را از صفحه ی ادراک ما

عاشقی باید چو بت از سنگ و بی باک از جفا

تا کند جوری بکام دل بت بی باک ما

رام شد شمعی که چون آتش سر از ما می کشید

کرد آخر کار خود تأثیر عشق پاک ما

دل بلای جان بیخود گشت و جسم بیقرار

آتشی افکند عشقت در خس و خاشاک ما

گشت دل صد پاره و بهر تماشای رخت

کرد هر سو سر برون از سینه ی صد چاک ما

گفتمش از خود فضولی را میفکن دور گفت

نیست این صید محقر قابل فتراک ما

***

-31-

گر سر کویت شود مدفن پس از مردن مرا

کی عذاب قبر پیش آید دران مدفن مرا

چند باشم در جدل با خود ز غم ساقی بیار

شیشه ی می تا رهاند ساعتی از من مرا

دوست چون می خواهدم رسوا ندارم چاره ی

می شوم رسوا چه باک از طعنه ی دشمن مرا

ز آتش دل چون نمی سوزد روان گویا که هست

استخوانهای بدن فانوس وش زاهن مرا

کام من معنیست نی صورت ز یوسف طلعتان

من نه یعقوبم چه ذوق از بوی پیراهن مرا

خنده ی دارند بی پروا ز آسیب خزان

چون نیاید گریه بر گلهای این گلشن مرا

رفت جان از تن برون تن شد فضولی خاک ره

عشق او شد آفت جان و بلای تن مرا

***

-32-

بدل از گلعذاری خار خاری کرده ام پیدا

بحمدالله نیم بی کار کاری کرده ام پیدا

درین گلشن چو گلبن از جفای گردش گردون

بسی خون خورده ام تا گلعذاری کرده ام پیدا

بخون دیده و دل کرده ام صید سک کویش

سک صیدم درین صحرا شکاری کرده ام پیدا

بگرداب سرشک افتاده ام در دور گیسویش

چه باک از فتنه ی دوران حصاری کرده ام پیدا

بمن بسپرده پنهان گلرخان نقدغم خود را

میان گلرخان خوش اعتیاری کرده ام پیدا

خیالت همدم و همراز من بس روز تنهایی

ز تو مستغنیم غیر از تو یاری کرده ام پیدا

فضولی درد دل با سایه می گویم نیم بیکس

بحمدالله که چون خود خاکساری کرده ام پیدا

***

-33-

تا بوده ایم همدم غم بوده ایم ما

غم را ملازم همه دم بوده ایم ما

غم را ز من نبوده جدایی مرا زغم

هر جا که بوده ایم بهم بوده ایم ما

پیش از وجود با غم لعل تو عمرها

همراز تنگنای عدم بوده ایم ما

تا بر کمان ابروی تو بسته ایم دل

دایم نشان تیر ستم بوده ایم ما

هرگز نگشته است کم از ما بلای تو

یک لحظه بی بلای تو کم بوده ایم ما

هر جا نهاده ایم قدم در ره نیاز

افتاده تر ز خاک قدم بوده ایم ما

یکدم نبوده ایم فضولی بکام دل

پیوسته مبتلای الم بوده ایم ما

***

-34-

نشان تیر آهم گشته ای، ای آسمان شبها

ترا بر سینه پیکانهاست هر سو نیست کوکبها

دل بیخود درون سینه دارد فکر زلفینت

بسان مرده ی کش مونس قبرند عقربها

خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان

زدند آتش بدلها در زنخدانها و غبغبها

جفا را از معلم یاد می گیرند محبوبان

ز مکتبهاست فریادم که ویران باد مکتبها

ز خاک رهگذر هر ذره ی را شهسواری دان

که بر دل داغها دارد ز نقش نعل مرکبها

فکندی عکس در می گشت رشکم زانکه می ترسم

نهی لب بر لب ساغر رسانی بر لبت لبها

چه شد یارب  که در شبهای تنهایی نمی یابد

فضولی کام دل هر چند می خواهد بیاربها

***

-35-

نه از عارست گر آن مه نیارد بر زبان ما را

چه گوید چون بپرسد نیست چون نام و نشان ما را

فلک چنگیست خم ما ناتوانها تارهای او

رضای دوست مضرابی که دارد در فغان ما را

با فغان ظاهرم و ز ضعف پنهان وه که سودایت

به بی نام و نشانی کرد رسوای جهان ما را

چه می پرسی ز احوال درون در آتش عشقت

سیه ماریست مغز سوخته در استخوان ما را

طبیبا در علاج درد دل ماهر شدی اما

چه حاصل زانکه گشتی از خطا در امتحان ما را

ز خاک آستانش روی ما مشکل که بر گردد

اگر مانند اختر سر رسد بر آسمان ما را

فضلی هست نقد جان و تن نذر بتان ما را

که گرداند خدا شرمنده ی روی بتان ما را

***

-36-

ازانرو دوست می دارم خط رخسار خوبانرا

که بهر الفت ایشان سبب دانسته ام آنرا

جفاها می کشیدم بنده ی آن خط مشکینم

که بر من کرد ظاهر صد هزاران لطف پنهانرا

کنون دل می نواند کرد سیر باغ رخشارش

که پوشید آن خط مشکین سر چاه زنخدانرا

از آن خط معنبر هر سر مویی زبانی شد

صلای خوان وصلش داد دلهای پریشانرا

نمی سوزد دلم را با جفا تا گرد خط پیدا

شب آمد کرد زایل گرمی خورشید رخشانرا

ز خط مصحف رخسار او ای دل مشو غافل

گر این آیت مسلمان ساخته آن نامسلمانرا

فضولی نیست غیر خط رخسار پری رویان

طلسمی کآشنا با هر پری می سازد انسانرا

***

-37-

ای آنکه آفت دل و جان و تنی مرا

من دوستم ترا تو چرا دشمنی مرا

ای جان چه شود زانکه کنم میل زیستنی

چون مهربان نه تو که جان منی مرا

یوسف قرار قیمت خویش از زمانه یافت

ای در بی بها تو از او احسنی مرا

شمعم من آتشی تو ز تو دوریم مباد

زیرا حیات بخش دل روشنی مرا

مانند شمع سوخته ی حسرت توام

با آنکه صبح وش سبب مردنی مرا

من لاله ی بهار غمم شبنمم تویی

ای گوهر سرشک که در دامنی مرا

در عشق جز تو نیست فضولی حسود من

معلوم می شود که شریک فنی مرا

***

-38-

گلرخا نوش لبا سیم برا سرو قدا

ما بدا قبلک ما فیک من الحسن بدا

من نه اینم که دهم غیر ترا در دل ره

اکره الشرک فلا اشرک ربی احدا

در ره عشق بتان بود تردد دشوار

کیف لا احمد من سهل امری و هدا

ذوق عشقت که ز روز ازلم همره بود

طاب لی یجعله الله رفیقی ابدا

گم شدم در طلب کعبه ی مقصود ای خضر

بمن گم شده راهی بنما بهر خدا

نقد جان نیست روا صرف شود بی وجهی

بنما بهر خدا روی که سازیم فدا

چند پرسی که چه شد حال فضولی بی من

چه شود حال کسی کز تو فتاده ست جدا

***

-39-

گر نباشد قید آن گیسوی خم برخم مرا

کی بصد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا

با خیال آن پری خو کرده ام ناصح برو

خوش نمی آید ملاقات بنی آدم مرا

نه منم بی غم نه غم بی من دمی ایزد مگر

آفرید از بهر من غم را و بهر غم مرا

بی لب میگون آن گلرخ نمی یابم فرح

گر شود جمشید ساقی می ز جام جم مرا

گر چه دارم جسمی از سودای زلفت ناتوان

من هلال اوج سودایم نه بینی کم مرا

کو ستمکاری که از غم بر دلم داغی نهد

دل گرفت ای همنشین از خاطر خرم مرا

ناله ای دارد فضولی درد سر می آورد

روز تنهایی نمی خواهم شود همدم مرا

***

-40-

هیچگه بر حال من رحمی نمی آید ترا

می کشی ما را مگر عاشق نمی باید ترا

می شود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام

حسن روز افزون ز آه من بیفزاید ترا

گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب

من شوم آواره تا خاطر بیاساید ترا

چرخ می داند که در من تاب دیدار تو نیست

زین سبب هرگز نمی خواهد که بنماید ترا

بسته ی خود را بآن شاخ گل ای دل غنچه وار

تا نکردی دور از و آن به که نگشاید ترا

در جفا و در وفا ای مه نداری اختیار

نشأه حسن است حاکم تا چه فرماید ترا

می نهی سر بر ره آن مه فضولی دم بدم

زین شرف شاید که سر بر آسمان ساید ترا

***

-41-

چون شمع سوخت آتش محنت تن مرا

غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا

بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب

شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا

واجب شد اجتناب من از ماه پیکران

چون فرض کرده اند بخود کشتن مرا

مردم بداغ لاله رخان گریهای ابر

خواهم که لاله زار کند مدفن مرا

سویم نمی کند الم بی کسی گذر

تا غم شناخت است ره مسکن مرا

عمریست کز لباس تعلق مجردم

نگرفته است دست غمی دامن مرا

از غم مرا نماند فضولی ره گریز

بگرفت سیل تفرقه پیرامن مرا

***

-42-

این که در سر هوس آن قد رعناست مرا

فیض خاصیست که از عالم بالاست مرا

اثر نور الهیست که در دل دارم

این که پیوسته نظر بر رخ زیباست مرا

بخود از عشق نه من خواسته ام رسوایی

آنکه این جنبش ازو خواست چنین خواست مرا

نشأه عاشقیم حاصل این عالم نیست

عالمی هست که این نشاه ی از آنجاست مرا

من میان بسته ی زنار نه امروز شدم

ز ازل شوق بتان در دل شیداست مرا

غرق خونابه ی دل کرد مرا این حیرت

که چرا صنع بدین رنگ بیاراست مرا

باز این فکر فضولی قد من کرد کمان

که چرا کرد قضا با قد خم راست مرا

***

-43-

چشم بگشادم ببالایت بلا دیدم ترا

بیخودم کردی نمی دانم کجا دیدم ترا

از تو در طفلی جفا می دیدم اما اندکی

در جوانی محض بیداد و جفا دیدم ترا

بیوفایی را نه امروز از کسی آموختی

ماه من روزی که دیدم بیوفا دیدم ترا

کاشکی هرگز نمی کردم گذر سوی درت

دوش با بیگانه ی چند آشنا دیدم ترا

ای دل ظالم اسیر دام زلف او شدی

شکر لله در بلایی مبتلا دیدم ترا

ای رقیب از دیدنت هرگز مرا ذوقی نشد

غیر این ساعت که از جانان جدا دیدم ترا

گر نه عاشق چه می گشتی بچشم اشکبار

بر سر کویش فضولی بارها دیدم ترا

***

-44-

سویم شب هجران گذری نیست کسی را

بر صورت حالم نظری نیست کسی را

کس نیست که از تو خبری سوی من آرد

مردم من ازین غم خبری نیست کسی را

نگذاشت اثر در رهت از هستی من غم

در دل ز غم من اثری نیست کسی را

گر محنت من نیست کسی را عجبی نیست

مثل تو بت عشوه گری نیست کسی را

ای شوخ جفا پیشه وفا ورز و گرنه

آزردن و کشتن هنری نیست کسی را

آتش بجگرها زده عشق تو و حالا

تا عشق تو ورزد جگری نیست کسی را

از ترک تعلق مکن اندیشه فضولی

در راه تجرد خطری نیست کسی را

***

-45-

بر باد مده سلسله ی مشک فشان را

مگشای ز پیوند تنم رشته ی جان را

راز تو نهانست مرا در دل و ترسم

چشم ترم اظهار کند راز نهان را

رخساره بهر کسی منما فتنه مینگیز

از هم مگشا رابطه ی نظم جهان را

آه از دل شیدا که سراسیمه ی اویم

در عاشقی ما چه گناهست بتان را

ای کاش دلم خون شود از عشق برآیم

تا چند کشم محنت هر غنچه دهان را

ای بخت بخاک در آن گلرخم افکن

مگذار که در خاک کشم حسرت آنرا

بر یاد خطش اشک روان ساز فضولی

زان سبزه ی تر قطع مکن آب روان را

***

-46-

رسم زهد و شیوه ی تقوی نمی دانیم ما

عشق می دانیم و بس اینها نمی دانیم ما

نیست ما را در جهان با هیچ کاری احتیاج

هیچ کاری غیر استغنا نمی دانیم ما

ما نمی گوییم کاری نیست غیر از عاشقی

هست صد کاری دگر اما نمی دانیم ما

شیوه ی تقلید و رسم اعتبار از ما مجو

کار وبار مردم دنیا نمی دانیم ما

هر چه غیر از عشق یار و لذت دیدار اوست

زاهدا بالله مجو از ما نمی دانیم ما

مظهر سر حق و آیینه ی گیتی نما

جز می صاف و رخ زیبا نمی دانیم ما

گفتم ای گلرخ فضلی مرد در کوی تو گفت

کیست او در کوی ما او را نمی دانیم ما

***

-47-

نهفتن در دل و جان درد و داغ آن پری وش را

توانم گر توان پوشید با خاشاک آتش را

ز سینه آه حسرت می کشم چون تیر از ترکش

که کی سازد تهی بر سینه م آن ترک ترکش را

منقش گشت رخسارم بخون چون لاله زار آن به

که مالم بر کف پای تو رخسار منقش را

دلا زهد ریایی هیچکس را خوش نمی آید

شعار خود مکن بهر خدا این وضع ناخوش را

شبی دیدم که در زلف تو دل سرگشته می گردد

نمی دانم چه تعبیرست این خواب مشوش را

گهی جورست و گه کم التفاتی کار آن بدخو

بدور او بلاکم نیست عشاق بلاکش را

فضولی چند در بند جهات مختلف مانی

ز غم بگذار تا بر هم زند ضعف تو هر شش را

***

-48-

عشق مضمون خط لوح جبین است مرا

سرنوشت از قلم صنع همین است مرا

روی بر راه سک کوی تو سودن صد ره

بهتر از سلطنت روی زمین است مرا

ترک کوی تو نمی گیرم اگر می میرم

روضه ی کوی تو فردوس برین است مرا

در ره عشق تو گر بیدل و دینم چه عجب

چشم مست تو بلای دل و دین است مرا

بگمانی که شود وصل میسر یا نه

زار مردن بعم هجر یقین است مرا

می دهم جان بامیدی که مگر دور شود

غم هجر تو که در جان حزین است مرا

داغ دل گشت فضولی سبب سلطنتم

که از و ملک جنون زیر نگین است مرا

***

-49-

هست می گویند خالی آن عذار آل را

چشم کی بر داشتم ز ابرو که بینم خال را

چشم بگشادی ندیدم مرغ دل را جای خود

غالبا شد صید آن شبها ز مشکین بال را

ای بهر نوک مژه برده دلی در خواب او

جمع کن یک لحظه دلهای پریشان حال را

هفته ی شد دیدن آن مه نشد روزی مرا

آه اگر زین گونه در غم بگذرانم سال را

گفتمش با قد خم زان خال دور افتاده ام

گفت با کی نیست گر نقطه نباشد دال را

با تو خوش حالیم در دشت جنون ای دود آه

کم مفرما از سر ما سایه ی اقبال را

می جهد چشم فضولی وین ز موج اشک نیست

غالبا می بینم آن رخسار فرخ فال را

***

-50-

شد بدیدار تو روشن دیده ی خونبار ما

یافت از وصل تو مرهم سینه ی افکار ما

بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب

به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما

همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم

غالبا دلگیر شد از گریه ی بسیار ما

دور گردون بر مراد خاطر ما شد مگر

رحمی آمد چرخ را بر نالهای زار ما

آسمان دارالشفای عافیت را در گشود

رو نهاد از درد در صحت دل بیمار ما

بعد ازین ما را ز دوران فلک خوفی نماند

دست دوران فلک کوته شد از آزار ما

حمد لله بر فروغ صبح دولت یافت ره

در شب محنت فضولی دولت بیدار ما

***

-51-

باز خونبارست مژگانم نمی دانم چرا

اضطرابی هست در جانم نمی دانم چرا

عالمی بر حال من حیران و من بر حال خود

مانده ام حیران که حیرانم نمی دانم چرا

روزگاری شد که بد حال و پریشانم ولی

بس که بد حال و پریشانم نمی دانم چرا

یار می دانم که می داند دوای درد من

لیک می گوید نمی دانم نمی دانم چرا

نی وصالم می رهاند از مصیبیب نی فراق

در همه اوقات گریانم نمی دانم چرا

نیست کاری کاید از من هر طرف بی اختیار

می دواند چرخ گردانم نمی دانم چرا

درد خود را گر چه می دانم فضولی مهلک است

فارغ از تدبیر درمانم نمی دانم چرا

***

-52-

درد رسوایی نخواهد داشت درمان ای طبیب

خویش را رسوا مکن ما را مرنجان ای طبیب

هست بهبود تو در ترک علاج درد من

چون ندارد فکر بهبود من امکان ای طبیب

خون گشودن از رگ تن چیست گرداری مدد

شوق لعلش را برون آر از رگ جان ای طبیب

هیچ شربت نیست بهر دفع سودایم مفید

غیر یاد وصل و ذکر لعل جانان ای طبیب

می کشی از غم مرا ظاهر بکن بهر خدا

درد پنهان مرا پیش رقیبان ای طبیب

من نمی خواهم که این درد دل پنهان من

بر تو هم ظاهر شود از تو چه پنهان ای طبیب

کشته است از غصه مانند تو صد بیدرد را

چاره ی درد فضولی نیست آسان ای طبیب

***

-53-

غمت در سینه ام جا کرد چون بیرون شود یا رب

و گر ماند چنین حال دل من چون شود یا رب

نمی خواهد شبی گیرم قراری بر سر کویش

بلای بی قراری روزی گردون شود یارب

جدا زان لعل میگون نیست کارم غیر خون خوردن

بخون خوردن مرا آموخت این دل خون شود یا رب

مرا گفتی که از من شاد خواهد شد دلت روزی

ندارم صبر گر خواهد شدن اکنون شود یا رب

فلک در نا مرادی تا بکی جانم بلب آرد

مرادم کی میسر زان لب میگون شود یا رب

نمی خواهم که از من تنگدل گردد رقیب او

اگر خواهد دلم محزون شود محزون شود یا رب

فضولی قدر درد دل چه می دانند بی دردان

مرا ذوقیست با این درد دل افزون شود یا رب

***

-54-

مرا ای شمع میل گریه شد در هجر یار امشب

تو بنشین گریه ی دلسوز را با من گذار امشب

بیاد شمع رویش خواهم از سر تا قدم سوزم

برو ای اشک آب از آتش من دور دار امشب

فکندی وعده ی قتلم بفردا لیک می ترسم

که دیر آید سحر من جان دهم در انتظار امشب

نهان از خلق دارم عزم کویش حسبة لله

مرا رسوا مساز ای ناله ی بی اختیار امشب

مرا در گریه ی امروز نقد اشک شد آخر

نمی دانم چه سازم گر رسد یارم نثار امشب

متاع خواب را بربوده اند از مردم چشمم

مگر بخت بد افکندست سوی من گذار امشب

فضولی را قراری بود شبها بر سر آن کو

چو راندی از سرکویت کجا گیرد قرار امشب

***

-55-

گر گریزم دم بدم بر آتش دل دیده آب

بر چنین سوزی که دل دارد کی آرد سینه تاب

بگسل ای سایه ز من تابی نداری بر جفا

می گریزی بر تو گر تیغی کشد آن آفتاب

تا نبیند آفتاب عارضش را سایه ام

از حسد خود را میان این و آن کردم حجاب

در نقاب آن روی و من با آه دل در حیرتم

در میان این دو آتش چون نمی سوزد نقاب

نیم بسمل کرده و دامن ز خونم می کشد

من از او در اضطرابم او ز من در اجتناب

آتش است آن شوخ و من شمع شبستان بلا

گر رود میرم گر آید سوزدم با صد عذاب

سوخت آهم چرخ را من می خورم خوناب ازو

نیست جز خونابه آتش را نصیبی از کباب

مردم چشمم فضولی شد سیه پوش از عزا

غالبا شد کشته تیغ سهر در دیده خواب

***

-56-

نیست تا صبح بجز فکر تو کارم همه شب

کارم اینست جز این کار ندارم همه شب

همه روزم شده شب اختر آن شبها اشک

آه ازین درد چسان اشک نبارم همه شب

لطف کن یک شب و در کلبه من گیر قرار

تا بدانی که چرا نیست قرارم همه شب

تا ندانند که من بهر تو می نالم و بس

بفغان از همه کس ناله برارم همه شب

تا ز من پیش تو گویند حکایت همه روز

هیج کس را بفراغت نگذارم همه شب

بامیدی که اگر بشنود آن ماه شبی

ز فلک می گذرد ناله ی زارم همه شب

شب تنهائی من نیست فضولی بی تو

شمع بزمست خیال رخ یارم همه شب

***

-57-

تندست یار و بی سببی می کند غضب

دارد غضب همیشه بعشاق زین سبب

مطلوب را چو نیست مقام معینی

هرگز نمی رسد بنهایت ره طلب

معلوم می شود که ندارد مذاق عشق

او را که از حرارت می می رسد طرب

کام از لبت چگونه بیابند جان و دل

دل می رسد بجان ز تو جان می رسد بلب

تو چشمه ی حیاتی و ما ظلمت فنا

از ما هوای وصل تو امریست بس عجب

ما طالب تو و تو گریزان ز قرب ما

اینست کار ما و تو پیوسته روز و شب

الفت میان ما و تو بسیار مشکل است

تو در پس حجابی و ما در ره ادب

چون غیر ممکن است فضولی وصال دوست

بیهوده چند در طلبش میکشی تعب

***

-58-

ای همه دم بزم تو جای رقیب

بهر تو ناچار لقای رقیب

امر محالست مرا از تو کام

کام تو چون هست رضای رقیب

جور و جفای تو برای منست

مهر و وفای تو برای رقیب

بر سر کوی تو گذر می کند

چون ننهم روی بپای رقیب

دیدن هر واقعه سهل است لیک

سخت بلاییست بلای رقیب

زندگی اهل دل از وصل تست

وصل تو موقوف فنای رقیب

صبر و قرار تو فضولی کم است

کمتر از ان مهر و وفای رقیب

***

-59-

کی توانم رست در کویت ز غوغای رقیب

می کند فریاد سک هر گه که می بیند رقیب

وصل می خواهم ولی مشکل که بندد صورتی

نیست اهل درد را از خوان وصل او نصیب

آتشی از شوق گل در دل ندارد غالبا

چون نمی سوزد قفس را نالهای عندلیب

می نهد بر دست من دست از پی تشخیص لیک

کی علاج درد من می آید از دست طبیب

ای که دم از دولت قرب سلاطین می زنی

نیست ممکن این که آزاری نبینی عنقریب

گه دل از جان می کند او را نهان گه جان ز دل

نیست آن گل چهره در هر جا که باشد بی رقیب

نیست مقصود دل بیچاره غیر از وصل یار

فاستجب ما قد دعا عبد ضعیف یا مجیب

چند می پرسی فضولی بر که واله گشته ی

والهم کی می رسد بر خاطرم نام حبیب

***

-60-

قرآن صفات جاه و جلال محمد است

احکام شرع شرح کمال محمد است

اخبار انبیا که سراسر شنیده ای

یک یک بیان حسن خصال محمد است

آن کاف و نون که اصل وجودست خلق را

کاف کمال و نون نوال محمد است

مدی که بر سر الف آدمست تاج

مضمون میم و معنی دال محمد است

زیب صحیفه ی ازل و نسخه ی ابد

از نقطه های دانه ی خال محمد است

سیاح درک باصره ی عقل کی رسد

جایی که جلوه گاه جمال محمد است

از دور نیست کار فضولی بانتظام

از دولت محمد و آل محمد است

***

-61-

جانم درآرزوی وصال محمد است

چشمم در انتظار جمال محمد است

قدم خمیده چون فلک از جور دور نیست

از شوق روی ماه مثال محمد است

جسمم ضعیف چون مه نو نیست از فلک

بر یاد ابروی چو هلال محمد است

این داغهای تازه که بر سینه ی منست

از اشتیاق دانه ی خال محمد است

شایسته ی احاطه ی تملیک غیر نیست

ملک دلم که وقف خیال محمد است

آیینه دار طوطی نطقم هر آینه

اندیشه ی صفات کمال محمد است

کردست مهر غیر فضولی ز دل برون

تا عاشق محمد و آل محمد است

***

-62-

ماه من نخل قدت سرو خرامان منست

سرو من ماه رخت شمع شبستان منست

می کند حال مرا هجر تو بد وصل تو خوش

هجر تو درد من و وصل تو درمان منست

دل اسیر قد و جان مست می لعل تو شد

قامتت کام دل و لعل لبت جان منست

دور بادا قد جانان من از چشم بدان

سرو گلزار نکویی قد جانان منست

گفتم ای شمع بتان جای دلم دام بلاست

گفت کان دام بلا دور زنخدان منست

پرده از راز دل زار من افتاد و سبب

چشم گریان من و چاک گریبان منست

برد آرام فضولی قد آن سرو روان

گرچه آرام دل زار پریشان منست

***

-63-

بهر صید آن ترک بد خو بر سمند کین نشست

باز خواهد شد عنان صبر صد مسکین ز دست

دید چون لطف جمالت باز بر هم زد زرشک

نقش بند دهر در گلزار هر آیین که بست

گر خورد خونابه دل بر یاد لعلت دور نیست

باده پندارد اگر آبی دهی رنگین به مست

پرده افکندی ز عارض ماه را تابی نماند

چین گشادی زلف را بازار مشک چین شکست

تیشه ی فرهاد بهر کوه کندن بس بود

شعله ی کو آتش او در غم شیرین بجست

نیست عالم را ثباتی پیش اهل اعتبار

هست بر آب روان نقش حبابی این که هست

من نه تنها باختم در راه آن بت نقد دین

زان بت بی دین فضولی هیج اهل دین نرست

***

-64-

صیقل آیینه ی دلها نم چشم ترست

هر کرا نمناک تر دیده دلش روشنتر است

روز نومیدی مراد از قطرهای اشک جو

رهبر گم گشتگان در ظلمت شب اخترست

گریه ی کن آب چشمی ریز گر صاحب دلی

کآدمی بی اشکی و آهی درخت بی برست

دل که مملو از هوای دوست باشد چون حباب

جلوه اش بالای دریای سپهر اخضرست

چهره ی زردی نما در عشق کین رنگ لطیف

کار سازیهای بازار محبت را زرست

شمع گر پرورد آتش را سزای خویش یافت

نیست خالی از ندامت هر که دشمن پرورست

چون حباب از اشک جا بر آب دارد متصل

تا فضولی را هوی سرو قدت در سرست

***

-65-

عمر دراز من که پریشان گذشته است

در آرزوی گیسوی جانان گذشته است

ذوق وصال اگر نشناسیم دور نیست

اوقات ما همیشه بهجران گذشته است

داریم آتشی ز تو در دل که سوختست

غیر تو هر که در دل سوزان گذشته است

در دل گذشته است خیال اجل مرا

هر جا که ذکر غمزه ی جانان گذشته است

بگذر طبیب از سر درمان درد من

بیمار درد عشق ز درمان گذشته است

هر دم بناوک تو که در جان گرفته جا

دل میل می کند مگر از جان گذشته است

زاهد ز ما مجو سرو سامان که مست عشق

ز اندیشه ی بی سرو سامان گذشته است

افغان ز چرخ گر گذرانی چه فایده

چون کار تو فضولی از افغان گذشته است

***

-66-

ای دل بسی ز محنت هجران نماده است

خوش باش کین معامله چندان نمانده است

جان را ز بیم هجر بجانان سپرده ام

هجری میانه ی من و جانان نمانده است

از اشک چشم تر زده آبی بر آتشم

سوزی که داشت سینه ی سوزان نمانده است

امید واریی که دل از یار داشت هست

اندیشه ی که بود ز حرمان نمانده است

شکر خدا ز درد سرم رسته اند خلق

در من ز ضعف طاقت افغان نمانده است

دوران نموده است مداری بکام دل

دل را شکایت از غم دوران نمانده است

حیران آن جمال نه چشم منست و بس

چشمی نمانده است که حیران نمانده است

جان دادنم بمژده ی وصل تو آرزوست

با آنکه در فراق توام جان نمانده است

دارم فضولی از غم عالم فراغتی

گویا دلی که بود مرا آن نمانده است

***

-67-

پیش عاقل قصه ی درد من و مجنون یکیست

اختلافی در سخن باشد ولی مضمون یکیست

داغ دلرا خواستم مرهم رساندی ناوکی

غالبا پنداشتی داغ دل پرخون یکیست

شرط حسنست آن که طاق آن خم ابرو دو تاست

رسم خطست این که خال آن لب میگون یکیست

جای سرو قامتت در جان نمی گیرد الف

حاش لله کی الف با آن قد موزون یکیست

نیست در دل غیر تو زانرو عزیزی بر دلم

قدر دارد در صدف هر گه در مکنون یکیست

نیستم بلبل که هر ساعت نهم دل بر گلی

زین همه گل چهره مقصود من محزون یکیست

بر سر من هر که می بیند فضولی دود آه

آن تصور می کند کین هم زنه گردون یکیست

***

-68-

زلال فیض بقا رشحه ی ز جام منست

حیات باقی من نشاه ی مدام منست

بمن فرشته کجا می رسد ز رفعت قدر

حریم درگه پیر مغان مقام منست

مراست حرمتی از فیص می که پیر مغان

مدام خم شده از بهر احترام منست

چو من نبوده کسی را ز عشق بد نامی

همیشه خطبه ی این سلطنت بنام منست

ز دیده دور کن ای اشک خار مژگانرا

که جلوه گاه سهی سرو خوش خرام منست

بمشک سر چو بنفشه فرو نمی آرم

کنون که بوی ازان زلف در مشام منست

فتاده است فضولی بدستم آن خم زلف

هزار شکر که دور فلک بکام منست

***

-69-

سرورا همچو قدت شیوه ی رعنایی نیست

این قدر هست که او مثل تو هر جایی نیست

سرو و گل تا ز قد و روی تو دیدند شکست

باغبانرا سرو برک چمن آرایی نیست

همدمی چون غم او نیست دم تنهایی

هر کرا هست غم او غم تنهایی نیست

ای دل از عاشقی از طعنه میندیش که ذوق

نتوان یافت ز عشقی که برسوایی نیست

ای که داری سر سودای تجارت بی نفع

هیچ سرمایه به از جوهر دانایی نیتس

صبر در عشق تو کاریست پسندیده ولی

کرده ام تجربه کار من شیدایی نیست

مشو از دیده ی خونبار فضولی غایب

که درو بی گل روی تو شکیبایی نیست

***

-70-

مه دلاک من آیینه ی اهل نظر است

هر زمان صید کسی کرده بشکل دگر است

در تمنی وصال دم تیغش همه دم

عاشقانرا تن چون موی بخونابه تر است

همه را غرقه بخونست دل از غمزه ی او

رک جان همه را غمزه ی او نیشتر است

بکفی تیغ گرفته بکفی سنگ مدام

بر سر عربده با عاشق خونین جگر است

پایمال الم از تیغ ستمکاری اوست

تن عشاق که باریکتر از موی سر است

آهم از چرخ برین می گذرد در غم او

آه ازین غم که ز حال دل من بی خبر است

چاک چاکست ز غم سینه ی ما چون شانه

وه که ملک دل ما را غم او رخنه گر است

نشود قطع بمقراض جفا پیوندش

بس که پیوسته دلم بسته ی آن سیمبر است

هوسی در سرت افتاد فضولی زان مه

حذری کن که درین واقعه سر در خطر است

***

-71-

خورشید بسی خاک نشین شد بهوایت

روزی نتوانست که بوسد کف پایت

فریاد که جانم بلب آمد ز تحیر

خرفی نشنیدم ز لب روح فزایت

خون ریخته ی بهر ثواب از همه جز ما

ما را گنه اینست که مردیم برایت

زان غافلی ای ماه که هر شب به تردد

چون هاله رهی می فکنم گرد سرایت

تا تیر تو بر من در صد ذوق گشادست

هر زخم دهانیست مرا بهر دعایت

تا نقش تو بر لوح دل و دیده کشیدیم

قطعا نکشیدیم سر از تیغ جفایت

کس نیست که اندیشه ی زلف تو ندارد

تنها نه فضولیست گرفتار بلایت

***

-72-

باغبان لطف قد آن سرو در شمشاد نیست

کی نماید تربیت جایی که استعداد نیست

گر خط دور لبت را بر زبان آرم مرنج

نقش شیرین را ضرر از تیشه ی فرهاد نیست

ساغر خونابه ی دل بسته ره بر ناله ام

مست بزم حیرتت را رخصت فریاد نیست

کی شود واقف ز ادراک عذاب آخرت

آنکه در دنیا به بیداد بتان معتاد نیست

زاهدانرا نیست منع عشق اندک محنتی

هیچکس از محنت قید جهان آزاد نیست

رغبت نزهتگه میخانه از زاهد مجو

جغد را در طبع میل منزل آباد نیست

کرده ی تدبیر ترک می فضولی فکر کن

گرز عقلست این بنای عقل را بنیاد نیست

***

-73-

تن که از تیر تو چون زنجیر روزن روزن است

تا شدم دیوانه ی عشق تو زنجیر من است

جان برون از تن باستقبال تیرت رفت و نیست

غیر پیکانت کنون جانی که ما را در تن است

شاکرم دور از گل رویت ز چشم خون فشان

منزلم از قطرهای خون او چون گلشن است

ماه من بی مهر رخسارت چگویم حال خود

ظلمتی کز هجر دارد روزگارم روشن است

نیست در عشق توام جز جان سپردن چاره ی

شمع اگر خواهد نجات از سوختن در مردن است

بیقراری راست ره در کویت ای ابرو کمان

کش بسان تیر پا بهر تردد زاهن است

دوست میدارد ترا هر کس که باشد در جهان

بر فضولی رحم کن کاورا جهانی دشمن است

***

-74-

در هجر یار حال دل زار مشکل است

زین حال واقف ار نشود یار مشکل است

آسان بوصل یار رسیدن توان ولی

در وصل یار دیدن اغیار مشکل است

طعن است بر من از همه سو کار دشمنان

گر دوست چاره ی نکند کار مشکل است

بسیار شد غم از کمی التفات یار

کم نیست این معامله بسیار مشکل است

از گرد راهت ار نرسد دم بدم مدد

تسکین آب دیده ی خونبار مشکل است

زاهد نمی شود نکند منع ما ز می

معتاد را تغیر اطوار مشکل است

رفتن فضولی از سر آن کوی سهل نیست

دوری عندلیب ز گلزار مشکل است

***

-75-

مه من شام غمت را سحری پیدا نیست

آه ازین غم که ز مهرت اثری پیدا نیست

بر تو گر من نگزینم دگری نیست عجب

چه کنم در همه عالم دگری پیدا نیست

دل شد آواره و زد عشق تو آتش در تن

خانه ی سوخت ز آتش شرری پیدا نیست

غالبا سیل غمت برد ز جا دلها را

کز دل گم شده ی ما خبری پیدا نیست

کم شدم در صف عشاق نپرسید آن مه

که درین دایره خونین جگری پیدا نیست

اشک را خوار مبینید که در بحر وجود

طلبیدیم ازین به گهری پیدا نیست

در ره عشق فضولی دم رسوایی زد

چند گویید که صاحب نظری پیدا نیست

***

-76-

ای طربخانه ی دل خلوت سلطان غمت

پرده ی دیده سرا پرده ی خاک قدمت

وعده ی داد مرا ماه من امشب ای صبح

بخدا گر همه صدقست نگه درادمت

بعلاجی دگرم حال مگردان که مرا

ساز کارست بسی شربت ذوق المت

سزد اردم زند از سلطنت روی زمین

خاکساری که بود گرد حریم حرمت

نفسی نیست که در رشته ی جانم گرهی

نفتد از شکن سلسله ی حم بخمت

گریه در دیده ز بیداد تو آبی نگذاشت

عذر خواه کمی ماست کمال کرمت

می کند منع تو از قتل فضولی اغیار

این چه ظلم است بران کشته ی تیغ ستمت

***

-77-

هر زمان حال من از عشق تو دیگرگون است

بتو چون شرح کنم حال چه گویم چون است

غم دل سوخت مرا پیش که آرم بزبان

قصه ی درد درونم که ز حد بیرون است

شده از ناوک آهم دل گردون مجروح

رنگ خون است شفق نیست که بر گردون است

لب شیرین ترا چون ورق گل خوانم

کان صحیفه نه بدین خط و بدین مضمون است

دل دمی نیست که یاد لب لعلت نکند

گریه ی دیده ی پر خون ز دل محزون است

چه غم از هجر گرت هست کمالی در عشق

رخ لیلی همه جا در نظر مجنون است

خواب را کشت فضولی غم او در دیده

این که بر چهره ام از دیده روان شد خون است

***

-78-

شده ام بسته ی گیسوی شکن پر شکنت

مکش ای گل که بگردن نفتد خون منت

غایت لطف تن از چشم منت کرد نهان

این چه جورست که من می کشم از لطف تنت

خاک گشتم که مرا سایه ات افتد بر سر

کرد نومیدم ازان نیز صفای بدنت

تو بگفتار در آور نه بقول دگران

هیج راهی نتوان برد بسر دهنت

لب میگون تو دارد سر خون ریختنم

همه دم می شود این فهم ز رنگ سخنت

چند سازد رسن از رشته ی جان دلو زدل

مردم دیده کشد آب ز چاه ذقنت

آتشی هست چو فانوس فضولی در تو

نیست خون اوست نمایان شده از پیرهنت

***

-79-

بتی که شیوه ی خوبی به از تو داند نیست

پری وشی که ز دست توام رهاند نیست

هزار نامه نوشتم بیار لیک چه سود

کسی که لطف نماید باو رساند نیست

دهد بدست تو هر کس که هست نقد حیات

ولی کسی که ز تو کام دل ستاند نیست

بلوح دهر حدیث گذشتگان یک یک

نوشته اند ولی عارفی که خواند نیست

همه اسیر غم عالمیم راه روی

که رخش همت ازین تنگنا جهاند نیست

بمی چه میل کنم آزموده ام آن هم

چنانکه سوز غم عشق را نشاند نیست

بملک دهر فضولی مبند دل کایجا

بسیست آمده اما کسی که ماند نیست

***

-80-

گل بباغ آمد ولی از عمر خود کامی نیافت

خارها در زیر پهلو داشت آرامی نیافت

کرد بلبل پیش گل بنیاد درد دل بسی

زود گل بگذشت و آن درد دل اتمامی نیافت

وه چه ملکست این که دور گل کذشت کس درو

رونق بزمی ندید و نشاه ی جامی نیافت

دوخت دوران از لطافت خلعتی اما چه سود

قابل تشریف این خلعت گل اندامی نیافت

گل که دیر آمد چرا زین باغ رخلت کرد زود

غالبا چون من ز کس اعزاز و اکرامی نیافت

چون ننالیم از جفای گردش گردون دون

هیچ کار ما ز دور او سرانجامی نیافت

پایه ی قدر سخن دانان فضولی پست شد

زین سبب هرگز درین کشور کسی نامی نیافت

***

-81-

گر نقابی نبود مهر رخش را غم نیست

تاب رخساره ی او هم ز نقابی کم نیست

نیست معلوم غم من همه ی عالم را

همچو من غمزده ی در همه ی عالم نیست

میکند سجده بخاک سر کوی تو ملک

هر که خاک سر کویت نبود آدم نیست

عقل را کرد برون عشق تو از خانه ی دل

کین سراسیمه بهمرازی من محرم نیست

هر خم زلف تو جای دل سودازده ایست

نیست یک دل که دران سلسله ی پرخم نیست

هیچکس را خبری نیست ز ذوق غم تو

سبب اینست که در دهر دلی خرم نیست

مگذران بی می و معشوق فضولی ز نهار

حاصل عمر گرانمایه که جز یکدم نیست

***

-82-

بگل خطت چو نقابی ز مشک ناب انداخت

هزار شاهد فتنه ز رخ نقاب انداخت

مه رخ تو که سر زد خط از خواشی آن

هزار ناوک طعنه بر آفتاب انداخت

دمید تا خط چون شب ز روی چون روزت

زمانه دیده ی بخت مرا بخواب انداخت

بمردن از غم دل رسته بودم آن لب لعل

حیات داد مرا باز در عذاب انداخت

هوای چین جبینت هزار موج بلا

بآب دیده ی نم دیده ی پر آب انداخت

ز رشک بر دل خون گشته سوختم صد داغ

چو خالهای لبش عکس در شراب انداخت

چه ممکن است ثبات از فضولی بی دل

چنین که شوق تو او را در اضطراب انداخت

***

-83-

از جان بدود دل غم خالت برون نرفت

وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت

از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک

وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت

از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن

هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت

آورد تاب جسم نزارم بآه دل

در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت

ساقی مرا علاج دگر کن که گرد درد

ز آیینه ی دلم بمی لاله گون نرفت

صد دور کرد چرخ ولیکن بهیچ دور

تاب بلا ز رشته ی بخت زبون نرفت

در راه عشق کرد فضولی وداع دل

عاقل کسیست گز پی اهل جنون نرفت

***

84-

برگ گل کز هر طرف آرایش دستارتست

جسته هر جانب شرار آتش رخسار تست

گر ترا حسن رخ از گلها فزاید دور نیست

در حقیقت گل تویی گلهای دیگر خارتست

غیرت رنگ رخت گلرا گریبان کرد چاک

غنچه خونین دل زرشک درج گوهر بار تست

عشوه و رعنایی گل نیست در دل کارگر

گل چه می داند چه باید کرد اینها کار تست

آمد و بگذشت گل ما را نشد پروای آن

ما کجا و غیر تو ما را غرض دیدار تست

نیست در سرو و صنوبر رسم و راه دلبری

این روش مخصوص بر شمشاد خوش رفتارتست

نیست گفتارت فضولی بی مذاق عاشقی

زین سبب هر کس که دیدم عاشق گفتار تست

***

-85-

آزمودم عشق خوبانرا بلایی بوده است

وانکه می گویند عاشق مبتلایی بوده است

تا شدم عاشق عذابی می کشم چون بت پرست

میل چین زلف محبوبان خطایی بوده است

نقش خویش و صورت شیرین کشیده کوهکن

عاشق صورت پرست خود نمایی بوده است

چارسوی دهر جای خود فروشانست و بس

جوهر عرفان متاع ناروایی بوده است

بسته بر محراب دل اهل ورع قندیل وش

کوشه ی مسجد عجب دلگیر جایی بوده است

عشقبازی را سرور سینه می پنداشتم

محنت بی حد و درد بی دوایی بوده است

کم نشد از من فضولی محنت عالم دمی

عرصه ی عالم عجب محنت سرایی بوده است

***

-86-

ازان درین چمنم میل گلعذاری نیست

که هیچ برک گلی بی بلای خاری نیست

نبرده ایم درین باغ ره بسوی گلی

که در حوالی او همچو من هزاری نیست

ندیده ایم درین ملک گنج حسنی را که

که از صف رقبا گرد او حصاری نیست

ازان چمن چه گشاید که عندلیبانرا

درو بسوی گل از خار رهگذاری نیست

درین نشیمن حرمان هزار غم دارم

فزون تر از همه این  غم که غمگساری نیست

درون سینه ی دل تنگم از گلی نشگفت

چگونه گل شگفد باغ را بهاری نیست

ز هیچ یار فضولی ندیده ایم وفا

خوشا کسی که مقید بهیچ کاری نیست

***

-87-

غیر نا کامی ز محبوبان مرا مطلوب نیست

عاشقانرا کام دل جستن ز خوبان خوب نیست

چون ندیدم صد جفا از یار می خواهم وفا

چیزی از محبوب می خواهم که در محبوب نیست

مرد باید تا نیازارد ز خود معشوق را

بهر یوسف در زلیخا رأفت یعقوب نیست

شد دلم صد پاره ناوردم شکایت بر زبان

محنت و صبری که در من هست در ایوب نیست

نیست جز لیلی بقای عشق مجنون را سبب

ضایع است آنکس که بر گل چهره ی منسوب نیست

زاهد گچ رو ندارد رغبت عشق بتان

راستی را این روش از هیچ کس مرغوب نیست

نیستم یک دم فضولی بی تماشای بتان

شاهد مقصد ز من در هیچ جا محجوب نیست

***

-88-

سایه ات را متصل ذوق وصالت حاصل است

نیست دور از دولتی اما چه حاصل غافل است

حل مشکل نیست مشکل پیش او اما چه سود

مشکل خود پیش او اظهار کردن مشکل است

پا کشید از چشمه ی چشمم ز بیم فتنه خواب

کین گذرگه مردم خونریز را سر منزل است

گر نماند رازم از غیر تو پنهان دور نیست

هست دل پیش تو و رازی که دارم در دل است

ساده افتادست لوح خوبی از نقش وفا

کام دل جستن ز محبوبان خیال باطل است

سر بگردون گر کشد از روی رفعت دور نیست

هر کرا چون سبزه در کوی بلا پا در گل است

آفت تکلیف را ره نیست در ملک جنون

کی رود بیرون ازین کشور فضولی عاقل است

****

-89-

دل الفت تمام بآن خاک در گرفت

خوش صحبتی میان دو افتاد در گرفت

خونابه نیست بر مژه ام آتش دل است

گز چاک سینه سرزد و در چشم تر گرفت

چون من بسیست باده کش بزم عشق لیک

بودم تنک شراب مرا بیشتر گرفت

چون شمع باز در سرم افتاد گرمیی

دل کرده بود ترک تعلق ز سر گرفت

شوق حریم روضه ی کوی تو داشت گل

بگشاد دست و دامن باد سحر گرفت

فرهاد در زمانه ی من گشت کوهکن

بگذاشت عاشقی پی کار دگر گرفت

چون خس فتاده بود فضولی بخاک ره

او را نسیم لطف تو از خاک بر گرفت

***

-90-

هوای خاک درت باز در سر افتادست

ز هر چه هست مرا این هوا در افتادست

مرا چه کار به از آه و ناله است کنون

که کار با تو چو شوخ ستمگر افتادست

چرا ز چشم تو بر من نمی فتد نظری

مگر که قاعده ی مردمی در افتادست

ز زلف یار صبا تا گشاده است گره

گره بکار دل درد پرور افتادست

من از کجا و نجات از بلا چنین که دلم

بدام آن سر زلف معنبر افتادست

ز ذوق عشق بتان نیست عقل را خبری

چرا که رتبه ی این ذوق برتر افتادست

فتاده است فضولی بخاک رهگذرت

بیا که بی تو غریبی ببستر افتادست

***

-91-

بر جان ما جفای نکویان ز حد گذشت

اوقات ما میانه ی این قوم بد گذشت

سوز و گداز شمع ز رشک جمال تست

رست از همه عذاب کسی کز حسد گذشت

نشمرد از سکان خودم هیچ دلبری

بر من ز دلبران ستم بی عدد گذشت

در خون نشست مردم چشمم ز آرزو

هر گه که در خیال من آن خال و خد گذشت

گشتم مقید غم عشق تو از ازل

هرگز نمی توانم ازین تا ابد گذشت

عمرم گذشت لیک ندارم تأسفی

شادم باین که در غم آن سرو قد گذشت

ذوق وصال او ز فضولی دریغ نیست

اما بشرط آنکه تواند ز خود گذشت

***

-92-

در دل لاله غمت آتش سودا انداخت

شمع را آتش سودای تو از پا انداخت

یافت از نکهت زلف تو خبر آهوی چین

نافه ی مشک خود از شرم بصحرا انداخت

تا ز دیدار تو مانع نشود چشم پر آب

خواب را در نظرم کشت بدریا انداخت

رشک رخسار تو زد بتکده ها را بر هم

آه من غلغله در گوش مسیحا انداخت

بر گشادی بسخن صد گرهم چون سبحه

