• ملا محسن «محمد» فیض كاشانی (1007 تا 1091هجری قمری)

علامه محمدبن مرتضی الکاشانی ملقب و مشهور به ملامحسن فیض از اجله ی فقها و اکابر علمای امامیه درقرن یازدهم هجری و دردوران صفویه است وی درکاشان متولدشده وبعد از اتمام مقدمات علوم ودانش های زمان خویش به شیراز رفت وبه حلقه ی شاگردان ملاصدرا درآمد وسرانجام بادختر استادخود ازدواج نمود تبحر ملامحسن فیض در تمامی علوم دینی بالاخص تفسیر وحدیث وفقه وفلسفه وادبیات عرب و عجم به حدی است که اگر در تمامی دوران سلطنت صفویه بی نظیر نباشد مسلما کم نظیر خواهد بودهمچنین آگاهی و احاطه ی وی در اصول و فروع و معقول و منقول به درجه ای رسید که محسود برخی از بزرگان و صاحب منصبان دانش عصر خویش چون شیخ احمد احسایی واقع شد.آثار فیض را شیخ عباس قمی در فوائد الرضویه قریب صد مجلد ومدرس تبریزی در ریحانه الادب بالغ بر صدوبیست مجلد نام برده اند اهم تالیفات فیض عبارتند از ابواب الجنان – تفسیر صافی – تفسیر اصفی – کتاب وافی درشرح کافی – شافی – مفاتیح – محجه البیضاء(دراسرار الصلوه)- علم الیقین( دراصول دین )-تشریح (درهیئت) سفینه النجاه- شرح صحیفه ی سجادیه- ترجمه الصلوه- دیوان اشعارو…   وفات فیض درسال 1091 هجری قمری در شهر کاشان اتفاق افتاد درمقبره ای به نام کرامت یا کرامات.

بنام خدا

ای در هوای وصل تو گسترده جانها بالها

تو در دل ما بوده ای در جستجو ما سالها

ای از فروغ طلعتت تابی فتاده در جهان

وی از نهیب هیبتت در ملک جان زلزالها

ای ساکنان کوی تو مست از شراب بیخودی

وی عاشقان روی تو فارغ ز قیل و قالها

سرها ز تو پرغلغله، جانها ز تو پرولوله

تنها ز تو در زلزله، دلها ز تو در حالها

تن می کند از جان طرب، جان دارد از جانان طرب

بر مقتضای روحها جنبش کند تمثالها

کردی تجلی بی نقاب، تابانتر از صد آفتاب

ما را فکندی در حجاب از ابر استدلالها

آثار خود کردی عیان در گلشن حسن بتان

تا سوی حسن بی نشان جانها گشاید بالها

دادی بتان را آب و رنگ، در سینه دل مانند سنگ

در شستشان دام بلا از زلف و خط و خالها

ما را ندادی صبر و تاب وز ما گرفتی رنگ و آب

وز بیدلان جستی حساب از ذره و مثقالها

ای (فیض) بس کن زین انین در صنع، صانع را ببین

تا آن زمن کز این زمین افتد برون اثقالها

***

هان رستخیز جان رسید، شد در بدن زلزالها

افکند تن اثقالها، بگشود جان را بالها

افکند هر حامل جنین از هول زلزال زمین

گشتند مست و این چنین انداختند احمالها

بیهوش شد هر مرضعه از شدت این واقعه

دست از رضاعت بازداشت، بیخود شد از اهوالها

انسان چو دید این حالها، گفت از تعجب مالها

گفتند از عرض بدن بیرون فتاد اثقالها

گفت این زمین اخبارها وحی آمدش در کارها

از «ربک اوحی لها» کرد او عیان احوالها

در امتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان

کشتند در تن تخم جان تا بردهد اعمالها

تن را حیات از جان بود، جان زنده از جانان بود

تن را ز سر چون واکند، جانانش بخشد بالها

ابدان ز جان عمران شود، وز رفتنش ویران شود

جان از بدن عریان شود، تا گستراند بالها

ز آمد شد این جسم و جان نگسست یکدم کاروان

افتاد شوری در جهان زین حال و زین ترحالها

پر شد دل (فیض) از انین، زان می کند چندان چنین

تا از دلش چون از زمین، بیرون فتد اثقالها

***

ترا سزاست خدائی، نه جسم را و نه جانرا

ترا سزد که خود آئی، نه جسم را و نه جانرا

توئی توئی که توئی و منی و مائی و اوئی

منی نشاید و مائی، نه جسم را و نه جانرا

توئی که تای نداری، وحید و فردی و یکتا

نبود غیر دو تائی، نه جسم را و نه جانرا

تو را رسد که در آئینه ی رسالت احمد

جمال خویش نمائی ، نه جسم را و نه جانرا

تو را رسد به نسیم کلام آل محمد (ص)

زرا ز چهره گشائی، نه جسم را و نه جانرا

تو را رسد که هزاران هزار نقش بدایع

ز کلک صنع نمائی، نه جسم را و نه جانرا

ترا رسد که دو صد ساله زنگ کفر و گنه را

ز لوح دل بزدائی، نه جسم را و نه جانرا

ترا رسد که چو جان شد ز جسم و جسم ز هم ریخت

دگر اعاده نمائی، نه جسم را و نه جانرا

ترا رسد که در آئینه ی نعیم و عقوبت

به لطف و قهر درآئی، نه جسم را و نه جانرا

به لطف خویش ببخشا اسیر قهر خودت را

چو نیست از تو رهائی، نه جسم را و نه جانرا

نه ایم از تو جدا، موجهای بهر وجودیم

نباشد از تو جدائی، نه جسم را و نه جانرا

ز ما و من چو بپرداخت (فیض) خانه ی دل را

تو را رسد که در آئی، نه جسم را و نه جانرا

***

ای که در این خاکدان، جان و جهانی مرا

چون بروم زین سرا، باغ و جنانی مرا

جان مرا جان توئی، لعل مرا کان توئی

در دل ویران توئی گنج نهانی مرا

آنکه بدل می دمد روح سخن هر دمم

تا نزند یک نفس بی دمش آنی مرا

شب همه شب تا به صبح هم نفس من توئی

روز چو کاری کنم، کار و دکانی مرا

تا که به محفل درم، با تو سخن می کنم

چونکه به خلوت روم، مونس جانی مرا

یک نفس از پیش تو گر بروم گم شوم

چون به تو آرم پناه، امن و امانی مرا

گر تو برانی مرا، جان ز فراقت دهم

جان به وصالت دهم، گر تو بخوانی مرا

گه به وصالم کشی، گه ز فراغم کشی

گاه چنینی مرا، گاه چنانی مرا

***

(فیض) به تو رو کند، رو چون به هر سو کند

نور تو عالم گرفت، قبله از آنی مرا

***

ای ز تو خرم دل آباد مرا

وز تو غمگین خاطر ناشاد ما

عشق تو، آزادی در بندگی

بنده ی تو گردن آزاد ما

ای گشاد بندهای بسته تو

بسته ی تو ، بند مادرزاد ما

ای ز تو آباد دلهای خراب

وی ز تو ویران دل آباد ما

ای که هستی در دل ما روز و شب

وقت جوش لطف، می کن یاد ما

داد تو بر عاشقان بیداد کرد

داد، بیداد تو آخر داد ما

داد ما، بیداد ما، از داد تست

ای اسیر داد تو ، بیداد ما

شکوه ها داریم از بیداد خود

داد ما ده، داد ما ده، داد ما

از تو می جوئیم در عشقت مدد

ای ز تو در هر غم استمداد ما

(فیض) از تو هم پناه آرد بتو

ای بتو خوش خاطر ناشاد ما

***

ای دوای درد بی درمان ما

وی شفای علت نقصان ما

آتشی از عشق خود در ما زدی

تا بسوزی هم دل و هم جان ما

آتشی خوشتر ز آب زندگی

کان بود هم جان و هم ایمان ما

صدهزار احسنت ای آتش فروز

خوش بسوزان، منتت بر جان ما

خوش بسوزان، ما درین آتش خوشیم

تیز تر کن آتش سوزان ما

آتشست این عشق، یا آب حیات

یا بهشت و کوثر و رضوان ما؟

یا که باغ و بوستان و گلشنست

یا گلست و لاله و ریحان ما؟

سوخت خارستان ما یکبارگی

شد گلستان کلبه ی احزان ما

صدهزاران آفرین از جان و دل

باد هر دم (فیض) بر جانان ما

***

ای فدای عشق تو ایمان ما

وی هلاک عفو تو عصیان ما

گر کنی ایمان ما را تربیت

عشق گردد عاقبت ایمان ما

آتش خوف تو، آب دیده ها

ز آب حلمت آتش طغیان ما

ای به ما آثار صنع تو پدید

وی تو پنهان در درون جان ما

ای تو هم آغاز و هم انجام خلق

وی تو هم پیدا و هم پنهان ما

گوشها را سمع و چشمان را بصر

در دل و در جان ما ایمان ما

ای جمالت کعبه ی ارباب شوق

وی کمالت قبله ی نقصان ما

عاجزیم از شکر نعمتهای تو

عجز ما بین بگذر از کفران ما

ای بدی از ما و نیکوئی ز تو

آن خود کن پرده پوش آن ما

(فیض) را از فیض خود سیراب کن

ای بهشت و کوثر و رضوان ما

***

یا رب بریز شهد عبادت به کام ما

ما را ز ما مگیر به وقت قیام ما

تکبیر چون کنیم، مجال سوا مده

در دیده ی بصیرت والا مقام ما

ابلیس را به بسمله، بسمل کن و بریز

ز ام الکتاب، جام طهوری به کام ما

وقت رکوع مستی ما را زیاده کن

در سجده ساز، ذروه ی اعلی مقام ما

وقت قنوت، ذره ای از ما به ماممان

خود گوی و خود شنو ز لب ما پیام ما

در لجه ی شهود شهادت غریق کن

از ما بگیر مائی ما [در] سلام ما

هستی ز هر تمام، خدایا تمامتر

شاید اگر تمام کنی ناتمام ما

(فیض) است و ذوق بندگی و عشق و معرفت

خالی مباد یکدم از این شهد کام ما

***

یا رب تهی مکن ز می عشق جام ما

از معرفت بریز شرابی به کام ما

از بهر بندگیت به دنیا فتاده ایم

ای بندگیت دانه و دنیات دام ما

چون بندگی نباشد از زندگی چه سود

از باده چون تهیست چه حاصل ز جام ما

با تو حلال و بی تو حرامست عیشها

یا رب حلال ساز به لطفت حرام ما

جام می عبادت تست این سفال تن

خون می شود ولیک در اینجا مدام ما

این جام دل که بهر شراب محبتست

بشکست نارسیده شرابی به کام ما

رفتیم، ناچشیده شرابی ز جام عشق

در حسرت شراب تو شد خاک، جام ما

عیش منغص دو سه روزه سرای دون

شد رهزن قوافل عیش دوام ما

از ما ببر خبر [به] بر دوست، ای صبا

آن دوست کو به کام خود است و نه کام ما

احوال ما بگویش و از ماش یاد دار

وز بهر ما بیار جواب پیام ما

از صدق بندگیت به دل دانه ای فکن

شاید که عشق و معرفت آید به دام ما

بی صدق بندگی، نرسد معرفت به کام

بی ذوق معرفت، نشود عشق رام ما

از بندگی به معرفت و معرفت به عشق

دل می نواز تا که شود پخته خام ما

از تار و پود علم و عمل دامی ار تنیم

(فیض) اوفتد همای سعادت به دام ما

***

ای آنکه نگذرد به زبان تو نام ما

گوش تو بشنود ز پیمبر پیام ما

از ما دمی به یاد نداری به سال و ماه

بی یاد تو نمی گذرد صبح و شام ما

گر سوی ما به عمد نیاری نظر فکند

یک ره به سهو کن گذری بر مقام ما

در راه انتظار، بسی چشم دوختیم

مرغی ز گلشن تو نیامد به دام ما

پیکی کجاست کاورد از کوی تو پیام

تا سوی تو برد، ز بر ما پیام ما

ما را اگر نخواست دل از ما چرا گرفت

ورنه چه تلخ دارد از هجر کام ما

(فیض) آنکه نام ماش بود ننگ بر زبان

کی گوش می کند به سروش پیام ما

***

ای کوی تو برتر از مکانها

وی گم شده در رهت نشانها

سرگشته به بر و بحر گردند

اندر طلب تو، کاروان ها

ای غرقه ی بحر بی نشانی

وی گم ره وادی نشانها

هر غمزده ایست از تو محزون

وز تست نشان شادمانها

از تست زمین فتاده بیخود

وز شوق تو شور آسمانها

راهی به تو نیست جز ره عشق

خاصان کردند امتحانها

در عالم عشق سیر کردیم

دیدیم یکان یکان نشانها

دل بر سر دل فتاده مدهوش

تن بر سر تن سپرده جانها

نزد دلدار، رفته دلها

سوی جانان روان، روانها

جانها همه پا کشیده از تن

دلها همه کنده دل ز جانها

سر بر سر نیزه های حسرت

تن ها بر خاک، جان فشانها

هر کو از عشق گفت حرفی

افتاد چو (فیض) بر زبانها

***

ای لال ز وصف تو زبانها

کوته ز ثنای تو بیانها

با آنکه تو در میان جانی

جویای توایم در کرانها

هر گوشه فکنده تیر فکرت

زه کرده به هر گمان کمانها

گاهی به بتی شویم مفتون

جوئیم جمالت از نشانها

گاهی از چشم و گاه ابرو

گاهی از لب، گهی دهانها

گاهی از لطف و گاه از قهر

گاهی پیدا، گهی نهانها

گه سیر کنیم در خط و خال

جوئیم ترا در آن میانها

گاه از سخنان توی بر توی

گاهی ز کتاب و گه بیانها

القصه به هر طریق پوئیم

با بال دل و پر روانها

گیریم سراغت از که و مه

گاه از پیران، گه از جوانها

ما را با تو سری و سریست

پنهان ز تن و دل و روانها

سودای تو هر کراست چون (فیض)

دارد بس سود در زیانها

***

بوئی ز گلشنی است، به دل خار خار ما

باید که بشکفد گلی، آخر ز خار ما

در نقش هر نگار، نگر نقش آن نگار

گر چه نگار و نقش ندارد نگار ما

رفتم چو در کنارش از من کناره کرد

کز خود کناره گیر و درآ در کنار ما

کردیم از دو کون، غم دوست اختیار

بگرفت اختیار زما، اختیار ما

گو هر که هر چه گم کند، از ما سراغ کن

جام جهان نماست دل بی غبار ما

ما را بهار و سبزه و گلزار، در دلست

از مهر جان، خزان نپذیرد بهار ما

اندوه عالمی به دل خود گرفته ایم

کس را غبار، کی رسد از رهگذار ما؟

بر دوش خویش، بار دو عالم نهاده ایم

کی دوش کس گران شود از بار بار ما؟

از یک شرار آه بسوزیم هر دو کون

یاران حذر کنید ز سوز شرار ما

روزی گل مراد بخواهد شکفت (فیض)

زین گریه های دیده ی شب زنده دار ما

***

بر رهگذر نفحه ی یار است دل ما

خرم تر از ایام بهار است دل ما

از غیب رسد قافله ی تازه به تازه

آن قافله را، راهگذار است دل ما

روشنتر از آئینه و آب و مه و مهر است

پاکیزه ز زنگار و غبار است دل ما

خالی نبود یک نفس از حور سرشتی

پیوسته نگارش به کنار است دل ما

هر دم رود از جا، به هوای سر زلفی

آشفته تر از طره ی یارست دل ما

یک لحظه قرارش نبود، لیک همیشه

در شیوه ی رندی، به قرار است دل ما

هم صومعه هم میکده هم مسجد و هم دیر

یک معنی و بنموده هزار است دل ما

غافل منگر، منبع فیض است دل (فیض)

گستاخ مبین، مسند یار است دل ما

***

دارد شرف بر انجم و افلاک، خاک ما

آئینه ی خدای نما، جان پاک ما

تا امر و خلق جمله شود دوست، دست صنع

کشته است تخم مهر گیاهی به خاک ما

در ما فکنده دانه ای از مهر خویشتن

تا کاینات جمع شود در شباک ما

در بدو آفرینش و تخمیر آب و گل

با آب و تاب عشق سرشتند، خاک ما

مستان پاک طینت میخانه ی الست

گیرند باده های مروق ز تاک ما

ما را درون سینه ی خود جای داده اند

هستند آسمان و زمین سینه چاک ما

فردوس جای ما و ملک همنشین و حور

کز خاک آن سرای بود خاک پاک ما

مسجود هر فرشته و محبوب روح قدس

یا رب چه گوهر است نهان زیر خاک ما؟

(فیض) از زبان خویش نمی گوید این سخن

حرفی است از زبان امامان پاک ما

***

غم ز خوی خویش دارد، خاطر غمناک ما

نم ز جوی خویش دارد، دیده نمناک ما

ناله اش از جور خویشست این دل پرآرزو

زخمش از دست خودست این سینه ی صدچاک ما

بر روان ما، ز خاک ما بسی بیداد رفت

داد می خواهد ز خاک ما، روان پاک ما

باک جان ما ز خاک ما و باک دل ز خود

نیست ما را هیچ باک از دلبر بی باک ما

خار و خاشاک تن ما سد راه جان ماست

عشق کو کاتش زند در خار و در خاشاک ما؟

خاک می روید گل و نسرین و نرگس در چمن

خاک ما خاری نروید، خاک بر سر خاک ما

تاک رز بخشد می و تاک تن ما بی ثمر

دود آهی نیست هم، کاتش فتد در تاک ما

این جهان و آن جهان با این همه تشویش هست

بهر جان دادن درون خود، گریبان چاک ما

هر که قدر جان پاک ما شناسد چون ملک

سجده دارد جسم ما را بهر جان پاک ما

کرد تعظیم تن ما، بهر جان ما ملک

زانکه بوی حق شنید از جان ما، در خاک ما

از حریم قدس، جان را گرچه تن افکند دور

عنقریب از لوث تن رسته است جان پاک ما

عاقبت تن می شود قربان جان، خوش باش (فیض)

می برد سیلاب قهر جان به دریا خاک ما

***

بر تابه ی عشق تو برشتند دل ما

با درد و غم و غصه سرشتند گل ما

بالا رویم بس، که ز اندازه گذشتیم

در عالم دل در چه شمارست دل ما

صد شکر به دست آمدش این گنج سعادت

گر عشق نمی بود چه می کرد دل ما

دهقان ازل کشت درین بوم، محبت

زان بر ندهد غیر بلا آب و گل ما

گر درد نبودی به چه پرورده شدی جان

یاد تو نمی بود چه می کرد دل ما؟

گر آرزوی دولت وصل تو نبودی

خاطر به چه خوش داشتی از خویش دل ما؟

احرام سر کوی تو بستیم بر آن خاک

شاید که شود ریخته خون بحل ما

گر حله عفو تو نباشد که بپوشد

بیرون نرود از تن، جان خجل ما

داریم امید از کرمش ورنه ز تقصیر

تقصیر نشد ذره ی (فیض) از قبل ما

***

فیض نور خداست در دل ما

از دل ماست نور منزل ما

نقل ما نقل حرف شیرینش

یاد آن روی، شمع محفل ما

در دل از اوست عقده ی مشکل

در کف اوست، حل مشکل ما

تخم محنت به سینه ی ما کشت

آنکه مهرش سرشته در گل ما

سالها در جوار او بودیم

سایه ی دوست بود منزل ما

در محیط فراق افتادیم

نیست پیدا کجاست، ساحل ما

مهر بود و وفا که می کشتیم

از چه جور و جفاست حاصل ما

دست و پا بس زدیم بیهوده

داغ دل گشت سعی باطل ما

دل به تیغ فراق شد بسمل

چند خواهد طپید بسمل ما

چونکه خواهد فکند در پایش

سر ما دستمزد قاتل ما

طپش دل ز شوق دیدار است

به از این چیست، فیض حاصل ما

در سفر تا به کی طپد دل ما

نیست پیدا کجاست منزل ما

بوی جای می وزد در این وادی

ساربانا بدار محمل ما

هر کجا می رویم او با ماست

اوست در جان ما و در دل ما

جان چو هاروت و دل چو ماروتست

ز آسمان اوفتاده در گل ما

از الم های این چه بابل

نیست واقف درون غافل ما

کچک درد تا بسر نخورد

نرود فیل نفس کاهل ما

(فیض) از نفس خویشتن ما را

نیست ره سوی شیخ کامل ما

***

پژمرده شد دل ز آلودگیها

کاری نکردم، ز افسردگیها

دل برد از من گه این و گه آن

عمرم هبا شد، از سادگیها

هر چند شستم دامان تقوی

زایل نگردید آلودگیها

از پا فتادم و از غم نرستم

نگرفت دستم افتادگیها

زین آشنایان خیری ندیدم

خوش باد وقت بیگانگیها

سامان نخواهم ایوان نخواهم

بیچارگی ها، آوارگیها

ای فیض بگسل از عقل و تدبیر

برعشق تن جان، آشفتگیها

***

ای جمله تقصیر در بندگیها

رو آب شو از شرمندگیها

شد حق منادی: قل یا عبادی

تو جان ندادی کو بندگیها

در راه یوسف کفها بریدند

ای در رهش کم زان پردگیها

آمد قیامت کو استقامت

زین بندگی ها، شرمندگیها

صوری دمیدند موتی شنیدند

مرگست خوشتر زین زندگیها

کو عشق و زورش، کو شر و شورش

طرفی نبستم، ز آسودگیها

از خود بدر شو، شوریده سر شو

صحرای پهنیست، شوریدگیها

ای آنکه داری در سر غم عشق

ارزانیت باد آشفتگیها

یارب کجا شد عیش جوانی

خوش عالمی بود آن کودگیها

ای (فیض) برخیز، خاکی بسر ریز

در ماتم آن آسودگیها

***

نکردیم کاری درین بندگیها

ندیدیم خیری از این زندگیها

از ین زندگیها نشد کام حاصل

درین بندگیهاست شرمندگیها

بیا عشق ویران کن صبر و طاقت

که آسوده گردیم ز آسودگیها

اگر هست خیری در آشفتگیهاست

که آشفته تر باد آشفتگیها

ز زنگار عقل آینه ی دل سیه شد

خوشا سادگیها و دیوانگیها

رهی گر بحق هست، شوریدگیهاست

خوشا عیش سودای شوریدگیها

پریشان شو از زلفهای پریشان

مجو خاطر جمع ز آسودگیها

بیا تا تلافی کنیم آنچه بگذشت

که داریم از عمر شرمندگیها

بیا بعد از این (فیض) بیدار باشیم

که مرگست بهتر ازین خفتگیها

***

درآ در عالم معنی، نظر کن سوی این صحرا

که گل گل بشکفاند ، دل، گل خودروی این صحرا

جهان معنیست آن ارض واسع کان سنیدستی

بیا هجرت کن از اقلیم صورت سوی این صحرا

معطر دارد از بوی گل قدسی جهانی را

بیا ای جان من فیضی ببر از بوی این صحرا

در این صحراست آهوئی که از شیران رباید دل

زهی صیادی چشم خوش آهوی این صحرا

بیا ای آنکه خاری در دلت از حسن گلروئیست

بسوزان خاردل در نور آتش خوی این صحرا

بیا ای آنکه در زنجیری زلفی بسته داری دل

گشاد دل بجو از وسعت دلجوی این صحرا

بیا ای آنکه وسواس بتی شوریده ات دارد

دلت را شستشوئی ده در آب جوی این صحرا

چه در کوی بتان افتاده کو کو می زنی دلتنگ

گشایش را اگر کوئی سپاری کوی این صحرا

گشاد سینه ی (فیض) از گشاد روی این صحرا

به حسن دلبران کی می دهد یک موی این صحرا

***

عشق گسترده است خوانی بهر خاصان خدا

می زند هر دم صلائی سارعوا نحوا اللقا

بر سر خوانش نشسته قدسیان ساغر به کف

هین بیائید اهل دل، اینجاست اکسیر بقا

یا عبادالله تعالوا اشربوا هذا الرحیق

یا عبادالله تعالوا مبتغا کم عندنا

سوی ما آئید مخموران صهبای الست

تا برون آریمتان از عهده ی قالوا بلی

باده و نقلست و مطرب، ساقیان مهربان

ماه رویان، جعدمویان، نیکخویان، خوش لقا

هر یکی از دیگری در دلبری چالاکتر

هر یکی بر دیگری سبقت گرفته در صفا

می کنند از جان به استقبال اهل دل قیام

خذ مداما یا اخانا خیرمقدم مرحبا

هر که نوشد ساغر می از کف آن ساقیان

سیئاتش می شود طاعات و طاعات ارتقا

هر که نوشد جرعه ای زان زنده گردد جاودان

هر که گردد مست از آن یابد بقا اندر فنا

جاهلان گردند دانا، مردگان گردند حی

عاقلان گردند مست و عارفان بی منتها

الصلا ای باده نوشان، می از این ساغر کشید

تا به یک پیمانه بستاند شما را از سما

می براق عاشقان، مستی بود معراجشان

می برد ارواحشان را از زمین سوی سما

الصلا ای عاقلان با عشق سودائی کنید

هر که نوشد باده اش، گیرد ز مستی سودها

الصلا ای طالبان معرفت عاشق شوید

تا بیاموزد شما را عشق حق اسرارها

الصلا ای غافلان، عشق آیت هشیاریست

هر که خواند گردد او ذکر خدا سر تا به پا

الصلا ای سالک گم کرده ره این است ره

الصلا ای کور گم کرده عصا اینک عصا

آید از غیب این ندا هر دم به روح خاکیان:

سوی بزم عشق آید هر که می جوید خدا

یست عیشی در جهان مانند عیش بزم عشق

(فیض) را یارب به بزم عشق خود راهی نما

***

اشکهای گرم ما و آه های سرد ما

کس نداند کز کجا آید مگر هم درد ما

عاقلان را که خبر باشد ز حال عاشقان

کی شناسد درد ما جز آنکه باشد مرد ما

خام بی دردی چه دنداشک گرم و آه سرد

دردمند پخته باید تا شناسد درد ما

شهسوار عرصه ی عشقیم، گردون زیر ران

بسته ی این چار ارکان کی رسد در گرد ما

شد گواه عقل عاقل گونه های سرخ او

شاهدان عشق ما این گونه های زرد ما

پرده برخیزد، یقین گردد کدامین بهترست

عقل تن پروردشان، یا عشق جان پرورد ما

خار ما و  ورد ما جور حببیب و لطف اوست

نیست کس را در جهان چون خار ما و ورد ما

حر ما و برد ما عشقست و عقل دوربین

جنت ما حر ما و دوزخ ما برد ما

یکه حرف (فیض) را مانند نبود در جهان

جفت حرف ما نباشد غیر حرف فرد ما

***

آسمان را یکسر پرشور می دانیم ما

وز شراب لم یزل مخمور می دانیم ما

نور حق تابیده بر اکناف عالم سر بسر

نور انجم پرتوی زان نور می دانیم ما

جابجا در هر فلک بنشسته خیلی از ملک

این عبادتخانه را معمور می دانیم ما

هر که را دانش بود مقصود بر حس و خیال

چشم او گر چار گردد، کور می دانیم ما

نزد نزدیکان حق حیند و ناطق نه فلک

هر که را این علم نبود دور می دانیم ما

عالم خلقست این عالم که پیدا بیینش

عالم امر از نظر مستور می دانیم ما

چشم فهم نکته، ز اهل علم بتوان داشتن

جاهل دل مرده را معذور می دانیم ما

قدر هر ظرفی به قدر آن بود کاندر ویست

دل خراب عشق را معمور می دانیم ما

(فیض) را در هر خیالی ناصری از حق بود

در همه کارش از آن منصور می دانیم ما

***

از جمال مصطفی روئی به یاد آمد مرا

وز دم ویس القرن بوئی به یاد آمد مرا

فکرتم در سر معراج نبی اوجی گرفت

قرب حق [و] سوی بی سوئی به یاد آمد مرا

در کنار بحر علم ساقی کوثر شدم

از بهشت معرفت جوی به یاد آمد مرا

سوی وجه الله رهی می خواستم روشن چو مهر

ز اهل عصمت یک به یک روئی به یاد آمد مرا

زلف بر رخسار خوبان دیده ام از سر کنه

اهل ایمان را سر موئی به یاد آمد مرا

در شب تاری به دل نور عبادت چون نیافت

روی حورائی و گیسوئی به یاد آمد مرا

(فیض) را در شاعری فکر کهن از یاد رفت

در حقیقت فکرت نوئی به یاد آمد مرا

***

ز مهر اولیاء الله شانی کرده ام پیدا

برای خویش عیشی جاودانی کرده ام پیدا

رسا گر نیست دست من به قرب دوست یکتا

ز مهر دوستانش نردبانی کرده ام پیدا

ولای آل پیغمبر بود معراج روح من

بجز این آسمانها، آسمانی کرده ام پیدا

به حبل الله مهر اهل بیت است اعتصام من

برای نظم ایمان ریسمانی کرده ام پیدا

ز مهر حق شناسان هر چه خواهم می شود حاصل

درون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدا

سخنهای امیرالمؤمنین دل می برد از من

ز اسرار حقایق، دلستانی کرده ام پیدا

جمال عالم آرایش اگر پنهان شد از چشمم

حدیثش را زجان گوش و زبانی کرده ام پیدا

کلامش بوی حق بخشد مشام اهل معنی را

ز گلزار الهی بوسانی کرده ام پیدا

قدم در مهر او خم شد، عصای مهر محکم شد

برای دشمنش تیر و کمانی کرده ام پیدا

عصا اینجا و عصیان را شفیع آنجاست مهر او

دو عالم گشته ام تا مهربانی کرده ام پیدا

به خاک درگه آل نبی پی برده ام چون (فیض)

برای خود ز جنت آستانی کرده ام پیدا

از ایشان وافی و صافی فقیهان را بود کافی

از ین رو بهر عقبی نردبانی کرده ام پیدا

***

به کوی عشق عیش جاودانی کرده ام پیدا

برای خویش نیکو آشیانی کرده ام پیدا

مرا از دولت دل شد میسر هر چه می خواهم

درون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدا

ز عکس روی او در هر دلی مهریست تابنده

به کوی دوست از دلها نشانی کرده ام پیدا

مشام اهل معنی، بوی گل می یابد از الفت

ز یاران موافق بوستانی کرده ام پیدا

چو در الفت فزاید صحبت اخوان، برد حق دل

میان جمع و یاران دلستانی کرده ام پیدا

اگر چه در غم جانان دل از جان و جهان کندم

ولی در دل ز عکس او جهانی کرده ام پیدا

ز داغ عشق، گلها چیده ام پهلوی یکدیگر

درون سینه ی خود گلستانی کرده ام پیدا

ز خان و مان اگر چه برگرفتم دل، به او دادم

به کوی عشق لیکن خان و مانی کرده ام پیدا

اگر در پرده دارد یار طرز مهربانی را

من از عشقش انیس مهربانی کرده ام پیدا

کنم تا خویش را قربان، از آن ابرووان مژگان

به دست آورده ام تیری، کمانی کرده ام پیدا

اگر جان در ره جانان فدا گردد فدا گردد

ز یمن عشق، جان جاودانی کرده ام پیدا

نجات (فیض ) تا گردد مسجل نزد اهل حق

ز داغ عشق، بر جانم نشانی کرده ام پیدا

***

تجلی چون کند دلبر، کنم شکران تجلی را

تسلی چون دهد، از خود نخواهم آن تسلی را

بسوزد در تجلی و نسازد با تسلی دل

ببخشد گر تسلی جان، دهم آن جان تجلی را

تجلی تا کند بر من، مرا از من کند خالی

که یکتایم؛ نشیمن کی کنم جز جای خالی را

تسلی چون توان شد از جمال عالم آرایش

تسلی باد قربان، ناز سلطان تجلی را

از آن عاقل بماندستی که رویش را ندیدستی

کسی مجنون تواند شد، که او دیده است لیلی را

کسی او را تواند دید، کو گردد سرا پا جان

که چشم سر نیارد دید حسن لایزالی را

جلالش چون گذارد جان، جمالش می نوازد دل

وگرنه کس نیارد تاب انوار جلالی را

ز کس تا کس نیاساید جمالش روی ننماید

نه بیند دیده ی خود بین، جمال حق تعالی را

اگر خواهی رسی دروی، گذر کن از هوای دل

بهل سامان غالی را، بمان ایمان عالی را

کسی جانش شود فربه که، جسم او شود لاغر

ز خون دل غذا، وز بور یا سازد نهالی را

نعیم اهل دل خواهی، دلت را صاف کن از عشق

بمان لذات دنیا را، بهل فردوس اعلی را

دلت فردوس می خواهد، کمالی را به دست آور

که باشد با تو در عقبی، بهل صاحب کمالی را

اگر خواهی که عقلت را ز دست دیو برهانی

ز سر بیرون کن ار بتوانی اوهام خیالی را

بکن از غیر حق دل را ، بروب از ما سوا جان را

بدونان واگذار اسباب جاهی را و مالی را

ترا این وصفها چون نیست، خالی زن تن از گفتن

بیان دیگر مکن ای (فیض) جز اوصاف حالی را

***

هشدار، که دیوان حسابست در اینجا

دلهای عزیزان همه آبست در اینجا

تا آتش خشمش چه کند با من و با تو

دلهای عزیزان همه آبست در اینجا

آن یار که با درد کشانش نظری هست

با صوفی صافیش عتابست در اینجا

بر شعله ی دل زن شرری ز آتش قهرش

آنجا اگر آتش بود آبست در اینجا

دشنامی از آن لب کندم تازه و خوشبو

ز آن گل سخن تلخ گلابست در اینجا

هر چیز، چنان کو بود آنجا بنماید

آنجاست حمیم، آنچه شرابست در اینجا

رو دیده به دست آر که در دیده ی خونین

آنجاست خطا، آنچه صوابست در اینجا

این بزم نه بزمیست که باشد می و مطرب

می، خون دل، احباب کبابست در اینجا

آنجا مگرم جام شرابی به کف آید

در چشم من این باده سرابست در اینجا

با دوست درآید مگر آنجا ز در لطف

با دشمن و با دوست عتابست در اینجا

آید ز سرافیل چو یک نفخه، به کوشش

بیدار شود هر که به خوابست در اینجا

هر توشه سزاوار ره خلد نباشد

نیکو بنگر (فیض) چه بابست در اینجا

فردا مگر آنجا کندش لطف تو معمور

آن دل که ز قهر تو خرابست در اینجا

***

هشدار، که هر ذره حسابست در اینجا

دیوان حسابست و کتابست در اینجا

حشرست و نشورست و صراطست و قیامت

میزان ثوابست و عقابست در اینجا

فردوس برین است یکی را، و یکی را

آزار و جحیمست و عذابست در اینجا

آنرا که حساب عملش لحظه به لحظه است

با دوست خطابست و عتابست در اینجا

آنرا که گشوده است ز دل چشم بصیرت

بیند چه حساب و چه کتاب است در اینجا

بیند همه پاداش عمل، تازه به تازه

با خویش، مر آنرا که حسابست در اینجا

با زاهدش ار هست خطابی به قیامت

با ماش هم امروز خطابست در اینجا

امروز، به پاداش شهیدان محبت

ز آن روی برافکنده نقابست در اینجا

زاهد نکشد باده، مگر دردی و آنجا

صوفیست که او را می نابست در اینجا

آنرا که قیامت خوش و نزدیک نماید

از گرمی تعجیل دل آبست در اینجا

دوری که نبیند مگر از دور قیامت

در دیده ی تنگش چو سرابست در اینجا

بیدار نگردد مگر از صور سرافیل

مستغرق غفلت، که به خوابست در اینجا

هشیار که سنجد عمل خویشتن ای (فیض)

سر سوی حق و پا به رکابست در اینجا

صد شکر که دلهای عزیزان همه آنجا

معمور بود، گر چه خرابست در اینجا

***

از دو عالم، دردت ای دلدار بس باشد مرا

کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا

با تو باشم، وسعت دل بگذرد از عرش هم

بی تو باشم، هر دو عالم یک قفس باشد مرا

من نمی دانم چسان جانم فدا خواهد شدن

این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا

عمر خواهم پایدار و جان شیرین بیشمار

بر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مرا

هر کسی دارد هوس چیزی نخواهم من جز آنک

سر نهم در پای جانان این هوس باشد مرا

توتیای دیده ی گریان کنم تا بینمش

گر به خاک پای جانان دسترس باشد مرا

جهد کن تا کام من شیرین شود از شهد وصل

(فیض) تا کی دست بر سر چون مگس باشد مرا

***

جمال تست، به روز آفتاب روزن ما

خیال تست به شبها چراغ مسکن ما

گرفت از تن ما، ذره ذره داد به جان

ز یمن عشق تو شد رفته رفته جان، تن ما

گمان مبر که به یک جا نشسته ام فارغ

دو کون طی شد و یک کس ندید رفتن ما

دل من آهن و عشق تو بود مغناطیس

ربود جذبه ی آهن ربای، آهن ما

صفای سینه ی ما کینه ای ز کس نگذاشت

نه ایم با کس دشمن، بگو به دشمن ما

به ما بدی کن و نیکی ببین و تجربه کن

خبر ببر به کسان نیست غیر این فن ما

هزار خوف خطر بودی ار نمی بودی

کتاب معرفت ما دعای جوشن ما

دل فراخ نیاید به تنگ از بخشش

بیا ببر گهر معرفت ز مخزن ما

سخن ز عالم بالا همیشه می آید

کجا خزانه ی دل کم شود ز گفتن ما

غنیمتی شمر این یک دو دم که خواهد شد

به جای دیدن ما بعد از این شنیدن ما

جهان به دیده ما تیره شد کجا رفتند

نشاط و عهد شباب، آن دو چشم روشن ما

همان بهار و همان گلشن و همان گلهاست

چه شد نوای خوش بلبلان گلشن ما

دلا اگر ننشینم طرف گل زاری

به یاد لاله رخی، خون ما به گردن ما

چه بر خضیض زمین مانده ایم سرگردان

چو اوج عالم بالا بود نشیمن ما؟!

خموش (فیض) حدیث دلست بی پایان

بیان آن نتواند زبان الکن ما

***

هر که آگه شد از فسانه ی ما

عاقبت پی برد به خانه ی ما

آنکه جوید نشان، نشان نبرد

بی نشانی بود نشانه ی ما

بگذراند ز عرش، هر که نهد

سر طاعت بر آستانه ی ما

توسن چرخ را بدین شوکت

رام کرده است تازیانه ی ما

نرسد دست کوته همت

که بلندست آشیانه ی ما

قدر ما را کسی نمی داند

غیر آن صاحب زمانه ی ما

همه عالم اگر شود دشمن

ما و آن دوست یگانه ی ما

هر که با ما بسر برد نفسی

داند او عیش جاودانه ی ما

هر که را وصل ما به چنگ آید

هوش بربایدش چغانه ی ما

غیر درگاه ما پناهی نیست

سر خلقی و آستانه ما

کار و استاد و کارگر? مائیم

غیر ما نیست کارخانه ی ما

همه ما و بهانه ی اغیار

کو کسی بشکند بهانه ی ما

دام پیدا و دانه ناپیدا

غیب بینست مرغ دانه ی ما

از سر اهل دل رباید هوش

دم مزن (فیض) از فسانه ی ما

***

بهل ذکر چشمان خونریز را

بمان  فکر زلف دل آویز را

دل و جان به یاد خدا زنده دار

به حق چیز کن این دو ناچیز را

اگر مستئی آرزو باشدت

بکش ساغر عشق لبریز را

ز حق عشق حق روز و شب می طلب

بزن بر دل این آتش تیز را

گذر کن ز شیرین لبان حجاز

به یاد آر فرهاد و پرویز را

بجد باش در طاعت شرع و عقل

مهل رسم تقوی و پرهیز را

مکدر چو گردی ، بخوان شعر حق

حق تلخ شیرینی آمیز را

بروز دلت غم چو زور آورد

بجو مطرب شادی انگیز را

چو در طاعت افسرده گردد تنت

به یاد آر عباد شبخیز را

به دل میرسان دم بدم یاد مرگ

چو بر مرکب ، آسیب مهمیز را

چو رازی نهی با کسی در میان

بپرداز از غیر، دهلیز را

حجابت ز حق نیست جز چیز و کس

حذر کن ز کس دور کن چیز را

نماند آدمی خو به پالیز دهر

به گاوان بماندند پالیز را

خدایا اگر چه نیرزد به هیچ

به چیزت بخر (فیض) ناچیز را

***

بده ساقی آن جام لبریز را

بده باده ی عشرت انگیز را

مئی ده که جانرا برد تا فلک

درد کهنه غربال غم بیز را

چه پرسی ز مینا و ساغر کدام؟

بیک دفعه ده آن دو لبریز را

گلویم فراخست، ساقی بده

کشم جام و مینا و خم نیز را

اگر صاف می، می نیاید بدست

بده دردی و دردی آمیز را

در آیئنه ی جام دیدم بهشت

خبر زاهد خشک شبخیز را

پریشان چو خواهی دل عاشقان

برافشان دو زلف دل آویز را

به شرع تو، خون دل ما رواست

اشارت کن آن چشم خونریز را

چه با غمزه ی مست داری ستیز

بجانم زن آن نشتر تیز را

دل (فیض) از آن زلف، بس فیض دید

ببر مژده مرغان شبخیز را

***

اگر خرند ز عشاق، جان سوخته را

روان بدوست برم، این روان سوخته را

کشد چو شعله ز حرف فراق دوست نفس

کشم بکام خموشی زبان سوخته را

ز آتش دل من حرف در دهن سوزد

کسی چگونه بفهمد بیان سوخته را

خبر ببر، ببر دلبر ای صبا و بگوی

سزد که رحم کنی عاشقان سوخته را

بگو، ز سوختگان ، آتشین رخان پرسند

ترا چه شد که نپرسی فلان سوخته را

ز هم بپاش صبا قالبم، بپاش افکن

مهل که دفن کنند استخوان سوخته را

بسوخت ز آتش عشقش تنم، طبیب برو

دوا چگونه توان خستگان سوخته را

فتاد آتش عشقش بدل ز من گم شد

کجا روم ز که پرسم نشان سوخته را

حدیث سوختگانست بهر خامان حیف

خبر کنید ز من همدمان سوخته را

دهان و کام و زبان سوخت ز اولین سخنش

بگو که (فیض ) به بندد دهان سوخته را

***

از عمر بسی نماند ما را

در سر هوسی نماند ما را

رفتیم ز دل غبار اغیار

جز دوست کسی نماند ما را

رفتیم ز آشیانه ی خویش

رنج قفسی نماند ما را

از بس که نفس زدیم بیجا

جای نفسی نماند ما را

یاران رفتند رفته رفته

دمساز، کسی نماند ما را

گرمی بردند و روشنائی

ز ایشان قبسی نماند ما را

گلها رفتند زین گلستان

جز خار و خسی نماند ما را

دل واپسی دگر نداریم

در دهر کسی نماند ما را

کو خضر رهی درین بیابان؟

بانک جرسی نماند ما را

جز ناله که مونس دل ماست

فریادرسی نماند ما را

بستیم چو (فیض) لب ز گفتار

چون هم نفسی نماند ما را

***

لذات نماند و المها

شادی گذرد چو برق و غمها

غمناک مباش از آن ، وزین خوش

چون هر دو رود سوی عدمها

هر حادثه ای که بر سر آید

هم سوی عدم کشد قدمها

هر یسری راست عسر در پی

هر عسری را ز پی کرمها

آخر همه خواب یا خیالیست

الا به نوشته ی قلمها

کز بهر جزای زشت و نیکو

ماند به صحیفها، رقمها

لذات نماند و بماند

از پیروی هوا ندمها

هر محنت و هر بلا که بینی

کفاره شمار، بر ستمها

اندوه چو ماحی گناهست

خوشتر که در آن کشیم دمها

آن کن که به عاقبت بود خیر

(فیض) است و امید بر کرمها

***

بنواز دل شکسته ای را

رحمی بنمای خسته ای را

میکن چو گذر کنی، نگاهی

بر خاک رهت نشسته ای را

بیگانه مشو بخویش پیوند

از هر دو جهان گسسته ای را

سهلست کنی گر التفاتی

دل بر کرم تو بسته ای را

مگذار بدام نفس افتد

از چنگل دیو جسته ای را

با بار فتد بچنگ ابلیس

با خیل ملک نشسته ای را

مگذار شود بکام دشمن

دل در غم دوست بسته ای را

مپسند دگر شود گرفتار

بهر تو ز خویش رسته ای را

بی دانه و آب، زار مگذار

مرغ پر و پا شکسته ای را

یارب چه شود که دست گیری

از پای فتاده خسته ای را

(فیض) است و غم تو و دگر هیچ

وصلی از خود گسسته ای را

بسته ست دل شکسته در تو

بپذیر شکسته بسته ای را

***

شود شود که شود چشم من مقام ترا

شود شود که ببینم صباح و شام ترا

شود شود که شوم غرق بحر نور شهود

بدیده تو به بینم مگر، بکام ترا

شود شود که نهم روی مسکنت برخاک

بدرگه تو و خوانم علی الدوام ترا

شود شود که دل و جان و تن کنم تسلیم

برای خویش نباشم، شوم تمام ترا

شود شود که سراپا چو دام، چشم شوم

بدین وسیله مگر آورم بدام ترا

شود شود که نهم دل بجست جوی وصال

بدیده پویم و جویم علی الدوام ترا

شود شود که سر (فیض) در ره تو رود

که تا بکام رسد هم شود بکام ترا

***

ز خود؛ سری بدر آرم، چه خوش بود بخدا

ز پوست مغز برآرم، چه خوش بود بخدا

فکنده ام دل و جان را بقلزم غم عشق

اگر دری بکف آرم، چه خوش بود بخدا

کنم ز خویش تهی خویش را ز خود بر هم

ز غم دمار برآرم، چه خوش بود بخدا

زدیم از رخ جان، زنگ نقش هر دو جهان

که رو ، بروی تو آرم، چه خوش بود بخدا

کنم ز صورت هر چیز، رو به معنی آن

عدد دگر نشمارم، چه خوش بود بخدا

به نور عشق کنم روشن آینه ی رخ جان

مقابل تو بدادم، چه خوش بود بخدا

ز پای تا سر من گر تمام دیده شود

بحسن دوست گمارم ، چه خوش بود بخدا

بر آن خیال کنم وقت، دیده و دل جان

بجز تو یاد نیارم، چه خوش بود بخدا

درون خانه ی دل روبم از غبار سوا

بجز تو کس نگذارم، چه خوش بود بخدا

بود که رحم کنی بر دل شکسته ی من

بسوز سینه بزارم، چه خوش بود بخدا

نهم جبین مذلت بخاک درگه دوست

ز دیده اشک ببارم، چه خوش بود بخدا

برای سوختن (فیض) آتش غم عشق

ز جان خویش برآرم، چه خوش بود بخدا

***

یک نفس بی یاد جانان برنمی آید مرا

ساعتی بی شور و مستی سر نمی آید مرا

سر بسر گشتم جهانرا خشک و تردیدم بسی

جز جمال او به چشم تر نمی آید مرا

هم محبت جان ستاند، هم محبت جان دهد

بی محبت هیچ کاری برنمی آید مرا

شربت شهد شهادت کی بکام دل رسد

ضربتی از عشق تا بر سر نمی آید مرا

جان بخواهم داد آخر در ره عشق کسی

هیچ کار از عاشقی، خوشتر نمی آید مرا

تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقی

یک نفس بی عیش و عشرت سر نمی آید مرا

غیر وصف عاشق و معشوق و حرف عشق (فیض)

دری از دریای فکرت برنمی آید مرا

گر سخن گویم دگر، از عشق خواهم گفت و بس

جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا

***

آفتاب وصل جانان برنمی آید مرا

وین شب تاریک هجران سر نمی آید مرا

دل همی خواهد که جان در پایش افشانم ، ولی

یک نفس آن بی وفا بر سر نمی آید مرا

طالع شوریده بین، کان مایه ی شوریدگی

بی خبر یکبار از در، درنمی آید مرا

از رطب شیرین تر است آن نوش لب لیکن چه سود

قامت چون نخل او، دربر نمی آید مرا

بخت بدبین، کز پیامی خاطر ما خوش نکرد

آرزوئی از نکویان برنمی آید مرا

زرد شد برگ نهال عیش در دل، سالهاست

لاله رخساری به چشم تر نمی آید مرا

من ز رندی و نظربازی نخواهم توبه کرد

هیچ کاری (فیض ) از ین خوشتر نمی آید مرا

***

از دل که برد آرام حسن بتان ، خدا را

ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را

ساز و شراب و شاهد، نی محتسب نه زاهد

عیشی است بی کدورت، بزمیست بی مدارا

مجلس به بانگ نی ساز، مطرب سرود پرداز

ساقی مه دل افروز، شاهد بت دل آرا

با این همه، چسان دین در دل قرار گیرد

تقوی چگونه باشد در کام کش گوارا

از محتسب که ما را منع از شراب فرمود

ساغر گرفت بر کف، میخورد آشکارا

آن زاهدی که با ما خشم و ستیزه می کرد

شاهد کشید دربر فی زمرة السکارا

فهمید عشق زاهد، شاهد گرفت عابد

میخانه گشت مسجد، واعظ بماند جا را

چون طبع ما جوان شد، با پیرکی توان بود

گر چله را بماندیم ، معذور دار ما را

(فیض) از کلام حافظ میخوان برای تعویذ

دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را

***

وصف تو چه می کنم ، نگارا

آن وصف بود ثنا، خدا را

از باده کیست نرگست مست

رویت ز که دارد این صفا را؟

شمشاد ترا که داد رفتار

کز پای فکند سروها را؟!

از لطف که شد تن تو چون گل

وزقهر که شد دلت چو خارا؟

چشمان ترا که فتنه آموخت

کز ما، رمقی نماند ما را؟

در مملکت خرد که سرداد

آن غمزه ی شوخ دلربا را؟

در چشم خوش تو کیست، ساقی

کز ما، پی می ربود ما را؟

بر دانه ی خال عنبرینت

آن دام، که گسترید یارا؟

آب رخت از کدام چشمه است

کز چشم بریخت آب ما را؟

تیر مژه از کمان ابرو

بر دل که زند، بگو، خدا را؟

این حسن و جمال دلفریبت

از بهر که صید کرد ما را؟

از شیوه یار (فیض) آموخت

در پرده ثنا کند خدا را

***

یارا یارا ، ترا چه یارا

تا دل بربائی اذکیا را

این دلبری از تو نیست بالله

این فتنه ز دیگریست، یارا

آن کس که نگاشته است نقشت

بر صفحه ی نیکوئی نگارا

در پرده ی حسن تست پنهان

دل می برد از بر آشکارا

از خال و خطت، کتاب مسطور

داده است بدست دیده ما را

تا در نگریم و باز خوانیم

در روی تو، سوره ی ثنا را

هر جزو تو، آیتی ز قرآن

هر شیوه، ستایشی خدا را

هر جلوه ی تو، کند ثنائی

در پرده جناب کبریا را

آئینه حسن تو نماید

بی صورت و بی جهت، خدا را

از (فیض) کسی دگر برد دل

تو بیخبری ز دل، نگارا

***

تو و آرام و پخته کاریها

من و خامی و بی قراریها

پرسشم، گر بخاطرت گذرد

دل بیمار و جان سپاریها

غیر را، روزهای عیش و طرب

من و شبهای تار و زاریها

می نگوئی چه بر سرش آمد

کو مراعات حق گذاریها

پای تا سر به مهر تو بستم

یاد ایام رستگاریها

شكوه بگذارم و بنالم زار

تا کند دوست غمگساریها

از در عجز و مسکنت آرم

بندگیها و اشکباریها

شاید از رحم در دلش آرد

آه آتش فشان و زاریها

شکوه از بخت و مهر او در دل

چه شد آزرم و شرمساریها

دعوی دوستی و عرض گله

روی سخت و امیدواریها

گفتی: ای دلفگار زار که ای؟

زار تو، زار تو، بزاریها

(فیض) را نیست غیر تو یاری

یاریش کن بحق یاریها

***

نکنی گر تو وفا، حسبی الله کفی

ور نهی رو بجفا، حسبی الله کفی

قد تو نخل بلند، بر آن شکر و قند

نکنی گر تو عطا، حسبی الله کفی

چون برویت نگرم، حق بود در نظرم

نیم از اهل هوا، حسبی الله کفی

گاه زخمی زنیم، گاه مرهم نهیم

تا چه را خواست خدا حسبی الله کفی

از تو در دو تو دوا، از تو رنج [و] تو شفا

حق چنین ساخت ترا حسبی الله کفی

سر نهم بر در تو جان نهم بر سر تو

تا شوم از شهدا حسبی الله کفی

دل من بسته ی تو ، جان من خسته ی تو

نکنی گر تو دوا، حسبی الله کفی

مانده از من نفسی، می روم سوی کسی

تا رهم از من و ما، حسبی الله کفی

از تو کام ار نبرم، ره دیگر سپرم

یار (فیض) است خدا، حسبی الله کفی

***

می توان برداشت دل از خویش و شد از جان جدا

لیک مشکل می توان شد از بر یاران جدا

صحبت یاران خوشست و الفت یاران خوشست

این دو با هم یار باید این جدا و آن جدا

یار کلفت دیگرست و یار الفت دیگرست

صحبت آنان جدا و صحبت اینان جدا

صحبت آنان، قرین خواندن تبت ید است

صحبت اینان، نشد از معنی قرآن جدا

صحبت آنان، بلای جان هر فهمیده ای

صحبت اینان، دوای درد از درمان جدا

یار باید، یار را در راه حق رهبر شود

نه که سازد یار را از دین و از ایمان جدا

یار باید، یار باشد در فراق و در وصال

نه بود در وصل یار و و یار در هجران جدا

یار باید، یار را غمخوار باشد در بلا

زو جدا هرگز نگردد، گر شود از جان جدا

در غم و اندوه، باشد یار با یاران شریک

در نشاط و کامرانی نبود از ایشان جدا

چون بگرید یار، باید یار هم گریان شود

نی که این گرید جدا گاه، آن شود گریان جدا

هر چه بپسندد بخود، بپسندد آنرا بهر یار

هر چه از خود دور خواهد، خواهد از یاران جدا

دشمنان یار را، دشمن بود از جان و دل

دوستش را دوست دارد، باشد از عدوان جدا

مال اگر داری، برو در راه یاران صرف کن

ورنه خدمت کن، مباش از نیکی و احسان جدا

بگذر از راحت، جفا و محنت اخوان بکش

ورنه تنها مانی و بی یار و سرگردان جدا

(فیض) می داند که در الفت چها بنهاده اند

او چه داند کو بود از سنت و قرآن جدا

***

هر دمم نیشی ز خویشی می رسد، یا آشنا

عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا

کینه ها در سینه ها دارند خویشان از حسد

آشنایان در پی گنجینه های عمرها

هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانه ای

هر غمی کآمد به دل، از خویش بود و آشنا

بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد

می زند بر دل لگد چون آشنا کرد آشنا

خویش، می خواهد نباشد خویش بر روی زمین

تا بریزد روزی آن، بر سر این از سما

چون سلامی می کند، سنگیست بر دل می خورد

بی سلام ار بگذرد، بر جان خلد زان، خارها

راحتی، مر آشنا را، ز آشنائی کم رسد

نیست راضی آشنائی ، از سلوک آشنا

شکوه کم کن (فیض) از یاران و در خود کن نظر

تا چگونه می کنی در بحر دلها آشنا

گر زمن پرسی ز خویش و آشنا بیگانه شو

با خدای خویش می باش آشنا و آشنا

***

وصل با دلدار می باید مرا

فصل از اغیار می باید مرا

چون نی ام از اصل خود ببریده اند

ناله های زار می باید مرا

من کجا و رسم عقل و دین کجا

مست یارم، یار می باید مرا

بی وصال او نمی خواهم بهشت

دار، بعد از جار می باید مرا

عشق، از نام نکو ننگ آیدش

عاشقم من، عار می باید مرا

عقل دادم، بستدم دیوانگی

شیوه ی این کار می باید مرا

تا بکی این راز را پنهان کنم

مستی و اظهار می باید مرا

سر زمن سر می زند بی اختیار

محرم اسرار می باید مرا

گفتگو بگذار (فیض) و کار کن

در ره او کار می باید مرا

***

علم رسمی از کجا، عرفان کجا

دانش فکری کجا، وجدان کجا

عشق را با عقل، نسبت کی توان

شاه فرمان ده کجا، دربان کجا

دوست را داد او نشان، دید این عیان

کو نشان و دیدن جانان کجا

کی بجانان می رسد بی عشق، جان

جان بی عشق از کجا، جانان کجا

کی دلی بی عشق بیند روی دوست

قطره ی خون از کجا، عمان کجا

جان و دل هم عشق باشد، در بدن

زاهدان را دل کجا، یا جان کجا

دردها را عشق درمان می کند

درد را، بی عاشقی درمان کجا

عشق آن را این و این را آن کند

گر نباشد عشق، این و آن کجا

هم سر ما عشق و هم سامان ما

سر کجا بی عشق یا سامان کجا

عشق خان و مان هر بی خان و مان

(فیض) را بی عشق خان و مان کجا

***

اگر فضل خدای ما به جنبش جا دهد ما را

به عشق او دهیم از جان و دل، فردوس اعلا را

به آب چشم و رنگ زرد و داغ بندگی بر دل

که در کار است ما را، نیست حاجت حقتعالی را

بود تأویل این مصراع حافظ، آنچه من گفتم

باب و رنگ و خال و خط چه حاجت، روی زیبا را

نباشد لطف او با ما، چه سود از زهد و از تقوی

چو باشد لطف او با ما، چه حاصل زهد و تقوی را

ولی ما را بباید طاعت و تقوی و اخلاصی

ادب باید رعایت کرد، امر حق تعالی را

بلی ، ما را نباشد کار با رد و قبول او

که او بهتر شناسد خبث و طیب و طینت ما را

بترس از آنچه در اول مقدر شد برای تو

به اهل معرفت بگذار، بس حل معما را

بیا خاموش شو ای (فیض) از این اسرار و دم درکش

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

***

آنچه را از بهر من او خواست، آن آید مرا

خواستش از راز پنهان ناگهان آید، مرا

سعی در تحصیل دنیا و فضولش بیهده است

در ازل قدری که روزی شد، همان آید مرا

سوی مشرق گر روم، یا راه مغرب بسپرم

بر جبینم آنچه بنوشته است، آن آید مرا

بر سرم، گر چه نمی دانم چه خواهد آمدن

اینقدر دانم که، مردن بی امان آید مرا

هیچ تمهیدی نکردم بهر مهمان اجل

با وجود آنکه دانم ناگهان آید مرا

زندگانی شد تلف، سودی نیامد زان بکف

نیست از کس شکوه ام، از خود زیان آید مرا

هر که خیری می کند، اضعاف آن یابد جزا

می دهم جان در رهش، تا جان جان آید مرا

هر که بخشد جرمی از کس، بگذرند از جرم او

می کنم من این چنین، تا آن چنان آید مرا

هر که بر تن می فزاید، نور جان کم می کند

می گدازم (فیض) تن تا نور جان آید مرا

***

دل چو بستم به خدا، حسبی الله و کفی

نروم سوی سوا، حسبی الله و کفی

تن من خاک رهش، دل من جلوه گهش

سرو جانم بفدا، حسبی الله و کفی

او چو دردی دهدم، یا که داغی نهدم

نبرم نام دوا، حسبی الله و کفی

همه نورست و ضیا، همه رویست و صفا

همه مهرست و وفا، حسبی الله و کفی

او کند مهر و وفا، من کنم جور و جفا

من مرض اوست شفا، حسبی الله و کفی

گر بخواند، بدوم، ور براند، نروم

چون توان رفت، کجا؟ حسبی الله و کفی

(فیض) ازین گونه بگوی، در غم دوست بموی

ورد جان ساز دلا، حسبی الله و کفی

***

تن خاک راه دوست کنم ، حسبی الحبیب

جان نیز در رهش فکنم، حسبی الحبیب

چون عشق در سرای وجودم نزول کرد

از خویشتن طمع بکنم، حسبی الحبیب

دل سوخت چون در آتش سودای عشق او

جان هم در آتشش فکنم، حسبی الحبیب

چون ناصر من اوست، چو منصور می روم

خود را بدار عشق زنم، حسبی الحبیب

حلاج عشق چون بزند پنبه ی تنم

بر دست و بازوی که تنم، حسبی الحبیب

مهرش چو ذره ذره کند پیکر مرا

من در هواش رقص کنم، حسبی الحبیب

دل برکنم چو (فیض) ز بود و نبود خویش

بر هر چه رای اوست تنم، حسبی الحبیب

***

بیمار رازم، انت الطبیب

درد تو دارم، انت الحبیب

از تست دردم، گرد تو گردم

درمان من کن، انت الطبیب

بر تو عیانست سوز نهانم

بر سر و اعلان، انت الرقیب

هر سو کنم رو، باشی تو آن سو

با هرمن و او ، انت القریب

آمد بر تو، خاک در تو

با جرم بی حد، انت الحسیب

هم چشم گریان ، هم دل پشیمان

ترسان و لرزان، انت المهیب

فیض است و عجزی بر درگه تو

یا قابل التوب ها استتیب

اغفر ذنوبی و استر عیوبی

انی انیب یا مستجیب

***

در وصل تو می زنند احباب

افتتح، یا مفتح الابواب

چه شود گر بر تو ره یابند

کم بقوا ناظرین خلف الباب

تا کی از حضرت تو صبر و شکیب

طال تطوا فهم وراء حجاب

در پس پرده تا بکی حسرت

ارحم نظرة بلا جلباب

از تو شان جز تو مدعائی نیست

مالدیهم سوی لقا و ثواب

خود حساب کتاب خود کرده

انهم قسطهم بغیر حساب

وجنوا قبل موتهم ثمرات

و اوتوا قبل نقلهم بشراب

سکروا فی هواک ثم ضحوا

ما لهم فی سوا هواک مناب

از سببها گذاشته اند و حجب

خر قوالحجب ارتقوا الاسباب

کرده با نفس و با هوا غزوات

هزموا الجند قاتلوا الاحزاب

(فیض) از خود اگر بپرهیزی

ان للمتقین حسن مآب

***

در وصل تو می زنند احباب

تاب هجران نماندشان بشتاب

بی تو جان تا بکی تواند زیست

دل بیچاره چند آرد تاب

بنما آفتاب را بی ابر

بگشا از جمال خویش نقاب

تا بمانند عاقلان حیران

خشک مغزان شوند اولوالالباب

پیشوایان شوند تازه مرید

شیب را نو کنند عهد شباب

بنده و خواجه در هم آمیزند

یتفانی العبید فی الارباب

با خود آیند بیخودان هوا

هوشیاران شوند مست و خراب

نه بصر ماند، از اولوالابصار

نه ادب آید، از اولوالالباب

این چنین روزی ار شود روزی

لیس (فیض) یری و لا اصحاب

***

عشق پرداز ما، مرا دریاب

ای بلای خدا، مرا دریاب

سوخت از آتش هوس جانم

بردم آبم هوا، مرا دریاب

لحظه لحظه خودی و خودبینی

گیردم از خدا، مرا دریاب

صحبت خلق دورم از حق کرد

عمر من شد هبا، مرا دریاب

هر دم آید گرانی از طرفی

گیرد از من مرا، مرا دریاب

در گلو غصه، قصه در دل ماند

محرم رازها، مرا دریاب

کشت بیگانه ام به غمخواری

یکره ای آشنا مرا دریاب

نزدم در رضای حق نفسی

به رضای خدا مرا دریاب

به گدائی بدین در آمده ام

نظری کن شها، مرا دریاب

(فیض) را سوی حق نشانی ده

رهبر و راهنما، مرا دریاب

***

گفتمش: دل بر آتش تو کباب

گفت: جانها ز ماست در تب و تاب

گفتمش: اضطراب دلها چیست؟

گفت: آرام سینه های کباب

گفتمش: اشک راه خوابم بست

گفت: کی بود عاشقان را خواب

گفتمش: بهر عاشقان چکنی؟

گفت: برگیرم از جمال نقاب

گفتمش: پرده جمال تو چیست؟

گفت: بگذر ز خویشتن، دریاب

گفتمش: تاب آن جمالم نیست

گفت: چون بی تو گردی، آری تاب

گفتمش: باده لب لعلت

گفت: از حسرتش توان شد آب

گفتمش: تشنه ی وصال توام

گفت: زین من کسی نشد سیراب

گفتمش: جان و دل فدا کردم

گفت: آری چنین کنند احباب

گفتمش: مرد (فیض) در غم تو

گفت: طوبی لهم و حسن مآب

***

ای که چون عمر می روی به شتاب

خستگان را به غمزه ای دریاب

گر وفا می کنی بوعده قتل

کارم از دست می رود، بشتاب

غم تو، راحت دل غمگین

عشقت، آرام سینه های کباب

بی خودم کن از آن لب میگون

تشنه ای را به جرعه ای دریاب

شب نشستتم بیاد ابرویت

پشت بر خواب و روی در محراب

عاشقان را سر غنودن نیست

دیده ی بی دلان ندارد خواب

خواب در چشم من چه سان آید

چون دمی نیست خالی از سیلاب؟

بر رخم بسته تا بکی در وصل؟

افتتح، یا مفتح الابواب

(فیض) آندم بدوست پیوندی

که نباشی تو در میانه حجاب

***

بده پیمانه ی سرشار امشب

مرا بستان زمن ای یار امشب

ندارم طاقت بار جدائی

مرا از دوش من بردار امشب

نقاب من ز روی خویش برگیر

بر افکن پرده از اسرار امشب

ز خورشید جمالت پرده بردار

شبم را روز کن ای یار امشب

بیا از یکدگر کامی بگیریم

فلک در خواب و ما بیدار امشب

شب قدر و ملایک جمله حاضر

مهل ساقی مرا هشیار امشب

از آن لب شربت بیهوشیم ده

مرا با خویشتن مگذار امشب

ببویت دم بدم از جا رود دل

قرار دل تو باش ای یار امشب

بسی محنت که از هجران کشیدم

دلم را باز ده دلدار امشب

به بالینم دمی از لطف بنشین

مرا مگذار بی تیمار امشب

بدست خویشتن تیمار من کن

مرا مگذار با اغیار امشب

نخواهم داشت از دامان جان دست

سر (فیضست) و پای یار امشب

***

بیمار زارم، دریاب، دریاب

جز تو ندارم، دریاب ، دریاب

در راه عشقت از پا فتادم

رحمی که زارم، دریاب، دریاب

دور از رخ تو در خاک و در خون

جان می سپارم ، دریاب، دریاب

جان شد خیالی، تن شد هلالی

زار و نزارم، دریاب، دریاب

با سخت جانی، ابرو کمانی

افتاده کارم، دریاب، دریاب

شد ز اشک خونین رویم منقش

زیبا نگارم، دریاب، دریاب

دل شد ز شوق آب، بشتاب بشتاب

طاقت ندارم، دریاب، دریاب

شد در فراقت نامهربانا

از دست کارم، دریاب، دریاب

مشکل که(فیضت) زین غم برد جان

بیمار و زارم، دریاب، دریاب

***

زان دو چشم مدام مست و خراب

میکشم لحظه لحظه جام شراب

می شوی از فروغ حسن آتش

می شوم از نگاه حسرت آب

غمزه ی شوخ چشم فتانت

می رباید دل از اولوالالباب

هوشمندان از نرگس مستت

بیخود افتاده اند، مست و خراب

قامتی خواهد آمدم در بر

دوش دیدم قیامتی در خواب

خون دل تا بکی بدیده برم

چون کنم، در جگر ندارم آب

در وصلت چو بسته ای بر (فیض)

افتح یا مفتح الابواب

***

این چه چشمست و چه ابرو و چه لب

این چه قدست و چه رفتار عجیب

این چه خطست و چه خالست و چه چین

این چه تمکین و چه جا و چه ادب

هر یکی از دگرگری شیرین تر

لب و دندان و دهان و غبغب

جلوه هایت ، همه آرایش ناز

غمزه هایت، همه اسباب طرب

حرکاتت، همه موزون و بجا

سکناتت، همه مطبوع و عجب

پای تا سر همه شیرین و لطیف

این چه نخلست، سراپای رطب!

شب هجران تو غم بر سر غم

روز وصلت همه شادی و طرب

شب اغیار ز دیدار تو روز

روز من از غم هجران تو شب

شب اغیار ز تو روز و چه روز

روز(فیض) از تو شب، آنگاه چه شب

***

بر اوج خوبی، دیدم مهی شب

گفتم ز مهرش در تاب و در تب

گفتم: چه باشد نزد من آئی

در خدمت تو باشم یک امشب

گفتا: چه مطلب از خدمت من

گفتم: چه باشد غیر از تو مطلب

گفتا: بیایم، منزل کدامست؟

گفتی که شد روز در چشمم آن شب

گفتم ثنایش، کردم دعایش

در حفظ دارش از چشم، یارب

آمد به منزل، بنشست در دل

گفتی که جانی آمد به قالب

گفتا: چه خواهی؟ گفتم: جمالت

گه مست از چشم ، گه بیخود از لب

از زلف گاهی خاطر پریشان

از غمزه گاهی در تاب و در تب

گفتا که: چشمم مستیست خونخوار

وین زلف و غمزه مار است و عقرب

چون تو گرفتار داریم بسیار

در دام زلف و در چاه غبغب

می گفت سرخوش شیرین و دلکش

گفتی که شکر می بارد از لب

گفتم: لبت را، یعنی ببوسم

شد در حیا زد انگشت بر لب

گفتم: دهانت، گفتا که: حرفیست

بی جام و باده و آنگه لبالب

گفتم که: بالات، گفتا: بلائیست

بگذر بخیری زین گونه مطلب

این گفت و برخاست، صد فتنه شد راست

روز قیامت دیدم، من آن شب

چون بنگریدم، کس را ندیدم

نی پیش و نی پس، نه راست نه چپ

در سوز دل ماند از حسرتش (فیض)

با آه و ناله با بانگ یا رب

***

دل بکن جانا از این دیر خراب

کاسمان در رفتنت دارد شتاب

گر نکندی، بسته ماند اینجا دلت

تو بمانی بیدل آنجا در عذاب

حسرتی ماند بدل آنرا که داد

دل به چیزی کو نشد زان کامیاب

هست دنیا چون سرابی تشنه را

تشنه کی سیراب گردد از سراب

آیدت هر دم سرابی در نظر

سوی آن رانی به تعجیل و شتاب

آن نباشد آب و دیگر همچنین

هرگز از دنیا نگردی کامیاب

خل غیر الله اقبل نحوه

هر چه بینی غیر حق زان رو بتاب

درد را بگذار و صافی را بگیر

بگذر از قشر ای دل و بستان لباب

تا شوی با جان عالم متصل

تا شوی از روح عالم کامیاب

گفت با تو (فیض) اسرار سخن

فهم کن والله اعلم بالصواب

***

سالک راه حق بیا همت از اولیا طلب

همت خود بلند کن سوی حق ارتقا طلب

فاش ببین گه دعا روی خدا در اولیا

بهر جمال کبریا آینه ی صفا طلب

گفت خدا که: اولیا روی من و ره منند

هر چه بخواهی از خدا از در اولیا طلب

سرور اولیا نبی است وز پس مصطفی ، علی است

خدمت مصطفی کن و همت مرتضی طلب

پیروی رسول حق، دوستی حق آورد

پیروی رسول کن، دوستی خدا طلب

چشم بصیرتت بخود نورپذیر کی شود

نور بصیرت دل از صاحب انما طلب

شرع، سفینه ی نجات، آل رسول ، ناخدات

ساکن این سفینه شو، دامن ناخدا طلب

دل بدمم بگوش هوش می فکنند این سروش

معرفت از طلب کنی، از برکات ما طلب

خسته ی جهل را بگو خیر و بیا به جستجو

از بر ما شفا بجو، از در ما دوا طلب

مفلس بینوا بیا از در ما بجو نوا

صاحب مدعا بیا از دم ما دعا طلب

چند ز پست همتی فرش شوی برین زمین

روی بروی عرش کن راه سوی سما طلب

چیست سما، سمای غیب، مملکت بری زعیب

جای بنای جاودان، سعی کن آن بقا طلب

نیست خوشی در این سرا، نیست بجز غم و عنا

عیش در این سرا مجو، عیش در آن سرا طلب

راحت و امن و عافیت گر طلبی درین جهان

زهد و قنوع پیشه کن، مملکت رضاطلب

هست طلب بحق سبب، گر بسزا بود طلب

هر چه طلب کنی چو (فیض) یاوه مگو بجا طلب

***

در محافل شعر می خوانم گهی با آب و تاب

گاه بهر خویش خوانم بی لب از روی کتاب

شعر حق خوانم، نه باطل حکمت و قوت خرد

آنچه روی دل کند سوی حق و دارالثواب

شعر خوانم کاورد ارواح را در اهتزاز

لرزه افتد در بدن، معنی چو بگشاید نقاب

در مقامی کاندرو سنجند نقد هر سخن

آن سخن کان تن بلرزاند نیاید در حساب

شور در سر، نور در دل افکند، اشعار حق

شیب را سازد شباب و قشر را سازد لباب

روح در پرواز آید ز استماع بیت بیت

افکند در سینه آتش آورد در دیده آب

شعر حق پرمغز و شعر باطل از معنی تهی

آن بود دریای مواج، این بود همچون حباب

آن غزل خوانم که هر کو بشنود بیخود شود

با سراپای وجود او کند، کار شراب

آن غزل خوانم که جانرا سوی علیین کشد

از جمال شاهد مقصود برگیرد حجاب

آن غزل خوانم که در وی معنی قرآن بود

گر فرود آید بکهسار از خجالت گردد آب

آن غزل خوانم که بر دل، سرد گرداند جهان

جان شود مشتاق رحلت زین کهن دیر خراب

جلوه های معنیش جان در دل سامع کند

تا حیات تازه یابد ، گردد از حق کامیاب

بشنود گر عابد آن، بیند رخ معبود را

از میان عابد و معبود برخیزد حجاب

گر بگوش زاهد آید بیتی از ابیات او

بگذرد ز انکار اهل دل، شود مست و خراب

نیست شعر من چو شعر شاعران خالی ز مغز

تا توانی دل بتاب از شعر (فیض) ورو متاب

***

آنکه را هستی همیشه در طلب

در تو پنهان است از خود می طلب

زانچه میجوئی بروز و شب نشان

در بر تو حاضر است او، روز و شب

تار و پود هیکلت او می تند

در دلت از وی فتد شور و شغب

از فراق او تن تو در گداز

رشته ی جانت از او در تاب و تب

روی او سوی تو، ای غافل ز خود

چشم بگشا، هان چه شد پاس ادب

مایه ی شادی درون جان تست

از چه غم داری تو، ای کان طرب

یک نفس از دیدنش فارغ مباش

در لقا یکدم میاسا از طلب

حاضر و غایب بغیر از وی که دید؟

من هرب منه الیه قد رغب

حکمت او بس غرایب را مناط

قدرت او بس عجایب را سبب

ای ز سر تا پا همه خلقت غریب

ای ز سر تا پا سر همه امرت عجب

جامع اضداد جز حق نیست (فیض)

ره بحق بنمودمت، زین ره طلب

هر کسی در غور این کم می رسد

گر رسیدی تو بدین مگشای لب

***

شبی رو بحق آر ای جان، مخسب

بنال از غم درد پنهان، مخسب

ترا چاره ای باید از بهر درد

بسوز شبش ساز درمان، مخسب

بیک شب اگر چاره شد خواب کن

وگرنه شبی دیگر ای جان، مخسب

کجا یک شب و ده شب این می شود

بمان خواب راحت بدونان، مخسب

نخسبی بسی شب ز درد تنت

اگر جان ز تن به بود هان، مخسب

بخسب ار نفهمیده ای درد جان

وگرنه بجان عزیزان، مخسب

چو خواب آیدت، سر بزانو بنه

به بستر میفت و بسامان، مخسب

سحرگه خروسان، خروشان شوند

تو هم چون خروسان خروشان، مخسب

اگر خواب، تن را فزونی دهد

بود روح را خواب نقصان، مخسب

اگر اول شب نخسبی چو (فیض)

چو نیمی رود یا که ثلثان مخسب

***

گنج ابدی ، پیروی حق و عبادت

مفتاح در خیر، نمازی بجماعت

معنای نمازست حضور دل احباب

زنهار، بصورت مکن ایدوست قناعت

راضی مشو از بندگئی تا ننمائی

آداب و شرایط همه را نیک رعایت

هر چند که وسواس کنی سود ندارد

خود را ندهی تا بدل و جان بعبادت

خواهی بعبادت خللی راه نیابد

میکن دلت از وسوسه ی دیو حمایت

خواهی که زدستتت نرود وقت فضیلت

مگذار که تا کار کشد وقت طهارت

از دست مده راتبه ی ورد شبانروز

تا آنکه نویسند ترا ز اهل عبادت

برخیزی و تری بگذاری بسحرگاه

مفتوح شود بر رخت ابواب سعادت

هرگز نتوانی که تلافی کنی آنرا

گر از تو شود فوت نمازی بجماعت

طاعت نپذیرد در آن نیست چو تقوی

زنهار مکن معصیتی داخل طاعت

این کار بعادت نشود راست خدا را

هنگام عبادات بپرهیز ز عادت

هر رنج که در راه عبادت کشی ای (فیض)

در آخرت، آن یابد تبدیل براحت

***

ای آنکه توئی قبله ارباب کیاست

چون تو نبود راهنمائی بنفاست

گر دعوی دانش کنی از بهر مباهات

تسخیر نموده است ترا حب ریاست

ای سایس اغیار بتعلیم و هدایت

نفس دغلت را نکنی هیچ سیاست

ای حارس بیگانه ز انواع جهالت

خود را نکنی هیچ ز ابلیس حراست

عیب جلی خویش نه بینی بدو دیده

عیب خفی غیر بیابی بفراست

گوئی همه را درس بقانون و اشارات

خود هیچ شفائی بنیابی ز دراست

تمییز شریفان و خسیسان ز تو پرسند

از نفس شریفت نکنی دور، خساست

باطن همه آلوده بانواع رذایل

پاکیزه کنی ظاهر خود را ز نجاست

بینی بدی از کس نکنی صبر بر اخفا

ورنیک، عداوت کنی از رشک و نفاست

گوئی همه جا عیب کسانرا به علالا

در خویش نه بینی شره و بخل و شر است

اصلاح خود اولیست ز دلها خبری نیست

در کار کسان کار مفرمای کیاست

هر تخم که کاری ثمر آن در وی (فیض)

میکن بنکو کاری انواع غراست

***

تا نگذرد ز نام سزاوار نام نیست

تا معترف به نقص نباشد تمام نیست

ای نامور، ز پیش و پس خویش کن حذر

جائی مدان که بهر شکار تو دام نیست

عرفان طلب نخست و پس آنگاه بندگی

بی معرفت، عبادت عابد تمام نیست

از دنیی اکتفا به تمتع کن و بمان

کین ناقبول ، قابل عقد دوام نیست

کامی مجو ز دهر، که ناکامیست کام

کامی که دل درو نتوان بست، کام نیست

کس را نه کام داده ، نه ناکام کرده اند

فرقی درین میان خواص و عوام نیست

بهر خواص، گر چه بود لطف های خاص

بهر عوام، نیز بود آنچه عام نیست

دارد مصیبتی همه کس لیک مختلف

تلخست احتمال مصیبت چو عام نیست

حزن و سرور را بمساوات داده اند

گر چه تفاوتی است که خواجه غلام نیست

زاهد کجا و عاشق شوریده سر کجا

هرگز میان این دو نفر التیام نیست

بگذر بخیر دشمن و بر ما مکن سلام

سالم چو نیستیم ز شرط سلام نیست

غافل ز ذکر حق نشوی (فیض) یکنفس

بی ذکر مستدام، عبادت تمام نیست

***

آمرزش من از تو خدایا، غریب نیست

از بنده جرم و عفو ز مولا، غریب نیست

وهابی و جوادی و معطی ذوالمنن

بنوازی ار بلطف گدا را، غریب نیست

افتاده ام بخاک درت از ره نیاز

راهم دهی بعالم بالا غریب نیست

سودی نمی رسد بتو از طاعت کسی

گر بگذری ز جرم برایا، غریب نیست

از بنده دور نیست که جرم و خطا کند

بخشیدن از خدای تعالی ، غریب نیست

اقرار می کنم به گناهان خویشتن

رحمی کن ای کریم و ببخشا، غریب نیست

گر معصیت سزا نبود، معصیت مبین

بیچارگی ببین ز تو اینها غریب نیست

از من غریب نیست که سوزم در آتشت

ور تو دهی بنزد خودت جا، غریب نیست

از حد خود زیاده اگر می کنم طلب

در حضرت کریم تمنا، غریب نیست

فیضست و درگه تو ازین در کجا رود

الحاح بر در تو خدایا، غریب نیست

دارم محبت نبی و خاندان او

گر در جوارشان دهیم جا، غریب نیست

***

الهی بکامم شرابی فرست

شرابی ز جام خطابی فرست

مرا کشت رنج خمار الست

دگر باره از نو شرابی فرست

دلم تا صفا یابد از زنگ غم

بدردی کشانت، که تابی فرست

شد افسرده جانم درین خاکدان

ز مهرت، بدل آب و تابی فرست

ز سر جوش خمخانه ی حب خویش

بجام شرابم حبابی فرست

بلب تشنه ی چشمه ی معرفت

بساقی کوثر، که آبی فرست

بعصیان سراپای آلوده ام

ز جام طهورم شرابی فرست

بمعمار میکن حوالت مزا

امیری بملک خرابی فرست

بدل تخم امید کشتم بسی

بدین کشتزارم سحابی فرست

ز دریای غفران و ابر کرم

مرا رحمت بی حسابی فرست

برای براتم ز آتشکده

ز سوی یمینم کتابی فرست

ز قشر سخن (فیض) دلگیر شد

ز معنای بکرم لبابی فرست

***

قصه عشق گفتنم هوس است

در اسرار سفتنم هوس است

کنم افشای راز در پرده

گفتنی در نهفتنم هوس است

حال زار دل رمیده ی خویش

از لبانت شنفتنم هوس است

در فراقت دلم چو غنچه گرفت

در وصالت شکفتنم هوس است

با تو بودن ز شام تا دم صبح

وز سحر تا بخفتنم هوس است

وصف حسن تو و جفای رقیب

در حضور تو گفتنم هوس است

گرد خویش از ره تو کردن دور

رهگذار تو رفتنم هوس است

بی خودم کن، در آ در آغوشم

با تو بی خویش خفتنم هوس است

زین معانی دگر مزن دم (فیض)

کز بیان هم نهفتنم هوس است

این جواب غزل که حافظ گفت:

راز دل با تو گفتنم هوس است

***

گنجیست معرفت که طلسمش نهفتن است

راهش، غبار شرک ز ادراک رفتن است

گر بحر معرفت بکف آید بکش سخن

کان موسم جواهر اسرار سفتن است

خشکی اگر دو چار شود، خشک شو مگو

اهل دلی چو بینی، آن جای گفتن است

بیمار دل ز معرفت ار شمه ای برد

بیماریش فزون شود، اولی نهفتن است

درهم کشیده روی ور آید، چو غنچه باش

با گفتگو بگوی که، هنگام خفتن است

خونین دلی چو غنچه به بینی، صباش باش

گل گل شکفته شو، که محل شکفتن است

گر برخوری بسوخته جان دل شکسته ای

غم از دلش بروب، که محراب رفتن است

دانائی ار بدست تو افتد ، کند حدیث

رو جمله گوش باش که جای شنفتن است

چون با کجی به مجلسی افتی مزن نفس

کان خامشی، سرای ز اغیار رفتن است

بدگوی را، ز وصف نکوئی زبان به بند

پرگوی را علاج، بترک شنفتن است

شبها چو از عشا و عشا یافتی فروغ

لب از سمر به بند که آن وقت خفتن است

اشعار (فیض) حکمت محض است ، شعر نیست

کی لایق طریقه ی او شعر گفتن است

***

رازها با اهل گفتن ، ز اهل عرفان خوش نماست

یار یکدیگر شدن از قوم و خویشان خوش نماست

نصرت دین حق و در درد بودن متفق

ز اهل علم و پیشوایان و فقیهان خوش نماست

این فقیهان مجادل از کجا، حکمت کجا

درس و بحث و علم و حکمت از حکیمان خوش نماست

خواندن قرآن و فهمیدن به آواز حزین

با خضوع جان و تن، از اهل قرآن خوش نماست

چون نمازی در جماعت می شود کوته، بهست

ترک تطویل و ریا از متقدیان خوش نماست

گرمزاحی می کند مؤمن، بحق نکوست آن

تقوی از باطل نمودن ز اهل ایمان خوش نماست

مرد چون بالغ شود باید بحق رو آورد

خنده و بازی و خوش طبعی ز طفلان خوش نماست

ژنده پاکیزه بر بالای درویشان نکو

و آن قبای تار زر بر قد خوبان خوش نماست

سهل باشد گر کنند افتادگان افتادگی

مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست

اقتصار سایلان بر قوت از روی سکوت

بخشش بی من و ایذا از کریمان خوش نماست

هر کسی را حق تعالی بهر کاری آفرید

هر که کار خویش را نیکو کند، آن خوش نماست

عاقلان را عاقلی خوش، عاشقان را عاشقی

مستی و شوریدگی از می پرستان خوش نماست

زاهد ار از زهد گوید عابد از صوم و صلوة

عاشقان را حرف وصل یار و هجران خوش نماست

واعظ ار آرد حدیثی از کلام انبیا

عارفان را سیر در اسرار قرآن خوش نماست

(فیض) میکن جهد تا سنجیده تر آید سخن

گفتن شعر از دم سنجیده گویان خوش نماست

***

بر رخ مه طلعتان زلف پریشان خوش نماست

دلبری و ناز و استغنا از اینان خوش نماست

عاشقان را زاری و مسکینی و افتادگی

دلبران را پرسش احوال ایشان خوش نماست

خوبرویان را پریشان اختلاطی خوب نیست

امتناع و شرم و تمکین از نکویان خوش نماست

هر جفائی کز نکورویان رسد باید کشید

صبر بر آزار یار، از مهر کیشان خوش نماست

از لب شیرین عتاب تلخ، شیرینست و خوش

تیر زهرآلوده از مژگان خوبان خوش نماست

هر چه با هر کس کنند این قوم، ایشان را رسد

از نگاهی عالمی سازند ویران خوش نماست

تا نظر افکنده، چندین عابد از ره برده اند

دلربائی این چنین از دل ربایان خوش نماست

بر درت افتاده ام، خواهی بکش خواهی ببخش

هر چه با عاشق کنی، در کیش عشق آن خوش نماست

هر چه می خواهی بگو، کآید سخن زان لب نکو

تلخ و دشنام از لب شیرین دهانان خوش نماست

ساعتی برخیز و بخرام و قیامت راست کن

جلوه های قامت سرو خرامان خوش نماست

عاقلان گر چشم پوشند از نکویان عیب نیست

از خردمند این و از صاحب نظر آن خوش نماست

(فیض) ازین پس گر نگوئی شعر در طور مجاز

نسپری الا طریق اهل عرفان خوش نماست

***

اگر ساغر دهد ساقی ازین دست

بیک پیمانه از خود می توان رست

حریفان را چه حاجت با شرابست

اشارتهای ساقی می کند مست

چه لازم روی از ما درکشیدن؟

به مژگان هم دل ما می توان خست

به بستن من خوشم، تو با شکستن

بنو، هر لحظه عهدی می توان بست

خوشا آن دل که از اغیار ببرید

خوشا آن جان که از جز یار بگسست

خوشا آن دل که با دلدار آمیخت

خوشا آن جان که با جانانه پیوست

خوش آنکو از سر کونین برخاست

بخلوت خانه ی توحید بنشست

بامید تو افکندند بسیار

نیامد جز مرا این صید در شست

بلندی می تواند کرد بر چرخ

کسی کو نزد تو چون (فیض) شد پست

***

نه فلک چرخ زنان یکسره سودائی تست

بیخود افتاده زمین، یک تن شیدائی تست

جز تماشای جمال تو تماشائی نیست

هر که حیران جمالیست، تماشائی تست

هر که افراخت بدعوای نکوئی کردن

گر بود راست، همان سایه ی زیبائی تست

سرو قدان که ز بالائی بالا بالند

آن ز بالای برازنده ی بالائی تست

هر گلی را که بود رنگ در این گلشن و بوی

شمه ای از گل خود رسته ی زیبائی تست

از ازل تا به ابد بینش هر بینائی

همه یک بینش، در پرده ی بینائی تست

هر چه را در دو جهان نور هویدائی هست

همه یک ذره ی خورشید هویدائی تست

سر پنهان شدن روح و نهان بودن تو

رمز پیدا شدن قالب پیدائی تست

هر کجا رسم توانائی و دانائی هست

نور دانائی تو زور توانائی تست

بنده خود کیست که خود رأی بود در کاری

لاف خود رائی ما پرتو خودرائی تست

بسزای تو نکردیم دمی بندگیت

آنچه آنست سزاوار تو آقائی تست

(فیض) خود را تو بکردار خوش آراسته کن

حسن گفتار، نه در خورد خود آرائی تست

***

از عتاب تو، پناهم خوی تست

وز عقاب تو مفرم سوی تست

از تو، هر دم میگریزم سوی تو

بیم من از تو، امیدم سوی تست

دیده ی دل محو روی تو مدام

قبله ی چشم دلم ابروی تست

هستی من، از خطاب امر کن

مستی من، از لب دلجوی تست

نیست در عالم بجز تو دوستی

هر که دارد دوستی، بربوی تست

محسنان را، تو بر احسان داشتی

هر کجا خوئیست ؛ خوش ، آن خوی تست

حب محبوبان، ز حبت شمه ای

حسن خوبان، پرتوی از روی تست

چشم خوبان ، کان دل از جا می برد

غمزه ای از نرگس جادوی تست

بس گدا کردی ز لطفت پادشاه

(فیض) مسکین هم گدای کوی تست

***

نیست از ما غیر نامی اوست خود را دوست دوست

نیست ما را مائی ئی، مائی اگر هست اوست اوست

صورت ارچه شد هویدا، لیک سر تا پا قفاست

معنی ار چه شد نهان، لیکن سراسر روست روست

معنی هر چیز، تسبیح خدا و حمد او

صورت آن، پرده ی او ، سر معنی اوست اوست

با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه

نیست تکلیفی بر ایشان، طبعشانرا خوست خوست

عارفانند اهل معنی، مغز می بینند، مغز

جاهلانند اهل صورت، ناظران پوست پوست

من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان

از کف بحر معانی، روزی من، جوست جوست

چون ندارم ره بدریا، کرده ام با جوی خوی

چون ندارم ره به مجلس ، مسکن من کوست کوست

(فیض) را دیدم بگلزار حقیقت در طواف

گفتمش : ره یافتی؟ گفتا: نصیبم بوست بوست

***

در صدف جان دری نیست، بجز دوست دوست

آنکه دل از عشق او زنده بود اوست اوست

مغز درین نه طبق، نیست بجز عشق حق

هر چه به جز عشق او، نیست بجز پوست پوست

قد سهی قامتان، زان چمن آراست، راست

روی پری پیکران زان گل رو، روست روست

عشق، مرا پیشه شد، در رگ و در ریشه شد

نیست منی در میان، من نه منم اوست اوست

مهر رخ دوست را ، سینه من جاست جاست

بر سر خاک رهش، دیده من جوست جوست

چون رخ مه طلعتان ، جان من افروختند

چون کمر دلبران، این تن من موست موست

اوست همه عز و ناز، ما همه ذل و نیاز

خواری ما بهر ما، عزت ما زوست زوست

او همه احسان وجود، ما همه جرم و جحود

اوست چنان، ما چنین، کس چه کند خوست خوست

بوی خدای می وزد از نفس اهل دل

نیست سخن شعر (فیض) عطری از آن بوست بوست

***

آنکه پنهانست از چشم کسان، پیداست کیست

در دل هر ذره خورشید نهان پیداست کیست

آنکه دارد آسمان را تا نیفتد بر زمین

هم زمین را تا بجنبد هر زمان پیداست کیست

سر نه پیچد هیچ یک از خلقه ی فرمان او

کارفرمای زمین و آسمان پیداست کیست

آنکه زو پیداست هر پیدا و هر پیدائی ئی

باز در پیدا و پیدائی نهان پیداست کیست

ظاهر باطن نما و باطن ظاهر نما

در عیان پنهان و در پنهان عیان ، پیداست کیست

آنکه او پیداست چون خورشید نزد عارفان

در نقاب از دیده ی نامحرمان پیداست کیست

آنکه روی گلعذارانرا طراوت داد و رنگ

تا بریزد آب و رنگ عاشقان، پیداست کیست

آنکه حسن خوبرویان پرتوی از حسن اوست

هر جمیلی می دهد از وی نشان پیداست کیست

آنکه بهر او زمین بی خود، فلک سرگشته است

کوه ازو نالان و دریا در فغان، پیداست کیست

آنکه هر دم صد قیامت آشکارا می کند

در دل دانا نهان از جاهلان پیداست کیست

آنکه شوری در دل هر ذره ای افکنده است

جمله عالم زوست در آه و فغان ، پیداست کیست

آنکه جسم و جان ازو پیدا و او از جسم و جان

ذات پاک او بری از جسم و جان، پیداست کیست

آنکه او آئینه ی کونست و کون آئینه اش

بر ضمیر بی غبار عارفان پیداست کیست

آنکه مقصود منست از گفتن بیت و غزل

نزد صاحب دل چو خورشید جهان پیداست کیست

گر نداند اهل شک (فیض) از که می گوید سخن

نزد ارباب بصیرت بی گمان پیداست کیست

***

این جهان را غیر حق پروردگاری هست؟ نیست

هیچ دیاری بجز حق در دیاری هست؟ نیست

عارفان را جز خدا با کس نباشد الفتی

عاشقانرا غیر ذکر دوست کاری هست؟ نیست

حق شناسان را که بر باطل فشاندند آستین

غیر کار حق و بارش، کار و باری هست؟ نیست

دل بعشق حق ببند، از غیر حق بیزار شو

غیر عشق حق و حق، كاری و باری هست؟ نیست

مست حق شو تا که باشی هوشیار وقت خود

غیر مستش در دو عالم هوشیاری هست؟ نیست

اختیار خود به او بگذار و بگذر ز اختیار

بنده را جز اختیارش اختیاری هست؟ نیست

گر غمی داری بیار و عرض کن بر لطف او

خستگانرا غیر لطفش غمگساری هست؟ نیست

روزگار آنست کان با دوست می آید بسر

غیر ایام وصالش روزگاری هست؟ نیست

عمر آن باشد که صرف طاعت و تقوا شود

جز زمان بندگی لیل و نهاری هست؟ نیست

بیغمانی را که جز تن پروری کاری نبود

بنگر اندر دستشان از تن غباری هست؟ نیست

آنکه را آگه شد از تقصیر خود در کار حق

جز دل بیمار و چشم اشکباری هست؟ نیست

سعی کن تا سعی تو خالص شود از بهر حق

غیر خالص روز محشر در شماری هست؟ نیست

این عبادتها که عابد در دل شب می کند

گر نباشد خالص، آنرا اعتباری هست؟ نیست

(فیض) در دنیا برای آخرت کاری نکرد

مثل او در روز محشر شرمساری هست؟ نیست

آه میکش، ناله میکن، شعر میگو، مینویس

رفتگان را غیر دیوان یادگاری هست؟ نیست

***

بیا که از ازلم با تو آشنائی هست

ز عکس روی تو در دیده روشنائی هست

بدل ز چشم خرابت خرابی و مستی

بجان ز باده ی لعل تو جانفزائی هست

ز تاب زلف تو گر دل به خویش می پیچد

ز لعل دلکشت اسباب دلگشائی هست

مرا ز شیوه ی بیگانگیت باکی نیست

میان عشق من و حسنت آشنائی هست

اگر چه دست من از دامن تو کوتاهست

و لیک دامن لطف ترا رسائی هست

ز سنگ قهر تو بر دل شکستی ار آید

ز لطفهای لطیف تو، مومیائی هست

دل شکسته کجا بندم و دهم بکدام

ز پای تا سرت آئین دلربائی هست

سزد که فخر کند بر شهان گدای درت

که پادشاهی عالم درین گدائی هست

نمی رسد بجدائی، غمی درین عالم

چو هر کجا که غمی هست در جدائی هست

چنانکه با تو مرا جانب وفا مرعیست

ترا وفای مراعات بیوفائی هست

نیازمند خدا از دو کون مستغنی است

که هر چه در دو جهان هست در خدائی هست

توان به تقوی و طاعت جهان بدست آورد

رساست دست کسی را که پارسائی هست

توانی آنکه کنی بر دو کون پادشهی

اگر ترا بسر خویش پادشائی هست

سجود شکر بود فرض، بی نوایانرا

هزار راحت در رنج بینوائی هست

اگر چه (فیض) بمقصود، ره نمی داند

ولیک در طلبش نور رهنمائی هست

***

هر که در دوست زد، دامن احسان گرفت

و آنکه در دوستی، مایه ی عرفان گرفت

دوستی کردگار ، معرفت آرد ببار

هر که از این تخم کشت حاصل از آن گرفت

از در احسان هر آنک، روی بمقصود کرد

دید جمال خدا، حسن ز احسان گرفت

هر که بدو داد تن، مایه ی ایمان ستد

وانکه بدو داد دل، در عوضش جان گرفت

آنکه بدو داد جان، زنده ی جاوید شد

عمر دو روزینه داد، عمر فراوان گرفت

هر که ز دنیا گذشت، لذت عقبی چشید

وانکه ز عقبی گذشت، کام ز جانان گرفت

آنکه به اخلاص داد در ره او هر چه داشت

قطره بدریا گذاشت، بهره ز عمان گرفت

نیک و بد هر که هست ، سوی خودش عایدست

هر چه در امروز کرد، روز جزا آن گرفت

در ره عرفان و عشق (فیض) بسی سعی کرد

تا که بتوفیق حق، عشق ز عرفان گرفت

***

عاشقی در بندگیها سر براهم کرده است

بی نیاز از بندگان لطف الهم کرده است

تا مرا از خود رباید، زرد و لاغر داردم

کهربای عشق ایزد، برگ کاهم کرده است

نوری ار بر جبهه ام بینی، ز داغ عشق دان

سینه ام گر صاف بینی، اشک و آهم کرده است

بر نماز و طاعتم دانی که می بندد مدام؟

آنکه روی خویشتن را قبله گاهم کرده است

هیچ دانی کز سحاب کیست آب روی من؟

آنکه او بر درگه خود ، خاک را هم کرده است

ایمنم از فتنه ی آخر زمان دانی که کرد؟

آنکه از ریب المنون، خود را پناهم کرده است

نیست مدح خود که می گویم ، ثنای ایزدست

آنکه خوار او شدن، عزت پناهم کرده است

پایمال سفله دارد، شهرت بیجا مرا

رنجه ی سنگ حوادث ، دست جا هم کرده است

(فیض) اگر دعوی عرفان می کند بس دور نیست

معرفت، از پوست پشمی در کلاهم کرده

***

این تن ما از روان روشن ما روشنست

وین دل ما از ریاضات تن ما روشنست

هر خیالی کرد دشمن، نوری اندر سینه تافت

سینه ما از جفای دشمن ما روشن است

صمت حکمت می فزاید در دل اهل خرد

خاطر ما از زبان الکن ما روشن است

از دهان ما شنید و در دل خود جای داد

آن دل حکمت پذیر از روزن ما روشنست

چشم دل را کار فرما تا که روشن تر شود

دیده ی حق بین ما از دیدن ما روشن است

آب و تاب حسن را از عشق باشد پرورش

شمع روی مهوشان از روغن ما روشن است

تا بود جان در تن ما، اشک و آه ما بجاست

مستمر گرما به گرم و گلخن ما روشن است

هم ز هجرش آتشی در جان ما افروخته

هم ز وصلش این دو چشم روشن ما روشنست

میشود دل مشتعل از اشتیاق دوست (فیض)

این سخن از شعله ی دل در تن ما روشن است

***

پای تا سر همه ام در غمت اندیشه شدست

زدن تیشه بر این کوه ، مرا پیشه شدست

خواهش من دگر و آنچه تو خواهی دگرست

نخل امید مرا غیرت تو تیشه شدست

هر نهالی که خیال قد و بالای تو کشت

ریشه ای شد بدل، اکنون همه دل ریشه شدست

دم بدم در دلم از غصه نهالی کارم

از درخت غم تو باغ دلم بیشه شدست

پیش ازین تاب جفای تو ندارم جانا

بس که بگذاخت ، سراپای دلم شیشه شدست

متصل می کندش تا که در آرد از پای

غم هجران تو بنیاد مرا تیشه شدست

ناله ام مطرب و خون باده و چشمم ساغر

یاد تو ساقی این بزم و دلم شیشه شدست

گل سرخست رخت، یا شده از می گلگون؟

زعفرانیست رخم یا گل کافیشه شدست؟

پس که در حسن سراپای تو اندیشه نمود

پای تا سر دل حیرت زده اندیشه شدست

(فیض) هر روز بنظم غزلی پردازد

سفتن گوهر معنیش مگر پیشه شدست؟

***

عشق بیچون تو یارب در دل من چون نشست

گوهر روحی بدین پاکی؟ چه سان در خون نشست

گشت عالم را سراپا، جای گنجایش نیافت

غیر صحرای دل من، زان درین هامون نشست

اینقدر دانم که جا کرده است در ویرانه ام

می ندانم چون در آمد از کجا و چون نشست

پادشاه عشق بر ملک خرد تا دست یافت

ملک را بگرفت سر تا سر، خرد بیرون نشست

هر خردمندی که بوئی از می عشقش شنید

سر بصحرا داد عقل و پهلوی مجنون نشست

جویها از چشم خونبارم روان شد هر طرف

هر که نزدیک من آمد لاجرم در خون نشست

اشک تا سر کرد از چشمم، بدورم شد محیط

تیر آه از سینه ام برخاست، بر گردون نشست

چرخ، هر چند از ترحم مهربانی بیش کرد

گرد محنت بر سر و روی دلم افزون نشست

در غزل فکری نباید کرد چندان (فیض) را

معنیی برخاست تا از خاطرش موزون نشست

***

دلم گرفت ازین خاکدان پروحشت

ره بهشت کدامست و منزل راحت؟

بلاست صحبت بیگانه و دیار غریب

کجاست منزل مألوف و یار بی کلفت؟

ز سینه گشت جدا و نیافت محرم راز

نفس گره شده در کام ماند از غیرت

اگر بعالم غیبم دریچه ای بودی

ز دود می بنسیمی دمی ز دل کربت

مگر سروش رحیلی بگوش جان آید

دل گرفته گشاید ز کربت غربت

ز وصل دوست نسیمی بیار، باد صبا

که سخت شعله کشیده است آتش فرقت

بجز کتاب انیسی دلم نمی خواهد

زهی انیس و زهی خامشی، زهی صحت

اگر اجل دهدم مهلت و خدا توفیق

من و خدا و کتابی و گوشه ی خلوت

هزار شکر که کاری بخلق نیست مرا

خدا پسند بود (فیض) را زهی همت

***

گرانی ار بدرون آید از در جنت

برون روم ز در دیگر، ای فلان همت

خیال قرب گرانان دلم گران دارد

چه جای دیدن ایشان و کلفت صحبت

شود ز دور، چو سنگین عمامه ای پیدا

نعوذ بالله از این قوم فاقروا تبت

بسر ببسته و پیچیده حبلهای مسد

برد ز حبلش حمالة الحطب غیرت

عمامه های گران بر سر گران جانان

چو کوه بر سر کوهیست در دل الفت

از آن عمامه سنگین بسر نهد سنگین

که بر زمین بنشاند شراره ی کلفت

اگر عمامه ی سنگین گران بسر ننهند

ز جا در آید و گیرد جهان همه وحشت

بمعنی است گران ، چونکه بر دلست گران

تنش اگر چه سبک باشد از ره صورت

خدا ز شر گرانش نگاه می دارد

کسی که خوی کند همچو (فیض) با خلوت

***

چون توان بود در آنجای که آسایش نیست

یا بگنجید بسوفار که گنجایش نیست

چه دهی دل بسرائی که دل از وی بکنی

یا نهی رخت بدان خانه که آسایش نیست

هر که او عاقبت اندیش بود دل ننهند

در مقامی که بقا را ره گنجایش نیست

نعمت دنیی دون هیچ نگیرد دستت

بعبث دست میالا، که جز آلایش نیست

مال و جاهی که بر آن روزبروز افزائی

کاهش جان بود آن ،مایه ی افزایش نیست

خویشتن را بفسون و حیل آراسته است

نخری عشوه ی دنیا که جز آرایش نیست

هر که را زینت این زال دل از جا ببرد

خون رود از نظر و فرصت پالایش نیست

دست مشاطه نیارد رخ دنیا آراست

زال بد منظر دون قابل آرایش نیست

هست زندان خردمند و بهشت نادان

نزد ارباب بصر قابل آسایش نیست

هر چه در دین کندت سود بجا آور زود

ور زیانست بمان، حاجت فرمایش نیست

طاعت حق کن و بگذر ز شمار طاعت

ره مپیما و برو فرصت پیمایش نیست

منشین شاد و مجو خاطر جمع و دل خوش

(فیض) از ین مرحله، کاین منزل آسایش نیست

***

منوش ساغر دنیا، که درد ناب نماست

درونش خون دلست، از برون شراب نماست

هر آنچه در نظر آید ز زینت دنیا

بنزد اهل بصیرت سراب آب نماست

ببر مگیر عروس جهان که غدار است

مرو بجامه خوابش، که پیر شاب نماست

مدوز کیسه ی نفعش که نفع او ضرر است

مخور فریب خطایش، جهان صواب نماست

درونش تیره و تنگ از برون بود روشن

ز ذره کمتر و در دیده آفتاب نماست

برونش عیش و طرب وز درون غم و محنت

درون فسرده و بیرونش آب و تاب نماست

ز غمزه اش کند اندوه، جلوه ی راحت

ز عشوه اش دل ناکام، کامیاب نماست

درین سرا دل اشکسته بیت معمور است

اگر چه در نظر بی بصر، خراب نماست

جهانست خواب پریشان ، گهی شوی بیدار

که زیر خاک بخسبی، اگر چه خواب نماست

نظر بصورت دنیاست آنچه گفتی (فیض)

بمعنی ار نگری، سوی حق شتاب نماست

***

ای که در راه خدایت چشم غیرت رهبرست

باغ را بنگر که از آثار رحمت اخضر است

کیف یحیی الارض بعد الموت را نظاره کن

تا عیان گردد ترا بعثی که حشر اکبر است

صبغة الله را نگر آثار قدرت را به بین

حبذا آیات آنکو خالق خشک و ترست

هر درختی راست تسبیحی و ذکری در سجود

از زبان حال بشنو، گوش جانت گر کراست

یک بیک از شاخه ها را بر درختان جا بجا

در ثنای حق ز هر برگی زبان دیگر است

با زبان بیزبانی نیز دارد رازها

لیگ گوش جاهلان از استماع آن کر است

هر ورق از هر درخت آیات حق را دفتریست

آنکسی خواند که او را چشم و گوش دیگر است

هر رگی از هر ورق از صنع بیچون آیتی است

آن رسد در سر آن آیت که حکمت را در است

حکمت این رنگها و نقش ها در برگها

آن کسی فهمد که او را  عقل و هوشی در سر است

با زبان حال گوید در بهار اشکوفه ها

هی چه لطفست این که در ما از خدای اکبرست!

هر گلی و سبزه ای را بر درخت و بر زمین

رنگ در رنگ و طراوت در طراوت مضمر است

سیم و زر کرده نثار مقدم صاحبدلان

هر شکوفه یا گلی را کو بکف سیم و زر است

غنچه دلتنگ است و گل خندان و بلبل در فغان

لطف و قهر از باطن هر یک بنوعی مظهر است

لطف و قهرش در شقایق گشته با هم جلوه گر

از درون دل داغدار و از برون رخ احمر است

فصل تابستان بود هر میوه ای را جلوه ای

هر یکی را رنگی و بوئی و طعم دیگر است

در خزان انواع الوان بر درختان جلوه گر

چشم هر سو افکنی هر یک ز دیگر بهتر است

در زمستان می کند پنهان عبادت را درخت

از برون گر خشک بینی از درون سبز و ترست

بیگمان هر کو تأمل در چنین صنعی کند

هر بصر هم سمع یابد گردلش کور و کر است

سوی باغ آ (فیض) و اسرار الهی را به بین

نیست دیدن چون شنیدن ، این دگر آن دیگر است

***

ذره ذره نور حق را جلوه گاهی دیگر است

یک بیک بر وحدت ذاتش گواهی دیگر است

اهل دل بینند در هر ذره از حق جلوه ای

هر دم ایشانرا برخسارش نگاهی دیگر است

دیده ی حق بین نه بیند غیر حق در هر چه هست

لاجرم او را بهر جا سجده گاهی دیگر است

عاقلان جویند حق را در برون خویشتن

عاشقانرا از درون با دوست راهی دیگر است

می نماید جلوه او، در هر چه دارد هستئی

لیک او را پیش خوبان جلوه گاهی دیگر است

آنچه مطلوبست یک چیزست نزد هر که هست

لیک هر کس را بهر چیزی نگاهی دیگر است

عاشقانرا در درون جان ز شوقش نالهاست

هر نفس کایشان زنند آن دود آهی دیگر است

صبر بر هجران آن آرام جان باشد گناه

زنده بودن در فراق او گناهی دیگر است

نیست کس را غیر ظل حق پناهی در جهان

گر چه جاهل را گمان، کورا پناهی دیگر است

گر غنی را از متاع این جهان عز است و جاه

بینوا را روز محشر عز و جاهی دیگر است

پادشاه صورت ار دارد سپاه بیکران

از ملک درویش آگه را سپاهی دیگر است

(فیض) را یکسو و یکرویست، تا باشد نظر

گر چه هر سویش بهر رو قبله گاهی دیگر است

***

یا رب چمن حسن تو خرم ز چه آبست

کاندر نظرم هر چه بجز تست سرابست

غیر از دل عشاق تو معمور ندیدیم

گشتیم سرا پای جهان، جمله خرابست

هر کس که چشید از می عشق تو، نشد پیر

مستان غمت را همه ی عمر شبابست

در عهد صبا توبه شکستیم بصهبا

دیریست که سجاده ما رهن شرابست

رندی که بمستی گذراند همه ی عمر

فارغ ز غم پرسش و اندوه حسابست

هشیار کجا گردد ز آشوب قیامت

آن مست که از نشأه ی چشم تو خرابست

بر بحر و بر و خشک و تر دهر گذشتیم

جز آب رخ دوست جهان جمله سرابست

پر کن ز می صاف غزل ساغر دیوان

جانرا می بی دردسر ای (فیض) کتابست

***

گر میکده ویران و خرابات خرابست

در هر نگه چشم تو صد گونه شرابست

هم گردش چشم تو مگر با خودش آرد

آن مست که از گردش چشم تو خرابست

بیدار کجا گردد ز آشوب قیامت

آن دیده که با فتنه ی چشم تو بخوابست

پروا نکند ز آتش جانسوز جهنم

آن سینه که بر آتش عشق تو کبابست

با آنهمه تمکین که سراپای تو دارد

چون عمر ز ما می گذری، این چه شتابست

زان لطف نهان با دل ما هیچ نکردی

یاری همه گر قهر و عتابست حسابست

تنها نه دل (فیض) خراب از نگه تست

کو دل که نه ز آن غمزه مستانه خرابست؟

***

زاهدا قدح بردار، این چه غیرت خام است

زهد خشک را بگذار، رحمت خدا عامست

خویش را چه می سوزی؟ زهد را بر آتش ریز

کیسه ها چه می دوزی؟ نقدها ترا دامست

ذوق می چو نشناسی، شعله گر شوی خامی

آنکه مست جانان نیست عارف ار بود عامست

عشق، کهنه صیادیست، ما چو مرغ نوپرواز

خال مهوشان دانه، زلف دلبران دامست

جوش باده ی ما را نه خم فلک تنگست

پیش ناله ی مستان غلغل فلک خامست

هرزه پوید اسکندر در میان تاریکی

آب زندگی باده، چشمه ی خضر جامست

چون چشیدی این باده عیشهاست آماده

جان چو محو جانان شد در بهشت آرامست

پای بر سر خود نه، دوست را در آغوش آر

تا بکعبه ی وصلش دوری تو یک گامست

چون ز خویشتن رستی با حبیب پیوستی

ورنه تا ابد میسوز کار و بار تو خامست

مستی من شیدا نیست کار امروزی

تا الست شد ساقی (فیض) دردی آشامست

***

جمال یار که پیوسته بی قرار خود است

چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است

همیشه واله ی نقش و نگار خویشتن است

مدام شیفته ی زلف تابدار خود است

هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود

بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است

هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب

براه خویش نشسته در انتظار خود است

برای خود بود و عندلیب گلشن خود

هوای کس نکند سبزه و بهار خود است

بکام کس نشود هرگز آنکه خود کامست

بحال غیر نپردازد آنکه یار خود است

مگوی (فیض) سخنها که کس نمی فهمد

بقدر دانش خود هر کسی بکار خود است

مدام خون جگر می خورد ز پهلوی خود

چو لاله این دل سرگشته داغدار خود است

***

در سرم فتنه ای و سودائیست

در سرم شورشی و غوغائیست

هر دم از ترک چشم غمازی

در دلم غارتی و یغمائیست

پس این پرده دلربائی هست

دل ز جا رفتن من از جائیست

ساقئی هست زیر پرده ی غیب

که بهر گوشه مست و شیدائیست

در درون هست خمر و خماری

کز برون مستئی و هیهائیست

از تو ای آرزوی دل شدگان

در دل هر کسی تمنائیست

عالمی پر ز در و گوهر شد

مگر این طبع (فیض) دریائیست

***

چو دل قرار در آن زلف بیقرار گرفت

جنون عشق ز دست دل اختیار گرفت

قرار کام بسی جستم و نشد حاصل

به بی قراری آخر دلم قرار گرفت

سپاه حسن، بفن ملک دل گرفت از من

باختیار ندادم به اضطرار گرفت

ز علم دم نزنم، یا زعقل لاف دگر

که هر چه بود مرا زین متاع، یار گرفت

مرا ز کشته ی امسال هیچ نیست بدست

ز پیش، حاصل صد ساله ، عشق یار گرفت

در آن بدم که مگر پی بسر کار برم

که سر کار ز دستم عنان کار گرفت

بر آن شدم که ز دهر اعتبار بستانم

چنان شدم که ز من دهر اعتبار گرفت

خیال بستم کز دل غبار بزدایم

ازین خیال که بستم، دلم غبار گرفت

بیا بیا ز سخن های (فیض) فیض ببر

که هر چه گفت و نوشت او ز کردگار گرفت

ز پیش خویش نگوید حدیث و بنویسد

که در طریق ادب راه هشت و چار گرفت

***

مگو که چهره ی او را نقاب در پیشست

ترا ز هستی و همی ، حجاب در پیشست

حجاب دیدن آن روی، شرک و خودبینی است

زهستی تو رخش را نقاب در پیشست

وجود او بمثل همچو آب و تو ماهی

خبر ز آب نداری و آب در پیشست

گهی به پرده دنیی دری، گهی عقبی

بسی ز ظلمت و نورت حجاب در پیشست

نماید آنکه بود او نه اوست، غره مشو

تو تا به آب رسی، بس سراب در پیشست

نظر باو نتوان کرد چون ز عکس رخش

بدور باش هزار آفتاب در پیشست

نگه باو نتواند رسید، چون برهش

ز تار زلف بسی پیچ و تاب در پیشست

کتاب حسن بتان صورت است و او معنی

بهوش باش گرت این کتاب در پیشست

چه هوش ماند چون جلوه کرد این معنی؟

اگر محیط شوی اضطراب در پیشست

بس است (فیض)، از این فن سخن، که سامع را

ز شبهه صد سخن بیحساب در پیشست

***

مرا ز جام خیالش شراب در پیش است

بهر کجا نگرم آفتاب در پیش است

ز توبه دم نتوان زد مدام، زان لب لعل

بهر کجا که نشستم شراب در پیش است

اصول دین چه کنم با فروع آن، چو مرا

ز خط و خال بتان صد کتاب در پیش است

اگر نه دل بسر زلف او گرفت قرار

چرا همیشه مرا اضطراب در پیش است؟

ز عشق مستم و ناصح فتاده در پی من

بلاست در پس و حال خراب در پیش است

بهر بتی که به بینم، سبک ز جای روم

گر آن بروز برم انقلاب در پیش است

کجا روم که بدورم محیط گشت سرشک

بهر کجا که کنم روی آب در پیش است

گذشتی ار چه ز تقوی و علم و زهد و ادب

هنوز (فیض) ترا صد حجاب در پیش است

***

دل بوفای تو نهادن خوش است

جان بتمنای تو دادن خوش است

گر سر عاشق برود رفته باش

بر قدم عشق نهادن خوش است

پای کشیدن ز همه کارها

سر بسر عشق نهادن خوش است

یکسره برخاستن از هر دو کون

بر قدم دوست فتادن خوش است

دل ز جهان کندن، جان کندنست

روز ازل دل ننهادن خوش است

پای برین توده ی غبرا زدن

رو سوی فردوس نهادن خوش است

نیست خوشی (فیض) درین خاکدان

از عدم آباد نزادن خوش است

***

عشق در راه طلب راهبر مردانست

وقتی مستی و طرب بال و پر مردانست

سفر آن نیست که از مصر ببغداد روی

رفتن از جان سوی جانان سفر مردانست

ظفر آن نیست که در معرکه غالب گردی

از سر خویش گذشتن ظفر مردانست

هنر آن نیست که در کسب فضایل کوشی

به پر عشق پریدن هنر مردانست

همه دلهاست فسرده، همه جانها تیره

گرم و افروخته آن سحر مردانست

چشمه ی کوثر و سرسبزی بستان بهشت

خبری از اثر چشم تر مردانست

گهر اشک ندامت بقیامت ریزد

هر که در فکر شکست گهر مردانست

(فیض) اگر آب حیات از گهر نظم چکاند

هم از آنروست که او خاک در مردانست

***

بهر گلی اگرم ناله و نوائی هست

بجان تو اگرم جز تو مدعائی هست

مگو مگو ز کجا آمدی کجا رفتی

ببین ببین که بجز سایه ی تو جائی هست؟

مگو مگو به جهان آشنا کرا داری

ببین ببین بجهان جز تو آشنائی هست؟

مرا بغیر هوای تو و رضای تو [نیست]

هوای دیگر اگر هست و مدعائی هست

هوا بسر نرسانم، بمدعا نرسم

چه مدعا، چه هوا، جز تو روی ورائی هست؟

ز خاک درگه تو گر روم بجای دگر

کجا روم بجز این آستانه جائی هست؟

مقابل گل رویت نشینم و نالم

چو عندلیب که در گلشنش نوائی هست

وصال دوست چو خواهی بساز با غم دوست

چو گنج باشد ناچار اژدهائی هست

اگر جهان همه بیگانه شد ز (فیض) چه باک

چو التفات نهان تو آشنائی هست

***

بیا بیا که مرا با تو ماجرائی هست

مرو مرو که ترا نیز مدعائی هست

بیا بیا که هنوزم نفس در آمدنست

ببار بر سر من، گر دگر بلائی هست

بکش بکش که نهم خنجر ترا گردن

کشم کشم دگرت نیز اگر جفائی هست

بکن بکن بمن خسته آنچه نتوان کرد

بجز دوا اگر این درد را دوائی هست

بکن بکن که جفای ترا نهادم سر

مکن وفا و مروت، گرت وفائی هست

ممان ممان ز من خسته هیچ رسم و اثر

بکن ز بیخ و بنم، عشق را جزائی هست

بگو بگو بوصالت که سخت سوگندیست

شب فراق ترا هیچ انتهائی هست؟

وفای وعده ندارد طمع ز خوی تو (فیض)

مرا بس است گرت وعده ی وفائی هست

***

بکجا روم ز دستت بچه سان رهم زشستت

همه جا رسیده شستت همه را گرفته دستت

بکشی بسوی خویشم، بکشی بدست خویشم

بکش و بکش که جانم بفدای دست و شستت

بمن فقیر مسکین چو گذر کنی بیفکن

نظری چنانکه دانی بزکات چشم مستت

بنوازی ار گدائی به تفقد و عطائی

نکنی ازین زیانی نرسد از آن شکستت

نگهی بناز میکن در فتنه باز میکن

بره نظاره بس دل بامید فتنه هستت

کنیم خراب و گوئی ز چه اینچنین شدستی

ز نگاه نیم مستت ز دو چشم می پرستت

بسخن حیات بخشی، بنگاه جان ستانی

بکن آنچه خواهدت دل، چه ز نیکوئی گستت؟

کند آرزو کسی کو سر همتش بلندست

که نهد سری بپایت که شود چو خاک پستت

بدرت شکسته آیم تو نپرسیم که چونی

برهت فتاده نالم تو نگوئیم چه استت

چه شود گر التفاتی بکنی بجانب (فیض)

سر لطف اگر نداری ره قهر را که بستت؟

***

یک نظر مستانه کردی عاقبت

عقل را دیوانه کردی عاقبت

با غم خود آشنا کردی مرا

از خودم بیگانه کردی عاقبت

در دل من گنج خود کردی نهان

جای در ویرانه کردی عاقبت

سوختی در شمع رویت جان من

چاره ی پروانه کردی عاقبت

قطره ی اشک مرا کردی قبول

قطره را دردانه کردی عاقبت

کردی اندر کل موجودات سیر

جان من کاشانه کردی عاقبت

زلف را کردی پریشان ، خلق را

خان و مان ویرانه کردی عاقبت

مو بمو را جای دلها ساختی

مو بدلها شانه کردی عاقبت

در دهان خلق افکندی مرا

(فیض) را افسانه کردی عاقبت

***

هر چه تو می کنی همه خوبست

هر چه محبوب کرد محبوبست

رغبت دل نبست در مرغوب

جلوه ی تست هر چه مرغوبست

رهبت دل ز تست در مرهوب

سطوت تست هر چه مرهوبست

دوست دارم تمام عالم را

بتو عالم تمام منسوبست

همه را از همه توئی مطلوب

هر کسی را ز هر چه مطلوبست

در حقیقت توئی حبیب او را

گر چه یوسف حبیب یعقوبست

ز تو توفیق یابد و خذلان

هر که مسعود، هر که منکوبست

همه سوی تو می شود مجرور

هر که مرفوع، هر که منسوبست

همه مشغول ذکر و تسبیحند

گر کلوخست و سنگ و گر چوبست

همه در کار تو و بهر تو است

عمر و صبر ار ز نوح و ایوبست

هر چه مصنوع تست بی عیبست

هر چه ما می کنیم معیوبست

بنده ی سر فکنده ی در تست

هر چه با (فیض) میکنی خوبست

***

ما را با دوست آشناست

بر دل از دوست روشنائیست

در صورت اگر چه بس حقیریم

ما را بر کون پادشائیست

آنکس که ز شهر ماست داند

کاین گوهر قیمتی کجائیست

ما را نتوان خرید ارزان

در صدف بلا بهائیست

این گوهر شب چراغ درویش

از مخزن خاص کبریائیست

بر ما دو جهان برند حسرت

این عشق عنایت خدائیست

گر پادشهی کنیم شاید

ما را بر او ره گدائیست

این فیض که حق (بفیض) بخشد

بر جان شکسته مومیائیست

***

ما را که نوای بی نوائیست

مستی ز شراب کبریائیست

تا حشر بخویشتن نیائیم

هشیاریها ز حق جدائیست

ساقی قدحی بده که مستی

بهتر ز عبادت ریائیست

ما معتکفیم در خرابات

ما را چه مجال پارسائیست

از ما طمع صلاح خامیست

مستیست، چه جای خودنمائیست

بیگانه مباش زاهد از ما

ما را با دوست آشنائیست

ای (فیض) ازین صریح تر گوی

ما را از دوست کی جدائیست

***

نسرشته اند در گلم الاهوای دوست

سر تا بپای من همه هست از برای دوست

تن، از برای آنکه کشم بار او بجان

جان، از برای آنکه فشانم بپای دوست

دل، از برای آنکه به بندم بعشق او

سر، از برای آنکه فشانم بپای دوست

چشم، از برای آنکه به بینی جمال او

لب، از برای آنکه بگویم ثنای دوست

دست، از برای آنکه بدامان او زنم

پای، از برای آنکه روم در رضای دوست

گوش، از برای حلقه و گردن برای طوف

یعنی اسیر و بنده ام و مبتلای دوست

در سر خیال و مهر بدل، سینه بهر راز

در لب دعا، ثنا بزبان، دیده جای دوست

خوش آنکه مدعای من از وی شود روا

لیکن بشرط آنکه بود مدعای دوست

گر دوست را بجای من مبتلا بسی است

بی او شوم اگر بودم کس بجای دوست

ای (فیض) نوش باد ترا هر چه می کشی

از جام عشق و باده ی مهر و وفای دوست

***

زار و نزارم و خسته ام و بی قرار دوست

از من صبا ببر خبری تا دیار دوست

گو یاد کن ز حال جگر خستگان هجر

آنشب که هست روز و شب اندر کنار دوست

کی درخور غمست و فراق آنکه سالها

بوده است در نعیم وصال و جوار دوست

قطع امید کرده زدنیا و آخرت

نومید از دو عالم و امیدوار دوست

بر رهگذار دوست نشسته است منتظر

بر کف گرفته جان ز برای نثار دوست

در گردنت صبا، چو تنم خاک ره شود

در کوی دوست ریزش و در رهگذار دوست

ای آنکه واقفی ز درون و برون کار

رمزی بما بگوی ز اسرار کار دوست

جز کار و بار دوست ندانیم کار و بار

مائیم و جانی و دلی و کار و بار دوست

صبر و وفا، نیاز و فنا (فیض) کار ماست

جور و جفا و غنج و دلالست کار دوست

***

سر کرده ایم پا بره جستجوی دوست

کو رهبری که راه نماید بکوی دوست

از بی نشان نشان ندهد غیر بی نشان

خود بی نشان شویم پی جستجوی دوست

با پای او مگر بسپاریم راه او

ورنه بخویشتن نتوان شد بکوی دوست

هر چند می رویم بجائی نمی رسیم!

