نل و دمن
سروده ي فيضي دکني
شیخ ابوالفیض فیضی ملک الشعرای دربارجلال الدین اکبرشاه بوده وی به سال 954 هجری متولد شد وی در حکمت و عربیّت سرآمداقران وامثال گردیدوکارش در شعر به جایی رسید که لقب ملک الشعرایی یافت وی تالیفات بسیاری دارد گلچین معانی معتقد است یکصد و یک کتاب تالیف شیخ است من جمله تفسیر سواطع الالهام که درآن از حروف بی نقطه استفاده کرده .وکتاب موارد الکلم دراخلاق که در آن هم ازحروف منقوط استفاده نکرده است
فیضی در هندوستان به دنیا آمده وهم در آنجا نشو نما یافته است ودر سال 1004 هجری قمری دراکبرآباد ویا به روایت ریاض العارفین درلاهور بدرود حیات گفته است .شهرتش در هند و ترکیه بیش از ایران است وی در علوم مختلفه اطلاعاتی داشته است مردی بوده مهمان نواز وکریم وکتاب را بسیار دوست داشته است گویند در کتابخانه اش بیش از چهار هزار جلد کتاب خطی داشته است قصائد وغزلیات ومنظومه هایی به طرز خمسه ی نظامی از او باقی است که بعضی ناتمام است این بیت معروف از اوست:
بر گردن ما طوق وبال ابدی باد
گر سلسله ی شیر خدا را نشناسیم
***
نل و دمن
اي در تگ و پوي تو در آغاز
شاهين نظر بلند پرواز
فکر تو به دل خيال بگداخت
اوج تو ز مرغ بال بگداخت
دانا که سخن به کنه او بست
بر کنگر عرش تار مو بست
اين مرحله اي که دلنشين است
هشدار که پايه آتشين است
اين ره که حريف او قدم نيست
در نيروي تارک قلم نيست
او پاي به راه سخت کرده
غيرت سر او دو لخت کرده
توحيد تو نيست بر قلم چست
ايوان بزرگي و ستون سست
با حرف تو چون بيفتدم کار
پرکار قلم فتد ز پرگار
زين باغ سخن بباد ارزان
دارم قلمي چو بيد لرزان
آتش زنم اين بهار اميد
تا ميوه طمع ندارد از بيد
پروانه خس و هوا شرربار
پرواز چه گل کند در اين کار
هيهات چگونه سر کند کس
ره بر دم تيغ و پاي از خس؟
هم پاشنه ريش و هم کف آماس
چون پاي نهم به دشت الماس
چون گام زند به ره قدم چون
کآورده به پاي رشته بيرون
اين ره به قدم سپرد نتوان
گامش به قلم شمرد نتوان
توحيد تو هر که راند در خيل
بر مورچه زد عماري پيل
از خامه ي در گشاد بربند
گويا گره خودست در بند
دانم چه رقم زند نشانه
کلک دو زبان از آن يگانه
بس مشکل و سخت ماجرايي
ره کوه و قلم برهنه پايي
صحرا همه صيد و عقل صياد
ره روشن و راهبر به فرياد
نخجير هژبر چون نهم دام؟
زنجير به پاي چون زنم گام؟
کج دار و مريز ساقي دير
مي بين و مکن حواله بر غير
حادث به قديم کي برد راه؟
کتان ز کجا و پرتو ماه
بيهوده مزن به هر خيالي
بر کوس لب از زبان دوالي
آن نقش که دانيش نمونه
کنهش زده نعل واژگونه
نطقم چه کند به سر تحقيق
دريا شده ميهمان ابريق
در راه سخن چو پاي بندان
مسمار به پاي لب ز دندان
اي از تو دليل در قدم خار
وي از تو حديث سر به ديوار
ذاتت صفت صفت گرفته
حيرت ره معرفت گرفته
گر ديده نظر کند بدان سوي
مژگان زندش تپانچه بر روي
نور تو به ديده ديد نتوان
بارش به نظر کشيد نتوان
تابش نبود به چشم بينا
کاين مي بگذار داده مينا
آن نور کزو دو ديده بازست
مژگان گسل و نظر گدازست
لطف تو چو بانگ بر قدم زد
در بطن عدم وجود دم زد
ور قهر کني وجود ازين سوي
از پشت عدم برآورد روي
تا بود جهان و بود از تست
ملک عدم و وجود از تست
سبحان الله خداي بي چون
از چون و چراي عقل بيرون
جولانگهش از حد خرد بيش
انديشه درو خجالت انديش
اعجوبه نماي عالم آرا
بيناي نهان و آشکارا
گنجينه ده درون سرابان
صيقل گر ريگ در بيابان
گلگونه کش رخ تصور
آيينه ده کف تحير
برتر ز نبود و بود بودش
بي جوهر و بي عرض وجودش
مرآت ده عقول اولي
صورتگر صورت و هيولي
صد نقد روان به يک محک ساخت
ده عقل و سه روح و نه فلک ساخت
بنواخت به هر ترانه سازي
بنهفت به هر ستاره رازي
گشتند همه فلک نوردان
آهسته روان و تيز گردان
اين جوف که ساخت با بسيجش
پر کرده به چار آخشيجش
وانگاه مجرد از وسائط
ترکيب فزود بر بسائط
بنمود به هيئت دل افروز
با سنبل شب شکوفه ي روز
شب سرمه ي چرخ سرمه دان ساخت
صد نور به ظلمتش نهان ساخت
زان دم که به صبح دلگشا داد
آيينه ي روز را جلا داد
انگيخت به صد جهان گل و بار
وز بار صنوبر چمنزار
بگزيد ز آب و خاک پاکي
بسپرد به دست باد خاکي
بادي که چو داد ره به اوجش
جنبيد زبان و دل ز موجش
زين باد که نام او سخن کرد
دل تا به زبان چمن چمن کرد
صنعش که بناي تن برافراخت
يک کاخ به يازده در افراخت
بر کرسي دل کشيد طاقي
چون منظر آسمان رواقي
آويخت در آن مقرنس از دور
قنديل خرد به رشته ي نور
از قوت او به سرفرازي
خاکي به سپهر کرد بازي
باغي ز وجود نقش بربست
خود رفت درون باغ و در بست
باغي که چو باغ باغ بشکفت
از نکهت او دماغ بشکفت
هر غنچه به صد نقاب در زد
هر گل به هزار پرده سر زد
هم لاله گرفت پاي شمشاد
هم سبزه به پاي سرو افتاد
هر نخل به جاي خود علم زد
هر سرو به حد خود قدم زد
زين سان که نمود باغباني
زين گونه که کرد گل فشاني
بر لوح وجود چون قلم زد
هر نقش به جاي خود رقم زد
زان باغ که صد جهان طرب داد
يک گل به عصاره ي عنب داد
بگرفت زبان من به گوهر
کاين نکته همي سرايد از بر
اندازه ي کارگاه تدبير
بگرفته به گونياي تقدير
هر گل که طراز از اين اديم است
چون نقش قرينه در گليم است
هر تار که بند اين حرير است
چون رشته ز پود ناگزير است
زين زخمه که مي زنند بر چنگ
هر نغمه به نغمه اي هماهنگ
بي جنبش امر او به دستان
برگي نچمد درين گلستان
بنگر که به پرده اندرون چيست
در حجره ي اين نه ارغنون کيست
خم نيست زرشته يک سر مو
از عين خطاست چين ابرو
آگاهي او ز تلخ تا شور
آگاه زهر چه در دل مور
نورش بود از نگاه ما دور
نور همه سايه اي از آن نور
بيرون و درون گرفته هم تنگ
هجران وصال کرده همرنگ
خاموش که راز بس شگرف است
اين نکته برون ز صوت و حرف است
حرفش ز خيال ژرف بيرون
حرف از وي و وي ز حرف بيرون
بيرون و درون گرفته هم تنگ
هجران و وصال كرده همرنگ
آن کس که بجست از کتابش
پيچيد ورق ورق حجابش
تو برده به خط گمان نفعي
وان خود همه عقرب ست و افعي
اي ساده ز خط مباش غافل
کاين مورچه خورده ميوه ي دل
هشدار که اين الف در اين راه
سوزن زندت به ديده ناگاه
آيينه ز نقش ساده بايد
کاين ساده عذار رخ نمايد
در پرده چنين که مي زند چنگ
يک زخمه و صد هزار آهنگ
هر ذره که از وجود گل کرد
آيينه ي رونماي گل کرد
بشکافت درون آگهان را
پيچيد در او جهان جهان را
نورش که چراغ محفل افروخت
صد رشته ز آتش دل افروخت
صد شوق در اين گريوه ي تنگ
يک گام به صد هزار فرسنگ
گردون شب و روز ره گرايش
مسمار ستاره خار پايش
در هر بن مو که مي نهي گوش
فواره ي فيض اوست در جوش
خاکستر اگر زني به مرآت
خاکستر مهر اوست ذرات
ماييم به کف نخي ازين خز
نه دايره راست ميل مرکز
شد ساقي و جام جام در داد
از عشق صلاي عام در داد
بر عقل زعشق زد شبيخون
بر صبر ز شوق برد جيحون
انگيخت ز عشق آتشين خوي
آتشکده اي بهر بن موي
صدديده و دل به يکدگر بست
گلدسته ي حسن و عشق بربست
هم دل ز رواق حيرت آويخت
هم ديده ز طاق حيرت آويخت
از هر خم مو فشاند جاني
در هر مژه ماند داستاني
صد دل به شکنج طره در بست
بر شير ز مو قلاده بربست
بر ديده ز ديده کاروان راند
صد محمل غم به دل نهان راند
انداخته ساقيش به محفل
در داروي بيهشي هلاهل
اينجا به هواي نوبهاران
آتش چمن و شراره باران
بي آنکه دو تن شود فراهم
آميخت دو خون گرم با هم
گلدسته به دست ناز بسپرد
برگي به کف نياز بسپرد
دل بست به طره ي گره گير
صد شير به موي کرد زنجير
سرگشته نگر فلک به انجم
با اين همه شمع در رهش گم
از کوه زمين گرفته آرام
مسمار به پاي چون زند گام؟
بيهوه چه مي زني نوايي
اين راه نميرود به جايي
زين رشته شدم گسسته اميد
خاکي چکند سپاس خورشيد؟
کنهش به خرد شناخت نتوان
زين غصه بجز گداخت نتوان
«فيضي» تو ازين خروش بگذر
گر پخته دلي ز جوش بگذر
دستان زن هر نو و کهن چند
اي مست سخن، سخن سخن چند؟
اين مسند کبرياست هشدار
هشدار لب و زبان، خمش دار
دل در کف دست و جان به لب باش
دريوزه کن در ادب باش
مناجات به پيشگاه مبدأ فياض که ذرات اکوان محو خورشيد جلال اويند
اي ديده فروز شب نشينان
انديشه زداي پيش بينان
هر ذره ز جرعه ي تو گل خيز
هر جرعه ز ياد تست لبريز
در هر خم تار از تو سازي
در هر دل مور از تو رازي
آب و گل تن سرشته ي تو
لوح دل و جان نوشته ي تو
عقلم به ره تو لعل و اکليل
کنهت به خيال سنگ و قنديل
از هودج عزتت شب تار
پس مانده ازل به پاي افگار
آخر همه را نهايت آخر
با اول تو بدايت آخر
بيرون ز نشاط رهنمونان
برتر ز خيال ذوفنونان
توحيد تو نامه برنتابد
حرف لب خامه برنتابد
اي شاهد اقدسي شمامه
کي سرکشد از شکاف خامه؟
مرغي که به عرش دانه چيند
بر کنگر خانه کي نشيند؟
اي بر دل و جان فزايش تو
جز تو که کند ستايش تو؟
در راه تو سالکان هراسان
يک مشکل خود نکرده آسان
از منبع فيض رحمت تو
بر مرکز عقل قسمت تو
بر درگه ي عزتت سليمان
با مورچه ي تو بست پيمان
مرغ قدمت ز چرخ دوار
انداخته ارزني ز منقار
خون جوهر آبگينه ي تو
صاف است مي قنينه ي تو
در مهد رحم از آن مي صاف
خون خورده جنين ز ساغر ناف
فيض تو چو برد باد شبگير
بست از گل خون شکوفه ي شير
دل از طرب تو زعفران زار
از خون جگر غمت حناکار
از عدل بلند بازوي تو
پا سنگ نه ترازوي تو
آن صبح که زد محيط دل موج
آمد گهر محيط بر اوج
کردي ز هزار سرو و گل پر
سر تا سر چارباغ عنصر
تو غازه کشي به چهره ي گل
تو شانه زني به زلف سنبل
از حکمت تو به جان ناسوت
الماس بريخت خون ياقوت
هم از تو درين زمردين طاس
از سرب شکسته کبر الماس
هر مرغ که دارد اين گلستان
دارد ز تو صد هزار دستان
هر قطره ي خون درين دل تنگ
هر دم به غمي دگر کني رنگ
اي جوش هزار زمزمه تو
اي بي همه با همه همه تو
آب است اگر حضيض و گراوج
اين قطره و اين حباب و آن موج
در دانه ي نهفته و پديدار
صد شاخ شکوفه و گل و بار
آنجا که دو کون صيد او بود
اطلاق اسير قيد او بود
آن ديده که ديدش آشکارا
اين ديده بر او بود گوارا
ور نيست چنين شگرف گنج است
بر لب که ز حرف بادسنج است
با جان تپيده چون کنم آه؟
دل مرغ اسير و رشته کوتاه
دانم که چه طرف بندد از آب
مستسقي ازين محيط سيماب
بگذاشته اي ره سلامت
اي عقل بگو کرا غرامت
ما آتش و باد و آب و خاکيم
کي در خور آن جهان پاکيم
ما خود چه و چيست خواهش ما؟
افزايش ما و کاهش ما؟
اي نقش سپيدي و سياهي
آن خواهش ماست کان تو خواهي
دارم دل و جان فراهم از تو
گر خواهم و گر نخواهم از تو
بر خاکم اگر تو مي کشي رخت
گويم که بر آسمان زدم تخت
بي امر تو گر فلک جهاندم
دانم که به زير خاک ماندم
در پستي و در بلندي من
يک روست نيازمندي من
گر رشته به عاجزيم بستي
برتر ز بلندي ست و پستي
از بنده به غير بندگي نيست
جز پايه ي سرفکندگي نيست
دارم من بينوا به صد بيم
در دست نياز برگ تسليم
تاري است زغم تن نزارم
وين دل گرهي عجب به کارم
زين اشک به دل چه بردهد بخت
کز تاب گره همي شود سخت
دانم که درين سخن سرايي
نايد ز گره گره گشايي
اين خون که درون دل به جوش ست
از جوش غم تو در خروش ست
بر من غم روزگار سخت ست
درياب مرا که کار سخت ست
من غافل و ديو همنشينم
من خفته و فتنه در کمينم
سخت ست سياهي شب من
لختي ز شب ست کوکب من
هم کوکب و هم شبم سياه ست
مي گويم و آسمان گواه ست
زين شب گذر آر کوکبم را
پيشاني روز ده شبم را
هر دم به اميد روشنايي
صبحي بدمان به شب زدايي
در روز سياه نااميدي
در ده به سياهيم سپيدي
دارم گره و گره گشا نيست
مشکلتر ازين بلا بلا نيست
اين قفل غم از دلم جدا کن
دستم به کليد آشنا کن
کاخم چو به خاک آورد ميل
ديوار گل مرا برد سيل
قصريم بده به ساحت نور
کز دخمه ي آب و گل بود دور
از شمع مرا مساز مأيوس
پيراهن اگر کشي ز فانوس
گر بانگ زند عطات بر من
موري چه قدر برد ز خرمن
از رشته ي جان شدم دل افگار
ناخن چه زنم دگر برين تار
خونابه ي ريش مي بکاوم
در دل رگ خويش مي تراوم
نشتر زنم اين رگ زبان را
بيرون کشم از دماغ جان را
پس مانده چه ره برد به جايي
ني بانگ حدي و ني درايي
در باديه مي زنم سرودي
بر راهبران ز من درودي
آنان که زدند گام پيوست
از نور يقين چراغ بر دست
راندند جمازه ي منزل انديش
محمل ز پس و چراغ از پيش
از بار جهان گران نگشتند
با بار گران سبک گذشتند
هم مرحله ي زمين بريدم
هم محمل آسمان کشيدم
ماندند ز پيش و پس کسان را
بردند ز پيش واپسان را
دادند به هر قدم نشانها
راندند ز پيش کاروانها
رفتند و هنوز اين گرانان
پيش اند از آن جمازه رانان
بگسسته ز کاروان درايي
ننشسته به خاک نقش پايي
هر کس قدمي ز ماست در پيش
داريم به پاي او سر خويش
«فيضي» تو ازين ترانه بس کن
مرغت به نواست در قفس کن
تن زن که فسانه بس درازست
گنجشک نه مرد شاهبازست
در راز ازل مپيچ خود را
مگشاي جريده ي ابد را
جز حيرتي اندرين رجز نيست
خاموش که جاي اين لغز نيست
از ساحت اين بسيط بگذر
مستسقي ازين محيط بگذر
داري جگري، غم جگر خور
رو آب ز چشمه ي دگر خور
از گرد برآ، ره صفا گير
سرچشمه ي نعت مصطفي گير
در نعت رسول اکرم (ص)
آن مرکز دور هفت جدول
گرداب پسين و موج اول
چابک قدم بسيط افلاک
والا گهر محيط لولاک
قدرش به زمانه ماه و اکليل
نورش به فلک چراغ و قنديل
حرف لبش از دو کون مشروح
نقش کف پايش بستر روح
مشعل نه پيشگاه اقرار
آتش زن دودمان انکار
با شرع کتاب و نور ساطع
با تيغ زبان دليل قاطع
دمساز به حکم بي دريغش
با تيغ زبان زبان تيغش
تسخير دو کون رايت او
تفسير دو حرف آيت او
عزمش به گشايش جهان جزم
فرمان ده موکب اولي العزم
از رايت کبريا مؤيد
سرلشکر انبيا محمد
مصباح سپهر گوهر او
معراج ستاره بر در او
ارواح بخاري از دماغش
اشباح دخاني از چراغش
خاکي و بر اوج عرش منزل
عامي و کتابخانه در دل
نطقش که مثال «فأستقم» يافت
طغراي جوامع الکلم يافت
با حبل متين دو سوي بسته
زنجير خرد به موي بسته
بابي ست وجود از کتابش
اجرام عناصر انتخابش
هم مطلع اول سباعي
هم مصرع آخر رباعي
از طلعت او به نور بينش
افروخته شمع آفرينش
يک لفظ ز لوح اوست عالم
يک نطفه ز صلب اوست آدم
آدم سر و تن در آب و گل داشت
کاو حکم به ملک جان و دل داشت
ز ادريس نه درس و ني بيان بود
کش عالم قدس ميهمان بود
ني نوح نه کشتيش نشان داشت
کاو رخت دو کون بر کران داشت
ني خوان خليل در ميان بود
کش عالم قدس ميهمان بود
يعقوب نکرده چشم خود گم
کاو بود فروغ بخش انجم
يوسف نفتاده در بن چاه
کاو داشت قدم به تارک ماه
نگرفت به حوت يونس آرام
کاو بود نهنگ بحر آشام
داود نمانده بر زمين ناف
کاو بود ز گيسوان زره باف
بر تخت نداشت ره سليمان
کاو بست به ابر و باد پيمان
صالح نکشيده ناقه ي خويش
کاو بختي چرخ رانده در پيش
موسي که گشاده ديده بر طور
مي ديد غبار راهش از دور
عيسي که از او نويد مي گفت
دم مي زد و گرد راه مي رفت
نورش چو بر آسمان علم زد
روزش به هزار صبح دم زد
صحبش چو دميد عالم افروز
دينش به صد آفتاب شد روز
زان پيش که پا نهد برين فرش
مي بود به گاهواره ي عرش
چون طنطنه اش به عالم افتاد
عالم همه بر سر هم افتاد
افروخت چو شمع نه قبيله
گشتند دو عالمش فتيله
آيينه ي طلعتش نظرسوز
بر چرخ دريده برقع روز
سرچشمه ي فيض گرد راهش
پيشاني صبح سجده گاهش
ده عقل چراغ منظر او
نه چرخ طراز منبر او
چرخ حبروت آشيانش
بام ملکوت آستانش
يکتا ملک اوست شش طرف را
يکتا گهر اوست نه صدف را
هم از دو جهان تهي و هم پر
هم ساحل و هم محيط و هم در
از نو ز نگار بوستانش
وز روح نعيم گرد خوانش
آويخته عرش را به بازو
با عرش دو کون را ترازو
يک نغمه سه روح از بهارش
يک نقطه دو کون از نگارش
اسرار ازل خزينه ي او
محراب ابد مدينه ي او
زانوي زمانه بر زمينش
دامان فلک در آستينش
دينش به فروغ جاوداني
مصباح زجاج آسماني
بر بام ابد صداي کوسش
پيشاني عرش خاکبوسش
بنيان عرب ز خانه ي او
تخت عجم آستانه ي او
يک گوشه ي ابرويش به دعوي
بر خاک فکنده طاق کسري
بتخانه سپرده ي پي او
آتشکده کشته ي خوي او
زان خوي که به گل فشانده بستان
هر قطره بهار صد گلستان
صد باغ بهشت در نسيمش
صد اطلس چرخ در گليمش
ناموس سحر به عنبرين موي
نقاش چمن به باد گيسوي
گيسو به دو سوي برشکسته
کونين به تار موي بسته
هر گيسوي او به باد شبگير
آويخته عرش را به زنجير
صد صبح بهار در جبينش
صد دست چمن در آستينش
يک عقد عمامه بر گشاده
صد طبله ي صبح سرگشاده
از يوسفيش به هفت خرگاه
صد تيغ و ترنج در کف ماه
در طره اش از همه گسسته
ارواح به چله در نشسته
گلدسته ي عقل کل به جيبش
صد جلوه به جلوه گاه غيبش
آيينه ي وحدتش جهانتاب
خورشيد شهود در صطرلاب
در صيد جهان سوار چالاک
آويخته نه فلک ز فتراک
جولانگه نه فلک فضايش
نعلين دو کون زير پايش
بيرون و درون به عقل منظور
او داده چراغ عقل را نور
بر صدر قبول و رد نشستش
سررشته ي نيک و بد به دستش
بشکافته خامه ي سيه را
چون خامه سياه کرده مه را
چون بود سياهي از خطش دور
بزدود سوار سايه از نور
از چراغ بلند پايه ي او
نه چرخ به زير سايه ي او
عالم که سر از عدم کشيده
از هيبت اوست آفريده
چون بهر جهان جز او سبب نيست
گر سايه نباشدش عجب نيست
بي سايه و زير سايه ي عون
از نور خمير مايه ي کون
نوري ست ز چشم کوتهان دور
عالم همه سايه اي از آن نور
يک نور و دو کون روشنايي
يک گوهر و صد جهان روايي
آن ساده روان عترت او
شاداب ز بحر فطرت او
ظلمت ز بساط قربشان دور
در خانه هزار شمع و يک نور
رضوان خداي بر صحابه
گنجينه گشاي نه خرابه
ماندند به پيشگاه ايام
بر دوش وفا لواي اسلام
همدست شدند کبريا را
بردند به آسمان لوا را
دينش به فروغ بخت بنگر
وين روز فزون درخت بنگر
بگذشته هزار سال و اندش
دارد تر و تازه نخلبندش
بر وي گذرد اگر هزاران
نخلي ست به بالش بهاران
اين نخل که جنبش ثمر شد
هر چند که رفت تازه تر شد
بر تارک عرش پاي شرعش
بر کرسي صدق اصل و فرعش
گر ظلمت شب خرد کند دور
شرعش به ره خرد برد نور
هم شرع به عقل تاب داده
هم عقل به شرع آب داده
در چشم ستاره جلوه گاهش
افواج فرشته گرد راهش
خورشيد ازو رحيم گشته
مه را دل ازو دو نيم گشته
از زهره يقين زده گمان را
آويخته از فلک کمان را
علمش به حدي معارج عين
ادناش مقام قاب قوسين
پوشيده به سير اين خرابه
از اطلس چرخ پاي تابه
بگذاشته در مکان مکان را
پيچيده ز پاي آسمان را
ارتفاع سلم قلم و ارتقاي درجه ي سخن در بيان معراج آن قافله سالار شبگير بلند که افلاک گردباد و انجم ريگ روان راه او بود
بطنش به فروغ عالم افروز
آبستن صد هزار نوروز
شامش که گلي سحر نموده
صبحي به هزار دم گشوده
آفاق چو صبحدم شکفته
افلاک ز گرد نور رفته
خورشيد کشيده بهر اين سور
بر چشم ستاره سرمه ي نور
ابواب فلک به کامراني
در دست نثار آسماني
بنهاده در آن بلند منهاج
هفتاد هزار پايه معراج
سلطان سرير آسماني
در خواب به قصر ام هاني
جبريل امين رسيد پويان
از ايزد پاک مژده گويان
کامشب شب جوش بحر و کان است
معراج صعود و جسم و جان است
آورده شگرف مرکبي تند
با پويه ي او تگ خرد کند
چون صبر به عشق گرم رفتار
چون عشق به دل شکفته ديدار
از موج خيال گرم روتر
وز برق يقين بلند دوتر
صد نقش به رنگ روزگارش
صد رنگ به نقش نوبهارش
هم بال ملک به فرق بسته
هم نعل به تار برق بسته
گل حلقه ي او کشيده بر گوش
مه غاشيه اش نهاده بر دوش
آمد شد او به ملک بالا
چون جزر و مد محيط والا
ناگاه شد آن جهان انوار
از صيت پر فرشته بيدار
زين شوق در آسمان نگنجيد
در دائره ي جهان نگنجيد
چون چرخ به برکشيده جامه
هم منطقه بست و هم عمامه
چون رفت عنان اختيارش
بگرفت عنان و شد سوارش
با عشق صلاي شوق در داد
در راه طلب به پويه سر داد
در مرحله ي اميد و بيمش
شد قبله صراط مستقيمش
جبريل تحيتش سرايان
از جبهه خم رکاب سايان
اول چو گشاد در خرامش
انگيخت به مسجد الحرامش
آمد به سر قيام آداب
منبر به رکوع او چو محراب
ديوار و درش سجود کردند
شکرانه ي اين درود کردند
تا گرم درو نهد قدم را
زنجير گسسته شد حرم را
جلب خفا جفا ز پيش برداشت
تا کعبه ز جاي خويش برداشت
بر دامن اگر نشست خاکش
از دامن کعبه کرد پاکش
زآنجا که زمان به کام او بود
از فقر همين مقام او بود
ارواح پيمبران رسيدند
در ساحت قدس صف کشيدند
افتاده به سجده ي مقدس
او پيش و صفوف انبيا پس
زآنجا علمي به چنبر انداخت
رايت ز چهار عنصر افراخت
اين چار گزين نورد بگذاشت
خشک و تر و گرم و سرد بگذاشت
وانگاه هواي آسمان کرد
آهنگ فضاي لامکان کرد
از نعل براق برق تعجيل
بر جبهه ي مه نهاده اکليل
انداخت نظر به خسته ي خويش
پرداخت به دل شکسته ي خويش
زان ذروه بلند کرد شبگير
بشکست قلم به ناخن تير
کان ذو جسدين چون قلم چند
واندر دو سري چنين علم چند
انگيخت جنيبه بر فرازش
بشکست به فرق زهره سازش
کاي جادو ازين سبکسري چيست
وي لعبت از اين فسونگري چيست
جنبيد چو بيشتر رکابش
بنمود سپهر آفتابش
خورشيد ازو سپيدرو گشت
کز گردش خود به امر او گشت
زد چون قدري بلندتر گام
اورنگ گذاشت ترک بهرام
از رفعت پايه اش طرب کرد
ترکان همه بنده ي عرب کرد
لختي چو از آن فراتر آمد
برجيس به طيلسان درآمد
هم کرسي او به چار حد ماند
هم خطبه ي او به شش جهت خواند
چون آن شه شد به هفت ايوان
از ظلمت کفر رست کيوان
بزدود سواد کفر از ايام
بر هند فشاند نور اسلام
سياره همه چو پي سپر شد
بر چرخ ثوابتش گذر شد
کردند نثار آفرينش
خواندند خط ثبات و بينش
چون اوج ستاره يک به يک ماند
پا بر سر اطلس فلک ماند
از جنبش او همه زبانها
و از وي همه رقص آسمانها
با وسعت ظرف چون کريمان
با ساده دلي چو اهل ايمان
زان گنبد گنبدي دگر کرد
چون همت وي بر زبر کرد
رخش طلب از حد جهت راند
در راه محمد و جهت ماند
چون قافله ي جهات پي کرد
يک دم دو جهان حجاب طي کرد
طي کرد بساط آسماني
يک دم دو جهان چنانکه داني
پس داد چو عرصه ي جهت را
دريافت حوالي وسعت را
پس ماند در آن روارو تنگ
جبريل به صد هزار فرسنگ
مي راند براق عرش پرواز
از حجله ي ناز و پرده ي راز
پس، پرده ز پيش ديده برخاست
در ديد و بديد آنچه درخواست
حسن ازل و ابد عيان ديد
وز عشق به دل جهان جهان ديد
از هستي بخت و نور سادج
صد جلوه فراز هفت هودج
ديد آنچه به عقل در نگنجد
در دائره ي نظر نگنجد
بشنيد ز حق کلام قدسي
آورد به ما پيام قدسي
زان باده که ساقيش به جان ريخت
يک جرعه زمين و آسمان ريخت
زان نزل کرم که ساخت خوان پر
شد نطع زمين و آسمان پر
زين مي که ز شيشه زد برون برق
کونين به نيم قطره شد غرق
زين گونه قدح کشند مردان
سازند چنين پياله گردان
برشد به رواق آسمان گرم
گرم آمد و بسترش همان گرم
با طي لسان مگر برآيم
کز بسط زمان او سرايم
در حوصله ساز اين نوا نيست
پرواز خرد درين ادا نيست
آن را چه وقوف ازين مقام است
کاو منکر خرق و التيام است
انديشه بود ز فکرتش پر
در هفت صدف نگنجد اين در
هان راست برو که راه کج نيست
حاجت به دلائل و حجج نيست
زانجا که علو دست غيب است
در عالم قدرت اين چه ريب است؟
«فيضي» تو ازين خيال بگذر
ز انديشه ي اين محال بگذر
اين بام فراز چون و چند است
هشدار که نردبان بلند است
از پايه ي خود بلند رفتي
ترسم که ز آسمان بيفتي
صبح است دل و جگر درآميز
وين دم به دم سحر درآميز
دمسازي مرغ اين چمن کن
روشن تر ازين سخن، سخن کن
از نکته علم به ماه برکش
صوتي ز نديم شاه برکش
گل فشاني صبح معاني بر اکليل مدحت حضرت خدايگاني ناصيه ي هفت کشور و بارقه ي هفت اختر ابوالمظفر جلال الدين محمداکبر بسط الله ظلال اجلاله
صبحي به فروغ دل گشايي
بگداخته شب ز روشنايي
روشن چو جبين صبح خيزان
فيض از در و بام چرخ ريزان
بگرفت جهان فروغ والا
دامان سپهر نور بالا
درياي حضور موج در موج
خورشيد ظهور اوج در اوج
بر دهر سپيده فيض بيزان
چون ابر سپيد قطره ريزان
بربسته فلک طراز والا
برداشته روز سر به بالا
افتاده کرانه تا کرانه
صد جوش و خروش در زمانه
از نور سحر به شب زدايي
صد شمع به دست روشنايي
از فيض فشانده گل به ايام
خورشيد ز چرخ و شاه از بام
آن گل که ازو به روزگاران
دريوزه ي بو کند بهاران
من برده به نقش سادگي راه
دل همچو سپيده ي سحرگاه
سررشته ي فکر را به صد بند
با رشته ي صبح داده پيوند
نالان من و مرغ در چمنزار
از من قلم و ز مرغ منقار
طبعم ز بهار گل فشان تر
کلکم ز نسيم خوش عنان تر
چاک دل مرغ، زان دف و دني
روشن دم صبح چون تف مي
گلها به نظاره گاه بستان
چون پرده ي ديده هاي مستان
افشانده بنفشه و گل از دور
سر تا سر باغ سايه و نور
مي جست نسيم نوبهاران
چون ديده ز انتظار ياران
سيماب چکانده دست آفاق
الماس فشانده چشم عشاق
در جلوه من از صبا روان تر
وز من نظرم سبک عنان تر
عشرت به دلم به صيد تازي
بر کف بط مي به شاهبازي
بينم گل و شاخ اين گلستان
نظاره فريب رنگ و دستان
درخورد نظر پسنديم نه
شايسته ي نخل بنديم نه
نخلي نه که سازم از روايي
آويزه ي دست بينوايي
برگي نه که آرمش نثاري
بر گوشه ي تخت تاجداري
اکنون که کنم ز شوق والا
گلگشت شکوفه را ز بالا
بندم ز گل ستاره و ماه
گلدسته ي مدحت شهنشاه
شاهنشه بارگاه عالم
اورنگ نشين صلب آدم
سلطان خلافتش وظيفه
بر تخت خليفه بن خليفه
هم دولت ازو به عيش نازان
هم دين ز نشاط سرفرازان
آن بسته به دين و دولت آيين
فرخنده جلال دولت و دين
برهان ظفر ابوالمظفر
يکتاي زمانه شاه اکبر
ذاتش شرف طلسم اعظم
نامش ز جلال اسم اعظم
برتر ز خيال عقل والا
ما اکبر شأنه تعالي
از رفعت اين خجسته القاب
منبر زده پا به فرق محراب
هم سکه ازو سپهر مايه
هم خطبه ازو بلند پايه
زين سکه که زد به فرخي فال
در زر بگرفت نامش اقبال
مجموعه ي گل خط جبينش
نه دائره حلقه ي نگينش
اقبال طراز ملک و دين يافت
کاين خطبه و سکه و نگين يافت
در وهم نيايد از سترگي
در عقل نگنجد از بزرگي
دربار نه آسمان در او
ناموس دو کون افسر او
بازو به يداللهش ترازو
کونين چو هيکلي به بازو
بر تخت ز تخت گيريش کام
در ملک ز ملک بخشيش نام
ظلمت ز صفاي گوهرش دور
سيراب دلش ز چشمه ي نور
مهتاب گلي ز نور شسته
از چشمه ي آفتاب رسته
گل پرتو عقل شامل او
کونين وجود کامل او
نورش ز کرانه تا کرانه
افروخته شمع جاودانه
دريا و فروغ عقل موجش
چرخ و نظر بلند اوجش
در دادگري دقيقه جويي
بربسته جهان به تار مويي
بر عقل فزوده کوکب بخت
بر عدل نهاده کرسي تخت
انوار عدالتش در ايام
روغن به چراغ و باده در جام
سنجيدن عقل را به هر سوي
آويخته صد ترازو از موي
شيران جهان شکار کرده
وز مورچه اي کنار کرده
فيض نعمش چو چشمه در جوش
صيت کرمش چو نغمه در گوش
طبع و کرمش چو بحر و عنبر
خلق و نفسش چو عود و عنبر
يک خنده بهار از نگاهش
يک گوشه سپهر از کلاهش
بختش به ادب دو يار همدم
عهدش به طرب دو طفل توأم
باغ از نفسش ز گلفروشان
دريا سخنش ز سفته گوشان
تيغش به ظفر هژبر و نخجير
دولت به بقاش شير و زنجير
طبعش به بهار ارغوان کار
بزمش ز نشاط زعفران زار
چون مي به مزاج ناتوانان
چون عشق به طبع نوجوانان
خو کرده به مهر و مهرباني
پرورده به کام و کامراني
عفوش لب انتقام بسته
دادش کمر ستم شکسته
مهرش ز جهان ز فرط تأثير
بر تب زده شربت تباشير
هم عشق پسند و هم خرد دوست
او مغز جهان و نه فلک پوست
نسجي ست به خلعت وجودش
از رشته ي عقل تار و پودش
عقلش به تراوش معاني
چون باد بهار گل فشاني
نطقش که بدوست جان توانا
چون باده خرد فزاي دانا
از نور سرشته آب پاکش
ني از ظلمات آب و خاکش
داناي ازل به پاک زادي
شاگرد خرد به اوستادي
چون عقل به فکر نکته پرداز
چون بحر به موج گوهر انداز
اسرار عقول و راز اجرام
او خوانده ز عقل چون جم از جام
نقش همه ديده در مقابل
اسکندر از آينه، وي از دل
رازش بنهفت هفت اختر
صيتش بگرفته هفت کشور
در انجمن عجم نشاطش
در باديه ي عرب بساطش
خلقش ز بهار بوي برده
طبعش ز نسيم خوي برده
بر دخل فزوده چرخ جودش
بر داعيه دير کرده زودش
گردون ز عطاي او نسيجي
عمان ز ضمير او خليجي
گلگون خرد به سرعتش لنگ
پهناي فلک به همتش تنگ
صيتش به دل طرب پرستان
چون قلقل مي به گوش مستان
بيرون و درون ز شهر و برزن
پر کرده ز زر سخت آهن
از درگه او به مستمندي
در يوزه کنان فلک بلندي
بحر ار نگرد کفش گهرتاب
شرمنده فرو رود به گرداب
تا مست نشد به دورش ايام
در لب نشکست خنده ي جام
بسپرده به گردش مه و سال
تدبير جهان به دست اقبال
تدبير معين کار و بارش
توفيق رفيق گير و دارش
بار دو جهان نهاده بر خويش
با بار فزون سبک روي پيش
عهد طربش به روزگاران
چون باده به موسم بهاران
لطفش به چمن نهال داده
عدلش به مي اعتدال داده
تازان و چمان به مهر و کين رخش
هم ناصيه ساي و هم جبين بخش
کلکش چو به فرق برزند تنگ
در موزه ي خسروان فتد لنگ
صد بخت دويده روبرويش
صد عقل خزيده مو به مويش
تا نگسلد از جهانيان بند
اميد به بيم داده پيوند
افلاک به همتش خروشان
جز زر نه ز دست او پريشان
سنجيده دل خرد پژوهش
لرزيده سپهر از شکوهش
ساقي قرابه ي سبک دست
ساغر شکن حريف بدمست
گرمي نفسش رواج داده
آتش به دلش خراج داده
خلقش که به صيد خو گرفته
صد شير به دام مو گرفته
خون خورده زمانه از هراسش
رم کرده فلک ز دور باشش
يک تابش کز جلال کرده
اورنگ شهان ز گال کرده
حزمش سپه گران گرفته
او از نگهي جهان گرفته
کرده به نظر عدو جهان سير
تيزي نظر به جاي شمشير
طبع و سخنش چو بحر و گوهر
چتر و علمش چو چرخ مجمر
بربسته به صيد دل ميان را
بگرفته به انس وحشيان را
شيري که کند به بيشه نخجير
حکمش بنهد ز موي زنجير
هر قلعه که او به تيغ بگشاد
از موم نهاد قفل فولاد
هر جا که جنيبتش رسيده
اقبال برهنه پا دويده
بگشاده حصارها به تدبير
وانگه ز شکوفه کرده زنجير
در هند نمانده نقش نيرنگ
بزدوده به تيغ هنديش رنگ
احکام شهان برش ز تقديم
منسوخ چو سالخورده تقويم
هم قيصر روم بسته ي او
هم خوان عطا شکسته ي او
او شير و جهان به طاعتش زير
چون ز اهل ختا پرستش شير
جويد دلش آفتاب، دير است
خود خانه ي آفتاب شير است
عدلش چو کند قوي گدازي
مويي بکند به تيغ بازي
گرگان زهراس گوسپندان
موي بره شانه زن به دندان
هر کس به خلاف او سرافراخت
وز سرکشي خود افسر افراخت
هم سر به زمين زد افسر او
هم کنگر قلعه شد سر او
هر جا که نظر کند دگرگون
در خواب عدو برد شبيخون
در صيد گهي که بسته شمشير
از بيم فتاده ناخن شير
هر کج منشي که يک سر موي
از درگه او بتافته روي
بر خاک در فلک نشانش
آورده سپهر موکشانش
از غرب هواي شرق کرده
صد کشتي فتنه غرق کرده
وز شرق سپه به غرب برده
صد موج ظفر به حرب برده
کوه عظمت به سيل ريزي
درياي کرم به موج خيزي
در معرکه اي که جلوه ده شد
جوشن ز خدنگ او زده شد
گوي فلک است، چون زند گام
در جنبش او هزار آرام
شير علمش به صيد تازي
درخون عدو به دست بازي
در روز وغا به جان روشن
از پرتو دل کشيده جوشن
نصرت به دو دست چرخ سايش
شانه زده پرچم لوايش
در رزم به آتشين بلارک
بي فرق دو نيم کرده تارک
از خون عدو به آهنين نعل
الماس نشانده در دل لعل
برق نگهش به تيغ بازي
در شغل دل و جگر گدازي
هم تخت نشسته بر جنابش
هم فتح دويده در رکابش
او شاهسوار رخش چالاک
دولت ز دو سو گرفته فتراک
رخشش که بر او به نيم جولان
نه گوي زده به چار چوگان
در نرم روي و گرم خويي
هم آب و هم آتش است گويي
پايش به شکوه پايه ي تخت
در کاکلش آشيانه ي بخت
با کاکل و دم شگرف ناموس
کبکي ز دو سو تذرو و طاوس
از خنگ نظر گرفته پيشي
با رخش خرد گرفته خويشي
فيلي که نموده کوه پايه
گويي ز فلک فتاده سايه
ني، اين نه سزاي پايه ي اوست
او شخص و سپهر سايه ي اوست
بيرون ز تگ نظر قياسش
جاروب ره ظفر قطاسش
ني ابر، چو ابر سينه جوشان
ني رعد، چو رعد دل خروشان
در مستي خود به چيره دستي
از مغز زمانه برده مستي
تخت است روان به چارپايه
بر کون و مکان فکنده سايه
فيلي که اگر به روز جنگش
شاهان شنوند بانگ زنگش
بنهند ز سر کلاه ناموس
چون ترسايان به بانگ ناقوس
بر فتنه گريش فتنه مفتون
هم شب به مصاف و هم شبيخون
شاهي که جلال بر جلالش
افزوده جمال بر جمالش
بنهاده قضا به کاخ اجلال
از راستيش ستون افضال
دانا دل و دردمند پرور
دادار پرست و دادگستر
چون نکهت گل به عطر بيزي
چون باد صبا به صبح خيزي
بنهاده به فر و نصرت و عون
رو بر در صبح و پشت بر کون
پيشانيش از فروغ مندي
صبح دو جهان به سربلندي
يکدل ز پي جهان پناهي
درويشي او به پادشاهي
شاهان دگر به تاج شاهند
وز باد غرور کج کلاهند
نرگس که نهاد تاج بر سر
با خسرو گل نشد برابر
با فقر و فناش دولت و بخت
تارک به زمين و پاي بر تخت
جايي که سرير خاکساري ست
آنجا نه به تاج و تاجداري ست
بر تخت به فقر بوده خرسند
اطلس به گليم داده پيوند
تختش به شکوه تخت افلاک
او تکيه زده چو سبزه بر خاک
بر تاج فشانده آستينها
بر تخت کشيده اربعينها
صد مهد هوس به جاي مانده
بر تارک نفس پاي مانده
با داد به نفس کرده بيداد
در بند جهان زعالم آزاد
شبديز هوس لجام کرده
بر نطع ادب خرام کرده
با اين همه مسند و تجمل
بختش زده تکيه بر توکل
بر علم خرد نموده تقديم
بر کرسي گل گرفته تعليم
عقلش ره راستي گشوده
چرخ و خط استوا نموده
مفتاح هدي خط سدادش
مصباح يقين گل مرادش
صراف عيار قلب کاروان
نقاد ضمير کم عياران
با دانش و بينش فلک سير
بگرفت عيار کعبه و دير
بر کعبه ي کبريا نشسته
صد بتکده ي ريا شکسته
بربسته دکانچه هاي تزوير
بگشاده نقاب خاک و اکسير
از ديده و روي نمانده بر فرق
با ساده کله عمامه ي زرق
با مشرب صلح کل گرفته
گلزار مراد گل گرفته
شأن همه شأن بي نشان است
او با حق و حق به او چه سان است
بر مائده ي مشيت او
پيدا ثمرات نيت او
تختش ليلي و بخت مجنون
وان هر دو به حسن و عشق مفتون
عشقش به صبوح مي پرستي
از طبع شراب برده مستي
از خواب نديده اش گرانبار
ني ديده که مو به موي بيدار
ور کرده به ناز نيم خوابي
يا ساخته با دم شرابي
بيداري عالم است خوابش
هشياري مجلس شرابش
او مست مي و زمانه هشيار
وي خفته و نه سپهر بيدار
اين دولت و اين شکوه و اين بخت
اين افسر و اين نگين و اين تخت
زين پيش نداد کس نشانه
کو چرخ نياز بر زمانه
بزمي است جهان به عشرت خاص
عهدش به ترانه چرخ رقاص
آرام فزاست بس که جهدش
آهسته وزد صبا به عهدش
از پير خرد اگر بپرسي
اين است جهان اگر به کرسي
صد تهنيت از جبين و ابرو
او کرده به بخت و بخت با او
احسنت زهي بلندي بخت
اقبال ابد چنين نهد تخت
صد عالم آفرين ز بختش
بر چتر و نگين و تاج و تختش
«فيضي» شو ازين حديث خاموش
درگاه ادب ببين و مخروش
فکر تو به مدح شه چه حرف است؟
ساحل بگزين که بحر ژرف است
رو پايه ي تخت کبريا گير
دستي زن و دامن دعا گير
تقدير چو بگسلد جهان را
در زلزله آرد آسمان را
اي چتر به ظل جاوداني
از سر تو برآ به آسماني
آن دم که زند زمانه بر خاک
از دور افق نگين افلاک
اي خاتم از آسمان گران گير
چون خاتم آسمان جهان گير
وان دم که شود ز واپسين بند
کرسي زمين گسسته پيوند
اي تخت تو سخت دار پايه
بر دهر فکن ز نور سايه
وان دم که فتد فرو به ناگاه
از فرق جهان عمامه ي ماه
اي تاج تو آسمان ضيا پاش
بر تارک سايه ي خدا باش
اي سايه و نور با جهان باد
وين نور به سايه جاودان باد
تقريب به ترتيب اين افسانه ي افسون پردرد که حروف آن با دل شب همدوش است و معاني آن با نسيم صبح همآغوش
رخشنده شبي چو آه شبخيز
پيمانه ي مه ز نور لبريز
در راه بري چو دوربينان
در پرده دري چو مه جبينان
از جوش طرب زمانه سيراب
پا لغز نظر زمين ز مهتاب
ابروي افق گره گشاده
افلاک صلاي نور داده
مه گشته به صد فروغ جاويد
آيينه نماي روي خورشيد
قرابه ي مه ز جوش مهتاب
چون کوزه ي سيم و چاه سيماب
مهتاب به شغل خاک شويي
زر داده برون ز خاک گويي
انداخته ماه نطع سيمي
رفته ز زمين سيه گليمي
مهتاب به باده جوش در جوش
دولت به نشاط دوش بر دوش
مي بيخت هوا طرب بر آفاق
مي جست صبا چو نبض عشاق
فرخنده دمي خجسته حالي
در طبع زمانه اعتدالي
آسوده روان مرغ و ماهي
چون دهر به عهد پادشاهي
من بر در صبحدم نشسته
مژگان به خط شعاع بسته
دانش به سرم چو در به گرداب
معني به دلم چو مي به مهتاب
گه شکل قليدسم پديدار
گه خط مجسطيم به پرگار
آويخته از دل فلک تاب
آيينه ي ديده چون سطرلاب
کرده به فنون نکته ريزي
پرويزن سر ستاره بيزي
گردون به سر و ستاره پيوند
در جلوه چو خامه ي رصدبند
عقل آمده مو به مو نواساز
هر مو به ستاره اي همآواز
برق نظرم به چشم بي خواب
آتش زن پرنيان مهتاب
آتش ز دمم زبانه مي زد
شوق از قلمم ترانه مي زد
در ديده وري و نکته سازي
مي کرد دلم به ماه بازي
دل اوج نورد و من ز دنبال
کامد ز فلک سروش اقبال
يعني که نقيب بارگاهي
آورده نويد پادشاهي
گلبانگ نشاط زد که بشتاب
وقت است، حضور وقت درياب
برخيز که ياد کرده بختت
شه خوانده به سجده گاه تختت
آن بانگ چه گويمت که چون بود
خوشتر ز نواي ارغنون بود
برخاستم از زمين فلک تاز
برخاسته مو به مو به پرواز
پا از مژه چون به ره گشادم
بر هر مژه منتي نهادم
چشمي که به ره گذار کردم
چشمي دگرش نثار کردم
کردم به هواي مجلس شاه
با چرخ بساط بوس درگاه
تابنده دري چو چشم بينا
رفعت شکن سپهر مينا
بر روي زمين و آسمان باز
با درگه کبريا همآواز
خاکش چو چمن به نوبهاران
از نقش جبين تاجداران
هر ذره ز فر پادشاهي
مي تافت به پرتو الهي
از پيشگهش به بند تقدير
آويخته آسمان چو زنجير
زين در بگذشته، پيش رفتم
و آنجا نفسي ز خويش رفتم
خود را قدري ز خود کشيدم
زان در به در دگر رسيدم
بخشنده دري مقابل تخت
دريوزه گرش بلندي بخت
بگذشتم ازين در ادب نيز
کونين گذاشته به دهليز
من بودم و دل درين تکاپوي
من با دل و دل به من سخنگوي
دل گفت به من که اين چه راه است؟
وين کعبه کدام قبله گاه ست؟
گر چرخ بگويم او و گر نيست
در چرخ شکوه اين قدر نيست
ور خود ز گذشت چرخ بامي ست
بالاتر از آسمان مقامي ست
زين بيشترست پايه ي او
نه چرخ به زير سايه ي او
گفتم به بلندي چنين جاي
از بام فلک بلغزدم پاي
گفتا برو اي حريف سرمست
بگرفته عصاي عقل در دست
طبع تو اگرچه وهمناک است
چون من به توام ترا چه باک است
دل داد به من دلي در اين راه
کاين مرحله شد ز شوق کوتاه
در شبرويم رهي شد آسان
کانديشه درو رود هراسان
ديدم دو جهان به يک جهان در
صد عمر ابد به يک زمان در
بزدود ز چهره ي جهان زنگ
مه بر گردون و شه بر اورنگ
شاهي چو جهان به کاميابي
طبعي چو بساط ماهتابي
گوهرمنشي ز جوهر خور
آيينه ي قدس و پيکر نور
بگشاده لب گهرفشان را
در بسته دکان بحر و کان را
چشمش دو دريچه ي الهي
پيوسته به بام صبحگاهي
مي ريخت مهش که چشم بد دور
در هر بن مو پياله ي نور
خورشيد به شوق طلعت شاه
بر کرده سر از دريچه ي ماه
مهتاب در انجمن فروزي
سياره پي سپيد سوزي
در پاي سرير سر نهادم
از سجده جلاي جبهه دادم
پيوند زمينيان گسستم
نزديک به آسمان نشستم
بر من که ز شوق کردم آهنگ
پيراهن ماهتاب شد تنگ
دل هودج و ديده بارگي بود
هر مو به تنم نظارگي بود
گفت اين چمنت ز شبنم ما
جادوگر آتشين دم ما
از دل شرري به دم بيفکن
آتش به ني قلم بيفکن
در دم به سخن فسون تازه
برکش رقمي به خون تازه
در هند ز عشق سرگذشتي است
جان را به نواش بازگشتي است
آيد ز تو حرف عشق گفتن
داني چو شد ار به موي سفتن
نو ساز فسانه ي کهن را
عشق نل و خوبي دمن را
راز دل نيکوان نکو گوي
مويي شو و نکته همچو مو گوي
زين نکته به دامن زمانه
بر بند طراز جاودانه
بنماي به نوک خامه ي خويش
ديباچه به کارنامه ي خويش
صد نغمه ي درد در سخن ريز
در ساغر نو مي کهن ريز
گوهر کش و طبل برملا زن
بر جوهريان دل صلا زن
بر کنگر دل فکن کمندي
شايد که فتد ز دور بندي
در خاک تو گنج آسماني
بر بند طلسمي از معاني
شبگير بلند کن درين راه
جمازه بران به سوي بنگاه
از بانگ جرس ببر نشان را
پي کن قدم حدي کشان را
عياري شبروان همين است
بشتاب که صبح در کمين است
از ناز و نياز اين دو مشتاق
صد تحفه ببر به بزم عشاق
در هند ببين که عشق چون بود
دلها به چه دشنه غرق خون بود
زين خاک چگونه عشقبازان
رفتند دل و جگرگدازان
آتش زده خود به خود گذشتند
خاکستر دير عشق گشتند
از آه مگو که آتشين است
خاکستر شو که عشق اين است
عشق است و هزار خانه نيرنگ
حسن است و هزار بوستان رنگ
بشکن در اين طلسم خانه
بردار خزانه در خزانه
بگشا چو نسيم بوستان را
گلدسته ببند دوستان را
نقشي بکش از دل جگرشوي
خوني بچکان ز هر بن موي
ناسور کهن به کاوش آور
خون کن دل و در تراوش آور
گيرد چو دلت تراوش آغاز
هر قطره ي خون دلي شود باز
هر دل به هزار جان بيالا
هر جان به هزار غم بيالا
گردد چو غم تو ناله پرورد
هم ناله برو بنالد از درد
اين درد بود که درد عشق است
وين درد حريف مرد عشق است
از خواندن اين فسانه ي راز
کش خواند به من فسانه پرداز
مو بر تن من ز بيم برخاست
دودم زدل دو نيم برخاست
اين زور نه کار بازويم بود
وين سنگ نه در ترازويم بود
رفت از کفم اختيار بيرون
کز حوصله بود کار بيرون
هر حرف که نقش اين سجل بود
شورابه ي چشم و خون دل بود
هر پرده که اين نواي برداشت
در پرده تراوش جگر داشت
ليکن چه کنم نداشت از بيم
بيچاره دلم به غير تسليم
آن را که شد آسمان به فرمان
فرمان نبرد زمين، چه درمان
آن کاو به رضاي او قضا رفت
بايد رهش از سر رضا رفت
تغيير قضا نمي توان داد
زورم دهد آن که اين کمان داد
گر چرخ بود و گر ستاره
کس را ز قبول نيست چاره
آنجا که قضاست کارفرماي
دستي زن و روزگار بنماي
تو کار به گفت کاردان کن
خود کار بگويدت که آن کن
رفتم که ز ماهتاب و پروين
در ديده و دل ببندم آيين
ز افسونگري و فسانه سازي
صد نکته درآورم به بازي
چون خامه زبان به جلوه خيزم
صد قهقهه بر تذرو ريزم
اين کار که آمد از ضميرم
گوهر همه شبچراغ گيرم
هر دم ز نمک فشان نوايي
بر ريش دلي زنم صلايي
هر لحظه به آتشين فسوني
بر مغز سري برم جنوني
ليلي چو به دل پذيرد اين زير
خلخال بدل کند به زنجير
مجنون چو نهد برين فسون گوش
ليلي شود از دلش فراموش
آنها همه سوختند در غم
وينان همه ساختند با هم
در عشق بود ز دل نشانها
زينها فرق است تا به آنها
آتشکده اي ز نو کنم طرح
عشق بت و برهمن دهم شرح
ديري بکشم درين خرابه
کاين نامه سزد برو کتايه
زين خط فکنم برهمنانه
زنار به گردن زمانه
هر زخمه که برزنم برين ساز
ناقوس فلک کنم پر آواز
گيرم ز نواي هند آهنگ
در پهلوي و دري زنم چنگ
شمعي که بود انيس سوزم
ز آتشگه پارس پر فروزم
بر فارسيان ازين معاني
آتش ببرم به ارمغاني
زين صندل نابسوده بر سنگ
پيشاني صبح را دهم رنگ
خاکستر دير بينوايان
سرمايه برم به سرمه سايان
از عقل کشم نقاب آزرم
هنگامه ي عاشقي کنم گرم
دل خون کنم و جگر گدازم
تا نکته ي عشق بر طرازم
از خانه تنور دل بکاوم
توفان توفان سخن تراوم
خيزد چو دلم به درفشاني
دريا طلبم به ميهماني
کوهي بکنم به کلک سرباز
جويي ببرم ز چشمه ي راز
هر سبزه که پرورم برين جوي
از آتش دل بشويمش روي
هر لاله که سازمش ز خون آل
از دود جگر بر او نهم خال
از ابرو و ديده خون ببارم
وز خون سيه بنفشه کارم
ريحان تري فشانم از دست
کز نکهت آن چمن شود مست
چونديده گشايم اين چمن را
نرگس کنم از نظر سمن را
در باغ چو نالم از غريبي
خيزد نفسم به عندليبي
نخلي بنشانم اندرين باغ
کز جلوه بهار ازو شود داغ
بندم کمري به باغباني
دل را شکفانم از معاني
عودي فکنم به مجمر خويش
دردي بزنم ز ساغر خويش
منت نکشم ز شيشه ي غير
خود ساقي خود شوم درين دير
گر تنگ بود ز فکر بارم
خود را به برون در گذارم
در شغل چنين نفس زدايي
بيگانه شود ز آشنايي
رندان به کنار ارغوان زار
در چشم پياله ارغوان کار
من با دل غم کشيده ي خويش
راوق کن خون ديده ي خويش
باشم چو صبا ز خانه روبان
سوزم چو سپند پاي کوبان
صد نکته ي تر برون نگارم
برخشک لبان جگر فشارم
گردم به صرير کلک سرتيز
بر بستر عاشقان خسک ريز
زين ابر که کردمش به خون غرق
در خرمن عافيت زنم برق
از آب برآرم اين جگر را
آتش زنم اين دماغ تر را
در شيوه ي اين جگرگدازي
با عشق کنم ترانه سازي
تا تازگئيي بود رقم را
صد غوطه به خون دهم قلم را
شويم ز پي سواد نامه
از آب جگر زبان خامه
همدردي سرو و نسترن را
همرازي سوري و سمن را
حل ساخته شاخ و برگ سنبل
نقشي بکشم به صفحه ي گل
آن لخلخه سا شوم زبان را
کآسوده کنم دماغ جان را
بر مائده هاي آسماني
از نکته کنم نمک فشاني
صد نکته ي چرب و نرم در کام
پرورده نهم چو مغز بادام
رونق ده کار عشق گردم
محمل کش بار عشق گردم
در سينه متاع يار دارم
صد قافله در ديار دارم
با ريگ روان نوردم اين راه
هر دم گذرم ز صد خطرگاه
صد قافله از پيم روان بين
شب گيري مير کاروان بين
اين نامه که بود نطع اين فرش
من مي برمش به کنگر عرش
اين لعل که داشت پايه در گل
من مي نهمش به کرسي دل
اين جرعه که ريختند بر خاک
من مي کشمش به جام افلاک
اين نامه که سرگذشت عشق است
صحراي جنون و دشت عشق است
لطفش به فلک کلاه سوده
معنيش جبين به ماه سوده
اين درد دل است بانگ ني نيست
خون جگر است شير و مي نيست
سرجوش قرابه ي دل است اين
خون دو تذرو بسمل است اين
اين نغمه که بانگ رود عشق ست
يک زمزمه از سرود عشق ست
هر تار که بسته ام در اين چنگ
دارد به هزار پرده آهنگ
اين جرعه که مغز شادماني ست
از ساقي عشق دوستکاني ست
اين باده از آن صبوح والاست
کش دامن چرخ باده پالاست
اين ذره کزو به دل جلايي ست
از سونش ديده توتيايي ست
اين پرده ي نو که کرده ام ساز
انجام ز بخت و از من آغاز
آلوده ي خون دل نوايي ست
از عشق شگفت ماجرايي ست
عنوان مراد و نامرادي
خوناب غم و سرشک شادي
هم رشته دهد رفوگران را
هم دشنه دهد جگردران را
گيرند ازين سبک نوايي
دلهاي شکسته موميايي
هر گوش نزيبد اين نوا را
هر کوه نتابد اين صدا را
برداشته ام به هر صدا پاس
کاين نقش نموده ام ز نه طاس
بس قافله رفت کز درايي
نشنيد فلک چنين صدايي
اين دم نه سزاست کهتران را
وين رطل گران سبک سران را
اين نشئه از آن زياده دارم
کز شکر هند باده دارم
چون جرعه فشان شوم بر ايام
احسنت برآيد از مي و جام
اين دل که ز ساقيان کباب است
دريا کشد و تنک سراب است
نقشي است برو زمانه مفتون
يک ليلي و صد هزار مجنون
بربسته به پاي مرغ خامه
دارم به خيال پنج نامه
نگرفته هواي آسماني
مانده به ميان ز بس کراني
دانم که کم است چرخ فرساي
پرواز کبوتران برپاي
گر پاي بپيچدش به دامي
اميد رساندش به بامي
با جان گذرانده روزگاري
بر شاه کشم ز دل نثاري
زين هفت رباط و چار منزل
بندم به جمازه پنج محمل
زان پس که برآرم از عماري
اين پرده نشين پرده داري
آن چار عروس هفت خرگاه
کآوردمشان به نيمه ي راه
نازان و چمان و مست و رقاص
در جلوه کشم به خلوت خاص
چندي اگرم امان دهد بخت
يک يک بپرم به پايه ي تخت
سازم دل ازين فسانه سيراب
زان پيشترک که گيردم خواب
زين سحر که آرمش مقابل
بر باد دهم فسون بابل
گر نشکندم سپهر پيمان
بلقيس برم بر سليمان
اي فکر بيا و ديده ور شو
دريوزه گر در سحر شو
اي عقل به من تو هم عنان باش
گو بخت ز خواب سرگران باش
سوگند به باده کاندرين جوش
ته جرعه ي کس نکرده ام نوش
يک ساقي و يک شراب و يک دير
من چون بکشم مي از کف غير
کو آن همه آتشين فسونان
چون شيشه ي باده گرم خونان
از هر دم گرم شعله پرداز
وز هر خم موي ارغنون ساز
هم راز ازل ز دل گشادند
هم مهر ابد به لب نهادند
جامي که زدند اين خموشان
من نيز از آن مي ام خروشان
يک چند قرابه نوش کردم
جوشي زنم و خموش گردم
بحري شوم و به گوهرين تاب
موجي زنم و روم به گرداب
فياضي ازين خروش بگذر
جوشي بزن و خموش بگذر
در بزم مزن بلند دستان
آهسته که خفته اند مستان
داني سخن است شاخ در شاخ
از عشق برآر گوهرين کاخ
بر قصر دماغ کن قياسش
بر کرسي ديده نه اساسش
با آب جگر بکاو ديده
کاين کاخ شود برو کشيده
قصري نکند فلک خرابش
کاول نبرند تا به آبش
بر چرخ بکش ز عشق خرگاه
جهد از تو و همت از شهنشاه
گزارش خطاب آسمان بوس حضرت شاهنشاهي و نگارش آداب شکر نعم صوري و معنوي بر ناصيه ي ارادت که ديباچه ي سعادت است.
اي پايه فزاي هفت اورنگ
ميزان عدالتت گران سنگ
فيض تو به روزگار مفتوح
چون باده به خم و نغمه با روح
صد باغ طرب به بزمگاهت
صد خمکده باده در نگاهت
اي از تو جهان سکون گرفته
با تيغ تو فتنه خون گرفته
رمحت که گل ظفر دمانده
از خار تر انگبين فشانده
هر جا که رسيد کج کلاهي
سر کرده ي فتنه شد سياهي
تيغ تو کله ربود و سر هم
وين زهره تر است اين جگر هم
آفاق به شامگاه ديجور
از مهچه ي رايتت برد نور
آن را که نشاط جاوداني است
بيداري شب حيات ثاني است
آنان که به شب نه مست خوابند
از عمر دوباره کاميابند
تا بخت تو زنده دار شب شد
بر زندگي جهان سبب شد
تا معدلت از درت به کام است
آيينه به تيغ هم نيام است
يک نور تو بس به هفت اختر
يک تخت تو بس به هفت کشور
ختم است به گوهرت سترگي
بس دير بمان که بس بزرگي
عالم برهان از اين بزرگان
برکش رمه را ز چنگ گرگان
باري ست جهان بزرگ بر دوش
برداشته بر سبک روي کوش
باري که ترا سزد نهادن
خوب است به دوش غير دادن
بشتاب و وداع کن شهان را
يک حکم بس است يک جهان را
چون باشم ازين حديث خاموش
خون در دل صبر مي زند جوش
هم چشم ستاره اوج داري
هم عقل سپهر موج داري
ترک ره و رسم اين و آن کن
عقل آنچه بگويدت چنان کن
امروز نه شاعرم حکيمم
داننده ي حادث و قديمم
کلکم به نشاط جزء و کل بين
يک نخل به صد هزار گل بين
بي خاصيت و هنر به گلگشت
يک سبزه نديده ام درين دشت
هر مو به تنم ز پرده ي راز
تاري است جدا جدا همآواز
بسپرده به دست راستين کار
نه دايره را به پاي پرگار
شاخ چمن طرب نسيمم
کلکم سفري و من مقيمم
در نه چمن از نشاط مندي
از تار نظر به نخل بندي
بي رمز دقيق و نکته ي ژرف
يک نقطه نخوانده ام ز نه حرف
زين دائره بسط کرده ام قبض
سبابه نهاده ام به هر نبض
آن کس که سرشت نکته سنجم
در هر بن مو نهفت گنجم
هر موي زمن تمام گوش است
خاموشي من به صد خروش است
چون خواب کنم درين شبانگاه
افسانه دراز و عمر کوتاه
اين دل که نيرزدت به خاري
بشکاف و ببين در او بهاري
پيوندي شاخ گل درين باغ
کلکي است مرا چمن از او داغ
هم بخشدم از بنفشه سامان
هم گل بفشاندم به دامان
صيت قلمم چو بانگ خلخال
در هر ورقم چو چهره و خال
تا تازه و تر زنم رقم را
در پاي کشيده ام قلم را
سوگند به منظر الهي
يعني به جمال پادشاهي
کاين شيشه نهاده ام بر آن طاق
کانجا نرسيده کار عشاق
گفتم سخن و در آن سخن نيست
کانجا که منم مقام من نيست
درياب که از نظاره اي چند
بگداخته ام ستاره اي چند
تا مدحت شاه نقش بستم
باليد ني قلم به دستم
پيراستگي نه چمن را
در گل بگرفته ام سخن را
ناظوره ي شهر دلربايي ست
با کوره ي باغ آشنايي ست
اين رخت من است رخت کس نيست
نوباوه ام از درخت کس نيست
اين نخل که غنچه اش گشادم
آب از عرق جبينش دادم
اين زهره ز آسمان تقديس
پيچيده به طيلسان برجيس
آورده ام از فسون طرازي
با پرده دري و پرده سازي
ناخن زده در دل خردمند
ناخن نکند درو خردبند
انديشه ام از شکست کس نيست
دانم که حسد درست رس نيست
گو ساز حسود خون دل قوت
آتش چه کند به آب ياقوت
گو گوهر خود حريف بشناس
پيداست که کس نسفت الماس
محمل به جمازه بسته ام سخت
گر جام مرا دلي دهد بخت
آمد نه برين گريوه ي تنگ
زين بختي مست پاي بر سنگ
گيرم به ره آن دو گرم رو را
پير کهن و حريف نو را
گر ناقه بسوزدم ز فاقه
همت کشدم زمام ناقه
زين مرحله بار خويش بندم
محمل به ديار پيش بندم
هر چند که راه من دراز است
جمازه جوان، حدي به ساز است
آنم که ستاره بار دارم
در ره به سپهر کار دارم
با او بفروشم اختري چند
بندم به زمانه گوهري چند
اين جامه لعل و کاخ ياقوت
کافروخته ام به سحر هاروت
گر عمر بود نهم مقابل
با چشم فسونگران بابل
تا نقش زنم خط قدم را
هر مو قلمي کنم رقم را
زين سان که ز موي خامه دارم
صد نکته به مو چو نامه دارم
خوني بفشانم اين چمن را
تا رنگ دهم گل سخن را
لطف تو دلم به کاوش آورد
صد بحر به يک تراوش آورد
ورنه ندهم به سحر هاروت
يک قطره ي خون به کان ياقوت
اين چشمه که من نهاده ام پيش
از فيض تو نيست قطره اي بيش
آن قطره که ديد فيلسوفان
آبستن صد هزار طوفان
از تست طلسم اين خزانه
من هيچ نيم درين ميانه
در من سخن آفريده ي تست
روح سخنم دميده ي تست
از شيشه ي تست اين مي ناب
مي خاک به لب در آتش و آب
هم گنج ز تست وهم تو گنجور
من دست تهي فشانده از دور
معني تو دهي چنين شگرفم
من جلد کتاب صوت و حرفم
من ذ ره ي خاک آستانم
تو مي طلبي بر آسمانم
چون خود تو کني بلند کوسم
من هم در آسمان ببوسم
بر خاک چو آب بي غش افتم
بادي شوم و در آتش افتم
از موجه ي فيض تست اين جوش
من مهر به لب نهاده خاموش
مي گويم و نيست در کفم صبر
خيزش ز گل ست و ريزش از ابر
از جوش و خروش خود چه گويم
اين باده تويي و من سبويم
دارم به خيال دلفريبان
راهي به دل خود از گريبان
آن گرم روم که گاه و بيگاه
صد قافله جان برم ازين راه
زين ره که دلم بدان تسلي است
آمد شد کاروان معني است
در راه ز زانوم رباط است
کانجا ز پي دلم بساط است
اين ره چو به شبروي کنم قطع
يک دل سر دل نهم بر آن نطع
زانو مبرش گمان که طور است
سنگش همه ذره ذره نور است
بنگر که چسان به صد تک و تاز
بر تار معانيم رسن باز
حيران خودم درين تکاپوي
بر موي سواره مي زنم گوي
زين دائره تنگتر نگين نيست
بحري تنک آب تر ازين نيست
انصاف بده که نيست بازي
بر يک سر موي اسب تازي
در فکر زدم بلند خرگاه
از چرخ نهم صد آسمان راه
زين بيش که من فراشتم بام
جا نيست، کجا نهد سخن گام؟
اين نکته که برتر از نظر رفت
بگذاشت مرا و پيشتر رفت
اين هيکل بازوي هنر نيست
طومار سپيده ي سحر نيست
کردم به طرازش دوامت
منشور ابد رقم به نامت
گر هست سزاي بازوي بخت
بگذار به زير پايه ي تخت
تا هست ستاره آسمان را
اين لوح و رقم بود جهان را
دل را شکفانده ام به صد آه
اينک گل خلوت سحرگاه
اي طبع به من تو در مدد باش
وي شوق گل سرسبد باش
«فيضي» تو ازين حديث تن زن
زين باغ برابر آن چمن زن
در گام نخست اين چه ساز است؟
بشتاب که منزلت دراز است
پابند مشو درين گلستان
در باغ دگر برآر دستان
در گلشن جان درآي و در بند
نخل گل حسن و عشق بربند
و آنگاه ببر، بدل گزين فال
اين نخل به نخل بند اقبال
شاهي که گل فشان جاويد
لبريز ازوست جام اميد
در بزم نشاط اوست ساقي
اين ساقي و اين نشاط باقي
رنگ آميزي نگارستان عشق و نخلبندي بهارستان حسن و انگيزش طلسمات جادو، درين کارگاه خرد فريب
اي خامه سري ز عشق بر کن
از پنبه ي شعله نکته سر کن
دارم ز ني قلم، من مست
آتشکده گاه عشق در دست
در باديه اي چنين جگرتاب
عشق از من و من ز عشق سيراب
تا جوش زنم ز مشرب خويش
صد غوطه به خون دهم لب خويش
آتشکده اي کنم دهان را
در آتش دل کشم زبان را
صد شعبه به خاک دل درآرم
وانگه دم آتشين برآرم
ني دم تف آتش دروني است
ني حرف که دشنه هاي خوني است
رفتم که حريف عشق جويم
بنشينم و حرف عشق گويم
هر دم ز جگرفشان نوايي
بر گوش و زبان زنم صلايي
از ديده ي خشک غم ببارم
اخگر دروم شرر بکارم
بيرون کشم از دماغ خون را
روغن زنم آتش درون را
در شعله مکيدنم نظر کن
زين ذوق به عاشقان خبر کن
هم اشک کشم به شعله در تاب
هم شعله به خون دل دهم آب
زين خون که ز ريش سينه سر کرد
هر قطره هزار رنگ بر کرد
در عشق حريف درد عشقم
پرورده ي گرم و سرد عشقم
چوگان زبان چو برد نامش
خواهم که فرو برم به کامش
بر تارک عقل پا بمانم
تا خطبه به نام عشق خوانم
عشق است و هزار شعله در تاب
عقل است و هزار پنبه در آب
اي عقل هزار جان به لب باش
در حضرت عشق با ادب باش
شاهنشه بي نبرد عشق است
سلطان خرابه گرد عشق است
در ريگ روان دفينه ي او
در دست تهي خزينه ي او
آن کس گل عشق بردماند
کآميزش رنگ عشق داند
در معرکه آرزو سپاهش
صد ناله نقيب بارگاهش
از آب جگر گذشته دلتنگ
بر آتش دل نهاده اورنگ
صد فتنه ستاده در نشستن
صد فتح نهفته در شکستن
بر کوهه ي غم کشد عماري
بر مرکب خون کند سواري
بر خاک فنا مدار تختش
تاريکي شب چراغ بختش
صوتش ز بلا دريغ خوردن
جام از کف دست و تيغ خوردن
آبادي او همه خرابي
ناکامي او ز کاميابي
از ديده به ديده شاهراهش
وز سينه به سينه جلوه گاهش
هم مشرب او به جام مايل
هم تيغ سياستش حمايل
هم کاسه ي خاک آبرويش
هم خوابه ي حسرت آرزويش
سيماب به موج گريه رفته
الماس به نوک شعله سفته
آتشکده ساغر صبوحش
صد ميکده توبه ي نصوحش
الماس فشان داغداري
ناسور فروش زخم کاري
بگسيختن از جهان خلافش
انداختن سپر مصافش
ميخانه ي او به هر قرابه
ديوانه ي او به هر خرابه
هم پرتو دشنه ماهتابش
هم خنجر شعله نطع خوابش
تلخ آب جگر به سينه ريزان
خاکستر دل به ديده بيزان
در آرزوي درون سينه
آتش فکنان در آبگينه
گلبرگ فشان خارخواري
نطع افکن خاک خاکساري
آن صاعقه سوز برق اندوه
خونين سيلاب آتشين کوه
برق افکن فرق خاندانها
پرتو بر شمع دودمانها
از خون خرد نگار پيوند
در سلسله ي جنون حلي بند
از آه به هر لبي جگربار
وز اشک به هر دلي شرربار
گاه از گل گريه لاله انگيز
گاه از لب خنده ارغوان ريز
آيينه گداز ديده بازان
پيغام ده خيال سازان
آب جگر و گدازش دل
معجون طبرزد و هلاهل
جادو و فسون وظيفه ي او
استاد جنون خليفه ي او
خال ورق سياهکاري
نيل رخ سنگ سنگساري
خونين شب او به آتشين روز
اميد گداز و آرزو سوز
گلبرگ خيال دشنه ي او
صد خون فراق تشنه ي او
گمره کن کاروان اميد
آتش زن نوبهار جاويد
از آتش فتنه آب جويش
وز گرد ملامت آبرويش
افسرده ي تارک ملامت
خنجر زن سينه ي سلامت
خونابه سرشت ديده آبش
بر باد جنون سر حبابش
رخساره نگار حسن طناز
آيينه نماي جوهر ناز
هم برق به خون فتاده ي او
هم شعله گداز داده ي او
از هر ره و رسم خانه پرداز
بتخانه شکاف و کعبه انداز
گه کشته ز دين چراغ ناموس
بنهاده به بام کعبه ناقوس
انداخته گاه فارغ از غير
پيراهن کعبه بر بت دير
اينجا همه آبروي محفل
آب جگر است و آتش دل
افسانه ي عشق جان گداز است
حرف شب عاشقان دراز است
اخگر همه زهره است و پروين
آتش همه بستر است و بالين
چون عشق رسد به آتشين تاب
صد زهره ي آهنين کند آب
شيران ز بلاي عشق نالان
خون خورده ز نرگس غزالان
حسن آمد و بر جهان صلا زد
عشق آمد و صد در بلا زد
ني حسن فريب ناگهاني
ني عشق و بلاي آسماني
تا صيد کند دلي به ناکام
از تار نگه ببافت صد دام
عشق ست سر سبو گشاده
معشوق پياله حسن باده
آن هر دو ز شوق ناشکيبان
سر کرده برون ز يک گريبان
در گلشن اين مهندسي کاخ
سر برزده اين دو گل ز يک شاخ
دل با دل و تن به تن به هم دوست
آميخته چون دو مغز و يک پوست
اين حسن به عشق شد گرفتار
چون باد به شيشه نغمه با تار
اين شعله به هند گرم خيز است
اينجاست که آفتاب تيز است
عشق عرب و عجم شنيدم
ازهند بگويم آنچه ديدم
نقشي بکشم از اين جريده
بر ديده نگارم اين شنيده
بشنو ز جنون عشقبازان
خونين نفسان جگر گدازان
بينم دو جگرگداز با هم
دل مايل و جان به جان فراهم
از جام اميد هر دو سيراب
چون باده به صبح و گل به مهتاب
بر آتش يکدگر فسون ريز
هم صبر گداز و هم جنون ريز
چون شوق به آرزو همآغوش
چون تار به نغمه دوش بر دوش
اين در کف آن نهد پياله
وان ساغر اين زند به لاله
آن جلوه دهد بر اين شمايل
وين ساعد آن کند حمايل
آگه نه که ناگهان به يک بار
از زخمه ي چرخ بگسلد تار
قانون طرب بماند از ساز
مضراب ز ني نيارد آواز
چاکي بفتد به روزگارش
کافسوني رفو کند به تارش
ناگاه ز گردش ستاره
عاشق به دل هزار پاره
گردد ز وصال يار نوميد
بيند به ميان فراق جاويد
بر دل شودش دو ديده خونبار
وز مو خلدش به سينه صد خار
سير آيد ازين حيات فاني
تلخ افتدش آب زندگاني
دل سوخته اي درو نه تابي
با دل جگري به صد خرابي
خيزد ز دلش تف جگرسوز
آتش به دو دست آتش افروز
و آن آتش شعله زن چو گلريز
از دامن خود گلي کند تيز
سازد دل و جان آتشين را
آتشکده ي گل زمين را
جوشد چو خروش، سينه روبان
خيزد چو شراره پاي کوبان
آتش چو ز دود بي غش افتد
خود جلوه کنان در آتش افتد
گيرد به دو دست مست و مدهوش
معشوق غنوده را در آغوش
سوزند به هم ز عشق سيراب
همچون دو فتيله خورده يک تاب
درياب که حال عشق اين ست
اين ست کمال عشق اين ست
گيرند به چشم روشنايي
خاکسترشان به توتيايي
چون عشق علم کشد به عيوق
آتش زن عاشق است و معشوق
چون آتش عشق برفروزند
پروانه و شمع هر دو سوزند
چون عشق برآيد آسمان بوس
معشوق به عاشقي زند کوس
چون جذبه ي عشق صادق افتد
معشوق سزد که عاشق افتد
جايي که ز عشق جز ادب نيست
معشوقي عاشقان عجب نيست
با هر چه نه آرزوست بد باش
يا عاشق آرزوي خود باش
در عشق بجز گداختن نيست
اين سوختن است ساختن نيست
در عشق چنين کراست يارا
اين نشئه به عاشقان گوارا
هر کس که چو خس در آتش افتد
کي چون گل شعله بي غش افتد
بس نکته وران به انجمن در
گويند سمندر و سمندر
او را چه اثر از آتشين تاب
کافسرده چو ماهي است در آب
سوز دل و جوش عشق بايد
وينها ز فسرده دل چه آيد
اين بلهوسان چه برفروزند
کافتند در آتش و نسوزند
ز آتش چه زيان برد سمندر
کو نيز چو شعله است و اخگر
در آتش از آن سبب ره اوست
کآتشکده عافيتگه اوست
در شعله چو شعله برفروزد
در آب اگر فتد بسوزد
خوش آن که به راه عشق جان داد
عشق است که جان به او توان داد
يغماگر شهرت عافيت باش
در عشق قتيل بي ديت باش
معشوق چو چهره برفروزد
عاشق چه کند اگر نسوزد؟
اين شعله چراغ هر خسي نيست
وين رشته به دست هر کسي نيست
اين باده مجو به بزم هر کس
کاين نشئه به هند باشد و بس
اين رشته به سحر هند رشتند
وين سبزه به خاک هند کشتند
هند است و هزار عالم عشق
هند است و جهان جهان غم عشق
بي نقش وفا خط جبين نيست
بي رنگ جگر گل زمين نيست
خاکش همه ذره ذره مهر است
هر ذره چراغ نه سپهر است
آن غمزده اي که خون سجل بست
در دشت عرب به ريگ دل بست
و آن هم که نگار ارمني جست
و آن نيز که بيستون کني جست
هر يک به درون سوز خس داشت
تابي ز شراره ي هوس داشت
هندي صنمان آتشين خوي
آتش فکنان به هر بن موي
دل دزد پريوشان سرمست
در کاوش سينه ها سبک دست
زان غمزده که در خرام کرده
صد زلزله فتنه وام کرده
خونين نگهان کرشمه گوشان
هم خنجر و هم نمک فروشان
کو عقل که رو به رو درآيد
يا صبر که در برابر آيد
چون برق نگه به دل زند تاب
صد سينه ي آتشين کند آب
سخت است بدو ز روي زيبا
در کف دل و وانگهي شکيبا
هر گردش چشم دلربايي
بر گردش سر زند صلايي
هر جا نگهي ستارگي کرد
خون در جگر نظارگي کرد
آن را که به حسن ديده تيزست
اين عشق بلاي خانه خيزست
داري چو دلي به عشق مشتاق
لختي دهمت نشان عشاق
آن پيش دکان دل فروشان
با غمزه دل و جگرفروشان
از هر مژه داده گريه را پاس
ياقوت فشان ز کان الماس
از برق بلا دهند قنديل
وز داغ جنون نهند اکليل
اين دشنه شکسته در دل آن را
وين دل شده نيم بسمل آن را
راهي است که عشق بال ريزد
در غم جگر خيال ريزد
ديباچه ي عاشقان جنون است
درياب که اين جنون فنون است
باغ نظر و هزار شيوه
وين عشق و جنون گل است و ميوه
با عشق و جنون خرد بدل کن
در کاسه ي سر دو ديده حل کن
پيداست به عقل آهنين روي
دمسازي عشق آتشين خوي
کس دشمن عشق چون خرد نيست
وين عشق به عقل نيز بد نيست
در بزم چو شيشه است و خارا
در رزم سکندرست و دارا
چون عشق گشاد بازوي زور
بس عقل که کرد زنده در گور
گو عقل به اوج عشق مشتاب
خورشيد کجا و کرم شبتاب؟
اين عشق که هست بيخود از خويش
ني شاه شناسد و نه درويش
آيد چو به ناتوان نوازي
گنجشک برد به شاهبازي
بس تخت نشين هفت خرگاه
کز گرد ستاره ريخت بر ماه
چون شعله ي حسن در زدش سخت
خاکستر دير عشق شد تخت
حسن از دو جهان گسسته پيوند
وندر رگ و ريشه ي شد مژه بند
خورشيد به صبح جاودان فاش
تو عاشق شام همچو خفاش
از مي چو نظاره را دهي رنگ
بر شيشه ي ساقيان مزن سنگ
بسا حسن مکن درازدستي
هشيار نشين به وقت مستي
راهي است به هر قدم نظرگاه
پاي مژه لغزد اندرين راه
چون چشم هوس کني نظردوز
از هر مژه راستي بياموز
ميناست ز راستي لبالب
وندر کجيش تهي ست قالب
بامي است به صد بلند دستي
هان پاي نلغزدت ز مستي
اين آب نبود آتش انگيز
از باد هوس تو کرديش تيز
مائي و مني درو نگنجد
جز خاک در اين سبو نگنجد
گر يک سر مويي از خود آگاه
هش دار که اژدهاست در راه
تا چند طراز طره پر پيچ
پيچد رگ و ريشه پيچ در پيچ؟
خورشيد ازل گشاده پرده
تو ديده به خاک بند کرده
صد دام به جلوه گاه اطلاق
نخجير تو صيد قيد آفاق
اين حسن که داريش به جان دوست
خوني ست دويده در رگ و پوست
اين راه ز صورتت به در نه
وز عالم معنيت خبر نه
زين انجمني فرازتر هست
نظارگي به سازتر هست
اين نقش ز پيشگاه بردار
وين سنگ ز پيش راه بردار
اين عشق که گفتمت مجازي ست
در پرده ي دل خيال بازي ست
دانا که نشان جزو و کل گفت
آن را به محيط قدس پل گفت
تا چند به برزخ ايستادن
چون عقد به هر نخ ايستادن
راهي که هزار جان به باد است
بگذر که نه جاي ايستاد است
راهي به حقيقت ست باريک
هان تا نروي به چشم تاريک
زين ره غم تشنه آب خورده
زين غم دل تشنه تاب خورده
نزديکتر از رهش دگر نيست
نزديکي راه بي خطر نيست
آن حسن بجو که بي زوال ست
و آن عشق که برتر از خيال ست
زين بيش مده مجاز را پاس
عشقي که حقيقت ست بشناس
يک جرعه بکش به مستي او
تا نيست شوي به هستي او
وآنگاه ز نيست هست گردي
هشيار شوي چو مست گردي
اين عشق مگو که در رگ و پوست
راهي است نهفته تا در دوست
عشق است به ملک بي نيازي
سلطان حقيقي و مجازي
ني بانگ و صداست اين ترانه
عشق ست که مي زند زبانه
در بحر ز باد نيست اين اوج
عشق ست که مي تراود اين موج
اين شعله که سرکشد به تاراج
عشق ست که مي نهد به سر تاج
درياست نمود عشق خونخوار
درياي کرانه ناپديدار
دل در تگ و پوي در ناياب
در هر قدمي هزار گرداب
عشقي بپذير جاوداني
کاو ماند اگر تو خود نماني
چون خود شودت به بزم ساقي
بويش دهدت حيات باقي
اي پشه ي مست محو خم شو
وي قطره برو به بحر گم شو
«فيضي» تو ازين خروش خوني
کآورده ز سوزش دروني
از شعله ي عشق جز تفي نيست
در شيشه ي درد جز کفي نيست
در عشق نشد ز نکته دانان
تا پير نگشت با جوانان
اي چنگ نواز بزم احباب
گر چنگ به دست تست مضراب
هان تار چنان زني به محفل
کز گوش رود از آن سوي دل
عشق ست مرا و عشق کامروز
از عشق زدم دم جگرسوز
آنم که به صد جگر گدازي
دانم ره و رسم عشقبازي
افسانه ي عاشقي ز من پرس
من عاشقم از من اين سخن پرس
ديگر من و شرح آن دو سرمست
گر دست نظر شد از دست
خواهم که به آتشين صريري
بر بام خرد زنم صفيري
زين حرف که پر کنم جهان را
آتشکده سازم آسمان را
عهدي ست به باد نوبهارم
کان ابر شوم که عشق بارم
گر عشق کند جگرگدازي
ديگر من و داستان طرازي
رفتم که درين سر سخن گاه
دستور سخن بگيرم از شاه
بنياد و اساس اين آتشکده ي عالم سوز که به ناقوس دلها آتش عشق در آن دردمند و بيان نفي از دل گرمي راجه نل که شراره ي اين آتش بود
ديباچه نگار حسن آفاق
دستان زن داستان عشاق
مستانه به خامه ي فسون ساز
زين گونه به خون نگارد اين راز
در کشور هند بود شاهي
چون هندوي چشم کج کلاهي
شاهي و جهان جهان سپاهش
اقطاع «اجين» تختگاهش
وز تاجوران به نام نل بود
چون ديده به مردمي مثل بود
فرزانه شهي فلک شکوهي
دانش منشي خرد پژوهي
فرمانده خيل کاميابان
پيشاني او ز بخت تابان
خاقان خطاستان و چين بخش
هم تاج نواز و هم نگين بخش
او سرور خيل و خيل رايان
بر درگه او کلاه سايان
در کينه هژبر بيشه ي رزم
در مهر حريف شيشه ي بزم
لطفش به بهار شادماني
قهرش به سموم مهرگاني
هم گرد رهش به فرق افضال
هم غاشيه اش به دوش اقبال
درهاي طرب برو گشاده
اقبال به هر در ايستاده
دادش علم جهان پناهي
بيدادگران به دادخواهي
از عقل گشاده عقده ي بخت
بر بخت نهاده پايه ي تخت
بر چرخ کلاه گوشه سوده
از تارک مه کله ربوده
او برده چو مه بر آسمان کوس
انجم چو شهانش در زمين بوس
در وادي اسب گرم پو بود
آگاه ز اسب مو به مو بود
بشکسته طلسم ديوزادان
خو کرده به اين پري نژادان
دل بسته به صد هزار بازي
چون باد صبا به رخش تازي
از رخش شگفتي آن پريزاد
چون گل که شود شکفته از باد
از رخش به باد آستين زن
چوگاني گوي آتشين زن
در پويه زده بر آسمان طبل
بر بسته کزين هزار اصطبل
بر تاب و توان اسب دانا
بر چاره و رنج او توانا
عيب و هنرش چو برشمردي
از پويه به سال راه بردي
آبستنيش اگر شنفتي
از رنگ کره نشانه گفتي
چون پويه زنان خرام کردي
گلگون صبا لجام کردي
در زيور زين گرفته توسن
افروخته آتشي به دامن
اختر نگهي سپهر بابي
افکنده دمش به ماه تابي
آهسته خرام و نرم رفتار
برجستن او چو نغمه از تار
پيچيده هوا به عنبرين دم
پي کرده صبا به آهنين سم
صد عهد شباب در شتابش
صد باد بهار در رکابش
در جلوه گره به باد داده
وز پويه گره ز دل گشاده
بربسته صبا به تار کاکل
پيوسته به لاله شاخ سنبل
هم در دم او گره بهاري
هم کاکل او بنفشه زاري
بر لاله چميده همچو سروي
از کوه گذشته چون تذروي
در گرم روي چو خيز کردي
آتش ز نسيم تيز کردي
بر باد ز برق نعل بستي
بر خاتم مه نگين شکستي
او شاهسوار دولت و بخت
زير قدمش رکاب با تخت
سيمين صنمي شکفته رخسار
در لعل و گهر کشيده زنار
در پرده ي حسن و عشق سازش
صد ناز نهفته در نيازش
در حسن به دلبري يگانه
در عشق به بي دلي فسانه
حسني و بهار دلفريبي
عشقي و جهان ناشکيبي
سيمين بت بت پرست ماهي
صد بتکده زير هر نگاهي
بالا چو سنان آب داده
گيسو چو کمند تاب داده
ناقوس به چشم ديده همخواب
زنار به زلف کرده همتاب
گه ساخته عشق خفته بيدار
گه کرده نگاه مست هشيار
از حسن و متاع تنگ تنگش
وز عشق و بهار رنگ رنگش
عالم به هزار رگ و دستان
بيرون و درون همه گلستان
دلهاش چو چرخ حلقه بر در
هم قلب شکاف و هم جگر در
دستان زن حسن و عشق نامش
لبريز ازين دو نشئه جامش
در عشق فکنده بر زمين رخت
در حسن زده بر آسمان تخت
تيغي به ميان ناز بسته
صد دشنه به روي دل شکسته
يک تيغ گر از ميان گشاده
صد تيغ به دست غمزه داده
گردش صف هندوان سرباز
همچون مژه کرد چشم طناز
با ابرو و چشم قصد جان را
شمشير سپرده هندوان را
هم خيل و سپاه بي کرانش
هم لشکر دل جهان جهانش
خونابه ي وي به جام کرده
تيغ و مژه هم نيام کرده
هم آخته خنجر سر انداز
هم دل به دو نيم کرده از ناز
بر تخت ز بخت برده بالين
بر حسن ز عشق بسته آيين
آن صبح که با نشاط دمساز
از غنچه برآمد آن گل ناز
بردند ستاره زيب مهدش
بستند نگار مه به عهدش
از پرورش مه و ستاره
گل کرد رخش به هر نظاره
باليد چمن چمن نهالش
بگرفت جهان جهان جمالش
شد صنع ازل چنانکه داني
اورنگ نگار کامراني
گرديد به دستبرد کامش
نه قرعه ي آسمان به نامش
در صبح بهار نوجواني
بگرفت جهان به گل ستاني
بر خواهش مهره ي نشاطش
منصوبه نشست در بساطش
مستانه به خوش خرامي بخت
نعلين به پاي کرده از تخت
بر افسر او گل جواني
بگرفت جهان به گل ستاني
اختر به سپهر دوش بر دوش
شاهي به جوانيش همآغوش
حکمش ز تک نظر روان تر
طالع ز جوانيش جوان تر
شاداب به تخت کامکاري
سرمست به جام هوشياري
خوش آن که به آن فراخ دستي
هشيار بود به وقت مستي
شاهي و جواني آن دو مستي است
کآتش فکن سرير هستي است
او بخت جوان به خود سپرده
خود را به کف خرد سپرده
با اين دو سرير عيش بيدار
با اين دو سبوي باده هشيار
آيينه ي حسن رو به رويش
پرورده ي عشق مو به مويش
اقبال ز دفترش کتابي
بزمش ز بهار انتخابي
ديباچه ي مردمي نگاهش
مجموعه ي حسن بزمگاهش
بي بزم رخش دل براتي
بر عشق کشيده سومناتي
در انجمنش ز هم نشينان
والا خردان و خرده بينان
دريا گهران برش معاني
در موج زني و در فشاني
هر يک به فسانه اي سخن بيز
آن نکته فشان و اين گهرريز
صف بسته در او صنم پرستان
ناقوس زنان به رنگ و دستان
افروخته آتشين زبانان
بر کرسي عشق پند خوانان
بگشوده گره ز راز نه دير
انجم نگهان آسمان سير
افکنده نوازنان خودکام
بر مرغ خرد بريشمين دام
بزدوده بتان آتشين خوي
آتشکده ها ز آتشين روي
هند و صنمان به مو کمربند
زنار به موي داده پيوند
از صندل تر کشيده غازه
گلگونه ي حسن کرده تازه
صد نغمه به ساز پرده ي او
صد نکته نگار کرده ي او
پرسيده ز سرگذشت شاهان
برداشته نقش کج کلاهان
با اين همه ناز و نازنيني
با اين همه پاس و شرمگيني
عشق از نگهش زبانه مي زد
چشمش در صد فسانه مي زد
مي داشت حديث عشق در گوش
مي شد ز فسون عشق مدهوش
مي جست ز عاشقان نشانها
مي خواند ز عشق داستانها
هر کس به ترانه اي شرربار
مي کرد درونه اش خسک زار
هر کس به حکايت جگرتاب
مي ريخت به مغز صبر سيماب
مي سود دلش به هر بم و زير
از نغمه ي حسن چاشني گير
بر وي ز شگرف نامي عشق
شيرين شده تلخکامي عشق
دانم که فلک به گردش تيز
دوري نزند چنين طرب خيز
نيرنگ قضا به روزگاري
بندد به کف جهان نگاري
دوران فلک کند قرانها
کز پرده برآيد اين زمانها
آن را که ازين زمان نشاني است
گو باز برد که خوش زماني است
افتادن خارخار ناشکيبي در سينه ي عافيت نل و تاب خوردن رشته ي سر در گم عشق در دست دل باريک بين او
نقاش نگارخانه ي عشق
جادو نفس فسانه ي عشق
زين گونه گل جنون تراويد
سوداي بتان برون تراويد
کان سروبن بهار پرورد
گل غنچه ي عشق و لاله ي ورد
يکتاي جهان نل جهان سنج
از عقل و جنون جهان جهان گنج
هر چند چو شير شرزه مي زيست
از ريو فلک به لرزه مي زيست
جان را به کف هراس مي داشت
دل را به دو ديده پاس مي داشت
از سايه ي خود رميده مي بود
وز سايه فسون دميده مي بود
کافتد به قضاي آسماني
ناگه به بلاي ناگهاني
بي خواب نجنبدش لب بام
از صدمه ي چشم زخم ايام
بي تابي که چون به گردش بخت
از زلزله اي بلرزدش تخت
بيداردلان تخت هستي
سوزنده به ديده خواب مستي
کام دل پيش بين شمارند
هر دم دم واپسين شمارند
باشند به هفت پرده ي تنگ
آگاه ز نغمه هاي نه چنگ
بس ابر بلا به صد تکاپوي
آرد به زمين ز آسمان روي
پوينده هيون فتنه در راه
کآگاه شود درو به ناگاه
انگيخت مشعبده زمانه
نقشي عجب از طلسم خانه
ناگاه غمي به هم برآمد
تاريک شبي ز در درآمد
ني غم که محيط عمر کاهي
ني شب که جهان جهان سياهي
مي کرد به فتنه گاه مستي
چون زلف بتان دراز دستي
آن شب که چو داغ تو سيه بود
عالم چو کلف به جرم مه بود
نل داشت درونه ي جگرتاب
چشمش چو ستاره بود بي خواب
ناگه گل بخت نارس افتاد
در ديده ي خواب او خس افتاد
گردش ز ره ملال برخاست
در خانه ي دل خيال برخاست
دريافت به چشم خود غباري
در سينه نهفته خارخاري
آگه نه که گرد دامن کيست؟
وين غنچه ز خار گلشن کيست؟
در جيب گلش که اين خسک ريخت؟
در زخم دلش که اين نمک ريخت؟
آتش که به سقف خانه در زد؟
وين فتنه ز دامن که سر زد؟
با اين همه پاس و پاسباني
بر گنج که نقب زد نهاني؟
اين پاي شکيب خسته ي کيست؟
وين شيشه به ره شکسته ي کيست؟
از آتش کيست اين همه جوش؟
کافتاد ز جوش ديگ سرپوش
اين فتنه به جوي من که سر داد؟
وين داروي بيهشي که در داد؟
برقي به درون خانه افتاد
کآتش به دل زمانه افتاد
اين پرده دري به پرده از چيست؟
وين پرده کدام و پرده در کيست؟
دانم که ز بهر عمر کاهي
از دور غمي کند سياهي
گر نيست خرابي ام به ناکام
چون جغد شبم نشست بر بام
از ديده منم ز سينه ريشان
خوابم همه تا به کي پريشان
تا خود چه رسد ز بخت ناساز
اين چشم چپم که مي پرد باز
اين شعله ز آب دشنه ي کيست؟
وين ديده ي خشک تشنه ي کيست؟
در ديده ي من که مي زند برق؟
وز شعله ي کيست دشنه بر فرق؟
بر هر مژه ام جدا نگاري ست
در هر نگهم جدا بهاري ست
نشتر زنم اين رگ جنون را
بيرون کشم اين سپاه خون را
دل رفته و تن به جاي مانده
زنجير گران به پاي مانده
آن کيست که در درون سينه
بشکست هزار آبگينه؟
اين باد ز دامن که برخاست؟
وين دود ز گلخن که برخاست؟
دانم ز سپاه عشق گردي ست
انگيز جگرگداز دردي ست
اين دشنه کزو به دل خراشي ست
از موکب عشق دورباشي ست
خونين علم کدام شاه است؟
چاوش کدام بارگاه است؟
از سوز که اين شرار برخاست؟
وز راه که اين غبار برخاست؟
اين عشق که برد ره به جانم
پيچيده شرر به پرنيانم
اين مرغ که مي پرد برين بام
وين بوسه که مي دهد به پيغام
اين قاصد راز چيست پويان؟
از جلوه ي کيست مژده گويان؟
با سينه پيام دشنه ي کيست؟
خونخواره نگاه تشنه ي کيست؟
آتش که ز جان ريش برخاست
دود از پس و شعله پيش برخاست
اين عشق ز دل چو بست محمل
ني گام شمارد و نه منزل
وين عشق ندانم از کجا خاست
کز هر رگ و ريشه ام بلا خاست
جوش جگر من از چه تاب ست؟
در نبض دلم چه اضطراب ست؟
دل لرزه کنان که چون سرانجام
درد سر من کشد به سرسام
تن رنج قبا کشد ميانه
در پنبه بمانده پنبه دانه
اي ديده وران که اهل هوشيد
در چاره ي کار من بکوشيد
زان پيش که سيل ريزد از کوه
در پستي خانه يابد انبوه
در طالع ابترم ببينيد
در گردش اخترم ببينيد
بر زايجه ديده برگماريد
دست از من کار من بداريد
سياره ي بخت در زوال ست
برجيس به خانه ي وبال ست
پيداست که در سرم جنوني ست
بر من بدميد اگر فسوني ست
اي فتنه چه خاستي به کينم؟
وي چرخ چه داري از کمينم؟
اي بخت شکسته پاييم چند؟
وين سنگ به مومياييم چند؟
آهنگ ستيزه با منت چيست؟
وين گرد ز راه توسنت چيست؟
بر قتل منت چه لشکرست اين؟
آيين کدام کشورست اين؟
چون من به کف تو ديگري نيست
دانم که ز من زبون تري نيست
جانسوز من ست امشب اين آه
پيموده کدام موکب اين راه؟
عهدم که شکفته روزگاري ست
دانم ز گل جنون بهاري ست
آن روز که خاک من سرشتند
سوداي جنون به سر نبشتند
بس گل شکفاند روزگارم
کاين شعله دميد در بهارم
عمري ست ز بخت خوشه چينم
کان فتنه شکفت در زمينم
امسال که بخت در ستيزست
دوران فلک چه فتنه خيزست
اي کوکب بخت سوختم واي
بر آبله ي جگر ببخشاي
از گريه به ناله آب مي داد
وز ناله به شعله تاب مي داد
با خواب اجل فسانه مي گفت
از مرگ به جان نشانه مي گفت
آن را که شد اين فسانه در گوش
شد خواب ز ديده اش فراموش
خون کرد درونه هاي افگار
بي تابي مرغ نوگرفتار
تدبير وزير در شناخت نبض بيمار عشق به افسانه پردازي نديمان نکته سنج و شرح حسن دمن که آشوب چشم و ستاره ي آسيب دل زمانه بود
خونين رقمان نقش تقدير
کردند به نوک شعله تحرير
کز بس که نل يگانه آشفت
ز آشفتن او زمانه آشفت
طوفان بلا ز جوش برخاست
کز عقل و جنون خروش برخاست
دستور که راستين عمل بود
ديباچه ي حل و عقد نل بود
درهم شد و خاک بر جبين زد
ناليد و کلاه بر زمين زد
قاروره شناس را طلب کرد
گريان شد و پرسش از سبب کرد
بگرفت طبيب دست بيمار
کز دست که دارد اين دل آزار
نل گفت که اي طبيب نادان
رنجم مفزاي بامدادان
آگاه نئي تب درون را
ناخن چه زني رگ جنون را؟
چشمي به دل مشوش انداز
قاروره ببر در آتش انداز
اين شيشه ي دل که پر ز خون است
داري نظري، ببين که چون است
گر خود به سرم فتاد کاري
درد سر خود ببر تو، باري
بيچاره پزشک خسته برخاست
حيران به دل شکسته برخاست
زان گونه که حال او نظر کرد
دستور زمانه را خبر کرد
کاين تخت نشين هفت خرگاه
فرق خردش در افسر ماه
در گردش جام کامراني
افروخت به شعله ي جواني
شوري است ز عشق در سر او
تيغي است نهان به گوهر او
از جنبش غمزه هاي خوني
دارد نگراني دروني
زين تف رگ و ريشه يافت مالش
افزود به نبض اضطرابش
دلداده ي شورش جنون شد
سودا به طبيعتش فزون شد
آماده ي عشق شد مزاجش
بشتاب و بکوش در علاجش
معشوقه ي نازنين طلب کن
عناب لبش به کار تب کن
باغش شکفان به ارغواني
صفرا شکنش به نار داني
دستور جهان به خرگه شاه
آمد به دلي ز غم چو خرگاه
خود را به سر هزار فن زد
لرزان لرزان در سخن زد
کاي آينه ي زمانه رويت
پيوند جهان به تار مويت
دانم که به طبع نکته پرداز
آشوب غمي است پرتو انداز
زيباست جهان به دار و گيرت
گردي مرساد بر سريرت
گردي که به تخت پادشاهي ست؟
پيشاني ماه را سياهي ست
ابري ز زمين سياه برخاست
کز سينه ي برق آه برخاست
زين ابر نمي خدايگان را
طوفان بلاست آسمان را
شادي جهان به غم بر آمد
بيرون و درون به هم برآمد
زآن دم که خسي به چشم شاه ست
در ديده ي من جهان سياه ست
زين رو که به موي شاه تاب ست
در نبض زمانه اضطراب ست
خاصان حريم بارگاهي
دانند ضمير پادشاهي
گر زانکه پري زده ست راهت
کز وي کلفي گرفته ماهت
سازم به دم طلسم پيوند
ديوان جهان به شيشه ي بند
آتش ز دم سحر کنم فوت
در زهره دمم فسون هاروت
ور برده دل ز آدمي زاد
از بندگي تو کيست آزاد؟
خواهم که شهنشه خرد دوست
از مغز سخن در افکند پوست
داني که به پرده ي چنين ساز
از من نتوان نهفتن اين راز
نل گفت که اي وزير دانا
بر هر چه نمي توان توانا
دانم که به بيشه شيرگيري
در تاريکي فکنده تيري
وندر جگرم از آن کماندار
بنشسته خدنگ تا به سوفار
از طره ي بتي فکنده دام ست
اما نشناسمش کدام است
اين عشق ز عاشقان عجب نيست
معشوق شناسي از ادب نيست
اين گل گلي از بهار عشق ست
رنگي عجب از نگار عشق ست
دستور خردور نظر سنج
از بهر نثار شد گهر سنج
اي روشني نظرشناسان
دشوار مگير کار آسان
برخيز و به تخت داد بنشين
از غم به درآي و شاد بنشين
بردار ز چشم تيزبينان
نقشي ز نشان نازنينان
در صيدگه چنين شکاري
صبري بگزين و انتظاري
مي دار سري فرو به گرداب
کافتد به کف تو در ناياب
يک چند به گردش آر قرعه
بر نقش مراد ريز جرعه
مشتاق نشست مست و مدهوش
هم چشم روانه کرد و هم گوش
مي داشت درين نشيمن راز
بر روي زمانه اين دو در باز
روزي طلبيد محرمي چند
کز درد برآورد دمي چند
از جوش درونه باز پرسيد
وزغير نهفته راز پرسيد
مي داد زبان به هر نديمي
کاين غنچه گشايد از نسيمي
کردند به صد فسانه گويي
در دفع ملال چاره جويي
هر کس به زبان جاودانه
مي گفت فسانه در فسانه
هر ديده وري به دل نشيني
مي خواند خطي ز پيش بيني
گشتند بسي فسانه پيوند
مژگان به غنودني نشد بند
دل در گره غم نظرباز
اينجا چه کند فسانه پرداز
چشمي نه که از فسانه بندد
حرفي نه کزو نشانه بندد
افسانه بود درين جريده
معجون دل و شراب ديده
افسانه خوش است بهر دانا
کز پند کند درون توانا
بستند به نکته نکته دانان
رمزي ز زبان بي زبانان
افسانه کز آن خرد به سازست
ديباچه ي پند و لوح رازست
آنان که فسانه دوست دارند
بر پرده ي ديده اش نگارند
ز افسانه چو ديده کاميابست
افسانه مگو، فسون خواب ست
هر کس به فسانه اي نظر داشت
او خواب فسانه ي دگر داشت
هر کس خبري از اين و آن گفت
صاحب نظري در آن ميان گفت
کاي سايه نشين چتر اقبال
تخت تو به تارک مه و سال
پامال درت جهان آشوب
قصر تو به بام چرخ سرکوب
بحري ست طرب ز جوش ميغت
موجي ست ظفر ز آب تيغت
از بذل تو چرخ رفته پروين
در بزم تو بخت بسته آيين
تا چند حديث گفته گوييم
برگي ز بهار رفته جوييم
عهد تو به عشرت دلاويز
دوري ست ز حسن و عشق لبريز
رنگين چمني است روزگارت
گلهاست شکفته در بهارت
در خاک دکن که فتنه خيزست
امروز دکان فتنه بيزست
جادو صنمي صنم فريبي
نگذاشته در جهان شکيبي
گلچهره سمنبري دمن نام
از موي فکنده بر چمن دام
بتخانه ي هند چشم مستش
هندي صنمان صنم پرستش
صد برهمنش به خون نشستند
در بتکده بت به بت شکستند
آتش زن سومنات قصرش
زنار گسل بتان عصرش
چشمش به نگاه جادوانه
صد بتکده را قمارخانه
صد شعبده جلوه ريز راهش
صد زلزله کرده جلوه گاهش
مهرش به دل جگرفگاران
چون جوش جنون به نوبهاران
در فتنه فسون او به هر هوش
پيچيده صداي او به هر گوش
آيينه شکاف ديده بازان
معشوقه ي آرزوگدازان
شمشيرگر نگاه خوني
سوهان زن آتش دروني
گل غنچه ي نونهال بستان
ريحانه ي نوبهار مستان
جادو صنمي فريب ناموس
پيچيده صداي او به ناقوس
شيرين نمکي فريب صد کام
در پسته نهفته مغز بادام
گل قند لبي به هر شکرخند
شوري ز نمک فکنده در قند
بر خنده نمک برات کرده
وز سحر نمک نبات کرده
شيرين نمکي تکلم او
شيرين تر از آن تبسم او
مهوش صنمي ز تاب رخسار
مهتاب نموده در شب تار
شمشاد بتي به ناز رسته
صد ره به مي و گلاب شسته
از باغ رخش بهار خاري
بر برگ گلش چمن نثاري
مستوره نشين خودپرستي
مستوري او حريف مستي
در پرده و ديده جلوه گاهش
در خانه و پا به فرق ماهش
الماس نژاد غمزه اش تيز
هم دشنه فشان و هم نمک ريز
محبوبه ي ملک ناشکيبان
اعجوبه ي شهر دلفريبان
در شهر گل بهار در دست
صحرا همه از نسيم او مست
ماليده چو گل به جاي غازه
صد صندل تر به خون تازه
ابروش که کرده دل ز جان سير
در سينه شکست ناخن شير
نازک بدني چنانکه داني
در کرده به گوش او گراني
بر جزع سپرده لعل را پاس
در غمزه نهفته کان الماس
در مستي نرگ سياهش
صد ميکده زير هر نگاهش
رعنا قد او به جامه زيبي
گلدسته به دست دلفريبي
گيسوش به دامن جگرساي
پيچيده هزار فتنه را پاي
چشمش که جهان خراب کرده
در چشم غزاله خواب کرده
شاهنشه غمزه فوج در فوج
توفان کرشمه موج در موج
هم سلسله پيچ تاب مويش
هم صاعقه ريز برق رويش
هر موي چو رشته ي فسوني
زنجير به گردن جنوني
پيچيده به جعد عنبرين تار
در هر خم مو هزار زنار
وان طره بر آن عذار مهوش
مومين دامي به دست آتش
آن را که به زخم غمزه دل سوخت
ز ابريشم طره زخم دل سوخت
چشمش که چو فتنه مست خفته
صد دشنه در آستين نهفته
رويش ز غرور حسن و مستي
آيينه به دست خودپرستي
زان رخ که به شعله تاب داده
آتشکده سر به آب داده
صاحب نظران در آرزويش
پا لغز مه و ستاره رويش
از گردش آن دو چشم سرمست
ناقوس زنان برفته از دست
بر دل بفشرده از نگه پاي
نوک مژه بر جگر نمک ساي
لب تنگ شکر نهاده بر تنگ
رخ رنگ جگر فزوده بر رنگ
از عشوه برفته خان و مانها
وز خنده شکاف کرده جانها
از شرم سري فکنده در پيش
در روز نديده سايه ي خويش
در پرده به صد هزار بازي
درپرده دري و پرده سازي
جز آينه کس نسوده دستش
جز سرمه نديده چشم مستش
مژگانش ز سرمه رفته کانها
بر خاک فکنده سرمه دانها
پيشاني غمزه ناز در ناز
ابروي کرشمه راز در راز
هم نافه گشاي عنبرين خال
هم شعله فکن ز برق خلخال
از بس که نکوست آن پري دخت
هر کس به هوس خيال او پخت
از جلوه ي او به هفت اقليم
جنبنده هزار تخت و ديهيم
او عشوه فروش گرم بازار
شاهانش به کشوري خريدار
دري ز نژاد تاجداران
شايسته ي تاج بختياران
وان زهره طلب کند مهي را
تا حجله نشين شود شهي را
چون فاخته در هواي سروي ست
کبکي به گدازش از تذروي ست
بر ياد گلي ميش به جام ست
نامش نبرد که آن کدام است
هستند قبيله و تبارش
حيرت زدگان کاروبارش
در پرده سازي عشق نل و پرده سوزي حسن دمن و سيرابي سخن سرسبزي نهال دمن از رشحه ي فيض و اندرز او
دانا که حکايت دمن کرد
نل را نگران اين سخن کرد
برخاست ز نل خروش خوني
با صد نگراني دروني
بشکست هزار شيشه بر هوش
يا رفت هزار پايه در گوش
بيمار ره علاج تب يافت
بيماري خويش را سبب يافت
دانست خلش ز چيست در دل
وين نوک خدنگ کيست در دل
خنجر که نهفت در ميانه
پيکان که نشست بر نشانه
در چشم که اين فريب و مستي ست
وز زلف که اين درازدستي ست
تيري که خلد چنين به بازي
مژگان که دارد اين درازي؟
افسون که مي دهد چنين نور؟
جادوي که مي رود چنين دور؟
دستان که مي زند چنين تار؟
نيرنگ که مي کند چنين کار؟
از دست که تير خورده نخجير؟
وز شست که مي رود چنين تير؟
در سينه نهان که دلفروز است؟
در پرده چنين که پرده سوز است؟
آن خار که مي نهفتم اين بود
وان گل که ازو شکفتم اين بود
جستند ز خواب خوش فراغم
کآسوده شود مگر دماغم
افسانه به ديده آتش انداخت
اخگر به دل مشوش انداخت
ريزد چو فسون عشق در خواب
افسانه ي عقل چيست سيماب
حرفي که حريف بي غشم کرد
آبي ز کرم بر آتشم کرد
وان آب به سينه ي بلاخيز
روغن شده گرم آتشم تيز
اين ست ز روز بد نمونه
فرياد ز بخت واژگونه
آن کس که به اين سخن سري داشت
در موم نهفته نشتري داشت
وان کس که به چشم من ضيا داد
از خرده ي شيشه توتيا داد
اي هم نفس اين چه داستان بود؟
وين گرد کدام آستان بود؟
گر يک گره مرا گشودي
چندين گره دگر فزودي
بر رغم دل بلاکش من
آتش چه زدي در آتش من
ياقوت ز ديده ام فشاندي
الماس به سينه ام نشاندي
هم سينه شراره بيز کردي
هم ديده ستاره ريز کردي
بر ديده در بلا گشادي
بر فتنه صلاي عام دادي
ني ني ز تو شکوه از خرد نيست
و اين سرزنشم به جاي خود نيست
روحي به تنم ز سر دميدي
خاري عجبم ز پا کشيدي
آورد گلم به تازگي روي
کآورديم آب رفته در جوي
زين ديده که ديده ام جهان را
منت نپذيرد آسمان را
آوردي از آسمان نويدم
کردي چو ستاره رو سپيدم
چون ماند ازين سخن فريبي
با تنگدلي و ناشکيبي
زان قصه ي جانگداز پرسيد
بشنيد حديث و باز پرسيد
دانا ز پي جواب بشتافت
آتش زد و بهر آب بشتافت
کان شاه که بر فلک سرافراخت
از خاک درت کله برافراخت
در موج محيط نعمتت غرق
منشور ترا نهاده بر فرق
لوح ادبش خط خطابت
طوق شرفش خم رکابت
بر فرق دکن کلاه بختش
بيدار نخست پاي تختش
زين پيش دلش چو ديده پر بود
کش تاج نه کامياب در بود
از بي گهري به ديده نم داشت
بانوي عقيم در حرم داشت
يک تخت و دو شاه برنتابد
يک برج و دو ماه برنتابد
آن کس که يکي است با دو بانو
در سيل بلاست تا به زانو
دريا چه بلا کشد به دامن
نيسان عزب و صدف سترون
تا بو که رسد به راحت از رنج
مي زد در صد طلسم و نيرنج
گاهي به فسانه بند مي بود
گه گرد فسون سپند مي بود
جانش به هواي پور مي سوخت
شوقش ز جگر بخور مي سوخت
مي جست ز ماه ماه پاره
مي خواست ز آسمان ستاره
در سينه تمني پسر داشت
دل در غم گوشه ي جگر داشت
مي خواست گهر به تکمه ي تاج
اخگر به شراره بود محتاج
بيچاره به شوق چاره گر بود
در يوزه گر در نظر بود
ناگاه به طرف جويباري
دادند نشان خاکساري
کان خاک نشين آسمان گرد
معمور دل خرابه پرورد
شاهي است به کشور گدايان
بيگانه وشي ز آشنايان
بر خاک شکفته بوستاني
در گرد نهفته آسماني
در گرد ز دل غبار رفته
گردش به ستاره زار گفته
از خلق نشسته برکناري
در دلق نشسته همچو تاري
بر دامن چرخ آستين زن
خاکستر ديده بر جبين زن
جز زهد نه هيچ در سرشتش
جز سجده نه هيچ سرنوشتش
رخ لاله و مانده از خوي شرم
لب آبله کرده از دم گرم
برق نظرش چراغ اميد
صبح نفسش فروغ جاويد
بنهاده بر آسمان تحقيق
قفل ادب و کليد توفيق
بر فرق قضا خط دعايش
بر چشم قدر گل رضايش
در بستگي چنين قضايي
دارد دم او گره گشايي
اين نخل بگيرد از نم او
وين غنچه گشايد از دم او
گر بخت جوان نتابد اين بار
از بهر طلب گشايد اين کار
جوينده بود ازين نشانه
گنجينه نه در حريم خانه
مي خواست که چون شود شبانگاه
گويد سخن اميد در راه
شب چيست انيس جانگدازان
خلوتکده ي خيال بازان
شب شاهد حجله ي نيازست
شب پرده ي شاهدان رازست
از شام بجو سحر فروزي
وز شب بطلب سفيد روزي
اين شام که صبح ازو خجل شد
قفل نظر و کليد دل شد
تا شب به دل دو نيم بنشست
بر نطع اميد و بيم بنشست
تا شوق چه گل کند درين باغ
مرهم چه اثر دهد بر اين داغ
چون از روش سپهر دوار
آبستن روز شد شب تار
از فرق کله فشاند چالاک
وز تخت قدم نهاد بر خاک
آتش شد و بر هوا علم زد
چون باد برهنه پا قدم زد
بگرفت ره طلب شتابان
در سر تگ و پوي آن بيابان
شب تابي ريگ چون ستاره
افروخته شمع صد نظاره
بي صد تگ و پو ره طلب نيست
شبگردي عاشقان عجب نيست
پوينده به گام پويه ي خويش
آمد به خرابه جاي درويش
آسود از آن بلند شبگير
جا کرد بر آستانه ي پير
درويش دلي به مهر بسته
در بر رخ نه سپهر بسته
نظاره کنان به پرتو آه
از پرده ي شب رخ سحرگاه
آويخته دل ز تار خورشيد
آگاه ز شبروان اميد
ناگه چو سحر دم صبا زد
در کلبه صلاي مرحبا زد
کاي بخت ز شبروي برون آي
تا چند برون دمي درون آي
بشتافت حريف گرم رو پيش
لبيک زنان به بانگ درويش
دريافت گل نياز در دست
بر گوشه ي نطع خاک بنشست
درويش تني به موي در بند
با رشته ي خرقه کرده پيوند
چون رشته سري ز خرقه برکرد
زين سان سر رشته در گهر کرد
کاي خاک نشين سپهر بينش
نيسان بهار آفرينش
گر گوش رضا نهي فرا پيش
پندي ست به شاه نزل درويش
از باغ خرد که کرده مستت
گلدسته ي نو دهم به دستت
وانگاه گشوده لب به اندرز
انگيخت سخن به دل نشين طراز
کاي تخت تو قبله گاه آفاق
اقبال بر افسرت ز عشاق
دانم به شکوهت آدمي نيست
در دانش و بينشت کمي نيست
داني که ز قدرت الهي
ظلي است بزرگ پادشاهي
اين مايه ستون آسمان است
وين سايه به نور توأمان است
بنشين همه جا بلند بنشين
با خسته و مستمند بنشين
چون بر دو جهان طراز بستند
نصرت به نياز باز بستند
جويند به چرخ تاج سايان
تخت از نظر برهنه پايان
در معرکه چون کمر کني چست
خود را بشکن که فتح از تست
گر از تو دلي شکست ناشاد
دانم که شکست بر تو افتاد
جمازه گران و راه کهسار
کوهي بکن و دلي ميازار
اين دم که تراست باده در جوش
از خشک لبان مکن فراموش
چون از گل و مي شوي طربناک
مستانه بريز جرعه بر خاک
از گرمي مجلس است بس دور
تو ساقي و اهل بزم مخمور
ملک تو عجب کشيده خواني است
بر خوان تو خلق ميهماني است
مي باش به انجمن طرازي
مي کوش به ميهمان نوازي
از داده ي ايزدي برون ده
او داد فزون تو هم فزون ده
تو سيم فشان ز بخت والا
تا ابر بباردت ز بالا
در نافه نهفته تا کي ات مشک؟
بي ابر کرم چمن شود خشک
هم دست گشاده دار و هم دل
زين هر دو خزينه قفل بگسل
ساقي شو و آبگينه بگشاي
اول دل و پس خزينه بگشاي
گنجينه ي تو گشاده خم به
قفلش به کليد هر دو گم به
مي مي خور و در خمار مي باش
مستي کن و هوشيار مي باش
بر بام برآ و مست بخرام
زان سان نه که پا بلغزد از بام
با غير کن آن ترانه سنجي
کز غير چو بشنوي نرنجي
اين دور ز تست مي بياشام
زان سان که نيفتد از کفت جام
چون کوس زني به بام درگاه
ياد آر ز ناله ي سحرگاه
در عدل قدم زنان علم باش
در جزم نظرکنان حکم باش
ور جرم ز تست در پذيرش
ور از دگري ست سخت گيرش
بيدادگري ستم نهادست
تو در گذرانيش نه داد است
از پادشهان ز داد پرسند
ني از گهر و نژاد پرسند
تو خفته و عالمي به فرياد
داد از تو اگر چنين دهي داد
سنگ ره کاروان مکن باج
کاين نام برآردت به تاراج
کان تاجوران که تاج بخشند
صد قافله نقد باج بخشند
چون حرف زدي سخن شنو باش
چون راه روي ميانه رو باش
اقبال تو دولت ابد بس
دستور مدبرت خرد بس
آن کن که شوي ز دوستکامي
مشهور جهان به نيکنامي
در خانه شو از برون خبردار
تا چيست فسانه ات به بازار
اين ساز درون مجو ز مستان
بشنو ز درون که چيست دستان
آنان که به گوشه اي نشستند
در بر رخ کائنات بستند
کردند برون، سري ز نه دلق
آزرده دل از ملامت خلق
اين طائفه را به خلق رو نيست
زينها به تو هيچ گفت و گو نيست
تو شاهي و صد شمار داري
با خلق هزار کار داري
اکنون که ترا جهان نثار است
با خالق و خلق هر دو کار است
آن کن که شود ز روي بهبود
خلق از شه و خالق از تو خشنود
شاهان به هزار گونه، يارا
ماندند مدار بر مدارا
اي گوهر تاج و پايه ي تخت
داني چه بقاست در گل بخت
اين مهد به هر چه علو و سفل است
بازيچه ي صد هزار طفل است
بر نطع ادب نشين و بگذر
اين مهره ي گل بچين و بگذر
آگاه شو از طنين نه طاس
زير و بم هفت پرده بشناس
خلقي ست به رشته اي گرفتار
سررشته به دست تست هشدار
از سخت دلي است در رهت سنگ
در تنگي چشم خانه ات تنگ
ايام به اين همه درازي
تنگ است و تو تنگتر چه سازي
هست از نظر بلند و پستت
تنگي و گشادگي به دستت
خواهي به جهان نه سخت ميري
مخراش دلي به سخت گيري
آن ساز نما که چون زني کوس
خيزد ز جهان نفير افسوس
پيرايه ي مسند سکون باش
در خانه ي عافيت ستون باش
صد شمع به پيش باد مي دار
وز روز پسين به ياد مي دار
يک چند ادب طراز ديرين
انگيخت حديث تلخ و شيرين
آميخت در آن شب تب و تاب
اهليلج تلخ را به جلاب
وآنگه به نظر نواخت او را
بشکفت و شکفته ساخت او را
هم جوي به لاله زارش آورد
هم آب به روي کارش آورد
پس ساده ز رنگ و بوي آسيب
با او دو ترنج داد و يک سيب
کاين تحفه به بارگاه برگير
سرمايه ي صد بهار برگير
دانا به خيال خود چنين پخت
کاين ست مرا دو پور و يک دخت
درويش نگاه دوربين کرد
بر نقش خيالش آفرين کرد
کاين ست فروغ راستيني
احسنت، زهي درست بيني
وانگاه ز عذر داد پيوند
شيريني خلق و تلخي پند
کاين تازه نفس که زد چنين جوش
با باد سحر رسيده همدوش
از کشت اميد خوشه ي تست
تعويذ کلاه گوشه ي تست
تلخي سخن مبين که پند است
اين باده ي تلخ سودمند است
گر بر تو کند دلم گراني
بايد که سبک تو بگذراني
چون گوش تو باز شد ازين پند
اي مردم ديده ديده بربند
شاهش نفس نياز بگشاد
بربست دو چشم و باز بگشاد
دريافت به مهد خانه ي خويش
خود را به بت يگانه ي خويش
با هم دو صنم غنوده هم دوش
وز غنچه دو برگ گل همآغوش
آن لاله ي عشوه آب داده
وين سنبل ناز تاب داده
اين آب فشانده ارغوان را
و آن خنده گشاده زعفران را
صبح طرب از افق دميده
باد از رخ گل تتق کشيده
از غنچه نسيم ياسمين را
بگشاده چو از رحم جنين را
هم لخلخه سا سحر به بستان
هم مروحه زن صبا به مستان
دريافت بهار نازپرور
آبستن لاله غنچه ي تر
زان تازه سهي قد گل اندام
بشکفت سمنبري به هنگام
بر داد ترنج او نهالي
افتاد ز نافه اش غزالي
والاگهري کز ارجمندي
در نام پدر نهد بلندي
يکتاگهري که چون کشد اوج
دريا شود از وي آسمان موج
شاه آمد و دوستکام بنشست
در بزم به جام و نقل بنشست
در داد صلاي کامراني
برخواند جهان به ميهماني
نزلي بکشيد رنگ در رنگ
کز بهر سماط شد جهان تنگ
خوانهاي نعم جهان جهان ماند
خوان بر سر کس چو آسمان ماند
چون بر چمنش گذشت سالي
نخلش بگرفت اعتدالي
باز از گل نو به بار آمد
کش چار چمن نثار آمد
بشکفت دلش ز پور ديگر
بر نور فزود نور ديگر
افزود نگار بر نگارش
بشکفت بهار بر بهارش
در سال سوم چو ماند ماهي
شامي بدميد صبحگاهي
بگرفت از آن بهار دربار
شاخ گل او ز سوسني بار
خورد آرزويش ز دختري آب
دختر نه که اختر سحرتاب
آن را که بر او نظاره افتاد
گفتا به زمين ستاره افتاد
جادو منشي به ديدن تيز
چشمش دو ستاره ي فسون ريز
مهدش به طرازشي ز حد بيش
بردند به تکيه گاه درويش
دانا به هزار دل نشيني
برداشت مژه به دوربيني
لختي سر خود نهاد در جيب
حيران نگارخانه ي غيب
انديشه کنان به فکر سرگم
آميزش رنگهاي نه خم
نظاره کنان ز لوح اوضاع
نيرنگ طلسمهاي ابداع
بگرفت شماري از سرشتش
بر خواند نشان سرنوشتش
تا نقش قضا به نام او چيست
ناکامي او و کام او چيست
دريافت کدام دلفريب است
وين نخل بن کدام سيب است
نظاره ي شمع انجمن کرد
فالي زد و نام او دمن کرد
امروز به جلوه چون تذروي است
نوخاسته دلفريب سروي ست
ز آن صبر گداز فتنه ي دهر
برخاسته فتنه اي به هر شهر
افسانه ي عشق او به هر سوي
ديوانه ي حسن او به هر کوي
برخاسته آتشين بهاري
پيراسته نازنين نگاري
در آرزويش نشسته شاهان
جان بر کف دست وصل خواهان
اي آن که دو ديده باز داري
با خود ز نظاره راز داري
درياب که ديده را نظرهاست
در هر نظري نهان اثرهاست
اين راز نهفته يافت نتوان
وين رمز درون شکافت نتوان
خوش وقت حريف ديده فرساي
بر تارک آسمان زده پاي
از همت او دو کون نيمي
صد اطلس چرخ در گليمي
يک گام نهي اگر ز خود پيش
ملکي ست فراخ دلق درويش
هر رقعه ازو نشان والا
هر بخيه حساب ملک بالا
گر نيم شبي شوي خرامان
از جيب گرفته تا به دامان
يک پرده ي دل گرت شود فتح
بيني که چه تنگناست اين سطح
نظاره گيان بزم تقدير
کشتند چراغهاي تدبير
سرمستم و ميزند درين اوج
درياي سخن بهر کران موج
هر چند ز دست خويش رفتم
هم بر سر حرف پيش رفتم
خونابه چکاني ناسور سينه ي نل از کاوش نشتر درد دمن و الماس سوده ي خيال مرهم کافوري ساختن
دانا که نشان باستان داد
زين گونه نشان داستان داد
کاورنگ نشين نل بلا سنج
از کشمکش درونه در رنج
افسون دمن چو کرد در گوش
زد نعره ي شوق و رفت از هوش
وز خود بربود آرزويش
با گريه گلاب زد به رويش
وانگه قدري به هوش آمد
جوشي زد و در خروش آمد
کاي واي به بخت چون کنم، واي
ني دل به خود و نه صبر بر جاي
عشقم به نمک نهفته ناسور
دردم به جگر شکسته ساطور
طوفان بلاست آب جويم
حسرت زده برق بر سبويم
تا از رگ دل گره گشادم
جيحون بلا به موج دادم
اي عشق چه داشتي به جانم
کافروختي آتش نهانم
بس بود به سينه شعله ي آه
صد برق زدي تو هم به ناگاه
همراه که آمدي به کويم؟
آخر که نموده ره به سويم؟
چون بي خبر آمدي درونم
از چيست که يافتي زبونم؟
اي سندگل از چه رو به ناکام
بر شيشه ي بخت من زدي جام؟
من تاج شهي ز سر فکندم
ناورد ترا سپر فکندم
تيغ تو به کين من علم چيست؟
من خاک نشين به من ستم چيست؟
تو دشمن جان و بخت من هم
من سوختم از تو تخت من هم
چون کوس بلا زدي به بامم
چون ننگ جهان شدي به نامم
اي چرخ به من چه برشکستي
دانم که به فتنه عهد بستي
شمع تو به خانه سوخت رختم
اکسير تو خاک شد به تختم
اي کوکب بخت چون گذشتي
سنگ ره آسمان نگشتي
چون تير فکندي از کمانم
بر خاک زدي ز آسمانم
دانم که سر ستيزه داري
فرياد ازين ستيزه کاري
از عشق نبود اين گمانم
کآتش فکند به مغز جانم
ني عشق که سيل آتش ست اين
طوفان دل بلاکش ست اين
لختي ز بلاي عشق جوشيد
لختي به سپاه عشق کوشيد
کاي عشق خوش آمدي چنين چست
در دل بنشين که منزل تست
اين چتر و نگين و افسر تو
وين جان و دل و تن و سر تو
روز از تو شب سيه مرا بس
تخت از تو و خاک ره مرا بس
بپذير به تحفه جان و بنشين
بگشا کمر از ميان و بنشين
بنشين و ز عقل جوش بنشان
وز خون هوس خروش بنشان
از آمدنت چو گل شکفتم
دامن دامن بهار رفتم
گل کرد بهار بختم امروز
بر گل بنهيد تختم امروز
بس زخمه گسست تار اين چنگ
کاين نغمه به عشق شد هماهنگ
صد شعله به مغز سر فشردم
کاين شمع به بزم عشق بردم
صد آبله خون چکيد از هوش
کاين دشنه به سينه شد همآغوش
عمري به خيال ناله ناليد
کاين شعله درون سينه باليد
بر سينه هزار کوه غم ريخت
کاين گرد به دامنم درآويخت
بس دل به محيط خون بغلطيد
کاين نيشترم به رگ بپيچيد
بس آب به خاک غم برآميخت
کاين باد به آتشم درآويخت
بس شام به روشني زدودند
کاين صبح ز چاک شب نمودند
بس تيشه به کان دل شکستم
کآمد گهري چنين به دستم
عمري به فنا قدم فشردم
کاين دست به دامني سپردم
در خانه چو روشنايي اي هست
دل را به دل آشنايي اي هست
پيداست که چون دو دل بسوزند
از هم چو دو شمع برفروزند
بر آه ز ناله تار مي بست
صد پرده به روي کار مي بست
گه درد دلي به باد مي گفت
گه نقش غمي به ياد مي گفت
چون مست مي شبانه مي گشت
آشفته برون خانه مي گشت
مژگان به جگر نگار مي بست
در پرده ره خيال مي بست
مي راند سخن ز پرده بيرون
مي داد نگار گرده بيرون
سوداي درونه جوش مي زد
وز جوش جنون خروش مي زد
مي بست طراز خون سخن را
مي خواند نفس نفس دمن را
کاي شمع يگانه ام کجايي؟
آتش زن خانه ام کجايي؟
با ديده و دل به سينه تيغم
بي درد نيامدت دريغم
کس تيغ زند چو من شهي را
ناوک فکند چو من مهي را
زخمي که زدي به جان رنجور
در روز نخست گشت ناسور
جانم نه خيال سفته ي تست
نشتر به رگم نهفته ي تست
تو در دل و ديده را خبر ني
دل زخمي و دشنه در نظر ني
بي رحم صنم ز خود بينديش
رحم آر کنون به زخمي خويش
من آينه از رخ تو جويم
تو تيغ کشيده رو به رويم
بي مهر برآمدي تو مه چهر
پرورد ترا کدام بد مهر؟
دل بردي و در شدي به جانم
خوش يافته اي از اين ميانم
کي بود گمان کز آن گل نار
گردد دل و ديده ام خسک زار؟
تا نقش رخت به سينه دارم
صد شعله در آبگينه دارم
داري نمکي به خنده کاني
تا بر جگر که مي فشاني
اين دم که زدم فسونگري نيست
سوداي من و تو سرسري نيست
در تاب مشو که عقده سخت است
در رشته مپيچ کار بخت است
بستند مهندسان نه کاخ
مهد تو و تخت من ز يک شاخ
گر نيست خوشت ز خوي ناساز
همخوابگي ام به بستر ناز
در کوي تو آيم و ز هر گرد
جاروب کشم به اين دم سرد
با وصل تو گر نيم درون شاد
پاس تو دهم درون به فرياد
چون در حرمت نباشدم راه
صورت بنهم به خاک درگاه
هم تنگ خودم اگر نبستي
هندوي توام به بت پرستي
شمع تو در انجمن بسوزم
آتشکده ي تو برفروزم
چون نام تو هست بر زبانم
کز برهمنان بيد خوانم
هر چند به مهر بت نشستم
بگذاشته بت ترا پرستم
حسنت به هزار جلوه در پيش
من بت بپرستم آه ازين کيش
هر جا تو به دل شوي نگه باف
من بت چه کنم بده خود انصاف
در بتکده تا ترا پرستم
بت بر سر برهمن شکستم
نيرنگ فسانه ات شنيدم
در خواب شبي رخت نديدم
من بي تو به ناله هاي خوني
تو بي من خون گرفته چوني
من بي تو به خاک ره، مژه باز
تو خواب گزين به بستر ناز
من بي تو دلي بداده از دست
تو فارغ ازين که بي دلي هست
من بي تو ز خون ديده گلنار
تو خنده زنان به صحن گلزار
من بي تو به خون کشيده دامان
تو رفته به نطع گل خرامان
من بي تو به خاک غصه پامال
تو رقص کنان به بانگ خلخال
من بي تو چو رشته تاب در تاب
تو رشته گسل چو در ناياب
من بي تو نشسته ريش در ريش
تو کان نمک گشوده در پيش
من بي تو به زخمهاي کاري
تو با جگر که کار داري؟
من بي تو فشانده دل خرد هم
تو بي خبر از من وز خود هم
من بي تو به بي دلي همآغوش
تو کرده مرا ز دل فراموش
من بي تو به ذوق جان گدازي
تو عاشق خود به حسن بازي
من بي تو گرفته ترک هستي
تو با صنمان به عيش و مستي
من خورده ز عشق تو گزندي
تو سوخته گرد خودسپندي
من دست ز آرزو بريده
تو دشنه ز آستين کشيده
من تشنه جگر به وصل مشتاق
تو تشنه دلي به خون عشاق
از من همه مهر و مهرباني
وز تو همه نقش سنگ جاني
نقشي است به سنگ ز اهل فرهنگ
کآتش بنهفته عشق در سنگ
غم در دل من نمانده بودي
وز سنگ تو برنخاست دودي
سوزت نگذاشت هيچ در من
سنگين دل تو نسوخت بر من
گويند ترا که هوش داري
مژگان نگه فروش داري
آيينه ي ديده روبه رويت
پرورده ي هوش مو به مويت
آنان که کنند گفت و گو عشق
گويند که خيزد از دو سو عشق
از کشت تو خود جوي نديدم
وز برق تو پرتوي نديدم
هرگز ننويسيم سلامي
هرگز نفرستيم پيامي
عشق تو به آستين زبانه
از هر بن مو کند ترانه
افسون پري بسي دميدم
هيچ از تو پري نشان نديدم
چشمم بگرفت از رخت رنگ
از گوش درآمدي به نيرنگ
با آن که درين مقرنس هوش
نزديک همند ديده و گوش
گر بنگريم به پرده ي خواب
بي تابي من نياوري تاب
تا درد غمت دفينه دارم
آتشکده ها به سينه دارم
هر شب من و تازه آرزويي
تا صبح رساند از تو بويي
تو شاهد عشوه ساز چوني؟
معشوقه ي عشقباز چوني؟
زين درد که غائبانه ورزم
داني که به پرسشي نيرزم
زين سوي بسوخت صد ستاره
زان سوي نخاست يک شراره
گر بر مژه ام ز ديده رنگ است
بي حوصله ي شکيب تنگ است
دارم تهي اين دو چشم بيدار
تا پر کنم از فروغ ديدار
درياب که ديده ي نگه دوست
بر خود به خيال مي درد پوست
اتفاق زبانه زدن آتش شوق دمن با شعله کشيدن عشق نل و بيان اتحاد زماني با بعد مکاني
صاحب نفسي که دم به دم بست
زين گونه دو رشته را به هم بست
کانشب که دل نل از غم آشفت
بر بستر خود دمن دمي خفت
انداخت صبا ز رخ نقابش
افتاد خسک به جامه خوابش
دلها همه در نشيمن راز
بر يکدگرند پرتوانداز
در ديده ي عاشق اوفتد خار
نشتر شکند به پاي دلدار
اين جوشش مهر در دو سينه
يک مي بود و دو آبگينه
يک نغمه نشسته در دو پرده
يک نشئه دو جا ظهور کرده
عاشق ستمي که ديد از عشق
معشوق همان کشيد از عشق
عاشق جرسي که بر فغان داشت
معشوق همان جرس به جان داشت
عاشق قدحي که بي سبب ديد
معشوقه همان قدح به سر ديد
عاشق خللي که در نهان ديد
معشوقه همان خلل به جان ديد
عاشق شغبي که کرد بنياد
معشوق همان شغب برون داد
عاشق نفسي که از جنون ريخت
معشوق همان جگر برون ريخت
عاشق عطشي که شعله کش يافت
معشوق به دل همان عطش يافت
عاشق قدمي که شام غم زد
معشوق همان به ره قدم زد
عاشق المي ز غم تراويد
معشوق همان الم تراويد
عاشق سببي که از سر انگيخت
معشوق همان سبب برانگيخت
عاشق رقمي که بي نشان خواند
معشوق همان رقم روان خواند
هر داغ که آن نگار مي سوخت
بويش جگر فگار مي سوخت
هر ناله که گلعذار مي کرد
در عاشق خسته کار مي کرد
در عشق ببين و پايه ي او
خوش آن که گرفت سايه ي او
اين عشق به خون ديده سيراب
از ديده به ديده مي زند تاب
اين زمزمه رشته از دو سو بست
بيرون نرود صد از يک دست
اين تيغ شکافد از دو سو فرق
آري دو زبانه دارد اين برق
اين بحر که مي کشد سر از اوج
بر هر دو کرانه مي زند موج
حيران دمن از چنين شماري
مي ساخت به صبر روزگاري
پيشاني دل شکفته مي داشت
وز خود غم خود نهفته مي داشت
شبها که به صد ملال مي بود
با زمزمه ي خيال مي بودد
از زخمه ي چنگ سينه مي خست
بر تار هزار ناله مي بست
مي گفت ندانم اين چه سازست؟
از سوز که اين همه گدازست؟
بي کشمکش کمند تقدير
آن کيست که مي کشد به زنجير؟
تا عشق که شد مساعد من
اندر کف کيست ساعد من؟
از خنده ي کيست نوبهارم؟
وز ناله کيست خار خارم؟
تير مژه اي که بر نشان ست
نوک نگه که پرفشان ست؟
چندين شرر و سپندم از چيست؟
وين شعله ي دل بلندم از چيست؟
دارد ز که مو به مويم آزار؟
وز ناخن کيست جنبش تار؟
تنها نه به دل خلد کز آن سوي
دارم خله اي به هر بن موي
مي گفت چنين و حال مي کرد
بيننده جنون خيال مي کرد
معجر شده از طپانچه پاره
اشک آمده تا به گوشواره
بسيار ز پرده تار افتاد
تا پرده به روي کار افتاد
از بس که چو رشته مو به مو تافت
سر رشته ي کار خويش دريافت
دانست شرر به گلشن افتاد
وز شعله خسک به روغن افتاد
دريافت ز مهر کيست اين سوز
انديشه ي کيست شعله افروز
اين زخمه که مي زند بر اين تار
در پرده نهان که مي کند کار
بوي که رسيد در دماغم
باد که وزيد بر چراغم
از بهر تسلي دل زار
مي داشت به دست نقش دلدار
از بهر شکيب جان بي تاب
بي دل به سراب بود سيراب
مي داشت مقابلش نهاني
ميگفت به همدمان جاني
کاين نقش بتي ست دل نگارم
کز برهمني ست يادگارم
از ديدن او طرب فزايد
وز رشته ي جان گره گشايد
در بتکده ي خيال مستم
بر نقش مبين که بت پرستم
در مانده به خود چو نقش ديوار
حيران پرستش پرستار
هر کس که رهي به رنگ و بو برد
در جيب گمان سري فرو برد
حيران صنم نشسته دايه
کز کيست برو فتاده سايه
اين تلوسه چيست در شکيبش
جادوي که مي دهد فريبش
بر هر شجري بهار پرورد
هر ميوه به پختگي شود زرد
وين ميوه درين طرب نوردي
خام است نهاده رو به زردي
زان سوخت ز مادر و پدر هم
خونين شده شان دل و جگر هم
خاري که خلد به پاي فرزند
در چشم پدر شود جگربند
وان مادر مهربان که داني
برخواند فسون مهرباني
کاي تازه نهال نوبهاري
در سرو تو چيست بي قراري
پژمرده بهار از چه دردي
در سرخ گلت ز چيست زردي؟!
ديدي به رهي اگر پري را
در کار کنم فسونگري را
ور زد صنمي ره تو در خواب
دانا ننهد مدار بر خواب
ور در سرت از هوس خيالي ست
کان بر سمنت زنيل خالي ست
تو نکته شناس و هوشمندي
بر خواب و خيال دل چه بندي
گر چشم تو ديد نوبهاري
يا گوش تو زيبد از نگاري
گيرم به نگار نوبهارت
بندم ز بهار نو به کارت
آشفته چنين چراست خويت؟
آشفتگي اين نه بس به مويت
در تاب مشو که ريخت آبت
در طره بس است پيچ و تابت
خود اين همه چيست خسته جاني؟
بگذار به چشم ناتواني
چون غنچه مپيچ خويشتن را
تنگي بگذار پيرهن را
در جلوه بس است بانگ خلخال
تو نيز مکش فغان ز دنبال
جادونفسان به دلفروزي
کردند بسي سپند سوزي
افسانه نرفت در علاجش
افسون نگرفت در مزاجش
ماندند زمان زمان بخوري
از آتش کس نخاست نوري
از قرعه زنان و فال بينان
رفتند ره خيال بينان
گفتند پري وشي است در ديد
در آينه خويش را مگر ديد
يا مه که به خواب او درآمد
کاين شيفتگيش بر سر آمد
بگزيد خرد به همنشيني
بنشست پدر به دوربيني
کآيا چه فسون رهزن ست اين؟
نيرنگ کدام دشمن ست اين؟
دارم غم ديده ي حسد بين
اي خاک جهان به چشم بدبين
اين دود بلا به گلشنم چيست؟
تاريکي چشم روشنم چيست؟
بر شيشه ام آفت چه سنگ است؟
بر آينه ام کدام زنگ است؟
با ظلمت بخت چون کنم آه
بگرفت به عقده ي ذنب ماه
برجيس، اگر نه در محاق است
اين زهره چرا در احتراق است؟
بر چرخ برآمد از مهش دود
تا خود چه قران به طالعش بود؟
از دور فسونگران رسيدند
افسون پري بر او دميدند
آن رشک پري که ديده ور بود
مفتون پريوش دگر بود
آنجا که نظر کند گشادي
صد کارگه فسون به بادي
شد رشته گره گره ز افسون
زين رشته سري نکرد بيرون
گشتند بسي فسانه پرداز
اين حقه ي پر فسون نشد باز
شوريده پدر به سوزش دل
آتش فکن هزار محفل
در خويش به پيچ و تاب مانده
بيگانه ز خورد و خواب مانده
انديشه کنان نشسته هر چند
با جان و دل گسسته پيوند
ز انديشه ي دل نخورد آبي
زين رشته نيافت رشته تابي
هر کس که به عشق در بماند
رنج و غم عاشقان چه داند
افتادن طشت دمن از بام و پيچيدن صداي آن به گوش پدر و مادر و در بيچارگي در چاره سازي زدن
اي محرم شادي و غم عشق
نظاره گشاي عالم عشق
ز آغاز گرفته تا به انجام
داني چه بلاست عشق خودکام
برق غم عشق دلفروزست
گر وصل دگر فراق سوزست
در هر جگري که خاست جوشش
از هر بن مو رسد خروشش
در خانه نشسته سر به ديوار
دستان ز پيش به چار بازار
ز آنجا که به غم شگفت نتوان
آتش به خسک نهفت نتوان
ناگه ز فسون پرده سازي
بي پرده شد آن خيال بازي
سروي ز سمنبران همزاد
کايام چو او به حسن کم زاد
دايم به دمن نشسته دمساز
همخانه و همزبان و همراز
روزي ز شب دمن برآشفت
آهسته به مادر دمن گفت
کاي بانوي کاخ شهرياري
خاتون سرير تاجداري
دادند قران زهره با ماه
با مقنعه تو افسر شاه
با من ز دمن نهفته رازي ست
در پرده نهان شگفت سازي ست
بشکافم اگر جراحت او
راهي ببرم به راحت او
پويم ز پي دواي رنجور
ناگشته هنوز زخم ناسور
آن مرد به درد چون غريبان
کو درد نهفته از طبيبان
حرفي که بود سزاي گفتن
دانم نسزد به دل نهفتن
اين لعبت نازنين به خانه
انداخته قرعه غائبانه
دارد بر خود ز صفحه دال
از صورت نل کشيده تمثال
در خانه شود چو آرميده
آن نقش نهد به پيش ديده
با او به خيال عشق بازد
جان کاهد و کالبد گدازد
در پرده کند خيال بازي
دارد به خيال پرده سازي
نظاره کنان شود چو مدهوش
آن نقش چو جان کشد در آغوش
چون باز رسد به حالت پيش
آن نقش نهد مقابل خويش
اين نغمه به ساز عشقبازي
با نقش کند ترانه سازي
بيننده يقين کند گماني
کان صورت ازو گرفته جاني
همزاد به بانو اين خبر گفت
بانو به خديو تخت برگفت
برخواند خديو محرمان را
گفت از غم عشق بي غمان را
کان گلبن نورسيده ي من
پرورده به آب ديده ي من
پيچيده به خود چو عشق پيچان
گويي که مگر بتي است بيجان
گردي که بر آن پري نژادست
در ديده ي عشق ديو با دست
از گريه ره نظاره بسته
چون ديده به خون دل نشسته
در رفته به نرگسش فسوني
انباشته چشمه اش به خوني
بربسته به خون دل نگاري
گل کرده به تازگي بهاري
عشق ار چه شگفت ماجرايي ست
رسوايي عشق بد بلايي است
ننگ ست ز خال اين سياهي
در ديده ي دودمان شاهي
هر چند در آتشم بود نعل
ياقوت کشم به رشته ي لعل
ليکن چکنم به نام و ناموس
کاين عشق به بام برد ناقوس
کي داشتمي گمان که در گشت
از بام فلک بيفتدم طشت
اکنون که فتاده شيشه از طاق
زد طبل ملامت من آفاق
هيهات زهي محال کامي
ديگر من و نام نيکنامي
کاين زمزمه کز خديو برخاست
از همنفسان غريو برخاست
زين غصه جگر به ناله سفتند
وز سوز درون به شاه گفتند
کاي بخت تو شمع طاق افلاک
مخراش گل طرب به خاشاک
چون نسخه ي جزء و کل نوشتند
يک درد به صد دوا سرشتند
زين راز نهان مگو که پيداست
اين درد ترا دوا هويداست
اين زهره فروغ در ناسفت
با گوهر شبچراغ کن جفت
سنگين شود اين هراس بگذار
گوهر به گهرشناس بگذار
گرداب شود چو موج مخروش
دريا ز گهر نيارد اين جوش
خواهي که به عصمتش دهي پاس
در رشته کش اين گهر به الماس
رسمي است ز خال عيب خالي
در رشته کشيدن لآلي
مسکين پدرش به حال مويان
بگشاد زبان جواب گويان
کاي منتخبان مجلس خاص
والاخردان صدر اخلاص
من نيز بر آن سرم کزين در
درجي به اميد خود کنم پر
ليکن چکنم که نيست هنگام؟
آهو بره را چه تاب اين دام؟
يک گوهرم از محيط پاک ست
وان نيز به صد غبار ناک ست
اين سوسنم آرزو درودست
وان هم تلف خزان کبودست
اين سرو هنوز نوخرام است
وين ميوه ي تازه نيم خام ست
مادر پدرش به خلوت راز
کردند در نصيحتش باز
گشتند به جان بينش انديش
روشنگر نور ديده ي خويش
کاي چشم دل و چراغ ديده
آرامش جان آرميده
هستيم به جان نوازي تو
آگه ز خيال بازي تو
اي شيفته جان دل که داري
وين هدهد بسملي که داري
داني نسزد به ما نگفتن
وز پرده ي چشم ما نهفتن
زين ابر به قصر ما هوايي ست
زين پرده به گوش ما نوايي ست
و آنجا که نظر به دل اسيرست
از جوش هوس کرا گزيرست؟
تقدير که کشته ها درو کرد
هر کار به وقت خود گرو کرد
داني قدري شکيب بايد
کز عقده ي دل گره گشايد
صبر تو ترا گره گشا بس
پرهيز به درد تو دوا بس
زين زود گر اندکي کني دير
صيد تو شود به پاي خود شير
هر چند نسيم شد چمن خيز
کرد آتش خفته دمن تيز
يک دم نغنود چشم مستش
اميد نداد دل به دستش
از هر مژه چشمه چشمه خون ريخت
سوداي درون همه برون ريخت
پند پدر و فسون مادر
زد در دلش آذري بر آذر
جائي که نظاره با وصال ست
يک چشم زدن هزار سال ست
جانش ز حيات سيرتر شد
وز تنگدلي دليرتر شد
افکند ز چهره معجر شرم
زد چاک به طيلسان آزرم
نل مي طلبيد و آه مي کرد
آهش به سپهر راه مي کرد
اين کوشش واين کشش ز جايي ست
کآنجا ز فراق ماجرايي ست
از من نشد اين درونه تابي
نل مي کند از برون خرابي
من خود نشدم به دشنه بسمل
نل مي خلدم به پهلوي دل
من دم نزدم به ناشکيبي
نل مي کند اين خرد فريبي
من پا ننهاده بر در خويش
نل مي کشدم به کشور خويش
نل مي زند اين نمک به ريشم
نل مي طلبد به سوي خويشم
خلقي ز دو سوي دوش بر دوش
مي رفت حديث گوش در گوش
هر دل شده پي به حال او برد
هر سوخته را خيال او برد
هنگامه طراز باشد اين ساز
خلوتکده بر نتابد اين راز
بر آتش اگر بيفکني عود
بويش به دماغ مي برد دود
چون گل بشکفت در گلستان
مرغان به نوا زنند دستان
گل گشت نل گلستان دل در دشت و لاله زار جگر در جيب و نامه ي آتشين حرف به پاي مرغان زرين بال بستن و به قصر دمن پرواز دادن
باد سحري به شاخ سنبل
زين گونه بنفشه ريخت بر گل
از بس که دل نل از غم آشفت
از شورش فتنه عالم آشفت
صبحي ز غم زمانه دلتنگ
از خانه به باغ کرد آهنگ
تابو که دلش گشايد از باغ
بر لاله نهد سياهي داغ
آمد به جگر گداز ناله
بر سبزه فتاد همچو لاله
ديوانه دلي از آن صنم داشت
ديوانگي بهار هم داشت
هر جا گل و بلبلي به هم ديد
دل غرقه به خون از آن صنم ديد
هر برگ گلي که در نظر يافت
همدست تراشه ي جگر يافت
هر شاخ که از صبا خميدي
بر ديده ي او کمان کشيدي
از بس زده باد سرد سيلي
گردن چو بنفشه کرده نيلي
بر بوي گل مراد مي گشت
افتان خيزان چو باد مي گشت
از خون جگر به جوي مي برد
وز برگ گل آبروي مي برد
از ناخن خار لاله مي خست
وز نرگس تر شکوفه مي بست
بر سينه ي غنچه داغ مي سوخت
گلزار جگر دماغ مي سوخت
بر لاله ز غنچه گرد مي بيخت
بر گل ز جگر بنفشه مي ريخت
مي کرد نفس نفس گلستان
از دود درنه سنبلستان
چون باد دم از بهار مي زد
گه بر گل و گه به خار مي زد
چون غنچه گهي شرار مي رفت
چون سبزه گهي به خاک مي خفت
گه پيش صبا ز حال مي رفت
گه شيفته چون شمال مي رفت
گلدسته به دست باغبان بود
او بر چمن آستين فشان بود
از هر مژه اشک آتشيني
مي ريخت به هر گل زميني
پيچيدن طره هاي شمشاد
مي داد دلش چو طره بر باد
هر فاخته اي ز سرو مي گفت
وين کبک از آن تذرو مي گفت
مي گشت تپان به آتشين دل
بر خاک چو مرغ نيم بسمل
ناگاه ز جانب سرانديب
کز خلد برين گلش برد طيب
در صحن چمن چو گل فتادند
مرغوله ي بلبلان گشادند
مرغان خجسته در بم و زير
صد رنگ چو طائران تصوير
نل گفت به تيزتگ غلامي
تا بر سرشان فکند دامي
مرغان همه در کمينگه ناز
کردند به بال بخت پرواز
آن تيز پران گسسته پيوند
مرغان ز ميان فتاده در بند
صياد که صيد او هوس کرد
از دام گرفت و در قفس کرد
زد گرم تر آتشين نفس را
آورد به پيش نل قفس را
يک چند ز درد ناله ي زار
کردند به هم دو نو گرفتار
شد مرغ به عاشق نواساز
چون کودک نوسخن همآواز
کان سوخته جان و دل به ناکام
مرغ تو اسير عنبرين دام
ما و تو دو هم اسير جانيم
مرغان گسسته آشيانيم
بالم قفسي است سخت ناساز
تو در قفسم چه مي کني باز؟
در يک قفس اين منم به زاري
بر من دو قفس روا چه داري؟
دارم صنمي به جلوه دمساز
من ماندم و او گرفت پرواز
در آتشم از جدايي او
از بند خود و رهايي او
گفتم که به کام دوستانت
نظاره کنم به بوستانت
خود رشته شد اين نظر به بندم
افکند به آتشين کمندم
بگذر ز سر چو من شکاري
بگذار که آيمت به کاري
نل گفت که اين طلسم تقدير
کم چون تو کشيده کلک تصوير
تو دل شده مرغ ناتواني
کاري که سزد کجا تواني؟
در کار تو نقش حيرتم بست
برگو که چه کار آيد از دست
مرغش به جواب گفت کامروز
جان باخته طائرم دل افروز
چون من نشگفت ازين گلستان
مرغي به هزار رنگ و دستان
پرورده ي دست شاخسارم
ديوانه ي بوي صد بهارم
خوانم ز فسون عشوه سازان
دانم ز جنون عشقبازان
هر جا شنوم ز عشق سازي
از ناله فشانمش نيازي
دانم سخن و سخنوري را
خوانم خط مردم و پري را
گويند که چون تو در زمانه
کس نيست ز عاشقان فسانه
امروز به باغ آفرينش
رنگ از تو برد بهار بينش
در انجمن نظرپرستان
از عشق تو مي زنند دستان
هر مرغ که در زمانه ي تست
منقار پر از ترانه ي تست
داري نگران دلي به جايي
خواهي خبري ز دلربايي
خط تو رسانمش نهاني
پيغام تو گويمش زباني
بگرفت نل از همه کناري
بنشست به طرف جويباري
چون سينه شکاف کرد خامه
انگيخت يکي فراق نامه
کاين نامه به نام جان نوازي
کاندوخت به هر ترانه رازي
در هر دل کوه زد صدايي
در هر خم مو ازو نوايي
با سينه ي ناله آه پيوند
با تار نظر نگاه پيوند
تلواسه ي ماهي از شرارش
مرغوله ي مرغ از بهارش
خون کرده به باد هم جگرها
بي سعي ميانجي نظرها
از مرغ بر چمن نثاري
از نل به سوي دمن گذاري
اي از بت چين ثبات برده
صد فتنه به سومنات برده
اي داده به عشوه دل نشيني
بسپرده به غمزه دوربيني
اي خانه نشين بلاي صد شهر
آشوب جهان و فتنه ي دهر
اي چشم تو در دم نظاره
برق افکن خرمن ستاره
اي روي تو برق عالم افروز
مهتاب شب و ستاره ي روز
اي بسته به خود ز زيور آذين
انگشت نماي ماه و پروين
اي شورش جان آرميده
نيرنگ دل و فريب ديده
اي حسن تو با زبانه ي خويش
آتش زده در زمانه ي خويش
اي در دل زخم خورده ي من
در پرده دريده پرده ي من
اي داده به ديده خون تراوي
با غمزه سپرده سينه کاوي
اي کرده نهفته عشوه سازي
من با تو به صد خيال بازي
اي از تو بر آبگينه ام سنگ
افتاده ز صد هزار فرسنگ
اي کرده به مرغ ديده ي من
چشم تو بر ابروان فلاخن
اي غمزه ي پر فنت به صد ناز
از جاي بلند ناوک انداز
روي تو چمن بکار برده
رنگ از رخ نوبهار برده
جشني است به روزگار حسنت
ديوانه ام از بهار حسنت
دارم به هواي نوبهاران
آتش چمن و شراره باران
انداخته ساقي ام به محفل
در داروي بيهشي هلاهل
تا بوي تو رفته در دماغم
از بوي چمن بود فراغم
مويي شده ام ز ناتواني
مو بر تن من کند گراني
ليکن به خيال روبه رويم
در جنبش شوق مو به مويم
هر چند جهان همه خيالي ست
در خواب و خيال ما مثالي ست
خود گو به خيال چون شکيبم
خود را به خيال چون فريبم
آن کس که ز درد دل سخن گفت
وصل تو دواي درد من گفت
ني عشق شناسم و نه حالش
ني طرح فراق و ني وصالش
دردي ست مرا خيال پرورد
گويند که عشق تست آن درد
عشقم که نصيبه اي است نورس
نامش نشنيده بودم از کس
اين شعله ندانم از کجا خاست
کز هر بن موي من بلا خاست
زين گونه که سوختم به صد سوز
گويند تو بودي آتش افروز
اين روز و شبي که مي گذارم
از عمر چگونه برشمارم
بي وصل تو زندگانيم چيست؟
صد خنده ي مرگ بر چنين زيست
من بي خور و خوابم از تو، گفتم
در آتش و آبم از تو، گفتم
تو برق ستاره سوز چوني؟
مه پاره ي دلفروز چوني؟
چوني و به خود چه ساز داري؟
با غمزه کدام راز داري؟
قدت به چه جلوه ناز خيزست؟
چشمت به چه غمزه فتنه ريزست؟
از بهر چه داده نرگست وام
سرخي به شکوفه هاي بادام؟
اين اول نوبهار عشق ست
آغاز شکوفه زار عشق ست
گفتم شکفم ازو به صد باغ
او سوخت به فرقم از جنون داغ
گفتم که برد کلف ز رويم
او بيخت غبار غم به مويم
گفتم که شود چراغ بختم
او طعمه ي شعله کرد رختم
گفتم که کند سحرفروزي؟
او کرد به من ستاره سوزي
گفتم که بر آتشم زند آب؟
او سوخت مرا به صد تب و تاب
گفتم که برد ز سينه ام زنگ؟
او کرد دو ديده ام به خون رنگ
گفتم کشم از لبش مي ناب
او سوخت به چشمه ي جگر آب
سر تا سر سينه داغ داغم
عشقت شکفانده باغ باغم
نقش غم تست در سرشتم
کوکب چه کند به سرنوشتم
زان پيش که شمع گل فروزد
پروانه و عندليب سوزد
باد تو رسيد بر چراغم
بوي تو وزيد در دماغم
بر ياد تو فرق بت شکستم
زنار پرستش تو بستم
زين پيش اگر نکرده ام جوش
بودم ز شکوه حسن خاموش
از صبر و دل و خرد گذشتم
بگذر که دگر ز خود گذشتم
عشقت ز خودم ربود، درياب
درياب مرا و زود درياب
درياب که دودم از جگر خاست
از هر بن موي شعله برخاست
درياب که خاک خورد خونم
آتش به دماغ زد جنونم
درياب که شعله هاي آهم
آتشکده کرده بارگاهم
گل در کف و خار در جگر چند؟
صندل همه باغ و درد سر چند؟
عمري ست که انتظار بردم
صبري و دلي به کار بردم
اکنون که شدم ز عشق بي دل
نه صبر به جاي ماند و نه دل
آن صبر که بود هم عنانم
برتافت عنان به امتحانم
آبي که فزودي آبرويم
خونابه گشاده مو به مويم
بادي که بهار داشت جانم
شد صرصر لرزه ي خزانم
باغي که شکفتي از بهارم
آتشکده شد به روزگارم
روزم هم آتش و شبم دود
خود روز و شبي چنين کرا بود؟
آن آب که بود آبرويم
خونابه گشاد مو به مويم
آن باده که بود لعل و گوهر
بر من همه شعله گشت و اخگر
بر چون شد از آرزو سبويم
لب تشنه ي خون آرزويم
درياب که من ز دست رفتم
در پاي اميد پست رفتم
افسوس که روزگار بگذشت
وين عمر در انتظار بگذشت
وصل تو اگر نگيردم دست
هجران کندم به پاي غم پس
دل خون شده ي اميد و بيمم
بر آتش ازين دل دو نيمم
دريا شد ازين گهر کشان پر
تا خود به کف که افتد اين در؟
زين فتنه در آتش است صد نعل
تا گوهر تاج کيست اين لعل؟
جوينده ي گوهرت به صد رنج
والا گهران به گوهري گنج
در چهره ي کهربايي ام بين
از هر مژه لعل سايي ام بين
عشق تو که صد نگار دارد
هم آتش و هم بهار دارد
داري تو کرشمه ساز بدمست
سررشته ي هجر و وصل در دست
ياد تو به بستر تحمل
گه آتشم افکند گهي گل
خود مستي و چشم مست داري
بر شيشه و سنگ دست داري
گر شيشه دهي مرا به محفل
ور سنگ زني به شيشه ي دل
دانم که بود به روزگارت
در دست کرشمه اختيارت
داني که بود خجسته پيوند
لعلت به چو من زمردي بند
گر از تو نظر بگيردم رنگ
ريحان به گلي سزاست همسنگ
گر ديده به ديدنت دهم آب
نرگس به سمن خوش است همخواب
من اختر آسمان نژادم
بپذير که دل به ماه دادم
درياب که بردم انتظارت
اي جان و جهان همه نثارت
بنگاشتمت به خون کتابي
بر آرزوي دل خرابي
اين باده که بر سمن چکيده
خوني است ز دل به سوي ديده
اين دوده که زد رقم به خونم
دردي ست ز آتش درونم
اين نامه که غم نگار عشق ست
گلدسته ي نوبهار عشق ست
اين خط که ز دل نهفته رازست
از نل به سوي دمن نيازست
اين نغمه ي تر که در نوردست
يک ناله ز صد هزار در دست
آن را که دري ز نکته بازست
هر حرف بريده اي درازست
بپذير خروش اين جرس را
عذري ست درازي نفس را
چون متن صحيفه يافت انجام
بر حاشيه ريخت عنبر خام
کز دل به کرشمه اش سلامي
وز ديده به غمزه اش پيامي
صد شوق جگر به تير مژگان
وز ديده به رخ نگاه پنهان
از اشک به پاي او سجودي
وز آه به گوش او درودي
از دست دعا به دامن او
وز روح نثار بر تن او
از غم به نشاط او گدازي
وز گريه به خنده اش نيازي
از ناله به نغمه اش دعايي
وز هجر به وصل او ثنايي
برگي ز نياز من به نازش
دردي ز خروش من به سازش
کوتاه کنم سخن ازين پس
وصل است جواب نامه و بس
بنوشت به خون به جاي مشکش
وز شعله ي آه کرده خشکش
صد درد و بلا به يکدگر بست
پيچيد و به بال مرغ بربست
پيچ و تاب خوردن دمن و جواب نامه نوشتن و چندين مضمون جگر تاب در آن پيچيدن
جادوي فسونگر زبان بند
زين گونه به نغمه داد پيوند
کان مرغ که داشت نامه ي راز
چون طائر شوق کرد پرواز
او نامه ي عشق بسته بر بال
صد قافله آرزو به دنبال
پيمود ره هوس شتابان
هم کوه نوشت و هم بيابان
لرزان که زمانه ي گرانبار
از جنبش بال بگسلد تار
مرغان دگر بلند پرواز
هم جلوه و هم تک و همآواز
چون برق هوانورد گشته
چون صاعقه تيزگرد گشته
بر قصر دمن رسيد سرمست
لختي به کنار بام بنشست
کاندازه بگيرد آن حرم را
وز دور نظر کند صنم را
در ساحت باغ ديد مستش
در گلشن و نوگلي به دستش
آمد پر و بال سست کرده
خود را به نظاره چست کرده
بشکفت چو گل ز رنگ و بويش
بر سبزه نشست روبه رويش
مرغان همه همرهش خرامان
پرها بگشاده همچو دامان
هر دم به خرامشي برآمد
کاندر نظر دمن درآمد
ناگه ز دمن خروش برخاست
گفتي ز بهار جوش برخاست
کاين تيزپران سحر تمثال
پرواز کنان به آتشين بال
مران کدام آشيان ند؟
گلهاي کدام گلستان ند؟
هر مرغ بر اوج جلوه گر ماند
تا از همه مرغ نامه برماند
حيران دمن از نمود اين کار
کز سحر که باشد اين نمودار
اين مرغ به نکهت که پر زد؟
وين گل ز کدام باغ سرزد؟
بشتافت که گيردش به ناکام
وز طره برو بيفکند دام
آتش زده مرغ بر پر و بال
او نرم رو و دمن ز دنبال
چندان پي مرغ تيزپا شد
کز همنفسان خود جدا شد
چون رفت دمن به کنج گلزار
طائر به نوا گشاد منقار
کاي تازه بهار نازنيني
آتش زن لعبتان چيني
آهسته قدم به جلوه بگشاي
کز سنبل تر نپيچدت پاي
بر سبزه چنان خرام سرمست
کز گل نرسد به دامنت دست
تا چند به صيد من شتابي؟
گيسو پي دام من بتابي؟
بي دام به پاي خود اسيرم
مپسند به دست دست گيرم
من مرغ هوا نيم درين باغ
عشقم بنهاده آتشين داغ
دارم خبري ز عشقبازي
از عشق به بال بسته رازي
پرواز کنان پس از زمين جست
بر دست دمن شکفته بنشست
گلبرگ ز نکته زرنشان کرد
منقار چو غنچه گلفشان کرد
کاين نامه ي خود ز بال بگشاي
ديباچه ي صد خيال بگشاي
اين نامه که آتشين بهاري است
از ناله ي نل کف شراري است
زان سرو بهار نوجواني
دارم سخن دگر زباني
کاي صبح بتاب بر شب من
کز جان رمقي است بر لب من
من از تو در آتش و تو سرمست
دستي به دلم که رفتم از دست
سيرم به غمت ز زندگاني
کردم خبرت دگر تو داني
چون کرد دمن بدين فسون گوش
بر سر بفتاد و رفت از هوش
بعد از نفسي به هوش آمد
خوناب دلش به جوش آمد
کرد از مژه ي نظاره پيوند
با همنفسان اشارتي چند
کان به که زنيد دورتر گام
تا مرغ رميده را کنم رام
خود را همه همدمان کشيدند
وز قيدش طوطيان رميدند
آنگاه به پاي سرو بنشست
گلدسته ي صد بهار در دست
بر لاله نمي ز شبنم افشاند
طومار جنون گشاد و برخواند
ديد آن خط و معني شگرفش
صد شعله نهان به حرف حرفش
هر حرف ازو خرد گسل يافت
هر سطررهي به سوي دل يافت
بگذشت نواي غم سرايان
از مطلع نامه تا به پايان
هم نثر به خاک و خون فتاده
هم نظم ره جگر گشاده
هر نکته کز آن به دل نشستش
از سوز به سينه نقش بستش
آمد چو تذرو و کوهساري
در سايه ي سرو جويباري
بنگاشت ز سوز دل جوابي
هر حرف سواد اضطرابي
و آن نامه چو نقش بست ز دودش
پس ديده به جاي مهر سودش
از جعد فشاند عنبرين مشک
تا گشت سياهي از ورق خشک
در گوشه ي دامن نقابش
پيچيده به دست پيچ و تابش
تاري ز کمند طره بگسست
و آن نامه به بال مرغ بربست
صد غم به زبانيش ادا کرد
وان طائر عشق را رها کرد
کان مرغ که کردميش پا بست
افسوس ز دست من برون جست
مردم ز فريب گلعذاران
فرياد ازين فريبکاران
در هر خم مو جنون نهفته
در هر مژه صد فسون نهفته
در نرگسشان همه دورنگي
در آهوي شان همه پلنگي
خود سر صنمان و خود نمايند
بند گره و ره گشايند
با خود سري اين کرشمه سازان
دارند سري به جان گدازان
اين نامه که نازنين رقم زد
وان شعله که از تنش علم زد
خواهم به نفس دهم گشادش
وز خون جگر کنم سوادش
عنوان سخن به نام معبود
کافروخت ز دل چراغ مقصود
طراح نگارخانه ي خاک
بناي گهرسراي افلاک
کرسي نه کاخ آفرينش
مصباح فروز طاق بينش
هر قطره ز فيض اوست قلزم
هر ذره از او سپهر سرگم
زو نقش سفيدي و سياهي
زو جوش و خروش مرغ و ماهي
کرد آدمي از خرد فلک ناز
وز بال به مرغ داد پرواز
از من که به حيرتم فسانه
سوي تو شهنشه زمانه
از من که شدم به هجر پامال
سوي تو خديو بخت و اقبال
يعني به نل از دمن سلامي
وز ديده به سوي دل پيامي
کان نامه که دفتر جنون باد
از مشک نوشته خون فشان باد
بر عقل دميد صد فسونم
افزود کشاکش جنونم
از من بشنو که در چه کارم
با درد و غمت چه کار دارم
کاري است مرا فتاده بر تو
وز من دو هزار داده بر تو
دل خفته به خون و ديده بيدار
من خانه نشين و دل به بازار
در آرزوي محال خويشم
حيرت زده ي خيال خويشم
نقش تو کشيده پيش دارم
سوداي غمت به خويش دارم
زنار بر بتان عصرم
درياب که بي در است قصرم
هر سو ز نصيحتم گزندست
دستان ملامتم بلندست
آن کس که به سينه چاک دارد
از طعن کسان چه باک دارد
عمري ست که با دل دو نيمم
در کشمکش اميد و بيمم
در کوي خودست جست و جويم
وز خون خودست آبرويم
بر من ز جهان خروش برخاست
خلقي ز هزار جوش برخاست
عشق است و جهان جهان ملامت
ديگر چه من و کجا سلامت؟
بر من به هزار جان ناشاد
هم مادر و هم پدر به فرياد
از ناله ي عاشقانه ي من
چون بتکده اي است خانه ي من
گل کرده جنون به روزگارم
آتش زده عشق در بهارم
افروخت بلا به کينه ي من
آتشکده کرد سينه ي من
با وصل تو گر نيم همآغوش
هستم به خيال دوش بر دوش
زين شعله ي غم که سربلند است
چون شعله شراره ام سپند است
هر شب ز غمت به صد تب و تاب
تا روز بر آتشم ز مهتاب
هر روز به جان حسرت اندوز
در بسته به خانه ام سيه روز
تا عيش ز خانه تنگ برخاست
ديوار و درم به جنگ برخاست
بر خار نشان ز اضطرابم
از بستر گل دميده خوابم
لب تشنه بود چمن به خونم
خون مي چکد از گل جنونم
هر دم به هواي تست دمساز
هر موي ز گيسويم به پرواز
گر طره گسيختم چه تدبير؟
کز شوق توام گسسته زنجير
مو کندن من ببين بدين روي
کز خود نگذاشتم به سر موي
مفکن نمکم به سينه ي ريش
من خود نمکم به سينه ي خويش
خواهم که پر از پري کنم وام
پروازکنان روم بر آن بام
اين موي ببين که چون به ناکام
هم رشته و هم پرست و هم دام
افسون جنون ترانه ي من
گوش همه بر فسانه ي من
جوشم چو شراب ساغر تو
سوزم چو بخور مجمر تو
زندان پري ست خانه ي من
ديوان همه هم ترانه ي من
آهم نفس جنون دميده
از سايه ي من پري رميده
شوق تو ز صبر ننگ دارد
ديوار و درم به تنگ دارد
از هر طرف آشيانه بندم
بيگانه وشان به زهر خندم
تو شاهي و بخت دلگشايت
گر جلوه کني که بسته پايت؟
افکنده به ياد آن شمائل
زنجير به گردنم حمائل
من پرده نشين و غم نشيمن
زندان بلاست خانه ي من
شاهي و دلت به اين و آن بند
بر تخت حديث عشق تا چند؟
تو باده بنوش آشکارا
خونابه به عاشقان گوارا
بر فرق تو تاج شهرياري
با داغ جنون چکار داري؟
تو ديده گشا به دلربايان
چشم تو به گريه نيست شايان
مخراش دل بلاکشم را
از پنبه مکاو آتشم را
جانا تو کجا و آتشين دل؟
اين شعله بي دلان فرو هل
رحم آر به جان بي دل خويش
مگذار غزال بسمل خويش
عشق تو رسيده روبه رويم
شوق تو کشيده مو به مويم
عشق تو که جان من تو اوست
در هر بن مو نشيمن اوست
در عشق دلت صبور تا چند؟
نيرنگ و فسون ز دور تا چند؟
داني که ز عشق داستانهاست
در دهر ز عاشقان نشانهاست
من خود ز غمت ز دست رفتم
بويت نشنيده مست رفتم
سخت ست ز ساحل تو پرهيز
من تشنه لب و تو بحر لبريز
در حسن من و تو هر دو نوخيز
با هم چو دو شاخ گل دلاويز
از پيکر باغ و نقش ديوار
سازند قرينه را پديدار
هر جا که نمود جلوه شمشاد
همسايه خوش است سرو آزاد
اي نخل بن تو دير پيوند
شمشاد تو بي قرينه تا چند؟
ما و تو دو دُر بحر زاديم
دو اختر آسمان نژاديم
خوش آن که نشسته روبه رويت
پيچم به حديث مو به مويت
کي باشد و کي که بينمت روي؟
آرم دگر آب رفته در جوي؟
سازم به فسون و لابه پيوند
زنار ترا به زلف خود بند
چون زلف تو ريزدم جنوني
در چشم تو سر دهم فسوني
در بر کشمت به رنگ و دستان
از خنده برت کنم گلستان
چون بر ورق تو خال بينم
زان نقطه ي سعد فال بينم
زين فال به حال خوش گرايم
وز بخت چو فال خوش برآيم
خوش خوش ز وصال کام گيرم
وز ساقي عشق جام گيرم
زان باده که برفشاني از دست
از جرعه ي اولين شوم مست
ديباچه ي شوق و صورت حال
اين است که يافت نقش اجمال
چون مرغ به نل رساند نامه
بر مغز ز باده زد شمامه
بويش به مشام دهر در شد
زين نشئه به عالمي خبر شد
اين نامه که آرزو گشودش
والا پدر دمن شنودش
داني غم عشق دلخراش ست
بوي مي و بوي عشق فاش ست
بنشست چو وي به خلوت خاص
برگفت به محرمان اخلاص
کز رسم جهان گذشت نتوان
از راه زمانه گشت نتوان
اي چشم و چراغ زندگاني
شب تاب خجسته لعل کاني
در گلشن حسن سرو چالاک
چون قطره ي آب آسمان پاک
يکتا گهري که چون فرشته
از لطف و ملايمت سرشته
بايد که به همسري گرامي
گيرد ره عشق و شادکامي
تا غنچه ي گل شکفته گردد
خار از در باغ رفته گردد
هر چشمه که آب عذب دارد
چون تشنه خورد به جان گوارد
در هند به قرنها از اين پيش
بودند شهان قرين اين کيش
کآن کس که ز دودمان شاهي
جولان ده رخش کج کلاهي
مي خواست ز اصل و نسل پيوند
مي کرد دري به گوهري بند
مردي ز صف سخن گزاران
مي رفت به شهر شهرياران
مي داد نشان که در فلان روز
جشني ست بزرگ دولت افروز
هر سرو که خواهد آن گل اندام
مردانه قدم نهد به هنگام
شاهان جهان به روز ميعاد
ديوانه ي عشق آن پريزاد
مستانه به جشن مي رسيدند
صفهاي نياز مي کشيدند
چون لاله به صد شمايل گل
مي گشت به کف حمايل گل
در دست يکي حمايل از گل
سرمست ولي نه از خم مل
آن را که شديش ديده مايل
مي کرد به گردنش حمايل
خاصان شه دکن نشستند
وان رسم کهن به کار بستند
خواندند صف رصد نشين را
اختر شمران تيزبين را
دانا نگران به چشم شبتاب
در دست علاقه ي سطرلاب
ديد از نظر دقيقه داني
در کوکب سعد آسماني
برگفت: به تخت و بخت پيروز
در ساعت نيمروز نوروز
سازند دو نخل تازه پيوند
آميزش گل کنند با قند
کردند گزين برهمنان را
در هر ره و رسم پر فنان را
آن راست روان شدند پويان
نزديک شهان سرود گويان
چون باد پيام نوبهاران
خواندند به گوش گلعذاران
مشاطگي نسيم بهار، عرائس رياحين را در چمن و ساز جهان نمودن و جنبيدن موکب نل جانب بيدر، به وصال دمن و دست مراد در آغوش عروس اقبال کردن
چون از دم باد نوبهاري
گل بر سر شعله زد عماري
بر دست صبا نگار بستند
پيرايه ي نوبهار بستند
چون نافه گشاد باد نوروز
بشکفت بهار عالم افروز
در باغ نهال سر برآورد
چون مرغ ز برگ پر برآورد
بستند به نوبهار آذين
شد هند نگارخانه ي چين
بر گردن و دوش بست گلزار
از سنبل تاب داده زنار
ابر از صدف سپهر يکسر
در گوش بنفشه ريخت گوهر
از سبزه ي تر به چشم بينا
مستانه هوا شکست مينا
در بزمگه گل از چپ و راست
شبنم بنشست و سبزه برخاست
سرو از علم بلند پايه
بر سنبل تر فکند سايه
سوري و سمن به هم نشستند
بر ساعد لاله ياره بستند
باد سحر و ترانه همدوش
بوي گل و مل به هم همآغوش
آب از لب جوي نغمه پيوند
بر سوسن ده زبان زبان بند
گفتي سمن از شجر دميده
مرغي است که از قفس پريده
يا شاخ بنفشه ي مطرا
پران مگسي است رشته برپا
سر گوشي گل به گوش شمشاد
بر مرغ چمن گشاده فرياد
ز آتشکده باغ برده ناموس
بلبل ز گلو گشاده ناقوس
ريحان و بنفشه دوش بر دوش
خون در رگ لاله جوش در جوش
مرغان چمن به نکته راني
چون برهمنان به بيدخواني
گل کرد بهار عشوه بازان
جوشيد دماغ عشقبازان
در مطلع اين چنين بهاري
کآورد فلک به روزگاري
نل آن فلکش به خاکبوسي
آراست جهاز نو عروسي
پهلو چو به بسترش رسيدي
خواب از مژه ي ترش رميدي
آهنگ روارو دکن کرد
صحرا ز گل هوس چمن کرد
شد ساز بهار داده سامان
در سايه ي سرو و گل خرامان
از خطه ي «اجين» تا به «بيدر»
انباشته شد به زر و گوهر
از زيور و زر کشيده صد پيل
از گنج روان ز ميل تا ميل
دريا دريا ز عنبر تر
صحرا صحرا ز مشک اذفر
گل بوي عبير پرنيان سنج
پرورده به صد بهار نارنج
آن دشت که صد چمن روان داشت
خرمن خرمن ز زعفران داشت
بويش ز چمن هزار چندان
مي کرد دماغ عشق خندان
از صندل و عود بسته بسته
وز بسد و لعل دسته دسته
از عنبر و نافه ي بسوده
دربار کشيده توده توده
اکسون و پرند رنگ در رنگ
سنجاب و سمور تنگ در تنگ
صد مرحله از بساط زرين
صد قافله از بريشم چين
از نقل و شراب بار در بار
وز عطر هزار چين و تاتار
ناهيدتنان به پرده داري
بنشسته به هودج و عماري
پيراسته بس کنيز چيني
چون صورت چين به نازنيني
آراسته خيل سفته گوشان
با خنده ي گل چمن فروشان
آهومنشان دشت تازي
پرورده به سبزه ي حجازي
گلگون فرسان سنبلين موي
دريا گهران آتشين خوي
از خيمه چمن چمن در و دشت
کانديشه درو رود به گل گشت
آن تازه نگار هفت خرگاه
سرمست قدم نهاد در راه
بگذاشت عنان ز بنگه خويش
خود در پس و آرزوي دل پيش
مي رفت دلي به تاب گشته
باده نزده خراب گشته
تا ديده به راه کار مي کرد
نظاره ي صد بهار مي کرد
يا مصحفي از زمردين حرف
وز لاله بر آن وقوف شنگرف
هر خار و گلي کليد باغي
هر شاخ فتيله ي چراغي
مي گشت به هر قدم در آن راه
اميد دراز و راه کوتاه
مي داد نسيم مژده ي يار
مي کرد نشاط در دلش کار
هر سو نظري فراز مي کرد
شعري به بديهه ساز مي کرد
شعري به عبارت و به گوهر
در ديده چو لعل و در دل اخگر
چون روح به لطف و دلپسندي
چون شعله ز گرمي و بلندي
مي راند فرس چو کام رانان
ناديده سواد شهر جانان
کز دور سواد شهر جانان
گرديد به ديده اش نمايان
زان باديه چون سپرد راهي
بنمود ز دور جلوه گاهي
بر چرخ کشيده سايبانها
در ساحت کاخ و بوستانها
اهل هنر از نسيج زرين
سر تا سر شهر بسته آذين
افکنده بساطهاي ديبا
ز ابريشم چين فرش زيبا
گسترده به صيد حسن دامي
آراسته دلگشا مقامي
سلطان دکن به شادکامي
بنشسته براي ميزباني
درهاي خزانه باز کرده
جشني ملکانه ساز کرده
ني جشن که نقش چرخ و اختر
مجموعه ي حسن هفت کشور
اسباب نشاط و مايه ي سور
شهد و شکر و گلاب و کافور
از گوهر و در چنانکه شايد
وز عود و قرنفل آنچه بايد
زنار بر بتان ستاده
مستانه به گردش ايستاده
هر گوشه ز بانگ ناي فرياد
کافشاند گليم ابر بر باد
دف دايره بود و چنگ پرگار
دل نقطه و در ميان گرفتار
گيسوي کمانچه از ترنم
سودا شده از دماغ مردم
کرده کف کف زنان آن سور
غم را به تپانچه از جهان دور
نل رفت و در آن مقام بنشست
پيش از همه شادکام بنشست
خندان چو سمن به تازه رويي
شيرين چو شکر به بذله گويي
تابان مه روشن از جبينش
خورشيد فتاده بر زمينش
سروي ز رياض زندگاني
پوشيده لباس ارغواني
معجون لبش به درفشاني
پرورده به آب زندگاني
شکر سر زلف تاب داده
گل را ز بنفشه آب داده
وز گردن و موي او مثالي
طالع شده از افق هلالي
در حجله ي گل دمن نشسته
بازار گل و سمن شکسته
مه غاليه دار دايه ي او
خورشيد نديده سايه ي او
از عشوه کشيده زلف بر رو
وز کبر فکنده چين بر ابرو
افکنده به پيش پرده ي ناز
با مادر و با پدر فسون ساز
وان سيمبر از پي سمنبر
لرزان به اميد و بيم همبر
کان ماه چسان به زهره سازد
نيرنگ فلک چه مهره بازد
شاهان همه پيش و پس رسيدند
آتشکده ي هوس دميدند
زرين کمران ستاده هر سوي
بر صدر بساط مرحبا گوي
هر تاجوري خديو دهري
آراسته مجلسي چو شهري
هر يک هوسي تمام در سر
سوداي خيال خام در سر
ناگاه ز پرده شد خرامان
از نکهت گل کشيده دامان
چون سرو سهي به قد دلکش
چون کبک دري خرامش خوش
گلدسته ي باغ دلنوازي
بتخانه ي کفر عشقبازي
سر فتنه ي آفتاب رويان
سر حلقه ي عنبرينه مويان
از چهره نقاب گل گشاده
آيينه به دست باغ داده
از خنده رخ بهار خسته
وز خون چمن نگار بسته
چشمش به نگاه جاودانه
نيرنگ و فريب جاودانه
چشمي و هزار غمزه در کار
قدي و هزار جلوه در بار
زابرو و مژه اش کمين گشاده
صد تير به يک کمان نهاده
لعلش عسل نخورده کس داشت
کز مردم ديده ها مگس داشت
شسته ذقنش به آب غبغب
لوح ادب دو صد مؤدب
افکنده به دوش زلف چون شست
او بي خبر و نظارگان مست
سر تا به قدم، کرشمه و ناز
هم سرکش حسن و هم سرافراز
مي آمد و گل ز دست مي رفت
مي رفت و نسيم مست مي رفت
جايي که نل ايستاده مدهوش
در سايه ي گل چو باده در جوش
آمد ز دو سو نظاره کرده
گل گشت مه و ستاره کرده
در جلوه ي شوق ديد نل را
وان حسن و جمال بي بدل را
آنجا دو سه از پري نژادان
نيرنگ طراز ديوزادان
از حسن دمن بسي شنوده
بر چشم دمن سپند بوده
چشمي که ز ره برد پري را
بر باد دهد فسونگري را
آوازه ي نل شنيد يک چند
کش دل به دمن گرفت پيوند
دانسته اميدگاه پيوند
کامروز شود دو رسته را بند
جادونگهان به عشق خودکام
در پهلوي نل نشسته آرام
خود را بگرفته در طلب سست
در صورت نل برآمده چست
از باده ي عشق گشته سرمست
در پاي دمن برفته از دست
مي سوخت که واي چون کنم من
فرقي نه ز دوست تا به دشمن
در جلوه دمن و ليک بي تاب
ريو پريانش کرده سيماب
نگذاشت، ز بس که زد فسون برق
در پيکر مردم و پري فرق
حيرانم از اين طلسم نيرنگ
اي بخت مزن به شيشه ام سنگ
يا رب در اين طلسم بگشاي
نيرنگ طلسم خانه بنماي
ناگاه گشوده پرده ي راز
شد کوکب بخت پرتو انداز
کاي مه بشناس مشتري را
بنگر، سه نشان بود پري را
هرگز مژه اش به هم نيايد
بر خاک رهش قدم نيايد
جسمش ز لطافتي که دارد
سايه به زمين نمي گذارد
چون کرد دمن نظاره را تيز
دانست که کيست فتنه انگيز
دزديده به روي او نظر کرد
در جان وي آن نظر اثر کرد
آمد سوي نل به صد تبسم
خون کرده دل پري و مردم
با غمزه هزار غمزه خودراي
با جلوه هزار جلوه همپاي
در دست حمايل از گل تر
در پاي کشيده سنبل تر
چون ديده بر آن شمايل انداخت
بر سرو ز گل حمايل انداخت
مجنون بهار را به تدبير
از رشته ي گل فکنده زنجير
او مست نظاره بي مي و جام
هم از گل و هم از آن گل اندام
مست آن دو سمنبر نگارين
رفتند به پرده ي بهارين
بر ديده و دل نگار بستند
در حجله به يکدگر نشستند
ابرو به کنايه راز مي گفت
مژگان به اشاره باز مي گفت
زين نرگس غمزه زان چمن خيز
زان غنچه ي سحر فن سخن ريز
دادند به دست يکدگر دست
گشتند ز جام وصل سرمست
مژگان به هزار غمزه آميخت
ابرو به هزار عشوه آويخت
هر راز که داشتند گفتند
هر نکته که خواستند گفتند
بنشست دو دل به کامراني
پيوند دو خون به مهرباني
شد دور دو آرزو پياپي
ابرو و نگه پياله و مي
عشق ست به آرزوي خودکام
هم ساقي وهم شراب و هم جام
بي مي دو خرد خراب مي شد
وز رشک پياله آب مي شد
مسي به نظاره بيش مي گشت
مي غرقه به خون خويش مي گشت
عشرت به پياله نيز زد چنگ
تا آن که نماند شيشه دلتنگ
مستانه به عشق لاابالي
کردند دل قرابه خالي
بر عشق فزود مستي مي
خود عشق ببين و مستي وي
جايي که بجوشد اين دو مستي
صد فتنه کند درازدستي
تا آن که حجاب آرزوساز
شد پرده نشين پرده ي راز
فتراک ازل ز دست دل شد
يکران هوس عنان گسل شد
ناهيد به ماه شد همآغوش
گلدسته ي صد ستاره بر دوش
يک چند در آن کرشمه سازي
کردند دو غنچه بوسه بازي
لختي چو نظر ز خويش برخاست
گلبرگ حيا ز پيش برخاست
گشتند به جلوه هاي گستاخ
پيچيده دو نخل شاخ در شاخ
چون برد کف خزينه پيوند
در قفل گهر کليد شد بند
دريافت صفاي چشمه ي نوش
فواره درون چشمه زد جوش
آتشکده بود در بهاران
از دره فروچکيد باران
گندم همه جا به خوشه سرگم
اينجا همه خوشه شد به گندم
افتاده به حجله ي نگارين
اندر شفق از شهاب پروين
بيننده که گوهرين نظر داشت
الماس بسفت و لعل برداشت
نيسان به صدف ز مايه ي در
بنهاد و صدف ز مايه شد پر
ماندند در آن نشاط و بازي
ترکان هوس ز ترکتازي
در خواب شد آرزوي بي خواب
لب تشنه اميد گشت سيراب
پيموده اميد شوق بدخوي
آسوده نظر ز صد تکاپوي
جمازه ي دل به منزل آمد
کشتي رجا به ساحل آمد
برخاست صداي کوس شادي
بنشست خروش نامرادي
بر سر کف آرزو گهر ريز
بر گل لب آفرين شکر ريز
هر سو به نوا شد ارغنوني
هر نغمه به گوش دل فسوني
مي کرد نشاط خفته بيدار
ناخن زني بريشمين تار
چون چشم شکرلبان گلفام
آموده به قند و مغز بادام
بر تارک عشرت زمانه
مي ريخت کرانه تا کرانه
رفتند دو گل به پرده از دست
خفتند دو غنچه لب به لب مست
چون صبح رخ چمن گشادند
از باغ رخ سمن گشادند
چون صبح نسيم دوش بر دوش
برخاست سمن به گل همآغوش
آيينه ي صبح عالم افروز
بنمود رخ از دريچه ي روز
برخاست صبا سحر چو مستان
در غنچه شکافي گلستان
ريحان تر از نگار بستند
گل از عرق بهار شستند
زان شهر بنه به ره کشيدند
مرکب سوي تختگه کشيدند
بودند شکفته روزگاران
چون سرو و سمن به نوبهاران
غمهاي جهان ز سينه رفته
هشيار نشسته مست خفته
در جلوه ي بخت کامرانان
بر نه فلک آستين فشانان
پيوسته به هم چو شيشه و جام
بر نکهتشان دماغ ايام
راندند ز بخت کاروانها
ماندند به دهر داستانها
شورش جنون نل و در باختن ملک و مال به قرعه ي کج بازي حريف دغل و راه کوه و دشت گرفتن و با ريگ و سموم همتا شدن
دوران فلک که بي مدار است
زو گاه خزان و گه بهار است
اين باده که روزگار دارد
يک مستي و صد خمار دارد
هم مهره دهد به دست و هم در
گه شيشه تهي کند گهي پر
حالي ست عجب که آدميزاد
آسوده زيد درين غم آباد
قلب است مقامر زمانه
بگريز ازين قمارخانه
غافل بگشاي چشم فرهنگ
بر گردش قرعه هاي نيرنگ
هم قرعه بود سپهر و هم طاس
افسونگري حريف بشناس
نقشي به مراد اگر نشيند
صد نقش دغل به قرعه بيند
نل آن که شهنشه جهان بود
در کالبد نشاط جان بود
يک چند به سازگاري بخت
شطرنج مراد باخت بر تخت
ناگاه ز گردش ستاره
افتاد به خرمنش شراره
بد ساخت به او سپهر ناساز
کج باخت به او حريف کج باز
روز سيهيش بر سر افتاد
سوداي جنونش به سر در افتاد
جوشيد ز بس جنون دماغش
زد شعله صبحدم چراغش
عقلش به فسون عشق شد بند
عشقش به جنون گرفت پيوند
از تاب دم فسونگرش گشت
چون جام مشعبدان سرش گشت
زان تازه بهار رنگ و رو رفت
خشکي دماغ مو به مو رفت
آشفتگي اي به خوي در شد
ژوليدگي اي به موي در شد
ز آن شعله تفي نماند باقي
افکند نمک به باده ساقي
ساز نظر از مقام افتاد
سر رشته ز انتظام افتاد
والا خردش ز حال برگشت
طبع از ره اعتدال برگشت
دود از گل نوبهار برخاست
وز ساغر مي گلاب برخاست
زد جوش فلک به کينه ي او
مي ريخت ز آبگينه ي او
شد تيره ز گرد جلوه گاهش
جاروب فسون برفت راهش
زين سنگ که فرق ماه بشکست
هنگامه ي بارگاه بشکست
سودند دواي کوه و هامون
کردند بسي سفوف و معجون
يک چند دگر درين تب و تاب
جستند علاج او به جلاب
زين هم چو نيافت تن فراغش
بر فرق بسوختند داغش
عشقي که رهش به صد فسون زد
بر تارکش اين گل جنون زد
ز آن نيز نشد گشاد کارش
افزود گره به روزگارش
جنبيد مژه به تيزگامي
افتاد قدح به کج خرامي
بنشست بلا به خانه روبي
برخاست عدو به پاي کوبي
طرار برادر کهينش
جوشيد چو فتنه در کمينش
آمد به فسون چاپلوسان
در بزم نشاط خاک بوسان
بنگر که چه نقش خيزد از طاس
دزدان به کمين و خانه بي پاس
گفت اي گل باغ شادکامي
فرخنده برادر گرامي
بنشين نفسي برابر من
اي تو پدر و برادر من
تنها منشين که هيچ گاهي
تنها ننشست هيچ شاهي
دلتنگ مشو به کنج خانه
جشني به طراز خسروانه
برتاب رخ طرب ز صد رنج
طرحي فکن از بساط شطرنج
ور نيست دماغ فکر چندان
لختي به قمار دل بخندان
نقشي بگزين که دل گشايد
بر ديده در چگل گشايد
صد گنج گهر به دست داري
چشم و دل زرپرست داري
دردوستي تو پاي بندم
زر دوستيت نمي پسندم
نقدي به بهاي دفع غم باش
گوييم نم از محيط کم باش
اين دخل تو خوش بود به صد درج
تا از پي عشرتي کني خرج
چشمي بگشا به گردش کعب
در دفع ملال پيشه کن لعب
نل آن ز جنون نزار گشته
ديوانه ي صد بهار گشته
طبعي به قمار يافت مايل
افتاد به ورطه هاي هايل
گفت اي تو حريف بازي من
پرورده به دلنوازي من
ما و تو دو مرغ يک بهاريم
ما و تو شريک يک شکاريم
دانم که به چون تويي درين باغ
دل بشکفدم به لابه و لاغ
بر نطع قمارخانه ي وصل
صد گنج به آرزو دهم فصل
چون گوهر دوستي به دل هست
گو گنج و زر جهان رو از دست
وانگه ز پي قماربازي
گسترده بساط فتنه سازي
بنشست و در خزانه بگشود
راهي به قمارخانه بگشود
او ساده دل و حريف پرکار
او خفته دماغ و فتنه بيدار
بنشست نل و برادر نل
در باخت حريف داو اول
چون نقش مراد ديد از دور
نل شد به فريب فتنه مغرور
کاين قرعه بود به کام گردان
با نقش مراد جام گردان
غلتيدن قرعه ي فريبش
مي کرد قوي تن شکيبش
غافل که چه نقش فتنه سازي ست
در پرده نهان کدام بازي ست
شد گرم مقامر فسون ساز
زد نقش دغل حريف کج باز
رندانه به نقش دوستداري
آمد به سر فريبکاري
هر قرعه به گردش فسون تاب
چون چشم مقامران قلاب
هر نقش نموده در نظاره
نيرنگ و فسون صد ستاره
هر دم به فريب جاودانه
مي برد خزانه در خزانه
آشفته به صد فسون نظر باخت
تا مال [و] منال خويش در باخت
کامل خردان صدر والا
ديدند چو دست فتنه بالا
کردند ملامت از قمارش
گفتند از آن مي و خمارش
چون سوخته ي تف جنون بود
پند خردش همه فسون بود
اين سنگ فلک به جامش آورد
وين قرعه قضا به نامش آورد
نل بد به سرير و تاج مسرور
مي زيست به مال و ملک مغرور
چون گشت ازو ستاره ي بخت
ني تاج به او گذاشت ني تخت
شد هر دو ز دست فتنه پامال
ني ملک ورا بماند و ني مال
بودند نظاره سنج چالاک
در گردش قرعه هاي افلاک
چون عشق و جنون به هم برآيد
طوفان بلا ز غم برآيد
[عشقي که مال او جنون نيست
شايسته ي حسن ذوفنون نيست
بيچاره چو تن به صد بلا داد
بر فتنه برادرش صلا داد
کردند به شهر و کو منادي
کاين باديه گرد نامرادي
زين ملک برون رود شتابان
تنها سپرد ره بيابان
ديوانگيش به شهر بارست
ديوانه به دشت سازگارست
فريادکنان برآمد از شهر
فرياد برآمد از دل دهر
بستند به تيغ پيش و پس را
با او نگذاشتند کس را
کس همسفرش بجز دمن نه
هم جلوه ي سرو جز سمن نه
از تاب جنون دماغ در جوش
وز طعن زمانه پنبه در گوش
پوشيده به راه بينوايي
نعلين گل از برهنه پايي
پايي که ز گل شدي در آزار
پر آبله شد ز خاره و خار
گه ديده ز خار همزباني
گه کرده به ريگ نکته راني
دامن که کشيدي از سمن زار
آخر بسپرد در کف خار
بر خاک سرفکنده مي زد
بر گردش بخت خنده مي زد
مي ريخت ترانه هاي اندوه
گه دشت به زير پاي و گه کوه
از حالت نوش و نيش مي گفت
وز جوش جنون خويش مي گفت]
با دست تهي کنون شدم پست
افتاد نگين ملکم از دست
گه بود به کاخ عيشم آهنگ
ديگر من و کوه و شيشه بر سنگ
گه بود به تارک من افسر
ديگر من و خاک دهر بر سر
گه بود مرا به باغ گلگشت
ديگر من و رهنوردي دشت
ناگه ورق زمانه برگشت
تير آمد و از نشانه بگذشت
زين جوش کز آن يگانه برخاست
طوفان غم از زمانه برخاست
زين غم که دريد ناگهش کوس
بيگانه و آشنا در افسوس
ز افسردن آن بهار خندان
از جلوه ي آن برهنه پايان
مردم همه پشت دست خايان
انگشت گزيده گل به دندان
دوران قدح طرب به خون زد
قرابه ي عيش واژگون زد
ايام به کينه اش کمر بست
دل را کمر نشاط بشکست
در عين بهار چشمه افسرد
وز گلشن بخت لاله پژمرد
روز سيه از کمين برآمد
کز شب دم آتشين برآمد
از خانه ي او نهال خون رست
وز تارک او گل جنون رست
هم خاک بخورد آب رويش
هم آب ببرد آرزويش
بشکفت شکوفه ي جواني
گل کرد بهار زندگاني
انداختن نل، دام پيرهن را بر مرغ و پرواز کردن مرغ با دام و برهنه ماندن او در آن دشت
دوران که به صد طلسم سازي ست
در پرده ي او هزار بازي ست
از پرده ي آن طلسم خانه
صد رنگ برآورد زمانه
آميخته رنگهاي نه خم
آميزش رنگ اوست سر گم
نيرنگ قضاست نقش پرداز
تا ديده ي عبرتي کنم باز
عشقي که خرد ازو خلل ديد
يک شعبه ي اوست آنچه نل ديد
چون عشق به پيشگاهش آورد
گويم که چها به راهش آورد
در سحر و فسون او درآيم
طومار جنون او گشايم
آن دود که خاست از دماغش
ابري شد و تيره کرد باغش
تنها نه تگرگ بر سبو ريخت
صد برق بلا به فرق او ريخت
بد مهر برادرش که چون ديو
آمد پدر زمانه در ريو
نل را چو ز شهر کرد بيرون
تا باديه گرد گشت و مجنون
در گرم روي سينه تابش
جز آبله کس نداد آبش
آن بستر گل به تخت بگذاشت
و آن خواب گران به بخت بگذاشت
اينها همه چيست وام ايام
مخروش گر از تو گيرد آن وام
از عربده هاي ديو مردم
هم خانه خراب و هم خرد گم
يک جو ز زمانه پرورش نه
غير از غم دهر از خورش نه
با ريگ روان در آن دد و دام
افتاده جدا ز خورد و آرام
از تشنه لبي شکسته آبش
وز بي خورشي جگر کبابش
از آتش معده دود برخاست
گرد عدم از وجود برخاست
چون روز سوم به غم برآمد
دود از دل صبحدم برآمد
ناگاه دمن ز غم شغبناک
تفسيده جگر فتاد بر خاک
نل گفت به صد جنون توان زيست
با اين غم و غصه چون توان زيست
چون جوش زد از درونه خشمش
بر جانوري فتاد چشمش
مرغي که فريب صد نظر داشت
پرنقش و نگار بال و پر داشت
مرغي که به اضطراب مي گشت
در آتش خود کباب مي گشت
پر داده به حرص تيز چنگال
بر خوردن مرغ آتشين بال
شد گرم و به سوي مرغ بشتافت
کان مايده در خور خورش يافت
با مرغ رسانده خويشتن را
وز تن بکشيد پيرهن را
تا پخته شود اميد خامش
بر مرغ فکنده همچو دامش
ناگه بپريد مرغ با دام
نل ماند خجل برهنه اندام
پرواز گرفته مرغ عيار
افشاند نواي تر ز منقار
کاي سوخته بخت اين چه فن بود؟
بيهوده چه دشمني به من بود؟
اي دامن عقل داده از چنگ
از پيرهني مباش دلتنگ
زين گونه که دلفگارم از تو
پيراهن تن برآرم از تو
نل با لب خشک و چشم بي خواب
دل در تب عشق و سينه در تاب
دمساز ددان برون ز مردم
در روز سياه خويشتن گم
در هر در و دشت گام فرساي
عريان چو صبا به گرد هم پاي
هم باد زده طپانچه بر روي
هم خاک فشرده پنجه در موي
مي گفت که آه من چه سازم؟
با طالع خويشتن چه سازم؟
هم دود برآمد از نهالم
هم باد سموم شد شمالم
اين روز سياه کس مبيناد
وين دود شراره خس مبيناد
بيمار صفت به جان پر درد
عمري خورش از گياه مي کرد
با سوختگي کوکب بخت
دلسوختگي عاشقي سخت
گفتا به دمن که ديدي اي دوست
با فتنه چسان شدم به يک پوست؟
اين است به کف نگار عشقت
اين ست گل بهار عشقت
اين بود ز بخت سرنوشتم
کاين لابه برويد از سرشتم
جادوگر عشق پر فسون ست
عريان تني ام مبين جنون ست
هم دشت زده سنانم از خار
هم کوه کشيده تيغ خونخوار
گر شد سپهم رميده اقبال
تختم ز سپاه فتنه پامال
از ريگ روان سپاه دارم
وز باديه تختگاه دارم
دستان زن روزگار عشقم
نظارگي بهار عشقم
گفتم که بهار عشق ديدم
گلهاي هزار رنگ چيدم
بود آن ز بهار عشق بويي
وز دور نموده رنگ و رويي
يافتن نل دو سيم گون ماهي بي جان را برکنار رودي و به بوي خواهش دمن، زنده شدن و به رود پيوستن و سيماب گشتن
اي آن که تراست چشم بينش
بنگر خط و خال آفرينش
هر ذره ز صنع انتخابي ست
هر نقطه ز معرفت کتابي ست
گر چشم و دل تو راست بين ست
ابروي تو نقش راستين ست
تا چشم تو از کجي زند برق
قد تو ز پا کج ست تا فرق
زين منظر هفت پرده بگذر
وز دور نظاره کرده بگذر
خون کن به نشاط تلخ نوشي
بدمستي تست اگر خروشي
اين ميکده جاي دم زدن نيست
زين بزم برون قدم زدن نيست
راه و روش نل و دمن را
درياب و فروغ ده سخن را
کاين تلخ کشان چه ها کشيدند
وين گرم روان کجا رسيدند
زين واقعه چون گذشت لختي
رفتند به سايه ي درختي
با بخت سيه چو سايه خفتند
وز روز سيه به سايه گفتند
از خواب چو ديده باز کردند
افسانه ي دل دراز کردند
ديدند ز دور موج رودي
گفتند به خشک لب سرودي
هر سو به فسون چشم بندي
دادند نظاره را بلندي
ناکرده به چشم نل سياهي
جان باخته سيم گون دو ماهي
گرديد روان دو چشمه ي آب
ديد آن دو رميده جان بي تاب
بي جان تن کشيده بر اوج
انداخته بر کنارشان موج
گفت اي دمن اين گل سفر بين
بي جاني اين دو جانور بين
ماييم چو اين دو ماهي امروز
ناگشته به آب بخت فيروز
در باديه ي هلاک مانده
تفسيده جگر به خاک مانده
بنگر که زمانه در چه کار است
کابش ز غمم به جويبار است
بر خاک سيه سبوي ما ريخت
هم آب و هم آب روي ما ريخت
آشفته دمن ز صبر مانده
ماه طربش در ابر مانده
جان و دلش از قرار رفته
صبر و خردش ز کار رفته
چشمش ز سرشک ريز بي آب
چون چشمه ي خشک مانده در تاب
نل هم ز حيات سير گشته
بر رزم اجل دلير گشته
از تابش آفتاب لختي
رفتند به سايه ي درختي
[از خشکي لاله غرق در خون
اشکي ز گداز دل جگرگون
گفت اي ز اميد مانده در بيم
بر کف ببر اين دو لعبت سيم
از هر مژه دجله اي روان کن
چشم تر از اين دو خشک جان کن
در رو سوي بر و بر کران نه
در شعله کش و ز برگ خوان نه
من نيز به رودبار رفتم
آلوده ي صد غبار رفتم
دست از لب جويبار شسته
تن را چو دل از غبار شسته
خود را بکشيدم اينک اينک
پيش تو رسيدم اينک اينک
نل رفت و شکيب از دمن برد
وان سيم تن آن دو سيم تن برد
چون يک دو نفس از اين بر آمد
جان در تنشان ز نو درآمد
دريافته بوي گل رواني
ديدند به خويش تازه جاني
کردند زمين خشک بدرود
رفتند سبک خرام در رود
بودند به ريگ تفته در تاب
جان نوشان درآمد از آب
دانم به سفيدي و سياهي
آب است حيات مرغ و ماهي
نل چشم تري به رود برده
چون رود به فصل دي فسرده
هر چند که چشم زد شناهي
بويي نشيند از آن دو ماهي
آمد به هزار دردناکي
بر آب فشانده جسم خاکي
مسکين به گمان خود يقين کرد
کز بي خورشي دمن چنين کرد
کز بهر حريف هيچ نگذاشت
در دل به خود اين بسيج بگذاشت
با باديه در ميان نياورد
خوش دل شد و بر زبان نياورد
عاشق که فداي ميل او بود
صد جان و جهان طفيل او بود
ليکن چو دمن ز غم برآشفت
آهسته ز ماجراي خود گفت
نل ماند نظرکنان به ناکام
حيرت زده ي فنون ايام
مي گفت به خود که کار بنگر
ناسازي روزگار بنگر
چون بود وبال اختر من
اين هم بگذشت بر سر من
گردون که ستيزه کيش دارد
بينم که دگر چه پيش دارد
گر برگ بود و گر بلا رگ
گيرند بلايشان به تارک]
در خواب گذاشتن نل دمن را به خيال جنون در دشت تنها و چادر شکيبايي او دريدن و تار و پود عافيت گسسته سر از گريبان شيدايي برآوردن
در چرخ ببين و گرم و سردش
صد بوالعجبي به هر نوردش
از راز جهان جريده بگشاي
وز هر بن موي ديده بگشاي
بيناي خط زمانه مي باش
حيران نگارخانه مي باش
يک نکته ازين فسانه عشق ست
يک شعله ازين ترانه عشق ست
هر جا که در اين ورق نگاري ست
از نکته ي عشق يادگاري ست
عشق ست که تافته به مستي
دست همه را به چيره دستي
نل آن که ز حسن ديده ور بود
شاهنشه مسند نظر بود
چون عشق بکشت روزگارش
آخر به جنون کشيد کارش
روزي ز نشاط آن يگانه
آن در شب عاشقان فسانه
مستي زده دامن دمن را
افشاند شقايق سخن را
کاي سايه نشين سرو و شمشاد
صد سرو به جلوه داده بر باد
دستي زد دامن دمن را
در بر بگرفت سيم تن را
افشاند غبارش از تن ريش
بنهاد سرش به زانوي خويش
گفت اي دل و ديده ي مرا نور
از روي تو باد چشم بد دور
اي بر چمن آستين فشانده
پا بر سر گل ز نار مانده
اي ديده گلت به گلفشاني
از سايه ي نارون گراني
پيچيده به دود سنبل تو
شبنم شده خشک بر گل تو
جز خاک کنون به کف نداري
گلبرگي و تاب تف نداري
هر چند وفا پسندد اينت
من خود نپسندم اين چنينت
خون شد دلم از چنين وصالي
کز غم برساندت ملالي
تا بر دلت از جهان غباري ست
بر سينه ي من ز کوه باري ست
خود گو که ترا چه کار با من
يک چند مرا گذار با من
برخيز و دل از وصال برگير
رو دامن مادر و پدر گير
در پرده نشين به پرده داري
بگذار مرا به خاکساري
چون صبح کشيده دار دامان
از سايه ي بخت تيره سامان
با اين همه طالع بلندت
تا کي ز گزند من گزندت
چون بخت ره فراق کن ساز
گر عمر بود ببينمت باز
بگشاد دمن زبان به پاسخ
کاي تافته از رفاقتم رخ
گر تو بگذاريم درين سوز
من چون بگذارمت بدين روز
داني که ره وفا دراز است
در ره بگذاريم نه ساز است
عشق است انيس روزگارم
با مادر و با پدر چه کارم
بي عشق نشان ز نيک و بد نيست
چيزي که ز عشق نيست خود نيست
اين سقف بلند لاجوردي
روزان و شبان گرد گردي
نيلوفر بوستان عشق ست
گودي خم صولجان عشق ست
گويي که ز عشق کن جدايي
اين نيست طريق آشنايي
گيرم خوش و شادمان توان زيست
هيهات که بي تو چون توان زيست
آسوده مباد جانم آن روز
کز درد و غمت نباشدم سوز
گفت اين و به گريه زار ناليد
کف بر رخ و رخ به خاک ماليد
گفتش به تو بودنم محال ست
بر روي سيه چه جاي خال ست
خود گو که ترا چکار با من
يک چند مرا گذار با من
من در ره عشق دردمندم
معشوق به درد چون پسندم
چون زين بگذشت چند روزي
برخاستش از درونه سوزي
ز آنجا که فسون بود جنون را
آورد به سوزش اندرون را
يک شب به ترانه ي جگرسوز
از جوش جنون نخفت تا روز
رخشنده شبي چو روز روشن
زو تازه فلک چو سبزه گلشن
وز گوهر مه زمين منور
وز نافه ي شب هوا معطر
بر روي دمن نگاه مي کرد
مي ريخت سرشک و آه مي کرد
مغزش ز تف درونه در جوش
چون مايه ي ديگ زير سرپوش
مي بود ز نيک و بد هراسش
مي داشت خرد هنوز پاسش
شب تا سحر آه آتشين داشت
يا آن که جنون او بر اين داشت
کاين گل که چراغ دلفروزست
از طالع من سياه روزست
وين نخل که سرو نوبهار است
از همرهيم به خون نگار است
پايي که که ببوسدش ستاره
چون بنگرمش به خار و خاره
روزي ست به برق غم جهانسوز
ديدن نتوانمش بدين روز
با اين غم و درد بي کناره
داروي جدايي ست چاره
پرورده ي عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سر نبشتم
جايي باشد که خار بايد
ديوانگي اي به کار آيد
تا ننگردم چو همره خويش
پويد به ره وطنگه خويش
بگريست بر او به خسته جاني
بوسيد سرش به مهرباني
نيمي ببريد چادر او
نيمي بگذاشت بر سر او
پوشيد تن برهنه زان نيم
بگذشت از آن نشيمن بيم
مي رفت چو کوه بار بر تن
خار همه واديش به دامن
چون عيسي صبح دم برآورد
از زرد قصب علم برآورد
آشفته دمن ز خواب برخاست
چون طره ي خود به تاب برخاست
همدوش نديد جز ملالي
همخوابه نديد جز خيالي
نه يار و نه آن وفا سگالي
بستر تهي و کنار خالي
شد سينه شکاف تيغ بيمش
چون چادر خويش دل دو نيمش
غلتيد به خاک تيره پويان
آن گمشده را به خاک جويان
لختي به طپانچه روي را کوفت
خونابه ي رخ به آستين روفت
بشتافت به پاي درد نالان
سر زد به زمين و دست مالان
بنشست و به هاي هاي بگريست
کآوخ چکنم دواي اين چيست
آهي زد و سوخت پرده ي راز
وز پرده برون فتاد آواز
کو مرهم سينه ي فکارم؟
کاندر دل دردمندش آرم
جان در قدم آورم روانش
در سينه کشم به جاي جانش
چون شمع جگرگداز مانده
يا مرغ ز مرغ باز مانده
از هر مژه لعل تر فروريخت
بر صفحه ي زر گهر فروريخت
چون سوختگان دويد هر سوي
چندانکه بماند از تکاپوي
از رفته نيافت نقش پايي
وز کس نشنيد ماجرايي
از چهره به خون غبار مي شست
سرگشته نشان يار مي جست
پرده ز رخ نياز برداشت
وين پرده ي جانگداز برداشت
از سوز جگر فغان برآورد
فرياد به آسمان برآورد
چندان به طريق ناصبوري
ناليد ز داغ و درد دوري
بگريست به ناله هاي جانسوز
گفتا ز تو روز من بدين روز
رفتي و مرا خبر نکردي
بر بي کسي ام نظر نکردي
اي دلشده اين چه ماجرا بود؟
با خويش ستيزه ات چرا بود؟
اين گرد غم از کجا به يک بار
در راه من و تو کرد ديوار
خفتم چو من از برم بجستي
بر خويش هزار در ببستي
گر زانکه به از مني نديدي
پيوند چرا ز من بريدي؟
تأثير فسون عشق بردي
ناموس جنون عشق بردي
پيش از تو جنون عشق بوده ست
اين جبهه ي عشق کس نسوده ست
گويند خردوران کامل
ديوانه به کار خويش عاقل
اي بخت بگو دگر چه تدبير
ديوانه ي ما گسست زنجير
اي ناله به سينه ام خبر کن
اي ديده تراوش دگر کن
کاين برق ز خانه سوزيم بود
وين شب ز سياه روزيم بود
مردم ز جراحت جدايي
اي مرهم ريش من کجايي؟
غمخوار من از جهان تو بودي
رفتي و غمم به غم فزودي
در عشق تو از جهان گذشتم
وز جمله جهانيان گذشتم
دارم دل خسته ي درد پرورد
درمان دلم تويي در اين درد
دور از تو به ورطه ي هلاکم
ز آلودگي، وجود پاکم
هجران تو زار کشتن من
پيش از اجل ست، مردن من
وصل تو و هجر من در اين راه
اميد دراز و عمر کوتاه
آن کس که ترا ز من جدا کرد
دوزخ نتواندش سزا کرد
هر شب که به هجرت افکنم پي
ابري ست که سنگ بارد از وي
هر روز که مي رود به عادت
برقيست که سوزدم به يادت
سنگي ز زمين به هيچ رو نيست
کز آه من آتشي در او نيست
خاري نبود به هيچ صحرا
کان را نکشيده ام من از پا
بي تو بدنم به نيش هر خار
افکند هزار پوست چون مار
وقت ست که چاره ساز گردي
وز راه ستيزه باز گردي
فرو بردن مار، دمن را و سلامت برآمدن و به خود ستيزه کردن و به بيشه ي شيران پيوستن و از سروشان غيب نويد يافتن
فرزانه که دفتر جنون خواند
از جادوي عشق اين فسون خواند
کز بس که دمن فغان کنان گشت
پيچيده فغانش در در و دشت
نالان ز غمش به راه مي سوخت
وز ناله ي او گياه مي سوخت
مي رفت و سخن به باد مي کرد
وز همسر خويش ياد مي کرد
از گريه چو روي خواب مي شست
رنگ از رخ شعله تاب مي شست
گفتي چو شبش دراز گشتي
با خود ز فراق سر گذشتي
چون شمع به ترک خواب گفته
ناسوده به روز و شب نخفته
چون غمزدگان به خاک خفتي
خاشاک ز خوابگه نرفتي
صافي تن او چو درد گشته
در زير دو سنگ خرد گشته
ناگه برسيد ديو ماري
بر قصد دمن چو ديو ساري
بس نازک و نرم خوي ديدش
مستانه به دم فروکشيدش
چون بود خط بقا حصارش
شد غنچه ي گل دهان مارش
ديدش ز کنار رهنوردي
برخاستش از درونه دردي
بشتافت به ياري زن زار
بشکافت به دشنه سينه ي مار
آمد صنمي برون به صد آب
چون مهره ي مارش آتشين ناب
آن سوخته جان چراغ هش سوخت
وان راهنورد مارکش سوخت
افسرده ز نيش مار خونش
جان رفت ز کالبد برونش
ز آنجا دمن آستين فشانان
زد گام صبا به بوي جانان
مي کرد خروش بيخودانه
مي ريخت سرشک دانه دانه
دلتنگ ز زندگاني خويش
خون خورده ز نوجواني خويش
مي گفت دريغ روزگارم
کانگيخت خزان به نوبهارم
اين گرگ کهن که مي زند راه
تا چند دهد فريب روباه
زهرست شراب مستکارم
تلخي ست حيات خوشگوارم
دوري نزند به چاره ي من
سنگ ست مگر ستاره ي من
اين کوکب بخت را بسوزم
کو در شب تيره سوخت روزم
گفتم که مگر بخورد مارم
وز زهر تمام سوخت کارم
درد سر از اين حيات بردم
وز کاهش جان نجات بردم
آن خود نشد از سياه بختي
ديگر من و جان کني و سختي
زان ورطه برون به حالتي زار
افتاد دمن غمين و افگار
مي زد گامي به رنج جانکاه
وز طالع بد همي کشيد آه
هر روز که صبح بردميدي
خور بالش خفتگان کشيدي
خورشيد که پنجه سوز کردي
شب را به طپانچه روز کردي
آن پي سپر سپاه اندوه
در سيل بلا ستاده چون کوه
روزي ز بلاي دل خروشان
وز آتش دل چو شيشه جوشان
مستانه به بيشه کرد آهنگ
تا شير به آهويش زند چنگ
افتاد ز جان خويشتن سير
در چنگ اجل به بيشه ي شير
آن تن که به از گل و سمن بود
آزرده ز بار پيرهن بود
بالاش ز غم دو تاه گشته
رخساره ز تف سياه گشته
شاخي که قرين درد گردد
در فصل بهار زرد گردد
چون ديد شکسته و نحيفش
ترسيد و نگه نکرد شيرش
هم ناخن کين نهفت در دست
هم از مژه چشم آتشين بست
از بيشه نديده روسفيدي
برگشت به دشت نااميدي
مي تافت به ناله رشته ي آه
کز تاب کنند رشته کوتاه
مي گفت ز عمر سير گشته
بر کشتن خود دلير گشته
کاي چرخ تو گردش دژم کن
هان گرم بگير و عمر کم کن
گو مرگ چو شاهباز پر فن
بر صعوه ي جان طپانچه بر زن
اي عمر بخر اگر تواني
مرگي به هزار زندگاني
يک جان و هزار برق اندوه
کاهي چه کند به آتشين کوه؟
اي دل تو ز سينه ام برون شو
بر خاک سيه بيفت و خون شو
بار تو کشيدم و کشيدم
از دست تو ديدم آنچه ديدم
اي کاش قضا نبستي اين ساز
وين تار برون ندادي آواز
اين نطفه پدر به خاک مي ريخت
چرخ اين همه خاک من نمي بيخت
آن پير بشارتم نمي داد
تا مادر من مرا نمي زاد
درويش به من دعا نمي کرد
اميد پدر روا نمي کرد
زين سان به درونه ي شغبناک
برخاسته و فتاده بر خاک
هر ديده روان چو چشمه ساري
آمد به کنار رودباري
رودي ز مژه به رود پيوست
هر ناله به صد سرود پيوست
ناگاه ز دور چون سروشان
بنمود صف سفيدپوشان
بر آب قدم نگشته ترشان
طوفان سپهر تا کمرشان
هر يک چو حباب پيرهن پوش
گرداب صفت درونه پرجوش
کردند اشارتي دمن را
دادند بشارتي چمن را
کاينک ز نسيم نوبهاران
آمد به گلت پيام باران
آخر گره تو برگشايد
دولت به رخ تو در گشايد
گر روي ز جست و جو نتابي
گم گشته ي خويش را بيابي
خواهي ز چمن حساب رفته
در جوي تو آيد آب رفته
گيري قدح نشاط در دست
گردي ز مي مراد سرمست
ابرست مثال بخت درياب
هم آتش ازو پديد و هم آب
داني که نخاست نغمه از تار
تا آن که نشد ز زخمه افگار
چون پيکر سيميا نمودند
دزديده طلسم خود ربودند
بيچاره دمن ز ساز مانده
زين نقش دو ديده باز مانده
با خود مي گفت اين چه حال است؟
اين واقعه خواب يا خيال است؟
ز آنجا بگذشت جلوه سازان
در بيم و اميد دل گدازان
مي ساخت ميان آب و آتش
گفتي که پري ست آن پريوش
آبي بنمودش آسمان موج
پيدا به کنار فوج در فوج
گفتند سياهي از سپاه ست
کز دشمن ملک کينه خواه ست
چون باد دمن ز آب بگذشت
از نهر به اضطراب بگذشت
سالار سپه شنيد کز آب
بگذشت پري رخ جهانتاب
با دسته ي گل چو صبح روشن
گلچين شد ازين کبود گلشن
مشتاق به يک شنيدن او
بي خواست به خواست ديدن او
آمد به غبار ره شتابان
چون در تگ ابر ماه تابان
گفتا که تو کيستي بدين سوز؟
از چيست فتاده اي بدين روز؟
اي شيفته چند بي قراري؟
وي سوخته چند سوگواري؟
چون شاخ گل بهار پرورد؟
از باد هواي کيستي زرد؟
باري، چه کسي؟ چه نام داري؟
در بند چه اي؟ چه کار داري؟
سالار، زبان به مهر بگشود
کاي آينه ي جمال مقصود
تو اختر آسمان نهادي
هم گوهر و هم گهر نژادي
خواهي که کشم ز ورطه رختت
شمعي بنهم به راه بختت
فرمانده ما بزرگ شاهي ست
در داد و دهش جهان پناهي ست
فردست به مهر ثاني اش نيست
در دهر به مهربانيش نيست
کدبانوي او خجسته رويي ست
با روي نکو شکفته خويي ست
هم جنس طلب ز بهر پيوند
با اين دد و دام دشت تا چند؟
لشکر شکني به زخم شمشير
در مهر غزال و در غضب شير
آنجا برو و مراد خود جوي
در تنگدلي گشاد خود جوي
او سوي وطنگهت رساند
صد شمع ره از مهت رساند
چون رفت سپاه ميل در ميل
افتاد گذر به بيشه ي پيل
همراه دمن به آن سپه بود
از همسفران گرد ره بود
ره مي پيمود تا شب افتاد
کارش همه شب به يا رب افتاد
تاريک شبي ز ظلمت گور
تيره چو سواد ديده ي حور
آن را که به سينه دود آهي ست
شب سايه ي کوکب سياهي ست
از کثرت آه بي حسابش
در ديده نماند جاي خوابش
فيلان که مقيم بيشه بودند
بويي ز روندگان شنودند
مستانه به جوش خون درآمد
از لشکريان فغان برآمد
افراد سپاهيان في الحال
اندر پي پيل گشت پامال
سرگشته دمن از آن ميانه
افتاد چو برق بر کرانه
ماندند به او برهمني چند
حيران بشتافت با تني چند
مي زد قدمي و ناله مي کرد
پيکان به جگر حواله مي کرد
کاين برق ز خانه سوزيم بود
وين شب ز سياه روزيم بود
سياره به نوک آه مي سفت
از فتنه ي شب به ماه مي گفت
خورشيد به وقت بامدادان
چون داد مراد نامرادان
يعني که به آفتاب زر ريخت
وز حقه ي پرگهر گهر ريخت
شد گرد شب از جهان نشسته
و آفاق گشاده چشم بسته
بسپرد بلند و پستي راه
تا حومه ي تختگاه آن شاه
رفت از سرچشمه خورد آبي
آبي نه که شربت عذابي
روزي به نشاط چون گل از شاخ
بر کرده سر از دريچه ي کاخ
والا نظرش از آن نظرگاه
بر روي دمن فتاد ناگاه
دريافت که اين نهال بي آب
بوده ست به باغ حسن سيراب
از نام و نشان چنانکه داني
پرسيد ز روي مهرباني
بر گفت دمن ز حالت خويش
از رنج ره و ملالت خويش
چون قصه شنيد راي آن کرد
کز چهره ي گل فشاند آن گرد
گفت اي تو چراغ ديده ي من
وي گلبن نورسيده ي من
اقبال گشود در به رويم
کافتاد ترا گذر به سويم
من قدر ترا نکو شناسم
سيماي تو مو به مو شناسم
دختي است مرا چو تو يگانه
با او بفروز کنج خانه
بنشين به نشاط چند روزي
بنشان ز درون سينه سوزي
گويم که صبا تکان بپويند
از گمشده ات نشان بجويند
زين پا که ترا به دشت سايد
جز آبله اي چه برگشايد؟
تو تازه گلي مرو به هر سوي
بگذار به باد اين تکاپوي
نگذاشت به او ز مهر چيزي
بگماشت به خدمتش کنيزي
بانوي سياه هم نهاني
صد مهر نمود و مهرباني
آسود و رميدگي رها کرد
با وعده ي آن سخن وفا کرد
مي بود به صبر پاي بسته
آبي زده آتشي نشسته
آوارگي نل به سياه کوه و گزيدن مار او را و سياه فام شدن او به دلالت «رت پرن» پيوستن و در بستگي گشاد کار جستن
افسانه طراز نکته پيوند
زين سان دو سخن کند به هم بند
کآن شب که نل از جنون بجوشيد
وندر رگ فتنه خون بجوشيد
برداشت غبار خويشتن را
بگذاشت به دام و دد دمن را
بگذاشت سبک سبک شتابان
زد گام جنون سوي بيابان
بگرفت چو باد سوي کهسار
وز چنگ درنده همرهش خار
مغزش ز حرارت دماغش
شوريده چو روغن چراغش
مي رفت چو کوه بار بر تن
خار همه واديش به گردن
مي گشت جدا ز يار مانده
محروم و اميدوار مانده
از آتش دل مدام جوشان
همچون دل خود شکسته پيمان
مي کشت ز درد خويشتن را
مي جست دواي جان و تن را
وز گرمي آفتاب تابان
سرگشته چو مور در بيابان
چون غمزدگان به درد مي بود
با ناله و آه سرد مي بود
با نيک و بدي که بود مي ساخت
نيک از بد و بد ز نيک نشناخت
هر روز ز هجر يار مهوش
تا شام دلش ميان آتش
هر شب ز فراق ماه پاره
چشم سيهش پر از ستاره
چون مار گزيده ناتواني
مي کند به کار خويش جاني
نالان ز غمش به راه مي سوخت
از ناله ي او گياه مي سوخت
خار کف پاي کوه و هامون
آورده ز پشت پاي بيرون
خون دلش از صفاي سينه
پيدا چو مي اندر آبگينه
آن شيفته ي رسن بريده
ديوانه ي ماه نو بديده
غلتان همه شب شبي چو صد سال
پهلو پهلو چو قرعه ي فال
بر خاک به حال ريش مي خفت
فريادکنان به خويش مي گفت
کاين تيره شبم بکشت از غم
اي صبح چرا نمي زني دم
اين دل که گداخت در بر من
وين مغز که سوخت در سر من
بيخوابي اين شبم زبون کرد
ديوانگي مرا فسون کرد
اين فال که زد به اختر من
وين خاک که کرد بر سر من
نوميد ز چاره سازي شب
راندي سخن از درازي شب
چون روز دگر به آن بلاکش
بنمود شفق چو کوه آتش
صد برق به گشت کوکب افتاد
آتش به سياهي شب افتاد
بنشست و گريست با دل ريش
کآوخ چکنم به اين دل خويش؟
خود گيرم کز بلا گريزم
از بند قضا کجا گريزم؟
سوداي گذشته را سخن نيست
دارم گنه و گناه من نيست
گر گرد سپهر چاره ي من
بشکفت گل ستاره ي من
برداشته سنگ راه خود را
عذري بنهم گناه خود را
مي رفت چو گوسپند بريان
خونابه چکان ز چشم گريان
چون وامق از آرزوي عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا
هر گريه که کرد موج خون ريخت
هر دم که زد آتشي برون ريخت
چون سايه نداشت هيچ رختي
بنشست به سايه ي درختي
آسود زماني از دويدن
وز گفتن و هيچ ناشنيدن
از دامن پاره خاک مي بيخت
وز ديده ي تر سرشک مي ريخت
با سايه غم دراز مي گفت
در پيش خيال راز مي گفت
هر سو نظري فراز کردي
شعري به بديهه ساز کردي
شعري به عبارت و به گوهر
در ديده چو لعل و در دل اخگر
چون روح به لطف و دلپسندي
چون شعله به گرمي و بلندي
مي بست ز تار اشک رودي
مي زد ز خراش دل سرودي
مي جست نشانه اي ز مقصود
مي گفت ترانه اي بر آن رود
کاي شمع شبي بپرس سوزم
بنگر که چه مي رود به روزم
اي ناله به سينه ام خبر کن
اي ديده تراوش دگر کن
دردا که فراق شد فراغم
سيلي خور باد شد چراغم
من گمشده ام مرا مجوييد
با گمشدگان سخن مگوييد
نل سوخته گشت و برق اندوه
چون آب سيه برآمد از کوه
بر پشته ي کوه چون رسيدي
آهي به سپهر برکشيدي
از کوه قدم نهاد در دشت
در دشت چو گردباد مي گشت
هر جا که کسي ز دور ديدي
چون گور و گوزن ازو رميدي
مرد ار به ره جنون توان ديد
زان باديه گرد چون توان ديد
مي گشت به کوه و دشت دلخون
از گريه پر آب کرده هامون
از باد جنون سرش همي گشت
مي کرد ستيزه با در و دشت
ناگه نظرش به ماري افتاد
دريافت که صعب کاري افتاد
پيچيده به خود مشوشش ديد
چون دود درون آتشش ديد
مارش ز در سخن بر آمد
کاي سوخته عمر من سرآمد
بر برهمني شبي زدم نيش
کاين روز بدم رسيد در پيش
گر برهمنم دعاي بد کرد
دانم که همه به جاي خود کرد
هم زيستنم به جان وبال است
هم جنبش من ز جا محال است
پرتو ندهي اگر به روزم
در آتش خويشتن بسوزم
زين آتشم ار نجات بخشي
از سر به تنم حيات بخشي
نل شد به درونه ي بلاکش
کان مار برون کشد ز آتش
گفتا که بزرگ اژدهايي
اندر کف دست چون درآيي
آن بازوي فتنه شد چو انگشت
تا آن که سرش گرفت در مشت
او آتش اژدها برآورد
گفتي ز بلا بلا برآورد
آن مار بلا سرشت در چنگ
آمد به سر فسون و نيرنگ
گفتش ز يکي شمار تا ده
وآنگاه مرا گذار در ره
نل بس که جنون او ز حد شد
در بند شمردن عدد شد
بگرفت شمار کار او را
بربست گره شمار او را
دس چون بگذشت بر زبانش
افعي بگزيد ناگهانش
دارد به زبان هندويي بوم
دس هم ده و هم بگز دو مفهوم
مسکين به شمار خود نظر کرد
او کار به معني دگر کرد
غافل که ز اختيار بيرون
بيند غمي از شمار بيرون
دلسوخته حال خود تبه ديد
سر تا سر خويشتن سيه ديد
آن را که گزيده مار ناگاه
از مار گزيده باشد آگاه
نل گفت چه ديوي و ددي بود
پاداش نکويي ام بدي بود
انداختيم به خاک خواري
کس کرد چنين سياه کاري
من سوخته بوده ام ز آغاز
تو سوخته را چه سوختي باز؟
دريافت چو مار اضطرابش
بگشاد زبان پي جوابش
کاي نيک جوان بدم چه گويي؟
بد نيست که کردمت نکويي
دانم که دل تو بيمناک ست
کافور تو مشت شد چه باک ست؟
در تن سيهي گنه نباشد
بايد که دلت سيه نباشد
از حکم قضاست هر چه کردم
وز کرده ي خويش برنگردم
سر بر خط اوست مار تار مور
از وي همه ناتواني و زور
هر جا که نشيب يا فرازي ست
مشکاف که سر به مهر رازي ست
از رنگ سيه چه نااميدي ست
مخروش که خال رو سفيدي ست
بس حکمت ژرف را دراست اين
بس رشته ي فکر را سراست اين
اين شاهد عنبرين نقابت
در جوي مراد آرد آبت
دانم که ترا زبوني اي هست
در بخت تو واژگوني اي هست
آنان که اسير زر و سيمند
در کشمکش اميد و بيمند
تو مست و کمينگران ز هر سوي
با تيغ دو رويه اند يک روي
باشد ز صف جهان شناسان
گنجور ز نقب زن هراسان
ديدند ترا به تخت و ديهيم
تنها روي تو نيست بي بيم
گشتم به تو در نمودنم تنگ
تا کس نشناسدت بدين رنگ
چون شعله دهد چراغ بختت
سياره دهد فراغ بختت
از پرده برآيمت پديدار
خود را بنمايت پري وار
آب سيه از تنت برآرم
چون آتش روشنت برآرم
مي دان سيه آب من نه زهرست
کاين رنگ سيه فريب دهرست
کاري ست ترا، به کار خود باش
منت ده روزگار خود باش
باهک به فريب نام خود کن
زين نام جهان به کام خود کن
در رزم به خود نوا نگون زن
پي گم کن و نعل واژگون زن
هم سنگ درين ره ست و هم چاه
مي دار ز هر دو چشم بر راه
مستيز که شحنه در کمين ست
زنجير مبر که آهنين ست
بشتاب به تختگاه رت پرن
نفروخت چو او مهي به صد قرن
دستش به فسون سحر سازي
با چرخ کند قمار بازي
صد نقد ستاره را ز مستي
از زهره برد به تيزدستي
دمسازي اوست دل پسندت
در دولت او گشاده بندت
زين پوشش نرم پيکر من
کامسال برآيد از بر من
بردار و به پيش خود نگهدار
با قوت قلب رو به ره آر
خواهي که به شهر خود درآيي
با صورت اصل خود برآيي
برگير تو اندکي ازين چرم
چون نعل فکن در آتش گرم
آن ساده درون تيره بيرون
از رنگرزي چرخ دلخون
پيچيده عنان گفت و گو را
بگرفت طريق جست و جو را
بسپرده بلند و پست راهش
آمد به سواد تختگاهش
شاهي به مراد هم عنان بود
قانون عدالتش چنان بود
کآن کس که به شهر او رسيدي
صورتگر نقش وي کشيدي
بردي بر پادشه مثالش
گفتي به خديو تخت حالش
شه بار حضور داد نل را
بنواخت مر آن شکسته دل را
ديد آبله پاي دردمندي
بر هر مويي ز مويه بندي
با موي سرش تن فروزان
چون ابر سياه برق سوزان
گفتا چه کسي و از کجايي؟
بيگانه نما و آشنايي
جز مردمي از شرف چه داري؟
وز نقد هنر به کف چه داري؟
نل از غم دل چو نال گشته
وز دست جنون خيال گشته
گفت اي فلک شکوه مندي
بالاترت از فلک بلندي
درويشم و باهک ست نامم
از جور زمانه تلخ کامم
محنت زده اي غريب و رنجور
دشمن کامي ز دوستان دور
در اسب شناسي ام بدل نيست
صورتگري مرا مثل نيست
چندين هنر دگر مرا هست
گر بخت مساعدم دهد دست
ليکن چکنم من سيه روي؟
کافتاده به خود نيم درين کوي
زين سان که نه برقرار خويشم
داني نه به اختيار خويشم
من بسته و بندم آهنين است
تدبير چه سود قسمت اين است
درگاه تو قبله ي سجودم
زنده به وجود تو وجودم
چون ديد که او خجسته مردي ست
پژمرده گلش ز باد سردي ست
بر چهره غبار هاي خاکي
بر دل همه داغ دردناکي
او را بنواخت مکرمت کرد
بر مهر فزود و مرحمت کرد
نل نيز به حسن خدمت افزود
در سايه ي لطف شاه آسود
روزانه به گير و دار مي شد
سرگرم نمود کار مي شد
عمري به شکنجه درج مي کرد
روزي به اميد خرج مي کرد
شبها در صد فسانه مي زد
بر ياد دمن ترانه مي زد
با بلبل مست راز مي گفت
غمهاي گذشته باز مي گفت
پهلو چو به بسترش رسيدي
خواب از مژه ي ترش رميدي
گويي که ز بسترش به هر بار
در پهلو مي خليد صد خار
مي سوخت به آتش جدايي
ني دود درونه روشنايي
مي خواند نشيد از سر جوش
کآن کس که شنيد گشت مدهوش
صد نکته ي عاشقانه مي گفت
زان زهره جبين فسانه مي گفت
کاي يار موافق وفادار
اي چون من و هم به من سزاوار
مهر تو سرشته در گل من
داغ تو جراحت دل من
دستي که کشد ترا در آغوش
آن دست بريده باد از دوش
يک بار به خاطر تو بگذشت
کآيا به کجا شد آن که گم گشت؟
شبها که مه از افق برآيد
مهتاب به روزنم درآيد
چشمم به ستاره راز گويد
جانم غم فتنه باز گويد
ياد تو برد ز جان من هوش
کز هستي خود کنم فراموش
پرسيدش يکي ز همنشينان
کاي چشم و چراغ راست بينان
اين جوش و خروش هر شبت چيست؟
وين تيره شبي به کوکبت چيست؟
از چيست به خود فسانه ي تو
آلوده به خون ترانه ي تو
جان و دل خود به غم مرنجان
ني سنگدلي نه آهنين جان
آنجا که بود شکستگيها
صبرست کليد بستگيها
دانا به شکيب گشت شادان
خود را به فريب ساخت نادان
گفتا گذر از چنين شماري
کاين قصه نيايدت به کاري
دلسوخته اي به خود سري داشت
دل در گرو سمنبري داشت
مي زيست به يار دوش بر دوش
همخوابه و همدم و همآغوش
ناگه سحري به دامن دشت
بگذاشتش از جنون و بگذشت
بر دامن وصل آستين زد
زد گام ولي نه راستين زد
او نيز مرا ز همدمان بود
وز نيک و بدم ز محرمان بود
چون ياد کنم ز سرگذشتش
وان گرم روي کوه و دشتش
خيزد ز دلم خروش بي خواست
اين است سخن که گفتمت راست
نتوان به کسان ز درد دل گفت
بي درد کسي که درد ننهفت
گر هست دل تو عشق پرورد
درد دل خود مگو به بي درد
تکاپوي برهمنان در جستجوي دمن و يافتن و رسيدن او به شهر پدر و مادر
هر کس که به اين و آن سخن گفت
آوارگي نل و دمن گفت
داننده ي اين حکايت نغز
از پوست چنين برون دهد مغز
اين حال که نل ز بخت دريافت
ناگه پدر دمن خبر يافت
بنشست به پشت دست خايي
در آبله ي جگر گشايي
گفت اين همه از جنون عشق ست
يک شعبده از فسون عشق ست
آن چشم و چراغ من کجا شد؟
و آن ميوه ي باغ من کجا شد؟
در خانه ي جان نهال چون رست
وز تارک او گل جنون رست
هم خاک بخورد آب رويش
هم آب ببرد آب رويش
بشکفت شکوفه ي جواني
گل کرد بهار زندگاني
آشفته به درد دل خروشان
در کاسه ي سر دماغ جوشان
گر لعل گرفته راه خارا
دردانه چرا نجست دريا؟
مرغان خيال داد پرواز
کآوارگيش چه گل کند باز؟
تا چرخ چگونه مهره چيند؟
منصوبه ي بخت چون نشيند؟
آراست بساط انجمن را
بگزيد صفوف برهمن را
تمثال دمن به جمله بنمود
قفل در گنج خانه بگشود
سيم و زر و گوهر فراوان
بخشيد به فرد فرد ايشان
هر يک به هواي آن گل اندام
زد شهر به شهر و ده به ده گام
کآن صعوه کجا گرفت پرواز؟
وان کبک کجاست جلوه پرداز؟
از برهمنان سديو نامي
زد گرم سوي سپاه گامي
بسپرد ره ولايت او
کآسوده ز بس رعايت او
شد کوکب بخت شمع راهش
کآمد به حريم تختگاهش
شهري چو به شب سپهر معمور
يا چون دل و جان به مهر معمور
در سايه ي قصر شهرياري
آسوده ز رنج ره گذاري
مستانه نواي شوق در داد
وندر تگ و پو نظاره سر داد
مي ديد در آن سواد پر نور
تا انجمني نمودش از دور
او هم به کنار راه بنشست
بر راه اميد چشم بربست
ديد انجمني ز بيدخوانان
بر فرق ادب گهرفشانان
هر سو زن و مرد گشته انبوه
سر برده فرو به جيب اندوه
مي کرد نظر به هر نظرگاه
چشمش به دمن فتاد ناگاه
بر خاک نشسته چون غريبي
از يار و ديار بي نصيبي
گسترده بساط خاکساري
بر چهره نشسته گرد خواري
از سرمه ي چشم اشکبارش
کحلي شده رخت زرنگارش
گوشي به سماع بيد مانده
حالي ز همه اميد مانده
برپاي کنيزي از پس او
حيران خيال بي کس او
بشناخت برهمن آن صنم را
با اهرمنان نگين جم را
بت نيز به سوي برهمن ديد
پنهان طپشي به خويشتن ديد
از جوشش خون گرم پيوند
شد ديده به ديده دل به دل بند
از هر مژه لعل تر فرو ريخت
بر صفحه ي زر گهر فرو ريخت
گفتش دمن اي سديو چوني
وي برهمن خديو چوني
چون ست پدر کجاست مادر؟
چون مي گذراندم برادر
غم از غم من چه حال دارد؟
وان خال چه در خيال دارد؟
گفتا همه از غمت خرابند
زين راه و روش به پيچ و تابند
خون خورده ز چشم زخم ايام
خوي ريخته از حيا به صد جام
در عقده گشايي تو مهوش
صد نعل زمانه را در آتش
شد قطع هزار ورطه ي سخت
تا يافتمت به ساحل بخت
از روز و شب ستاره سوزت؟
چون مي گذرد شبان و روزت؟
شبرنگ چرايي اي شب افروز؟
روزت چو شب سيه بدين روز
بگريست چو ابر نوبهاري
بنمود چو برق بي قراري
از جنبش ساز آن ترانه
گم گشت کنيز از آن ميانه
بانوي حريم را خبر کرد
چيزي که شنيده بود سر کرد
کان حور نسب وفا سرشت ست
دروازه ي او در بهشت ست
بانو طلبيد نازنين را
بر ديده نهاد آستين را
کاي هم تف شعله ي دروني
در سينه چو مي به گرم خوني
تو زهره ي مشتري نژاد
بر روي زمين چرا فتادي؟
تو گوهر تاج پادشاهي
غلتيده چرا به خاک راهي
بزدا غم غمزداي خود را
بگشا سر ماجراي خود را
زين شيفتگي بيا بيارام
کاشفته دريغ شد ترا نام
گفتا گذر اي خجسته بانو
بگذار مرا سري به زانو
من سوخته برگ بينوايم
ني تاج سرم که خاک پايم
من کيستم و نشانه ام چيست؟
در خواب غمم فسانه ام چيست؟
زين ديده ي خون فشان چه پرسي؟
وز گم شدگان نشان چه پرسي؟
از گوهر بخت خود چه گويم؟
خونابه بس ست آبرويم
بانو به فروغ عقل بيدار
دريافت ز سادگي گفتار
کاين مردم ديده را چه حال است
آشفته دل و شکسته بال است
پنهان طلبيد برهمن را
انگيخت زبانه ي سخن را
کاي برهمن درست کردار
سوگند به تاب داده زنار
کز رشته ي کار خود سرم ده
وز رشته ي راز گوهرم ده
يک دوست مرا به از دمن نيست
اسرار دمن نهان ز من نيست
درد دل دوست مو به مو گوي
او گفت تو بيشتر از او گوي
ز آنجا که تراست رهنمايي
نايد ز تو ناصواب رايي
افسانه ي عشق مو به مو گوي
او گفت تو بيشتر ازو گوي
آن ساده دل آنچه بود برگفت
افسانه ي عشق سر به سر گفت
بگشاد صحيفه ي ادب را
برخواند جريده ي نسب را
حال نل و قصه ي قمارش
و آن باده و غصه ي خمارش
گفتا همه سرگذشت خود را
گرديدن کوه و دشت خود را
آن سر نهفته شد هويدا
و آن راز چو روز گشت پيدا
برخاست ز بانو آتشين جوش
جوشيده زبان انگبين نوش
بوسيد چو مادران سرش را
تر کرد ز گريه پيکرش را
کاي ديده ي مردمي شناست
نشناختم اندرين لباست
دانم که دل منت چرا خواست
و آن جذب محبت از کجا خاست
خود زاده ي خواهر مني تو
پيوند طراز دامني تو
با آتش آه و سوز ناله
افتاد دمن به پاي خاله
بانو بگريست و دمن هم
ريحان تر و تازه شد سمن هم
يک چند به عزتش نگه داشت
تا هودج عزتش به ره داشت
بنشست دمن در آن عماري
با مکرمت و بزرگواري
دريافت دمن به مهد بيدر
پاي پدر و کنار مادر
مادر چو بديد حال فرزند
بگسست ز درد بندش از بند
برجست و چو جان به بر گرفتش
چون ميل به ديده در گرفتش
هر يک دلي از فراق پر درد
وان گريه برين و اين بر آن کرد
آمد پدر دمن به محفل
بنشست به کام ديده و دل
هم گنج نثار بر دمن شد
هم کامرواي برهمن شد
آن را که دلي به دوست دربند
با مادر و با پدر چه پيوند؟
بي قراري دمن در فراق نل و آوارگي برهمنان و نشان يافتن او و حيله انگيزي دمن در طلب او و کام آرزو نهادن
طوفان بلاگشاي عشق ست
سيلاب خرد رباي عشق ست
چون جوش زند به موج غوغا
ني شهر شناسد و نه صحرا
گه دشت کند به چشم ما باغ
گه باغ ازو به جان نهد داغ
آمد چو دمن به خانه ي خويش
پيچيد به خون ترانه ي خويش
جا داد پدر به قصر و باغش
تا تازه شود ز گل دماغش
و آن خود همه علت جنون شد
آشفتگيش ز حد برون شد
از سينه خروش فاش برداشت
فرياد جگرخراش برداشت
گفت اي فلک اين چه کج خرامي ست؟
نازم چه به صبح تيره شامي ست؟
صحرا به ازين چمن که دارم
غربت به ازين وطن که دارم
چون فاخته بودم از زمانه
مرغ قفس نگار خانه
نگشاده به کام عيش بالي
ناپخته به آرزو خيالي
در کنج قفس کم آشيان بود
تنهايي من بلاي جان بود
بس ناله زدم به بخت ناساز
تا دد مرا به دست پرواز
ناگاه جدا ز همنفس کرد
بازم بگرفت و در قفس کرد
شاهي به حجاب سايه ي خويش
بشکافت سخن به دايه ي خويش
کاي مهر سرشت پاک گوهر
در پرورشم به جاي مادر
بس تربيتم به کار بردي
تا رنگ ز صد بهار بردي
کردي به کنار مهد تدبير
سيرابم از آن دو چشمه ي شير
هستم به همان تفي که داني
لب تشنه ي شير مهرباني
خود را مپسند بر کرانه
مهري بنماي مادرانه
زين شيفتگي به راهم آور
رحمت کن و در پناهم آور
دارم دلي از جهان رميده
تا چند من بلا کشيده
اندر غم اين فراق باشم؟
ز آويزش جفت طاق باشم؟
زودست که باد تند خيزد
برگ و بر هستي ام بريزد
دايه به صنم بخورد سوگند
کز پاي تو برگشايم اين بند
برخاست پدر به دلنوازي
بربست کمر به چاره سازي
ز آشفته دليش دايه آشفت
آشفته نهان به مادرش گفت
مادر به پدر شکفت رازش
تا راه برد به برگ و سازش
سر داد برهمنان دانا
در پويه چو آرزو توانا
کز آرزوي درون شتابند
با درد درون برون شتابند
در بتکده ها ترانه گويند
زان گمشده بت نشانه جويند
بر چشمه و جويبار پويان
زان تشنه جگر شوند جويان
ز آتشکده ها چراغ خواهند
زان شعله نشان داغ خواهند
هر جا که شوند بلبلان جمع
ريزند گل نظاره بر شمع
گويند زاين و آن نشانها
رانند پي يقين گمانها
کآن کيست که بخت خفته دارد؟
دلدار به خواب غم گذارد
و آن قصه ي طيلسان بريدن
و آن کسوت عافيت دريدن
آن عقل ز سر برون نهادن
و آن سر به ره جنون نهادن
يک يک همه را فروشمارند
و آنگه ز کناره گوش دارند
هر کس دهد آشنا جوابي
گيرند ز کار او حسابي
زان سان که اشاره رفته رفتند
هر جا که نظاره رفته رفتند
در انجمني که پاي ماندند
ديباچه ي سرگذشت خواندند
زان سايه نرفت بينوايي
زان قافله سر نزد صدايي
تا برهمني به نام پرناد
افسون زمانه داده بر باد
افکند گذر به ملک رت پرن
کاو بود جهانگشاي آن قرن
مي گشت به شهر و کو شتابان
از تاب نظاره ديده تابان
شب طوف بتان دير مي کرد
روزانه به شهر سير مي کرد
ناگاه ز بخت سازگارش
افتاد به محفلي گذارش
ديد انجمني ز بينوايان
انبوه و نواي غم گشايان
با خود همه در نبرد کاري
بر دل ز بلا به دشنه باري
نل بود جگرفشان در آن بزم
با جرعه ي غم به بخت در رزم
بشنود حديث آشنا را
در گوش گرفت ماجرا را
مي خود سوي برهمن نظر کرد
حيران مژه را به گريه تر کرد
کز کيست که مي تراود اين راز؟
وين درج گهر که مي کند باز
بي درد و حکايت دوا چه؟
بيگانه و حرف آشنا چه؟
لختي به فلک در اشتلم شد
لختي به خيال خويش گم شد
وآنگه ز جنون عشق زد جوش
بر کرد سر از دريچه ي هوش
بي صبر برهمنش قرين شد
اميد به بيم همنشين شد
از حال تباه خود تبه تر
وز خال سياه خود سيه تر
گفت اي به سرشک عمر کاهي
چون مردم ديده بر سياهي
خوش منظر و خوش کلام داري
برگو چه کسي؟ چه نام داري؟
سنبلچه ي گلشن کجايي؟
کآيد ز تو بوي آشنايي؟
گفتا ز ملازمان شاهيم
از منتسبان بارگاهيم
بر اهل فرس رياستم هست
در علم فرس فراستم هست
صورتگريم به دل زند راه
وز عالم معنيم هم آگاه
در کار مصوران تقدير
مويي شده ام ز کلک تصوير
وامانده ز کام و کامه ي خويش
همرنگ سياه نامه ي خويش
از جام ستاره تلخکامم
گم نامم و باهک است نامم
آنجا که سريرگاه صدرست
از نام و نشان من چه قدرست؟
آنجا که بود صف نشاطش
صد همچو من ست در بساطش
اي برهمن جبين گشاده
صد نکته چو موي تاب داده
ياري که وفا نباشدش يار
بي باده گل ست و بينوا تار
گر کوه بلا کشد ز ياري
بر دل ننشيندش غباري
دانم که ز يار خود رهايي
مرگ ست به صورت جدايي
گاه از ستم فراق گفتي
گاه از غم اشتياق گفتي
زين سان ز دو سو بسي سخن رفت
صد واقعه از نو و کهن رفت
پرناد نشست جادوانه
انداخته تير بر نشانه
آمد به نورد صد بيابان
پيش پدر دمن شتابان
افروخت چراغ روشنايي
برخواند فسون آشنايي
شد گوش دمن ازين فسون باز
گل ريخت ز نرگس فسون ساز
در بيم که يا رب اين چه نام ست؟
صندل ز چه روي مشک فام ست
مانا که درين نهفته رازي ست
از سحر به دامنش طرازي ست
کو ساخته خويش را دگرگون
آورده به لب هزار افسون
در کشمکشي که جان به لب داشت
بنشست و سديو را طلب داشت
حرفي ز دل مشوش انگيخت
در چرب زباني آتش انگيخت
گفتا چو تو کس گشاده رو نيست
شايسته ي کار جست و جو نيست
کاي برهمن خجسته ي من
پيوند دل شکسته ي من
بودم به غبار خاکساري
برداشتي ام ز خاک خواري
از تيه ملامتم کشيدي
گم مي شدم ار نمي رسيدي
مگذار مرا به اين خرابي
هان رنج بکش که گنج يابي
در راه طلب گذار پايي
کز گام تو ره برم به جايي
رو پيروي سبکروان کن
دامان اميد خود گران کن
چون باد ره شمال برگير
وز ريگ روان زلال بر گير
رت پرن بجوي تخت گاهش
محمل کش و درنورد راهش
در بارگهش چو بار يابي
دستور زپرده دار يابي
برگوي به شه که در فلان روز
جشني ست به بيدر عالم افروز
آراستن گل و دمن را
پيوستن سوري و سمن را
از گرم روان و دشت پويان
من آمده ام نويد گويان
بشتاب که وصل جسم و جان ست
تا جشن دو روز در ميان ست
گفتند که اين دغل شماري ست
از بهر که اين فريب کاري ست
گفتا دمن اين زمانه سازي ست
منصوبه ي طرح پاکبازي ست
نيکو محکي است امتحان را
مي گيرم ازين عيار جان را
گويند که نل ز ذوفنوني
دارد به خود آتش فسوني
بر رخش دمد گر آن فسون را
چون باد کند تگ هيون را
گر سر دهدش به جلوه چون برق
يک گام زند ز غرب تا شرق
گر نل بود اين كزو گماني ست
اين نقش شگرف امتحاني ست
در باديه باد مي کند رام
در مرحله گرم مي زند کام
ورنه من و گنج نااميدي
گر صبح به دم بزد سفيدي
بشتاب برهمن فسون ساز
انگيخت به بال عشق پرواز
مستانه سرود دل سرايان
آمد به بساط راي رايان
دريافت مقربان شه را
حجاب حريم بارگه را
وان غنچه که ناشکفتني بود
برگفت هر آنچه گفتني بود
کامروز نه روز انتظارست
روز طلب وصال يارست
برخيز، جهان خوش ست برخيز
پيش آر شکر به گل درآميز
همخوابه ي سرو کن چمن را
در رشته ي لاله کش سمن را
زين جام طرب که بي غش افتاد
در سينه ي شاه آتش افتاد
آهسته طلب نمود نل را
آن در خرد و جنون مثل را
گفت اي به خرد ز بخردان بيش
انديشه سگال و دانش انديش
داني ز فسون ديوزادان
خواني رقم پري نژادان
جشني ست به شارسان بيدر
جمعند در آن شهان با فر
مي بايدت از ره فسون رفت
ورنه دمن از کفم برون رفت
چون نل ز شه اين سخن نيوشيد
از گرمي خون دل بجوشيد
پيچيد به خود که اين چه ريوست
وين عربده ي کدام ديوست
کاي واي به بخت بد چه سازم؟
اختر در فتنه زد چه سازم؟
دانم که فسون دلبرست اين
يک شعبده زان فسونگرست اين
ترسم که ازين جدايي من
خواند خط بي وفايي من
نوميد ز هر اميدواري
پويد به ره ستيزه کاري
دلبند هزار در مکنون
زنجير بر هزار مجنون
دلدار دگر ز نو گزيند
با دلشده ي دگر نشيند
سوگند به چشم سرمه ناکش
کز خون وفا سرشته خاکش
در ديده فريب دلربايي
در ناصيه نقش بي وفايي
خواهد که کشد مشعبدانه
نزديک خودم به اين بهانه
در نقد وفاش هيچ شک نيست
محتاج گواهي محک نيست
من نيز به آستانه ي او
رفتم ز پي بهانه ي او
نل گفت به راي کاي جهانبخش
اين تيزتگي که کرد جز رخش؟
اين ابروشان برق دو را
آتش منشان تيز رو را
زان روست که ديوزاد گويند
ديوان پري نژاد گويند
باشند ستاره وار بيدار
ره گم نکنند در شب تار
دارند به خويشتن نشانها
در جلوه نهفته امتحانها
صد نکته نهان به جوي شان هست
صد شعبده مو به مويشان هست
وانگه بشتافت سوي اصطبل
بر عقل گهرشناس زد طبل
برجسته دو پيکر نمايان
بگزيد زخيل بادپايان
گفت اين دو کميت پادشاهي
پيچند ره آن قدر که خواهي
شه گفت به نل که اي هنرمند
در هر خم مو دلت نظر بند
بس نرم سمان سست گردند
کي اين همه راه درنوردند
پيش آر دو بادپاي تازي
کز تگ به صبا کنند بازي
نل گفت من آنچه بود کردم
کاري که خرد نمود کردم
زين راه عنان نمي توان تافت
به زين دو فرس نمي توان يافت
حيران زده راي در نظاره
بر صرصر آتشين سواره
اسبان ز ستاره اوج روتر
گردون ز سپهر تيزروتر
پرسيد که اين دو بارگي را
کز هوش برد نظارگي را
چون يافتي و نشانشان چيست؟
ديباچه ي امتحانشان چيست؟
نل گفت فسانه بس درازست
در هر خم مو هزار رازست
اين خاصيتي ست ديده بگشاي
در گردش مو بيا زده جاي
پيشاني و سينه زانو و گوش
بشناس و مکن نشان فراموش
بر جبهه يکي کن اعتبارش
بر عضو دگر دو بر شمارش
جز سينه کز آن دو سوي خواهند
هر سوي دو پيچ موي خواهند
هش دار که رخش چار زانوست
بر هر زانو دو گردش موست
شه محو دقيقه يابي او
حيران نظاره تابي او
مي رفت ارابه هم تگ ابر
زان سان که رود ز عاشقان صبر
در پويه ي رخش بود مدهوش
کافتاد رداي راي از دوش
زد نعره و گفت ماجرا را
کآهسته که گيرم اين ردا را
گفتش ز ردا مباش دلتنگ
کآن ماند ز ما به شصت فرسنگ
منديش ز طيلسان اطلس
بردوش رداي همتت بس
درياب که چشم بخت تنگ ست
بشتاب چه جاي اين درنگ ست؟
بنمود به ره چو رفت لختي
پر بار بليله بر درختي
رايش ز نشاط داد آواز
کاي نکته ور بلند پرواز
هر چند تو با ضمير صافي
در نکته حريف موشکافي
من نيز ز نکته گنج دارم
صد دانش نکته سنج دارم
ازدقت عقل دانش انديش
هر جا که درختي آيدم پيش
دانم ز شمار برگ و بارش
نشمرده بگويم از شمارش
نل اين سخن شگرف از راي
بگرفت به گوش و رفت از جاي
گفتا ز درت اميدوارم
برگي برسان ازين بهارم
راي از روش قمار داني
برزد نفس فسون فشاني
کاين نقش به قرعه باز بسته ست
فرخنده بر آن که تيز دست ست
نل قرعه صفت به نقش پيوست
سر رشته ي صد حساب در دست
چون نقش فنون قرعه آموخت
زان شعبده ي دغل دلش سوخت
از آتش دل نخفت آن شب
جز درد درون نگفت آن شب
کاي دل چکنم به چرخ کج باز؟
با ريو مقامر فسون ساز
من مي سوزم ز آرزويش
تا کيست نشسته پيش رويش
چون من دگريش هست يا نه؟
با من نظريش هست يا نه؟
پيوند وصال با که دارد؟
آيين دلال با که دارد؟
دامان نکوتري گرفته ست
و آرام به ديگري گرفته ست؟
لعلش به عتاب خنده آميز
درکام که مي کند شکرريز؟
دام دل کيست گيسوانش؟
محراب که طاق ابروانش؟
درج گهرش به وقت گفتار
بر گوش که مي شود گهربار؟
مژده دادن سروش غيب در راه نل را از وصال دمن و کامگار شدن و در حجله ي عشرت نشستن و جام دوستکامي کشيدن
چون صبح به صد زبانه برشد
آتش ز دل زمانه برشد
ناگه گرهش ز جيب برخاست
گلبانگ سروش غيب برخاست
کاي شاخ فسرده گل به برگير
وي چشمه ي خشک نخل تر گير
شد وعده ي نوبهار نزديک
شد نخل به برگ و بار نزديک
زين مژده که نل ز آسمان يافت
خود را به نشاط توأمان يافت
بيداري بخت خفته ي او
بزدود غم نهفته ي او
پيچيده ره هزار منزل
تا شهر دمن رساند محمل
آن روز دمن ز صبح تا شام
مي کرد نظاره بر لب بام
جاني به سر خيال مي داشت
چشمي به ره شمال مي داشت
سرمست نظاره سو به سو بود
در رقص نشاط مو به مو بود
هم ديده به راه آروز باز
هم گوش تمني اش بر آواز
کز قافله اي رسد نوايي
آواز برون دهد درايي
چون رايت شامگاه برخاست
گرد عجبي ز راه برخاست
برداشت دمن ترانه سازي
آمد دل و ديده اش به بازي
کاين ست غبار محمل يار
اين عطر نصيب جيب گلزار
از گرم روي درون و بيرون
پيچيد صداي زنگ گردون
راي از در شهر چون درآمد
از طالع خود به هم برآمد
بسپرد به گوش بانگ رودي
نشنيد ز شهريان سرودي
ني پاي طرب به خاکبوسي
ني صيت نشاط نوعروسي
گرمش پدر دمن پذيرفت
با خويش به زير لب چنين گفت
کاين آمدنش ندانم از چيست؟
وين راهنوردي از پي کيست؟
آورد به کاخ دلگشايش
بر اوج سرير داد جايش
خواني بکشيد مهترانه
پر نعمت و نزل بي کرانه
چون سفره ز پيش برگرفتند
عيشي به نشاط در گرفتند
جايي که به دانش دل آراي
باشند دو شاه محفل آراي
خود گو که چه جانفزاست آنجا
خود بين که چه دلگشاست آنجا
روزي دو سه با نشاط کاري
کردند به هم شراب خواري
در باغ گرفت سبزه آرام
دادند به دست سرخ گل جام
دل جلوه ي ناز بر لب بام
بنشست دمن ز بام تا شام
نل آن که شد آسمان به کامش
شد سايه گزين طرف بامش
دلسوخته ي غم جگرتاب
از هجر دمن در آتش و تاب
کان را که به عشق دل اسيرست
هجران چو وصال ناگزيرست
اين هر دو دو شاهراه عشق ست
وين هر دو دو جلوه گاه عشق ست
عاشق چو وفاي عشق دارد
در هجر رضاي عشق دارد
بسپرد دمن به مادر اين راز
کاين ست نواي بخت را ساز
در نيل کشيد روزگارم
بگذاشت به ديو ديوسارم
مادر به زبان مهرباني
گفت اي گل غنچه ي جواني
در کار مکن شتاب چندين
جانا مکن اضطراب چندين
من هم نگرم که حال او چيست
در بتکده ي خيال او چيست
پايش به کدام سنگ خسته
دستش به کدام رنگ بسته؟
در گوشه ي خلوتي که آراست
نل را به حضور خويشتن خواست
گفتا به دمن که راز پرسد
وز حال گذشته باز پرسد
اندازه ي کار او بسنجد
ميزان عيار او بسنجد
پرسيد که ز نل که چيست نامت؟
از هجر که تلخ گشته کامت؟
گفت از چو مني چه کام پرسي؟
وز گمشدگان چه نام پرسي؟
گفتا که تنت چرا سياه ست
گفتا شب بخت عذرخواه ست
گفت اين همه چون شب تو سخت ست
گفتا چه کنم گناه بخت ست
گفتا که شود جدا ز دلدار
گفت آن که جنون شود به او يار
گفت از ره عقل چون شدي گم؟
گفتا ز فسون ديو مردم
گفتش که چنين خراب چوني؟
گفتا ز خرابي دروني
چون سوخت نفس لب اشارت
بردند تکلف از عبارت
نل هم ز نشاط يار جاني
بگشاد زبان به درفشاني
از ريزش نکته هاي چون قند
شد چشم به چشم و دل به دل بند
از ديده به ديده راز گفتند
وز سينه به سينه باز گفتند
در عشق دل و زبان يکي شد
تن با تن و جان به جان يکي شد
پيمان وفا ز سر گرفتند
چون پنبه و شعله در گرفتند
ماندند به قامت نهالين
بر بستر گل ز غنچه بالين
بر بستر لاله مست خفتند
وز نکهت گل فسانه گفتند
مهتاب شکوفه ي چمن خيز
سياره پياله ي طرب ريز
نظاره به حسن بند مي شد
اميد بر او سپند مي شد
بر تارکشان ز کامراني
بخت آمد و کرد گل فشاني
دوران به نشاط مجلس آراست
ساقي به نشست و شيشه برخاست
در باغ گرفت سبزه آرام
دادند به دست سرخ گل جام
بزمي ز بناي عمر خوشتر
ساقي ز حريف جرعه کش تر
جشني چو گل از بهار رسته
در شبنم عيش روي شسته
عيشي چو حيات جاوداني
وصلي چو زلال زندگاني
کردند چو گل به عيش پارين
صد جلوه به حجله ي نگارين
گشتند به روي يکدگر خوش
در خرمن غم زدند آتش
بر بستر لاله مست خفتند
از نکهت گل فسانه گفتند
آن حلقه ي زلف باز مي کرد
وين دست هوس دراز مي کرد
آن خنده زنان شکر همي ريخت
وين گريه کنان گهر همي ريخت
مهتاب شکوفه ي چمن خيز
سياره پياله ي طرب ريز
بر تارکشان ز کامراني
بخت آمد و کرد گل فشاني
نل صبحدمي به صحن خانه
بنشست به عشرت شهانه
زان پوست که مار از برانداخت
يک لخت درون مجمر انداخت
برخاست از آن سياه دودي
کز مار سيه بود نمودي
وانگاه فسون مار برخواند
وان جادوي سحر کار برخواند
تا گه بنمودش از کرانه
ماري سيه، آتشين زبانه
نزديک به نل رسيد جوشان
سويش نگران چو تيزهوشان
سر تا به قدم سياه ديدش
خوناب سيه برون کشيدش
از تابش آن رخش برافروخت
چون شعله ز پاي تا سر افروخت
بنمود چو لاله ي تازه رسته
رويي به هزار چشمه شسته
زنجيري دشت شد خردمند
از بندي خانه دور شد بند
گلبانگ رباب و ناي برخاست
وز نقش طرب حجاب برخاست
لب سوخت نفس برهمنان را
دست آبله زد دهل زنان را
بستند به روزگار آذين
شد انجمني بهار آيين
رت پرن شنيد در عجب ماند
انگشت تحيرش به لب ماند
آمد به حريم بارگاهش
با خجلت و شرم عذرخواهش
کاي پايه نه مقرنسي کاخ
نشناختمت به چشم گستاخ
کز هر چه ز نيک و زشت سر زد
بپذير که دست فتنه در زد
نل گفت که اي محيط احسان
بر تو به سان ابر نيسان
خو کرده دلم به دولت تو
در کام بلا به نعمت تو
بر خاک سري نهاده بودم
بي دست ز پا فتاده بودم
بنواختي ام به غم پذيري
برداشتي ام به دستگيري
در مردمي تو غايتي نيست
احسان ترا نهايتي نيست
او هم به دل ملامت انگيز
گفتا سخني خجالت انگيز
آخر ز ادب حساب برخاست
وز نقش طرب نقاب برخاست
با هم دو بهار عهد بستند
شاداب به يکدگر نشستند
گه در کف هم پياله ماندند
در طرف چمن رساله خواندند
نل آن چمن نشاط مندان
عشرتکده ي بهار خندان
روزي ز سواد شهر دلتنگ
آبادي بيشه کرد آهنگ
بر دامن دشت بارگه زد
بر صيد ره شکارگه زد
آرايش مجلس طرب کرد
مهمان يگانه را طلب کرد
بنشست و به ياد دادش آسان
نيرنگ و فن فرس شناسان
از لب به سخن شکر همي ريخت
لؤلؤ ز عقيق تر همي ريخت
آموخت ازو قماربازي
افسونگري و زمينه سازي
از نقش فلک به حيرت افتاد
در زير عدو به عبرت افتاد
وز عربده تلخکام برخاست
چون دهر به انتقام برخاست
مردانه به ساز ره کمر بست
عزمش بنه ي ره سفر بست
سلطان دکن گره گشادش
هم لشکر و هم خزينه دادش
جنبش موکب نل از شهر دمن به تختگاه و به گردش قرعه ي اقبال نقد باخته از حريف کج باز گرفتن و اورنگ دولت را پيرايه نو دادن
روزي که به رؤيت مناظر
طالع به صعود بود ناظر
خورشيد به خانه ي شرف بود
برجيس گل طرب به کف بود
هر خانه سعادت نظر داشت
اوتاد سعادتي دگر داشت
بگزيده زوال چشم بد را
مسعودي طالع اسد را
يکتاي جهان نل يگانه
در تاب و توان يل زمانه
آيينه ي بخت بر جبينش
منشور ظفر خط نگينش
انگيخته گرد دولت از راه
انگيخت حشم به سوي بنگاه
شد جلوه گر از عماري پيل
ز آن گونه که مه قلب اکليل
از جنبش موکبش در اکناف
پيچيده زمين فتنه را ناف
بر سازش روزگار نازان
آمد به اوجين سرفرازان
آورد ظفر ز شش جهت روي
دولت ز دو سوي تهنيت گوي
زد گام به ساز لشکر خويش
در بارگه برادر خويش
دريافت مقامر دغل را
نقش کج و قرعه ي حيل را
پيدا همه صلح و در نهان جنگ
بيرون همه موم و در ميان سنگ
همدست ستاره ي دغلباز
همپاي زمانه ي فسونساز
صد شعبده در نظر نهفته
شوري به گل و شکر نهفته
گفت اي به فروغ لعل شبتاب
ما و تو ز يک گل و ز يک آب
داني که برادر مهينه
باشد چو پدر به جوش سينه
بود آنچه گذشت در ميانه
از شعبده بازي زمانه
انديشه ي ملک و مال جهل ست
گر ماند و گر نماند سهل ست
آنجا که خرد عيار سنجد
از برد و نبرد کس نرنجد
دانم که به دست قرعه کارست
کس را به ميان چه اختيارست
سرگشتگي من از جنون بود
بختم سوي دشت رهنمون بود
سودا ز دماغ شد برونم
پژمرده شقايق جنونم
بازم خرد فسرده افروخت
در کاسه چراغ مرده افروخت
امروز ز يک تنان دلبند
در چشم مني به جاي فرزند
دل با تو همان جگرفروش ست
مهر پدري همان به جوش ست
بهر تو دل عزيز دارم
از مال و منال نيز دارم
اين زر که همه رهين آنند
خوش دست به دست مي ستانند
از هر چه که داشتم غمم نيست
زآن نقد که داشتم کمم نيست
بر نطع طرب ملال دارم
يک داو دگر خيال دارم
آورده ي من بري بدان ساز
با آنچه تو برده اي دهي باز
بر گفت حريف زين چه بهتر؟
زين عشرت دلنشين چه بهتر؟
بنشست برادر فسون ساز
با مهره ي مه فسانه پرداز
اعيان قبيله را طلب کرد
آرايش مجلس طرب کرد
صد شيشه به فرق انجمن ريخت
صد برق فسون بر آن چمن ريخت
نل آن به نظر چو کان الماس
زد قرعه ي سحر کار بر طاس
نقدي که حريف برشمردش
در داو و نخست پاک بردش
رندانه به دستبرد اقبال
هم ملک ازو گرفت و هم مال
بر گردش قرعه ي ستاره
پاکان بساط در نظاره
بر گفت برادر کهين را
جادوي طلسم آفرين را
کاي نور دو ديده ي برادر
نقد پدر و عيار مادر
بنگر که ز صلب کيست آبت؟
در جوهر نسل کيست تابت؟
نقشي بنما به راستيني
تو کعبه نه اي که کج نشيني
در راستي و کجي حکم باش
در عرصه ي داستان علم باش
چون بود که شرط راست بستي
و آنگه به حريف کج نشستي
مغزم تو به دل به پوست کردي
صد دشمني ام به دوست کردي
پاي نگهي به جست و جو بر
در جيب خرد سري فرو بر
داني که به من چه کار کردي؟
با چرخ چه کارزار کردي؟
زآنجا که نصيبه ام بلا بود
من از تو چه نالم از قضا بود
نيرنگ زيان و سود بگذشت
بگذشت هر آنچه بود بگذشت
در دست من آنچه نيک و بد بود
ني ني ز قضا ز خود به خود بود
قلبت ننهند در شماري
برگير ز نقد خود عياري
بد عاقبتند قلب بازان
خود را سره کن ز قلب سازان
در دهر ز نيک و بد گذشتن
بيداد بود ز حد گذشتن
حد همه را سبب نگه دار
واندر همه جا ادب نگه دار
چيزي که ترا سزاست گفتم
هان کج منشين که راست گفتم
بنوشت بساط گفت و گو را
از مهر به برکشيد او را
در چشم جهانش آبرو داد
اقطاع قديم را به او داد
بي دغدغه اي نزاع کردش
با صلح و صفا وداع کردش
خود شبد به فروغ اختر خويش
اورنگ نشين کشور خويش
بگرفت جهان به پاکبازي
بنشست به تخت سرفرازي
صبحي به مبارکي برآمد
ديجور شب بلا سر آمد
آسود جهان به دولت او
افروخت نظر به طلعت او
خورشيد سري ز بخت برکرد
اکليل به جبهه اش نظر کرد
گل سر زد و بوستان برافروخت
شمع آمد و دودمان برافروخت
شد بخت چو مغز عقل هشيار
برخاست جهان به بخت بيدار
پيمانه به دور داد گردون
افتاد غم زمانه در خون
جنبيد صبا به گل فشاني
برخاست زمين به آسماني
عهدي چو شراب تازه در جوش
زيبنده ي صد چمن بر و دوش
افزود به عشرت آبروها
بر دهر سر آمد آرزوها
در شبنم عشق نوبهاري
وز مايه ي حسن روزگاري
آيين جهان به بختياري
مستي زمان به هوشياري
عيشي چو شراب دوستکاني
دوري چو بهار نوجواني
جوشيد ز بس بهار انجم
در موج بهار شد چمن گم
گل کرد نشاط بار ديگر
بگرفت جهان نگار ديگر
ساقي سر آبگينه بگشاد
گنجور سر خزينه بگشاد
از بس که فشاند بر جهان در
شد دامن و جيب آسمان پر
بخت آمد و عهد کهنه نو کرد
صد عمر به يک نفس گرو کرد
عالم ره و رسم تازه دريافت
آفاق طراوتي دگر يافت
هم شاهد عشق و شوق در بر
هم جوهر عقل و هوش در سر
عمري به نشاط و کامراني
کرد از ره بخت ملک راني
دستبرد خزان بر پاي افسردگان چمن و افسردن گلبرگ حيات نل و دمن و بنفشه زار شدن گلستان روزگار
چون از دم سرد مهرگاني
شد باغ فسرده زندگاني
گشتند به روز تيره بختان
مجنون برهنه سر درختان
از مرغ فغان سرد برخاست
وز چشمه ي غنچه گرد برخاست
هم باد برابر آستين زد
هم آب کلاه بر زمين زد
بادي چو دم نهنگ خونريز
آبي چو لعاب اژدها تيز
برخاست ز باد زمهريري
عناب به جلوه ي زريري
هم غاذيه ناقه در وحل راند
هم ناميه از سر علم ماند
گلزار شد از گل فشرده
غمخانه ي صد چراغ مرده
برخاست صبا به ترکتازي
افتاد چمن به خاکبازي
صرصر به نشاط راهزن شد
در برهنه سازي چمن شد
برد از تگ و تاز يک اشارت
صد قافله ي چمن به غارت
دي بر گل سرخ زد دم سرد
خون در رگ عندليب شد زرد
چون آتش مرده لاله را خوي
چون نبض فسرده در چمن جوي
شد روح نباتي از تن باغ
بر سينه ي ابر سوخت صد داغ
خون در رگ و ريشه ي دل افسرد
سودا به دماغ بلبل افسرد
رخساره ي باغ پر ز چين شد
آيينه ي آب آهنين شد
طبع دموي گذاشت گلبرگ
زد نفخه ي سرد و خشک چون مرگ
شد معدن لعل کهربا خيز
گل خنده ي لاله زعفران ريز
در باغ شکسته از سمن آب
چون کرد خسوف روي مهتاب
دوران به مزاج ناتوانان
پيران بهار جان گرانان
هر لاله به باد خاک سنجي
هر گل به دماغ غنچه رنجي
زد عهد خزان نفس به دستان
نيلوفر زار شد گلستان
بگرفت به لوح گل ز سردي
شنگرف نگار لاجوردي
نرگس ز نظاره ديده بربست
از جلوه ي سرو و گل نظر بست
بي برگ درخت مانده هر سوي
چون برهمن برهنه برجوي
از غم دل مرغ کرد افگار
بر سينه ي غنچه ناخن خار
با اين همه خون که در رگ اوست
گل را يرقان دويده در پوست
از برگ نمانده جز بخاري
وز سبزه نمانده جز غباري
گرديد چمن به بلبلان تنگ
بشکست ز روي بوستان رنگ
گل شد چو دماغ خشک بي تاب
مي شد چو مزاج سينه بي آب
بازار گل و بهار بشکست
هنگامه ي روزگار بشکست
هم افسر لاله واژگون شد
هم رايت نارون نگون شد
هم برگ به خون خويش تيغي
هم گل به حيات خود دريغي
از قصر به سوي گلشن آمد
چون غنچه کشيده دامن آمد
شد پي سپر آن گل زمين را
عبرتگه چشم پيش بين را
معموره ي باغ ديد ويران
نظاره کنان نشست حيران
شاهنشه گل گشاده آيين
در هم شده لشکر رياحين
از شاخ نهال برگ ريزان
بر فرق چمن تگرگ ريزان
هر سو که به سوري و سمن ديد
ابتر شده دفتر چمن ديد
ديباچه ي گل به باد رفته
مضمون چمن ز ياد رفته
برخواند به جان آتشين داغ
سر تا سر روزنامه ي باغ
طومار زمانه را ز بر خواند
بد عهدي دهر سر به سر خواند
چون فاخته عندليب معدوم
با جغد ترانه سنجي بوم
هر صبح نموده پيکر باغ
نو سوخته بر دل چمن داغ
زين گردش واژگونه افروخت
حسرتکده ي درونه افروخت
برسوخت به دود دل دماغي
کز لاله نماند غير داغي
بر باغ چو ابر زار بگريست
سرمايه ي صد بهار بگريست
دانست به عقل نکته پرداز
انجام زمانه را ز آغاز
غم در دل پيش بين اثر کرد
هوش از دم آتشين خبر کرد
کز تخت به روي بستر افتاد
زين خواب به خواب ديگر افتاد
صد دفتر عبرت از نظر ريخت
دستان فراق از جگر ريخت
زنار به شاخ سنبل آويخت
ناقوس چو غنچه ي گل آويخت
افشاند گل هزار دستان
شد مرغ خزان صد گلستان
کاين وقت رحيلگاه عشق ست
وينها همه بار راه عشق ست
دانم که درين سبک رواني
چون مي کندم به ره گراني
بس آه کشيد و بس شغب کرد
تا پور مهينه را طلب کرد
با او دم جانگداز برداشت
وين پرده ز روي راز برداشت
کاي شمسه ي منظر الهي
داني که به نوبت ست شاهي
بر مسند اين مهندسي مهد
امروز مرا تويي وليعهد
بپذير نگين که بخت دادت
اورنگ شهان خجسته بادت
پور از غم جان گزاي بگريست
وز درد به هاي هاي بگريست
اعيان قبيله از چپ و راست
در ريزش نکته بي کم و کاست
ارکان سرير شهرياري
گسترده بساط حق گزاري
زين برق نفس که زد برون تاب
پيران کهن در آتش و آب
کز پرده که مي سرايد اين ساز
وز سينه چه مي تراود اين راز
گريان به گزارش نهاني
دادند برون دم خزاني
کاي آينه ي کف مه و سال
صد سال دگر بمان به اقبال
صد تخت نشاط دلگشايت
صد عمر عزيز رونمايت
نل گفت که اي بزرگواران
ز آيين بزرگ حق گزاران
چون عمر شود به حال ديگر
گو باش هزار سال ديگر
اين واقعه اي که ناگزير است
بر حکم خرد خردپذيرست
نقشي ست کشيده گرد نه جام
کاي سرخوش بزمگاه ايام
پيمانه ي عمر شد چو لبريز
از عربده با زمانه مستيز
زين دير به هم عناني خويش
بردار سبک گراني خويش
اين تلخ مي اي که ناگوارست
در ساغر عمرم آشکارست
چون رفت به گفت و گوي لختي
آراست چو نوبهار تختي
انگيخته ساعتي گزين را
بر تخت نشانده جانشين را
گفت اي گل دولتت تبارک
اين تخت و نگين ترا مبارک
پندت به دو حرف مختصر به
تخفيف هزار دردسر به
دستت به دهش، دل تو با داد
تا دست و دلت بود قرين باد
پيچيد صدا به مغز نه کوس
کردند زمينيان زمين بوس
برداشت زمانه شاه نو را
افزود سري کلاه نو را
هم تخت ازو گرفت پايه
هم چتر برو فکند سايه
خسرو شد و داد خسروي داد
وين عالم کهنه را نوي داد
بر دور فزود دور مي را
فروردين کرد تير و دي را
نل رفت و بساط خاک بگزيد
وز شهر برون مغاک بگزيد
کاينست رواق سربلندم
طاق دگر از نظر فکندم
تنها به خيال خود نشستم
وز حاجب و بارگاه رستم
چون عشق مرا يگانه خواه ست
غير از غم دوست سنگ راه ست
زنار بس ست تار آهم
ناقوس خروس صبحگاهم
آتش چه سزد مقابل من؟
آتشکده هاست در دل من
زين گونه پري ز هر شماري
با خويش شمرد روزگاري
چون شد دم آن که خاک بيزد
وين پيکر عنصري بريزد
کردند نفس به سينه کوتاه
زد سوي مزاج باردش راه
اندر رگ و پي فزود دستي
برگشت مزاج تندرستي
بگرفت درو نفس عزيزي
بنشست حرارت غريزي
خشکي بفزود در دماغش
روغن بنماند در چراغش
برخواند بت کرشمه فن را
معشوقه ي نازنين دمن را
برگفت به جان حسرت آلود
کي بوده من از غم تو نابود
تن سنگ گران راه من بود
جان گرد نشاط گاه من بود
زين سان که به عزم آن جهانم
جز عشق تو نيست ارمغانم
خوردم ز غمت درين جهان غم
غمخوار توام در آن جهان هم
از زحمت جان و تن گذشتم
تو دير بمان که من گذشتم
گفتا دمن اين چه بي وفايي ست؟
باز اين چه کرشمه ي جدايي ست؟
ما و تو دو تن به نيم جانيم
بر خويش به جان و تن ضمانيم
تو بگذري و مرا گذاري
اين است طريق دوستداري؟
اکنون که به رفتنت نيازست
تنها بگذاريم نه سازست
اي گرم وفا ز من نينديش
داري سفر دراز در پيش
با تو نکند گرانيم روي
خود بار خودم درين تکاپوي
وز آن که مرا تو خود گذاري
من چون بگذارمت ز ياري؟
گفتا ز تو دوريم محال است
هجر من و تو چه احتمال است؟
گر بند گسستم از وصالت
بس باد رفيق تن خيالت
درياب که عشق ترک هستي ست
ني شيوه ي کالبد پرستي ست
چون مغز تو گشت پرده دارم
خود گو که به پوست چيست کارم؟
چون چشم تو راستين نگاه ست
پلک و مژه هر دو سنگ راه ست
نفزود مرا به هيچ بابي
زين وصل و فراق جز حجابي
چون ديده ز صورت تو بستم
وقت ست که معنيت پرستم
اين گفت و ز گفت و گو خموشيد
وز ديدن دوست ديده پوشيد
طبع از روش سلامت افتاد
نبض از حد استقامت افتاد
رفت از پي آتشين فغاني
پيچيده به آه نيم جاني
برخاست دمن ز دل فغان خيز
وز غنچه ي نرگس ارغوان ريز
سنبل به رخ سمن پراکند
وز سرو سهي بنفشه برکند
از سيلي سخت بر عذارش
شد گلبن تر بنفشه زارش
لخت جگرش به دامن افتاد
بار دو دلش به گردن افتاد
آغشت به خون دل و جگر را
آمود به شعله لعل تر را
آلوده ي خون فغان برآورد
وين مغز ز استخوان برآورد
کاي بخت به ترک من چه گفتي؟
وي عشق به مرگ من چه خفتي؟
ني ني به تو پي چو نيک بردم
تو زنده شدي و من بمردم
روزم ز فراق بر سر آمد
اين روز به بخت من برآمد
بوديم به هم دو گل ز يک شاخ
افتاد يکي ز باد اين کاخ
در خاک نشاند روزگارم
افتاد خزان به نوبهارم
بر بخت من آب آذر آمد
سرو چمنم ز پا درآمد
بي غم دل و بي بهار شد راغ
بي نغمه ي عندليب شد باغ
شد گنج ز دست و مي برم رنج
خود بر چمن خودم نواسنج
من محمل خويش را برانم
وز قافله ي تو پس نمانم
چون لاله ره فنا گزينم
در هودج آتشين نشينم
شمعي به فروغ محفلي کاست
چون صبح رسيد شمع برخاست
گر شمع ز صبح پيشتر مرد
اينک دم صبح نيز افسرد
گر گل بفسرد از دم دي
من هم چو صبا رسيدم از پي
گر يار بتافت روز اقبال
من نيز رسيدمش ز دنبال
آمد به حزين ترانه ي خويش
در باغ حريم خانه ي خويش
در آتش خود نشست لختي
از صندل و عود بست تختي
آن سرو که پيش مسند او
مي رست به جلوه همقد او
از تيشه روان ز پا در انداخت
هم شاخ گسست و هم سر انداخت
بر کمند نهال سنبل از جاي
افکند درخت گل هم از پاي
شمشاد بريد و نارون هم
نسرين بشکست و نسترن هم
زان هيمه ي سخت خرمني ساخت
وز گلشن تازه گلخني ساخت
صد مشعله از جنون برافروخت
آتشکده اي ز خون برافروخت
عاشق به اياغ واپسين مست
او مست و صنم پياله در دست
افتاد تپان به سايه همسنگ
با يار غنوده خفت هم تنگ
ماندند دمي در آن دو همراز
همچون دو گل و دو سرو دمساز
در آتش يکدگر نشستند
ز آتشکده گرمتر نشستند
ناگاه دمي از آن يگانه
برخاست به آتشين زبانه
سوزي دو به دو ز سرگرفته
آتش به دو نخل در گرفته
افشاند بر آن دو پيکر نور
نظاره کنان نظاره از دور
مستانه به هم دو سيم تن سوخت
سرو و گل و سوري و سمن سوخت
عشق آمد و چشمشان در آن بيم
در بوته گداخت چون زر و سيم
آتش که زبانه خويش برآورد
جان و تنشان ز غش برآورد
باد آمد و گرد در هوا شد
درد تن و صاف جان جدا شد
بادي که به شعله بال و پر داد
خاکسترشان به آب سر داد
عاشق ز کشاکش جگرتاب
باشد همه جا در آتش و آب
گشتند دو جان و تن همآغوش
کآيد دو نسيم دوش بر دوش
عشق ست نهان و آشکارا
اين باده برين دو جان گوارا
اين ست گرت کند سرايت
از عشق بدايت و نهايت
تا دور فلک به کام نل بود
هنگامه ي دهر بي خلل بود
راه و روشي به فتنه کاهي
داد و دهشي چنانکه خواهي
هم شاهد عشق و شوق در بر
هم جوهر عقل و هوش در سر
دوران به نشاط بود و دستان
دور همه آرزوپرستان
از هر رگ و ريشه بي کم و کاست
بي زخمه نواي عشق مي خاست
مي آينه دار روي ساقي
در عيش نمانده هيچ باقي
چون رفت ز عالم آن يگانه
آبستن فتنه شد زمانه
بس زهر ستيزه در گلو شد
کاين روز به شام غم فرو شد
از ماتم او جهان بجوشيد
فتنه زمان زمان بجوشيد
بگرفت فلک ستاره باري
بنشست جهان به سوگواري
آشوب قيامت از جهان خاست
شيون ز زمين و آسمان خاست
غم سوخت درون يکان يکان را
ماتمکده شد جهان جهان را
از مهچه بلا رخ دژم کند
غم موي ز پرچم علم کند
هم تيغ گهر به خاک ره ديد
هم آينه روز خود سيه ديد
شد شيشه ي باده چشمه ي نيل
از سنگ فنا شکست قنديل
افسرد شراب ارغواني
ساقي بگرفت خون فشاني
ز آتشکده باد سرد برخاست
آتش بنشست و گرد برخاست
در ميکده ماند بزم مخمور
در بتکده شد چراغ بي نور
ناقوس ز اضطراب در ماند
زنار به پيچ و تاب درماند
صد بر بط و چنگ مو به مو سوخت
هم تار گسست و هم کدو سوخت
ناسازي ساز عالم اين ست
هنگامه ي سور و ماتم اين ست
زين دير کبود پرده بگذر
مستانه نظاره کرده بگذر
زين نقش بسي زمانه دارد
دوران صد از اين فسانه دارد
فرو ريختن دستان فنا و داستان وداع بر گوش مرغان اين چمن که دلها بر گلهاي بي بقا نبندند و به پرواز بلند بال همت گشايند
«فياضي» ازين جهان قدم کش
بر عرصه ي آن جهان علم کش
لوحي ست سپهر و هم بنياد
سيماي فنا چو ريگ بر باد
چون پيکر سيمياست بودش
بر لوح عدم خط وجودش
هيچ است ببين نو و کهن را
بر هيچ مپيچ خويشتن را
بر داده به صد فسون زمانه
بر باد هزار از اين فسانه
نيرنگ فناست پرده مشکاف
سيمرغ بقا مجو از اين قاف
گردن گرهي ست بسته بر باد
وين باد گره ز کار نگشاد
عکسي ست جهان ز موج سيماب
آيينه بيار و عکس درياب
وهمي ست خط ستاره و ماه
صفري ست حساب اين رصدگاه
بگريز ز بوي اين چمنزار
پيچيده ببين به صندلش مار
باغش که چمن چمن شکفته ست
در غنچه ي وي خسک نهفته ست
سوداي تو گر به سر نهد داغ
صفرا نبرد ترنج اين باغ
اين قصر که هست مهد خوانت
کاقبال رسانده تا به آنت
ناپخته گلي ست بر سر آب
چون دلق کتان به موج مهتاب
تفسيده دلان درين سرابند
کز تشنگي جگر خرابند
يک چند نيسم سرد خواندند
چشمي به خيال گرم کردند
ديدند خرابه ي بنا را
خواندند کتابه ي فنا را
اين روز که روزگار دارد
از پشت زمانه بار دارد
اينجا شجري نشد برومند
کش باد صبا ز پا نيفکند
بس خاک عدم که خورده خونش
تو محو وجودي از فسونش
بس سنگ شکسته بر اياغش
بس صبح دميده بر چراغش
بس زنده سري بريده بر دست
در ماتم روزگار بنشست
اينجا همه رخت خانه ي نيل است
دستان همه نوحه ي رحيل ست
تا ربع بقاست در سرابش
نيرنگ فناست در خضابش
بي آب بقا چو شبنم صبح
هم عهد نسيم و همدم صبح
بر چرخ مناز و بر نعيمش
بر صبح مپيچ و بر نسيمش
چون مسند خاک خورده بختش
چون دفتر باد برده عهدش
تلخ ست همه طبرزد او
زهرست همه زبرجد او
سيلاب غم ست در سرورش
طوفان بلاست در تنورش
تا چند فنا پسند بودن؟
بر هيچ نظاره بند بودن؟
اين نقش بجز خط فنا چيست؟
دلبستگي تو بر هبا چيست؟
اي بر سر سنگ ره نشسته
صد کوه به پاي خويش بسته
تو آبله پاي و کاروان تيز
برخيز ازين گريوه، برخيز
مگذار نشان رهروان را
در راه بگير کاروان را
برساز حدي که کاروان رفت
هان رو که هنوز مي توان رفت
صد قافله غول در بيابان
در خواب مشو، شتر مخوابان
شبگير بلند کاروان بين
وين قافله پيش و پس روان بين
انديشه ي زاد راه خود کن
در راه رفيق خود خرد کن
اين قافله راه پيش و پس داشت
در راه نه حدي و ني جرس داشت
محمل به هوا سپرده بگذر
زين باديه خاک خورده بگذر
تنها رو اگرچه مؤتمن هست
بس راهنماي راهزن هست
آنان که برين رحيلگاهند
دستان زن وامصيبتايند
بر کوه ره ست، رخت بربند
محمل به جمازه سخت بربند
هر چند مقام دلپذيرست
زين مرحله کوچ ناگزيرست
هم پاي به جست و جو ضمان کن
هم گوش دراي کاروان کن
چون صبح ميان درين سفر بند
صد باد صبا به پاي در بند
راهي ست به دشت آتشين بين
در شعله مرو به پاي چوبين
زين مرحله گام پيشتر نه
محمل به جمازه ي دگر نه
چون گرد ازين سواد بگذر
زين دشت به پاي باد بگذر
هان محمل ازين سراي بربند
وز ناله ي غم دراي در بند
عالم چمن ست تشنه ي آب
پرورده گلش به جوي سيماب
سيماب فناست آبرويش
سيلاب بلاست آب جويش
بس سبزه ي تر نهال کردند
بس هيمه و بس زگال کردند
بس تخم که ره به خاک بردش
نارسته ز خاک خاک خوردش
نرگس به چمن شکفته بنگر
بر خاک فتاده خفته بنگر
در عهد بهار اعتدالش
هر گل که برون دهد نهالش
صد دشنه زند ز برگ بر فرق
در شبنم خون خود شود غرق
اين باغ که آه سنبل اوست
حسرت گل و ناله بلبل اوست
هر گل که به باغ روزگارست
چون شعله به باد استوارست
هر سرو که بنگري قصب پوش
يابي به نهال نيل همدوش
بس طبع فسرده در سرابش
چون شاخ شکسته مرده آبش
هر نوش گلي اسير نيش ست
هر سبزه خطي به خون خويش ست
بس خاک وجود کآب بردش
بس آب بقا که خاک خوردش
در خشک رگ تو خون مرده
چون آب به طبع وي فسرده
تو کاغذ باد و سر به سر باد
آبت به چراغ راهبر باد
گردون که طلسم گون هوايي ست
بر روي سراب آسيايي ست
دارند جهانيان تگ و دو
از گردش او چو گندم و جو
چون ديد که آرد گشت اجساد
آن آرد دهد چو خاک بر باد
ني ني که سپهر فتنه پرورد
خاکستر عالمي ست در گرد
بر دور فلک منه مداري
کز نيل فناست موج واري
کاخي ست ز يخ به صد شگرفي
وين طول امل منار برفي
اين روز سيه که پيش داري
از دود دماغ خويش داري
در خود منشين چو پاي در گل
زين بيش مبند بار بر دل
غمخوارگي دل و جگر کن
چون مرغ ز بال خود سپر کن
از خون جگر نشين به تيزاب
کآنجا دم شعله مي زند تاب
اين نقش ز روي تخته برشوي
وين تخته ز آتش نظر شوي
تو رفته برون ز راه فرسنگ
بازيچه ي نقشهاي نيرنگ
اين نقش مبين که بدنگارست
وين راه مرو که شيشه زارست
گر بند شوي در اين سلاسل
هاروت شوي به چاه بابل
هش دار که غول راه دارست
بيغوله ي ديو ديوسارست
دارند مسافران ازين راه
در لقمه ي شيشه ريزه نانخواه
آيينه متاب از نگارش
جز زنگ مجو ز زنگبارش
کاخي ست طلسم گون منقش
چون خانه ي کاغذين بر آتش
بر جوهر اسم کرده تحصيل
ترکيب تو مي رود به تحليل
بشکافت به دقت اين معما
کاسمي ست حيات بي مسمي
دوري به شتاب تر ز سيماب
موهوم تر از خيال در خواب
عهدش ز پي اجل روان تر
وز باد فنا سبک عنان تر
چون شمع به سوختن نشسته
پيمان به نسيم صبح بسته
اين خانه طلسم در طلسم ست
نيرنگ خطش هزار قسم ست
عبرت به هزار چشم برگير
چون شعله به رخت خويش درگير
چون خواجه به حرف خود قلم کش
پي گم کن و تيغ بر قدم کش
هشدار که راه پيش داري
پا بر سر جان خويش داري
بگذار زمانه ي حرون را
بر پي زده نعل واژگون را
در ورطه ي غم به عقل زن دست
کز موج به موج مي توان رست
طوفان اميد سخت باري ست
حرمان ابد شگرف کاري ست
غم سينه گداز و غصه جانکاه
اين ست حديث، قصه کوتاه
خاتمه ي کار اين آتشکده که به دم صبح افروخته و ناقوس دلها را در آن گداخته و زنار جانها در آن سوخته
صد شکر که اين نگارخانه
بگرفت نگار جاودانه
بتخانه ي هند را درست اين
ناموس هزار بتگرست اين
هر نغمه که بسته ام بر اين تار
ناقوس نهفته ام به زنار
هر نکته به شعله هاست همدوش
هر نقطه به اخگري همآغوش
آتشکده ها گداز دارم
کاين شعله ز سينه باز دارم
بس رنگ به نوبهار بستم
کاين غنچه به خون نگار بستم
گشتم به خيال نکته پيوند
از مغز معاني استخوان بند
پيچيده به نه فلک سخن بين
جان نو و قالب کهن بين
بانگ قلمم درين شب تار
بس معني خفته کرده بيدار
درياب فسون اين فسانه
آغشته به خون صد ترانه
حرفش ز خراش دل نشاني
معني ز گداز ترجماني
از هر چه گذشت روي برتاب
وين نادره سرگذشت درياب
گل خنده ي آتشين بهاري ست
آبستن گل شراره زاري ست
رنگين چمني به شعله شسته
جز مهر و گيا درو نرسته
رخشنده معاني از عباره
زان سان که در آسمان ستاره
اين گل که به بوستان نثاري ست
از من به بهار يادگاري ست
يک صاعقه از سحاب عشق ست
يک شعشعه ز آفتاب عشق ست
آنم که به سحرکاري ژرف
از شعله تراش کرده ام برف
افشانده هزار در ناياب
در دامن موج و جيب گرداب
اسراف معانيم نظر کن
زين گنج به مفلسان خبر کن
اين دوده ي شمع آفتاب ست
سياره ي آسمان نقاب ست
دارم به شب خيال سرگم
زانو رصد و معاني انجم
هر صبح که از سخن شدم مست
در دامن آسمان زدم دست
خورشيد گواست کاندرين کار
من بودم و صبح هر دو بيدار
روحم به نفس بساط روبان
کلکم ز نشاط پاي کوبان
مي ريخت ز خرده کاري ژرف
از صبح ستاره و ز من حرف
هر صبحدمي ز بي قراري
بر باد صبا زدم عماري
گرمي زدم سحر گرفتم
وز آتش فکر در گرفتم
هر صبح به فيض پادشاهي
من بودم و باد صبحگاهي
دروازه ي صبح بر رخم باز
کلکم ز شکاف پرتو انداز
گل کرد ز من بهار معني
بستم به سخن نگار معني
در فکر به آتشين نظاره
چون شعله بر آتشم سواره
وين پرده ي نو که دور بستم
بر صبح طراز نور بستم
هر صبح که ساز راه کردم
در آتش خود شناه کردم
هر چند نظر بلند دست ست
اينجا چو قدم نهاد پست ست
زين سان به فنون نکته ورزي
بنشست سخن به تنگ درزي
هر نکته که خامه بار بستش
آورد دلم ز دور دستش
دارم ز قلم به غيب راهي
کوهي بنهفته زير کاهي
نسج است به خون دل طرازش
لبريز حقيقت از مجازش
بر کوهش اگر کنند آهنگ
خونابه بجوشد از دل سنگ
در باديه گر کنند ازين ساز
در ريگ روان برقصد آواز
پر کردم ازين نوا در آفاق
ناقوس کليسياي عشاق
صبحدم ازين دم سبک سير
زنار برهمنان نه دير
فکرم که بود معاني انگيز
بحري ست ز آب خود گهرريز
بحري که رسيده سر به اوجش
گرداب فلک به زير موجش
آتش ز دلم شراب دارد
خاک از نفسم گلاب دارد
مستانه چو سر دهم فغان را
آتشکده دم کنم مغان را
اين خط که دهد به نور مايه
از کلك من ست نيم سايه
هر معني ازو چو آب در جوي
هر نکته از او چو تاب در موي
هر نقشي ازو گلي ست بر بار
هر برگي ازو لبي [ست] به گفتار
اين گل که درو هزار باغ ست
آبش ز رطوبت دماغ ست
مستانه گلي ز خويش رستم
افشردم و روي باغ شستم
دارم ز کشاکش دروني
هر مو به نواي ارغنوني
اين باده که جوشد از اياغم
خوني است چکيده از دماغم
صد سحر و فسون به تار بستم
کاين نقش به روي کار بستم
بر طاق نظر کشيدم اين دير
گر جلوه دهد سر سبک سير
زين گل که بهار بي تگرگ ست
هر برگ گلي هزار برگ ست
اين گل که در او هزار باغ ست
آبش ز رطوبت دماغ ست
اين در که تواندش بها داد
کاقبال دو کون را نما داد
چون جلوه دهم تني چنين را
فغفور کشد خراج چين را
دارم به طرب دلي همآواز
چون حجره ي ارغنون به صد ساز
چون پنبه نهد سحر به گوشم
گويد ز نه آسمان سروشم
کاي نکته سراي بزم شاهي
کلک تو لواي صبحگاهي
برخيز که صبح بي نقاب ست
بيدار نشين چه وقت خواب ست؟
سرچشمه ي فيض جوش در جوش
تو تشنه جگر به خواب مدهوش؟
داري ز دل و زبان ترازو
بر سنج گهر به زور بازو
عمري ست به زير بار رنجم
تا گوهر بحر و کان بسنجم
اين موجه که جبهه اش فرازست
يک جزر و مد از محيط رازست
شاهنشاها خردپژوها
دريا گهرا فلک شکوها
بزمي ست جهان به عيش پيوست
دور تو شراب و آسمان مست
من مطرب و پرده هاي خوني
کلکم به نواي ارغنوني
زين بزم که عشرت تو ساقي ست
گر من بروم ترانه باقي ست
سازند سبوکشان فسانه
مطرب نه و بزم پر ترانه
امروز به اين نواي چون شهد
من باربدم تو خسرو عهد
زين خانه که کرده ام فلک ساي
پيش تو ستاده ام به يک پاي
ترکيب طلسم خانه ام بين
وين خدمت جاودانه ام بين
زين پرده که نسج آسمان ست
تخت تو طراز جاودانه ست
اين نامه که عشق بر زبان برد
طغراي ترا به آسمان برد
من باده ي مست کار هوشم
عيبم نبود اگر بجوشم
با اين تف آتش دروني
صد جوش زنم به گرم خوني
از قافله ات منم درايي
معذورم اگر کنم صدايي
ايزد بدهاد دست کارم
کز داده ي ايزدي شمارم
صد بلبل مست نغمه گر خاست
کز هند گل عراق برخاست
پيراسته ام معاني بکر
در گنجه ي طبع دهلوي فکر
زين پيش که سکه ام سخن بود
«فيضي» رقم نگين من بود
اکنون که شدم به عشق مرتاض
فياضيم از محيط فياض
تا نقش شناس نه اساسم
زين سان به دو نقش رو شناسم
در دور تو خسرو يگانه
پيدم گل بخت از زمانه
بزمم ز نسيم طبع گل خيز
جامم ز مي نشاط لبريز
من خنده شکن چو جام باده
ساقي چو صراحي ايستاده
چون دور تو گشت باغبانم
باليد نهال ضيمرانم
اين چار هزار گوهر ناب
کانگيخته ام به آتشين آب
بپذير که آب گوهر تست
از بهر نثار افسر تست
گر بيشترک نثار کردم
ني کسر در او شمار کردم
زين بحر که سر به اوج جوشد
گوهر همه موج موج جوشد
پيمانه ي من اگر نشد پر
دريا کنمت نثار، ني در
زين جوش که داده موج خيزم
گوهر همه ناشمرده ريزم
گفتم که چنين به اشهب لنگ
چون جلوه کنم به عرصه ي تنگ
ز آميزش جوهر بسيطم
اين چشمه ي تنگ شد محيطم
چون طبع شکفت دوستان را
در غنچه نمود بوستان را
تا چشم مرا ز خود ربودند
در خاک من آسمان نمودند
صد ديده به ورطه ي دل افتاد
کاين موج گهر به ساحل افتاد
کبک قلمم درين بهاران
شد قهقهه ريز كوهساران
در راه ز ماندگي نماندم
تا قافله زين گريوه راندم
دادم شغب حدي روان را
بردم به رباط کاروان را
هم کشتيم از شناه آسود
هم ناقه ز گرد راه آسود
ديد اين بت کارگاه آزر
پيراستگي به ماه آذر
سي و نهم از جلوس شاهي
تاريخ مجدد الهي
چون سال عرب شمار کردم
الف و سه الف نگار کردم
اين باغ که پر ز نکهت تست
يک گل ز بهار دولت تست
دادم به طرب اياغ ديگر
در طرح چهار باغ ديگر
گر عشق چنين بسوزدم پاک
مهتاب برون تراوم از خاک
بگداخته آبگينه ي دل
آيينه دهم به دست محفل
بر خواب نهد فسانه بازار
من گشتم ازين فسانه بيدار
اين عرصه ي آسمان نوردان
کآنجاست نظر ز کند گردان
از همت طبع در نوشتم
منت کش آسمان نگشتم
هر مرحله اي که پا نهادم
زانگونه که بايد ايستادم
و آنجا که نمود خشک دشتم
ز آن باديه تيزتر گذشتم
دکان هنر چنين گشودن
سامان سخن چنين نمودن
اين کار منست کار کس نيست
اندازه ي اختيار کس نيست
زين نکته کس ار دهد به دستم
من دست و زبان کس نبستم
اين غنچه کزو شکفت جانم
اقبال تو داد بر زبانم
جادونفسان به نوک خامه
بستند طراز کارنامه
من هم به جهان ز بهر اسمي
بستم ز سخنوري طلسمي
بگداخته ام دل و زبان را
کاين نقش نموده ام جهان را
طبعم چو به خامه نکته مي بيخت
در مجمر خضر آب مي ريخت
اين مجمره اي است عنبر آمود
يا مجمره اي است عنبرين دود
شد مهد من اين بلند طارم
در نهصد و پنجه و چهارم
اکنون که چل و نهم درين دير
هفتاد و دو شعبه کرده ام سير
در بتکده هاي هند محفل
آتشکده هاي فارس در دل
نمود به صد طلسم و نيرنگ
آيينه ي شاهي از کف زنگ
در مکتب دل به چشم بينش
خواندم خط لوح آفرينش
ديدم ز سفيدي و سياهي
مجموعه ي کوني و الهي
از درک رياضي و طبيعي
شد طبع حديقه ي ربيعي
نه طاق رصد نظاره کردم
تقويم، مه و ستاره کردم
خط بصرم به ظل ممدود
نه دايره راست قصر مرصود
چل سال ورق نورد گشتم
کاوراق سپهر در نوشتم
ديدم همه نقش خار و گل را
خواندم همه کنه جزء و کل را
در هفت مطب نشست دارم
تشريح فلک به دست دارم
سبابه ي کلکم از خط ژرف
شد نبض شناس معني و حرف
خواهي که در اين خط سپنجي
از دانش و بينشم بسنجي
برکش زعلوم يک به يک را
نه پله ي ترازوي فلک را
بس دود چراغ عقل خوردم
تا پي به فروغ عشق بردم
بس آب که چشمه ي سحر داد
تا نخله ي عمر من ثمر داد
امروز ز دودمان ايام
زد نوبت من سپهر بر بام
سلطان سخن که شد امانم
اورنگ نهاد بر زبانم
هم با امرا نظير گشتم
هم بر شعرا امير گشتم
هر سو گذرم به نکته داني
زانو زندم صف معاني
تا عشق نشست در ضميرم
اکليل طراز نه سريرم
شمشير زنان ملک معني
ناوک فکنان رزم دعوي
چون بر سپهم نظر فکندند
در معرکه ام سپر فکندند
کلکم ز سربلند نامي
طغراکش قادر الکلامي
فخر الحکما خط جبينم
ختم الشعرا گل نگينم
بگشود کليد آسماني
بر فکرت من در معاني
ديدم که نديد اوج عالي
مرغي چو سخن به تيزبالي
عالم به دو نکته پاي بست است
زين پايه سخن درازدست است
من نيز پي سخن گرفتم
آيين نو و کهن گرفتم
دادم به طرازش نهاني
صد جلوه به جلوه ي معاني
طرز دگران وداع کردم
طرزي ز خود اختراع کردم
نه گنبد چرخ پر صدايم
شش مجلس کون پر نوايم
ميزان دو کون را عيارم
نيرنگ سه روح را نگارم
نه بطن فلک درين نشيمن
ز آبستن چون مني سترون
اين نغمه فسون هر زبان نيست
وين زمزمه سحر هر بيان نيست
زين نکته که دلپذير دارم
صد بتکده در ضمير دارم
دارد قلمم به نکته سازي
چون مغبچگان شراره بازي
آن را که سري به نکته داني است
داند که چه ريزش معاني است
گر بد گهري زند دم طعن
معني زندش طپانچه ي لعن
اين سرد دمان آتشين جوش
چون آتش من کنند خس پوش
چوبي چه کند به قعر دريا
شمعي چه زند دم از ثريا
تا اين گل تازه نقش بستم
در دست خسان قلم شکستم
اينست طلسم جانگدازان
نيرنگ فسون عشقبازان
صد رنگ گل بهار رسته
در چشمه ي خامه روي شسته
معنيش به لفظ برده صد صبر
چون ابر نهفته در تگ ابر
نادان چه کند فسانه خواني
بازيچه شمارد اين معاني
ايزد چو نهفت در دلم راز
کي اين گره خسان شود باز
کس را قدم سلوک من نيست
اين کار دل است کار تن نيست
روبه منشان به من چه دارند
پيشاني شير را چه خارند
من سير نظر زخوان قدسم
نعمت خور دودمان قدسم
با کرکس روزگار ماندم
در مزبله جيفه خوار ماندم
با عيسي جان صبوح کردم
دريوزه ي عمر نوح کردم
چون از نفس من اين سخن زاد
خضر آمد و عمر خود به من داد
گر در به رخم فراز کردند
عمر سخنم دراز کردند
گر نقد دو کون برشمارم
گردي است نشسته از غبارم
اين خامه که کرد نامه ام طي
در ناخن کج رقم زند پي
هر کس نه ازين شکوه لال است
نامحرم خلوت خيال است
آن کو به سخن فتاده کارش
انصاف دهاد روزگارش
رسمي است ز عقل قاصران را
صد طعنه زدن معاصران را
آنانکه به نطع خاک خفتند
داني ز زمانيان چه گفتند
ريزند دخان اگر بدين نور
من دارمشان به ديده معذور
وان نيز رسد که من نباشم
دستان زن اين چمن نباشم
آنان که به گل زدند خارم
افسوس دمند بر مزارم
اي ريخته درد جرعه بر خاک
بر چين گل از بهار ادراک
والا گهرم به قيمتم دار
ارزش نگر و غنيمتم دار
صبحي که در اين چمن سرايم
صد باغ بريزد از نوايم
اين دولت تازه روزگاري
کانگيختمي چنين بهاري
در مجلس شاه مي نشستم
گلدسته ي صد سخن به دستم
او شب همه شب چو عقل بيدار
من روي برو چو مغز هشيار
مي بود درين دقيقه ريزي
درياي دلم به موج خيزي
مي بست نفس نفس نگاري
مي ريخت ز آفرين نثاري
دلها به نظاره بند مي شد
جانها به فسون سپند مي شد
صد چشمه صبوح مي گشودم
بر صبح سپيده مي نمودم
هر نکته ز ساغر معاني
آراسته بزم دوستگاني
من خاک ره گهرشناسان
کامروز به رغم ناسپاسان
اين گنج گهر چو برگشادند
انصاف گزين نظر گشادند
دريافته قدر گوهران را
ديدند نظير اختران را
چون بحر شدند گوهر آباد
غواص به آفرينشان شاد
رشک است هزار عشق فن را
کز سحر سرشته ام سخن را
اين خامه تراوش عجب داد
کز نخله ي خشک اين رطب داد
اين دم که ز عشق يادگاري است
از جوش درونه ام بخاري است
هم داروي بيهشي مستان
هم هوش ده خردپرستان
ياقوت به مغز جان پاکان
الماس به چشم خواب ناکان
بر تارک آرزو گل سور
پيشاني عشق را خط نور
روشنگر ديده ي دل من
هنگامه فروز محفل من
بس گرد شرر ز سينه رفتم
کاين لعل به نوک آه سفتم
چون خامه به خون دل نبشتم
بر آب دو ديده نقش بستم
يک رشحه به صد جگرخريدم
کاين گلبن عشق برکشيدم
الماس به دشنه آب دادم
ياقوت به شعله تاب دادم
از خانه هزار دام بستم
بر کبک ره خرام بستم
چون رشته به پيچ و تاب بودم
کز رشته چنين گره گشودم
نشتر به رگ قلم شکستم
کاين نقش به هفت پرده بستم
از سحر ضمير بس شگفتم
کاين شعله ي پرنيان نهفتم
«فياضي» ازين طلسم سازي
تا چند کني نفس درازي
آن به که فسانه درنوردي
ز آن پيش که خود فسانه گردي
اي سوخته ضبط اين نفس کن
بس کن ز حديث عشق بس کن