عقد دندان تو بر رشته ی تقوا انداخت

خواست آزار خود از ناوک آهم گردون

که غم عشق توام بر دل شیدا انداخت

سرورا از نظر انداخت فضولی چون ما

یک نظر هر که بر آن قامت رعنا انداخت

***

-93-

کم التفاتی خوبان بعاشقان ستم است

زهی ستم که ترا با من التفات کم است

کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد

دلی که بسته ی آن گیسوان خم بخم است

قدم خمیده چنان شد که که کس نمی داند

مرا براه تو پوینده فرق یا قدم است

ز دام شوق دل ما نمی رهد مادام

که سنبل تو گذرگاه باد صبحدم است

طبیب را الم من نماند تا ره برد

بلذتی که مرا در ره تو از الم است

چنین که زندگیم با غمست در عشقت

مرا ازان که اجل قصد جان کند چه غم است

ز رنج عشق فضولی فراغتی مطلب

خموش باش که ذوق حیات مغتنم است

***

-94-

هست با خلععت گلگون قدت ای حور سرشت

الفی کش قلم صنع بشنگرف نوشت

جامه ی گلگون من آن طرفه نهالیست که دهر

آبش از خون جگر داد از آن روز که کشت

خلعت آل تو آن آتش ابراهیم است

که نهانست درو نزهت گلهای بهشت

گلبن از گل بدن آراست تو با جامه ی آل

ظاهر است این که درین پرده که خوبست و که زشت

جامه آل تو می خواست بدوزد که فلک

رشته ی جان من آغشت بخونابه و رشت

هر کجا دامن گلرنگ کشیدی ای گل

گشت برک گلی از خون سرشکم هر خشت

همه دم میل فضولی بقبا کلگونیست

چه کند آب و گلش دهر بدین رنگ سرشت

***

-95-

تا غایبی تو مجلس ما را حضور نیست

دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست

رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف

ما طاقت فراق نداریم زور نیست

شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت

در دیده گر چه اشک روان هست نور نیست

بی تو قرار یافتن و زیستن دمی

بس مشکل است کار من ناصبور نیست

بخرام کز قد تو خدنگ بلا رسد

بر هر دلی کز آمدنت پر سرور نیست

گرد رهت برابر کحل است در نظر

می بیند این معاینه هر کس که کور نیست

شد ساکن در تو فضولی و زین سبب

او را هوای جنت و پروای حور نیست

***

-96-

سنگ بیداد بتان آیینه ی دلرا شکست

هر تمنایی که در دل داشتم صورت نبست

وصل آن مه گر میسر نیست ما را دور نیست

مقصدی داریم عالی همتی داریم پست

ز آتش دل بس که از هر زخم سرزد شعله ی

سوخت چون تیرت دمی هر کس که پهلویم نشست

جوهر هستی متاع وصل جانانرا بهاست

ما کجا و این هوس ما را که می گوید که هست

جای جز در دل مکن معشوق را گر عاشقی

سنگ دل باید که باشد هر که شد آتش پرست

کام خواهی صبر کن پرویز وار ای کوهکن

کی توان بر خورد از شیرین لبان با زور دست

دل که در عشقت امید وصل و بیم هجر داشت

سوخت و ز تشویش نیک و بد فضولی باز رست

***

-97-

ذوق وصلت یافت دل از ساقی و ساغر گذشت

شد خلیل خلوت خلت زماه و خور گذشت

آب چشمم راست طوف آستانت آرزو

هر چه خواهد می تواند کرد چون از سرگذشت

چون مسیحا می تواند پای بر گردون نهد

هر که او را هر چه پیش آمد چو سوزن درگذشت

بهتر از من کس نمی داند طریق عاشقی

زانکه عمرم در ره خوبان سیمین بر گذشت

اختر برگشته ام را سوخت آخر برق آه

آه ازین محنت که برق آهم از اختر گذشت

خوش دلم کز عشق من افتاد تقریب سخن

هر کجا حرفی ازان ماه ملک منظر گذشت

نیست در بغدادیان مطلق فضولی رأفتی

حیف عمر من که بی حاصل درین کشور گذشت

***

-98-

نی همین صد روزن از تیر تو بر جسم من است

سایه ام را هم ازو صد داغ چون من بر تن است

بی رخت از غیر می خواهم بدوزم دیده را

این که می بینم بچشمم نیست مژگان سوزن است

چون نیندازم برون خود را ز پیراهن چو مار

بر تنم ماریست هر تاری که در پیراهن است

سنبلت را باد اگر برداشت از رویت مرنج

مزرع حسن رخت را خوشه چین خرمن است

از مسیحا نیست کم در روح بخش بوی گل

غنچه بهر آن مسیحا مریم آبستن است

هست شاهد بر جفاهای زلیخای هوا

یوسف گل را که چندین چاکها بر دامن است

سوخت از سر تا قدم خود را فضولی بهر دوست

شمع بزم دوست شد او را چه باک از دشمن است

***

-99-

بحال زار من آه ماه را نگاهی نیست

چه سود روزی اگر نیز هست ماهی نیست

جفاست از تو همیشه مراد من نه وفا

که گاه گاهی اگر هست گاه گاهی نیست

چگونه جانب مسجد روم بمیخانه

ز کوی عشق بملک صلاح راهی نیست

ز جاه و منصب عالم فراغتی دارم

بجز فتادگیم منصبی و جاهی نیست

نکوترین رقم بر صحیفه ی هستی

درین که صورت خوبست اشتباهی نیست

چه نخل گویمت ای گلبن حدیقه ی حسن

که حاصلم زتو جز ناله ی و آهی نیست

ز ظلم پیش که نالد فضولی مسکین

درین دیار چو غیر از تو پادشاهی نیست

***

-100-

من نگویم چون قدت سروی ز بستان بر نخاست

خاست اما فتنه انگیز و خرامان بر نخاست

کی نمودی قد که هر سو فتنه ی بالا نشد

کی گشودی رخ که از هر گوشه افغان بر نخاست

مرده ام بی او چه سان بر آه من سوزد دلش

کی کند در دل اثر آهی که از جان بر نخاست

می کشم از دل خدنگش را و زو خون می چکد

همدمی ننشست پهلویم که گریان بر نخاست

صبر بر نادیدنت رحمیست بر عالم ز من

زانکه چشمی بر تو نگشادم که طوفان بر نخاست

ظلم اشکم بین که تا گردیم باهم ساعتی

گرد بادی هم بآهم زین بیابان بر نخاست

از سر کویت فضولی گر نخیزد دور نیست

هیج جا افتاده ی رفتار خوبان بر نخاست

***

-101-

ناله ی زاری که در دلها اثر دارد کجاست

آه جانسوزی که دلها را بدرد آرد کجاست

دردمندی کز محبت در دلش دردیست کو

بیدلی کز درد داغی بر جگر دارد کجاست

دلبران بسیار منظوری که از عین وفا

کوشه ی چشمی بارباب نظر دارد کجاست

کیست در راه وفا کز هر چه باشد بگذرد

وانکه در کوی وفاداری گذر دارد کجاست

پرده ی رخسار مطلوبست میل ماسوا

همتی کین پرده را از پیش بر دارد کجاست

شاهد حسنست در هر جا برنگی جلوه گر

عارفی کز جلوهای او خبر دارد کجاست

خوب می باشد فضولی شیوه ی آزادگی

در ریاض دهر نخلی کاین ثمر دارد کجاست

***

-102-

عاشقی رونق ز اطوار من حیران گرفت

عشق از فرهاد صورت یافت از من جان گرفت

تا در آرد نقش شیرین را بمهمانی درو

خانه ی در بیستون فرهاد سرگردان گرفت

گر سر دعوی ندارد بهر خون کوهکن

بیستون را صورت شیرین چرا دامان گرفت

نیست لاله کوهکن انداخت سوی بیستون

سینه ی پر خون که از داغ دل سوزان گرفت

گر چه مشکل بود بر فرهاد کار بیستون

جان شیرین داد بر خود کار را آسان گرفت

دل بخون شد غرق یا تیر تو از سوز درون

سوخت در تن آتشی از شعله در پیکان گرفت

دید سر گردانی سیاح صحرای امید

بهر آسایش فضولی دامن حرمان گرفت

***

-103-

نه همین قد من از بار غم دور خم است

خمی قامت گردون هم ازین بار غم است

ز سرور دل ما بی المان را چه خبر

پرده دار حرم ذوق نهانی الم است

پای در راه بلا نه که تقرب یابی

حاصل رنج سفر لذت طوف حرم است

عمر چون می گذرد بی اثر ذوق مباش

فرصت لذت ادراک بلا مغتنم است

سیر صحرای جنون کن که ز غم باز رهی

غم ایام دران بادیه بسیار کم است

بدل از خار جفا می شگفد غنچه ی مهر

چمن آرای محبت گل جور و ستم است

پر ز دردست و الم دائره ی ملک وجود

منزل راحت و آرام فضولی عدم است

***

-104-

در غمت کارم بچشم اشکبار افتاده است

چشم را با دل مرا با چشم کار افتاده است

لاله ها را چاک می بینم گریبان غالبا

آن سهی قدرا گذر بر لاله زار افتاده است

پای بر سبزه نهادی رشک زد آتش بآب

یا ز تو عکسی بآب جویبار افتاده است

هر که رخسار ترا با چشم مستت دید گفت

گلشنی را ترک مستی بر کنار افتاده است

چشم گر افکنده ی بر اشک من از رحم نیست

مست بر آب روان بی اختیار افتاده است

هست هر نقشی که قدرت می کشد مرغوب لیک

از همه مرغوبتر نقش نگار افتاده است

چشم من جرم فضولی را نمی دانم که چیست

گر چه می دانم ز چشم اعتبار افتاده است

***

-105-

بی لبت قطع نظر کرده ام از آب حیات

دارد از شام غمت آب حیاتم ظلمات

رفت با درد و غمت صبر و ثباتم از دل

غم و درد تو بدل شد بدل صبر و ثبات

شیوه ی مهر و وفا از تو نمی باید خواست

چون توان خواست صفاتی که نباشد در ذات

نه چنان بسته بزنجیر بلایت شده ام

که توانم گذرانید بدل فکر نجات

ما فقیریم تو سلطان چه عجب گر ما را

بترحم رسد از خرمن حسن تو زکات

آنچنان ساخته ی ضعفم که اگر بحث کنند

بتوانم که کنم هستی خود را اثبات

وقت آنست فضولی که ز غم باز رهم

چند در غم گذرد بی رخ یارم اوقات

***

-106-

بدو گیسو مه روی تو نچندان عجب است

عرصه ی جلوه ی خورشید میان دو شب است

جان شیرین بکدامین بسپارم چه کنم

دو دلم در دل من تا هوس آن دو لب است

نه وفا از تو بدل می گذرانم نه وصال

جان ندادم بتو نومیدی من زین سبب است

نیست مقدور کسی لذت ادراک وصال

طالبان ذوق که دارند همان در طلب است

پیش تو کام دل خود بزبان چون آرم

ز من اظهار تمنا بتو ترک ادب است

شوق لعل تو مرا در الم و غم دارد

گر چه کیفیت می موجب ذوق و طرب است

گفتم ای شوخ فضولی بتو میلی دارد

گفت زین بی ادبیهاست که اینش لقب است

***

-107-

هجوم سیل سرشکم ز دل اثر نگذاشت

ز من که آتشم این آب یک شرر نگذاشت

درون سینه ی من هر چه بود آتش عشق

همه بسوخت غمی چند بیشتر نگذاشت

جفا نگر که ز بهر تسلیم شب هجر

خیالی از تو مرا اشک در نظر نگذاشت

بحال دیده بگریم که بهر گریه ی او

حرارت دل من آب در جگر نگذاشت

غلام زخم خدنگ تو ام که خون دلم

برون بریخت بامید چشم تر نگذاشت

کجا روم که سرشکم بجز دیار فنا

ز بهر بودن من منزل دگر نگذاشت

هزار بار شدم مایل طریق ورع

مرا محبت خوبان سیمبر نگذاشت

هزار شکر که لطف ازل فضولی را

ز لذت الم عشق بی خبر نگذاشت

***

-108-

امید بود که خواهد جفای یارم کشت

نکرد یار جفایی در انتظارم کشت

نکرد گر چه بهر وعده ی که کرد وفا

هزار شکر که باری امید وارم کشت

هزار بار مرا زنده کرد لعل لبش

اگر چه غمزه ی شوخش هزار بارم کشت

مرا نکشت ز بسیاری جفا اغیار

کم التفاتی آن سرو گل عذارم کشت

اگر چه داد ز کشتن مرا امان چشمت

بلای هجر تو رحمی نکرد و زارم کشت

ز درد ساقی این بزم مرده ام که چرا

نداد باده ی جان بخش در خمارم کشت

فضولی از خط و از خال برده بودم جان

تطاول خم گیسوی مشک بارم کشت

***

-109-

بهترین سیرها سیر بیابان فناست

حالیا جمعیتی کانجاست در عالم کجاست

گشت ویران ملک این عالم درو مردم نماند

منزل پر مردم معمور حال آن سراست

بر نگردد هر که زین عالم بآن عالم رود

در خوشی و ناخوشی این معنی استدلال ماست

در نکویی و بدی کار دو عالم ظاهر است

هر که آن عالم بدست آورد این عالم نخواست

چون بیابد ذوق آن عالم درین عالم کسی

هست این دیر فنا آن عشرت آباد بقاست

بی مذاق سیر آن عالم ازین عالم چه سود

نفع ایام عمل موقوف هنگام جزاست

از بد و نیک جهان بگذر فضولی شاد زی

بی نیاز از هر دو عالم بنده ی خاص خداست

***

-110-

جانی که هست رسته ز آزار او کجاست

آزاده ی که نیست گرفتار او کجاست

آسوده ی که داشته باشد فراغتی

در دور غمزه های ستمگار او کجاست

صاحب دلی که در دل او نیست بار غم

در آرزوی لعل گهربار او کجاست

من نیستم فتاده ی رفتار او همین

افتاده ی که نیست ز رفتار او کجاست

تنها مگو که واله رخسار او منم

آنکس که نیست واله رخسار او کجاست

بی پرده اوست در همه جا جلوه گر ولی

چشمی که هست قابل دیدار او کجاست

دل بود جای محنت بسیار او بسوخت

در حیرتم که محنت بسیار او کجاست

از غم دل فضولی زارست بیقرار

یا رب قرار بخش دل زار او کجاست

***

-111-

ما را بلای عشق تو عمریست آشناست

از آشنا جدا شدن آشنا بلاست

برخاست از قد تو بهر کوشه فتنه ی

سروی ز باغ حسن بدین فتنه بر نخاست

جان و دلم بسوخت جدایی جدا جدا

این است حال آن که ز جانان خود جداست

جان پیش تست ما ببلای تو زنده ایم

ای عمر مدتیست بلای تو جان ماست

کس نیست کز بلای بتانم دهد نجات

بس مشکل است دفع بلایی که از خداست

مستان جام عشق فتادند بی خبر

کس آگهی نیافت که این نشأه از کجاست

چون گشت عادت تو فضولی جفاکشی

تکلیف ترک کردن عادت ترا جفاست

***

-112-

هر کراهست دلی سیمبری خواهد داشت

ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت

هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست

سر سودای بت عشوه گری خواهد داشت

هر کرا هست بت عشوه گری در عالم

خون فشان چشمی و خونین جگری خواهد داشت

هر که خون جگر از دیده روان می سازد

بی جهت نیست بجایی نظری خواهد داشت

هر که دارد نظری بر رخ یاری بی شک

هر دم از عشق بلای دگری خواهد داشت

هر بلایی که ز عشق است درو ذوقی نیست

نه بلاییست که با ما ضرری خواهد داشت

غافل از آه فضولی مشو ای بی پروا

که ز سوز جگر است و اثری خواهد داشت

***

-113-

ملولم از تو نمی پرسی ام که حال تو چیست

ملول بهر چه ی موجب ملال تو چیست

خراب شد ز تو حالم چرا نمی پرسی

چه حالتست ترا مانع سؤال تو چیست

مرا خیال تو و فکر تست در دل زار

ترا چه فکر بدل می رسد خیال تو چیست

شراب عشق تو مدهوش کرده است مرا

چه اگهم که فراق تو یا وصال تو چیست

ز اشک و آه من آزرده ی نمیدانی

که زیب حسن تو پیرایه ی جمال تو چیست

اگر بسوختن سینه ام نه ی مایل

دم نظر بدل از دیده ی انتقال تو چیست

فضولی از سر جان در گذر براه فنا

جز این که کشته ی جانان شوی کمال تو چیست

***

-114-

در عشق شهرتم سبب اشتهار تست

بی اعتباریم جهت اعتبار تست

از ذکر من چرا مه من عار می کنی

اظهار خاکساری من افتخار تست

حسن تو گشته شهره ی عالم ز عشق من

تا هست لوح هستیم آیینه دار تست

بر اشکباری مژه ام خنده می کنی

گویا گلی تو وین مژه ابر بهار تست

دلرا درون سینه اگر جا دهم رواست

دردی که در دلست مرا یادگار تست

عمریست گم شدست دل مبتلا ز من

گویا اسیر سلسله ی مشک بار تست

جانا مکن ز حال فضولی نظر دریغ

کان هم ز عاشقان سیه روزگار تست

***

-115-

هست ما را زندگی از جوهر شمشیر دوست

روح ما گر هست جوهر جوهر شمشیر اوست

عالمی دارم که مستغنیست از مهر فلک

روز و شب روشن ز مهر گلرخان ماه روست

گر چه ما را کشت تیر او ز بد حالی رهاند

از نکویان در حقیقت هر چه می آید نکوست

قطع شد آب حیات از باغ عمر ما هنوز

میوه ی مقصود پنهان در نهال آرزوست

بیش و کم تاثیر یک فیضیست در بزم وجود

گر تفاوت در قدح باشد شراب از یک سبوست

گر تجرد هم گزیند نیست بی شر نفس بد

زهر کی زائل شود از مارگر افکند پوست

منزل جانان فضولی کس نمی داند کجاست

هر که می بینم ز سرکردست پا در جست و جوست

***

-116-

دل دامن هوای تو محکم گرفته است

مرغی چنان هوای چنین کم گرفته است

از عشق من که بهر تو رسوای عالمم

آوازه ی جمال تو عالم گرفته است

تا شعله ی برون ندهد آتش درون

دل رخنهای زخم بمرهم گرفته است

بگذر ز زیر طاق فلک بی توقفی

کز اشکم این بنای کهن نم گرفته است

از کبر حلقه بر در جنت نمی زند

دستی که آن دو گیسوی پرخم گرفته است

بر التفات ساقی ایام دل منه

جامی که میدهد بتو از جم گرفته است

گر هست آرزوی غم عشق دور نیست

ما را که دل ز خاطر خرم گرفته است

در دور عیسی لبت از زلف عنبرین

در حیرتم که بهر چه ماتم گرفته است

رسم طرب مجو ز فضولی که مدتیست

دور از تو خوی با الم و غم گرفته است

***

-117-

اگر رسوا شدم رسوایی ام را شد فغان باعث

فغان را سوزش دل سوزش دل را بتان باعث

بغمزه خستیم دل چون نرنجم زان خم ابرو

چه می دانم ندارد زخم ناوک جز کمان باعث

چه باشد گر بریزد خون چشم خون فشانم دل

گرفتاری دل را گشت چشم خون فشان باعث

درون غنچه تا گلبرک نبود چاک کی گردد

سزد چاک دلم را گر بود داغ نهان باعث

خط سبزت ز آب دیده ی من رونقی دارد

بود نشو و نمایی سبزه را آب روان باعث

سرم را سیل اشک از خاک راهت کاش بردارد

که غوغای سکانت را شدست این استخوان باعث

فضولی در جهان از عشق ذوقی هست با هر کس

ندارد جز مذاق عشق هستی جهان باعث

***

-118-

با عارض تو شمع کشیدی زبان بحث

وز گرمیش گرفته زبان در میان بحث

گفتند غنچه با دهنت بحث می کند

معلوم می شود هنر او زمان بحث

دی زد دم از دهان تو ذره که نیست باد

ما را ازو نبود اگر چه گمان بحث

آنی که با عذار تو گل کرده بحث لیک

از خجلتی که دیده عرق کرده آن بحث

مه خورده تیر رشک ز حسن تو بر جگر

با ابرویت هلال شکسته کمان بحث

بحث است کار چشم و دلم بهر تیغ تو

خون است در میانه ی ایشان نشان بحث

از مدرسه مجوی فضولی فراغتی

کانجا مقام مدعی است و مکان بحث

***

-119-

حقه ی لعل لبش صد درد دارد در علاج

او ز ما مستعنی و ما را باو صد احتیاج

مه بمحمل می رود منزل بمنزل غالبا

ز آفتاب عارضت دارد تغیر در مزاج

عکس خالت هست در لوح بیاض دیده ام

خوش نما تر ز ابنوسی کان بود پیوند عاج

سینه ام بشکاف و چشمم را بخونریزی درآر

کار شاهانست فتح ملک تعیین خراج

کرده ام پنهان غم دل را ز خوف قطع سر

می کند تاجر متاع خود نهان از بیم باج

رونق از عکس خطت دارد بیاض چشم من

هست این روشن که سیم از سکه می گردد رواج

رفعت از خواهی فضولی چون فلک بی قید باش

بر زمین زن گر ز خورشیدت برود بر فرق تاج

***

-120-

ای مرضهای معاصی ز تو محتاج علاج

تو شفیع و همه عالم بشفاعت محتاج

ارجمند از جهت حسن قبولت اسلام

سر بلند از شرف پایه ی قدرت معراج

شمع قدر تو شب ظلمت حیرت را ماه

خاک پای تو سر رفعت گردون را تاج

کار دنیا شده از دولت شرع تو تمام

قدر دین یافته از سکه ی عدل تو رواج

عقل را حکم تو مستخدم اجرای امور

ملک را امر تو مستلزم پیوند مزاج

عرش را از شرف پای تو عالی مقدار

شرع را از مه روی تو منور منهاج

یا نبی نیست ز لطف تو فضولی نومید

طالب قطره ی آبیست ز بحر مواج

***

-121-

کرد درد غیر را دلبر علاج

داد ما را رشک تغییر مزاج

ناصحا مستغنیم از پند تو

نیست با پند تو ما را احتیاج

باز نقد اشکم از سودای تو

داد بازار محبت را رواج

می دهم از دل بهر مه پاره ی

ره رو عشقم مرا اینست باج

خون دل گر خورد عشقت دور نیست

پادشاه از ملک می گیرد خراج

خاک بر سر می کنم دیوانه ام

گاه تختم گشته خاک و گاه تاج

یار می داند فضولی حال تو

عرض حاجت نیست محتاج لجاج

***

-122-

عکس لبت نمود دلم کرد خون قدح

دردا که کرد سوز درونم فزون قدح

بر باد داد رخت سرای سلامتم

یا رب که چون حباب شود سر نگون قدح

نقش تو می کند رقم صفحه ی درون

پا می نهد ز دائره ی خود برون قدح

گردد مدام کف بلب آورده هر طرف

بر عقل روشن است که دارد جنون قدح

انصاف بر صفای دل صافیش که کرد

بهر لب تو ترک می لاله گون قدح

صیاد هوش و ره زن عقل است غالبا

آموختست از لب لعلت فسون قدح

غیر از قدح مجوی فضولی مصاحبی

زیرا که آگه است ز راز درون قدح

***

-123-

مرا هر گه که پندی می دهد با چشم تر ناصح

نهال محنتم را می دهد آب دگر ناصح

بس است این سوز در من گر نصیحت نشنود زین بس

بدم هر دم نسازد آتشم را تیز تر ناصح

مرا گوید که مردم را بافغان درد سر کم ده

نمی دانم چه حاصل می کند زین درد سر ناصح

نصیحت می کند کز خلق پنهان دار دردت را

ندارد غالبا از درد پنهانم خبر ناصح

بپند ناصح از خون جگر خوردن نگردم بس

ز من از من بتر صد داغ دارد بر جگر ناصح

گشود از پند سیل خونم از مژگان نمی دانم

زبان بگشاد یا زد بر رک دل نیشتر ناصح

فضولی راحتی گر بایدت از موج خون سدی

بیند اطراف خود تا کم کند سویت گذر ناصح

***

-124-

تنگ آمده به بجلوه ی آهم فضای چرخ

خواهد گذشت عاقبت از تنگنای چرخ

بر سر هزار سنگ رسد هر زمان مرا

گویا که ریخت از نم اشکم بنای چرخ

با دود آه چون نکنم تیره چرخ را

با داغ درد سوخت دلم را جفای چرخ

پر شد ز آتش دل من چرخ بعد ازین

باشد مگر مقام ملایک ورای چرخ

از رشک ساکنان سر کوی آن پری

ماتم سرا شدست ملک را سرای چرخ

تنها نیم من از روش چرخ در بلا

وارسته ی کجاست زدام بلای چرخ

گر چرخ بیوفاست بگویم عجب مدار

هرگز کسی ندیده فضولی وفای چرخ

***

-125-

چند منعم کنی از عشق جوانان ای شیخ

نیستم طفل فریبم بود آسان ای شیخ

حکم منع از مه رخسار جوانان نشدست

مگر آگه نه ی از معنی قرآن ای شیخ

بر دل زار من آزار جوانان کم نیست

توهم از طعنه ی بسیار مرنجان ای شیخ

نه بخود می کشم ایام جوانی می ناب

می دهد پند مرا گردش دوران ای شیخ

رخ زیبا پسران قبله ی اهل نظر است

هر که باور نکند نیست مسلمان ای شیخ

خیز تا کسب جوانی ز می ناب کنیم

چند مانیم چنین پیر و پریشان ای شیخ

ای فضولی مطلب ترک هوای پسران

نیست آسان که کسی بگذرد از جان ای شیخ

***

-126-

کسی در عاشقی از سوز پنهانم خبر دارد

که چون من آتشی در سینه داغی بر جگر دارد

بزن دستی بدامان سرشک ای چشم ترکامشب

چو دامانش غباری چهره ام زان خاک در دارد

بگیر ای باد با خاک ره او رخنه ی چشمم

که نزهتگاه دل بیم خلل زین رهگذر دارد

مرا ساقی طریق بی خودی بنما که می بینم

ره هشیاریم از مستی چشمش خطر دارد

ز خونریزی بتیرت نسبتی دارند زانست این

که با مژگان خونین مردم چشمم نظر دارد

چو سایه بر رهش افتاده ام کاری کن ای طالع

که آید آفتاب من مرا از خاک بردارد

فضولی با خیال لعل میگون بتان هر دم

چو می در جام صد گرداب خون در چشم تر دارد

***

-127-

گره از کار من جز نالهای زار نگشاید

نبندم ناله را ره تا گره از کار نگشاید

ز مژگان چشم دارم در رهت خون دلم ریزد

گل امیدواری آه اگر زین خار نگشاید

بچشم و دل گشودم راز عشق او شدم رسوا

کسی آن به که راز یار با اغیار نگشاید

فتاده در ضمیرم ذوق وصلش آه اگر آن مه

درین نیت بفالم مصحف رخسار نگشاید

شنیدم برک گل لاف لطافت بر زبان دارد

تو لب بگشای تا او لب بدین گفتار نگشاید

بچندین مکر نتواند که بگشاید فلک هرگز

در هر فتنه را کان غمزه ی خونخوار نگشاید

اسیر عشق باید چون فضولی کز غم پنهان

بمیرد زار هرگز لب پی اظهار نگشاید

***

-128-

با تو وصلم شب نوروز میسر شده بود

شبم از وصل تو با روز برابر شده بود

همه شب تا بسحر خنده تو می کردی و شمع

سوختن بر من و پروانه مقرر شده بود

می گشودم گره از زلف تو وین بود سبب

که هوا مشک فشان خاک معنبر شده بود

داشت خلوتگهم از روشنی شمع فراغ

کز فروغ مه روی تو منور شده بود

در بساط طربم با قلم دولت وصل

نقش هر کام که بایست مصور شده بود

عود در آتش رشک طرب من می سوخت

که دماغم بهوای تو معطر شده بود

بود بزم طربم دوش فضولی چمنی

که مرا همنفس آن سرو سمنبر شده بود

***

-129-

نیست چشم من کزو اشک جگرگون می چکد

بر سرم زخمیست از تیغت کزو خون می چکد

می چکد هر دم خوی از رخسار آتشناک او

حیرتی دارم ز آتش کآب ازو چون می چکد

می کند در کوی لعل سفته سنگ خاره را

قطره ی کز دیده ی فرهاد محزون می چکد

لاله می روید برو داغ ملامت هر کجا

بهر لیلی خون دل از چشم مجنون می چکد

در درونم دل مگر بگداخت کامشب دیده را

بر رخم خونابه از اندازه بیرون می چکد

نیست شبنم کانجم از رشک در دندان تو

قطره قطره آب می گردد ز کردون می چکد

خون دل بر رخ فضولی را ز چشم خون فشان

دمبدم بر یاد آن لبهای میگون می چکد

***

-130-

برخسارت دمی دل دیده ی خونبار نگشاید

که سیلی از سرشک آل بر رخسار نگشاید

ز بار غم نرستم در ره عشق و چنین باید

که ره رو در مهالک تا تواند بار نگشاید

بجان دادن نجات از عقد گیسویش نیابد دل

بآسانی کسی این عقده ی دشوار نگشاید

نیارم جز شکایت بر زبان از یار در هر جا

چرا بر من زبان طعنه ی اغیار نگشاید

گره شد در دل ما این تحیر کز چه رو یا رب

دل ما چون گره زان زلف عنبر بار نگشاید

چه باشد گر نشوید خاک راهش گریه از چشمم

وزان مه بر دل زارم در آزار نگشاید

فضولی کی تواند بست بر خود زیور تقوی

مگر آن ماه طلعت پرده از رخسار نگشاید

***

-131-

خوش آن که در نظرم عارض نکوی تو باشد

سواد چشم مرا روشنی ز روی تو باشد

تو قبله ی و مرا نیست تاب آن که زمانی

بسان قبله نما دیده جز بسوی تو باشد

فرشته راست بیک وجه نسبتی بتو اما

نه ظاهرست که آن هم بخلق و خوی تو باشد

بوصل تو نکنم رغبتی که در دل تنگم

ز بیم هجر همان به که آرزوی تو باشد

خوش آن که بخت سیه را علاقه نگسلد از دل

اسیر سلسله ی زلف مشکبوی تو باشد

مراست موجب شکر از تو لحظه لحظه شکایت

دگر چه کار کنم به ز گفت و گوی تو باشد

گذشت عمر که در خاک کوی تست فضولی

بدان هوس که پس از مرگ خاک کوی تو باشد

***

-132-

بر گلویم تیغ ترک تند خوی من رسید

تشنه لب بودم که آبی بر گلوی من رسید

از نسیم وصل جانها را معطر شد دماغ

غالبا کز ره غزال مشکبوی من رسید

ژاله وش بارید ازو سنگ ملامت بر سرم

آفتی بر گشت زار آرزوی من رسید

کشته ی آنم که در جولان سمند ناز را

سرکشند از سرکشی هر گه که سوی من رسید

عالم از افسانه ی فرهاد و مجنون شد تهی

تا بگوش اهل عالم گفت و گوی من رسید

همچو من دیوانه ی دیگر بسر حد فنا

گر رسید البته هم در جست و جوی من رسید

گفتم از گریه فضولی پای در گل ماند گفت

اینچنین بهتر که نتواند بکوی من رسید

***

-133-

ز من آن مغبچه ترک دل و دین می خواهد

در ره عشق ثباتم به ازین می خواهد

نیست ترک دل و دین در روش عشق خطا

می کنم هر چه دل آن بت چین می خواهد

نتوانم که نباشم نفسی زار و حزین

چه کنم یار مرا زار و حزین می خواهد

دل برینست که جا در سرکوی تو کند

عملش چیست که فردوس برین می خواهد

نه بخود گاه جهان گردم و گه گوشه نشین

او مرا گاه چنان گاه چنین می خواهد

چون نگیرم طرفی چون مژه ات از مردم

چشم مست تو مرا گوشه نشین می خواهد

گشت در خاک درت قدر فضولی عالی

جای در سلک غلامان کمین می خواهد

***

-134-

بخاک پای تو تا ترک سر نخواهم کرد

هوای کاکلت از سر بدر نخواهم کرد

قضا که عشق توام یاد داد می دانست

که غیر عشق تو کار دگر نخواهم کرد

چنان ز دست غمت خاک کرده ام بر سر

که روز حشر سر از خاک بر نخواهم کرد

مپرس حال دل خسته ام طبیب که من

ز راز خویش کسی را خبر نخواهم کرد

نمی برم ز تو پیوند گر برند سرم

بترک سر ز تو قطع نظر نخواهم کرد

سرم خوشست بسودا اگر چه می دانم

که با چنین سرو سودا بسر نخواهم کرد

فضولی آتش غم گر دهد بباد مرا

شکایت از غم آن سیمبر نخواهم کرد

***

-135-

بحالم التفات آن ماه رو بسیار کم دارد

دل از کم التفاتیهای او بسیار غم دارد

دمی از مهر بیند سوی من آن مه دمی از کین

بسان صبح تیغ التفات او دو دم دارد

چه خوش باغیست عالم پر گل و سوسن چه سود اما

گلش بوی تغیر سوسنش رنگ عدم دارد

نمی گردد خیال گرد راهش دور از چشمم

محالست این که خیزد گرد از جایی که نم دارد

ازان لطفیست بر من هر ستم عمریست کان بدخو

ز بیم طعنه بر من لطف در رنگ ستم دارد

قد خم گشته ام را چرخ دور انداخت از کویش

کم افتد بر نشانه از کمان تیری که خم دارد

بساط عشق کم می ماند از منصوبه ی خالی

فضولی نیست بازی عشقبازی صد الم دارد

***

-136-

یار ما را به ازین زار و حزین می خواهد

به ازین چیست که ما را به ازین می خواهد

هوس عاشقی آن بت بی باک کند

خویش را هر که چو من بی دل و دین می خواهد

آهم از چرخ برین می گذرد وه کان تیر

هدفی دورتر از چرخ برین می خواهد

زیر زین مه نو رخش فلک جلوه گر ست

شهسواری چو تو در خانه ی زین می خواهد

گردی از خاک سر کوی تو برخاست مگر

آسمان سرمه ی چشمی ز زمین می خواهد

دل که رشک بت چین گفت ترا عین خطاست

ز غضب باز در ابروی تو چین می خواهد

نیست مطلوب فضولی ز فلک کام دگر

وصل آن ماه رخ زهره جبین می خواهد

***

-137-

عکس قد او آینه بر بود خطا کرد

خود را چو دل ما هدف تیر بلا کرد

اشک آینه دار قد خم گشته ی من شد

داردا که قدم را غم عشق تو دو تا کرد

فریاد ز ناسازی طالع که نکردیم

جا در دل آن ماه که جا در دل ما کرد

کار غم تو با دل تنگم شب هجران

کاریست که با غنچه دم باد صبا کرد

تو گرد ز دامن بفشاندی و من از غم

مردم که چرا بخت مرا از تو جدا کرد

خون ریخت جگر سوخت بدن خست دل آزرد

با ما غم عشق تو چه گویم که چها کرد

برداشت دل از سجده ی ابروی بتان سر

در حیرت آنم که چننی سهو چرا کرد

تا قطره ی آبی نشد از جای نجنبید

در هر دل پر سوز که پیکان تو جا کرد

در پنچه ی غم ماند گریبان فضولی

زان روز که دامان تو از دست رها کرد

***

-138-

ندانستم که آن ماه آنچنین راه ستم گیرد

شود سرکش زپا افتادگانرا دست کم گیرد

قدم تا چند از بار غم آن سرو خم باشد

دلم تا کی ز دست بیکسی دامان غم گیرد

ندیدم گرم خونی جز حنا کز روی یک رنگی

دم خونریزم آرد رحم دست آن صنم گیرد

ملایک در فلک گریند مردم در زمین بر من

چو عالم را فغانم با صدای زیر و بم دارد

بگردون سیل اشکم می رسد هاله مبند ای مه

که کس در رهگذر سیل خونی خانه کم گیرد

طبیبا داغ تدبیر من آن به کم نهی بر دل

نپنداری که عاشق را دل از ذوق الم گیرد

فضولی را میسر نیست ذوق دولت وصلت

همان به الفتی در کنج تنهایی بغم گیرد

***

-139-

طمع جور دلم زان بت بدخو دارد

ز بتان آنچه دلم می طلبد او دارد

باید از حلقه ی زنجیر جنون سر نکشد

هر که در سر هوس آن خم گیسو دارد

دوش از حال دل نافه خبر داد صبا

گرهی در دل ازان سنبل خوش بو دارد

بی جهت رغبت محراب ندارد زاهد

میل نظاره ی آن کوشه ی ابرو دارد

می تواند کرد قیاس ملک از حور وشان

خوی بد دارد اگر عارض نیکو دارد

چه کند گر نه ز بهبود کند قطع نظر

دل که بیماری ازان نرگس جادو دارد

مکن از عشق بتان منع فضولی ای شیخ

همه کس میل جوانان پری رو دارد

***

-140-

خوب می دانم وفا از خود جفا از یار خود

زآنکه او در کار خود خوبست و من در کار خود

بگذر از آزارم ای بدخواه بر خود رحم کن

ور نه می سوزم ترا با آه آتشبار خود

برق آه آتشینم می گدازد سنگ را

می دهد بد خواه در آزار من آزار خود

من کیم تا افکند آن سرو بر من سایه ی

کاش بگذارد مرا در سایه ی دیوار خود

می کند هر لحظه روزم را سیاه از دود آه

می کشم صد آه هر دم از دل افکار خود

ای که از دست دلم هر دم شکایت می کنی

گر نمی خواهی بر افشان طره ی طرار خود

کرده ام اکرار جان دادن فضولی در رهش

گر کشندم بر نخواهم گشت از اقرار خود

***

-141-

چو مشاطه بدست آن چین زلف خم بخم گیرد

بچین از رشک دستش نافه را درد شکم گیرد

بیاد بوی زلفش جان من تا کی ز تن شبها

برون آید سر راه نسیم صبحدم گیرد

قلم گیرد روان از بیم خجلت دست صورتگر

چو صورتگر پی تصویر آن قامت قلم گیرد

بخورشید آن رخ چون ماه منما احترازی کن

مباد آن آینه از چشمه ی خورشید نم گیرد

چراغ افروخت ماه از شمع رویت میل آن دارد

کزین پس روشنی از پرتو خورشید کم گیرد

من از لطف تو بودم زنده کردی ترک آن زین بس

مگر شمع حیاتم آتش از برق ستم گیرد

فضولی را مکن منع از سرشک آه دل ناصح

که عالم گیرد ار زینسان سپه سازد علم گیرد

***

-142-

چه عجب گر بدل از تیغ تو بیداد رسد

شیشه را حال چه باشد که بفولاد رسد

هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد

بامیدی که مگر چرخ بفریاد رسد

مکن از آه من اگراه که شمع رخ تو

نه چراغیست که او را ضرر از باد رسد

اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین

کام خسرو برد آزار بفرهاد رسد

تا رسیدست ز مژگان تو تیری بر من

دارم آن ذوق که از صید بصیاد رسد

ز تو ای شمع منور نچنان شد بغداد

که کند یاد وطن هر که ببغداد رسد

غم غیر تو برون کرد فضولی از دل

که غمی گر رسد از تو بدل شاد رسد

***

-143-

من که باشم که مرا کوی تو مسکن باشد

خاک کویت همه دم در نظر من باشد

هیچکس پیش تو نآرد بزبان حال دلم

شمع من حال دلم پیش تو روشن باشد

دشمنان تا بکی از دوستیت شاد شوند

حال من از تو بکام دل دشمن باشد

بر سر کوی خود ای شمع مسوزان ما را

گلشن کوی تو خیف است که کلخن باشد

جان من تا بقیامت نبرم نام حیات

گر پس از مرک مرا کوی تو مدفن باشد

بخدنگی برهان از الم و غم ما را

چند ما را الم جان و غم تن باشد

مکن از خاک درت منع فضولی ای گل

جای بلبل به ازان نیست که گلشن باشد

***

-144-

درین محنت سرا آن به که عاقل خانه کم گیرد

و گر خواهد که گیرد خانه در کوی عدم گیرد

نمی ارزد بغم سلطانی عالم خوش آن رندی

که یاد از حشمت جمشید نآرد جام جم گیرد

ملک را آسمان پروانه ی شمع بلا خواند

مرا هرگه که آه آتشین بر سر علم گیرد

به تنگم از وجود خویشتن در گرد لب خطرا

مده رخصت که بر من پیش ازین راه عدم گیرد

مزن ای بی وفا سنگ ستم بر سر مرا چندان

که دیواری برآید گرد من راه ستم گیرد

کشم بر پرده های چشم تو نقش دهانشرا

که گیرد نقش خاتم خوبتر کاغذ چو نم گیرد

فضولی را مگر سر رشته ی دولت بدست آید

که یابد کام دل و آن گیسوان خم بخم گیرد

***

-145-

ملک را گر نظر بر قد آن سرو روان افتد

سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد

مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم

همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد

مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی

مکن کاری که این راز نهان در هر زمان افتد

بلا را نیست قابل جز صفای دل عجب نبود

اگر زان شمع چون آیینه ام آتش بجان افتد

فکندی زلف بر رخ اضطرابی کرد دل پیدا

چو مرغی کش بناگه آتش اندر آشیان افتد

بمقصد راه کم جو از رکوع ای زاهد گم ره

که بسیار آزمودم تیر کج کم بر نشان افتد

فضولی صبح سان دم می زنی از مهر رخسارش

نمی ترسی از آندم کز تو آتش در جهان افتد

***

-146-

محتاج وصال تو که باشد که نباشد

مشتاق جمال تو که باشد که نباشد

دیوانه بکویت ز که آید که نیاید

آشفته ی حال تو که باشد که نباشد

ای شمع بسان من دل سوخته ی شبها

گریان بخیال تو که باشد که نباشد

در سجده ی بت اهل خطا را نکنم عیب

حیران مثال تو که باشد که نباشد

در گلشن حسنت قدت طرفه نهالی

مایلی بنهال تو که باشد که نباشد

رخساره بخونابه ی دل ساخته گلگون

بهر رخ آل تو که باشد که نباشد

تنها تو نه ی غمزده ی عشق فضولی

در عشق بحال تو که باشد که نباشد

***

-147-

شب هجران خیالت شمع محنت خانه ی من شد

دلمرا صد چراغ از پرتو آن شمع روشن شد

نزاعی در میان جان و تن انداخت پیکانت

که تن آزرده از جان گشت و جان رنجیده از تن شد

بلای وامق و فرهاد و مجنون جمع شد در من

فلک را دانه ی چندی پریشان بود خرمن شد

نقاب افکنده از رخ آمد آن گل بی گل رویت

بهار طلعت او آفت گلهای گلشن شد

سوی گلزار رفتم آتش گل بی گل رویت

چنانم سوخت کز خاکسترم گلزار کلخن شد

به پیکان تو طرح عاشقی انداختم در دل

اساس این بنای معتبر را بین که آهن شد

مگر عشق تو بست آین بشهریستان رسوایی

که صحن سینه ام با داغهای دل مزین شد

فضولی داشت چون شمع از تو امشب آتشی در دل

که برامید راخت بارها راضی بمردن شد

***

-148-

نه حبابست که پیدا ز سرشک ما شد

اشک را آبله از سیر بپا پیدا شد

عاشقانراست بلا سلسله ی قید حیات

بهمین واسطه مجنون حزین رسوا شد

بی نشان گشت دلم کز تو وفایی طلبید

چون نشان یابم ازو در طلب عنقا شد

بست بر پای من از اشک غمت سلسله ی

باز در عشق عجب سلسله ی بر پا شد

نشد از کامل او کام دل من حاصل

سر سودایی من در سر این رسوا شد

ز صبا گرد رهت یافت ولی قدر نکرد

دیده ی نرکس ازینست که نابینا شد

روزی افراخت فضولی علم رسوایی

که اسیر غم آن سرو سهی بالا شد

***

-149-

چو بهر زینت آن گلجهره در آیینه می بیند

ز مژگان صد خدنگ آیینه را در سینه می بیند

نشاطی یافت دل تا درد عشقت یافت در سینه

چو درویشی که در ویرانه ی گنجینه می بیند

اسیر عشقرا از موی ژولیدست ذوق دل

اگر صوفی صفا در خرقه ی پشمینه می بیند

غمت هر دم بداغ تازه ی زان می کند شادم

که در من حفظ حق صحبت دیرینه می بیند

چه باشد گر شود دل با غمت خرسند در عالم

درین ویرانه جز نقد غمت گنجینه می بیند

از آن روزی که جمعی زاهدانرا دید در مسجد

دلم خواب پریشان هر شب آذینه می بیند

فضولی پاک کن از کینه ی اغیار لوح دل

که ذوق از مهر مه رویان دل بی کینه می بیند

***

-150-

خدا ز سرو قد او مرا جدا نکند

من و جدایی ازان سرو قد خدا نکند

بصوت ناله نهفتم صدای سیل سرشک

که شرح راز دلم پیش کس ادا نکند

چو استخوان نشانه چه مرده ی باشد

که ناوک تو رسد جان خود جدا نکند

گرفت آینه ی طبع را غبار الم

چه گون دل طلب جام غم زدا نکند

صدای نی همه در دست نیست باد کسی

که کسب و جد ز ادراک این صدا نکند

کسی که دست ارادت بپیر عشق نداد

بهیچ مرشدی آن به که اقتدا نکند

فضولی از تو اگر یار غافلست مرنج

شهی چه باشد اگر رغبت گدا نکند

***

-151-

هر دم از شوق لب لعلت دلم خون می شود

صورت حالم ز خون دل دگرگون می شود

تا خطش سر زد ز رخ شد روز غم بر من دراز

موسمی کش روز می کاهد شب افزون می شود

گر حذر داری ز دود آه من حرفی بگو

چاره ی دفع گزند مار ز افسون می شود

جلوه ی حسنست مواج کمال عاشقی

هر کرا لیلی نگاهی کرد مجنون می شود

نیست این آتش که با آه منست از عشق تو

در دلم سوزی که از غیرست بیرون می شود

زین غم و محنت که در آغاز عشقت می کشم

می شود معلوم کآخر حال من چون می شود

گر کنم محزونیم شادش ز من پنهان کنید

شاد می بیند مرا ناگاه محزون می شود

ذوقی از قد بتان حاصل نشد زهاد را

طبع ناموزن کجا با سعی موزون می شود

می شود حاصل فضولی مقصد از دوران دل

با وجود صبر بر بیداد کردون می شود

***

-152-

هر پری چهره که دوران بجهان می آرد

بهر آزار دل خسته دلان می آرد

صورتی را چو مشعبد فلک ار ساخت پنهان

منتظر باش که زیبا تر ازان می آرد

چون نرنجد دل اهل ورع از ناله ی من

مرده را نیز چنین ناله بجان می آرد

می زند صورت صراحی ز می لعل تودم

جامرا آن تحسر بدهان می آرد

هر کجا می گذرد ز قد سروی سخنی

جان ز بالای تو حرفی بمیان می آرد

صورتی گر بمثل پیش تو تصویر کنند

شرح بی مثلیت او را بزبان می آرد

روزگاریست که دور از تو فضولی همه شب

بغفان خلق جهانرا بفغان می آرد

***

-153-

پری رخان بجفا قصد جان ما مکنید

وفا کنید بعشاق خود جفا مکنید

ز انتظار بتر در جهان بلایی نیست

نمی کنید وفا وعده ی وفا مکنید

بهر که دوستی می کنید در حق او

طریق صدق رعایت کنید یا مکنید

رقیب از ره و رسم وفاست بیگانه

ز بهر خاطر او ترک آشنا مکنید

ز تیر غمزه دل خسته را نصیب دهید

غنیمت است ثواب چنین خطا مکنید

میفکنید بدلها گره ز بهر خدا

گره ز سلسله ی مشکبار وا مکنید

ز زلف و خال و خط خود فضولی را

اسیر دام غم و محنت و بلا مکنید

***

-154-

ای که گویی دلت خون نشود چون نشود

چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود

رونق حسن تو هر چند که افزون گردد

عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود

داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی

نتواند که ترا بیند و مجنون نشود

رای عقلست که دل گرد خطت گم گردد

حکم عشقست کزان دایره بیرون نشود

می نویسم خط خونابه بلوح رخ زرد

آه اگر گلرخ من واقف مضمون نشود

هر چه واقع شود از دور درونیست ثبات

عاقل آن به که بهر واقعه محزون نشود

یار را هست بحال تو فضولی رحمی

هست امید که این حال دگرگون نشود

***

-155-

بخت بد بی اختیار از کوی یارم می برد

بی قرارم می کند بی اختیارم می برد

چون نگریم در طریق عشق ترک اعتبار

در میان پاکبازان اعتبارم می برد

التفاتی نیست بر حالم ز اهل این دیار

وه که این بی التفاتی زین دیارم می برد

تا چه بد کردم درین کشور که بهر کام دل

آنکه با صد عزتم آورد خوارم می برد

وه چه حالست این ه دور دون بدین محنت سرا

شادمان می آورد هر بار زارم می برد

بر سر آن کوی تا یابم بکام دل قرار

چرخ خاکم کرده بود اکنون غبارم می برد

من فضولی نیستم سرگشته ی عالم بخود

اینچنین بیخود بهر سو روزگارم می برد

***

-156-

در دل باختلاط کسانم هوس نماند

یا بهر اختلاط درین دور کس نماند

بیداد بین کزین شکرستان دلفریب

طوطی رمید گرد شگر جز مکس نماند

بر باد رفت نرکس و نسرین این چمن

در عرصه ی مشاهده جز خار و خس نماند

چون نی درون سینه گره بست درد دل

پیش که دل کنیم تهی همنفس نماند

از بزم ما کشید قدم شاهد مراد

بر آزروی دیده و دل دسترس نماند

دلرا بجان رساند غم تنگنای دهر

این مرغ را تحمل قید نفس نماند

برداشتم هوس چو فضولی زهر چه هست

غی از وصال دوست مرا ملتمس نماند

***

-157-

بر آسمانم آه ز ظلم بتان رسید

آه این چه ظلم بود که بر آسمان رسید

در سینه داشتیم نهان شوق غمزه ات

کردیم فاش کار و چو بر استخوان رسید

چشم از کمان ابروی او بر نداشتیم

بر ما هزار تیر ملامت ازان رسید

تیر پیاپیم زده ی وه چه گویمت

کز دست تو چها بمن ناتوان رسید

دارم هوای وصل تواما چه فائده

جایی که قدر تست کجا می توان رسید

گر آفتی رسید بگل ز آه بلبلست

ای بی خبر مگو که ز باد خزان رسید

ای دل چرا سر از غم جانان نمی کشی

تا کی کشد غم تو فضولی بجان رسید

***

-158-

کلکی که صورت من و آن دلربا کشید

افکند طرح دوری و از هم جدا کشید

ما را خیال خط تو از گریه باز داشت

آن سبزه تا دمید نم از چشم ما کشید

غیر از کشیدن ستمت نیست کار ما

بنگر که کار ما ز تو آخر کجا کشید

ای سنگدل چه شد که وفایی نمی کنی

بر بی دلی که بهر تو چندین جفا کشید

تا یافت ره بخاک درت سیل اشک ما

زان رهگذر دگر نتوانست پا کشید

میل شعاع داشت بکف صبح آفتاب

گویا بچشم خود ز درت توتیا کشید

ای گل هنوز ز دل بنگاری نداده ی

کی آگهی که از تو فضولی چها کشید

***

-159-

نکویی گرد با دست این که بر من خاک می بارد

سرود ناله ی من خاک را در رقص می بارد

چه حاجت من بگویم عذر رسوایی تو رخ بنما

ترا هر کس که می بیند مرا معذور می دارد

بآزار دل زارم مشو مایل که در شبها

بآه و ناله طبع نازنینت را نیازارد

تو آتش پاره ی من خار و خس قرب تو چون خواهم

چه رنجم از رقیبت گر مرا پیش تو نگذارد

دلم تا زنده باشد کار او این بس که هر دم جان

ز لبهای تو بستاند بچشمان تو بسپارد

نمی دانم چه بختست این که دل در مزرع هستی

ندارد بهره ی غیر از تأسف هر چه می کارد

فضولی گرد کویش می کند شب تا سحر افغان

بامیدی که او را از سکان خویش بشمارد

***

-160-

هر دم از تیر توام بر سینه صد روزن بود

چون زره گر سینه ی چاک من از آهن بود

سر بود بر خاک بهر سجده ی شکرم مدام

گر سر کویت پس از مردن مرا مدفن بود

بی تو ای جان گریه ام تسکین نمی یابد دمی

شمع چون من نیست او را گریه تا مردن بود

نیست تار شمع را بی شعله ی آتش فروغ

بی غم لعلت نمی خواهم رکی در تن بود

شهره ی دهرست مجنون در ملامت لاجرم

هر که باشد مبتلای چون تویی چون من بود

سوی گلشن باغبان بیهوده تکلیفم مکن

کی مرا دور از سرکویش سرگلشن بود

از فضولی کاش نگذارد نشان سودای دوست

تا بکی آماج تیر طعنه ی دشمن بود

***

-161-

ز رنگ اشک دانستم که بی لعلش جگر خون شد

نشانم کس نداد از دل ندانم حال او چون شد

بفرقم موی ژولیدست یا آن زلف را دیدم

مرا از غیر سودایی که در سر بود بیرون شد

نمی دانم که بر تو عاشقم عشق اینچنین باید

کمالی نیست مجنون را اگر داند که مجنون شد

ز اشک من مکن نفرت مکش دامن که خونست این

نه خونابیست کز عکس گل روی تو گلگون شد

چرا سرگشته ام زینسان مگر سر رشته ی آهم

که مربوطست با من بسته بر دولاب گردون شد

مگر شد ذره ذره نور چشمم صرف رخسارت

که نور چشم من کم حسن رخسار تو افزون شد

فضولی دست رس گر یافتم بر وصف آن قامت

سبب توفیق ادراک بلند و طبع موزون شد

***

-162-

ببزم او سخن از درد من نمی گذرد

چه خلوتیست که آنجا سخن نمی گذرد

گذشت دل ز دو عالم بدور روی تولیک

ازان دو سلسله ی خم بخم نمی گذرد

نمی کشد دل تنگم بمجمعی که درو

زمان زمان سخنی زان دهن نمی گذرد

مقید قد و رخسار گلرخان بچمن

پی نظاره ی سرو و سمن نمی گذرد

اساس مجمع ارباب عشق ناکامیست

حدیث کام دران انجمن نمی گذرد

نمی رسد بحظوظ سرور روحانی

کسی که از سر حظ بدن نمی گذرد

دمی نمی گذرد بر فضولی بی دل

که در دلش غم آن سیمتن نمی گذرد

***

-163-

تا باد پرده از رخ آن سیمبر فکند

رسم صبوری از دل عشاق بر فکند

دور از رخ تو سوخت جگر این چه آتشست

کز چشم بر گرفت هوا در جگر فکند

بودم اسیر خال تو خط نیز بر دمید

حسن رخت مرا ببلای دگر فکند

هر نور کآن نگشت بنظاره ی تو صرف

آنرا چو اشک مردم چشم از نظر فکند

مردم مگو سیاهی داغیست کز دلم

بر داشت موج خون ودرین چشم تر فکند

صیت و صدای سیل سرشکم که شد بلند

آوازه ی جمال تو در بحر و بر فکند

خاک درت نکرد فضولی مقام خود

او را بدین گناه فلک در بدر فکند

***

-164-

جان بیرون رفته را بویت بتن می آورد

مرده را ذوق کلامت در سخن می آورد

هست شبنم یا نسیم صبح با ذکر لبت

غنچها را آب حسرت در دهن می آورد

زلف پر چین بر گشا تا بر خطا قایل شود

آنکه رنجی می برد مشک از ختن می آورد

سوی شیرین جوی شیر از بیستون هر صبح و شام

سیل سیلاب سرشک کوهن می آورد

بوی گل گر از چمن بیرون رود بی وجه نیست

بلبل گم گشته را سوی چمن می آورد

سرورا نسبت بنخل قامت خوبان مکن

نخل قامت میوه ی سیب ذقن می آورد

در غم آن قامت و عارض فضولی هر که مرد

تا قیامت خاک او سرو و سمن می آورد

***

-165-

دوشم انیس خلوت گرمابه یار شد

هر موی بر تنم مژه ی اشکبار شد

آب حیات من بزمین قطره قطره ریخت

صرف ره محبت آن گلعذار شد

پیکان او که در تن سوزان نهفته بود

بگذاخته زهر طرفی آشکار شد

جسمم ز تاب شعله ی شمع جمال تو

سر تا قدم پر آبله ی آبدار شد

پیرایه خواست حسن طرب رشته ی تنم

از بهر حلیه تار در شاهوار شد

از درج تن بهر سر مو صد هزار در

شکرانه ی وصال بمحفل نثار شد

تنها نه اشک ماست فضولی روان ازو

هر کس که دید سرو قدش بی قرار شد

***

-166-

نشاطم می کشد چون از تنم پیکان برون آید

که شاید دامن پیکان گرفته جان برون آید

نخواهم ماند زنده چون نجاتم دادی از هجران

بمیرد هر شرر کز آتش سوزان برون آید

غباری کان مقیم درگهت تا شد نمی خواهد

که گردد آدم وزان روضه ی رضوان برون آید

بهر چشمی که آید همچو دود از اشک تر سازد

سیه بختی که او از آتش هجران برون آید

بیاد غنچه ی خندان او مردم عجب نبود

که از خار مزام غنچه ی خندان برون آید

نخواهد برد وقت مرگ اجل از سینه ام جز غم

بخانه هر چه باشد چون بکاوند آن برون آید

فضولی هست در دل تیر او بسیار می ترسم

که با سیلاب خون از دیده چون مژگان برون آید

***

-167-

ز سروت سایه ای گر بر من اندوهگین افتد

بسر بر دارم و نگذارم آنرا بر زمین افتد

مرا بالای هم صد تیغ اگر بر سر زنی زان به

که کردی رنجه و از تندیت چین بر جبین افتد

ز صید مرغ دل هر سو مهیا می شود دامی

ترا هر گه گره بر گیسوان عنبرین افتد

دلم گم گشت و قدم شد دو تا در دست غم ماندم

بچاک سینه همچون خاتمی کز وی نگین افتد

مقابل داشت خود را عکس در آیینه با رویت

چه بی شرمیست این یارب ببند آهنین افتد

سواد دیده را مشگل توان برداشت از لعلش

ندارد راه رستن چون مگس در انگبین افتد

فضولی شوق آب بت را درون سینه جا کردی

نترسیدی که ناگه رخنه ات در کار دین افتد

***

-168-

در آینه چو عکسم بر صورتم نظر کرد

بر دیده ی تر من او نیز دیده تر کرد

آیینه نیست چون من در رسم عشقبازی

گر دور شد زیاری او را ز دل بدر کرد

از رشک یا بمیرم سر بر نداشت از خاک

هر گه که سایه با من در کوی او گذر کرد

چون سایه بر ندارم از خاک کوی او سر

شاید که زان سر کو خاکی توان بسر کرد

امشب بحال زارم می کرد شمع گریه

گویا که در دل او سوز دلم اثر کرد

آیینه را ز غیرت دیدن نمی توانم

خود را چو بر خدنگ مژگان او سپر کرد

از صبر بر نیاید چون کار ما فضولی

در کار خویش باید اندیشه ی دگر کرد

***

-169-

دل که از نرگس او چشم نگاهی دارد

گر نیابد چه عجب بخت سیاهی دارد

جای آن هست که چشم از همه عالم بندد

پاک چشمی که نظر بر رخ ماهی دارد

در ره عشق تو تا مرده نلافم ز وفا

بی طریقی نکنم عشق تو راهی دارد

چون نسوزد دل سودا زده در آتش هجر

طلب وصل تو کردست و گناهی دارد

زنده ی آب حیات و دم عیسی سهل است

زنده آنست که او اشکی و آهی دارد

ملک دل نیست مناسب که بماند ویران

از چه معمور نباشد چو تو شاهی دارد

نیست بی درد غم و غصه فضولی نفسی

خسرو کشور عشق است سپاهی دارد

***

-170-

هر که چراغی ز برق آه ندارد

در شب هجران سوی تو راه ندارد

هر که ندارد دلی چو آینه زاهن

در رخ تو تاب یک نگاه ندارد

هر که ندارد سرشک و آه دمادم

دعوی عشق ار کند گواه ندارد

بی تو سراسیمه اند عقل و دل و جان

همچو سپاهی که پادشاه ندارد

طالب وصل است دل ولیک دمادم

تاب ملاقات گاه گاه ندارد

مهر تو کردست چون هلال قدم را

آنکه تو داری نه مهر ماه ندارد

از غم و اندوه روزگار فضولی

جز در پیر مغان پناه ندارد

***

-171-

ماه من کز لعل لب کامی بهر ناکام داد

خواستم من نیز کام خود مرا دشنام داد

برد هوشم را بدشنامی لبش یا ساقی

بهر مستی از می تلخی مرا یک جام داد

مضطرب بودم که آیا چیست قدرم پیش او

اضطرابم را بدشنامی لبش آرام داد

مردم از ذوقی که در دشنام آن لب یافتم

جان فدای نشأه کان باده ی گلفام داد

چیست جرم من که مخصوصم بداغ هجر کرد

آنکه بر خوان وصال خود صلای عام داد

بس که هوشم برد گفتارش ندانستم که او

وعده ی کشتن مرا یا مژده ی انعام داد

با فضولی محنت ایام را کاری نماند

بی خودی او را نجات از محنت ایام داد

***

-172-

طعنه ی اغیار بهر یار می باید کشید

یار باید طعنه ی اغیار می باید کشید

هیچ یاری بی جفای طعنه ی اغیار نیست

بهر یک گل محنت صد خار می باید کشید

هیچ مقصودی میسر نیست بی آزار دل

بهر هر مقصود صد آزار می باید کشید

تا بدست آرد مسافر از منافع اندکی

در سفرها محنت بسیار می باید کشید

دیدن اغیار با یارست نوعی از بلا

عاشقانرا این بلا ناچار می باید کشید

ترک کار عاشقی باید گرفتن بعد ازین

چند سرگردانی این کار می باید کشید

گر میسر هم شود عشاقرا دیدار یار

انتظار وعده ی دیدار می باید کشید

محنت عالم فضولی کرد ما را تنگدل

پا ازین ویرانه ی خونخوار می باید کشید

***

-173-

یار از عاشق نمی باید که پروا شود

تا نه عاشق درد دل گوید نه او رسوا شود

ما دهان یار را از غنچه بهتر گفته ایم

غنچه هم این حرف خواهد گفت گر گویا شود

ماه من چون تو ملک خویی پری رخساره ی

نیست در روی زمین حالا مگر پیدا شود

میل پنهان تو با من هست عین لطف لیک

آه ازان لطفی کزو اظهار استغنا شود

تو کشیدی تیغ و من صد سیل بگشادم ز چشم

شد مقد غالبا عالم خراب از ما شود

پر غم او شد دل از ناصح مرا سودی نماند

غم مگر بیرون شود تا پند او را جا شود

پیش بی دردان فضولی سر بپای او منه

احتیاطی کن مبادا فتنه ی بر پا شود

***

-174-

تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود

سینه ام سوزان دلم صد پاره چشمم تر نبود

در گریبان دلم روزی که عشقت دست زد

هستیم را جز لباس نیستی در بر نبود

جان من روزی که شوق جوهر تیغ تو داشت

در جهان نام و نشان از جسم و از جوهر نبود

از ازل تنها مرا شد درد تنهایی نصیب

غالبا این درد را قابل کسی دیگر نبود

در جهان جز عاشقی کاری نکردم اختیار

چون کنم نسبت بمن کاری ازین بهتر نبود

هیچگه غمخانه ام را سیل خون نگشاد در

کز بلا صد خیل بهر دیدنم بر در نبود

پیش ازین حال فضولی را نمی دیدم خراب

در دل او غالبا درد و  غم دلبر نبود

***

-175-

کاه لطفی می نماید گه جفایی می کند

شوخی آن طفل هر دم اقتضایی می کند

آه ازان نورس که گه رخ می نماید گاه زلف

هر زمان ما را گرفتار بلایی می کند

هر طرف صد مبتلا دارد ولی از سرکشی

او کجا پروای حال مبتلایی می کند

کار من عشقست جز کویت ندارم هیچ جا

هر کسی تدبیر کار خود ز جایی می کند

وعده ی مهر و وفا تا کی دهد آن تند خو

وقت شد گر وعده ی خود را وفایی می کند

خون شود یا رب که بر بودست صبر و طاقتم

دل که هر دم آرزوی دلربایی می کند

حاکم تقدیر در هر کار حکمی کرده است

هر که می گیرد خلاف او خطایی می کند

بنده ی لعل لب یارم فضولی کان طبیب

درد دل در هر که می بیند دوایی می کند

***

-176-

آمد صبا و زان گل نورس خبر نداد

تسکین آتش دل و سوز جگر نداد

نمود رخ ولی نظری سوی من نکرد

فریاد ازان نهال که گل کرد و بر نداد

می خواستم بگریم کنم با تو شرح راز

حیرت بگریه رخصت این چشم تر نداد

امشب بدیده خواست کشد رخت خویش خواب

سیل سرشک دیده باو رهگذر نداد

خوش آنکه داد جان بتو در اول نظر

با نالهای زار ترا درد سر نداد

امید داشتم که ز وصل تو بر خورم

نخل امید غیر ندامت ثمر نداد

از من مجو قرار فضولی بهیچ باب

چون بخت بد رهم سوی آن خاک در نداد

***

-177-

کار من در عاشقی جز با غم یاری نماند

گو برو عقل از سرم با او مرا کاری نماند

رفت مژگانم بسیل اشک از اطراف چشم

در ره خیل خیال گلرخان خاری نماند

عاشقانرا تیغ بی صبری ز دام غم رهاند

جز دل زار گرفتارم گرفتاری نماند

خواهدم افکند ضعف از پا چنین کز سیل اشک

در فضای دهر بهر تکیه دیواری نماند

هر که بود از صحبت دلگیر من دامن کشید

همدمم در بزم غم جز ناله ی زاری نماند

با که بنمایم متاع خویش در بازار دهر

جوهر اسرار معنی را خریداری نماند

شد فضولی نقد عمرم صرف در ایام غم

بهر اظهار غم  ایام غمخواری نماند

***

-178-

دل درون سینه دردت را بجان می پرورد

ذوق می بیند ازان هر دم ازان می پرورد

عاقبت معلوم شد بهر سکانت بوده است

این که جسم ناتوانم استخوان می پرورد

لعل اشک لاله گون پرورده ی چشم منست

کی بدین رونق بود لعلی که کان می پرورد

چون نریزد با خیال خط او چشمم سرشک

سبزه ی دارد بآن آب روان می پرورد

چون قدت ناید اگر سازد بدین عالم روان

هر نهالی را که رضوان در جنان می پرورد

نعمت دنیا بجاهل گر رسد نبود عجب

هست عادت طفل را لطف زنان می پرورد

دیده و دل را فضولی می دهد خون از جگر

دشمنان خویش را بنگر چه سان می پرورد

***

-179-

گر بند بند ما چو نی از هم جدا کنند

به زانکه در غمت ز فغان منع ما کنند

خوبان نمی کنند وفایی بعاشقان

خوبند بهر آنکه همیشه جفا کنند

بینند روی شاهد مقصود اهل دل

گر توتیای دیده ازان خاک پا کنند

جان نیست جز امانت تو نزد عاشقان

وقتست جان من بتو یک یک فدا کنند

امروز دیده اند ترا زاهدان شهر

فردا نماز خود همه باید قضا کنند

در حیرتم که راهروان طریق عقل

خود را اسیر دام تعلق چرا کنند

اهل وفا نیند فضولی پری رخان

هرگز طمع مدار که با تو وفا کنند

***

-180-

بی وجه نمی گریم گریه سببی دارد

بر حال دلم گریان حال عجبی دارد

آن شوخ کمان ابرو با من نزند حرفی

افکند بابرو چین گویا غضبی دارد

تا زنده بود هرگز از جان نکشد منت

هر کس که بدل ذوقی از نوش لبی دارد

جنت طلبد زاهد ما روضه ی کویت را

از بخت بقدر خود هر کس طلبی دارد

از حال دلم بیخود ای شمع چه می پرسی

دور از مه رخسارت روزی چو شبی دارد

پا کرده ز سر آید هر دم بسر کویت

طفلست در اشکم اما ادبی دارد

خوانند فضولی را گه عاشق و گه عارف

مشهور جهانست او هر جا لقبی دارد

***

-181-

حبیب درد دلم را دوا نخواهد کرد

ترحمی بمن مبتلا نخواهد کرد

چو تیر تا نفتد دور ازان کمان ابرو

رقیب در دل ما هیچ جا نخواهد کرد

کمست مهر بتان آن قدر که گر همه را

کنند جمع بیک کس وفا نخواهد کرد

بتی که حال دل زار عاشقان داند

بعاشقان جفا کش جفا نخواهد کرد

گر افکند بگریبان دل غمت صد چاک

ز دست دامن عشقت رها نخواهد کرد

هلاک ما مطلب زانکه در ره عشقت

کسی ز اهل وفا کار ما نخواهد کرد

ز باغ وصل فضولی گلی نخواهد چید

کسی که صبر بداغ بلا نخواهد کرد

***

-182-

دل اغیار بر من از غم جانانه می سوزد

ز جور آشنا بر من دل بیگانه می سوزد

اگر سوزد دل پروانه خواهد بر زبان آراد

زبان شمع را سوز دل پروانه می سوزد

نزد ای شمع در فانوس آتش سوز بسیارت

نه ی چون من که کمتر آتش من خانه می سوزد

ز برق آه دل غافل مباش از سینه ام ای جان

برون کش رخت خود امشب که این ویرانه می سوزد

سرشکم قطره قطره ز آتش دل محو می گردد

دریغ از خرمن عمرم که دانه دانه می سوزد

شبی افسانه ی شوق تو می گفتند در مجلس

مرا چون شمع هر شب شوق آن افسانه می سوزد

فضولی نیست غمخواری دل ویرانه را شبها

بجز داغی که هر دم بر دل دیوانه می سوزد

***

-183-

لطیفست آن پری آن به که از مردم نهان آید

مبادا گرفتد نور نظر بروی گران آید

بسوز ای آتش دل استخوان سینه را یک یک

مبادا تیر آن ابرو کمان بر استخوان آید

رود صد آه من تا آسمان هر دم وزان هر یک

بلایی گردد و بر جان من از آسمان آید

شدم محروم تا حدی که نگذارد مرا حیرت

که وصل دوست در دل بگذرد یا بر زبان آید

پی دفع رقیب از آه دل یکدم نیم خالی

یکی از صد هزاران تیر شاید بر نشان آید

بمردن رست دل از جان و آمد جانب کویت

ز جان بگذشت از دست غمت تا کی بجان آید

فضولی نقد جان کردی نثار مژده وصلش

چه خواهی کرد گر نا گاه آن سرو روان آید

***

-184-

خوش آنکه غم سیمبری داشته باشد

وز غم همه دم چشم تری داشته باشد

صاحب نظر آنست که چون چشم گشاید

با ماه لقایی نظری داشته باشد

ثابت قدم آنست که غافل ننشیند

در کوی محبت گذری داشته باشد

هر بی خبری را چه کنم بنده ی آنم

کز حال دل من خبری داشته باشد

با هیچ هنر نیست پسندیده ی من کس

گر عشق بورزد هنری داشته باشد

سهلست فراغت سگ آنم که همیشه

غمگین دل و خونین جگری داشته باشد

جان نذر غم عشق تو کردست فضولی

حاشا که خیال دگری داشته باشد

***

-185-

گفتمش دل ز غمت زار و حزین می باید

گفت آری سخن اینست چنین می باید

گفتمش چشم تو در کوشه ی ابرو چه خوشست

گفت پاکیزه نظر کوشه نشین می باید

گفتمش بهر چه از من بروبودی دل و دین

گفت شیدای بتان بی دل و دین می باید

گفتم افتاده ی خود را بچه سان می خواهی

گفت رسوا شده ی روی زمین می باید

گفتمش نور خدا در مه رویت پیداست

گفت پیداست ولی چشم یقین می باید

گفتم از چین سر زلف خودم تاری بخش

گفت این دلشده را نافه ی چین می باید

گفتمش هست فضولی ز غلامان درت

گفت کو شاهد او داغ جبین می باید

***

-186-

می کنم اظهار غم ساقی شرابم می دهد

بی توقف هر چه می گویم جوابم می دهد

چون بیفشاند ثمر تحریک می یابد درخت

چون نریزم اشک دوران اضطرابم می دهد

من بخود سرگشته ی عالم نیم دوران چرخ

رشته ی کرده مرا از ضعف تابم می دهد

چون تو در  هر تیر پیکانی ندارد چرخ دون

می زند صد تیر تا یک قطره آبم می دهد

گر ننوشم باده ی گلگون ملالم می کشد

ور بنوشم طعنه ی زاهد عذابم می دهد

گاه رندم گاه زاهد وه نمی دانم چرا

انقلاب چرخ چندین انقلابم می دهد

در ضیافت خانه ی دوران فضولی شاکرم

دیده ی پر خون شرابم دل کبابم می دهد

***

-187-

نظر بازی که حیران رخ آن سیمتن باشد

نمی خواهم که بینم از حسد گر چشم من باشد

گهی از داغ می سوزم گهی از درد می نالم

چه خوش باشد که در عشقت مرا نه جان نه تن باشد

سرم را هست سودای خطت تا هست سر بر تن

مرا عشق تو در جانست تا جان در بدن باشد

چه فرق از صورت دیوار تا شیرین اگر شیرین

چه صورت غافل از سوز درون کوهکن باشد

بسبزه می دهد جان عاشق روی تو می سازد

نمی خواهم که سایه با تو در سیر چمن باشد

چو بلبل را گره از کار نتواند که بگشاید

چه سود ار غنچه را دندان ز شبنم در دهن باشد

ندارد ذره ی در دل اثر افسانه ی زاهد

فضولی درد دل باید که ذوقی در سخن باشد

***

-188-

رنجیدم از دل خواهمش زلف ستمکاری برد

گردد هزاران پاره و هر پاره را تاری برد

تنها نه یار من همین با من ندارد یاری

یاری نمی بینم که او غم از دل یاری برد

خونی که در دل داشتم با خاک کویش ریختم

تا کی دل بی طاقتم هر جا رود باری برد

پیش چراغ ای شمع شب جولان مکن مپسند دل

هر دم ز بهر سایه ات رشکی ز دیواری برد

آن غمزه را رخصت مده کز عشوه سازی هر زمان

آزار شیدایی دهد آرام افکاری برد

بر خود خیال زیستن بسته دل بی خود ولی

مشکل که آن خونخواره جان از چون تو خونخواری برد

شادم فضولی زانکه ره بردم بخاک کوی او

خوش آنکه شیدا بلبلی راهی بگلزاری برد

***

-189-

چو پاره پاره دل از دیده ی ترم افتد

هزار شعله ی آتش به بسترم افتد

نیاورم بنظر آفتاب را ز شرف

دمی که دیده بدان ماه پیکرم افتد

زند بدامن من آفتاب دست ز قدر

گهی که سایه ی آن سرو بر سرم افتد

خوشم بکنج غم و بی کسی که باشم من

که ره ببزم بتان سمنبرم افتد

بدست اخترم ای کاش برق آتش آه

رسد بچرخ شب غم در اخترم افتد

بیاد لعل تو آتش فتاد در جگرم

که آتشی بدل درد پرورم افتد

بهیچ باب فضولی قرار نیست مرا

مگر دمی که گذر سوی آن درم افتد

***

-190-

ناله گره از رشته ی کارم نگشاید

کار دلم از ناله ی زارم نگشاید

مشکل که گشاید گره از کار دلم بخت

تا شانه خم زلف نگارم نگشاید

دولت نگشاید در اقبال برویم

تا باد نقاب از رخ یارم نگشاید

آسودگیم نیست ازین مرحله تا بخت

بر خاک سر کوی تو بارم نگشاید

شوق سر کوی تو غم روی تو دارم

دور از تو دل از باغ و بهارم نگشاید

با دل مسپارید بخاکم دم مردن

تا خون نزند موج و مزارم نگشاید

از خار امل غنچه ی مقصود فضولی

شرطست که تا اشک نبارم نگشاید

***

-191-

گر فلک با تیغ کین بر سینه ام چاک افکند

دل ز چاک سینه ام آتش بر افلاک افکند

خاک را بر سر توان برداشت از راه شرف

هر کجا آن سرو قامت سایه بر خاک افکند

پاک کن دلرا ز آلایش که سوز عشق را

هست این عادت که پرتو بر دل پاک افکند

در دل و جان شوق لعلت را نهفتم آن منم

کاتشی را تا کند پنهان بخاشاک افکند

از کمال ضعف من نبود عجب گر هستیم

اختلافی در میان اهل ادراک افکند

چون دهد ناصح مرا از گریه تسکین در غمت

خاک راهت را مگر در چشم نمناک افکند

چون نگه دارد فضولی شیشه ی دل را درست

زین همه سنگی که آن بدخوی بی باک افکند

***

-192-

نه تنها جان من دردی ز گلرخساره ای دارد

جگر هم پاره ی زان درد دل هم پاره ای دارد

ز خوشیدست روشنتر رخت حیران آن چشمم

که بر خورشید آن رخ طاقت نظاره ای دارد

بسی فرقست زان سرو سهی ای باغبان با گل

کجا مانند او گل نرگس خونخواره ای دارد

چه گونه می توانم کرد نسبت با تو لیلی را

تو صد آواره داری او همین آواره ای دارد

سرشک و داغ این سرگشته را بین گر نمی دانی

که گردون بلا هم ثابت و سیاره ای دارد

بعرفان می تواند رست مرد از حیله ی دانا

چه پروا عارف از مکر زن مکاره ای دارد

بجان دادن فضولی در غم او چاره ی خود کن

مگو بیمار این غم غیر مردن چاره ای دارد

***

-193-

دل که سوزان بودخندان از رخ آن ماه شد

آنچنان کآتش گل از فیض خلیل الله شد

سینه ی تنگم دل خون گشته را در حبس داشت

زخم پیکانت ز بهر جستن او راه شد

در زنخدانت دلم از قید نام و ننگ رست

مخلص یوسف ز یاران مخالف خواه شد

داد رخت شادمانی را بسیلاب سرشک

تا دل محزونم از ذوق غمت آگاه شد

سوی من ره یافت هر محنت که ره گم کرده بود

تا شب تاریک من روشن ز برق آه شد

قد کشیدی دیده را تاب تماشایت نماند

خلعت نور نظر بر قامتت کوتاه شد

کعبه ی ملکست و ملت درگه پیرمغان

قدر دارد تا فضولی خاک این درگاه شد

***

-194-

دل اسیر خم گیسوی تو شد

دیده حیران مه روی تو شد

تن چون موی مرا هر سو مو

بسته ی سلسله ی موی تو شد

سبب رغبت محراب مرا

میل طاق خم ابروی تو شد

باعث شوق طواف حرمم

نسبت خاک سر کوی تو شد

اشکم از هر مژه هر کوشه روان

بهوای قد دلجوی تو شد

خضر گویند بقا یافت مگر

کشته ی غمزه ی جادوی تو شد

شکوها داشت فضولی ز بتان

تو چه کردی که دعا گوی تو شد

***

-195-

بخاک بنده رحم ای دلربا از تو نمی آید

تو سنگین دل بتی کار خدا از تو نمی آید

چه سنگین دل کسی کز ناله و آهم نمی ترسی

ز سنگ خاره می آید صدا از تو نمی آید

طریق مهربانی خوب می باشد ز محبوبان

تو هم محبوبی این خوبی چرا از تو نمی آید

نمی آری ترحم بر من و سویم نمی آیی

ترا دانسته ام این کارها از تو نمی آید

سوی ما نامه ی می خواستم هر لحظه بفرستی

چه حاصل آنچه می خواهیم ما از تو نمی آید

وفای خود مگر صرف رقیبان کرده ی ای گل

که من جستم بسی بوی وفا از تو نمی آید

فضولی بگذر از قید ورع می نوش و رندی کن

طریق زهد و آیین ریا از تو نمی آید

***

-196-

جای ما کوی تو خواهد بود تا خواهیم بود

خاک آن کوییم گر سر بر فلک خواهیم بود

دلبرم طفلست و روز افزون جمالش آه اگر

محنت من هم بقدر حسن او خواهد فزود

قدر محبوبان نمی داند کسی بهتر زما

لیک قدر ما نمی دانند محبوبان چه سود

ساخت ما را دور با رخسار زرد و اشک آل

زان خط سبز و سر زلف سیه چرخ کبود

برفکند از خلق رسم سجده ی بت را رخت

رخ نمودی بر بتان پیش تو واجب شد سجود

شوق زلف او بداغ دل نرفت از سینه ام

بر نیاورد این همه آتش ازین خاشاک دود

سالک راه عدم گشتم بفکر آن دهان

عاشقی چون من نمی آید فضولی در وجود

***

-197-

سرمکش از من که از من درد سر خواهی کشید

هر دم از آه من آزار دگر خواهی کشید

چاره ی بیداریم کن ور نه از افغان من

محنت بیداری از من بیشتر خواهی کشید

بر نخواهم داشتن ای شمع چشم از قامتت

گر تو میل آتشم بر چشم تر خواهی کشید

انتظاری می کشم عمریست تا دانسته ام

کآفتابی تیغ بر اهل نظر خواهی کشید

سینه را پیش از گریبان چاک خواهم زد اگر

دامن از دست من خونین جگر خواهی کشید

خوش دلم زین رهگذر گر لطف می آیی برم

آه اگر روزی قدم زین رهگذر خواهی کشید

محنت خوبان فضولی نیست در دنیا همین

روز محشر هم عذابی زین بتر خواهی کشید

***

-198-

بدرد و محنت بسیار ما را یار می داند

ولی کم می کند اظهار آن بسیار می داند

مگو با من چه ربطیست این که با دلدار دارد دل

که آن سریست دل می داند و دلدار می داند

ازو دیدم وفا تا گریه شد کارم بحمدالله

فتاده با کسی کارم که قدر کار می داند

بمقدار محبت می نماید لطف با هر کس

غلام طبع آن طفلم که این مقدار می داند

بدی گر از حسد اغیار گوید پیش یار از ما

چه غم چون یار ما را بهتر از اغیار می داند

ز من پرسید محنتهای سودای سر زلفش

که اندوه شب تاریک را بیمار می داند

فضولی راز دلرا من چه حاجت بر زبان آرم

چو دلبر هر چه دارم در دل افکار می داند

***

-199-

بی تو ای عمر مرا صحبت جان نیست لذیذ

شهد هر کام که باشد بجهان نیست لذیذ

همه دم ذکر لبت ورد زبانست مرا

هیچ جلاب جز اینم بدهان نیست لذیذ

باده ی تلخ که بی ساقی گلرخ باشد

بارها تجربه کردیم چنان نیست لذیذ

وعده ی وصل چو دادی منشان منتظرم

روشنست این که حیات نگران نیست لذیذ

بجفا می کشدم یار مگر می داند

که مرا بی قد او روح روان نیست لذیذ

نیست در ساغر ایام بجز زهر جفا

عاشقانرا روش دور زمان نیست لذیذ

داد ایام مرا شربت هر کام که هست

غیر شهد الم عشق بتان نیست لذیذ

شده ی پیر فضولی ز جهان کام مجوی

زود بگذر که جهان جز بجوان نیست لذیذ

***

-200-

ای مرا هر لحظه در عشق تو بازار دگر

نیست بازار ترا جز من خریدار دگر

هست با اغیار پنهانی ترا صد لطف و من

می کشم هر لحظه از لطف تو آزار دگر

از ستمکاریست پیکانی درون سینه ام

وه که می خواهد برون آرد ستمکار دگر

خم شد از بار غمم قامت خدا را ای طبیب

رحم کن از مرهم زخمم منه بار دگر

نیست ناصح کار من ترک طریق عاشقی

تا مرا عشق است کار از من مجو کار دگر

یار من شبهای تنهایی خیال یار بس

ترک جان کردم نمی باید مرا کار دگر

چاکها دارد گریبانم فضولی همچو گل

بس که هر دم می خلد بر سینه ام خار دگر

***

-201-

یار خواهی دلا ز جان بگذر

از همه هستی جهان بگذر

در جهان گر فراغتی باید

از جهان و جهانیان بگذر

دل منه بر سپهر خم قامت

همچو تیری ازین کمان بگذر

یاد گیر از سرشک و آه روش

ز زمین و ز آسمان بگذر

طالب یار باش و هر چه ترا

باز دارد ازان ازان بگذر

یک دل و یک زبان و یک رو باش

در یقین کوش و از گمان بگذر

از فضولی نصیحتی بشنو

از سر تیزی زبان بگذر

***

-202-

می کشد زارم ببازی هر زمان طفلی دگر

کرد دل بازیچه ی صفلان مرا پیرانه سر

اشک می ریزم چو از طفلان مرا سنگی رسد

چون نهال بارور کز سنگ می ریزد ثمر

نورسانرا تا بفرزندی گزیدم در جهان

رسم شد فرزند را مهری نباشد بر پدر

چشم من چون مردم بی مایه طفل اشک را

متصل می پرورد اما بصد خون جگر

گاه در دل می کند آن طفل گه در دیده جا

نیست او را ذره ی از آب و از آتش حذر

عالم از سیل سرشکم شد خراب اما چه سود

دلبرم طفلست و او را نیست از عالم خبر

عاریند از حسن روز افزون جوانان وین سبب

هست میل دل فضولی را بطفلان بیشتر

***

-203-

خواهم چو سایه افتم دنبال آن سمنبر

هر جا که او نهد پا من جای پا نهم سر

او چون منی ندارد من نیز همچو اویی

من عاشق بلاکش او دلبر ستمگر

دیدم گل رخت را بر جور دل نهادم

پیداست کین شکوفه آخر چه می دهد بر

من ابر اشکبارم تو غنچه ی شکفته

خنده تر است لایق گریه مراست در خور

در دست تیغ داری در لعل شهد راحت

یا کار سازیم کن یا کام من برآور

از دل نبود نامی بر صفحه ی وجودم

روزی که روزیم شد از خون دل مقرر

بگذشت عمر و ما را هرگز فضولی از دهر

کاری نیافت سامان کامی نشد میسر

***

-204-

می دهد زاهد بما هر لحظه آزار دگر

گر چه ما کار دگر داریم او کار دگر

کس نمی یابم باو اظهار درد دل کنم

نیست در دام بلا چون من گرفتار دگر

در جهان ای بی بدل این فتنها تنها ز تست

آه اگر پیدا شود مثل تو خونخوار دگر

مرهم زخم دلم موقوف کردی بر اجل

کردی این ویرانه را محتاج معمار دگر

این نمازم بس بود کز سجده ی آن ابروان

سر چو بردارم بسجده سر نهم بار دگر

با که گویم حال بیداری شبها چون کنم

هم مگر با آنکه جز او نیست بیدار دگر

در ره یاری که دارم به که ترک سرکنم

چند گیرم چون فضولی هر زمان یار دگر

***

-205-

ای جمالت ز گل گلشن جان رعناتر

هر چه رعناتر ازان نیست ازان رعناتر

سرو دیدیم بسی در چمن حسن ولی

نیست سروی ز تو ای سرو روان رعناتر

در گلستان لطافت نشکفتست گلی

ز تو ای سرو قد غنچه دهان رعناتر

ز جهان مهر جمال تو گزیدم چه کنم

تویی از جمله ی خوبان جهان رعناتر

همه ی سرو قدان باد فدای قد تو

که تویی از همه ی سرو قدان رعناتر

نیست پاکیزه تر از خاک درت باغ جنان

نیست حوری ز تو در باغ جنان رعناتر

جای بر چشم ازانست فضولی مژه را

که شد از خون دلم درغم آن رعناتر

***

-206-

سوخت دل صد قطره خون در چشم تر دارد هنوز

مرد آتش شعله ی با صد شرر دارد هنوز

چشمها بگشاده بر رویم ز خوناب جگر

بر نگشته دل ز من با من نظر دارد هنوز

داغهای تازه ازجسم ضعیفم کم نشد

الله الله این درخت خشک بر دارد هنوز

بر کشیدم آه لیکن درد دل تسکین نیافت

تیر بیرون رفته پیکان در جگر دارد هنوز

خالی از تصویر مجنون نیست لوح روزگار

نیست چون من او درین عالم اثر دارد هنوز

گفتم ای بیدرد در عشق تو بیخود گشته ام

گفت عاشق نیست این از خود خبر دارد هنوز

شد دو تا قد فضولی از غم گردون ولی

میل ابروی بتان سیمبر دارد هنوز

***

-207-

خاک شد جسم و غمت مونس جانست هنوز

سوخت دل جان بجمالت نگرانست هنوز

حسنت از زینت خط رنگ دگر یافت ولی

در دل ما غم عشق تو همانست هنوز

اثری در دل پر سوز ز خونابه نماند

چشم بر یاد تو خونابه فشانست هنوز

بی نشان گشت تن خاکیم از ضعف ولی

هدف ناوک آن سرو روانست هنوز

غم مرا سوخت منه پای بخاکستر من

که درو آتش صد درد نهانست هنوز

نقش شیرین بشد از لوح مزار فرهاد

ذکر لعل تو مرا ورد زبانست هنوز

ز فضولی روش دین مطلب ای ناصح

که اثیر الم عشق بتانست هنوز

***

-208-

دلم از عشق تو رسوای جهانست امروز

غم پنهان دلم بر تو عیانست امروز

روزگار من اگر گشت سیه نیست عجب

آفتاب رخت از دیده نهانست امروز

مدتی خون دلم داشت اقامت در چشم

پی آن سرو سفر کرده روانست امروز

دیده بودم خم گیسوی تو امشب در خواب

این که دارم دل آشفته ازانست امروز

دوش دل کوشه ی چشمی ز تو در یافته بود

بهمان کوشه ی چشمی نگرانست امروز

ز می و مغبچه یا رب چه طرب یافته است

که دلم معتکف دیر مغانست امروز

دوش کردند سکان منع فضولی ز درت

سبب اینست که با آه و فغانست امروز

***

-209-

دلا بمهر رخش دیده ی پر آب انداز

ترست پرده ی چشمت بآفتاب انداز

صبا که گفت که حرفی ز بی قراری ما

بگوی آن گل تر را در اضطراب انداز

نقاب کرد تن خاکیم ز چهره ی جان

گرت هواست که افتد ز رخ نقاب انداز

میانه ی من و تو هستی منست حجاب

بیا و آتشی از رخ برین حجاب انداز

چه می دهی ز سر التفات دل برقیب

سکیست جانب او سنگ اجتناب انداز

شدم خراب ز بی رحمی تو رحمی کن

گهی ز لطف نظر بر من خراب انداز

چه کار تست فضولی قبول قید ورع

ترا که گفت که خود را درین عذاب انداز

***

-210-

دل اسیر آن گلبرگ خندانست باز

کار من از دست دل چاک گریبانست باز

گل دریده پیرهن بلبل فتاده در فغان

آن گل نورس مگر در سیر بستانست باز

بست جانان صد گره بر زلف و اهل درد را

صد گره زان صد گره بر رشته ی جانست باز

حیرت حالم ترا کردست غافل از حجاب

عالمی را چشم بر روی تو حیرانست باز

مرغ دلرا گر نه بگشادست تا دست صبا

وه چه واقع شد چرا زلفت پریشانست باز

حقه ی لعل شکر بارت شد از چشمم نهان

این نشان حقه بازیهای دورانست باز

مگذران عمر گرامی را فضولی در خطا

گر چه می دانی در امید غفرانست باز

***

-211-

شمع بزم بهجتم مهر مه روی تو بس

مطلع خورشید اقبالم سر کوی تو بس

همچو نافه در سرم سودای مشک خشک نیست

نافه ی عطر دماغم عقد گیسوی تو بس

بهر طاعت هر کسی را هست رو در قبله ی

قبله ی من کوشه ی محراب ابروی تو بس

از رقیبان هست مستغنی حریم درگهت

مانع وصل تو بیم تندی خوی تو بس

آرزوی بهره ی دیگر ندارم از حیات

حاصل عمرم هوای قد دلجوی تو بس

چون دهانت گر کند عالم تقاضای عدم

عالمی را یک نظر از چشم جادوی تو بس

می فزاید زهر دشنام تو ذوق اهل دل

بهر دشنام تو اهل دل دعا گوی تو

چشم گر بستست از عالم فضولی دور نیست

در نظر او را خیال روی نیکوی تو بس

***

-212-

غمت روز تنهایی ام یار بس

شبم همنفس ناله ی زار بس

مرا مایه ی خرمی روز غم

دل خسته و جان افکار بس

چه کار آیدم قیدهای دگر

دلم بسته ی زلف دلدار بس

سریر سلامت چه جای منست

مقامم سر کوی خمار بس

ندارم بکار جهان هیچ کار

مرا ترک کار جهان کار بس

چه حاجت بتیغ از پی کشتنم

نگاهی ازان چشم خونخوار بس

فضولی ز لذات عالم مرا

همان نشأه ی ذوق دیدار بس

***

-213-

چیده ایم از اختلاط خلق دامان هوس

نه کسی پروای ما دارد نه ما پروای کس

عاشقان دارند شوق گلرخان نه زاهدان

گل به بلبل می زند آتش نه در هر خار و خس

مردم چشمم ز مژگان اشک می ریزد ولی

آب دریا کم نمی گردد بمنقار مکس

عزلتی دارم که در خلوت سرای بیکسی

با مسیحا هم نمی خواهم که باشم همنفس

عمر شد آخر دلا از ناله کردن درگذر

راه چون طی گشت باید گر فغان افتد جرس

نیستم بلبل که هر ساعت سرایم بر گلی

اهل توحیدم گلی دارم درین گلزار و بس

می رسد فریاد من هر شب فضولی بر فلک

گر چه رو آن مه نمی گردد مرا فریاد رس

***

-214-

نه من مقید آن سرو گلعذارم و بس

هوای او همه دارند من ندارم و بس

اگر چه ماه و شان زیر چرخ بسیارند

میانه ی همه آن مهوش است یارم و بس

ز قد و خال و خط و چهره نیست گریه ی من

خراب کرده ی آن چشم پر خمارم و بس

سواد مردم چشمم ببین خیال مکن

که هست داغ غمت در دل فکارم و بس

ز آفتاب رخش روشنست روز همه

همین من از غم او تیره روزگارم و بس

تو نیستی چو من ای شمع در غم رخ او

من اشکبارم و نالان نه اشکبارم و بس

فضولی از همه ی خلق گشته ی نومید

بلطف شاه ولایت امیدوارم و بس

***

-215-

ز عشقت ناله ی زاری که من دارم ندارد کس

همین بس کار من کاری که من دارم ندارد کس

چه باشد گر نباشد دردی و داغی چو من کس را

نگار لاله رخساری که من دارم ندارد کس

ترحم می کند بر حال من هر کس که می بیند

چنین بی رحم دلداری که من دارم ندارد کس

بحال خود ندیدم هیچکس را در پریشانی

چه حالست این مگر یاری که من دارم ندارد کس

دل شادی کزان گل غیر من دارد ندارم من

بدل از جور او خاری که من دارم ندارد کس

ره و رسم اسیران بلا بسیار پرسیدم

غم و اندوه بسیاری که من دارم ندارد کس

فضولی هست وصف حسن او مضمون گفتارم

از انرو حسن گفتاری که من دارم ندارد کس

***

-216-

یا رب بحق حرمت رندان درد نوش

ما را میفکن از نظر پیر می فروش

می نیست آب دانه ی انگور بلکه هست

خون دلی ز جور فلک آمده بجوش

اخبار ساکنان سراپرده ی فناست

هر غلغله که می رسد از جوش می بگوش

باده فتاده است بجوش از خروش چنگ

و ز جوش باده چنگ فتادست در خروش

ساقی بیار باده که بگشایدم زبان

گویم ترا که از چه سبب مانده ام خموش

بازار دهر را همه بر هم زدیم نیست

جز باده جوهری که بریزد بنقد هوش

قید علاقه هست فضولی کمال عیب

زنهار پرده ی ز تجرد باو مپوش

***

-217-

پیش تو گل از شرم سر انداخته در پیش

گویا که پشیمان شده از آمدن خویش

گل جای بسر دارد اگر بگسلد از خار

ای گل منشین پیش رقیبان بد اندیش

در باغ چرا پیرهن گل شده خونین

ای گل تو مگر بر رک بلبل زده ی نیش

چون غنچه ی خندان که شود گل ز دم باد

ناصح ز دم سرد تو شد آتش دل بیش

گر سینه شگافم دل صد پاره نماید

چون غنچه چرا فاش کنم حال دل ریش

چون رخ بنمودی بده از لعل لبت کام

در دور گل آن به که کند کس طرب و عیش

بربود دل و دین من آن غمزه ی فضولی

فریاد ز بی باکی آن کافر بد کیش