کو جذبه عنایتی از لطف خوی دوست؟

بوئی ز کوی دوست گر آید بسوی ما

در یک نفس ز خویش توان شد بسوی دوست

چل سال راه رفتی و در گام اولی

ای (فیض) هیچ شرم نداری ز روی دوست؟

تا چند مست باشی تو از باده هوس

یک جرعه هم بنوش ز جام و سبوی دوست

***

یک جرعه می ز ساغر جانانم آرزوست

سر مستئی ز میکده جانم آرزوست

پائی زدم بدنیی و پائی به آخرت

نی این مرا فریبد و نه آنم آرزوست

از هر دو کون بی خبر و مست بندگی

آزادئئی ز مالک و رضوانم آرزوست

افسرده شد دل از دم سرد هوای نفس

از جانب یمن دم رحمانم آرزوست

آب حیات هست نهان در دهان یار

بوس لبی و عمر فراوانم آرزوست

زان چشم غمزه ای وز مژگان ستیزه ای

تنگ شکر از آن لب و ندانم آرزوست

شیرین تبسمی که خرد جانم از خرد

مستی ز جام لؤلؤ و مرجانم آرزوست

من جان بکف گرفته و او تیغ آبدار

سر تا کنم نثار به سامانم آرزوست

بنمای زیر زلف سیه عارض چو مه

کز کفر توبه کردم و ایمانم آرزوست

لب نه مرا بلب که کشم آب زندگی

در عین نور چشمه ی حیوانم آرزوست

از دست زاهدان تر و زاهدان خشک

صحرا و کوه و ناله و افغانم آرزوست

از دیده خون ببارم تا جان شود روان

چون (فیض) اجر خون شهیدانم آرزوست

***

حلقه ی آن در شدنم آرزوست

بر در او سر زدنم آرزوست

چند بهر یاد پریشان شوم

خاک در او شدنم آرزوست

خاک درش بوده سرم سالها

باز هوای وطنم آرزوست

تا که بجان خدمت جانان کنم

دامن جان بر زدنم آرزوست

بهر تماشای سراپای او

دیده سراپا شدنم آرزوست

دیده ام از فرقت او شد سفید

بوئی از آن پیرهنم آرزوست

مرغ دلم در قفس تن بمرد

بال پر و جان زدنم آرزوست

بر در لب قفل خموشی زدم

سوی خموشان شدنم آرزوست

عشق مهل (فیض) که با جان رود

زندگی در کفنم آرزوست

***

آهنگ جانان کرد جان، ای مطرب آهنگی بس است

دیوانه شد دل زان پری، دیوانه را دنگی بسست

ما مست پیغام وئیم، شیدای دشنام وئیم

صلح از برای مدعی، ما را از او جنگی بس است

کی بیخودان بوی او دارند تاب روی او

در دست ما آشفتگان از زلفش آونگی بس است

مطرب نوا را ساز کن، برگ و نوا آغاز کن

گو جان و دل پرواز کن، ما را بت سنگی بس است

سنگین دلا سنگین دلا، با ما مکن جور و جفا

ما خستگان نازک دلیم، این شیشه را سنگی بس است

دل بیخودی آغاز کرد، آهنگ رفتن ساز کرد

یا آه درد آلوده ای ، یا نغمه ی چنگی بس است

از عشق جانان سرخوشیم، بگذار تا خواری کشیم

تا می نمی خواهیم ما، عشاق را ننگی بس است

ما در درون دل خوشیم، گر در برون تنگی کشیم

وسعت چه باشد سینه را، جا کلبه ی تنگی بس است

هر کس بود در کار خود (فیض) و خیال یار خود

زهاد را بوئی بس و عباد را رنگی بس است

***

گذشت آن گل و حسرت بیادگار گذاشت

برفت از نظر عندلیب و خار گذاشت

چون آسمان بسرم سایه ای فکند از لطف

بعزتم ز زمین برگرفت و خوار گذاشت

چشید ذوق وصالش چو دل، نهان گردید

ببرد لذت مستی ز سر، خمار گذاشت

ربود چون ز میان دل، کناره کرد از من

وفا و مهر بیکباره بر کنار گذاشت

شکفت غنچه ی دل از گشاد چهره ی او

ولی برشته ی جان عقده بی شمار گذاشت

مثال زینت دنیاست حسن مهرویان

خوش آنکه زین دو گذشت و باختیار گذاشت

(بفیض) گفتم خوبان وفا نمی دارند

ببین چگونه ترا زار و دلفکار گذاشت

***

بمرد رستم زال و ز تن غبار گذاشت

ببرد حسرت و عبرت بیادگار گذاشت

خوشا کسی که چو رو کرد سوی او دنیا

باختیار گذشت و باختیار گذاشت

بدا کسی که طلب کرد و دل بدنیا بست

باختیار گرفت و باضطرار گذاشت

گذاشت هر که بجز کردگار، حسرت برد

خوشا کسی که دلش را بکردگار گذاشت

فلک نگردد الا بمدعای کسی

که کار خویش بخلاق کار و بار گذاشت

چو اختیار ندادند بنده را در کار

خنک کسی که بمختار اختیار گذاشت

چو (فیض) هر که بدنیا نبست دل جان برد

دعای خیر ز نیکان بیادگار گذاشت

***

مرا که دل ز غم معصیت ورق ورقست

امید نور تجلی ز حق، طبق طبق است

غمم ازو بود و شادمانی دل از او

ز یمن دوست همه درد من بیک نسق است

گناه ما چه خجالت در آسمان افکند

که بارش این همه کرد و هنوز در عرقست

سپهر نیست، که دود دل عزیزانست

نشان خون دلست اینکه بر افق شفق است

نهم قضای خداوند را سر تسلیم

که بنده را ز کتاب خدا همین سبق است

فروغ حسن تو را هست سوی حق روشن

که این صباحت، آن آفتاب را فلق است

جواهر و در و زیور ابر کف حوران

نثار روی ترا ز آسمان طبق طبق است

تو گر فرشته و گر حوری و گر بشری

مپوش روی که نظاره ی تو یاد حق است

سخن تمام نگردد ز یک غزل ای (فیض)

اگر چه گفته تو صفحه ی دو صد ورق است

***

بدل و بجان زد آتش سبحات حسن و زیبت

بجهان فکند شوری حرکات دلفریبت

دل عالمی ز جا شد ز تجلی جمالت

دو جهان بهم برآمد ز کرشمه ی غریبت

تو گل کدام باغی؟ چه شود دهی سراغی؟

که برم بدیده و سر نه بدامن و بجیبت

گل گلشن صفائی همه مهری و وفائی

چه شود که گوش داری بفغان عندلیبت

بنشین دمی به پیشم، برهان دمی ز خویشی

بحلاوت خطابت، بملاحت عتیبت

بنشین دمی و بنشان غمی از دل پریشان

بنوید لطف و احسان که بمردم از نهیبت

بنشین دمی و برخیز، بزن آتشی و بگریز

بکجا روی که من دست ندارم از رکیبت

دل من نمی شکیبد ز جمال دوست، زاهد

تو که طالب بهشتی تو و وعده و شکیب

من و رو برو و نقدا، تو و انتظار فردا

من و صحبت حبیبم، تو و نسبه و نصیبت

بدر تو (فیض) آمد بامید آنکه یابد

ز عطای بیشمارت ز نوال بی حسیبت

***

ز شور عشق مرا در سرشت شور قیامت

تو، ای که عشق نداری برو براه سلامت

قیامتی است بهر گام راه عشق و بهشتی

خنک کسی که قیامت ندید تا بقیامت

کمان عشق، حریفی کشد که باک ندارد

شود اگر هدف صد هزار تیر ملامت

هزار خوف و خطر هست گر چه در ره عشق

ولی ز عشق توان یافت عز و جاه و کرامت

نبی ز عشق نبی شد، ولی ز عشق ولی گشت

ز عشق یافت نبوت، ز عشق جست امامت

چو عشق هست، ترا هر چه هست در دو جهان

چرا که عشق بود اصل هر دو کون تمامت

حیات عشق و ممانست عشق و عشق نشورست

نعیم عشق و جحیمست عشق و عشق قیامت

حساب عشق و کتابست عشق و عشق ترازو

صراط عشق و نجاتست عشق و عشق ندامت

وسیله عشق و لوا عشق و عشق حوض و شفاعت

درخت طوبی عشقست و عشق دار قیامت

لقای حق نبود غیر عشق پاک ز اعراض

چو (فیض) عشق بود زان نمیبری تو غرامت

***

جمال تو عرصاتست و قامت تو قیامت

بجلوه آی و قیامت کن آشکار بقامت

وصال تست بهشت و فراق تست جهنم

وصال تست غنیمت فراق تست غرامت

وصال تست سعادت فراق تست شقاوت

وصال تست سلامت فراق تست سآمت

دمی ز عمر که آن بی لقای تو گذرانم

تدارکش نتوانم نمود تا بقیامت

ترا چه کم که مرا نیست تاب دیدن رویت

ز عجز شب پره ای آفتاب را چه ملامت؟

ترا چه غم که بمیرد هزار همچو من از غم

مراست غم که مبادا ترا کنند ملامت

ز مرگ باک ندارم در آن غمم که نشیند

بخاکم ار گذری بر دلت غبار ندامت

کرامتیست کسی را که میرد از غم عشقی

چو غم غم تو بود میشود مزید کرامت

اگر بلطف نوازی و گر بقهر گدازی

نکوست هر چه بمن می کنی، سر تو سلامت

شب فراق غمت لطفها که با دل من کرد

حساب آن نتوان کرد تا بروز قیامت

خدنگ غمزه ی پی در پی تو روز وصالت

تمام راحت دل شد، چه معجز است و کرامت؟!

بمیر در غم او (فیض) تا که جان بری از مرگ

بباز در قدمش تا که سر بری بسلامت

***

جان بجانان عرض کردن عاشقان را عار نیست

مفلسان را با کریمان کارها دشوار نیست

هر کسی را سوی حق از مسلکی ره می دهند

راه حق، منصور را، جز نردبان دار نیست

مستی جام هوا بنگر که غیر از جام دوست

در میان این خم نه تو کسی هشیار نیست

خواب غفلت بین که غیر از دیده ی بینای عشق

در همه روی زمین یک دیده ی بیدار نیست

عقل را در عشق ویران کن که در درگاه دوست

عاشقانرا بار هست و عاقلانرا بار نیست

عشقت اندر دوزخ اندازد که لذت می بری

در بهشتت گر دهد جا عقل، بی آزار نیست

اندکی آزار، بسیار است از بیگانگان

گر کند آن آشنا بیرون ز حد، بسیار نیست

هر که باشد، هر چه خواهد، در حق ما گو بگو

سرزنشهای ملامت عاشقانرا عار نیست

برمدار ای (فیض) دست اعتصام از پای عشق

در جهان جز عشق یار و مونس و غمخوار نیست

***

گو برو عقل از سرم، در سر هوای یار هست

گو برو دل از برم، در بر غم دلدار نیست

بر تنم سر، سرنگون شو، شورش عشقش بجاست

دیده ام گو غرق خون شو حسرت دیدار هست

در کدوی سر شراب عشق و در دل مهر دوست

در درون عاشقان میخانه و خمار هست

گه خیال روی او، گاهی خیال خوی او

در سر شوریده ی عاشق، بهشت و نار هست

هم دل و هم جان فدا کن، باز هم جان و دلست

جان بر جانان فراوان ، دل بر دلدار هست

ای که نظاره بگلهای گلستان می کنی

دیده ی جان را جلا ده، در دلت گلزار هست

بار تن بر جان منه، گر بار خواهی بر درش

کافرم من گر گران جان را بر او بار هست

بر دل و جان کن گوارا هر چه آید از حبیب

درد خوشتر آدمی را، درد کی در کار هست؟

(فیض) پندارد کسی از حال او آگاه نیست

حرف رندیهای او بر هر سر بازار هست

***

کار جان را تن ندادم، روزگار از دست رفت

دست در کاری نزد دل، تا که کار از دست رفت

جان نشد در کار جانان ، بار تن جان برنداشت

دل پی هر آرزو شد، کار و بار از دست رفت

عمر در بیهوده شد صرف و نشد کاری تمام

روزگار دل سرآمد، روزگار از دست رفت

پار می گفتم که : در آینده خواهم کرد کار

سر بسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت

فرصت آن نیست ساقی باده در ساغر کنی

تا کنی سامان مستی، نوبهار از دست رفت

كوتهی عمر بین، با آنكه بهر عبرتست

تا گشودی چشم عبرت، روزگار از دست رفت

گوش بر گلبانگ بلبل تا نهادی گل گذشت

چشم تا بر گل گشادی نوبهار از دست رفت

وصل جانان گر شود روزی، بروزی یا شبی

تا که شرمی بشکند، لیل و نهار از دست رفت

آمدم تا شهریار از شوق روی شهریار

در نظاره ی شهریارم، شهریار از دست رفت

نقش عالم را بمان، دروی نگاری را بجو

گر نظر بر نقش افکندی، نگار از دست رفت

با دلم کردم قرار آنکه باشم برقرار

چون بکوی او رسیدم، آن قرار از دست رفت

از متاع این جهان کردم غم او اختیار

اختیار غم چو کردم، اختیار از دست رفت

جان من، بگداختم در هجر رویت، چاره ای

چاره ای تا می کنی فکر، این فگار از دست رفت

گفت گو بگذار باخلق و بحق رو آر (فیض)

پا بکش از صحبت اغیار، یار از دست رفت

***

از غم هستی چو رستم، غمگسار آمد بدست

چون گسستم رشته ی اغیار ، یار آمد بدست

خود چو رفتم از میان ، دیدم هم او را در کنار

نقش خود از خود چو شستم آن نگار آمد بدست

بهر آن جان جهان، دادم جهانی جان بجان

جان چو دادم در رهش، جان بیشمار آمد بدست

در دلم جا کرد عشقش، اختیار از من گرفت

چون مرا از من برون کرد، اختیار آمد بدست

سر نهادم بر سر عشق از جهان پرداختم

پا ز هر کاری کشیدم، تا که کار آمد بدست

عاقبت بین گشتم و از پیش کردم کار خویش

آنچه در امسال می بایست، پار آمد بدست

جانم از عشق جوانی ، تازه شد پیرانه سر

در خزان عمر، بازم نوبهار آمد بدست

نیش مژگان در دلم چندی بحسرت می شکست

خار در دل کاشتم، تا گلعذار آمد بدست

آنچه می جوئید یاران در کتاب فلسفه

(فیض) را از سنت هشت و چهار آمد بدست

***

عشق آمد و اختیار نگذاشت

در کشور دل قرار نگذاشت

از جان اثری نماند در تن

وز خاک تنم، غبار نگذاشت

کیفیت چشم پرخمارت

در هیچ سری خمار نگذاشت

پنهان می خواست دل غمت را

این دیده ی اشکبار نگذاشت

تا جلوه کند درو جمالت

اشکم در دل غبار نگذاشت

عبرت نتوان گرفت از دهر

چون فرصت اعتبار نگذاشت

نشکفته بریخت غنچه ی دل

تعجیل خزان، بهار نگذاشت

رفتم که بپاش جان فشانم

دستم بگرفت و یار نگذاشت

رفتم که کنم شکایت از (فیض)

کوتاهی روزگار نگذاشت

***

خمار كشت مرا، ساقیا شراب کجاست؟

نکرد چاره ی این درد، درد ناب کجاست؟

شکیب و صبر مفرما، نماند صبر و شکیب

مزن ز تاب و توان دم، توان و تاب کجاست؟

چو نام او شنوم، دل در اضطراب آید

دلست مضطرب، آن جان اضطراب کجاست؟

شباب عمر بود وصل یار و هجران شیب

ز شیب هجر بجان آمدم، شباب کجاست؟

دلم گرفت درین خاکدان تیره و تنگ

کجاست روزنه این حجره را و باب کجاست؟

گرفت لشکر غم ملک دل، بیا مطرب

نی و کمانچه چه شد، عود کو، رباب کجاست؟

بیار (فیض) بخوان از کتاب خود غزلی

مگر دلم بگشاید، بیا، کتاب کجاست؟

***

مژده آمد از قدوم آنکه دل جویای اوست

جان باستقبالش آمد ، آنکه جان ماوای اوست

مژدگانی ده قدومش را که اینک می رسد

آنکه جان مست شراب عشق روح افزای اوست

اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند

آنکه هم جان جای او پیوسته ، هم دل جای اوست

اینک آمد آنکه هر جا سرو قدی ماهروی

هر چه دارد از نکوئی جمله از بالای اوست

اینک آمد آنکه جانرا مست چشم مست کرد

آنکه دلها خسته ی مژگان بی پروای اوست

اینک آمد تا نوزاد خاطر هر خسته ای

کودلش صفرای او و در سرش سودای اوست

اینک آمد تا بریزد جام می در جان و دل

آنکه در سرها خمار از ساغر و مینای اوست

اینک آمد ساقی راواق صهبای الست

آنکه هر جا مستئی از نشأه صهبای اوست

در دل هر عاشقی تابی ز مهر روی او

در سر هر بیدلی، شوری ز استغنای اوست

نالهای زار ما بر بوی گلزار ویست

داغهای سینه ی ما، سایه ی گلهای اوست

خیز و استقبال کن، بس جان و دل در پای ریز

آنکه را جان و دل و تن منزل و ماوای اوست

(فیض) خامش کن که نتوانی، ز وصفش دم مزن

آنچه گفتی هم کفی از موجه ی دریای اوست

***

قد تجلی جماله جلوات

و تبدی جلاله سطوات

لم یدع فی الصدور من قلب

سلبه للقلوب بالحرکات

لم یذر فی الرؤس من عقل

قهره للعقول باللمحات

من رای مرة محاسنه

حار فیها و حام فی الفلوات

ما سهی بالسهام ذو غرو

سببه للعقول بالغمزات

طعمه فی الفواد ما احلاه

غمزه بالعیون و الخفیات

فاق حسن الملاح قاطبة

حسنه فی لطایف الجلوات

قال لی بالجنان ما تقنع

قلب بعد الوصال ذا هیهات

ذقت ذاک الشراب کیف اسلو

بسراب بقیعة الخطرات

(فیض) دع ذا و لا تقل شططا

فشراب الکلام ذو سکرات

و توجه جناب قدس الحق

بحضور صفا من الکدرات

کم معادن بدن من الملکوت

لقلوب تکاید الخلوات

***

یار را روی دل بسوی منست

منبع لطف، روبروی منست

نظر لطف هر کجا فکند

گوشه ی چشم او بسوی منست

چشم او ساغر و نگاهش می

گوشه ی چشم او بسوی منست

در لبش آب و شیر و خمر و عسل

آن دهان اصل چارجوی منست

وصل او منتهای مقصد ما

جلوه ی حسنش آرزوی منست

کار من جست وجوی او دایم

کار او نیز جستجوی منست

سخنم گفتگوی اوست مداوم

سخنش نیز گفتگوی منست

هر کجا فتنه ای و آشوبی ست

شرح احوال تو بتوی منست

ناله ای گر ز خسته ای شنوی

آن صدائی ز های و هوی منست

هر کجا هر چه هر که می گوید

بیگمان (فیض) گفتگوی منست

***

بنده ی او من، او خدای منست

من برای وی و او برای منست

مقصد اصلی ندای کنم

سایر خلق چون صدای منست

هادی این رهم، صلا بزنید

هر کرا پیرو هدای منست

میروم بر براق عشق سوار

قبه ی آسمان، درای منست

پیشوا و امام قافله ام

همه ی خلق در قفای منست

آفتاب سپهر امر منم

خلق را نور، از ضیای منست

فلک از های و هوی من در رقص

در ملک نیز های های منست

هر چه در عالم کبیر بود

جمله در جبه و ردای منست

آفرینش اگر کلان ور خرد

همه در سایه لوای منست

زیر این قبه نیست خانه ی من

عرصه ی لا مکان سرای منست

غربت افکنده است بر خاکم

صدر ایوان عرش جای منست

سر پرواز لا مکان دارم

کره ی چرخ بند پای منست

چون شدم گرم این سخن ها گفت

با من آنکس که رهنمای منست:

(فیض) بس زین بلندپروازی

این صفتهای اولیای منست

***

باده ی عشق در کدوی من است

مستی چرخ از سبوی من است

هفت دریا اگر شود پر می

کمترین جرعه ی گلوی من است

ماه بهر منست لاغر و زرد

مهر هم گرم جست وجوی من است

بهر من می دود سپهر برین

انجمش هم، نثار کوی من است

الف قامتم چو برخیزد

تا شود ظاهر آنچه خوی من است

شق شود آسمان ز تنگی جا

ریزد انجم که روز سوی من است

هر چه جز حق بمن بود محتاج

گر محبست و گر عدوی من است

نفس کلی و عقل اول را

گردش آسیا ز جوی من است

عشق مشاطه است حسنم را

کون آئینه دار روی من است

پاسبانیست عقل ، بر در من

و هم مسکین، گدای کوی من است

هست چوگان عشق در دستم

هم نه و هم چهار گوی من است

بهر من ساختند هشت بهشت

نار هم بهر شست و شوی من است

کون رافی الحقیقه قبله منم

روی هر دو جهان بسوی من است

دم رحمانم آمده ز یمن

همه عالم گرفته بوی من است

هر حدیثی که بوی درد کند

تو یقین دان که گفتگوی من است

خوش در آغوش آورم، روزی

قامت آنکه آرزوی من است

(فیض) بالا روی بس است ار چه

شعر، معراج های هوی من است

***

عرصه لامکان سرای من است

این کهن خاکدان چه جای من است؟!

دلم از غصه خون شدی، گر نه

مونس جان من خدای من است

آنکه او خسته داردم شب و روز

خود هم او مرهم و شفای من است

هر که زو بوی درد می آید

صحبتش مایه ی دوای من است

هر که او از دو کون بیگانه است

در ره دوست، آشنای من است

مقصدم حق و مرکبم عشقست

شعر من ناله ی درای من است

هست با من کسی همیشه، کزو

تار و پود من و بقای من است

سازدم هر چه قابل آنم

دهدم هر چه آن سزای من است

خوبی من همه ز پرتو اوست

گر بدی هست مقتضای من است

من اگر هستم، اوست هستی من

ور شوم نیست، او بجای من است

از خود ار بگذرم رسم بخدا

بخدائی که منتهای من است

بقضا (فیض) اگر شود راضی

هر دو عالم بمدعای من است

***

یار ما گر میل صحرا می کند، صحرا خوش است

میل دریا گر کند، در چشم ما دریا خوش است

گر نماید روی او، خود رفتن دلها نکوست

ور بپوشد رخ، ز حسرت شور در سرها خوش است

در وصالش چون نوزاد مستی ما خوش بود

در فراقش گر گدازد نالهای ما خوش است

هر چه خواهد خاطرش ما آن شویم و آن کنیم

هر کجا ما را دهد جا، جای ما آنجا خوش است

زاهدان را زهد و تقوی عاقلان را ننگ و نام

عاشقان را غمزهای یار، بی پروا خوش است

عاشقان را باغ و بستان عارض جانان بود

داغ سوداشان بجای لاله ی حمرا خوش است

ای که خواهی شور دریا، آب چشم ما به بین

در و لعل از خون دل، در قعر این دریا خوش است

ای که هستی می فروشی در جهان جای تو خوش

بی سرو پایان کوی نیستی را جا خوش است

هر کرا چون (فیض) وحشت باشد از ابنای دهر

گوشه بسته، لب خموش و چشم نابینا خوش است

***

دلم پیوسته با مهرش قرین است

محبت خاتم دل را نگین است

سرم ویرانه ی گنج الهی

دلم دیوانه ی عقل آفرین است

دو عالم در سر من جای دارد

نه پنداری وجود من همین است

گهی پرواز بالم آسمانست

اگر چه آشیان من زمین است

سر من کرسی سلطان عشق است

دل من معنی عرش برین است

فضای سینه ام منزلگه دوست

درون این صدف در ثمین است

چو با حق در سخن آیم، کلیمم

کلامم آن دم آیات مبین است

چو از حق دم زنم، پرواز گیرم

مسیحم آندم، این تن مرغ طین است

بنای چشم بر جانم طلسمیست

درون پیکرم گنجی دفین است

سرشت از مهر اهل البیت دارم

از آب کوثرم تخمیر طین است

اگر بیگانگان حرفم نفهمند

بنزد آشنایان مستبین است

اگر بر (فیض) بارد دم بدم فیض

عجب نبود که با حق همنشین است

***

از دل مقصود، عشق بازیست

تا ظن نبری که عشق، بازیست

گر غرقه بخون دیده باشد

پیراهن عاشقان نمازیست

یک مصلحت از جفای خوبان

رفتن بحقیقی از مجازیست

بر وجه مجاز جلوه ی حسن

تعلیم طریق عشق بازیست

ورزیدن بندگیست مطلوب

گر عشق حقیقی ار مجازیست

ناکامی عاشقان بود کام

ناسازی عشق، کار سازیست

بیماری عشق تندرستی است

پستی در عشق، سر فرازیست

سرمایه ی عاشقان نیازست

پیرایه ی حسن، بی نیازیست

هر کس سخنی که داشت طی شد

افسانه ی ما بدین درازیست

جان بر سر عشق شاهدان نه

ای (فیض) شهید عشق، غازیست

***

در پرده ی حسن دلربا کیست؟

این رشته بدست شاهدان نیست

من بیخبرم ز خویش و او مست

هشیار میان ما و او کیست؟

معشوق که؟ عشق چیست یا رب؟

این می ز کجا و این چه مستیست؟

در چشم خوش بتان چه نشأه است

این می زکف کدام ساقیست؟

این روشنی از کدام خورشید

این آب ز چشمه ی که جاریست؟

دیده است بر آب، کس چنین نقش؟

مشاطه ی حسن نو خطان کیست؟

بیماری چشم گلرخان را

در پرده ی دلبری سبب چیست؟

در هر نگهی هزار فتنه

این معجزه ی کدام عیسی است؟

یک تیر آید بصد نشانه

زه زه، ز کمان و بازوی کیست؟

هشدار که دیگریست دلبر

دریاب که عشق ما حقیقی است

در حسن بتان تجلی اوست

حق است این عشق و حق پرستیست

حسن از حق است و عشق از حق

نامی بر ما ز عشق بازیست

ای شاهد شاهدان عالم

معشوق بجز تو در جهان کیست؟

فرهاد تو صدهزار شیرین

مجنون تو صد هزار لیلی است

ای (فیض) خراب عشق میباش

آبادی ما در این خرابیست

از خود بگذر بعشق پیوند

باقی عشقست و جمله فانیست

***

در پرده ی عاشقی نهان کیست؟

در جلوه ی دلبری عیان کیست؟

حسن و احسان چو جمله از تست

محبوب بجز تو در جهان کیست؟

نگذاشت چو غیرت تو غیری

ما و من و او و این و آن کیست؟

عاشق چو توئی و عشق و معشوق

لیلی که و قیس در جهان کیست؟

عالم چو ثنای تست یکسر

آن مثنی بی لب و دهان کیست؟

مثنی توئی و ثنا خود تو

آنرا که ثنا کنند، آن کیست؟

پنهان بجهان تو و عیان تو

غیر از تو عیان که و نهان کیست؟

هجر و وصل تو هر که داند

داند نیران چه و جنان کیست

خود را چو شناخت (فیض) دانست

فانی که و هست جاودان کیست

***

هر جا معشوق تازه روئی است

از میکده ی خدا سبوئی است

زان چشمه ی جانفزا روان است

هر جا از حسن آبروئی است

زلف همه دلبران عالم

از طره ی یار، تار موئی است

هر جا مشکی و عنبری هست

از گیسوی آن نگار، بوئی است

در هر که جمال یا کمالیست

از بحر محیط دوست ، جوئی است

از ره نروی که اوست مقصود

هر جا در هر دل آرزوئی است

غافل نشوی که اوست مطلوب

هر جا طلبی و جستجوئی است

این طرفه که قبله جز یکی نیست

روی دل هر کسی بسوئی است

ای (فیض) بجز حدیث او نیست

هر جا سخنی و گفت و گوئی است

***

بالا بلائی، قامت قیامت

شمشاد را کو این قد و قامت؟

در شام زلفت، خورشید تابان

پنهان در آن شب روز قیامت

چوگان شد آن زلف بر خال یعنی

بردی ز خوبان گوی کرامت

زان غمزه گویم با چشم و ابرو

سحری سراپا، چشمی تمامت

آن دل که باشد در شام زلفت

دیگر نخواهد صبح قیامت

شیرین لبانی، شکر دهانی

آرام جانی، ای جان غلامت

آئی بر من، روح روانی

برخیزی از جا، شور قیامت

در جلوه آمد ای (فیض) آن یار

بگذر ز مسجد، بگذار امامت

بگذر ز محراب ، بنمود ابرو

بگذار اذان را، افراخت قامت

***

رفتار آشوب ، بالا قیامت

رفتار سر کن، بنما قیامت

پیدا شدی شد خورشید پنهان

پنهان شدی شد پیدا قیامت

این رستخیزی کامروز ماراست

پیشش چه سنجد فردا قیامت

در هر بن مو صد شور و غوغا

از پای تا سر صد جا قیامت

شد چون نشستی از دست دلها

برخواستی، شد برپا قیامت

در هر نشستت پنهان بهشتی

در هر قیامت؛ پیدا قیامت

نزد رقیبی ،دور از محبان

او را بهشتی، ما را قیامت

(فیض) ار نگوید جز حرف خوبان

ممنون اوئیم ما تا قیامت

***

چنین رخسار زیبائی که دیده است؟

چنین قد دل آرائی که دیده است؟

چنین زلف دلاویز و کمندی

فتاده بر سراپائی که دیده است؟

کمانی را که تیرانداز باشد

نگاه چشم شهلائی که دیده است؟

چنین چشمی که خلقی بیخود و مست

فکنده هر یکی جائی که دیده است؟

بدشنامی برد چندین دل از کار

چنین لعل شکرخائی که دیده است؟

لبش مرجان دهان پردر و گوهر

بغایت تنگ دریائی که دیده است؟

قیامت می شود چونی می خرامد

چنین رفتار و بالائی که دیده است؟

دو عالم می شود روشن ز رویش

چنین خورشید سیمائی که دیده است؟

بغیر از (فیض) در پروانه ی دل

چنین آشوب و غوغائی که دیده است؟

***

دوش از بر من رمیده می رفت

دامان ز کفم کشیده می رفت

می رفت و مرا بحسرت از پی

دریا دریا زدیده می رفت

می رفت بناز و رفته رفته

آرام دل رمیده می رفت

می رفت و دل شکسته از پی

نالان نالان طپیده می رفت

می فت و روان روان بدنبال

تن در عقبش خمیده می رفت

می رفت سرور و شادمانی

از سینه مرا و دیده می رفت

می رفت، بیاد هجرش از پی

هوش از سر من پریده می رفت

می رفت و فغان من بدنبال

او فارغ و ناشنیده می رفت

می رفت و منش فتاده در پی

صد پرده ی من دریده می رفت

می رفت و جهان جهان تغافل

گفتی که مرا ندیده می رفت

می رفت بصد هزار تمکین

سنجیده و آرمیده می رفت

کس سرو چمن چمان ندیده است

آن سرو روان چمیده می رفت

حیفست که بر زمین نهد پای

ای کاش فراز دیده می رفت

بس (فیض) ز رفتنش غزل، کاش

در آمدنش قصیده می رفت

***

باده ی تلخ کهنم آرزوست

ساقی سیمین ذقنم آرزوست

زهد ریا عیش مرا تلخ کرد

دلبر شیرین دهنم آرزوست

صحبت زاهد همه خار غمست

شاهد گل پیرهنم آرزوست

خال معنبر برخی چون قمر

زلف شکن در شکنم آرزوست

خیز و لب خود بلب من بنه

بوسه بر آن لب زدنم آرزوست

خیز که از توبه پشیمان شدم

ساقی پیمان شکنم آرزوست

تلخ بگو زان لب و دشنام ده

باده ز جام سخنم آرزوست

خیز و بکش تیغ و بکش، تا بحشر

زندگی در کفنم آرزوست

نی غم زر دارم و نی سیم (فیض)

دلبر سیمین بدنم آرزوست

***

آن ملاحت که تو داری گهر حسن گرانست

ببهایش نرسد هیچ متاع ار همه جانست

ما نداریم متاعی که بود درخور وصلت

تو گران قیمتی و هر چه ترا هست گرانست

با تو سودا نتوانیم، مگر لطف کنی تو

کانچه ما را به از آن نه،  همه چیزت به از آنست

بوسه ای گر برباید ز لبت سوخته جانی

شود او زنده و جاوید و لب لعل همانست

سهل باشد ز تو سودی ببرد عاشق مسکین

کز عطای تو ترا هیچ نه نقصان نه زیانست

میزند بر لب من دست ادب قفل خموشی

ورنه بسیار سخن هست که محتاج بیانست

حرف سودا، سخن سود و زیان هیچ مگو (فیض)

کاین سخن چون سر سودا زده گوید هذیانست

***

بر سر راهش فتاده غرق اشکم دید و رفت

زیر لب بر گریه ی خونین من خندید و رفت

از دو عالم بود در دستم همین دین و دلی

یک نظر در دیده کرد آن هر دو را دزدید و رفت

گر چه دل از پا درآمد در ره عشقش ولی

اندرین ره می توان در خاک و خون غلطید و رفت

بر سر بالینم آمد، گفتمش: یکدم بایست

تا که جان بر پایت افشانم، ز من نشنید و رفت

جان بلب آمد ز یاد آن لبم، لیکن گرفت

از خیالش بوسه ای دل، جان نو بخشید و رفت

این جهان جای اقامت نیست جای عبرتست

زینتش را دل نباید بست، باید دید و رفت

(فیض) آمد تا ز وصل دوست یابد کام جان

یک نظر نادیده رویش، جان و دل بخشید و رفت

***

زمستان خراباتیم پند است

که هر کو عشق بازد هوشمند است

خوشا آندل که در زلفی اسیر است

بزنجیر جنون عشق بندست

فرو ناریم سر جز بر در دوست

فقیران را سر همت بلند است

همه عالم طلبکارند او را

اگر مؤمن و گر زنار بندست

مرا ز اسباب عیش اینجهانی

دل پردرد عشق او پسند است

نخواهم از کمند او رهائی

که جانرا رشته ی عمر این کمند است

مدامم چشم بر لطف نهانی است

ز عیش جاودان اینم پسند است

همین دانم که تاریکست روزم

نمیدانم شمار عمر چند است

مزن از عشق دم، بی عشق ای (فیض)

چو معنی نیست: دعوی ناپسندست

***

نه زلفست آن که دلها را کمندست

هزاران دل بهر موئیش بند است

نه اندامست و قد، سرویست آزاد

نه گفتار است و لب، قندست قندس

نه چشمست آن، که بیماریست یا مست

نه ابرو آن ،کمانی یا کمند است

نه خالست آن ، که بینی بر عذارش

برای چشم، بر آتش سپند است

نه مجنونست آنکو دل باو داد

که هر کوشد اسیرش هوشمند است

نه بیماری بود بیماری عشق

شفای سینه ی هر دردمند است

ززلفش تار موئی (فیض) را بس

از آنشب عمر جاویدان بلند است

***

بزهر آلوده مژگان خواهدم کشت

طبیب من بدرمان خواهدم کشت

ندارد هیچ پروائی دل من

تغافلهای جانان خواهدم کشت

بنازی یا نگاهی سازدم کار

بلطفی یا باحسان خواهدم کشت

بخوابم دوش حرف وصل می گفت

مگر امروز، هجران خواهدم کشت

ملامت گو چه می خواهد ز جانم

گرانی زین گرانان خواهدم کشت

مگر اینان بشیرینی کشندم

وگرنه زهر آنان خواهدم کشت

برسوائی و شیدائی زن ای (فیض)

وگرنه درد هجران خواهدم کشت

***

روم از هوش اگر بینم بکامت

ندارم طاقت شرب مدامت

خیالت گر ز خاطر بگذرانم

روم از خویشتن بیرون تمامت

نمیارم بنزدیک تو آمد

که دورست از طریق احترامت

نیم چون قابل بزم وصالت

ببو خرسندم و تکرار نامت

خوشا آن سر که در پای تو باشد

خوشا چشمی که بیند صبح و شامت

بخود دیگر نیاید تا قیامت

سری کو جرعه ای نوشد ز جامت

شود آزاد از دنیا و عقبی

اگر مرغ دلی افتد بدامت

مبارک طایری فرخنده مرغی

که صبح و شام گردد گرد بامت

چو بر خاک رهی افتد گذارت

نهم آنجا جبین بر نقش گامت

کنم جانرا فدای خاک پایش

کسی کارد بنزد من پیامت

جهانی پر شود از نقل و باده

کند چون ناقلی نقل کلامت

سلامت در سلامت باشد او را

که روزی گردش روزی سلامت

ندانم تا چه مستی ها کند (فیض)

چه گوئی؟ کیستی؟ یا چیست نامت؟

سخن کوته کنم تا کس نگوید

که چند و چند از ین گفتار خامت

***

گل بنفشه دمیدن گرفت، گرد عذارت

نه، چشم بد نگریدن گرفت، گرد عذارت

غلط، نه این و نه آن ، دود آه عاشق زارت

بلند گشت و رسیدن گرفت، گرد عذارت

نه ، آنجمال دلاویز بس که داشت حلاوت

سپاه مور چریدن گرفت، گرد عذارت

غلط، که آهوی چشم تو کرد نافه گشائی

نسیم مشک وزیدن گرفت، گرد عذارت

نه ، خال گوشه چشم از نگاه گرم تو گردید

تمام آب و چکیدن گرفت، گرد عذارت

غلط، که طوطی جان در هوای قند لب تو

قفس شکست و پریدن گرفت، گرد عذارت

نه، بحر حسن بساحل فکند عنبر سارا

مریض دل چو طپیدن گرفت، گرد عذارت

غلط، که عکس در آئینه ی جمال تو افتاد

ز لاله چون نگریدن گرفت، گرد عذارت

نه، در هوای رخت بود ذره سان همه دلها

بسوخت چونکه رسیدن گرفت، گرد عذارت

غلط، که آن مژه های سیاه، سایه فکن شد

چو سایه عکس فتیدن گرفت، گرد عذارت

غلط، که حسن نقابی بروی خویشتن افکند

ز شرم، دیده چو دیدن گرفت، گرد عذارت

نه، ترک تاز ملوکانه کرد، نرگس مستت

سپاه آه خزیدن گرفت گرد عذارت

غلط، نداشت دل سوخته چو تاب فراقت

ز سینه جست و تنیدن گرفت، گرد عذارت

نه ، باغ روی ترا آب داد (فیض) ز دیده

چنانکه سبزه دمیدن گرفت، گرد عذارت

***

اگر راه یابم ببوم و برت

سرا پا قدم گردم آیم برت

بکویت بیابم اگر رخصتی

ببویت کنم عیش در کشورت

ندارم شکیب از تو ای جان من

تو آئی برم، یا من آیم برت؟

قدم رنجه فرما بیا بر سرم

بقربان پایت، بگرد سرت

وگر نه بده رخصتی بنده را

که سر، پای سازم بیایم برت

تو آئی دل و جان نثارت کنم

من آیم شوم خاک ره بر درت

نیم گر چه شایسته صحبتت

ولی هستم از جان و دل چاکرت

جز این آرزو نیست در دل مرا

که پیوسته باشد سرم بر درت

چو (فیض) از غم عشق گردم غبار

مگر بادم آرد ببوم و برت

***

من کجا جان برم ز دست غمت

وه که با من چه می کند ستمت

بغمت جان دهم که در محشر

باشم از خیل کشتگان غمت

چون شوم خاک ، در ره تو فتم

تا قیامت سر من و قدمت

غمزه ات گر ستم کند بر من

داد من آه خواهد از ستمت

ستمت هر چه می کند کرمست

لوحش الله چه ها کند کرمت

ستمی دم بدم کرامت کن

ای کرمها خجل بر ستمت

سخن عشق چون نویسی (فیض)

لوح سوزد ز آتش قلمت

***

کعبه ی وصل تو پناه منست

طاق ابروت، قبله گاه منست

چشم فتان مست خونریزت

خود ز بیداد خود پناه منست

خود ره لشکر غمت دادم

غارت خان و مان گناه منست

بنگاهی اگر خراب شدم

چشم مست تو عذرخواه منست

شد دلم خون ز روی گلگونت

اشک خونین من گواه منست

روی و راه دگر نمیدانم

لطف و قهر تو روی و راه منست

(فیض) روز تو تیره هم از تست

بخت من هم سیه، زه آه منست

***

دل گرفتار ماه سیمائیست

جان هوادار سرو بالائیست

گه جنون گاه عقل و گه مستی

در دل تنگ ما تماشائیست

در غم عشق هر پری روئی

سرشوریده ، سر بصحرائیست

بر سر راه هر هلال ابروی

از هجوم نظاره غوغائیست

بر سر کوی هر بتی مه روی

هر طرف ز آب چشم دریائیست

از لب لعل هر شکر دهنی

در دل هر کسی تمنائیست

نه همین (فیض) مست و شیدائیست

که بهر گوشه مست و شیدائیست

***

دلم دیگر جنون از سر گرفتست

خیال شاهدی دربر گرفتست

ز سوز آتش عشق نگاری

سراپای وجودم درگرفتست

ز آه آتشینم در حذر باش

که دودش در همه کشور گرفتست

سوی میخانه ام راهی نمائید

که دل از مسجد و منبر گرفتست

اگر شیخم خبر پرسد بگوئید

که: آن شیدا ره دیگر گرفتست

صلاح و زهد و تقوی و ورع سوخت

ز سر تا پایم آتش درگرفتست

غلام همت آنم که چون (فیض)

بیک پیمانه ترک سر گرفتست

***

دگر آزار ما در دل گرفتست

دگر آسان ما مشکل گرفتست

مباد آندست گردد رنجه، دلرا

غم جان نه، غم قاتل گرفتست

دلم ناید که دست از جان بدارم

که در وی عشق او منزل گرفتست

کنم اظهار اگر شور محبت

خرد گوید: ره باطل گرفتست

اگر پنهان کنم غم، سینه گوید

که: بر من کار را مشکل گرفتست

چه مشکل بوده کار عشقبازی

ره آسودگی عاقل گرفتست

پریشان گر بگوید (فیض) عجب نیست

ز وضع روزگارش دل گرفتست

***

دلم با گلرخان تا خود گرفتست

ز گلزار حقیقت بو گرفتست

ز مهروئی، کتابی پیش دارد

بمعنی انس و با خط خو گرفتست

ز حسن بیوفا می خواند آیات

رهی از لا بالا هو گرفتست

بهنگام نمازش رو بحق است

ولیکن قبله ، زان ابرو گرفتست

برای سنت عطرش نسیمی

از آن زلفان عنبر بو گرفتست

گهی زان لب گرفته ساغر می

گهی زان نرگس جادو گرفتست

سیه چشمی که بهر قتل عشاق

هزاران دشنه از هر سو گرفتست

بمن یک ذره از من نیست باقی

سرا پای وجودم او گرفتست

سر قتل من بیمار دارد

بنازم، شیوه ای نیکو گرفتست

کمان و تیر بهر صید دلها

از آن چشم و از آن ابرو گرفتست

خط سبزش خبر آورد ناگه

که ملک روم را هندو گرفتست

بیا تا رخت بربندیم ای (فیض)

که دل زین گنبد نه تو گرفتست

***

جنونی در سرم مأوا گرفتست

سرم را سر بسر سودا گرفتست

خرد گر این بود، کاین عاقلان راست

خوش آن سر، کش جنون مأوا گرفتست

ندارد چشم مجنون کس وگرنه

دو عالم را رخ لیلا گرفتست

بچشم خلق چون طفلان نمایند

که بازیشان ز سر تا پا گرفتست

مسلمانان ره عقبی کدامست؟

دلم از وحشت دنیا گرفتست

بپای جای ز غفلت هست بندی

وگرنه ره سوی عقبا گرفتست

مشو ای (فیض) با بیگانه همراز

چو وابینی ترا از ما گرفتست

***

کس نیست کز غم تو دلش پاره پاره نیست

لیکن چه چاره، کز غم عشق تو چاره نیست

تا کی جفا کنی صنما، از خدا بترس

آخر دلست جای غمت، سنگ خاره نیست

هر دم هزار چاره کنی در جفای ما

ما را ولی ز دست جفای تو چاره نیست

شاید که روز حشر نپرسند جرم ما

در عشق سوختیم، عقوبت دوباره نیست

دل بر هلاک نه، به عبث دست و پا مزن

کاین قلزم هوا و هوس را کناره نیست

ای (فیض) عشق ورز که عشقست هر چه هست

آن دل که عشق نیست درو، هیچ کاره نیست

گر جان طلب کند ز تو جانان، روان بده

«در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست»

***

چراغ کلبه عاشق خیال دلدار است

سری که عشق درونیست خانه ای تار است

هزار خرمن شادی به نیم جو نخرد

بجان، دلی که غم عشق را خریدار است

بعشق زنده بود هر چه هست در  عالم

جهان بتی است، درو جان عشق در کار است

چو همتی طلبی از جناب عشق طلب

که هر دو کون جنودند و عشق سردار است

حوالی دل عاشق نه بگذرد غفلت

که عشق بر سر او پاسبان بیدار است

رسد چو شادی بیجا براندش شه عشق

سپاه غم چو کند زور عشق غمخوار است

اگر ز پای درآئیم عشق گیرد دست

اگر خطای برانیم عشق ستار است

تو و حماقت و انکار حرف هر یاری

من و معارف این کار جمله در کار است

تو ای فلان و ریاست، که هر کس و کاری

مرا بخاک ره ار بشمرند بسیار است

فکندگی بتو دشوار و بر من آسانست

قلندری بمن آسان و بر تو دشوار است

کسی که راه ندارد بچاره ی دردش

ز بهر چاره دگر چاره ایش ناچار است

ز اختیار گم از اضطرار آزاد است

چو (فیض) هر که بفرمان عشق قهار است

***

بیا بیا که دلم در هوات بیمار است

بخور غمم که سراپایم از غمت زار است

برس برس که ز عمرم نماند جز نفسی

بوصل خویش بدوزش که عمر بسیار است

مرا ز نور حضورت دمی ممان با من

که بیرخت نفسی گر برآورم تار است

بغیر تو چو نشینم دمی ، شوم تیره

ز پیش تو روم از یکنفس ، دلم تار است

شوم صبور چو از تو، سزای من هجران

اگر شوم ز درت دور، جای من دار است

بغیر حرف تو حرفی اگر زنم یاوه است

بغیر کار تو کاری اگر کنم بار است

بغیر یاد تو یادی اگر کنم تاوان

بغیر نام تو نامی اگر برم عار است

تو، ای که کار نداری جمال خوبان بین

مرا مهم تر ازین کار و بار بسیار است

سپاه دیو نشسته است در کمینگه عمر

دلا مخسب که چشم حریف بیدار است

مجو گشاد ز زلفی که کج مج و تیره است

شفا مخواه ز چشمی که مست و بیمار است

بهر چه می نگری روی حق در آن می بین

که از پرستش اغیار، یار بیزار است

نوید چاره ی بیچارگان (بفیض) رسان

که تا بچاره رسیدن حیات ناچار است

***

گر کشی وگر بخشی، هر چه می کنی خوبست

کشتن از تو می زیبد، بخشش از تو محبوبست

گر نوازی از لطفم ور گدازی از قهرم

هر چه می کنی نیکوست التفات مطلوبست

گر وفا کنی شاید ور جفا کنی باید

قهر هات مستحسن، لطفهات محبوبست

جلوه های تو موزون، غمزه های تو شیرین

نازها بجای خود، شیوه هات مرغوبست

غمزه را چو سر دادی، هر چه می کند نیکوست

ناز را چو ره دادی، هر چه می کند خوبست

دم بدم زنی بر هم آن دو زلف خم در خم

عالمی کنی ویران، شیوه ی تو آشوبست

یوسف زمانی تو، زبده ی جهانی تو

هر که قدر تو دانست، در غم تو یعقوبست

دل بعشق ده زاهد، دلفسردگی عیبست

حق بهیچ نستاند، آن دلی که معیوبست

وه چه می کند با دل نالهای دردآلود

در غمش بنال ای (فیض) ناله ی تو مرغوبست

***

لب بر لبم نه ساقیا تا جان فشانم مست مست

این باقی جان گو برو آن جان باقی هست هست

چشمان مستت را مدام مستان چشم تو غلام

چشمان مستت می بدست مستان چشمت می پرست

گر چشم بیمارت بلاست، بیمار چشمت را دواست

هم از بلا یابد شفا، آن کش بلای عشق خست

در پیش خورشید رخت، باشد رخ خورشید سهل

در پیش شمشاد قدت باشد قد شمشاد پست

موئی شدم ز اندیشه ای، تنگ آمدم از فکرتی

آیا میانی هست؟ نیست، آیا دهانی نیست؟ هست

خواهی خلاصی از بلا، در عشق گم شو عاشقا

هر کو شد اندر عشق گم، جست از بلا وز غصه رست

گر (فیض) بودی یار عشق، گم گشتی اندر عشق یار

در عشق یار ار گم شدی، یار آمدی او را بدست

***

شوریدگان عشق را ای مطرب آهنگ فناست

برگ نوا را ساز کن ره مستان نواست

بیخ طرب در چنگ ما، اندوه و غم دلتنگ ما

لذات دنیا ننگ ما، ما را ببزم دوست جاست

زاهد ز جنت دم زند، سلطان ز تاج و تخت و ملک

ما را نه این زیبد نه آن، فوق دو عالم جای ماست

جا در زمین گو تنگ باش، ما را که در عرش است دل

در زیر سر گو سنگ باش، ما را چو بر افلاک پاست

بیگانه ای، ای مشتری، ما را تو ارزان می خری

کی می شناسد جنس ما، الا کسی کو آشناست

گوهر شناسد مشتری ، کی داندش هر گوهری

آنرا که باشد معرفت داند که این در پربهاست

پرورده ی عشقیم ما، داریم در دل عیشها

ما را ز معشوق ازل، در جان و دل پیغامهاست

گو غیر ما با جنگ باش، از عاشقی در ننگ باش

آن یار با ما آشتی، زین عشق ما را فخرهاست

هر درد در عالم بود، ای (فیض) میدارد دوا

هم درد من از عشق خاست، هم عشق در دم را دواست

***

مرا سودای عشق آئین و دین است

همیشه عاشقم ، کار من این است

دلم شاد است اگر دارم غم عشق

غم عشق ار ندارم، دل غمین است

بود عشقم بجای جان شیرین

چو عشق از سر رود مرگم همین است

سرم میخانه ی صهبای عشقست

دلم دیوانه ی عقل آفرین است

ز دولتهای عشق این بس، که دلرا

ز هر سو دلربائی در کمین است

مرا گر عاقلان دیوانه خوانند

یکی ز آثار خیر عشق این است

مرا در عشق باید مرد و جان برد

نجات جان و دل (فیض) اندرین است

***

نگارا در غمت جانم حزین است

بهر جزو دلم دردی دفین است

ترا رحمی بباید، یا مرا صبر

چه سازم چون نه آنست و نه اینست

امیر حسن را، خوی آنچنانست

اسیر خلق را عشق اینچنین است

تقاضای جناب حسن ، آنست

تمنای خیال عشق، این است

دلم تا خسته ی ابرو کمانیست

بهر جایم بلائی در کمین است

چه سازم با دل سودا پرستی

که بهر بیغمان دایم غمین است

چه سازم با جفای بیوفائی

که آئین شکست و عقل دین است

همانا رأی و حکم او همانست

همانا سرنوشت من همین است

بلی دلدار با من آنچنانست

از آن حال دل (فیض) این چنین است

***

دل که ویران اوست آباد است

جان چو غمناک از او بود شاد است

مو بمو خویش را بدو بندم

هر که در بند اوست آزاد است

این سعادت بسعی می نشود

غم او روزی خداداد است

درخرابی بود عمارت دل

خانه ی دل ز عشق آباد است

عشق استاد کارخانه ی ماست

کوشش از ما، ز عشق ارشاد است

هیچ کاری نمی کنیم با خود

همه او می کند که استاد است

کار کن کار و گفتگو بگذار

(فیض) بنیاد حرف بر باد است

***

جان روشندلان که مظهر تست

پرتوی از جمال ازهر تست

مستی عاشقان شیدائی

از لب لعل روح پرور تست

دل ما بیدلان سودائی

خسته ی غمزه ی ستمگر تست

مست و مخمور از شراب توایم

غم و شادی ما ز ساغر تست

باعث اختلاف لیل و نهار

زلف مشکین و روی انور تست

سبب انقلاب بدر و هلال

روی خوب و میان لاغر تست

همه سرگشتگان کوی توایم

همه را روی عجز بر در تست

هر چه در عالم کبیر بود

همه شرح کتاب اکبر تست

تو ز من حال دل چه می پرسی

من چگویم ز دل چو دل بر تست

لطف و رحمت ز بنده باز مگیر

(فیض) از جان کمینه چاکر تست

***

صحرا و باغ و خانه ندانم کجا خوش است

هر جا خیال روی تو باشد مرا خوش است

در دوزخ ار خیال توام همنشین بود

یاد بهشت می نکنم، بس که جا خوشست

غمخوار گو مباش غمین از بلای ما

ما عاشقان غمزده را در بلا خوشست

با آب چشم و آتش دل گشته ام مقیم

بر خاک کوی دوست که آب و هوا خوش است

مقصود ما ز دیدن خوبان لقای تست

زاهد ترا بقا خوش و ما را لقا خوش است

خوبست دلبری و جفا و ستمگری

گه گه ز مهوشان و گهی هم وفا خوش است

خوبان این زمانه ز کس دل نمی برند

حس ار چه در کمال بود، با حیا خوش است

از دلبران وفا نکند (فیض) کس طمع

الحق ز خوبرویان رسم جفا خوش است

***

گفتم چه چاره سازم با عشق چاره سوزت

گفتا که: چاره آورد این کارها بروزت

گفتم که: سوخت جانم در آتش فراقت

گفتا که: کار خامست، باید جفا هنوزت

گفتم: ز سوز هجران، آمد مرا بلب جان

گفتا که: سازی آخر سر برکند ز سوزت

گفتم: تموز هجران در من فکند آتش

گفتا: بهار وصلی آید پس از تموزت

گفتم که: با سگانت دیریست آشنایم

گفتا: بلی ولی من نشناختم هنوزت

گفتم که: نیست جایز از عاشقان بریدن

گفتا که: ما معافیم از جان لایجوزت

سر بسته حیرت افزود، آیا چه ها کند باز

با اهل دانش ای (فیض) گر حل شود رموزت

***

گفتم که: روی خوبت از من چرا نهانست

گفتا: تو خود حجابی ورنه رخم عیانست

گفتم که: از که پرسم جانا نشان کویت

گفتا: نشان چه پرسی، آن کوی بی نشانست

گفتم: مرا غم تو خوشتر ز شادمانی

گفتا: که در ره ما غم نیز شادمانست

گفتم که: سوخت جانم از آتش نهانم

گفت: آنکه سوخت، او را کی ناله یا فغانست

گفتم: فراق تا کی، گفتا که : تا تو هستی

گفتم: نفس همین است، گفتا: سخن همانست

گفتم که حاجتی هست، گفتا: بخواه از ما

گفتم: غمم بیفزا، گفتا: که رایگانست

گفتم: ز (فیض) بپذیر این نیم جان که دارد

گفتا: نگاه دارش غمخانه ی تو جانست

***

عاشقانرا در بهشت آرام نیست

عشقبازی کار هر خود کام نیست

پخته ای باید بلای عشق را

کار این سوداپزان خام نیست

چاره ی عاشق همین بیچارگیست

همدمش جز بخت نافرجام نیست

کام نتوان یافتن در راه عشق

غیر ناکامی درین ره کام نیست

دست باید داشتن از ننگ و نام

عشق را عاری چو ننگ و نام نیست

زین شب و روز مکرر، دل گرفت

ای خوش آنجائی که صبح و شام نیست

خوبتر از خال و زلف دلبران

دانه ی مردم ربا و دام نیست

تا وصالش دست ندهد (فیض) را

این دل سرگشته را آرام نیست

***

بی خیالت نمی توانم زیست

بی جمالت نمی توانم زیست

تشنه ی باده ی وصال توام

بی وصالت نمی توانم زیست

بی جمال تو نیست آرامم

با جمالت نمی توانم زیست

هر چه با بنده می کنی نیکوست

بی فعالت نمی توانم زیست

زان دهان تلخ و شور و شیرینست

بی مقالت نمی توانم زیست

از لبت آب زندگی خواهم

بی زلالت نمی توانم زیست

شربتی ز آن لبم حوالت کن

بی نوالت نمی توانم زیست

جای جولان تست عرصه ی دل

بی مجالت نمی توانم زیست

پای دل را بزلف خویش ببند

بی عقالت نمی توانم زیست

غم عشقش کمال تست ای (فیض)

بی کمالت نمی توانم زیست

***

سبزه ی خط تو دیدن چه خوش است

در بهار تو چریدن چه خوش است

در جمالت نگریستن چه نکوست

گل ز گلزار تو چیدن چه خوشست

از دهان تو گرفتن کامی

شکر از تنك کشیدن چه خوش است

جای در سایه ی زلفت کردی

مو بموی تو رسیدن چه خوش است

در تمنای وصالت تا حشر

تلخی مرگ چشیدن چه خوش است

گله ی دوست شمردن بر دوست

ز آن دهان عذر شنیدن چه خوش است

در مجاز تو حقیقت گفتن

پرده در پرده دریدن چه خوش است

شکر از مصر معانی بیان

زنی خامه کشیدن چه خوشست

(فیض) شوری بجهان افکندی

سخنان تو شنیدن چه خوشست

***

سوی تو بی تاب دویدن خوشست

برقع از آن روی کشیدن خوشست

می ز دهان تو کشیدن نکوست

جان ز لبان تو مکیدن خوش است

در هوس بوسه لعل لبت

جان بلب کام رسیدن خوش است

گوشه ی ابروی تو آن ماه نو

بر رخ خورشید تو دیدن خوش است

نیست به از باغ رخت روضه ای

سیب زنخدان تو چیدن خوش است

(فیض) ز میخانه ی لعل لبش

ساغر سرشار کشیدن خوش است

قصه ی شیرین لبش دم بدم

از نی کلک تو شنیدن خوشست

***

من و هزار گدا همچو من بنزد تو هیچست

گدا چه، پادشهان ز من بنزد تو هیچست

کجا رسند بحسن تو دلبران خطائی

بتان چین و خطا و ختن بنزد تو هیچست

ندیده روی تو ورنه به بت کجا نگرستی

نکوترین بتی از برهمن بنزد تو هیچست

بهار عارض تو برد آبروی بهاران

بهار و گلشن و طرف چمن بنزد تو هیچست

ببوی زلف تو کی می رسد نسیم بهاری

عبیر و عنبر و مشک ختن بنزد تو هیچست

بنفشه چیست، سمن کیست، پیش زلف و رخ تو

بنفشه و سمن و نسترن بنزد تو هیچست

نبات و قند بدان لب کجا رسد بحلاوت

نبات و قند و شکر من بمن بنزد تو هیچست

کجا لطافت دندان تست، عقد گهر را

صفای گوهر و در عدن بنزد تو هیچست

به پیش قد تو مر سرو را چه قد و چه قدرست

قد صنوبر و سرو چمن بنزد تو هیچست

بگرید ار همه عمر از فراق روی تو عاشق

نگوئیش که چه خواهی زمن، بنزد تو هیچست

هلاک گشت اگر عاشق از غم تو و گر زیست

هلاک گشتن، چون زیستن بنزد تو هیچ است

خموش گردد اگر (فیض) ور غزل بسراید

خموش گشتنش و دم زدن بنزد تو هیچ است

***

از من و ما نمی توانم گفت

صفت لا نمی توانم گفت

شمه ای گر بگویم از اسما

از مسمی نمی توانم گفت

وصف آن بیجهت مپرس از من

حرف بی جا نمی توانم گفت

گفتنی نیست وصف او ، نه همین

من تنها نمی توانم گفت

سخن از راز دل مپرس، که من

این سخن ها نمی توانم گفت

گفته بودم که گویمت غم دل

گفتم، اما نمی توانم گفت

پیش چشمم ز بسکه موج ز تست

حرف دریا نمی توانم گفت

بر دلم بسکه تنگ شد ز غمش

حرف صحرا نمی توانم گفت

از من مست حرف عقل مپرس

که من اینها نمی توانم گفت

این بلاها که (فیض) دید از عشق

هیچ جا وا نمی توانم گفت

***

ای که سر می کشی ز خدمت دوست

چون کنی دعوی محبت دوست

منفعل نیستی زین دعوی

شرم ناید ترا ز طلعت دوست

نبری امر دوست را فرمان

دم زنی آنگه از مودت دوست

دعوی دوستی کنی و آنگاه

نشوی تابع ارادت دوست

دوستی را کجا سزاواری

نیستی چون سرای خدمت دوست

دوست از دوستیت بی زارست

که نئی جز سزای لعنت دوست

بر درش بین هزار فرمان بر

سر نهاده برای طاعت دوست

عاشقان بین نهاده جان بر کف

از برای نثار حضرت دوست

ما عبدناک گوی بین بی حد

صف زده بر در عبادت دوست

ما عرفناک گو نگر بی عد

واله ی کبریا و رفعت دوست

جمع کروبیان قدس نگر

بر درش می زنند نوبت دوست

(فیض) اگر می کند مخالفتی

سر نمی پیچد از مشیت دوست

***

من نروم ز پیش تو دست منست و دامنت

نوش منست نیش تو دست منست و دامنت

خواه مرا به تیر زن، خواه ببر سرم ز تن

دست ندارم از تو من، دست منست و دامنت

چون شوم از تو من جدا، دامن تو کنم رها

از بر تو روم کجا، دست منست و دامنت

بندگی تو بس مرا ذکر تو هم نفس مرا

نیست بجز تو کس مرا، دست منست و دامنت

عشق تو رهبر منست، لطف تو یاور منست

دست تو بر سر منست، دست منست و دامنت

چشم منست و روی تو، گوشم و گفتگوی تو

پای منست و کوی تو، دست منست و دامنت

روی دل است سوی تو ، قوت دلست بوی تو

مستیم از سبوی تو دست منست و دامنت

قوت روان من توئی گنج نهان من توئی

جان جهان من توئی، دست منست و دامنت

حسن تو بوستان من، روی تو گلستان من

مهر تو مهر جان من، دست منست و دامنت

مهر تو است جان من، ذکر تو و زبان من

وصف تو و بیان من، دست منست و دامنت

(فیض) بس است گفتگو، بر چه و دامنش بجو

چون بکف آوری بگو، دست منست و دامنت

***

باز آمدم با نقل و می ، سرمست از جام الست

باز آمدم با چنگ و نی، سرمست از جام الست

باز آمدم طوفان کنم، کونین را ویران کنم

میخانه را عمران کنم، سرمست از جام الست

باز آمدم جولان کنم، جولان درین میدان کنم

سرها چو گو غلطان کنم، سرمست از جام الست

بی باده مستیها کنم، بیخویش هستیها کنم

در اوج پستیها کنم سرمست از جام الست

در پیش او رقصان شوم، در کیش او قربان شوم

در خون خود غلطان شوم، سرمست از جام الست

خود را ز خود غافل کنم، نقش خودی زایل کنم

لوح سوا باطل کنم، سرمست از جام الست

افسانها را طی کنم، اسب خرد را پی کنم

تجدید عهد وی کنم، سرمست از جام الست

دلرا فدای جان کنم، جان در ره جانان کنم

این قطره را عمان کنم، سرمست از جام الست

در بحرعشق بیکران، چون(فیض) گردم بی نشان

خود را نه بینم در میان، سرمست از جام الست

***

در غمزه ی مستانه ساقی چه شرابست

کز نشأه آنجان جهان مست و خرابست

هشیار نه یک زاهد و مخمور نه یک مست

مستست تر و خشک جهان اینچه شرابست؟

عشقست روان در رگ و در ریشه جانها

ذرات جهان من ازین باده ی ناب است

از عشق، زمین جام شرابی است لبالت

وین چرخ نگونسار برین جام، حباب است

جان می طلبد غمزه ات ای ساقی مستان

پیمانه ی ما پر نشده است، این چه شتاب است؟!

از چشم سیه مست تو مستند جهانی

زان میکده ویران و خرابات، خراب است

مگذار که یكذره بماند ز وجودش

خورشید دل آرای ترا (فیض) نقابست

***

ما را ز باغ حسن تو حسرت ثمر بس است

از قلزم غم تو محبت گهر بس است

گلزار وصل اگر نبود خار غم خوش است

از کشت عمر حاصل ما اینقدر بس است

دوزخ چه حاجتست، چو یک آه برکشم

سوزیم پاک، سوخته را یک شرر بس است

میزان چه می کنیم، حساب از چه می دهیم

قانون عشق و کرده ی ما در نظر بس است

ساقی بیار باده، شکستیم توبه را

آمد بهار، خوردن غم این قدر بس است

تا کی دریم پرده ی ناموس زیر دلق

یکباره پرده برفکنیم از حذر، بس است

آسوده باش (فیض) که در محشرت شفیع

سودای عشق در سرو آه سحر بس است

***

دمبدم دل ما را، از الست پیغام است

از بلی بلی جانرا، تازه تازه اسلامست

خاص می نه پندارد، کاین بروز اول بود

بعد از آن سخن بگسست، این عقیده عامست

گوش هر خدا بینی، مستمع بود از حق

وانکه او نمی بیند، بی گمان که او خامست

هر دو کون را ایزد دم بدم در ایجاد است

خلق راست زامر کن شربتی که بی جام است

بهر صید جان پاک، دامها کنند از خاک

تا شود به از املاک ، یارب این چه انعامست

مرغهای جان آید، در شباک تن افتد

در بلا شود پخته، زانکه بی بلا خام است

فوج فوج از آن عالم، آورند جانها را

تا کدام ناکام و تا کدام را کامست

زمره ای سعید آیند، زمره ای شقی گردند

تا چه در قضا رفته، تا چه هر کرا نامست

ز آتش غم عشقی، جان و دل نشد پخته

ساز ره نکردی (فیض) کار بارو تو خامست

***

صورت انسان دگر، معنی آن دیگر است

صورت انسان مس و معنی انسان زرست

مس چو بود لحم و پوست، زر چه بود عشق دوست

این مس اگر زر شود، از دو جهان برترست

عشق بود روح دین، چشم و چراغ یقین

هر که درو عشق نیست، کفر درو مضمرست

عشق رساند ترا تا به جناب خدا

در ره اطوار صنع، راهرو و رهبرست

سوی من آئی دمی، بر تو ببارم نمی

از رشحات یمی ، کین سخنم زوترست

کاش ترا جای آن باشد و گنجای آن

تا به عیان آورم آنچه بغیب اندرست

ظرف تو از حرف عشق جام لبالب کنم

جانت به قالب کشم گوئی کاین محشر است

مست شوی کف زنان، شور برآری که این

نیست مگر رستخیز ورنه چه شور و شرست

شور نشور است این، بعث قبور است ابن

شرح صدورست این ، از همه بالاتر ست

این اثر طاعت است، زلزله ی ساعت است

حامله بار افکند، مرضعه کور و کرست

بر تو عذابست این، زانکه همین صورتی

نزد من آو ببین، کز دل و جان خوشتر است

(فیض) بهل صوت و حرف بحر مپیما بطرف

غرقه ی این بحر را دم نزدن بهتر است

***

راز در دل شد گره محرم کجاست؟

مردم فهمیده در عالم کجاست؟

در گلو بس قصه ی دل غصه شد

برنیارم زد نفس همدم کجاست؟

زخم این نامحرمانم دل بخست

محرمی کو در جهان مرهم کجاست؟

غم بخواهد کند بنیاد مرا

راه آن معموره ی بی غم کجاست؟

در جهان کو صاحب فهم درست؟

تا بگوید چاره ی این غم کجاست؟

در دو عالم یک سخن فهمم بسست

تا دلی خالی کنم، آنهم کجاست؟

گشته ام بیگانه از خویش و تبار

عشق را پروای خال و عم کجاست

شد مخمر طینت آدم به غم

یک گل بیخار در عالم کجاست؟

(فیض) تا کی شکوه از ابنای دهر

ناله کم کن محرم این دم کجاست؟

***

غیر دلدار، وفادار کسی دیگر نیست

نیست اغیار و بجز یار کسی دیگر نیست

نیست در راسته بازار جهان غیر یکی

خویش را اوست خریدار، کسی دیگر نیست

دیده ی دل بگشا تا که به بینی بعیان

که بجز واحد قهار، کسی، دیگر نیست

اهل عالم همه مستند ز صهبای فنا

غیر آن ساقی هشیار، کسی دیگر نیست

چشم بر هر چه گشودیم ندیدیم جز او

شد یقین آنکه درین دار، کسی دیگر نیست

هان که بازی ندهد عشوه بیگانه ترا

آشنا اوست، جز او یار، کسی دیگر نیست

اوست باقی و دگرها همه در وی فانی

اوست در جمله نمودار، کسی دیگر نیست

کو کسی تا که کند غور سخنهای مرا

بجز از صاحب گفتار، کسی دیگر نیست

(فیض) از صاحب گفتار مزن دم زنهار

غیر دیار در این دار، کسی دیگر نیست

***

یک محرم راز در جان نیست

یک دوست بزیر آسمان نیست

غیر از غم عشق همدمی کو؟

کز صحبت آن دلم گران نیست

فریاد ز دست این گرانان

جانرا ز عذابشان امان نیست

من طاقت احمقان ندارم

جز مرگ سزای احمقان نیست

یا رب یا رب غم تو خواهم

دل جز بغم تو شادمان نیست

تا یافت بکوی عشق راهی

دل را غم جان، سر جهان، نیست

خود جان جهان، جهان جان شد

دل بسته ی این جهان و جان نیست

شور عشقی چو هست در سر

دلرا پروای این و آن نیست

جائی نتوان نشست ای (فیض)

کافسانه ی عشق در میان نیست

***

ز غفلت تو ترا صد حجاب در پیش است

صفای چهره ی جانرا نقاب در پیش است

بسی کتاب بخواندی، کتاب خویش بخوان

ز کرده های تو جانرا، کتاب در پیش است

حساب کرده ی خود کن، حساب در چه کنی؟

که ماند از پس و روز حساب در پیش است

عذاب روح مکن بهر مال دنیی دون

عذاب قبر و سؤال و جواب در پیش است

ز بهر آنچه ز پس ماندت چه می سوزی؟

زمین و حشر و تف آفتاب در پیش است

جواب پرسش اعمال خود مهیا کن

شدن ز شرم و خجالت چو آب، در پیش است

توانی ار بعبادت شبی بروز آری

بکن بکن که بهشت و ثواب در پیش است

توانی ار نکنی معصیت بدار فنا

مکن مکن که جحیم و عقاب در پیش است

زمانی ار نکنی خواب در دل شب ها

شود، که در لحدت وقت خواب در پیش است

نصیحت تو یکی (فیض) در دلت نگرفت

ترا ز گفته ی خود صد حجاب در پیش است

***

غنیمتی است دمی کان بفکر کار گذشت

فتاد بر سرم این غم که روزگار گذشت

نداشت درد، ولی درد کرد بیدردی

نکرد کار ولیکن بدرد کار گذشت

بکار دوست نپرداخت،لیک شد غمناک

که روزگار چرا بی حضور یار گذشت!

بفکر کار فتادن دلیل هشیاریست

تو مغتنم شمر آن دم که هوشیار گذشت

تو مغتنم شمر آن دم ز بهر استغفار

که آن هم ار نکنی، کار ز اعتذار گذشت

تو وقت کار همان دان که فکر کارت هست

مگو چه کار کند کس چو وقت کار گذشت

بفکر کار فتادی کنون بکن کاری

که وقت می گذرد نفخه های یار گذشت

بگیر نفخه ای از نفخه های ربانی

وگرنه عمر تو امسال همچو پار گذشت

بفکر کار افتادی بگنج ره بردی

تو میر گنج شو اکنون که رنج مار گذشت

بکار کوش و بمان فکر کار هان ای (فیض)

گذشت آنچه برین خاطر فکار گذشت

***

گذشت عمر تو امسال همچو پار عبث

چرا چنین گذرانند روزگار، عبث

بسی نماند ز عمر و بسی نماند ز کار

هزار حیف که بگذشت وقت کار، عبث

گمان مبر که ترا آفرید حق باطل

گمان مدار ترا ساخت کردگار، عبث

تو آمدی بجهان تا روی بر جانان

بکوش تا برسی، خویش را مدار عبث

تو جان هر دو جهانی و مقصد ایجاد

عزیز من چه کنی خویش را تو خوار، عبث

تو خویشرا مفروش ای پسر چنین ارزان

که بهر جنتی و میروی بنار، عبث

گرانبها و عزیز الوجود و بی بدلی

نئی چنین سبک و بی بها و خوار، عبث

چو کرده های تنت مزدهای جان دارد

مدزد ایجان تن را ز کار و بار، عبث

غنیمتی شمر این یکدودم که ماند ای (فیض)

بکار کوش و سخن در میان میار، عبث

***

دلی که عشق ندارد وجود اوست عبث

چو پرتوی ندهد شمع دود اوست عبث

وجود خلق برای پرستش حقست

کسی که حق نپرستد وجود اوست عبث

کسی که سود و زیانش نه در ره عشق است

زیان اوست بسی سهل و سود اوست عبث

عبادتت نکند سود، معرفت چون نیست

چو جامه را نبود تار و پود، اوست عبث

گمان مبر ز سراب جهان شوی سیراب

که هر چه بود ندارد نمود اوست عبث

بیا عبادت حق کن ز باطلان بگریز

که مهر باطل، باطل، درود اوست عبث

خموش باش، محیط جهان پر از سخن است

ببحر، هر که گهر ریخت جود اوست عبث

***

هر آنچه بود ندارد، وجود اوست عبث

چو جامه را نبود تار و پود، اوست عبث

به بزم نغمه سرایان چو کاسه ی طنبور

سری که عشق ندارد، سرود اوست عبث

چو نیست روشنیئی در دل آن گلست نه دل

چو پرتوی ندهد شمع، دود اوست عبث

فغان چه سود دهد چون گمان وصلی نیست؟

ندارد آنکه امیدی، سرود اوست عبث

چو زاهد از پی جنت ثنای حق گوید

ثنای حق نبود آن، درود اوست عبث

چو در دلش نبود نور عشق و آه کشد

چو چوب تر بود آن خشک و دود اوست عبث

دگر بدل نرسد دم بدم ز حق فیضی

نعیم هشت بهشت و خلود اوست عبث

برای سنگدلان خون دل مریز ای (فیض)

بکوه هر که برد لعل جود اوست عبث

***

بمهر تو دادم دل و جان عبث

بعشقت گرو کردم ایمان عبث

ز دین و دل من چه حاصل مرا

گرفتی هم این را و هم آن عبث

چه می خواهی از جانم ای بی وفا

چه داری دلم را پریشان عبث

در اقلیم دین جلوه ات تاخت کرد

بسی خانه شد از تو ویران عبث

بیک عشوه ی دل فریب خوشت

دل عالمی شد پریشان عبث

بجانت که دست از اسیران بدار

مکن جور بر ناتوانان عبث

دل من بود آن دل ای (فیض) بس

مریز اشک بر روی سندان عبث

***

شدیم بارکش ره زن هوا بعبث

وفا بعهد نکردیم با خدا، به عبث

براه حق نزدیم از سر وفا قدمی

بجد و جهد شدیم از پی هوا به عبث

عنان خود بکف آرزوی دل دادیم

تمام صرف هوس گشت عمر ما به عبث

ز بهر دنیی کانرا اساس پرنقشی است

بسی بدوش کشیدیم بارها به عبث

گذاشتیم ز کف زاد آخرت را خام

بسوختیم به بیکار خویش را به عبث

فتادی از پی لذات بی بقا شب و روز

تمام عمر تو ای (فیض) شد هبا به عبث

گمان ندارم ازین بحر بیکران برهیم

چو می زنیم در این موج دست و پا به عبث

***

جان ندارد جز تو کس یا مستغاث

خسته را فریادرس یا مستغاث

خسته ی دل در غم تو بسته ای

چند نالد چون جرس یا مستغاث

هر دمم خاری زند در دل، خسی

بگسلم زین خار و خس یا مستغاث

مرغ جان را بال همت برگشای

تا بپرد زین قفس یا مستغاث

میرباید دل ز من هر دم بتی

هم تو گیرش بازپس یا مستغاث

محو خود کن (فیض) را تابی رخت

برنیارد یک نفس یا مستغاث

رحم کن بر بی دل بیچاره ای

کو ندارد جز تو کس یا مستغاث

***

جز تنعم بغم یار عبث بود عبث

هر چه کردیم جز این کار عبث بود عبث

هر چه جز مصحف آن روی، غلط بود غلط

جز حدیث لب دلدار، عبث بود عبث

پی به منزلگه مقصود نبردیم آخر

نطع این وادی خونخوار عبث بود عبث

اشک خونین بنگاهی بخریدند از ما

کوشش چشم گهربار ، عبث بود عبث

هر چه بردیم ز کردار هبا بود هبا

هر چه بستیم ز گفتار عبث بود عبث

جنگ با نفس خطا پیشه ی خود می بایست

با کسان اینهمه پیکار عبث بود عبث

خویش را کاش در اول بخدا می بستم

از خودی این همه آزار عبث بود عبث

هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا

غیر حرف دل و دلدار، عبث بود عبث

جز دل سوخته و جان برافروخته(فیض)

هر چه بردیم بدان یار، عبث بود عبث

***

داغ دل عاشقان می نپذیرد علاج

درد و غم جاودان می نپذیرد علاج

آتش دل را کجا بحر کفایت کند

سوز دل عاشقان می نپذیرد علاج

هر که به اخلاص تر، او خطرش بیشتر

این خطر مخلصان می نپذیرد علاج

تشنه ی وصل توام، گرسنه ی لطف تو

درد من از آب و نان می نپذیرد علاج

مونس بی کس توئی، بی کسم و جز بتو

بی کسی بی کسان می نپذیرد علاج

کردن درمان چه سود، اشک چو باران چه سود

درد دل و سوز جان می نپذیرد علاج

پخته نخواهند شد گر همه آتش شوند

خامی این زاهدان می نپذیرد علاج

(فیض) تو خود را بسوز، چشم ز مردم بدوز

خوی بد مردمان می نپذیرد علاج

***

عشق پری پیکران می نپذیرد علاج

شورش دیوانگان می نپذیرد علاج

تا نظر افکنده ای دین و دلت رفته است

دلبری دلبران می نپذیرد علاج

قصد دل و جان کنند تا چه بایمان کنند

فتنه این رهزنان می نپذیرد علاج

بر صف دلها زنند، غارت جانها کنند

این ستم شاهدان می نپذیرد علاج

در دل خارا چه سان رخنه کند آب چشم؟

این دل سنگین دلان می نپذیرد علاج

سوزش دل کم نکرد اشک چو باران من

آتش عشق بتان می نپذیرد علاج

(فیض) ازین قصه بس ناله مکن چون جرس

عشق به آه و فغان می نپذیرد علاج

***

اگر از عشق حق بر سر نهی تاج

ستانی زین جهان و زان جهان باج

و گر سر در ره عشقش ببازی

شوی بر تارک هر سروری تاج

خدا از عشق کرد آغاز عالم

نبی از عشق جست انجام معراج

سکون از عشق دارد کوه و صحرا

خرد از عشق دارد بحر مواج

گهی کم گه زیاد از عشق شد مه

ز عشق افروخت رخ خورشید وهاج

ز نور عشق دارد روشنی روز

سیه از دود عشق است این شب داج

ز نور عشق شد معروف عارف

ز شور عشق شد منصور حلاج

ز عشق کعبه ریحانست و سنبل

مغیلان گر زند بر دامن حاج

چو (فیض) از عشق شد فیاض معنی

سزد گر گیرد از اهل سخن باج

***

در تنم دل خون شد از دلهای کج

سینه ام بریان شد از آرای کج

می کند هر لحظه چندین فتنه راست

این فسون دیو در دلهای کج

از زبان این، سخن در گوش آن

می رود چون کفش کج در پای کج

در بدن از دل سرایت می کند

قوم کج دلراست، سر تا پای کج

چشمشان کج، گوششان کج، کج زبان

فعلشان کج، قولشان کج، رای کج

کج برآید بر زبان و چشم و گوش

چون بود در سینه ها دلهای کج

پیشوا چون کج بود، پیرو کج است

کج سر آنرا نیست جز دمهای کج

سوختم تا چند بینم زین خران

انتصاب قامت دلهای کج؟

از کجیهای کجان افلاک راست

کجروی آئین و سر تاپای کج

راستی خواهی نیارم دید (فیض)

بیش ازین دلهای کج، آرای کج

***

من و یاد خدا دگر همه هیچ

بندگی و فنا، دگر همه هیچ

شمع بیگانه پرتوی ندهد

من و آن آشنا، دگر همه هیچ

صمدم بس بود دگر همه پوچ

صحبت با خدا، دگر همه هیچ

دل پردرد و شاهد غیبی

عشق مرد آزما، دگر همه هیچ

روی دل سوی قبله درویش

مست جام لقا، دگر همه هیچ

باده ی مصطفای حق چو رسد

از کف مرتضا، دگر همه هیچ

بمناجاتش ار شبی گذرد

بس بود آن مرا، دگر همه هیچ

در دل شب چو شمع گریه و سوز

طاعت بیریا، دگر همه هیچ

بی نیازی ز خلق و صحت و امن

دوری از ماسوا، دگر همه هیچ

گوشه خلوتی و یک دو سه کس

ملک فقر و فنا دگر همه هیچ

یک دو سه یار همدم هم درد

هم یکی هم سه تا دگر همه هیچ

(فیض) را بس پس از بنی و علی

یازده پیشوا، دگر همه هیچ

***

این جهان بی بقا هیچ است هیچ هیچ

هر چه می گردد فنا هیچ است هیچ

گر جهان را سر بسر بگرفته ای

چون نمی ماند بجا هیچ است هیچ

شد مرا یک نکته از غیب آشکار

در دو عالم جز خدا هیچ است هیچ

گرنه سر در راه عشق او رود

آن سر کمتر ز پا هیچ است هیچ

گرنه صرف طاعت و خدمت شود

حاصل این عمرها هیچ است هیچ

گر نسوزد جان و دل در عشق او

در تن این افسرده ها هیچ است هیچ

دل بعشق گلرخان ای دل مده

مهریار بی وفا هیچ است هیچ

صحبت بیگانگان بیگانگی است

جز ندیم آشنا هیچ است هیچ

گر سخن گوئی دگر از حق بگو

(فیض) جز حرف خدا هیچ است هیچ

***

رام قتلی و ما علیه حباح

قتل عشاقه علیه مباح

هر دلی کو اسیر عشقی شد

نیست او را دگر امید فلاح

تشنه باده ی وصال توام

العطش یا حبیب، هات الراح

شب هجر تو جاعل الظلمات

روز وصل تو فالق الاصباح

از می وصل تو صبوح و غسوق

مست و مخمور را غداة و رواح

از نمکزار لعل شیرینت

آب حیوان همی برند ملاح

با من آن کن که مصلحت دانی

که مرا در صلاح تست صلاح

گر بسوزانیم ندارم باک

ور کشی خون من تر است مباح

تو نئی قابل وصال ای (فیض)

گفتگو را بمان، مکن الحاح

***

چشم او کرد بقتلم تصریح

نگهش کرد بعفوم تلمیح

سوی من کرد نگاه گرمی

که در آن بود بوصلش تلویح

کرد مژگانش اشارت با لب

که بیفشان شکری با تملیح

لب لعلش شکری داد بمن

نمکین شکر شیرین ملیح

سخنی رفت میان من و او

باشارت به کنایت نه صریح

بطمع شد دل من زان الطاف

که مگر وعده او هست صحیح

دل چو بستم بوصالش گفتا:

می ندانی که بوصلیم شحیح

گر نهد لب بلب(فیض) شود

سخنانش همه شیرین و ملیح

***

خطیب عشق ندا کرد با زبان فصیح

که خلق جمله مریضند و عاشق است صحیح

زبان گشاد دگر بار بر سر منبر

که اهل عشق جوادند و اهل زهد شحیح

دگر چه خوش نمکین گفت: خلق بی نمکند

مگر سری که ز شور محبت است ملیح

شجاع نیست مگر عاشقی که جان بخشد

شود صحیح که گردد بتیغ عشق جریح

بسروری رسد آخر ز پا فتاده ی عشق

شود رفیع که افتد ز راه دوست طریح

بمدح عاشق و معشوق و عشق در قرآن

یحبهم و یحبونه کند تصریح

ذلیل دوست بود عاشق و عزیز عدو

اذلة و اعزه (بفیض) گفت صریح

***

یا ندیمی قم فان الدیک صاح

غزلی بیتا و ناول کاس راح

لست اصبر عن حبیبی لحظة

هل الیه نظرة منی تباح

بذل روحی فی هواه هین

یحمد القوم السری عند الصباح

رام قتلی لحظه من غیر سیف

اسکرتنی عینه من دون راح

قد کفتنی نظرة منی الیه

من بها لی فی غداة او رواح

هام قلبی فی هواه فاطمان

راح روحی فی قفاه فاستراح

لم یفارقنی خیال منه قط

لم یزل هو فی فؤادی لایراح

ان یشا یحرق فؤادی فی النوی

او یشا یقتل له قتلی مباح

لاتنج یا (فیض) اسرار الحبیب

لیس فی شرع الهوی سر یباح

***

دلا فیض بر از لقای صباح

ببر عطر از هوای صباح

ترا هر چه مشکل شود تیره شب

بجو حل آن از هوای صباح

صباحست مشکل گشای جهان

صلا هر که دارد لقای صباح

صباح از شبت می گشاید گره

بدست آر مشکل گشای صباح

نخستین قدومش دمی با خود آی

سعادت ببر از خدای صباح

نهد پای چون صبح شب را بسر

سر آگهی نه بپای صباح

دهد روشنائی دل و دیده را

جمال خوش دلگشای صباح

چو خواهی دل تیره را روشنی

شبی زنده دار از برای صباح

اگر بر نسیمش نهی دل دمی

بری بوی جان از هوای صباح

بود ساعتی از بهشت برین

شب و روز بادا ندای صباح

کند روح را تازه دریاب (فیض)

دم تازه ی جان فزای صباح

***

کاش از جانان رسد پیغام تلخ

تا کسی شیرین کند زان کام تلخ

از لب چون شکرت ای کان لطف

سخت شیرینست آن دشنام تلخ

مستی من چون لب شیرین تست

نیست از جام می گل فام تلخ

زهر چشم تو دلم از کار برد

وه چه شیرینست آن بادام تلخ

زهر هجرت تلخ دارد کام من

جز بوصلت خوش نگردد کام تلخ

سهل و آسان می نماید از نخست

عشق دارد عاقبت انجام تلخ

بر لب من نه لب شیرین خویش

تا نیارم برد دیگر نام تلخ

(فیض) را شیرین نگوئی، تلخ گوی

هست شیرین از لبت دشنام تلخ

***

جز خدا را بندگی تلخ است تلخ

غیر را افکندگی تلخست تلخ

زیستن در هجر او زهرست زهر

بی وصالش زندگی تلخست تلخ

جز بعشقش نیست شیرین کام جان

روح را افسردگی تلخست تلخ

گر نبودی مرگ، مشکل می شدی

در بلا پایندگی تلخست تلخ

از گناه امروز اینجا توبه کن

بر ملا شرمندگی تلخ است تلخ

عمر جز در طاعت حق مگذران

باطلان را بندگی تلخ است تلخ

تا رسد در تو مدد کن (فیض) را

در رهت واماندگی تلخست تلخ

***

خوش آن زمان که رود جان بدانسرای فراخ

خوش آن نفس که برآید در آن هوای فراخ

ز غصه در قفس تنگ آسمان مردیم

برون جهیم ازین تگنا بجای فراخ

به بند طایر جان اندرین قفس تا چند

برون رویم و به پریم در هوای فراخ

ز جنس پرغم دنیای دون خلاص شویم

رویم خرم و خوش دل، بدان سرای فراخ

نه جای ماست سرای پر از کدورت و غم

رویم تا بطرب جای باصفای فراخ

ز چه چو یوسف کنعان برون رویم آزاد

شویم پادشه مصر دلگشای فراخ

چو یونس از شکم ماهی جهان برهیم

برون رویم و بگردیم در فضای فراخ

ز تنگنای هیولای عالم اجسام

سفر کنیم به اقلیم روح و جای فراخ

چه مانده ایم درین تیره خاکدان ای (فیض)؟

چو جان ماست در آن جای با ضیای فراخ

***

نعیمی یا جحیمی ، جنتی ای عشق یا دوزخ؟

شوی گاهی بهشت من، شوی گاهی مرا دوزخ

چو روی دوست بنمائی بهشت آنجا چه بنماید؟

چو سوزی در فراق او دلمرا، حبذا دوزخ

گشائی چون در وصلم، بهشت نقد می بینم

چو بندی بر رخم ایندر، شود نقد این سرادوزخ

اگر وصلست اگر هجران که دارد لذتی درغم

مدام از عشق در جانم بهشتی هست یا دوزخ

کسی دیده است یک جوهر، گهی جنت شود گه نار

درو هم این بود هم آن، کجا جنت، کجا دوزخ

تو با خود زاهدا در جنگ و من با هر دو عالم صلح

مرا باشد جزا جنت، ترا باشد سزا دوزخ

غضب چون یابد استیلا ، ترا سوزد بنقد اینجا

وجود تو در آندم می شود نقد، آن سرا دوزخ

چو (فیض) از دولت عشق از همه عالم بود راضی

گذر چون افکند بر پل شود نارش هوا دوزخ

***

خوش آنکه هستی من، بر باد رفته باشد

سر تا بپای خویشم از یاد رفته باشد

ای دوست با من زار میکن هر آنچه خواهی

سهلست بر اسیری بیداد رفته باشد

گر در هوای وصلت، صد خرمن وجودم

برد باد رفته باشد، بر باد رفته باشد

وقت رحیل خواهم آن سو بود نگاهم

تا جان بنزد جانان دلشاد رفته باشد

گر بیستون صبرم هجران ز پا درآورد

بادا بقای شیرین، فرهاد رفته باشد

گردون بسی غمم ریخت بر سر، ولیک حاشا

از من بسوی گردون فریاد رفته باشد

در راه عشق باید پا را ثبات باشد

سر گو درین بیابان بر باد رفته باشد

در وادی محبت مجنون اسیر لیلیست

هر چند از دو عالم آزاد رفته باشد

شوخی بیک کرشمه صد مرغ دل کند صید

تا چشم بر هم آید صیاد رفته باشد

ماهی بهر نگاهی بسمل کند سپاهی

تا دیده می گشایند جلاد رفته باشد

با کس بدی که کردی در خاطرت نگهدار

ور نیکی است بگذار از یاد رفته باشد

ای (فیض) در غم یار تن را خراب می دار

تا جان بنزد جانان آباد رفته باشد

***

کسی کو چشم دل بیدار دارد

ز هر مو دیده ی دیدار دارد

وصالش هر کرا گردد میسر

سرمست و دل هشیار دارد

کجا بیند رخش آنکو ز پستی

نظر پیوسته با اغیار دارد

کسی کو بار هستی بسته بر دوش

کجا در بزم رندان بار دارد

ترا زاهد گل بیخار جنت

که گلهای محبت خار دارد

تنی خواهد سراپا چشم باشد

که در سر دیدن دلدار دارد

روان من سوی جانان روانست

گهی شبگیر و گه ایوار دارد

گهی فکر و گهی ذکر و گهی سوز

گهی جان سیر در اسرار دارد

نباشد لذتی از عشق خوشتر

اگر چه محنت بسیار دارد

شب آبستن شد از املاح امروز

چه غم تا (فیض) را در بار دارد

***

کسی کو چشم دل بیدار دارد

نظر پیوسته با دلدار دارد

بهر جا بنگرد چشم خدا بین

تماشای جمال یار دارد

تماشا در تماشا باشد آن را

که در دل دیده بیدار دارد

دل هشیار هر جا افکند چشم

روان چشم را بیدار دارد

تماشا باشدش پیوسته آنکو

سر مست و دل هشیار دارد

دلی کو می تواند عشق ورزید

نشاید خویش را بیکار دارد

درون شادست و خرم عاشقانرا

برونشان گرچه حال زار دارد

دلش با دوست، تن با غیر عاشق

دل خرم، تن بیمار دارد

چه پروا دارد از تاریکی زلف

که از شمع رخش انوار دارد

دو روزی (فیض) را مهلت ده ای عمر

دلش با عشقبازی کار دارد

***

رخ برافروزی، دل من شعله ی اخگر شود

ور بپوشانی ز من این هر دو خاکستر شود

طاعتش ناقص بماند هر که ابرویت ندید

هر که بسم الله نخواند کار او ابتر شود

هر که بیند روی میمون ترا هر بامداد

تا ابد هر روز و هر دم کار او بهتر شود

دیده ی دل هر کرا افتد بخط سبز تو

از طراوت سر بسر بوم دلش اخضر شود

باغ رویت هر که دید ایمان بجنت آورد

ور بود مؤمن بفردوس برین رهبر شود

هر که در هجرت فتد ایمان بدوزخ آورد

ور بود مؤمن بنار ، ایمانش محکمتر شود

هر که بیند لعل نوشین ترا وقت سخن

در حلاوت غرق گردد، سر بسر شکر شود

هر که بیند چشم و ابروی ترا وقت نگاه

خسته و مست اوفتد، هم آب و هم آذر شود

دل که در بند غمت افتاد شد در یتیم

قطره ی باران چو افتد در صدف گوهر شود

بهر دانش عاشقان را حاجت استاد نیست

هر که ورزد عشق، بی استاد دانشور شود

ای خوش آنروزی که بازم در ره عشق تو سر

هر که در عشق خدا بی سر شود سرور شود

من نمی دانم چه باید کرد تا بر خاک (فیض)

کیمیای پرتو لطف تو افتد زر شود

***

تا بکی این نفس کافر کیش کافرتر شود

تا بچند این دیده ی بی شرم ننگ سر شود

بس فسون خواندم برین نفس دغا، فرمان نبرد

بس نصیحت کردمش، شاید بحق رهبر شود

عمر خود را صرف کردم در فنون علم و فضل

تا بود چشم دلم از علم، روشن تر شود

بر من این علم و هنر درهای رحمت را ببست

دیده هرگز کس کلید قفل ، قفل در شود

گفتم آخر می کنم کاری که بهتر باشد آن

من چه دانستم که آخر کار من بدتر شود

ای خدا رحمی بکن بر بنده ی بیچاره ات

بد بود، نیکوش کن، نیکوست، نیکوتر شود

بنده را ارشاد کن شاید رسد در دولتی

هر کرا مرشد تو باشی، ز آسمان برتر شود

آنکه قابل نیست ز ارشاد تو قابل می شود

ور بود قابل، ز ارشاد تو قابل تر شود

دانشی را لطف کن کز وی محبت سرزند

شاید از اکسیر عشقت این مس من زر شود

عزم و اخلاصی بده تا معرفت گیرد کمال

معرفت کامل چو شد، اخلاص کاملتر شود

چون شود اخلاص کاملتر رسد سلطان عشق

آنچه بود افسار در سر بعد از این افسر شود

سهل و آسان کی دهد دست این چنین گنجی، مگر

پای تا سر زاری و افغان و چشم تر شود

تا نباشد بنده ای را عزم و اخلاص علی

کی امیرالمؤمنین و نفس پیغمبر شود

سالها باید بگردد آفتاب و مشتری

تا که در برج سعادت نطفه ای حیدر شود

در زمین دل بکار ای (فیض) تخم معرفت

پس ز چشمش آب ده، تا ریشه محکمتر شود

پس بچین از شاخسارش میوه های گونه گون

کز لطافت رشک باغ و جنت و کوثر شود

***

بی لقای دوست حاشا روزگارم بگذرد

سر بسر چون زندگانی بی بهارم بگذرد

بی جمال عالم آرایش نیارم زیستن

عمر بیحاصل مگر در انتظارم بگذرد

گر سر آید یک نفس بیدوست کی آید بکف

در تلافی عمرها گر بیشمارم بگذرد

بی قراری برقرارستم اگر صد بار یار

بر دل بیصبر و جان بی قرارم بگذرد

گر چه می دانم بسویم ننگرد از کبر و ناز

می نشینم بر سر ره تا نگارم بگذرد

از برای یک نظر بر خاک راهش سالها

می نشینم تا مگر آن شهسوارم بگذرد

جویباری کرده ام از آب چشم خود روان

شاید آن سرو روان بر جوی بارم بگذرد

بر من او گر نگذرد تا جان بود در قالبم

می شوم خاک رهش تا بر غبارم بگذرد

صد در از جنت گشاید در درون مرقدم

نفخه ای از کوی او گر بر مزارم بگذرد

بر مزارم گر گذار آرد ز سر گیرم حیات

یارب آن عیسی نفس گر بر مزارم بگذرد

یاد وصلش بگذرد چون بر کنار خاطرم

دجله ای از اشک خونین بر کنارم بگذرد

در دل و جان داده ام جای خیالش بر دوام

اشک نگذارد بچشم اشکبارم بگذرد

روز می گویم مگر شب رو دهد شب همچو روز

در امید یک نظر لیل و نهارم بگذرد

پار می گفتم مگر سال دگر، این هم گذشت

سال دیگر نیز می ترسم چو پارم بگذرد

عمر شد مر(فیض) را در حسرت و در انتظار

کی بود حسرت نماند، انتظارم بگذرد

***

تا یکی بی باده و مطرب مدارم بگذرد

تا بکی در نیک نامی روزگارم بگذرد

عمر ضایع شد، گهی در خانقه گه مدرسه

یارئی یاران که در مستی مدارم بگذرد

جامه ای در عشق و رندی نیز می باید درید

در لباس زهد تا کی روزگارم بگذرد؟

عمر بگذشت و نچیدم گل ز روی گلرخی

چند فصل زندگانی بی بهارم بگذرد

تا کشیدم باده، واعظ توبه می فرمایدم

صبر کن ای بی مروت تا خمارم بگذرد

نیست کارم غیر مستی کار این کار است و بس

می بده ساقی، مهل تا روزگارم بگذرد

کرده ام با بیقراری از دل و از جان قرار

می بده تا بی قراری برقرارم بگذرد

چند بیکاری گزینم، بهر کاری آمدم

شاید این پیرانه سر چندی بکارم بگذرد

کار دیگر، بار دیگر پیش می باید گرفت

تا بکی در رسم و عادت کار و بارم بگذرد؟

بعد ازین دست من و زلف نگار سیمتن

تا بکی بیهود عمر تار و مارم بگذرد؟

در خیالم می نگارم بعد ازین نقش بتی

تا بکی عمر گرامی بی نگارم بگذرد؟

بعد از این روی چو ماه و زلف چون مشک سیاه

تا بکام زندگی لیل و نهارم بگذرد

دلبری گیرم که جان بخشد مرا بار دگر

گر شوم خاک رهش، چون بر غبارم بگذرد

مرقدم گردد بهشتی بعد مردن سالها

یک نفس گر گلعذاری بر مزارم بگذرد

در غم بیهوده ی سال دگر ای (فیض) چند

سر بسر امسال روز و شب چو پارم بگذرد

***

علی الصباح نوید هو الغفور رسید

شراب در تن مخمور، جان تازه دمید

شراب مست درآمد که اینک آوردم

نوید مغفرت از حضرت غنی حمید

نذیر خوف برون رفت از دل مخمور

بشیر باده در آمد ز خم بسر بدوید

به عضو عضو ز سر تا به پا بشارت داد

بجز و جزو تن و جان و دل رسید نوید

کسی که منع من از باده کرد، جامم داد

کسی که منکر مستیم بود، مستم دید

بچشم خویش کنون دید و منع نتوانست

شراب خوردن ما را که محتسب نشنید

ز بیم روز جزا گر تهی شدش قالب

ز ساغر پرامید زنده شد جاوید

خرد که بود به زندان دیو و دد در بند

کنون بمقصد صدق ملیک آرامید

روان که بود درین کهنه دیر افتاده

کفش بهمت ساقی، بساق عرش رسید

تنی که بود ز زقوم دیو، دردی کش

ز دست حور و ملایک، شراب ناب کشید

سری که بود لگدکوب چرخ مردم خوار

ببال عشق و طرب تا ببام عرش پرید

کجا فراق و کجا آنکه از دم رحمان

ز جانب یمنش نفخه ی وصال وزید

از این مقوله مزن دم دگر زبان درکش

که (فیض) را سخن بیخودی، دراز کشید

***

بیا بیا که نوید از جناب دوست رسید

که عید تو منم و عود مینماید عید

مجال دیو مده در دلت، ملک آمد

مباش غافل و وقت قدوم دوست رسید

نداری از تو دل قابل نزول ملک

بیا ز من بخر آن دل، کجا توانش خرید

بکوش تا بتوانی اگر چه رفت قلم

شقی شقیست بروز ازل، سعید سعید

بود که کوشش ما نیز در قلم باشد

تو از سعادت روز ازل مشو نومید

بزار بر در رحمان و منتظر می باش

که اینک از یمن قدس نفخه نفخه وزید

دلی که جای شیاطین بود در او نه دلست

دل آن بود که بود بر درش رقیب، عتید

برون شدن نه پسندد دمی ملائک را

درون شدن نگذارد جنود دیو مرید

درون خانه ی دل دیو را چه زهره ورود

خدای هست چو نزدیکتر ز حبل ورید

شراب تازه کشد دم بدم ز جام الست

کسی که یافت حیات ابد ز خلق جدید

خموش چون شود از گفتن بلی آنکو

بگوش هوش ، خطاب الست از تو شنید

شهود عشق ز نجوای نحن اقرب مست

جنود زهد ینادون من مکان بعید

و لیس ذلک الالمن ز جا و غدی

و لیس ذلک الا لمن یخاف و عید

بیمن (فیض) هدایت گرفت عالم را

که رهنمای کسانست از ضلال بعید

***

خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند

سوی آرامگه عشق براتم دادند

یار مستان خرابات الستم کردند

از دم روح فزاشان برکاتم دادند

عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا

سیئاتم ستدند و حسناتم دادند

فیض هر نشاه ز فیض دگری بهتر بود

وقت شان خوش که نشان نشئاتم دادند

عشق، صور عجبی در دل افسرده دمید

مرگ را سر ببریدند و حیاتم دادند

هر چه دادم بعوض خوبتری بگرفتم

چون گذشتم ز صفت، جلوه ی ذاتم دادند

چون سپردم صفت و ذات باهلش یک یک

نو بنو خلعتی از ذات و صفاتم دادند

بار عقلی که از آندوش دلم بود گران

چون فکندم ز غم و غصه نجاتم دادند

زیر خط آب حیات از لب او نوشیدم

ره بسر چشمه ی خضر از ظلماتم دادند

چه گشادی که شد از دولت عشقم روزی

شکر لله که در این شیوه ثباتم دادند

هر چرا یافتم، از دولت شبخیزی بود

کام جان از برکات خلواتم دادند

کاسه ی فقر گرفتم بکف عجز و نیاز

چون بدیدند فقیرم، صدقاتم دادند

(فیض) تبدیل صفت کن بصفات معشوق

کاین مقامات ز تبدیل صفاتم دادند

این جواب غزل حافظ آگاه که گفت:

«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند»

***

دوشم آن دلبر غمخوار ببالین آمد

شاد و خندان بگشاد دل غمگین آمد

گفت: برخیز ز جا فیض سحر را دریاب

ملک از بام سموات به پائین آمد

بوی رحمان که در آفاق جهان مستترست

عطر آن روح فزای دل مسکین آمد

بر هوا نفخه ای از گلشن فردوس وزید

عطر پیمای گلستان و ریاحین آمد

با عروسان حقایق که نه جن دیده نه انس

موسم خطبه و گستردن کابین آمد

خیز از جای و سر نافه ی اسرار گشای

که ز صحرای قدس آهوی مشکین آمد

جامی از چشمه ی تسنیم بکش از کف حور

شادی آنکه دلت راز کش دین آمد

تا کی از غم بفغان آمده شادی طلبی

مژده بادت که بکام آن بشد و این آمد

از ره فقر بخواه آنچه ترا می باید

صدقات از همه جا بهر مساکین آمد

مژدگانی بده ای غمزده ای باده طلب

که ز میخانه ی معنی می رنگین آمد

سخن (فیض) تماشا کن و بنگر در او

درر بحر معانی بچه آئین آمد

این جواب غزل حافظ هشیار که گفت:

«سحرم دولت بیدار ببالین آمد»

***

عارف خدای دید در اصنام و حال کرد

زاهد ز حق ببست دو چشم و جدال کرد

با زاهدان خام نجوشند عارفان

آنک این خیال پخت خیال محال کرد

زاهد برو که نیست مرا با کسی نزاع

دانا باهل عربده کی قلیل و قال کرد؟

هر کو نکرد حال، چه داند که حال چیست

آنکس شناخت حال، که خود دید و حال کرد

حق بین ز خویش رفت چو مه طلعتی بدید

از ذوالجمال رو بسوی ذوالجلال کرد

عارف ز روی خوب به بیند خدای را

با چشم عبرتش چو نظر در جبال کرد

گه در سما و ارض و گهی خلقت جمیل

در هر نظر ملاحظه ی آن جمال کرد

مشتاق بیخودی، نظرش سوی جام نیست

جام ار نداد دست، می اندر سفال کرد

واعظ چو گفت: دیدن خوبان حلال نیست

گفتم : ترا حرام، مرا حق حلال کرد

ناصح چه گفت؟ روی نکو آفت دلست؟!

