- قاسم انوار
838/837/835-757قمری
عارف و شاعرمتخلص به قاسم یا قاسمی معروف به شاه قاسم انوار –وی از خانان سادات جسینی تبریز واز پیروان خاندان شیخ صفی الدین اردبیلی بود درسراب به دنیا آمدبه گیلان رفت بعدبه خراسان رفت واز آتجا به هرات ودر همانجا مستقرشددرسال 830قمری به تهمت سیاسی ازهرات به سمرقند تبعیدشدوبعدبه خراسان مراجعت کردودرقریه خرجردجام یابه قولی درقصبه ی لنگراز توابع نیشابور ساکن وهمانجا وفات یافت گفته اند چهار مرتبه پیاده به حج رفت که دوبارآن پابرهنه بوده است.
غزلیات
***
ای آسیا، ای آسیا، سرگشته ای چون ما چرا؟
از ما مپوشان راز خود، با ما بیان كن ماجرا
در چرخ خود مستانه ای در دور خود فرزانه ای
از ما چها داری خبر؟ كز ما برقصی دایما
از كان جدا ماندی، جدا، زان در نفیری، ای رجا
با ما بگو، ای بوالوفا، از قصهای ما مضا
داری سلوكی بس عجب در حالت وجد و طرب
در یك نفس طی می كنی از مبتدا تا منتها
از آب دارد جان ما در قصها چون آسیا
ای عقل دور اندیش ما، آخر كجا رفتی؟ بیا
گم شو و لیكن گم مكن اسرار در عشق لدن
هم تو نوی هم تو كهن هم كوه و هم بانك و صدا
هم جان تویی، هم تو جهان، هم جوی و هم آب روان
هم آسیابانی بدان هم گندمی، هم آسیا
ای عشق، بس جان دوستی، هم دشمنی هم دوستی
در مغزی و در پوستی، فی الجمله با شاه و گدا
ای محرم اسرار تو، ای جعفر طیار تو
ای قاسم انوار تو، ای مس جان را كیمیا
***
ای دل و جان عاشقان خسته ی تیغ مرحبا
غلغله ی تو در سمك كوكبه ی تو در سما
غیرت تو هزار را برده به عالم فنا
بر سر كوی عاشقی كشته به تیغ ابتلا
باده بنوش و دم مزن صید در حرم مزن
لاف ز بیش و كم مزن بر در بام كبریا
چون كه به حضرتش روی، گر همه كهنه، گر نوی
بال و پرت فنا كند پرتو نور آن لقا
گر تو بهار و گلشنی در همه چشم روشنی
یاد حبیب جان دهد آینه ی تو را صفا
نعره ی «قل كفی» زدم جام می صفا زدم
چون كه رسید از آن كرم جان و دلم به منتها
قاسم، اگر تو عاشقی چیست طریق صادقی؟
تیغ خورند بر قفا صبر كنند در بلا
***
ای صبح سعادت ز جبین تو هویدا
این حسن چه حسنت؟ تقدس و تعالا
من بنده ی آن باده ی نابم كه دمادم
در هر نفسی تازه كند جودت ما را
از عربده ی ما در میخانه نبستی
جان بنده ی حسن تو، زهی حسن مدارا
از كعبه و بت خانه مگویید به عاشق
از جنت و فردوس مگو مست لقا را
امروز اگر فرد شوی مرد خدایی
فردا مطلب نسیه، مجو عاشق فردا
دانند رفیقان كه ره دور و درازست
از كوچه ی مقصود به بازار تمنا
در كوی تو پستیم، زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی مقصد اقصا!
چون نسبت ما با تو درستست نگویم
دیگر سخن از مرتبه ی آدم و حوا
ای هادی جان و دل و دین رحمت عامت
بر قاسم بیچاره تو از لطف ببخشا
***
ایها الصابرون فی البلوا
طرقوا طرقوا الی المولا
راه نزدیك و یار نزدیكست
قطع شد قصه ی بیابان ها
یار با ماست، یا نصیب، ای دل
الله الله ز دیده ی بینا
دین حق را مجو علی التقلید
راه حق را مرو علی العمیا
هله، ای عشق مهدی هادی
هله، ای سر مولی و مولا
هم تویی منبع حیات ازل
هم تویی اصل مقصد اقصا
به امید تو قاسمی زنده است
سیدی، ربنا، توكلنا
***
بر افشان زلف مشكین را، كه خوش حالیم ازین سودا
كه می یابم ز بوی او نسیم جنت الماوا
دل و جان را تو محبوبی، همه طالب، تو مطلوبی
زهی حسن و زهی خوبی، تعالی ربنا الاعلا
سلامت مسكن زاهد سعادت مأمن صادق
ملامت شیوه ی عاشق محبت عروه و ثقا
طریق زاهدان تقوی حدیث مفتیان فتوی
مقام راهبان عفت میان عاشقان غوغا
ز هر جوهر چه موجویی؟ كه او دریا و تو جویی
بخوان مطرب به نیكویی و لو لا هو لما كنا
تو دانا باش و ره می رو میان رهروان رهرو
كه شد عالی تر ازاعلا مقام قرب او ادنا
تو در عقل لجوج خود گرفتاری، نمی بینی
میان مجلس رندان چه عشرت ها، چه دولت ها!
چو خورشید جمال او نقاب از رخ بر اندازد
بیان ها منطوی گردد، عیان شد مقصد اقصا
سخن از عقل و هوشیاری مگو با قاسمی دیگر
كه عیش جاودان دارند سر مستان ناپروا
***
بس به مساجد شدیم بهر تولا
مسجد اقصی كجاست؟ مسجد اقصا؟
مسجد اقصی ماست بلده ی طیب
مسجد اقصای ما «دنی فتدنا»
مسجد اقصی ظهور قدس تجلی
مسجد اقصی ظهور مولی و مولا
مسجد اقصای ماست كنه معانی
مسجد اقصای ماست خاطر دانا
ای دل، اگر طالبی و رهرو راهی
عشق طلب كن، مگو حدیث تمنا
دم مزن از كفر و دین، كه هر دو حجابست
خرقه بسوزان، مگو حدیث مصلا
گر تو كلیمی كجاست قدرت موسی؟
ور تو مسیحی كجاست صفوت احیا؟
هست جهان بحر، لیك بحر به ما شد
خود نبود بحر جز به واسطه ی ما
قاسمی، آن یار ظاهرست چو خورشید
دیده بینا كه راست؟ دیده بینا؟
***
بلبل به وقت صبح به درگاه كبریا
فریاد عشق زد كه: منم عاشق خدا
زار و نزار و شیوه ی تجرید همرهست
در حال من نگر ز سر لطف، ربنا
مجروح و خسته ایم، به ما مرهمی فرست
چون مرهمی رسید صفا در پی صفا
آواره بود دل ز غم عشق در جهان
چون روی تو بدید «لقد سر من رآ»
یاد تو روح ماست جمالت فتوح ماست
ما با تو بوده ایم درین دیر سال ها
واقف شوی و غیب نماند به هیچ حال
گر تو علی وقتی از سر «لافتا»
ای مدعی، ز حالت قاسم سخن مپرس
غرقیم در وصال و فناییم در فنا
***
تا پریشان نكند زلف تو را باد صبا
متصور نشود حالت جمعیت ما
مو كشان برد مرا عشق ز مسجد بكنشت
الله الله، چه تفاوت، ز كجا تا به كجا؟
هر چه در وصف تو گفتند، ز مه تا ماهی
سخنی بود به نسبت ز سمك تا به سما
راست ناید به قلم، گر دو جهان شرح دهند
تا قیامت صفت عشق من و حسن تو را
شاهد جان منی، پیش جمالت چون شمع
دارم امشب هو سوختن از سر تا پا
دوش گفتی كه: در آیینه ی رخساره ی من
به خدا می نگری؟ گفتم: آری به خدا
دل قاسم ز سر جان گرامی برخاست
به وافاداری حسن تو، زهی حسن وفا!
***
جگر پر درد و دل پر خون و جان سر مست و ناپروا
شبم تاریك و مركب لنك و در سرمایه ی سودا
دوای خود نمی دانم، درین اندیشه حیرانم
بیا، ای ساقی باقی، بیار آن باده ی حمرا
چو شمعم پیش رویت من، گرم سر وا كنی از تن
شوم پیش رخت روشن، چو شمع استاده پا بر جا
اگر هشیار و مستوری ز سر این سخن دوری
میان رهروان كوری ز سر قرب «او ادنا»
ازین دریای بی پایان اگر گوهر به دست آری
نگه دارش میان جان، مگو با هیچ كس عمدا
بیا، ای یار روحانی، بگو اسمای انسانی
چو می دانم كه می دانی طریق «علم الاسما»
سخن از شرع و سنت گو به هوشیاران صورت بین
حدیث از عشق سرمد ران به مجنونان ناپروا
مرا گویی: نشانی گو به ما از عالم معنی
خبر از بی خبر پرسی، نشان از بی نشانی ها
اللا، ای عشق سلطان وش، كه اجمالی و تفصیلی
تویی حكمت، تویی قدرت، تویی زیباتر از زیبا
محمد را به مهمان بر، كنار خوان احسان بر
شراب از جام سبحان بر، كه «سبحان الذی اسرا»
تو بنما روی میمون را، بر افشان زلف میگون را
كه می یابم ز بوی او نسیم جنت الماوا
اگر از اسم قهاری تجلی می كند باری
ببین، گر مرد اقراری؛ نشان «طامة الكبرا»
ز اول ذات را بشناس، پس اوصاف اللهی
كه این اوصاف اللهی فذلك باشد از منها
پس آنگه عالم آثار و افعالست پیوسته
زهی حكمت، زهی قدرت، تعالی ربنا الاعلا
عجب در حسن یكتایی، عجب موزون و زیبایی
عجب شاه دالارایی، زهی یكتای بی همتا!
ز خورشید جمال او بهر وصفی كه میگویم
همه ذرات می گویند: «شهدنا» بعد «آمنا»
به وحدانیت ذاتش گواهی می دهد هر دم
اگر خورشید، اگر ذره، اگر اعلی، اگر ادنا
بهر سویی كه گردیدم تو را دانستم و دیدم
زهی محسن، زهی احسان، زهی ماه جهان آرا
جهان مستان عشق تو، زهی دستان عشق تو
همه حیران عشق تو، اگر والی، اگر والا
بباید رفتن و خفتن، حدیث عشق بنهفتن
كجا شاید سخن گفتن ز اوصافی كه لا تحصا؟
به پیشت خسرو و خاقان شود با خاك ره یكسان
اگر یك گوهر رخشان به دست آری ازین دریا
بیا، ای جان خوش سودا، ببین نور تجلی را
خطاب مستطابی را بگو: «لبیك ما اوحا»
مگو «ارنی»، بترس از منع «لن» در عالم معنی
كه غرق بحر حیرت شد درین وادی دل موسا
دعا خوانان اورادی فراوانند در عالم
ولی سری دگر باشد دعا را بال دم علیا
گران جانان «لا» مردند در ظلمات تاریكی
بسر بردند این ره را سبك روحان به استثنا
ولی بشنو ز من پندی، كه بیرون آیی از بندی
گر از معنی خبر داری همان در «لا» و در «الا»
تو در ظلمات تن ماندی، از آن خشنود و خوشحالی
اگر دین و دلی داری نگویی سوز ماتم را
عجب وابسته ی جسمی، مسما نیستی، اسمی
چو اهل عادت و رسمی چه گویم با تو، ای دانا؟
به صورت آدم و حوا به غایت روشن است، اما
به معنی عقل و نفس كل مدان جز آدم و حوا
اگر هشیار و بیداری، ببین در قدرت باری
هزاران آدم و خوا زنا پیدا شده پیدا
الا، ای احمد مرسل، چراغ مسجد و منبر
تویی سید، تویی سرور، تویی مقصود از استقصا
شریعت از تو روشن شد، طریقت ها مبرهن شد
حقیقت ها معین شد، زهی یاسین، زهی طاها!
تویی مؤمن، تویی ایمان، تویی سر چشمه ی حیوان
تویی سلطان جاویدان، تویی مقصد، تویی اقصا
تو داری مقصد اقصی، تو داری قرب «او ادنی»
همه دردند و تو صافی، همه صافند و تو اصفا
زهر كامل كه پیش آید كمالات تو بیش آید
مثال كاملان با تو مثال پشه با عنقا
بیا، قاسم، چه می گویی، چه می پویی، چه می جویی؟
اگر امروز با اویی مگو افسانه فردا
***
چند پرسی ز كجایی و كجایی و كجا؟
از نهان خانه ی تجریدم و از دار فنا
تو جدل می كنی، اما چه كنی چون نكنی؟
گفت در حق تو حق: «اكثر شیء جدلا»
زاهد ار چشم یقین باز گشاید بیند
زخد اخوان به خدا دان ز سمك تا به سما
صوفی از شیوه ی اوراد صفایی دارد
لیك هرگز نرسد در صفت و صفوت ما
كار هر كس به صلاحی و صلوتی موقوف
نظر عاشق دلسوخته بر عین عطا
مجلس بی خبرانست، خبر را بگذار
بی خبر شو، كه همه بی خبرانند اینجا
دفع منكر به خرابات شد و آخر كرد
جبه را در گرو باده، زهی مولانا!
گر دمی میل كنی جانب این سر مستان
در دمی زنده شوی از دم «یحیی الموتا»
گفت محبوب كه: من مثل خودت گردانم
«یا اراد الملك الملك بهذا مثلا»
هیچ وقتی نكند دوست، علی رغم حسود
قاسمی را نفسی یاد، مگر احیانا
***
خدا را، ای مذكر، رحم فرما
ز حد بگذشت سرمای تو بر ما
ز هر جا، هر كه پرسد منزل اوست
همه جا، گو، همه جا، گو، همه جا
شدم مفتون زلفش، تا چه زاید
از ان زلف سیه، «الیل حبلا»
اگر نوشیده ای، خوش باد وقتت
می صافی ز جام حق تعالا
ز جام شوق او مستیم و خوشحال
تتن تن، تن تتن، تن تن، تلالا
ز خود بگسل، بدو پیوند، كینست
بدین ما تبرا و تولا
چها می گوید آن صوفی خود كام؟
تعجب مانده ام باری در آنها
نصیبت چون ز جام عاشقان نیست
برو باده مپیما، باد پیما
چو قاسم از وجود خویشتن رست
شرابش ناب شد، جامش مصفا
***
خوش خاطرم كه یار مرا گفت: مرحبا
همراه مرحباست صفا در پی صفا
صافی شدست شیشه ی دل از صفای عشق
ای لطف مرحبای تو را جان و دل فدا!
زاهد، مگو محال كه: از عشق توبه كن
من درد عشق را چه كنم، چون برم دوا؟
تقلید گفت: توبه و تحقیق گفت: عشق
مغلوب شد حكایت تقلید غالبا
چون شد یقین كه غیر خدا نیست فاعلی
تلقین «ما رمیت» بگو «اذ رمیت» را
جانم ز قصهای مكرر ملول شد
ای جان، بیا بماره توحید وا نما
دل دولت وصال تو را رایگان نیافت
از بارهای بس كه كشیدست بارها
بیرون ز شاهراه موحد سخن مگوی
این بود ابتدا و همینست انتها
چون واردیت نیست، مگو قصه از گزاف
بر شاهراه عشق بخوان رمز «هل اتا»
چندین مگو كه: خون دل از دیده ریختم
فرزند حال باش و گذر كن ز ما مضا
قاسم، سخن مگوی ز هجران جان گداز
در ظل عاشقی شو و بگذر ز ماجرا
***
زهی شوق و زهی شوق، زهی عشق و تمنا!
زهی عشق جهانسوز، زهی حسن و تولا!
زهی لطف و كرامت، زهی خوش قد و قامت
زهی روز قیامت، زهی روز قیامت، زهی نور تجلا
زهی یار و زهی یار، و زهی مونس احرار
زهی معدن اسرار، زهی منصب اعلا
زهی نور و زهی نور، زهی رایت منصور
زهی آیت مشهور، تقدس و تعالا
زهی طالع مسعود، زهی حامد و محمود
زهی واجد و موجود، زهی حضرت والا
زهی ذات معلا، زهی نور مزكی
زهی روی مصفی، زهی مولی و مولا
زهی فتنه برانگیز، زهی شهد شكرریز
زهی روی دلاویز، زهی زلف سمن سا
ز سوز تو كبابیم، سر از سوز نتابیم
همه مست خرابیم، از آن جام مصفا
گهی فتنه ی جانی، گهی شور جهانی
گهی امن و امانی، گهی كان خطرها
گهی قاضی شهری، گهی شحنه ی قهری
گهی چشمه ی زهری، گهی موجی و دریا
تویی كاشف اسرار، تویی قاسم انوار
تویی سالك اطوار، تویی اسم و مسما
***
شراب آتشین آمد ز دست ساقی جان ها
بنوش این جام آتش را «توكلنا علی المولا»
شراب ارغوان در كش، مترس از آب و از آتش
برقص آیك زمان خوش خوش، ببین در جودت صهبا
كمالات خود از خودجو، كه بحر وحدتی، نه جو
تویی ناموس این صهبا، تویی قاموس این دریا
تو آن شاه جگر سوزی، كه سلطانی و فیروزی
كمینه جام تو دریا، كمینه پشه ات عنقا
مترس از حیله ی دشمن، قدم در عشق محكم زن
در آدر وادی ایمن، كه من پیمودم این صحرا
ز من بشنو سخن آسان، تو فرصت را غنیمت دان
ز عاشق یاد گیر، ای جان، مكن امروز را فردا
تو جان جان جانانی، ز چشم خلق پنهانی
برون آی از در خانه، كه بر بستند محمل ها
به هر جایی كه آن یارست من سر سبز و دلشادم
«و كنا حیث ما كانوا و كانوا حیث ما كنا»
همیشه قاسم مسكین به تو امید می دارد
تویی حاضر، تویی ناظر، تویی پنهان، تویی پیدا
***
طلوع پرتو حسنست در جهان، اما
خلاف مذهب و دین چیست؟ معنی اسما
به جان تو كه هزاران هزار فرسنگست
ز شهر عالم صورت به ملك «او ادنا»
جهان پرست ازین آفتاب عالمتاب
كجاست طلعت خورشید و چشم نابینا؟
ز شوق مستی عشق تو كف زنان گویم:
«تنن تنن، تنن تن، تلا تلا تللا»
خطا ز فعل خدا نیست، راه جهل مرو
ز چین ابروی خود اوفتاده ای به خطا
«یحبهم» ز خدا آمد، ای فقیه، مرنج
خلاف مذهب حق نیست عشق بازی ما
به یمن دولت وصل تو قاسمی وارست
ز فكر سایه ی طوبی و جنت الماوا
***
عقل از عقیله خیزد، عشق از جنون و سودا
یا رب، چه چاره سازم این درد را مداوا؟
عقلست در تفكر، عشقست در تحیر
این عقل در تدبر، این عشق در علالا
عقلست در تكلف، عشقست در تالف
عقلست در تمنا، عشقست در تولا
عقل استناد جوید، عاشق معاد جوید
عقل اجتهاد جوید، عاشق رفیق اعلا
ای جان جمله جان ها، سرمایه ی عیان ها
ای معدن امان ها، هم لا تویی، هم الا
ای عشق بس ودودی، اصل زیان و سودی
سرمایه ی شهودی، بحری، ولی مصفا
زان غمزهای فتان، زان شیوه های شیرین
حیران شدیم، حیران، شیدا شدیم، شیدا
از جام «كل حزب» مستند اهل عالم
مستست جان قاسم از جام حق تعالا
***
«كل من رام تف بوجه سما»
«رجع التف بوجهه ابدا»
چند ازین جهل را پرستیدن؟
تا بكی پیروی نفس و هوا؟
گر تو مردی بگو كه: چندین چیست
نفی مستان حق علی العمیا؟
پادشاهان عرصه ی ملكوت
شاهبازان قرب «او ادنا»
در بحر محیط كن فیكون
جان مقصود و مقصد اقصا
رهبران خرد به راه نجات
سالكان طریق صدق و صفا
باده نوشان جام «لم یزلی»
ماهرویان «احسن الحسنا»
حد ما نیست وصف این شاهان
«ربنا عافنا و ارحمنا»
حیف باشد كه باز نشناسی
جوهر جان ز صخره ی صما
نشاسد ز جهل زاهد شهر
مهره خر ز لؤلؤی لالا
قاسمی هر چه هست ارادت اوست
«سیدی، ربنا، توكلنا»
***
گر صفات خدا كنی بسزا
وصف او گوی «ربنا الاعلا»
گر تو صدیق اكبری، دانی
صفت صدق چیست؟ «صدقنا»
جز ازو نیست در سرای وجود
از خدا خواه دیده ی بینا
كس ز مجنون سؤال قرآن كرد
گفت: «اسری بعبده لیلا»
عقل چندان كه چاره سازی كرد
از سر ما نرفت این سودا
دل ببردی و رو نهان كردی
با كه گوییم این شكایت ها؟
قاسمی در خیال مغرورست
كو نداند صباح را ز مسا
***
گر عشق نباشد نرسد قطره به دریا
از عشق بداین وحدت شمعون و مسیحا
با عشق در آمیز و ز اغیار بپرهیز
چون فرد شوی عشق شود عین مسما
هر كس كه شود عاشق هر چیز همانست
زآنجا كه بیاید برود باز بدانجا
ذرات جهان جمله برین قول گواهند
با كل بود، ای خواجه، رجوع همه اجزا
بگذر ز همه چیز، كه آن جمله حجابست
حقا كه مقید نشود خاطر دانا
اسرار جهان را همگی عشق بیان كرد
از قاسم انوار شد این عشق هویدا
***
گریبان می درم هر دم كه: دامان در مكش از ما
كه ما مشتاق دیداریم و رند و عاشق و شیدا
به چشم مست میگونت بگو: ای ترك یغمایی
كه: آخر چیست مقصودت ز چندین غارت دل ها؟
ازان خورشید رخسارت سواد زلف یكسو كن
كه مشتاقان به روز آیند از تاریكی شب ها
چنان در عشق یك رویم كه گر تیغم رود بر سر
به روز امتحان باشم چو شمع استاده پا بر جا
ز سر تا پا همه جانم، كه غرق عشق جانانم
همه عشقست اركانم، ز سر تا پا، ز سر تا پا
ز زلفت دل پریشانست گفتم، گفت: عاشق را
شراب لعل می باید علاج علت سودا
ز قاسم عشق می بارد، ز واعظ زهد و رعنایی
كه «بعد المشرقین» آمد میان شیخ و مولانا
***
«نون» گفت و «قلم» گفت تقدس و تعالا
اجمال ز تفصیل مبرهن شد و پیدا
تفصیل چه باشد؟ گذر قطره به هامون
اجمال چه باشد؟ صفت قطره به دریا
با قطره خطابی كه: ز تفصیل برون شو
با بحر عتابی كه: ز اجمال برون آ
با ابر خطابیست كه: بر اوج سما شو
با قطره ی باران كه: بر اینم اوج مكن جا
با باده خطاب «اسكر» و با جام «ادر» بود
با خم و صراحی سخن از عشق و تولا
با بحر دم از قطره زدن راه رشادست
با جام و صراحی سخن از مولی و مولا
رو دیده ی دل باز گشا، تا كه ببینی
دل بیت حرام آمد و جان مقصد اقصا
از جام می عشق تو جان مست و خرابست
احسنت و زهی جام و زهی جودت صهبا
قاسم به شب و روز همه حیرت و عشقست
زان روی دل افروز و زان زلف سمن سا
***
هر چه آن می رود از حد سمك تا به سما
فاعلش را نتوان گفت كه چونست و چرا؟
نوبت هجر مطول شد و ز اندازه گذشت
گر درین حال بماند دل من واویلا
من ازین آتش سوزنده كه در سر دارم
همچو شمعم همگی محو كند سر تا پا
آخر، ای یار دل افروز، چه بودست و چه شد؟
نظری کن بسوی بنده ی خود احیانا
نظر تست كه گویند: حیات طیب
نفس تست كه گویند كه «یحیی الموتا»
تا به كی تیر ملامت رسد از هر سویی؟
تیر پیداست ولی شست و كمان ناپیدا
قاسمی را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
عشقبازی ز ازل گشت نصیب دل ما
***
ساقی، ز كرم پر كن این جام مصفا را
آن روح مقدس را، آن جان معلا را
روزی كه دهی جامی، از بهر سر انجامی
یك جرعه تصدق كن آن واعظ رعنا را
خواهی كه برقص آید ذرات جهان از تو
در رقص برافشانی آن زلف چلیپا را
ناصح، برو و بنشین، افسانه مخوان چندین
از سر نتوان بردن این علت سودا را
گفتی كه: ز خود گم شو، تا راه به خودیابی
تفسیر نمی دانم این رمز و معما را
هر بار كه من مردم صد جان دگر بردم
احصا نتوان كردن اعجاز مسیحا را
قاسم نشود عاشق هرگز به هوای خود
لیكن چه توان گفتن آن مالك دل ها را؟
***
نمی دانم چه افتادست قسمت از قدر ما را
كزین درگاه می رانند دایم در بدر ما را
ازین معنی چه دلشادم، قرین دولت افتادم
ازین معنی كه شد همراه ماهی در سفر ما را
برو، ناصح، مده پندم، كه با كس نیست پیوندم
كه جز پیر مغان نبود درین ره راهبر ما را
برو، زاهد، مگو با ما حدیث توبه و تقوی
كه اندر گوش جان ناید حدیث مختصر ما را
به چشم وحدت مطلق ندیدم روی جانان را
درین حالت نمی آید دو عالم در نظر ما را
ز بیم هجر می نالد جرس ها در بیابان ها
ز فریاد جرس معلوم گشتست اینقدر ما را
دل قاسم پریشان شد، كه یار از دیده پنهان شد
درین فرقت رسد هر روز داغی بر جگر ما را
***
هر صبح دم پیغام خود گویم به زاری باد را
تا عرض حال دل كند آن سرو حوری زاد را
پیش درش افتاده ام بر خاك ره چون بندگان
زین باب دیدم در شرف اسباب پیش افتاد را
گر رفت اشكم در زمین از تربیت های غمش
آخر رسانید این دلم تا آسمان فریاد را
خواهم كه بر بنیاد دل بنیاد صبری افكنم
عشقش به هم بر می زند دیوار این بنیاد را
تا ذكر آن لب ورد من شد در میان هر سخن
شیرین و خوب و مختصر می خوانم این اوراد را
دم زد ز آل لعل او چشمم به اثبات نسب
آرد گواه اندر نظر این اشك مردم زاد را
از چشم مستش قاسمی دارد دلی در موج خون
رحمی نشد بر صید بر صید خود آن دل سیه صیاد را
***
ساقی بیار باده و بنواز عود را
یك دم بلند كن نغمات سرود را
جامی به تشنگان حیات ابد رسان
هی بر زنید زاهد خشك حسود را
شیطان حسود و دشمن و رحمان امین جان
از بهر آن حسود مرنجان ودود را
چنگست راكعی و كمانچه است ساجدی
بهر كه می كنند ركوع و سجود را؟
بر وحدت خدا همه ذرات شاهدند
هجران نصیب منكر كور كبود را
در مصطفی گریز، كه دریای رحمتست
بگذار باد سبلت عاد و ثمود را
هر گه سرود عشق تو گویند عاشقان
قاسم روان كند ز دو دیده دورود را
***
مست از شراب عشق كن این عقل دوراندیش را
از تو گدایی می كند، خیری بده درویش را
ای نور ایمان روی تو، وی جمله احسان خوی تو
ای كعبه ی جان كوی تو، خیری بده درویش را
دست و دلی دارم تهی وز نار غم خواهم بهی
درویشم و شیء اللهی، خیری بده درویش را
ای جمله جان ها ریش تو، افتاده سرها پیش تو
ای جان ما درویش تو، خیری بده درویش را
ای هر دو عالم جود تو، ای نفس ما خشنود تو
ای بود ما از بود تو، خیری بده درویش را
ای شاهد فرد احد، ای مالك ملك ابد
امید می دارد خرد، خیری بده درویش را
دل با تو دارد حالتی، خواهد ز وصلت شربتی
بر جان او نه منتی، خیری بده درویش را
غایت ندارد آن كرم، قاسم گدا شد لاجرم
ای پادشاه محتشم، خیری بده درویش را
***
دمادم می دهد ساقی لبالب ساغر جان را
مگر یك دم به رقص آرد سبك روحان عرفان را
مرا سامان هشیاری نخواهد بود، حمدالله
كه مست باده ی وحدت نه سر داند، نه سامان را
رقیب ما مسلمان شد، بنو، اما نمی داند
بدین باور نمی دارند قول نا مسلمان را
اگر خواهی بر اندازی ز عالم شیوه ی تقوی
به رقص آو بر افشان طره ی زلف پریشان را
چه محرومی و مهجوری؟ كه از راه یقین دوری
ز روباهی نمی دانی كمال شیر مردان را
خوشست این باغ و این بستان، خوشست این گنبد رخشان
خوشست این تن، خوشست این جان، چه گویم جان جانان را؟
بیار، ای ساقی مهوش، بیار آن جام پر آتش
ز رویت شعشانی كن سجنجل های ایمان را
درآ در وادی ایمن، مترس از حیله ی دشمن
ز فرعونان چه غم باشد دل موسی عمران را؟
از آن مشهور شد شیطان به لعنت های جاویدان
كه خالی دید از مردان حق میدان سلطان را
نه خاقان بینی و قیصر، نه فغفور و نه اسكندر
به غربال ار ببیزی خاك ایران را و توران را
مگو: نقل متین دارم، مگو: عقل امین دارم
یقین دان مردم دانا نباشد سخره شیطان را
تو ترسا شو، اگر خواهی كه نفست رو بدین دارد
مگر نشنیده ای هرگز حدیث پیر صنعان را؟
مگو: من از مرید خاص آن سلطان بسطامم
چو طیفوری نمی یابی، طلب كن شاه خرقان را
همه ارواح مكتوبند از آن عالم بدین عالم
تو مكتوب خداوندی، طلب كن سر عنوان را
ز قاسم بشنو، ای مقبل، بر آور پای خود از گل
درین وادی مكن منزل، ببین این موج و طوفان را
***
ساقی به من آور قدح پیر مغان را
تا تازه كند جودت او جوهر جان را
یك جام به من بخش از آن خم قدیمی
زان می كه كند مست زمین را و زمان را
زان باده كه در نشانه ی او آب حیاتست
زان باده كه او جلوه دهد عین عیان را
زان باده كه تابان شد ازو طلعت خورشید
زان باده كه سر مست كند پیر و جوان را
قومی كه ازین باده چشیدند، درین حال
گفتند به مستی همه اسرار نهان را
ما را سخن از یار قدیمست درین راه
زین بیش مگویید حدیث حدثان را
قاسم، همه یارست به جز یار دگر نیست
روشن بود این نكته حریف همه دان را
***
وقت آن شد كه می ناب دهی مستان را
خاصه من بی دل شوریده ی سرگردان را
قدحی چند روانكن، كه جگرها تشنه است
تا ز خود دور كنم این سرو این سامان را
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
مگر از ساقی جان وا طلبم تاوان را
در میخانه ببستند، بده جامی چند
تا به هم در شكنم این در و این دربان را
«كل یوم هو فی شان» صفت سلطانیست
گر شوی واقف اسرار بدانی شان را
جان من كشته ی آن غمزه ی مستانه ی تست
چه محل باشد در حضرت جان جانان را
قاسمی، زاهد ما در دو گناه افتادست
می ننوشید و بسی طعنه زند مستان را
***
بسوخت آتش عشق تو زهد و تقوی را
به باد داد ورق های درس و فتوی را
ز عاصفات خدا بحر قهر موجی زد
نهنگ عشق فرو برد طور موسی را
غرامتست نظر بر مهوسی كه ندید
میان جلوه ی صورت جمال معنی را
به غیر دیده ی مجنون كسی نیارد تاب
اشعه ی لمعات جمال لیلی را
نسیمی از سر زلفت وزید در عالم
هوای خلد برین داد دار دنیی را
سواد زلف ز رخسار برفشان و بگو:
«به ماهتاب چه حاجت شب تجلی را»؟
بلای عشق بدعوی قدم كمان كردست
كه داشتم به همه عمر این تمنی را
اگر چه زار و نزارم، ولی به دولت عشق
كسی چو من نكشید این كمان دعوی را
به پیش قاسمی از زهد رندی اولی تر
به كاهلی نتوان كرد ترك اولی را
***
هزار بار نمك ریخت بر جراحت ما
به شیوه های ملاحت، زهی ملاحت ما!
ز دست جور جهان دل خلاص گشت تمام
ز سعی ها كه غمش كرد در حمایت ما
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردیم
خلل پذیر نشد ذره ای ارادت ما
بیا، كه با تو چو آب حیات شیرینست
هزار تیغ ستم گر شود حوالت ما
اگر سؤال كند: آفت دل و دین كیست؟
به چشم مست تو باشد همه اشارت ما
تویی كه شاهد جانی به اول و آخر
همین بود نفس آخرین شهادت ما
چو سر حسن تو شد كشف جان قاسم گفت
كه: فاش شد به جهان قصه ی ارادت ما
***
باده می ریزند صافی دم به دم در جام ما
تا چه خواهد شد ز جام یار ما انجام ما؟
ما همه مستیم از آن دولت كه بنمودی جمال
همچو دولت ناگهان مست آمدی بر بام ما
چون سر از خاك لحد در حشر بردارم ز خواب
مست و حیران تو باشد جان درد آشام ما
لب به لب ما مست آن احسان جاویدان شدیم
ساقی از جام لبالب می دهد انعام ما
عقل ما در راه او سرگشته و حیران بماند
در حقیقت عشق باشد هادی اسلام ما
ما نشان و نام خود در راه او در باختیم
بعد ازین تا خود كه گوید از نشان و نام ما؟
جان قاسم غرق منت گشت از سر تا بپا
كز كرامت آب رحمت ریخت او در جام ما
***
از حد گذشت قصه ی درد نهان ما
ترسم كه ناله فاش كند راز جان ما
جایی رسید ناله كه از آسمان گذشت
با او به هیچ جا نرسید این فغان ما
ما گم شدیم در طلب حی لایموت
از سالكان ره ندهد كس نشان ما
نادیده كرد هر نفس از لطف عیب پوش
چندین جفا كه دید ز ما دلستان ما
نی همدمی خوشست، كه تا روز رستخیز
با دوستان حدیث كند داستان ما
در آتش تو منتظر آب رحمتیم
ساقی، بیار جام می ارغوان ما
بی حكمتی غریب و حدیثی عجیب نیست
شادی یك زمان و غم جاودان ما
همت نگر، كه از همه عالم فراغتند
دردی كشان كوچه ی دیر مغان ما
بسیار فكر كرد و ندانست شمه ای
در لطف آن دهان خرد خرده دان ما
گفتم كه: قاسمی چه كسست؟ ای مراد جان
گفتا كه: رند زنده دل كس مدان ما
***
ای چشم او در شوخی سر فتنه ی دوران ها
خط خوش و رخسارت رشك گل و ریحان ها
از نرگس مخمورت وز زلف پریشانت
سرمست صفا دل ها، آغشته ی غم جان ها
گفتم كه: نكو دانم وصف دهنت، گفتتا:
در قصه ی جان ماندی، با دعوی عرفان ها
در مسجد و می خانه هر جا كه روم بینم
از درد تو زاری ها وز شوق تو افغان ها
گفتی: همه تیر خود بر جان تو اندازم
ای عهد شكن، باری، كو آن همه پیمان ها؟
از غایت مشتاقی باشد دل و جانم را
با جور تو راحت ها، با درد تو درمان ها
شوق تو ز جان مكن گرمی طلبی شاید
چون گنج طلب كردن رسمست ز وریان ها
گفتی: دل قاسم را از جور بسوزانم
دل غرق خجالت شد از كثرت احسان ها
***
به یادت زنده ام، اینست مشرب
مدامت بنده ام، اینست مذهب
جمال جان فزایت را به شادی
همه امید می داریم، یا رب
چو پیدا گشت اسرار «انا الحق»
ز غیر او تهی كن قلب و قالب
اگر تو سالك راهی به تحقیق
شب اندر روز گم شد روز در شب
لبم خشكست و جانم تشنه دایم
بیار، ای ساقی، آن جام لبالب
به قول «كن» مرا در شور آور
جهان شیرین شد از آن چاه غبغب
مرا از خواب خوش بیدار گرداند
به عكس روی خود آن ماه نخشب
جمال جانفزا بنمای از دور
روان قاسمی را كن مقرب
***
لب عالم منم، چه لب؟ لب لب
منكر این سخن مباش، «فتب»
عقل و جانم ربود و حیران ساخت
این بود شاق عشق و نشانه ی حب
گر به جایی رسیده ای، ای دل
سخن از ماه گو، چه جای شهب؟
گر تو را آه آتشین باشد
در دمی حاصلست دفع حجب
ذات او در احاطه ای چون نیست
در گذر از نشان، مگو ز نصب
چون یقین شد كه از یقین دوری
در طریق یقین در آ، «فاطلب»
قاسمی، وارهان به دولت عشق
یوسف جان ازین غیابه ی جب
***
«اسمعوا منی، یا اولی الالباب»:
همه لبند و دوست لب لباب
همه در وقت آشكار و نهان
این حكایت كنند چنگ و رباب
هر چه بشنید در میان آرد
به همان وصف عود در مضراب
جز تو كس نیست از ظهور و بطون
به همین شد تمام فصل خطاب
ما به محبوب راز می گوییم
«اغلق الباب، ایها البواب»
سخنی می رود ز شوق درون
این سخن را به ذوق جان دریاب
سخن از روی و زلف او گویم
قصه ی روشن و شب مهتاب
هر زمانی ندا رسد از غیب:
دل مبندید در رباط خراب
قاسمی روی بر زمین دارد
رو ازین خسته ی فقیر متاب
***
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وز آفتاب روی تو خورشید در حجاب
اندر میان پرده ی عزت نشسته ای
در آرزوی روی تو مردند شیخ و شاب
تا در هوای عشق تو رقصان چو گرد شد
مرغ دلم رمید ز سودای خاك و آب
تو آفتاب حسنی و ما سایه ی توایم
ای آفتاب حسن ازین سایه رو متاب
فریاد دور باش بر آمد ز هر طرف
جان از در تو دور نگردد به هیچ باب
گویی كه: عاشقان نرسیدند در وصال
چون از تو شد حجاب چه گوییم در عتاب؟
ما قبله ی جمال تو جوییم جاودان
چون «الصلوة» یار خطابیست مستطاب
گویند: منكری سوی دوزخ روانه شد
گفتند عاشقان كه: «ذهاب بلا ایاب»
ما بنده ی توایم، چه بیم از امید و بیم؟
ما عاشق توایم، اگر عفو، اگر عقاب
عالم چو قشر آمد و عاشق لباب اوست
گر عاشق لبیبی واقف شو از لباب
تیره است وقت ما، كه ندیدیم باده ای
قاسم، ز خم یار طلب كن شراب ناب
***
ای رخ زیبای تو رشك مه و آفتاب
روی تو و جام می، عكس گل اندر شراب
جمله جهان انتظار، در طلب یار غار
تا كه بیند به خواب روی تو را بی حجاب؟
در حجب عزتی، در تتق وحدتی
چون همگی حیرتی، مست تو شد شیخ و شاب
تو ز من از باده پرس وز می آماده پرس
آمد ایام وصل، رفت زمان حجاب
قصه ی جانانه پرس وز می و می خانه پرس
از دل دیوانه پرس، گنج بود در خراب
ساقی ما، باده ده، باده ی آماده ده
برد دلم راز من ناله ی چنگ و رباب
قاسم دیوانه شد، چون كه بدید و شنید
روی تو چون جام می، بوی تو چون مشك ناب
***
باده ارزان شد و زهاد خرابند ویباب
ساقی، از جام بلورین تو جان را دریاب
می رود عمر به راهی كه نمی آید باز
این دمی چند كه باقیست به می خانه شتاب
باده ار دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
این همه سو و همه ناله ی چنگست ورباب
آشیانیست حریفان تو را مجلس انس
سایبانیست محبان تو را ظل سحاب
پیش اصحاب طریقت سخن از لا و نعم
نزد سلطان حقیقت نه سؤال و نه جواب
دل به جانان ده و تجرید شو از هر دو جهان
دل و جان را برهانی مگر ازذل حجاب
قاسمی را غرض اینست كه در ملك وجود
خویشتن را بشناسی، كه تویی لب لباب
***
چند ازین افسانه های خاك و آب؟
در طلب داری، رخ از دریا متاب
چند گردی كوه و صحرا از هوس؟
پیش «هو» آ «انه حسن المآب»
چون حجاب خود تویی، بگذر ز خود
تا ببینی روی او را بی حجاب
با تو چون گویم؟ چه گویم؟ ای عزیز
موج دریا را ندانی از سراب
رهروان رفتند ره را راستی
تو چنین خوش خفته در ظل سحاب
تا بدیدم روی آن سلطان حسن
خواب را هرگز نمی بینم به خواب
جان مردم طالب قشر خسیس
جان قاسم طالب لب لباب
***
سخنی می رود به صدق و صواب
جان عالم تویی، به جان دریاب
جمله ذرات رو بدان سویند
كه تویی جمله را ملاذ و مآب
با تو كس را برابری نرسد
كه تویی مرجع ثواب و عقاب
از درت دل به هیچ در نرود
آزمودیم در همه ابواب
دل و جان را كجا كند روشن؟
زاهد مرده، واعظ در خواب
سعی كن، سعی، تا برون آری
كشتی عمر خویش از غرقاب
قاسمی، عمر نازنین بگذشت
بشتابست عمر ما، بشتاب
***
سخنی می رود به وجه صواب
همه قشرند و دوست لب لباب
دوست در پرده می نماید روی
دل ما چاك می زند جلباب
ما و دلدار خوش نشسته بهم
«اغلق الباب، ایها البواب»
از خدا رحمتیست پنهانی
دل بیدار و دیده ی بی خواب
هر چه آید از آن حبیب قلوب
جمله وحیست، یا ورای حجاب
در شادی و دیدن دلدار
بگشای، ای مفتح الابواب
قاسمی، این مقلدان كورند
ره نبینند در خطا و صواب
***
شب، همه شب به هوای تو چنین مست خراب
بانگ عشق تو به گوشم رسد از چنگ ورباب
نفسی بیش نماندست ز بیمار غمت
آخر، ای یار گرامی، نفسی اندریاب
ما كه سودای تو داریم نگوییم ز زهد
نكند بلبل شوریده دل آهنگ غراب
خانه ی آب و گل خویش چه معمور كنیم؟
كعبه ی جان و دل ما چو خرابست و یباب
این چه رسمست كه بر روی نقاب اندازی؟
چهره بگشا و برانداز ره و رسم نقاب
تا یقین تو به اخلاص مقارن نشود
قشر باشی بر مستان حقیقت، نه لباب
قاسم از صحبت جهال كناری یابد
كه ندانند بد از نیك و خطا را ز صواب
***
عاشقم، خسته ام، خراب ویباب
غرق دریای حیرتم، دریاب
توبه كردم ز عاشقی چندی
توبه از توبه كردم، ای تواب
عاشقان در جهان سر مستی
همه لبند و دوست لب لباب
«لیس فی الدار غیره موجود»
چنك می گوید از زبان رباب
نیك و بد را بمان و با حق باش
تا شوی فارغ از عقاب و ثواب
ما و درد فراق و جور حبیب
سخنی مشكلست، اندر یاب
گر تو خون دلم همی ریزی
آخر، ای جان، شتاب چیست، شتاب؟
عالمی غرق بحر نور شوند
گر از آن رو بیفكنی جلباب
هر كسی ره برویی آوردند
قاسمی رو بیار و باده ی ناب
***
«لن ترانی» می رسد از طور موسی را جواب
چون خطاب از دوست آید سر بنه، گردن متاب
گر ز حق ترسیده ای فریاد «یا ربی» بزن
تا دما دم بشنوی از حق خطاب مستطاب
چنك می گوید «اغثنی یا ودود» از سور عشق
گر توفانی گشته ای «ارنی» است در بانگ رباب
جام می می نوش و از نزدیك ما دوری مكن
آخر، ای نادان، مگر نشنیده ای «من غاب خاب»؟
مدتی «لبیك» و «سعدیكی» بزن در راه دین
تا تو را «لبیك» آید از خدا اندر جواب
دل به دلبندی بده، تا زنده مانی جاودان
این سخن مشهور باشد در حدیث شیخ و شاب
تا تو در بند حجابی غافلی، بی بهره ای
قاسمی، گر مرد راهی وارهان دل از حجاب
***
یار همسایه ی تو شد، دریاب
همه اینست «خیر ما فی الباب»
هستی خود ببین و دوست ببین
هم برین ختم گشت فصل خطاب
یك زمانم مجال می باید
قصه ی كهنه و شب مهتاب
یار ما در بدر، به ما نزدیك
وقت از دست می رود، دریاب
بوی آن یار می رسد ز نسیم
«افتح الباب، ایها البواب»
توبه از عشق كرد زاهد شهر
از چنین توبه، توبه، یا تواب
بر دل و جان قاسمی بگشا
در وصل، ای مفتح الابواب
***
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وی آفتاب روی ترابنده آفتاب
تا آفتاب روی تو بفروخت جان خرید
از دولت تو گشت فروزنده آفتاب
ما حسن روی خوب تو را طالب آمدیم
ما طالبان حسن و فروشنده آفتاب
چون آفتاب روی تو در ذرها بدید
شد پیش ماه روی تو شرمنده آفتاب
تا آفتاب روی تو بر بام و در فتاد
گشت از فروغ روی تو رخشنده آفتاب
چون آفتاب روی تو را دید بنده شد
از اشتیاق روی تو دل زنده آفتاب
قاسم هوای روی او دارد به روز و شب
چون هست از جمال تو تابنده آفتاب
***
ای پرتو جمال تو را بنده آفتاب
وز پرتو جمال تو فرخنده آفتاب
چون دید از آن جمال كه یك لمعه بیش نیست
از شوق نور روی توزد خنده آفتاب
اندر سماع در همه جا پرتو تو دید
این بد سبب كه جست پراكنده آفتاب
تو آب زندگانی و جان ها گدای تست
از آفتاب روی تو شد زنده آفتاب
تو پادشاه حسنی و حسن تو «لم یزل»
با تیغ حكم تو سپر افكنده آفتاب
تا آفتاب روی تو را دید سجده كرد
در پرتو جمال تو شرمنده آفتاب
قاسم، نثار مقدم آن شاه دل فروز
جیب و دهان خود بزر آگنده آفتاب
***
عدیل نیست تو را در جهان حسن و ملاحت
عجب لطیف و صبیحی، به خیر باد صباحت
دلم به سوخت ز حیرت، تنم گداخت ز غیرت
قضا به مرگ رقیبان چو كج نهاد كلاهت
گرم به تخت نشانی ورم ز پیش برانی
مطیع رای تو باشم، بهر چه هست صلاحت
ز فیض خوی تو گلشن جهان صورت و معنی
ز نور روی تو روشن جمال صبح سعادت
تسلئی ز تو دل را هزار عزت و تمكین
تجلئی ز تو جان را هزار شهد شهادت
فغان و ناله ی جان ها گذشت از سر گردون
به وصل گوی كه: ای جان، رسید وقت عنایت
تو پادشاه جهانی سبیل عشق تو دانی
طریق قاسم مسكین شكستگی و ملامت
***
ای مظهر جمال تو مرآت كاینات
وی جنبش صفات تو از مقتضای ذات
هر جا كه هست لمعه ی روی تو لامعست
گر كنج صومعه است و گر دیر سومنات
چون ظاهر از مظاهر ذرات عالمی
ظاهر شد از ظهور تو اسم تنزلات
اشباح انس صورت ارواح قدس شد
ارواح قدس صورت اعیان ممكنات
هر صورتی تعین خاصست و در وجود
محوست نقش غیر و نشان تعینات
مشكل ز حد گذشت در آن عقدهای زلف
ای پرتو جمال تو حلال مشكلات
قاسم شد از شراب ازل مست «لم یزل»
«هل من مزید» می زند از بهر باقیات
***
پیش از بنای مدرسه و دیر سومنات
ما با تو بوده ایم در اطوار كاینات
اندر میان حكایت پیغام درگذشت
چون با منی همیشه چه حاجت به مرسلات؟
از ما خلاف دوست نیاید، كه با حبیب
همراه بوده ایم در انواع و اردات
زنهار، ذكر غیر دگر بر زبان مران
صاحبدلان به غیر نكردند التفاف
هشیار شرط نیست كه باشی، كه در جهان
هر ذره از ذراری كونند ساقیات
زاهد، مكن مبالغه با ما و این بدان
بر جنس طیبین حلالست طیبات
قاسم، خموش باش و عنان سخن بكش
تا پیر عشق با تو نگوید ز باقیات
***
دلم را برد عشقت، «فات مافات»
كجا یابم دگر؟ هیهات، هیهات
چنان گشتم ز حیرانی و مستی
كه نشناسم دو بیتی از تحیات
چه گویم شكر ساقی را؟ كه جامی
به جان بخشید و وارستم ز شهمات
ز مستی راز می گوییم و گویند:
چه افتادش كه می گوید خرافات؟
ادب ها را نگه دارید، زنهار
كه موسی مست شد اندر مناجات
خدا را گفت: یا رب، فتنه از تست
چو شد شوریده موسی وقت میقات
نه تنها قاسمی مست از می اوست
كه از جامات او مستند ذرات
***
«ستة ایام» گفت و «سبع سماوات»
«ثم علی العرش استوا» است نهایات
حضرت حق را عروش نامتناهیست
فاش بگویم عروش جمله ی ذرات
بر سر ذره مستویست باسمی
چون بشناسی رسی بنیل مرادات
هر چه كه گویم، فقیه گوید: هی هی
هر چه كه گوید فقیه، گویم: هیهات!
هر كه شراب خدا ز جام محمد
نوش كند، وا رهد ز عشوه و طامات
نعره ی مستی مزن، كه مست هوایی
غایت عمیا بود به جهل مباهات
***
مرآت اوست جمله ی ذرات كاینات
«یا عاشقین، قوموا، حیوا علی الصلات»
در كوی عشق او به ادب رو، كه گفته اند:
در طور عاشقی حسناتست سیئات
ای آرزوی جان، چه كنم من دوای دل؟
بی تو نه خواب دارم و نه صبر و نه ثبات
جان مست روی تست، كه آن روی دلفروز
صبحیست از سعادت و روزیست از نجات
زار و نزار تست، دلم هر كجا كه هست
جان دوستدار تست، اگر موت اگر حیات
بسم الله، ار بخون دلم مایلی بگو
روزی مبارك آمد و شب لیلة البرات
گفتند: قاسمی ز هوای تو جان نبرد
در خنده رفت یار و چنین گفت «مات مات»
***
عشق ما را هزار فن آموخت
عشق ما را هزار حمله بدوخت
عشق ما را هزار بار خرید
بار دیگر هزار بار فروخت
عشق ما را هزار عالم ساخت
عشق در ما هزار عالم سوخت
دین و دنیا به سوخت و جان و خرد
عشق چون آتش فنا افروخت
هر كس اندوخت در جهان هنری
قاسمی عشق و عاشقی اندوخت
***
از ما خبر برید بدان عاشقان مست:
پیمانه پر كنید، كه پیمان ما شكست
صورت نبست شیوه ی زهد و صلاح ما
با عاشقان مست نشستیم می به دست
ماییم و جام باده و رندی و عاشقی
تا عاقبت شویم برین در چو خاك پست
با ما سخن ز باده و ساقی و جام گوی
كازاده است از دو جهان رند می پرست
هر جان به آرزویی و هر دل به مقصدی
ماییم و جام باده و معشوقه ی الست
در راه عشق حاضر و چالاك ره روید
هر جا كه فتنه ایست برین رهگذار هست
قاسم، سخن نگوی، به جان سخن بدان
جان سخن شناس چو كبریت احمرست
***
گر زاهدست جانم، اگر رند می پرست
با روی تست روی دلم، هر كجا كه هست
جانم فدای ساقی و دردی درد او
كز نیم جرعه توبه و ناموس ما شكست
ذرات كاینات برقصند «لایزال»
قومی ز باده مست و گروهی ز باد مست
انصاف و راه راست نبود این كه واعظان
گفتند: می به دست و گرفتند می به دست
از دل رسید هر چه برویم رسید و من
دل را به دوست دادم و از درد دل برست
از یار اگر مراد نداری طلب، رواست
شوخی مكن، كه مصلت كار از آن سرست
«ارنی» بگو ز مستی «لن» كاندرین مقام
سر در كشست عاشق و معشوق سر كشست
گر پرتو جمال تو از روی بت ندید
رهبان دیر ما ز چه رو گشت بت پرست؟
بگشاد پرده از رخ اسرار قاسمی
در حال می فروش سرخم باده بست
***
ما پیش شمع روی تو پروانه وار مست
جان در سماع عشق ز معشوقه ی الست
پیدا ز نور روی تو گشتیم در جهان
ما ذره ایم و روی تو خورشید انورست
بنما به ما جمال و برافكن نقاب را
كان روی دلفروز تو جانبخش عالمست
از روز زلف غارت دال های خسته كرد
اینست كار عشق، اگر روز، اگر شبست
از عاقلان اگر چه نصیبی نیافتیم
با عاشقان رویم، كه آنجا كرم كمست
می خواست نقش خاتم شاهی ز من برد
خاتم ز دست نفس كشیدم به ضر به دست
قاسم، مجال نیست سخن را، شتاب كن
ما پیش آن جمال بیاریم هر چه هست
***
ای دوست، دلم را هوس باده ی حمراست
زان باده ی حمرا كه درو نور تجلاست
مستان خرابیم، سر از پای ندانیم
این حیرت و دهشت همه از جودت صهباست
خواهی لقب از خضر كن و خواه مسیحا
عشقست به هر حال كه او محیی موتاست
ای خواجه، اگر معرفتی نیست محالست
گر معرفتی هست، نصیب دل داناست
تا كی به لب جوی ز حیرت زد گانی؟
از جوی گذر كن كه درین سوی تماشاست
از عشق جهانگیر، كه عالم همه مستند
گر عشق و سلامت طلبی مایه ی سوداست
قاسم ز سر كوی تو هرگز نشود دور
چون نور تجلی ز جبین تو هویداست
***
این همه موج بی كران ز چه خاست؟
عشق با دست و جان ما دریاست
شیوه ی عشق رستخیز بود
هر كجا شد قیامتی برخاست
راه عاشق صراط باریكست
گاه سرشیب و گاه سر بالاست
این سر و آن سرست راه به دوست
عشق سریست لیك از آن سرهاست
چند گویی كه: ترك عشق بكن؟
عقل مستست و جان همه سوداست
جان موسی به طور نزدیكست
دل احمد میان عشق و هواست
دوست در محملست، چون خورشید
جان ما مست آن جلاجل هاست
شب و روزم خوشست و خوشحالم
كه مرا دوست مونس شب هاست
قاسمی، بی نواشو و بنگر
كه همه جا ازو نشانی هاست
***
به آفتاب جمالت، كه نور دیده ی ماست
كه آفتاب جمالت ز ذرها پیداست
میان باغ جهان از زلال وصل حبیب
نهال جان مرا صد هزار نشو و نماست
فراغتست دل از فكر جنت و دوزخ
مرا كه جانب جانان هزار عشق و هواست
اگر جهان همه دشمن شوند و طعنه زنند
به هیچ رو نخورم غم كه دوست جانب ماست
مزن تو سنگ به جامم، كه اوست در پس جام
بدان كه منزل جانان سراچه ی دل ماست
چه جای جام و صراحی؟ كه در طریقت عشق
كمینه جرعه ی رندان دیر ما دریاست
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردم
مرا كه هر سر مویی هزار حسن وفاست
به جان تو، كه ز اغیار دل مبرا كن
بدو سپار دلت را كه مالك دل هاست
به پیش قاسم بی دل قیامتست این عشق
بلا و مرگ و مصیبت فذلك منهاست
***
جان عالم تو و این قصه ز جانت پیداست
یار من، جان منی، جان و جهانت به فداست
شور عشقت ز جهان جان مرا یكتا كرد
این چه شورست كه از عشق تو اندر سر ماست؟
هر كه را نور یقین رهبر و همراه بود
دامنش تر نشود گر همه عالم دریاست
گر تو را عین یقین هست ببینی به یقین
عشق از غره ی پیشانی جانان پیداست
نتوانم كه دل از دوستیش بردارم
كه میان من و دلدار همه صدق و صفاست
گفت: آن یار كجا هست و كجایش جویم؟
گفتم: ار طالب راهی چو ببینی همه جاست
گفتم: ای دوست، ز هجران به وصالت چندست
گفت: هیهات، كه از حد سمك تا به سماست
یار آن زلف دل افروز بر افشاند ز دوش
در دو عالم به دمی شور قیامت برخاست
گر بلایی به سر آید تو مترسان دل را
مذهب قاسم دل خسته بلا عین عطاست
***
چون صبح سعادت ز جبین تو هویداست
ما را به تو صد گونه تولا و تمناست
تو ساقی جان هایی و جان ها به تو شادند
در ده قدح باده، كه هنگام تولاست
در مجلس مستان خدا وقت سماعست
چون عشق مزید آمد و چون حسن هویداست
هر قصه كه در وصف جمالست و جلالست
تا فكر زیادت نكنی، نسبت سوداست
آن جای كه جسمست به كلی همه اسمست
آن جای كه جا نیست نه اسم و نه مسماست
با عشق خدا باش، كه در صورت و معنی
چون كار تو عشقست همه كار مهیاست
قاسم، چه كنی؟ گر نكنی روی بدین بحر
كین كثرت امواج هم از لجه ی دریاست
***
چون نور رخت از همه سو ظاهر و پیداست
ذرات جهان را به ولای تو تولاست
آن زلف دلاویز بر آن روی دل افروز
آشوب جهان آمد و سر فتنه ی غوغاست
دل را ز جهان هیچ تمنای دگر نیست
جز دولت درد تو، كه آن مقصد اقصاست
بالات چو دیدیم دل از دست بدادیم
ما را چه گناهست؟ چو این فتنه ز بالاست
صد خرقه به یك جرعه دهد صوفی صافی
از جام می عشق تو، كان باده مصفاست
چون شاهد و مشهود یكی دیدم و دانست
در مذهب من اسم همه عین مسماست
ای جان، تو اگر طالب یاری به حقیقت
با درد در آمیز، كه آن عین مداواست
از شعف دل و زردی رخساره میندیش
در عشق قدم زن، كه ز معشوق مددهاست
زان حسن دل افروز ز شوق دل قاسم
چون شرح توان داد؟ كه ناید به صفت راست
***
خورشید منور ز جمال تو هویداست
در مشرب عذب تو چه گویم كه چه سرهاست؟
عارف نكند منع من از عشق تو، آری
مجنون چه كند؟ كین كشش از جانب لیلاست
عمریست به سر می برم اندر سر كویت
در سایه ی زلف تو، كه آن مایه ی سوداست
ناصح ز سیاهی دل خویش ندانست
كان زلف سیه پوش تو غارتگر دل هاست
ای دل، همه كس طالب یارند، فاما
تا بخت كه را جوید و دولت ز كجا خاست؟
از بوی می عشق تو شد مست جهانی
زاهد به خرابات مغان آمد و می خواست
گویند كه: آن یار ز قاسم نكند یاد
این نیز هم از طالع شوریده ی شیداست
***
دوست در مجلس جان آمد و محفل آراست
شیوه ها كرد كه هرگز به صفت ناید راست
باده نوشید و غزل خواند و صراحی در دست
هر كجا رفت بدین شیوه قیامت برخاست
گر تو را دیده ی دل روشن و صافی باشد
پرتو نور تجلی ز جبینش پیداست
باده ام دادی و گفتی كه: ز ما شاكر باش
گر همه شكر شوم شكر تو نتوانم خواست
عشق سلطان و جودست و جهان بنده ی او
علم عشق موبد ز سمك تا به سماست
زهد و تقوی و ورع جمله مقامات نكوست
همه عالیست ولی عشق مقام اعلاست
دید در عشق كه آشفته و حیرت زده ام
گفت: كین حیرت و دهشت همه از بهجت ماست
چون خلاص دو جهان از نظر سلطانست
ورد جانم همه «یا سید» و یا «مولاناست»
فرد را باش، مگو نسیه، كه فرصت نقدست
فرد و عاشق نشود هر كه رهین فرداست
آفرینش به طریقی كه نهادند نكوست
نظر هر كه خطا دید هم از عین خطاست
قاسمی، در ره مقصود به جان باید رفت
گر بلایی رسد، آن لام بلا عین عطاست
***
دین هر كس به قدر صدق و صفاست
دیدن عاشقان طریق فناست
چند پرسی: لباب عرفان چیست؟
آنچه با فهم تو نیاید راست
سخن سر این معما را
تو ندانسته ای، مگو كه خطاست
خواستم، جام داد و عذر بگفت
عذر این را كجا توانم خواست؟
در ریاض ابد به فیض ازل
جان ما را هزار نشو و نماست
قبله گم كرده ایم، رو بنما
كه جمال تو قبله ی دل هاست
قاسمی، آسمان الا الله
گر چه بالا بود ولی بی لاست
***
رنگ رز رنگ خمی كرد و نیامد خم راست
گنه رنگ رزست این و تو گویی: خم راست
رنگ رز كافر اماره ی آواره بود
قول و فعلش همه در راه خدا روی و ریاست
رنگ عقل و دل و جان گیر، اگر رنگ رزی
رنگ اماره ی بد كاره همه زنگ خطاست
گر تو در رنگ رزی عاقل و دانا باشی
جنس با جنس در آمیز، كه نورست و صفاست
رنگ جان رنگ لطیفست در آمیز درو
كه همه نور هدایت ز جبینش پیداست
نفس اماره ی ما مایه ی كفرست یقین
چون كه برخاست، همه كفر و ضلالت برخاست
این همه گفت و شنیدیم ولی هست یقین
كار با زاهد خود كام نمی آید راست
جان به هجران تو آخر چه المها كه كشید؟
دل به درد تو در آمیخت كه آن عین دواست
دل و جان را به تو دادیم و فراغت گشتیم
قاسمی، در ره تحقیق فنا عین بقاست
***
ز درد عشق اگر جان غریق بحر بلاست
هزار شكر كه دل در مقام صبر و رضاست
حریف بزم قلندر كسی تواند بود
كه در طریق محبت ز جان و دل برخاست
میان مجلس مستان ز پا و سر بگذر
كه آن مقام خراباتیان بی سر و پاست
مؤذنان حقیقت بلند می گویند
كه: آستان خرابات عشق قبله ی ماست
***
عشق و مستوری و مستی چو نمی آید راست
این جمالیست كه از جمله جهان جان تر است
عشق و مستوری و عفت كه شنیدست و كه دید؟
این كمالیست كه از ذات تو در نشو و نماست
بی تو آرام ندارم، چه بود درمانم؟
حسن تو جلوه گری كرد و جهان را آراست
در مقامی كه كند دلبر ما جلوه گری
شیوه ی حسن و ملاحت ز جبینش پیداست
سخنی از سر تسلیم و رضا می گویند
منشین، چون كه قیامت ز قیامت برخاست
ما به درگاه تو عالم بجوی باخته ایم
این چنین حالت مردانه ی مستانه گر است؟
سنجق عشق تو در ملكت جان ها زده اند
تا بدان حد كه هرگز به صفت ناید راست
خانه ی دهر بدیدی و شنیدی حالش
مرو، ای دوست، كه این راه فریبست و خطاست
گر به قاسم ز تو دشنام رسد باكی نیست
این هم از دولت پیشینه ی دیرینه ی ماست
***
معراج عاشقی، كه فنا در پی فناست
در طور عشق شیوه ی مستان كبریاست
با عقل كم نشین، كه مقام تحیرست
همراه عشق شو، كه صفا در پی صفاست
عشقست هر چه هست و بگفتیم و گفته اند
عشقت به وصل دوست رساند به ضرب راست
گویی: ملامتی شو و رسوای خاص و عام
آری به عشق روی تو كان نور و الضحاست
هر چیز كز تو آید بر جان ما خوشست
گر لطف و قهر باشد، اگر جور، اگر جفاست
دی یارمی گذشت و رقیب از عقب رسید
گفتم كه: عمر می رود و مرگ در قفاست
قاسم مباش منكر مستان راه عشق
همراه عشق باش، كه همسایه ی لقاست
***
مهربان یار وفا پیشه كجا رفت و كجاست
كه جمالش همگی نور دل و دیده ی ماست
من بدان یار گرامی برسیدم دیدم
كه همه نور تجلی ز جبینش پیداست
یار خوش خوی چو بنشست قیامت بنشست
باز آن یار چو برخاست قیامت برخاست
در وفا كوش و صفا كوش، كه جان می داند
كین متاعیست كه در ملك تو آن مستوفاست
حالت روی و ریا شیوه ی سر مستانست
كمترین شیوه ی این زاهد ما روی و ریاست
صوفیان جمله پی خرقه و تسبیح شدند
غیر آن صوفی ما، كو ز میان مستثناست
قاسمی، جمله جهان مرده ی غفلت گشتند
غیر آن زنده كن مرده، كه یحیی الموتاست
***
«و هو معكم» گفت از این معنی چه خواست؟
یعنی جان ها در بقای حق فناست
این معیت چیست باری فی المثل؟
جان جان ها صوت و این معنی صداست
منتهی هرگز نگردد سر عشق
سر عاشق منتها در منتهاست
بی حلول و اتحاد آن شاه عشق
لایزال و لم یزل مهمان ماست
گفتمش: بنشین و بنشان فتنه را
خاست وندر خاستن صد فتنه خاست
صد هزاران نامه دارد شاه عشق
در طی هر نامه ما را نامهاست
قاسمی، طالب ز فرط اشتیاق
چون گذشت از جان، ز جانان مرحباست
***
یك سخن از قول اخوان الصفاست:
سربكوب آن را كه سرش نیست راست
یك حدیث از قصه ی اسرار تو
عاشقی نشنید كز جان بر نخاست
هرگز از عشق تو نشكیبد دلم
جان ما مس است و عشقت كیمیاست
گر تو گویی جان فدا كن بهر من
ای دل و جان، صد هزارت جان فداست
گفته ای: كان یار آمد از سفر
تا قیامت از دل و جان مرحباست
بر امید وصل، از بیم فراق
شب همه شب تا سحر گه ربناست
قاسم از روی و ریا بگذشته است
كار عاشق برتر از روی و ریاست
***
در همه روی زمین یك دل هشیار كجاست؟
تا بگویم به یقین منزل آن یار كجاست
همه مستند و خرابند ز غفلت، هیهات!
دل و جانی كه بود حاضر و هشیار كجاست؟
دل عشاق سراسیمه و فریاد كنان
یار كو خر من ما سوخت به یك یار كجاست؟
چند گویی خبر از دار جنان، از واعظ؟
دل ما را خبری گوی كه: دلدار كجاست؟
همه جان ها متحیر كه كجا رفت آن دیار؟
گنج بی مار كجا شد؟ دل بی خار كجاست؟
یار را بر سر بازار جهان یافته ام
باز می جویمش اندر بن بازار، كجاست؟
عارفی را كه به توفیق خدا بینا شد
همه اقرار شود، معنی انكار كجاست؟
قصه سر بسته بگفتیم و ازین روشن تر
گر تو خواهی به طلب، كلبه ی عطار كجاست؟
در جمال تو عجب واله و حیران گشتم
قاسمی عقل كجا؟ دانش بسیار كجاست؟
***
جان گنه كار است و مجرم، رحمت جانان كجاست؟
قصه ی طغیان ز حد شد، سوره ی غفران كجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج كرم و آن بحر بی پایان كجاست؟
قصه ی فرعونیان از حد گذشت، ای پیر عقل
طالب جان را خبر كن، موسی عمران كجاست؟
ظلمت بوجهل بگرفتست عالم سر به سر
درد بو دردا كجا شد؟ صفوت سلمان كجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشأئه ی انسان كجاست؟
از عطش جان ها به لب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه ی حیوان كجاست
عشق سر مستست و می گوید به آواز بلند:
ما به جانان واصلیم، آن عقل سر گردان كجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله ی مستان سر گردان بی سامان كجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان كجاست؟
***
در خاكدان دهر دلی شادمان كجاست؟
یك دل كه ایمنست ز غم در جهان كجاست؟
در گیر و درا فتنه ی دوران بسوختیم
داری خبر بگوی كه: دار الامان كجاست؟
در صومعه چو جرعه ای از درد درد نیست
راهم نشان دهید كه: دیر مغان كجاست؟
چون ارغنون ز درد خماریم در نفیر
ساقی بیار جام، می ارغنون كجاست؟
آن دارد آن نگار كه آنست هر چه هست
آن را طلب كنند حریفان كه آن كجاست؟
پنهان شدست یار چو گنج نهان ز ما
هر چند ظاهرست كه گنج نهان كجاست
در نو بهار عمر چو سر سبزیی نماند
ای باغبان، بگوی كه: باد خزان كجاست؟
با آنكه یار در همه اعیان عیان شدست
مخفیست در ظهور، كه عین عیان كجاست؟
قاسم بر آستانه ی عشق تو بار یافت
دانست سجده گاه سر عاشقان كجاست؟
***
دلدار یار ماست، غمش غمگسار ماست
در غار وحدتیم و همو یار غار ماست
ما شیر شرزه ایم درین عرصه ی وجود
گرگی كه اندرین گله بینی شكار ماست
در ما دگر به چشم حقارت نظر مكن
ما انتظار دوست، جهان انتظار ماست
در آتش فراق به یك بار سوختیم
شمع رخت كجاست؟ كه شب زنده دار ماست
غم می خوریم و هیچ شكایت نمی كنیم
ما را چه غم ز غم؟ كه غمت غمگسار ماست
بی گلشن وصال تو سر سبز نیستیم
بنمای آن جمال، كه باغ و بهار ماست
گفتم كه: كیست قاسمی؟ ای آرزوی جان
گفتند: عاشقیست كه زار و نزار ماست
***
مقصود ما ز ملك جهان وصل یار ماست
این كار اگر بر آید، پس كار كار ماست
ما در میان نار محبت بسوختیم
بعد از فنا مراد دل اندر كنار ماست
هر بلبلی به گلشن ما راه كی برد؟
آن مرغ زار ماست كه از مرغزار ماست
شادی اگر به ما نرسد یار حاكمست
با غم به سر بریم، كه او یار غار ماست
واعظ، برو، ز حرفك و چربك بدار دست
راه تو مظلم آمد و نور تو نار ماست
زاهد، ز شرم شیوه ی ما آب گشته ای
باری بدان كه شرم تو هم شرمسار ماست
گر پر شود یمین و یسار جهان ز غم
ما را چه غم ز غم؟ كه غمت غمگسار ماست
منصور گفت بر سردار از صفای عشق:
این دار دار نیست كه دار العیار ماست
باغ ارم، كه مثل وی اندر جهان نبود
بی پرتو جمال تو دار البوار ماست
گفتم كه: كیست احمد؟ گفتا كه: شاه جان
گفتم: بلیس؟ گفت كه: او پرده دار ماست
گفتم كه عقل؟ گفت كه: قاضی كن فكان
گفتم كه عشق؟ گفت كه: میر شكار ماست
گفتم كه: كیست قاسمی اندر طریق؟ گفت:
بی اختیار ماست، ولی اختیار ماست
***
از لطف دوست سكه ی دولت به نام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
بحری كه موج او ز سمك تا سما رسید
آن بحر جرعه ای ز می لعل فام ماست
این سبز خنگ چرخ به میدان كن فكان
هر چند تو سنیست، به عون تو رام ماست
شوقی كه جان هر دو جهان خوش دلند ازو
آن شوق نیز باره ی زرین مقام ماست
از حق رسید هر چه بهر كس رسیده است
ما مست جام دوست، جهان مست جام ماست
گویی كه: عشق چیست؟ بگویم كه: عشق چیست
اقبال و دولت و شرف مستدام ماست
قاسم، كمال عشق كسی را بود كه او
در میكده مجاور بیت الحرام ماست
***
شور جهان ز شكر آن دلستان ماست
دل ارغنون و روی تو چون ارغوان ماست
من در تو خود كجا رسم؟ ای یار نازنین
كان جا كه آستان تو آن آسمان ماست
بی نام و بی نشان نبود در بسیط دهر
هر جا كه هست قصه ی نام و نشان ماست
ما همرهان و عشق دلاویز دلفروز
هر جا كه می رویم عنان بر عنان ماست
با یار باش و قصه ی آن یار را بگو
از خود سخن مگو، كه زیان در زیان ماست
ما عاشق توایم به صد جان و صد روان
اینك گواه ما رخ چون زعفران ماست
گفتند: قاسمی همه شكر فروش شد
گفتا: بلی، كه شكر او از دكان ماست
***
دیده ام تا بر رخ آن گل عذار افتاده است
اشك سرخم بر رخ زرد آشكار افتاده است
هر كسی را اختیار هست در عالم، مرا
عشق او بر هر دو عالم اختیار افتاده است
مست و حیران و خرابم از كمال حسن یار
تا دو چشم نرگسینش در خمار افتاده است
گفتمش: عمر عزیز، آخر خرابم از غمت
ز آتش عشق توام جان در شرار افتاده است
از كمال كبریا محبوب سویم ننگریست
گفت: ما را چون تو هر جا صد هزار افتاده است
گفتم: آخر جز پریشانی ندارم هیچ كار
تا مرا با زلف مشكین تو كار افتاده است
گفت: قاسم، بر سر خاك مذلت پیش من
چون تو بسیاری پریشان روزگار افتاده است
***
بر ما بناز می گذری، این چه عادتست؟
در حال ما نمی نگری، این چه عادتست؟
در آتش فراق تو بیچاره مانده ایم
بس فارغی ز چاره گری، این چه عادتست؟
بر روی دوستان در دولت ببسته ای
با ما ببین كه در چه دری؟ این چه عادتست؟
دایم به تیغ هجر دلم خسته می كنی
ایام عمر شد سپری، این چه عادتست؟
دی آمدم به كوی تو، از بهر روی تو
پنهان شدی ز من چو پری، این چه عادتست؟
فی الجمله عقل و جان و دل و دین ببرده ای
آخر ببین چه جمله بری؟ این چه عادتست؟
بر قاسمی نظر نكنی از كمال لطف
ای جان، چو صاحب نظری، این چه عادتست؟
***
دستم به دست گیر، كه دل توبه كار تست
جان را نگاه دار، كه جان یار غار تست
بر جان و بر دلم نظری كن ز روی لطف
جان را هزار منت و دل شرمسار تست
اندر مغاره ی تنم، ای جان نازنین
تو پادشاه روح و دلم پرده دار تست
الطاف می نمایی و احسان ز حد گذشت
جان شرمسار عاطفت بی شمار تست
گفتم كه: عقل؟ گفت كه: قاضی كن فكان
گفتم كه: عشق؟ گفت كه: دارالعیار تست
گفتم كه: سوز دارم و آتش، چه حالتست؟
گفتند: روشن از دل آتش نثار تست
گویند: قاسمی، كه دم از عاشقی مزن
همراه عشق باش، كه یار و دیار تست
***
گر دل برفت، مسكت جان ها به كوی تست
گر عقل رفت، جرعه ی ما در سبوی تست
در جان ما ز بحر صفا شبنمی نماند
ما خوش دلیم كآب سعادت بجوی تست
تا دل جمال روی ترا دید لایزال
در فكر خود نماند، چو در فكر روی تست
عمری به آرزوی تو گرد جهان بگشت
تا هست و بود و باشد در جستجوی تست
آشفته گشت و خرقه به صد پاره چاك زد
جان را گناه نیست، كه جان مست روی تست
گفتی: فنا شو از خود و یك دم به ما نگر
ای آرزوی دیده، مرا آرزوی تست
قاسم شراب جمله ی خم خانه ها كشید
محتاج قطره ایست كه اندر كدوی تست
***
جاودان، هر كه تو را دید به عالم شادست
عاشق روی تو از هر دو جهان آزادست
دل درین قاعده ی دهر نبندد عاشق
زآنكه این قاعده سست آمد و بی بنیادست
همه با عشق سخن گویم و ازوی شنوم
شادم از عشق، كه این قاعده ای معتادست
همگی روی ترا مقصد اقصی دانم
زهد و تقوی و ریاضت صفت زهادست
ملك آفاق بپیمودم و غایت دیدم
هر چه جز ذكر تو بودست به عالم با دست
عشق گویند: بهر حال حدیثیست صحیح
عقل گویند: و لیكن خبر آحادست
خسرو از صحبت شیرین به مرادی برسید
این همه جور و جفا بر جگر فرهادست
دایما جور و جفا بر دل مسكین كردی
گر فراموش كنم جمله، همینم یادست
قاسمی را ز تو پرسند: كجا شد؟ بر گو
كه: درین گوشه ی این دیر خراب آبادست
***
شفای جان مرا چیست؟ كز من آزردست
كنون كه خون دلم ریخت، جان و دل بر دست
فغان من همه ز آنست کآن حبیب قلوب
هزار پرده درید و هنوز در پردست
بگو به فاضل عالی جناب، مفتی شهر:
چه سود لقلقهای زبان؟ چو دل مردست
عظیم مست و خرابم، ندانم ای ساقی
كه جام باده ی من جنس صاف یا دردست؟
ز ابر عالم تقلید برف می بارد
از آن سبب نفس زاهدان چنین سردست
به جان و دل نفسش را قبول باید كرد
كسی كه در ره تحقیق گرم و دل كردست
بساز، قاسم بیچاره، با جفای حبیب
كه جان و دل به بلاهای عشق پروردست
***
دل چه دیدست؟ كه دیوانه ی آن یار شدست
جان چه نوشید؟ كه پیمانه ی اسرار شدست
فتنه و شور قیامت ز روان ها برخاست
مگر از خلوت جان جانب بازار شدست؟
این همه نعره و فریاد و فغان دانی چیست؟
دوست خود را ز پس پرده خریدار شدست
من چه گویم كه چه افتاد دلم را؟ كه مدام
كعبه بگذاشته و جانب خمار شدست
چه فتادست؟ و چه بوده است؟ و ندانم كه چه شد؟
خرقه ی خلوت ما حلقه ی زنار شدست
صفت عشق تو گفتیم، دل آشفته بماند
كوه صد پاره شد و سنگ باقرار شدست
به دل قاسمی آیا كه به بینی جاوید
شكر ارزان شده و قند بخروار شدست؟
***
روی زمین لعل بدخشان شدست
جرعه ی ما قلزم و عمان شدست
ذره ی ما شد همگی آفتاب
عقل درین واقعه حیران شدست
كس نشنیدست و ندیدست این
مورچه ای را كه سلیمان شدست
هر كه ازین جرعه چشد قطره ای
بنده ی او خسرو و خاقان شدست
گر نظری هست، ببین جان ما
تن همه جان، جان همه جانان شدست
حسن و وفا هر دو بهم ساختند
كار جهان جمله به سامان شدست
جان و دل قاسمی از شوق دوست
مغرب سر، مشرق عرفان شدست
***
ای خواجه، درین كوی چه عیشست و چه بودست؟
بخت تو بلندست و زیان ها همه سودست
ای خواجه، تو مستی و ندانم كه چه مستی؟
مستی و ندانم كه كلاهت كه ربودست؟
این چیست كه خود را نشناسی به حقیقت؟
غیرت به میانست و علی رغم حسودست
از دولت وصلت به شب و روز همه وقت
در مجلس ما زمزمه ی رود و سرودست
ای فاضلكان، از در میخانه درآیید
از فضل مگویید، كه هنگام شهودست
این قصه بگویید به دزدان طریقت:
هنگامه مگیرید، كه هنگام ربودست
باید كه بدانند خلایق به حقیقت
هر چیز كه بینند، كه بودست نبودست
با صوفی جرار بگویید كه: غم نیست
گر جامه سیاهست ولی خرقه كبودست
آن یار چو پیداست، چه گوییم؟ چه جوییم؟
قاسم، چه زنی حلقه؟ كه این در بگشودست؟
***
بازم نمكی بر جگر ریش رسیدست
صد گونه بلا بر من درویش رسیدست
من ناله ز بیگانه ندارم، كه دلم را
هر غم كه رسیدست هم از خویش رسیدست
درد تو به هر كس نرسیدست و لیكن
المنة لله كه مرا بیش رسیدست
كیشم همه عشقست و نباید به صفت راست
تیری كه مرا بر دل از آن كیش رسیدست
نوش دو جهان را همگی كرد فراموش
تا بر دل من لذت آن نیش رسیدست
ای عشق جهان سوز، كجایی؟ كه دلم را
صد واقعه از عقل بد اندیش رسیدست
گر ناله كند قاسم بیدل، مكنش عیب
پیداست از آن ناله كه دردیش رسیدست
***
آن را كه قبله اش رخ خورشید انورست
اعراض گر كند، به همه روی كافرست
عاشق بیار واصل و عاقل بهانه جوی
صوفی به رغم واصل و چون حلقه بر درست
واعظ، مگو كه: عشق روانیست در طریق
پنداشتی كه ملك دو عالم مثمرست
زین بیشتر عداوت با اهل دل مكن
شرعی معین آمد و عشقی مقررست
آن را كه عشق نیست درین راه غافلست
سنور راه ماست اگر خود غضنفرست
زاهد به زهد مایل و صوفی به اعتقاد
عارف درین میانه چو كبریت احمرست
جان در سماع عشق تو مستست و چاره نیست
شوقی مولد آمد و عشقی قلندرست
باد صبا چو بوی تو آورد در چمن
جان ها فدای رایحه ی روح پرورست
بر جان قاسمی نظری كن ز روی لطف
زان جا كه آفتاب ضمیر منورست
***
از هر چه هست ذكر جمال تو خوشترست
حسن تو مظهر آمد و عشاق مظهرست
هر جا كه باد بوی تو آرد به عاشقان
جان ها فدای رایحه ی روح پرورست
در آرزوی روی تو آریم زیر پا
از فرط اشتیاق، اگر بحر، اگر برست
ذرات در هوای تو در رقص حیرتند
اما سماع عشق تو را شور دیگرست
چندین مگو، كه لاف كرامات و جام می
عزت نگاهدار، كه این سر از آن سرست
زاهد كه دم ز حور و قصور جنان زند
لاغر شكار ماست، اگر خود غضنفرست
با ساكنان دیر و صوامع بگو كه: كار
بر صورتی كه هست همان شیوه در خورست
تا چند طعنه بر سخن عاشقان زنی؟
دل جمع دار، كین سخن از جای دیگرست
قاسم، عنایتیست درین راه هر چه هست
جرات نمود زاهد و چون حلقه بر درست
***
اگر در مغز، اگر در پوست یارست
بهر جایی كه هست آن یار غارست
ترا، گر روی دل با روی حق نیست
بهر رو از همه رو شرمسارست
دلا، گر عاشقی بگذار و بگذر
كه عاقل در میان گیر و دارست
اگر تو نقش خوانی، نقش برخوان
همه عالم پر از نقش و نگارست
مگو اسرار حق با نفس جاهل
كه نه اهل نظر اهل نظارست
ز خود بیرون مرو، تا گم نگردی
كه آن یار گرامی در دیارست
مرا هر كس كه بیند مست گوید
كه: قاسم مست چشم پر خمارست
***
هلاك عاشقان در انتظارست
حیات صادقان با روی یارست
كسی كو نزد جانان تحفه جان برد
هنوز از روی جانان شرمسارست
خارامان می رود آن شاه خوبان
سرش مستست و چشمش در خمارست
به كلی جان و دل ها صید كردست
كه میر عاشقان میر شكارست
رخش اندر میان جعد گیسو
چو رومی در میان زنگبارست
بیا، یك دم به حال من نظر كن
دلم پر خون و چشمم اشكبارست
بكن چندان كه خواهی جور بر من
كه جان مرد عاشق بردبارست
بیا، با عاشقی دستی برافشان
كه شادی در میان، غم بر كنارست
نظر بر روی جانان دار، قاسم
كه دارالملك عالم بی مدارست
***
یحبهم و یحبونه چه اقرارست؟
بزیر پرده مگر خویش را خریدارست؟
دو عاشقند و دو معشوق در مكین و مكان
ولی تصور اغیار محض پندارست
هزار جان گرامی به یك كرشمه خرند
میان عاشق و معشوق این چه بازارست؟
هزار جان و دل و دین برای یك غمزه
بداد عاشق میكین، كه بس خریدارست
مدام چون بسر تست شاه را سوگند
چنین شریف سری را چه جای دستارست؟
خطاست این كه: فلانی چنین روایت كرد
بیا به دیده ی بینا، كه وقت دیدارست
مرید جمله ی ذرات كاینات شود
دلی كه جلوه ی خورشید را طلب كارست
به جان دوست، كزین راست تر حدیثی نیست
كه هر كه عشق نورزید نقش دیوارست
برون ز حد و صفت قاسمی جمال تو دید
جمال روی تو را جلوه های بسیارست
***
دلم از غصه ی هجران تو اندر شورست
ذوق جان دارد و خوش در طلب مسرورست
تو حبیبی و یقین با دل و جان نزدیكی
آن رقیبست كه از جمله ی دل ها دورست
عاشق تست، اگر خسرو، اگر شیرینست
بنده ی تست، اگر سنجر، اگر فغفورست
عشق نزدیك تر از ماست به ما، می داند
این حدیثیست كه در هر دو جهان مشهورست
من اگر مستم، اگر نعره زنم، باكی نیست
عشقم اندر نظر و موسی جان بر طورست
دو جهان نور شد و نور شدم سر تا پا
هر كه خود نور شود هر دو جهانش نورست
نظری از تو اگر بر دل قاسم آید
قاسم سوخته هم ناظر و هم منظورست
***
من اگر توبه شكستم كرمش موفورست
پیش دریای كرم توبه ی من محصورست
جرم بخشیدن و الطاف نمودن كرمست
چه توان گفت؟ كه این واعظ ما مغرورست
یار از یار جدا نیست، چه شاید گفتن؟
زاهد شهر ارین قصه به غایت دورست
هر كه او بانگ «انا الحق» زدم یار شنید
شاه عالم شد و در هر دو جهان منصورست
گر به شمشیر غمت كشته شوم باكی نیست
هر كه شد كشته ی شمشیر غمت مغفورست
عالمی را همه آشفته و حیران بینم
همه در كار تو، گر مخلص، اگر مزدورست
قاسمی، سجده ی اخلاص كن اندر بر یار
هیچ شك نیست كه طاعات چنین مبرورست
***
امروز به هر حال به از دی و پریرست
عالم همه پر عنبر سارا و عبیرست
آفاق عبیر بیز شد، آخر چه ظهورست؟
یا نور تجلی كه ز سلطان نصیرست
ار جمله ی ذرات جهان مخفی و پیداست
ار جمله صفت شاهد بی مثل و نظیرست
زنهار! دل از غیر نگه دار، كه آن یار
در هر نفسی واقف اسرار ضمیرست
جان و دل آفاق به یك جلوه ببردی
خوش حالتن صیدی كه به دام تو اسیرست
ای طالب دیدار، برو دیده به دست آر
چون واقف اسرار شوی خیر كثیرست
قاسم، چو خطا رفت، بیا سجده ی سهو آر
كان لطف و كرم توبه ده و عذر پذیرست
***
بگذار ره صومعه، كان دور و درازست
بنشین بدر میكده، كان خانه ی رازست
چون بانگ نمازی نشنیدی تو درین كوی؟
گر گوش تو بازست همه بانگ نمازست
از خرقه و زنار و ز سجاده و تسبیح
مقصود نیاز آمد و دیگر همه نازست
هر جا كه بود حسن بود عشق، ازین رو
محمود پریشان سر زلف ایازست
احصادی ایادی تو هرگز نتوان كرد
عاشق همه اوقات به درگاه نیازست
من باز سفید توام، ای مقصد و مقصود
چشمم همه اوقات به دیدار تو بازست
ای خسرو خوبان، نظری كن ز سر لطف
قاسم ز غم عشق تو در سوز و گدازست
***
گر دیر سومنات بود، گر صوامعست
هر جا كه هست لمعه ی روی تو لامعست
ذرات كاینات، كه آیات حسن تست
مجموع در صحیفه ی انسان جامعست
وصف جمال تست غزل های بلبلان
مستی است زین سماع كسیرا كه سامعست
هر ذره ناطقست به اوصاف آن جمال
ذكر جمیل تست كه ورد مجامعست
پر شد كنار و دامنم از در شاهوار
از بحر دل، كه از صدف چشم دامعست
بنیاد صبر و طاقتم از بیخ برفكند
هجران جان گداز، كه تلخست وقامعست
قاسم وصال خواهد و مرگ رقیب نیز
یا رب، تو عالمی كه فقیرست و طامعست
***
ره بیابانست و شب تاریك و پایم در گلست
عشق و بیماری و غربت مشكل اندر مشكلست
این چنین ره را به دشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سر گردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی كه ذرات جهان را شاملست
زاهدان گر قصه های عشق را منكر شوند
آشنا داند كه ما را این سخن با قابلست
صوفی خلوت نشین را كز محبت دل تهیست
گر به صورت می نماید حق، به معنی باطلست
ناصح از درد دل ما كی خبر دارد؟ كه ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست
گفتمش: جان و دل و دین باختیم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر كن، كار دلست
***
در مذهب ما باده مباحست و حلالست
این باده زخم خانه ی اجلال جلالست
این یار چه اشنید كه در ماتم هجرست؟
آن خواجه چه دیدست كه سر مست وصالست؟
جز عشق خدا، هر چه دلت را برباید
گر نیر شمست كه در عین زوالست
هرگز به خدا ره نبری، تا تو تو باشی
این فكر خیالست و خیال تو محالست
این جا سخن از عاشق و معشوقه و عشقست
این جا سخن از نشأئه ی آن بحر زلالست
ما پیشتر از آدم و حوا و جهانیم
از ما سخن سال مپرس، این چه سؤالست؟
در شیوه ی شیرین تو حالیست، كه قاسم
سرگشته و حیران شده كین حال چه حالست؟
***
بهر كجا كه رسد عشق شاه محترمست
صفات عشق تو گفتن نشانه ی كرمست
مرو پیش، كه ترسم كه باز گردانند
كه علت حدثان نفی معنی قدمست
بدان كه: جهان تهی همچو جسم بی جانست
نخواهمش به كف آرم، اگر چه جام جمست
رقیب خواست كه آزار من كند ز حسد
حبیب گفت: مرنجان، كه آهوی حرمست
ندای دوست به جان ها نمی رسد دایم
ندای او نشنیدن نشانه ی صممست
میان صومعه دیدیم طاعتست و نماز
به كوی عشق رسیدیم عاشقان همه مست
شراب عشق به می خوارگان مجلس ده
حدیث زاهد خود بین مگو، كه كم ز كمست
رقیب واقعه ی عشق را نمی داند
به پیش مردم عارف رقیب كالعدمست
قلم برندی قاسم زدند روز ازل
همه حكایت دل مقتضای آن رقمست
***
جگرم گرم و دل خسته ندیم ندم است
لطف فرما و كرم كن، كه مقام كرم است
ما كه آشفته و رندان و گنه كارانیم
عفوك الله، كه لطف تو به عالم علمست
ساقیا، لطف كن و باده به هر كس برسان
دأب رندانه نگه دار، چه جای ستمست؟
پیش تیغ تو روان جان و سراندار بازیم
هر كه شد كشته ی شمشیر غمت محترمست
لطف كن، یك قدم از هستی خود بیرون نه
از تو تا حضرت محبوب قدم یك قدمست
دم آن دوست مرا زنده ی جاویدان كرد
دل و جان ها همه حیران شده كین دم چه دمست؟
قاسم ار شیوه ی تحقیق عیان می گوید
هر كه او عشق نورزید به عالم عدمست
***
غم تو بر دل و بر جان امیر و محتشمست
به نام گفتمش: این غم ولی نه غم، نعمست
زدرد درد تو مستیم و فاش می گوییم
كه: پیش جرعه ی رندان چه جای جام جمست؟
رقم برندی ما زد قلم به روز ازل
چه جای زهد و ورع؟ چون رقم از آن قلمست
به نقد فرصت امروز را مده از دست
كه حال و قصه ی فردا هنوز در عدمست
دو روزه مهلت ایام را غنیمت دان
به یاد دوست به سر بر، كه وقت مغتمنست
دگر ز حادث و محدث به وصف عشق مگوی
كه عشق لمعه ی خورشید مشرق قدمست
چو یك نفس نزند كز تو خون نمی گرید
بیاپف بپرس ز قاسم، دمی، كه در چه دمست؟
***
تو ساقی جان بخشی و عالم همه جامست
وز باده ی نوشین تو عالم همه جامست
از جام تو یك جرعه به ما ده، كه زمین را
گر زانكه نصیبست، هم از كأس كرامست
هر چند كه ما عامی عشقیم درین راه
بر جمله ی ذرات جهان لطف تو عامست
واعظ، كه برقصست پس پرده ی پندار
سودش نكند پند، كه در بند عمامست
در دور رخش یك دل هشیار ندیدیم
آن كس كه نه مستست درین دور، كدامست؟
در كشتن عشاق به شمشیر چه حاجت؟
یك غمزه از آن نرگس مخمور تمامست
گفتی كه: سلامی بفرستیم به قاسم
از ذوق سلامت دل من دار سلامست
***
موسی صفتان را، كه درین طور مقامست
از درد تو مستند گروهی ز دوامست
آن خال سیه جانب آن زلف دلاویز
وصفش نتوان گفت: چه دانه است و چه دامست
هر جا كه تو باشی سخن از شاهد و می گوی
چون راه هدایت همه از ذكر دوامست
از چهره ی زیبا تتق زلف برانداز
چون نور هدایت همه از رفع ظلامست
زاهد ز می ناب همین نام شنیدست
او مست خیالست، نه سرمست مدامست
از مطبخ جان بوی طعامی نشنیدست
زعمش همه اینست كه بر خوان كرامست
یك نام شنیدست از آن یار گرامی
زان نام گمان برده كه سلطان انامست
یك بوسه، نگوییم، كه یك غمزه از آن چشم
انعام كن، ای دوست، كه انعام تو عامست
قاسم، سخن از ساقی و می خانه و می گوی
زیرا كه ترقی همه از ذكر مدامست
***
خرد مستست و دل مستست و جان مست
به سودایت روان ناتوان مست
ز حد بگذشت مستی های ذرات
فلك مست و زمین مست و زمان مست
بیا در باغ و شور بلبلان بین
سمن مست و چمن مست، ارغوان مست
شراب نا رحمان را چه گویم؟
كزو دلداده مست و دلستان مست
زدنیی تا به عقبی گر ببینی
همه ره كاروان در كاروان مست
دلی كز ما و من آزاد آید
چه در كعبه، چه در دیر مغان مست
جهان مستند و ز مستی ندانند
جهان اندر جهان اندر جهان مست
درین دریا، كه عالم قطره ی اوست
ز قطره تا به بحر بی كران مست
به قول قاسمی این سكر عامست
خرد مست و یقین مست و گمان مست
***
دلم از عشق تو مستست و جان مست
جهان مست و زمین مست، آسمان مست
همه عالم خرابات تو آمد
جهان اندر جهان اندر جهان مست
گلستان دیدم اندر عشق رویت
گل اسفید ورزد و ارغوان مست
طلب كردم بهر جایی رسیدم
ز شوق تو مكان و لامكان مست
چو اندر صومعه رفتم بدیدم
همیشه از تو جان صوفیان مست
سفر كردم، به شهر جان رسیدم
درین ره كاروان در كاروان مست
چه شورش خاست در عالم، به یك بار؟
كه فانی مست و ملك جاودان مست
عجب شوری فتاد اندر خرابات!