***

-218-

مرا دل ترک داد و کرد میل آن مه دلکش

که دارد میل بالا شعله چون می خیزد از آتش

پر از پیکان حسرت چون نگردد سینه ی چاکم

که من محروم و جا در پهلوی او می کند ترکش

بتندی محتسب در جام می منگر که می ترسم

ز عکس تیره ات گردد مکدر باده ی بیغش

جهان جای مکافاتست ممکن نیست نستاند

دل پر خون بجای جام پر می ساقی مهوش

غم و درد وبلا و محنت و اندوه و رسوایی

همیشه عاشقان یک جهت را هست این هر شش

مگو از نوش راحت هیچ شهدی نیست شیرین تر

ز ذوق ز هر محنت هم مشو غافل گهی می چش

فضولی هیچ راحت بی مشقت نیست در عالم

بباید ساختن با هر چه باشد خوش اگر ناخوش

***

-219-

چه دعوی می کنی ای غنچه با لعل گهر بارش

چه می گویی اگر خواهند از تو لطف گفتارش

مکن تصویر آن قامت مصور می شود رسوا

چه می آید ز دستت از تو گر خواهند رفتارش

ز رشک او کدورتهاست ای آیینه در طبعت

دل خود صاف کن تا بهره ی یابی ز دیدارش

چه قدرست این که از هر جا قدم برداشته آن مه

فتاده آفتاب و بر زمین مالیده رخسارش

چو طبع نازکش آزار من خواهد مثال ای دل

مکن کاری که آزاری رسد از منع آزارش

نجات دل ز دام غم خط او می دهد زانرو

خط آزادیش خوانند دلهای گرفتارش

نهفتم پیش یار از طعنه ی اغیار درد دل

عجب درد دلی دارم که ممکن نیست اظهارش

ز بهبود فضولی گر کنم قطع نظر شاید

که می بینم نخواهد برد جان از چشم بیمارش

***

-220-

جدا بودن ز یار و سوختن با داغ هجرانش

بسی خوشتر که روز وصل دیدن با رقیبانش

جدایی خواهم از جانان و غیرت آنچنین باید

که خود را هم نخواهد عاشق اندر وصل جانانش

نه بینم سوی آن آیینه ی رخسار چون دارم

ز عکس خار مژگانیم بر گلبرگ خندانش

ندارم ذوق از مرگ رقیبان زانکه می ترسم

بمیرد خاک ره گردد بگیرد باز دامانش

نبیند سوی من تا در نیابم راحت مردن

چو می داند نخواهد برد جان از چشم فتانش

نه من تنها نهادم سر بپای او سپردم جان

هوای عشق او در هر که هست اینست پایانش

فضولی را بدرد عشق واجب گشت جان دادن

نمی دانم چه دردست این که ممکن نیست درمانش

***

-221-

بکویش می روم بهر تماشای مه رویش

تماشاییست از رسواییم امروز در کویش

ندارم تاب تیر غمزهی آن کمان ابرو

مگر سویم بتندی ننگرد تا بنگرم سویش

چه حاجت با رقیبان دگر در منع من او را

رقیب او بس است از هر که باشد تندی خویش

گلی دارم درون دل ز غیرت کس نمی خواهم

نشنید پهلویم ترسم که ناگه بشنود بویش

ازان رسوا شدم کز غایت ضعف تنم در دل

نکنجید و برون افتاد شوق رشته ی مویش

قدم خم شد ز بار غم برون شو از تنم ای جان

که نتوان بود اینجا با خیال قد دلجویش

فضولی چون نیابم در دل اهل محبت ره

خیالی کرد ضعفم در خیال جعد گیسویش

***

-222-

لاف زد پیش رخت گلبن ز گلبرک ترش

زد صبا از قهر گلبرک ترش را بر سرش

پیش خورشید رخت گلرا نمی بیند جمال

گر چه می بندد هوا از در شبنم زیورش

گشت گل پروانه ی شمع جمالت ای پری

نیست هر سو برک بگرفتست آتش در پرش

چند نازد با گل و بلبل چمن بگشای رخ

آتشی زن در گل و بر باد ده خاکسترش

مهد گلبن جای راحت نیست طفل غنچه را

چون شود آسوده چندین خار دارد بسترش

گل بحسن پنچ روزه کرد دعوی با رخت

زود باشد زین گنه از هم بریزد پیکرش

برک گل تلخست می گرداند از خورشید رنک

چون کنم نسبت فضولی با لب جان پرورش

***

-223-

نیست غیر از حیرتم کاری جدا از یار خویش

وه چه خواهم کرد دارم حیرتی در کار خویش

کلبه ی احزان ما باریک شد از دود آه

آه اگر روشن نسازی از مه رخسار خویش

حال بیماران درد عشق را گاهی بپرس

لطف فرما شربتی از لعل شکربار خویش

ای که دارد حقه ی لعلت دوای درد دل

کم مفرما التفات از عاشق بیمار خویش

می رود دلدار و از من می برد دل چون کنم

چون توانم زیستن دور از دل و دلدار خویش

بر سر کویت فضولی گر نیایت دور نیست

شرم دارد از سکت با نالهای زار خویش

***

-224-

روی می تابد ز من گر ماه تابان گویمش

می رود از پیشم ار سرو خرامان گویمش

می خورد خون دلم گر گویمش جان منی

می شود از چشم من پنهان اگر جان گویمش

با چنین حسنی که رشک از لطف آن دارد ملک

هر که انسان گویدش نتوانم انسان گویمش

ای خوش آن وقتی که گویم حال دل پیشش ولی

هر چه گویم از پریشانی پریشان گویمش

سجده ی روی بتانرا کفر می خواند فقیه

از مسلمانی نباشد گر مسلمان گویمش

نیست در دور رخش روی زمین را خال شب

با چنین رخساره چون شمع شبستان گویمش

تیغ بیدادش فضولی بر من احسانیست لیک

از بلای قطع می ترسم که احسان گویمش

***

-225-

زهی جفای تو بر من دلیل رحمت خاص

مرا وفای تو نقش صحیفه ی اخلاص

مدام مطرب بزم غم توام من مست

سرود ناله ی من کرده چرخ را رقاص

خراب باده ی عشقت ز ننگ عقل بری

اسیر حلقه ی زلفت ز دام قید خلاص

جزای کشتن پروانه شمع را این بس

که از نسیم دم صبح می رسد بقصاص

بلا و درد و غمت قدر داده اند مرا

که نیست قیمت هر جنس جز بقدر خواص

غم تو بود مشخص مرا دمی که هنوز

نداشتند تعین هیاکل و اشخاص

حدیث عشق فضولی بهیچ کس مگشا

درون بحر نباید که دم زند غواص

***

-226-

ز جهان گردی ما دیدن یاریست غرض

زین همه سیر درین دشت شکاریست غرض

در سر از پرورش دیده بصد خون جگر

نظری بر گل رخسار نگاریست غرض

مکن ای دیده روان سوی درش سیل سرشک

گر ترا از ره آن سرو غباریست غرض

نه گل و لاله و سروست مرادم زین باغ

گلرخی سرو قدی لاله عذاریست غرض

نیست بیهوده گر اندوخته ام گوهر اشک

بهر تشریف تو ترتیب نثاریست غرض

چاک در سینه گر انداخته نیست ز درد

بهر اندیشه ی غم راهگذاریست غرض

همه دم کار فضولیست چو نی ناله و زار

مگر از بودن او ناله ی زاریست غرض

***

-227-

گرد گلت کشید ز عنبر حصار خط

شد شاهد جمال ترا پرده دار خط

بنشست گرد رشک بر آیینه ماه را

تا ماه من نمود بگرد عذار خط

روزم بسان شمع سیه شد ز دود آه

تا سر زد از خواشی رخسار یار خط

خطی نیافتیم بمضمون خط یار

خواندیم از صحیفه ی دوران هزار خط

از دل که سوخت اشک نشان ماند بر رخم

چون مرده ی که ماند ازو یادگار خط

مرده دلیم چون نخراشیم سینه را

رسم مقررست بلوح مزار خط

بی خط او چه سود فضولی ز زندگی

درکش بحرف هستی خود زینهار خط

***

-228-

برندان از جهنم می دهد دایم خبر واعظ

مگر مطلق ندیده در جهان جای دگر واعظ

گریبان چاک ازین غم می کند محراب در مسجد

که آب روی منبر برد با دامان تر واعظ

بتفسیر مخالف می دهد تغییر قران را

تمنای تفوق می کند با این هنر واعظ

دم از کیفیت اعراب مصحف می زند هر دم

بنای خانه ی دین می کند زیر و زبر واعظ

ز کوی آن صنم سوی بهشت هشت در هر دم

چه می خواند مرا یا رب که افتد در بدر واعظ

تنزل از مقام خود نمی کرد اینچنین دایم

اگر در منع من می داشت قول معتبر واعظ

فضولی نیست میل صحبت واعظ مرا زانرو

که منع اهل دل کرد از بتان سیمبر واعظ

***

-229-

سر می کند همیشه فدا بهر یار شمع

دارد درین روش قدم استوار شمع

سودای کاکل صنمی هست در سرش

کز دود دل شدست سیه روزگار شمع

گر نیست آتشی ز هوای تو در سرش

چون من چراست با مژه ی اشکبار شمع

دارد ز شمع روی تو در سینه آتشی

بی وجه نیست این که ندارد قرار شمع

سرگرم آفتاب وشانست زین سبب

دارد همیشه گریه ی بی اختیار شمع

بی آفتاب روی تو روشن نمی شود

روزم اگر چو چرخ فروزم هزار شمع

بی برق آه نیست فضولی بروز غم

او را همین بس است بشبهای تار شمع

***

-230-

گر نه در دل مهر آن روی چو مه دارد چراغ

چیست این سوزی که شبهای سیه دارد چراغ

رشته ی جان سوزدم هر شب ز غیرت گر چه رو

من چنین محروم و در بزم تو ره دارد چراغ

تا خبر از وصل آن خورشید یابد جان دهد

چشم بر راه نسیم صبحگه دارد چراغ

بی گنه می سوزد از برق ستم پروانه را

چون نگردد قابل آتش گنه دارد چراغ

زاهدا میخانه هم از آتش می روشنست

نی همین خلوت سرای خانقه دارد چراغ

در رهت آن به که دل بر قول ناصح کم نهم

راه رو از باد می باید نگه دارد چراغ

ظلمتم روشن فضولی ز آتش بیداد اوست

خانه ی درویش بین کز لطف شه دارد چراغ

***

-231-

گشت محرم در حریم وصل جانانم چراغ

آتشی از رشک زد در رشته ی جانم چراغ

رشته ی دارد در آتش می دهد هر لحظه یاد

زان رخ تابنده و زلف پریشانم چراغ

روز وصل ای لاله رخ داغی نهادی بر دلم

سوختی بهر شب تاریک هجرانم چراغ

در ره عشق از شب تاریک هجرانم چه غم

پیش ره بس برق آه آتش افشانم چراغ

با وجود ذوق وصل خود ز من هستی مجو

هست دیدار تو صبح و جان سوزانم چراغ

تا نبینم سوی غیر از شعله ی میل آتشین

بی تو هر دم می کشد در چشم گریانم چراغ

سوخت صد پروانه را بر حال من دل هر کجا

بر زبان آورد شرح سوز پنهانم چراغ

در چراغ ما فروغی نیست شبها بی رخت

زانکه می گیرد ز آب دیده ی ما نم چراغ

شمع را دامن کش از فانوس بنشان کوشه ی

کامشب از مه طلعتی دارد شبستانم چراغ

شام غم روشن نمی گردد فضولی خانه ام

گر فروزد چرخ از خورشید رخشانم چراغ

***

-232-

بخود نگذاشتم دامان آن چابک سوار از کف

مرا بر بود جولانش عنان اختیار از کف

چو غنچه تنگ دل منشین ز نرگس نیستی کمتر

بدور گل منه جام شراب خوشگوار از کف

نمی آید ز لیلی این که آید جانب مجنون

مگر بی اختیارش ناقه برباید مهار از کف

بدستم دامن یارست ساقی باده کمتر ده

مکن کاری که در مستی دهم دامان یار از کف

بریزد خاک تا رگهای دستم نگسلد از هم

نخواهم داد زنجیر سر زلف نگار از کف

میاور دست هستی زآستین نیستی بیرون

مبادا نقش عیشت را رباید روزگار از کف

نمی بینم فضولی را قرار و صبر بی زلفش

شدست او را برون سررشته ی صبر و قرار از کف

***

-233-

قد کشیدی دیده ام تیر بلا را شد هدف

جلوه ی کردی عنان اختیارم شد ز کف

می نهد سر هر سحر بر خاک راهت آفتاب

جای آن دارد که سر بر چرخ ساید زین شرف

آسمان را دوش ذوقی ماه نو در چرخ داشت

گوشه ی ابرو نمودی ذوق آن شد بر طرف

غیرت لعل تو در کان لعل را در خون نشاند

آب شد از شرم دندان تو لؤلؤ در صدف

سینه ام را سوخت دل وز ناله ام پیداست این

بیشتر دارد فغان هر گه که آتش دید دف

هر طرف صف بست مژگانم بقصد خیل خواب

جلوه ها دارد سرشکم در میان هر دو صف

عشق ورز و جام می در کش فضولی متصل

خیز و کاری کن مکن بیهوده عمر خود تلف

***

-234-

گر ترا هست دلا در ره غم میل رفیق

بطلب جام شفق گون که رفیقست شفیق

شده ام کم شده ی رادی سر گردانی

هست امید که راهی بنماید توفیق

ای که در ساحل راحت ز سبک بارانی

دست ما گیر که در سیل سرشکم غریق

ره مقصود کسی برد که از سر بگذشت

هر که دارد هوس کام جز این نیست طریق

نیست در عشق بتان حاصل ما غیر از اشک

گهری بهتر ازین نیست درین بحر عمیق

واعظا چند کنی بر سر منبر جلوه

پستی مایه ی تقلید نکرده تحقیق

دل خونین فضولی بخیال رخ دوست

خاتم دست بلا راست نگینی ز عقیق

***

-235-

باغ حسن از گل رخسار تو دارد رونق

کشور عشق بتیغ مژه ات یفت نسق

سالک راه ترا خون جگر زاد سفر

مصحف روی ترا پیر خرد طفل سبق

صفت حسن تو در صفحه ی ایام نیافت

چرخ هر چند درین نسخه بگرداند ورق

می برد راه بسر منزل وصل تو کسی

که بهر نیک و بدی نیست مقید مطلق

ژنگ رشک از نم خاکیست بر آیینه ی مهر

که برو از گل روی تو فتادست عرق

دل سرگشته ی ما بی تو شد آغشته بخون

چرخ را دوری خورشید دهد رنگ شفق

در ره عشق فضولی چه غم از کج نظران

می رسد راست رونرا مدد از جانب حق

***

-236-

در ره عشق بتانست رفیقم توفیق

غیر توفیق درین راه مرا نیست رفیق

اهل تقلید ندارند ثباتی در ذات

صدق این واقعه از سایه ی خود کن تحقیق

قطره ی اشک مرا خوار مبین ای زاهد

حذر ای مورچه زین قطره که بحریست عمیق

آه و اشکم دو گواهند که در دعوی عشق

می دهد از پی هم بر سخن من تصدیق

طالب آن به که مقید بتعلق نبود

هست در راه طلب قید تعلق تعویق

قطره ی اشک مرا رنگ گل از داغ دلست

لاله رنگ از اثر تاب سهیل است عقیق

در ره عشق فضولی مگزین رسم ورع

بی طریق است خلاف روش اهل طریق

***

-237-

یارست فارغ از من و من بی قرار عشق

کار منست ناله و اینست کار عشق

نو عاشقم سزد که دل چاک من بود

اول گلی که می شگفد از بهار عشق

ای دل بیا که وامق و مجنون گذشته اند

برخاسته است خار و خس از رهگذار عشق

دردا که هست دلبر من طفل و پیش او

نی هست قدر عاشق و نه اعتبار عشق

گلها اگر دمد ز سر خاک تربتم

باشد هنوز در دل من خار خار عشق

در دهر نیست روز خوش و روزگار خوش

الا که روز عاشقی و روزگار عشق

رسوا کنون نگشت فضولی ز عشق یار

هرگز نبوده این که نبودست یار عشق

***

-238-

بود درد دل از سودای عشقت حاصل عاشق

چه حاصل چون نه ی آگاه از درد دل عاشق

ترا از میل عاشق هر زمان صد احتراز اما

دل عاشق بدان مایل که باشی مایل عاشق

نخواهد یافت در عالم فراغت هر کجا باشد

سر کوی تو می یابد که باشد منزل عاشق

ز دیده اشک می ریزد دمادم بر تن خاکی

نهال درد دل می پرورد آب و گل عاشق

مدد سازد مگر توفیق ارشاد جنون ورنی

بتدبیرا خرد کی می گشاید مشگل عاشق

فروغ مهر معشوق است هر جا جلوه گر اما

نمی یابد اثر آه از دل ناقابل عاشق

فضولی جز بلا مقصود عاشق نیست از جانان

بلایی باشد آن هم گر نباشد واصل عاشق

***

-239-

ما را ز وصل دوست جدا می کند فلک

باز این چه دشمنیست بما می کند فلک

کار فلک همیشه بما نیست جز جفا

آه این چه کارهاست چها می کند فک

می افکند مدام ز خوبان جدا مرا

کاری که خوب نیست چرا می کند فلک

تا نسبتی بخود دهدم از یگانگی

قدر مرا همیشه دو تا می کند فلک

می پرورد نهال قد دلبران بناز

ما را نشان تیر بلا می کند فلک

محبوب نیست بهر چه چندین جفا و جور

بر عاشقان بی سر و پا می کند فلک

مقصود ما وفاست فضولی ولی چه سود

با ما مخالف است جفا می کند فلک

***

-240-

کرد از خون جگر چرخ تنم را نمناک

که ز من گرد نیابد چو مرا سازد خاک

اثر باده ی نابست که در سر درد

بی جهت نیست که می خیزد و می افتد تاک

همه دم بر سر من سنگ بلا می آرد

مگر از آه دلم ریخت بنای افلاک

هست مضمون خط سبزه ی خاک لحدم

آرزوی خط سبزی که مرا کرد هلاک

گر کنی پاک ز آلایش می خود چه عجب

هست دامان مسیح از همه آلایش پاک

چاک چاکست مرا سینه و مهر رخ او

می زند تیغ دگر بر دل من از هر چاک

مردم چشم فضولی ز رخت یافته ذوق

کم مبادا ز جهان مردم صاحت ادراک

***

-241-

ای از تو بی دلانرا درمان درد حاصل

ما نیز دردمندیم از ما مباش غافل

ننشست کرد راهت با ما ز سر بلندی

با این روش که دارد کی می رسد بمنزل

این داغهاست خونین بر سینه ی پر آتش

یا شعله ها که سر زد دور از تو ز آتش دل

از صبر نیست گر من بر سر نمی کنم خاک

دریای محنتم را دشت فناست ساحل

شکر خدا نمردم وین هر دو آزمودم

شهدیست مرگ نافع زهریست هجر قاتل

اشکم روان و از پی سوی تو می دود دل

گویا که می کشندش از پیش با سلاسل

حیرت مکن فضولی از آتش درونم

کایینه ی دلم را شمعیست در مقابل

***

-242-

نچندانست مرا در غم هجران تو حال

که توان گفت و توان دید و توان کرد خیال

الم و درد و غم و محنت عشقت دارم

همه وقت و همه روز و همه ماه و همه سال

دور بر عکس مرادست ازان می طلبم

ز وصال تو فراق و ز فراق تو وصال

ز تو هرگز بسؤالی نشنیدیم جواب

چه جوابست ترا گر شود این از تو سؤال

تلخی زهر غمت کرد ملولم ز حیات

چه شود شربت اهل تو کند دفع ملال

شدم از وصل تو محروم چه دین دارد عشق

که بمن کرد حرام آنچه بغیرست حلال

نیست ممکن که بران زلف ببندم خود را

گر چه از ضعف فضولی شده ام موی مثال

***

-243-

ز حد گذشت بدور نو بی قراری دل

مشو ز حال دل بی قرار من غافل

کسی که معتقد عشق نیست نیست کسی

مذاق نشأه ی عشق است قابل قابل

زهر چه هست توانم برید میل ولی

نمی شود که نباشم بمهوشی مایل

مراست مشکلی از عشق و چشم آن دارم

که مشکلم بگشاید ز تو ولی مشکل

که کرد دعوی صبر و ثبات در عشقت

که چون نقاب گرفتی ز رخ نگشت خجل

حریم کعبه که بر ماست طوف آن واجب

ز شوق طوف درت مانده است پا در گل

فضولی از سر آن کو قدم منه بیرون

که هیج جا نبود زین شریفتر منزل

***

-244-

ای دل از دیده فزون دیده ز دل سوی تو مایل

دلم از دیده ترا می طلبد دیده ام از دل

چه عجب میل تو از سادگی مردم چشم

تو بلایی چه شناسند ترا مردم غافل

نقش از سنگ بشستن نرود چند بگریم

چو ستم یافت رقم در دلت از گریه چه حاصل

چو خط نامه که خواهند بشویند ز اشکم

نشده محو دل از دل نشود نقش تو زایل

عالمی گریه کنان بر غم من در غم عشقت

من بدان شاد که گشتم بغم عشق تو قایل

نیست در سلسلهای خم زلفت دل سوزان

هست آویخته قندیل فروزان بسلاسل

نیست در دهر کسی قابل تمکین اقامت

جز فضولی که سر کوی ترا ساخته منزل

***

-245-

متصل دارد سر سودای ابروی تو دل

هیچ کس در سر چنین سودا ندارد متصل

روی چشم من سیه کز دیدن بی اختیار

از تو می سازد مرا در سر نگاهی منفعل

بت پرستیدن نخواهد بود بی وجهی مگر

صورتی بردند زان پیکر سوی چین و چگل

با رقیبان عهد و پیمان تو چون دارد ثبات

کی توان گفتن ترا بد عهدی و پیمان گسل

ز آه و اشکم سر کشید آن سرو و چندان دور نیست

سر کشیدن سرو را ز آب و هوای معتدل

ساخت ترکیب ترا از جان و دل روزی که گشت

نقش پیوند قضا صورت نگار آب و گل

بست عهد نقد جان دادن فضولی در رهت

آن مبادا گر تو او را بخت بد سازد خجل

***

-246-

بطرف طره ی دستار زیبی بست یار از گل

چه سروست این که دارد برگ از نسرین و بار از گل

چو غنچه صد گره بر رشته ی کارم فتاد از غم

سوی گلزار رفتم بارها نگشود کار از گل

کشیدم سرمه ی در چشم از خاک کف پایش

عجب آیینه ی دارم که می گیرد غبار از گل

قراری گر ندارد در چمن گل جای آن دارد

صبا بویی ز تو آورده و برده قرار از گل

مرا با داغهای تازه دارد عشق تو ز انسان

که گرداند مزین خار را فصل بهار از گل

بگوش گل اگر گوید صبا وصف گل رویت

ز بلبل پیش خیزد ناله ی بی اختیار از گل

زد آن ابرو کمان صد تیر بر من وه چه بختست این

کسان از خار گل چینند و ما چیدیم خار از گل

فضولی را چه سود از سیر گلشن بی گل رویت

چو بر یاد تو او را می فزاید خار خار از گل

***

-247-

شب عیدست چندانی امان ای عمر مستعجل

که صبح آید کشد تیغ و کند قربانم آن قاتل

ز کویش کرده ام عزم سفر ای گریه کاری کن

که در اول قدم ماند مرا از اشک پا در گل

بهر پی ناقه داغی می نهد از هجر بر جانم

میفزا داغ دردم ساربان آهسته ران محمل

ره غربت گزیدم ای قد خم گشته یاری ده

که عزم این ره از خار مژه بر من شود مشکل

چو خس بی اختیارم می برد اشک از سر کویش

فکن سنگی براهم ای فلک هر جا شوم مایل

گرفته دامنم چاک گریبان درد و داغ او

مرا منعیست این حال از قبول هجر و من غافل

فضولی دامن اقبال وصلش را مده از کف

چو خورشید ارزند صد تیغ چون سایه ازو مگسل

***

-248-

مه من از تو غم بی حساب دارد دل

هزار محنت و صد اضطراب دارد دل

بیاد نرگس مست تو خسته است مدام

چه گویمت که چه حال خراب دارد دل

دلیل رفعتش این بس میانه ی عشاق

که چون تو دلبر عالی جناب دارد دل

بکفر زلف بتان داد نقد ایمان را

وزین معامله قصد ثواب دارد دل

دمی ز ناخوشی غم نجات می طلبد

نه از خوشیست که میل شراب دارد دل

فغان که تا شده است از بهشت وصل تو دور

مرا بآه و فغان در عذاب دارد دل

بسوز سینه فضولی نمی دهد تسکین

شکایت از نم چشم پر آب دارد دل

***

-249-

زبان مرغ می داند مگر گل

که دارد گوش بر فریاد بلبل

مگر جانی ندارد گل که دارد

بآه بلبلان چندین تحمل

ز عاشق می فزاید قدر معشوق

نه از بسیاری جاه و تجمل

نگار من مکن بی التفاتی

مزن بر عاشقان تیغ تغافل

اگر خواهی که بگشاید دل ما

بر افشان زلف یا بگشای کاکل

بشرط صبر بر غم می توان یافت

گل مقصد ز گلزار توکل

توکل را فضولی کار فرما

مکن کاری بتدبیر و تأمل

***

-250-

تا خط سبز تو پیدا شده بر عارض آل

عارضت ماه تمامیست میان دو هلال

بس که دارد مه من شدت الفت برقیب

بی رقیبش نتوانم که در آرم بخیال

بچه تعبیر تمنای وصال تو کنم

من که آن زهره ندارم که برم نام وصال

روی بنما که فدای تو شوم ره چه شود

من کنم کسب کمال و تو کنی عرض جمال

حال من از تو خراب و تو زمن مستغنی

چه بپوشم ز تو پیداست چه خواهد شد حال

چون رخت گرمی خورشید نمی سوزد دل

نیست دلسوز عذاری که ندارد خط و خال

طلب وصل خود ای مه ز فضولی مطلب

که ز دانا طلب وصل محالست محال

***

-251-

ناوکت پیراهنی پوشاند از خون بر تنم

چاکها انداخت آب دیده در پیراهنم

پای در کویت ز سر کردم که تا ناید دگر

در زمین بوسی گریبانرا حسد بر دامنم

گر بتیغ رشک ریزم خون خود نبود عجب

هر که او را دوست می دارد من او را دشمنم

کاش سازد پاره دست غم گریبان مرا

چند باشد زیر این طوق تعلق دامنم

بس که در گرداب اشکم غرقه روز بیکسی

کس نمی گردد بجز خاشاک و خس پیرا منم

آنکه بر دیوانها رحمی نمی آید تویی

وانکه جز دیوانگی کاری نمی داند منم

روزگاری شد نمی بینم فضولی روی دوست

تیره شد در انتظار وصل چشم روشنم

***

-252-

ندیده کام دل از کوی آن سیمین بدن رفتم

بسان لاله بر دل داغ حسرت زین چمن رفتم

بهم بودیم همچون خار و گل عمری بحمدالله

خلاف رسم دوران فلک او ماند من رفتم

نگاری همنشینم بود نقشی زد فلک ناگه

که او چون نقش شیرین ماند و من چون کوهکن رفتم

چو شمع انجمن شب سوختم تا صبح بر یادش

چو خورشید رخش انداخت پرتو ز انجمن رفتم

پس از تیری که زد از کوی خویشم راند ناکشته

ز کوی او شکسته خاطر و آزرده تن رفتم

ز جام شوق بودم مست ای غافل نپنداری

کزین بزم طرب با اختیار خویشتن رفتم

فضولی چاره ی دردم مکن در کوی او کانجا

برای زار مردن نه برای زیستن رفتم

***

-253-

من که بی لاله رخی ساکن گلخن شده ام

ز آتش عشق چنین سوخته خرمن شده ام

بی گل روی تو و گلشن کویت عمریست

فارغ از میل گل و رغبت گلشن شده ام

می شوی یار کسان می کشی از غصه مرا

جان من راضی ازین غصه بمردن شده ام

گلبن پر گل و گلزار غمم خوار مبین

من عریان که بداغ تو مزین شده ام

می جهد آتشم از دل همه شب در کویت

ز آتش دل شجر وادی ایمن شده ام

هیچ کس نیست که در بند غم زلف تو نیست

نه همین بسته ی زنجیر غمت من شده ام

دوست را نیست فضولی غم ناکامی من

آه ازین غم که بکام دل دشمن شده ام

***

-254-

منم که بی تو گرفتار صد بلا شده ام

بصد بلا ز فراق تو مبتلا شده ام

مگر بقوت ضعف بدن رسم جایی

چنین که در طلبت همره صبا شده ام

بدرد و محنت بسیار من وسیله مپرس

نه اندکست که از چون تویی جدا شده ام

طبیب را چه دهم درد سر ز بهر دوا

چو من بدرد تو مستغنی از دوا شده ام

هوای چشم سیاه تو در سرشت مرا

که خاکسارتر از میل توتیا شده ام

ز بس که مست می حیرتم نمی دانم

که چیست حال من و اینچنین چرا شده ام

فضولی از من بی چاره عقل و دین مطلب

که مبتلای بتان پری لقا شده ام

***

-255-

بسی بیداد در عشق از بتان سیمتن دیدم

ز بیداد بتان کافر نبیند آنچه من دیدم

گذشتم سر بسر بر ماجرای لیلی و مجنون

بیان حسن تو شرح بلای خویشتن دیدم

نشانی از خود وتمثالی از تو یافتم هر جا

کشیده صورت شیرین و نقش کوهکن دیدم

ز چاک پیرهن گفتم که بینم آن تن نازک

لطافت بین که چون کردم نظر هم پیرهن دیدم

تو کاکل می گشادی دوش من نظاره می کردم

ز دلهای حزین صد مبتلا در هر شکن دیدم

هزران زاهد از رشک رخت شد بت پرست اما

هزاران برهمن را هم ز رشک بت شکن دیدم

فضولی شمع اگر بر گریه ام خندد عجب نبود

که من هم مدتی بر گریهای شمع خندیدم

***

-256-

نفسی نیست تمنای تو بیرون ز سرم

تو ز من بی خبری کی ز تو من بی خبرم

گر چه دوری ز نظر نیست ز هجرم گله

هر کجا می نگرم باز تویی در نظرم

فلک از آتش رخسار تو دورم افکند

چون نسوزد غم این هجر بسان شررم

اثر درد توام هست ز من تا اثریست

مرد این درد نیم کاش نماندی اثرم

غرضم بود فنا در ره عشقت صد شکر

که بسرمنزل مقصود رساند این سفرم

غم دل خوردم و از سینه برونش کردم

چه توان کرد خطر داشت ز سوز جگرم

فارغ از من مگذر بر سر من نه قدمی

که براه تو من از خاک ره افتاده ترم

در خیالم همه آنست که میرم بوفات

بجفایم بکش ار هست خیال دگرم

آتش هجر فضولی جگرم را می سوخت

که برو آب نمی ریخت دمی چشم ترم

***

-257-

بسی تاب از غم آن گیسوان پرشکن دیدم

که تا سررشته ی وصلت بدست خویشتن دیدم

ندیدم هیچ کس را غافل از افسانه ی عشقت

تو بودی بر زبان هر جا دو کس را در سخن دیدم

جفا هر چند بر من بیشتر کردی نشد کمتر

وفا کز من تو دیدی از جفایی کز تو من دیدم

مگر شد باغبان دلبسته ی سرو خرامانت

که او را سست در پروردن سرو چمن دیدم

جراحتهای تازه بر دلم بگشود صد روزن

ز هر روزن درو دور از تو صد داغ کهن دیدم

نمودی حال مشکین بر بیاض چهره ی زیبا

سواد نقطه ی از مشک بر برگ سمن دیدم

فضولی در هوای دلبران می بینمت گویا

ندیدی آنچه من زان دلبر پیمان شکن دیدم

***

-258-

نه مژگانست کز خونابه ی دل لاله گون کردم

ازان گل خار خاری داشتم از دل برون کردم

ز ذکر حلقه ی گیسوی خوبان لب فرو بستم

هوا را ترک دادم قطع زنجیر جنون کردم

ز چاک سینه آب دیده را ره بر جگر دادم

نشاندم آتش دل چاره ی سوز درون کردم

بیاد لعل خوبان بود پر خون کاسه ی چشمم

نهادم روی در راه ورع وانرو نگون کردم

دل صد پاره ام را بود طغیانی بحمدالله

ز بس کش ریختم خون پاره ی آنرا زبون کردم

بآب دیده نقش درد دل از لوح جان شستم

بنای محنت و غم را خراب از سیل خون کردم

بترک عشق میلی داشتم در دل ولی اندک

ز بسیاری طعن آن میل اندک را فزون کردم

سپردن دل بچین گیسوی خوبان خوش صورت

خطایی بوده است ادراک این معنی کنون کردم

فضولی بس که بیهوشم ز جام شوق آزادی

نمی دانم که تدبیر بلای عشق چون کردم

***

-259-

نه از تیری که بر دل می زنی چندین فغان دارم

سوی خود می کشی این ناله از رشک کمان کردم

بزن تیری و از ننگ من ایمن شو چو می دانی

نخواهم کرد ترک عاشقی چندانکه جان دارم

ز بهر تیر او از خاک من سازند آماجی

پس از مردن ز یاران موافق چشم آن دارم

خدنگ اوست گر آورده چشم تر زهر خاکی

صف مژگان که من بر گرد چشم خون فشان دارم

طبیبم می کشد تیر از جگر اما نمی داند

که من چون مغز صد تیر نهان بر استخوان دارم

فکندی دور چون تیرم ز خود زین بس محالست این

که یابی کر بجویی چون نه نام و نه نشان دارم

غم لعلش که در دل می نهفتم فاش خواهد شد

فضولی جان من آمد بلب تا کی نهان دارم

***

-260-

اگر میرم نخواهد کم شد آب چشمه نمناکم

بهر سو چشمه ی خواهد روان شد از سر خاکم

بامیدی که جا در پهلویش سازم شدم راضی

که ریزد خون من چون صید و بر بندد بفتراکم

شدم از خاکساران در میخانه وه کآخر

مذاق باده بر خال سیه بنشاند چون تاکم

نماند از ضعف در من طاقت تقریر حال دل

مگر تحقیق حال دل کنند از سینه ی چاکم

ندارد غیر تو جا در دلم تا باورت گردد

نظر انداز بر آیینه ی لوح دل پاکم

ز پا افکند ضعفم نیست یاری دست من گیرد

مگر از خاک گاهی اشک بردارد چو خاشاکم

فضولی گر هوای لعل او دارم عجب نبود

چو ذوق عشق در جان باختن کردست بی باکم

***

-261-

نه آنچنان شده محو خیال آن دهنم

که کس نشان ز وجودم دهد بجز سخنم

خیال موی میان بتان ضعیفم ساخت

چنانکه گشت گران بار روح بر بدم

بران سرم که کنم ترک جان و تن که زدرد

بتنگ آمده جانم بجان رسیده تنم

حجاب هستی من مانعست وصل ترا

شکایت از که کنم در میان رقیب منم

بخون دل شده ام غرقه تا جدا زان گل

چو لاله داغ دل آتش زده بپیرهنم

غریب ملک وجودم نمی دهد هرگز

بدل قرار اقامت توجه وطنم

ز لوح صورت حالم بخوان حکایت عشق

ز من مپرس که من بی خبر ز خویشتنم

طبیب چاره ی دردم مکن که دور از دوست

من آن نیم که بود آرزوی زیستنم

چو زلف یار فضولی خوشم که در ره عشق

شکستگیست شعارم فتادگیست فنم

***

-262-

در هستی بقفل نیستی بر خود چنان بستم

که فرقی نیست پیش هر که هست از نیست تا هستم

به پیمانه شکستن داد صد پیمان مرا زاهد

شکستم صد چنان پیمان و این پیمانه نشکستم

گذشتی بر سرم نگذاشت حیرت دامنت گیرم

بغفلت رفت عمر و بر نیامد کاری از دستم

خرد هر دم ز زنجیر جنون می کرد منع من

بحمدالله شدم دیوانه و ز قید خرد رستم

ترا دیدم نظر بر داشتم از جمله ی عالم

بریدم از همه پیوند خود تا با تو پیوستم

ز آهم سوخت همچون شمع هر کس همنشینم شد

دگر ننشست با من ساعتی با هر که بنشستم

فضولی سایه ی زان سرو قد بر من نمی افتد

ندارد بهره ی از سر بلندی پایه ی پستم

***

-263-

بعزم طوف خاک درگهت از دیده پا کردم

دویدم آن قدر کان خاک را چون توتیا کردم

شبی رفتم بکویش ناله ی کردم ز درد دل

سک کویش ز من رنجید بد رفتم خطا کردم

تو محبوبی ز تو رسم وفاداری نمی آید

جفا کردم ترا هر گه که تکلیف وفا کردم

ز سنگی کز بتانم بر سر آمد جمع شد چندان

که محنت خانه ی  در کوی رسوایی بنا کردم

گذشتم دوش در بتخانه و کردم نظر هر سو

ترا دیدم بشکر این سعادت سجده ها کردم

دگر با وعده ی مهر و وفا منت منه بر من

که من در راه عشقت خوی با جور و جفا کردم

فضولی ذکر لعلش کردم از من عقل شد زایل

بافسونی عجب از خویشتن دفع بلا کردم

***

-264-

رحم بر زاری من یار ندارد چه کنم

یار پروای من زار ندارد چه کنم

دلم از طعنه ی اغیار بجان آمد و یار

خبر از طعنه ی اغیار ندارد چه کنم

دیده عمریست که خونبار شدست از غم او

او غم دیده ی خونبار ندارد چه کنم

در غم عشق به از صبر ندیدم کاری

دل شیدا سر این کار ندارد چه کنم

چون نماند ز تو پنهان غم ناگفته ی من

با تو کس قدرت گفتار ندارد چه کنم

نیست بی محنت اغیار وصال رخ یار

باغ عالم گل بی خار ندارد چه کنم

درد دل چند کنم شرح فضولی بر یار

یار فکر من افگار ندارد چه کنم

***

-265-

جان را بلعل چون شکرت تا سپرده ام

دیدست لذتی که من از رشک مرده ام

شوق تو رهنمای وجودم شد از عدم

نی من باختیار خود این ره سپرده ام

در غربت وجود که وادی حیرتست

جز درگه تو راه بجایی نبرده ام

نقد سرشکم از در انجم زیاده است

شبهای غم همین و همان را شمرده ام

بهر قبول نقش خطت نقش غیر را

عمریست از صحیفه ی خاطر سترده ام

ساقی بیا که باز می نابم آرزوست

تا کی غم زمانه بدارد فسرده ام

در پردهای دیده فضولی نماند نم

از بس که بهر گریه دمادم فشرده ام

***

-266-

چنان در دوستی دل بسته ی آن قد دلجویم

که جز من هر که او را دوست دارد دشمن اویم

بغمزه می رباید دل بابرو می ستاند جان

چه چشمست آن چه ابرو کشته ی آن چشم و ابرویم

بپیکانش گرانی بر تن بیمار می خواهم

که نتوانند بردن بعد مردن زان سر کویم

نباشد دوختن چاک دلم را در غمت ممکن

اگر سوزن شود بر رشته ی تن هر سر مویم

سزد گر سر نهد بر پای مژگان مردم چشمم

که بگشادست درهای بلا در عشق بر رویم

چه بختست این که گر یک دم کنم جا پهلوی شمعی

چو سایه می شود پیدا رقیبی هم بپهلویم

فضولی صد بلا زان ماه اگر بینم عجب نبود

که او شوخ بلا انگیز و من رند بلا جویم

***

-267-

بدل مهر تو کردم نقش و چشم از غیر بر بستم

در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم

بلا دیدم که از چشمست بر دل خاک راهت را

بخوناب جگر گل کردم و این رهگذر بستم

شکاف سینه را گر دوختم پیش تو معذورم

مرنج از من که بر دل از حسد راه نظر بستم

ربودی باز خواب  از چشم من ای اشک آه از تو

گشادی رخنه ی کانرا بصد خون جگر بستم

بامیدی که مقبول خیال عارضت گردد

ز اشک لاله گون پیرایها بر چشم تر بستم

تو ای فرهاد بنشین کوشه ی چون نقش خود زین بس

که بهر کندن کوه ملامت من کمر بستم

فضولی بسته ی قید جهان بودم بحمدالله

ازان بر داشتم دل بر بتان سیمبر بستم

***

-268-

بیک جام لبالب آنچنان کن ساقیا مستم

که در شرعم نفرمایند حد شرب تا هستم

فراغت داد از قرب نمازم غایت مستی

بحمدالله بیمن باده از تکلیف وا رستم

مرا هرگز نشد توبه میسر از می گلگون

بعمر خود نه توبه کردم و نه توبه بشکستم

مرا در ملک رسوایی تصرف می رسد الحق

که خط دور ساغر حجت شرعیست در دستم

بعزم پنچ روزه متصل گر غم خورم شاید

چه گیرم روزه در جایی که تا ده روز نشستم

کشیدم پیش دیده پردها از پارهای دل

ازین رخنه ضرر دیدم بمردم می رسد بستم

فضولی جان و دل نگذاشت با من چشم بیمارش

ز بی دردان بریدم تا باهل درد پیوستم

***

-269-

گه جولان غبار انگیز از آن شد زخش جانانم

که زد دستی و گرد تن فشاند از دامن جانم

ز کف دامان رسوایی نخواهم داد تا وقتی

که گردد خاک پیراهن لحد چاک گریبانم

چو مردم در تجرد به که باشم از کفن عاری

نمی خواهم که گرد قید بنشیند بدامانم

منه روز اجل بار کفن ای همنشین بر من

کفن از پنبهای زخم بس بر جسم عریانم

دهد لوح مزارم چون زبان شرح غم هجرت

اجل دور از تو چون سازد بزیر خاک پنهانم

ز مژگان التماس گرد راهت می کند مردم

که می مالد دمادم روی خود بر پای مژگانم

فضولی محنتم را از لحد تسکین نشد حاصل

دری دیگر گشود این رخنه بر زندان هجرانم

***

-270-

درون خانه ی چشم آن صنم را تا در آوردم

در این خانه را از پارهای دل برآوردم

سزد گر جان فشانم بر درت کین نقد را بر کف

ز اقلیم عدم بهر نثار این در آوردم

گرفتم کاکلت را بر سرم افتاد سودایت

بدست خویشتن خود را بلایی بر سر آوردم

نمودی رخ ز تاب مهر رویت خشک شک دردم

ز بهر گریه هر آبی که در چشم تر آوردم

مصور یافتم پیش نظر صد فتنه را صورت

بدل هر گه خیال آن بت مه پیکر آوردم

نهال باغ دردم تازه تازه نعل و داغم بین

بهار هجر دیدم برک بنمودم بر آوردم

فضولی زان سبب آید مرا این گریه بر گریه

که یاد از خنده های آن لب جان پرور آوردم

***

-271-

بنایی از حباب اشک چشم خون فشان کردم

هوایت را در واز دیده ی مردم نهان کردم

ز جان بیرون نمی شد لذت عشقت بآسانی

مرا گفتی که ترک عشق من کن ترک جان کردم

دل خون گشته میل خاک پایت داشت دانستم

ز چاک سینه بگشادم دری وانرا روان کردم

ز انجم تیر آهم داد گردون را سبکباری

نشان نگذاشتم از کوکبی کانرا نشان کردم

نشد از سیر گردونم زمانی کام دل حاصل

غلط کردم که نقد عمر خود را صرف آن کردم

صدای سیل اشکم کرد اظهار غم عشقت

بتقریر عجب این زار پنهان را بیان کردم

فضولی صبر در عشق بتان از من نمی آید

بسی خود را درین کار خطرناک امتحان کردم

***

-272-

بی خط سبزت شبی هر جا که منزل داشتم

تا سحر چون سبزه پا از رشک در گل داشتم

دوش شمعی بود همرازم که از روشن دلی

بود او را بر زبان من هر چه در دل داشتم

بود اسباب کمال رفعتم چون مه تمام

چون نباشد آفتابی در مقابل داشتم

بود صد فرهاد را بر صورت حالم حسد

در نظر تا نقش آن شیرین شمایل داشتم

بر من دیوانه تشویش خرد حکمی نداشت

سوری از سودا حصاری از سلاسل داشتم

آفرین ای زورق ساغر رهاندی از غمم

من درین دریا کجا امید ساحل داشتم

گر تهی دستم ز دین و دل فضولی دور نیست

عشق بر بود از کف من آنچه حاصل داشتم

***

-273-

عمریست ای پری که رخت را ندیده ایم

ما را تو دیده ی و ترا ما ندیده ایم

بسیار دیده ایم بتان کم التفات

کم التفات تر ز تو قطعا ندیده ایم

چون آب گشته ایم بسی گرد باغها

سروی بسان آن قد رعنا ندیده ایم

جایی نرفته ایم که آنجا ز درد و غم

اسباب مرگ خویش مهیا ندیده ایم

با کس نکرده ایم دمی همدمی کزو

صد داغ درد بر دل شیدا ندیده ایم

معلوم کرده ایم به از رنج عشق نیست

با آنکه روی راحت دنیا ندیده ایم

از حد زیاده است فضولی جنون تو

کس را چنین مقید سودا ندیده ایم

***

-274-

آتشین رویی کزو چون شمع با چشم ترم

زنده خواهم شد پس از مردن گر آید بر سرم

سوختم ناصح مده پندم مبادا کز دمت

بر فروزد آتشی گر هست در خاکسترم

خار خاکستر شود ز آتش منم آن آتشی

کز جفا خاکسترم گشتست خار بسترم

مردم چشمم ز تاب مهر رخسارت گداخت

هست بیم صد بلا زین احتراق اخترم

بی رخش بر سوز من گر شمع خندد دور نیست

آتشی نادیده می سوزد تن غم پرورم

شعله است از چاکهای پهلوی من سر زده

بیا منم پروانه بگرفتست آتش بر تنم

کفر می خوانند بی دردان فضولی عشق را

گر درین اهل ریا اسلام باشد کافرم

***

-275-

بدیده سرمه ی از خاک راه یار می خواهم

ولی آنرا نهان از دیده ی اغیار می خواهم

چه لطف است این که بیداد خود از من کم نمی سازد

چو می داند که من بیداد او بسیار می خواهم

نگوید کس ز شرح محنت من پیش او حرفی

درین محنت مدد از نالهای زار می خواهم

نمی خواهم که بیند هیچ کس در خواب آن مه را

همه شب چون ننالم خلق را بیدار می خواهم

اجل از بیم خجلت سوی من ناید چو می داند

کزو من چاره ی درد دل بیمار می خواهم

بامیدی که خندد بر تمنای محال من

بگریه کام دل زان لعل شکر بار می خواهم

فضولی رشته ی جان از غم زلفش گره دارد

گشاد این گره زان طره ی طرار می خواهم

***

-276-

با هر که غیرتست نگاهی نکرده ایم

ما را چه می کشی چو گناهی نکرده ایم

تا شعله ی برون نشود ز آتش درون

هرگز ز درد عشق تو آهی نکرده ایم

یا رب چرا ز ماه وشان خالیست شهر

ماهیست ما نظاره ی ماهی نکرده ایم

جز نقد شوق و دولت عشق تو در جهان

هرگز نظر بمالی و جاهی نکرده ایم

تیغ زبان ماست که عالم گرفته است

ما فتح کشوری بسپاهی نکرده ایم

یا رب چرا شدست سیه روزگار ما

ظلمی بهیچ خانه سیاهی نکرده ایم

ما را ز دهر نیست فضولی تمتعی

زین باغ میل برگ گیاهی نکرده ایم

***

-277-

خود را ز گریه شب همه شب غرق خون کنم

سر چون حباب صبحدم از خون برون کنم

گفتم هوای عشق تو بیرون کنم ز دل

دل را سر اطاعت من نیست چون کنم

تا کی بیاد عارض گلگون گلرخان

رخسار خود بخون جگر لاله گون کنم

بر زخم سیه پنبه نه از بهر مرهم است

خواهم که سوز آتش دلرا فزون کنم

سودای دل بذکر لبت کم نمی شود

دیوانه را چه فایده گر صد فسون کنم

دیوانه را بهر دو جهان اجتناب نیست

ناصح ز عقل نیست که ترک جنون کنم

ریزم بخاک سینه فضولی ز دیده آب

باشد که دفع آتش سوز درون کنم

***

-278-

بسته شد بر رشته ی جان موی گیسوی توام

می کشد هر سو که می افتد گره سوی توام

بس که می گردد بگرد ماه رخسارت ز رشک

کرد مانند سر مویی سر موی توام

در دل از تأثیر مهرست این که همچون ماه نو

می فزاید متصل سودای ابروی توام

تیر رشک است این که زد خورشید بر من روز وصل

یا بسر افکند سایه قد دلجوی توام

کرد بیرون از سرم کویت هوای روضه را

حسرتی نگذاشت در جانم سک کوی توام

تو گلی من خار عمری دادمت خون از جگر

چون شگفتی بی نصیب از دیدن روی توام

شوق بد خوییست هر ساعت فضولی در سرت

خوی بد داری بسی آزرده ی خوی توام

***

-279-

زین شکوها که دم بدم از یار می کنم

مقصود ذکر اوست که تکرار می کنم