آن ساده لوح بین که مرا خود خیال کرد

گفتی که باطل است کدامین و حق کدام

حق روشن است و باطل آنک این سؤال کرد

دنیاست باطل و نظر هر که سوی اوست

و آنکس که بهر سیم و زرش قیل و قال کرد

از پا فکند نخل جوانان سر و قد

با خلق بین چه شعبده این پیر زال کرد

جای تو نیست، بکن دل ازین جهان

بسیار سروری چون ترا پایمال کرد

***

ای دل مخواه کام که حاصل نمی شود

حق از برای کام تو باطل نمی شود

لذت شناس نیست که از دوست غافلست

لذت کسی شناخت که غافل نمی شود

تا جا گرفته عشق تو در سینه یک نفس

از دل خیال روی تو زایل نمی شود

زنده است آنکه در ره تو می شود شهید

مرده است آنکه بهر تو بسمل نمی شود

رو دل بدست آر بسعی از گداز تن

تن در گداز تا ندهی، دل نمی شود

تن گر دهی به آنچه نوشته است در ازل

رنجی که می رسد به تو باطل نمی شود

عاقل اگر به عشق دهد دل میسر است

عاشق ولی بموعظه عاقل نمی شود

جاهل اگر رود ز پی علم می شود

عالم محقق است که جاهل نمی شود

ای (فیض) راه میکده ی عشق پیش گیر

دل بی طواف میکده کامل نمی شود

***

مخموری از خمار، بجا می که میخرد؟

تا کردمش اسیر، غلامی که می خرد؟

از مستی الست خماریست در سرم

سر را ازین خمار بجامی که می خرد؟

جان در تن آیدم چون پیامی رسد ز دوست

جانهای گرسنه بطعامی که می خرد؟

خیزد چو نیمشب به عبادت رسد بوصل

خود را ز فرقتش به قیامی که می خرد؟

حق گفت: ترک خواب کن از بهر من شبی

عیش شبی به ترک منا می که می خرد؟

فرموده ای که: سجده کن و نزدیک شو بمن

در قرب حق بسجده مقامی که می خرد؟

خود را چو داد، کام تواند گرفت از او

خود را که می فروشد و کامی که می خرد؟

نامی برآورد که شود در رهش شهید

جانی که می فروشد و نامی که می خرد؟

آن کیست کو ز لذت ده روزه بگذرد

در باغ خلد، عیش دوامی که می خرد؟

از حسن ناتمام بتان دل که می کند

از حسن ساز، حسن تمامی که می خرد؟

ام الخبائث ار بچشی می کشی طهور

شرب حلال را بحرامی که می خرد؟

بهر نعیم خلد توان زین جهان گذشت

کام ابد به تلخی کامی که می خرد؟

دشنام دشمنان چو برافروزد آتشی

گنج سلامتی بسلامتی که می خرد؟

خود (فیض) نیم پخته و شعرش تمام خام

از نیم پخته گفته ی خامی که می خرد

***

از من شراب بوامی که می خرد؟

مخموری از خمار، بجامی که می خرد؟

گر زاهدی بدست من افتد فروشمش

تا می بدست آرم، خامی که می خرد؟

زین قوم عرض خود بسلامی توان خرید

زیشان ولیک جان بسلامی که می خرد؟

آن کیست عذرخواه شود رندی مرا

از زاهدان مرا بکلامی که می خرد؟

کو آنکه حرف خاص تواند بعام گفت

جز یار خاص، بنده ی عامی که می خرد؟

جز یار سرو قد که دلم شد اسیر او

آزاده ای چو من بخرامی که می خرد؟

آن کیست کو بدوست رساند سلام من

باری ازو مرا بسلامی که می خرد؟

آن را که نامه بمن آرد ز یار من

سرمی دهم، سری به پیامی که می خرد؟

آن کو زمن بجانب او نامه ای برد

او را شوم غلام ، غلامی که می خرد؟

ناکامی فراق تو جانا ز حد گذشت

از بهر من ز وصل تو کامی که می خرد؟

آن کیست حال (فیض) بگوید بلطف او

از قهر او مرا بکلامی که می خرد؟

***

خبر شوق مرا هر که به یاران ببرد

چه مضاعف حسناتی که بمیزان ببرد

سیآتش حسنات آید و دردش درمان

خبر مرگ مرا هر که بدرمان ببرد

چه دعاها کنمش گر خبری باز آرد

از دل من غم و اندوه فراوان ببرد

مژده ی وصل گر آرد بسوی من پیکی

چه ثوابی که به پاداش بدیوان ببرد

یک عنایت که از آنان برساند هیهات

چه دعاها، چه ثناها، که از اینان ببرد

گر طوافی بکند آن سر کو را، از من

ببرد اجر چهل حج که به پایان ببرد

اجر صد حج ببرد گر غم من عرض کند

قصه ی عشق مرا سوی طبیبان ببرد

قصه ی غصه دوری چو بخواند یک یک

تا چو قاصد خبر آرد، بعوض جان ببرد

دل و جان هر دو بمکتوب دهم ، تا مکتوب

دل بدلدار دهد جان بر جانان ببرد

قاصدی کو که غمم را بتواند برداشت؟

سیل اشکم مگر این کوه به پایان ببرد

آتش هجر کز آن جان و دلم می سوزد

که تواند شرری را بنشان زان ببرد؟

آهی ار سر دهم از سینه، بسوزد دوزخ

رخصت دیده دهم، قلزم و عمان ببرد

مگر این آتش هجران به تنم درگیرد

باد، خاکم بسر کوی عزیزان ببرد

(فیض) را شوق عزیزان جهان باقیست

کیست کزوی خبری جانب ایشان ببرد؟

***

اهل معنی همه جان هم و جانان همند

عین هم، قبله ی هم ، دین هم ، ایمان همند

در ره حق همگی هم سفر و همراهند

زاد هم، مرکب هم، آب هم و نان همند

همه بگذشته ز دنیا بخدا رو کرده

همعنان در ره فردوس رفیقان همند

همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند

آشکارای هم و واقف اسرار همند

عقل کلشان پدر و مادرشان نفس کلست

همه ماننده بهم یاور و اخوان همند

همه آئینه ی هم، صورت هم، معنی هم

همه هم آینه، هم آینه داران همند

مرهم زخم همند و غم هم را غمخوار

چاره ی درد هم و مایه ی درمان همند

یکدگر را همه آگاهی و نیکو خواهی

در ره صدق و صفا قوت ایمان همند

همه چون حلقه ی زنجیر بهم پیوسته

دم بدم در ره حق سلسله جنبان همند

بر کسی بار نه و بارکش یکدگرند

خارجان و دل خویشند و گلستان همند

یکدگر را سپرند و جگر خود را تیر

بدل خوش همه دشوار خود، آسان همند

همه بر خویش سنانند و سنا اخوان را

ماتم خویشتن و خرمی جان همند

دل هم، دلبر هم، یار وفا پیشه هم

چشم و گوش هم و دلدار و نگهبان همند

گر بصورت نگری بی سر و بی سامانند

ور بمعنی نظر آری سر و سامان همند

هر یکی در دگری روی خدا می بیند

همچو آئینه همه واله و حیران همند

حسن و احسان یکی از دگری بتوان دید

مظهر حسن هم و مشهد احسان همند

همه در روی هم آیات الهی خوانند

همه قرآن هم و قاری قرآن همند

طرب افزای هم و چاره ی هم در هر کار

مایه ی شادی هم کلبه ی احزان همند

غزل دیگر اگر (فیض) بگوید بد نیست

شرح حال دگران را که غم جان همند

***

این فقیهان که بظاهر همه اخوان همند

گر به باطن نگری دشمن ایمان همند

جگر خویش و دل هم ز حسد می خایند

پوستین بره پوشیده و گرگان همند

تا که باشند در اقلیم ریاست کامل

در شکست هم و جوینده ی نقصان همند

واعظان گرچه بلیغند و سخندان لیکن

گفتن و کردن این قوم کجا آن همند

آه ازین صومعه داران تهی از اخلاص

کز حسد رهزن اخلاص مریدان همند

ساده لوحان که ندارند ز ادراک نصیب

رسته اند از همه آفات و محبان همند

زاهد و عارف و عابد همه بر درگه حق

خواجه تاشان هم و بنده و سلطان همند

خوب رویان جهان مظهر لطفند ولی

مست چشمان هم و خسته مژگان همند

دردمندان مجازی که جگر سوخته اند

چون نشستند بهم شمع شبستان همند

گاه سازند بهم، گاه ز هم می سوزند

همدمانند گهی ، گاه رقیبان همند

اهل صورت که ندارند ز معنی خبری

همه در رشک زر و سیم فراوان همند

خویش با خویش چرا شور کند در تلخی

پنج روزی که برین مائده مهمان همند

مجلسی را که نه از بهر خدا آرایند

تا نشستند بهم رهزن ایمان همند

اهل بزمی که در آن حضرت دانائی نیست

بملاهی و مناهی همه شیطان همند

(فیض) خاموش ازین حرف، سخن کوته کن

از گروهی که در ایمان همه اخوان همند

***

در دیگ عشق باده کشان جوش کرده اند

بر خود ز پختگی همه سرپوش کرده اند

بادا حلالشان که بحرمت گرفته اند

هر مستیئی که زان می سر جوش کرده اند

سوی جناب عشق به پرهیز رفته اند

پرهیز را برندی روپوش کرده اند

هر جرعه ای کز آن می بیغش کشیده اند

جان در عوض بداده و خون نوش کرده اند

از بهر بارهای گران در ره حبیب

سر تا بپای روح همه دوش کرده اند

از پای تا بسر همه روح مجردند

از لطف طبع، ترک تن و توش کرده اند

دارند گفت و گوی نهان با جناب دوست

بر خویش پرده از لب خاموش کرده اند

پنهان بزیر پرده ی رندی روان خویش

در معرض سروش، همه گوش کرده اند

یکدم نیند غافل و غافل گمان کند

کاینان ز اصل خویش فراموش کرده اند

در دیگ ابتلاء بسی کفچه خورده اند

تا لقمه ای ز کاسه ی سر نوش کرده اند

هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته

هم هوش را بیادش بیهوش کرده اند

از ما سوی چو دست ارادت کشیده اند

با شاهد مراد در آغوش کرده اند

زهاد خام را بنظر کی درآوردند

آنان که در محبت حق جوش کرده اند

با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند

آنان که صاف باده ی حق نوش کرده اند

تا شعر (فیض) اهل بصیرت شنیده اند

اشعار خویش جمله فراموش کرده اند

***

ز مهر آن پری رویم دل دیوانه روشن شد

سراسر مشعلی شد دل، تمام این خانه روشن شد

شراری بر دل آن آشنا ننشست از آهم

وزین مشعل دل تاریک هر بیگانه روشن شد

شبی آمد بدین ویران گفتا: ای فلان چونی

کشیدم آهی از دل، سقف این ویرانه روشن شد

فروغ آهم از دل، دل ز مهرش روشنی دارد

ز در شبچراغ عشق این کاشانه روشن شد

چو آبم برد این آتش، ز اشکم دیده شد دریا

چو روزم تیره شد از غم، ز آهم خانه روشن شد

چو آه آتش افشانم ز سوز دل بگردون شد

کواکب از شرار ایندل دیوانه روشن شد

چو روی این غزل را (فیض) در طور حقیقت کرد

ز فیض آن دل هر عاقل و دیوانه روشن شد

***

چو مهر دوست بر دل تافت این ویرانه روشن شد

سراسر مشعلی شد دل، تمام خانه روشن شد

کنون روز من از دل، دل ز مهرش روشنی دارد

ز نور شبچراغ عشق این کاشانه روشن شد

شبی پروانه ی جانم بگرد شمع او گردید

ز عشقش شمع آتش خو، دل پروانه روشن شد

کشیدم جام، گردید از فروغ می روانم صاف

صفا بیرون تراوید از رخم، میخانه روشن شد

گذشتم بر در بتخانه ،دلهای سیه دیدم

ز توحید آیتی خواندم، بت و بتخانه روشن شد

حدیث (فیض) دلهای سیه را می کند روشن

دل زهاد را دیدم کزین افسانه روشن شد

***

تا می نخورم زان کف، مستانه نخواهم شد

تا او نزند راهم، دیوانه نخواهم شد

تا تن نکنم لاغر، جانم نشود فربه

تا جان ندهم از کف، جانانه نخواهم شد

از خویش تهی گشتم، تا پر شدم از عشقش

دیگر ز چنین یاری، بیگانه نخواهم شد

ناصح تو منه بندم، بیهود مده پندم

صد سال اگر گوئی، فرزانه نخواهم شد

گفتی که مشو عاشق، دیوانه کند عشقت

گر تو ندهی پندم، دیوانه نخواهم شد

عقلست گر آبادی، ویرانگیم خوش تر

ور عقل شود گنجی، ویرانه نخواهم شد

آن قطره ی بارانم کاندر صدفی افتد

بی پرورش دریا، دردانه نخواهم شد

معشوق مجازی را، هنگامه ی بازی را

گر شمع شود پیشم ، پروانه نخواهم شد

دل را بخدا بندم تا خانه ی حق باشد

دل را به بتان ندهم، بت خانه نخواهم شد

در عشق بتان هر کس افسانه ی عالم شد

من لیک بدین افسون افسانه نخواهم شد

دیوار کندم جادو در عشق پری رویان

دل می ندهم از کف دیوانه نخواهم شد

(فیض) است و ره مردان، شوریدگی و افغان

با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد

***

ای خنک آن نیستی کو دعوی هستی کند

با کمال عجز اظهار زبردستی کند

چون درآید از ره معنی بر اوج معرفت

در حضیض جهل معنی افتد و پستی کند

هستی آن دارد که هستی بخش هر هستیست او

غیر او را کی رسد کو دعوی هستی کند

نیست هستی در حقیقت جز خدای فرد را

مستش ار دعوی کند هستی، ز سرمستی کند

آن زبردستست، کو قوت نهد در دستها

آنکه زور از خود ندارد چون زبردستی کند؟

رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست

هر که فرمان بر بود، ناچار او پستی کند

جاهلست آن مست غفلت، کو کند دعوی هوش

دعوی هوش آن کند کز عشق او مستی کند

آن نفس هشیار می گردم که گردم مست او

مست حق در یک نفس هشیاری و مستی کند

مست، مست حق بود، هشیار ، هشیار خدا

غیر این دو گر کند، دعوی بد مستی کند

می روم با پای دل، تا دست در زلفش زنم

این دل من بهر من پائی کند، دستی کند

در کف (فیض) آید ار آن مایه ی هر عقل و هوش

از نشاط و خرمی ناخورده می مستی کند

***

باده ای خواهم بدن مستی کند

چون بجام آید بدن مستی کند

چون رسد بر لب، نرفته در دهن

مو بمویم جان و تن مستی کند

باده ای خواهم که جان بیخود کند

سهل باشد گر بدن مستی کند

باده ای خواهم که از بوی خوشش

عشق حق در جان من مستی کند

از سرم بیرون کند ما و منی

ما و من بی ما و من مستی کند

کفر و ایمان هر دو گردد مست از آن

هم یقین هم شک و ظن مستی کند

باده ای کان بیخ غم را برکند

حزن، در بیت الحزن مستی کند

غلغل آن چون فتد در آسمان

هم زمین و هم زمن مستی کند

گر ملک نوشد فلک بیخود شود

عرش و کرسی بی بدن مستی کند

جرعه ای بر خلق اگر قسمت کنند

پیر و برنا مرد و زن مستی کند

زاهد و عابد اگر نوشند از آن

هر دو را سر و علن مستی کند

در چمن گر نفخه ای زان بگذرد

بلبل و گل در چمن مستی کند

گر بدریا قطره ای افتد از آن

در صدف در عدن مستی کند

گر وزد بوئی از آن بر کوه قاف

جان عنقا در بدن مستی کند

جرعه ای زان می اگر روزی شود

(فیض) را بی ما و من مستی کند

***

افلاک را جلالت تو پست می کند

املاک را مهابت تو پست می کند

هر جا دلی که عشق تو در وی کند نزول

هوشش رباید و خردش مست می کند

مر پست را عبادت تو می کند بلند

مر نیست را ارادت تو هست می کند

علم رسا احاطه ی ذرات کاینات

تا قدر او بلند شود پست می کند

سازد ز نطفه قدرت تو صورت عجب

تا جان کند شکار ز تن شست می کند

تا دیده اش گشاید، در ظلمت افکند

تا سربلند گردد، پا پست می کند

بر اهل خیر، چون بگشائی دری بهشت

بر دوزخ آن گشاد دری بست می کند

آزاری ار چه می رسد از گردش سپهر

لیکن تلافی چو دلی خست می کند

جان حوادث است جهان بلند و پست

گاهی کند بلند و گهی پست می کند

هر دم که (فیض) میل جهان دگر کند

دستش گرفته دست تو پا بست می کند

***

آن دل که توئی در وی، غمخانه چرا باشد؟

چون گشت ستون مسند، حنانه چرا باشد؟

غمخانه دلی باشد، کان بیخبر است از تو

چون جای تو باشد دل، غمخانه چرا باشد؟

بیگانه کسی باشد کو با تو نباشد یار

آنکس که تواش یاری، بیگانه چرا باشد؟

دیوانه کسی بوده است، کو عشق نفهمیده است

آنکس که بود عاشق، دیوانه چرا باشد؟

فرزانه کسی باشد، کو معرفتی دارد

آنکو نبود عارف، فرزانه چرا باشد؟

دردانه بود سری کو در صدف سینه است

سنگی که بود بیجان، دردانه چرا باشد؟

آن دل که بدید آنرو، بو برد ز عشق هو

عشق دگرانرا او کاشانه چرا باشد؟

آن جان که تواش جانان، غیر از تو کرا بیند

واندل که تواش دلبر، بت خانه چرا باشد؟

نورت چو بدل تابد، راهی بتو دل یابد

شمع رخ حوران را، پروانه چرا باشد؟

زاهد چه کند جانان، چون نیست تنش را جان

در کالبد بی جان، جانانه چرا باشد؟

رو سوره ی یوسف خوان تا بشنوی از قرآن

حقست حدیث عشق، افسانه چرا باشد؟

(فیض) است ز حق خرم، هرگز نخورد او غم

چون یافت عمارت دل، ویرانه چرا باشد

***

شوریده ی صحرائی در خانه چسان باشد؟

از عقل چو شد برتر، فرزانه چسان باشد؟

تا نگذرد از هستی، دستش ندهد مستی

تا جان ندهد از کف، جانانه چسان باشد؟

عشق ار نکند مستش، کی دوست دهد دستش

تا می نخورد زان کف، مستانه چسان باشد؟

میخانه نباشد سر ، لذت ندهد مستی

یکدم چو تهی ماند، میخانه چسان باشد؟

آن یار چو شد یارش، بگسست ز اغیارش

با مردم بیگانه، همخانه چسان باشد؟

آنرا که کند عاقل، عاشق نتواند شد

و آن را که کند عاشق، فرزان چسان باشد؟

آن را که کند دلشاد، اندوه کجا بیند

آنرا که کند آباد، ویرانه چسان باشد؟

آنرا که کند یاری ، هرگز نکشد خواری

و آنرا که دهد رازی، بیگانه چسان باشد؟

آنرا که کند مجنون، از عقل چه دریابد

و آنرا که خرد بخشد، دیوانه چسان باشد؟

آنرا که دهد عشقی، پنهان نتواند کرد

گر پرده نیفتد زو، افسانه چسان باشد؟

تا دل نبرد دلبر، شوری نفتد در سر

شور ار نفتد در سر، غمخانه چسان باشد؟

چون (فیض) باوره برد، یک جرعه از آن می خورد

جز عشق رخ او را، کاشانه چسان باشد؟

***

با هیچکس این کش مکش آن یار ندارد

جز با دل سرگشته ی ما کار ندارد

بر دوش من افکند فلک بار امانت

زان چرخ زنان است که این بار ندارد

بیمارم و بیماریم از دست طبیب است

دردا که طبیبم سر بیمار ندارد

گویند که: رنج تو ز دیدار شود به

این چشم ترم طاقت دیدار ندارد

غمخواری یار است علاج دل بیمار

آن یار و لیکن دل غمخوار ندارد

سهلست اگر مهر تو آرایش جان کرد

بگذر ز دلم، این همه آزار ندارد

زاهد کندم سرزش عشق که عار است

عار است که از زاهد کسی عار ندارد

از زهد گذر کن گرت اندیشه ی خار است

کاین گلشن قدسی گل بی خار ندارد

غمخوار بود چاره ی آن دل که غمینست

بیچاره دل (فیض) که غمخوار ندارد

***

خدای عزوجل گر ببخشدم شاید

سزای بندگیش چون زمن نمی آید

بهر چه بستم جز حق شکسته باز آمد

دل مرا بجز از یاد حق نمی شاید

برای توشه ی عقبی بسی نمودم سعی

ز من نیامد کاری که آن بکار آید

ز بیم آنکه مبادا خجل شود فردا

دلی بطاعتی امروز می نیاساید

نرفته ام بره حق، چنانکه باید رفت

نکرده هیچ عبادت، چنانکه می باید

مگر بهیچ ببخشند جرم هیچان را

ز هیچ هیچ نیاید، ز هیچ هیچ آید

تمام روز درین غم بسر برم که صباح

برای من شب آبستنم چه می زاید

دلم رمید وز من بهتری نمی یابد

اگر دوچار تو گردد بگوش باز آید

حدیث واعظ پرگونه درخور (فیض) است

بیا بخوان غزلی تا دلم بیاساید

***

بر درگه تو حاجت خلقان روا شود

آنرا که تو برانی ازین در کجا شود

خود را چو حلقه بر در لطف تو می زنم

باشد بروی من در لطف تو وا شود

آنرا که رد کنی ز در خویش ، بولهب

وانکو تواش قبول کنی مصطفی شود

امر ترا کسی نتواند خلاف کرد

هر کو سر از قضای تو پیچد کجا شود

بیچاره گمرهی که کشد سر ز طاعتت

گردد دلش سیاه و اسیر غما شود

فرخنده رهروی که اطاعت کند ترا

چشم دلش بعالم انوار وا شود

در بندگیت هر که ره صبر می رود

او از حضیض صبر بر اوج رضا شود

درهای خیر روز نخستین گشوده ای

امید هست روز پسین نیز وا شود

از مایده ی مواهب تو خورده چاشنی

نومید کی شود دل و غمگین چرا شود

از فیض بحر جود تو بسیار برده ایم

داریم چشم آنکه دگر هم عطا شود

هر نعمتی که لطف کنی از ره کرم

توفیق ده که شکر یکایک ادا شود

ما گرچه نیستیم سزای کرامتی

لیک از تو ناسزای سزد گر سزا شود

گر هر چه آوریم بدین در همان بریم

ای وای ما که روز قیامت چها شود

ما بنده در تو و شرمنده توایم

داری روا که عاقبت ما هبا شود؟

(فیض) است و درگه تو ازین در رود کجا؟

کام حوایج همه زین در روا شود

***

دلم از کشمکش خوف و رجا بسکه طپید

همگی خون شد و از رهگذر دیده چکید

مالک ملک بزنجیر مشیت بسته است

تا نخواهد سر موئی نتواند جنبید

خواهشش داد مرا خواهش هر نیک و بدی

تا که دل کرد برغبت گنه و می لرزید

چه کنم گر ننهم سر به قضا و برضا

سخطم را نبود غائده ی غیر مزید

هر بدی سر زند از من همه از من باشد

لیس ربی و له الحمد بظلام عبید

بارالها قدم دل بره راست بدار

تا بهر گام مر او را رسد از قرب نوید

پیش از آنی که کند طایر جانم پرواز

گر بقربم بنوازی نبود از تو بعید

ناامیدم مکن از دولت وصلت ای دوست

که ز تو غیر تو دانی که ندارم امید

(فیض) را از می وصلت قدحی ده سرشار

تا که در مستی عشق تو بماند جاوید

***

با دوست مگو رازی، هر چند امین باشد

شاید ز برون در، دشمن بکمین باشد

چون دوست بود همدم، دم هم نبود محرم

آگه بود از رازت با دل چو قرین باشد

رازی که نبی از حق بی دم شنود آن را

روحش نبود محرم، هر چند امین باشد

از حسن و جمالش گر رمزی بدلم گوید

در سینه نگه دارم ، تا پرده نشین باشد

آمد بر من یکدم برد از دل من صد غم

گفتم كه: همین یکدم، گفتا که: همین باشد

گفتم كه: چکنم با دل تا غم نبود در وی

گفتا: غم من دارد، بگذار غمین باشد

چون دید که هشیارم، رفت از برم و می گفت:

عاشق چو چنان باشد، معشوق چنین باشد

شیرین سخن تلخش شوری بجهان افکند

چون لب شکرین باشد، حرفش نمکین باشد

بر گرد سرش گشتم، گفتا: مهل از دستم

عاشق چو شود خاتم، معشوق نگین باشد

گویند: بصحرا رو شاید بگشاید دل

صحرا نگشاید دل، خاطر چو حزین باشد

گویند: از این و آن تا چند سخن گوئی

زان رو که در آن باشد، ز آنرو که درین باشد

گه می نگرم آنرا، گه می نگرم این را

چون جلوه گه حسنش گه آن و گه این باشد

مه پیکری از مهرش، تیری زندم بر دل

من مشتری آنم کان زهره جبین باشد

آنرا که هوای او در (فیض) نماند آب

در آتشم ار سوزد جان خاک زمین باشد

***

چون غم غم عشق تو بود زار توان بود

چون عز همه عز تو بود خوار توان بود

بازار جهان را چو غمت نیست متاعی

هر چند فروشند خریدار توان بود

گر عافیت اینست که این بیخبرانست

شکرانه بیماری، بیمار توان بود

یکذره گر از مهر تو تابد بدل و جان

بر هر دو جهان قاسم انوار توان بود

یکدم گر از آن زلف دو تا بوی توان برد

عمری دو جهان را همه عطار توان بود

در میکده لطف تو بی خویش توان زیست

در مصطبه ی قهر تو هشیار توان بود

در حضرت قهر تو خطائی نتوان کرد

در مشهد عفو تو خطاکار توان بود

گر باغ تماشای ترا در نگشاید

در حسرت آن، در پس دیوار توان بود

گر روی تو در خواب نمایند بعشاق

حاشا دمی از شوق تو بیدار توان بود

چون ناصر مستان ز خود رسته تو باشی

منصور توان بودن و بر دار توان بود

ای (فیض) طلب کن، که طلب چون طلب اوست

گر بیهده باشد که طلب کار توان بود

***

غم فراق تو ای دوست بی شمار بود

بدل چو غصه گره شد، یکی هزار بود

نهان کنم غم عشق تو را، چو جانم سوخت

که تا دلم بدرون شمع این مزار بود

بهیچ چیز بحز وصل یار خوش نشود

دل ار خوش است بغیری، ببوی یار بود

خوشا دلی که بجز حق بکس نگیرد انس

اگر غمی رسدش، دوست غمگسار بود

ز سینه می نگذارم که غم برون آید

چو غمگسار بود دوست، خوشگوار بود

درون سینه بدل راز خویش می گویم

دمست پرده در او سینه رازدار بود

مرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرب

بدرگهی که سر سروران بدار بود

شود عزیز ابد آنکه را دهی عزت

نهی چو داغ مذلت، همیشه خوار بود

چو لطف تو نبود، سعی کس ندارد سود

اگر صیام و قیامش یکی هزار بود

دعا اثر نکند تا عنایتت نبود

هزار اختر سعد ارچه در گداز بود

اگر نخواسته باشی نجات عاصی را

شفاعت شفعا را چه اعتبار بود؟

بدست خواهش تست اختیار مختاران

چو تو نخواهی، کس را چه اختیار بود

دلم چو سیر کند در حقایق ملکوت

ز وعظ و واعظی و شاعریم عار بود

بمجلسی که شمارند اهل عرفان را

ز (فیض) دم نتوان زد، چه در شمار بود

***

بتاب عارض، تا مهر جان بهار شود

بتاب زلفان ، تا لیل دل نهار شود

تمام روی تو نتوان بیک نظر دیدن

اگر چه بهر نظر چشم کس چهار شود

ستاره ای بنما یا هلالی از رویت

که قرص بدر خجل، آفتاب خوار شود

بکف نهاده سر خود وصال می خواهم

کدام تا بر تو زیندو اختیار شود

برای دوست بود جانکه در تنست مرا

براه دوست فتم، چون تنم غبار شود

بیا که تا غم شبهای هجر عرض کنم

که گر بسینه بماند، یکی هزار شود

بیا و درد دل من یکی یکی بشنو

تو چون نهی بلبلم گوش، خوشگوار شود

دمی چو شاد شوم و ان یکاد میخوانم

زشش جهت که مبادا غمی دچار شود

من و غمیم بهم دشمنان یکدیگر

ز کارزار مبادا که کار، زار شود

اگر بوصف درآرم غم فراق ترا

زبان وصف شود شعله، دم شرار شود

رود چو جان ز تنم دل ز غم همان سوزد

درون خانه ی تن، شمع این مزار شود

بنزد دوست رو ای (فیض) یک بیک بشمر

شمرده گر نشود غصه بیشمار شود

***

جور ز حد ببر، مگو جور زیاد می شود

از نظری بروی تو، جور تو داد می شود

جور و جفا زتو رواست، هر چه تو می کنی بجاست

گر تو همه وفا شوی، حسن کساد می شود

جور و وفا بهم خوش و مهر و جفا بهم نکوست

هست جفا صلاح حسن، گرنه فساد می شود

لطف نهان بجلوه آر ، تا برود دلم ز کار

حسن چو جلوه می کند، عشق زیاد می شود

نیست مرا بجز تو کس، مونس من توئی و بس

غم بدلم چو می رسد، دل بتو شاد می شود

برگ و نوای من توئی، باد صبای من توئی

عقده ی غنچه دلم، از تو گشاد می شود

چون تو بیاد آئیم، خود بروم زیاد خود

(فیض) در آن زمان همه معنی یاد می شود

***

خواست دلم که ماتمم سور شود، نمی شود

از سرم آتش هوا دور شود، نمی شود

از سر بوالهوس هوس جز غم عشق کی برد

ظلمت شب بغیر روز نور شود؟ نمی شود

مهر بتان دلفریب عقل ز سر نمی برد

مستی باده ی هوس شور شود؟ نمی شود

آنکه چشید ذوق می میل بزهد کی کند؟

دیده که دید روی دوست کور شود؟ نمی شود

زاهد خشک را شراب مست کند؟ نمی کند

دیو بصحبت ملک حور شود؟ نمی شود

زاهد اگر ز بهر خلد شعله شود دلش چه سود؟

هر حجری ز آتشی طور شود؟ نمی شود

خوی بدی چو جا گرفت، می نرود به پند کس

مار چگونه از فسون مور شود؟ نمی شود

دوش دلم زبار خلق کاش رهد، نمی رهد

پای گران ز سر مرا دور شود؟ نمی شود

یار به وعده ای گهی خاطر (فیض) خوش کند

ماتم من بدین فسون سور شود نمی شود؟

***

خوش بود عدم، هستی ما را که خبر کرد؟

این مایه ی آشوب و بلا را که خبر کرد؟

خون دلم از یاد سراپرده ی فطرت

ز آسایش جان، جور و جفا را که خبر کرد؟

این تن ز کجا راه بسر منزل جان برد؟

این زنده بلامرده بلا را که خبر کرد؟

آرامگه بی خبری بود بهشتی

بیداری و هشیاری ما را که خبر کرد؟

در دایره ی کون بغیر از تو نگنجد

من چون بمیان آمد و ما را که خبر کرد؟

از کشور وحدت دو جهان چون بدر آمد

تقدیر کجا بود، قضا را که خبر کرد؟

روزی که الست تو بیاراست جهان را

هشیاری اصحاب بلا را که خبر کرد؟

عشق تو بهر بی سرو پا راه چسان یافت؟

معمار خرابات فنا را که خبر کرد؟

سودای سخن (فیض) چسان بر سرش افتاد؟

این پرده در شرم و حیا را که خبر کرد؟

***

خنک دیده ای کان ترا دیده باشد

ز گلزار حسنت گلی چیده باشد

سراپا نظر گشته باشد کسی کو

جمال ترا یک نظر دیده باشد

چه دیده است چشمی که رویت ندیده؟

چه بشنیده، آن کز تو نشنیده باشد؟

بجمعی تو دزدیده نگذشته باشی

که هر یک نگاهی ندزدیده باشد

خرامان براهیکه بگذشته باشی

بسا دل ز حسرت خراشیده باشد

نقاب ار گشائی و گر رخ بپوشی

ز بیگانه آن روی پوشیده باشد

گره گر زنی زلف را ور گشائی

بهر طور باشی، پسندیده باشد

نشاط دلم از نشاط تو باشد

نخندیده باشی، نخندیده باشد

کسی کو گرفته است دربر خیالت

به بیداری او چه ها دیده باشد

خیالی کسی را که در سر مقیم است

محالست یک لحظه خسبیده باشد

کسی را که عشق نگاریست در سر

ز سیمای او غم تراویده باشد

چو در وصف حسن تو گوید سخن (فیض)

سراپای موزون و سنجیده باشد

***

هر آن کس که خود را پسندیده باشد

بهر مویش ابلیس خندیده باشد

نباشد پسندیده جز آنکه حقش

در آیات قرآن پسندیده باشد

ز انوار ایمان و اسرار عرفان

فروغی بسیماش تابیده باشد

ز دیدار او حق به دیدار آید

که نور خدا زو تراویده باشد

در آئینه روی آن صاحب دل

خدای جهان را عیان دیده باشد

بحق بسته باشد دل غیب بین را

نفرموده باشد، نجنبیده باشد

خلایق ز حق سوی باطل گرایند

ز حق سوی حق او گرائیده باشد

بود مردمان را همه ترس از هم

خدابین ز جز خود نترسیده باشد

نخسبد دو چشم دوبینان همه شب

یکی بین دو چشمش نخسبیده باشد

پسندیده ی دشمنان نیز باشد

ز بس دوست او را پسندیده باشد

خنک آنکه چون (فیض) گلهای قدسی

ز گلزار لاهوت می چیده باشد

***

واعظ بمنبر آمد و بیهوده ساز کرد

در حق هر گروه سر حرف باز کرد

ملا بمدرس آمد و درس دقیق گفت

حق را ز غیر حق بگمان امتیاز کرد

خالی ز معرفت چو ریاست پناه شد

انکار بر معارف ارباب راز کرد

زاهد در انتظار نعیم بهشت ماند

عابد نماز را به تکلف دراز کرد

مغرور شد بعزت تقدیم در نماز

آن جاه دوست کو به امامت نماز کرد

صوفی به خانقاه درآمد بوجد و شور

جمع مرید را به لقا سرفراز کرد

بر مسند محاکمه قاضی چو پا نهاد

دست نهفته گیر بهر سو دراز کرد

آنکو میان قاضی و خصمین واسطه است

بنهاد دام مکر و سر حیله باز کرد

فتوی پناه هیچ مدان عمامه کوه

بر وفق مدعای کسان مکر ساز کرد

حاکم چو بر سریر حکومت قرار یافت

بر بیکسان شهر در ظلم باز کرد

رشوت گرفت محتسب و نرخ را فزود

از لقمه ی حرام، در عیش باز کرد

کوتاه کرد دست فقیران ز مال وقف

آن میرزا که دست تصدی دراز کرد

مستوفی از زبان قلم حرف می زند

خود داند و خدا سر دفتر چو باز کرد

دانا چو دید روی زمین را گرفت ظلم

کنجی خزید و در برخ خود فراز کرد

(فیض) از فریب شعبده ی اهل روزگار

با حق پناه برد و ز خلق احتزاز کرد

***

عیش دنیا بجز خسان نرسید

جز ریاضت به عاقلان نرسید

سود کرد آنکه دل ز دنیا کند

مرد آزاده را زیان نرسید

گشت بیچاره آنکه دنیا خواست

هر چه را بست دل، به آن نرسید

سود دنیا زیان، زیانش سود

زین دو، چیزی بعارفان نرسید

جان عارف گذشت از دو جهان

دو جهانش بگرد جان نرسید

از هوا و هوس کسی نگذشت

که بعشرتگه جهان نرسید

هر که دل در سرای فانی بست

همت کوتهش به آن نرسید

هر که روزی زیاده خواست ز قوت

دست جانش بقوت جان نرسید

هیچکس سر بنان فرو نارد

که بناتش به آب و نان نرسید

هر که دنیا به آخرت نفروخت

هم ازین ماند و هم به آن نرسید

همت هیچکس نشد عالی

که بفضل علوشان نرسید

نتوان شرح این معانی (فیض)

نه بدیعست گر بیان نرسید

***

سوخت هر چند دل، بجان نرسید

کارد غم به استخوان نرسید

جان بسی کند و روی یار ندید

دست رازم بهم زبان نرسید

غصه ی این و آن دلم خون کرد

قصه ی دل بد این و آن نرسید

غمگساری نماند در عالم

بکسی از کسی فغان نرسید

از غم جان خبر نشد دل را

ناله ی دل بگوش جان نرسید

بس دعائی که از زمین برخاست

بازگشت و به آسمان نرسید

غم پیری نخورد پیر سپهر

بفغان دل جوان نرسید

غم جانی نخورد جانانی

دل زاری بدلستان نرسید

سوخت پروانه، شمع رحم نکرد

گل بفریاد بلبلان نرسید

ناله هر چند از دلم افروخت

شرری رو به آسمان نرسید

ای خوش آن کس که تازه آمد و رفت

نوبهارش بمهر جان نرسید

هر که چون (فیض) دل ز دنیا کند

بره عقبیش زیان نرسید

***

گذشت موسم غم، فصل وصل یار رسید

نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید

سحاب خرمی آبی بروی کار آورد

نوید عیش بفریاد روزگار رسید

شکفته شد گل سوری، فلک بهوش آمد

بیار می، بملک مستی هزار رسید

صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد

شفا بخسته قراری به بی قرار رسید

قرار گیر دلا، مایه ی قرار آمد

کنار باز کن ای جان، که آن نگار رسید

شب فراغ به صبح وصال انجامید

شکفته شو چو گل ای دل، که گلعذار رسید

فراق دیده ی مخمور از شراب وصال

ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید

بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را

دلم بیار و روانم بدان دیار رسید

بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد

کنون نماند غمی، یار غمگسار رسید

هر آنچه خواست دلم شد بمدعا حاصل

هزار شکر به امید، امیدوار رسید

دعای نیمشب (فیض) را که رد می شد

کنون اجابتی از لطف کردگار رسید

***

یار آمد از درم سحری در فراز کرد

برقع گشود و روی چو خورشید باز کرد

هم بر دل شکسته در خرمی گشاد

هم بر روان خسته در عیش باز کرد

اول ز راه لطف درآمد به دلبری

آخر ربود چون دلم آهنگ ناز کرد

افتادمش به پا ز ره عجز و مسکنت

کف بر سرم نهاد و مرا سرفراز کرد

سوی خزان عمر خزان بردم آن بهار

صد در برویم از گل رخسار باز کرد

گفتم: چه می کنند بدلهای عاشقان؟

گفت: آنچه بر روان و دل صید باز کرد

گفتم: که می رسد بسرا پرده ی قبول؟

گفت: آنکه از قبول کسان احتراز کرد

گفتم: بکنه سر حقایق که می رسد؟

گفتا: کسی که بر دو جهان در فراز کرد

پا از گلیم خویش مکش، کی توان رسید

در گرد آنکه بر دو جهان در فراز کرد

دامان نگاه دار و گریبان، نمی توان

با آستین کوته دستی دراز کرد

بگذار کبریا ز در مسکنت درآ

خاتم بعرش هم به تضرع نماز کرد

هر جان گداز یافت ز سوزی و جان (فیض)

در بوته ی محبت جانان گداز کرد

***

دل از ادنی کند آنکس که بر اعلی نظر بندد

شکوفه برگ افشاند که تا بادام تر بندد

ترا رفعت اگر باید ره افتادگی بسپر

ز بالا قطره می بندد که در پائین گهر بندد

نسوزد تا دل از عشقی، بسر شوری نمی افتد

ندارد درد سر چون کس، چرا چیزی بسر بندد

نمیگنجد بیكدل غیر یك معشوق، ممكن نیست

نه بندد تا بمعشوقی ز معشوقی نظر بندد

سر اندر راه آن بازو کمر در خدمت آن بند

که فرقت را نهد تاج و میانت را کمر بندد

نهی سر بردرش، بخشد ترا از معرفت تاجی

بفرمانش کمر بندی ترا مهرش کمر بندد

یدالله دست جان گیرد یحب الله دهد جانش

اگر بعد از قل الله همتی بر ثم در بندد

دلی با حق به پیوندد که اخلاصی در آن باشد

کسی مخلص تواند شد که خود را بر خطر بندد

بیا ای (فیض) دست از خویشتن بردار یکباره

که تا دست خدا بر رویت از اغیار در بندد

***

جان جز خیال رویت، نقشی دگر نبندد

دل جز بعزم کویت، رخت سفر نبندد

بوی تو تا نیاید، جان ننگرد گلی را

روی تو تا نبیند، بربت نظر نبندد

مهر تو تا نتابد، یک جان ز جا نخیزد

گر خدمتت نباشد ، یک دل کمر نبندد

ز آن روح کایزد پاک در جسم تو نهان کرد

چشم قضا نبیند، دست قدر نه بندد

در گلشن حقایق یک گل چو تو نروید

در روضه ی خلایق چون تو ثمر نه بندد

ننمائی ار رخان را نگشائی ار لبان را

از خار گل نروید، در نی شکر نبندد

آنکس که دید رویت، می خورد از سبویت

غیر تو در ضمیرش ، صورت دگر نه بندد

رو از تو برنتابم تا کام خود بیابم

دانم یقین خداوند بر بنده در نبندد

سودای شعر گفتن از تست در سر (فیض)

آنرا که درد سر نیست، چیزی بسر نبندد

***

مرغ خیال کس را، کس بال و پر نه بندد

هر جا پرد، برو کس راه گذر نه بندد

عاشق چو هست صادق ، یک لحظه نیست بی وصل

معشوق بر خیالش راه نظر نبندد

یاری که دل نشین شد، با جان چو جان قرین شد

بر هجر ره به بندد بر وصل در نبندد

عارف ز حسن خوبان بیند جمال یزدان

لیکن به عشق صورت، پای نظر نبندد

از عشق حق نصیبی زهاد را نباشد

نقش خیال جانان هر بی بصر نبندد

بهر بهشت بندد زاهد کمر بطاعت

جز بهر خدمت دوست، عاشق کمر نبندد

خواهی ز راه مقصود نومید برنگردی

حاجت بنزد او بر، کو بر تو در نبندد

از عشق باش پنهان، تا جسم تو شود جان

تا در صدف نیاید باران، گهر نبندد

اشعار خشک آرند با وصف بت نگارند

چون (فیض) در حقیقت کس شعر تر نبندد

***

در سر چو خیال تو درآید

درهای فرخ برخ گشاید

هر گاه به یاد خاطر آئی

فردوس برین بخاطر آید

نام تو چو بر زبان برانم

هر موی زبان شود، سراید

جان را بخشد حیات تازه

پیکی که ز جانب تو آید

چشم از خط نامه نور گیرد

جان، فیض ز معنیش رباید

تا دیده بخون دل نشوئی

حاشا گر دوست رخ نماید

چشم نگریسته در اغیار

آن حسن و جمال را نشاید

تا دل نکنی ز غیر خالی

در وی دلدار در نیاید

حق در دل آن کند تجلی

کاین آینه از سوا زداید

چشمی که گذر کند ز صورت

معنیش جمال می نماید

چشم سرو سر گشوده دارم

تا او زکدام در درآید

چون (فیض) دل شکسته دارد

او را رسد ار غمی سراید

***

شکر تو چسان کنم که شاید

از جز تو ثنای تو نیاید

گر هم نکنم ثنا چه گویم

نطقم بچه کار دیگر آید؟

آن لب که ثنای تو نگوید

آخر بچه خوشدلی گشاید؟

آندست که دامنت نگیرد

از بهر چه زآستین برآید؟

آن پای که در رهت نپوید

سوی که رود، بر که آید؟

آن سر که هوای تو ندارد

بر تن بکدام امید باید؟

آندل که درو محبتت نیست

در سینه چه نغمه می سراید؟

آن جان که ز تو نشان ندارد

حقا که بجای تن نشاید

آن دیده که دیده روی خوبت

بر غیر چگونه می گشاید؟

آن گوش که نام تو شنیده

چون حرف دگر در آن درآید؟

از فیض تو پای تا سر (فیض)

هر لحظه محبتی فزاید

آنم که سراسر وجودم

پیوسته بحمد تو سراید

***

هر دم سر پر شورم، سودای دگر دارد

آهوی جنون من، صحرای دگر دارد

طوفان محیط عشق با دل چه تواند کرد

این قطره خون، در سر دریای دگر دارد

این خواجه ی سوداگر سودا ببرم از سر

کاین دم سر سودائی، سودای دگر دارد

پیش نظر عاشق، بالای فلک پست است

بالاتر از این بالا، بالای دگر دارد

پهنای فلک گر هست ضرب المثل وسعت

صحرای دل عاشق، پهنای دگر دارد

روی تو بهر لحظه نوعی بنظر آید

هر بار که می بینم، سیمای دگر دارد

بلبل نگران گل، پروانه اسیر شمع

حسن تو بهر روئی، شیدای دگر دارد

مجنون ز تو مجنون شد وز تو جگرش خون شد

هر چند که در صورت لیلای دگر دارد

شیرین دهنان هستند، شیرین سخنان هستند

اما لب نوشینت، حلوای دگر دارد

گویند که عنقائیست در قاف جهان پنهان

قاف دل عشاقت عنقای دگر دارد

از حسن دل افروزت، فردای من امروزست

امروز بدل زاهد، فردای دگر دارد

با عشق مکن نسبت سودای هوسناکان

کاین جای دگر دارد، آن جای دگر دارد

هر دل که درو تازد، ز اغیار بپردازد

در عرصه ی دلها عشق، یغمای دگر دارد

دل را سر دنیا نیست، آرامگه اینجا نیست

تن را چو ز سروا کرد، ماوای دگر دارد

(فیض) ارچه ز ناسوتست، آئینه ی لاهوت است

جانرا چو کند صیقل، سیمای دگر دارد

***

بشارت کز لب ساقی دگر می صاف می آید

صفای سینه داده، بر سر انصاف می آید

رسید این مژده از بالا بشارت ده حریفان را

که عنقای می صافی، ز کوه قاف می آید

همه عالم ز یک می مست، لیکن اختلافی هست

ز عاشق نیستی خیزد ز زاهد لاف می آید

ز یکجا مست و مستیها ، تفاوت شد ازین پیدا

که زاهد می کشد دردی و ما را صاف می آید

نمی باشد دل بیغش نماند از صاف جز نامی

بگوش از صافی صوفی، همین اوصاف می آید

رمید ازپیشم آن آهو، ولیکن سرخوشم از بو

ز آهو گر جدا شد نافه، عطر از ناف می آید

جدا گشتم ز اصل خود چو جزوی کز کتاب افتد

ولی شیرازه ی اجزا از آن صحاف می آید

من بیدل ز دلدارم بسی امیدها دارم

بشارتهای بهبودی مرا ز اطراف می آید

کند در لطف اگر غرقم از آن قهار می زیبد

بسوزد گر بنار قهر از آن الطاف می آید

نثار خاک پایش را ندارم رایج نقدی

ز من بپذیرد ار قلبی، از آن صراف می آید

مرا در راه عشق او بسی افتاد مشکلها

کند گر مشکلاتم حل، از آن کشاف می آید

سزد از هر کسی کاری، کشد هر حاملی باری

ز خوبان ترک انصاف و زما انصاف می آید

بده ساقی می بیغش که چون از صاف سرخوش شد

بدل از عالم بالا معانی صاف می آید

سر غوغا ندارد (فیض) ملا گفتگو کم کن

ز اهل دل بیاید آنچه از اجلاف می آید

***

چو من کسی که ره مستقیم می داند

صفای صوفی و قدر حکیم می داند

طریق اهل جدل جمله آفتست و علل

ره سلامت، قلب سلیم می داند

ز چشم مست تو برداشت نسخه ای عارف

ولیک منتسخش را سقیم می داند

کسیکه حسن تو دیده است و عشق فهمیده است

مزاج طبع مرا مستقیم می داند

چو عشق مظهر حسنست، قدر من دانی

از آنکه قدر گدا را کریم می داند

رموز سر محبت، حبیب می فهمد

کنوز کنه سخن را کلیم می داند

بدوست دارد امید وز خویش دارد بیم

کسی که معنی امید و بیم می داند

براه مرگ روانست جاهل غافل

مسافریست که خود را مقیم میداند

بسوی حق بود آهنگ عارف حق بین

نه حزن باشد او را نه بیم می داند

کسی که لذت دیدار دوست را یابد

نعیم هر دو جهان کی نعیم می داند؟

ندیده است جمال و شنیده است نوال

که ترک لذت دنیا عظیم می داند

میان خوف و رجا زاهدست سرگردان

دو دل شده دل خود را دو نیم می داند

بگریه رفت ز خود (فیض) و طفل اشکش را

حساب دان همه در یتیم می داند

***

شود شود که دلم سوی حق ربوده شود؟

بجذبه ای همه اخلاق من ستوده شود؟

شود شود که روان سوی حق روان گردد

بساق عرض دو دست امید سوده شود؟

شود شود نفسی دیده ی دلم در عرش

بناز بالش برد الیقین غنوده شود؟

شود شود که رسد بوی حق ز سوی یمن

چنانکه هوش ز سر، جان ز تن ربوده شود؟

شود شود که بجائی رسم ز رفعت قدر

که آسمان و زمینم چو دود توده شود؟

شود شود که مصیقل شود بعلم و عمل

غبار شرک ز مرآت جان زدوده شود؟

شود شود که عبودیتم شود خالص

بصدق بندگی اخلاصم آزموده شود؟

شود شود که نسیمی ز کوی دوست وزد

ز روی چهره ی جان پرده ها گشوده شود؟

شود شود که بر افتد حجاب ناسوتم

جمال شاهد لاهوتیم نموده شود؟

شود شود که بمفتاح عشق و دست نیاز

دری ز عالم غیبم بدل گشوده شود؟

شود شود که کشم سرمه ای ز نور یقین

بود که بینش چشم دلم فزوده شود؟

شود شود که شود (فیض) یک نفس خاموش

بود ز عالم بالا سخن شنوده شود؟

***

ز نکته های بیانت خرد فزوده شود

ز لطف های نهانت نبوده بوده شود

چو نکته ای شنوم زان دهان پنهانی

دری ز غیب بروی دلم گشوده شود

به گوهر سخنی، زان لب عقیق مرا

هزار عقده ی مشکل ز دل گشوده شود

جمال شاهد غیبی بچشم حق بینان

عیان در آینه ی طلعتت نموده شود

نموده چهره در آئینه ی جمالت حق

که صدق بندگیم در تو آزموده شود

اگر نهی ز سر لطف بر سرم دستی

ز رفعت این سر پستم بچرخ سوده شود

بیا و این ید بیضا بسینه ی من نه

بود ز زنگ کدورت دلم زدوده شود

جمال تو ز سر اهل دل رباید هوش

بمن نمای که هوشم ز سر ربوده شود

خوشا دمی که بیک جلوه ام کنی بیخود

نبوده بوده مرا، بوده ام نبوده شود

سرم چو خاک شود، بر سر رهی افتم

بود گذر کنی آنجا بپات سوده شود

ز زلفهای بلندت خرد ز دست رود

ز حلقه های کمندت جنون فزوده شود

گهی هلال و گهی بدر در سر زلفت

نماید ار، بنسیمی ز هم گشوده شود

بچشم پاک چو بیند بروی خوب تو (فیض)

جمال شاهد لاریبیش نموده شود

زبان به بندم از این پس ز گفتگو شاید

ز پسته ی شکرینت سخن شنوده شود

***

شود که از دهنت بوسه ای ربوده شود؟

شود که از دل من عقده ای گشوده شود؟

شود که فاش شود سر آن دهان نهان

ز تنگنای عدم نکته ای شنوده شود؟

شود که دل ز وصالت بمدعا برسد

غبار حسرت ازین آینه زدوده شود؟

شود که تیغ کشی و بدارمت گردن

توجه تو و عشق من آزموده شود؟

شود که بر قدمت سر نهم بزاری زار

ترحمی که بدل داری آن نموده شود؟

شود که بار دهی تا که سر نهم برهت

بخاک راهگذار تو جبهه سوده شود؟

شود که آتش عشقت بسوزد این تن من

برهگذار تو خاک سیاه توده شود؟

شود که دست امیدم بمدعا برسد

ز کار بسته ی من عقده ها گشوده شود؟

محال باشد ای ( فیض) این که عاشق را

بدن به بستر راحت دمی غنوده شود

***

آن شوخ که داد دلبری داد

در فن ستمگریست استاد

بنیاد مرا بخواهد او کند

کرده است دگر ستیزه بنیاد

از جور و جفاش کی برم جان؟

وز بیدادش کجا پرم، داد؟

از غمزه ی کافرش صد افغان

وز دست غمش هزار فریاد

یک لحظه نمی رود ز یادم

یک لحظه نمی کند مرا یاد

باد است بگوش او حدیثم

آندم که رساندش بدو باد

خرم چو شوم، دلش غمین است

گردم چو غمین، دلش شود شاد

گر جان خواهد، فدا توان کرد

ور دل خواهد، بجان توان داد

بیهوده بگرد عقل گشتم

عشقست که داد را دهد داد

مهر معشوق و آتش عشق

در سینه (فیض) تا ابد باد

***

جان از لطافت بدنش تازه می شود

دل از حلاوت سخنش تازه می شود

هر دم حیات تازه از آن خط بدل رسد

گوئی که دم بدم چمنش تازه می شود

او می کند تبسم و من می روم ز خود

مستیم هر دم از دهنش تازه می شود

چون غنچه بیندم شکفند چون گل از نشاط

گوئی که دل ز حزن منش تازه می شود

تا بشکند دلم، شکند زلف، دم بدم

در دل جراحت از شکنش تازه می شود

گل گل شکفته می شود از روی نازکش

جائی چو بشنود سخنش تازه می شود

چون در خیال کس گذرد لطف آن ذقن

در دم طراوت ذقنش تازه می شود

یکبار هر که در رخ خوبش نظر فکند

یابد دلش روان و تنش تازه می شود

بگذار (فیض) حرف بتان، از خدا بگو

جان از خدا و از سخنش تازه می شود

***

خوشا آنان که ترک کام کردند

به کام عار ننگ از نام کردند

بخلوت انس با جانان گرفتند

بعزلت خویش را گمنام کردند

بشوق طاعت و ذون عبادت

شراب معرفت در جام کردند

ز بهر صید معنی دانه ی ذکر

فکندند و ز فکرش دام کردند

بحق بستند چشم و گوش و دل را

محبت را بعرفان رام کردند

بحق پرداختند، از خلق رستند

بشغل خاص ترک عام کردند

نظر را وقف کار دل نمودند

بجان این کار را اتمام کردند

ز دنیا و غم دنیا گذشتند

مهم آخرت انجام کردند

کشیده دست از آسایش تن

بمحنت همچو (فیض) آرام کردند

***

خوشا آنکو انابت با خدا کرد

بحق پیوست و ترک ماسوا کرد

خوشا آنکو دلش شد از جهان سرد

گذشت از هر هوس، ترک هوا کرد

خوشا آن کس که دامن چید از اغیار

بیار واحد فرد اکتفا کرد

خوشا آن کس که فانی گشت از خود

ز تشریف بقای حق قبا کرد

خوش آنکو در بلا ثابت قدم ماند

بجان و دل بعهد او وفا کرد

خوش آنکو لذت دار الفنا را

فدای لذت دارالبقا کرد

خوش آن دانا که هر دانش که اندوخت

یکایک را عمل بر مقتضا کرد

خوشا آنکو بحدس صایب عقل

مهم و نامهم از هم جدا کرد

خوشا آنکو به تنهائی گرفت انس

چو (فیض) ایام بگذشته قضا کرد

***

آنان که ره عالم ارواح بپویند

مردانه ز آلایش تن دست بشویند

بر فوق فلک رفته، به جنات برآیند

بویند گل از غیب و گل از خویش برویند

این طایفه نورند و حیاتند وجودند

با هر که نشستند چو جان در تن اویند

و آنان که بود بسته ی تن پای خردشان

هرگز گلی از عالم ارواح نبویند

زنگ تنشان ز آینه ی جان نزداید

دل را ز گل عالم اجسام نشویند

این طایفه موتند و عدم، ظلمت و جهلند

بر بی خردیشان سزد ارواح بمویند

و آنان که نه اینند و نه آن، مثل من و تو

درکش مکش این دو نه پشتند نه رویند

چوگان قضا سوی زبرشان ببرد گه

افتند گهی زیر سراسیمه، چو گویند

رفتن نتوانند و بمقصد نگرانند

نصف دلشان شاد که از راه بگویند

عزمی، که دو جا بستن دل کار زنانست

مردان خدا (فیض) چنین راه نپویند

***

تا کی ز صلاح من و زهد تو بگویند؟

ای کاش برین شهرت بی اصل بمویند

تا کی چمن طاعت ما خوش بنماید

زین باغ ملائک گل اخلاص ببویند؟

بر نامه ما چند نویسند گناهان

کو اشک ندامت که بدان نامه بشویند؟

داریم نهان سیه از خلق ز خجلت

دانیم خدا دادند این را، چه بگویند؟

آرند گروهی حسنات از دل پردرد

ترسند که مقبول نیفتد چو بجویند

جا دارد اگر ما عمل خویش بسنجیم

زان پیش که از ذره و مثقال بجویند

امروز بیا تا گل توفیق بچینیم

فرد است ز خاک تن ما خار برویند

ای (فیض) بیا در غم ارواح بموییم

زان پیش که در ماتم اجساد بمویند

***

قومی بمنتهای ولایت رسیده اند

از دست دوست جام محبت چشیده اند

از تیغ قهر زندگی جان گرفته اند

وز جام لطف، باده بیغش چشیده اند

هر چند گشته اند سرا پای صنع را

غیر از جمال صانع بیچون ندیده اند

طوبی لهم، که سر بره او فکنده اند

بشری لهم، که از دو جهان پا کشیده اند

قومی دگر ز دوست ندارند بهره ای

جز آنکه حا و بای محبت شنیده اند

افتاده اند در سفر ظلمت فراق

شادند از آنکه لذت دنیا چشیده اند

پادزهر لطفشان نکند دفع زهر قهر

لیک از می غرور، سروری خریده اند

در منتهای رخوت و در منتهای جهل

دارند این گمان که به دانش رسیده اند

جز شکوه نیست بر لبشان، جز بدل سخط

غیر از امل ز عمر نصیبی ندیده اند

با این همه بد نیی دون بسته اند دل

آیا در این عجوزه، شوها چه دیده اند

صد سال عمر اگر گذرد یا هزار سال

این قوم خام را که همان نارسیده اند

ز آنقوم نیست (فیض) و ازین قوم نیز نیست

او را مگر برای سخن آفریده اند

***

گر زنم لاف از سخن، شعر این تقاضا می کند

نیست لاف از خوی من، شعر این تقاضا می کند

جای لافست آن سخن کان وقت را خوش می کند

شعر را اینست فن، شعر این تقاضا می کند

دعوی عرفان و عشق و حرف هجران و وصال

برتر است از حد من، شعر این تقاضا می کند

هر چه دل کرد آرزو و جان از آن ذوقی گرفت

آرم آنرا در سخن، شعر این تقاضا می کند

گر مجاز آرم، حقیقت مطلبم باشد از آن

گر چه دارم هر دو فن، شعر این تقاضا می کند

گاه قصدم زینت دنیاست از حسن بتان

کان بتست و راهزن، شعر این تقاضا می کند

خط و خال و چشم و ابرو، زلف و رخسار و دهان

هست رمزی از فتن، شعر این تقاضا می کند

هست حق عقبای من، حسن بتان دنیا من

گویم از هر در سخن، شعر این تقاضا می کند

نیست نیکو رد شعر (فیض) از صاحب دلان

گوید او گرما و من، شعر این تقاضا می کند

***

حق را نمی گویم بعام، علم این تقاضا می کند

آرم برای خام خام، علم این تقاضا می کند

عامی اگر پرسد ز من، عامی شوم من در سخن

گویم چرائی ناتمام، علم این تقاضا می کند

برهان چو آرد پیش من، برهان بود هم کیش من

حق را باو گویم تمام، علم این تقاضا می کند

آید چو از راه جدل، باشد مرا هم این عمل

برهان نیارم در کلام، علم این تقاضا می کند

از نور مصباح یقین تا ره نه بینم مستبین

حاشا نهم در راه گام، علم این تقاضا می کند

حرفی نیارم بر زبان از روی تخمین وگمان

مجزوم را سازم امام ، علم این تقاضا می کند

از عمر تا دارم نفس از ره نخواهم کرد بس

تا در جنان گیرم مقام، علم این تقاضا می کند

سایل شوم بر هر دری، پرسم ز هر واپستری

شاید شوم از فیض عام، علم این تقاضا می کند

(فیض) و ره افتادگی تحصیل علم و سادگی

بر ساده نقش آید تمام، علم این تقاضا می کند

***

در کار دینم مرد مرد، عقل این تقاضا می کند

وز شغل دنیا فرد فرد، عقل این تقاضا می کند

تقواست زاد ره مرا، علم است چشم و زهد پا

ره، شاهراه مصطفی ، عقل این تقاضا می کند

دنیا نمی خواهم، مگر باشد تنم را ماحضر

تن مرکبستم در سفر، عقل این تقاضا می کند

حرفی نخواهم زد جز آه، اسرار می دارم نگاه

دارم ز کتمان صد پناه، عقل این تقاضا می کند

صد گون مدارا می کنم، تا در دلی جا می کنم

دشمن ز سر وا می کنم، عقل این تقاضا می کند

احکام دین را چاکرم، راه مبین را یاورم

بر خویشتن ، خود داورم، عقل این تقاضا می کند

با اهل علمم گفتگوست و ز سر کارم جستجوست

با جاهلانم خلق و خوست، عقل این تقاضا می کند

چون غایت هر ره خداست، هر ره که می پویم رواست

لیکن من و این راه راست، عقل این تقاضا می کند

من بعد (فیض) و عاقلی، ترک هوا و جاهلی

فرمانبری بی کاهلی، عقل این تقاضا می کند

***

عاقل نمی باشم دمی، عشق این تقاضا می کند

غافل نمی باشم دمی، عشق این تقاضا می کند

در فکر اویم صبح و شام، در ذکر خیر او مدام

کاهل نمی باشم دمی، عشق این تقاضا می کند

حقم سراپا حق پرست، بر من ندارد دیو دست

باطل نمی باشم دمی ، عشق این تقاضا می کند

میلم همیشه سوی اوست، سوئی بغیر از سوی دوست

مایل نمی باشم دمی، عشق این تقاضا می کند

برداشتم خود را ز پیش، دیگر میان او و خویش

حایل نمی باشم دمی، عشق این تقاضا می کند

در عشق تا گشتم علم، علمم فزاید دم بدم

جاهل نمی باشم دمی، عشق این تقاضا می کند

هر چه او کند من راضیم، هر چه او دهد من قانعم

سایل نمی باشم دمی، عشق این تقاضا می کند

عشقش بود در جان چو تن، جز عشق او را (فیض ) من

قابل نمی باشم دمی، عشق این تقاضا می کند

***

عشق استفاده از قلم و لوح حق کند

در مکتب خدا رخ خوبان سبق کند

عز قبول و رفعت اخلاص عشق راست

گوهر چه می کند، همه از بهر حق کند

هر کس که از حرارت عشقش عرق نریخت

در ورطه ی کشاکش دنیا عرق کند

افلاک و انجمند اسیر امیر عشق

گه روشنائی آرد و گاهی غسق کند

گاهی طلوع و گاه زوال و گهی غروب

گاهی سحر، گهی فلق و گه شفق کند

آنکس که چار عنصر تن را بعشق سوخت

سلطان جانش حکم بر این نه طبق کند

از حکم آنکه ماه تواند شکافتن

گردن اگر کشد سر خورشید شق کند

علم از خدا چو کرد پی مکتب و کتاب

گه شرح ما سیأتی و گه ماسبق کند

در دفتر سیه نبود نور عشق (فیض)

با مولوی بگوی که ترک ورق کند

***

جرعه ام را جام و مینا تنگ شد

مستیم را دار دنیا تنگ شد

اشک و آهم را دگر جائی نماند

هفت گردون، هفت دریا تنگ شد

تنگ گردد سینه چون دل شد فراخ

از فراخی سینه را جا تنگ شد

چون قفس شد بر روان، حسن و خیال

عالم پنهان و پیدا تنگ شد

وقت شد کز آسمان هم بگذرم

منظرم را زیر و بالا تنگ شد

پشت بر این توده باید کرد و رفت

گردشم بر روی صحرا تنگ شد

جان درین عالم نمی گنجد دگر

می روم آنجا که اینجا تنگ شد

ساغرم سرشار شد از فیض حق

آب شد بسیار، دریا تنگ شد

یافتم چو ره به عشرتگاه قدس

بر دلم عقبا و دنیا تنگ شد

سینه بیش از کوه دارد تاب (فیض)

نور حق را طور سینا تنگ شد

عمر شد در آرزوی دل تبه

روزگارم در تمنا تنگ شد

***

دل مرا ز اندیشه ی اسباب دنیا سرد شد

آخرت با یادم آمد، آرزوها سرد شد

چون شدم آگه ز اسرار علوم آخرت

بر دلم دنیا و مافیها سراپا سرد شد

هر گهم دل گرم گردید از تماشای جهان

یادم آمد آخرت، دل از تماشا سرد شد

دیدن گلزار و صحرا طبع را چون برفروخت

مردنم یاد آمد، آن گلزار و صحرا سرد شد

نیست دنیا جای آرام آنکه را هوشی بود

بر دلش در زندگی لذات دنیا سرد شد

بر دل ارباب عقبا لذت دنیاست سرد

نزد اهل معرفت لذات عقبا سرد شد

هر که دید ارباب دنیا را کلاب دوزخند

سروری را ماند و از مردار دنیا سرد شد

آتش مهر زر و زیور چو در دلها گرفت

زمهریر مرگ آمد، جوش دلها سرد شد

گر تو کندی دل ز دنیا ورنه او خود می کند

زین سبب اهل خرد را دل ز دنیا سرد شد

هر کسی را وقت مردن دل شود سرد از هوا

(فیض) را در زندگی دل از هواها سرد شد

***

خویش را از دست دادم، روی او بنموده شد

شد مرا نابوده بوده، بوده ام نابوده شد

هم تو راهی هم تو ره رو، خویش را طی کن، برس

آن رسد در حق که او از خویشتن آسوده شد

کام عمر آن یافت کاندر راه طاعت صرف کرد

وقت او خوش، کو تنش در راه حق فرسوده شد

زاهد از انکار عشق افکند در کارم گره

دست عشقم بر سرآمد، آن گره بگشوده شد

دور چون با عاشقان افتاد خود برپای خاست

زان عنایت مستیئی بر مستیم افزوده شد

عشق را نازم کزو شد پاک هر آلوده ای

گر سوی ما آ، هر آنکو از گنه آلوده شد

عشق می سازد مصفا سینه را از زنگ شرک

زنگ شرک سینه ام زین صیقلی بزدوده شد

جان روشن آن بود کائینه  جانان بود

عمر معمور آنکه در راه خدا پیموده شد

(فیض) را دیدم بسرعت می رود گفتم: کجا؟

گفت: نور حق ز وادی ایمنم بنموده شد

گفت و گوی این سخنها سالها در پرده بود

چون شدند اغیار از آن برملا بشنوده شد

***

نمی بینم در این میدان یکی مرد

زنانند این سبک عقلان بیدرد

ندیدم مرد حق، هر چند بردم

بگرد این جهان چشم جهان گرد

گرفته گرد گردا گرد عالم

نمی بینم سواری زیر آن گرد

سواری هست پنهان از نظرها

زنا محرم زنان پنهان بود مرد

بود مرد آنکه حق را بنده باشد

به داغ بندگی مر دست هر مرد

بود مرد آنکه او زد بر هواپای

رگ و ریشه ی هوس از سر بدر کرد

بود مرد آنکه دل کند از دو عالم

بیکجا داد و گشت از خویشتن فرد

بود مرد آنکه با حق انس بگرفت

باو پیوست و ترک ماسوا کرد

بود مرد آنکه اورست از من و ما

برآورد از نهاد خویشتن گرد

بود مرد آنکه فانی گشت از خود

ز تشریف بقای حق قبا کرد

گر افشانی ز گرد خویش خود را

بگردش کی رسی تا برخوری گرد

ز گرد خود بر آ، در گرد اورس

سراغی یابی از گرد چنین مرد

خداوندا بفضل خود مدد کن

که ره یابم بمردی تا شوم مرد

بمردی میرسی ای (فیض) و مردی

بشرط آنکه گردی از خودی فرد

خودت بر آینه ی دل (فیض) گردی

بمردی وا رهان خود را ازین گرد

***

مرد آن باشد که چون او را رهی بنموده شد

در همان ساعت بپای همتش پیموده شد

مرد آن باشد که چشم و گوش و دست و پای او

جمله در راه خدا بهر خدا فرسوده شد

مرد آن باشد که دنیای دنی را چون شناخت

همت عالیش از لذات آن آسوده شد

مرد آن باشد که آتش در هوای نفس زد

پیش از آن کاندر لحد ارکان چشمش توده شد

مرد آن باشد که بهر جلوه ی انوار حق

کرد صیقل تا که مرآت دلش بزدوده شد

مرد آن باشد که او هر چند علم آموخت، باز

کرد کوشش تا دگر بر دانشش افزوده شد

مرد آن باشد که کرد او غسل در اشک ندم

دست و پایش چون بلوث معصیت آلوده شد

عمر صرف گفتگو کردیم و کس فیضی نبرد

خود خجل گشتیم از خود، سعی ما بیهوده شد

ای دریغا ، خلق را گوش پذیرفتن کرست

آنچه گفتی (فیض) در پند کسان نشنوده شد

***

در دل شب خبر از عالم جانم کردند

خبری آمد و از بی خبرانم کردند

گوش دادند و در آن گوش، سروش افکندند

دیده دادند و سر دیده و روانم کردند

آشنائی بتماشاگه رازم دادند

آنگه از دیده ی بیگانه نهانم کردند

مستیم را بنقاب خمشی پوشیدند

زین سراپرده چو خورشید عیانم کردند

بنمودند جمالی ز پس پرده ی غیب

در کمالش به تحیر نگرانم کردند

شد نمودار فروغی که من از حسرت آن

آب گردیدم و از دیده روانم کردند

در زمین طربم بار اقامت داند

مایه ی شورش عشاق جهانم کردند

گوش جان را ز ره غیب سروشی آمد

سوی آرامگه قدس روانم کردند

باده ی صافی توحید بکامم دادند

ازخودی رستم و بی نام و نشانم کردند

تازه شد روح بیک جرعه از آن می که کشید

وقت پیران زمان خوش، که جوانم کردند

گفته بودم که شوم سرور ارباب جنون

عقل و هوشم بگرفتند و چنانم کردند

داغها در دلم افروخته شد ز آتش عشق

عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند

نظر همتم آنجا که توانست رسید

بنظر پرورشم داده، همانم کردند

کام دل یافتم از همت عالی، صد شکر

کانچه مقصود دلم بود چنانم کردند

فیضها یافتم از عالم بالا آنشب

در ثنا تا بابد فاتحه خوانم کردند

نیست در دستم از آن فیض کنون جز نامی

همگنان گرچه بدین نام نشانم کردند

(فیض) را گفت کسی: دعوی بیمعنی چند؟

گفت: خاموش، سر مدعیانم کردند

***

کشد هر جنس جنس خود، سخن گرد سخن گردد

دل از خود چون بتنگ آید، بگرد آن دهن گردد

چو گردم تشنه ی معنی، دلم ز آن لب سخن گوید

چو آب زندگی جویم، در آن خط و ذقن گردد

می و مستی اگر خواهم، ز چشمانش دهد ساغر

ز حال دل خبر گیرم، در آن زلف و شکن گردد

که از ضد دل بضد آید، که ضد گردد بضد پیدا

ز قد راستش پرسم، بدور قد من گردد

اگر در انجمن باشم، کشد دل جانب خلوت

چو در خلوت نشینم، دل بگرد انجمن گردد

روم سوی چمن گر من، ز آهم می شود صحرا

بصحرا گر روم، صحرا ز اشک من چمن گردد

چنانم از پریشانی که گر خواهم بلب آرم

زبان از حرف جمعیت پریشان در دهن گردد

دلم گم کرده چیزی را، نمی داند چه چیز است آن

اگر بوئی برد از خود، بگرد خویشتن گردد

دلی کو در جهان گل نباشد وصل را قابل

بیاد صاحب منزل بر اطلال و دمن گردد

حجابش ما و من باشد، چو بشناسد من و ما را

شناسد گر من و ما را، بگرد ما و من گردد

بود حب وطن ز ایمان، وطن جان را بود جانان

وطن را گر شناسد جان، بقربان وطن گردد

ز یاران (فیض) می خواهد جوابی، چون غزل گوید

دهن گرد سخن گردد، سخن گرد دهن گردد

***

جهان را بهر انسان آفریدند

در ایشان سر پنهان آفریدند

بانسان می توان دیدن جهان را

از آن در چشم انسان آفریدند

چو انسان بود روح آفرینش

ز روح الله در جان آفریدند

بیا جان در ره جانان فشانیم

که جانرا بهر جانان آفریدند

فرو ناید مگر بر درگه دوست

سرم را خوش بسامان آفریدند

دلم از درد بیدرمان سرشتند

ز دردش باز درمان آفریدند

دلم هر لحظه ای یا حی سرآید

جهان را ز آب حیوان آفریدند

برای یک گل خودرو هزاران

هزاران در هزاران آفریدند

چو خوان آراستند از بهر عشاق

غذا از حسن خوبان آفریدند

نمکدان از دهان شکر ز لبها

می و ساغر ز چشمان آفریدند

نکویان را دل آسوده دادند

دل ما را پریشان آفریدند

دل عشاق را از شیشه کردند

دل خوبان ز سندان آفریدند

دل زهاد را از گل سرشتند

گل عشاق از جان آفریدند

بپاداش سجود اهل طاعت

بهشت و حور و غلمان آفریدند

جزای سرکشان از معدل قهر

جحیم و دود نیران آفریدند

از آن پیوست حسن و عشق با هم

کز آن این و از این آن آفریدند

میان (فیض) و مقصودش ز هستی

بسی کوه و بیابان آفریدند

***

نهادم سر بفرمانش، بکن گو هر چه می خواهد

سرم شد گوی چوگانش، بکن گوهر چه می خواهد

كند گر هستیم ویران، زند گر برهمم سامان

من و حسن بسامانش، بكن گوهر چه میخواند

اگر روزم سیه دارد وگر عمرم تبه دارد

من و زلف پریشانش، بکن گوهر چه می خواهد

ز دست من چه می آید، مگر مسکینی و زاری

زدم دستی بدامانش، بکن گوهر چه می خواهد

دل و جانم اگر سوزد، ز تاب آتش قهرش

من و لطف فراوانش، بکن گوهر چه می خواهد

شنیدم گفت: می خواهم سرش از تن جدا سازم

سر و تن هر دو قربانش، بکن گوهر چه می خواهد

نباشد گر روا در دین که خون عاشقان ریزند

بلاگردان ایمانش، بکن گوهر چه می خواهد

اگر دل می برد از من و گر جان می کشد از تن

فدا هم این و هم آتش، بکن گوهر چه می خواهد

ترا ای (فیض) کاری نیست با دردی کز او آید

باو بگذار درمانش، بکن گوهر چه می خواهد

***

بیاد یار درخلوت نشستم، تا چه پیش آید

ره اغیار را را بر خویش بستم، تا چه پیش آید

چو دیدم پای سعی خویش در ره بسته، بگشادم

بسوی رحمت حق هر دو دستم تا چه پیش

چشیدم در ازل یکجرعه از خمخانه ی عشقش

هنوز از نشأه ی آن باده ی مستم، تا چه پیش آید

بت من هستی من بود تا دانستم این معنی

به نیروی یقین این بت شکستم تا چه پیش آید

گشودم از میان خویشتن زنار شیطان را

کمر در خدمت الله بستم، تا چه پیش آید

ندیدم چون کسی را غیر حق کاری تواند کرد

امید از ماسوای حق گسستم، تا چه پیش آید

شکستم آرزوی نفس را در کام جان یک یک

ز دست نفس و شیطان هر دو جستم، تا چه پیش آید

بقرص نان [و] خلقانی قناعت کردم از دنیا

ز حرص [و] آز و رنج خلق رستم، تا چه پیش آید

بصورت کار من شد پیش و در معنیش پس دیدم

ازین معنی بصورت پس نشستم ، تا چه پیش آید

خجل گشتم ازین گفتار بی کردار و بس کردم

دهان خویش را چون (فیض) بستم، تا چه پیش آید

***

هدهدی کو که از سبا گوید؟

خبر یار آشنا گوید؟

کو سلیمان که رمز منطق طیر

از خدا گیرد و بما گوید؟

کو خضر تا که موسی جانرا

از لدنا اشارها گوید؟

نوح کو تا که کشتیئی سازد

من رکب فیه قد نجا گوید؟

کو خلیلی که رو بحق آرد

لا احبی بماسوا گوید

کو کلیم اللهی لقا جوئی

روبرو حرف با خدا گوید؟

کو مسیحی که مرده زنده کند

خبری چند از سما گوید؟

کو محمد که سر ما او حی

با احبا و اولیا گوید؟

کو علی آن در مدینه ی علم

تا زحق شمه ای بما گوید؟

یا چو جامی ز هل اتی نوشد

رمزی از سر انما گوید؟

اهل بیت نبی کجا رفتند

و آنکه زایشان حدیث وا گوید؟

همدمی کو که آشنا باشد

با دلم حرف آشنا گوید؟

یا دل از مدعی نهان با او

چند حرفی بمدعا گوید؟

کو طبیب دلی درین عالم

خسته ای درد دل کرا گوید؟

تا بگوشم رسد ندای الست

هر سر موی من بلی گوید؟

یا شوم مست باده ی توحید

تا سرا پای من خدا گوید

یا چون آن فانیان سبحانی

بزبان خدا ثنا گوید

بس کن ای دل که حرف نازک شد

(فیض) را گوی تا دعا گوید

شکوه بس (فیض) اهل دردی کو

تا طبیبش از او دوا گوید؟

***

در سر بوالهوس نگر چون شر و شور می رود

در دل ماست یار و دل بر ره دور می رود

در سر چون درا در آ ناله ی عاشقان شنو

قافله خیال بین سوی صدور می رود

عشق بهر که داد جان، رست ز خاک خاکدان

زاهد مرده دل ز گور هم سوی گور می رود

هر که ز عشق یافت جان، یافت حیات جاودان

او نه بمیرد، ار بمرد، زنده بگور می رود

نی غلطم ، کجا چو کور از پی نور حق شتافت

موسی وقت خویش شد جانب طور می رود

هیچ نیافت آنکه او لذت عاشقی نیافت

گر همه در بهشت یا در بر حور می رود

این دل پختگان عشق جانب حق همی رود

وان دل زاهدان خام، سخت صبور می رود

آتش عشق، مرد را پخته و سرخ رو کند

خام فسرده را صلا گربه تنور می رود

هست بهر خم فلک باده و نشأه دگر

هر که نه مست عشق شد، مست غرور می رود

(فیض ) چو دل بعشق داد، بر سرغصه پا نهاد

شاد شد از سرور و باز سوی سرور می رود

***

زنده دل از چه بدن عالم نور می رود

جاهل مرده دل ز گور هم سوی گور می رود

طالب نشأه ی بقا سوی خدا روان شود

بسته ی نشأه فنا سوی ثبور می رود

هر که درین سراب دید نشأه ی آخرت، بدید

در ره او ز پیش و پس رایت نور می رود

وانکه ز نشأه ی دگر کور بود درین سرا

چون برود ازین سرا، هم کر و کور می رود

هر که ز تقویش لباس، افسر علم بر سرش

وانکه بمعصیت تنید، ناقص و عور می رود

هر که ز کینه و حسد آتش خشم برفروخت

او ز تنور آتشی سوی تنور می رود

سوی بهشت می رود هر که باختیار مرد

قعر جحیم جا کند، آنکه بزور می رود

هر که بخشم مبتلا، راست چو مار می شود

وآنکه اسیر حرص شد، خوار چو مور می رود

غفلت (فیض) بین که چون غره ی گفتگو شده

ماتم خود گذاشته در پی سور می رود

***

در سر شوریده سودا می رود

کز کجا آمد، کجاها می رود

و آنکه عاقل خوانیش در کارها

در خیالش سود و سودا می رود

گه در آتش می رود، گاهی در آب

خاک بر سر در هواها می رود

هیچ در پیش و پس خود ننگرد

در بلاها بی محابا می رود

خواجه با هوش آی و کار یاربین

حرف سوق و سود و سودا می رود

خواجه بیهوشست و کارش در زیان

عمر رفت و خواجه رسوا می رود

دی برفت امروز هم باقی نماند

جان بفردا می رسد، یا می رود

این نفس را پاس باید داشتن

کاین نفس از کیسه ی ما می رود

جان بجانان تازه می کردم بدم

ورنه جان بی جان ز دنیا می رود

گوشها بسته است (فیضا) لب ببند

کاین سخنهای تو بی جا می رود

***

چون سخن از دلبر ما می رود

شاهدان را رنگ سیما می رود

چون حدیث یار بی پروا کنید

این دل شوریده از جا می رود

در دل ما آ، تماشا کن به بین

تا چه شور و تا چه غوغا می رود

وین سر شوریده ی ما را نگر

دم بدم تا در چه سودا می رود

دل هنوز از هیبت روز الست

می طپد هر لحظه، از جا می رود

چون بلی گفتیم در روز نخست

بر سر ما این بلاها می رود

یک نظر آن لعل میگون دیده ام

خون هنوز از دیده ی ما می رود

یار آمد گفتگو را بس کنیم

صحبتش از کیسه ما می رود

نی غلط، کی یار آید سوی ما؟

در سر دیوانه سودا می رود

ز آتش هجران جانان هر سحر

دود آه (فیض) بالا می رود

***

خوشا آن سر که سودای تو دارد

خوشا آندل که غوغای تو دارد

ملک غیرت برد، افلاک حسرت

جنونی را که شیدای تو دارد

دلم در سر تمنای وصالت

سرم در دل تماشای تو دارد

فرود آید بجز وصل تو، هیهات

سر شوریده سودای تو دارد

دلم کی باز ماند، چون بپرواز

هوای قاف عنقای تو دارد

چو ماغی می طپم بر ساحل هجر

که جانم عشق دریای تو دارد

دل و جانرا کنم مأوای آن کو

دل و جان بهر مأوای تو دارد

نهم در پای آن شوریده، سر؛ کو

سر شوریده در پای تو دارد

فدایت چون کنم، بپذیر جانا

چرا کاین سر تمنای تو دارد

چگونه تن زند از گفت و گویت

چو در سر (فیض) هیهای تو دارد

***

خوشا آندل که مأوای تو باشد

بلند آن سر که در پای تو باشد

فرو ناید بملک هر دو عالم

هر آن سر را که سودای تو باشد

سرا پای دلم شیدای آنست

که شیدای سراپای تو باشد

غبار دل به آب دیده شویم

کنم پاکیزه، تا جای تو باشد

خوش آن شوریده ی شیدای بی دل

که مدهوش تماشای تو باشد

دلم با غیر تو کی گیرد آرام؟

مگر مستی که شیدای تو باشد

نمی خواهد دلم گل گشت صحرا

مگر گل گشت صحرای تو باشد

خوشی در عالم امکان ندیدیم

مگر در قاف عنقای تو باشد

ز هجرانت بجان آمد دل (فیض)

وصالش ده اگر رأی تو باشد

***

دلم بس نیست مأوای تو باشد

بیا تا دیده هم جای تو باشد

خوشا چشم نکوبختی که در وی

جمال عالم آرای تو باشد

خوش آن سرمست عشق لاابالی

که مدهوش تماشای تو باشد

خوش آن شیرین سخنهای شکرریز

که از لعل شکرخای تو باشد

نمک دارد سخن زان لعل شیرین

بده دشنامی ار رأی تو باشد

دل مخمور من بیمار آنست

که مست چشم شهلای تو باشد

خوشا آندم که جان بپذیری ای (فیض)

سرش آنگاه در پای تو باشد

***

چه کنم دلی را که ترا نباشد؟

چه کنم تنی را که بقا نباشد؟

بزمین زنم سر، بفنا دهم جان

برهت سر و جان چو فدا نباشد

بروم در آتش اگرم برانی

که بسوزم آنرا که سزا نباشد

شکنم دو پا را برهت ار نپوید

ببرم دو دست ار بدعا نباشد

بکنم دو چشمی که ترا نبیند

نبود در و نور و ضیا نباشد

ببرم زبانرا چو نگویدت شکر

دو لبم به بندم چو ثنا نباشد

نخورم ز نانی که نه طاعت آرد

چه کنم طعامی که غذا نباشد

بکجا برم تن، نکشد چو بارت

بکجا برم جان، چو فدا نباشد

دلم ار نسازد ببلای عشقت

سزد ار بسوزد، چو سزا نباشد

بجفا بسوزم ببلا بسازم

که شنید عشقی که بلا نباشد

بجهنم آیم، چو توئی در آنجا

نروم بجنت، که لقا نباشد

لب (فیض) بندم ز حدیث اغیار

که حدث بود کان ز خدا نباشد

***

خورشید فلک روشنی از روی تو دارد

هر جاست گلی، چاشنی از بوی تو دارد

چشمی که رباید دل خلقی به نگاهی

آن دلبری از نرگس جادوی تو دارد

هر جا که زند خیمه بر و بوم بسوزد

قربان شومت عشق تو هم خوی تو دارد

حیرتکده ای گشت سراپای وجودم

هر ذره جدا چشم و دلی سوی تو دارد

گه سوزی و گه داغ نهی گاه گدازی

هر عیش که دلراست ز پهلوی تو دارد

هر عاشق بیچاره که در بند بلا نیست

آشفتگی از نگهت گیسوی تو دارد

چون (فیض) نباشد، ز هم اجزای وجودش

هر ذره جدا عزم سر کوی تو دارد

***

از سر ازل پرده به بوی تو گشادند

اول در ایجاد بروی تو گشادند

آمد چو به بازار عیان درج حقایق

اول سر آن حقه ببوی تو گشادند

آفاق پر از غالیه ی و مشگ ختن شد

آن دم که سر طره ی موی تو گشادند

صحرای زمین را همه ایوان تو کردند

درهای سماوات بروی تو گشاند

املاک همه جانب تو گوش نهادند

افلاک همه چشم بسوی تو گشادند

انجم همه نور از رخ زیبای تو بردند

بر عارض شب طره ز موی تو گشادند

از باده ات ارواح چو یک جرعه چشیدند

جام از تو گرفتند و سبو از تو گشادند

چون روی تو دیدند نظر از همه بستند

نظارگیان پای بکوی تو گشادند

اکوان کمر خدمت والای تو بستند

ابواب سعادت چو بروی تو گشادند

چون کعبه ی مقصود تو بودی دو جهانرا

آن قافله را راه بسوی تو گشادند

از چشمه ی فیض ازلی گشت روان (فیض)

این آب حیاتی که بجوی تو گشادند

***

نور ازل ظهور کرد، رحمت خاص عام شد

حکم قضا نفاذ یافت کار قدر تمام شد

دانه ی گندمی فگند آدم پاک را بخاک

بهر شکار روح قدس، مرکز خاک دام شد

گشت فلک بامر حق بحر وجود کاینات

خلعت هر خلیفه ای درخور خود تمام شد

چون بمراتب وجود جای گرفت یک بیک

آنکه ز پس ظهور کرد، مر همه را امام شد

میکده را گشود تا ساقی باقی الست

عاشق رند باده کش معتکف مدام شد

زمره ی طالبان حق بر سر مستی آمدند

وانکه ز باده ننگ داشت طالب جاه و نام شد

وقت رجوع چون رسید بهر جزای قول و فعل

جان که ز تن رمیده بود، باز بجسم رام شد

یافت حیات تازه دوست، مغز درآمدش بپوست

وز تن و جان دشمنان طالب انتقام شد

خام چو داد دل بکام کار دلش بماند خام

(فیض) چو کند دل ز جان کار دلش تمام شد

***

دلم هیهای او دارد، سرم سودای او دارد

تنم بادا فدای جان، که جان غوغای او دارد

گهی در جعد مشگینی گرفتارم ببوی او

گهی این آهوی جانم، غم صحرای او دارد

گهی در دام هجرانم، اسیر قید حرمانم

گهی در قاف قربت، دل سر عنقای او دارد

زمانی از گلی مستم که آرد بادی از بویش

گهی از لاله ای داغم که آن سودای او دارد

گه از زلفی پریشانم بروئی گاه حیرانم

که آن سودای او دارد، که آن سیمای او دارد

گهی محو قمر گردم، که دارد داغ او بر رو

گهی حیران خورشیدم، رخ زیبای او دارد

بگلذار جهان گردم، مگر بوئی از آن یابم

فتم در پای سروی، کو قد و بالای او دارد

بگرد آن دلی گردم، که در وی جای او باشد

بقربان سری گردم، که آن سودای او دارد

اگر در یک سر سودا پزد دل نیست از خامی

سر سودای او دارد، غم حلوای او دارد

شکر گفتند صفرا را زیان دارد، غلط گفتند

لبش شد داروی آن کو تب و صفرای او دارد

دل و جان گر فدای یار بی پروا کنم شاید

گرش پروای دل نبود، دلم پروای او دارد

نمیگیرد قراری دل، طپد تا کی برین ساحل

چه سازد (فیض) این ماهی غم دریای او دارد

***

دیده از نور جمال دوست چون بینا کنید

سربلندان، گوشه ی چشمی بسوی ما کنید

نوجوانان، چون بیاد نرگسش نوشید می

اول هر جرعه ای یاد من شیدا کنید

در شب زلف نگار دل فریبی گشت گم

بهر من روزی دل گم گشته ای پیدا کنید

از پی نظاره ی دیوانگان دادند عقل

در گذشتن ای پری رویان سری بالا کنید

از دل پرغصه ی ما تا گره ها وا شود

خوب رویان، یک بیک بند قباها وا کنید

دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ عاقلان

یار ئی مستان مرا در عاشقی رسوا کنید

(فیض) می خواهد که با مستان کند هم مشربی

بر در میخانه آمد بهر او در وا کنید

***

تن در بلای عشق دهم، هر چه باد باد

سر در قفای عشق نهم، هر چه باد باد

کاهی دل شکسته من ، عشق کهربا

این که به کهربا بدهم، هر چه باد باد

چون در هوای او تن من ذره ذره رفت

جان هم بمهر دوست دهم، هر چه باد باد

خود را باو سپارم و تسلیم وی شوم

چون عشق گشت پادشهم، هر چه باد باد

از جذب شور عشق بیک حمله از دو کون

اندر فضای دوست جهم، هر چه باد باد

دل برکنم چو (فیض) ز بود و نبود خویش

از ننگ این وجود رهم، هر چه باد باد

***

هر کجا داغ و درد و غم باشد

کاش بر جان من رقم باشد

نو بنو مرهمیست بر دل ریش

درد و داغی که دم بدم باشد

ز آتش عشقم ار بسوزد جان

یا شود شعله دل، چه غم باشد؟

خام افسرده را چو باید پخت

آتش عشق، مغتنم باشد

هر که در عشق می تواند سوخت

بجهنم رود، ستم باشد

دارم امید آنکه در غم عشق

دل من ثابت القدم باشد

وه که گلزار داغهای دلم

خوشتر از روضه ی ارم باشد

هر که در دل نباشدش عشقی

حاصلش حسرت و ندم باشد

(فیض) را بخت اگر کند یاری

در ره عشق حق علم باشد

***

سر چو بی عشقست ننگ جان بود

دل که بی دردست، نام آن بود

دل که در وی درد نبود کی دلست؟

جان چو سوزی نبودش کی جان بود

دل ندارد، جان ندارد، هیچ نیست

هر کسی کو بیغم جانان بود

جان ندارد غیر آن کو روز و شب

آتش عشقیش اندر جان بود

دل ندارد غیر آنکو همچو من

داغ عشقی در دلش پنهان بود

دردها را عشق درمان می کند

گر چه درد عشق بی درمان بود

داغها را عشق مرهم می نهد

زانکه داغ عشق مرهم دان بود

عشق باشد مرد را سامان و سر

خود اگر چه بی سر و سامان بود

عشق اگر چه خود ندارد خان و مان

عاشقانرا عشق، خان و مان بود

آخر از عاشق جنون ظاهر شود

دو آتش (فیض) چون پنهان بود؟

***

اهتدوا بالعشق طلاب الرشد

گم شود آنکو ره دیگر رود

من بفتراک غم عشق کسی

بسته ام دل را بحبل من مسد

ای نگار می فروش عشوه گر

مست عشقت فارغ است از نیک و بد

شربتی زان لب بکام من رسان

تا بماند زنده جانم تا ابد

چشمه ی خضر است آن نوش دهان

منع تشنه از زلالت کی رسد

اسقنی من فیک من عین الحیوة

شربة احیی بها عمر الابد

(فیض) را محروم از وصلت مکن

کو ندارد غیر عشقت مستند

***

بی دل و جان بسر شود، بی تو بسر نمی شود

بی دو جهان بسر شود، بی تو بسر نمی شود

بی سر و پا بسر شود، بی تن و جان بسر شود

بی من و ما بسر شود ، بی تو بسر نمی شود

درد مرا دوا توئی، رنج مرا شفا توئی

تشنه ام و سقا توئی، بی تو بسر نمی شود

در دل و جان من توئی، گنج نهان من توئی

جان و جهان من توئی، بی تو بسر نمی شود

یار من و تبار من مونس غمگسار من

حاصل کار و بار من، بی تو بسر نمی شود

جان بغمت کنم گرو، تن شود ار فنا بشو

هر چه بجز تو گو برو، بی تو بسر نمی شود

غیر تو گو برو بباد، غیر تو گو برو زیاد

بی تو مرا دمی مباد، بی تو بسر نمی شود

کوثر و حور گو مباش، قصر بلور گو مباش

حله ی نور گو مباش بی تو بسر نمی شود

کوثر و حور من توئی، قصر بلور من توئی

حله نور من توئی، بی تو بسر نمی شود

آب حیات من توئی، فوز و نجات من توئی

صوم و صلواة من توئی، بی تو بسر نمی شود

عمر من و حیات من، بود من و ثبات من

قند من و نبات من، بی تو بسر نمی شود

هول ندای کن کند نخل مرا ز بیخ و بن

هجر مرا تو وصل کن، بی تو بسر نمی شود

گر ز تو رو کنم بغیر ور بتو رو کنم ز غیر

جانب تست هر دو سیر، بی تو بسر نمی شود

گر ز برت جدا شوم، یا زغمت رها شوم

خود تو بگو کجا روم، بی تو بسر نمی شود

(فیض) ز حرف بس کند، پنبه درین جرس کند

ذکر تو بی نفس کند، بی تو بسر نمی شود

***

عارفان از چمن قدس چو بوی تو کشند

خویش را بیخرد و مست بکوی تو کشند

چون بخورشید فتد چشم حقایق بینان

برقع چشمه ی خورشید ز روی تو کشند

خستگانت بدرون ظلمات ار گذرند

هر طرف دست بیازند که موی تو کشند

عاشقان با جگر سوخته و چشم پر آب

تشنه ی آب حیاتی که ز جوی تو کشند

هر چه بینند جمال تو در آن می بینند

صورت و معنی هر چیز بسوی تو کشند

سرو را در نظر آرند بیاد قد تو

گرد گلزار بر آنند که بوی تو کشند

هر ثنا هر که کند در حق هر کس همه را

به له الملک و له الحمد بسوی تو کشند

روز ایشان بود آنگه که برویت نگرند

شب زمانی که در آن طره ی موی تو کشند

سخن هر که بهر سوی و بهر روی بود

همه را پخته و سنجیده بسوی تو کشند

لطف و قهر تو بکام دلشان یکسانست

مزه ی نیشکر از تلخی خوی تو کشند

زاهدان درد کش جام هوا و هوس اند

عاشقان باده ی صافی ز سبوی تو کشند

هر کسی روی بسوئی بامیدی دارد

آخرالامر همه رخت بسوی تو کشند

کمر بندگیت بسته سراپای جهان

همه الوان نعم از سر کوی تو کشند

کبریای تو بسی سر بسجود اندازد

صوفیان چونکه بجان نعره ی هوی تو کشند

(فیض) فریادکنان بر اثر بانگ رود

هر کجا ناله دلسوز ببوی تو کشند

***

هر که راه عشق پوید، هم ز عشقش بر بروید

هر که جد و جهد و زرد، عاقبت مقصود بجوید

هر که با تو آشنا شد از جهان بیگانه گردد

ترک خان و مان بگوید، دست از جان هم بشوید

هر که او روی تو بیند، بر تو کی غیری گزیند

جز حدیث تو نگوید، جز وصال تو نجوید

هر که ذوقی از تو دارد، یا که بوئی از تو یابد

مل نخواهد، گل نخواهد، مل ننوشد، گل نبوید

هر که رو سوی تو دارد، سوی دیگر رو نیارد

هر که را شادی میسر، کی خورد غم یا بموید؟

ذوق ذکرت هر که دارد، ذکر غیرش کی گوارد؟

کام شیرین از حدیثت ، حرف دیگر کی بگوید؟

(فیض) دارد با تو سری ز آن سبب پیوسته بیخود

جز حدیث تو نگوید، غیر راه تو نپوید

***

ما سر کن فکانیم، ما را که می شناسد؟

از دیده ها نهانیم، ما را که می شناسد؟

هر چند بر زمینیم، با خاک ره نشینیم

برتر ز آسمانیم، ما را که می شناسد؟

ما همنشین ناریم، از خلق برکناریم

هر چند در میانیم ما را که می شناسد؟

ما جان جان جانیم، از جسم بر کرانیم

بیرون ازین جهانیم، ما را که می شناسد؟

از نام ما مگوئید وز ما نشان مجوئید

بی نام و بی نشانیم، ما را که می شناسد؟

در هر جهت مپوئید واندر مكان مجوئید

بیرون زهر مكانیم، ما را كه میشناسد؟

ما را مکان نباشد، ما را زمان نباشد

برتر ازین و آنیم، ما را که می شناسد؟

ما عاقلان مستیم، ما نیستان هستیم

اقرار منکرانیم، ما را که می شناسد؟

کم گوی (فیض) اسرار در در صدف نگه دار

ما بحر بیکرانیم، ما را که می شناسد؟

***

خوش آنکه کشتگان غمش را ندا کنند

تا وعده های اهل وفا را وفا کنند

آندم که دوست گوید: ای کشتگان من

از لذت خطاب ندانم چها کنند

در شور و وجد و رقص درآیند عاشقان

از شوق دوست جامه جان را قبا کنند

آندم که دوست پرسش بیمار خود کند

دردش یکان یکان همه کار دوا کنند

سر گر بپای دوست فشانند عاشقان

هر دم برای دادن جان، جان فدا کنند

عشاق اگر الست دگر بشنوند ازو

بیخود شوند و تا بقیامت بلی کنند

گر (فیض) محو دوست شود حالت نماز

کروبیان قدس باو اقتدا کنند

***

شاهدان گر جلوه بر ایمان کنند

کفر و ایمان هر دو را یکسان کنند

عارفان از عشق اگر گردند مست

رازها در سینه کی پنهان کنند؟

عاشقان را دوست هر دم جان نو

بخشد، ایشان باز جان قربان کنند

زاهدان گر زان جهان هم بگذرند

این جهان را روضه ی رضوان کنند

عابدان گر بهر جانان جان کنند

عیش های نقد با جانان کنند

اهل دنیا گر ز صورت بگذرند

عیش را صافی و جاویدان کنند

عاقلان گر بگذرند از ننگ و نام

دردشان را عاشقان درمان کنند

گر مریدان پند پیران بشنوند

کار را بر خویشتن آسان کنند

واصلان از راه اگر گویند، باز

سالکان را گیج و سرگردان کنند

آنچه با حکمت کنند اهل نظر

عاشقان با گفته ی (فیض) آن کنند

***

بکوی سر قدر گر گذر توانی کرد

به پیش تیر قضا، جان سپر توانی کرد

چنانکه هست اگر سر کار دریابی

ز دل شکایت بیجا بدر توانی کرد

چو دانی آنچه بتو می رسد نوشته شده است

ز خار خار تأسف حذر توانی کرد

خدای را بعدالت اگر شناخته ای

بخویش نسبت اسباب شر توانی کرد

اگر ز آینه ی سر غبار بزدائی

بچشم سر، برخ او نظر توانی کرد

اگر نقاب برافتد ز طلعت ازلی

بیک نگاه ابد را بسر توانی کرد

بر آستانه ی جانان اگر دهد بارت

سر و تن و دل و جان خاک در توانی کرد

اگر ز عالم صورت ز صدق دل نکنی

بجان بعالم معنی سفر توانی کرد

چگونه ثبت توان کرد (فیض) در اوراق

حدیث عشق چه سان مختصر توانی کرد؟

***

دل ز اغیار پاک خواهم کرد

لشگر غم هلاک خواهم کرد

خون دل را ز دیده خواهم ریخت

سینه بهر تو پاک خواهم کرد

از طرب باز قصه خواهم گفت

غصه را غصه ناک خواهم کرد

چیک چیک کباب دل تا کی

سینه را چاک چاک خواهم کرد

زان لب و چشم، مست خواهم شد

حلقه در گوش تاک خواهم کرد

عاقبت جان بوصل خواهم داد

بر سر هجر خاک خواهم کرد

بهر آن تا نجات یابد (فیض)

خویشتن را هلاک خواهم کرد

***

مرا دردیست در دل، نه چو هر درد

دوای آن نه در گرمست و نه سرد

دوای درد من دردیست سوزان

که آتش در زند در گرم و در سرد

دوای درد من درد رسائیست

که از هر درد بیرون آورد گرد

دوای درد من دردیست شافی

که روبد از دل و جان گرد هر درد

طبیبی ، مشفقی، ربانیی کو

که دردم را تواند چاره ای کرد؟

دوایی خواهم از دست طبیبی

که تا گردم سراپا جملگی درد

نمی بینم بعالم سرخ روئی

نهم تا بر در او چهره ی زرد

بسوی اولیای حق نشانی

بنزد کیست یارب از زن و مرد؟

بسی گشتم، بسی جستم، ندیدم

کسی کو باشدش یکذره زین درد

همه عمرم درین سودا بسر شد

نه مقصودم بدست آمد، نه هم درد

بنه دل (فیض) بر دردی که داری

خوشا حال کسی کو دارد این درد

طبیب حق دوا جز درد حق نیست

بدرد او شفا یابی ز هر درد

***

بر دل و جان رواست درد، در سر و تن چراست درد؟

تا که رسد ز تن بجان تا که شود تمام مرد

میرسد از بدن بجان، می کشد این بسوی آن

گر بتنست و گر بجان، هر چه بود سزاست درد

مغز ز پوست می کشد، هر دو بدوست می کشد

مرد چو گرم درد شد، شد دلش از دو کون سرد

درد دواست مرد را، مرد دواست درد را

مرد بود آنکه نبودش، بیگه و گاه رنج و درد

درد بود غذای روح، مایه ی شادی و فتوح

هر که بدرد گشت جفت، شد ز غم زمانه فرد

علت و سقم آب و گل، هست شفای جان و دل

سرخی روی جان بود، روی تنت چو گشت زرد

گرد تن و سوار جان، این شده پرده ای بر آن

در طلب سوار تاز، یاوه مگرد گرد گرد

درد چو در تو نیست هیچ، بیهده در سخن مپیچ

گرم سخن شدی تو (فیض) هست سخن ولیک سرد

***

هر که بیمار تو باشد، درد بیمارش نباشد

نشنود قول طبیبان، با دوا کارش نباشد

مست عشق ار زهر نوشد یا شکر فرقی نباشد

بر سرش گر تیغ بارد، هیچ آزارش نباشد

از حبیب ار جور بیند، لطف می پندارد آن را

لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد

هر که رسوا گردد از عشق بت صاحب جمالی

از ملامت سر نپیچد، عیب کس عارش نباشد

می کند بر خویشتن دشوار عاقل کارها را

برخود ار آسان بگیرد، عشق دشوارش نباشد

بر فراز آسمان کی جای یابد چون مسیحا

جز کسی کو در زمین فکر خر و بارش نباشد؟

(فیض) مگذر زان سخن کانرا نمی آری بجا [تو]

بد بود گفتار، آنکس را که کردارش نباشد

***

عاشقان محو یار می باشند

در غم عشق زار می باشند

از برون گر شکفته و خندان

در درون سوگوار می باشند

آن جماعت کز اهل معرفتند

در تماشای یار می باشند

منعمان در شمار روز شمار

پست و بی اعتبار می باشند

در دو کون اهل دانش و بینش

در شمار خیار می باشند

قوم دانانمای اهل جدل

در جزا اهل نار می باشند

اهل نخوت بروز رستاخیز

زار و پامال و خوار می باشند

آن گروهی که اهل معصیتند

نزد حق شرمسار می باشند

اهل طاعت بقدر رتبه ی خود

هر یکی در شمار می باشند

(فیض) در گفت و گوی یارانش

همه در کار و بار می باشند

***

گر خون دل از دیده روان شد، شده باشد

رازی که نهان بود عیان شد، شده باشد

گر پرده برافتاد ز عشاق، برافتد

ور حسن تو مشهور جهان شد، شده باشد

دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت

جان نیز اگر بر سر آن شد، شده باشد

از حسرت آن لب گر از این دیده ی خونبار

یاقوت تر و لعل روان شد ، شده باشد

بر یاد رخت دیده ی غمدیده ی عشاق

بر هر مه و مهر ار نگران شد ، شده باشد

هر کو گل رخسار تو یکبار به بیند

گر جامه دران نعره زنان شد، شده باشد

چون رخش تجلی بجهانی، بجهان تو

عقل از سر نظارگیان شد، شده باشد

در دیده ی عشاق عیانی تو چو خورشید

رویت گر از اغیار نهان شد، شده باشد

آئی چو بر (فیض) نماند اثر ازوی

تو شاد بمان او ز میان شد ، شده باشد

***

گر گاسه ی سر ظرف جنون شد، شده باشد

ور بر تنم این کاسه نگون شد ، شده باشد

از بام چو افتاد مرا طشت برندی

رسوائی از اندازه برون شد، شده باشد

چون دست ز جان شستم، اگر در غم هجران

رنج تن رنجور فزون شد، شده باشد

چون یاد لبش کردم و خون شد جگر من

از رهگذر دیده برون شد، شده باشد

بگداخت مرا چون جگر از حسرت اگر هم

دل نیز در این واقعه خون شد، شده باشد

تا چشم چو صاد تو بخوبیت بود فیض

گر بر سرش ابروی تو نون شد، شده باشد

حال دل خون گشته ی (فیض) ار تو بپرسی

گوئی چو بگویند که خون شد، شده باشد

***

گر یار بما رخ ننماید چه توان کرد؟

ز آنروی نقاب ار نگشاید، چه توان کرد؟

پنهان ز نظرها اگر آید بتماشا

در دیده دل از ما بزداید، چه توان کرد؟

آن حسن و جمالی که نگنجد بعبارت

این دیده مر آنرا چو نشاید، چه توان کرد؟

در دیده ی عشاق چو خورشید عیانست

گر در نظر غیر نیاید، چه توان کرد؟

چون روی نماید دل و دین را برباید

یک لحظه ، و لیکن چو نیاید، چه توان کرد؟

آید بر این خسته دمی چون بعیادت

عمرم اگر آندم بسر آید ، چه توان کرد؟

ای (فیض) گرت یار نخواهد چه توان گفت؟

ور خواهد و رخ می ننماید، چه توان کرد؟

***

گاهی بغمزه ای دلی آباد می کند

گاهی بلطف غمزده ای شاد می کند

آنکو زیاد می نرود یک نفس مرا

شادم گر مرا نفسی یاد می کند

بیچاره و شکست، اسیر بلای عشق

دلرا درین قضیه که امداد می کند؟

گم گشتگان وادی خونخوار عشق را

سوی جناب دوست که ارشاد می کند؟

غم بر سر غم آمد و جای نفس نماند

دل تنگ شد که ناله و فریاد می کند

در چشم من سراسر آفاق تیره شد

شام فراق بین که چه بیداد می کند

باد صبا بیار نسیمی ز کوی دوست

کاین بوی دوست عالمی آباد می کند

بر من هر آنچه می رود از محنت و بلا

جرم تو نیست، حسن خداداد می کند

باد است نزد او سخن (فیض) و شعر او

کی او بدین وسیله مرا یاد می کند؟

***

سوی این دون گدا آن شاره رو کی می کند

التفاتی از سگش می خواهم، او کی می کند؟

می توانستم کز او احوال دل گیرم، ولی

گفتگو با چون منی آن تندخو کی می کند؟

در شب تاریک زلفش صد هزاران همچو من

گم کند گر دل یکی را جست و جو کی می کند؟

از سر کویش کجا من می توانم پا کشید؟

این سر سوداپرستم ترک او کی می کند؟

مردم از غم ای مسلمانان مرا آگه کنید

با من آخر آشتی آن جنگجو کی می کند؟

هر که خورشید رخش را دیده باشد یک نظر

دیدن غلمان و حوران آرزو کی می کند؟

فیض در روی بتان می بیند آیات خدا

ورنه در وصف بتان این گفتگو کی می کند؟

***

این دل سرگشته خود را جستجو کی می کند؟

عمر شد، سوی صراط الله رو کی می کند؟

گر نباشد لطف حق، یابنده ره بین کی شود؟

گمرهانرا غیر لطفش جستجو کی می کند؟

کیست باطاعت بدل سازد گنه را غیر او ؟

خون آهو را بجز او مشکبو کی می کند؟

اغنیا محتاج او، شاهان گدایان درش

اهل حاجت را نوازش غیر او کی می کند؟

صر صر قهرش غباری بر دلم افکنده است

ابر لطف او ندانم شست و شو کی می کند؟

دوست در دل می کند منزل، گر از خاشاک غیر

روبی ، اما هر خسی این رفت و رو کی می کند؟

هر که او را رفتن خاک درش روزی شود

تکیه بر ایوان جنت آرزو کی می کند؟

هر که بوئی از نسیم عشق بر جانش وزید

طیب انفاس ملک یا جور ، بو کی می کند؟

(فیض) تا عاشق شد از لذات عقبا هم گذشت

با کسی از بهر دنیا گفت و گو می کند؟

در دل دنیا طلب کی عشق سازد آشیان

طایر گلزار جان با خار خو کی می کند؟

***

هر که دارد درد عشقی، یاد درمان کی کند؟

هیچ عاقل عیش خود را ماتمستان کی کند؟

هر کسی در عشق تازد عشق او را سر شود

وانکه عشقش شد بسامان فکر سامان کی کند؟

دل نمی خواهد مرا یا عاقلان هم صحبتی

مؤمن آئین عشق آهنگ کفران کی کند؟

هر که ذوق باده ی عشق پریروئی چشد

آرزوی جوی و خم و حور و غلمان کی کند؟

ناصح ار منع از چنین روئی کند بیهوده است

هر که دارد چشم با این ، گوش با آن کی کند؟

حرف خوبان ترک کن چون زاهدی بینی تو (فیض)

مرد زیرک نزد آنان ذکر اینان کی کند؟

***

هر دل که عشق ورزد از ما و من برآید

کوشم بجان درین کار، تا جان ز تن برآید

از عشق نیست خوشتر، گشتم جهان سراسر

سوی یقین گر آید، از شک و ظن برآید

زهر فراق نوشم، بهر وصال کوشم

حکمش بجان نیوشم، تا کام من برآید

گر سر دهم نفس را، آتش فتد در افلاک

گر در چمن کشم آه، دود از چمن برآید

گر آتش نهانم پیدا شود به محشر

دوزخ بسوزد از رشک، دودش ز تن برآید

گر روی تو به بینم هنگام جان سپردن

قبرم بهشت گردد، نور از کفن برآید

بر باد بوی زلفت ار جان شود ز قالب

سنبل ز خاک قبرم، مشک از بدن برآید

حمد تو می نگارم بر لوح هر هوائی

شکر تو می گذارم، هر جا سخن برآید

گر شعر (فیض) خواند واعظ فراز منبر

بس آه آتش افروز از مرد و زن برآید

***

زهر فراق نوشم، تا کام من برآید

بهر وصال کوشم، تا جان ز تن برآید

دل بر جفا نهادم، تا می توان جفا کن

از جان کشم جفایت، تا کام من برآید

تخم وفات در جان کشتم، که چون بمیرم

شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید

گر بی وفاست معشوق، کان وفاست عاشق

عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید

وقف تو کرده ام من، جان و دل و سر و تن

در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید

هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد

باید غریب گردد، ز اهل و وطن برآید

چون در سفر تو باشی، صد جان فدای غربت

گر ره زنی تو، مقصود از راهزن برآید

در حضرتت برد (فیض) پیوسته ظن نیکو

انجاح هر مهمی از حسن ظن برآید

***

یاران میم ز بهر خدا در سبو کنید

آلوده ی غمم بمیم شست و شو کنید

جام می لبالب از آن دستم آرزوست

بهر خدا شفاعت من نزد او کنید

چون مست می شوید ز شرب مدام دوست

مستی بنده هم بدعا آرزو کنید

ابریق می دهید مرا تا وضو کنم

در سجده ام بجانب میخانه رو کنید

بیمار چون شوم، ببریدم بمیکده

از بهر صحتم بخم می فرو کنید

از خویش چون روم، بمیم باز آورید

آیم به خویش، باز میم در گلو کنید

وقت رحیل سوی من آرید ساغری

رنگم چو زرد شد بمیم سرخ رو کنید

تابوت من ز تاک و کفن هم ز برگ تاک

در میکده بباده مرا شست و شو کنید

تا زنده ام نمیروم از میکده برون

بعد از وفات نیز بدان سوم رو کنید

در خاکدان من بگذارید یک دو خم

دفنم چو می کنید میم در گلو کنید

از مرقدم بمیکده ها جویها کنید

از هر خم و سبوی رهی هم بجو کنید

دردی کشان، ز هم جو بپاشد وجود من

در گردن شما که ز خاکم سبو کنید

ناید بغیر ریزه ی خم یا سبو بدست

هر چند خاکدان مرا جست و جو کنید

بی بادگان چو مستیتان آرزو شود

آئید و خاک مقبره ی (فیض) بو کنید

***

خویش را اول سزاوارش کنید

آنگهی جان در سر کارش کنید

غمزه ای از چشم شوخش وا کشید

فتنه در خوابست بیدارش کنید

گر ندارد از غم عاشق خبر

ساغری از عشق در کارش کنید

پیش روی او نهید آئینه ای

در کمند خود گرفتارش کنید

گر بپرهیزد دل بیمار ازو

شربتی زان چشم در کارش کنید

یا به بیماری جان تن در دهید

یا حذر از چشم بیمارش کنید

خار منعی گر زند در دل خسی

باده ی گلرنگ در کارش کنید

گر نسازد با جفای دوست دل

با فراق او شبی یارش کنید

بار عشق ار برندارد دوش (فیض)

کارهای عاقلان بارش کنید

***

بوی رحمان از یمن آمد، دل و جان تازه شد

دل چه و جان چه، جهان از بوی رحمان تازه شد

آن شراب کهنه چون بر سر دوید، از لطف آن

هم دماغ و هم دل و هم عقل و هم جان تازه شد

نفخه ای بگذشت زان بو بر زمین و آسمان

هم زمین و هم زمان هم چرخ گردان تازه شد

زان نسیمی در چمن شد، سر و از رفتار ماند

گل تجلی کرد و بانگ عندلیبان تازه شد

نفخه ای زان رفت تا عقبی، قیامت زان طپید

عالمی از نو بنا شد، جان بجانان تازه شد

نفخه ای زان در نعیمستان جنت اوفتاد

هم بهشت و کوثر و هم حور و غلمان تازه شد

چون نقاب زلف از روی چو مه یکسو فکند

ظلمت کفر از میان برخاست، ایمان تازه شد

فیض در طور حقیقت شعرهای تازه گفت

شاعران را هم ز نظمش طرز دیوان تازه شد

***

یاران ز چشم دل برخ یار بنگرید

بلبل شوید و رونق گلزار بنگرید

تا کی ز چشم عقل نظر در اثر کنید؟

عاشق شوید و صانع آثار بنگرید

خود را چو ما بعشق سپارید در رهش

بیخود شوید و لذت دیدار بنگرید

از پای تا بسر همگی دیده ها شوید

حسن و جمال دلکش دلدار بنگرید

زین آب و خاک تیره بپوشید چشم سر

وز چشم سر به منبع انوار بنگرید

دکان جان و دل بگشائید در غمش

اقبال کار و رونق بازار بنگرید

از سوز جان متاع فراوان کنید غرض

ز الله اشتراش خریدار بنگرید

تاریک و تیره، در هم و آشفته و دراز

در زلف یار، حال شب تار بنگرید

چشمی بسوی کلبه ی احزان ما کنید

افغان و نالهای دل زار بنگرید

گفتار نیک (فیض) شنیدید بر ملا

در خلوتش بزشتی کردار بنگرید

***

شور عشقی گر که دل را بر سر کار آورد

بلبل گلزار معنی را بگلزار آورد

آتشی در من زند از من بسوزد ما و من

گوش هستیهای ما در حلقه ی یار آورد

نور روی دوست عالمگیر شد، موسی کجاست

پیرو خاتم شود تا تاب دیدار آورد

هر که دیدار جمال دوست را انکار کرد

جرعه ای از باده ی عشقش به اقرار آورد

میکند در پرده مستی، ترسم ار شوری کنم

غیرتش منصور دیگر بر سر دار آورد

می کنم در پرده مستی، تا خس خشکی مباد

در گلستان حقایق خار انکار آورد

عشق اگر در زاهدان یابد رهی، از داغها

در دل چون سنگشان گلزارها بار آورد

عشق باید تا درین افسردگان آتش زند

از نی رگهای تنشان ناله ی زار آورد

در زمین دل نهال غم نشانیدم دگر

بو که بعد از روزگاری خرمی بار آورد

هر که را خواهد چشاند از غم خود جرعه ای

این متاعی نیست کانرا کس ببازار آورد

گر به بیند منکر عشاق، خورشید رخش

مو بمویش ذره ذره در دم اقرار آورد

(فیض) دم درکش زمانی، برخموشی صبر کن

یار شیرین، لعل شیرین را بگفتار آورد

***

تا مرا عشق تو با دیوانگان زنجیر کرد

فارغم از خدمت استاد و جور پیر کرد

آب حیوان در لب لعل تو و ما خشک لب

حسرت آن لب مرا از جان شیرین سیر کرد

روز اول بر وصالت دل نمی بایست بست

کار چون از دست رفت، کی می توان تدبیرکرد

من ندانستم که خونریز است عشقت، های های

بهر قتل من قضا دیدی چها تدبیر کرد؟

عاقبت صبح وصال دوست رو خواهد نمود

گر چه این شام فراق او مرا دلگیر کرد

دم بدم آید نسیمی، آورد بوئی ز دوست

اهل دلرا، اهل دل این را چنین تقریر کرد

یک نشانهای وصالش می رسد هر دم بدل

این نشانها پای دل در حلقه ی زنجیر کرد

روز وصل او نیابم جز به آه نیم شب

عاشقان را رهنمائی ناله ی شبگیر کرد

گفت: هان رو می نمایم جان فشان ای (فیض) نیز

زین بشارت جان فشاندم من، ولی او دیر کرد

***

جان سوخته ی روئیست، پروانه چنین باید

دل شیفته ی روئیست، پروانه چنین باید

تا لب نهدم بر لب، جان می رسدم بر لب

احسنت، زهی باده ، پیمانه چنین باید

گه مست ز ناسوتم، گه غرقه ی لاهوتم

گاه از خم و گه دریا، مستانه چنین باید

چشم تو کند مستم، لعلت برد از دستم

هر جام ، مئی دارد ، میخانه چنین باید

سرمست ز ساغر گشت، دل واله ی دلبر گشت

تن بیخبر از سر گشت، مستانه چنین باید

زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم

ایمان بتو آوردم، بتخانه چنین باید

در دل چو وطن کردی، جا در تن من کردی

جانم بفدا بادت، جانانه چنین باید

جز جان من و جز دل جائی کنی ار منزل

افغان کنم و قالم، حنانه چنین باید

در آتش عشقت (فیض) می سوزد و می سازد

تا جان برهت بازم پروانه چنین باید

***

دلی کز دلبری دیوانه باشد

بکیش عاشقان فرزانه باشد

دلی کو از غمی باشد پریشان

کلید عیش را دندانه باشد

غم آمد مایه ی شادی در این راه

خوشا آندل که غم را خانه باشد

نخواهم من بهشت و کوثر و حور

بهشت من غم جانانه باشد

خیالش حور اشکم نهر کوثر

شرابم عشق و دل پیمانه باشد

چو پروازی کنم یا جای گیرم

پرو بالم غم و غم لانه باشد

غم عشقی که پایانی ندارد

دل و جان منش کاشانه باشد

دلم جز درد و غم چیزی نخواهد

چرا خواهد، مگر دیوانه باشد؟

مبادا غم دلی را جز دل من

که جای گنج در ویرانه باشد

اگر جای دگر مسند کند غم

دلم چون آستین خانه باشد

بر من غیر غم افسون و رزقست

بر من غیر عشق افسانه باشد

بهر جا هر غمی باشد بهل (فیض)

که جز جان منش کاشانه باشد

***

مژده ای از هاتف غیبم رسید

قفل جهان را غم ما شد کلید

گوی ز میدان سعادت ربود

هر که غم ما بدل و جان خرید

صاف می عشق ننوشد، مگر

آنکه ز هستیش تواند برید

آنکه ازین باده بنوشد زند

تا به ابد نعره ی هل من مزید

سیرنگردد بسبو یا بخم

کار وی از جام بدریا کشید

تا چه کند در دل و در جان مرد

نشأه ی این باده چو در سر دوید

ساقی از آن نشاه تجلی کند

عاشق بیچاره شود ناپدید

خود چو نهایت نبود عشق را

کی برسد وصف شه بی پدید

کوش که تا صاحب معنی شوی

(فیض) نسازد بتو گفت و شنید

***

چو تو در بر من آئی، اثری ز من نماند

چو جدا شوی ز جانم، رمقی بتن نماند

سخن از دلم برآید بزبان که با تو گویم

چو نظر کنم بسویت، بزبان سخن نماند

بوطن چون بیتو باشم، بودم هوای غربت

بسفر چو با تو باشم، هوس وطن نماند

ز لطافت خیالت ز تجلی جمالت

همه جان شد است این تن، تن من بتن نماند

بنما رهم بجائی که همین تو باشی آنجا

غم جان و تن نباشد، سر ما و من نماند

دل و جان نخواهم الا که دهم بخدمت تو

چو بخدمت تو آیم، دل و جان بمن نماند

دم نزع گفت جانم: ز بدن چه ها کشیدم

هله دوستان بشارت که زغم بدن نماند

پس مرگ اگر بیادت نفسی ز جان برآرم

شود اخگر این تن من، بدن و کفن نماند

بزمانه یادگاری چو سخن نباشد ای (فیض)

برسان سخن بجائی که دگر سخن نماند

***

شد تهی از عشق سر، بی باده این میخانه ماند

صاحب منزل برون شد، خشت و خاک خانه ماند

معنی انسان برفت و صورت انسان بجاست

جان ز تن، می از قدح شد، قالب و پیمانه ماند

سالها شد زین چمن گلبانگ عشقی برنخاست

از محبت صوت و حرف از عاشقی افسانه ماند

عاشق حسن مجازی عقل را در عشق باخت

حسن شد سوی حقیقت او چنین دیوانه ماند

شمع چون آگه شدی از سوز دل پروانه سوخت

سوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه ماند

از برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببرد

یادگارم ز آن پری داغ دل دیوانه ماند

بار جان با عشق جانان برنمی تابید دل

جان برون شد از تنم، در دل غم جانانه ماند

بار هستی (فیض) بر گردن گرفت از بهر آن

کاشنای دوست گردد، همچنان بیگانه ماند

هیچکس آگه نشد از سر این بحر شگرف

سوخت بس غواص را تا در صدف دردانه ماند

***

زود از درم در آی که تابم دگر نماند

می در پیاله کن که شرابم دگر نماند

تا با خودم، حجاب خودم از خودم بگیر

رفتم چو از میانه، حجابم دگر نماند

عقلست پرده ی نظر اهل معرفت

عقل از سرم چو رفت، نقابم دگر نماند

دور از تو با خیال تو می داشتم خطاب

دیدم چو آن جمال، خطابم دگر نماند

چندی پی سراب بتان گام می زدم

بنمودی آب و روی سرابم دگر نماند

تا بود در برم جگر، از دیده می چکید

در فرقتت گداخت سحابم، دگر نماند

از دل زدود صیقل غم زنگ معصیت

کردم حساب خویش، حسابم دگر نماند

تا بسته ام امید به تبدیل مسئات

گشتم همه ثواب، عقابم دگر نماند

لوح معارف است ضمیر منیر من

زان ذوق درس و شوق کتابم دگر نماند

طی شد زمان، نماند مکان، سعی (فیض) را

ساعت رسید، رنج شتابم دگر نماند

تا چند بار تن دهدم زحمت روان

صد شکر حاجت خور و خوابم دگر نماند

***

دست از دلم بدار که تابم دگر نماند

از بس سرشک ریختم، آبم دگر نماند

تا چند و چند با دل خونین کنم عتاب

گشتم خجل ز خویش، عتابم دگر نماند

ای یار غمگسار، دگر حال دل مپرس

بستم زبان ز حرف، جوابم دگر نماند

پندم دگر مده که نمانده است جای پند

لب را به بند، تاب خطابم دگر نماند

آسودگی نماند دگر در سرای من

بیزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند

پایم فتاد از ره و دستم ز کار ماند

پیری شتاب کرد و شتابم دگر نماند

دیریست درد می کشم از عیش روزگار

در جام خوشدلی می نابم دگر نماند

در جست وجوی آب کرم، بر و بحر را

گشتم بسی بسر، که سرابم دگر نماند

ای یار فیض برده ز باران صحبتم

دامان بکش ز (فیض) سحابم دگر نماند

***

جان گذر می کند، آن به که بجانان گذرد

قطره شد بیمدد، آن به که بعمان گذرد

دل چو غم می خورد، آن به که غم دوست خورد

عمر چون می گذرد، به که بسامان گذرد

تا بکی وقت به لاطایل و بیهوده رود؟

تا بکی عمر بلایعنی و خسران گذرد؟

چند اوقات شود صرف جهان فانی

نه در اندیشه ی آغاز و نه پایان گذرد؟

حیف از این عمر گرانمایه که هر لحظه از آن

صرف طاعات توان کرد و بعصیان گذرد

گوش جان وقف حدیث تو کنم تا جان را

لحظه لحظه بنظر حوری و غلمان گذرد

جان و دل هر دو نثار تو کنم تا بر من

متصل لشکر دل، قافله جان گذرد

دل بعشق تو دهم تا رمقی در دل هست

جان برای تو دهم تا بجهان جان گذرد

هر که در کشتی عشق آمد ازین قلزم دهر

کی دگر در دلش اندیشه ی طوفان گذرد

(فیض) دشوار شود کار چو گیری دشوار

ورتو آسان شمری، مشکلت آسان گذرد

***

زور بازوی یقینش رفع هر شک می کند

هر که از از لوح هستی خویش را حک می کند

طرفة العینی بمعراج حقایق می رسد

هر که خود را با براق عشق هم تک می کند

اهل وحدت در جهان جز یک نمی بیند دلش

مشرکست آنکو بعقل خود دو را یک می کند

صیقلی کن لوح دلرا از ریاضات بدن

صیقل دل چشم جانرا کار عینک می کند

ناخن غیرت مزن بر دل که زخم ناخنش

چار دیوار حصار جان مشبک می کند

عقل خودبین افکند در دل ز فکرت عقده ها

عشق را نازم که دستش عقده ها فک می کند

عشق اگر بر موسی جانت تجلی آورد

صد چو طور هستی موهوم مندک می کند

عشق اگر الملک لی گوید وگر خامش شود

مو بموی عاشقان فریاد لک لک می کند

کور و کر را عشق، چشم و گوش باقی می دهد

کودن و افسرده را هم گرم و زیرک می کند

من ندانم تیر مژگان بر دلم چون می زند

اینقدر دانم که زخم سینه کاوک می کند

می زنم خود را به تیغ عشق، بادا هر چه باد

یا ظفر یا قتل، کارم را زد و یک می کند

با کسی کو خالی از عشق است پرصحبت مدار

همنشین تأثیر بسیار اندک اندک می کند

چون درشتی می کند دشمن تو نرمی پیشه کن

نرمی از دل کینه ها بیرون یکایک می کند

حاش لله حاسدان را از من آزاری رسد

لیک حرف دل نشستم کار ناوک می کند

دوستان را بر درخت دوستی می پرورد

لطف ایزد دشمنان را یک بیک چک می کند

نیست (فیض) از تازه گویان و نه هم از شاعران

لیک کار تازه گویان اندک اندک می کند

***

هر که حرفی ز کتاب دل ما گوش کند

هر چه از هر که شنیده است فراموش کند

تا ابد از دو جهان بیخبر افتد مدهوش

هر که یک جرعه می از ساغر ما نوش کند

ذلت مستی بی باده ما هر که چشید

کی دگر یاد شراب و هوس هوش کند

هر که دید است رخ او، ندهد گوش به پند

چشم خود وقف بر آن زلف و بناگوش کند

افسدوهاست شه عشق که در قریه ی دل

هر چه یابد همه را بیخود و مدهوش کند

ز آسمان بهر نثارش طبق نور آید

سینه ی خویش بر اسرار چو سرپوش کند

پخت دل ز آتش سودای غم بیهوده

(فیض) مگذار که این دیگ دگر جوش کند

***

ز خویش دست نداریم، هر چه بادا باد

سری ز پوست برآریم، هر چه بادا باد

اگر چه تخم محبت بلا ببار آرد

ببوم سینه بکاریم، هر چه بادا باد

گذر کنیم ز جان و جهان، بدوست رسیم

ز پوست مغز برآریم، هر چه بادا باد

رهی که دیده و ران پرخطر نشان دادند

بدیده ما بسپاریم ، هر چه بادا باد

اگر چه گریه ی ما را نمی خرند بهیچ

ز دیده اشک بباریم، هر چه بادا باد

اگر چه قابل عزت نه ایم از ره عجز

بر آستانش بزاریم، هر چه بادا باد

بقصد دشمن پنهان خویشتن دستی

ز آستین بدر آریم، هر چه بادا باد

کنیم محو ز خود نقش خود، نگار نگار

بلوح سینه نگاریم، هر چه بادا باد

چو (فیض) بر سر خاک اوفتیم پیش از مرگ

عزای خویش بداریم، هر چه بادا باد

***

عید است و هر کس از غلط، غیری گرفته یار خود

مائیم و در خود عالمی، دار خود و دیار خود

داریم با خود گفتگو، داریم در خود جستجو

خود بیدل و در خویشتن جوینده ی دلدار خود

گم کرده ی خویشیم ما، از خلق در پیشیم ما

از ما ببر تعلیم کار، آنگاه شو سر کار خود

گفتی که دشوار است کار، دشوار کار خود خودی

خود را مبین حق را ببین، آسان کن این دشوار خود

از خود علم افراشتی، خود را کسی پنداشتی

کس اوست، تو خود ناکسی، بگذر ازین پندار خود

دل را خودی بارست بار، جان را خودی عارست عار

ما بیخودان وارسته ایم ، از بار خود، از عار خود

ما بار بر کس کی شویم، بار کسان هم می کشیم

بار دو عالم را بدوش برداشته با بار خود

نوروز و هر کس هر طرف ، با دلبری و چنگ و دف

(فیض) و غم و شبهای تار، با نالهای زار خود

***

عشق ، بدل گاه درد گاه دوا می دهد

جمله امراض را عشق شفا می دهد

گاه دوا را دهد خاصیت درد و غم

گاه دگر درد را، طبع دوا می دهد

این صدف چشم من، گاه گهر ریختن

همچو دل بحر و کان داد سخا می دهد

هست درو بحرها موج زنان، وین عجب

بحر بود در صدف، عشق چها می دهد

دم بدم اندوه و غم بر سر هم می نهم

باز دل تنگ را وسعت جا می دهد

حاصل ایام عمر هر چه بود غیر دوست

دین و دل و عقل و هوش کل بفنا می دهد

هر دمی از (فیض) جان گیرد و بازش دهد

آنکه ستاند، دگر باز چرا می دهد؟

***

دوای درد ما را یار داند

بلی احوال دل دلدار داند

ز چشمش پرس احوال دل آری

غم بیمار را بیمار داند

وگر از چشم او خواهی، ز دل پرس

که حال مست را هشیار داند

دوای درد عاشق درد باشد

که مرد عشق، درمان عار داند

طبیب عاشقان هم عشق باشد

که رنج خستگان غمخوار داند

نوای زار ما بلبل شناسد

که حال زار را هم زار داند

نه هر دل عشق را در خورد باشد

نه هر کس شیوه ی این کار داند

ز خود بگذشته ای چون (فیض) باید

که جز جانبازی اینجا عار داند

***

همه را خود نوازد و سازد

گرچه از خود بکس نپردازد

همه او، او همه است، خود با خود

جاودان نرد عشق می بازد

کسوت نو بهر زمان پوشد

مرکب تازه دم بدم تازد

گاه شاهد شود، کرشمه کند

گاه با شاهدان نظر بازد

گه نیاز آورد بدرگه خود

گاه بر خود بخویشتن نازد

گاه سوزد بقهر دلها را

گاه سازد بلطف و بنوازد

هست درمان هر دلی دردی

(فیض) را درد عشق می سازد

***

یار اگر آشنا شود چه شود؟

بخت اگر یار ما شود چه شود؟

گر ز خمخانه ی می وصلش

جرعه ای قسم ما شود چه شود؟

گر دل خسته ی مرا ای جان

غمزه ات غمزدا شود چه شود؟

نفسی گر برآورم با تو

تا دل از غصه وا شود چه شود؟

در ره چون تو غمگساری اگر

دل و جانم فدا شود چه شود؟

مرغ روحم که طایر قدس است

زین قفس گر رها شود چه شود؟

چون حجاب من از منست اگر

این من از من جدا شود چه شود؟

این سبو بشکند درین دریا

بحر بی منتها شود چه شود؟

(فیض) از هر دو کون بیگانه

با تو گر آشنا شود چه شود؟

***

گر پذیری تو ز من جان، چه شود؟

کار بر من کنی آسان، چه شود؟

دل ز من بردی و جان شد مشتاق

گو فدای تو شود جان، چه شود؟

برقع از روی چو مه برگیری

تاشوم واله و حیران، چه شود؟

از گلستان رخ و زلف تو من

گر بچینم گل و ریحان، چه شود؟

گر دهان را بسخن بگشائی

تا برم قند فراوان، چه شود؟

ساقی چشم تو گر باده دهد

تا خرد مست شود زان، چه شود؟

فکنی ز آن لب شیرین شوری

در نهاد شکرستان، چه شود؟

بر لبم لب بنهی تا آبی

کشم از چشمه ی حیوان، چه شود؟

گره از زلف اگر بگشائی

تا شود خلق پریشان، چه شود؟

سر (فیض) ار بودت تا از تو

شودش کار بسامان، چه شود

بنوازی تو اگر موری را

تاش ود رشک سلیمان، چه شود؟

***

صد جلوه کنی هر دم و دیدن نگذارند

گل گل شکفد زان رخ و چیدن نگذارند

در باغ جمالت گل و ریحان فراوان

یک مردم چشمی بچریدن نگذارند

در آرزوی آب حیات از لب لعلت

لب تشنه بمردیم و مکیدن نگذارند

عشاق جگر سوخته ی داغ غمت را

در حسن و جمالت نگریدن نگذارند

پرواز کند طایر جان سوی جنابت

در آرزوی وصل و رسیدن نگذارند

بیهوده پر و بال معارف چه گشائیم

در ساحت عز تو پریدن نگذارند

قرب تو و حرمان مرا تشنه لبی گفت

نزدیک لب آرند و چشیدن نگذارند

در سر سویدای دل و رخ ننمایند

در مردمک دیده دویدن نگذارند

تو در نظر و (فیض) ز دیدار تو محروم

غرق می وصلیم و چشیدن نگذارند

***

در روی چو خورشید تو دیدن نگذارند

گرد سر شمع تو پریدن نگذارند

از بدر جبین تو هلالی ننمایند

گل گل شکفد زان رخ و چیدن نگذارند

صد بار نظر افکنم آن سوی و مکرر

از شرم و حیای تو رسیدن نگذارند

لعل تو مگر خمر بهشتست که کس را

زان باده درین نشاه چشیدن نگذارند؟

تا تیغ زدی جان طلبی، قاعده ی کیست

بسمل شدگانرا بطپیدن نگذارند؟

در دام تو افتاد دل (فیض) و مر او را

زین سلسله تا حشر رهیدن نگذارند

***

غمی هست در دل که گفتن ندارد

شنفتن ندارد، نهفتن ندارد

چو گفتن ندارد غم دل چه گویم

چه گویم؟ غم دل که گفتن ندارد

نهفتن ندارد غم دل، چه پوشم؟

چه پوشم؟ غم دل نهفتن ندارد

شنفتن ندارد غم دل چه پرسی؟

چه پرسی؟ غم دل شنفتن ندارد

دلم چون غبار از تو دارد چه روبم؟

چه روبم؟ غباری که رفتن ندارد

شکفتن ندارد دلی کز تو گیرد

دلی کز تو گیرد شکفتن ندارد

چو خوابی بچشمم نیاید چه خسبم؟

چه خسبم؟ که این دیده خفتن ندارد

ز درد نهان لب فرو بند ای (فیض)

فرو بند لب را که گفتن ندارد

***

از آن میان نزنم دم، که مو نمی گنجد

وزان دهان، که درو گفتگو نمی گنجد

چه گویم از غم دل در شکنج گیسویش؟

که در زبان، سخن تو بتو نمی گنجد

حدیث آن لب شیرین نیایدم بزبان

حلاوت این همه در گفتگو نمی گنجد

وصال دوست نه بتوانم آرزو کردن

به تنگنای دلم آرزو نمی گنجد

بفرض اگر همه روی زمین شود دفتر

حکایت شب هجران درو نمی گنجد

ز دود ناله چه گویم؟ کز آسمان بگذشت

ز خون دیده،که در نهر و جو نمی گنجد

بس است (فیض) شکایت که پر شد این دفتر

ز دود دل که درو تار مو نمی گنجد

***

ز قرب دوست چگویم؟ که مو نمی گنجد

ز بعد خود، که درو گفت گفت و گو نمی گنجد

چه جای نکته ی باریک و حرف پنهانست

میان عاشق و معشوق مو نمی گنجد

بیان چه سان بتوان از جمال او حرفی

چو در بیان و زبان وصف او نمی گنجد

زبان بکام خموشی کشیم و دم نزنیم

چه جای نطق، تصور درو نمی گنجد

ز بس نشست ببالای یکدگر سودا

به بقعه ی سر من های و هو نمی گنجد

سبو ز دست بنه ساقیا و خم برگیر

که قدر جرعه ی ما در سبو نمی گنجد

سبو چه باشد و یا خم؟ گلوی ماست فراخ

بیار بحر، مگو در گلو نمی گنجد

چو درخیال درآئی همین تو باشی تو

که در مقام فنا ما و او نمی گنجد

چو (فیض) در تو فنا شد، دگر چه می خواهد؟

چو جای وصل نماند آرزو نمی گنجد؟

***

سرم ز مستی عشق تو های و هو دارد

دل از خیال تو با خویش گفت و گو دارد

شراب از آن ید بیضا حلال و شیرینست

طهور باد که طعم سقا هم او دارد

چه سان طرب بکند دل؟ که ساقیش لب تست

چرا طلب نکند جان؟ چو جان گلو دارد

ز پای تا سر عشاق شد گلو همگی

از آنکه ساقی جان بانگ اشربوا دارد

پیاله چون طلبم؟ چونکه ساقی مستان

خمی بدست دگر سبو دارد

بیار، هر چه دهی میخورم ز دولت تو

فراخور می عشقت دلم گلو دارد

چه لطفهاست که آن یار می کند با ما

تبارک الله، هی هی ، چه خلق و خو دارد!