همه دلدادگان با دلستان مست
ز كعبه تا در بت خانه رفتم
همه ره مست بود و رهروان مست
جهان را سر به سر پیمانه ای دان
همیشه جرعه مست و جرعه دان مست
همیشه، قاسمی، ذرات مستند
ز حد لامكان تا كن فكان مست
***
گر دردمند گردد دل، دولتی عظیمست
چون دردمند او شد، دل بعد از آن سلیمست
در راه عشق و وحدت حیرانی است و حیرت
امید در نگنجد، چه جای ترس و بیمست؟
بعد از وفات دانی احوال جان چه باشد؟
بی دوست در جحیم است با دوست در نعیمست
گر زهد و علم داری درد خدا نداری
در وقت جان سپردن دل باندم ندیمست
بی مایه ی محبت، كانست اصل فطرت
این زهد ماسقیمست وین علم ما مقیمست
بعد از خرابی تن احوال دل بدانی
خیرست اگر حمیدست، شرست اگر ذمیمست
سرمایه ی دو عالم عشقست پیش قاسم
خوش بخت آنكه جانش در عشق مشتقیمست
***
ملامت را بمان، چه جای بیمست؟
كه روح القدس جانت را ندیمست
اگر چه راه دشوارست آخر
كه امداد از مددهای كریمست
تو عاشق باش و طور عاشقی ورز
كه عاشق بر صراط مستقیمست
غنیمی كز ررانت روضه سازد
به چشم سر ببین: عشق آن غنیمست
دلی، كز عاشقی بی رنگ و بویست
مخوانش دل، كه شیطان رجیمست
دلم را غیر درگاه تو جانیست
مدام این دل برین درگه مقیمست
بیا، قاسم، ز هستی توبه می كن
كه سلطان تو تواب الرحمیست
***
بنده را هست سؤالی و نه آن حد منست
كه چرا لعل لبت رشك عقیق یمنست؟
حد من نیست ولی عشق سخن می گوید
چون همه عشق شد اینجا همه جا جای منست
هم به تو راه توان یافت به نیل مقصود
بوی مشك از ختن و بوی اویس از قرنست
مستمان كرد به حدی كه نداریم خبر
تا ز مستی نشناسیم كه او در چه فنست
در ره عشق و فنا گر خطری پیش آید
چاره از پیر مغان چوی، كه او مؤتمنست
چند گوییم: «علیكم برفیق الاعلی»؟
خواجه در لذت جان نیست، كه در فكر تنست
چند پرسی كه نهان خانه ی آن یار كجاست؟
خلوت یار گرامی همه در انجمنست
شیوه ی عشق به آسان نتوان ورزیدن
عشق در آتش غم سوختن و ساختنست
قاسمی بوی تو بشنود، دل از دست بداد
بانگ بلبل همه از شوق گل و یاسمنست
***
آن ماه دل افروز، كه محبوب جهانست
با تست، ولی در پس صد پرده نهانست
خواهم صفتی گویم از آن زلف معنبر
دل در خفقانست و زبان در ذوبانست
در كوچه ی ما یار گرامی گذری كرد
جان ها نگران، جامه دران نعره زنانست
هرگز به تجلی الهی نبرد پی
بیچاره دل آن كه رهین حدثانست
آن خواجه ی ما هیچ ندانست، چه حاصل
گر شاه نشین آمد، اگر شاه نشانست؟
از جام وصال تو بهر كس كه رسد می
چه جای فریدون؟ كه سلیمان زمانست
قاسم به ثنای تو غزل خوان و فصحیست
هر چند فصیحست ولی كل لسانست
***
آن ماه شب افروز، كه در پرده نهانست
در پرده نهانست، ولی پرده درانست
روشن نتوان گفت كه: سر چیست؟ كه آن یار
با نام و نشان آمد و بی نام و نشانست
مشكل همه اینست كه: در عالم تمییز
آن را كه دو اخوانی درد تو همانست
با خواجه حكایت نهایات مگویید
كو عاشق جان نیست، ولی عاشق نانست
در دار فنا فكر اقامت نتوان كرد
كین ملك قدم نیست، كه شهر حدثانست
در راه خدا مرد امین باش، كه هر جای
چون مرد امین آمد در عین امانست
قاسم، به حقیقت دل خود هر كه بداند
در مذهب عشاق بصیر همه دانست
***
امشب شب آدینه و فردا رمضانست
تن در ذوبان آمد و جان در طیرانست
بر بند ره لقمه و بگشا ره دیدار
تن طالب نان آمد و جان طالب جانست
آن خواجه عزیزست و لطیفست و شریفست
آزاده و حی نیست، كه صید حدثانست
خرسند از آنست كه بر سفره ی ارزاق
هر چند كه نانش نرسد، بر سر خوانست
من بنده ی شوقم، كه براقیست سبك رو
پروانه ی عشقست، ولی شمع جهانست
چون جمله تویی، غیر تو كس نیست به تحقیق
هر جان كه شناسا شود این جا همه دانست
رعنایی تو چشم تو را كور ابد كرد
رووسمه خر، ای دوست، كه این سرمه گرانست
كوری تو شد مانع راه تو و گرنه
چون ماه شب چارده آن دوست عیانست
گر زانكه شراب از خم توحید كنی نوش
در دیر جهان قاسم ما پیر مغانست
***
ای بی خبران، مصلحت كار در آنست
جامی به كف آرید، كه عالم گذرانست
هر كو قدحی خورد ازین خم دل افروز
سلطان زمینست و سلیمان زمانست
در مجلس عشاق همه شور و قیامت
در محفل زهاد همه امن و امانست
این نوبت شادیست، گه لطف و كرم هاست
آن خواجه ندانست و نداند كه ندانست
خود با كه توان گفت كه آن ماه دل افروز
هم رهزن جان آمد و هم رهبر جانست؟
هر كس كه ورا دید و بدانست به تحقیق
مرد همه بین آمد و شاه همه دانست
هر گه كه ز من یاد كند آن گل سیراب
با دوست بگویید كه: قاسم نگرانست
***
ای ساقی جان بخش، كه در جام تو جانست
پر كن قدح باده، كه دل در خفقانست
آن سرو روان رفت بهر جای كه دل داشت
جان و دل ما در پی آن سرو روانست
آن شاه دل افروز، كه سرمایه ی حسنست
هر جا كه روان شد دل و جهانگرانست
دل ها همه گلشن شد و جان ها همه روشن
آن ماه دل افروز مگر شمع جهانست؟
دل خواست كه با عشق برآید بتجلد
هر چند كه كوشید، و لیكن نتوانست
جام دل ما را بشكست آن مه روشن
گر جام شكسته است، ولی دوست همانست
ساقی، بده آن جام وز شفقت نظری كن
قاسم گذرانست و جهان در گذرانست
***
بگوش سرو چه گفتی؟ كه پای كوبانست
بگوش عقل چه گفتی، كه مست و حیرانست
مرا مگوی كه: آهسته باش و دم دركش
فغان من همه زان چشم مست فتانست
به پا به كوی خرابات عشق، تا بینی
ز شام تا به سحر نعرهای مستانست
دگر به ما ز جفاهای یار قصه مگوی
كه خلق او همه لطفست و عین احسانست
هنوز فكر سر و جان خویشتن داری
ز كوی عشق گذر كن، كه جای شیرانست
بیا به مجلس عشاق بی نقاب، ای دوست
از آن كه روی تو شمعست و عقل پروانست
چو مرگ هیچ كسی را امان نخواهد داد
خنك كسی كه دلش با حریف و پیمانست
مرو به پیرو دیوان، كه راه تاریكست
بیا، كه عشق خدا خاتنم سلیمانست
به خرقه ی خلق و روی زرد ما منگر
كمینه جرعه ی ما قلزمست و عمانست
ربود جان و دل عاشقان مسكین را
تو را كه سرمه به چشمست و زلف در شانست
قلم برندی قاسم زدند روز ازل
بیا بگو: به قلم رفته را چه درمانست؟
***
درد تو، كه سرمایه ی ملك دو جهانست
المنة لله كه مرا بر دل و جانست
شهری همه بر آتش عشق تو كبابند
من نیز بر آنم كه همه شهر بر آنست
در حلقه ی گیسوی تو، كان مایه ی سوداست
هر جان كه جوی قیمت خود دید گرانست
یك لمعه ز رخسار تو در خانه ی كعبه است
یك تار سر زلف تو در دیر مغانست
ز آن روست كه آنجا همه لبیك و نفیرست
زین موست كه اینجا همه فریاد و فغانست
گفتم كه: بهر حال و بهر وجه كه دیدم
چون ماه شب چارده روی تو عیانست
یك غمزه زد از ناز، به من گفت كه: قاسم
آنجا كه عیانست چه حاجت به بیانست؟
***
در دیده ی صاحب نظران كشف عیانست:
كان ماه دل افروز پس پرده نهانست
گر زانكه به غفلت روی این ره، نكنی سود
هر سود كه بی دوست كنی عین زیانست
هر جا نگرم روی تو بینم به همه حال
گر خانه ی كعبه است و گر دیر مغانست
زاهد، هله! امروز تو در ملك امانی
در كوچه ی ما نعره و آشوب و فغانست
آنیست در آن چهره ی زیبای تو مادام
هر جای كه آنستی، دلم عاشق آنست
دی رفت بهاری، همه پر لاله ی سیراب
دهقان چه كند چاره؟ كه امروز خزانست
گویند به قاسم كه: ازین عشق حذر كن
بیچاره حذر كرد، و لیكن نتوانست
***
در نهان خانه ی وحدت قمری پنهان است
كه همو جان جهانست و همو جانانست
هیچ جا نیست وز هیچ محل خالی نیست
عقل حیرت زده در شیوه ی او حیرانست
پیش ما قاعده اینست، مسلم دارید
هر گدایی كه ز كوی تو رسد سلطانست
دلم از دست ببردی و به هجران دادی
داستان من شوریده ازین دستانست
گر به صد نامه نویسم صفت مشتاقی
اشتیاقم به ملاقات تو صد چندانست
رسم آشفتگی و وصف پریشانی ها
بی خطا چین سر طلف تو را در شانست
قاسم از شیوه ی سودای تو شوریده دلست
دل سودا زده با عشق تو جان در جانست
***
دلم از زلف تو آشفته و سر گردانست
جان به دیدار تو شادست ولی حیرانست
عشق دریای محیطست، به تحقیق بدان
جدول اوست، اگر قلزم، اگر عمانست
با من از دوزخ و فردوس مگویید سخن
هر كجا اوست، مرا جنت جاویدانست
غافل از دوست مباشید و به غفلت مروید
در نهان خانه ی وحدت قمری پنهانست
پیش مستان طریقت سخنی می گویید
هر كه او منكر عشقست یقین شیطانست
عاشقست این دل شوریده ی من، درمان چیست؟
بس عجب نبود اگر بی سر و بی سامانست
قاسم ار جامه درید از غم او باكی نیست
نعره و جامه دریدن صفت مستانست
***
صبا چه گفت به گوش چمن كه خندانست؟
میان صحن گلستان خروش مستانست
چه حالتست سمن را كه سر گران شده است؟
چه بود سرو سهی را كه پای كوبانست؟
چه حالتست كه نرگس پیاله می دارد؟
چه حكمتست كه غنچه به شكل پیكانست؟
چه بود لاله ی سیراب را كه سر مستست؟
بگو كه زلف سمن از چه رو پریشانست؟
شراب حب ازل ریختند بر عالم
فروغ باده ز ذرات كون تابانست
به صورت دو جهان سر عشق ظاهر شد
كنون بر تبت انسان رسید، انسانست
چه باشد انسان؟ مجموعه ی اصول و فروع
چه باشد انسان؟ مقصود كان و ما كانست
چه باشد انسان؟ خم خانه ی می ازلست
چه باشد انسان؟ سلطان ملك عرفانست
چه باشد انسان؟ آیینه ی خدای نمای
چه باشد انسان؟ مرآة كفر و ایمانست
بیار، ساقی، از آن باده ی سبك روحان
كه مرهم دل ریشست و راحت جانست
بگو به ناصح: تا بیش ازین محال مگوی
كه قاسمی بی همه حال مست و حیرانست
***
فروغ نور رخت آفتاب تابانست
ولی چه سود؟ كه از چشم خلق پنهانست
دقیقه ایست درین عشق مست عالم سوز
در آن دقیقه نظر كن، كه جای امعانست
اگر چه آتش نمرود آتشیست عظیم
به پیش چشم خلیل خدا گلستانست
دلی كه دم زند از باد پای منصوری
ز پای دار نترسد، كه مست عرفانست
كسی كه روز سیاست ز سر ندارد باك
حلال باد شرابش، كه مرد می دانست
مگر ز جام تو یك جرعه بر حریفان ریخت
كه شام تا به سحر نعرهای مستانست
چراغ روی تو در حجرهای دیده ی من
حدیث روشنی شمع در شبستانست
ز غیر دوست حكایت نمی توان گفتن
چو ذكر دوست در آمد، چه جای افسانست؟
كمال عشق و هوایی كه جان قاسم داشت
از آن صفت كه شنیدی هزار چندانست
***
مرا پیوند او پیوند جانست
دریغست آن جمال از ما نهانست
نگویم جان ما تنها چه باشد؟
نه تنها جان، كه او خود جان جانست
ز امید وصال یار مستان
همه ره كاروان در كاروانست
بیا، گر عاشقی، تا باز بینی
دلم را، كآسمان لامكانست
عجایب دولتی دارم، كه دایم
دلم با دوست سر بر آستانست
دلم را برد و جان می خواهد از من
یقینست این كه سری در میانست
مرا تنها مبین در راه توحید
دل قاسم جهان اندر جهانست
***
مرا چون عاشقی دارالامانست
دلم با دوست سر بر آستانست
ز «سبحان الذی اسری» به مقصود
همه ره كاروان در كاروانست
همه گم كرده اند این راه، اما
چو وابینی همه با همگنانست
چو می داند به جانش دوست دارم
ازین هم نیز با ما سر گرانست
مگر، ای ساربان، محمل روان شد؟
جرس ها را فغان اندر فغانست
كلید گنج معنی را به دست آر
وگرنه گنج عرفان جاودانست
دلت از یاد حق چیزی ندانست
همه میل دلت با چینه دانست
اگر رومی رومی در حقیقت
چرا میل دلت با زنگیانست؟
نیارامد دل قاسم به جز دوست
درین احوال سری در میانست
***
مرا نور یقین همراه جانست
سرم با دوست سر بر آستانست
مرا گوید: میان درد و غم باش
معین شد كه سری در میانست
ز حد لامكان تا توده ی خاك
همیشه كاروان در كاروانست
درین دریای بی پایان فتادیم
امید جان به رب مستعانست
حدیث عشق حالی بس غریبست
همیشه با بلاها هم عنانست
دلم كو سر فرو نارد به كونین
غلام همت دردی كشانست
مگو، قاسم، كه: این دارد فلانی
یقین می دان همه با همگنانست
***
مرا هوای تو اندر میانه ی جانست
مگو حكایت سامان، چه جای سامانست؟
اگر ز جام تو جانم به جرعه ای برسد
هزار جور و ملامت كشیدن آسانست
سعادت سر كویت به وصف ناید راست
اگر به كوی تو سلمان رسد سلیمانست
اگر به چشم تو خارست، یا خسك، چه عجب؟
به پیش دیده ی عارف جهان گلستانست
اگر تو عاشق دانا دلی یقین می دان
كه غیر عشق خدا جمله مكر و افسانست
شبی به خلوت عشاق خوش درآ و ببین
ز شام تا به سحر نعرهای مستانست
دلت به آتش غم سوخت، قاسمی، خوش باش
كه هر چه دوست كند حاكمست و سلطانست
***
همه صحرا گلست و ارغوانست
بهر جایی از آن جانان نشانست
بهر آیینه حسن دوست پیداست
همیشه جان جاهل در گمانست
دل آهن بترسد از جدایی
جرس ها در نفیر و در فغانست
جرس را این فغان و ناله از چیست؟
كه در محمل ز جانان صد نشانست
درآ در صدر محمل، تا ببینی
كه صدر محفلش سقف جنانست
اگر وهمت پشیمان سازد از عشق
ازو مشنو، كه دزد كاروانست
تو از خود در حجابی، ور نه آن دوست
عیان، اندر عیان، اندر عیانست
بهر جا عاشقی بینی درین كوی
سبك روحست، اما سر گرانست
گر از كان آگهی، ورنه یقین دان
كه هر شانی كه می آید ز كانست
گدا و شاه و درویش و توانگر
كسی كوشد امین، اندر امانست
به غیر از عاشقی در دین قاسم
همه عالم فسونست و فسانست
***
دلم از شوق تو خونست و ندانم چونست
در درون شوق وصالت ز بیان بیرونست
دیده گریان و جگر خسته و خاطر غمگین
سینه مجروح و دل آشفته و جان محزونست
جمله ذرات سراسیمه و سر گردانند
به هوای تو، اگر لیلی، اگر مجنونست
در دلم شوق تو هر روز فزون می گردد
دل شوریده ی من بین كه چه روز افزونست؟
همه در خاك سر كوی تو دید این دل مست
هر چه در خاصیت باد صبا مكنونست
سرخی گونه ز وصل آمد و زردی ز فراق
غم عشقست كه رنگش همه گوناگونست
قاسمی، دولت وصلش به دعا خواهی یافت
باجابت نفس سوختگان مقرونست
***
شریعت در طریقت مستعینست
شریعت راه فخر المرسلینست
شریعت شیوه ی مردان راهست
شریعت شاهراه مستبینست
شریعت حكمت مردان راهست
شریعت قصه ی حبل المتینست
شریعت از امور اعتدالیست
شریعت شارع علم الیقینست
طریق شرع را خوف و خطر نیست
وگر باشد هم از دزدان دینست
باستحقاق پیشی كن درین راه
ترا گر فكر روز واپسینست
ز قاسم این سخن را یاد گیرد
كسی كور است دان و راست بینست
***
آفتابیست جمالت كه جهان پرتو اوست
همه را از همه رو روی بدان روی نكوست
تا جمال تو بدیدم خوش و خندان گشتم
همه شب ذكر دلم تا به سحر یا من هوست
بنده از دیدن دیدار تو گشتم فربه
هر كه دیدار تو را دید نگنجد در پوست
تنم از درد به جان آمد و دل حیران شد
ساقیا باده بپیما كه همه جا همه اوست
گر تو را دیده ی تحقیق خدا بین باشد
گل و گلزار همو، دیده و دیدار هموست
هر كجا عربده ی دایم و قایم بینی
به یقین دان كه همو عربده و عربده جوست
قاسمی، رو به خدا آر و رقیبان بگذار
دمانند به هم تا نرسد دوست به دوست
***
باد صبا بر گرفت پرده ز رخسار دوست
جمله ی ذرات را عربده و های و هوست
حاضر دلدار باش، حافظ اسرار باش
فتنه چو دیدی بدان پیشرو فتنه اوست
قاعده ی كار بین، شیوه ی دلدار بین
این همگی مغز نغز و آن همگی پوست پوست
در نظر یار باش، حاضر و هشیار باش
واقف اسرار باش، سر خدا در سبوست
چیست سبو؟ جام ما، باده شراب خدا
جام می كبریا هر نفسی نو بنوست
عشق چو بالا گرفت، عالم غوغا گرفت
خرقه به صد پاره شد، خواجه، چه جای رفوست؟
سر ز محبت بر آر، در طلب یار غار
غیر به خاطر میآر، زآنكه غیورست دوست
عشق حریفیست مست، جام لبالب به دست
باده مجویید ازو، زآنكه عجب تند خوست
بوی محبت شنید، شد به جهان ناپدید
قاسمی اندر طلب در بدر و كوبكوست
***
بر آمد آفتاب طلعت دوست
كه ذرات جهان را رو به آن روست
اگر نفست ازین جا رخنه جوید
ازو مشنو، كه آن وارونه هندوست
غلام روی آن خورشید حسنم
كه عالم لمعه ای زان روی نیكوست
چه خوش می نالد آن چنگ معربد!
كه شور عاشقان از ناله ی اوست
به كوی عاشقی كمتر گذر كن
كه هر جا فتنه ای بینی در آن كوست
تو هر جوری كه خواهی كرد بر من
مرا جور تو بردن عادت و خوست
ز حسنت قصه ای در باغ گفتند
همیشه فاخته در بانگ كوكوست
بیا، قاسم، شراب ناب بستان
بنوش و سجده كن در حضرت دوست
***
بوی جان می آید از باد صبا، این بو چه بوست؟
مشك را این حد نباشد، نكهت گیسوی اوست
چیست بو؟ واقف شدن از سر محبوب ازل
آنكه چون آیینه با ذرات عالم روبروست
جمله ی عالم به ما پیداست، ما آیینه ایم
گر نباشد آینه، شاهد چه داند كونكوست؟
باده تا با جان ما واصل نگردد مست نیست
باده را مستی ز جان ما، نه از جام و سبوست
حد این سر نیست او را سجده كردن، لاجرم
سر به پیش افكنده ام، بیچاره من، از شرك دوست
من ز غم های كهن هرگز ننالم، چون تو را
دولت تشریف غم ساعت به ساعت، نو به نوست
جان پیش دوست دادن دولتی باشد عظیم
قاسمی را در دو عالم خود همین یك آرزوست
***
بیار جان طلب كار را به حضرت دوست
ببین كه با همه ذرات كون رو در روست
قلم برندی ما رفته است روز ازل
جزع چه سود كند؟ چون رقم چنین زد دوست
مرا ز خم تو یك جرعه ای تمام بود
بیار رطل محبت، چه جای جام و سبوست؟
به وصل ما چو رسیدی تو شاد و خرم باش
جهان و جان به عوض ده، كه دولت نیكوست
رقیب گفت كه: از یار می كنم شكوه
رقیب قصه غلط كرد، ماجری با اوست
ز پا افتاده ام، ای یار، یك نظر فرما
مرا ز جود تو، ای دوست، اینقدر مرجوست
به طعنه گفت كه: قاسم ز عشق توبه كند
طریق توبه ز عشاق رسم نانیكوست
***
دل من شیوه ی شیرین تو را دارد دوست
هر كجا شیوه ی شیرین، دل من بنده ی اوست
عاشق روی توام، از همه رو، در همه حال
قصه ی روی و ریا نیست، سخن روی بروست
زاهد، از ما مطلب شیوه ی زهد و تقوی
توبه و تقوی ما قصه ی سنگست و سبوست
دیده ات را عمشی هست، نمی بیند راست
دیده بگشا كه ببینی: ز سما تا سمك اوست
زاهد از راه برون رفت و ندانم چون رفت؟
كه برون رفتن ازین راه ورا عادت و خوست
سخن از مردم جاهل نتوان كردن گوش
نیست واقف دل جاهل، نه ز مغز و نه ز پوست
قاسم خسته، دل و دین همه در راه تو باخت
خرقه صد پاره شد، ای دوست چه هنگام رفوست؟
***
ز پیدایی چو پنهانست آن دوست
همه جا او، همه جا او، همه اوست
ز جوی تن به بحر جان رسانم
مرا این دولت از جود تو مرجوست
یكی را لذت از وجد و سماعست
یكی را راحت اندر رقص پهلوست
كسی اسرار عرفان را نداند
وگر داند هم از یاران با بوست
مشو نومید، اگر داری خطایی
كه سلطان كریمانست و خوش خوست
به یك جلوه مشو قانع ز جانان
كه هر ساعت ظهوری دیگر از نوست
چه ترسانی ز توفان قاسمی را؟
كه دریای جهانش تا به زانوست
***
عاشق به مرگ مایل و عاقل بهانه جوست
غازی قتیل دشمن و عاشق قتیل دوست
هر كس به قدر همت خود راه می برد
این یك به مغز می كشد، آن دیگری به پوست
واعظ، برو، ز مستی عشاق دم مزن
مستی ما ز باده ی بی جام و بی سبوست
راهی ز خلق با حق و راهی ز حق به خلق
یك راه دیگرست كه از دوست هم بدوست
امیدوار باش، كه او كان رحمتست
عزت نگاه دار، كه آن شاه تند خوست
حجت نگر، كه از همه اسرار واقفست
حیلت مجو، كه با همه ذرات رو بروست
قاسم، جناب وصل نیابد به هیچ حال
هر دل كه او مقید آزست و آرزوست
***
عرصه ی عالم به ما پیداست، ما پیدا به دوست
جمله ذرات جهان را رو بدان روی نكوست
مست دیدارند ذرات جهان بر طور عشق
در دل هر ذره ای صد آتش از سودای اوست
حسن عالم گیر او هر جا به نوعی جلوه كرد
این یكی گوید: حبیبی و آن دگر گوید كه: دوست
ناصحا، زین بیشتر بدخو و بدگویی مكن
آبروی ما نریزی، آبرو نه آب جوست
عاشقی و زاهدی با هم نمی آیند راست
شاهدی و عاشقی افسانه ی سنگ و سبوست
عشق ما را كرد خالی، خود به جای ما نشست
پر شدیم از عشق حق، نه مغز ماند این جا، نه پوست
قاسمی، از چرخ و اركان گر شكایت می كنی
چرخ و اركان عاجزانند، این شكایت ها ازوست
***
نمی توان خبری دادن از حقیقت دوست
ولی ز روی حقیقت حقیقت همه اوست
بیا، كه وصف جمال تو می رود، بشنو
بیا، كه قصه ی صاحبدلان به وجه نكوست
بابروت نتوان كرد اشارتی، كه مدام
ز ترك چشم تو ترسم، كه مست و عربده جوست
كمینه جرعه ی رندان دیر ما دریاست
ز حد گذشت حكایت، چه جای جام و سبوست؟
جهان اگر همه لب گردد از كرامت وقت
نصیب جنس مقلد نباشد الا پوست
ز جور دشمن و طعن رقیب و سوز فراق
مرا كه جامه به صد پاره شد چه جای رفوست؟
به وقت رفتن، قاسم، مگو دریغ و بگو
كه: می ورد به علی رغم خصم، دوست به دوست
***
دل ما به صد جان جان طلب كار اوست
ولی در حقیقت طلب كار اوست
زهی روی روشن، كه در روی ها
ظهورات خوبی ز انوار اوست
به یك جو فروشند صد جان به شهر
چو گویند: بازار بازار اوست
تو شادان ز عشقی و زو عشق شاد
تو غم خوار اویی و غم خوار اوست
تو بلبل صفت مانده ای زار گل
ولی بی خبر زانكه گل زار اوست
برقصند ازین حال ذرات كون
كه هر ذره مرآت دیدار اوست
نشاید كه آزار جوید كسی
دل قاسمی را، كه دلدار اوست
***
قمری دارم كاین چشم نهان خانه ی اوست
دل و جان عاشق آن نرگس مستانه ی اوست
من ازان یار چه گویم؟ كه عجب دلداریست!
شمع جانست و جهان عاشق و پروانه ی اوست
قصه ی عشق غریبست و نشاید گفتن
در دو عالم همه جا قصه ی افسانه ی اوست
دو جهان مست خرابند ز جام ازلی
دو جهان در دو جهان ساقی می خانه ی اوست
جام آن یار من از حد و نهایت بگذشت
ز سمك تا به سما ساغر و پیمانه ی اوست
ما به غیر از تو ندیدیم به عالم دگری
زلف دلدار گرامیست، كه در شانه ی اوست
گر بپرسند تو را: عاشق فرزانه كجاست؟
قاسم سوخته دل عاشق فرزانه ی اوست
***
در سویدای دلم سودای اوست
در دل و جانم تمناهای اوست
نیر اعظم، كه شمع عالمست
پرتوی از چهره ی زیبای اوست
من نمی دانم ز حال دل كه چیست؟
این قدر دانم كه دل مولای اوست
چون مقلد با طریقت ره نبرد
در حقیقت خار ما خرمای اوست
هر كه فانی شد ز طبع آب و خاك
این قبای عشق بر بالای اوست
بوی جان می اید از باد صبا
نكهتی از عنبر سارای اوست
قاسمی چون واقف اسرار شد
خاك كویش جنت الماوای اوست
***
سر بلندی بین، كه دایم در سرم سودای اوست
قیمت هر كس به قدر همت والای اوست
بنده ی آن چشم مخمورم، كه از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست
«لن ترانی» می رسد از غیب موسی را خطاب
این همه فریاد مشتاقان ز استغنای اوست
ای دل، اندر راه عشق او درآ و غم مخور
مایه ی شادی عالم خوردن غم های اوست
عقل اگر در بزم مستان لاف هشیاری زند
با وجود چشم می گونش كرا پروای اوست؟
گر به جای مرهمی زخمی رسد، ز آن هم مترس
در فنا تسلیم شو، كان هم ز مرهم های اوست
از تو تنها ماند قاسم، از تو تنها كس مباد
لاجرم غم های عالم بر تن تنهای اوست
***
ای دل و دلدار من، راه به وصل از چه روست؟
ای بت عیار من، راه به وصل از چه روست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
جرعه خور جام تو، راه به وصل از چه روست؟
ای بت دلدار من، كعبه و زنار من
واقف اسرار من، راه به وصل از چه روست؟
ای صنم چاره ساز، چاره بر دل نواز
راست بگو، كژ مباز، راه به وصل از چه روست؟
مرشد من، یار من، بحر من، انهار من
نور من و نار من، راه به وصل از چه روست؟
ای گل و گلزار من، مونس و غم خوار من
صاحب اسرار من، راه به وصل از چه روست؟
ای دل دارالعیار، مقصد این كار و بار
گنج ترانیست مار، راه به وصل از چه روست؟
ای مه سیار من، وی شه ابرار من
ای سر و سردار من، راه به وصل از چه روست؟
مایه ی اقرار من، گلبن ازهار من
قلزم ز خار من، راه به وصل از چه روست؟
ای بت خون خوار من، ای گل و گلنار من
گرمی بازار من، راه به وصل از چه روست؟
ای صنم گل عذار، قاسم زار و نزار
گوید در انتظار: راه به وصل از چه روست؟
***
آن یار جفا پیشه، كه پشتست و پناهست
هم پشت و پناه آمد و هم عزت و جاهست
جان ها همه مستند، بدان شیوه كه هستند
زان شاه دل افروز، كه سلطان سپاهست
زان خواجه چه حاصل؟ كه ز خود در نگذشتست
گر مفخر شهرست و گر مرشد راهست
با واعظ افسرده بگویید كه: غم نیست
گر چشم سفیدست ولی روی سیاهست
گفتی كه: اگر قصه ی این راه نگوییم
زنهار مكن پیشه، كه این پیشه تباهست
هر جا كه كند زلف تو غارت دل و جان ها
آن جای یقینست كه دامی ز بلا هست
قاسم، نظر از دوست مگردان، كه دریغست
جان تو، كه رد عین حجابست و گناهست
***
برون ز راه خدا راهرو نه در راهست
برین حدیث كه گفتم خدای آگاهست
مگو: ز عشق فلان خوار و زار می گردد
مرا ز عشق جمالست و عزت و جاهست
پگه سلام فرستیم و صبح، بر یاری
كه مونس دل درویش، گاه و بیگاهست
اگر هزار بلا بر دلم رسد در راه
چه غم؟ چه كم؟ كه مرا یاد دوست همراهست
اگر چه زاهد خود بین هزار سجده كند
مباش غره، كه در حال سجده روباهست
ز نور لمعه ی توحید در دل منكر
اگر چه نیست به ظاهر، و لیك ضمنا هست
تجلیات تو بر قاسمی چو دایم شد
مدام شیوه ی جان ذكر دائم اللهست
***
در فهم همین نكته بسی عزت و جاهست
این نكته كه: آن دلبر ما در همه جا هست
هر جان، كه دمی واقف اسرار خدا شد
او در كنف عاطفت ظل الهست
در مملكت سر دل سینه ی عشاق
گر قصه ی «لا» نیست ولی سر الاهست
واعظ سخنی گفت كه: بشتاب و ندانست
هر چند نداند، سخنش روی براهست
هر جا كه رسد مقدم سلطان خرابات
در مقدم ایشان همه نورست و صفاهست
یا رب، چه بلاییست درین عشق جهان سوز؟
هر جا كه بود عاشق بیچاره بلا هست
با قاسم بیچاره مگو: عشق و صفا نیست
ای خواجه، گر این شیوه ترا نیست مرا هست
***
زان یار جفا پیشه، كه پشتست و پناهست
غافل مشو، ای دوست، كه آن عین گناهست
ای یار، مشو غافل از آن خسرو جان ها
زان شاه دل افروز، كه سلطان سپاهست
در مذهب ما جمله به یك نرخ روانست
در حضرت آن دوست چه كوهست و چه كاهست
اما تو كسی را كه بارشاد گزیدی
او رهزن راه آمد، نه رهبر راهست
آخر همه با عشق گرایند به یك بار
در هر دو جهان، هر كه امیر آمد و شاهست
سر بر خط فرمان تو دارند همیشه
در جمله جهان، هر چه سفیدست و سیاهست
عاقل همه از عقل سخن گفت و نكو گفت
قاسم همگی مست شرابات الهست
***
مگو ز سختی این ره، چو دوست همراهست
مجوی حیله درین ره، كه یار آگاهست
اگر تو جان و دلت را به یاد حق داری
همیشه جان و دلت در پناه اللهست
بگویمت سخنی، خوش به گوش جان بشنو:
مگو ز «لا ونسلم» كه مانع راهست
اگر تو مرد یقینی ز عاشقان مگریز
بیا به صحبت شیران، چه جای روباهست؟
به كوی یار نظر كن، كه تا عیان بینی
هزار سوخته افتاده بر گذر گاهست
به حال خسته دلان كی نظر كنی؟ ای دوست
تو را كه زلف پریشان و روی چون ماهست
شراب پخته به خامان دل فسرده دهید
كه قاسمی به همه حال مست آن شاهست
***
هر چند اگر سرخ و سفیدست و سیاهست
فی الجمله همه جام شرابات الهست
بر هیچ مكن تكیه و مگریز ز هر سو
كان شاه دل افروز تو را پشت و پناهست
زهد و ورع و خرقه و سجاده و تسبیح
مقصود خدا آمد و این ها همه راهست
یك سایه ی خورشید رخت تافت به عالم
عالم همه رد سایه ی آن زلف سیاهست
چون پرده ی پندار بر افتاد ببینی:
ما مست خداییم و جهان جمله به ما هست
عالم همه رد حیرت آن نور تجلیست
آن ماه چه ماه آمد و این شاه چه شاهست؟
با یاد تو قاسم همه ی عمر به سر برد
بی یاد تو یك دم همه ی عمر تباهست
***
همچو خورشید، كه او را نظری با ما هست
یار ما را به حقیقت نظری با ما هست
همه ذرات برقصند، چه شورست آری؟
پرتو روی حبیب از همه رو، هر جا هست
زهد و ناموس گرم نیست، چه باشد؟ كه مدام
در سویدای دلم آتش این سودا هست
زاهد از شیوه ی تقلید به جان منكر ماست
گر چه گوید كه: ازین شیوه نیم، اما هست
چند گویی كه: دلت از غم عشقش خونست؟
بازجو، باری از اول، كه دلی بر جا هست؟
دو جهان جمله سراسیمه ی عشقند، كه عشق
ناگزیریست، كه در عین همه اشیا هست
عشق بی فتنه و آشوب نباشد، قاسم
هر كجا سلطنت حسن بود غوغا هست
***
عاشق قرین مهر و وفا هر كجا كه هست
عارف ترین صدق و صفا هر كجا كه هست
غیر تو نیست، هست حقیقی، به هیچ حال
باری، یكی به ما بنما، هر كجا كه هست
ای عشق چاره ساز، به نوعی كه ممكنست
دستار عقل را بربا، هر كجا كه هست
آن صوفئی كه در غم دستار و ریش ماند
صوفی مگو، بگو بز ما، هر كجا كه هست
عاقل به عقل مایل و عشقش بهانه جوی
عاشق انیس رنج و ببلا هر كجا كه هست
دریا به قطره گفت كه: دورست و منفصل
عشق آردش به جانب ما هر كجا كه هست
همراه عشق باش، كه در طور عاشقی
همراه تست وصل و لقا هر كجا كه هست
گر دیده ی دلت بگشاید، عیان شود
عشقست در خلا و ملا هر كجا كه هست
قاسم ندیده است و نبیند به هیچ حال
جز آفتاب روی شما هر كجا كه هست
***
به كوی عاشقان بت خانه ای هست
در آنجا دلبر جانانه ای هست
نمی داند كسی او را، و لیكن
بهر مجلس ازو افسانه ای هست
به پیش شمع رویش خور فرو رفت
كه شمعش را چنین پروانه ای هست
مرا از زلف و خالش گشت معلوم
كه هر جا دام باشد دانه ای هست
چو پیمان را شكستم، باز ساقی
كرم فرما، اگر پیمانه ای هست
چه كم از می، به دور چشم مستش؟
كه در هر گوشه ای می خانه ای هست
سرشك قاسمی دریاست، دروی
برای طالبان دردانه ای هست
***
زان یار سفر كرده كسی را خبری هست؟
كان ماه مسافر به همه كوی و دری هست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توكل كن، اگر هم خطری هست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزان كه تو را هم جگری هست
در كوچه ی ما راست رو، ای دوست، كه اینجا
بالا شجری، دل حجری، لب شكری هست
زین بیش مگویید كه: این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر فضا را سپری هست
بیچاره بماندیم درین دیر كهن سال
بیچاره شدن حیف، كه چون چاره بری هست
تنها رو، قاسم، بسر كوی حبیبان
چون در غلبه قاعده ی شور و شری هست
***
به راه پیر مغان رو، كه راه سر مستیست
خلاف پیر مغان ره مرو، كه سر پستیست
مگو حكایت حس را و بگذراز محسوس
كسی كه سخره ی حس مانده است معتزلیست
دلا، تو جام مئی، لیك جام بحر آشام
كه جام تو ز شراب خدای لب بلبیست
بنوش باده، كه این باده از حجاز آمد
اگر به كاسه ی چینی و شیشه ی حلبیست
اگر ز حیدر صفدر كسی سؤال كند
بگو: به رغم خوارج علی مستعلیست
ز قاسمی سخنی گر رود به صدر عقول
نگاه دار، كه این رمز نكته ی نبویست
***
در جمله ی ذرات جهان لمعه ی حسنیست
من با تو بگویم، كه تو را پرتو حس نیست
رودیده به دست آر، كه تا باز ببینی
در جمله ذرات جهان نور تجلیست
از فرط حجابست، كه آن مشرك نادان
در سجده ی لات آمد و پنداشت كه عزیست
از دولت دیدار تو دایم به شب و روز
موسی صفتست این دل و بر طور تمنیست
ای طالب درگاه، اگر واقف راهی
از غیر بپرهیز، كه آن غایت تقویست
جمعیم به دیدار تو وز تفرق ها دور
كان جا كه تویی جمعیت صورت و معنیست
عشقست كه در مشرب ما آب حیاتست
عشقست كه در مذهب ما علت اولیست
بر كشتن عشاق نوشتند فتاوی
این قصه بر مفتی ما فتوی منعیست
از عشق تو شد زنده دل قاسم مسكین
با نكهت عشق تو چه جای دم عیسیست؟
***
رخسار تو چون آیینه ی صورت و معنیست
در پرتو دیدار تو انوار تجلیست
از خاك كف پای تو هر بو كه شنیدیم
لطفیست كه در خاصیت باد صبا نیست
از بوی تو شد جان و دلم زنده ی جاوید
با نكهت طیب تو چه جای دم عیسیست؟
چون صورت و معنی تو در حد كمالست
جان و دل ما عاشق آن صورت و معنیست
در جمله ی احوال پرستیدن صورت
از نشائه ی ما نیست ولی نشائه ی ما نیست
یك جذبه ز حق آمد و دل برد به غارت
مجنون چه كند؟ كین كشش از جانب لیلیست
قاسم دل و دین داد به امید وصالت
در مذهب عشاق همین توبه و تقویست
***
رخسار تو چون آینه ی صورت و معنیست
در صبح جبینت همه انوار تجلیست
هم جذبه ی او بود كه دل مست لقا شد
مجنون چه كند؟ كین كشش از جانب لیلیست
پیوسته ز سودای تو مستیم و خرابیم
ما را به تو صد گونه تولی و تمنیست
هر جام كه از دست تو آید همه نوشست
این دور نه جورست، كه در دور تو اولیست
تا جلوه ی دیدار تو عشاق تو دیدند
از هر طرفی بانگ تقدس و تعالیست
ما رو به تو داریم، كه مرآت شریفی
در روی تو خود قاعده ی روی و ریا نیست
هر دل، كه چو قاسم به جمالت نشود شاد
در قاعده ی نشائه ی او صورت دعویست
***
طریق عشق سپردن طریق بوالعجبیست
نشان عشق نجستن نشان بی طلبیست
مگو كه: عشق حرامست در طریقت شرع
كه مست باده ی عشق اند، اگر ولی و نبیست
شراب ما همه از خم لامكان آمد
چه جای كاسه ی چینی و شیشه ی حلبیست؟
ز موج عشق برقصیم و فاش می گوییم:
خوشست شورش مستان، اگر چه بی ادبیست
بیا به مجلس رندان و حال ما بنگر
كه جام ما ز می كوثر است، نه عنبیست
مگو كه: معنی قرآن حبیب از كه گرفت؟
زبان او عجم آمد، روان او عربیست
طراوت دل و جان جلوهای مجنونست
نشان بی طلبی ها نشان بی طربیست
تو طالب چلبی شو، كه مقصد اقصیست
كه فیض روح مقدس ز حضرت چلبیست
ببین كه: قاسم بی دل ز دست رفت تمام
بدان كه ساقی جان ها نبی مطلبیست
***
چون روی تو ز مصحف تنزیه آیتیست
هر جا كه آیتیست در آنجا درایتیست
از من قبول كن سخن خوش، به اعتقاد:
هر جا درایتیست هم آنجا هدایتیست
آخر نگشت عشق و به پایان رسید عمر
اول بدایتیست، به آخر نهایتیست
هر جا كه می رود سخنی در بیان عشق
مقصود حسن تست، دگرها حكایتیست
زین بیشتر جفا مكن، ای عمر نازنین
آخر جفا و جور تو را حد و غایتیست
همراه عشق باش، كه این عشق چاره ساز
اول هدایتیست، به آخر عنایتیست
در خانه جای عقل بود، یا مقام عشق
مامور عشق باش، كه جان راحمایتیست
این عشق چاره ساز در اطوار كاینات
كمصور رایتی شد و از نور رایتیست
قاسم، به هر كجا كه زند عشق او علم
در ظل او گریز، كه مشهور رایتیست
***
گر جمله تویی تو، نیك و بد چیست؟
ور جمله منم، پس این عدد چیست؟
گر جمله یكیست در حقیقت
فی الجمله حدیث نیك و بد چیست؟
حاجت به مدد ندارد آن یار
پس بانگ و فغان این مدد چیست؟
چون جمله كن و مكن ازو خاست
موقوف به فتوی خرد چیست؟
گفتی كه: حدت زنم برین قول
از بهر خدا بگو كه: حد چیست؟
گر بحر وجود نیست در جوش
این كوشش و جوشش ز بد چیست؟
چون جمله قبول حضرت اوست
قاسم، سخن قبول و رد چیست؟
***
ای بت عیار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، نام تو امروز چیست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
ای مه سیار من، نام تو امروز چیست؟
ملك و ملك رام تو، هر دو جهان جام تو
ای سر و سردار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، مونس و غم خوار من
واقف اسرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو فتاح جان، نام تو گنج روان
ای شه ابرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو دی بد ازل، نام تو فردا ابد
ای بت عیار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل ما مست تو، هستی ما هست تو
كوری اغیار من، نام تو امروز چیست؟
كاشف اسرار من، لامع انوار من
ابر گهر بار من، نام تو امروز چیست؟
اول و آخر تویی، باطن و ظاهر تویی
قاسم انوار من، نام تو امروز چیست؟
***
ای دوست، حكایت نهان چیست؟
فی الجمله حدیث عاشقان چیست؟
گر نیست قیامت آشكارا
این فتنه و شور در جهان چیست؟
گر وقت رحیل نیست، بر گوی
كین بانگ و خروش كاروان چیست؟
گر نیست سخاوتی ز سلطان
این جمله متاع رایگان چیست؟
گر سوز تو نیست در صوامع
این شور و نفیر صوفیان چیست؟
گر باده نمی خورند در كوی
پس حاصل امر كن فكان چیست؟
گر فصل بهار اعتدالست
پس سردی باد این خزان چیست؟
چون جمله درین مقام جمعیم
این تفرقه ی شك و گمان چیست؟
قاسم زر ناب گشت و صافی
فی الجمله حدیث امتحان چیست؟
***
همه در دست درین واقعه، پس درمان چیست؟
چاره ی كار من بی دل سر گردان چیست؟
دل و جان ملك حبیبست و بلا مال محب
شرع عشاق چنینست، مرا تاوان چیست؟
گرنه چشم خوش تو باده فروشست، ای جان
بر درت شب همه شب مشغله ی مستان چیست؟
آسمان نیز به صد دیده تو را می طلبد
ور نه اندر كفش این مشعله ی تابان چیست؟
بی تو در روضه ی رضوان اگرم جای دهند
گویم: ای دوست، چه دزدیده ام؟ این زندان چیست؟
هر كه كوی تو ندیدست نداند هرگز
كه بر زنده دلان جنت جاویدان چیست؟
دل قاسم بطلب تا كه یقینت گردد
مشرق صبح ازل، مملكت عرفان چیست؟
***
به خون آغشته ام، درمان من چیست؟
عجب آشفته ام، سامان من چیست؟
مرا عشق آتشی در جان نهادست
چه می داند كسی در جان من چیست؟
درین ره گرنه سر گردان یارم
سرشك لعل سرگردان من چیست؟
مرا ساقی دمادم جام می داد
اگر مستی كنم تاوان من چیست؟
قضا آشفته می دارد دلم را
نمی گویم قضا جنبان من چیست؟
چو سكر من به توفیق حبیبست
درین صورت بگو سكران من چیست؟
دلم یغمای آن زلفست، اگر نه
همه شب ناله و افغان من چیست؟
هزاران آیت از كان تا بشانست
بدان یاری كه اندر شان من چیست؟
قصور قاسمی را عفو فرما
چو دانایی كه در امكان من چیست
***
آنكه دل بر دست و دارد قصد جان پیداست كیست
و آنكه رو بنمود و دل برد از میان پیداست كیست
آنكه از هر ضرب شمشیرش دمادم می رسد
عاشقان را صد حیات جاودان پیداست كیست
آنكه از روی حقیقت عاشق و معشوق اوست
در میان هر دو هم خود ترجمان پیداست كیست
آنكه مشكل های رمز عشق را بر عاشقان
می كند روشن به صد لطف بیان پیداست كیست
هر كسی از شكر شكر لبش گوید سخن
در میان شاكران شیرین زبان پیداست كیست
در حقیقت گر چه فرزندان عشقند این همه
ارشد اولاد و فخر دودمان پیداست كیست
گر كسی كژ مژ رود، یعنی كه جامی خورده ام
غرق خم های شراب لامكان پیداست كیست
هر دو عالم پر شد از نام و نشان یار و باز
در دو عالم یار بی نام و نشان پیداست كیست
قاسمی در عشق رسوا شد به كام دشمنان
آنكه می نوشد به كام دوستان پیداست كیست
***
عاشق روی تو را خرقه و زنار یكیست
ساكن كوی تو را كعبه و خمار یكیست
هر كه دیدار خدا دید، مسلم دارد
كه به تحقیق و یقین دیده و دیدار یكیست
همه جا، از همه رو، روی نماید لیكن
همه جا، از همه رو، آن بت عیار یكیست
تو بهر شش غلطی، خواجه، كه در خلوت یار
عشق و عاشق، می و ساقی، دل و دلدار یكیست
مانعی نیست درین راه، دل خود باز آر
تا ببینی به یقین خانه و بازار یكیست
یا رب، آن حال چه حالیست؟ كه منصور مدام
بر سر دار همی گفت كه: دردار یكیست
قاسم از كثرت و ظلمت چو برون رفت تمام
گفت: «قد اقسم بالله» كه انوار یكیست
***
پیوسته دلم در غم آن یار گرامیست
جان و دل ما مایل آن مجلس سامیست
ای دوست، اگر عارف راهی نخوری غم
درد دل ایام نصیب دل عامیست
چون نام تو در نامه بدیدیم شكفتیم
جان و دل ما عاشق آن نامه ی نامیست
هر دل كه نشد در طلبش فانی مطلق
نه پیر هری باشد و نه احمد جامیست
گر ملك دو عالم به تو بخشند، درین راه
هان تا نشوی غره كه آن مایه ی خامیست
در راه یقین زاهد و عابد همه خامند
گر عاشق صادق شوی آن وصف تمامیست
قاسم، اگر آن خواجه شد، این میر، چه باشد؟
تو بنده ی ره باش، كه كار تو غلامیست
***
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده، كه حال زمانه پیدا نیست
مگر به مجلس ما محتسب نیاز آرد
كه ناز را نخرند از كسی كه زیبا نیست
دگر ز عقل حكایت به عاشقان منویس
برات عقل به دیوان عشق مجرا نیست
بیار باده، كه بنیاد عمر بر بادست
بدرد درد بسازیم، اگر مصفا نیست
نگاهدار ادب در طریق عشق و مترس
اگر چه دوست غیورست، بی محابا نیست
اسیر لذت تن مانده ای و گرنه تو را
چه عیش هاست كه در ملك جان مهیا نیست؟
ز طعن مردم بیگانه، قاسمی، چه خبر؟
تو را كه از غم جانان به خویش پروا نیست
***
بیا، بیا، كه مرا با تو نسبت جانیست
بیا، بیا، كه مرا با تو راز پنهانیست
به حق آن نفسی كز تو زنده شد دل من
كه هر دمی كه زدم بی تو صد پشیمانیست
به دور حسن تو ایمان به كفر نزدیكست
ز كفر زلف تو یك موی تا مسلمانیست
بیاد دوست دلت گر نه مست و مسرورست
دلش مگوی، كه دل نیست خیبر ثانیست
میان گلشن وصلش ز شام تا به سحر
نفیر بانگ «انا الحق» صفیر سبحانیست
ز غایبان بگریز و به حاضران پیوند
كه جان اهل سعادت به صفوت ارزانیست
عجب مدار كه قاسم سخن ز صورت گفت
میان جلوه ی صورت جمال روحانیست
***
حلقه بر در مزن، كه بارت نیست
خانه كمتر طلب، كه جارت نیست
گفتمت تا روا مدار چنان
هوس دار و این دیارت نیست
هر چه با یاد خویشتن باشی
فكر خود كن، كه فكر یارت نیست
نان خورش یاد یار می باشد
گر همه شام و گر نهارت نیست
نوش بادت نصیحت مستان
باده می نوش، چون خمارت نیست
آدمی چون تو را به دست آرد
اشتر مستی و مهارت نیست
قاسمی شد مقیم خاك درت
بعد ازین حاجت تجارت نیست
***
حلقه بر در مزن، كه راهت نیست
جان تسلیم عذر خواهت نیست
همه راه تو غفلتست، مرو
فكر تنبیه و انتباهت نیست
الله الله، كه در طریق وفا
جان حق بین و رو براهت نیست
دعوی عاشقی كنی و آنگاه
با چنین دعویی گواهت نیست
می روی وز كمال استغنا
جانب خستگان نگاهت نیست
رحم بر حال عاشقان فقیر
گااه داری و گاه گاهت نیست
قاسمی، غرق غفلتی كه مدام
مات گشتی و قصد شاهت نیست
***
همه كار و بار جهان هیچ نیست
مدار زمین و زمان هیچ نیست
بهاران سر سبز و خرم خوشند
چو دارند رو در خران، هیچ نیست
چو خواهد فرو ریخت گل ها ز بار
سمن ضایع و ارغوان هیچ نیست
به صد جا كمر بست نی بر میان
چه حاصل؟ چو اندر میان هیچ نیست
چو از درد ما دلبران فارغند
همه سوز و آه و فغان هیچ نیست
چو هرگز ندارد درین گیر و دار
به خود اختیار، آسمان هیچ نیست
به عین یقین قاسمی دیده است
كه غیر خدا در جهان هیچ نیست
***
تا با خودم از خودم خبر نیست
چون با یارم ز من اثر نیست
چندان كه دویدم اندرین كوی
از كوچه ی یار ره به در نیست
ای زاهد خشك، بگذر از من
چون با تو مرا سر سفر نیست
در كوچه ی زاهدان رسیدم
از شیوه ی عاشقی خبر نیست
پروانه شدم به عشق آن شمع
این قصه حدیث مختصر نیست
هر دل كه نظر نگه ندارد
در راه تو صاحب نظر نیست
قاسم به دری رسید، كان در
از شیوه ی دوست ره به در نیست
***
در بزم یار باده ی ناخوشگوار نیست
از وهم در گذر، كه درین گنج مار نیست
خاكم به باد داد غمش، طرفه حالتی
كز جور دوست بر دل مسكین غبار نیست
ما درد یار را به دو عالم نمی دهیم
وندر دیار ما به جز از درد یار نیست
در راه عاشقی، كه دو عالم طفیل اوست
عشقست كار مرد ولی مرد كار نیست
فیض حیوة می طلبی، یار مست باش
هر كس كه یار مست نشد مست یار نیست
در سكر عشق فخر و مباهات می كنم
زان ساقئی كه باده ی او را خمار نیست
قاسم چو غرق بحر سماعست، ای فقیه
از منع در گذر، كه به دست اختیار نیست
***
از تو به مقصود ره دور نیست
گر دل و جان غافل و مغرور نیست
از همه ذرات جهان ظاهرست
یار، اگر دیده ی دل كور نیست
جام من از خم قدیم خداست
باده ی ما باده ی انگور نیست
ذوق مناجات نیابی به دل
موسی جان چون به سر طور نیست
لاف «انا الحق» مزن، ای مدعی
نشائه ی تو نشائه ی منصور نیست
مفتی ما فهم نكرد این سخن
لقمه ی باز از پی عصفور نیست
تا رخ چون ماه تو شد در نقاب
هیچ دلی نیست كه مهجور نیست
هیچ دمی نیست كه از شوق تو
در دل و جان عربده و شور نیست
قاسمی از درد تو دارد نصیب
بی رخ زیبای تو مسرور نیست
***
بی جمالت بوستان عیش ما را نور نیست
بی وصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند
هر كه را اندر سر از سودای او صد سور نیست
زاهدی را كاعتقادی هست با مردان راه
گر چه بس دورست جانس، لیك بس بی نور نیست
عارفی كو آشنای دوست باشد لایزال
گاه گاهی گردم از دوری زند، هم دور نیست
خواستم دادن نشانی از كمال حسن یار
لیك جان ها را از آن جان جهان دستور نیست
ای فقیه، از ما مرنجان دل، اگر می می خوریم
جام سر مستان عشق از باده ی انگور نیست
با رقیب ما مگو از صفوت جام شراب
كین چنین مرآت روشن لایق آن كور نیست
زاهد ما قصه ی تقلید می گوید به عام
گر چه عذر لنگ می آرد، ولی معذور نیست
بیت معمورست جان قاسمی، ناصح، بدان
بیت معمور تو همچون بیت ما معمور نیست
***
بی یاد دوست در دل مستان سرور نیست
بی روی او به كعبه و بت خانه نور نیست
هر چند قدس ذات ز اشیا منزهست
در هیچ ذره نیست كه حق را ظهور نیست
واعظ ز من برآ و مگو قصه منبری
بگذر ازین مقام، كه جای حضور نیست
چون آفتاب حسن جهانگیر جلوه كرد
این جلوه را ببیند هر كس كه كور نیست
جان را حیات داد، دل و دیده را جلا
این عشق چاره ساز كم از نفخ صور نیست
زاهد به زهد و توبه و تقوی مزینست
چون نیست نیست، نشائه ی او بی غرور نیست
در راه آشنایی و اسرار معرفت
جانی كه غیر بین بود، آن جان غیور نیست
در عاشقی گریز، كه دار الامان هموست
كانجا همه هدایت حقست و زور نیست
قاسم، بهشت حضرت حق را به جان طلب
كان جلوه گاه حور و مقام قصور نیست
***
عاشقان در جمع با یارند و این بس دور نیست
پیش دوران طریقت این سخن مشهور نیست
رمز مستان معانی را نداند عقل دون
صید بازان حقیقت در خور عصفور نیست
عشق مستست و به تیغ تیز می گوید سخن
پیش مستان حقایق این سخن مستور نیست
گر تو صد دفتر بخوانی از حدیث عاشقان
عشق و نام نیك هرگز مثبت و مسطور نیست
من ز اسرار خدا هرگز كجا گویم سخن؟
یوسفم در قید زندان، موسیم بر طور نیست
عاشقی را همتی باید به غایت بس بلند
عشقبازی در خور آن زاهد مغرور نیست
قاسمی، سر خدا با جان سر گردان مگو
كین سخن ها در خور كیخسرو و فغفور نیست
***
دل را ز جان گزیر و ز جانان گزیر نیست
غیر از هوای دوست نصیر و ظهیر نیست
صوفی، كه لاف نور كرامات می زند
تا مست نور یار نشد مستنیر نیست
اسرار دوست را نشناسد به هیچ حال
جانی كه همچو آیینه روشن ضمیر نیست
واعظ، برو حكایت تقلید را بمان
افسانه پیش اهل دلان دلپذیر نیست
چشمی كه روی دوست نبیند به هیچ حال
او مظهر تجلی اسم بصیر نیست
هرگز به جذب خاطر تو میل ما نشد
رو، رو، كه باز ساعد شه موش گیر نیست
جان نصرت از تو خواهد و حیران تست عقل
دل را به جز ولای تو نعم النصیر نیست
یك دم به كوی ما بگذشتی و سال هاست
در هیچ گوشه نیست كه بوی عبیر نیست
قاسم بر آستان جلالت نهاده سر
جز خاك آستان تو جان را مصیر نیست
***
جان ما را دولت عشق رخت امروز نیست
خوشتر از درد تو دولت در جهان پیروز نیست
ساقیا، جام لبالب ده به مستان فنا
دولت امروز ما چون دولت هر روز نیست
زاهدا، از مرغ خود چندین حكایت ها مگوی
مرغ تو مرغیست، اما مرغ دست آموز نیست
واعظا، تو كی رسی در صوفیان ذوالجلال؟
درد تو كهنه نگشت و روز تو نوروز نیست
گر تو مرد راه عشقی عشق را كن اختیار
نور عرفان در كجا، چو درد عالم سوز نیست؟
خواست زاهد طعنه ای بر عاشقان، اما نشد
عقل می داند كه عشق اندر دلش مر كوز نیست
ناصحا دیگر میفكن تیر بر قاسم، برو
خوش نمی آید مرا تیری كه آن دلدوز نیست
***
شكی نماند كه جز دوست در جهان كس نیست
معینست كه پیدا و در نهان كس نیست
هزار بار گواهی دهند ملك و ملك
كه غیر دوست درین عرض كن فكان كس نیست
به غیر دلبر ما، كآفتاب اعیانست
دگر بهر دو جهان مخفی و عیان كس نیست
اگر ز راه خدا اندكی خبر داری
معینست كه جز دوست در میان كس نیست
بدیدهای عیان دیده است دیده ی دل
كه غیر دوست درین ملك جاودان كس نیست
مسافران طریقت، كه راه حق رفتند
نشان دهند كه جز ذات بی نشان كس نیست
جهانیان همه دانسته اند و قاسم هم
كه غیر یار گرامی درین جهان كس نیست
***
بی جام عشق عیش دل ما تمام نیست
فوز النجات ما به جهان غیر جام نیست
نادیده ذوق لذت مستی و عاشقی
بر عاشقان ملامت رسم كرام نیست
جور حبیب و طعن رقیب و جفای خلق
ما را بگو كزین همه محنت كدام نیست؟
با آنكه مفلسیم و گدا، بس فراغتیم
از دولتی، كه عاقبتش مستدام نیست
هرگز به جان جان نرسد هر دلی، كه او
در میكده مجاور بیت الحرام نیست
بد نام باش و اهل ملامت، كه در طریق
بد نام هر كسی كه نشد نیك نام نیست
بر باد پای عشق سوارست قاسمی
تندست و توسنست، ولی بد لگام نیست
***
پیر ما جامیست، اما در خور این جام نیست
باده صافی نو شد، اما رند درد آشام نیست
از شرابات خدا هستند ذرات دو كون
لیك هر جان در جهان در خورد این انعام نیست
پیش مستان طریقت این حكایت روشنست:
دردنوشان خاص درگاهند و این می عام نیست
باز ناز آغاز كرد آن یار و جان می پروریم
لطف دیگر آنكه: این آغاز را انجام نیست
دیاما در وصل آن جان و جهان مستغرقیم
در چنین وصلی، كه گفتم، حاجت پیغام نیست
آفرین بر ساقی ما باد و بر مستی او
گر چه جامی می كشد، بد مست و نافرجام نیست
قاسمی، در پیش این كوران مگو اسرار فاش
هر كجا فهمی نباشد جای استفهام نیست
***
از دولت دیدار تو دل را غم جان نیست
جان را ز غم عشق تو پروای جهان نیست
در كوی تو گمشد پی عشاق به یك بار
آن جا كه تویی از دو جهان نام و نشان نیست
زهاد، مگویید كه: ما از همه بهتر
گر زانكه كم آیید كمالی به از آن نیست
صوفی، كه كشد باده ی صافی به صبوحی
مستست ولی در صف ما دردكشان نیست
در چارسوی عقل غم سود و زیانست
در حلقه ی عشاق به جز امن و امان نیست
بستان حق خود را ز جهان، خواجه فلانی
زان پیش كه آوازه بر آید كه: فلان نیست
گفتم: سر من خاك رهت، گفت كه: هیهات
قاسم، سر خود گیر كه ما را سر آن نیست
***
به جز وصلت حیات جاودان نیست
چو مویت سنبلی در بوستان نیست
میان خانقه بسیار جستم
به جز ذكر تو درد صوفیان نیست
نشان اینست: كاندر راه عرفان
خطا گفتن نشان راستان نیست
چه مستی ها كه دارد زاهد ما؟
چه حاصل؟ چون ز جنس سرخوشان نیست
جعل سرگین پرست و رو سیاهست
به جز دزدی میان كاروان نیست
پناه خود به عشق آور، كه چون عشق
رسولی در میان امتان نیست
چو خورشید جمالت جلوه گر شد
از آن دم قاسمی را فكر جان نیست
***
چو رویت تازه گل در بوستان نیست
چو مویت سنبلی بر ارغوان نیست
به دار آیینه بر رو، تا به بینی
كه چون روی تو رویی در جهان نیست
به زیبایی نظر كن، تا به بینی
كه زیبایی تو در بحر و كان نیست
چو رویت آفتاب عالم افروز
طلب كردیم، در كون و مكان نیست
مشو خوشدل به آزار دل من
كه آزار از طریق دوستان نیست
تو شاه جان مایی، در حقیقت
چو تو شاهی میان انس و جان نیست
میان رهروان راه، قاسم
به غیر از عشق چیزی در میان نیست
***
به پیش مردم نادیده این سخن شینیست
كه غیر دلبر ما در جهان دگرشی نیست
خیال باطل از آنست در دماغ فقیه
كه در مزاج دلش بوی نشأئه ی می نیست
هزار مجنون در حی عشق نعره زنان
كه هر كه كشته ی لیلی ما نشد حی نیست
به دور حسن رخش جمله ی جهان مستند
ولی چو ما قدح هیچ كس پیاپی نیست
تو دیده باز گشا، تا جمال جان بینی
مگو كه: كیست وصالش؟ ولی بگو: كی نیست؟
جهان پرست ازین آفتاب عالم تاب
به جز وجود تو دیگر درین میان فی نیست
ز زهد لاف نزد جان قاسمی هرگز
كه مرده ره نزند لاف آنچه دوری نیست
***
خلق گویند كه: در عشق بلیاتی نیست
قدمی نیست درین راه كه آفاتی نیست
بر سر كوی تو، كان منزل سر مستانست
نرود شب كه دلم را هی و هیهاتی نیست
روی تو كشف من و غمزه كرامات منست
تا نگویی كه: مرا كشف و كراماتی نیست
هله! ای زاهد افسرده، به خود مغروری
كه یقینست تو را حسن ملاقاتی نیست
هر كه آزاد شد از خود به جهان، آخر كار
مثل او در دو جهان سید و ساداتی نیست
به مناجات نشاید شدن اندر ره عشق
موسی جان مرا وعده ی میقاتی نیست
قاسمی را به جز از عشق تو در ملك وجود
در جهان دل و جان هیچ عباداتی نیست
***
هر كه را نفی فراوان شد و اثباتی نیست
گر چه بیناست، ولی صاحب مرآتی نیست
پای در راه به عزت نه و تحقیق بدان:
قدمی نیست درین راه كه آفاتی نیست
سعی سودی نكند، جهد به جایی نرسد
اگر از جانب محبوب مراعاتی نیست
سید ملك وجودست بنی نوع بشر
همچو انسان به جهان سید و ساداتی نیست
موسیا، طو معانی به حقیقت عشقست
كه در آن طور تو را حاجت میقاتی نیست
هیچ شب نیت كه از درد تو مشتاقان را
بر سر كوی غمت هی هی و هیهاتی نیست
غرق دریای حیاتم، به خدا خوش حالم
كه مرا صورت تسبیح و عباداتی نیست
هر چه مخمور شدم ساقی جان جامم داد
خالی از شیوه ی تنبیه و كراماتی نیست
قاسمی، خرقه و تسبیح ندارد سودی
گر تو را در دل و جان سوز و مناجاتی نیست
***
از یار سفر كرده كسی را خبری نیست
كان ماه مسافر به همه كوی و دری نیست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توكل كن، اگر هم خطری نیست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزان كه تو را هم جگری نیست
در كوچه ی ما راست رو، ای دوست كه آنجا
بالا شجری، دل حجری، لب شكری نیست
زین بیش مگویید كه: این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری نیست
بیچاره بماندیم دریم دیر كهن سال
بیچاره شدن حیف، كه چون چاره بری نیست
تنها تو مرو، قاسم، در كوی حبیبان
چون در غلبه قاعده ی شور و شری نیست
***
در صومعه و دیر مغان هیچ سری نیست
كز اتش عشق تو در آن سر شرری نیست
ذرات جهان آیینه ی سر الهند
در كوچه ی ما عاشق صاحب نظری نیست
در مجلس زهاد خبر جستم از آن یار
گفتند: خبر اینست كه: ما را خبری نیست
در وادی تاریك جهان مرد بزاری
آن را كه دلیلش رخ همچون قمری نیست
جایی نتوان یافت، كه از عكس جمالش
بالاشجری، دل حجری، لب شكری نیست
اسرار خدا فاش مكن، تا كه نگویند:
در روی زمین هیچ كس از وی بتری نیست
گویند كه: این راه درازست و خطرناك
گر راست روی راه، خدا را، خطری نیست
گر بار درین كوچه طلب كرد مقلد
بارش كن از آن بار، كه كمتر ز خری نیست
در دست دوای دل بیچاره ی قاسم
جز درد درین راه دگر چاره بری نیست
***
ز بحر عشق تو هر قطره ای چو دریاییست
به كوی وصل تو هر پشه ای چو عنقاییست
هزار دیده كنم وام، اگر توانم كرد
كه در جمال تو هر دیده را تماشاییست
دل مرا به هوای تو ذوق سر بازیست
مقرر است كه در هر دلی تمناییست
به هیچ رو نبرم ره به كوی آزادی
مرا كه هر سر مویی اسیر سوداییست
مگر به گوشه ی چشمی نظر به مستان كرد
میان شهر بهر گوشه شور و غوغاییست
سخن بلند شد، اكنون بلند می گویم
كه: خاطرم به هوای بلند بالاییست
بلند بالا یعنی رفیع قدر جلیل
چنین شناسد هر جا كه عقل داناییست
چو لفظ اسم شنیدی پی مسما شو
كه قول مردم شوریده دل معماییست
بگو به قاسم: در كوی عشق جا كردی
نگاه دار ادب را، كه بس عجب جاییست
***
چراغ مرد معنی آشناییست
به قدر آشنایی روشناییست
به درد عاشقی می سوز و می ساز
نوای عاشقان در بی نواییست
به جهد و سعی كس عاشق نگردد
كه عشق ایمان بود، ایمان عطاییست
همه جمعیم، رندان، اندرین دیر
فغان جان درویش از جداییست
به نور عشق شاید رفتن این راه
چه جای علم و زهد و پارساییست؟
مگو: عاشق غریبست و فقیرست
كه ملك عاشقان ملك خداییست
به وصف پارسایی باش، قاسم
كه وصف پارسایی پادشاییست
***
هر كجا در دو جهان عاشق روشن راییست
در سویدای دلش از غم او سوداییست
عقل گوید كه: برو، شیوه ی عشاق مورز
این سخن گر نه چنینست، ولی هم راییست
هر كه او نفس بد اندیشه ی خود را فرسود
در ره عشق ملك سای فلك فرساییست
وآنكه او چهره ی خورشید عیان باز بیافت
پیش ارباب نظر جاهل نابیناییست
چون سر انداخته شد شمع شود روشن تر
عاشق صادق روشندل پا بر جاییست
زاهدی را كه نظر نیست عجب قوقوییست
واعظی را كه خبر نیست عجب قاقاییست
حاصل از هر دو جهان عشق خدا آمد و بس
بحر عشقست كه هر قطره ازو دریاییست
بشنو، ای طالب حق: شیوه ی تقلید مرو
این سخن را به تو گفتیم و سخن را جاییست
قاسمی را نظر لطف به ارزانی دار
بر سر كوی تو آشفته دلی، شیداییست
***
مرا با روی تو پیوسته روییست
زیانی نی، كه از وجه نكوییست
هوس دارم كه: در پایت بمیرم
به عالم هر كسی را آرزوییست
ز شوق چشم میگونش خرابیم
شراب ما نه از جام و سبوییست
بجست و جوی او دل خستگان را
ز آب دیده هر دم شست و شوییست
ز جامش جرعه ای تا بر زمین ریخت
به عالم عاشقان را های و هوییست
جرس ها را فغان الرحیلست
تنم از بیم هجران همچو موییست
ز حسن یار و شوق جان قاسم
میان شهر هر جا گفت و گوییست
***
باغبانا، به جهان تخم نكو باید كاشت
هم از آن جنس كه میكاری برباید داشت
در ره درد و غمش خوار صفت می گردیم
دید و دانست ولی قصه ی ما سهل انگاشت
همه در گوشه ی هجران متواری بودیم
شوق عشاق رسید و علم عشق افراشت
عشق در منزل ما خیمه ی سلطانی زد
این چنین كار عظیمیست، به آسان پنداشت
جرعه می داد به مستان حقیقت، رندی
عاقبت دل ز سر جان گرامی برداشت
ترك جان گفت و همه قصه ی سربازی كرد
هر كه او باده ی سودای تواندر سر داشت
یار در مجلس ما قصه برمزی می گفت
قاسمی شیوه ی او دید دل از دست گذاشت
***
باز شوری به محلت زد، ازین كو بگذشت
سوگ ما سور شد امروز كزین سو بگذشت
بر گذشت از من بیدل جگرك خون شد و باز
قطره ام قطره به چشم آمد و از رو بگذشت
دیر شد منتظران را، كه ببینند آن روی
دیر دیر آمد و از كوچه ی ما زو بگذشت
صوفی ما همه ی شهر به پهلو گردید
مگرش یار گران مایه ز پهلو بگذشت
همه در چهره ی زیبای تو ظاهر دیدم
هر چه در خاطر از اندیشه ی نیكو بگذشت
ساحران در عجب افتند، اگر شرح دهم
آن چه بر جانم از آن غمزه ی جادو بگذشت
در سحر بوی سر زلف تو آورد صبا
قاسمی بوی تو بشنید، بر آن بو بگذشت
***
در شرح آن جمال بیان ها ز حد گذشت
در حسن یار حیرت جان ها ز حد گذشت
در نقطه ی دهان تو، كان سر نازكست
كس را نشد یقین و گمان ها ز حد گذشت
نادیده یار را، به تصور حكایتی
افتاد در زبان و زیان ها ز حد گذشت
از عین حسن دلبر بی نام و بی نشان
یك جلوه كرد، نام و نشان ها ز حد گذشت
زین بیش بی نقاب مرو در میان شهر
ای دوست، الحذر، كه فغان ها ز حد گذشت
ای یار جان، كه بر سر بازار عاشقی
شاد آمدی و شادی جان ها ز حد گذشت
از فكر بر خیال تو ناایمنست شهر
در ملك لایزال امان ها ز حد گذشت
وقتست تا قرین شود آن یار، قاسمی
كز شدت فراق و قران ها ز حد گذشت
***
دردم ز اشتیاق تو ز اندازه در گذشت
از پا در اوفتادم و آبم ز سر گذشت
هر دل، كه با وفای تو رفت از جهان برون
جان بخش و مشكبو چو نسیم سحر گذشت
بر طور عشق روی تو هر كس كه باریافت
موسی صفت ز عرصه ی طور بشر گذشت
در كوی عاشقی، كه دو عالم طفیل اوست
آن كس قدم نهاد كه از فكر سر گذشت
از لذت حیات جهان بهره ور نشد
هر دل كه از حقیقت خود بی خبر گذشت
یا رب، چه شكرها كه ندارند عاشقان؟
از لطف یار ما، كه ز شیر و شكر گذشت
بر خاك آستان تو جان را نثار كرد
قاسم به حضرت تو ازین مختصر گذشت
***
چشم سر مست تو ما را بستم كاری كشت
دید صد زاری ما را و به صد زاری كشت
سرخ شد چهره ی زردم ز سرشك گلگون
كه مرا یار بدان چهره ی گلناری كشت
بارها ناز توام كشت و عجب می دارم
زان شكر خنده ی شیرین كه به سر باری كشت
گفتمش: یار منی، گفت كه: اغیار، نه یار
اندرین شیوه مرا یار باغیاری كشت
جرم من چیست؟ بر پیر مغان وا گویید
كه: مرا ساقی از استیزه به هشیاری كشت
چشم سر مست تو را دیدم و هشیار شدم
كه مرا نرگس مست تو به بیماری كشت
ز اول عشق دلم داد كه: قاسم، مهراس
آخر الامر مرا یار به دلداری كشت
***
ناگهان در تاخت عشقت، ملك جان یغما گرفت
آتش سودای عشقت در دل شیدا گرفت
در بلا افتاده بود این دل، كه فكر پست داشت
چون به بالا رفت همت، كار او بالا گرفت
عقل وصفی كرد، از اوصاف عشق چاره ساز
عشق در بحث آمد و بر عقل دقت ها گرفت
پرتو نور تجلی هر دلی را بهره داد
عقل استعفا گزید و عشق استغنا گرفت
آتشی در وادی ایمن فتاد از ناگهان
شعله ای بر كوه طور افتاد و بر موسا گرفت
الغیاث! ای دستگیر دردمندان، الغیاث!
عشق شوریدست و عالم سر به سر غوغا گرفت
قاسمی را عاقبت نیك اوفتاد از فضل دوست
عاقبت بر خاك كویش مسكن و ماوا گرفت
***
ذكر جمیل یار جهان را فرو گرفت
عالم گرفت، لیك به وجه نكو گرفت
جان نكته ای شنید از آن حسن بر كمال
سوزی ز دل برآمد و شوری درو گرفت
فارغ شد از سلامت و راه فنا گزید
هر دل كه با ملامت عشق تو خو گرفت
روشن شد از لوامع اشراق آن جمال
آن پرتوی كه نیر خورشید ازو گرفت
می خواند گل ز وصف جمال تو آیتی
عشقت چه نكته ها كه برو رو برو گرفت؟
اوصاف یار عشق نخست از خرد شنید
اول ازو شنید و به آخر برو گرفت
اندر میان این همه زندان باده نوش
جم بود خال آدم و جام جم او گرفت
دانی میانی زاهد و عارف چه فرق بود؟
این راه اعتدال گزید، آن علو گرفت
قاسم میان خام در شاهوار یافت
چون بازیافت بازره جست و جو گرفت
***
هرگز هوای وصل تو از جان ما نرفت
سودای سلطنت ز سر این گدا نرفت
یك شب نشد كه از غم عشقت ز چشم و دل
سیلاب ها نیامد و فریادها نرفت
قلبی كه نقد دولت درد تو را نجست
مس پاره ایست كز طلب كیمیا نرفت
گفتی: سگ منست فلان، محترم شدم
هرگز چنین مبالغه در مدح ما نرفت
عاشق نشد دلی كه نیامد اسیر غم
صادق نبود هر كه به تیغ بلا نرفت
روزی كه دل شكسته نیامد به كوی تو
با تحفه ای ز درد، كه با صد دوا نرفت؟
ارزان خرید درد تو قاسم به جان و دل
با مشتری مبالغه ای در بها نرفت
***
جان به بوی وصل یار از كعبه تا بت خانه رفت
دل به یاد چشم او در كنج هر می خانه رفت
زاهدا، در دور چشم مست یار از باده گوی
دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت
سرخ شد گل در چمن چون خون بلبل را بریخت
تا چرا در خون او شوریده ی دیوانه رفت؟
گشت درویشان بیدل را و دین شگرانه خواست
گر بدین راضی شد از ما، یار درویشانه رفت
از زبان شمع روشن می شود بر عاشقان
حالتی كز سوز شب ها بر سر پروانه رفت
چشم مستش عاشقان را در سماع آورد دوش
راستی را، در سماع عاشقان مستانه رفت
بعد توبه رفت قاسم كاسه ی دردی بدست
بر سر پیمانه آمد، در سر پیمانه رفت
***
دیدمش دوش كه: سر مست و خرامان می رفت
جام بر كف، طرف مجلس مستان می رفت
باده در دست و غزل خوان و عجب عربده جوی
از نهان خانه ی واجب سوی امكان می رفت
سخن از روی دل افروز به مردم می گفت
قصه ای از شكن زلف پریشان می رفت
كس نداند صفت لطف خرامیدن او
آب حیون كه بسر چشمه ی انسان می رفت
آن چنان پادشهی نزد گدایان درش
من نگویم بچه تمكین و چه سامان می رفت
چون من آن شیوه ی رفتار و ملاحت دیدم
اشك خونین ز دل و دیده به دامان می رفت
قاسم از پای در افتاد چو دید آن شه را
كز سرا پرده ی كان جانب اعیان می رفت
***
اسرار تو با خاطر هشیار توان گفت
این گنج نه گنجیست گه با مار توان گفت
در غار جهان عاشق یاریم و نزاریم
در غار جهان قصه ی آن یار توان گفت
پیدایی او پیدا، در وجه خفا نیست
سرش به نهان خانه ی اسرار توان گفت
چون جعد برانداخت نگارین گره موی
با او سخن خرقه و زنار توان گفت
چون قطره ز دریا شد و واگشت به دریا
با او صفت قلزم ز خار توان گفت
خواجه نه چنان مست و خرابست كه امروز
با او سخن مردم هشیار توان گفت
قاسم، همگی دهشت عشقست درین راه
گر در صف آن یار ز دیدار توان گفت
***
با عشق ز تسبیح و مصلا نتوان گفت
جز باده ی گل رنگ مصفا نتوان گفت
آنجا كه كند عشق خدا غارت دل ها
جز ذكر تقدس و تعالا نتوان گفت
ای جان، خبرت نیست ز عالی به حقیقت
با تو سخن از عالم اعلا نتوان گفت
گر عشق و سلامت طلبی، مایه ی سوداست
با عشق ز سرمایه ی سودا نتوان گفت
در بحر وصالش همه در موج فناییم
آنجا ز مربی و مربا نتوان گفت
این واعظ ما مرد شریفست، فاما
با او صفت باده ی حمرا نتوان گفت
زان باده ی حمراست، كه بی رنج خمارست
زان باده ی حمراست كه آن را نتوان گفت
جان و دل قاسم همگی غرق وصالست
با او سخن صوفی و ملا نتوان گفت
***
در حسن و جمالی كه تو داری چه توان گفت؟
سروی، صنمی، لاله عذاری، چه توان گفت؟
بر صفحه ی دل، ای دل و جان، از غم و شادی
نقشی كه نگاری چو نگاری چه توان گفت؟
خود را سگ كوی تو شمردیم و تو ما را
گر از سگ آن كو نشماری چه توان گفت؟
در دل همه غم های تو داریم شب و روز
در دل غم ما هیچ نداری، چه توان گفت؟
دلداده و سودایی و رندم، چه توان كرد؟
زیبا و دل افروز و عیاری، چه توان گفت؟
ز یاد تو بشكفت دلم چون گل سیراب
در خاصیت باد بهاری چه توان گفت؟
كارت همه آزار دل قاسم مسكین
ای دوست، ببین؛ تا به چه كاری، چه توان گفت؟
***
به حق صحبت دیرین مرا مران به خجالت
به آستین ملامت ز آستان كمالت
دلم به غیر جناب تو هیچ جای ندارد
به حق شام فراقت، به حق صبح وصالت
به خود نیامدم، ای جان، به قرب حضرت جانان
مرا به حسن دلال تو عشق كرد دلالت
سخن قبول كن از ما، بیا به حضرت اعلی
مپر به بال خود اینجا، كه بال تست و بالت
به نیم شب كه جهان مست خواب خوش بود، ای جان
من و نزاری و زاری، ندیم خیل خیالت
اگر نه عون تو باشد، چگونه راه برد دل؟
به آسمان هدایت ز آستان ضلالت
به روز حشر، كه عرض گناه خسته دلانست
گناه قاسم مسكین به لطف تست حوالت
***
ای رهنمای ملك معانی، چه گویمت؟
در دین حق مساعد جانی چه گویمت؟
هر زنده دل كه نام تو بشنید زنده شد
سلطان شهر زنده دلانی چه گویمت؟
من وصف گفتنت نتوانم به هیچ حال
چون پادشاه ملك عیانی چه گویمت؟
تو میر رهروانی و صد جان طفیل تست
باز سفید صدر جنانی چه گویمت؟
سلطان هر دوكونی و عالم گدای تست
در ملك فقر شاه نشانی چه گویمت؟
خواهم به جان كه: وصف تو گویم به صد زبان
چون بینمت كه برتر از آنی چه گویمت؟
ای شهریار ملك ولایت، تو را سلام
برتر ز عقل و فكر و بیانی چه گویمت؟
تو ژنده پیل حضرتی و پادشاه جام
ای جان و دل، چو جان و جهانی چه گویمت؟
قاسم گدای كوی تو شد، جان و دل بداد
ای شاه جان، تو امن و امانی چه گویمت؟
***
ای پرتو جمال الهی، چه گویمت؟
ای فیض فضل نامتناهی، چه گویمت؟
خواهم ز لطف وجود تو شكری كنم ادا
آن هم ز لطف تست، الهی، چه گویمت؟
گر كاینات خصم شوند، از كسی چه باك؟
ای جان و دل، تو پشت و پناهی چه گویمت؟
وصف تو بر صحیفه ی دل ها نوشته اند
بالاتر از سفید و سیاهی چه گویمت؟
حیران شدست جان و دل عاشقان ترا
نشناخته كسی به كماهی، چه گویمت؟
گاهی به غمزه ای ره صد كاروان زنی
گه مرشد طریقت و راهی، چه گویمت؟
جان خواستی ز قاسم بیچاره، ای صنم
جان ها گدای تست و تو شاهی، چه گویمت؟
***
ای دل، چو پیش آمد غمی، آن را فرج دان، نه حرج
بر خوان به پیش صابران كالصبر مفتاح الفرج
گر عاشقی آواره شو، گر صادقی بیچاره شو
گر صابری غم خواره شو، كالصبر مفتاح الفرج
در راه باش و راه رو، درگاه و در بیگاه رو
در عصمت آن شاه رو، كالصبر مفتاح الفرج
باغم بسازی هان و هان، تا زنده مانی جاودان
در گوش جان خود بخوان: كالصبر مفتاح الفرج
تا جان به جانان داده ایم، از هر دو عالم ساده ایم
از بهر آن استاده ایم، كالصبر مفتاح الفرج
گر پیش آید زحمتی، بر جان خود نه منتی
از حق شناس این رحمتی: كالصبر مفتاح الفرج
قاسم، اگر جان یافتی، از بوی جانان یافتی
در صبر پنهان یافتی، كالصبر مفتاح الفرج
***
من و معشوق و جام ناب صباح
بگشا بر من این در، ای فتاح
در در بسته از كرم بگشا
در در بسته را تویی مفتاح
ما و كشتی و راه دریا بار
خطری نیست، لاح فی الملاح
خطری نیست، از چه می ترسید؟
لیس فی البحر غیر نا تمساح
قدحی دیگرم تصدق كن
كلما زدت، زدت فی الارواح
یار مستست و باده می نوشد
در چنین دم صلاح نیست صلاح
در چنین حالتی به فتوی عشق
عیش جان ها مباح گشت، مباح
پیش مستان گرفت نیست، كه ما
مست عشقیم در صباح و رواح
مستی ما ز حد گذشت، كه دوست
جام در دست و می كند الحاح
بهر دام دل شكسته دلان
ساختند از ملاح صد ملواح
جان هر كس سجنجلست، اما
جان قاسم سجنجل الارواح
***
عشق تو مرا از هر دو جهان ساخت مجرد
ای عشق گرانمایه و ای دولت سرمد
مردم ز غم عشق ولی یافتم آخر
از دولت دیدار تو صد جان مجدد
من رند خرابات مغانم، چه توان كرد؟
اینست مرا مذهب، اگر نیكم، اگر بد
از عشق تو منعم نكند توبه و تقوی
ویران شود از سنگ قضا قصر مشید
در كوی تو پستیم، زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی عشق مؤبد
از غمزه ی جادوی تو مستیم و فراغت
از حادثه ی دایره ی چرخ مشعبد
مطلق سخن اینست كه: مرغ دل قاسم
جز دام تو در دام كسی نیست مقید
***
ای دل و جان گرامی به تمنای تو شاد
هرگز این جان من از درد تو محروم مباد
عقل و دین بردی و دل بردی و جان می طلبی
شرط تجرید همینست، زهی حسن رشاد!
حالیا نقد به دیدار تو و جدی داریم
بعد ازین تا چه نهد كار زمان را بنیاد؟
ملك جاوید به دیدار تو داریم امروز
در گذشتیم ازین چار سوی كون و فساد
روز و شب در طلب جامه و نان مضطربست
خواجه را فكر معاشست، نه تدبیر معاد
ماتمش تا بابد ثابت و جاوید شود
هر كه از دولت درد تو نباشد دلشاد
قاسمی، كشف یقینست درین راه دلیل
نه حكایات عوارف، نه حدیث مرصاد
***
به سودای تو خوش حالیم و دلشاد
به دردت آرزومندیم و معتاد
چو عالم را بقایی نیست، خوش باش
بیا، می خور، كه بر بادست بنیاد
مدامم وقت خوش دارد به جامی
كه ساقی را مدامش وقت خوش باد!
ندارد لذتی از زندگانی
دلی، كز فكر عالم نیست آزاد
به حسن ارشاد می فرمایدم عشق
ازین خوشتر چه باشد حسن ارشاد؟
ز دست خوبرویان داد خواهم
الهی، داد ازین سنگ دلان، داد!
اگر افتاد قاسم در ره عشق
ملامت تا بكی؟ آخر چه افتاد؟
***
بسیار سعی كردم و بسیار اجتهاد
عشقست هر چه هست، دگر هر چه هست باد
یك ذره بوی عشق بهر جا كه باد برد
مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
چندین هزار نور نبوت، كه آمدند
كمتر در آمدند ز خلقان درین رشاد
یك لمعه نور عشق اگر جلوه گر شدی
ذرات كون «اشهد» گفتی به صد وداد
ای جان و دل، به جان نظری كن ز روی لطف
بی تو نه خواب دارم و نه صبر و نه سداد
ای عشق دل فروز، كه جان را حمایتی
از جور تست این همه فریاد و داد داد
قاسم، طریق عشق چنینست جاودان
از دلبران جفا و ز دلدار انقیاد
***
جام در پای صراحی سر نهاد
گریه ای می كرد از بهر رشاد
وین صراحی داد زد بهر شراب
باطن خم داد این می خواره داد
بادها خوردند و خوش مستان شدند
هر دو از می شاد و می از هر دو شاد
یاد وصلت نكهت جنات عدن
بیم هجران قصه ی بئس المهاد
بی ملالت عاشقی معهود نیست
یاد دار این نكته را از عشق، یاد
غیر حق گفتی كه: نبود معتمد
غیر ناموجود و آنگه اعتماد
تا خریدم دین عشق لم یزل
صد هزاران جان و دل كردم مراد
فیض خم را در صراحی باز بین
وز صراحی باز در جام جواد
قاسمی سر گشته ی سودای تست
یا مآبی، یا ملاذی، یا معاد
***
دریغ باشد ازین چارسوی كون و فساد
برون رویم، نبرده متاع خود به مراد
تو شاهد دو جهانی، اگر شوی واقف
ز حسن خویش نگر هم به حسن استعداد
وقوف نیست كسی را ز نقد هر دو جهان
مگر كه عرضه كند نقد خویش بر نقاد
درین دیار چه آموختی ز دانش دل؟
درین مدار چه اندوختی برای رشاد؟
مرید باش، كزین جا رسید هر كه رسید
ز آستان ارادت بر آسمان مراد
بیا و ترك هوس كن به عاشقان پیوند
اگر چه راه مخوفست، هر چه بادا باد!
همیشه حال دل قاسمی چنین بودست
به درد او متنعم، به عشق او دلشاد
***
سفر گزیدم ازین آستان كون و فساد
بر آسمان معالی، سفر مبارك باد!
مباركی چه بود؟ آنكه یار پیش آید
به شیوه های ملاحت، برای حسن رشاد
رشاد چیست؟ حذر كردن از موانع اصل
وصال چیست؟ رسیدن بر آستان مراد
به جست و جوی تو بودیم در جهان فنا
به آرزوی تو رفتیم، هر چه بادا باد!
مده به دست هواها عنان نفس نفیس
كه تا شود ز تو راضی دل صلاح و سداد
اگر به كشف حقایق رسی، یقین می دان
كه بر زمین حقیقت نهاده ای بنیاد
یقین كه جان و دل قاسمی كتاب خداست
زهی صحایف روشن! زهی بیاض و سواد!
***
ما همه شیداییان بودیم و مستان و داد
«زاد فی الطنبور نغماً» حسن او چون جلوه داد
گفت دلبر: عاشقا، بر گو، چه خواهی من یزید؟
گفتم: ای جان و جهان، آخر چه گویم؟ من یراد
بباد بوی زلف مشكین تو می آرد به من
شاد شد جانم ز بوی باد، جانش شاد باد!
گر مرادی بایدت، در نامرادی زن قدم
یافتند از نامرادی عاشقان گنج مراد
گفتمش: اندر نهادم هیچ كس غیر تو نیست
گفت: نوشت باد، نوش، ای عاشق نیكو نهاد!
از دو بیرون نیست ره، گر مرد این راهی بدان:
یا طریق جد بباید، یا سبیل اجتهاد
قاسمی نام تو را جان و جهان گفت، ای عزیز
سیر او چون بر سبیل «علم الاسما» فتاد
***
هزار شكر كه سلطان عشق جان را داد
هزار مجد و معالی، هزار حسن و رشاد
به پیش وصل تو از هجر دادها كردم
هزار شكر كه سلطان وصل دادم داد
هوای وصل تو جان بخش و دلنواز آمد
كه باشد آنكه نباشد به مهر رویت شاد؟
هزار سال من این ره به سر بپیمودم
كه تا رسید مرا سر بر آستان مراد
به حسن و لطف وامانی دهر غره مشو
كه خانه ایست منقش، و لیك بی بنیاد
مورز وصف تانی و كاو كاوی كن
كه گنج هاست درین عرصه ی خراب آباد
بداد قاسم بیچاره جان شیرین را
به آرزوی وصال تو، هر چه بادا باد!
***
بنده ی پیر مغانیم، كه جاویدان باد
جاودان باد و سرش سبز و لبش خندان باد
غرض از پیر مغان مرشد راهست، ای دل
تا ابد دیر مغان سجده گه مستان باد
ساقیا، باده بیاور، كه شراب تو مدام
همچو الطاف تو بی غایت و بی پایان باد
هر دلی را كه به عشاق نیازی باشد
تا ابد راهبرش مشعله ی عرفان باد
این همه مستی جان از اثر صحبت اوست
جان او قدس و دلش جنت جاویدان باد
سر بپیچید ز عشاق، كه بی سامانند
دایما واعظ ما بی سر و بی سامان باد
قاسم از دولت دیدار تو جانی نو یافت
جان من، جان و دلم جان تو را قربان باد
***
حدم آن كس زند كه بادم داد
باده ی جام دل گشادم داد
بهر دفع خمار و رنجوری
جام در مبدأ و معادم داد
گفتمش: تایبم، ننوشم می
حیله كردم و لیك بادم داد
مستی و عاشقی و مستوری
جودت عشق در نهادم داد
چون مرا زاهد و مسلمان دید
سجده ی سهو را بیادم داد
جمله را داد هر چه لایق اوست
سلطنت را به نوع آدم داد
هر چه دادند جان قاسم را
دولت عشق مستزادم داد
***
ساقیم باده داد و بادم داد
باده این بار مستزادم داد
چون من از باده سر گردان گشتم
حرجی كرد و در مزادم داد
عاقبت هم خودم به خود بخرید
نا مرادی بدم، مرادم داد
آتشی در میان جانم زد
شور در عرصه ی فؤادم داد
چون سرم گرم شد ز باده ی شوق
سر تسلیم و انقیادم داد
نكتهایی كه در ازل می رفت
تا ابد یك به یك بیادم داد
قاسمی، حضرت خدای كریم
سر توحید را به آدم داد
***
نگین سلیمان به دیوان كه داد؟
سریر سلاطین به دربان كه داد؟
صفات كمال خداوند را
به دست مرنج و مرنجان كه داد؟
گرت رنگ و بویی از آن یار هست
بگو: رنگ لعل بدخشان كه داد؟
همی ترسم این جام را بشكند
كه جام سلیمان به موران كه داد؟
اگر شیر راهی حقیقت بدان
كه این زور و شیر و پلنگان كه داد؟
حقیقت گر از بحر مایی مگو
كه: درها به دریای عمان كه داد؟
بگو: بوی وصلی كه جان پرود
پس از فرقت پیر كنعان كه داد؟
اگر داد حق دیده ای بازگو:
فلك را همه در و مرجان كه داد؟
همه حسن و لطفی، كه در آدمیست
بگو راست، قاسم، به انسان كه داد؟
***
ساقی مرا ز باده ی ناب مغانه داد
دردی درد داد ولی در میانه داد
زاهد صباح كژ مژ و خرم همی رود
ساقی مگر كه رطل گران شبانه داد؟
در كوی عشق یار، كه آن جای جای نیست
مرغ دل مرا به كرم آشیانه داد
جان را خبر نبود ز نام و نشان عشق
این عشق دل فروز تو جان را نشانه داد
بس خوشدلند اهل زمین و زمان مدام
زان باده ای كه عشق تو اندر زمانه داد
بی كار و كارخانه بد این دل میان دهر
سلطان عشق از كرم این كارخانه داد
قاسم ز درد دوست از آن مست و شاد شد
كین موهبت بزمره ی كر و بیان نداد
***
تو آن دری كه در عمان نگنجد
تو آن گنجی كه در ویران نگنجد
بیا، ساقی، مرا جامی كرم كن
از آن جامی كه در امكان نگنجد
خدا این عاشقان را همتی داد
كه در كیخسرو و خاقان نگنجد
چو روباهست عقل حیله كردار
میان بیشه ی شیران نگنجد
بحمدالله بدان یوسف رسیدم
كه اندر مصر و در زندان نگنجد
مرا سرویست سر سبز و خرامان
كه اندر باغ و در بستان نگنجد
چو قاسم با وصال یار پیوست
در آنجا قصه ی دربان نگنجد
***
ابر سودای تو آن لحظه كه توفان بارد
دل دیوانه ی ما جان به جوی نشمارد
تخم سودای تو در بهر یقین افشاندم
دل شناسد كه: ازین بحر چه بر می دارد؟
زاهد از شیوه ی تقلید درین مزرع عمر
من ندانم چه در و دست و چها می كارد؟
واعظ از مستی عشاق ندارد خبری
در چنین معصره ای غوره چه می افشارد؟
باد می آید و از كوی تو دارد خبری
دل و جان ها همه خون، تا چه خبر می آرد؟
دل ما را به صفا وصل تو جان می بخشد
جان ما را به جفا هجر تو می آزارد
قاسمی، هر كه در این كوچه در آمد سر باخت
غیر آن زاهد، ترسیده كه سر می خارد
***
دلم از جور تو بسیار شكایت دارد
وقت آن شد كه شكایت به حكایت آرد
مدتی بود كه اندر هوست جان می داد
وقت آن شد كه به دیدار تو جان بسپارد
آرزوی تو، كه صد جان گرامی ارزد
در زمین دل من تخم وفا می كارد
ما همه منتظرانیم، ولی گه گاهی
باد می آید و ما را خبری می آرد
هر كجا در همه عالم صفت لطفی هست
چون كه نیكو نگری روی به انسان دارد
گوشه ی دامن این زاهد ما تر نشود
آسمان گر همه باران هدایت بارد
قاسمی در ره جانان سر و جان باخته است
غیر آن زاهد بیچاره كه سر می خارد
***
ز ذوق عالم عرفان كجا خبر دارد
كسی كه همت دون، فكر مختصر دارد؟
كسی به وصف نكو راه یابد اندر دل
اگر به حسن و لطافت رخ قمر دارد
بگو به واعظ ما: دین خود نگه می دار
به شرط آنكه دلت زین متاع اگر دارد
به هیچ حال به جز دوست سر فرو نارد
دلی كه از صفت عاشقی خبر دارد
مگو ز حسن و لطافت به پیش خواجه خطیب
كه غیر عالم تو عالمی دگر دارد
كمر نبندد هرگز به چست و چالاكی
كسی كه با غم او دست در كمر دارد
به حسن دلبر ما كیست در جهان، قاسم؟
هزار شیوه ی شیرین چون شكر دارد
***
دیده مشتاق و دلم میل فراوان دارد
جانم از مسكن تن روی به جانان دارد
به همه حال ز جانان نشكیبد جانم
جان ز جان آمد و هم روی بدان جان دارد
دل بیچاره خرابست كه گفتند: فلان
روی چون ماه و سر زلف پریشان دارد
روی از كعبه ی مقصود نشاید پیچید
گر ره كعبه همه خار مغیلان دارد
در زمانی همه جاوید و خوش و زنده شوند
سایه ای گر به سر خاك غریبان دارد
مردم از پرده ی پندار همه مست و خراب
دل ما مست خدا، سوزش عرفان دارد
من چه گویم؟ كه حكایت به صفت ناید راست
قاسم از مونس جان شكر فراوان دارد
***
نقاره ی سحری قصه ای نهان دارد
ولی به خود نه حكایت، نه داستان دارد
ولی چو چوبك عشقش رسید یعنی «قل»
به غلغل آید و صد شور و صد فغان دارد
بهر اصول كه گیرد نقاره از مضراب
اصول را به همان وصف بر زبان دارد
سخن ز مردم جاهل نگاه دار و لیك
بگو به گوش محقق، كه جای آن دارد
به غیر عشق، كه سرمایه ی سعادت تست
بهر چه فخر كنی، فخر را زیان دارد
به كوی عشق و مودت هزار جان به جویست
میا به كوچه ی ما، هر كه فكر جان دارد
دلم رسید به عشقت به دولت جاوید
ز عشق تا با بد شكر جاودان دارد
یقین كه عین حیاتست و نور اعیانست
كه چشم باطن او سرمه ی عیان دارد
به قاسمی نظری كن ز روی لطف و كرم
كه در هوای تو رویی بر آستان دارد
***
آن خواجه سر بشر ندارد
پیداست كه رو بشر ندارد
هر چند كه عالم و مطیعست
در صنف غزا سپر ندارد
نگذشت ز علم و زهد و هرگز
زیرا سر این سفر ندارد
از شاخ شجر حدیث گوید
اما خبر از ثمر ندارد
در بحر مجاورست، چه سود؟
چون سود ز بهر بر ندارد
در ظلمت جهل می رود راه
از نور یقین خبر ندارد
در بحر فناست جان قاسم
جایی كه ملك گذر ندارد
***
مرا سودای او دیوانه دارد
خراب و مست آن جانانه دارد
نمی دانم چه شانست این كه دایم
سواد زلف او رد شانه دارد؟
چنان مستان چشم خویشتن شد
كه او از خود به كس پروا ندارد
فدای چشم مست پر خمارم
كه در هر گوشه صد می خانه دارد
سلامی می كنم بر حضرت دوست
جواب من همه پیمانه دارد
گدای معنوی نزد من آنست
كه ذوق صحبت سلطان ندارد
همی گویند: قاسم بت پرستست
بتی دارد، بلی، در خانه دارد
***
به پیش اهل سیادت سعادتی دارد
دلی كه از همه عالم فراغتی دارد
سعادتی دگر اینست كز سلامت دل
بدین عشق و مودت ارادتی دارد
سعادتی كه از این برترست و نیكوتر:
كه با وقوف درین ره شهادتی دارد
درین طریقه روایت تمام نیست و لیك
مگر معین روایت درایتی دارد
چو مست جام شدی مست مستدام شوی
كه جان به شیوه ی عشق استدامتی دارد
تو سر آیت حسنش طلب كن از ذرات
كه سر آیت حسنش سرایتی دارد
چو نام دوست شنید از جهان و جان برخاست
ز شوق دوست، اگر جان به دایتی دارد
كسی كه عاشق صادق بود چو پروانه
میان آتش دل وجد و حالتی دارد
مدام قاسم بیچاره در همه احوال
به وصف روی تو روشن حكایتی دارد
***
دلم از شیوه ی شیرین تو شوری دارد
دیده از طلعت زیبای تو نوری دارد
با خیال تو چه گویم؟ همه شب تا به سحر
دل غم دیده درین وقت حضوری دارد
عاقبت بر سر كوی تو بخواهد سر باخت
دل دیوانه، كه از عشق غروری دارد
دل واعظ ز غم عشق تو آزاد نشد
علت آنست كه در عقل قصوری دارد
تو سلیمان جهانی و دل خسته ی من
به خدا، پیش تو گر قیمت موری دارد
تا كه از تیر جفاها دل من ریش كنی؟
عاشق خسته دگر جان صبوری دارد
دل به سودای تو در ماتم جاویدان رفت
هر كه بینی به جهان ماتم و سوری دارد
همه ذرات جهان مست خرابند از عشق
عشق در جمله ی ذرات ظهوری دارد
سر ببازیم به سودای تو، هم جان بدهیم
قاسم سوخته دل عشق و سروری دارد
***
هر دلی در دو جهان چشم و چراغی دارد
دل ما در دو جهان بی تو فراغی دارد
هیچ جا نیست كه بوی تو بدانجا نرسد
بشنود نكهت آن هر كه دماغی دارد
این همه قصه ی «احییت لكی اعرف» چیست؟
دوست از خلوت جان میل به باغی دارد
باده ای دارد در خم صفا آن دلبر
هر كه را دید از آن باده ایاغی دارد
ما شناسیم كه: آن حال خیالست و محال
صوفی از صومعه گر بانگ كلاغی دارد
سخن حق به همه كس نتوان گفت، اما
عارف آنست كه او حس بلاغی دارد
برساند دل و جان را به مقامات وصال
هر كه از عشق درین راه چراغی دارد
به خدا زود به مقصود رساند جان را
دل، كه از شیوه ی شوق تو الاغی دارد
عاقبت از نظر لطف به مرهم برسد
دل قاسم، كه ز سودای تو داغی دارد
***
جانم از نرگس مخمور تو جاهی دارد
وز عنایات تو دل پشت و پناهی دارد
دل به كوی تو رسیدست، ولی می گذرد
طاعتی كرد، ولی عزم گناهی دارد
جان میان بست یقین بادیه ی حیرت را
مددی می طلبد، روی براهی دارد
به خدا، بر سر كوی تو یقین می دانم
دل چون كوه من، ار قیمت كاهی دارد
حال دل با غم هجران تو خوش خواهد بود
گر چه تنهاست، ولی قصد سپاهی دارد
هر كجا یاد كنم چهره ی زیبای تو را
دل بیچاره ی من ناله و آهی دارد
دیگر از روی رویا قصه ی قاسم بگذشت
بگذر از روی و ریا، روی به شاهی دارد
***
جانم از دولت درد تو دوایی دارد
دلم از صیقل ذكر تو صفایی دارد
هر كه را رو به تو شد جنت جاویدان یافت
دوزخ آنجاست كه رویی و ریایی دارد
عشق سلطان كریمست ولی مصلحتست
بر دل خسته اگر جور و جفایی دارد
دوزخ افسردگی و ظلمت جهلست مدام
جنت آنست كه دل عشق و ولایی دارد
دلم از ظلمت تن نیك به جان آمده است
«جل ذكرك»، ز تو امید جلایی دارد
عاشقی را كه پریشان و مشوش بینی
دم انكار مزن، عشق و هوایی دارد
گر اجابت كنی، ای دوست، نیاز دل و جان
قاسم سوخته دل رو به دعایی دارد
***
در ولای تو دلم حسن وفایی دارد
روی زیبای تو هر لحظه صفایی دارد
عشق مستست، ندانم كه چه خواهد كردن؟
غالبا نیت انگیز بلایی دارد
دل بیچاره ی من بر سر كوی تو رسید
من چه گویم كه چه خوش آب و هوایی دارد؟
هر سحر گه كه وزد باد صبا زان سر كو
بوستان دل من نشو و نمایی دارد
سخت ترسانم ازین هجر ولی شادانم
كز وصال تو دلم برگ و نوایی دارد
عشق مستست به خم خانه و می می نوشد
جام بر كف، همه را بانگ و صلایی دارد
دوست پرسید ز اصحاب كه: قاسم چونست؟
با چنین پایه غم بی و سر پایی دارد
***
من رند خربات مغانم چه توان كرد؟
آشفته و رسوای جهانم چه تواان كرد؟
با یاد سر زلف چو زنجیر تو دایم
در حلقه ی سودازدگانم چه توان كرد؟
پیوسته مرا پیشه همینست كه در عشق
نعره زنم و جامه درانم چه توان كرد؟
ناصح خبری گوید و پیغام و نشانی
من بی خبر از نام و نشانم چه توان كرد؟
من مست شرابم، چو چنینم چه توان گفت؟
من رند خرابم، چو چنانم چه توان كرد؟
واعظ دهدم وعده ی دیدار به فردا
این قصه شنیدن نتوانم، چه توان كرد؟
بر مذهب عشقست دل قاسم مسكین
چون خوشتر ازین راه ندانم چه توان كرد؟
***
تا كه از جور زمان بر جگرم ریش رسد؟
حق به فریاد دل خسته ی درویش رسد
من ز بیگانه نترسم، كه درین راه مرا
هر بلایی كه رسد از قبل خویش رسد
یا رب، این عشق بلاییست، ندانم چه بلاست؟
هر چه پرهیز كنم تیر بلا بیش رسد
دل، كه در حال بلا ثابت و راسخ باشد
چون كه معنیش تمام آمد دعویش رسد
چون نمیرم؟ كه درین آتش غم می سوزم
تیر هجران تو بر جان غم اندیش رسد
دل و جان را به تو دادیم، هم از روز ازل
راضیم از تو، اگر مرهم، اگر نیش رسد
آتشی بود كه در خرمن جان ها افتاد
وقت آنست كه با قاسم دلریش رسد
***
چو عكس مشرق صبح ازل هویدا شد
جمال دوست ز ذرات كون پیدا شد
همیشه خم شراب ازل مصفا بود
ولی به جان و دل ما رسید، اصفا شد
در خزانه ی رحمت به قفل حكمت بود
زمان دولت ما در رسید، دروا شد
به جز در آیینه ی جان ما نكرد ظهور
جمال عشق، كه هم اسم و هم مسما شد
جهان ز پرتو روی حبیب روشن گشت
به جان دوست، كه آن روشنی هم از ما شد
حدیث دوست به بازار كاینات رسید
قیامتی كه نهان بود، آشكارا شد
هزار جان مقدس فدای شاه عرب
كه عیش قاسمی از عشق او مهنا شد
***
تا بكی این دل من واله و شیدا باشد؟
تا بكی در هوس عشق و تمنا باشد؟
دل و جان رفت ز دستم، چه كنم؟ درمان چیست؟
مدد جان و دل از عز تعالا باشد
آن زمانی كه نقاب از رخ خود بگشاید
در دل و دیده ی ما ذوق تماشا باشد
هر كه گیسوی تو را دید دل از دست بداد
در سویدای دلش مایه ی سودا باشد
دایم از حضرت عزت طلبد این دل من:
جام صهبا كشد و جانب صحرا باشد
تو به می خواری ما از سر غفلت منگر
دایما جرعه ی ما لجه ی دریا باشد
باده نوشیدم و بد مستی بی حد كردم
هر كجا باده بنوشند ازین ها باشد
جام او زنده كند جان مرا جاویدان
این هم از نشائه ی آن جام مسیحا باشد
از شرابات خدا زنده ی جاوید شوی
باده گر درد و گر صافی و اصفا باشد
برسی زود به مقصود مراد دل و جان
گر تو را از طرف عشق تقاضا باشد
زود باشد كه بر ایوان معالی برسی
همتت چون طرف جانب بالا باشد
نیك وامانده ی راهی، كه به وقت مردن
دل و جان را غم تسبیح و مصلا باشد
«لا» چه باشد؟ چو نهنگیست درین بحر محیط
بعد ازین خاطر ما جانب الا باشد
گر شبی دورفتم از تو، چه گویم زان شب؟
همه شب تا به سحر بانگ و علالا باشد
هر دلی رو برهی دارد و میلی به كسی
قاسمی خاك ره مهدی مهدا باشد
***
تا به كی خاطر من واله و شیدا باشد؟
در بیابان غمت بی سر و بی پا باشد؟
در بیابان تمنای تو صد جان بجویست
راه عشقست كه بی میل و محابا باشد
دل ما طالب حسنست، چه شاید گفتن؟
حشن عشقست كه او احسن حسنا باشد
رو مگردان تو ازین عشق، كه این عشق خدا
ناگزیریست كه اندر همه اشیا باشد
روز محشر، كه سر از خاك لحد بر دارم
جان و دل را هوس عشق و تولا باشد
گر تو را صفوت جان هست، به انصاف بگو:
عشق و مستوری و مستی چه تمنا باشد؟
عقل اگر علت اولی بود از قول حكیم
عشق اولیست كه او علت اولا باشد
جان شیرین به همه حال بباید دادن
خاصه با درد تو، كان احسن و اولا باشد
گفتم: از عشق چه راهست به عقل؟ ای دل و دین
گفت: قاسم، ز ثری تا به ثریا باشد
***
در قیامت همه كس طالب و جویا باشد
دل ما طالب این قدر معلا باشد
عشق، كان جان و دل و دین ز تو باز استاند
عشق نبود، مگر آن طامه ی كبرا باشد
در جهان گشتم و آفاق سراسر دیدم
ذات انسانست، مكه هم اسم و مسما باشد
هر كه را جان و دلی هست به جانان نزدیك
راحت جان و دلش باده ی حمرا باشد
من، كه با خاك سر كوی تو شوقی دارم
سر كوی تو مرا جنت ماوا باشد
دل و دین برد ز من، جان طلبد، چون سازم؟
هر كجا عشق بود جمله ازین ها باشد
چند گویی تو ازین عقلك بی عقل مدام؟
مثل عشق و خرد پشه و عنقا باشد
من ندانم كه چه حالیست كه پیوسته به جان
دل آشفته ی آن قامت و بالا باشد؟
در صبوحی، كه سر از خاك بر آرند همه
قاسمی بنده ی آن خسرو جان ها باشد
***
طور سینا چه بود؟ سینه ی دانا باشد
دل عاشق چه بود؟ لجه ی دریا باشد
لذت جان طلبی، خاطر فارغ به كف آر
دل عاشق به جهان فارغ و یكتا باشد
من ندانم كه چه حالست؟ كه هر جا كه منم
خاطرم شیفته ی آن قد و بالا باشد
روز محشر، كه سر از خواب گران بردارم
جان من شیفته ی عشق و تولا باشد
بوی عشق تو مرا زنده ی جاویدان كرد
این هم از خاصیت معجز عیسا باشد
دل به دلدار ده و جان گرامی در باز
تا تو را قاعده ی عیش مهنا باشد
قاسم، از عشق مگو قصه به بیگانه دلان
سخن عشق همه رمز و معما باشد
***
گر همه میل دلت جانب سلما باشد
خاطر آشفته ی آن زلف چلیپا باشد
روز محشر، كه بیارد همه كس دست آویز
جان ما را هوس عشق و تمنا باشد
یار می خوردن ما نیست كسی در عالم
كمترین جرعه ی ما لجه ی دریا باشد
یار را جستم و وایافتمش ناگاهی
با كمالی كه همه صورت و معنا باشد
روز محشر، كه سر از خواب گران بردارم
خاطرم را هوس نور تجلا باشد
عاشق روی تو گر خسرو، اگر شیرینست
بنده ی موی تو گر وامق و عذرا باشد
قاسمی؛ قصه ی عشاق ندارد پایان
كمترین شیوه ی او رمز و معما باشد
***
هر كه را در دل و جان عشق و تولا باشد
دل و جان مظهر انوار تجلا باشد
هر كه او غرقه ی اسرار معانی گردد
لاجرم بیت دلش مسجد اقصا باشد
هر كه او مست ز جامات وصال تو شود
فارغ از جام جم و باده ی حمرا باشد
هر كه مستوری و مستی طلبد در ره عشق
این حكایت مگر از علت سودا باشد
هر كه او روی تو را دید زمستان تو شد
تا ابد شیفته و واله و شیدا باشد
هر كه در راه خدا هادی مطلق گردد
مرهم جان و دلش مهدی مهدا باشد
این چنین مرد كه گفتم، به گه روز مصاف
لشكری را بزند، گر تن تنها باشد
هر نسیمی، كه ز كوی تو وزد در عالم
نكهتش بوی گل و عنبر سارا باشد
بر سر كوی تو ما عقل و روان گم كردیم
این هم از خاصیت جودت صهبا باشد
قاسمی، فرصت امروز غنیمت می دان
نقد امروز به از نسیه ی فردا باشد
***
هر كه او را هوس منصب اعلا باشد
قبله ی جان و دلش زلف چلیپا باشد
عاشقی را، كه به همت زد و عالم بگذشت
میل جانش همه با مقصد اقصا باشد
عاشقم، ناله و زاری مرا منع مكن
هر كجا عشق بود شورش و غوغا باشد
گر مرا جانب جنات نباشد میلی
آن هم از خاصیت جودت صهبا باشد
گر مرا در چمن جنت فردوس برید
خاطرم مایل آن ماه دلارا باشد
دل من بحر محیطست، عجب نبود ازو
اگرش موج ثری تا به ثریا باشد
دل، كه آشفته ی آن زلف پریشان نشود
دل نباشد، مگر آن صخره ی سما باشد
رو به محبوب ازل از همه سو آوردن
پیش مستان خدا حسن تولا باشد
قاسمی، دولت جاوید چه باشد؟ دانی؟
هر كه را باده ازین جام مهیا باشد
***
مرا گر اندرون پر نار باشد
ز عشق آن بت دلدار باشد
دلم در عشق بگریزد قیامت
در آن وقتی كه دارا دار باشد
زبون گردد ازین عشق جگر سوز
اگر خود حیدر كرار باشد
چو زلف و روی او بینند مستان
همه شب تا سحر زنهار باشد
مرا گر عقل، اگر جانست، اگر دل
فدای آن بت عیار باشد
نباشد دل زمانی از تو خالی
اگر در خرقه و زنار باشد
از آن شربت، كه قاسم كرد تركیب
مگر در كلبه ی عطار باشد
***
ارنی ولن ترانی راز و نیاز باشد
نزدیك مرد عارف این هر دو باز باشد
گر رهروی، بدانی، ای معدن امانی
بیرون ازین دو منزل دریای راز باشد
در ذرها ببینی انوار حسن جانان
گردیده ی بصیرت فی الجمله باز باشد
گر حكمت شریعت در جان بود ودیعت
در عالم حقیقت با برگ و ساز باشد
سرمایه ی حقیقت عشقست در طریقت
بی عشق هر چه بینی، امر مجاز باشد
روزی اگر ببینم دیدار دلنوازش
آن روز را چه گویم؟ عمر دراز باشد
قاسم نیازمندی دارد بر آستانت
سرمایه ی فقیران سوز و گداز باشد
***
مست و مستور ندیدیم و گر هم باشد
این چنین نادره در ملك جهان كم باشد
پیش ما قصه به تزویر و به قرایی نیست
مرد عاشق بر ما اعلم و احكم باشد
رمز اسرار خدا را نتوان گفت به كس
مگر آن یار، كه او محرم و محرم باشد
این چنین باده كه گفتیم به كس می نرسد
جز از آن یار گرامی، كه مكرم باشد
مظهر جمله ی ذرات شود در دو جهان
مظهر مرتبه ی طینت آدم باشد
راه حق می طلبی، جان و دل و دین در باز
راه نیكوست، اگر عشق مقدم باشد
دمی از دوست گرفتند «نفحنا» گفتند
همدم راز خدا شد كه بر دین دم باشد
بگذر از جان و دل اندر ره توحید و فنا
تا تو را قاعده ی عشق مسلم باشد
جام عشقست مصفا ز كدورت، قاسم
این چنین جام مگر لایق آن جم باشد
***
مطهر ذات و صفت آدم و عالم باشد
جام جم را كه شنیدی دل آدم باشد
در ره عشق فنا باش و سلیم و تسلیم
بعد ازین دعوی عشق از تو مسلم باشد
دل، كه با عشق و محبت نبود محرومست
دل نباشد، به یقین خانه ی ماتم باشد
عاشقی را كه بود در صفت معشوقی
جان او را ز خدا جام دمادم باشد
صفت بخت بلندست و نشان دولت
دل كه در آتش سودای تو خرم باشد
مفتی و صوفی اگر چند سلیمند، اما
صوفی صاف یقینست كه اسلم باشد
در ره عشق فنا شو، ز فنا فانی شو
بعد از آن قاعده ی عشق تو محكم باشد
قاسم، از ساقی جان جام لبالب بستان
هر كه را جام عظیمست معظم باشد
***
تا دل آشفته ی آن زلف پریشان باشد
دل شوریده ی من واله و حیران باشد
روی جان را بتوان دیدن و خرم گشتن
گر دلت آیینه ی نیر عرفان باشد
سر توحید توان گفت بهشیاران؟ نی
بتوان گفت اگر مجلس مستان باشد
هر كه دورست ز معنی به حقیقت دیوست
گر به صورت مثلا یوسف كنعان باشد
ما به سودای تو خواری جهانی بكشیم
حاجیان را چه غم از خار مغیلان باشد؟
هر كه از كوی تو بگریزد و جنت طلبد
غبن فاحش بود، از غبن پشیمان باشد
بر دل خسته ی قاسم ز كرم رحمت كن
كین متاعیست كه در ملك تو ارزان باشد
***
عاشقی را، كه دل از عشق پریشان باشد
بس عجب نبود اگر بی سر و سامان باشد
یا رب، این بحر غم عشق عجایب بحریست!
موج این بحر همه لؤلؤ و مرجان باشد
چو در آیم همگی شورش و مستی گردن
در مقامی كه همه شورش مستان باشد
در قیامت؛ كه سر از خاك لحد بردارم
به جمال تو دلم واله و حیران باشد
به وصالت نرسد صخره ی صما هرگز
اگرش خاصیت لعل بدخشان باشد
آدمی زاده، كه او منطق مرغان گوید
نشود مرغ ولی دشمن مرغان باشد
هر كجا نور جمال تو ببیند قاسم
سر فرو نارد، اگر روضه ی رضوان باشد
***
گر تو را میل دلی سوی دل و جان باشد
جان فدای تو كنم، قصه ی آسان باشد
دل به شادی بدهم، جان و جهان در بازم
گر دلم عید تو را لایق قربان باشد
هر كه جان را به هوای تو نبازد باری
زین سبب عاقبت الامر پشیمان باشد
گر تو گویی: ز سر جان گرامی بگذر
چاره ای نیست، كه جان بنده ی فرمان باشد
هیچ آرام نیارم، نفسی دم نزنم
تا دلم در غم تو واله و حیران باشد
راحت جان خود از دوست طلب كن به یقین
هر كجا دوست بود راحت و ریحان باشد
قاسم از كوی تو بشنید كه: صد جان بجوی
كین متاعیست كه در دور تو ارزان باشد
***
گر دلم عید تو را لایق قربان باشد
اثر بخت نكو، غایت قرب آن باشد
می كه از دست تو نوشم همه نوشانوشست
كمترین جرعه ی من قلزم و عمان باشد
گفت: مستی كه خرابست به مهمان آرید
گفتم: ای جان و جهان، دولت مستان باشد
نفسی محنت مستان چو ببیند، ناچار
زود بگریزد، اگر رستم دستان باشد
گر ببینی سبعی را كه عظیمست و دلیر
روبه ماست، گر از بیشه ی شیران باشد
نشناسد دل من گنج وصال تو كجاست؟
هر كجا هست، ولی طالب و جویان باشد
هر گدایی، كه دمی جرعه ای از جام تو خورد
بر سلاطین جهان خسرو و خاقان باشد
قاسمی لطف تو را دید: دل از دست به داد
بعد از این مسكن او كوی كریمان باشد
***
كسی كه روی تو بیند چگونه شاد نباشد؟
مرید عشق تو، ای دوست، نامراد نباشد
مرا، كه قبله ی جان روی تست اول و آخر
یقین كه خوشتر ازین مبدأ و معاد نباشد
سواد چشم مرا كرده ای قبول به شرطی
كه جز خیال تو نوری درین سواد نباشد
نه من توام، نه تو من، هر چه هست جمله تویی، بس
مكه میل جان موحد به اتحاد نباشد
سماع مجلس رندان خوشست، زاهد خود بین
به رقص آید ازین حال اگر جماد نباشد
یقین كه عاشف صادق سخن ز عقل نگوید
و گر به سهو بگوید به اعتقاد نباشد
به دردهای تو قاسم نهاد دل، چه كند؟ چون
گدای كوی تو را غیر ازین نهاد نباشد
***
نه از خطاست كه در ابروی تو چین باشد
تو نازنینی و ناز تو نازنین نباشد
قیامتست بر آن رخ نقاب زلف، اما
نقاب چون بگشایی قیامت این باشد
بنفشه گر به لطافت شه ریاحینست
به پیش سنبل زلف تو خوشه چین باشد
دوای درد مرا مصلحت نمی بینی
مگر كه مصلحت كار من درین باشد
ز شوق روی تو صوفی روان بر افشاند
به جای دست اگرش جان در آستین باشد
مقیم گوشه خلوت كجا توانم بود؟
مرا كه چشم تو از گوشه در كمین باشد
به هر چه كرد نظر قاسمی جمال تو دید
چنین بود نظری كز سر یقین باشد
***
به پیش درد من درمان چه باشد؟
ز سر بگذر، سر و سامان چه باشد؟
چو پیمان را شكستم باز ساقی
مرا پیمانه ده، پیمان چه باشد؟
گدا آیینه ی احسان شاهست
ز من تاوان مجو، تاوان چه باشد؟
اگر نبود گدا هرگز كه داند
كه محسن كیست یا احسان چه باشد؟
به مصر جان چو یوسف روی بنمود
ازین پس كلبه ی احزان چه باشد؟
چو واجب را ظهوری هست، مظهر
به غیر از عرصه ی امكان چه باشد؟
چنان بگریست از درد تو قاسم
كه پیش اشك او توفان چه باشد؟
***
رنگرز و رنگرزی دیر شد
رنگرز از رنگرزی سیر شد
نقش خمش چون كه صفایی نداشت
رنگرزك خاسر و ادبیر شد
رنگ خمش می نشود هیچ راست
دیر همی جنبد و این دیر شد
همچو كه دردی بته خم نشست
وز غم این رنگرزی پیر شد
اول اول دم اقریر زد
وز دم اقریر بانكیر شد
رنگ خمش چاشنئی چون نیافت
گربه ی ما بر سر او سیر شد
قاسمی از شوق چو فریاد كرد
خاطر صوفی زبر و زیر شد
***
از دولت وصال تو كارم به كام شد
بختم بلند گشت و سعادت غلام شد
از جلوه های حسن تو جانم حیات یافت
با چشم های مست تو عیشم مدام شد
گفتی: سلام ذوق سلامت به دل رسید
این خانه از سلام تو دارالسلام شد
دل را حلال گشت ز عشق تو دم زدن
زان دم كه یاد غیر تو بردن حرام شد
در عمرها صفای تو باشد قرین حال
دل را كه دار كعبه ی وصلت مقام شد
از من برند لمعه ی نور آفتاب و ماه
تا سایه ی تو بر سر من مستدام شد
چون دید زلف و روی تو را قاسمی بهم
در طور كفر و دین همه كارش تمام شد
***
آیینه سبب گشت كه روی تو عیان شد
روی تو سبب بود كه آیینه نهان شد
از شرم رخت گشت نهان آیینه، آری
چون حسن تو را دید كه مشهور جهان شد
یك لمعه ز رخسار تو ناگاه درخشید
جان ها همه زان حالت خوش رقص كنان شد
با حلقه ی گیسوی تو هر كس كه سری داشت
در عاقبت كار ز سودازدگان شد
از نور تجلی رخت هر كه خبر یافت
در لذت دیدار تو از بی خبران شد
سر حلقه ی سودازدگانم من مسكین
مشكین گره زلف تو تا مسكن جان شد
قاسم دل و دین خواست كه در راه تو بازد
از بخت نكو عاقبت الامر همان شد
***
درمان طلب كردم بسی، این درد را درمان نشد
وندر پی سامان شدم، آخر سر و سامان نشد
آمد مه روزه طلب، ما گشنه ایم و تشنه لب
این تشنگی از ما نرفت، شعبان ما شعبان نشد
چندان قدم زد جان ما در عشق آن جانان ما
آسام ما دشوار شد، دشوار ما آسان نشد
ای صوفی رنگین نمد، كی آب استد در سبد؟
راهی نرفتی در رشد، كفر تو تا ایمان نشد
عیدست و قربان، الصلا، گر عاشق یاری بیا
محروم ماند از قرب حق هر جان كه او قربان نشد
راهیست روشن سوی حق، لیكن به قدر مرتبت
هر مسلمی اسلم نگشت، هر سالمی سلمان نشد
در جمله ی اطوار تو با تست یار غار تو
این ماه ازین منزل نرفت، این یوسف از كنعان نشد
آن یار چون همراه شد، فرزین جان ها شاه شد
این عقل سرگردان صفت در حلقه ی مستان نشد
قاسم، حریف وسوه در محنتست و مخمصه
هر احمدی مرسل نگشت، هر موسیئی عمران نشد
***
باز دست عشق قلم را گریبان می كشد
باز جان سوی حریم عز سلطان می كشد
باز در خم خانه ی وحدت ز جام معرفت
روح پاكم جرعها چون بحر عمان می كشد
باز جوهرهای عرفان راز گنج «كنت كنز»
لطف محبوب ازل در رشته ی جان می كشد
با وجود ملك معنی هر زمان خط عدم
كلك همت بر سواد ملك خاقان می كشد
باز بر دیوان بی باكی ذل و جرم من
دست لطف لایزالی كلك غفران می كشد
باز از صف نعال پاس فضل لایزال
جان ما را بر سریر صدر انسان می كشد
در سرای وصل جانان قاسمی را بار داد
زانكه دیرست او كه بر دل بار هجران می كشد
***
شوری از شیوه ی شیرین تو پیدا آمد
آدم از خلوت عزت به تماشا آمد
لمعه ای از رخ زیبای تو بر عالم زد
این همه نور یقین ظاهر و پیدا آمد
قصه ی عشق تو گفتند گروهی با هم
كوه ازین واقعه حیران شد و شیدا آمد
موسی و طور ز سودای تو دیوانه شدند
این چنین واقعه بر طور تجلا آمد
گفت درویش به مجنون كه: بگو، ذكر تو چیست؟
گفت: او راد دلم لیلی و لیلا آمد
هر كه در احسن تقویم بود اول حال
آخر قصه ی او «ثم رددنا» آمد
هر كه را خاطر از ایام بگیرد زنگی
صیقل جان و دلش طلعت سلما آمد
قاسمی چون ز می عشق تو شد مست و خراب
كمترین جرعه ی او لجه ی دریا آمد
***
روی هر كس كه به اندازه ی مرآت آمد
بعد ازین نوبت موسی و مناجات آمد
«یوم تبیض و تسود وجوه» گفتند
معنی نفی مگویید، كه اثبات آمد
روی ناخوش نتوان گفت كه زیبا و نكوست
روی نیكو چه توان گفت كه جنات آمد؟
هر كه دید آن رخ نیكو به مرادی برسید
روی زیبای تو چون قبله ی حاجات آمد
دل ما ساكن درگاه تو خواهد بودن
عزتش دار، كه از بهر مراعات آمد
زهد و تقوی و ورع جمله مقامات نكوست
لیكن اخلاص و یقین مخلص طاعات آمد
قاسمی، قصه ی ترتیب نگه باشد داشت
اول «الحمد» پس آنگاه «تحیات» آمد
***
باده از خم ارادت به سعادت آمد
وقت ایمان شد و هنگام شهادت آمد
ما و آن یار به خلوت سخنی می گفتیم
سر این نكته به «احببت» ارادت آمد
قصه ی جمله جهان را همه كلی دیدیم
عشق بر جمله ی ذرات زیادت آمد
فكر كردیم كه از عشق حكایت نكنیم
فكر عشاق همه خارق عادت آمد
بعد ازین رقص كنان بر در می خانه رویم
بخت وارون شد و ایام سعادت آمد
دیگر از نسبت و انساب مگویید حدیث
عشق فخریست كه او فخر سیادت آمد
بی نقاب آن رخ زیبای تو نا گه بنمود
قاسمی در صف مستان عبادت آمد
***
بر دلم بار غم عشق به غایت آمد
آخر، ای جان جهان، وقت عنایت آمد
سخت آشفته و دلداده و حیران بودیم
شكر كین قصه ی هجران به نهایت آمد
ای دل، از تلخی هجران به چه می اندیشی؟
شاد میباش، كه از وصل حمایت آمد
هست امیدی كه دگر بار به وصلش برسی
چون دلت را مدد نور هدایت آمد
دل جاهل به خداوند نخواهد گروید
گر همه ملك جهان مصحف و آیت آمد
نوری از پرتو رخسار تو در عالم تافت
دم ز آیات مزن، وقت درایت آمد
حال قاسم ببر و بحر جهان وا گفتند
كوه رقصان شد و امواج به غایت آمد
***
آن ماه دل افروز كه رشك قمر آمد
در پرده نهانست ولی پرده در آمد
گل های بساتین همه نالند چو بلبل
چون حسن تو در صحن چمن جلوه گر آمد
هر جا كه تجلی رخت جلوه عیان كرد
بالا شجری، دل حجری، لب شكر آمد
یك لمعه ز رخسار تو در ملك جهان تافت
«صدق» ز دل خرقه و زنار بر آمد
صد بار بكشتند مرا در غم عشقت
هر بار از آن بار دگر زنده تر آمد
هر تیر كه از شست تو آمد، به حقیقت
بر سینه ی عشاق چو شهد و شكر آمد
هر جام كه خوردیم از آن خم دل افروز
در بار دگر جودت او بیشتر آمد
شاید كه بدنیی و به عقبی نكند میل
جانی كه دو عالم بر او مختصر آمد
یاران همه در حالت خوش مست سماعند
كز یار سفر كرده ی قاسم خبر آمد
***
امروز بار دیگر آن ماه دلبر آمد
شادیست جان و دل را كان شاه كشور امد
باز آمد آن قیامت، آن فتنه و علامت
چون ساقیان مهرو، با جام و ساغر آمد
دامی نهاد و دانه، آن دلبر یگانه
آدم به صد بهانه، در دام دلبر آمد
عشق آتشیست سوزان، عقلست مست و حیران
دل در میان هر دو محكوم مضطر آمد
ره بسته نیست، یارا، بگشاده است، اما
هستی ما درین ره سد سكندر آمد
عقل آهوییست حیران، عشقست شیر غران
بگریخت عقل ترسان، عشق غضنفر آمد
با عشق باش، قاسم، كز عشق و شور و مستی
هم دل مؤید آمد، هم جان مظفر آمد
***
باز آفتاب دولت از بام ما بر آمد
عكس جمال ساقی در جام ما در آمد
دیدیم آنچه دیدیم در ضمن جام باده
از دولت وصالش هجران ما سر آمد
عقل اجتهاد جوید، نقل استناد جوید
این عشق لا ابالی از هر دو برتر آمد
محبوب جان و دل ها، نزدیك ماست، اما
هستی ما درین ره سد سكندر آمد
دانی كه بشر حافی از چیست پاك و صافی؟
اول قدم درین ره فرد و قلندر آمد
می دان كه روز آخر از دوست كیست شاكر؟
آن جان كه روز اول از ما و من بر آمد
بر در نشسته بودم، در انتظار رویش
فیض جمال جانان از بام و در در آمد
با نفس گفت: لالا، با روح گفت: بالا
این مؤمن موحد، آن كفر و كافر آمد
سر باختم به سودا، بهر رفیق اعلی
این بود قاسمی را سودی كه بر سر آمد
***
نهال دولتم را گل بر آمد
قیامت شد، كه گل بر منبر آمد
مواعظ گفت، امكا نكته این بود
كه: عشق از هر دو عالم برتر آمد
كسی كز عشق عزت یافت شاهست
سرش بالای چرخ چنبر آمد
جمال عشق را هر كس كه بشناخت
به جوهر از دو عالم بر سر آمد
نیاز جان سر مستان به عشقست
كه جان عود و محبت مجمر آمد
گذشت ایام هجران، جای شكرست
كه دوران وصال ساغر آمد
صفات حسن تو می گفت قاسم
فغان از بلبل بی دل بر آمد
***
چشم بیدار مرا نوبت دیدار آمد
دوست از خلوت جان جانب بازار آمد
قصه در پرده نگوییم، كه آن شاه وجود
خویشتن راز پس پرده خریدار آمد
علم نصرت منصور ز كیوان بگذشت
كه چنین مست و معربد به سردار آمد
منكران در صف انكار تبرز كردند
سنگ ازین واقعه در موطن اقرار آمد
مل تو را دید بسی شورش و مستی ها كرد
گل تو را دید ز سودای تو گل زار آمد
دل و جان دو جهان زنده ی جاویدان شد
حسن آن دوست چو در جلوه به تكرار آمد
قاسم، از مردم محجوب شدی زنهاری
هر كه زنهار تو را دید به زنهار آمد
***
شاد باش، ای دل من، نوبت دیدار آمد
سر نگهدار، كه آن مونس دلدار آمد
یار از خلوت جان جانب بازار رسید
گل به قنطار شد و مشك به خروار آمد
هر كه او وصل تو را یافت به جان خواهان شد
و آنكه هجران تو را دید به زنهار آمد
ای دل، ای دل، چه نشستی؟ منشین، در رقص آی
صبح صادق بدمید، آن بت عیار آمد
هر كه رخسار تو را دید مسلمان شد باز
و آنكه گیسوی تو را در صف كفار آمد
دل آن خواجه، كه انكار حقیقت می كرد
روی زیبای تو را دید به اقرار آمد
سخن سر حقیقت به زبان ها افتاد
دوست از خلوت جان جانب بازار آمد
دل، كه او منكر زنار و چلیپا می بود
دید زلفین تو را، عاشق زنار آمد
هر كه زلفین تو را دید دو عالم بفروخت
قاسمی روی تو را دید خریدار آمد
***
باز، ز خم باده های ناب بر آمد
ناله ی زار از دل رباب بر آمد
بست نقابی بر آن جمال دل افروز
نور جمالش از آن نقاب بر آمد
هستی ما بد حجاب راه، چو بر خاست
از در و دیوار آفتاب بر آمد
محتسبان جان و دل ز دست بدادند
یار به بازار احتساب بر آمد
حسن تو یك جلوه كرد، در همه عالم
ناله ی حیرت ز شیخ و شاب بر آمد
عقد گرفتند از الوف به آحاد
كار جهانی از آن حساب بر آمد
عشق تو بر جان ناتوان نظری كرد
بانگ بلند از ده خراب بر آمد
صورت حسنی ازین میانه چو برخاست
قشر به رنگ همه لباب بر آمد
قاسمی از دل بشست دست، كه آن یار
بر سر بازار بی حجاب بر آمد
***
یار به بازار كاینات بر آمد
نعره ی هیهات از جهات بر آمد
صبح وصالش دمید در همه جایی
هر طرفی بانگ الصلات بر آمد
جمله ی ذرات گشت زنده ی جاوید
آب كه از چشمه ی حیات بر آمد
زلف خوشش سایه كرد، طلعت خورشید
نعره ز كفار سومنات بر آمد
نفس تنزل ببین، كه عین ترقیست
ماه یقین از تنزلات بر آمد
لمعه ی نور قدیم تافت ز كیوان
جمله مرادات محدثات بر آمد
یك نظری كرد دوست جانب امكان
شان مفصل ز مجملات بر آمد
معنی این نكته چیست؟ گر بشناسی
ذات به وصف تعینات بر آمد
شیوه ی شیرین او چو دید به یك بار
قاسمی از صبر و از ثبات بر آمد
***
آن یار چو ناگاه به بازار بر آمد
از هر طرفی مشرق انوار بر آمد
ناگاه تجلی جلالی اثری كرد
از روزنه ی روز شب تار بر آمد
از خانه برون آمد و در خرقه نهان گشت
ناگاه به سر حلقه ی ابرار بر آمد
منصور كجا بود؟ و ندانم كه كجا بود
آن دم كه «انا الحق» ز سردار بر آمد
وصفش نتوان گفت، كه از دیده نهان شد
با خرقه برون رفت و به زنار بر آمد
جانم همه از كار جهان پیچ و گره بود
چون روی تو را دید، همه كار بر آمد
چون روی تو را زلف تو پوشید، به ناگاه
از جمله جهت نعره ی ستار بر آمد
ما منتظر دولت دیدار تو بودیم
ناگه علم وصل ز كهسار بر آمد
قاسم، نتوانی كه دگر گوشه گزینی
چون نور رخش از در و دیوار بر آمد
***
چون ماه من از مشرق انوار بر آمد
كام دلم از لمعه ی دیدار بر آمد
آن ماه دل افروز چو بنمود جمالش
كام دل و جان جمله به یك بار بر آمد
چون نور تجلی خداوند عیان شد
منصور «انا الحق» گو بردار بر آمد
آن نور چو با دار و رسن رفت به یك بار
آتش زته كه گل فخار بر آمد
هر دم سفری دارد و نامی و نشانی
از خانه سفر كرد و به بازار بر آمد
در صومعه و بتكده ها ذكر تو می رفت
«صدق» ز دل خرقه و زنار بر آمد
جان را به حرج داد دل قاسم مسكین
از هر طرفی بانگ خریدار بر آمد
***
چون ماه نو از مشرق انوار بر آمد
فریاد ز اسلام و زكفار بر آمد
حسنت سخنی گفت به گلزار و ریاحین
ریحان به خجالت شد و گل زار بر آمد
عشق تو چو افتاد به سر حلقه ی مستان
از حلقه ی مستان همه انوار بر آمد
شوقت گذری كرد به كاشانه ی رندان
«صدق» ز دل مست و ز هشیار بر آمد
شادند جهانی و چه گویم كه چه شادند؟
زین مشغله كز كه گل فخار بر آمد
زین پیش دو عالم همه ز اغیار تهی بود
چون كرد ظهور این همه اظهار بر آمد
گفتند كه: قاسم طلب وصل تو دارد
در حال و زمان لمعه ی دیدار بر آمد
***
دلدار من از خانه به بازار بر آمد
ناگه به سر كوچه ی خمار بر آمد
گلبانگ «تعالی» بشنیدند روان ها
صد نعره ز تسبیح و ز زنار بر آمد
دعوی بچه تیره فرو رفت به خواری
معنی ز ته كه گل فخار بر آمد
عالم همه روشن شد از آن نور به یك بار
گفتند كه: آن دلبر عیار بر آمد
گفتیم: چو خورشید جمال تو عیانست
«صدق» ز دل مؤمن و كفار بر آمد
گفتم كه: تویی، غیر تو كس نیست به عالم
این نعره هم از طبله ی عطار بر آمد
خورشید رسیدست ز ایمن به دل من
تا از دل قاسم دم اقرار بر آمد
***
دمید صبح سعادت، كه یار باز آمد
هزار شكر كه آن غمگسار باز آمد
دلم، كه بر سر كوی تو راه یافت دمی
به اختیار شد و بخت یار باز امد
خرد، ز جور و جفای تو، از سر كویت
بخشم رفت ولی شرمسار باز آمد
روان ز بیم فراقت گریخت جانب وصل
چو پشه بود و چو شیر شكار باز آمد
پریر دیدم و گفتم: سلام، داد علیك
بخنده گفت كه: آن سو كوار باز آمد
خرد به وادی عشقت سفر گزید، اما
عظیم تند شد و برد بار باز آمد
كسی كه راه به وصل تو برد، در ره عشق
چو صعوه رفت ولی چون هزار باز آمد
هزار شكر كه ایام وصل خواهد بود
گذشت نوبت دی، چون بهار باز آمد
به جان تو كه مده انتظار قاسم را
كه این بلا به سرم ز انتظار باز آمد
***
از كف ساقی جان باده چو در جام آمد
جان بیمار مرا وقت سر انجام آمد
روی بنمود و همه كفر جهان را بزدود
شاد باشید كه آن هادی اسلام آمد
واعظ ما هوس صحبت مستان دارد
در ببندید كه آن عام كالانعام آمد
آخر، ای دوست، نظر كن به دل خسته ی من
مدت هجر شد و نوبت انعام آمد
دانه ی خال تو را دید دلم حیان گشت
عاقبت در هوس دانه ی این دام آمد
دل ز آغاز هوا های تو را می ورزید
شكر چون عاقبت كار به انجام آمد
خاطر قاسم بیچاره نكو خواهد شد
كز پی وسوسه ها نوبت الهام آمد
***
آخر، ای شوخ جهان، عشوه گری با ما چند؟
ما به سودای تو مردیم، خدا را مپسند
در غمت خسته دلان غرقه ی خونند مدام
نفسی بر سرشان آو ببین در چه دمند؟
آن دل از وسوسه ی هر دو جهان آزادست
كه به زنجیر سر زلف تو افتاده ببند
عار داریم ز شاهی به هوای تو، ببین
كه گدایان سر كوی تو چون محتشمند
روی چون ماه تو خواهیم، زهی طالع سعد؛
قد چون سرو تو جوییم، زهی بخت بلند!
بر اسیران سر كوی غمت چون گذری
نظری كن ز سر زلف، كه اهل نظرند
گفتم: از خویش بریدم، به تو پیوند شدم
گفت: احسنت و زهی قاسم نیكو پیوند!
***
در هوایت عاشقان مستمند
روز و شب مدهوش و مست حیرتند
تا كجا خواهد رسیدن حال دل؟
هجر مشكل، یار ما مشكل پسند
یاد وصلش مس جان را كیمیا
خاك پایش چشم جان را سودمند
هر كه رویت دید نیكو بخت شد
وآنكه سودای تو دارد سر بلند
گفته ای: از عاشقان رنجیده ام
تلخ چون شد، یا رب، آن دریای قند؟
دور بودن از رفیقان تا به كی؟
جور كردن بر محبان تا به چند؟
در ره او جان و دین و دل بباز
یاد دار از قاسمی این هر سه پند
***
چنان كه چشم تو در غمزه دلبری داند
سواد زلف سیاهت ستمگری داند
ز لطف نرگس مستت نشان تواند داد
دلی كه سحر مبین در مبصری داند
به صد روان لبت، ای ماهروی، دشنامی
كجا فرو شد؟ اگر حرص مشتری داند
فدای چشم تو صد جان و دل، كه در شوخی
هزار شعبده از عین دلبری داند
ز سوز عشق چنانست دل، كه سربازی
به پیش تیغ غمت كار سرسری داند
هزار دل برباید به طرفة العینی
چنان كه نرگس شوخ تو ساحری داند
حدیث وصف رخت همچو قاسمی گوید
به وجه احسن، اگر كس سخنوری داند
***
مرا اگر تو ندانی حبیب می داند
دوای درد دلم را طبیب می داند
صفیر ما نشناسی، كه زاهد خشكی
لسان فاخته كبك تجیب می داند
شراب عشق بر آشفتگان مجنون ریز
به رغم خواجه، كه خود را لبیب می داند
مگو ز بوی گل و یاسمین به پیش جعل
كه از الطاف گل عندلیب می داند
مگو ز بوی گلستان به پیش آن جعلی
كه بوی حنظله را نشر طیب می داند
مرا به وعده ی وصلش حیات داد حبیب
كه دوست نوبت مرگ رقیب می داند
همیشه وصل تو قاسم به جان و دل طلبد
كه این دعا به اجابت قریب می داند
***
حالت جان مرا پیر مغان می داند
آنكه پیوسته ز پیدا و نهان می داند
همت پیر مغان را چه توان گفت؟ كه او
قیمت راهبر و راهروان می داند
به همه حال اگر نیك و اگر بد باشم
راز من از همه رو جان جهان می داند
گر چه خفتیم و نرفتیم طریقی برشاد
یار ما قصه ی برخیز و بران می داند
ما اگر بی خبرانیم درین ره اما
او ز احوال دل بی خبران می داند
چند گویی كه: چه سانی و چه حالست تو را؟
حال من گر تو ندانی، همه دان می داند
هر چه گفتیم و شنیدیم، یقینست آن یار
همه را سر به سر از نور عیان می داند
عمر بگذشت به بی حاصلی و بی خبری
دوست خود شدت عمر گذران می داند
بر سر كوی تو ساكن شود و جان بازد
قاسمی مصلحت وقت در آن می داند
***
در آن چمن كه تو دیدی گلی به بار نماند
خزان در آمد و سر سبزی بهار نماند
ز پای دار و سر تخت قصه كمتر گوی
كه این كرامت و آن غصه پایدار نماند
ز مستعار جهان مست عار بود حكیم
ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند
تو اختیار به جانان گذار و جان پرور
كه بخت یار شد آن را كه اختیار نماند
چو باد حادثه تن را غبار خواهد كرد
خنك كسی كه ازو بر دلی غبار نماند
حدیث شكر و شكایت كنیم در باقی
كه رنگ لاله فرو ریخت، نوك خار نماند
قرار جان به وصال تو بود قاسم را
ولی چه سود؟ كه آن نیز برقرار نماند
***
منگر به عاشقان، كه ز صد یك نشان نماند
معشوق را ببین كه ز صد یك نشانه ماند
تا آتش هوای تو در دل زبانه زد
ما را زبان همان شد و دیگر زبانه ماند
بر آستان دوست نماندند عاشقان
عاشق كسی بود كه برین آستانه ماند
عمری ز حسن یار سخن در میانه بود
القصه عاقبت سخن اندر میانه ماند
عاشق به مرگ مایل و عاقل بهانه جوی
آن در وصال محو شد، این در بهانه ماند
از جسم در گذر، كه همه بال و پر بسوخت
مرغی كه او مقید این آشیانه ماند
در نور آن جمال فنا گشت قاسمی
آنجا كه نور صبح یقین شد گمان نماند
***
در هیچ زمان غیر به دل راه ندادند
قومی كه مریدند و گروهی كه مرادند
آنها كه كمالات و جمالات تو دیدند
بر خاك همه جبهه ی تسلیم نهادند
در صومعه و مسجد و می خانه رسیدیم
قومی ز تو غمگین و گروهی ز تو شادند
قومی كه دل و دین به هوای تو بدادند
آنها همه شادند، كه از اهل رشادند
مستند به سودای تو در مسكن دل ها
گر اهل بیاضند و گر اهل سوادند
این گنج نها را، كه نهادند درین كوی
بر هیچ كس این سر نهانی نگشادند
قاسم، چو ز اسرار تو رمزی بشنیدند
سلطان سلاطین و فریدون و قبادند
***
چند در مسجد و در صومعه غارت كردند
سبب این بود كه می خانه عمارت كردند
باده گردان شد و ذرات جهان مست شدند
من ندانم كه به ساقی چه اشارت كردند؟
درد و صافی همه خوردند و به چرخ افتادند
صورت حال به «احببت» عبارت كردند
گوهر وصل تو جستند و كسی باز نیافت
گر چه عمری به جهان رو به تجارت كردند
از می صافی رخشنده انارت ها شد
كاسه ای چند درین بزم انارت كردند
هر گناهی كه ز ما خسته دلان آمده بود
جاودان از كرم یار كفارت كردند
چه گنه كرده ام، ای دل، چه خطا افتادست؟
كه از آن مستی و می رو به جهارت كردند
در خرابات مغان زنده دلان چالاك
هر كه هشیار ندیدند زیارت كردند
قاسمی عاشق بیچاره به سودای تو ماند
عاقلان میل بزرگی و صدارت كردند
***
عاشقان را چو صلا جانب می خانه زدند
آتشی بود كه اندر دل دیوانه زدند
در تمنای تو عشاق ز پای افتاده
مست گشتند وز مستی كف مستانه زدند
عكس ساقی چو درین باده ی صافی افتاد
عاشقان در هوست ساغر و پیمانه زدند
عالم آشفته شد، ای دوست، دگر باره، چه بود؟
زلف میگون تو را باز مگر شانه زدند؟
هر سخن كز صفت شمع جمالت گفتند
آتشی بود كه در باطن پروانه زدند
شرمشان نامد از ان یار، كه در عین غرور
طعنه هایی كه بر آن عاشق فرزانه زدند؟
قاسمی، بنده ی آن راه روانم كه ز شوق
قدم صدق درین بادیه مستانه زدند
***
اندرین دور، كه مستان طریقت خوارند
گر چه خوارند ولی خوش دل و برخوردارند
طرفه حالیست كه مستان طریقت مادام
باده از جام بریزند ولی كج دارند
هر كه در راه طریقت به فنایی نرسید
عارفانش به حقیقت به جوی نشمارند
عاشقان سر بنهادند به تسلیم و فنا
عاقلانند كه در بند سر و دستارند
عاقلان از همه سو قصه ی سوسو دارند
عاشقان از همه رو شیفته ی دلدارند
همه شب تا به سحر ورد و دعا می گویند
چشم هایی كه به یادت همه شب بیدارند
قاسمی، هان، سخن عشق بیگانه مگوی
عارفانند كه شایسته ی این اسرارند
***
هر گه كه یار شیوه ی ناز ابتدی كند
عاشق كسی بود كه دل و جان فدی كند
فارغ شد از جهان، به حیات ابد رسید
هر جان معتقد كه به عشق اقتدی كند
از معنی آمدن سوی صورت بدان كه چیست
معشوق «الست» گوید و عاشق بلی كند
غافل مشو، كه مایه ی ظلمات غافلیست
با یاد دوست باش، كه جان را جلی كند
با یاد دوست از بد دشمن فراغتیم
با خود كند كسی كه به عالم بدی كند؟
بیدار شو زقده ی غفلت، كه عشق یار
بعد از وفات قبر تو را مرقدی كند
حسنیست بی نهایت و لطفیست بی دریغ
هنگام فرصتست كه قاسم كدی كند
***
آنان كه به جز روی تو جایی نگرانند
كوته نظرانند و چه كوته نظرانند!
و آنان كه رسیدند ز نامت به نشانی
در عالم حیرت همه بی نام و نشانند
در جای خیال تو اگر اشك در آید
صاحب نظران دردمش از دیده برانند
سكان سر كوی تو ملك دو جهان را
هر چند كه عورند، به یك جو نستانند
در كوی تو گر پای نهم عیب مفرما
عشاق تو مستند، سر از پای ندانند
سرمایه ی شادی جهان مستی عشقست
آنها كه ازین می نچشیدند ندانند
قاسم، سر و جان باختن اندر ره معشوق
شرطست، ولی مردم عاقل نتوانند
***
خرده بینان طریقت همه صرافانند
كه به یك جو درم ناسره را نستانند
دور ماندند ز دیدار تو سودازدگان
همه حیران و عجب مانده كه چون می مانند؟
دل و جان ها ز تو مستند بدان سان كه مپرس
جمله ذرات سراسیمه و سرگردانند
جمله ذرات جهان، كافر و مؤمن، شب و روز
همه از شوق تو مستند و تو را می خوانند
خلق از مرگ گریزان و سراسیمه شوند
عاشقانند كه در روز اجل خندانند
همه عشاق تو، گر لیلی، اگر مجنونند
بنده ی حكم تو، گر خسرو؛ اگر خاقانند
عاشقانت همه یك مذهب و یك دین دارند
اگر از ملك هراتند و گر از كاشنند
جان پاكیزه به دست آر و بگو فاش و مترس
عشق و معشوقه و عاشق همه جان در جانند
قاسمی، نادره ی خلق جهان انسانست
عاشقان از همه سو نادره ی انسانند
***
آب حیوان، كه سكندر طلبش می فرمود
روزی جان خضر گشت و خضر شد خشنود
آب حیوان چه بود؟ زنده ی جاوید شدن
بشنو، ای خواجه، كه در عین شهودی مشهود
در ازل سابقه ی عشق «قسمنا» گفتند
«عوننا الله» خداوند كریمست و ودود
دل ما شیفته ی حسن جهانگیر تو شد
تا جهان هست و جهاندار جهان خواهد بود
من كه از بودن و نابود فراغت دارم
پیش ما قصه مگویید ازین بود و نبود
چون یقین گشت تو را طالب و مطلوب یكیست
طلب اینجا به سر آمد، طرق اینجا مسدود
قاسمی از سر عالم به هوایت برخاست
علم الله كزین جمله تو بودی مقصود
***
ای عشق توام در دو جهان مقصد و مقصود
در طور عدم گشتن من وصل تو موجود
بنمود به عشاق جهان سكه ی مهرت
سیماب سرشك مژه بر روی زراندود
سازم همه در مجلس غمك های تو چون چنگ
سوزم همه بر آتش سودای تو چون عود
اقفال زراندود ز ابواب سعادت
كس جز به مفاتیح هدایات تو نگشود
آخر نظری كن به دل غمزده یك بار
كاندر غم هجران تو یك باره بفرسود
نی نی، چو تو را بر دل من هجر مرادست
با هجر تو دلشادم و با درد تو خشنود
چون شد به تقاضای تو راضی دل قاسم
سودش همه خسران شد و خسران همگی سود
***
بر كهن دیر جهان دوست تجلی فرمود
جمله ذرات محو شد از عین شهود
پرتو فیض تو در عالم امكان درتافت
گشت روشن همه آفاق، زهی پرتو جود!
قیمت عشق ندانی و گریزان گردی
از سر آتش سوزان بگریزی چون دود
میل كلی همه در فكر جهان آمد و بس
دل كه از فكر جهان رست، به كلی آسود
به خرابات جهان آ، كه ببینی روشن
همه جا چنگ و چغانه، همه جا بانگ و سرود
در صف مجلس مستان بنگر، تا بینی
در قیامند و قعودند و ركوعند و سجود
هر دلی از دو جهان رو به مرادی دارد
ما و سودای تو و سكر تو و شكر ودود
عقل می گفت كه: من مبدأ موجوداتم
عشق آمد به میان، گفت: منم اصل وجود
قاسمی، در ره او غافل و افسرده مباش
حاصل عمر نباشد ز زیانی بی سود
***
به یمن دولت محبوب عاقبت محمود
در فسانه ببست و سر قرابه گشود
شراب ناب خداوند ذوالجلال كریم
هزار عقل ربود و هزار جان افزود
حدیث نو بشنو، جلوهای نو می بین
چو مدبران مرو اندر جهان كور و كبود
قدید خواره مشو، گر قدید خوارشوی
زیان كنی و كسی را زیان ندارد سود
بیا به مجلس مستان، ببین چه حالتست؟
زهی سماع اغانی! زهی شراب ودود!
پیاله گفت به ساقی: من از صراحی به
كه او رهین حجابست و من قرین شهود
نشان راه طلب انكسار و مسكینیست
به پیش جمله ی ذرات، در ركوع و سجود
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
كه كان بخت بلندی و طالع مسعود
***
تویی، كه مرهم ریشی و غایت مقصود
جناب حضرت محبوب عاقبت محمود
مرا كه طاقت هجران نمانده است، ای دوست
بیا كه عمر عزیزست، می شود نابود
یقین كه هیچ ندانست قدر عمر عزیز
كسی كه در ره عشقت نكرد ترك وجود
مرا، كه خیل خیال تو یار غار آمد
به روز هیچ نیاسود و شب دمی نغنود
بیا به مجلس رندان عشق و خوش بشنو
هزار ناله ی بربط، هزار نغمه ی عود
شبی خیال رقیبم به خاطر آمد و عقل
خطاب كرد به جان: «بئس وارد المورود»
بیار، ساقی جان، باده ی مصفا را
بده به قاسم مسكین، به رغم شیخ جحود
***
دل آیینه ی صورت و معنیست عجب بود
كان شاهد ما روی درین آیینه ننمود
نه نه، چو صفا نبود هرگز ننماید
در آیینه ی جان صفت شاهد و مشهود
در راه تو عشاق سر از پای ندانند
ای دولت عشاق، زهی مقصد و مقصود
حاجی ز ره كعبه پشیمان شد و برگشت
چون باده نپیمود ره بادیه پیمود
واعظ، بس از این قصه، كه هرگز نستانند
در دار عیار دل ما قلب زراندود
دیگر سخن از شمع و ز پروانه مگویید
با زاهد ما، چون نه ایازست و نه محمود
در راه غمت قاسم بیچاره شب و روز
اندر طلبت در بدر و كوی به كو بود
***
رنگ رزخواست كه خمی كند از كور و كبود
رنگ او راست نشد، حیرت و وحشت افزود
خم اگر تیره شود، صوفی ما طیره مشو
كه درین كاسه همانست كه از خم پالود
زان شرابی كه ازو زنده شود جان و جهان
ساقی جان و جهان بر دل ما می پیمود
جمله دل ها همه مستند چو دیدند این حال
كه صراحی به سجود آمد و جان ها به شهود
باده از خم الهی خور و چندان می خور
كه تو را باز رهاند همه از ننگ وجود
به خرابات جهان واله و سر گردانیم
كس نداند كه چه حالست و چه افتاد و چه بود؟
قاسمی را ز شرابات الهی در ده
ساقی، امروز علی رغم جحودان حسود
***
ز سوز و شوق تو از جان و دل بر آمد دود
چه چاره سازم و درمان من چه خواهد بود؟
به نیم شب، كه همه مست خواب خوش باشند
من و خیال تو و ناله های درد آلود
فراق دوست به یك بار پایمالم كرد
كجاست دولت جاوید و طالع مسعود؟
اگر چه روی بحقند، ره نمی دانند
مقلد و متعصب، چنان كه گبر و یهود
بیا، ز صحبت مستان حق كناره مجوی
زیان كنی و كسی را زیان ندارد سود
نشان حق طلبی، رو به نوع انسان آر
بدان كه قبله ی هر واجدست و هر موجود
ولی به مذهب قاسم ز معرفت دوری
نبود بود شناسی و بود را نابود
***
زلفت شب قدر است، زهی سایه ی ممدود!
رویت مه بدر است، زهی طالع مسعود!
در بادیه ی محنت هجران، شب تاریك
بی نور رخت جان نبرد راه به مقصود
در بادیه و زاویه جز دوست ندیدیم
این راه بدانستم و این بادیه پیمود
از مسكن جان ها گل صد برگ بر آمد
تا سنبل سیراب تو بر برگ سمن سود
از حسن هویدا شود این عشق جهان سوز
این جا بشناسی صفت شاهد و مشهود
یك غمزه ز تو دادن و صد جان و دل از ما
بردند به اقبال تو سودازدگان سود
حیران تو امروز نشد قاسم مسكین
تا هست چنین باشد و تا بود چنین بود
***
ساقیا، نور صبح روی نمود
باده در جام كن به نغمه ی عود
گر دهد درد سر توان كردن
محتسب را به جرعه ای خشنود
چون نمود آن نگار روی به من
من چه گویم مرا چه روی نمود؟
دین ارباب عقل دانش و خیر
مذهب اهل عشق محو وجود
به نعیم جهان فرو ناید
سر رندان عاقبت محمود
زاهدان مست ورد و اورادند
عاشقان در شهود مست ودود
چون دویی از میانه بردارند
جز یكی نیست شاهد و مشهود
آه ازین واعظان خانه سیاه!
داد ازین صوفیان جامه كبود!
چشم او قصد جان قاسم كرد
یاد مستان كه داد باز سرود؟
***
سرمایه ی سعادت ما در دیار بود
ور نه به سعی ما گره از كار كی گشود؟
در دست هر چه هست، كه این درد چاره ساز
با جان آدمی به مثل آتشست و عود
زندی، كه ره به كوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود
بگشای رخ، كه دیر شدست انتظار ما
تا جان بران جمال فشانیم زود زود
از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود
با عقل خواجه گونه بگویید: كای سلیم
سودای یار و آنگه فكر زیان و سود؟
شیداورند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر كس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
***
صد بار فكر كردم و صد راه آزمود
بیچارگیست چاره، زیانست عین سود
فریاد جان ما همه از درد دوریست
گر نیست آتشی ز كجا خاستست دود؟
گر منع یار نیست پس این دور باش چیست؟
گر نیست ماتمی ز چه شد جام ها كبود؟
هستی یار مایه ی شادی جان بسست
عاشق چه قدر دارد، اگر بود، اگر نبود؟
اما از آنكه عاشق بیچاره آینه است
زین روی بود قیمت آیینه را فزود
دل مست حیرتست كه: تدبیر كار چیست؟
جان غرق منتست كه آن یار رو نمود
از دیدها دورود روان می كند مدام
قاسم به یاد وصل تو می خواند این سرود
***
عشقش به خاك بردم و گفتم كه: یا ودود
«ارحم لنا» كه غیر تو كس نیست در وجود
طاقت نداشت نور خرد پیش نار عشق
خود را ز راه تجربه بسیار آزمود
زلف تو جعد شد، همه سر سبز و تازه ایم
خیری ز شب در آمد و در روز درفزود
گر زانكه یار پرده ی عزت برافكند
جان و روان بباز، چه فكر زیان و سود؟
جان ها همه گدایی و دریوزه می كنند
زان جان سرفراز، كه محوست در شهود
یك ساغری ز خم بلا نوش كرده ایم
سودای یار جبه و دستار مار بود
ای جان نازنین، به هوای تو زنده ایم
قاسم به شوق روی تو می خواند این سرود
***
«علم القرآن» ز «الرحمن» چه بود؟
یعنی انسان بود قابل در وجود
مخلص ایجاد و مرآت كمال
رو بانسان دارد این سودا و سود
از ازل بر سر نیاید تا ابد
همچو انسان گوهری از بحر جود
گر ز غفلت راه باطل می روند
رو به حق دارند ترسا و جهود
چنگ می گوید: «اغثنی یا كریم»
عود می گوید: «اعنی یا ودود»
مدتی كز حق نبود آگاه دل
«لم یزل انا سجدنا للقرود»
منت ایزد را كه وارستم ز غیب
قاسمی محوست در عین شهود
***
فتنه در خواب قیامت خفته بود
چشم بیدار تو خوابش در ربود
تا چو گل از پرده بیرون آمدی
در گلستان عام شد بانگ سرود
بر سر بازار جان مست آمدی
مست حیرت ماند جان ها رد شهود
آب رحمت ریختی در جام ما
تا به هر جانب بر آمد بانگ رود
آفتاب عالم آرا جلوه كرد
منبسط شد در جهان ظل ودود
شور و غوغا عام شد در كاینات
تا نقاب از چهره ی معنی گشود
گر خطایی رفت باز آن از كرم
قاسمی باز امدست از هر چه بود
***
فرو ریختی باز در جام جود
به عمدا شرابی كه هوشم ربود
ازین جام تا جرعه ای خورده ام
سرم در سجودست و جان در شهود
درین جام دیدم به عین الیقین
نمودست غیر تو، یعنی نبود
چه غیر و كجا غیر و كو نقش غیر؟
«سوی الله والله ما فی الوجود»
دلم سوخت در عشق و من ساختم
درین سوختن ساختن داشت سود
ببین سوز و سازش كه چون ساختست
تنم را چو چنگ و دلم را چو عود؟
گشادست قاسم زبان را به لاف
چو ساقی سرخم وحدت گشود
***
كسی كه شیوه ی حكمت گرفت گوی ربود
به حكمتست حكایت، نه كار سعی و جهود
به رسم مردم عاقل زبان نگه می دار
كه غافلان حسودند و منكران جحود
ز پیر دهقان بشنو، كه نیك می گوید:
كسی كه تخم نكو كاشت تخم بد ندرود
جهانیان به جهان آب خضر می جویند
و لیك قسمت آن كس شود كه روزی بود
مرا كه بودن و نابود هر دو یكسانست
چه حاصلست ز افسانه های كور و كبود؟
ز روی لطف دلم را به خود پناهی ده
به جاه و حرمت رندان عاقبت محمود
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
كه آفتاب یقینی و شاهد و مشهود
***
«یحبه و یحبونم» چنین فرمود:
كه انعقاد محبت ز جانب ما بود
مگر در آینه ی جان جمال خود را دید
ازان سبب كه همو شاهدست و هم مشهود
بلی حیات ازل داد داد موجودات
كه مبتدای وجودست و منتهای ودود
شرابخانه ی عشقست این جهان و درو
هزار نعره ی مستان، هزار بیت و سرود
ز عكس حب ازل عشق ما هویدا شد
جمال عشق ز یك رو هزار روی نمود
محبت از تو و جان از تو دین و دل از تو
تویی كه بخت بلندی و طالع مسعود
به وهم راه مرو، خویشتن نكو بشناس
كه نیم حبه نیرزد حبیب ناموجود
غلام همت آن خاطرم، كه در ره عشق
كمینه جرعه ی جامش هزار دریا بود
بیا، كه قاسم بیچاره باد پیما شد
به عذر آنكه همه عمر باد می پیمود
***
این عشق و مودت اثر لطف خدا بود
وین جمله عنایت نه به اندازه ما بود
جوری، كه ز تو بر دل غمدیده ی ما رفت
بر شكل بلا بود ولی عین عطا بود
از روز ازل عاشق و شوریده و مستیم
این نیز هم از سابقه ی لطف شما بود
در حال «انا الحق» زد و شد بر سر آن دار
منصور كه سر حلقه ی مستان خدا بود
هر یك دو سه گامی بدویدند و برفتند
گر مست خدا بود و گر مرد هوا بود
هر قصه، كه بینید درین راه خطرناك
زنهار مپرسید كه: چونست و چرا بود؟
دایم دل قاسم به كرم های تو شاد است
شان تو همیشه كرم و صدق و صفا بود
***
گیسوی تو هر چند كمندی ز بلا بود
خوش سلسله ای بود، كه در گردن ما بود
هر حال كه در حسن مودت دل ما داشت
با روی تو، بی شایبه ی روی و ریا بود
از دولت وصلت فلك اندر همه حالی
با عاشق مسكین تو در «طال بقا» بود
در آتش هجران دل من سوخت و لیكن
چون قدر وصال تو ندانست سزا بود
این بلبل جان پیش تر از واقعه ی هجر
از شوق گل روی تو با برگ و نوا بود
جنت طلبد زاهد و ما كوی تو، هیهات!
بنگر كه تفاوت ز كجا تا به كجا بود؟
بشكفت گل روی تو از گفته ی قاسم
چون در نفسش خاصیت باد صباد بود
***
روی زیبای تو چون شمع صفا خواهد بود
دل آشفته ی ما مست بلا خواهد بود
دارد امید دل من به خداوند كریم
هر بلایی كه رسد عین عطا خواهد بود
هر گروهی به سبیلی به خداوند روند
راه ما شیوه ی تسلیم و فنا خواهد بود
در قیامت، كه سر از خاك لحد برداریم
دل شوریده ی ما مست لقا خواهد بود
گر دلم را به رضای تو به صد پاره كنند
دل ما بر سر تسلیم و رضا خواهد بود
دل ما ملك تو آمد، به كرم خوش دارش
مالك الملك تویی، ملك تو را خواهد بود
قاسمی، غیر خدا دل نتوان داد به كس
هر كجا هست خدا هست و خدا خواهد بود
***
مقام ما به سر كوی یار خواهد بود
كه بر بهشت برین اختیار خواهد بود
بهر كجا كه نشینم دمی، ز فرقت تو
ز خون دیده و دل لاله زار خواهد بود
دلم ز دست شد، ای دوست، دستگیری كن
كه رد هوای تو زار و نزار خواهد بود
مرا به هیچ كس امید نیست در دو جهان
ولی به لطف تو امیدوار خواهد بود
به دارا اگر برسی، خوش سلیم باش و مپرس
چه جای دار؟ كه دار العیار خواهد بود
تو را كه منكر عشقی و عاشقان، شك نیست
كه جایگاه تو دارالبوار خواهد بود
بیا و قاسم، ازین ملكت جهان بگذر
كه دار ملك جهان بی مدار خواهد بود
***
تا جهاندار جهاندار جهان خواهد بود
دل ما عاشق آن سرو روان خواهد بود
ما درین دیر مغان بهر نیاز آمده ایم
سر ما خاك ره پیر مغان خواهد بود
«من رآنی» و «رأ الحق» چه سخن می گوید؟
تا تو پیدا نشوی یار نهان خواهد بود
واعظا، قصه ی تقلید بمان، روز وصال
پیش مستان سخن از عین عیان خواهد بود
تا تو از خلوت عز عازم صحرا نشوی
دل ما نعره زنان، جامه دران خواهد بود
تا نبینم رخ زیبای تو شادان نشوم
سینه پر سوز و دلم پر خفقان خواهد بود
قاسمی سر به فدای تو كند، كاندر وصل
سر ما بر تن ما بار گران خواهد بود
***
هر كجا می گذرد دوست، فغان خواهد بود
خاطر اندر پی آن سرو روان خواهد بود
چیست این نور تجلی كه جهان را بگرفت؟
اول و عاقبت كار همان خواهد بود
سر ببازم به هوای تو كه مسكین توام
عاقبت مصلحت كار در آن خواهد بود
دل اگر روی تو را باز نبیند هیهات!
دایما نعره زنان جامه دران خواهد بود
دین و دنیا به غم عشق تو دادم بر باد
هر چه آید، اگرم سود و زیان خواهد بود
ورد جانم صفت قامت و بالای شماست
دل چنین باشد، تا جان و جهان خواهد بود
در مقامی كه حدیث می و معشوق نرفت
تا ابد پایگه گار و خران خواهد بود
عاشقان، نوبت ایمان و شهادت آمد
این هم از دولت آن پیر مغان خواهد بود
عشق می گفت كه: قاسم به چه كارست؟ دریغ
خبر خیر، كه خاطر نگران خواهد بود
***
بعد ازین دلبر ما عربده جو خواهد بود
همه را از همه رو، روی بدو خواهد بود
در قیامت كه ز جان ها همه برهان طلبند
حجت جان من آن روی نكو خواهد بود
چه كند خاطر من؟ صبر و تحمل دارد
تا تو را جور و جفا عادت و خو خواهد بود
تو ازین توبه شكن صورت تقوی مطلب
صورت توبه ی ما سنگ و سبو خواهد بود
اول و آخر جان ها همه او آمد و بس
اول او بود و به آخر همه او خواهد بود
سر «احببت فاعرف» چو شنیدی خوش باش
كه میان تو او یك سر مو خواهد بود
پیش قاسم سخن روی و ریا ممكن نیست
هر چه باشد سخن روی برو خواهد بود
***
گر با تو دمی محرم اسرار توان بود
بر ملك و ملك فایض انوار توان بود
با ابروی تو محرم محراب توان شد
با چشم خوشت ساكن خمار توان بود
با روی تو بر مذهب اسلام توان زیست
با زلف تو در حلقه ی كفار توان بود
با شحنه ی عشقت می توحید توان خورد
با محتسب حكم تو هشیار توان بود
گر بر سر بیمار خود آیی به عیادت
صد سال به امید تو بیمار توان بود
یك آه، كه از جان به هوای تو بر آید
حقا كه به كونین خریدار توان بود
با حفظ تو در دوزخ سوزان بتوان زیست
با یاری تو افع اغیار توان بود
آن بار كه از شدت او كوه ابا كرد
با قوت تو حامل آن بار توان بود
در بادیه ی محنت هجران شب تاریك
با نور رخت قافله سالار توان بود
با لمعه ی تو نیر خورشید توان گشت
با قطره ی تو قلزم ز خار توان بود
گر بر سر بازار جهان جلوه گر آیی
قلاش صفت بر سر بازار توان بود
گر وعده ی دیدار تو در صومعه باشد
تا روز ابد در پس دیوار توان بود
با حكمت تو لذت اسرار توان یافت
با جذبه ی تو سالك اطوار توان بود
با معرفت حسن تو معروف توان گشت
با نقد غمت مالك دینار توان بود
مشكین نفس از شوق تو شد قاسمی، آری
با طیب موالات تو عطار توان بود
***
صاحب قلاده اهل نزاع و غلو بود
كارش نكو بود اگرش جست و جو بود
واعظ، مكن مبالغه، ترسم كه زهد ما
در راه عشق شیوه ی سنگ و سبو بود
آبم ز سر گذشت و دمی دست و پا زدم
ناچار هر كه غرقه شود چاره جو بود
از وصل دور ماند و از یار بی نصیب
هر جان كه در متابعت آرزو بود
گه بت شود تمام و گهی بت شكن شود
اول همو به دست و به آخر همو بود
گر كنج صومعه است و گر دیر سومنات
هر جا كه هست روی دلم سوی او بود
قاسم صفات حسن تو گوید به صد زبان
هر جا سخن ز وجه نكوشد نكو بود
***
چون حسن دلاویز تو در جلوه گری بود
كار دل بیچاره ی من پرده دری بود
در دور رخت یك دل هشیار ندیدیم
این شیوه ز خاصیت دور قمری بود
ای جان جهان، نسبت یاد تو به جانم
چون باد سحر بر رخ گل برگ طری بود
جان و دل و دین برد ز من عشق تو، هیهات!
در غارت عشق تو چنین حمله بری بود!
هر جا كه نظر كرد دلم روی تو را دید
این نیز هم از غایت صاحب نظری بود
درمان وصال تو فنا آمد و دیگر
هر چاره كه كردیم همه حیله گری بود
گفتند كه: قاسم همه از زهد زند لاف
بیچاره خود از تهمت این قصه بری بود
***
گاهی درون پرده ی عزت نهان شود
گاهی هزار پرده به درد، عیان شود
گاهی درون پرده جهانی به هم زند
گاهی برون پرده جهان در جهان شود
گه در طریق عزت امان زمین بود
گاهی درون پرده امام زمان شود
گاهی امین مدرسه و خانقه بود
گاهی امیر كوچه ی دردی كشان بود
گاهی غمش برای دلم ارغنون زند
گاهی به حسن و لطف گل ارغوان شود
او بی نشان و جمله ی عالم نشان اوست
گه در نشان نماید و گه بی نشان شود
گر پرسدم كه قاسم مسكین ما كجاست؟
رویم ازین شرف چو مه آسمان شود
***
از افق مكرمت صبح سعادت دمید
محو مجازات شد، شاه حقیقت رسید
صولت صیت جلال عالم جان را گرفت
صدمت سلطان عشق باز علم بر كشید
چنگ غمش می زند بر دل و هر تاره ای
كشف روان می كند، معنی حبل الورید
ساقی جان می دهد باده به جام مدام
مطرب دل می زند نعره ی هل من مزید
راه به وحدت نبرد، هر كه نشد در طلب
جمله ی ذرات را از دل و از جان مرید
بر سر بازار عشق سود كسی كرد كو
شادی عالم بداد، محنت و ماتم خرید
در حرم وصل یار خسته دلی بار یافت
كز همه خلق جهان بار ملامت كشید
قفل در معرفت هستی بی حاصلست
هر كه ز خود نیست شد حاصلش آمد كلید
وصلت الله یافت قاسم و ناگاه یافت
زآنكه به شمشیر «لا» از همه عالم برید
***
تعینات جهان در میان بیم و امید
ز آسمان به زمین وز ذره تا خورشید
همه به رغبت خود در جهان كون فساد
كمال خود طلبد از خدای خود جاوید
كمال خاك نبات و كمال او حیوان
كمال حیوان انسان، كه اوست اصل نوید
كمال انسان باشد بلوغ حضرت حق
كه اوست اصل مرادات و مخلص امید
به قول قاسمی ار باز دانی این معنی
گذشت قصر جلالت ز قیصر و جمشید
***
دل ما باده طلب كرد و شرابش برسید
برسد چون برسد سابقه ی حبل ورید
زان زمانی كه تو را دیدم و دانستم باز
دل و جانم به هوای تو ز اغیار رمید
دل ما ساكن درگاه تو خواهد بودن
عزتش دار، كه بیچاره سعیدست و شهید
كرمی باشد، اگر زنده ی جاوید كنی
دل عشاق كه در عشق فریدند و وحید
عاشقانت همه بر خاك نهادند جبین
چون ز پیشانی تو صبح سعادت بدمید
گر دل ما به هوایت طلبی، هم دل ماست
دل ما كز همه عالم به هوایت ببرید
قاسمی، قصه ی هجران نتوان گفت به كس
كین چنین قصه به عالم نتوان گفت و شنید
***
صبح ازل ز مشرق انوار بر دمید
از نور روی یار به ما لمعه ای رسید
ایام هجر یار ز اندازه در گذشت
صبحی ز نو بر آمد و روزی ز نو دمید
هر جایگه كه نور رخ یار جلوه كرد
آنجا مرید راه جنیدست و بایزید
ای دل بیا و قصه ی هجرانیان مگو
همراه عشق شو، كه مرا دست و هم مرید
هر جا كه جرعه نوش خدا باده ای خورد
از كاینات بانگ برآید كه: «بر مزید»
دل در حجاب پرده ی پندار مانده بود
عشقت رسید و پرده ی پندار ما درید
قاسم به آرزوی تو رفت از جهان برون
وا حسرتا كه یك گل ازین بوستان نچید!
***
منم و چشم رمد دیده و نور خورشید
بتور روشن، به همه حال، مرا چشم امید
روی زیبای تو فرخنده و رخشان دیدم
بی نصیبست ازین عین عیان چشم سفید
سرما خاك ره درد كشان خواهد بود
واعظ، افسانه مفرما، كه نمانی جاوید
قدح باده به دست آر، اگر دست دهد
خوشتر از تخت فریدون وز تاج جمشید
تا به یكی در هوس قصر معلا بودن؟
قصر جان را تو به دست آر و مجو قصر مشید
راه را اهل طریقت به مشقت رفتند
تو فراغت بنشسته به میان گل و بید
گشت هجران تو بر خاطر قاسم ممدود
این چنین قصه ی ممدود به عالم كه شنید؟
***
نعم الفقیه، حال مدرس كجا رسید؟
در وصف حق نه هیچ سخن گفت و نه شنید
حظ از حواس داشت، ز معنی نداشت جان
نقش جهان بدید ولی جان جان ندید
هر لحظه ای تجلی نو می رسد ز یار
این راه عشق جمله مزیدست در مزید
پندار ما حجاب شد اندر طریق یار
عشقت رسید و پرده ی پندار ما درید
گر مشربی نداری و قفل تو محكمست
این قفل را نیافت كسی در جهان كلید
از حق به حق طریقه ی پاكست و روشنست
روشن شود كسی كه بدین روشنی رسید
حیران روی تست جهانی چو قاسمی
مست هوای تست، اگر شاه، اگر عبید
***
«یحبهم» ز چه رو گشت آن مراد مرید؟
مگر در آینه ی جان جمال خود را دید؟
جمیل بود محب جمال خود دایم
هزار گونه گل از بوستان خود می چید
زمان زمان ز خدا در جهان جان خبرست
كه عارفان نفروشند تازه را بقدید
اگر به ناز محبت رسی به سوزانی
میان آتش عرفان قلاده ی تقلید
خلاف نفس و هوی ورد رهروان آمد
نه مرد راه بود هر كه زین جهاد جهید
سعادت دو جهان یافت، زنده شد جاوید
دلی كه ملك دو عالم فروخت عشق خرید
امید قاسم بیدل وصال جانان بود
هزار شكر كه جانش بدین مراد رسید
***
طریق توبه و تقوی شكستم تا چه پیش آید؟
میان مجلس رندان نشستم تا چه پیش آید؟
میان زاهدان محبوس بودم روزكی چندی
بحمدالله ازان زندان بجستم تا چه پیش آید؟
كنون در مجلس رندان برای كاسه ای دردی
هزاران شیشه ی تقوی شكستم تا چه پیش آید؟
مرا گویی كه: این تقوی حجاب راه تست، اما
ز قید توبه و تقوی برستم تا چه پیش آید؟
شرابی داده ای ما را، عجب پر شور و پر غوغا
كنون مخمور ازان جان الستم تا چه پیش آید؟
مثال ماه اندر سی، هلال آسا شدم آخر
کنون چون حوت سر گردان نشستم تا چه پیش آید؟
طریق توبه و تقوی شكستم بارها، قاسم
به پیری این نمی آید ز رستم تا چه پیش آید؟
***
بانگ مستان خرابات فنا می آید
راست بشنو، ز سر صدق و صفا می آید
دل ما زنده شد از نكهت باد سحری
بوی یوسف زدم باد صبا می آید
روی بر خاک نهم، جامه درانم از شوق
آن زمان كان شه بی روی و ریا می آید
هر كسی بر سر كوی تو ز زمستی آیند
جان ما از سر تسلیم و رضا می آید
دید بیمار فراقیم و شفا می طلبیم
بر سر آن یار گرامی به شفا می آید
یار با این دل شوریده چه طالع دارد
كه بلاها همه بر جانب ما می آید؟
هله! ای قاسم بیدل، به بلا تن در ده
هر چه آید همه از پیش خدا می آید
***
بوی سنبل ز دم باد صبا می آید
خوشدلم هر چه از آن یار به ما می آید
عشق می آمد و سر مست و خرامان می گفت:
بر حذر باش! كه آشوب و بلا می آید
عالم از نور تجلی الهی پر شد
از دم ویش قرن بوی خدا می آید
جان فدای رخ آن یار گرانمایه، كه او
بر سر صفه ی مستان به صفا می آید
حكمتی هست درین حال بگویم كه: مدام
تیر دلدوز تو بر سینه ی ما می آید
هر جفایی كه كنی بر دل بیچاره ی من
از جفاهای توام بوی وفا می آید
دوش آشفته به كوی تو رسیدم گفتند:
قاسم بیدل حیران ز كجا می آید؟
***
بوی عشق از نفس باد صبا می آید
شادمانم كه ازو بوی ولا می آید
باد از كوی تو می آید و ما خوشوقتیم
غم و اندوه گذشتست و صفا می آید
باد می آید و بر روی تو جان می بخشد
راحت جان من رند گدا می آید
دل هر كس طرفی دارد و میل و هوسی
دل ما مست لقا، راه فنا می آید
یوسف از دیده ی یعقوب بنا گه گم شد
ناله از جان و دلش وا اسافا می آید
نیست هشیار كسی، جمله ی یاران مستند
كز در میكده گلبانگ صلا می آید
قاسمی، دور مشو، زانكه ز نزدیك و ز دور
همه جا نعره ی مستان خدا می آید
***
از خم صفا جام می ناب بیارید
گر شمع ندارید به مهتاب بیارید
محراب دل و جان رخ آن ماه حجازیست
روی دل و جان جانب محراب بیارید
آن زلف پریشان همه آیات نكوییست
هر جا كه حدیثیست درین باب بیارید
ما تشنه لبانیم درین بادیه ی عشق
آخر خبری زان گل سیراب بیارید
هر كس كه شود درد مرا موجب درمان
فی الجمله، اگر شیخ، اگر شاب بیارید
از بهر دوا جام صفایی به من آرید
تأخیر روا نیست، با شتاب بیارید
قاسم، می توحید حیوة دل و جانست
جامی دو سه دیگر ز می ناب بیارید
***
از خم صفا باده ی چون قند بیارید
با نغمه ی نوروز و نهاوند بیارید
هر چند كه بس نادر و نایاب و عزیزست
ای ساده دلان، یك دل خرسند بیارید
توت، ار چه لطیفست، ولی موجب صفراست
آلوی بخارا ز سمرقند بیارید
در دست دوای دل بیچاره ی درویش
از پند مگویید ولی بند بیارید
والله و یمین الله! ما وو بتو داریم
از بهر قسم مصحف سوگند بیارید
در جام محبت نه خمارست و نه مستی
از چند مگویید، كه هر چند بیارید
***
خانه ی ما روضه شد، چون مقدم روان رسید
دیده روشن شد، چو بوی یوسف كنعان رسید
قصه ی عشق زلیخا را كجا پنهان كنم؟
كین حكایت از سواد مصر تا صنعان رسید
پیش ازین در شهر جان ها رفته بودی لایزال
شهر ایمن گشت، اكنون سنجق سلطان رسید
ساقیا، تا ذكر هشیاران نگویی بعد ازین
وقت هشیاران برفت و نوبت مستان رسید
ساقیا، ما را پیاپی ده قدح، كز فضل یار
حالت هجران گذشت و نوبت احسان رسید
چند گویی؟ واعظ، آخر از خدا شرمی بدار
نوبت جان در گذشت و نوبت جانان رسید
قاسمی، تا چند می نالی ز درد دل؟ بگو:
دردها بگذشت، اكنون نوبت درمان رسید
***
درد مرا نوبت درمان رسید
كار من از عشق به سامان رسید
شكر خدا راست كه از لطف او
یوسف گم گشته به كنعان رسید
دیو از این عصه كناری گرفت
كوكبه ی فر سلیمان رسید
این دل من در طلبش راست رفت
راست به سر چشمه ی حیوان رسید
درد سری داد فراق حبیب
عاقبة الامر به پایان رسید
بر دلم از غصه ی هجران او
محنت و اندوه فراوان رسید
قاسمی از غصه ی فرعون رست
شاد بمان، موسی و عمران رسید
***
موسی به كوه طور به نور عیان رسید
توفیق وصل یار عنان در عنان رسید
شادند اهل عالم و هنگام شادیست
كاندر زمانه مهدی آخر زمان رسید
آسوده ایم و خاطر ما شاد و خرمست
چون فیض فضل یار جهان در جهان رسید
سر خداست آدم و ابلیس كور بود
هر سر كه سر بدید به گنج نهان رسید
سری كه كاینات به جان طالب ویند
منت خدای را كه به ما رایگان رسید
ما ناگهان به كوی خرابات سر زدیم
چون جذب یار بر دل مت ناگهان رسید
بشنید هر كه گوش و دلی داشت، قاسمی
گلبانگ وصل او، كه به كون و مكان رسید
***
دل ز داروخانه ی دردت دوا دارد امید
چشم جان از خاك پایت توتیا دارد امید
زاهدان از دولت درد تو غافل مانده اند
این سعادت را ز عشقت جان ما دارد امید
روز و شب درد و جفاهای تو می خواهد دلم
راستی را دولت بی منتها دارد امید
خسته ی تیغ غمت را كی بود مرحم طمع؟
دردمند عشق تو درمان چرا دارد امید؟
بارها در خون نشست این دل ز تیر غمزه ات
بازش اندر خون نشان، گر خون بها دارد امید
جان گدایی می كند درد از تو وین نبود عجب
گر گدایی رحمتی از پادشا دارد امید
آفرین بر همت قاسم، كه از ملك دو كون
منصب خاك سر كوی تو را دارد امید
***
هر كه را جرعه ی می داد بسر گردانید
هر كه را داد قدح زیر و زبر گردانید
قدحی دیگر از آن جان و جهان می خواهم
هر كرازان قدحی داد سمر گردانید
بنده ی آن می صافی دلاویز توام
كه مرا در نفسی اهل نظر گردانید
شوری از شیوه ی شیرین تو رد شهر افتاد
عالمی را همه پر شهد و شكر گردانید
روی ما تیرگیی داشت، به رویت چو رسید
روی ما را ز خوشی رشگ قمر گردانید
همه جا ذكر جمالست و جلالست و كمال
ورق عشق تو هر چند كه برگردانید
جان حیات ابدی یافت، دل از هجران رست
هر كه جان را بر تیغ تو سپر گردانید
بی دل و دین شد و سر گشته و حیران آمد
هر كه از دایره ی عشق تو سر گردانید
در بیابان تمنای تو گریان شب و روز
قاسم از دیده بسی لؤلؤ تر گردانید
***
صفیر مرغ جان اسرار گوید
و لیكن با دل بیدار گوید
پشیمان گردد اندر آخر كار
كه سر گنج را با مار گوید
سخن از عشق گفتن ناروا نیست
به شرط آنكه با مقدار گوید
چرا باید سخن گفتن به كوری
كه چون بشنید از آن زنهار گوید؟
ولی در لعنتست آن كور مغرور
كه فخر انبیا را عار گوید
چه گویی قصه ی آن كور مشرك
كه او انكار را اقرار گوید؟
محمد گفته باشد در حقیقت
حدیثی را كه یار غار گوید
سخن های مقلد بی فروغست
اگر یك بار، اگر صد بار گوید
بگیرد گوش و بینی مرد عارف
جعل چون قصه ی گلزار گوید
عجب حالی كه یك قطره ازین بحر
حدیث قلزم ز خار گوید
چو عشق مست شد ناكام و ناچار
حدیث خانه در بازار گوید
درین میدان چه جای سر؟ كه صوفی
حدیث از جبه و دستار گوید
ز یك بحرست این لؤلؤی شهوار
اگر مولا، اگر عطار گوید
چو قاسم در بقای او فنا شد
سخن از واحد القهار گوید
***
دلم از قصه ی هجران چه گوید؟
ازین هجران بی پایان چه گوید؟
سخن ها دارد اندر سر، و لیكن
ز بیم شحنه ی سلطان چه گوید؟
همه حسنست و احسانست آن یار
كسی از حسن و از احسان چه گوید؟
مرا گویی نشانی ده از آن وصل
دل از جنات جاویدان چه گوید؟
حریفان جمله مستان خرابند
در و دیوار و شادروان چه گوید؟
مرا از دل همی پرسی، چه گویم؟
كسی از خانه ی ویران چه گوید؟
چو قاسم شاه شد در چاه عالم
ازین چاه و ازین زندان چه گوید؟
***
در پس آیینه چیست باز نمایید
در رخ آیینه روبروی شمایید
در پس آیینه حكمتست و معانی
در رخ آیینه در مقام لقایید
گر طربی هست در حمایت عشقید
ور طلبی هست در امام خدایید
یار درین مجلسست، چون كه بدیدید
زنگ ز آیینه های دل بزدایید
چون كه بلا نفی غیر یار نگردید
در ظلمات حجاب از چه بلایید؟
بانگ زند ابر در بساط بساطین:
كای گل و ریحان شما ز اصل ز مایید
در بن دیوار همچو سایه میفتید
بر سر گردون چو آفتاب بر آیید
مدحت عشاق این كه بیش ز بیشید
در خور زهاد این كه كم ز كم آیید
قاسمی از وصل یار لذت جان یافت
در طلب آیید، هر كه اهل صفایید
***
با ما سخن از خرقه و سجاده مگویید
از ما به جز از شیوه ی مستانه مجویید
در كعبه به هر چار جهت رو بهم آرند
در دایره ی وحدت حق روی برویید
گر خاصه ی عشقید به جز عشق مدانید
گر عاشق یارید به جز یار مگویید
یك منزل دیگر ز لب جوی به دریاست
در لجه ی دریا طرف جوی مجویید
گر عاشق یارید درین كو بخرامید
گر گلبن عشقید درین روضه برویید
از كس مهراسید كه در حفظ خدایید
خود را بشناسید، كه زیبا و نكویید
بیرون ز شما نیست، اگر صورت و معنیست
زنهار! كه از جانب بیهوده مپویید
قاسم، ره تقلید خیالست و محالست
در باغ جهان گلبن تقلید مبویید
***
از باده ی گلگون قدری هست بگویید
در شهر چو زیبا قمری هست بگویید
ما را خبری نیست، كه مستان خرابیم
گر زانكه شما را خبری هست بگویید
در دیر مغان، نیم شبان، در شب تاریك
جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
ای زاهد مغرور، مكن منع من از عشق
گر تیر بلا را سپری هست بگویید
عشقست كه بابای جهانست به تحقیق
جز عشق كسی را پدری هست؟ بگویید
در عشق تو دل ها همه چون آتش گرمند
دل گرم تر از من دگری هست؟ بگویید
آن دور رخ و زلف تو غارتگر دل هاست
در دور و تسلسل نظری هست؟ بگویید
در باغ لطافت، كه چراغ همه دل هاست
شیرین ثمری، بر شجری هست؟ بگویید
در مصر جهان دل نگرانیم چو یعقوب
گر یوسف زرین كمری هست بگویید
در بادیه ی هجر بماندم شب تاریك
گر تیره شبم را سحری هست بگویید
در كشتن قاسم، كه دلش مست و خرابست
بالاشجری، دل حجری هست؟ بگویید
***
از پیر مغان گر خبری هست بگویید
از باده اگر ما حضری هست بگویید
تا چند ملامت كه خطیرست ره عشق؟
گر تیر فضا را سپری هست بگویید
پران ز پر عشق شد این جان بلا دوست
جز عشق اگر بال و پری هست بگویید
در بادیه ی محنت هجران شب تاریک
جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
جز مستی عشاق، كه آن سد عظیمست
در راه محبت خطری هست؟ بگویید
از خطه ی امكان طرف حضرت واجب
جز راه فنا رهگذری هست؟ بگویید
با ما خبری نیست، كه مستان خرابیم
گر زانكه شما را خبری هست بگویید
قاسم، رخ و زلفش همه دورست و تسلسل
در دور و تسلسل نظری هست؟ بگویید
***
در مجلس ما جز سخن یار مگویید
با حضرت آن یار ز اغیار مگویید
در قلزم توحید همه غرق فنایند
از جوشش آن قلزم ز خار مگویید
در دار و مدارید، ندانم كه چه دارید؟
اسرار خدا جز بسر دار مگویید
در چرخ صفا، رقص كنان، مست خدایید
از گردش این گنبد دوار مگویید
گر رند خراباتی و قلاش طریقید
از واقعه ی جبه و دستار مگویید
این خانه ی عشقست و درو قصه ی پنهان
هان! این سخن خانه به بازار مگویید
از قاعده ی كعبه و بت خانه گذشتیم
با ما سخن از خرقه و زنار مگویید
سرگشته و آشفته و مستیم و معربد
این بی ادبی ها بر آن یار مگویید
قاسم، سخن عشق به هر جا كه شنیدید
اقرار بیارید و ز انكار مگویید
***
گدایی می كنم زان یار دلبر
گهی بر بام باشم، گاه بر در
مرا دل با خراباتست دایم
چه گویم قصه ی محراب و منبر؟
نسیم زلف مشكین تو سازد
دماغ جان مشتاقان معطر
اگر حلاج وار از سر نترسی
تو هم منصور باشی، هم مظفر
غلام حضرت یارم، كه باشد
غلام رای او خورشید انور
قلندر باش، اگر همراه عشقی
قلندر را حریفش هم قلندر
حدیث عشق گوید جان قاسم
در آن وقتی كه اید جان به خنجر
***
هله! ای دوست بیا باده بخور، غصه مخور
هر كه او باده نخوردست ازین كوچه بدر
عشق ما را به خرابات حقایق برساند
این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر
بیش ازین منتظر یار به غفلت منشین
جهد آن كن كه درین راه شوی ز اهل نظر
دلم از دست ببردی و ز پا افتادم
تو همه حیرت جان آمدی و رشك قمر
من ندیدم چو تو محبوب بدین غایت حسن
از كجا میرسی، ای دوست، چنین تازه و تر؟
هر كه او روی تو را دید دلش خرم شد
نگزیند به همه ملك جهان یار دگر
عشق در خانه ی جان آمد و قاسم می گفت:
نرود تا نكند خانه ی ما زیر و زبر
***
اول ثبوت عرش، پس آنگه جلوس یار
این نكته را بدان و مثل را بیاد دار
آن دم كه عرش و فرش نبود و خدای بود
آن دم مقر عز به كجا بود اختیار؟
این رمز چیست؟ حاصل این قصه بازگو
این را تو هم ندانی و مثل تو صد هزار
حق بر عروش جمله ی ذرات مستویست
این نكته را ببین تو، ولی سر نگاه دار
دل عرش اعظمست خدا را، به اتفاق
آنجاست دار سلطنت، آنجاست یار غار
تا چند ناله می كنی از سوز و درد دل؟
خواهی ز درد دل برهی، دل بدو سپار
تا چند رد موافقت نفس راهزن؟
خواهی كه جان ز غم ببری، دست از او مدار
در انتظار وعده ی فردا بسوختی
نقدست وصل یار، چه حاجت به انتظار؟
آخر به صد زبان مقر آمد به عجز خویش
قاسم، ز شكرهای ایادی بی شمار
***
ای جان جهان، ساقی جان، رطل گران دار
از صومعه جان را بسر دیر مغان آر
چون نكته ی اسرار خرابات بدانی
این نكته ی اسرار ز اغیار نگه دار
سرهای سران را ببریدند برین گنج
تا دم نزند هیچ كس از پرده ی اسرار
گر طالب سرید ز سر قصه مگویید
سر را نتوان برد درین كوچه به سربار
ای جان و جهان، پرده ز رخسار برافكن
تا چاك زنم پیش رخت پرده ی پندار
منصور چو بردار همی رفت عجب گفت:
دیار به غیر از تو ندیدیم درین دار
تا بر سر بازار جهان جلوه گر آمد
خود بود فروشنده و خود بود خریدار
چون عشق قرین نیست چه مسجد، چه صوامع؟
چون نور یقین نیست، چه تسبیح، چه زنار؟
جان و دل و دین، صبر و خرد برد به غارت
فی الجمله عجب جمله برست آن بت عیار!
زاهد نتواند كه كند ترك سر خویش
در لانه ی عصفور كه دیدست سر مار؟
یك لمعه ز رخسار تو در دیر مغان تافت
از لات و هبل نیز بر آمد دم اقرار
در هجر تو سیلاب سرشكم مددی كرد
والله كه چه خشنودم ازین ابر گهربار!
در مجلس ما قصه ی ناموس مخوانید
من فارغم از سر، چه كشم زحمت دستار؟
ما در دو جهان روی تمنا به تو داریم
رستیم به سودای تو از عالم غدار
قاسم سفری كرد ز صورت به معانی
هم ناسك ادیان شد و هم سالك اطوار
***
بیا، بیا، كه غریبیم و عاشقیم و نزار
بیا، بیا، كه نداریم بی تو صبر و قرار
بیا، كه بی تو ز افراط آرزومندی
مرا دلیست درو صد هزار شعله ی نار
به داغ عشق تو دل را هزار عز و شرف
ز جلوه های تو جان را هزار استظهار
به فرض آنكه جهان از قصور پاك شود
محال صرف بود فیض غافر و غفار
مباش غره به گلگونه ی بهار، ای دل
كه در خزان نتوان یافتن گلی بر بار
طریق عقل مقلد، فغان دارا گیر
حدیث عشق مشعبد، هزار دار و مدار
همیشه خاطر قاسم بورد و ذكر شماست
برین حدیث گواهست عالم الاسرار
***
جام جمست این دل بیچاره، گوش دار
تا در كشم به گوش تو این در شاهوار
یعنی مدار خسته دل عاشقان مست
من زار و تن نزار و دل ناتوان نزار
آن یار حاضرست، نمی بینیش چرا؟
ای جان غم رسیده خرابی و شرمسار
جان تو غافلست ز محبوب لم یزل
بر جان غافلانه ی خود ماتمی بدار
آهن دلی مكن، چو سپر، زانكه در جهان
كس را به جان ز تیغ اجل نیست زینهار
خواهی كه جانت از غم ایام وارهد
زاهد ز در برون كن و شاهد ز در بر آر
قاسم، صبور باش درین درد سوزناك
از غیر در گذر، دل و جان را بدو سپار
***
در داستان عشق تقصی نمود یار
تكرار عشق كرد هزاران هزار بار
دستار و خرقها گر و جام باده شد
تا لمعه ی جمال تو دیدند آشكار
بردار بی مدار جهان اعتماد نیست
حسن وفا مجوی ازین دار بی مدار
بعد از وفات من چو به خاكم گذر كنی
از خاك تربتم شنوی ناله های زار
زین سان كه حسن روی تو در جلوه آمدست
گر از جهان خروش برآید عجب مدار
در شهر می خرامی و جان ها بر آتشست
زان زلف تا بدار و زان چشم پر خمار
قاسم، اگر تو طالب راهی و عاشقی
چون جان طلب كنند، بده جان و سر مخار
***
درد سری می دهد زحمت رنج خمار
زهد برون كن ز سر، ساقی جان را در آر
جان جهان را طلب، ملك عیان را طلب
جان جهان باقیست، ملك جهان مستعار
چون همه جان و دلت لایق آن حضرتست
دل بر الله بر، دیده بر آن راه دار
در صفت هر كسی رفت حكایت بسی
هیچ نپرسی سخن از صفت یار غار؟
چند روی غافلی، بر سر آب و گلی؟
سر زرقیبان ببر، سر ز حبیبان برآر
هر كس در گوشه ای، باشد با توشه ای
ما و فراق جبیب، خسته دل و سوگوار
هر دل و هر حالتی، دارد از آن راحتی
قاسمی و گوشه ای، درد دل بی قرار
***
رو خرقه گرو كن، دل و دلدار به دست آر
ما عاشق یاریم، چه جای سر و دستار؟
در كه گل فخار جهان باده بجوشست
اینست مگر خاصیت كه گل فخار؟
آنجا كه رسد عشق خداوند به دل ها
از كافر صد ساله بر آید دم افرار
در غار جهان، كان همه سرمایه ی سوداست
ما طالب یاریم، نه وابسته ی اغیار
سودی نكند واعظ ازین قبله دو دیدن
ما عاشق بازاری و تو عاشق بازار
رو عشق به دست آر و یقین دان كه درین راه
سودی نكند زهد تو با دلبر عیار
قاسم، سببی باید و توفیق و زمانی
تا در ثمین بركشی از قلزم زخار
***
ساقیا، مست خرابیم، به ما جامی آر
پیش ما شیشه ی می آر ولی عذر میآر
ساقیا، مستم و شوریده، نمی دانم چیست؟
جام جمشیده به من ده، كه خرابم ز خمار
ساقیا، لطف كن و باده ی صافی در ده
صاف اگر نیست، بیا، دردی دردی به من آر
ساقیا، باده بیاور، كه خرابیم همه
مرد هشیار برین در مگذاری، زنهار!
كار از شیخی و مولا صفتی ناید راست
جهد آن كن كه به یك بار ببری زنار
جهد كن، جهد، كه خود را بشناسی به یقین
كه به غیر از تو درین دار ندیدم دیار
قاسمی، كشته ی آن یار شو و كم زن باش
چو تویی را به چنین حال كه آرد بشمار؟
***
ساقی، بیار باده، كه تلخست انتظار
چون من خمار می شوم، از بهر من خم آر
با عشق باش و همدم و همراز عشق باش
دل در جهان مبند، كه داریست بی مدار
از عشق واممان، كه زیان در زیان كنی
همراه عشق باش، كه شیریست در شكار
در حال زار ما به تكبر نظر مكن
تو مست رای خویشی و ما مست روی یار
ای عقل چاره ساز، كه ترسیده ای ز سر
سر بایدت به كوچه ی عشاق، سر مدار
قاسم به داغ لاله رخان رفت و رسته است
برتر بتش همیشه ریاحین لاله زار
***
ساقی، بیار باده ی گل رنگ خوشگوار
ماییم و جام باده و گلبانگ گیر و دار
هر كس كه درد عشق تو با خویشتن نبرد
در روز حشر وقت حسابست شرمسار
روی جهانیان به مفری و ملجائیست
عاشق به اختیار ز خود می كند فرار
طغیان حال ما همه با كفر می كشد
عارف كسی بود كه شریعت كند شعار
ساقی، رسید نوبت شادی و خرمی
جامی به عاشقان ده از آن خمر بی خمار
یا رب، چه حالتست كه هر جا كه هست هست
عشاق در میانه و معشوق بر كنار؟
در دار زاهدان سخن عشق كمترست
قاسم سفر گزید ازین دار بی مدار
***
سینه مجروحست و عقل آشفته، خاطر بی قرار
دیده گریانست و جان مشتاق و دل امیدوار
عشق خونریزست و من حیران و صبرم منهزم
تیر مژگان تیز و چشمش مست و زلفش تابدار
آه دردآلود دارم، چون ننالم؟ آه! آه!
جان غم فرسود دارم، چون نگریم زار زار؟
گفت: خاك راه من شو، پای بر چشمت نهم
خاك شد چشم رهی در شاهراه انتظار
واعظ از حد می برد، یا رب، بر افكن پرده اش
تا ببینند اهل عالم كفر پنهان آشكار
جان باقی عشق می بخشد، حیات از عشق جوی
جان جاویدان نكوتر تا حیات مستعار
شاهدان اندر میان زاهدان تدبیر چیست؟
قاسمی: جویای گل هرگز نیندیشد ز خار
***
عزت عشق بود و غیرت یار
كه ندادند منكران را بار
بسط بحر حیات عرفان بود
كه گشادند كافران زنار
دار را چون بدید گفت حسین:
«لیس فی الدار غیرنا دیار»
چند از افسانه های نو و كهن؟
پیش ما این سخن میآر و می آر
فقر یعنی فنای صرف كند
نقد قلب تو را تمام عیار
چون عیارت تمام گشت، تمام
تاج بر سر نه و علم بر دار
تا به كی بر كنار بحر محیط
تشنه و زار همچو بو تیمار؟
در سماع خدای دست افشان
كه جهان را به تست استظهار
قاسمی از كجا و زاهد خشك؟
با الهی، بلای بد وادار
***
غلطی نیست در حساب و شمار
صد هزارست و صد هزار هزار
برجنید این سخن چو تافت بگفت:
«لیس فی جبتی سوی الجبار»
آن دگر چون بدید روشن، گفت:
«لیس فی الدار غیرنا دیار»
لمعه ی عشق اگر شود ظاهر
همه مؤمن شوند اهل تتار
تو به اقرار خوی كن، ای دل
راه كفرست راه استنكار
عقل روشن ازوست روشندل
دل و جان را به دوست استبصار
نظری كن، ز روی لطف و كرم
كه جهان را به تست استظهار
تو به غفلت نشسته ای شب و روز
گنج برداشت از میان اغیار
هر چه هست از برای تست همه
قاسمی را شعار و استشعار
***
قصه ای نو رسید از اسرار:
«لیس فی الدار غیركم دیار»
عقل در مدعای دارا گیر
عشق بر مقتضای دار و مدار
بسط بحر حیات باسط بود
كه گشادند مشركان زنار
دارا چون بدید گفت حسین:
«لیس فی الدار غیره دیار»
چند از افسانه های نو و كهن؟
پیش ما این سخن میار و می آر
نیست ممكن وجود كافر و كفر
بی تجلی قاهر و قهار
بی تجلی جلوه های علیم
دل و جان نیست واقف اسرار
بی بلا راه عشق ممكن نیست
گنج با ماردان و گل با خار
قاسمی، سر مگو بنا اهلان
كه ندارند تاب این گفتار
***
لاف عرفان می زند آن زاهد لاغر شكار
نغمه ی ققنوس را با جقبق عقعق چه كار؟
حس نداری، گر ندانی بوی دوزخ از بهشت
خوار باشی، گر گل و نسرین نمی دانی ز خار
صوفی ما در طلب چون گوی می گردد بسر
مهره ی گل را نمی داند ز در شاهوار
صوفی ما خواست تا با گنج مخفی پی برد
در حقیقت گنج مخفی را نمی داند ز مار
گفته بودی: در بروی ما ببندد آن رقیب
آخر ای جان و جهان، ما را درین درها مدار
بارها رفتم به درگاه تو، كس بارم نداد
یافت جان خسته ام در حضرتت این بار بار
ناصحا با ما سخن از عقل سر گردان مگوی
عاشقی فخرست و ما از عاقلی داریم عار
جانت اندر خواب غفلت مرد و غافل مانده ای
ساعتی بر خیز و رسم ماتم جان را بدار
قاسمی را جام ده، ساقی، كه وقت فرصتست
عاشقان را باده فرما، عاقلان را انتظار
***
ماییم و جام باده و سودای آن نگار
هر كس مناسب گهر خود گرفت یار
ای دوست، انتظار مفرما، كه بعد ازین
دل را نه صبر ماند، نه آرام و نه قرار
گو صید عشق خواهی آهو دلی مكن
همراه عشق باش، كه شیریست در شكار
هر كس كه جان نبازد در ابتلای عشق
در روز حشر باشد از دوست شرمسار
جان را مدد فرست، كه جانم به لب رسید
از صبر بی نهایت و اندوه بی شمار
چون هر چه كاشتی و ازان تخم بدروی
گر نیك مرد راهی، رو تخم بدمكار
قاسم، در آن مقام كه ذكر فنا رود
از ما درین شمار نگیرند اعتبار
***
مشربم عذبست و مطرب عشق و ساقی یار غار
وقت من خوش، بخت من خوش، جام می بی انتظار
بس كه چشمم ریخت گوهر از مقالات رقیب
در میان كنج عزت گنج دارم در كنار
این مگو: كز عاشقی جور فراوان می كشم
گنج با مارست و گل با خار و مستی با خمار
یك سخن بشنو ز مستان طریقت، یك سخن
گر تو سرداری درین كوی حقیقت سر مدار
چند گویی: عاقبت در عشق سر خواهیم باخت؟
زین حدیث سرسری هم عاقبت شرمی بدار
چون ز عیاران این ره بود منصور، از وله
آن رسن حبل الله آمد، دار او دار العیار
ساقیا، جامی دو سه در ده، كه نیك آشفته ایم
باده در جامست و دل مشتاق و جان امیدوار
باغبانا، هر چه خواهی كاشت آن خواهی درود
گر نكو كاری درین ره، تخم های بد مكار
گر تو از بستان عشقی، همچو بلبل ناله كن
همچو گل رقاص باش و همچو نرگس جام دار
ای دل، اندر فكر جان چندین چرا پیچیده ای؟
از سر جان در گذر، جان را به جانان واگذار
گر پس از من بر سر خاكم خرامی ساعتی
بشنوی از تربت من ناله های زار زار
اندرین ره جز و وكل محتاج یك دیگر شدند
عنكبوتی می شود پیغمبری را پرده دار
چون تو در میدان مشتاقان سر باز آمدی
جای سربازیست ای جا، سر بباز و سر مخار
قاسمی را محنتی چندست، كان كس را مباد
درد بیماری و فرقت، درد غربت، درد یار
***
مشكین كلاله را چو بر افكند آن نگار
از هر طرف بر آمد فریاد زینهار!
در سلك عاشقان به كرم آن حبیب دل
ما را شمار كرد، زهی لطف بی شمار
امسال نیز محرم سر خدا نشد
چون خواجه خوش دلست به افسانه های پار؟
اسرار دوست هر چه شنیدی امانتست
ای دل، اگر امینی، امانت نگاه دار
دریا و در شنیده ای، اما ندیده ای
دریای جان دلست و سخن در شاهوار
با پیشوای شهر بگویید: كای سلیم
با ترس سر میآ و درین كوچه سر مدار
تا چند سر به جهل بر آری؟ مكن چنین
سر را به دل فرو بر و از دوست سر بر آر
ای جان من مكوش به هجران كه بعد ازین
دل را نه صبر ماند، نه آرام و نه قرار
قاسم به صد نیاز دل و شوق دوستی
مستان چشم تست، زهی چشم پر خمار!
***
منم و عشق سركش عیار
«ثانی اثنین اذهما فی الغار»
عشق چه بود؟ بگو: بلای عظیم
عقل چه بود؟ بگو كه: دارا دار
اول و آخر زمین و زمان
كه جهان را به تست استظهار
تو اگر حاضری، مشو غافل
جام گل رنگ باده را به كف آر
پیش ما آر جام سرمستان
تا به بازیم عالمی به قمار
ساقیا دیر شد كه مخموریم
بهر دفع خمار باده خم آر
هر كسی را عیار معلومست
قاسم و شیشه ی تمام عیار
***
هر كه هشیار درین دیر مغانش مگذار
سر تسلیم ندارد، سرش از تن بردار
من همان لحظه به دریای یقین تو رسم
كه دلم ابر كرم گردد و چشمم در بار
ساقی، از روز ازل بنده ی مسكین توایم
دفع مخموری ما جام رها كن، خم آر
هر كسی را ز شرابات خدا بخش رسید
زاهد آمد كه: مرا بخش و لیكن خروار
هر كه منصور شد، او جام «انا الحق» برداشت
چون تو منصور شدی جام «انا الحق» بردار
گر ز مستان حقی، در ره تحقیق و یقین
باده می نوش ولی كاسه ی مستان مشمار
قاسمی، در دو جهان برخور ازان یار نكو
تا نهم نام تو در هر دو جهان برخوردار
***
اگر چه خسرو عالم شوی و گر فغفور
به نام نیك توان بود در جهان مشهور
خلیفه زاده ی حقی به صورت و معنی
به پنج روزه ی فانی چرا شوی مغرور؟
شراب خاص خدانوش كن، كه نوشت باد!
چه جای بانگ دف و نای و نغمه ی طنبور؟
خدای یار همه عاشقان رهرو باد!
به حق جعفر صادق، به عزت طیفور
كسی كجاست به عالم كه عذر من خواهد؟
شبست و نعره ی مستی و موسیم بر طور
تو خوش بخفته به خوابی و یار بیدارست
قسم به جان تو، ای جان، ندارمت معذور
ز روی عقل عیان چشم قاسمی دیدست
حبیب چون مه تابان، رقیب ازین در دور
***
پیش ما قصه ی شوقست و شهودست و حضور
در نهان خانه ی وحدت همه نورست و سرور
بر سر راه تولا همه شادی و طرب
در بیابان تمنا همه حسبان و غرور
شادمانم كه به كوی تو گذر خواهم كرد
ترسم از عشق كه گوید كه: ازین درگه دور!
بس عجب مانده ام، ای جان و جهان، در صفتت
كه تو كان نمكی وز تو جهانی در شور
چه عجب باشد اگر صید تو گردد دل ها؟
عشق چون باز نجیب آمد و جان ها عصفور
خوش «انا الحق» گو و بر دار سلامت برشو
چون كشیدی تو ازین جام شراب منصور
قاسم از جام تو مستست و خراب افتادست
كه بهش باز نیاید بگه نغمه ی صور
***
در كهن دیر زمان جمله فریبست و غرور
وقت آن شد كه زنم خیمه به صحرای سرور
صفت شیوه ی «احببت» شنید این دل مست
علم عشق بر افراخت به صحرای ظهور
آن چنان مست خرابم به خرابات امروز
كه بهش باز نیایم به گه نغمه ی صور
صفت نور تو را دید ورای انوار
ورد جان و دل ما گشت كه: «یا نورالنور»
ای دل، از هستی خود یك قدمی بیرون نه
تا وشد در نفسی جرم و گناهت مغفور
حالت هستی تو خانه ی دل كرد خراب
هان و هان! تا نشوی باز بهستی مغرور
قاسم، از جنت و فردوس مگو، كان شه را
جنتی هست، كه آنجا نه قصورست و نه حور
***
كار بی همكار سخت و راه بی همراه دور
دست بی دینار عور و چشم بی دیدار كور
هر كسی در قدر حال خود به راهی می روند
چشم وحدت در شهود و جان كثرت در غرور
چشم جانت گر شود روشن، ببینی در زمان
شرع با تقلید زور و روی با تحقیق نور
پیش ارباب حقیقت نكته ای بس روشنست
شرع بی تحقیق رفتن غایت زورست، زور
حاضر اوقات باش و چشم حق بین بر گمار
تا چو موسی رهروی باشی درین اطوار طور
در بیابان فنا حیران و سرگردان شدیم
عفو از آن تست، بر ما عفو فرما، یا غفور
عالمی را نیست گرداند، ز هستی قاسمی
گر دمی بر جوشد این توفان وحدت از تنور
***
امكان صبر نیست، ز سر گیرم این نفیر
دل رفت و صبر رفت، خدایا، تو دست گیر
مطرب، بیا و نغمه ی روحانیان بزن
ساقی، بیا، ز خم صفا كاسه ای بگیر
از خم بپرش قصه ی مستی، كه خم می
دارد صد آفتاب دل افروز در ضمیر
پیر مغان مرا به خرابات ره نمود
در حال سجده كردم و گفتم كه: یا مجیر
چون بازگشت جمله ی جان ها به سوی تست
«یا منتهی المنایا، یا غایة المصیر»!
جویای كوی تست توانا و ناتوان
حیران روی تست، اگر شاه، اگر فقیر
گویند: قاسمی به كه دادست جان و دل؟
سلطان بی وزیر و شهشناه بی نظیر
***
چو نازنین جهانی به حسن خویش به ناز
كه پیش ناز تو میرم به صد هزار نیاز
دلم غریب هوای دیار تست، بیا
دمی به حال غریب دیار خود پرداز
گرم به روضه ی صدر جنان برند چه سود؟
كه دل به جانب كوی تو می كند پرواز
ز چشم مست تو مستم، كه اهل صومعه را
درید پرده ی تقوی به غمزه ی غماز
چو شمع آتش عشقست در دلم، لیكن
به ذكر و فكر توام در میان سوز و گداز
به نور دیده ی محمود می توان دیدن
اشعه ی لمعات جمال حسن ایاز
بگفتم: از غم عشق تو سوختم، چه كنم؟
به خنده گفت كه: قاسم، برو به سوز و بساز
***
ماییم و حضرت تو و صد سوز و صد نیاز
ای عشق چاره ساز جگر سوز جان گداز
تو در غنای مطلق و ما در فنای محض
جان ها در آرزوی تو، ای عشق چاره ساز
گفتم كه: سر ببازم بر آستان تو
گفتا كه: هر چه بازی، می باز و كج مباز
آن یار ظاهرست و در اعیان مقررست
در كسوت حقیقت و در صورت مجاز
با ترس و بیم باش، كه عشقست بت شكن
امیدوار باش، كه وصلست دلنواز
قومی ز شوق روی تو در لذت مدام
جمعی به جست و جوی تو در روزه و نماز
كوتاه كرده ایم حكایت ز هر چه بود
اما به سان زلف تو گشت این سخن دراز
نارنج گفت: رنج ندارم به هیچ روی
گفتند: سبز باشی و خوشبوی و سرفراز
هر كس نیازمند كسی شد به صورتی
قاسم نیاز برد به درگاه بی نیاز
***
با زلف و رخت مست مدامیم شب و روز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع برافروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
از باده ی پارینه بدان مستی امروز
ما خرقه ی مانوس به صد پاره دریدیم
زاهد، تو برو خرقه ی تزویر و ریادوز
امروز كه مهمان منست آن دل و دلدار
ای چنگ، دمی ساز كن، ای عود، همی سوز
امید چنانست دلم را به خداوند
در پیش رخت چاك زنم خرقه ی پیروز
المنة لله كه زمستان به سر آمد
هنگام بهار آمد و شد نكهت نوروز
زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟
از قول بداندیش و حكایات بدآموز
عشقست به دل عاشق آشفته ی قاسم
از بخت بلند آمد و از طالع فیروز
***
فكر عقل از حد گذشت، ای عشق، آتش برفروز
هر كجا یابی نشان هستی ما را بسوز
با وجود آنكه دیرا جرعه ی جام منست
بر لب دریای حیرت با لب خشكم هنوز
با خیال زلف و رویت هست و حیران مانده ام
هیچ می پرسی كه چون می آوری شب ها به روز؟
مصلحت بینست عقل و خانه پردازست عشق
بس عجب افتاده است: این خرقه دوز، آن خرقه سوز!
زود ساكت گشت واعظ، «خفف الله» گفتمش
گر چه داند عقل كان رعنا نمی داند رموز
عزت هر كس به قدر همت والای اوست
زاهدان را سایه ی طوبی و ما را دلفروز
عشق ورزیدن بدین قاسمی در شرع عشق
عاشقان را جایز آمد، زاهدان را لایجوز
***
دلم در عشق ناپرواست امروز
ز جانان در سرم سوداست امروز
گدایان را ازین معنی خبر نیست
كه: سلطان جهان با ماست امروز
ز انوار تجلی جمالش
جهان پر شور و پر غوغاست امروز
دویی را از میان برداشت محبوب
دل از كون و مكان یكتاست امروز
ندارد خاطرم پروای اغیار
كه چون پروانه ناپرواست امروز
درین بودم كه: قاسم را چه شد حال؟
كه گم گشتست و ناپیداست امروز
خطاب آمد كه: آن حیران مسكین
میان بحر غرق ماست امروز
***
از لب لعل توام كار به كامست امروز
فلكم بنده و خورشید غلامست امروز
هر كه قانون شفای دل خود می طلبد
از اشارات منش كار به كامست امروز
خسرو مصر جهان شاهد یوسف روییست
كه مهش بنده و خورشید بدامست امروز
مجلش عشق نهاده است و می اندر داده
سخن عقل درین بزم حرامست امروز
پیش ازین حالت دل مستی و هشیاری بود
از می ساقی جان مست مدامست امروز
یار چون شد متكلم، تورها كن كلمات
خام ریشی و حكایات تو خامست امروز
قاسمی، فاش مكن قصه ی اسرار ازل
سر نگه دار، كه غوغای عوامست امروز
***
سید سادات عالم غیر انسان نیست كس
زاهد افسرده دل از دور می راند فرس
هر دلی در مظهری دیده ست این انوار را
آدم اندر «علم الاسماء» و موسی در قبس
سر وحدت را توان گفتن به نزدیكان راه
در میان مجلس ما گر نباشد خرمگس
دوست اندر محملست و جان به جانان واصلست
من چه دانم كز چه رو فریاد می راند جرس؟
بشنو، ای مرغ عزیز آشنای شهر قدس
چون تو مرغ زیركی، چون اوفتادی در قفس؟
در میان خشكسال معرفت ماندی، دریغ!
همچو طفل مكتب و از جهل می خوانی عبس
گر تو مرد رهروی و ذوق عرفان دیده ای
در حقیقت دزد جان را باز دانی از عسس
هر كسی را در جهان دل در هوایی ثابتست
این دل مسكین هوای عاشقی دارد هوس
قاسمی، چون روی در آیینه داری، لاجرم
روی در آیینه داری و نگه داری نفس
***
ز چشم گوشه نشینان نشان سودا پرس
سواد زلفش از آشفتگان شیدا پرس
كمال ذوق زمستان بی دل و دین جوی
نشان شوق ز رندان بی سر و پا پرس
در آن زمان كه بر اندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
علاج علت دل را ز ارغنون بشنو
دوای درد كهن را ز جام صهبا پرس
كمال سحر مبین، طرز غارت دل و دین
ز چشم شیوه گر مست شوخ شهلا پرس
طریق عشق و مودت ز جان قاسم جوی
نشان در شهین از درون دریا پرس
***
گر كسی مست خرابست زمستانش پرس
هر كه را جان و دلی هست ز جانانش پرس
عشق ایمان حقیقیست درین دیر فنا
هر كه دعوی فنا كرد ز ایمانش پرس
دل، كه از زلف پریشان دم آهسته زند
زود از آشفتگی زلف پریشانش پرس
هر كه گوید كه: به تحقیق و یقین انسانم
در میان سخن از جوهر انسانش پرس
هر كه گوید كه: بدان یار شناسا شده ام
رو بدو آور و از شیوه ی عرفانش پرس
عید و نوروز جهان جمله طفیل رخ تست
هر كه دم می زند از عید ز قربانش پرس
داغ سودای تو دارد دل قاسم شب و روز
صورت حال دل از دیده ی گریانش پرس
***
از ما حكایت می و پیر مغانه پرس
از زاهدان حكایت تسبیح و شانه پرس
او را دجان ما همه مستی و عاشقیست
از صوفیان حكایت ورد شبانه پرس
از باده ی تو مست خرابیم و بیخودیم
افسانه ی زمانه ز اهل زمانه پرس
از دست رفته ایم و ز یا اوفتاده ایم
از مرد كار قصه ی این كارخانه پرس
با هر كه خر بود سخن از پایگاه گوی
مرغان عشق را صفت آشیانه پرس
از دام و دانه فارغ و آزاد آمدیم
مرغ حریص را سخن از دام و دانه پرس
قاسم، به جاهلان سخن تازیان مگوی
از جاهلان سخن به سر تازیانه پرس
***
دلی دارم ز سودایش پر آتش
دلم گرمست و جان گرمست و سرخوش
چه سازم؟ چاره ی كارم چه باشد؟
كه از هجران دلی دارم مشوش
گهی كز وصل جانان یاد آرم
ز خون دل شود رویم منفش
گروهی اهل عاداتند و رسمند
گهی در فكر ریش و گاه در فش
تو، تا زنهار، از آن دو نان نباشی
كه ایشان جمله نادانند واعمش
به كوی عاشقان بنشین و خوش باش
به هر حالت كه صافی بهتر از غش
چنان زد آتشم، قاسم، زبانه
كه ره بین خرد نشناخت غورش
***
تو شمع مجلسی در بزم جان باش
بیا، می نوش و میر عاشقان باش
مرنجان دل ز من، استغفرالله!
خطا كردم كه گفتم: مهربان باش
خیانت در طریق عشق كفرست
درین ره گر امینی در امان باش
اگر خالص شوی چون زر و گرنه
میان بوتهای امتحان باش
میان مجلس مستان مستور
سبك روحی كن، اما سرگران باش
تو را چون بحر می گوید: به ما آی
به سوی بحر چون سیل روان باش
در آخر منزل ما بی نشانیست
در اول نیز، قاسم، بی نشان باش
***
جان هوادار تو شد، فاش مكن اسرارش
دل به سودای تو افتاد، گرامی دارش
عشق یاغی شد و با ما سر غارت دارد
وصل را گو كه: عنایت كن و وامگذارش
مبتدی را به كرم جرعه تصدق فرما
منتهی را مده آن جرعه ولی خم آرش
آنكه در شیوه ی عرفان حق خود را بشناخت
گر همه نیر چرخست، منه مقدارش
دل من خسته ی زلفین كمان ابروییست
در چنین حال مگر هم تو كنی تیمارش
یا رب، این مرغ اجل طرفه عجایب مرغیست
خورد خون همه و سرخ نشد منقارش
قاسم از جان حقیقت خبری باز نیافت
هر كه را نیست به دل داعیه ی دیدارش
***
خواجه مستست، ببین در سر و در دستارش
لطف فرما و زمانی ز كرم باز آرش
بر سر كوی تو هر كس كه رسد مست شود
گویی از باده سرشتند در و دیوارش
پیش رویت ز خجالت ننماید خورشید
پرتو روی تو چون می شكند بازارش
ای دل، ای دل، تو به هر كس كه رسی در ره عشق
چون درو معرفتی نیست، عدم پندارش
گر مغی در ره حق دعوی اسلام كند
نكنی باور ازو، تا نبری زنارش
هر كه را نور یقین نیست عجب مرده دلیست!
عشق می گوید و من می شنوم گفتارش
گر سخن تند كند راهروی در ره عشق
چون ز مستان خرابست، مسلم دارش
عاشقان را همه درد از تو و درمان از تو
هر كه بیمار تو شد هم تو كنی تیمارش
قاسمی، گفته ی مردم همگی روی و ریاست
رهرو آنست كه پاكیزه بود كردارش
***
بر كنار طاس گردون زد هلال انگشت دوش
عاشقان را مژده ی ایام عید آمد به گوش
ماه نو را بر فلك دانی قران به هر چه بود؟
عید شد، یعنی ز جام زر شراب لعل نوش
می فروشی، هر چه هست، از خود فروشی بهترست
چند عیب می فروشان می كنی ای خود فروش؟
پرده از عیب كسان برداشتن نبود هنر
گر نیاری پاك شستن عیبشان، باری خموش!
هرزه گویی و جهان گردی نه كار عارفست
كیست عارف؟ رهرو بنشسته، سر تا پا به هوش
گر چه نتوانی به كوشش دامن مردان گرفت
كاهلی بگذار و چندانی كه بتوانی به كوش
***
بنده از دوست سئوالی به صفا كردم دوش
قصه ی سر تو را چند بود این سرپوش؟
عاشقان در رخ زیبای تو حیران شده اند
همه مستند، نه مدهوش و لیكن خاموش
صفت باده اگر زاهد ما بشناسد
همه با چنگ و دف آید به در باده فروش
صوفی ما اگر از جام تو شوری دارد
سخن مردم خود بین نكند دیگر گوش
صفت طالع عشاق ز اندازه گذشت
چون خورد باده همه ملك و ملك گوید: نوش!
گر تو حق را همه جا حاضر و ناظر دانی
آخر، ای خواجه، متاعی كه نداری مفروش
باده ام دادی و دل بردی و جان افزودی
قاسمی حلقه به گوشان تو را حلقه به گوش
***
پهلوی خوانان غزل می خواند دوش
او به خود مشغول و جان ها در خروش
در حقیقت جمله ی جان ها یكیست
از حقیقت برگرفتم روی پوش
عاشقان در جام می مستغرقند
از ملك آواز می آید به گوش
سال ها شد راز می دارم نگاه
دیگ مردان سال ها آید به جوش
بی طلب جستی، نشاید راه رفت
گر نه ای خضری، چو اسكندر بكوش
خرقها را در گرو كردن بمی
سهل باشد پیش رند باده نوش
قاسمی، عرش خدا را حصر نیست
مستوی هر جا به اسمی بر عروش
***
واردات عاشقان، كز عشق می آید به گوش
عشق می گوید: بگو و عقل می گوید: خموش!
در بیابان تمنی لاف مستی می زنند
عاقلان صاف پیما، عاشقان درد نوش
تا قیامت گر كنم شرحش نیاید در بیان
راز سر مستان توان دانست از بانگ سروش
واعظ و زاهد بسی دیدم ز حرص جام می
خرقها كرده گرو در خانهای می فروش
گر همی خواهی كه سر عاشقی پیدا شود
همچو ابری بانگ می زن، همچو دریا می خروش
زاهدی دیدم خراب افتاده، گفتم: زاهدا
سر مگردان از طریقت، سر خود را باز پوش
عاشقان چون قاسمی حیران حكمت مانده اند
تا كی آرد حكم وحدت باده ی ما را بجوش؟
***
باده ام صافست و مطرب صاف و ساقی صاف صاف
با سه صاف این چنین كس در نیاید در مصاف
گفت مشاطه كه: زلفش بافتم، حسنش فزود
زلف او از پر دلی در تاب شد، گفتا: مباف!
ما ازین غم ها نمی نالیم، ای جان و جهان
غم چو سیل لاابالی، جان ما چون كوه قاف
گر تو را فرصت بود اندر میان عاشقان
خویشتن را باز یابی در میان لاف و كاف
یك سخن بشنو، اگر در راه دین داری دلی
چون یكی باشد همه، پس از چه باشد اختلاف؟
زاهدا، ما را چه ترسانی؟ چو خود ترسیده ای
آخر این شمشیر چوبین چند داری در غلاف؟
گر بگویم حال قاسم چیست در هجران دوست؟
غرق خون دل شود این كوه سنگین تا به ناف
***
به نادانان مگو سر حقایق
كه هر گوشی سخن را نیست لایق
ولی گر فرصتی باشد توان گفت
به گوش جان عذرا، سر وامق
سخن از توبه و تقوی رها كن
ز مستی گو به سرمستان عاشق
دلی باید كه اندر راه معنی
ز صفوت دم زند چون صبح صادق
اگر هشیار راهی نوش بادت
وگر مستی مكن بحث علایق
به جز عشقت درین ره كس ندیدم
امین خاطر و یار موافق
مگو با غافلان اسرار، قاسم
خلایق را نداند غیر خالق
***
متمادی شدست یوم فراق
«كیف احوال؟ ایها العشاق»
درد ما را مگر دوایی نیست؟
كه تو بس فارغی و ما مشتاق!
دل ریشم ز دوست مرهم یافت
مدعی ریش می كند ز نفاق
عاشقان در وصال مستغرق
به هوس نی، ولی به استحقاق
لذت عشق را نمی دانی
كه نداری به هیچ گونه مذاق
خیز، چون شب گذشت و روز آمد
نور توحید می كند اشراق
قاسمی، سر عشق می طلبی؟
در دل خود طلب، نه در اوراق
***
به آرزوی تو در خاك می روم، در خاك
به جست و جوی تو از خاك بر جهم چالاك
جهان بگشتم و آفاق را سفر كردم
ندیده ام به جمال تو از سمك به سماك
اگر دمی نظری جانب من اندازی
گذر كنم به زمانی ز انجم و افلاك
به حال خود نظری كن، كه جان جان هایی
تویی خلاصه ی تقدیر و زبده ی لولاك
چسان لطیف و ظریفی، كه از لطافت و حسن
قدم به كلبه ی احزان من نهی، حاشاك!
تو روح پاكی، اگر حرص و آز بگذاری
به جان پاك تو سوگند می خورم زر پاك
جهان پرست ز نور خدای عزوجل
و لیك دیده ی اعمش نمی كند ادراك
تو شاه عشقی، اگر خویشتن نگه داری
كه گفته اند كه: «الله وال من والاك»
به قاسمی نظری كن، كه نیك حیرانست
«اله ارض و سمائی و لا اله سواك»
***
چه بود قصه ی لیلی درین نشیمن خاك؟
چه بود حالت مجنون رند دامن چاك؟
خدای داند احوال جنس موجودات
«الهی، انت الهی و لا اله سواك»!
شراب ناب ز جام جمال لیلی خورد
زهی شراب مصفا! زهی پیاله ی پاك!
جهان مظاهر حسن خداست، عزوجل
به پبش چشم خدا بین عارف چالاك
ولی به مظهر انسان، كه مظهر خاصست
قیاس مظهر دیگر مكن، بگو: حاشاك!
میان ملك و ملك جوهری چو انسان نیست
هزار بار طلب كردم از سمك به سماك
كمال علت غاییست، قاسمی، انسان
اگر دلیل طلب می كنی بخوان «لولاك»
***
رندیم و عاشقیم و جهان سوز و جامه چاك
با دولت غم تو ز فكر جهان چه باك؟
بی باك می رود دل ما در ره فنا
چون شوق غالبست، چه اندیشه از هلاك؟
جان مست حیرتست، كه حسنیست دلفریب
دل غرق مستیست، كه عشقیست خشمناك
صد لاله زار عشق ز خاكسترم دمید
تا سوختم ز آتش سودای یار پاك
بعد از وفات من چو به خاكم گذر كنی
بیرون كنم به هجر تو سر از درون خاك
مستان جام عشق تو بودند عقل و دین
زان پیشتر كه باده و انگور بود و تاك
قاسم به بوی مهر تو زنده است در جهان
یا غایة الامانی، یا مهجتی فداك»!
***
ای زلف و رخت میگون، ای دوست سلام علیك
وی شیوه ی تو موزون، ای دوست سلام علیك
كارم همه موزون شد، روی دل از آن سون شد
بر روی تو مفتون شد، ای دوست سلام علیك
دریا همه هامون شد، دل ها همگی خون شد
جان جانب بیچون شد، ای دوست سلام علیك
دل شاه فریدون شد، از كوه به هامون شد
در صفوت ذوالنون شد، ای دوست سلام علیك
ساعات چو میمون شد، جان جانب بیچون شد
با باده ی گلگون شد، ای دوست سلام علیک
چون طبع تو موزون شد، راه تو از آن سون شد
ساعات تو میمون شد، ای دوست سلام علیك
قاسم ز چه موزون شد؟ حال دل او چون شد؟
در عشق تو مجنون شد، ای دوست سلام علیك
***
نور ولایت تویی، شاه سلام علیك
شمع هدایت تویی، شاه سلام علیك
معدن احسان تویی، مظهر عرفان تویی
كاشف قرآن تویی، شاه سلام علیك
جام مصفا تویی، شاه معلا تویی
مقصد اقصا تویی، شاه سلام علیك
صدر ولایت پناه، بنده ی روی تو ماه
خصم تو را رو سیاه، شاه سلام علیك
حضرت حق را ودود، مالك ملك شهود
قامع گبر و جهود، شاه سلام علیك
آیت محكم تویی، اعلم و احكم تویی
جام تویی، جم تویی، شاه سلام علیك
عید تو، نوروز تو، طالع فیروز تو
ماه دل افروز تو، شاه سلام علیك
با همه ی انبیا، آمده ای در خفا
ظاهر با مصطفی، شاه سلام علیك
«لحمك لحمی» نبی، گفت تو را، ای ولی
سرور مردان علی، شاه سلام علیك
درج در «لافتی»، برج مه «هل اتی»
«انت ولی الوری»، شاه سلام علیك
سر ولایت تویی، حسن و ملاحت تویی
غایت غایت تویی، شاه سلام علیك
باب شبیر و شبر، خسرو والا گهر
مرشد اهل هنر، شاه سلام علیك
حیدر و صفدر تویی، ساقی كوثر تویی
خواجه ی قنبر تویی، شاه سلام علیك
پشت و پناه امم، در همه عالم علم
از همه رو محترم، شاه سلام علیك
قاسم مسكین تو، بر ره و بر دین تو
بنده ی تمكین تو، شاه سلام علیك
***
در تو عجب مانده ام، ای عشق شنگ
نوری و ناری به گه صلح و جنگ
از غم و فكر دو جهان رسته است
عاشق دیوانه ی مست ملنگ
عشق خدا پادشه راست گوست
عشق ندارد صفت ریو و رنگ
جرعه ای از جام محبت بنوش
باز ره از باده و افیون و بنگ
عشق چو شوریده و دیوانه شد
بحر جهان را بكشد چون نهنگ
چون كه مرا زاهد و هشیار دید
ساقی جان باده دهد بی درنگ
قاسم، اگر مست نه ای كژ مرو
از تو كسی نشنود این عذر لنگ
***
از شبستان ازل، تا بامداد آب و گل
با تو می بودست جانم، بی تو كی بودست دل؟
امر بس ناممكنست از عاشقی كردن حذر
عشق سلطانیست، حكمش برد و عالم مشتمل
واعظا، گر نكته ای از عشق می دانی بگوی
رحم كن بر ما و بگذر زین حكایات ممل
گر تو را عین عیان باشد ببینی آشكار
فیض حق را دم به دم، ساعت به ساعت متصل
هر كسی را از خدا حظیست اندر قدر او
راه اهل دل جدا باشد ز راه مستدل
از سماع قول خارج جان و دل ها تیره شد
جان و دل ها آرزو دارد سماع معتدل
قابلی باید كه تا از حق كند فیضی قبول
چون كه ممكن نیست هرگز فاعلی بی منفعل
ذكر جان هر كسی اسمیست از اسمای حق
ذكر احمد «یا معز» و ذكر شیطان «یا مذل»
قاسمی، چون آتش دل تیز شد، در كش زبان
كوه آهن را بسوزد چون كه گردد مشتعل
***
بلبل اشفته حال، از سرمستی بنال
موسم هجران گذشت، نوبت وصلست و حال
بلبل شوریده دل، شور و شغب را بهل
جلوه ی گلزار بین، در گذر از قیل و قال
گر همگی آتشی، لیك بدو كی رسی؟
پای تو اندر وحل، عقل تو اندر محال
گل به میان حجاب از همگان فارغست
حال برین صورتست، بلبل بیدل، به نال
عشق به فرخنده فال، داد به وجه كمال
شوق مرالم یزل، حسن تو را لایزال
رحمت حق بر رحیم، فرض بود، ای سلیم
چون كه دلت شد جمیل، یار نماید جمال
قاسمی، افتاده باش، در طلبش ساده باش
كی رسی اندر وصال؟ تا نزنی پر و بال
س***
بیار، ساقی عشاق، جام مالامال
هزار نعره ی مستان، هزار بانگ «تعال»!
بیار، ساقی، از آن جام های دوشینه
كه بی تو جان و دلم را ز تن گرفت ملال
دلم، كه مست خرابست باده می جوبد
هزار جام پیاپی ز بادهای زلال
دمی حجاب نقاب از جمال خود بگشا
مباركست جمالت، گرفته ایم به فال
رقیب كرد جدایی میان ما، چه كنم؟
گناه اگر دگری كرد خون ماست حلال؟
دلم گرفت، ندانم كه با كه شكوه كنم؟
ز نعرهای ریایی و حال های محال
به قاسمی نظری كن، به حق مردانی
«یسبحون لكم بالغدو و الآصال»
***
خاطرم آشفته و جان در ملال
رو بنما، ای مه فرخنده فال
بی تو عجب مظطربم روز و شب!
مرغ دلم چند زند پر و بال؟
بلبل شوریده دل، افغان مكن
موسم هجران شد و آمد وصال
وصل به فریاد دل من رسید
یافتم از هجر بسی گوشمال
گل پس پرده ز همه فارغست
بلبل، ازین حال دمی خوش به نال
بلبل آشفته، شغب را بمان
نوبت حال است، مكن قیل و قال
واعظ ما قصه و افسانه گفت
خواجه سمین است، نشد در جدال
خواجه عزیز است، و لیكن نكرد
از طرف تن سوی جان انتقال
قاسمی، از عین عیان قصه كن
تابكی اندیشه ی خواب و خیال؟
***
ما گنج قدیمیم درین دیر كهن سال
ما را چه بود گر بشناسی به همه حال؟
ای خواجه سر سال شد و نوبت مستیست
مستان خرابیم، نه امسال چو هر سال
معشوق چو جانست و ندانم كه چه جانیست؟
هر جا كه رود میرودش عشق به دنبال
آنجا كه سرا پرده ی اجلال تو باشد
جان ها همه مستند، اگر رستم، اگر زال
از روی دل افروز تو جان را نتوان برد
وان زلف سیه رنگ تو دالست برین، دال
در مدرسه و صومعه گردیدم و دیدم:
آنجا همه قال آمد و این جا همه احوال
قوال چه خوش گفت كه: جز دوست كسی نیست
قاسم به سماع آمد از گفته ی قوال
***
مقررست و معین، برای اهل كمال
هزار بانگ «تعالی»، هزار جام زلال
ز فكر هر دو جهانم خلاص داد تمام
شراب ناب الهی، ز جام مالامال
سؤال صوفی صافی ز عاشق و معشوق
كلام زاهد خود بین همه خیال و محال
به پیش ساقی باقی رویم دست افشان
هزار جسن و ملاحت، هزار لطف و جمال
به بزم ساقی ما عاشقان همه مستند
نه مست عربده جو، مست مستقیم احوال
سؤال وصل به ظاهر نمی توانم كرد
كه در طریق ادب خامشیست حسن سؤال
ز قاسمی نفسی باقیست و این هر دم
به آرزوی هوای تو می زند پر و بال
***
خدای را چوندانی، چه فقه و چه معقول؟
به دوست راه نبردی، مگو حدیث فضول
ز آفتاب جهانتاب عشق گرم شدیم
فراغتیم ز عالم، چه جای رد و قبول؟
سخن ز ممكن و محدث مگو، ز واجب گو
حدیث فرع نگویند عارفان اصول
اگر چه كشته ی تیغ توام، ولی در حشر
چه شكرها كه بگوید ز قاتل این مقتول!
بدان كه علت غایی تویی، ز ملك و ملك
كه اهل حق ز حقیقت نكرده اند عدول
خدای را، كه ز واعظ سؤال فرمایید
كه: با كراهت الحان چرا كنی مرغول؟
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
كه مست جام هوای تو شد نفوس و عقول
***
این چه حدیثست كه كرد آن صنم؟
گفت كه: معشوقه و عاشق منم
ای همه تو، ما بچه كار آمدیم؟
بهر مزایای صفات قدم
یك تسو و دو تسو و سه تسو
كه دو تسو، چند توان زد رقم؟
گر صد و ده را ز یكی بفكنی
بر سر افلاك بر آری علم
در تو عجب مانده ام، ای عشق مست
ترك چگل، یا عربی یا عجم؟
جمله ی جامات جهان مست تست
جام جمی، جام جمی، جام جم
یك نفس از تن نه بر آید كه تو
خون دل ما نخوری دم بدم
مست شراب تو عقول و نفوس
خادم درگاه تو لا و نعم
یك دل و جان داد و هزاران خرید
قاسمی، آخر چه كم آمد؟ چه كم؟
***
به هیچ یار و دیاری اگر چه دل ننهادم
و لیك عاقبة الامر دل به مهر تو دادم
دری ز وصل گشادی، بروی من نظری كن
به یمن دولت وصلت ببین كه در چه گشادم؟
بیار جام مصفا، مگو حكایت فردا
نفس قبول كن از ما، دم این دمست، دم این دم
ز جور روی مگردان، كه در طریقه ی رندان
حدیث عشق و سلامت نبوده است مسلم
رموز عشق بیان كن به پیش ما، كه نگویند
مجردان طریقت حدیث عالم و آدم
طریق عشق و مودت ره فناست، فنا شو
سخن تمام شد این جا، «اذا اصبت فالزم»
ز جذب خاطر قاسم رقیب بهره ندارد
طریق صید نداند سگی كه نیست معلم
***
خوش وقت من، كه آینه كردار روشنم
مرآت راست گویم و شانه نمی زنم
آیینه چون نمود مرا آن چنان كه هست
آیین نه این بود كه من آیینه بشكنم
در فهم رمز قصه ی مستان ذوالجلال
جان پرورم، به جان تو و جان نمی كنم
امكان ندارد آنكه: بگویند راز فاش
چون آتش هوای تو در سینه زد علم
امشب كه میهمان منست آن مراد دل
ای صبح، اگر چه فاتحه خوانی ولی مدم
در نون و در قلم نظری كن به اعتبار
نون امر مجمل آمد و تفسیر نون قلم
راهی عظیم دور و درازست و ناپدید
از كوچه ی حدوث به دروازه ی قدم
گویند: قاسمی بشرست، این چه مدعاست؟
آری، به جان تو، به شرم لیك بی شرم
***
سلطان دلنواز چو باز آمد از كرم
وقت سرود ماست، گهی زیر و گاه بم
گر عید عیش نیست پس این زینت از كجاست؟
صحرا و كوهسار علم در پی علم
بلبل به باغ و راغ همین می كند نوا:
آمد زمان شادی و بگذشت روز غم
از لطف یار ما، كه وجود است در وجود
همواره می رود عدم اندر پی عدم
چندان كه دل نهاد جفا بر سر جفا
آن چاره بر نمود كرم در پی كرم
آن خواجه را كه پار گرامی نداشتند
امسال پیش یار عزیزست و محترم
گفتند قاسمی را: كان یار غار كیست؟
هم لطف یار گفت كه: «ذوالفضل و النعم»
***
طلب كاری ز حد بگذشت و ما محروم و نامحرم
دریغ این جان محروم از جراحت های بی مرهم!
دلم از غم به جان آمد، ندانم تا چه سان آمد؟
مگر از آسمان آمد به بام من نشان غم
چنان در یار حیرانم كه كفر اوست ایمانم
چو من خود را نمی دانم، چه جای عالم و آدم؟
بیا، ای ساقی جان ها، بیار آن باده ی حمرا
تویی درمان مخموران، به دست تست جام جم
تو نور چشم اعیانی، كه جان ها از تو می نازند
تو جان جمله دل هایی، دل و جان همه عالم
به كویت آمدم افتان و خیزان بهر دیداری
امید جان به لطف تست، اگر بیش آمدم، گر كم
ز سر حسن تو قاسم سخن بسیار گفت، اما
دریغا! عمر آخر شد، حكایت هم چنان مبهم
***
نی چو بنالید، بگفتا: نیم
باده به جوش آمد و گفتا: میم
عشق و وفا گفت كه: من ثابتم
فقر و قنا گفت كه: من لاشیم
نوبت شادیست، گه عشرتست
باده بنوشیم به پهنای یم
گر ز كف ساقی جان می خوری
بر سر افلاك بر آری علم
من نشناسم ملك الموت چیست؟
جان به سوی حضرت جانان دهم
رو ننماید به تو از هیچ روی
تا نكنی در طلبش سر قدم
من نتوانم كه گریزم ز عشق
بر سر قاسم قلم این زد رقم
***
از ما مپیچ رو، كه غریبیم و تلخ كام
ما روی دل بروی تو داریم صبح و شام
زاهد، مگو كه: عشق گناهت و لایجوز
ما را بدین گنه نتوان كرد انتقام
ای عشق چاره ساز روان بخش دلنواز
ظلت مدام بر سر ما باد مستدام
ما زنده ایم در طلب «حی لا یموت»
استاده ایم در صف «قیوم لاینام»
نام و نشان ما همه در عشق پاك سوخت
با ما مگو دگر كه: كجایی و چیست نام؟
رنج خمار درد سری می دهد بجد
ساقی، بیار باده ی گلگون لعل فام
قاسم به داغ عشق تو افتاد، الصلات
چون روی دل به روی تو آورد والسلام
***
یك جام به جانی دهد آن ساقی خود كام
المنة لله، زهی بخت و سر انجام!
این جام تو اندر دو جهان مقصد اقصاست
انعام تو عامست ولی كی شود این عام؟
آشفته ی آن غمزه دل عالم و عامی
سودا زده ی عشق، اگر پخته، اگر خام
دنیا همه دامست و درو دانه ی تزویر
آسوده و فردیم؛ هم از دانه، هم از دام
گر عشق نداری و غم عشق نداری
آخر به چه كار آیی؟ ای عام كالانعام
بر مركب عرفان ره تحقیق توان رفت
خوش راه نوردیست، گهی تندو گهی رام!
گر نور یقین جلوه گر آید به حقیقت
فارغ شود از لات و هبل عابد اصنام
رمزی دو سه از جانب آن یار عیان كن
عالم نشود دل مگر از جانب علام
قاسم، ستم یار نهایت نپذیرد
هرگز نرسد واقعه ی هجر به اتمام
***
بیا، كه نوبت رندیست، عاشقم، مستم
بریدم از همه عالم به دوست پیوستم
حبیب جام می خوشگوار داد به دست
هنوز می جهد از ذوق جام او دستم
مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده
خراب و بیخود و مستم، پیاله بشكستم
ز جام شوق تو مالایزال مست شدیم
چو راه باده ببستند دم فرو بستم
در آرزوی وصال تو سعی ها كردم
چو شمع سوخته گشتم ز پای بنشستم
میان توده ی این خاكدام اسیر شدم
به آرزوی تو از خاكدام برون جستم
به قاسمی نظری كن، كه مست مجلس تست
چو مست شوق تو گشتم، ز خویش وارستم
***
دوش آن مه دو هفته دستم گرفت، دستم
دستان نمودم، اما از عربده نجستم
گفتم بدو دویدم، گرد از رهش ندیدم
هر چند خود ندیدم در شور و غلغلستم
در عربده است عمری این عقل و عشق با هم
چون روی دوست دیدم از عربده برستم
گه قید نور بودم، گه قید نار سوزان
چون جمعیت بدیدم، از نور و نار رستم
ساقی، بیار جامی، از بهر ناتمامی
جامی بده بدستم، چون رند و می پرستم
ای جان جام جانان، ای روح روح و ریحان
ای پای او فتادم، جامی بده بدستم
قاسم بباخت جان را، یك بار گی جهان را
مشكن تو عرض ما را، گر توبه ای شكستم
***
سوی می خانه میكشی دستم
عاشق و مفلس و تهی دستم
شهره كردی مرا بهر دو جهان
به زمانی كه با تو بنشستم
من چه گویم؟ كه در دیار غمت
عاشقم، صادقم، ز خود رستم
هر چه دارم فدای راه شماست
ماه در سی و ماهی در شستم
نفروشم به ملك هر دو جهان
یوسفی را كه من خریدستم
پیش دیدار یار مهر افروز
جان ببازم كه نیك سر مستم
قاسمی گشت فانی اندر راه
فانی مطلقم، اگر هستم
***
من از سودای جانان نیم مستم
بده، ساقی، می گلگون بدستم
مرا جام آر، از آن خم دل افروز
كه من این شیشه ها درهم شكستم
خطایی ناید از من، یا رب، آمین
در آن عهدی كه من با دوست بستم
بهر حالی دلم با اوست دایم
اگر خود مؤمنم گر بت پرستم
اگر جویای آن یاری به تحقیق
بجه از جو، كه من از جوی جستم
چو چشمش فتنه ای انگیخت ناگاه
هنوز اندر میان قرقشستم
زنا گه آتشی افروخت جانان
چو قاسم در میان مجمرستم
***
اگر بر خاك كویت گرد گردم
یقین كز خاك كویت بر نگردم
ز بیم هجر و از فكر جدایی
همه شب تا سحر با آه و دردم
نشاید عشق پنهان داشت از خلق
گواهی می دهد رخسار زردم
ز صهبای فنا جانم شود مست
اگر صحرای هستی در نوردم
ره عاشق به جز راه فنا نیست
ازین هیبت نمی شاید زدن دم
صفت هایت صفت های خداییست
چه جای قصه ی حوا و آدم؟
دو عالم باخت قاسم در زمانی
ازین معنی همی خوانند رندم
***
سفر گزیدم و آهنگ آن جهان كردم
برای حضرت جانان وداع جان كردم
چو اعتماد ندیدم درین دیار غرور
چو عقل كل سفر ملك جاودان كردن
مكان خاك فروغی نداشت چندانی
ز روی خاك توجه بلامكان كردم
چو راستان سخن راستان ادا كردم
هزار نعره زدم، رو بر آستان كردم
قدم كمان شد در انتظار روز وصال
به آرزوی تو این تیر را كمان كردم
چو باژگونه سخن گفت كار نیك افتاد
رقیب را كه من از پاردم عنان كردم
كسی كه مشرب عرفان نداشت و منكر بود
بگو كه: جایگهش گله ی خران كردم
هزار جان مقدس فدای تحسین شد
در آن مقام كه اوصاف عاشقان كردم
به قاسمی نظری شد روان ز یار قدیم
چو روی خویش بدان فرخ آشیان كردم
***
دوش بر اوج لامكان خیمه ی اصطفا زدم
نوبت ملك لم یزل بر در كبریا زدم
داد خدای ذوالمنن جان مرا مئی كزو
بر مه و خور زنور آن شعشعه ی صفا زدم
خلعت جود یافتم، بار ودود یافتم
پیرهن وجود را پیش رخش قبا زدم
دوست چو غمگسار شد، دل ز جهان كنار شد
روی به روی یار شد، بر دو جهان قفا زدم
شكر، كه یافتم عیان، دل ز برای امتحان
نقد صفات جان و دل بر محك ولا زدم
چون كه رسید از آن عطا جان و دلم به منتها
از جذبات ارتقا لاف به منتها زدم
گفت كه: قاسمی تو را، كس نشناخت غیر ما
از غلبات شكر او نعره ی «قل كفی» زدم
***
به دوستی، كه تو را نیك دوست می دارم
به جان دوست، كه از غیر دوست بیزارم
یكی چو من نبود در جهان كون و فساد
اگر حجاب دویی را ز پیش بر دارم
گناه بنده عظیم و عذاب دوست الیم
ولی به رحمت و فضلش امیدها دارم
به پیش تیغ تو هر دم هزار جان بدهم
به جان دوست، كه با تیغ تو سری دارم
بگفتمش: به كرم رفع كن حجابم، گفت:
تویی حجاب، تو را از میانه بر دارم
هزار بحر كشیدم، هنوز یك قطره
اگر به دست من آید به جان خریدارم
ز قاسمی خبر این جهان چه می پرسی؟
به دوستی، اگر از خویشتن خبر دارم
***
دینار نمی خواهم، من عاشق دیدارم
اغیار نمی خواهم، من شیفته ی یارم
گویند كه: در عشقش صد جان به جوی باشد
گر كار به جان آید، والله كه خریدارم
فردا كه قیامت بو، هر كس بر كس میشو
من جمله ترا دانم وز جمله تو را دارم
گویی: دل و جانت را پیوسته به ما رو كن
حق عالم و علا مست، پیوسته درین كارم
گویند كه: منصوری، منصوری و مشهوری
از تندی اسرارم منصور زند دارم
با من به جفا گفتن در می نتوان سفتن
من مرد سحر خیزم، من رند جگر خوارم
زان آتش گلناری، كز سبزه دمد بیرون
من نار نمی خواهم، من عاشق گلنارم
در خانه ی آب و گل، غافل منشین، ای دل
در خانه ی جان و دل، من خازن اسرارم
من قاسم درویشم، من عاشق دلریشم
من حافظ اسرارم، من ساكن خمارم
***
گر بنالم من از این درد كه در دل دارم
بس عجب نبود اگر رحم كند دلدارم
كهنه گنجیست درین كنج نهانی پنهان
ترك سر گویم و آن گنج نهان بردارم
قسمتی كان ز ازل رفت چه شاید كردن؟
من بر آن قسمتم، ار زاهد، اگر خمارم
گفتمش: رو بنما، گفت كه: هی! حد تو نیست
خجل از گفته ی خویشم، پس سر می خارم
اشك گلگون مرا رحم كن، ای جان و جهان
كه به سودای تو از دیده فرو می بارم
عاقبت كشته ی شمشیر غمت خواهم شد
من كه از واقعه ی عشق تو بر خور دارم
هیچ كس غیر تو در جان و دل قاسم نیست
حالم اینست، اگر مستم، اگر هشیارم
***
منت از دل به صد جان دوست دارم
منت از جان به صد دل برد بارم
مرا در هر دو عالم جز تو كس نیست
تویی در هر دو عالم یار غارم
چو من از منزل اول گذشتم
دوم منزل میان وصل یارم
از آن جامی كه روز وصل خوردم
چو روز هجر شد اندر خمارم
نقاب از آفتاب رو بر انداز
كه پیش آفتابت ذره وارم
وصالت آرزو وین جد من نیست
ز گستاخی دل بس شرمسارم
بنار آتش هجران مدارم
كه من بنیاد عشقت را مدارم
فدایت جان و دل ها، روی بنما
كه در میزان هجران بی قرارم
به وصلم تربیت فرما، كه دایم
میان درد هجران سوگوارم
به یك ضربت مرا از خویش بستد
من از تیغ تو چون منت ندارم؟
نیاز قاسمی از حد گذشتست
ز حد بگذشت چشم انتظارم
***
نه تنها من خراب و مست یارم
همه مستند در دار و دیارم
از اول كار دل هم عاشقی بود
به آخر عاشقی شد كار و بارم
برو زاهد، مگو از حور و جنت
كه من این قصه ها در سر ندارم
شرابی ده به نقد، ای ساقی جان
كه من خود از می نوشین خمارم
كرامت ها كه كردی با دل ریش
من از بخت خود این باور ندارم
حضور حضرتت ارزانیم دار
كه من غایب شدن طاقت ندارم
بر آوردم چله آن چلچله بود
به عشقت چله ای دیگر بر آرم
همه بد كرده ام، از بد چه گویم؟
كه من از كرده ی خود شرمسارم
بیا، ساقی، بده جامی به قاسم
غریبم، عاشقم، زارم، نزارم
***
باده می نوشم و سودای تو در سر دارم
آیت مصحف سودای تو از بر دارم
زرعم اینست كه كشتم به همه عمر عزیز
من ندانم كه ازین كشته چه بربر دارم
دل و جانم به چه كار آید امروز؟ كه من
دل و جان شیفته ی زلف معنبر دارم
هم سرم در سر كار تو رود آخر كار
با خود این قاعده دیریست مقرر دارم
رحم كن بر دل عشاق ز الطاف كریم
خاصه من خسته، كه معشوق ستمگر دارم
عشق و بیماری و درویشی و محنت بردن
از غم عشق تو این جمله میسر دارم
قاسمی را نظری كن، كه دل از دست برفت
دل من آتش غم، سینه چو مجمر دارم
***
سرم سبزست و لب خندان و عیش جاودان دارم
مكانم را چه می پرسی؟ مكان در لامكان دارم
اگر بالای هر دونی نشینم طعنه كمتر زن
كه من بالای هفت اختر مكان و آشیان دارم
مرا گویی كه: گنج جاودانی در تو مكنونست
من از گنج عیانی در نهانی صد نشان دارم
نه آن مشتاق در شورم كه پنداری ازو دورم
جمالش را چو می بینم همه عین عیان دارم
بیا، ای صوفی خود بین، به خود منگر، به من در بین
كه من از لذت عشقش حیات جاودان دارم
مرا در بحر اندازی و گویی: زود بیرون شو
شوم بیرون به قول تو و لیكن بیم جان دارم
بگو، ای قاسم مسكین: چها داری؟ چرا داری؟
كه من این عشق پنهانی از آن جان جهان دارم
***
عاشق یارم، به غیر یار ندارم
در دو جهان یار و غمگسار ندارم
خاك وجودم به باد داد و لیكن
بر دل از آن دلستان غبار ندارم
بس كه سر افتاده است در ره عشقت
بر سر كوی تو رهگذر ندارم
ناصح ما، چند ازین فسانه ی تقلید؟
من سر این دار و این دیار ندارم
بانگ زند نوبت فریضه كه: صف راست!
اشتر مستم، سر قطار ندارم
شكر خداوندگار را كه رسیدم
بر سر گنجی كه بیم مار ندارم
چون دل قاسم ز انتظار تو خون شد
طاقت یك ساعت انتظار ندارم
***
جگر گرمست و دل گرمست و آه آتشین دارم
خلاصی نبست جانم را، كه عشقی در كمین دارم
به حق روی چون ماهت، به حق زلف دلخواهت
كه من در روز و شب مشتاق و رویی بر زمین دارم
برو، ای ناصح رعنا، مكن دیگر نصیحت ها
كه من از دولت عشقش طریق مستبین دارم
قدحهای شراب لایزالی كم نمی گردد
سرم بر آستانست و قدح در آستین دارم
مرا مفروش، ای سركش، ببین در حال من خوش خوش
كه من از آتش عشق تو داغی بر جبین دارم
برو، واعظ، مده پندم، كه از پند تو در بندم
به جان تست سوگندم، كه چشم راه بین دارم
منال، ای قاسم مسكین، ز درد عاشقی چندین
كه من از ناز در رقصم: كه یار نازنین دارم
***
از نایره ی شوقت در دل شرری دارم
با طلعت خورشیدت عشق و نظری دارم
از ظلمت زلف تو، با شعشعه ی رویت
از راه بری باشم، گر راهبری دارم
در صورت آب و گل گر هست ملامت ها
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
غم نیست اگر تن را صد بار بسوزانی
در بحر محیط جان والا گهری دارم
ذرات همه عالم، گر خصم شود با من
از خصم چرا ترسم؟ من هم جگری دارم
عشقست مرا چاره، من بی دل و آواره
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم همه جوهرها از كان تو آوردست
ای دوست، بحمدالله، كز بحر بری دارم
***
در ملك وصال او ظل شجری دارم
در باغ وصال او شیرین ثمری دارم
از دولت او شادم، از بند غم آزادم
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
گر تیغ زند بر دل، آن خسرو مستعجل
از تیغ نمی ترسم، من هم جگری دارم
هر گه كه شود پنهان آن شاهد مهرویان
در حسرت دیدارش آه سحری دارم
این ملكت آب و گل گر جمله شود باطل
در عالم جان و دل خوش جلوه گری دارم
گر كوه، اگر دریا، ای چاره بر دل ها
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم ز رقیبان شد مجنون و دل آشفته
گر خانه پریشان شد، عزم سفری دارم
***
چشم گریان و دل زار و نزاری دارم
در نهان خانه ی دل نقش نگاری دارم
زر نابم، كه به بازار جهان آمده ام
محكی كو؟ كه ببیند كه عیاری دارم
من از آن شهر كلانم، نه از آن ده كه تویی
با همه خلق جهان دار و مداری دارم
تو چه دانی كه من این جا به چه كار آمده ام؟
كه به صحرای بشر عزم شكاری دارم
پیش آهنگ خرانی و بدان مفتخری
علم الله، كه از فخر تو عاری دارم
همچو بلبل كه بنالد به هوای گل مست
با خیالش همه شب ناله ی زاری دارم
قاسمی نیست ازین شهره ملامت بگذار
من ز شهر دگرم، رو به دیاری دارم
***
عیسی به ظهور آمد، من مرده چرا باشم؟
ایام بهار آمد، پژمرده چرا باشم؟
چون آتش آن هادی در تافت درین وادی
در رقصم و در شادی افسرده چرا باشم؟
آن محرم درویشان، و آن مرهم دلریشان
آمد به دوای جان، آزرده چرا باشم؟
زد خیمه به بستان ها، هر جا گل و ریحان ها
من لاله ی سیرابم، در پرده چرا باشم؟
صد سر نهان دارم، صد گنج عیان دارم
با این همه مال و زر، بی خرده چرا باشم؟
دل آمد و دین آمد و آن بحر یقین آمد
اندر حجب غفلت پرورده چرا باشم؟
قاسم، دل و دین دارم و آن نور مبین دارم
اندر حجب ظلمت دل مرده چرا باشم؟
***
خیالست این كه: من بی یار باشم
محالست این كه: بی دلدار باشم
نباشم یك زمان از یار خالی
اگر در جنت، ار در نار باشم
دمی كان دم جمال یار بینم
ز عمر خویش برخوردار باشم
ندانم قبله ای جز روی آن یار
اگر در كعبه و خمار باشم
چو فیضی نیست جان را در دو عالم
چه قید كه گل فخار باشم؟
من آن دم از جهان آزاد گردم
كه صید واحد قهار باشم
ز گستاخی كه قاسم كرد در عشق
ز شب تا روز در زنهار باشم
***
ای دوای درد بیماران، سلام علیكم
ای شفای راحت هر جان، سلام علیكم
پیش چشم مست مخمور تو سر بنهاده اند
جمسه مستان، جمله هشیاران، سلام علیكم
در ره وصل تو كردم قطع دریاهای ژرف
ای وصالت بحر بی پایان، سلام علیكم
پیش روی و زلف تو روشن كنم هر ساعتی
طور كفر و شیوه ی ایمان، سلام علیكم
گاه گاه از عین احسان لطف تو گوید مرا:
ای اسیر محنت هجران، سلام علیكم
بر اسیران سر كویت سلامی می كنم
گاه بر بوذر، گهی سلمان، سلام علیكم
قاسمی هر لحظه می گوید به آواز بلند:
هم تویی جان، هم تویی جان، سلام علیكم
***
بحمدالله من از دردی كشانم
ز ذوق درد دردش جان فشانم
برون از مهرورزی پیشه ام نیست
به غیر از عاشقی كاری ندانم
به یك دم از دو عالم پاك بگذشت
غلام همت پیر مغانم
مرا هر كس به شكل و صورتی دید
به صد دستان میان دوستانم
زمین و آسمان روشن شد از من
كه من نور زمین و آسمانم
زمین و آسمان در رقص آید
اگر از شوق دستی بر فشانم
مرا اندر مكان جویند مردم
نیابندم، كه مرغ لامكانم
به معنی عاشق و معشوق و عشقم
به صورت در میان عاشقانم
نداند حال قاسم را به جز دوست
اگر در سودم و گر در زیانم
***
فقر می گفت كه: من خسرو جاویدانم
شاه می گفت كه: من سایه ی آن سلطانم
فقر می گفت: بهر حال منم شمس منیر
شاه می گفت: من این جا قمری پنهانم
فقر می گفت كه: بسیار تكبر مپسند
شاه می گفت: چنینست ولی نتوانم
شاه می گفت كه: من حاكم بر و بحرم
فقر می گفت كه: هر دو به جوی نستانم
شاه می گفت كه: من در همه جا مقبولم
فقر می گفت كه: من نادره ی انسانم
شاه می گفت كه: من ملك جهانی دارم
فقر می گفت كه: من جنت جاویدانم
فقر می گفت كه: فردا كه قیامت گردد
نه غم از پول صراطست، نه از میزانم
شاه می گفت كه: صد در دو دریغست مرا
آن زمانی كه ببد كرده ی خود درمانم
شاه می گفت كه: آن دم كه سؤالم پرسند
می ندانم كه چه گویم، كه عجب می مانم
شاه را گفتم: خوبی به قیامت، گفتا:
این سخن از دگری پرس، كه من حیرانم
اندر آن روز من از محنت و غم آزادم
مركب جان به سر كوی یقین می رانم
پادشاها، به سر كوی نیاز آمده ایم
بسر كوی تو گه عیدم و گه قربانم
پادشاها، به كرم عذر دل من بپذیر
كه به درگاه تو هم بوذر و هم سلمانم
قاسمی، عمر گرامیست به غفلت مگذار
عمر بر باد شد، اكنون چه بود درمانم؟
***
من بیچاره ی سودا زده سر گردانم
كه به اوصاف خداوند سخن چون رانم؟
من و توحید تو؟ هیهات! دلم می لرزد
این قدر بس كه حدیثت به زبان می رانم
كردگارا، ملكا، پادشها، دیانا
چون كه بی چونی، من چون تو را چون دانم؟
نظری كه ز سر لطف، كه عمریست كه من
در بیابان تمنای تو سرگردانم
با هر جودی و قیوم وجودی بیقین
«حسبنا الله كفی» قاعده ی ایمانم
همجی كرد سئوالی كه: بگو حق به كجاست؟
گفتم: آخر همه جا، در همه جا می دانم
من به سامان صفات تو كجا ره یابم؟
عاجزم، خسته دلم، بی سر و بی سامانم
گر قبولم كنی از لطف و كرم یك نفسی
همه اقبال جهان را بجوی نستانم
همه جا، از همه رو، روی تو در جلوه گریست
مصحف روی تو را از همه رو می خوانم
چند روزیست كه قاسم ز تو ماندست جدا
بس عجب مانده ام، ای دوست، عجب می مانم
***
من ز سودای تو سرگشته و سر گردانم
گه به پهلو روم و گاه به سر غلتانم
گر كنی بر من بی دل نظری از سر لطف
مكنت هر دو جهان را به جوی نستانم
من به امید وصال تو حیاتی دارم
ترسم از جور فراق تو به جان درمانم
عقل می گفت: فلانی به كجا رفت؟ دریغ!
گفتمش: عاشقم و در صف سر مستانم
عشق می گفت: به كونین مرا كس نشناخت
گاه توفان و گهی ابر و گهی بارانم
چند گویی سخن عشق حرامست، حرام؟
با من این قصه مگویید، كه من دیوانم
عشق می گفت به قاسم كه: كجا می گردی؟
گفت: در دایره ی نایره ی انسانم
***
مشرب عذب مرا هر نفس از خم قدیم
می رسد باده ی صافی ز كرم های كریم
هر كسی دل به كسی داد ولی مشتاقان
دل و جان را به تو دادند، زهی طبع سلیم!
از شفاخانه ی احسان تو هر جا همه كس
«كل حزب فرحون» اند، زهی لطف عمیم!
گفت آن واصل كامل كه: «علیكم بالشام»
بوی آن زلف مرادست به وقت تشمیم
یار اگر تیغ كشد سینه سپر ساخته ایم
چاره ی عاشق بیچاره چه باشد؟ تسلیم
چند ازین عقل و خرد؟ جانب حیرانی رو
در فناخانه ی حیرت نه امیدست و نه بیم
قاسمی باز به تجدید حیاتی نو یافت
بوی آن زلف دلاویز چو آورد نسیم
***
میان اتش سوزان علم فراخته ایم
سعادت دو جهان در ادب شناخته ایم
ز من مپرس كه: دنیا و آخرت چونست؟
كه روز اول این هر دو را بباخته ایم
فراز مركب تحقیق از برای طلب
ز صیح گاه ازل تا به شام تاخته ایم
نوازشی كن و جان را ازین بلا برهان
نوای شوق تو در روز و شب نواخته ایم
از آن زمان كه نمودی وروی پوشیدی
ز شوق عشق تو كو كوزنان چو فاخته ایم
چگونه دل نشود ایمن از بلا و جفا؟
حریم كوی تو را چون حصار ساخته ایم
به قاسمی نظری كن، جمال خود بنما
كه در هوای تو ما سر به سر گداخته ایم
***
ما در هوای عشق تو سر مست باده ایم
چون شمع روشنیم و به خدمت ستاده ایم
از ما مپیچ روی، كه هنگام صبح و شام
بر خاك آستان تو رویی نهاده ای
در رهروان عشق بخواری نظر مكن
ما خانه زاده ایم و ازین خانه زاده ایم
ای مدعی، به صحبت ما روبهی مكن
هم شیر عرصه ایم و هم از شیر زاده ایم
شانهای بوالعجب صفت ماست در جهان
گه مطلق زمانه و گه در قلاده ایم
ای خواجه ی لطیف، كه هشیار و عاقلی
از ما ادب مجوی، كه سرمست باده ایم
قاسم، به شوق یار دل و دین و سر بباز
چون خون بهای خویش هم اول ستاده ایم
***
پهلوی خوان به سر كوی حبیب آمده ایم
بهر درمان دل خود به طبیب آمده ایم
این هم از وصل تو افتاد كه ناگاه امروز
به سر كوی غم از جوی رقیب آمده ایم
هر كسی قسم و نصیبی ز تو حاصل دارند
ما چنین واله غم بهر نصیب آمده ایم
ماجوی از غم عشقت بدو عالم ندهیم
از ازل عاشق و هشیار و لبیب آمده ایم
روی بنمای، كه تا پیش رخت جان بدهیم
كه به دیدار تو امروز غریب آمده ایم
ما به صورت به تو نزدیك و به معنی نزدیك
منت از دوست كه با یار قریب آمده ایم
قاسمی روی تو را دید دل از دست بداد
چون به دیدار تو خوش حال و نجیب آمده ایم
***
گر نه آنست كه جوینده ی یار آمده ایم؟
پس درین دیر مغان ما به چه كار آمده ایم؟
بگذر از قصه ی تعطیل، كه تعطیلی نیست
باز شاهیم كه این جا به شكار آمده ایم
بهر حكمت اگر افتد دو سه روزی مهلی
ما درین دارنه از بهر مدار آمده ایم
ابلهی ها بگذارید و به ما رو آرید
كه درین راه طلب رند و عیار آمده ایم
همت ما زازل نیك بلندست، كه ما
به تماشای رخ و زلف نگار آمده ایم
هیچ مركب به جهان لایق این میدان نیست
بر براق تن از آن روی سوار آمده ایم
چاره ای نیست درین دیر ز بد مستی چند
چاره اینست كه با عربده یار آمده ایم
گر مرادات در آن شهر میسر بودی
از برای چه درین شهر و دیار آمده ایم؟
قاسمی، در طلبش در بدر و كوی به كوی
عین فخریم كه در كسوت عار آمده ایم
***
مست بودیم به گلبانگ تو هشیار شدیم
خفته بودیم به آواز تو بیدار شدیم
شوری از میكده ی عشق تو در جان افتاد
فارغ از خرقه و سجاده و زنار شدیم
همه گفتند كه: او عازم خمار شدست
كف زنان رقص كنان بر در خمار شدیم
چون بدیدیم كه وصل تو به ما می نرسد
با دل شیفته خوش بر سر زنهار شدیم
من چه گویم كه: نسیمی ز وصال تو وزید؟
خار بودیم و لیكن همه گلزار شدیم
غیر تو با تو حجابست، به جایی نرسید
پشت پایی بزدیم از همه بیزار شدیم
پرتو روی تو بر چهره ی زردم افتاد
از صفای رخ تو قاسم انوار شدیم
***
اقبال عشق بود، كه ما مقبل آمدیم
چون عشق رو به ما شد مستقبل آمدیم
قاموس بحر گفت: خبر بر بتشنگان
از ما كه همچو موج بدین ساحل آمدیم
تا ظن نباشدت كه شبه شبه گوهرست
مقبول از آن شدیم كه بس قابل آمدیم
ما از هوای گنبد عالی حصار چرخ
در خانهای گل پس جان و دل آمدیم
در موطن كمال ز صحرای لامكان
ناقص روان شدیم ولی كامل آمدیم
از ملك لایزال باسفار لم یزل
با دوست هم كجاوه و هم محمل آمدیم
خارج شدست از عدم آباد قاسمی
در سلك «یا عبادی» چون داخل آمدیم
***
ما در جهان كون برای تو آمدیم
بهر تو آمدیم و برای تو آمدیم
در تنگنای خاك بماندیم عمرها
در تنگنای غم به فضای تو آمدیم
چون كركسان نشمین ما خاك توده بود
در ملك جان بفر همای تو آمدیم
ما باز وحدتیم وز كهسار حضرتیم
اكنون به دست شه به صدای تو آمدیم
از دوست لم یزل به دلم می رسد ندا:
مالایزال درد و دوای تو آمدیم
ما را همین بسست كه در ملكت وجود
فخر دو عالمیم و گدای تو آمدیم
عهدی كه داشتیم ز روز ازل به دوست
در صحن كن فكان به وفای تو آمدیم
ای یار نازنین، كه تو گشتی فدای ما
ما نیز در دو كون فدای تو آمدیم
در حال زار ما نظری كن، كه نادریم
عین تو آمدیم و سوای تو آمدیم
سر ولای تست نگهدار جان ما
ما در جهان بسر ولای تو آمدیم
از ملك لایزال بریدیم، قاسمی
در ملك لم یزل به هوای تو آمدیم
***
این عنایت ازلی بود كه ره پرسیدیم
وین هدایت ابدی گشت كه رویت دیدیم
همچو بلبل ز غم روی تو گریان بودیم
چون گل روی تو دیدیم چو گل خندیدیم
به هوایی كه نشانی ز تو یابیم مگر
همچو پرگار به سر گرد جهان گردیدیم
جز تمنای تو حظی ز جهان نگرفتیم
غیر سودای تو سودی به جهان نگزیدیم
مدد عشق تو خواهیم بهر حال كه هست
عمرها رفت كه در پی این تاییدیم
گر تو گویی: به تمنای من از دین برگرد
دین ببازیم، چرا در غم این تقلیدیم؟
پیش رفتیم به امید وصالی كه نشد
باز گشتیم، به خجلت پس سر خاریدیم
عید دیدار تو یك روز نصیب جان شد
عمرها رفت كه ما منتظر آن عیدیم
قاسمی، نیست حجابی، دل خود را باز آر
خود حجابیم درین راه، ز خود ترسیدیم
***
در مسجد و در كعبه و بت خانه دویدیم
هر جا كه رسیدیم به جز یار ندیدیم
عمری پس این پرده ی پندار بماندیم
چون روی تو دیدیم ز پندار رهیدیم
دیدار عزیز تو، كه آن مقصد اقصاست
صد شكر كه دیدیم و به مقصود رسیدیم
ما كشته ی شمشیر غم عشق تو گشتیم
المنة الله كه سعیدیم و شهیدیم
ما را چه غم از حرفك و چربك؟ كه درین راه
در جوش صفاهای تو چون خم نبیدیم
دیدیم كه این خرقه ی ما هستی راهست
از دست تو این خرقه به صد پاره دریدیم
در حضرت او یا رب بسیار بكردیم
لبیك حق از كعبه و بت خانه شنیدیم
هر روز از آن یار سلامی و كلامیست
از بی خردی عاشق این كهنه قدیدیم
چون قاسمی اریك نفسی روی تو بینیم
شیخیم و امامیم و مرادیم و مریدیم
***
ما در طلب دوست فراوان بدویدیم
بسیار دویدیم و لیكن نرسیدیم
تا لمعه ی رخسار تو بر جان و دل افتاد
از دولت دیدار تو بر عرش پریدیم
ما روی تو دیدیم درین دیر كهنسال
المنة الله كه نمردیم و بدیدیم
در دست غمت بی دل و بیچاره و صبریم
وز جور غمت جامه به صد پاره دریدیم
بیچاره بماندیم، چنین واله و حیران
چون ذكر تو از كعبه و بت خانه شنیدیم
چون روی تو دیدیم بگفتیم شهادت
المنة الله كه سعیدیم و شهیدیم
چون قاسم بیچاره تو را دید درین راه
ما پیر كمالیم و مرادین و مریدیم
***
در دور رخت یك دل هشیار ندیدیم
جز روی خوشت مشرق انوار ندیدیم
بردیم به بازار جهان جان گرامی
غیر از غم عشق تو خریدار ندیدیم
مطلوب كسی نیست به غیر از و درین راه
وین طرفه كه غیر تو طلب كار ندیدیم
از ظلمت و از نور گذشتیم به یك بار
غیر از تو كسی عالم اسرار ندیدیم
بردار تو منصور عجب گفت كه: هیهات؟
دیار به غیر از تو درین دار ندیدیم
در صومعه و دیر مغان هیچ كسی را
بی یاد تو در خرقه و زنار ندیدیم
خود كشته ای قاسم را، خود تعزیه داری
ای یار، به عیاری تو یار ندیدیم
***
در كعبه و بت خانه به جز یار ندیدیم
در گنج رسیدیم ولی مار ندیدیم
دیدیم درین دیر كهن سال دل افروز
دیار به غیر از تو درین دار ندیدیم
قرآن، كه درونیست خلافی به حقیقت
جز در نمط مختلف آثار ندیم
مانند رخت یك گل رنگین طلبیدیم
انصاف كه در خانه و بازار ندیدیم
این گل كه به بازار جهان حسن تو آورد
وردیست كه در عرصه ی گلزار ندیدیم
هر روز به شكلی دگر آیی بر مستان
هر بار كه دیدیم چو این بار ندیدیم
هر جا كه طلب كرد دل قاسم مسكین
مطلوب و طلب جمله به جز یار ندیدیم
***
هزاران بحر در دردانه دیدیم
درخت كون را در دانه دیدیم
سحر گاهی بدان حضرت رسیدیم
بر آن در حاجب و دربان ندیدیم
حجابات جهان در هم شكستیم
همه تقلید را افسانه دیدیم
ظهور آفتاب طلعت دوست
میان كعبه و بت خانه دیدیم
چو می خانه مقام شور و مستیست
سریر سلطنت می خانه دیدیم
گذر كردیم بر كوی ملامت
همه عاشق، همه فرزانه دیدیم
چو قاسم در جهان جان نظر كرد
یكی شمع و همه پروانه دیدیم
***
جانا، به جز از تو كس نداریم
وز لطف تو بس امیدواریم
ما بوی تو از ازل شنیدیم
تا روز ابد در انتظاریم
گویند به ما: شما چه قومید؟
قومی كه ازو بسر نداریم
با عقل معاد آشناییم
وز عقل معاش بر كناریم
در آرزوی وصال مستیم
در شیوه ی عشق بی قراریم
گفتم كه: خمارم از میت، گفت:
از بهر خمار تو خم آریم
قاسم، به كجا رویم ازین در؟
به زان نبود كه جان سپاریم؟
***
عمریست كه سودای سر زلف تو داریم
دیریست كه از نرگس مستت بخماریم
ما آب روانیم و تو دریای حیاتی
جویای توایم، از همه رو رو به تو داریم
چون رو به تو داریم، ز ما روی مگردان
ما بنده ی روی تو، بگو: رو به كه آریم؟
اعداد شمردیم بسی، جمله یكی بود
چون جمله یكی باشد، ما در چه شماریم؟
بیماری از اندازه برون شد، قدمی نه
تا جان گرانمایه به جانان بسپاریم
گفتم: به كرم های تو باز آر دلم را
خوش گفت: اگر باز نیاریم نه یاریم
برخاست ز فكر دو جهان خاطر قاسم
واعظ، بنشین، ما سر افسانه نداریم
***
غیر از تو كس دگر نداریم
وز تو نفسی بسر نداریم
ماییم و دلی بهر دو عالم
جز كوی تو مستقر نداریمك
گویند كه: عشق عار و عیبست
ما خود به جز این هنر نداریم
با عقل معاد آشناییم
این عقل معاش اگر نداریم
ما عاشق جلوه های یاریم
والله كه سر سفر نداریم
مالامالست جام توحید
ما باده ی مختصر نداریم
قاسم ز غم تو بی خبر شد
شاید، كه ز خود خبر نداریم
***
ما در دل و جان آتش سودای تو داریم
و اندر دو جهان عشق و تمنای تو داریم
مستیم به حدی كه سر از پای ندانیم
شب تا به سحر بانگ علا لای تو داریم
هر كس به جهان رو به مرادیست، فاما
ما در دو جهان ذوق تماشای تو داریم
شب تا به سحر خواب نداریم و نه آرام
با دل همه شب قصه ی غم های تو داریم
زاهد چه شناسد به همه حال كه دایم
در دیده ی جان نور تجلای تو داریم؟
عقل آمد و با عشق همی گفت كه زنهار!
می گفت بدو عشق: چه پروای تو داریم؟
قاسم ز سر كوی تو هرگز نشود دور
چون در دو جهان رو به تولای تو داریم
***
ما عاشق و رند و پامبازیم
در قبله ی عشق در نمازیم
در سوز بمانده ایم چون عود
در چنگ غمیم، تا چه سازیم؟
تا ذره ای از وجود باقیست
در بوته ی عشق می گرازیم
ما را سگ كوی خویشتن خواند
شاید كه بدین شرف بنازیم
هر چند حبیب ناز دارد
ما معتكف در نیازیم
رندیم و قمار باز، اما
در ششدر عشق كژ نبازیم
بر جان چو ارغنون قاسم
صد پرده ی راز می نوازیم
***
ماییم كه چون باده ی گل رنگ بجوشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ی ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه به زنار بپوشیم
از حلقه ی ما درو مشو، ای دل دینم
ما حلقه به گوشان تو را حلقه به گوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند كه: این راه ندارد سر و پایان
هر چند كه ما بی سر و پاییم بكوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
***
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو ز خانه ی خمار فارغیم
جامی بیار، ساقی و گردان كن از كرم
كز جور دور گنبد دوار فارغیم
ما را همین بسست كه اندر طریق عشق
بر یار عاشقیم و ز اغیار فارغیم
ای جان من، اسیر مشو در طریق غم
رقصی بكن كه از غم و غم خوار فارغیم
ما درد دوست را به دو عالم خریده ایم
ز انكار هر دو عالم و اقرار فارغیم
در حق ما اگر چه بدی گوید آن رقیب
اقرار می كنیم و ز انكار فارغیم
با قاسمی بهودج اسرار می رویم
در عشق او ز درس و ز تكرار فارغیم
***
گر چه در طور شریعت همه مأمورانیم
لیك در غور حقیقت همه ما میرانیم
هست امیدی كه به ناگاه به مقصود رسیم
كه درین راه نرنجیم و نمی رنجانیم
گر چه راه خطرست این و توكل كردیم
مركب جان بسر كوی بلا می رانیم
ناصحا، در شب و در روز دعا می گوییم
تا بری از سر ما سایه، كه ما مستانیم
موج توفان ز دلم خاست، چه سازم؟ چه كنم؟
كه درین موج بلا غرقه ی این توفانیم
هست امیدی كه به فریاد رسی این جان را
آن زمانی كه ز هجران تو اندر مانیم
گفت دلدار كه: قاسم، منگر جای دگر
همه ماییم، اگر درد، اگر درمانیم
***
لب مگز، عشوه مده باز، كه ما مستانیم
گر چه مستیم ولی فن تو را می دانیم
چند گویی: ز كجا و چه نامی؟ بر گو
بسر خواجه كه ما نادره ی دورانیم
بی تو ماندیم، به تلخی همه ایام گذشت
ما درین قصه عجب مانده و چون میمانیم؟
هر چه باشد برود، عشق بماند جاوید
ما و این عشق دل افروز كه جان در جانیم
عشق مست آمد و در خانه ی ما آتش زد
بس عجب نبود اگر بی سر و بی سامانیم
با تو در دوزخ سوزان بتوان زیست مدام
بی تو فردوس برین را بجوی نستانیم
زنگ تقلید همه از دل قاسم برخاست
چون كه در دایره ی نایره ی عرفانیم
***
ما و این عشق دل افروز، كه جان در جانیم
با خود از عشق چه گوییم؟ كه عین آنیم
هر بلایی كمه فرستی به من، آن عین عطاست
ما بلاهای تو را عین عطا می دانیم
بوالحسن، این چه سؤالست كه: معشوق تو كیست؟
این سخن را چه جوابست؟ كه ما حیرانیم
گر چه مستیم و خرابیم ز پیمانه ی عشق
درم ناسره را ما بجوی نستانیم
سر و سامان و ره عشق نباشد با هم
لاجرم در طلبش بی سر و بی سلمانیم
زاهد افسرده ی جنت شد و ما در شب و روز
بر سر كوی یقین خوش به صفا می رانیم
قاسمی، راه خدا را به تكبر نروند
ما همه بنده، اگر بوذر، اگر سلمانیم
***
ما نه امروزست كز عشق و ولا دم می زنیم
سال ها شد كین منادی را به عالم می زنیم
آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟
روح پاك آورده و بر خاك آدم می زنیم
عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت
چون قدم در راه عشق دوست محكم می زنیم
ما كه اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت
نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم
جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم
سنجق شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم
دم به دم ما را رقیب آزار می جوید ولی
تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم
واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم
بر چنین افسانه ها «الله اعلم» می زنیم
وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت
تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم
قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما
خویشتن را از هوای عشق بریم می زنیم
***
تو جان و دل مایی، من وصف تو چون گویم؟
بی چون و چرا گویم: در وصف تو چون گویم
گه در طلب عشقت می افتم و می خیزم
گه از صفت حسنت می گریم و می مویم
هر چند كه بحرم من، نه جوی و نه نهرم من
من آب حیات، ای جان، از جام تو می جویم
بویی ز سر زلفت آورد صبا ناگه
آشفته ی آن بویم، بر بوی تو می پویم
سرگشته و سر گردان، در كوی تو، ای جانان
آشفته ی آن زلفم، دیوانه ی آن رویم
ناصح، چه دهی پندم؟ نگشود از آن بندم
تو مست هوای خود، من مست می اویم
قاسم ز تو حیران شد، در حلقه ی مستان شد
از دولت درد تو رخساره به خون شویم
***
چه گویم؟ ای مسلمانان، چه گویم؟
در این میدان كه سر گردان چو گویم
روان محزون و دل مجروح و تن زار
چو مویم اندرین ره، چون نمویم؟
ز جوی تن به بحر جان رسیدم
بحمدالله كنون بحرم، نه جویم
مراد جانم از عالم تو بودی
تو را چون یافتم، دیگر چه جویم؟
بحمدالله كه ناصح را خبر نیست
كه من حیران آن رو از چه رویم؟
جهانی غرق درد درد گردد
اگر سنگی نیاید بر سبویم
برو، واعظ، مكن فریاد و مستی
تو مست خویشتن، من مست اویم
چو قاسم در بقای حق فنا شد
سخن كوتاه شد، دیگر چه گویم؟
***
ماه عیانست روی یار چه گویم؟
در صفت حسن آن نگار چه گویم؟
مصحف حسنت به خط خوب غبارست
من صفت آن خط غبار چه گویم؟
سوخت دل و جان بی قرار مرا عشق
از دل و از جان بی قرار چه گویم؟
درد دل عاشقان شمار ندارد
از غم و اندوه بی شمار چه گویم؟
عمر عزیزم در انتظار تو بگذشت
از ستم روز انتظار چه گویم؟
نیست مداری زمانه را به حقیقت
قصه ی ای دار بی مدار چه گویم؟
خشك شد این جویبار و سر و خرامان
پس صفت سرو جویبار چه گویم؟
كرد رقیب از وصال یار سؤالی
من صفت گنج را به مار چه گویم؟
دی به كرم گفت یار: قاسم ما كو؟
آب شدم من ز شرم یار، چه گویم؟
***
عجب رعنا و زیبایی، چه گویم؟
عجایب ترك یغمایی چه گویم؟
عجب حسن و عجب لطفی! عجب جان!
عجب تر از عجایب هایی چه گویم؟
تو را از حد گذشت این لطف و احسان
دگر در حسن و زیبایی چه گویم؟
گواهی می دهد خلق دو عالم
كه اندر حسن یكتایی چه گویم؟
تو در بستان جان سرو روانی
نه با مایی، نه بی مایی، چه گویم؟
دو عالم فی المثل چون یك قصیده است
تو آن شه بیت غرایی چه گویم؟
تو دریایی و من دریایی تو
ازین دریا و دریایی چه گویم؟
به سودای تو شد جان ها سرافراز
ازین سودا و سودایی چه گویم؟
قرین ظلمتست این جان قاسم
تو خورشید دلارایی، چه گویم؟
***
من معدن اسرارم، اما بنمی گویم
من ابر گهر بارم، اما بنمی گویم
در خانقه صورت در زاویه ی معنی
من طالب آن یارم، اما بنمی گویم
در آرزوی رویت روزان و شبان دایم
بی خوابم و بیمارم، اما بنمی گویم
آنیست تو را، ای جان، كز تو خجلست اعیان
آن از تو طلب دارم، اما بنمی گویم
من سوز درون دارم، من ساز برون دارم
سر گشته ی دلدارم، اما بنمی گویم
من عاشق و عیارم، در نورم و در نارم
من قلزم ز خارم، اما بنمی گویم
در عشق رخت زارم، سر گشته چو پرگارم
حیران و گرفتارم، اما بنمی گویم
من سالك اطوارم، اندر طلب یارم
جویان و خریدارم، اما بنمی گویم
من شیفته ی یارم، من واقف اسرارم
من قاسم انوارم، اما بنمی گویم
***
این سخن نیست به اندازه كه من می گویم
من نمی گویم اگر چند كه من می گویم
خود سخن چیست؟ بگو: قصه ی اسرار ازل
تو مپندار كه من با تو سخن می گویم
خود سخن گوید و خود می شنود، غیر كجاست؟
این سخن را همه جا سر و علن می گویم
دایم از حضرت آن دوست سخن خواهم گفت
چون نگویم؟ سخن از حب وطن می گویم
در سماع فرح عشق تو خوش می باشم
همه در «تن تن تن» در «تن تن» می گویم
سر اسرار ازل را به بیان می آرم
وصف آن گوهر دریای عدن می گویم
بر خطا حمل مكن قول من، ای خواجه حكیم
وصف رخساره ی آن ماه ختن می گویم
بس عجب تشنه لبم، بهر تسلی دایم
سخن از لاله ی سیرا ب و سمن می گویم
من چو در لشكر عرفان تو منصور شدم
دایم از واقعه ی دار و رسن می گویم
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آرم
با محمد سخن و یس قرم می گویم
چند گویید به قاسم كه: سخن فاش مگو
قاسمی را چه گناهست؟ كه من می گویم
***
ما سور عشق را به دو عالم نمی دهیم
یك جرعه ای ز جام به صد جم نمی دهیم
نامحرمان ز صحبت ما غافلند و ما
این تحفه را به مردم محرم نمی دهیم
با شوق یار خاطر ما خرمست و خوش
ما سور عشق یار به ماتم نمی دهیم
افتادگان عشق فقیرند و سوگوار
این جام را به مرد مكرم نمی دهیم
رطلی كه كرده ایم مهیا برای یار
آن رطل را به عیسی مریم نمی دهیم
زین جام جان نواز، كه صد حوض كوثرست
یك كاسه را به كعبه و زمزم نمی دهیم
***
ما عشق یار را به دو عالم نمی دهیم
جامی ز دست دوست به صد جم نمی دهیم
ما عاشقان روی حبیبیم و عاقبت
دار الجمال را به جهنم نمی دهیم
آن گوشه را كه دیر مغانست و ما درو
ركنی از آن به گنبد اعظم نمی دهیم
ما آیتی به مكتب عشق تو خوانده ایم
معنی آن محكم و مبرم نمی دهیم
ما تشنگان بحر محیطیم، قاسمی
در بحر عشق آب به آدم نمی دهیم
***
بیا، بیا، كه فقیریم و خاكسار توییم
مدام مست می چشم پر خمار توییم
اگر چه باده پرستیم، مست آن جامیم
اگر چه اشتر مستیم در قطار توییم
اگر مسافر شوقیم با تو هم سفریم
وگر مجاور عشقیم در دیار توییم
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردیم
چه جای عذر؟ كه صد بار شرمسار توییم
هزار سجده اگر آوریم می دانیم
كه بی شفاعت عرفان گناهكار توییم
جهان چرا همه با ما به دشمنی برخاست؟
گناه ما به جزین نی كه دستدار توییم
حبیب گفت به قاسم كه: در سرای وجود
بهر غمی كه فرستیم غمگسار توییم
***
بر سر راهم بدید و گفت: «هی سن كیم سن؟»
گفتم: ای جان و جهان، هم بوالعلا، هم بوالحسن
بوالعلا یعنی رفیع القدر عالی منزلت
خود چه باشد بوالحسن؟ یعنی حسن اندر حسن
هم حسن، هم بوالحسن حیران آن روی نكوست
هر چه بینی دوست را بین، در خفا و در علن
گر نمی دانی كه سر عاشقی چه بود؟ بدان:
مركب جان را میان كفر و ایمان تاختن
غرقه ی دریای شوقم آبم از سر در گذشت
چاره ی دل را نمی دانم، زهی بیچاره من!
ساقیا، یك جام می بر جان سر مستم فشان
یا از آن خم مصفا، یا از آن دردی دن
تیغ را برداشت تا بر جان زند، گفتم كه: جان
از اجل دورست، آن بر جان مزن، بر جامه زن
جان و دل را در گرو كن، تا شوی مقبول عشق
واستان از ساقی جان باده های ذوالمنن
قاسمی، چون شیوه ی مردان حق راه فناست
فانی مطلق چو گشتی، از فنا هم دم مزن
***
به صلاح آمد از اوصاف خدای ذوالمن
نفس اماره ی آواره ی بیچاره ی من
دیده كز نور یقین روشن و صافی گردد
غیر حق هیچ نبیند، نه بسر، نی بعلن
نفسی مست خدا باش و برون آی از خود
تا میسر شود این جا دم توحید زدن
دل و جان را به خدای دل و جان باید داد
تا به كی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟
حق یقینست و خیالات جهان جمله گمان
نتوان نور یقین را بگمان پوشیدن
هر چه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم
اگر از باده ی صافست و گر از دردی دن
هر كه در دایره ی عشق تو آمد به نیاز
واجبش گشت چو پرگار به سر گردیدن
بس محالست درین راه خطرناك، ای دل
عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن
سال ها قاسم بیچاره ز هجران بگریست
نوبت وصل شد و تا بابد خندیدن
***
به فضل و رحمت و توفیق ذوالمن
مرا هر ذره خورشیدیست روشن
به غایت روشن و خوب و لطیفی
و لیكن بی وفایی، گفت: «سن سن»
من از بوی تو و خوی رقیبان
گهی در گلشنم، گاهی به گلخن
اسیر تست، اگر عقلست، اگر دین
غلام تست، اگر جانست، اگر تن
چه گویم شرح اوصاف كمالت؟
تویی هادی جان و مهدی تن
مقرر كرده این عشق دل افروز
برای هر یكی كاری معین
كمال زاهدان زهدست و تقوی
كمال عاشقان عشق مبرهن
اگر خواهی كمال ذوق عرفان
نهال جهل را از بیخ بركن
اگر قاسم حجاب از راه برداشت
تجلی آیدش از بام و برزن
***
دوش آن مه دو هفته ی من با هزار فن
آمد به میل صحبت مستان ذوالمنن
عیاش و سرفراز و جهان سوز و جامه چاك
طناز و تركتاز و دل افروز و پر فتن
پرناز و بی نیاز و معربد، عجب عجب!
سرمست و پای كوب و غزل خوان و غمزه زن
از ناز كج نهاده كله را و جمگ جوی
دشنه به كف گرفته و تشنه به خون من
گفتا: برو به كوی سلامت، كه غافلی
از ذوق جام باده ی مستان و درد دن
ای مقتدای شهر، كه محروم و غافلی
از دولت مساعد رسوای انجمن
اوصاف حسن تست غزل های بلبلان
حیران آن جمال گل و لاله در چمن
ذرات كون رو به تو دارد بهر طریق
مستان جام تست: اگر بخشی، گر یمن
قاسم شكست شیشه ی تقوی و ننگ و نام
از اقتضای زلف چلیپای پر شكن
***
ساقی جان، لطف فرما كاسه ی دردی به من
سال ها بگذشت و دارد دل هوای درد دن
بر سر خاكم پس از صد سال اگر نامت برند
آتش آهم بسوزاند همه گور و كفن
ای كه می پرسی: نشان عاشقان راه چیست؟
ساختن در سوختن، با سوختن در ساختن
گر همی خواهی كه ره را طی كنی از خود ببر
زانكه در این ره نشاید شد به وصف ما و من
گر تو مجنونی نشان عاشقان را باز دان:
درد لیلی را میان جان شیرین یافتن
نیك مشتاقم، بیا، ساقی، مرا جامی بده
مطرب جان، در حسینی یك زمان راهی بزن
عاشقان در رقص عرفان جمله جان می پرورند
ای فقیه، آخر تو هم جان پرور اینجا، جان مكن
آشكار او نهان محبوب جان و دل شود
هر كه سودای تو دارد در خفا و در علن
مصلحت بود این كه قاسم بهر تحصیل كمال
ناگهان از چاه جان افتاد اندر چاه تن
***
سامان عیش نیست درین دار پرفتن
ساقی، بیار باده ی مستان ذوالمنن
عشقست مونس دل و جان هر كجا كه هست
در وقت جان سپردن و در گور و در كفن
صافی كشان صاف درین ره مطرفند
ما و شرابخانه و ساقی و درد دن
آن ساعتی كه پیر مغان درد می كشد
با او ز جنس صاف حرامست دم زدن
دل طالب وصال تو پنهان و آشكار
جان عاشق جمال تو در سر و در علن
همراه عشق باش، كه آب حیات اوست
همراز عشق شو، كه مشاریست مؤتمن
چندان شراب ریخت كه مست ابد شدیم
با دوست فارغیم ز اوصاف ما و من
نومید كل مباش، گر آن یار دلفریب
در وعده ی وصال كند ذكر لاولن
با قاسمی حكایت حیرت ز حد گذشت
كان ماه دلفروز در آمد در انجمن
***
طالبانی كه اسیرند درین حبس بدن
عیسی جان نشناسند ز گهواره ی تن
آیینه گفت تورا: زشت و سیه رویی داشت
بر رخ خویش زن، ای دوست، بر آیینه مزن
چشم حق بین به جز از حضرت حق هیچ ندید
نه به اول، نه به آخر، نه به سر، نی به علن
نغمه ی بلبل سرمست بیان عشقست
چو ازین در گذری حقبق زاغست و زغن
راه حق شیوه ی تحقیق و عیانست، ای دل
نتوان راه خدا رفت به تقلید و به ظن
از قضا عشق تو ناگاه كمینی بگشاد
دل من برد به غارت، دل من، وا دل من!
قاسم از پیر مغان رطل گران می طلبد
اگر از باده ی نابست، گر از دردی دن
***
من به جانان زنده ام، گر باز دانی این سخن
عاشقی باشی، یقین، از عاشقان ذوالمنن
چون شراب ناب عرفان نوش كردی: جم شدی
در طریقت محو باش و از حقیقت دم مزن
چون كه تو خود را شناسی، از در انصاف باش
گر بگویندت: سر مویی نداری، مو مكن
دوست گوید: با توام من، چون نمی بینی مرا؟
گویم: ای جان و جهان از پرده های ما و من
جمله ذرات جهان را رو بدان روی نكوست
بنده ی آن روی زیبا هم حسن، هم بوالحسن
جمله در تسبیح و در تقدیس مست حیرتند
صد هزاران لاله ی سیراب از صحن چمن
جان عارف در شهود حضرت حق الیقین
جحان عاقل در میان عقده ی تخمین و ظن
سر توحید ازل بشنو ز «حی لایموت»
مدعی گر عاقلی جان پرور، این جانان مكن
قاسمی از وصل جانان دولت جاوید یافت
چون میسر گشت جان را خلوت اندر انجمن
***
یارم ز در در آمو، وشتن كنید وشتن
این خانه را بوشتن گلشن كنید، گلشن
یارم ز در در آمد، با حسن و زیب و با فر
گفتم وفا نداری، خندید و گفت : «سن سن»
ای پادشاه جان ها وی راحت روان ها
اول «سنی سیورم»، آخر «سنی سیورمن»
در خانقاه صورت، در گوشه های معنی
هم بوده ایم با تو در دیرهای ارمن
من مست عشق یارم، مشتاق آن نگارم
از من بپرس، باری، اوصاف عشق ذوالمن
ای دل حیات خواهی؟ روی نجات خواهی؟
این عشق ایزدی را دیدن كنید، دیدن
قاسم، خیال بازی، در حالت نیازی
یك دم قدم برون نه زین خانه ی ملون
***
آن ماه مسافر سفری كرد ز كرمان
«الله معك» گفت همه جان كریمان
«الله معك» چیست؟ خدا یار تو بادا
چون یار تو شد یار، شود كار به سامان
با حضرت حق باش به هر حال كه باشی
تا مشكلت آسان شود و بخت به فرمان
آسان چه بود كان صنم از پرده در آید؟
كار تو شود چون زر و مشكل همه آسان
ای جان و جهان، نقد تو در خانه ی خویشست
زین حال چه خوش وقت شدی، دست بر افشان
ما را قدحی داد، دل و دین و خرد برد
دیگر چه كند تا پس از این ساقی مستان؟
جایی كه نماند ورع و زهد و سلامت
در هر دو جهان عشق بود سلسله جنبان
در حال شود ملك و ملك راكع و ساجد
آنجا كه قیامت شود از قامت انسان
قاسم چو تو را دید حیات ابدی یافت
در حضرت واجب شد ازین خطه ی امكان
***
ای ساقی دل و جان، ای نور چشم اعیان
ما توبه ها شكستیم، جامی بیار پنهان
ای آرزوی جان ها، ای راحت روان ها
یك دم بیا و بنشین، جامی بده و بستان
جامی دو سه به ما ده، دل را ز غم رها ده
ای چشم پر فریبت سر خیل تركتازان
زنهار! تا نبازی منصوبه ی تصرف
كین جاست غرقه در خون جان و دل عزیزان
ای جان جان جانان، ای روح و راحت جان
ما را ز خویش بستان، زان غمزه های فتان
ما خوار و زار ماندیم، در انتظار ماندیم
یا برقعی برافكن، یا زلف را برافشان
قاسم چگونه گوید اوصاف حسن رویت؟
ماهیست در ثریا، لعلیست در بدخشان
***
ای عاشقان، ای عاشقان، هنگام آن شد كز جهان
مرغ دل طیران كند بالای هفتم آسمان
كاشانه را ویران كنم، می خانه را عمران كنم
در لامكان جولان كنم، چون در كشم رطل گران
برهم زنم بت خانه را، عاقل كنم دیوانه را
ساجد كنم بیگانه را، در پیش تخت شاه جان
دل را ز غم بی غم كنم، حق را به حق محرم كنم
مجروح را مرهم كنم، هستم طبیب مهربان
از رومیان لشكر كشم، مركب به میدان در كشم
شمشیر بران بر كشم، بر هم زنم هندوستان
از «لا» زنم، در «لا» زنم، «لا» بر سر «الا» زنم
من بیخ «لا» را بر كنم، چون دارم از «الا» نشان
سیمرغ قاف قربتم، شهباز دست قدرتم
غواص بحر حكمتم، گوهرشناس انس و جان
بر كهربا لؤلؤ زنم، بر قصر قیصر «قو» زنم
از سوز دل «یا هو» زنم، تا آتش افتد در جهان
قاسم، سخن كوتاه كن، برخیز و عزم راه كن
شكر بر طوطی فگن، مردار پیش كركسان
***
این چنین مست و معربد به كجا؟ ای دل و جان
كه فدای قدمت باد همه جان و جهان
همچو تو یار نبودست به عالم كس را
همه بینی، همه دانی، همه جانی، همه جان
ما بهر كجای كه بودیم و بهر نشائه كه بود
عاشق روی تو بودیم به پیدا و نهان
دلم از كوی تو هرگز نرود جای دگر
عشق تو دار امان آمد و دریای عمان
ما درین بحر فنا گر چه شناور گشتیم
عشق دریای محیطست، ندارد پایان
همه جا قصه ی این عشق معربد دیدم
جمله آفاق بگشتم، ز كران تا به كران
قاسم، از كوی خرابات چه دیدی؟ بر گوی
همه دل ها متأله، همه جان ها حیران!
***
ای نور دل و دیده و ای زبده ی اعیان
باری گذری كن به سر چشمه ی حیوان
او آب حیاتست، ازو چاره نباشد
او قبله ی جانست، ازو روی مگردان
میل تو به مستیست، زهی لذت مستی!
چشمان تو مستند، خوشا حالت مستان!
تا روی تو دیدم ز سر شوق و مودت
تا عرش رسانید دلم قهقهه ی جان
عشق تو خمارست و لبت ساقی جان ها
زلفت شب قدرست و رخت شمع شبستان
با عقل مگویید حكایت ز فراغت
از عشق مپرسید حدیث سر و سامان
مشغولی هر دل به هوایی و ولایی
در حسن جهانگیر تو قاسم شده حیران
***
با هیچ رسید این صفت باده فروشان
دایم ز سر سود شود مایه گریزان
تاكش ز چه باشد؟ مگر از باغ بهشتست؟
خنبش چه مقامست؟ بگو: روضه ی رضوان
اندر ته خم چیست؟ بگو: دردی در دست
خشت سر خم چیست؟ بگو: لعل بدخشان
هر كس كه خورد باده كند عربده آغاز
و آن كس كه نخور دست طلب كار و خروشان
در باده فروشی درمی حاصل ما نیست
جز نعره و فریاد و خروشیدن مستان
از سود و زیان غلغل مستانه تمامست
خوش نعره ی مستانه! خوشا حالت رندان!
خنبش به لقب گفتم و سر پوش بدان خم
نی خم سفالینه، بگو لجه ی عمان
ای جان، همه هشیاری تو غایت بعدست
تا مست نگردی نشود كار تو آسان
هان! تا ننهی پای درین راه به غفلت
چون غرقه به خونند درین كوجه دلیران
هر روز ز روی دگرم روی نماید
پس شانه زند زلف كه شانست درین شان
قاسم، همه مردان خدا مست خموشند
هان! تا نكنی غلغله در بزم خموشان
***
بس عجب طرفه حدیثیست كه: آن شاه جهان
ظاهرست از همه اعیان و در اعیان پنهان
سوز از اندازه گذشتست، مگر بار دگر
آتش افتاد ز سودای تو در خرمن جان؟
از توفر خنده، اگر كفر، اگر ایمانست
با تو در خنده، اگر كعبه، اگر دیر مغان
رند می خانه ز سودای تو شوری دارد
صوفی از شوق تو در صومعه ها جامه دران
دوست از لطف بیان كرد كه: درمان تو چیست؟
به بیان راست نیاید صفت لطف بیان
گر بدانند تو را نیك به تحقیق و یقین
همه كس رو به تو دارند، مدان و همه دان
به نشان تو كسی در دو جهان ممكن نیست
لاجرم كافر و مؤمن ز تو گویند نشان
عاشق از سود و زیان فارغ و آزاده و فرد
طور عقلست كه وابسته ی سودست و زیان
قاسمی، قاعده ی عربده ی در باقی كن
بعد ازان می ز كف ساقی باقی بستان
***
بشنو ز عشق رمزی، حیران مباش، حیران
یك جام به ز صد جم در بزم می پرستان
آن كس كه صاف نو شد، در راه زهد كوشد
لیكن خبر ندارد از ذوق درد نوشان
ای جان جان جانم، در حال من نظر كن
تا دل بناله آید، تا جان شود خروشان
چون با تو باشد این دل جان را غمی نباشد
در عرصه ی قیامت، روز صراط و میزان
در راه عشق جانان، حیران مباش، حیران
صحوست ضد حیرت، كفرست ضد ایمان
كافر به وقت مردن روی آورد بدان رو
چون روی نیك بیند، از بد شود پشیمان
خواهی سماع مستان خوش گردد، ای دل و جان
یا در میان چرخ آ، یا آستین بر افشان
دل پرده دارد اما، دارد به تو تولی
این پرده ها بسوزد از آه دردمندان
آشفته گشت قاسم آن دم كه گشت پیدا
بر چهره ی مشعشع آن زلف ها پریشان
***
به قدر جام بود شور و حالت مستان
هزار جان گرامی فدای رطل گران
اگر چه طاقت رطل گران به وسع تو نیست
ز دست ساقی باقی پیاله ای بستان
ازان شراب كه مدهوش اوست ملك و ملك
ازان شراب كه مستست ازو زمین و زمان
ازان شراب كه مدیون اوست جان و خرد
ازان شراب كه موقوف اوست امن و امان
ازان شراب كه سلطان كشد شود درویش
ازان شراب كه درویش را كند سلطان
ازان شراب كه ناهید را به رقص آرد
ازان مئی كه كند آفتاب را رخشان
ازان شراب كه پیران جوان شوند ازو
ازان مئی كه كند پیر را جوان جوان
زهی شراب و زهی شورش و زهی مستی!
زهی عطا و زهی منت و زهی احسان!
ز شرب عشق تو مستیم همچو آتش تیز
زهی حرارت باده! زهی حلاوت جان!
به شكل سكر بود شكر هر كجا باشد
اگر چه شكر ندارد نهایت و پایان
ز شكر آب شدم، پس شراب ناب شدم
شرابخانه شدم، هر چه خوانیم، می خوان
ز قاسمی نظر لطف خویش باز مگیر
كه قاسمی ز تو دارد حیات جاویدان
***
بیا، ای یار سودایی، بیا، ای جان سرگردان
ازین سودا خبر داری، ز سودا آیتی برخوان
بیا، ای جان «الله» خوان، مترس از موج و از توفان
مگر گوهر به دست آری ازین دریای بی پایان
بیا، بافر سلطانی، بیار آن جام روحانی
ز فیض جام «سبحانی»، مرا از خویشتن بستان
بیا، ای عشق سلطان وش، زدی بر جان ما آتش
چه سان آتش؟ از آن آتش، كه یك شعله است ازو نیران
ببازم عاقبت جان را، طریق كفر و ایمان را
به پیش زلف و روی او، اگر كفرست، اگر ایمان
به سلطانی رسید این دل، ز سودای تو ورزیدن
زهی سلطان! زهی سلطان! زهی سلطان! زهی سلطان!
بهر جانب كه می جویم، تویی حاضر، تویی ناظر
اگر در حضرت واجب، اگر در خطه ی امكان
ز هر جایی كه پرسیدم، همین بشنیدم و دیدم:
ز شوق او مستند، اگر درویش اگر سلطان
اگر پرسند از قاسم كه: آن مه را كجا دیدی؟
درین بستان، در آن بستان، درین بستان سرمستان
***
بیا، كه عشق بر افراخت سنجق سلطان
بیا، كه شهر شد ایمن ز حیله ی شیطان
هزار شهر بگردیدم از فلك به فلك
به غیر حضرت ایشان نیافتم همه دان
هزار عاشق صادق بدند احمد را
ولیك كمتر افتد چو بوذر و سلمان
مگر به توبه و تقوی طریقتی به روی
وگر نه راه نیابی به كوچه ی سلطان
دلم چو گم شود از كوی یار واطلبید
دگر مجوی دلم را ز روضه ی رضوان
ز عزت و عظمت خود به هیچ پروا نیست
تو را، چنان كه تویی، بر جمال خود نگران
چو قاسمی ز غمت خوشدل و سبكبارست
خدای رحم كند بر دل سبك باران
***
تربیت می كند مرا جانان
تهنیت می فرستم از دل و جان
بسر یار می خورم سوگند
كه جزو نیست در مكین و مكان
گر ببینی حیات جان، بینی
عین آن یار در همه اعیان
چشم بگشای، تا عیان بینی
جمله مامور و جمله ما میران
بنده ی عشق یار مهرویم
بنده مأموم و عشق امام زمان
عقل سلطان ملك صورت شد
عشق سلطان جمله سلطانان
عشق سردار جمله دل ها شد
سر نهادند سروران جهان
مست عشق تو شد دل و جان ها
تا كجا رفت عقل سر گردان؟
قاسمی را به لطف خود بنواز
بنده ی تست آشكار و نهان
***
تن زنده به جان آمد و جان زنده به جانان
جان راهبر دل شد و دل راهبر جان
گر ترس سرت هست، برو، خواجه، ازین كوی
كاغشته بخونند درین كوچه دلیران
در نقطه ی خالست صفای دل درویش
ای دوست، مگو قصه ی «ما كان و ما كان»
هرگز سخن واعظ و ناصح نكند سود
زین سان كه منم بی دل و دین، بی سر و سامان
مهجورم و محرومم و معروف بافلاس
من دست تهی چون روم از كوی كریمان؟
از كس مهراسید اگر عاشق یارید
مستانه در آیید درین بیشه ی شیران
ای عشق، سراسر همه لطفی و كرامت
در حسن تو ذرات جهان واله و حیران
هم آدم و هم شیثی و هم احمد مختار
هم یوسف كنعانی و هم موسی عمران
آشفته و واله شده قاسم به شب و روز
زان روی دل افروز و زان زلف پریشان
***
جانم به لب رسید ز غم، ساقی، الامان
جانم ز دست غم به یكی جرعه واستان
سر در گمست كار جهان، ساقیا، بیا
بر بانگ ارغنون بده آن جام ارغوان
عالم چه بحر دان و بنی نوع آدمی
مرغاویان عشق درین بحر بی كران
یادت حیات داد دلم را و تازه كرد
مانند سرو در چمن و گل به بوستان
گر قصد خون ما كند آن ماه دل فروز
در پیش تیغ دوست رویم آستین فشان
بر عارض تو زلف پریشان كن، ای صنم
یك كام ما بر آر، اگر سود، اگر زیان
كژ مژ مرو به تهمت مستی، كه در طریق
ما را نشانه هاست از آن شاه بی نشان
رویت چو خوب نیست حذر كن ز آیینه
هان! تا خجل نباشی در روز امتحان
«یا غایة الامانی قلبی لدیكم»
قاسم به بوی مهر تو زنده است در جهان
***
چندان كه گفتم: خاطر مرنجان
رنجید و رنجاند آن شاه خوبان
با آه سردم، با روی زردم
سر در بیابان، مانند باران
آشفته حالم، بی پر و بالم
پیوسته نالم، مسكین غریبان!
چندان كه گویم، نامش چه گویم؟
ماه منور، شمع شبستان
مانند رویت وردی ندیدم
مانند قدت سروی خرامان
همراه زاهد چون نیست ممكن
بخش قلندر راه بیابان
هر كس به وصفی این راه رفتند
قاسم فنا شد در عشق جانان
***
حیات تن ز جان آمد، حیات جان ز جان جان
زهی حكمت، زهی قدرت، زهی سلطان جاویدان!
چه محرومی؟ چه محجوبی؟ كه اندر عالم خوبی
دلت نوری نمی بیند به غیر از عرصه ی امكان
گدایی كن ز هر جامی، كه تا یابی سر انجامی
مگر وقتی به دست آری ز فیض مجلس مستان
تبرا كن ز ما و من، در آ در وادی ایمن
ببین روشن تر از روشن چراغ موسی عمران
بیا، ساقی، بده جامی، بفرما لطف و انعامی
به جامی آمد دل تنگم ز دست عقل سر گردان
ز جام عشق حیرانم، سر از پا وا نمی دانم
زهی عشق و زهی مستی، زهی حیرت، زهی حیران!
بیا، قاسم اگر صافی، ز حكمت ها چه می لافی؟
حكیمان در ره جانان ببرهانند سر گردان
***
خبری دهید جان را، كه ز دوست چیست فرمان؟
چه كنم؟ چه چاره سازم؟ چه دوا كنم؟ چه درمان؟
غم عشق سر كش آمد، دل و جان مشوش آمد
به مثال آتش آمد، به میان خرمن جان
تو به شاهد معانی، بنگر، اگر توانی
كه هزار غمزه دارد، ز ورای كفر و ایمان
«بك بهجت و سروری»، «بك ظلمتی و نوری»
تن من ز بیم لرزان، دلم از امید خندان
چلبی، «بزه نظر قل»، كه «حل اولسه را ز مشكل»
چلبی، «بزی اونوتمه»، دل خسته را مرنجان
چو تو روی خود نمودی، دل و جان بهم بر آمد
همه جا خروش و ناله، همه جا فغان مستان
تو به عین قاسمی گر نظری كنی ببینی
همه جا جمال معنی، همه جا كمال عرفان
***
دل با تو نظر دارد، اما نظری پنهان
ای مایه ی شادی ها، ای دولت جاویدان
در جمله جهان گشتم، خوبان جهان دیدم
آنیست تو را، ای جان، بر گوی: چه چیزست آن؟
می پویم و می مویم، پیوسته همی گویم:
یا رب، تو كرم فرما این درد مرا درمان
این توبه و زهد ما دانی به چه می ماند؟
دشوار بود بستن، بشكستن آن آسان
در عقل تمناها، در عشق تولاها
ای دوست، بیا بنشین، جامی بده و بستان
دوری منما از ما، رو دیده ی دل بگشا
تا نور یقین بینی در عین همه اعیان
آنجا كه خدا باشد صد عیش و ولا باشد
حیران به چه می مانی؟ ای قاسم سرگردان
***
دوست در مجلسست و جان در جان
این جرس از چه می كند افغان؟
ساقیا، رطل می گران تر كن
سر مستان شنو هم از مستان
این شراب خدا ز یك جامست
باده یك، نشأئه ی صد هزار جهان
هله! ای عشق هادی و مهدی
كه تویی اصل جوهر انسان
دو سه جام دگر تصدق كن
كز خمار آمدم به جان، ای جان
تا بگویم ز ملك و از ملكت
تا بگویم ز واجب و امكان
گفت: قاسم بیا، عنان در كش
كس نداند زبان این مرغان
سر مگو، كاحمقان فراوانند
كه ندانند حجت و برهان
دو سه روی دگر تحمل كن
كه ندارد حدیث ما پایان
***
ز خوبان عربده خوش باشد، ای جان
بیا با عربده در بزم مستان
ز جام حسن خود صد باده خورده
وزان زلفین مشكینش پریشان
پیاله بر كف و تسبیح همراه
می و تسبیح در یك دور گردان
من از می مست و زاهد مست تسبیح
بسی راهست از واجب به امكان
مرا گویند: سامانی طلب كن
من از سر فارغم، چه جای سامان؟
اگر چشمت شود روشن ببینی
بسی راه از خدا خوان تا خدا دان
خدا خوان گر خدا دان شد به تحقیق
به موری داد حق ملك سلیمان
به جان و دل شود تسلیم این راه
اگر بوذر ببیند نور سلمان
غنی شد قاسمی، آخر سبب چیست؟
گدایی كردن از كوی كریمان
***
ساقی چو تو باشی، همه جا باده پرستان
مطرب چو تو باشی، چه غم از نعره ی مستان؟
ای جان و جهان، وصف تو گفتن نتوانم
زلف تو شب و روز رخت شمع شبستان
در كوی غمت با سر و سامان نتوان رفت
صد جان به فدای تو، چه جای سر و سامان؟
جان طالب درد تو، زهی صفوت آدم!
دل غرقه ی شوق تو، زهی ملك سلیمان!
هر چند غمت سوخت فراوان دل ما را
دارد دل ازین قصه بسی شكر فراوان
با آنكه خدا با همه ذرات محیطست
از مشرب بوجهل مجو صفوت سلمان
قاسم، سر تسلیم بنه، صد فنا باش
درمان غم عشق ندیدیم، چه درمان؟
***
سر گشته ایم و حیران در كوی مهر ورزان
زان زلف های میگون، زان چشم های فتان
زان شیوه و ملاحت، زان حسن و زان صباحت
واله شدیم، واله، حیران شدیم، حیران
هر كس به روی و راهی، رفتند پیش شاهی
عاشق به كل فنا شد، در عشق روی جانان
سر رشته مان شد از دست، حیران شدیم و سرمست
باشد به دست آید، سر رشته مان به دستان
در مذهب حقیقت صد بار بهتر ارزد
این خاك می پرستان از خون خود پرستان
آن خواجه ی معظم، خوشحال و شاد و خرم
لیكن خبر ندارد از حال درد نوشان
از عشق چون نترسم؟ كین عشق اژدهاوش
قعریست پر ز آتش، بحریست پر ز توفان
از ناله همچو نالم ریزید پر و بالم
در حالت محالم، مسكین دل غریبان!
هر كس به عشق یاری آشفته است باری
آشفته است قاسم زان طره ی پریشان
***
عشق و معشوق و عاشق حیران
هر سه یكیست در طریق عنان
هر سه یكیست در طریقت عشق
عشق و معشوق و عاشقی همه دان
چشم بینا كجاست؟ تا بیند
عین آن یار در همه اعیان
یك سخن را قبول كن از من
هوشیاری، مرو بر مستان
گر گذاری كنی بدان مجلس
همه جا روح و راحت و ریحان
فتنه قایم شدست در عالم
بنشین، دوست، فتنه را بنشان
توسن قاسمی عجب تندست
لاجرم در كشیده ایم عنان
***
«فوز النجات» می طلبی؟ جام می ستان
بستان و خوش بنوش، به شادی دوستان
«فوز النجات» گم شد و گمره شد آن فقیه
«فوز النجات» باده ی قدسست جاودان
ای دل، نگاه دار ادب در طریق عشق
تا بی صفا نمانی از ذوق صوفیان
در مسكن عجیب، كه جای نشست نیست
بر بند بار خود، كه برفتند كاروان
این كاروان عشق، كه خوش می رود به شوق
با دوست می روند عنان در پی عنان
ما گم شدیم در صفت «حی لایموت»
از بی خبر خبر طلب، از بی نشان نشان
یك شعله زد محبت و عشاق را بسوخت
كردند ترك خویشتن و ترك خان و مان
اسرار عشق را، كه نگویند با كسی
رمزیست بر كناره و سریست در میان
جور حبیب و طعن رقیب و جفای چرخ
زین قصه دوستان همه گویند داستان
جورم مكن، رقیب، كه از حد گذشت جور
دل جور هیچ كس نكشد، غیر دلستان
قاسم، كجارسی به وصالش؟ عجب مدار
اوشاه بی نشان و تو با نام و با نشان
***
«كن فكان» جان را خبر گوید ز «كان»
قطرها دارد خبر از بحر جان
«كان» حدیث مجمل سر بسته است
ظاهر و پیداست نشأت های «شان»
باز گشت كان بشان امر خفیست
بازگشت شان بكان امر عیان
قصه ی كان در نیاید در حدیث
قصه ی شان از زمین تا آسمان
گر شوی آگه ز سر ذره ای
ذره را بینی جهان اندر جهان
تا حجاب خود نسوزی آشكار
كی توانی دید اسرار نهان؟
دل كه نگذشت از حیات مستعار
بی خبر ماند از حیات جاودان
هر كه را بویی ازین اسرار نیست
دور ماندست از صفای صوفیان
قاسمی، غایب مشو در هیچ حال
از حضور حضرت صاحبدلان
***
«كل یوم هو فی شان» چه نشانست و چه شان؟
گر نه با ما سخنی دارد پیدا و نهان؟
هر ظهوری كه كند «عز تعالی» یومیست
جمله ذرات جهان مظهر این شأن و چه شان؟
من چه گویم سخن حضرت حق؟ با قومی
كه شب از روز ندانند و زمین را ز زمان
ثمری با شجری و شجری با ثمری
امر ساریست معین همه جا در اعیان
قیمت خویش بدان، حاضر این دم می باش
ملك عالم همه جسمند، نویی جان جهان
زاهدا، گر به یقین خوانده ی این درگاهی
پیش این زنده دلان قصه و افسانه مخوان
صوفی ما، كه نشد واقف اسرار درون
باده ی ناب ننوشید ز عین عرفان
گر نشانی ز خدا یافته ای وقت تو خوش!
گم كنی در صفت صفوت جانان دل و جان
یار هم خانه ی خانه است، عجایب حالیست!
قاسمی در طلبش در بدر و سرگردان
***
«كل سوم هو فی شان» ز چه كردند بیان؟
یعنی: اوصاف كمال تو ندارد پایان
جلوه ی حسن تو را غایت و پایانی نیست
هر زمان صورت دیگر شود از پرده عیان
خیره گشتند درین طلعت و حیرت ماندند
در تماشاگه عین تو، عیون اعیان
«الله الله» ازان منطق موزون لطیف!
«الله الله» ازان لطف معانی و بیان!
باده یك، جام یكی، شیوه ی هر یك نوعی
مگر این مشكل ما كشف كند پیر مغان
سید ملك ابد، واقف اسرار ازل
كیست در ملك و ملك؟ حضرت انسان، انسان
طالب راه خدا كیست درین بحر عمیق؟
آنكه معطوف كند جانب مقصود عنان
تا سبك روح شوم، تازه حیاتی یابم
هله! ای ساقی جان ها، بده آن رطل گران
قاسم، از عین یقین گوهر خود را بشناس
عارف سر قدم، منبع عین عرفان
***
گر ره به تو هست، چیست فرمان؟
ور ره به تو نیست، چیست درمان؟
گر شوق تو نیست در خرابات
پس چیست خروش و ذوق مستان؟
گر سوز تو نیست در صوامع
این سوز و نیاز چیست؟ ای جان
گر نیست صفات لایزالی
بر صدق كمال چیست برهان؟
جان را به مراد دل رساندن
بر ما دشوار و بر تو آسان
دردم به كرم زیاده فرمای
ای مرهم ریش دردمندان
یك جرعه به جان قاسمی ریز
ای بحر كمال و عین عرفان
***
گر شیر نه ای، بگذر ازین بیشه ی شیران
كاغشته بخونند درین كوچه دلیران
ای خواجه، قدم در حرم عزت ما نه
تا رای تو روشن شود و روی تو تابان
در بادیه ی عشق تو حیرت زدگانیم
حیران تر از آنیم كه گویند كه: حیران!
زاهد چه خبر داری از احوال دل ما؟
در لجه ی بحریم و تو در ساحل عمان
ما با غم خویشیم و تو با غصه ی خویشی
این بخش قلندر بود و راه بیابان
هم مركب مقصود به منزل برسانند
آنها كه ندارند درین راه غم جان
زاهد، برو از كوچه ی رندان، به سلامت
ما مرد وصالیم، مگو قصه ی هجران
در كوچه ی عشاق، چو آیی، به ادب باش
مستان خرابند، مگو از سر و سامان
گفتم كه: غریبم، پس ازان پیر و فقیرم
گفتند كه: برنا شوی از همت پیران
در كوی تو سیلاب سرشكم مددی كرد
تا لاله و ریحان دمد از جودت باران
ما ره به تو داریم به هر حال كه هستیم
ما بنده روی تو، ز ما روی مگردان
ای قاسم، اگر كعبه ی مقصود مرادست
در راه حریرست همه خار مغیلان
***
گفت حق: «كل من علیها فان»
به فنا راضیم برغبت جان
مشكل «كان» ز «شان» شود روشن
مشكل «شان» ز جان الله خوان
مست شوقم ز عشق شور انگیز
چو برقصست از و زمین و زمان
گفت طیفور: «اعظم الشانی»
كه چنینست شأن سر مستان
جمله ذرات كون می گویند
داستان تو را به صد دستان
گر بود دل، عیان توان دیدن
نور حق را ز ظلمت حدثان
زاهد و روزه و نماز و بهشت
ما و معشوق و عشق جان در جان
ره به توحید چون توانی برد؟
عین او را ندیده در اعیان
پرده بردار، تا شود فی الحال
در چنین عید قاسمی قربان
***
ما كه مستان خرابیم درین دیر مغان
غیر ازین دیر ندیدیم دگر دار امان
عقل از قصه ی مستان به شكایت آمد
گفتم: ای جان جهان، قصه ی مستان مستان
گر نكو بنگری، از دیده ی عرفان، بینی
عشق و معشوقه و عاشق همه جان اندر جان
در توفیق و هدایت همه عشق آمد، عشق
لیك كس را نگذارند درین در آسان
مفلسان ره عشقیم، كه یك سر داریم
سر ببازیم به سودای تو، ای جان جهان
باده ای بخش به عشاق، كه سر مستانند
همه در نعره و فریاد كه: ای ساقی هان!
قاسمی، قصه ی درمان طلبی را بگذار
غیر ازین درد ندیدیم به عالم درمان
***
مقررست و معین به حجت و برهان
كه: غیر دوست كسی نیست در مكین و مكان
هزار بار بگفتم، هزار بار هزار
كه: قدر خود بشناس، ای خلاصه ی دوران
نخست منزلت «الله» گوی و خوش می باش
بگو به منزل ثانی كه: «علم القرآن»
به جان دوست، كه یك قصه را مسلم دار
محمد است امین و خداست دار امان
بدان ز مشرب عرفان حیات جان یابی
كه عین آب حیاتست مشرب عرفان
دگر ز عقل حكایت مگو درین مجلس
هزار عقل به یك جو به مجلس مستان
بیا به گوش دل عاشقانه خوش بشنو:
كه شوق و شورش عشقست در زمین و زمان
به قدر عشق بود جاه، هر كجا باشد
چه جای حشمت جمشید و ملكت خاقان؟
به آشكار و نهان قاسمی همی گوید
كه: عشق دوست بورزید آشكار و نهان
***
میان باطن جانی و جان تویی، ای جان
همه تویی، به همه حال، آشكار و نهان
مرا كه دل خرابات می كشد چه كنم؟
حدیث توبه و تقوی، بیان امن و امان؟
فلان، كه معدن فضلست و مقتدای بشر
چو ذوق عشق ندارد، نگویمش انسان
كه گفت پیر جعل را كه: قاید راهست؟
نه قایدست ولی هست رهزن پنهان
تو دیده باز گشا، تا جمال جان بینی
كه نیست خالی ازو هیچ ذره از اعیان
به جذبه ی دو جهان طی كند به یك ساعت
به طور عشق رسیدست سیر موسی جان
چه حكمتست درین قصه؟ كس نمی داند
تو در میان حجابی و عالمی نگران
نقاب را بگشا و فغان مستان بین
خوشست وقت تجلی خروش سر مستان
بگو كه: قاسم بیچاره كلب كوچه ی ماست
چه كم شود كه ز جودت گدا شود سلطان؟
***
همه بودند كه گفتند به پیدا و نهان
كه: به پیدا و نهان غیر خدا هیچ مدان
این كه گفتیم و شنیدیم مسلم داریم
سخنی بود كه گفتند هم از عین عیان
یار گفتست: منم خسرو خوبان جهان
نیك گفتست، ببینید، زهی لطف بیان!
جان من بنده ی عشقست كه «لا تسأل» ازو
جان چه باشد؟ به چه ارزد بر آن جان جهان؟
جان اگر می طلبد بنده ی فرمان ویم
جان ببازم، بیاییم برش جامه دران
دوش می گفت دل من: به یقین اوست همه
فرق بسیار شد از هیچ مدان تا همه دان
قاسمی را ز غم عشق برون آوردی
بنده ی رای توام، هر چه كه باشد فرمان
***
همه جا اوست شاه جاویدان
همه جا اوست شاه شاه نشان
همه گویند مر محمد را
همه آمد محمد همه دان
كس نباشد به غیر پیغمبر
نور حق، هم طراوت ملوان
چون یقینست خود تواند دید
نور خود را به دیده ی اعیان
همه را دیده ایم و دانسته
همه جا اوست در بسیط جهان
همه جا اوست مقصد و مقصود
همه جا اوست غایت امكان
همه جا اوست مقبل و مقبول
همه جا اوست سرور مردان
ظل حقست و جان جانان اوست
این سخن را یقین ببین و بدان
صلوات خدای بر جانش
قاسمی بنده ایست جاویدان
***
جگر پر درد و دل پر خونم، ای جان
به آب دیده ی گلگونم، ای جان
ندارم طاقت ایام فرقت
چه گویم من كه بی تو چونم، ای جان؟
چه سازم؟ جاره ی دردم چه باشد؟
بران زلف و رخت مفتونم، ای جان
ندانم داروی دردم چه سازم؟
كه در هجران تو مغبونم، ای جان
بهر حالی نمی دانم شب از روز
چنان واله، چنان مجنونم، ای جان
همیشه قامت من چون الف بود
ز سودایت كنون چون نونم، ای جان
اگر قاسم نبیند روی آن یار
به جان تو كه بس محزونم، ای جان
***
یار همان، درد همان، دل همان
غصه همان، قصه ی مشكل همان
ناز همان، حسن و جلالت همان
شوق همان، گریه و حالت همان
عشوه همان، شیوه همان، خو همان
غمزه همان، نرگس جادو همان
عشق همان، زار و نزاری همان
چشم مرا گریه و زاری همان
سوز همان، داغ جدایی همان
مسكنت و فقر و گدایی همان
دوست همان، حسن و ملاحت همان
بر دل و جان سوز و جراحت همان
هجر همان، درد مودت همان
قاسمی و داغ محبت همان
***
«حصل ما فی الصدور» لذت جان یافتن
«بعثر ما فی القبور» گنج نهان یافتن
یافت عطای خداست، یافت سبیل هداست
یافت طریق فناست، گر بتوان یافتن
دولت جاوید چیست؟ غایت امید چیست؟
درد تو را هر زمان در دل و جان یافتن
جلسه ی تو «قم» شود، بحر چو قلزم شود
نور جمال ازل وقت عیان یافتن
كار تو نیكو كند، یار به تو خو كند
جمله صفات كمال در همگان یافتن
لذت جام ازل در همه جان ها رسید
لیك كجا هر كسی رطل گران یافتن؟
قاسم هجران زده لذت دیدار یافت
همچو مه عید را در رمضان یافتن
***
در دل از شوق تو شوریست كه نتوان گفتن
با خیال تو حضوریست كه نتوان گفتن
با وجود سر كویت هوش حور و قصور
هر كه را هست قصوریست كه نتوان گفتن
گر چه از عالم و از خود خبرم نیست، ولی
در دل از دوست شعوریست كه نتوان گفتن
پیش ما قصه ی اغیار مگویید، كه یار
در ره عشق غیوریست كه نتوان گفتن
عشق عارست درین دورو تسلسل ناموس
آه ازین قصه، كه زوریست كه نتوان گفتن
شادم از دولت وصل تو و لیكن چه كنم؟
در دل از هجر نفوریست كه نتوان گفتن
می رسد تیر ملامت ز چپ و راست ولی
قاسم خسته صبوریست كه نتوان گفتن
***
چه باشد شیوه ی عاشق؟ به معشوقان نظر كردن
چه باشد كار معشوقان؟ دل عاشق سپر كردن
در آن وادی كه طاوس ملایك پر بیندازد
مگس را اندران میدان چه فكر بال و پر كردن؟
نگویم از سر و از جان به پیش روی آن جانان
مسلم نیست عاشق را حدیث مختصر كردن
اگر تو عاشق راهی، ز نزدیكان در گاهی
به پیش زخم شمشیرش نشاید فكر سر كردن
نشان عاشقان چه بود، درین كوی جگر خواران؟
وداع نیك و بد گفتن، به ترك خیر و شر كردن
حكایت از لب جان كن، حدیث گوهرافشان كن
اگر خواهی به شیرینی حدیثی چون شكر كردن
محمد وار قاسم را شجر مطلوب جان آمد
و لیكن مذهب موسی نظر اندر شجر كردن
***
مرا از زخم شمشیرت نمی شاید حذر كردن
به پیش زخم شمشیر تو باید جان سپر كردن
اگر چه سر نهم بر خاك پیش رهروان تو
ولی با منكران ره نخواهم سر به سر كردن
نگویم از دل و از جان به پیش روی آن جانان
كه عاشق را نمی شاید حدیث مختصر كردن
به سر گردان چو پرگارم ولی امید می دارم
میان زلف و رخسارت شبانروزی بسر كردن
به پیش شمع رخسارت چو پروانه به رقص آیم
ببازم جان شیرین را، توانم این قدر كردن
نشان عاشقی چه بود؟ اگر دانی یقین دانی
وداع جان و دل گفتن، به ترك پا و سر كردن
وداع آرزوها كن، پس آنگه روی سوی ما كن
ز شهر تن به ملك جان اگر خواهی سفر كردن
جوانمردی چه می باشد؟ به آیین طلب گاران
درخت باغ عرفان را به حكمت بارور كردنم
اگر عاشق شدی، قاسم، نشان عاشقی چه بود؟
به یك دم ملك هستی را همه زیر و زبر كردن
***
خواهی به جهان شوری، بنیاد قیامت كن
بگشای رخ فرخ، عرض قد و قامت كن
ای درد و جهان موزون، شد هر دو جهان مأمون
در صدف مكنون، برخیز و امامت كن
تو محرم جان هایی، تو مرهم دل هایی
بنشین به كرم یك دم، جامی دو كرامت كن
ای عاشق شیدایی، از مرگ مترسان دل
ای زاهد رعنایی، رخ سوی ندامت كن
دایم به سفر می رو، ای رهبر و ای رهرو
ماهی چو ببینی تو، آن جای اقامت كن
ای زاهد رعنایی، تا چند ز رسوایی؟
اول تو ببین رویش، آنگاه ملامت كن
قاسم، اگر از جانان یك لحظه جدا مانی
زان قصه پشیمان شو، بنیاد قیامت كن
***
نیم مستان تو را سر گشته چون پرگار كن
آخر ای جان و جهان، جامی دگر در كار كن
فتنه در خواب قیامت خفته است، ای جان، دگر
زلف مشكین برفشان و فتنه را بیدار كن
هوشیاران را ز جام شوق خود سرمست ساز
هر كه را بد مست بینی ساعتی هشیار كن
عقل جز وی رهزن راهست، ازو غافل مشو
یا به ترك عقل گیر و یا به ترك یار كن
هان و هان! تا هستی خود را نبینی در میان
گر ببینی، خود گناهی، از خود استغفار كن
گر خدا خوانی مكن اسرار عرفان فاش فاش
ور خدا دانی، بیا، اسرار حق اظهار كن
قاسمی، جای مدارا نیست با كوران راه
گر ببینی منكر حق را تو هم انكار كن
***
بیتی همی سرایم و زاریست كار من
تا یك نظر كند به من آن یار غاز من
منصور وار بر سر دار ملامتم
وین دار گشت قصه ی دارالعیار من
در آرزوی روی خودم بیش ازین مدار
كز حد گذشت واقعه ی انتظار من
ای جان غم رسیده، ز دلدار شرم دار
چون اختیار ازوست مگو: اختیار من
وصل تو جنتست و دو عالم طفیل اوست
هجر تو دوزخ آمد و دارالبوار من
ای جان و دل، حكایت هجران ز حد گذشت
افزون شدست درد دل بی قرار من
بر جان قاسمی نظری كن روا مدار
كین عنكبوت چشم شود پرده دار من
***
ناوك غمزه می زند بر دل من نگار من
صد پی اگر جفا كند، صدق و صفاست كار من
خسرو بی نظیر من، حاكم من، امیر من
دلبر ناگزیر من، باغ من و بهار من
نور من و سرور من، حاشر من، حضور من
مایه ی شكر و سور من، صبر من و قرار من
اول من، اخیر من، ظاهر من، ظهیر من
یار و مرید و پیر من، مونس و غمگسار من
ناصر من، نصیر من، ناظر بی نظیر من
دلبر دستگیر من، از همه اختیار من
رافع من، رفیع من، سمع من و سمیع من
جامع من، جمیع من، حاصل كار و بار من
عاشق من، حبیب من، طب من و طبیب من
ناصب من، نصیب من، طالب انكسار من
جمله تو داده ای مرا: مرهم و محنت و شفا
جان من و جهان من، مخفی و آشكار من
گم شده ام به درد و غم در طلب تو عمرها
هیچ نگفته ای كه: كو قاسم دل فگار من؟
***
به سامان آمد احوال دل من
به دیدار تو حل شد مشكل من
به یاری سعادت یار مایی
زهی یاری بخت مقبل من
جنون و عشق و مستی پیشه كردم
زهی سودای طبع عاقل من!
مرا عشق تو رسوای جهان كرد
همین بود از دو عالم حاصل من
طریق عاشقی و آنگه سلامت؟
معاذ الله ز فكر باطل من
شدم دریای بی پایان، كه هرگز
نبیند هیچ كشتی ساحل من
دلم در جعد مشكین تو گم شد
نمی یابم دل من، وا دل من!
تلا لالا، تلا تن تن، تنن تن
منم در هر دو عالم واصل من
چو قاسم از میان بر خاست گفتم
كه: ای انعام عامت شامل من
***
به سودایت سرشت آب و گل من
به دیدار تو حل شد مشكل من
من از آیات مجدم، كس نداند
چه معنی خواهد از من قایل من؟
عنایت های بی علت مدد شد
به سامان آمد احوال دل من
ز رویت پرتوی بر جانم افتاد
به دیدار تو حل شد مشكل من
طلب كردم بسی، تا گشت روشن
به فیض حق ز اشك سایل من
پس از من در هوات، ای سر و سیراب
گل سوری بر آید از گل من
بهر جانب كه جویی قاسمی را
به كوی عشق یابی منزل من
***
عید و بر قندان تویی، ای جان جان جان من
صد هزاران جان فدای عید و بر قندان من
من در آن حسن جهانگیر تو حیران مانده ام
وز جنون من جهانی مرد و زن حیران من
همچو ذره در سماع آیند پیش آفتاب
گر به كوی عاشقان آیی، كه كو مستان من؟
از وصالت جان فنا شد، دل به كام خود رسید
زان كرامت ها چه كم؟ ای گنج بی پایان من
نیك مهجورم، مگر وصلت به فریادم رسد
تا حیاتی یابد از تو جان سر گردان من
ای سرور جان من از آتش سودای تو
ای كمال دین من وی رونق ایمان من
پای تا سر قاسمی مستغرق احسان تست
كان احسان ها تویی، شا باش، ای سلطان من!
***
جگر گرمست و آهم سرد و دل خون
خرد آشفته و جان مست و مجنون
به دور دوست خوش حالیم و فارغ
ز ملك خسرو و گنج فریدون
به هر جا در جهان جان و دلی هست
بران زلف پریشانست مفتون
ز حضرت قابلیت جوی و دانش
كه هر چند روز افزون روزی افزون
از آن زاهد نگوید قصه ی عشق
كه ابله را نباشد طبع موزون
شدم در وصف او حیران، چه گویم؟
كه هر دم جلوه ای دارد دگرگون
همیشه جان قاسم میل دارد
بدان زلف سیاه و چشم میگون
***
دل آشفته دارم، چشم پر خون
تنم عورست و جانم گنج قارون
به جانان آشنا شو، تا ببینی
میان گنج جان گنج فریدون
ز عالم فتنه بر خیزد به یك بار
چو بر دوش افكنی آن زلف میگون
دلم آشفته گردد، عقل حیران
به دامانم بریزد اشك گلگون
مراد عاشقان آن روی نیكوست
كه هر چند روز افزون روزی افزون
كسی كاو مست آن دیدار باشد
چه جای باده ی ناب است و افیون؟
دعای قاسمی دیدار یارست
به تشریف اجابت باد مقرون!
***
ما را هوای باده ی ناب است در درون
این خاطر از درونه ی ما كی شود برون؟
ساقی، بیار باده ی خوش رنگ خوش گوار
در جام لعل ریز به گل بانگ ارغنون
زان باده ای كه عقل به دو چاره ساز شد
زان باده ای كه عقل ازو گشت ذوفنون
زان باده ای كه علم ازو سر بلند شد
زان باده ای كه جهل ازو گشت سرنگون
زان باده ای كه اصل فنونست كار او
زان باده ای كه جمله جنونست در جنون
گر عشق نیستی و غم عشق نیستی
در تنگنای دهر چه حاصل ز كاف و نون؟
قاسم، همیشه بنده ی فرمان عشق باش
همراه عشق شو، كه فزونست در فزون
***
از عیان گر واقفی، بگذر ز عین
«این تمشی؟ این تمشی؟ این این»؟
«نحن اقرب» گفت «من حبل الورید»
مقصد عالم تویی در نشأتین
گر توزینی دور باش از شین نفس
هر دو با هم راست ناید زین و شین
تا تو را جهل جبلی غالبست
وا ندانی شین را هرگز ز زین
سخت محرومی و بس بی بهره ای
چون مسلط شد یزیدت بر حسین
شارب شرب خدا جان و دلست
پیش خواجه سبلتست و شاربین
قاسمی را كی توانی دید راست؟
چون كه غالب گشت بر عین تو غین
***
الا! ای نفس، خود كامی و خود بین
از آن گشتی اسیر سجن سجین
چه چین در ابرو آوردی كه گشتی
اسیر لعبتان چین و ما چین
جهان اندر جهان آواره گشتم
«فویل ثم ویل للمساكین»!
دلم را زنده گردانیده وصلت
چو باد صبح دم بر برك نسرین
بیا، ای ساقی جان ها، فرو ریز
شراب ازغوان در جام زرین
فدای ماه رویت جان و دل ها
اسیر زلف مشكین جان مسكین
بیا در باغ و بستان، تا ببینی
بساتینست در صحن بساتین
خدایا، از بلای خود نگه دار
به حق حرمت طاها و یاسین
خدا بین باش، قاسم، تا توانی
كه خود بینی نشاید در خدا بین
***
ای یار، ندانم كه چه رسمست و چه آیین؟
گه ساقی جان هایی و گه محتسب دین
عكسی به دل انداز از آن روی دل افروز
روی تو چو ماهست و دلم آیینه ی چین
المنة لله كه رسیدیم و چشیدیم
از فاتحه ی فتح شما لذت آمین
بی تو نروم جانب جنت به تكلف
با صحبت تو فارغم از باغ و ریاحین
ای باده، مكن از سر زلفش سخن آغاز
زنهار! نجنبانی زنجیر مجانین
چشمت بگشایند؛ شوی واقف اسرار
تا عین خدا بینی در عین خدا بین
قاسم دل و دین باخت به یاد تو و جان هم
زین بیش چه باشد صفت عاشق مسكین؟
***
به جان آمد ز هجران جان مسكین
«اغثنی یا غیاث المستغیثین»!
مكن تعبیر مستان طریقت
اگر شب شب رو نداز فرط تلوین
به صحرا دزد و در خانه برادر
بدان از ماجرای ابن یامین
اگر زلفین مشكین برفشاند
نماند كافری در چین و ماچین
تو باغ جان عاشق را ندیدی
بساتینست در صحن بساتین
شراب عاشقان از درد دردست
نه خمر ارغوان، نی جام زرین
مراد از شاهد جان نور معنیست
چه جای لعبتان خطه ی چین؟
خوش آید ز خم تیغش بر دل و جان
چو باد صبح دم بر برگ نسرین
ز هجران جان قاسم را نگه دار
به حق حرمت طاها و یاسین!
***
پیر مغان كجاست؟ كه آن مرد دوربین
چون فكر در دل آمد و چون شیر در كمین
هر جا كه هست پیر مغان، با هزار جان
ما را همیشه روی نیازست بر زمین
وصفش چگونه گویم و شرحش چسان دهم؟
آن را كه آفتاب عیانست بر جبین
هر جا كه بینمش همه جانم جهان شود
زان مهر ذره پررور و زان ماه نازنین
با روی او حكایت «ایاك نعبد» است
با خوی او شفاعت «ایاك نستعین»!
عالم به شیوه های ملاحت گرفته است
آن ماه دل فروز من، آن شاه راستین
پیر مغانه گفت و غلط گفت، قاسمی
پیر مغان مگوی، كه نوریست راست بین
***
جعل را چند ازین تحسین و تمكین؟
جعل اماره ی راهست و بد دین
جعل را گفتم: از سر گین گذر كن
بساتینست در صحن بساتین
جعل گفتا كه: چون سرگین ببویم
مرا خوشتر ز تشمیم ریاحین
چنانم بوی سرگین تازه دارد
كه شبنم در سحر بر برگ نسرین
جعل خود راست می گوید، چه گویم؟
كه خود اصلش ز سرگینست و چامین
جعل در اصل خود ظالست اما
ندارد آدمی این رسم و آیین
جعل گر آدمی بودی نبودی
ز طبع خویشتن در سجن سجین
جعل در اصل ذاتش كور بهتر
كه كوری بهترست از چشم كژ بین
بریز، ای ساقی جان، بهر قاسم
شراب ازغوان در جام زرین
***
«حمد لله» گفت رب العالمین
من چه گویم تا چه حكمت هاست این؟
آفتاب از ذره می خواهد مراد
مستعان خود گفت قول مستعین
چون دعا می خواست از هر پیر زن؟
سید السادات فخر المرسلین
عقد زلفش تاب و چین دارد بسی
«اطلبوا العلم ولو بالصین» ببین
راه بس دورست، ای صاحب قبول
از در تقلید تا عین الیقین
راه را رفتند مستان ازل
آمنین و سالمین و غانمین
در پس دیوار هستی مانده ای
آخر، ای دل، تا به كی باشی چنین؟
نقش خود بگذار و نقش دوست گیر
تا بدانی سر «خیر الوارثین»
قاسمی، در پیش نازش جان بده
ناز بردن خوش بود زان نازنین
***
گفت: نور آسمانست و زمین
وصف حق را رحمة للعالمین
این روایت را كه داند؟ راهرو
وین هدایت را كه بیند؟ راه بین
گر نه ای محجوب، استعجاب چیست؟
نور حق بین در مكان و در مكین
كی بدی ادراك در سمع و بصر؟
گر نبودی نور حق در ما و طین؟
بر نیفشاند كسی دستی به وجد
تا نیاید دست او در آستین
گر نبودی نور حق در آب و خاك
صورت معنی نبودی مستبین
در حقیقت مبداء و مرجع تویی
«یا الهی، انت خیر الوارثین»
چون مهینی قیمت خود را بدان
«خالق الانسان من ماء مهین»
جان قاسم زنده از عشق تو شد
«یا غیاثی، انت رب العالمین»
***
ما داغ آرزوی تو داریم بر جبین
ما در هوای عشق تو داریم عقل و دین
هر جا كه هست بنده ی عشقیم، لایزال
دل را نگاه دار، تو ای شاه راستین
ما را پناه بخش به این عشق چاره ساز
یا رب به حق حرمت مردان راهبین
بی عشق نیست جمله ذرات كاینات
هر جا كه هست شیوه ی عشقست در كمین
در ظل عشق باش، به هر جا كه می روی
از عشق و اممان، كه ضلای بود مبین
ما بوده ایم اهل مناجات را امان
ما بوده ایم اهل خرابات را امین
هر جا كه بوده ایم همه فاش دیده ایم
عكس جمال روی تو در لعبتان چین
آنجا كه آفتاب جمال تو شعله زد
ما را به پیش روی تو روییست بر زمین
آخر ز روی لطف نظر كن به حال ما
قاسم ز خرمن تو گداییست خوشه چین
***
منت خدای را، كه در اطوار ما وطین
در قید مال و جاه نشد جان نازنین
در هر نفس به صدق و صفا ذكر جان و دل
«ایاك نعبد» ست و «ایاك نستعین»
هر جا كه بود حضرت حقست بود ماست
هر جا كه مستعان بود آنجاست مستعین
ما را به یك كرشمه رهاندی ز فكر ما
ای عشق چاره ساز، چه گویم؟ صد آفرین
بانگی زدم به كوی قلندر كه «ما الفنا»؟
گفتا: اگر نه خویشتنی، خویشتن مبین
اكوان بر آستان جلال تو سر نهند
آن دم كه برفشانی از حالت آستین
تا در میان رقص فنا جان فشان شویم
آن زلف را بر افشان، ای شاه راستین
گویند: نیست غیر خدا، گفت عالمی:
معنی رب جداست ز معنی عالمین
قاسم، بلی و لیك همان فیض فضل اوست
كاظهار عالمین شد و اقرار متقین
***
هله! ای ساقی جان ها، بده آن باده ی رنگین
مگر این فاتحه ی ما بچشد لذت آمین
برو، ای ناصح و بنشین، نتوانم كه نمیرم
بر آن طلعت زیبا، بر آن شیوه ی شیرین
همه ذرات جهان مظهر حقند، فاما
نشود واقف اسرار مگر چشم خدا بین
برو، ای خواجه ی عاقل، بنشین گوشه ی عفت
نكنی فهم معانی، نبری ره بمجانین
هله! ای جان سعادت، نكنی خارق عادت
جعل روی سیه را نبری سوی بساتین
هله! ای صوفی خلوت، همه میل تو به شهوت
تو و تسبیح و مصلا، من و آن طره ی مشكین
تو وكیلی و كفیلی، تو جلیلی و جمیلی
به جز از عجز نباشد صفت قاسم مسكین
***
ای دل و جانت به هواها گرو
خواجه، خطا میروی، این ره مرو
گر دلت از جان ادب آموختست
ملك جهان را نستانی دو جو
خواجه، بهر حال تو خود را بدان
موسم زرعست، نه وقت درو
جام نوا زخم كهن سال حق
تازه به تازه بستان، نو به نو
یار درین مجلس ما حاضرست
خواجه، به بیهوده پریشان مشو
قصه ی عشاق ز حد در گذشت
قصه فراوان مكن، ای راهرو
یار ازان سو سوی قاسم شتافت
قاسمی این هر وله را دید و دو
***
باده ی كهنه گیر و شیشه ی نو
دلق و تسبیح كن به باده گرو
گر ندانی تو قدر شاهد و می
سر خود گیر، ازین دیار برو
گر خیال حبیب رهبر نیست
به خیالات خویش غره مشو
عشق اگر نیست همره تو، چه سود
گنج قارون و ملك كیخسرو؟
عاشقانیم و كشته ی معشوق
همه عالم به پیش ما بد و جو
هر چه را كشته ای همان دروی
نوبت حاصلست و وقت درو
قاسمی، نوبت وصال رسید
بگریز از فراق و دو، دو، دو
***
ای ساقی جان بخش ما، یك لحظه ما را بازجو
بحرست جام جان ما؛ ما را ز ظرف جو مجو
ناصح قیامت می كند در وعظ و ما حیرت زده
بس فارغیم از قول او، گو: هر چه می خواهی مگو
ای ناصح، آخر تا به كی ما را ملامت می كنی؟
كس را به عالم غیر ما سنگی نیامد بر سبو
دارد دلم در یوزه ای، بر خاك كویش بوسه ای
كز خاك كوی او شود روی مرا صد آبرو
گفتم: «سیورم من سنی»، گفتا: نه سانیر سن منی
گفتم: دو چشم روشنی: ای ترك مست تندخو
ای ساقی باقی ما، جامی به مستان كن عطا
چون پیش ارباب صفا عالم نیرزد یك تسو
آنجا كه حق تنها بود، مستی ما یغما بود
قاسم، دگر چیزی مجو، چون یافتی او را به او
***
تو محیطی و دیگران همه جو
همه را رو به تست، از همه رو
تا سر مویی از تو بر جایست
نبری ره به دوست، یكسر مو
با همه همدمی و هم نفسی
همه جویان كه: دوست كو، كو، كو؟
جمله در جمله است فی الجمله
همه را گر بجویی، از همه جو
نیل مقصود در فنا آمد
سر بنه، جان بنه، بهانه مجو
گر تو غواص بحر تحقیق
در به دریا طلب، مجو از جو
گر تو بیمار عشق جانانی
قاسمی، «لاطبیب الا هو»
***
چه شنیدی كه دل از دست بدادی، تو عمو؟
چه فتادت كه روانی به سوی بحر چو جو؟
ایمن آباد خداوند جهانست این بحر
تو ازین بحر به جز موج فنا هیچ مجو
به خدا، گر سر مویی ز تو باقی باشد
ره به دریای معانی نبری یك سر مو
وصف حسنت نتوان گفت به صد شرح و بیان
مگر آیینه بگوید سخن روی برو
هر كسی را به خدا گر چه خدا داد جزا
«امنا» را «امناهم»، «فسقا» را «فسقوا»
عاشقانند كه در بند عهود حقند
وصف ایشان چه توان گفت ز حال «صدقوا»؟
دوست در جلوه گری آمد و قاسم حیران
«كل من حیر فی العشق فقد اتصلوا»
***
زان نكهت مشكین، كه همی آید از آن سو
تا فانی مطلق نشوی دل نبرد بو
چون مست شدی مسكن جان، لجه ی دریاست
هشیار شدی، جانب بحرآ، ز لب جو
آن ماه جهان از همه رو ظاهر و پیداست
چون فاخته تا چند زنی نعره كه: كو، كو؟
گر یار ندیدیدی، به طلب در همه جایی
تا یار نبینی نشود كار تو نیكو
میزان خدا عقل شریفست درین راه
گر تو سبك آیی نبود عیب ترازو
من عاشق آن روی دل افروزم و حیران
زاهد دهدم توبه ز روی تو، زهی رو!
قاسم، دل و جان ره نبرد جانب مقصود
تا نشوند از لطف ازل بانگ «تعالوا»!
***
«ستر الله علینا» چه علالاست درین كو؟
بجه از جو سوی ما آ، كه تماشاست درین سو
به خرابات مغانی همه چنگست و اغانی
همه جامست و جوانی، همه جا بانگ هیا هو
همه جا رحمت و راحت، همه جا فسحت و ساحت
همه جا حسن و ملاحت، همه جا روی در آن رو
همه جا كاسه ی زرین، همه جا باده ی رنگین
همه جا عزت و تمكین، همه جا راست ترازو
همه جا چنگ و دف و نی، همه جا جام پیاپی
همه جا نعره ی هی هی! همه جا محضر نیكو
ز شرابات الهی، می تو، جوی تناهی
می من لجه ی دریا، بجه از جوی و مرا جو
دل قاسم به كجا رفت؟ به جایی كه در آنجا
نبرد فكر خرد پی، نبرد باد صبا بو
***
دل شوریده را تمنا تو
در سرم مایهای سودا تو
صورت كون چون معماییست
كاشف سر این معما تو
در تماشای صورت و معنی
هم تماشاگر و تماشا تو
هر چه دیدیم در جهان كم و بیش
همه «لا» بوده اند، الا تو
هر كجا در زمانه غوغاییست
همه سر فتنهای غوغا تو
هر كه را قبله ای بود به یقین
عشق را قبله و مصلا تو
حكم تو منع فتنه فرماید
پس كنی فتنها به عمدا تو
قاسمی از در تو در تو گریخت
كه مفر هم تویی و ملجا تو
***
ای دل، اگر تو عاشقی، با عاشقان هم خانه شو
وندر میان عاشقان از عاشقی فرزانه شو
گر بر كفت جامی نهد، گر گوش می دارد به تو
چون آن كند، رو باده خور، چون این كند، دردانه شو
منمای خود را با كسان، هم با كسان هم ناكسان
چون گنج بی پایان شوی، اندر دل ویرانه شو
دایم خطاب آید تو را از بارگاه كبریا:
گر عشق می باید تو را، در كوی ما دیوانه شو
ای دل بیا، گر عاشقی، گر عاشقی و صادقی
ور باده می باید تو را، رو جانب می خانه شو
صد بار گفتم: ای حرون، گه از برون گاه از درون
در پیش شمع روی ما، گر عاشقی پروانه شو
قاسم، چه می گویی سخن، از سر عشق «فی لدن»؟
گر آشنای او شدی، از خویشتن بیگانه شو
***
از لعل یار اگر شكری یافتی بگو
از سر كار اگر خبری یافتی بگو
ما طالبان پیر مغانیم در طریق
از پیر ما اگر نظری یافتی بگو
در راه بال و پر دهد آن شه به بندگان
در راه عشق بال و پری یافتی بگو
عشقست كیمیای سعادت درین طریق
زان كیمیا اگر قدری یافتی بگو
دل ها در انتظار و روان امیدوار
در باغ جان اگر ثمری یافتی بگو
بر آستان اهل دلان می روی مدام
بر آسمان دل قمری یافتی بگو
قاسم، شناوری تو درین بحر بی كران
از قعر بحر جان گهری یافتی بگو
***
پیش ما قصه ی جام و جم و جمشید مگو
هر چه گویی به جز از طلعت خورشید مگو
هر كجا حسن رخش تاختن آرد، آنجا
همه تأیید بود، هیچ ز تأیید مگو
هر كجا عید جمالش بنماید، آنجا
زود قربان شو و دیگر سخن از عید مگو
هر كجا عشق و محبت به روان ها برسد
امر نافذ نگر و سرعت تنفیذ مگو
گر دلت از دو جهان فازغ و آزاد آمد
سخن از بیم مران، قصه ی امید مگو
گل خوشبو به میان چمن ار جلوه دهد
با چنین جلوه ی رنگین سخن بید مگو
چون تو را یار به تحقیق نماید دیدار
بیش ازین قصه ی افسانه و تقلید مگو
سخن لطف تو گفتیم در اطراف چمن
عقل فرمود كزین دولت جاوید مگو
گر بدان خانه رسی وز تو سؤالی پرسند
قاسم، از دیده بگو، قصه ی نادید مگو
***
«الا یا ایها الساقی»، مرا جام مصفا ده
كه سر مستی و قلاشی ز زهد و توبه ما به
كمان ابرو به تیرم زد، ز ذوق تیر مژگانش
به سر غلتیدم و گفتم: فدایت باد جانم، زه!
سؤالی كردم از جانان كه: چون خواهد وصالت جان!
جواب من به خواری داد و خوش خندید و گفتا: نه
ز بیم درد هجرانش ز مو باریك تر گشتم
چو روز وصل یاد آرم، شوم در حال از آن فربه
سماع مجلس رندان از آن گرمست در وحدت
كه نشناسند نیك از بد، نمی دانند كه از مه
گهی در شهر و گه در ده، چو سر گردانم، ای ساقی
مئی چون ارغوان در ده، اگر در شهر، اگر در ده
حریفان جمله مخمورند و هنگام صبوح آمد
بیا، ساقی، كرم فرما، قدم بر چشم قاسم نه
***
«كان لله» گفت و «كان لله له»
وصف مستان طریقت در وله
یعنی از هستی خود فانی بباش
بعد از آن خوش رو، كه روشن گشت ره
راه روشن شد ز فیض آفتاب
زنگ ظلمت رفت با روی سیه
رمز اسرار طریقت فهم كن
وارهان جان را ز قلب ناسره
چل چله بنشست صوفی، ره نیافت
چلچله بهتر بود زان چل چله
خانه وا پرداز از غیر حبیب
دور از انصافست یار ده دله
قاسمی در بند زلف یار ماند
خوش بود دیوانگان را سلسله
***
ای آفتاب روی تو را پرده دار ماه
بر جمله دلبران جهان خسروی و شاه
ما گر كنیم طاعت و گر معصیت كنیم
جان ها ز لطف و از كرم تست در پناه
دنیا به شور آید و عالم تبه شود
آن دم كه رد عداوت من كژ نهی كلاه
ای سرو ناز، تازه و تر می روی، دمی
خوش باشد ار به سوی غریبان كنی نگاه
فرمان عشق هر چه كه باشد بدان رویم
ما بنده ایم و صولت عشق تو پادشاه
در راه عشق كشتن و آویختن بود
رنگی دگر نباشد بالاتر از سیاه
گفتند عارفان كه: ادب را نگاه دار
از قول پیر مدرسه و اهل خانقاه
مقصود هر دو كون ببخشد به یك زمان
از دوست غیر دوست مرادی دگر مخواه
تو پادشاه عشقی و قاسم گدای تست
دل ها نگاه دار، كه اینست شاهراه
***
بر بیدلان گذشت و نكرد این طرف نگاه
ماییم در زمانه دلی و هزار آه
ای پادشاه حسن، كه دل ها گدای تست
دل ها نگاه دار، كه اینست شاهراه
سودای چشم مست تو در حد ما نبود
دل بر امید آن كرم افتاد در گناه
از پا فتاده ام من درویش، دست گیر
ای رهنمای دل، به كجا آوردم پناه؟
روی تو مصحفیست ز آیات دلبری
«قد فاز من رآه و طوبی لمن تلاه»
سرمایه ی سعادت جاوید عاشقیست
«یا معشر السعاده، حیوا علی الصلاه»!
بی روی تو، كه مردم چشم زمانه است
در چشم قاسمست جهان سر به سر سیاه
***
پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه
از نور روی دوست به دو برده ایم راه
جان بوده جام بود و می ناب ارغوان
آن می كه پیش او خجلست آفتاب و ماه
خرم دلی، كه از همه آزاد و فرد شد
جز روی دوست روی ندارد به هیچ راه
یك لحظه از مشاهده ی دوست وا ممان
در خود نظر مكن، كه غیورست پادشاه
در مصر كاینات عزیز جهان شوی
گر یوسف دلت بدر آید ز قعر چاه
در نیمه ره ممان، كه چو غوره ترش شوی
«الا الله» ار نگویی كفرست «لا اله»
از عجله دور باش و تأنی روا مدار
ای دل، صبور باش، كه دورست پیشگاه
معشوق من، مسوز مرا بیش ازین، كه من
از جور تو به حضرت عشق آورم پناه
مستست قاسمی و به ره راست می رود
از ننگ طعنه های رقیبان رو سیاه
***
«عز من قائل» چه گفت اله؟
«قوله: لا اله الا الله»
گفت: در كون «كاینا ما كان»
همه بر وحدت منند گواه
«لا» چه باشد؟ نهنگ بحر محیط
چیست «الا»؟ جمال عزت و جاه
«لا» و «الا» چو جمع شد با هم
شد عیان سر مولی و مولاه
هله! ای عشق، جرعه ای دیگر
كه جهان را به تست پشت و پناه
همه مستان تو، عقول و نفوس
همه حیران تو، سپید و سیاه
قاسمی را به لطف خود بنواز
«اعتمادی علیك، یا مثواه»!
***
گم كرده ایم راه و ندانیم پیشگاه
زان سو ترك رویم، كزان سو ترست راه
شب تا سحر ز گریه ی ما هیچ كس نخفت
تا روی دل فروز تو دیدیم صبح گاه
مستان جام عشق تو بودند جان و دل
پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه
خواهی كه قرب یابی در حضرت وصال
از ما به غیر حضرت ما مقصدی مخواه
جانم به سوخت ز آتش حسرت كه آن صنم
بر بیدلان گذشت و نكرد این طرف نگاه
دی می گذشت، جمله جهان پر نفیر شد
از سوز عشق، بس كه بر آمد فغان و آه
بر جان قاسمی نظری كن، ز راه لطف
زان پیشتر كه آیینه ی دل شود سیاه
***
مرا یاریست، اندر گاه و بی گاه
چو ساغر همدم و چون سایه همراه
ازین نزدیك تر نزدیك نبود
دم از دوری نزن در قرب درگاه
مرا از پرتو انعام عامش
تجلی دایمی شد، دایم الله
اگر ترسیده ای، بگذر ازین كو
كه شیرانند این جا در كمین گاه
درین ره گر مطیعی جای شكرست
وگر داری خطا، هم عذر ازو خواه
تجلی خدا ناگاه آید
ولیكن بر دل مردان آگاه
دریغا! محرمی همدم ندیم
دلی دارم، مسلمانان و صد آه
دل شوریده درمانی ندارد
مگر فانی شود در قرب آن شاه
ببازم پیش آن روی دل افروز
اگر جانست، اگر مالست، اگر جاه
قلندر، چون مجرد بود، خوش رفت
ز دنیا تا به عقبی، «طاب مثواه»
ز عالم فارغ آمد جان قاسم
بلندان را نباشد فكر كوتاه
***
در میان همه خوبان بت ما از همه به
همه صافند ولی او به صفا از همه به
من كه با صورت زیبای تو دارم حالی
صورت حال من رند گدا از همه به
عاقلان چون همه در بند سر و دستارند
رند سودا زده ی بی سر و پا از همه به
ماهرویان جهان شیوه ی محبوبی را
همه دانند ولی دلبر ما از همه به
دلبرا، عكس تجلی جمالت چون شمع
همه نور بصر داد، مرا از همه به
درد ما را كه طبیبان نشناسند علاج
پرسش یار گرامی به دوا از همه به
گر چه قومی به وفای تو ز جان بگذشتند
قاسم سوخته در حسن وفا از همه به
***
آتش عشق تو شوری در جهان انداخته
رهروان را جمله از كام و زبان انداخته
در میان عاشقان لا ابالی آمده
عشق تو رمزی به طرزی در میان انداخته
تیغ زهرآبود قهرت عالمی برهم زده
عاشقان را در بلای بی امان انداخته
بوی تو بگذشته از افلاك و انجم در زمان
غلغلی از عشق در كروبیان انداخته
نام تو بشنیده جان ها، پس كلاه شوق را
هر زمانی از زمین بر آسمان انداخته
از برای سكه ی تلوین معنی جاودان
زنگیان را در میان رومیان انداخته
لطف جاوید تو دایم جان ما افروخته
قاسمی را در میان عاشقان انداخته
***
ای آتش سودای تو در كن فكان انداخته
عشقت شراب آتشین در جام جان انداخته
در مسجد و در خانقه، آورده روی همچو مه
وندر میان صوفیان شور و فغان انداخته
گفته ز راز خویشتن با صوفیان خانقه
این خرقه را بدریده و آن طیلسان انداخته
در باغ و بستان آمده، مست و خرامان آمده
خوش غلغلی در بوستان از بلبلان انداخته
گشته به قهر خویشتن اندر میان بوستان
از بیم قهرت لرزه بر سر و روان انداخته
عشقت شراب «من لدن» از جنس نو، درد كهن
بر صفه های لامكان شكل مكان انداخته
گر عاقلی یك ره ببین در شیوه ی شاه یقین:
می بر كنار افتاده و گل در میان انداخته
عشقت دم از حكمت زده، در شیوه ی عفت زده
شوق تو او را آتشی در این و آن انداخته
گفته: به آب و نان ما هم «اسقیوا»، هم «اشبعوا»
در جان قاسم لذتی از آب و نان انداخته
***
ای خیالت عقل كل را در گمان انداخته
نقش فیضی لامكان اندر مكان انداخته
گفته راز خویشتن در كاروان عاشقان
زین حكایت شورشی در كاروان انداخته
عشق دیوانه دلم را برده از دین تا بدیر
های و هویی در میان عاشقان انداخته
راز خود را فاش كرده از زبان این و آن
تهمتی در گردن پیر مغان انداخته
زلف زیبای تو آن ساعت كه بر روی اوفتاد
عكس سنبل بین میان ارغوان انداخته
یك سخن از زلف خود فرموده با باد صبا
فته ای اندر میان شب روان انداخته
قاسمی بشنید از ذوق وصالت شمه ای
زین بشارت ها كله بر آسمان انداخته
***
ای كمالت نعت عزت در جهان انداخته
جان ز شوق تو كله بر آسمان انداخته
یك سخن گفته ز راز خویشتن با بلبلان
شور و غوغا در زمین و در زمان انداخته
هر زمان از عشق رویت عقل در شور آمده
جان و دل را در محیط بی كران انداخته
ارغوان را گفته: وصل ما بیابی، غم مخور
زین حكایت صد عرق بر ارغوان انداخته
قعر دریای كمال از ناگهان موجی زده
مستعین را در مقام مستعان انداخته
بی نشانست آن حبیب، اما برای باز یافت
صد حدیث با نشان در بی نشان انداخته
یك كرشمه كرده با خود از برای خویشتن
قاسمی را در بلای جاودان انداخته
***
روی مه را جلوه دادی، زلف میگون تاب ده
گلبن جان مرا از جوی وصلت آب ده
گر تو مرد آشنایی وقت را فرصت شمار
باده بستان، اختر تزویر را پرتاب ده
توبه كردن در حقیقت بازگشت دل بود
گر یقین همراه داری دل بدان تواب ده
عاقلان را بر سریر حرمت و عزت نشان
عاشقان را در صبوحی باده هیا ناب ده
سیل عشق آمد خروشان، دم مزن، هشیار باش
هر تعلق را، كه پیش آید، بدان سیلاب ده
گر همی خواهی كه در خوابش ببینی ناگهان
دل بدو تسلیم كن، پس دیده را با خواب ده
هر كسی را نام ده در خورداو، ای قاسمی
نام عشق لا ابالی، «اعجب العجاب» ده
***
ای كوس كبریایی تو در لامكان زده
وی آتش هوای تو در ملك جان زده
عشقت به غیرت آمده و قهرمان شده
آتش میان خرمن صاحبدلان زده
حیران شد از لوامع اشراق آن جمال
عقلی كه در صفات تو لاف بیان زده
رویت ز لمعه پیشرو كاروان شده
چشمت به غمزه ای ره صد كاروان زده
یك نعره زد ز شوق دلم، تیر غمزه خورد
زان پس هزار نعره به امید آن زده
هر روز درد و سوز دلم را زیاده كن
تا در طریق عشق نباشم زیان زده
بر خاسته ز فكر جهان جان قاسمی
تا از شراب شوق تو رطل گران زده
***
هله! ای ساقی جان ها، قدح باده به من ده
شیوه ی عشق نگه دار و حسن را به حسن ده
گر تو خواهی كه فغان از دل ذرات بر آید
شمع رخساره بر افروز و سر زلف شكن ده
یك زمانی خبری گوی از آن شاهد جان ها
صفت در گهربار به دریای عدن ده
هر كسی را ز شرابات مصفا قدحی بخش
چون كه نوبت به من آید قدح دردی دن ده
سخنی گوی از آن یار دل افروز به عاشق
خبر باد بهاری به گلستان و چمن ده
می كمیاب به من ده قدح ناب به من ده
گل سیراب به من ده خبر بت بشمن ده
قاسم از عشق تو مستست و در آن رو شده حیران
زلف از چهره بر انداز و جهانی به فتن ده
***
ساقیا، عذر مگو، باده به سر مستان ده
می به مستان بده و توبه به هشیاران ده
نیك بیمار فراقیم و ز پای افتاده
از شفا خانه ی تو شربت بیماران ده
اهل دل شربت وصل تو خریدند به جان
ما به ضاعت چو نداریم به ما ارزان ده
هر كس از شربت سودای تو سر مست شدند
جان ما را به كرم باده ی استحسان ده
گر تو خواهی كه همی فاسد و كاسد نشود
باده از جام ارادت به خریداران ده
ساكن كوی تو را روضه ی رضوان فرمای
عاشق روی تو را جنت جاویدان ده
قاسمی، اعمش این راه نبیند خود را
زود باش و به كفش آینه ی رخشان ده
***
گرم از طالع فرخ رخ جانان شود دیده
ز عكس رنگ آن رخسار عین جان شود دیده
به وقت دیدن رویش نبیند دیده ام خود را
عجب گر هیچ عاشق را بدن امكان شود دیده!
به درو چشم مخمورش جهان مستند و من مستم
ندانم هیچ هشیاری درین دوران شود دیده
چو زلف و روی او بینند مشتاقان شیدایی
از آن آشفته گردد دل، درین حیران شود دیده
و گر گوید كه: بنمایم جمال عالم آرا را
در آن امید سر تا پای مشتاقان شود دیده
گر از عارض بر افشاند سواد عنبرین گیسو
به زیر كفر زلفش لمعه ی ایمان شود دیده
برای عید وصلش، قاسمی، قربان شوی، آری
كه داند تا چه عیدی اندرین قربان شود دیده!
***
گر تو از مستان عشقی در وله
یار یك دل به ز یار ده دله
تو از آن او و او ز آن تو شد
«كان لله» گفت و «كان الله له»
گر نداری آتش سودای او
دیگ جانت از چه شد در غلغله؟
راه انصافست این در عاشقی
جان ما را بودن از جانان گله
گر روانت آشنای عشق شد
خوش برو همراه او در هر وله
قافله ی عشقست و مردان خدا
اندرین ره پیشوای قافله
وقت كوچیدن رسید ای دوستان
همرهان رفتند و ما در مرحله
گر شدی از آشنای با یزید
چون فتادی ناگهان در غلغله؟
قاسمی، این شیخ ما خلوت گزید
تا نماند جان او در مشغله
***
به جانان زنده ام، الحمدلله
ز مستی مرده ام، الحمدلله
ز فضل و رحمت توفیق یزدان
بدو ره برده ام، الحمدلله
ز جام مصطفی، شرب الهی
مصفا خورده ام، الحمدلله
تولایم به محبوبست و از خود
تبرا كرده ام، الحمدلله
درخت وصل را در باغ جانان
به بار آورده ام، الحمدلله
ندارم پرده از معشوق، با خلق
اگر در پرده ام، الحمدلله
ز قاسم پرده ای در پیش دل بود
فنا شد پرده ام، الحمدلله
***
از مسجد و می خانه وز كعبه و بت خانه
مقصود خدا عشقست، باقی همه افسانه
بنما رخ زیبا را، تا فاش بگویم من:
«قد اشرقت الدنیا من نور حمیانه»
هر كس صفتی دارد، با خود ز ازل آرد
تو عاشق حسن خود، من بی دل و دیوانه
ای قبله ی جان من وی جان و جهان من
دیدار تو می بینم در كعبه و بت خانه
دلدار مرا گوید: خود را و مرا وادان
من نور و تو تاریكی، من شمع و تو پروانه
گز نور یقین با تو همراه شود بینی
آن خواجه «نمی میره» وین بنده «نمی مانه»
قاسم تو قصور خود و احسان خداوندی
می بینی و «می بینه»، می دانی و «می دانه»
***
بیا، ای ماه كنعانی، بیا، ای شاه فرزانه
نمی دانم چه می گویم؟ كه عقلم گشت دیوانه
عجب حیران و سر مستم، بگیر، ای جان و دل، دستم
كه از مستی و حیرانی نمی دانم ره خانه
به كوی عاشقی پستم، جنون افتاده در دستم
ز سودای تو سرمستم، چه جای جام و پیمانه؟
اگر در كعبه و دیری، رهین رؤیت غیری
همه ذكر تو افسون شد، همه فكر تو افسانه
بیا و دیده روشن كن، بیا و خانه گلشن كن
تو شمع مجلس جانی و جان ها جمله پروانه
درآ در وادی حیرت، برای هیبت و قربت
رها كن شیوه ی غفلت، چو می دانی كه می دانه
امید قاسم مسكین به جانانست پیوسته
كه آن دلدار موری را سر مویی نرنجانه
***
پر گشت جهان از می گل رنگ مغانه
امروز می آرید، میآرید بهانه
در مدرسه ی عشق تو ما مست خرابیم
در بحث قدیمیم و حدیث حدثان نه
هر دل كه توجه به تو دارد، به همه حال
جان را برهانید ز وسواس زنانه
گر جرم و خطا عفو كنی، آن كرم تست
از تو كرم آید همه، ای شاه یگانه
ما رو به تو داریم، به هر حال كه هستیم
گر مسجد و می خانه و گر دیر مغانه
مقصد همه عشقست و گر نی به جز از عشق
هر چیز كه باشد همه افسون و فسانه
صیاد ازل ناوك تقدیر چو انداخت
مقصود دل ماست، كه دل بود نشانه
خوش می روی، ای دوست خرامان به خرابات
با سرمه ی زیبایی و كاكل زده شانه
هر كس به هواییست درین كوی و مرادی
قاسم به می و شاهد و با چنگ و چغانه
***
مرآت دل شكستی، ای گنج جاودانه
جان را وحید كردی، آخر بهر بهانه
شب بود قوت ما، روزست قدرت ما
ما مست جام عشقیم؛ از باده ی شبانه
رحمی كن، ای طبیبم، ای دلبر حبیبم
بر روی زعفرانی، بر اشك دانه دانه
گفتم: نشان زلفت با ما كه گوید آخر؟
هر جا مدقفی بد، كردند ذكر شانه
گر عاشقی و مردی، در راه عشق فردی
كو آه دردمندان؟ كو سوز عاشقانه؟
از سر قاب قوسین آخر چه فهم كردی؟
با مصطفی خدا را سریست در میانه
گر سر عشق جویی، قاسم، ز دل طلب كن
گنجیست بی نهایت، بحریست بی كرانه
***
می كشد آن حبیب فرزانه
چشم را سرمه، زلف را شانه
می رود در فضای ملك وجود
«اینما كان» و «حیث ما كانه»
مست و طناز و سر فراز و ملیح
هر كه را دید داد پیمانه
گر نه از جام اوست مستی جان
چیست این نعرهای مستانه؟
زاهدان را صوامع و تسبیح
عاشقان را شراب و می خانه
به هوای تو دایم این دل مست
گاه شمعست و گاه پروانه
قوت هر كس به قدر همت اوست
طفل را شیر و مرغ را دانه
سخن از دوست گو، ز غیر مگوی
بگذر از قصه های افسانه
گر نقاب از جمال بردارد
قاسمی جان دهد به شكرانه
***
آینه تیره شد، ز چه تیره است آینه؟
چرن رو به روی دوست ندارد هر آینه
مرآت دل به مصقله ی ذكر پاك كن
تا روی دوست را بنماید معاینه
«جف القلم بما هو كاین» تمام شد
تفصیل یافت صورت اجمال كاینه
دوشینه شب كه اول شب بود و عید بود
آن غازی من آمد «یاریم سرایینه»
كردم سلام گرم و ردم بوسه بر ركاب
«هیچ التفات قلمادی اول شه گداینه»
هر كس زكوه «كون» صدایی شنیده اند
آواز یار غار شنیدم «صداینه»
خوش دل شدم ز مغلطه ی آن مراد دل
جانم نجات یافت ز هجران باینه
می خواستم به كوی تو آیم به پای بوس
ره نیك دور بود و مرا زور پای نه
گفتم كه: قاسمی به جمال تو یافت راه
در خنده رفت یار گرامی كه: «های نه»
***
تا گرد ماه سنبل مشكین نهاده ای
بس داغ ها كه بر دل مسكین نهاده ای
بر عارض تو زلف سمن ساچه حكمتست؟
یعنی به جنب فاتحه آمین نهاده ای
از بهر غارت دل و دین شكستگان
بر سیم تر كلاله ی زرین نهاده ای
كحلیست نور بخش خیال جمال تو
در بده های چشم خدا بین نهاده ای
جان ها حیات یافت ز حسن كلام تو
در زیر لب چه شیوه ی شیرین نهاده ای
آن جان نازنین تو بر روی دل فروز
طغرای مشك بر گل و نسرین نهاده ای
فریاد جان قاسمی از آسمان گذشت
زین جورها كه پیشه و آیین نهاده ای
***
همه لذت، همه شهوت، همگی رد شده ای
پیش ازین نیك بدی، خواجه، ولی بد شده ای
چه فتادت كه درین چاه بلا افتادی؟
آدمی زاده ای، اما به صفت دد شده ای
پیش ازین ساده و صافی بدی، اكنون شیخی
كه بدین رقعه خیالات مشعبد شده ای
غالبا گر صفت عشق تو را همراهست
همه بر زر زده ای، جمله مزرد شده ای
پیش ازین شربت شیرینی مهنا بودی
این زمان تیغ جگر سوز مهند شده ای
هیچ شك نیست كه ناگه به وصالش برسی
چون تو از هر دو جهان پاك و مجرد شده ای
قاسمی، عشق طلب از حق و سر مستان باش
چون كه در قاعده ی عشق مسرمد شده ای
***
این شناسی كه: از آن شهر و دیار آمده ای
لیك هرگز نشناسی به چه كار آمده ای؟
تو از آن منصب بی چون به مقام چه و چون
شاهبازی مگر از بهر شكار آمده ای؟
جوهر جان تو را نقد عیاری كم بود
به درم خانه ی جان بهر عیار آمده ای
هله! ای غنچه ی پیكان صفت خضر لباس
جانب گل شو و گل، كز ره خار آمده ای
همچو مردان بدمی هر دو جهان را در باز
چون درین دیر فنا بهر قمار آمده ای
سر و كار دو جهان در گرو كار تو شد
الله الله! كه چه خوش بر سر كار آمده ای!
آخر، ای جان گرامی، به چه نامت خوانم؟
صدر اعیانی و در صفه ی ما آمده ای!
تو به معنی دو جهانی و جهانی دیگر
در ره صورت اگر زار و نزار آمده ای
آن تمنای جهان عاشق توقیع تو شد
قاسمی، نیك به تمكین و وقار آمده ای
***
خطاب «لن ترانی» چیست؟ یعنی
كه مولی را نبیند غیر مولی
حقیقت گر تنزل كرد در عشق
به صورت ملتبس شد حرف معنی
به صورت گر ز معنی باز مانی
بتره داده باشی من و سلوی
«علی الله» از حجاب ملك صورت
تبرا از سجودلات و عزی
اسیر درد تو شیرین و خسرو
غلام عشق تو مجنون و لیلی
سراسر غرق دریای حیاتست
ز انوار تجلی جان موسی
به جان قاسمی كز نور قاسم
ندارد هیچ حاصل چشم اعمی
***
«هدی للمتقین» گفتند: یعنی
به صورت وا ممان از صرف معنی
بگو: تقوی چه باشد؟ راه پاكان
هدایت، رفتن از مولی به مولی
حیات از حق بود؛ هر جا كه باشد
و لیكن مظهری باید چو عیسی
قمر شق گردد از انگشت احمد
عصا ثعبان شود در دست موسی
چو مظهر بی ظهوری نیست، می بین
میان جام جان نور تجلی
حقیقت عاشق و معشوق و عشقست
منه دل بر مجازات طفیلی
به یادش قاسمی رطب اللسانست
كه مجنون دوست دارد ذكر لیلی
***
هر لحظه مرا می رسد انوار تجلی
با نور تجلی چه زند معجز عیسی؟
یاران طریقت، همه دلشاد بمانید
كز طور بر آمد علم دولت موسی
گر دیده ی جانت بگشایند ببینی
صد موسی حیرت زده بر طور تجلی
گر زانكه رسد بوی حقیقت به مشامت
حقا كه به یك جو نخری ملكت كسری
از جام محبت همه مستان خرابند
ما از دل و از جان شده دردی كش لیلی
دل ها همه آشفته و شوریده و شیدا
بر جان چو رسد بوی تو از عالم معنی
ای جان و جهان، وصف تو پاكست و معلی
از قاسم بی دل مطلب توبه و تقوی
***
به جان تو، كه خمارم به غایت، ای چلبی
بریز باده ی حمرا به شیشه ی حلبی
چو مست جام «انا الحق» شوم، چنانچه مپرس
هم از تو در تو گریزم ز شرم بی ادبی
همیشه حسن سبب را به جان خریدارم
بدان سبب كه تو، ای جان، مسبب سببی
اگر به عشق شوی آشنا عیان بینی
هزار شیوه ی شیرین، هزار بوالعجبی
مگو حبیب عجم را كه: غافل از عربیست
زبان او عجم آمد، روان او عربی
هزار درد درون داشتم، چو رو بنمود
«فزال لی تعبی» و «و زاد لی طربی»
نسب حقیقت عشقست، اگر خبر داری
مگو به مجلس مستان فسانه ی نسبی
چو آفتاب برقسیم و مست و خوش حالیم
برو، تو ناصح، ازین جا، كه عقده ی ذنبی
نیاز قاسم بیچاره از كرم بپذیر
«حبیبی، انت رجایی و انت منقلبی»
***
دل ز من برداشت یار مهربان، واحسرتی
دشمنی كردند با من دوستان، واحسرتی!
عهد من بشكست، جانم سوخت، مهر از من برید
با من این كرد او به قول دشمنان، واحسرتی!
آستین بر من فشاند آن دلبر پیمان شكن
رخت ما را می نهد بر آستان، واحسرتی!
درد آن دارم كه: چون دلبر كند از ما كنار
با كه خواهد كرد دست اندر میان؟ واحسرتی!
راست می گویم: چو با من شیوه ی كج می رود
رذاستش ناید به حق راستان، واحسرتی!
دشمنی كردند با من دوستان، از بخت بد
این حکایت در جهان شد داستان، واحسرتی!
قاسمی را آه سرد از دل بر آمد، كان نگار
میل دل دارد به مهر دیگران، واحسرتی!
***
با یاد خدا باش، بهر جای كه هستی
بی یار نگویم به تو هشیار، كه مستی
در صومعه رفتی به صفا، وقت تو خوش باد!
زنهار! كه در صومعه خود را نپرستی
آخر چه فتادت كه درین راه خطرناك
جامی نچشیدی و دو صد جام شكستی؟
ای دوست، بگو راست كه: احوال تو چونست؟
در مكتب شادی ز چه رو در عبسستی؟
باری چه رسیدت، كه درین غایت مقصود
عشاق رسیدند و تو در بار نشستی؟
مرغان همه بر ذروه ی مهسار رسیدند
احوال تو چون شد كه میان قفسستی؟
ای محتسب، آخر دل ما بیش می آزار
تو محتسب راه نه، میر عسستی
در بادیه ی هجر بماندم شب تاریك
فریاد رس، ای دوست، كه فریاد رسستی
قاسم همه در حال تو حیران شده، تا كی
در نعره و آشوب به سان جرسستی؟
***
چو با تست مقصود، هر جا كه هستی
گرش باز دانی ز هجران برستی
درین جست و جو دور رفتی و گر نی
چو خود را بدانی ازین جو بجستی
ز تحصیل عرفان محصل همین شد
كه: حاصل تویی زین بلندی و پستی
ازان منتظم شد به تو نظم عالم
كه شد بیت لطفی ز دیوان هستی
زهی! ساقی جان، كه از لطف و احسان
ز بد مستی ما سر خم نبستی
ز جام خدا باده ی ناب بستان
كه این می پرستی به از خود پرستی
بده یك دو جام دگر قاسمی را
كه وقت خمارست و پایان مستی
***
چو ذوق نیستی یابی؟ كه هستی
به بالاكی توان شد؟ كه پستی
بدان، صوفی صاف، این مسئلت را:
ز ما دوری اگر از خود نرستی
بسی با عاقلان همراه بودی
ولی با عاشقان كمتر نشستی
اگر مردی، از این عهده برون آی
كه اندر عهده ی روز الستی
همه یاران به منزلگه رسیدند
تو غافل مانده ای در بت پرستی
چه بودت؟ چیست آخر؟ راست بر گوی
چو دیگ عاشقان در غلغلستی
بیا، قاسم، دل از اغیار بر دار
توجه كن به حق، هر جا كه هستی
***
السلام علیك، یا سندی
«انتموا سیدی و مستندی»
در تو دل عاشقست و حیرانست
«قد تحیرت فیك، خذ بیدی»
از ازل در تو مست و حیرانند
جمله جان ها، كه شاهد ابدی
گر چه دل خرده دان و زیرك بود
گنگ شد پیش صدمت صمدی
همه ذرات شاهدند كه تو
شاهد جان و واهب خردی
هله! ای منكر طریقت عشق
عاشقان زبده اند و تو زبدی
منكر راه شیر مردانی
سگ به از تو، اگر درین عددی
گفت حق: «صد عن سبیل الله»
تو ازان ز مرده ای، ازان صددی
قاسمی در فنای محض رسید
از تجلی حضرت احدی
***
ای دل عشاق را بروی تو شادی
غایت مقصود و منتهای مرادی
در دلم آتش نهاده ای، چه توان گفت؟
هر چه نهادی به جای خویش نهادی
آتش عشق تو بود بادی دولت
باد روانم فدای آتش بادی!
دولت وصل ار چه بس عظیم بلندست
از تو توان خواستن، كه شاه جوادی
جمله ی ذرات مست نور تجلیست
تا تو ز خورشید حسن پرده گشادی
زلف تو را هر كه یافت ضال و مضل شد
روی تو را هر كه دید مهدی و هادی
قاسم، ازین می به خود میا، كه دریغست
جانب محنت شدن ز معدن شادی
***
دلم از غصه ی هجران تو دارد دردی
خسته ای، سوخته ای، عاشق غم پروردی
آن چنانم ز فراقت كه میان خونم
غور این قصه نداند دل هر نامردی
عشق را خسته دلی باید و جان محزون
عشق وارد نشود بر دل هر بی دردی
عاشقم، عاشق و پیدا نتوانم گفتن
كه بر آن خاطر نازك بنشیند گردی
قسمی دارم، ای دوست، به جان، باور كن
كه: به بستان جهان چون تو ندیدم وردی
كیست زاهد كه درین مجلس ازو باید گفت؟
هر كه گرمست نگوید سخن از دلسردی
بشنو زا قاسم، اگر با تو سخن می گوید
سخن پاكدلی، عاشق فردی، مردی
***
گر گلی از گلشن حسنش به بازار آمدی
هر دكانی را نسیم مشك تاتار آمدی
گر حجابی در میان بنده و حق نیستی
قسمت ارباب ظن كی محض پندار آمدی؟
از تجلی هدایت گر نبودی پرتوی
جمله اعیان جهان در عقد زنار آمدی
گر نبودی سر جانان تعبیه در تعبیه
«لن ترانی» در حقیقت عین دیدار آمدی
پرتو رویش اگر در چین و ماچین سر زدی
كافر صد ساله در تسلیم و اقرار آمدی
گر عنایت را ظهوری بیشتر بودی از آن
زمره ی اشرار در اطوار ابرار آمدی
كوه سنگین گر ز درد قاسمی واقف شدی
كوه را دل خون شدی با ناله ی زار آمدی
***
گر نسیم رحمتی از كوی جانان آمدی
قعر بحر لم یزل در موج احسان آمدی
گر نمی جستی بلای جان سر گردان ما
كار دل از سایه ی زلفش به سامان آمدی
گر نبودی در طریق یار حفظ مرتبت
هم سلیمان مور و هم موری سلیمان آمدی
گر نه آنستی كه حق با جمله عالم همرهست
ذره چون در معرض خورشید تابان آمدی؟
عام گشتی فر شاهی در میان خاص و عام
گر گلی چون روی او در هر گلستان آمدی
گرنه خود «احببت ان اعرف» بدی مقصود یار
این ظهورات فراوان عین كتمان آمدی
گر ید بیضا به وجه عام گشتی منجلی
در جهان هر ذره ای موسی عمران آمدی
اسم هادی گر تجلی كردی اندر سومنات
كافر و مشرك همه در سلك ایمان امدی
گر نه آن بودی كه آن خورشید ملك یم یزل
برتر از جانست، هم در حیطه ی جان آمدی
گر تجلی جمالش عام گشتی در جهان
هر كجا سنگی بدی لعل بدخشان آمدی
از حرم گر یك نظر كردی بهر نامحرمی
هر گدایی محرم اسرار سلطان آمدی
گر صبا از چین زلفش حلقه ای برداشتی
پرتو رویش چو شمعی در شبستان آمدی
گر نبودی حب ساری در ذراری، لایزال
بلبل آشفته كی بر گل ثناخوان آمدی
عشق اگر بی پرده ای ظاهر شدی در آب و گل
همچو قاسم ذره ها در رقص و عرفان آمدی
***
فرودی باشد و ننگ و جودی
كه نبود پیش جودت در سجودی
مرا گویی: چه می گویی؟ چه گویم؟
ثنای شاهد فرد ودودی
همه ذرات در رقصند ازین حال
نباشد این رواقص بی سرودی
سرود از عالم غیبست، هش دار!
سرود اعتدالی با شهودی
سرود اولیا اینست، ای دوست
نه این جا نغمه ی چنگی، نه عودی
نی و دف هر دو همرازان عشقند
كه باشد شان بهم گفت و شنودی
كسی كو منكر عشقست در راه
چه باشد؟ جاحدی، كور و كبودی
ز بود خود به فریادم، زنهار!
چه خوش بودی كه بود ما نبودی!
ز قول قاسمی هر روزكی چند
روان می سازم از دیده دورودی
س***
گر جان به هوای تو گرفتار نبودی
جان و دل ما طالب دیدار نبودی
گر زانكه به حق واقف اسرار شدی خلق
منصور «انا الحق» گو بردار نبودی
تكفیر نكردی سخن «اعظم شان» را
گر مفتی ما بر سر انكار نبودی
گر جانب عاشق نشدی میل حبیبان
عشاق تو را گرمی بازار نبودی
از نقش دو عالم نبدی حاصل و محصول
گر زانكه دلی واقف اسرار نبودی
گر زانكه پس پرده ندیدی رخ خود را
خود را ز پس پرده خریدار نبودی
گر دور و تسلسل ننمودی رخ و زلفت
عشاق تو سر گشته چو پرگار نبودی
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
یك جان به جهان عارف و هشیار نبودی
قاسم، اگر این جان نبدی آیینه ی حق
جان را بر او پایه و مقدار نبودی
***
جان نوروز و جان صد عیدی
عیدی عاشقان بده، عیدی
راحت روح و نور اعیانی
«انتموا سیدی و مستندی»
هر كسی رو به مقصدی دارد
ما و صهبا و جام جمشیدی
من بهر جام سر فرو نارم
خاصه بر جام تلخ نومیدی
باده خوردی، حلال و نوشت باد!
جور بود این كه جام دزدیدی
عاشق بی ریای بی تزویر
بهتر از زاهدان تقلیدی
بر سردار عشق «انا الحق» گوی
گر ز مستان جام توحیدی
عاقبت بر فغان و گریه ی ما
رحم كردی، اگر چه خندیدی
قاسم از كشتگان غمزه ی تست
«قلب و روحی فداك یا سندی»
***
ای آفتاب روی تو را ماه مشتری
جانش مباد، هر كه كند از تو دل بری
ای جام اگر ز باده نداری تو چاشنی
من بر كفت نكیرم، اگر كاسه ی زری
این راه عشق شیوه ی انسست و هیبتست
مأمور عشق گردی، اگر خود غضنفری
ای پادشاه عالم جان، دل نگاه دار
دل كشور تو گشت و تو سلطان كشوری
راهیست بی نهایت و شیران در آن كمین
از سر سخن مگو، مگر این ره بسر بری
اندر پناه عشق تو ایمن شدست دل
ای عشق، چاره ساز، كه سد سكندری
عاجز شد از ثنای تو قاسم به صد زبان
كز هر چه برتر آمد ازان نیز برتری
***
ای عشق دل فروز، كه شاه مظفری
دل را نگاه دار، كه سلطان كشوری
گر گویمت كه: مرشد راهی، عجب مدار
ما راه می رویم و درین ره تو رهبری
جان را به كف نهاده و خوش كف زنان و مست
این راه می رویم به وصف قلندری
در راه عشق رسم تكلف ز راه نیست
محكوم عشق گردی، اگر خود غضنفری
گر یار گویدت كه: دل و جان و سر بباز
تسلیم راه باش و مكن فكر سرسری
ما بنده ی توایم، بهر جایگه كه هست
وز شان تست قاعده ی بنده پروری
باری، ز روی لطف نظر كن به قاسمی
ای آفتاب روی تو را ماه مشتری
***
وصال یار به صد جان بخر، اگر نخری
یقین كه از غم هجران دوست جان نبری
به بانگ الله اكبر نمی شوی بیدار
كه پیش زمره ی عشاق گنگ و كور و كری
بیا، برای افاضت، بیا، برای كرم
كه بسته را تو كلیدی و علم را تو دری
تو راست لطف و كرم، هم به اول و آخر
ز لطف چاره ی من بر، كه شاه چاره بری
نظر به روی تو داریم و روز و شب شادیم
به حال ما نظری كن، كه صاحب نظری
سرم به ملك دو عالم ز فخر در گذرد
اگر به گوشه ی چشمی به سوی ما نگری
دلم ببردی و دینم، نه مهر ماند و نه كین
به پیش قاسم مسكین حریف جمله بری
***
مرا از پرتو روی تو هر لمعه است دیداری
مرا از لمعه ی روی تو هر لمعه است انواری
اگر مقبول درگاهم، امیرم، خسروم، شاهم
و گر نی در میان جان ببینی عقد زناری
میان زاهدان رفتم، عجب افسرده دل قومی!
میان عاشقان رفتم، عجایب گرم بازاری!
به بازار جهان رفتم، دل و جان را حرج كردم
بحمدالله كه پیش آمد مرا ماهی خریداری
یكی با عقل ترسیدن، یكی از عشق ورزیدن
نهاده حكمت و قدرت برای هر یكی كاری
همه مستند در دینی، همه كس غافل از مولی
كه اندر شهر و در كوچه نمی بینیم هشیاری
مگو از صوفیان رسم و عادت پیش اهل دل
زمرد نیست چون مینا به پیش قاسمی، باری
***
ای دوست، بگو باری تا: عزم كجا داری؟
سر مست و خرامانی انگیز بلا داری
هر دم بد گر صورت ظاهر شوی، ای دولت
گه راه صفا گیری، گه تیغ جفا داری
گه رای كنی، گه رو، گه های كنی، گه هو
این مسئله را بر گو: در هوی چه ها داری؟
ای صاحب بحر و بر، وی طالب نیك اختر
بگذار سر و افسر، هان! گر سرما داری
هر جا من و ما باشد، از جنس فنا باشد
فانی نشود هرگز، این عشق و هواداری
ای مایه مستوری، ای چاره ی مهجوری
خوش قابل و مقبولی، گر قبله خدا داری
هر لحظه كند القا، با ابر دل دریا:
از ما شده ای پیدا، هم روی به ما داری
بگذار حكایت ها، مجنون شو و ناپروا
كار تو شود زیبا، گر رو به فنا داری
همراه تو شد جانان، هر جا كه روی، ای جان
گر قصد سمك داری، گر رو به سما داری
بگذار تصرف ها، تا چند تكلف ها؟
بگذار ره سودا، گر رو به صفا داری
من قاسم حیرانم، بس بی سر و سامانم
در آتش هجرانم آخر تو روا داری؟
***
روی دل را به سوی جان داری
وین حكایت ز جان نهان داری
رو، مقلد مباش در ره عشق
كه عیان در پی عیان داری
هله! ای روح، از هوا و هوس
كه ره شاه با نشان داری
اندرین ره، كه شیر مردانند
روبهی گر تو فكر جان داری
دل ز مستان راه بر نكنی
اگر از باده سر گران داری
سخن عقل ظاهری مشنو
اگر از عشق ترجمان داری
قاسمی، شادمان و خرم باش
یاد ما در میان جان داری
***
حكایتی دو سه دارم، به شرط دستوری
ز حد گذشت به غایت زمان مهجوری
چو آفتاب جهانتاب ظاهرست حبیب
حجاب مایه ی جهلست و پایه ی كوری
بیا به مجلس مستان، سجود كن، بستان
شراب ناب «انا الحق» ز جام منصوری
اگر ز جام محبت به جرعه ای برسی
هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری
تو را ز لذت مستی و عاشقی چه خبر؟
كه در حقیقت معنی ازین سخن دوری
اگر مقرب شاهی، كجاست طلعت شاه؟
ولی مقرب حق نیستی، كه مزدوری
ز حق نصیب نداری و لیك خوشحالی
كه در میان خلایق به زهد مشهوری
شراب ناب محبت حیات جان بخشد
به وصف راست نیاید حدیث موفوری
ز قاسمی بشنو: مست باش، یا مستور
كه هر دو راست نیایند: مست و مستوری
***
ز حد گذشت حكایت ز قصه ی دوری
به شرح راست نیاید حدیث مهجوری
بیار، ساقی، ازان باده ای كه در جامست
كه جان ما به لب آمد ز رنج مخموری
طهارت دو جهان را اگر به دست آری
چو درد عشق نداری، هنوز مغروری
به غیر عشق خدا هر كه راه می جوید
كمال علت او از كریست، یا كوری
بگو به شیح كه: بسیار ازین قبول ملاف
كه ترك فرصت وقتست طوق مشهوری
اگر تو جرعه ای از جام جم به دست آری
هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری
شراب كهنه چو خوردی، بگو ز سر قدم
كه نیك دور بود شان مست و مستوری
به جان مستان، كین یك سخن ز من بستان:
غلام شاه عرب شو، اگر چه طیفوری
به قاسمی دو سه جامك از كرم عطا فرمای
شراب ناب «انا الحق» ز جام منصوری
***
شب عیدست و ما عاشق، چه گویم قصه ی دوری؟
به صد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری
تو خدمت می كنی حق را، برای «جنت الماوی»
برو، جان عزیز من، نه ای عاشق، كه مزدوری
ز حق عمدا جدا گشتی، به باطل آشنا گستی
نمی بینم تو را عیبی به جز سودای مغروری
كسی را در جهان نبود، وگر باشد نهان نبود
چنین سر مست و هشیاری، چنین مستی و مستوری
ز دست توبه و تقوی دل مسكین به جان آمد
بیا، ای ساقی باقی، بیار آن جام منصوری
خطایش را نمی دانی، جمالش را نمی بینی
بدین خوبی و زیبایی، عجب دوری، عجب كوری!
اگر چون قاسمی گردی فنا مقبول جانانی
وگر نه همچو محرومان ز سر این سخن دوری
***
من قبله به دل كردم، تا كی بود این كوری؟
جویای لقا گشتم، تا چند ز مهجوری؟
گویند كه: نتوان دید آن یار گرامی را
آری نتوان دیدن تا غافل و مغروری
ای بحر چنین ساكن، دل ها ز تو شد ایمن
صد موج بلا خیزد آن لحظه كه در شوری
در عشق زبون گردی، انباز جنون گردی
گر قیصر و خاقانی، گر خسرو و فغفوری
ای عشق، عجایب ها در وصف تو می دانم
هم نایی و هم نایی، طنبوری و طنبوری
گفتم: ز چه مستی تو؟ گفتا: ز چه می پرسی؟
از باده ی منصوری، نی از می انگوری
قاسم، همه دولت ها در وصلت آن یارست
در ماتم جاویدی، گر غافل ازین سوری
***
میسرت نشود عاشقی و مستوری
به وصل راه نیابی، به وصف مغروری
اگر چه قبله ی شهری، ازین حدیث ملاف
كه این سخن ز تو دورست و تو ازین دوری
به عشق راه نیابی، به گنج و مال و منال
اگر به گنج فریدون و جاه فغفوری
چو آفتاب رخ یار در جهان پیداست
و لیك سد عظیمست علت كوری
رسید نعمت و عشرت، رسید دولت و جاه
كه: میخورید عزیزان ولی به دستوری
مرا به قرب جناب تو آشنایی ده
به جان دوست، كه آشفته ام ز مهجوری
بیار ساقی جان ها، كه قاسمی تشنه است
شراب ناب «انا الحق» ز جام منصوری
***
نه مست جام خدایی، نه مرد مستوری
نه مخبری و نه مستخبری، عجب كوری!
ازین خرابه ی غفلت برون خرام، ای دل
یقین بدان به حقیقت كه بیت معموری
غدیر گفت به دریا: نه عاشق و مستی
بگو: همیشه چرا در فغان و در شوری؟
تو طالب در مكنون و آن گهر باتست
چو در میان وصالی چراست مهجوری؟
شراب و شاهد و شمع اندرون خانه ی تست
اازان چه بهره بری با كری و با كوری؟
بگو به صوفی رسمی: مرقص و نعره مزن
كه مست جام هوایی، نه جام منصوری
هزار نفحه ی صورست در جهان هر دم
اگر نه مرده دلی پس چرا درین گوری؟
طریق رسم رها كن، بدان كه: ممكن نیست
كه شاهباز توان شد به بال عصفوری
بیار، ساقی، از آن می كه راحت جانست
به جان رسید روانم ز رنج مخموری
اگر به چشم حقیقت جمال خود بینی
سرت بلند، كه هم ناظری و منظوری
بگو ز قاسمی این یك سخن به واعظ شهر
كه: راه حق نتوان شد به وصف مغروری
***
گر زانكه بگویند: گدایی و فقیری
بهتر بود از مسند شاهی و امیری
ای دوست، به آخر چو همی باید رفتن
این فقر به از مملكت میر و وزیری
شاهی به كجا می رسد؟ ای راحت جان ها
كاندر دو جهان در صدد گیر و مگیری
از شاه بپرسند قیامت كه: چه خواهی؟
چون قصه عیانست بگوید كه: فقیری
دنیا همگی غصه و فتنه است و ملامت
جهدی بكن، ای دوست، كه در غصه نمیری
گر زانكه نداری به جهان جاهی و مالی
طیره مشو، ای دوست، كه خورشید منیری
گر فضل خدا همره جان تو نباشد
سودی نكند فصل و مقامات حریری
یا رب، به دل عاشق بیچاره نظر كن
سلطان نصیری و شهنشاه ظهیری
همواره دل قاسم بیچاره اسیر است
پیری و فقیری و غریبی و اسیری
***
اگر ز مصر جهانی و گر ز تبریزی
ز پیر راه بدان قصه ی شكر ریزی
تو پیر خانقهی، لیك غافلی از راه
ز من مپرس: چه ارزم؟ همان كه میورزی
مجردان طریقت روان فدا كردند
تو نام مرگ شنیدی چو بید می لرزی
به عاقبت بدر مرگ بایدت رفتن
اگر تو خسرو چینی و شاه پرویزی
به بنده گفت فقیهی: هزار سال بمان
جواب دادم و گفتم: هزار سال بزی
تو پیشوای جهانی و این نمی دانی
به زعم خویش تو شیخی و لیك دهلیزی
بیا، به صحبت قاسم حدیث دوست شنو
تو قدر گنج چه دانی؟ كه حبه ای ارزی
***
تو همچو عقل شریفی و همچو روح عزیزی
«فداك عقلی و روحی» ندانمت كه چه چیزی؟
مرا هوای تو از عقل و جان ربود، چه گویم؟
به جانب تو گریزم به هر طرف كه گریزی
تویی مقاصد عالم، یقین بدان و «فألزم»
تمیز راه عیان شد، اگر ز اهل تمیزی
به رغم خویش تو مستی، برو كه دوری ازین در
نه مست جام خدایی و لیك مست قمیزی
بیا به مجلس مستان، به روی عشق نظر كن
هزار جان متحیر، چه جای عقل غریزی؟
ز جام شوق و محبت خبر نداری و مستی
نه مست باده ی شوقی، كه مست جوز و مویزی
هوای عشق تو دارم، بهر طرف كه رخ آرم
ولی بگفت نیاید، كه نیك تندی و تیزی
ز ذره های من آید هوای مهر و محبت
اگر تو خاك مرا صد هزار بار ببیزی
ز خاك كوی تو قاسم به جانبی نگریزد
هزار بار اگر خون به خاك بریزی
***
تا سر الهی ز ملاهی نشناسی
نسناس ندانی به حقیقت ز اناسی
اسرار خرابات هم از پیر مغان پرس
این قصه سماعیست، مكن فكر قیاسی
نسیان تو از هر دو جهان غایت انسست
تا عاشق ناسی نشوی عاشقی ناسی
صد خرقه بسوزد بدمی عاشق صادق
گوید: چه كنم خرقه؟ كه «العشق لباسی»
در خانقه عشق تو را بار ندادند
از مرده دلی در غم این كهنه پلاسی
گفتی كه: ببین روی مرا، سجده به جا آر
خدمت كنم، ای دوست، به عینی و براسی
گر كاسه نباشد می صافی ز خم اشام
قاسم، تو ز می مست خرابی، نه ز كاسی
***
من عشقم و عشق من چه پرسی؟
جانم همگی، ز تن چه پرسی؟
از سر تا پای محو یارم
اینست سخن، سخن چه پرسی؟
از پرتو آفتاب حسنش
كارم همه شد حسن، چه پرسی؟
پروای مدیح دوست هم نیست
از دشمن طعنه زن چه پرسی؟
از غمزه ی یار فتنه برخاست
زان غمزه ی پر فتن چه پرسی؟
ذرات وجود مست عشقند
از باده ی ذوالمنن چه پرسی؟
قاسم، كه فنا شدست، از وی
افسانه ی ما و من چه پرسی؟
***
دلا، ز باده و خم خانه ی كه می پرسی؟
ز چشم و غمزه ی مستانه ی كه می پرسی؟
هزار خانه بر انداخت عشق عالم سوز
درین خرابه تو از خانه ی كه می پرسی؟
گذشت نوبت كیخسرو و فریدون شد
درین دیار تو افسانه ی كه می پرسی؟
تو جان جمله جهانی و شاه موجودات
به جان تو كه ز جانانه ی كه می پرسی؟
هزار بحر پر از موج در ناب خوشاب
گدای تست، ز دردانه ی كه می پرسی؟
تو راست رتبت «سبحانی اعظم الشانی»
ز جعد گیسو و از شانه ی كه می پرسی؟
گذشت قصر جلالت ز سقف عرش مجید
زهی كمال! ز كاشانه ی كه می پرسی؟
تو شمع جانی و جان جهان چو پروانه
درین میانه ز پروانه ی كه می پرسی؟
به پیش قاسم بیدل، كه بحر جرعه ی اوست
ز جام باده و پیمانه ی كه می پرسی؟
***
زمانی یار شو، گر یار باشی
اگر با ما نباشی با كه باشی؟
دلم را از تو دوری نیست ممكن
كه جان را خواجه ای و خواجه تاشی
چو مردان با معاد خویش رفتند
تو سر پوشیده در بند معاشی
خبر از وحدت جانان نداری
كه هر دم خاطر نومی خراشی
چو جامت می دهد دلدار می نوش
كه كفرست اندرین حالت تحاشی
چو مردان سر خود پوشیده می دار
مگو از قصه ی «لا حق و لا شی»
به هر حالت كه هستی، قاسمی، شكر
كه تا در راه او مشرك نباشی
***
چه غمست آخر از غم؟ چو تو در میانه باشی
غم جاودانه باشد چو تو در میان نباشی
می فیض فضل جانان نرسد به كامت، ای جان
اگر از میان گریزی و گر از كرانه باشی
اگر از غرور مستی، نرسی به ملك هستی
تو كجا حریف آن رطل می مغانه باشی؟
سخن از سر صفا گو، ز صفات یار ما گو
چه شدت؟ چو بودت آخر؟ كه همه فسانه باشی؟
همه ذل و پستی تو، ز چه بد؟ ز هستی تو
چو ز خویش فرد گشتی ز جهان یگانه باشی
نفسی نكو نظر كن، تو ز خویشتن سفر كن
كه تو هم خزانه داری و تو هم خزانه باشی
به میان دشت و صحرا، به كنار جوی دیدم
چو به شهر باز جویم به میان خانه باشی
ز قبول خلق مستی ز هوای خود پرستی
اگو این چنین بمانی صنم زمانه باشی
هله! قاسمی، كه مرغان همه ظلمتند و عدوان
به چنین زبان همان به كه بر آشیانه باشی
***
امروز به جد دارم با تو سر دشنامی
ای زشت همه زشتان، ای ننگ همه نامی
مشهوری و مغروری، از راه یقین دوری
جامی بطلب باری، از بهر سر انجامی
از رد و قبول خلق، ای صدر نشین لكلك
چندین چه كنی تك تك؟ خامی و عجب خامی!
شرم آیدت از مردم گر زرق تووا دانند
چون شرم نمی داری از عالم علامی؟
چون عام كالانعامی، در حبسی و در دامی
یك لقمه ندادندت از خوانچه ی انعامی
اول تو مسلمان شو، از كرده پشیمان شو
وانگه طرف كعبه طوفی كن و احرامی
جان و دل قاسم را با یاد تو پیوندست
هر ساعت و هر وقتی، هر صبحی و هر شامی
***
ای قطب جامی، شاه انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر كن، چون از كرامی
بس سر بلندی؛ بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی، انت سلامی»
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جهان و جهانی، روح و روانی
جامی به ما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
***
ای ماه معربد، ز كجایی و چه نامی؟
یا رب به فدای تو دو صد جان گرامی
هر شیوه كه بینم همه حسنست و ملاحت
روی تو ز روم آمد و زلفین تو شامی
پیچ و گره زلف تو ناگاه عیان شد
افتاد دل عاشق در بند غلامی
چون نام تو در نامه بدیدم شدم آزاد
جانم به فدای تو، زهی نامه ی نامی
از صحبت جانان به كجا می روی؟ ای دل
زنهار! ازین خانه به بیرون نخرامی!
از عشق گشاید گره بسته ی جانت
گر صدر عظامی تو و گر بدر تمامی
قاسم نتواند كه شكیبد ز تو یك دم
ای پشت و پناه دل و ای حاكم و حامی
***
زنهار! درین كوی به غفلت نخرامی
جویان خدا باش، اگر مرد تمامی
بیرون ز ره راست طریقی به خدا نیست
گر پیر هری باشی، اگر احمد جامی
تندست و جگر سوز و جهان تاز به حدی
كس را نبود زهره كه گوید كه: چه نامی؟
ایمان همه تسلیم و همه صلح و صلاحست
با ما به چه جنگی؟ هله! ای پیر نظامی
آنجا كه نظامست همه كار بكامست
من با تو چه گویم؟ كه نه خاصی و نه عامی
قرآن ز خدا آمد و سنت ز پیمبر
گفتند سلف قصه ی این نامی نامی
ار اهل دلی باز بپرسی كه: درین راه
كس را خبری هست از آن یار گرامی؟
مقصود ز اسلام و ز تسلیم همین بود
باقی همه الفاظ و اشارت و اسامی
قاسم، ز جهان معرفت دوست مرادست
گر حق نشناسی، چه عظامی، چه كرامی؟
***
گر شمس منیر آمدی، ار بدر تمامی
یك جرعه تصدق طلب از ساقی جامی
در بیشه ی شیران همه شیران سر افراز
زنهار! درین كوی به غفلت نخرامی
جان بنده ی شاهیست، كه آن شاه دل افروز
خورشید جهان را نپسندد به غلامی
محبوب خدا، شیر دغا، احمد صادق
هم روی تو فرخنده و هم نام تو نامی
نتوان به زبان وصف تو گفتن به تمامی
ای جان جهان، صدر امینی و امامی
یك بار نقاب از طرف چهره بر انداز
تا عاشق روی تو شود عارف و عامی
قاسم ز غمت بیدل و بیچاره و مستست
نتوان صفت لطف تو گفتن به تمامی
***
هله! ای جان گرامی، ز كجایی و چه نامی؟
محیی جان و جهان، ما حی آثار ظلامی
نامه ی عشق تو دیدم، صفت عشق شنیدم
دل و جانم به فدای تو، زهی نامه ی نامی!
نامه ی عشق و مودت، همه علم و همه حكمت
همه اسرار هدایت، سخن حضرت سامی
كس ازین گونه كرامات ندارد به دو عالم
اهل سجاده و تسبیح، حریف می و جامی
دل و جان همه عالم، ز تو واله، ز تو حیران
به همه شیوه لطیفی، به همه حسن تمامی
همه عالم به تو حیران شده در صورت و معنی
چه شریفی؟ چه لطیفی؟ چه امامی؟ چه همامی؟
تو مگو تزكیه ی خود بر آن واقف سرمد
اگر از زمره ی خاصی، اگر از جنس عوامی
منتظم كی شود، ای دوست، طریق تو؟ كه هرگز
در ره مذهب و ملت، نه نظامی، نه نظامی
به جمالت متحیر همه دل ها، همه جان ها
قاسمی كرد فدای تو همه عمر گرامی
***
پیش از بنای مدرسه و دیر ارمنی
ما با تو بوده ایم، «سیورمن بجان سنی»
ای عشق، شاد باش، كه سلطان مجلسی
ای عقل، چاره بر، ز گدایان خرمنی
ما را به فیض زنده ی جاوید كرده ای
ای عشق جان نواز، كه چون روح در تنی
منصور وار لفظ «انا الحق» بگو بجد
چون پادشاه حسنی و از جمله احسنی
قربان ماه روی تو گردم هزار بار
ای شاه روزگار، «نچون سانمیسن منی»؟
صد بار اگر به روز ببینم جمال تو
روشن شوم ز عكس كه مرآت روشنی
ای قاسمی، تو دیدن دلدار را طلب
موسی صفت، كه ساكن وادی ایمنی
***
سخنی می رود، ای دوست، مسلم سخنی
كه ز دستم ندهی، زافكه نیابی چو منی
قصه ی روی تو داریم، بهر جای كه هست
سخن از روی تو گوییم به وجه حسنی
گر مرا در چمن وصل تو باری باشد
خرم آراسته باغی و مبارك وطنی!
دردمندان جهان خسته و نالان گشتند
چون كه از درد تو گفتیم بهر انجمنی
جمله دریای جهان گشتم و دیدم صد بار
همچو تو در ثمین نیست به بحر عدنی
زاهد و واعظ این شهر بحقبق ماندند
پیش بلبل چه بود قصه ی زاغ و زغنی؟
عاقبت از رخ او زنده ی جاویدان شد
هر كه را تازه گلی هست به طرف چمنی
دل ما خسته و حیران شده كان یار كجاست؟
تا بدریم بر یوسف خود پیرهنی
قاسم از هجر تو سر گشته ی جاویدان شد
می زند بر سر و بر سینه كه: ای وا بمنی!
***
سؤال می كنم، از هست رخصت سخنی
كه: چون تو تازه گلی كی رسد بهمچو منی؟
مبالغه است و دریغست و حیف می آید
كه همچو جان تو جانی اسیر حبس تنی
هزار جان مقدس فدای راه تو باد!
كه پیش بنده بیایی چو روح در بدنی
قسم به ذات شریف تو می خورم كه: نبود
چو دوست سر و خرامان به جانب چمنی
هزار فتنه و آشوب دیده ام پیدا
به زیر زلف تو پنهان میان هر شكنی
سر از بزرگی و دولت ز آسمان بگذشت
چو یافتم به سر كوی یار خود وطنی
به كوی زهد رسیدم، نبود آنجا عشق
و لیك زاهد خود بین بسان اهرمنی
هزار شهر بگردیدم و ندانستم
مثال رنگ رخ او سهیل در یمنی
مرا كه سیل تو بربود تا ابد برساند
به فیض فضل تو، فارغ ز گور و از كفنی
به وصل دوست رسیدم چها كه من دیدم!
درین مقام نماند حدیث ما و منی
بیا و قاسم بیچاره، جان و دل در باز
به پیش چهره ی زیبا و طلعت حسنی
***
گر بر حدیث اهل دل انكار می كنی
بسیار بی حقیقت و بسیار كودنی
از نفس دور باش، كه دل را سیه كند
با عقل و جان گرای، كه مرآت روشنی
از ذات تا صفات و از آنجا به عقل و نفس
منقول گشنه ای، كه حدیث معنعنی
ای جان و زندگانی و ای راحت روان
بر من جفا مكن، كه «سیور من بجان سنی»
حق را به یاد دار و فراموش كن ز غیر
تا كی چو كرم پیله تو بر خویشتن تنی؟
خود را نكو شناس و خدا را بكو بدان
گز از صوامع و گر از دیر ارمنی
بی یاد دوست یك نفسی نیست قاسمی
ای شیخ روزگار، «نچون سانمیسن منی»؟
***
ای آتش سودای تو در جان جهانی
وی از تو بهر گوشه خروشی و فغانی
از درد تو خواهم كه دمی زار بگریم
گر زانكه به جانم دهد این آتش امانی
هر كس به جهان مرتبه ای دارد و مالی
ماییم و هوای تو و سودا زده جانی
منعم مكن ار بنگرمت، زانكه نشاید
زان حسن دل افروز تو منع نگرانی
گر بی تو زیانند گروهی و ندانند
در مذهب ما بدتر ازین نیست زیانی
در دوزخ اگر پرتوی از حسن تو تابد
دوزخ شود از پرتو حسن تو جنانی
گر خوان غمت فوت شود از دل قاسم
فریاد بر آرد كه: دو صد كاسه بنانی!
***
ای خواجه، جمالست و جهانست و جوانی
می نوش می ناب به گل بانگ اغانی
سودن سر خود بر در می خانه فراوان
سودیست كه اسرار خرابات بدانی
اسرار خرابات كه اسرار عظیمست
با كس نتوان گفت، كه سریست نهانی
سریست درین خانه، مسرت شود افزون
رمزی اگر از سر خرابات بخوانی
گر زانكه به جان گردی از جان و جهان دور
سودش نتوان گفت، كه در عین زیانی
ساقی، گه لطفست، به جان ها نظری كن
خوردیم شرابات، تهی گشت اوانی
سریست درین كوچه، كه با كس نتوان گفت
ای وصل تو مستبشر ابواب معانی
جان را به خرابات حقایق برسان زود
ما هیچ مدانیم و تو شاه همه دانی
قاسم چه كند گر نشود واله و حیران؟
با جمله ی ذرات چو در عین عیانی
***
با روی دل فروزت عیشیست جاودانی
ای منبع مكارم وی معدن امانی
عیشیست جاودانی، گر ره بری بدانی
بر چهره ی مشعشع گیسوی ارغوانی
از جان خبر نداری، انكار عشق داری
با تو كسی چه گوید؟ ای مرد كندلانی
در بند هر دو عالم بگشاد عشق محكم
در بند ره نه ای تو، در بند آب و نانی
جان سه باره او را «ثالث ثلاثه» گوید
ثالث چگونه باشد، آنجا كه نیست ثانی؟
چون خامه ام براندی، رفتم بسر، چه گویم؟
خوش باشد ار زمانی؟ چون نامه ام بخوانی
گفتی كه: روز كی چند در هجر ما بسر بر
امری محال باشد بی دوست زندگانی
گفتم به پیر غافل، چون زین جهان برون شد:
تا خود چگونه باشد احوال آن جهانی!
زنهار! جان قاسم، در خویشتن مشو گم
بر فطرت یقینی، در حضرت عیانی
***
به تو جان كجا برد پی؟ كه تو شاه بی نشانی
ز تو دل كجا گریزد؟ كه تو معدن امانی
به همین خوشست جانم كه سگ در تو باشم
چه كنم؟ چه چاره سازم؟ اگرم ز در برانی
به ثنای تو زبانم نرسید و گنگ گشتم
پس ازین مگر بگویم به زبان بی زبانی
به چه نسبتت كند جان؟ كه شدست در تو حیران
به تو هیچ كس نماند؛ تو به هیچ كس نمانی
بگشا رگ سبل را، بنما به ما ازل را
به عدم فرست اجل را، كه حیات جاودانی
شب وصلت حبیبان چه محل این رقیبان؟
به میان جنت، ای جان، چه غمست از زیانی؟
قدح شراب در ده، كه به روزگار پیری
هوسست قاسمی را دو سه هفته ای جوانی
***
به درویشی دلی گر بود و جانی
مسجل شد به ملك دلستانی
مرا در كوی جانان خانه ای هست
مبارك مسكنی، خوش خان و مانی!
چه سود از جلوه های حسن شاهد؟
چو نبود در میان عین عیانی
اگر روی دلت با روی یارست
مبارك ساعتی، فرخ زمانی
به تنها قطع این ره نیست ممكن
مگر در صحبت روشن روانی
نشان پرسیدی از محبوب جان ها
چه گویم من نشان بی نشانی؟
وصال دوست می خواهی، فنا شو
ازین خوشتر نباشد امتحانی
چنان مستست جان، كز فرط مستی
ز جانان درد می خواهد روانی
حریفان غافلند از وقت و كس نیست
به گوش غافلان گوید اذانی
مرا ساقی پیاپی جام دارد
شدم از دست، ساقی الامانی
كه باشد قاسمی بر خاك كویت؟
فقیری، ناتوانی، كس مدانی
***
بیابان را بپیمودی، و لیكن بس ویاوانی
هدایه خوانده ای، اما هدایت را نمی دانی
مپیچان سر، بنه گردن، مترس از جان، مترس از تن
درآ در وادی ایمن، اگر موسی عمرانی
ملرزان دل، ملرزان جان، بترس از حضرت جانان
توجه كن بدان سلطان، به وقت آنكه درمانی
سراسر حسن و خوبی ها، از آن تست، ای زیبا
اگر گویم صفاتت را ز حسن خود عجب مانی
ز خود بگذر، كه تو جانی، چه جای جان؟ كه جانانی
رسید از ماه تا ماهی عنایت های ربانی
ز شیطان شهر ایمن شد، بلا و فتنه ساكن شد
چو آمد بر سر كهسار سنجق های سلطانی
چو عالم را بقایی نیست سلطانیست درویشی
چو دولت را وفایی نیست درویشیست سلطانی
دلم را برد و جانم برد و دین خواهد، كجا گویم:
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی!
الهی رحمت وجود تو از اندازه بیرونست
به قاسم رحمتی فرما، كه حنانی و منانی
***
تا به كی شیوه ی تقلید و ره آسانی؟
به خدا، گر ز خدا یك سر مو مودانی
سر و سامان جهان تفرقه دارد در پی
جندا وقت خوش بی سر و بی سامان
اندرین شهر كه درمان طلبان بسیارند
دردرا جوی، چرا در طلب درمانی؟
قیمت تو صفت قدر تو خواهد كردن
عارف خود شو، اگر لؤلؤ، اگر مرجانی
گر بدانی كه چه شاهی و چه مكنت داری
ملكت هر دو جهان را بجوی نستانی
نفسی راهزن مردم هشیار شوی
نفسی مست شوی راهزن مستانی
گفته بودی كه: دل قاسم ما صید كه شد؟
این سخن را چه جوابست؟ تو خود می دانی
***
تو جام جمی، اما در جام نمی دانی
این رمز نمی بینی، این قصه نمی خوانی
هرگز نبود دل را ذوق سر و سامانی
زان ذوق كه من دیدم در بی سر و سامانی
هر چند كه یك ذره خالی ز خدا نبود
لیكن چه زند موری با فر سلیمانی؟
بی روی نگار من، وان باغ و بهار من
ای نور، تو تاریكی، ای روضه، تو زندانی
زان پیش كه مرگ آید جامی دو به دست آور
چون فوت شود فرصت، چه سود پشیمانی؟
ای عشق، تو درمانی هم راهبر جانی
ای چهره، تو تابانی، ای زلف پریشانی
با این همه خوبی ها جان از تو توان بردن
نتوان ز تو جان بردن، الا بگران جانی
در عشق و هوای او با جور و جفا خو كن
هرگز نتوان رفتن این راه به آسانی
قاسم، ره عرفان رو تا هر طرفی بینی
صد كوس انا الحقی صد نعره ی «سبحانی»
***
تو محبوب جانی و جان جهانی
فدای تو صد عمر و صد زندگانی
به نرو هدایت چراغ زمینی
به رفعت فزون تر ز هفت آسمانی
علیه الصلوتی، علیه السلامی
امین زمینی، امان زمانی
تو سلطان جودی و شاه وجودی
به نور جبین رهبر كار دانی
چو شوق تو دیدم فراموش كردم
جمال جوانی، سماع اغانی
تو ساقی حقی، كه جان و جهان را
ز فیض تو باشد شراب مغانی
ز سیر و سلوك تو جبریل واماند
كه با تو نیارد كسی هم عنانی
امانت دیاری، شریعت دثاری
طریقت تو داری، حقیقت تو دانی
شریعت چه گوید؟ حقیقت چه جوید؟
«معانی المبادی»، «مبادی المعانی»
جمیلی، جزیلی، كریمی، كفیلی
تو را قاسمی بنده ی جاودانی
***
تو مرهم دل ریشی و راحت جانی
دوای درد دل بیدلان نكو دانی
كمال حسن تو را گر به صد زبان گویم
به حسن و لطف و ملاحت هزار چندانی
در آن زمان كه براندازی از جمال نقاب
نصیب جان و خرد حیرتست و حیرانی
به گوش جمله جهان ذكر خویشتن شنوی
به صد هزار زبان مدح خویشتن خوانی
تبسم تو دلم را بسوخت و گریان ساخت
تو را طراوت بادا! كه نار خندانی
توان شنید، اگر عاشقی، به گوش روان
میان مجلس رندان خروش سبحانی
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد!
كه شمع مجلس انسی و نور اعیانی
***
جراحات دلم را تازه كرد آن یار روحانی
كه ما در هر جدیدی لذتی داریم، اگر دانی
طریق عشق ورزیدن، ز جان خویش ترسیدن
محال امیرست ناممكن، چرا در بند امكانی؟
گهی از چشم مخمورش سخن رانم، زهی مستی!
گهی در زلف او پیچم، زهی سودای طولانی!
مرا گویی كه: بانی سعادت هاست عشق ما
چه سازم چاره؟ چون در دل خرابی می كند بانی
به درد دوست بیرون شو ز دنیی، زانكه در عقبی
غلام خاص آن باشد كه دارد داغ سلطانی
جبین بر آستان دوست باید سود و فرسودن
چنین بردند مردان پیش كار خود به پیشانی
به بزم عاشقان، صوفی، ملاف از درد دوشینه
میان مجلس رندان چه جای این گران جانی؟
برآور از گریبان سر، ببین كز پرتو رویش
دو عالم شعشعانی شد، چرا سر در گریبانی؟
بیان دین و ملت كن، به معنی، گر خلیلی تو
ید بیضا عیان فرما، اگر موسی عمرانی
چه محرومی؟ چه ناقابل؟ كه در عمری ندانستی
رموز سر عاشق را ز تسویلات شیطانی
ز «كان الله» خبر داری، بگو كان چیست در معنی
ز صد گوهر یكی بنما، اگر در اصل ازین كانی
به پای عقل نتوان رفت ازین دریای بی پایان
مگر حیران شوی، ای دل، به حیرانی بحی رانی
دوای درد باطن را ز اهل عقل كمتر جو
كه از موری مسلم نیست اعجاز سلیمانی
هزار الله اكبر گفت جان من، بحمدالله
كه جامی نوش كرد از دست سرمستان سبحانی
بیا ای عشق خوش حالت، كه هم ریشی و هم مرهم
تویی كشتی، تویی دریا، تو نوحی، هم تو توفانی
ز خود جوهر چه می جویی، كه هم دریا و هم جویی
تویی معشوقه و عاشق، كه هم جانی و جانانی
سخن كز روی حق باشد، برو كس را چه دق باشد؟
چو با حق متفق باشد، چه سریانی، چه عبرانی؟
تو را چون آیینه گوید كه: زشتی و سیه رویی
چو از رویش خجل گردی، ازو چون رو نگردانی؟
مسلمانان به عرض و نفس و مالند از تو نا ایمن
ز گبران كمتری، اما به قول خود مسلمانی
سواد ظلمت كفرست در سیمای تو پیدا
دل دانای درویشان سجنجل های ایمانی
چو دو نان به هر یك من نان ز یك منان مشو غافل
به یك منان توجه كن، چرا در بند دو نانی؟
رضای حق نگردد جمع هرگز با هوای تو
نگر: تا حلقه ی اقبال ناممكن نجنبانی!
اگر با عشق همراهی، برو نوبت بزن شاهی
رسید از ماه تا ماهی عنایت های ربانی
مگو: همچون منی را كی به وصلش دسترس باشد؟
سعادت را كه می داند؟ مگر باشد كه بتوانی
برو خود را نكو بشناس، كاندر عرصه ی عالم
همه فرعند و تو اصلی، همه جسمند تو جانی
به روز وصل جانبازی قاسم دید، جانان گفت:
«سقاك الله و طوبی لك» كه در این عید قربانی
***
جراحت دل من تازه كرد دلبر جانی
كه هر جدید درو لذتیست وین تو ندانی
پس از مجاورت چاه دید یوسف كنعان
به مصر عالم صورت تجلیات معانی
تو را ز ذوق ملامت خبر كجاست؟ كه دایم
زهین نعمت و عزت، قرین امن و امانی
سعادتی كه تو داری به وصف راست نیاید
حیات و صحت و عرقان، جمال و جان و جوانی
بكوش تا بشناسی كمال نعمت منعم
رموز دفتر شكرش چنان بخوان كه بدانی
اگر تو یوسف جان را ز حبس تن بدر آری
به اتفاق عزیزان، عزیز هر دو جهانی
خموش، قاسم، ازین پس بپوش حال درون را
تو را چه شد كه همه آه و درد و سوز و فغانی؟
***
خوشدل شدم كه دادم دل را بدلستانی
ماییم در هوایش دردی و داستانی
از زلف او چه گویم؟ سودای خانه سوزی
وز چشم او چه گویم؟ از باده سر گرانی
سمیرغ قاف قربیم، از آشیان پریده
بر خاك آستانی داریم آشنایی
من از جهان عشقم وز دودمان عشقم
آراسته جهانی، فرخنده دودمانی!
دانی كه ملك جاوید اندر جهان چه باشد؟
چشمی كه باز باشد پیوسته در عیانی
گر سر عشق خواهی از خویشتن فنا شو
باشد ز سر هستی یا بی دمی امانی
ای عاشق سبك رو، در ظل عاشقی شو
نشنیده باشی از كس زین راست تر بیانی
گر گویدم كه: دل ده، دل را فداش سازم
چون گویدم كه: جان ده، جان را دهم روانی
بگشای چشم عبرت، تا بینی از حقیقت
بر شاهراه وحدت پیوسته كاروانی
گویند: عاشقی را در خفیه دار، اما
پوشیده چون توانم سری ز غیب دانی؟
از قاسمی چه پرسی؟ كان دردمند مسكین
هر جا كه هست دارد رویی بر آستانی
***
ز نور روی تو پیداست سر «سبع مثانی»
ز جبهه ی تو هویداست آن لطیفه كه دانی
ز خواب جهل و ضلالت خلاص داد دلم را
صفیر بلبل خبرت، ز گلستان معانی
به پیش من كه من آزاد سو باغ جهانم
مگو حدیث بهاران، كه از قبیل خزانی
حدیث حق چو شنیدی، چو موم باش به فرمان
كه كافریست تحكم برای منع معانی
ز قصه های تو روشن حدیث اول و آخر
ز غمزه های تو ظاهر رموز سر نهانی
اسیر باده ی شوقت هزار جان مصفا
رهین دردی دردت هزار عاشق جانی
به حق روی چو ماهت، به حق زلف سیاهت
مرا ز من بستانی، بهر صفت كه توانی
تو آفتاب حیاتی، حیات جان و جهانی
فدای جان تو بادا، هزار جان و جوانی
شدست قاسم بیدل ز نور روی تو حیران
به هیچ چیز نمانی، چه گویمت: به چه مانی؟
***
صلای كافری و غارت مسلمانی
در آن زمان كه ز رخ زلف را برافشانی
به دام زلف تو افتاده است این دل من
گذشت عمر عزیزم درین پریشانی
فغان و نعره برآید ز عالم و آدم
اگر تو سلسله ی عشق را بجنبانی
اگر ز مشرب عذبی ز جان و دل بشنو
صدای بانگ «انا الحق»، صفیر «سبحانی»؟
كنون كه وقت رحیلست دل به حق بسپار
كه میر طبل فرو كوفت كوس سلطانی
اگر تو مرده نه ای، روبروی جانان آر
كه زنده دل شوی از جلوه های ربانی
ز قاسمی نفسی گر قبول خواهی كرد
به هیچ حال نرنجی و هم نرنجانی
***
فداك عقلی و روحی، كه راحت جانی
مرا به درد سپاری و عین درمانی
ز پا فتاده ام، از دست رفته، دستم گیر
نگویمت: به چه غایت، چنان كه می دانی
شكیب نیست مرا از تو یك زمان، ای دوست
كه شمع مجلس انسی و نور اعیانی
مقررست و معین كه: هیچ نتوان یافت
طریق راه خدا را به فكر شیطانی
علی الدوام به گوش دلم رسد ز درون
صفیر بانگ «انا الحق»، خروش «سبحانی»!
میان جبه و دستار غیر عاشق نیست
حدیث «لیس» كه «فی جبتی» همی خوانی
ز ذره باز نگویی كه نور خورشیدی
حدیث چشمه نگویی كه بحر عمانی
میان مرده دلان روز چند می بودم
ز دوست زنده شدم، «الحبیب احیانی»
یقین كه قاسمی اندر رحیل همراهست
در آن زمان كه بكوبند كوس سلطانی
***
هله! ای دوست، چه گویم؟ كه تو محبوب جهانی
همه سعدی و سعادت، همه لطفی، همه جانی
به تو چشمم شده روشن، به تو كویم شده گلشن
همه فتحی و فتوحی، همه امنی امانی
به چه وصفت كنم، ای جان؟ كه تو از وصف برونی
تو بصیر همه بینی و خبیر همه دانی
قدرش را نتوان یافت، كه مقدور ضعیفی
قدمش را نشناسی، كه اسیر حد ثانی
ز جمال تو مطرا، همه اعیان، همه اكوان
ز جبین تو هویدا اثر «سبع مثانی»
به خدا، خاك درت را به دو عالم نفروشم
اگرم پیش بخوانی و گر از پیش برانی
دل قاسم ز شراب تو خرابست، چه گویم؟
هم از آن جودت باده، هم ازان لطف اوانی
***
هله ای ماه وفا پیشه، كه محبوب جهانی
همه روحی، همه راحت، همه امنی و امانی
به تو مدهوشم و حیران، به چه وصفت كنم، ای جان؟
مگر این وصف كه گویم كه: شه زنده دلانی
هوس لجه ی دریاست مرا، تا كه بر آرم
در دریای شب افروز، ازین بحر معانی
همه عالم به تو گلشن، همه گیتی به تو روشن
گل آدم ز تو گلشن، تو مگر شمع جهانی؟
كرمش را نشناسی، كه محیطست به عالم
قدمش را نشناسی، كه اسیر حدثانی
حال دل با تو چه گویم؟ كه تو دانای ضمیری
تو بصر همه بینی، تو خبیر همه دانی
قاسمی، سوی خرابات مغان آ، كه ببینی
همه جاشان محبت، همه جا عشق و جوانی
***
هله، ای یار گرانمایه، سبك روح جهانی
نظر لطف تو مستبشر ابواب معانی
علم از كوه برآمد، غم و اندوه سر آمد
ز خدا صد خبر آمد؛ كه تو محبوب جهانی
هله! ای صوفی سر خوش، توبه از زاهد سركش
نرود جز ره صورت، نبرد ره به معانی
تو مه چارده باشی، نه كه خود را نشناسی
ز جمال تو هویدا صفت «سبمع مثانی»
هله! ای ساقی محرم، بده آن جام دمادم
دل و جان باز خر از غم، كه شه زنده دلانی
همه صبحی و صبوحی، همه فتحی و فتوحی
«لك قلبی، لك روحی»، همه عقلی، همه جانی
قاسم، ار تیغ ملامت به سر آید، نخوری غم
مكن از دوست شكایت، كه تو مستوجب آنی
***
رو سیه را، گر ببینی، رد كنی
روی مه را، گر ببینی، كد كنی
گر ندارد رشد كی گردد رشید؟
چون رشید راه را ارشد كنی؟
چون كه قهرت تاختن آرد به جان
عارفان راه را مرتد كنی
رو بگردانی ز عالم مرد وار
رو به سوی دولت سرمد كنی
تو ندانی غایت افعال خویش
نیك و بد گرمی كنی، با خود كنی
چون نداری روی كفر و كافری
روی دل با جانب احمد كنی
قاسم از دلدادگان شوق تست
حاكمی، گر نیكویی، گر بد كنی
***
تو راست ناز، كه سلطان حسن و تمكینی
مرا هزار نیاز و هزار مسكینی
چه آتشی تو؟ كه دل را تمام سر تا پای
ز سوز تا نگذاری، ز پای ننشینی
مگر كه مصلحت كار من درین دیدی؟
كه هیچ مصلحت كار من نمی بینی
لبت چو در سخن آمد، به گاه لطف و بیان
گدای شیوه ی او شد شكر به شیرینی
سخن ز عقل نهان پیش عاشقان می رفت
به خنده گفت: «نعم، كلهم مجانینی»
مرا تو قبله ی دینی، به عاشقان برسان
كه خیر باد! «لكم دینكم ولی دینی»!
دعای قاسم بیچاره از كرم بپذیر
به جان تو، كه دعایی و جان آمینی
***
هله! ای عشق كهن سال، كه هر روز نوی
بنده فرمان تو هر جا كه ضعیفست و قوی
قیمت عشق ندانست دل و غافل ماند
قیمت در شب افروز نداند قروی
وصف آن یار ندانی، كه ز دانش دوری
قدر جانان نشناسی، كه به جان در گروی
در ره اریك دل و یك رنگ شوی مقبولی
راه وحدت نتوان رفت به وصف بغوی
باغبانا، به جهان تخم نكو باید كاشت
هر چه كشتی، به یقین، باز همان را دروی
هر كه را لطف خدا شامل احوال شود
ره به مقصود برد زود به وصف نبوی
قاسمی، قصه ی جانان به صفت ناید راست
ره تحقیق میسر نشود تا نروی
***
یار می گوید به بانگ پهلوی:
نیست غیر یار، گر تو رهروی
گر تو مرد آشنایی، هیچ نیست
تخت افریدون و تاج خسروی
پیر دهقان گفت: این جا زور نیست
هر چه می كاری، بدین ره، بدروی
زود در وحدت رسد جان شما
ساروان رفتند و تو هم می روی
زنده گردی در زمانه جاودان
كز نسیم عشق بویی بشنوی
تا قیامت بوی معنی نشنوی
تا قیامت گر ره صورت روی
جان معنی، قاسم، ار خواهی بخوان
مثنوی معنوی مولوی
***
سخن در سر عاشق كمترك گوی
درین میدان نمی شاید زدن گوی
سر مویی نمی دانی ز اسرار
ز تو گر هست باقی یك سر موی
مسلمان نیست هر جانی، كه دایم
نه با روی تو دارد روی در روی
حقیقت قطره ای بودم از آن بحر
كنون دریا شدم؛ كم جویم از جوی
اگر تو شمع جانی در حقیقت
چو پروانه سخن از شمع می گوی
سر از پاساز در راه طلب چست
اگر آن یار را جویی چنین جوی
زمانی، قاسم، از جستن میآسای
مدام اندر طلب می پوی و می موی
***
مسئله ی مشكل و آسان توی
ای دل و جان، در دل و در جان توی
دلبر نامی گرامی توی
نور دل و دیده ی اعیان توی
مسئله ی مشكل عشاق را
از همه رو صحبت و برهان توی
شورش مستان خرابات عشق
زمزمه ی مرغ سحر خوان توی
نور توی، صور توی، سور تو
حسن توی، محسن و احسان توی
دلبر و دلدار و دل افروز تو
عمر توی، لعل بدخشان توی
در تو عجب مانده دل قاسمی
درد توی، مایه ی درمان توی
***
در خاكدان مباش، كه خوار جهان شوی
در روح سیر كن، كه جهان در جهان شوی
در خاكدان دهر ممان، ای اسیر خاك
آن به بود كه طایر عرش آشیان شوی
پنجاه ساله طاعت خود را قضا كنی
گر یك نفس مجاور دیر مغان شوی
در پیروی نفس و هوی بیش ازین مرو
از عشق واممان، كه زیان در زیان شوی
عشقست نو بهار و خزان در فسردگیست
ترسم كه نو بهار ندیده خزان شوی
دار الامان عاشق عشقست بی خلاف
اندر امان شوی، چو به دار الامان شوی
باز آی از هوی و هوس ها، كه عاقبت
باز سپید صفه ی صدر جنان شوی
پیری و ناتوانی و ضعفست، قاسمی
باشد مگر به دولت وصلش جوان شوی
***
بسیار طالبی، كه مگر ذوفنون شوی
همراه عشق شو، كه جنون در جنون شوی
در كوی عشق یار، كه دار الامان است
با سر اگر در آمده ای سرنگون شوی
بی لطف یار ما به وصالش مجال نیست
گر كوه آتش آمدی، ار بحر خون شوی
تو مرغ نارسیده و ناآزموده ای
وقت آمد، ای عزیز، كه دست آزمون شوی
پیر مغان، كه رهبر راه حقیقتی
ما را مگر به وصل خدا رهنمون شوی
گر بایدت به وصل دلارام در رسی
شاید كه همچو كوه احد بیستون شوی
قاسم، سخن ز غیر نگویی و نشنوی
همر از عشق باش كه نورالعیون شوی
***
اگر در طاعتی، گر در گناهی
اگر چون كه گران ور برگ كاهی
سبك را و گران را رو بحقست
نباشد ملك یزدان را تناهی
به غیر از دوست در عالم كسی نیست
كه هم او آمرست و اوست ناهی
چه در كان و چه در شان جمله حقست
الهی گو، الهی گو، الهی!
تو را «احببت ان اعرف» تمامست
چرا در فكر مال و فكر جاهی؟
به جز حق را مدان در هر دو عالم
اگر مرد رهی، گر مرد راهی
چو شاهی از گدایی یافت قاسم
گدایی می كند در پادشاهی
***
تو شاه جهانی و ندانم كه چه شاهی؟
حیران تماشای تو از ماه به ماهی
گر ملك و ملك وصف كمالات تو گویند
اسرار كمال تو ندانند كه ماهی
ای عشق، چه چیزی و ندانم كه چه چیزی؟
هم جاه و جمالی تو و هم پشت و پناهی
بی تو نتوان بود، به هر حال كه باشد
هم راهزن جانی و هم رهبر راهی
گر آینه ات روشن و صافیست ببینی
ذرات جهان آینه ی حسن الهی
گر ملك ابد می طلبی، رو به خدا آر
كانجا نبود رسم تناهی و تباهی
قاسم، تو ازین زمره ی جهال بپرهیز
كایشان نشناسند و له راز ملاهی
***
تو نور یقین آمدی و رهبر راهی
از نور جمالت نتوان گفت: كه ماهی
عارف بگرفتست به یك حمله ی تجرید
از دولت دیدار تو از ماه به ماهی
بی تو نتوانم نفسی زیستن، ای دوست
ای نور دل و دیده، كه پشتی و پناهی
خاطر چه كند چون نكند توبه فراموش؟
چون رهبر راه آمدی و رهزن راهی
چندان كه دویدم به جز از دوست ندیدم
جز دوست ندیدم به جهان آمر و ناهی
در زمره ی ما جمله سگان رهبر راهند
زاهد، تو رباهی و ندانم چه رباهی
قاسم، همه یاران بره توبه برفتند
تو توبه كن از خویش، كه تقصیر و گناهی
***
در وصف جمال تو توان گفت كه: ماهی
كس وصف جمال تو نداند به كه ماهی
ای عشق دل افروز، ندانم كه چه چیزی؟
هم حشمت و جاه آمدی و پشت و پناهی
دل ها همه حیران تو گشتند به یك بار
با روی دل افروزی و با چشم سیاهی
مستیم ز روی تو، بهر حال كه هستیم
تو ساقی جان ها شده در بزم الهی
رحمی بكن، ای دوست، به جان و دل عشاق
عشاق سپاهند و تو سلطان سپاهی
در مجلس عشاق، كه اعیان طریقند
هر روز زند عشق، به نو نوبت شاهی
در مجلس مستان به تكلف نتوان بود
در بیشه ی شیران نتوان شد برباهی
این راه به هستی نتوان رفت، یقینست
از هستی خود دور، اگر رهرو راهی
با زاهد خود بین نكنم قصه ی عرفان
قاسم ندهد سر الهی به ملاهی
***
درمانده ام از غم جدایی
ای عشق گره گشا كجایی؟
بیگانه مشو ز آشنایان
پیش آی، كه نیك آشنایی
دل غرقه ی بحر تست، جاوید
ای گوهر فرد دلربایی
هر لحظه درود می فرستم
آن دم كه سرود می سرایی
در موت و حیات چاره سازی
در كعبه و دیر رهنمایی
در هر دو جهان به جود فردی
در ملك وجود پادشایی
قاسم ز سر وجود برخاست
از جود تو می كند گدایی
***
دل ما به غمزه بردی، رخ مه نمی نمایی
به كجات جویم، ای جان؟ ز كه پرسمت؟ كجایی؟
بگشا نقاب و آن رو بنما به ما، كه ما را
به لب آمدست جان ها ز مرارت جدایی
بنماند جانم از درد و بماند تا قیامت
به من اسم جان سپردن، به تو رسم دلربایی
نه چنان خراب و مستم، كه توان مرا كشیدن
ز طریق عشق و رندی، به صلاح و پارسایی
نفسی نقاب بگشا: دل و دین ببر به غارت
كه دمی خلاص یابم ز غم منی و مایی
من اگر جفاست كارم، به تو بس امیدوارم
به جز از تو كس ندارم، كه تو معدن وفایی
ز سر نیاز گفتم كه: گدای تست جانم
به كرشمه گفت: قاسم، تو گدای پادشایی
***
زلف را شانه زن، كه رعنایی
چشم را سرمه كش كه زیبایی
فتنه برخاست، دل یقین دانست
كه تو سر فتنه های غوغایی
پرده ی ما دریده ای صد بار
وز پس پرده روی ننمایی
تو بدان زلف و رو، به روز و به شب
فتنه ی عاشقان شیدایی
عشق ورزیدی از برای نجات
روز پیری و گاه برنایی
جان و دل مست حیرتند مدام
كه نه با مایی و نه بی مایی
قاسم از وجد و سور ننشیند
جان ما نای و یار ما نایی
***
سؤالی دارم، ای جان، كز كجایی
بگو: از دار ملك آشنایی
زهی عشق جهان سوز جهان ساز
گهی ثعبانی و گاهی عصایی
چه باشد ملك؟ مهمان خانه ی عشق
چه باشد آشنایی؟ روشنایی
چه باشد روشنایی؟ دانش دل
چه باشد دانش دل؟ پادشایی
چو ناكامیست اصل زاد درویش
من و درد و نوای بی نوایی
رها كن كدخدا را یاد می دار
چرا مانی رهین كدخدایی؟
تو را در هر لباسی واشناسم
اگر در جبه ای، گر در قبایی
الا! ای عشق عالم سوز بی غم
بهر صورت كه هستی جان مایی
ز وصلت پادشاهی یافت قاسم
خداوندا! نگه دار از جدایی
***
غرق آن بحر محیطست دل شیدایی
غرق آن بحر چنان شو، كه ازو برنایی
طبل پنهان مزن، ای دوست، دگر زیر گلیم
كه كلیمی و ملك سای و فلك فرسایی
تا دل از زنگ هوی پاك نگردد هرگز
نتوان گفت كه: چون آیینه روشن رایی
ز كجا می رسی، ای یار، چنین شنگ و لطیف؟
به كجا می روی، ای دوست، بدین زیبایی؟
تو پس پرده و دل ها همه غرقند به خون
پرده بردار، كه خورشید جهان آرایی
روی آن بار به هر حال عیانست، ببین
نقد را باش، چرا در گرو فردایی؟
قاسم از جام می عشق حیات جان یافت
زاهدا، باده بكش، باد چه می پیمایی؟
***
چو زنان، مباش قانع، ز جهان به رنگ و بویی
بزن، ای پسر، چو مردان، قدمی به جست و جویی
كه جهان شراب خانه است و درو شراب كهنه
بكش این شراب كهنه، تو به هر زمان، به نویی
من ازین خمار مستی نه چنان شدم كه هرگز
به خودم بود مجالی، به خدا، به هیچ رویی
همه آب خواره بینی، كه ز ما كنند مستی
اگر آب خواره سازند ز خاك ما سبویی
نرسد بهو، هر آنكو كه ز انقیاد خود را
نكند فدای چوگان، به هوای هو چو گویی
همه آبروی زاهد بر خلق باد باشد
كه ز خاك آستانش نرسد به آبرویی
كم زهد گیر، قاسم، كه ازین شراب خانه
به مشام جان زاهد نرسیده است بویی
***
هله! عاشقان، كه راهست بهو، زنید هویی
ببرید جمله بر هو، بزنید های و هویی
بكنید خرقه ها را، كه ز زرق رنگ دارد
ز سرشك سیل مژگان بكنید شست و شویی
بزنید حلقه بر در، كه خسیس نفس پرور
به خدای ره ندارد، به خدا، به هیچ رویی
شب دوش گفت: جان را خبری رساند جانان
كه چو چشمه گشت چشمم، نه چو چشمه ای، چو جویی
كه ز عشق اگر نمویی، بنشین، سخن چه گویی؟
به جلال ما، نیابی، به جلال ره به مویی
به نیاز گفتم آخر كه: جهان و جان فدایت
كس ازین ندید خوشتر، به زمانه آبرویی
ز جهان و جان بر آمد، ز جهانیان سر آمد
به مشام جان قاسم ز تو تا رسید بویی
***
ترجیع بند
بیا، ای عشق عالم سوز بی غم
قدم بر چشم من نه، خیر مقدم!
دلم از ننگ هشیاری ذلیلست
به یك جام شرابش كن مكرم
ز تو هرگز نه نام و نه نشان بود
نه اسم و رسم و نعت، از بیش و از كم
ز ذات ساذج و غیب هویت
ظهوری كردی اندر اسم اعظم
از آنجا امر نسبی گشت پیدا
ولی مقصود كلی بود مبهم
دوم نوبت برای عین مقصود
تجلی كردی اندر عین عالم
مفصل گشت مجمل زین تجلی
حقایق جمله ظاهر گشت دردم
وز آنجا بر مراتب سیر كردی
به هر صورت كه شد عزمت مصمم
بر انسان ختم شد هستی، كه انسان
مكرم شد، كه مبدأ بود و خاتم
«تجلی وجهه فی كل ذرات»
«لعمرك لا تغافل عنه و افهم»
«اذا مالاح برق الوجد شاهد»
«جمال العشق فی الاكوان، فالزم»
«فلا موجود غیرالله بالله»
هو الفرد الاحد و الله اعلم»
به جز یك نور در كون و مكان نیست
ظهور كاملش در ذات آدم
زمانی طالع از موسی عمران
زمانی لامع از عیسی مریم
زمانی باهر از احرار مكرم
زمانی ظاهر از مختار اكرم
دل نامحرمان هرگز نداند
كه پیش دیده ی عشاق محرم
تویی اصل همه پنهان و پیدا
به افعال و صفات و ذات و اسما
ز سوز درد بی درمان عاشق
یگردون می رسد افغان عاشق
به آهی، بی تو، دوزخ را بسوزد
به یك دم آتش حرمان عاشق
ز آب چشم و خون دل بروید
هزاران لاله در بستان عاشق
به دعوی شهودت جز فنا نیست
درین راه حجت و برهان عاشق
ملامت در غم عشق تو باشد
ز رحمت آیتی در شان عاشق
سرشك از غصه مرجان گشت، تا شد
نثار مقدمت مرجان عاشق
ز كفر زلف تو حبل المتین یافت
برای اعتصام ایمان عاشق
تویی معشوق و عاشق، جز تو كس نیست
نباشد شبهه در وجدان عاشق
كنی در عاشقی اظهار معشوق
به معشوقی كنی كتمان عاشق
تو را در هر لباسی باز داند
دل آشفته ی حیران عاشق
«انا الحق» گوی، تو منصور، بردار
كه عصمت آن من، جرم آن عاشق
چه گوهرهای بی قیمت، كه جودت
دما دم ریخت در دامان عاشق!
چو جورت این بود، فضلت چه باشد؟
زهی كان كرم، سلطان عاشق!
به اقبالت فلك را بوسه گاهست
طناب عز شادروان عاشق
تو جان عاشقی، احسن، زهی جان!
هزاران آفرین بر جان عاشق
اگر چه عاقلان باور ندارند
یقینست این كه: در عرفان عاشق
تویی اصل همه پنهان و پیدا
به افعال و صفات و ذات و اسما
مرا كشتست و ماتم دارد آن دوست
كه خوبان را ازین سان عادت و خوست
گرم گوید: بدی، گویم: زهی خوش!
ورم گوید: نكو، گویم كه: نیكوست
رخش در بوستان حسن و خوبی
گل بی شاهدست، ار چند خودروست
درین ساعت نماز من قبولست
كه محراب دلم آن طاق ابروست
تسلسل بی محالی طرفه حالیست!
كه در دور رخش زان جعد گیسوست
ز دردش گر چه بردارم درین دار
چرا نالم؟ چو من دانم كه داروست
بگو آن كهنه صوفی را، كه عمری
میان كهنه دلقی سر به زانوست
كه: بگشا دیده، كز خورشید رویش
به هر ساعت ظهوری دیگر از نوست
تو او را گفته ای: این سو و آن سو
به نزد عارفان قولت از آن سوست
اگر روی دلت با روی یارست
بهر رویی كه روی آری همان روست
مرا كز جام عشقش جان خرابست
چه پروای رقیب و طعن بد گوست؟
گل خندان باغ عشق یارم
ازو دارم، اگر رنگست، اگر بوست
به جوی وحدت آ، تا خود ببینی
كه انهار جنان سایل ازین جوست
مرا این حال روشن شد، بگویم
به اخلاص از میان جان، كه: ای دوست
تویی اصل همه پنهان و پیدا
به افعال و صفات و ذات اسما
دلم بر دست و جان می خواهد آن یار
كه: جان بسپار و منت نیز می دار
چو برد از من دل و جان، گفت: خوش باش!
تهی دست ایمنست از دزد طرار
تو را تا نیم جو باقیست هستی
چو مشرك می كنی بر وحدت انكار
من اندر جلوه ی حسن و تو با هوش
من اندر بزم جان ساقی، تو هشیار
ز جام شوق من عشاق سر مست
همه سر باز و تو در بند دستار
اگر بیزار یئی در عشق، می دان
نشان آنكه: عشقست از تو بیزار
ببلبل راز اگر گویی، عجب نیست
بگو: تا خود چرا گریی به گلزار؟
مگر گل نیز زار بلبل آمد؟
كه حب از جانبین آید پدیدار
چو بلبل روی خود را دید در گل
شنید آواز خود زو گل به تكرار
گل از شادی صوت خود برافروخت
شد آن بلبل بحسن خود گرفتار
شهادت داد گل بر حسن بلبل
چو بلبل كرد بر صوت گل اقرار
به هر صورت كه بینی غیر گل نیست
كه حسنش جلوه گر شد به هر اظهار
چو بر من جلوه كرد این حال، گفتم
كه: «ما فی الدار غیر الله دیار»
پریرش گفتم، امروزش بگویم
بدان جان و جهان كای جان اسرار
تویی اصل همه پنهان و پیدا
به افعال و صفات و ذات و اسما
مرا در عشق تو نه دل، نه دینست
بلای عشق را خاصیت اینست
دلم گر رفت در كار تو غم نیست
ز من بیگانه ای، فریاد ازینست
خطا كردم كه گفتم: مهربان باش!
به دینت یك سخن با من چه كینست؟
سر و جان باختن در راه معشوق
میان عاشقان كار كمینست
زهم بگداختم در آتش غم
تو با من هم چنانی، هم چنینست
چو چشمت، قاسمی گر روز كی چند
به كنج گوشه ای خلوت نشینست
به چشمانت، كه چون چشم تو مستست
پریشان همچو زلف عنبرینست
به صورت شیخ و سر بر آستانست
به معنی رند و می در آستینست
بدو بسپار امانت بوسه ای چند
امانت وا دهد، مرد امینست
امانت چیست؟ الهامات حقی
به معنی بر دو معنی مستبینست
مگر این بوسه را در خواب بیند
كه چشم جان صوفی دوربینست
غلط كردم، كه نزدیكست دوری
كه دوری دیدن از ضعف یقینست
چو غیری نیست، دوری از چه باشد؟
برین بودست جانم، هم برینست
كه یك نورست در ذرات، كان نور
محیط آسمانست و زمینست
كسی كو غیر می بیند چو ابلیس
مدامش داغ لعنت بر جبینست
اگر چه ظاهری، مطلق نه آنی
وگر چه باطنی، مقصد نه اینست
تویی اصل همه پنهان و پیدا
به افعال و صفات و ذات و اسما
به فرما رحمتی، چون می توانی
كه جانم را ز محنت وارهانی
یكی جام مصفا موهبت كن
از آن خم خانه های لامكانی
ز هستی جان به لب آمد، چه باشد
كه جانم را به جامی واستانی؟
به یك دم نقش هستی را كنم طی
اگر چون نامه یك بارم بخوانی
كنار وصل را موسی عمران
بارنی خواست در اشواق جانی
جوابش «لن ترانی» شد، كه هیهات!
كنار از ما مجو، چون رد میانی
دلت از بار هستی گر سبك نیست
میان مجلس رندانی گرانی
چرا سر گشته ای در بحر و در كان؟
كه هم بحری و در، هم لعل كانی
به خاك آلوده ای، تا در زمینی
به خون آغشته ای، تا در زمانی
گرت معراج احمد آرزو كرد
برون آی از سرای ام هانی
برو، ای عقل، بس نا ایمنی تو
بیا، ای عشق، چون دارالامانی
همین یك وصف را می دانم از تو
كه هر وصفت كه گویم بیش از آنی
جهانی، در حضور و در خفا، جان
دلارام دلی، جان جهانی
ز تو آموختم، هم با تو گویم
كه: پیش دیده ی اهل معانی
تویی اهل همه پنهان و پیدا
به افعال و صفات و ذات و اسما
چو خورشید جمالت جلوه گر شد
جهان از جلوه ات با زیب و فر شد
رخت چندان كه در انوار افزود
به هر ساعت ظهوری بیشتر شد
عدم را داد جودت نقد هستی
به اقبالت گدایی معتبر شد
شعاع نور رویت منبسط گشت
كمالات صفاتت مشتهر شد
به هر بابی، كه دید این دل، تو را دید
از آن در جست و جویت در به در شد
همه زیر و زبر، كلی تو را یافت
به كلی لاجرم زیر و زبر شد
به دامان قبولت لعل اشكم
فراوان ریخت، تا كارم چو زر شد
دلم هر لحظه حالی داشت با دوست
كه آنجا عقل دانا بی خبر شد
كجا افتادم اندر قال ناگاه
كه حالم رفت و كارم مختصر شد
بلی این قال حال كلمینی است
كه جانم را به حكمت مستقر شد
روان اتحادی و حلولی
درین اسرار وحدت كور و كر شد
حلولی چون رخ از خیر البشر یافت
معاد كار او زان رو بشر شد
حلولی را بمان، چون بوالحكم گشت
كه جانت را محمد راهبر شد
به اول گفته ام، آخر بگویم
كه: چون غیر تو از خاطر به در شد
تویی اصل همه پنهان و پیدا
به افعال و صفات و ذات و اسما
جهان را عشق گردانید موجود
به نور خود، تعالی الله، زهی جود!
چو بحر عشق نا گه منبسط گشت
ز موجش صد هزار انهار بگشود
هزاران گونه گل در باغ عالم
پدید آمد، چو شد انهار ممدود
هزاران بلبل اندر ناله آمد
به وصف حسن گل بر نهج معهود
ز گل پرسید بلبل: كین چه حالست؟
مگر گشتست ظاهر یوم موعود؟
تو اندر خنده ای زان حسن یوسف
من اندر نوحه ام زین صوت داود
تو را ز آن حسن و دلداری چه مقصد؟
مرا زین ناله و زاری چه مقصود؟
چو ما یك عین و یك ذاتیم در اصل
عددهای مخالف از كجا بود؟
به بلبل گفت گل: گر باز بینی
ایاز این جا نباشد غیر محمود
به صورت ملتبس شد حرف معنی
ز یك رو صد هزاران روی بنمود
همان بحرست، اگر صد نام دارد
مسمی كی شود از اسم معدود؟
همان یارست، اگر صد كسوه پوشید
همان نورست، اگر صد لمعه افزود
همان حسنست، اگر صد جلوه دارد
همان عشقست، اگر صد عقل فرسود
حقیقت گر تنزل كرد در اسم
ازو چیزی نشد كم، یا نیفزود
بیا، ای جان، كه جانم باده پیماست
به عذر آنكه عمری باد پیمود
به وصفت شاهد آمد بلبل و گل
كه تو هم شاهدی، هم عین مشهود
تویی اصل همه پنهان و پیدا
به افعال و صفات و ذات و اسما
***
كتاب مراثی
سرور سینه ی من از فروغ روی تو بود
ولی به سوخت به درد تو جان غم فرسود
كجاست سرور رندان فقیر میر غیاث؟
كجاست عاشق حق، رند عاقبت محمود؟
بهر نفس كه نمود او ز مهر روی به من
چه گویم آنكه ازان رو مرا چه روی نمود؟
بهر سخن كه همی گفتمی ز سر خدا
درین دیار مرا محرمی به جز تو نبود
كنون به جمله خراسان كسی نمی بینم
كه پهلوی تو نشیند به بارگاه شهود
دریغ یار گرامی! دریغ عمر عزیز!
ز قاسمی به روانت سلام باد و درود
بقا بقای خدا باد و ملك ملك خدا
چه حاصل است ازین پنج روزه ی معدود؟
گر آدمی به جهان صد هزار سود كند
ولی چو عاقبت الامر رفتن است چه سود؟
دو روزه عمر اگر صرف راه یار كنی
زهی سعادت جاوید و دولت مسعود!
***
میر مخدوم سفر كرد و دعایی فرمود
همه دل های عزیزان به فراقش فرسود
دل ما از همه عالم به هوایت برخاست
علم الله كزین جمله تو بودی مقصود
روزی جان تو گشتست «هنیئاً لك» باد
آب حیوان كه سكندر طلبش می فرمود
من چه گویم كه چه شد فوت؟ ز من وا اسفا!
سالك راه خدا، ساكن درگاه شهود
رفت ازین دیر فنا جانب محبوب ازل
رو به درگاه خدا كرد كه «نعم المشهود»
یا الهی، به كرم حافظ جانش می باش
میر مخدوم، كه شد صاحب سر موعود
هر كه او رو به خدا كرد مظفر گردد
آفتابی شود از طالع بخت مسعود
یار مردان خدا باش، كه لذت بینی
همه جا جام مروق، همه جا ناله ی عود
نور الطاف خداوند، كه بیش از بیشست
هر چه از ما گنهی دید به رحمت افزود
میر مخدوم چه گویم؟ كه به بی گاه و پگاه
قاسم خسته روان می كند از دیده دورود
***
یا رب، به حق آنكه تویی عالم اسرار
كز یار سفر كرده ی ما كیست خبر دار؟
كان ماه مسافر به كجا بود و كجا شد؟
كان راهبر راه یقین، سالك اطوار
گفتیم به اصحاب طریقت كه: شفا یافت
هر كس كه خورد شربتی از طبله ی عطار
در ماه صفر شاه جهان را خبر آمد
كان ماه سفر كرد ازین عالم غدار
شهزاده ی دین بود ولی شاه یقین بود
كردند بدین وجه عزیزان همه اقرار
ای ماه مبارك، سفرت دورتر افتاد
از فرقت دیدار تو جان ها همه افگار
شوق تو تو را برد به درگاه خداوند
عشق تو تو را برد بدان مجمع انوار
آن خواجه نمردست، كه آن زنده ی جاوید
نا گه سفری كرد ازین دار بدان دار
قاسم ز فراق تو روان كرد دمادم
سیلاب سرشك مژه از چشم گهربار
***
كتاب مقطعات
همه دان غیر خدا نیست، همه دانش ما
غیر ازین نیست كه: هستی همه دانیم او را
عین هستیست، ببینید، مگویید كه: چون؟
غیر او نیست، مگویید، مگویید: چرا؟
***
هزار شكر خدا را، كه در جمیع امور
همیشه بر كرم اوست اعتماد مرا
هزار لطف و كرم می رسد به جان ز حبیب
بدین خوشم كه: بدانست استناد مرا
به جای لطف و كرم گر ملامتی آید
خوشم كه حادثه كردست اوستاد مرا
***
قاسمم، قاسم انوار، كه اسرار ازل
نیست پوشیده ز من، خلق چه دانند مرا؟
همه دانم، به خدا و همه دانم او را
همه دانند كه اندر همه دانند مرا
***
درویش، كه حرف او به صورت پنجست
هر یك به مثابه ای كه بیش از پیشست
دالست دلیل آنكه با درد بساز
گر بر تن تو هر سر مو صد نیشست
را، روی و ریا مكن، كه این روی و ریا
رسوایی بیگانه و رنج خویشست
واوست وداع غیر مولی كردن
وین كار چنین كار یكی بی خویشست
یا، یك دل و یك رنگ شو اندر ره عشق
یكتا نشود، هر آنكه او با خویشست
شین، آنكه كند شكر و شكایت نكند
وندر پی خصم خویش نیك اندیشست
آن را كه چنین پنج خصایل دادند
دریاب و درو گریز كو درویشست
***
گر تو را میل عالم جانست
زاده ی ترك سین ساسانست
از شهامت كمان بی زه را
دو الف كن، كه كار آسانست
بعد از آنت چو ماند نقطه ی روح
باز ماندن نه كار مردانست
نقطه را صفر ساز و ثانی شو
تا بدانی كه جمله سبحانست
***
خدمت بی دوستی را قدر و قیمت هست نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست
دوستی را در درون خدمتت پیوسته است
هیچ خدمت در جهان چون دوستی پیوست نیست
لاف مستی می زنی و خود نخوردستی شراب
عشق گوید: دوغ خورده، دوغ خواره مست نیست
***
سید رهروان دین طیفور
آنكه در عمر خویشتن بدفرد
در شریعت رسید، راهی یافت
در حقیقت رسید ره گم كرد
راه كم گشت و راهرو هم گم
گم كند راه خویش اینجا مرد
***
نصب كردست مرا دوست به رفع سخنی
كه برو نفع جهانی متوقف باشد
كسر نفسست مرا عادت دیرینه و گر
جر كنم در مدد كسر مشاعف باشد
***
مرا علم ازل در سینه دادند
عجب علمی ولی درسی ندادند
مرا سه حال حالی گشت معلوم
كه شیخ چله را درسی ندادند
***
شاه رستم را درودی می فرستم با سلام
زانكه كس را مثل او فرزند فرزندی نبود
میر رستم، شه محمد، شاه روحانی صفت
رفت ازین ویرانه و تن برد تا دار خلود
دید جنت با هزاران فر و زیب آراسته
میل ازین عالم برید و اندر آن عالم فزود
یا الهی، جان پاكش را به جنت شاد دار
یا غیاث المستغیثین، در خلود و در شهود
روی پنهان كرد و پنهان شد ز ما آن نور چشم
سال اندر هشتصد و سی و سه بد كین رو نمود
با وجود جاه و حرمت علم می جست ازاله
آشنای یار گشت و نور عرفانش ربود
هر كجا ذكر تو می گویند در افواه خلق
قاسم خسته روان می راند از دیده دو رود
***
گر نگویم دگر بخواهد گفت
آنكه به روی ببست دربان در
كافران فرنگ وروم و تتار
همه از قاسمی مسلمان تر
***
یا رب، به حق لطفت كو جان عاشقان را
بهر ظهور اسما پیدا كند مظاهر
از جود بی دریغت بخشای بندگان را
یا عصمتی در اول، یا بوته ای در آخر
***
مرا گفتی كه: قول پیر تسلیم
بگو: تا خود چسان دیدی به معیار؟
هزارش رحمت حق بر روان باد
كه نهج قول او در طور ابرار
چو حلواییست نیكو، چرب و شیرین
ولی جان پدر، زنهار! زنهار!
تو را گر قوت همت ضعیفست
تناول كن، و لیكن زان به مقدار
كه گرزان لقمه نا گه هیضه گردی
چو گندیدی بگندانی همه دار
دلت پر كینه گردد، دیده پر عیب
مشایخ را كنی سر جمله انكار
جهان را سر به سر كافر شماری
نماند وقف آزرمت به یك بار
ز بد نفسی كنی آزار و گویی
كه: نهی منكر دین هست آزار
اگر چه قول مولانا شنیدی
سخن های بزرگان در نظر دار
شكر تنها مخور، با گل در آمیز
كه در تركیب باشد نفع بسیار
تویی بیمار دل وین خستگی را
نه یك دارو، كه صد داروست در كار
ز نادانی به یك دارو مكن حصر
برون شو از تعصب، كینه بگذار
به مخبر و اصل آمد جان مردان
تو سر پوشیده ماندی قید اخبار
اگر مردی مشو قانع به تقلید
چو مردان دامن مردی به دست آر
كه گر صد علم داری، دل نداری
هزارت شرك سر بستست در بار
ز قاسم گوش دار این پند و منشین
به بادت بیش ازین در كوی ادبار
به جوی وحدت آ، تا باز بینی
كز آنجا منبسط گشتست انهار
دویی بگذار و در یك جلد كن جمع
همه اقوال مولانا و عطار
***
خداوند داننده ی دستگیر
رئوف و رحیم و قدیم و قدیر
ز انوار قدسش دل قاسمی
مقدس جنابست و عرفان سریر
به فضل خدا فارغ از مال و سال
كه بی مال میرست و بی سال پیر
مشایخ برفتند، از ایشان نماند
سوای كهن قصه ای دلپذیر
مربد سوادی، از آن كرده ای
دلت را به زندان سودا اسیر
بیا پیش ما، قصه ی نو شنو
كه نتوانی از مرده شد مستنیر
***
اشتیاقم به ملاقات تو چندان كه مپرس
احتیاجم به مراعات تو چندان كه مپرس
دارم امید عنایات تو چندان كه مپرس
شادم از ذوق مناجات تو چندان كه مپرس
***
گر ببینی عارفی یا طالبی
هر دو از روی حقیقت متفق
این یكی را حمد گو آن را ثنا
زانكه این مست حقست آن مستحق
***
صمت و جوع و سهر و عزلت و ذكر به دوام
نا تمامان جهان را بكند كار تمام
صورت معرفة الله بود صمت و لیك
در سهر معرفة نفس كند بر تو سلام
جوع باشد سبب معرفت سلطانی
دانش دینی از عزلت گردد به نظام
اصل این جمله كمالات به خرم شد نیست
صدر صاحب دل كامل صفت بحر آشام
والی دین نبی كاشف اسرار رسل
محیی جان و جهان ما حی آثار ظلام
قاضی مسند تحقیق، امام الثقلین
عارف كعبه ی مقصود مراد اسلام
***
تجلی می كند شاهد پس از چندین عجب بر ما
ولی از كثرت پرده كماهی دیدنش نتوان
ورای پرده قاسم را به حق راهیست پنهانی
كه می بیند به فضل حق ازل را با ابد یكسان
***
عقل كل، نفس كل، طبیعت كل
بعد از آن جوهر هبایی دان
جسم كل، شكل عرش، كرسی و پس
نه فلك سد به امر حق گردان
فلك اطلسست اول او
آخرینش قمر مبین و عیان
پس از آن كره ی اثیر و هوا
بعد از آن آب و خاك را می دان
شد تمام آن گهی جماد و نبات
ظاهر آمد از آن سپس حیوان
گشت بارز، به حكم حب ازل
ملك و جن و عاقبت انسان
جامع جمله ی مراتب شد
اوست مقصود حق ز كون و مكان
***
هله! ای مردم مكاره ی پرتلبیسو
«لعنة الله علیكم و علی ابلیسو»
چند در سیرت مردان خدا طعنه زنید؟
«قاس فی آدم ابلیس و انتم قیسو»
***
صدر ولایت، كه نقد شیخ صفی داشت
قرب نود سال بود رهبر این راه
جانش به وقت رحیل عطسه زد و گفت
«یا ملك الموت، قد وصلت الی الله»
حالت او را ملك چو دید عجب ماند
گفت كه: «یا شیخ، الف یرحمك الله»!
قاسمی سوخته ز فرقت خواجه
صبر كن اندر فراق، «صبرك الله»
***
میر زمانه، خسرو گیلان و تاج شاه
دل ها نگاه دار، كه اینست شاهراه
دانی گناه چیست؟ فراموشی خدا
حق را نگاه دار، كه وارستی از گناه
***
می رسید، گزین آل عبا
تی سعادت همیشه پاینده
برد الاغ مرا به شهر تو دزد
نیست پیدا، نه مرده، نه زنده
***
پیش از این گفته اند اهل خرد
كه به حكمت بدند آكنده
جزم دزدان ز پاسبان طلبید
گر شما طالبید و جوینده
پادشه پاسبان درویشست
خاصه این پادشاه فرخنده
***
هر چند جنس آب حیاتست خربزه
بسیار بی بقا و ثباتست خربزه
زنهار! در قوقون به حقارت نظر مكن
چون رشك كوزه های نباتست خربزه
یك نكته را بدان و عمل كن بدان یقین
كاندر خور جهاد و زكاتست خربزه
فالیزوان بدان كه: سه خرار و چار و پنج
ما را به خدمت تو براتست خربزه
***
ز جنس مقدس چنین اقدسی
نبود و ندیدست هرگز كسی
علی رغم الف جحود جهود
به وصف هدایت بمانی بسی
لباس تو تقویست، از راه دین
چه باشد ازین خوب تر ملبسی؟
***
جمال غرة عینی رایت فی سلمی
فزاد بهجة قلبی و زال لی المی
رایت غرة وجه الحبیب، قلت: سلام
فقال لی: و علیم السلام، یابن عمی
***
ای برادر، گر ره صورت روی
تا قیامت بوی معنی نشنوی
جان جاویدان اگر خواهی، بخوان
مثنوی معنوی مولوی
***
حكمت یونانیان حصار نگردد
از ضرر تند باد قهر خدایی
حكمت امجد شنو، ز ملت احمد
پیر كهن دیر دهر خواجه سنایی
***
ملمعات و اشعار به زبان گیلك
دیشب آن گیل دل افروز، كه بیمارویم
اتفاقا به من افتاد گذارش ز قضا
گفت: هان چونی وتی حال بمی عشق چبو؟
گفتمش: هیچ كسا وا تی مرا كار مبا
من درویش ستم دیده چو بیمار توام
روشنست این كه: بهر حال چنین زار بسا
قاسم از خنده ی آن یار شد از دست تمام
گفت: خابوزیه از عشق تو را باد بقا!
در ستم شد ز من، از ناز مكرر می گفت:
یاربا هیچ كسی حال چنین زار مبا
***
یا رب، این درد فراقا چه دوا شایه كدن
خبر آشوم، مگر تیغ و كفن در گردن
می دل و جان به هجران تو گر هم چین بو
وا دلی! وای به دل! وای به من! وای به من!
وا خوری باده ی گلگوون به سعادت همه شو
می همه روج به غم خون جگر واخوردن
بس تب هجر بكشتیم كه لاوی لاوی
اكه گوییم به وصل تو كه: جان در تن تن؟
گفتمش: یار منی، گفت كه: نی یار نه این
می كواشا به تو آسان كه سوا یاریون
با تو دارم سخنی، روی به رو خواهم گفت
بشنو، ای جان، سخن بنده به وجه احسن
قاسما، اوزیه كوشی به وصال آسان تر
به وصال اوزیه شادست و به هجران مودن
***
با گیل دلبر گفتم كه: ای جان
تی دوست داریم، تی بنده فرمان
خندید چون گل و ز ناز می گفت:
هینی خو آندی، هینی و ساكان
گفتم: غریبم و آنگاه عاشق
می دا نپرسی مسكین غریبان؟
دل تی غلامی، جان تی كمینه
خواوا و مفروش می دین و ایمان
قاسم، چه تی روز، واكوخ و واشو
ناچار واخشت گیلان بگیلان
***
قبله ی جان من تویی، گیل فرشته رنگ و بو
ماه سپهر مكرمت، سرو ریاض آرزو
گیل نه ای، فرشته ای، وز دل و جان سرشته ای
گیل كه بو؟ كه بو چنین حور وش و فرشته خو؟
می دل و دین تی فدا، خوا ببری كه وس خوشی
قبله تویی، كجا روم شهر به شهر و كو به كو؟
تی سر زلف مشك بو، آنچه به من كری ز جان
شرح دهم، اگر بود، با تو مجال، مو به مو
آیینه را اگر رسد عكس جمال تو دمی
كی رسد آنكه باشدش با تو مجال رو به رو؟
دوش به غمزه گفته ای: اوزنما تو را به غم
نوبت دیگر از كرم قصه ی دوش باز گو
گفتمش: ای مراد جان، وعده ی وصل كرده ای
گفت كه: آن حكایتا وا مطلب، كه آن بشو
گفتمش: ای عزیز من، خوار شدم ز عشق تو
گفت كه: نانه خوار بین، كاوره فن لاولو
گفتم: عاشق تویم، چیست بگو دوای من؟
گفت: مگوی این سخن، بی تو مرا به سر بشو
قاسمی از فراق و غم گم شد و بی خبر ز خود
گم شده ی فراق را از كرم تو و از جو
***
مرا كه چشم تو از ناوك بلابوزه
غریب و خسته و مهجور بی خطا بوزه
شنیده ام كه: دوا دردر را كند چاره
چه چاره، چون كه من خسته را دوا بوزه؟
رقیب را چو سؤال از وصال او كردم
بلا بوزه، من دل خسته را بلا بوزه؟
مگر كه چشم تو سودای كافری دارد
كه ترك غمزه زن اولاد مصطفی بوزه
بگو كه: بوزنما، تا به چند وعده دهی؟
امید نو زنم و نو و زین مرا بوزه
هزار جان به فدای تو قاسمی بر باد
بداد و درد تو او را به صد جفا بوزه
***
می دلار بخانیی یعنی كه چه؟
كین به غم سو جا منی یعنی كه چه؟
می نیاری یاد هرگز هیچ كو
وی تو را آرام یی یعنی كه چه؟
توبه كد از عشق گریی قاسمی
وا باین صد جام نی یعنی كه چه؟
***
بتا، بتارك هجران دل مرا بوزی
چه كرده ام؟ چه شد آخر؟ بگو چرا بوزی؟
تو را كه ترك ختا گفتم و نگفتم: گیل
مرا ز عین تكبر بدین خطا بوزی
چه دیده ای، چه شنیدی ز قاسمی؟ كورا
به جور و ظلم و ستمكاری و جفا بوزی
***
گفتم: ای جان، ز درم باز آیی
گفت: دلدار كه می بازایی
گفتمش: عاشق مسكین توام
گفت: خادانه وزم بین شایی
گفتمش: خیره مراجی خودی
خنده زد گفت: لجورستایی
گفتمش: رو بنما، گفت بناز:
كین گدا را بین هوس باشایی
خبر آمو كه عجب لاوم من
گفتمش: لاوه بكن، خوش لایی
همه جای روی نو بیند قاسم
وس عجب نی كه ببو هر جایی
***
رباعیات
من بنده ی روی توام، ای باده پرست
وز نرگس مخمور تو جانم شده مست
چون پرتو دیدار تو ظاهر گردد
ما را به سر كوی تو یك هی هی هست
***
گر جانم گویم، عاشق پیشین شماست
ور دل گویم، بنده ی مسكین شماست
خلق دو جهان طفیل تمكین شماست
گر كافر و مؤمنست، بر دین شماست
***
تا بر سر كوی عاشقی منزل ماست
سر ازلی و ابدی حاصل ماست
تا نشأئه ی عشق تو در آب و گل ماست
سر نامه ی نامه ها به نام دل ماست
***
دل عاشق چشم ترك مستانه ی تست
تو شمعی و عالم همه پروانه ی تست
جان و دل ما عاشق و دیوانه ی تست
تو خانه ی دل شدی و دل خانه ی تست
***
عاشق كه سمندر نبود خر كوفست
صوفی كه قلندر نبود موقوفست
رندی كه نه پارسا بود نامردست
زاهد كه نه شاهدیش باشد بوفست
***
گفتم: به هزار دل تو را دارم دوست
در خنده شد از ناز كه: این شیوه نكوست
گفتم: صنما، راه وصال از كه به كیست؟
فرمود كه: ای دوست، هم از دوست به دوست
***
هر چند كه در زمانه یك محرم نیست
بنیاد اساس دوستی محكم نیست
ما در همه حال با غمش دلشادیم
چون غم به سلامتست، دیگر غم نیست
***
یك لحظه دلم را سر هشیاری نیست
با هشیاران مرا سر یاری نیست
باریست مرا، كه پیل مستش نكشد
وین بار به جز عنایت باری نیست
***
هر دل، كه ز سر كار آگاهی یافت
در ملك جهان ز ماه تا ماهی یافت
دریاب، اگر چنانچه در خواهی یافت
كین نكته به روزگار ردخواهی یافت
***
گر دلبر من شیوه ی مستان گیرد
بر عاشق خود هزار دستان گیرد
نومید مشو ازو، كه در آخر كار
هم عاقبت كار تو آسان گیرد
***
ای دل، غم عشق ذو فنونت سازد
وز هر چه گمان بری فزونت سازد
در واقعه ی هجر زبونت سازد
آخر غم آن نگار چونت سازد؟
***
دل بسته ی طرهای مشكین تو شد
جان خسته ی لعل گوهر آگین تو شد
جان دو جهان بنده ی مسكین تو شد
صد فاتحه خوان طفیل آمین تو شد
***
یك چند مرا پیر خرد گفتی پند:
هان! تا نكنی به مهرورزی پیوند
نشنید نصیحت خرد بخت نژند
هجران به سرم تاخت چو كوه الوند
***
آن روز كه این گنبد مینا بستند
وین طارم نه سپهر اعلا بستند
نی كتم عدم بود، نه شمع و آتش
نی رشته، كه عشق یار بر ما بستند
***
آنها كه ز سودای تو سر گردانند
آشفته و شوریده و بی سامانند
در طلعت زیبای تو حیرانانند
حیرانانند و تا به حی میرانند
***
چون باده به ما داد، علی رغم حسود
خوردیم، اگر صاف، اگر دردی بود
این باده ز بهر ماست، جز ما كه خورد؟
چون رسم شراب خانه بهر ما بود
***
از بهر تو آمدم به بازار وجود
وز بهر تو می روم بر آثار وجود
گر زانكه نیامدی به اظهار وجود
باطل ماندی جمله ی اسرار وجود
***
ای شاه جهان، از تو نیاید آزار
دانا دل و عالمی و بختت بیدار
بر خاك درت فتاده ام زار و نزار
از روی كرم ز روی خاكم بردار
***
معشوقه بهر صفت كه آید به ظهور
از ظلمت محض، یا خود از خالص نور
عاشق به همان صفت موصف گردد
بر دین ملكوست رعیت مأمور
***
ای ساعد لطف شاه از روح تو باز
محبوب خدا، طایر عالی پرواز
با پیل چه نسبتت؟ كه شاهان جهان
بر خاك درت پیاده بر نطع نیاز
***
ای رفته به پای خود به جایی كه مپرس
وز دست خودی تو در بلایی كه مپرس
از مس وجود خود دمی بیرون آی
تا راه بری به كیمایی كه مپرس
***
ما را ز عنایتش جمیلست جمال
عالم همه تشنه اند و ما آب زلال
ما اهل كمالیم و ز ما هر نفسی
صد گونه تحیتست بر اهل كمال
***
ای جان جهان، جان جهان، دلبر گیل
می دل همه روج داروتی دیمی میل
سیلاب سرشك قاسم از ابر غمت
اندی بشو، كه برد گیلان را سیل
***
مستدعیم از حضرت سلطان قدم
یك جرعه شراب را كه سر تا به قدم
مستم كند آن چنان كه آسوده شوم
از قاعده ی وجود و از رسم عدم
***
گر كافر و مؤمنم، كه بر دین توام
گر نیك و بدم، بنده ی مسكین توام
گر اخلاصم، خطبه ی تمكین توام
ور فاتحه ام، طفیل آمین توام
***
من بنده ی شیوه های شیرین توام
آشفته ی طرهای مشكین توام
گفتی كه: بگو: تا چه كسی در ره ما؟
مسكین تو، مسكین تو، مسكین توام
***
هر چند تو را ز اهل ایمان دارم
در معنی این مسئله برهان دارم
گر عشق خدا نباشدت در دل و جان
من كافرم؛ ار تو را مسلمان دارم
***
در دل هوس روی نگاری دارم
در سر ز می عشق خماری دارم
تا زلف و رخ تو را بدیدم شب و روز
آشفته دلی و روزگاری دارم
***
آن كس كه ز یار خود بریدست منم
آن كس كه ز زهر غم چشیدست منم
آن كس كه مراد دل ندیدست منم
و آن كس كه ز دل به جان رسیدست منم
***
از هر طرفی چهره گشایی، كه منم
در هر نفسی جلوه گر آیی، كه منم
با این همه گه گاه غلط می افتم
نادان بله روستایی، كه منم
***
ای دلبر دلدار، طلب گار توایم
ای منبع انوار، طلب گار توایم
ای سالك اطوار، طلب گار توایم
ای واقف اسرار، طلب گار توایم
***
بودیم درین عالم فانی رفتیم
زین ملگ به ملك جاودانی رفتیم
گشتیم ز ملكت تن خود بیزار
از ملكت تن به ملك جانی رفتیم
***
تا در پی مخزن معانی رفتیم
در بحر محیط لامكانی رفتیم
دیدیم بسی محنت و تاریكی و غم
تا بر سر آب زندگانی رفتیم
***
هر چند كه در مرتبه ما می رانیم
انصاف توان داد كه ما می رانیم
فی الجمله، اگر گدا، اگر سلطانیم
مركب به سر كوی فنا می رانیم
***
هر چند كه در مرتبه مامورانیم
بس ظاهر و پیداست كه ما می رانیم
یك لحظه گداییم و دمی سلطانیم
در حالت خویشتن عجب می مانیم
***
هم جام جهان نمای عالم ماییم
هم آیینه روشن كن آدم ماییم
گر یك نفسی از دم ما زنده شوی
دانی به یقین كه آدم این دم ماییم
***
بر دیده ی چون سحاب من رحمت كن
بر سیل سرشك ناب من رحمت كن
بر جان و دل خراب من رحمت كن
بر زاری و اضطراب من رحمت كن
***
بر گریه و بر زاری من رحمت كن
بر مفلسی و خواری من رحمت كن
بر ناله و بیداری من رحمت كن
بر فقر و نگونساری من رحمت كن
***
تا یار مرا نمود از صد جارو
بر خام درش نهاده ام صد جارو
من خانه دل را زده ام صد جارو
تا گشت مرا به یمن دولت جارو
***
سر رشته ی اختیار از دست مده
یعنی سر زلف یار از دست مده
مقصود ز امر كن فكان هستی تست
بی فایده روزگار از دست مده
***
از فضل خدا چون كه رسیدم به سرای
ای مطرب ازین رسیدن من به سرای
ای شادی دل، نوبت خود از سرگیر
وی غم تو كهن گشته ای آخر به سرای
***
گر شاه زمانه ای و گر دستوری
گر باز جهان شكار، اگر عصفوری
گر مست طریقتی و گر مستوری
تا راه به حق نبرده ای مغروری
***
ای عور شده ز كسوت بیچونی
بر حسن و جمال خویشتن مفتونی
فی الجمله اگر چونی، اگر بیچونی
در هر صفتی كه بینمت موزونی
***
از لذت عاشقی چو مسرور شوی
در لشكر عاشقان چو منصور شوی
از ظلمت خود اگر دمی دور شوی
در نور شوی و عاقبت نور شوی
***
از آتش عشق تو شدم شیدایی
ای روشنی دیده ی هر بینایی
هر جا نگرم جمال تو می بینم
ای دوست، از آن سبب شدم هر جایی
***
ای سرو ریاض آشنایی كه تویی
وی شمع طراز روشنایی كه تویی
خواهی كه غلط نیفتدت رندی كن
وامانده ی كوی پارسایی كه تویی
***
كتاب مثنویات
مقتدای ملك امام بشر
شاه انصاریان دین پرور
هم خدا خوان و هم خدادان بود
شاه دین، نور چشم اعیان بود
آنكه دیوان ورای كیوان داشت
جیب جان پر ز نقد عرفان داشت
آن ملك فر و آن فلك تمكین
مسند او علای علیین
عرش و كرسی دلست و سینه ی اوست
قاسمی بنده ی كمینه ی اوست
چار قطب اند در خراسانات
منبع لطف و معدن حسنات
اولین با یزید بسطامست
در حقیقت علیم و علامست
مست حق بود آن گزیده نژاد
مست رفت از جهان كون و فساد
بعد ازان پادشاه انصاری
از ندیمان حضرت باری
پس ابوالقاسم، آسمان صفا
در همه حالتی ولی، والا
چارمین سعد حق و ملت و دین
آفتاب جهان صدق و یقین
قاسمی بر وفای ایشانست
تا ابد خاك پای ایشانست
صلوات خدا برین هر چار
قاسم از عاشقان این هر چار
***
روضة المذنبین احمد جام
آن نهنگ محیط بحر آشام
آسمانیست پر مه و پروین
بوستانیست پر گل و نسرین
رحمت ایزدی به جانش باد
لعنت حق به دشمنانش باد
هر كه تو دشمن خدا باشد
دشمن جمله اولیا باشد
***
گاه با خود نشسته ام ز بدی
گاه بر خاسته ز فكر خودی
من درویش زار بی دل و یار
مدتی در هوای آن دلدار
بوده ام گه ز خاست، گه ز نشست
ماه در سی و ماهی اندر مشت
***
نقطه سه باشد ای گزین آرا
چون شنیدی بگوی: سلمنا
اسودیه بیاضییست یقین
سیه تن احمدیه را می بین
***
یك تسو و دو تسو و سه تسو
چند باشد كم تسو؟ تو باز گو
یك تسو باشد، ولی، ای خواجه تاش
هر چه خواهی باش، با ما بد مباش
***
كسانی كه در عشق پرورده اند
در آیت درایت طلب كرده اند
تو واقف نه ای، این حكایت مگوی
به چوگان عرفان توان برد گوی
عزیزان، كه راهی به حق برده اند
به عدل و به انصاف دل زنده اند
***
خری از پایگاهی كرد فریاد
كه دوران سلوك حق بر افتاد
ز مردان خدا كس در جهان نیست
و گر بودند باری این زمان نیست
حدیث او خلاف عقل و دین است
مدامش داغ لعنت بر جبین است
خلاف دین مگو، ای ناجوانمرد
كه پیغمبر به چندین جا بیان كرد
كه عالم خالی از مردان حق نیست
درین معنی كسی را بر تو دَق نیست
خلاف رای او جستن ز دین نیست
گر او گوید: چنین، گو: این چنین نیست
اگر صدیق دولتیار باشی
مطیع احمد مختار باشی
خداوندا، فقیر و سوگواریم
به لطف شاملت امیدواریم
موفق كن به حكمت جان ما را
نگه دار از خلل ایمان ما را
***
بیان واقعه دیدن امیر تیمور
چون وصلت قاسم به خدا بی شكیست
آنجا كه منم غمزه و غم هر دو یكیست
الا، ای شاهباز ملك لاهوت
مقید مانده ای در دام ناسوت
چو در ملك دو عالم پادشایی
چرا از نقد معنی بی نوایی؟
كنون بشنو ز جبار جهاندار
قدیم قادر قیوم دادار
چه دولت ها به مشتی خاكیان داد
كه ایشان را یقینی بی گمان داد
زهی انعام و لطف بی نهایت
كه خاكی را دهد چندین هدایت
ز حالات دل ارباب معنی
بگویم نكته ای در باب معنی
سحر می بودم اندر اضطرابی
كه جان را آمد از حضرت خطابی
كه: هان! ای قاسمی، راه تو بازست
بیا، بشنو تو از ماهر چه رازست
چو دانستم كه محبوبم طلب كرد
دلم شد مست و از مستی طرب كرد
روان شهباز روحم بال بگشود
گذشت از چار و پنج و نه فلك زود
به پرواز فضای لامكان شد
زمانی بی زمین و بی زمان شد
ز دنیی وز عقبی رفت بیرن
خداوند جهان را دید بی چون
چو خود را یافت در دیوان وحدت
بزد بر خاك پیشانی ز هیبت
كه: ای محبوب جان پاكبازان
كه باشد قاسمی؟ مسكین حیران
كه با او این چنین اعزاز باشد؟
زمانی ناز و گاهی راز باشد؟
ولی هر جا كه لطف لایزالی
تعلق گیرد از اوج تعالی
ز فیض پرتو انوار یزدان
اگر موری بود، گردد سلیمان
خطابم آمد از دادار قیوم
كه: در خاطر سفر داری ازین بوم
بلایی نازلست از ما برین خاك
كه ازوی خیره گردد چشم افلاك
تو تدبیر دوای خویشتن كن
برون شو، یا ز خون خود را كفن كن
بسوز سینه گفتم یا الهی
سفر خواهم ازین جا گر تو خواهی
ولی قومی فقیر و ناتوانند
كه از بیم بلایت در فغانند
درین ملكت بسی زهاد هستند
كه از بیم تو همچون خاك پستند
بسی از اهل علم و اهل عرفان
به چهرت سبحه ی تقدیس گردان
خطاب آمد كه: ما را بی نیازیست
كه چندین زهد و علم این جا ببازیست
ز علم بی عمل وز زهد ناپاك
ز حكامی كه بی عدلند و بی باك
همه افتاده در كفران نعمت
ازان می بارد این باران محنت
بر آوردم ز دل آه جگر سوز
كه: ای از نور دیدارت شبم روز
به آب دیده ی بیدار داران
بسوز سینه ی شب زنده داران
بدان آبی كه از چشم گنه كار
فرو بارد، چو تنگش در رسد كار
بدان اهی كه مرد دست كوتاه
بر آرد از جگر وقت سحر گاه
بدان آتش كه در وقت ندامت
بود در سینه ی صاحب غرامت
به باد سرد از جان كریمان
به آب گرم از چشم یتیمان
به پیر پشت چون چوگان خمیده
تك گویش سر میدان رسیده
به طفل دیده پر نم، سینه پر تاب
به مرد تشنه چون گل برگ سیراب
بدان زاری كه پیر ناتوانی
فرو گرید سر خاك جوانی
به مشتاقان اسرار حقیقت
به نقادان بازار طریقت
بدان دل كو به نورت آشنا ماند
بر آن جان كو ز آلایش جدا ماند
بگردان از خلایق این بلا را
كه می آرم شفیعت مصطفا را
خطاب آمد كه: قاسم، چارهایل
كه نازل بود بر این قوم نازل
یكی را محو گردانیم و ناچیز
سه دیگر بود موقوف سه چیز
یكی زاری، دوم عدلی ز جمله
سیم رد بلا، یعنی كه صدقه
خطاب آمد ز حق بر دل نود بار
كه شرح یك سخن نتوان به صد بار
اگر دیگر بگویم با تو، ای دوست
بدرد صدمت حق بر تنت پوست
نماند هستیت، نابود گردی
ز عالم بی زیان و سود گردی
ولی خواهم كه جبار جهاندار
كند یك ذره از توفیق در كار
كه تا محرم شوی اسرار ما را
بدانی جمله كار و بار ما را
كه ما را با خدا حال نهانیست
كه صد راز و نیاز اندر زمانیست
دریغا! طالبی سر در كفن كو؟
كه تا با او بگویم سر من هو
من اندر ملك معنی آفتابم
ز منع دیگران اندر حجابم
كنون مضمون جمله باز گویم
تو را اسرار حق سر باز گویم
اگر در خطه ی این شهر پایم
ازین معنی دو صد برهان نمایم
***
رساله ی عدد مقامات
حمد بر حضرت غنی احد
«الذی لم یلد و لم یولد»
واهب ملك بود و اصل وجود
«لیس فی الملك غیره موجود»
آن كریمی كه جود او عامست
واهب دین، ولی اسلامست
صلوات و درود بر احمد
از كریم وودود و فرد احد
آنكه عالم رهین منت اوست
دولت جاویدان محبت اوست
***
خطاب
بشنو، ای طالب ره توفیق
در طریق خدا علی التحقیق
صد مقامست پیش اهل دید
اولش یقظه، آخرش توحید
گر چه زین بیشتر توان گفتن
در معنی به صد بیان سفتن
لیك این صد بود اصول همه
سالكان را بود وصول همه
هست این صد مقام بر ده قسم
هر یك از هم تمیز كرده به اسم
***
عدد مقامات به طریق اجمال
از بدایات گیر تا ابواب
بعد ازان تا معاملات و صواب
بعد اخلاق دان تو قسم اصول
بهد ازان اودیه، مباش ملول
قسم احوال پس ولایاتست
تا نگویی كه شطح و طاماتست
پس حقایق بود، یقین می دان
پس نهایات، ای عزیز زمان
***
قسم بدایات
از بدایات اولست سخن
بشنو و بعد از آن تأمل كن
یقظه و توبه و محاسبه دان
پس تفكر بود برای عیان
بعد ازین خود تذكرست، آنگاه
اعتصام و فرار تا الله
پس ریاضت، سماع بی اشباه
در بدایت تمام گردد راه
***
قسم ابواب
قسم ابواب هم ده آمده است
داند آن كس كه برره آمده است
حزن و خوفست، بعد ازان اشقاق
پس خشوعست، بی سبیل نفاق
بعد از آنست منزل اخبات
پس ازان زهد می كنند اثبات
پس ورع، پس تبتلست و رجا
بعد ازان رغبتست منزل ما
***
قسم معاملات
پس كنم در معاملات شروع
با تو گویم همه اصول و فروع
اول آن رعایتست بدان
پس تو را در مراقبه است مكان
بعد ازان حسرت آمد و اخلاص
كه طریق سلامتست و خلاص
پس به تهذیب و استقامت رو
بعد ازان بر در توكل شو
بعد ازین هست منزل تفویض
پس ثقة باشد، ای رفیق مفیض
پس ازین سر بر آری از تسلیم
تا بیاسایی از عذاب الیم
***
قسم اخلاق
بعد ازان منزلات اخلاقست
كه نشان صفات خلاقست
صبر و آنگه رضا و شكر و حیا
صدق و ایثار از برای خدا
خلق و آنگه تواضع نیكوست
پس فتوت، پس انبساط، ای دوست
***
قسم وصول
بعد ازان شد مغازلات وصول
كه بود جملگی نشان قبول
قصد و عزم و ارادت نیكوست
پس ادب، پس یقین و انس به دوست
ذكر و فكر و غنا، مقام مراد
شد تمام، این همه صفات تو باد
***
قسم اودیت
پس ازان قسم اودیت می دان
اولش هست منزل احسان
علم و حكمت، بصیرت و آنگاه
پس فراست، كه جان بود آگاه
هست تعظیم، بعد ازان الهام
پس سكینه است، ای بزرگ انام
پس طمأنینه است و همت پاك
برهاند تو را ز خطه ی خاك
***
قسم احوال
قسم احوال بعد ازین باشد
هر كه دانست مرد دین باشد
اول آن محبتست، بدان
پس ازان غیرتست و شوق ز جان
پس قلق، پس عطش بود، ای دل
بعد از آن وجد دید شد منزل
هیمانست و برق و ذوق تمام
ختم شد این درود كرد و سلام
***
قسم ولایات
بعد ازین قسمت ولایاتست
داند كه آن كس كه در مقاماتست
لحظه و وقت، پس صفا و سرور
سر و نفسست و غربت از خود دور
غرق و هیبت، تمكن و آنگاه
بعد ازین بر حقایق آمد راه
***
قسم حقایق
اول آن مكاشفه است و یقین
بعد ازان در مشاهده می بین
پس ازینت معانیست و حیات
قبض و بسطست و سكر بهر نجات
صحو، پس اتصال خواهد بود
بعد ازان انفصال خواهد بود
بعد ازین در نهایتست كلام
چون حقایق تمام گشت، تمام
***
قسم نهایات
معرفت، پس بقای جان باشد
پس فنا ملك جاودان باشد
پس به تحقیق می شود مشهور
پس به تلبیس می شود مستور
پس وجودست و بعد ازان تجرید
هست تفرید و جمع، پس توحید
قاسمی یار آنكه دین دارد
هر كه دین داشت محض این دارد
صلوات خدای بر احمد
بر روان صحابه ی امجد
***
انیس العارفین
ای برتر از آنكه عقل دراك
در راه تو دم زند زا دراك
هر كس كه به كوی وحدت آمد
قسمش همه درد و حیرت آمد
كس را به تو هیچ دسترس نیست
نی نی، به جز از تو هیچ كس نیست
خویشتن عارفست و معروفست
خویشتن و اصفست و موصوفست
***
فی نظم انیس العارفین
یا مغیث المذنبین معطی السؤال
با انیس العارفین، یا ذوالجلال
ای ز عشقت هر دلی را مسكلی
وی ز شوقت در جنون هر عاقلی
در تمنای تو دل سودا زده
شور عشقت آتش اندر ما زده
ای جهان عقل و جان حیران تو
گوی دل ها در خم چوگان تو
مرغ دل در دام عشقت پای بند
هر كه سودای تو دارد سر بلند
شور عشقت شعله در عالم زده
بی تو در هر گوشه صد ماتم زده
عقل دانا در رهت بی خویشتن
بحر عشقت در دل ما موج زن
پادشاهان پیش درگاهت گدا
از تو بی برگان عالم را نوا
چشم شهباز خرد عشقت بدوخت
در هوایت مرغ جان را پر بسوخت
مانده حیران رهت مردان مرد
اشك عنابی روان بر روی زرد
جان مشتاقان به دردت شادمان
بندگان خاصت آزاد جهان
راستی را، با تو یك دم داغ و درد
قاسمی را خوش تر از صد باغ ورد
نزد آن كس، كین سخن را محرمست
نوش نیش آمد، جراحت مرهمست
ای زبان ها در ثنایت مانده لال
در هوایت مرغ و هم افگنده بال
در ثنایت قاسمی حیران شده
دیده نی پایان و سرگردان شده
ای غم عشق تو با جان سازگار
از كرم های تو دل امیدوار
ای خداوند جهاندار كریم
لایزال لم یزل، حی قدیم
نیست جز لطف تو كس فریاد رس
یا اله العالمین، فریاد رس
پادشاها، بندگان خسته ایم
جمله در بند هوی پا بسته ایم
در بیابان طلب حیران شده
خرقه ی دریای بی پایان شده
نیست بی فضل تو جان را قوتی
یا غیاث المستغیثین، رحمتی
قاسم سر گشته سر گردان تست
گر به دست، ار نیك، باری آن تست
ای خداوند كریم كار ساز
از كرم های تو كارم را بساز
جرعه ای آخر، كه از عقلی فكور
تشنه ماندم در بیابان غرور
جذبه ای، تا یك زمان طیران كنم
در هوای لامكان جولان كنم
خانه ی دل را به لطف آباد كن
جانم از بند جهان آزاد كن
مرغ روحم را به وصلت راه ده
دیده ی بینا، دل آگاه ده
جانم از خلق جهان بیگانه كن
یاد خود را با دلم هم خانه كن
نفس كركس را ز بازی باز دار
در هوایت مرغ جان را باز دار
با خودم نزدیك كن وز خلق دور
ذل و جرمم عفو گردان، یا غفور
از محبت جانم اندر شور دار
رازم از خلق جهان مستور دار
***
در نعت سید المرسلین، صلوات الله و سلامه علیه
صدر عالم، آفتاب شرع و دین
صفوت آدم، نبی المرسلین
در دریای نبوت جان او
«لی مع الله» آیتی در شأن او
روح پاكش معدن صدق و صفا
شمع ایوان هدایت مصطفا
عقل كل وامانده در معراج او
از «لعمرك» داده یزدان تاج او
مطلع انوار حق، مقصود كل
پیشوای شرع و سلطان رسل
ماحی عصیان آدم نام او
هر دو عالم جرعه خوار جام او
اختیار انبیا، بی اختلاف
افتخار دوده ی عبد مناف
ای ولایت خاتم جان را نگین
نور یزدان، رحمة للعالمین
لاف فرزندی ندارم، یا رسول
در رهت خاكم، قبولم كن، قبول
خود ندارم لاف فرزندی و هست
بر سر كویت سرم چون خاك پست
ای به شرعت قاسمی را افتخار
شافع امت، رسول كردگار
چار یارت پیشوای انس و جان
هر یكی در عهد خود صاحب قران
كار سازان شریعت هر چهار
شاهبازان حقیقت هر چهار
صد هزاران رحمت از دار السلام
بر روان پاك ایشان و السلام
***
فی الندامة و التأسف و فیه معارف كثیراً
ای دریغا! عمر من بر باد شد
بر من از غفلت بسی بیداد شد
قدر نقد عمر را نشناختم
حسرتا! كین نقد را در باختم
داد غفلت روزگارم را به باد
داد، داد، از دست غفلت، داد، داد!
كرده ام حاصل به فكر ناصواب
ز آرزوی نفس حرمان حجاب
حاصلم زین غم همه آهست و بس
حسرتی دارم، كه جان كاهست و بس
غصه دارم در دل از درد گناه
با كه گویم قصه ی خود؟ آه! آه!
آه ازین حسرت كه افگندم به تیغ
از تن خود، سر به دست خود، دریغ!
در جهان كس آبرو جز من نداد
ز آتش شیطان، چو خاك ره، به باد
مرغ دل را دام دینی صید كرد
خاطرم مشغول عمرو و زید كرد
بد شدم، الفت گرفتم با بدان
اختیار از دست دل دادم، بدان
آنچه من كردن ز فعل ناپسند
اهل ناقوس از كجا دارد پسند؟
آنچه من كردن، ز فعل ناسزا
پیش اهل روم و چین باشد خطا
خود نشاید در عرب زان گفت باز
در عجم باشد حدیث جان گداز
مشرق و مغرب ازان دارند عار
مؤمنان شام و گبران تتار
گر كسی بر من برد فسقی گمان
زین بتر فسقی چه باشد در جهان؟
كز خداوند به حق غافل شدم
روزگاری پیر و باطل شدم
چون نكردم هیچ كردی روزكار
داد خود بر باد گردم روزگار
راستی چون من مخالف، مرد عاق
نیست در ملك خاسان و عراق
خود ربود از سر مرا این زن كله
شرم مردی كش بود از زن گله
گر حسینی نسبتم، گر از حجاز
نیست تدبیرم به جز سوز و گداز
كعبه را كردم كنشت از بیخودی
وا ندانستم نكویی از بدی
عرش را من كرده ام دیر مغان
بسته ام زنار گبری بر میان
فتنه بر ناقوس ترسا رفته ام
راه بر نص، راهب آسا رفته ام
خدمت قسیس و رهبان كرده ام
صد چو آن درویش صنعان كرده ام
با چلیپا برده ام بت را نماز
بت پرستی كرده ام عمری دراز
در صوامع روز و شب می خورده ام
در مساجد خوگ و سگ پرورده ام
خود پدر می داد پندم بارها
بر دلم بند آمدی آن بارها
بند بر پایش نهادم آهنین
با خرد مردم كند هرگز چنین؟
سال ها در محنتش می داشتم
پاسبان را دزد می پنداشتم
تاج عزت را ربودم از سرش
جامه ی قطران فگندم در برش
مادر از بیداد من مظلوم ماند
وز جمال و جاه خود محروم ماند
ز آبروی خویشتن بد تاجدار
ز آتش بیداد من شد خاكسار
از بهشت آوردمش در گلخنی
وز پلاسش دوختم پیراهنی
پیش ازین رویش ز خوبی بود ماه
گرد گلخن كرد چون مویش سیاه
پیش ازین گر منعم و شهزاده بود
صد هزارش بنده و آزاده بود
ظلم و بیداد منش درویش كرد
محنت گلخن دلش را ریش كرد
پیش ازین با صد هزاران زیب و فر
شیر و شكر داشتی در جام زر
اندرین گلخن كنون از جام آه
آتش غم می خورد بی گاه و گاه
بر برادر ظلم بی حد كرده ام
بر برادر نی، كه بر خود كرده ام
لحم و دمش را به نقصان صفات
خورده ام در حالت موت و حیات
سعی ها كردم كه گبران تتار
اهل ایمان را زبون كردند و خوار
مهوشان روم را آزرده ام
ناخوشان شوم را پرورده ام
بلبل و قمری برون كردم ز باغ
آشیان دادن به كوف و بوم و زاغ
شاخه های تین ببریدم به تیغ
بیخ زیتون را بپروردم، دریغ!
گلبن سعی طلب خارم نمود
من ندانستم كه گل با خار بود
گشته ام از قبح فعل خویشتن
مستحق سنگسار مرد و زن
آرزوها شهد زهر آمیز بود
ظاهرش خوش، باطنش خونریز بود
آنچه من كردم به خود، دارم روا
گر بسوزندم به نفت و بوریا
غول غفلت آتش غم بر فروخت
جمله اسبابم ز خشك و تر بسوخت
تیشه را از جهل بر پا بد زدم
از كه نالم؟ چون به دست خودم زدم
عاجز و سر گشته ام در كار خود
سخت افگارم ولی افگار خود
این همه بدها كه كردم، عاقبت
داد یزدانم طریق عاقیت
جامه ی عصیان برون كرد از تنم
داد از عرفان خود پیراهنم
جند لطفش ذلتم تاراج كرد
هم ز ترك هر دو كونم تاج كرد
از طریق لطف سلطان با یزید
باز گشتم راه سلطان با یزید
لطف او با كافری دمساز شد
كافر صد ساله صاحب راز شد
گر رسد بر دیو ازان خورشید نور
در زمان گرداندش خوشتر ز حور
گر شود با دوزخ سوزان قرین
جاودان گردد، سقر، خلد برین
خامشم از شرح الطافش، كه آن
از كمال لطف ناید در بیان
***
فی النصیحه
«زمرة العشاق، قد قرب الوصال»
«زبدة العشاق، لاتمشوا، تعال»
«ایها الاحباب، قوموا، لا ینام»
«اشربوا من كأسِهِ شرب المدام»
تا به كی از خویشتن غافل؟ دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
ای اسیر لذت دنیا، چه بود؟
جز زیان از نفس بد فر ما چه سود؟
جو جو از مردم گدایی تا به كی؟
آخر، ای جان، پادشایی تا به كی؟
می رود بر باد ملكت سر به سر
چند ازین بی آبرو بردن به سر؟
ز آتش غیرت نداری هیچ دود
خاك بر سر بادت از ننگ وجود!
حسرتا! كز نفس محجوب دغل
بی خبر ماندی ز محبوب ازل
از فسون این جهان، دار غرور
دور ماندی از جهاندار غفور
شاهبازی بودی، اكنون كركسی
از صدت مرگ این بتر، تو گر كسی
هر چه نفست را خوش آید خوش كنی
چند گور خویش پر آتش كنی؟
شربت حق بر دلت ناخوشگوار
باطل اندر كام جانت سازوار
نی، غلط كردی، خطات افتاده است
این خطاها از كجا افتاده است؟
***
الحكایه فی حقیقة النفس
بود زنگی زاده ای، بی دین و داد
غول غفلت داده عمرش را به باد
داشت در خم چند من دوشاب درد
از قضا موشی در آن افتاد و مرد
موش را بگرفت و بیرون كرد زود
موشق می شوم، از حریصی مرده بود
نزد قاضی رفت زنگی با ملال
موش را بنمود و گفت از سوء حال
كرد بر دوشاب او حكم حرام
مرد قاضی در میان خاص و عام
این سخن بنشید زنگی سقط
گفت قاضی را كه: بس كردی غلط
من چشیدم، بود شیرینم به كام
چون بود شیرین، چرا باشد حرام؟
گر شدی دوشاب من تلخ، آنگهی
من حرامش گفتمی بی شبهه ای
بود طبع زنگی وارون پلید
لاجرم در تلخ و شیرین عكس دید
ای چو روی زنگیان رویت سیاه
تلخت آید طاعت و شیرین گناه
نفس را باطل بود شیرین به كام
تلخ باشد حق، ولی بر طبع عام
چون كه رنجورند و صفرایی مزاج
یابد از شكر دهانشان طعم زاج
جمله دل بیمار دنیا سر به سر
زرد روی، از آرزوی سیم و زر
ای به دام لذت دنیا اسیر
همچو موش از حرص شیرینی ممیر
طاعت حق، گر چه تلخ آید تو را
داروی تلخست دردت را دوا
تلخ دارو نافع آید عاقبت
خسته را بخشد شفا و عافیت
گر مدامش خیره خوانی، بی خلاف
مدح گوید نفس شومت از گزاف
دوستش گیری و پنداری كه راست
هست قولش باطل و كذب و ریاست
مرد حق گوی، از برای درد دین
گر كند منعت ز كبر و كفر و كین
دشمنش گیری به جان و دل همی
ای تو كمتر در جهان از هر كمی
گر به نام نیك مشهوری، خطاست
رنج جان را درد بد نامی دواست
***
فی سبب انشاء الكتاب
بنده را در عنفوان، دور از دیار
درد غربت جمع شد با درد یار
سال عمرم بیست، یا خود بیش و كم
نور عرفان در دلم می زد علم
داشتم در كلبه ی احزان خویش
صحبتی باز مره ی اخوان خویش
سایلی پرسید ازین شوریده حال
در بیان روح و نفس و دل، سؤال
نكتهایی بس لطیفم دست داد
گفتم: این را كی توان از دست داد؟
خوش نماید، گر دهم ترتیب این
نسخه ای نامش «انیس العارفین»
وندر آن گویم جواب از پنج چیز
نفس و روح و قلب و عقل و عشق نیز
جمله انوار حقایق باشد آن
كاشف اسرار عاشق باشد آن
محرم دل های درویشان بود
مرهم جان های دلریشان بود
در حقیقت دفتر دیوان راز
در طریقت سالكان را دلنواز
هندو آید، هر زمان، بی مشكلی
این مبارك نسخه را هر مقبلی
یا غیاث المستغیثین، یا كریم
یا كثیر الخیر، یا رب، یا رحیم
قاسم بیچاره از سر تا قدم
بی وجودت باشد از هستی عدم
چون به خود نبود وجودش كی توان
معرفت گفتن ز نفس و عقل و جان؟
گر كند لطف تو تلقین وقت كار
گویدم جبریل تحسین صد هزار
***
فی معرفة، ماهیة النفس
مرحبا! ای سایل شیرین سؤال
در بیان نفس خود بشنو مقال
صانعی، كو انس و جان را آفرید
عقل و نفس و قلب و جان را پرورید
داد انسان را كمال از چار چیز
قادر بی چون به تقدیر عزیز
بلغم و صفرا و سودا بعد ازان
خون كه باشد در همه اعضا روان
زان سپس آرد ز عین لطف وجود
زین چهار اركان بخاری در وجود
گر كسی از عین حكمت داندش
بی شكی روح طبیعی خواندش
در وجود آرد بخاری زبن بخار
روح حیوانیش گوید هوشیار
بعد ازان از روح حیوانی دگر
زو بخاری صاف تر آید به در
بس لطیف و روشن و زیبا بود
روح قدسی را درو مأوا بود
روح انسانیش گویند، ای پسر
قابل انوار گردد سر به سر
منزل روح القدس گردد تمام
عارفان زان پس كنندش نفس نام
روح قدسی قوتش بخشد، بدان
كار فرمای حواس آید، بدان
چون كه تقوی ورزد و زهد و صلاح
مطمئنه باشد اندر اصطلاح
گر ز تقوی در فجوری عاق شد
اسم اماره برو اطلاق شد
ور میان هر دو ساكن شد دمی
عارفان لوامه خوانندش همی
اصل تقوی و فجور از چیست باز؟
ای برادر، لطف و قهر بی نیاز
خلق را سر رشته آنجا شد ز دست
هر كه آمد در شریعت، رست، رست
***
فی صفة الاماره
هر دلی كاو پیرو اماره شد
از بلاد معرفت آواره شد
آتش اماره هر جا بر فروخت
خرمن جان را ز خشك و تر، بسوخت
گر چه نتوان گفتن اوصافش تمام
لیك یك چندی بباید برد نام
عجب و بخل و حرص و حب جاه و مال
هز و همز و لمز و غمز و قیل و قال
اكل وافر، نوم و شك و كبر و كین
منكری بر حالت مردان دین
حب غلمان، حب نسوان، هزل و جهل
حمق و نسیان بغض و عصیان، نوم و كسل
هم حسد، هم لعب و هم لهو و نفاق
وز جدل ها بر میان بسته نطاق
هم نشاط و هم بطالت، هم بطر
هم املها، هم ریا، ام الخطر
شرح یك چندی بگویم زین صفات
باز دانی گر بود دل در صفات
زانكه شرح جمله گر گوییم باز
قصه گردد، همچو درد ما، دراز
***
فی معرفة العجب و الكبر و الحرص
یك صفت عجب آمد این اماره را
بوالعجب عفریب مردم خواره را
عجب چه بود؟ آنكه نفس شوم كید
خویشتن فایق نهد بر عمرو وزید
وز خود اندر خویشتن دارد نظر
زان سبب كز مرگ باشد بی خبر
عجب را جنبش ز امداد هواست
مرد معجب دشمن خاص خداست
زین صفت آمد تكبر در وجود
هم چنان كز آتش سوزنده دود
عجب در باطن بود مخفی ازان
كبر ظاهر می كند بر مردمان
كبر باشد فوقیت بر دیگری
هر كه را كین وصف شد، باشد خری
وصف كبر آخر پلنگان را بود
این صفت حاشا كه انسان را بود
ای پلنگ خسته كرده جسم و جان
از كمیز موش خاسر باش، هان!
چون پلنگت خسته كرد، ای خرده دان
بر تو شاهد موش می شوم آن زمان
خود كمیز موش نبود جز حسد
یاد دار این نكته گر داری خرد
از تكبر حرص شوم آید پدید
حرص در معنی بود موش پلید
جان نخواهی بردن، ای بس ناتمام
گر همه شیر ژیانی، والسلام
***
فی صفة الریا
هر كه را قصد حریم كبریاست
دشمنش در راه دین كبر و ریاست
گربه باشد هر كه دارد این صفت
سگ به ازوی، پیش اهل معرفت
حب دنیا مظهر وصف ریاست
خود ریایی كیست؟ شخص خود نماست
ضد اخلاص است و شرك اصغر است
این حدیث حضرت پیغمبر است
راستی، شخص ریایی مرد نیست
در طریق دین دلش را درد نیست
صد فغان از دست آن درویش دون
كز درونش این صفت آید برون
از قبول خلق، چند، ای بی خرد؟
كان قبولت نیست الا بیخ رد
لازم از اثبات آید نفی دوست
در طریقی نفی خود اثبات اوست
***
حكایت
خار پشتی بد میان كوهسار
خویشتن را كرده پنهان زیر خار
در گریبان برده سر فارغ ز خلق
هم ز خار خویش خود را كرده دلق
در میان سنگلاخی تشنه لب
وز كمال تشنگی در عین تب
روبه جائع میان كوه و دشت
از برای طعمه ای می كرد گشت
می دوید از حیله هر سو جانور
ناگهش بر خار پشت آمد گذر
بر سرش كرد از حیل بولی روان
خارپشتك را به باران شد كمان
خسته را از تشنگی لب خشك بود
بهر باران سر برون آورد زود
جنبشش را دید روبه، شاد شد
در زمانش طعمه كرد، آزاد شد
خویشتن بنمود جان بر باد داد
از طریق خود نمایی، داد! داد!
خود نمایی كار مرد راه نیست
خود نما از درد دین آگاه نیست
***
فی معرفة الریا
هر كه را دلق ریا در بر بود
از سگان كوی وا پس تر بود
نیست درویشی به زرق و شید و شین
تاج درویشست ترك عالمین
هرگز از دلق ریا بر سر میار
شاشه ی ابلیس را باران مدار
بر طریق علم باید رفت راه
تا نیفتی ناگهان در قعر چاه
***
در معرفت عالم ریایی
عالمی را كین صفت بر سر زند
آتش اندر دین پیغمبر زند
راه باطل پیش گیرد روز و شب
وز جدل ماند میان سوز تب
با مسلمانان شود در بحث عاق
وانگهی گوید سخن با طمطراق
از برای شهرت خلق جهان
چون در درنده در مردم جهان
تا نماید باطل خود را به حق
نیش بر مردم زند مانند بق
ای كه دعوی فقاهت می كنی
با مسلمانان سفاهت می كنی
چون سفاهت نیست طور عافیت
فكرتی در كار خود كن عاقبت
تا نباشی بر سبیل كاف و نون
از قبیل «انهم لایفقهون»
خانه بر علم شریعت كن بنی
بهر رزاق، از برای رزق نی
راست كردن شرع را بر خود خطاست
خویشتن بر شرع باید كرد راست
ای گرفتار یجو ز و لایجوز
دیده را از خویشتن بینی بدوز
تا بکی جان دادن اندر صرف و نحو؟
علم ارباب درون محوست، محو
رفع اسمت زود فتح جان شود
كسر رسمت ناصب ایمان شود
چون دلت از جر شیطان شد معاف
بعد ازان گردی تو از جنس مضاف
مانده ای مشغول فعل اجوفان
می شود علت مضاف هر زمان
رفت ماضی، نیست حاصل غیر قال
تا به مستقبل چه خواهد بود حال؟
ای خراب از مار بد فرمای خویش
در حجاب از یار جان افزای خویش
كوه و صحرا چند گردی چون دواب؟
پیش هو هو آی از حسن المآب
***
در معرفت بخل
چون هوی بر حب دینی شد مزید
بختت اندر نفس شوم آمد پدید
شبهه و شك اصل تخلست، ای پسر
با تو گویم اصل ها را سر به سر
حب دنیی اصل شك و شبهه دان
چون بدانی با تو گویم بعد ازان
اصل حب دنیی دون از هواست
راستی را سخت درد كم دواست
پرتو جهل جبلی باشد این
جهل شخص از قهر رب العالمین
***
حكایت
عارفی خوش گفت با مردی بخیل:
ای به دست ناجوانمردی ذلیل
تا بخیلی چون زنان بی زهره ای
دایم از وصل خدا بی بهره ای
وصل او در بذل جانست، ای علیل
دور ازین دولت بود مرد بخیل
چون ز دستت بر نیاید نان دهی
پای بر سر همچو مردان كی نهی؟
ای دل، از هستی به جان جویای او
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
روزی از بخلت نمی گردد زیاد
جان مكن در بخل چندینی زیاد
***
در معرفت امل
كرده است از لطف خود یزدان ما
هر صفت چون گوی در چوگان ما
همچو گویی هر صفت گردان بود
لیك گردش در خور میدان بود
قدرتش چوگان و میدانش امل
این چنین رفتست تقدیر ازل
***
الحكایة
بود در گیلان سپهبد زاده ای
نیك مردی، مقبلی، آزاده ای
مملكت را پاك كرد از شر و شین
با لقب نامش: جلال الدین حسین
پادشاهی بس ارادتمند بود
طالب درویش و دانشمند بود
صوفیان صاف دل را خاك راه
داشت اندر آستارا تخت گاه
بود جمعی بد گمان در ترس و بیم
از نهیب صدمت قهرش مقیم
هر یكی در قصد خون شاه مست
تا كجا یابند بر بیچاره دست
فرصتیشان در گرفت از ناگهان
شاه غافل كشته شد بر دستشان
داشت بسیار امل شاه جوان
در امل غافل ز خصم بد گمان
خسرو مسكین امل با گور بود
وز مراد خویشتن مهجور كرد
خواست تا گیلان بگیرد سر به سر
مرگ بگرفتش گریبان بی خبر
شه به دست دشمنان مقتول شد
وز مراد خویشتن معزول شد
بر میان جهد می بستی كمر
خسرو مظلوم مسكین تا مگر
واستاند لاهجان تا شاهجان
ناگهانی بستدند از شاه جان
ای گرفتار امل، تا چند ازین؟
خیز و بر اسب طلب بر بند زین
ساز ده از زهد و تقوی برگ و ساز
حمله ای بر نفس خود بر، تركتاز
واستان از دست نفس، ای نامدار
جمله دارالملك جان را مردوار
غافلی از كار و دشمن در كمین
حال شاه آستارا را ببین
در هوای خویشتن مستی، دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
نفس بد فرمان، كه جان را دشمنست
غافلی، هم با تو در پیراهنست
آخر، ای مسكین، سرگردان، چرا
دیو را بر خود كنی فرامانروا؟
گر برو غالب شوی مردانه ای
ور اسیرت سازد از مردان نه ای
بر دل و جان بار شدت تا به كی؟
دشمنت را قوت و قوت تا به كی؟
از عقاب نفس قوت واستان
تا نگردد چیره بر شهباز جان
قوتش اكلست و حرص و كبر و كین
با صفت هایی كه گفتم پیش ازین
گر ز نفسست این صفات ناصواب
باز گیری، باز گردانی عتاب
چون شود از وی صفات بد جدا
مطمئنه گردد از فضل خدا
لایق جنات وصل آید یقین
قابل اسرار رب العالمین
متصف گردد به اوصاف كمال
مستفیض از فیض انوار جلال
چون میسر شد عبور از خاك و آب
می شود از حق خطاب مستطاب
نفس خود بشناس و مرد كار شو
در طلب سر گشته چون پرگار شو
خواب غفلت تا به كی؟ بیدار باش
یك زمان در جست و جوی یار باش
خیز و بر سر كن ز درد و غصه خاك
تا چرایی دور از آن محبوب پاك؟
از چنین محبوب هر كو دور مرد
كور زاد و كور بود و كور مرد
مایه ی شادی عالم درد اوست
سرخ روی جاودان رخ زرد اوست
درد او مفتاح ابواب دلست
هر كه دارد داغ دردش مقبلست
درد عشقش قسمت نیك اخترست
مس جان را كیمیای اكبرست
درد او درمان مشتاقان بود
هر که را این درد، مشتاق آن بود
دوری از دلدار در غفلت چرا؟
می كند از غفلتت غیرت مرا
***
فی حقیقة الكون العشق و العقل و الروح و القلب
چون نظر از ذات بیچون قدیم
بر صفات خویشتن بودش مقیم
عشق را جنبش از آنجا شد عیان
گر طلب كاری حقایق را بدان
داشت بر افعال خود دایم نظر
از صفات خود بصیر خیر و شر
عقل والا زین نظر آمد پدید
هر كه از اهل نظر آمد بدید
این نظر را معرفت كردند نام
وان یكی دیگر محبت والسلام
گشت طالع نور روح از نظرَتین
شد جهان را صد فتوح از نظرَتین
آفتاب عشق بر مرآت روح
چون كه تابان گشت از عین فتوح
دل چو ماهی در وجود آمد ازین
محض عرفانست اگر مردی ببین
عكس آنها را، كه گفتم، هر یكی
می كند بر دل تجلی بی شكی
بعد ازین بر نفس می گیرد قرار
این تجلی ها به امر كردگار
ذره ای گر درد عرفان باشدت
این سخن ها خوشتر از جان باشدت
عالمی را گر بگردی سر به سر
زین حدیث از كم كسی یا بی خبر
آن زمان كین قصه می كردم ظهور
موج می زد در دلم دریای نور
گوهر عمان در دست این سخن
رهبر مردان مردست این سخن
قصه كان از دوق جان آید پدید
جز به ذوق جان در آن نتوان رسید
تا نگویی می كند اثبات خویش
من جواب این سخن گفتم ز پیش
قاسم بیچاره از سر تا قدم
بی وجودت باشد از هستی عدم
چون به خود نبود وجودش چون توان
معرفت گفتن ز نفس عقل و جان؟
در حقیقت ذات من از ذات اوست
چون كنم اثبات خود، اثبات اوست
من كیم؟ سر گشته ی بیچاره ای
در بیابان فنا آواره ای
نی مبارك بنده ای، نی مقبلی
هم زدست خویشتن پا در گلی
نی ز علم و معرفت آگاه من
نی قدم در راه و نی در راه من
نی خردپرور، نه جاهل، نی حكیم
نی ز اهل جنتم، نی از جحیم
نی به صورت در خراباتم مدام
نی به معنی صوفی خامم، نه عام
در عدم بگذار ما را بی خبر
نام او را گیر و نام ما مبر
***
در معرفت صفات القلب
مخزن اسرار ربانی دلست
محرم انوار روحانی دلست
خانه ی دل معدن صدق و صفاست
مظهر انوار ذات كبریاست
دل چه باشد؟ كاشف اطوار روح
دل چه باشد؟ قابل امطار روح
زهد و تقوی، قربت و خوف و رجا
اعتبار و صدق و اخلاص و صفا
فقر و تفویض و تفكر، نور فكر
نور عقل و نور خشیت، نور ذكر
جملگی اوصاف دل گردد تو را
گر كنی پاكش ز شرك ماسوا
ای اسیر درد بی درمان دلت
غرقه در دریای بی پایان دلت
دل به دست دیو نگذار، ای پسر
باز ازو بستان و باز آر، ای پسر
دیو را بیرون كن از دیوان دل
مدتی مردانه شو دربان دل
***
حكایت در معرفت قلب
شیخ عالم، آفتاب اولیا
پیشوای دین، صفی الاصفیا
آنكه ازوی گشت مشهور اردویل
وز جمالش شد پر از نور اردویل
دلنواز طالبان جان گداز
واقف اسرار و شه بیت نیاز
ز ابتدای حال می كردی سفر
در طلب پرسان پیر راهبر
چون به شهر شهره ی شیراز شد
شیخ سعدی شیخ را دمساز شد
شیخ را پرسید مرد خرده دان:
كای منور از جمالت جسم و جان
در بیابان طلب مقصود چیست؟
وین همه درد دل ممدود چیست؟
از كمال همت خود شاهباز
قصه ای با شیخ سعدی گفت باز
چون شنید آن قصه سرگردان بماند
وز كمال همتش حیران بماند
شیخ را گفت: ای ز معنی بهره مند
وز كمال همت خود سر بلند
آن مقامی را كه فرمودی نشان
مرغ سعدی را نبودست آشیان
در دلم شد زین سخن دردی مقیم
عاجزم از سر این معنی عظیم
لیكن ار گویی، من از دیوان خویش
نكته ای چندت دهم از كان خویش
در جوابش گفت شیخ از عین درد:
جان ما از غیر جانانست فرد
در دل از دیوان حق دارم بسی
نیستم پروای دیوان كسی
ما به درد او تولا كرده ایم
وز جهان و جان تبرا كرده ایم
جان به درد دلبری دیوانه شد
وز خیال غیر او بیگانه شد
شیخ سعدی زین سخن بگریست زار
شیخ را گفت: ای بزرگ نامدار
گوی دولت را به چوگان طلب
برده ای در حال میدان طرب
داری از حق ملكت بی منتها
یرلغش «الله یهدی من یشا»
شیر مردان از هوای آب و خام
خانه ی دل را چنین كردند پاك
كرده اند از صدق دل مردان كار
درد او بر هر دو عالم اختیار
دل، كه دایم روز و شب در كار اوست
لاجرم مستغرق دیدار اوست
در دلت گر درد جانانست و بس
خود نگه دارش، كه جان آنست و بس
ذره ای اندوه محبوب، ای پسر
خوشتر از ملك دو عالم سر به سر
هر كه را یك ذره در دل درد اوست
تا قیامت سر فراز از ورد اوست
گر تو را با نفس و شیطان كار نیست
در دیار دل جز او دیّار نیست
***
حكایت
داشتم یاری كه مرد مرد بود
شیخ و دانشمند و صاحب درد بود
گفت با من قصه ای در باب دل
از «رویم» آن سید ارباب دل
كان بزرگ دین بایام بهار
بود در سیری میان مرغزار
دید درویشی سر اندر جیب دلق
غرق بحر نیستی، فارق ز خلق
گفت صوفی: سر بر آور، گل ببین
در جوابش گفت مرد راه دین:
سر فرو بر، در درون دل نگر
تا به كی در رنگ و بو بردن به سر؟
هر كه شد مستغرق دیدار دوست
خاطرش را كی مجال رنگ و بوست؟
چون نظر در گل كنی، ای خرده دان
صانع خود را توان دیدن عیان
صنع بینی، گر كنی در گل نظر
سر فرو بر، سر فرو، در دل نگر
صد هزاران رحمت حق بر روان
خوب گفتست این سخن، نعم البیان
لیك در گل نیز نتوان دید دوست
جمله ذرات جهان مرآت اوست
یاسمن را از غمش پا در گلست
لاله زار از درد او خون در دلست
گر نبودی رنگ او در لاله زار
كی زدی بلبل در آنجا ناله زار؟
در همه گلزار رنگ و بوی اوست
او منزه از صفات رنگ و بوست
بیش از این گفتن ندارم زهره ای
داند آن كس را كه باشد بهره ای
در میان گل ار نباشد، ناگهان
در كف پایت خلد خار گمان
محض اسرارست شرح مصطفا
چین ابرو زین سخن باشد خطا
«لانسلم» گر زنی بر كار من
خوش خوشی سر را بر آن دیوار زن
***
فی معرفة العشق و العقل و ادبارهما
حاكم مطلق، خدای ذوالجلال
قادر بیچون، قدیم بر كمال
كرد سلطان عشق را بر عالمی
كاهل معنی امر خوانندش همی
عقل را بر عالم خلق این چنین
كرد حاكم، حاكم دنیا و دین
هر دوراز آمد شد آن نظرتان
گشت اقبالی و ادباری عیان
روح پاك از نظرتین شد بهره مند
از محبت وز معاف سر بلند
در روش اقبال و ادباریش نیز
هم عیان آمد به تقدیر عزیز
عقل را این هر دو حال از عكس اوست
در همه احوال، اگر بد، گر نكوست
***
فی معرفت صفات روح قدسی
حق بر تحقیق، سلطان ازل
قادر بیچون، قدیم لم یزل
روح انسان را ز لطف لایزال
كرد در انواع اشیا بی همال
داد از اوصاف خود تشریف او
كرد خود با خویشتن تعریف او
قدرت و سمع و بصر، علم و حیات
هم كلام و هم ارادات از صفات
هم بقا، هم وصف طیران ازل
داد توفیقش به فضل لم یزل
در ابد سیران و وجدانش دثار
وز مراد نفس بد فرما فرار
***
فایده درین باب
آن همایون طایر فرخنده فال
روح انسانی، انیس ذوالجلال
چون نهاد از عالم علوی قدم
در قفس، بیچاره، از حكم قدم
خاكدانی دید مستوحش مقیم
داشت حزنی بهر اوطان قدیم
تا بدان غایت كه در وقت ظهور
ظاهر از اجرای طفل آمد نفور
دست بر سر، سر به زانو از غمش
هر دو بازو بر دو پهلو محكمش
در زمان چون گردد از مادر جدا
آید از درد جدایی در بكا
این همه تأثیر حزن معنویست
ماتم هجران حسن معنویست
پیش ازین مستغرق دیدار بود
از وصال یار برخوردار بود
این زمان با درد هجران گشت یار
درد یار خویشتن، دور از دیار
***
فی ارشاد العقل
بیش ازین غافل ز خود بودن چرا؟
جان به دست نفس فرسودن چرا؟
چون چراغ عقل داری راهبر
خیز و چون مردان بنورش راه بر
چیست عقلت؟ مدرك اسرار روح
قابل انوار عرفان، یار روح
دارد از انوار ربانی ضیا
تا بدان باطل كند از حق جدا
ضد عقلت لشكر شهوات شد
شاه روح از قیدشان شهمات شد
رخ ز راه راست گرداندی، دریغ!
پیل بند نفس خود ماندی، دریغ!
چون پیاده كردت از اسب طلب
بازی ابلیس و نفس بوالعجب؟
هان خرد را رهبر خود ساز ورو
رفت ازین ویرانه واپرداز ورو
تا به تدبیر از هوای نفس بد
وارهاند جان پاكت را خرد
رهبر آید تا به سر حد صفات
از صفات خویشتن بخشد نجات
***
الحكایة فی معرفة العشق
بود در تبریز زیبا منظری
نازنین عالمی، نیك اختری
رشك سرو بوستان بالای او
آفتاب آسمان لا لای او
چشم مستش آیتی درشان حسن
زلف شستش رایت سلطان حسن
داده بود از لطف بیچون ذوالجلال
ذات پاكش را صفات بر كمال
در جوارش بود سید زاده ای
دل به دست محنت و غم داده ای
دردمندی، نامرادی، بی دلی
مست عشق، از خویشتن لایعقلی
گرد كویش دایماً در روز و شب
سیر می كردی، میان سوز و تب
هر كه رویش دیده بودی یك نظر
خاك پایش سرمه كردی در بصر
چون بپرسیدی كسی كین حال چیست؟
این مثل می گفت و خوش خوش می گریست:
هر كه او دلدار ما را دیده است
هم چنان باشد كه ما را دیده است
در میان خلق حالش فاش كرد
آه سرد و اشك گرم و روی زرد
پند دادندش قبایل هر یكی
خود نبد سودش ز بسیار اندكی
آن یكی گفتش كه: ای پاكیزه جان
باشد این معنی سیادت را زیان
گفت: عشق و مهتری نایند راست
شاه اگر آید به كوی ما، گداست
آن دگر گفتش كه: غافل مانده ای
وقت تحصیل است و جاهل مانده ای
گفت: یك دم نیست بی یادش دلم
این بس است از هر دو عالم حاصلم
هر كه او عاشق نشد بس جاهل است
گر همه علم جهانش حاصل است
از محبت حاصل آید معرفت
داند آن كس را كه باشد این صفت
آن دگر گفتش كه: بس طفلی هنوز
می كنی دعوی عشق و درد و سوز؟
گفت: هر كس را كه عشق و درد نیست
نزد مردان آدمی و مرد نیست
سال عمرش گر صد آمد، گر هزار
پیش مردانست طفل شیرخوار
آن دگر گفتش كه: بد نامی مكن
پند پیران بشنو و خامی مكن
در جوابش گفت، طفل خرده دان:
ای به صورت پیرو و در معنی جوان
روزگاری در جهان گردیده ای
عشق و نام نیك هرگز دیده ای؟
آن دگر گفتش: كه آن ترك از ختاست
گر چه نیكو روست، اما بی وفاست
بس جفاكارست ترك تند خو
كشته گردی ناگهان بردست او
گفت: حق داند كه من در هر نماز
خواهم از حضرت به صد درد و نیاز
تا ابد مقتول جانان حی بود
این سعادت چون منی را كی بود؟
چون بدیدندش كه بس لا یعقلست
در طریق عشق كارش مشكلست
جمله برگشتند و رفتندش ز پیش
ماند تنها خسته دل با درد خویش
گرد كوی یار می كردی طواف
از غم دنیی و از عقبی معاف
داشت قومی بد گمان در كوی یار
جمله با دعوی عشق روی یار
عاشق بیچاره را كردند اسیر
در میان چوب و سنگ و دار و گیر
چون بدید آن فعل را زان قوم سست
در حمیتشان میان در بست چست
غیرتش بگرفت دامن مست وار
حمله ها می كرد چون شیر شكار
چون میسرشان نشد كاری به دست
معترف گشتند كاین كاری بد است
جمله بنشستند با اندوه و ناز
ماجری كردند با بیچاره ساز:
كای اسیر شهوت و نفس و هوا
می كنی بد نام مردم را چرا؟
گفته ای از خیره پیش مردمان:
دوست می دارم فلان كس را به جان
گفت: اگر هم دوست دارم شبهه چیست؟
دشمنش در جمله ی تبریز كیست؟
عاشقم، عاشق، نیم شهوت پرست
هر كه عاشق شد خود از شهوت پرست
بنده حاضر بودم آنجا بركران
ناگهان سر فتنه آمد در میان
آنكه جنگ جمله را بودا و سبب
وز غمش جان جهانی در تعب
ماهرو چون ابر نیسان می گریست
گفتم: ای جان، موجب این گریه چیست؟
گفت: دارم غصه ای در دل عجب
با تو گویم قصه ی مشكل عجب
عمرها شد تا كسی ندهد نشان
همچو من حوری نژادی در جهان
یوسفم در مصر جان بی اشتباه
یك زلیخا نیست در تبریز، آه!
این همه اسباب معشوقی مراست
در همه تبریز یك عاشق كجاست؟
گفتمش: ای یوسف عیسی نفس
زین عجب تر قصه نشنیدم ز كس
عالمی از مرد و زن حیران تو
داستان ها كرده از دستان تو
شهر تبریز از صغار و از كبار
دوست می دارندت، ای زیبانگار
اندرین معنی ندارم صادقت
زانكه می بینم جهانی عاشقت
در جوابم گفت سرو سیم تن:
عاشقند، آری، ولی بر خویشتن
جمله ما را بهر خود دارند دوست
در طریق دوستی بس نانکوست
آنکه ما را بهر ما خواهد كجاست؟
وقت خوش بادت كه خوش در خورد ماست
هر كه را با خویشتن كاری بود
نیست عاشق، خویشتن داری بود
هر كه از هستی خود بیزار نیست
از وصال یار برخوردار نیست
عاشقی در طور بو و رنگ نیست
در طریق عشق صلح و جنگ نیست
تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی
چون فنای یار گشتی واصلی
عاشقان كز خویش ناپروانی اند
در محبت كمتر از پروانه اند
***
الحكایة فی كمال العشق و التوحید
بود یك پروانه ی شوریده حال
جان شیرین كرده بر آتش حلال
دید شمعی را كه با صدسوز و درد
اشك گلگون می رود بر روی زرد
غیرتش بگرفت دامن، مردوار
چرخ میزد گرد آتش بی قرار
گفت با شمع: ای اسیر درد و داغ
تا چه گم كردی كه جویی با چراغ؟
ماتمی داری كه هر شب تا به روز
اشك باری در میان تاب و سوز؟
خوش خوشی در گریه شمع اشگبار
گفت با پروانه ی زار و نزار:
شور شیرین طاقتم را كرد طاق
غصه دارم در دل از درد فراق
دورم از شیرین خود، فرهادوار
جان شیرین می دهم در هجر یار
این چراغ از بهر آن دارم كه من
یار خود می جویم از هر انجمن
یا به شیرینم رساند، بی ندم
یا بسوزاند مرا سر تا قدم
شاهد شیرین ندارم در كنار
شمع بی شاهد نمی آید به كار
در زیانم زین وجود خویشتن
می گدازم بهر سود خویشتن
شمع مومین دل چو صاحب درد بود
از دمش پروانه را مستی فزود
در كمال شوق و شورش بی قرار
خویشتن را زد بر آتش مردوار
خسته دل پروانه صاحب جرم بود
آتش از جرمش دمی بر كرد دود
ساعتی بگرفت تنگش در كنار
عاقبت پروانه شد همرنگ یار
آتش سوزنده چون بر زد علم
محو شد پروانه از سر تا قدم
كثرت پروانه فانی شد تمام
وحدت مطلق عیان شد والسلام
***
خطاب الشمع مع النار
شمع چون پروانه را معدوم دید
گفت با آتش كه: ای نور الفرید
یا قتیل العاشقین، یا ذوالكرام
یا قدیم النور، یا ما فی الظلام
مانده ام از جرم هستی شرمسار
جرم ما را محو كن پروانه وار
چون تن پروانه یك بارم بسوز
تاب جان دادن ندارم تا به روز
***
خطاب شمع با آتش
گفت با شمع آتش سوزان به راز
كای به طول و عرض خود وامانده باز
توی بر تو جرم داری، سرخ و زرد
مانده ای از جرم رعنایی به درد
خود نمایی می كنی در انجمن
زان سبب بیگانه ای از خویشتن
خود كمال عاشقی پروانه داشت
از وجود خویشتن پروا نداشت
جان و تن در پیش جانان باخت، رفت
در زمانی كار خود را ساخت، رفت
مختصر بگرفت خود را، شد تمام
یافت از محبوب خود مقصود و كام
ای كم از شمع و كم از پروانه تو
خویشتن از خویشتن بیگانه تو
نی چو شمعت اشك سرخ و روی زرد
نی ز جرم خویش چون پروانه فرد
گر به خود دعوی هستی می كنی
آشكارا بت پرستی می كنی
بی شكی هرگز نبیند روی یار
عاشقی را كش بود با خویش كار
تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی
چون فنای یار گشتی واصلی
تا تو باشی در میان باشد دوی
آخر، ای مسكین، حجاب خود توی
رو وجودت محو گردان پیش یار
تا شوی همرنگ او پروانه وار
رنج خود هم خویش افزون می كنی
جان پر از غم، دل پر از خون می كنی
ما و من گفتن چه اندر خورد ماست؟
حسرتا! كین درد ما از درد ماست
ما و من علت زیادت می كند
نفی ایمان و شهادت می كند
***
حكایت مرد مریض
ابلهی را علت درد شكم
كرد عاجز هفته ای، یا بیش و كم
رفت نزدیك طبیب خرده دان
علت خود عرضه كرد اندر زمان
چون سؤالش از غذا كرد آن عزیز
گفت: جغرات و چغندر با مویز
این سخن بشنید از او داننده مرد
بر سر و ریشش زمانی خنده كرد
گفت: چشمت را سبل كرده است كور
ای ز تو دانش به صد فرسنگ دور
این چنین غافل نمی شاید غنود
بایدت رفتن بر كحال زود
تا سبل گرداند از چشم تو كم
وارهی از علت درد شكم
گفت: می گویی جواب بی محل
درد اشكم را چه نسبت با سبل؟
من چو از درد شكم پرسم سؤال
از سبل گویی جوابم، چیست حال؟
گفت: اگر كورت نمی بودی بصر
زانچه می دارد زیان كردی حذر
قصه كم تر گو، بر كجال رو
هیچ تأخیری مكن، در حال رو
چشم تو كورست و تو آواره ای
سخت محرومی و بس بیچاره ای
می كنی اثبات خویش و نفی یار
نفی خود كن، تا شود یار آشكار
تو چنین گویی كه: بر شیطان دون
غالبم در حیله و مكر و فسون
نیستی غالب ولی پندار تو
می دهد بر باد كار و بار تو
***
حكایت استاد و شاگرد
بود استادی به غایت پر هنر
داشت شاگردی چو شیطان حیله گر
خیره و بی شرم و دزد و بوالفضول
اوستاد از فعل او دایم ملول
از قضا آن مرد مسكین را هوس
شد كه شیرینی خورد بی خرمگس
در دكانش كاسه ای پر شهد بود
خاطرش هر لحظه رغبت می نمود
خواست تا آواره گرداند رقیب
بعد از آن یابد ملاقات حبیب
گفت با شاگرد: كای ناسازگار
موسم عیشست و ایام بهار
هیچ كس امروز در بازار نیست
موسم عیشست و وقت كار نیست
آن پسر دانست كان استاد فرد
در تكلف پنبه كاری پیشه كرد
لیك خدمت كرد از تزویر و زرق
گفت: كای جان در كرم های تو غرق
میل خاطر داشتم با این مراد
كز كرامت كرد ظاهر اوستاد
اهل كشفی، مقتدایی، مأمنی
گر چه استادی ولی شیخ منی
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
پیش فرمان تو از جان چاكرم
همچو تو شیخ مكاشف كس ندید
فخر داری بر جنید و با یزید
از برون این گفت و می گفت از درون:
كای خرف نا اوستادی سر نگون
پیری، اما عمر ضایع كرده ای
ای حرامت با دهر چه خورده ای
صوفییی آیا كه شهدی یافتی؟
در شهادت هم چنین بشتافتی
زاهدی، آیا كه شاهد دیده ای؟
یا مرا نادان و زاهد دیده ای؟
مرد دقاقی، كه داری این هوس؟
یا تو در غایت خری، من خرمگس؟
در درون این گفت لیكن از برون
منقبت می گفت از غایت فزون
پس برفت از پیش و گفتا: خیر باد!
چون دكان را دید خالی اوستاد
كاسه را بنهاد پیش خویشتن
گفت: عیّاری نباشد همچو من
خواست تا عیشی كند با انگبین
كز كمین گه در میان جست آن لعین
السلام علیك ای استاد كار
در امان باشی ز جور روزگار
در رهم ناگاه درد سر گرفت
از قضا در جانم آتش در گرفت
طوف نیكو نیست در طالع مرا
زان سبب گشت این مرض واقع مرا
گوشه ی دكان و كنج خویشتن
بهتر از آوارگی در انجمن
اوستاد خسته چون درویش بدید
از تعجب رنگ از رویش پرید
سختش آمد، لیك درمانش نبود
حیله ای می كرد و شفقت می نمود
كه: مخور غم، نیك گردی عاقبت
ایزدت بخشد شفا و عافیت
بعد از آن برخاست قصد خانه كرد
گفت با شاگرد: كای داننده مرد
كاسه پر زهرست، خود را هوش دار
خون خود را خود نریزی زینهار!
گر چه می ماند عسل را نیست آن
مهلك جانست و جان زو بی روان
كودك این بشنید، خدمت كرد زود
حیله ها كرد و تواضع ها نمود
گفت: با زهرم چه كار؟ ای خرده دان
طالب الغالب كه بیزارم ز جان
اوستاد ایمن شد و رفت از دكان
كز عسس كردم عسل را در امان
از برای حفظ پیه و دنبه را
پوزبندی ساختم آن گربه را
چون كه شاگردش ازین سان دید كار
گفت: وقت فرصتست و اقتدار
بی توقف شخص شوم ناسزا
برد مقراضش به پیش نانوا
در گرو بنهاد، یك من نان ستد
با عسل ها در زمان پاكش بزد
چون زمانی رفت، آمد اوستاد
دید كان شاگرد در بانگست و داد
گریه دارد، دست بر سر می زند
آتش اندر چرخ و اختر می زند
گفت با شاگرد استاد: ای پسر
چیست حالت؟ قصه بر گو مختصر
در زمان شاگرد در خاك اوفتاد
خاك بر سر كرد و گفت: ای اوستاد
ساعتی این جایگه خوابم ربود
چون شدم بیدار مقراضت نبود
سخت ترسیدم ز چوب بی امان
زهر خوردم تا بمیرم در زمان
خود نمردم، این چنین تقدیر بود
نیست با تقدیر او تدبیر سود
ای تو خود را اوستادی كرده نام
خاص كی گردی؟ چو هستی دون عام
دانش شاگرد چون دستت نداد
كی توانی بود آخر اوستاد؟
تو چنان پنداری، ای مرد دغل
می توانی كرد با شیطان حیل؟
این گمان های غلط انگیز اوست
گر بدین مغرور گردی نانكوست
غافلت سازد به فكر ناصواب
تا بدزدد آنچه داری در جراب
آنكه شاگردش تصور داشتی
بود استادت، غلط پنداشتی
در هوای خویش بیمار آمدی
بنده ی تزویر و پندار آمدی
از عفونت زرد شد سیمای تو
گر درین حالت بمانی، وای تو!
گر تو ترك خود كنی مردی شوی
بگذری از خار غم، وردی شوی
دوست تر دار از خود آن محبوب را
طالب رب شو، بهل مربوب را
خود برای یار خواهی كاملی
یار بهر خود مجو از جاهلی
***
فایده
بعد ازین از معدن «هل من مزید»
نكته ای دیگر به گوش جان رسید
كای گرامی تر ز عالی منزلت
چند باشد شهر هستی منزلت؟
نیست بیرون كار كردم از سه حال
زان یكی حالست و دو دیگر محال
گر تو خود را دوستر داری ز یار
كافری را كرده باشی اختیار
ور مساوی داریش با خویشتن
مشركی باشی به وصف ما و من
دوست را گر دوستر داری ز خود
قابلی در عشق و مقبول ابد
تا تو باشی در میان خامست كار
تا تو نزدیكی به خود دورست یار
خود گناهی، از خود استغفار كن
نور او وا بین و ترك نار كن
چند روزی بندگی كن، بنده وار
تا دهندت در حریم شاه بار
بار او را چون تو حامل گشته ای
با چنین باری چه كاهل گشته ای؟
گر سلامت بار با منزل بری
پهلوانی، پر دلی، نیك اختری
گر تو را باری بود در بزم شاه
هم ازین بارست، ای جویان راه
گر ز عشقت یك مدد گردد ندیم
می توانی برد این بار عظیم
زانكه وصف اوست این عشق، ای جواد
خواه حبش نام كن، خواهی وداد
خود به خود بر خویش عاشق گشت دوست
بلكه عشق و عاشق و معشوق اوست
غیر او را من نمی بینم وجود
پیش او ز آنست جانم در شهود
نور او بگرفت عالم را تمام
دیده بگشا تا ببینی، والسلام
***
رساله ای در بیان علم
ناطقه ی خوش سرای عاجز مدح تو شد
لاجرم آغاز كرد زمزمه ی اختصار
***
نظم
عالم ز عدم خدای قادر
در سلك وجود كرد ظاهر
***
قطعه
عقل كل نفس كل طبیعت كل
بعد از ان جوهر معانی دان
جسم كل شكل عرش و كرسی پس
نه فلك شد بأمر حق گردان
فلك اطلس است اول او
آخرینش قمر ببین عیان
پس از آن كره ی اثیر و هوا
بعد از آن آب و خاك را می دان
شد تمام آنگهی جماد و نبات
ظاهر آمد ازانستا حیوان
گشت بارز بحكم حب ازل
ملك و جن عاقبت انسان
جامع جمله ی مراتب شد
اوست مقصود كل ز كون و مكان
***
بیت
در یك دریا هزار كشتی چه عجب
در یك كشتی هزار دریا عجب است
***
نظم
ز سیر و سلوك تو جبریل واماند
كه با تو نیارد كسی همعنانی
تو ساقی حقی كه جان و جهان را
ز فیض تو باشد شراب معانی
***
بیت
به نور طلعت تو دیده ام جمال تو را
به آفتاب توان دید كافتاب كجاست
***
بیت
چون آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم
***
رباعی
اگر دمی بگذاری هوای نا اهلی
ببینی آنچه نبی دید و آنچه دید ولی
خدای را بشناسی و خاص بنده شوی
خدای را تو ببینی به رغم معتزلی
***
بیت
آفتاب عزت از برج شرف بر من بتافت
گفتم آخر بی تو چندین گاه من چون زیستم
***
بیت
این طرفه كه از یك خم هر یك زمیئی مستند
وین نادره كز یك گل در هر قدمی خاری
***
شعر
من یك جانم كه صد هزار است تنم
چه جان و چه تن كه هر دو هم خویشتنم
خود را دگری ساخته ام اینت عجب
تا شاد كنم آن دگری را كه منم
***
بیت
پیداتر ازین نمی توان بود
ظاهرتر ازین نمی توان شد
***
ترجیع بند
عشق را سر كوی خود سفر كرد
بر مرتبه ها همه گذر كرد
صحرای وجود گشت در حال
هر كتم عدم كه شد بسر كرد
میجست نشان صورت خویش
چون در دل تنگ ما نظر كرد
وایافت امانت خود آنجا
وانگه چه نظر به بام و در كرد
خود آن سر كوی بد كه اول
زانجا به همه جان سفر كرد
جان را به نیابت خود آنجا
واداشت، لباس مختصر كرد
آنگاه چو آفتاب تابان
سر از در هر سرا به در كرد
در جمله به چشم بند اغیار
ظاهر شد و نعت خود دگر كرد
تقلیب ظهور او در اطوار
اظهار كمال بیشتر كرد
ای دیده تو نیز دیده بگشای
ما را چو ز خویشتن خبر كرد
می بین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
***
خود آن سر كوی بد كه اول
زانجا به همه جهان سفر كرد
***
حورا به نظاره ی نگارم صف زد
رضوان ز تعجب كف خود بر كف زد
آن خال سیه بر آن رخان مطرف زد
ابدال ز بیم چنگ در مصحف زد
***
صدر عالم آفتاب شرع و دین
صفوت آدم نبی المرسلین
ماحی عصیان آدم نار او
هر دو عالم جرعه خوار از جام او
اختیار انبیا بی اختلاف
افتخار دوده ی عبد مناف
جان پاكش معدن صدق و صفا
شمع ایوان هدایت مصطفا
***
كو هیچ سبیلی كه دراو سدی نیست
كو هیچ قبولی كه دراو ردی نیست
در جلوه گری های تو حیران شده ام
كین جلوه گری ها تو را حدی نیست
صیاد ازل چو دانه در دام نهاد
مرغی بگرفت و آدمش نام نهاد
هر نیك و بدی كه می رود در عالم
خود می كند و بهانه بر عام نهاد
***
بیت
یك نقطه خال حسن رخش را هزار كرد
آری ز نقطه ایست كه گردد هزار عین
***
بیت
امروز بر جمال تو خود حسن دیگرست
امروز هر چه عاشق صادق كند رواست
***