دارم زهر که طالب دنیاست نفرتی

سلطانم از گدا صفتان عار می کنم

ناصح مگو که عشق بتان را ثبات نیست

عممریست من تردد این کار می کنم

کم می شود ز گریه چو خونابه ی جگر

بد می کنم که گریه ی بسیار می کنم

باشد که از کسی بتوان یافت چاره ی

با هر که هست درد تو اظهار می کنم

در ترک ناله ام مکن اندیشه ی دگر

اندیشه ی ز طعنه ی اغیار می کنم

کس را ز درد عشق فضولی نجات نیست

بیهوده من علاج دل زار می کنم

***

-280-

هر لحظه صد جفا ز بلای تو می کشم

عمریست جان من که جفای تو می کشم

جور فلک نمی کشم از بهر کام خود

گر می کشم برای رضای تو می کشم

دانسته ام که رسم وفا نیست در بتان

بیهوده انتظار وفای تو می کشم

هر دم هزار ساغر خونابه از جگر

بر یاد لعل روح فزای تو می کشم

فرهاد و کوه کندن او را چه اعتبار

عاشق منم که بار بلای تو می کشم

هر شب بماه می کشم از آه صد علم

بنگر چها ز شوق لقای تو می کشم

در عاشقی همین نه فضولی یگانه است

من هم جفای زلف دو تای تو می کشم

***

-281-

نوخطان را دوست می دارد دل دیوانه ام

من چو مجنون نیستم در عاشقی مردانه ام

خضر می گویند بر سر چشمه ی بردست راه

قطره ی گویا چکیده جایی از پیمانه ام

عقل را هر لحظه تکلیفیست بر من در جهان

بی تکلف با عجب دیوانه ی همخانه ام

درد دل با سایه می گویم نمی یابم جواب

غالبا او را بخواب انداخته افسانه ام

متصل از درد عشق و طعنه ی عقلم ملول

می رسد هر دم جفا از خویش و از بیگانه ام

تا کشیده بر گلت از سنبل مشگین نقاب

می خلد صد خار هر دم بر جگر از شانه ام

به که بر دارم فضولی رغبت از ملک جهان

نیستم گنجی که باشد جای در ویرانه ام

***

-282-

چو میرم در هوایت کاشکی خاک درت گردم

گهی با گردبادی خیزم و گرد سرت گردم

شود بر پهلویم هر استخوانی خنجری هر گه

زپهلویی بپهلویی بیاد خنجرت گردم

دران حالت که آن شمع بتان را گرد سر کردی

بگو حال من ای پروانه قربان سرت گردم

برآمد جان شیرینم ز حیرت جان من تا کی

اسیر تلخ کامی بی لب جان پرورت گردم

دران وقتی که تو رخساره ی خوی کرده بنمایی

گشایم دیده و حیران گلبرک ترت گردم

ز خاک آستان او مرا بردار ای گردون

ز رنج من بیاسا چند خار بسترت گردم

فضولی ره بخاک درگه پیر مغان بردم

بیا تا سوی آب زنده گانی رهبرت گردم

***

-283-

دمی بی سوز عشقت جان خود بر تن نمی خواهم

چو شمع از سوز دارم زندگی مردن نمی خواهم

اگر یار منی از غیر دامن کش که چون یوسف

گلی گز غیر دارد چاک در دامن نمی خواهم

نیم یعقوب کز اغیار پرسم یوسف خود را

ز غیرت بلکه بویش هم ز پیراهن نمی خواهم

چو یابد عکس او ز آیینه ی دل می برم رشکی

از آنست این که این آیینه را روشن نمی خواهم

دلم بردی گرت لطفیست با من زنده مگذارش

چو میدانی که در وصل تو او را من نمی خواهم

چرا باید که سوزم ز آتش دل خانه ی هر شب

مقامی بعد ازین جز کوشه ی کلخن نمی خواهم

حریفان تا مزارم را نهند از درد گل بر گل

چو میرم جز در پیر مغان مدفن نمی خواهم

بلا از هر طرف رو بر من آرد هر کجا باشم

ز بیم این بلا در کوی او مسکن نمی خواهم

نمی خواهم کسی با دلبر من دوستی ورزد

فضولی هیچ کس را من بخود دشمن نمی خواهم

***

-284-

عمریست روی دل ز نکویی ندیده ایم

از بخت مدتیست که رویی ندیده ایم

ورزیده ایم عاشقی نو خطان بسی

از هیچ یک وفا سر مویی ندیده ایم

بسیار دیده ایم جفا پیشها ولی

مثل تو شوخ عربده جویی ندیده ایم

بر چشم ما مقام تو بسیار خوش نماست

سروی به از تو بر لب جویی ندیده ایم

نگرفته ایم چون خم می ساعتی قرار

هر جا که ساغری و سبویی ندیده ایم

انصاف می دهیم فضولی بطبع تو

در بحث نظم از تو علوی ندیده ایم

هرگز ندیده ایم ز تو لاف برتری

با آنکه چون تو نادره گویی ندیده ایم

***

-285-

ما نظر جز بر بتان سیمبر کم کرده ایم

وز بتان سیمبر قطع نظر کم کرده ایم

زاهدا از ما مجو بسیار آیین صلاح

عشق بازانیم ما کار دگر کم کرده ایم

کرده ایم اندیشه ی بسیار در هر کار لیک

فکری از سودای خوبان خوبتر کم کرده ایم

از بلای عشق در راه وفای گلرخان

گر چه بیش از پیش هم باشد حذر کم کرده ایم

سیم اشک و روی چون زر بر رهت افکنده ایم

ما فقیرانیم جمع سیم و زر کم کرده ایم

نیست ملک سلطنت را اعتباری پیش ما

شاهبازانیم صید مختصر کم کرده ایم

شد فضولی شهره ی عالم حدیث عشق ما

گر چه زین راز نهان کس را خبر کم کرده ایم

***

-286-

دوستان گوهر مقصود بدست آوردم

آنچه مقصود دلم بود بدست آوردم

اثر پاکی عشق است که سیمین بدنی

زیر این طاق زر اندود بدست آوردم

شد دلم در وطن آشفته سودای بتی

بی بلایی سفری سود بدست آوردم

سرو نازی که دلم نقش خیالش می بست

طالعم کرد مدد زود بدست آوردم

رفته بود از کف من دامن خورشید وشی

باز با طالع مسعود بدست آوردم

شکرلله چو فضولی ز غم دل رستم

آنکه از وی دلم آسود بدست آوردم

***

-287-

آتشم من کلخنی باید که باشد منزلم

نیستم گلبن که از گلزار بگشاید دلم

گر نگفتم حال خود پیش تو معذورم بدار

هستی شوق تو کرد از هستی خود غافلم

آب شمشیر ترا فیض زلال زندگیست

سخت دشوارست مردن گر تو باشی قاتلم

دل فدایت کرد جان شادم که هم صرف تو شد

هر چه حاصل کرده بود از تو دل بی حاصلم

جوهر تیغ تو می خواهم رهاند از غمم

از چنین بحری مگر موج افکند بر ساحلم

گشت مشکل کار من لطفی بکن تیغی بکش

پیش تو سهلست آسان ساز کار مشکلم

نیست مقبولم فضولی دلبران بی شعور

مایل آنم که می داند سوی او بلبلم

***

-288-

ز آهم سوخت بی مهر رخت مه دوش کوکب هم

بخواهد سوخت گردون گر برآرم آهی امشب هم

تنم می سوخت شبها آتشی دوش از دلم سرزد

که در آب عرق خود را فکند از تاب او تب هم

نمی گرداند دلرا غرقه گرداب زنخدانش

اگر موجی نمی آمد باو از پیش غبغب هم

لب از ذکر دهان دوست بستم احتیاطم بین

کزین راز نهان واقف نمی خواهم شود لب هم

بیارب یاربم دل داشت تکسین چون کنم یا رب

دمی کز ضعف تن نبود مرا یارای یارب هم

چه سان گیرم عنان شهسواری را که از تندی

نمی خواهد که گرد من رسد بر نعل مرکب هم

فضولی از می و محبوب یکدم نیستی غافل

بحمدالله که لطف طبع داری حسن مشرب هم

***

-289-

دایم تویی مقابل آیینه ی دلم

تو در دلی ولی ز تو من سخت غافلم

قطع نظر ز دیدن روی تو چون کنم

چون هست روی تو همه دم در مقابلم

گر مایلم بغیر تو آن هم ز شوق تست

غیر تو کس نکرده بغیر تو مایلم

یاد از تو می دهند عجب نیست گر چنین

مفتون شکل هر بت شیرین شمایلم

خوبان که صید من بسر زلف می کنند

سوی تو می کشند بمشگین سلاسلم

شد کار مشکل از عدم التفات تو

بگشا بیک نظر گره از کار مشکلم

راه وفای اوست فضولی طریق من

امید کین روش برساند بمنزلم

***

-290-

داغ عشق صنم لاله عذاری دارم

دل سودا زده ی جان فگاری دارم

بر دل ای خون جگر نم مرسان بهر خدا

که بدان لوح صفا نقش نگاری دارم

کارم اینست که در راه غمش سربازم

با بلای عجبی خوش سر کاری دارم

ز دلم برد غم سرو قدش صبر و قرار

روزگاریست نه صبری نه قراری دارم

من باو مایل و او مست می استغنا

او ز من فارغ و من شاد که یاری دارم

همچو بلبل شده ام واله گل رخساری

عجبی نیست اگر ناله ی زاری دارم

دورم از خاک در دوست فضولی چه عجب

که بر آیینه ی دل باز غباری دارم

***

-291-

دمی مانند گردی گر جدا از خاک در گردم

بگردون گر کشم سرباز می خواهم که برگردم

ز شوق پای بوس آن سهی سرو روان مردم

ره فرصت ندارم کاش خاک رهگذر گردم

طبیبا آن پری رو میل با دیوانها دارد

علاج من مکن بگذار تا دیوانه تر گردم

ز برق آه خود چون شمع می سوزم ز سر تا پا

اگر نی دم بدم سر تا قدم از اشک تر گردم

بسینه می خلد صد خار محنت هر دمم زان گل

سزد گر همچو غنچه غرقه در خون جگر گردم

ز تیغ آرزو بر سینه دارم چاکها هر سو

بامیدی که تیر غمزه ی او را سپر گردم

فضولی چون هوا تا کی کشم حبس حباب تن

خوشا کایم برون وان سرو را برگرد سرگردم

***

-292-

هرگز غم خرابی عالم نمی خوریم

عالم اگر خراب شود غم نمی خوریم

بیش و کم زمانه بر ما برابرست

ما غصه ی زیاد و غم کم نمی خوریم

منت نمی بریم پی روزی از شهان

جامی بمنت ار بدهد جم نمی خوریم

دم نیست کز غم لب لعل تو جام جام

خونابها ز دیده ی پر نم نمی خوریم

گشتیم گر چه حاک ز ما سر چه می کشی

از ما چه می گریزی آدم نمی خوریم

هر دم ز دهر روی بما می نهد غمی

بی وجه ما شراب دمادم نمی خوریم

در خوردن غم تو فضولی شریک ماست

هر غم که می رسد ز تو بی هم نمی خوریم

***

-293-

بدلبری سر و کاری درین دیار ندارم

درین دیار چه مانم چو هیچ کار ندارم

مرا نمی شمرد آن مه از سکان در خود

برون روم چو درین شهر اعتبار ندارم

مصیبت است بغربت غم هجوم رقیبان

خوش است این که درین ملک هیچ یار ندارم

کمند شوق مرا می کشد بمأمن اصلی

درین نشیمن حیرت ازان قرار ندارم

ندیم روضه ی انسم چو بلبلان هوایی

هوای دیدن این باغ و این بهار ندارم

ربوده است ز دست من اختیار نگاری

چه گونه یار دگر گیرم اختیار ندارم

ز فیض فقر فضولی همین سعادت من بس

که اختلاط با بنای روزگار ندارم

***

-294-

نمی خواهم باو درد دل صد پاره بنویسم

که می دانم نخواهد خواند گر صد باره بنویسم

ز راهت ریز بهر خشک کردن خاک بر خطی

که من با خون دل بر صفحه ی رخساره بنویسم

ز جنبش افکند مانند مژگان خامه را حیرت

چو خواهم وصف رویش دردم نظاره بنویسم

بغربت سوختم روزی نگفت آن ماه مشگین خط

که آرم یاد و مکتوبی بآن بیچاره بنویسم

ز سنگ خاره تا روز قیامت سرزند آتش

ز سوز دل اگر حرفی بسنگ خاره بنویسم

نخواهد خواند کس افسانه ی فرهاد و مجنون را

اگر شرح غم خود را من آواره بنویسم

فضولی کرد تیغ غم قلم هر استخوانم را

که با هر یک حساب ظلم آن خونخواره بنویسم

***

-295-

یار بی جرم بشمشیر ستم می کشدم

گر بگویم که چرا می کشدم می کشدم

ساکن خاک در او شده ام لیک چه سود

گر چه دارم صفت صید حرم می کشدم

الم عشق تو در یافته ام می میرم

لیک بی شک نه الم ذوق الم می کشدم

در غم هجر مرا آرزوی وصل تو نیست

چه کنم چون فرح وصل تو هم می کشدم

گر روم سوی تو بیداد تو و طعن رقیب

ور بسازم بغم هجر تو غم می کشدم

آه از آن نرگس خونریز ستمگر که اگر

بنگرم راست بآن ابروی خم می کشدم

دل نهادم بغم هجر فضولی چه کنم

گر نهم بر سر آن کوی قدم می کشدم

***

-296-

تا بوده ایم بی غم یاری نبوده ایم

بی درد و داغ لاله عذاری نبوده ایم

بی اعتبار عاشقی و لذت جنون

در هیچ کشوری و دیاری نبوده ایم

بودست کار ما همه ی عمر عاشقی

شکر خدا که بیهده کاری نبوده ایم

هرگز ز عمر ما نگذشته دمی که ما

خونین جگر ز دست نگاری نبوده ایم

هر جا که بوده ایم ز آزار گلرخان

بی گریه ی و ناله ی زاری نبوده ایم

جز کنج غم نبوده همیشه مقام ما

هرگز بفکر باغ و بهاری نبوده ایم

پیوسته غرقه ایم فضولی بکام دل

زین بحر هیچ گه بکناری نبوده ایم

***

-297-

من بسربازی ز شمع مجلست کم نیستم

چیست جرم من که در بزم تو محرم نیستم

گر مقیم روضه ی کویت شدم منعم مکن

ذره ی خاکم تصور کن که آدم نیستم

در جهان جز من خریدار جفایت نیست کس

ترک کن رسم جفا انکار من هم نیستم

مدت عمرم نمی دانم که چون بر من گذشت

مست شوقم آگه از احوال عالم نیستم

شهرتی دارد که از عقلست استعداد غم

من چه سان دیوانه ام یا رب که بی غم نیستم

از جفایت گه جگر خون می شود گه دل مرا

من حریف این جفاهای دمادم نیستم

چون قلم سرگشته زان گشتم فضولی کز ازل

خالی از سودای آن گیسوی پر خم نیستم

***

-298-

سرو نازم نشد آگه ز نیازم چه کنم

بکه گویم غم دل آه چه سازم چه کنم

می کنم ناله چو بر زلف گره می بندی

می کند کو تهی عمر درازم چه کنم

بودم از قید جنون رسته نمودی سر زلف

بست تقدیر بدان سلسله بازم چه کنم

من که شمع شب هجرم همه شب تا بسحر

نکنم گریه نسوزم نگدازم چه کنم

من بیکس بکه گویم غم خورشید وشان

نیست جز سایه کسی محرم رازم چه کنم

من بخود مایل خوبان جفا پیشه نیم

می ربایند بصد عشوه و نازم چه کنم

می کنی منع فضولی که دگر عشق مباز

عشقبازی نکنم عشق نبازم چه کنم

***

-299-

ما فراغ از غم بیش و کم عالم داریم

غم نداریم اگر بیش و گر کم داریم

نیست یک دم که غمت همدمی ما نکند

همه دم خاطر شاد و دل خرم داریم

غم عشق است که دلرا فرحی می بخشد

فرحی در دل ما هست که این غم داریم

شب غم را نتوان یافت به از ما شمعی

که دل سوخته و دیده ی پر نم داریم

گرد خاک رهت از دیده ی ما می شوید

ناله ی دم بدم از اشک دمادم داریم

باد پاینده غم زلف سیاهت که ازوست

اختلاطی که من و عشق تو با هم داریم

شاد ازانست درین دور فضولی دل ما

که غمی در دل ازان گیسوی پر خم داریم

***

-300-

می روم زین شهر و در دل مهر ماهی می برم

کوه دردی با تن چون برک کاهی می برم

از سر کویت سفر نوعیست از دیوانگی

این قدر من هم بکوی عقل راهی می برم

از ملامت چون رهم کز ناله هر جا می روم

بر گرفتاری خود با خود گواهی می برم

کی توانم بر زبان آورد نام دوریت

من که صد فیض از رخت در هر نگاهی می برم

گر برد ذوق وصالت از دل من دور نیست

این که رشکی از رقیبان تو گاهی می برم

دل زبویت دیده از رویت سروری داشتند

می روم حالا پر از اشکی و آهی می برم

گر کنم میخانه را منزل فضولی دور نیست

چون کنم از بیم غم آنجا پناهی می برم

***

-301-

می روم در سینه صد درد نهانی می برم

کوه دردم از سر کویت گرانی می برم

از درت صد داغ بر دل می کنم عزم سفر

دسته ی گل زین ریاض کامرانی می برم

می روم زین ملک اما بی متاعی نیستم

بار صد غم مایه ی صد ناتوانی می برم

بهر یاران کرده ام ترتیب رنگین تحفها

چهره ی کاهی و اشک ارغوانی می برم

تا بکی بر سر خورم سنگ ملامت کوه کوه

زین سر کو می روم وین سخت جانی می برم

دولتی دارم که می میرم بدرد عاشقی

خوش متاع باقی زین ملک فانی می برم

نیستم از خاک پای او فضولی بی خبر

خضر وقتم ره بآب زندگانی می برم

***

-302-

از آن رو با تو من آیینه را همتا نمی بینم

که من هر گاه می بینم ترا خود را نمی بینم

چو آیی سوی من در هستیم زآن آتشی ورنه

چه گونه درد دل گویم ترا تنها نمی بینم

چو مژگان می زنم در هر دمی صد خار را برهم

درین گلشن چو رویت یک گل رعنا نمی بینم

مکن منع من از رویت که دارم چشم در عالم

متاعی دیدنی غیر از رخ زیبا نمی بینم

مرا قطع نظر از مردم عالم عجب نبود

چو با خود نسبتی این قوم را قطعا نمی بینم

وفا و مهر می باید که بیند عاشق از جانان

بلا اینست و غم این کز تو من اینها نمی بینم

پری را خلق می گویند چون جانان من اما

من این باور نمی دارم فضولی تا نمی بینم

***

-303-

نسبت شمشاد با آن سرو قامت چون کنم

ور کنم با طعنه ی اهل ملامت چون کنم

می کند رسوا مرا هر جا که باشم دود آه

سخت دشوارست رفع این علامت چون کنم

جز ملامت نیست رسم راه پیمایان عشق

من درین ره دعوی صبر و سلامت چون کنم

هست از سر دلم پیر مغان را آگهی

منکر حس چون شوم نفی کرامت چون کنم

در نمی آید بلای روز هجران در حساب

نسبت این روز با روز قیامت چون کنم

چون متاعی نیست جز محنت سرای درد را

من درین محنت سرا میل اقامت چون کنم

گر چه می فرمایدم ناصح فضولی ترک عشق

عاقلم کاری که می آرد ندامت چون کنم

***

-304-

روزگاری شد زکویت درد سر کم کرده ایم

سویت از بیم رقیبانت گذر کم کرده ایم

ناله ما را از سکان کوی او شرمنده داشت

زین خجالت درد سرزان خاک در کم کرده ایم

همعنان ماست غم تا رفته ایم از کوی تو

در جهان زین ناملایم تر سفرکم کرده ایم

بی رخت قطع نظر از دیدن عالم نکرد

زین سبب از مردم دیده نظر کم کرده ایم

کم نشد دور ز تو آب چشم ما معذور دار

گر غبار درگهت از چشم تر کم کرده ایم

غیر افغان نیست بر یاد سکانت کار ما

تا جدایم از درت کار دگر کم کرده ایم

تا جدایم از در جانان فضولی چون سکان

بی فغان و ناله شامی را سحر کم کرده ایم

***

-305-

دارم هوس کز خون دل خاک درش را گل کنم

او را بهر رنگی که هست آگه ز حال دل کنم

خواهم ز خون من شود هر قطره ی جانی که من

یک یک دم خون ریختن پامال آن قاتل کنم

چون بهر صید آید برون خواهم شکار او شوم

خود را باو سازم فدا او را بخود مایل کنم

خوش آنکه چون آیی برون با نالهای زار خود

مشغول سازم خلق را وز دیدنت غافل کنم

با سایه گویم حال دل ناچار کز افغان من

منزل نمی سازد کسی جایی که من منزل کنم

گنج وفای گلرخان دارد طلسم نیستی

تا کی بامید وفا اندیشه ی باطل کنم

در عشق خوبان می کند ناصح فضولی منع من

جاهل تر از من نیست کس گر گوش بر جاهل کنم

***

-306-

بیاد قد تو بر سینه هر الف که بریدم

خطی ز کلک عدم بر وجود خویش کشیدم

بسینه بی تو بسی داغهای تازه نهادم

شکوفه ی عجب از نوبهار عشق بچیدم

وفا ز سرو قدی خواستم نگشت میسر

زهی جفا که نشد بارور نهال امیدم

گل نشاط منست از هوای وصل شگفته

بسان غنچه ببوی تو جامه ی که بریدم

براه دوست غباری ندیدم از تن خاکی

چه سرعتست که خود هم بگرد خود نرسیدم

نشان نماند ز من در طلب ولیک چه حاصل

که کس نداد نشانم از آنچه می طلبیدم

سپهر می شنود آه و ناله ی تو فضولی

بآه و ناله ی تو در جهان کسی نشنیدم

***

-307-

نیست در آیینه عکس آن صنم

مریمی دارد مسیحی در شکم

دولت پابوس او دستم نداد

گر چه این حسرت قدم را کرد خم

چون رخ و ابروی او کم دیده ایم

چشمه ی خورشید و ماه نو بهم

بود نقش قامتش بر سینه ام

پیشتر از خلقت لوح و قلم

چون نباشد تازه ریحان خطش

می کشد از چشمه ی خورشید نم

شد کهن ایوان گردون را بنا

چون نریزد بر سر ما گرد غم

روزگاری شد فضولی خون دل

می خورد بر یاد آن لب دم بدم

***

-308-

ازو پرسید سر آن دهان را من نمی دانم

خدا می داند این سر نهان را من نمی دانم

بجان نظاره ی او می کنم از دیده مستغنی

حیات من بدرد اوست جان را من نمی دانم

رقیب از مهربانیهای آن بت می زند لافی

دروغست این مگر رسم بتان را من نمی دانم

چه گونه شمع همرازم بود شبهای تنهایی

که گرد آرد زبانی آن زبان را من نمی دانم

مپرس ای همنشین آبین ارباب ریا از من

جمیع خلق می دانند آن را من نمی دانم

مکن در ترک جام و میل تقوی عیب من ساقی

تو می دانی بد و نیک جهان را من نمی دانم

فضولی گر همی خواهی که باشم با تو هم مشرب

تو خود بنما ره کوی مغان را من نمی دانم

***

-309-

در دل زار غمی زآن لب می گون دارم

چه کنم آه چه سازم دل پر خون دارم

بر من ای شمع مزن خنده که سرمایه ی عشق

گر سرشکست و فغان من ز تو افزون دارم

من اسیر غم دل ماندم و مجنون فرسود

تاب من بر غم دل بیش ز مجنون دارم

سوختم قطره ی آبی نزدم بر آتش

گر چه از اشک وطن در دل جیخون دارم

حال بودست مرا بد همه ی وقت ولی

هرگز این حال نبودست که اکنون دارم

گه ز درد تو کنم ناله گه از طعن رقیب

وه که اندوه درون و غم بیرون دارم

گر چه آن ماه جفا کرد فضولی بر من

من ندارم گله از ماه ز گردون دارم

***

-310-

چو طفلان پیشه ی جز گریه در عالم نمی دانم

نمی داند کسی درد مرا من هم نمی دانم

بوحشت بس که معتادم ز خود هم کرده ام نفرت

طریق الفت جنس بنی آدم نمی دانم

غم دل با که گویم راز دل پیش که بگشایم

ز غم مردم چه سازم چاره ی این غم نمی دانم

نیم آگه ز خود تا کی غمم پرسی دلم جویی

چه می گویی چه می جویی تو ای همدم نمی دانم

خیال خرمی هرگز نگردانیده ام در دل

دل کس در جهان چون می شود خرم نمی دانم

غم بیش از همه قدر همه پیش تو بیش از من

چه باشد موجب تقدیر بیش و کم نمی دانم

فضولی بر پریشانی حالم گر سبب پرسی

نمی گویم جوابی زآنکه می دانم نمی دانم

***

-311-

باز در دل ز غم عشق ملالی دارم

چه دهم شرح چه گویم که چه حالی دارم

فکرم اینست که یابم ز بلای تو نجات

الله الله چه بلا فکر محالی دارم

نشأه ی ساغر و ساقی اثر قدرت کیست

ز تو ای زاهد افسرده سؤالی دارم

منزلم کوی تو بس حاصلم اندوه و غمت

من تفاخر نه بملکی نه بمالی دارم

چون نخندند بدیوانگیم اهل خرد

خسم از آتشی امید وصالی دارم

هست از تیر توام آرزوی پیکانی

طمع میوه ی از طرفه نهالی دارم

نیست در عشق فضولی روشم بر یک حال

هر زمان فکری و هر لحظه خیالی دارم

***

-312-

ز سیر سایه همراه تو ای مه رشکها بردم

برای دیدنت گر چشم هم می داشت می مردم

مرا بر چشم پر خون جمع گشته نیست پیکانت

در گنجینه ی لعلیست با آهن برآوردم

بکف در کوی تو می گشتم از من نقد جان گم شد

پشیمانم که بد کردم بچشمان تو بسپردم

بنای خانه ی دل گشت ویران بهر تعمیرش

گلی باید بیا ساقی سفالی ده پر از دردم

بحمدالله که مردم در غم عشق تو و هرگز

بشرح درد دل طبع لطیفت را نیازردم

بخود تا چند خندی ای صدف بگشا دهن زین بس

بدور گوهر اشکم مزن از دانه ی در دم

فضولی نیست هر شب تا سحر غیر از فغان کارت

ترا من از سکان کوی او بیهوده نشمردم

***

-313-

گهی که در غم آن گلعذار می گریم

بصوت ناله چو ابر بهار می گریم

ز چرخ می گذرد های های گریه ی من

شبی که بی مه خود زار زار می گریم

چه سود منع من ای همنشین چو می دانی

که بی قرارم و بی اختیار می گریم

مراست گریه ز بسیاری جفای رقیب

مگو که از کمی لطف یار می گریم

چو عاقلی ز من ای آفتاب حسن چه سود

ازین که شب همه شب شمع وار می گریم

چو شمع گریه ی من نیست بهر روز وصال

ز جان گدازی شبهای تار می گریم

ز روزگار فضولی شکایتی دارم

عجب مدار که از روزگار می گریم

***

-314-

در دل الم از غنچه خندان تو دارم

در دیده نم از لعل در افشان تو دارم

آشفتگی از سنبل گیسوی سیاهت

سرگشتگی از سرو خرامان تو دارم

بر رشته ی جان سبحه صفت صد گره از غم

در حسرت عقد در دندان تو دارم

امید ندارم رهم از دام بلایی

کز سلسله ی زلف پریشان تو دارم

در روز وصال تو محالست نشاطم

در دل چو خیال شب هجران تو دارم

کس نیست بکشتن ز غمم باز رهاند

عمریست که این چشم ز چشمان تو دارم

افغان ز که داری تو فضولی که همه شب

افغان من بد روز ز افغان تو دارم

***

-315-

گشت صد پاره بشمشیر جفای تو تنم

گل صد برک بهار غم عشق تو منم

اشک گلگون و رخ زرد مرا خوار مبین

که اگر سرخ اگر زرد گل این چمنم

با دل خون شده دم می زنم از لطف لبت

می شود حال دلم فهم ز رنگ سخنم

دور از آن زلف و قد و چهره مخوان سوی چمن

باغبان نیست سر سنبل و سرو و سمنم

بعد ازین در ره عشق تو من و تنهایی

قدرت سایه کشیدن  چو ندارد بدنم

کوهکن را اثری هست مرا نیست نشان

وه که رسواتر و گم گشته تر از کوهکنم

می نهفتم چو فضولی غم دل وه کآخر

کرد رسوای تو افسانه ی هر انجمنم

***

-316-

دمی بی عشق خوبان پری رخسار چون باشم

بعالم بهر کاری آمدم بی کار چون باشم

چو دیده م قامتش از بی خودی خود را ندانستم

خدا داند بوقت دیدن رفتار چون باشم

شدم در تنگنای دهر بیزار از دل و از جان

جدا از یار در یک خانه با اغیار چون باشم

مکن از نالهای زار دور از بزم او منعم

نیم در بزم او بی نالهای زار چون باشم

منم چون عکس بر مرآت هستی بی شعور از خود

وجود من ز دیدارست بی دیدار چون باشم

رقیبان را نمی خواهم که بینم چون کنم یارب

رقیبان همدم یارند من بی یار چون باشم

ندارم صبر بی رویش نخواهم رفت از کویش

فضولی عندلیبم بی گل و گلزار چون باشم

***

-317-

عهد کردم که دگر بیهده کاری نکنم

سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم

کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن

غایتش این که دگر ناله ی زاری نکنم

چند بیداد رقیبان بد اندیش کشم

به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم

تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم

بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم

بکناری کشم از صحبت رندان خود را

ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم

مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم

هوس عاشقی لاله عذاری نکنم

بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم

چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم

***

-318-

آزارها ز یار جفا کار می کشم

تا کار او جفاست من آزار می کشم

غم می کشم ز یار و شکایت نمی کنم

غم نیست چون غمیست که از یار می کشم

بر من شدست این سبب طعنه ی دگر

کز بهر یار طعنه ی اغیار می کشم

میلیست هر مژه که بآن جای توتیا

گرد رهت بدیده ی خونبار می کشم

بسیار کم چراست بمن التفات تو

با آنکه من جفای تو بسار می کشم

بر یاد قامتت همه شب تا دم سحر

آه دمادم از دل افگار می کشم

می می کشد رقیب فضولی ز جام وصل

من در فراق حسرت دیدار می کشم

***

-319-

گر چشم برخسار تو صد بار گشادم

هر بار دو صد سیل برخسار گشادم

فریاد کنان راز دلم پیش تو بگشاد

هر سیل که از دیده ی خونبار گشادم

آه از تو که ناگفته باغیار گشادی

هر راز که پیش تو من زار گشادم

تا چشم گشادم بتو دیدم ز تو آزار

فریاد که بر خود در آزار گشادم

بختم بنگر در ره او کز پی راحت

در رهگذر سیل فنا بار گشادم

گر سینه خراشیدم و خستم عجبی نیست

راهی بدل از بهر غم یار گشادم

کارم گرهی داشت از آن زلف فضولی

آن زلف گرفتم گره از کار گشادم

***

-320-

گهی که بر گل روی تو چشم تر بگشایم

هزار سیل ز خونابه ی جگر بگشایم

گهی که رخ بگشایی سزد که بهر تماشا

بهر سر مژه من دیده دگر بگشایم

هزار درد گره بسته در دل و نتوانم

کز آن یکی بر آن سرو سیمبر بگشایم

ز بیم خوی تو بستم ره نظر ز جمالت

ببند راه جفا تا ره نظر بگشایم

چو خانه تیره ز بختست ز آن چه سود که آنرا

بآه روزن و با موج اشک در بگشایم

بشمع وصل چو پروانه میل سوختنم هست

اگر فراق گذارد که بال و پر بگشایم

فضولی از رخ خوبان سزد که چشم ببندم

چه لازمست که برخود در خطر بگشایم

***

-321-

جفاکارست و خونریز آن بت بی درد می دانم

ز رنگ کار او با من چه خواهد کرد می دانم

چه حاجت شرح بیداد زلیخا پرسم از یوسف

چو او در عاشقی مردست یا نامرد می دانم

زده بر آتش دل سیل خوناب جگر آبی

من احوال درونم را ز آه سرد می دانم

زمانی از غم مشگین غزالان نیستم خالی

طریق سیر مجنون بیابان گرد می دانم

نمی خواهم بسیل اشک شویم چهره ی خودرا

زجولان که دارد چهره ام این گرد می دانم

چو دل بر تیر مژگان و کمان ابرویش بستم

چه خواهد آمدن بر جان غم پرورد می دانم

فضولی راز خود در عاشقی از من نهان کردی

ندانستی ز اشک آل و روی زرد می دانم

***

-322-

چیست جرم من که باز از چشم یار افتاده ام

معتبر بودم ز چشم اعتبار افتاده ام

مانده ام بر حال خود حیران جدا از کوی یار

مبتلای غربتم دور از دیار افتاده ام

گلرخان یک ره نمی بینند سوی من بلطف

گر چه می دانند خوار و خاکسار افتاده ام

مردمی هرگز نمی بینم چه حالست این مگر

از میان مردمان من بر کنار افتاده ام

رشته ی جان مرا افکند دوران پیچ و تاب

تا بسودای سر زلف نگار افتاده ام

روزگارم می کشد با صد مصیبت چون کنم

صید مجروحم بدام روزگار افتاده ام

بلبل عرشم فضولی منزلم گلزار قدس

من درین محنت سرا بی اختیار افتاده ام

***

-323-

پنهان غم دلم ز تو ای جان نمی کنم

من عاشق توام ز تو پنهان نمی کنم

تا داغ عشق یار نبیند بسینه ام

پیش رقیب چاک گریبان نمی کنم

گر در مصیبتم نکند گریه دم بدم

هرگز نظر بدیده ی گریان نمی کنم

او راست لحظه لحظه بمن التفات لیک

من بی خودم ملاحظه ی آن نمی کنم

گویند جان نداده باو ترک عشق کن

این کار مشکل است من آسان نمی کنم

دل را بترک عشق نصیحت نمی دهم

کس را ز کار خیر پشیمان نمی کنم

دارم بذوق وصل فضولی امیدها

اندیشه ی ز محنت هجران نمی کنم

***

-324-

پیش او با ناله اظهار غم دل کرده ام

چون ننالم کام دل از ناله حاصل کرده ام

گر مرا با ناله میلی هست در دل دور نیست

سوی خود دلدار را با ناله مایل کرده ام

هیچ عاشق را چو من در عشق خوبان ناله نیست

کار را در ناله بر عشاق مشگل کرده ام

نالها برخاسته از ناله ی من هر طرف

هر کجا ناله کنان دور از تو منزل کرده ام

تا دل آواره نتواند برون بردن رهی

خاک کویت را بخوناب جگر گل کرده ام

کرده ام ترک سر زلف بتان سنگ دل

بوالعجب دیوانه ام قطع سلاسل کرده ام

نیست در ذکر لبش جز غم فضولی از رقیب

خویش را با ذوق می از مرگ غافل کرده ام

***

-325-

ای شمع که شد سوخته ی عشق تو جانم

روشن شده باشد بتو هم سوز نهانم

مشهور جهان چون نشود حسن تو از من

عمریست من از عشق تو رسوای جهانم

بر بند زبانم بتکلف که نیفتد

سر غم عشقت بزبانها ز زبانم

مانند بنایی که دهد عکس بآواز

آمد بفغان گنبد گردون ز فغانم

کی در تو رسد آه من خم شده قامت

تیرم نرود دور چو بستست کمانم

کارم بخدا ماند چه سازم چه کنم آه

بسیار سراسیمه ی سودای بتانم

از اشک روان چون نکنم گریه فضولی

برداشت ز خاک ره او اشک روانم

***

-326-

ای لعل سخن گوی تو کام دل زارم

وقتست که کام دل از آن لعل برآرم

می خواهم از آن لب سخنی بشنوم اما

تا لب بگشایی بسخن صبر ندارم

بگشا بتکلم لب و با من سخنی گوی

کز شوق رسیدست بلب جان فگارم

این جان بلب آمده نذر سخن تست

هر گاه که خواهی تو بگو من بسپارم

این نیز ز ذوق سخن تست که قاصد

آورد پیامی ز تو و برد قرارم

در رشته ی کارم گره افتاد ز زلفت

لطفی کن و بگشا گره از رشته ی کارم

با آب حیاتم نبود کار فضولی

من کشته ی لعل لب جان پرور یارم

***

-327-

ما ترک دیدن رخ زیبا نمی کنیم

کاری که هیچ کس نکند ما نمی کنیم

تشبیه کرده ایم ببالاش سرو را

عمریست سر ز شرم ببالا نمی کنیم

گر بند بند ما کند از هم جدا رقیب

قطع نظر ز روی تو قطعا نمی کنیم

چون یار داده است بما وعده ی وصال

موقوف ساعتست تقاضا نمی کنیم

دنیا طلب نه ایم که خواهیم ملک و مال

از دوست غیر دوست تمنا نمی کنیم

از عرصه ی فساد کناری گرفته ایم

میل بکار خانه ی دنیا نمی کنیم

رندی و می کشیست فضولی شعار ما

دعوا نمی کنیم که اینها نمی کنیم

***

-328-

دل بصد عقد بجعد سر زلت بستم

شکر الله ز غم گم شدن او رستم

چشم دارم که شود هستی من صرف غمت

غر ازین نیست مراد دل من تا هستم

چه کشم بهر می از ساقی دوران منت

لله الحمد من از جام محبت مستم

هر کرا هست غم من ز تو پرسید حالم

که من از خویش بریدم بتو تا پیوستم

دل نبود آنکه سپردم بتو ای سنگین دل

شیشه ی بود که بر سنگ زدم بشکستم

یا بدامان تو یا بر سر خود خواهم زد

با سرو کار دگر کار ندارد دستم

منم آن شمع فضولی که بامید وصال

تا نمردم بره او ز طلب ننشستم

***

-329-

چرا نگاه بدور رخت بماه کنم

که چون نگاه کنی بر زمین نگاه کنم

جدا ز شمع جمال تو تا بکی شبها

چراغ خلوت خود را ز برق آه کنم

ر ناز بر سر من پا نمی نهی تو اگر

هزار بار سر خویش خاک راه کنم

باشک و آه کنم عشق را بخود ثابت

چه لایق است که دعوای بی گواه کنم

خوش آن شبی که دهم ساز بزمگاه سرور

خیال روی ترا شمع بزمگاه کنم

بهر گناه قصاصم اگر تو خواهی کرد

نه عاقلم عملی کز بجز گناه کنم

فضولی از خط و زلف بتان گرفت دلم

بسهو نامه ی خود تا بکی سیاه کنم

***

-330-

تا کی اسیر سلسله ی غم شود دلم

پر غم از آن دو گیسوی پر خم شود دلم

انداخته مرا بغم گیسوان تو

یا رب چو گیسوان تو درهم شود دلم

در عشق بحث می کند از اعتبار صبر

ترسم درین مباحثه ملزم شود دلم

در آستانه ی ملکی خاک گشته است

آنجا امید هست که آدم شود دلم

الفت برید از همه عالم بدان رسید

کز بیکسی یگانه ی عالم شود دلم

صد پاره شد دلم ز غم دوریت بیا

باشد که پاره بتو خرم شود دلم

در بیکسی فضولی از آن لب سخن بگوی

باشد بدین سبب بتو همدم شود دلم

***

-331-

نی همین سر گرم سودای بتان تنها منم

هر که باشد عشق می ورزد همین رسوا منم

تاری از زلفیست در هر تن که می جنبد رکی

نی همین در بند محبوبان مه سیما منم

حیرتی دارم که در هر جا که باشد پیکرم

کس نمی داند که این نقشیست از من یا منم

بوده ام دلبسته ی هر تار مویت مدتی

آنکه ورزیدست سودای تو مدتها منم

زین ستم کز دست من امروز دامن می کشی

آنکه خواهد دست زد در دامنت فردا منم

جای گر زیر زمین سازم ز بیم غم چه سود

روی بر من می نهد سیلاب غم هر جا منم

اعتباری نیست دنیا را فضولی پیش ما

ترک دنیا کرده  گر هست در دنیا منم

***

-332-

گوش بر قول رقیبان بد اندیش مکن

جور بر عاشق سودا زده ی خویش مکن

بیش ازین نیست مرا تاب جفا کاری تو

ای جفاکار جفاکاری ازین بیش مکن

نیستم من بهمان حال که بودم زین پیش

تو همان جور که می کردی ازین پیش مکن

پادشاهی ز تو خوش نیست ستم بر درویش

رحم پیش آر ستم بر من درویش مکن

حذر از آه دل ریش کن از بهر خدا

خویش را مایل آزار دل ریش مکن

زندگی بهر چه باید چو مرا می گویند

می مخور ذوق مبین کام مزن عیش مکن

در یکی جو ز یکی خواه فضولی مقصد

نقد دین صرف ره هر بت بد کیش مکن

***

-333-

اسیر دام زلفم کرده ی بر گرد سر گردان

چو گردانیده ی سر گشته ام سر گشته تر گردان

من از جان نا امیدم تیر خود بر من مکن ضایع

اگر داری دوایی صرف بیمار دگر گردان

در آور جلوه تا خون دل ما ریزد از مژگان

نهال نا امیدیهای ما را بارور گردان

بده تار شعاع دیده را پیوند با زلفت

زمانی رشته ی آن زلف را مد نظر گردان

کمال حسن می خواهی مگردان روی از عاشق

مه رخسار خود را مطرح نور بصر گردان

سواد چشم تر بگداخت از برق غم هجرت

بیا و خال مشگین را سواد چشم تر گردان

ز دوران مخالف چند درد سر کشد ساقی

فضولی را بیک جام لبالب بی خبر گردان

***

-334-

چشمی بگشا سوی من و زاری من بین

در دام غم عشق گرفتاری من بین

از جور و جفا مردم و آهی نکشیدم

آزار رقیبان و کم آزاری من بین

کردم ز رخت منع دل و مردم دیده

با سوخته ی چند ستمگاری من بین

صد جور کشیدم زبتان ترک نکردم

با اهل جفا رسم وفاداری من بین

من مهر نمودم همه دم ماه وشان جور

اغیاری این طائفه و یاری من بین

کس را نظری بر من افتاده نیفتد

در رهگذر عشق بتان خواری من بین

دل را بسپردم بغم عشق فضولی

با دشمن خود یاری و غمخواری من بین

***

-335-

بجان دور از تو ای شمع از غم شبهای تارم من

مرا شب گشت از غم چند شب را زنده دارم من

مقیم کوشه ی تنهاییم کارم فغان کردن

چه حالست این که دارم در کجایم در چه کارم من

ترا منع از رخ او کرده ام ای مردم دیده

برویت چون گشایم چشم از تو شرمسارم من

نشد زایل ز من آن بی قراری در غم عشقت

غم عشق تو شد افزون ولی در یک قرارم من

گر از نظاره ام بد می بری مگشا نقاب از رخ

چه سود از منع من در دیدنت بی اختیارم من

ز حالم مردم صاحب نظر دارند آگاهی

چه می دانند بی دردان خراب چشم یارم من

بآب دیده تسکین حرارت چون دهم خود را

فضولی کشته ی لعل بتان گلعذارم من

***

-336-

دوش در مجلس نگاری بود همزانوی من

عیشها می کرد دل تا صبح از پهلوی من

یار وحشی طبع و من معتاد الفت چون کنم

آفت من خوی او شد محنت او خوی من

چند می نازی فلک با ماه نو چندین مناز

باش تا پیدا شود ماه هلال ابروی من

بر رهش افتاده ام بگشاده چشم انتظار

وه چه باشد گر کند گاهی نگاهی سوی من

چون توانم بی بلا باشم چنین کز هر طرف

صد بلا آویخته بی زلفت از هر موی من

سوی من مگذر مبادا سر نهم بی اختیار

بر رهت پای تو آزاری کشد از روی من

گفتمش ای شه فضولی هم  غلام تست گفت

کیست او کی آمد و چون یافت جا در کوی من

***

-337-

در غمم گر جان ز جسم ناتوان آید برون

کی غم آن راحت جانم ز جان آید برون

می مده ساقی مکن کاری که ناگه پیش خلق

سر لعل او بمستی از زبان آید برون

خواستم کآرم خدنگش را برون از استخوان

باز ترسیدم که مغز استخوان آید برون

دل ندارد طاقت سوز درونم کاشکی

خون شود وز راه چشم خون فشان آید برون

بر قد خم گشته ام رحمی بکن ز آهم بترس

سرو من مگذار کین تیر از کمان آید برون

دی برون آمد شدم رسوای عالم اینچنین

آه اگر امروز دیگر آنچنان آید برون

چون نمودی رخ فضولی را مران از کوی خود

بلبل گل دیده از گلشن چسان آید برون

***

-338-

ای لاله رخ مرو دلم از هجر خون مکن

بر داغ عشق درد جدایی فزون مکن

اسباب عزم راست مکن سرو من بخود

قد مرا ز بار مصیبت نگون مکن

در هجر آفتاب رخ خویش چون شفق

روی مرا ز خون جگر لاله گون مکن

ای اشک گرم رو پی آن شهسوار گیر

چون می روی جدایی از آن رهنمون مکن

بی او فضولی از هوس زندگیت هست

زنهار فکر او ز دل خود برون مکن

***

-339-

می شود هر دم جنون ما ز ابرویت فزون

هست ابروی تو ما را سر خط مشق جنون

دل قدت را دید لعلت راست مایل مدتیست

می کشم از دل ملامت می خورم از دیده خون

دیده می ریزد درون از چاکهای سینه ام

دل ز راه دیده هر خونی که می آرد برون

عاشق از حال دل پر خون چه حاجت دم زند

می توان دانست از رنگ سرشک لاله گون

رشته ی پیوند خود با تارهای زلف او

کرده ام محکم ولی می ترسم از بخت زبون

پنبه ی ننهاد کس بر داغهای سینه ام

کآتشی در سینه اش نگرفت از سوز درون

بهر دنیا منت دونان فضولی تا بکی

دل بعالی همتی بر دار از دنیای دون

***

-340-

نمی مردم از آن تیغی که زد آن سیمبر بر من

اگر از پی نمی زد سایه اش تیغ دگر بر من

بدین کز دیدنت در باختم دین چون شوم منکر

گواهی می دهد چون روز محشر چشم تر بر من

فکندی پرده از رخ نیستم از دیدنت غافل

بلایی می نمایی از تو واجب شد حذر بر من

چو شمع از هجر آن خورشید شب تا روز می سوزم

عجب نبود اگر نالند مرغان سحر بر من

رخ از من تافت میل زینتش در دل فکن یا رب

که در آیینه اندازد طفیل خود نظر بر من

طبیبا می فزاید ذوقم از سوز جگر هر دم

دوایی ده که آن افزون کند سوز جگر بر من

فضولی کمتر از مجنون نیم در عشق و رسوایی

چه خواهد کرد سودای بتان زین بیشتر بر من

***

-341-

داریم در زمانه ی بد طالع زبون

طالع چنین زمانه چنان چون کنم چون

خور نیست هر سحر پی آزار ما فلک

دستی ز آستین جفا می کند برون

کم دیده ایم بر رخ زرد و سرشک آل

رنگ ترحم از روش چرخ نیلگون

خون می رود ز دیده ی ما بس که چون شفق

بی مهری فلک دل ما کرده است خون

ما دون نه ایم گر نکند میل دور نیست

با غیر جنس خود نه عداوت سپهر دون

فرهاد دید رحمت سیر ره بلا

پیچید پای عجز بدامان بیستون

از ذکر جور دور فضولی ترا چه سود

کم گوی نگشته ی که از آن غم شود فزون

***

-342-

تو تیر افکنده ی ای چرخ مهر خود بماه من

رقیبم گشته ی مشگل که کردی نیک خواه من

سر بیداد من داری فلک بر گرد زین عادت

نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من

چه حالست این گه هر که سوی آن خورشید ره جستم

مرا چون سایه دامن گیر شد بخت سیاه من

مرا در ظلمت غم میل طوف خاک آن در شد

چراغی بر فروز ای آتش دل پیش راه من

نکو رویان ز من برگشته اند آیا چه بد کردم

چه باشد موجب رنجش چه شد یا رب گناه من

فلک را گر بلایی هست بر من می شود نازل

چه سلطانم که آسودست عالم در پناه من

فضولی قید عقل از من مجو من بنده ی عشقم

مطیعم تا چه فرماید چه گوید پادشاه من

***

-343-

شد چاک چاک سینه و از قطره های خون

افتاد پاره پاره دل از چاکها برون

خونست قطره قطره که از دیده می چکد

یا هست هر یکی شرری ز آتش درون

دادم بذکر لعل تو تسکین دود آه

دفع گزند مار توان کرد با فسون

آواره تا بکی کندم عقل هرزه کرد

خواهم مرا بسلسله ی خود کشد جنون

بی صورتی قرار ندارد دمی دلم

در کار عشق کم نتوان شد ز بیستون

بر غیر من نمی رسد ای چرخ جور تو

گویا میان خلق مرا دیده ی زبون

از من مکن سؤال فضولی که چیست حال

حال دلم قیاس کن از اشک لاله گون

***

-344-

درد دل ما را ز ره لطف دوا کن

لطفی بنما چاره ی درد دل ما کن

عمریست که مشتاق لقاییم خدا را

زین بیش مشو پرده نشین عرض لقا کن

از پای در افتادم و از سر بگذشتم

از بهر خدا فکر من بی سر و پا کن

آزردن دلها اثر نیک ندارد

تا چند جفا پیشه کنی ترک جفا کن

محرومی عشاق روا نیست ز وصلت

بی رحم مشو حاجت عشاق روا کن

ای دل مزن از سلسله ی زلف بتان دم

بشنو سخن من حذر از دام بلا کن

عاشق روشی دارد و معشوق طریقی

گر یار جفا کرد فضولی تو وفا کن

***

-345-

زین ندامت که نشد خاک درت مسکن من

اشک از چهره ی جان شست غبار تن من

حیرت لعل تو بردم بلحد نیست عجب

گر شود کلخنی از آتش دل مدفن من

گردباد غم و گرداب  بلا نیست شوند

چند گردند درین بادیه پیرامن من

ذوق دیدار تو آیینه چه ادراک کند

روی چون مه منما جز بدل روشن من

نیست از ضعف بدن ناله ی من می ترسم

که فتد طوق غمت بی خبر از گردن من

رشته ی شمع شبستان غمم در آتش

من نه مجروحم و پر خون شده پیراهن من

چون نمیرم من ازین غصه فضولی که ز غم

مردم و یار ندارد خبر از مردن من

***

-346-

اگر چه نیست ترحم ترا بزاری من

نمی شود ز تو قطع امیدواری من

بجور کشت مرا در وفای تو اغیار

ترا چه شد که نکردی بلطف یاری من

شدم فتاده تر از خاک ره نکرد کسی

بخاک پای تو اظهار خاکساری من

ز جست و جوی تو یک دم قرار نیست مرا

قرار یافت بدور تو بی قراری من

فتاده ام برهت سوی من فکن نظری

کجا رسید ببین در ره تو خواری من

مرا ز آتش دوزخ چه باک روز جزا

طریق عشق تو بس راه رستگاری من

غم فراق فضولی مرا رساند بجان

اجل کجاست که آید بغمگساری من

***

-347-

می نمایی رخ که خورشید جهان آراست این

می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این

بر رهت افتاده ام یک ره نبینی سوی من

با فقیران خود ای مهوش چه استغناست این

برد راحت قامتت از جان و رفتارت ز دل

وه چه رفتار لطیف و قامت رعناست این

از قد و زلفت دل و جان را خلاصی مشکل است

آفت جانهاست آن دام ره دلهاست این

از تو روزی وعده ی قتلم نمی یابد وفا

می کشد حسرت مرا امروز یا فرداست این

ای خوش آن ساعت که در محشر مرا خوبان بهم

ترسناک از دور بنمایند کآن رسواست این

دوستان در سر فضولی را هوای عاشقیست

خود نمی گوید ولی از طور او پیداست این

***

-348-

تا بدرد عشق جان از تن نمی آید برون

درد عشق او ز جان من نمی آید برون

دانه ی اشکم بخوناب جگر پرورده است

اینچنین لعلی ز هر معدن نمی آید برون

نخل قدت را طراوت از ریاض جنت است

اینچنین سروی ز هر گلشن نمی آید برون

گر بگلزاری درآیی تیغ بر کف ز انفعال

گل نمی روید دگر سوسن نمی آید برون

با تبسم می کشم گفتی مرا هر دم ز غم

چون نمیرم زین ادا کشتن نمی آید برون

لب ز شرح سوز دل بستیم و جای حیرت است

سوخت خانه دودی از روزن نمی آید برون

گر فضولی ترک عشق دوست گیرد دور نیست

چون کند از عهده ی دشمن نمی آید برون

***

-349-

غم لعل ترا در سینه جا کردم که جان است این

تمنای حیات جاودان دارم از آن است این

مکن لیلی وش من گوش بر افسانه ی مجنون

حدیث درد من بشنو که به ز آن داستان است این

ز شرم صورت خوب تو می گردد پری پنهان

چه حاجت من کنم اظهار این معنی عیان است این

لگدکوب رقیبت شد تن اندوه پروردم

مگو تن پیش سک افتاده مشتی استخوان است این

هوا از شاخ گل پیکان خونین می کشد گویا

بدل خوردست تیر رشک قدت را نشان است این

قرارم برد رفتارت سرشکم ریخت گفارت

چه قد دلستان است آن چه لعل درفشان است این

فضولی می رسد هر شب بمه فریاد و افغانت

شبی آن مه نمی پرسد چه فریاد و فغان است این

***

-350-

شد آن گل چهره باز از خانه با عزم سفر بیرون

مرا صد قطره ی خونابه شد از چشم تر بیرون

مگر خورشید در عشقت قبایی می درد هر شب

که از جیب دگر می آورد هر صبح سر بیرون

درون پرده شد از شرم رویت آفتاب امشب

ندارد آبرو زین پرده گر آید دگر بیرون

ز حسرت آه تشناک از دل می کشم هر گه

که آید تیر خون آلوده ی او از جگر بیرون

خیال نوک مژگانت گر افتد در دل دریا

نخواهد آمدن ناسفته از دریا گهر بیرون

نمی دانم چرا عشاق را کشتند در کویش

نکشتند آنچنان آن قوم را کاید خبر بیرون

فضولی می رسد در دهر هر دم محنتی بر من

بباید رفت زین محنت سرای پر خطر بیرون

***

-351-

نمی دانم چه بد کردم چرا رنجید یار از من

که افکند از نظر برداشت چشم اعتبار از من

مگر از خاکساریهای من کردند آگاهش

که بنشستست بر آیینه ی طبعش غبار از من

نسودم بر کف پای لطیفش خار مژگانرا

چه باشد موجب رنجیدن آن گل عذار از من

ازو این زهر چشم و چین ابرو نیست بی وجهی

ادای ناخوشی سر زد مگر بی اختیار از من

زنم سر بر زمین هر جا روم چون آب زین غصه

که دامن می کشد آن سرو می گیرد کنار از من

بدادم جان نکردم یار را رسوا بشرح غم

اگر می بود مجنون زنده می آموخت کار از من

فضولی کرد سرگردان مرا بی ماه رخساری

نمی دانم چه در دل داشت دور روزگار از من

***

-352-

زدی چو در دلم آتش مکش چو شعله سر از من

چو شمع سوختنم بین مباش بی خبر از من

نشان عشق تو سوز دل من است مسوزم

چنان که هیچ نماند نشان ز تو اثر از من

مرا چو سوختی از بردن دلم حذری کن

من آتشم چه رسانی بدامنت شرر از من

جز این که منع ز نظاره ی جمال تو کردم

چه کرده ام که بگرداند روی چشم تر از من

مرا ز خواری از آن بیش شد الم که مبادا

خواریم نگرد یار و کم کند نظر از من

بنیستی شدم آگه ز سر درج دهانت

گمان نبود مرا هم که آید این هنر از من

براه عشق فضولی اگر چه آمده مجنون

نبوده بیشتر از من نرفته بیشتر از من

***

-353-

ای دل از کار عشق عار مکن

عشق تا هست هیچ کار مکن

نیست انکار عشق را یمنی

مکن این کار زینهار مکن

تا ترا عشق و عاشقی باشد

شیوه ی دیگر اختیار مکن

راحتی در جهان اگر خواهی

خویش را اهل اعتبار مکن

پی تقلید خاص و عام مرو

حذمت شاه و شهریار مکن

ور نجات دو کون می طلبی

غیر دیوانگی شعار مکن

از فضولی نصیحتی بشنو

ترک خوبان گل عذار مکن

***

-354-

عاشقم جز عاشقی کاری نمی آید ز من

هست تقوی کار دشواری نمی آید ز من

با تو ای دل کار و بار عشق را بگذاشتم

کار دشواری چنین باری نمی آید ز من

من نمی گویم که ذوقی نیست در قید جنون

عاقلم بیهوده گفتاری نمی آید ز من

نقد جان را صرف خواهم کرد در راه بتان

کرده ام اقرار انکاری نمی آید ز من

هر چه می خواهند می آید ز من در عشق لیک

صبر کردن در غم یاری نمی آید ز من

دل اگر گیرد ره خوبان نخواهم کرد منع

دل نمی رنجانم آزاری نمی آید ز من

مرده ام بی او فضولی حمل بر صبرم مکن

گر دمادم ناله ی زاری نمی آید ز من

***

-355-

چو شمع ز آتش دل اضطراب دارم من

دل پر آتش چشم و پر آب دارم من

ره نظاره ز غیر تو بسته ام شب هجر

مکن خیال که در دیده خواب دارم من

شهید ساخت مرا جور بی حساب بتان

چه غم ز پرسش روز حساب دارم من

فلک بدور مخالف مرا نترساند

مشوشم چه غم از انقلاب دارم من

ز سایه در پی آن مه رقیب می فکند

هزار داغ بدل ز آفتاب دارم

چه گونه چاک کنم سینه پیش بی دردان

بتی ز چشم بدان در نقاب دارم من

فضولی از الم بی کسی نخواهم رست

چنین که از همه کس اجتناب دارم من

***

-356-

حباب نیست ز خون گرد دیده ی تر من

هوای غیر تو بیرون شداست از سر من

بسوخت آتش حیرت مرا نمی دانم

چه کرده ام ز چه رنجیده است دلبر من

بپای بوس توام ره بهیچ صورت نیست

مگر کشند بخاک ره تو پیکر من

کسی برابری من کجا تواند کرد

کنون که نیست کسی جز تو در برابر من

شدم هلاک ز درد و غم تو رحمی کن

بخاک غمزده و چشم درد پرور من

بدور خط تو مشکل توانم آسودن

چنین که هر سر مو گشته خار بستر من

رقیب چند کنی منع او ز آزارم

مگو که قطع شود روزی مقرر من

حریف بزم غمم خون دل بس است میم

شراب وصل فضولی کجاست در خور من

***

-357-

شد واقف از خیال من آن مه بحال من

نگذاشت فرق ضعف ز من تا خیال من

بستم خیال کام دگر زآن دهن ولی

کاری نکرد هیچ خیال محال من

گفتم سگ توام سبب اینست غالبا

کز من چنین گریخته وحشی غزال من

گفتم زرشک بر ورق لاله نقطه ایست

گفت این کنایه ایست ز رخسار و خال من

بی خط سبز و زلف سیاه تو شاهدست

بر روی زرد من رقم اشک آل من

سر زد ز چاک سینه ی من آتش درون

من مرغ آتشین پرم اینست بال من

سودای عقل کرد فضولی مرا ملول

حرفی ز عشق گوی بدفع ملال من

***

-358-

ای بر فراز مسند عزت مکان تو

برتر ز هر چه برتر از آن نیست شان تو

برهان قاطع آمده قول تو سربسر

عالم شده مسخر تیغ زبان تو

بر خاص و عام خوان کرامت کشیده ی

مپسند خلق هر دو جهان میهمان تو

هر صبح و شام هست بتقریر مقربان

حی علی الصلاة صلایی بخوان تو

حرفی بس است بهر دوایی هزار درد

گاه تکلم از لب گوهر فشان تو

انس و ملک بسجده سزد گر نهند سر

جایی که پا نهاده سک آستان تو

باد از روان و روح فضولی درودها

هر لحظه بر روان تو و پی روان تو

***

-359-

ای بر فراز چرخ برین بارگاه تو

تو شاه انبیا همه خیل و سپاه تو

بر آسمان رسیده و گشته فرشته ی

هر ذره ی که خاسته از گرد راه تو

آسوده است تا ابد از بیم انقلاب

محروسه ی ولایت دین در پناه تو

هر قطره ای ز بحر شود دانه ی گهر

گر قطره ای بر او چکد از ابر جاه تو

از قدر زیب گردن خوبان عالم است

عنبر که هست بنده ی جعد سیاه تو

کردست دهر روز ظهور ترا لقب

دور قمر ز نسبت روی چو ماه تو

نعت نبی بس است ترا موجب نجات

هر چند بی حدست فضولی گناه تو

***

-360-

سرم را درد بر بالین محنت سود دور از تو

تنم در بستر بیچارگی فرسود دور از تو

بر آن بودم که چون دور از تو کردم کم شود دردم

ندانستم که خواهد محنتم افزود دور از تو

بلای هجر بسیارست و ما بسیار کم طاقت

نمی دانیم حال ما چه خواهد بود دور از تو

مرا گفتی که خواهی مرد در هجران من بی شک

محالست این سخن کی می توان آسود دور از تو

نماند از ناله تاب صحبت ما همنشینان را

کجا شد آن که ما را صبر می فرمود دور از تو

تو آتش پاره ی من خار ره بر من چو بگذشتی

اثر مگذار کز من بر نیاید دود دور از تو

جهان شد تیره در چشم فضولی بی مه رویت

فلک هرگز ره راحت باو ننمود دور از تو

***

-361-

کرد ناصح منع من از گریه بی رخسار او

خنده ام آمد میان گریه بر گفتار او

او نه سرمست است من مدهوش محو حیرتم

هست او در کار من حیران و من در کار او

نیست دور از نسبتی گر هست حسن التفات

بر دل بیمار من از نرگس بیمار او

عالمی را ناله ام در ناله دارد روز و شب

نیست مخصوص من بی دل همین آزار او

دور کچ رو خورد چون می خون من تا مست شد

مستی او می شود معلوم از رفتار او

دوش پیش چشم پر خون داشتم آیینه ی

دیدمش خونین جگر از حسرت دیدار او

بر فضولی بیش ازین مپسند بیداد ای صنم

رحم کن بهر خدا بر نالهای زار او

***

-362-

دل که پنهان است شوق لعل محبوبان درو

غنچه ی بشگفته است اوراق گل پنهان درو

با خیال لعل جان بخش سواد دیده ام

هست آن ظلمت که باشد چشمه ی حیوان درو

شد بسودای سر زلف تو جسمم رشته ی

صد گره افتاد از تاب غم دوران درو

بحر محنت راست گردابی پراز خاشاک و خس

وادی عشقت که عشاقند سرگردان درو

ناوکت بگذشت از جسمم چه جای راحت است

با چنین جسمی که آرمی ندارد جان درو

در غم درج دهانت چون نباشم تنگ دل

حقه ی گم کرده ام صد درد را درمان درو

نیست راحت بی غم جانان فضول را دمی

دم بدم آن به که افزاید غم جانان درو

***

-363-

نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او

که می میرم ز غیرت گر کسی گوید سخن با او

ز بیم آن که دردم را به بلطفی کم نگرداند

نمی خواهم کنم اظهار درد خویشتن با او

ز جان مستغنیم با ذوق داغت ز آن که می دانم

که گر بیرون رود جان زنده می ماند بدن با او

از آن رو با تنم میلیست جانم را که می داند

ز پیکان تو دارد بهره ی تا هست تن با او

چنان با آتش دل بی تو جانم الفتی دارد

که می آرد برون هر دم سر از یک پیرهن با او

چراغی در فلک افروختم از برق آه خود

که هر شب هست روشن قدسیان را انجمن با او

زنم هر روز چتری در چمن از دود دل تا شب

ز غیرت تا نباشد سایه در سیر چمن با او

فضولی از وصال دوست منعم می کند زاهد

غمی دارم که ممکن نیست یک دم زیستن با او

***

-364-

اگر بگذشت مجنون من بماندم یادگار او

وگر شد کوهکن هم من کمر بستم بکار او

نمی خواهم که میرد در رهت اغیار می ترسم

شود خاک و درآید بز در چشمم غبار او

بآب دیده ام افتاد عکس نوک مژگانش

حذر ای مردم غافل ز تیغ آبدار او

ندادم یک نفس از عمر خود کام از لبت جان را

چه عمر است این که دارم چند باشم شرمسار او

ز آهم پر شرر شد چرخ کامم بر نمی آرد

ز بیم آن که گردد ساده قصر زر نگار او

ز بهر جاه دنیا ترک دنیا می کند زاهد

چرا گر ترک دنیا می فزاید اعتبار او

فضولی کرد دوری اختیار از روضه ی کویت

نرنجد تا سکت از ناله ی بی اختیار او

***

-365-

شد درون سینه دل دیوانه از سودای او

بستم از رکهای جان زنجیرها در پای او

نیست از بی التفاتی گر نبیند سوی من

آن که عین التفات اوست استغنای او

جای پیکانت درون سینه کردم چون کنم

دل ز جا شد خواستم خالی نماند جای او

کرد روز و روزگارم را بیک دیدن سیه

کی مرا این چشم بود از نرگس شهلای او

جان برآمد یار بهر پرسشم نگشاد لب

بر نیامد کام من از لعل شکر خای او

برنخواهم داشت تا روز قیامت سر ز خواب

گر شبی در خوابم آید قامت رعنای او

چون نباشم زار و سرگردان فضولی متصل

رشته ی جان بسته ام پر زلف عنبرسای او

***

-366-

ز فلک می گذرد آه و فغانم بی تو

این چه عمر است که من می گذرانم بی تو

هر دم از هجر تو حالی دگرم پیش آید

مه من با تو چه گویم که چه سانم بی تو

کرد با من همه کس روز و داغ تو و داغ

که گمان داشت که من زنده بمانم بی تو

بهره ی نیست بجز سوز چو شمعم ز حیات

بالله از زندگی خویش بجانم بی تو

تا بگفتن نرسد سوز دلم را نقصان

شدت محنت و غم بست زبانم بی تو

بامیدی که مگر از تو بیابد اثری

می دود هر طرفی اشک روانم بی تو

نه فضولیست همین واقف رسوایی من

همه دانند که رسوای جهانم بی تو

***

-367-

ز درد دل سخنی از زبان من بشنو

مشو ز درد دلم بی خبر سخن بشنو

منه بقول رقیبان سست پیمان گوش

سخن ز عاشق دل ریش خویشتن بشنو

ز من مپرس نه از غیر وصف لعل لبش

دلا حکایت شیرین ز کوهکن بشنو

گرت هواست که فیض مسیح دریابی

حیات بخش حدیثی از آن دهن بشنو

بباغ بگذر و از بهر خاک رهگذرت

بهم مباحثه ی سنبل و سمن بشنو

ز بهر قسمت دردت که آن کمست بسی

بسینه گوش نه و بحث جان و تن بشنو

فضولی از غم دل کرد قصه ی بنیاد

بیا بتازگی این قصه ی کهن بشنو

***

-368-

ای مست غافل از من و خونین جگر مشو

من از تو بی خودم تو ز من بی خبر مشو

کارم بسوز و گریه فتادست در غمت

غافل ز جان سوخته و چشم تر مشو

ترسم که بی خبر شوی از حال عاشقان

ای مست ناز می مخور و مستتر تر مشو

ای سرو با نظاره ی روی تو زنده ام

می میرم از فراق تو دور از نظر مشو

غیر از رکی نماند ز ضعفم بر استخوان

با من مگو که تیر بلا را سپر مشو

ای دل بس است بر من بی دل بلای عشق

رو از برم تو نیز بلای دگر مشو

از راه عشق خیز فضولی که فتنه خاست

زین بیشتر مقید این رهگذر مشو

***

-369-

از آن دو پاره بانگشت معجزت شد ماه

که باشد از پی اثبات دعویت دو گواه

شگاف ماه ز انگشت تست یا در سیر

میان دایره ی مه فکند رخش تو راه

کلام راست نزول از فلک تراست عروج

عیار قدر همین بس بمردم آگاه

نمی دمد ثمری بی گل شهادت تو

نهال اشهد ان لا آله الا الله

کمال قدر همین بس که وقت عرض کمال

ز کسر ماه تمامت فزود رتبه ی جاه

تویی کفیل چه باک از عذاب امت را

تویی شفیع چه اندیشه خلق را ز گناه

شها فضولی بی دل گدای درگه تست

ز عین لطف تو دارد همیشه چشم نگاه

***

-370-

دی شنیدم جانب گلشن گذار افکنده ای

در گل از رشک رخت صد خار خار افکنده ای

عرض عارض کرده ی در باغ بر فصل بهار

نقش باغ از چشم نقاش بهار افکنده ای

لاله ی حمراست بشگفته ز طرف جویبار

یا تو بر آیینه ی عکس عذار افکنده ای

نیست سایه بلکه بی خود ساخته از جام رشک

سروها را سرنگون در جویبار افکنده ای

غنچها را کرده ی دل خون ز رشک لعل لب

آتشی از شمع رخ در لاله زار افکنده ای

بر رهت هر سو ملک افتاده یا جلوه کنان

سایه ات گه بر یمین گه بر یسار افکنده ای

چشم من جرم فضولی چیست در راه وفا

کاینچنین او را ز چشم اعتبار افکنده ای

***

-371-

شد دلم صد پاره و چون لاله بر هر پاره ای

سوختم داغی ز عشق آتشین رخساره ای

شد دلم خون تا شود فارغ ز سودای بتان

وه که دارد باز هر سو قصد او خون خواره ای

بهر درمان درد سر دادن طبیبان را چه سود

چون مریض عشق جز مردن ندارد چاره ای

گر ز بی دردی بود غافل ز من آن هم خوشست

تا بکام دل کنم در روی او نظاره ای

بهر آزارم رقیب آن تند خو را تیز کرد

آهنی افروخت آتش بهر من از خاره ای

حیرت حال من انجم را ز گشتن باز داشت

تا نماند غیر اشکم کوکب سیاره ای

نی فضولی راست سر منزل سر کویت همین

سر بدان جا می نهد هر جا که هست آواره ای

***

-372-

شانه ای گل بخم طره ی طرار منه

بستر راحت دلهاست درو خار منه

پایمالم مکن ای قامت خم مژگان را

خار زیر قدمم از پی آزار منه

سر آن زلف مکش بی ادب ای مشاطه

دست بی باک چنین در دهن مار منه

سیر صحرای بلا شیوه ی سر بازانست

پای تقلید درین وادی خون خوار منه

مرسان از بدی کار کدورت بر دل

داغ صد دغدغه بر سینه ی افگار منه

ای قضا بر خط رخسار بتان گاه رقم

نقطه جز مردمک چشم من زار منه

می رسد کار بتدریج فضولی بکمال

بهر تقوی قدح از دست بیک بار منه

***

-373-

سرم خاکیست بعد از رفتنت در رهگذر مانده

نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده

من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن

چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده

سخن با من نمی گویی ز خاموشیست حیرانم

تویی این با خیالی از تو ام پیش نظر مانده

چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز

اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده

نه من تنها شدم در عشق آن زیبا پسر محزون

درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده

سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده

زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده

فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما

چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده

***

-374-

با منی اما چه حاصل سوی من مایل نه ی

در دلی اما چه سود آگه ز حال دل نه ی

تو بدان مایل که بر من هر زمان جوری کنی

من بدین خوش دل که از من یک زمان غافل نه ی

خوب می دانی طریق کشتن عشاق را

گر چه طفلی از فن عاشق کشی جاهل نه ی

نخل امیدم نمی یابد ز تو نشو و نما

می شود معلوم کز نوری ز آب و گل نه ی

نیست حسن التفات گل رخان از کس دریغ

ای که محرومی ازین دولت مگر قابل نه ی

ای که در ملک جهان بار اقامت می نهی

غالبا آگه ز آفتهای این منزل نه ی

بر جنونم می زنی هر دم فضولی طعنه ها

گر چه می رنجم چه گویم با تو چون عاقل نه ی

***

-375-

ما را هلاک غمزه ی خونریز کرده ی

تیغی عجب بکشتن من تیز کرده ی

آزرده از جفای رقیب تو کی شوم

چون فهم کرده ام که تو انگیز کرده ی

شد تازه داغ شوق تو تا باغ حسن را

آراسته بسبزه ی نو خیز کرده ی

دل را نمی رسد ز فرح پای بر زمین

تا بسته اش بزلف دلاویز کرده ی

جانم فدای طور تو باد ای امید وصل

کاندوه هجر را طرب آمیز کرده ی

ای دل باهل زهد نداری ارادتی

زین ناکسان خوش است که پرهیز کرده ی

بغداد را نخواست فضولی مگر دلت

کآهنگ عیش خانه ی تبریز کرده ی

***

-376-

قد بر افراخته ای آفت جانی شده ای

رخ بر افروخته ای آشوب جهانی شده ای

غمزه را شیوه ی مردم کشی آموخته ای

شوخ مردم کش بی رحم و امانی شده ای

تو و یوسف دو عزیزید که مقبول جهان

او زمانی شده است و تو زمانی شده ای

رونق باغ جهان غنچه و سرو و گل تست

گل رخی سرو قدی غنچه دهانی شده ای

پیش ازین سنگ جفا بر من دیوانه مزن

خویش را طفل مپندار جوانی شده ای

عدم آن دهن تنگ یقین است ای دل

تو خطا کرده مقید بگمانی شده ای

تیر آه تو فضولی ز فلک می گذرد

باز با قامت خم سخت کمانی شده ای

***

-377-

بدردم یا رب آن بی درد درمان می کند یا نه

گرفتارم بدردی چاره ی آن می کند یا نه

زدم در رشته ی جان آتشی اما نمی دانم

مرا این سوز شمع بزم جانان می کند یا نه

باو اظهار دردی می کنم حالا نمی دانم

که او رحمی بحال دردمندان می کند یا نه

بتلخی جان برآمد باز پرس ای باد کآن گل رخ

بشهد وصل دفع زهر هجران می کند یا نه

ز آهم می گدازد سنگ و می لرزد هنوزم دل

که کاری در دل آن سست پیمان می کند یا نه

ندارم غیر این کامی که بر گرد سرت کردم

نمی دانم بکامم چرخ دوران می کند یا نه

کسی کز شربت وصلت نیابد ذوق رسوایی

چه می داند که می در عقل نقصان می کند یا نه

چو تیرت را کشیدم از دل مجروح دانستم

که تن بی تابی در دادن جان می کند یا نه

تو مست نازی از حال فضولی نیستی آگه

چه می دانی که هر شب آه و افغان می کند یا نه

***

-378-

من چه کردم که مرا از نظر انداخته ای

نظر لطف بجای دگر انداخته ای

هست بنیاد وفای همه خوبان محکم

تو سبب چیست که این رسم برانداخته ای

خشک ساز اشک من ای باد که ضایع نشود

خاک راهش که بدین چشم تر انداخته ای

ای صبا حال دلم چیست دران کوی بگو

دی شنیدم که بدان جا گذر انداخته ای

آب شمشیر جفای تو مگر بنشاند

آتشی را که توام بر جگر انداخته ای

سر بلند است میان همه ی اهل نظر

تو بتیغ ستم او را که سر انداخته ای

سبب رفعت قدر تو فضولی این بس

که سر عجز بدان خاک در انداخته ای

***

-379-

غیر از درت پناه نداریم یا نبی

جز تو امیدگاه نداریم یا نبی

تا برده ایم سوی تو ره جز طریق تو

رویی بهیچ راه نداریم یا نبی

بهر ظهور لطف عمیمت وسیله ی

غیر از فغان و آه نداریم یا نبی

روز جزا تویی چو شفیع گناه ما

اندیشه از گناه نداریم یا نبی

در امر و نهی هر چه بما حکم کرده ی

حق است و اشتباه نداریم یا نبی

بر لطف تست تکیه نه بر طاعتی که ما

داریم گاه و گاه نداریم یا نبی

ملک وجود منتظم از فیض عدل تست

غیر از تو پادشاه نداریم یا نبی

بستست جرمهای فضولی زبان ما

غیر از تو عذر خواه نداریم یا نبی

***

-380-

ای که تا یار منی در پی آزار منی

کشم آزار ترا چون نکشم یار منی

سر ز سنگ ستم و تیغ جفایت نکشم

دلبر پر ستم و یار جفاکار منی

دل ز تیر تو تن از داغ تو ذوقی دارد

ذوق بخش دل زار و تن افگار منی

خبری نیست ز خود بی تو دل زار مرا

تو چرا بی خبر از حال دل زار منی

نیست شبها غم بیداری من بر تو نهان

لله الحمد تو در دیده ی بیدار منی

مرض عشق نشد بر تو مشخص ناصح

گر چه عمریست طبیب دل بیمار منی

چند در عشق زنی طعنه فضولی بر من

ز تو خشنود نیم منکر اطوار منی

***

-381-

نه چندانم ضعیف از دوری خورشید رخساری

که تاب آرم گر افتد سایه ی بر من ز دیواری

فکنده در گمان ضعف تنم بار یک بیسان را

که در پیراهنم شخصیست یا از پیرهن تاری

خبر از سوز پنهانم کسی دارد که همچون من

بود در سینه اش داغی ز درد لاله رخساری

من و وصل تو این طالع کجا دارم زهی دولت

میسر گر شود گاهی مرا از دوری دیداری

چنان در ناله کردن شهرتی دارم که اهل درد

ز من گویند از هر جا برآید ناله ی زاری

تو جز بر من نکردی جور من مردم ازین شادی

که در عالم نخواهی داشتن جز من گرفتاری

چه می پرسی فضولی کیست در راه وفا آخر

پریشان گشته ی سودایی رسوای بازاری

***

-382-

بهست گور و کفن از قبا و پیرهنی

که پاره پاره نسازند بهر سیم تنی

بتیغ محنت شیرین لبان که دارد تاب

مگر زمانه بسازد ز سنگ کوهکنی

به پنبهای جراحت نهان چراست تنم

چو نیست رسم که باشد شهید را کفنی

مرا مکش بجفا و ستم که می باید

ستمگری چو تویی را جفا کشی چو منی

خدایرا مده آن زلف پر شکن بر باد

که منزل دل آشفته است هر شکنی

بلطف غنچه مثال دهان تنگ تو نیست

درین که هست چنین نیست غنچه را سخنی

غم خط تو فضولی ز دل برون نکند

که هست جای چنان سبزه ی چنین چمنی

***

-383-

پی ماتم میان انجمن ای ماه جا کردی

ز غیرت باز بر من شهر را ماتم سرا کردی

مرا گفتی مکن افغان که فردا خواهمت کشتن

شب قتلست منعم از فغان کردن چرا کردی

چه بود از خاک آن در دور کردی کشتگانت را

شهیدان را چرا بیرون ز خاک کربلا کردی

زدی در رنگ ماتم گاه بر سر گاه بر سینه

رساندی ظلم تا حدی که بر خود هم جفا کردی

شدی عاشوریان را شمع محفل چون نمیرم من

چه باشد بهتر از مردن تو چون میل عزا کردی

بگریه آب دادی سبزه ی خاک شهیدان را

اسیران بلا را کشته ی تیغ وفا کردی

فضولی در ره او کشته ی تیغ جفا گشتی

عفاک الله شهید کربلا را اقتدا کردی

***

-384-

در دیده نور در تن جان عزیز مایی

اما چه سود خود را هرگز نمی نمایی

بسیاری رقیبان از بی مثالی تست

کم نیست این که باشد شهری و مه لقایی

جز نام دلنوازی ورد زبان ندارم

قانون نیم که خیزد از هر رگم صدایی

ماه فلک مثالم خوی دگر گرفته

نازل شد است بر من از آسمان بلایی

در هر دعا برنگی دیدم جفایی از تو

خاصیتی است بی شک در ضمن هر دعایی

دل جست راه عشقت جان خواست خاک پایت

هر یک گرفته راهی هر یک فتاده جایی

نه حقه ی فلک را بر هم زدم فضولی

در هیچ جا ندیدم درد ترا دوایی

***

-385-

مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی

ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی

همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی

نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی

بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم

چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی

مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد

که از خنک فلک می افکند نعلی بهر ماهی

ز جام بی خودی مست است هر کس را که می بینم

دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی

مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیه بختان

نگاهی می توان کردن بچشم مرحمت گاهی

فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت

گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی

***

-386-

ورد منست نام تو یا مرتضی علی

من کیستم غلام تو یا مرتضی علی

شکر خدا که سایه فکنده ست بر سرم

اقبال مستدام تو یا مرتضی علی

هر حکمتی که هست کلام مجید را

درج است در کلام تو یا مرتضی علی

بهر نجات بر همه چون طاعت خدا

فرض است احترام تو یا مرتضی علی

مانند کعبه معبد انس و ملائک است

هر جا بود مقام تو یا مرتضی علی

در هر غرض که می طلبد از فلک کسی

شرط است اهتمام تو یا مرتضی علی

هر لحظه می رسد به فضولی هزار فیض

از خوان لطف عام تو یا مرتضی علی

***

-387-

گر خدنگ غمزه را زین سان دمادم می زنی

کشته گردد عالمی تا چشم بر هم می زنی

نیست ممکن بیش ازین بیداد گر سنگین دلی

بر وفاداران خود سنگ جفا کم می زنی

دانه ی در دام بهر صید مرغی می نهد

یا بقصد دل گره بر زلف پر خم می زنی

این که داری در غمش ای دل صدای گریه نیست

خنده ی بر غفلت دلهای بی غم می زنی

ای که در سر ذوق جام وصل داری نیست دور

گر ز مستی سنگ رد بر ساغر جم می زنی

شمع شام فرقتم بگذار تا سوزم رفیق

می کشم خود را اگر از منع من دم می زنی

برگزیدی از همه عالم فضولی فقر را

دولتی داری که استغنا بعالم می زنی

***

-388-

یا رب آن بی درد را در دل ز عشق افکن غمی

چند ما در عالمی باشیم و او در عالمی

پیش آن خورشید مشکل گر شود روشن غمم

ز آن که جز سایه بشرح غم ندارم همدمی

آفتاب عارضت بنما که نگذارد اثر

گر زآب زندگی در خاک ما باشد نمی

زاهدا می ده که پند ناصحم مجروح کرد

خواهدم کشت این جراحت گر نباشد مرحمی

راستان را نیست جا در خانه ی پست فلک

هست زین غم گر نهال قد ما دارد خمی

جمع گشته گرد من سنگ ملامت کوه کوه

خانه ی رسواییم دارد بنای محکمی

غیر آه آتشین و قطره ی خوناب اشک

در غم عشقت نمی خواهد فضولی محرمی

***

-389-

ای دل ز خویش بگذر گر میل یار داری

جز کار عشق مگذین گر عشق کار داری

ای آب زندگانی می بینمت مکدر

در دل مگر غباری زین خاکسار داری

بر من ز تند خویی تیریست هر نگاهت

برگ گلی تو اما صد نوک خار داری

ای طالب سلامت بر بند راه دیده

زآن رو که بیم آفت زین رهگذر داری

ساقی مکن تعلل در گردش آر ساغر

تا چند تشنگان را در انتظار داری

بی اختیار خواهی رفتن ز بزم عالم

از کف منه پیاله تا اختیار داری

از خیل نیک نامان می بینمت فضولی

کز نام ننگت آید و ز ننگ عار داری

***

-390-

از پری رویان بدل بردن همین مایل تویی

آن که می خواهد دل عشاق خونین دل تویی

بی تو گر باشد بچشمم تیره عالم دور نیست

رونق این کارگاه و شمع این محفل تویی

شد جمال لیلی و شیرین ز شرمت پرده پوش

ناقصی چندند خوبان دگر کامل تویی

با توام خوش حال در ملک وجود ای درد عشق

بی تو چون باشم انیس من درین منزل تویی

از تو می خواهم مدد در بند زلف او صبا

زآن که بگشاینده ی این عقده ی مشکل تویی

گر تویی منسوب بر بیداد او ای دل مرنج

بر که عرض نقد حسن خود کند قابل تویی

کرده ی دفع غم عالم فضولی با جنون

در میان مردم عالم همین عاقل تویی

***

-391-

چو شمعم سوخت دل بر یاد بزم مجلس آرایی

چراغ هر کسی را بخت می افروزد از جایی

اگر رسوایی مجنون ز من بیش است ز آنست این

که در دوران من بهر تماشا نیست بینایی

برعنایی مرا شیدای خود کردی عفاک الله

که دارد همچو من رعنایی و همچون تو شیدایی

ترا مانند لیلی هر که گوید خوانمش مجنون

برابر کی شود با شاهد مستور رسوایی

بتقلید تو خوش خوش می خرامد آفتاب اما

چه خیزد از خرام او ندارد هیچ بالایی

تمنایم تویی در دل تمنای دگر دارم

که نبود در دلم غیر از تو در عالم تمنایی

فضولی خویش را آموختی با ماه سیمایان

کجا پیدا کنم بهر تو هر دم ماه سیمایی

***

-392-

نمودی لطف پیشم آمدی کردی ستم رفتی

رسیدی بی خودم کردی بخود تا آمدم رفتی

طبیب دردمندانی ولی از بس که بی دردی

مرا در کنج غم بگذاشتی با صد الم رفتی

تو آتش پاره ی من شمع بودم زنده با وصلت

دریغا سوختی آخر مرا سر تا قدم رفتی

رهاندی از غم رسوایی و سرگشتکی ما را

نکو رفتی که کردی بسته ی زنجیر غم رفتی

ترا ای اشک خونین هیچ قدری نیست در کویش

فتادی از نظر از بس که آنجا دم بدم رفتی

دلا خواهی پریشان ساخت روز و روزگارم را

خطا کردی سوی آن گیسوان خم بخم رفتی

گلی بردی فضولی تحفه حوران بهشتی را

نکو رفتی کزین گلشن بداغ آن صنم رفتی

***

-393-

بی غرض در هستیم آتش نزد شوق گلی

کرد از خاکسترم هر ذره ی را بلبلی

ای صبا گم شد دل آشفته ام بالله بجو

مو بمو هر جا که بگشایی زبان کاکلی

با خیال زلف او از بس که مالیدم بچشم

در چمن تر ساختم هر جا که دیدم سنبلی

نیست ابرو تا کند خیل خیال او گذر

با دو چشمه بسته ام بر آب چشم خود پلی

در غم عشقت فضولی بی سرود و ناله نیست

عندلیب گلشن شوق است دارد غلغلی

***

-394-

بیاد خاک درش گرچه ای سرشک دویدی

بهیچ وجه بگرد مراد خود نرسیدی

بدیدن رخش ای دیده چند میلی نمایی

درین هوس بنما جز بلا چه فایده دیدی

دلا بعشق شدی چهره بارها بتو گفتم

چنین مکن نشنیدی هزار طعنه شنیدی

غزال من ز تو بی وجه بود میل رقیبان

تو آهویی عجب است این که از سکان نرمیدی

ترا چه شد که چنین بی جهت بتیغ تغافل

علاقه ی که میان من و تو بود بریدی

اگر چه هست ترا همچو ما هزار بلاکش

هزار شکر که ما را ز بهر جور گزیدی

نمی کشی قدم از رهگذار عشق فضولی

بسی ملامت ازین رهگذر اگر چه کشیدی

***

-395-

ما چه کردیم چه گفتیم چه دیدی چه شنیدی

که ما ز قطع نظر کردی و پیوند بریدی

بتو گفتم مشنو در حق من قول رقیبان

آه ازین غم که شنیدی سخن من نشنیدی

بی تو فریاد کنان جان بسپردم بعیادت

نرسیدی بسر من نه بفریاد رسیدی

حال من گشت ز نادیدن زلف تو پریشان

این پریشانی دیگر که تو این حال ندیدی

رغبت شیوه ی ناخوب ز خوبان چه مناسب

تو که خوبی نه خوش است این که ره جور بریدی

نکشیدند مگر بار تو ای مه که بدین سان

دامن از صحبت احباب بصد ناز کشیدی

عاقبت یر جفا کار وفا کرد فضولی

یافتی آن چه دمادم ز خدا می طلبیدی

***

-396-

دلا آن به که چون با خوب رویان همنشین باشی

نباشی غافل از ایام دوری دوربین باشی

مرا ای اشک هر دم پیش مردم می کنی رسوا

نمی خواهم ترا مطلق که در روی زمین باشی

مرا ای چرخ می خواهی کز آن مه دور گردانی

چه کین است اینکه با من بسته ی تاکی برین باشی

ترا در خون دل کردم نهان ای مردم دیده

که چون بر من شبیخون آورد غم در کمین باشی

دلم را آتش اندوه خواهد سوخت می دانم

مشو غافل چو ساکن در دل اندوهگین باشی

تنم را پر کن از پیکان که چون آیی درون دل

زهر آفت که باشد در حصار آهنین باشی

فضولی گرچه رسوایی مجو تدبیر کار از کس

چه چاره چون ترا تقدیر می خواهد چنین باشی

***

-397-

در کبودی فلک چون مه من نیست مهی

بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی

روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما

وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی

چو ربودی دل و دینم عوض کن بوصال

بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی

ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب

می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی

هدف تیر تو گشتیم که از کوشه ی چشم

گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی

جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم

من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی

مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید

زآن که دریای غم عشق ترا نیست تهی

***

-398-

نمود در دلم از آتش درون شرری

نهال عاشقیم داد عاقبت ثمری

عذاب می کشم از نالهای دل آن به

رهم ز درد سر آن را دهم بسیمبری

فکند بر سر من سایه موی ژولیده

گشاد طایر سودای عشق بال و پری

بتی بجان من آتش زد و نکرد وفا

گلی نمود چو گلبن ولی نداد بری

خدنگ آه بلاکش ز سنگ می گذرد

چرا ز ناله ی زارم نمی کنی حذری

ز چاک سینه ازین رهگذر شوم خوش حال

که سوی دل غم عشق تو یافت رهگذری

مرا ز شوق نگاه تو گشت حال خراب

چرا بحال خرابم نمی کنی نظری

ز باغ عشق فضولی گل مراد نچید

نکرد ناله ی او در دل بتان اثری

***

-399-

مه من بی خبر از حال دل شیدایی

نیست پروای منت آه چه بی پروایی

نیستی از بدی حال فقیران آگه

این نه خوب است که مست می استغنایی

بجفا کاری تو نیست کسی در عالم

نه همین از جهت حسن تو بی تنهایی

نسیت مقبول من از خلق جهان الا تو

بدلی نیست ترا از همه مستثنایی

ای دل از صحبت ارباب جنونت چه رسید

که چنین شیفته ی سلسله ی سودایی

شاهد سر حقیقت همه جا جلوه گرست

چشم بگشا و تماشا کن اگر بینایی

همه دارند فضولی هوس عشق بتان

در میان همه تنها تو همین رسوایی

***

-400-

نمی آید ز تو ای سایه چون من دشت پیمایی

رفیقی با تو می باید نداری تاب تنهایی

شدم رسوا برافکن برده از رخسار عالم را

بخود مشغول کن یکدم نجاتم ده ز رسوایی

رخت را تا ندیدم از تو نامد صد بلا بر من

نمی دانم بنالم از تو یا از نور بینایی

ز پا افتاده ام وز سرگذشتم در ره عشقت

مسلم گشت بر من رسم و راه بی سرو پایی

از آنم دل نشد جایی مقید ماند سرگردان

که من هر جا که دیدم دل ربایی بود هر جایی

نه چون رویت گلی بشگفت در گلزار محبوبی

نه چون قدت نهالی زد سر از بستان رعنایی

فضولی چند در بند ریا باشی بحمدالله

که ترک دین و دل کردی نهادی سر بشیدایی

***

-401-

رحمی باسیران شب تار نداری

بر روز قیامت مگر اقرار نداری

جورست ترا کار و درین کار که هستی

با هیچ کسی جز دل من کار نداری

ای دل پس ازین سلسله ی عشق مجنبان

تاب خم آن طره ی طرار نداری

ای دیده فرو بند بخون راه نظر را

او می رسد و طاقت دیدار نداری

مردیم پی پرسش ما لب نگشادی

از ناز مگر رخصت گفتار نداری

ای آن که ترا صحبت یاریست تمنا

گویا خبر از طعنه ی اغیار نداری

بی واسطه ی نیست ترا گریه فضولی

در دیده مگر خاک ره یار نداری

***

-402-

سال و مهم بر زبان روز و شبم در دلی

من ز تو غافل نیم گر تو ز من غافلی

حال خرابی دل از که کنم جست و جو

چون تو ز روز ازل ساکن این منزلی

از تو دل زار را نیست امید وفا

طرفه نهالی ولی حیف که بی حاصلی

هست مرا دم بدم میل تو اما چه سود

نیست ترا میل من جای دگر مایلی

ای ز بلا بی خبر طعنه ی ما ترک کن

غرقه ی بحریم ما رو که تو بر ساحلی

حاصل عشق بتان نیست بغیر از جنون

بسته ی اینها مشو ای دل اگر عاقلی

نیست فضولی ترا میل نظر بازیی

علم تو زهد است و بس در فن ما جاهلی

***

-403-

مراست هر طرف از سیل اشک دریایی

کجا روم چه کنم ره نمی برم جایی

نمی کنند بتان میل عشق بازان حیف

که ضایع است هنر نیست کار فرمایی

شکایت غم عشق از کسی نمی شنوم

مگر که نیست درین شهر ماه سیمایی

کجا حریف جنون منند مردم شهر

من و مصاحبت آهوان صحرایی

نه من همین سر سودای زلف او دارم

سری کجاست که خالی بود زسودای

چنین که کار تو عاشق کشیست هر ساعت

نمی شود سر کوی تو بی تماشایی

دلا فضولی بی دل قرار چون گیرد

که یک دلست درو هر زمان تمنایی

***

-404-

از شرم رخت منزل یوسف شده چاهی

در روی زمین نیست برخسار تو ماهی

من مایل آنم که کنی میل من اما

مشکل که کند میل گدایی چو تو شاهی

از چشم فتادم بتو هر گاه که گفتم

دارم طمع کوشه ی چشمی ز تو گاهی