چه رفعتست و جمال و کمال و جود و کرم؟

که آسمان و زمین گفت و گوی او دارد

نظر به لاله ستان کن، بداغ ها بنگر

گذر فکن به گلستان ببین چه بو دارد!

بهر طرف نگری صنعت اللهی بینی

بجان خویش نگر، بین چه جست و جو دارد

ازوست باده پرست آنکه را بود جانی

ز چشم، ساغر پر می، ز سر کدو دارد

جواب آن غزل مولویست (فیض) که گفت:

میان باغ گل سرخ های و هو دارد

***

ز شراب وصل جانان سر من خمار دارد

سر خود گرفته دل هم سر آن دیار دارد

چه کند دگر جهان را چو رسید جان بجانان

چو رسید جان بجانان بجهان چه کار دارد

سر من ندارد این سر، غم من ندارد این دل

که باین سر و باین دل غم کار و بار دارد

ببر از سرم نصیحت، ببر از برم گرانی

نه سرم خرد پذیرد، نه دلم قرار دارد

سر من پر از جنون و دل من پر است از عشق

نه سرم مجال عقل و نه دل اختیار دارد

سر پرغرور زاهد، بخیال حور خرسند

دل بی قرار عاشق، سرزلف یار دارد

بر زاهدان نخوانی غزل و قصیده ای (فیض)

که تراست شعر و زاهد همه خشک بار دارد

***

دل من بیاد جانان ز جهان خبر ندارد

سر من بغیر مستی هنری دیگر ندارد

هنر دگر نباشد بر ما بغیر مستی

نبود هنر جز آنرا که ز خود خبرندارد

کند آنکه عیب مستان نچشیده ذوق مستی

خودش او تمام عیب است و یکی هنر ندارد

ز ره ملامت آئی و گر از در نصیحت

چه کنی بمست عشقی که در او اثر ندارد

تو که زاهدی بپرهیز، تو که عابدی سحر خیز

سر من مدام مست و شب من سحر ندارد

من و باز عشق و رندی که درین خرابه ی دل

همه علم و زهد کشتیم و یکی ثمرندارد

دل ماست شاد و خرم بهر آنچه می کند دوست

غم آن نمی خورد (فیض) که دعا اثر ندارد

***

غرور خشکی زهد ار دماغ تر دارد

بیا که مستی ما نشأه ی دیگر دارد

بهشت و خلد و نعیمش کی التفات افتد

کسی که حسن رخ دوست در نظر دارد

بهشت یکطرف و عشق یک طرف چو نهند

غلام همت آنم که باده بردارد

بسنگلاخ نگردیم همچو زاهد خشک

به بحر عشق درآئیم، کان گهر دارد

نهال زهد اگر سدره گردد و طوبی

درخت عشق جمال حبیب بردارد

ز زهد خشک لقای حبیب نتوان چید

درخت عشق بود آنکه این ثمر دارد

درا بحلقه ی ما (فیض) و زهد را بگذار

که ذوق صحبت ما لذت دگر دارد

***

بعشق توبه شکستیم، تا دگر چه شود

دلی بعهد تو بستیم، تا دگر چه شود

شدیم باز گرفتار دانه ی خالی

ز دام توبه بجستیم، تا دگر چه شود

بیک نگاه که کردی ز خویشتن رفتم

ز چشم مست تو مستیم، تا دگر چه شود

گرفته ساغر من ترک زاهدی کردیم

شراب خانه نشستیم، تا دگر چه شود

عنان به مستی دادیم، تا چه پیش آید

ز هوشیاری رستیم، تا دگر چه شود

فکنده سبحه ز دست در هوای مغبچکان

بسو منات نشستیم، تا دگر چه شود

برای آنکه مگر با خدای پیوندیم

ز هر دو کون گسستیم ، تا دگر چه شود

نبود غیر دلی (فیض) را و آنرا هم

بشست زلف تو بستیم، تا دگر چه شود

***

کوه عقلی و بیابان جنونم داده اند

حیرتی دارم از این، کین هر دو چونم داده اند!

از فلک روزی نخواهم، نعمت عشقم بس است

در دل از غم رزقهای گونه گونم داده اند

داده اندم بی خم و مینا و ساغر باده ها

داده اند، اما نمی دانم که چونم داده اند!

گاه رندم، گاه زاهد، گاه خشکم، گاه تر

باده ای از جام سرشار جنونم داده اند

مستیم امروز از اندازه بیرون میرود

یک دو ساغر دوش پنداری فزونم داده اند

گاه بیمارم، گهی خوش، گاه سرخوش، گاه مست

غالبا چشمان جادویت فسونم داده اند

میخورم خون جگر از خوان عشقت روز و شب

از قضا بهر غذا همواره خونم داده اند

میخورم خون جگر تا می برم روزی بسر

قسمت از خوان قضا بنگر که چونم داده اند

ای که گفتی سوختی ای (فیض) و کارت خام ماند

آری آری چون کنم؟ بخت زبونم داده اند

***

آمد شبی خیالش در صدر سینه جا کرد

در مسجد خرابی بتخانه ای بنا کرد

از دل ببرد صبر و از جان گرفت آرام

از سر ربود هوش و در سینه کارها کرد

حرفی ز عشقم آموخت، ز آن آتشی برافروخت

کز پای تا سرم سوخت بس شور و فتنه ها کرد

هم زهد کرد غارت، هم رندی و بصارت

با دین و دل چها کرد، با خشک و تر چها کرد!

گفتم: ترحمی کن بر جان ناتوانم

گفتا که: عشق هرگز بخشید یا رها کرد

با آن عصای موسیم آن دم که اژدها شد

فرعون و قصر او را یک لحظه ز ابتدا کرد

طوفان نوح دیدی چون شست نقش کفار

زان آب عشق بگذشت، اغیار را فنا کرد

(فیض) ار تو مرد عشقی از دل بر آر هوئی

هوئی که چون برآری جانرا توان فدا کرد

***

در جان و دل چون آتش عشقش علم کشید

سلطان صبر رخت به ملک عدم کشید

مهرش چو جای کرد در اوراق خاطرم

بر حرفهای غیر یکایک قلم کشید

دل را که بود طایر قدسی بریخت خون

شوخی نگر که تیغ بصید حرم کشید

شد زنده سر که در قدم دوست، خاک شد

جان مرد، چون ز درگه جانان قدم کشید

در بزم عشق هر که به عیش و طرب نشست

بس جرعه ها ز خون جگر دم بدم کشید

گر چه بسی کشید دلم از شراب عشق

از جام بود و خم و سبو، بحر کم کشید

زنهار (فیض) دست مدار از شراب عشق

تا آن زمان که بحر توانی بدم کشید

***

عشق از دل گذشت تا جان شد

جان هم از عشق تا که جانان شد

کارم از کار عشق سامان یافت

دردم از درد عشق درمان شد

ره بایمان خود نمی بردم

کفر زلف تو راه ایمان شد

هر که چشم تو دید، مست افتاد

و آنکه روی تو دید حیران شد

هر کجا بود خاطر جمی

در غم زلف تو پریشان شد

از وصال تو (فیض) بهره نیافت

عمر او جمله صرف هجران شد

روز عمرش بغصه و غم رفت

شب او هم به آه و افغان شد

***

دل را غمگین نمی توان کرد

غمگین را تمکین نمی توان کرد

تلخست جهان به غیر عشقت

کامی شیرین نمی توان کرد

عشق تو بجان خرید ای دوست

سودا به از این نمی توان کرد

ز آمد شد غیر پاک کردم

دل را چرکین نمی توان کرد

دل منزل دوست است، در وی

غیری تمکین نمی توان کرد

غم را شادی حساب کردم

جان را غمگین نمی توان کرد

از هر که جفا کند بریدم

با دوست چنین نمی توان کرد

گر صبر توان ز ماه رویان

زان زهره جبین نمی توان کرد

جان و دل و دین فداش کردم

در عشق جز این نمی توان کرد

جز در ره وصل دوستان (فیض)

ترک دل و دین نمی توان کرد

***

عشق آمد و عقل را بدر کرد

فرزند نگر چه با پدر کرد

بس عیب نهفته بود در عقل

عشق آمد و جمله را هنر کرد

آنها که غم تو کرد با من

کس را نتوان از آن خبر کرد

گفتم که: کنم بصبر چاره

کارم را چاره خود بتر کرد

کی صبر کند علاج عاشق

باید سد و چاره ای دگر کرد

هر کو بغم تو شد گرفتار

از کشور عافیت سفر کرد

جز نقش خیال تو نگنجد

غم را باید ز دل بدر کرد

پشت فلک از غم تو خم شد

یا ناله من در او اثر کرد

شرح غم عشق (فیض) می گفت

یاری چو نیافت مختصر کرد

***

کسی از عمر برخوردار باشد

که از عشق نگاری زار باشد

هوای دلبری ما پسند است

دو عالم را بهل ز اغیار باشد

بغیر عشق دل چیزی نخواهد

که غیر عشق بر دل بار باشد

خلایق جمله در خوابند، الا

دو چشم عاشقان بیدار باشد

ز کوی دوست می آید نسیمی

کسی یابد که او هشیار باشد

کسی را کو ز عشقی برد بوئی

چه پروای گل و گلزار باشد

دلی را کو برد داغی ز عشقی

کیش با لاله یا گل کار باشد؟

کسی کو یافت ذوق لذت عشق

ز جنت گر زند دم، عار باشد

بهشت دیگران گلزار باشد

بهشت ما رخ دلدار باشد

نعیم زاهدان حور و قصور است

نعیم عاشقان دیدار باشد

جحیم بی غمان دود است و آتش

جحیم ما فراق یار باشد

نه پیچم از بلای دوست گردن

که در عشق امتحان بسیار باشد

کسی را می رسد لاف محبت

که چشمش زار و دل افکار باشد

بهشت (فیض) باشد عشق جانان

ز اشکش تحتها الانهار باشد

***

من در او می زنم امروز، باشد وا شود

گر تو داری صبر زاهد، باش تا فردا شود

میزنم بر شمع رویش خویش را پروانه وار

تا بسوزم در جمالش، لای من الا شود

آب چشم آخر بخواهد بردنم تا کوی دوست

قطره قطره جمع گردد، عاقبت دریا شود

پرتوی از مهر رویت گر بتابد بر زمین

بگذرد از آسمان، عرش برینش جا شود

زلف اگر از روی چون خورشید یکسو افکنی

از فروغ نور رویت هر دو عالم لا شود

گر صبا از زلف مشگینت نسیمی آورد

عاشقان را مو بمو آشفته و شیدا شود

گر بمیدان دست آری سوی چوگان در زمان

صد هزاران گوی سر از هر طرف پیدا شود

از غلاف مهر، تیغ قهر چون بیرون کشی

بهر سبقت در میان عاشقان غوغا شود

چشم مستت گر نظر بر نرگسستان افکند

دیده ی نرگس ز فیض آن نظر بینا شود

در وجودش کی تواند کرد شک دیگر کسی؟

آن دهان نیست هستت گر بحرفی وا شود

ناصحا عیب من بی دل برسوائی مکن

هر کسی کو عشق ورزد لاجرم دانا شود

جان بخواهی داد(فیض) آخر تو در سودای او

آری آری اهل دل را سر درین سودا شود

***

ای خوش آن صبحی که چشمم بر جمالت وا شود

یا شب قدری که در کوی توام مأوا شود

بیش از ین ایجان نیارم صبر کردن در برون

بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود

هم در امروز از وصالم شربتی در کام ریز

نیست آرام و شکیبائیم تا فردا شود

من بخود کی راه یابم سوی آن عالیجناب؟

هم مگر لطف تو پر گردد، عنایت پا شود

گر کشم در دیده خاک پای مردان رهت

گام و گام منزل این راه را بینا شود

گر در آتش بایدم رفتن در این ره، می روم

تا چو ابراهیم آن آتش گلستان ها شود

موسی جان را اگر گردن نهد فرعون نفس

چشمهای حکمت از سنگ دلش پیدا شود

بی تعلق چون مسیحا زی تو در روی زمین

تا فراز آسمان چارمینت جا شود

گر عنان اختیار خود نهی در دست او

لقمه ای سازد ترا این نفس و اژدرها شود

گر ز بهر شهوت دنیا درآئی در غضب

نفس فرعونت در آتش از ره دریا شود

گام نه بر گام مردان رهش مردانه (فیض)

گر همی خواهی که در بزم وصالت جا شود

***

یار را با تو کار خواهد بود

کارها را شمار خواهد بود

هر چه پنهان بود، شود پیدا

لیل جان را نهار خواهد بود

آنکه خفته است شب، چه روز شود

آگه و هوشیار خواهد بود

هر که کاری نمی کند امروز

حال فرداش زار خواهد بود

کار اگر زار با شدت فردا

با خودت کارزار خواهد بود

بی حسابی که می کنی، یک یک

در حساب و شمار خواهد بود

هر که با نفس خود جهاد نکرد

حسرتش بی شمار خواهد بود

هر که در کارهای خود نرسید

سخره ی انتظار خواهد بود

هر که میزان کار خود سنجید

خاطرش را قرار خواهد بود

هر که مست شراب دنیا شد

تا ابد در خمار خواهد بود

هرکه مشتاق آخرت باشد

رحمت او را نثار خواهد بود

اختیار ار بحق سپرد اینجا

مالک اختیار خواهد بود

ور بود اختیار را مالک

سخره ی اختیار خواهد بود

درازل شرم اگر نشد روزیش

تا ابد شرمسار خواهد بود

این غزل در جواب مولانا

(فیض) را یادگار خواهد بود

***

رو بحق آوری ای جان چه شود؟

نروی همره شیطان چه شود

راه بیراه هوا چند روی؟

روی اندر ره ایمان چه شود؟

راه تقوی و ورع گر سپری

پند گیری تو ز قرآن چه شود؟

از هوس سر بهوا تا کی و چند؟

گر کنی کار بفرمان چه شود؟

خویش را گر تو بطاعت بندی

بگسلی رشته عصیان چه شود؟

توبه ها چند کنی و شکنی

نکنی گر تو گناهان چه شود؟

اول اندیشه کنی تا آخر

نشوی زار و پشیمان چه شود؟

از دل ار خار هوس دور کنی

تا بروید گل و ریحان چه شود؟

گر گذاری بریاضت تن را

کم کنی طعمه ی کرمان چه شود؟

جان و دل چند دهی درد خری؟

گر گرائی سوی درمان چه شود؟

(فیض) بیهوده کنی جان تا کی؟

جان دهی در ره جانان چه شود؟

***

بنما رخ و جان بستان، یعنی بنمی ارزد

یک جان چه بود صد جان، یعنی بنمی ارزد

عشق تو خریدم من، بر جانش گزیدم من

عشق تو بجان ای جان، یعنی بنمی ارزد

چون روی تو دیدم من، از خویش بریدم من

کردم دل و جان قربان، یعنی بنمی ارزد

دل شد چو غمت را جا سر رفت درین سودا

آن سود بدین خسران، یعنی بنمی ارزد

دریای غم عشقت گر غرق سرشکم کرد

آن بحر بدین طوفان، یعنی بنمی ارزد

گر خانه کنم ویران، گنجم دهد آن سلطان

آن گنج بخان و مان، یعنی بنمی ارزد

گر خانه کنم ویران، گنجم دهد آن سلطان

آن گنج بخان و مان، یعنی بنمی ارزد

یک بوسه از آن بستان وندر عوضش جان ده

والله که بود ارزان، یعنی بنمی ارزد

خون گر چه بسی خوردم، عشق تو بسر بردم

(فیض) این بنگر با آن، یعنی بنمی ارزد

***

هر کجا بود خوبی در فنون حسن استاد

در رموز معشوقی از تو می برد ارشاد

زلف کافرت سرکش، تیر غمزه ات جانکاه

دین ز دست این نالد، جان از او کند فریاد

عشق تو خرابم کرد، هجر تو کبابم کرد

از لبت شرابم ده، زنده ام کن و آباد

بیتو چون توانم زیست، با تو چون توانم بود

هجر می کند بیداد، وصل می کند بنیاد

هجرت آتش افروزد، وصل پاک می سوزد

ای ز هجر تو فریاد، وی ز دست وصلت داد

چند اسیر خود باشیم؟ از خودم بخر جانا

گرد سر بگردانم، لیکنم مکن آزاد

از خود رهائی ده، تا همه ترا باشم

محو ذکر تو گردم، جز تو هیچ نارم یاد

خواهم از خود آزادی، تا ترا شوم بنده

چون ترا شدم بنده، از جهان شوم آزاد

بی تو در نفیرم من، در غم و ز حیرم من

خویش را بمن بنما، تا شوم ز رویت شاد

(فیض) می رود از دوریت وز بلای مهجوریت

کی تو این روا داری، چون پسندی این بیداد؟

***

کم عطا یا اعطیت، من عطایاک فزد

کم هدایا اهدیت، من عطایاک فزد

کم خطایای غفرت، کم مساوی سترت

کم لسؤای صبرت، من عطایاک فزد

جرمها بخشیده ای و عیب ها پوشیده ای

در وفا کوشیده ای، من عطایاک فزد

عفوها فرموده ای، لطف ها بنموده ای

در کرم افزوده ای، من عطایاک فزد

طعم عرفان داده ای، ذوق ایمان داده ای

داد احسان داده ای، من عطایاک فزد

آفریدی به کرم، پروریدی به نعم

مگذارم در غم، من عطایاک فزد

(فیض) را گر داده ای شوق بیحد داده ای

عشق سرمد داده ای من عطایاک فزد

***

روی در روی یار باید کرد

پشت بر کار و بار باید کرد

خوندل را ز دیده باید ریخت

دل و جانرا نثار باید کرد

عشق هوش است و عقل سرپوشی

خویش را هوشیار باید کرد

بندگی و فکندگی خواهی

عاشقی اختیار باید کرد

ور طلب می کنی بزرگی وجاه

عقل با خویش یار باید کرد

گر نه عشق است درخور تو نه عقل

کار دنیات بار باید کرد

در سرت گر هوای فردوسست

با هوا کارزار باید کرد

از جهنم اگر نداری باک

طلب اعتبار باید کرد

حق تجلی نمود از همه سو

چشم ار (فیض) چار باید کرد

***

در عالم حسن تو کی رنج و تعب بیند؟

گر عالم عقل آید، صد عیش و طرب بیند

در عالم  عقل آنکو چشم و دل او وا شد

گلهای طرب چیند، اسرار عجب بیند

از عقل اگر آرد رو سوی جناب عشق

از جلوه ی هر مربوب رخساره رب بیند

آیات کلام حق آن خواند و این فهمد

این لذت لب یابد، آن صورت لب بیند

ماند بکسی دانا کو روز ببیند حسن

خواننده ی بی دانش آنرا که بشب بیند

اسرار طلب می کن، چون داد، طرب میکن

ورنه دهدت اجرت چون صدق طلب بیند

سرباز درین نعمت، تن ده بغم و محنت

در تربیت جان کوش، تن گرچه تعب بیند

عارف که بود گم نام، از جاه و حسب ناکام

معروف شود آنجا، صد نام و لقب بیند

گر رنج برد حاجی، صد گنج برد حاجی

سهلست اگر در ره یغمای عرب بیند

گر (فیض) بود خشنود از هر چه ز حق آید

حق باشد از او راضی پاداش ادب بیند

***

محنت این سرا بکش، ریح نجات می رسد

در ظلمات صبر کن، آب حیات می رسد

گر تو کنی بدوست رو، تن بدهی بحکم او

صد مددش بجان تو از جذبات می رسد

بهر حلاوت حیات تن به نبات عشق ده

چوب چو در شکر رسد شاخ نبات می رسد

بار صلات را بکش، تلخی صوم را بچش

بهر صلات و صوم ازو صد صلوات می رسد

حج بگزار اگر ترا هست توان و طاقتی

در ره کعبه حاج را صد برکات می رسد

عشق بورز ای پسر، در ره عشق باز سر

کشته ی عشق دوست را تازه حیات می رسد

در ره حق ثبات ورز تا برسی بدوست (فیض)

عذر فتور خواستن کی بثبات می رسد

***

دم بدم از تو یاد خواهم کرد

هوش جان را زیاد خواهم کرد

دستم از وصل چون شود کوتاه

دل بیاد تو شاد خواهم کرد

تا که از خود شود فراموشم

لطف و قهر تو یاد خواهم کرد

هم ز دام فراق خواهم جست

هم شکار مراد خواهم کرد

زاد عقبای جان من عشقست

زاد جان را زیاد خواهم کرد

دم بدم عشق تازه گر نبود

بچه تحصیل زاد خواهم کرد؟

ناله را سر بکوه خواهم کرد

از غم هجر داد، خواهم کرد

(فیض) را درد عشق می سازد

دل بدین درد شاد خواهم کرد

***

غم کشت مرا، ز دست غم داد

فریاد ز غم هزار فریاد

اجزای مرا زهم فرو ریخت

غم داد مرا چو گرد بر باد

بنیاد مرا نهاد بر غم

آن روز که ساخت دست استاد

بنیاد منست بر غم و هم

غم می کندم ز بیخ و بنیاد

ای دوست بگو بغم که تا کی

بر جان اسیر خویش بیداد؟

نی نی نکنم شکایت از غم

ویرانه عشق، از غم آباد

چون مایه ی شادیست هر غم

گوهر شادی فدای غم باد

گر غم نبود، کدام شادی؟

ویران باید که گردد آباد

از غم دارم هر آنچه دارم

ای غم بادا روان تو شاد

خوش باش ای (فیض) در گذر است

گر شادی و گر غمست چون باد

***

از پی آن نگار خواهم شد

در ره او غبار خواهم شد

قصه ی غصه شرح خواهم کرد

بر دل یار، بار خواهم شد

خون دل را ز دیده خواهم ریخت

در غم عشق زار خواهم شد

چند بیهوده بگذرانی عمر

بر سر کار و بار خواهم شد

خویش را کارنامه خواهم ساخت

غیرت روزگار خواهم شد

همچو مجنون و وامق و فرهاد

شهره ی هر دیار خواهم شد

عقل رسمیست موجب غفلت

بجنون هوشیار خواهم شد

زان لب و چشم، مست خواهم گشت

رفته رفته ز کار خواهم شد

(فیض) اگر جان نثار او نکند

تا ابد شرمسار خواهم شد

***

زاهدم گفت، زهد می باید

از من این کارها نمی آید

جام می گیرم ار بکف گیرم

شاهدی گر کشم ببر شاید

زهد جز اهل عقل را نسزد

رند را جام باده می باید

من و مستی و عشق مه رویان

ناصحم بهر خویش می لاید

آنچه باید نمی توانم کرد

کنم، از دستم آنچه می آید

داده ام خویش را بدست بتان

می کشم آنچه بر سرم آید

خویش را وقف شاهدان کردم

تا شهیدم کنند و جان پاید

گر کشندم بلطف می زیبد

ور کشندم بقهر می شاید

بر سر عاشقان خود این قوم

هر چه آرند شاید و باید

خوشتر از شهد و شکرست ای (فیض)

زهر کز دست دوستان آید

***

زهد و تقوی ز من نمی آید

می کنم آنچه عشق فرماید

کرده ام خویش را بدو تسلیم

می کند با من آنچه می باید

بکف عشق داده ام خود را

کشدم خواه و خواه بخشاید

دم بدم صور عشق در دل من

عقده ای را به نفخه بگشاید

هر نفس از جهان جان دل را

شاهدی تازه روی بنماید

هر صباحی بتازگی شوری

شب آبست عاشقان زاید

جان فزون می شود ز شورش عشق

تن اگر چه ز غصه فرساید

عشق، تن گیرد و روان بخشد

عشق، گل کاهد و دل افزاید

(فیض) هر دم ز غیب، معنی بکر

آورد نظم تازه آر آید

***

شراب عشقم اندر کام جان شد

ز جانم چشمه ی حکمت روان شد

ز ترک کام، کام دل گرفتم

چو در دوزخ شدم دوزخ چنان شد

ز خواهش چون گذشتی در بهشتی

مکرر من چنین کردم، چنان شد

چو دل دید آن جهان بیزار شد زین

ز حق آگه چو شد زان هم جهان شد

جهان شد زین جهان و از جهان دل

فراز هر مکان و لامکان شد

بخدمت، از بزرگان می توان بود

بهمت، از ملایک می توان شد

بنام دوست، از خود می توان رفت

بیاد دوست، بی خود می توان شد

بفکر عشقبازی دیر افتاد

دریغا عمر(فیض) اکثر زیان شد

***

ندادم دل بعشق و جان روان شد

دریغا حاصل عمرم زیان شد

بتن تا می رسیدم، جان شد از دست

بجان تا می رسیدم، از جهان شد

نفس تا می زدم می شد بغفلت

مکان تا گرم می کردم، زمان شد

مرا در خواب کرد انفاس و بگذشت

ز خود غافل شدم تا، کاروان شد

شدم تا بر خدا بندم، هوا برد

چنین می خواستم دل را، چنان شد

همه عمرم درین اندیشه بگذشت

که عمرم صرف باطل شد، همان شد

بغفلت رفت عمر و فکر غفلت

ندانستم چه سان آمد چه سان شد

اگر چه فکر غفلت هوشیاری است

ولی راضی به آن کی می توان شد

نبردم بهره ای از عمر صد حیف

که جان (فیض) بیجان از جهان شد

خوش آنکو گشت دلدارش دلارام

غم جانانش جان افزای جان شد

***

هر که روی تو ندید از دو جهان هیچ ندید

هر که نشنید ز تو هیچ کلامی نشنید

هر سری کو ز می عشق تو مدهوش نشد

چه شنید از ره گوش و ز ره چشم چه دید؟

از ازل تا به ابد در دو جهان گرسنه ماند

هر که از مائده ی عشق طعامی نچشید

تا بشام ابد از رنج خمار ایمن شد

هر که در صبح ازل ساغری از عشق چشید

آب حیوان که خضر در ظلماتش می جست

بجز از عشق نبود، این خبر از غیب رسید

غیر عشق و غم عشق از دو جهان هیچ متاع

مردم چشم و دل اهل بصیرت نگزید

هر که در بحر غم عشق فروشد چون (فیض)

نه بکس نی ز کسی زهد فروشد نه خرید

***

یاد باد آنکه اثر در دل شیدا می کرد

آن نصیحت که مرا واعظ و ملا می کرد

یاد باد آنکه مرا بود دل دانائی

عالمی کسب خرد زان دل دانا می کرد

اختیار از کف من برد کنون معشوقی

که بدل گاه گره می زد و گه وا می کرد

تاخت بر مملکت دین و دلم یکباره

آنکه صید من دلخسته تمنا می کرد

برد از دست من امروز متاع دل و دین

رفت آن کاین دلم اندیشه فردا می کرد

گو بیا کفر من دل شده بنگر [به] ملا

آنکه از دفتر دینم ورقی وا می کرد

گو بیا حالی و بر گریه ی من فاش بخند

که پس پرده ام از پیش تماشا می کرد

بسته دید از همه سو راه رهائی بر خود

دل که گاهی هوس زلف چلیپا می کرد

ممکنم نیست ازین دام خلاصی دیگر

جاش خوش باد که از دور تماشا می کرد

دل بیچاره چو افتاد درین ورطه نخست

روز و شب ورد «متی اخرج منها» می کرد

آخر الامر بگرداب بلا تن در داد

آنکه با ترس نظر بر لب دریا می کرد

بت پرستید و برهمن شد و زنار ببست

رفت آن(فیض) که او دفتر دین وا می کرد

***

طرف گلزار گذشتی ز تو گل زار بماند

خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند

آنکه ره جانب او رفت، دگر باز نگشت

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

زاهد بی خبر از سرزنشم دست نداشت

آنکه این کار ندانست در انکار بماند

یار بگذاشت مرا با من و بگذشت از من

راحت جان شد و اغیار دل آزار بماند

گشت بیمار که شاید بعیادت آئی

نگرفتی خبری از دل و بیمار بماند

هر که یک جرعه ز خمخانه ی عشق تو چشید

دیده اش تا به ابد در کف خمار بماند

(فیض) بیچاره رهی جانب مقصود نبرد

در بیابان غم بیهده ناچار بماند

***

یاد آن روز که از زلف گره وا می کرد

دو جهان بسته آن جعد چلیپا می کرد

نظری سوی من خسته نهان می افکند

نگه حسرتم از دور تماشا می کرد

تیر مژگان بدلم می زد و جانم به دعا

تیر دیگر بهمان لحظه تمنا می کرد

هر چه می دید در این ملک بغارت می داد

هر چه می دید درین بادیه یغما می کرد

آتشی در دل و جان زان رخ تابان می زد

علم فتنه بپا زان قد رعنا می کرد

خویش را جمع و پریشانی دلها می خواست

گاه بر زلف گره می زد و گه وا می کرد

گاه بر مملکت عقل شبیخون می زد

گاه تاراج دل و دین بعلالا می کرد

گاه جان و تنم او ز آتش حسرت می سوخت

از ره دیده گهم غرقه ی دریا می کرد

گاه با من ز سر لطف دمی وا می شد

گه بزعم دل من قهر بر اعداد می کرد

غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز

بهر صید دلم اسباب مهیا می کرد

آتشی بود، چو رخساره بمی می افروخت

آفتی بود، چو قصد صف دلها می کرد

دل دیوانه گهی کعبه و گه بتکده بود

گاه میبست در فیض و گهی وا می کرد

عاقبت (فیض) چو تن داد درین بحر محیط

یافت آن گوهر معنی که تمنا می کرد

***

تا چند بزنجیر خرد بند توان بود؟

بی بال و پر و شور جنون چند توان بود؟

با بی خبران، بی بصران، چند توان زیست؟

در زمره ی کوران و کران چند توان بود؟

گر چشم تماشای جمال تو نداریم

با حسرت دیدار تو خرسند توان بود

گر نیست بدان زلف دو تا دست رس ما

خود موی توان گشت و در آن بند توان بود

با عشق رخت هر چه بخواهی بتوان کرد

دیوانه توان زیست، خردمند توان بود

ما طایر قدسیم و ز خلوتگه انسیم

پا بسته ی این کهنه قفس چند توان بود؟

حیفست که جز بندگی نفس کند کس

چون بر سر ارواح خداوند توان بود

گر فیض جنون شامل حال تو شود (فیض)

با عیب سراپای هنرمند توان بود

با موج محیط غمش آرام توان داشت

با شورش سوداش خردمند توان بود

***

حاشا که مداوای من از پند توان کرد

دیوانه به افسانه خردمند توان کرد

شور از سر مجنون به نصیحت نشود کم

از لیلیش افزون بشکر خند توان کرد

پنهان نتوان داشت جنون در دل عاشق

در سوخته آتش بچه سان بند توان کرد؟

واعظ سخن بیهده تا چند توان گفت؟

یا گوش به افسانه تو چند توان کرد؟

خود چشم ندارد که دهد توبه از آنروی

با چشم چسان گوش باین پند توان کرد؟

با موج محیط غمش آرام توان داشت؟

شوریده بصحرای جنون بند توان کرد؟

ای هم نفسان حال دل زار مپرسید

نوعی نشکسته است که پیوند توان کرد

از شهد سخن های شکربار تو ای (فیض)

عالم همه پرشکر و پرقند توان کرد

***

دگر آمد رقیب آزار جان شد

گران شد بار و بار دل گران شد

نه با اغیار جانان را توان دید

نه بیجانان بجائی می توان شد

سبک گر ساعتی رفتم ببزمش

در آن ساعت رقیب آمد گران شد

چو آمد یار، آمد نیز اغیار

چو رفت آزار دل، آرام جان شد

نه دل کندن توان از صحبت یار

نه با دشمن مصاحب می توان شد

مسلمانان مرا راهی نمائید

ازین محنت چه سان بیرون توان شد؟

گل بیخار نتوان چید ای ( فیض)

ببزمش با رقیبان می توان شد

***

عاشقی را جگری می باید

احتمال خطری می باید

نتوان رفت در این ره با پای

عشق را بال و پری می باید

گریه ی نیم شبی در کار است

دود آه سحری می باید

دیده را آب ده از آتش دل

عشق را چشم تری می باید

نبری پی سوی بی نام و نشان

خبری یا اثری می باید

از تو تا اوست رهی بس خونخوار

راه رو را جگری می باید

تو نئی مرد چنین دریائی

رند شوریده سری می باید

بر تنت بار ریاضت کم نه

روح را لاشه خری می باید

دست در دامن آگاهی زن

سوی او راهبری می باید

نتوانی تو بخود پی بردن

مرد صاحب نظری می باید

چشم و گوش تو بشرک آلوده است

چشم و گوش دگری می باید

هست هر قافله را سالاری

هر کجا پاست، سری می باید

ناز پرورد کجا، عشق کجا

عشق را شور و شری می باید

چون مگس چند زند بر سر دست

(فیض) را لب شکری می آید

عاقبت نخل امید ما را

از وصال تو بری می باید

***

شکرافشان دهانش نگرید

لبن آلوده لبانش نگرید

بنگاهی بجهان جان بخشد

حکم بر جان و جهانش نگرید

خلقی از مستی چشمش مستند

می بی کام و دهانش نگرید

زهر می گیرد از ابرو مژگان

سهمگین تیر و کمانش نگرید

خاطرش با من و رو باد گران

سوی من لطف نهانش نگرید

از لب من سخن او می گوید

در بیانم به بیانش نگرید

زیر هر پرده نهانش بینید

پرده هم اوست، عیانش نگرید

(فیض) دل با حق و رو در خلقست

شرح حالش ز بیانش نگرید

گر ندانید کز اهل درد است

درد او در سخنانش نگرید

***

چو نقاش ازل طرح جهان کرد

محبت را چو جان در وی نهان کرد

شراب عشق بر آفاق پیمود

جهان را سر بسر لبریز جان کرد

جهان چون مست شد از باده ی عشق

گلی را دل، ز دلها جان روان کرد

برون آورد دست لطف از جیب

چگویم تا چها با جسم و جان کرد

دل آزادگان را جای خود ساخت

روان عاشقان جان جهان کرد

عنایتهای عشق لایزالی

چه با جان دل آزادگان کرد

نقاب از روی چون خورشید برداشت

جمالی در هویدائی نهان کرد

ربود از سینه ها او هر دلی بود

چو دلها را ربود آهنگ جان کرد

بدردی (فیض) را بخرید از وی

دوای درد بی درمان به آن کرد

***

بوئی از گلستان جان آمد

بتن مردگان روان آمد

مرهم داغ سینه افکار

صحبت جان ناتوان آمد

زنگ دلهای عاشقان بزدود

رنگ بر روی عاشقان آمد

بوی رحمانی از یمن بوزید

مصطفی را ز حق نشان آمد

خار غم در دل زمانه شکست

گل صحرای لامکان آمد

رستخیز از زمین دل برخاست

اهل دل را بهار جان آمد

کشتگان فراق زنده شدند

موسم حشر کشتگان آمد

تن افسرده گرم و خرم شد

دی تن را تموز جان آمد

مهر جان را بهار تازه رسید

دشمن جان، مهر جان آمد

آب در نهر دهر جاری شد

رنگ بر روی آسمان آمد

در دل دوستان گل و گلزار

بر سر دشمنان سنان آمد

تیغ شد دست بولهب ببرید

بهر حماله ریسمان آمد

بهر فرعون گشت اژدرها

چوب تعلیمی شبان آمد

آب شد بهر سبطیان بیغش

خون شد از بهر قبطیان آمد

منکران را جحیم و آتش و دود

دل ما را نعیم جان آمد

وصف آن بو ز بس حلاوت داشت

(فیض) را آب در دهان آمد

***

خنک آنکو دلش شد از جهان سرد

روانش یافت از برد الیقین برد

تعلقها بدل خاریست یک یک

خوش آنکو از دلش خاری برآورد

نمی دانم چسان می بایدم زیست

شود تا ما سوی الله بر دلم سرد

نمی دانم چه حیلت باید اندوخت

برآرم تا ز خارستان دل و درد

نمی دانم که خواهم باخت یا برد

بریزم روبرو بر تخته نرد

نمی دانم چه می باید مرا گفت!

نمی دانم چه می باید مرا کرد!

ز گرمیهای خامان سوخت جانم

دلم افسرد از گفتار دم سرد

خداوندا مرا بینائیی ده

ندانم که چه باید گفت و چون کرد!

نمی سازد ترا جز نیستی (فیض)

بر آور از نهاد خویشتن گرد

***

توانی گر درین ره ترک جان کرد

توانی عیش با جان جهان کرد

اگر جان رفت، جانان هست بر جای

بجانان زندگی خوشتر توان کرد

چه باشد جان و صد جان در ره دوست

جهانی جان بقربان می توان کرد

اگر دل از جهان کندن توانی

توانی هر چه خواهی در جهان کرد

گرش سر درنیاری می توانی

به زیر پا فلک را نردبان کرد

اگر دل از زمین کندن توانی

توانی رخنه ای در آسمان کرد

توانی خاک در چشم زمین ریخت

توانی حلقه در گوش زمان کرد

بود نقش جهان را جمله قابل

دلت را هر چه خواهی می توان کرد

ترا چشم دو عالم می توان دید

ترا گوش دو عالم میتوان کرد

کسی کو بست دل در مهر جانان

مر او را می رسد این گفت و آن کرد

سزد مر بیدلان را این چنین گفت

سزد مر عاشقانرا آن چنان کرد

دل از خود گر توان کندن درین راه

بسی دشوار (فیض) آسان توان کرد

***

تا جان نشود ز این و آن فرد

بر دل نشود غم جهان فرد

تا دل نشود بعشق او جفت

جان کی گردد در این و آن فرد

در آتش عشق تا نجوشی

جان می نتوان فدای آن کرد

بیدردی، از آن تمام دردی

دردست دوای مرد بیدرد

درد است دوای هر فسرده

بفروش متاع جان، بخر درد

تا مرد زنان و رهزنانی

در راه خدای نیستی مرد

بزدای ز دل غبار کثرت

بنگر بجمال واحد فرد

کی (فیض) رسد بگرد مردان

تا زو باقیست ذره ای گرد

***

سرم سودای سودائی ندارد

دلم پروای پروائی ندارد

بجز سودای عشق لاابالی

سر شوریده سودائی ندارد

بجز پروای بی پروا نگاری

دل دیوانه پروائی ندارد

دل آزاده ام از هر دو عالم

تمنای تمنائی ندارد

دلم از زندگانی سرد از آن نیست

که دیگ عیش حلوائی ندارد

دلم از زندگانی سرد از آنست

که غم در دل دگر جائی ندارد

دل عاشق نمی اندیشد از مرگ

که بر آزادگان پائی ندارد

چو عیسی جای او در آسمانست

که در روی زمین جائی ندارد

اگر دنیات باید دل بکن زو

که دنیا دوست، دنیائی ندارد

نباشد هیچ عقبائی به از عشق

نگوئی (فیض) عقبائی ندارد

***

چه عیش آنرا که سودائی ندارد؟

سر شوریده در پائی ندارد؟

چه لذت یابد از عمر آنکه در سر

خیال سرو بالائی ندارد؟

چه حظ از زندگی دارد که در دل

جمال ماه سیمائی ندارد؟

ز چشم بیفروغش بهره ای نیست

که در روئی تماشائی ندارد

تنش بیجان، دلش خالی ز معنی است

که در سر عشق زیبائی ندارد

بسی کو عشق و مأوایش نباشد

بعالم هیچ مأوائی ندارد

برون باید فکند آن سینه از دل

که در سر شور و غوغائی ندارد

کسی کو را بکوی عشق ره نیست

به زندانست، صحرائی ندارد

چو (فیض) آنکس که با عشق آشنا شد

دلش دیگر تمنائی ندارد

***

هر که را عشق یار می باشد

زبده ی روزگار می باشد

هر که با علم و دانشست قرین

در جهان نامدار می باشد

هر که توفیق دست او گیرد

عارف کردگار می باشد

هر که اخلاص را شعار کند

حکمت او را نثار می باشد

هر که یاری نخواهد از مخلوق

حق تعالیش یار می باشد

هر که ز اغیار برکنار بود

دوستش برکنار میباشد

با وفا هرکه عقد محکم کرد

عهدهاش استوار می باشد

با قناعت هر آنکه خوی گرفت

بی نیازیش یار می باشد

هر که باری نهد بدوش کسی

گردنش زیر بار می باشد

هر که را جهل گشت دامن گیر

خوار و بی اعتبار می باشد

هر که با حرص و با طمع شد یار

سخره ی افتقار می باشد

با جسد هر که باشدش سر و کار

تا ابد سوگوار می باشد

هر که خود را بزرگ می داند

سبک و خورد و خوار می باشد

بکرم هر که می گشاید کف

بر اعادی سوار می باشد

شعر (فیض) است سر بسر حکمت

غیر این شعر عار می باشد

***

اگر سوی شام ار به ری می رود

اجل آدمی را ز پی می رود

دلا ساز ره کن که معلوم نیست

کزین خاکدان روح کی می رود

دی عمر آمد، بهاران گذشت

بهاران گذشتند و دی می رود

بهر جا دلت رفت آنجاست جان

سراپای دل را ز پی می رود

دل تو چو شخص و تنت سایه است

بهر جا رود شخص وی می رود

دل اندر خدا بند و بگسل ز خلق

که آخر همه سوی وی می رود

از آن روی دل در خدا کرد(فیض)

که لاشی ء دنبال شیء می رود

***

کجا می رود روح و کی می رود؟

کجا و کی از پیش وی می رود؟

کجا و کی و کی بود روح را

که این هر دو، تن را ز پی می رود؟

چو بیخود شوی دانی این راز را

که در بیخودی دل بوی می رود

می عشق آگاه سازد ترا

که غفلت بدین گونه می می رود

بجز مستی و عشق و شور جنون

ز پیش تو این کار کی می رود

دمی سوی ما آ تماشای را

ببین تا چه غوغای می می رود

چنین بر زمین ریخت خم می ز خویش

چنان بر فلک های و هی می رود

که تا پشت ماهی رسیده است می

که تا زهره آواز نی می رود

دمی (فیض) را چون برآید چنین

خرد را دگر کی ز پی می رود

***

عاشقان از لب خوبان می مستانه زدند

بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند

هر که مجنون تو شد از همه قیدی وارست

عاقلان راه نبردند به افسانه زدند

عاشقان چاره دل دادن جان چون دیدند

جان نهاده بکف دل در جانانه زدند

در ازل باده کشان عهد بمستی بستند

پاس پیمان ازل داشته، پیمانه زدند

راه ارباب خرد چون نتوانست زدن

بمی و مغبچه راه من دیوانه زدند

گفت حافظ چو کشید از سر اندیشه نقاب

غزلی را که: ملایک در میخانه زدند

ما بصد خرمن پندار ز ره چون نرویم

چون ره آدم بیدار بیکدانه زدند

(فیض) خوش باش که ما را نتوان از ره برد

رهبران دل ما ساغر شکرانه زدند

***

ز روی مهوشان چشمم دمی دل برنمی دارد

ازین بهتر کسی از عمر حاصل برنمی دارد

یکی می گفت: دل بردار از روی بتان گفتم:

مرا عشقست چون جان، کس ز جان دل برنمی دارد

ز تیغ جور خوبان زنده می گردد دلم، آری

چنین مرغ از چنان صیاد بسمل برنمی دارد

دل از عشق مجازی رو به معشوقی حقیقی کرد

چو حق بین شد، دگر او مهر باطل برنمی دارد

ز معنی یافت چون صیقل ، ز صورت زنگ کی گیرد

صفا چون یافت از جان، دل ز تن گل برنمی دارد

شراب عشق حق نوشد بهر دم بی دهان و لب

ز چشم مست خوبان (فیض) از آن دل برنمی دارد

***

آنکه باشد مست زهد، او عیب مستان چون کنند؟

خود بت خود گشته، منع بت پرستان چون کند؟

از چنین روئی مکن بیهوده منعم زاهدا

هر که دارد چشم با این ، گوش با آن چون کند؟

طاعت حق بهر کام خود کنی، گوئی مرا:

روز و شب گرد بتان گشتن مسلمان چون کند؟

قبله ی من گر چه اینانند، مقصودم خداست

ورنه مرد ره دل اندر بند طفلان چون کند؟

تو خدا را می پرستی بهر شیر و انگبین

بندگی از بهر خوردن اهل ایمان چون کند؟

من خدا می بینم اندر روی شاهد، خط گواه

زانکه ناپاینده نور خویش رخشان چون کند؟

تو خدا را بهر خود خواهی، من اینان بهر او

زاهدا انصاف خواهم، منع این، آن چون کند؟

می کنم دعوی حق بینی ولی اثبات آن

شاهد نابالغ و خط پریشان چون کند؟

(فیض) بس کن گفتگو، شعر تر مستانه گو

شاعر صوفی سخن با خشک مغزان چون کند؟

***

غمزه ی چشم پرفنت سحر حلال می کند

بی سخن آن لب و دهان وصف جمال می کند

بسکه ز معنی جمال، یافته صورتت کمال

جلوه ات از جمال خود سلب کمال می کند

زین همه حسن و دلبری، بستن چشم چون توان

زاهد بی بصر عبث جنگ و جدال می کند

کندن دل چه سان توان از رخ و زلف دلبران

صنع جمال آفرین عرض جمال می کند

بیخبری ز حسن خود ورنه ز خویش می شدی

کار تو نیست، دیگری غنج و دلال می کند

بر دل هر که بگذری، روح [و] روان کند گذر

بر دلت آنکه بگذرد، یاد جبال می کند

آن ستمی که می کنی هر نفسی بجان (فیض)

دشمن اگر کند بکس در مه و سال می کند

***

ای کاش که این سینه دری داشته باشد

تا یار ز دردم خبری داشته باشد

یا با دل ما صبر سری داشته باشد

یا رحم بر آن دل گذری داشته باشد

تا کی گذرد عمر کسی در غم هجران؟

فرخنده شبی کان سحری داشته باشد

شد عمر گرانمایه ما صرف محبت

ای کاش که آخر ثمری داشته باشد

سوزیم بیک آه زمین را و زمان را

گر دود دل ما شرری داشته باشد

برداشته ام شب همه شب دست تضرع

ای کاش دعاها اثری داشته باشد

گردد قدم، ار رنجه کنی جانب عشاق

خاک قدمت، هرکه سری داشته باشد

در بوم دل از هجر تو بس خار که کشتم

بو کز گل وصل تو بری داشته باشد

راز دل خود (فیض) به بیگانه نگوید

گر یار ز حالش خبری داشته باشد

***

کاش از دل بی دل خبری داشته باشد

زین قصه ی مشکل خبری داشته باشد

گر از دلم آگاه شدی رحم نمودی

ای کاش دل از دل خبری داشته باشد

ای کاش بداند جگر است این ، نه سرشکست

از خارج و داخل خبری داشته باشد

کشتم همه مهر و درویدم همه غم، کاش

زین مزرعه ی دل خبری داشته باشد

ایکاش بداند که چه کشتم، چه درودم

زین کشته و حاصل خبری داشته باشد

ای کاش بدانم که چرا می کشدم زار

مقتول ز قاتل خبری داشته باشد

زان خواستم از وی نظری، تا بدهم جان

کاش از دل سائل خبری داشته باشد

ای کاش بفهمم سخن ناصح پرگو

دیوانه ز عاقل خبری داشته باشد

در بحر غم عشق غریق است دل (فیض)

ای کاش ز ساحل خبری داشته باشد

***

مرا تو دوست نداری، خدا نخواسته باشد

بنزد خود نگذاری، خدا نخواسته باشد

برانیم ز در خویشتن بخواری و زاری

حق وفا نگذاری، خدا نخواسته باشد

سگان کوی [و] درت را چو بشمری ز سر لطف

مرا در آن نشماری، خدا نخواسته باشد

ز دست عشق تو خون جگر پیاله پیاله

کشم، تو رحم نیاری، خدا نخواسته باشد

بمیرم و ببرم حسرت رخت بقیامت

چین کشیم به زاری، خدا نخواسته باشد

کنم بخدمت تو عرض مدعای دل ریش

تو رو بمدعی نیاری، خدا نخواسته باشد

بتو گمان نبرد (فیض) اینقدر ستم و جور

تو این صفات نداری، خدا نخواسته باشد

***

بجانی لطف پنهان می فروشد

جهانی جان بیکجان می فروشد

دهد بوسی، عوض جانی ستاند

بخر، والله ارزان می فروشد

دلم هر دو جهان با صد جهان جان

بیکدم وصل جانان می فروشد

نفهمیده است ذوق عشق و مستی

که هشیاری به مستان می فروشد

شراری گر بیابد ز آتش ما

جنان زاهد به نیران می فروشد

بیک مو زاهدا زلف دو تایش

دو صد خروار ایمان می فروشد

چو آرد در حدیث آن لعل شیرین

شکرها از نمک دان می فروشد

سبوئی محتسب در پرده دارد

عبث خشکی برندان می فروشد

بده جان در رهش ای (فیض) کان یار

وصال خویش ارزان می فروشد

***

از می عشق مست خواهم شد

وز نگاهی ز دست خواهم شد

پیش بالای سر و بالائی

خواهم افتاد و پست خواهم شد

غمزه ی یار اگر بود، ساقی

باده ناخورده مست خواهم شد

گر ازین دست باده ای خواهد

میکش و می پرست خواهم شد

زلفش ار این چنین زند راهم

کافر و بت پرست خواهم شد

در ره او ز پای خواهم ماند

رفته رفته ز دست خواهم شد

گر چه در عشق نیست گشتم (فیض)

باز از عشق مست خواهم شد

***

سینه را چاک چاک خواهم دید

لشکر غم هلاک خواهم دید

خلوتم با تو دست خواهد داد

بزم از اغیار پاک خواهم دید

با تو یکچند شاد خواهم زیست

غیر را غصه ناک خواهم دید

بر لبم چون نهی لب میگون

سر روحی فداک خواهم دید

عاقبت جان بوصل خواهم داد

رمز هذا بذاک خواهم دید

زان لب و چشم مست خواهم شد

حسرت جان اتاک خواهم دید

کامم از تو حصول خواهد یافت

بر درت (فیض) خاک خواهم دید

***

دل بستم اندر مهر او تا او برای من شود

بیگانه گشتم از دو کون، تا آشنای من شود

مهرش بجان می کاشتم، تا بردهد مهر و وفا

دردش بدل می داشتم، کاخر دوای من شود

او را سراپا من نخست مهر و وفا پنداشتم

کی گفتمی کان بی وفا جور و جفای من شود؟

پروردم آن بالا بناز ، تا کش شبی دربر کشم

کی این گمان بردم که او روزی بلای من شود؟

گفتم: نخواهد کرد او بر من کسی را اختیار

کی گفتم او را مدعی آخر بجای من شود؟

کشتم بدل خار غمش کارد گل شادی ببار

در خاطرم کی میخلید کو غم فزای من شود؟

گفتم: تواند بود (فیض) در خدمتت بندد کمر

گفتا شود تاج سران گر خاک پای من شود

***

زحمت مکش طبیب که این تب نمی رود

بی شربت بنفشه ی آن لب نمی رود

تابی زمهر در دلم آن مه فکنده است

تا تاب او ز دل نرود، تب نمی رود

بیمار عشق به نشود جز به وصل دوست

این درد دل بناله یارب نمی رود

تا چند در فراق برم انتظار وصل

آن روز خود نیامد و این شب نمی رود

بار فراق چند تواند کشید دل

این جان سخت بین که ز قالب نمی رود

ساقی بیا و لب به لبم نه که این خمار

از سر بغیر جام لبالب نمی رود

عشق بتان وسیله ی عشق خداست، لیک

(فیض) از وسیله جانب مطلب نمی رود

***

داد از غم عشقت ای صنم، داد

فریاد ز تو، هزار فریاد

بیمارت را نمی کنی به

غمناکت را نمی کنی شاد

بر ناله ی من نمی کنی رحم

وز روز جزا نمی کنی یاد

داد از تو کجا برم؟ که جز تو

کس نتواند داد من داد

من در غم تو، تو لاابالی

انی فی داد و انت فی واد

یکباره بیا بریز خونم

از من تسلیم و از تو بی داد

تا کی دل (فیض) ای ستمگر

در بند غم تو و تو آزاد

***

بی تو یکدم نمی توانم بود

خسته ی غم نمی توانم بود

ذره ای تا ز من بود باقی

با تو همدم نمی توانم بود

بی لقایت نمی توانم زیست

با لقا هم نمی توانم بود

نظری کن به من ز من بستان

همدم غم نمی توانم بود

بنگاهی بلند کن قدرم

بیش ازین کم نمی توانم بود

تا بکی غم خورم که غم نخورم

در غم غم نمی توانم بود

جام گیتی نمای عشقم ده

کمتر از جم نمی توانم بود

عشق سورست و عقل ماتم من

زار ماتم نمی توانم بود

(فیض) می گویدم مزن دم سرد

واقف دم نمی توانم بود

***

گفتم: مگر ز رویت زاهد خبر ندارد

گفتا که: تاب خورشید هر بی بصر ندارد

گفتم: بکوی عشقت پایم بگل فرو شد

گفتا: که کوچه ی عشق راهی بدر ندارد

گفتم: سرای دل را ره کو و در کدام است؟

گفتا: بدل رهی نیست، این خانه در ندارد

گفتم: تو گوی خوبی از دلبران ربودی

گفتا که: مادر دهر چون من پسر ندارد

گفتم که: بر فلک هست خورشید و ماه تابان

گفتا که: همچو روئی شمس و قمرندارد

گفتم: رهی بکویت بنمای اهل دل را

گفتا که: راه عشقت راهی دگر ندارد

گفتم که: از غم تو تا چند زار نالم

گفتا که: در دل ما زاری اثر ندارد

گفتم که: (فیض) در عشق از خویش بیخبر شد

گفتا: کسیست عاشق کز خود خبر ندارد

***

ای مسلمانان مرا عشق جوانی پیر کرد

پای دل را کافری در زلف خود زنجیر کرد

نی غلط، گردد جوان از عشق بازی اهل دل

غم که باشد تا تواند عاشقان را پیر کرد؟

نی غلط هم نیست، سوزد مغز را در استخوان

هم جوان هم پیر را از جان شیرین سیر کرد

از بنی آدم چه می خواهند این قوم پری؟

یارب این بیداد خوبان را که بر ما چیره کرد؟

تا دچار من شده است، ابرو کمانی در کمین

بهر قصد من مژگان خود را تیر کرد

ای عزیزان با دل من نازنینان را چه کار؟

در شمار چیستم تا بایدم تسخیر کرد؟

نی غلط کردم که اینان نیز چون من سخره اند

پادشه عشق است، معشوقی کجا تقصیر کرد

روز اول پای دل را (فیض) می بایست بست

کار چون از دست شد کی می توان تدبیرکرد؟

بودنی چون بایدش بودن، پشیمانی چه سود؟

رو نماید آخر آن کاول قضا تقدیر کرد

***

دل گر غمین شود، شده باشد چه می شود

جان گر حزین شود، شده باشد چه می شود؟

عشقش چو گرم کرد و برافروخت سینه را

آه آتشین شود، شده باشد چه می شود؟

از غم چو شاد می شود این دل، گر آن نگار

دل آهنین شود، شده باشد چه می شود؟

گفتی که: با تو بر سر ناز و کرشمه است

گو، اینچنین شود، شده باشد چه می شود؟

جان بسته ی بلاست، جگر دوز غمزه ای

گر دلنشین شود، شده باشد چه می شود؟

ما را بس است یار، اگر جای زاهدان

خلد برین شود، شده باشد چه می شود؟

بس مرد عشق را همه جانها بلب رسید

(فیض) ار چنین شود، شده باشد چه می شود؟

***

هر کجا آن ماه سیما می رود

بس دل و بس دین به یغما می رود

گر بصحرا رفت، دریا می شود

ز آب چشمی کان به صحرا می رود

ور بدریا می رود، خون می شود

بس که خون دل بدریا می رود

سرو آزادی نخواهد بعد از این

گر بباغ آن سرو بالا می رود

می شود گل رنگ رنگ از شرم اگر

در چمن بهر تماشا می رود

زلف و گیسو چون پریشان می کند

در سر شوریده سودا می شود

نشنود دل پند، واعظ لب ببند

این سخنهای تو بیجا می رود

از می لعل شکر ریز لبش

بر زبان (فیض) اینها می رود

***

شهره شهر شود هر که جمالی دارد

کشد آزار خسان هر که کمالی دارد

حسن را جلوه مده در نظر بی دردان

جلوه آفت بود آنرا که جمالی دارد

خمش ای مرغ خوش آواز که در سر صیاد

بهر تدبیر شکار تو خیالی دارد

خط و خالش چو کند جلوه، و بالی شودش

دل طاوس بدان شاد که بالی دارد

گوهر دل مده از کف بمتاع دنیا

که نیرزد بکهی، هر چه زوالی دارد

گو به بیهوده مکن سعی که در دار فنا

هر که راحت طلبد فکر محالی دارد

جان کند در طلب دنیی و بیگانه خورد

خواجه شاد است که مالی و منالی دارد

زائد از قدر ضروریش، وبالست وبال

ای خوش آنکس که کفافی ز حلالی دارد

(فیض) را بر سر آن کوی چو بینی بیخود

بگذارش بهمان حال که حالی دارد

***

در سرم عشق تو غوغا دارد

عشق تو قصد سر ما دارد

بی خودم کرد نگاه مستت

چشم تو نشأه ی صهبا دارد

می کند عارض تو عرض خطی

با دل ما سر سودا دارد

دانه ی خال تو بهر صیدم

دامی از زلف چلیپا دارد

زمره ی سرو قدان را پیشت

قد شمشاد تو بر پا دارد

پیش روی تو قمر را چه محل

کی قمر لعل شکر خا دارد

رشک خال و خطت از خور چه عجب

رخ خورشید کی اینها دارد؟

چه عجب گر بردم مجنون رشک

این صفا کی رخ لیلا دارد

چه عجب گر دل من روز ندید

زلف تو صد شب یلدا دارد

تیر مژگان تو گر هر لحظه

جا کند در دل من جا دارد

می نداند که چه با ما کردی

زاهد از ما گله بیجا دارد

نمکیدست لب شیرینت

تلخ گوئی که غم ما دارد

الحذر ای که سر دین داری

غمزه اش روی به یغما دارد

وصف آن یار مکن دیگر (فیض)

زاهد ما سر تقوی دارد

***

شوخ آهو چشم من چون روی در صحرا کند

بهر صید از تیر مژگان رخنه در دلها کند

تیر آن ابرو کمان هرگز نمی گردد خطا

هر که را گردد دچار اندر دل او جا کند

افکند تیری ز مژگان جانب نظارگان

تا برای عشق خود در هر دلی جا وا کند

تا بنگریزد شکار از دام او، چون صید کرد

هر دلی را حلقه ای از زلف خود برپا کند

عکس صیادان که صید خویش را از پی روند

صیدش از پی می رود، تا شایدش پروا کند

عشق چون در دل کند جا، پادشاه دل شود

چون غلامان عقل را در پیش خود برپا کند

هر چه خواهد می کند در کشور دل شاه عشق

عقل را کو زهره ای تا حجتی القا کند

عشق صیادست و دلهای خلایق صید او

عقلهای ما اسیرش تا چها با ما کند

عشق معشوقست و معشوقست عشق، ای عاشقان

کو کسی تا این سخن در خاطر او جا کند

(فیض) بس کن زین سخنها، ترسم ار شوری کنی

شعر خامت در میان پختگان رسوا کند

***

مستی ز شراب لب جانان مزه دارد

می خوردن از آن لعل بدخشان مزه دارد

چون پرده براندازد از آن روی چه خورشید

بر گردنش آن زلف پریشان مزه دارد

لعل لبش آندم که درآید به تبسم

شوریدن ما در شکرستان مزه دارد

مستان چو درآید که شود ساقی مستان

در پای وی افتادن مستان مزه دارد

ظلمات بمان زلف برانداز و لبش بوس

خضر آب حیات از لب جانان مزه دارد

یک شب اگرم تنگ در آغوش درآید

بیهوشی دل، بی خودی جان مزه دارد

ای (فیض) بگو شعر ازین گونه که در عشق

این نوع سخن های پریشان مزه دارد

نی نی غلطم، این چه سخن بود که گفتم

از روی بتان خواندن قرآن مزه دارد

***

لعل لب تو چه با شکر کرد؟

وان لؤلؤ تر چه با گهر کرد؟

زلف و خالت چه کرد با مهر؟

چشم و ابرو چه با قمر کرد؛

رفتار خوشت چه کرد با سرو؟

گفتار خوشت چه با شکر کرد؟

آب و رنگت چو کرد با گل؟

سیب ذقنت چه با ثمر کرد؟

لطف و قهرت چه کرد با جان؟

هجر تو چه با دل و جگر کرد؟

چشم خوش مست تو چه پرداخت

چون جانب عاشقان نظر کرد؟

ایزد روزی که حسن می ساخت

حسن تو ز نشأه ی دگر کرد

برخورد ز عمر هر که یکبار

بر صفحه ی عارضت نظر کرد

امروز نسیم، بوی جان داشت

مانا بحوالیت گذر کرد

وصف حسن تو (فیض) می گفت

چون نتوانست مختصر کرد

***

چشم شوخ تو فتنه می سازد

ابروانت دو تیغه می تازد

قد و خدت چو بگذری بچمن

بر گل و سرو و نسترن نازد

از همه نیکوان گرو ببری

جلوه ات رخش حسن چون تازد

هر که تیری ز غمزه ی تو خورد

دین و ایمان و عقل و جان بازد

تیر مژگان، کمان ابرویت

دم بدم سوی هر کس اندازد

غمزه ی شوخ را بگوی که تیر

سوی هر بوالهوس نیندازد

چون ترا دید می رود از کار

(فیض) سوی تو دست چون یازد

***

مراست دیدن روی تو بی نقاب لذیذ

چنانکه تشنه ی ده روزه [ر] است آب، لذیذ

بود لذیذ مرا در بهشت ذوق وصال

چنانکه عابد صد ساله را ثواب، لذیذ

بود مراد تو ترک حساب ای زاهد

مراست چون چرا هاش در حساب، لذیذ

مرا بروز قیامت پس از لقای حبیب

بود جواروی و پرسش و خطاب، لذیذ

ز حور و قصر بلور و عسل مگوی که من

جز اوم هیچ نباشد بهیچ باب، لذیذ

بود ز چشم خوش یار لذت مستیم

چنانکه عامه را مستی شراب ، لذیذ

از این جهان غم او انتخاب کردم من

که نزد من غم او هست بیحساب، لذیذ

بود ز سینه ی بریان خود مرا لذت

چنانکه گرسنه ای را بود کباب، لذیذ

نماند صحبت اصحاب را دگر فیضی

مراست (فیض) همین صحبت کتاب لذیذ

***

زاهدا گر ترا ریاست لذیذ

من دلداده را هواست لذیذ

گر ترا عافیت بود مطلوب

من دیوانه را بلاست لذیذ

گر ترا جوی شیر خوش آید

نزد من اشک بی بهاست لذیذ

گر تو با جوی خمر خوش داری

مر مرا خون دیده هاست لذیذ

گر ترا انگبین دهد لذت

حرف شیرین او مراست لذیذ

گر تو حور و قصور می خواهی

عاشقانرا ازو لقاست لذیذ

(فیض) با زاهدان جدال مکن

عشق نزد خسان کجاست لذیذ

***

از نگاه نیم مستت العیاذ

وز بلای زلف شستت العیاذ

بر صف دلها زد و تاراج کرد

فتنه های چشم مستت العیاذ

دل زمن بردی و قصد جان کنی

کی برم من جان ز دستت؟ العیاذ

زلف بگشا، مو بمو وارس، به بین

هیچ دل از دام رستت العیاذ

از میانت نیست چیزی در میان

وز دهان نیست هستت العیاذ

از سرا پا هر چه داری الحذر

پای تا سر هر چه هستت العیاذ

(فیض) از تو هم پناه آرد بتو

گرنه پروای منستت العیاذ

***

از بلای چشم مستت العیاذ

العیاذ از هر چه هستت العیاذ

تن ز گل نازکتر و دل همچو سنگ

چون توان رستن ز دستت؟ العیاذ

یک نظر کردم برویت شد نشان

از نگاهی روی خستت العیاذ

شب همه شب نالم از دست غمت

هیچ پروای منستت؟ العیاذ

ناله ی من ز آسمانها در گذشت

هیچ می گوئی چه استت؟ العیاذ

تا بشادی در برویم بسته ای

از گشادت همچو بستت العیاذ

(فیض) صد توبه گر از عشقت رهد

باز می افتد بشستت العیاذ

***

مرا رنجور کردی، یاد میدار

ز خویشم دور کردی، یاد میدار

چو دل بستم بوصل از من بریدی

مرا مهجور کردی، یاد می دار

نهان کردی ز من خورشید رویت

مرا بی نور کردی، یاد می دار

چو در عشق خودم کردی گرفتار

غمم پرزور کردی، یاد می دار

چو مست باده ی آن چشم گشتم

مرا مخمور کردی، یاد می دار

نمی بایست ز اول آن وفا کرد

مرا مغرور کردی، یاد می دار

امید وصل تو شمع دلم بود

چرا غم کور کردی، یاد می دار

نمک زان لب نشاندی بر دل ریش

سرم پرشور کردی، یاد می دار

ستم بر (فیض) کردی در شکایت

مرا معذور کردی، یاد می دار

***

بدل کاشتم مهر آن طفل جاهل ز راه نظر

بجز طفل اشکم نشد هیچ حاصل ازین رهگذر

کنون در کنارم نشستند طفلان بپهلوی هم

چه طفلان؟ ز خون قطره ای چند سایل ز دل با جگر

کند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببین

چه دانه! چه پر! در نگر تخم و حاصل عجایب نگر

نشد نرم ازین اشکهای پیاپی زمین دلش

همانا ز سنگ آفریدند آن دل و زان سخت تر

نه یکجو وفائی نه یکذره رحمی ببار آمدم

همه سعی من گشت باطل، ندیدم ثمر

از آن زلف خم در خم پیچ پیچش بمن می رسد

بلاها بلاها، قوافل، قوافل، بحالم نگر

اگر چشم از آنرو بپوشم بتلخی شکیبا شوم

شود کار بر (فیض) دشوار و مشکل، ز بدهم بتر

***

اهل الدیار اهل الدیار، هل جامع العشق القرار؟

با عشق کی گنجد قرار، ناصح برو شرمی بدار

ناصح برو شرمی بدار، با پند عاشق را چه کار

یا پند بهر او بیار، یا با جنونش واگذار

ای پند گوی هوشمند، جان و دلم را شد پسند

از روی و مویش پند و بند، پندی مگو بندی میار

من واله جانانه ام، از خویشتن بیگانه ام

عاقل نیم دیوانه ام، دیوانه را کاری مدار

دیوانه را تدبیر چیست؟ جز بند و جز زنجیر چیست؟

این وعظ و این تذکیر چیست؟ یکدم مرا با من گذار

دل از جهان بگسسته ام، در زلف جانان بسته ام

از خویشتن هم رسته ام، با غیر یارم نیست کار

من ترک مستی چون کنم، رو سوی پستی چون کنم؟

در عشق سستی چون کنم؟ عشقست عالم را مدار

از من مجو صبر و درنگ، بگذار حرف عار و ننگ

نی صبر دارم نی درنگ، نه ننگ می دانم نه عار

عاشق ملامت جو بود، راه سلامت کی رود؟

رسوائی او را می سزد، با وعظ و پند او را چکار

ای واعظ عاقل نما (فیض) از کجا پند از کجا

بگذر تو از تقصیر ما، جرم از مجانین در گذر

***

با عشق کی گنجد قرار؟ ناصح برو شرمی بدار

با پند عاشق را چکار، ناصح برو شرمی بدار

من حرف او را طی کنم؟ من ترک نقل و می کنم؟

این کارها من کی کنم؟ ناصح برو شرمی بدار

ای عاقلان بهر خدا، جان من و جان شما

من از کجا عقل از کجا، ناصح برو شرمی بدار

جائی که او گرمی کند، صد لطف و صد نرمی کند

چون دیده بی شرمی کند ، ناصح برو شرمی بدار

زان یار بامهر و وفا دوری کجا باشد روا؟

بهر خدا بهر خدا، ناصح برو شرمی بدار

ما رسته ایم از غیر یار، ما را بود با یار کار

با یار ما را واگذار، ناصح برو شرمی بدار

چون عشق بر ما چیره شد، در حلق ما زنجیر شد

از دست ما تدبیر شد، ناصح برو شرمی بدار

چون عشق در دل ریشه کرد، دل عشق بازی پیشه کرد

کی می توان اندیشه کرد، ناصح برو شرمی بدار

دیر آمدی، دیر آمدی، چون جست این تیر آمدی

بی رای و تدبیر آمدی، ناصح برو شرمی بدار

من از کجا و وعظ و پند؟ یکدم دهان خود ببند

هرزه درائی تا بچند؟ ناصح برو شرمی بدار

تا کی از این چون و چرا؟ تا کی کنی این ماجرا؟

کشتی مرا، کشتی مرا، ناصح برو شرمی بدار

ناصح چه می گوئی بما؟ ناصح چه می جوئی زما؟

ناصح چه میخاری قفا، ناصح برو شرمی بدار

از روی ما شرمی بدار، بهر خدا شرمی بدار

ناصح بیا شرمی بدار، ناصح برو شرمی بدار

با عاشق شوریده حال، کم کن دل آزار اجدال

(فیض) از کجا و قیل و قال، ناصح برو شرمی بدار

***

از پای تا سر چشم شو، حسن و جمالش را نگر

و ره نیابی سوی او، بنشین جمالش را نگر

در بزمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش

زان باده چون دل خوش شوی، غنج و دلالش را نگر

گیسوی عنبر بوی او وان زلف تو بر توی او

وان نرگس جادوی او، آن خط و خالش را نگر

افسونگری ها را به بین، وان جادوئیها را ببین

صد فتنه آرد یک نظر، چشم غزالش را نگر

در خنده ی شیرین او ، بس زهره بین شادی کنان

وز عارض و ابروی او، بدر و هلالش را نگر

یکدم به پیش او نشین، کان حیا و شرم بین

یکره برویش کن نظر، وان انفعالش را نگر

یک بوسه از لعلش بگیر، زان زنده ی جاوید شو

لعل مذابش را بچش، آب زلالش را نگر

از خنده زیر لبش، رمز جمالش فهم کن

وز ناز و از تمکین او، جاه و جلالش را نگر

از مصحف رویش بخوان، ایمان عاشق را عیان

وز کفر پیچا پیچ او، کفر و ضلالش را نگر

حال دلش پرسید (فیض) گفتا که: در زلفم بجو

آن خسته گر پیدا شود، بنشین و حالش را نگر

***

ز حق جوئی نشان؟ الله اکبر

نشان کی می توان؟ الله اکبر

نشان از بی نشان کی می توان یافت؟

نیاید در نشان الله اکبر

برو در عالم اسما سفر کن

مظاهر را بدان، الله اکبر

ز اقلیم هیولا رخت برگیر

برو تا لامکان، الله اکبر

گذر کن ز آسمان و عرش و کرسی

بسوی کن فکان الله اکبر

حقیقت را به بین اندر مظاهر

ورای جسم و جان، الله اکبر

جهان آئینه ی نور حق آمد

درین بین عکس آن، الله اکبر

ز خط و خال معنی گیر و بگذر

صور را با زمان ، الله اکبر

کبیر است و جلیلست و عظیمست

نگنجد در جهان، الله اکبر

لطیفست و ندارد مثل و مانند

نه پیدا نه نهان، الله اکبر

بمان این هستی عاریتی را

مگر یابی نشان، الله اکبر

ز گفت و گوی (فیض) اسرار پنهان

نمی گردد عیان، الله اکبر

ز دیدن یا رسیدن بر توان خورد

نیاید در بیان، الله اکبر

***

دلم تابان مهر اوست، یارب باد تابان تر

بصر حیران حسن اوست، یارب باد حیران تر

فروزان از جمال دوست شد چشم خدا بینم

خدایا دم بدم سازش بلطف خود فروزان تر

مرا گیرد ز من هر دم دگر با خویشتن آرد

شود هر لحظه بهر صید من آن غمزه فتان تر

نمی دانم چه افسون می دمد در من، که هر ساعت

شود شوق من افزون تر، شود دردم فراوان تر

شدم چون جمع در کاری کند دردم پریشانم

پس افزاید پریشانیم تا گردم پریشان تر

چو او خواهد پریشانیم بیزارم ز جمعیت

چو او سوزد دلم را خواست، یارب باد سوزان تر

چو او خواهد پریشانم، فزون بادم پریشانی

شود دل چون پریشان تر، شود کارم بسامان تر

نگنجد درد تو در دل که این تنگ، آن فراوانست

فراوان می دهی چون درد ، کن دل را فراوان تر

چو دردت بر دلم ریزد، ز جانم ناله برخیزد

فزون کن درد دل تا جان شود زین درد نالان تر

مهل یکدم دو چشمم را که تا از گریه باز آیند

ز بهر خویشت آبی ده که تا باشند گریان تر

پشیمان کن مرا یارب از آن کاری که من کردم

ز کار خود پشیمان دار و از خویشم پشیمان تر

دلم گر معصیت خواهد، توانی آنکه بازاریش

چو خواهد طاعت او را می توانی کرد خواهان تر

نمی دانم چرا با من کسی الفت نمی گیرد!

نمی بینم بسوی خود ز وحشت هیچ آسان تر

خدایا از بدم بگذر، که از هر بد پشیمانم

زمن کس نیست مجرم تر، ز من هم کس پشیمان تر

خدا آسان کند بر (فیض) کاری را که دشوار است

چو کاری باشد آسان، سازدش از لطف آسان تر

***

ای بهار جان و ای جان بهار

ز ابر رحمت جان ما را تازه دار

تاب قهری بر هوای دل بزن

آب لطفی بر زمین دل ببار

پای توفیق از سر ما وامگیر

دست تأئید از دل ما برمدار

ریشه جان را از آن کن آبکش

میوه ی دل را ازین کن آبدار

مبتلای محنت هجرم مکن

بر سر من هر چه می خواهی بیار

هر چه می خواهی بکن، آن توام

لیکن از خود یک نفس دورم مدار

ای ز تو سرسبز باغ عاشقان

سایه خود از سر ما برمدار

دست غفران چون برون آری ز جیب

این سر شوریده ما را بخار

ره بسوی خود نمودی (فیض) را

از کرم دارش درین ره استوار

در ازل لطفی عنایت کرده ای

تا ابد این مرحمت پاینده دار

***

ای ز تو در هر دلی نوری دگر

وز غمت در هر سری شوری دگر

تا برد از چشم بیمارت شفا

هر طرف بنشسته رنجوری دگر

سرمه ی خاک رهت را منتظر

بر سر هر کوچه ای کوری دگر

بر سر بازار عشقت دارها

بر سر هر دار منصوری دگر

در خرابات وصالت باده ها

تشنه ی هر باده مخموری دگر

می کشم تا بار غمهای تو را

می برم از هر غمی زوری دگر

چند باشم زنده در گور فراق

یا بکش یا وصل یا گوری دگر

دورم از خود کردی و گفتی بناز:

باش گر از وصل ما دوری دگر

نی همین (فیض) است مهجور از درت

بر سر هر کوست مهجوری دگر

***

ای در سرم از تو جوش دیگر

در کشور جان خروش دیگر

در چشمه ی سلسبیل نوشی است

و اندر دهن تو نوش دیگر

هر عاشق را غمی و جوشی است

عشاق تراست جوش دیگر

هر کس باشد ز ساقیئی مست

وین قوم ز میفروش دیگر

هر قومی راست عقل و هوشی

مجنون تراست هوش دیگر

هر دوش این بار برنتابد

عشق تو کشم بدوش دیگر

آن حرف که از زبان عشق است

من می شنوم بگوش دیگر

آنرا که زبان عشق فهمد

گوش دگر است و هوش دیگر

هر کس ز غمی سرآید و (فیض)

دارد ز غمت سروش دیگر

***

بهر جا راه گم کردم، برآوردم ز کویت سر

بهر دلبر که دادم دل، تو بودی حسن آن دلبر

بهر سو چشم بگشادم، جمالت جلوه گر دیدم

بهر بستر که بغنودم، خیالت یافتم در بر

بهر جائی که بنشستم، تو بودی همنشین من

نظر هر جا که افکندم، ترا دیدم در آن منظر

بهر کاری که دل بستم، تو بودی مقصد و مطلب

بهر یاری که پیوستم، تو بودی همدم و یاور

گر آهنگ حضر کردم، تو بودی منزل و ماوا

وگر عزم سفر کردم، تو بودی هادی و رهبر

برون از خود سفر کردم، ترا بیرون ز خود دیدم

چو سر بردم بجیب خود، تو خود بودی بجیب اندر

درون خانه چون رفتم، مقیمت یافتم آنجا

چو از خانه برون رفتم، مقامت بود خود بر در

ندیدم جز جمال تو ندیدم جز کمال تو

اگر در شهر اگر صحرا، اگر در بحر اگر در بر

شدم از (فیض) چون فانی، ندیدم جز تو دیاری

بکوی نیستی رفتم، برآوردم ز هستی سر

***

تجلی حسنه من معدن النور

فدک القلب منی دکة الطور

حزرت صاعقا ثم استفقت

رأیت الموت و الاحیا بلاصور

تخرب فی هواه دار جسمی

ولکن بیت قلبی فیه معمور

و من ینظر الی آیات وجهه

یجده مصحفا فی الحسن مسطور

حوالی خده شعرات خضر

کان المسک ممزوج بکافور

و ماالخضراء شعرا حول فیه

فراهم آمده، گرد شکرمور

نهنگ عشق، دلرا لقمه ای کرد

چو افتادم در این دریای پرشور

دموعی بحر والهجران نیران

من بیچاره غرق بحر مسجور

ازینسان شعرها می گوئی ای (فیض)

نویسد تا ملک بر رق منشور

***

آمدم کاتش زنم در بیخ جبر و اختیار

تا بسوزد شرک و گردد نور توحید آشکار

آمدم تا خویش را بر لا و بر الا زنم

تا نماند غیر یار، اغیار گردد تار و مار

آمدم فانی شوم در ساقی جام الست

تا بقا یابم بدان ساقی، بمانم پایدار

آمدم تا سرگشایم باده های کهنه را

تا نماند در میان عاقلان یک هوشیار

آمدم تا توبه های خشک مغزان بشکنم

تلخشان شیرین کنم زین آب تلخ خوشگوار

آمدم برگیرم از روی معانی پرده ها

تا شود اسرار پنهان بر خلایق آشکار

آمدم پس می روم تا منبع هر هستئی

تا به بینم ز آینه آغاز کار، انجام کار

می روم تا باز جویم معدن این شور و شر

از کجا این مستی آمد، چیست اصل این خمار

می روم تا باز جویم اصل این جوش و خروش

تا مگر واقف شوم از منبع این چشمه سار

تا به بینم باده و مستی و مستی بخش را

می کدام و چیست مستی، کیست آنجا میگسار؟

میروم تا باز بینم روح را ماوا کجاست

از کجا آمد، کجا خواهد گرفت آخر قرار؟

باز می آیم بدینجا تا نشان ها آورم

از دیار شهریار و شهریاران دیار

باز می آیم که تا آگه کنم زان رازها

آنکه را نبود خبر از کار سرو از سر کار

باز می آیم که نگذارم به عالم کج روی

رهزنان را رهبرانیم، رهروان را راهوار

باز می آیم که تا از خود نمایم رستخیز

تا شود سر قیامت همدر اینجا آشکار

باز می آیم که تا با (فیض) گیرم الفتی

تا کنم جمعیتی حاصل ز بود مستعار

***

شهر یارم آرزو شد در دیار درد یار

درد یارم برد آخر تا دیار شهریار

برد عقل و هوش یارم، بردم از سر هوش ، یار

در طریق عشقبازی هستم اما هوشیار

آر، زو بوئی صبا سویم، که جانم آرزوست

هم بیار از من خبر بر، هم خبر از وی بیار

گفت آن مهر و که: هر مه رو نمایم همچو بدر

روی بنمود و هلالی گشتم اندر انتظار

بارها گفتم که : بارت می کشم باری بده

بر درت یکبار، بارت داردم در زیر بار

چون از آن گل زار گشتم سوی گلزار آمدم

چون هزاران صد هزاران ناله کردم زار زار

روزگار من گذشت و روزگار من گذشت

حالیا در ماتم خود می گذارم روزگار

راح روحی فی هواه راح قلبی من هموم

مرحبا بالموت راحا لیس فیها من خمار

فاض قلب الفیض من فیض الحکم فیضوضة

کالسحاب الماطر الفیاض او فیض البحار

***

گفتی مرا که: چیست ز خوبان عجیب تر؟

ز ایشانست آفرینش ایشان عجیب تر

در آب و خاک روح دمیدن عجب بود

در خون و نطفه صورت انسان عجیب تر

گویند، آفتاب عجیب است و مه غریب

از مهر و ماه عارض خوبان عجیب تر

ابرو و چشم بر رخ خورشید طلعتان

ز ابرو و چشم غمزه ی خوبان عجیب تر

ناز و کرشمه و خد و قدش عجب بود

گشتن اسیر صورت صبیان عجیب تر

از جان عجیب تر چه بود در سرای تن؟

عشقست در سرای تن از جان عجیب تر

گوشم شنید قصه ی مجنون عامری

چشمم بدید قصه ی خون زان عجیب تر

خون خوردن کسیست برای کسی عجب

آنگه برای بی غم نادان عجیب تر

ای کاش داشتند ز دل دلبران خبر

از دلبری تغافل ایشان عجیب تر

رندی و شاعری عجبست از طریق (فیض)

آنگاه شعرهای پریشان عجیب تر

***

بکوش ساقی از آن باده ساغری دست آر

که بوی آن کند ارواح مست را هشیار

چو روح از آن بکشد دین و دل بباد دهد

چو عقل از آن بچشد افکند سر و دستار

بدل سرور بیارد، ز سر غرور برد

بدیده نور ببخشد، خرد خرد زخمار

بیک پیاله شود صد هزار عاقل مست

هزار مست بیک جرعه زان شود هشیار

ز کج رویش از آن می سپهر گردد راست

ز خواب غفلت از آن می جهان شود بیدار

از آن میئی که شود زنده گر به مرده چکد

از آن میئی که بخار ار چکد شود گلزار

از آن شراب که بالفرض زاهد ار نوشد

کند میا من مستیش محرم اسرار

از آن شراب که گر منکری از آن بچشد

بر غم انف خودش در زمان کند اقرار

از آن شراب که گر مست، این شراب خورد

رهد ز باده ی انگور و از صداع و خمار

خیال آن می شیرین بکله شور افکند

بصبر تلخ مکن کام (فیض) زود بیار

***

فروغ نور جمال تو در دل بیدار

ز دود ز آینه ی کون ظلمت اغیار

بسوخت غیر سراسر در آتش غیرت

منادی لمن الملک واحد قهار

چو سیل قهر جلال احد هجوم آرد

چه چاره جز که بجولان او رود اغیار

بساحت جبروتش کجا رسد اوهام

چو عقل را ملکوتش به بسته راه گذار

شروق نور ازل شد چو در دلی تابان

ز اهل دل برباید بصیرت و ابصار

چسان توان بجمالی چنان نظر افکند

که صف کشیده پی دور باش او انوار

کند طلوع چو خورشید ما حی الاعیان

چه جای نور سنا برق یذهب الابصار

چو دست باز شود عز فرد بی مانند

کجا بماند از اغیار در جهان آثار

ثنای او مشنو (فیض) جز ز گفته ی او

که نیست در دو جهان غیر ذات او دیار

***

ساقی قدحی بیار سرشار

تا هر دو کشیم می بیکبار

از دست شویم هر دو با هم

یک مست شویم ما دو هشیار

تن را بدهیم و جبه بر سر

از سر برهیم و بار دستار

گردیم دمی ز خویش بیخود

باشیم دمی ز خود خبردار

یکرنگ شویم در غم هم

تا غم شادی و گل شود خار

تا تن همه جان شود درین ره

تا جان جانان شود درین کار

تا از من و تو اثر نماند

جز او نبود کسی درین دار

هم خود با خویش عشق بازد

هم خود باشد خویش را یار

نه عشق بماند و نه عاشق

ماند معشوق پاک از اغیار

ای (فیض) تو از میانه برخیز

تا پرده برافتد از رخ یار

***

ما را پیوسته بسته بر کار

دارد با ما عنایتی یار

دادند بدست خلق ما را

پا بسته فتاده ایم در کار

دادند عنان بدست سفله

ما را کردند بر خسان خوار

هر دم بتن از کسی رسد رنج

هر دم بدل از خسی جهد خار

بر دوش گرفته بار خلقی

رانیم بره خران بی بار

صد شکر خدایرا که یکدوش

از پهلوی ما نمی کشد بار

ما بر دل کس گران نباشیم

گو بر دل ما گران شود بار

هر کو بر دوش خلق بارست

او را ندهند نزد حق بار

آنکس که بگوشه ای نشیند

آسوده ز زحمت خس و خار

نی بار نهد بدوش مردم

نی برگیرد ز دوش کس بار

وارسته ز جور گلعذاران

فارغ ز جفای خار اغیار

او را نشود کمال حاصل

او را نرسد عنایت از یار

از وی کمتر بگویمت کیست

راحت طلبان مردم آزار

زین قوم حذر کن ای برادر

از صحبتشان هزار زنهار

چون (فیض) سمتکش ار نباشی

بر خسته دلان مشو ستمکار

***

شب همه شب زاری بر در پروردگار

روز چو شد یاری خسته دلان فکار

داد گدائی بده بر در الله دوست

داد گدایان بده از مدد کردگار

غم ز دل خستگان تا بتوانی ببر

بر در حق ناله ها تا بتوانی بیار

یاد قیامت بروز، تا بتوانی بکن

اشک ندامت بشب، تا بتوانی ببار

کیسه ی پرزر برو در ره مسکین بریز

کاسه ی چوبین فقر بر در حق شب بدار

شب همه شب جان بده در طلب مغفرت

روز چو شد نان بده از طلب کسب و کار

کن سبک از ناله شب، دوش ز بار گناه

روز ز بهر کسان دوش بنه زیر بار

دوش نگردد سبک از غم یک معصیت

تا نکشی از خسان جور گرانی هزار

باش چو در محفلی، دل بخدا رو بخلق

چونکه بخلوت روی روی دلت سوی یار

آنچه نمودم بتو راه صوابست (فیض)

گر روی این ره رسی زود بپروردگار

***

گشتم به بحر و بر [ز] پی یار بی سیر

تا پای سعی آبله شد ماندم از سفر

بر خشک و تر گذشتم و جستم نشان وی

از وی نشان نداد نه خسکی مرا نه تر

از هر که شد دچار گرفتم سراغ او

کز یار بی نشان چه دهد بی خبر خبر

جانم به لب رسید و نیامد بسر مرا

کس دیده مرده ای نرسد عمر او بسر

آمد سحر بخواب من آن دزد خواب من

هم دزد را گرفتم و هم خواب را سحر

گفتم: ز من چه خواهی و گفتا که : جان و دل

گفتم که: حاضر است بیا هر دو را ببر

بگرفت جان و دل ز من آن یار دلنواز

او جای خود گرفت و شدم من ز خود بدر

آیم اگر بخویش دگر باره جان دهم

آن خواب را که روزی من شد در آن سحر

گفتم (بفیض): خواب ز بیداریت بهست

اینک بخواب دیدی بیداری دگر

***

میبرد دل را هوا دستم تو گیر

پای می لغزد ز جا، دستم تو گیر

پای دل در دام دنیا بند شد

اوفتادم در بلا، دستم تو گیر

روز روشن در ره افتادم به چاه

کور گشتم از قضا، دستم تو گیر

در ره عصیان بسر گشتم بسی

تا که افتادم ز پا، دستم تو گیر

کار چون از دست شد آگه شدم

سر نهادم مرا تر، دستم تو گیر

آمدم بر درگهت ای کان لطف

ناتوان گشتم، بیا دستم تو گیر

بیکس و بیچاره و درمانده ام

عاجز و بی دست و پا، دستم تو گیر

دست و پائی می زدم تا پای بود

چونکه پایم شد زجا، دستم تو گیر

چون تو دل را سر بصحرا داده ای

هم تو خود راهش نما، دستم تو گیر

چنگ در لطفت زنم هر دم، مباد

گردم از وصلت جدا، دستم تو گیر

(فیض) را بیگانگان افکنده اند

ای رحیم آشنا، دستم تو گیر

بر سر خاک رهت افتاده خوار

یا معز الاولیا، دستم تو گیر

***

بیاد عشق ما می سوز و میساز

بدرد بی وفا میسوز و میساز

سفر دیگر مکن زینجا بجایی

در اقلیم بلا می سوز و میساز

چو پروانه بدل نوریت گر هست

بگرد شمع ما میسوز و میساز

چو بلبل گر هوای باغ داری

درین گل زار ما میسوز و میساز

دلت از جور ما گر تیره گردد

به امید صفا میسوز و میساز

بحلوای وصالت گر امید است

درین دیگ جفا میسوز و میساز

گهی در آتش ما شعله می زن

بخوی تند ما میسوز و میساز

گهی در فرقت ما صبر می کن

به امید لقا میسوز و میساز

گه از وصل خوش ما کام میجوی

درین نور و ضیا میسوز و میساز

سر زلفم اگر در شستت آید

در آن دام بلا میسوز و میساز

وفا از ما مجو، ما را وفا نیست

درین جور و جفا میسوز و میساز

کسان عشق بتان ورزند ای (فیض)

تو در عشق خدا میسوز و میساز

***

ای که در گل زار حسنش میخرامی مست ناز

میفکن گاهی نگاهی جانب اهل نیاز

ای که از سر تا بپا رویی چو خور، بنمای روی

تا به بینم شاهد حق ز آینه ی ارباب راز

روی دارم سوی آنکو روی دارد سوی او

روی او پیداست در روی اسیران نیاز

عیشها دارند ز الطاف نهانی مخلصان

قصه ی الطاف محمود است و اخلاص ایاز

آه ازینصورت پرستان تهی از معرفت

از جمال شاهد معنی بصورت مانده باز

چند و چند؟ از صورت و صورت پرستی شرمدار

شاهد معنی است حاضر، تو بصورت عشقباز

رو بشهرستان معنی آر از این صورتکده

تا که باشی در میان اهل معنی سرفراز

هر که دستش کوته از معنی است در صورت زند

لیک باید کرد معنی را ز صورت امتیاز

چون ندای معرفت لب را ببند از گفتگو

العیاذ از آستین کوته و دست دراز

از ریا و غل و غش خالی شو ای طاعت پرست

صدق و اخلاص و امانت بهتر از صد نماز

شستن ظاهر ز انواع نجاستها چه سود

باطن آکنده است چون از شرک و کین و حرص و آز

از ره عجز و نیاز آمد بدرگاه تو (فیض)

بر دلش بگشا دری ای بی نیاز چاره ساز

***

گوشه ی چشمی بسوی دردمندان کن بناز

تا به بینی روز ناز خود بمرآت نیاز

آنکه از خود رفت از دیدار تو، باز از رخت

باز می آید بخود چشمی کند گر باز باز

ناز کن هر چند بتوانی که عاشق می کشد

عاشقان را مغتنم باشد ز اهل ناز ، ناز

چون بخاطر بگذرانی اینکه راهی سردهی

در زمان آن ناز را آیند جان ها پیشواز

مست بیرون آی و از مستان عشقت جان طلب

تا کند جان ها بسویت بهر سبقت ترکتاز

چشم مستت را بگو تا بنگرد از هر طرف

چون گذر آری بعمری بر اسیران نیاز

چون گذر آری بر اهل دل توقف کن دمی

تا شود چشم نظر بازان بر آن رخساره باز

بر درت خوار ایستاده، از تو خواهم یک نظر

ای بصد تمکین نشسته بر سر عز و ناز

آنکه رویت دیده، یکباره دگر بنماش روی

تا کند چشمی بروی دلگشایت باز باز

چندباشم در امید و بیم وصل و هجر تو

دل مبر یا جان ببر، ای دلنواز جان گداز

در فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل

رحم کن بر زاریم جز، تو ندارم چاره ساز

روی آتشناک بنما تا بسوزد بیخ غم

در فراقت (فیض) را تا چند داری در گداز؟

***

بکین غم فلک برخاست امروز

بیا ساقی که روز ماست امروز

بگردان جام می، دوران شادی است

هوای ساغر و میناست امروز

بگردش آر، چشمان تو میناست

لبانت ساغر صهباست امروز

بخواب آمد مرا خورشید امشب

فروغت بزم ما آراست امروز

گران از بزم رفت و یار بنشست

غم از جان و دلم برخاست امروز

صفای سینه ها و باده ی صاف

جدال محتسب بیجاست امروز

قیامت قامتی از جای برخاست

از آن قامت مرا فرداست امروز

مشو غافل که در مژگانش ای (فیض)

بقتل ما اشارتهاست امروز

ز تو خنجر ز من بنهادن سر

مرا عید و ترا اضحاست امروز

***

برون آی و خورشید رخ بر فروز

شب فرقت ماست مشتاق روز

ز هجر تو تا چند سوزد دلم؟

جمالی بر افروز و هجران بسوز

فراق تو تا کی؟ گهی وصل هم

همه شب مده، گاه شب، گاه روز

دلا وصل و هجران شب و روزیست

گهی این گهی آن بساز و بسوز

گهی مست شو، گاه مخمور باش

گهی پرده در باش، گه پرده دوز

چو زاهد ز مستیت پرسد بگو

مرا جایز آمد ترا لایجوز

بجو وصل دایم تو ای (فیض) ازو

نئی قابل این سعادت هنوز

***

دامن از دوستان کشیدی باز

مهر از عاشقان بریدی باز

زانکه پیوند با تو محکم کرد

بی سبب مهر بگسلیدی باز

می ندانم دگر چه بد کردم

می نگوئی ز تن چه دیدی باز

خسته کردی دلم بجور و جفا

وز سر رحم ننگر یدی باز

در حق دوستان مخلص خود

سخن دشمنان شنیدی باز

می نهم از غم تو سر در کوه

جامه ی صبر من دریدی باز

گفته بودی: وفا کنم با (فیض)

گفتی و مصلحت ندیدی باز

***

ای دل ار بگذری ز عشق مجاز

بر تو گردد در حقیقت باز

چه به پهنای راه می گردی؟

از برای حقیقت است مجاز

راه بسیار، رو بمقصد کن

راه نبود مگر برای جواز

بهل این قوم بی حقیقت را

اسب همت ز مهرشان در تاز

آتش پر شرند و پر ز شرر

ذره ای نیست سوزشان را ساز

روزگاری دل ترا سوزند

تا که کردند یکدمت دمساز

آتشی در دل تو افروزند

کاین وصالست با هزاران ناز

جگرت خون کنند گه ز فراق

گاهی از وعده های دور و دراز

بهرشان چند آب رو ریزی

یا گذاری بخاک روی نیاز

دست از دل ز مهرشان بگسل

تا کند در فضای حق پرواز

جای حق است دل، بروب از غیر

غیر، باطل بود، بحق پرداز

حق چنین گفت در دل من (فیض)

آنچه حق گفت، با تو گفتم باز

***

ای خفته رسید یار، برخیز

از خود بفشان غبار، برخیز

هین بر سر لطف و مهر آمد

ای عاشق یار زار برخیز

آمد بر تو طبیب غم خوار

ای خسته دل نزار ، برخیز

ای آنکه خمار یار داری

آمد مه می گسار، برخیز

ای آنکه به هجر مبتلائی

هان مژده ی وصل یار ، برخیز

ای آنکه خزان فسرده کردت

اینک آمد بهار، برخیز

هان سال نو و حیات تازه

ای مرده ی لاش پار، برخیز

ای کاهل سست ،چند خسبی؟

هین چیست بکار و بار، برخیز

هین مرغ سحر بنغمه آمد

جان را تو بنغمه آر، برخیز

آهی ز درون خسته برکش

از دیده سرشک بار ، برخیز

فرصت تنگست و کار بسیار

بر خویش تو رحم آر، برخیز

کاری بکن ار تنت درست است

ور نیست شکسته وار، برخیز

رو چند بسوی پستی آری؟

سر راست نگاه دار، برخیز

ترسم که نگون بچاه افتی

برخیز ازین کنار، برخیز

یاران رفتند جمله، بشتاب

تأخیر روا مدار، برخیز

مانا پای تو در نگار است

دستت گیرد نگار ، برخیز

خواهی تو باضطرار برخاست

حالی تو باختیار، برخیز

اصحاب اگر بخواب رفتند

ای (فیض) توزینهار برخیز

***

یکدگر را عیب می جویند خلقان در لباس

ور نباشد عیب بشمارند خلقان در لباس

هر کسی عیبی که دارد می کند پنهان ز خلق

عیب جان را در سکوت و عیب ابدان در لباس

عیب جویان از سکوت کس برون آرند عیب

وز لباسش هم برون آرند پنهان در لباس

تا بیکدیگر نشستند این گروه عیب جو

آن ازین بی پرده جوید عیب و این زان در لباس

فاسقان بی پرده می گویند عیب یکدگر

صالحان گویند عیب اهل ایمان در لباس

یوسفان از دست گرگان گر درون چه روند

پوستین یوسفان درند گرگان در لباس

آنکه را عاجز شوند از جستن عیب صریح

صد فسون آرند تا بندند بهتان در لباس

از هنر آنکس که عاری باشد او را چاره نیست

غیر آنکو عیب بندد بر نکویان در لباس

صد هزاران آفرین بر جان بینائی که او

خلق را بیند همه از عیب عریان در لباس

عیب (فیض) را کرد پنهان حق ستار العیوب

از حسد لیکن برو بندند بهتان در لباس

خواستم تا من نگویم عیب اخوان، چاره نیست

بر زبانم رفت عیب عیبجویان در لباس

***

درد دل ما ز یار ما پرس

احوال نهان ز آشنا پرس

چون بنده خدای را شناسد

اوصاف خدا هم از خدا پرس

سر اسماء ملک نداند

او ادنی را ز مصطفا پرس

رازی که خدا بمصطفی گفت

از غیر مجو ز مرتضا پرس

کی می داند اسیر تقدیر

اسرار قدر هم از قضا پرس

این مسئله مفتیان ندانند

افسانه ی عشق را ز ما پرس

سر را از کبر ساز خالی

آنگاه سخن ز کبریا پرس

زین شیفته، حال دل چه پرسی؟

زان زلف بجو از صبا پرس

گر (فیض) خمش کند ز گفتن

سر خمشی ز گفته ها پرس

***

دل را عبرت ازین جهان بس

جان را عرفان جان جان بس

سر را سودای عشق جانان

از لذتهای جاودان بس

چشم و گوش و زبان و دل را

قرآن و حدیث و شرح آن بس

تن را خلقان و قرص نانی

از نعمتهای این جهان بس

آنکو راضی به این نباشد

او را رنج و غم روان بس

آلوده معصیت چو شد نفس

اقرار و انابت و فغان بس

آنرا که بصبر چاره سازد

بیرون ز حساب، اجر آن بس

آن مؤمن صالح العمل را

فردوس و نعیم جاودان بس

چون (فیض) انیس جان چو خواهی

یاد جانان انیس جان بس

***

یک غمزه ی جان ستان مرا بس

از وصل تو کام جان مرا بس

تا هستی آن شود یقینم

دشنامی از آن دهان مرا بس

از عشرت و عیش و کام دنیا

درد دل و سوز جان مرا بس

آب گرمی و نان سردی

از نعمت این جهان مرا بس

دل می ندهم به دلستانان

آن دلبر دلبران مرا بس

کی عشوه شاهدان نیوشم

آن شاهد شاهدان مرابس

دل کی بندم به فانیان (فیض)

آن ساقی باقیان مرا بس

***

در دلم مهر ماهروئی بس

در سر از عشق های و هوئی بس

آب چشم و هوای دلداری

آتش عشق و خاک کوئی بس

چون مرا نیست تاب بزم وصال

سر کوئی و جستجوئی بس

بخیال از وصال خرسندم

ز آب دنیا مرا سبوئی بس

زان دهان قانعم به دشنامی

یادم آرد بگفتگوئی بس

دست در گردنش نیارم کرد

زان رخ و زلف رنگ و بوئی بس

هر دو عالم فدای یک مویش

(فیض) را مویه ای و موئی بس

***

ای نگاه خفته ات صیاد کس

غمزه ی مستانه ات جلاد کس

باد ویران از غمت دلهای ما

ای خراب تو به از آباد کس

کم مباد از عاشقان بی داد تو

ای فدای جور و ظلمت داد کس

ای که هم شادی ز تو هم غم ز تو

شاد می کن خاطر ناشاد کس

ای ز تو بر عاشقان بیدادها

غیر بیداد تو ندهد داد کس

کی رسی هرگز بفریاد کسی

یا رسد هرگز بتو فریاد کس

ای که در یادی کسانی را روز و شب

هیچ میآری تو هرگز یاد کس

(فیض) از بیداد تو شد دادخواه

کی دهد بیداد خوبان داد کس؟

***

تا در رخت دید، سیمای آتش

شد این دل من، مأوای آتش

از عشق نامی من می شنیدم

که دیده بودم دریای آتش

از رشک رویت وز رشک خویت

سوزد سراپا، اجزای آتش

زلف سیاهت بر روی ماهت

مانند دودیست، بالای آتش

تا در دل من جا کرد عشقت

جا کرد در سر، سودای آتش

در آتشت (فیض) در فیضت آتش

هم آتشش جا، هم جای آتش

***

در عشق دیدم غوغای آتش

زین پس ندادم، پروای آتش

گو آشنا شو با عشق آن کو

خواهد به بیند دریای آتش

در آتش عشق هر کس که سوزد

کی باشد او را، پروای آتش؟

دوزخ ندارد بر عاشقان پای

کاین دست عشق است، بالای آتش

در عالم عشق، من هر دو دیدم

دریای آتش، صحرای آتش

اندر سرم آ بهر تماشا

بشنو در آنجا، هیهای آتش

تا هر که آید جز دوست سوزد

شد این دل (فیض) مأوای آتش

***

بتی از دور اگر بینی مرو پیش

که من دیدم سزای خویش از خویش

بکوی دلبری افتد گذارت

بهر دو دست گیر ای دل سر خویش

در آن کو صد بلا می آید از پس

در آن کو صد خطر می خیزد از پیش

شود تن زار و جان مأوای انوار

جگر از غصه خون، دل از جفا ریش

گهی از غمزه ای بر دل خورد تیر

گه از مژگانی آید بر جگر نیش

گه از زلفی بجان آید کمندی

گه از گیسوئی افتد دل بتشویش

چه ها از عشق اینان من کشیدم

هنوزم تا چه آید بعد از ین پیش

طبیبان را زغم دل خون شود خون

اگر دستی نهندم بر دل ریش

برسوائی کشد آخر مرا کار

ندارم طاقت کتمان ازین پیش

مگر عشق خدائی گیردم دست

که سازم عاشقی را مذهب و کیش

رساند تا مرا آخر بجائی

که نبود حد انسانی ازین بیش

خدایا (فیض) را عشق رسائی

کرم کن از محبت خانه ی خویش

***

ای که میجوئی برون از خویشتن دلدار خویش

در درون جان تست از خویشتن جو یار خویش

پرده ی دلدار تو جویای دلدار تو است

جستجو بگذار تا بینی رخ دلدار خویش

گر نداری تو بصر رو وام کن از وی بصر

تا به بینی در درون جای خود دلدار خویش

از گل رویش درون خویش را گلزار کن

زین گلستانها گذر کن، باش خود گلزار خویش

بگذر از داری که آب و گل بود بنیاد آن

مسکن از دل ساز و از جان دار با خود دار خویش

از دل و جان ساز دارو، باش خود هم جان و دل

هم تو دار خویش باش و هم تو خود دیار خویش

گرتجارت می کنی خود را بیار خود فروش

تا زیانت سود گردد، باش خود بازار خویش

بی بصیرت کار کردن پشت بر ره کردنست

رو بصیرت کسب کن، پس روی کن در کار خویش

بار بر کس گر نهی دوش خودت گردد گران

دوش خود خواهی سبک، برکس میفکن بار خویش

در حقیقت هست آزار کسان آزار خود

بگذر از آزار کس، فارع شو از آزار خویش

(فیض) را بس زار دیدم، گفتمش: زار که ای

گفت: حاشا یار من، من زار خویشم زار خویش

***

رفتیم من و دل دوش ناخوانده بهمانش

دزدیده نظر کردیم در حسن درخشانش

دیدیم ز حسن احسان، دیدیم در احسان حسن

دل برد ز من حسنش، جان داد بدل خوانش

مدهوش رخش شد دل، مفتون لبش شد جان

این را بگرفت  اینش آنرا بربود آنش

دل یافت بنزدش یار، بنشست بر دلدار

جان لطف ز جانان دید ، پیوست بجانانش

دل خواست ازو چاره، جان جست ازو درمان

هر یک چو بدید او بود، خود چاره و درمانش

دل داد بعشقش جان، بگرفت دوصد چندان

ای کاش شدی صدجان، هر لحظه بقربانش

جان داد بعشق ایمان، بستد بعوض ایقان

ایمان چو به ایقان داد، باعین شد ایمانش

چشمش باشارت گفت یک نکته بابرویش

یعنی : چو نفهمد (فیض) حاجب تو بفهمانش

چون نیک نظر کردم در عالم بیهوشی

دیار ندیدم هیچ، جز حسن و جز احسانش

***

سحر رسید ز غیبم بگوش هوش سروش

که خیز و از لب ما باده ی طهور بنوش

از آن سروش شدم مست و بیخود افتادم

شراب تا چه کند چون سروش برد از هوش

گذاشتم تن و با پای جان روانه شدم

روان روان شد و تن تن زد از سماع سروش

بقدسیان چو رسیدم مرا گرفت از من

صلای ساقی ارواح و بانگ نوشانوش

ندا رسید دگر بار، کای قتیل فراق

بیا و از لب ما شربت حیات بنوش

ز پای تا سر من مو بمو دهانی شد

چشید ذوق حیاتی از آن خجسته سروش

مرا گرفت ز من، خود بجای من بنشست

فؤاد من شد و چشم من و مرا شد گوش

نهاد بر سر من زان حیات سرپوشی

که مرگ دست ندارد بزیر آن سرپوش

حیات غیب رسید و سر ممات رسید

چنان برید که ننشست دیگ (فیض) از جوش

***

بیا ساقیا بر سرم نور پاش

که از حد مستی گذشت انتعاش

پیاپی بده ساقیا جام می

که بی مستیم نیست ممکن معاش

بده از سفال شکسته میم

اگر جام زرین نباشد، مباش

اگر محتسب گویدم در چه ای؟

بگویم، شرابست و مستیست فاش

چه پنهان کنم، از که پنهان کنم؟

بداند کسی، گو بدان هر که باش

چو نتوانی از حق نهفتن گنه

چه ترسی ز واعظ بترس از خداش

مرا از درون هست مستی مدام

که دارم ز خود باده ی بی تلاش

می کهنه ام از برون نو به نو

فزاید بدل دم بدم انتعاش

ز می آنقدر خرقه ام پاک نیست

که پیر مغانش نگیرد بلاش

بنوش آنچه در ساغرت می کنند

ترا نیست کاری بدرد و صفاش

سر توبه را گر ببرند فیض

ز چشمان ساقی دهد خونبهاش

***

می کنم هر چند پنهان، می شود این راز فاش

عشق را نتوان نهفتن، هست بیجا این تلاش

دل زمن بردی ببر، جان نیز اگر خواهی رواست

هر دو عالم باشد ار قربان یکموی تو ، باش

مدعائی نیست دلرا غیر جان کردن فدا

مدعی گر غیر این گوید، سپردم با خداش

مرغ دل خواهد که بر گرد سرت گردد مدام

گر بجان می شد میسر، بنده می کردم تلاش

ماه و خورشید فلک شمع و پری حور و ملک

هر فروزان روی، پیش روی تابان تو لاش

سرو و شمشاد و صنوبر کی رسد بر قامتت؟

هر سهی قدی بلا گردان بالای تو کاش

دل برون ناید، عبث آن زلف را بر هم مزن

این دل آشفته جز زلف پریشان نیست جاش

ای که گفتی نیست خوبان را وفا، بردار دل

از پی دل می روم کاری ندارم با وفاش

گر تو گوئی دل نسازد با جفای گلرخان

دیده سازد با رخش، گو دل نسازد با جفاش

هر کسی خواهد که از خود دفع گرداند بلا

(فیض) می خواهد که باشد، تا که باشد در بلاش

***

بغم خوردن بنه دل شاد میباش

خدا را بنده ای آزاد می باش

هوا را پشت پا زن، خاک ره شو

تهی دست از جهان چون باد می باش

بر افکندگان افکندگی کن

بر سنگین دلان فولاد میباش

خلیل حق چو بینی شو ذبیحش

بنمرودی رسی ، شداد می باش

چو بینی مو سیئی میباش هارون

وگر فرعون، ذوالاوتاد می باش

بعاد ار بگذری میباش صرصر

چو برخوردی بهودی، هاد می باش

بیا شاگردی آل نبی کن

جهان را سر بسر استاد می باش

از ایشان گیر تعلیم قواعد

پس آنگه صاحب ارشاد می باش

خدا را بندگی کن در همه حال

چو (فیض) از هر دو کون آزاد میباش

اگر خواهی رهی سوی حقایق

رسوم شرع را منقاد می باش

***

چو مرد او شدی، مردانه می باش

چو مست او شدی، مستانه میباش

اگر در سر هوای دوست داری

ز خویش و آشنا بیگانه میباش

چو خواهی لذت مستی بیابی

شراب عشق را پیمانه میباش

چو درهای سعادت باز خواهی

کلید عشق را دندانه میباش

چو زلف او پریشان شد بصد دل

درو آویز خود را شانه میباش

وگر زلفش شود زنجیر عشاق

برو عاشق شو و دیوانه میباش

چو گل باشد، تو بلبل باش و مینال

وگر شمعست، رو پروانه می باش

اگر جز جان تو مسند کند دوست

فغان کن، ناله کن، حنانه میباش

تو یک قطره ز بحر لامکانی

درون این صدف در دانه میباش

خمش کن گفتگو بگذار ای (فیض)

دهان را مهر کن، بی چانه میباش

***

یار آمد یار، پیش دویدش

هم دل و هم جان، پیش کشیدش

هر چه بخواهد نزد وی آرید

هر چه بگوید، سر بنهیدش

دل خود که بود، جان خود که بود

محو شویدش، محو شویدش

غیری آید هستی فروشد

بخنجر لا سر ببریدش

غیر که باشد، سوی چه باشد

هی بکشیدش، هی بکشیدش

عشق دوست را چه حلاوتست

الصلا یاران، هی بچشیدش

خامی ار گوید عشق چه باشد؟

آتش بزنید، خوش به پزیدش

محتسبی اگر گرانی کند

رطل گرانی، پیش نهیدش

عشق (فیض) را گردید میهمان

از دل و از جان، خوان بکشیدش

***

دلبرا درد مرا درمان تو باش

عاشقانرا سر توئی، سامان تو مباش

درد بی درمان مرا در جان ز تست

هم دوای درد بی درمان تو باش

شد دل بریانم از تو داغدار

مرهم داغ دل بریان تو باش

در ره تو جان و دل کردم فدا

مر مرا هم این دل بریان تو باش

دل برفت و جان برفت ایمان برفت

دل تو باش و جان تو باش، ایمان تو باش

بی دلان را دلبر و دلدار تو

عاشقان را جان تو و جانان تو باش

از سر هر دو جهان برخاستم

(فیض) را هم این تو و هم آن تو باش

***

ای دل اندر راه او ده اسبه ران راجل مباش

چست ران، چالاک رو، لابث مشو، کاهل مباش

تا جمال او نه بینی یک نقس ساکن مشو

تا نیابی وصل ره رو، رهن هر منزل مباش

خویشتن را بی محابا در خطرها درفکن

در میان بحر رو، وابسته ساحل مباش

راه دور و وقت دیر و مرکبت سست و ضعیف

بال عشقی جو، بپر، در بند آب و گل مباش

دمبدم در هر قدم هوش دگر در سر درآر

آگهی در آگهی جو، مست لایعقل مباش

آگهی گر نیستت با عشق میکن احتیاط

رو دلیلی جو ، چو عقلت نیست بی عاقل مباش

جمله عالم را همه حق دان و در حق ثبت شو

حق شنو، حقگوی و حق بین، حق شنو ، باطن مباش

چون حدیث او کنی، سر تا بپا گفتار شو

چون شراب او کشیدی، مست شو، عاقل مباش

تا توانی همچو (فیض) از مغز گو، بگذر ز پوست

همچو شعر شاعران بی مغز و لا طایل مباش

***

سلسله فکر را در ره دانش بکش

تا برسی منزلی کان نبود محرمش

چونکه بدانجا رسی باده عرفان بنوش

پس ز پی معرفت ذوق محبت بچش

نور محبت چو تافت بر دل و بر جان تو

باده ی ناب ازل از خم وحدت بکش

در ره عشق حبیب تا بتوانی بکش

محنت اگر رو دهد تا بتوانی بکوش

شاد بزی، عنقریب وارهی از چار ونه

کام بگیر از حبیب خارج ازین پنج و شش

چونکه بلی گفته ای وقت سماع الست

وصل ترا حاصلست، لیک پس از کش مکش

آنکه رعایت نکرد شرط بلی را نخست

گوش بلی گوش گیر، سوی منادیش کش

حکم کند تا بر او آنچه مر او را سزاست

رهزن و کمره بحق وا رهد از کش مکش

شرط بلای الست معرفت اولیاست

(فیض) چو تو عارفی جان و دلت باد خوش

***

چو جان ز قدس سرازیر گشت با دل ریش

که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش

فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد

نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش

ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد

بلند و پست بسی آمده بره در پیش

هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد

فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش

یکی بچاه طبیعت فرو شد، آنجا ماند

یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش

به لاف کرد گهی دعوی الوهیت

گهی گزاف سخن گفت، از حد خود بیش

یکی بعالم عقل آمد و مجرد شد

یکی به اوج علا شد به آشیانه خویش

یکی چو (فیض) میان کشاکش اضداد

اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش

***

در میکده دوش رند قلاش

می گفت به پاکباز اوباش

کز سر حقیقتم خبر ده

یک نکته بگو برمز یا فاش

گفتا: سخن برهنه خواهی

بشنو تو ز عور مفلس لاش

جز ذات یگانه ی مجرد

کس نیست در این سرا تو خوش باش

پیوسته موحد است خود را

پنهان شده لام الف در الاش

هر کو فانی دروست، باقیست

من مات من الهوی فقد عاش

این حرف اگر فقیه فهمد

شاباش، زهی فقیه، شاباش

چون (فیض) اگر شوی مجرد

بس فیض که یابی از سخنهاش

***

آمد خیالش دوشم در آغوش

بگرفت تنگم رفتم من از هوش

هشیار گشتم، دیدم جمالی

کز دیدنش عقل می گشت مدهوش

گفتم: میم داده تا مست گردم

گفتا که: پیش آ، می از لبم نوش

چون پیش رفتم تا گیرمش لب

لب ناگرفته رفت از سرم هوش

زان پس دگر من خود را ندیدم

تا آنکه گشتم از خود فراموش

گوئی که من خود هرگز نبودم

او بوده تنها، من بوده روپوش

بودم نقابی، یا خود سرابی

او بوده هم دوش، خود را در آغوش

نی مست بودم، نی هست بودم

بودم خیالی در خواب خرگوش

این قصه را (فیض) جائی نگوئی

میدار در دل، میباش خاموش

***

دل از کفم برد ترک قبا پوش

بسته کمر من در خیل هندوش

از حد چو بگذشت ایام هجرش

در خفیه رفتم تا بر سر کوش

گفتم: وصالت گفتا: رخ دوست

تا وقتش آید اکنون تو میگوش

گفتم: نگاهی گفتا: که زود است

چندی بحسرت خون جگر نوش

گفتم که: لطفی گفتا: که خامی

در دیگ قهرم یکچند میجوش

گفتم که: زلفت زد راه دینم

گفتا چه دینی؟ پر زهد مفروش

گفتم که: خون شد دل در غمت گفت:

در یاد ما کن دل را فراموش

گفتم که: هجرت بنیاد ما کند

گفتا که: ای (فیض) بیهوده مخروش

رفتم که دیگر حرفی بگویم

بر لب زد انگشت، یعنی که خاموش

***

عشق دردیست از خزانه ی خاص

عشق را کی دهند جز بخواص

جهد کن تا ز اهل عشق شوی

که بجز عشق نیست راه خلاص

گر فلاطونی و نداری عشق

عامی عامی نئی نئی ز خواص

عمر بی  عشق اگر گذشت ترا

اوفتادی ولات حین مناص

عام باشی و عشق هست ترا

می شوی عنقریب خاص الخاص

اهل علمی که خالی از عشقند

علماشان مخوان، بگو قصاص

(فیض) اگر عاشقی سخن بس کن

گفتگو را بمان بقاضی و قاص

***

عالم چو خاتمیست که راست عشق قص

از قصه هاست قصه ی عشق احسن القصص

حق در کلام خویش به آیات مستبین

در شأن عشق و رتبه عالیش کرد نص

ارواح ما ز عالم قدسست و کان عشق

محبوس در بدن شده کالطیر فی القفص

روزی چو کرد حصه مقسم قرار داد

خون جگر وظیفه ی عشاق زان حصص

بس دور شد که دور فتادیم ز اصل خویش

طول النوی بحر عنا هذه الغصص

عاشق فنای خویش طلب می کند مدام

اهل عزیمتست نمی جوید او رخص

از دست عشق جان نبرد (فیض) از آنکه نیست

در خیل اهل عشق از او هیچکس اخص

***

عبرت بگیر ای دل ازین دهر پرغصص

ز احوال انبیا و سلاطین شنو قصص

بنگر چها ز قوم کشیدند انبیا

بس جرعه های خون که کشیدند از غصص

حق کرد بر خواص موکل بلای خویش

قسمت زیاده داده کسی را که بود اخص

شاهان نگر که با دل پرحسرت از جهان

رفتند سوی گور ز قصر مشید جص

دانا در این جهان ننهد دل، تنش در او

چون جان اوست در تن، چون مرغ در قفص

بر راستی کار جهان این دلیل بس

کو کرد بر جفاش بکردار خویش نص

فریاد می کند که من اینم، مخور فریب

از بهر خود مجوی در آمیزشم رخص

پنهان نمی کند که بدی خود چو اهل غدر

پیدا و روشن است بدیهاش چون برص

ای (فیض) قسمتی است معدل نعیم و غم

بر اهل نشأتین مساوی بود حصص

***

توشه ی عام و بنده بنده ی خاص

خدمتت را غلام یا اخلاص

گر نوازیم، از خواص شوم

ورکشی در غمم، ز خاص الخاص

هر که در چون تو شاهدی دل بست

تا سر و جان نباخت نیست خلاص

دو جهان شد مسخر حکمت

تا که بر وحدت تو باشد ناص

می کشد هر کجا که می خواهد

عاشقان را گرفته عشق نواص

هر دلی کو بدام عشق افتاد

نیست او را نه زان مفر، نه مناص

شاهدان خلق را شهید کنند

نه بر ایشان دیت بود نه قصاص

زانکه عشاق کشته ی عشقند

عشق را جایز است قتل خواص

سخن (فیض) چون شکر گردد

زان لب لعل گردد هیش مصاص

***

بر جمال تو هست خالت نص

خط بود نیز بر کمالت نص

نزد بینا دو شاهد عدلند

خال و خط هر دو بر جمالت نص

شاهد خط شود چو شاهد روز

خال، کتمان کند بحالت نص

نزد قاضی شود شهادت رد

محو گردد ز خط و خالت نص

چونکه آن زور کرد این کتمان

چون توان کرد بر جمالت نص

نون ابرو و صاد چشمت نیز

هر دو هستند بر جمالت نص

یک بیک زین دو چون نکول کند

هر دو باشد بر انفعالت نص

باز چون خال و خط شود بیرنگ

هر دو باشند بر زوالت نص

بر ثبات خیالت اما هست

صورت اول خیالت نص

در سر (فیض) نقش اول حسن

هست بر حسن بیزوالت نص

***

غم با دلت آشناست، ای فیض

جانت هدف بلاست، ای فیض

هر درد و غمی که روز و شب زاد

بر جان و دلت قضاست ، ای فیض

هر فتنه که از سپهر آید

اند سر توش جاست ای فیض

زخم و دردی که از حبیب است

بی مرهم و بی دواست، ای فیض

چه زخم و چه درد، هر چه او کرد

هم مرهم و هم شفاست، ای فیض

درد تو دوا، غم تو شادیست

چون روی تو با خداست، ای فیض

حاشا که ز غم کنی شکایت

دانی چو غم از کجاست ای (فیض)

***

عمر تو همه هباست، ای فیض

درد دینت کجاست، ای فیض

بهر دنیا مباش غمناک

تا در نگری فناست، ای فیض

روی دل از این جهان بگردان

بنگر که چه در قفاست، ای فیض

خود می دانی که در قیامت

ز آشوب و بلا چهاست، ای فیض

چون کار ز دست ما برون شد

دردیست که بیدواست، ای فیض

ما نامفتون شاهدانی

رنگ زردت گواست، ای فیض

کردم بطبیب حال خود عرض

گفت از اثر هوی است، ای فیض

گفتم  که: هوا ز سر بدر شد

گفتا: هوست بجاست، ای فیض

غافل منشین ز فتنه ی نفس

این نفس تو اژدهاست ، ای فیض

بگذار حدیث نفس و بگذر

بس شر که ز گفت خاست ای (فیض)

***

عشقت ره و رهنماست ای فیض

جز عشق رهی کجاست، ای فیض

در عشق به بین جمال مقصود

عشق آینه ی خداست، ای فیض

جان و دل ما بعشق باقیست

عشق آب حیات ماست، ای فیض

هم در ره عشق کان شادیست

غمهای دگر بلاست ، ای فیض

از عشق طلب هر آنچه خواهی

کو معدن هر عطاست، ای فیض

از عشق توان ز فتنه رستن

عشق آفت فتنه هاست، ای فیض

در عشق گریز و در غم عشق

جز عشق همه فناست، ای فیض

پیوسته ز عشق فیض جو فیض

کو منبع فیضهاست، ای (فیض)

***

سمآء الناس للعشاق ارض

لهم فی ارضهم طی و فرض

سماء العاشقین ذات طی

و للناس لها طول و عرض

فلو للناس فی لغد فیض ارض

لنا فی قبضة الیوم ارض

و ارض العشق فیحاء عجیب

ففی الطی لها طول و عرض

فلو بذل الدراهم فرض قوم

فبذل الروح للعشاق فرض

و لو تبدیل ما کان قرضا

لنا تبدیل عین الذات قرض

الا یا (فیض) امسک حسبک الان

و حسب القوم مما فاض عرض

***

غیر عشق رخ دلدار، غلط بود غلط

هر چه کردیم جز این کار، غلط بود غلط

هر چه گفتیم و شنیدیم، خطا بود خطا

جز حدیث لب دلدار، غلط بود غلط

کاش اول شدمی از دو جهان بیگانه

آشنائی بجز آن یار، غلط بود غلط

اینکه گفتند وفائی بجهان می باشد

ما ندیدیم وفادار، غلط بود غلط

یار غمخوار وفادار بجز دوست نبود

سخن یاری اغیار، غلط بود غلط

هوس گلشن فردوس، سبک بود سبک

عشوه دنیی غدار، غلط بود غلط

ای برادر زمن راست شنو حرف درست

هر چه جز یار و غم یار، غلط بود غلط

(فیض) جز عشق و غم عشق دگر چیزی نیست

کار دیگر بجز این کار، غلط بود غلط

***

حرف بیگانگی یار، غلط بود غلط

سخن دوری و آزار، غلط بود غلط

آشنا بود وفادار و بدلها نزدیک

غیر این در حق آن یار، غلط بود غلط

راست آن بود که مستان غمش می گفتند

سخن مردم هشیار، غلط بود غلط

یار با ماست نه دورست نه بیگانه ز ما

آن سخنهای دل آزار، غلط بود غلط

هر چه گفتیم و شنیدیم باو بود و ازو

تهمت صحبت اغیار ، غلط بود غلط

حسن او بود که بر روی بتان جلوه نمود

حسن اغیار جفا کار، غلط بود غلط

عشق او بود که آتش بدل و جان می زد

عشق خوبان ستمکار، غلط بود غلط

عمر آنست که با دوست سراید ای (فیض)

هر چه کردیم جز این کار، غلط بود غلط

***

سوی ما می کنی نگه بغلط

دل ما می بری ز ره بغلط

با دلم لطف اگر كنی سهلست

میكند آدمی گنه بغلط

رغم من سوی غیر می نگری

دل من می کنی سیه بغلط

گر مرا دیگری گمان کرده

نگه خود کنی تبه بغلط

باز گردی ز کوچه ی مقصود

گر دچارم شوی بره بغلط

گر بر آئی بگوشه ی بامی

تا نمائی بخلق مه بغلط

شاه فرمان روا توئی ای جان

دیگران راست نام شه بغلط

نیست جای سپاه غم دل من

این طرف آمد این سپه بغلط

لطفت از بهر غیر عمدا هست

(فیض) را نیست هیچگه بغلط

***

روی دل سوی هوا کردم غلط

جاده در راه خدا کردم غلط

چشم عقلم بود و بستم، کاشکی

کور بودم، از عما کردم غلط

یا گمان بردم هوا هم رهبریست

رهزنی را رهنما کردم غلط

دل نمی بایست بستن در هوا

دل چو بستم در هوا، کردم غلط

کاشکی یکبار بودی یا دو بار

اندرین ره بارها کردم غلط

کاشکی یک یا دو جا بودی غلط

گام و گام و جابجا کردم غلط

هیچ کس با من نمی گوید درست

کز کجا این راه را کردم غلط

ای عزیزان روز روشن راه راست

چشم بینا از کجا کردم غلط

بست چشم عقل را دست هوا

(فیض) ره را از هوا کردم غلط

***

ای رهنمای گم شدگان، اهدنا الصراط

وی نور چشم راه روان، اهدنا الصراط

در دوزخ هوا و هوس مانده ایم زار

گم کرده ایم راه جنان، اهدنا الصراط

بگذشت عمر در لعب و لهو و بی خودی

شاید تدارکی بتوان، اهدنا الصراط

ره دور و وقت دیر و شب تار و صد خطر

مرکب ضعیف و جاده نهان، اهدنا الصراط

غولی ز هر طرف ره وا مانده ای زند

آه از صفیر راهزنان، اهدنا الصراط

نی ره بسوی سود و نه سوی زیان بریم

ای از تو سود و از تو، زیان اهدنا الصراط

از شارع هوا و هوس درنمی رویم

گاهی در این و گاه در آن، اهدنا الصراط

رفتند اهل دل همه با کاروان جان

ما مانده ایم بی دل و جان، اهدنا الصراط

گم گشت (فیض) و راه بجائی نمی برد

ای رهنمای گمشدگان، اهدنا الصراط

***

هر آنکه سوی تو آمد شد از فنا محفوظ

بزیر سایه ی لطفت شد از بلا محفوظ

ز خوف و حزن پناهیست کعبه ی وصلت

درین پناه بود جان ز هر عنا محفوظ

اشاره ایست ز ابرو و چشم و تیر و کمان

که تا بما نگریزی نئی ز ما محفوظ

فرو گذاشت ز رخ آن دو عروه وثقی

که هر که چنگ بما زد شد از بلا محفوظ

بزیر سبزه ی خطش نهفته لب می گفت:

که آب چشمه ی خضر است نزد ما محفوظ

تو تا بخود نگری مرگ با تو دارد کار

ز خود برآی که تا باشی از فنا محفوظ

تو چند باشی حافظ رسوم مردم را

بیا بدرگه ما تا شوی بما محفوظ

بسوی مأمن عشق خدا گریز ای (فیض)

که تا زخویش رهی، گردی از فنا محفوظ

كسی که غور کند نکته های شعر مرا

شود ز جهل و ضلال ایمن، از خدا محفوظ

***

ای یار مخوان ز اشعار، الا غزل حافظ

اشعار بود بیکار، الا غزل حافظ

در شعر بزرگان جمع کم یابی تو این هر دو

لطف سخن و اسرار، الا غزل حافظ

استاد غزل سعدیست نزد همه کس لیکن

دل را نکند بیدار، الا غزل حافظ

صوفیه بسی گفتند، درهای نکو سفتند

دل را نکشد در کار، الا غزل حافظ

در شعر بزرگ روم، اسرار بسی درج است

شیرین نبود ای یار، الا غزل حافظ

آنها که تهی دستند از گفته خود مستند

کس را نکند هشیار، الا غزل حافظ

غواص بحار شعر نادر بکفش افتد

نظمی که بود در بار، الا غزل حافظ

شعری که پسندیده است، آنست که آن دارد

آن نیست بهر گفتار، الا غزل حافظ

ای (فیض) تتبع کن طرز غزلش چون نیست

شعری که بود مختار، الا غزل حافظ

***

اهل دنیا را ز جان کندن چه حظ؟

از عنای جان و رنج تن چه حظ؟

مرگ را نشناختن تا وقت مرگ

غافلان را از چنین مردن چه حظ؟

سعی کردن بهر دنیا روز و شب

ناگهانی مردن و ماندن چه حظ؟

خواجه را از جمع کردن ها چه سود؟

تخم حسرت در جهان کشتن چه حظ؟

عاقلان را از مراعات رسوم

جز مشقتهای جان و تن چه حظ؟

اهل عزت را ز عز و سروری

جز مراعات گران کردن چه حظ؟

کار عقبا را پس افکندن چه سود؟

فوت کردن وقت تا رفتن چه حظ؟

زینت دنیا ندارد چون بقا

عاقلان را دل در آن بستن چه حظ؟

(فیض) را زین پندهای بیهده

گفتن و بنوشتن و خواندن چه خط

***

بی دلانرا از نکورویان چه حظ؟

ز آفت دین و بلای جان چه حظ؟

زاهدان را چون ز خوبان بهره نیست

از دل ایشان را چه سود، از جان چه حظ؟

شاهدان را از جمال خود چه ذوق؟

عاشقان را از غم اینان چه حظ؟

چون کسی را تاب دیدار تو نیست

از جمالت ای مه تابان چه حظ؟

تا نگه کردی دلم را برده ای

زین نگاه دلربا، ای جان چه حظ؟

دل بری و دین بری و جان بری

از تو ای برهم زن سامان چه حظ؟

درد تو چون خستگان را راحتست

خسته را از جستن درمان چه حظ؟

هجر تو جان می ستاند، وصل دل

مرمرا زین وصل و زین هجران چه حظ؟

درد تو در دست و درمان نیز درد

(فیض) را زین درد و زین درمان چه حظ؟

***

خورشید روئی، گردید طالع

دردم نهان شد، چون برق لامع

گر ایستادی، آتش فتادی

هم در مدارس، هم در صوامع

آنرا که دیدش، طالع قوی بود

وانکو ندیش، از ضعف طالع

این ماه رویان، کم رو نمایند

آن ماه چرخست، کان هست طالع

از بس عزیزند، از كس گریزند

دیدارشان را،‌ باشد موانع

مهر زمین را،‌ مه مه توان دید

مهر فلك هست، هر روز طالع

خورشید رویان، هر جا نباشند

خورشید چرخست، کان هست واسع

ساقی بده می، بیگانه ای نیست

از خویش رفتم، دیگر چه مانع

بگذار ای (فیض) اشعار باطل

از حق سخن گو، کان هست نافع

***

نجم خیالت، گردد چو طالع

در چرخ آیند، اهل صوامع

رو می نماید، دل می رباید

لیکن نپاید، چون برق لامع

آن هم بوقتی، بر نیک بختی

کو کرده باشد، رفع موانع

گه دل رباید، گه جان فزاید

گه غم زداید، دارد منافع

دلخستگانیم، بر خاک کویت

تا تو کرائی، بختست و طالع

بر درگه تو، بهر شفاعت

جز تو نداریم، خود باش شافع

دیگر نگوئی، ای (فیض) الا

شعری که باشد، ورد مجامع

***

ایاک ادعوا، انت السمیع

ایاک ارجوا، انت الشفیع

همت بلندم کوتاه دستم

انت الرفیع، انت المنیع

هر جا کنم رو، روی تو بینم

بالا و پستی، انت الوسیع

یا من احاط بکل شی

و الکل احصی، انت الجمیع

دنیای من تو، عقبای من تو

هم این و هم آن، انت البدیع

طی کن کتابم، وقت حسابم

بگذر زمن زود، انت السریع

کأسا اذقنی، من عین حبک

(الفیض) یدعوا، انت السمیع

یار بما نظرنکرد، صبر و شکیب را وداع

ناله ما اثر نکرد، صبر و شکیب را وداع

یار نظر نمی کند، ناله اثر نمی کند

غصه سفر نمی کند، صبر و شکیب را وداع

یار ز ما کرانه کرد، شرم و حیا بهانه کرد

صبر مرا روانه کرد، صبر و شکیب را وداع

یار بعشق اشاره کرد، عشق بناله چاره کرد

جامه ی صبر پاره کرد، صبر و شکیب را وداع

آتش عشق درگرفت، ناطقه رخت برگرفت

عقل ره سفر گرفت، صبر و شكیب را وداع

آتش عشق تیز شد، جان بره گریز شد

باقی صبر نیز شد، صبر و شکیب را وداع

عشق شکیب می برد، جامه ی صبر می درد

کس غم ما نمی خورد، صبرو شکیب را وداع

(فیض) ز عشق مست شد، مست می الست شد

دین و دلش ز دست شد، صبر و شکیب را وداع

***

بر سر خسته ات بیا دم نزع

تا ترا سر نهم بپا دم نزع

تا که جان را بپایت افشانم

قدمی رنجه کن، بیا دم نزع

زندگی را ز سر دگر گیرم

پرسشی گر کنی مرا دم نزع

آرزوی دل آن بود ای جان

که به بینم رخ ترا دم نزع

نفس باز پس به پیشت اگر

بسپارم، خوشا خوشا دم نزع

پیشتر آئی از دمی خوشتر

که ندارد اثر دوا، دم نزع

تا نفس هست ذکر دوست كنم

(فیض) در خدمتست تا دم نزع

***

عشق بر اکوان محیطست و وسیع

عشق در عالم مطاع است و مطیع

عشق در دلها حیاتست و روان

عشق در سرها سماع است و سمیع

عشق در مردان حق آئینه است

می نماید پرتو حسن منیع

عشق در سالک رهست و راهبر

می رساند تا بدرگاه رفیع

عشق در املاک، واله بودنست

عشق در افلاک، جولان سریع

عشق، آتش، سوختن، افروختن

عشق در انجم نظرهای بدیع

عشق در کوی زمین افتادگی است

عشق در انهار جریان سریع

عشق در بحرست امواج غریب

عشق در بر است دامان وسیع

عشق در کوهست تمکین و ثبات

عشق در باد هوا سیر سریع

عشق در مرغان خوش الحان نعم

عشق در گلهای الوان بدیع

عشق در اطفال لهوست و لعب

در زنان ازواج را بودن مطیع

عشق در نادان ز دانایان سؤال

عشق دانا، دانش و خلق وسیع

عشق دلهای تهی از عشق حق

پر شدن از مهر رخسار بدیع

عشق در شاعر، معانی بستن است

عشق در (فیض) است احصای جمیع

***

مطرب عمر این سراید در سماع:

می روم ای عیش جویان الوداع

هر که را باز است گوش هوش جان

می کند این نغمه از عمر استماع

هر که او زین نغمه باشد بهره ور

باشدش از زندگانی انتفاع

جان من در کارسازی سعی کن

دم بدم بانگ رحیل است و وداع

گر بحق نزدیک گردی یک وجب

او شود نزدیک تو بر یک ذراع

گر ذراعی می شوی نزدیک تو

او شود نزدیک تو مقدار باع

گر تو آهسته بسوی او روی

فهو للعبد للاسراع راع

از عبادت قرب حق تحصیل کن

در تقرب از فنا گیر انتفاع

شو ز خود فانی بحق باقی چو (فیض)

خوش را و ماسوا را کن وداع

بی شجاعت نیست کو صف بشکند

آنکه خود را بشکند نعم الشجاع

***

هر که جا داد او رسوم اهل دنیا در دماغ

از شراب خون دل، هر دم کشد چندین ایاغ

آنکه بار ننگ و عار ابلهان گیرد بدوش

او الاغ است او الاغ است او الاغ است او الاغ

دل چو پرشد از غم دنیا، نماند جای دین

شغل دنیا کی گذارد بهر دینداری دماغ؟

در کمین عمر بنشسته است دزدی هر طرف

از زن و فرزند و مال و خانه و دکان و باغ

آن زمان آگه شود کز عمر ماند یک نفس

بر زبان واحسرتا و بر دل و جان درد و داغ

پیر شد آن بوالهوس گوید: جوانم من هنوز

کار خواهم کرد زین پس، عمر بگذارد بلاغ

ابلهان را واعظی کردن نه کار تست(فیض)

کار خود نیکو کن و می دار از عالم فراغ

***

جان اسیر محنت و غم، دل قرین درد و داغ

بیدماغم، بیدماغم، بیدماغم، بیدماغ

می شود از قصه خون و زدیده می آید برون

لحظه لحظه میخورم از خون دل چندین ایاغ

در درونم لاله هست و گل ز یمن داغها

وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سیر باغ

شد ملول از صحبت جان سوزم، از پیشم برفت

از که گیرم این دل گم گشته را یارب سراغ؟

دل بفرمانم نشد، تا چند بتوان داد پند

زین غم جانسوز سر تا پای گشتم داغ داغ

از مراد خود گذشتم، هر چه خواهد گو بشو

خواهش آن بیغمان، من دارم از خواهش فراغ

من بخود درمانده و بیچاره با صد درد و غم

دم بدم بیدردی آید گیرد از حالم سراغ

مهربانیهای دم سردان بسی سرد است، سرد

گرمی این بیغمان سوزنده تر از سوز داغ

آنکه از حال دلم پرسید، گوید: کو جواب؟

ای برادر رحم کن بر (فیض) بیدل، کو دماغ

***

گذشت عمر و نکردیم هیچ کار، دریغ

نه روزگار بماند و نه روز کار، دریغ

برفت عمر بافسانه، افسوس

گذشت وقت به بیهوده و خسار، دریغ

نکرده ام همه ی عمر یک عمل حاصل

نبوده ام نفسی با تو هوشیار، دریغ

هر آنچه گفتم و کردم تمام ضایع بود

بهرزه رفت مرا روز و روزگار، دریغ

بپار گفتم کامسال کار خواهم کرد

گذشت عمر من امسال همچو پار، دریغ

زهر خموشی بی یاد تو هزار افسوس

زهر سخن که نه حرف تو، صد هزار دریغ

ز هرچه بینم و رویت در آن نمی بینم

هزار بار فسوس، و هزار بار، دریغ

نه یک فسوس و ده و صد، که بیحساب افسوس

نه صد دریغ و هزاران، که بیشمار، دریغ

غنیمتی شمر این یکدو دم که ماند ای (فیض)

بکار کوش، مگو: رفت وقت کار دریغ

***

بهرزه شیفته شد دل بهر خیال، دریغ

نبرد ره بتماشای آن جمال، دریغ

بسوی عشق حقیقی نیافتیم رهی

فدای دوست نکردیم عمر و مال، دریغ

ببوم سینه نکشتیم تخم مهر و وفا

نخورد هیچ دل ما غم مآل، دریغ

خیال وصل بسی پخت این دل پرشور

بدست هیچ نیامد از آن خیال، دریغ

تمام عمر بعشق مجاز فانی رفت

بماند جان ز حقیقت در انفعال، دریغ

نخورد جان غم جانان در این جهان روزی

گذشت در غم بیهوده ماه و سال، دریغ

گذشت عمر به مهر بتان سنگین دل

بعشق حق ننمودیم اشتغال، دریغ

نشست زنگ حوادث بر آینه ی دل ما

نتافت پرتو آن حسن بی زوال، دریغ

ز عشق نیست بجز نام (فیض) را، افسوس

ز دوست نیست بدستش بجز خیال، دریغ

***

هر چه نبود سخن یار، دروغ است دروغ

جز حدیث لب دلدار دروغ است دروغ

یار آنست که او با تو بود در همه حال

گوید ار غیر منم یار، دروغ است دروغ

هیچکس را بجهان نیست جز او غمخواری

حرف غمخواری اغیار، دروغ است دروغ

یار با ماست بهر جای، تو از جای مرو

حرف اغیار دل آزار، دروغ است دروغ

آید از حسن فروشی چو سروشی در گوش

که چو من نیست ببازار، دروغ است دروغ

اعتمادی نبود بر سخن نوش لبان

آنچه گفت آن بت عیار، دروغ است دروغ

حسن آن یار وفاپیشه باقی حسن است

حسن اغیار جفاکار، دروغ است دروغ

یار یکتا بگزین وز دو جهان دل برگیر

وصف یک چیز به بسیار، دروغ است دروغ

از من راست شنو (فیض) زهر کج مشنو

اوست حق، هستی اغیار، دروغ است دروغ

محرم راز بجز عاشق صادق نبود

زاهد و دعوی این کار، دروغ است دروغ

***

ز عشق تو نرهیدم، که گفت رست دروغ؟

چرا کنند چنین تهمتی بدست دروغ؟

که گفت دل بسر زلف دیگری بستم؟

خداش در نگشاید چنانکه بست دروغ

که گفت با دگری بود مست و می در دست؟

کجا و کی؟ دگریکه؟ چه می؟ چه مست؟ دروغ

دروغ کس مشنو، با تو من بگویم راست

نه راستت که بر عاشق تو بست دروغ

به مهر غیر نیالوده ام دل و جان را

هر آنچه در حق من گفته اند؛ هست دروغ

ز (فیض) پرس اگر حرف راست می پرسی

که هرگزش بزبان در نبوده است، دروغ

ز راستان سخن راست پرس و راست شنو

مگو و مشنو و باور مکن، بد است دروغ

***

هی نیاری بر زبان حرف دروغ

حیف باشد زان دهان حرف دروغ

من چو با تو راستم، تو راست باش

تا نباشد در میان حرف دروغ

آن اشارات دروغینت بس است

نیست حاجت در میان حرف دروغ

نکته ی باریک گویم عذر آن

گرچه آید زان دهان حرف دروغ

بشکند در تنگنا آن حرف راست

در هم افتد گردد آن حرف دروغ

(فیض) بس کن، کی؟ کجا سر می زند؟

از دهان آنچنان، حرف دروغ

گر شنیدی از کسی باور مکن

او کی آرد بر زبان حرف دروغ

***

ای که با ما وعده ها کردی خلاف

از وفا و عهد و پیمانت ملاف

وعده های تو دروغ اندر دروغ

لافهای تو گزاف اندر گزاف

چند غم را سر بجان من دهی

در دل من بهر غم سازی مصاف؟

چند غم در دور من گرد آوری

تا بگردم روز و شب آرد طواف؟

چند بافی بهر من از غم پلاس؟

چند سازی بهر من از غم لحاف؟

گاهم از شادی لباسی هم بدوز

بستری از شادمانی هم بباف

جان نخواهی برد از دست غمش

(فیض) گفتم با تو حرف پاک و صاف

***

فدای دوست نکردیم جان و دل، صد حیف

ز اختیار نرستیم ز آب و گل، صد حیف

ز عشق حق نزدیم آشتی بجان نفسی

همیشه ز آتش دیویم مشتعل، صد حیف

بکام دوست نبودیم یک نفس، صد آه

رسید دشمن آخر بکام دل، صد حیف

جهاز عقبی باقی نمی کنیم دمی

بکار دنیی فانیم مشتغل، صد حیف

گذشت عمر نکردیم از سر اخلاص

عبادتی که زند سر ز نور دل، صد حیف

نیافت آینه ی دل صفا ز صیقل ما

بماند در دل ما زنگ ز آب و گل، صد حیف

دل از پی هوس و دست رفت از پی دل

بکار دوست نداریم دست و دل، صد حیف

بروز داوری از کرده های خود باشیم

بنزد دوست چه شرمنده و خجل، صد حیف

براه دوست نرفتی و عمر رفت ای (فیض)

نکرد روح عزیزان ترا بحل، صد حیف

***

جز خدا را بندگی، حیفست حیف

بی غم او زندگی، حیفست حیف

در غمش در خلد عشرت چون کنم

ماندگی از بندگی، حیفست حیف

جز بدرگاه رفیعش سر منه

بهر غیر افکندگی، حیفست حیف

سر زعشق و دل زغم خالی مکن

بی خیالش زندگی، حیفست حیف

عمر و جان در ساعت حق صرف کن

در جهان جز بندگی، حیفست حیف

کالبد را پرورش، ظلمست ظلم

جان کند جز بندگی، حیفست حیف

جان و دل در باز در راه خدا

غیر این بازندگی، حیفست حیف

اهل دنیا را سبک کن ناتوان

با گران افکندگی، حیفست حیف

یارب از عشقت بده شوری مرا

(فیض) را افسردگی ، حیفست حیف

***

زعشق جوی کرامت، ز عشق جوی شرف

بغیر عشق نباشد رهی بهیچ طرف

بغیر عشق مکن هیچ کار اگر بکنی

غرامتست و ندامت تحسر است و اسف

بعشق کوش که فخر است عشق مردان را

مفاخران نرسدشان بغیر عشق صلف

بکوش تا که کند عشق رخنه در دل تو

ز سینه ساز برای خدنگ عشق، هدف

بغیر عشق منه دل که زود برگیری

بغیر عشق مکن نقد عمر خویش تلف

بهر طرف بمپوی و عنان بعشق سپار

برد ترا بهمان ره که رفت شاه نجف

ز من شنو سخن راست، یار در دل ماست

بعشق کوش و برون آور این گهر ز صدف

اگر تو غوص کنی در بحار گفته(فیض)

سفینه پر کنی از در که آوریش بکف

***

در دل تنگم خموشی می کند انبار حرف

محرمی کو تا بگویم اندک از بسیار حرف

حرفهای پخته ی سنجیده دارم در درون

گر بنطق آیم توانم گفت صد طومار حرف

محرمی خواهم که دریابد بحدس صایبش

از لب خاموش من بی منت اظهار حرف

حال دل از چشم گویا فهمد آنکش دیده هست

عاشقان را نیست جز از چشم گوهربار حرف

من نمی خواهم که گویم حرفی از اندوه دل

چون کنم چون می تراود از دل خونبار حرف؟

خار خار گفتنی چون ننگ دارد سینه را

آید از بهر گشایش بر زبان ناچار حرف

چند حرف از قشر بتوان گفت با اصحاب کل

اهل دل کو تا بهم گوئیم از اسرار حرف؟

بحر پر در معارف خواهم و کان سخن

تا بریزد بر دلم از لعل گوهربار حرف

از بلاغت میزداید گاه زنگ از دل سخن

وز حلاوت گاه دل را می برد از کار حرف

صاحب دلراست فهم رازها از سازها

صاحب دل شو شنو از نای و موسیقار حرف

نکته ها در جست در صوت طیور آگاه را

گر ترا هوشی است در سر، بشنو از منقار حرف

شد مضامین در میان اهل معنی مبتذل

تازه گوئی کو که آرد فکرش از ابکار حرف؟

هر که قدر حرف نشناسد مکن با او خطاب

حیف باشد حیف، جز با مردم هشیار حرف

مستمع ز افسردگی خمیازه اش در خواب کرد

با که گویم؟ کی توان الا بر بیدار حرف؟

چون نمی یابی کسی گوئی دهد حرف ترا

بعد از این ای (فیض) میگو با در و دیوار حرف

***

عشق اصل بندگی، من بنده و مولای عشق

عشق است آب زندگی، من بنده و مولای عشق

برتر ز جان دان عشق را، مشمار آسان عشق را

مفروش ارزان عشق را، من بنده و مولای عشق

عشق است جان جان جان، از عشق شد پیدا جهان

عشق است پیدا و نهان، من بنده و مولای عشق

جنت سرای عشق دان، دوزخ بلای عشق دان

جان را فدای عشق دان، من بنده و مولای عشق

عالم برای عشق دان، آدم قبای عشق دان

خاتم لقای عشق دان، من بنده و مولای عشق

عشق است چون شیر ژیان، عشق است چون ببر دمان

عشقست نادر پهلوان، من بنده و مولای عشق

مشمار منکر عشق را، هشیار بنگر عشق را

بازیچه مشمر عشق را، من بنده و مولای عشق

نزدیکش آئی گم شوی، چون قطره در قلزم شوی

در آتشش هیزم شوی، من بنده و مولای عشق

جان موجه ی دریای عشق، دل گوهر یکتای عشق

سر کاسه صهبا عشق، من بنده و مولای عشق

سرمطبخ سودای عشق، جان محفل غوغای عشق

دل جان های های عشق، من بنده و مولای عشق

کار من و تدبیر عشق، سعی من و تقدیر عشق

حلق من و زنجیرعشق، من بنده و مولای عشق

فخر من از بالای عشق، از همت والای عشق

وز کبر و استغنای عشق، من بنده و مولای عشق

من عاشق سیمای عشق من واله و شیدای عشق

من چاکر و لالای عشق ، من بنده و مولای عشق

دست منست و پای عشق، کرد منست و رای عشق

(فیض) است و استیلای عشق، من بنده و مولای عشق

***

جان منزل جانان عشق، دل عرصه ی جولان عشق

تن زخمی چوگان عشق، سرگوی در میدان عشق

هم طالب و مطلوب عشق، هم راغب و مرغوب عشق

خواهنده و محبوب عشق، عشق است هم خواهان عشق

هم قاصد و مقصود عشق، هم واجد و موجود عشق

هم عابد و معبود عشق، عشق است سرگردان عشق

هم شادی و هم غم بود، هم سور و هم ماتم بود

عشق است اصل دردها، عشق است هم درمان عشق

عشق است مایه ی درد و غم، عشق است تخم هر الم

هم سینه ها بریان عشق، هم دیده ها گریان عشق

هم مایه ی شادی است عشق هم خط آزادیست عشق

هم گردن گردنکشان در حکم و در فرمان عشق

بس یونس روشن دلی کو را نهنگ عشق خورد

بس یوسف گل پیرهن در چاه و در زندان عشق

دل را سزا جز عشق نیست، جان را جزا جز عشق نیست

راحت فزا جز عشق نیست، من بنده ی احسان عشق

جنت بود بستان عشق، دوزخ بود زندان عشق

آن پرتوی از نور عشق، وین دودی از نیران عشق

بر خوان غم مهمان منم، زان می خورم خون جگر

خون جگر سازد غذا، هر کس که شد مهمان عشق

بر عشق بستم خویش را، بر خویش بستم عشق را

تا عشق باشد زان من، من نیز باشم زان عشق

عشق است او را راهبر، از عشق کی باشد مفر

عشقست دلها را مقر، جانهاست هم قربان عشق

تا باشدم جان در بدن، از عشق می گویم سخن

عشق است جان جان من، ای من بلاگردان عشق

ای (فیض) فیض از عشق جوی، تا می توان از عشق گوی

از جان و از دل دست شوی، شو واله و حیران عشق

***

زنده آن سر کو بود سودای عشق

حبذا آن دل که باشد جای عشق

از سر شوریده ی من کم مباد

تا قیامت آتش سودای عشق

خارها در دل بخون می پرورم

بو که روزی بشکفد گلهای عشق

رفته رفته دل خرابی می کند

عاقبت خواهم شدن رسوای عشق

خویش را کردم تهی از غیر دوست

تا وجودم پر شد از غوغای عشق

کار و کسب من همین عشق است و بس

مگسلاد این دست من از پای عشق

خدمت او را بدل بستم کمر

هستم از جان بنده و مولای عشق

هم زمین هم آسمان را گشته ایم

نیست دردی در جهان همتای عشق

تا ننوشی باده از جام فنا

مست کی گردد سر از صهبای عشق

تا پزی در دیگ سر سودای سود

کی چشی هرگز تو از حلوای عشق؟

چون فرو خواهیم شد ما عاقبت

خود همان بهتر که در دریای عشق

ناله می کن (فیض) زیرا خوش بود

ناله های زار در سودای عشق

***

تن را بگداز در ره عشق

جان را در باز در ره عشق

درمان مطلب، مخواه راحت

با درد بساز در ره عشق

از دیده بریز خون دل را

شو جمله نیاز در ره عشق

تن را از اشک شست و شوده

جان پاک بباز در ره عشق

از خون جگر دلا وضو کن

هنگام نماز در ره عشق

دل را از غیر رفت و رو کن

شو محرم راز در ره عشق

بگذر ز رعونت و نزاکت

بگذار تو ناز در ره عشق

کبر و نخوت ز سر بدر کن

شو پاک ز آز در ره عشق

بر رخش بلا سوار شو(فیض)

خوش خوش می تاز در ره عشق

***

هم توئی راحت جانم ای عشق

هم توئی درد و غمانم ای عشق

هم توئی حاصل و محصول دلم

هم توئی جان و جهانم ای عشق

هم توئی مایه ی سوداگریم

هم توئی کار و دکانم ای عشق

هم توئی اصل وجود و عدمم

هم توئی سود و زیانم ای عشق

هم توئی طاعت و هم معصیتم

هم توئی نار و جنانم ای عشق

هم توئی مایه ی آشفتگیم

هم توئی امن و امانم ای عشق

گاه می سوز و گه می سازی

تا چه خواهی تو ز جانم ای عشق

دوست کس دیده که دشمن باشد!

هم تو اینی و هم آنم ای عشق

دل من بردی و جان می خواهی

ای بقربان تو جانم ای عشق

در دل (فیض) بمان یکدو نفس

تا که جان بر تو فشانم ای عشق

***

ای وصل تو جانفزای عاشق

وی یاد تو دلگشای عاشق

ذکر خوش تو حلاوت او

نام تو گره گشای عاشق

ای روی تو والضحی و مویت

و اللیل اذا سجای عاشق

مویت کفرست و روی ایمان

ای مایه ی ابتلای عاشق

دردش از تو دواش از تو

ای راحت و ای بلای عاشق

تو با وی و او ترا طلبکار

وصل تو خرد ربای عاشق

در روی تو بیند آنچه خواهد

ای جام جهان نمای عاشق

از تو آید، بتو گراید

ای مبدا و منتهای عاشق

جان می کندت فدا چه باشد

گر بپذیری فدای عاشق

در حنجره ی ملک نباشد

آن نغمه ی دلربای عاشق

در حوصله ی فلک نگنجد

آن ناله چون درای عاشق

ای باعث هوی هوی صوفی

وز بهر تو های های عاشق

پیوسته تو از برای خویشی

هرگز نشوی برای عاشق

هرگز نشدی بمدعایش

ای مقصد و مدعای عاشق

او را یک کس بجای تو نیست

داری تو بسی بجای عاشق

هم قوت دل و روان اوئی

هم قوت دست و پای عاشق

(فیض) است، دعای تو چه باشد

گر گوش کنی دعای عاشق

***

عاشق که بود غلام معشوق

سرمست علی الدوام معشوق

از خویشتنش خبر نباشد

دایم مست مدام معشوق

مستی نکند ز آب انگور

مستیش همه ز جام معشوق

برخاسته از سر دو عالم

پاینده شده بدام معشوق

از کام و هوای خویش رسته

کامش همه گشته کام معشوق

گامی ننهاده هیچ جائی

جز بر آثار گام معشوق

گم کرده نشان و نام خود را

گشته است نشان بنام معشوق

وحشی صفت از جهان رمیده

وز جان و دلست رام معشوق

گوش هر قوم با سروشی است

گوش (فیض) و پیام معشوق

***

ای که هستی بنور هستی طاق

احی من احرقة نار فراق

لطف کن جامی از شراب وصال

سوختند از فراق تو عشاق

ارنا من لقائک المیمون

نظرة بالعشی و الاشراق

می توانی که زنده گردانی

بوصال آنکه را کشی ز فراق

جانم از فرقت تو می نالد

بشنو ای دوست ناله ی عشاق

دل ما را گزید مار هوا

قد اتینا الیک انت الراق

کام ما تلخ ماند از بعدت

نرسد شهد قربت ار بمذاق

برتو آسان و سهل بخشش قرب

دوری و صبر از تو بر ما شاق

گر تو ما را برانی از در خود

مالنا منک من ولی واق

بکجا از درت پناه بریم؟

درگه تست ملجاء عشاق

(فیض) اگر یا غم تو باشد جفت

در دو عالم بود بشادی طاق

***

ای تو در لطف و [در] نکوئی طاق

رحم کن بر اسیر قهر فراق

بتو دادیم امید ها هر چند

در بدی کرده ایم استغراق

هم تو ما را نگاه دار از خود

ما لنا منک ربنا من واق

کاری از دست ما نمی آید

هم تو کن کار ما، توئی خلاق

ما همه فانئیم و تو باقی

ما لنا ینفد و مالک باق

طاعت ما پذیر از در لطف

جرم بخشای از ره اشفاق

بر تو بخشایش گنه آسان

صبر بر جان ما بغایت شاق

جگر ما گزید مار هوا

قد سممنا و عندک التراق

نظری کن ز روی لطف و کرم

(فیض) را بالعشی و الاشراق

***

بوی گلزار هوست قصه ی عشق

می برد سوی دوست قصه ی عشق

می کشد رفته رفته جان از تن

مغز گیرد ز پوست قصه ی عشق

ای که صد چاک در دلست ترا

چاک دل را رفوست قصه ی عشق

هست در ذکر حق نهان مستی

می حق را کدوست قصه ی عشق

هر که دارد ز حق به دل شوقی

بردش سوی دوست قصه عشق

دم بدم بو بسوی حق دارد

هر که را گفت گوست قصه ی عشق

هر سر موی من کند شکری

که مرا مو بموست قصه ی عشق

روبروی خدا بود عاشق

که جهان پشت و روست قصه ی عشق

یک نفس ذکر حق ز دست مده

دوست دارد چو دوست قصه ی عشق

گلستان حق و بوی گل ذکرش

حق محیط است و جوست قصه عشق

خام افسرده بهره ای نبرد

پختگان را نکوست قصه ی عشق

ذکر حق(فیض) بوی حق دارد

گل گلزار اوست قصه عشق

***

در جهان افگنده ای غوغای عشق

عالمی را کرده ای شیدای عشق

آفتاب و ماه و اخترها روان

روز و شب سرگشته ی سودای عشق

کرد مینای فلک قالب تهی

بر زمین تا ریختی صهبای عشق

می دهد جان را حیاتی دم بدم

صور اسرافیل بی آوای عشق

می کشد جانهای اهل دل ز تن

دست عزرائیل استیلای عشق

عقلها را همچو سحر ساحران

می کند یک لقمه اژدرهای عشق

رفته رفته می شوم از خود تهی

تا سرم پر گردد از سودای عشق

در دل شب عاشقان را عیشهاست

خوشتر است از روزها شبهای عشق

روزهای تیره بر شبها فزود

عمر من شد یک شب یلدای عشق

ای تهی از معرفت زحمت ببر

(فیض) داند قدر نعمتهای عشق

***

تا بکی حسرت برم بر کشتگان زار عشق

هر چه بادا باد گریان می روم بر دار عشق

ز آشنایان جهان بیگانه گشتم در غمش

از جهان بیزار گردد هر که باشد زار عشق

هر که با عشق آشنا شد خویش را بیگانه دید

عافیت را پشت پا زد هر که شد بیمار عشق

پیش ازین هم گرچه بودم مست و از خود بیخبر

مستی دیگر چشیدم تا شدم هوشیار عشق

چند ترسانی مرا از رستخیز خواب مرگ

صد قیامت پیش دیدم تا شدم بیدار عشق

هر کتابی خوانده باشد، جمله از یادش رود

هر که او خواند چو من یک حرف از طومار عشق

ای که می پرسی که یارت کیست، یار کیستی؟

یار من عشقست و من هم نیستم جز یار عشق

می فروشم صد هزاران دانه ی تسبیح زهد

تا خرم از اهل دل یک رشته از زنار عشق

کار من عشقست و بیکاریم عشق کارساز

بهتر است از صد هزاران کاروان بیکار عشق

الصلا یاران، کشید از هر چه جز عشقست دست

نیست کار و بار الا کار عشق و بار عشق

بس به تنگ آمد مرا از هر چه جز عشقست دل

می فروشم خویش را یک تنگه در بازار عشق

هر که پرسد (فیض) زار کیست می گویم بلند

زار عشقم، زار عشقم، زار عشقم، زار عشق

***

درد دل مرا نکند به دوای خلق

بیماری خدای بهست از شفای خلق

رنج از خداست راحت و راحت ز خلق رنج

قربان یک بلای خدا، صد عطای خلق

صحرا و کوه خوشترم آید ز شهر و ده

صد ره صدای کوه بهست از ندای خلق

هر یک ترا بدام بلای دگر کشد

ای چشم بسته، روی مکن در فنای خلق

گویند خلق: راه حق اینست زینهار

مشنو، مرو بسوی جهنم بپای خلق

میکن حذر ز پیروی دیو سیرتان

زنهار سیلیئی نخوری ز ابتلای خلق

بار گرانشان بدل و جان نه و برو

میکش برای حق دو سه روزی بلای خلق

آزار خلق، روی دلت سوی حق کند

راهیست سوی معرفت حق، جفای خلق

دانی تو (فیض) آنکه نیاید ز خلق هیچ

بگذر ز گفتگوی ملالت فزای خلق

***

شکر لله که شد عیان ره حق

یافت جانم درین جهان ره حق

پیشتر ز آنکه پا ز ره ماند

دید چشم دلم عیان ره حق

در تنم بود مرغ روح قریب

برد او را به آشیان ره حق

در پس پرده ره عیان دیدم

دیدم از رهزنان نهان ره حق

در طلب خون دل بسی خوردم

نتوان یافت رایگان ره حق

از برونش سؤال می کردم

بود در جان من نهان ره حق

همه کس را نمی دهند نشان

هست مخصوص عاشقان ره حق

ای بسا عاقلی که آمد و رفت

زو نهان ماند در جهان ره حق

(فیض) در خود بخود سفر می کن

که ترا در دلست و جان ره حق

***

هی نیاری بر زبان جز حرف حق

نیست لایق زان دهان جز حرف حق

لوحش الله زان دهان شکرین

حیف باشد زان لبان جز حرف حق

بر وفای عهد و پیمان دل منه

بر زبانت مگذران جز حرف حق

من چو حق گویم تو هم حق گوی باش

تا نباشد در میان جز حرف حق

هی چه می گویم از آن حقه دهان؟

گفتگو کی می توان جز حرف حق

باطل اندر آن دهان حق می شود

کی برون آید از آن جز حرف حق

حق و باطل زان دهان شیرین بود

(فیض) مشنو زان دهان جز حرف حق

***

گذر کن ز بیغوله ی نام و ننگ

بشه راه مردان در آ بی درنگ

رسوم سفیهان ابله بمان

که رسم سفیهان کند کار تنگ

فراخست و هموار راه خرد

در این راه نه خار باشد نه سنگ

بدست آوری گر تو میزان عقل

نباشد ترا با خود و غیر جنگ

چو آهنگ جان تو آرد هوا

بخیل هوای خدا زن تو چنگ

هوس بر سرت چون نزول آورد

فرو بر هوس را بدم چون نهنگ

بقدر ضرورت ز دنیا بگیر

مکن بار بر خود گران و ملنگ

کمی مال، افزونی راحت است

کمی جاه، آسایش از نام و ننگ

پذیرفتی این نکته را گرچه (فیض)

و گرنه سر خالی از عقل و سنگ

***

پروردگارا بنده ام، المک لک و الحمد لک

ز احسان تو شرمنده ام، الملک لک و الحمد لک

دل بسته ی فرمان تو، جان غرقه احسان تو

پیش تو سر افکنده ام، الملک لک و الحمد له

از خود ندارم هیچ هیچ، جز احتیاج پیچ پیچ

وز تو برحم ارزنده ام، الملک لک و الحمد لک

دادی بمن جان رایگان، گفتی بمن ده باز آن

جان می دهم تا زنده ام، الملک لک و الحمد لک

گفتی به امرم سر بنه، بهر لقایم جان بده

منت بجان من بنده ام، الملک لک و الحمد لک

از لطف و از قهر تو من، از زهر و پازهر تو من

در گریه و در خنده ام، الملک لک و الحمد لک

در عشق خود سوزی مرا، چون شمع افروزی مرا

از لطف تو تابنده ام، الملک لک و الحمد لک

راهم نمودی سوی خود، دادی نشان کوی خود

جوینده یابنده ام، الملک لک و الحمد لک

جان را خریدی از ضلال، دادی شرف گفتی تعال

کی من بدین ارزنده ام، الملک لک و الحمد لک

از من نه خیر آید نه شر، نی مالک نفعم نه ضر

تو مالک و من بنده ام، الملک لک و الحمد لک

بی تو ز هر بد بدترم، وز هیچ هم بس کمترم

با تو بجان ارزنده ام، الملک لک و الحمد لک

از خود فنای بیکران وز تو بقای جاودان

من فانی پاینده ام، الملک لک و الحمد لک

از خود نیرزم یک پشیز، از تو شد این ناچیز چیز

آخر مکن شرمنده ام، الملک لک والحمد لک

ای (فیض) حق را بنده ام، از غیر حق دل کنده ام

گویم بحق تا زنده ام، الملک لک و الحمد لک

***

آفریننده جهان لبیک

هر چه گوئی کنم بجان لبیک

سر فرمان نهاده ام پیشت

امر فرما مرا بخوان لبیک

گر بیا عبدیم خطاب کنی

تا ابد گویمت بجان لبیک

گر ندائی کنی مرا پنهان

من هویدا کنم عیان لبیک

گر بمیرانیم دمی صدبار

گویم از خوانیم عیان لبیک

چون شود خاک ذره ذره تنم

شنوی از گلم همان لبیک

در قیامت چو خوانیم گوید:

مو بمویم یکان یکان لبیک

هر که خواند ز روی صدق ترا

آیدش فاش ز آسمان لبیک

هر که ده بار گویدت یارب

گوئی اندر دلش نهان لبیک

گر بود عارف او برد ذوقی

ورنه گردد ذخیره آن لبیک

چو خوشست ای خدای روزی کن

از تو در سر عاشقان لبیک

عاشقم کن بده خطاب و جواب

تا برد (فیض) ذوق آن لبیک

***

چو بنشینم چو برخیزم، قعودی لک قیامی لک

ترا ام نیستم خود را شخوصی لک مقامی لک

اگر گویم سخن با کس، اگر خاموش بنشینم

بتو وز تست، بهر تو، سکوتی لک کلامی لک

شفا خواهم که تا باشم توانا بر عبودیت

بلا خواهم که جان بازم شفائی لک سقامی لک

ثیاب از بهر آن پوشم شوم شایسته ی طاعت

غذا از بهر آن نوشم، لباسی لک قوامی لک

کنم از بهر آن طاعت که قربان رهت گردم

صلوتی لک زکوتی لک، جهادی لک صیامی لک

اگر بیدار و هشیارم، نظر بر روی تو دارم

و گر در خواب و در مستی، فسکری لک منامی لک

دوائی منك دائی منک، رجائی منک شغلی منک

سماعی منک وجدی منک، سکری فی کلامی لک

کشیدم جرعه ای از باده ی عشقت ز خود رفتم

تیقنت دوامی بک وانی فی دوامی لک

بدنیا تازیم عشق جمال تو بجان ورزم

کنم چون روی در جنت بود آنجا مقامی لک

وجود (فیض) شد در ذات تو مستهلک و فانی

فلست منه فی شیء، تمامی لک تمامی لک

ز خود فانی بتو باقی بتو وز تو کنم مستی

شدی چوی بنده را ساقی تکرر فی کلامی لک

***

وجودی لک، شهودی لک، ثبوتی لک، ثباتی لک

بقائی لک، حیاتی لک، فنائی لک، مماتی لک

قیامی لک، قعودی لک، رکوعی لک، سجودی لک

خضوعی لک، خشوعی لک، قنوتی لک، صلاتی لک

سکوتی لک، کلامی لک، فطوری لک، صیامی لک

عکوفی فی المساجد لک، ز کوتی لک

مجبی لک من الفج و احرامی الی الحج

و کشفی لک عن الراس اتینی تبیانی لک

وقوفی بالمشاعر لک و سعیی فی الشعایر لک

و بالبیت طوافی لک و مشیی هرولاتی لک

و حلقی لک و تقصیری و ذکرک لک و تکبیری

لک رمی بجمرات و هدنی اضحیاتی لک

زیاراتی و خیراتی عباداتی و طاعاتی

بک منک بتوفیقی و نیاتی لهاتی لک

وان عشت فعیشی لک وان موة فمتنی لک

لک ابقی و فیک افنی، حیاتی لک وفاتی لک

فوادی مهجتی لبی مثالی نیتی حسی

خیالی فکرتی عقلی اری مجموع ذاتی لک

رقیت فی مقاماتی وجدت (الفیض) مرقاتی

فبعث فیک عن ذاتی فذاتی لک صفاتی لک

***

آن روی در نظر چو نداری ببار اشک

چون حق بندگی نگذاری ببار اشک

از بهر کار آمده ای یا به سازگار

ورنه بعذر بیهده کاری ببار اشک

از پای تا بسر همه تقصیر خدمتی

در عذر آن بگریه و زاری ببار اشک

ریزند اشک های ندامت مقصران

جانا مگر تو چشم نداری، ببار اشک

روز شمار تا نشوی از خجالت آب

بشمار جرم خویش و بزاری ببار اشک

آمد خزان عمر و بهارش ز دست رفت

در ماتمش چو ابر بهاری ببار اشک

چون وقت کار رفت، فغان نیز می رود

اکنون که هست فرصت زاری ببار اشک

بی شمع روی دوست چو شب می کنی بروز

چون شمع سوزناک به زاری ببار اشک

تا هست آب در جگر و چشم تر بسر

بر کرده های خویش بزاری ببار اشک

تخمی چو کشت دهقان، آبیش می دهد

تخم عمل تو نیز چو کاری ببار اشک

سوی جحیم تا نروی از ره نعیم

آهی بکش چو (فیض) و بزاری ببار اشک

***

کی بود دل زین چنین گردد خنک

جانم از برد الیقین گردد خنک

وارهم ز اغیار و گردم مست یار

خاطرم از آن و این گردد خنک

جان به مهر او دهم تا دل مرا

زان عذار آتشین گردد خنک

بر فراز آسمان ها پا نهم

تا دل من از زمین گردد خنک

نزد من آی و مرا بستان ز من

تا گمانم از یقین گردد خنک

تیزتر کن آتش عشق مرا

خاطرم عشق این چنین گردد خنک

بیخودم کن تا بیاساید دلم

خاطر اندوهگین گردد خنک

جان ز من بستان ز خویشم وارهان

آتش هجران بدین گردد خنک

زان کفم ده باده ی کافورئی

زان چنان تا اینچنین گردد خنک

جرعه ای زان بر فلک ریزد ملک

تا دل عمرش برین گردد خنک

جرعه ای هم بخش کن بر دیگران

تا که دلهای حزین گردد خنک

بس کنم زین نالهای بیهده

کی دل (فیض) از انین گردد خنک

***

در دلم تا جای کرد از لطف آن رشک ملک

غیر او تا ثبت کردم غیرت او کرد حک

گفت فارغ ساز بهر من فان القلب لی

گفتمش از جان برم فرمان فان الامر لک

ره بوصل تو نبردم چند گشتم کو بکو

ای دل سرگشته خون شو و زره چشمم بچک

اشک خونین از جگر می ریز بر روی زمین

آه آتشناک از جان می رسان سوی فلک

در جحیم نفس باشی چند با شیطان قرین؟

در بهشت جان در آی و همنشین شو با ملک

گر تو مردی با هوای نفس میکن کارزار

ورنه مانند زنان چادر بسربند و لچک

بگذر از دنیا دون و سعی کن بهر جنان

بهر حورالعین گذر کن زین عجوز مشترک

او بدور او محیطست و توئی غافل از او

در میان آب و غافل ز آب می باشد سمک

آب و تابی در سخن باید که تأثیری کند

اشک و آهی بایدت ای (فیض) آوردن کمک

***

ای دهانت تنگ شکر، لعل لب کان نمک

نیستم گر قابل بسیار از آن باری کمک

وه چه رفتار و چه گفتار و دهانست و میان

ای ز سر تا پای شیرین وی زپا تا سر نمک؟

چشم و ابرو، خط و خال و زلف و گیسو، خد و قد

لطف صنع ایزدی را شاهد آمد یک بیک

از نگاهی می توانی عالمی بی خود کنی

زانچه می خواهم ز تو دستی تهی بر مردمک

ای که می پرسی چه سان او با کسان سر می کند

می کند لطفی ولی با عاشقانش کمترک

خواستم کامی ز لعلش، لب گزید آنگه مکید

یعنی هرگز این نخواهد شد، لب حسرت بمک

گفت جای ماست دل، مگذار غیری را در آن

کان بود با دیگران مانند بوبکر و فدک

گفتمش: در وصل خواهی کشتنم یا در فراق؟

گفت، بی تابی مکن خواهیم کردن زین دو یک

داد من از خود بخواهد خواست روزی آن صنم

گر تو داری (فیض) شکی، من ندارم هیچ شک

***

می برد غیرت ز حسن تو ملک

رشک دارد بر تو خورشید فلک

کو ملک را چشم و ابروی چنین

کی بود حور جنان را این نمک

از میانت می شوم من در گمان

وز دهانت نیز می افتم بشک

نی توانم نفی و نی اثبات کرد

دیده کس بود و نبود مشترک؟

دل ز من بردی و قصد جان کنی

رحم کن بگذار با من زین دو یک

هم دل و هم جان چه سان شاید گرفت

عدل کن الروح لی و القلب لک

(فیض) را گر زان دهان لطفی کنی

آب حیوانی زید و رنه هلک

***

یا املی و بغیتی، لیس هوای فی سواک

لیس سواک منیتی، لیس هوای فی سواک

انت حبیب بهجتی، انت طبیب علتی

انت شفاء لوعتی، لیس هوای فی سواک

یار گرفته ام بسی، چون تو ندیده ام کسی

غیر تو نیست مونسی، لیس هوای فی سواک

فیک لقیت ما لقیت، غیر رضاک ما رضیت

اختبرک کیف شئت، لیس هوای فی سواک

حبک فی سریرتی نورک فی بصیرتی

سیر هواک سیرتی، لیس هوای فی سواک

تسلمنی الی الهلاک لا و هواک ما اراک

ان هوای فی هواک، لیس هوای فی سواک

گر بکشی زهی شرف، ان لقاک فی التلف

تیغ بکش و لا تخف، لیس هوای فی سواک

ما املی سوی لقاک، ان ردای فی نواک

ان تلفی یکن رضاک، لیس هوای فی سواک

(فیض) سواک ما هوی، غیر لقاک ما هوی

غیر هواک ما هوی، لیس هوای فی سواک

***

ارانی اراک و لست اراک

ارانی سواک و لست سواک

ارانی اراک و انت بمرای

ارانی و انت سوی ما اراک

ارانی و لست اری غیر وجهک

ارانی اری ما سواک سواک

هوای اراک و لست بمرای

ارانی و انت سوی ما رآک

سواک سواک اراک و انی

فلست اری فی سواک سواک

اری ما سواک طلالا و فیا

فما هو سواک و ما انت ذاک

اراک اراک سواک سوائی

و لست سوائی و لست سواک

ارانی و انی کسانا لباسا

ارانی سواک و لست بذاک

سوای ارانی سواک و انی

فلست اری فی وجودی سواک

و انی و انی فد آء لانک

و مائیتی دون انی فداک

لقاک هوای و حق اللقاء

هوی (فیض) افناوه فی لقاک

***

الهی الهی فقیر اتاک

و لا یرتجی من لدنک سواک

لقاک هوائی رضاک منائی

فهب لی لقاک و هب لی رضاک

هواک رضائی رضاک هوائی

هوائی هواک رضائی رضاک

جفاک وفاء و حق الوفاء

جفاک وفاء فکیف وفاک

غنای لدیک و فقری الیک

و فقری غنای غنای غناک

شفائی و دائی و روحی و همی

لدیک و عنک و فی یبتناک

حنینی انینی لجائی رجائی

الیک علیک لدیک لداک

اراک معی اینما کنت کنت

و انت ترانی و لست اراک

امامی و رائی یمینی شمالی

اذا ما نظرت فها انت ذاک

و لست اخاف سواک فانی

بمرای لک لم ازل فی حماک

و لا ارتجی غیرک ان (فیضا)

وثوق بان لم تخب من رجاک

***

ذاب قلبی من اشتیاق لقاک

حسرت وصل می بریم بخاک

بر سر آتش تو می سوزیم

در هوای تو می شویم هلاک

چون ضروریست سوختن ما را

احرق ارواحنا بنار هواک

می دهیم از پی وصال تو جان

اهدنا ربنا سبیل رضاک

گر تو خواهی که ما هلاک شویم

جان فشانیم از برای هلاک

دوست خواهد چو سوزش و شورش

من و سوز درون و سینه چاک

دل و جان پاک کردم از اغیار

پاک باید رود به عالم پاک

ز آتش عشق گر بسوزد (فیض)

کم شو از بحر گو خس و خاشاک

***

بهوای تو می شویم هلاک

وز برای تو می شویم هلاک

بر سر آتش تو می سوزیم

در هوای تو می شویم هلاک

می دهیم از پی رضای تو جان

در رضای تو می شویم هلاك

گر پسندی که ما هلاک شویم

برضای تو می شویم هلاک

هر چه هستیم سخره ی قدریم

وز قضای تو می شویم هلاک

ای ردای تو کبریا، تو کبیر

در ردای تو می شویم هلاک

در سرای وجود غیر تو نیست

در سرای تو می شویم هلاک

ما همه فانئیم و تو باقی

در سرای تو می شویم هلاک

لمن الملک واحد القهار

زین ندای تو می شویم هلاک

دل ما گر چه تنگ و تاریکست

در فضای تو می شویم هلاک

همه جانها بدرگهت سپریم

در فنای تو می شویم هلاک

(فیض) چون نیستی سزای نجات

بسزای تو می شویم هلاک

***

دلم بحر و عشق تو در وی نهنگ

نهنگی که جا کرده در بحر تنگ

هزاران هزار ار غم آید بدل

کند جمله را لقمه ی عشق شنگ

غمم بر سر غم نه و شاد باش

دل عاشق از غم نیاید به تنگ

غمی کز تو آید بشادی خورم

که تلخ از تو شیرین و صلحست جنگ

بقربان کفر سر زلف تو

همه چین و ما چین ختا و فرنگ

سوی بوستان گر خرامی بناز

گل از شرم رویت شود رنگ رنگ

ترا (فیض) چون عشق شد دستگیر

درین راه پایت نیاید به سنگ

***

عاشق و معشوق را راهی بود از دل بدل

امشبم این نکته روشن گشت از آن شمع چگل

شور عشقی در سرم هر لحظه افزون می کند

لطف شیرینی که هر دم می رسد از راه دل

صحبتی داریم با هم، بی غباری از رقیب

عشرتی داریم خوش بیزحمتی از آب و گل

قاصد و پیغام هر دم می رسد از جان بجان

می برد هر لحظه پیکی نامه ای از دل بدل

گاه لطف و گاه قهر و گاه ناز و گه نیاز

گه کنار و گه کناره گاه عز و گاه ذل

می رسد از پیچ زلفی تا بشی هر دم بجان

میفتد از مهر روئی پرتوی هر دم بدل

نی غم مهجوری و دوری نه منع ناصحی

دل بر دلدار دایم جان بجانان متصل

منبع هر لطف و زیبائی و خوبی اوست (فیض)

از دو عالم شو به آن معشوق یکتا مشتغل

بر سر هر دو جهان نه جان و در راهش فکن

وز جمیع ماسوی یکبارگی بر دار دل

***

پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل

سوخت از من هر چه بود از اقتضای آب و گل

بود ذرات دلم هر یک بفرمان کسی

مهرت آمد حاکم این مملکت شد مستقل

گفت: از بهر نثار ما چه داری غیر جان؟

خود فدای ما نمودی روز اول دین و دل

گفتم: از بهر نثار مقدمت جانی کم است

لیکن از دستم نیاید غیر آن جهد المقل

ای ز رویت هر چه جان را هست از انوار قدس

وی ز مویت مانده دل در ظلمت این آب و گل

ای فدایت هر که او را هست عز و اعتبار

وی برایت هر که هر جا می کشد خواری و ذل

جان چه باشد با دل و دین تا که قربانت کنند؟

گر دو  عالم را ببازم در رهت باشم خجل

در نعیم سایه ی مهرت رخت آسوده بود

پیش از آن کارند جانها را بقید آب و گل

باز آنجا می روم تا جان برآساید ز غم

می گشایم قید آب و گل زپای جان و دل

(فیض) اگر خواهی که جا در قدس علیین کنی

جسم و جان را پاک کن ز آلایش این آب و گل

***

ای جمال هر جمیل و ای جمالت بی مثال

هر جمال از تست، ز آنرو دوست می داری جمال

از جمالت پرتوی بر هر جمیل افکنده ای

زین سبب دل می برد هر جانبی صاحب جمال

تا بود اهل نظر را حسن خوبان دلربا

می رسد هر دم تجلی از جمال بی زوال

می رباید  ز اهل دل دل را بصد افسونگری

حسنهای ذوالجمال و جلوه های ذوالجلال

خانه تقوی خراب از سطوت سلطان حسن

ملک دین ویران ز تیغ لشکر غنج و دلال

حسن صورت دلفریب و حسن سیرت دلپذیر

این بود پاینده، آن در کاهش و در انتقال

آن نباشد حسن کان کاهد ز دوران سپهر

حسن آن باشد که افزاید بهر روزی کمال

آن نباشد حسن کز وی کام دل گردد روا

حسن آن باشد که خون از دل بریزد بی قتال

حسن آن باشد که جانها را بسوزد بی نظیر

حسن آن باشد که تنها را گدازد ز انفعال

حسن آن باشد که مهرش چون کند در سینه جا

با دل آمیزد چون جان، آسوده از بیم زوال

حسن آن باشد که بشناسد محبت از هوس

تا دهد آنرا سرافرازی و این راپایمال

حسن نشناسد مگر صاحب کمال کو چو (فیض)

در ترقی باشد او هر روز و هفته ماه و سال

***

ای فغان از هی هی و هیهای دل

سوخت جانم ز آتش سودای دل

این چه فریاد است و افغان در دلم

گوش جانم کر شد از غوغای دل

این همه خون جگر از دیده رفت

برنیامد دری از دریای دل

میخورم من خون دل، دل خون من

چون کنم؟ ای وای من، ای وای دل

ظلمت دل پرده شد بر نور جان

نور جان شد محو ظلمتهای دل

زخمها بر جانم از دل می رسد

آه و فریاد از خیانت های دل

جان نخواهم برد زین دل جز بمرگ

نیست غیر از کشتن من رای دل

عاقبت خونم بخواهد ریختن

این هژ بر مست بی پروای دل

دل چه می خواهد؟ز من بهر خدا

دور سازید از سر من پای دل

آفت دنیا و دین من دلست

آه از امروز و از فردای دل

رفت عمرم در غم دل وای من

خون شد این دل در تن من وای دل

روز را بر چشم من تاریک کرد

دود آه و ناله ی شبهای دل

جان تو بیرون رو ازین تن ز آنکه نیست

تنگنای این بدن جز جای دل

پای نه در بحر جان سرسبز شو

(فیض) میخشکی تو در صحرای دل

***

منزلگه یار است دل، مأوای دلدارست دل

از غیر بیزارست دل، کی جای اغیار است دل؟

جمعیت خاطر مده از دست بهر کار تن

در بارگاه قدس جان پیوسته در کار است دل

گر در ره دلدار نیست بر اهل دل عار است جان

از مهر جانان گر تهیست بر دوش جان بار است دل

از پرتو رخسار او جان مجمع انوار شد

از عکس خال و خط او پیوسته گلزار است دل

تا روی او را دیده ام محراب جان ابروی اوست

تا چشم او را دیده ام پیوسته بیمار است دل

گیسوش تا آشفته شد، دود از سر من می رود

تا شد پریشان زلف او مشتاقل زنار است دل

طرز خرام قامتش یاد از قیامت می دهد

جان واله از بالای او بیخود ز رفتار است دل

بر دور شمع روی او پروانه ی دل بی شمار

در تار زلفش مو بمو گم گشته بسیار است دل

از روی او در آتشم از موی او در دود و آه

از خوی او جان در بلا، در عشق او زار است دل

تا در دل من جا گرفت، عشقش بدل مأوا گرفت

کار جنون بالا گرفت، از عقل بیزار است دل

گاهی ز وصلش سرخوشم، گاهی بهجران مبتلا

گه سود دارد گه زیان، در عشق ما زار است دل

دل را به بند ای (فیض) در از جسم و بگشا سوی جهان

زان رهگذر راحت رسان زین ره در آزار است دل

***

نگاه ار کنی جان ستانی تغافل کنی دل

ز وصلت جگر خستگان را مه من چه حاصل؟

چه لطفت نوزاد کسی را، چه قهرت گدازد

چو زهر تو نوش است و نوش زهر قاتل

چو آئی، ز شادی دهم جان روی چون، ز اندوه

ز دست فراق و وصال توام کار مشکل

نشینی بر من دمی، هوشم از سر ربائی

چو برخیزی ازپیش من فرقتت خون کند دل

برافرازی ار قد و قامت، قیامت شود راست

برافرازی ار رخ، شود نور خورشید عاطل

اگر جان ستانی و گر دلربائی بهر حال

بود دل ز هر جا ز هر کس بسوی تو مایل

چه سازد ز دست بتان ستمگر دل (فیض)

بجز آنکه خواند الا ما خلا الله باطل

***

گلزار رخت دیدم، شد خار بچشمم گل

پیچید دلم را عشق، در سنبل آن کاکل

چشمت ز نگه سرمست، لب ساغر می در دست

اجزای تو هر یک مست، از باده ی حسن گل

حسن تو جهان بگرفت ای جسم جهان را جان

افکند می عشقت در خم فلک غلغل

از چشم خمارینت پیمانه کشد نرگش

وز خط نگارینت در یوزه کند سنبل

دیدارت از آن من، پیمانه ز بیگانه

رخسارت از آن من، گل را تبه بلبل

از طره ی مشگینت روز سیهی دارم

باشد که شبی بینم بر گردن خویشش غل

گریم ز فراق تو بر رهگذر مردم

چندانکه همی بندند بر سیل سرشکم پل

از شعله آه من افتد بزمین آتش

وز ناله زار من پیچد بفلک غلغل

سودای سخن در سر هر دم بنوای تو

گوید بضمیر (فیض) با لهجه تازی قل

***

صد شکر که عاقبت سرآمد غم دل

کرد آنکه دلم ریش، شد او مرهم دل

شد دوزخ من بهشت و اندوه نشاط

بگرفت سپاه خرمی عالم دل

آمد سحری بدل سرافیل سروش

صوری بدمید، سور شد ماتم دل

یک چند اگر دیو هوا داشت، رسید

آخر به سلیمان خرد خاتم دل

کوهی شده بود از احد سنگین تر

از بس که نشسته بود بر هم غم دل

چون دست من از دادن جان کوته بود

هر غم که زیاد شد گرفتم کم دل

ناگه بوزید بادی از عالم قدس

برداشت ز روی دل غم در هم دل

سوز دل از آتش جهنم گذرد

جنت نرسد بروضه ی خرم دل

در گریه دل کجا رسد زاری چشم؟

دریای دو دیده گم شود در نم دل

هر بار که شد دچار من بود گران

آن یار کجاست کو بود محرم دل؟

از بس که دلم راز نهان داشت بسوخت

کو اهل دلی که تا شود همدم دل

این در سخن که ریزد از خامه ی (فیض)

آید همه از یم کف حاتم دل

***

نشود کام بر دل ما رام

پس بناکام بگذریم از کام

چون که آرام می برند آخر

ما نگیریم از نخست آرام

عیش بیغش بکام دل چون نیست

ما بسازیم با بلا ناکام

آنکه را نیست پختگی روزی

گر بسوزد که ماند آخر خام

جاهلان نامها برآورده

عاقلان کرده خویش را گمنام

عاقلان را چه کار با نامست

چه کند جاهل ار ندارد نام

کوری چشم جاهلان، ساقی

باده ی جهل سوز ده دو سه جام

تا چو سرخوش شویم زان باده

بر سر خود نهیم اول گام

بگذریم از سر هوا و هوس

عیش بر خویشتن کنیم حرام

نفس را با هوا زنیم بدار

دیو را با هوس کنیم بدام

سالک راه حق نخواهد عیش

عاشق روی حق نجوید کام

بیدلان را مجال عیش کجا؟

سالکان را بره چه جای مقام؟

دام روح است این سرای غرور

مرغ را آشیان نگردد رام

خویش را وقف کوی حق سازیم

مقصد صدق حق کنیم مقام

بهره ای از لقای حق ببریم

پیشتر از قیام روز قیام

نیست آنرا که حق شناس بود

جز بخلوت سرای حق آرام

ای صبا چون بعاشقان برسی

برسان از زبان (فیض) سلام

***

بخوشی بگذریم از هر کام

بر سر خود نهیم اول گام

رای باشد برای آن حق رای

کام باشد بکام آن خود کام

چون که رستی ز خود، رسی در خود

کام یابی چو بگذری از کام

نشوی هست تا نگردی نیست

نشوی مست تا تو بینی جام

درفکن خویش را در آتش عشق

تا نسوزی تمام خامی خام

بیخ غم را نمی کند جز عشق

ظلمت شام کی برد جز بام؟

بند عشقت گشاید از هر بند

دام عشقت رهاند از هر دام

عشق سازد ز سر کار آگه

عشق آرد ترا ز حق پیغام

مرغ معنی شکار کی شودت؟

تا نگردی تمام چشم چو دام

چون زنان تا برنگ و بو گروی

ننهی در حریم مردان گام

بچشی جرعه ای ز باده ی عشق

تا نگردی چو جام خون آشام

خویشتن را بحق سپار ای (فیض)

جز بحق دل نگیردت آرام

***

وقت آنست که جوینده اسرار شویم

بگذاریم تن کار و دل کار شویم

روح را پاک برآریم ز آلایش تن

پیشتر ز آنکه اجل آید و مردار شویم

چند ما را طلبد یار و تغافل ورزیم

بعد ازین از دل و جان ماش طلبکار شویم

عشق را کاش بدانیم کدامست دکان

تا دو صد جان بکف آریم و خریدار شویم

جای آن دارد اگر صد دل و صد جان بدهیم

قابل مرحمت یک نظر یار شویم

گره دل نگشاید بسر انگشت خرد

کار عشقست، بیا از پی این کار شویم

علم و تقوی و عبادت همه مستی آرد

جرعه ای کو ز می عشق که هشیار شویم؟

افسر عشق پی زیور جان دست آریم

تا بکی در پی آرایش دستار شویم؟

آتش عشق درین پرده ی ناموس زنیم

هر چه هستیم برخلق نمودار شویم

بر سر کوچه و بازار اگر می نوشیم

به از آنست که در پرده ی پندار شویم

قوت افسرده دلی چند ز پس کوچه خریم

از پی مائده عشق به بازار شوم

چند چند آن بت عیار فریبد ما را؟

خیز تا رهزن هر جا بت عیار شویم

گر ز آزار گرانان بدرائیم از پای

به از آنست که خود بر سر آزار شویم

شد شب عمر و ز آفاق سرت صبح دمید

چشم و دل باز کن ای (فیض) که بیدار شویم

***

از دم صبح ازل با عشق یار و همدمیم

هر دو با هم زاده ایم از دهر، با هم توأمیم

هر دو از پستان فطرت شیر با هم خورده ایم

یک صدف پرورده ما را هر دو در یک یمیم

می درخشد نور عرفان از سواد داغ دل

چشم ما این داغ و ما چشم و چراغ عالمیم

جان ما را اتحادی هست با سلطان عشق

نیستیم از هم جدا هرگز، همیشه با همیم

در حریم دوست ما را نیز چون او بارهست

هر کجا عشقست مرحم، ما هم آنجا محرمیم

می رساند عشق ما را تا جناب کبریا

گر چه جسم ما ز خاک و ما ز نسل آدمیم

روز اول گر ملک از سایه ما می رمید

ما کنون از نارسیهای ملایک درهمیم

در خم قتلست ما را گر فلک از کجروی

پا نهادن بر سرش را، راست ما هم درخمیم

در ازل شیر غم ازپستان مادر خورده ایم

ما چه غم داریم از غم، دست پرورد غمیم

کهنه غربال فلک گر بر سر ما ریخت غم

بر سر خاک غم اکنون یکدو دم درماتیم

هست ما را مختلف احوال در سیر و سلوک

گه زهر بیشیم بیش و گاهی از هر کم کمیم

گاه بر فوق سماواتیم و گه بر روی خاک

گاه دریای محیطیم و گهی دیگر نمیم

عاشقان را نطق و خاموشی بدست خویش نیست

ما چو نی در ناله و فریاد در بند دمیم

گر بنطق آئیم پیش از وقت، چون روح اللهیم

ور خمش باشیم هنگام سخن، چون مریمیم

چون گشاد سینه را پیوند با غم کرده اند

ما بهم پیوسته با غم، چون دو حرف مدغمیم

راز دل را بر زبان (فیض) آوردن خطاست

گوشها گویند پنهان، ما کی اینرا محرمیم؟!

***

گران شد بر دل من تن، بیا تن گرد جان گردم

همه تن می شوم شاید بر جانان روان گردم

چو جان را او بود جانان ز سر تا پای گردم جان

جهان را چون بود او جان بجان گرد جهان گردم

گران جان نیستم گر من، سبک بیرون روم از تن

زمین تا کی توان بودن، بیا تا آسمان گردم

ز بهر آنکه تا بینم رخ پیدای پنهانش

گهی از خود برآرم سر، گهی در خود نهان گردم

ز بس جستم نشان او، نشان گشتم بجست و جو

نشان از وی چو نتوان یافت هم خود بی نشان گردم

ز اوصاف جمال او کنم تا نکته ای روشن

ز سر تا پا زبان باشم، ز پا تا سر بیان گردم

بدور آتش روئی پریشان چون دخان باشم

به پیچ و تاب چون زلفان بگرد گلرخان گردم

شدم در عشق پیر و او جوانی می کند با من

ندارد عشق چون پیری، بیا من هم جوان گردم

نهادم سر بفرمانش چه گویم پیش چوگانش؟

چو تیرم می کند تیرم، کمان خواهد کمام گردم

کجم گرمی کند گر راست، فزونم می کند گر کاست

گر این خواهد من این باشم، ور آن خواهد من آن گردم

چنان بودم که می دانی، چنین گشتم که می بینی

چنین خواهد چنین باشم، چنان خواهد چنان گردم

بهارم خواهد او از جان، برویم لاله و ریحان

خزان خواهد، بسوی اصل بی برگی خزان گردم

کنم او را که او گوید، روم آنجا که او پوید

زمن خیری که او جوید همان باشم، همان گردم

گهی هشیار گه مستم، گهی بالا گهی پستم

چو اینم می کند اینم، چو آنم کرد آن گردم

ز دست (فیض) در رنجم و لیکن طالب گنجم

مگر گردد دچار من درین ویرانه زان گردم

***

دل از جورم گریزان شد، بیا دنبال دل گردم

بسی بد کرده ام با دل، ز دل شاید بحل گردم

دل از بهر خدا باشد، نه از بهر هوا باشد

بدل گر جا دهم باطل، ز روی حق خجل گردم

برای عشق دلدارم درون سینه دل دارم

سزاوار سر دارم، از او گر مشتغل گردم

بود جای محبت دل، بدل ناقص شود کامل

من گمراه بی حاصل، بدل در آب و گل گردم

محبت را دلی باید، دهم گر جان بدل شاید

بجان گر دل بدست آید، بجان دنبال دل گردم

بدست آید مرا گر دل،درین ویران سرای گل

وگرنه همچو گل خواران اسیر آب و گل گردم

گهی دل در خدا بندم، گهی دل در هوا بندم

گهی دنبال عز پویم، گهی دنبال ذل گردم

ز بحر ار قطره دور افتد، هوا آنرا فنا سازد

بیا تا با محیط خود، بزودی متصل گردم

شوم گه طالب معروف و گاهی طالب عارف

گهی دنبال خورشید و گهی دنبال ظل گردم

پرد با بال صاحبدل، کسی کورا نباشد دل

دلی خواهم من بی دل، که تا خود مستقل گردم

دلم شایسته گرد نبود، بر صاحب دلانم رد

دل شایسته دست آرم، قبول اهل دل گردم

دلم یک شعله بود از عشق بیرون رفت از دستم

بیا ای (فیض) تا در ماتم دل مشتغل گردم

***

چنان شدم که قبیح از حسن نمی دانم

مپرس مسأله از من، که من نمی دانم

جنون عشق سراپای من گرفت از من

چنان که پای ز سر، سر ز تن نمی دانم

مر از خویش برون کرد و جای من بنشست

کنون رهی بسوی خویشتن نمی دانم

شراب حسن از وصاف می کشم بیظرف

صراحی و قدح و جام ودن نمی دانم

بهر کجا نگرم روی خوب او بینم

خصوص گلشن و طرف چمن نمی دانم

چو وصف او کنم از پای تا بسر سخنم

زبان و لب نشناسم، دهن نمی دانم

حدیث او همه جا آشکار می گویم

درون خلوت از انجمن نمی دانم

کند چو معنی او جلوه می شوم معنی

حروف را نشناسم، سخن نمی دانم

شود تنم همه جان صورتش چو جلوه کند

چو جان شدم همه تن، جان ز تن نمی دانم

چو من شدم همه او و شد او تمامی من

روان ز قالب جان از بدن نمی دانم

وصال او همه جا چون میسرست مرا

طلب نجویم و ربع و دمن نمی دانم

مرا وطن چو شد آنجا که یار من آنجاست

دگر دیار غریب از وطن نمی دانم

ببوی او همه کس را عزیز می دارم

چو (فیض) خاک رهم ما و من نمی دانم

***

بسوی او نگرم، کان ناز می بینم

وگر بخویش، سرا پا نیاز می بینم

دل ار غمین شود، آن را ز خویش می یابم

وگر خوش است، از آن دلنواز می بینم

به آسمان و زمین بینم ار بدیده ی دل

جبال معرفت و بحر راز می بینم

غبار غیر ز مرآت دل چو می روبم

بروی دوست در دوست باز می بینم

چو عشق نیست رهی سوی او، سخن کوته

که راه دیگر و دور و دراز می بینم

بروی دشمن اگر بسته شد دری از دوست

بروی دوست در دوست باز می بینم

زر وجود من از عشق غیر شد خالص

ببوته ی غم او تا گداز می بینم

وفای اوست وفا و جفای است وفا

وفا جفا شود ار امتیاز می بینم

عنای او همه راحت، غمش همه شادیست

بلای اوست عطا، سوز و ساز می بینم

بغیر هستی او هستیئی نمی دانم

جهان همه بحقیقت مجاز می بینم

بمیرم ار بجز او زندگانیئی دارم

بسوزم ار بجز او کارساز می بینم

فنا شوم، اگر اغیار را بقا باشد

نباشم، ار بجز او بی نیاز می بینم

حرام باد بر آن دل محبتش که درو

بجز محبت او را جواز می بینم

هزار سجده شکر ار کنی کمست ای (فیض)

که بر رخ تو در دوست باز می بینم

***

تا بعشق تو جان و دل بستم

رستم از خویش و با تو پیوستم

تا بروی تو چشم بگشادم

کافرم گر بغیر دل بستم

تا بدیدم گشایش لطفت

بر دل انوار قهر را بستم

مزه ی قهر یافتم در لطف

لطف در قهر هم مزیدستم

هوشیارم کنی گه مستی

هم ز تو هوشیار و هم مستم

تو همانی که بودی از اول

من دم تو بکهنه پیوستم

هستی تو بذات تو قایم

من دمی نیستم، دمی هستم

تو بلندی ز خویشتن داری

من بتو عالی و بخود پستم

(فیض) در کفر دید ایمان را

تا که زلفت فتاد در شستم

***

چون یار ما تو باشی ز اغیار فارغیم

چون کار ما توئی ز همه کار فارغیم

از تو چو خرمیم غمی را مجال نیست

باشد چو غم غم تو، ز غمخوار فارغیم

چون دوستدار ما توئی از دشمنان چه باک

چو هست لطف تو ز ستمکار فارغیم

چون مکرهای خیر تو هست از برای ما

از شر مکر حاسد و مکار فارغیم

در راه تو جهاد کنیم امر اگر کنی

ورنه ز حرب و چالش و پیکار فارغیم

دل را کباب خواهی جان نیز می دهیم

ور تو دهی شراب ز خمار فارغیم

باشی تو در نظر بکجا افکنیم چشم

در چشم ما چو هستی ز اغیار فارغیم

معنای تست هر چه درآید بچشم ما

زان روی ما ز صورت دیدار فارغیم

بسیار کرده ایم گنه بر امید عفو

عفوت چو هست زاندک و بسیار فارغیم

چون سیر گاه (فیض) بساتین حکمت است

از باغ و راغ و سبزه و گلزار فارغیم

***

از عشق یار سرخوشم، از حسن یار هم

زان می مدام مستم و زان میگسار هم

او جلوه می نماید و من می روم ز خود

از خویش شکر دارم و از لطف یار هم

هر کس که دید جلوه اش از خویش شد تهی

از دست رفت کارش و دستش ز کار هم

یک جلوه کرد بر دو جهان هردو مست شد

بیخود ازو زمین و فلک بی قرار هم

یک جلوه کرد حسرت ازو صد هزار ماند

آن جلوه را فدا من و چون من هزار هم

زان جلوه است شعله دلهای عاشقان

زان جلوه است داغ دل روزگار هم

زان جلوه است موج هوا و ثبات کوه

زان جلوه است جوش و خروش بحار هم

زان جلوه است تازگی و سبزی چمن

زان جلوه است شور خزان و بهار هم

زان جلوه است ناله و افغان عندلیب

زان جلوه است لطف گل و قهر خار هم

زان جلوه کام (فیض) برآمد درین جهان

در نشأه ای که عیش بود پایدار هم

***

در دم ز حد فزون شد و غم بیشمار هم

آه از فلک برون شد اشک از کنار هم

با ما ببین که عشق چها کرد و می کند

از دل ببرد طاعت و از جان قرار هم

دل پا کشید از دو جهان بر امید وصل

جان داشت دست از خود و دل شد نزار هم

پا باز ماند از روش و دست از عمل

ز اندیشه ماند عقل و سرا پا ز کار هم

آهم ز درد آتش و اشکم ز غصه خون

بخت از فراق تیره و ایام تار هم

نی ره بکوی او بودم نی قبول او

نه کس نشان دهد نه دهد یار بار هم

افتاده ام غریب و حزین مستمند و زار

نی بر سرم طبیبی و نی غمگسار هم

یارب بگیر دست من زار از کرم

بازم دهان ز خویش و ازین گیر و دار هم

ای فیض غم مخور که بمقصود می رسی

بختت مساعدت کند و روزگار هم

***

خیز تا زین خاکدان بیرون رویم

زین سرای مردگان بیرون رویم

زنده گردیم از حیات جاودان

زین جهان جان ستان بیرون رویم

راست از هم صحبتیهای کجان

همچو تیری از کمان بیرون رویم

تا شویم الا بما شا را محیط

زین محیط آسمان بیرون رویم

گوهر بحر یقین آمد بکف

گر ز صحرای گمان بیرون رویم

بی نشان از بی نشان آگه شویم

بی نشان گر از نشان بیرون رویم

خیز تا بر موطن اصلی رسیم

از مقام سالکان بیرون رویم

خیر تا از مغز جان روغن کشیم

پس ز روغن شعله سان بیرون رویم

در بلا و در ولا قربان شویم

از تن و جان و جهان بیرون رویم

(فیض) تا چند از مکان و لا مکان

از مکان و لامکان بیرون رویم

***

کبیره ایست که خود را گمان کنم هست

گناه دیگر آن کز می خودی مستم

گناه خویش خودم، دوزخ خودم هم خود

اگر ز خویش برستم ز هول پل رستم

بروی من ز سوی حق گشود چندین در

ز سوی خویش دری چون بروی خود بستم

ز خود اگر نکنم خویش را رسم بخدا

بوصل او نرسم تا بخویش پا بستم

بود بد دو جهان جمله در من و از من

ز هر بدی برهم گر ز خویشتن رستم

مگیر بر من مسکین اگر بدی کردم

که تو کریمی و من از خرد تهی دستم

اگر چه مستم با هوشیار همراهم

که گر ز پای درآیم بگیرد او دستم

شکار معرفت خویش را فکندم دام

برون نیامد ازین بحر جز تهی دستم

بپای مردی عشق ار شکست خویش دهم

چو (فیض) در صف مردان حق زبردستم

***

گه جلوه لاهوت دهد جام شرابم

گه عشوه ی ناسوت فریبد بسرابم

گه نقل و کباب از کف جانانه ستانم

گه فرقت جانانه کند سینه کبابم

جز محنت دوریش عقابی نشناسم

جز شادی نزدیکی او نیست ثوابم

بی دوست یکی تشنه لب گرسنه چشمم

با دوست چو باشم همه نانم همه آبم

شد عمر گرامی همه در مدرسه ها صرف

کو عشق که فارغ کند از درس و کتابم

کو عشق که معمور کند خانه ی دل را

عمریست ز ویرانی دل خانه خرابم

تا چند درین بادیه سرگشته توان بود

از خضر خدا ره بنما، راه صوابم

(فیض) و سر تسلیم و رضا بر قدم دوست

گر تیغ کشد بر سر من روی نتابم

***

عشق تو کو تا که حرز جان کنم

بعد از آن جان و دلش قربان کنم

همتی کو تا بظلمت در روم

جست وجوی چشمه ی حیوان کنم

هست انبان معانی در دلم

هر چه یابم اندرین انبان کنم

شکر لله دید سیرم داده اند

سر برارم سیر در قران کنم

طاعت حق است این در را کلید

آنچه فرموده است حق من آن کنم

اهل بیت مصطفا وجه اللهند

روی دل را جانب ایشان کنم

سر نهم در سیر قرآن و حدیث

کار جان را سر بسر سامان کنم

(فیض ) برخیز آنچه بتوانی بکن

چند گوئی این کنم یا آن کنم

***

امروز دگر در سر، سودای دگر دارم

با این دل دیوانه، غوغای دگر دارم

هر عهد که بستم من، بشکست دل شیدا

دل رای دگر دارد، من رای دگر دارم

مجنون ز غم لیلی، بگرفت ره صحرا

من در دل دیوانه، صحرای دگر دارم

آن داد قرار من، بگرفت قرار من

مأوای من اینجا نیست، مأوای دگر دارم

عنقا طلبا خوش باش، کز دولت عشقش من

در قاف وجود خود، عنقای دگر دارم

ای منتظر فردا چون من ز خودی فردآ

کامروز نشد اینجا، فردای دگر دارم

زاهد اگر از شاهد، با شهد بود خرسند

من از لب نوشینش، حلوای دگر دارم

مجنون و همان لیلا (فیض) و رخ هر زیبا

کز پرتو هر جانان، لیلای دگر دارم

گفتم که : بشیدائی افسانه شدم گفتا:

من بر سر هر کوئی شیدای دگر دارم

***

تا کی ز فراق تو نهم بر سر غم غم؟

تا چند بدل غصه نشیند بسرهم؟

ای صیقلی اشک بیا تا بزدائیم

این زنگ که از سینه بهم آماده از غم

ای بلبل همدرد دمی گوش فرا دار

من هم بسرایم، بود این غم شودم کم

نی نی نکنم از غم هجر تو شکایت

از دوست چو آید همه شادیست نه غم غم

شاد است مرا دل اگر از دوست رسد ز خم

خوش باد ترا وقت که گردی پی مرهم

هر چند برآورد ز دل گوهر اسرا

غواص زبان هیچ ازین بحر نشد کم

بسیار سخن بر سخن از سینه زند جوش

دل پر شود از قحط سخن گر نزنم دم

آید سخن از دل بزبان تا که برآید

دربان لبان رد کند از قحطی همدم

نازم بدل و سینه ی دریا دل خود (فیض)

هر چند غم آید بودش جای دگر غم

***

همه عمر بر ره تو رخ خود بخاک سودم

به کمینگه وصالت همه انتظار بودم

بفغان گهی و گاهی بطرب ترانه کردم

که مگر تو رحم آری همه نغمه ای سرودم

بخیال من که هر دم بره تو می دهم جان

بگمان تو که هرگز بتو آشنا نبودم

دل و جان و دین و دنیا خرد و صلاح و تقوی

بره تو رفته رفته همه رفت هر چه بودم

چه کنم دلم نخواهد ز جهان بجز تو یاری

بیکان یکان نشستم، همه را بیازمودم

نرود ز آینه دل سبحات عکس رویت

که بصیقل جمالت دل تیره را زدودم

چو حدیث جانفزایت نشیند گوش جانی

چو تو دلبری ندیدم همه را بخود نمودم

شب فرقت تو آمد بدلم هزار عقده

بتو چشم چون گشودم همه عقده ها گشودم

دل (فیض) بیخودانه بهوای تست در رقص

که تو شمع و من بگرد سر تو مثال دودم

***

خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم

بی خیال تو نباشد نه قیامم نه قعودم

جلوه حسن تو دیدم طمع از خویش بریدم

تا که شد محو در انوار وجود تو وجودم

می کند تازه بتازه سپه حسن شهیدم

چشم و ابرو و لب و خال و خط تست شهودم

شیر مهرت به ازل داده مرا دایه لطفت

نرود تا بابد مهر تو بیرون ز وجودم

با تو در عیشم و عشرت همه سودم همه نورم

بی تو در رنجم و محنت همه آهم همه دودم

خود همه فقرم و حاجت، همه بخلم همه حاجت

ز تو بخشایش و جودم، ز تو سرمایه و سودم

جاهل و مرده بخود، زنده و دانا بتو باشم

بخودم هیچ نباشم، بتو باشم همه بودم

یکدم ار بگذردم بیتو، سرا پای زبانم

بگذرانم نفسی با تو، سراسر همه سودم

روی بر رهگذار دوست باخلاص نهادم

بر ملک منزلت خویش بدینگونه فزودم

آنچه را علم گمان داشتم از سینه ستردم

عقده جهل بلا حول و لا قوه گشودم

هیچ بودم، بخودم بود چو پندار وجودی

همه کشتم، چو شدم بیخبر از بود و نبودم

توبه کردم ز خود و نامه ی اعمال دریدم

نیک اگر گشتم و گر بد همه را نیک درودم

عاشق و رندم و میخواره بگلبانگ علالا

زاهد ار نیست چنین بنده چنینم که نمودم

سر بسرخواب پریشان بود این عالم فانی

بهر جمعیت دل ناله ی بیهوده سرودم

(فیض) را نعمت بسیار چو دادی مددی کن

تا کند شکر عطایای تو بر رغم حسودم

***

شبها حدیث زلف تو تکرار می کنم

تسبیح روز وصل تو بسیار می کنم

چون دم زند صباح ز انوار طلعتت

جان را ز عکس روی تو گلزار می کنم

از پای تا بسرهمه تن دیده می شوم

دل را ز چشم مست تو هشیار می کنم

عکس تو چون در آینه ی دل درآیدم

بیخود حدیث واحد قهار می کنم

ترجیع بند هر سخنم ذکر خیر تست

در هر کلام نام تو تکرار می کنم

با مردمان حدیث تو گویم در انجمن

تنها حدیث با در و دیوار می کنم

گیرم سنای دل ز سنا برق روی تو

دریوزه ای ز قاسم انوار می کنم

غم را بیاد روی تو از سینه می برم

دم را بذکر موی تو عطار می کنم

شب را بیاد زلف تو می آورم بزور

چون روز شد ستایش رخسار می کنم

آهنگ من چو کرد بر آهنگ میزنم

دل را ز غم بناله سبکبار می کنم

گر سر من بغیر نگوید رفیق من

زودش بلطف خازن اسرار می کنم

هر کس که گوش جان بسخنهای من دهد

او را بصور موعظه بیدار می کنم

هر کار خوب را که ز کردار عاجزم

تحسین هر که کرد بگفتار می کنم

پنهان کن از خلایق اگر عاشقی کنی

با (فیض) هم مگوی که این کار می کنم

***

غم عشقت بحلاوت خورم و دلشادم

این عبادت به ارادت کنم و آزادم

دم بدم صورت خوبت بنظر می آرم

تا خیال خودی و خود برود از یادم

هر خیال تو مرا عید نو و نوروزیست

شادئی دم بدم آید بمبارکبادم

عید نوروز من آنست که بینم رویت

عید قربان که لقای تو کند بنیادم

بخیال تو بود زنده ی جاوید دلم

گر خیال تو نباشد گرهی بر بادم

گر نخواهی تو زمن هیچ نیاید کاری

ور بود خواهش تو در همه کار استادم

میزنم تیشه ی عشقت بسر هستی خویش

در حقیقت که تو شیرینی و من فرهادم

گر نبازم سر خود در قدمت، بهر چه ام؟

کرد استاد ازل بهر همین بنیادم

بهر جان باختن از جان جهان آمده ام

بهر قربان شدن از مادر فطرت زادم

می گسستم ز بقا تا به لقا پیوندم

بهر برخاستن از اوج بقا افتادم

(فیض) ترسد که غم عشق کند ویرانش

می نداند که ز ویرانی عشق آبادم

این جواب غزل حافظ شیراز که گفت:

(بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم)

***

دم بدم از تو غمی می رسد و من شادم

بند بر بند من افزاید و من آزادم

عید قربان من آندم، که فدای تو شوم

عید نوروز، که آئی بمبارکبادم

یاد آنروز که دل بردی و جان می رقصید

کاش صد جان دگر بر سر آن می دادم

مرغ دل داشت هوای تو در اقلیم الست

کرد پروازی و در دام بلا افتادم

گر نگیری تو مرا دست، درآیم از پای

نرسی گر تو، بجائی نرسد فریادم

آهی ار سر دهم، از پای درآرد آهم

گریه بنیاد کنم، سیل کند بنیادم

زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شده است

بیستونیست فراق تو و من فرهادم

یاد من خواه بکن، خواه مکن مختاری

لیکن ایدوست تو هرگز نروی از یادم

میشوم پیر و جوان می شودم در سر عشق

بهر عشق تو مگر مادر گیتی زادم

گاه ویرانم و از خویش بود ویرانیم

گاه آباد و ز معماری تو آبادم

داد از تو بتو آرم که نباشد جایز

(فیض) را این که به بیگانه رساند دادم

این جواب غزل حافظ خوش لهجه که گفت

(زلف بر باده مده تا ندهی بر بادم)

***

اگر آهی کشم دریا بسوزم

وگر شوری کنم دریا بسوزم

شود دل شعله چون بر یاد روئی

شوم تن شمع و سر تا پا بسوزم

کنم هر چند پنهان آتش جان

میان انجمن پیدا بسوزم

خوشم با سوختن در آتش عشق

بهل تا من در این سودا بسوزم

در آنجا هر که باشد، هر چه باشد

بسوزد ز آتشم هر جا بسوزم

کنم گر اقتباسی ز آتش قدس

وجود خویش سر تا پا بسوزم

نیارم تاب یا آرم ندانم !

تجلی کن بسازم یا بسوزم

نه من ماند نه ما ماند چو آئی

بیا تا بی من و بی ما بسوزم

ترا خواهم مرا گر تو نخواهی

تجلی بیشتر کن تا بسوزم

بسوزد ظاهر و باطن ز سوزم

اگر پیدا و گر پنهان بسوزم

ز سوز جان اگر حرفی نویسم

ورق را سر بسر یکجا بسوزم

چو (فیض) ار دم زنم از آتش دل

زبان و کام با لبها بسوزم

***

منم که شیفته ی زلف تو ببوی توام

منم که واله و شیدای تو بموی توام

گر التفات کنی سوی من بجاست خودست

گل سرسبد عاشقان روی توام

بزیر پرده نهانست عشق محجوبان

منم که عاشق پیدای روبروی توام

ترا خلایق گم کرده و نمی جویند

ز من نئی گم و سرمست جستجوی توام

حدیث بی بصران با تو سرد می باشد

منم که روی برو گرم گفتگوی توام

همه ز جام و سبوی خیال خود مستند

منم که مست ز جام تو و سبوی توام

شنیده ام که ز کوی تو می وزد بوئی

نشسته چشم براه گذار بوی توام

شنیده ام که ترا رحمتیست بی پایان

چهار چشم طمع دوخته بسوی توام

شنیده ام که بدان را به نیکوان بخشی

امید بسته و حیران خلق و خوی توام

ز خود اگر چه بدم، نسبتم بتو نیکوست

سگم اگر چه، ولی از سگان کوی توام

بغیر (فیض) که یارد چنین سخن گفتن؟

منم که مست تو و مست گفتگوی توام

***

منم که ساخته ی دست ابتلای توام

منم که سوخته ی آتش لقای توام

منم که توی بتویم سرشته از حمدت

منم که موی بمو، تابتا، ثنای توام

منم که بر قدم دوستان تست سرم

منم که بنده و مولای اولیای توام

بغیر درگه تو سرفرو نمی آرم

خراب و واله و شیدای کبریای توام

گرفته روی تو ورای تو دو عالم را

منم که عاشق و حیران روی و رای توام

جهان مسخر من، من مسخر امرت

همه برای من آمد که من برای توام

نبات و معدن و حیوان برای من در کار

همه فدای من و من بجان فدای توام

چشیده باده ی توحید از ندای الست

ز خویش رفته و گوینده بلای توام

شنیده گوشم تا آیت لقا الله

نشسته منتظر وعده ی لقای توام

نشسته ام بره نفخه ی روان بخشت

دو چشم دوخته در مقدم صبای توام

دلم گرفته شد از جور خویشتن بر خویش

در انتظار نسیم گره گشای توام

خراب یک نگه از چشم مست خونریزت

هلاک یک سخن از لعل جانفزای توام

مرا چو ساخته ای آنچنان که خواسته ای

بمدعای خود ارنه، بمدعای توام

زمین و چرخ دو سنگ آسیا و من دانه

ز لطف تست که در خورد آسیای توام

کشد چو (فیض) سر طاعت از خط فرمان

نعوذ بالله مستوجب بلای توام

***

پیشتر از افلاک شور عشق بر سر داشتم

پیشتر از املاک تسبیح تو از بر داشتم

پیش از آن کز مشرق هستی برآید مهر و مه

بر کمر از شمسه مهر تو زیور داشتم

پیش از این ناهید، در بزم تو مطرب بوده ام

پیش از این بهرام، بهر دیو خنجر داشتم

کی ز کیوان بود و از برجیس و از بهرام نام؟

کز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم

پیشتر از پیر تیر و خامه ی تدبیر او

حرف مهرت می نوشتم، کلک و دفتر داشتم

یاد ایامی که سوز عشق جانان ساز بود

از دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتم

یاد ایامی كه سوز عشق جانان ساز بود

از دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتم

یاد ایامی که بوی حق ز هر سو می وزید

عقل و جان و هوش و دل زان بو معطر داشتم

گاه می دادم دل از کف، گاه می بردم بفن

دلربا بودم گهی و گاه دلبر داشتم

گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حیا

مشرب ماهی و آئین سمندر داشتم

رسم بینائی و آئین توانائیم بود

در ازل آئینه و ملک سکندر داشتم

من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن

بهر عیش جاودانی فکر دیگر داشتم

عشرتی میخواستم پیوسته بی آسیب هجر

در وصالش بی عنا عیشی مصور داشتم

شکر کز صبح ازل پیوسته تا شام ابد

خویشتن را در بقای او معمر داشتم

(فیض) می داند که مقصودم از این افسانه چیست

آشنا داند که من بی تن چه در سر داشتم

***

هر جمیلی که بدیدیم بدو یار شدیم

هر جمالی که شنیدیم گرفتار شدیم

پیش هر لاله رخی ناله و زاری کردیم

چون بدیدیم ترا، از همه بیزار شدیم

خار اغیار بسر پنجه غیرت کندیم

تا ز عکس رخ گلزار تو رخسار شدیم

بیخبر بر در میخانه ی عشق افتادیم

قدح باده کشیدیم و خبردار شدیم

مست بودیم و سر از پای نمی دانستیم

از الست تو سرا پا همه هشیار شدیم

خفته بودیم در اقلیم عدم آسوده

از سماع کن، بیحرف تو بیدار شدیم

شربت لعل لبت بود شفای دل ما

هر گه از چشم خوشت خسته و بیمار شدیم

چه سعادت که در ایام غمت دست نداد

خنک آندم که بعشق تو گرفتار شدیم

فیضها از پی عشقت بدل وجان بردیم

زان سبب معتکف خانه ی خمار شدیم

دم بدم نفخه ای از غیب جان می آید

تا ز گلبانگ اشارات تو در کار شدیم

تا امانت بسپاریم، کرم کن مددی

بامید مدت حامل این بار شدیم

هر کسی در همه کار از تو مدد می جوید

(فیض) هم از تو مدد یافت که هشیار شدیم

***

هر جمالی که برافروخت خریدار شدیم

هر که مهرش دل ما برد گرفتار شدیم

کبریای حرم حسن تو چون روی نمود

چار تکبیر زدیم، از همه بیزار شدیم

پرتو حسن تو چون تافت، برفتیم از هوش

چونکه هوش از سر ما رفت خبردار شدیم

در پس پرده ی پندار بسر می بردیم

خفته بودیم زهیهای تو بیدار شدیم

ساغری ساقی ارواح فرستاد از غیب

نشأه اش بیخودئی داد که هشیار شدیم

بار دانش که چهل سال کشیدیم بدوش

بیکی جرعه فکندیم و سبکبار شدیم

مصحف روی و حدیث لبت از یاد ببرد

هر چه خواندیم و دگر بر سر تکرار شدیم

شربت لعل لبت بود شفای دل ما

بعبث ما ز پی نسخه ی عطار شدیم

روز ما نیکتر از دل دی ما به ز پریر

سال و مه خوش که به از پار و ز پیرار شدیم

هر چه دادند بما از دگری بهتر بود

تا سزاوار سراپرده ی اسرار شدیم

در دل و دیده ی ما نور تجلی افروخت

تا به نیروی یقین مظهر انوار شدیم

سر ز دریای حقایق چو برون آوردیم

بر سر اهل سخن ابر گهربار شدیم

راه رفتیم بسی تا که بره پی بردیم

کار کردیم که تا واقف این کار شدیم

آشنا (فیض) ازینگونه سخن بهره برد

نزد بیگانه عبث بر سر گفتار شدیم

***

ما را ره توفیق نمودند و بریدیم

بر ما در تحقیق گشودند و رسیدیم

یکچند بهر صومعه بردیم ارادت

یکچند بهر مدرسه گفتیم و شنیدیم

اقلیم معارف همه را سیر نمودیم

در باغ حقایق بهمه سبزه چریدیم

بس عطر روانبخش ز گلها که گرفتیم

بس میوه دلپرور دلخواه که چیدیم

کردیم نظر در شجر زینت دنیا

نه سایه نه برداشت ازو مهر بریدیم

ناگاه شد از قرب نمودار درختی

مقصود دل آن بود به کنهش چو رسیدیم

دادند بما عیش مصفای مؤید

در سایه آن رحل اقامت چو کشیدیم

دیدیم چو ما ساقی میخانه ی توحید

یک جرعه از آن باده ی بیرنگ چشیدیم

صد شکر دل آسود ز تشویش کشاکش

چون (فیض) نه پیر و نه فقیه و نه مریدیم

***

اگر بدیم و گر نیک، خاکسار توایم

فتاده بر ره تو، خاک رهگذار توایم

بلندی سر ما خاکساری در تست

بنزد خلق عزیزیم از آنکه خوار توایم

توئی قرار دل دل ما اگر قراری هست

وگر قرار نداریم بیقرار توایم

بسوی تست بهر سو که می کنیم سفر

بهر دیار که باشیم در دیار توایم

اگر اطاعت تو می کنیم مخلص تو

و گر کنیم گناهی گناه کار توایم

بهر چه در دل ما بگذرد تو آگاهی

اگر ز خلق نهانیم آشکار توایم

ز کردهای بد خویشتن بسی خجلیم

بپوش پرده ی عفوی که شرمسار توایم

اگر چه نامه سیاهیم از اطاعت تو

چو (فیض) دشمن دیویم و دوستدار توایم

بگوش هوش شنیدم که هاتفی می گفت؛

غمین مباش که ما یار غمگسار توایم

***

گر دل بعشق من دهی، بهر تو دلداری کنم

ور تن بحکم من نهی، جان ترا یاری کنم

مستی شود گر آرزوت از عشق خود مستت کنم

مخمور اگر باشی ترا، از غمزه خماری کنم

یاری اگر خواهی جلیس، من باشمت یار و انیس

خواهد دلت گر گفتگو بهر تو گفتاری کنم

چشم دلت روشن شود خار گلت گلشن شود

چون روی سوی من کنی، من هم ترا یاری کنم

یک لحظه هشیار ار شوی، ساقی شوم، ساغر دهم

دور از تو، بیمار ار شوی، من رسم تیماری کنم

درد ترا درمان کنم، کار ترا سامان کنم

عیب ترا پنهان کنم بهر تو ستاری کنم

خیل ترا قوت دهم جند ترا نصرت دهم

بر دشمنان جان تو، آئین پیکاری کنم

چون یار غمخوارت منم کف برمدار از دامنم

تا من ترا یاری کنم، تا لطف و غمخواری کنم

(فیض) این جواب آنغزل از شعر مولانا که گفت:

(کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم)

***

خدایا از بدم بگذر ببخشا جرم و عصیانم

مبین در کرده ی زشتم، به بین در نور ایمانم

تو گفتی:بنده ای خواهم که اخلاصی در او باشد

چو در دست تو می باشد، گر اخلاصم دهی آنم

در ایمان بدل سفتم، شهادت بر زبان گفتم

غبار شرک خود رفتم، سزد بخشی گناهانم

تو اهل سحر را دادی بجنت جا باسلامی

مرا هم جا دهی شاید چه شد آخر مسلمانم

چو مهر دوستانت را نهادی در دل ریشم

چو باشد مهر ایشانم دهد جا نزد ایشانم

چو بغض دشمنانت را نهادی در دل تنگم

شود گر بغض آنانم، برون آرد ز نیرانم

بفرمان رفته ام گاهی، سجودی کرده ام گاهی

نمی ارزد اگر کاهی، در آتش خود مسوزانم

ندارم بر تو من منت که کردم گه گهی خدمت

ترا بر من بود منت که دادی قدرت آنم

چو دور از من نئی یارب مرا مپسند دور از خود

بنزدیکیت جمعم کن که دور از تو پریشانم

چو بی یادم نمی باشی مرا بی یاد خود مگذار

بیاد خود کن آبادم که بی یاد تو ویرانم

دلی دارم پراکنده که هر جزویش در جائیست

بده جمعیتی یارب که دارد دل پریشانم

دلی دارم که می دارد مرا از خویشتن غافل

چو غافل می شوم از خویش، بازیگاه شیطانم

دلی دارم که می خواهد مرا از من جدا سازد

از این خواهش جدا سازش که از خود فصل نتوانم

چو حشر هر کسی با دوستانش می کنی یارب

مرا نزد علی جا ده، که او را از محبانم

محب آل پیغمبر نمی سوزد در آتش (فیض)

چو دارم مهرشان در دل، چه ترسانی ز نیرانم

***

یاد یاران که کنند از دل و جان یاری هم

پا ز سر کرده، روند از پی غمخواری هم

غم زدایند ز دلهای هم از خوشخوئی

بهره گیرند ز دانش بمدد کاری هم

کم کنند از خود و افزونی یاران طلبند

رنج راحت شمرند از پی دلداری هم

رنج بر جان خود از بهر تن آسائی یار

حامل بار گران بهر سبکباری هم

همه چو غنچه بتنهائی و با هم چون گل

تنگدل از خود و خندان بهوا داری هم

رنجه کردند که راحت برسانند بهم

زخمی تیغ جفا بهر سپر داری هم

از ره لطف و محبت همه هم را دلجوی

وز سر مهر و وفا درصدد یاری هم

نور بخشند بهم چونکه بصحبت آیند

روز خورشید هم و شمع شب تاری هم

این می و ساقی آن و آن طرب و مستی این

جام سرشار هم و منبع سرشاری هم

سرشان ز آتش سودای محبت پرشور

پای پرآبله در راه طلبکاری هم

خواب غفلت نگذارند که غالب گردد

همه هم را بصرند و همه بیداری هم

راحت جان و طبیبان دل یکدگرند

یار تیمار هم و صحت و بیماری هم

همه همدرد هم و مایه ی درمان همند

همه پشت هم و آسان کن دشواری هم

(فیض) تا چند کنی وصف و نکوشی که شوی

خود از آن قوم که باشند بغمخواری هم

***

بیائید یاران بهم دوست باشیم

همه مغز ایمان بی پوست باشیم

نداریم پنهان ز هم عیب هم را

که تا صاف و بیغش بهم دوست باشیم

بود غیب ما و شهادت برابر

قفاهم بطوری که در روست باشیم

بود دوستی مغز و اظهار آن پوست

چه حیفست ما حامل پوست باشیم

مکافات بد را نکوئی بیاریم

اگر بد کنیم آنچنان کوست باشیم

بکوشیم تا دوستی خوی گردد

بهر کو کند دشمنی دوست باشیم

نداریم کاری به پنهانی هم

همین ناظر آنچه در روست باشیم

ز اخلاق مذمومه دل پاک سازیم

بر اطوار یاری که خوشخوست باشیم

بود سینه ها صاف و دلها منور

چو آئینه کان مظهر روست باشیم

گریزیم ز اهل شقاق و شقاوت

طلبکار یاری که نیکوست باشیم

نداریم از دامن یار حق دست

بکوشیم تا آنچنان کوست باشیم

اگر خود سگ کوی جانان نباشیم

سگ کوی آن کو در آن کوست باشیم

خدا را اگر دوست داریم، باید

کجا در حقیقت خدا دوست باشیم

نباشیم تا با خدا دوستان دوست

کجا در حقیقت خدا دوست باشیم

بیائید تا ناظر روی حق بین

از آنرو که آئینه ی اوست باشیم

بیائید خود را بدریا رسانیم

چرا بسته ی آنچه در جوست باشیم

برآئید چون (فیض) از پوست، یاران

که تا جملگی مغز بی پوست باشیم

***

بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم

انیس جان غم فرسوده ی بیمار هم باشیم

شب آید، شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم

شود چون روز، دست و پای هم، در کار هم باشیم

دوای هم، شفای هم، برای هم، فدای هم

دل هم، جان هم، جانان هم، دلدار هم باشیم

بهم یکتن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه

سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم

جدائی را نباشد زهره ای تا در میان آید

بهم آریم سر، بر گرد هم پرگار هم باشیم

حیات یکدگر باشیم و بهر یکدگر می ریم

گهی خندان زهم، گه خسته و افگار هم باشیم

بوقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم

چو وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم

شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم

برنگ و بوی یکدیگر شده، گلزار هم باشیم

بجمعیت پناه آریم از باد پریشانی

اگر غفلت کند آهنگ ما، هشیار هم باشیم

برای دیده بانی خواب را بر خویشتن بندیم

ز بهر پاسبانی دیده ی بیدار هم باشیم

جمال یکدگر گردیم و عیب یکدگر پوشیم

قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم

غم هم، شادی هم، دین هم، دنیای هم گردیم

بلای یکدگر را چاره و ناچار هم باشیم

بلا گردان هم گردیده، گرد یکدگر گردیم

شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم

یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار

زبان و دست و پا یک کرده خدمتگار هم باشیم

نمی بینم بجز تو همدمی ای (فیض) در عالم

بیا دمساز هم گنجینه ی اسرار هم باشیم

***

بدوست حال دل سوگوار را چه نویسم؟

بیار غار خود احوال غار را چه نویسم؟

بروز عید خود، آن مایه ی سرور و سعادت

حکایت غم شبهای تار را چه نویسم؟

غم فراق عزیزان فزون ز حد شمار است

چگونه عرض کنم بیشمار را چه نویسم؟

ز دست رفت مرا كار و بار تا تو برفتی

بجان كار، غم كار و بار را چه نویسم

کنار کردی و شد بی کرانه درد و غم من

حدیث درد و غم بیکنار را چه نویسم؟

قرار دل چو توئی، بی تو دل قرار ندارد

سوی قرار ز غم بیقرار را چه نویسم؟

بمن ز سوی تو هرگز پیام و نامه نیامد

حدیث یک غم بیش از هزار را چه نویسم؟

غبار غم بسر هم نشست در دل تنگم

چه گویم از دل تنگ و غبار را چه نویسم؟

چه ها که بر سرم آورد روزگار جدائی

شکایت ستم روزگار را چه نویسم؟

حکایت غم هجران شنید هر که، دلش سوخت

بدوستان سخن شعله بار را چه نویسم؟

بروزگار من آنها که از فراق تو آمد

ز صد هزار هزاران هزار را چه نویسم؟

خموش (فیض) که بر یار حال پنهان نیست

بیار قصه هجران یار را چه نویسم؟

***

از دور بر خرامش قدت ثنا کنم

نزدیک چون رسی، دل و جانرا فدا کنم

دارم بزیر پرده ی ناموس مستیئی

تا آنزمان که پرده برافتد چه ها کنم

صد راه عقل بسته شود اهل هوش را

گر یک ورق ز دفتر عشق تو وا کنم

عالم بسوزد از نفس آتشین من

حرفی ز سوز سینه ی خود گر ادا کنم

تا ریشه ای ز جان بودم در زمین تن

حاشا ز دست دامن مستی رها کنم

گویند ترک عشق و ره عقل پیش گیر

دیوانه ام مگر که چنین کارها کنم؟!

هر ذره درد را بدوائی خریده ایم

من آن نیم که درد بدرمان دوا کنم

بر آستان دوست نهادم سر نیاز

شاید بروی خویش در فیض دوا کنم

بر خاک مسکنت فتم و ناله سر کنم

باشد که در دلش زره عجز جا کنم

از بهر یک نظر که بسوی من افکند

جا دارد ار هزار سحرگه دعا کنم

در بحر آتشین بود ار گوهر مراد

تا نایدم بکف بدل و جان شنا کنم

(فیضم ) گرفته است جهان را فروغ من

در یوزه ی علوم ز دفتر چرا کنم؟

***

من واله ی جمال فروزان یک کسم

آشفته ی دو زلف پریشان یک کسم

سامان مرا یکی و سر من یکی بود

سودا یکی و بی سر و سامان یک کسم

هر جا بهر که روی کنم سوی او بود

بینای یک جمالم و حیران یک کسم

جمعیتم ز جمع کمالات یک کس است

شیدای یک جمیل و پریشان یک کسم

تیغ ار کشد بقصد سرم، بسملش شوم

در مذبح محبت قربان یک کسم

مشرک نیم پرستش باطل نمی کنم

حق بین و حق پرست بفرمان یک کسم

از هر خسی قبول عطائی نمی کنم

مستغرق مواهب احسان یک کسم

چون گربگان بسفره ی هر کس نمی روم

همچون شتر نواله خور خوان یک کسم

از خوان هر که هر چه خورم یا برم چو (فیض)

روزی خور خدایم و مهمان یک کسم

***

از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم

که صحبت دگری می کشد گریبانم

چو خلوتست دل، آید در او دل آرامی

بپاسبانی دل در توقع آنم

ز دوست رنج پیاپی مرا بود خوشتر

ز راحتی که رسد از فلان و بهمانم

گذشت آنکه بصحبت نشاط رو می داد

کنون بمجلس صحبت به بیت الاحرانم

کجا شد آنکه بهنگام شعر میخواندم

چه شد نشاط رفیقان و کو رفیقانم

کجا شد آنکه بگردون فغان من می رفت

گره گره شده اکنون بسینه افغانم

کجاست یار موافق، رفیق روحانی

بلطف جمع کند خاطر پریشانم

یکیست یار من و نیست غیر او یاری

ولیک در طلبش چاره ای نمی دانم

بسوی چاره نبردم رهی به بیداری

مگر به خواب به بینم که چیست درمانم

خیال دوست چنان می زند ره خوابم

که خواب مرگ گمان می شود که نتوانم

ز مرگ دم بدمم می رسد پیام خوشی

بگو بیا که روان را بپاش افشانم

دل تو (فیض) اگر با تو صحبتی خواهد

بگو ز صحبت نامحرمان گریزانم

***

دل و جان منزل جانانه کردم

می توحید در پیمانه کردم

از این افسانها طرفی نبستم

بمستی ترک هر افسانه کردم

ز عقل و عاقلان یکسر بریدم

علاج این دل دیوانه کردم

شدم در ژنده پنهان از نظرها

چون گنجی جای در ویرانه کردم

شود تا آشنا آن دوست با من

ز هر کس خویش را بیگانه کردم

بهر جانب که دیدم مست نازی

نگاهی سوی او مستانه کردم

بهر جا حسن او افروخت شمعی

بگردش خویش را پروانه کردم

دلم شد فانی اندر عشق باقی

به آخر قطره را دردانه کردم

بهر جزو دلم جای بتی بود

بمستی ترک این بتخانه کردم

بیک پیمانه دادم هر دو عالم

چو (فیض) این کار را مردانه کردم

***

یک بوسه از آن دو لب گرفتم

ز آن باده ی بوالعجب گرفتم

ز آن تنگ دهان، شکر مزیدم

ز آن نخل روان، رطب گرفتم

مهرش بدل شکسته بستم

ذکر خیرش بلب گرفتم

زان مصحف روی خواندم آیات

ز آن زلف، بحق سبب گرفتم

تیر نگهش بروز خوردم

تار زلفش به شب گرفتم

بس فیض کز آن جمال بردم

بس کام که بی طلب گرفتم

میها خوردم بر غم زهاد

از بی ادبان ادب گرفتم

اندوه بعاقلان سپردم

عاشق شدم و طرب گرفتم

رو جانب قدس کردم آخر

چون (فیض) ره عجب گرفتم

***

بس جور کشیدیم در این ره که بریدم

المنة لله که بمقصود رسیدیم

طی شد الم فرقت و برخاست غم از دل

با دوست نشستیم و می وصل چشیدیم

از علم یقین آمد و از گوش بآغوش

دیدیم عیان آنچه بگفتار شنیدیم

تا صاف شود عیش ز آلایش عصیان

با دوست یکی گشته سر مرگ بریدیم

بس عقده مشکل که در این راه گشودیم

بس گم شدگان را که بفریاد رسیدیم

با پای برفتند گروهی ره جنت

ما با پر عرفان بره قدس پریدیم

بر وحدت حق فاش و نهان داده شهادت

تا ساغری از باده توحید چشیدیم

عرفان ولی را ز ره وحی گرفتیم

فرمان نبی را بدل و جان گرویدیم

با پای دوم راه سفر رفت محبش

ما سر به تبرهای تبراش بریدیم

قومی سپر خویش نمودند سوم را

ما تیغ برائت بسر هر سه کشیدیم

چون (فیض) رسیدیم بسر چشمه حیوان

از مرگ رهیدیم و ز آفات جهیدیم

***

کنم اندیشه ی دنیا، شود عقبا فراموشم

کنم اندیشه ی عقبا، شود دنیا فراموشم

بیا اندیشه باقی کنم، کان جای اندیشه است

ز فانی بر کنم دل، تا شود یکجا فراموشم

کسی کزوی من آبادم، دمی نگذارد از یادم

ولی از عز و استغنا، کنم خود را فراموشم

شوم غافل ازو هر دم، دگر آید فرا یادم

بیادش گویم ای مقبل، مشو جانا فراموشم

مرو تا بینمت سیر و بیادم آر چون رفتی

بیا اینجا در آغوشم، مکن آنجا فراموشم

دل اندر عهد او بستم بامید وفاداری

چو دانستم که خواهد کرد بی پروا فراموشم

مرا آن یار می گوید، بیادم دار پیوسته

نه امروزم بیاد آری، کنی فردا فراموشم

اگر پیوسته نتوانی، گهی در خاطرم میدار

بیادی چون مرا هر جا، مکن یکجا فراموشم

بیادی چون مرا هر دم، سزد گاهی کنی یادم

روی یکدم گر از یادم، مکن الا فراموشم

چو (فیض) از دین و از دنیا گذشتم بهر یاد او

به آن غایت که شد هم دین و هم دنیا فراموشم

***

رعیتی است چو خواری، بیا امیر شوم

میسر است غنا، من چرا فقیر شوم؟

بهمتی شوم استاد کارخانه ی عشق

تلمذ خردم بس بیاد پیر شوم

بود چو عزت در عشق، رو بعشق آرم

عزیز دهر توان شد، چرا حقیر شوم؟

ز قید عقل رهم، دل بعشق حق بندم

چرا بعقل و تکالیف عقل اسیر شوم؟

بداردم بدر شه، بگیردم بگنه

بدست عقل چو در بند دار و گیر شوم

جنون عشق بدست آورم، شوم استاد

شهنشهی کنم و میر هر امیر شوم

دوم ز مملکت عقل تا فلات جنون

بشیر اهل جنون باشم و نذیر شوم

اگر اسیر شوم عشق را، اسیری به

که چون اسیر شوم عشق را ، امیر شوم

هر آنچه یافتم ای (فیض) از اسیری بود

مرید باشم از آن به که شیخ و پیر شوم

***

تا من نشوم بیخود، هشیار نمی باشم

تا دل ندهم از کف، دلدار نمی باشم

گر غیر شوم یکدم، با یار نه پیوندم

تا یار نمی باشم، با یار نمی باشم

من هم من و هم اویم، هم قلزم و هم جویم

یک بینم و یک باشم، بسیار نمی باشم

آنرا که شود چاره ناچار، فنا گردد

چون چاره من شد او، ناچار نمی باشم

آنرا که رخش بیند، هوشی بنمی ماند

ز آنروست که من یکدم هشیار نمی باشم

در دار چو باشد او، غیری نبود دیار

دیار چو باشد او، در دار نمی باشم

از یار وفادارم یکدم نشوم غافل

در ذکرم و در فکرم، بیکار نمی باشم

گر صحبت او خواهی، از صحبت خود بگذر

با خویش چو باشم من، با یار نمی باشم

هر گاه که با غیرم، در خوابم و بی خیرم

بیدار چو می باشم، بیدار نمی باشم

او نیست چو در کارم، بیکارم و بیکارم

در کار چو می باشم، در کار نمی باشم

بیماری اگر بینی، بیماری عشقست آن

بیمار چو می باشم، بیمار نمی باشم

صد شکر، بدرویشی هرگز نزدم نیشی

آسایش خلقانم، آزار نمی باشم

آیاتم و هموارم، آسان کن دشوارم

مانند گران جانان، دشوار نمی باشم

پائی چو رسد بر سر، دستی فکنم اسپر

از خاک رهم کمتر، جبار نمی باشم

ای (فیض) بس از دعوی، از دعوی بیمعنی

آن بس که بدوش کس، من بار نمی باشم

***

ای خوش آنروزی که ما جان در ره جانان کنیم

ترک یک جان کرده، خود را منبع صد جان کنیم

اختیار خود به بیش اختیار او نهیم

هر چه او می خواهد از ما، از دل و جان آن کنیم

خدمت سلطان عشق حق، شهنشاهی بود

همتی تا خویشتن را وقف این سلطان کنیم

در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت

تا شود این گنج پیدا، خویش را ویران کنیم

همتی کو؟ تا چو ابراهیم بر آتش زنیم

آتش عشق خدا، بر خویشتن بستان کنیم

یا چو اسمعیل در راه رضایش سر نهیم

خویش را در عیدگاه وصل او قربان کنیم

یا چو نوح اول به سنگ دشمنان تن دردهیم

بعد از آن از آب چشم آفاق را طوفان کنیم

یا بحبل الله آویزیم دست اعتصام

همچو عیسی بر فراز آسمان جولان کنیم

یا چو احمد بگسلیم از غی حق یکبارگی

هر دو عالم را بنور خویش آبادان کنیم

می کند بر موسی جان بغی، فرعون هوا

کو عصای عشق حق تا در دمش ثعبان کنیم

رست خار کفر در دل از فراقش، وصل کو؟

خار را بستان کنیم و کفر را ایمان کنیم

گر چنین روزی شود روزی خدایا (فیض) را

دردهای جمله عالم را بخود درمان کنیم

***

گر شود روزی شبی کان ماه را مهمان کنیم

خویش را در مطبخ مهمانیش قربان کنیم

نیست ما را منزلی شایسته ی او، غیر دل

خانه ی دلرا بشمع روی او تابان کنیم

نیست مقصد جز گداز عاشقان معشوق را

نزد او دلرا کباب و سینه را بریان کنیم

ما حضر باید که باشد بر مراد میهمان

هر چه او خواهد ز ما، او را بآن مهمان کنیم

گر شرابی خواهد از ما خون دل پیش آوریم

آبی ار خواهد گوارا، دیده را گریان کنیم

نیست ما را آب و نانی، آب و نان ماست او

آب گردیم از خجالت، گر حدیث نان کنیم

جان نباشد قابل آن تا نثار او شود

دل شود از غصه خون، گر ما حدیث جان کنیم

نیست حد ما که اندازیم سر در پاش (فیض)

چون غبار ره شود، در راه او افشان کنیم

***

ای خدا، عشقی، که دل بر آتشش بریان کنیم

ماه سیمائی ، که جان از مهر او تابان کنیم

روح بخشی کو دهد هر دم حیات تازه ای

دم بدم جان بخشد و ما در رهش قربان کنیم

لاله رخساری، که دل خون گردد از سودای او

عکس گلزار عذارش داغهای جان کنیم

ساغر چشمی، که ساقی باشد آنرا غمزه ای

چون بگرداند، خرد بر دور او گردان کنیم

گر شود میهمان ما آن مایه ی درمان ما

سر بپایش افکنیم، او را بجان مهمان کنیم

این سر خالی نباشد گر سزای پای او

از تنش دور افکنیم، از نو سری سامان کنیم

خار خشک زهد، دلرا رنجه دارد، عیش کو؟

تا به آب دیدگان این خار را بستان کنیم

تا بکی افسردگیها، آتشین روئی کجاست؟

تا به آب و تاب او، دلرا بهارستان کنیم

درد بی دردی ز ما خواهد برآوردن دمار

درد عشقی، تا بدرد این درد را درمان کنیم

کارها دردست ما چون نیست، باید ساختن

آنچه شاید کی توانیم، آنچه آید آن کنیم؟

با قضا هر کو ستیزد کار او مشکل شود

ما قضا را تن دهیم و کار را آسان کنیم

(فیض) صبری بایدت تا دردها درمان شود

بیهده تا چند گوئی این کنیم و آن کنیم

***

عمر عزیز تا بکی صرف در آرزو کنم؟

های بیا که آرزو جمله فدای هو کنم

چند خجل کند مرا توبه ی آبروی بر؟

میسزد ار ز توبه خون ریزم و آبرو کنم

اشتر لنگ لنگ من، پاش خورد بسنگ من

سنگ دگر چه افکنم؟ زحمت او دو تو کنم

رخ بنمای پیر من، چند بخانقاه تن

نعره ی های ها زنم، مستی هوی هو کنم

چند تنم بگرد تن، بخیه زنم برین بدن

بفکنم این تن و بجان روی بجستجو کنم

رو چو کنی بسوی من، جان شودم تمام تن

بس ز نشاط جان و تن، در تن و جان نمو کنم

جا طلبی ز من ترا، بر سر خویش جا دهم

آب طلب کنی ز من، دیده برات جو کنم

خانه سر ز ماسوی پاک کنم برای تو

منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو کنم

هم بشراب عشق تن پاک کنم ز هر درن

هم بشراب عشق جان بهر تو شست و شو کنم

کی بود آنکه مست مست شسته ز غیر دوست دست

پشت کنم بهر چه هست، روی بروی او کنم

گه بوصال روی او، جان کنم از شکوه، کوه

گه ز خیال موی او، شخص بدن چو مو کنم

گه بوصال جان دهم، گه بفراق تن نهم

گه بخطاب انت انت، گاه بغیب هو کنم

بار خدا بده به (فیض) نقد هر آنچه می دهی

عمر عزیز تا بکی صرف در آرزو کنم؟

***

باده بیار ساقیا تا که بمی وضو کنم

مست خدا شوم نخست، پس بنماز رو کنم

کوزه گران چو عاقبت از سر من سبو کنند

بهر شراب عشق حق، خود سر خود سبو کنم

بوئی از آن شراب اگر وقت نماز بشنوم

رو چو بقبله آورم، عطر بهشت بو کنم

چیست بهشت و عطر آن، بوی خدا رسد از آن

مست خدای چون شوم، کار خدا نکو کنم

گر نرسد بجام دست، یا به سبو رسد شکست

باده زخم بدم کشم، در دهن و گلو کنم

باده بود چو جان مرا، گر نرسد روان مرا

غوطه زنم درون خم، تا بروان فرو کنم

سر چه ز می تهی شود، نیست بجز کدوی خشک

من بیکی کدوی می، چاره ی این کدو کنم

گر نکشم شراب او، پس بچه خوشدلی زیم؟

گر نکنم حدیث او؛ پس بچه گفتگو کنم؟

کفتر مست او منم، بر سر دست او منم

زان بنشاط بیخودی بقو بقو بقو کنم

در ازلم شراب داد، جام الست ناب داد

باز کشم از آن شراب، مستی کهنه نو کنم

گر ز طبیب عاشقان مرهم لطفی آیدم

زخم هزار ساله را در نفسی رفو کنم

سر نکشم ز همرهان پا بکشم ز گمرهان

پشت کنم بدشمنان، جانب دوست رو کنم

چند بهر جهت دوم، سخره ی این و آن شوم

سوی حبیب خود روم، روی بروی او کنم

بس که مرا ز خویش راند؛ بس که بسینه ریش ماند

(فیض) بیا زقهر او روی بلطف او کنم

***

از برکات حسن تو جذب مراد می کنم

یاد خدای آیدم، چون ز تو یاد می کنم

جلوه کنی چو بر دلم، قیمت جلوه ترا

نیست همین که جان دهم، چون ز تو یاد می کنم

قبله ی جانم آن جمال، هم بوصال و هم خیال

غم بدلم چو می رسد، هم بتو شاد می کنم

کار چو تنگ می شود بر دل و جانم از جهان

روی شکفته ی تو یاد بهر گشاد می کنم

مونس و یار من توئی مصلح کار من توئی

کار مرا بمن ممان، زانکه فساد می کنم

نامه چو می فرستمت، باد صبا چو می وزد

جان بمشایعت روان از پی باد می کنم

در صفت تو جان من شعر چه سان توان نوشت؟

(فیض) ز خویش می رود چون ز تو یاد می کنم

***

رسید از دوست پیغامی که مستانرا نظر کردم

شدم من مست پیغامش، ز خود بیخود سفرکردم

چو ره بردم بکوی دوست، کی گنجم دگر در پوست

بیفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردم

چو جان آهنگ جانان کرد، وصل دوست شد نزدیک

ز پا تا سر بصر گشتم، سراسر تن نظر کردم

بیاد دوست چون افتم، ز چشمانم گر ریزد

سرشکم را بدریای خیال او گهر کردم

ز جانم بر زبان گر چشمه ی حکمت شود جاری

از آن زاری مدد یابم، که در وقت سحر کردم

قضا افکند هر گه سوی من تیر فراموشی

بیادش تازه کردم جان، خیالش را سپر کردم

بدستم خیری ار جاری شود، زان منبع خیر است

ز من گر طاعتی آید، نه پنداری هنر کردم

شراری از دمم تا کم نگردد از دم سردی

بهر جا زاهد خشکی که دیدم، زو حذر کردم

اگر بیوقت و بیجا (فیض) رازی گفت معذور است

هجوم غم چو جا را تنگ کرد، از دل بدر کردم

***

چون غمی زور آورد، خود را بصحرا میکشم

ناله را سر می دهم، از دیده دریا می کشم

راز در دل بیش از این نتوان نهفتن چند و چند

بر سر هر چار سو بانگ علالا میکشم

نی غلط، کی می توان گفتن بهر کس راز دل؟

همدمی هر جا بیابم، ناله آنجا می کشم

هر کجا گردد دوچارم بی سراپا آگهی

بی سراپا در رهش سر می نهم وا می کشم

روز بذل وصل جان افزای خود گر سر کشید

من بگرد کوی او از ضعف تن پا می کشم

سر خوشم از نشأه ی صهبای جام معرفت

چون نیابم محرمی، این باده تنها می کشم

آگهی باید ز سر جان و آنگه رنج تن

گر نباشم آگه از خود، رنج بیجا می کشم

گاه در چشمم در آید گاه در دل جا کند

از جمالش گاه ساغر، گاه مینا می کشم

از برای آنکه در عقبا بیابم راحتی

رنج گوناگون بسی در دار دنیا می کشم

سر بسر صحرا ز دود آه من شد کوه کوه

تا نسوزد شهر را آهم بصحرا می کشم

درد روزم را بشب می افکنم ز آشفتگی

کار دی را از پریشانی بفردا می کشم

هر جمیلی از جمالش باده ای دارد دگر

باده های گونه گون زان حسن یکتا می کنم

دیده ام جا مست و بت مینا و حسن دوست می

باده ی توحید حق زین جام و مینا می کشم

آن صهیبی کو کند پرهیز از صهبائیم

آن صهیبم من که با پرهیز صهبا می کشم

(فیض) می خواهد که سر خویش را پنهان کند

من ز نظمش اندک اندک رازها را می کشم

***

از معانی مغز بیرون می کشم

معنوی داند که من چون می کشم

بسته دارم تا نظر در صورتی

معنی هر لحظه بیرون می کشم

لیلیی دارم که نتوان دیدنش

در غمش صد بار بیرون می کشم

کاسه های زهر هجر دوست را

عشق می داند که من چون می کشم

موسیم من عقل هارون من است

منت نصرت ز هارون می کشم

یک سر مو سر نه می پیچم ز عقل

این ریاضتها بقانون می کشم

از پی تحصیل زاد آخرت

جورها از دنیی دون می کشم

دم بدم زان غمزه، تیری می رسد

خامه ی پرهیز در خون می کشم

بهر بی اندازه عیشی در درون

محنت ز اندازه بیرون می کشم

دل ز دنیا کنده و در ارض تن

رنج خسف جسم قارون می کشم

رنجها باشد کلید گنجها

رنجها از طاقت افزون می کشم

تا رسم از رنج در گنجی چو (فیض)

جورها از چرخ گردون می کشم

***

از دلم بس ناله بیرون می کشم

وز جگر بس کاسه ی خون می کشم

بر درت می آورم صد گون نیاز

تا ز تو یک ناز بیرون می کشم

عشوه ای را كاورد در گردشم

عشوه ها از چرخ گردون می کشم

خون دل ریزم بجای می بجام

خون بجای آب گلگون می کشم

مطربان چون دست بر قانون کشند

ناله ها من هم بقانون می کشم

چون تبسم می کنی، خون می خورم

حسرتی زان لعل میگون می کشم

گر کند رطل گران دریادلی

من ز خون دیده جیحون می کشم

بر سر راهت فتاده خوار و زار

خویش را در خاک و در خون می کشم

کاسه های زهر هجران ترا

هیچ میدانی که من چون می کشم؟

گر کشند از دست دشمن جورها

من ز دست دوست افزون می کشم

طالع شوریده ای دارم چو (فیض)

اینهمه از بخت وارون می کشم

محنت و بیدادم از دست خود است

حاش لله کی ز گردون می کشم؟!

***

من ببوی خوش تو دلشادم

ورنه از خود گرهی بر بادم

شوم از خویش بهر لحظه خراب

کند آن لطف خفی آبادم

بی نسیمت بردم باد صبا

لطف کن تا ندهی بر بادم

ای خوش آندم که مرا یاد کنی

ای که یکدم نروی از یادم

لطف پنهان ز دلم باز مگیر

که درین لطف نهانی زادم

لطف تو گر نبود با غم تو

قهر این غم بکند بنیادم

نرسی گر تو بفریاد دلم

از فلک هم گذرد فریادم

بیستون غمت و تیشه ی صبر

که تو شیرینی و من فرهادم

کمر بندگیت بست چو (فیض)

از غم هر دو جهان آزادم

***

من آن نیم که توانم ز تو جدا باشم

جدا شوم ز تو در معرض فنا باشم

بغیر سایه ی لطف تو جای دیگر هست

جدا اگر ز تو باشم، بگو کجا باشم؟

خدای را مپسند ای تو زندگانی من

که یکنفس بفراق تو مبتلا باشم

جدا ز تو زیم ار من، تنی بوم بیجان

وگر بیاد تو میرم، ابوالبقا باشم

برای تو زیم و در ره تو می میرم

ترا نباشم اگر من، بگو کرا باشم؟

بآسمان برسم گر، ترا زمین گردم

سر شهانم، اگر من ترا گدا باشم

ترا نه بینند اگر، چشم من چکار آید؟

فدای تو نشوم، در جهان چرا باشم؟

اگر ندای تعال تو نشنود گوشم

بدوش، حامل گوش چنین چرا باشم؟

چو پای من نرود در ره تو، گو بشکن

ترا چو نیست، چه در بند دست و پا باشم؟

خموش (فیض) که هر بد که بر سرم آید

بود سزای من و من سزای آن باشم

***

بیا بیا بسرم، تا بپات جان بدهم

جمال خود بنما، تا ز خویشتن بروم

بخار زار فراق تو راه گم کردم

بیا بگلشن وصل ابد نمای رهم

بیا بیا که ز عمرم نماند جز نفسی

بود بشادی وصل تو آن نفس بدهم؟

بیا بیا که نیم بیتو جز تنی بیجان

بطلعت تو درین تن هزار جان بنهم

بیا بیا که فراق تو رنجه ام دارد

بمقدم تو مگر زین بلای بد بجهم

بیا بیا و سرم را ز خاک ره برگیر

بجاست تا رمقی عنقریب خاک رهم

بیا بیا که شود سیئات من حسنات

توئی ثوابم و دور از تو سر بسر گنهم

بیا بیا که هنوزم نفس در آمدنست

برس بچاره که تن جان، بجان جان بدهم

بیا بیا و گناهم ببخش و رحمت کن

بنور خویش بیفروز چهره ی سیهم

گدائی درت از (فیض) را شود روزی

وحید دهرم و بر هر دو کون پادشهم

***

من هماندم که با تو پیوستم

مهر از هر چه جز تو بگستم

تا گشادم بکوی عشقت پای

رفت تقوی و دانش از دستم

بگسستم ز خویش و بیگانه

روز اول که با تو دل بستم

هیچ طرفی نبستم از عشقت

غیر ازین کز دو کون بگسستم

چونکه نتوانم از تو دل برداشت

بر جفای تو نیز دل بستم

ساغرم گر دهی و گر ندهی

که ز چشمان مست تو مستم

گفته بودی: ز چیست خستگیش؟

خستگیهای چشم تو خستم

بسته تر شد ز پیچش زلفت

کو امید خلاص ازین شستم

(فیض) چون زلف تست کافر، اگر

یکسر موی از غمت رستم

***

آنکه ز الطاف تو پیوست بهم

عشق تو با دل من بست بهم

آرزوهای مرا غیرت تو

مجتمع تا شده بشکست بهم

نتوان کرد نهان تا دیدم

نگهت با نگهم جست بهم

تا کند با دل عشاق قتال

صف مژگاک تو پیوست بهم

بنگاهی بتوانی کشتن

لطف و قهرت چو دهد دست بهم

عاقبت افکندم چشمانت

متفق گشت دو بد مست بهم

بهر یک دل که کند صید از من

گشت زلفین تو یک شست بهم

شاد از آنم که گرم سر برود

غم تو با دل من هست بهم

تا کند همرهی یاران (فیض)

این غزل داد مرا دست بهم

***

ای ز الطاف تو شیرین کامم

تهی از باده مگردان جامم

چون در خانه برویم بستی

ماه رویت بنما از بامم

ای که نامت بودم ورد زبان

چه شود گر تو بپرسی نامم

من که پیوسته ثناگوی توام

سزد ار گاه دهی دشنامم

دلبرا، چاره ای آموز مرا

تا بکی زهر غمت آشامم؟

مردم از غصه و کارم نگشود

سوختم ز آتش عشق و خامم

کام (فیض) از لب خود شیرین کن

ای ز الطاف تو شیرین کامم

***

شهد لطفست گهی در کامم

زهر قهر است گهی در جامم

گه می تلخ دهی زان لب و چشم

گاه نقل و شکر و بادامم

گاهی از لطف کنی تحسینم

گاهی از قهر دهی دشنامم

من گرفتار توام حاجت نیست

زحمت آنکه کشی در دامم

روز و شب می نشناسم الا

وصل تو صبح و فراقت شامم

سوختم ز آتش هجران و هنوز

در ره چاره ی وصلت خامم

(فیض) را شکر وصلت بچشان

چند در هجر تو زهر آشامم

***

نگاهی کن که شیدای تو گردم

خرابم کن که مأوای تو گردم

سرا پا در سرا پای تو محرم

بقربان سرا پای تو گردم

چو بالایت بلائی کس ندیده

بلا گردان بالای تو گردم

حدیثی زان لب شیرین بفرما

که شورستان سودای تو گردم

برقص آ جلوه ی مستانه ای کن

که مدهوش تماشای تو گردم

بغمزه آب ده تیغ نگه را

فدای چشم شهلای تو گردم

بیفکن سایه ی خود بر سر (فیض)

اسیر قد رعنای تو گردم

***

دل می کنمت فدا و جان هم

از تست اگر چه این و آن هم

دل را بر تو چه قدر باشد؟

یا جان کسی و یا جهان هم؟

بر روی زمین ندیده چشمی

ماهی چون تو بر آسمان هم

در ملک و ملک نظیر تو نیست

در هشت بهشت جاودان هم

جائی که نهی تو پای آنجا

ما سر بنهیم و قدسیان هم

مهمان شوی ار شبی مرا تو

دل پیش کشم ترا و جان هم

تا بر سر خوان بجز تو نبود

مهمان باشی و میزبان هم

گم گشته ی وادی غمت را

بی نام بمان و بی نشان هم

(فیض) از تو و جان و دل هم از تو

این باد فدای تو و آن هم

***

از بخت شکوه دارم و از دست یار هم

از دست خویش نالم و دست نگار هم

از صدهزار دل ننوازد یکی بلطف

گر جان کنند در قدم آن نثار هم

یکبار پرسشی بغلط هم نمی کند

از عشق ننگ دارد و از یار عار هم

کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر؟

کز خود خبر ندارد و از سر کار هم

بیند اگر در آینه خود را، ز خود رود

آگه شود ز حال دل بیقرار هم

کی می کند در آینه خودبین من نظر؟

دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم

حسنش در آسمان و زمین جلوه گر کند

این بیقرار گردد و آن بیمدار هم

صیتش اگر رسد بنگارندگان چین

از کار دست باز کشند از دیار هم

جان از لطافت بدنش تازه می شود

گوئی گلیست تازه و تر، نوبهار هم

گلدسته اش ز خون دلم آب می خورد

در چشم از آن نشسته و زین جویبار هم

دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان

بیجا اگر کند گله ای بیشمار هم

ای (فیض) از وفای نکویان طمع ببر

کاین قوم را وفا نبود، اختیار هم

***

ای خوشا وقت عاشق بد نام

حبذا حال رند درد آشام

دلبری خواهم و لب کشتی

تا زمانی ز عمر گیرم کام

لذتی نیست در دو کون مگر

لذت عاشقی و باده و جام

دود و خاکستر حریق فراق

به ز جان و دل فسرده ی خام

گرنخواهی گل سبو گردی

صاف کن دل بدردی ته جام

(فیض) اگر کام جاودان خواهی

مست میباش و عاشق و بدنام

از حقیقت بگوی در پرده

گو سخن را مجاز باشد نام

***

من تاب فراق تو ندارم

نقش تو بسینه می نگارم

باشد روزی رخت به بینم

تا جان به لقای تو سپارم

شد در رگ و ریشه تیر عشقت

از هم بگسست پود و تارم

از باده ی آن دو چشم مستت

گه سرخوش و گاه در خمارم

وز بوی دو زلف عنبرینت

آشفته و مست و بیقرارم

وز لعل لب شکر فروشت

تلخ است مذاق انتظارم

جز وصل تو مقصدی ندارم

جز یاد تو مونسی ندارم

دیریست که در سرمن اینست

کاندر قدم تو جان سپارم

لطفی لطفی، که سوخت جانم

رحمی رحمی، که سخت زارم

باران کرم ببار بر (فیض)

آبی آور بروی کارم

***

پیوسته خسته ی غم یارم، چه سان کنم؟

در عشق آن نگار فگارم، چه سان کنم؟

موئی شدم ز حسرت موی میان او

موئی از او بدست ندارم، چه سان کنم؟

بستم دلی در او و گسستم ز غیر او

از بزم وصل او بکنارم، چه سان کنم؟

چون من گدای را ره وصلش نمی دهند

تاب فراق دوست ندارم، چه سان کنم؟

خون گشت رفته رفته دلم در فراق او

این خون اگر ز دیده نبارم چه سان کنم؟

از دست رفت و صبر و شکیبائیم نماند

راهی بکوی دوست ندارم چه سان کنم؟

روزم شبست بیرخ چون آفتاب تو

بی او همیشه در شب تارم چه سان کنم؟

گیرم که او نقاب برافکند و رخ نمود

چون تاب آن جمال نیارم چه سان کنم؟

گفتی که صبر چاره ی دردست (فیض) را

بر صبر نیز صبر ندارم، چه سان کنم؟

***

فرمان نمی برد این دل، چه سان کنم؟

کارم ز دست دل شده مشکل، چسان کنم؟

دست قضا به سلسله ها بسته خواهشش

با این دل اسیر سلاسل، چه سان کنم؟

روز ازل جنون و خرد بخش کرده اند

مجنون بسعی بیهده عاقل چه سان کنم؟

نقص و کمال جمله خلایق نوشته اند

آنرا که ناقص آمده، کامل چه سان کنم؟

با نفس خویش چون نتوانم برآمدن

با خیل دیو راکب و راجل چه سان کنم؟

دل ده مرا نخست و دلیری نظاره کن

با دشمن درون، من بیدل چه سان کنم؟

کارم گره گره شده چون زلف دلبران

یا رب علاج عقده ی مشکل چه سان کنم؟

افتاده ام بدست هجوم رسول خلق

ضبط رسوم مردم جاهل چه سان کنم؟

آزادگان چست بمنزل رسیده اند

با ننگ واپسی من کاهل چه سان کنم؟

(فیض) و دلش بهم چو نسازند در سلوک

در راه دوست قطع مراحل چسان کنم

***

دردا که درین راه بسی رنج کشیدیم

بس راه بریدیم و بمنزل نرسیدیم

قومی که ره راست گزیدند، رسیدند

ما در غم تحصیل ره راست خمیدیم

آن قوم گر آرام گذشتند، گذشتند

ما در پی آرام همه عمر طپیدیم

گفتند که این راه بمقصد دو سه گامست

طی شد همه عمر و بمقصد نرسیدیم

گفتند ز خود تا نرهی ره نشود طی

جان رفت برون از تن و از خود برمیدیم

بشکافت غبار از سر خار ره و بنمود

بودیم خود آن خار که در پای خلیدیم

هر تخم که در مزرعه ی عمر فشاندیم

حیرت درویدیم و بحسرت نگردیدیم

زابر کرمش (فیض) مگر رحمتی آید

تا پاک شویم از دنس خود که پلیدیم

***

قلم گرفتم و گفتم مگر دعا بنویسم

دعا بیار جفاکار بیوفا بنویسم

شکایتی بلب آمد ز جورهای تو گفتم

بهیچ نامه نگنجی، ترا کجا بنویسم

دعا و شکوه بهم در نزاع و من متحیر

کدام را ننویسم، کدام را بنویسم

خدای داند وبس، جز خدا کسی نه بداند

که گر سر گله را وا کنم چها بنویسم

اگر سر گله را و ا کنم وفا ننماید

مداد بحر و بیاض زمین کجا بنویسم

نه بحر ماند و نه بر، نه خشک ماند و نه تر

اگر شکایت دل را بمدعا بنویسم

همان بهست که خاموش گردم از گله چون (فیض)

ز مدعا نزدم دم، همین دعا بنویسم

***

از سر کویت ای نگار، می روم و نمی روم

از بر و بوم این دیار، می روم و نمی روم

زد بجگر ز غمزه نیش، راند مرا ز نزد خویش

خسته جگر ز بزم یار، می روم و نمی روم

جان و دلم شکار کرد، دورم از این دیار کرد

بی دل و جان از این دیار، می روم و نمی روم

گر قدمی نهی به پیش، باز کشم بسوی خویش

نیست بدستم اختیار، می روم و نمی روم

روی دلم بزجر خست، پای دلم بزلف بست

خسته و بسته، دلفگار، می روم و نمی روم

سوی من از حیا نظر می کند و نمی کند

من ز ادای او ز کار می روم ونمی روم

گه بلقاش جان و دل می دهم و نمی دهم

گاه ز خویش (فیض) وار، می روم و نمی روم

***

روز می گردد اگر رو مینمائی در شبم

جان بتن می آیدم چون می نهی لب بر لبم

می رسد هر دم خیالت، میبرد از جا دلم

چون هوا تأثیر کرد، از شوق می گیرد تبم

چاره ای تعلیم کن در هجر جانسوزت مرا

یا ز وصل روح افزایت برآور مطلبم

نیست خود سنگ [این] دل بیرحم تو آخر چرا

در نمی گیرد در او فریاد یارب یاربم؟

تیغ در کف چون برون آئی بقصه کشتنم

جانم از شادی به استقبالت آید تا لبم

باد حسنت را فدا جان و دل و عمر و حیات

باد عشقت را اسیر ایمان و دین و مذهبم

گر بدست خویش خواهی کرد بسمل (فیض) را

تا بحشر از ذوق آن خواهد طپیدن قالبم

***

از می لعل لب و نوش دهانت مستم

وز شکر خنده و تقریر و بیانت مستم

مستی من ز لب لعل تو امروزی نیست

سالها شد که ز صهبای لبانت مستم

نه همین مستیم از دیدن روی تو بود

بل زیاد تو و از نام و نشانت مستم

تو گرم روی نمائی و گرم ننمائی

کز پی عشق نهان در دل و جانت مستم

نگهی جانب من گر فکنی ور نکنی

که من از غمزه ی خونریز نهانت مستم

گر ترا هست دهانی و میانی ور نیست

که من از ذکر دهان، فکر میانت مستم

(فیض) هر گاه که از دوست سخن می گوئی

از می روح فزای سخنانت مستم

نه من امروز بدل نقش خیالت بستم

روزگاریست که از باده ی عشقت مستم

کردم آلوده بمی جامه ی تقوی و صلاح

آه گر دامن پاک تو نگیرد دستم

نسبت قد تو با سرو و صنوبر کردم

پیش چشم تو ز کوته نظریها پستم

بستم این عهد که پیمانه کشتی ترک کنم

باز در عهد تو پیمان شکن، آن بشکستم

محتسب بهر خدا هیچ مگو، با خود باش

که من از روز ازل آنچه نمودم هستم

نه من امروز شدم عاشق و پیمانه پرست

از دم صبح ازل تا بقیامت مستم

(فیض) تا چند بزنجیر خرد باشد بند

شکر لله که دیوانه شدم، وارستم

***

در عهد تو ای عهدشکن توبه شکستم

احرام طواف حرم کوی تو بستم

آتش زدم آن خرقه ی پشمینه ی سالوس

بر سنگ زدم شیشه ی تقوی و شکستم

رندی و نظربازی و شیدائی و مستی

چندین هنر استاد غمت داد بدستم

از مسجد و محراب شدم سوی خرابات

تسبیح بیفکندم و زنار به بستم

بفروختم آن زهد ریا را بمی لعل

اکنون بدر میکده ها باده بدستم

بودم بصلاح و ورع و زهد گرفتار

صد شکر که عشق آمد و زین جمله برستم

چون (فیض) بریدم ز همه خلق بیکبار

برخاستم از خود بره دوست نشستم

***

من آئین جدائی را نمی دانم نمی دانم

من او، او من، دوتائی را نمی دانم نمی دانم

بود بر جان گوارا هر چه آن مه می کند با من

وفا و بیوفائی را نمی دانم نمی دانم

گدائی می کنم از حسن خوبان این نعیمم بس

نعیم پادشائی را نمی دانم نمی دانم

بغیر از مهر مه رویان که تابد بر دل و جان بس

طریق روشنائی را نمی دانم نمی دانم

ز گلزار رخ خوبان اگر گستاخ گل چینم

رسوم پارسائی را نمی دانم نمی دانم

نچینم خوشه، خود را می زنم بر خرمن آن مه

من آئین گدائی را نمی دانم نمی دانم

همیشه عشق ورزم (فیض) با روی نکورویان

از ایشان من رهائی را نمی دانم نمی دانم

***

صنمی ماه رو هوس دارم

دو بدو، روبرو هوس دارم

جای دل تا بیابم از زلفش

جستن مو بمو هوس دارم

این چنین صحبتی هوس دارم

می و جام و سبو هوس دارم

هر دو سر، مست چون شد از باده

نعره ی های و هو هوس دارم

همه شب مست تا سحر، گشتن

در بدر کو بکو هوس دارم

می کشیدن بنغمه ی دف و نی

بر سر چار سو هوس دارم

(فیض) چیزی دگر اگر خواهد

من همین آرزو هوس دارم

***

لبکی چون شکر هوس دارم

رخکی چون قمر هوس دارم

یار کی، آفتاب طلعتکی

درم آید ز در هوس دارم

سر و بالای ماه سیمائی

خوش کشیدن ببر هوس دارم

بوسکی از دهانکی تنگی

نمک اندر شکر هوس دارم

باده ی تلخ و ساقی شیرین

هر دو سر بیخبر هوس دارم

صحبتی گرم با بتی نرمی

آتشی بی شرر هوس دارم

(فیض) ازینگونه حرفها بگذر

گفت و گوی دگر هوس دارم

***

چشم خوش پرشعبده مست تو نازم

و آن غمزه ی خونریز زبردست تو نازم

بستی چو گشادی گره از زلف بر ابرو

قربان گشاد تو شوم، بست تو نازم

دلهای خلایق همه از پای در افتاد

زان شانه که بر زلف زدی، دست تو نازم

برخاست ز جانم غم و پیکان تو بنشست

تیری که زدی بر دل من، شست تو نازم

از پای در افتاد هر آنکس که سری داشت

طرز نگه چشم سیه مست تو نازم

زد بر صف عشاق، وصف خویش نگه داشت

خونریزی مژگان زبر دست تو نازم

کردی نگهی خفیه دل (فیض) ربودی

چشم خوش پرشعبده ی مست تو نازم

***

روزها در طلبت می پویم

در فراقت همه شب می مویم

قصه ی شوق تو از خود با خود

دم بدم می شنوم، می گویم

در سرا پای بتان حسن ترا

تو بتو، موی بمو می جویم

رنگ و بویت ز خیالم نرود

چون شوم گل همه گل می رویم

در غمت بهر وضو وقت نماز

ز آب دیده رخ خود می شویم

در تمنای لقایت چون (فیض)

کو بکو بی سرپا و پا می پویم

سر سودای تو دارم چکنم؟

می روم، می طلبم، می جویم

***

بیاد منزل سلمی، بر اطلال و دمن گردم

ببوی آن گل رعنا، بر اطراف چمن گردم

ز پیش من برفت او با دل صد جای ریش من

ز حسرت در فراقش چون غریبان در وطن گردم

نیابم زو اثر، هر چند کوه و دشت پیمایم

نگوید زو خبر، هر چند گرد مرد و زن گردم

نه پیکی می رسد ز آن کو، نه بادی می وزد ز آنسو

بهر سو هر دم آرم رو، بگرد خویشتن گردم

چو می نگذاردم غیرت که نامش بر زبان آرم

چسان در جستجوی او میان انجمن گردم؟

خیالش چون ببر گیرم، ز سر تا پای گردم او

ز خود بیرون روم از خویشتن بیخویشتن گردم

قدش را چون بیاد آرم، تو گوئی سرو [و] شمشادم

رخش چون در خیال آرم، شوم گل، نسترن گردم

حدیث زلف و گیسویش کنم در انجمن چون من

جهانی را بدام آرم، کمند مرد و زن گردم

چو خالش در نظر آرم سراسر نافه ی مشکم

مزاج آهوان گیرم، بصحرای ختن گردم

چو چشمش در نظر آرم، گهی بیمار و گه مستم

در آن مستی شوم صیاد، صید خویشتن گردم

لبش چون در ضمیر آرم، یکی ساغر شوم پر می

ز دندانش چو یاد آرم همه در عدن گردم

بفکر آن دهان چون اوفتم اثباتم و نفیم

محالی را کنم جا، بر محل صد سخن گردم

حدیث آن میان چون در میان آید شوم موئی

ندانم نیستم؟ هستم؟ میان شک و ظن گردم

چو دور از یار می پویم بهر جا (فیض) بیهوده

بیا بهر سراغ دوست گرد خویش گردم

***

تن دادم او را جان شدم، جان دادمش جانان شدم

آنکو نگنجد در جهان، از دولت عشق آن شدم

کردم سفر از آب و گل، تا ملک جان، اقلیم دل

از تن بجان می تاختم، تا از نظر پنهان شدم

دیدم جهانرا سر بسر، چیدم ثمر از هر شجر

گشتم گدای در بدر، تا عاقبت سلطان شدم

در جاده های مشتبه هر سالکی را رهبری

در شاه راه معرفت، من پیرو قرآن شدم

تن در بلا بگداختم، تا کار جانرا ساختم

از آب و گل پرداختم، از پای تا سر جان شدم

مأوای دلدارست دل، کی جای اغیار است دل؟

دادم بدو این خانه را، بر درگهش دربان شدم

رفتم بملک آگهی، دیدم بدیها را بهی

خود را ز خود کردم تهی، جسم جهانرا جان شدم

خود را ز خود انداختم، از خود بحق پرداختم

سر در ره او باختم، سردار سربازان شدم

یاران در هستی زدند، من قبله کردم نیستی

هر کس ز عقل آباد شد، من از جنون عمران شدم

زاهد بزهد آورد رو عابد عبادت کرد خو

شد آنچه شاید غیر من، من آنچه باید آن شدم

بودم ز مهرش ذره ای بودم ز بحرش قطره ای

خورشید بس تابان شدم، دریای بی پایان شدم

ای (فیض) بس بالای دوی، لاف از منی تا کی زنی

دعوای بیمعنی کنی، من این شدم من آن شدم

***

طرفی نبستم زین جهان استغفر الله العظیم

خسبیدم و شد کاروان، استغفرالله العظیم

عمر عزیزم شد تلف اندر پی آب و علف

کاری نکردم بهر جان، استغفرالله العظیم

زین پس مگر سودی کنم، تدبیر بهبودی کنم

بگذشته ها خود شد زیان، استغفر الله العظیم

بیحد گناهان کرده ام، بس جور و طغیان کرده ام

زین جرمهای بیکران، استغفر الله العظیم

با این و آن گشتم بسی، بردم بسر با هر کسی

طرفی نبستم زین و آن، استغفر الله العظیم

هر چند جویم من کنار زین عالم ناپایدار

تقدیرم آرد در میان، استغفر الله العظیم

هی هی نمی دانم چرا افتادم اندر این بلا!

این نکته شد بر من نهان، استغفر الله العظیم

جان می رود سوی علا، تن می رود سوی بلا

از امتزاج این و آن، استغفر الله العظیم

گاهی رهم دنیا زند، گه سد ره ی عقبا شود

هم زین جهان هم ز آنجهان، استغفر الله العظیم

هر دم شوم نادم، دگر گیرم گناهانرا ز سر

یا رب انت المستعان، استغفر الله العظیم

از بس زدم بر توبه سنگ، شد توبه من عار و ننگ

از اصل جرم و جبر آن، استغفر الله العظیم

از بس زدم بر توبه راه، شد توبه بدتر از گناه

هر دم هم از این هم ز آن، استغفر الله العظیم

زین عقده های سست و مست، زین توبه های نادرست

لحظه بلحظه آن به آن، استغفر الله العظیم

ده بار و صد بار و هزار ای (فیض) کم باشد، بیار

هر دم جهان اندر جهان، استغفر الله العظیم

***

خویشتن را در هوا کردیم گم

جاده در راه خدا کردیم گم

از عدم ما تا باقلیم وجود

آمدیم و راه را کردیم گم

منزل و مقصود و راه و راه رو

جمله را در ابتدا کردیم گم

سالک و مسلوک و مسلوک الیه

جمله ما بودیم و ما کردیم گم

هر چه ما را بود ز اجناس و نقود

جمله را در راهها کردیم گم

ز ابتدا کردیم چون آهنگ راه

گام اول خویش را کردیم گم

بر درشه چون عطا جویان شدیم

شاه را اندر عطا کردیم گم

کس نمی داند که چون شد کار ما

خود چه بود و این چرا کردیم گم!

نیست پیدا کاخر این کار چیست

ز ابتدا تا انتها کردیم گم

گشت پنهان طرز جستجوی ما

هر چرا ما جابجا کردیم گم

بگذریم از جستجو و گفتگو

چونکه ما سررشته را کردیم گم

گفته ها برجسته ها شد پردها

جسته ها در گفته ها کردیم گم

یافتیم آخر درون خویشتن

هر چرا در هر کجا کردیم گم

***

درین گلشن من بیدل ببوی یار می گردم

پی گنجی درین ویرانه همچون مار می گردم

سپهر عالم جانم، طراز نقش امکانم

بگرد مرکز توحید چون پرگار می گردم

بلی گوی و بلا جویم، قضا چوگان و من گویم

برای خود نمی پویم، بحکم یار می گردم

بری زین باغ تا چینم، هزاران جور می بینم

برای آن گل خود رو، بگرد خار می گردم

نه پیچم روی از تیرش، نپرهیزم ز شمشیرش

سر از بهر فدا دارم، پی این کار می گردم

قرار و صبر برد از من تمنای وصال او

هوای آشیان دارم که چون طیار می گردم

بنزد دوست خواهم شد برای تحفه ی مجلس

دری شایسته می جویم، درین بازار می گردم

دوای درد عاشق را مگر یابم نشان از کس

درین بازار در دکان هر عطار می گردم

نیاید بر منش رحمی طبیب عشق را هر چند

درین بازار عطاران، من بیمار می گردم

قلندر نیستم گر چه به صورت، لیک در معنی

ورای عالم صورت قلندروار می گردم

عزیز هر دو عالم می شوم چون خاک ره گردم

چو عزت جو شوم، در هر دو عالم خوار می گردم

جهان بر من شود حاکم چو او را دوست می دارم

برد فرمان من عالم چون زو بیزار می گردم

زنم بر عالم استغنا ، قناعت چون کنم پیشه

شوم محتاج هر ناکس، چو بر دینار می گردم

بغفلت عمر خواهد رفت، بس کن گفتگو ای (فیض)

چو از دستم نیامد کار بر گفتار می گردم

***

من دیوانه گرد هر پری رخسار می گردم

ببوی آن گل خود رو درین گلزار می گردم

جهانرا سر بسر مست از می توحید می بینم

گهی کز باده ی غفلت دمی هشیار میگردم

طواف کعبه گر حاجی کن یکبار در عمری

من دیوانه هر ساعت بگرد یار می گردم

گهی از شوق روی او ره گلزار می پویم

بیاد نرگسش گه بر در خمار می گردم

گهی دیوانه گه مستم، گهی بالا گهی پستم

گهی کاهل گهی چستم، که ناهموار می گردم

مگو با من حدیث عقل و دین واعظ که عمری شد

که در دیر مغان دیوانه با زنار میگردم

زمانی رند او باشم، زمانی عور و قلاشم

گهی بر ننگ می پویم، گهی بر عار می گردم

بمیخانه گهی مستم، ندانم پای از دستم

گهی بر صومعه با جبه و دستار می گردم

گهی در خیر و گه در شر، گهی در نفع و گه در ضر

گهی بر نور می پویم، گهی بر نار می گردم

گهی این سو گهی آن سو، گهی هی هی، گهی هو هو

نیم مجنون ولی در عشق مجنون وار می گردم

گهی خارم خلد در پای، گه سر سوی سنگ آید

ز داغ لاله ی سرمست در کهسار می گردم

جمال لم یزل می داردم بر مهر مه رویان

ز عشق دوست چون پروانه بر انوار می گردم

سراپا جملگی دردم، نهان دارم رخ زردم

نمی داند کسی دردم که بی تیمار می گردم

ز علم رسمیم نگشود در، در عشق کوشیدم

بمان ای (فیض) گو گه گه بر اسرار می گردم

***

گر وصل خواهد دلبرم، من بیخ هجران بشکنم

هجران چو می فرمایدم، حاشا که فرمان بشکنم

من خدمت جانان کنم، آنرا که گوید آن کنم

چیزی دگر خواهد چو دل، در کام دل آن بشکنم

بر نفس دون غالب شدم، چون من بتأیید خدا

هم شوق او کاسد کنم، هم ساق شیطان بشکنم

تن می نماید جاودان، سر درنیارم هم بجان

جان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشکنم

در لفظها معنی کنم، گم گشته ها پیدا کنم

تا صورت صورت پرست از راه پنهان بشکنم

زهاد را عارف کنم، عباد را واقف کنم

تا بت ازین بیرون کشم، تا توبه ی آن بشکنم

زندان جانست این جهان، بر وی هوا قفل است، هان

بازوی خیبر گیر کو، تا قفل و زندان بشکنم؟

با تیغ مهر مرتضی گردون زنم بوبکر را

هم سر ببرم از عمر، هم پای عثمان بشکنم

از آب من گردان بود، من نان گردون کی خورم

چون جوی من دریا شود، گردون گردان بشکنم

مهر ار نگردد گرد من داغ کسوفش برنهم

گر مه نسازد گوشه اش، چون گوشه ی نان بشکنم؟

بهرام اگر تیرم زند، با زهره اش زهره درم

هم تاج برجیس افکنم، هم تخت کیوان بشکنم

خاک ار شود بر من گران، چون گرد بر بادش دهم

بیخ عناصر بر کنم، ارکان ارکان بشکنم

ای (فیض) تا کی شور و شر، بر خویشتن زن این تبر

تا چند گوئی بیهده این بشکنم آن بشکنم؟

***

من این زهد ریایی را نمی دانم نمی دانم

رسوم پارسائی را نمی دانم نمی دانم

دل من مست جانانست و جانانش همی یابد

بهشت آن سرائی را نمی دانم نمی دانم

وصال دوست می باید مرا پیوسته روز و شب

من این رسم جدائی را نمی دانم نمی دانم

ز خود یکتا شدم، خود از دوش خویش افکندم

من این دلق دوتائی را نمی دانم نمی دانم

ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم

خودی و خودمائی را نمی دانم نمی دانم

یکی گویم، یکی دانم، یکی بینم، یکی باشم

دوتائی و سه تائی را نمی دانم نمی دانم

دلم دیوانه ی زلفش شد، آنجا ماند جاویدان

ز زنجیرش رهائی را نمی دانم نمی دانم

سخنها بر زبان می آیدم، لیکن نمی گویم

چو علتهای عالی را نمی دانم نمی دانم

من ار نیکم و گر بد (فیض) گو مردم  بدانندم

زبان خودستائی را نمی دانم نمی دانم

***

چشم بر هر چه گشادیم رخ خوب تو دیدیم

گوش بر هر چه نهادیم حدیث تو شنیدیم

مردمان چشم گشودند و ندیدند بجز غیر

ما ببستیم دو چشم و بجمالت نگریدیم

لوح دلرا که بر آن نقش و نگار دگران بود

پاک شستیم و بر آن صورت خوب تو کشیدیم

حسن خوبان فریبنده ز دریای تو موج است

آبروی همه از حسن روانبخش تو دیدیم

گر سراب دو جهان رهزن دین و دل ما شد

آخرالامر بسر چشمه ی مقصود رسیدیم

عارفان وصف تو از دفتر و اسناد شنیدند

ما ز یاقوت گهربار لبان تو شنیدیم

تشنه یکچند دویدیم درین وادی خونخوار

آخر از چشمه حیوان تو یک جرعه چشیدیم

قطره ای مستی ما را ز می عشق تو بس بود

لله الحمد بدریای وصال تو رسیدیم

بایع و بیع و ثمن مشتری و جنس تو بودی

سر بسر کوچه و بازار جهان را همه دیدیم

چند بر خرقه ی پرهیز زدن پنبه ی توبه

آفرین باد ترا عشق، کزین خرقه رهیدیم

بارها جامه ی تقوی بگنه چاک ز دستیم

از پی حله ی عفو تو بسی جامه دریدیم

پای سعیت همه شد آبله در راه طلب (فیض)

یار ما در دل ما بود، عبث می طلبیدیم

***

در چهره ی مهرویان، انوار تو می بینم

در لعل گهرباران، گفتار تو می بینم

در مسجد و میخانه جویای تو می باشم

در کعبه و بتخانه انوار تو می بینم

بت خانه روم گر من تا جلوه ی بت بینم

چو نیک نظر کردم، دیدار تو می بینم

هر کو ز تو پیدا شد، هم در تو شود پنهان

پیدا و نهان گشتن هم کار تو می بینم

از کوی تو می آیم، هم سوی تو می آیم

در سیر و سلوک خود، انوار تو می بینم

هم کشته این عیدم، هم زنده جاویدم

منصور صفت خود را بردار تو می بینم

گاهی تو مرا کاهی، گه قیمتم افزائی

در سود و زیان خود را، بازار تو می بینم

هر کس شده در کاری سرگشته چو پرکاری

سرگشتگی جمله در کار تو می بینم

هر جا که روم بالم چون بلبل شوریده

سر تا سر عالم را گلزار تو می بینم

خون در جگر لاله، از داغ تو می بینم

چشم خوش نرگس را ، بیمار تو می بینم

پروانه بگرد شمع، جویای جمال تو

بلبل بگلستانها هم زار تو می بینم

از خود نه خبر دارم، نه عین و اثر دارم

در نطق و بیان (فیض) گفتار تو می بینم

***

حسن رخ مه رویان، از روی تو می بینم

دلجوئی دلداران، از خوی تو می بینم

هر جا که بود نوری، از پرتو روی تست

هر جا که بود آبی، از جوی تو می بینم

چشم خوش خوبان را، بیمار تو می دانم

محراب دو عالم را، ابروی تو می بینم

گبر و مغ و ترسا را، جویای تو می بینم

روی همه عالم را، واسوی تو می بینم

بلبل بگلستانها، از بهر تو می نالد

بوی گل و ریحانها، از بوی تو می بینم

تشویش دل درهم، از زلف تو می دانم

اسباب پریشانی، گیسوی تو می بینم

عاشق سر کو گردد، من گرد جهان گردم

چون جمله عالم را، من کوی تو می بینم

املاک و لطایف را، چوگان تو می دانم

افلاک و عناصر را، من کوی تو می بینم

نور دل هر ذره ، خورشید جهان تابیست

من تابش آن خورشید، از روی تو می بینم

این عالم فانی را، هر دم ز تو، نو از نو

من کهنه نمی بینم، من نوی تو می بینم

از هیچ صدائی من، جز حرف تو نشنیدم

هیهای دل هر کس، یاهوی تو می بینم

در بحر محیط عشق شد غرق وجود (فیض)

وین چشم گهربارش، واسوی تو می بینم

***

ای جان مردم، جانان مردم

بادا فدایت، صد جان مردم

جان خود چه باشد، تا خوانمت جان؟

بهتر ز جان چیست؟ تو آن مردم

اظهار حاجت، پیشت چه حاجت؟

ای بر تو پیدا، پنهان مردم

ای بر تو آسان، دشوار هر کس

ای بیتو دشوار، آسان مردم

آسان کن ای دوست، دشوار ما را

دشوار مپسند، آسان مردم

ای بی تو ما را، نی سر نه سامان

هم تو سری هم، سامان مردم

ای کفر زلفت، ایمان عشاق

آیات حسنت، قرآن مردم

ای زلف شستت، صیاد دلها

وی چشم مستت، فنان مردم

ای نور و بینش، در چشم مردم

در چشم مردم، انسان مردم

در جسم مردم، هم جان و هم دل

هم جان مردم، ایمان مردم

سوز دلم را، درد تو سازد

ای درد عشقت، درمان مردم

زان شکر لب، کامی نیابند

بر لب نیاید تا جان مردم

در مطبخ عشق، خونابه ی دل

مستغیم کرد، از خوان مردم

در کعبه وصل بر رسم عیدی

جز جان چه باشد قربان مردم؟

ای (فیض) را تو آغاز و انجام

هم مبدء ای هم پایان مردم

***

کو عشق؟ کو سودای عشق؟ تا در جهان غوغا نهم

کو مستئیی تا غلغلی در گنبد مینا نهم؟

کو سوزشی تا شورشی اندر ملایک افکنم؟

فریاد لا علم لنا در عالم بالا نهم

ساقی بده تا تر کنم از می دماغ پخته ای

مشتی از این خامان خشک، در بوته ی سودا نهم

سرمست، از مقراض لاسازم دو عالم را فنا

و آنگاه نقد هر دو کون در مخزن الا نهم

آتش زنم در انس و جان، شور افکنم در کن فکان

بیرون روم از آسمان، بر سقف عالم پا نهم

زین تنگنا بیرون روم، تا عالم بیچون روم

از لیت قومی یعلمون در ملک جان غوغا نهم

یارب ز (فیضت) وامگیر یکدم شراب عشق خود

تا هستی موهوم را در ماء من افنا نهم

***

ما مستانیم بی می و جام

خمها نوشیم بی لب وکام

بی نغمه و صوت می سرائیم

سیر دو جهان کنیم بی کام

پیوسته بگرد دوست گردیم

نی سرداریم و نی سرانجام

سودازدگان کوی عشقیم

در ما نه سرشته اند آرام

نی وصل بکام دل نه هجران

ما سوخته ایم و کار ما خام

صید عشقیم و هست در خاک

این چرخ که گشته بهر مادام

ما را روزی که میسر شتند

طشت مستی فتاد از بام

شیدای ترا چکار با ننگ؟

رسوای غمت چه می کند نام؟

در وصف میان عاشقان (فیض)

صافی طبعیست دردی آشام

***

کی آیدم می در نظر، مست جمال ساقیم

وز خود کجا دارم خبر، مست جمال ساقیم

آن غمزه را دل برد پی، ز آن چشم و لب جان خورد می

چشم منست و روی وی، مست جمال ساقیم

از چشم او می میچشم، وز لعل او می میکشم

وز غمزه ی او سرخوشم، مست جمال ساقیم

بیخود فتاده کف زنان، در بحر عشق بیکران

شادی کنان شادی کنان، مست جمال ساقیم

با لطف و قهرش ساختم، و ز غیر او پرداختم

خود را ز خود انداختم، مست جمال ساقیم

جانم ز دریائیست مست، جام و سبو و خم شکست

بگذشته ام از هر چه هست، مست جمال ساقیم

آفاق را طی کرده ام، اسب خرد پی کرده ام

منزل در آن حی کرده ام، مست جمال ساقیم

گه قطره و گه قلزمم، گه باده و گاهی خمم

در شور و در مستی گمم، مست جمال ساقیم

یا عادل العشاق قم، نحن السکاری لا تمم

صد عقل در مستیست گم، مست جمال ساقیم

درباره ی ما رنگ نیست، در مستی ما جنگ نیست

ناموس ما را ننگ نیست، مست جمال ساقیم

ای (فیض) رسوائی مجو، خاموش شو زین گفتگو

تا چند گوئی: کو بکو مست جمال ساقیم

***

وه که جان یا تنم، نمی دانم؟

این توئی یا منم، نمی دانم؟

خویش را از تو فرق نتوانم

دوست از دشمنم نمی دانم

با منی و ز فراق می سوزم

گلشنم، گلخنم، نمی دانم؟

روی و زلف تو قبله ام شب و روز

کافرم، مؤمنم، نمی دانم؟

خم ابروی تست، یا محراب؟

رهبر از رهزنم نمی دانم

جامه دانم که می درم بر تن

جیب از دامنم نمی دانم

محو در عشق تو شدم چون (فیض)

عشق تو یا منم نمی دانم؟

***

حسنش دریا و من سبویم

عشقش چوگان و من چو گویم

من قالبم، او مرا چو جانست

او آب روان و من چو جویم

او چون نائی و من چه نایم

نالان و حزین و زار اویم

او از لب من سخن سراید

این نیست که ترجمان اویم

ای خواجه مرا حقیر مشمار

پرورده ی دست لطف اویم

از نیک بجز نکو نیاید

چون او نیکوست، من نکویم

چون پشت من اوست در همه حال

با او پیوسته روبرویم

گاه از شادی غزل سرایم

گاهی از غم چو (فیض) مویم

آنرا که بود بکوی او خاک

افتاده بره چو خاک کویم

***

ما دیده ی اشکبار داریم

در سینه دلی فگار داریم

دستی بجفا اگر گشائی

آهسته، که شیشه بار داریم

بر آتش عشق او کبابیم

رو سرخ و درون زار داریم

چون شعله ی آتشیم در رقص

مستیم و هوای یار داریم

بوئی چو ز شهر یار آمد

ما روی بدان دیار داریم

ما را نبود به شهر کاری

ما کار بشهر یار داریم

ز آنروز که وعده ی لقا کرد

ما چشم در انتظار داریم

بر مقدم یار، لعل و گوهر

از دیده و دل نثار داریم

زاهد از عشق ننگ دارد

ما نیز از زهد عار داریم

تو رطل گران، سبک بما ده

با خشک گران، چکار داریم

پر کن جامی که این سر ما

چون گشت تهی خمار داریم

گرمی این است، ساقی امسال

ما دعوی غبن پار داریم

ما را تو غلام خویش مشمر

در خیل سگان، شمار داریم

بر درگه تو برای عزت

خود را چون (فیض) خوار داریم

***

شب تار است روز من، بیا خورشید تابانم

روان سوز است سوز من، بیا ای راحت جانم

بیا ای یار دیرینم، بیا ای جان شیرینم

دمی بنشین ببالینم، كه جان بر پایت افشانم

ترا خواهم ترا خواهم، بغیر از تو کرا خواهم

بغیر از تو چرا خواهم، توئی جان توئی جانم

ز شادی چون شوم خندان، توئی پیدا در آن خنده

ز غم چون می کنم افغان، توئی پنهان در افغانم

زنی در من گهی آتش، کنی گاهی دلم را خوش

کدامین بهتر است از لطف یا قهرت نمیدانم؟

ز من پرسی که: مرد نیئی ای (فیض) یا عقبی؟

نه مرد این نه مرد آن، پریشانم پریشانم

گروهی عالم و عاقل، گروهی غافل و جاهل

من دیوانه ی بیدل، نه با اینم نه با آنم

***

ما ز مافوق فلک در بحر و بر افتاده ایم

در تک این بحر اخضر چون گهر افتاده ایم

جامه نیلی کرده و برحال ما بگریسته

تا چو اشک این آسمان (را) از نظر افتاده ایم

گر چه اسرار دو عالم در دل ما مضمر است

لیک از خود در دو عالم بیخبر افتاده ایم

می برند از نخل عمر ما ثمر گر عالمی

بهر خود در باغ دنیا بی ثمر افتاده ایم

هان بیا تا عیب هم پوشیم، چون دلق و کلاه

تا بکی در پوستین یکدگر افتاده ایم

بر فلک بنهیم پا، پس کاروانرا سر شویم

گرچه در راه خدا بی پا و سر افتاده ایم

رو بشهرستان قرب آریم از صحرای بعد

دوستان بهر چه دور از یکدگر افتاده ایم

رهنما، ای رهنما و دستگیر، ای دستگیر

بی دلیل و زاد و مرکب در سفر افتاده ایم

(فیض) را یارب مدد کن تا بعلیین رسد

چند در سجین پی هر شور و شر افتاده ایم

***

ذره ذره ز آسیای آسمان افتاده ایم

خورده آدم گندم و ما از جنان افتاده ایم!

همنشین قدسیان بودیم در جنات عدن

حالیا در ظلمت این خاکدان افتاده ایم

پخته نان ما خدای ما و ما از روی جهل

از برای نان بهر در چون خسان افتاده ایم

دست پرورده ملایک بوده، خورده آب قدس

از بنان قدسیان اینجا بنان افتاده ایم

در کنار خویش ما را دوست پرورد و کنون

چون اسیران در میان دشمنان افتاده ایم

بار سنگین امانت را بدوشی افکنده ایم

از فضولی زیر این بار گران افتاده ایم

شکر لله نیستیم از جستجو فارغ دمی

آنچه رفت از دست ما در کسب آن افتاده ایم

قومی از بهر سراغش پای از سر کرده اند

ما هم از سر همره این کاروان افتاده ایم

زین جهان در پرده می جوئیم راه آن جهان

در قفس در جستجوی آشیان افتاده ایم

روز و شب بی پا و سر گردیم گرد هر دو کون

از پی آن جان جان در این و آن افتاده ایم

گر چه بیرون از زمین است و زمان دلدار ما

ما ببویش در زمین و در زمان افتاده ایم

گر چه فوق لامکانست و مکان مقصود ما

از خیالش در مکان و لا مکان افتاده ایم

میفتد عکس جمالش دمبدم بر جان ما

ما بره دنبال این برق جهان افتاده ایم

آفرین بر دیده ی حق بین ما، کاندر جحیم

در تماشای بهشت جاودان افتاده ایم

آفرین بر دیده ی بینای عشق حق پرست

سجده ی حق کرده و پیش بتان افتاده ایم

آستین بی نیازی بر دو کون افشانده ایم

بر در حق لیک سر بر آستان افتاده ایم

(فیض) گاهی حق پرستست و گهی باطل پرست

از قضا گاهی چنین، گاهی چنان افتاده ایم

***

از حضور قدس جان را در سفر افکنده ایم

در سفر هم خویش را در شور و شر افکنده ایم

در کف نفس و هوا و دیو اسیر افتاده ایم

تا به لذات جهان بیجا نظر افکنده ایم

بهر تعظیم خسان و اعتبار ابلهان

خویشتن را چون گدایان دربدر افکنده ایم

راه دوزخ پیش داریم و بسرعت می رویم

بی محابا خویشتن را در خطر افکنده ایم

راه جنت را بما بنموده حق با صد دلیل

از ضلالت خویش را ما در سفر افکنده ایم

سوی ما از یار ما با آنکه می آید خبر

ما درین ره خویشتن را بی خبر افکنده ایم

دوست را با ما نظرها هست پیدا و نهان

ما چو کوران آن نظرها از نظر افکنده ایم

جان ما را تیرباران حوادث کرد چرخ

ما به پیش تیربارانش سپر افکنده ایم

تا نپنداری که ما این راه را خود می رویم

پیش چوگان قضا چون گوی، سر افکنده ایم

جان شد این تن، وعده ی دیدار جانان تا شنید

چشم شد دو گوش، تا ما این خبر افکنده ایم

حرف او بشنیده دل، هر جا که گوشی داده ایم

روی او دیده است جان، هر جا نظر افکنده ایم

تا بکی در عرض ره خواهیم گشتن، عمر شد

بهر کاری (فیض) خود را در سفر افکنده ایم

***

چه می شود که مقیم در جناب تو باشم؟

سگ جناب تو باشم، رقیب باب تو باشم؟

چه می شود که شب و روز گرد کوی تو گردم

در انتظار برافکندن نقاب تو باشم؟

چه می شود که گهی از در عتاب درآئی

که از قصور نه شایسته خطاب تو باشم؟

چه می شود که بتلقین حجتم بنوازی

که چون سؤال کنی واقف جواب تو باشم؟

چه می شود که ببزم وصال خود دهی جایم

جزای کرده چو شایسته ثواب تو باشم؟

چه می شود که بهجران خویشتن نگذاریم

سزای کرده چو مستوجب عقاب تو باشم؟

چه می شود که نجوئی ز من حساب و کتابی

غریق بحر کرمهای بیحساب تو باشم؟

چه می شود چو مرا (فیض) داده ای لقب از لطف

مدام سر خوش (فیض) شراب ناب تو باشم؟

***

میل صحرا گر کنی، من سینه را صحرا کنم

میل دریا گر کنی من دیده را دریا کنم

گر تو خواهی عالمی ویران کنی در یک نفس

من بمژگان راه سیل از دیده خود وا کنم

گر هوای لاله و گل داری، از خون جگر

باده ها در چشم دارم، داغها پیدا کنم

شد خیالی این تن من، گر چراغی بایدت

من درین فانوس، شمع از نور جان برپا کنم

برق و رعدی گر هوس داری، نفس را دم دهم

بند از پای فغان و ناله ی دل وا کنم

هر چه خواهی می توانم خویش را کرد آنچنان

جای آن دارد گرت یکذره در دل جا کنم

آتش سوز درون خود برآرم چون چنار

شعله ای گردم چو یاد آن رخ حمرا کنم

گر دلت خواهد که گردد آشکارا شرک من

خرقه از سر برکشم، زنار را رسوا کنم،

گر ز سوز (فیض) می خواهی که باشی باخبر

آتش پنهان دل را در نفس پیدا کنم

***

من و عشق و مستی عشق، بجز این هنر ندارم

بجز این هنر چه باشد؟ که ز خود خبر ندارم

بود از سر وصالش، دل فتنه جمالش

من و کنجی و خیالش، سر شور و شر ندارم

ز در تو کی کشم پا مگر آنکه سر ببازم

ز تو کام تا نیابم ز تو دست برندارم

بمیان اشک غرقم چو صدف ببحر لیکن

چو تو در برم نباشی، تهیم، گهر ندارم

شجری ز باغ عشقم، غم و ناله شاخ و برگم

چو تو در برم نباشی، عبثم، ثمر ندارم

ز تو چون جدا شوم من، تو بگو کجا شوم من؟

بخدا که هیچ راهی بکسی دگر ندارم

نکنم حدیث از غیر، ببرم ز شر و از خیر

چو مرا غم تو باشد، غم خیر و شر ندارم

***

خوش آنکه بعشق تو گرفتار بمیرم

بیدار درین منزل خونخوار بمیرم

زین خوابگه بی خبران زنده برآیم

واقف ز سراپرده اسرار بمیرم

مستغرق دیدار شده در بر جانان

آسوده ز اقرار و ز انکار بمیرم

در سر هوس ساقی و در دست می لعل

در پای خم و خانه ی خمار بمیرم

کاری چوبه از خدمت معشوقه و می نیست

ساقی مددی کن که درین کار بمیرم

بشتاب و بده یکدو سه ساغر ز پی هم

مپسند که در میکده هشیار بمیرم

خونین جگر و خسته دل از محنت هجران

جانا تو پسندی که چنین زار بمیرم؟

آن یار بکس رخ ننماید چه توان کرد

بگذار که در حسرت دیدار بمیرم

گفتار خود ای (فیض) بکردار بیارا

مگذار که در زخرف گفتار بمیرم

***

تا آتش عشق رخت در جان و دل افروختیم

دیدیم گر مهیا ز غم، از خوشدلی وا سوختیم

حالی بغم رو کرده ایم، با عیش یکرو کرده ایم

شادی چو در غم یافتیم آنرا باین بفروختیم

با جنت و طوبی چه کار چون کام ما از غم رواست؟

از آتش دوزخ چو غم، در عشق چون ما سوختیم؟

چون خرقه پوشان غمت دلهای صافی داشتند

ما هم بامید صفا زین غم مرقع دوختیم

ترک کتاب و درس علم گفتیم چون در راه تو

یک نکته ی اغیار سوز از پیر عشق آموختیم

گر دین و دنیا باختیم در عشق و در سودای عشق

لیک از متاع درد و غم سرمایه ها اندوختیم

افسرده بودی (فیض) تا، با عیش بودت الفتی

ای غم روانت شاد باد کز تو دلی افروختیم

***

بشست یار و زلف یار در بندم، خوشا حالم

بدرد بی دوای دوست خرسندم، خوشا حالم

ندیدم چون وفائی در گلی در گلشن عالم

ز دل خار تعلق یک بیک کندم، خوشا حالم

برون کردم سر از خاک و ندیدم جای آسایش

دگر خود را درون خاک افکندم، خوشا حالم

بجز عشقم نیامد در نظر چیزی درین عالم

از آنرو عشق در جان و دل آکندم، خوشا حالم

جمال دوست در صحرای هستی چون تجلی کرد

وجود خویش را از خویشتن کندم، خوشا حالم

خیالش در نظر پیوسته هست، اما پسندم نیست

بدیدار جمالش آرزومندم، خوشا حالم

گهی حیران آن رویم گهی آشفته زان مویم

گهی گریم بحال خود، گهی خندم، خوشا حالم

چو حرف یار می گویم، دهانم می شود شیرین

دهان چه، پای تا سر آنزمان قندم، خوشا حالم

از آن خوشنود می باشم چو (فیض) از گفته های خود

که حرف اوست کان بر خویشتن بندم، خوشا حالم

***

نبود این تنگنا جای خوشی در غم فرو رفتم

ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم

فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش

که در غم بود پنهان، زان بغم خرم فرو رفتم

وجود مانع غواصی دریای وحدت بود

غبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتم

برون عالم فانی بدیدم عالم باقی

از این عالم برون جستم، در آن عالم فرو رفتم

سفر کردم در ارکان و نبات جانور چندی

که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم

درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئی

ز دل خار تعلق یک بیک کندم، فرو رفتم

حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم

ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم

فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم

ولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتم

شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون (فیض)

ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم

***

بکوی یار بی پروا گذشتیم

دل آنجا ماند و ما ز آنجا گذشتیم

غلط کی می توان ز آنجا گذشتن

مگر ما بیخود و بی ما گذشتیم

نه ما ماند و نه سر ماند و نه پا ماند

هم از ما هم ز سر هم پا گذشتیم

چو از یار حقیقی بوی بردیم

ز هر گلدسته ی رعنا گذشتیم

عیان دیدیم خورشید ازل را

ز هر مه طلعت زیبا گذشتیم

حدیث از شاهد و ساقی مگوئید

که این را خط زدیم و آنرا گذشتیم

بجان و دل غم مولی گزیدیم

هم از دنیا هم از عقبا گذشتیم

نمی پیچیم در زهاد و عباد

هم از اینها هم از آنها گذشتیم

نه از دنیا و عقبا طرف بستیم

بماندیم این دو را برجا، گذشتیم

چو در اقلیم بیجائی رسیدیم

ز راه و منزل و مأوا گذشتیم

بخلوت خانه ی توحید رفتیم

هم از لا و هم از الا گذشتیم

دل و جانرا بحق دادیم چون (فیض)

ز گفت و گو و از غوغا گذشتیم

***

فخر دو عالمیم و گدای تو آمدیم

بر درگه تو بهر عطای تو آمدیم

در گوش ما فتاد بناگه ندای کن

جستیم از عدم، بندای تو آمدیم

ما را نبود هیچ مهمی در آب و خاک

در آتش بلا بهوای تو آمدیم

ما از کجا خون جگر خوردن از کجا

بر خون این جهان بصلای تو آمدیم

این آمدن برای تو بود و برای تو

بهر تو آمدیم و برای تو آمدیم

هم راه را بما تو نمودی ز ابتدا

هم گام گام را بهدای تو آمدیم

با پای سعی خود بکجا می توان رسید

این راهرا تمام بپای تو آمدیم

این راه پر نشیب و فراز خطیر را

در آرزوی وصل و لقای تو آمدیم

ما را تو میسزی و توئی آب روی ما

ما خاکیان ولی نه سزای تو آمدیم

امر امر تست، هر چه تو گوئی چنان کنیم

در دایره ی قدر بقضای تو آمدیم

کاری برای خود نکنیم و هوای خود

فرمانبران رای و هوای تو آمدیم

هر جا که رفته ایم، ز بهر تو رفته ایم

هر جا که آمدیم، برای تو آمدیم

تو آن خویش باشی و ما نیز آن تو

ما، مای خود نه ایم، که مای تو آمدیم

بی فیض تو ز (فیض) نباید نفس زدن

در فن شاعری برضای تو آمدیم

***

از غیب عدم رخت بهستی چو کشیدیم

از پرتو خورشید تو چون صبح دمیدیم

چون چشم گشودیم بر آن چشمه ی خورشید

از شعشعه اش چشم چو خفاش کشیدیم

پرسند گر از ما که چه دیدید در آنروز؟

گوئیم که: دیدیم جمالی و ندیدیم

دیدن نگذارد رخ خورشید جنابش

خورشید رخت چون بتوان گفت که دیدیم؟

یک چند در آرامگه عالم بالا

با خیل ملک خوشدل و آسوده چریدیم

چون روی نهادیم ز افلاک سوی خاک

سوی طرب و کودکی و جهل خزیدیم

تشریف خرد قامت ما را چو بیاراست

در دامگه محنت ابلیس فتیدیم

زین دامگه ای (فیض) چو سالم بدر آئیم

مستوجب اکرام و سزاوار مزیدیم

***

الا یا ایها الساقی بده جامی که مخمورم

مگر می  وارهاند جان از این غمهای پر زورم

الا یا الناصح مکن منعم ز میخانه

که من موسی و این ارض مقدس هست چون طورم

الا یا ایها الواعظ تو از تقصیر من بگذر

که من در عشق ورزیدن بجان تو که معذورم

اگر رندم و اگر رسوا، اگر مستم و گر شیدا

اسیر عشقم و در مذهب عشاق مغفورم

نه شمع روی او بینم، نه گل از گلشنش چینم

نیم پروانه یا بلبل ز بزم وصل او دورم

الا یا ایها الاحباب اغیثونی اغیثونی

که در ظلمت سرای تن غریب و زار و مهجورم

اگر گویم اگر نالم از آن منعم مکن ای (فیض)

که با بیگانه همراز و زیار آشنا دورم

***

بیا ای اشک خونین تا که بر بخت زبون گریم

کشم آهی ز دل وز ابر آزادی فزون گریم

اگر منعم کند از گریه عقل مصلحت بینم

ز کیشش رو بگردانم، بفتوای جنون گریم

دمی با خویش پردازم، به آه و ناله درسازم

بجان آتش دراندازم، باحوال درون گریم

بسی تنگ آمدم زین تنگنای دهر پروحشت

فلک خواهم که بشکافم در اناموسعون گریم

ز دست خود در آزارم که محنت را سزاوارم

بلای خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گریم

خودم محبوس و خود محبس، ندارم شکوه ای از کس

بپای خویش ماندم، پس ز دست خویش خون گریم

به ننماید رخم جانان که چشم پاک می باید

تریهم ینظرون خوانم، ز هم لا یبصرون گریم

کسی حالم نمی پرسد وگر پرسند می خندند

گه از لا ینطقون نالم، گهی از ینطقون گریم

ز بس خون جگر می آیدم از دیده ی گریان

دو صد چشم دگر خواهم که بر زخم درون گریم

مرا از خویش غافل بودن اولی تر بود زیرا

نظر بر حال خود چون افکنم باید که خون گریم

قلم را (فیض) سوز این سخنها گریه می آرد

زبان لوح هم گوید که از ما یسطرون گریم

***

هر رنج که می رسد بجانم

از خود رسدم اگر بدانم

از هیچ کسم شکایتی نیست

از خویش بخویش در فغانم

بر من از من غمست و محنت

از بود و نبود خود بجانم

درد دل من ز غیر من نیست

خود درد دل و بلای جانم

خود سد ره سلوک خویشم

خارم که بپای خود نهانم

خار پای خودم که با خود

یک گام شدن نمیتوانم

بار دوش خودم که بر خود

پیوسته چو با خودم گرانم

از خویش اگر خلاص گردم

آن کو در وهم ناید آنم

چون (فیض) ز خویش اگر رهیدم

فرمان ده هفت آسمانم

***

ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم

وین درد خویش را ز در او روا کنیم

امید بگسلیم ز بیگانگان تمام

زین پس دگر معامله با آشنا کنیم

سر در نهیم در ره او هر چه بادا باد

تن در دهیم و هر چه رسد مر جفا کنیم

چون دوست دوست دارد ما خون دل خوریم

از دشمن حسود شکایت چرا کنیم؟

او هر چه می کند چو صوابست و محض خیر

پس ما چرا حدیث ز چون و چرا کنیم؟

چون امر و نهی او همه بهر صلاح ماست

فاسد شویم گر ز اطاعت ابا کنیم

فرمانبریم گفته ی حق را ز جان و دل

هر چه آن نکرده ایم ازین پس قضا کنیم

آنرا که حق نکرده قضا چون نمی شود

هیچست ما ز هیچ دل بسته وا کنیم

بیهوده است خوردن غم بهر قوت هیچ

شادی بیا ز دل گره غصه وا کنیم

تغییر حکم چون سخط ما نمی کند

کوشیم تا بسعی سخط را رضا کنیم

راضی شویم حکم قضای قدیم را

چون عاجزیم از آنکه خلاف قضا کنیم

بر کارها چو بند مشیت نهاد حق

ما نیز کار خود بمشیت رها کنیم

از خویش می کشیم جفائی که می کشیم

برخویش می کنیم چو بر کس جفا کنیم

ای (فیض) گفته تو همه محض حکمت است

کوشیم تا به بند تو دردی دوا کنیم

***

ای دل بیا که بر در میخانه جا کنیم

وان مستیئی که فوت شد از ما قضا کنیم

تا کی ز زهد خشک گرانان صومعه

خود را سبک کنیم و دل از قصه وا کنیم

چندی میان اهل صفا صاف می کشیم

خود را بطور صاف کشان آشنا کنیم

گر صاف می بما ندهند اهل میکده

ما درد خود بدردی ساغر دوا کنیم

ساقی بیار می که بدل غصه شد گره

شاید بمی ز دل گره ی غصه وا کنیم

بیخود شویم یک نفس از جام وصل دوست

تا دردهای خویش یکایک دوا کنیم

درهم دریم پرده ی ناموس و ننگ را

زین طاعت ریائی خود را رها کنیم

ناموس و ننگ را بمی ارغوان دهیم

در دست عشق تو به زهد ریا کنیم

(فیض) از شراب عشق اگر جرعه ای کشیم

در راه دوست هم دل و هم جان فدا کنیم

***

کی باشد از جهان بدن سوی جان رویم؟

زان نیز بگذریم و رای جهان رویم

از تن بجان سوی جانان سفر کنیم

طی مکان کنیم و سوی لامکان رویم

شور و شغب کنیم پس پرده ی صور

وین راه را ز چشم خلایق نهان رویم

کس دید و کس ندید به پریم زین قفس

تا کوه قاف، جانب عنقا روان رویم

تا چند اوفتیم در این آب و گل چو خر؟

چون عیسی از زمین بسوی آسمان رویم

تا چند این چنین گذرانیم روزگار؟

گویند، هست طور دگر، آنچنان رویم

سوزیم در جحیم خودی (فیض) تا بکی؟

خود وا کنیم از خود و سوی جنان رویم

***

زین جهان پست بالا می رویم

تا محل قدس اعلا می روم

از مکان و لامکان خواهم گذشت

تا فراز جا و بیجا می روم

نفی باطل کردم و اثبات حق

از لم و لا سوی الا می روم

مرغ جان را رسته بال معرفت

تا نه پنداری که با پا می روم

این دو تائی خرقه ی پرعار را

خرق کردم عور و یکتا می روم

رفته رفته در تنم جان شد بزرگ

تنگ شد جا، سوی بیجا می روم

من نمی گنجم درین عالم دگر

بر من اینجا تنگ شد جا، می روم

می روم تا منبع هر هستیئی

جای (فیض) آنجاست، آنجا می روم

***

رفتیم ازین دیار، رفتیم

زین منزل پرغبار رفتیم

کس چاره ی ما نکرد این جا

بیچاره بدان دیار رفتیم

غم بر سر غم بسی نهادیم

دلخسته و سوگوار رفتیم

در باغ جهان خوشی ندیدیم

غمها خوردیم و زار رفتیم

دلدار بما نکرد لطفی

دل سوخته و فکار رفتیم

دلبر بر ما قرار نگرفت

بی دلبر و بی قرار رفتیم

از گلشن او گلی نچیدیم

بیهوده بروی خار رفتیم

ما را بر خویش ره ندادند

مهجور و حزین و خوار رفتیم

ای (فیض) مکن شکایت از بخت

کز یار بسوی یار رفتیم

از آمدن ار خبر نداریم

صد شکر که هوشیار رفتیم

***

در دل توئی، در جان توئی، ای مونس دیرینه ام

در سینه ی بریان توئی، ای مونس دیرینه ام

ای تو روان اندر بدن، ای هم تو جان و هم تو تن

ای هم تو حسن و هم حسن، ای مونس دیرینه ام

هم دل تو و هم سینه تو، گوهر تو و گنجینه تو

دینه تو و دیرینه تو، ای مونس دیرینه ام

بارم دهی آیم برت، ورنه بمانم بر درت

ای لم یزل من چاکرت، ای مونس دیرینه ام

بارم دهی خرم شوم، ردم کنی در هم شوم

از تو زیاد و کم شوم، ای مونس دیرینه ام

راهم دهی بینا شوم، ردم کنی اعما شوم

از تو بدو زیبا شوم، ای مونس دیرینه ام

لطفم کنی گلشن شوم، قهرم کنی گلخن شوم

گه جان شوم گه تن شوم، ای مونس دیرینه ام

خواهی بخوان خواهی بران، دل در تو دل بست از ازل

گشتم ز تو مست از ازل، ای مونس دیرینه ام

جان لم یزل در وصل بود، یک چند هجرانش ربود

آخر همان گردد که بود؛ ای مونس دیرینه ام

(فیض ) است و گفتگوی تو، شیدای جستجوی تو

شیء الهی گوی تو، ای مونس دیرینه ام

***

آنکه کارش با دلست و نیست او را دل منم

آنکه را مرکب دلست و پای دل در گل منم

آنکه او را هر چه حاصل شد بیغما داد عشق

نیستش اکنون بجز بیحاصلی حاصل، منم

آنکه نفس اوست در مرآت کونین، آن توئی

آنکه نقش هر دو عالم را بود قابل منم

آنکه در راه هوای نفس چالاکست و چست

در سلوک راه حق افسرده و کاهل منم

آنکه او در راه حق ننهاده گامی یک نفس

کرد عمر خویشتن را صرف در باطل منم

آنکه او را جا بود در آسمانها با ملک

سرنگون افتاد اکنون در چه بابل منم

آنکه مقصود دل (فیض) است در عالم توئی

آنکه بسته در خیال تست جان و دل منم

***

آمده ام بدین جهان تا که زنی شکر برم

نامده ام که از شکر قصه برم، خبر برم

جهد کنی در این سفر تا که ذخیره را بسی

تنگ شکر ز معدنش بر سر یکدیگر برم

بسته کمر ببندگی، ناله کنان ز خود تهی

لب بلبش چو نی نهم، از لب او شکر برم

دوست چو مغز من شود، پوست بیفکنم ز خود

تا که نماید آن من بی صدفی گهر برم

آمده بسته ام کمر خدمت پادشاه را

تا که ز یمن دولتش تاج برم، کمر برم

سر بنهم به پای او، دل بنهم برای او

جان بدهم برای او، خدمت او بسر برم

ظلمت و نور و خیر و شر، هست درون یکدیگر

نور کشم ز ظلمت و خیر ز شر بدر برم

هر چه درین سرا بود، جمله از آن ما بود

آمده ام که مال خود جمع کنم، بدر برم

دیده ی جان گشوده ام، بو که درآید از درم

تخم ولاش کشته ام تا که ازو ثمر برم

مونس و غمگسار من نیست بجز خیال او

گر نبود خیال او، با که دمی بسر برم؟

کی بود آنکه وصل او روزی جان من شود

بوسه زنم بر آن دهان، غصه ز دل برون برم؟

دوست بدست آورم، نیست بهست آورم

جان که بزیر آمده باز سوی زبر برم

این غزلم جواب آنک عارف روم گفته (فیض)

(آمده ام که سر نهم، عشق ترا بسر برم)

***

بینم چو جمال یار، مدهوش شوم

یادش چو کنم، ز خود فراموش شوم

چون روی نماید، همگی چشم شوم

چون در سخن آید، همه تن گوش شوم

از دور آید، برش سراسیمه دوم

نزدیک من آید، همه آغوش شوم

آید بکنارم، ز میان برخیزم

گیرد ببرم چو تنگ، از هوش شوم

لب بر لب من نهد، شوم مست و خراب

گر بوسه دهد ز ذوق، بیهوش شوم

ساغر دهدم، شوم ز سر تا پا لب

گوید چو: بنوش، جملگی نوش شوم

آشفته کند زلف و گشاید گیسو

سرمست و خراب و واله از بوش شوم

خواهد دل و جان، شوم سرا پا دل و جان

خدمت خواهد، همه تن و توش شوم

بهر طوفش شوم سرا پا گردان

باری اگرش بود، همه دوش شوم

گیسو چو کمند و زلف چون دام کند

صید زلف و اسیر گیسوش شوم

گوید چو: بیا، شوم ز سر تا پا سر

غلطان غلطان چو گوی و اسوش شوم

گر تیغ کشد، شوم سراسر گردن

تا کشته شوم خاک سر کوش شوم

تیر اندازد، شوم سرا پای هدف

وانگه قربان دست و بازوش شوم

چوگان چو بدست گیرد و تازد رخش

در عرصه میدان شوم و گوش شوم

در دیگ جفا و محنتم گر بپزد

از سر تا پای جملگی جوش شوم

گر لعل شکربار بگفتارد آرد

چون (فیض) شکر کشم و خاموش شوم

***

مرا هر چند رانی، دیگر آیم

اگر از پا درآیم، از سر آیم

گرم از در برانی، آیم از بام

ورم از بام رانی، از در آیم

نیارم صبر کردن بی تو یکدم

که نتوانم بهجرانت بر آیم

فراقت سخت خونریز است و بی باك

وصالت را کجا من درخور آیم؟

نه با تو می توان بودن، نه بی تو

ندانم تا بعشقت چون برآیم

بکش خنجر بقصد کشتن من

که تا رقصان به پیش خنجر آیم

نهم سر پیش تیغت بهر بسمل

بقربانت شوم، گردت برآیم

توئی خورشید و من از ذره کمتر

چو ذره از عدم هم کمتر آیم

مگر لطف تو دست (فیض) گیرد

وگرنه در رهت از پا درآیم

***

میدهد هر دم خیالت روحی اندر قالبم

روز می گردد ز خورشید دل افروزت شبم

می طپد دل، شمع رویت را چو می بینم ز دور

چون شدی نزدیک، چون پروانه در تاب و تبم

من که تاب دیدن رویت نمی آرم چسان

طاقت آن باشدم تا لب گذاری بر لبم؟

چون خیالت دم بدم در اضطراب آرد مرا

پس وصالت تا چه خواهد کرد با روز و شبم؟

جان و دل سوزد فراقت وصل دین غارت کند

ای فدایت جان و دل، وصل تو دین و مذهبم

با تو بودن بی تو بودن هیچ یک مقدور نیست

چاره ای سازد مگر فریاد یارب یاربم

نیست پایانی رهت را، راه خود مقصود نیست

مانده ام حیران ندانم چیست آخر مطلبم؟

(فیض) عشقست این، شکایت ترک کن تسلیم شو

مهرورزم، جان کنم تا هست جان در قالبم

***

از شراب عشق مستی می کنم

با خیالی بت پرستی می کنم

پیش چشمی و لبی هردم غزل

میسرایم شور و مستی میکنم

از شراب نرگس مستانه ای

بیخودی و می پرستی می کنم

چون شدم بیمار چشمی کی دگر

یاد روز تندرستی می کنم؟

چون ندارم بر وصال دوست پای

چاره ها از تنگدستی می کنم

از تغافلهای او خون می خورم

وز لب لعل تو مستی می کنم

زهر چشمی دارم و نوش لبی

خستگی و تندرستی می کنم

مست می گردم چو پستم می کنی

سربلندیها ز پستی می کنم

در شب وصل تو بندم زله ها

فکر روز تنگدستی می کنم

گر چه عالی همتم در کار عشق

پیش بالای تو پستی می کنم

(فیض) دایم مست و هرگز می نخورد

از شراب عشق مستی می کنم

***

ما سرمستان مست مستیم

با ساقی و می یکی شدستیم

در ساقی و یار محو گشتیم

از تنگ وجود خویش رستیم

تا دست بدست دوست دادیم

پیوند ز خویشتن گسستیم

تا چشم بروی او گشادیم

زان نرگس مست، مست مستیم

تا پای بکوی او نهادیم

از دست ببوی او شدستیم

با باده زدیم جوش در خم

تا باده شدیم و خم شکستیم

ما باده و باده ما دوئی نیست

ما رسم دوئی بهم زدستیم

ما از مستی و مستی است از ما

در روز الست عهد بستیم

ما از ساقی و ساقی است از ما

در عیش بکام دل نشستیم

مستی نکنیم از آب انگور

ما مست ز باده ی الستیم

ما بی می و مستیئی نبودیم

بودیم همیشه مست و هستیم

از ما مطلب صلاح و تقوی

ما عشاق و رند و می پرستیم

برخاسته ایم از دو عالم

تا در صف میکشان نشستیم

کس پای بما ندارد ای (فیض)

ما سرمستان مست مستیم

***

باده در باده، مست چون نشوم؟

یار ساقی، ز دست چون نشوم؟

رخ برافروخت، چون نسوزم من؟

قد برافراخت، پست چون نشوم؟

بست در پیچ زلف خم در خم

پای دلرا، ز دست چون نشوم؟

باده او، هوشیار چون باشم؟

ساقی او، می پرست چون نشوم؟

هست او من، چسان نباشم نیست؟

هستیم اوست، هست چون نشوم؟

دل اشکسته می خرد دلدار

طالب این شکست چون نشوم؟

گفت اگر عاشقی فنا شو (فیض)

راه عذرم ببست، چون نشوم؟

***

چو دل در عشق می بستم، ز خود خود را رها کردم

ملامت را صلا دادم، سلامت را دعا کردم

نظر چون سوی من افکند دلدار از سر مستی

زخود رفتم، بخود باز آمدم، بیخود چها کردم

لبش درمان جان شد، چشمش اسرار محبت گفت

ز روی یار تحصیل اشارات و شفا کردم

قرار دل در آن دیدم که گیرم جای در زلفش

قراری یافت دل، در بیقراری جابجا کردم

ندانستم در اول بندگی عشقست و دین رندی

در آخر عمر را در عشق و در رندی قضا کردم

حیات جاودان در عشق و در جان باختن دیدم

زدم خود را به تیغ عشق، جان و دل فدا کردم

چو گفتم در وفا افزا، جفا و جور افزودی

جفا کن جور کن جانا، غلط گفتم، خطا کردم

رهم بستی، دلم خستی، بدم گفتی، نمی گوئی

چرا بستم، چرا خستم، چرا گفتم، چرا کردم

بزیر لب نهان می گفت: چونی در غم ما (فیض) ؟

بجانت هر چه کردم شکر کن، کانها بجا کردم

***

ناله ای با اثر هوس دارم

آتشی با شرر هوس دارم

با دلی پر ز درد عشق کسی

ناله های سحر هوس دارم

هم دلی پر ز درد می خواهم

هم سری بی خبر هوس دارم

بی می و جام و مطرب و ساقی

مستی و شور و شر هوس دارم

عیش بر عاشقان حرام بود

می ز خون جگر هوس دارم

مستیئی و جنونی و گشتن

کوبکو دربدر هوس دارم

در هوای میان باریکی

گشتن اندر کمر هوس دارم

در خیال دهان شیرینی

خرقه اندر شکر هوس دارم

کوه و صحرا و عشق و سودائی

بهر (فیض) این هنر هوس دارم

***

می توانم ز آب دیده دشت را دریا کنم

یا ازین سیل دمادم کوه را صحرا کنم

می توانم برکنم از سینه آه آتشین

نه فلک را در نفس یک توده ی غبرا کنم

دست اگر از دیده برگیرم، نفس را سر دهم

ز آب و آتش می توانم عالمی را لا کنم

از محبت هست پنهان در دل من آتشی

هفت دوزخ سوزد ارزان ذره ای پیدا کنم

هست جانم قابل اسرار علم من لدن

می توانم خویش را تا جنت المأوا کنم

می توانم از زمین بر کام دل گاهی نهم

گام دیگر بر فراز چرخ هفتم جا کنم

می توانم عالمی آباد کردن از نفس

روی دلرا گر بسوی خواجه ی بطها کنم

تو بچشم کم مبین در من، عصای موسیم

خویش را چون افکنم بر خاک اژدرها کنم

می توانم هر دو عالم را بیکدم در کشم

از ولایات علی گر نکته ای پیدا کنم

ذوالفقار مهر او بیرون کشم چون از غلاف

شر ابلیس از سر فرزند آدم وا کنم

از حدیث جانفزایش یک سخن چون بشنوم

میتوانم صد کتاب علم از آن انشا کنم

از کتاب فضلش ار یک حرف آرم بر زبان

عالمی در مهر او آشفته و شیدا کنم

بسته گردد بر رخم درهای دوزخ یک بیک

در ثنای او دهانرا چون بحرفی وا کنم

می توانم گشت واقف از رموز سر غیب

گر زخاک رهگذارش دیده را بینا کنم

وقت آن شد (فیض) گیرم ز اهل دنیا عزلتی

لب ببندم چشم و گوش آخرت را و اکنم

***

ز تو ای گشاد دلها، همه کار بسته دارم

ز تو ای دوا و درمان، دل و جان خسته دارم

بامید آنکه شاید بهوای تو ببندم

همه تار و پود خود را ز جهان گسسته دارم

نه نگاه نیم مستت دل من بجا گذارد

نه ز بند شست زلفت سر موی دسته دارم

همه رنج و محنت و غم، همه درد و سوز و ماتم

سپه بلای عشقت بدلم نشسته دارم

بتو بسته ام دلی را که شکسته است صد جا

بپذیر عذرم ای جان که شکسته بسته دارم

بشکیب تا بسوزد دل و جان در آتش او

دل وجان چه سود ای (فیض) که ز غیر رسته دارم

***

زهر قهر ار تو کنی در جامم

خوشتر از شهد بود در کامم

نوش لطف تو چو شکر نوشم

زهر قهر تو چو شهد آشامم

کی ز چنگال بلا اندیشم

من که شاهین غمت را رامم؟

ای ز چشمت دو جهان مست و خراب

تهی از باده مگردان جامم

بی لقای تو ندارم آرام

چون کنم، چون که توئی آرامم؟

کام (فیض) از تو دمی تلخ مباد

ای ز الطاف تو شیرین کامم

***

از بوی می عشق برنگ آمده ام

باز شه عشق را بچنگ آمده ام

کی باشد عاشقی دچارم گردد

از صحبت عاقلان بتنگ آمده ام

شد خسته بخار زهد، اول قدمم

ره را همگی بپای لنگ آمده ام

مقصد بنگر ز سختی راه مپرس

در هر قدمی پای بسنگ آمده ام

عمرم بشتاب رفت هنگام شباب

پیرانه سر این ره بدرنگ آمده ام

در صورت اگر بعاقلان می مانم

در معنی لیک شوخ و شنگ آمده ام

در سینه ی دوستان سرودم چون (فیض)

در دیده ی دشمنان خدنگ آمده ام

***

از کش مکش خرد بتنگ آمده ام

وز نام پسندیده به تنگ آمده ام

از بس که ز خویش ناخوشیها دیدم

با خویش چو بیگانه بجنگ آمده ام

تا دیو فکنده دام، افتاده بدام

تا نفس گشاده کف، بچنگ آمده ام

یکذره نماند نور اسلام بدل

گوئی که بتازه از فرنگ آمده ام

شد روی دلم سیاه از زنگ گناه

از کشور روم سوی زنگ آمده ام

شهوت چو نماند در غضب افزودم

از خوک چرانی به پلنگ آمده ام

گر رنگ امید نیست بر چهره ی (فیض)

از سیلی بیم، سرخ رنگ آمده ام

***

بیا ساقی بده آن آب گلگون

که دل تنگ آمد از اوضاع گردون

خرد را از سرای سر بدر کن

بر افکن پرده از اسرار مکنون

بگوش جان صلای عشق در ده

رسوم عاقلان را کن دگرگون

بکنج درد و غم تا کی نشینم

شکیبائی شد از اندازه بیرون

بیا تا آه آتشناک از دل

روان سازیم سوی چرخ گردون

فلک را سقف بشکافیم، شاید

رویم از تنگنای دهر بیرون

دل و جانرا نثار دوست سازیم

که غیر دوست افسانه است و افسون

رقم کن بر دل و بر جانت ای (فیض)

برات سرخ روئی ز اشک گلگون

***

بدرد عشق بیدرمان، دوای درد من میکن

بانواع بلاها نو بنو درمان من میکن

بخورشید جمالت ذره ذره دین من میسوز

بمژگان سیاهت رخنه در ایمان من میکن

بدان محراب ابرو در نمازم قبله می گردان

مرا حیران خویش و خلق را حیران من میکن

دل از من بردی و جان نیز خواهی، هر چه می خواهی

من آن خود نیم، آن توام، بر جان من میکن

چو قربانت شوم، در دم حیات تازه ای بخشی

از آن گوئی تو: خود را دم بدم قربان من می کن

سری دارم مهیای نثار خاک پای تو

قدم گر رنجه فرمائی قبول آن من میکن

بهجران امر می فرمائی و دل وصل میخواهد

چو فرمودی، دلم را نیز در فرمان من میکن

زبان در کش بکام ای (فیض) زین گفتار بیهوده

بخاموشی علاج آتش سوزان من میکن

***

دل و جان و سینه سازم هدف خدنگ او من

که مگر شهید گردم، بر هم ز چنگ او من

شدم آتش از غم او که مگر دمی کنم جا

چو درون سنگ آتش، بدل چو سنگ او من

پری خیالش آید ز سرم خرد رباید

بچه سان رهم ندانم ز خیال شنگ او من؟

نه چنان نهنگ عشقش بدمم فرو کشیده

که خلاصیی توانم ز دم نهنگ او من

تن من چو خاک گردد همه گلستان برویم

که شوم ببوی او من، که شوم برنگ او من

اگر او زند به تیرم و گر او زند بسنگم

نروم ز پیش تیرش نجهم ز سنگ او من

بجفاش صلح کردم، ببلاش دل نهادم

نکشم ز کوی او پا، نرهم ز چنگ او من

همه اوست خیر و خوبی، همه من نیاز و زاری

همه عز و فخر من او، همه ننگ و عار او من

دل و دین عمر دادم بهواش (فیض) و رفتم

نگرفته هیچ کامی ز دهان تنگ او من

***

گرد جهان گردیده من، چون روی تو نادیده من

ز آنروز اسباب جهان جز عشق تو نگزیده من

از پرتو نور رخت تابی فتاده در دلم

کز هستیش چون کوه طور بر خویشتن لرزیده من

آیا چه مستیها کنم آندم که برگیری نقاب

چون بیخود و آشفته ام روی ترا نادیده من

از حسن پیدا گشت عشق، از عشق پیدا گشت حسن

از حسن اگر نازیده تو، از عشق هم نازیده من

از بهر آن گاهی مگر روزی ز من گیری خبر

شبها بسی در کوی تو در خاک و خون غلطیده من

تا بو که تو یادم کنی، گوشی بفریادم کنی

بر آستانت روز و شب زاریده و نالیده من

از دیده ام خون شد روان، آهم گذشت از آسمان

با من همان هستی چنان، چیزی چنین نشنیده من

خاک رهت با من نما، تا سازم آن را توتیا

بهر تماشای رخت، روشن کنم زان دیده من

مهرت بجان (فیض) جا کرده است در روز ازل

تا بوده مهر و بوده جان، مهرت بجان ورزیده من

***

تیغ کشی گاه به آهنگ من

گاه شوی یک دل و یکرنگ من

جان کند از خرمی آهنگ من

تیغ بکف چون کنی آهنگ من

این چه جمالست که تا جلوه کرد

برد ز سر هوش من و هنگ من

چشم تو از دیده ی من برد خواب

رنگ تو نگذاشت برخ رنگ من

در سرم افتاد چو سودای تو

کرد جنون غارت فرهنگ من

رهزن هفتاد و دو ملت شدم

زلف تو افتاد چو در چنگ من

در دو جهان چون تو نگنجی، چسان

جا تو گرفتی بدل تنگ من؟

از تو بود شادی و اندوه دل

با تو بود آشتی و جنگ من

وسعت دل بگذرد از عرش و فرش

گر تو بگوئیم که: دل تنگ من

عشق گرفته است عنان مرا

می کشدم سوی بت شنگ من

عیسی عشق ار نبود بر سرم

کی رود این لاشه خر لنگ من؟

(فیض) ترا آرزوی بسمل است

بسمله، ار می کنی آهنگ من

***

یک نگاه از تو و در باختن جان از من

یک اشارت ز تو و بردن فرمان از من

جان بکف منتظر عید لقایت تا کی؟

روی بنمای، جمال از تو و قربان از من

سینه بهر هدف تیر غمت چاک زدم

ناوک غمزه ز تو، هم دل و هم جان از من

بغمم گر تو شوی شاد و بمرگم خشنود

بخوشی خوردن غم، دادن صد جان از من

همه شادی شوم، ار شاد مرا میخواهی

ور غمین، جور ز تو ناله و افغان از من

بوصالم چو دهی بار، ز تو جلوه ی ناز

بفراق امر کنی، خوی بهجران از من

هر چه خواهی تو، ازو (فیض) همان میخواهد

هر چرا امر کنی بردن فرمان از من

***

زنهار مکن ای جان، این درد مرا درمان

این درد مرا درمان زنهار مکن ای جان

لطف ار کنی و احسان کن درد مرا افزون

کن درد مرا درمان، لطف ار کنی و احسان

یکذره غم جانان، خوشتر بود از صد جان

خوشتر بود از صد جان، یکذره غم جانان

در دم ده و جان بستان، ای منبع هر احسان

ای منبع هر احسان، در دم ده و جان بستان

جان می کندت قربان، آنکس که دلش بردی

آنکس که دلش بردی، جان می کندت قربان

بی سر کن و بی سامان، دیوانه ی عشقت را

دیوانه ی عشقت را، بی سر کن و بی سامان

بر همزن و ویران کن، اقلیم وجود (فیض)

اقلیم وجود (فیض) برهمزن و کن ویران

***

از سر وحدت دم زدم، هذا جنون العاشقین

کونین را بر هم زدم، هذا جنون العاشقین

بر طره ی پر خم زدم، بر حرف لا و لم زدم

شادی کنان بر غم زدم، هذا جنون العاشقین

بر شور و بر غوغا زدم، بر لا و بر الا زدم

بر جا و بر بیجا زدم، هذا جنون العاشقین

از عشق سرمست آمدم و ز نیست در هست آمد

در رفعت او پست آمدم، هذا جنون العاشقین

گشتم ز عشق دوست مست، شستم ز غیر دوست دست

تارو نماید هر چه هست، هذا جنون العاشقین

آتش زدم افلاک را، بر باد دادم خاک را

شستم دل غمناک را، هذا جنون العاشقین

سرگشته ی کوئی شدم، آشفته ی موئی شدم

حیران مه روئی شدم، هذا جنون العاشقین

در عشق گشتم بیقرار، زنجیر من شد زلف یار

چشم خرد از من مدار، هذا جنون العاشقین

در من نگیرد پند کس، سوزم نصیحت را چو خس

پندم جمال یار بس، هذا جنون العاشقین

آتش زدم من پند را، وین خشك خام چند را

پختم دل خرسند را،‌ هذا جنون العاشقین

از خود بریدم پند را، بگسستم این پیوند را

بشکستم این الوند را، هذا جنون العاشقین

از نام در ننگ آمدم، وز صلح در جنگ آمدم

از عاقلی تنگ آمدم، هذا جنون العاشقین

نی ننگ میدانم نه عار، دست از من بیدل بدار

یکدم مرا با من گذار، هذا جنون العاشقین

آتش زدم در جان و تن، وز خود فکندم ما و من

بر هم زدم این انجمن، هذا جنون العاشقین

ای آنکه در عقلی گرو، در (فیض) و در شعرش مکاو

از شرو شورم دور شو، هذا جنون العاشقین

***

شور دریای حقایق ز آب چشم ما ببین

در و لعل خون دل در قعر این دریا ببین

دیده دریا، سینه صحرا کرده ام از فیض عشق

سوی من افکن نظر، دریا ببین، صحرا ببین

شورش دریا نه بینی تا نظر بر گل کنی

روی در صحرای دل کن، شورش صحرا ببین

ایکه می خواهی بدانی شور مجنون از کجاست

جانب حی رو، نمکدان لب لیلا ببین

عشق اگر پیدا شود، معشوق سازد رو نهان

عشق را پنهان بود رو، حسن را پیدا ببین

ای که میخواهی بهشت عدن در دنیا به نقد

عاشقی کن، خویشتن را جنت المأوا ببین

گر تو میخواهی که واقف گردی از اسرار غیب

لوح دل را صیقلی کن، پس عجایبها ببین

گر تو خواهی معنی ایمان به بینی عشق ورز

یا بیا سیمای ایمان بر جبین ما ببین

سالها خون خورده ام تا دین بدست آورده ام

از فروغ نور دینم سر ما اوحی ببین

چشم دل بگشا و بنگر سوی آیات خدا

شرکها در پیروی ملت آبا ببین

سر معراج نبی خواهی که بینی آشکار

صورت صوت علی در لیلة الاسری ببین

فیض روح القدس اگر خواهی بیابی در سخن

شعر (فیض) از بر بخوان، خورشید در شبها به بین

***

بهار آمد بهار آمد بهار طلعت جانان

نگار آمد نگار آمد نگار شاهد پنهان

بهار آمد بهار آمد، بهار دل بهار دل

نگار آمد نگار آمد ، نگار جان نگار جان

بشب خورشید جان آمد، ضیای جاودان آمد

بجان بگشای چشم دل، که پیدا گشت هر پنهان

نسیم از کوی یار آمد، نسیم مشکبار آمد

معطر کن دماغ دل، منور ساز چشم جان

تلافی کن تلافی کن، ز بیعت آنچه ضایع شد

ترقی کن ترقی کن، در آ در مشهد عرفان

گمان تا کی گمان تا کی، یقین آمد یقین آمد

برون آ از حضیض شک، بر آ بر آسمان جان

بیفکن بار تن از جان، سبک کن دوش دل از گل

چه ماندی در زمین تن، بر آ بر آسمان جان

سرا پا دیده شو ای (فیض) همچون آب و آئینه

که تا بینی عیان هر جا جمال طلعت یزدان

بیفشان گرد خود از خود، دل و جانرا جلائی ده

جهان بگرفت سر تا سر، به بینش ظاهر و پنهان

***

بهار آمد بهار آمد، چمن شد بر گل و ریحان

نگار آمد نگار آمد دو عالم شد درو حیران

بهار آمد بهار آمد، روانرا تازه کن ای دل

نگار آمد نگار آمد، بجانان زنده شو ای جان

مفاتیح جنان آمد، نعیم جاودان آمد

نسیم جان جان آمد، ز سوی روضه ی رضوان

نوید خرمی آمد ز بهر سینه ی غمگین

برات خوشدلی آمد برای دیده ی گریان

فرح آمد فرح آمد، برون آ از غم و اندوه

سرور آمد سرور آمد، بر آ از کلبه ی احزان

نشاط آمد نشاط آمد، غم و اندوه دل طی شد

بگوشم زان دیار آمد نوید عیش جاویدان

معطر شد دماغ من، منور گشت چشم جان

ز بوی زلف دلدار و فروغ طلعت جانان

چو دستت داد این نعمت ، بکن از هر دو عالم دل

اثر مگذار از (فیض) و برآ از عالم امکان

***

ای دوای درد بی درمان من

مرهم داغ دل بریان من

ای که هم جانی و هم جانان من

ای کم هم دینی و هم ایمان من

در غم تو بی سر و سامان شدم

هم سر من باش و هم سامان من

از سر هر دو جهان برخاستم

تا تو هم این باشی و هم آن من

خان و مانم گو برو در راه تو

بس بود عشق تو خان و مان من

گنج مهر خود نهادی در دلم

کردی آباد این دل ویران من

محو کن بود و نبودم تا ز (فیض)

آن تو ماند، نماند آن من

***

میزنم بر صف اغیار، جنونست جنون

میدرم پرده ی پندار، جنونست جنون

دل من تنگ شد از دیدن و پنهان کردن

میدرم پرده ی اسرار، جنونست جنون

هر حدیثی که بدل عشق نهان میگوید

همه را میکنم اظهار، جنونست جنون

قدح باده ز میخانه برون می آرم

میکشم بر سر بازار، جنونست جنون

چون شدم عاشق و دیوانه، چسان صبر کنم؟

میدرم جامه بیکبار، جنونست جنون

چند جان محنت دوری کشد و دل سوزد؟

می روم تا بر دلدار، جنونست جنون

(فیض) انواع جنون داری و پنهان داری

سحر کردی تو در این کار، جنونست جنون

***

ای خدا این درد را درمان مکن

عاشقانرا بی سرو سامان مکن

درد عشق تو دوای جان ماست

جز بدردت درد ما درمان مکن

از غم خود جان ما را تازه دار

جز بغم دلهای ما شادان مکن

خان و مان ما، غم تو بس بود

خان مانی بهر بی سامان مکن

ز آب دیده باغ دل سرسبز دار

چشمه ی این باغ را ویران مکن

باده ی عشقت ز مستان وامگیر

مست را مخمور و سرگردان مکن

از «سقا هم ربهم» جامی بده

تشنه را ممنوع از احسان مکن

شربت وصلت ز بیماران عشق

وامگیر و خسته را بیجان مکن

رشته ی جانرا بعشق خود ببند

جان ما جز در غمت نالان مکن

مستمر دار آن عنایتهای شب

روز وصل (فیض) را هجران مکن

***

تنم از خاک شد پیدا، شود در خاک هم پنهان

ز جان تن بروید جان، بماند شاد جاویدان

بجز عشقم که سازد پاک ازین خاک کدورت ناک

بیا تا ما هیئی گردم درین دریای بی پایان

ببندم خویش را بر عشق و بندد خویش را بر من

ندارم دستش از دامن، ندارد دستم از دامان

من و این عشق پر آشوب عشق و این سر پرشور

نهم سر بر سر این کار تا از تن برآید جان

بمانم نقش عاشق را، پس آنگه بگذرم از عشق

بجز معشوق یکتائی نه این ماند مرا نه آن

شوم محو جمال او، بسان ذره در خورشید

شوم گم در خیال او، بسان قطره در عمان

چو در حبس خودی ماندی، برون آ (فیض) زین زندان

که تا دل وارهد از غم، رود جان جانب جانان

***

نخست آید بدل پیک شنیدن

کشد آنگه شنیدن سوی دیدن

بصیرت را چو دیدن حاصل آید

رسیدن را رسد وقت رسیدن

رسیدن چون شود حاصل، روانرا

رسید هنگام واصل را ندیدن

چو از دیدار واصل بسته شد چشم

شود هم بسته از دیدن رسیدن

چو از دید رسیدن دیده بستی

نشستی در مقام آرمیدن

چو آرامید جان در بزم وصلش

میسر شد ز لعلش می مکیدن

کشی چون می ز وصلش حاصل آید

روانرا لذت مستی چشیدن

شدی چون مست و آن لذت چشیدی

رسد هنگام هستی را ندیدن

چو مستی را و هستی را ندیدی

ندیدن را شود وقت ندیدن

ندیدن هم ز تو چون دست برداشت

نه تو مانی و نه هم ره بریدن

ز سر تا پای گردی چشم حیرت

همه دیدن شوی، بی دیده دیدن

ترا آن نیستی در عین هستی

بود آرام در عین طپیدن

بمقصود از طلب چون در رسیدی

رسیدی در مزید و در مزیدن

مزید اندر مزید اندر مزید است

هنیئا لک مزیدش را مزیدن

مگو این قصه را ای (فیض) هر جا

که هر فهمش به نتواند رسیدن

***

جانب دوست می کشد عشق مرا که، همچنین

جذبه ی اوست سوی او راهنما که، همچنین

هر که ز قبله پرسدم، روی کنم بروی دوست

سوی جمال او شوم قبله نما که، همچنین

از تو بپرسد ار کسی: قبله عاشقان کجاست؟

جانب کوی یار من ره بنما که، همچنین

قبله ی زاهدان هوا، قبله ی عاشقان خدا

حق خدا که، همچنین حق خدا که، همچنین

هر که بگویدم، چسان محرم او توان شدن؟

بگذرم از هوس، کنم ترک هوا که، همچنین

هر که ز عشق پرسدم، باده کشم ز جام دوست

بی سرو پا برون روم مست لقا که، همچنین

هر که ز دوست پرسدم، محو شوم ز خویشتن

از من و ما برون روم بی من و ما که، همچنین

سالکی ار بپرسدت، بنده بحق چسان رسد؟

بر سرخویشتن بنه (فیض) دو پا که، همچنین

گوید اگر کسی، چسان زیست کنند راستان؟

بگذر از اهل صومعه، میکده آ که، همچنین

***

سوختم از جفات من، حق وفا که، همچنین

ز آتش دل گداخت تن، جان شما که، همچنین

هر که بپرسدت: چسان روز شود شب کسان؟

پرده ز چهره بر فکن، رو بگشا که، همچنین

گویم اگر: چسان فتد نور بعالم از رخی؟

خور منما که همچنان، رخ بنما که، همچنین

دم ز قیامت ار زنم، قامت خود بمن نما

فتنه چگونه می شود؟ خیز بیا که، همچنین

حرف شکر اگر رود، خنده بزیر لب بیار

ور ز گهر سخن رود، لب بگشا که ، همچنین

راه سروش بسته شد، ناطقه را دهان ببند

گر برسد دگر تو (فیض) باز سرا که، همچنین

***

چشم جانرا ضیاست، این دیوان

گل باغ خداست، این دیوان

رنگ جانان و بوی جان دارد

گلستان لقاست، این دیوان

دل و جانرا دهد حیات ابد

نوش آب بقاست، این دیوان

اهل دل، زین قدح قدح نوشند

شربت جانفزاست، این دیوان

در معانیش حق توان دیدن

آینه ی حق نماست، این دیوان

گل اسرار، اندرو بسیار

چمن دلگشاست، این دیوان

الصلا طالبان راه خدا

سوی حق رهنماست، این دیوان

مژده باد اهل درد را بدوا

دردها را دواست، این دیوان

هر که دارد هوای مستی حق

می صاف خداست، این دیوان

می رساند بمنزل مقصود

سالکانرا سزاست، این دیوان

صاحب قال راست، علم رسوم

صاحب حال راست، این دیوان

آب حیوان خضر، در ظلمات

آب حیوان ماست، این دیوان

می کشد سوی عشق و عشق بحق

معدن جذبه هاست، این دیوان

ای که بیمار ننگ و ناموسی

این مرض را شفاست، این دیوان

روز و شب ورد جان و دل کن (فیض)

حمد و شکر خداست، این دیوان

***

بنثر اگر چه توان گوهر سخن گفتن

ولی بنظم بود خوشنما سخن گفتن

لباس حرف چو پوشید شاهد معنی

بود چو موزون خوشتر بود پذیرفتن

اگر چه نثر گره می گشاید از دل نیز

غبار غم بغزل می توان ز دل رفتن

گل از صفا شکفد، غنچه ی دل از اشعار

ز شعر گفتن و خواندن طلب کن اشکفتن

چو در لباس مجاز آوری حقیقت را

بکوش تا که نگفتن بود نه بنهفتن

بهوش باش که حرف نگفتنی نجهد

نه هر سخن که بخاطر رسد توان گفتن

یکی زبان و دو گوشست اهل معنی را

اشارتی بیکی گفتن و دو بشنفتن

سخن چو سود ندارد نگفتنش اولی است

که بهتر است ز بیداری عبث، خفتن

دچار چون شودت هرزه گو، تغافل کن

علاج بیهده گو نیست غیر نشنفتن

بهرزه صرف مکن عمر بی بدل ای (فیض)

ببین چه حاصل تست از صباح تا خفتن

***

هر که می خواهد سخن گستر بود در انجمن

اولش باید تأمل در سخن، آنگه سخن

هر سخن هر جای نتوان گفت با هر مستمع

پاس وقت و جا و گوش و هوش باید داشتن

هر که می خواهد که باشد در شمار عاقلان

لب فرو بندد مگر وقتی که باید دمزدن

گه سخن خالی کن دلهای از انده پر است

گاه در دلهاست اندوه پشیمانی فکن

گاه می ریزید چو باران از سحاب معرفت

تا دلی کان مرده باشد زنده گردد از سخن

گه چو آبی در چهی، یا شیر در پستان بود

تا کشش نبود، برون ناید ز جای خویشتن

گوش و هوش مستمع چون باز شد بگشای لب

ور به بینی بسته اش، زنهار نگشائی دهن

گر دری در دل نهان داری، برون آر از صدف

ور نداری حرف نیکی، لب فروبند از سخن

حاجتی داری بگو، یا سائلی را ده جواب

حکمتی داری بیان کن ور نداری دم مزن

حرف، بسیار است در عالم، ولی نیکش کمست

هر که گوید حرف نیک ای (فیض) ازو بشنو سخن

***

بکفافی دلا قناعت کن

باقی عمر صرف طاعت کن

خواهی ار حاصلی بدست آری

مزرع عمر را زراعت کن

هست دریای بیکران دنیا

بسبوئی از آن قناعت کن

گر متاعی خری، بخر دانش

نقد ایام را بضاعت کن

تخم دانش بگیر و آب عمل

در زمین دلت زراعت کن

کوکب عمر را غروب رسید

تا توانیش صرف طاعت کن

شد قمر شق و ساعت اقتربت

نقد ساعات، صرف ساعت کن

شست و شوئی بده دل و جانرا

خویش را قابل شفاعت کن

ناگهان می رسد اجل ای فیض

بر گنه تا توان ضراعت کن

***

ذره ای درد بر آن مایه ی درمان بردن

به ز کوه حسنانست بمیزان بردن

ایستادن نفسی نزد مسیحا نفسی

به ز صد سال نمازست بپایان بردن

یک طوافی بسر کوی ولی اللهی

به ز صد حج قبولست بدیوان بردن

تا توانی اگر از غم دگران برهائی

به ز صد ناقه ی حمراست بقربان بردن

بردن غم ز دل خسته دلی در میزان

به ز صور رمضانست بشعبان بردن

به ز آزادی صد بنده ی فرمان بردار

حاجت مؤمن محتاج باحسان بردن

دست افتاده بگیری ز زمین برخیزد

به ز شبخیزی و شاباش ز یاران بردن

نفس خود را شکنی تا که اسیر تو شود

به ز اشکستن کفار و اسیران بردن

خواهی ار جان بسلامت ببری تن درره

خدمتش را ندهی تن، نتوان جان بردن

سر تسلیم بنه، هر چه بگوید بشنو

از خداوند اشارت، ز تو فرمان بردن

دل بدست آر ز صاحبدل و جان از جانبخش

گل و تن را نتوان (فیض) بجانان بردن

***

الهی ز عصیان مرا پاک کن

در اعمال شایسته چالاک کن

چو آبی بسر ریزم از بهر غسل

دلم را چو اعضای تن پاک کن

هجوم شیاطین ز دل دور دار

قرین دلم خیل املاک کن

شراب طهوری بکامم رسان

سراپای جانرا طربناک کن

گنه شاد اگر سازدم، العیاذ

پشیمانیم بخش و غمناک کن

بگریان مرا در غم آخرت

از ین درد، آهم بر افلاک کن

ز خوفت بخون دلم ده وضو

ز احداث باطن دلم پاک کن

بریزان ز من اشک تا اشک هست

چو آبم نماند، مرا خاک کن

بعصیان سراپای آلوده ام

سرا پا ز آلودگی پاک کن

چو پاکیزه گردد ز لوث گنه

دلم آینه صاف ادراک کن

دلم را بده عزم بر بندگی

نه چون بیغمانم هوسناک کن

بخاک درت گر نیارم سجود

مکافات آن بر سرم خاک کن

دلم را ز پندار دانش بشوی

بجان قابل ما عرفناک کن

بعجب عمل مبتلایم مساز

زبان ناطق ما عبدناک کن

نگه دارم از شر آفات نفس

به تلبیس ابلیس دراک کن

نشاطی بده در عبادت مرا

دل لشکر دیو، غمناک کن

بحشرم بده نامه در دست راست

ز هولم در آنروز بی باک کن

ز یمن ولای علی (فیض) را

قرین مکرم بلولاک کن

***

خدایا مرا از من آزاد کن

ضمیرم بعشق خود آباد کن

سرم را بیاد خودت زنده کن

روان مرا منبع یاد کن

بروی خودت باز کن دیده ام

دلم را بنظاره ات شاد کن

خرابم کن از مستی و بیخودی

وجودم بویرانی آباد کن

بفردوس اعلام راهی نما

بعلم لدنیم ارشاد کن

درونم باسرار معمور دار

برونم بطاعات آباد کن

ز شیطان و نفسم پناهی بده

ز جور اعادیم آزاد کن

بس اندوه و غم بر سر هم نشست

گشادی بده، سینه را شاد کن

بود (فیض) در بند خود تا بکی؟

خدایا دلی از من آزاد کن

***

از هوس بگذرد و دل پاک از آلایش کن

ترک باطل کن و جانرا بحق افزایش کن

سر و تن را بزر و سیم چه می آرائی؟

دل و جانرا بکمال و هنر آرایش کن

بار دنیا که بصد رنج گرفتی بر دوش

بیکی عزم بیفکن ز خود، آسایش کن

نان گندم بجوین، جامه ی نو ده بکهن

از قناعت بستان زیور و پیرایش کن

قوت ابدان چه رفیع و چه دنی هر دو یکیست

قوت ارواح بدست آور و آسایش کن

از خدا گوی و ز پیغمبر و قرآن و حدیث

طاعت حضرت حق، پاک ز آلایش کن

مایه ی غم نبود جز سخن بیهوده

لب به بند از سخن بیهده، آسایش کن

ماتم روز پسین گیر به پیشین یک چند

خون دلرا بدو چشم آور و پالایش کن

(فیض) تا چند دهی پند و نگیری در گوش؟

بگذر از گفتن و در معرفت افزایش کن

***

در ره دانش بفکر، تا بتوان گام زن

تا که بجنبد بجنب، ورنه بجنبان بفن

دست ز فکرت مدار، تا که بحیرت رسی

دست طلب بعد از آن در کمر ذکر زن

ذکر چو بر دل زند، واله و مذکور شو

چشم و دل و گوش و هوش جمله بدانسو فکن

میبردت فکر و ذکر در ره عرفان و انس

تا که بمحنت کشد کار دل و جان و تن

چون بمحبت رسی جذبه رسد ز آنطرف

تا کشدت سوی خود، تا رهی از خویشتن

باز ندانم چه ها از پس آن رو دهد

گم شودت جان و تن، وارهی از ما و من

چونکه گرفتی قرار در کنف لطف یار

گویدت : ای پیک من رو سوی دار المحن

باز فرستد ترا جانب دار العنا

تا بتو گردد جدا راهبر از راهزن

لطف پیاپی ز یار می نگذارد قرار

در کف او اختیار جل و عز ذو المنن

تا کی از اقوال (فیض) دعوی دانش کنی

در راه احوال نیز یکدوسه گامی بزن

***

سوی ما آ، که نباشد سفری بهتر ازین

روی ما بین، که نباشد نظری بهتر ازین

طاعت ما کن و اخلاص بدست آور و صدق

سوی ما نیست ترا راهبری بهتر ازین

دل بنه بر غم ما، نیست چو ما دلداری

سر بنه بر در ما، نیست سری بهتر ازین

بگذر از هر چه بجز ما و در آ در ره ما

اهل همت نشناسد گذری بهتر ازین

کوش تا صاحب اسرار معارف گردی

شجر عمر ندارد ثمری بهتر ازین

بگذر از صورت هر چیز و بمعنی بنگر

نبود صاحب دلرا نظری بهتر ازین

در توحید ز اصداف معانی بکف آر

نیست در بحر حقایق گهری بهتر ازین

ثمر وصل بچین از شجر عشق، که نیست

ثمری بهتر از آن و شجری بهتر ازین

روی معشوق هم از دیده معشوق به بین

بهر دیدار نباشد نظری بهتر ازین

چون بلا روی نهد، تیر دعائی بکف آر

نبود تیر قضا را سپری بهتر ازین

با جفا جوی وفا کن که ز جورش برهی

بهر بد خوی نباشد حجری بهتر ازین

سخن فیض بر مستمعان شیرین است

صاحب ذوق ندارد شکری بهتر ازین

***

با دل من جلوه ی گلزار می گوید سخن

صد زبان بگشوده از یک یار می گوید سخن

بنگرید ای عاشقان بوی من و رنگ مرا

مو ز زلف و رنگم از رخسار می گوید سخن

گل گشوده دفتری تا بنگرد اوراق را

عندلیب از بر ز وصف یار می گوید سخن

از مقام وصف لطفش، گل حکایت می کند

در بیان شرح قهرش، خارمی گوید سخن

چشم بیمارش چو گردد جلوه گر در بوستان

در ثنایش نرگس بیمار می گوید سخن

میوه میگوید ثنای او بطعم و نگ و بو

با زبان برگها اشجار میگوید سخن

رو بدست آور ز غیب معرفت گوشی دگر

تا بدانی هم نه و هم چار می گوید سخن

معدن و نامی و حیوان، انسی و جن و ملک

با زبانی هر یکی زان یار می گوید سخن

آن یکی در عالم ظاهر دم از حق می زند

و آن یکی در باطن از اسرار می گوید سخن

کشف اسرار حقایق را بقدر فهم خود

هر کسی در پرده ی اشعار می گوید سخن

گاه مولانا وگه عطار و گاهی مغربی

گه ز شوقش قاسم انوار میگوید سخن

من که باشم ار زنم دم از ثنای کردگار؟

در ثنایش احمد مختار می گوید سخن

گفت لا احصی محمد، کیست دیگر دم زند

لیک قدر خویش هر هشیار می گوید سخن

هر که مستولی شود بر جان او عشق کسی

بیخودانه با در و دیوار می گوید سخن

گر سخن بسیار گوید (فیض) معذورش بدار

هر که او دلتنگ شد، بسیار می گوید سخن

***

با دلم گلزار می گوید سخن

از زبان یار می گوید سخن

بشنوید ای عاشقان بوی مرا

بویم از اسرار می گوید سخن

بنگرید ای عارفان رنگ مرا

رنگم از انوار می گوید سخن

بوی گل از زلف او دم می زند

رنگش از رخسار می گوید سخن

گل ز شرم لطف او دارد عرق

خارش از قهار می گوید سخن

با دلی چون غنچه پرخون از غمش

عندلیب زار می گوید سخن

گل برنگ و بو کند تعبیر از او

بلبل از منقار می گوید سخن

هر که را بینی بنحوی در لباس

در حق آن یار می گوید سخن

صوفی اندر خلوت از سر دم زند

مست در بازار می گوید سخن

عاشق ار یکدم نیابد همدمی

با در و دیوار می گوید سخن

گر زبانش یک نفس دم در کشد

با دلش دلدار می گوید سخن

از رموز عشق حلاج شهید

بر سر آن دار می گوید سخن

چون سنائی تن زند از گفتگو

رومی و عطار می گوید سخن

قاسم انوار گر کم گفت راز

مغربی بسیار می گوید سخن

گر زبان عشق را فهمد کسی

با دلش احجار می گوید سخن

خاک و باد و آب و آتش را به بین

در ثنا هر چار می گوید سخن

بشنو اسرار حقایق از سپهر

ثابت و سیار می گوید سخن

فالق الاصباح می گوید نهار

لیل از ستار می گوید سخن

دشت می گوید ز نعم الماهدون

باغ از اشجار می گوید سخن

بحر می گوید من الماء الحیوة

کوه از صبار می گوید سخن

در مقام شرح انا موسعون

گنبد دوار می گوید سخن

در جواب گفته ی حق الست

بیخود و هشیار می گوید سخن

بیخودم من دیگری می گوید این

گوش کن هشیار می گوید سخن

دانی ار گوشی بدست آری ز غیب

خفته و بیدار می گوید سخن

محرمی گر (فیض) یابد در جهان

از خدا بسیار می گوید سخن

***

بلبل از گلزار می گوید سخن

کرکس از مردار می گوید سخن

گل ز لطف رنگ و بو دم می زند

خار از آزار می گوید سخن

یار حرف یار دارد بر زبان

غیر از اغیار می گوید سخن

زاهد از هور و قصور و انگبین

عاشق از دیدار می گوید سخن

عابد از سجاده و تسبیح و ذکر

کافر از زنار می گوید سخن

عاقل از ناموس و رسم و نام و ننگ

مست از خمار می گوید سخن

پادشاه از تاج و تخت و لشکری

لشکر از پیکار می گوید سخن

اهل علم از درس و بحث و مدرسه

تاجر از تجار می گوید سخن

در طبیعی بحث دارد فلسفی

صوفی از اسرار می گوید سخن

عارف از حق، واعظ عقبی پرست

از بهشت و نار می گوید سخن

مفتی از دستار و ریش و طیلسان

قاضی از دینار می گوید سخن

بانو از اسباب طبخ آش و نان

خواجه از بازار می گوید سخن

شاعر از رخساره و زلف بتان

هرزه گو بسیار می گوید سخن

هر کسی کاری که در وی ماهر است

بیشکی ز آن کار می گوید سخن

چون نصیبی دارد از هر پیشه (فیض)

در همه اطوار می گوید سخن

***

عشقم فزون کن، عقلم جنون کن

دلرا سرا پا یک قطره خون کن

دلدار من تو، غمخوار من تو

این نیم عقلم از سر برون کن

هستی توانا بر هر چه خواهی

رنج برون را درد درون کن

دادم بعشقت از جان و دل دل

خواهی بسوزان، خواهیش خون کن

ایمان من تو، درمان من تو

یکفن عشقم، فنم فنون کن

آن کآشنا شد، دردش بیفزا

بیگانگانرا لا یفقهون کن

این عاقلانرا در عقل کامل

وین عاشقانرا لایعقلون کن

بستان ز من من، خود باش تنها

عیبم سرا پا از تن برون کن

چشم بدان دار از نیکوان دور

هم ینظرون را لا یبصرون کن

ای من اسیرت، کن هر چه خواهی

من چون بگویم با تو که چون کن؟

گردن نهادم حکم ترا من

خواهی کمم کن، خواهی فزون کن

سر تا بپایم تقصیر دارد

ما یؤمرون را مایفعلون کن

مینال ایدل بر سرنوشت

فکری بحال بخت زبون کن

تا یادگاری از (فیض) ماند

گفتار او را ما یسطرون کن

***

جان ز من مستان، دل ببر خون کن

این چنین باشد دردم افزون کن

تا کنی صیدم، غمزه را سر ده

تا روم از خود، چهره میگون کن

سینه ام بریان، دیده ام گریان

هوش را حیران، عقل مفتون کن

ای فدایت من، خیز بسم الله

قصد جانم را، تیغ بیرون کن

تا کی افسون من از تو بنیوشم؟

یا بکش ورنه ترک افسون کن

پای دل بگشا از سر زلفت

سر بصحرا ده، تای مجنون کن

جان من آن کن کان دلت خواهد

حاش لله من گویمت چون کن

دیده را ز آن رو روشنائی ده

ورنه از اشکش رشک جیحون کن

پیش حکم تو سر نهادم من

خواهیم کم کن، خواهی افزون کن

(فیض) می خواهد آنچه را خواهی

خواهیش خرم ورنه محزون کن

***

بیا بیا که نمانده است صبر در دل من

بیابیا که نمانده است آب در گل من

هزار عقده ی مشکل مراست از تو بدل

بیا بیا بگشا عقده های مشکل من

ز فرقت تو جنون بر سر جنون آمد

بیا بیا بسرم، ای تو عقل کامل من

برای وصل چو هاروت بودم و ماروت

کنون حضیض فراقست چاه بابل من

هلاهل غم هجران مرا بخواهد کشت

بشهد وصل مبدل کن این هلاهل من

بیا بیا که سرم می رود بباد فنا

ز روی لطف بنه پای رحم بر گل من

بیا بیا بزن اکسیر لطف بر مس دل

که تا شود زر مقبول، قلب قابل من

اگر تو روی بمن آوری شوم مقبل

که هم مرا توئی اقبال و هم تو مقبل من

اگر دو کون شود حاصلم ز کشته ی عمر

فدای یکسر موی تو باد حاصل من

جراحت دگران می برد ز دل راحت

جراحت تو بود عین راحت دل من

اگر ز قاتل خود کشته می شوند کسان

حیات تازه بمن می رسد ز قاتل من

همیشه دل دل من بود نقش باطل و حق

تو آمدی همه حق شد، نماند باطل من

گل نشاط بزن بر سر دلم از عشق

مگر بکار درآید روان کاهل من

در اهتزاز در آور دل فسرده ی (فیض)

شراره ای بزن از نار شوق بر دل من

***

چاره ها رفت ز دست دل بیچاره ی من

تو بیا چاره ی من شو که توئی چاره ی من

در بیابان طلب، بیسر و پا می گردد

که ترا می طلبد این دل آواره ی من

در طلب پا نکشم، در رهش ار سر برود

تا نیاید بکف آن دلبر عیاره ی من

پخت در بوته ی سوداش دل خام طمع

سوخت در آتش هجرش جگر پاره ی من

شاد و خرم خورد از شهد و شکر شیرین تر

هر غمی کز تو رسد، این دل غمخواره ی من

گر تو صدبار برانی ز در خود دلرا

باز سوی تو گراید دل خود کاره ی من

پاره های دل صد پاره بصد پاره شود

گر تو یکبار بگوئی: دل صد پاره ی من

هر کجا میکشیش بر اثرت می آید

سر نهاده است ترا این دل بیچاره ی من

من نه آنم که ز سودای تو دل بردارم

عقل، افسون چه دمد بیهده درباره ی من

میبرد لعل لبت دم بدم از دست مرا

می شود ساقی من مانع نظاره ی من

تا کی از غنچه خاموش تو درهم باشیم

ای خوش آندم که بدشنام کنی چاره ی من

میخورم خون جگر دم بدم از دست غمت

کرده خو با غم تو این دل خونخواره من

دل من پا نکشد از در میخانه به پند

ناصحا دست بدار از دل میخواره ی من

سرنوشت دل من رندی و بی پروائیست

طمع زهد مدار از دل این کاره ی من

یاد حق چون نکنی شاعریت آید (فیض)

بار بیگار بکش ای دل بیکاره ی من

***

بر در تو من، رو بخاک عجز، ناله می کنم کای اله من

جرم کرده ام ظلم کرده ام پرده ای بپوش بر گناه من

سر بر آستان، رو بر آستان، کای مقربان روز بازخواست

یارئی کنید در شفاعتم، نزد حضرت قبله گاه من

گریه می کنم شسته تا شود، ز آب دیده ام نامه ی گنه

آه می کشم تا کند سیه، هر چه کرده ام، دود آه من

صبح تا بشام می کنم گنه، تو به گر بود سال یا بمه

جرم بیحدم محو کی کند، توبه ی کم گاه گاه من

آمدم بتو از ره نیاز، عاجزانه من، شاید از کرم

رحم آوری بر من و کشی خط مغفرت بر گناه من

پای تا بسر گشته ام امید تا شنیده ام آنکه گفته ای:

کی گذارمش تا شود هلاک، آنکه آید او در پناه من

رو براه تو کرده ام کنون، جای ده مرا تو بخویشتن

گفته ای که جا نزد خود دهم، هر که او کند روبراه من

کی توان بخود آمدن برت، یارئی بکن دست من بگیر

باش هادیم گام گام ره، نور خویش کن شمع راه من

عمر شد تبه نامه شد سیه، شد بدی ز حد معترف شدم

غیر اعتراف نیست شافعی تا شود برت عذرخواه من

دشمن ار کند قصد جان من، سوی درگهت آورم پناه

گر تو رانیم از درت کجاست مأمنی شود تا پناه من؟

از جوار او من کجا روم، یا زقید تو من چسان رهم؟

کو در دگر، کوره گذر، ای پناه من، ای اله من

با زبان حال، و زره مقال، می کنم سؤال از درت نوال

من نیازمند، تو نیاز جو، من گدا و تو پادشاه من

مال من توئی، جاه من توئی، دنییم توئی عقبیم توئی

ای فدای تو هر دو کون من، وز برای تو مال و جاه من

(فیض) اگر بود غرقه در گنه، دست گیردش مهر این دوشه

مصطفی نبی، مرتضی علی، مهر این دو بس زاد راه من

***

برون از چار و نه در چار و نه پیداست یار من

بهر یک رو کنم، از شش جهت گردد دچار من

به پیدائی نهانست و بود در اولی آخر

بجمع بین اضدادش گره وا شد ز کار من

مرا در کارها مختار گردانید و پس بگرفت

بدست اختیار خود، عنان اختیار من

دلم را گه گشاید، گاه بندد راه آسایش

برای امتحان بندگی بر روزگار من

گهم نزدیک خود خواند، گهم از نزد راند

نمی دانم چه می خواهد ز جان من نگار من؟

صبا در گردنت، در رهگذارش ریز خاکمرا

بود روزی بگیرد دامنش دست غبار من

گهی باری نهد بر دوش جانم زین تن خاکی

گهی برگیرد از دوش تنم صد گونه بار من

گدازی می دهد در بوته ی محنت روانم را

بکن گوهر چه خواهد، اوست یار غمگسار من

چه محنتها که از تعظیم یاران می کشد جانم

چه بودی گر نبودی در نظرها اعتبار من

بصورت دوستان جان، بسیرت دشمن پنهان

نشد هرگز دمی یار وفاداری دچار من

نمی دانم خلاصی کی میسر می شود جانرا

کجا خواهد کشیدن عاقبت انجام کار من؟

خزان بگذشت عمر (فیض) سر تا سر بدان امید

که خواهد شد بهار عارضش روزی بهار من

***

ای برون از سرای کون و مکان

برتر از هر چه میدهند نشان

هم زبان از ثنای تو قاصر

هم خرد در سپاس تو حیران

ای منزه ز شبه و مثل و نظیر

وی مقدس ز نعت و وصف و بیان

کوته از دامن تو دست قیاس

قاصر از ساحت تو پای گمان

ای ثبات هر آنچه راست ثبات

وی حیات هر آنچه دارد جان

عاشقان در جمال تو واله

عارفان در جلال تو حیران

هر چه را این و آن توان گفتن

برتری زان، نه اینی و نه آن

هم جهان از تو خالی و هم پر

ای ورای جهان، خدای جهان

آفریننده ی سپهر برین

گستراننده ی زمین و زمان

در دلم آنکه با تو پیوندم

بخدائی که از خودم برهان

برسانم باوج علیین

در عروج مراتب امکان

دمبدم حال من نکوتر کن

تا مقامی که نیست بهتر از آن

عفو کن یک بیک بدیها را

بر خطاها بکش خط غفران

قطره ای از سحاب مغفرتت

نگذارد نشانی از عصیان

نور مهر تو هست در دل (فیض)

از خودش تا بخویشتن برسان

***

نیست چو من واپسی، در همه ی واپسان

نیست چو من بیکسی در همه ی بیکسان

هم تو دهی نعمت و هم تو تمامش کنی

ره تو نمودی مرا، هم تو بمنزل رسان

در همه دیدم بسی، هیچ ندیدم کسی

کرد روانم ملول دیدن این ناکسان

نیست درین دیر کس تا شودم هم نفس

همنفس من تو باش، ای تو کس بیکسان

تا که نمیرد دلم از نفس سرد غیر

نفخه ی گرم از دمت، دم بدم می رسان

غیر خدا هیچکس مونس جان تو نیست

دست توقع بکش (فیض) ز خیر کسان

***

گاه شود جلوه گر مهر رخش در کسان

صوفی از آن در هواش چرخ زند ذره سان

گفت نبی: اطلبوا حاجتکم عندهم

قبله ما زان سبب گشت وجوه خسان

زاهد کی خیره سر، منع کند از نظر

چشم ندارد مگر آه از این ناکسان

چهره ی دلها کند ریش بچنگال پند

کرده زره ریش را، کرده سپر طیلسان

ترس خدا کن سپر، عشوه ی دنیا مخر

صبغه و مرد خدا، جیفه و این کرکسان

پیرو غولان مشو وز پی دیوان مرو

دست بدار از هوس، پای بکش از خسان

ای خنک آنکو گرفت بار کسان را بدوش

وای بر آنکو نهاد بار بدوش کسان

گر ندهی تن ببار زار کشندت بدار

کرد خدا اغنیا بارکش مفلسان

(فیض) بهستی گرو همچو گرانان مشو

بار که بر دوش تست زود بمنزل رسان

***

تا نگوئی هست آسان عشق را رهبر شدن

عشق را رهبر شدن هست از ملک برتر شدن

از ملک برتر شوی چون عشق را رهبر شوی

کار این کار است، نه در عقل دانشور شدن

عشق بستد از ملک باج سجود آدمی

آدمی را داد تاج بر ملک سرور شدن

عشق دارد کار در عالم، نه عقل و نی هنر

عشق ورز ار بایدت بهتر شدن مهتر شدن

در دو عالم عشق رانی در سرت گر عشق هست

ورنه باید چون خسان بر هر دری چاکر شدن

عشق باشد افسر شاهان، قرین عشق تو

بر سر شاهان عالم خواهی ار افسر شدن

این مس قلب تو از علم و هنر کی زر شود

عشق اکسیر است دل با آن تواند زر شدن

آتشی از عشق در خود زن، بسوزان خویش را

بایدت جانا اگر سوی خدا رهبر شدن

می کشد سوی خدا عشق خدا، منعم مکن

گر بگویم می توان از عشق پیغمبر شدن

تا دهندت بار باری در حریم قدس عشق

سر بر آن در بایدت زد، حلقه ی آن در شدن

عشق را محرم نئی تا این دو رنگی در تو هست

گه ز شهوت آب و گاهی از غضب آذر شدن

بر زمین دل سحاب عشق می بارد سخن

(فیض) عاشق شو اگر خواهی سخن گستر شدن

***

تیره شد در چشمم، از دنیا بدر باید شدن

تنگ شد جا بر دلم، جای دگر باید شدن

عقده ی دنیا زبان مرغ جان باید گشود

سوی فردوس برین با بال و پر باید شدن

بال تن بگذار و با بال روان پرواز کن

تاج قرب ار خواهی اینره را بسر باید شدن

منبع شرکست خود بینی ره توحید را

از وجود فانی خود بیخبر باید شدن

لوح دلرا شست و شوئی باید از ادناس طبع

از کدورتهای جسمانی بدر باید شدن

راه حق آسان توان رفتن بر آثار قدم

پیشوایان رفته اینره، بر اثر باید شدن

معرفت را چون نهایت نیست راهش بیحد است

هر چه زان حاصل شود زان بیشتر باید شدن

تا نگردی فانی اندر حق، نیاسائی ز خود

کل شیء هالک را مستقر باید شدن

(فیض) را چون عمر بگذشت و شد آلایش ز دست

سوی دار الخلد جنت زودتر باید شدن

***

در جهان افکنده ای ای غوغای حسن

عاشقانرا کرده ای شیدای حسن

حسن روی تست دریای محیط

ماه رویان شبم دریای حسن

ملک استغنا مسلم مر تراست

جان استغناست استغنای حسن

عرش بر خاک مذلت رو نهد

پیش آن کرسی که باشد جای حسن

در هوا سر گشته دلها ذره سان

پیش خورشید جهان آرای حسن

کوه صبر پر دلان را بر کند

گردش چشم خوش شهلای حسن

جان اهل دل ز تن بیرون کشد

قوت بازوی استیلای حسن

خون عشاق ار بریزد، گو بریز

لشکر سلطان بی پروای حسن

آتش افروزی و عاشق سوزیست

مقتضای خوی مادر زای حسن

عشق خوبان در دلت جا داده ای

زان خیالت (فیض) شد مأوای حسن

***

باغ روز تو روضه ی رضوان

داغ عشق تو مالک نیران

طاق ابروت قبله ی اسلام

کفر گیسوت رهبر ایمان

چشم مست تو ساقی ایمان

لب سیراب، چشمه ی حیوان

عقد دندانت رشک مروارید

وان لب لعل غیرت مرجان

زلف بر چاه غبغبت ظلمات

و اندرو آب زندگی پنهان

جمع در گیسوی پریشانت

جمع دلهای بیسر و سامان

تا نه بیند صیای هر جائیش

خال در زیر زلف شد پنهان

در کمال تو عقلها واله

در جمال تو دیده ها حیران

داغ عشق تو زخم را مرهم

یاد روی تو درد را درمان

چون دل (فیض) یافت آبادی

هر دلی کو ز عشق شد ویران

***

چه شد گر کفر زلفت شد بلای دین

پریشانی گهی بر هم زند آئین

ز هر موئی هزاران دل فرو ریزد

به جنبانی خدا را طره ی مشگین

پریشانست در سودای آن بس دل

دلم سهلست اگر زان زلف شد غمگین

بگردن پیچم آن طره یا باز و

اسیر و بنده ام گر آن کنی ور این

بود دلها از آن آشفته و در تاب

تو خواه آشفته سازش خواه کن پرچین

به بویش کی رسید مشک ختن حاشا

ز عطرش وام می گیرد خطا و چین

شب یلداست خورشیدی در آن پنهان

ز هر چینش نماید ماه با پروین

نمی یارم سخن از طول آن گفتن

که طول آن گذشت از چین و از ما چین

نهایت چون ندارد وصف زلف تو

درین سودا سخن را(فیض) کن سرچین

***

زان دهان حرفی فکندی در میان

زان میان خلقی فکندی در گمان

زان دهان در میان جز حرف نیست

زان میان هم نیست چیزی در میان

آن میان رمزیست باریک و دقیق

وان دهان سریست مخفی و نهان

در دهان، خود غیر حرفی نیست، زین

در میان هر غیر موئی نیست زان

زان دهان هرگز کسی آگه نشد

جز مگر حرفی که آید زان دهان

زان میان هرگز کسی واقف نگشت

جز کمر گاهی که بندی در میان

عالمی  پر شکر و پر قند شد

بس که شیرینست حرف آن دهان

کرد اذهان خلایق را لطیف

فکر لطف آن میان اندر جهان

شور کردی (فیض) و مو بشکافتی

در حدیث آن دهان و آن میان

***

بنشین سرو روانم، بنشین

بنشین راحت جانم، بنشین

بنشین مونس دیرینه ی من

بنشین تازه جوانم، بنشین

بنشین مایه ی آشفتگیم

بنشین امن و امانم، بنشین

بنشین کفر من و ایمانم

بنشین نار و جنانم، بنشین

بنشین مکسب و سوداگریم

بنشین سود و زیانم، بنشین

بنشین حاصل و محصول دلم

بنشین جان و جهانم، بنشین

دل ز من بردی و جان میخواهی

ای بقربان تو جانم، بنشین

ای تو در جان و دلم جا کرده

وی تو عمر گذرانم، بنشین

بنشین تا بخود آید دل (فیض)

تا که جان بر تو فشانم، بنشین

***

در سرم عشق تو ای یار همانست همان

در دلم حسرت دیدار همانست همان

شعله ی آتش سودای تو در سر باقیست

دل سوزان شرربار همانست همان

غم و اندوه فراق تو همانست که بود

زاری دیده خونبار همانست همان

در دلم صبر دگر نیست، همین بود همین

جورت ای شوخ جفا کار، همانست همان

تیر مژگانت همان خون دلم می ریزد

ستم غمزه ی خونخوار همانست همان

چشم مست تو همان راهزن دین و دل است

فتنه ی نرگس خمار همانست همان

شربت نوش دهان تو همان روح افزاست

هم دوای من بیمار همانست همان

شیوه ی ناز و تغافل که ترا بود بجاست

ستم و جور ز اغیار همانست همان

دمبدم عشق توأم رو بترقی دارد

زانکه حسن تو در این کار همانست همان

دیده ی (فیض) بوصلت نگرانست هنوز

حسرت چشم گهربار همانست همان

***

از وفا نام شنیدیم، همین است همین

زان نشان بس طلبیدیم، همین است همین

غیر معشوق حقیقی که وفا شیوه ی اوست

یک وفادار ندیدیم، همین است همین

دیده هر چند گشودیم در اطراف جهان

جز خدا هیچ ندیدیم، همین است همین

یار آنست که او در دل ما جا دارد

همه جا هرزه دویدیم، همین است همین

غیر معشوق ازل نیست دگر معشوقی

حسن خوبان همه دیدیم، همین است همین

ثمر هر شجری است، همانست همان

ما بهر باغ چریدیم، همین است همین

اینکه گفتند بجز عشق رهی نیست بحق

ما بدین حرف رسیدیم، همین است همین

نیست در میکده ی دهر بجز باده ی عشق

می هر نشأه  چشیدیم، همین است همین

سیر هر طایفه کردیم بغیر از عشاق

مردم راست ندیدیم، همین است همین

سر بسر کوچه و بازار جهان گردیدیم

جز غم او نخریدیم، همین است همین

همه چیزی بنظر آمد از اسباب جهان

جز قناعت نگزیدیم، همین است همین

گوش هر چند بهر سوی نهادیم چو (فیض)

جز حدیثش نشنیدیم، همین است همین

***

ای بت خوش لقا بیا، چشم نزار من ببین

کلبه ی من دمی درآ ناله زار من ببین

خون چکدم ز دیده ها بر رخ زرد جابجا

سوی من آ بعزم سیر، نقش و نگار من ببین

شد همگی ز غصه خون، از ره دیده شد برون

غرقه بخون دل شدم، جیب و کنار من ببین

عشق ز دیده برد خواب، از دل و جان گرفت تاب

در جگرم نماند آب، رونق کار من ببین

داغ غم تو می برم، بر سرتربتم بیا

شعله ی داغ غم نگر، شمع مزار من ببین

(فیض) چه شکوه می کند، با دل او چه کرده ای؟

آینه کن ز کار خود، صورت کار من ببین

هیچ وفا نمی کند، غیر جفا نمیکند

روی بما نمی کند، لطف نگار من ببین

***

دلی داشتم رفت از دست من

کجا آید آن یار در شست من

نه بشناختم قدر والای دل

ربود از کفم طالع پست من

همه تار و پودم ز دل رسته بود

کنون رفت آن مایه ی هست من

دلی را که پرورده عقل بود

فکند آن هوای زبردست من

ز دست هوا جام غفلت کشید

کی آید بهوش این سرمست من

گشادم ره طبع و بستم خرد

فغان از گشاد من و بست من

مگر حق گشاید دری (فیض) را

وگرنه چه میآید از دست من

***

بغم خویش دل ما خوش کن

خستگانرا بمدارا خوش کن

از فلک هر چه بما می آید

تو گوارا کن و بر ما خوش کن

دل ما را بقضا کن راضی

خاطر ما به بلاها خوش کن

من اگر قابلم ار ناقابل

تو قبولم کن و بدرا خوش کن

گرتقاضای قبولت باید

اولم پس بتمنا خوش کن

پایم ار نیست بسویت آیم

بسرم آی و سرا پا خوش کن

خوش و ناخوش بخوشی دار مرا

ناخوشیها بخوشیها خوش کن

(فیض) را نیست بغیر از تو کسی

بدیش را بکرمها خوش کن

***

ای باد صبا سلام یاران برسان

شرح غم ما به غمگساران برسان

گر صبحدمی بشهریاران گذری

از ما خبری بشهریاران برسان

درد دل ما بگوی همدردان را

راز دل ما به رازداران برسان

شوق کهن و تازه ی ما عرض نمای

اخلاص قدیم حق گذاران برسان

زینسو خبری ببر، از آنسوی بیار

غمهای فراق دوستداران برسان

گر عمر نمی دهد ترا مهلت (فیض)

یک غم از صد، صد از هزاران برسان

بی قافیه و وزن صبا، مغز سخن

از سینه بسینه سوی یاران برسان

***

یک دمک پیش ما بیا بنشین

تا بچندت جفا بود آئین

از غمت عاشقان دل شده را

آه جانسوز و اشک خونین بین

شاید ار رحم در دلت باشد

کندت درد نالهای حزین

بنشین، یکدم آتشی بنشان

بنشان آتشی، دمی بنشین

پرسشی گر کنی غریبی را

کم نگردد ترا بدان تمکین

یکدمک یکدمک چه خواهد شد

جان من جان من بپرس و ببین

زار و بیچاره در غمت چه کند

بیدل و بیکسی غمین و حزین

کس شنیده است این چنین ستمی

یا کسی دیده است یار چنین؟

دشمن ار ببیندم بگرید خون

آه ازین دوستان دل سنگین

بی رخت گر برآورم نفسی

آتش افتد در آسمان و زمین

سر دهم گر بکام دل آهی

دود آهم رسد به علیین

جگر از راه دیده پی درپی

می کند دست و دامنم رنگین

یا بنزد خودم، بخوان بنواز

یا سرم را ببر بخنجر کین

(فیض) از عشق اگر نداری دست

بردت عشق تا بهشت برین

***

ای فتنه ها انگیخته، آخر چه آشوب است این؟

ای خون عالم ریخته، آخر چه آشوب است این؟

از زلف شور انگیخته، بر ماه عنبر بیخته

دلها در او آویخته، آخر چه آشوبست این؟

از چشم سحر انگیخته، مژگان بزهر آمیخته

خون خلایق ریخته، آخر چه آشوبست این؟

از لعل شکر ریخته، جان در شکر آمیخته

شور از جهان انگیخته، آخر چه آشوبست این؟

از لطف قهر انگیخته، با قهر لطف آمیخته

وین هر دو درهم ریخته، آخر چه آشوبست این؟

از عشق شور انگیخته، با جان (فیض) آمیخته

زو این جواهر ریخته، آخر چه آشوبست این؟

***

رنجیده از من می گذشت، گفتم : چه کردم جان من؟

گفتا: ز پیشم دور شو، دیگر بگرد من متن

از ما شکایت می کنی سر را حکایت می کنی

ما را سعایت می کنی، از عشق ما خود دم مزن

تو مرد عشق مانئی، جور و جفا را خانه ای

تو قابل اینها نئی، دعوی مکن عشق چو من

ز اندوه و غم دم می زنی، بر زخم مرهم می نهی

دل می کنی از غم تهی، دل از وصال ما بکن

کردند مشتاقان ما در راه ما جانها فدا

تو می گریزی از بلا، آسوده شو جانی مکن

گفتم: سرت گردم بگو، از هرچه من کردم بگو

ای چاره ی دردم بگو، دل کن تهی ز اندوه من

بد کردم و شرمنده ام، پیش تو سر افکنده ام

خوی ترا من بنده ام، تیغ جفا بر من مزن

از تو چه سان بتوان گسیخت، و ز تو چه سان بتوان گریخت

خون مرا باید چو ریخت، اینک سرم گردن بزن

از (فیض) دامن در مکش، از چاکر خود سر مکش

بر لوح جرمش خط بکش، بر آتش دل آب زن

گر نگذری از جرم من، جان من آن تست و تن

تیغی بکش بر من بزن، منت بنه بر جان من

***

چه با من می کند یاران، ببینید آن نگار من

بیک غمزه گرفت از من عنان اختیار من

مرا از من گرفت و صد گره افکند در کارم

چه خیل فتنه کارد بعد ازین بر روزگار من

همه شب اشک می ریزم ز سوز آتش شوقش

بود رحم آیدش روزی به چشم اشکبار من

ز چشمانم روان گردد سرشک شادمانیها

گر آن سرو روان یکدم نشیند در کنار من

ز چشم مردمان نزدیک شد غایب شود از بس

گذارد دم بدم در فرقتش چشم نزار من

وفا از بی وفا کردم طمع بیهوده شد سعیم

نکردم هیچ کاری (فیض) کان آید بکار من

شد اوقاتم همه بیهوده صرف هیچ تا امروز

نمی دانم چه خواهد شد ازین پس روزگار من

***

در کف پیاله، دوش درآمد نگار من

کز عمر خویش بهره برد، از بهار من

می داد و می گرفت و درآمد ببر مرا

شد ساعتی قرار دل بیقرار من

گفتا بطنز: دین و دل و عقل و هوش کو؟

در کلبه ی تو چیست ز بهر نثار من؟

گفتم که: جان نشاید در پایت افکنم

دل خود بر تو آمد و برد اختیار من

سر خود چکار آید و تن را چه اعتبار

از عقل و هوش لاف زدن هست عار من

عقلم توئی و هوش توئی، جان و دل توئی

غیر از تو هیچ نیست مرا ای نگار من

مستی ز تو، خمار ز تو، جام و باده تو

مستم تو کرده ای و توئی میگسار من

معذور دار واعظ و از من بدار دست

کز من گرفت ساقی من اختیار من

خون هزار زاهد خودبین خشک ریخت

تیغیست (فیض) این سخن آبدار من

***

یکره ز خانه مست برا ای نگار من

بگذر میان جمع و درآ در کنار من

تا در کنار چشم منی، تازه و تری

مانا که آب می کشی ای گل ز خار من

در دام زلف پرشکن تست پای دل

گو غمزه دست رنجه مکن در شکار من

غنج و دلال و عشوه و ناز است کار تو

افتادگی و عجز و نیاز است کار من

از دیده ام رود برهت جویبار اشک

تو ننگری بناز سوی جویبار من

تا کی ز بزم وصل تو حرمان نصیب من

بر بی سعادتیست همانا مدار من

از (فیض) در میان نه اثر ماند و نه عین

یکدم در آئی ارز کرم در کنار من

***

غم عشقت فزون شد، چون کنم چون؟

شکیب از حد برون شد، چون کنم چون؟

مرا بی جرمی از خود دور کردی

دلم زین غصه خون شد، چون کنم چون؟

دلی کان با وصالت داشت آرام

کنون در هجر خون شد، چون کنم چون؟

ز عشقت ای پری دیوانه گشتم

سرا پایم جنون شد، چون کنم چون؟

بگرداب بلائی مبتلایم

که نتوان زان برون شد، چون کنم چون؟

بلای عشق و بی تابی و مستی

جنون من فنون شد، چون کنم چون؟

دلم در زلف بی آرام جا کرد

سکونم بیسکون شد، چون کنم چون؟

نمی گنجد دگر در سینه ی (فیض)

غمش از حد برون شد، چون کنم چون؟

***

غمش غمی نه که از دل بدر توان کردن

دلش دلی نه که در وی اثر توان کردن

نه آن حبیب که او را بدل بود رحمی

نه آن رقیب که از وی حذر توان کردن

نه قامتش بصنوبر نشان توان دادن

نه نسبت رخ او با قمر توان کردن

نه زان دهان و میان نکته ای توان گفتن

نه دست با قد او در کمر توان کردن

نه تاب روی چو خورشید او توان آورد

نه بی فروغ رخش شب بسر توان کردن

مگر ز پادشه لطف او رسد مددی

ز سینه لشکر غم را بدر توان کردن

چو (فیض) در قدمش گر سری توان افکند

به پیش تیر غمش جان سپر توان کردن

***

ای که هم دردی و هم درمان من

وی که هم جانی و جانان من

دردم از حد رفت، درمانی فرست

ای دوای درد بی درمان من

تا بکی سوزد دلم در آتشت

رحمی آخر بر دل من، جان من

آتش عشقت سرا پایم گرفت

سوخت خشک و تر ز خان و مان من

روز اول دین و دل دادم ز دست

تا چه آرد بر سرم پایان من؟

راز خود هر چند پنهان داشتم

فاش کرد این دیده ی گریان من

یادگار از (فیض) در عالم بماند

قصه ی عشق من و جانان من

***

ایجان و ای جانان من، رحمی بکن بر جان من

ای مرهم و درمان من، رحمی بکن بر جان من

هم مرهم و درمان من، هم درد بی درمان من

هم این من هم آن من، رحمی بکن بر جان من

جان و جهان جان من، آرام جان جان من

فاش و نهان جان من، رحمی بکن بر جان من

ای طاعت و عصیان من، ای کفر و ای ایمان من

ای سود و ای خسران من، رحمی بکن بر جان من

سامان خان و مان من، بر همزن سامان من

آبادی ویران من، رحمی بکن بر جان من

ای جنت و ریحان من، ای دوزخ و نیران من

ای مالک و رضوان من، رحمی بکن بر جان من

کردی وطن در جان من، بگرفتی از من جان من

کردی مرا حیران من، رحمی بکن بر جان من

گفتی که باشی زان من، گیری بهایش جان من

ای گوهر ارزان من، رحمی بکن بر جان من

گفتی که (فیض) است آن من، گر او شود قربان من

او نیست در فرمان من، رحمی بکن بر جان من

***

ای عمر من ای جان من، ای جان و ای جانان من

ای مرهم و درمان من، و ایجان و ای جانان من

هم شادی از تو غم ز تو، زخم از تو و مرهم ز تو

جان بلاکش هم زتو، ای جان و ای جانان من

تا در دلم کردی وطن، جان نوم آمد بتن

هم نو فدایت هم کهن، ای جان و ای جانان من

گاهی ز وصل افروزیم، گاهی ز هجران سوزیم

گاهی دری گه دوزیم، ای جان و ای جانان من

چشمت به تیرم می زند، زلفت اسیرم می کند

هجرت ز بیخم می کند، ای جان و ای جانان من

با من جفا تا کی کنی، ترک وفا تا کی کنی

این کارها تا کی کنی، ای جان و ای جانان من

یکبار هم مهر و وفا، یک چند هم ترک جفا

گو کرده باشی یک خطا، ای جان و ای جانان من

یکدم تو هم ای جان من، شکر بیفشان ز آن دهن

تا (فیض) بگذارد سخن، ای جان و ای جانان من

***

نوش من نیش مکن، دورم از خویش من

جگرم ریش مکن، دورم از خویش مکن

آرزوی دل من، حل هر مشکل من

مقصد حاصل من، دورم از خویش مکن

بتو من زنده شدم، جان پاینده شدم

شمع تابنده شدم، دورم از خویش مکن

بی تو ای جان کسی برنیارم نفسی

چون زید بی تو کسی؟ دورم از خویش مکن

ای روان دو جهان، آشکارا و نهان

از تو دوری نتوان، دورم از خویش مکن

تاج من، افسر من، سر من، سرور من

هادی و رهبر من، دورم از خویش مکن

راه من، منزل من، بحر من، ساحل من

آشنای دل من، دورم از خویش مکن

یار من، یاور من، دل من، دلبر من

مونس و غمخور من، دورم  از خویش مکن

گر چه هستند بسی، نیست از بهر کسی

جز تو فریاد رسی، دورم از خویش مکن

از رخت هستی (فیض) وز لبت مستی فیض

وز قدت پستی فیض، دورم از خویش مکن

***

باز ای جان من و جانان من

داغ عشقت تازه شد بر جان من

عشق شورانگیز عالم سوز باز

آتش اندازد بخان و مان من

غمزه ی شوخ بلای مست تو

شد دگر بر همزن سامان من

آن نگاه دلفریبت تازه کرد

در دل من درد بی درمان من

تیر مژگانت بلای دین و دل

کرد صد جا رخنه در ایمان من

آتش عشق رخت بالا گرفت

شعله زن شد در درون جان من

از می لعل لبت جامی بده

آب زن بر آتش سوزان من

یا بسوز از من بجز نقش خودت

وارهان این مرا از آن من

صد هزاران آفرین بر جان عشق

کو نهاد این داغها بر جان من

باقی آن آفرین بر جان (فیض)

گر نگوید این من یا آن من

***

مستانه برا گوشه ی چشمی سوی ما کن

دردی بسر درد نه و نام دوا کن

از پرده برون آ، بگذر بر صف رندان

پنهان ز نظرها نظری جانب ما کن

گر لطف نداری و سر لطف نداری

از قهر بکش تیغ جفا، روی بما کن

گفتی که وفا می کنم و هیچ نکردی

ما چشم وفا از تو نداریم، جفا کن

مرغ دل ما از قفس غصه برون آر

بر گرد سر خویش بگردان و رها کن

ترسم که غباری بدل یار نشیند

بگذر ز عتاب و گله، ای (فیض) دعا کن

در دفتر جان حرف بتان چند نویسی

زین قصه بگردان ورق و رو بخدا کن

***

بیا بمیکده تأثیر را تماشا کن

جوانی خرد پیر را تماشا کن

مس وجود تو تا عاقلی نگردد زر

بعشق دل ده و اکسیر را تماشا کن

نه سود بینی و نه مایه تا بخود نگری

ز خویش بگذر و توفیر را تماشا کن

چو در نماز درآئی، نیاز شو همگی

جمال شاهد تکبیر را تماشا کن

برای دیدن صنع خدا بباغ جهان

تن جوان و دل پیر را تماشا کن

بر آی بر زبر قصر بیسکون شباب

شتاب عمر سرازیر را تماشا کن

چه ها که با دل ما می کند خدنگ قضا!

کمان پرکش تقدیر را تماشا کن

خرابی تن و معموری دلست ای (فیض)

بکش ریاضت و تعمیر را تماشا کن

***

گذر کن ای صبا در کوی جانان

ببر از من پیامی سوی جانان

دلم را تازه کن یعنی بیاور

نسیمی جانفزا از کوی جانان

سر شوریده ای دارم چو مجنون

دل آشفته ای چون موی جانان

پریشان خاطرم، خواهم نسیمی

از آن زلفین عنبر بوی جانان

دلم گردید مالامال عشقش

سرم پر شد ز های و هوی جانان

بهر سوئی، بهر کویی، بهر دم

کشم آبی مگر از جوی جانان

وزد بادی مگر بر من ز کویش

دوم از بهر جستجوی جانان

نمردم وز غم هجران وزین ننگ

بسی شرمنده ام از روی جانان

سخن کوته کن و دم درکش ای (فیض)

گرانی بر نشاید خوی جانان

***

غم پنهانی سمرشد، چون کنم چون؟

محبت پرده در شد، چون کنم چون؟

بگردابی فرو شد پای دل را

که آب از سر بدر شد، چون کنم چون؟

خوش آنروزی که دل در دست من بود

دل از دستم بدر شد، چون کنم چون؟

بجنبانید تا زنجیر زلفش

جنونم بیشتر شد، چون کنم چون؟

ندارد در دلش تأثیر فریاد

فغانم بی اثر شد، چون کنم چون؟

چسان امید بهبودی توان داشت

که کار از بد بتر شد، چون کنم چون؟

فتاده بر در دلها، بلی (فیض)

گدای در بدر شد، چون کنم چون

***

بود بدتر ز هر زهری مزیدن

سر انگشت پشیمانی گزیدن

چرا عاقل کند کاری که باید

سر انگشت پشیمانی گزیدن؟

نخست اندیشه می کن تا نباید

سر انگشت پشیمانی گزیدن

بجز بحر گنه لایق نباشد

سرانگشت پشیمانی گزیدن

برای معصیت باشد عقوبت

سر انگشت پشیمانی گزیدن

چو بد کردی نباشد چاره الا

سر انگشت پشیمانی گزیدن

چرا باید گنه کردن پس آنگه

سرانگشت پشیمانی گزیدن

بنازم طاعت حق کان ندارد

سر انگشت پشیمانی گزیدن

ز من بشنو که کار جاهلانست

سرانگشت پشیمانی گزیدن

چو واقع شد زیان سودی ندارد

سر انگشت پشیمانی گزیدن

چو بر وفق قضا آید چه حاصل

سر انگشت پشیمانی گزیدن

بس است ای (فیض) تن زن تا نباید

سر انگشت پشیمانی گزیدن

سخن گه می کشد جائی که باید

سر انگشت پشیمانی گزیدن

***

بر دل تنگ ما فضای جهان

تیره شد از کشاکش تن و جان

تن خر است و علف همی خواهد

جان چو عیسی خدایرا جویان

دل ما صورتان بی معنی

در میان دو ضد شده حیران

کار هر روز ما نیاید راست

یا غم جان خوریم، یا غم نان

گر بجان می رویم کو پرو بال

ور بتن می تنیم، حیف از جان

بخیه بر آن زنیم، این بدرد

ور بدوزیم این، بدرد آن

گر کم این نهیم، کو آن صبر؟

ور کم آن نهیم، وای بر آن

زین غم جانگداز در رنجیم

در بلا مانده ایم سر گردان

تا بکی سر نهیم بر زانو؟

چند پیچیم پای در دامان؟

چون زید کس به زخم بی مرهم؟

چون کند کس بدرد بی درمان؟

مرگ کو تا که وارهیم ز تن؟

عشق کو تا که بگذریم ز جان؟

یا مماتی که نیست گردد این؟

یا حیاتی که جمله گردد آن؟

ساقیا ساقیا بده قدحی

تا بیابیم زین کشاکش امان

بگذریم از سر مکان و مکین

درنوردیم این زمین و زمان

تا به بینیم عالمی یک دست

جان شده تن در آن و تن هم جان

هر دو با هم یکی شده آنجا

آن بود این و این بود هم آن

عالمی بی تزاحم اضداد

خوش بجنبیم اندر امن و امان

سخنت چون بمأمن انجامید

بس کن ای (فیض) گفتگو و بمان

***

در حریم قدس جانرا نیست بار از ننگ تن

ننگ تن یارب بیفکن از روان پاک من

نی غلط کردم که بی تن جان نمی یابد کمال

چند روزی بهر جان باید کشیدن رنج تن

گر نبوی تن، چسان جان علم و فضل اندوختی؟

گر نبودی تن، چسان جان در جنان کردی وطن؟

آلتی جان را بود ناچار در کسب کمال

آلت کسب کمال جانست سر تا پای تن

مرکب جانست تن، در راه صعب آخرت

در سفر ناچار باشد پاس مرکب داشتن

گر چه جان آسوده بود از جور تن پیش از سفر

لیک در وی بود پنهان عجب و لاف ما و من

خاکساری دید و عجز محنت و رنج و شکیب

شد تمام و پخته و دانا و بینا ممتحن

باز در جای قدیم خویش می گیرد قرار

رسته از آزار تن، خالص ز لاف ما و من

می شود قربان جان ما، تن ما عاقبت

(فیض) چندی صبر کن بر رنج تن، ای جان من

***

در دل هر ذره مهر جان ما دارد وطن

می کشد بهر گل جان خارهای جور، تن

این جهان و آن جهان از جان گریبان چاک کرد

تا دهد جا جان ما را در درون خویشتن

هرکه قدر جان پاک ما شناسد چون ملک

سجده آرد جان ما را، ز آنکه شد جانرا وطن

خاک ما دارد شرف بر جان ابلیس لعین

زانکه این تن داد حق را، آن ز حق دزدید تن

نور حق پنهان شد اندر خاک از چشم عدو

نور آتش دید در خود گفت: کی باشد چو من؟

اجر چندین ساله طاعت رفت از دستش برون

چونکه پا بیرون نهاد از انقیاد ذوالمنن

چون حسد برد و تکبر کرد کافر شد رجیم

در پناه حق گریز ای (فیض) زین دو همچو من

سعیها دارد بسی ابلیس در اهلاک ما

تا توانی سعی می کن در نجات خویشتن

***

از دست من گرفت هوا، اختیار من

خون جگر نهاد هوس، در کنار من

بر من چو دست یافت گرفت و کشان کشان

هر جا که خواست برد دل من، مهار من

گشتم بسی بکوه و بیابان و شهر و ده

اهل دلی نیافتم آید بکار من

اغیار بود آنکه مرا یار می نمود

هرگز نشد دوچار من آن یار پار من

یکبار هم گذر نفتادش باتفاق

بختی نمی شود بغلط هم دچار من

یکره مرا بمهر و وفا وعده ای نکرد

در خوشدلی نزد نفسی روزگار من

بس کن دلا ز شکوه، ره شکر پیش گیر

با من هر آنچه کرد، نکو کرد یار من

می خواستم ز خلق نهان درد خویش را

فرمان نمی برد مژه ی اشکبار من

من چون کنم چو می نتوانم نهفت راز؟

آئینه ایست (فیض) دل بی غبار من

***

مهرت بجان، بهار دل دغدار من

از مهر جان، خزان نپذیرد بهار من

در آتش هوای تو خاکستری شدم

شاید که باد سوی تو آرد غبار من

می افکنم براه تو تا خاک ره شود

باشد قدم نهی سر خاکسار من

گفتی : مگوی غصه و اندوه خود بکس

خون شد ز غصه ی تو دل رازدار من

من چون نهان کنم؟ که ز غم پرده می درد

خون جگر بزیر مژه ی اشکبار من

در روز حشر چون ز عمل جستجو کنند

گویم به آه رفت و فغان روزگار من

غم از دلم دمار برآورد و آن نگار

ننشست بکرم در کنار من

خاموش باش (فیض) و از این قصه دم مزن

نه کار تست شکوه ز خوبان، نه کار من

تا چند بر باطل  نهی ایدل مدار خویشتن؟

یکبار خود را یاد کن در روزگار خویشتن

از راه دوری آمدی، هم راه دوری می روی

ز آغاز کار خود به بین انجام کار خویشتن

حق را بجو از راه دین وز شرع خیر المرسلین

حیران چرائی این چنین در کار و بار خویشتن؟

از تست درد و رنج تو، وز تو دوا و گنج تو

گنج نهان خود خودی، هم خود تو مار خویشتن

در دل ز عشق آتش فروز، خود را در آن آتش بسوز

آتش شو و هم خود تو باش، شمع مزار خویشتن

در راه حق منصور باش، از هر چه جز حق دور باش

در راه عشق حق فکن، از خویش بار خویشتن

جانم فدای آنکه او جانرا فدای عشق کرد

چون (فیض) شد در عید وصل قربان یار خویشتن

***

منگر تو در روی بتان بهر هوای خویشتن

در آتش سوزان مرو ای دل بپای خویشتن

هر کو دلش از دست برد مهر بتان سنگدل

در دوزخ نقد اوفتاد، دید او جزای خویشتن

با عشق خوبان خو مکن، جز جانب حق رو مکن

کین غم چو افروزد دلت بینی سزای خویشتن

غم را بسوزان شاد شو، درعشق حق استاد شو

شاگردی شیطان مکن بهر بلای خویشتن

نی نی چو شیطان خودروی بینی چودانه سوی دام

استاد شیطان می شوی در ابتلای خویشتن

رو رسم نوبنیاد کن، خود را ز خود آزاد کن

تا وارهی زین بندگی، باشی برای خویشتن

چون (فیض) روحانی شوی زاینده ی ثانی شوی

یا بی بقای جاودان اندر فنای خویشتن

***

آرامت از تن می رود زین شاهدان سیمتن

یارب چه مستیها کنی ز آن ساقی جان پیرهن

زین گلرخان بی وفا، دل می رود از جا ترا

گر جور بنماید لقا، جانت نگنجد در بدن

از حس جان لذت بری، تا حسن جانت چون کند

از حسن جانان خود مگو، کزتو نماند ما و من

ای آنکه داری صد طرب از نشاه ی بنت العنب

گر تر کنی ز آن باده لب، جانت بر قصد در بدن

زین آب تلخ ناگوار، گر بگذری روزی سه چار

از سلسبیل خوشگوار، جان گرددت هر ذره تن

اجزای تن چون جان شود، جان تا چو سرمستان شود

مستغرق جانان شود، در عالم بی ما و من

این می چو در تن جا کند، جانرا چنین شیدا کند

آن می چه با جانها کند؟ چون جان اگر آید بتن

ز آلایش تن پاک شو، چالاک بر افلاک شو

تا جان ز جانان برخورد، نزدیک او گیرد وطن

ای (فیض) در دنیا بچش از جام عشقش جرعه ای

در خاک تا مستی کنی تا عشق بازی در کفن

گر دیده ی جانرا جلی سازی بانوار علی

نزد حسینت جا دهد، بنمایدت روی حسن

***

ای که داری هوس طلعت جانان دیدن

نیست باید شدنت، وانگهش آسان دیدن

آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست

کی توان از نظر موسی عمران دیدن؟

بشود تا دلت از قید علایق آزاد

نتوان جلوه ی آن سرو خرامان دیدن

تار موی خرد از دیده ی دل بیرون کن

تا بنورش بتوانی ره عرفان دیدن

چشم خفاش بمان، چشم دگر پیدا کن

نور خورشید ازل کی بود آسان دیدن؟

زنگ دل پاک کن از اشک و بدل بینا شو

کان جمالیست که نتوانش بچشمان دیدن

جان ترا باید و پاید، غم تن چند خوری

بگذر از تن اگرت هست سر جان دیدن

بر درش چند بدی آری و نافرمانی

هیچ شرمت نشود زین همه احسان دیدن؟

مزن ای (فیض) ازین بیش ز گفتار نفس

اگرت هست سر آئینه جان دیدن

***

رای فرزانه چه باشد، رخ خوبان دیدن

شادی هر دو جهان در غم اینان دیدن

توبه از زهد و ریا کردن و می نوشیدن

در خرابات مغان جلوه ی ایمان دیدن

رقم عیش از آن صفحه ی عارض خواندن

حال آشفته در آن زلف پریشان دیدن

کردم از پیر سؤالی ز جمال ازلی

می توان گفت در آئینه ی خوبان دیدن

هر کجا حسن و جمالست، ز جانان عکسیست

جان در آن عکس تواند رخ جانان دیدن

نیست پنهان ز نظر صورت خوب تو مرا

هست یکسان چه بوصل و چه بهجران دیدن

چند زین گفتن بیهوده، خمش کن ای (فیض)

هست موقوف خموشی رخ جانان دیدن

***

نه چشم آنکه برویش نظر توان کردن

نه پای آنکه بکویش گذر توان کردن

نه آن قرار که تاب رخش توان آورد

نه آن شکیب که بی او بسر توان کردن

نه همدمی که باو درد دل توان گفتن

نه محرمی که ز رازش خبر توان کردن

نه آن نفس که دعا چون کنی ، قبول شود

نه آن قبول که سر خاک در توان کردن

نه سر چو گوی بمیدان او توان افکند

نه پیش خنجر او جان سپر توان کردن

دلم دلی نه که در وی بگنجد این همه غم

غمش غمی نه که از دل بدر توان کردن

کجا روم، چکنم، درد خود کرا گویم؟

ز خویش کاش زمانی سفر توان کردن

بیا بیا بقضای خدای تن در ده

گمان مبر که علاج دگر توان کردن

بدوست دوست شو و تلخ دهر شیرین کن

که زهر را بمحبت شکر توان کردن

به آنچه دوست کند دوست باش، با او دست

بدین وسیله مگر در کمر توان کردن

چنان محبت او جا گرفت در دل فیض

که پیش تیر  غمش جان سپر توان کردن

***

دلا برخیز و پائی بر بساط خودنمائی زن

برندی سر بر آر، آتش درین زهد ریائی زن

در آ در حلقه ی مستان و درکش یکدو پیمانه

بمستی ترک هستی کن، دم از فرمانروائی زن

کمر بربند در خدمت، چونی از خویش خالی شو

ز بی برگی بجو برگ و نوای بی نوائی زن

اسیر نفس بودن در خراب آباد تن تا کی؟

قدم در عالم جان نه، دراز خود رهائی زن

بخلوتخانه وحدت در آ از خویش یکتا شو

بسوز این خرقه یا چاکی بر این دلق دوتائی زن

ز ره گم گشتن اندر ظلمت آباد هوس تا چند

براه آی آتش اندر آرزوهای هوائی زن

بیفکن آنچه در سر داری و پای اندرین ره نه

گدائی کن درین درگاه و کوس پادشائی زن

بمردی وارهان خود را، ازین بیگانگان بگسل

بشهر آشنائی آ صلای آشنائی زن

ز پا افتاده ای در راه وصل دوست خیز ای (فیض)

دو دست استعانت در جناب کبریائی زن

***

ای که درد مرا توئی درمان

ای که راه مرا توئی درمان

کمر خدمتت بدل بستم

هر چه گوئی بجان برم فرمان

داده ام تن بخدمت تو بدل

داده ام دل بطاعت تو بجان

هر چه خواهی بیار بر سر من

یکدمم از درت ولیک مران

بخیال تو زنده است این سر

بهوای تو زنده است این جان

گر نه در سر خیال تست مقیم

ورنه در جان هوای تست روان

نیستم من بجز تن بی سر

نیستم غیر قالب بی جان

یکدم ار وصل تو دهد دستم

می دهم در بهاش جان و جهان

نه جهان خواهم و نه جان جانا

هم جهان (فیض) را توئی، هم جان

***

هجران جانا تا به چند، آن یار کو آن یار کو؟

وین شورش دل تا بکی، دلدار کو دلدار کو؟

در سینه دلها شد طپان، جانها ز تنها شد روان

تا کی بود این رو نهان دیدار کو دیدار کو؟

ذرات عالم مست او، خورده شراب از دست او

نغمه سرایان کو بکو، خمار کو خمار کو

افلاک سرگردان و مست، خاکست مدهوش الست

در عالم بالا و پست، هشیار کو هشیار کو

حلاج محو آن جمال، دستک زنان در وجد و حال

نغمه سرا کای ذوالجلال آن دار کو آن دار کو؟

در دنیی و عقبی مپیچ، جز حق همه هیچست هیچ

در دار عالم غیر حق، دیار کو دیار کو؟

حق در برابر روبرو، بنموده رو از چار سو

کوران گرفته جستجو، کان یار کو کان یار کو؟

منصور انا الحق میزند من صور حق حق می زنم

زینصور انا شاهد فنا، جز یار کو جز یار کو؟

گر راست می گوئی تو (فیض) دم درکش و خاموش باش

آنرا که باشد محو یار، گفتار کو گفتار کو؟

***

ای عاقلان دیوانه ام زنجیر زلف یار کو؟

بر شعلهای شوق دل پروانه دلدار کو؟

دل مست او جان مست او، تن هم سراپا مو بمو

در جمله ی ذرات من یکذره ی هشیار کو؟

دل رفت جان هم می رود، روح روان هم می رود

جانانه را آگه کنید آن دلبر غمخوار کو؟

دل بستم اندر زلف او، واعظ ز پندم دستشو

کافر شدم کافر شدم، زنار کو زنار کو؟

قربانیم قربانیم، عید وصال او کجاست؟

مشتاق جان افشانیم، آن غمزه ی خونخوار کو؟

گیرم براندازی نقاب، بنمائی آنرخ بیحجاب

لیکن سرت گردم مرا یارائی دیدار کو؟

گفتم که چون بینم ترا شرح غم دل سر کنم

آندم که بینم روی او، آن طاقت گفتار کو؟

شب با خیال زلف تو کی خواب آید (فیض) را

در خواب هم کی بینمت، آن دولت بیدا کو؟

***

دم بدمش ببین ببین، تازه به تازه نو بنو

گل ز رخش بچین بچین، تازه بتازه نو به نو

ای مه من بیا بیا، در دل من در آ در آ

مهر خودت به بین به بین تازه بتازه نو بنو

مهر دگر بهر زمان، در دل و سینه می نشان

در دل و دیده می نشین، تازه بتازه نو بنو

جان بخیال آن دو لب هر نفس آورم بلب

تا کنمت فدا چنین، تازه بتازه نو بنو

(فیض) اسیر ناتوان، سوخت در آتش غمان

می کنیش دگر غمین، تازه به تازه نو به نو

***

خبری ای صبا ز یار بگو

سخنی چند از آن دیار بگو

از کسی کو قرار برد از دل

بر بی صبر و بی قرار بگو

یا زمن سوی او ببر خبری

حال این خسته ی نزار بگو

خبر دیگران چو او پرسد

حرف من نیز زینهار بگو

ور ز من پرسد او و از غم من

حال زار دل فگار بگو

ور به بینی که گوش می دارد

از غم هجر بی شمار، بگو

ور به بینی به تنگ می آید

کم کن، از روی اختصار بگو

باز از هر چه بگذرد آنجا

خبری سوی (فیض) آر بگو

***

ای صبا با یار سنگین دل بگو

چون رسانیدی سلام من بگو

مستحقم من زکات حسن را

لن تنالوا البر حتی تنفقوا

من اگر هرگز نیابم بر درت

تو نگوئی که گدائی بود، کو؟

گر بمیرم در غم عشق تو من

تو نخواهی کردم آخر جستجو

کو مروت، کو وفا، کو مرحمت

حق خدمتها چه شد، انصاف کو؟

بر سر راهت فتم وز خود روم

تو نگوئی کوست این یا خاک کو

من گرفتم نیستت مهر و وفا

باری از روی جفا حرفی بگو

گر سلاممرا نمی گوئی علیک

در جواب بنده دشنامی بگو

در دل من چاکها کردی بعمد

وز خطا هرگز نکردی یک رفو

پرسشی هرگز نکردی بنده را

در قفا هم بگذریم از روبرو

آهن سردی مکوب ای (فیض) رو

زین سخن بگذر، رها کن گفتگو

آرزوی من بود این، بعد از این

گر نباشد بعد از اینم آرزو

***

جان من سخت دلربائی تو

دل من نیک جانفزائی تو

نیک دل می بری ولیکن سخت

سست پیمان و بی وفائی تو

من زهجرت چنانکه می دانی

تو چنینی چنین، چرائی تو؟

طاقت هجر و تاب وصلم نیست

چون کنم چون، عجب بلائی تو؟

چند بیگانگی کنی با من

گوئیم کهنه آشنائی تو

آشنائی قدیم را چو نئی

جان من پس بگو کرائی تو

چون بر (فیض) خود نمی آئی

دل من پس بر که آئی تو

***

بر من نیستی، کجائی تو؟

ای که یکجا دمی نپائی تو

آتش هجر تو کبابم کرد

سوختم، این چنین چرائی تو؟

ای سراپا چنانکه می باید

وی که هستی چنانکه بائی تو

نیک محبوب و دلربائی لیک

بی وفائی، عجب بلائی تو

گل نچینند عاشقان ز درخت

ای ز خود بی خبر کرائی تو؟

گر چه من نیستم سزای تو لیک

بی وفائی، عجب بلائی تو؛

(فیض) دیوانه می کند فریاد

بر من نیستی، کجائی تو؟

***

تا بکی در مقام نازی تو

چه شود گر بما بسازی تو

حسن رویت ز عشق دارد ساز

از چه با عاشقان نسازی تو

ز آینه ی عشق ما نمود رخت

سزد الحق بما نبازی تو

در تو یکذره از حقیقت نیست

پای تا سر همه مجازی تو

می نوازش بلطف خود گاهی

گر چه از (فیض) بی نیازی تو

مردم از غم سحر نخواهی شد

شب هجران چه بس درازی تو

***

ای گل چه گلی ! مانا از گلشن هوئی تو

چشمت مرساد از کس، هی هی چه نگوئی تو!

یارب چه جمالست این، یا رب چه کمالست این

از تو به نپرسد کس، هم خود نه بگوئی تو

چشمم نگران سویت، دل می طپد از خویت

ای روی چه روئی تو، ای خوی چه خوئی تو!

من می شنوم بوئی، از حلقه ی گیسوئی

کز دست ببر دستم، ای بوی چه بوئی تو!

یارب ز چه می بود آنکه ایزد بسبویت کرد؛

مست عجبم کردی، آیا چه سبوئی تو؟

گشتم زمیت چون مست، خود کوزه ی می بشکست

و آنگاه نظر کردم، دیدم همه اوئی تو

ای (فیض) مکن اسرار نزد کر و کور اظهار

چون گوشی و هوشی نیست، بیهوده چه گوئی تو؟!

***

من نزد توام حاضر، هر جای چه جوئی تو؟!

واندر همه جا هستم، بیهوده چه پوئی تو؟!

بیهوده نمی پویم، ای دوست قرارم نیست

یکجا به چه سان باشم، چون در همه سوئی تو؟!

هر جا که شدم، دیدم نقشی ز جمال تو

چون نیک نظر کردم، گفتم مگر اوئی تو؟!

گفتا همه اویم من، زیرا همه رویم من

آری تو نداری پشت، آری همه روئی تو

نور تو جهان بگرفت عالم همه روشن شد

ای آب حیات جان، یارب ز چه جوئی تو؟

چه آب و چه جو چه جان، بگذار تو اسما را

اسما همه روپوش است، خود پرده ی اوئی تو

هر سو کشدت می رو، هر جا بردت می دو

اندر خم چوگانش ای (فیض) چو گوئی تو

***

گه سوی طاعت روم، گه سوی عصیان او

مظهر لطفم من و مظهر غفران او

گاه مرا لطف او بر در طاعت برد

گه کشدم دست قهر جانب عصیان او

در گنهم گاه عفو سوی جنان آورد

گه بردم منتقم جانب نیران او

گاه جمالش مرا بر سر شکر آورد

گاه جمالم برد بر در کفران او

جرم من و حلم او هردو ز حد درگذشت

تا چه کند عاقبت!؟ این من و آن او

هستی او از قدم، هستی ما از عدم

باقی و پاینده او، ما همه قربان او

تا برد و بازدش، گیرد و اندازدش

گوی دلم می طپد در خم چوگان او

حلقه بگوش ویم، رفته ز هوش ویم

گوش مرا می سزد نغمه ی الحان او

می کشدم امر او جانب این گفتگو

(فیض) ز جان و ز دل هست بفرمان او

***

خواهم که خاک راه شوم زیر پای تو

تا ذره ذره ام همه گیرد هوای تو

آیم چو گرد بر سر راه تو اوفتم

شاید که بوسه ای بربایم ز پای تو

جان در رهت فدا کنم و منتت کشم

ای صد هزار جان گرامی فدای تو

جان صدهزار کاش بود هر دمی مرا

تا جمله را نثار کنم از برای تو

خوش آن دمی که سوی من آئی ز روی لطف

تا جان ز من طلب کنی و من لقای تو

یابم حیات تازه بهر جان فشاندنی

گر صد هزار بار بمیرم برای تو

در تو کسی بحسن و ملاحت کجا رسد

تو پادشاه حسنی و خوبان گدای تو

تو همچو آفتابی و من همچو سایه ام

آیم بهر کجا که روی در قفای تو

هستم برای تو من و تو خود برای خود

هستی تو خود برای خود و من برای تو

هر چند لطف بیش کنی، تشنه تر شوم

سیراب کی شوم ز شراب لقای تو

از درگه تو دور نگردد به تیغ سر

هر کو چشید چاشنئی از عطا توی

در آسمان ملائکه گویند آمین

آندم که (فیض) روی کند در دعای تو

***

ای سر هر سروری در پای تو

خوبی هر خوبی از بالای تو

شد خراب چشم مستت ملک جان

ای جهانی مست از صهبای تو

بر سر یکدیگر افتاده است دل

خسته ی مژگان بی پروای تو

هر دو عالم را بیک جو کی خرد

عاشق شوریده ی شیدای تو؟

جای هیهای تو کی دارد سرم

ای دو عالم یک هی از هیهای تو

از خودم دارد تهی وز خویش پر

پای تا سر، عشق سر تا پای تو

همتی تا سر درین سودا نهم

ای سرم سودائی و سودای تو

هر چه فرمائی بجان فرمان برم

ای من از جان بنده و مولای تو

(فیض) را خاموش کن زین گفتگو

ظرف را کو وسعت دریای تو؟

***

بی پرده رخ نما که شوم من فدای تو

در چشم من در آ که شوم من فدای تو

دور از تو چشم بد، که سراپا نکوئیی

نزدیکتر بیا که شوم من فدای تو

خوب آمدی بیا که به پای تو جان دهم

دردم شوم دوا که شوم من فدای تو

با من هر آنچه می کنی از لطف و قهر و ناز

هست آن همه بجا که شوم من فدای تو

در خلد چون بناز خرامی برسم سیر

حورت کند دعا که شوم من فدای تو

بگذر (ز فیض) زود که دیریست داریش

در وعده ی لقا که شوم من فدای تو

***

عشق رسید و دل بزد نوبت پادشاه نو

عقل و سپاه عقل را کرد برون سپاه نو

لشکر عشق خیمه زد در بر و بوم ملک دل

غلغله در بدن فکند مقدم پادشاه نو

عشق بدل مقیم شد، دولت دل عظیم شد

یافت ز یمن طلعتش شوکت تازه، جاه نو

قاضی شرع تاج یافت، مذهب حق رواج یافت

در صف صوفیان چو زد نوبت لا اله نو

رسم و رهی که عقل داشت، کرد از آن کناره دل

عشق چو در میان نهاد رسم نوی و راه نو

سوخته بود راه من دلق من و کلاه من

دوختم از لباس عشق دلق نو و کلاه نو

زاهد رو بکعبه را قبله صد و مرا یکی است

گرچه بهر دمی کنم روی بقبله گاه نو

رو بنما که بر سپهر کهنه شدند ماه و مهر

ای رخت آفتاب نو هر طرفیش و ماه نو

(فیض) بسینه تا بکی آه مدید می کشی

هر نفس از درون بر آر ناله ی تازه، آه نو

***

ساقی از آنجهان بده باده جان سبو سبو

تا بکشم بکام دل قوت روان سبو سبو

باده ی جان روان کن از چشمه سلسبیل حق

تا بکشد بدوش جان هر کس از آن، سبو سبو

در تن این جهان روان نیست، بده شراب جان

تا به گلوی ریزمش آب روان سبو سبو

سوی من آی ای حبیب، ساقی باقی طبیب

تا بکشم از آن لبان شربت جان سبو سبو

گاه ز چشم مست تو باده کشم قدح قدح

گاه از آن لب و دهان قوت روان سبو سبو

نیست پیاله درخورم، می ز قدح نمی خورم

پای خمم ببر، بده باده از آن سبو سبو

نی غلطم که بعد ازین خم ده و آشکار ده

بنده نمی کشم دگر باده نهان، سبو سبو

حال دلم ببین که چون گشته ز فرقتت زبون

از جگرم ز دیده خون کرده روان سبو سبو

در غمت آنقدر گریست (فیض) کز آب دیده اش

ریخت هر آتشین دلی بر دل از آن سبو سبو

***

زهر هجران می چشم، از من چنین می خواهد او

جور دوری می کشم، از من چنین می خواهد او

دیگرانرا او ز لطف خویش دارد بهره ور

من بقهرش دلخوشم، از من چنین می خواهد او

شهد لطفی گاه پنهان می کند در زهر قهر

لطف پنهان می چشم از من چنین می خواهد او

دور از آن گل از رقیبان در دلستم خارها

جور دو نان می کشم از من چنین می خواهد او

خویش را سوزم برای او، فروزم شمع جان

پای تا سر آتشم، از من چنین میخواهد او

بارها بگداخت جانم را برای امتحان

پاک و صاف و بیغشم، از من چنین می خواهد او

طالب علمم و لیکن نه چو اهل مدرسه

با هوا در چالشم، از من چنین می خواهد او

می کنم حق را عبادت، خشک لیکن نیستم

عابد صوفی وشم، از من چنین می خواهد او

هر کسی را از مئی سرخوش شود، من همچو (فیض)

از می او سرخوشم، از من چنین میخواهد او

***

ای که دانی سرما را مو بمو

شمه ای احوال ما با ما بگو

چیستیم و از چه و بهر چه ایم؟

کیست نحن، کیست کنت، کیست هو؟

بحرهای راز پنهان كرده ای

در طلب افكنده ما را جو بجو

هر چه میگوئیم پنهان ما بما

بیش می دانیش پیدا ، مو بمو

آگهی ز احوال تنها تا بتا

واقفی ز اسرار جانها تو بتو

ماهیان بحر تو، جانهای ما

بحر جویان، جا بجا و جو بجو

ما شده جویای تو از هر طرف

تو نشسته در برابر روبرو

روی تو دایم بسوی ما و ما

در طلب حیران و جویان سو بسو

با دل ما در تکلم روز و شب

در سراغت می دود دل کو بکو

در همه جا هستی و جائی نئی

سر برآریم از تو و گوئیم کو؟

عطر بوی تو گرفته عالمی

بیخود آن گشته ما، نشنیده بو!

غمزه های مست پنهان می رسد

سوی جان، ز آن چشم جادو مو بمو

جان ما افتان و خیزان می دود

دست و پا گم کرده بهر جستجو

از حضورت دل اگر آگه شدی

خویش را از خویش کردی رفت و رو

با دل من در عتابی دم بدم

عذر ما را لیک دانی مو بمو

عذر تقصیرات ما در کار تو

تو به از ما دانی ای نعم العفو

هر چه ما از پرده ی خود می دریم

می کند خیاط عفو تو رفو

دم بدم آلوده ی عصیان شویم

ابتلای تو کندمان شست و شو

(فیض) جان ده در رهش، تسلیم شو

لن تنالوا البر حتی تنفقوا

گفت و گو بسیار شد خامش شویم

تا کند دلدار با ما گفتگو

***

خورشید ذره ایست ز نور جمال تو

افلاک قطره ایست ز بحر نوال تو

لذات هر دو کون ز جودت نشانه ای

ایجاد شمه ایست ز حسن فعال تو

آفاق پرتویست ز اشراق کبریا

غیب و شهادت آیت نور و ظلال تو

آدم نمونه ایست ز مجموع خلق و امر

خاتم نگین خاتم جاه و جلال تو

جنت اشارتیست ز قرب و کرامتت

دوزخ کنایتیست ز بعد و نکال تو

هر جا غمی و محنت و دردیست سر بسر

یک سطوتست از سطوات جلال تو

حلمست نکته ای ز شکوه خدائیت

علمست نقطه ای ز کتاب کمال تو

هر جاست بینش و شنوائی و دانشی

یک شمه ای ز آگهی بیمثال تو

حسن بتان و غمزه ی خوبان دلفریب

یک لمعه است از لمعات جمال تو

چندین هزار عالم [و] آدم که هست، نیست

جز موجه ای ز بحر عدیم المثال تو

جائی نگنجی از عظمت جز سرای دل

شاد آن دل وسیع که باشد محال تو

عاشق بنقد غرقه ی بحر شهود وصل

عارف در انتظار ندای تعال تو

مستغرق شهودم و جویای آن شهود

محروم گردم ار ز حجاب خیال تو

در من زن آتشی که بسوزد مرا ز من

شاید که (فیض) فیض برد از وصال من

***

ز حق رسید ندا، لا اله الا هو

دلم ربود ز جا، لا اله الا هو

ندای نور فشان روشنائی دل وجان

ندای شرک زدا، لا اله الا هو

سروش هاتف غیب این ندا بجان در داد

دلا تو هم بسرا، لا اله الا هو

چو گوش هوش بدادم منادی حق را

شنیدم از همه جا، لا اله الا هو

ندای هوش ربا «لیس غیره دیار»

ندای هوش فزا، لا اله الا هو

خدا گواه و ملایک گواه و دانایان

کفی بهم شهدا، لا اله الا هو

نظر بعالم جان کردم از دریچه ی دل

ندیده دیده سوا لا اله الا هو

نوشته گرد خط مهوشان بخط غبار

بکلک صنع خدا، لا اله الا هو

اشاره های خوش چشم مست محبوبان

بغمزه کرد ادا، لا اله الا هو

نظر بزلف، دو تا کن، بجوی موی بمو

ببین ز تای بتا، لا اله الا هو

ندا کند دل هر ذره کای ز حق غافل

بخوان ز جبهه ی ما، لا اله الا هو

به آسمان نگر و بر و بحر و سهل و جبل

نوشته بین همه جا، لا اله الا هو

کتاب عنصر و املاک را ورق بورق

نوشته دست قضا، لا اله الا هو

ببحر خاست خروشی که غیر او کس نیست

ز کوه خاست صدا، لا اله الا هو

بگوش جان چو رسید از ازل سماع الست

طپید و گفت بلی، لا اله الا هو

دلی که شد خنک از چشمه ی عباد الله

چشد ز شهد رضا، لا اله الا هو

خدای (فیض) کند بر زبان او جاری

بهر نفس همه جا، لا اله الا هو

***

تن بی جانم و جانم توئی تو

سراپا کفر و ایمانم توئی تو

چو با خویشم، نه سر دارم نه سامان

چو با تو، سر تو، سامانم توئی تو

غم دل تنگی من هم، منم من

خوشیهای فراوانم توئی تو

زخود سر تا بپا اندوه و دردم

سرور و سور و درمانم توئی تو

یکی بی برگ بی بر خار خشکم

بر و برگ بهارانم توئی تو

گرسنه، تشنه، عریانم بخود من

شراب و جامه و نانم توئی تو

منم فاسد توئی اصلاح فاسد

منم عصیان و غفرانم توئی تو

منم هر بد، توی هر نیک و نیکی

کنم گر نیکی، احسانم توئی تو

قبولم گر کنی یا رد، تو دانی

اسیرم بنده، سلطانم توئی تو

دل و جان هر دو در بند غم تست

توئی دلدار و جانانم توئی تو

ندارم بی تو جانی یا دلی من

هم این من تو، هم آنم توئی تو

بفریاد دل اشکسته ام رس

رحیم من تو، رحمانم توئی تو

انینم از تو و بهر تو باشد

غیاث جان لهفانم توئی تو

حنینم از تو و سوی تو باشد

توئی حنان و منانم توئی تو

اگر (فیضم) توئی فیاض آن فیض

وگر هم محسن، احسانم توئی تو

***

پیک صبا ز کوی او آمد و داد بوی او

گفت که: هابگیر هی آیت رحمتی ز هو

از دم روح پرورش یافت حیات، جان من

چون نفس مسیح کان یافت وفات را رفو

شد دم عنبرین او عطر مشام جان و دل

بود پیام دلبرش روح فزا و مشکبو

نامه ای از جیب داشت، نسخه ای از طبیب داشت

شد دل خسته را دوا رخنه ی سینه را رفو

گشت معطر از دمش مغز دماغ سربسر

چون دم ویس از یمن داد بمن نشان هو

دل ز سواد خط او سرمه کشید بی غبار

جان ز شراب معنیش باده کشید بی سبو

معنی نامه عکس رو لیک عیان بزیر خط

صنعت خامه عکس خط، آینه ای به پیش رو

داده نشان الفتی هر الفیش یک بیک

کرده بیان وحدتی هر رقمیش مو بمو

شهد گرفته در دهان، نقطه بنقطه تا بتا

مهر نهفته در بیان، نکته بنکته تو بتو

گشته درون سینه ام نخل امید جابجا

کرده روان ز هر سخن آب حیات جوبجو

داده ز موی او نشان صورت آن بحسن خط

کرده ز حسن او بیان معنی آن بچند رو

گشته بخویش رهنما داده نشان ما بما

کرده بیان رازها، حرف بحرف مو بمو

دل ز صبا شکفته شد، بیشتر از پیام او

داد پیام چون بدل، گشت حیات دل دو تو

بوی خوشی چون می وزد زخم زیاد می شود

طرفه که زخم جان (فیض) یافت ز بوی او رفو

راه خداست مستقیم، نور هداست مستبین

بار کشیم و ره رویم، ترک کنیم گفتگو

***

دل ز پی جست و جو دربدر و کوبکو

همره او دلبرش، می بردش سوبسو

دربدر و کوبکو می رود و می دود

در طلب یار و بار، نزد وی و روبرو

در تن و در جان ما، معنی ایمان ما

عاید او رگ برگ، شاهد او مو بمو

چشمه حسنش روان، بر رخ مه طلعتان

آب دهد موبمو، جای بجا جو بجو

زندگی جان و تن، با دل تو در سخن

بازی غفلت مخور، هرزه مپو سوبسو

دیده ی من دیده و عقل نه بشنیده است

سوختم از فرقتش، دوست بمن روبرو

بر دلم از داغها مشعله ها جابجا

بر رخم از خون دل، اشک روان جوبجو

آنکه تن خویش را در ره حق کهنه کرد

می رسدش فیض حق دم بدم و تو بتو

هست در اشعار (فیض) شرح دل زار (فیض)

هر غزلی تابتا، در غم او تو بتو

***

قصه ی اندوه دل بسیار شد، خاموش شو

هر که بشنید این انین بیمار شد، خاموش شو

حرف درد عاشقان داروی بیهوشی بود

ز استماع آن دلم از کار شد، خاموش شو

یاد ایامی که فخر نیکمردان بود عشق

چون حدیث عشقبازی عار شد خاموش شو

گوهر اسرار شاید کی بدست سفله داد؟

بس سر از گفت زبان بر دار شد، خاموش شو

ذکر این افسانه ممکن بود تا در خواب بود

فتنه اکنون زین صدا بیدار شد، خاموش شو

تاکنون در پرده بود این راز و درها بسته بود

زاهد از بوی سخن هشیار شد، خاموش شو

گفتن اسرار با یاران بخلوت می توان

مجلس ما مجمع اغیار شد، خاموش شو

چون ز ظاهر می زنم دم، آفت دم خفته است

گفتگو چون کاشف اسرار شد، خاموش شو

هیچ دانستی چه آمد رفته رفته بر زبان ؟

آنچه اخفا خواستیش اظهار شد، خاموش شو

نوبنو باید سخن در بیت بیت و حرف حرف

یک سخن در یک غزل تکرار شد، خاموش شو

امر فرمائی بخاموشی و خود گوئی سخن

شرح کتمان سخن طومار شد، خاموش شو

خواست تا رمزی بگوید، شد عنان از دست (فیض)

گفتمش ناگفتنی بسیار شد، خاموش شو

***

می فزاید جان حدیث عاشقان، بسیار گو

بگذر از افسانه ی اغیار و حرف یار گو

حرف وصل یار گلزار است و حرف هجر خار

خار خار گفتنی گر داری از گلزار گو

آن حدیثی کاورد درد طلب، تکرار کن

یکه حرفی کان دهد جانرا طرب، صد بار گو

از زمین و آسمان تا چند خواهی گفت حرف؟

یکزمان بگذار ذکر یار و از دیار گو

گر طهارت خواهی، از غیر خدا بیزار شو

ور تجارت خوشترت می آید از بازار گو

حرف دی گر به بود ز امروز، دم می زن زدی

حرف پار ار به بود ز امسال، حرف پار گو

بر کران باش و گران گوش از دم بیگانگان

چون حدیث یار آمد در میان، بسیار گو

حرف اهل عشق را مستانه گوئی باک نیست

چون بحرف عاقلان گویا شوی هشیار گو

تا تو هشیاری، ز سراهل عرفان دم مزن

مست چون گردی ز اسرار آنگه از ستار گو

گوئی از شیرین لبان حرفی، شکرنامش بنه

وز گرانان چون سخن گویند، زهر مار گو

ایکه مینازی به نظم و نثر رنگارنگ خویش

چند از گفتار گوئی، یکره از کردار گو

این سخنها را بیان بیش ازین در کار هست

بعد از این ای (فیض) اگر گوئی سخن، سومار گو

***

راه حق را مرد باید، مرد کو؟

توشه ی آن درد باید، درد کو؟

چهره ی گلگون در این ره کی خرند

زرد باید روی، روی زرد کو؟

اشک باید گرم باشد، آه سرد

اشک گرم ایجان و آه سرد کو؟

فرد می باید شدن از غیر او

سالکی از ماسوی الله فرد کو؟

در ره او گرد می باید شدن

آنکه گردد در ره او گرد کو؟

یار کی همدرد باید راه را

ای دریغا، یار کی همدرد کو؟

پرورش یابد ز عشق دوست، جان

(فیض) را آن عشق جان پرورد کو؟

***

ای خدا شرمنده ام از کثرت احسان تو

شرم بر شرمم فزاید چون کنم عصیان تو

گر ببخشائی گناهان مرا از فضل خود

آب گردم از خجالت بر در غفران تو

ور حساب من کنی، ای وای من، ای وای من

کی تن و جان من آرد طاقت نیران تو؟

گاه گویم شاید این ذره بیاید در حساب

چون کنم، با ذره دارد کار داد استان تو

هر چه هستم از توام، بهر توام ای بی نیاز

مظهر قهر توام، یا مظهر غفران تو؟

هر چه دارم از تو دارم، خود چه دارم؟ هیچ هیچ

نیستم من جز بدی مستغرق احسان تو

(فیض) را حد ثنایت نیست، معذورش بدار

کیست او یا چیست او تا دم زند در شان تو؟

کی توان از عهده ی شکر تو بیرون آمدن

شکر نعمت نعمتی دیگر بود از خوان تو

***

هستیم، یک قطره از دریای تو

مستیم، یک نشأه از صهبای تو

گر قبولم می کنی در یتیم

رانیم از خود کف دریای تو

حسن تو نور دل بینای من

عشق من زیب رخ زیبای تو

چشم تو مفتون سر تا پای خود

چشم من حیران سر تا پای تو

آبروی شمع و مه را ریخت دوش

آفتاب روی بزم آرای تو

میفزاید شور بر شور دلم

چون تبسم می کند لب های تو

آه من از تاب آن زلف سیاه

شور من از لعل شکر خای تو

ناله ام از بخت مادر زاد خود

عشق من از حسن مادر زای تو

هر که سودا کرد با تو سود برد

(فیض) را سر رفت از سودای تو

***

گر برفت اندر غمت دل، گو برو

جان اگرهم شد فدایت، گو بشو

حسن تو ای جان من پاینده باد

هر چه جز تو، گو بقربان تو شو

من طمع از خود بریدم آن زمان

که بعشقت جان و دل کردم گرو

هر دمی جانی فدا سازم ترا

در هماندم بخشی از سر جان نو

جان نو بخشد جمالت نو مرا

کهنه را گوید جلالت که برو

هر دمم عیدی و قربان نویست

خلعتی نو، روز نو، روزی نو

دوست می خواند ترا ای (فیض) هان

در ره او پای از سر کن، بدو

***

ای عشق رسوا کن مرا، گو نام بر من ننگ شو

باید که من عشرت کنم، گو ناصحم دلتنگ شو

مغزم برون آمد ز پوست افتادم اندر راه دوست

ای شوق رهبر شو مرا، ای عشق پیش آهنگ شو

چون شوق رهبر باشدم، از دوری منزل چه غم؟

چون عشق در پیش است گوهر گام صد فرسنگ شو

ای عقل از دوری مگو، در راه مهجوری مپو

گوینده اینجا گنگ شو، پوینده اینجا لنگ شو

زاهد ز دین گردی بری، از عشق اگر بوئی بری

در حلقه ی مستان درآ، با عاشقان همرنگ شو

گر مرد عشقی درد جو، خاکی شو و گلها بروی

بیدردی ار خواهد دلت، رو سنگ شو رو سنگ شو

گر مرد عشقی جام گیر، ترک رسوم خام گیر

ور عاقلی خوش آیدت، در بند نام و ننگ شو

کاری کز آن نگشود در، برهمزن او را زودتر

گر عاقلی دیوانه شو، دیوانه فرهنگ شو

خواهی ز رویش برخوری، وز لعل او شکرخوری

موئی شو ای (فیض) از غمش در زلف او آونگ شو

***

خوش چین حسنم من گرد خرمنت ای ماه

برامید احسانی آمدم بدین درگاه

حسن کم نمی گردد، ناامید مپسندم

خسته ی گدائی را از درت مران ای شاه

جز ره تو راهی نیست، جز درت پناهی نیست

جز تو پادشاهی نیست، لا اله الا الله

چون روم من از کویت؟ چون بجز ره و رویت

هیچ جا نبینم روی، هیچ جا نیابم راه

تا به چند ریزم اشک، تا بکی خورم حسرت؟

ای فراق تو خون ریز، وی فراق تو جانگاه

لطف کن مرا جامی از شراب مستانت

تا ز راه لا آیم تا سرای الا الله

وا مگیر از فیضت فیض خویش را یکدم

ای ز دامن وصلت، دست عاشقان کوتاه

***

از دست شد ز شوقت، دستی بر این دلم نه

بر باد رفت خاکم، پائی بر این گلم نه

محصول عمر خود را در کار خویش کردم

پک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه

از پیچ و تاب زلفت بس تیره روزگارم

گرد سرت، از آن روی شمعی مقابلم نه

از فیض یکه، آهی شد قابل نگاهی

منت به یک نگاهی بر جان قابلم نه

زان چابکان که دایم مستغرق وصالند

برق عنایتی خوش بر جان کاهلم نه

بد را به نیک بخشند، چون نیکوان مرا نیز

از خاک تیره برگیر در صدر منزلم نه

قومی شکوه دارند، صبری چو کوه دارند

یکذره صبر از ایشان بستان و در دلم نه

گم گشت در رهش دل، شد کار (فیض) مشکل

بوی صبا ز زلفش در راه مشکلم نه

این شد جواب آن نظم از گفته های ملا

ای پاک از آب و از گل پائی در این گلم نه

***

جامی لبالب بایدت لب بر لب ساقی بده

زان باده ی باقی بکش، وین باقی جان را بده

ای ساقی مه روی من، بهر حیات نوی من

هم برقع از رخ برفکن، هم از جبین بگشا گره

گویند در جنت بود از بهر زاهد میوه ها

ما و زنخدان نگار، این سیب ما زان میوه به

عالیست سیب تو بسی؛ کی می رسد دست کسی؟

غالیست نرخ این متاع قیمت مکن منت بنه

رحم آر بر بیچاره ای از خان و مان آواره ای

ای منبع لطف و کرم از وصل خود کامش بده

تا چند گردم دربدر، تا چند پویم کوبکو

گیرم سراغت شهر شهر، جویم نشانت ده بده

ای (فیض) بس کن زین نفیر، گر وصل میخواهی بمیر

این کار را آسان مگیر با جان دگر چیزی بده

***

شب و روز در ره تو، من مبتلا نشسته

تو گذر کنی نگوئی تو کئی، چرا نشسته؟

ز تو کار بسته دارم، دل و جان خسته دارم

بدر طبیب عشقم بامیدها نشسته

چه شود همین تو باشی، ره مدعی نباشد؟

من و شمع ایستاده، تو بمدعا نشسته؟

ز دو چشم نیم خفته، باشاره نکته گفته

که برد دلی نهفته بکمین ما نشسته

بتو کی رسد نگاهم؟ که ز زلف و چشم و ابرو

برهش سلاح داران همه جا بجا نشسته

بتو چون رسد فغانم؟ چو پر از صداست کویت

ز فغان داد خواهان که براهها نشسته

همه رنج و محنت و غم، همه درد و سوز و ماتم

سپه بلای عشقت چو بجان ما نشسته

ره خیر اگر بپوئی، دل خسته ای بجوئی

چو ملک چو حور عینی بدر دعا نشسته

چه ز دست (فیض) آید بجز از فغان و ناله

چه کنم بغیر زاری من در بلا نشسته؟

***

دل از من بردی ای دلبر بفن آهسته آهسته

تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته

کشی جانرا بنزد خود ز تابی کافکنی در دل

بسان آنکه می تابد رسن آهسته آهسته

ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم

ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته

چو عشقت در دلم جا کرد و شهر دل گرفت از من

مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته

بعشقت دل نهادم، زین جهان آسوده گردیدم

گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته

ز بس گشتم خیال تو، تو گشتم پای تا سر من

تو آمد، رفته رفته رفت من آهسته آهسته

سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم

کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته

جهان پر شد ز حرف(فیض) و رندیهای پنهانش

شدم افسانه ی هر انجمن آهسته آهسته

***

ای که دردت با دوا آمیخته

در غمت بس خرمی انگیخته

با تو تا پیوند محکم کرده ام

رشته ی جان از جهان بگسیخته

مهر تو بگرفته سر تا پای من

عشق تو با جان و دل آمیخته

بر درخت عشق در باغ دلم

میوه های گونه گون آویخته

دیده ی گریانم از دریای عشق

در کنار [م] در و گوهر ریخته

هم ز دردت کن دو این درد (فیض)

ای ز دردت صد دوا انگیخته

***

دل بعشق خدای یکتا ده

قطره ای را رهی بدریا ده

تا نماند ز عاشقان اثری

خاک مجنون به آب لیلا ده

جان فرهاد وقف شیرین آر

دل وامق بمهر عذرا ده

کنده ی تن ز پای جان بردار

مست و شوریده سر بصحرا ده

ساقیا جرعه ی خرد سوزی

بمن رند بی سر و پا ده

صاف اگر نیست، دردیی بمن آر

هستی از مستیم بیغما ده

زاهدانرا بهشت و حور و قصور

عاشقان را بنزد خود جا ده

دلم از فرقتت بجان آمد

جان من یکدمک دلم وا ده

تا بسوزد ز تاب رخسارت

(فیض) را دیده ی تماشا ده

زاهدا دل بده بقصه ی عشق

آهن کهنه را بحلوا ده

تا کی از هر هوا بتی سازی؟

دل بعشق خدای یکتا ده

***

از خودی ای خدا نجاتم ده

زین محیط بلا نجاتم ده

یکدم از من مرا رهائی بخش

از غم ماسوا نجاتم ده

دلم از وحشت جهان بگرفت

زین دیار فنا نجاتم ده

نفس اماره قصد من دارد

زین دم اژدها نجاتم ده

داد خاکسترم بباد هوس

از بلای هوا نجاتم ده

صحبت عامه سوخت جانم را

ز آتش بی ضیا نجاتم ده

خلقی افتاده در پی جانم

زین ددان دغا نجاتم ده

جهل بگرفته سر بسر عالم

زین جنود عما نجاتم ده

نتوانم ز راستی دم زد

زین کجان دغا نجاتم ده

غرقه در بحر غم شدم چون (فیض)

میزنم دست و پا، نجاتم ده

***

ساقی باقی ما داد صلا، بسم الله

هر کرا هست سر جام فنا، بسم الله

روی ساقی بصفا سینه ی ما با هم صاف

می مصفا شده، اخوان صفا، بسم الله

شد دوا درد، غذا خون جگر، عشق طبیب

هر که جوید ز سر صدق شفا ، بسم الله

ساقی عشق گرفته است بکف ساغر درد

هر که دارد سر این جام بلا، بسم الله

ایکه خواهی که نماز از سر اخلاص کنی

سوی حق عشق بود قبله نما، بسم الله

گر دلت آرزوی عکس جمالش دارد

بنگر آینه ی سینه ی ما، بسم الله

منزل دوست بپرسیدم از آن شاه عرب

کرد اشارت بدل و گفت: هنا، بسم الله

سوی دل رفتم و گفتم که: بگو یار کجاست؟

گفت: اینجاست تو بیخویش در آ، بسم الله

بر درش رفتم و گفتم که: دهی بار مرا؟

گفت: بگذار خودت را و بیا، بسم الله

(فیض) خواهد بره دوست روان افشاند

هر که دارد سر همراهی ما، بسم الله

***

گر ترا هست سر کشتن ما بسم الله

خیز از جای و بگو بهر فدا بسم الله

تیغ ابروی تو دارد چو سر کشتن ما

بسملم ساز بدین تیغ بلا بسم الله

گفته بودی که بشمشیر سرت بردارم

هین نشستم بر تو بر سر پا بسم الله

تا بکی وعده کنی، حرف وفا هم گوئی؟

در دلت هست وفا گو بوفا بسم الله

سرتسلیم نهادیم به پیش تو بیار

هر چه خواهد دل تو بر سر ما بسم الله

بکشی سر بنهیم و بجفا تن بدهیم

ای جفای تو وفا، خیز و بیا بسم الله

(فیض) را بس که بدل هست هوای بسمل

می نگارد همه بر لوح هوا بسم الله

***

زین چرخ گردان، فروا الی الله

وز دست شیطان، فروا الی الله

زین تندخویان، زین خوبرویان

زین جنگجویان ، فروا الی الله

چند ای محبان جور حبیبان؟

رنج رقیبان؟ فروا الی الله

عشق مجازی ارشاد راهت

ای ره نوردان، فروا الی الله

گر تیر عشقی بر سینه آید

از راه پنهان، فروا الی الله

در عشق خوبان صبر است درمان

گر صبر نتوان، فروا الی الله

از زلف چون شست وز غمزه مست

وز چشم فتان، فروا الی الله

زهری چو ریزد یارم بدلها

زان مار زلفان، فروا الی الله

چشم سیاهی، طرز نگاهی

گردد چو گردان، فروا الی الله

تا کی ز عشق دنیای فانی

ای عشق خوبان، فروا الی الله

از جان گرانان، فروا الینا

وز نازنینان، فروا الی الله

دارد (چو) در سر فکر گریزی

با (فیض) یاران، فروا الی الله

***

ز شر دیو بدرگاه ما بیار پناه

به آب مغفرت ما بشوی لوث گناه

بهر طرف بمپوی وز دیو راه مجوی

ز ما چو دور شوی یکقدم، شوی گمراه

گر آرزوت شود رفعت شهنشاهی

بیا جبین مذلت بنه بدین درگاه

بنال بر در ما، تا بجوش آید رحم

بزار بر در ما، تا بروید اشک گیاه

بگیر توشه ی تقوی برای راه نجات

ز حرص گیر کنار و بزهد آر پناه

طمع مکن ز کسی و مشو ذلیل خسی

ز فضل ما بطلب هر چه باشدت دلخواه

کمر بخدمت ما بند روز و شب از جان

بهر چه امر کنیمت بگوی بسم الله

بهر دری که بخوانیم از آن درآ بر ما

بهر درت که نمائیم، پیش گیر آن راه

نجات خویش ز غرقاب جهل خواهی (فیض)

بجان نصیحت پروردگار دار نگاه

***

هر که هستش از ذکاء در قبه ی سر مشعله

بایدش جز سعی در دانش نباشد مشغله

هر کرا دادند گوش و هوش، عقلی بایدش

در ره دین طی کند در هر نفس صد مرحله

گر ترا فهم درستی هست و طبع مستقیم

مکر خود را در ره دنیا بجنبان سلسله

حیف باشد بهر دنیا صرف کردن نقد عمر

هست دنیا نزد عارف جیفه ای در مزبله

اکثر اهل نظر در راه عرفان عاجزند

از ذکاشان نیست در تاریکی ره مشعله

در پی هر آرزو او هم بصد ره می رود

راه حق را چون ببیند تا نگردد یک دله

حرف من با صاحب عقل است و فهم است و شعور

آنکه او چیزی نمی فهمد ندارم زو گله

مردم فهمیده باید تا ز آتش دم زند

کی رسد در ذیل عرفان دست و هم خر کله

زیرکی باید بفهمد رمز قرآن و حدیث

یا برد ره سوی تأویلات بای بسمله

جاهلی بینی که هر از بر ندانسته است هیچ

افکند در شش جهت از کوس دانش غلغله

(فیض) تن زن با که داری این خطاب و این عتاب؟

نیست در محفل مگر گاوان دنیا مشغله

***

من آشفته را در راه یاری کار افتاده

که در راهش چو من بی پا و سر بسیار افتاده

سر آمد عمر بیحاصل، نشد پیموده یک منزل

میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده

شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود

سرم گردیده سودائی، قدم از کار افتاده

نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد

دلم شد خسته، جان افکار و تن بیمار افتاده

مگر خضر رهی گردد دچار من درین وادی

که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده

نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم

سر آمد عمر، شد آلات کار از کار افتاده

سخنهای جلی گفتم، شنیدم، نیک فهمیدم

کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده

دل نورانئی باید که اسرار سخن فهمد

بر آئینه ی دل من سر بسر زنگار افتاده

نیابد شست و شو الابآب چشم و سوز جان

دلم را کار با زاری و استغفار افتاده

ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن

زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده

ببخشا بار الها بر من بی دست و پا اکنون

که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده

ببخشا بر تن و جانم در آن ساعت که در ماتم

دل از جان کندن و با کندن جان کار افتاده

جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت

جهان فانیم از دیده ی خونبار افتاده

نه وقت عذرخواهی و نه عذر روسیاهی را

سرا پا غرق عصیان، کار با غفار افتاده

خطی از خامه ی غفران بکش بر نامه ی عصیان

که کار (فیض) با کردار خود دشوار افتاده

***

دلم در وادی خونخوار عشقی زار افتاده

دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده

ز بزم روح افزای وصال یار خود مانده

بزندان فراق و صحبت اغیار افتاده

رقیبان جمله در عیشند و آسایش بکام دل

منم در کوی او بیمار و بی تیمار افتاده

ندارم دست و پای زاری و اسباب غمخواری

که دست و پای زاری نیز چون من زار افتاده

نمی دانم چه گویم چون کنم با درد بی درمان

زبان و دستم از گفتار و از کردار افتاده

همه کس عافیت یابند از لطف حبیب خود

من از لطف حبیب خویشتن بیمار افتاده

بنزد سید خود بندگان را عزتی باشد

دریغ از من بنزد سید خود خوار افتاده

ز بس از جا سبک خیزد به تار موئی آویزد

دل هر جائیم از دیده خونبار افتاده

بفریاد دل زارم رس ای دلدار دلداران

ببویت (فیض) در دنبال هر دلدار افتاده

***

بیا زاهد مرا با حضرت تو کار افتاده

ز کردارت نگویم کار با گفتار افتاده

ترا جمع است خاطر از ره عقبی دلت خوش باد

مرا زین ره ولیکن عقده ی بسیار افتاده

بنزد تست آسان زهد، چون او را ندیدستی

بنزد من ولی این کار بس دشوار افتاده

تو پنداری بجز راه تو راهی نیست سوی حق

دلت در پرده ی پندار از این پندار افتاده

ز حسن روی ساقی و ز صوت دلکش مطرب

مرا سر رفته از دوش ار ترا دستار افتاده

ترا زهد و مرا مستی ترا تقوا مرا رندی

ترا آن کار افتاده مرا این کار افتاده

ترا راه مسلمانی گوارا باد و ارزانی

مرا گبری خوش آمد، کار با زنار افتاده

توئی دربند آرایش منم دربند افزایش

توئی بر مسند عزت من اینجا خوار افتاده

توئی در بند دستار و منم در بستن زنار

توئی بر منبر و من در خمار افتاده

منم چون (فیض) بر کاری که آن نقدم بکار آید

تو از کاری که کار آید ترا، بیکار افتاده

***

بر آن رخسار تا آن طره ی طرار افتاده

دو عالم را دل از کف رفته، دست از کار افتاده

ز لطف بی دریغ خود مرا روزی کن آن دولت

که بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده

روان خواهد روان گردد باستقبال دیدارت

کرامت کن که کار جان بیک دیدار افتاده

بود روزی که بیند چشم خونبار من آن رخسار

دو کون از دیده حق بین من یکبار افتاده

روا گر چه نمی دارد دلی کز عشق رنجور است

دل خامم پی درمان درین بازار افتاده

از آن درمان که می گویند عاشق را نمی باشد

دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده

ندارد گر چه پروای دل زار گرفتاران

بامیدی دلم دنبال آن دلدار افتاده

نه من تنها فتادم بی سر و پا در ره عشقش

درین ره همچو من بی پا و سر بسیار افتاده

گروهی بی دل و دین مست و بیخود گشته از جامی

گروهی بی سر و پا در ره خمار افتاده

گروهی مست و لا یعقل ز کف داده زمام دل

گروهی با کمال معرفت هشیار افتاده

گروهی در درون جبه و دستار می رقصند

گروهی را ز مستی جبه و دستار افتاده

گروهی در طریق معرفت گم کرده عارف را

گروهی قیل و قال آورده در گفتار افتاده

بزن در دامن مردی که کار افتاده باشد دست

تو چون خود نیستی ای (فیض) مرد کار افتاده

***

ای دوست بیا که طاقتم طاق شده

جان و دل و دین بوصل مشتاق شده

شبها تا کی شمارم اختر، گوئی

جسمم همه وقف این کهن طاق شده

جان مانده ز فکر و ذکر و تن هم ز عمل

بر دوش روان بار بدن شاق شده

نه صبر بدل مانده نه قوت ببدن

اعضای رئیسه روح را عاق شده

اجزای تنم ز یکدگر پاشیده

شیرازه گسسته، دفتر اوراق شده

گفن باشاره رفتنم با دست است

مژگانست زبان و ساعدم ساق شده

چندی غم و خرمی بهم می خوردم

هر جرعه کنون غمیست راواق شده

حالی دارم که هر که بر من گذرد

تا دیده سراسر همه اشقاق شده

ای (فیض) بیا ز شکوه بگذر تن زن

اینست که جان گذشته وچاق شده

این ظلمت ظاهر بعدم گشته روان

باطن ز ثنای قدس، اشراق شده

***

خوشا دلی که ز غیر خداست آسوده

ضمیر خویش ز وسواس دیو پالوده

خوش آنکه جان گرامی بحق فدا کرده

تنش به بندگی مخلصانه فرسوده

ز حق چه بهره برد آنکه روش با غیرست

خدا قل الله و ذر هم ببنده فرمود

دمی چگونه تواند بیاد حق پرداخت

که نیست یک نفس از فکر غیر آسوده

دلا بیا که ز غیر خدا بپردازیم

کنیم سر خود از یاد غیر پالوده

دل از جهان بکنیم و بحق دهیم، جهان

وفا ندارد و تا بوده بی وفا بوده

اگر نه قابل درگاه حق تعالائیم

که گشته ایم ز سر تا بپای آلوده

زنیم دست ارادت بدامن آنکو

بخاک پای عزیزان جبین خود سوده

مگر نسیم صبا را ز صبح دریابیم

که هست بکر و ز انفاس خلق پالوده

بیا که از یمن جان کشیم بوی خدا

به نیم شب که همه دیده هاست بغنوده

فریب کاسه ی دنیا مخور که دارد زهر

خوش آن کسی که بدین کاسه لب نیالوده

مباش یک نفس ایمن بروی توده ی خاک

که صد هزار اسیرند زیر این توده

برای توشه بعلم و عمل قیام نمای

که عنقریب قیامت نقاب بگشوده

هزار شکر که (فیض) از هدای آل نبی

غبار شرک و ضلالت ز سینه بزدوده

به یمن دوستی اهل بیت پیغمبر

بسوی خلد ره مستقیم پیموده

***

ای آنکه در ازل همه را یار بوده ی

از دار اثر نبوده، تو دیار بوده ی

هر کار هر که کرد، تو تقدیر کرده ای

پیش از وجود خلق در آن کار بوده ی

عالم همه تو بوده و تو خالی از همه

یکتای فرد بوده و بسیار بوده ی

حسن از تو رو نموده و عشق از تو آمده

مطلوب بوده ای و طلبکار بوده ی

بنموده در نقاب نکویان جمال خویش

وین طرفه در نقاب بدیدار بوده ی

بس دل که بهر خویشتن آئینه ساخته

زان آینه بخویش نمودار بوده ی

خود را بخود نموده در آئینه ی جهان

بیننده بوده ای و بدیدار بوده ی

فاش و نهان خلق هویداست نزد تو

بی آلت بصر همه دیدار بوده ی

رفتار مور در شب دیجور دیده ای

ز اسرار خلق جمله خبر دار بوده ی

هر جای هر چه بوده بر آن بوده ای محیط

عالم چو مرکزی و تو پرگار بوده ی

بی تو نه هستی و نه توانائیی بود

ما را تو چاره بوده و ناچار بوده ی

ما هیچ نیستیم بخود، سایه ی تو ایم

هم جاعل ظلام و هم انوار بوده ی

بس دل شکسته بر درت ای جابر الکسیر

پیوسته ایستاده که جبار بوده ی

بس بنده ای که کرده گنه بر امید آنکه

غفار بوده ای تو و ستار بوده ی

گر (فیض) راز جهل بر آری غریب نیست

پیوسته بنده پرور و غفار بوده ای

***

ای آنکه با دلم ز ازل یار بوده ی

پیوسته راحت دل بیمار بوده ی

گه لطف کرده با من دلخسته، گاه قهر

در عین لطف گاهی قهار بوده ی

گاهی وفا و گاه جفا با دلم کنی

هم یار بوده ای و هم اغیار بوده ی

افروختی رخ و ز مژه نیش می زنی

گل بوده ای بروی و بموخار بوده ی

از راه مهر آمدی و سوختی مرا

آسان نموده اول و دشوار بوده ی

تا بوده ای نداشته ای دست از دلم

ای عشق جان گداز چه غمخوار بوده ی

گر دل ز من شده است، بدورش تو آسمان

گر نقطه گشته است، تو پرگار بوده ی ؟

جان [و] دلی نبوده که در وی نبوده ای

ای عشق کم نموده، چه بسیار بوده ی !

ای (فیض) کس ندیده ز کردار تو اثر

کاری نکرده ای، همه گفتار بوده ی

***

ای دل بعشق خویش گرفتار بوده ی

خود را به نقد عمر خریدار بوده ی

گر بگذری ز خویش انیس خدا شوی

ای خودپرست دون چه ستمکار بوده ی

بگشای چشم عبرت و کرو بیان به بین

تا روشنت شود چه قدر خوار بوده ی

برخیز و جهد کن بمقام خرد رسی

روز نخست چون بخرد یار بوده ی

سوی مقربان چه شود گر سفر کنی؟

زین پیشتر بعالم انوار بوده ی

گر رو کنی بعالم بالا، غریب نیست

پیوسته در تطور اطوار بوده ی

کاری نمیکنی که بجائی رساندت

ای آزموده کار چه بیکار بوده ی

ای حق بر اهل حق چه گوارنده و خوشی

بر خویشتن پرست چه دشوار بوده ی

ز آسودگی نداشته ای دست یک نفس

ای (فیض) خویش را تو چه غمخوار بوده ی

***

خدایا دلم را گشادی بده

دکان غمم را کسادی بده

بده شادئی از پی شادئی

گشادی پس هر گشادی بده

چو دادی مرا کشتی اهل بیت

سوی کعبه خویش یادی بده

دلم لوح و الهام حق کلک آن

ز امداد لطفت مدادی بده

ز قرآن بدستم خطی داده ای

بچشم ازین خط سوادی بده

ره آخرت بس دراز است و دور

بقدر درازیش زادی بده

ز پا اوفتد گر نگیریش دست

ز توفیق دلرا سنادی بده

دلم لرزد از خوف روز جزا

ز امید فضل اعتمادی بده

ز حکم خرد سرکشی می کند

هوا را بلطف انقیادی بده

بسی می رود بر من از من ستم

مرا یارب از خویش دادی بده

مرا دایم از من فراموش دار

ز خود هر نفس تازه یادی بده

ندانم ترا بندگی چون کنم

ز عشق خودت اوستادی بده

ز عقلم عقالیست بر پای دل

بعشقت دلم را گشادی بده

هدایت چو کردی بحق (فیض) را

باحکام شرعش قیادی بده

***

بار الها راستان را در حریمت بار ده

جان آگاهی کرامت کن، دل بیدار ده

روح پاکی را که شد آلوده ی لوث گنه

باده ی ناب طهور از جام استغفار ده

واصلان را محو کن اندر جمال خویشتن

سالکان را جان هشیار و دل بیدار ده

یک نظر کن در جهان آب و گل از روی لطف

دوستان را گل برافشان، دشمنان را خار ده

اهل گل را روز روز از زور و زر معمور دار

اهل دل را در دل شب ناله های زار ده

در دل بی سیرتان آتش برافروز از جحیم

نیکوان را جان خرم چهره ی گلنار ده

آن یکی را در وصالت عارض چون ارغون

وان دگر را در فراقت دیده خونبار ده

دوستان را ده لوای عز و تاج افتخار

دشمنان را ژنده ی ذل و لباس عار ده

هر کسی را هر چه می خواهد دلش آماده کن

عاشقان را بار ده، افسردگان را کار ده

(فیض) را چون ره نمودی سوی خود از روی لطف

مرحمت فرما ز عشقش مرکب رهوار ده

***

یارب این مهجور را در بزم وصلت بار ده

از می روحانیانش ساغر سرشار ده

دل بجان آمد مرا زین عالم پرشور و شر

راه بنما سوی قدسم عیش بی آزار ده

سخت می ترسم که عالم گردد از اشکم خراب

یارب این سیلاب خون را ره بدریا بار ده

در فراقت مردم ایجان جهان رحمی بکن

یا دلم خوش کن بوعدی با به وصلم بار ده

دل همی خواهد که قربانت شود در عید وصل

جان لاغر را بپرور، شیوه ی این کار ده

تیره شد جان و دلم از امتزاج آب و گل

سینه را اسرار بخش و دیده را انوار ده

عقل جزئی از سرم کن دور و عقل کل فرست

زنگ غم بزدای از دل، شادی غمخوار ده

تا بکی مخمور باشند از می روز الست

عاکفان کوی خود را باده اسرار ده

هر گروهی را ز فضلت نعمتی شایسته بخش

زاهدان را وعد جنت عاشقان را بار ده

یارب آن ساعت که از دهشت زبان ماند زکام

(فیض) را الهام حق کن، طافت گفتار ده

***

یارب این مخمور را در بزم مستان بار ده

وز شراب لایزالی ساغر سرشار ده

یکدو غمزه زان دو چشمم ساقیا هر بامداد

یکدو بوسه زان لبانم در شبان تار ده

دور عقل آمد بسر، گفتار واعظ شد کساد

عشق را بگشا دکان و رونق بازار ده

وقت مستی و طرب آمد، خرد را عذر خواه

بزم مستان را بیارا، مطربان را بار ده

کفر صادق خوشتر از ایمان کاذب آیدم

سبحه بستان از کف من، در عوض زنار ده

مسجد و محراب و منبر پر شد از زرق و ریا

هان در میخانه بگشا، راستان را بار ده

آتشی از عشق افروز اهل غفلت را بسوز

دردها را کن دوا، بیمار را تیمار ده

زهدان خشک را بگذار با جهل و غرور

خیل رندان را می از جام هوالغفار ده

زاهدان را نیست درخور، عشقبازی کار ماست

عام را زین باده کم ده، خاص را بسیار ده

می کشد ساقی خمارم باده را تعجیل کن

(فیض) را از جام باقی عیش بی آزار ده

***

دل گیرد و جان بخشد، آن دلبر جانانه

ویران چو کند، بخشد صد گنج بویرانه

دل شد ببر دلبر، جان رفت ز تن یکسر

وز عقل تهی شد سر، کس نیست درین خانه

بس زلف دهد بر باد، آن زلف خم اندر خم

بس عقل کند غارت، آن نرگس مستانه

سویم بنگر مستان هوش و خردم بستان

دیوانه و مستم کن، مستم کن و دیوانه

گه پند دهد واعظ گه، توبه دهد زاهد

یارب که مرا افکند در صحبت بیگانه

غم می کشدم، مطرب بر تار بزن دستی

دیوانه شدم، ساقی در ده دو سه پیمانه

آن منبع آگاهی گفتا که: چه می خواهی

گفتم که: چه می خواهم؟ جانانه و پیمانه

پیمانه و جانانی، جانانه و پیمانی

این نشکندم پیمان، آن از کف جانانه

پیمانه بکف کردم در مجمع بیهوشان

گویند: کئی؟ گویم؟ دیوانه ی فرزانه

تیغ ار بصدف ناید، دردانه بکف ناید

بشکن صدف هستی، ای طالب دردانه

ای در دل و جان من، تا چند نهان از من؟

نشنیده کسی هرگز خمخانه ی بیگانه

یکبار دوچارم شو، روزی دو سه یارم شو

(فیض) از تو بود تا کی چون استن حنانه؟

***

ای ز کویت ره گذر بسته

غیرتت بر نظاره در بسته

دسته دسته ز گلشن آمده گل

پیش رخسار تو کمر بسته

نشود خسته تا به تیر نظر

بر جمالت حیا سپر بسته

بر جبینت ز شرم نظاره

قطره قطره گهر عرق بستند

همه شب آسمان بچندین چشم

بر سراپای تو نظر بسته

می گشاید دلت ز ناله ی ما

بر دعا زان در اثر بسته

جذبه ی عشق در دل حسنت

عاشقانرا ره سفر بسته

غم تو دل گشاست ز آنرو دل

در اندیشه ی دگر بسته

تا بکوی تو (فیض) یافته راه

خدمتت را بجان کمر بسته

***

شهید علینا من رجونا شهوده

رقیب علینا من نعینا وفوده

علینا له عهد وثیق مؤکد

علی رفض شرک مخلصین سجوده

نسینا عهودا قد عهدنا بمشهد

شهود عدول ذاکرون شهوده

تعاهدها حی غیور مطالب

فواهالنا ادارام منا عهوده

تعالوا الی بعض مافاتنا نفضها

و نسعی لیرضی من ضمنا عقوده

تحاذر به یوما عبوسا لقاؤه

نمد لات قد علمنا ردوده

له نحونا نظرة بعد اخری بها

ینعم قوما ناطرین شهوده

و اوقد نارا فی الجحیم اعدها

لمن کان منا ناکثین عهوده

تعالوا تحاذر ناره بسجودنا

و لهفی لهیبا مسرعین خموده

تعالوا یحاسب نفوسا و لما اتی

علینا حساب ماقدرنا جحوده

تعالوا نزن انفا قبل ان تؤزنا

علی الموت نقدم بادرین وروده

تعالوا الی (فیض) فیض سنا برقه

تخطف به الابصار نمنع هموده

***

بدل گفتم: سوی دلبر نشان ده

نشانی سوی عیش جاودان ده

نشان گفتا سوی او عشق و مستی است

حجاب خود خودی، ترک همان ده

شدم تا بر در میخانه عشق

که مسکینم، مرا می رایگان ده

نخستم کن توانای کشیدن

توانا چون شدم، تا می توان ده

روانم جفت کن با دختر رز

بطاق ابروی پیر مغان ده

بچشم مست ساقی کرد اشارت

که یکساغر بدین بی خان و مان ده

گرفتم ساغری از وی کشیدم

بگفتم: یارب از خویشم امان ده

بگفتا: گر امان خواهی چو مردان

طلاق این جهان و آن جهان ده

چو (فیض) از هر دو عالم رو بگردان

بحق رو آر و ترک این و آن ده

***

دلم را ای خدا از عشق جان ده

روانم را حیات جاودان ده

تن بی جان بود جان فسرده

ز مهر خویش جانم را روان ده

بکوی قدس دلرا راه بنما

روانرا سوی علیین نشان ده

ز زندان بدن آزاد گردان

فضای لامکان را جای مکان ده

بگیر این دوست را از دست دشمن

ز خود بیخود کن از خویشم امان ده

دل مخمور صهبای ازل را

شراب بیغش روحانیان ده

از آن می کز الستم داده بودی

خمارم می کشد، بازم از آن ده

ز شهری آمدم بیرون در آغاز

دگر باره بدان شهرم نشان ده

دو عالم تنگ شد بر (فیض) جایش

ورای این جهان و آن جهان ده

***

شور عشقی در جهان افکنده ی

مستیی در انس و جان افکنده ی

کرده ای پنهان محیط بیکران

قطره ای زان در میان افکنده ی

جلوه داده حسن را زان جلوه باز

پرده ای بر روی آن افکنده ی

سایه ی خورشید روی خویش را

بر زمین و آسمان افکنده ی

یک گره نگشود زان زلف دو تا

بوی جانی در جهان افکنده ی

از روانها کرده ای جوها روان

غلغلی در خاکیان افکنده ی

کاف و نون امر را بی حرف و صوت

در مکان و لا مکان افکنده ی

آتشی از عشق خود افروخته

جان خاصانرا در آن افکنده ی

دوستانت را برای امتحان

در میان دشمنان افکنده ی

عارفان را داده ای بردالیقین

جاهلانرا در گمان افکنده ی

عاقلان را کار دنیا کرده یار

عاشقانرا در فغان افکنده ی

در دل من شوق خود جا داده ای

آتشی دلرا بجان افکنده ی

کرده جا در جان و جان خسته را

در طلب گرد جهان افکنده ی

قطره ای دلرا ز عشق خویشتن

در محیط بیکران افکنده ی

داده ای هم اختیار ما بما

هم ز دست ما عنان افکنده ی

از بهشت و حور داده وعده ای

رغبتی در زاهدان افکنده ی

ز آتش دوزخ وعیدی داده ای

رهبتی در عاصیان افکنده ی

نقش انسانرا کشیدستی بر آب

از بنان آنگه بنان افکنده ی

چون بنانش را تو کردی تسویه

پس چرایش از بنان افکنده ی

(فیض) را از عشق ذوقی داده ای

در تماشای بتان افکنده ای

***

در کشور حسن آن یگانه

شد ساخته صد هزار خانه

این طرفه که نیست هیچ دیار

در هیچ سرا جز آن یگانه

دیار خود است و دار هم خود

کردیم سراغ، خانه خانه

یک نکته بگویمت از این راز

در حسن ز عشق بود دانه

جنبید درو چو دانه ی عشق

برخاست حجاب از میانه

پرواز نمود طایر حسن

بیرون آمد ز آشیانه

آئینه ی عشق پیش بنهاد

افکند دو زلف و کرد شانه

از عکس رخش در آینه ی عشق

شد کشور حسن بیکرانه

خرمن خرمن پدید شد عشق

از دانه ی عشق آن یگانه

بس خرمن حسن گشت پیدا

چون جلوه ی او فکند دانه

بس قلزم عشق شد هویدا

زان جنبش عشق جاودانه

زد جوش چو بحر عشق، برخاست

طوفان طوفان ز هر کرانه

قلزم قلزم پدید گردید

از جوشش بحر بیکرانه

خاکستر عقل داد بر باد

چون آتش عشق زد زبانه

صد دل بربود یک نگاهش

یک تیر آمد بصد نشانه

هر جا در فقر بود، دربست

بگشاد چو جود را خزانه

با این همه نیست غیر او کس

زد مطرب عشق این ترانه

بر تخته ی کون نرد عشقی

بازد با خویش جاودانه

خود عاشق حسن خویش و معشوق

این ما و شما همه بهانه

ای (فیض) ازین حدیث بگذر

ترسم بجنون شوی فسانه

***

بنه سر بحکم خدای یگانه

شود تا بحکمت جهان دوگانه

بخواه ازخدا غیر عقبی و دنیی

که بحر نوالش ندارد کرانه

نظر بر مدار از مسبب در اسباب

سببهاست حیران او در میانه

فلک گر به پیچد ز فرمان او سر

از انشقتش می زند تازیانه

بپرداز خود را ز خود تا ببینی

که ما و شما نیست الا بهانه

بصورت بود جور و معنی عدالت

شکایت مکن از جفای زمانه

بدام تن افتاد تا مرغ جانم

دلش خون شد از حسرت آشیانه

چو از موطن اصلیم یاد آید

روانم شود بی خودانه روانه

مجو (فیض) از بی نشانه نشانی

که نتوان نشان داد از بی نشانه

***

برفت از برم آن نگار یگانه

دلم شد بدنبال حسنش روانه

سخن از فراقش چه گوید زبانم؟

تو گوئی کشد آتش دل زبانه

چو حرف گهربارش از نامه خوانم

گهر می شود اشک من دانه دانه

برون رفت از سینه با کوه انده

بدنبال دل می دوم خانه خانه

دلم را غمش کرد سوراخ سوراخ

بتدریج بی منت و بی گمانه

غم دل نه بگذاشت جای فراغت

عبث مطربم می سراید ترانه

اگر نیستم قابل بزم وصلش

پسندم بود جای در آستانه

بگوشم رسیده است تا قصه ی عشق

دگر قصه ها نیست الا فسانه

عبث دست و پا می زنی (فیض) بشکیب

چه گونه سر آید غم جاودانه

خلاصی میسر نگردد کسی را

که افتد درین قلزم بیکرانه

***

با جذب دوست ای دل شیدا چگونه ی؟

ای قطره با کشاکش دریا چگونه ی؟

ای طایر خجسته پی مرغزار انس

در تنگنای وحشت دنیا چگونه ی؟

هیچ از منام اصلی خود یاد می کنی

دور از دیار خویش در اینجا چگونه ی؟

کو روزگار عسرت و بزم وصال دوست

بی یار دلنواز خود آیا چگونه ی؟

کو چشم مست ساقی و کو آن لب چو لعل

مخمور مانده بی می و مینا چگونه ی؟

می آید این سروش ز جانان نفس نفس

کای جان اسیر غربت دنیا چگونه ی؟

با موجهای قلزم هجران چه می کنی؟

در کام اژدهای غم ما چگونه ی؟

ز آن روزها که بود سرت در کنار ما

شبها چو یاد می کنی آیا چگونه ی؟

ای در وصال ما گذرانیده سالها

امروز در مفارقت ما چگونه ی؟

بعد از وصال با غم هجران چه می کنی؟

با ما چگونه بودی و بی ما چگونه ی؟

ای دیده ای که آن گل رخسار دیده ای

بی آن جمال روشن و بینا چگونه ی؟

چونی در ابتلای بلای فراق (فیض)

ای وصل دوست داده بدنیا چگونه ی؟

***

در عشق دوست ای دل شیدا چگونه ی؟

ای قطره ی کشاکش دریا چگونه ی؟

یاد آور ای عدم ز نهانخانه ی قدم

پنهان چگونه بودی و پیدا چگونه ی؟

در بحر بی کنار کنارم کشید و گفت:

بی ما چگونه بودی و با ما چگونه ی؟

من جلوه نا نموده تو از خویش می شدی

امروز غرق بحر تجلا چگونه ی؟

جمعی بساحل از کشش ما در اضطراب

ای غرق بحر عاطفت ما چگونه ی؟

بازم ز خویش راند و بکنج غمم نشاند

گفت ای نشانه، تیر بلا را چگونه ی؟

در چاه بابلم بیکی موی خود ببست

گفت: ای اسیر زلف چلیپا چگونه ی؟

ای خانه زاد عشرت و پرورده ی طرب

در لجه ی محیط غم ما چگونه ی؟

ای (فیض) خویش را بغم عشق ما سپار

و آنگه ببین که در کنف ما چگونه ی؟

***

رفتم بخرابات، توکلت علی الله

وارستم از آفات،توکلت علی الله

از خرقه و سجاده و تسبیح گذشتم

وز کشف و کرامات، توکلت علی الله

در خرقه سالوس نهان چند توان داشت

بتخانه ی طاعات، توکلت علی الله

عزی بدرآوردم و بر خاک فکندم

بر سنگ زدم لات، توکلت علی الله

از آب و گل خویش سبک گشتم و رفتم

تا بام سموات، توکلت علی الله

راه سفر طامه ی کبراست توکل

تا چند ز طامات، توکلت علی الله

گویم سخنی (فیض) اگر نه خرفی تو

بگذر ز خرافات، توکلت علی الله

***

ز هر چه آن غیر یار استغفر الله

ز بود مستعار استغفر الله

دمی کان بگذرد بی یاد رویش

از آن دم بیشمار استغفر الله

زبان کان تر بذکر دوست نبود

ز سرش الحذر استغفر الله

سر آمد عمر و یکساعت ز غفلت

نگشتم هوشیار استغفر الله

جوانی رفت، پیری هم سر آمد

نکردم هیچ کار استغفر الله

نکردم یک سجودی در همه عمر

که آید آن بکار استغفر الله

خطا بود آنچه گفتم و آنچه کردم

از آنها الفرار استغفرالله

ز کردار بدم صد بار توبه

ز گفتارم هزار استغفر الله

شدم دور از دیار یار ای (فیض)

من مهجور زار استغفر الله

***

گفتی مرا: کن ذکر هو، سبحانه سبحانه

من از کجا و یاد او، سبحانه سبحانه

باید چو ذکر هو کنم، در سینه نقش او کنم

تا روی دل آنسو کنم، سبحانه سبحانه

کی می توانم ذکر او، کی می توانم فکر او

کی می توانم شکر او، سبحانه سبحانه

امرش نبودی گر مرا، کی ذکر من بودی روا؟

من از کجا او از کجا، سبحانه سبحانه

از پیش من کی می رود، از من جدا کی می شود

نسیان و یادش چون شود، سبحانه سبحانه

خود ذکر اویم سر بسر، گرچه ز ذکرم بیخبر

وز خود نمی دانم خبر، سبحانه سبحانه

ذکرم من و او ذاکر است، شکرم من و او شاکر است

عینم من و او ناظرم ، سبحانه سبحانه

هم ذاکر و مذکور او، هم شاکر و مشکور او

هم ناظر و منظور او، سبحانه سبحانه

جان مرا جانان بود، جانم تن و او جان بود

او کی ز من پنهان بود، سبحانه سبحانه

هم جان و هم جانان من، هم مایه ی درمان من

سرمایه ی احسان من، سبحانه سبحانه

گه منع و گه احسان کند، گه در دو گه درمان کند

او هر چه خواهد آن کند، سبحانه سبحانه

گاهی ازو گریان شوم، گاهی ازو خندان شوم

او هر چه خواهد آن شوم، سبحانه سبحانه

گه سازدم گه سوزدم، گه دردم گه دوزدم

گه مستیئی آموزدم، سبحانه سبحانه

جان غرق شد در بحر او، دل گم شد اندر های و هو

ای (فیض) بس کن گفتگو، سبحانه سبحانه

***

سکینه دل و جان لا اله الا الله

نتیجه دو جهان لا اله الا الله

زبان حال و مقام همه جهان گوید

بآشکار و نهان : لا اله الا الله

بگوش جان رسدم این سخن بهر لحظه

ز جزو جزو جهان: لا اله الا الله

ز شوق دوست ببانگ بلند می گوید

همه زمین و زمان: لا اله الا الله

تو گوش باش که تا بشنوی زهر ذره

چو آفتاب عیان لا اله الا الله

همین نه مؤمن توحید می کند بشنو

ز سومنات مغان لا اله الا الله

نوشته اند بگرد عذار مغبچگان

بخط سبز عیان لا اله الا الله

جمال و زیب بتان غمزه های معشوقان

برمز کرد بیان لا اله الا الله

بگلستان گذری کن ببرگ گل بنگر

ز رنگ و بوی بخوان لا اله الا الله

بباغ بنگر و آثار را تماشا کن

شنو ز سرو روان لا اله الا الله

گذر بکوه بکن یا برو بدریا بار

شنو ز گوهر و کان لا اله الا الله

ببر و بحر گذر کن بخشک و تر بنگر

شنو از این و ز آن لا اله الا الله

بگوش و هوش تو آید بهر طرف که روی

اگر چنین و چنان لا اله الا الله

بکن تو پنبه ی غفلت ز گوش و پس بشنو

ز نطق خرد و کلان لا اله الا الله

ببحر وحدت هو رو بناله ی بم و زیر

بر آر از ته جان لا اله الا الله

همین نه ورد زبان کن ز جان و دل می گوی

بناله و بفغان لا اله الا الله

سرود اهل معاصیست نغمه ی دف و چنگ

سرود متقیان لا اله الا الله

سحر ز هاتف غیبم ندا بگوش آمد

که ایها الثقلان لا اله الا الله

میان سوفی و پیر مغان سخن می رفت

چه گفت پیر مغان؟: لا اله الا الله

ز پیر میکده کردم سؤالی از توحید

بباده گفت بدان لا اله الا الله

بگفتن دل و جان (فیض) اقتصار مکن

بگو بنطق و زبان لا اله الا الله

***

شدم آگه ز راه الحمد لله

که عشقم شد پناه الحمد لله

رهی کارد مرا تا درگه او

بمن بنمود اله الحمد لله

سحاب رحمتش بر من ببارید

ز دل شستم گناه الحمد لله

بیکدم کهربای عشق بربود

دل و جان را چو کاه الحمد لله

رسن آمد به بالا یوسف جان

برون آمد ز چاه الحمد لله

چو در تاریکی زلفش فتادم

رخی دیدم چو ماه الحمد لله

طریقت را حقیقت را بدیدم

در آن زلف سیاه الحمد لله

ره ایمان کفر زلف دیدم

نهادم رو براه الحمد لله

گدائی کردم از مستانش جامی

شدم سرمست شاه الحمد لله

چو (فیض) از فیض حق جامی کشیدم

وجودم شد تباه الحمد لله

***

گرفتم ملک جان الحمد لله

گذشتم از جهان الحمد لله

چه جا و چه جهان چه ملک و چه ملک

شدم تا جان جان الحمد لله

مکان را درنوردیدم بهمت

شدم تا لامکان الحمد لله

برون کردم سر از عالم نهادم

قدم بر آسمان الحمد لله

ز مهر فانیان دل برگرفتم

شدم از باقیان الحمد لله

ز محکومان بریدم، رو نهادم

سوی آن حکمران الحمد لله

ز چاه طبع یوسف وار رفتم

بسوی مصر جان الحمد لله

ز خوف عقل یونس وار جستم

به صحرای عیان الحمد لله

ز بود (فیض) و نابودش برستم

نه این ماند و نه آن الحمد لله

***

ندارم خان و مانی حسبی الله

نخواهم آب و نانی حسبی الله

من از کون و مکان بیزار گشتم

شدم در لامکانی حسبی الله

جهانرا خط بیزاری کشیدم

چو خود گشتم جهانی حسبی الله

نبستی طرفی از جان و نه از دل

نه دل خواهم نه جانی حسبی الله

مرا جانان پسند آمد، نخواهم

نه اینی و نه آنی حسبی الله

نمی گیرم چو در دست من آمد

بموی او جهانی حسبی الله

درین آتش خوشم رضوان میارا

برای من جنابی حسبی الله

نعیم آتش عشقش مرا بس

بهشت جاودانی حسبی الله

چو یار آمد ز در خاموش شو (فیض)

عیان شد هر بیانی حسبی الله

***

بماندم چیز و کس را، انت حسبی

براندم خار و خس را، انت حسبی

پر و بالی گشادم در هوایت

شکستم این قفس را، انت حسبی

ترا خواهم ترا خواهم، بجز تو

نخواهم هیچکس را، انت حسبی

همین خواهم که حیران تو باشم

نه بینم پیش و پس را، انت حسبی

درون دل نمی دانم چه غوغاست

نخواهم این جرس را، انت حسبی

درون سر نمیدانم چه سوداست

نخواهم بوالهوس را، انت حسبی

نفس بی یاد تو گر می زند (فیض)

نخواهم آن نفس را، انت حسبی

***

ایا نفسی علی الهجران نوحی

و بالا شواق و الا حزان یوحی

ندارم طاقت هجران جانان

تعالی نفس نوحی ثم نوحی

مرا جان دادن آسان تر ز هجران

مغنی عن لی اذهب بروحی

حبیبی فی فؤادی یا فؤادی

و فی روحی فلا تذهب بروحی

دلم بگرفت از نادیدن دوست

فتاحی فی فتوح فی فتوحی

و نفسی با عدتنی عن حبیبی

الا یا نفس روحی ثم روحی

غم هجران جانان سوخت جانم

اساقی هات راحا احی روحی

خمار باده ی دوشین مرا کشت

صبوحا فی صبوح فی صبوحی

وصالش مقصد اقصای (فیض) است

ولو فی وصله اتلاف روحی

***

یا حسن ما اجلاک فی عینی و فی بصری

یا عشق ما اخلاک فی قلبی و فی نظری

لو لا کما لم انتفع بحیوتکما

بحیوتی الدنیا و لا عقبی و لا عمری

و لو لا انتفعت بعیش ما بقیت و لا

اکلت و لا شربت و لا تمت من سهری

و لا انتفعت بروحی و لا جسدی و لا

شمی و لا ذوقی و لا سمعی و لابصری

یا عشق او قد فوادی و روحی نیتی

بنارک احرقها لا تبقی و لاتذری

اکشف ستایر عن سرایر مخزونة

قد نالنا منها نفیحات علی خطری

و عیشی فی دنیای و اخرای الهوی

و لو لا ما کنت من عین و لا اثری

و دینی و ایمانی و اسلامی و مذهبی

هو العشق ما اهناه فی روحی و فی بشری

و جنات الحسن تجری تحتها نهر

تسمی فما عینه من اشربها سکری

وحوری و غلمانی و رضوانی الهوی

و ناری نار العشق ما اخلاه من سقری

تمسک ایا (فیض) بالعشق انه به

تنال مقامات الاکابر و العرری

***

ای معدن دلداری، جز تو که کند یاری؟

ای مشتری زاری، جز تو که کند یاری؟

در راه تو  می پویم، یاری ز تو می جویم

خالق توئی و باری، جز تو که کند یاری؟

افغان کنم و زاری، شاید که تو رحم آری

ور رحم نمی آری، جز تو که کند یاری؟

جانرا بغمت بستم، جان را بتو پیوستم

ای منبع غمخواری، جز تو که کند یاری؟

بر خاک درت گریم، افزون ز سحاب ویم

گر تو نخری زاری، جز تو که کند یاری؟

از درگهت ای دلدار، محروم مرانم زار

گر تو کنیم خواری، جز تو که کند یاری؟

(فیض) آمده با عصیان، دارد طمع غفران

ستاری و غفاری، جز تو که کند یاری؟

***

یا من هو اقرب لی من حبل وریدی

فی حبک فارقت قریبی و بعیدی

کندم دل از اغیار و بدادم بتو ای یار

ز انروی که قفل دل ما را تو کلیدی

من سافر لابد له زاد بلاغ

الا سفری عندک زادی و مزیدی

انعامک قدتم و احسانک قد غم

عصیانک یارب بنا غیر سدیدی

ان نحن عصینا فیه معترفونا

غفرانک یارب لنا غیر بعیدی

تو دوختی آن را كه بیهوده بریدیم

هم دوخته ی بیهده ی ما تو دریدی

چون خواهش تو خواهش ما را نگذارد

خواهش بتو دادیم کن آنرا که مریدی

زیر قدم حکم تو شد خاک سر (فیض)

تا بشنود از تو شهدائی و عبیدی

***

از حسن خورشید ازل عالم چنین زیباستی

وز نور شمع لم یزل این دیده ها بیناستی

مرغ دل ما بلبلی در گلشن این خاکیان

ازمستی ما غلغلی در گنبد میناستی

از سوزش ما شورشی افتاد در جان ملک

فریاد لا علم لنا در عالم بالاستی

از باده ی روز الست گشتند جانها جمله مست

لیک از خمار آن شراب در سینه ها غمهاستی

از جام عشق کبریا سیراب کی گردیم ما؟

زین باده جان عاشقان دایم در استسقاستی

ساقی بجامی تازه کن مغز دماغ پختگان

کاین زهد خام خشک مغز در آتش سوداستی

از گلشن قدس لقا بوی گلی آمد بما

زان بوی از سر تا بپا هر ذره مان بویاستی

طاعون را کافر شدیم، لاهوت را مومن شدیم

چنگال استمساک ما درعروه ی وثقاستی

عهدی که با او بسته ایم روز ازل نشکسته ایم

آن عهد و آن پیمان ما برجاستی، برجاستی

گشتیم محو آن جمال دستک زنان در وجد و حال

ازلیت قومی یعلمون در جان ما غوغاستی

مقراض لا برگیر (فیض) بیخ دو عالم را ببر

چون حاصل این هر دو کون در مخزن الاستی

***

زلف سیه بر روی مه با خط و خال آراستی

دام بلا و فتنه ای یا مایه ی سوداستی

خال تو دانه، زلف دام، ابرو کمان، بالا بلا

از پا تا سر فتنه ای سر تا بپا غوغاستی

آن غمزه ی خون ریز را سر ده بجان عاشقان

الحق که تازت می رسد خوب و خوش زیباستی

با ما نشستی ساعتی، آرام رفت از جان ما

گفتی قیامت راست شد از جای چون برخاستی

آیات حسنت مصحف است و خط و خالت سوره ها

سر تا بپایت جزو جزو در حمد حق گویاستی

از سر ربودی عقل و هوش وز دل گرفتی صبر و دین

القصه با جانهای ما کردی هر آنچه خواستی

نی عهد با ما کرده ای تا قتل همراهی کنی؟

اینک سر و این تیغ اگر در عهد و پیمان راستی

نزدیک ما گر آمدی بعد از فراق دیر و دور

از دور بنشستی و زود از پیش ما برخاستی

دادی صلای وصل خود آنرا که افزودیش قدر

وین (فیض) دور افتاده را در درد هجران کاستی

***

حبیبی انت زو من وجودی

فلا تبخل علینا بالرفودی

نه ما را وعده های وصل دادی

متی یا مونسی تلک الوعودی

شب یلدای هجران کشت مارا

الا ایام وصل الحب عودی

نه صبر از خدمت تو می توان کرد

ولا فی الخدمة امکان الورودی

گر آبی میزنی بر آتش ما

تلطف لا الی حد الحمودی

بهشت عدن خواهی عاشقی کن

فان العشق جنات الخلودی

عهود عشق را مگذار ای (فیض)

نه حق فرمود اوفوا بالعقودی؟

***

ز تو کی توان جدائی چو تو هست و بودمائی؟

تو چو هست و بودمائی ز تو کی توان جدائی؟

دل خلق می ربائی بکرشمه های پنهان

بکرشمه های پنهان دل خلق میربائی

مه روی اگر نمائی ز جهان اثر نماند

ز جهان اثر نماند مه روی اگر نمائی

خم زلف اگر گشائی دو جهان بهم برآید

دو جهان بهم برآید خم زلف اگر گشائی

چه شود اگر در آئی بدل شکسته ی من؟

بدل شکسته ی من چه شود اگر درآئی؟

بخیال کی درآئی چو تو در جهان نگنجی؟

چو تو در جهان نگنجی بخیال کی درآئی؟

ز تو می کنم گدائی چو تراست پادشاهی

چو تراست پادشاهی ز تو می کنم گدائی

چو تو منبع عطائی ز تو (فیض) فیض جوید

ز تو (فیض) فیض جوید چو تو منبع عطائی

***

ای نسخه ی اصل خوبی و رعنائی

سر چشمه ی آبروی هر زیبائی

روشن بود از جمال تو هر دو جهان

پنهانی تو ز غایت پیدائی

ای حسن تو مجموعه ی هر نیکوئی

وی هر دو جهان ز عشق تو شیدائی

خورشید سراسیمه ی شوق رویت

سرگشته کویت فلک مینائی

بدر از غم تو هلال گردد هر مه

کیوان کندت چو چاکران لالائی

تیر و ناهید و مشتری و بهرام

جویای تواند در فلک پیمائی

آب و باد و زمین و آتش هر یک

سر کرده قدم ترا کند جویائی

هر جانوری غمت بجان بگزیده

و اندر طلب تو باشدش پویائی

مرغ سحر از درد تو دارد افغان

وز عشق تو عندلیب شد شیدائی

از فرقت تو فاخته گوید: کوکو

وز بهر تو میزند نوا مامائی

از درد تو غنچه را بود تنگدلی

داغ تو بلاله داده خون پالائی

خون در دل نافه بوی زلفت کرده

از چشم تو آهوان شده صحرائی

نگذاشته داغ تو دلی را بی درد

سودای تو کرده عالمی سودائی

(فیض) از غم عشقت همه شب نالانست

روزی بود از دلش گره بگشائی؟

***

ای که خواهی دل ما را بجفاها شکنی

نکنی هی، نکنی هی، نکنی هی، نکنی

طاقت سنگ جفا شیشه ی دل کی آرد

نزنی هی، نزنی هی، نزنی هی، نزنی

نخل امید تو کز وی چمن دل تازه است

نکنی هی، نکنی هی، نکنی هی، نکنی

ای که گفتی نکنم چاره ی درد تو بناز

بکنی هی، بکنی هی، بکنی هی، بکنی

عهدها چون دل ما چند شکستی و دگر

شکنی هی، شکنی هی، شکنی هی، شکنی

دوست را از نظر خویش چرا بی جرمی

فکنی هی، فکنی هی، فکنی هی، فکنی

گفتی ای (فیض) من از عشق بتان دل بکنم

نکنی هی، نکنی هی، نکنی هی، نکنی

***

گه بایمای تغافل دل ما می شکنی

گه بمژگان سیه رخنه درو می فکنی

جای هر ذره دلی در بن موئی داری

دل ز مردم چه ربائی و بصد پاره کنی؟

می نگویم که دل از من مبر ای مایه ی ناز

چونکه بردی نگهش دار، چرا می شکنی؟

چون بگویم که نقاب از رخ مه برگیر

رخ نمائی و ربائی و برقع فکنی

در صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل تر

آن قماش فلکی، یا ز متاع چمنی؟

از جفایت دل اگر شکوه کند معذوری

شیشه آن تاب ندارد که بسنگش بزنی

(فیض) بس کن گله از یار، نه نیکوست، مکن

باید ار خنجر از آن دست خوری، دم نزنی

***

ای که حیران سراپای بت سیم تنی

مرد اسلام نئی، برهمنی برهمنی

در تماشای بتان روی دلت گر بخداست

مؤمنی همچو منی همچو منی، همچو منی

ای که از گلشن رو نیست ترا برگ و نوا

بلبلی در چمنی، در چمنی، در چمنی

جان نداری که نداری نظری با خوبان

پای تا سر تن بیجان و سراپا بدنی

گفتم: از عشق تو تا جان ندهم دل نکنم

گفت: اگر در غم ما جان بدهی دل نکنی

گفتمش: توبه نخواهم دگر این بار شکست

گفت: هی می شکنی، می شکنی، می شکنی

گفتمش (فیض) نظر سوی بتان کی فکند

گفت: هی می فکنی، می فکنی، می فکنی

***

کی پسندی تو جفا بر من مسکین، کی کی؟

تو و اندیشه این کار، خدا را هی هی

معدن مهر و وفا زآنکه ازو جور و جفا

حاش لله کی آید ز تو اینها، کی کی

دردیم وعده ی وصلت ببهار اندازی

باز چون فصل بهار آید گوئی: دی دی

زخم بر من زنی و دست من آلوده کنی

تا چو گویند: که زد زخم؟ بگوئی: وی وی

بس که با ناله و زاری دل من خو کرده است

چون شوم خاک نروید ز گل من جزنی

می انگور نخواهم، که بود تلخ و پلید

لب شیرین تو خواهم بمکم پی در پی

جرعه ای از لب لعلت اگرم دست دهد

تا ابد موی بمویم همه گوید: می می

گر بخاکم گذری رقص کنان برخیزم

وز سر شوق زنم نعره ی یاحی یاحی

های و هوئی بکن ای (فیض) بود کز طرفی

ناگهان بر سرت آید که رسیدم هی هی

***

چون تو نبوده دلبری، در هیچ بومی و بری

در هیچ بومی و بری، چون تو نبوده دلبری

چشمی ندیده گوهری، مانند تو در هر دو کون

مانند تو در هر دو کون، چشمی ندیده گوهری

هر جامه نیک اختری از مهر رویت مستنیر

از مهر رویت مستنیر هر جامه نیک اختری

هر سروری هر مهتری رام و اسیر و بنده ات

رام و اسیر و بنده ات، هر سروری هر مهتری

سوزیده هر بال و پری در آتش سودای تو

در آتش سودای تو سوزیده هر بال و پری

گم گشته هر جا رهبری در راه بی پایان تو

در راه بی پایان تو گم گشته هر جا رهبری

از باغ وصل تو بری کی (فیض) را روزی شود؟

کی (فیض) را روزی شود از باغ وصل تو بری؟

***

ای آنکه هرگز در دو کون چون تو نبودی دلبری

چشمی ندیده مثل تو، مه طلعتی، سیمین بری

مه طلعتی، سیمین بری، شکر لبی، سنگین دلی

شکرلبی، سنگین دلی، عیاره ی افسونگری

چشمت بخون مردمان تیری نهاده در کمان

تیری نهاده بر کمان پرفتنه و جادوگری

پرفتنه ی جادوگری، خونخواره ی خونباره ای

مست خرابی، ظالمی، ویران کنی، غارتگری

بهر شکار خاص و عام بنموده دانه زیر دام

نامش نهاده خال و زلف از مشک تر یا عنبری

آن نقطه های خال و خط گرد لب شیرین تو

موریست پنداری هجوم آورده گرد شکری

هر نرگسی هر عبهری بیمار چشم مست تو

بیمار چشم مست تو، هر نرگسی هر عبهری

هر شکری هر گوهری محو لب و دندان تو

محو لب و دندان تو، هر شکری هر گوهری

تا کی توان این دست را دیدن از آن کردن جدا

یارب بلطفت (فیض) را ده ز آن صراحی ساغری

***

چه شود گر تو شوی جان کسی؟

شبکی سرزده مهمان کسی؟

پیشت آرد ز دل و جان خوانی

بپذیری بکرم خوان کسی

دل و جان ار دل و جان آرد پیش

ای فدای تو دل و جان کسی

همه جانها بفدای تو شود

که تو هم جانی و جانان کسی

گر ملامت کندم واعظ شهر

دل من نیست بفرمان کسی

سخنی رفت ز خوبی، گفتم:

آیتی آمده در شان کسی

ظلمت زلف تو کفر است و ضلال

نور رخسار تو ایمان کسی

خال و خط تو و روی چو مهت

آیت و سورت و قرآن کسی

می کند فیض نثارت، چه شود

بپذیری بکرم جان کسی؟

***

سر خستگان نداری، بگذار ما نیائی

غم کشتگان نداری، بمزار ما نیائی

تنم از غبار گردد بره گذارت افتد

تو بگردی از ره خود، بغبار ما نیائی

بغمی نبوده پابست، نشده زمامت از دست

تو که بار غم نداری، بقطار ما نیائی

ز خرابه ی وفایم، تو ز شهر بیوفائی

ز تو چون وفا نیاید، بدیار ما نیائی

دلم از غم میانت شب و روز می گدازد

نشویم تا چو موئی، بکنار ما نیائی

نشود خرابه ی دل ز عمارت تو آباد

تو از این سرا برون رو، تو بکار ما نیائی

چه شکایت است ای (فیض) که شنیده است هرگز

که کسی بیار گوید تو بکار مانیائی؟

***

دل آواره را در کوی خود آواره تر کردی

من بیچاره را در عشق خود بیچاره تر کردی

دلم خو کاره ی ذوق شراب حسن خوبان بود

ز چشم و لب شرابم دادی و خو کاره تر کردی

ز مردم چشم مستت خون دل می خورد، مژگانرا

بزهر آلودی و آن مست را خونخواره تر کردی

دل مردم ربودن بیخبر هاروت نتواند

ازو این غمزه را در دلبری سحاره تر کردی

بغیر از عشق مه رویان نمی کردم دگر کاری

تو کردی کارها با من، مرا این کاره تر کردی

بچشم دانشت نظاره بودم تاکنون، اکنون

ز بینش سرمه ای بخشیدیم نظاره تر کردی

نگاهت هر زمان از (فیض) نوعی میرباید دل

مگر چشمانت را در دلبری عیاره تر کردی

***

ز رویت حاصل عشقا حیرانیست حیرانی

از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی

ز بزم عشرت وصلت، همه حرمان و نومیدی

ز جام شربت هجرت، همه خون دل ارزانی

ندانستم که مه رویان بعهد خود نمی پایند

از آن عهد و از آن پیمان، پشیمانی پشیمانی

مبادا هیچ کافر را چنین حالی که من دارم

جفا تا کی کنی جانا؟مسلمانی مسلمانی

تغافل می کنی یعنی که دردت را نمی دانم

نه میدانی و می دانی که می دانم که میدانی

بیاور بر سرم جانا سپاه بی کران غم

ز بیداد و جفا و محنت و جور آنچه بتوانی

تو تا بی صبر باشی (فیض) او بی رحم خواهد بود

دلت را شیشگی آئین، دلش را پیشه سندانی

***

گره از زلف خویش وا کردی

بر دلم بستی و رها کردی

در میان بلاش سر دادی

عقده ی محکمش بپا کردی

راه بیرون شدن برو بستی

در اندوه و غصه وا کردی

مرغ زار شکسته بالی را

هدف تیر ابتلا کردی

طایر قدس را ببستی بال

طعمه ی اژدر بلا کردی

از برای تو من چه ها کردم

تو بپاداش آن جفا کردی

در رهت من بجان وفا کردم

تو بجای وفا جفا کردی

ز آتش غصه سوختی جانم

خاکم اندر هوا هبا کردی

هر بلائی که بود در عالم

بر سر (فیض) مبتلا کردی

هر چه کردی بجای من ای جان

نیک بایسته و بجا کردی

آفرین باد ای طبیب دلم

همه درد مرا دوا کردی

***

نگه را می کنی جان می فزائی

تغافل می کنی دل می ربائی

قیامت در قیامت می نماید

قیامت را بقامت می نمائی

مرا صد غصه از دل می گشاید

ز زلفت یک گره چون می گشائی

غمم ز آئینه دل می زداید

ز دل گر کینه ی من می زدائی

حیاتی بر حیاتم می فزاید

چو در لطف نهانم می فزائی

تنت هر موی دارد مویه ی (فیض)

چو حرف عشق جانان می سرائی

سر درج حقایق می گشاید

چو در وصف بتان لب می گشائی

***

چه شود اگر درآیی ز طریق آشنائی؟

ز طریق آشنائی چه شود اگر درآیی؟

بر بیکسی بیائی، دل خسته ای بجوئی

دل خسته ای بجوئی، بر بیکسی بیائی؟

نروی ره جدائی، سپری طریق الفت

سپری طریق الفت، نروی ره جدائی

بر عاشقان بیائی، غم خستگان بداری

غم خستگان بداری، بر عاشقان بیائی

بجز از در گدائی بر تو رهی ندارم

بر تو رهی ندارم بجز از در گدائی

ببهانه ی گدائی بدر سرایت آیم

بدر سرایت آیم ببهانه گدائی

بنوای بینوائی غزلی مگر سرایم

غزلی مگر سرایم بنوای بینوائی

چو تو زلف می گشائی دل (فیض) می گشاید

دل فیض می گشاید چو تو زلف می گشائی

***

بود از در ما تو تنها درآئی

تو تنها درآئی و با ما درآئی

منی چند بیجان همه چشم بر در

که تنها درآئی، به تنها برآئی

بدیوانگی سر برآرند عشاق

که شاید ز بهر تماشا درآئی

خوش آندم که خنجر بکف بر سر ما

خرامان بقصد سر ما درآئی

بجای گیاه از زمین چشم روید

تفرج کنان چون بصحرا درآئی

خلایق ز حسن تو مدهوش گردند

خرامان بمحشر چو فردا درآئی

نخواهی گذشت از سر عشقبازی

مگرآنکه ای(فیض) از پادرآئی

***

الا ای که دلها نهان می ربائی

کجائی، کجائی، کجائی، کجائی؟

میان من و بزم وصل تو تا کی

جدائی، جدائی، جدائی، جدائی؟

تو با این لطافت چنین بی مروت

چرائی، چرائی، چرائی، چرائی؟

که گفتت سراپا وفائی؟ غلط گفت

جفائی، جفائی، جفائی، جفائی؟

بکام کسی چون نئی می نگوئی

کرائی، کرائی، کرائی، کرائی؟

چه خواهد شدن ای شب هجر اگر تو

سرائی، سرائی، سرائی، سرائی؟

چه پرسی که (فیض) از غم ما چه خواهد

رهائی، رهائی، رهائی، رهائی

***

مرحبا ای نسیم عنبر بوی

خبری از دیار یار بگوی

صبر دیدیم در مقابل شوق

آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی

تشنه وصل راست بیم هلاک

پیش از آن کاید آب رفته بجوی

هجر را هم نهایتی باید

یار با یار کی کند یکروی

کرده طغرای بیوفائی ختم

برده از خیل بی وفایان گوی

در دل از آتش غمش صد داغ

بر رخ از آب دیده ام صد جوی

من سراپا ز غم شوم موئی

ندهم زو بعالمی یکموی

(فیض) بگذر ز وادی وصلش

بنشین کنجی و زغم می موی

***

سوی من ای خجسته خو روی چرا نمی کنی؟

با همه لطف می کنی با دل ما نمی کنی

با همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شوی

دست بدست و رو برو روی بما نمی کنی

با همه دست در کمر از گل و خور شکفته تر

در دل خسته ام بجز خار جفا نمی کنی

گفتی اگر تو جان دهی سوی تو می کنم نظر

جان به لبم رسید و تو وعده وفا نمی کنی

آهم از آسمان گذشت ناله ز لامکان گذشت

سوختم از غم تو من، رحم چرا نمی کنی؟

خون دلم ز دیده شد، کار دل رمیده شد

جان ز تنم پریده شد، های چه ها نمی کنی

(فیض) گذشت عمرو هیچ کار خدا نکرده ای

وین دو سه روز مانده را صرف قضا نمی کنی

***

گفتی مرا: نزد من آ، تو آتشی تو آتشی

ترسم بسوزانی مرا، تو آتشی تو آتشی

من تیره و دل سوخته، تو روشن و افروخته

من سوخته من سوخته، تو آتشی تو آتشی

من نیستم الا خسی تو سوختی چون من بسی

کی جان برد از تو کسی، تو آتشی تو آتشی

در وصل تو چون اخگرم ،می سوزم آتش می خورم

در فرقتت خاکسترم، تو آتشی تو آتشی

گه گرمئی آموزیم، گاهی ز تاب افروزیم

گاهی تمامی سوزیم، تو آتشی تو آتشی

چون شعله خندان و خوشی، می سوزی و سر می کشی

خوش خوش کشی، خوش خوش کشی تو آتشی تو آتشی

خوی تو داغ من بس است، رویت چراغ من بس است

نورت چراغ من بس است، تو آتشی تو آتشی

از روی تو دارم ضیا، از گرمیت دارم بقا

آیم برت گردم فنا، تو آتشی تو آتشی

گه (فیض) را سرکش کنی، گه صافی و بیغش کنی

گه آتش آتش کنی، تو آتشی تو آتشی

***

شعله ی حسنی ز رخسار بتان افروختی

آتشی در ما زدی، از پای تا سر سوختی

قامت بالا بلندان بر فلک افراختی

در هواشان شعله ی دل تا فلک افروختی

گرنه استاد ازل در پرده بودی جلوه گر

چشم فتان از کجا این دلبری آموختی

کردیم دیوانه گفتی، راز ما با کس مگو

پرده ی عقلم دریدی و دهانم دوختی

خاکساری، بندگی، افتادگی، بیچارگی

(فیض) از عشق بتان سرمایه ها اندوختی

هیچکس در هیچ سودا این چنین سودی نکرد

عشق و آزادی خریدی، دین و دل بفروختی

***

حور ار چه دارد دلبری، اما تو چیز دیگری

داند پری افسونگری، اما تو چیز دیگری

مهر ار چه شد گرم وفا، ماه ار چه شد محو صفا

حور ار چه شد غرق حیا، اما تو چیز دیگری

بس در چمن گلها دمید، بس سرو بستان قد کشید

بس چشم گردون حسن دید، اما تو چیز دیگری

بس مهوش گل پیرهن، شکر لب سیمین ذقن

شد فتنه ی هر مرد و زن، اما تو چیز دیگری

بس زلف مشکین دیده ام، بس سیب سیمین دیده ام

بس شور و شیرین دیده ام، اما تو چیزی دیگری

خورشید رویان دیده ام، زنجیر مویان دیده ام

رشک نکویان دیده ام، اما تو چیز دیگری

بس روی زیبا دیده ام، بس قد و بالا دیده ام

بس مهر سیما دیده ام، اما تو چیزی دیگری

بس دلبر دمساز هست، افسونگر غماز هست

عشوه ده طناز هست، اما تو چیزی دیگری

بس روی گلگون دیده ام، بس قد موزون دیده ام

بس صنع بیچون دیده ام، اما تو چیزی دیگری

شیرین شورانگیز هست، بر ماه عنبربیز هست

وز لعل شکر ریز هست، اما تو چیزی دیگری

(فیض ) ار چه درها سفته اند، اشعار نیکو گفته اند

صاحبدلان پذرفته اند، اما تو چیزی دیگری

***

دورم از خویش مکن، هان پشیمان نشوی

نوش من نیش مکن، هان پشیمان نشوی

دل ما ریش مکن، جور ازین بیش مکن

ای جفا کیش مکن، هان پشیمان نشوی

غیر را یار مکن، یار را خوار مکن

مکن این کار مکن، هان پشیمان نشوی

یار اغیار مشو، دشمن یار مشو

پی آزار مشو، هان پشیمان نشوی

ترک اغیار بگو، ترک آزار بگو

ترک این کار بگو، هان پشیمان نشوی

از خودم دور مکن، دیده ام کور مکن

در جفا شور مکن، هان پشیمان نشوی

نور چشم تر (فیض) مونس و غم خور فیض

نروی از بر فیض، هان پشیمان نشوی

***

باده خواهم که کشم ز آن لب و غبغب، هله هی

بوسه خواهم که زنم مست بر آن لب، هله هی

باده ی لعل از آن دست بلورین دو سه جام

پرپر خواهم و سرشار و لبالب، هله هی

تنگ خواهم که در آغوش کشم آن بر و دوش

چه شود در برم آئی تو یک امشب، هله هی

داردم چشم تو در آرزوی بیماری

نظری کن که بتاب آیم و در تب، هله هی

سوخت جانم ز فراقت صنما رحمی کنی

تا بکی در دل شب یارب و یارب، هله هی

مطلبم نیست بجز آنکه فدای تو شوم

چه شود گر برسم از تو بمطلب، هله هی

جان خدا دوست بود (فیض) ندارد سر تن

برهانم ز صنم خانه ی قالب، هله هی

***

صبر از دلم برخاست، ساقیا بیا هی هی

عشق همچنان برخاست، ساقیا بیا هی هی

دین بخویشتن لرزید، دل طمع ز جان ببرید

عشق نیست، اژدرهاست، ساقیا بیا هی هی

هی بر آتشم آبی، در ده باده با تابی

شعله از دلم برخاست، ساقی بیا هی هی

سرشد از نگاهی مست، دین و دل برفت از دست

فتنه هم ز ما بر ماست، ساقیا بیا هی هی

گر فزون دهی گر کم، می فزاید از دل غم

هر چه می کنی زیباست، ساقیا بیا هی هی

هی بیار پی درپی، یکدمم ممان بی می

باده ی تو روح افزاست، ساقیا بیا هی هی

(فیض) دل ز کف داده بهر ساقی و باده

مجلس طرب آراست، ساقیا بده هی هی

***

روی بنمای ای پری رخسار هی

عقل را دیوانه کن دلدار، هی

بلبلانت در ترنم آمدند

جلوه ای کن ای گل بیخار، هی

دل بجان آمد مرا از هجر تو

یکدمک بنشین برم ای یار، هی

جان باستقبال آمد تا بلب

بوسه ای زان لعل شکربار، هی

باده ی عشق تو دارم جام دل

مشکنش دلدار، هی، دلدار، هی

لطف کن از چشم مستت ساغری

(فیض) را مگذار در غم زار، هی

شد دلم دیوانه در زنجیر غم

صبر تا کی ای پری رخسار، هی

***

سرکشیهای جوانان تا کی؟

دل ما در غم اینان تا کی؟

از پریشانی زلف ایشان

دل عشاق پریشان تا کی؟

از فسونهای خوش خوش چشمان

چشم و دل واله و حیران تا کی؟

از سراپای سراپا سوزان

شعله سان سینه فروزان تا کی؟

با دل ریش و تن خسته ی زار

دور از آن مرهم و درمان تا کی؟

دوست را راتبه حرمان تا چند؟

غیر را وصل فراوان تا کی؟

(فیض) از سرحقیقت دم زن

این سخنهای پریشان تا کی؟

***

ای زلف تو مسکن دل شیدائی

وی روی تو مجموع همه زیبائی

جان در تن هیچکس نماند، زنهار

آن عارض و زلف را بکس بنمائی

از حسرت آن لبم بلب آمد جان

از فکرت آن دهان شدم شیدائی

بیمار شدم ز آرزوی چشمت

گشتم ز خیال خال تو سودائی

ایمان بسواد کفر زلفت دادم

بستم زنار و بستدم ترسائی

از حسرت آن میان شدم چون موئی

باشد روزی که در کنارم آئی

گر در نظر تو (فیض) پستست ولی

دارد ز خیال قد تو بالائی

***

گل از رخ تو وام کند زیبائی

سرو از قد تو کسب کند رعنائی

نرگس بود از چشم خوشت تازه و تر

شمشاد ز بالات کند بالائی

از پرتو روی تو بود مه روشن

خورشید بنور تو کند بینائی

آهوی ختن ز گیسویت مشک برد

عنبر گیرد ز زلف تو بویائی

شوری ز لبت نمک کند در یوزه

دندان تو لؤلؤش کند لالائی

شکر ز دهان تو برد شیرینی

قند از لب تو وام کند حلوائی

ابروی تو است قبله ی هر مؤمن

زلف تو بود راهزن ترسائی

از عشق تو دیوانه بود هر مجنون

سودای تو کرد (فیض) را سودائی

***

مست و بی پروا بیغما می روی

لوحش الله خوب و زیبا می روی

غارت جانهاست مقصود دلت

تا بعزم صید دلها می روی

میروی و همرهت دلهای ما

تا نپنداری که بی پا می روی

می روی و صد هزاران دل ز پی

در خیالت آنکه تنها می روی

می روی و شهر ویران می شود

شهر، صحرا می شود تا می روی

شهر صحرا گشت و صحرا شهر شد

تا ز منزل سوی صحرا می روی

هم تماشای خودت خوشتر بود

گر بسیری یا تماشا می روی

جان و دل خواهم بقربانت کنم

یک نفس می ایستی یا می روی

(فیض) در گرد رهت مشکل رسد

تند و تلخ و چست و زیبا می روی

***

ایکه درد مرا دوا کردی

وعده ی قتل را وفا کردی

تیر بر دل زدی و بر جان خورد

شد صواب آنچه را خطا کردی

دل ربودی و جان فدای تو شد

هر دو کارم بمدعا کردی

کردی از خرمیم بیگانه

با غم و دردم آشنا کردی

غمزه ات کرد رخنه در دل من

در دل من بغمزه جا کردی

یک نگاهت مرا زمن بستد

می ندانم دگر چه ها کردی

(فیض)را سوختی در آتش عشق

بود و همیش را فنا کردی

***

بیک نظر کندم دیده مبتلای کسی

ندیده است چو دیده کسی، بلای کسی

خرابی دل من نیست جز ز دیده ی من

که بسته باد چنین روزن از سرای کسی

ز دست دیده چه سازم؟ مرا بجان آورد

کسی چگونه کشد روز و شب جفای کسی؟

من از کجا و غم عشق بیغمان ز کجا

چه لازمست کسی غم خورد برای کسی؟

ز دیده شکوه کنم، یا ز جور مهرویان

بلاست بدتر، یا مایه ی بلای کسی؟

وفا و مهر ازینان طمع مدار ایدل

نمی شوند نکویان بمدعای کسی

چو دیده دید و طپیدن گرفت دل، نتوان

بغیر آنکه نهد دل کسی برای کسی

چو دل ز سینه برون رفت و با کسی پیوست

طمع مدار دگر گردد آشنای کسی

ز غیر شکوه برم سوی یار ازو بکجا؟

بهر کسی نتوان گفت ماجرای کسی

ز بیوفائی خوبان بجان رسد گر (فیض)

سزای اوست که دل بست در وفای کسی

***

خوش آندم کز در احسان درآئی

میان جمع ما خوبان درآئی

ز روی لطف در غمخانه ی هجر

برای جان مشتاقان درآئی

ز چشم و لب کنی عشاق را مست

ز بهر جان مخموران درآئی

بزلف و خال دلها را کنی صید

بتیر غمزه بهر جان درآئی

تطاولها کنی ز آن زلف و گیسو

بقصد جان مسکینان درآئی

بپایت خوش برافشانیم جانها

در آن ساعت که دست افشان درآئی

ز شادی جان دهد از غم رهد (فیض)

گرش در کلبه ی احزان درآئی

***

بیمار خود را ده شفائی

که جز تو نیست دردم را دوائی

بیا تا جان برافشانم ز شادی

که جان دادن بغم باشد بلائی

نگیرد بر تو کس زیرا که نبود

جنایتهای خوبان را جزائی

مبند ای دل طمع در ماهرویان

که خوبانرا نمی باشد وفائی

بود این عاشقیهای مجازی

مرید راه حق را رهنمائی

چو ره را یافتی بگذر از ایشان

ز دورم این قوم را می کن دعائی

بر افشان دست از ایشان (فیض) یکسر

بزن بر ما سوی الله پشت پائی

***

بکوش ایجان خدا را بنده باشی

برین در همچو خاک افکنده باشی

جهان ظلمت، فنا آب حیاتست

بنوش این آب تا پاینده باشی

بجد و جهد می جو تا بیابی

اگر جوینده ای یابنده باشی

نتابد بر دلت نور هدایت

تو تا از کبر و کین آکنده باشی

ترا رسم خداوندی نزیبد

بزیب بندگی زیبنده باشی

نشاید بندگی با خودپرستی

ز خود تا نگذری کی بنده باشی؟

ز دیده اشک می افشان و میسوز

که تا چون شمع افروزند باشی

بدلسوزی و سربازی و خنده

توانی شمع سان پاینده باشی

به آب معرفت گر پروری جان

بمیرد هر دلی، تو زنده باشی

ندارد قیمتی جز زنده ی عشق

به عشق ارزنده ای ارزنده باشی

هم اینجا در بهشت جاودانی

اگر دل را ز دنیا کنده باشی

ز زیب این جهان گر برکنی دل

بزیب آن جهان زیبنده باشی

در اینجا گر بحال خود بگریی

در آنجا در خوشی و خنده باشی

جهانرا جان توانی شد بدانش

چرا از جاهلی خر بنده باشی

توانی خواجه کونین گردید

اگر ای فیض حق را بنده باشی

***

نهال آرزو در سنه منشان گر خردمندی

که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی

بدستت نیست چون فرمان، چه جوئی کام دل ایجان

چو داغ بندگی داری چکارت با خداوندی

ز خواهشهای پیچا پیچ بند آرزو بگسل

دل آزاده را بهر چه در زنجیر می بندی

بود تا آرزو در دل، نگردد کام جان حاصل

ز دل هر آرزو بگسل، که با دلدار پیوندی

منه گامی پی گامی که کام آید باستقبال

طریق بندگی بسپر، ببین لطف خداوندی

بعشق حق صلائی زن، خرد را پشت پائی زن

بنام و ننگ این باطل پرستان را چه دربندی؟

یکه بر آسمان تازی، بر اوج قدس پروازی

درین محنت سرا تا کی به آب و خاک خرسندی؟

ثباتی نیست دنیا را، براتی نیست عقبا را

نه نقدت هست نه نسیه، بامید چه خرسندی

خداوندا دری بگشا، جمال خویشتن بنما

رهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندی

خرد در حیرتم دارد، هواها فتنه می بارد

مرا دیوانه کن یارب نمی خواهم خردمندی

فلک غم بر سرم بارد، زمین در دل الم کارد

در این مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندی؟

چو از یادت شوم غافل، نه جان ماند مرا نه دل

دمی بی یاد تو بودن به (فیض) ای دوست نپسندی

***

ای دلبر هر دلبری، ای برتر از هر برتری

ای برتر از هر برتری، ای دلبر هر دلبری

انسان هر چشم تری، ایمان هر روشن دلی

ایمان هر روشن دلی، انسان هر چشم تری

مفتاح قفل هر دری، درمان درد هر دلی

درمان درد هر دلی، مفتاح قفل هر دری

ایقان هر پیغمبری، عرفان هر جا عارفی

عرفان هر جا عارفی، ایقان هر پیغمبری

مقصود هر فرمانبری، معبود هر فرماندهی

معبود هر فرماندهی، مقصود هر فرمانبری

منظور در هر منظری، مشهور در هر مشهدی

مشهور در هر مشهدی، منظور در هر منظری

بگرفته هر بوم و بری حسن تو و احسان تو

حسن تو و احسان تو بگرفته هر بوم و بری

در جان عاشق آذری، بر روی معشوق آب و رنگ

بر روی معشوق آب و رنگ، در جان عاشق آذری

هر جاست خشکی و تری، مست شراب عشق تو

مست شراب عشق تو، هر جاست خشکی و تری

از باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شود

کی (فیض) را روزی شود از باغ وصل تو بری؟

***

عشق تو دل هر کس، بسته است بیک کاری

هر طالب سودی را، برده است ببازاری

این جمع سحر خیزان، زو شیفته ی مسجد

منصور انا الحق گوی، آویخته برداری

در هر سر ازو شوری، در هر دل از او نوری

هر قومی و دستوری از خرقه و زناری

هر طایفه ی راهی، هر لشکری و شاهی

هر روی بدرگاهی هر یار پی یاری

هر کس ز پی نوری، سرگشته بظلماتی

از بهر گل روئی، در هر قدمی خاری

یک طایفه از شوقش، بدردیده گریبانی

یک طایفه از عشقش، انداخته دستاری

آن از طرب و شادی، در خنده و آزادی

این از غم و از غصه، رو کرده بدیواری

قومی شده زو حیران، نه مست و نه هشیارند

نی درصدد کاری، نی بارکش باری

هم را همه در کارند، گر یار گر اغیارند

از دولت او دارد، هر قوم خریداری

خود فارغ و آزاده، روبسته و بگشاده

دل برده و دل داده، این است عجب کاری

(فیض) از همه واقف شد، صراف طوایف شد

خود درهم زایف شد محروم خریداری

***

ای بجان نهان چو جان، روشنی جهان توئی

از همه دیده ها نهان، در همه جا عیان توئی

آنکه ز جای می برد هر نفس این دل مرا

می کشدش بهر طرف، در پی این و آن توئی

آنکه چو عزم می کنم کز پی مقصدی روم

می شکند عزیمتم ناگه و بیگمان توئی

آنکه چو دیو ره زند تا بجحیم افکند

در دل من ندا کند: هی مرو آنچنان، توئی

آنکه سفر چو می کنم حافظ اهل منزلست

باز مرا در آن سفر همدم انس و جان توئی

آنکه رهم بخود نمود، آینه ی دلم زدود

تا که بدیدم آنچه بد در تتق جهان، توئی

آنکه ز مهر دلبران در دلم آتشی فکند

خاک مرا بباد داد ز آب رخ بتان، توئی

آنکه ز نطفه آفرید سرو قدان دلفریب

کرد ز چشمه ی حیات آب روان، روان، توئی

در رخ دلبران تو آب، در دل بیدلان تو تاب

جان من این، درین توئی، جان تو آن در آن توئی

در دل بیقرار من مایه ی اضطراب تو

در سر بیخمار من مستی جاودان توئی

ناوک غمزه می زند در دل من نهان کسی

می نکنم غلط که آن غمزه زن نهان توئی

کیست که هر نفس مرا تازه حیات می دهد

گر تو نگوئی آن منم، کیست بگوید آن توئی

کیست که ذره ذره دل می برد از برم نهان

هست عیان چو آفتاب دلبر من نهان توئی

کامل و ناقص جهان، سوی تو کرده روی جان

قبله ی عارفان توئی، مقصد سالکان توئی

مایه ی شورش جنون در سر (فیض) جز تو نیست

حسن و جمال دلربا بر رخ دلبران توئی

***

هیچیم ما بخویش و نمودار ما توئی

ما صورتیم و معنی هشیار ما توئی

هم گوش و هم سماع توئی در سر و دماغ

هم چشم ما تو، معنی دیدار ما توئی

هم تو زبان، بیان تو، تنطق تو می کنی

هم در دهان زبان تو و گفتار ما توئی

هم دست ما تو، معنی نازش ز تست هم

هم پای ما تو، قوت رفتار ما توئی

دیدار تست هر چه درآید بچشم ما

بیننده هم تو، دیده و دیدار ما توئی

داعی تو و مجیب توئی در سؤال ما

گر دل شود غمین ز تو، غمخوار ما توئی

هر کس بسوی سبزه و گلشن رود بسیر

ما را تو سیر سبزه و گلزار ما توئی

بازاریان بسود و زیان متاع در

سود و زیان ما تو و بازار ما توئی

عرض کمال بهر خریدار می کنند

ما عرض نقص کرده، خریدار ما توئی

بنشسته در دکان ز پی کسب و کار خلق

دکان ما تو، کسب تو و کار ما توئی

قومی بمیکده ز پی باده می روند

ما را محبتت می و خمار ما توئی

(فیض) از تو است و حاصل معنای شعر، تو

اندیشه ها همه ز تو، گفتار ما توئی

***

هم تو بیننده، هم تو بینائی

هم تماشا و هم تماشائی

جلوه فرمای جلوه آرایان

جلوه آرای جلوه آرائی

آب و رنگ جمال زیبایان

زیب و حسن کمال زیبائی

نور بینائی نظارگیان

مردم دیده ی تماشائی

مایه ی ناز حسن عالم سوز

خانه پرداز عشق سودائی

خانه ویران کن سکون و قرار

غارت کشور شکیبائی

ذروه ی آسمان غنج و دلال

آفتاب سپهر بالائی

(فیض) از تو چنانکه می باید

هستی او را چنانکه می بائی

***

رو بر در تو آریم، رانی و گر نوازی

جز تو کسی نداریم، سازی و گر نسازی

ای چاره ساز هر چند سازی تو چاره ی ما

دیگر بتو گرائیم از بهر چاره سازی

از تو شویم آباد وز تو شویم ویران

شرمنده ایم، تا کی ویران کنیم و سازی؟

خواهد دلم بهر دم جانی کند فدایت

کو جان بی نهایت، عمری بدین درازی؟

تا چند شویم از خود آلایش هوسها

یارب لباس تقوی کی می شود نمازی؟

هر کس گرفته یاری، ما و خیال جانان

هر کس بفکر کاری، مائیم و عشقبازی

چون رو نهد بمیدان، در کف گرفته چوگان

از ما فکندن سر، از دوست گوی بازی

بر پای او نهد سر، جویای سربلندی

برخاک او نهد رو، خواهان سرفرازی

عمر دراز باید تا صرف عشق گردد

بر (فیض) مرحمت کن، یارب بجان درازی

***

می کشی ما را بزاری، هر چه می خواهی می کنی

اختیار ما تو داری، هر چه خواهی می کنی

با همه سوزد درون در ره میان خاک و خون

می کشی ما را بخواری، هر چه خواهی می کنی

بر سر ما صد بلا در هر نفس می آوری

گه بری دل، گاه آری، هر چه خواهی می کنی

گاه جان می بخشی و گاهی دل از ما می بری

کس نداند در چه کاری، هر چه خواهی می کنی

جان ما از تست، جانا و دل ما هم ز تست

هر دو را ایجان تو داری، هر چه خواهی می کنی

داغ بر دل می نهی، آتش بجان می افکنی

هر دو را انواع یاری، هر چه خواهی می کنی

نقش ما، الواح ما، ارواح ما در دست تست

هر چه خواهی می نگاری، هر چه خواهی می کنی

پیش چوگان غمت ما گوی دل افکنده ایم

تو در این میدان سواری، هر چه خواهی می کنی

افکنی از دست گاه و گاه برگیری ز راه

می زنی گه زخم کاری، هر چه خواهی می کنی

افکنی رانی، زنی، از پیش خود دورم کنی

باز پیش خویشم آری، هر چه خواهی می کنی

گیری و داری و بخشائی و بخشی، سر دهی

یا بجلادم سپاری، هر چه خواهی می کنی

می پزی چون خام بینی، سوزی ارشد نیم پخت

با دلم از پخته کاری، هر چه خواهی می کنی

دورم از خود افکنی و نام غمخواری کنی

حق یاری می گذاری، هر چه خواهی می کنی

گه بهجران مبتلا، گاهی بحرمانم اسیر

رحم بر ضعفم نیاری، هر چه خواهی می کنی

میکنی دیوانه گاهی، سر به صحرا می دهی

می دهی گه هوشیاری، هر چه خواهی می کنی

در محیط عشق خونخوار خودم افکنده ای

گه بتک گه بر سر آری، هر چه خواهی می کنی

گه گدازی، گه نوازی، گاه سوز و گاه ساز

گه عزیزی، گاه خواری، هر چه خواهی می کنی

گه در اوج عصمتم، گه در حضیض شر و شور

گاه داری، گه گدازی، هر چه خواهی می کنی

گه پریشان، گه پشیمان، گه گرانم، گه سبک

گاه خواری، گاه یاری، هر چه خواهی می کنی

گاه می پوشی و گاهی پرده ی ما می دری

خویشتن را پرده داری، هر چه خواهی می کنی

(فیض) را در تابه ی سودای خود افکنده ای

داریش در بیقراری، هر چه خواهی می کنی

***

گه نقاب از رخ کشیدی، گه نقاب انداختی

تهمتی بر سایه و بر آفتاب انداختی

گه نمائی روی و گه پنهان کنی در زیر زلف

زین کشاکش خلق را در پیچ و تاب انداختی

بس نشانهای غلط دادی بکوی خویشتن

تشنگان وادیت را در سراب انداختی

شرم بی اندازه ات سرهای ما افکند پیش

از حجاب خویش ما را در حجاب انداختی

زلف را کردی پریشان بر عذار آتشین

رشته ی جان مرا در پیچ و تاب انداختی

بر امید وعده ی فردا ز خود راندی بنقد

عابدی را در ثواب و در عقاب انداختی

عاشق بیچاره را مهجور در عین وصال

چشم گریان، سینه بریان، دل کباب انداختی

اهل دل را صاف دادی، اهل گل را درد درد

عاقلانرا در حساب و در کتاب انداختی

(فیض) گفتی بس غزل هر یک ز دیگر خوبتر

حیرتی در طالبان انتخاب انداختی

می شود آخر دلت غواص بحر من لدن

بس درو گوهر که از چشم پرآب انداختی!

***

پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی

آتشی در خرمن شوریدگان انداختی

یک نفر کردی بسوی دل ز چشم شاهدان

زان نظر بس فتنه ها در جسم و جان انداختی

در دلم جا کردی و کردی مرا از من تهی

تا مرا از هستی خود در گمان انداختی

شعله حسن تو دوش افروخت دلها را چو شمع

این چه آتش بود کامشب در جهان انداختی؟

در کنارم بودی و می سوخت جانم در میان

آتش سوزان نهان چون در میان انداختی

تا قیامت قالبم خواهد طپید از ذوق آن

تیر مژگان سوی من تا بیگمان انداختی

دیده از خواب عدم نگشوده گردیدند مست

چون ندای «کن» بگوش انس و جان انداختی

سوی «او ادنی» روان گشتند مشتاقان وصل

تا خطاب «ارجعی» در ملک و جان انداختی

هر کسی پشت و پناه عالمی شد تا زلطف

سایه ی خود بر سر این بیکسان انداختی

شد کنار همدمان دریای خون از اشک (فیض)

قصه ی پرغصه اش تا در میان انداختی

***

بر جمال از پرتو رویت نقاب انداختی

در هویدائیت ما را در حجاب انداختی

پرتوی از نور خود بر عرش و کرسی تافتی

ذره ای بر انجم و بر آفتاب انداختی

روی خوبانرا درخشان کردی از مهر رخت

نشأه حسن ازل را در شراب انداختی

روح را بیرون کشیدی ز اوج علیین عقل

در حضیض آب و گل مست و خراب انداختی

دشمنان را راه دادی در حریم جان و دل

دوستانرا در عقاب و در عذاب انداختی

دست و پای خواهش ما را ز بند خواهشت

در ره فرمانبری در پیچ و تاب انداختی

در طلب گه گرم کردی، گاه افسردی دلم

گه در آتش سوختی، گه در یخ آب انداختی

گاه نزدیک خودم خوانی گهی دور افکنی

زین قبول و رد مرا در اضطراب انداختی

تا که باشم تا که باشم بر در امید و بیم

در ضمیرم گه ثواب و گه عقاب انداختی

***

اگر خوش است ترا دل، چرا طرب نکنی؟

وگرنه، اصل خوشی را چرا طلب نکنی؟

اگر شقاوت دوریت بسته دست طلب

سجود قرب چرا باعث طرب نکنی؟

شراب عشق ز میخانه ی الست بکش

وگر کشید دلت، زان چرا شعب نکنی؟

چه روز و شب بکمین گاه عمر بنشستند

چرا تضرع و زاری بروز و شب نکنی؟

اگر عدوی تو نفس است و شهوت و غضبش

چرا در آتش عشق این سه را حطب نکنی؟

اگر ز چنگل شیطان نرسته ای تو هنوز

بتازیانه رجمش چرا ادب نکنی؟

از آن برد دلت از جا مسبب الاسباب

که تا بقدرت او نسبت سبب نکنی

حدیث عشق بیان کی توان همان بهتر

که شرح آن باشارت کنی، بلب نکنی

جواب آن غزل مولویست (فیض) که گفت:

(اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی)؟

***

دلا بگذر ز دنیا تا زعقبی عیش جان بینی

در این عالم بچشم دل بهشت جاودان بینی

چو از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی

بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی

دو منزل را چو طی کردی، سمند عقل پی کردی

بیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینی

بروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشن

ز دست پیر ساغر گیر، تا خود را جوان بینی

چو چشمت گشت از او بینا و شد سرمست از آن صهبا

قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینی

جهانرا جان شوی، آنگه شوی اقلیم جانرا سر

شوی از جان جان آگه، حقیقت را عیان بینی

شود عرش از برایت فرش و گردد جسم بهرت جان

شود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینی

شوی در عشق حق فانی، بمانی جاودان باقی

چو (فیض) از ماسوای حق نه این بینی نه آن بینی

***

قصه عشق سرودیم بسی

سوی ما گوش نینداخت کسی

ناله ی بیهده تا چند توان

کو در این بادیه فریاد رسی؟

کو کسی تا که بپرسد ز غمی

یا کند گوش بفریاد کسی

کس بفریاد دل کس نرسد

نشنود کس ز کسی ملتمسی

نکند کس نظری جانب کس

نکند گوش کسی سوی کسی

نیست در روی زمین اهل دلی

نیست در زیر فلک هم نفسی

نیست در باغ جهان جز خاری

نیست در دور زمان غیر خسی

بسرا پای جهان گردیدیم

آشنای دل ما نیست کسی

رفته رفته ز برما رفتند

نیست جز ناله کنون هم نفسی

بس در سر که بمنطق سفتند

قدر آن ها نه بدانست کسی

جانشان بود ز صحرای دگر

تنشان بود مر آن را قفسی

نیست اکنون اثری از تنشان

نیست اکنون ز روانشان نفسی

نیست از شعله ی تنشان شرری

نیست از آتش جانشان قبسی

تنشان خاک شد و رفت به باد

شد روان نیز دوان سوی کسی

نه از آن قافله گردی پیدا

نه نشانی نه صدای جرسی

تنشان داشت حیات از بادی

نفسی رفت و نیامد نفسی

ای خوش آندم که نهم دیده بهم

مرغ جان چند بود در قفسی

حیف و صد حیف کس از ما نخرید

در اسرار که سفتیم بسی

کو کسی تا که بفهمد سخنی؟

کو کسی تا ببرد مقتبسی؟

چه سرائیم سخن پیش کران

گوهری را چه محل نزد خسی؟

چه نمائیم بکوران خوبی

شکری را چه کند خر مگسی؟

سر این شهد بپوشان ای (فیض)

نیست در دهر خریدار کسی

***

از شهر وفا، صبا چه داری؟

از دوست برای ما چه داری؟

تا جان دهمت بمژدگانی

زان دلبر آشنا چه داری؟

از تحفه بیاد ما چه با تو است؟

از نامه بنام ما چه داری؟

هان زود پیام دوست بگذار

دل می رودم ز جا، چه داری؟

گر بازرسی بکوی جانان

گوید بتو: ای صبا چه داری؟

با درد بگو که : خسته ی راه

در محنت و در بلا چه داری؟

تو فرقت و من وصال خواهم

این درد مرا دوا چه داری؟

گفتی که: وصال رایگان نیست

دیدار مرا بها چه داری؟

جانیست مرا و آن هم از تو

از ما طمع بها چه داری؟

خونشد دل و شد ز دیده جاری

با (فیض) تو ماجرا چه داری؟

زاهد بگذر ز خیری از ما

با عاشق مبتلا چه داری؟

من خود دارم بنقد دردی

آیا تو در این سرا چه داری؟

***

در حسن بتان دلبر ما بلکه تو باشی

در غمزه زنان هوش ربا بلکه تو باشی

چشم از رخ خوبان نکنم جانب محراب

بر ابروشان عشوه نما بلکه تو باشی

در زلف بتان کیست نهان رهزن دلها؟

زیر شکن زلف دو تا بلکه تو باشی

گستاخ بهر جا نتوانم نظر افکند

پنهان ز نظرها همه جا بلکه تو باشی

از کس نکنم شکوه چرا گفت و چرا کرد

دارنده بر آن جور و جفا بلکه تو باشی

با پا و سر افتم بره بیسر و پایان

پا و سر هر بیسر و پا بلکه تو باشی

بر گفته ی (فیض) اهل دلی نکته نگیرد

گوینده ی پس پرده ی ما بلکه تو باشی

***

گفتم: رخت ندیدم، گفتا: ندیده باشی

گفتم: ز غم خمیدم، گفتا: خمیده باشی

گفتم: ز گلستانت، گفتا که: بوی بردی

گفتم: گلی نچیدم، گفتا: نچیده باشی

گفتم: ز خود بریدم آن باده تا چشیدم

گفتا: چو زان چشیدی از خود بریده باشی

گفتم: لباس تقوی در عشق خود بریدم

گفتا: به نیک نامی جامه دریده باشی

گفتم که؛ در فراقت بس خون دل که خوردم

گفتا که : سهل باشد جورم کشیده باشی

گفتم: جفات تا کی؟ گفتا: همیشه باشد

از ما وفا نیاید، شاید شنیده باشی

گفتم: شراب لطفت آیا چه طعم دارد؟

گفتا: گهی ز قهرم شاید مزیده باشی

گفتم که: طعم آن لب؛ گفتا: ز حسرت آن

جان بر لبت چو آید شاید چشیده باشی

گفتم: بکام وصلت خواهم رسید روزی

گفتا که: نیک بنگر شاید رسیده باشی

خود را اگر نه بینی، از وصل گل بچینی

کار تو (فیض) این است، خود را ندیده باشی

***

ندهی اگر باو دل، بچه آرمیده باشی؟

نگزینی ار غم او، چه غمی گزیده باشی؟

نظری نهان بیفکن، مگرش عیان به بینی

گرش از جهان نبینی، ز جهان چه دیده باشی؟

سوی او چو نیست چشمت، چه درآیدت بدیده؟

سوی او چو نیست گوشت، چه سخن شنیده باشی؟

غم او چو در نهان است، بگشا دلی ز عالم

نچشیده ذوق عشقی، چه خوشی چشیده باشی؟

نکشیده درد عشقی، نچشیده زهر هجری

تو ندیده ای وصالی، بجهان چه دیده باشی؟

نبود چو بیم هجرت، نه دلی نه دیده داری

نبود امید وصلت، بچه آرمیده باشی؟

نمک دهان چه دانی، شکر لبان چه دانی؟

مگر از لب و دهانش سخنی شنیده باشی

نبری رهی بسر ظلمات آب حیوان

مگرش دمیده بر لب خط سبز دیده باشی

دل مضطرب نداری خبری ز حال (فیضت)

مگر از غم نگاری ستمی کشیده باشی

***

ای شاهد شاهدان کجائی؟

وی آب رخ بتان کجائی؟

ای جان هر آنچه در جهانست

وز تو روشن جهان کجائی؟

ای هیچ مکان ز تو تهی نه

وی پر ز تو لامکان، کجائی؟

ای چشم و چراغ عالم دل

ای جان جهان و جان کجائی؟

من تاب فراق تو ندارم

ای از نظرم نهان کجائی؟

ای کام دل شکسته ی من

وی آرزوی روان کجائی؟

دیدار بکس نمی نمائی

ای در همه جا عیان کجائی؟

بیروی تو دل بود فسرده

ای گرمی عاشقان کجائی

از فیض تو سوخت (فیض) دلرا

او را تو میان جان، کجائی؟

***

خوش آندم کز درم ای جان درائی

در این غمخانه هجران درآئی

شب تاریک هجرانرا کنی روز

چو خورشید ای مه تابان درآئی

ببالین غریبی دردمندی

دمی ای مایه ی درمان درآئی

سر افتاده ای برداری از خاک

کنی لطف از در احسان درآئی

بپایت جان بر افشانم ز شادی

گرم در کلبه ی احزان درآئی

کباب دل کشم پیش تو ای جان

گرم در سینه ی بریان درآئی

بچشمم در نیاید هر دو عالم

گرم در دیده ی گریان درآئی

ندانستم که دشوار است این کار

گمان کردم بمن آسان درآئی

اگر جان در ره جانان کنی (فیض)

ببزم وصل جاویدان درآئی

***

روی جانان مگر از دیده ی جانان بینی

یا مگر ز آینه ی طلعت خوبان بینی

آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست

کی توان از نظر موسی عمران بینی؟

باجابت نرسد تا تو تو باشی «ارنی»

«لن ترانی» شنوی موسی و حرمان بینی

گر تو در هستی او هستی خود در بازی

مشکل خویش در این ره همه آسان بینی

گم شو ای ذره در آن مهر که تا سر نهان

مو بمو فاش در آن زلف پریشان بینی

نیستی گیر و بمان طنطنه و هستی را

اولیا وار که تا دولت ایشان بینی

دل چو درباختی ای (فیض) ز جان هم بگذر

کز سر جان چو گذشتی همه جانان بینی

***

باز این چه فتنه است که در سر گرفته ای؟

بوم و بر مرا همه آذر گرفته ای

می آئی وز آتش حسن و فروغ ناز

سرتا بپای شعله صفت جا گرفته ای

ای پادشاه حسن که اقلیم جان و دل

بی منت سپاهی و لشکر گرفته ای

خاکستر تنم چه عجب گر رود بباد

زین آتشی که در دل و در جان گرفته ای

هر چند سوختی دگر آتش فروختی

جان مرا مگر تو سمندر گرفته ای

گفتم مگر جفا نکنی بر دلم دگر

می بینمت که عربده از سر گرفته ای

تنها اسیر تو نه همین این دل منست

دلهای عالمی تو مسخر گرفته ای

ای عشق بر سریر ایالت قرار گیر

در ملک جان و دل که سراسر گرفته ای

از عشق نیست (فیض) ترا مهربان تری

محکم نگاه دار چو دربر گرفته ای

نزدیک تر ز عشق رهی نیست زاهدا

با ما بیا چرا ره دیگر گرفته ای؟

***

بیا بیا که اسیران نواز آمده ای

بیا بیا که رقیبان گداز آمده ای

بیا و دیده ی عشاق را منور کن

که حسن ماه رخان را طراز آمده ای

بیا بیا که ز سر تا بپا ببازم من

بیا بیا که تو هم مست ناز آمده ای

ز پای تا سر حسنی و لطف و مهر وفا

بیا بیا که بسامان و ساز آمده ای

بکف گرفته دل و جان بجان و دل خلقی

تو بهر غارت آن، ترکتاز آمده ای

بجانب تو روان بود جانم از شوقت

اگر غلط نکنم پیش باز آمده ای

سری بپای تو می خواست دل که در بازم

بیا بیا که بسی دلنواز آمده ای

فدای خوی تو گردم که با هزاران ناز

بکار سازی اهل نیاز آمده ای

بپای تو قدمی صد هزار فرسنگ است

بیا که از ره دور و دراز آمده ای

شبی بخلوت ما می توان بسر بردن

اگر چه از سر تمکین و ناز آمده ای

کبوتر دل اگر صد هزار صید کنی

یکی نساخته بسمل که باز آمده ای

بگوی شعر از اینگونه شعرها ای (فیض)

میان اهل سخن سرفراز آمده ای

***

جانم اسیر تا کی در چنگ زندگانی؟

کاش از عدم نکردی آهنگ زندگانی

ای مرگ پرده ی تن از روی جان برافکن

تا دل زدوده گردد از زنگ زندگانی

بی دوست گر سر آری، ای عمر من بفردا

سر برندارم از خشت از ننگ زندگانی

در زندگی نچیدم هرگز گلی، از آنروی

یارب مباد مرگم در رنگ زندگانی

عیش مکدر تن، بر عیش صاف جان زد

بشکست آینه ی جان از سنگ زندگانی

دل تنگ شد ز رنگش، در ننگ صلح و جنگش

یارب خلاصیم ده از چنگ زندگانی

این نیم جان خود را در راه دوست در باز

تا چند باشی ای (فیض) در ننگ زندگانی؟

***

دل چو بستم در تو رستم از خودی

با تو پیوستم، گسستم از خودی

در ره عشقت بسر گشتم بسی

تا شدم بی خویش، رستم از خودی

رفته رفته با تو پیوستم ز خود

تار و پود خود گسستم از خودی

آتش عشقت بجانم درگرفت

سوختم یکباره، جستم از خودی

صد بیابان راه بود از من بتو

کوهها بر خویش بستم از خودی

چون شدم آگاه، افکندم ز خود

ورنه خود را می شکستم از خودی

قبله ی خود کرده بودم خویش را

دیدم آخر بت پرستم از خودی

ناله کردم کی خدا رحمی بکن

زودتر بگسل تو دستم از خودی

بیخودم کن، از خودم آزاد کن

زانکه بر خود پرده بستم از خودی

گر ز خود بیخود شدم، آگه شوم

غافلم تا با خودستم از خودی

با خود آیم بیخود آیم گر ز خود

با خدایم چون گسستم از خودی

با خدا فیضی برم از خود مگر

بی خدا طرفی نه بستم از خودی

از خدا در بی خودی واقع شدم

چون خدا بگسست دستم از خودی

از خودی در بی خودی واقع شدم

زان شدم واقف که رستم از خودی

نه خودی دارم کنون، نه بیخودی

نه ز خود آگه نه مستم از خودی

من ندانم کیستم یا چیستم

این قدر دانم که رستم از خودی

***

خوشا فال آن کو درچارش شوی

خوشا حال آنکو نگارش شوی

خوش آن بیدلی را که پرسش کنی

خوش آن بی کسی را که یارش کنی

خوش آشفته ای را که آئی برش

قرار دل بی قرارش شوی

شفا یابد آن دردمندی که تو

انیس دل سوگوارش شوی

خوشا روز آن عاشق زار تو

شبی آئی و در کنارش شوی

چه بیخود شود از لب و چشم تو

تو هوش دل هوشیارش شوی

شوی گاه خورشید روز خوشش

گهی شمع شبهای تارش شوی

کند (فیض) چون جان بقربان تو را

خوش آنکو تو شمع مزارش شوی

چو می آئی ایجان درین خاکدان

خوشا حال تو گر نثارش شوی

***

در دیده ام چو نور روانست، آن یکی

این طرفه تر ز دیده نهان است، آن یکی

ارباب حسن اگر چه بدل جای کرده اند

لیکن تن اند جمله و جانست، آن یکی

گاهی باین و گاه بآن می رود گمان

هم این و آن، نه این و نه آنست، آن یکی

هم او جهان و هم ز جهان برتر است او

چون با تو جان که جان جهانست، آن یکی

در دائره ی زمان و مکان زو نشان مجو

بالاتر از زمان و مکانست، آن یکی

تا چند گوش برخبر و چشم بر دلیل؟

بگشای چشم دل که عیانست، آن یکی

تا کی ازین و آن طلبی آنکه با تو هست؟

بگذر ز این و آن که همانست، آن یکی

در شأن آن یکی ببیان گفتگو مکن

برتر ز گفتگو و بیانست، آن یکی

خاموش باش (فیض) که از وصف برتر است

دیگر مگو: چنین و چنانست، آن یکی

***

سحر ز هاتف غیبم رسید هیهائی

فتاد در سر من شورشی و غوغائی

شدم ز شهر برون تا بکام دل نالم

که شور را نبود چاره غیر صحرائی

بدل نواز خودم در مقام راز و نیاز

سخن کشیده بجائی ز شور سودائی

که از شنیدن و گفتن ز خویشتن رفتم

بخویش باز رسیدم ز ذوق آوائی

چه گفت؟ گفت: تو را چون منی یکی باشد

مراست چون تو بسی عندلیب شیدائی

کجا روی ز در من، کجا توانی رفت؟

بغیر درگه ما هست در جهان جائی؟

بیا بیا بطلب هر چه خواهی از در ما

که هست اینجا هر مطلب مهیائی

سجود کردم و گفتم: مرا ز تو چیزیست

که یافت می نشود نزد چون تو مولائی

مراست لذت زاری بدرگه چو توئی

تو را کجاست چنین نعمتی و آقائی؟

گرم بخویش بخوانی ز ذوق جان بدهم

ورم ز پیش برانی خوشم بپروائی

خوشم بقهر تو چون لطف، هر چه خواهی کن

مرا چه یارا ای یار تا بود رائی؟

خوشا دلی که در آن جای چون توئی باشد

خوشا سری که در آن هست از تو سودائی

کجا روم ز در تو کجا توانم رفت

کجاست در دو جهان غیر درگهت جائی؟

دلم خوش است که در وی گرفته ای منزل

کراست همچو تو یار لطیف زیبائی؟

سر من و در تو تا نفس بود در تن

که (فیض) را نبود غیر تو تمنائی

***

جدا شد از بر من آن انیس روحانی

شدم اسیر بلای فراق جسمانی

برفت یار و از او ماند حسرتی در دل

من و خیال وی و گفتگوی پنهانی

برفت روشنی چشم و شد جهان تیره

نه شب شناسم و نه روز از پریشانی

بود که بار دگر خدمتش شود روزی؟

کنم بطلعت او باز دیده نورانی؟

شود که باز به بینم لقای میمونش؟

وصال او بمن و من بوصلش ارزانی؟

بود بنامه ی مشکین اوفتد نظرم؟

کشم بدیده از آن سرمه ی سلیمانی؟

بدیدن خط او دیده ام شود روشن؟

بخواندن سخنانش کنم گل افشانی؟

بیا وصال، که تا زندگی ز سر گیرم

برو فراق، ببر از برم گران جانی

ز (فیض) تا نفسی هست مژده وصلی

که عن قریب رود زین سراچه ی فانی

***

بیا ساقی بده جامی از آن می

که جان عاشقان از وی بود حی

از آن می کآورد جان در تن من

کند یک جرعه اش لاشیء را شیء

اگر زاهد کشد، در رقص آید

بخاک مرده گر ریزی، شود حی

از آن می کز فروغش شب شود روز

سیه دل را کند خورشید بی فی

مئی کز من مرا بخشد خلاصی

سراپایم شود فانی از آن می

بیا ساقی مرا از خویش برهان

مگر طرفی ببندم از خود وی

نه تاب وصل او دارم، نه هجران

نه با وی می توان بودن نه بی وی

بیا می ده مرا از خویش بستان

مگو چون و مگو چند و مگو کی

پیاپی ده که عشق آندم گواراست

که در کف جام می آرد پیاپی

مکن داغم، مگو کی، دمبدم ده

دل مستان ندارد طاقت وی

چه می پائی؟ بده ساقی شرابی

چه می خواری قفا مطرب؟ بزن نی

بیا مطرب بزن بر تار دستی

بیا ساقی بده جامی پر از می

بده ساقی شرابی از بط و خم

بزن مطرب نوای بربط و نی

میفکن عیش فصلی را به فصلی

ز کف مگذار می در بهمن و دی

بهاری کن سراسر عمر را (فیض)

ز روی ساقی و جام پیاپی

***

پیدای توام، ز من چه پرسی؟

شیدای توام، ز من چه پرسی؟

در دل پیوسته جای داری

مأوای توام، ز من چه پرسی؟

از سر تا پای صنعت توست

انشای توام، ز من چه پرسی؟

سر همه مو بموی دانی

رسوای توام، ز من چه پرسی؟

گفتی که : بدی تو یا نکوئی

کالای توام، ز من چه پرسی؟

آنرا شنوی كه خود دمیدی؟

من نای توام، زمن چه پرسی؟

جانم صدف و تو گوهر آن

دریای توام، زمن چه پرسی؟

بر تو پنهانم، آشکار است

صحرای توام، ز من چه پرسی ؟

فردا چه دهم حساب امروز؟

فردای توام، ز من چه پرسی؟

از من ناید جز آنچه خواهی

بر رای توام، زمن چه پرسی؟

اوصاف تو راست (فیض) مظهر

سیمای توام، ز من چه پرسی؟

***

با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبی

چون تو شدی یار من، شد دل و جان اجنبی

خواست ز تو دم زند، ناطقه ام بسته شد

گفت عیان غیور: هست بیان اجنبی

یاد تو چون می کنم، میروم از خویشتن

آمد چون آشنا، شد زمیان اجنبی

نام تو پنهان برم، سامعه بیگانه است

چون به زبان آورم، هست زبان اجنبی

چون بخیال آئیم، بیخود گردم که چه

گوید هر یک ز ما، هست فلان اجنبی

ز سر کویت نشان خواستم از محرمی

گفت در آنجا که اوست، هست نشان اجنبی

ز سر کویت نشان خواستم از محرمی

گفت در آنجا که اوست، هست نشان اجنبی

در طلبم دربدر، آنکه بپرسم خبر

آنکه خبردار نیست، بیخبر آن، اجنبی

در حرم کبریا، کس ننهادست پا

هست زمان دم مزن، هست مکان اجنبی

دید مرا جان فشان، گشته بداغش نشان

گفت که (فیض) آشناست، مدعیان اجنبی

***

عشق حبیب را بود بر دل من عنایتی

هر نفسی به محنتی می کندم رعایتی

شکر که در ره هدی کوچه غلط نمی کنم

می رسد از جانب او هر نفسی هدایتی

چشم خوشش دهد مرا لحظه به لحظه ساغری

لعل لبش کند به من هر نفسی عنایتی

موی بموی خط او، نکته ای از کتاب حسن

عشق مرا و حسن اوست، سوره ی یوسف آیتی

زلف ز زلف تا بتا، حسن ز حسن آفرین

نقل حدیث می کند سلسله ی روایتی

رو چو بسوی او کنم، از نگهش خجل شوم

چشم کند رعایتی، غمزه کند سعایتی

حسن چو رو نمایدم، یاد خدای آیدم

سوی حقیقت از مجاز می طلبم هدایتی

ای مه خوش لقا بیا سوی خدا رهم نما

در ظلمات ره مرا باش ز نور رایتی

خیز و بیا بنزد من، کن تهیم ز خویشتن

دشمن جان من منم، هست عدو کنایتی

رو بنمای یک نفس تا برهم ز خویش من

کشت مرا من و ز تو هیچ نشد حمایتی

نیست  عجب اگر کنم شکوه ز دشمنی چو خود

دوست ز دوست می کند بیگه و گه شکایتی

روی تو می نمایدم روی خدای روبرو

عشق تو می کند مرا در ره حق هدایتی

بر در تو نشسته ام، دل بوصال بسته ام

می طلبم ز لطف تو هجر تو را نهایتی

قصه ی دل کنم رقم، لوح بسوزد و قلم

بر تو چو عرض می کنم، می شنوی حکایتی

عقل نمانده در سرم (فیض) بخوانده عذر من

عاقله ی من است عشق، می کنم ار جنایتی

***

هر نفس از جناب دوست می رسدم بشارتی

سوی وصال خویشتن می کندم اشارتی

کعبه من جمال او، می کنمش بدل طواف

اهل صفا کنند سعی بهر چنین زیارتی

در عرفات عشق او هست متاع جان بسی

از عرب ملاحتش منتظرند غارتی

ذبح منی کنیم ما تا ببریم از او لقا

نیست برای عاشقان بهتر از این تجارتی

سنگ بدیو می زنم حلق هواش می برم

در حرم مشاعرم تا نکند جسارتی

غسل کنم ز آب چشم پاک شوم ز آز و خشم

چون بحرم نهم قدم تا نکنم طهارتی؟

سنگ سیاه شد ز آه در غم حضرت اله

برد بدرگهش پناه منتظر زیارتی

زمزم از اشک اولیاست، شوری او بدین گواست

بر در حق بریز اشک تا ببری نضارتی

ایکه گناه کرده ای نامه سیاه کرده ای

دامن زنده ای بگیر تا کند استجارتی

کعبه دل طواف کن، سینه بمهر صاف کن

نیست دل خراب را خوشتر ازین عمارتی

کرد خلیل حق مقام بر در کعبه، منتظر

تا رسد از ولادت شیر خدا بشارتی

دوست درآید از درم در قدمش رود سرم

بهر چنین شهادتی کی کنم استخارتی؟

در ره کعبه ی دلی زخمی اگر رسد به تن

سود روان بود، چه غم تن کشد ار خسارتی؟

می نتوان بیان نمود قصه ی عشق نزد کس

هرزه مپوی گرد دل در طلب عمارتی

هر غزلی كه طرح شد (فیض) بدیهه گویدش

معنی بكر آورد تا ببرد بكارتی

***

مثل حسنت بجهان نور ندیده است کسی

همچو عشقت غم پر زور ندیده است کسی

پر توت تافته بر عالم و نورت پنهان

شاهد ظاهر و مستور ندیده است کسی

دو جهان شیفته دارد رخ ننموده ی تو

حسن در پرده و مشهور ندیده است کسی

سخت دوریم ز تو با همه نزدیکی ها

یار نزدیک چنین دور ندیده است کسی!

دو جهان مست و خرابست ز یک جام الست

این چنین باده ی پر زور ندیده است کسی

جز دل اهل خرابات که جولانگه تو است

در جهان خانه ی معمور ندیده است کسی

نصرت و یاریت آنست که بر دار کشی

همچو منصور تو منصور ندیده است کسی

می خورم زهر غمت را بحلاوت دلشاد

ماتمی را که بود سور ندیده است کسی

هر کجا مرده دلی زنده جاوید شود

چون صدای سخنت صور ندیده است کسی

چون غزلهای دل افروز و جهانسوز تو (فیض)

سخنی را که دهد نور ندیده است کسی

***

در دل و جان من چو جا داری

روی از من نهان چرا داری؟

آنکه دل در تو بسته پیوسته

تابکی از خودت جدا داری؟

همه شب بر در تو مینالم

تو نگوئی چه مدعا داری

ناامیدم مکن ز خود جانا

بامیدی که از خدا داری

آشنائی بجز تو نیست مرا

تو بجز من بس آشنا داری

چون توئی اصل خرمی و طرب

در غم و محنتم چرا داری

مس خود می زنم باکسیرت

که تو از حسن کیمیا داری

سوخت جانم از آتش دوری

بیدلی را چنین روا داری

دشمنان را بعیش خرم و شاد

دوست را در غم و بلا داری

هر چه او با تو می کند نیکوست

(فیض) آخر جز او که را داری؟

***

گهی نان را فدای جان فرستی

گهی جان را فدای نان فرستی

گهی دلرا دهی ذوق عیادت

که تا جانرا بر جانان فرستی

کنی گه جان و دلرا خادم تن

پی نانشان باین و آن فرستی

یکی را از می عشقت کنی مست

یکی را بره ی بریان فرستی

یکی را جا دهی در صدر جنت

یکی سوی چه نیران فرستی

کنی به درد دشمن را به درمان

ز دردت دوست را درمان فرستی

بباری بر سر این برف و باران

بسوی کشت آن باران فرستی

یکی ار مست گردانی ببازار

یکی را ساغری پنهان فرستی

خلاصی گه دهی تن را ز طوفان

ببحر جان گهی طوفان فرستی

جزای طاعت آن خواهم که جان را

کنی مست و سوی جانان فرستی

سزای معصیت خواهم که در دل

ز دردت آتش سوزان فرستی

جواب مولویست این (فیض) کو گفت:

(اگر درد مرا درمان فرستی)

***

نیست تاج عشق را شایسته هر جا تارکی

تارکی باید دو عالم را برای یارکی

آتش است این عشق می سوزد روان را بیدریغ

خدمتش را کی کمر بندد جز آتش خوارکی

کار باید کرد کار و راه باید رفت راه

عشق را در خور نباشد هر خسی، بیکارکی

راهها باید بریدن تا رسی در گرد عشق

با دو دیده ره بریدن نیست آسان کارکی

کی بگلزار حقیقت رهبرد هر بوالهوس؟

کو نیارد صبر کردن بر جفای خوارکی

ناز در ناز است آنجا بارگاه عزتست

باره ها باید شدن تا بار یابی بارکی

زاری بسیار باید کرد بر درگاه دوست

تا بجوشد بحر غفران کرم یکبارکی

آه آتش ناک باید تا بجوشد دیگ رحم

گریه ی بسیار باید تا نشاند نارکی

سهل باشد (فیض) آسان کردن دشوار خود

سعی کن آسان کنی بر دیگری دشوارکی

***

اگر کنی تو بجان طاعت خدای علی

شود ز یمن اطاعت تو را خدای ولی

نبی شدن نشود، زانکه شد نبوت ختم

ولی، ولی شوی ار اقتدا کنی به علی

عبادت از سر اخلاص کن، ریا مگذار

بپوش جامه ی تقوی، چو مصطفی، چو علی

نماز را چو بخلوت کنی چنان میکن

که در حضور جماعت کنی، مکن دغلی

گناهی ار بکنی زود توبه کن واره

بکوش زنگ گنه در شفاف دلی نهلی

اگر شکسته شوی از گنه، کنی اقرار

ترا خدای ببخشد بزعم معتزلی

چو اقتدا به نبی و علی و آل کنی

شود دل تو منور بنور لم یزلی

دلت چو گشت منور بکش شراب طهور

ز ساغر «وسقاهم» ز باده ی ازلی

شوی چو مست از آن باده روی ، یار نکو

بکوش (فیض) که این شیوه را ز کف ننهی

***

یاد وصل او دلم خوشنود دارد اندکی

مژده ی صحت مرض را سود دارد اندکی

زان جفا جو گرچه می دانم نمی آید وفا

خاطرم را وعده اش خوشنود دارد اندکی

گر چه بر دور رخش خوش می نماید خط سبز

صفحه ی دلرا غبارآلود دارد اندکی

می کشم هر چند آه سرد تا خالی شود

باز می بینم دلمرا درد دارد اندکی

می شود لیلم نهار از گردش لیل و نهار

چرخ گردون روی در بهبود دارد اندکی

گر بحالم چشم دریادل کند جودی رواست

آب دیده سوز دلرا سود دارد اندکی

می نوازد عاشقان را گوشه ی چشمش گهی

ترک مستش بر فقیران جود دارد اندکی

طاعت از من گر نیاید هست ایمانم قوی

می کنم آن نیز، تارم پود دارد اندکی

می گریزد زاهد خشک از سماع شعر تر

(فیض) را این گفتگو ها سود دارد اندکی

***

عاشقانرا شور مستی سود دارد خیلکی

عاقلانرا ترک هستی سود دارد خیلکی

می شوم خاک رهش بر من چو می آرد گذر

پیش اهل ناز پستی سود دارد خیلکی

عشق خوبان چوب تعلیمست بهر بندگی

عابدان را زهد و هستی سود دارد خیلکی

باده ی مرد افکن از چشم خوش ساقی بکش

عقل را زین باده مستی سود دارد خیلکی

گر کنم قصد گناهی، یاد قهرش می کنم

پا چو لغزد، چوب دستی سود دارد خیلکی

زهد خشک او غرور و نخوت و کبر و منی

زاهدان را می پرستی سود دارد خیلکی

(فیض) اگر گردن کشد از طاعت گردنکشان

بر تطاول عرض هستی سود دارد خیلکی

***

خوش است مرگ، اگر برگ مرگ ساز کنی

سزد جمالت اگر هست پرده باز کنی

ز قالب تو زر ده دهی برون آید

درون بوته ی اخلاص اگر گداز کنی

بزیر هستی خود تا بکی نهان باشی؟

ز خویش پرده برافکن که کشف راز کنی

عروج بر فلک سروری توانی کرد

بخاک درگه نیکان اگر نیاز کنی

میانه گر بتوانی گزید در اخلاق

ترا رسد که بسرعت ز پل جواز کنی

چو شاه راه حقیقت نموده اند ترا

هزار حیف اگر روی در مجاز کنی

توانی آنکه یکی از مقربان گردی

دو رکعت از سر اخلاص اگر نماز کنی

در عمل بگشا بر امل که می ترسم

در امل بلقای اجل فراز کنی

برای آخرت ار توشه ای بدست آری

بگور چون روی، آسوده پا دراز کنی

ببندی ار در لذات این جهان بر خود

بروی خویش دری از بهشت باز کنی

اگر ز هر دو جهان بگذری بحق برسی

ترا رسد که بر اهل دو کون ناز کنی

گهی بعروه ی وثقای حق رسد دستت

که از متابعت باطل احتراز کنی

در حقایق اشیا شود بروی تو باز

در مجاز بروی خود ار فراز کنی

تو را بخلعت هستی از آن شرف دادند

که تا بمعرفت این جامه را طراز کنی

چه مرگ می طلبی چون شدی حزین ای (فیض)؟

خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی

***

وزد بر اهل دلی گر نسیم درویشی

حیات تازه برد از نعیم درویشی

چه رشکها که برد چون نقاب برخیزد

سریر پادشهی بر گلیم درویشی

خرد نظایر عالم بهم چو می سنجید

به نیم ملک بچربید نیم درویشی

چه آسمان و چه انجم، چه آفتاب و چه ماه

برند رشک بر اهل نعیم درویشی

بسست راحت نقدی که هست با درویش

زیادتی بود اجر عظیم درویشی

هزار شکر که پیوسته جسم و روحم را

معطر است دماغ از نسیم درویشی

چه ابلهند گروهی که با کفاف معاش

نهند بر سر هم زر، ز بیم درویشی

شود سراسر آسایشش به تیغ عناد

که پاک شد ز ره مستقیم درویشی

بر غم انف گروهی که سر کشند ای (فیض)

منه تو پای برون از گلیم درویشی

***

کسی که یافت نسیم نعیم درویشی

نتافت سر ز طریق قویم درویشی

چو کرد لطف الهی مرا ز درویشان

شدم بهمت والا مقیم درویشی

اگر چه عین کمالم گرفت این نعمت

شدم اسیر بدست قسیم درویشی

دگر بهمت ارواح پاک درویشان

زدم قدم بره مستقیم درویشی

خدای کرد کرامت مرا دگر باره

نشستنی برضا بر گلیم درویشی

چه ها که بر سرم آمد از آن زمان که مرا

گسست باز طریق قویم درویشی

بزرگوار خدایا هزار شکر تو را

که باز روزی من شد نعیم درویشی

همین بس است که دارم بنقد آسایش

زیادتی بود اجر عظیم درویشی

هزار شکر که پیوسته (فیض) را دل و جان

معطر است ز عطر نسیم درویشی

***

ساقیا پیمانه ی سرشار هی

ای مغنی ناخنی بر تار هی

تا رهائی یابم از زنجیر عقل

مطرب دیوانگان بر دار هی

می کشد دلرا ز هر سو دلبری

بر دلم دستی نزد دلدار هی

جان بلب آمد مریض عشق را

شربتی زان لعل شکربار هی

وه چه کرد این عشق با دلهای ما

الحذر زین قلزم زخار هی

نیست آگه در جهان جز مست عشق

با تو دارم این سخن هشیار هی

تا بکی این خواب غفلت؟ های های

یکدمک بیدار شو بیدار هی

زاهدا تا کی کنی انکار عشق؟

پند من بشنو مکن انکار هی

تا بکی از هرهوا سازی بتی؟

محو شو در واحد قهار هی

شکر آن در گوشها کوشند (فیض)

هان مکن اسرار را اظهار هی

***

تو های و هوی مستانرا چه دانی؟

تو شور می پرستانرا چه دانی؟

در آ در بحر عشق ای قطره، گم شو

توئی تا قطره، عمانرا چه دانی؟

بگوشت می رسد زان لب حدیثی

تو آن سرچشمه ی جانرا چه دانی؟

تو را چون بهره ای از معرفت نیست

رموز اهل عرفانرا چه دانی؟

بدربانان نداری آشنائی

تو لطف و قهر سلطانرا چه دانی؟

چو از هجران جانانت خبر نیست

تو قدر وصل جانانرا چه دانی؟

تو را صبح وطن چون رفت از یاد

غم شام غریبان را چه دانی؟

شراری در دلت از عشق چون نیست

تو آتشهای پنهانرا چه دانی؟

یکی سنگی فتاده بر لب جو

تو قدر آب حیوان را چه دانی؟

بغیر عیش تن عیشی نکردی

نعیم عالم جان را چه دانی؟

نخوردی دردئی از باده ی عشق

صفای صاف نوشانرا چه دانی؟

ز عشق و عاشقی نامی شنیدی

تو شور عشق بازان را چه دانی؟

ز درد سر ندانی درد دل را

تو ذوق درد پنهان را چه دانی؟

نداری تابش خورشید گردون

تو آن خورشید گردون را چه دانی؟

دل از دستت نگاری می رباید

نگارنده نگاران را چه دانی؟

سرت پرشور می دارد دهانی

تو کان این نمکدانرا چه دانی؟

ازین تا نگذری کی دانی آنرا

ازین نگذشته ای آن را چه دانی؟

تو را جز درد، درمان نیست، لیکن

چو دردت نیست، درمان را چه دانی؟

حدیثی زان دهان نشنیدی ای (فیض)

تو شور شکرستان را چه دانی؟

***

گفتم: بعشق غارت دلها چه می کنی؟

دستی دراز کرده به یغما چه می کنی؟

چندین هزار خانه ی دل شد خراب تو

ای خانمان خراب، بدلها چه می کنی؟

دادی به آب و رنگ بتان آبروی ما

با گلرخان چه کردی و با ما چه می کنی؟

گفتم به دلبر: از بر من دل چه می بری؟

گفتا که: من برتو، تو دلرا چه می کنی؟

بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین

در پرده ی خیال، تماشا چه می کنی؟

من جلوه نانموده تو از خویش می روی

گر بر تو جلوه ای کنم آیا چه می کنی؟

چیزی زما مخواه بغیر از لقای ما

از دوست غیر دوست تمنا چه می کنی؟

از خود بشوی دست، به دریای ما درا

بردار دل ز خویش، محابا چه می کنی؟

بردار دل ز خویش و در این بحر غوطه ور

بر ساحل ایستاده تماشا چه می کنی؟

ای (فیض) عقل و هوش و دل و دین و جان بده

چون وصل دوست یافتی اینها چه می کنی؟

***

بخرامشی چه شود اگر سوی عاشقان گذری کنی

بنوازشی چه زیان دهد بمنتظران نظری کنی؟

نه که تشنه ی شراب توئیم، نه که خسته ی خراب توئیم؟

چه شود بما نظری کنی، سوی خاک ما گذری کنی؟

ز برای هر که می نگرم همه مهری و وفا و کرم

چه شود اگر تو با من زار کنی آنچه با دگری کنی؟

تو بمن بگو که چه رای تست؟ بکنم من آنچه رضای تست

چه شود دل حزین مرا ز دل خودت خبری کنی؟

من خسته را طبیب قضا ندهد بجز شراب جفا

چه شود بگو بکار ما زره وفا قدری کنی؟

چه بود بسازی اگر بشراب اشک و کباب دل

نه غم شراب دگر خوری و نه ذکر ما حضری کنی

[چه] سعادتی بود آنزمان که روان شوی سوی لامکان

فکنی ز خود غم بار خود، سوی یار خود سفری کنی

ندهی مرا بوصال او نه صبوری ز جمال او

تو درین معامله ای دعا، چه شود اگراثری کنی؟

غزلی بخوان ز شعر ترم، بود آنکه در سخنان (فیض)

ز دهان خود نمکی زنی زلباس خود شکری کنی

***

ای فدای غم تو جان کسی

که تو هم جانی و جانان کسی

تو بمانی دگران درگذرند

همه ی خلق بقربان کسی

لمن الملک تو سوزد اغیار

آتش قهر تو طوفان کسی

بفدای تو سر و سامان ها

ای سر هر کس و سامان کسی

هر چه جز تو همه کفر است و ضلال

نیست جز عشق تو ایمان کسی

درد تو بس بودم در دل و جان

درد تو مایه درمان کسی

روی بنمائی و گر ننمائی

آن خویشی تو، نه ای آن کسی

رحم کن رحم که بگداخت دلم

در غمت جان کسی جان کسی

(فیض) جان داد بجانان آخر

قطره پیوست بعمان کسی

***

در سینه ای عشق پنهان چه کردی؟

با دل چه کردی، با جان چه کردی؟

آنرا شکستی، این را بخستی

با این چه کردی، با آن چه کردی؟

با ظاهر من، با باطن من

پیدا چه کردی، پنهان چه کردی؟

تقوی و توبه بر باد دادی

با عقل و دین و ایمان چه کردی؟

من بسته بودم با توبه عهدی

آن عهد من کو، پیمان چه کردی؟

سامان و سر را در هم شکستی

بگداختی تن، با جان چه کردی؟

در هستی من آتش فکندی

ورنه کجا شد، هان هان چه کردی؟

گر نوح دیدی دریای اشکم

از بهر قومش طوفان چه کردی؟

گر ذره ای از سوز درونم

مالک بدیدی، نیران چه کردی؟

سر دادمی گر در محشر آهی

سوزیدی اعمال، میزان چه کردی؟

درمان طلبرا دردی نباشد

گر درد بودی، درمان چه کردی؟

از دوست زاهد گر بوی بردی

حوران چه کردی، غلمان چه کردی؟

با آتش عشق در جنتت (فیض)

گر راه دادی رضوان چه کردی؟

***

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی

ز کدام باده ساقی بمن خراب دادی؟

چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه

مژه های شوخ خود را چو بغمزه آب دادی

دل عالمی ز جا شد چو نقاب برگشودی

دو جهان بهم برآمد، چو به زلف تابداری

در خرمی گشودی، چو جمال خود نمودی

ره درد و غم ببستی، چو شراب ناب دادی

ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقانرا

ز لب و خوی جبینت شکر و گلاب دادی

همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت

بمن فقیر و مسکین، غم بی حساب دادی

همه سرخوش از وصالت، من و حسرت خیالت

همه را شراب دادی و مرا سراب دادی

ز لب شکر فروشت دل (فیض) خواست کامی

نه اجابتی نمودی، نه مرا جواب دادی

***

دارد ز جفا نظام، خوبی

بی جور و جفا کدام، خوبی؟

از آتش عشق پخته گردد

باشد بی عشق خام، خوبی

از سر تا پا همه نکوئی

وی پا تا سر تمام، خوبی

از یاد تو پر شدم که بیند

چشم دل من بکام، خوبی

هر دل که ز عشق توست شیدا

دارد روزی مقام خوبی

نظارگیان روی خوبت

بینند علی الدوام، خوبی

با شیدایان کوی عشقت

لطف تو کند مدام، خوبی

آنرا که حلال نیست وصلت

باشد بر وی حرام، خوبی

قایم بتو تا ابد نکوئی

در ظل تو مستدام ،خوبی

تا در دل (فیض) جای کردم

می باردش از کلام خوبی

***

هر آن دلرا که با یاریست خوئی

ز گلذار حقیقت هست بوئی

ندارد او سر دنیا و عقبی

که دارد پای آمد شد بکوئی

دلی کو شد اسیر زلف یاری

دو عالم را نمی گیرد بموئی

بود خاطر پریشان هر که او را

رسید از زلف عنبر بوی موئی

کسی کو شد ز راه عشق آگاه

نمی خواهد دگر راهی بسوئی

سری کو مست عشقی شد ز خود رست

بود آن می ز دریا یا سبوئی

دل (فیض) از غم عشقی زند های

مگر روزی به پیوندد بهوئی

***

گر زخود و عقل خود یکدو نفس رستمی

دست دل و پای عشق، هر دو بهم بستمی

رو بخدا کردمی، دل بخدا دادمی

رسته ز کون و مکان، نیستمی، هستمی

پی بازل بردمی، آب بقا خوردمی

عمر ابد بردمی، دست فنا بستمی

با همه ای، بی همه، هم همه ای، نی همه

از همه بگسستمی، با همه پیوستمی

دل ز جهان کندمی، رسته ز هر بندمی

از پل دوزخ چو باد رفتمی و جستمی

از درکات جحیم باخبر و بی خبر

در عرفات نعیم، سرخوش بنشستمی

باده بنوشید می خرقه فروشید می

حله بپوشید می، تاج و کمر بستمی

(فیض) ز دامانم ار دست فرا داشتی

نی دل او خستمی، نی شده پا بستمی

***

دل و جانم اسیر غم تا کی؟

خسته ی محنت و الم تا کی؟

عمر را صرف هرزه کردن چند؟

مایه ی حسرت و ندم تا کی؟

دلم از فکرهای بیهوده

دایم الحزن و النقم تا کی؟

نقش بی اصل آرزو و امل

بر دل و جان زدن رقم تا کی؟

محنت رنج نو به نو تا چند؟

غصه و درد دمبدم تا کی؟

کرده ها منتج پشیمانی

گفته ها مورث ندم تا کی؟

در ره دین و در طریق هدی

اعمل و ابکم و اصم تا کی؟

جان علوی بقید تن تا چند؟

دشمنان شاد و محترم تا کی؟

آن حق تا بچند خوار و سبک؟

و آن باطل ولی نعم تا کی؟

غفلت از یاد آخرت تا چند؟

غم دنیا و بیش و کم تا کی؟

حرف جمشید و تخت کی تا چند؟

یاد آفرید و جام جم تا کی؟

گفتن حرفهای بیهوده

به نواهای زیر و بم تا کی؟

بیش ازین شاعری مکن ای (فیض)

این سخنهای کم ز کم تا کی؟

***

و له ایضا قدس الله روحه فی الرباعیات

با من بودی ، منت نمی دانستم؟

یا من بودی، منت نمی دانستم؟

رفتم چه من از میان، ترا دانستم

تا من بودی، منت نمی دانستم

***

مستم ز ندای لا اله الا هو

هستم ز برای لا اله الا هو

این مستی من ز لا اله الا هو

جانم بفدای لا اله الا هو

***

دیدیم جمال لا اله الا هو

دیدیم جلال لا اله الا هو

از دوزخ و از بهشت آزاد شدیم

جستیم وصال لا اله الا هو

***

از نور نبی واقف این راه شدیم

وز مهر علی عارف الله شدیم

چون پیروی نبی و آلش کردیم

ز اسرار حقایق همه آگاه شدیم

***

شادی و طرب غم سرائی میکن

تحصیل نوا به بینوائی می کنی

بنشین چو ترا برگ شود بی برگی

بر مسند فقر پادشائی میکن

***

ای حسن تو جلوه گر ز اسما و صفات

روی تو نهان در تتق این جلوات

اندیشه کجا بکبریای تو رسد؟

هیهات ازین خیال فاسد، هیهات

***

ای نسخه ی اصل خوبی و یکتائی

سرچشمه آبروی هر زیبائی

روشن بود از جمال تو هر دو جهان

پنهانی تو ز غایت پیدائی

***

ای حسن تو مجموعه ی هر زیبائی

وز هر دو جهان ز عشق تو شیدائی

نگذاشته داغ تو دلی را بی درد

سودای تو کرده عالمی سودائی

***

تو یار مرا ندیده ای معذوری

زان روی گلی نچیده ای معذوری

از گلشن عشق یار بوئی نوزید

در زهدستان چریده ای معذوری

***

سرخاک شد و نقش خیال تو نرفت

خون گشت دل و شوق وصال تو نرفت

هر چند ز هجران تو زنگار گرفت

ز آئینه ی دل عکس جمال تو نرفت

***

ای فیض غم زیان هر سودت هست

با این همه درد امید بهبودت هست

هر چیز که پاک سوخت دودی نکند

با آنکه تو پاک سوختی دودت هست

***

ای فیض بیا بجانب حق رو کن

این روی و ریای خلق را یکسو کن

کاری که بمیزان خدا ناید راست

بر هم زن و با جهانیان یکرو کن

***

ای (فیض) بیا دلی بدریا انداز

زین پستی خویش را ببالا انداز

یعنی ز کمال هر چه اندوخته ای

از سر بردار و بر ته پا انداز

***

ای (فیض) بیا که عزم میخانه کنیم

پیمان شکنیم و می به پیمانه کنیم

دل در ره عشوه های ساقی فکنیم

جان در سر غمزه های جانانه کنیم

***

ملا، بتو بحث و گفتگو ارزانی

صوفی، بتو وجد [و] های و هو ارزانی

زاهد، بتو انگبین و حور ارزانی

معشوق بما و ما باو ارزانی

***

ایمان درست، عشق کیشان دارند

هر چند که ظاهری پریشان دارند

مفتاح حقایقی که میجوئی (فیض)

زیشان غافل مشو که ایشان دارند

***

تن را در اشک شست و شو باید کرد

دلرا از غیر رفت و رو باید کرد

چون پاک شود وجودش از آلایش

آنگه جانرا نثار او باید کرد

***

تن را بگذار، تا شوم من جانت

جان را در باز تا شوم جانانت

از پای درآی تا بگیرم دستت

با درد بساز تا شوم درمانت

***

نی اهل دلی که بشنوم زو رازی

نی هم نفسی که باشدم دمسازی

کی باشد و کی که با پر و بال فنا

در عالم لامکان کنم پروازی؟

***

در گوشه ی انزوا خزیدن خوش تر

پیوند ز غیر حق بریدن خوشتر

ای (فیض) مکن علاج گوشت زنهار

کافسانه دهر ناشنیدن خوشتر

***

زین دار فنا پای کشیدن خوشتر

پیوند ز این و آن بریدن خوشتر

دل کردن از اندیشه ی دنیا خالی

در عاقبت کار رسیدن خوشتر

***

از صحبت خلق سخت دلتنگ شدم

وز دم چون آینه در زنگ شدم

بس نام نکوی بی مسمی دیدم

از نام نکوی خویش در ننگ شدم

***

شادم که غمت همره جان خواهد بود

عشقت با دل در آن جهان خواهد بود

هجران تو با کالبدم خواهد ماند

وصل تو حیات جاودان خواهد بود

***

در راه طلب تمام دردم دردم

در ورزش فهم راز، مردم مردم

گفتی که: چرا نمی کنی در خود سیر؟

از من خبرت نبود، کردم کردم

***

اینجا پاداش هر چه کردم دیدم

اینجا محصول هر چه کشتم دیدم

موقوف قیامت نیم اینجا، همه شد

اعمال و جزا بیکدیگر سنجیدم

***

این جان تو عاقبت ز تن خواهد جست

این جان تو عاقبت ز تن خواهد خست

این تن بتو عافیت نخواهد ماندن

این جان تو عاقبت ز تن خواهد رست

***

دیدم دیدم که هر چه کردم کردم

دیدم دیدم که هر چه کشتم چیدم

از چهره ی جان غبار تن چون رفتم

دیدم دیدم که پای تا سر دیدم

***

دیدم دیدم که معرفت توحید است

دیدم دیدم که رهنمایم دید است

دیدم دیدم که گمرهی تقلید است

دیدم دیدم که دید در تجدید است

***

دیدم دیدم که هر چه دیدم حق بود

دیدم دیدم که دید دیدم حق بود

دیدم دیدم که می شنیدم از حق

دیدم دیدم که آن شنیدم حق بود

***

یک چند بگرد خویشتن گردیدم

یک چند ز این و آن خبر پرسیدم

آخر بدر خویش بدیدم مقصود

دیدم دیدم که آخرین در دیدم

***

کی باشد و کی بحال خود پردازم؟

کی باشد و کی جهاز عقبی سازم؟

کی باشد و کی ز خویش بیگانه شوم؟

کی باشد و کی تن و روان دربازم؟

***

کو همت عالئی که تا پست شوم؟

کو نیستی ز خویش؟ تا هست شوم

کی می گذرد بعاقلی عمر عزیز؟

ای عشق بیار باده تا مست شوم

***

از شرم گناه شاید ار خون گریم

از ابر بهار بر خود افزون گویم

اشکی باید که نامه ام شسته شود

چون عمر وفا نمی کند، چون گریم؟

***

یارب تو مرا بخواهش من مگذار

جان را بهوای طاعت تن مگذار

جان صاف کش میکده تقدیس است

معتاد صفا بدردی من مگذار

***

یارب تو مرا بکرده ی زشت مگیر

از معصیتم بگذر و طاعت به پذیر

چون مهر تو و نبی و اولاد نبی

نزد تو شفاعتم کند، دستم گیر

***

مهر تو سرشته حق در آب و گل من

جا کرده چو جان بتن در آب و گل من

از مهر علی و مهر اولاد علی است

محصول دو عالم من و حاصل من

***

از لذت عیش این جهان سرد شدم

در آرزوی اجل همه درد شدم

چندی چو زنان برنگ و بو بودم شاد

آخر بیقین آخرت مرد شدم

***

این گلشن دهر عاقبت گلخن شد

هر دوست که بود جز خدا دشمن شد

جز مهر خدای هر چه در دل کشتم

حاصل اندوه و دانه صد خرمن شد

***

نیکست بکس، بخویش نیکی کردن

آزار کسست، خویشتن آزردن

القصه بخویش می کنی آنچه کنی

نیکی و بدی بکس نشاید کردن

***

تا چند ز آب و نان سخن خواهی گفت؟

خواهی خوردن بروز و شب خواهی خفت

امروز تو را ز تو اگر حق نخرید

در روز جزا نخواهی ارزید بمفت

***

در عهد صبی کرد جهالت پستت

ایام شباب کرد غفلت پستت

چون پیر شدی رفت نشاط از دستت

کی صید کنی مرغ سعادت شصتت

***

مغرور بعلم خود مشو، مست مباش

نزد علما نیست شو و هست مباش

در حضرت دوستان حق پستی کن

نزد دشمن بلند شو پست مباش

***

از غیب رسد بدل سروشی هر دم

دلراست بدان سروش گوشی هر دم

گه نغمه حزن می رسد، گاه طرب

نیشی است بهر دمی و نوشی هر دم

***

حیران خودم که از کجا می آیم!

از بهر چه آمدم چرا می آیم؟

خواهم بکجا رفت؟ چو از مردودی

نی دوزخ و نی بهشت را می شایم

***

با وصل تو دست در کمر نتوان کرد

با درد فراق هم بسر نتوان کرد

چون چاره ی کار غیر بی تابی نیست

جز ناله و آه بی اثر نتوان کرد

***

ای خسته ترا آن سر کو می سازد

زان لب دشنام روبرو می سازد

لب می دهدت شفا ز بیماری چشم

درد او را دوای او می سازد

***

دانی ز چه عشق گلرخان مطلوبست؟

یا بهر چه ساز و سوزشان مطلوبست؟

از دوزخ مرهوب و بهشت مرغوب

آگاه شدن درین جهان مطلوبست

***

از عشق مجاز گویمت چیست غرض

زان چاشنی عشق حقیقیست غرض

از جلوه ی حسن دوست، در روی نکو

تعلیم طریق عشقبازیست غرض

***

خود را به محیط خطر انداز و مترس

سر در ره آن نگار در بار و مترس

بر سوختگان دست ندارد دوزخ

با آتش عشق دوست درساز و مترس

***

در بحث بسی گفتگو پیچیدم

بس قشر سخن شنیدم و فهمیدم

چون مغز رسید و سر بیگانه نداشت

خود گفتم و خود شنیدم و خود دیدم

***

گه در غزلم سخن کشد جانب راز

گاهی بقصیده می شود دور و دراز

نازم برباعی سخن کوته کن

تا باز شود بحرف، لب بندد باز

***

ای (فیض) بسی موعظه گفتی بعبث

در گوش نکردی درو سفتی بعبث

نوری بدل کسی نمی بینی من

بس خانه ی تاریک که رفتی بعبث

***

ای (فیض) بسی موعظه گفتی گفتی

بس گوهر بی نظیر سفتی سفتی

یک خفته ز گفته تو بیدار نشد

احسنت کزین فسانه گفتی خفتی

***

ای (فیض) بس است آنچه خواندی، بس كن

از هیچ فن اندرز نماندی، بس كن

تا قوت گفتگوی بودت گفتی

اكنون كه ز گفتگوی ماندی بس كن

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا