- نجم الدین محمد فلکی شروانی شاعر قرن ششم و معاصر خاقانی متوفای 577 یا 587 هجری قمری
دیوانی بالغ برهفت هزار بیت داشته که هزارودویست بیت آن باقی مانده است
. وی شاعری است که خاقانی شروانی برای او مرثیه ساخته است
قصاید
ای به جلال تو شرف، قدرت ذوالجلال را
گشته کمال تو گوا، قادر پر کمال را
طالع خوبت از نظر کرده هبا هبوط را
اختر سعدت از شرف ، داده وبا وبال را
راه نموده همتت معرفت و علوم را
جاه فزوده خدمتت، منفعت و منال را
داور بی ریا توئی ، دولت دین و داد را
منعم بی غرض توئی، نعمت ملک و مال را
نکهت عود تر دهد، باد سخات بید را
لذت نیشکر دهد، نیل عطات نال را
سوی فرشتگی کشد مردمی تو دیو را
خوی پیمبری دهد، معرفت تو ضال را
عادت سرعت و سبق حکم تو شد نجوم را
غایت رفعت و سکون، حلم تو شد جبال را
تا ز نهاد ملک تو، رست نهال داد و دین
سدره خلد شعبه شد، شعبه ی آن نهال را
چون ز نواله ی کرم، خوان نوال شد تهی
جود تو از وجود خود، داد نوا نوال را
تا ز کف تو بسکه شد خواسته ی و خواسته
نام نمانده در جهان، نیستی و سئوال را
آجم سعد را فلک، کرد عیال قدر تو
تا تو براتب علا، برگ دهی عیال را
هم نرسد مسیح را، صد یک ارتفاع تو
گر به نهم فلک برد، رفعت انتقال را
از پی راحت جهان، دایره کرد بر فلک
عدل محیط شمل تو، نقطه ی اعتدال را
بر سر بام همصن تو شمل هلال هر شبی
چوبک پاسبان شود، هندوی گو توال را
شیر دلی ترا رسد، کز در بارگاه تو
یاری کمترین سگی، شیر کند شغال را
از تف تاب تیغ تو، تابه ی تافته شود
لجه ی بحرگاه کین، شخص نهنگ وال را
رو که بخاک درگهت، گنبد آینه صفت
داد جلا هر آینه، آینه ی جلال را
تیغ چو آبت آتشی، در دل بد سگال زد
کآتش چرخ چارمین، مانده ازو زگال را
خوارترین سعادتی، از دهش تو بر زمین
نیست میان اختران، خوبتر اتصال را
ترک شمال را سبک، باز نبست راه کس
تا سر آهنین نشد، خنجر تو شمال را
گر نشود جهان بجان، حلقه بگوش حکم تو
گوش نهاده بایدش ، خواری گوشمال را
تا بتو استوار شد، قاعده ی وقار دین
نیست قرار در جهان، قاعده ی ضلال را
چرخ بآخر الزمان از پی بدو ملک تو
پایه همی دهد ز تو، مایه ی انفعال را
گر بزبان لال بر، نقش کنند نام تو
معجز نام تو دهد، نطق زبان لال را
تا به هنر نژاد تو، ز آرش جم درست شد
نام نمانده در هنر، تخمه ی سام و زال را
ای ز تو دیده جوی خون، دشمن کینه جوی را
وی ز تو جان ز گال غم، دشمن بد سگال را
عید رسید عیش کن، کز پی موسم خزان
فر تو فرخی دهد، عید خجسته فال را
علت دوده رفع شد، شاید اگر بجام می
دفع کنند عاقلان، علت قیل و قال را
مجلس تو بهشت شد، هست حلال می در او
جز به بهشت کی بود، وعده می حلال را
وقت خوش است خوش بود، در پی این ثنای خوش
خوش غزلی که در خورد، صورت حسب حال را
مطلع ثانی
چهره ی با جمال تو، مایه دهد جمال را
غبغب چون هلال تو ، بدر کند هلال را
تا رخ تو بدلبری، دایره ی جمال شد
ساخت زمانه از رخت، نقطه ی فتنه خال را
عین کمال بسته باد، از رخ با جمال تو
زانکه کمال عاشقست، آن رخ با جمال را
نعمت وصلت ار شبی، روزی من کند فلک
باز رهانم از هوس، این تن چون خلال را
گر بهزار جان مرا دست رسد بجان تو
کزپی تو فدا کنم، شکر شب وصال را
نی نه منم که وصل تو روزی چون منی شود
طبع تو کی محل نهد، این سخن محال را
باغم هجر تو مرا تاب نماند و کی بود
طاقت باز تیز پر، کبک شکسته بال را
ای فلکی غلام تو، چون فلکی بسرکشی
بسکه غلام شد فلک، شاه فلک خصال را
ناصر دین و ملک را، قاهر کفر و شرک را
مالک ملک بخش را، داور بی همال را
خسرو آرشی نسب، مفخر آل جم کز او
هست جلال و مرتبت، هم نسب و هم آل را
شیر دلی که روز کین، بازوی چرخ زور او
کرد مثابه ی قدر، تیغ قضا مثال را
ای بقوام عدل تو، داده سعادت و شده
باز امان تذرو را، یوز امین غزال را
تا ببقای لم یزل، در نرسد وجود کس
عمر تو باد پادشا ، ملکت لایزال را
تا مه و سال نو شود، از حرکات مهر و مه
راه مباد سعی تو، آفت ماه و سال را
باد سعادت ازل، قسمت نیکخواه تو
وز تو نحوست اجل، دشمن بد فعال را
عین جلالتی مباد، از تودریغ تا ابد
عز و جلال کبریا، خالق ذوالجلال را
***
قصیده
نار است شعله شعله، رخ دلبرم ز تاب
مار است عقده عقده، دو زلفش بر آفتاب
زین شعله شعله، شعله ی آتش نهفته روز
ز آن عقده عقده، عقده ی تنین گرفته تاب
چون نافه نافه، مشک دو زلفش برنگ و بو
وز توده توده، عنبر تر برده رنگ و آب
زین نافه نافه، نافه ی مشک اندر اهتمام
ز آن توده توده، توده ی عنبر در اکتساب
از بوسه بوسه ی که دهد راحتی به روح
وز غمزه غمزه ا ی که خرد را کند خراب
زین بوسه بوسه، بوسه ا ی او دایه ی روان
زین غمزه غمزه، غمزه ی او مایه ی عذاب
هر روز نامه نامه ، نویسد بر غم من
پرطعنه طعنه، تا دل من ز آن شود خراب
ز آن نانه نامه، نامه ی شاهان در اضطرار
زین طعنه طعنه، طعنه ی شیران در اضطراب
هر لحظه خیره خیره، بر آرم ز عشق او
از سینه ناله ناله، چو دعد از غم رباب
زین خیره خیره، خیره قدم چون کمان سخت
ز آن ناله ناله، ناله ی من زار چون رباب
هر روز حله حله، بپوشد بر غم من
تا جامه پاره پاره ،کنم خیره چون مصاب
ز آن حله حله، حله ی احباب شوخگین
ز آن پاره پاره، پاره ی دل عاشق از عذاب
چشمم چو قطعه قطعه ی ، ابر است در بهار
اشکم چو دانه دانه، در و لولوی مذاب
زین قطعه قطعه، قطعه ی ابر از هوا خجل
ز آن دانه دانه، دانه ی در در صدف بتاب
خطش چو زهره زهره مل پر ز مورچه
خالش چو نقطه نقطه، مه پر ز مشک ناب
زین زهره زهره، زهره ی عشاق خسته دل
ز آن نقطه نقطه، نقطه ی عالم در انقلاب
عالم چو روضه روضه ی جنت شد از ضیا
بستان چو لجه لجه ی دریا شد از سحاب
زین روضه روضه، روضه ی رضوان شده زمین
ز آن لجه لجه، لجه ی دریا شده سراب
تا پشته پشته شد چمن از گلستان سمن
بگشاده بیضه بیضه ی کافور بر تراب
ز آن پشته پشته، پشته شده دشت و کشتزار
زین بیضه بیضه، بیضه فکن ز آشیان عقاب
زد کله کله باد بباغ از حریر سیم
تا قطره قطره ابر فشاند بر او گلاب
ز آن کله کله، کله ببسته فلک ز ابر
ز آن قطره قطره، قطره ی ماورد گشته آب
نوروز تحفه تحفه دهد ز آن سپس بباغ
چونانکه صله صله بمن شاه کامیاب
زین تحفه تحفه، تحفه ی او بسته ی حریر
ز آن صله صله، صله ی او خلعت و ثیاب
***
حبسیه
هیچکس چاره ساز کارم نیست
چکنم بخت سازگارم نیست!
کشته ی صبر و انتظارم و باز
چاره جز صبر و انتظارم نیست
چه عجب گر ز بخت نومیدم
دلکی بس امیدوارم نیست
جز به تأثیر نحس انجم را
نظری سوی روزگارم نیست
باغ عیش مرا خزان دریافت
آه کامید نوبهارم نیست
غرقه در آهنم چو دیوانه
گر چه با دیو کار زارم نیست
چند خواهم ز هر کسی یاری؟
که کند یاریم، چو یارم نیست!
زین دیارم نژاد بود ولیک
هیچ یار اندرین دیارم نیست!
ز آن مئی کز پی نشاط خورند
بهره جز محنت خمارم نیست
با همه رنج و محنت این بتراست
که غمم هست و غمگسارم نیست
با دل رنجه و تن رنجور
طاقت بند شهریارم نیست
آه و دردا که شهریار مرا
خبر از ناله های زارم نیست
خسروا زینهار کز عالم
جز بنزد تو زینهارم نیست!
گر بترسیدم از سیاست تو
ببر اهل عقل عارم نیست
بار عبرت نمای من تیغ است
گر ازین بار اعتبارم نیست
این یکی بار، عذر من بپذیر
گر چه خود روی اعتذارم نیست
خود گرفتم که باغم زندان
محنت بند استوارم نیست
کشتنم را بس اینقدر باری
که برت گاه بار، بارم نیست
بیشتر زین مدارم از خود دور
که ازین بیشتر قرارم نیست
نیست شب کز سرشک خونینم
دانه ی لعل در کنارم نیست
از پی حرز جان خود در بند
جز دعا گفتن تو کارم نیست
رنجم آنست کز تو مهجورم
ورنه باک از چنین هزارم نیست
محنت من ز ملک و مال منست
هر دو گر عاقلم بکارم نیست
هم در این قلعه خانه ام فرمای
که برین جای اختیارم نیست
کز نر و ماده جز من و طفلی
هیچکس زنده در تبارم نیست
در دل از بس ندم که هست مرا
طاقت آنکه دم بر آرم نیست
غرقه گشتم به محنتی که در آن
غم این رنج بیکنارم نیست
***
در توصیف اسب ممدوح
ایندل چه دلست و این چه یار است
کار من از این دو سخت زار است
کار من مستمند صعب است
کاندر بر من نه دل نه یار است
آباد بدان سمند میمون
کاندر خور روزکار زار است
پهنای زمین به پیش سیرش
چون دیده ی مهر و چشم مار است
از نعل هلال پیکر او
در گوش سپهر گوشوار است
چون چرخ همه قوائم او
عالی و قوی و استوار است
غار از تن او بسان کوهست
کوه از سم او بسان غار است
از تاختنش بگاه جولان
مه عاجز و چرخ شرمسار است
چون شاه بر او سوار گردد
انگار که بر فلک سوار است
ای تاجوری که چرخ گردان
از بهر کف تو زیر بار است
هر گاه که مجلست به بیند
گوید فلک این چه گاه و بار است
بر خور ز بقای عز و دولت
کین جای نزول اختصار است
***
آنکه ز شرم لطف او، آتش ناب آب شد
گمشده نعل مرکبش، افسر آفتاب شد
داد بداد خلق را، خورد فراغ و خواب شب
دشمن او ز رشگ این دشمن خورد و خواب شد
هست تصرف قضا ، منصرف از جناب او
رسته شد از قضای بد، هر که در آن جناب شد
خصم گه سؤال او، داد جواب همسران
خانه ی خوان دولتش، در سر آن جواب شد
هست بنزد بندگان، خط و خطاب او روان
نامور آنکس است کو، لایق آن خطاب شد
هر که غبار لشگرش ، دید بگاه تاختن
کرد یقین که در جهان، خاک محیط آب شد
باز نمود دولتش راه صواب خلق را
هر که بگشت از آن نسق، بر ره ناصواب شد
***
در مدح ابوالهیجاء فخر الدین خاقان اکبر منوچهر بن فریدون شروانشاه
شب نباشد که فراق تو دلم خون نکند
و آرزوی تو مرا رنج دل افزون نکند
هیچ روزی نبود کانده شوق تو مرا
دل چو آتشکده و دیده چو جیحون نکند
مژه بر هم نزند دیده ی من هیچ شبی
تا بخون خاک سر کوی تو معجون نکند
هر کجا عشق من و حسن ترا وصف کنند
هیچ عاقل صفت لیلی و مجنون نکند
سایه ی زلف تو چون فر همایست بفال
از چه فال من دلخسته همایون نکند
زلف چون مار تو آسیب دهد لعل ترا
گر بر او نرگس جادوی تو افسون نکند
گر چه لعلت بوفا وده بسی داد مرا
نکند وعده وفا تا جگرم خون نکند
چشم شوخت بجفا کشت مرا، پس لب تو
کی کند در حق من سعی گر اکنون نکند
گر چه در دایره ی عشق تو جان در خطر است
فلکی را کس ازین دایره بیرون نکند
نه خطا گفتم جان بر خطر آنراست که او
خدمت شاه منوچهر فریدون نکند
خسروا شروان خاقان بزرگ آنکه خرد
پیش قدرش صفت رفعت گردون نکند
خسروی کو نکند قصد دیاری که به تیغ
خاکش از خون مخالف چو طبر خون نکند
صد یک آنچه کند هیبت او با تن خصم
با گلستان بزمستان مه کانون نکند
شه فریدون که به فر کار جهان ساخت چنان
جز منوچهر فریدون به فریدون نکند
تیغ او خاک چو دریا کند از خون عدو
جز چنین شه بچنان تیغ شبیخون نکند
خود کجا روی نهد شاه گه کین که به سم
کوهکن باره ی او کوه چو هامون نکند
کف او بس نکند بخشش تا مرکز خاک
از خزائن به عطا پر زر مخزون نکند
مشکلی حل بکند خاطر او گاه سؤال
که اگر جان بکند و هم فلاطون نکند
مایه ی جان چو توان یافتن از خدمت او
مرد فرزانه بجان خدمت او چون نکند
او کند کار جهان راست نه گردون که هر آنچ
تیغ سلطان بکند خامه ی گردون نکند
ای فلک قدری کز صدر فلک مهر منیر
دل خود جز بکف مهر تو مرهون نکند
ملک ساکن نشود تا فلک از روی خطاب
خطبه ی نام تو در خطه ی مسکون نکند
خصم خواهد که چو تو راست کند ملک و لیک
عقل جز سخره بدان مدبر ملعون نکند
کفک صابون چو تف خور نکند جامه سفید
کاثر قرصه ی خور قرصه ی صابون نکند
هیچ سر با کف پای تو مقابل نشود
که ورا با فلک اقبال تو مقرون نکند
هر که کین تو قرین دل او شد نرهد
تا قران فلکش همسر قارون نکند
نه ببدری برسد هر که هلال تن خویش
پیش بالای الف وار تو چون نون نکند
خاک را گر ز پی عز وجودت نبود
فلک از قوت خود محمل مسحون نکند
حاتم طائی اگر زنده شود نقد کرم
جز به میزان دل و رأی تو موزون نکند
گر نباشد ز برای شرف عیسی کس
پوشش سم خر از اطلس و اکسون نکند
جز تو کس دست و دل ما بسخا و بسخن
پر زر کانی و پر گوهر مکنون نکند
بنده بر جان و دل و برخرد و خاطر خویش
جز ثنای دل و بازوی تو قارون نکند
سر نظم سخن ار نه پی مدح تو بود
در ضمیر دل خود مضمر و مضمون نکند
خسروا روزه شد و عید طرب روی نمود
عاقل امروز طلب جز می گلگون نکند
بر همه خلق جهان دیده ماه شب عید
جز بفرتو فلک فرخ و میمون نکند
عادت عید چنانست که خرم نشود
تا بعیدی دل خصمان تو محزون نکند
گر خورد شهد و شکر خصم تو الحق که ورا
در تن الا اثر حنظل و افیون نکند
تا ز بخت بدو از اختر واژون بمدار
فال کس گردش افلاک همایون نکند
باد چونانکه فلک حاسد و بدخواه ترا
بهره جز بخت بدو اختر واژون نکند
***
قصیده در مدح شروانشاه منوچهر بن فریدون
روز طرب رخ نمود روزه بپایان رسید
رایت سلطان عید بر سر میدان رسید
خسرو شب سجده برد بر در سلطان روز
دوش ز درگاه او پشت بخم ز آن رسید
بود بمیدان عید پیکر خورشید گوی
ز آن به شب عید ماه چون سر چوگان رسید
حلقه ی سیمین نمود چرخ ز مه چون شهاب
نیزه ی زرین بدست از پی جولان رسید
عید بشادی چو زد آینه بر پشت پیل
آینه ی چرخ را گرد فراوان رسید
مدت سی روز دید تاب تنور اثیر
ز اول آن اجتماع کاخر شعبان رسید
تا چو بعید عرب شاه عجم خوان فکند
خوان ورا ز آفتاب آهوی بریان رسید
گردون فراش وار کرد خلال از هلال
گفت شهنشاه را عید بمهمان رسید
داشت چو خورشید و ماه تخت فلک تاج و طوق
دوش ز تشریف بخت هر سه بخاقان رسید
نام خزان بر نبشت چرخ بمنشور ملک
نامه ی عزل بهار سوی گلستان رسید
خیل خزان تا گرفت مملکت نوبهار
مهد شه مهرگان در صف بستان رسید
دیده ی ابر آب ریخت چهره ی آبان بشست
تاب مه آب رفت تری آبان رسید
سیب کش آسیب زد نار بنار هوا
خون دل از دیدگان تا بزنخدان رسید
باد که بی کیمیا خاک زمین کرد زر
گفت مرا دستگاه از شه شروان رسید
وارث ملک زمین داور خلق جهان
کش لقب از آسمان شاه جهانبان رسید
آنکه ز بختش ببخش جاه سکندر فتاد
وانکه ز دهرش به بهر ملک سلیمان رسید
از حشم حشمتش خصم بحیرت گرفت
وز حرم حرمتش ظلم به پایان رسید
زلزله ی رخش او در (سد خزران) فتاد
ولوله ی خنگ او تا حد (ختلان) رسید
از همه خصمانش کس مرده و زنده نرست
مرده بدوزخ فتاد زنده بزندان رسید
هر که بخیل و حشم خشم تو آسان شمرد
آن حشم و خیل را خشم بدیسان رسید
هر که ز خاک درت دیده ی بینا بتافت
زود بخاک درت کور و پشیمان رسید
رفعت ایوان تو هست بجائی کزو
هندوی پاس ترا دست بکیهان رسید
***
مطلع ثانی
تا بدل وجان مرا آفت جانان رسید
بسکه ز جانان بمن رنج دل و جان رسید
خاک ره از چشم من چشمه ی خوناب گشت
تا بمن از باد غم آتش هجران رسید
تا لب من دور ماند از لب و دندان او
دل شد و جانم بلب از بن دندان رسید
هست بباغ بهار چون گل خندان رخش
در مه مهر از رخش مهر بسرطان رسید
او چو بهار و بهشت وز رخ رخشان او
فتنه بفصل خزان با گل و ریحان رسید
چهره ی او آفتاب چشمه ی حیوان لبش
چشم مرا ز آن دو شکل آفت طوفان رسید
گر چه ز ظلمت رسید خضر به آب حیات
دوش بمن ز آفتاب چشمه ی حیوان رسید
با رخ رخشان او گشت به شروان خجل
پرتو آن آفتاب کو ز خراسان رسید
ماه رخش چون بتافت از بن دندان او
بحر دو چشم مرا لؤلؤ و مرجان رسید
دوش خیالش بخواب کرد گذر بر دلم
عقل ولایت سپرد گفت که سلطان رسید
بود رسیده بجان درد دل ریش من
ریش بمرهم فتاد درد بدرمان رسید
گفتمش ای از لبت لعل بدخشان خجل
بی لبت از چشم من خون ببدخشان رسید
شد بر دندان تو لؤلؤ عمان ز آب
وز غم تو اشک من ز آنسوی عمان رسید
ای شده از هست من در طلب تو مرا
بسکه بباید دوید تا بتو بتوان رسید
چون فلکی در جفا با فلکی طرفه نیست
گر فلکی را ز درد بر فلک افغان رسید
آنکه بنام ملوک نامه ی شاهی نوشت
نام تو سر نامه کرد چونکه بعنوان رسید
تا ز جهان در جهان خلق حکایت کنند
کز پس عهد فلان ملک به بهمان رسید
وارث اعمار خلق ذات مکین تو باد
کز تو بتمکین حق غایت امکان رسید
***
قصیده
زهی ز جود تو طبع زمانه مایل سور
خهی ز جاه تو جرم ستاره قابل نور
بذات گشته فلک بامداد تو موصول
بطبع مانده جهان از خلف تو مهجور
بقبض و بسط جان را امید تو مرجع
بحل و عقد فلک را حسام تودستور
چو آفتاب گه جود ذات تو مختار
چو آسمان بگه حلم طبع تو مجبور
بجود دست تو چون ابر درجهان معروف
بنور رای تو چون مهر بر فلک مشهور
بنزد رای تو خورشید گشته چون ذره
ز زور دست تو سیمرغ گشته چون عصفور
تو حاکمی و شد از حکم تو فلک محکوم
تو ناصری و شد از نصرت تو دین منصور
ز طلعت تو شده بر جهان ستاره حسود
ز حضرت تو شده بر زمین سپهر غیور
همه حوادث حق بر عدوت شد موقوف
همه سعود فلک بر ولیتت مقصور
بمدح تو شده دیوان روز و شب مکتوب
بفتح تو شده اوراق آسمان مسطور
ز هیبت تو قضایش برده چون کژدم
بخدمت تو قدر نوش داده چون زنبور
چو بحر طبع تو بخشنده گوهر منظوم
چو ابر دست تو بارنده لؤلؤ منثور
توئی که عالم علمی باعتقاد قلوب
توئی که مالک ملکی باتفاق صدور
ز تیغ تو چو شود برگ مرگ دشمن راست
ز تیر تو چو شود جان ز جسم خصم تو دور
شود دلیر ببازوی چیر خود معجب
شود امیر بشمشیر تیز خود مغرور
شود ز خون تن ریخته زمین خمار
شود ز بوی می ریخته هوا مخمور
هوا ز گرد سواران چو روی اهل سقر
زمین ز بانگ دلیران چو روز عرض نشور
تن عدوی و قرطاس و تیغ تو مسطر
سر سنان تو کلک و دل عدو منشور
حد کمان تو چون آسمان و تیر شهاب
دل عدوی تو چون دیو در شب دیجور
ز رمح تو شود ایام حاسدان تیره
ز تیغ تو شود ارواح دشمنان مقهور
زهی رسوم ترا آفتاب و مه مرسوم
خهی امور ترا چرخ و اختران مأمور
توئی که پست کند دستت افسر قیصر
توئی که تیره کند تیرت اختر فغفور
تراست رفعت ایام و دست رستم زال
تراست ملکت میراث سلم و ایرج و تور
ادا کند مه و خور همچو مقری و مؤبد
مدایح تو بنحو نبی و لحن زبور
زمانه را توئی ای شه مبشرا و نذیر
ملوک را توئی ای شاه سیدا و حصور
حسام تو ید بیضای تست و تو موسی
خم کمند تو ثعبان تست و خصم تو تور
خدایگانا عید آمد و کشید نفیر
طرب فزای که باد انده از دل تو نفور
همیشه تا که بود چرخ را نجوم و بروج
همیشه تا بود ایام را سنین و شهور
مدام باد ز افلاک حاسدت محزون
مدام باد ز ایام ناصحت مسرور
بصد هزار چنین عید شادمان ز تو عمر
بصد هزار غم از بخت حاسدت رنجور
فتاده در دل بد خواه تو فتور فتن
نهاده زیر هوا خواه تو سریر سرور
ز چار گوشه ی عالم بر این چهار پسر
ملوک با تو درآورده سر بخط مأمور
***
در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه
آن رخ رخشان و زلف عنبر افشانش نگر
و آن لب و دندان چون لؤلؤ و مرجانش نگر
کرد با من شرط و پیمان در وفا و دوستی
ذره ی ننمود از آنها شرط و پیمانش نگر
در میان جان من درد فراقش دیده ای
بر دل بیچاره ی من داغ هجرانش نگر
دلبری کز دور دیداری ز ما دارد دریغ
با خسان و ناکسان در بوسه احسانش نگر
جرمهای بی خطا و جورهای بی سبب
بر مسلمانان ز چشم نامسلمانش نگر
گر ندیدی یار کو عاشق کند قربان بعید
کیش و قربان بسته و در عید قربانش نگر
ای بتی کز دل چو پرسم کو قرارت گویدم
بسته اندر طره ی جعد پریشانش نگر
هر زمان ما را چنین اندر غم و خواری مگیر
وین چنین بازار عشق خویش بر جانش نگر
ور همه در دوستی زو عار داری روز عید
مدح خوانان پیش تخت شاه شروانش نگر
فخر دین خاقان اکبر کآسمان چون بیندش
گوید آن جاه و جلال و امر و فرمانش نگر
خسرو ایران منوچهر آنکه در شأنش خرد
گفت سبحان الله آن رای جهانبانش نگر
هست خاقان بزرگ او را لقب لیکن بقدر
بندگان بهتر از فغفور و خاقانش نگر
منگر آن کز کینه دشمن پار، زی او کرد قصد
رو کنون امسال خان و مان ویرانش نگر
گر همی خواهی که بتوانی نشان دادن ز عرش
یک ره آن ایوان عالیتر ز کیوانش نگر
سوی خصمان از برای بردن پیغام مرگ
هر زمانی رفتن پیکان پیکانش نگر
روز کین رایات او را بین به پیروزی روان
و آمده آیات فتح از چرخ در شانش نگر
گر ندیدی سیل باران در بهاران روز جنگ
بر کمانداران دشمن تیر بارانش نگر
زیر پای مرکبان سرهای بد خواهان ملک
همچو گوی افتاده اندر صحن میدانش نگر
آنکه عصیان جست و دست از دامن مهرش بداشت
هم به تیغ او ز خون زه بر گریبانش نگر
از برای آنکه عالم را نگهبان تیغ اوست
کردگار خلق عالم را نگهبانش نگر
دارد اندر دولت و دانش ملک حد کمال
این کمال ایمن از آسیب نقصانش نگر
گر چه دوران فلک فرخنده گشت از فر عید
فر عیدی فرخ از فرخنده دورانش نگر
مدح او را نیست پایانی و انجامی پدید
این همایون مدح بی انجام و پایانش نگر
***
قصیده
رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال تو ای دلبر
ز من بردند لهو و هوش و صبر و عیش و خواب و خور
مرا هست از غم و تیمار و درد و داغ هجرانت
بکف باد و بسر خاک و به چشم آب و بدل آذر
منم روز و شب و سال و مه از سودای عشق تو
بدل گرم و بدم سرد و به لب خشک و بدیده تر
نگارا تا کی و تا کی ز هجرانت بجان و دل
کشم خواری کنم زاری خورم انده برم کیفر
نمانده تا ز تو دورم مرا از غایت محنت
بصر در چشم و جان در تن طرب در طبع و دل در بر
کنون چون عز و ناز و برگ و زیب و ساز و فر بستند
جهان خندان ز باغ و راغ و دشت و کوه و بوم و بر
فکند از گردن و گوش و برو دوش ای عجب گردون
عروسان چمن را در و یاقوت و زر و زیور
چو چشم و هوش و طبع و رای خصم شاه شروان شد
هوا گریان شمر عریان زمین تیره شجر مضطر
شه شروان منوچهر بن افریدون که هست او را
قدر میدان قضا مرکب فلک جوشن ز حل مغفر
شهی کو هست در گیتی بامر و حکم و دست و دل
عدو بند و جهانگیر و عطا بخش و سخا گستر
شده بهرام و مهر و شید و ناهید و سپهر او را
سپهسالار و صاحب سر و مدحت خوان و خنیاگر
بود در موکب و میدان و بزم و بارگه دایم
نجومش چتر و مه رایت سپهرش تخت و مه افسر
رسیده صیت و ذکر و نام و بانگش در جهانداری
بهر مرز و بهر شهر و بهر بوم و بهر کشور
ز فر ایزدی مأمور و مجبورند حکمش را
وحوش و دیو و انس و جان و نجم و چرخ و ماه و خور
خطاب خسروان دایم بنامه نزد او باشد
غلام و بنده و داعی رهی و خادم و چاکر
کند در مدحت و شکر و ثنا و آفرین او را
خرد طومار و جان نامه هنر دیوان و دین دفتر
زمانه حکم و امر و کام و رایش را مسخر شد
بحل و عقد و امر و نهی و قبض و بسط و خیر و شر
همایون مرکبش باشد بگاه سیر در میدان
قمر سرعت فلک هیأت صبا قوت پری پیکر
چه اسبست آنکه روز کین بود در زیر ران او
بتن گردون به سیر اختر به سم مرمر به تک صرصر
دو پرگارند دست و پای او کایام قسمت کرد
ازین اقطار شرق و غرب از آن امصار بحر و بر
زهی شاهی که در حکم تو هست اشکال عالم را
محیط و نقطه و پرگار و قطب و مرکز و محور
توئی کز غایت دولت همی گوید ترا گردون
تهمتن دل نریمان تن سکندر عز فریدون فر
ترا هست از جلال و جاه و اقبال و شرف دایم
هنر گنجور و دین خازن خرد دستور و حق رهبر
الا تا در محیط آفرینش خلق را باشد
فلک دریا جهان کشتی هوا ساحل زمین لنگر
ترا باد از جلال و قدر و تأیید و شرف دایم
زمین قصر و هوا ایوان جهان کاخ و فلک منظر
***
قصیده
چون نقطه ی نور سپهر آید ز حوت اندر حمل
پوشد چو جنت باغ را حالی و حلی و حلل
همچون ز نقش ار تنگ چین، گردد پر از سبزه زمین
همچون بهشت از حور عین، گردد پر از لاله جبل
بلبل برآرد غلغلی، چون بشکفد از گل گلی
وز رشگ گل هر صلصلی، با بلبل آید در جدل
گردد شخ پر شاخ و سنگ، از سبزه چون پشت پلنگ
آهو کند سم سیم رنگ، از یاسمین بر کوه و تل
نیلوفر زاهد لباس از زر نهد بر دست کاس
ابر از هوا در بی قیاس، افشانده در کاسش زطل
بستان ز گل یابد خطر بر گل کند بلبل نظر
گل را دهد قطر مطر، در دلبری زور بطل
گویند مرغان در بیع، ابیات و اشعار بدیع
این گفته از بحر سریع، آن گفته از بحر رمل
چون بلبلی ناله کند، دیده پر از ژاله کند
کبک از پی ناله کند، بر بانگ او رقص از قلل
با گل کند لاله قران، مل با بنفشه همچنان
زین هر سه بینی بوستان، پر آتش و دود و شعل
لاله برغم ماه دی، بر کف نهاده جام می
بر جام می در جام وی، بیند نشان درد خل
گل چون طبیب دستکار، آراسته بر جویبار
آید که نرگس را ز تار از دیده بر دارد سبل
تا باد نوروزی بزان، شد در چمن ها در وزان
گم گشت آثار خزان و افزود در عالم امل
زین پیش در دیماه دون، از برف که شد سیمگون
وز فر فروردین کنون شد سیم چون سیماب حل
ای چون تو خوبی در جهان، ندهد بخوبی کس نشان
لاغر چو موران از میان، فربه چو گوران از کفل
آن خال تو بر طرف لب، در سایه ی زلف چو شب
گوئی قران کرد ای عجب، با زهره در عقرب زحل
چون جام بر دستم دهی، باید که بوسم در دهی
تا من کنم ساغر تهی، بر یاد شاهنشاه یل
فرمانده روی زمین خاقان اکبر فخر دین
خسرو منوچهر گزین دارنده ی دین و دول
شاهی که بر درگاه او، از قدر و صدر گاه او
دور فلک با جاه او از بندگان کمتر محل
در امن و عدل و ملک و دین ساکن چو اندر بسم سین
بر لطف و خشمش مهر و کین، بینی چو هارا لام هل
گر چه پلنگان را گلو، بفشرد، چرخ شیر خو
پیش سگ درگاه او، گربه بیفکند از بغل
احکام او را چون عباد، آورده افلاک انقیاد
از عالم کون و فساد، آثار او برده خلل
گر عکس تیغش اندکی، بر انجم افتد بیشکی
گردد ز نور هر یکی، افلاک بر سوز دفل
با عدلش اندر ناحیت، ظالم نماند و بد نیت
آری بحکم خاصیت ، بگریزد از نافه جعل
افلاح شاخ و بیخ او، در تیغ چون مریخ او
ایام را تاریخ او، از عهد اسکندر بدل
تا خصم او غمناک شد، زهر دلی تریاک شد
شروان ز فتنه پاک شد، چون کعبه از لات و هبل
از فضل و عدلت بی غرض، طبع و مزاجت بی مرض
دوری چو روح از هر عرض، پاکی چو عقل از هر زلل
تا هست انجم را قران، تاخیزد از آتش دخان
تا باد باشد اصل جان، تا ز آب و خاک آید وحل
باد انجم از قدرت نشان، چون آتش آثار عیان
بر آب و خاک امرت روان، چون باد در صحرا و تل
بر دست تو گاه ظفر چون گوهر از نصرت حجر
در کام خصم خیره سر، چون حنظل از محنت عسل
***
قصیده
در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه و تبرا خواستن از تهمتی که بدخواهان درباره ی او بشروانشاه گفته بودند
سپهر مجد و معالی محیط نقطه ی عالم
جهان جود و عوالی چراغ دوده ی آدم
خدیو کشور پنجم یگانه گوهر انجم
جم دوم کی اعظم خدایگان معظم
زحل محل و فلک عز، قدر مراد و قضا کین
شمال فیض و صبا فر، مسیح نطق و ملک دم
عدو شکار چو رستم، جهانگشای چو آرش
خردپرست چو دستان، هنرنمای چو نیرم
سپهر مهر منوچهر، کو چو مهر به چهره
زدود دود مظالم، ز روی عالم مظلم
شهی که ادهم گیتی، به بند اوست مقید
مهی که اشهب گردون، بداغ اوست موسم
شده متابع رایش، فلک برأی مصفا
شده موافق امرش جهان بعزم مصمم
حروف مرتبتش را ستاره نقطه ی خامه
نگین مکرمتش را سپهر حلقه ی خاتم
ز نظم لفظ شریفش، دهان عقل پر از در
ز طیب خلق لطیفش، مشام روح پر از شم
ز ابر محمدت او گرفته شاخ بقا بر
ز جوی مکرمت او کشیده کشت نما نم
بنصرت علم او اصول عدل مقرر
بسرعت قلم او فصول عقل منظم
بزیر رایت رایش نجوم سعد مقارن
بگرد خیمه ی خیلش سپاه فتح مخیم
فلک بکوی وجودش فرو شدست مسخر
جهان بسنگ مرادش در آمدست مسحم
زهی بجاه تو جان را محل و مرتبه عالی
خهی به داد تو دین را قرار و قاعده محکم
شده رقوم فضایل بنقش خط تو مثبت
شده حروف شمایل بنوک کلک تو معجم
همه صنایع دولت در اهتمام تو مضمر
همه دقایق نکبت در انتقام تو مدغم
در تو خلد معین کف تو بحر مرکب
دل تو عقل مصور تن تو روح مسجم
بنور گمشدگان را دل تو مشرق و مطلع
برزق جانوران را کف تو مشرب و مطعم
ز کتب جود تو شطری هزار بخشش حاتم
ز بحر کین تو قطری هزار کوشش رستم
به پاکی تو شریعت ز شر شرک مطهر
ببازوی تو مسلمان ز کف کفر مسلم
حمایت تو ز تیهو گسست چنگل شاهین
عنایت تو بر آهو شکست پنجه ی ضیغم
شود چو خلد جهنم مقام سدره و طوبی
اگر ز جرعه ی جامت نمی رسد به جهنم
زمانه مملکت جم به بیور اسب ندادی
اگر بجرعه رسیدی ز جام دولت تو جم
در آن مکان که یلان را بگاه رجعت و حمله
بود سپردن جان مدح لیک بردن جان ذم
در آن زمان که نباشد فراغ هیچکسی را
ز نام و ننگ تن خود بحال خال و غم غم
شود بخون دلیران تن زمانه ملبس
شود ز گرد ستوران سر سپهر معمم
فضا بجستن دلها نه روی بیند و نه ره
قدر ببردن جانها نه کیف داند و نه کم
ز بسکه عکس پذیرد هوا ز رنگ علمها
لباس ازرق گردون شود بلون معلم
تو بسته پرچم نصرت بقهر خصم و نهاده
چو طاس و کاس سر او بفتح بر سر پرچم
چو تیر و نیزه بخواهی، ترا چه ترک و چه تازی
چو تیغ و درعه بگیری، ترا چه کرد و چه دیلم
نبات مدح تو روید ز نوم جنت اعلی
نثار فتح تو بارد، ز بام گنبد اعظم
زهی بحکمت بالغ، حکیم پیش تو جاهل
خهی بحجت قاطع، فصیح پیش تو ابکم
شها و شهر گشایا، نموده اند بحضرت
که بنده بندگی تو گذاشت مهمل و مبهم
قسم بخالق خلقی که خلق کرد مهیا
قسم برازق رزقی، که رزق کرد مقسم
بعرش پاک و بدو بر فرشتگان مقرب
بفرش خاک و بمهر پیمبران مقدم
بمهد مولد زهرا، بحق مبعث احمد
بطهر عصمت حوا، بمهر صفوت آدم
به نیکنامی موسی، بحق گزینی هارون
بپاکزادی عیسی، بپارسائی مریم
بذات خالق بیچون، بجان سید مرسل
بقدر مسجد اقصی، بجاه کعبه ی اعظم
به عارفان محقق، بزاهدان موحد
بانبیای مطهر، باولیای مکرم
به پنج فرض مقرر بچار رکن مخیر
بهشت قصر معمر، بهفت نور مقوم
بنور روضه ی سید، بخاک مشهد حیدر
بسنگ خانه ی کعبه، به آب چشمه ی زمزم
بفیض منبر و مسجد، بفرض مروه و مشعر
بقرب عمره و قربان، بفضل موقف و محرم
بدان خدای که هست او، بداد عالم و حاکم
بدان رسول که هست او، ز خلق اعدل و احکم
به آب چشم اسیران اهل بیت پیمبر
بخون پاک شهیدان، عشر ماه محرم
قسم به یسر یسارت که هست گاه قسم کآن
یمین بیمن یمینت که هست گاه عطایم
ببارگاه رفیعت، که هست کعبه ی گردون
بپایگاه منیعت که هست قبله ی عالم
بنعمت تو که هستش وجود بر همه لازم
بحضرت تو که هستش سجود برهمه ملزم
که من بخلوت و جلوت جز آنکه پیش تو گفتم
نه نیک گفتم و نه بد نه بیش گفتم و نه کم
گو است بر سخن من رسول سر معلا
که هر چه رفت نکردم بحضرت تو مکتم
گرفتم آنکه نمودم معاصئی که مرا ز آن
جز است جزیت قارون سزاست لعنت ملجم
گناه هر که بعالم گناه کرده نسنجد
به نیم ذره گر آنرا کنند با کرمت ضم
اذا عبرت خطائی غفرت انک تغفر
و ان عملت ذنوبی عملت انک تعلم
همیشه تا که بپوشد زمانه جرم زمین را
گهی باطلس و اکسون گهی بشاره ی ملجم
ز دوستان تو خالی مباد خلوت و شادی
ز دشمنان تو غائب مباد شیون و ماتم
کسی که سر کشد از تو کشیده باد همیشه
رقوم بر جگر او ز نیش افعی و ارقم
چه سود بیهده بودن موافق غم عشقت
که طبع تو (فلکی) را مخالفست و فلک هم
ز بهر ختم قصیده بخاطرم غزلی خوش
در اوفتاد نگشته مدایح تو مختم
***
مطلع ثانی
کجا شد آنکه مرا خان بدو بدی خوش و خرم
که تا شد او دل و چشمم تباه شد ز تف و نم
ز هجر آن لب نوشین که بود همدم جانم
دلم برید و ز چشمم بریده می نشود دم
دلم ز حسرت خالش چو خال اوست پر از خون
قدم ز فرقت زلفش چو زلف اوست پر از خم
دلم نماند ز عشقش ولی بماند غم دل
بدان دلی که ندارم بچند گونه خورم غم
مراست تا بشد از من نوازش بم و زیرم
خروش زار تر از زیر و ناله صعب تر از بم
بداغ اوست مرا جان وز او نیافته درمان
بزخم اوست مرا دل وز او نیافته مرهم
ز دوست دورم و دارم تنی برنج معذب
ز یار فردم و دارم دلی بدرد متهم
لحرقتی لحبیبی یذم من هو ید زی
لشفقتی لعشیقی یلوم من هو یعلم
اذا البلاء بروحی دنا فقلت تفضل
اذا العناء لقلبی دعا فقلت تقدم
فان بعثت کتابی، فقد ندی و تعدی
و ان طلبت جوابا فقد اتی و تبرم
اگر چه گشت پریشان نشاط من ز غم او
امید هست که آید بفر شاه فراهم
جهان فر و فراست خجسته پور فریدون
که از سموم نهیبش شود نسیم سماسم
زهی تن تو منزه ز شکلهای مزور
خهی دل تو مصفا ز فعلهای مذمم
بروز تا ملک چین شود سوار بر اشهب
چو شاه هند سحرگه شود پیاده ز ادهم
به پشت اشهب و ادهم رسیده باد بر تو
ز هندو چین همه ساله خراج و باج دمادم
همیشه از پی نصرت فضای تیر تو صافی
مدام بر سر دشمن قضای تیغ تو مبرم
ز اختلاف عناصر تن حسود تو مضطر
ز انتقال طبایع دل عدوت مخیم
ز بوم صحن سرایت بهشت گوشه ی گلشن
بسوی بام جلالت سپهر پایه سلم
ظفر به تیغ تو غالب هنر ز رای تو خیره
فلک بقدر تو اعلا جهان بجاه تو خرم
***
قصیده
دادگرا ملک را هم فلک و هم قوام
تا جورا بخت را هم شرف و هم نظام
عاجز قهرش قضا چاکر قدرش قدر
ساکن طبعش کرم شاکر جودش کرام
بسته بیندش سپهر اشهب زرین جناح
کرده بداغش جهان ادهم سیمین ستام
خاک درش را ز عرض سجده گه شرق و غرب
بارگهش ماه بار، شاه ره خاص و عام
در اثر لفظ او مایه ی کشف الصدور
در نظر رای او معجز یحیی العظام
از رقم رای او هیأت افلاک را
بر کرهای عظیم دایره های عظام
ای کمر آسمان بسته بخم کمند
وی جگر اختران خسته بزخم سهام
نعل ستور ترا تاج شه شام شوم
پای سریر ترا فرق شه روم رام
حکم ترا زیردست چار حد و شش جهت
فر ترا زیر پای هشت در و هفت بام
هور بنصف النهار بر درج اوج خویش
قامت رای تو را تا حد نصف القیام
گر به تناسخ شوند زنده بدوران تو
سام و جم اندر جهان با حشم و احتشام
حال کند جان نثار بر سر جام تو جم
زود کند سر فدا بر سم اسب تو سام
خصم به شطرنج کین با تو ببسته گرو
داده بهر سو برش دولت تو شاه فام
گر دم افعی جذام دفع کند چون فکند
رمح چو افعی تو بر تن خصمان جذام
گرد رکاب تراست خدمت حبل المتین
خاک حریم تراست حرمت بیت الحرام
نیست عجب گر کند خلق بطوع و بطبع
گاه بدین احتجاج گاه بدان اعتصام
چرخ ز ایوان تو در طمع ارتفاع
دهر ز دیوان تو در طلب اهتمام
از پی فرخندگی بر سردنیا و دین
فر همایون تو گشته همای همام
چرخ چو زیر تو دید قله فربه چو برق
گفت جهان را متاز ابلق لاغر جمام
دایره گردی که داد نقطه ی موهوم را
همچو خط و سطح وجسم گردش او التسام
تنگ بر هنگ او پهنه ی سهل الامم
پست بر دست او نسبت صعب المرام
هیکل او در مصاف کشتی دریا رکاب
پیکر او در نبرد صرصر آتش لگام
در تک او روز جنگ هر دو جهان یک وجب
باسم او گاه سیر هفت زمین نیم نگاه
گرد سم او ببست چشم زحل را سبل
باد تک او گشاد مغز فلک را زکام
هست اثیر و محیط پیکر او، کآورد
گه تف آتش ز سم گه کف دریا ز گام
ای رقم کین تو آتش و حاسد حطب
وی اثر خشم تو دوزخ و دشمن حطام
موسم نوروز تو یافت به آثار سور
خاصیت پرغموم نزد خواص و عوام
باد همایون بتو سال نو و روز نو
عمر تو زان بر مزید عز تو زین بر دوام
داد ز طبع چو آب خاطر چون آتشم
این سخن گرم را زین غزل تر قوام
***
مطلع ثانی
ای رخ و قد ترا دل رهی و جان غلام
قد تو سرو سهی روی تو ماه تمام
در فلک چشم من ماه تو گشته مقیم
در چمن جان من سرو تو کرده مقام
درد توام در دلست زخم توام بر جگر
داروی دردم کجا مرهم زخمم کدام
چند ز رویت بمن ماه فرستد درود
چند ببویت بمن باد رساند پیام
بخت نخواهدت گرفت دست من مستمند
چرخ نخواهد شنید مست من مستهام
هر چه ز اسباب عیش بود مرا در غمت
اغرق ماء البکا، احرق نار الغرام
تا زجمال خودم روی تو محروم کرد
خون دلم شد حلال خواب خوشم شد حرام
از دل من چاشت خورد غمزه ی تو روز هجر
تا نخورد از لبت دل به شب وصل شام
بر فلکی بیش ازین جور مکن چون فلک
تو چو لقای ملک مهر تو جوید مدام
ضامن ارزاق خلق نایب فرمان حق
اختر گردون لطف گوهر دریای کام
آنکه به پیش لقاش گشت ستاره سپهر
وانکه بدست رضاش داد زمانه زمام
ای شرف بی وبال یافته در طالعت
هم بتواضع نجوم هم بمواضع سهام
تا بود اندر عجم نوبت جشن ملوک
تا بود اندر عرب عادت عید صیام
کف تو بحر و در او گوهر تیغ بنفش
دست تو چرخ و بر او اختر جام مدام
ملکت تو مستقیم رایت تو مستوی
دولت تو مستزاد نعمت تو مستدام
چون بنشینی بناز با من نوشین نشین
چون بخرامی بکام با دل خرم خرام
تا بسلامت بود طبع سلیم از جهان
باد مسلم ترا ملک جهان والسلام
باد معمر بتو ملک عجم تا ابد
باد مشرف بتو دین عرب تا قیام
بسته میان خسروان پیش تو چون لام الف
ساخته در خدمتت دل چو الف قد چو لام
***
در مدح منوچهر شروانشاه
کی کشم در چشم و کی بوسم بکام
خاک درگاه شهنشاه انام
کی بود گوئی که بینم بر مراد
شاه را دلشاد و گردم شادکام
از قبول شاه کی باشد مرا
سعی استظهار و حسن اهتمام
کار بختم را که رفت از قاعده
رحمت خسرو کی آرد با نظام
ماه بختم کی برون آید ز میغ
صید بختم کی رها گردد ز دام
از لهیب آن گنه بر جان من
روز روشن گشت چون شام ظلام
سرو عیشم خفته گشت از باد برد
ماه امیدم بماند اندر غمام
اختر کامم فتاد اندر هبوط
و اختر بد کرد در حالم مقام
بیش کز تف دل و سوز جگر
شد طعامم طعم آتش چون نعام
گر بدی کردم کشید از جان من
اتفاق طالع بد انتقام
طبع پیری عکس طبع هر کسی
با خرد ناجنس و با جانها قهام
راه غم سوی دلم سهل الالم
راه من سوی طرب صعب المرام
گر مرا خون مانده بودی در عروق
چون عرق خونم گشادی از مسام
ای عجب گردون بعزم کشتنم
زود صعب آهیخت شمشیر از نیام
چرخ چون بر کشتنم بفشرد پای
مهربان بخت از برم برداشت گام
آری ار گل بوی بدهد بی خلاف
صاحب سرسام را گیرد زکام
مقصد امید بس دور است و هست
مرکب اقبال من لاغر جمام
مرده بودم وز همه اعضای من
استخوانها بود پیدا همچو لام
لطف شروانشاه جانم باز داد
رغم آن کو گفت من یحیی العظام
گر مکافاتم بحق کردی فلک
صبح عمرم متصل گشتی بشام
بر تنم گشتی عقوبت مستزاد
در دلم ماندی ندامت مستدام
چون توانم گفت شکر لطف شاه
کانتظام عمر بادش بر دوام
هم نه در خورد خطا آمد خطاب
هم نه بر حسب ملال آمد ملام
خسرو غازی ملک تاج الملوک
شاه خورشید افسر کیوان حسام
شه منوچهر فریدون کز شرف
شد سپهرش چاکر و گردون غلام
آن جهانداری که این توسن جهان
از ریاضت کردن او گشت رام
بر سریر چرخ و هفت اختر بقدر
پنج نوبت کوفت از شش حرف نام
چرخ توسن چون رمیدن ساز کرد
گشت اقبالش ورا بر سر لگام
عاید از رأیش رسوم افتخار
حاصل از جودش وجود احتشام
ای باعجاز تو دین را اعتماد
وی باقبال تو جان را اعتصام
گر برزم و بزم دیدندی ترا
سام با شمشیر و جم با رطل و جام
جان فشاندی بر سر رطل تو جم
بوسه دادی برسم اسب تو سام
از قدر صد قاصد از تو یک رسول
از قضا صد نامه از تو یک پیام
هر کجا گیرد معسکر دولتت
باشد از نصرت خیام اندر خیام
***
از قصاید بسیار خوب فلکی است در مدح منوچهر شروانشاه
سودا زده ی فراق یارم
بازیچه ی دست روزگارم
ناچیده گلی ز گلبن وصل
صد گونه نهاده هجر خارم
بی آنکه شراب وصل خوردم
از شربت هجر در خمارم
اندیشه ی دل نمی گذارد
یک لحظه مرا که دم برآرم
ایدل سره می کنی چنین کن
مگذار مرا که سر بخارم
نتوانم گفت کز غم دل
ایام چگونه می گذارم
از بهر خدای را نگوئی
ایدل که ز دست تو چه دارم؟
یکباره سیاه گشت روزم
یکباره تباه گشت کارم!
این جامه ی صبر چند پوشم؟
وین تخم امید چند کارم؟
کارم همه انتظارم و صبر است
من کشته ی صبر و انتظارم
دل دارم و رفت دلنوازم
غم دارم و نیست غمگسارم
عید آمد و شد جدا زمن یار
عیدم چه بود چو نیست یارم
ای آنکه ز بیم خشم نامت
گفتم بزبان همی نیارم
با این همه کز پی تو گریم
حقا که هنوز شرمسارم
هر شب ز فراق تو نگارا
رخساره بخون همی نگارم
راز دل من اگر نه ی تو
آگاه ز ناله های زارم
جز نقش خیال تو نجویم
بر هر چه دو دیده بر گمارم
دریاب ز بهر روز فردا
امروز مرا که سخت زارم
مگذار مرا به قهر زیراک
بنواخت بلطف شهریارم
خاقان بزرگ شاه شروان
کز دولت او امیدوارم
بوالهیجا فخر دین منوچهر
کز خدمت اوست افتخارم
شاهی که فلک عدوش را گفت
میباش که با تو کار دارم
گفت آیت فتح رایتش را
کای از همه عالم اختیارم
گوید فلکش که خنجر تست
آن شعله که من ورا شرارم
چون هست بشکل نعل اسبت
گشتست هلال گوشوارم
از دولت تست عز و نازم
وز خدمت تست کار و بارم
خصم تو ز عجز خویش گوید
شاها بپذیر زینهارم
از تیغ زنی که گفت گردون
با دشمن تست گیر و دارم
آنی تو که مملکت ترا گفت
از تو مکناد کردگارم
ای آنکه بملک مستقیمی
بنگر سخنان مستعارم
عید آمد و نوبهار خرم
ای مدح تو عید و نوبهارم
تو دل به طرب سپار تا من
در گفتن مدح جان سپارم
می نوش تو تا بدست خاطر
در پای تو در نظم بارم
ز اول که سخن بنظم کردم
کم بود بشاعری عیارم
ز آموزش وز قبولت امسال
بنگر که چه بر سخن سوارم
هر سال ز فر دولت تو
درگفتن مدح به ز پارم
شیریست سخن که دایم او را
خواهم که بنام خود درآرم
گر دل دهدم قبول این شعر
این شیر سخن شود شکارم
تا چرخ بدل کند که تا حشر
برخلق زمانه کامکارم
چندان برباش تا بگوید
کز بعد من اوست یادگارم
***
قصیده
ای لطف تو یار باد برحم
در وصف تو هر گروه پی گم
از هیبت تو فلک سبکپای
وز قوت تو زمین گران سم
آنرا که بمهر گوئی اجلس
ایام بکین نگویدش قم
فرمان ترا قضا پیاپی
رایات ترا قدر دمادم
در گرد و سم سمند تو شب
چون مردمه نور چشم مردم
آباد بدان سمند کز وی
در خود کشد اژدهادم و دم
در زیر سمش زمین گه سیر
گوئی که در آسیاست گندم
یکساعت سیر او بمیدان
صد ساله ی سیر چرخ و انجم
زد چرخ بدور با تعجب
زو باد بسیر با تبسم
چون پای بپشت او درآری
سر بر فلک آرد از تنعم
***
وله
صورت گردون صفت جسم زمین را جان ازو
ماده جان لطف او لیکن خرد حیران ازو
آینه رنگی که در یک لحظه گردد پیش چشم
نقش ششدر هشت اشکال فلک عریان ازو
آن یمانی تیغ بین اندر یمین او که هست
کفر در نا ایمنی اندر امان ایمان ازو
زاده ی ایمان که گر بر آسمان عکس افکند
نور صد خورشید بخشد در زمان کیوان ازو
گر کشد مالک رقاب او را به شروان از قراب
خاک ترکستان شود در قیروان قربان ازو
گر ز فولاد فلک دشمن سپر سازد شود
ریزه ریزه روز کین چون سونش سوهان ازو
او به سر سامان نیا آمد به نسبت لاجرم
دشمن این دودمان شد میسر و سامان ازو
***
در مدح سید الوزراء جمال الدین مشعر بن عبدالله
ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه
بر من آمد خورشید نیکوان سپاه
چو آفتاب رخ خوب او باول روز
چو ماه نو شکن جعد او در اول ماه
چو سرو بود قدش گر سلاح پوشد سرو
چو ماه بود رخش گر کلاه دارد ماه
چو ماه بود ولی آسمان او مرکب
چو سرو بود ولی بوستان او خرگاه
بر آسمان چو قبا کرد پیرهن خورشید
که دید ماه مرا بر شکسته طرف کلاه
تو گفتئی زنخش چاه بود و زلف رسن
یکی زسیم سپید و یکی ز مشک سیاه
رخ چو ماه وی از بهر فتنه چو دل من
هزار دل برسن بسته و فکنده بچاه
ز بس نظاره چنان بود بام و درکه بجهد
بخانه در بر ما باد را نبودی راه
بخنده گفت که چون روزه رفت و عید آمد
بهانه کم کن و امروز جام باده بخواه
جواب دادم و گفتم که خسرو انجم
بگاه بر ننشست و هنوز هست پگاه
چو من جمال خداوند خود جمال الدین
به بینم از همه جانب سخن شود کوتاه
قوام دولت ابوالنصر سید الوزراء
نظام ملک ملک مشعر بن عبدالله
پدایع کرمش با سپهر گردان جفت
صنایع هنرش بر عروش گردون شاه
رفیع رائی کز اهتمام همت او
فزود دولت و دین را جلال و حشمت و جاه
از اوست باقی ترتیب دین پیغمبر
از اوست حاصل تو قیر ملک شروانشاه
حریم او علما را ز نایبات کنف
جناب او فضلا را ز حادثات پناه
خرد شگفت فرو ماند از مراقبتش
چو مرد زاهد از آثار صنعهای اله
زمانه زو طلبد امر و نهی نز گردون
که کس طلب نکند کار زرگر از جولاه
قوی به تربیت ورای او صواب و صلاح
خجل ز مغفرت و فضل او خطا و گناه
بقدر و منزلت اوست فخر دولت و دین
چنانکه منزلت خسروان بافسروگاه
مخالفان را شادی ستان و انده بخش
موافقان را نزهت فزای و محنت گاه
ز فعل و خاصیت کهربا و مغناطیس
بعون عدل وی ایمن شدند آهن و کاه
زهی بفضل و کفایت مقدم از اقران
زهی بجاه و جلالت مسلم از اشباه
توئی که ذات تو بر سر عقل شد واقف
توئی که رای تو از علم غیب شد آگاه
نه راه یافته هرگز بطبع تو مکروه
نه از تو نیز رسیده بطبع کس اکراه
بزرگوار ازین پس نسیم فروردین
بباغ و راغ زند چون ملوک لشگرگاه
جهان پیر جوان گردد از حرارت طبع
چنانکه طبع جوان از نشاط قوت باه
کنون بود که ز گرماگران شود بر تن
سمور و قاقم و سنجاب و دله و روباه
همیشه تا ز پی لحن های موسیقی
بکار باید ساز و نوا و پرده و راه
ز چرخ خط موالیت باد نعمت و ناز
ز دهر قسم معادیت باد آوخ و آه
موافق تو قرین سعادت و نعمت
مخالف تو اسیر بلا و باد افراه
خجسته بادت عید و رسیدن نوروز
مباد زنده کسی کو ترا بود بدخواه
خدای عرش ترا در پناه خود گیرد
ز نکبت فلک و آفت زمانه و آه
***
در مدح منوچهر شروانشاه
دوش چو کرد آسمان افسر زر ز سر یله
ساخت ز ماه و اختران یاره و عقد و مرسله
شکل فلک خراس شد مهر چو دانه آس شد
عقده ی راس داس شد از پی کشت سنبله
طرف جبین نموده ماه از طرف بساط شاه
آمده با قبول و جاه از قبل مقابله
از پی تیر آسمان ساخته ماه نو کمان
تا ز کمان به بد گمان همچو یلان کند یله
زهره چو شیر شرزه ی برده ز دهر بهره ی
آخته شهره دهره ی داده صقال و مصقله
شاه فلک ز بارگه کرده نشاط خوابگه
بر در بارگه سپه ساخته شور و مشغله
شیر سپهر پنجمین شیر سپهر کرده زین
خیره چو شیر تا بکین با که کند مجادله
از پی فال مشتری انجم سعد مشتری
او ز شراع ششتری با همه در معامله
همچو مهندسان ز حل مشکل چرخ کرده حل
پایه ی برترین محل از درجات سافله
دهر چو زنگی عجب کرده کلاه بوالعجب
بر کله از پی طرب بسته هزار زنگله
شب ز سپهر و اختران ساخته بحر و گوهران
نعش ز بهر دختران کرده سفینه راحله
از پی انجم و فلک دوخته کسوتی ملک
پشت ز قاقم و فنگ روی ز قند زود له
خسرو اختران بکین کرده همانگه از کمین
خنجر شاه پاک دین بر سپه معطله
چرخ و نجوم و مهر و مه بر در بارگاه شه
بوسه زنان بخاک ره چون رهیان یکدله
خسرو آرشی نسب آرش دیگر از حسب
ناصر سنت عرب قاهر بدعت حله
جام و حسامش از شرف برده بگاه بارو لف
از رخ دوستان کلف وز سر دشمنان کله
ای ملکان چو بندگان بر تو ثنا کنندگان
مادر جان زندگان از قبل تو حامله
وارث جود و جاه جم، شیر اجم شه عجم
مالک ملت و امم صاحب صولت و صله
عز ولیش را ازل، گربه فکنده از بغل
عمر عدوش را اجل، گرگ فکنده درگله
عقل بفضل شاملش جان خجل از فضایلش
فضله رای فاضلش نکته و رمز و فاضله
ای بوجودت از زمین یافته عقل دوربین
گنج روان ز پارگین در ثمین ز مزبله
هر که رخ از تو تافته قبله جان شکافته
طفل کرم نیافته به ز کف تو قابله
قدر ترا فرازخوان، قرصه ی آفتاب نان
زیر و زبر بزور تو، بوم عدو بزلزله
باد برت جبابره، قصه گرت قیاصره
کاسه کشت اکاسره، قلبه چشت هراقله
هر که بدید در دغا گاه مقاتله ترا
معجز روی مصطفی دیده گه مباهله
گر تو کنی بامتحان چتر بهندوچین روان
رایت رای و خوان خان زود رود بولوله
ای بر تو بهر نسق خلق جهان همه حلق
عالم علم را بحق علم تو گشته عاقله
رایت عید شد عیان موکب روزه شد نهان
سنت عید فرض دان فرض صیام نافله
گر چه بصحن گلستان از پی نزهت روان
نیست صفیر بلبلان هست صفیر بلبله
عیدو خزان و مهرگان هر سه شدند هم قران
گشت میان هر سه شان بندگی تو واصله
هر سه بشکل صوفیان خرقه نهاده در میان
پیر توئی بکن بیان مشکل این مشاکله
بزم فکن طرب گزین فتنه نشان و خوش نشین
عدت عید کن قرین عادت روزه کن یله
وز پی مدح خود شنو این غزل لطیف نو
لطف کمال او گرو برده ز روح کامله
***
مطلع ثانی
سرو قدی شکر لبی گلرخ غالیه کله
جان مرا بصد زبان ز آن رخ و غالیه گله
نرگس مستش آسمان سفته به تیر غمزگان
سنبل هندویش بجان رفته بسایه ی گله
آن ز میان انس و جان برده هزار کاروان
وین ز بساط انس وجان رفته هزار قافله
هست طراز یاسمین لاله ی لؤلؤ آفرین
کرده لبش چو انگبین تعبیه در شکر لله
از سر زلف خود بفن وز گهر سرشگ من
بافته جیب و پیرهن ساخته گوی و انگله
من ز غمش چو بی هشان بر دورخ از جفا نشان
تن ز دو چشم خون فشان غرقه در آب و آبله
او چو پری بدلبری کرده مرا ز دل بری
خسته دل من آن پری بسته به بند و سلسله
ای بت خلخ و چکل از تو بت تبت خجل
نزد تو وزن جان و دل یکجو و نیم خردله
مشعله بر فروختی رخت فلک بسوختی
بر فلکی فروختی شهر بسوز و مشعله
کرده بعالم روان حسن تو کاروان دوان
وز در شاه خسروان یافته زاد و راحله
مالک ملک باستان بارگهش در آسمان
بام ورا ز نردبان چرخ فرو ترین پله
بسکه کند بچشم و سر بر در درگه تو بر
صاحب چاچ و کاشغر خدمت کفش و چاچله
ای گه کین درخش تو خنجر نوربخش تو
گشته بکام رخش تو هفت زمین دو مرحله
ملک بقا گشاده ی خوان کردم نهاده ی
طعم طمع تو داده ی بیش ز قدر حوصله
تا بمشام ذوق جان ندهد و ناورد جهان
نکهت گل زانگدان لذت مل ز آمله
طبع تو باد شاد خور مل بکفت ز جام زر
دلبر گلرخت ببر بی غم و رنج و غایله
چار ملک ز شش کران هفت شه از نه آسمان
حکم ترا نهاده جان بر دو کف و ده انمله
***
در مدح منوچهر شروانشاه و ایراد بعضی از اصطلاحات نجومی
شاه گردون را نگر شکل دگرگون ساخته
بر شمایل پیکران عزم شبیخون ساخته
داده فرمان لشگر سقلاب را بر ملک زنگ
هر یکی را آلت و برگی دگرگون ساخته
حمة العقرب چشیده وز پی کسب شرف
خود ز بطن الحوت خلوت جای ذوالنون ساخته
از پی طفلان آب و گل صبا فراش وار
بالش از بغدادی و بستر ز پرنون ساخته
هم کنون بینی عروسان بهاری را بباغ
قرطه از مقراضی و کسوت ز اکسون ساخته
در جهانگیری صبا و در جهانداری سحاب
روز جنگ قارن و شب گنج قارون ساخته
کاس لعل ارغوان و طاس یاقوتین چرخ
در چمن کو بدخش و کان طیسون ساخته
باد چون گنجور از درگاه خاقان آمده
باغ را از حله چون خرگاه خاتون ساخته
خرم و خندان درخش و تندر اندر ابرو ابر
خیره خود را از میان گریان و محزون ساخته
باغ چون فردوس وصلصل همچو رضوان و صبا
شکلها چون آدم از صلصال مسنون ساخته
دشت هر کافور کاندره ماه کانون گرد کرد
در مه نیسان بدست مهر مرهون ساخته
باد نوروزی بتأثیر اثیراندر هوا
بر مساعد کردن کافور کانون ساخته
کرد مینو چهر گردون چهره ی باغ و در او
بزم شاهنشه منوچهر فریدون ساخته
تا زند هر صبحدم پیراهن ملکش به آب
آسمان از قرصه ی خور قرص صابون ساخته
بخت بالای نود درج ارتفاع آسمان
رفعت او را درج تسعا و تسعون ساخته
حجله ی سعدان گردون طالع مسعود او
از فضای کرزمان و دست سعدون ساخته
چون ز نوک نیز ها گردد پر اوراق اجل
فضلهای فتنه را فهرست قانون ساخته
بر جگر خواران جهان بفروخته گردون بجان
عقل از آن بازار خود را سخت مغبون ساخته
آسمان از نیزه ی گردان و خون گردنان
بیشه ی هندوسان بر رود جیحون ساخته
سیل سیل از خون روان بر روی خاک و رنگ او
میل میل از خاک همرنگ طبرخون ساخته
کرده خصمان را جگر بریان و از بهر ددان
خوانی از صد هفتخوان برگ وی افزون ساخته
ای ظفر با رایت منصور تو در دین و ملک
همچو با اعجاز موسی رای هارون ساخته
وی بدی با حاسد و بدخواه تو در کفر و شرک
همچو هامان خیره با فرعون ملعون ساخته
کرده شروان را چنان معمور کز بس فرو زیب
خلق را دیدار او بی فتنه مفتون ساخته
تا طرازند ابلق ایام را از بهر تو
مه پلاس و سایه ی خورشید بر گون ساخته
تاخته بر آسمان بخت تو چون عیسی و خصم
همچو قارون در زمین با بخت واژون ساخته
ماده ی لفظ بدیعت با عروس بکر غیب
چون دل گشتاسب با مهرکتایون ساخته
ای ز خاک پای تو دولت باعجاز و بعلم
کیمیای جان ادریس و فلاطون ساخته
مهر تو در حلق ملک از نیش نوش انگیخته
کین تو در کام خصم از طعمه طاعون ساخته
خشم تو از چشم دشمن بر گشاده با سلیق
چشم چرخ از خاک پایت با سلیقون ساخته
***
در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه
خان و خیل چرخ راشه خیل و خان آراسته
تا بماهی و بره کر دست خوان آراسته
ز آسمان تا کرد میل قربت اهل زمین
شه بفر او زمین چون آسمان آراسته
یافت با ماهی چو یونس انس در دریای چرخ
تا شود زین پس باعجازش جهان آراسته
تا سوی کون و شرف رخ کرد با تمکین و قدر
شد چو کان پر گهر زو هر مکان آراسته
زود گردد زین سپس از بخشش او رایگان
بوم هر کنجی بگنج شایگان آراسته
هر یک از چابک سواران سپاه نوبهار
آلتی بر کینه ی خیل خزان آراسته
سرو جوشن ساخته لاله سپر انداخته
بید شمشیر آخته غنچه سنان آراسته
پر ز الواح زبرجد کوه و صحرا را صبا
و آن زبر جد را بدر و بهرمان آراسته
گل چو کاس کسری و لاله چو جام جم بشبه
لیک نه کسری چنین نه جم چنان آراسته
هر زمان با غنه ی ارغون و ساز ارغنون
سار سوری بر سر هر ارغوان آراسته
همچو دریای پر از مرجان و در هر صبحدم
هم ز لاله هم ز ژاله بوستان آراسته
از ریاحین صف زده نظارگان بر هرکنار
چون عروسان گلبنان اندر میان آراسته
باغ و بستان را صبا چونانکه دین و ملک را
خسرو فرمان ده کشور ستان آراسته
دوار اقلیم پنجم هشتم انجم کزوست
هفت کشور چون بهشت هشتگان آراسته
وارث هوشنگ و جم شیر اجم شاه عجم
دیده ی دولت کزو شد دودمان آراسته
پور افریدون منوچهر آنکه کار ملک ازو
هست چونان کز جم و نوشیروان آراسته
آنکه تا فرمان او دامن کشان شد بر زمین
شد زمین در دامن آخر زمان آراسته
چهره ی سقلابیان گیرند یکسر هندوان
گر بفر او شود هندوستان آراسته
تیر در اوصاف دست و تیغ و شست و تیر او
بر فلک صد نامه و صد داستان آراسته
مجلس او ز آن مقدس تر که من گویم درست
عرش فش بزمی بفرش بیکران آراسته
بوم کعبه ز آن معظم تر که با چندین جلال
بام او گردد به زرین نردبان آراسته
گز بزر و زیور آرایند خود را خسروان
زیور و زر را بدو کردن توان آراسته
در ثنای مصطفی ناخوش بود گفتن که بود
فرقش از دستار و کتف از طیلسان آراسته
ای جلالت از گمان نقش یقین انگیخته
ای جمالت در خبر شکل عیان آراسته
شوره ی شروان که جای شور و شر دیو بود
از پری رویان ترک و ترکمان آراسته
هر که بر دست تو آبی کرد روزی تا ابد
از تو کارش هم بآب و هم بنان آراسته
خصم تو برخاسته چون تو نگردد گر چه او
دارد از هر خواسته گنج روان آراسته
ای نجوم و چرخ و دهر و عالم فرتوت را
از دل و طبع و خرد بخت جوان آراسته
بنده در اشکال مدحت از زمین جان و دل
این چنین شکلی که ناید در گمان آراسته
کرده آرایش عروس نظم را مشاطه وار
وین غزل بر وی بوجه امتحان آراسته
***
مطلع ثانی
خدبنا میزد چه رویست آنچنان آراسته
وز خیال طلعتش میدان جان آراسته
بر سر سرو روان روی روان آرای تو
از پی رنج روان گنج روان آراسته
از لب چون لاله و رخسار چون گلبرگ او
لاله زار طبع و گلزار روان آراسته
از خیالش نقش جان هر نقشبند آموخته
وز جمالش باغ دل چون پرنیان آراسته
روزگار از روی او و رأی من در عشق او
هم بهار و هم خزان در یک مکان آراسته
کرده بر خود دلبران را دعوت پیغمبری
وز دو رخ صد گونه برهان بیان آراسته
از پی معجز نمودن شکل رخسار و لبش
لاله ی دربار و لعل درفشان آراسته
چشمه ی حیوان ز ظلماتست و او بر آفتاب
چشمه ی ز آن خوشتر از کوچک دهان آراسته
در حجاب سایه آرایش ندارد آفتاب
و آفتاب او بمشکین سایبان آراسته
کارگاه حسن ازو چون بارگاه سلطنت
از سنان خسرو سلطان نشان آراسته
بندگان از خدمت تو نام و نان اندوخته
چاکران از نعمت تو خان و مان آراسته
تا بود جرم سپهر این بارگاه افراخته
با تو چون بوم بهشت این خاندان آراسته
لشگرت روی زمین پیموده و قلب ترا
پشت و پهلو از هزاران پهلوان آراسته
تا کواکب در قران با هم قرین گردند ، باد
ملک تو صاحب قران با صد قران آراسته
آستان بوسیده گردون بارگاهت را و بخت
آستین بر بسته و این آستان آراسته
***
از امهات قصاید فلکی درنعت رسول اکرم ص
ای از تو نام گوهر شاهان برآمده
اعدات یکسر از سرو سامان برآمده
از مهر خاتم تو باعجاز در جهان
آوازه ی نگین سلیمان برآمده
در نامه ی کفایت و روزی و نام و ننگ
نام عنایت تو ز عنوان برآمده
از سعد طالعت پس چندین هزار سال
آوازه ی سعادت کیوان برآمده
خصم تو جاودانه باحزان فرو شده
اسم تو در زمانه باحسان برآمده
در جستن تو ملک بدانسان که جوید آب
بی توشه تشنه ا ی ز یبابان برآمده
فضل و سخا و صدق و وفا را و حلم را
در دولت تو نام بدیوان برآمده
از بهر خوردن جگر دشمنان تو
طفلان چرخ را همه دندان برآمده
آن خصم را که دید کمان تو جفت تیر
دیده ز سر بدیدن پیمان برآمده
رخش بدخش رنگ تر اسم بروز جنگ
از خون خصم لعل بدخشان برآمده
از بسکه داد دست تو در و گهر بباد
باد از نهاد قلزم و عمان برآمده
ای از پدر یتیم فرو مانده و بتو
کام جهان و نام نیاکان برآمده
دیدی که در ممالک بیرون چه کام راند
کیخسرو یتیم بتوران برآمده
نامت برآمده بشبیخون برای دین
نام دگر شهان بشبستان برآمده
هر جا که هست طایفه ی شرک را طواف
از طوف مرکبان تو طوفان برآمده
تو مصطفی جلالی و اینک بدور تو
کافر فرو شدست و مسلمان برآمده
نهصد هزار خانه که اندر دیار تو
بانگ بلال و یارب سلمان برآمده
با کفر در پناهت و با شرک در رهت
اسلام چیره گشته و ایمان برآمده
در بزم جام باده بتأثیر دست تو
لاله ز یخ بفصل زمستان برآمده
هر کو ز خوان دانش تو یافت لقمه ی
از خاطرش نتایج لقمان برآمده
از طبع من بقوت و تمکین مدح تو
نظمی چنین بغایت امکان برآمده
وز بهر سنت شعرا مطلع غزل
از مقطع مدیح بدینسان برآمده
***
مطلع ثانی
ایدل بعشق روی تو از جان برآمده
جان در هوای تو ز تن آسان برآمده
از خنده ی خیال لب لاله رنگ تو
از بوستان جان گل خندان برآمده
آبی که آن ز چشمه ی حیوان برآمدی
بر چهره ات ز چاه زنخدان برآمده
در حلقهای زلف پراکنده بررخت
کافور تر ز مشک پریشان برآمده
از اشگ چشم و خون دلم خاک کوی تو
دریا شده وز او در و مرجان برآمده
از بسکه رنج برد دلم وز وفای تو
دردت بمن بمانده و درمان برآمده
تا آتش فراق تو در جانم اوفتاد
یکباره دود ازین دل بریان برآمده
تا جعد دلربای تو چوگان بکف گرفت
شور از هزار مجلس و میدان برآمده
بر عکس چرخ گر ته ی پیروزه ی ترا
خورشید و اختران ز گریبان برآمده
در درد فرقت تو من مستمند را
دور از تو دل فروشده و جان برآمده
بر من جهان فروخته عشق تو و بمن
بوسی بصد جهان ز تو ارزان برآمده
بر نامه ی مراد من از تو ولی ز من
مقصود خصم و کامه ی هجران برآمده
افغان و ناله ی فلکی بیتو بر فلک
چندان رسید کزفلک افغان برآمده
تا حاجیان بعاشر ذوالحجه حج کنند
در حج شده حوایج ایشان برآمده
یا رب ز قرب مقصد و قتل عدوت باد
موقف تمام گشته و قربان برآمده
از عون همت تو مهمات ملک و دین
بی یاری خلیفه و سلطان برآمده
نامت جهان گرفته و کام تو در جهان
چندان که رای تست دو چندان برآمده
سم سمند تو به سمنگان فرو شده
گرد سپاه تو ز سپاهان برآمده
***
در مدح خواجه رئیس امین الدین محمد عبدالجلیل اهراسی
دلا دلا ز بلا هیچگونه نهراسی
حدیث عشق کنی و حریف نشناسی
کمر بعشق بتانی ببسته ی که میان
ببسته اند به زنار های شماسی
چو ماه سغبه ی هر چهره ی چو خورشیدی
چو لعل سفته ی هر غمزه ی چو الماسی
چو کبک سخره ی منقار زخم شاهینی
چو گور خسته ی دندان و چنگ هرماسی
ز بهر نان غم انبان بوهریره شدی
ز بهر آب بلا کوزه ی بلیناسی
بشب ز خواب جدا بینمت زعلت رنج
مگر که قصر بلا را تو صاحب پاسی
چو آسیائی سرگشته بلا و تو خود
در آسیای غم عشق نیکوان آسی
بجهد رنگ سیاهی ز تو همی نشود
سیاه کرده و آهار داده کرباسی
هزار بار بخون شسته ام ترا و هنوز
هزار بار سیه تر ز حبر و انقاسی
اگر چه خوردن غم فربهت همی دارد
یقین بدان که از آن در ز چهره آماسی
چو نیست عادت تومستقیم بر یک حال
رواست گر همه ساله اسیر وسواسی
ولی پناه تو گر خواجه ی رئیس بود
روا بود که ز جور زمانه نهراسی
اصیل زاده ی شروان گزین امین الدین
اجل محمد عبد الجلیل اهراسی
کریم رای صدری که فعل خصمش هست
خری و خربطی و ناکسی و نشناسی
زمانه هست ورا بنده ی که دور فلک
بماه بیعت آن بنده کرد نخاسی
رسد بحضرت او هر زمان گروهی نو
بشکل بوعلی و کوشیار و کاراسی
چه فیلسوف و طبیب و منجم و شاعر
چه فال گیر و حکیم و محدث و آسی
ز هر کریمی کز مرتبت بفضل و هنر
رسوم خانه ی دین را رسوم و آساسی
عیار زر کرم را بفضل معیاری
قیاس اصل خرد را به فضل مقیاسی
قبیله تو مسیحاست در خلافت جود
چو در خلافت دین خاندان عباسی
چو مصحف هنر و اندر او بحشمت و جاه
توئی که سوره ی الحمد و سوره ی ناسی
تو وزن هر سخنی را بلطف میدانی
تو قسط هر هنری را بطبع قسطاسی
سزاست خواجگی خود جهان عصر ترا
بکن بکن که نه در خورد نیل و روناسی
بدانهای سخا مرغ آز را دامی
بساقه های کرم کشت بخل را داسی
رسید وقت تماشا و جام می هر چند
که تو نه مرد، می و جام و ساغر و کاسی
دمید باد بهاری دگر نباید خورد
غم وظیفه لزگی و برف بولاسی
کنون بود که خلایق همی برون آیند
ز قاقم و خز و دله، سمور بر طاسی
چه زادی ای فلکی زین نوایب ایام
که در سخن سیم بو تمام و نواسی
مگر که مایه ی راحند شعر و خط تو ز آنک
بهر دو محی کلک و دوات و قرطاسی
ولیک چندین دعوی مکن که شعر ترا
نکو شناسد طبع حکیم کیلاسی
گر او به نقد سخنهای تو شود مشغول
ز شاعری برود نقد تو باجناسی
ایا ثنای تو چون حرز برده از دلها
نشان وسوسه و فعلهای خناسی
مدام تا شود از سایه جرم ماه سیاه
بعقده ی ذنبی و بعقده ی راسی
همیشه تا نرود درمعاملات صروف
بقیمت درم ده سه نقد خماسی
بقات باد دو چندان که گویدت گردون
که تو چهارم عیسی و خضر و الیاسی
خجسته باد و مبارک بهار نوروزت
که هم خجسته پی و هم مبارک انفاسی
***
در مدح منوچهر شروانشاه
ای پسر خوش تو بدین دلبری
حور بهشتی ملکی یا پری
هم نبود حور و پری را بحسن
این همه مرد افکنی و دلبری
ماه پری طلعت حورا فشی
دلبر سنگین دل سیمین بری
عشق تو دل را کند از جان جدا
هجر تو جان را کند از دل بری
جزع تو را شعبده ی جادوئی
لعل تو را معجز پیغمبری
زلف تو بر مشتری از مشک ناب
ساخته صد حلقه ی انگشتری
مشتری رای چو ماه تواند
روز و شب از چرخ مه و مشتری
گر گل و شکر ببرد درد دل
پس تو بلب اصل گل و شکری
ز آن رخ رخشان تو شب و روز را
ماه و خوری گر چه نه ماه و خوری
در خور تو نیست کس از جان و لیک
نزد همه کس تو چو جان در خوری
زیبدت از غایت حسن و جمال
بر سر خوبان جهان سروری
ای (فلکی) ز آن دو لبش بوسه ی
جوی تو باری ز چه غم میخوری
گو نکند بر تو جفا زانکه تو
شاعر شروانشه نیک اختری
مفخر شاهان جهان فخر دین
شاه معظم ملک گوهری
شاه منوچهر فریدون که هست
کهتری او سبب مهتری
بار خدائی که بداد و دهش
داد جهان را شرف برتری
شهر گشائی که فلک پیش او
بست میان از پی فرمانبری
ای ملکی کز تو و از ملک تو
دور فلک بست در داوری
بر در تو هست ز بهر شرف
کار فلک بندگی و چاکری
مهر تو بر جان رقم بندگی
کین تو در دل اثر کافری
باره ی تو روز مفاجا به سم
پاره کند باره ی اسکندری
ای شده نعل سم اسب تو را
مشتری از چرخ بجان مشتری
آن ملکی تو که بجاه و جلال
افسر فرق فلک و محوری
صاحب عز و شرف و دولتی
مالک تخت و کمر و افسری
جان و جهان را سبب راحتی
دولت و دین را شرف و مفخری
خسرو کافی کف دریا دلی
شاه عطا بخش سخا گستری
در همه کاری چو قضا و قدر
معطی نفع و ضر و خیر و شری
چرخ بلند از اثر رای تست
کو عرض است و تو ورا جوهری
ای ز پی دولت تو خلق را
پیشه ثنا گوئی و مدحت گری
وی ز تن خصم تو شمشیر تو
هوش و خرد برده و جان بر سری
خوار شده جعفر و قادر بقدر
پیش تو چه قادری و جعفری
شاهان هستند بعالم بسی
لیک تو در عالم خود دیگری
بهتر خلقی تو و آن به که نیست
نزد تو بدرائی و بد محضری
بنده محمد بمدیحت شها
گوی سخن برد بشعر دری
چشم عنا نیز در او ننگرد
گر بعنایت سوی او بنگری
نی، که در او حاجت این لفظ نیست
زانکه تو دانی که تو داناتری
کام وی آنست که گویند، تو
شاعر خاص ملک کشوری
تا چو همی چنبر سیمین هلال
حشمت و تعظیم تو بادا چنانک
فرق فلک را بقدم بسپری
خواهم از ایزد که کنی تا ابد
بر سر شاهان جهان سروری
تا که چنین عید بشادی هزار
بینی و بگذاری و تو نگذری
***
قصیده
نه مهر من طلبی نه سر وفا داری
چو دوستدار توأم دشمنم چرا داری
بدست مهر تو جانم اسیر شد، شاید
ببند هجر دلم چند مبتلا داری
بغمزه خون دلم ریختی روا باشد
ببوسه وجه چنان چند خونبها داری
مرا ندیده کنی چون گذر کنی بر من
ترا نگویم و دانم که سر کجا داری
منم که از دل و جان دوست تر ترا دارم
توئی که از همگان خوارتر مرا داری
مرا نشاید گر در وفا ندارم پای
ترا مباح بود گر سر جفا داری
ولیک صعب تغابن بود که با چو منی
وفا نداری و با یار ناسزا داری
میان نیک و بد و کفر و دین و درد و ستم
ز حکم قاطع خود خط استوا داری
برون جهد زخم چرخ مرکبت گه سیر
گر از عنانش یک لحظه دست وا داری
زهی خجسته کمیتی که زیر ران ملک
سیاحت قدر و سرعت قضا داری
اگر رهات کند شه زمین ساکن را
بباد سیر چو بر آب آسیا داری
ز کهربا ببرد خاصیت بقوت تو
اگر تو کاهی در جنب کهربا داری
اجل ز لقمه ی لطف تو ممتلی ماند
گرش ز شربت شمشیر ناشتا داری
خدای ملک جهان بر تو ختم خواهد کرد
که در کمال هنر حدد منتها داری
بسی سوار ز شمشیر خود فنا کردی
بسی دلیر بزندان خود نوا کردی
مخالف از تو کجا جان برد که روز مصاف
ظفر بپیش رخ و فتح بر قفا داری
بفتحها و ظفرها که کرده ی در دین
فرشتگان سما را بر آن گوا داری
کنون سزاست که این نصرت مبارک را
طراز جمله ظفرها و فتحها داری
سعادت تو چنان باد کز خدای جهان
هزار فتح بسالی چنین عطا داری
رسید عید، بعادت طرب کن و می خور
که ملک بی خلل و عمر بی فنا داری
منم عطای ترا بنده و یقین دانم
که در ستایش خویشم سخن روا داری
چه احتشام بود بیش ازین که در ساعت
بچشم لطف نظر بر من گدار داری
خدای با ظفر و فتح و قهر خصم ترا
بقادهاد دو چندان که تو هوا داری
بطول و عرض چنان باد ملک تو که درو
چو مصر و شام و دو صد شهر و روستا داری
بحد غرب سر مرز اندلس گیری
بسوی شرق خط ملک تا ختا داری
قرار و قاعده ی ملک چون ترازو راست
برای عالی لا زال عالیا داری
***
ترکیب بند
***
سوری که حور در وی پیرایه بر گشاید
رضوان گه نثارش عقد گهر گشاید
بر عزم خدمت او حورا میان ببندد
وز شرم زینت او جوزا کمر گشاید
رضوان اگر چنان راهر هشت در ببندد
زین بزم دست دولت هشتاد در گشاید
هر صبح نزهت از جان زنگی دگر زداید
هر شام عشرت از دل بندی دگر گشاید
گه نافهای تبت باد صبا شکافد
گه عقدهای بحرین ابر سحر گشاید
مطرب بوزن زیبا نقش نشاط بندد
شاعر به نظم شیرین تنگ شکر گشاید
از عکس روی هامون اندر هوای صافی
هر صبحدم تو گوئی سیمرغ پر گشاید
از جرم سنگ خارا تأثیر لطف خسرو
هر ساعتی چو کوثر صد چشمه برگشاید
دوزخ شود بهشتی هر گه زمانه در وی
بگذر اگر ز بزمی این دادگر گشاید
شاهی که درگهش را، چرخ آستانه زیبد
عقد جلال او را گردون میانه زیبد
دست جهانی اکنون با رطل و جام بینی
در دار ملک خسرو دار السلام بینی
اسباب ملک و ملت بر اتفاق یابی
احوال دین و دولت بر انتظام بینی
از بسکه روی نیکو بینی بهر کناری
عاجز شوی ندانی کاول کدام بینی
در پیش هر که اکنون نرد نشاط بازد
بر رقعه ی تماشا داد تمام بینی
هر روز خال نزهت بر روی صبح یابی
هر شب شکنج شادی بر روی شام بینی
آنرا که بود دایم دعوی پارسائی
اکنون مدام بر کف جام مدام بینی
یعنی که بزم خسرو خلدست بی خلافی
درخلد هر چه یابی بر حسب کام بینی
ای زاهد مزور از خود حلال داری
کاندر چنین بهشتی می را حرام بینی
هر روز بنده ما نا بسته کمر شهان را
در پیش تخت خسرو کسری غلام بینی
خاقان دین منوچهر کز یاری سپهرش
در صدر مهر مسند مه پایگانه زیبد
اکنون زمین بخوبی چون آسمان نماید
عالم بوقت پیری خود را جوان نماید
گر صورت بهشت است ناممکنست بنگر
کاکنون همی ز خوبی صحرا جنان نماید
تأثیر چرخ و انجم فرق چنین جهان را
بنماید ار نماید در فر آن نماید
از بسکه دست خسرو در و گهر فشاند
اطراف بارگاهش چون بحر و کان نماید
صحرا ز حله های الوان بهر کناری
طراده از گل و مل از ارغوان نماید
در آفتاب دود عنبر فروغ مجمر
رایت گه ازپرند و گه پرنیان نماید
حکمی که راند گردون در امن ملک شروان
اینک همی بخوبی آن را بیان نماید
هامون اگر ز گردون جوید ز حسن پیشی
برهان آن ز مجلس شاه جهان نماید
فرخنده شهریاری دیندار و دادگستر
گو تا زمانه باشد شاه زمانه زیبد
ای بزم شاه شروان چندان جمال داری
کاندر جمال باقی حد کمال داری
شاید که بی خلافت مثل بهشت خوانم
که حسن بی نهایت با خود مثال داری
فتوی که دادت آخر کایدون میان مردم
بازی مباح کردی باده حلال داری
بر چرخ کامکاری بدری شب طرب را
فارغ ز وصل و هجران نقص و کمال داری
گه انجم لطف را سوی شرف رسانی
گه اختر وبا را اندر وبال داری
بر اتفاق گردون نقص کمال یابی
در اختلاف گیتی بیم زوال داری
یزدان به مذهب من شبه و نظیر دارد
گر تو بهیچ مذهب شبه و همال داری
همچون مه دو هفته تائی بحسن لیکن
همچون هلال طلعت فرخنده فال داری
شاید که جمله انجم گردون کند نثارت
چون تو ز بزم خسرو زیب و جمال داری
آن آفتاب شاهان کاندر محل شاهی
شاهین قدر او را چرخ آشیانه زیبد
شاهی که پای شاهان فرسوده شد ز بندش
آزرده حلق شیران از حلقه ی کمندش
شد توتیای دولت خاک در سرایش
شد گوشواره گردون نعل سم سمندش
خورشید تیره ماند با خاطر منیرش
افلاک پست باشد با همت بلندش
بنگر ببارگاهش تا همچو مستمندان
شاهان نازنین را بینی نیازمندش
نام خدای بادا و آن فرشتگان هم
بر دست شیر گیرش بازوی دیو بندش
زینسان که دولت او آراست مملکت را
از حادتات گردون کمتر رسد گزندش
ایمن شدی ز دوزخ گر سجده بردی او را
آنکه از بهشت باقی یزدان برون فکندش
بزمی نهاد و خوانی کز بهر چشم بدرا
سازد سپهر و سوزد گه خز و گه سپندش
محبوس بین ز یزدان خلقی نیازمندش
مشمول بین بشادی شهری بدست بندش
نواب بارگاهش میری گزیده شاید
فراش پیشگاهش شاهی یگانه زیبد
شاها همیشه دستت با جام باده بادا
وین بزم و خوان همیدون دایم نهاده بادا
فرزند پنج داری پنجاه باد و آنگه
از هر یکیت پانصد فرزند زاده بادا
چون تو سوار گردی بر مرکب مبارک
درخدمت رکابت گردون پیاده بادا
چون تو نشسته باشی بر تخت و تاج بر سر
چون بندگان به پیشت بخت ایستاده بادا
در هر چه رای داری وز هر چه کام یابی
از گشت چرخ و انجم داد تو داده بادا
هست آفت فلک را ره بسته زی در تو
بر خلق عالم این در دایم گشاده بادا
سرهای سرکشانی کز تو کشند کینه
در پای مرکبانت پست اوفتاده بادا
درگاهت از بلندی با چرخ باد همسر
بام سرای خصمت با بوم ساده بادا
از رشک اینکه داری پر باده جام بر کف
پر خون دل حسودت چون جام باده بادا
بعد از ثنات شاها گویم یکی غزل خوش
کز قول بوالفتوحش قول ترانه زیبد
ای زیر زلف پرچین ار تنگ چین نهاده
مه ز آسمان به پیشت رخ بر زمین نهاده
با آنکه نیست بر تو کس مهربان تر از من
با جان من فراقت بنیاد کین نهاده
در خلد کرد رضوان شکرانه بر جمالت
در حسن صد غرامت بر حور عین نهاده
در طاق ابروی تو نرگس کمان کشیده
داند ز خم کمانت جادو کمین نهاده
خوبان پاک دامن مانده بر آستانت
هر یک ز جان نثاری در آستین نهاده
چرخ آنقدر حلاوت از لعل نوشخندت
اندر شکر سرشته در انگبین نهاده
آن خال بر رخ تو گوئی که هست عمدا
از مشک نقطه ی نور بر یاسمین نهاده
الحق که شکر باشد با چون تو دلنوازی
بر مرکب تماشا ز اقبال زین نهاده
شاهی چنین نشسته وقتی چنین رسیده
بزمی چنین فکنده خوانی چنین نهاده
ای یادگار شاهان در ملک جاودان مان
کآن مملکت تو داری گو جاودانه زیبد
***
ترکیب بند
خورشید کارنامه ی ملک جهان نوشت
نوروز عزل نامه ی صرف زمان نوشت
گردون بخط حکمت و اشکال هندسه
فصل بهار بر ورق بوستان نوشت
رضوان بآنکه دست بخوی زمانه داشت
اقرار نامه سوی جهان از جنان نوشت
دست صبا ز گفته ی دستان زنان بباغ
بر دستهای لاله چه خوش داستان نوشت
چون لاله در حرارت تب باز کرد لب
باد بهار مهر تبش بر زبان نوشت
بر گل بزر ساده و شنگرف سوده ابر
حرزی بخامه ی خوش و خط روان نوشت
صحرا چو شد ز سبزه چو لوح زمردین
گردون بر او حروف گل و ارغوان نوشت
چون داده سرو را عمل سال نو صبا
تقلید او هوا بخط ضیمران نوشت
کلک زمین نگار چو برداشت آسمان
نامه بنام خسرو خسرو نشان نوشت
بر خط دولت از پی توقیع شاه چرخ
طغرا کشید ونامه گشاد و نشان نوشت
فرمانده ی زمانه و شاهنشه جهان
کو را زمانه عمر ابد برجهان نوشت
برجیس مهر چهر منوچهر کآسمان
از نام و کنیت و لقبش حرز جان نوشت
شاهی که برجریده ی جان ستمگری
دستش فصول عدل بنوک سنان نوشت
تیر از زبان تیغ یمانیش بر فلک
زی خطه ی امان همه خط امان نوشت
زهر از بلای زهره ی بندیش در ازل
خط ها سیاه کرده بهندوستان نوشت
بر رایت مبارک او دست روزگار
نصر من الله از ظفر جاودان نوشت
نامی که آستین فلک را طراز بود
بسترد ز آستین و برین آستان نوشت
شش حرف نام او ز شرف هفت هیکل اند
کز بخت بر صحیفه ی هفت آسمان نوشت
در معرکه چو آرش و بهرام سرکش است
شاید که فخر تخمه ی بهرام و آرش است
بستان کنون ز حسن بعالم علم شود
و آن زشتی زمانه بناکام کم شود
ابر دژم درآید و در بارد از بهار
روی زمین ز یمن یمینش چو یم شود
طبع زمانه خرم و خندان و تازه روی
از تیرگی و گریه ی ابر دژم شود
از تابش اثیر هوا پر زنم شدست
از بخشش سحاب زمین رشک یم شود
صحرا بهر طرف ز بس آرایش و طرف
همچون بهار مانی و باغ ارم شود
آید بنفشه را ز سمن رشگ از آن قبل
رویش کبود گردد و پشتش بخم شود
گردد ز لاله روی زمین پرفروغ شمع
هر شامگه که روی هوا پرظلم شود
گل چون عروس جلوه کند وز نثار ابر
دامنش پر ز در و دهان پر درم شود
نرگس بسر چو کسری و جم تاج بر نهد
چون لاله کاس کسری و گل جام جم شود
گردد سمن چو پشت شمن خفته بر چمن
وز غنج و ناز غنچه چو روی صنم شود
اطراف بوستان بطرایف شکوفها
خرم بسان مجلس شاه عجم شود
خورشید ملک شاه منوچهر بر فلک
بی جود او وجود کواکب عدم شود
شاهی که نام نحس زمانه در آسمان
گر حکم او نجوم فلک را حکم شود
در آسمان همت او زود گردد آس
گر آسمان بخصمی او متهم شود
نه چرخ پانزده شود و آفتاب هفت
گر نقش نام او بفلک بر رقم شود
با دین و داد او چه عجب گر دیار او
از حرمت و جلال چو بیت الحرم شود
گردون گر از وفاش بگردد بتیغ او
گردش نکرده گردن گردون قلم شود
در دست و طبع جان مخالف ز هیبتش
گلبرگ خار و لهو غم و نوش سم شود
شد عقل و هوش و جان و دل بدسگال را
ماند از تنش خیالی و آن نیز هم شود
دریا دل اوست کز کف رادش گه عطا
دریای شرق و غرب غریق کرم شود
بیند نود هزار دگر ارتفاع خویش
گر آسمان بحشمت او محتشم شود
چون عرصه ی زمین ز بهار آسمان وش است
عالم چو عیش او خوش و چون طبع او کش است
روزی خوشست عیش در این روزگار به
وز هر چه اختیار کنی وصل یار به
چون مرغ زار زیر نوازد بمرغزار
ما را حریف مرغ و وطن مرغزار به
در لاله زار لاله چو رخسار یار شد
چون من ز درد فاخته را ناله زار به
دلخواه گشت باغ بدین فصل دلفروز
دلدار در میان و دل اندرکنار به
خرم شد از بهار جهان همچو روی یار
یعنی که وصل یار بفصل بهار به
سیمین عذار شد ز سمن عارض چمن
در بر بت سمن بر سیمین عذار به
نوروز خرم آمد و خوش کرد عیش خلق
امروز جام جفت می خوشگوار به
در جویبار چون لب یار آب و رنگ نیست
با یار نوش لب بلب جویبار به
با آن بت بهار و گل نوبهار جان
کز نوبهار او گلی از صد بهار به
ماه دو هفته گرد رخ نور پاش او
هر پرتوش ز ماه دو پنج و چهار به
کافور روی و عنبر مویش بفعل و بوی
از مشکل همچو خاک در شهریار به
شیر عدو شکار منوچهر شیر گیر
کز شیر شرزه خود سگ او در شکار به
شاه جهانگشای که در زیر چتر اوست
صد نیزه ور ز رستم و اسفندیار به
او به ز صد هزار سوار است روز جنگ
در صد سپه زیاری او یکسوار به
دست و دهان و چشم و دل بدسگال او
پر باد و خاک خوشتر وپر آب و نار به
در سر گرفته باد بروتی عدوی او
خاک سم سمندش از آن خاکسار به
آری ز نور بولهب اندر نهیب نار
اندر بهشت خاک کف یار غار به
از بهر خار جان عدو همچنین مدام
در گلستان دولت او گل ببار به
او کارساز خلق و طلبکار نیکوئیست
کارش بکام دایم و بختش بکار به
گیتی چو فرش باغ ز فرش منقش است
کز سنبلش فراش و ز شمشاد مفرش است
باز آمده بهار و دل از من جدا شده
من بینوا بدست غم و دل نوا شده
گرمم نهاده داغ دل سرد مهر یار
بر داغ گرم او دم سردم گوا شده
جان از تنم ربوده و دل در برم بدو
آرام ناگرفته و آسوده نا شده
جان مرا زفزقت رخسار خوب او
بیگانه گشته راحت و رنج آشنا شده
بر من حواله کرد جفای زمانه را
و او چون زمانه از سر مهر و وفا شده
با من که در وفاش فرو رفت روز من
چون طبع روزگار دلش پرجفا شده
از آرزوی عارض خورشید نور او
خورشید پیش دیده ی من چون سها شده
در هجر آن نگار نوآئین روان من
از نعمت و نوای و طرب بینوا شده
او سخت کرده پای دل اندررکاب هجر
من گمره و عنان دل از کف رها شده
از بسکه برد چرخ ز پیوند ما حسد
چرخ حسود قاطع پیوند ما شده
دور از نفاذ دولت و اقبال پادشاه
غمهاش در دل فلکی پادشا شده
سلطان نشان عصر منوچهر آنکه هست
زو خصم نیست گشته و دشمن فنا شده
از خطی اثیرفش مستوفی قدش
آب خزر چو خاک خط استوا شده
ای خاک بارگاه تو از بهر آب روی
در دیده ی نجوم فلک توتیا شده
اقلیم های روی زمین شرق تا بغرب
اندر سواد ملک تو اقلیمها شده
سیماب آسمان و مس و آفتاب را
اندر رکاب و خاک درت کیمیا شده
در طاعت تو دهر دو دل یکدل آمده
در خدمت تو گنبد به تو دوتا شده
پیران نور پاش فلک را گه سجود
خاک در تو مسجد حاجت روا شده
در طالع مبارک تو طبع چرخ را
عین الکمال سغبه ی عین الرضا شده
در کشور ششم ز نهیب سموم تو
مردم رمیده روح چو مردم گیا شده
ز آن همچو شش جهت رقم نام تو شش است
کانجا که نیست نام تو عالم مشوش است
شاها زمین ملک ترا زر نبات باد
چون آسمانت بر سر عالم ثبات باد
ایام حاسدان تو در حادثات شد
اوقات نایبان تو بی نایبات باد
در موکب تو شوره چو خاک بهشت گشت
در ساغر تو باده چو آب حیات باد
بر نطع کینه در گذر ملک خصم را
از بیدق سیاست تو شاه مات باد
بر عالم بقات ز دیوان لم یزل
صد عمر نوح و ملک سلیمان برات باد
فرمان پنج حس تو تا جاودان روان
بر چار طبع و نه فلک و شش جهات باد
چونانکه بندگانت ز محمود برترند
پیوسته فتحهات به از سومنات باد
آن لحظه کز سنان تو یابد عدو نجات
دست هلاک متصل آن نجات باد
از بخشش کف تو و بخشایش دلت
آفاق پر صلات و جهان پر صلات باد
در دفع سحر دشمن و بر قهر شر خصم
در هر سفر ترا ز ظفر معجزات باد
بر اهل جمله روی زمین خدمت تو فرض
همچون نماز و روزه و حج و زکات باد
در حل و عقد ثابت و سیاره چرخ را
با التقای سعد بتو التقات باد
آنرا که دل بکینه شود با جفات جفت
قسم از پی وفات ز گردون وفات باد
از تیغ آب داده ی دریا نهیب تو
چشم عدو چو چشمه ی نیل و فرات باد
کلک سخات را پی توقیع مکرمت
شب نقش و روز کاغذ و دریا دوات باد
تا آسمان محیط زمین است حکم تو
چون آسمان محیط همه کاینات باد
طول ممالک تو مخلد علی الدوام
از حد شرق تا بحد خالدات باد
در گشت چرخ ملک بقای تو جاودان
ثابت بسان قطب و سهیل و بنات باد
تا خاک زیر آب و هوا زیر آتش است
خوش باد طبع تو که طبایع بتو خوش است
***
ترکیب بند
باد صبا بباغ دگر بار بار یافت
شاخ از سرشگ ابر گهربار بار یافت
نوروز چون دمیدن باد بهار دید
با ماه دی بکینه و پیکار بار یافت
دی باغ جای زاغ نگونسار بد ولی
امروز جای زاغ نگونسار سار یافت
چون رخ نهاد بلبل سرما زده بباغ
بر هر چمن ز لاله و گلزار نار یافت
ابر بهار چشم مرا در فراق یار
با خویشتن بگریه ی بسیار بار یافت
کرد آب در هوا گهر آمیغ میغ را
برق آزمود بر سر هر تیغ تیغ را
تا باغ را نسیم صبا داد داد باز
آورد ابر گریه و فریاد باد باز
تا چشم ابر کرد روان دجله بر زمین
گردون بباغ زینت بغداد داد باز
یک چند بود باغ تهی از جمال و حسن
کردش چو خلد خرم و آباد باد باز
گر حکم زادن از شکم است ای عجب چرا
پشت چمن بسوسن آزاد زاد باز
تا باز شاد شد دل بلبل ز گل دلم
گشت از وصال آن گل نوشاد شاد باز
گل باز نزد آن بت فرخار خار شد
بر دل ز وصل او غم دشخوار خوار شد
ترکی که خوشترست ز مشکوی کوی او
سروی که هست چون گل خودروی روی او
گر جای سرو جوی بود پس چه ساختند
از دیده عاشقان بلاجوی جوی او
آورد گرد ماه خطی کز جلال اوست
شب رنگ او گرفته و شب بوی بوی او
گردد چو مشک آب در آموی اگر زنند
یک ره در آب چشمه ی آموی موی او
گوئی که گو یکیست عقیقین و را دهن
وین طرفه ترکه هست سخنگوی گوی او
تا بر دل من آن بت طناز ناز کرد
صد در ز ناز بر دل من باز باز کرد
شب را بنور روی چو مهتاب تاب داد
دل را ببند سنبل پرتاب تاب داد
آواره کرد از دلم آن صبر کو مرا
با تیر چشم او گه پرتاب تاب داد
مسکین دلم در آتش هجران بسوخت بس
در عشق او تمامت اسباب آب داد
ای من غلام آن رخ رخشان که دیده را
در شب چو آفتاب جهانتاب تاب داد
دارد دو لب بسان دو عناب گاه وصل
جان را می از میان دو عناب ناب داد
از غمزه کشت در مه تیرم ولی ز آب
گمراه تشنه را بمه آب آب داد
ای دوست در جهان چو تو عیار یار نیست
کو دل که از فراق تو بازار زار نیست
جانا گل از رخ تو بنیرنگ رنگ برد
وز چشم آهوانه ز هر رنگ رنگ برد
با ما نساخت گر چه ببازار نیکوئی
صد ره ز شکر آن دهن تنگ تنگ برد
جان برده ی رضای تو بگرفت چون ز دل
آوازه ی غمت بیک آهنگ هنگ برد
خوردم بیاد تو می خون رنگ روی دوش
تا از دل من آن می خون رنگ رنگ برد
از بسکه لحن شعر من اندر ثنای شاه
بر چرخ رفت زهره سوی چنگ چنگ برد
همواره بخت را بمنوچهر چهر باد
بروی ز چرخ شفقت وز مهر مهر باد
خاری که در وفاش بپرورد ورد شد
روئی که از جفاش بیازرد زرد شد
نامرد چون پرستش درگاه او گزید
ز آن خسرو جوان جوانمرد مرد شد
از بسکه سود شخص عدو مرکبش به پی
زیر سمش گیا که بیاورد ورد شد
آن اژدهاست خنجر او کش بگاه جنگ
شد خورد جان دشمن و در خورد خورد شد
هنگام سیر ز آفت سم سمند او
این پیک ره نورد جهانگرد گرد شد
شاهیکه گرد ملک خود از سور سور کرد
تا سور و ماتم اجل از دور دور کرد
خور گرچه نور بخشد هر ماه ماه را
روبد بدیده پیشش صد راه راه را
شاهان ز تاج و گاه ، شرف یافتند و او
گه تاج را شرف دهد و گاه گاه را
گر گاه در پناه وی آید ظفر دهد
بر کهربا بتیغ عدو کاه کاه را
گه پیشش از تواضع چون نعل مرکبش
قد خم همی پذیرد هر ماه ماه را
شاهان اگر چه بنده ملکشاه را بدند
زیبنده بنده صد چو ملکشاه شاه را
عمر ورا عدد صد و پنجاه سال باد
با هر یکی عدد صد و پنجاه جاه را
هر دل که در هوای وی آسود سود دید
مرگ خود آنکه کین وی افزود زود دید
بر چرخ گر بنور برد تیر تیر از او
خورشید و مه شوند بتا خیر خیر از او
تدبیر کین او چو کند دشمنی شود
در پیش پایش آنهمه تدبیر بیر از او
روز مخالفان ز نهیبش چو شب شود
شام موافقان همه شبگیر گیر از او
بنگر کمان کین بکمین در کفش که نیست
ایمن به شام شاه و به کشمیر میر از او
خورشید ره بسوی مه دی نهد ز بیم
گر شه رها کند بمه تیر تیر از او
چون خشم او شود گه کین و ستیز تیز
گردون کند نفیر که ای رستخیز خیز
ای داده چرخ در همه احکام کام تو
گردون مسخر تو واجرام رام تو
معصوم همچو نام خدای بزرگوار
در لفظها ز فحش و ز دشنام نام تو
بنهاد دوست وار زمانه بدست قهر
بر پای دشمنان تو مادام دام تو
دایم بروز عز و بشب دولت آورند
از چین سحرگه تو و از شام شام تو
اسباب لهو و عشرت و اندوه و رنج را
آغاز باده ی تو و انجام جام تو
در عالم از سخای تو موجود جود شد
چوب ازکفت بطالع مسعود عود شد
شاها ترا ز دولت و اقبال بال باد
ملک ترا ز حاصل اعمال مال باد
هر مفضلی که منکر افضال تو بود
از فضله ی فضول در افضال ضال باد
رایت همیشه در همه احکام کام یافت
خصمت مدام در همه اشغال غال باد
هنگام بار قد الف وار خسروان
در خدمت تو چون قد ابدال دال باد
با قدر و جاه و دولت و عز و شرف ترا
صد بار به ز پار و ز امسال سال باد
بر دوستان ز جود خود انعام عام کن
بر دشمنان ز کین خود اندام دام کن
***
غزلیات
هجر تو یکباره زبونم گرفت
درد تو ز اندازه برونم گرفت
آن ستمی کز تو کشیدم چه بود
آن غم دل بین که کنونم گرفت
هست غمت بردل من تیر هجر
صعب زد و سخت زبونم گرفت
دوش خیال تو بخواب اندرون
دید که تیمار تو چونم گرفت
***
ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن
گر زانکه ترا آرزوی دیدن جانست
روئیست در آن چشم جهانی متحیر
زلفی که پریشانی احوال جهانست
***
جانا بجز غم تو دلم را هوس مباد
جز تو کسم ز جور تو فریاد رس مباد
هر جا که آیم و روم از ناز ساز وصل
جز لشگر فراق توام پیش و پس مباد
اکنون که نیست همدم دردم وصال تو
جز محنت فران توام همنفس مباد
گفتی که تا ز نزد تو دورم چگونه ای
دور از تو آنچنان که منم هیچکس مباد
باری چو نیست روزی من بنده وصل تو
چونین که هست روزی هر خار وخس مباد
در شیوه ی فراق جز اندیشه ی غمت
از گردش فلک فلکی را هوس مباد
***
ناکرده وداع از بر دلدار شدم دور
نزدیک شدم با غم و از یار شدم دور
هر بار کز او دور شدم صبر و دلم بود
واکنون ز دل و صبر بیکبار شدم دور
تیمار دل افزود مرا چرخ جفا جوی
تا من ز تو ای یار وفادار شدم دور
***
جانان نکند هرگز، هرگز نکند جانان
شادان دل ما یکدم، یکدم دل ما شادان
هجرش چو کشد ما را، ما را چو کشد هجرش
صد جان بدهد وصلش، وصلش بدهد صد جان
دردم چو بود از پی، از پی چو بود دردم
درمان هم از او خواهم، خواهم هم از او درمان
زرین شد ازو بستان، بستان شد ازو زرین
زینسان نبود یاری، یاری نبود زینسان
***
بس کن از این روی نهان داشتن
دل ستدن قصد بجان داشتن
باهمه خوش بودن و با عاشقان
خویشتن از عجب گران داشتن
***
ای غمت برده شادمانی من
بی تو تلخ است زندگانی من
بسرتو که با تو نتوان گفت
صفت رنج و ناتوانی من
از جوانی و حسن خویش بترس
رحم کن بر من و جوانی من
آن خود دان مرا که جمله توئی
آشکارائی و نهانی من
چه بود گر دمی ز روی کرم
دل در آری بمهربانی من
حاصل آید چو حاضر آئی تو
مایه ی عمر جاودانی من
فلکی روز و شب همی گوید
کز غم تست شادمانی من
***
آن عارض چون دو هفته ماهش بین
و آن طره ی گوشه کلاهش بین
رویش به پناه زلف ار دیدی
جان و دل خلق در پناهش بین
در زیر رخ چو آفتاب او
آن غبغب چون دو هفته ماهش بین
از نور و ضیاء عارض خوبش
رخشان چو ستاره خاک راهش بین
از بهر سپید کردن روزم
خال و خط و نرگس سیاهش بین
از مشک بمه برش رسن یابی
از سیم در آفتاب چاهش بین
لبهاش چو مهره ی سلیمان دان
گرد دوزخ از پری سپاهش بین
در حسن و جمال پایهایش دان
در غنج و دلال دستهاهش بین
گر ماه ندیده ای که می نوشد
در بزم شراب پادشاهش بین
***
دایم در انتظارم ، بیخواب و بی قرارم
دیده براه دارم گریان که تا کی آئی
***
عاجز شدن ای دوست ز ناز تو عجب نیست
کین قاعده ی ناز تو جنگست نه بازی
***
رباعیات
1
بد دوش چه راز، با که، با یار مرا
پنهان ز که، از خصم، چه انکار مرا
داد از چه، ز لب، بوسه ی بسیار مرا
برد از چه، ز دل ، بد آنچه تیمار مرا
***
با من چو بخندید خوش آن در خوشاب
بر خنده ز شرم دست را کرد نقاب
لعل لب او ز پشت دست پرتاب
می تافت چو از جام بلورین مهتاب
***
در ظلمت هجرت ای بت آب صفات
گم کرده ی راه و نیست امید نجات
باشد که چو خضر ناگه اندر ظلمات
ایزد ز تو راضیم کند آب حیات
***
تا خاطر من دست چپ از راست شناخت
یکدم بمراد مرکب عمر نتاخت
ترسم که بدین رنج بامید نواخت
نایافته کام رفتنم باید ساخت
***
دیدار تو اصل نیک پیوندیهاست
طبع تو سرشته از خردمندیهاست
با بنده ی خود موافقت کردی دوش
این خود چه کرمها و خداوندیهاست
***
گر خصم ترا فلک غروری بدهد
ز آن پس که ترا ملک سروری بدهد
هنگام زوال ملک او باشد از آنک
چون مرد خواهد چراغ نوری بدهد
***
چون دست نمی رسد بسودای امید
در دامن غم کشیده به پای امید
در عشق نماند عقل را جای امید
تا آخر اگر چنین بود وای امید
***
تا گشت رخت روشنی انداز از روز
شب شد روزم، شبم بیفروز از روز
تو خوبتری مه بمه و سال به سال
من زار ترم شب ز شب و روز از روز
***
کوشیدم و درد درد تو نوشیدم
کردی تو جفا و من فرو پوشیدم
کمتر شدی ار چه بیشتر کوشیدم
گوئی که به آتش آب می جوشیدم
***
در آرزوی یافتن کام از تو
عمری بشد و ندیدم آرام از تو
بی وصل شدم بخیره بد نام از تو
آه ار نکشد داد من ایام از تو
***
قطعات
جانرا هوای روی تو بر جای جان نشست
مهر توام درون دل مهربان نشست
گنج روان توئی و بهر تار موی تو
مار شکنج بر سر گنج روان نشست
هر دل که از کنار تو برخاست یکزمان
جان داد و از میان جهان بر کردان نشست
خیل خزان بتاختن بر سپه بهار زد
خسرو مهرگان علم بر سر کوهسار زد
زاغ سیاه طیلسان خطبه ی خسرو جهان
خواند بنامش آنزمان شاشه ی زر عیار زد
***
خون سیاوشان
گرنه بچشم مردمی سوی تو بنگرد فلک
خشم تو در دو چشم او مردمک استخوان کند
آنچه بیک زمان کند کین تو خالی از زمین
قوت و گردش فلک راست بصد قران کند
گوهر آبگینه را لعل سیاوشی مخوان
زانکه مرا بشبهه آن خون سیاوشان کند
***
در توصیف باده
جرمی صرف در جهان ، چیست که از صروف او
رأی طرب قوی شود، رایت غم نگون بود
روح در او سبک رسد، چونکه از آن گران خورد
عقل از و قوی شود، گر چه روان زبون بود
سرخ مئی که طعم او، طبع ستم رسیده را
هم مدد طرب دهد، هم سبب سکون بود
جام نه اختریست هان، نور بخوی بد دهد
باده نه گوهریست کآن ، در خور طبع دون بود
خاصه بیاد خسروی، کز اثر جلال او
بدعت کفر کم شود، دولت دین فزون بود
بودند بتان به پیش من خوار
و اکنون خود را چه خوار بینم
آنکس که مرا شکار بودست
خود را بکفش شکار بینم
ما راست جهات سته یک کام
ما راست بحار سبعه یک جو
***
تا اثر جهان بود باد جهان بنام تو
تا گهر فلک بود، باد فلک غلام تو
مصلحت جهانیان هست دوام دولتت
باد ستون آسمان دولت بر دوام تو
کرد بنام تو خرد کل مرکبات را
از پی آن چو شش جهت شش عدد است نام تو
شعله ی آتش اجل باد فروغ تیغ تو
شربت آب زندگی باد مذاق جام تو
***
آغاز بداندیشی ، فرجام گرفتاری
شاهی که بدو نازد شاهی بجهانداری
خواهند بنور از وی اجرام فلک یاری
فرخنده منوچهر آن کش دهر برد فرمان
دارد صفت یزدان در قصد نکوکاری
بدخواه ورا خویشی با محنت و درویشی
آغاز بد اندیشی، فرجام گرفتاری
***
قطعه
شاها همه شاهان را شاهی بهنرمندی
بنیاد شهنشاهی محکم تو در افکندی
هر جا که تو کوشیدی، خصمان قوی دیدی
بیخ همه ببریدی تخم همه برکندی
بس دشمن پر دستان، کز تیغ تو شد بیجان
بس لشگر بی پایان، کز هم تو پراکندی
نصرت ز تو پیدا شد، ملک از تو مهیا شد
الحق بتو زیبا شد، شاهی و خداوندی
اصل تو بدایع را، چون چرخ طبایع را
اجرام و طلایع را، شاهی تو نه فرزندی
رنج آید و مسکینی ، کاری که تو نگزینی
کفر آرد و بیدینی، چیزیکه تو نپسندی
چون طبع ترا آخر، در طبع نشد ظاهر
زین رتبت و این خاطر شد حاصل خرسندی
***
مفردات
هوای فاخته رنگست و ابر بلبل فام
بریز خون خروس ای نگار کبک خرام
***
گر پخته نصیب پختگان است
ما سوخته ایم جام در ده
***
گر این طرز سخن در شاعری مسعود را بودی
بجان صد آفرین کردی روان سعد سلمانش
***
مشک است توده توده نهاده بر ارغوان
زلفین حلقه حلقه آن ماه دلستان
ز آن توده، توده، توده ی مشک آیدم حقیر
ز آن حلقه حلقه، حلقه ی تنگ آمدم جهان
چون قطره، قطره آب، لطفیست عارضش
وز نور شعله شعله نهاده بر ارغوان
ز آن قطره قطره، قطره ی آبست در بحار
زین شعله شعله، شعله ی نارست چون دخان