ای جان حزینم بنگاهی ز تو خرسند

آزرده چرا می شوی از من بنگاهی

در دست تو گر ریخته شد خون دل ما

ما دل بتو دادیم ترا نیست گناهی

روی از سر کوی تو همان به که نتابیم

غیر از سر کوی تو مرا نیست پناهی

خواهی که شود چشم و دلت پاک فضولی

بی سیل سرشکی مشو آتش آهی

***

-405-

چند ای چرخ مرا زار و زبون می سازی

قدم از بار غم و غصه نگون می سازی

بیش ازین جلوه مده در نظرم دونان را

چند غمهای من از رشک فزون می سازی

وقت شد طوق غم از گردن من برداری

تا کیم بسته ی این دام جنون می سازی

وقت شد آب زنی آتش حرمان مرا

تا کیم سوخته ی سوز درون می سازی

وقت شد غنچه ی اقبال مرا بگشایی

چند از خون جگر غرقه ی خون می سازی

وقت شد رتبه ی اقبال مرا قدر دهی

چند پامال درین رتبه ی دون می سازی

الم واقعه ی قید فضولی صعب است

آفرین بر تو درین واقعه چون می سازی

***

-406-

هرگز نظر به بی سر و پایی نمی کنی

کاو را هلاک تیر بلایی نمی کنی

گر چه طبیب خسته دلانی چه فایده

مردیم ما ز درد دوایی نمی کنی

تو پادشاه کشور حسنی ولی چه سود

رحمی بحال هیچ گدایی نمی کنی

صد عهد می کنی که وفایی کنی بما

اما بهیچ عهد وفایی نمی کنی

دینی نمانده است که چشمت نبرده است

کس را نمی کشی که غزایی نمی کنی

تیر جفا که می زنی از غمزه بر دلم

عین خطاست گر چه خطایی نمی کنی

غیر از وفا شها ز فضولی چه دیده ی

کاو را تو مدتیست جفایی نمی کنی

***

-407-

چند ای دل نامه ی وصف بتان املا کنی

ذکر خوبان پری رخسار مه سیما کنی

گه زنی از غمزه ی مردم کش خون ریز دم

گه زبان در مدح لعل درافشان گویا کنی

گه ز شوق خال داغی بر دل پر خون نهی

گاه فکر زلف را سرمایه ی سودا کنی

بر زبان آری شکایت هر دم از جور بتان

بی گناهی چند را هر جا رسی رسوا کنی

وقت آن آمد کزین وضع پریشان بگذری

باقی اوقات خود صرف ره تقوا کنی

گر پری سوی تو آید چشم نگشایی برو

چشم و دل را مطلع خورشید استغنا کنی

شد فضولی شیوه ی رندی مکرر بعد ازین

به که طور تازه ی طرز نوی پیدا کنی

***

-408-

بر آن شدی که باهل وفا جفا نکنی

خوش است عهد چنین آه اگر وفا نکنی

منم نشانه ی تیر تو ای کمان ابرو

نظر بغیر مینداز تا خطا نکنی

چو شاه ملک ملاحت تویی روا نبود

که حاجت من درویش را روا نکنی

بچشم سرمه ی نازت کشیده اند ولی

بشرط آن که نگامی بسوی آن نکنی

نگویمت که چرا جور می کنی بر من

تویی ترحم و من بی زبان چرا نکنی

دلا ز غمزه ی او چشم التفات مدار

که خویش را هدف ناوک بلا نکنی

طریق عشق فضولی بس مخاطره است

ز دست دامن تقوی مگر رها نکنی

***

-409-

نپرسید از من بی کس درین دیار کسی

کسی نیم که ز من گیرد اعتبار کسی

بشرط صبر بیوسف چو می رسد یعقوب

چرا کند گله از دور روزگار کسی

چو هست محنت هجران بقدر مدت عمر

چرا بوصل نباشد امیدوار کسی

گل مراد بر آرد اگر دهد آبی

ز ابر صبر بگلزار انتظار کسی

شعاع مهر محبت کمند ها دارد

نمی رود سوی خوبان باختیار کسی

چه غافلی که ترحم نمی کنی یک بار

اگر برای تو میرد هزار بار کسی

ز سنگها که زدی بر سرم دهد یادم

مرا چو لوح نهد بر سر مزار کسی

سرود ذوق فضولی ز کس نمی شنوم

مگر نماند ز رندان باده خوار کسی

***

-410-

ای لعل تو آب زندگانی

عشق تو حیات جاودانی

گفتم که ترحمی نمایی

چون حال دل مرا بدانی

حال دل خویش با تو صدره

گفتم بزبان بی زبانی

پیش تو عیان چو گشت حالم

کردی بنیاد مهربانی

رحمی بدل تو آمد اما

نگذاشت غرور نوجوانی

چون هیچ نتیجه ی ندارد

در پیش تو عرض ناتوانی

آن به که فضولی ار بمیرد

ظاهر نکند غم نهانی

***

ترکیب بند

ای خوش آن دم که به هر نیک و بدم کار نبود

بیمم از طعنه ی اغیار و غم یار نبود

روش عاشقی و عشق نمی دانستم

دل بی درد من از درد خبردار نبود

پرده ی دیده ام آلایش خونابه نداشت

خار خارم ز گلی در دل افگار نبود

در نظر جلوه نمی کرد مرا شاهد حسن

صورت عشق در آیینه ی اظهار نبود

غفلتم داشت ز دام غم هر قبد برون

بحریم حرم قید مرا بار نبود

              عاقبت رشک بر آسایش من برد فلک

              بهر دردم بوجود از عدم آورد فلک

جان آشفته گرفتار دل شیدا شد

تن سرگشته اسیر الم دنیا شد

روحرا وسوسه ی شوق بدن برد زجا

دیده را دغدغه ی ذوق نظر پیدا شد

سینه ی خالیم آتشکده ی محنت گشت

سر بی درد سرم جلوه گه سودا شد

شاهد پرده نشین اثر فطرت من

پرده انداخت ز راز و بجهان رسوا شد

دل و جان و تن من مایل دنیا گشتند

در میان من و جان و دل و تن غوغا شد

                    عاجز و بیکس و مغلوب چو دیدند مرا

                   هر سه در سلسله ی ضبط کشیدند مرا

اقتدای تن و جان و دل شیدا کردم

مدتی عاشقی شاهد دنیا کردم

بودم آسوده گرفتم ره تشویش و تعب

داشتم راحت دل دغدغه پیدا کردم

بهر آرام تن و کام دل و راحت جان

رنجها بردم و اسباب مهیا کردم

گشت اسباب پریشانی من در عالم

بهر جمعیت خود هر چه تمنا کردم

هیچ سودا گره از کار دل من نگشود

چون شدم عاجز و ترک همه سودا کردم

                     عشق پیدا شد و گفتا که رفیق تو منم

                     آتش افکند ز غیرت بدل و جان و تنم

بغم عشق گلی کرد گرفتار مرا

در عجب آتشی انداخت بیکبار مرا

گاه در جلوه در آورد قد رعنا را

گاه بنمود خم طره ی طرار مرا

گاه سویم نظر از نرگس شهلا افکند

گاه با زلف سیه کرد گرفتار مرا

سوخت بر سینه ام از آتش محنت صد داغ

ریخت خون جگر از دیده ی خونبار مرا

آه از آن سیمبر سرو قد لاله عذار

که دمادم بجفا می دهد آزار مرا

                   می شود شاد دل او بدل آزاری من

                  هیچگه رحم ندارد بگرفتاری من

تا گرفتار نبودم سر آزار نداشت

سر آزار من زار گرفتار نداشت

نظر مردمی از نرگس او می دیدم

غمزه ی خونی مردم کش خونخوار نداشت

یاد می کرد ز من حال دلم می پرسید

با خبر بود تغافل ز من زار نداشت

روش جور ز اغیار نیاموخته بود

فرح بزم وصالش غم اغیار نداشت

هر دم از صحبت او ذوق دلم می افزود

می او رنج خمار و گل او خار نداشت

                     لطف او عین ستم بود نمی دانستم

                     قصد او صید دلم بود نمی دانستم

کرد چون صید دلم روی ز من پنهان کرد

جورها بر من آشفته ی سر گردن کرد

گوش بر قول رقیبان بد اندیش نهاد

هر چه آموخت ز بیداد بجانم آن کرد

من چه گویم که چها کرد بجانم ز جفا

آن ستمگر بمن آن کرد که آن نتوان کرد

دل بامید وفا داشت گرفتاری او

بجفا خانه ی امید دلم ویران کرد

نه توان همدم او شد نه توان دل برداشت

چه کنم چاره ی من چیست مرا حیران کرد

                      دوش از پرده ی ناموس برون افتادم

                     یافتم فرصت و این راز برو بگشادم

کای دل زار من آزرده ی آزار غمت

قامتم خم شده ی بار بلای ستمت

نیست یک دم که دلم از تو نبیند ستمی

چند بینم من بیدل ستم دم بدمت

پیش ازینت نظر مرحمتی بامن بود

داشت چشم تر من سرمه ز خاک قدمت

چیست جرمم چه شد آیا که خلاف ره و رسم

دور شد از سر من سایه ی لطف و کرمت

پیش ازین بار الم بر من بی تاب منه

که نماندست مرا طاقت بار المت

                      گفت ما سیمبرانیم ز ما مهر مجو

                      سخنی را که بر ما نتوان گفت مگو

گفتم ای سیمبر سرو قد لاله عذار

مایل ظلم مشو جور مکن بر من زار

اثر خوب ندارد روش بی رحمی

رحم کن رحم که از عمر شوی برخوردار

مردم چشم مرا غرقه ی خوناب مکن

مردمی کن مشو از مردم مردم آزار

سخن باطل اغیار مخالف مشنو

جانب یاری یاران موافق مگذار

غره بر خوبی صورت مشو از راه مرو

زود باشد که ز حسن تو نماند آثار

                      بدمد سبزه ی تر گرد گل رخسارت

                      آتشت دود کند سرد شود بازارت

عزم سیری سر کوی تو نماند کس را

میل نظاره ی روی تو نماند کس را

نکند میل تو خاطر نکشد سوی تو دل

تاب بر تندی خوی تو نماند کس را

هر سو موی تو خاری پی آزار شود

سر مویی غم موی تو نماند کس را

سوی هر کس که روی از تو بگرداند روی

اثر میل بسوی تو نماند کس را

رهد از قید تو جان در دل شیدا هوسی

بحط غالیه موی تو نماند کس را

                 آنچنان زی که درآن روز ملالی نکشی

                 الم طعنه ی هر شیفته حالی نکشی

پند بی حاصل من در دل او کار نکرد

کرد آزار دل اندیشه ز آزار نکرد

بر گرفتاری من رحم نیامد او را

ترک آزار من زار گرفتار نکرد

بهر محنت دل من چون دل او سخت نبود

صبر بر محنت آن شوخ ستمگار نکرد

کردم آهنگ سفر از سر کویش ناچار

چه کنم چاره ی درد من افگار نکرد

چند روزی که شدم بسته ی دام غربت

چه جفا ها که بمن حسرت دیدار نکرد

                   دم بدم خون دل از دیده روان می کردم

                  اشک می ریختم و آه و فغان می کردم

گره از کار دل زار بغربت نگشاد

بلکه هر لحظه زیادش غم دل گشت زیاد

اشک می راندم و می برد ثبناتم را سیل

آه می کردم و می رفت قرارم بر باد

درد می گشت فزون محنت دل می افزود

لذت دولت دیدار نمی رفت زیاد

باز از غایت بی صبری و بی آرامی

آرزوی وطنم در دل آواره فتاد

چو رسیدم بوطن بهر تماشا رفتم

سوی آن شمع که بر جان من این داغ نهاد

                      دیدمش سبزه بر اطراف گلستان دارد

                     صفحه ی مصحف رویش خط ریحان دارد

سبزه اش پرده ی حسن گل رخسار شده

خط آزادی دلها گرفتار شده

عاشقان کرده همه ترک طلبکاری او

همه را او ز سر شوق طلبکار شده

همه ی منتظران قطع نظر کرده از او

همه ی معتقدان منکر اطوار شده

نشأه باده ی غفلت ز سرش رفته برون

مستی داشت بخود آمده هشیار شده

راست مانند گدا پیشه که خود را در خواب

پادشه دیده وزان واقعه بیدار شده

                  سوخته بر دل او آتش حسرت صد داغ

                 ز پریشانی جمعیتش آشفته دماغ

سوزش داغ دل من ز خط او کم شد

بی تکلف خط او داغ مرا مرهم شد

اندک اندک غم عشقم به کمی روی نهاد

رفته رفته دل غم پرور من خرم شد

گر چه او شیفته دل گشت و پریشان خاطر

دل من بی الم و خاطر من بی غم شد

جان که از عیش و طرب محنت محرومی داشت

بحریم حرم عیش و طرب محرم شد

دل که غافل ز هوا و هوس عالم بود

باز مشغول هوا و هوس عالم شد

                من که بی دردی خویش و غم او را دیدم

               صبر ناکرده بآن حال سبب پرسیدم

گفتم ای سرو روان شیوه ی رفتار تو کو

خوبی طلعت و شیرینی گفتار تو کو

سالکان ره سودای تو آیا چه شدند

عشقبازان دل افگار گرفتار تو کو

چه شد آیا که اسیران تو در بند نیند

می کیفیت لبهای شکر بار تو کو

گفت بر من چه زنی طعنه ترا نیز چه شد

دل سودا زده و دیده ی خونبار تو کو

سبب تفرقه ی مجمع احباب تو چیست

اثر سلسله ی طره ی طرار تو کو

                     کار صورت همه فانیست ازو دل بردار

                     گر بقا می طلبی دامن معنی بکف آر

کرد ذوق می این پند موافق مستم

همه بر هم زدم از قید علایق رستم

غرقه ی بحر شدم وز نظرم رفت سراب

بت من بود بت من بت خود بشکستم

یافتم راه بسر حد حقیقت ز مجاز

مرده بودم بحیات ابدی پیوستم

دست بر دامن آن عشق زدم بهر بقا

که ز دستم نرود گر رود از همه دستم

شد یقینم که کدورت همه در ملک فناست

طلب ملک بقایم پس ازین تا هستم

                        یا رب از کار فضولی گره غم بگشا

                       ز مجازش برهان راه حقیقت بنما

***

مسبع

1

وقتست که شام غم هجران بسر آید

در باغ امل نخل تمنا ببر آید

ماه غرض از مطلع امید برآید

در ظلمت شب مژده ی فیض سحر آید

از برج وبال اختر طالع بدر آید

در آرزوی وصل دعا کارگر آید

دلدار سفر کرده ی ما از سفر آید

***

2

ای درد و بلا دوریت ارباب وفا را

نزدیک شو و دور کن این درد و بلا را

داریم تمنای لقای تو خدا را

بردار ز رخ پرده و بنمای لقا را

ای کرده فراموش درین واقعه ما را

رحمی کن و مگذار دگر پیک صبا را

کان بی خبر از تو بمن بی خبر آید

***

3

عمریست که شوق رخ نیکوی تو داریم

در جان حزین آرزوی روی تو داریم

در دل شکن سلسله ی موی تو داریم

در سینه هوای قد دلجوی تو داریم

در سر هوس خاک سر کوی تو داریم

پیوسته خیال خم ابروی تو داریم

ای خوبتر از هر چه به پیش نظر آید

***

4

ماییم که در دوستی ات یک جهتانیم

در راه تو هر عهد که بستیم بر آنیم

عمریست که تو غایبی و ما نگرانیم

در آرزوی روی تو با آه و فغانیم

دور از تو بسی خسته ی دل سوخته جانیم

مپسند کزین بیش درین غصه بمانیم

مگذار که جان از تن فرسوده برآید

***

5

در محنت هجران تو ای سرو سمنبر

داریم دل مضطرب و جان مکدر

کو مژده ی وصلت که دماغ دل مضطر

گردد ز نسیم اثرش باز معطر

ز انسان که نومید ظفر از ایزد داور

در دشت احد وقت هجوم صف کافر

بهر مدد لشکر خیرالبشر آید

***

6

شاهی که سر چرخ برین خاک در اوست

در تمشیت کار قضا کارگر اوست

اوراق فلک دفر فضل و هنر اوست

ایجاد بشر پرتو فیض نظر اوست

بحریست که ارواح ائمه گهر اوست

تخلیست که توفیق ولایت ثمر اوست

هیهات که از نخل دگر این ثمر آید

***

7

ای ذره ی از خاک درت طینت آدم

وز دولت پابوس تو آن خاک مکرم

تشریف امامت بوجود تو مسلم

ذات تو بمجموعه ی موجود مقدم

ای بنیه ی عالم بتولای تو محکم

تا هست ز عالم اثر بنیه بعالم

مشکل که وجودی ز تو پاکیزه تر آید

***

8

شاها تو همانی که برین صفحه ی ایام

در اول حال از تو رقم شد خط اسلام

پیش از تو ز اسلام نمی برد کسی نام

حالا که جهان یافته با شرع تو آرام

گر جمعی پریشان سیه نامه ی بد نام

خواهد که این صبح بتزویر شود شام

مپسند که تزویر چنین معتبر آید

***

9

با تیغ دو سر قصد سر اهل خطا کن

سر متصل از تن بسر تیغ جدا کن

درد دل شوریده ی ما بین و دوا کن

از لطف تو هر کام که داریم روا کن

در کار عدو قاعده ی صبر رها کن

در ره گذر شرع خود اندیشه ی ما کن

مگذار که خاری بسر رهگذر آید

***

10

شاها اثر دوستی ات رونق دین است

خوش آنکه درین دوستی از اهل یقین است

هر کس که درت را زغلامان کمین است

در انجمن اهل وفا صدر نشین است

مداحی تو کار فضولی حزین است

حقا که چنین بوده و آغاز چنین است

تا بلبل طبعش بفصاحت بسر آید

***

مسدس

1

منم بلبل گلشن آشنایی

بغربت گرفتار دام جدایی

نوایم همه نغمه ی بی نوایی

گرفتاریم نا امید از رهایی

چه عمرست عمرم زهی سخت جانی

چه کارست کارم زهی سست رایی

***

2

چو شمع از هوای بتان بی قرارم

همیشه سحر خیز و شب زنده دارم

سراسیمه حال و سیه روزگارم

بسوز دل و دیده ی اشکبارم

بآه جگر سوز درهم زبانی

ز سوز جگر طالب روشنایی

***

3

گران آمده کار و بارم جهان را

سبک اعتبار وجودم زمان را

ندیده وفا عهد من آسمان را

نموده من خسته ی ناتوان را

سپهر سبک سیر صد سرگرانی

که از سست عهدی و از بیوفایی

***

4

جدا زان دو ابرو چه گویم که چونم

سیه روزگار و ضعیف و زبونم

چو ماه نو اندر شفق غرق خونم

خمیده قد و ناتوان همچو نونم

تنم یافته غایت ناتوانی

قدم را رسیده کمال دو تایی

***

5

ز بسیاری درد دارم شکایت

مرا هست دردی برون از شکایت

ندانسته او را کسی حد و غایت

مگر خامه ی کاتب این ولایت

که امر خیالی و شغل گمانی

نمی یابد از وقت اویم  رهایی

***

6

ملاذ امم زبده ی نسل آدم

نسق بخش کیفیت ملک عالم

همه جا بتوفیق و دانش مسلم

همه جا بتقدیم همت مقدم

مرین گوهر رشته ی کار دانی

بهین اختر اوج پاکیزه رایی

***

7

بتعظیم سرمایه ی سربلندی

بتأدیب پستی ده هر بلندی

نهم آسمان را دهم در بلندی

چنان آمده قدر او بر بلندی

که در جنب او آسمان ز آسمانی

دم ار می زند می کند بی حیایی

***

8

زهی پایمال ترا سر فرازی

امور قضا نزد رای تو بازی

تویی اعلم عالم کار سازی

بشمشیر اندیشه ی قاضی غازی

که کلک ترا تیره وش خون فشانی

طریقست با اهل عصیان خطایی

***

9

شها در دلم نیست جز آرزویت

سری دارم و نشئه ی شوق رویت

مرا بود قبل از همه میل سویت

ار تیز تر آمدم سوی کویت

سبب داشت ترک چنین کامرانی

مکن حمل بر سستی و بیوفایی

***

10

ز من تا درت متصل بود زایر

ز هم بسته بود ازدحام مسافر

چو شوق جمال تو غالب شد آخر

نهادم قدم بر رؤس اکابر

شرف بین که از فیض رحمت رسانی

زده ره روانت دم از ره نمایی

***

11

شها با تو بود اعتبار وجودم

همه روز در سایه ات می غنودم

ز بیم فراق تو واقف نبودم

ز افواه ناگاه حرفی شنودم

که سایه ز فرق سرم می ستادی

قرار از دل خسته ام می ربایی

***

12

خدایا بگو گر چنین عزم داری

غریبان خود را بکه می سپاری

کرا جای خود بهر جا می گذاری

که بی تو گشاید در غم گساری

فضولی که دارد ز تو زندگانی

همان تا پی اش زنده چون باز مانی

***

13

الهی بآگاهی ره روانت

که این راه رو باشد اندر امانت

بفرقت چو افتد بحکم روانت

بخوان مکارم شود میهمانت

باو فیضهای دمادم رسانی

باو لطفهای پیاپی نمایی

***

مقطعات

-1-

دُرِّ صدف صدق جناب متولی

کز رای منیرش عتباتست منور

عمریست دماغ دل سکان مشاهد

از رایحه ی مکرمت اوست معطر

پاکیزه نهادی که مراد دو جهانش

از خدمت اولاد رسولست میسر

فرخنده مآلی که دلش راست همیشه

اندیشه ی غمخواری اولاد پیمبر

آرایش معموری هر مرقد عالی

شد رتبه ی او را سبب رفعت دیگر

ای باد اگر فرصت گفتار بیابی

در خدمت آن ذات مصفای مطهر

از ما برسان بندگی و عرض کن این حال

کای در همه جا در همه فن بر همه سرور

هر چند که در فضل و هنر مثل نداری

غافل مشو از نکته گذاران سخن ور

ما خاک نشینان سر کوی بلاییم

ما را نتوان داشت بهر سفله برابر

ما آینه داران بد و نیک جهانیم

گر نیستی آگه بگشا دیده و بنگر

خم یافته در خدمت ما قامت گردون

پر گشته ز آوازه ی ما دهر سراسر

ما راتبه خواران در آل رسولیم

عمریست که این راتبه داریم مقرر

مسدود نگشته در این راتبه بر ما

زانروی که هستیم بدین راتبه در خور

ماییم پسندیده ی دوران بقناعت

پیران جوان بخت و فقیران توانگر

***

-2-

آفرین بر منعمی کز بهر اظهار ثنا

فیض توفیق سخن ما را میسر کرده است

ملکهای بی حد اصناف نظم و نثر را

جمله بر تیغ زبان ما مسخر کرده است

نیست از تکرار الفاظ سخن ما را ملال

هر یکی را نعمت غیر مکرر کرده است

***

-3-

صانعی کز آب و گل فیض کمال قدرتش

دلبران لاله رخسار سمن بر آفرید

تا نماید صنع او ضایع ز بهر عاشقی

دل درون عاشقان درد پرور آفرید

عاشقان را بر جفای ماه رویان صبر داد

ماه رویان را جفاکار و ستمگر آفرید

گر بجرم عشق عاشق را نگیرد دور نیست

چون ز بهر عاشقی دل داد و دلبر آفرید

***

-4-

اگر چه داشت ز کیفیت جمیع لغت

خبر ز غایت عرفان صفای طبع نبی

شرف نگر که فرستاد حضرت ایزد

ز بهر نسبت ذاتش کلام را عربی

بعلم اوست معاصی جهالت بو جهل

بنور اوست مقارن شرار بو لهبی

کمال معجزش این بس که علم و حکمت او

ز علم و حکمت انسان نبود مکتسبی

ظهور کرد وجودش که بود محض ادب

از آن گروه که بودند محض بی ادبی

***

-5-

حضرت مصطفی بسعی تمام

خانه ی شرع را نهاد بنا

در کمال ثبات و استحکام

تا قیامت بری ز بیم فنا

حفظ آن فرض بر وضیع و شریف

ضبط آن حتم بر غنی و گدا

تا اثر از بنای عالم هست

یا رب آن بنیه ی مبارک را

دور ساز و نگاه دار مدام

از فساد دو فرقه ی سفها

اول از قول و فعل طایفه ی

که ندارند شمه ی ز حیا

در دل سختشان نکرده گذر

اثر علم و طاعت و تقوا

خویش را کرده اند داخل آل

با وجود هزار خبط و خطا

رخنها می زنند بر اسلام

ز خدا و زخلق بی سر و پا

دوم آن جاهلان بی معنی

که نشینند بر سریر قضا

خلق را مرجع امور شوند

حکم رانند مقتضای هوا

حکمهای خلاف شرع کنند

در هوای ز خارف دنیا

روز محشر که حق شود قاضی

هر کسی حق خود کند دعوا

این دو قوم سفیه بد افعال

که باسلام کرده اند جفا

تا چه خواهند دید در دوزخ

بفعالی که کرده اند جزا

***

-6-

حمد بیحد احدی را که کمال کرمش

داد سرمایه ی توفیق خرد انسان را

داد سر  رشته ی اقبال بدست خردش

کرد تعلیم باو قاعده ی ایمان را

تا بهنگام عمل فرق بد و نیک کند

لطف کرد و بفرستاد باو قرآن را

تا کند کام دل از معنی قرآن حاصل

کرد مصباح طریق طلبش عرفان را

ای خوش آن عاقبت اندیش که ضایع نکند

این همه مرحمت و مکرمت و احسان را

در همه کار شود تابع آثار نبی

مقتدای عمل خود نکند شیطان را

گر چه شک نیست درین قول که غفران آخر

می کند رفع خطا و خلل عصیان را

اول حال اگر میل معاصی نکند

به از آنست که آخر طلبد غفران را

***

-7-

فضیلت نسب و اصل خارج ذاتست

بفضل غیر خود ای سفله افتخار مکن

بانتساب سلاطین و خدمت امرار

که زایلست مزن تکیه اعتبار مکن

بصنعتی که درو هست شرط صحت دست

مشو مقید و خود را امیدوار مکن

بملک و مال که هستند زایل و ذاهب

اساس بنیه ی امید استوار مکن

اگر تراست هوای فضیلت باقی

بعلم کوش و ز تحصیل علم عار مکن

***

-8-

عادت اینست فیض فطرت را

در بنای وجود نوع بشر

که رسد تا زمان رشد و بلوغ

طفل را مهربانی از مادر

دهد او را کمال جسمانی

مادر مهربان بخون جگر

چون رسد وقت آن که در جسدش

بدمد روح جبرئیل هنر

دختر از مادرش جدا نشود

زآنکه هستند جنس همدیگر

پسر از اقتضای جنسیت

طلبد قرب و انتساب پدر

تو همان طفلی ای دل غافل

که نداری ز حال خویش خبر

عالم صورتست مادر تو

که هوا خواه تست شام و سحر

پدرت فیض عالم علویست

که در ایجاد تو ازوست اثر

چند مانی مقید صورت

بطلب رتبه ی ازین برتر

چند گردی بگرد مادر خود

نیستی دختر ای نکو محضر

مرد شو مرد کز پدر یابی

اثر التفات فیض نظر

***

-9-

یاد دارم که چو آدم شرف خلقت یافت

شد مشرف بقبول و لقد کرمنا

گشت مسجود ملائک ز کمال عزت

کرد در روضه ی جنت بفراغت مأوا

بی تعب بود میسر همه ی مقصودش

ره نمی یافت ملالی بدل او قطعا

تا بوقتی که ره تقوی او زد ابلیس

شد بصد مکر سوی معصیتش راه نما

دل آدم اثر حیله و تزویر نداشت

بی گمان در نظرش صدق نمود آن اغوا

اقتضای کرمش داد مراد دشمن

شد باغوای لعین مرتکب امر خطا

خالقش کرد بدین جرم برون از جنت

ساخت او را ز سر قهر گرفتار بلا

اشک می ریخت بصد سوز نمی یافت مراد

ناله می کرد بصد درد نمی دید دوا

تا بوقتی که گره توبه گشاد از کارش

خواست عذر گنه خویش ز درگاه خدا

یافت سرمایه ی اکرام ز اول بهتر

گشت شایسته ی قدری ز نخستین اعلا

نیست این واقعه مخصوص همین بر آدم

هست تا روز ابد سر پدر در ابنا

طفل کآمد بجهان هست ز آغاز وجود

تا بهنگام بلوغ از همه غم بی پروا

کام او بی عمل اوست مهیا همه وقت

رزق او بی تعب اوست میسر همه جا

ساکن جنت عدن است و چه جنت به ازین

که ز تکلیف ندارد دل او بار عنا

می شود وقت بلوغش جهت محرومی

ذوق دنیا شجر منهی و ابلیس هوا

گر ازین راز که گفتم نشد آگه دل او

نیست آدم حیوان است ازان هم ادنا

مرد باید که در آن وقت بخود پردازد

آدم آنست در آن حال که داند خود را

چون بتحریک هوا رغبت دنیاش کنند

دور ازان عیش و طرب قابل بیداد و جفا

گر ازان رغبت باطل دل خود ساخت تهی

ز هوا رست شد از اهل صلاح و تقوا

لاجرم منزل او خلد برین خواهد شد

خلعتش سندس و خدام حریمش حورا

***

-10-

آدمی را فضل صوری و کمال معنویست

نیست هر وقتی بهر حالی که باشد بی اثر

گاه عرض حسن صورت می کند بر اهل حال

می شود محبوب مه پیکر حبیب سیمبر

می دهد نظاره ی رفتار او آرام دل

می فزاید چهره ی زیبای او نور بصر

گر فقیه و عابد و شیخ و معلم می شود

می کند تعلیم علم و صنعت و فضل و هنر

می رساند فیض او دل را بسر حد کمال

می شود ارشاد او اهل طلب را راهبر

عقل حیران است در کیفیت اطوار او

هست گلزار طبیعت را نهال بارور

هم سرور دیده می یابند ازو هم کام دل

گه شکوفه می نماید گاه می بخشد ثمر

***

-11-

ای غره بر لطافت حسن و جمال خود

آیا چرا جنون تو بر عقل غالب است

شان تو مستعد کمالات معنوی

ذات تو مستحق علو مراتب است

در قید حسن صورت فانی چه فایده

کسب کمال کن که ترا آن مناسب است

گیرم که صبح روز جوانیست حسن تو

نور بقا مجوی ز صبحی که کاذب است

***

-12-

مرده ی دیدم پریشان گشته اجزای تنش

کرده منزل استخوان کله اش از مار و مور

طبع را از فکر اوصاف غم افزایش ملال

دیده را از دیدن حال پریشانش نفور

گفتم ای دوران چرا این نطفه ی پاکیزه را

از سریر دولت آوردی بمحنت گاه گور

چیست جرم این که در عالم سزای خویش یافت

فطرت او را چه شد واقع که واقع شد فتور

گفت ای از حکمت احوال دوران بی خبر

غره بود این بی ادب اینست انجام غرور

قبل ازین خلقت وجودش را نبود این اعتبار

ره نمودم هستی او را بصحرای ظهور

من شدم مشاطه ی حسنش بزلف و خط و خال

من شدم استاد تعلیمش بادراک و شعور

یافت چون تمکین استقلال قدر و منزلت

گشت چون سرمست جام عشرت عیش و سرور

دید خاک و انجم و افلاک را محکوم خود

کرد دعوای انانیت بتدریج و مرور

شد چنان سرمست کز مستی ندانست از کجاست

در طبیعت میل در دل معرفت در دیده نور

با وجود آن که می کردند دایم خدمتش

طعنه می زد بر مدار چرخ و دوران و دهور

در جمیع عمر خود هرگز ز من راضی نشد

گشت بر من نیز استرداد نعمتها ضرور

مستعار چند کزمن داشت بگرفتم ازو

من ازو چیزی که از وی بود بگرفتم بزور

حال او اینست حالا تا چه بیند عاقبت

از جزای این عمل در موقف عرض امور

***

-13-

نوجوانان را خدا در اول نشو و نما

چون ملک از هر خلل پاک و مطهر آفرید

شدت تکلیف طاعت را از ایشان رفع کرد

بر دل احباب نقش طاعت ایشان کشید

بی تردد نعمت جنت بر ایشان وقف شد

بی تعب از خوان قسمت روزی ایشان رسید

تا بتدریج زمان و امتداد روزگار

عابدان متقی گردند و پیران و رشید

با زر و زور و حیل این فرقه ی معصوم را

هر که از عصمت بیندازد نخواهد خیر دید

***

-14-

بسان صفحه ی رخسار لوح خاطر طفل

لطیف و ساده و پاک است در بدایت حال

ز کارهای عبث منع کن مشو غافل

طریق علم و ادب یاد ده مکن اهمال

که هر چه گشت رقم بر صحیفه ی دل او

دگر تغیر آن هست پیش عقل محال

گمان مبر که بنقشی دگر شود قابل

صحیفه ای که زنقشی شده ست مالامال

***

-15-

میانه ی سگ و گربه شبی نزاع افتاد

بگربه گفت سگ ای کاسه لیس لقمه شمار

تویی که نیست ترا بویی از طریق ادب

تویی که نیست ترا جز طریق دزدی کار

نمی شود که کسی لقمه ی برد بدهن

که از طمع نبری راحتش بناله ی زار

چراست این همه عزت ترا باین همه عیب

که می کشند ترا خلق متصل بکنار

شریک خوانی و هم خواب بستر و بالین

رفیق مجلس و مقبول هر پری رخسار

منم که فایدها می رسد ز من شب و روز

حراست است مرا شب شعار و روز شکار

وفا شعار منست و ادب طریقه ی من

بر آستانه مرا منزلست لیل و نهار

وسیله چیست که تو داخلی و من خارج

تو گوشت می خوری و استخوان من افگار

گناه من چه شد و وز هنر چه هست ترا

که گفته اند ترا طاهر و مرا مردار

بمجلس علما تو انیس و من از دور

بمحفل فضلا تو عزیزی و من خوار

ز روی طعنه چنین گفت گربه ی خاموش

که ای درنده ی بی زینهار بدکردار

بمیهمان و گدا متصل جدل داری

بهر غریب مدام از تو می رسد آزار

بخیر اهل سعادت تو می شوی مانع

بدین روش که تویی کام دل امید مدار

گمان مبر که بسر منزل مراد رسی

مکن خیال که کردی ز عمر بر خوردار

***

-16-

بهر دفع دشمن و فتح بلاد و حفظ نفس

پادشه را منت خیل و حشم باید کشید

محرمان پادشه را از برای عز و جاه

رنج باید دید در خدمت الم باید کشید

منعمان ملک را از محرمان پادشه

متصل در کسب جمعیت ستم باید کشید

مفلسان کم قناعت را ز بهر لقمه ی

از سگان منعمان پیوسته غم باید کشید

کوشه گیران قناعت ورز را در کنج فقر

محنت ستر تن و قوت شکم باید کشید

هر کرا میل اقامت هست در دنیای دون

بر خط جمعیت خاطر قلم باید کشید

یا بباید ساخت با محنت بهر حالی که هست

یا ازین سر منزل محنت قدم باید کشید

***

-17-

بر امید راحت دنیا مکش بسیار رنج

زانکه این مقصد برون از کارگاه خلقت است

بر نبی شد عرض هر معنی که صورت بسته ی

معنی راحت همانا معنی بی صورت است

این مقرر شد که هرگز نیست راحت در جهان

راحتی گر هست در ترک امید راحت است

***

-18-

ای که از جهل مقید شده ای بر صورت

این صفت در روش اهل خرد بی معنیست

هر که شد واله صورت بهوای دل خود

هیچ گه ملتفت معرفت معنی نیست

هست طفلی که بتعلیم معلم ز کتاب

خواند خط لیک ندانست که مضمونش چیست

***

-19-

گفتم ای چرخ تو بر سینه ی من سوخته ای

این همه داغ که حصر و حد و پایانش نیست

گفت بر سینه ترا گر ز منست این همه داغ

این همه داغ که بر سینه ی من هست ز کیست

***

-20-

دوش طفلی پری رخی دیدم

گفتم ای شوخ شکرین گفتار

تو چرا از کمال استغنا

فارغی از مشقت همه حال

پدر و مادرند در تک و دو

تا ترا پرورند لیل و نهار

گفت ما کاملان دورانیم

ناقصانند ای گروه کبار

زانکه طفلیم ما و بر طفلان

نیست واجب رعایت اطوار

که شویم از خلاف آن عادت

قابل رد ایزد جبار

لیک این بالغان نا بالغ

که دم از عقل می زنند و وقار

نیستند آنچنان که می باید

ناقصانند و ناتمام عیار

ناقصان گر کنند در عالم

خدمت کاملان نباشد عار

***

-30-

وقت سحر سوی چمن انداختم گذر

تا رفع گردد از گل و سبزه ملال من

چون پا بروی سبزه نهادم بطعنه گفت

کای بی خبر نه ی مگر آگه ز حال من

گر پایمال تو شده ام کم مبین مرا

بنگر که هست صد چو تویی پایمال من

***

-22-

اول عمرم که هنگام سرور و ذوق بود

عاری از علم و عمل در جهل و نادانی گذشت

از طفولیت چو بگذشتم اسیر غم شدم

بعضی آن هم در خیال عالم فانی گذشت

آخر عمرم که ایام صلاح است و ورع

در ندامت صرف گشت و در پشیمانی گذشت

آه ازین عمری کزو ذوقی ندیدم هیچ گه

غافل از کیفیت لذات روحانی گذشت

***

-23-

ای سخن پرور ز نظم خویشتن غافل مشو

نیست فرزندی درین عالم ازین بهتر ترا

گر بود در وی فسادی قابل اصلاح هست

سر نمی پیچد ز حکمت هست فرمان بر ترا

نیست آن خودکام فرزندی که هر ساعت دهد

با تقاضاهای رنگارنگ درد سر ترا

سالها بس باشدش گسوت ز کاغذ پاره ی

وز خز و اطلس نباید کرد صرف زر ترا

می خورد دایم غذای خود ز بستان دوات

نیست مطلق غصه ی شیر و غم شکر ترا

می رود هر جا که باشد بی متاع و بی ملال

رفته رفته می کند مشهور بحر و بر ترا

***

-24-

بد من گفت بدی لیک نمی رنجم ازو

لله الحمد مرا خلق نکو می دانند

در حق من سخن او چه اثر خواهد داد

پیش قومی که مرا بهتر ازو می دانند

***

-25-

سخن من بسی ست در عالم

جز بد او عدو نمی بیند

هر نکویی که هست در نظمم

دوست می بیند او نمی بیند

بی تکلف عدوی من کور است

دیده ی او نکو نمی بیند

***

-26-

ای دل ملال گوشه ی عزلت هزار بار

بهتر ز همنشینی هر یار و آشناست

هر یار و آشنا که شود همدم کسی

یا از جماعت فقرا یا ز اغنیاست

گر منعم است و صاحب نعمت هر آینه

دایم ز ملک و مال و تجمل سخن سراست

در مبتلای فاقه و فقراست پیش تو

کارش همه شکایت دنیای بیوفاست

اوقات ضایع است درین هر دو ماجرا

کو همدمی که خالی ازین هر دو ماجراست

***

-27-

از سخن خوانی کشیدم پیش اهل روزگار

ذوقهای گونه گون در وی ز انواع نعم

نیستم شرمنده هر مهمان که آید سوی من

خواه از ترک آید و خواه از عرب خواه از عجم

هرکه باشد گو بیا و هر چه باید گو ببر

نعمت باقیست این قسمت نخواهد گشت کم

***

-28-

درین حدیقه ی حرمان ز کثرت اندوه

اگر شود چه عجب عندلیب ناطقه لال

کسی نمی شنود زین حدیقه بوی گلی

گلی نمی شگفد از بهار فضل و کمال

***

-29-

فریاد ازین سپهر ستمگر که در جهان

هرگز نگشته شاد ز دوران او دلی

از هر که هست برده فراغت مدار او

نه عالمی ازو شده راضی نه جاهلی

***

-30-

به عالم گفتم ای ظالم چرا مشغول خود کردی

بزرگی را که من از مخلصان صادق اویم

بگفتا ما رقیبان همیم از من مشو غافل

مرا هم روی دل با اوست من هم عاشق اویم

***

-31-

تعرضی به فلک دوش کردم و گفتم

که ای نیافته کس از تعرض تو امان

کدام شیوه گزینم چه کار گیرم پیش

که عاقبت نرسانی مرا زیانی ازان

فلک ز روی غضب تند گشت و داد جواب

که بی گناه تعرض بحال من مرسان

من آن نیم که ز من بی جهت کسی رنجد

تعرضی که مرا هست بی وسیله مدان

گر از میانه چو خط دایره کنار گرفت

که از کنار بنقطه کشیدمش بمیان

گر از تعرض بیداد من حذر داری

توکلی کن و بردار دل ز کار جهان

مشو مقید منصب مبین ملالت عزل

مخواه فایده ی در عمل مکش نقصان

ترا نظایر و اقران گروه پاکانند

نگاه دار حدود نظایر و اقران

***

-32-

بر هر چه دل نهادم و گشتم اسیر آن

چون اشتداد الفت من دید روزگار

از من ربود و سوخت دلم را بداغ هجر

گفت این سزای آنکه نهد دل بمستعار

***

-33-

مردم این دیار را با من

اثر شفقت و عنایت نیست

یا درین قوم نیست معرفتی

یا مرا هیچ قابلیت نیست

***

-34-

دو گروهند خلق این عالم

علمایند و مردم جاهل

جاهلان شعر را نمی دانند

زانکه هستند از هنر غافل

پیش عالم خطاست گفتن شعر

بلکه ناشرع هرزه و باطل

آه ازین غم که هست در عالم

امر من صعب کار من مشکل

کرده ام صرف عمر در کاری

که باو نیست هیچ کس مایل

***

-35-

اگر بمن نبود پادشاه را لطفی

نمی کنم گله کان هم نشان شفقت اوست

ز ضعف قالب من واقف است می داند

که بار فاقه سبک تر ز بار منت اوست

***

-36-

پرسیدم از بتی که ترا در جهان چرا

شام و سحر تعرض عشاق عادت است

گفتا که هست رغبت عشق بتان خطا

آزار اهل عشق بتان را عبادت است

***

-37-

در دیار ما ندارد هیچ قدر

نظم جان بخش لطیف آبدار

هست نظم من لطیف اما چه سود

هرزه می گویند اهل این دیار

***

-38-

دی کرد التماس ز من پاک گوهری

کای رند بهر ما صفت زاهدان مگو

گفتم مجوی معرفت زاهدان ز من

زیرا که من ندیده ام آن قوم را نگو

***

-39-

ای که رای روشنت آیینه ی گیتی نماست

هیچ سری نیست کز رای تو باشد در حجاب

در نقاب عنبرین هر دم عروس خامه ات

شاهد صد راز را از چهره می گیرد نقاب

ملک دانش راست از طرز مثالت انتظام

گنج معنی راست از مفتاح کلکت فتح باب

سرورا عمریست در تن جان بر لب آمده

می کند در آرزوی پای بوست اضطراب

آرزوی دولت پابوس خدام درت

می رباید روز و شب از دل قرار از دیده خواب

در بلای دوریت معذورم از ضعف بدن

چون کنم ناچار می باید کشیدن این عذاب

گر چه دورم غافل از عرض نیازی نیستم

شد نیاز من بدرگاه تو بیرون از حساب

می نویسم حال دل اما نمی بخشد اثر

می فرستم شرح غم اما نمی آید جواب

چند از خاک درت بوی رعایت نشنوم

پیش تو تا کی دعای من نباشد مستجاب

وه چه باشد گر کند نام مرا کلکت رقم

وه چه باشد گر کنی در ذکر من کسب ثواب

هست دریا را چنان عادت که از نزدیک و دور

می کند ارباب حاجت را بفیضی کامیاب

هر که نزدیک است او را می دهد در از صدف

بهر دوران نیز آبی می فرستد یا سحاب

چشمه ی خورشید هم در طبع دارد حالتی

می دهد هم دور و هم نزدیک خود را آب و تاب

نی همین در آسمان مه می ستاند نور از او

در زمین هم می برد از آتش او لعل آب

ای که هم از آفتاب افزون هم از دریا بهی

باش در احسان به از دریا فزون از آفتاب

به ز نزدیکان خود بر من که دورم رحم کن

بر گناه دوریم منگر مکن بر من عتاب

گر چه دورم از تو دارم بیش تر چشم کرم

مه ز مهراز دور بهتر می کند نور اکتساب

از تو بر من گر رسد توقیع لطفی دور نیست

بر زمین از آسمان رسم است تنزیل کتاب

تا زمین را در جبلت هست امکان ثواب

تا فلک راهست عادت در طبیعت انقلاب

روی دولت را ز درگاهت نباشد انحراف

رای رفعت را ز فرمانت نباشد اجتناب

جز دعایت نیست اوراد فضولی روز و شب

کار او اینست و بس والله اعلم بالصواب

***

-40-

عاشق صاف طبع و پاک دلم

واله حکمت جلال و جمال

با خط حسن دلبران در عشق

می کنم مشق تا رسم بکمال

فارغم از حظوظ نفسانی

حظ نفسم نمی رسد بخیال

لیک از مهوشان شهر مرا

هست قطع علاقه امر محال

روش و رسم سایه دارم من

مهوشان را افتاده در دنبال

در زمانی که آن پری صفتان

می گریزند از من بد حال

می دوم بی قرار و صبر ز پی

در تردد نمی کنم اهمال

روی چون می نهند جانب من

تا برآرند کام من بوصال

می گریزم ز صحبت ایشان

خویشتن را نمی کنم پامال

غیر ازین نیست عادتم همه عمر

به خدای مهیمن متعال

***

-41-

گفت احمد حیدر است از من چو هارون از کلیم

این بیان شرکت امر و کمال عزت است

ای که می گویی علی را در نبوت نیست دخل

مشترک امر نبوت نیست حفظ ملت است

شهرتی دارد که چون می رفت از دنیا رسول

گفت بهر حفظ دین مستخلف من عترت است

عترت است آن فرقه ی اشرف که تا روز ابد

موجب ابقای دین و مظهر هر حکمت است

هر کرا می بینم از آل نبی آل علیست

آن دو عالی قدر را عترت محل شرکت است

***

-42-

دام درد است و بلا دایره ی قید جهان

عارف آنست کزین دایره بیرون باشد

همه ی عمر براحت گذراند اوقات

فارغ از دغدغه ی گردش گردون باشد

نه در آن فکر که آیا چه کنم چون سازم

نه در آن قید که یارب چه شود چون باشد

***

-43-

در مقامی گر شود جان عزیزت منزجر

رحم بر جان عزیزت کن برو جای دگر

بر تو آسانست تغییر مکان کردی ولی

نیست آسان بی تو جانرا عزم مأوای دگر

***

-44-

ای ظریفان روم شکر کنید

که فلک داده است کام شما

با شما نیست نسبتی ما را

هست بر تر ز ما مقام شما

ما غلامان ماه رویانیم

ماه رویان همه غلام شما

***

-45-

ای که داری خرد بدان که ترا

با دو کس اختلاط دشوارست

اول آن کس که نیست طالب تو

از تو و دیدن تو بیزارست

دوم آن کس که دیدن او نیست

دل پسند تو لیک ناچارست

***

-46-

من از اقلیم عرب حیرتی از ملک عجم

هر دو کردیم باظهار سخن کام طلب

یافتیم از دو کرم پیشه مراد دل خویش

او زر از شاه عجم من نظر از شاه عرب

***

رباعیات

-1-

ای کرده بلطف خود مکرم ما را

وز خاک سیه ساخته آدم ما را

آموخته علمهای مبهم ما را

افراخته سر بهر دو عالم ما را

***

-2-

ای معرفتت وسیله ی خلقت ما

لطف تو خمیر مایه ی طینت ما

لازم شده طاعت تو بر زمت ما

با آنکه تو بی نیازی از طاعت ما

***

-3-

گر اهل دلی بده رضایی بقضا

از دایره ی رضا منه بیرون پا

دریاب که دارد عدد لفظ رضا

یمن و شرف هزار و یک نام خدا

***

-4-

عشق تو که آزرد دل زار مرا

پر ساخت ز خون دیده ی خونبار مرا

خواهم که بسوزد دل بیمار مرا

آزاد کند جان گرفتار مرا

***

-5-

ای شیفته ی عشق تو جان و دل ما

آمیخته شوق تو آب و گل ما

خاک سرکویت همه جا منزل ما

ذوق غم عشقت همه دم حاصل ما

***

-6-

ای زلف تو سرمایه ی رسوایی ما

عشق تو بهار گل شیدایی ما

رخسار تو شمعیست که می افروزد

از پرتو او چراغ بینایی ما

***

-7-

ماییم که نیست هیچ کس همدم ما

ما در غم کس نه ایم و کس در غم ما

نی ما خبر از مردم عالم داریم

نی مردم عالم خبر از عالم ما

***

-8-

عمریست که باز عشق یارست مرا

دل در غم عشق بیقرارست مرا

گشتست گره گشای کارم غم عشق

با غیر غم عشق چه کارست مرا

***

-9-

در جان غم عشق تو نهانست مرا

آرام دل و راحت جانست مرا

جا کرده بسان خون درون رک و پی

این زندگی که هست از آنست مرا

***

-10-

تا گشت دل زار ز دلدار جدا

شد طاقت و راحت از دل زار جدا

از یار جدا نمی توان بود دمی

چون زنده کسی بماند از یار جدا

***

-11-

بخرام که بینم قد رعنای ترا

نظاره کنم چهره ی زیبای ترا

مستانه بپای تو نهم هر دم سر

بر دیده کشم خاک کف پای ترا

***

-12-

سودای سر زلف تو دارم همه شب

اینست سبب که بیقرارم همه شب

چون شمع بیاد مهر رویت تا صبح

می سوزد دل در انتظارم همه شب

***

-13-

کام دل زار ما روا کن یا رب

توفیق سخن نصیب ما کن یا رب

ما را به ازین سخن سرا کن یا رب

گویا بثنای مصطفا کن یا رب

***

-14-

آن راهنمای عجم و ترک و عرب

کز مشرب اوست دعوی هر مذهب

قدر همه را گرچه ادب نیست سبب

از رؤیت اوست رفعت قدر ادب

***

-15-

نگشاد بپرسش من آن دلبر لب

کام دل من نداد آن شکر لب

مقصود نشد میسر از دولت وصل

وز شوق رسید دل بجان جان بر لب

***

-16-

آیین وفا ز ماه رویان مطلب

آسوده گی از عربده جویان مطلب

رسم بدی از بدان طمع دار ولی

آثار نکویی ز نکویان مطلب

***

-17-

ای دل اگرت هوای این درگاه است

بگذر ز وجود خود که سد راه است

نفی خود و اثبات خدا باید کرد

این معنی لا اله الا الله است

***

-18-

حسنت که ز کاکل علم افراشته است

مویی ز کمال لطف نگذاشته است

معلوم شد ای ماه که در قسمت حسن

قسام ازل با تو نظر داشته است

***

-19-

آن شوخ که دل خراب نظاره ی اوست

چشمم حیران ماه رخساره ی اوست

با مه مکنید نسبت ماه رخش

مه نیز ز عاشقان آواره ی اوست

***

-20-

مشتاق وصال تو کسی نیست که نیست

حیران جمال تو کسی نیست که نیست

بد حال ز خال تو کسی نیست که نیست

خالی ز خیال تو کسی نیست که نیست

***

-21-

آسوده ی کربلا بهر فعل که هست

گر خاک شود نمی شود قدرش پست

بر می دارند و سبحه اش می سازند

می گردانند از شرف دست بدست

***

-22-

ای مشک اسیر گیسوی خم بخمت

عنبر مسکین خط مشکین رقمت

سر تا قدمت تمام حسنست و جمال

سر تا قدمم فدای سر تا قدمت

***

-23-

ای نخل ریاض کامرانی قلمت

خضر ره روشنی سواد رقمت

امید که دیده ی رمد دیده ی ما

روشن شود از سرمه ی خاک قدمت

***

-24-

عمرم به طلب کاری صانع بگذشت

در حیرت آثار صنایع بگذشت

گر عمر گذشت نیست افسوس مرا

افسوس ز عمریست که ضایع بگذشت

***

-25-

گر یار جفا کار و گر عربده جوست

خوش باش که هر چه آید از یار نکوست

گر درد دلی رسد بعاشق از دوست

سهل است چو درمان در آخر هم از اوست

***

-26-

هر دلبر پر جفا که در عالم هست

از روی وفاست ناصح عاشق مست

در منع هوا رسم جفا عاشق را

کافیست ز دلبران نصیحت پیوست

***

-27-

تا سلسله ی عاشقی ما بر پاست

دام دل ما مقید بند بلاست

یکدم ز بلای عاشقی دور نه ایم

گویا که بلای عاشقی عاشق ماست

***

-28-

انجام وجود اهل عالم عدم است

پایان سرور و راحت و ذوق غم است

بسیار مکش در طلب راحت رنج

کاین جنس بسی عزیز و بسیار کم است

***

-29-

کار دلم از عشق تو انجام نیافت

جانم بلب آمد از لبت کام نیافت

در عشق تو نیست مبتلایی که چو من

هرگز راحت ندید و آرام نیافت

***

-30-

دنیا نه مقام ذوق و عیش و طرب است

عیش و طرب و ذوق درو بس عجب است

هرگز نرسیدست بمطلوب کسی

هر کس که دروست در مقام طلب است

***

-31-

آن ماه که نور چشم اهل نظر است

هر لحظه بصورت دگر جلوه گر است

مشکل که بیک حال بماند عاشق

معشوق که هر زمان بشکلی دگر است

***

-32-

ای ملک تو فارغ از شریک و وارث

و آن ملک همین قدیم و باقی حادث

جز ذات قدیم تو ندارد مطلق

تکوین مکونات عالم باعث

***

-33-

ای امر تو عقد بند پیوند مزاج

عالم بتو در فطرت و خلقت محتاج

امراض مشاکل امور امکان

از فیض وجوب تو طلبکار علاج

***

-34-

هستی بوجود تو دلیلیست صریح

هر ذره بذکر تو زبانیست فصیح

فعلی که نه بر رضای تو نیست روا

قولی که نه از کلام توییست صحیح

***

-35-

ای دل بگذر ز تنگنای این کاخ

آهنگ فنا کن که فضاییست فراخ

مگذار که در حدیقه ی تنگ چنین

نخل املت هر طرف اندازد شاخ

***

-36-

تا دل ز غم هجر پریشان نشود

شایسته ی ذوق وصل جانان نشود

در عالم نیست راحت بی محنت

شرط است که تا این نشود آن نشود

***

-37-

هر دم بدلم فرح بتی می آرد

کارم ز بتان رواج و رونق دارد

جز عاشقی بتان نخواهم ورزید

فکرم اینست گر خدا بگذارد

***

-38-

یارم گره از کار بافغان نگشاد

دلدار مراد من بفریاد نداد

افغان که باو نکرد افغان اثری

فریاد که کارگر نیامد فریاد

***

-39-

حکم ازلم اسیر رفتار تو کرد

حیران لب و واله گفتار تو کرد

آیا چه دهد جواب من روز جزا

آن کس که مرا چنین گرفتار تو کرد

***

-40-

روزی که ز هر چه هست آثار نبود

وز خواب عدم زمانه بیدار نبود

نورم شرر نار و گلم خار نداشت

من بودم و یار بود و اغیار نبود

***

-41-

چون لاله پریرم آتشی در دل بود

دی داد نوید سنبلت باد درود

امروز برو آب زن ای گل بگذار

فردا چو بنفشه خیزد از خاکم دود

***

-42-

عاشق همه دم زار و حزین می باشد

سودا زده و بیدل و دین می باشد

ای دل مکش اندوه ز بسیاری غم

خوش باش که عاشقی چنین می باشد

***

-43-

سادات که نور دیده و تاج سرند

با فضل و نسب زبده ی نوع بشرند

باید که ز راه راست بیرون نروند

چون امت جد خویش را راهبرند

***

-44-

سید باید چنان که باید باشد

در سرت و صورت اب و جد باشد

هر بد فعلی که فعل او بد باشد

حاشا که ز اولاد محمد باشد

***

-45-

جانانه بچشم ما در اطوار وجود

هر لحظه بصورت دگر جلوه نمود

در پرده ی اشکال و صور پرده نشین

تحقیق چو کردیم یکی بیش نبود

***

-46-

نقاش ازل که صورت یار کشید

نقش و خال و زلف و رخسار کشید

از بهر ظهور معنی آن صورت را

بر دیده ی طالبان دیدار کشید

***

-47-

تا چند مرا آتش دل تاب دهد

رخت طربم بسیل خوناب دهد

ساقی چه شود بر آتشم ریزد آب

یک جرعه مرا ز باده ی ناب دهد

***

-48-

هر چند که خواستیم از دوست مراد

بر وعده در امید بر ما نگشاد

در دهر بسازیم بمحنت امروز

چون وعده ی راحت بقیامت افتاد

***

-49-

ای بر دل زارم از تو آزار لذیذ

وز لعل لبت تلخی گفتار لذیذ

زهریست نگاه تو بغایت مهلک

شهیدیست تکلم تو بسیار لذیذ

***

-50-

آمد دم آنکه جنبش باد بهار

گل را فکند پرده ی سبز از رخسار

در بزم چمن شمع بر افروزد گل

پروانه ی شمع گل شود بلبل زار

***

-51-

گل خرگه سبز غنچه زد در گلزار

شد سیم شکوفه بر سر سبزه نثار

سر از لب جویبار زد سبزه ی تر

ز آیینه ی آب بر طرف شد زنگار

***

-52-

چون کلک ازل زد رقم نقش نگار

بر پرده ی چشم من ز لوح رخ یار

خال رخ یار و مردم چشم مرا

انگیخت ز یک سیاهی و یک پرگار

***

-53-

بنمود رخت بنفشه باغیست مگر

شد انجمن افروز چراغیست مگر

جا کرد خیال خال تو در دل و جان

جان و دل من بسوخت داغیست مگر

***

-54-

پیوسته فلک تا به قران اختر

می سوزد داغ بر دل اهل نظر

تا شام و سحر را بمدار آوردست

شامی بمراد کس نکردست سحر

***

-55-

شمشاد که گشتست بقد تو اسیر

می رفت پیت چو سایه ای ماه منیر

خاک چمنش گر نشدی دامن گیر

در آب بپایش ننهادی زنجیر

***

-56-

جانانه طلب می کنی از جان بگذر

وز صحبت جان ز وصل جانان بگذر

تا لذت جمعیت خاطر یابی

از قید تردد پریشان بگذر

***

-57-

ای بر همه عالم در احسان تو باز

اولی بتو عرض راز و اظهار نیاز

گر تو ننوازی که نوازد ما را

ما بنده تویی پادشه بنده نواز

***

-58-

فریاد که دور فلک شعبده باز

کردست بروی ما در شعبده باز

هر شعبده اش ز حیله ی خالی نیست

تا چیست مراد او درین شعبده باز

***

-59-

فریاد ز دست فلک سفله نواز

شه زاده بمنت و گدا زاده بناز

نرگس ز برهنگی سر افکنده به پیش

صد پیرهن حریر پوشیده پیاز

***

-60-

از سیمبران وفا ندیدم هرگز

وز باغ وفا گلی نچیدم هرگز

با آنکه کشیده ام همه عمر جفا

از کوی وفا پا نکشیدم هرگز

***

-51-

ای ریخته خونم بدو چشم خونریز

ناکرده ز خون ناحق من پرهیز

تیز از دل سخت گشته تیغ مژه ات

تیغیست بلی ز سنگ می گردد تیز

***

-62-

تن سوخت دلم مایل یارست هنوز

بنیاد محبت استوارست هنوز

در کار غم عاشقی آخر شد عمر

این طرفه که ابتدای کارست هنوز

***

-63-

ز اشکم غم یار می توان کرد قیاس

آتش ز شرار می توان کرد قیاس

داغ دل پنهان جگر سوز مرا

از ناله ی زار می توان کرد قیاس

***

-64-

ای حلم تو طالب رضای همه کس

حاصل شده از تو مدعای همه کس

شد بر همه کس فرض دعای تو که هست

در ضمن دعای تو دعای همه کس

***

-65-

چون برگ گلست روی نیکوی تو خوش

چون سنبل تر سلسله ی موی تو خوش

چون خلق فرشته و پری خوی تو خوش

ای خوی تو خوش موی تو خوش روی تو خوش

***

-66-

سروی که شدم ربوده ی رفتارش

آشفته ی خط و طره ی طراراش

نخلیست که سنبل است و ریحان برکش

لعلیست که گل و غنچه ی خندان بارش

***

-67-

از سخت دلی بر دل این محنت کش

آتش زده با قول رقیب آن مهوش

گویا که رقیب است پی سوختنم

سنگی که برآورد ز آهن آتش

***

-68-

ای قصر وجودم باساس اخلاص

سلطان محبت ترا خلوت خاص

نفی روشت راه ضلال است و ظلام

تقلید رهت طریق خیرست و خلاص

***

-69-

ای بر همه اتباع فرمان تو فرض

در دمت احسان نو رزق همه قرض

کار همه خلق را میسر سامان

نا گشته بر آستانه ی قدر تو عرض

***

-70-

ای در دل ما ز ذوق قرب تو نشاط

علم تو محیط هستی ماست محاط

فرمان تو کارخانه ی فطرت را

هر لحظه برنگی دگر افکند بساط

***

-71-

ای سر محبت تو در جان محفوظ

هم دل ز محبت تو هم جان محظوظ

یک لحظه نمی شود که ما را نشود

از تو نظر عین عنایت ملحوظ

***

-72-

سوز دل خود می کنی اظهار ای شمع

زین جرم بکشتنی سزاوار ای شمع

گر می خواهی نیابی آزار ای شمع

زنهار زبان خود نگه دار ای شمع

***

-73-

داری همه شب دیده ی بیدار ای شمع

وز سوز جگر چشم گهربار ای شمع

می سوزی و می گدازی و می گریی

گویا که چو من جدایی از یار ای شمع

***

-74-

ای کرده بصد خون جگر جمع متاع

آیا چه شود حال تو هنگام وداع

با خلق نزاع از پی دنیا کم کن

دنیا نه متاعیست که ارزد بنزاع

***

-75-

عمریست که از بنفشه و سنبل باغ

دادست مرا دولت وصل تو فراغ

روشن شده از نظاره ی چشم تو چشم

تر گشته ببوی چین زلف تو دماغ

***

-76-

دور از رخ او نمی کنم رغبت باغ

دارم ز تماشای گل و لاله فراغ

ترسم که خلد بسینه ام از گل خار

آتش فکند بر جگرم لاله ز داغ

***

-77-

صد شکر که خاک طینتم یافت شرف

افتاد مرا دامن اقبال بکف

هر کس  نظری ز شاه اقلیمی یافت

من فیض نظر یافتم از شاه نجف

***

-78-

علم و ادبست مایه ی عز و شرف

گوهر که نباشد چه گشاید ز صدف

تا فرصت کار هست بی کار مباش

مپسند که بیهوده شود عمر تلف

***

-79-

عمریست ترا عزیز طبعیست لطیف

بر خود منما قید جهان را تکلیف

آن کن که رضاییست درو ایزد را

مگذار که ضایع شود اوقات شریف

***

-80-

کار دو جهان ز عشق دارد رونق

در عشق گرفته است این نظم نسق

بی عشق نمی توان بمقصود رسید

عشق است طریق مستقیم ره حق

***

-81-

با دیده ی اشکبار باید عاشق

سرگشته ی روزگار باید عاشق

آسوده دلی طریقه ی معشوق است

آشفته و بی قرار باید عاشق

***

-82-

هر سبزه ی تر که سر زدست از دل خاک

نوک مژه ایست از تحسر نمناک

گویا که شده خاک اسیران زمین

گریان ز غمی که دیده اند از افلاک

***

-83-

ما را هدف تیر بلا کرد فلک

با محنت و درد مبتلا کرد فلک

از یار و دیار خود جدا کرد فلک

فریاد ز ظلمی که بما کرد فلک

***

-84-

ای ماه رخت شمع شبستان خیال

خالی شدن من ز خیال تو محال

دی کرده خیال تو مرا در همه حال

فارغ ز غم فراق و امید وصال

***

-85-

چون دید مرا مایل زلف و خط و خال

افکند نظر سوی من آن طرفه غزال

جمعیت حال داشتم چشم رسید

دیوانه شدم مرا پریشان شد حال

***

-86-

در پرده شدی پرده فتاد از کارم

خون گشت روان ز چشم گوهر بارم

بگداخت تنم سوخت دل افگارم

در یاب و گرنه می کشد غم زارم

***

-87-

در صورت اگر طالب معشوق و مییم

در معنی ازین طریق محظوظ کییم

زهاد چنان که می نمایند نیند

ما نیز چنان که می نماییم نه ایم

***

-88-

صد شکر که زهاد بد اندیش نه ایم

شیخان سفیه حیله اندیش نه ایم

چون زاهدگان و شیخگان سالوس

مداح خود و معتقد خویش نه ایم

***

-89-

در دل غم یاریست که من می دانم

اندوه نگاریست که من می دانم

عمریست که جز عشق ندارد کاری

دل عاشق کاریست که من می دانم

***

-90-

داغ غم هجران تو در جان دارم

صد ناله ز داغ غم هجران دارم

ای عمر که بی تو زندگی دشوارست

غم کشت مرا از تو چه پنهان دارم

***

-91-

یا رب دل تیره ام منور گردان

هر کار که باشدم میسر گردان

روی دلم از غیر درت بر گردان

تا هست مقیم خاک این در گردان

***

-92-

چشمی بگشا حال دل زارم بین

خون ریختن دیده ی خونبارم بین

با خنجر غمزه سینه ام را بشگاف

داغ غم خود بر دل افگارم بین

***

-93-

خوش آن که دمی با تو کنم سیر چمن

من پر کنم از اشک و تو از گل دامن

ما را نبود رقیب در پیرا من

من باشم  و تو باشی و تو باشی و من

***

-94-

ماهی که شدم واله رخساره ی او

بر بود دلم نرگس خونخواره ی او

آن به که ز من مدام گردد پنهان

چون نیست مرا طاقت نظاره ی او

***

-95-

دارد دل زارم آرزوی رخ او

تا من بوصالش برسم طالع کو

لطف سخن لعل لبش هست نکو

عشقش یکسو جمیع هستی یکسو

***

-96-

هر دل که غم عشق نهان است درو

لذتهای همه جهان است درو

جسمی که درو نیست دل غمزده ی

قبریست که مرده ی نهان است درو

***

-97-

گر طالب آرام دلی کام مجو

ور کام طلب می کنی آرام مجو

دامیست جهان تو مرغی افتاده بدام

آرام دل و کام درین دام مجو

***

-98-

ای فیض هدایتت مرا هادی راه

دایم تو ز حال من به از من آگاه

شادم که دم سوآل و تقریر گناه

تو صاحب دعوی تو قاضی تو گواه

***

-99-

ابنای زمان که در جهانند همه

از جور زمانه در فغانند همه

هر یک بهوس عاشق کاری شده است

بی عشق نیند عاشقانند همه

***

-100-

جمعی که درین بساط هستند همه

از باده ی جام جهل مستند همه

هر یک غرضی را بت خود ساخته اند

اینست سخن که بت پرستند همه

***

-101-

یا رب چو مرا خلعت خلقت دادی

بر کسب کمالم بده استعدادی

یا خود استاد کار فرمایم باش

یا راه نما مرا سوی استادی

***

-102-

تا چند ای عشق بیقرارم سازی

سرگشته ی دور روزگارم سازی

هر لحظه بصورتی دلم بربایی

هر دم ببهانه ی نزارم سازی

***

-103-

گفتم صنما بهر چه در هر نظری

از غمزه خدنگ می زنی بر جگری

گفتا که ز جای دگرست این تأثیر

بالله که مرا نیست ز خود هم اثری

***

-104-

گفتم صنما مرا پریشان کردی

قصد دل و دین غارت ایمان کردی

گفتا ز منست مستی از ساغر نیست

بر من بکمان ظلم بهتان کردی

***

-105-

یا رب برسالت رسول عربی

یا رب بحریم روضه ی پاک نبی

عفوی کن و درگذر زهر جرم که کرد

بیچاره فضولی از ره بی ادبی

***

ساقی نامه

سر از خواب غفلت چو برداشتم

لوای فراست بر افراشتم

فکندم بآثار حکمت نظر

بمعموره ی صنع کردم گذر

ندیدم به از میکده منزلی

چو پیر مغان مرشد کاملی

باو دوش نالیدم از جور دور

که بر من چرا میکند دور جور

خردمند پیر پسندیده رای

ز کارم چنین گشت مشکل گشای

که در رشته ی روزگارت گره

ز عقلست بر دور تهمت منه

خرد را خیالات بیهوده هست

خلاف قضا هر خیالی که بست

به تغییر آن هست توام الم

اگر رستی از عقل رستی ز غم

بدار الشفای مغان آر روی

مداوای این علت از باده جوی

مطیع است دوران بدور قدح

ز دور قدح جوی دائم فرح

منه بر دل از دیر دیرینه داغ

مچین جز گل جام ازین هفت باغ

ز سیر کواکب مشو تلخ کام

مخور جز می کام ازین هفت جام

طرب کن چو خورشید گیتی فروز

بزرین قدح هفته ی هفت روز

چو یکشنبه آید چنان می بنوش

که یکشنبه ی دیگر آیی بهوش

وگر بهر صرف میت نیست زر

بگو بشکند مهر قرص کمر

دو شنبه بخور تا دو شنبه شراب

ز می ریز بر آتش غصه آب

گرت نقل باید ز گردون بخواه

که از بهر تو بشکند قرص ماه

چو نوشی سه شنبه می ارغوان

بدیگر سه شنبه رسان ذوق آن

و گر زاهد از منع گوید سخن

حوالت بمریخ بد مست کن

زمی چارشنبه چو یابی نشاط

مچین تا درگر چارشنبه بساط

طلب کن که گردد به بزمت ندیم

عطارد بتاریخهای قدیم

بکف پنج شنبه گرت جام هست

منه تا دگر پنج شنبه ز دست

بمستی ترا هر چه رفت از خیال

به برجیس هشیار دل کن سؤال

ز می جمعه تا جمعه بر دار کام

چنان کن که سرمست باشی مدام

ورت ساز باید اشارت نمای

که خنیاگری زهره آید بجای

چو شنبه رسد بیخود از باده باش

وزان تا دگر شنبه افتاده باش

و گر باید از هر بدت پاسبان

زحل را به دربانی خود نشان

چنین گفت و گنج افادت گشود

بساقی گل رخ اشارت نمود

که برادر بار از دل این فقیر

فتادست او را بمی دست گیر

می ده که گیرد خرد نور ازو

نه آن می که گردد خرد دور ازو

می ده کزو شرع گیرد نظام

نه آن می که در شرع باشد حرام

ز ساقی بارشاد پیر مغان

چو جامی گرفتم من ناتوان

ازان جام دل نشاه ی شوق یافت

فرح بر فرح ذوق بر ذوق یافت

در معرفت بر رخم باز شد

دل خالیم مخزن راز شد

عفاک الله ای ساقی تیز هوش

که کردی نظر بر من درد نوش

بمی بند بگشادیم از زبان

که ظاهر کنم بر تو راز نهان

کنون غافل از می مشو می بده

لبالب بدار وپیاپی بده

بسبع المثانی که تا هفت جام

پیاپی بده جام و پر کن تمام

***

نشاه ی جام اول

بیا ساقی آن آب آتش مزاج

کز و جمله ی درد دارد علاج

بمن ده مده بیش ازین انتظار

که دارم بسی درد سر از خمار

بیا ساقی آن آتش آب وش

که هست آرزوی من درد کش

بده تا برویم بتوفیق او

گشاید در گنج صد آرزو

بیا ساقی آن راح راحت فزای

که هست از همه کار مشکل گشای

بمن ده ز من ساز غافل مرا

بغم کار مگذار مشگل مرا

چو یک جام دادی من خسته را

گشودی زبان فرو بسته را

بسر نشاه ی جام اول دوید

زبانرا زمان تکلم رسید

کنون بشنو از من که از گنج راز

بروی تو خواهم دری کرد باز

***

مناظره با نی

شبی بود در سر مرا ذوق می

مذاق میم کرد دمساز نی

باو گفتم ای همدم اهل درد

چرا همچو من گشته ی زار و زرد

بگو وجه زردی رخسار چیست

ترا موجب ناله ی زار چیست

مرا محرم راز خود ساخت نی

ز راز نهان پرده انداخت نی

که من پیش ازین در فضای عدم

دلی داشتم خالی از قید غم

بر آسایش من قضا رشک برد

بدست بلای حوادث سپرد

که از باد شد جنبش خلقتم

بآتش گهی گرم شد الفتم

که از خاک نشو و نما یافتم

که از آب ذوق و صفا یافتم

بر افراختم رایت سرکشی

بسر سبزی و خرمی و خوشی

چو ممسک گره ها زدم بر درم

چو تجار بستم قصبها بهم

مرا کرد مغرور برک و نوا

شدم غافل از حادثات قضا

بنا گه قضا چشم زخمی رساند

زمانه بآن مهربانی نماند

محبانم اعدای جانم شدند

همه دوستان دشمنانم شدند

نسیمی که بر پیکرم محله بست

مخالف وزید و قدم را شکست

ز من آب دامان الفت کشید

ز آتش مرا صد مضرت رسید

ز دل خاک بربود آرام من

که ای رفتنی باز ده وام من

دلم زین المها پر از درد شد

بدین گونه رخساره ام زرد شد

ولی دوش دیدم درین بوستان

عجب رمزی از تاک و از باغبان

ز تاکی که بگرفت دهقان شراب

هماندم باو در عوض داد آب

همان تاک کز باغبان آب خورد

باو در عوض شهد شیرین سپرد

کس از انقلاب حوادث نرست

فلک هر چه باشد بهر کس که هست

اگر می ستاند دگر می دهد

دگر می ستاند اگر می دهد

چو وام همه می شود مسترد

در ایام رسم است داد و ستد

برانم که هنگام عرض نیاز

دهند آنچه از من ستانند باز

سرودی که در هر محل می کشم

بشکرانه ی این امل می کشم

و گر رو نماید خلاف قیاس

از آن نیز چندان ندارم هراس

من از آتش و آب و خاک و هوا

گرفتم دو سه روز برک و نوا

ز من هر یکی داده ی خود ربود

همان ماند با من که در اصل بود

ز فوت علایق چرا غم خورم

چه آورده بودم که با خود برم

مغنی ببین اقتضای زمان

به نی باد ده وز نی آتش ستان

چو خاشاکم اول بآتش بسوز

وزان پس چو شمعم روان بر فروز

به کار فضولی میفکن گره

قراری کزو برده ی باز ده

خوش آن رند بی قید رسوای مست

که وقف ره می کند هر چه هست

ز غوغای داد و ستد وا رهد

نه چیزی ستاند نه چیزی دهد

***

نشأه جام دوم

بیا ساقی آن راحت افزای روح

که طوفان غم راست کشتی نوح

بمن ده که از غم نجاتم دهد

نجات از همه مشکلاتم دهد

بیا ساقی آن مظهر سر ذات

که خضر خرد راست آب حیات

بده زنده گردان من مرده را

تر و تازه کن نخل پژمرده را

بیا ساقی آن جام آیینه فام

که عالم درو می نماید تمام

بمن ده که تشویش دل کم کنم

زمانی تماشای عالم کنم

چو کردی مرا آگه از فیض جام

بجام دوم نشأه ام کن تمام

که دل از دوم نشأه گردد دلیر

کند بر تو اظهار ما فی الضمیر

***

مناظره با دف

معنبر شبی محفلی ساختم

بنا بر طرب طرحی انداختم

مزین بساطی بساز و کتاب

منور ریاضی بشمع و شراب

در آن دائره رقص میکرد دف

چو دیوانه ی بر لب آورده کف

باو گفتم ای پیر خم گشته قد

بسی دیده ی در جهان نیک و بد

پر از دوستیها ترا پوستیست

که در زیر هر پوستی دوستیست

تو آن برکی از گلشن وجد و حال

که از صرصر غم نداری زوال

ز دیوان حکمت تویی آن ورق

که می خواند از تو محقق سبق

مجالست طرفه ادایی کنی

چو آیینه گیتی نمایی کنی

بما را ز عالم بگفتار نغز

بیان کن برون آر از پوست مغز

ز بزم فریدون و اسفندیار

درین دور حالا تویی یادگار

تهی کن ز راز درون سینه را

بگو حال شاهان دیرینه را

که چون شد فریدون چه شد حال کی

چرا رفت جم را ز کف جام می

سواران میدان در آن جای تنگ

کنون صلح دارند یا باز جنگ

میان چنان فرقه ی با نزاع

هنوز افتراقست یا اجتماع

بگفتا که در بارگاه کمال

بتغییر اشخاص و تبدیل حال

همه ساکن مهد آسایش اند

منزه ز آلام آلایش اند

نه بهر ممالک جفا می کشند

نه تشویش فوت و فنا می کشند

بریده دل از هر هوا و هوس

همین انتظار تو دارند و بس

که بگذاری این کاخ فرسوده را

بنای خیالات بیهوده را

زنی از لحد رخنه در این حصار

برون آری آن جمع را ز انتظار

سوی تو رهم بهر آن داده اند

برای همینم فرستاده اند

که از من فریبی خوری هر زمان

مقید نمانی بملک جهان

زدند اره بر شاخ بار آوری

بریدند از بهر من چنبری

بآتش دل سنگ بگداختند

جلاجل پی زیورم ساختند

سر بی زبانی جدا شد ز تن

که شد پوستی حاصل از بهر من

سه نوع شریف و سه جنس رشید

غم تیشه و اره و تیغ دید

که ترکیب من حسن اتمام یافت

دم از فیض هستی زد و نام یافت

کنون من هم از دست هر بی ادب

طپانجه برو میخورم روز و شب

که شاید سوی من تو مایل شوی

دمی از غم دهر غافل شوی

چه ذاتی تو ای گوهر گنج ما

که هست از پی راحتت رنج ما

دل از دهر بر کن مده ز انقلاب

ازین پیش ما را و خود را عذاب

مغنی زمانی بتقریر دف

بیان ساز کیفیت ما سلف

که دست فلک چون دف از صید چند

بضرب طپانجه چه سان پوست کند

فضولی که دارد بکیتی مآل

خبر کن که دل بر کند از محال

خوش آن رند کز مستی جام می

ندانسته شب کی شده روز کی

شب و روز در عالم افتاده مست

ندانسته عالم چه سان عالم است

***

نشأه جام سوم

بیا ساقی آن جوهر صاف و پاک

که جمشید برد آرزویش بخاک

بمن ده که جمشیدیم آرزوست

نه با ملک جمشیدیم من به اوست

بیا ساقی آن ساغر سینه سوز

که می سوزد از شوق آن جم هنوز

بمن ده که آتش بهستی زنم

در دین آتش پرستی زنم

بیا ساقی آن راح ریحان شمیم

که کیفیت اوست خلق کریم

بمن ده دلم را گره برگشای

برویم در راز دیگر گشای

ازین بیش فکر دل ریش کن

بجام سیوم نشأه ام بیش کن

که نطق از سیوم نشأه گویا کنم

رموز دگر بر تو افشا کنم

***

مناظره با چنگ

شبی محفلی داشتم پر سرور

ببزمم چراغ می افکنده نور

سرم گرم بود از می لاله رنگ

زمانی شدم همدم تار چنگ

باو گفتم ای گشته زار و زبون

چرا ناله ی داری از حد برون

بپیچید بر خویش و بگشاد راز

گره کرد از رشته ی راز باز

که من منعمی داشتم در ازل

باحسان او بسته طول امل

زده دست عمری بدامان او

شده غرقه ی بحر احسان او

درین ره مرا ذوق هستی نبود

سوی هستیم لطف او ره نمود

ازان منعمم دور انداختند

اسیر غم دوریم ساختند

سر افزار بودم شدم پایمال

بهجران بدل شد زمان وصال

بسی داشت سر گشته ام کار چرخ

بسی تاب دیدم ز آزار چرخ

غم چرخ دولابی  واژگون

بدین صورتم کرد زار و زبون

چنان کرد اندیشه ی انقلاب

مرا غافل از خود چو ذوق شراب

که جمعیت سابق از یاد رفت

هواهای پیشینه بر باد رفت

نمودم ازان حال قطع نظر

که گیرد سر رشته بار دگر

بمقصود اصلی شوم متصل

کنم حاصل از دور مقصود دل

پس از وفق حرمان و قطع رجا

که دل داده بودم بفوت و فنا

عزیزی بصد خواریم برد دوش

که بندد بکاری ز من رفت هوش

که بازم برای جفا می برند

نمیدانم آیا کجا می برند

بمنزلگه خود مرا بسته برد

بتعلیم پیش دبیری سپرد

جوان بخت پیر پسندیده ی

خمیده قد و نیک و بد دیده ی

سر افکنده ز اندیشه ی دهر پیش

بحیرت در اندیشه ی کار خویش

چو من دیده صد محنت از روزگار

شده روزگارش چو شبهای تار

پس از پرسش حال ایام غم

چو کردیم تحقیق احوال هم

همان شخص بوده که روز نخست

ازو بنیه ی خلقتم شد دردست

پی من گرفته ره جست و جو

دگرگون شده صورت حال او

درین دور غافل ز هم عمرها

من او را طلب کرده ام او مرا

همان منعم پیش را یافتم

ولی نعمت خویش را یافتم

پس از محنت راه دور و دراز

بهم شکر لله رسیدیم باز

مپندار بیهوده دم می زنیم

دم از پرسش حال هم می زنیم

چنین بوده آیین کون و فساد

یکی بوده هم منشأ و هم معاد

مقرر چنین گشته بر اهل حال

که می خیزد از هم فراق وصال

دو کس را ز هم گر فلک با ستم

جدا می کند می رساند بهم

مغنی جدا چند مانی ز چنگ

جدایی مکن در بغل گیر تنگ

به تنگم من از دوری وجد و حال

درین دوری انداز طرح وصال

فضولی  نا کام را در فراق

بیک مژده ی وصل خویش کن مذاق

خوشا آن خراباتی باده نوش

که برباید از مغز او باده هوش

نه از محنت وصل یابد اثر

نه از راحت وصل پرسد خبر

***

نشأه جام چهارم

بیا ساقی آن لاله ی باغ ذوق

که دارم ازو بر جگر داغ شوق

بده پیشتر زانکه از روزگار

شود بقعه ی تربتم لاله زار

بیا ساقی آن صیقل ژنگ غم

کز آن می شود هر غم بیش کم

بمن ده که بسیار غم می کشم

ز بسیاری ی غم ستم می کشم

بیا ساقی آن مرهم ریش دل

کزان می شود رفع تشویش دل

بمن ده که تشویش دارم بسی

ز تشویش من نیست آگه کسی

چو کیفیت می مرادست داد

بچارم قدح نشأام کن زیاد

که در چارمین نشأه شیدا شوم

باظهار اسرار گویا شوم

***

مناظره با عود

شبی خواستم بزمی آراستم

سرودی ز بهر طرب خواستم

صدایی بگوشم رسانید عود

که چون عودم از سر برون رفت دود

باو گفتم ای خازن گنج راز

که هم اهل سوزی و هم اهل ساز

بگو این نوا از که آموختی

که برک نشاط مرا سوختی

چه سرست مضمون گفتار تو

چه رمزست در پرده ی کار تو

که سوزنده ی با نواهای تر

ترا نیست جان داری از جان اثر

تو یک مشت چوبی نوای تو نار

ز نارست کافی ترا یک شرار

برانم که گر در تو می بود درد

نمی ماند تا این زمان از تو گرد

همانا تو از حال خود غافلی

ازان رو بدین گونه فارغ دلی

نداری بآواز خود آرزو

نمی گویی ار کس نگوید بگو

بمن گفت عود مسرت اثر

که من زانچه گفتی ندارم خبر

مرا روز اول که می ساختند

درون دلم ذوقی انداختند

که آن ذوق از من مرا در ربود

در بی خودیها برویم گشود

نمی دانم این پیکر من که ساخت

چرا سعی کرد و برای چه ساخت

ز من نیست این ناله ی زار من

ز استاد دان جنبش کار من

مدان از من این نالهای حزین

نه بر من بر استاد کن آفرین

نه تنها مرا داده این حال دست

درین محفل بی خودی هر که هست

چو من غفلتی دارد از حال خویش

نمی داند انجام اعمال خویش

ولی هست سازنده ی در ازل

که او نقش بندست در هر عمل

من و تو درین کار گه آلتیم

نه صنعتگری آلت صنعتیم

مغنی بده عود را گوشمال

که ظاهر کند بر تو تحقیق حال

بزن تا بگوید ببانک بلند

که ذاتست چون و صفاتست چند

ظهور حقیقت نمای از مجاز

مگو کز فضولیست افشای راز

خوشا آنکه سرمست افتاده است

ارادت به پیر مغان داده است

نمی داند از مستی می مدام

که ساقی کدامست و ساغر کدام

***

نشأه ی جام پنجم

بیا ساقی آن آب کوثر سرشت

که لب تشنه ی اوست حور بهشت

بمن ده که مداح پیغمبرم

نصیب است البته در کوثرم

بیا ساقی آن لعل عالی ثمن

بمن ده بها عقل بستان ز من

که دیوانه ام کرد رسوای عقل

مرا بیش ازین نیست پروای عقل

بیا ساقی آن جام مخلص نواز

که در نشاه ی اوست افشای راز

بمن ده مرا مست و مدهوش کن

بهر نشاه ی نکته ی گوش کن

چو از باده کردی رخم لاله گون

به پنجم قدح مستیم کن فزون

که در نشاه ی پنجم آرم شکست

بقفل در گنج رازی که هست

***

مناظره با طنبور

شبی رقتی داشتم در نماز

بمعبود می کردم افشای راز

گهی در قیام و گهی در قعود

گهی در رکوع و گهی در سجود

در اثنای طاعت من بیقرار

شنیدم ز جایی صدایی سه بار

ز دل رفت اندیشه ی طاعتم

درید از هوا پرده ی عصمتم

باو گفتم ای منشأ هر خطا

مشو هیمه ی آتش کفر ما

چرا رسم و راهت چنین گمرهیست

سرت از خیال قیامت تهیست

کلید در گنج هر آفتی

به ابلیس سرمایه ی حیلتی

بدست تو هر رشته ی هست دام

که صید دل خلق سازی مدام

بصد جا میان بسته ی متصل

که بربایی آثار طاعت ز دل

اگر سینه ی را وطن ساختی

ازو رسم تقوی بر انداختی

ور انگشتی از تو بجنبش رسید

ز تحریک تسبیح رغبت برید

بیا چون من از آتش اندیشه کن

ره توبه گیر و ورع پیشه کن

چنین گفت طنبور صاحب خبر

که بر پرده داری مشو پرده در

مپندار بر خود هنر عیب من

اگر عیب دارم برویم مزن

منم کرده قطع بیابان دور

ز غیب آمده سوی ملک ظهور

درین ره شدم همنشین بسی

نخورده غم از اعتراض کسی

تو بر سینه ام میزنی دست رد

چنینم مکن گر نداری مدد

چه آگاهی از کارگاه جهان

که مقبل که و کیست مدبر دران

بدریای احسان پروردگار

ز چون من خسی کی نشیند غبار

در آنجا که دیوان عفو و عطاست

غم معصیت لاف طاعت خطاست

مگر غافلی در بساط بسیط

ز سر علی کل شیء محیط

مغنی بطنبور رغبت نمای

بمفتاح رغبت دری بر گشای

کزان در رواحل رواحل نشاط

برون آید و پر شود این بساط

فضولی کند ترک بیم عذاب

نشاطی کند زین بساط اکتساب

خوشا آنکه او مست خیزد ز گور

برندش بدوزخ ز خود بی شعور

شررهای آتش بوقت عذاب

نماید باو قطرهای شراب

***

نشاه ی جام ششم

بیا ساقی آن جوهر بی بدل

که در نشاه ی اوست فیض ازل

بمن ده که فیضی رساند مرا

دهد ذوقی از من ستاند مرا

بیا ساقی آن ساغر پر شراب

نگین مرصع بیاقوت ناب

بمن ده که من هم بآن لعل تر

مرصع کنم چهره ی همچو زر

بیا ساقی آن مایه ی عز و جاه

که درویش را می کند پادشاه

بده تا ندانم من بی نوا

که فرق از گدا چیست تا پادشا

چو ذوقی رساندی ز می بر دلم

بجام ششم گرم کن محفلم

که ذوق از ششم نشأه گیرد کمال

دلیری کند دل باظهار حال

***

مناظره با قانون

شبی داشتم صحبتی چون ارم

نه اندوه ره داشت آنجا نه غم

پری چهره ی بود قانون بدست

چو می نغمه اش خلق را کرده مست

چه قانون یکی طرفه صندوق راز

درش خازن معرفت کرده باز

چو کشتی که او را بود سیم بار

ز دریاش موج افکند بر کنار

چو لوحی که نقاش گیرد به پیش

کند ورزش نقشه تا کار خویش

ازو چون شنیدم نوای حزین

باو گفتم ای لعبت نازنین

شنیدم که چون من تو هم عاشقی

درین شیوه بر عاشقان فائقی

ولی حیرتی دارم از کار تو

که از عشق دورست اطوار تو

همه عاشقانراست شام و سحر

پر از اشک چون سیم روی چو زر

همه بیدلانراست از دست غم

بهر پهلویی صد خدنگ ستم

همه خسته اند از شفا بی نصیب

رک جان سپرده بدست طبیب

گذشته ست در هجرشان ماه و سال

بجز نام نشنیده اند از وصال

ترا رتبه از عاشقان بر ترست

مگر شیوه و شیمه ات دیگرست

پسندیده ی طبع جانانه ی

بجانانه همراز و هم خانه ی

سرت راست بالین زانوی دوست

ترا متصل روی بر روی دوست

در آغوش یارست مأوای تو

وزو گشته حاصل تمنای تو

شب و روزت از غایت قرب هست

ببوسیدن دست دلدار دست

چه کردی ترا این مقام از کجاست

بگو راز خود را بعشاق راست

دلیل ره وصل جانانه باش

بما کاری آموز و مردانه باش

چنین گفت قانون که ای سست رای

همه آنچه گفتی رساندم بجای

نشد راضی از من بدانها حبیب

نخورد از چنین رنگ و زیور فریب

گذشتم ز خود و ز همه کار خود

ندادم سر خود بآزار خود

گزیدم طریق رضای همه

نهادم سرخود بپای همه

سراپای جسمم همه گشت گوش

که پندی کنم گوش از اهل هوش

اگر چه مرا بود چندین دهن

نگفتم ز خود پیش کس یک سخن

برویم کسی کر زد و کرد بد

زدم بوسه بر دست آنکس که زد

رکی را ز جسمم کسی گر برید

نه آهی بر آمد نه خونی چکید

زدم دست بر دامن اهل دل

رضا جوی دلها شدم متصل

بدین شیوه مقبول جانان شدم

سزاوار تشریف احسان شدم

مشو خود نما تا شود دوست رام

که رسواست محبوب رسوا مدام

مغنی بقانون گرفتی بگیر

که سیمت چرا کرده زینسان اسیر

کجا عاشقی و کجا جمع سیم

بکش سر ز سیم و مکش هیچ بیم

تو با سیم رازی بیاموز کار

فضولی صفت باش بی سیم راز

خوشا آنکه رفت از طبیعت بدر

نشد هر طرف چون قدح جلوه گر

بپای خم می چو دردی نشست

بدردی همین شد چو می پای بست

***

نشاه ی جام هفتم

بیا ساقی آن شهد شیرین مذاق

که ما را باو هست صد اشتیاق

بده بیش ازین تلخ کامم مدار

بدین تلخ کامی چو جامم مدار

بیا ساقی آن منشأ هر کمال

که کامل ازو می شود اهل حال

بمن ده که دفع ملالی کنم

درین جهل کسب کمالی کنم

بیا ساقی آن لعل یاقوت رنگ

که سنگست بر شیشه ی نام و ننگ

بمن ده که بخشد صفای تمام

دلم را ز اندیشه ی ننگ و نام

ببین مستیم مست تر کن مرا

نهفتم قدح بی خبر کن مرا

که در نشاه ی هفتمین بی حجاب

کنم شمه ی شرح حال خراب

***

مناظره با مطرب

شبی داشتم مطربی هم نشین

وزو بود بزمم چو خلد برین

باو گفتم ای همدم دلپذیر

نشاطی برانگیز و سازی بگیر

نزد دست بر ساز و لیکن روان

ادا کرد کاری بدست زبان

که با قوت نطق و تحریک دست

به تخته  همه ساز را دست بدست

باو گفتم این فیض را رتبه چیست

که در ذاتش آلایش غیر نیست

چنین گفت کین فیض روحانی است

بدین نسبت غیر نادانی است

مشو مائل غیر کاسرار دوست

همیشه خود از خود شنیدن نکوست

به نی راز مگشا که آن سست رای

گشاده دهانست و هرزه درای

بدف مصلحت نیست اظهار درد

که خواهد بیک ضرب اقرار کرد

مگن جنگ را محرم هیچ راز

که می گوید آنرا بهر گوش باز

ز عود ار ترا هست رازی بپوش

که خالیست او را سر از عقل و هوش

نهان کن ز طنبور راز درون

که از پرده رازت نیفتد برون

بقانون مکن راز دلرا عیان

که دارد باظهار آن صد زبان

ملاقات این فرقه زان شد حرام

که غماز رازند در هر مقام

همانا نه ی واقف از ما مضا

که چون کرد عرض امانت قضا

نشد مستعد امانت جماد

قضا آن امانت بدست تو داد

که مخفی ز نا محرمان داریش

بدست سپارنده بسپاریش

تو بر هر جمادی مکن آشکار

بترس از خلاف قضا زینهار

مشو غافل از نطق حکمت بیان

که در جسم انسان جز او نیست جان

چنین است ظاهر بر ارباب هوش

که زنده است گویا و مرده خموش

نمی ماند از هیچکس غیر نام

سخن گوی تا زنده باشی مدام

ولی آن سخن گوی کانجام کار

نباشی ز تکرار آن شرمسار

چنان کن که گفتار تو سربسر

دهد از نکات شریعت خبر

مگو سر باطن بر هیچکس

باطاهر ز ظاهر سخن گوی و بس

مغنی چو با ضرب نطق و اصول

شوی مجلس آرای اهل قبول

مخوان وصف حال کسان دگر

بگو حرفی از حال من مختصر

که هستم فضولی صفت مانده لال

ز دستم نمی آید اظهار حال

خوشا آن که هر جا نشیند بمن

ز تقوی بگوید نه از می سخن

از آن وصف باده نه کار منست

که کیفیتش بر همه روشنست

***

مثنوی

خیز ساقی بساط می برچین

می بمستان مده زیاده ازین

گر چه می دلگشا و روح فزاست

گذرانیدش ز حد نه رواست

کار بی ذوق و بی ملال خوشست

هر چه باشد باعتدال خوشست

ای دل از خازن خزانه ی راز

مستمع را ز خود ملول مساز

زین در تر بس است این مقدار

مکن ارزان و زین زیاده میار

ور هنوزت هوای گفتارست

گنج بیحد متاع بسیارست

در گنجینه ی دگر بگشای

به ازین جوهری دگر بنمای

تا شود در تفنن تو بدید

معنی لذت لکل جدید

شکر کز رسم این جریده ی درد

کلک سرگشته ی پریشان گرد

کرد فارغ مرا بسرعت سیر

ختم الله امرنا بالخیر

***

-49-

مرحبا ای قلم شمع شبستان خیال

نامی نامیه پیغمبر معراج خیال

دستگیر فقرای ادب آموز ملوک

مرجع اهل دل و ملجأ ارباب کمال

حسن معشوقه ی صورت ز تو عنبر گیوست

چهره ی شاهد زیبا ز تو مشکین خط و خال

قد بر افراخته ی ساخته ی زیور حسن

طره بر تافته ی یافته ی زیب جمال

ای ز ریحان تو گلزار صحایف مملو

وی ز یاقوت تو دامان نسخ مالامال

ضاعف الله لک القدر لنا فی الایام

فتح الله بک الباب لنا فی الامال

یار هر کس که شدی مژده ی دولت دادی

ای صریر نی تو رونق بزم اقبال

چه سبک روح کسی کز پی انجام امور

می دوی پای ز سر کرده بسرعت مه و سال

لازم طبع تو فیضیست ولی فیض عمیم

روش کار تو سحریست ولی سحر حلال

بس بود شاهد اقبال تو این حسن قبول

که شدی محرم سرو چمن جاه و جلال

یوسف مصر وفا خضر ره اهل صفا

آصف پاک گهر سرور پاکیزه خصال

وقت آنست که در مجلس آن عالی قدر

کنی از راه کرم یاد من شیفته حال

راز پنهان من نامه سیه بر ورقی

بنویسی و برو عرض کنی بی اهمال

دیده بودی که چه سان سلوکم زین پیش

چه روش داشت فلک با من و چون بود احوال

زلف محبوب بکف داشتم و جام طرب

نشئه ی جام طرب داشتم و ذوق وصال

بنگر بر من و بر صورت حالم حالا

که رسیدست بر آیینه ی من گرد زوال

از که پرسم ره این بادیه که گردانم

بکه گویم غم دل مانده ام از حیرت لال

نیست امیدگهم بهر مرادی جز خوان

نیست هم مشورتم از پی فتحی جز فال

هست زین واقعه آزار معبر کارم

هست زین واسطه ی شیوه جفای رمال

من ندانم بچنین درد و بلا استحقاق

من ندارم بچنین محنت و غم استهمال

همه ی خلق برینند که جز آصف عهد

هیچ کس نیست که طی گردد ازو این اشکال

بسته ام دل چو فضولی بنهانی قلمش

چشم دارم که شود بار دران طرفه خیال

آه اگر بخت کند سستی آن طایر قدس

گردد از حال خسته ی بمن فارغ بال

دارم امید که آن کام ده هر سایل

سوی غیری ندهد راه بمن بهر سؤال

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا