- قطران تبریزی
ابومنصورقطران تبریزی شاعرسبک خراسانی به سال438هجری ناصرخسرو راموقع عبور از تبریزملاقات کرده، وی مداح سلاطین آذربایجان بالاخص ابومنصوروهسودان بن مملان وفرزندش ابونصر بوده .اشعارش را تاده هزار بیت گفته اند تصنیفات دیگری هم داشته که از جمله کتابی در لغت ومنظومه ای به نام قابوسنامه بوده است در ساختن اشعار مشکل از قبیل مربع ، مخمس وذوالقافیتین ید طولایی داشته است وفات اودرسال 465هجری رخ داده است.
***
در مدح ابوالحسن علی لشکری
ای روا بر شهریاران جهان، فرمان تو را
هر چه باید خسروان را داده آن یزدان تو را
هر کجا ماهی است یا ساقیست یا دربان تو را
هر کجا شاهی است یا بندی است یا مهمان تو را
دشت همچون محشر است از خیل گوناگون تو را
شهر همچون جنت است از نعمت الوان تو را
ساقیان ماهروی و چیره بر مردان تو را
مطرب چرب دست و چیره بر دستان تو را
دولت پاینده همچون گنبد گردون تو را
خانه ی آراسته چون روضه ی رضوان تو را
هر چه باری صعب تر اندیشه و دشخوارتر
دولت و تأیید تو گرداند آن آسان تو را
آفرین خواند چو در مجلس بوی مجلس تو را
تهنیت گوید چو در میدان بوی میدان تو را
لشگر جنگی تو را یاران فرهنگی تو را
حشمت هنگی تو را فرهنگ با سامان تو را
همچو ارمن گشت خواهد نعمت شکی تو را
همچو اران گشت خواهد ملکت شروان تو را
ملکت ایران نیاکان تو را بود از نخست
گشت خواهد چون نیاکان ملکت ایران تو را
در نیای تو منوچهر است و نوشروان شها
باز فرزندی منوچهر است و نوشروان تو را
هم نشاط دل بیفزاید به کردار این تو را
هم بقای جان بیفزاید به گفتار آن تو را
باز گودرز آنکه جفت ناز دارد دل تو را
اردشیر آن کو عدیل کام دارد جان تو را
ملک فرزندان بدادی و بباید داد هم
ملک فرزندان فرزندان فرزندان تو را
هر چه شاهان را بباید ایزدت داده است پاک
من نخواهم نیز الا عمر جاویدان تو را
***
در مدح ابوالمظفر فضلون
به هر چیزی بود خرسند هر کش قدر بی بالا
به هفت اقلیم نپسندد کسی کش همتی والا
ز خاک و باد و آب آتش شرف دارد فزون زیرا
که چون باشد سوی پستی بود میلش سوی بالا
ندارد هیچ مخلوقی به عالم قدرت خالق
ندارد هیچ مولایی به گیتی همت مولا
همیشه همت مولا فراز شیب و گل باشد
همیشه همت مولا فراز گنبد اعلا
اگر خسرو فزونی جست و رنجش آمد از جستن
برنج اندر بود راحت بخار اندر بود خرما
نه کاوس از فزون جستن ز چرخ افتاد بر ساحل
نه نمرود از فزون جستن ز ابر افتاد در صحرا
نه باد و دام و دیو و دد به فرمان بد سلیمان را
به تدبیر از فزونی گشت دور از مسکن و مأوا
به طمع روم شد شاپور زندانی بروم اندر
که بستاند ز قیصر ملک روم و کین دل ز اعدا
پیمبر بود چون خسرو که سختی بر دو دین پرورد
بداد ایزد پی سختیش این دنیا و آن دنیا
نه از تابوت مرسل گشت و از صندوق خسرو شد
یکی موسی بن عمران و یکی دارا بن دارا
نه یوسف را نگون در چاه افکندند اخوانش
نه بفرختند سیاره ش میان مصر چون مولا
فراوان بود در زندان به مصر ایزد ببخشیدش
بدو بخشید ملک مصر و ملک شام تا صنعا
شدیم از گریه نابینا چو یعقوف از غم یوسف
زلیخاوار گشته پیرو این خود بود حق ما
کنون گشتیم بینا چشم و بر ناجسم باز از پس
که باز آمد به دارالملک شادان خسرو برنا
شهنشه بوالمظفر کاوست یوسف روی و یوسف خو
نکو منظر نکو مخبر نکو پنهان نکو پیدا
ملک فضلون که گسترده است فضل او وجود او
ز جابلقا بجابلسا ز جابلسا به جابلقا
بدستش دسته ی شمشیر همچون دسته ی سوسن
به گوشش شیهه ی اسبان چو دستان هزار آوا
بیفزاید به مهر او روان را راحت و رامش
بیاراید به مدح او سخن را مقطع و مبدا
نگردد در ضمیر او گه کوشش قرین او
نگنجد در زبان او به هنگام سخا فردا
زبان یکتا به هر وعدی و جان پاک از همه عیبی
تنش پاکست همچون جان دلش همچون زبان یکتا
ازیرا قد دو تا دارد به خدمت پیش او هر کس
که با هر کس بود یکتای چون یزدان بی همتا
عطای او به ترک و هند اگر چه ملک او ایدر
نهیب او بروم و سند اگر چه جای او اینجا
سنانش مایه ی مرگست و کلکش مایه ی روزی
ز دسش نگسلد رادی ز تیغش نگسلد هیجا
ز روی و خوی او کردند خوبی و خوشی گوئی
ز تیر و تیغ او کردند تأیید و ظفر مانا
چو مهر مهر او خواند شود کانا چو فرزانه
چو کان کین او کاود شود فرزانه چون کانا
عدوی او بود نادان درستست این مثل آری
که باشد مردم نادان عدوی مردم دانا
نه هرگز دوستاران را دهد بالای بی مرکب
نه هرگز خواستاران را دهد دینار بی دیبا
ز شادی بهر خصمانش ز دولت بهر اعدایش
بود چون از سماع و شمع بهر کرو نابینا
ز زر و سیم بخشیدنش روز بزم او بینی
زمین را زرگون زیور سما را سیمگون سیما
به جای مجلس او خلد باشد کنده ی دوزخ
به جای خاطر او کند باشد خاطر کندا
به صف دشمنان اسبش چنان تازد گه کوشش
که پنداری که در میدان همی بازی کند عمدا
عدو را پیکر پروین به روز پاک بنماید
ولی را چشمه ی خورشید بنماید شب یلدا
بدستان خانه ی آبا جدا کردند زو خصمان
به مردی باز دست آورد رفته خانه ی آبا
ولی را کرد رخ احمر عدو را کرد رخ اصفر
یکی را کرد گور اخضر یکی را کرد سر خضرا
که را یاری کند یزدان و یار او بود گردون
نباشد هوشیاران را نمودن کین او یارا
نزیبد بخت را هر تن نشاید تاج را هر سر
نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا
نه هر سنگی بود برکه یکی یاقوت رمانی
نه گردد در صدف هر قطره باران لوءلوء لالا
نباشد قیمت اعراض چون پیدا شود جوهر
کجا کل آمده باشد نباشد پایدار اجزا
یکی شاه و دو صد مهتر دو صد کبک و یکی شاهین
یکی رود و دو صد چشمه دو صد ظرف و یکی دریا
نیابد آفرین آنکس که گردونش کند نفرین
نیابد مرغوا آنکس که یزدانش کند مروا
شه از نسل سلیمانست لیکن از همه فضلی
نظیرش نافرید ایزد ز نسل آدم و حوا
شود هزمان سپهرش تخت و انجم خیل و مهر افسر
شود خنجرش ماه نو کمر شمشیرش از جوزا
نه کیوان را بود بالا ز عالی همتش صد یک
نه صد یک باشد از کافی کف او چرخ را پهنا
به جود اندر دو صد دریا به دشت اندر تنی مفرد
به جنگ اندر دو صد تنین بزین اندر تنی تنها
فدای جان و تن بادش تن و جان پرستاران
که جانشان پاک پاینده ز جود اوست در تن ها
الا تا خوردن انده دهد گوینده را گنگی
الا تا خوردن صهبا کند هر گنگ را گویا
همیشه پیشه ی خصمانش بادا خوردن انده
همیشه قسمت یارانش بادا خوردن صهبا
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
تا داد باغ را سمن و گل بنونوا
بلبل همی سراید بر گل بنونوا
رود و سرود ساخته بر سرو فاخته
چون عاشقی که باشد معشوق او نوا
مشک و عبیر بارد بر گلستان شمال
در و عقیق کارد در بوستان هوا
بر نیلگون بنفشه فشاند شکوفه باد
همچون ستارگان زبر نیلگون سما
پیش از همه گلی گل رعنا نمود روی
یکروش از نشاط و دگر روش از عنا
روئی چو روی عاشق و روئی چو روی دوست
این برده رنگ بدو آن لون کهربا
بر سرخ لاله باد دریده نقاب سبز
ابرش کنار کرده پر از در پر بها
چون طفل هندوان نگران اندر آئینه
ماغان همی کنند به حوض اندر آشنا
خیری چو روی عاشق بیچاره از فراق
لاله چو روی دلبر میخواره از حیا
هامون ز سبزه و گل پر طوطی و تذرو
گردون ز میغ دارد پیرایه ی قطا
تابان چو نار دانه سرخ از بر پرند
بیجا ده رنگ لاله ز پیروزه گون گیا
اکنون که شد هوا خوش و باغ ایستاد کش
دارد هوای هجر مرا زار در هوا
اکنون مرا که خلق خورد بر شقاق می
باید به جام هجران خوردن می شقا
اکنون که جفت در بهائی شود درخت
خواهیم گشت فرد ز یاقوت پر بها
بیگانه گشت خواهم از آن چشم نرگسین
اکنون که باغ گردد با نرگس آشنا
اکنون که نوبهار جهان را نوا دهد
من گشته خواهم از دل و دلبند بینوا
اکنون که هر کسی ز جدائی جدا شود
از کام دل بمانم بی کام دل جدا
زان چون گل و بنفشه رخ و زلف بگسلم
چون از گل و بنفشه نسیم آورد صبا
هنگام سنبل و سمن و گل بری شوم
زان گلرخان سنبل زلف و سمن لقا
اکنون که شد درخت دو تا از وصال گل
گردد تنم ز هجر گل روی تو دو تا
روز وصال عشق بلا باشد ای عجب
اندر فراق عشق بتر باشد آن بلا
دوری ز دوست روی نهادن به راه دور
از درد و غم چگونه شود جان من رها
این راه جز به کشتی نتوان گذشت از آنک
طوفان همی نماید چشم من از بکا
ترسم کز آب چشم من اندر فراق یار
بانگ آید از سپهر علی الجودی استوا
طوفان لجه کم نتوان کرد از زمین
الا بتف تیغ جهانسوز پادشا
جعفر که زر جعفری از دست وی کساد
چونانکه عدل گستری از تیغ او روا
از مردمی ندارد کالای کس حلال
وز راستی ندارد رنج عدو روا
از دست او شکوه برد نیل و هیرمند
وز تیغ او ستوه شود پیل و اژدها
دریا ستاند از کف بخشان او سلف
خورشید خواهد از رخ رخشان او بها
خالی شود ز خیر کسی کش کند خلاف
راضی شود ز بخت کسی کش دهد رضا
بریان شود به نیل در از تیغ او نهنگ
گردان شود به بادیه از دستش آسیا
زرین شود ز خدمت او خوان خادمان
بهتر ز خدمتش مشناس آنچه کیمیا
بر ز ایران چو عاشق بر دوست شیفته
بر سائلان چو مفلس بر مال مبتلا
بس باد کف رادش بر راست دل دلیل
بس باد روی خوبش بر خوی خوش گوا
روی موافقان شود از مهرش ارغوان
مروای حاسدان شود از کینش مرغوا
گردد هزار شاه رهی زو به یک خلاف
گردد هزار گنج تهی زو به یک عطا
داناست بی معلم وداهی است بی دسیس
راد است بی سپاس و کریمست بی ریا
یابد عطا فزونش کسی کش فزون هنر
بیند عفو فزونش کسی کش فزون خطا
یک نقطه نیست بر دل او خالی از کرم
یک موی نیست بر تن او فارغ از صفا
ز آزار او حذر کن و آزرم او بجوی
کآزار او فنا بود آزرم او بقا
ای فخر آل آدم و شاهنشه عجم
چون جان مصطفی دلت آئینه ی صفا
از سیرت تو تازه شد آئین کیقباد
وز داد تو نواخته شد رسم مصطفا
هم مشتری به طالع و هم مشتری به فال
هم مشتری سعادت و هم مشتری لقا
جوینده ای به در صدف در آفرین
خرنده ای به گوهر کان گوهر ثنا
ایزد کناد ملک تو را ایمن از زوال
یزدان کناد عمر تو را ایمن از فنا
آن را که برخلاف تو گردن کشی کند
گردون کشد بر آتش تیمار گردنا
بر دشمنان ضیا شود از تیغ تو ظلم
بر دوستان ظلم شود از تیغ تو ضیا
ایزد تو را ز جمع ملوک اختیار کرد
چونانکه مصطفی را از جمع انبیا
دشمن چگونه گردد چون تو بزر عزیز
اعمی چگونه گردد بینا ز توتیا
ناهید پیش همت تو پست چون زمین
خورشید پیش طلعت تو خرد چون سها
هر رنج را امیدی و هر ناز را سبب
هر بند را کلیدی و هر درد را دوا
در مدحت تو موی موالی شود زبان
از هیبت تو روی معادی شود قفا
از بسکه داد چرخ ز هر دانشیت بهر
برخی تو نزیبد فرزند برخیا
ترسان اجل ز تو چو امل ترسد از اجل
لرزان قضا ز تو چو قدر لرزد از قضا
تا وصف غرقه گشتن فرعونیان بود
تا نعت کربلا بود و آن همه بلا
بادند دشمنانت چو فرعونیان غریق
خصمانت گشته مرده چو کفار کربلا
نوروز بر تو فرخ و گلگون زباده رخ
امر تو گشته نافذ بر خلخ و ختا
***
در مدح ابونصر مملان
تا دل من در هوای نیکوان گشت آشنا
در سرشک دیده ام کرد این دل خونین شنا
تا مرا بیند بلا با کس نبندد دوستی
تا مرا بیند هوی با کس نگردد آشنا
من بدی را نیکتر جویم که مردمرا بدی
من بلا را بیشتر خواهم که مردم را بلا
گر بلای عاشقی بر من قضای ایزدیست
تن نهادم بر بلا و دل ببستم بر قضا
از بتی نارسته گشتم بر نگاری شیفته
وز بدی نا جسته گشتم بر بلائی مبتلا
ماه روئی قد او ماننده ی سرو سهی
سرو قدی روی او ماننده ی ماه سما
نسبتی دارد همانا جان ما با چشم او
گوهری دارد همانا زلف او با قد ما
کان چو این دائم نژند است این چو آن دائم دژم
وان چو این دائم نوانست این چو آن دائم دو تا
گربری گردم ز مهرش دل ز من گردد بری
ور جدا گردم ز چهرش جان ز تن گردد جدا
روی نیکو بر منش فرمان روا دارد همی
باشد آسان کام راندن چون بود فرمان روا
من دلی دارم بسان آسیا گردان ز غم
وز سرشک من بگردد بر سر کوه اسیا
از هوی و مهر آن دلبر دگرگون شد دلم
تا ز مهر و ماه آبان گشت دیگرگون هوا
کوه دیگر باره سیمین گشت و زرین شد چمن
آب دیگر باره روشن گشت و تیره شد هوا
گشت خامش فاخته تا شد چمن پرداخته
گشت بلبل بینوا تا بوستان شد بینوا
باد سر آمد چو آه عاشقان هنگام هجر
بانگ زاغ آمد چو از معشوق پیغام جفا
تا زمانه شاخ آبی را چو چوگان چفته کرد
گشت پیدا بر کرانش گوی های کهربا
نار چون بر حقه ی زرین نگینهای عقیق
سیب چون بر چهره ی سیمین نشانهای نکا
راست گوئی کیمیا دارد همی باد خزان
باغ را چون کرد پر زر گر ندارد کیمیا
باد خوارزمی کنار باغ پر دینار کرد
چون کنار زایران را ابر دست پادشا
خسرو صاحب نسب بونصر مملان آنکه هست
جسم او صافی زهر عیبی چو جان مصطفا
دوستانش را همیشه بدره باشد بی نیاز
دشمنانش را همیشه درد باشد بی دوا
تا عدو دارد ندارد هیچ شغلی جز نبرد
تا درم دارد ندارد هیچ کاری جز عطا
عادت او بی تکلف وعده ی او بی خلاف
کوشش او بی تغیر بخشش او بی ریا
آتش شمشیر او الماس بگدازد همی
ز آب جود او بالماس اندرون روید گیا
خاک پایش مغز را زینت دهد چون غالیه
گرد اسبش دیده را روشن کند چون توتیا
گاه شادی پیش رویش تیره باشد آفتاب
گاه مردی پیش تیغش خیره گردد اژدها
از فلک خیزد بدی وز طبع او ناید بدی
وز جهان آید خطا وز دست او ناید خطا
جفت گشتی با سلامت چون برو کردی سلام
برگذشتی از عطارد چون گرفتی زو عطا
فضل او را کس نیارد گفت پایان و کنار
جود او را کس نشاید دید حد و منتها
تیر او ماننده ی روزی که بر مردم رسد
تیر دشمن بازگردد سوی ایشان چون صدا
از اجل غمگین کسی گردد که کرد او را خلاف
وز عطا خوشنود آن گردد که کرد او را ارضا
ای تو پیش چرخ چون پیش سها اندر سهیل
ای جهان پیش تو چون پیش سهیل اندر سها
پادشاه پارسائی و ز تو مردم شاد دل
خوش زید مردم به وقت پادشاه پارسا
گردد از مهر تو نفرین بر موالی آفرین
گردد از کین تو مروا بر معادی مرغوا
نیم از آن لشگر نباشد هیچ شاهی را که هست
بر در تو مهتر و سالار و سرهنگ و کیا
آفرین بادا بر آن شمشیر جان آهنج تو
آن روان دشمنان دین و دولت را روا
از ضیا دیدنش بر دشمن ضیا گردد ظلم
از ظلم رفتنش بر ملکت ظلم گردد ضیا
پرنیان رنگ است و آهن را کند چون پرنیان
گندنا رنگ است و سرها بدرود چون گندنا
گوهرش پیدا بسان ذره اندر آفتاب
پیکرش تابنده همچون آفتاب اندر سما
ای خداوندی که کردی در و دیبا را کساد
ای خداوندی که دادی دین و دانش را روا
تا تو باشی تاج شاهی را نباشد کس پسند
تا تو باشی تخت شاهی را نباشد کس سزا
گر تو بفروشی مرا چون بندگانت حق تست
زانکه صد بارم دیت دادی و صد بارم بها
با نیاز و بی نوا بودم چو کردم خدمتت
گشتم از تو بی نیاز و گشتم از تو بانوا
تا شمار است و عدد در خیل و ملک ما پدید
تا زوالست و فنا در عمر و مال ما روا
خیل بادت بی شمار و ملک بادت بی عدد
مال بادت بی قیاس و عمر بادت بی فنا
***
در ستایش استاد قوام الدین ابوالمعالی فخرالملک
تا خلد به باغ داد رونق را
خوش گشت نوا مرغ مطوق را
از ناله ی بلبل و نسیم گل
بفزود هوی دل مشوق را
در باغ هوا به کمترین نقشی
انگشت گزان کند خورنق را
داده است صبا به فرق کوه از گل
طاوس بدل خروس افرق را
مانند به باغ بلبلان از گل
خوبان متوج و مفرطق را
در پشته بنفشه نیز مانند است
از دور یکی ستور ابلق را
در باغ دو رویه گل چه آمد وه
یکروی به غازه زد مطبق را
وز تازه بنفشه مرزها یکسر
مانند بساطهای ازرق را
ماننده ی زلف زنگیان آمد
در باغ شکوفه شاخ فندق را
از میغ هوا کلنگ را ماند
ماند چمن از سمن ستبرق را
از شاخ شکوفه شاخ سیب و به
مانند عروسان مجنق را
با بوی شمال کس نخواند خوش
مشگ و می و نافه ی مفتق را
از سرخ ورقهای گل افزون شد
بازار می سرخ مروق را
ابر آمد همچو زورق تازان
ماند کف استاد موفق را
عالی دل و رای بوالمعالی کو
خون شیر کند تن مخلق را
رادی که کند یکی عطای او
آرام دو صد دل معلق را
از فضل به یک حدیث او الکن
بگشاید صد در مغلق را
هرگز نکند قرار بد خواهش
تا ننمایدش چاه مطبق را
بد خواهش زیبق است پنداری
در چاه بود قرار زیبق را
فرش بکران کشد بیکساعت
از بحر زمانه مرد مغرق را
ماننده ی حاتم است مجلس را
ماننده ی رستم است فیلق را
ضایع نکند ز جود خدمت را
باطل نکند ز راستی حق را
زو برده سپاه شاه قوت را
زو برده سریر میر رونق را
بر هر کس هست دست او مطلق
کس پای نداشت دست مطلق را
نادان چه شناسد ز گفتار او را
چه شناسد خر ز عود خربق را
گردد دل دشمنان مشفق زو
بشکافد تیغش آن مشفق را
کنده است بگرد ملک شاه اندر
تدبیرش صد هزار خندق را
دارد ز سخا و فضل صاحب را
چونانکه به تک پلنگ خرنق را
شهمات کند به لعب خصمان را
هرگه که فرو کشند بیدق را
تا هر چه بهی بودش چون بنهی
با حشو شفق شعر مطابق را
دین است هواش مرد دانا را
کیش است و غاش مرد احمق را
او را که دهد به مردم عالم
گوهر که دهد بدل مرفق را
از صدق خود آفرید یزدانش
طعنه نتوان زدن مصدق را
نتواند گفت صد یک از مدحش
گر زنده کند فلک فرزدق را
با بخت جوان زیاد و با شادی
تا بوی بود می معتق را
***
در مدح ابوالهیجا منوچهر بن امیر اجل ابومنصور و هسودان
تا فزون شد مهر و بالا رفت مهر اندر هوا
عاشقان را بر بتان بفزود مهر اندر هوا
مشگ ساید هر زمانی بر هوا باد از زمین
در ببارد بر زمین هر ساعتی ابر از هوا
چون بهم در عقیقین گشته با مینا رفیق
قطره شد بر گل نشسته گل شکفته بر گیا
سبزه بر صحرا رها گشت از بروز بهمنی
چون حواصل کز کنار او شود طوطی رها
از گل بادام پر در بها گشته است باغ
هر که خواهد زو برد درهای بی مر و بها
آتش سوزان ضیا دارد نهان زیر ظلم
لاله سوزان آتش کورا ظلم زیر ضیا
شد زمین رنگین چو رومی دیبه از ابر بهار
شد شمر پر چین چو چینی جوشن از باد صبا
رسته لاله چون به مرجان در نهفته غالیه
کفته نرگس چون بلوءلوء در گرفته کهربا
در فراق دوست شاید گر دو تا گردد کسی
شاخ گل باری چرا شد در وصال گل دو تا
بلبل و قمری به یک جا ساخته آوای خوش
چون دو مطرب ساخته هر دو به هم زیر و دو تا
از سما بارد ستاره هر سحرگه در چمن
وز چمن پرد شکوفه هر شبانگه بر سما
از بنفشه دشت همچون نیلگون کرباس گشت
هر زمان بارد برو از نیلگون کرباس ما
بر بنفشه باد نوروزی شکوفه ریخته
همچو بر دیبای ازرق ریخته در بها
کشت زار از گل به بوی و گونه ی عود و بقم
می در او خوردن به بانگ عود بفزاید بقا
بینوا گلبن چو از بلبل نوا بشنید کرد
زرد می در جام یاقوتین و شاهی بی نوا
بی نوا بر کف نگیرد شاخ گلبن جام می
همچو خسرو جام می بر کف نگیرد بی نوا
میر ابوالهیجا منوچهر بن و هسودان که هست
باهش هوشنگ و با فرهنگ و فر مصطفا
داد و دین از وی قوی بیداد و کفر از وی ضعیف
زر و سیم از وی کساد و مدح و شکر از وی روا
بی نیازی دوستان بر بخشش او بس دلیل
چنگ و دست بهمنی بر کوشش او بس گوا
رای او همچون گمان انبیا نبود غلط
تیر او همچون قضای ایزدی نکند خطا
صاعقه بایتر او ریحان بود روز نبرد
آسمان با دست او سائل بود گاه عطا
بر سپهر از طلعت او تیره گردد آفتاب
در مصاف از حمله ی او خیره ماند اژدها
جمله زهره است از شجاعت جمله حلم است از کرم
جمله دست است از سخاوت جمله چشم است از حیا
برنتابد هیبت او را قضای آسمان
در نیابد همت او را دعای انبیا
دوست و دشمن را ز مهر و کین او دائم بود
رخ زمی جفت شقایق دل زغم جفت شقا
شاید ارگاه خطب همچون پدر او را لقب
زانکه دارد چون پدر گفتار و کردار و لقا
از بنان و تیغ او خیزد همی رزق و اجل
وز سنان و کلک او زاید همی خوف و رجا
چون هنر جوید چنو لشگرشکن باشد کدام
چون سخن گوید چنو شکرشکن خیزد کجا
روز کوشیدن نداند با عدو کردن فسون
ور هماوردش بود خضر اندرش یابد فنا
نیک خواهش را به بزم اندر سریر اندر سریر
بدسگالش را برزم اندر عنا اندر عنا
چون ملا شد ساغر او گنج از زر شد تهی
چون تهی شد ترکش او دشت از خون شد ملا
نازد از جانش خرد همچون سخندان از خرد
ترسد از خشمش بلا همچون هنرمند از بلا
از وفا با ناصحان او نیامیزد وفات
بر وفات حاسدان او ندارد کس وفا
دست او از دوستان چیزی نجوید جز کنار
چشم او از دشمنان چیزی نه بیند جز قفا
در سلام تو سلامت در وغای تو وبال
مهر تو مهر حیات و کین تو کان وبا
چون فلک گردد به جولان اسب تو از گرد او
دیده ای را آهک است و دیده ای را توتیا
خدمت تو زایران را خانمان زرین کند
من به گیتی در ندانم نیک تر زین کیمیا
آتش تیغ تو جان بیگانه گرداند ز تن
هر که را یکبار دل با کین تو گشت آشنا
کی توان هرگز سلامت یافتن از کین تو
کی توان دریای عمان را گذشتن با شنا
اندر آمیزد بدیده دیدن تو چون قدر
وندر آویزد به دشمن هیبت تو چون قضا
با رضای تو فلک نکند موالی را خلاف
با خلاف تو جهان ندهد معادی را رضا
هر که از صد جزؤ جزؤی مهر تو در دل گرفت
از جهان پاداش یابد وز جهانداور جزا
شهر خوش میراث تست آن را تو بایستی ولیک
ناسزا مردم نسازد با دل مرد سزا
هر کجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام
هر کجا گوران بوند آنجا بود آب و گیا
بل جزاشان خوشتر آید از وطن این است رسم
باز بخشادت وطن یزدان بی چون و چرا
تا نجوید هیچ کس نفرین به جای آفرین
تا نگیرد جای مروا هیچ کس را مرغوا
دشمنانت را همیشه نام با نفرین قرین
دوستانت را همیشه حاجت از مروا روا
***
در مدح ابونصر مملان
چو بگشاید نگار من دو بادام و دو مرجان را
بدین نازان کند دل را بدان رنجان کند جان را
من و جانان به جان و دل فرو بستیم بازاری
که جانان دل مرا داده است من جان داده جانان را
چو نار کفته دارم دل به نار تفته آگنده
از آن گاهی که دل دادم نگار نار پستان را
من از مژگان بیارایم به مروارید و مرجان رخ
چو از سی و دو مروارید بردارد دو مرجان را
نشاند اندر دل من دوست زهرآلود پیکانی
که جز با جان ز دل نتوان کشیدن نوک پیکان را
من آن مرجان جانان را به جان و دل خریدارم
مگر نازان کند روزی بدو این جان رنجان را
وصال و هجر او اصلی است دائم رنج و راحت را
به جنگ و آشتی مایه است دائم در دو درمان را
بلای خلق را رضوان ز خلد اینجا فرستاده
ستیزه بود پنداری بدل با خلق رضوان را
به کفر ایمان تبه گردد ولیکن رنج مردم را
زمانه با دو زلف او به کفر آراست ایمان را
دل من چون سپندان است و آن او چو سندانی
نمی دانم که با سندان بود طاقت سپندان را
از آنگاهی که پنهان کرد از من روی پیدا را
سرشک روی زردم کرد پیدا راز پنهان را
من آن بت را پرستیدم و زین رو درد و غم دیدم
که هرگز عاقبت نیکو نباشد بت پرستان را
به نزد بخردان عیب است هر کس را پرستیدن
مگر پاکیزه یزدان را و شاهنشاه مملان را
خداوند خداوندان ابونصر آن کجا یزدان
ز کین و مهر او کرده است نصرت را و خذلان را
بسان دجله گرداند به کف راد هامون را
بسان موم گرداند به تیغ تیز سندان را
پریشان می کند سامان مجموع اعادی را
کند مجموع بر احباب سامان پریشان را
همه روزه پی سائل گشاده دارد او کف را
همه سال از پی مهمان نهاده دارد او خوان را
بدان دارند دربان را دگر شاهان بدرگه بر
که تا ناخوانده زی ایشان نباشد راه مهمان را
ز بهر آنکه مهمان را سوی ایوان او آرد
گه و بیگاه دارد شاه بر درگاه دربان را
اگر یاری کند یک بار شیطان را و مالک را
وگر خصمی کند یک راه حورا را و رضوان را
کند ماننده ی رضوان خدای از نور مالک را
کند ماننده ی حورا خدای از حسن شیطان را
کند شادان به گفتاری هزاران طبع غمگین را
کند غمگین به پیکاری هزاران جان شادان را
اگر با خان و با قیصر زمانی کینه ور گشتی
به کندی قصر قیصر را ببردی خانه ی خان را
اگر چند آل سامان را نبود اندر هنر همتا
هم آخر بود سامانی پدیدار آل سامان را
در آب افروختن شاید به نام میر آتش را
بر آتش کاشتن شاید به فر شاه ریحان را
جهان طوفان نگشتی آتش تیغش اگر بودی
که خوردی آتش تیغش به یک روز آب طوفان را
اگر پیغمبری آید مر او را زود بنماید
به کف راد معجز را به تیغ تیز برهان را
بدان معجز کند عاجز دم عیسی مریم را
بدین برهان کند حیران کف موسی عمران را
ز بیم و شرم او باشد کنون دیو و پری پنهان
اگر فرمان همی بردند آنگاهی سلیمان را
اگر یابند از او فرمان که گردند آشکار ایشان
برون آیند طاعت را کمر بندند فرمان را
چنان بیند فراز خویش کیوان همت او را
که بیند خلق بر گردون فراز خویش کیوان را
به بزم اندر کند پامال دستش جود حاتم را
به رزم اندر برد از یاد جنگ پور دستان را
همانا لوح محفوظ است پنداری دل پاکش
که در وی ره نبوده است و نباشد هیچ نسیان را
همی باشد پرستیدنش فرض آن مرد دانا را
که می باشد پرستنده ز روی صدق یزدان را
بود فرمان یزدان و شهنشه مر بهم توام
برد فرمان یزدان کو برد فرمان سلطان را
الا تا در بهاران گونه گون گلها و ریحان ها
بیارایند چون فردوس اعلی باغ و بستان را
بود سرسبز چون ریحان رخش بشکفته همچون گل
بدست اندر می گلگون که دارد بوی ریحان را
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
سرخ گل بشکفت وزو شد باغ و بستان بابها
خلد بگشاده است گوئی سوی بستان بابها
ببد را از باد بالش سرو را از آب کش
مرغ را از لاله بستر مرغ را از نم نما
شاخ گل گشته دو تا چون عاشقان از بار هجر
ساخته بلبل بر او چون عاشقان زیر و دو تا
گل چو شمع افروخته بلبل بر آن دلسوخته
گل ز گلبن با نوا شد بلبل از گل بانوا
سرخ لاله چون به مشگ آگنده جام بهرمان
زرد گل همچون زبرجد گشته جفت کهربا
باغ شد پیروزه پوش و شاخ شد بیجاده پاش
زر زیور شد زمین و سیم سیما شد سما
بوستان چون بزمگاه و گل شکفته سرخ و زرد
همچو یاقوتین و زرین رطلها از مل ملا
وان دو رویه گل چو روی عاشقان پر خون دل
یا که بر زرین ورقها ریخته ابر بکاء
پیر وقت گل صبی گردد ز صهبای صبوح
چون نسیم آرد ز بستان سوی او باد صبا
بلبل اندر فصل گل هر شب نوا آرد همی
چون کسی کش جان و دل باشد ز هجر اندر نوا
من چو بلبل داشتم بسیار فریاد و فغان
لیکن آن گاهی که بود آرام جان از من جدا
در فراق آن نو آئین بت فراوان داشتم
چشم جام و اشک باده زار نالیدن نوا
در وصالش هر زمانی مجلسی سازم کنون
نارش از رخ نقلش از لب طیبش از زلف دو تا
تا شد آن خورشید خوبان آشنای جان من
با نشاط و ناز شد جان و دل من آشنا
آن چراغ جان و دل محراب خوبان چگل
زد لبش جان را چرا خود نیش بی چون و چرا
گرد بادام اندرش دو رسته ی تیر خدنگ
زیر یاقوت اندرش دو رشته در بابها
پیش موی او ظلم همچون ضیا پیش ظلم
پیش روی او ضیا همچون ظلم پیش ضیا
او سزای ما به صحبت ما سزای او به مهر
مهر ورزیدن صواب آید سزا را با سزا
تا جهان باشد نباشد جان من بی مهر او
تا زمین باشد نباشد چهر او بی چشم ما
عیش ما زو خوش بسان دین از آئین ملک
جان ما زو تازه همچون دین زداد پادشا
خسرو ایران و خورشید دلیران بوالخلیل
چون خلیل و چون سلیمان پادشاه و پارسا
در زی او بی محل دینار زی او بی خطر
بخشش او بی تکلف دانش او بی خطا
عقل او نفی عقیله فضل او دفع فضول
طبع او خالی ز طمع و رای او دور از ریا
بیم از آن کو مذهب منسوخ باشد خلق را
هیچ شاهی نیست بخشنده حصیر و بوریا
مهر او مهر سعادت کین او کان غضب
عدل او جفت سخاوت عهد او یار وفا
بخل از او گیرد فساد و جود ازو گیرد صلاح
مال ازو گیرد کساد و مدح ازو گیرد روا
روی او خورشید رامش لفظ او ماه طرب
رای او دریای دانش دست او ابر سخا
زاب جود او بگردد آسیا در بادیه
زاب تیغ او بگردد در بهامون آسیا
راست چون تدبیر گردونست تدبیرش صواب
راست چون فرمان یزدانست فرمانش روا
تا درم دارد ندارد جز به بخشیدن هوس
تا عدو دارد ندارد جز به کوشیدن هوا
گر هوا را حلم او خوانی شود همچون زمین
ور زمین را طبع او گوئی شود همچون هوا
شور بخت آن کس بود کو شاه را جوید خلاف
بختیار آنکس بود کو شاه را جوید رضا
هر که دارد ذکر کین او نیابد زو گریز
هر که گیرد راه جنگ او نگردد زو رها
پیش روی او بسان ذره گردد آفتاب
پیش تیغ او بسان مور باشد اژدها
لاف زن خواهد که آرد در برش کردار خوب
خوی خوب شاه بس کردار خوبش را گوا
فضل و فر او فراوان جد وجود او بزرگ
سالش اندک زاد خرد این است فعل کیمیا
همت عالیش بر گردون بد آنجائی رسید
کاندر او ابدال نتواند رسیدن با دعا
چون نیای او ملک هرگز نبود اندر جهان
او به پوشیدن نیاز خلق بگذشت از نیا
رنجها بی خدمت او سر بسر باشد هدر
لفظها بی مدحت او سر بسر باشد هبا
دشمنان را هست خشم و کین و جنگش روز و شب
رنج بی راحت بد بی نیک و درد بی دوا
دوستان را هست مهر و مدح جودش سال و ماه
کام بی دام و رجا بی خوف و راحت بی عنا
چون سخن گوید جهان از مهر او گردد جوان
چون قدح گیرد بهار از چهر او گیرد بها
میر بی ثانی است اندر دانش و فرهنگ وجود
باشد آسان گفتن اندر میر بی ثانی ثنا
در بقای او است باقی عدل و فضل اندر جهان
تا جهان باقی بود بادش به پیروزی بقا
روی زرد سائلان چون لاله گرداند بلفظ
زانکه در لفظش نگنجید و نگنجد نی و لا
تا ستم هرگز نخواهد خویشتن را مستمند
تا بلا هرگز نخواهد خویشتن را مبتلا
دشمنانش را مبادا جان زمانی بی ستم
حاسدانش را مبادا تن زمانی بی بلا
***
در مدح ابوالمظفر فضلون
کنون دانم که با مردم بدل میلست گردون را
که بر تخت شهی بنشاند شاهنشاه فضلون را
یکی سر بود میران را یکی تاجست شاهان را
یکی مه بود ماهان را یکی مهر است گردون را
یکی از هفت گردونست عالی همتش برتر
یکی بخشیدنش بار است مر هفتاد گردون را
که را یاری کند ایزد بوی میمون کند سلطان
هم ایزد کرد مهر افکن مر آن سلطان میمون را
یقین دانم که بیدادی ز گیتی پاک برخیزد
زمانه باز بر ضحاک بگمارد فریدون را
فریدون همتست این شاه و دارد داد نوشروان
دهد داد از پی بیداد بدخواهان مغبون را
ز بهر آنکه درویشان به ملک اندر بوند ایمن
فدای گنج سطان کرد مال و گنج قارون را
نداند تیغ تیز او نهنگ و پیل و ثعبان را
نداند دست راد او فرات و نیل و جیحون را
چراغ آل شداد است و شمع آل بقراطون
بدانش نام گم کرده است بقراط و فلاطون را
ز دیده روی بدخواهانش پر خونست روز و شب
همی شویند هر ساعت کنون از روی خود خون را
ندارد دوست سیکی غیر صهبای صبوحی را
چنان چون شاه دارد دوست شبهای شبیخون را
به نوک تیر اگر خواهد مه از گردون فرود آرد
به نوک نیزه گر خواهد ز دریا برکشد نون را
چو ذوالنون در دل نونست بد خواهش به چاه اندر
رهائی نیست او را گر رهائی بود ذوالنون را
کند چون حنظل و افیون به دشمن مر طبر زد را
کند چون رود در خانه به حاسد مر طبر خون را
بتن در بفسراند خون به ساعت گر خوری افیون
ز آب تیغ او دادند گوئی آب افیون را
بدانش خلق اهرون را همی کردند شاگردی
اگر باز آمدی فضلون شدی استاد اهرون را
صلاح هر کسی را کرد پیدا چرخ شاهی را
پدید آورد چرخ او را صلاحی داد گردون را
بچه و چون یزدانی نتاند کس چنو داند
ولیکن گاه بخشیدن نیندیشد چه و چون را
اگر کار بداندیشانش مقرونست با دولت
پراکنده کند کارش به ساعت کار مقرون را
معادیش از درون شهر گفتندی حصین دارد
به تدبیر از درون گفتی حصین کرده است بیرون را
خدای عرش بر خصمان نهاد او را ظفر چندان
که بر فرعون و بر هامان ظفر موسی و هارون را
ز بس مدحت کجا خرد روائی داد دانش را
ز بس خلعت کجا بخشد کسادی داد اکسون را
ایا گردون تو را بنده، زمین از فر تو زنده
پراکندی تو زر در خاک و سیم و در مکنون را
دل رادان و دانایان به مهر تو شده مرهون
رهائی نیست از مهر تو مر دلهای مرهون را
تو بنشستی به ملک اندر به فرخ فال و نیک اختر
نیارد بیشتر زین پیش گیتی مردم دون را
همه خصمانت مجنونند و هم مجنون خلاف تو
خدای عرش فرموده است نبود بخت مجنون را
از آدم باز تا اکنون شهان کردند زر مسجون
بدست تو رهائی داد ایزد زر مسجون را
برافزون درم کوشند و نقصان جمله ی شاهان
تو نام نیک را کوشی نه نقصان و نه افزون را
سخنهای تو موزونند بستن سخن ناموزون
تو دانی داد دادن نیک ناموزون و موزون را
کنی خندان به رزم اندر به بازو تیغ هندی را
کنی گریان به بزم اندر به کف دینار مخزون را
چنان چون دوست داری تو خداوندان دانش را
ندارد هیچ شاعر دوست داعی را و مادون را
همه خلق جهان بودند مفتون بر تو نادیده
بزر و سیم دادی کام جان خلق مفتون را
ایا میر همه میران بهار مشگبوی آمد
چو مینو کرد بستان را چو مینا کرد هامون را
زبوی باد نوروزی به عنبر خاک شد معجون
به دیبا در گرفت از گل زمانه خاک معجون را
پر آلتهای مدهونست باغ و راغ و باد و ابر
به مروارید و مشگ آگند آلتهای مدهون را
نگه کن گل که چون ماند رخ میخوارشادانرا
ببین خیری که چون ماند رخ بیمار مسجونرا
میان بوستان بلبل خوش افسونها همی خواند
نهاده گوش و دل خوبان بدان خوش خوانده افسون را
بقالی داد پر نون دشت سامان را کنون آمد
به کاخ خسرو از سامان بدل قالی و پر نون را
ستاک گل ز بار گل فتاده بر بنفشستان
چو کرده بچه فغفور بالین زلف خاتون را
به هنگام گل رنگین میان گلستان بنشین
ببین گلهای میگون را بخور می های گلگون را
الا تا در مه نیسان بود بازار نیسان را
الا تا در مه کانون بود مقدار کانون را
کناد از بهر خصمانت چو کانون چرخ نیسان را
کناد از بهر یارانت چو نیسان دهر کانون را
***
در مدح ابونصر مملان
مرادی رسول آمد از نزد یارا
که نز یار یاد آوری نزد یارا
دیار تو اینجاست لیکن تو گفتی
که دائم دیارم بود نزد یارا
خوشا روزگارا که ما را به یک جا
خوشی بود و شادی شب و روز کارا
تو ماننده ی روزگاری که هرگز
نه پائی به یک حال چون روزگارا
من اندر غم وعده ی دیدن تو
کنم در دل خویش دائم شما را
تو از مهر من یک زمان یاد ناری
مگر مهربانی نباشد شما را
ز عشق توام عبهری گشت لاله
زهجر توام چنبری شد چنارا
به چشم اندرون آب دارم چو آبی
به جان اندرون نار دارم چو نارا
چو مجنون زنا دیدن روی لیلی
کنم نوحه از دل بلیل و نهارا
مرا چند داری به درد جدائی
دل اندر نهیب و تن اندر نهارا
من اینجا به زاری تو آنجا به شادی
منم زار و زار و توئی شاد خوارا
به پیغمبر دلبر خویش گفتم
که با من مکن بیش از این کارزارا
چو ز اندوه من کار او زار بینی
مرا نیز ز اندوه او کارزارا
یکی تار گشتم ز نادیدن تو
تو چندین بلا بر یکی تارمارا
تنم جای درد است و دل جای انده
به تن خوار و زارم به دل تار و مارا
تو او را بگو کای بهار دل منم
که چون تو نباشد بت اندر بهارا
مرا بی تو همچون شرنگ است شکر
مرا چون خزانست بی تو بهارا
چو بوس و کنار تو یاد آورم من
کنم زاب دیده چو دریا کنارا
اگر یکدم از آتش دل برآرم
به گردون رسد دود دریا کنارا
ز غم جان برفتی ز تن گر نه بودی
مرا شادی از خسرو نامدارا
سر شهریاران ابونصر مملان
که نامش همی گم کند نام دارا
همیدون عدو را گل دولت او
ز محنت نشانده است در دیده خارا
اگر جود و فضل مجسم ندیدی
دو دیده به دیدار او برگما را
نه با دست او مال یابد محابا
نه با تیغ او چرخ دارد مدارا
اگر برگ گل بر خلافش ببویی
به مغز اندر آید ز گلبرگ نارا
مدار جهان آسمانست لیکن
ز فضل وی است آسمان را مدارا
ایا تاجداری که تا بود گردون
نیاورد مانند تو تاجدارا
هر آن سر که بر درگه تو نساید
سزا باشد ار باشدی تاج دارا
کسی کو خورد باده از هیبت تو
مر آن باده را مرگ باشد خمارا
ز جود تو و خوی تو روی گردون
بزرین نقابست و مشکین خمارا
پیاده شود دشمن از اسب دولت
چو باشی بر اسب سعادت سوارا
بر اسب سعادت سواری و داری
بدست اندرون از سعادت سوارا
بجز تخم رادی و نیکی نکاری
همیدون بمان و همیدون بکارا
که چون کار با آفریننده باشد
بجز تخم نیکی نیاید بکارا
چو خشم آوری آسمان را ببندی
ز دود دل بدسگالان بخارا
چو تو مجلس آرائی و جام گیری
ز تبریز زرین کنی تا بخارا
ایا شهریارا که مثلث نیاید
برادی و مردی به صد شهریارا
کزین بیش نتوانم اینجا نشستن
به طمع معاش و امید عقارا
که در مجلس طمع بسیار خوردم
به جام امید عقارش عقارا
الا تا بود گل چو رخسار دلبر
الا تا بنالد چو بیدل هزارا
تو مگذر ز گیتی و بگذار خرم
چنین عید میمون و خرم هزارا
***
در مدح ابونصر مملان
نگار ناردانی لب بهار نارون بالا
میان لاله ی نعمان نهفته لوءلوء لالا
دلش یکتائی اندر مهر و بالا چون دلش یکتا
بدان بالای یکتائی مرا دارد دو تا بالا
همی غارت کند صبرم بدان دو نرگس شهلا
همی شکر کند زهرم بدان دو زهره ی زهرا
ز مهر سیم سیمائی مرا دینارگون سیما
همی نالم ز درد او چو سعد اندر غم اسما
چو ما را یکهوای اوست او را صد هوای ما
ببارد دیده ی او خون چو بارد دیده ی ما ماء
مرا خورشید بنماید وصال او شب یلدا
به روز پاک بنماید فراق او مرا جوزا
اگر چه صورت مردم بدیبا در بود زیبا
چو دیبا پوشد آن دلبر ازو زیبا شود دیبا
مگر بگذشت بر صحرا نگارین روی من عمدا
که گشت از لاله و سنبل چو روی و موی او صحرا
گل اندر باغ پیدا گشت و شد بلبل بر او شیدا
ز مهر گل نهان دل کند در شاعری پیدا
هوا چون پشت شاهین شد زمین چون سینه ی ببغا
ز صلصل درد من غلغل ز بلبل در چمن غوغا
هزار آوا میان گل گرفته مسکن و مأوا
فزوده بر هزار آواز مهر گل هزار آوا
زمین از سنبل و سوسن شده پرعنبر سارا
ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا
شکفته لاله در سبزه چو مرجان رسته در مینا
نشسته ژاله بر لاله چو کفک افتاده بر صهبا
چمن چون مذبح عیسی هوا چون چادر ترسا
زمین گشته فلک پیکر هوا گشته زمین آسا
می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
به بانگ مرغ گویا خور به باغ اندر می بویا
زمین تیره روشن شد چو طبع خسرو والا
جهان پیر برنا شد چو بخت خسرو برنا
ابونصر آنکه با نصرت گرفته تیغ او دنیا
به پای همت عالی سپرده گنبد مینا
سخارا اول و آخر وغا را مقطع و مبدأ
نشاط اولیا دستش سنانش آفت اعدا
به همت چون فلک عالی به صورت چون قمر رخشا
فلک چون او بود هرگز قمر چون او بود حاشا
عدو را آتش تیغش ز تن بیرون کند گرما
شنیدی آتش کورا بود سرمایه از سرما
چنو رادی ز جابلقا نباشد تا به جابلسا
چنو مردی ز جابلسا نباشد تا به جابلقا
چو ابر آمد گه بخشش چو ببر آمد گه هیجا
برومش هول و او ایدر به چینش بیم و او اینجا
اگر چه مهتر معطی و گرچه مهتر دانا
ز جودش کمترین سائل ز فضلش کمترین مولا
چو عالی همت او نیست هفتم چرخ را والا
چو کف کافی او نیست هفت اقلیم را پهنا
به مردی صد هزاران تن به همت یک تن تنها
برویش بنگر و بنگر که یزدانست بی همتا
ز ابر جود او بیدا شود ماننده ی دریا
زتف تیغ او دریا شود ماننده ی بیدا
اگر او را دهد یزدان به یک روز این همه دنیا
ببخشد یک سر امروز و نیاید یادش از فردا
ایا شاهی کجا هرگز نگردد بر زبانت لا
تو مولائی بهر شاهی و شاهان دگر مولا
کسی را کو هنر بسیار و دل پاک و منش والا
محال روزگار آید بر او پیدا کند همتا
ولیکن صبر مردان را یکی کیش است بی همتا
بیابد آرزوی دل به صبر آزاده در دنیا
می حمرا به شادی خور وزو کن رویرا حمرا
که صفرای رخ من بس نباید روی تو صفرا
مبین اندیشه ی امروز و بنگر شادی فردا
که رنج است او شادی و خار است اول خرما
الا تا قصه ی دارا و اسکندر کند دانا
تو باشی همچو اسکندر معادی باد چون دارا
***
در مدح ابوالیسر سپهدار اران در عید نوروز و فطر
اگر چه من نکنم عاشقی به طبع طلب
کند طلب دل من عاشقی ز مهر…
گهی ز دیده خروشم کز اوست دل به عذاب
گهی ز دل کنم افغان کز اوست جان به تعب
ز دیده جیحون باران ز دل جحیم نشان
ز هول هر دو بلاجان من گرفته هرب
به هیچ چیز نباشند عاشقان خرسند
نه شان به هجر شکیب و نه شان به وصل طرب
به روز هجر بود شان ز بهر وصل خروش
به روز وصل بود شان ز بیم هجر کرب
یکی منم همه ساله ز هجر و وصل بتان
دلم خلیده ی تاب و قدم خمیده ی تب
دلم ببست به زلف و تنم بخست به چشم
مهی سهیل بناگوش و مشتری غبغب
زخضر جان بستاند به سحر بند دو چشم
به سنگ خاره دهد جان به طعم و رنگ دو لب
سرشک من سبب سرخی دو عارض اوست
چو هست سرخی گل را سرشک ابر سبب
سرشک ابر و نسیم شمال بستان را
بدر شهوار آراست و عنبر اشهب
فشانده شاخ گل زرد بر بنفشه شگفت
فشانده باد گل سرخ بر شکوفه عجب
یکی چو ریخته دینار بر کبود پرند
یکی چو بیخته یاقوت بر سپید قصب
درست گوئی حورا به بوستان بگذشت
به گل سپرد حلی و به سبزه داد سلب
چو گلستان را باد بهار خلعت داد
نثار کرد به شادی فلک بر او کوکب
شکفته لاله بر اطراف جوی چون عناب
رونده آب به جوی اندرون چو آب عنب
چو رأی پاک سپهبد همی فزاید روز
چو بخت تیره خصمش همی بکاهد شب
سپهر دانش و خورشید رای ابوالیسر آنکه
به یمن و یسرش فتح و ظفر کنند نسب
رمانه بی خردان را بدو دهنده خرد
ستاره بی ادبان را بدو کننده ادب
به سبزه و گل ماند به وقت حلم و رضا
بسیل و صاعقه ماند به وقت خشم و غضب
بدانکه رای کند زی عجم بدین نسب
بدانکه رای کند زی عرب بدین حسب
بدین جهان همه ملگست و مال بهر عجم
بدان جهان همه خلد است و حور بهر عرب
گر آب جود کف او کند به بادیه راه
به بادیه نتوان کرد راه بی ربرب
وگر عصا به عصیان شاه بندد شیر
برون کند به عصای بلا ز شیر عصب
به برج ناصح او مشتری گرفت مقام
به برج حاسد او بر زحل نهاد ذنب
چو او میانه مجلس روان کند ساغر
چو او میانه موکب جهان کند مرکب
ولی ببالد همچون ز آفتاب سمن
عدو بریزد همچون ز ماهتاب قصب
ایا بلای تن دشمنان به زخم پرند
ایا شفای دل دوستان بشیر عنب
ز بحر بهر تو در است و آن خصم نهنگ
زنار قسم تو نور است و آن خصم لهب
کسی که گر به تو گردد به کام دل برسد
به عالم اندر از این به کجا بود مکسب
اگر به دولت با چرخ نرد بازی تو
ز دست تو نبرد دستی از هزار ندب
رضای تو بدل اندر خزنده چون عقل است
خلاف تو بتن اندر گزنده چون عقرب
همیشه تا نکند کس خسک به حله قیاس
همیشه تا نکند کس رطب ز خار طلب
چو حله بادا در پشت دوستانت خسک
چو خار بادا در کام دشمنانت رطب
خجسته بادت نوروز و عید روزه گشای
بنام تو همه آفاق راست کرده خطب
***
در مدح امیر اجل ابومنصور گوید
بنفشه زلفی و سیمین برو عقیقی لب
به روی مایه ی روز و به موی مایه ی شب
سلبش سرخ و می سرخ در فکنده به جام
لبش به رنگ می و عارضش به رنگ سلب
بلای تن بدو زلف و جفای جان به دو رخ
هلاک دین بدو چشم و نشاط دل بدو لب
مرا به طمع لبانش بخست مژگانش
چنانکه خار خلد مرد را به طمع رطب
سیاه زلفش بر سرخ رخ فتاده مدام
هم آنچنان که به عناب در فتاده عنب
بنور روی دل ریش من فکنده بتاب
بتاب زلف تن زار من فکنده به تب
اگر ببندد زلفش دلم مدار شگفت
وگر خلد جگرم جعد او مدار عجب
ز بهر آنکه عجب نیست بستن از زنجیر
برای آنکه عجب نیست خستن از عقرب
اگر کند طلب روی او دلم نه شگفت
که روی او را حور و پری کنند طلب
دلم بدوست به جای و تنم بدوست به پای
مرا از اوست نشاط و مرا از اوست طرب
خدای ما سبب عشق گردد و رخ او
چو جود راد و کف شهریار کرد سبب
مکان نصرت میر اجل ابومنصور
که کرد خلق جهان را رها ز رنج و تعب
ز مهر و کینش غمگین عدو و شاد ولی
ز دست و تیغش بیدار جود و خفته چلب
به تیره شب بنماید به دوستان خورشید
به روز پاک نماید به دشمنان کوکب
ز بهر آنکه نسب زی عجم کند سوی ام
ز بهر آنکه گهر زی عرب کشد سوی اب
ستوده اند به فرزانگی ملوک عجم
گزیده اند به مردانگی ملوک عرب
به جز رعیت او، هر چه آدمی به عذاب
به جز ولایت او، هر چه آدمی به شغب
اگر بدیدی حاتم یکی عطیه ی او
به ساعت اندر گشتی به طبع چون اشعب
برون ز خدمت او نیست در زمانه شرف
برون ز مدحت او نیست در جهان مکسب
به امر او بکند میش گر گرا چنگال
به فر او بکند کبک باز را مخلب
بابر ماند و خورشید گاه مهر و رضا
بشیر ماند و تنین گاه خشم و غضب
همه به مژده ی او سوی خسروانش خطاب
بنام او بود اندر جهان همیشه خطب
درافکند بسر دوستان عصابه ی فخر
برون کند ز تن دشمنان به نیزه عصب
چو زر پخته شود با رضاش خام رخام
چو عود تر بشود با رضاش خشک خشب
بقای خلق به کام از بقای اوست مدام
ز بهر خلق بماناد جاودان یا رب
ایا ولی ز تو نازان چو ز آفتاب نبات
عدو گدازان همچون ز ماهتاب قصب
خدای عرش گزیده است مر تو را ز ملوک
هم آنچنانکه ستوده است مر تو را به نسب
ز تف تیغ برانی به دجله بر گردون
به آب جود برانی به ریگ بر ربرب
هم آفتاب سخائی هم آفتاب سخن
هم آفتاب لقائی هم آفتاب لقب
به طبع رادی قلزم به دست چشمه زم
به دل چو رود فراتی به کف چو رود فرب
زمین ز لفظ تو پر نظم لؤلؤ شهوار
هوا ز خوی تو پر بوی عنبر اشهب
همیشه تا رخها همچو گل زناز و زنوش
همیشه تا چو ذهب رویها ز تاب و ز تب
رخ موافق تو باد سال و ماه چو گل
رخ منافق تو باد روز و شب چو ذهب
***
در مدح ابومنصور
دارد آن وشی رخ ووشی بر ووشی سلب
رادگاه غمزه چشم و زفت گاه بوسه لب
لوءلوء لالا شرا از لاله نعمان صدف
لاله نعمانشرا از عنبر سارا سلب
چشم او مخمور و من خوردم به جام مهرمی
زلف او لرزان و من دارم ز داغ هجر تب
زلف شبرنگش مرا ناهید بنماید به روز
روی رخشانش مرا خورشید بنماید به شب
مهر من به روی همه زان نرگسان مهره باز
عجب او بر من همه زان کژدمان بوالعجب
از دل و چشمم همی خیزند جیحون و جحیم
وز لب و زلفش همی خیزند عناب و عنب
بس مرا از عاشقی کز عاشقی خیزد بلا
بس مرا از نیکوان کز نیکوان آید شغب
تاکنون کردم طلب پیوند مهر نیکوان
تا توانم خدمت صاحب کنم زین پس طلب
آفتاب مهتران دهر ابومنصور کاوست
از کریمان اختیار و از سواران منتخب
گر نسب دارد عرب را فخر دارد بر عجم
گر سخن گوید عجم را فخر باشد بر عرب
روز کوشش آسمان از تیغ او دارد شگفت
روز بخشش آفتاب از دست او دارد عجب
آن یکی بارد به جان دشمنان اندر بلا
و این یکی کآرد به طبع دوستان اندر طرب
پادشاهی را نظام و پادشاهی را قوام
نیک نامی را دلیل و شادکامی را سبب
ایکه مهرت ابر فروردین و احبابت چمن
ایکه خشمت آتش سورنده و اعدا حطب
دست تو چون آفتاب است و موالی چون نبات
تیغ تو چون ماهتابست و معادی چون قصب
زانکه زیر سایه کلک تو خلق ایمن زیند
ایمنی را شیر دارد جایگاه اندر قصب
آنکه بردارد تعب در خدمت تو یک زمان
جاودانه رسته باشد جانش از رنج و تعب
جان دشمن دائم از تیغ تو باشد پر خروش
گنج گوهر دائم از دست تو باشد پر شغب
آنچه تو کردی به جان من ز جود و مردمی
نیست هرگز کرده با من خال و عم و ام و اب
تا پدید آرد فلک سنگ و عقیق از یک زمین
تا پدید آرد جهان خار و رطب از یک خشب
بهره دشمنت بادا سنگ و آن تو عقیق
قسمت دشمنت بادا خار و آن تو رطب
***
در مدح ابوالمظفر سرخاب
شده است بلبل داوود و شاخ گل محراب
فکنده فاخته بر رود و ساخته مضراب
یکی سرود سراینده از ستاک سمن
یکی زبور روایت کننده از محراب
نگر که پر در گردید آبگیر بدانکه
شکن شکن شده آب از شمال چون مضراب
شکوفه ریخته از شاخ نار زیر درخت
چنان نبشته درم پیش ریخته ضراب
صبا بساط حواصل ز بوستان بنوشت
چو مشگ بید بپوشید بر سمن سنجاب
شکفته سرخ و سیه لاله چون رخ و دل دوست
بنفشه رسته چو زلفین او ببوی و بتاب
عقیق و مرجان با رنگ آن ندارد پای
عبیر و عنبر با بوی این ندارد تاب
به بوی و گونه ی گل هست خاک روی چمن
به بوی عنبر ناب و به گونه ی کل ناب
شکفته گشت به باغ اندرون بنفشه و گل
به بوستان شده آب غدیر همچو گلاب
ز ژاله لاله چو لوءلوء شده رفیق عقیق
نوای صلصل و بلبل چو چنگ و تار و رباب
خروش رعد بابر اندرون چو ناله ی دعد
فروغ لاله بجوی اندرون چو روی رباب
زابرگشته به کردار روی وشی خاک
ز باد گشته به کردار موی زنگی آب
میان بستان نرگس بیاد میر خطیر
به جام سیمین اندر فکنده زرد شراب
ابوالمظفر سرخاب کو به تیغ کبود
دل سیاه بداندیش کرده پر ز ذباب
گناه دشمن بگذارد از کرم به عفو
خطای دوست بپوشد ز مرد می به صواب
دهنده سائل خواهنده را هزار عطا
دهنده سائل پرسنده را هزار جواب
به جای قدرش گردون بود به جای سریر
به جای دستش دریا بود به جای سراب
مخالفان را بر تن بود همیشه جرب
موافقان را پر زر از او همیشه جراب
به گیتی اندر داد آنچنان بگسترده است
که کرده یزدان ایمن روان او ز عقاب
چنانکه میش کند بچه در نشیمن شیر
چنانکه کبک نهد خایه در کنام عقاب
بداد کرد همه شهرهای شاه آباد
به جود کرد همه گنجهای خویش خراب
چه سنگ باشد با تیغ تیز او چه پرند
چه زر باشد با دست راد او چه تراب
کسی که راست زند دست در کتاب ثناش
به روز حشر دهندش بدست راست کتاب
خمار باشد به هر عدوی او ز نبیذ
چو دود باشد به هر حسود او ز کباب
ز تاب تیغش جان عدو بفرساید
چنانکه کتان فرسوده گردد از مهتاب
خدای گوئی از دوستان او برداشت
بدان سرای عذاب و بدین سرای حساب
ز طبع حاسد او رفته از نهیب شکیب
تن مخالف او گشته از عذاب مذاب
همیشه باد دل و طبع این رفیق نهیب
همیشه باد تن و جان آن عدیل عذاب
کسی که طالع گیرد نبرد خصمان را
کند ز روی چو روی مخالفان صلاب
مگر که سوختن آتش ز تیغ او آموخت
چنانکه رادی آموخت از دو کفش آب
چنانکه خاک به حلمش نسب کند به درنگ
چنانکه باد به طبعش نسب کند بشتاب
به کاه ماند بدخواه و خشم او به شمال
بدیو ماند بدساز و خشت او به شهاب
به روی خوبتر است از مه دو هفته به شب
به لفظ نوشتر است از شراب وقت شباب
گه بهار ز خلقش برد نسیم صبا
گه خزان ز نوالش برد سرشگ سحاب
چنان خوش آید آواز سائلانش به گوش
که گوش عاشق میخواره را خروش رباب
خراب گردد پیش سنان او خاره
سراب باشد پیش بنان او دریاب
سرای پرده ی جاه و جلال او را کرد
همی ز مدت گیتی هماره چرخ طناب
همیشه تا تن سیماب و چشمه ی خورشید
یکی بلرزد و دیگر فروغ دارد و تاب
دل موالی رخشان چو تافته خورشید
تن حسودش لرزان ز بیم چون سیماب
***
در مدح امیر جستان و ابوالمعالی در عید قربان
فراز ماه بتا زلف مشگبوی متاب
متاب زلف و دل ما به داغ مهر متاب
وگر بتابی زلف و دلم بتابد روی
به جای دل تن و جانم بتاب و زلف متاب
رخت به گونه ی عناب خورده آب عنب
دهانت پرده ی عناب کرده عنبر ناب
به پیش عارض تو روی من چنان باشد
که پیش چشمه خورشید داری اسطرلاب
لبت به رنگ می و بوسه خوشتر از مستی
رخت بلون گل و خوی در او بسان گلاب
می لبان تو پرورده ام میان روان
گل رخان تو را داده ام ز خون دل آب
شود بلور ز عکس رخت بلون عقیق
چو او فتد ز قدح بر رخت شعاع شراب
در سرای تو محراب من شده است چنان
که هست درگه جستان ملوک را محراب
ملک مسدد بونصر سید الامرا
گه گشت عمران از عمر او جهان خراب
سر مخالف ملک اندر آورد به نشیب
چو او نبرد کند با مخالفان بنشاب
ز خوی خوبش جزویست عنبر سارا
زلفظ پاکش بهریست لؤلؤ خوشاب
دو گام ناز ده باشد به پیش او زوار
عطاش رفته بود پیششان دو صد پرتاب
رخ معادی گردد ز بیم او پرچین
دل مخالف باشد ز کین او پرتاب
چنان دهد به ثنا گوهر او کجا ندهد
بزر سرخ درمهای تیره گون ضراب
ز طعن و ضربش جان عدو چنان ترسان
که مرغ جسته ز مضراب ترسد از مضراب
کند صواب معادیش روزگار خطا
کند خطای موالیش کردگار صواب
به دشمنان همه پیکان دهد به جای سلام
به سائلان همه گوهر دهد به جای جواب
نهیب خلق ز میران نهیب میران زو
بلای کبکان باز و بلای باز عقاب
ز مهر و کین وی ایزد کند به روز شمار
عقاب دوست ثواب و ثواب خصم عقاب
چو میش باشد با تیر و با حسامش شیر
چو آب باشد با خشت و با سنانش باب
اگر ببندد حساب بارنامه ی جنگ
به ساعتی ببرد شصت بار بار حساب
مخالفانش اگر چه به هیبت فلکند
ز بیم و هیبت او شان به شب نیاید خواب
امیر جستان گیتی گشا چو کاوس است
ابوالمعالی رستم مخالفان سهراب
قوام دولت و دین شهریار شمس الدین
کزو نبیند دشمن مگر عنا و مصاب
لقب خرند به دینار خسروان دگر
ز دانش و هنر خویش یافت او القاب
اجلش زیر سنان و املش زیر قلم
بقاش زیر نگین و فلکش زیر رکاب
ایا سپهبد شاه جهان و میر جهان
روان خصمان شیطان و هیبت تو شهاب
به گیتی اندر هول و هوان هیبت تو
چو آفتاب بگسترد ایزد وهاب
مخالف تو نیابد به روزگار خلاص
دلش ز درد بلا و تنش ز رنج عذاب
اگر سداب بکارند وز تو یاد کنند
سداب مردی در تن فزون شود ز سداب
کسی که جنگ تو جوید کشد عذاب و عنا
کسی که کین تو ورزد خورد عنا و عذاب
یکی نهاده بود گوش بر امید سرود
یکی چشیده بود داغ بر امید کباب
به نزد مردم دانا پرستش تو بود
ز عشق خوشتر و شیرین تر از شراب شباب
بناز باد تو را در جهان درنگ دراز
که جز تو خرد نداند مر این جهان بشتاب
چنان کنی همه کاری که کس نداند کرد
ز روزگار نیابی به هیچگونه عتاب
سئوال سائل گوش تو را بسی خوشتر
که گوش عاشق سرمست را خروش رباب
به بانگ کوس دلت روز جنگ شاد شود
چنانکه شاد شود دعد از سرود رباب
بحار پیش دلت چون چمانه پیش بحار
سحاب پیش گفت چون سراب پیش سحاب
تو مهتری و همه مهتران تو را کهتر
تو صاحبی و همه صاحبان تو را اصحاب
سپاه خصمان با خیل تو به روز نبرد
ندارد ای ملک خسروان عالم تاب
به روز کین بتن دشمنت در آویزد
کمند تو چو بتاک رز اندرون لبلاب
همیشه تا قصب از تاب مه بفرساید
چو ز آب باران گل شاد گردد و شاداب
ولی به گونه ی گل باد و مهرتان باران
عدو بسان قصب باد و کین تان مهتاب
خجسته باد شما را خجسته عید خلیل
زهر دو ایزد خشنود تا به روز حساب
چنان که هست ز قربان خضاب مکه به خون
ز خون دشمن تان باد دشت و کوه خضاب
***
در مدح فضل بن قاورد
کنون که شد حضری بلبل و غراب غریب
بعید شد گل نار و گل بنفشه قریب
هزار دیبا در باغ گسترید صبا
نگارهاش بدیع و طرازهاش غریب
شده چو مذبح عیسی ز بلبل و گل باغ
درخت گل چو به پیروزه و عقیق صلیب
جهان پیر صبی وار پر حلی و حلل
هواش دایه و پستانش ابر و غیث حلیب
رقیب لشگر گلها شده است سرو سهی
فکنده بر سر گلها نقاب سبز رقیب
نقیب وار بیاید میان باغ شمال
فرو کشد ز رخ هر گلی نقاب نقیب
ز بوی گلها در بوستان هزار نسیم
ز بانگ مرغان در گلستان هزار نسیب
هزار دستان در پیش گل خروش کنان
چو لابه کردن عاشق به پیشگاه حبیب
گشوده سوی چمن نیم خفته نرگس چشم
چنان محب که دزدیده بنگرد به حبیب
خروش قمری چون راست کرده چنگ و رباب
نسیم نسرین چون می به مشگ کرده ربیب
دمیده نرگس و بویش دمان چنانکه کسی
میان مجمر سیمین نهد بر آتش طیب
نوای بلبل بر شاخ گل چنانکه کند
فراز منبر خطبه به نام میر خطیب
ابوالمظفر پر فضل فضل بن قاورد
که بر معادی با رد قضای بد بقضیب
نواخته دل خواهنده جود او به نشاط
گداخته تن بدخواه خشم او چو قصیب
منجمان بدو صد سال کرد نتوانند
قیاس جود و حساب سخای میر حسیب
به گوش عاشق گرچه نسیب خوش باشد
سئوال سائل خوشتر به گوش او ز نسیب
به مهر چهرش کرده ملوک فتنه قلوب
مخالفانش مقلوب درفتان بقلیب
کسی که خدمت او کرد نام و نان اندوخت
چو خادمش نبود کس در این زمانه کسیب
بسان محتشمان یافته ولیش مراد
بسان ممتحنان حاسدش نشسته مریب
کسی که صلب ندارد به مهرش اندر دل
شودش موی بر اندامهاش مار صلیب
تمام گفت که داند مدیح او به جهان
تهی که داند کردن شعاب را ز شعیب
ایا به صورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش بذیب
کسی که مهر تو جوید گهر برد به جوال
کسی که مدح تو گوید درم برد به جریب
مخالفان تو خوارند چون لباس لبس
منافقان تو خوارند چون سلیم نشیب
نجیب ابن نجیب ار عجیب باشد سخت
چو بنگری به ملوک دگر بود نه عجیب
ولیک بر سر تو این مثل دروغ شده است
کنون نجیبی ماند نخست جد بحسیب
مخالفان تو رفتند جمله زیر تراب
رمیده جان و شکسته دل و شکسته تریب
ز جود دست تو آموخته است ضرب ضراب
بطعن و ضرب کنی به رعد و چو زر ضریب
ز آفرین و ثنای تو میر خالی نیست
زبان مرد زکی و دهان مرد لبیب
کسی که خسته تیغ تو گشت به نشود
اگرش خضر بود خادم و مسیح طبیب
به پیش همت والای تو سپهر برین
چنان نماید چون پیش کوه قاف کتیب
کسی که خورده بود شربتی شراب هوات
بر او شرنگ شود خوشتر از شراب شریب
به هر اشارت کرده تو را زمانه مصاب
به هر مراد تو را کرده روزگار مصیب
سلب چو پوشی روز بلای شیر دلان
به جای مغفر و درع آرزو کنند سلیب
چو تو جهان ایادی نپروریده جهان
چو تو خدای مهیمن نیافریده مهیب
ایا مهیب ملوک کیان و فر کیان
ز هیبت تو همه سال بدسگال کئیب
زبانت سائل پرسنده را به فضل جواب
بیانت دعوت خواهنده را به جود مجیب
بود فضل و ادب بر جهانیانت فخر
چو تو به شاهی فاضل نیامده است و ادیب
همیشه مدح توام بر زبان چو ذکر خدای
همیشه مهر توام در بدن چو باده زبیب
به طبع خواهم ز ایزد که پیش تو شب و روز
به پای باشم چون بونواس پیش خصیب
عزیز داری شعر رهی و نیست عجب
ادب عزیز نباشد مگر به پیش ادیب
همیشه تا بود از ناز پیش خلق غزل
همیشه تا بود از غم نصیب خلق نحیب
مخالفان تو را باد غم ز گیتی بهر
موافقان تو را ناز از زمانه نصیب
همیشه شادان بادی به روی میر اجل
کتاب شادی با طبع هر دو شاه کتیب
***
در مدح شاه ابوالمظفر سرخاب
لاله داری شکفته بر مهتاب
مشگ داری گرفته بر مه تاب
مشگ چون موی تو ندارد بوی
ماه چون روی تو ندارد تاب
پیل با عشق تو ندارد پای
شیر با هجر تو ندارد تاب
گر به هجر اندرون درنگ آری
جانم از تن برون شود بشتاب
صنمان را رخ تو محراب است
چون شمن را صنم بود محراب
زی لبت زلف رفته چون طوطی
کرده منقار جفت پر غراب
رخ تو پر ز خوی ز کشی و شرم
دل من پر ز خون ز درد و عذاب
این چو در کهربا نشانده عقیق
آن چو بر سرخ گل فشانده گلاب
چشم تو جای خواب و معدن سحر
چشم من جای خون و معدن آب
پر ز مشگم بود به روز کنار
گر به شب بینم آن دو زلف بخواب
گرچه زرد است ز آرزوت رخم
چون رخ دعد ز آرزوی رباب
سرخ گرداندش بدیدن روی
بوالمظفر شه جهان سرخاب
زین میران دهر امیر خطیر
که کنندش ملک ملوک خطاب
دشمنان را کند به تیغ سؤال
سائلان را دهد به بدره جواب
خلق خوشنود از او درم به گله
عالم آباد از او خزانه خراب
هر که یک روز جست کینه ی او
نکند زندگی به عمر حساب
گوش داده بود به طمع سرود
داغ خورده بود به طمع کباب
رود و دریاست بر سحاب عیال
دست او را شده عیال سحاب
طاقت دست او ندارد اگر
سیم گردد که و فلک ضراب
شود از خشم او شراب شرنگ
شود از یاد او شرنگ شراب
تیره با رأی پای او خورشید
خشک با دست راد او دریاب
هم سخندان و هم سخن یاب است
خدمتش را به جان دل دریاب
گر شیاطین شوند خصمانش
تیر او بس بود به جای شهاب
اصل زر از تراب خیزد و باز
زر از او خوارتر بسی ز تراب
تازه گردد ز بانگ سائل جانش
همچو عاشق ز بانگ چنگ و رباب
صلح و جنگ و رضا و خشمش هست
شادی و انده و ثواب و عقاب
او شده مالک رقاب ملوک
داده فرمانش را ملوک رقاب
میر نامان بسند چون تو ولی
تو چو بحری و دیگران چو سراب
چون تو والا کجا بوند بنام
پیر برنا کجا شود به خضاب
هر که را مهر تو بسنجد دل
خار سنجد، شود بر او سنجاب
بخشش اخترانت زیر نگین
کوشش آسمانت زیر رکاب
شیر چون تیر تو ندارد یشک
پیل چون تیغ تو ندارد ناب
تیغ تن سوز تو چو آتش تیز
خوی جان تو ز تو چو عنبر ناب
چه به چشم تو خیل شیر ژیان
چه به چشم هژبر خیل کلاب
بر سر تو نهاده دولت تاج
بر دل تو گشاده دانش باب
دوست داری مدیح گویان را
همچو فرزند روزبه را باب
زائران را درم دهی به جریب
شاعران را گهر دهی به جراب
نکند چون اجل سنانت خطا
تیر تو چون قضا شود به صواب
از تو آمد پدید مردی وجود
چون به عنوان بود پدید کتاب
بخردان را ثنا و مدحت تو
خوشتر از عیش روزگار شباب
شد حقیر از تو زر همچو زریر
خوار گشت از تو سیم چون سیماب
گر بنامت سداب کارندی
آب مردی فزون شدی ز سداب
تا ز عناب زینت مه مهر
تا ز شمشاد رونق مه آب
سر تو سبز باد چون شمشاد
رخ تو سرخ باد چون عناب
***
در مدح ابونصر مملان
ز پی آفت هر چیز پدید است سبب
سبب آفت من فرقت آن سیم غبب
گر سوی دیده ی من خواب نیاید نه شگفت
ور طرب سوی دل من نگراید نه عجب
کاندر آن بستد اندوه و غمش معدن خواب
وندرین در بگرفت انده او جای طرب
دل من غافل بی آنکه مرا گیرد خواب
تن من لرزان بی آنکه مرا گیرد تب
من ز نادیدن آن ماه بر آن کوبم سر
من در اندیشه ی آن حور بدان خایم لب
که یکی بار دل او طلب من نکند
که دلم باشد صد بار ورا کرده طلب
ای به ناکام من و خویشتن از من شده دور
خویشتن را و مرا کرده گرفتار تعب
سبب شادی و غم چشم و لب تست چو هست
مرگ و روزیرا شمشیر و کف میر سبب
میر ابونصر محمد که خداوند جهان
بگزیدش ز جهان هم به حسب هم به نسب
نسبش از عجم و قدوه ی شاهان عجم
حسبش از عرب و قبله ی میران عرب
دل او بحری موجش همه دینار و درم
کف او ابری سیلش همه دیبا و قصب
آفت و راحت خلق است به شمشیر و قلم
که ز پولاد بود آفت و راحت ز قصب
کف او ابر گهربار بود وقت سخا
تیغ او شیر روان خوار بود گاه غضب
از پی آنکه ذهب خوار بود بر دل او
روی خصمانش بود زرد همیشه چو ذهب
مهر او مهر درخشنده و خواهنده نهال
کین او آتش سوزنده و بدخواه حطب
ای به شیرینی چون جان و به خوشی چو جهان
وی پسندیده چو تدبیر و ستوده چو ادب
گر کند بولهب از مهر تو در دوزخ یاد
برهد جان و تن بولهب از نار لهب
ور به کوه اندر عاصی شود اندر تو پلنگ
میش با فر تو بیرون برد از تنش عصب
لقب و نام یکی دارد هر میر و تو را
به کریمی و وفا هست دو صد نام و لقب
خلق در امن تو، همواره تو در امن خدا
خلق در طاعت تو پاک و تو در طاعت رب
بنشین خرم و خندان و مهانرا بنشان
بستان از کف عناب لبان آب عنب
تا شب و روز همی آید پیدا ز فلک
تا گل و خار همی آید پیدا ز خشب
باد بر ناصح تو، خار به بویائی گل
باد بر حاسد تو روز به تاریکی شب
***
در مدح میر سید ابوالفضل جعفر بن علی
نسیم آب بماند به بوی عنبر ناب
سرشگ ابر بماند بلوءلوء خوشاب
گرفت باز کنون لاله برک جای ترنج
گرفت باز کنون عندلیب جای غراب
خروش بلبل بر شاخ گل به وقت سحر
چنانکه عاشق و معشوق در شده به عتاب
هر آنچه بلبل گوید کندش قمری رد
هر آنچه قمری گوید دهدش سار جواب
اگر شگفتی خواهی به شاخ بید نگر
که برخلاف همه عالم آمده بی تاب
بگاه سنجاب او را لباس بصری بود
بگاه بصری کرد او لباس خود سنجاب
به باغ بر گل رعنا چو عاشق مهجور
به خون دیده رخ زرد خویش کرده خضاب
چو دست داماد از روی نوعروس بشرم
همی فروکشد از روی لاله باد نقاب
شکفته لاله چو جام شراب و ژاله برو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب
چو جان عاشق بخروشد ابر بر گردون
چو ناف خوبان در پیچد آب در گرداب
ز بس شکوفه شده سیم رنگ شاخ درخت
ز بس بنفشه شده مشگبوی روی تراب
ز خون آهو بی جاده رنگ چنگ پلنگ
ز خون تیهو یاقوت فام چنگ عقاب
زمین ز دیبا آذین زد و زبهر نثار
برو همی گسلد عقدهای در سحاب
سرشگ باران بر برگ نو بنفشه پدید
چو برزنند به زلف بتان ز مهر گلاب
درخش تابان هر بار ز ابر گوهربار
چو تیغ بران از دست میر دشمن تاب
امیر سید ابوالفضل جعفر بن علی
که گاخ خشم چو نار است و گاه مهر چو آب
سپه کشی که همه وعده هاش هست وفا
عدو کشی که همه رأیهاش هست صواب
از آنکه هست چو زوبین او شهاب از دور
بود گریزان همواره اهرمن ز شهاب
سراب گردد با کف راد او چو بحار
بحار گردد با تف تیغ او چو سراب
شتاب باد بود با شتاب او چو درنگ
درنگ خاک بود باد رنگ او چو شتاب
به روز کوشش بانگش به گوش گردان در
بود بهول چو تندر به فعل چون سیماب
اگر ندیدی عقل و نیافتی دانش
مقاله هاش ببین و حدیثهاش بیاب
ندیده هرگز بر گنج او کسی گنجور
ندیده هرگز بر باب او کسی بواب
اگر پیمبر محراب کاخ او گفتی
نتافتی به جهان هیچکس رخ از محراب
سبیل دارد بر هر که خیره جوید گنج
گشاده دارد بر هر که بار خواهد باب
ایا شهی که تو را هست چرخ زیر نگین
ایا کسی که تو را هست دهر زیر رکاب
همه به روزی با جود تو به کار شود
اگر ستاره شود سیم و آسمان ضراب
همیشه تا ز پس هر فراز هست نشیب
همیشه تا ز پس هر عقاب هست ثواب
موافقان ترا بی نشیب باد فراز
مخالفان ترا بی ثواب باد عقاب
***
در مدح ابونصر مملان
اگر چه جانان کسرا عزیز چون جان نیست
مرا جهان و سر و جان به جای جانان نیست
نباشد انده جانان چو آمد انده جان
مراست انده جانان و انده جان نیست
شفا و راحت جان من آن دو مرجان بود
چگونه باشد جانم کش آن دو مرجان نیست
در ابر زلف نهان بود ماه عارض دوست
کنون به گردوی آن ابر هیچ گردان نیست
نهان نبود ز من تا در ابر پنهان بود
نهان شده است ز من تا در ابر پنهان نیست
به گلستانی ماند نگاهبانش دو مار
رخان او که چنو در جهان گلستان نیست
همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود
کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست
رخان جانان بستان سنبلستان بود
اگر چه کس را بستان سنبلستان نیست
ز بیم طمع کسان کردمش تهی و اکنون
فراق سنبل هست و وصال بستان نیست
برفت و راه بیابان گرفت دلبر من
وزاب دیده من در جهان بیابان نیست
زهجر آن لب و دندان بدست رویم نیست
بسان موی که بی زخم دست و دندان نیست
ز درد هجران نالم همی و معذورم
که هیچ درد به سختی درد هجران نیست
ز آب دیده من بیم سیل و طوفانست
وز آتش دل من بیم سیل و طوفان نیست
بدین که کرد بتا عاشقت پشیمانست
مباد شاد به روی تو گر پشیمان نیست
ز بهر کاستن خویش در تو نقصان خواست
فزود مهر تو و در تو هیچ نقصان نیست
بگرد جانم جولان عشق بیشتر است
کنون که زلف تو را گرد روی جولان نیست
نبود گوی دلم تا تو را دو چوگان بود
چو گوی گشت دلم تا تو را دو چوگان نیست
بدان زیم به فراق تو درهمی که مرا
فراق خدمت میمون میر مملان نیست
خدایگان جهان آفتاب جان داران
که شغل او به جز از رزم و بزم و میدان نیست
ز جود او درم ارزان شد و مدیح گران
اگر به جان بخری خدمت وی ارزان نیست
به حکم یزدان ماند بلند همت او
که هیچ چیزی برتر ز حکم یزدان نیست
کدام فضل شنیدی که وی نداند آن
کدام دانش دیدی که نزد وی آن نیست
به هیچ چیز من او را صفت ندانم کرد
که او بدان صفت اندر هزار چندان نیست
هزار بتان در مدح او بگوی رواست
که گر نگاه کنی فضلش هیچ بهتان نیست
هر آن دلی که بدو در نشان کینه ی اوست
بدان درست که در وی نشان ایمان نیست
چه زان شگفت که فرهنگ او فراوانست
چه زان شگفت که سالش بسی فراوان نیست
چنانش میلان بینم همی به سائل مال
که سفله راو دنی را به مال میلان نیست
سپهر گرد جهانا، به کام او گردی
که جز به دولت او هیچگونه سامان نیست
ایا شهی که چو از فضل تو قیاس کنم
سخا و جود کفت را قیاس و پایان نیست
ز نحس کیوان کیهان چنان تهی کردی
که ظن برند که بر چرخ هیچ کیوان نیست
اگر تو دعوی پیغمبری کنی به مثل
ز تیغ و دست تو بهتر دلیل و برهان نیست
کسی که کین تو جوید بدانکه دانا نیست
کسی که مهر تو ورزد بدانکه نادان نیست
بنام نیک فکندی ز جود بنیانی
چگونه بنیان کش بیم ز ابر و باران نیست
به هر دیاری زر و درم بزندانست
کجا تو باشی زر و درم به زندان نیست
کدام منعم کو مر تو را به طاعت نیست
کدام مفلس کو مر تو را به فرمان نیست
همه بزرگان در خانه ی تو مهمانند
درم یکی شب در خانه ی تو مهمان نیست
بدانکه نیست گروگان بدست تو درمی
دلی نماند که در دست تو گروگان نیست
کدام شاعر در مدحت تو خرم نیست
کدام زائر از نعمت تو شادان نیست
کدام کس که بر او مر هزار فضلت نیست
کدام کس که بدو مر هزارت احسان نیست
همیشه ملک سلیمان و عمر نوحت باد
که هیچ مردی چون نوح و چون سلیمان نیست
***
فی المدیحه
ای میر جهانگیر چو تو دادگری نیست
چون تو بگه کوشش و بخشش دگری نیست
ناداده تو را گردش گردون شرفی نیست
نسپرده تو را طایر میمون هنری نیست
بر روی زمین رزمگهی نیست که تا حشر
از سم سمند تو بر او بر اثری نیست
ناداده کف راد تو صد بار به مردم
در گنج ملوکان زمانه گهری نیست
بی رخنه ی گرز تو بحصنی بدنی نه
ناسفته ز تیر تو بحصنی سپری نیست
بی شکر تو در دهر گشاده دهنی نه
بی امر تو در گیتی بسته کمری نیست
مانند تو در مجلس دینار دهی نیست
برسان تو در میدان لشگر شکری نیست
از جمع امیران جهان چون تو ندیدم
وز جمله شاهان چو تو اندر خبری نیست
بی مدح و ثنای تو گزیده سخنی نیست
بی تیغ و سنان تو ستوده ظفری نیست
نزدیک تو کس رنج نبرده است به خدمت
کز دولت گنج تو بر او تازه تری نیست
دانا و توانا به سفر گردد مردم
از قصد به درگاه تو بهتر سفری نیست
هر چند به درگاه تو من قصد نکردم
چون من به جهان نیز تو را مدح گری نیست
وقفیست زدو میردهی خرد به من بر
درده به جز از جفت من و برزگری نیست
یک روز مرا باشد و یک روز مرا نه
زیرا که در این نعمت پیوسته سری نیست
هر کارگذاری که بدین ناحیت آید
گوید که مرا برده تو بر گذری نیست
چون راست شود کارش و ایمن بنشیند
گوید که مرا جز بده تو نظری نیست
در قسم نشد گویم در قسم شده گیر
در نیمه من کسرا آن داد وری نیست
هر چند بگویم سخن من ننیوشد
گوید که در این معنی ما را نظری نیست
غم نیست به گیتی که غمی نیست فزون زان
بد نیست در آفاق که زان بد بتری نیست
من باز نمودم به تو ای میر همه حال
کز گفته ی من هیچ کسی را ضرری نیست
آن را خطری نیست بر توبه جهان را
کان را ببر من که رهی ام خطری نیست
خالی نکناد ایزد گوشت ز بشارت
زیرا که به جود تو به گیتی بشری نیست
باد از تو و یاران تو بیداد فلک دور
کاندر همه آفاق چو تو دادگری نیست
***
در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
تا دیده سوی دوست دلم را دلیل گشت
بی خواب گشت و جای خیال خلیل گشت
دیده بخفت ز اول از آن کاو دلیل بود
راهی که گم شد اول ثانی دلیل گشت
هاروت وار گشتم از آن زهره رخ کجا
بادام او به سرمه ی با بل کحیل گشت
مژگان چو نیش نحل و میان چونمیان نحل
بی او تنم ز نوحه و زاری نحیل گشت
تا آن بنفشه زلف جمال جمیل یافت
جانم اسیر عشق چو جان جمیل گشت
از درد عشق نارون من چو نال شد
وز داغ عشق قطره ی دل همچو نیل گشت
از هول آن دو چشم بد آهنگ چو نهنگ
از خون دل دو چشمم چون رود نیل گشت
با او دلم چو قدش بی بند راست شد
بی او تنم چو زلفش بی هال و هیل گشت
هر چند نیکوئیش رخش را رفیق شد
هر چند عاشقیش دل مرا عدیل گشت
شاید که نازد آن بت و کشی کند بدان
کز نیکوان بدل ستدن بی بدیل گشت
نه هر که خوب گشت چنو دلربای شد
نه هر که پادشا شد چون بوالخلیل گشت
آشوب جان خصمان آرام جان دوست
جعفر که زر جعفری از وی ذلیل گشت
امید خلق هست برزق از کفش مگر
کفش برزق خلق ز یزدان کفیل گشت
از بس به کف زر و گهر داد خلق را
زر و گهر ذلیل چو ریک سبیل گشت
آنکو پسندا و زملک تخت و ملک بود
از بیم او به تخت پدر بر دخیل گشت
ای آنکه هر که علت ملک تو دید اگر
مانند خضر بود فنا را عدیل گشت
هر چند رنج یابد گاهی ز پشه پیل
نه پیل پشه گردد و نه پشه پیل گشت
تشنه سراب دیده ز مهر تو یاد کرد
به روی سراب یکسر چون سلسبیل گشت
آن کو بهشت کین تو از دل بر او بهشت
چونانکه بر پیامبر ما سبیل گشت
وانکو بدیت گفت و به چشم بدت بدید
دست قصیر بر سوی جانش طویل گشت
دندان به کامش اندر چون کفته خشت شد
مژگان به چشمش اندر چون تفته میل گشت
بس میر کو به بزم تو اندر ندیم شد
بس شاه کو به شهر تو اندر وکیل گشت
گیتی به فضل واصل تو را بایدی ولیک
گردون عدو فاضل و خصم اصیل گشت
آن کش نزول مهر تو در دل طریق شد
روز نزول او همه روز رحیل گشت
بر تو صهیل اسب بود چون صفیر مرغ
وز بیم تو صفیر بر اعدا صهیل گشت
آن کوره سلامت در سایه ی تو جست
بر دوستان پیامش سیف سلیل گشت
بس کهتری غمی که به جای تو رنج برد
از جاه و دولت تو امیر جلیل گشت
بس خسروی جلیل که با تو ببست فصل
بسیار خوارتر ز سگان فصیل گشت
ناصح که مهر جوی تو باشد به روز و شب
با فر و بر زو زور تن جبرئیل گشت
آن کو به نفس دون و به همت حقیر بود
چون خدمت تو کردش راد و جلیل گشت
از مدح تو به شعری شاعر رساند سر
با فر قد از عطای تو فرقش عدیل گشت
رنجی قلیل را ز تو گنجی کثیر یافت
وین رنج و گنج زی تو کثیرش قلیل گشت
با دانش تو حکمت لقمان فتاده شد
با لفظ تو کلام عرب قال و قیل گشت
تا وصف در مسیل کنند و حدیث نوح
کز معجزات نوح به آخر قبیل گشت
بادت بقای نوح که بدخواه ملک تو
در بند رنج و محنت چون در مسیل گشت
عید خلیل خرم بگذار با خلیل
کز بس خلیل عدو و عدوی خلیل گشت
***
فی المدیحه
تا ملک با شاه جستان یار و هم دیدار گشت
گوهری کآن خفته بود از کان کین بیدار گشت
دوستانش را ز نعمت دست گوهربار شد
دشمنانش را از محنت دیده گوهربار گشت
گرچه از یک گوهرند و در خور یکدیگرند
در خوری و مهر گوهرشان درست این بار گشت
گر گهی اندر میانشان کینه و آزار بود
هر دو را از کینه و آزار دل بیزار گشت
وانکه شان آزار جستی از پی بازار خویش
از خوشی بیزار گشت و جانش پر آزار گشت
بس کسا کز جنگ ایشان روزگار آسان گذشت
روزگارش تلخ شد آرامشش دشوار گشت
چند گاه از خلق بدشان در میان آزار بود
از میان رفت آن بدی وین هر دو بی آزار گشت
در میان از تیغ ایشان هر کسی زنهار یافت
باز شد زینهار خواه آنکس که بی زینهار گشت
دوستی بسیار باشد دشمنی بسیار را
دشمنی بسیار بود و دوستی بسیار گشت
از نشاط عهد ایشان وز نگار زر و سیم
بوستان بزاز گشت و آسمان عطار گشت
ماه گردون از پی آن گشت همچون آفتاب
ماه کانون از پی این چون مه آزار گشت
راستی بیمار بود از عهد ایشان شد درست
کاستی از وصل ایشان خسته و بیمار گشت
هر دوان را دل ز روی یکدیگر پر نور شد
دشمنان و حاسدان را جان و دل پر نار گشت
هر که مصلح بود این بشنید بی تیمار شد
هر که مفسد بود این بشنید و با تیمار گشت
هر دو اندر چرخ دولت همچو خورشیدند و ماه
میر مملان در میانشان مشتری کردار گشت
طالع او مشتری و روی او چون مشتری
مشتری وی را ز دل دو شاه گیتی دار گشت
بس کسا کو پست بود از دست این بالا گرفت
بس کسا کوبنده بود از فر آن سالار گشت
هر که بود از خواب غفلت خفته زین بیدار شد
هر که بود از باده ی خم مست از آن هشیار گشت
هر کجا دیدند جنگ و هر کجا بینند خیل
نام خیل از جنگ ایشان یکسره با عار گشت
از سخاشان دوستان را جامه پر دینار شد
وز وغاشان دشمنان را روی چون دینار گشت
لؤلؤ شهوار بر خصمانشان چون سنگ شد
سنگ بر یارانشان چون لؤلؤ شهوار گشت
بس کساکش کار ایشان تازه کردن بود کام
مهر ایشان تازه گشت و کام او بیکار گشت
فتنه ها را در ببست و فرها را در گشاد
جورها پوشیده گشت و عدلها دیدار گشت
یار خصمان رنج گشت و رنج یاران باز شد
عار خویشان فخر گشت و فخر خصمان عار گشت
گرگ مردم خوار شد با میش سوی آبخور
از پی دیدار ایشان گرگ مردم خوار گشت
شیر جفت میش گشت و مار جفت مرغ شد
مفسدان را از پی این موی بر تن مار گشت
از سخای هر دوان هم باکهان هم بامهان
سیم بی قیمت نمود و زر بی مقدار گشت
داد ده گشتند هر دو ایزد دادار را
داد دهشان از پی این ایزد دادار گشت
از پی دیدار ایشان در میان کوه و دشت
سنگ چون یاقوت گشت و خاک چون گلنار گشت
آن کسیرا کش نیامد خوش به باغ و راغ او
سرو شد همچون گیاه و لاله همچون خار گشت
***
در مدیحه
خدایگانا، جان منا، به جان و سرت
که جان بشد ز برم تا جدا شدم زبرت
چو موی گشت تنم تا خبر شنیدن تو
چگونه باشم آن دم که نشنوم خبرت
اگر چه خواب و خور من چو زهر گشت رواست
بهر کجا که توئی نوش باد خواب و خورت
ز خورد و خواب ندارد خبر تنم شب و روز
زهجر طلعت فرخنده ی چو ماه و خورت
اگر توانم بودی به راه رفتن در
بسر بیامدمی همچو ناله بر اثرت
کسی که با تو بود در سفر بود به بهشت
چو دوزخ است به من بر ز دوری حضرت
جهان نبینم ازین بیشتر ز گریه به چشم
اگر به چشم نبینم ز عید پیشترت
چه حال بود تو را ره گذر به خوزستان
چرا به دیده ی من بر نبود رهگذرت
خطر ندارد زی خلق بنده بی سالار
کنون به جان و دل آگاه گشتم از خطرت
در این سفر چو سکندر به کام خود برسی
ز بهر آنکه چنو بس دراز شد سفرت
بسی کشیدی درد و بسی کشیدی غم
دهاد گیتی ازین بیش کردگار برت
نیافرید به مردی و مردمی جفتت
نپرورید برادی و راستی دگرت
هزار طبع شود تازه از یکی سخنت
هزار دیده شود روشن از یکی نظرت
گهر بر تو سفالست و زر به پیش تو سنگ
بدان که بیشتر است از همه شهان گهرت
هزار گنج بود یک عطای ما حضرت
هزار نکته بود یک حدیث مختصرت
هنرت گوئی هست از هنر فزون خردت
خردت گوئی هست از خرد فزون هنرت
بسی نمانده که تا کردگار هر دو جهان
دهد زهر دو فزون بر جهانیان ظفرت
بود ستاره به جنگ مخالفان سپهت
بود زمانه به پیکار آسمان سپرت
مرا بباید رفتن بر پدر دشوار
اگر نه بینم شادان به خانه ی پدرت
اگر چه هست حذر عاجز از قضای خدا
همیشه باد قضا گشته عاجز از حذرت
***
در مدح ابوالیسر سپهدار اران
سرشگ ابر به کردار لؤلؤ لالاست
نسیم باد به کردار عنبر ساراست
سپاه برف رمید و سپاه لاله رسید
خروش زاغ نشست و خروش فاخته خاست
بهر کجا نگری پیش چشم تو گهر است
بهر کجا گذری زیر پای تو دیباست
سما شبانگه گوئی که پر شکوفه زمی است
زمین سحرگه گوئی که پر ستاره سماست
اگر نسیم صبا بشنوی ندانی کان
نسیم عنبر ساراست یا نسیم صباست
ز لاله های دگر گونه باغ چون مینوست
ز سبزه های دگر گونه راغ چون میناست
هزار گونه نگار است هر کجا وادی است
هزار گونه بهار است هر کجا صحراست
کسی که یافت کنون بوستان بهشت نجست
کسی که دید کنون گلستان سپهر نخواست
شکفته لاله به کردار آتش است ز دور
که دود او ناپیدا و نور او پیداست
شمال روی زمین را همه به مشگ اندود
سحاب روی چمن را همه بدر آراست
هزار گوئی از یار خویش مهجور است
که همچو عاشق مهجور با هزار نواست
سپید روز چو بخت موافقانش فزود
شب سیاه چو بخت مخالفانش بکاست
یمین دولت شاه جهان ابوالیسر آن
که بر یمین و یسارش همیشه علم و سخاست
نه دولتست و چو دولت ستوده و زیباست
نه ایزد است و چو ایزد بزرگ و بی همتاست
زمار بهر عدو زهر و بهر او مهره است
زنار سهم عدو دود و سهم میر ضیاست
فریشته سیر است و فریشته هنر است
فریشته نظر است و فریشته سیماست
چنو جواد کجا و چنو سوار کدام
چنو کریم کجا و چنو رحیم کجاست
مظفری را آهنگ سال و ماه بدوست
اگر سزا را آهنگ سال و مه بسزاست
روان او ز هزیمت به روز رزم بریست
زبان او ز توانی به روز بزم جداست
هگرز وعده به فردا نکرد بخشش را
مگر نداند کامروز را ز پی فرداست
ثبات خلق به دریا و کوه باشد و او
به حلم چون کوه است و به جود چون دریاست
اگر به مردی و رادیش بر گوا خواهی
بر آنش تیغ نشان و بر اینش دست گواست
ایا براست سنان کرده پشت دشمن کژ
ایا به کژ کمان کرده کار ملکت راست
جهانیان به تو خواهند نیکی از یزدان
مگر که نام تو بر خلق مستجاب دعاست
به روز بخشش کف تو آفتاب سخا
به روز کوشش تیغ تو اژدهای بلاست
چراغ رادی از کف راد تو افروخت
درخت مردی از تیغ تیز تو پیراست
چنانکه کام زمانه رواست بر همه کس
همیشه کام و هوای تو بر زمانه رواست
کجاست نامور اندر جهان چنانکه توئی
که راست نیکوئی اندر جهان چنانکه تراست
گریختن نتواند عدو ز نیزه ی تو
مگر عدو قدر و نوک نیزه ی تو قضاست
همیشه تا ز پس هر بدی امید بهیست
همیشه تا ز پس هر جفا امید وفاست
مخالفان تو را بر بهی نوید بدی است
موافقان تو را بر جفا امید وفاست
***
در مدح شاه ابوالخلیل
کاخ ملک خوبتر ز خلد برین است
با همه دیدارهای خوب قرین است
پیکر او آفت بضاعت روم است
صورت او کاهش صناعت چین است
گوئی خاک اندر او بزر نهفته است
گوئی باد اندر او به مشگ عجین است
زینت خلد برین ز باده ی خلد است
مردم را آرزوی خلد برین است
باده ی او خوبتر ز باده ی خلد است
ساقی او خوتبر ز حورالعین است
خلد برین به خردان برین نگزینند
از پی آن، کان بشک و این به یقین است
روی زمینش ز بوسه دادن میران
یکسره پر نقش روی و نقش جبین است
شاه چو مهر است و پیشگاه سپهر است
میر چو شیر است و پیش قصر عرین است
شاه جهان بوالخلیل کز کرم او
روی زمین از خوشی چو خلد برین است
حصن حصینش بکار ناید هرگز
دولت او خود هزار حصن حصین است
ناصح او شاد و کامکار و عزیز است
حاسد او زار و مستمند و حزین است
یک صلت او هزار گنج روانست
یک سخن او هزار در ثمین است
جان و دل دوستانش پر طرب و ناز
پشت و رخ دشمنانش پر خم و چین است
او به یکی زین همی هزار سوار است
دشمن او بار اسب و آفت زین است
ناز و نشاطش همیشه جفت یسارند
دولت و بختش همیشه یار یمین است
در همه کاری وفا و جود گزیده است
از پی آن کز ملوک دهر گزین است
خواسته خوار است ازو و فضل گرامی
زفتی از او لاغر است و جود سمین است
جود به نزدیک او برابر جان است
داد به نزدیک او برابر دین است
خواسته نزدیک او قرار نگیرد
گوئی با خواسته به طبع به کین است
هست هلاک سپاه خصم کمانش
مرگ بگرد کمان او به کمین است
پاسخ سائلش روز بخشش هان است
پاسخ دشمنش روز کوشش هین است
تیغش مانند بحر خونین موج است
دستش مانند ابر در آگین است
از پی جود و وفا و حلم و بزرگیش
جان همه کس به دوستیش رهین است
همچو زمان و زمینش باد بقا کو
ماه زمانست و آفتاب زمین است
***
در مدح سید الوزراء عمید الملک ابونصر
نگار من به لطیفی بسان پاک هواست
مرا بدو چو خرد را به جان پاک هواست
اگر چو ابر شد از اشک چشم من نشگفت
که چون هوا شدم از عشق و جای ابر هواست
بدر و زر آراستم دو چشم و دو رخ
کساد گشتم بر دوست گرچه هر دو رواست
اگر کساد شدم من به نزد او شاید
ورا و به نزد دل و جان من رواست رواست
میان شکر و بادام آن نو آئین بت
دلم همیشه گروکان و جان همیشه نواست
مرا به خلوت بر روی آن بهشتی روی
سرشگ دیده شرابست و زار ناله نواست
سرشگ دیده به عشقش مرا بس است گوا
اگر چه هیچ کس از کس گواه عشق نخواست
گوا چه باید در عشق آن نگار مرا
که روی خوبش بر هستی خدای گواست
اگر چه سنبل مشگینش سایبان گل است
و گرچه گوهر سرخش نقابدار لقاست
چراش چندین کشی چراش چندین ناز
بروی نیکو چندین بزرگوار چراست
نه آفتاب سما و نه پادشاه زمیست
نه ایزد است به حق و نه سید رؤساست
عماد دین پیمبر عمید ملک خدای
که چون روان پیمبر تنش ز عیب صفاست
مکان نصرت و ارکان سعد بونصر آن
که کان دانش و دینست و گنج جود و وفاست
دلش ز جور نگیرد به هیچ وقت ملال
ز بهر آنکه تن و جان او ز فضل ملاست
همیشه باد بلا جوی بدسگالش لال
کجا بلا و بدی را جواب او همه لاست
به جای همت والای او سما چو زمیست
زفر مجلس میمون او زمین چو سماست
اگر چه هرگز مر سنگ را نما نبود
زنم ابر کف راد او امید نماست
چون او به تخت مهی بر به خرمی بنشست
ز جان دشمن او دود داغ و درد بخاست
به خلق عالم یکسر سخای او برسید
ضمان رزق بنی آدم است این نه سخاست
بود دلیل فنا باسنان میان سلاح
چنانکه با قدح اندر قباد لیل بقاست
چو آفتاب بگسترد نام در همه جای
که آفتاب نوالست و آفتاب لقاست
نصیب ناصح او ز آسمان همی طربست
چو قسم حاسد او در جهان همیشه عناست
برون ز مدحت او قول خلق بهتانست
جدا ز خدمت او کار روزگار هباست
دل ملوک ز لفظ لطیف او شکفد
دل ملوک گل و لفظ او نسیم صباست
روان ملک به مردی و مردمی پرورد
دل زمانه برادی و راستی آراست
کدام راست که باکین او نگردد کژ
کدام کژ که با مهر او نگردد راست
بنان و تیغش دائم برای نیک و بد است
سنان و کلکش دائم دلیل خوف و رجاست
چنو کریم نبود و نه نیز خواهد بود
خلاف باشد گفتن چنین کریم کجاست
مطیع اوست اجل چون امل مطیع اجل
اسیر اوست قضا چون قدر اسیر قضاست
امید و بیم جهانش به زیر تیغ و قلم
نیاز و ناز زمانش به زیر خشم و رضاست
بدیع دهر بدانش غریب عصر بجود
بدست راد دلیل سلامت غرباست
به کامگاری ماننده ی سلیمانست
یکی سخاش دو صد باره به ز ملک سباست
از آنکه دارد با کردگار یکتا دل
ز بهر خدمت او قامت ملوک دوتاست
سؤال سائل در گوش او بمشغولی
درست گوئی آواز زیر و بانگ دوتاست
همیشه سائل خواهنده را نواز کفش
همیشه سائل پرسنده را دلش بنواست
به پای فضل رونده بدست علم دراز
به چشم فکرت بینا به گوش دل شنواست
مجوی خدمت آن کس کجا سزا نبود
همیشه خدمت او کجا به جان و دل که سزاست
همیشه خادم او را دو فایده ز دو جای
ز روزگار مکافا ز کردگار جزاست
بسان در بهائی بود همه سخنش
ولیک یک سخنش را هزار در بهاست
کجا تهدد او شد همه بلا و بدیست
کجا تفضل او شد همه بهی و بهاست
کسی که کینش بفزود و دشمنیش نمود
نشاط خویش نهان کرد و عمر خویش بکاست
مدام راحت و خنده است کار و بار ولیش
همیشه پیشه خصمان او بلا و عناست
هزار علم فلاطونش در یکی سخن است
هزار گنج فریدونش یک زکوة و عطاست
که بحر گوئی چون دست اوست هست صواب
که هست گوئی دستش بسان بحر خطاست
به طبع تیر عدو زی عدوش باز شود
عدوش گوئی کوه آمده است و تیر صداست
چنانکه بر در بهرام گور بر در او
به عرضه کردن بر خلق خورد و برد نداست
ولیش گرچه بود دیو جاودان باقیست
عدوش گرچه بود خضر زود اسیر فناست
کشیده باد بر آتش به روی خصم و عدوش
که رأی او همه ساله عدوی روی و ریاست
همیشه تا بود از خاک و آب رسته گیاه
بقاش بادا چندان که خاک و آب و گیاست
عدوش جفت عنا باد و یار یار نشاط
همیشه تا به جهان اندرون نشاط و عناست
***
فی المدیحه
ملکا تنت ز جان آمده جانت از خرد است
اورمزدی تو و فرخنده سپندار مذاست
شادمان بنشین و زدست دلفروز بتان
باده بستان که جهان با دل خصمانت بداست
وعده ی عمر تو از یزدان صد بار ده است
وعده ی ملک تو از باری ده بار صداست
بخت فیروز تو پاینده تر است از که قاف
بخت خصمان تو چون آب میان سبد است
در بر بخشش تو بخشش پرویز هبا
به خوشی لفظ تو دستان زدن بار بداست
دشمن خود بود آنکس که بود دشمن تو
آن کجا دوست تو را دوست تن و جان خود است
بزمی بر تو چنانی که به گردون بر مهر
به جهان در تو چنانی که به جان در خرد است
هست مقراضی منسوج به چشم تو چنان
که به چشم دگران کهنه پلاس نمد است
به همه کاری توقیع همی زن که فلک
به همه کار تو تا محشر توقیع زد است
هر که او دست بکین تو فشاند شب و روز
بر تن و جانش ز بخت بد دائم نکداست
باد چندانت به پیروزی در ملک بقا
که به آفاق درون مرد و زن و دام و دد است
***
ایا به تیغ و قلم رنج خصم و دشمن گنج
تن عدوی تو را داده روزگار شکنج
بناز دست ولی کرده یار با بگماز
به رنج روی عدو کرده جفت با آرنج
ز دیده خون دل افتاده بر رخان عدوت
چو نار دانه نشانده به قصد در نارنج
بسان موسی عمران ز دست فرعونان
همه جهان بگرفتی به تیغ تو بی رنج
هر آنچه زان نیاکانت بود بگرفتی
وز آنچه بود طمعشان خدای دادت خنج
به روز بخشش نوک قلمت جان پرورد
به روز کوشش نوک سنانت جان آهنج
مخالفان تو را قول هست و نیست عمل
چنانکه خورد نشان تا خلنج کاسه خلنج
بسا کسا که بر کس به نیم ذره نجست
شد از عطای تو دینار پاش و گوهر سنج
چنانکه تازی سوی و غا به روز مصاف
به روز صید نتازد عقاب زی سارنج
ز نیکی آید نیکی چنانکه عادت تست
همیشه نیک سگال و همیشه نیک الفنج
خدایگانا گنجور تو چه دیده ز من
که تو بگویی پنجاه ده نیارد پنج
به من برنج دل و جان رسید رنج سخن
چو گنج مال به گنجور تو رسیده به گنج
تو را جواهر گنج سخن فرستم من
مرا فرستد گنجور تو سوانح رنج
بقات بادا چندانکه کام تست به کام
که چون تو کس ندهد داد زین سرای سپنج
***
در مدح ابونصر محمد مملان
آباد بر این برکه و این طارم آباد
وز هر دو خداوند جهان کامروا باد
این برکه ی افروخته چون چشمه ی خورشید
وین طارم آراسته چون قبله ی نوشاد
با آن نبرد هیچکس از ماء معین نام
با این نکند هیچ کس از خلد برین یاد
از آب روان آن همه ماننده ی دجله
از نقش و نگار این همه چون حله ی بغداد
آرایش این تابان چون چهره ی شیرین
فواره ی آن باران چون دیده ی فرهاد
این را همه دیبا و پرند آمده پوشش
آن را همه ارزیز و رخام آمده بنیاد
پیرامن آن کاشته سرو سمن و بید
بر دامن این رسته گل و لاله و شمشاد
این طارم شاهانه و این قصر نو آئین
در برکه جهان باده به بالین تو را باد
چون رأی ملک روشن و چون طبع ملک خوش
چو دولت شه محکم و چون ملک شه آباد
خورشید همه میران بونصر محمد
کایزد همه فرهنگ و همه فضل بدو داد
هم مردی و هم رادی و هم دانش و هم دین
هم بخشش و هم کوشش و هم دولت و هم داد
باهوش دل پیران باداد جوانان
هرگز نبود خلق بدین هوش و بدین داد
پیش کف کافیش چه سنگست و چه یاقوت
پیش شل هندیش چه مومست و چه پولا
ای شاه نهاده دل شاهی به جهان کیست
کو پیش تو بر خاک به سجده سر ننهاد
با دست تو دینار بود خوارتر از خاک
با تیغ تو پولاد بود نرم تر از لاد
روی تو روان پرور و رای تو دل آرای
آباد بر این روی و برین رای تو آباد
آن کس که تو را کشت همه فرو خرد کشت
آن کس که تو را زاد همه فر و خرد زاد
گیتی چو نیام است و تواش باشی شمشیر
عالم چو عروس است و تواش باشی داماد
در هفتم مرداد به پیروزی موجود
بگذار به پیروزی سیصد مه مرداد
تا شادی و غم پیدا از نیک و بد آید
وز هر دو نباشند جدا بنده و آزاد
بی بد به زیاد آنکه دلش نیک تو خواهد
در غم به زیاد آنکه دلش نیست زتو شاد
***
در مدح ابوالمعمر
آمد نوروز و گشت مشگ فشان باد
ساحت باغ از نسیم باد شد آباد
چون دل تیمار دیده برگ بنفشه
چون زره زنگ خورده خوشه ی شمشاد
چون به رخ دوست برفتاده سر زلف
برگ بنفشه به برگ لاله برافتاد
دشت بخندد همی ز لاله ی سیراب
باغ بنازد همی به سوسن آزاد
دشت بخندد همی چو چهره ی شیرین
ابر بگرید همی چو دیده ی فرهاد
کوه چو خر خیز گشت و دشت چو تبت
باغ چو فرخار گشت و راغ چو نوشاد
چرخ بکهسار هدیه کرد ستاره
دریا گوهر به باغ تحفه فرستاد
دشت شد از باد پر ظرائف عمان
باغ شد از ابر پر طرائف بغداد
لاله به صحرا شکفته چون قدح می
کبک چو مطرب نهاده دست به فریاد
جز قدح می منه به وقت چنین پیش
جز طرب دل مکن به روز چنین یاد
بر طرف جوی رسته تازه بنفشه
پیش در افکنده سر چو دشمن استاد
شمع بزرگان ابوالمعمر کو کرد
جان و دل ما ز بند درد و غم آزاد
پولاد آنجا که عزم اوست چو وشی
وشی آنجا که حزم اوست چو پولاد
رادان باشند با سخاوت او زفت
زفتان گردند با سیاست اوراد
روزی در وهم او نگردد ناحق
گاهی در طبع او نگنجد بیداد
بر کس بیداد خویشتن نپسندد
کس ز تن خویشتن چنو ندهد داد
ای دل مردم به چشم عقل گشاده
چشم کریمی ز دست راد تو بگشاد
علم همیشه ز نوک کلک تو زاید
گوئی علم جهان سراسر از او زاد
صاحب میزان فضل و عقل به تو ماند
حاتم نام سخا و جود به تو داد
رادی و شادی ز طبع پاک تو خیزد
شاد مباد آن کجا به تو نبود شاد
تا نبود لاد پایدار بر برق
تا نبود کاه پایدار بر باد
هیبت تو باد باد و دشمن تو کاه
خشم تو چون برق با دو خصم تو چون لاد
***
در مدح ابوالحسن علی لشکری در عید اضحی
ای نگارخند خندان یک زمان با من بخند
تا کی این خشم تو تا کی چند از این ناز تو چند
شرم بردار از میان و جام می بر دست گیر
بند بگشا از میان و لب ز خندیدن مبند
گر مرابی بند خواهی بند بگشا از میان
ور مرا بی گریه خواهی شاد بنشین و بخند
سرخ می مانا به جام زر همیدادی مرا
آن لب و می مر مرا اندیشه ای در دل فکند
کاین چرا آمد برون زو لفظهای همچو زهر
وان چرا چون زهر کرده حرفهای همچو قند
حرف چندین در جهان یک شب نشد آن غمگسار
فرق چندین در میان یک شب نشد آن دلپسند
بهر این خواهم لب جام و لب جانان بهم
تا بود گردد دلم دائم ز شادی دستبند
ای عدیل نرگس پر کین تو مشگین کمان
وی رفیق لاله ی رنگین تو پروین کمند
مار کردار است زلفت زان قبل شد پیچ پیچ
کژدم آئین است جعدت زین سبب شد بندبند
دل زبون دارم ز مهر رویت ای ماه آنچنانک
دشمنان دارند جان از بیم شاه شیر بند
خسرو توران و ایران میر میران بوالحسن
آن چو خسرو بر سریر و آن چو بهمن بر سمند
تیره باشد پیش روشن رای او روز سپید
پست باشد پیش عالی قدر او چرخ بلند
کیقباد ار مانده بودی مهر او جستی به جان
زردهشت ارزنده بودی مدح او خواندی بزند
کافران زو پند نشنیدند بسپردند جان
برگزید از بیم او کافرستان امروز پند
گاه بخشیدن ندارد رأی او روی و ریا
گاه کوشیدن ندارد طبع او دستان و فند
لشگری را کشت کورا مرگ نتوانست کشت
قلعه ای را کند کورا چرخ نتوانست کند
زآتش شمشیر او دارند جان در تن چنانک
هست نالان و طپان مانند بر آتش سپند
لشگر فضلون همانجا شد فکنده کز قضا
شاه خصمان را فکند و خصم یاران را فکند
بد رسد گویند شاهان را از دستوران بد
جز کنون این داستان را کس نیابد دلپسند
ای جهانت پیشکار ای روزگارت زیر دست
ای سپهرت رهنما ای کردگارت یارمند
باد هر روزیت عید و فتح بادت زین سپس
سوی کس بی نامه های فتح نفرستی نوند
گوسفند و گاو کشتن فرض هست این عید را
کاندرین آمد رضای ایزد بی چون و چند
ایزد از هر عید هست این عید راضی تر ز تو
زانکه کافر کشته ی بر جای گاو و گوسفند
تا بود کرم از گزند و تا بود رامش ز سود
تابوند از سور خرم همچو از ماتم نژند
بدسگالت جفت ماتم نیکخواهت جفت سور
دوستت انباز سور و دشمنت جفت گزند
***
فی المدیحه
ای خداوندی که یزدان خاصت از داد آفرید
وز همه عیبی تن پاک تو آزاد آفرید
روی تو نیکو سرشت و رأی تو نیکو نهاد
دولت تو تیز کرد و دست تو راد آفرید
گرچه شد گیتی همه ویران ز بیداد ددان
نعمت تو یکسر از داد تو آباد آفرید
دوستانت را نشاط و نازش پرویز باد
دشمنانت را بلا و رنج فرهاد آفرید
کوشش تو کرد از آتش بخشش تو کرد از آب
حلمت از خاک آفرید و طیبت از باد آفرید
گرچه از گودرزو گشوادت گهر یک موی تو
بهتر از هفتاد گودرز وز گشواد آفرید
بخشش هارونت داد و دانش مأمونت داد
وز پی تو او زمی مانند بغداد آفرید
چرخ هفت و نجم هفت و بحر هفت اقلیم هفت
فضل تو بر هر یکی افزون ز هفتاد آفرید
خاد چون باشد به پیش باز هنگام شکار
مر تو را باز آفرید و خصمرا خاد آفرید
شاید ار شاهان همه پیش تو شاگردی کنند
کایزد اندر هر هنر طبع تو استاد آفرید
گاه کوشیدن تن سخت تو از پولاد کرد
گاه بخشیدن دل نرم تو از لاد آفرید
آفرین باد ابر آن شاهی که گاه مهر و کین
ایزد اندر خلقت اولاد و پولاد آفرید
خسروا غمگین پسندی هرگزت جان کسی
کایزدش نزد همه خلق جهان شاد آفرید
نزد من هر ساعتی خار مغیلان پرورد
آن زمینی کایزدش گلنار و شمشاد آفرید
طبع پاکم چون کشد بیداد از آن کس کش خدا
بیش طبع و بیش چشم و بیش بنیاد آفرید
مفسدان شهر از بهر سگی کردند قهر
کش خدای از فتنه و آشوب و بیداد آفرید
بنده را فریادرس شاها ز خصمی آنچنان
کایزد از خصمان تو را بیداد و فریاد آفرید
من به فرمان تو قصری ساختم نوشادوار
از پی باغی کش اجدادم مر اولاد آفرید
گر نیابم داد بگذارم بجای آن قصر زود
ورچه ایزد قصر من خوشتر ز نوشاد آفرید
خدمت تو هم بشهر اندر کنم بر جان غم
گرچه ایزد جان من در شادی آباد آفرید
***
در مدح میر ابونصر مملان
بابروان چو کمانی به زلفگان چو کمند
لبانت سوده عقیق و رخانت ساده پرند
پرند لاله فروش و عقیق لؤلؤ پوش
کمان غالیه توز و کمند مشگین بند
شکفته نرگس داری به زیر خم کمان
دمیده سنبل داری به زیر بند کمند
به خط جادوئی آراسته پرند به مشگ
به دست نیکوئی آمیخته عقیق به قند
دو چشم و دو لب و دو عارض و دو زلفت هست
نشاط و انده و ناز و نیاز و سود و گزند
هوات بر دل من چند گونه دام نهاد
بلات بر تن من چند گونه بند افکند
میان دامم و چشمم همی نبیند دام
به زیر بندم و چشمم همی نبیند بند
به رنگ روی تو اندر هزار حیله و رنگ
ببند زلف تو اندر هزار چنبر و بند
بسان پشت منست آن دو زلف مشک آگین
بسان جان منست آن دو چشم سحر آگند
اگر نه پشت منست آن چرا شده است دو تا
وگرنه جان منست آن چرا شده است نژند
تو ایدری وشم زلف تو رسیده به شام
رواست گر شمنان پیش روی تو بشند
چو نور قبله ی زردشت نور دورخ تو
نوشته گردوی اندرز مشگ و غالیه زند
دلم ز چشم ببردی به زلف بسپردی
اگر به جان نگرانم بدل شدم خرسند
ز هیچ بند نترسم که طبع من بگشاد
عطای خسرو کشورگشای دشمن بند
بلند رأی و بلندی فزای بونصر آن
که پست باشد با قدرش آسمان بلند
ملک نهاد و ملک سیرت و ملک دیدار
ملک نژاد و ملک همت و ملک پیوند
نهال مردی در باغ مردمی بنشاند
درخت زفتی از بوم سفلگی برکند
بسا کسا که وی از بند شاه پند آموخت
که روزگار ندانست دادن او را پند
چنان ببالد از آواز سائلانش جان
که جان مادر ز آواز گم شده فرزند
عدو ز خنده ی تیغش همیشه نالانال
ولی ز ناله ی کلگش همیشه خندا خند
به هیچ وعده ی او در نیوفتد تأخیر
به هیچ لفظ وی اندر نیوفتد ترفند
چو دست برنهد او روز کین به دسته ی تیغ
به جای تیغ، یلان آرزو کنند کمند
هر آنچه داود آن را به سالها پیوست
هر آنچه قارون آن را به عمرها آگند
یکی به رزم سنانش به ساعتی بگسست
یکی برادی دستش به بزم بپراکند
هر آنچه باید ایزد به خلق باز دهد
به نام نیک بکرده است از این میانه پسند
به رای او نرسد و هم هیچ زیرک باز
به فضل او نرسد فهم هیچ دانشمند
نه انجمست دلش، نور چون بتابد چون
نه قلزمست کفش مال چند بخشد چند
چنان ستوده بود در جهان به فضل و خرد
که هر چه گوید او بگروند بی سوگند
اگر بخواهی کز تو بلا گسسته شود
هوای او را با جان خویش کن پیوند
ایا نو آئین شاهی همیشه بخت تو نو
ز بهر خدمت تو این فلک بسان نوند
به ماه مانی با جام می فراز سریر
بشیر مانی با تیغ کین فراز سمند
بسا کسا که خدایش جهان بداد تمام
نداد مال و نخورد و نه بوی یافت نه گند
تو را بداد خدای این جهان و نیکو دار
بدانکه کرد تو را ز آنچه داد روزی مند
بداد دادن میلان به هیچ کس نکنی
به داوری تو چه بیگانه و چه خویشاوند
همیشه تا نکند کس قیاس قند به زهر
همیشه تا نکند کس قیاس مار ببند
چو بند باد ابردست دوستان تو مار
چو زهر بادا در کام دشمنان تو قند
***
در مدح ابوالمعمر
ببین آن روی اگر بر سرو بستانت قمر باید
ببین آن زلف اگر بر ماه مشگینت کمر باید
لب و دندان او جوید رخ و زلفین او خواهد
که را مرجان لؤلؤ پوش و مشک گل ببر باید
دو زلف و دو رخش بوید دو چشم و دو لبش بوسد
کسی کو را گل و شمشاد و بادام و شکر باید
کسی کش زعفران باید ز روی زرد من جوید
ز روی و لعل او جوید کسی کش در وزر باید
همیشه مهر او جوید کسی کش درد دل باید
همیشه وصل او خواهد کسی کش درد سر باید
به هر تار سر زلفش رباید خود دل و جانی
مرا هر روز با زلفش دل و جان دگر باید
ایا از مه گذر کرده به خوبی مهرت آن جوید
که جانش هر شبی ده بار بر آتش سپر باید
چنان چون بر دل من هست چشمترا ظفر دائم
مرا روزی به بوسیدن بدان دو لب ظفر باید
بیابد آرزوی خویش روزی هر کسی لیکن
ز یزدانش بقا باید ز استادش نظر باید
ستوده بوالمعمر کو معمر کرده گیتی را
به نیکی کار گیتی را چنو خیرالبشر باید
بجوید لفظهای او بخواند نامه های او
کسی کش بیکران علمی به لفظ مختصر باید
ز جود و لفظ او جوید ز دست و کلک او باید
کسی کش کان روحانی و جسمانی گهر باید
که را از تیغ غم ترسد ز مهر او زره یابد
که را از شیر نر ترسد ز مدح او سپر باید
کسس کورا روان باید به صد شهر اندرون فرمان
چو او را هست مروی را بهر علمی بصر باید
به صد شهرش خرد باید به صد شهرش سخن باید
به صد شهرش گهر باید به صد شهرش هنر باید
عیان این کجا گفتم فزونست از خبر زیرا
عیان مهتران عالم افزون از خبر باید
ببین هنگام گفتارش گرت بحر سخن باید
ببین هنگام کردارش گرت چرخ هنر باید
بدانجائی رسیده است او بهر فضلی کجا خواهد
فلک باید سریر او و تاج او قمر باید
ایا دائم بداد و جود یار مردم گیتی
تو را یار از همه گیتی خدای دادگر باید
چو خوشی دید شمشیر تو از مغز بداندیشان
که در مغز بداندیشانش روز و شب مقر باید
همیشه خفتنش در دل همیشه رفتنش در سر
شرابش خون دل باید طعامش مغز سر باید
زهر کس بیشتر بوده است هر جائی مرا نیکی
به فضل تو ز هر جائیم اینجا نیکتر باید
بدست میر خلعتهات هر روزم همی بخشد
بدست تست نتوانم فرو بیش از تو زر باید
درخت بخت تو دائم به پیروزی ببر بادا
درخت بخت آزادان ز فیروزی ببر باید
***
در مدح ابونصر محمد مملان
تا زآمدن دوست بر من خبر آمد
گوئی سرم از ناز به خورشید برآمد
چون شاخ گلی بودم پیوسته بی بار
بر من ز گل شادی پیوسته برآمد
روزی همه درد و غم مردم به سر آید
ار جو که همه درد و غم من به سر آمد
شب گرچه بود تاران او را سحر آید
آخر شب تاران مرا هم سحر آمد
کان همه با رنج و عنا پرگهر آید
کانم ز پس رنج عنا پرگهر آمد
هم بگذرد اندیشه و تیمار نماند
اندیشه و تیمار مرا هم گذر آمد
پیوسته بود کار سفر ماه سما را
ما هست بتم ز آن همه کارش سفر آمد
کویندم هر روز که امروز در آید
یک روز نگویند که امروز در آمد
ور در بر من باشد دل راست ندارد
ماننده ی او گوید ترک دگر آمد
او بی مگر آمد بر من لیک تن من
در فرقت او پست شد و بی مگر آمد
گر آید و ناید دلم از شادی گوید
کو آمد و این اوست جز او نیست گر آمد
آن را بدهم مژده کلاه و کمرم گر
گوید که خداوند کلاه و کمر آمد
گر جان و جهان از پی او خواهم شاید
کز جان و جهان در بر من دوستر آمد
صد سال به بابل در ناید بگه سحر
هنگام سخن کورا در از خزر آمد
هم پرده ی کافورش مشگ آمد و عنبر
هم پرده ی لؤلؤش عقیق و شکر آمد
داداست که چون حور به کس رخ ننماید
کز خلد ز بهر ملک دادگر آمد
تاج گهر آزاده ابونصر محمد
کز رادی و آزادی تاج گهر آمد
فخر بشر از گوهر او گشت حقیقت
باز او به همه فضل چو فخر بشر آمد
پاکیزه روان آمد و پاکیزه تن آمد
فرخنده خصال آمد و فرخ سیر آمد
دلش از کرم آمد همه جانش از ادب آمد
سرش از خرد آمد همه تنش از هنر آمد
با خصم قیاس او آب آمد و آتش
با او به مثل دشمن خار و شرر آمد
تیغش چو اجل گشت و مخالف چو امل شد
تیرش چو قضا گشت و معادی قدر آمد
آباد بر آن دست عطا ده که برادی
دریا بر او کم ز شمار شمر آمد
ز آب حیوان نفع نیاید تن آن را
کز آتش شمشیر امیرش ضرر آمد
دانی که بسر باشد پایندگی تن
گیتی چو تنست او به مثل همچو سر آمد
در خانه نشاید شدن الا زره در
در خانه ی اقبال و سعادت چو در آمد
جان ولی از دیدن او نوش روان شد
در چشم عدو صورت او نیشتر آمد
صد لشگر جنگی شود آواره که ناگاه
گویند که شاهنشه لشگر شکر آمد
زیرا که کریمی و وفا جفت دل اوست
در معرکه ز آن دائم جفت ظفر آمد
از بخشش و بخشایش بهرام دگر بود
وز مردمی و مردی سام دگر آمد
دیدیم بدین هفته عیانش به صف اندر
کز جنگ عدو نیز چو رستم بدر آمد
در جنگ سپه گر سپر شاهان باشد
او بازگه جنگ سپه را سپر آمد
آنجا که شد او گشت به دشمن خطر جان
هم دشمن خود راز برای خطر آمد
دشتی که در او کرد نبرد از پس ده سال
گر نیل بکشتند برش معصفر آمد
عمر همه خصمان و بقای همه ضدان
آن شب بسر آمد که ملک را پسر آمد
چندانکه به گردون بر سیاره ی تابان
بر طالع او شأن و سعادت نظر آمد
تا هست جهان دیده فروز پدر او باد
چونانکه پدر دیده فروز پسر آمد
شمع است پدر او به مثل همچو چراغ است
شمس است پدر او به مثل چون قمر آمد
تا حشر بقای پدر و جد و پسر باد
کز این سه جهان را شرف و فخر و فر آمد
***
در مدح میر ابوالهیجا منوچهر
چون شمال مهرگان اندر هوا پویا شود
زاغ گنگ اندر میان بوستان گویا شود
نار چون بیجاده گردد سیب چون مرجان شود
آب چون پیروزه گردد خاک چون مینا شود
هست هم دینار و هم دیبا گرامی از چه رو
خوار گردد رز که چون دینار گون دیبا شود
گر گل رعنا برفت از گلستان پژمان به باغ
سیب زرد و لعل همرنگ گل رعنا شود
گر هزار آوا برفت از باغ و بستان باک نیست
بر عصیر اکنون هزاران کس هزار آوار شود
بوستان گردد پر از قندیل زرین از ترنج
و آسمان زا بر سیه چون چادر ترسا شود
نقطه های سرخ پیدا بر کران سیب زرد
همچو عاشق را به رخ بر خون دل پیدا شود
شب چو روز هجر مه رویان کند بالا دراز
روز چون شبهای وصلت کاسته بالا شود
لؤلؤ لالا شود همچون شبه بر تاک رز
هم شبه مانند عقد لؤلؤ لالا شود
شاخ به شد گوژ و به را کرد گرد از بهر آن
گه گهی چوگان و گوی میر ابوالهیجا شود
مهتر و مولا منوچهر آنکه مهر اندر سپهر
چهر او را هر زمانی کهتر و مولا شود
هاویه با فر او ماننده ی جنت شود
بادیه با جود او ماننده ی دریا شود
جد او را کرد والا کردگار اندر زمی
بس نماند تا چو جد خویشتن والا شود
حکمها را کردگار اندر ازل بخشیده کرد
این ملک امروز گردد آن ملک فردا شود
گر فلک ملکت به مردی بخشد وجود و خرد
او به خیل و مملکت والاتر از آبا شود
گر مرا گویندکی نازی پس از میر اجل
آن زمان نازم که نیمی از جهان او را شود
حسن یوسف دارد و تأیید یوسف زین قبل
مرد نابینا که بیند روی او بینا شود
از خلاف و کین او برنا بود پیر خرف
وز رضا و مهر او پیر خرف برنا شود
بر هواخواهان او و بر ثناگویان او
سنگ چون یاقوت گردد خار چون خرما شود
هر کجا مبدأ بود با تیغ او مقطع شود
هر کجا مقطع بود با کلک او مبدا شود
مدح او گفتن کند تلقین فضائلهای او
شاعر نادان بگاه مدح او دانا شود
آفرین بر حاسدان او همی نفرین شود
مرغوا بر ناصحان او همی مروا شود
مردم کانا که دارد مهر او دانا شود
مردم دانا که جوید کین او کانا شود
او چنان تازد میان صف دشمن روز جنگ
کانکه در جنت به دیدار رخ حورا شود
روز کوشیدن بگیرد دشمن او پیش و پس
راست گوئی در میان دشمنان عمدا شود
شاد و خندانست خصم او که دور است او ز خصم
شاد باشد هر که سوی داوران تنها شود
ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد
از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود
باز زی تو بنگرد شاطرتر از شاهین شود
زاغ زی تو بگذرد نیکوتر از عنقا شود
چون تو نیکوروی و نیکو صورت و نیکو لقا
کس نه بیند گر ز جابلقا بجابلسا شود
بر بداندیشان تو بر دشمن خویشان تو
پرنیان چون خار گردد در چون خارا شود
باد با نام تو راهش گر به شورستان فتد
خاک شورستان از او چون عنبر سارا شود
تا سرشگ ابر از خضرا بیاید سوی بوم
تا غبار از بوم سوی گنبد خضرا شود
باد سر خضر از شادی نیکخواهان تو را
تا زغم روی بداندیشان تو غبرا شود
باد فرخ بر تو عید و ماه مهر و مهرگان
تا دل خلق جهان در مهر تو یکتا شود
***
در مدح ابودلف هنگام شکست دادن دشمن در قلعه نخجوان
خزان ببرد ز بستان هر آن نگار که بود
هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود
نگارهای نو آئین ز گلستان بسترد
پرندهای بهاری ز بوستان بر بود
ز کله های بهاری نه بوی ماند و نه رنگ
ز حله های بهاری نه تار ماند و نه پود
نهفته نار پدیدار گشت و گل بنهفت
غنوده نرگس بیدار گشت و گل بغنود
لباس گردون مانند چادر ترساست
فراش هامون مانند طیلسان یهود
درست گوئی کردند نا رو سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو رخ و جگر بشخود
ز درد سیب دل نار گشت خون آگند
ز زخم نار رخ سیب گشت خون آلود
چو چشم جانان نرگس به باغ چشم گشاد
چو روی عاشق خیری به باغ رخ بنمود
چو سوگوار بداندیش شاه نیلوفر
در آب غرقه و رخسار زرد و جامه کبود
بلای مختلفان شهریار بودلف آن
کز او عدو را شادی بکاست غم بفزود
بروز بخشش او بر درم بگرید گنج
بروز کوشش او بر عدو بنالد خود
زبسکه کشت عدو گوشه های تیغ بریخت
زبسکه بست عدو حلقه های بند بسود
همیشه خوبی او گفت هر که گفت و شنید
همیشه نیکی او گشت هر که کشت و درود
ز گرد رنج برامش دل ولی بسترد
ز زنگ از ره بخشش غم ولی بزدود
هر آن شهی که سپه سوی او کشد بنبرد
به خون خویش و به خون سپه شود مأخوذ
ایا شهی که بود وعده های رنج تو دیر
ایا مهی که بود وعده های بر تو زود
گزیده نیست هر آنکس که مر تو را نگزید
ستوده نیست هر آنکس که مر تو را نستود
عدوت راه بپیمود و رأی جنگ تو کرد
برفت و باز دلش کیل گشت و غم پیمود
همی شکستن تو خواست خویشتن بشکست
همی غنودن تو خواست خویشتن بغنود
ز حرب شاه نگونسار بازگشت چنان
که بازگشت ز حرب خدای ما نمرود
همان کسی که نبخشود هیچ با مردم
چنان برفت که دشمن همی بر او بخشود
ز بیم آتش تیغت چه روز رفت به شب
مرادش آنکه به شب مجلست نبیند دود
به نخجوان طمعش بود تاکنون اکنون
برفت و کرد به یکبار نخجوان بدرود
مرا کسی کن شاها که از نشستن من
مرا زیان بود و مر تو را نباشد سود
همیشه تا به نبیداند راست خوشحالی
همیشه تا به سرود اندر است رامش ورود
مباد دست تو بی زلف یار و جام نبید
مباد گوش تو بی بانگ عود ورود و سرود
***
در مدح ابومنصور وهسودان
دل بدو دادم که جان از روی او شادان شود
جان من هست او سزد گر دل فدای جان شود
گر بر او نازد دل و جان نیست طرفه زان کجا
دل سوی دلبر گراید جان سوی جانان شود
چون گل خندانش رخ چون لاله ی نعمانش لب
گریه بر خلق افتد از عشقش اگر خندان شود
لاله ی نعمان توان چید از رخش در ماه دی
ور بخندد بزم از او پر لؤلؤ عمان شود
ور فروغ دو رخش بر لؤلؤ عمان فتد
لؤلؤ عمان به رنگ لاله ی نعمان شود
قطره ی باران شود لؤلؤ و هم لؤلؤ زشرم
گر بدندانش نمائی قطره ی باران شود
روز رخشان گردد از زلف سیاهش تیره شب
وز رخش چون روز رخشان تیره شب رخشان شود
ابر درافشان شود گر بگذرد بر چشم من
ور به زلف او برآید باد مشگ افشان شود
ماه میدانی نگارا، آفتاب مجلسی
فتنه بر تو جان دل، در هر زمانی ز آن شود
دوست آن باید که او را دوستدار خویشتن
گاه در مجلس خرامد گاه در میدان شود
هر که با تو بسته شد زو بگسلد غم چون ز رنج
دور ماند هر که او نزدیک وهسودان شود
آنکه بی فرمان او در عهد ایزد جاودان
همچو اندر عهد او یک روز بی فرمان شود
از کریمی هر چه از پیمان بگردد دشمنش
چون ظفر یابد بر او هم بر سر پیمان شود
کفر گردد کین او، گر در دل مؤمن نهی
مهر او گر در دل کافر نهی ایمان شود
دشمنان ملک او گر چند روزافزون بوند
چون خلاف او کنند افزونشان نقصان شود
لاله هاشان خار گردد درشان خارا شود
نقدهاشان نسیه گردد حفظشان نسیان شود
سوی او با تیغ و تیر آیند اندر دستشان
تیغ گردد دستها سوفارها پیکان شود
هر زمینی را که در وی با عدو جنگ آورد
خاک و خار و سنگ و ریگ او به دیگر سان شود
خاک او شنگرف گردد خار او زوبین شود
سنگ او یاقوت گردد ریگ او مرجان شود
پیش تیر او شود سندان بسان موم نرم
پیش تیر دشمنانش موم چون سندان شود
ای خداوندی که هر کو خفت جفت کین تو
گر فرشته باشد اندر خواب جاویدان شود
از پی آن تا تو روزی گوی در چوگان نهی
گاه مه چون گوی گردد گاه چون چوگان شود
گر گهی نکبت رسد ملک تو را چون عادتست
سینه بفروزد زغم زین دشمنت شادان شود
خسروان را دل نباید خست ور خستی بدانکه
شیر بی چنگال نبود گرچه بی دندان شود
چون کنی آهنگ او زیر و زبر گردد جهانش
از پشیمانی و غم با خویشتن پیچان شود
هر چه اندر طالع تو نکبتی بود آن گذشت
زین سپس ملک تو بیش از ملک نوشروان شود
بس نیاید تا تو در روی زمین سلطان شوی
وز همه کس چاکر تو زودتر سلطان شود
هم پشیمان گشت خصم از دیدن دیدار تو
زین پشیمانی و غم هر دم دلش بریان شود
وان کجا ترسد که حجتهای تو نادان گرفت
گرچه دانا مرد چون ترسان شود نادان شود
خسرو امیران کجا یارند دیدن روی تو
گرچه ایمن باشد آنکو با تو در ایمان شود
گرچه رو به بند و دستان بیشتر داند ز شیر
چون ببیند شیر را بی بند و بی دستان شود
ورچه از شاهین کبوتر تیزتر باشد بپر
چون ببیند روی شاهین خیره و لرزان شود
ورچه انجم صد هزار است و یکی هست آفتاب
چون برآید آفتاب انجم همه پنهان شود
وز خرد چون بنگری تو مهتری او کهتر است
عز دارد کهتری کز مهتری ترسان شود
تا جهان باشد مباد از وصل تو خالی جهان
زانکه پیش از رستخیز از هجر تو ویران شود
***
فی المدیحه
دیر آمدن شاه برآورد ز من دود
گر دیرتر آید برود جان و تنم زود
از بسکه همی دارم در سینه غم شاه
خون دل ریشم زره دیده به پالود
با پشت خم آگینم و با کام سم آگین
با چشم دم آلودم و با جان غم آلود
چون لاله رخم زردتر از چهره ی زرگشت
چون کوه تنم زارتر از کاه بفرسود
هرگه که حدیثی بشنیدم ز اراجیف
از درد تو بر جانم صد درد بیفزود
رنجورم و معذورم کز پادشهم دور
بی او فلکم رامش و آرامش پیمود
آنکو نبود مرده ولی نعمت خود را
جز ناله و فریاد بدو عقل نفرمود
بودند بریده ز من امید همه کس
ایزد به کرم بر من بیچاره ببخشود
هر چند بلا دیدم خشنودم از ایزد
بخشایش ایزد همه را دارد خشنود
هر کو بگه درد بایزد نزند دست
بر هر چه رود بر سر او باشد مأخوذ
این خلق ز دیر آمدن شاه چنانند
کز سبزه تهی بستان وز آب جدا رود
دلها همه پر درد و دهانها همه پر گل
رخها همه پر گرد و زبانها همه پردود
رنجور شد و بیم زده خلق زیانکار
تا شاه جهان آن ره دشخوار بپیمود
باز آمد و هزمان بشود ز آمدنش باز
این رنج همه راحت و این بیم زیان سود
با آفت بدگوی چنان باشد جانش
چون حال خلیل الله با آفت نمرود
از خصم کی آید به همه حال که بهتر
کرد ار زر آگند ز گفتار زر اندود
پاینده همی باد به ملک اندر چندان
کاین چرخ فلک باشد و این دور فلک بود
***
در مدح ابومنصور وهسودان
زمانه روی زمین را چو رنگ دیبا کرد
طراز دیبا یاقوت کرد و مینا کرد
بهاری ابر ز دریا نهاد روی بدشت
وز آب دیده همه شب برم چو دریا کرد
هوا همی بگشاید ز سنگ خارا آب
از آن ببین که همی ز آب سنگ خارا کرد
سرشک ابر زمین را شگفت رنگین کرد
نسیم باد هوا را شگفت بویا کرد
یکی هوا را پر تنگهای عنبر کرد
یکی زمین را پر تخت های دیبا کرد
سپهر گوئی عاشق شده است بر گلزار
که شاخ گل را پر زهره و ثریا کرد
از ابر تیره هوا همچو پشت شاهین گشت
که نوبهار زمین را چو پر ببغا کرد
شمال خاک زمین را به مشگ معجون ساخت
سحاب آب روان را همی مطرا کرد
درست گوئی با عشق ساخته است بهار
خدای گوئی عشق از بهار پیدا کرد
که هر که ناله ی بلبل شنید و گل را دید
دل شکیبا در عشق ناشکیبا کرد
جهان به کام دل بلبل خوش آوا باد
که عشق خوش به جهان بلبل خوش آوا کرد
به باغ رفتن باید کنون تماشا را
که باغ را فلک اندر خور تماشا کرد
ز خانه با طرب آهنگ سوی صحرا کن
که آهو از تنگ آهنگ سوی صحرا کرد
چو بخت دشمن خسرو گرفت پستی شب
بسان همت والاش روز بالا کرد
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که ملک را ز بد دشمنان مصفا کرد
ز روی دانش و فرهنگ شد همه نسبت
ز روی همت یزدانش فرد و یکتا کرد
بدانش و خرد و رأی نیک والا شد
گمان مبر که جهانش از گزاف والا کرد
اگر جوادی با او بجود پهلو سود
و گر سواری با او به حرب پیدا کرد
به حمله ای رخ این را زبیم صفرا داد
ببخششی رخ آن را ز شرم حمرا کرد
بود به حال دل شاه تنگ پهنا چرخ
اگر چه ایزدش از این فراخ پهنا کرد
مخالفش را گیتی بنوش زهر آمیخت
موافقش را گردون ز خار خرما کرد
نه در نهان و نه در آشکار نیز چنو
نکرد آنچه نهان کرد و آشکارا کرد
نه شیر یارد با تیغ او برابر شد
نه ابر یارد با کف او محاکا کرد
ز روی دانش وام خرد بداد چنانک
نماند وامی کو را خرد تقاضا کرد
کسی که مدحت او کیش و خدمت آئین یافت
ز روزگار بدید آنچه او تمنا کرد
بسا ادی که بدید از عدو و هیچ نگفت
به فعل خویش عدو را خدای رسوا کرد
بدی تواند کردن به دشمن و نکند
جهانش زیرا بر کام دل توانا کرد
ایا امیری کاندر جهانت همتا نیست
سخات ما را با آفتاب همتا کرد
خدای ما را جان داد و کرد بنده ی تو
که دست تو سبب عیش و روزی ما کرد
فلک سخا را اندر دل تو مأوا داد
ز پیش آنکه تو را نزد خویش مأوا کرد
سنانت را بوغا چون عصای موسی خواست
زبانت را به سخن آیت مسیحا کرد
خدای عرش به نام تو کرد دنیا را
امیر میران از پیش آنکه دنیا کرد
همیشه با خرد پیر و بخت برنا باش
خدای خود خردت پیرو بخت برنا کرد
به تخت بر چو سکندر به خرمی بنشین
که دشمنان تو را چرخ جفت دارا کرد
تو با بتان دل آرام باش و شاد بزی
که بدسگال تو را روزگار شیدا کرد
محب تو به جنان نعیم مأوا ساخت
حسود را به جهنم ز بغض دل جا کرد
***
در مدح ابوالیسر
همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد
شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد
گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا
گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد
زقیر بر گل خندان هزار سلسله بست
ز مشگ بر مه تابان هزار نافه گشاد
گره گشاید از او باد و مشگ بارد ماه
زره نماید از او ماه و مشگ ساید باد
خجسته بر دل چون عشق و تیره چون هجران
عزیز بر دل چون داد و خوار چون بیداد
نه رنج رنج نمای و نه جور جور فزای
نه کفر کفر نشان و نه سحر سحر نهاد
درست گوئی او را صبا بنفشه سپرد
درست گوئی او را نسیم غالیه داد
چو دید چین وی آن چین خود فرامش کرد
چو دید بوی وی این بوی خود ببرد از یاد
اگر شکست مرا از غم او چگونه شکست
وگر فکند مرا در بد او چگونه فتاد
زمانه گوئی آنرا به خون من بگرفت
دو تاش کرد و بدو بر زمشگ بند نهاد
تو را همیشه نشانی دهد به رنگ و به بوی
ز روز دشمن استاد و از خوی استاد
سر مهان و چراغ جهان ابوالیسر آن
که افتخار تبار است و اختیار نژاد
چنو کریم، کریمی ندید و، مردی مرد
چنو رحیم، رحیمی ندید و، رادی راد
بجود گرد برآورد کفش از دینار
به زخم دود برآورد تیغش از پولاد
اگر به کینش به سنگ اندرون کنند نگار
وگر نهند به مهرش بر آب بر بنیاد
یکی نماند چندانکه بنگریش تمام
یکی بماند تا روز رستخیز آباد
بر آن هوا که چنو آورد هزار فری
بر آن زمین که چنو پرورد هزار آباد
ایا ز تیغ تو ترسیده میر در کشمیر
ویاز کلک تو گسترده داد در بغداد
هر آنکه پیش تو هنگام جود دست کشید
هر آنکه پیش تو هنگام جنگ پای نهاد
نشاط آن بفزودی بکف ابر نشان
روان این بربودی به تیغ برق نهاد
به کهتر تو همیشه حسد برد مهتر
به بنده ی تو همیشه حسد برد آزاد
به فر نام تو بیرون دمد در آذر و دی
ز روی نقره و پولاد سوسن آزاد
تو مونس همه خلقی و چرخ مونس تست
همیشه چونین باش و همیشه چونین باد
ز کف راد تو گویند گاه رادی وصف
ز تیغ تیز تو گیرند گاه مردی یاد
نخواست چون تو ز دشمن بگاه مردی کین
نداد چون تو درم را بگاه رادی راد
ز جود کف تو آنان غنی شوند همه
که فرق هفت ندانند کردن از هفتاد
زره ز تیغ تو خواهد ز خصم بر زنهار
درم ز دست تو خواهد به بد ره بر فریاد
همیشه تا ز پی مهر در بود آبان
همیشه تا ز پی تیر در بود مرداد
موافقان تو را باد نعمت پرویز
مخالفان تو را باد محنت فرهاد
***
در مدح ابوالمظفر فضلون
ابر آزاری به لؤلؤ باغ را قارون کند
در چمن بی جاده از پیروزه سر بیرون کند
گر نبد گنجور قارون ابر درافشان چرا
هر بهار از گنج قارون باغ را قارون کند
گوشوار شاخ را از لؤلؤ لالا کند
روی بند میوه را از دیبه واکسون کند
ابر تاریک اندر آمد چون روان بیور اسپ
باغ و بستان را چو روی و رأی افریدون کند
بلبل اندر باغ تخت از بسد و مینا کند
آهو اندر دشت فرش از غالی پر نون کند
گل به رنگ خون و بوی مشگ این نشگفت از آنک
آسمان در ناف آهو مشگناب از خون کند
بر کران گلستان نرگس شکفته بامداد
همچو گرد زهره پروین را فلک پرهون کند
لاله ی نعمان میان خوید چون عطار چین
در بن جام عقیق از مشگ و بان معجون کند
گرنه صباغ است بستان هر زمان از بهر چه
گونه ی دیبای بستان رنگ دیگرگون کند
چون پری داران درخت گل همی لرزد به باد
چون پری بندان همی بلبل بر او افسون کند
گر ز گردون بنگرد حورا سوی هامون کنون
از خوشی حور از گردون قصد زی هامون کند
عاشق گریان بدل سوزان به جان خندان به لب
راز نه مه داشته پنهان پدید اکنون کند
گل به شب مدح ملک خواند مگر پیش هوا
کش هوا هر شب دهان پر لؤلؤ مکنون کند
نیکبخت آن کس بود کاکنون به زیر گلبنان
بر گل میگون ز گلگون می دو رخ گلگون کند
این تواند کرد هر کس نیکبخت آن کس بود
کو همیشه خدمت و مدح ملک فضلون کند
تاج شاهان بوالمظفر آنکه هر ساعت خدای
تاجش از خورشید سازد تختش از گردون کند
کلک او دینار مدفون را همی پیدا کند
تیغ او خصمان پیدا را همی مدفون کند
گه فراز تخت میران را دل افروزی دهد
گه میان بیشه شیر شرزه را محزون کند
کس نداند در جهان کو چند بخشد خواسته
کس نبیند جز هوا کو جنگ شیران چون کند
شاعران را جستن معنی کند مقرون برنج
زان جهتشان شعر گفتن با تعب مقرون کند
او به صد معنی وجود داد و دین و دانش است
رنجش آن باشد که معنیهای او موزون کند
مرگ شکر خواب بر چشم بداندیشان اوست
زآنکه شکر بر بداندیشان به خشم افیون کند
بدسگالان را عیون بر سر عیون خون شود
چون ز بهر جنگ خیل او هیون راهون کند
آن پرند آور که گه چون نون بود گه چون الف
چون الف بالای شاهان جهان را نون کند
لوح پیروزه است به روی ریخته لؤلؤی خرد
دیده ها را دیدنش پر لؤلؤ مکنون کند
گاه چون آبست و گه چون آذر و بدخواه را
سوخته چونان بر آذر رنگ آذر گون کند
همچنان باشد که از میغ آفتاب آید برون
چون شهنشاه از نیامش گاه کین بیرون کند
گنبد گردون اگر بد می کند با دوستان
نیکوئی با مردمان ناسزای دون کند
صلح با موسیش باید کرد با فرعون کند
جنگ با هامانش باید کرد با هارون کند
بس نماند تا به فر شهریار شیر گیر
مهتری بر خسروان فضلون روزافزون کند
ای خداوندی که در سرمای کانون تیغ تو
دشمنان را جان و دل چون تافته کانون کند
از بسی دیبا که بخشیدی همی کمتر کسی
بستر از مقراضی و بالین ز سقلاطون کند
از پی آن را که فخر آل بقراطون توئی
در جهان بقراط خدمت پیش بقراطون کند
جغد و بوم ار بگذرد بر بوم و بام دوستانش
طلعت محمود او شان طایر میمون کند
گر ز سنگی کرد پیدا چشمه ی موسی، چه بود
گر بخواهد او ز سنگی دجله و جیحون کند
معجزات حکمت موسی بانگلیون دراست
او به نوک کلک هر سطری ده انگلیون کند
دانش آموختی کنون گر بودی افلاطون ازو
گرچه دانش را نسب هر کس بر افلاطون کند
بس بلا کزوی به ترکان بلاساغون رسد
گر به کینه یاد ترکان بلا ساغون کند
برکه و صحرا زخون خصم روید ارغوان
گر زبهر جنگ زین برکه نور دارغون کند
زان کجا بر خواستاران خواسته مفتون شده است
خلق عالم را همی بر دوستی مفتون کند
هر که ورزد مهر او قارونش گرداند به جود
هر که جوید کینش چون قارون تنش مسجون کند
نیکخواهان را به مهر اندر عطا چونین دهد
بدسگالان را به کین اندر هلاک ایدون کند
آن درختی کش تو باری باد زریون جاودان
کو به دانش باغ دولت را همی زریون کند
دولتش پاینده باد و عمرش افزاینده باد
کو جهان را هر زمان با دیده دیگرگون کند
تا به نیسان گل نشان چهره ی لیلی دهد
تا به کانون ابر وصف دیده ی مجنون کند
تیغ یک زخمیت بر جان و دل دشمن کناد
آنچه با گلهای نیسانی دم کانون کند
***
در مدح امیر ابوالحسن علی لشکری
باد نوروزی همی آرایش بستان کند
تا نگارش چون نگارستان چینستان کند
مرزها را هر زمان پیراهن از مینا دهد
شاخها را هر زمان پیرایه از مرجان کند
ابر پنداری که با باد بهاری دشمن است
کابر درافشان کند چون باد مشگ افشان کند
در میان لاله زار آید برغم ابر باد
تا چون گریان کرد ابر او لاله را خندان کند
کوه و صحرا را زمانه خلعت صنعا دهد
باغ و بستان را هوا چون روضه ی رضوان کند
چون هوا مشگین سپر دارد شمر سیمین زره
گلبن از پیروزه تیر و بسدین پیکان کند
هر کسی اندر نشاط وصل باشد پشت راست
هر تنی افغان و زاری از غم هجران کند
چون که در هجران میوه شاخ دارد پشت راست
چون که بلبل در وصال ارغوان افغان کند
چون شب هجران خوبان روز بفزاید همی
شب چو روز وصل بت رویان همی نقصان کند
عاشق مهر است نیلوفر که چون او شد نهان
اندر آب دیده روی از هجر او پنهان کند
مرغ دستان ساز بر گلبن همی دستان زند
یار دستان باز با عاشق همی دستان کند
دلبری پر بند و دستان بر دل من چیره شد
زو همی پیچد دل و جان تا همی پیچان کند
دیده دید آن دلستان را تا بدو شد فتنه دل
چون ننالد جان ز دل دل دیده را تاوان کند
هر که چون من دل فدای دیدن دلبر کند
هر که چون من جان فدای صحبت جانان کند
هر چه در عالم عنا باشد عدیل دل کند
هر چه در گیتی بلا باشد قرین جان کند
دلبری کز ارغوان بر غالیه خرمن زند
لعبتی کز غالیه بر ارغوان چوگان کند
لاله ی نعمان حجاب لؤلؤ لالا کند
عنبر سارا نقاب لاله ی نعمان کند
تا دو یاقوت گهر پوشش بدید این چشم من
چون کف شاه جهان هر دم گهرباران کند
آفتاب شهریاران جهان میر اجل
آنکه تیغش با اجل هر ساعتی پیمان کند
خسرو لشگرشکن سالار شاهان بوالحسن
آنکه کمتر سائلش با معطیان احسان کند
گریه دینار او خندان کند خواهنده را
خنده ی شمشیر او بدخواه را گریان کند
آن نهد گردن مر او را کش جهان گردن نهد
آن کند فرمان مر او را کس فلک فرمان کند
چون شود شمشیر او عریان گه جنگ از نیام
بدسگالان را روان از کالبد عریان کند
همچو گاه نوح طوفان از تنور آرد پدید
آتش است آن تیغ و از خون عدو طوفان کند
هر چه آسانست بر دشمن شود دشوار از او
هر چه دشوار است بر ما بخت او آسان کند
دشمنانش هر کجا باشند در زندان بوند
زانکه دائم او جهان بر دشمنان زندان کند
چرخ گردون هست پنداری به فرمان دلش
کانچه اندیشه دل او چرخ گردان آن کند
چون کند شادی ز میدان روی در مجلس کند
چون کند مردی ز مجلس روی در میدان کند
میل بازی بر بداندیشان کند کیوان کزان
مشتری بر نیک خواهان سیم و زر ارزان کند
گر بدان گیتی ز حور اطبع او گردد نفور
ور بدین عالم به شیطان طبع او میلان کند
صورت شیطان قضا چون صورت حورا کند
خلقت حورا قدر چون خلقت شیطان کند
روز کوشش پیش خشت او بود سندان چو موم
چرخ پیش خشت خصمش موم چون سندان کند
روز و شب مهمان او باشند سرهنگان و باز
دام و دد را تیغ سرهنگان او مهمان کند
هر چه غمگین است در آفاق از او شادان بود
هر چه ویرانست در عالم وی آبادان کند
فصل نیسان زان همی آرایش کانون دهد
تا به کانون در جهان آسایش نیسان کند
بر وفای سفله گان دوران فراوان چرخ کرد
بر وفای رادمردان زین سپس دوران کند
آن زمانه شد که چون خویل را شاهی دهد
وان ولایت شد که چون طغریلرا سلطان کند
زانکه دانست او که روزه پیش فروردین بود
در پی این ملک را نوروز در شعبان کند
این جهان بوده است دائم ملکت ساسانیان
باز سالارش خدا بر ملکت ساسان کند
نیست کس در گوهر ساسانیان چون لشگری
تا پس آن چون نیاکان شاهی ایران کند
همچو افریدون بگیرد ملک عالم سر به سر
وآنگهی تدبیر ملک خیل فرزندان کند
روم و گرجستان به فرمان منوچهر آورد
هند و ترکستان به زیر حکم نوشروان کند
او به تخت ملک ایران برنشیند در سطخر
کهترین فرزند خود را مهتر اران کند
تا همی فرمان داور خاک را ساکن کند
تا همی تقدیر یزدان چرخ را گردان کند
ملک او را از زوال ایمن همی گردون کناد
جان او را از فنا ایمن همی یزدان کند
شاد بنشیند به کام دل بر ایوان شهی
وز فروغ روی خویش آراسته ایوان کند
***
در مدح عمیدالملک بونصر
بوستان را مهرگانی باد زر آگین کند
رنگ بستاند ز گلها باده را رنگین کند
روی هامون را کند مانند سوزن گرد زرد
هر گیاهی را بر او چون سوزن زرین کند
دختران تاک رز را گر ببیند باده خوار
آرزوش آید کشان جان و روان کابین کند
گر به فروردین ندارد مهر خشم و کین چرا
بسترد مهر از چمن نقشی که فروردین کند
سیم نرگس را بهاری باد زر آگنده کرد
زر آبی را بهاری باد سیم آگین کند
بوستان را کرد باد از برگ چون پشت پلنگ
آسمان را ابر همچون سینه ی شاهین کند
گر نماند نرگس و نسرین به بستان باک نیست
چشم و روی دوست کار نرگس و نسرین کند
دین و دل نستاند از کس نرگس و نسرین ولی
چشم و روی یار ما را بی دل و بی دین کند
آفتاب روزگار است آن بت و چون روزگار
هر کجا تاند به جای مهر دل پر کین کند
پاسخ تلخ از لب شیرین برون آرد کجا
تلخ باده روزگار از شربتی شیرین کند
چون بخندد مشک و مروارید بارد از لبانش
راست گوئی هر شبی مدح علاءالدین کند
قبله ی شاهان عمیدالملک بونصر آن کجا
شاه چین خواهد که از سنگ درش بالین کند
از تهدد گر که پیغامی فرستد سوی چین
پشت و روی خسرو چین پر خم و پر چین کند
ور حدیث خوش بگوید با فر و تر چاکری
قدر او برتر ز قدر خسروان چین کند
ناشنیده هر چه علمی هست و باشد داند او
جبرئیلش هر شبی گوئی همی تلقین کند
چون مدیح او کنی کردار او معنی دهد
چون دعای او کنی روح الامین آمین کند
سائل از دستش به یک بخشش برد صد کان زر
باعطای دست او گر دست زی کند
از بداندیشان بزین اندر نماند هیچکس
چون به روز حرب بر اسب شجاعت زین کند
طین قسطنطین نماند از شهر او خیلی به جای
گر ز بهر جنگ قیصر قصد قسطنطین کند
طین بدست نیکخواهان بر کند چون مشک و بان
مشگ بر دست بداندیشان بسان طین کند
زود بالد خصم او مانند یقطین لیک او
آن کند با خصم که آذر ماه با یقطین کند
هر چه بنمایدش از بد دیر تأخیر آورد
هر چه یاد آرندش از نیکوئی اندر حین کند
مرد مسکین را رضا و مهر او قارون کند
مرد قارون را خلاف و کین او مسکین کند
راستی و رادی و عهد و وفا آئین اوست
هر که را ایزد بود یار این چنین آئین کند
بدسگالان را شکر بر دل شرنگ آسا کند
نیکخواهان را خزان بر دل بهار آئین کند
گر ز چوب خشک موسی گاه معجز مار کرد
او به مشت و تازیانه گاه کین تنین کند
هین خون ریزد ز حلق دشمنانش بر زمین
چون گه کین بندگان خویشتن را هین کند
نام شاهین بر زبان او نگنجد روز جود
چون سخن گوید روان پاک را شاهین کند
تف تیغ او کند چون بادیه نیل و فرات
ابر دست او سراسر بادیه پرهین کند
هر که یک ساعت ببندد ز آفرین او زبان
جاودان بر جان او چرخ برین نفرین کند
تا ز لاله مرد شادان گرد خود خرمن زند
تا ز لؤلؤ مرد غمگین پیش رخ آذین کند
دوستانش را بگاه اندر جهان شادان کند
دشمنانش را به چاه اندر فلک غمگین کند
***
در مدح ملک جستان
تا زمین را آسمان پر لؤلؤ عمان کند
کوه و صحرا را صبا پر لاله ی نعمان کند
بوستان پیراهن از پیروزه گون دیبا کند
گلستان پیرایه از بی جاده گون مرجان کند
باد نوروزی به شاخ گل برآید بامداد
لؤلؤ مرجان به بستان اندرون ریزان کند
چون سحرگاهان بنفشه دور لاله بشکفد
از هوای آن بنفشه پشت چون چوگان کند
این به رنگ خویشتن یاقوت را خواری دهد
وان به بوی خویشتن کافور مشک ارزان کند
باد هر ساعت صنوبر را در افغان آورد
ابر هر ساعت به گریه باغ را خندان کند
هر نگاری کان به چین مانی همی دشوار کرد
باد نیسان در میان گلستان آسان کند
هر زمان بستان و صحرا را به نیرنگ ابر و باد
رنگ دیگرگون فزاید نقش دیگر سان کند
هر که را باید بهشت آشکار اندر زمین
خانه را ماند به جای و روی زی بستان کند
بس خوش آید بانگ بلبل بامداد از بوستان
وز خوشی گوئی مگر مدح ملک جستان کند
آن امیری کآسمان در گلستان از بهر او
بلبلان را آفرین گوی و ستایش خوان کند
گر کند بلبل بالحان خوش او را مادحی
باز او را گل خدای عرش در قرآن کند
گر کسی با وی خلاف آرد به روز کارزار
موی در اندام او ماننده ی ثعبان کند
از کرم وز مردمی با هر کسی همتا شود
از سخا و ز راستی با هر کسی احسان کند
هر چه با دشمن بگوید از جفا نکند چنان
هر چه با زائر بگوید از سخا چونان کند
باد جاویدان خداوند جهان و شهریار
کو همه کاری ز بهر نام جاویدان کند
هر که را دل با کژی بسته است و جان بر خشم او
تیغ شمس الدین مر او را چون تن بی جان کند
بوالمعالی آنکه او یزدان جستانست بس
خدمت جستان بسان خدمت یزدان کند
مفلسان را دست گوهربار او قارون کند
غمگنان را لفظ شکربار او شادان کند
از بهشت عدن ناید یاد با ایوان او
گر به روز خرمی آرایش ایوان کند
دست او بر دجله و جیحون همی شبخون زند
تیغ او بازی همی با پتک و با سندان کند
گریه ی دینار او خندان کند گرینده را
خنده ی شمشیر او بدخواه را گریان کند
ذره ای با جود او در کان نماند زر و سیم
خانه ی خواهنده را از سیم و زر چون کان کند
تا همی رخشان زمین را باد فروردین کند
تا هوا را تیره ابر آذر و آبان کند
باد تیره روز خصم هر دو شاه خصم بند
کاین جهان را دولت ایشان همی رخشان کند
باد با سامانش عمر و باد با سامانش ملک
کو سخا و مردمی با خلق بی سامان کند
صد هزاران جشن نوروزی بر ایشان بگذرد
کاین جهان آرامش و رامش همی زایشان کند
***
فی المدیحه
روی مرجانی ز چشمم دوست پنهانی کند
تا سرشک چشم من چون روی مرجانی کند
چون نبیند لعل ریحانی لبش با لعل خویش
ای بسا چون خویش بیند لعل ریحانی کند
چون کمان ابروش دارد قامت من چون کمان
زلف چوگانیش پشتم گوژ و چوگانی کند
هجر او چشمم ز خون چون چشمه گرداند ز غم
ز آب چشمم خانه ام مانند طوفانی کند
هیچ بارانی ندارد صبر باران فراق
وین دل بی تاب من از صبر بارانی کند
گر به گیتی در نباشد باد و باران باک نیست
آب چشم و آه من بادی و بارانی کند
زانکه چون لعل بدخشانیست او را روی و لب
ز آب چشمم روی چون لعل بدخشانی کند
گشت گریان چشم من تا گشت پژمان چشم او
چشم گریانی کند چون چشم پژمانی کند
هیچ اندامی نماند در تنم ناسوخته
جز زبان کو شکر میرراد ایرانی کند
آنکه جودش بخل گیتی پاک ناپیدا کند
وانکه عدلش جور عالم پاک پنهانی کند
گرچه آبادانی اندر گیتی از شمشیر اوست
دست او در گنج زر و سیم ویرانی کند
گاه جود او توانگر پیشه درویشی کند
گاه فضل او سخندان پیشه نادانی کند
کین او مر دشمنان را جفت غمگینی کند
مهر او مر دوستان را یار شادانی کند
آتش تیغش کند با دشمنان خاکسار
آنچه با برگ درختان باد آبانی کند
آنچه دشوار است از گردون ز جنگ و داد و امن
زود تیغ و کلک و کف او به آسانی کند
چون نباشد نیکبخت و نیکروز و نیک فال
آن کسی کو را نظر در چشم سامانی کند
بر مهان و پیشکاران فخر دارد جاودان
آنکه روز بار تو یک روز دربانی کند
داغ و درد افزون کند هر ساعتی آن را کجا
ساعتی در خدمت تو شاه نقصانی کند
برعد و خرمای سبحانی کند مانند خار
بر موالی خار چون خرمای سبحانی کند
مهتر احرار آفاقست و دل با دوستان
راست در هر کار همچون مهر تابانی کند
ای خداوندی که گاه جود کف راد تو
در گهرپاشی حکایت ز ابر نیسانی کند
گر کس دیگر کند مر خویشتن را چون تو شاه
راست همچون بنده ای باشد که یزدانی کند
از مسلمانی قوی تر دین نباشد در جهان
تا که تیغت قوت دین مسلمانی کند
باد چندانت بقا در خرمی تا در جهان
ابر نیسانی گهر با بحر ارزانی کند
***
در مدح میر ابوالهیجا منوچهر بن وهسودان
هر که جانان را به مهر اندر عدیل جان کند
گر تواند جان خویش اندر ره جانان کند
هر که جوید رای دلبرکی رضای دل کند
هر که خواهد کام جانان کی هوای جان کند
سرو بالا دلبر تیرافکن و پیکان مژه
بی گمان هزمان دل مرا جای آن پیکان کند
روی او از ارغوان بر پرنیان خرمن زند
زلف او از غالیه بر ارغوان چوگان کند
پرده ی لؤلؤ کند مرجان برغم جان من
تا دو جزع من ز غم پر لؤلؤ و مرجان کند
روی من همچو ستاره است و رخش خورشید از آن
راز من پیدا شود چون رخ ز من پنهان کند
باز کردم چون دل از مهر بتان، دادم بدو
گفتم این غمدیده دل را وصل او شادان کند
روزگار آورد هجران بیگنه تا اندر آن
وصل خوبان روزگار بد همی هجران کند
ماه را شاید که باشد جاودانه در سفر
سرو دیدی کو چو ماه آسمان جولان کند
کی بود کان ماه رو از خانه زی باغ آورد
کی بود کان ماه رو از کاخ در بستان کند
هر که دل پیوسته دارد با بتان لشگری
لشگر درد و بلا را جان و دل قربان کند
وانکه دل آسان رها گرداند از چنگ هوی
هر چه دشواری بود بر خویشتن آسان کند
گر کند یک ره رها جان من از بند هوی
میر ابوالهیجا منوچهر بن وهسودان کند
آن خداوندی که گر خواهد به خوشنودی و قهر
خصم را بیجان کند جان در تن بیجان کند
هر کجا خذلان بود بر دوستان نصرت کند
هر کجا نصرت بود بر دشمنان خذلان کند
مرکب شبرنگ چون جولان میان صف دهد
مرگ گرد جان بدخواهان او جولان کند
روز و شب مهمان پرستی فرض داند چون نماز
کفر داند گر درم را یک شب او مهمان کند
خسته ی او را نداند ساختن درمان فلک
خستگان آسمان را دست او درمان کند
او همی گیتی به فرمان آورد همچون فلک
من نپندارم که یک ساعت درم پنهان کند
تا درم باشد به گنج اندر نیاساید دلش
ور بماند ذره ای گنجور را فرمان کند
کف رادش بشکند زندان همی بر زر و سیم
هیبتش گیتی به خصمان بر همی زندان کند
هر چه در آرام نقصانی بود افزون کند
هر چه در آشوب افزونی بود نقصان کند
خواند در قرآن ملک چندین رهش یزدان پاک
نامور شاه آن بود کش نامور یزدان کند
از حشم نازند دیگر شهریاران وز درم
او همی تاز از کسی دارد کش او احسان کند
روز کوشش گر بپوشد روی گردون گرد خیل
تیغ او ارواح ز اجسام عدو عریان کند
گاه مردی تیغ او چندین بدن بیجان کند
گاه رادی دست او چندان درم باران کند
کاسمان را نیست طاقت گاه دوران این کند
کابرها را نیست قدرت در بهاران آن کند
آن کجا رادی نشان حاتم طائی دهد
وان کجا مردی بسان رستم دستان کند
همچنان باشد که وصف قطره با جیحون کند
همچنان باشد که نسبت ذره با شهلان کند
دوست و دشمن را صله گاه سخا یکسان دهد
با پلنگ و رنگ کوشش روز کین یکسان کند
این جهان ویران شد از بیدادی بد گوهران
عمر او هزمان جهان چون خانه عمران کند
کی بود گوئی فرخ که بخت و نیکو روزگار
روی بنماید بدانا پشت زی نادان کند
داشت گیتی چند گه غمگین دل آزادگان
چند گه گیتی لب آزادگان خندان کند
رسم چونین است گردون را که بر پشت زمین
هر کجا ویران کند باز از پی آبادان کند
بس نمانده تا خداوند جهان دادار حق
تاجش از برجیس سازد تختش از کیوان کند
تا مه نیسان فراش بوستان دیبا کند
تا مه بهمن لباس گلستان کتان کند
بر بداندیشانش نیسان چرخ چون بهمن کناد
بر هواخواهانش بهمن بخت چون نیسان کند
عید تازی باد فرخ بر شه پیروز بخت
تا هزاران جشن عید تازی و دهقان کند
***
در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
آن پری نشگفت اگر از خوبرویان سر بود
کز بنفشه پرگر و از سنبلش افسر بود
شکر لؤلؤ نمایست آن لب رامش فزای
گر میان شکر اندر چشمه ی کوثر بود
اندر آن بالا و روی او پدید آید همی
آنکه در کشمیر باشد و آنکه در کشمر بود
گر به بوئی آن دو زلف و گر ببوسی آن دو لب
جاودان در کام عمرت عنبر و شکر بود
در خور آمد چون روان دیدار او وان حیرتست
گر به دلجوئی گران کان چون روان درخور بود
روی او مهر است پنداری و من ما هم که راست
کاملش چندان بیابم کاو مرا همبر بود
آن به آئین سنگ دل باشد دل آیینه سنگ
از چه آن بی آذر این همواره پر آذر بود
چنبری شد پشت من زان زلف کو بر برگ گل
گاه چون زنجیر باشد گاه چون چنبر بود
چون به مجلس در بود پیرایش مجلس بود
چون به لشگر در بود آرایش لشگر بود
بنگر آن چشم سیه وان غمز کان دلگداز
گر ندیدی نرگسی کش برگها خنجر بود
گرش بیند هر زمانی خون رود از دیده هاش
آن کسی کش آرزوی آن پری پیکر بود
تا بود بی جاده بی دلبند آن گوهر نمای
جزع من دایم ز بهر آن گهر گستر بود
در دو چشمش خار باشد چون لبش دارو بود
جور زلفش سهل باشد چون رخش دارو بود
از دو چشم من همیشه ابر پر لؤلؤ بود
از دو زلف او همیشه باد پر عنبر بود
مرد با جان آن زمان باشد که با جانان بود
مرد با دل آن زمان باشد که با دلبر بود
دل ربودی ای پسر زنهار طمع جان مکن
ز آنکه جان دیگر نباشد گرچه دل دیگر بود
گرچه ترسانی مرا بر بردن جان زان دو چشم
کاین دل من زو همیشه معدن اخگر بود
گر مرا بی جان کنی در تن به جای جان مرا
مهر جان افزای خورشید جهان جعفر بود
آن خداوند خداوندان و تاج سروران
آنکه نعل پاره ی او تاج هر سرور بود
مرد نیک اختر شود در خدمت او هیچکس
سوی او ناید به خدمت تا نه نیک اختر بود
گر عیان گردد سراسر بر تو پنهان فلک
همتش از جمله برتر بر تو پیداتر بود
زانکه شاه از کشتن زن ننگ دارد روز جنگ
آنکه در جوشن بود خواهد که در چادر شود
از پسر زادن بر ایشان شادیی بد پیش از این
شادمانیشان کنون از زادن دختر بود
گر بمیرد مؤمنی بی مهر او پیش خدای
روز محشر سرفکنده تر زهر کافر بود
ای خداوندی که پیش خیل تو خیل عدو
همچو پیش باد تندی تل خاکستر بود
این جهان مانند اندامست و تو او را سری
باشد آن اندام بی اندام کو بی سر بود
چاکرت را زین سپس چاکر به از خاقان بود
کهترت را زین سپس کهتر به از قیصر بود
چون تو کشور گیر در گیتی نبوده است و نه هست
هم نخواهد بود وز پشت تو باشد گر بود
بیم در هند است همواره اگر تو ایدری
گرچه تو در هند باشی امر تو ایدر بود
آنکه بستائی مرا هرگاه دارم دوستر
زانکه نامم در میان خطبه و منبر بود
در میان دیگر انبازان مرا این فخر بس
کم چنان چون تو خداوندی ستایش گر بود
مردمان بی خرد گویند قطران کودک است
وانکه او را سال کمتر دانشش کمتر بود
مصطفی را شصت و سه بود اهرمن را صد هزار
وان کجا گوید جز این دیگر حدیثی خر بود
با بت و مجلس بزی تو تا بت و مجلس بود
بامی و ساغر بمان تو تا می و ساغر بود
تا بباشد روزگار و تا بگردد آسمان
روزگارت بنده باشد، آسمان چاکر بود
***
در مدح ابومنصور وهسودان بن مملان
تا به جان در عقل باشد، تا بتن در جان بود
جان و تن را از لب جام و لب جانان بود
جان و تن را خود غذا می باشد و جانان بدانک
می غذای تن بود جانان غذای جان بود
گرچه تن باشد غمی، با جام می باشد قوی
ورچه جان غمگین چو با جانان بود شادان بود
خوش بود خوردن ز دست دوست می آن را که دوست
بچه ی خاقان و می پرورده ی دهقان بود
ساغر می مستمند درد را دارو بود
روی جانان دردمند عشق را درمان بود
روضه ی رضوان بود با حور و کوثر دلگشای
خانه ی جانان بمی چون روضه ی رضوان بود
در تن مخمور می صافی تر از کوثر بود
در دل مهجور جانان خوشتر از ولدان بود
سرخ تر باشد ز گل در ماه بهمن جام می
در زمستان روی جانان خوشتر از بستان بود
آنکه جاویدان نماند زین دو باشد ناشکیب
چون شکیبد زین دو آن کو مانده جاویدان بود
خلق جاویدان نبوده است و نباشد گر بود
میر ابومنصور وهسودان بن مملان بود
هم فرشته صورت است و هم فرشته سیرتست
زی فرشته مرگ ناید تا فلک گردان بود
این جهان یزدان برو تا روز محشر وقف کرد
از پش او پادشاه این جهان یزدان بود
عمر او صد ره ز عمر نوح باشد بیش و باز
هر کجا او باشد از در و گهر طوفان بود
بود از آن طوفان بلا و رنج جان انس و جان
لیک زین طوفان شفای جان انس و جان بود
هر چه در وی ظن برند از دانش و فرهنگ و خیر
چون به چشم دل ببینندش دو صد چندان بود
لفظ درافشان او دارد درافشان جان خلق
جان درافشان گردد از لفظی که درافشان بود
طبع او گنج وفا شد جان او کان خرد
گر وفا را گنج باشد یا خرد را کان بود
دولت شاه جهان بستست با دوران چرخ
شاه را دولت بود تا چرخ را دوران بود
گرچه روزافزون کسی باشد کزو برتافت روی
روز مال و ملک او هر روز بر نقصان بود
مرد و زن هستند مهمان کف او روز و شب
تیغ او را روز کوشش دام و دد مهمان بود
هر چه معطی خلق باشد پیش او سائل بود
هر چه دانا مرد باشد پیش او نادان بود
گاه بخشش پیش کافی کف او دریای ژرف
همچو پیش در به دریا قطره ی باران بود
انده یاران او چون بنگری شادان بود
نصرت خصمان او چون بنگری خذلان بود
مهر او بهتر ز ایمان کین او بدتر ز کفر
ایمنی ز ایمان بود چون فتنه از کفران بود
گرد شادروانش باشد بر رخ شاهان مدام
از رخ شاهانش دائم نقش شادروان بود
حبه حبه زر و سیم از خاک و سنگ آید برون
باد و صد دشواری و گفتن به لفظ آسان بود
با همه دشواری و سختی به هنگام سخا
زر و سیم و خاک و سنگ او را همه یکسان بود
گوشه ی ایوان او از فخر بگذشت از فلک
زیر او باشد فلک چون از زبر ایوان بود
زان بزرگ اندیشه ی والامنش نشگفت اگر
پایه ی ایوان او بر تارک کیوان بود
نیلگون دارد حسام و زر گون دارد قلم
نیل ازین دارد گران و زر از آن ارزان بود
زان به شهر دوستانش رامش و شادی بود
زین به شهر دشمنانش ناله و افغان بود
از ملک یزدان ملک را دوستر دارد بدانک
بر ملک پیدا بود هرچ از ملک پنهان بود
ورنه در فرمان او دارد ملکها را چرا
از ملک ها طاعت آید چون ازو فرمان بود
***
در مدح ابوالمظفر فضلون
تا تو را گرد مه از مشگ سیه پرهون بود
در تمنای رخت جان و دلم مرهون بود
گر تو را یارا به جای من بود یار دگر
در دو چشم من به جای خواب هر شب خون بود
تا بود معجون به مشگناب تار زلف تو
آب چشم من به درد جان و دل معجون بود
ز آتش رخسار نو جانم همی سوزد ز دور
تاب زلفت را بر او پرتاب داری چون بود
گر لب چون شکرت گلگون بود شاید از آنک
گل ندارد طعم شکر بل شکر گلگون بود
هست ز آن رو زلف مشگین تو دلها را چمن
زانکه گه چون جیم و گه چون میم و گه چون نون بود
از رخ و زلفت به کانون هم گل و سنبل چنم
شاید ار جانم ز مهرت تافته کانون بود
عشق تو از بسکه شور انداخت در دلهای خلق
هر زمان گویند شور رستخیز اکنون بود
هر کجا روی تو باشد تیره باشد ماه و خور
بحر باشد هر کجا دست ملک فضلون بود
آنکه بیند مجلس میمون او تا جاودان
طالعش مسعود باشد اخترش میمون بود
وانکه باشد یک زمان از درگه عالیش دور
تا بود از نقد عمر خویشتن مغبون بود
جان و دل با مدح و مهر او قرین دارد مدام
هر که را باید که با ناز و طرب مقرون بود
هر چه او بخشد به هشیاری نداند آن چه وزن
و آنچه در مستی بگوید آن همه موزون بود
هر چه آگنده است قارون او پراکنده است پاک
هر که مدحش گفت یک ره جاودان قارون بود
شاه دانا دوستر زو در جهان هرگز نبود
شاه دانا دوست دشمن کاه و روزافزون بود
چون جهان باید گرفتن دیگر اسکندر بود
چون سپه باید شکستن دیگر افریدون بود
بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر
هر کجا باشد پدر چونان پسر ایدون بود
آن درختی کو همایون میوه ها بار آورد
جاودان باید که شادان برگش آذریون بود
چون بود برخواسته مفتون بخیل تنگدست
دائم او بر خواستار خواسته مفتون بود
مدح او بر خوان گر از چشم بداندیشی همی
کز بلای چشم بد مدحش تو را افسون بود
رزمه اکسون دهد خواهندگان را گاه جود
وز طپانچه روی بدخواهانش چون اکسون بود
ای خداوندی که هر کش طبع شد مأمور تو
کمترین مأمور تو کافی تر از مأمون بود
گردد از جود تو قارون هر که او مفلس بود
گردد از لفظ تو شادان هر که او محزون بود
بدسگالت را فلک پیش تو بر هامون کشد
گر به دریا در چو ذوالنون در دهان نون بود
چون عطا بخشی جهان پر زر شاپوری شود
چون سخن گوئی جهان پر لؤلؤ مکنون بود
بار صد گردون بود یک بر تو هنگام جود
شاید ار تاج تو ماه و تخت تو گردون بود
از بر گردون بود جاش ارچه باشد بر زمین
آن کسی را کش عطائی بار صد گردون بود
دجله و جیحون بود با تیغ تو چون بادیه
بادیه با دست تو چون دجله و جیحون بود
گوهر آگین گنج با کین تو باشد چون سفال
آهنین دیوار با خشت تو چون هامون بود
جود تست و جنگ تست و فره و نیروی تست
گر ز حد وصف چیزی در جهان بیرون بود
دل بیفروزد ز تو دانائی آموزد ز تو
کو هماآوردت همی لقمان و افلاطون بود
چشم بد در باغ دولت ره نیابد سوی تو
تا بگرد او زنام و ننگ تو پرهون بود
راست باشد کار یارانت چو روشن رأی تو
کار بدخواهان تو چون رایشان وارون بود
سنگ در دست ثناگویان تو باشد گهر
نوش در کام بداندیشان تو افیون بود
ساعتی مهمان نباشد نزد تو زر و گهر
نزد دیگر شهر یاران سالها مسجون بود
من نپندارم که با کافی کف تو زین سپس
ذره ی زر و گهر زیر زمین مکنون بود
بر تو فرخ باد میمون جشن و نوروز و بهار
تا جهانت بنده همچون فرخ و میمون بود
باده خور با دوستان در بوستان اکنون کجا
بوستان از گونه گون گلها چو بوقلمون بود
از کل و شمشاد چون مدیون چینی شد چمن
از می گلگون همی باید که دل مدیون بود
تا به حوض اندر به رنگ نیل نیلوفر بود
تا به باغ اندر به رنگ آذر آذریون بود
باد گردون با بداندیشان و خصمان تو بد
گرچه دائم میل گردون با کسان دون بود
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
گه بهار همه خلق جفت یار بود
مر از یار جدائی گه بهار بود
مرا چگونه بود در فراق یار قرار
که در وصال کنون باز بی قرار بود
کنون که خلق همه در کنار دارد یار
به جای یار مرا اشک در کنار بود
سزد ز دوری آن در شاهوار نگار
که جزع من صدف در شاهوار بود
به وقت آنکه گل کامکار بوی دهد
ز وصل یار دد و دام کامکار بود
ز نوبهار گل کامکار بهره ی من
بدیده و بدل اندر خلیده خار بود
مرا زیار گسستن به وقت لاله و گل
به اختیار بود کی گر اختیار بود
بنفشه وار دل من نژند و زار بود
کنون که خوردن می در بنفشه زار بود
ز نوحه کردن و زاری تنم نزاری یافت
تنی که زار بود شاید ار نزار بود
ز پیش آنکه تن من به کارزار شود
دلم ز هجرت با تن به کارزار بود
رهی دراز و دلی زار و درد و هجر دراز
همه جهان را فریاد از این چهار بود
دو کس همیشه گرفتار درد و غم باشند
ز درد و غم دل و جانشان نژند و زار بود
یکی کسی که ز دلبند خویش دور شود
دوم کسی که بداندیش شهریار بود
ابوالخلیل ملک جعفر بن عزالدین
که بی رضاش همه فخر خلق عار بود
یکی زمان ندهد زینهار خواسته را
جهانش دائم در زیر زینهار بود
موافقان را زو بهره تاج و تخت بود
خلاف او نکند هر که بختیار بود
کسی که خورد می کین او به جام خلاف
به هوشیاری دائم و را خمار بود
کسی که دم بزند بی هوای او یکبار
همیشه تا بزید در دم دمار بود
کند سوار بنانش که را پیاده بود
کند پیاده سنانش که را سوار بود
کسی که پایه ی او جست جان بداد و نیافت
نجست پایه اش آنکس که هوشیار بود
به کام خویش نبیند چنین معادی را
که را خدای معین و زمانه یار بود
ندیده شاهی تا این دیار بود چو او
نه نیز بیند تا صد چنین دیار بود
به پیش قدرش گردون چو چشم مور بود
به پیش دستش دریا چو پای مار بود
ز هفت گردون بگذشت قدرش از پی آن
به هفت گردون بر یک عطاش بار بود
یکی ولی را بخشد هزار بخشش او
کند نگون سخطش گر عدو هزار بود
تو را شها ملکا روزگار هست بسی
همه مراد برآید چو روزگار بود
اگر چه کام دل خویش دیرتر یابی
چو یافته بود این کام پایدار بود
بگاه دشمن تو هست مستعارشها
نه پایدار بود هر که مستعار بود
شکار زائر و سائل بود خزینه ی تو
ولایت ملکان مر تو را شکار بود
بمان به فر و به ملک اندرون تو چندانی
کجا به نیک و به بد چرخ را مدار بود
***
در مدح ابوالیسر سپهدار اران
هر که او را میل خاطر سوی ارزانی بود
او برنج و خواری ارزانی و ارزانی بود
من به چشم یار از آن خوارم که ارزان یافتست
چون ببینی خواری هر چیز ز ارزانی بود
بر جفای صد شبش ناید پشیمانی شبی
بر وفای یک شبش صد شب پشیمانی بود
چون مرا شادان ببیند جفت غمگینی شود
چون مرا غمگین ببیند یار شادانی بود
تا بود یاقوت رمانی مر او را کان در
جزع من پر در و پر یاقوت رمانی بود
جان برنج اندر ز درد دل گرفتاری بود
تن به درد جان ز درد اندر گروکانی بود
تا نباشد پیش چشم من به خانه در مقیم
چشم من چون چشمه باشد خانه ام خانی بود
در دل من عشق او دائم بافزونی بود
در دل او مهر من دائم به نقصانی بود
سرو دیدستی که بارش ماه گردونی بود
ماه دیدستی که قدش سرو بستانی بود
هست چون روز زمستانی شب وصلش مرا
روز هجرانش چو شبهای زمستانی بود
تا زمستان اندر آمد شب چنان بالا گرفت
کانکه در وصلش بود شبهای هجرانی بود
کوهسار اکنون پر از کافور قیصوری بود
شاخسار اکنون پر از لؤلؤی عمانی بود
لاله زیر خاک تا یک چند متواری بود
خاک زیر برف تا یک چند پنهانی بود
باد چون سوهان شده است و آب چون سندان شده است
باد سوهانی بود چون آب سندانی بود
گوسفند و هیزم و گندم همی باید مرا
ور می روشن بود میری و سلطانی بود
گرچه این دشوار یابد هر کسی بوالیسر اگر
دست بگشاید ببخشش بس به آسانی بود
آفتاب مهتران دهر، استاد خطیر
آنکه دشمن درهمی زو جفت پژمانی بود
اوست بی همتا و هرگز خلق بی همتا بود
اوست بی ثانی و هرگز خلق بی ثانی بود
گنج و ملک شاعران و زائران آباد از اوست
گرچه گنج و ملک دشمن زو به ویرانی بود
او همه دانست و داند هر چه خواهد بود و هست
این چنین باشد کسی کش فر یزدانی بود
او بدان نیکی که دادش کردگار ارزانی است
نیکی آن کس را دهد یزدان که ارزانی بود
فیلسوفان جهان عاجز شدند از شعر او
شعر بردن نزد او ما را ز نادانی بود
شعر او پیش آورم با شعر استاد عرب
پیش از آن کو را بطبع اندر سخندانی بود
شعر او طبعی است و آن او همه طمعی بود
شعر او نامی است و آن او همه نانی بود
تا نگوید کس مرا کان نیکتر باشد از این
کو خراسان دیده باشد یا خراسانی بود
تا بماند قصه ی نوح و سلیمان در جهان
عمر او نوحی بود نامش سلیمانی بود
***
در مدح ملک جستان و ابوالمعالی قوام الدین
اگر ببرد ز بستان خزان نسیم بهار
بساز بزم چو بستان ز زلف و روی نگار
چو زلف او ندهد بوی هیچ اسپر غم
چو روی ندهد هیچ روزگار نگار
نسیم آن به بهار است و آن این همه روز
نگار این همه سالست و آن او به بهار
رخان دوست همی بین اگر بشد نسرین
لبان دوست همی بوس اگر بشد گلنار
بجای لاله ببینش دو خد دیبا گون
بجای مشگ ببوی آن دو زلف عنبر بار
بجای سوسن بس باد دوستان بر دوست
بجای نرگس بس باد چشم دل بر یار
اگر نثار نیارد بنفشه زار رواست
کند دو دیده ی من بر دو زلف یار نثار
سحرگهان بشنو زاری من ار نکند
تذرو زاری در سبزه کبک در کهسار
بجای ناله ی بلبل بس است ناله ی زیر
بجای لاله ی نعمان بس است جام عقار
اگر به اصل خزان از بهار بهتر نیست
چرا شود به خزان بوستان بسان بهار
چرا نثار کند در بهار شاخ درم
نثار شاخ چرا در خزان بود دینار
چو روی دلبر من گل بخفت خار بخاست
بدست بادی چون آه عاشق غمخوار
به ناف جانان ماند فراز شاخ بهی
ز مشگ مشگین زلفش بر او نشسته غبار
به سیب سرخ و به زرد آبی اندرون نگری
دلت طلب نکند گلستان و نرگس زار
چو صره های درخشنده نارها و چنانک
دریده یک یک صره کفیده یک یک نار
فراز تاک رزان خوشه ها سیاه و سپید
چو زنگ و روم به هم در شده معاشر و یار
یکی گرفته رخ خویشتن به زرد نقاب
یکی نهفته تن خویشتن به سرخ ازار
یکی چو زر گر آب زریز زاید زر
یکی چو قار کر آب عقیق بارد قار
نشسته زاغ سیه بر درخت گوئی هست
به دار بر سر خصمان شاه گیتی دار
خزینه بخش و ولایت ستان ملک جستان
دمار جان بداندیش و آفتاب تبار
جهانش گشته برادی و راستی خوشنود
زمانه داده برادی و راستیش اقرار
قرار خلق جهان از قرار دولت اوست
به دولت و طربش باد جاودانه قرار
از او شده است کریمی بلند و زفتی پست
وز او شده است گرامی مدیح و خواسته خوار
به صلحش اندر شادی، به جنگش اندر غم
به مهرش اندر منبر به کینش اندر دار
بنانش هست زمینی که روزی آرد بر
سنانش هست درختی که مرگ دارد بار
نشاط و ناز و خوشی باد کار او هر سال
که با سعادت او رنج و غم ندارد کار
همه جهانش بزنهار تیغ تیز ولی
درم نیابد از دست رادا و زنهار
دل موافق با مهر او جدا ز نهیب
تن موالی با فر او بری زنهار
موالیانش بلیل و نهار در طربند
معادیانش ندانند لیل را زنهار
ز بیم خصم سراسر جهان حصار کنند
همی کشند به دنیا و بر فلک دیوار
اگر حصار ندارد ز خصم باکش نیست
بس است در کف شمشیر پیش خصم حصار
قوام ملک و دل و دین و تاج و فخر ملوک
ابوالمعالی دشمن گداز و شیر شکار
ز خسروان جهان پیش هست مقدارش
از آنکه خواسته را نیست نزد او مقدار
بدین جهان دل خصمانش فارغ است ز نور
بدان جهان تن یارانش ایمن است ز نار
چو خشم گیرد بر دشت و می خورد بسرای
ازو سوار پیاده شود، پیاده سوار
اگر مخالف با کین او کمر بندد
زکین او کمرش بر میان شود زنار
بتن جوان و ولیکن به رای و دانش پیر
به سال اندک ولیکن بداد و دین بسیار
ز شاعران بخرد آفرین به سیم حلال
ز زائران بستاند دعا به زر عیار
چو او ستاند باقی سخن بعامش خیر
کجا کسی سخنش را خرد کند معیار
نیافرید برادی چو او فلک مخلوق
نپرورید به مردی چو او فلک دیار
ز وصف خویش خالی نماند آنچه زمین
ز نام جودش فارغ نماند آنچه دیار
نه ز آب خیزد آتش نه از زبانش بدی
نه ز آتش آب بریزد نه نام نیکش عار
از او هزار عطا وز ولی سؤال یکی
یکی پیاده ازو وزعد و هزار سوار
اگر بجوید آرام از او زمانه سزد
کزو نیافته است ایچ راد مرد آزار
اگر چه زار کسی مدح او کند ز سخاش
چنان کند که نماند کس از نژادش زار
به مدح او نرسد رنج مدح گویان را
که طبع تیز نباشد ز تیزی بازار
بداد و دانش و دین و بفر و بخت و ظفر
چو کردگار ز همت جد است میر از یار
مخالفش نشناسد که چون بود شادی
موافقش نشناسد که چون بود تیمار
ز یک عطاش توانگر شود دو صد درویش
شود درست ز یک دیدنش دو صد بیمار
همیشه بادی از ملک خویش خرم و شاد
همیشه بادی از عمر خویش برخوردار
***
در مدح ابوالفتح علی
اگر بتگر چنو داند نگاریدن یکی پیکر
روا باشد اگر دعوی خلاقی کند بتگر
نه چون او پیکری آید نه حورالعین چنو زاید
نه گر باشد پری شاید چنو هرگز پری پیکر
بدو رخ چون شکفته گل بدو لب چون فشرده مل
یکی بندیست بر سنبل یکی مهریست بر گوهر
به گل برتافته زلفش به هم بربافته زلفش
به عنبر یافته زلفش بشم و زیب و رنگ و فر
پری خوبی ستاند زو و مه خیره بماند زو
همی فریاد خواند زو روان مؤمن و کافر
بدل ماننده ی آهن زوشی کرده پیراهن
به پای اندرکشان دامن همی آید بر چاکر
قبای زرد پوشیده به رخ بر ماه جوشیده
خمار و خواب کوشیده هم اندر دل هم اندر سر
دو چشم از خواب شبگیران بسان چشم نخجیران
دو رو چون شعله ی میران شکسته زلف چون چنبر
نگار مجلس افروزی دلارای روان سوزی
همی دارد مرا روزی ز غم سالی برنج اندر
هر آنگه کم به یاد آید همه تدبیر باد آید
از او بیداد و داد آید بدین و داد من ایدر
شرنگ آمیز شد کامم ز کام خویش ناکامم
که شاید بر دهد کامم جدا گشته ز خواب و خور
بتا هم ناز هم نوشی بلاجوئی بلاکوشی
ندارد سود خاموشی کنون از عشق تو دیگر
به خوبی شمع بازاری ز تو بازار بازاری
نه بگذاری نه باز آری دل بی یار و بی یاور
تو خورشیدی و من ما هم تو افزونی و من کاهم
به رخ ماننده ی کاهم گشاده بر رخ از غم در
بدان بادام شیر افکن سپاه صبر من بشکن
چو صف لشگر دشمن سنان خسرو خاور
سر گردان ابوالفتح آنکه روز رزم زو گردان
بوند اندر زمین گردان به خون اندر نهاده سر
علی کز همت عالی جهان کرد از بدی خالی
به پیروزی و برنائی شده بر خسروان سرور
جهان را پای پیش او مهان را جای پیش او
ندارد پای پیش او به روز رزم شیر نر
همی آراید ایران را همی مالد دلیران را
چو روبه کرد شیران را به نوک نیزه و خنجر
به دشمن تاختن خواهد ازو کین آختن خواهد
جهان پرداختن خواهد به شمشیر از بلا و شر
همه جود است گفتارش همه جنگست کردارش
کسی کو دید دیدارش نخواهد زینت و زیور
ولی و بدسگال او همی یابند مال او
فزونتر باد سال او ز قطر بحر و ریگ بر
چو بر بالای میمون او برزم اندر نهدیون او
بود فرخ فریدون او عدو ضحاک بد اختر
چو او در کارزار آید عدو را کارزار آید
درخت کین ببار آید چو او مغفر نهد بر سر
بداندیش از کمند او نبیند تنگ بند او
ز بیم جان به جنگ او زمین اندر زند مغفر
چو او تیر و تبر گیرد قضا راه قدر گیرد
زمانه زو حذر گیرد چو او بیرون کشد خنجر
از او رادی پراکنده وز او زفتی سرافکنده
سعادت پیش او بنده سیاست پیش او چاکر
ایا دارنده ی کیهان که هم دردی و هم درمان
کند دولت همی پیمان که از تو برنتابد سر
عدو اندر دریغ از تو سر از بدخواه و تیغ از تو
ندیده کس گریغ از تو به روز رزم در لشگر
سعادت باد یار تو سر دشمن شکار تو
بناز اندر قرار تو به هر جائی و هر محضر
مرا تابنده خواندی تو به پیش اندر نشاندی تو
به هر دولت رساندی تو سرم را تا به ماه و خور
همی نازم به فر تو، همی نازم بزر تو
رسیدم زیر پر تو، بنام و عز و کام و فر
ایا چون تندرستی خوش به کردار جوانی کش
شه دشمن کش و کین کش گشاده کف گشاده در
الا تا در بهاران خوش نیاید در جهان آتش
الا تا آب و تا آتش بیکجا ناید اندر خور
به باغ اندر نگاه گل پدید آید سپاه گل
بنفشه در پناه گل چو زلف اندر رخ دلبر
به پیروزی بقا بادت همه کامی روا بادت
از انده جان جدا بادت به تو پیوسته فخر و فر
***
در مدح ابوالحسن علی لشکری
ای دلارام و دل آشوب و دلاویز پسر
عهد کرده به وفا با من و نابرده به سر
غم عشق تو روانم به لب آورده به لب
درد هجر تو توانم به سر آورده به سر
شمنان چون تو ندیدند و نبینند صنم
پریان چون تو نزادند و نزایند پسر
تا فراق تو خبر بود عیان بود تنم
تا فراق تو عیان گشت تنم گشت خبر
گر بنالم کنم از تف جگر دریا خشک
ور بگریم کنم از آب مژه هامون تر
تو بزر اندر پوشیده همی داری سیم
من به سیم اندر پوشیده همی دارم زر
من بیارایم هر روز رخان را بسرشک
تو بیارائی هر روز میان را به کمر
نه همی کم شود از تف جگر آب مژه
نه همی کم شود از آب مژه تف جگر
قمر از چرخ دو صد بار مرا سجده برد
گر یکی بار کنم وصف رخانت به قمر
بدو بادام تو اندر همه احکام سرور
بدو یاقوت تو اندر همه احکام ثمر
من بخیلی نکنم هرگز با تو بروان
تو بخیلی چه کنی با من چندین به نظر
نکنی شکر مرا گرت ببوسم به لبی
که بر او کرده بود مدح خداوند گذر
آفتاب همه شاهان جهان لشگری آن
که گه خشم شرنگست و گه جود شکر
بوالحسن آن دل احسان که ز گفتارش نور
علی آن گنج معانی که ز کردارش در
نه درم را بر او هست گه جود محل
نه عدو را بر او هست گه جنگ خطر
تخت راز و محل آمد چو فلک را ز نجوم
ملک را زو شرف آمد چو صد فراز درر
ای همه سال مظفر شده بر خیل عدو
بر تو نایافته یک روز عدوی تو ظفر
نیک خواهان تو را شر همی گردد خیر
بدسگالان تو را خیر همی گردد شر
درم از دست تو باشد همه ساله بفغان
اجل از تیغ تو باشد همه ساله بحذر
بگه رزم چه مردم شکری و چه شکار
بگه بزم چه دریا شمری و چه شمر
تو همه جنگ سگالی و بداندیش گریز
تو همه تیرفشانی و بداندیش سپر
قیمت تاج بسر باشد و اکنون که توئی
تاج اشرار به تاج است همه قیمت سر
برده از جود تو افضال همه ساله حشم
برده از گنج تو ارزاق همه ساله حشر
شاعران سوی تو آرند همه گنج ثنا
زائران پیش تو آرند همه کان هنر
بدل گنج ثناشان تو دهی گنج درم
عوض کان هنرشان تو دهی کان گهر
درمت هست بسی، لیک نه در خورد سخا
گهرت هست بسی لیک، نه در خورد گهر
نوک خشت تو به جسم اندر سازد چو روان
نوک تیر تو به چشم اندر تازد چو بصر
رهیان تو بر تو رهیان تو بوند
نبوندت رهی ارشان بکنی دور زبر
من رهی سر به تو افرازم و فخر از تو کنم
گر بر تو بوم و گر بر شاهان دگر
تا ز تاریکی همواره نشان دارد ابر
تا ز رخشانی همواره اثر دارد خور
باد تاریکی بر حاسد تو کرده نشان
با درخشانی بر ناصح تو کرده اثر
***
فی المدیحه
ای کرده تیره روز معادی به تیغ و تیر
آمد به خدمت تو گرانمایه ماه تیر
بنشین به ناز شاهی و باده دریده خور
لب را ز نوش بهره و جان را ز باد تیر
رفتی بتاختن به سوی شهر دشمنان
تا چون کجا رود ز کمان سوی صید تیر
آن خیلها شکستی کش تیر دل گذار
آن قلعه ها گرفتی کش سرفراز تیر
پژمرده شد ز تیر تو جان مخالفان
چونانکه لاله پژمرد از باد ماه تیر
اکنون که خیلها بشکستی تو شکرکن
و اکنون که قلعه ها بگرفتی تو پند گیر
ار جو که تو بگیری ملک همه جهان
چونانکه ملک ایران از دشمن اردشیر
این کارها که بر تو گشاده شود همی
باشد دلیل آنکه شوی بر ملوک میر
در دشمنانت گرچه کثیرند خیر نیست
چونانکه گفت یزدان لا خیر فی کثیر
گردون تو را مطیع و زمانه تو را سمیع
یزدان تو را ظهیر و زمانه تو را نصیر
باشد میان ترکان قد تو راست ز آنکه
نبود تو را شبیه و نباشد تو را نظیر
چونان کجا ز سندان تیر تو بگذرد
سوزن بجهد نگذرد از وشی و حریر
در کام دشمنانت شود شهد چون شرنگ
در دست حاسدانت شود زر چون زریر
گردون به جای همت تو پست چون زمین
دریا به جای دو کف تو خرد چون غدیر
چون در عرین هژبر بوی از بر سمند
چون بر سپهر مهر بوی از بر سریر
از کف و تیغ تست همه اصل صاعقه
وز زهر خشم تست همه اصل زمهریر
گیتی به دانش و هنر خویش یافتی
کس پادشه نگردد بر خلق خیر خیر
تا بانگ نای زیر کند گوشها چو گل
تا زخم تیغ و تیر کند چشمها چو قیر
چشم عدوت باد پر از زخم تیر و تیغ
گوش ولیت باد پر از بانگ نای وزیر
تا این جهان پیر بود باش تو جوان
وز خیل دشمنانت مباد ایچ خلق پیر
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
ای ماه خوش حدیث و نگار نکو کنار
با شاخ زی من آر یکی تازه کو کنار
کرده تهی ز دانه زمانه میان او
کرده پر آب لاله همه تنش روزگار
ماند بمانده ناری بر شاخ نار بر
بگداخته به نار درون دانه های نار
زان آب نار و لاله به پیمانه می خورند
آزادگان به نام شهنشاه تاجدار
خورشید روزگار جهاندار بوالخلیل
جعفر که هست مفخر میران روزگار
چون او نیافرید خدا هیچ تاج بخش
چون او نپرورید جهان هیچ نامدار
آنکس که هست ناصح او تاجدار باد
و آنکس که هست حاسد او باد تاج دار
خرم شود ز زائر، چون مفلس از درم
شادان شود ز سائل، چون عاشق از نگار
مجلس چنو ندید به بزم اندرون جواد
میدان چنو ندید به رزم اندرون سوار
در حلق دشمنانش زانده بود کمند
در دست دوستانش ز شادی بود سوار
تا آفریدگار جهان را بیافرید
چون او نیافرید به فضل آفریدگار
مانند چرخ علم دو گیتی نگاشته است
بر طبع او جهان چو به پولاد بر نگار
چونانکه گاه مردی شاهان شکار او
گنجش بگاه رادی خواهنده را شکار
مردی و مردمی به جهان گشت زو پدید
رادی و راستی به زمین زو شد آشکار
تا شادکام باشد با ناز و نوش جفت
تا سوگوار باشد با درد و رنج یار
خیل موافقانش باشند شادکام
قوم منافقانش بادند سوکوار
بر شاه باد خرم و فرخنده فرودین
چشم عدوش دائم چون ابر نوبهار
***
در مدح شاه ابونصر جستان و پسرش ابوالمعالی شمس الدین
باد فروردین به گیتی در کند هر شب سفر
اوفتاده است از سفر کردنش بر گیتی ظفر
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر
بلبل اندر گلستان هر ساعتی دارد نفیر
وز نفیرش در گلستان گل همی نازد بفر
آن شقایق همچو در منقار طوطی مانده قار
وان گل دو روی چون بر زر سوده معصفر
ابر تاری در میان او عیان گشته درخش
چون سپاه زنگ تیغ آهیخته گردتتر
باغ و راغ از بوی گوناگون و نقش گونه گون
این بسان تبت است و آن بسان شوشتر
نرگس اندر بوستان ماند بدست لعبتان
ساعد از مینا و انگشتان ز سیم و کف ز زر
عاریت دارند گوئی چون برآرد باد جوش
آبگیر از باز سینه، گلبن از طاوس پر
بر کنار جوی بر سبزی بنفشه جای جای
چون فشانده بر پرند سبز عمدا نیل تر
عرض کرده در با یاقوت و لؤلؤ باغ و راغ
عرض کرده سیم با مرجان و مینا کوه و در
همچو روی رومیان از ابر رنگین شد چمن
همچو موی زنگیان از باد پرچین شد شمر
خویشتن را باغ چون جنت بیاراید همی
تا شه پیروزگر در وی کند رامش مگر
دادگر بونصر جستان خسرو گیتی ستان
کز همه کس برگزیدش کردگار دادگر
گر سخا نازد به دریا، اوست دریای سخا
ور هنر نازد به گردون، اوست گردون هنر
از پی خواهنده و مهمان همیشه دارد او
هم نهاده خوان دولت هم گشاده دست و در
او ولایترا نگهبانست و مردم را مدار
کز پی مردم گهر بخشد به کردار مدر
حله با کینش شود بر دشمنان همچون خسک
زهر با مهرش شود بر دوستان همچون شکر
در خیال آب جود او هزاران گونه خیر
در شرار آتش جنگش هزاران گونه شر
عمر از او اسپری و ملک از او خالی مباد
زانکه هست از آفت آفاق مردم را سپر
تا بود عالم در او ناید دگر مثلش پدید
عالمی باید دگر تا چون امیر آرد دگر
علم افلاطون بود، با نعمت قارون بود
در حدیث مختصرش و در سخای ما حضر
چون سخن گوید به پیش دوست و دشمن باشد او
دوستان را نوش بهر و دشمنان را نیشتر
او برادی بی قرینست و به مردی بی نظیر
خسرو نیکو فعالست و شه فرخ نظر
هر که با وی سر ندارد راست دل یکتا به مهر
کام دل کم گردد او را و جهانش آید به سر
عمر بدخواهان سپردن زو نه بس کاری بود
خسروی را کش بود چون میر شمس الدین پسر
بوالمعالی شاه عالی همت و عالی مکان
از همه شاهان برآورده به بزم و رزم سر
مدحت او خوان همیشه تا غنی گردی ز مال
طلعت او بین همیشه تا جوان گردی ز سر
آنکه خوش نایدش دیدن طلعت او، باد کور
وانکه نتواند شنیدن مدحت او، باد کر
مجلس میمون او خالی مباد از مدح خوان
خانه ی بدخواه او خالی مباد از مویه گر
آنچه بخشد سیم زرو و در رومی و قصب
هر دمی نارد به عمری کان کوه و بوم و بر
گاه رادی آز کاه و گاه کین دشمن شکار
لفظ او شکرشکن شمشیر او لشگر شکر
آن هنر دیدند از او مردان میدان روز جنگ
کز ملک محمود خیل خانیان اندر کتر
نیست مال و ملک عالم را به نزد او محل
نیست گیتی را و خلقش را به نزد او خطر
خشم او بادیست کو را رنج و غم باشد نسیم
جود او ابریست کو را گنج و کان باشد مطر
در خلاف اوست بیم و در رضای او امید
در عنان او قضا و در سنان او قدر
دست گوهر بار او در بزم باشد آزبر
خشت آتش بار او در رزم باشد دار در
گر کند شادی شب تاری پدید آرد ز روز
ور کند رادی ز گل باری پدید آرد دگر
ای امیری آفرین فخر ملوک و شمس دین
آفریده ایزدت با فره و فرهنگ و فر
پاروهم پیرار کردی نیکی از هر گونه ای
از کریمی کردیم امسال نیکی بیشتر
چون سرایم پر ز دینار و درم کردی به جود
من کنم گیتی به مدح تو پر از در و گهر
تا گمان بر دل نیارد چون یقین هرگز نشان
تا خبر بر دل نیارد چون عیان هرگز اثر
عمر تو بادا یقین و عمر بدخواهت گمان
ملک تو بادا عیان و ملک بدخواهت خبر
***
در مدح ابونصر محمد مملان
باشد به جهان عید همه ساله به یکبار
همواره مرا عید ز رخسار تو هموار
پر بار به سال اندر یکبار بود گل
روی تو مرا هست همیشه گل پربار
یک روز بنفشه چنم از باغ بدسته
زلفین تو پیوسته بنفشه است بخروار
یک هفته پدیدار بود نرگس دشتی
و آن نرگس چشم تو همه ساله پدیدار
نرگس نبود تازه چو بیدار نباشد
تازه است سیه نرگس تو خفته و بیدار
باشند سمن زاران هنگام بهاران
بر سنبل تو هست شب و روز سمن زار
از جعد سیاه تو رسد فیض به سنبل
کاین مایه جان آمد و آن مایه ی عطار
این را وطن از سیم شد آن را وطن از سنگ
این از بر سرو سهی آن از بر کهسار
با جعد تو هرگز نکنم یاد ز سنبل
با روی تو هرگز نکنم چشم به گلنار
سرو است که در باغ همه ساله بود سبز
با قد تو آن نیز بود گوژ و نگونسار
یک چند بود لاله و گلنار همیشه
تو لاله ز لب داری و گلنار ز رخسار
پیرایه ی گلنار تو از عنبر ساراست
وان لاله بود پیرهن لؤلؤ شهوار
گلنار یکی هفته بود بستان آرا
بر ماه دو هفته است تو را دائم گلنار
از معدن زنگار پدید آید لاله
بر لاله تو را باز پدید آید زنگار
چون حلقه پرگار خطی داری مشگین
کوچک دهنی داری چون نقطه ی پرگار
ای باغ همه گشته به گلنار بهشتی
پوینده چو چرخی و نگارنده چو فرخار
حوری به سپاه اندر و ماهی به صف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار
بر تارک و فتراک تو پر خم دو کمند است
از آهوی مشگین ستده هر دو به یکبار
این بافته از چرمش و گیرنده تن خصم
و آن یافته از نافش و گیرنده دل یار
دل شیفتگان را نتوان بست به زنجیر
الا بدلا رائی و شیرینی گفتار
هر چند مرا زلف چو زنجیر تو بسته است
نزد تو مرا دو لب تو کرده گرفتار
هرگز نبود خلق فرختار چو تو حور
مانا که تو را رضوان بوده است فرختار
حوری که فروشنده ی او رضوان باشد
او را نسزد جز ملک راد خریدار
بونصر محمد که برادی و به مردی
چون حاتم طائی بود و حیدر کرار
تا زنده ی اعدا و برازنده ی اقران
سازنده ی احرار و نوازنده ی زوار
بر ناصح او مار زبون تر بود از مور
بر حاسد او مور قویتر بود از مار
با دانش و با رامش و با بخشش او خلق
دورند ز درویشی و بد کیشی و تیمار
ای پیشه ی تو ملک بداندیش گرفتن
و اندیشه تو تیزتر از گنبد دوار
از تیغ تو زنهار همی خواهد پروین
وز دست تو فریاد همی دارد دینار
خواهند ز فریاد یکی رسته ز فریاد
و اسلام ز زنهار یکی یافته زنهار
بی هیبت تو نیست در آفاق دیاری
بیرون نتواند شدن آرام ز دیار
شد کار شود ز آب سخای تو چو جیحون
جیحون شود از آتش خشم تو چو شد کار
در بزم همه لفظ تو آگنده به دانش
در رزم همه قول توالنار و لاالعار
هر روز ز نوبر تو پدید آید فری
امروز به ازدی بود امسال به از پار
نادیده هنرهای تو گفتن به تعجب
چون بنگری اندر تو بود پاک پدیدار
گر مدح تو صد سال کسی گوید به دروغ
چون نیک ببینند نبایدش ستغفار
تو بحر بزرگی و دروغی که بگویند
از بحر به گفتار بود راست به کردار
مؤمن چو به کین تو کمر بندد یک روز
جاوید بود با کمر کین تو در نار
چون کافر زنار به مهر تو ببندد
از نار رها داردش آن بستن زنار
چون نار بسوزاند کین تو تن خصم
وز غم دل و جانش کند آگنده پر از نار
سرخ است هر آن می که به یاد تو شود نوش
زرد است هر آن زر که ز کف تو شود خوار
آباد بر آن خد و بر آن کف زرافشان
آباد بر آن روی و بر آن دو لب میخوار
نیکت به حقیقت بود و بد به مجازی
جودت به طبیعت بود و لفظ به معیار
قومی که نه بر رای تو یکباره بگردند
گردند دگر باره پدیدار به کردار
میرانش اسیران و بزرگانش فقیران
برناش چو پیران و درستانش چو بیمار
هرگز نکشد بار غم و درد دل آن کس
کو یابد یکبار به نزد تو ملک بار
تا کوره به آذر بفروزاند مردم
تا باغ به آزار بیاراید دادار
بادا دل خصمان تو چون کوره پر آذر
بادا رخ یاران تو چون باغ به آزار
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
با ماه تو تا مشگ شد برابر
چون مشگ بجوشم همی بر آذر
از بسکه مرا آذر است بر دل
آزار نجویم همی ز آذر
از بویه ی تو هر زمان بنالم
چون از پی فرزند مرده مادر
از بسکه به خواب اندرون بگردم
زین دست بداندست دیدگان تر
آن شب که ببینم به خواب زلفت
شبگیر بود بسترم معنبر
کافر شود از غمزه ی تو مؤمن
مؤمن شود از بوسه ی تو کافر
تا کی بر تو چون هوای صافی
تا کی رخ من زرد همچو آذر
همبر نشود با نشاط جانم
تا بر نکنم با بر تو همبر
ششتر چو رخ تو ندید دیبا
عسکر چو لب تو ندید شکر
با دو رخ و دو لب تو ما را
ایوان همه ششتر است و عسکر
تو را ز دل من بخوانی از رخ
من غیب دل تو بدانم از بر
دیدار تو با دل همیشه همراه
گفتار تو با جان همیشه همسر
آن تنگ دهان و لبان نوشینت
چون یافته گلبرگ زخم نشتر
و آن خال سیه نزد آن لبانت
چون مهر زعنبر به بهرمان بر
هست آن دهنت خزینه ی در
بی مهر نباشد خزینه را در
ای مال و زر مفلسان گیتی
من خالیم از مال و مفلس از زر
از روی به دینار گشته قارون
وز دیده به لؤلؤ شده توانگر
هر روز تو را بیشتر نکوئی
هر روز مرا عاشقی فزون تر
چون دانش و داد امیر عادل
چون دولت و فر شه مظفر
شاهنشه اران شه دلیران
تاج ملکان بوالخلیل جعفر
لاغر شده زو بخل و جود فربه
فربه شده زو دین و کفر لاغر
فرغر شود از دست او چو دریا
دریا شود از فر او چو فرغر
از خون دلیران بدشت شیران
از ناوک او پر کنند ژاغر
در بزم طرب خسروان ایران
بر یاد کفش پر کنند ساغر
از فتح بر او بر هزار نامه
وز مدح بر او بر هزار دفتر
نیکیش سگالند نیک بختان
خواهند بدش مردم بد اختر
چادر بخرند از بهای جوشن
معجر بخرند از بهای مغفر
هر عید و هر آدینه ببالد
از خطبه ی وی چوب خشک منبر
داننده ی هر غیب همچو ایزد
پاکیزه ز هر عیب چون پیمبر
با داوری دین و دولت وی
از باز نترسد دگر کبوتر
گر دشمن ازو داد خویش خواهد
از داد ببرداردش برابر
جاهش به عراقین و جایش اینجا
هولش به خراسان و قولش ایدر
فرخ ملکی که آفرینگرش را
همواره ملک باشد آفرینگر
در لشگر خصمان او همیشه
آید پسران را حسد به دختر
دشتی که در آن حرب کرده روزی
مرجان شود اندر میانش مرمر
عصفور اگر بگذرد کند او
منقار چو خون ز خون معصفر
گر برتر ز هر جای هست جائی
از همت او نیست جائی برتر
با رادی و راستی موافق
با مردی و مردمی برابر
یک دانش او علم هفت گردون
یک بخشش او دخل هفت کشور
صد یک ز هنرهاش گر بگوئی
نادیده بدارند خلق باور
از بر ملکان آفرین کنندم
چون من خوانم آفرینش از بر
ای آن ملک گوهری که بارد
از دست و زبانت همیشه گوهر
گوهر بر آن شاه خوار باشد
کو چون تو بود شاه و شاه گهر
از بسکه ز دستت بدیده خواری
دینار به چهره شده است اصفر
از دست تو بر یکدیگر بنالند
آنگاه که برافتند یک بدیگر
تا سرخ بود لاله ماه نیسان
تا سبز بود مورد ماه آذر
تا بلبل هر نوبهار خواند
وصف گل سوری به گلبن بر
چون لاله تو را سرخ جاودان رخ
چون مورد تو را سبز جاودان سر
از طلعت تو فر خجسته نوروز
فرخنده تر از جشن پور آذر
***
در مدح ابومنصور
بتا گل رخ تو کرده از بنفشه سپر
دو زلف تست دو جراره بنفشه سپر
ز تیر چشم تو ترسنده شد گل رخ تو
ز مشگناب زره کرد و از بنفشه سپر
میان زلف تو و چشم تو نبرد افتاد
ز حلقه آن مدد آورد و این ز تیر نفر
از آن شکسته شده است این دو حلقه هاش ببین
که چون هزیمتیان برفتاده است بسر
میان باغ بود سرو را همیشه مقام
فراز چشمه بود نال را همیشه مقر
تو را ز بهر همان سرو باغ دارد یار
مرا ز بهر همان نال چشم دارد تر
میانت را و تنم را پدید نیست نشان
دهانت را و دلم را پدید نیست اثر
تو آن یکی به فغان دانی و یکی به هوا
من آن یکی به سخن دانم و یکی به کمر
طراز عنبر داری کشیده بر آتش
سرشک باران داری نهفته بر شکر
نه شکر تو گدازد ز قطره ی باران
نه عنبر تو فروزد ز تابش آذر
چرا پناه دل من به زیر زلف تو کرد
که باشد از شب تاری نفور نیلوفر
همیشه کاخ من از عارض تو چون کشمیر
همیشه باغ من از قامت تو چون کشمر
چرا همی شوی از من تو بی گناه نفور
چرا همی کنی از من تو بی بهانه حذر
مگر تو نیز شناسی که حاجب الحجاب
به من نظر نکند چون به حاضران دگر
امین دولت و جان جهان ابومنصور
که اختیار نژاد است و افتخار گهر
بدو قوام جهان را چو جسم را بروان
بدو نظام فلک را چو چشم را به نظر
نه او نماید رأی بد و نه عقل خطا
نه او پذیرد نام بد و نه آب صور
ایا خرد به تو نازنده چون روان بخرد
ایا هنر به تو بالنده چون صدف به گهر
جهان عزیز هم از تست گرچه زوئی تو
صدف عزیز بدر است گرچه زوست درر
در امرهای تو عاصی شدن بود عصیان
به فعلهای تو منکر شدن بود منکر
زیاد تیغ تو کردن روان شود پر خون
ز نام کف تو بردن دهان شود پر زر
حدیث کردن جنگ تو هم بود مردی
شمار کردن جود تو هم بود مفخر
دل سخا را نوری تن کرم را دل
سر وفا را هوشی تن نعم را سر
وغای تو بدساز و سخای تو بد سوز
درفش تو صفدار و سنان تو صفدر
قمر گرامی باشد شب نخست بدانک
به نعل اسب تو ماند شب نخست قمر
اگر نشان سنان تو بشنود خاقان
وگر فروغ حسام تو بنگرد قیصر
یکی حسد برد از بنده ای که باشد کور
یکی حسد برد از بنده ای که باشد کر
فروغ رأی تو مر سنگ را کند یاقوت
نسیم کف تو مر خاک را کند عنبر
تو برخلاف جهان آمدی به علم و سخا
اگر همیشه جهان بوده برخلاف بشر
گهر گرامی بوده است از آن و دانا خوار
ز تو گرامی دانا شده است و خوار گهر
ایا به مردی ملکت گشای و دشمن بند
و یا برادی گوهر فروش و مدحت خر
زهر کسی به همه جای بیشتر بودم
اگر به نزد تو هستم زهر کسی کمتر
وگر به راست نداری حدیث بنده همی
گوا تو خواهی از شاعران بخواه ایدر
گرم به شعر کسی همسری تواند کرد
هر آن سخن که شنیدی ز من دروغ شمر
همیشه تا پی گردون به نیک باشد و بد
همیشه تا رخ اختر به خیر باشد و شر
ز بهر دولت تو باد گردش گردون
برای ملکت تو باد تابش اختر
***
در مدح ابودلف
بتی سرو بالا و سرو سمنبر
که شمشاد دارد به برگ سمن بر
رخش همچو ماهی که گل بار دارد
برش همچو سروی که دارد سمن بر
روان گردد از نقش رویش منقش
سخن گردد از وصف زلفش معنبر
کجا زلف او باشد و قامت من
نه چوگان به کار آید آنجا نه چنبر
به رخ بر شب و روز دارد فروزان
فروزان بدل هر شب و روزم آذر
نسوزد همی زلف او ز آتش رخ
مرا ز آتش دل بسوزد همی بر
گر از کودکان دل ستانند پیران
به بادام و شکر عجب نیست بنگر
عجب ز آن بت خرد کو دل ستاند
ز پیران جادو به بادام و شکر
سخن شد چنان کم ببایست رفتن
به نزدیک آن پادشاه سخنور
پری پیکر من شد آگاه و آمد
گذشته خروش دلش از دو پیکر
فرازی من آمد خروشان و جوشان
دو دیبا پر از لؤلؤش از دو عبهر
شده سیمگون لب شده زردگون رخ
شده نیلگون تن شده نیلگون بر
زمانی همی خست مرجان به مرجان
زمانی همی سود مرمر به مرمر
ز نسرین همی کند برگ بنفشه
ز نرگس همی ریخت آب معصفر
دلش گشته از رفتنم سخت لرزان
چو از باد صرصر درخت صنوبر
مرا گفت هر سال این وقت شغلت
همی بانی و رود و می بود و ساغر
کنون شغلت از زین اسب است و پالان
حدیثت ز هامون و اسب است و استر
ز جوئی که کندی برد آب دشمن
ز تخمی که کشتی مخالف برد بر
بدو گفتم آری چنین بود دائم
یکی کند کان و یکی یافت گوهر
قضا روزی خضر کرد آب حیوان
کشیده به ظلمات سختی سکندر
تو از حکم یزدان گرگر شناس این
گذر نیست از حکم یزدان گرگر
توانگر نخواهد که درویش گردد
چو درویش خواهد که گردد توانگر
من از تو به خیره نبرم ولیکن
گهی خیر باید کشیدن گهی ضر
برفت از بر من بزاری نهاده
یکی دست بر دل یکی دست بر سر
نشستم بر آن باره ی باد تک من
که هم کوه مالست و هم کوه پیکر
سبق برده از رخش و شبدیز مانا
که رخشش پدر بود و شبدیز مادر
ز بالا به پستی قضای الهی
ز پستی به بالا دعای پیمبر
قمر دائم از زخم گوشش منقش
زمین دائم از شکل نعلش مقمر
به آب اندرون همچو موسی عمران
بر آتش درون چون براهیم آذر
همش دم گشاده همش یال بسته
همش پشت فربه همش ساق لاغر
سمش دشتها را چنان در نوشتی
که انگشت مردم ورقهای دفتر
سر اندر بیابان نهاده من و او
همه جای دیوان و غولان سراسر
در او رسته پیوسته خار مغیلان
چو دندان افعی و چنگ غضنفر
یکی همچو زوبین یکی همچو سوزن
یکی همچو پیکان یکی همچو نشتر
چو طمع تهی دست و دشنام دشمن
چو طبع هوا پیشه و جان کافر
در او دیو بستوه چونانکه باشد
بدو در سروش اهرمن را مسخر
چنان کز فسونگر گریزند دیوان
به صد میل از ایشان گریزد فسونگر
هزیمت گرفتند که آغاز کردم
به جای فسون مدح میر مظفر
خداوند کامل شهنشاه عادل
ملک بود لف خسرو بنده پرور
کجا تیغ او سست دیوار آهن
کجا دست او خشک دریای اخضر
به یک لفظش اندر دو صد علم یونان
به یک جودش اندر دو صد گنج قیصر
بود خشک پیش کفش هفت دریا
بود تنگ پیش دلش هفت کشور
تهی کرد و پر کرد گیتی به مردی
ز کردار آذر ز آثار جعفر
درخت بریده نبالد ولیکن
ز نامش ببالد هر آدینه منبر
از او بخل پوشیده شد جود پیدا
از او عدل ظاهر شد و جور مضمر
ولایت ز کردار او شد معالی
بزرگی ز آثار او شد مشهر
چنان چون صدف شد گرامی ز لؤلؤء
چنان چون عرض شد مشهر به جوهر
ز شمشیر و زوبین او دشمنان را
بدنها مشقق جگرها مجدر
شود خار با مهر او شاخ طوبی
شود زهر با یاد او آب کوثر
چو اخگر شود گر شود جفت کینش
دل تیره ی بدسگال و بد اختر
دل اوست انگشت و کینش شد آتش
ز انگشت و آتش چه زاید جز اخگر
از افسر بنازد سر شهریاران
چنان کز سر وی همینازد افسر
جهان همچو دریاست او همچو کشتی
زمانه چو موج و کف او چو لنگر
جهان از ستم کرد خالی ولیکن
کفش بر درم هست دائم ستمگر
برش خوار دینار و دانش گرامی
خرابست از او گنج و عالم معمر
به جنگ اندرون تیر خصمان او را
شود پر چو پیکان و پیکان شود پر
اگر علم عالم بخوانی به پیشش
بیاموزد و باز خواند مکرر
ایا شهریاری که گردون بنازد
به تدبیر و فرهنگ تو تا به محشر
بر شاخ دولت به چنگ آرد آن کس
که یک بیت مدح تو برخواند از بر
همت راستی کار و هم رادی آئین
که هم مال بخشی و هم دادگستر
نه یارانت را با تو حاجت بخواهش
نه خصمانت را با تو حاجت به داور
ازیرا که پیدا نکرده است باری
سخای تو را حد و فضل تو را مر
چو فضل و سخای تو گویم به هر جا
ندارند تا خود نه بینند باور
امیر اجل از پی آنکه روزش
شد از طلعت فرخ تو منور
تو دلبند اویی و پیوند اویی
از او پیش بودی ز روی برادر
ازیرا که از بهر دفع معادی
تو را کرد با میر بونصر یاور
چو لشگر کشیدی به جنگ مخالف
زدی هم بر لشگر او معسگر
سپاهی گزیده ز گردان و شیران
ز گردون گردان بتازی سبکتر
بدست اندرون تیغهای مهند
به زیر اندرون باره های مصور
همه لاله شان تیغ و پالیز میدان
همه ترکشان بالش و درع بستر
همه بانگ کردند و گفتند ما را
همه خیل عالم نیاید برابر
یکی خیل ما وین همه خیل دشمن
یکی باز تنها و دشتی کبوتر
ز بس گرد اسبان و خون سواران
هوا گشته اغبر زمین گشته احمر
ز آواز مردان و از گرد اسبان
ز باران زوبین و از تاب خنجر
همی ماند لشگر بابری که او را
شده برق و باران و تندر بهم بر
خلاف اوفتاده میان دو لشگر
بلا ایستاده میان دو کشور
ز جنگ تو آگه نبودند خصمان
وز آن تیر دلسوز و آن تیغ صفدر
چو بنهفتی آن پهلوی تن به جوشن
بپوشیدی آن سروری سر به مغفر
ز بیم نهیب تو آن خیل دشمن
چو در جنگ گوران پلنگان بربر
به یک حمله ی تو چنان شد که خصمان
همه عرض کردند مغفر به معجر
سپاه تو افتاده در خیل دشمن
چو شیران جنگی چو ثعبان تندر
سر نیزه آلوده از خون عدوان
سر خصم آلوده از خون خنجر
به یک سرکشی برشکستی بر آنسانک
رضای تو را سر نهادند یکسر
دویدند نزدیک تو خاکبوسان
همه خورده خاک و همه برده کیفر
که گر سر ز راه تو بیرون کشیدیم
بلا از حسام تو دیدیم در خور
گرفته است کافر گذر بر مسلمان
کز آهنگ کافر در این شهر بگذر
بر آن صلح کردی که چون بازگردی
کنی جنگ با کافر شوم بی فر
ایا پادشاهی که نیکوتر آمد
ز مخبرت منظر ز منظرت مخبر
رهاند از تو کافر عدو را ولیکن
رهاندی تو مر مؤمنان را ز کافر
اگر بنده هر سال ناید به خدمت
تو آن علت از ذلت بنده مشمر
که من بنده بودم به فرمان شاهی
که همچون تو میر است و سالار و در خور
مرا بود در خدمت او همیشه
تهی دل ز تیمار و پر کیسه از زر
کنون کم بداده است فرمان، رسیدم
به نزد تو ای میر پاکیزه گوهر
هوای تو با جان پاکیزه بستم
گشادم ز مدح تو بر دل دو صد در
الا تا بود در جهان آذر و گل
الا تا که آزار باشد ز آذر
رخ دوستان تو بادا پر از گل
دل دشمنان تو بادا پر آذر
***
در مدح ابوالمعمر
بتی که راستی از قد او رباید تیر
به تیر غمزه ز گردون فرود آرد تیر
نه سیب سرخ بود با رخان او مه مهر
نه باد رنگ بود چون رخان من مه تیر
ز خواب دیده ی پر آب من ندارد بهر
وز آب دیده ی بی خواب من ندارد سیر
اگر ببیند زلفین او به خواب شود
پر از عبیر دهان کننده ی تعبیر
عقیق پیش رخ او چو زر پیش عقیق
حریر پیش بر او چو سنگ پیش حریر
بدل ربودن بادام او کند تعجیل
به بوسه دادن یاقوت او کند تأخیر
به روی همچو به سیم اندرون نشانده عقیق
به زلف همچو به مشگ اندرون سرشته عبیر
همیشه وعده ی او نادرست و ناز درست
همیشه او به جفا بی هژیر و روی هژیر
بلای او بکشد هر که زوش نیست شکیب
جفای او ببرد هر که زوش نیست گزیر
ایا گلی که تو را شد چمن دل عاشق
ایا بتی که تو را شد شمن بت کشمیر
بدانکه زر بپذیری شدم یزردی زر
چنانکه زر بپذیری مرا یکی بپذیر
اگر بهجر تو اندر تن من است کمان
وگر به عشق تو اندر دل من است اسیر
چرا همیشه بود با دو چشم تو جادو
چرا همیشه بود با دو زلف تو زنجیر
سعیر باشد با روی تو مرا چو بهشت
بهشت باشد بی روی تو مرا چو سعیر
به غمزه هستی چون تیغ اوستاد اجل
بقد هستی چون رمح اوستاد خطیر
ابوالمعمر کافی کف آنکه دست و دلش
نیاز ابر مطیر است و رشک بحر غزیر
بود کثیر عطا نزد او همیشه قلیل
بود قلیل ثنا نزد او همیشه کثیر
به عادلی به جهان اندرونش نیست عدیل
به ناظری به جهان اندرونش نیست نظیر
عنای جان معادی بود میان قبا
سرور جان موالی بود فراز سریر
به طمع بخشش او آز باز کرده زفر
ز بیم کوشش او چرخ برگرفته زفیر
بکردن صفت او غنی شود وصاف
ز گفتن سمر او شود بزرگ سمیر
بگاه نثر شود تیره زو روان خلیل
بگاه نظم شود خیره زو روان جریر
بدانش و هنر خویش یافت او همه نام
گمان مبر که کسی نامور شده است به خیر
همیشه ناز موالی به کلک گوهر بخش
همیشه رنج معادی به تیغ کشور گیر
یکی نه شاب ولیکن برنج برده شباب
یکی نه پیر ولیکن به عقل و دانش پیر
یکی چو چرخ که او را به جرم هست گذر
یکی چو مرغ که او را صفیر هست سفیر
یکی چو خورشید اندر میان چرخ ستیر
یکی چو مرغ که او را صفیر هست سفیر
یکی چو خورشید اندر میان چرخ ستیر
یکی چو غواص اندر میان بحر ضمیر
یکی همیشه میان تن و روان چو نفر
یکی همیشه از او جان دشمنان به نفیر
یکی ز بازوی استاد راد گشته بزرگ
یکی ز خاطر استاد راد گشته خطیر
ایا زجود تو بنیاد خلق کرده قرار
ایا ز کف تو دیدار جود گشته قریر
ز بیم تیغ تو گردان زره کنند ز تیغ
ز بیم تیر تو مردان قلم کنند از تیر
جلیل نیست کسی کش نکرده ای تو جلیل
حقیر نیست کسی کش نکرده ای تو حقیر
شجاعت تو به دهر افکند همی تشویش
سخاوت تو براندازد از جهان تشویر
شود ز هیبت تو تیر از کمان پرتاب
شود ز حشمت تو باز از فلک تقدیر
نشاط کن که برآمد ز دست تو کاری
که کس نکرد به دهر از همه صغیر و کبیر
بر اسب کام شد از کرده ی تو میر سوار
شگفت نیست که از تو همی بنازد میر
خنک مر آن پدری را که هست چون تو پسر
خنک مر آن ملکی را که هست چو تو وزیر
همیشه تا نبود جای خاک نافه ی مشگ
همیشه تا نبود جای شیر چشمه ی قیر
چو مشگ بادا در دست دوستان تو خاک
چو قیر بادا در کام دشمنان تو شیر
***
در مدح ابومنصور
بلای غربت و تیمار عشق و فرقت یار
شدند با من دلخسته این سه آفت یار
همیشه بود نشاط دلم زدیدن دوست
همیشه بود قرار تنم به صحبت یار
برفت یار و مرا غم گرفت جای نشاط
برفت یار و مراتب گرفت جای قرار
پری ندیدم و همچون پری گرفته شدم
ز درد فرقت آن لعبت پری دیدار
به شب ز حسرت آن روی چون ستاره روز
ستاره بار دو چشمم بود ستاره شمار
مرا به زاری گوید چکارت آمد پیش
هر آن کسی که ببیند که من بگریم زار
ز دوست دورم ازین زارتر چه باشد حال
زیار فردم ازین صعبتر چه باشد کار
میان آتش و آب اندرون گرفتارم
که جانم آتش کانست و دیده دریا بار
ز بهر آن رخ رنگین چو نقش بر دیبا
بمانده ام متحیر چو نقش بر دیوار
گمان بری که دو رخسار او نیافته باز
سرشگ دیده همی باز کردم از رخسار
ز آب دیده ندیدم کنار خویش تهی
از آن گهی که ز من آن بتم گرفت کنار
همی ندانم چاره فراق و نیست عجب
که هیچ عاقل خود کرده را نداند چار
یکی زمان ز دلم عاشقی جدا نشود
چنانکه مردمی از طبع شاه گیتی دار
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که اختیار ملوکست و افتخار تبار
به رزم شهر گشا و به فکر دشمن بند
به تیغ ملک ستان و بدست ملک سپار
به روز رزم بگرید ز دست او شمشیر
به روز بزم بگرید ز دست او دینار
شمار خلق و شمار زمین اگر داند
به روز خواسته دادن نداند ایچ شمار
همه سخاوت بینیش بر یسار و یمین
همه شجاعت بینیش بر یمین و یسار
شب مخالف او را نکرده گردون روز
گل موافق او را ندیده گیتی خار
نه اسب و جامه به نزدیک او گرفت درنگ
نه زر و سیم به نزدیک او گرفت قرار
درست گوئی کز اسب و جامه دارد ننگ
درست گوئی کز زر و سیم دارد عار
موافقانش بلندند لیک بر سر تخت
مخالفانش بلندند لیک بر سر دار
به روی جور برآورد عدل او شمشیر
به چشم بخل فرو کرد جود او مسمار
ایا حسام تو هنگام صید شیر شکر
ایا سنان تو هنگام رزم شیر شکار
گهی شکار طرازی گهی مصاف افروز
مگر ز بهر تو کرد آسمان مصاف و شکار
نه دشمنان را با تیغ تو بود امید
نه آهوان را با یوز تو بود زنهار
همیشه تا بود اندر میان نار شعاع
همیشه تا بود اندر میان خاک غبار
غبار باد نصیب مخالفانت ز خاک
شعاع باد نصیب موافقانت ز نار
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
به فرخ فال و خرم بخت و میمون روز و نیک اختر
بدار الملک باز آمد شه نیک اختر از لشگر
شکسته لشگر جنگی به سان خیل افریدون
گشاده قلعه ی محکم بسان سد اسکندر
چنین زی لشگر ترکان و پیکار بداندیشان
برفت و قلعه ای بگرفت دردم اژدها پیکر
چنان چون اژدهای هند پیچان بر لب دریا
رسانده زی ثری دنبال و برده بر ثریا سر
ندیدند ایچ میغی را که بارید از بر او نم
ندیدند ایچ مرغی را که بگشود از سر او پر
همه گیتی همی گفتند جنگ و شغل آن دژ را
نباید تاختن آنجا بباید ساختن ایدر
ملک نشنید قول کس به رأی خویش بیرون شد
که با فر خداوند است و با تأیید پیغمبر
همانا غیب ها داند که هر چه گوید آن باشد
ز ناز و رنج و مهر و کین و صلح و جنگ و خیر و شر
نه هر کاری خدایی را ز مردم مشورت باید
نه هرگز هیچ پیغمبر کسی را گشت فرمان بر
کسی کو را بود یزدان، مساعد عالم او را دان
چه انس و جان و گنج و کان چه کوه و در چه بحر و بر
بدین زودی ظفر کو یافت بر محکم دژی چونین
نه رستم یافت بر گنگ و نه حیدر یافت بر خیبر
جهانگیری چنو هرگز نبوده است و نباشد هم
از آدم باز تا اکنون وز اکنون تا گه محشر
به چشم دوستان اندر خیالش همچو خواب خوش
به چشم دشمنان اندر سنانش چون سر نشتر
بدست حاسدانش گل شود چون شعله ی آتش
به نزد ناصحانش آتش شود چون دیبه ی ششتر
از او راضی شده سلطان از او عاجز شده دشمن
خدای آسمان او را گشاد از ناز و نیکی در
جهان از فر او خالی نباشد جاودان زیرا
که داد از فر خویش او را خدای جاودانی فر
همیشه هست کارش راست زان کور است دارد دل
چه با دوست و چه با دشمن چه با مؤمن چه با کافر
اگر رادیش را گویی چو حاتم شایدش خادم
و گر مردیش را گویی چو رستم بایدش چاکر
همیشه تا فلک گردان و خور تابان بود باشد
خداوند فلک یزدان، خداوند زمین جعفر
نبرده بوالخلیل آن کو بنوک نیزه و زوبین
ظفر جوید ز پیل مست و ببر تند و شیر نر
سپرده خدمتش را جان امیران جهان یکسان
نهاده طاعتش را سر بزرگان جهان یکسر
امیرا از تو بدخواهان غلط کردند یکسر ظن
ندانستند کت دانش مشیر است و خرد رهبر
نباشد هیچ روزی نوکه فتح نو نیابی تو
نباشد هفته ای دیگر که نستانی دژ دیگر
همه نام از هنر جویی همه داد از خرد خواهی
زهر کس داد بستاند کسی کورا خرد داور
همه کردارهای تو مهان و خسروان شاها
همی بینند در عمری نباشد شان همی باور
به روز بزم در مجلس سخا باشد تو را مونس
به روز رزم در میدان فلک باشد تو را یاور
به کف راد روز مهر و تیغ تیز روز کین
بدین سازنده چون آبی بدان سوزنده چون اخگر
به روز رزم تو خصمان دهند اندر هزیمت گه
دو صد مغفر به یک معجر دو صد جوشن به یک چادر
از آنگه کآفرید ایزد جهان اندر جهان نامد
جز از تو تخت را زیبا جز از تو تاج را در خور
تو چون جمشید دانائی چو افریدون توانائی
به دانش همچو بهرامی به مردی همچو زال زر
به بانگ سائلان جانت بیفروزد چو ناگاهان
به بانگ گم شده فرزند بفروزد دل مادر
چنان گشته است زر و سیم خوار از کف راد تو
که دارد سنگ ننگ از سیم و دارد خاک عار از زر
همت دین است و هم دانش همت رای است و هم رامش
همت بخشش همت کوشش همت منظر همت مخبر
امیرا بنده معذور است گر نامد بره با تو
که پشتش بود چون چوگان و قدش بود چون چنبز
گر از سرپای دانستی کسی کردن به دانائی
به جان پاک تو شاها که کردی بنده پا از سر
الا تا آرزو نکند کسی سوزن به سوسنبر
الا تا کس گزین نکند همی حنظل به شکر بر
به زیر و پشت بدگویانت سوسن باد چون سوزن
میان کام دلجویانت حنظل باد چون شکر
***
در مدح ابودلف شاه نخجوان
تا بیشتر زند به دلم عشق نیشتر
باشد مرا به مهر بتان میل بیشتر
اندیشه ی یکی پسر اندر دلم فتاد
هرگز نیامده ببر من چنو پسر
تا عشق آن پسر به سرم برنهاد رخ
خون دلم ز دیده به رخ برنهاد سر
زلفینش باژگونه و من باژگونه زو
کردارهای او ز همه باژگونه تر
بنوازدم به ناز و بیندازدم برنج
درخواندم ز بام و برون راندم ز در
چون ماه زیرا بر رخ او به زیر زلف
چون ابر زیر ماه، دل او به زیر بر
زلفش بسان مشگ سرشته به غالیه
رویش بسان سیم زدوده به معصفر
با مشگ زلفکانش و با دیبه ی رخانش
گاهی به تبتم در و گاهی به شوشتر
از روی او همیشه کنارم چو قندهار
از قد او همیشه سرایم چو غاتفر
ای حور ترک پیکر و ای ترک حوروش
هم زینت بهشتی و هم زیور خزر
عشق تو گوهریست که جانش بود بها
روی تو آتشی است که عشقش بود شرر
تا کی بود ز عشق رخم زرد و اشک سرخ
تا کی بود ز هجر لبم خشک و دیده تر
بیداد دور کن ز دل و داد پیشه کن
تا مهربان دلم نشود بر تو کینه ور
بیداد تو کجا کند آن کس که دیده اش
دیده سیاست ملک راد و دادگر
تاج شهان ابودلف آنکو به کف او
هم نازش گهر شد و هم کاهش گهر
هنگام جود خامه ی او آفتاب خیر
هنگام حرب خنجر او آسمان شر
شیرین تر از روان و نو آئین تر از خرد
نامی تر از روان و گرامی تر از بصر
گر دوستیش در دل ماران کند نشان
ور دشمنیش در دل مرغان کند اثر
ماران برآورند همه بال و پر و پای
مرغان بیفکنند همه پای و بال و پر
هرگز نکرده چشم بدی سوی او نگاه
هرگز نکرده سوی دل او بدی گذر
اندر وفای اوست ولی را نشان نفع
اندر جفای اوست عدو را دلیل ضر
ای چون خرد شریف و خرد را ز تو شرف
وی چون روان خطیر و روان را ز تو خطر
از بهر آنکه کور نیوشد ز تو سخن
از بهر آنکه کر فکند سوی تو نظر
مر گوش کر را حسد آید ز چشم کور
مر چشم کور را حسد آید ز گوش کر
از بهر آنکه سیم بود زی تو بی محل
از بهر آنکه زر بود زی تو بی خطر
اندر میان سنگ بود جایگاه سیم
اندر میان خاک بود جایگاه زر
در جود تست جود دگر مردمان چنانک
در آینه ز صورت مردم بود صور
گوهر بود به نزد همه خلق پایدار
مهمان بود به نزد همه خلق برگذر
همواره پایدار بود زی تو میهمان
همواره بر گذر بود از نزد تو گهر
علم از ضمیر تو نتواند شدن نهان
نتواند از حسام تو کردن قضا حذر
هر کو به خدمت تو زمانی سفر کند
سالی کند به خانه ی او مال تو سفر
دائم سرای تو حضر مردمان بود
دائم سرای ایشان باشد تو را سفر
ای فخر آل جستان ای تاج روزگار
نادیده نیست بخشش و جنگ تو جانور
آن سالها که من بسر خویش بودمی
هر گه بدرگه تو همی آمدم بسر
اکنون به خدمت ملکی مانده ام که او
نگذاردم همی زبر خویش راستر
هر چند من سفر نکنم سوی تو همی
هر چند تو همی نکنی سوی من نظر
هر سال شعر من به سوی تو سفر کند
هر سال سیم تو به سوی من کند سفر
تا جان مؤمنان نرود جز سوی جنان
تا جان کافران نرود جز سوی سقر
بر دوستان تو چو جنان باد جایگاه
بر دشمنان تو چو سقر باد مستقر
چندانکه رای تست همی زی به نای ورود
چندانکه کام تست همی زی به کام و فر
***
در مدح ابومنصور
تا سپاه گل هزیمت شد ز خیل ماه تیر
از ترنج افروخت بستان چون سپهر از ماه تیر
با منقط سیب گوئی نار کفته کرده جنگ
این بخست آن را به تیغ و آن بخست این را به تیر
کان به تن بر کفته دارد زخمها از تیغ مهر
وین به رخ بر نقطه ها دارد ز زخم تیر تیر
روشنی برده است گوئی آبگیر از آسمان
تیرگی برده است گوئی آسمان از آبگیر
شاخ آبی گشت چون چوگان میان بوستان
گویهای کهربا به روی پر از گرد عبیر
چون دل بر ناکنون بر مهر می گردد کجا
می ز باد مهر بر ناگشت و گیتی گشت پیر
گشت می برنا و گیتی پیر و بس باشد دلیل
آن به گونه چون عقیق و این به گونه چون زریر
زیر برگ سبز او بین تیره خوشه چون شبه
زیر برگ زرد او بین خوشه چون پروین منیر
آن چو خیل زنگیان پوشیده زنگاری پرند
وین چو خیل رومیان پوشیده گلناری حریر
از شبه دهقان کنون مرجان برون آرد به پای
چون ز چشم خصم خون آرد برون پیکان میر
میر ابومنصور، منصور و مظفر بر عدو
آنکه کیهان را نگه دار است و سلطان را نصیر
آن کجا زو یافت ناورد اندرون روی گزیر
و آن کجا زو شد به یک حمله بسامیری اسیر
قیصر از بیمش به قصر اندر نیارامد همی
بر سریر از هیبت او نغنود شاه سریر
چون خرامد در سرای از وی بیفروزد سرای
چون نشیند بر سریر از وی بیفروزد سریر
دشمن از کینش نیابد همچو از مردن گریز
دوست از مهرش ندارد همچو از روزی گزیر
مشتری با طلعت میمون او باشد تمام
آسمان با همت والای او باشد قصیر
روی سائل چشم او را خوشتر از دیدار دوست
بانگ زائر گوش او را خوشتر از آواز زیر
شور بوده ملکت از دیدار او یابد قرار
کور گشته دیده از دیدار او گردد قریر
زانکه میران را ز مهر او بیفزاید خطر
خاطر اندر مهر او بستند میران خطیر
سیم نزد او ذلیل و مدح نزد او عزیز
زربه نزد او قلیل و شکر نزد او کثیر
از دم شمشیر تیز اوست اصل صاعقه
وزدم سرد عدوی اوست اصل زمهریر
هیچ گویا را نباشد فارغ از مدحش زبان
هیچ دانا را نباشد خالی از مهرش ضمیر
ای به تو افکنده ایزد در همه گیتی نظر
همه به مردی بی عدیلی هم برادی بی نظیر
نیکخواهان را رسانی همچو یوسف سوی تخت
بدسگالان را فرستی همچو قارون سوی بیر
هر که جوید کین تو یابد سگالد غدر تو
دیده گرداند ز خون دل کنارش چون غدیر
وال در دریا بنالد چون کشد اسبت صهیل
گوهر اندر کان بگرید چون کند کلکت صریر
ناوریده چون تو گردون مال پاش و مال بخش
نافریده چون تو یزدان دیو بند و شیر گیر
از هنرهای تو نتوانند گفتن مدح تو
گر بفر تو فرزدق زنده گردد یا جریر
صد یک از مدح تو نتواند به صد دوران نوشت
گر به دیوان در دبیر تو شود گردون پیر
تا یکی نبود به بوی و نرخ هر دو مشک و خاک
تا یکی نبود به رنگ و طعم هر دو شیر و قیر
باد بر دست هوا جویان تو چون خاک مشک
باد در کام ثناگویان تو چون شیر قیر
***
در مدح شمس الکفات ابوعلی حسن
چون او بتی شمن نستاید به صد بهار
چون او گلی چمن ننماید به صد بهار
گوئی که هست دو لبش از بسدو عقیق
تشبیه دو لبش ز عقیق و بسد مدار
پیرایه ی عقیق زبرجد کجا بود
بسد کجا شود صدف در شاهوار
زلفش بگردد و رخ رنگین شکرشکن
چون گرد لاله زار بهاری بنفشه زار
گاهی ز عشق لاله کنم ناله و فغان
گاهی بگریم از غم هجر بنفشه زار
از مشگ زلف اوست مرا چهره چون ختن
از عود جعد اوست مرا باغ چون قمار
چون آن بت خماری آمد قدح بدست
از مشگ بسته بر گل رخساره اش خمار
بر تخم کو کنار توان کوه بار کرد
کوه است عشق و هست دلم تخم کو کنار
بنگر چو تو بتی ننگارید و نافرید
چون خواجه ی بزرگ تبار آفریدگار
شمس الکفات شیخ زمن بوعلی حسن
کاحسانش کرد مر علما را بزرگوار
در زینهار اوست جهان سر بسر ولیک
از دست او نیابد دینار زینهار
ناورد بخت بد همه گرد عدوی اوست
روی عدوش هست ز ناورد پر غبار
باغ است این جهان و همه خلق بار اوست
بهتر از این وزیر نیاورد باغ بار
بی امر او امارت زرق است و مخرقه
بی رأی او وزارت وزر است و مستعار
از بهر دوستانش برآید زخار گل
وز بهر دشمنانش برآید ز خاک خار
باشند دشمنانش همه روزه خار پوش
باشند حاسدانش همه ساله خاکسار
از مهر او بدست چو شکر بود شرنگ
وز کین او بدشت چو چنبر بود چنار
بر دشمنانش گردد چون نار هر چه نور
بر دوستانش گردد چون نور هر چه نار
هر کس کند شکار به کف زر و سیم او
رامش کند ز گیتی دائم دلش شکار
کافر چو دید صورتش و سیرتش شنید
در هستی خدای نباشد به دل شک آر
از جود او شده است زمین گوهرین سلب
وز خوی او شده است هوا عنبرین بخار
خواهی که کینش جوئی از بهر آزمون
پیشانی پلنگ و کف اژدها بخار
هم بختیار باشد و هم شور بخت خلق
از گشت چرخ و زوست همه خلق بختیار
آنکس که اختیار کند چرخ را بر او
بر روز پاک باشد کرده شب اختیار
مردیش بی تکلف و رادیش بی ریا
خوبیش بی کران و کریمیش بی شمار
دینار پیش سائل بیش آورد به طبع
هر چند بیش گوید سائل به پیشم آر
با مهر او هلاهل نگزاید و شرنگ
با کین او گزاید شهد و شکر چو مار
بر جسم بدسگالان چون مار کرد موی
در دست نیکخواهان چون موی کرد مار
ای افتخار عالم و ای آفت درم
از خدمت تو بهتر باشد چه افتخار
از سعد روزگار موالیت یار گل
وز آفت زمانه معادیت جفت خار
روئین سفندیار نکردی به جنگ رای
کر روز جنگ تیغ تو دیدی سفندیار
شد روی دوستانت پر از رنگ چون شفق
وز خون دشمنانت شده چون شفق دیار
رأی تو نام بد نپذیرد، چو آب نقش
بر دلت فضلها چو به سنگ اندرون نگار
هم با گهر بکینی و هم با درم بکین
هم بر سخا سواری و هم بر سخن سوار
روی مخالفانت چو دینار جعفری
روی موافقانت چو گلبرگ و گل انار
این همچو برگ بید کهن گشته روز باد
وان یک ز شاخ رسته نو آئین و آبدار
شیران جبان بوند ز تیغ تو روز جنگ
شاهان دو تا بوند به پیش تو روز بار
گر نامدم به خدمت بپذیر عذر من
کم هست بسته پایم در کار استوار
از دست خسروانم بر پای پای بست
وز کار چاکرانم در دست دستوار
تا همچو خار باشد زلف بتان به رنگ
تا چشم خوبرویان باشد چو زلف یار
در دست دوستانت همواره زلف دوست
بر چشم دشمنانت پیوسته نوک خار
***
در مدح شاه ابومنصور
چون رخ معشوق خندان شد به صحرا لاله زار
ابر نیسانی همی گرید ز عشق لاله زار
از نسیم باد خارستان همه شد گلستان
وز سرشگ ابر شورستان همه شد لاله زار
باغ شد خر خیز بوی و راغ شد فرخار نقش
کوه شد گردون نهاد و دشت شد فردوس وار
همچو چشم نیکوان نرگس نماید در چمن
همچو جسم عاشقان شد خیزران زار و نزار
باز نشناسی سحرگه کوهسار از آسمان
باز نشناسی شبانگه آسمان از کوهسار
لاله چون ناری که باشد دودش اندر زیر نور
گرچه باشد زیر دود اندر همیشه نور نار
بانگ بلبل چون عتاب بیدلان اندر نبید
گونه ی گل چون رخان دلبران اندر خمار
باد بگشاید ز روی نرگس و نسرین نقاب
ابر بزداید ز روی سوسن و خیری غبار
بلبل و صلصل سرایان سرکش آئین در چمن
سار و قمری بار بد کردار نالان بر چنار
دشتها زنگارگون و کوهها شنگرف رنگ
مرزها پیروزه پوش و شاخها بی جاده بار
صابری گردد نهار و عاشقی گردد فزون
تا نهار اندر فزونی رفت و لیل اندر نهار
دوست یاد آرد زبانگ فاخته آوای دوست
یار یاد آرد زبانگ ارغنون آواز یار
چون بساط خسروانست از ظرائف بوستان
چون درفش کاویان است از جواهر میوه دار
سیم پوش روز بار است از شکوفه باغها
مشگبوی و مشگ رنگ است از بنفشه جویبار
از نسیم باد پر مشگست خاک غار و کوه
از فروغ لاله پر خونست سنگ کوه و غار
این چو مجلسگاه صاحب روز جشن و خرمی
و آن چو لشگرگاه صاحب روز جنگ و کارزار
آفتاب جود ابومنصور کو دارد جهان
بر موالی چون بهشت و بر معادی چون حصار
نیست جودش را شمار و نیست لطفش را کران
ملک بادش بیکران و عمر بادش بیشمار
مهر و ناز او ز ماه رنج بزداید خسوف
آب جود او ز دشت آز بنشاند غبار
کردگارش ناصر است و روزگارش یاور است
آسمانش چاکر است و آفتابش پیشکار
کار مردی جز به طبع او نگیرد انتظام
بند رادی جز بدست او نگردد استوار
شاعران از هر زمینی نزد او گشته گروه
زائران از هر دیاری نزد او بسته قطار
گمرهان جهل را دائم دل پاکش دلیل
بستگان آز را دائم کف رادش زوار
کردگار او را به نور خود پدید آورد باز
کرد دین و دانش و جود و وفا به روی نثار
خانه ی بخشیدنش را عقل بوم و فضل بام
جامه ی پوشیدنش را خیر پود و فخر تار
در هزاران وعد او هرگز نبینی یک خلاف
در هزاران جود او یک ره نبینی انتظار
ای شکار زائران پیوسته زر و سیم تو
وی روان دشمنان همواره تیغ تر آشکار
چاره ی بیچارگان و یاور درماندگان
سائلان را دست گیر و غمگنان را غمگسار
هر کجا گیری قرار آنجا سخا گیرد مقام
هر کجا گیری مقام آنجا وفا گیرد قرار
ای بدانش رهنمایان سخن را رهنما
وی زرادی خواستاران درم را خواستار
هر کجا من بوده ام مدح توام بوده است شغل
هر کجا من بوده ام شکر توام بوده است کار
سال و مه از حسرت نادیدن دیدار تو
بود جان من نژند و بود جسم من فکار
صد هزاران شکر بادا کردگار عرش را
چون به من بنمود چهر تو به شادی کردگار
تا نگردد مور ما راز گشت سعد آسمان
تا نگردد مار مور از گشت نحس روزگار
بر تن خصمان تو بادا بسان مار مور
بر دل یاران تو بادا بسان مور مار
***
در مدح شاه ابوالخلیل
چون روز برکشید سر از قیرگون حریر
بر کوهسار زر بگسترد چون زریر
چون زردگون حریر شد از عکس او بلون
یاقوت زرد ریخته بر زرگون حریر
چون شنبلید زار میان بنفشه زار
از گوشه ی سپهر روان مهر دلپذیر
یا چون غدیر بود پر از آب نیلگون
از زر زورقی زبر آب آن غدیر
گوئی نشسته خسرو چین بر سریر زر
زرین سپر بداشته در پیش آن سریر
کوه از فروغ آن شده پرتوده های زر
دشت از شعاع این شده پر چشمه های شیر
از ماه تا به ماهی اگر چه تفاوت است
بگرفته است از او ز ثری نور تا اثیر
اندرا سد ندیدم چونینش تافته
وندر حمل نیافتم ایدونش مستنیر
گسترده بد ز گاه سحر تا گه زوال
سوزنده در زمستان چون در تنور تیر
در پیش تافتنش نه کاریست بیهده
وز نور دادنش نه حدیثی است خیرخیر
از تف او جدا ز تن مفلسان ضرر
وز نور او بخواندی نقش نگین ضریر
مانا به سعد خسروی و فال مشتری
دروی نشاط زهره و تدبیر رای تیر
ایزد بکاست دیده ز بهر خزینه بخش
یزدان فزود عمر شهنشاه شیر گیر
چون مهر چهر خویش نهان کرد در زمین
از گوشه ی سپهر برآمد مه منیر
نزدیک زی میانش دو صد تیر تابناک
چون در کمان زرین سیمین نهاده تیر
اندر میان جوزا تا بنده ماه نو
چون در کمر نهاده نگون تاج اردشیر
چون موی بند حورا چون یاره ی پری
چون ناخن بریده چو ابروی مرد پیر
چون نیم طوق فاخته از زر ساخته
یا در کنار ماه درخشان درفش میر
قطب و قرار ملک جهان میر ابوالخلیل
کز روی اوست چشم ملوک جهان قریر
از تف تیغ شاه شراریست آفتاب
وز آه دشمنانش بخاریست زمهریر
شاه سریر اگر بکشد سر زطاعتش
گردد سریر بند گران بر شه سریر
قیصر ز قصر مملکت ار قصد او کند
دستش ز قصر ملک کند تیغ او قصیر
ور کین او سگالد سالار قیروان
قیران روزگار کند روز او چو قیر
فارغ مباد جان عدوش از عذاب عصر
خالی مباد دست وی از ساغر عصیر
جستن خطای او خطر جان و تن بود
دائم کند حذر ز خطر مردم خطیر
حاسد فتد به دام چو اسبش کند صهیل
ناصح رسد به کام چو کلکش کشد صریر
از جان دوستان غم و ناله کند نفور
وز جان دشمنان بکشد ناله و نفیر
کلک و بنان اوست همه روزی بشر
تیغ و سنان اوست به فتح بشر بشیر
خصمانش را ز دهر بود بهره زهرمار
اعداش را ز چرخ بود بهره تیغ و تیر
بر دشمنان چو تیر کند خشم او بهار
بر دوستان خویش کند چون بهار تیر
چون خاک و نار و آب و هوایش درست خوش
دیدنش ناگزای و گزیدنش ناگزیر
بر حاسدان جهان شد از هول او حصار
بر جانشان خلافش چون نار بر حصیر
در مغز بدسگال کند تیغ او مقر
وز رأی روزگار بود رأی او خبیر
خواهد به فخر مهر که برگیردش به مهر
خواهد به طبع تیر که پیشش بود دبیر
آن روز بد نبیند کو باشدش معین
وان راه بد نگیرد کو باشدش مشیر
ای روزگار چون تو نیاورده شهریار
شاهدان تو را شکار و امیران تو را اسیر
گاه سلام و سهم چو کاوس و کیقباد
گاه کلام و فهم چو قابوس و شمگیر
هنگام رزم پیلی و هنگام بزم نیل
در نثر چون خلیلی و در نظم چون جریر
دارد چهار گوهر در طبع تو سرشت
هستی ز چار گوهر بی مثل و بی نظیر
عزم درست داری و رأی صواب و راست
عقل تمام داری و کردارها خبیر
گردون تو را مسخر و انجم تو را مطیع
گیتی تو را مساعد و یزدان تو را نصیر
از مهر تو سعیر شود بر ولی بهشت
از کین تو بهشت شود به رعد و سعیر
خصمت سلیم باد و غم و رنج او سلیم
بدگوی تو ضریر و تو در کارها بصیر
ای لفظ تو به خوبی ماننده ی زبور
کرده مدیح تو همه خلق جهان زبیر
اندر مدیح شاه جهان ظن برم که نیست
کس را بداده قدرت من ایزد قدیر
آن شاعری کند به جهان نقص شعر من
کو شعر و وزن شعر نه بشناسد از شعیر
نظمم به مدح شاه بود گوهر نظیم
نثرم به ذکر میر بود لؤلؤ نثیر
تا بانگ زیر باشد در بزم گاه شاه
تا گنج زر میر فراز آورد به زیر
تا هست نام مرده، عدوی تو مرده باد
تا هست نام میری، شاهی کن و ممیر
***
در تهنیت عروسی گودرز و منوچهر دو فرزند ابوالحسن علی لشکری که از سلاطین شدادیان گنجه بوده است
چون عروسی جلوه گر شد باغ و ابرش جلوه گر
بر نگارش هر زمان رنگی بیفزاید دگر
از بنفشه مرز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر
بوستان پر حور گشت و گلستان پر نور گشت
این یکی گردون مثال وان یکی جنت صور
باد بر مینا به باغ اندر همی ریزد درم
ابر بر دیبا به کوه اندر همی بارد درر
از سرشگ این شده لؤلؤی مرجان بی بها
وز نسیم آن شده کافور و عنبر بی خطر
مرغ بر گلبن سرایان همچو مستان از نشاط
گور بر صحرا خرامان همچو خوبان از بطر
از بر باغ ایستاده ابر شبگیری چنانک
ماده گردد پرپر و آزاد بر طاوس نر
باز کرده چشم نرگس باز کرده چشم نار
باز سرافکنده آبی برکشیده لاله سر
گونه ی این همچو بر کافور سوده زعفران
چهره ی آن همچو بر مرجان دمیده معصفر
بوستان شد چون بهشت و شهر شد چون بوستان
رنگ آن بیرون ز حد و نقش این بیرون زمر
زیر دیبا کوی و برزن زیر لاله باغ و راغ
زیر زیور کاخ و ایوان زیر نرگس کوه و در
آن ز فعل ابر و این از دست میر ابر دست
آن زداد مهر و این از سور شاه دادگر
راست پنداری درختانند هنگام بهار
زان زنان مطرب چو مرغ از شاخ هنگام سحر
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر
گوشها دستان نیوش و دیده ها خورشید بین
دستها دینار بار و پایها دیبا سپر
بوم روشن گشته چون چرخ از نثار زر ناب
چرخ تاری گشته چون بوم از بخار عودتر
گرد فرزندان خسرو بر مدد پیچان مدد
پیش دلبندان خسرو بر نفر باران نفر
مطربان نغز گوی و ساقیان ماه روی
مهتران نامجوی و سروران تاجور
رسم و راه پور آذر گشته نو از پور شاه
شهر چون بتخانه از وی کوی شد پر سیم و زر
مشتری دیدار گودرز و منوچهر رشید
چون دو ماه آسمانند و دو سر و غاتفر
از پس کاهش پدید آید فزونی ماه را
سرو را بفزاید از پیراستن بالا و فر
خسرو ارانیان را سور باشد سال و ماه
نیست جز سور و سرورش در جهان کار دگر
دل بپیوندد به کاری چون کند کاری تمام
جان بیاراید به سوری چون برد سوری به سر
شاه گیتی دار و لشگر بر پسر دارد چنان
دو بزرگ ماه دیدار و دو سرو سیم بر
چون دو سروند و دو گلبن چون دو یاقوت و دو در
چون دو بدرند و دو کوکب چون دو شمس و دو قمر
کرده سور دو پسر چونان که کس دیگر نکرد
هیچ از آن بهتر به شادی ساز سور دو پسر
از پی این سور و این شادی به خدمت آمده
مهتران نامدار از شهرهای مشتهر
بر تن و جان بشر آمد بشارت زین نشاط
زانکه بی خلعت نماند کس در آفاق از بشر
با سخا باشند شاهان و نباشد شان وفا
با گهر باشند میران و نباشد شان هنر
او وفا بیش از سخا دارد سخا بیش از وفا
او گهر بیش از هنر دارد هنر بیش از گهر
مشتری بر دوستان او همیشه مهربان
آسمان بر دشمنان او همیشه کینه ور
نز خرد باشد نمودن دشمنی با آن کسی
کو همه خلق جهان دارد خدایش دوستر
تا به بزم اندر بود کارش مبادا جز نشاط
تا به رزم اندر بود شغلش مبادا جز ظفر
***
در مدح ابونصر مملان
چن کمانم چفته دارد عشق بالائی چو تیر
مهر رخساری ز مهرم سوخته دارد چو تیر
لاله از رنگ رخ او بشکفد در ماه دی
باده از باد دل من بفسرد در ماه تیر
گونه گیرد برگ گل از روی او وقت بهار
رنگ خواهد با درنگ از روی من هنگام تیر
مردم اندازند دل زی نرگسان او از آنک
نرگسانش زی روان مردم اندازند تیر
مشکرا زان زلف قیمت باده را زان لب نصیب
سرو از آن قد مستقیم و ماه از آن خد مستنیر
روی رنگینش ربوده نور ماه و رنگ گل
زلف مشگینش گرفته بوی مشگ و رنگ قیر
بر زریر از مهر او هر ساعتی بارم عقیق
بر عقیق او مهر او هر ساعتی بارم زریر
گر من اندر هجر آن گلرخ فغان دارم رواست
بلبل اندر وصل گل باری چرا دارد نفیر
از نفیر او بنالد جان عاشق زار زار
از فروغ گل بماند چشم عاشق خیر خیر
شاخ گل بر کف نهاده رطلهای سرخ می
برکشیده هم بر او عندلیب آوای زیر
مرغزار از سبزه پوشیده است زنگاری پرند
کوهسار از لاله گسترده است شنگرفی حریر
ابر چون غواص بر صحرا همی بارد درر
باد چون عطار بر بستان همی ریزد عبیر
آب چون جوشن شده است اندر غدیر از فعل باد
باغ جوشن پوش گشت از بیم باد اندر غدیر
گشت مشگین بوستان و گشت رنگین گلستان
گشت پر قیر آسمان و گشت پر می آبگیر
ابر نوروزی به باران پرورد گل را همی
ابر چون دایه است و گل چون کودک و باران چو شیر
گاهی از قمری نوا و گاهی از ساری سرود
گاهی از بلبل فغان و گاهی از صلصل صفیر
چرخ تیره ز ابر چون از گرد لشگرگاه شاه
باغ لعل از لاله چون از باده مجلسگاه میر
میر ابونصر آنکه سالش خرد و فرهنگش بزرگ
میر مملان آن بتن بر ناو فضل و عقل پیر
پیر از او گردد جوان، غمخوار ازو یابد نشاط
زو قوی گردد ضعیف و زو غنی گردد فقیر
شیر بینی و شرر آنگه که باشد بر سمند
مهر بینی و سپهر آنگه که باشد بر سریر
گر مخالف دیو گردد هست خسرو دیوبند
ور معادی شیر گردد هست دارا شیر گیر
دشمنان را جان بنالد چون کشد اسبش صهیل
دوستان را دل بخندد چون کند کلکش صریر
گر گذارد نظم بارد لفظ او در نظیم
ور نگارد نثر آرد کلک او در نثیر
کرد پنداری دلش را ایزد از عقل خلیل
کرد پنداری تنش را ایزد از جان جریر
از تف شمشیر او جزویست اصل صاعقه
وز دم بدخواه او بهریست باد زمهریر
جان مضطر گشته از گفتار او یابد قرار
چشم تاری گشته از دیدار او باشد قریر
لفظ او مانند الماس و دلش مانند موم
آن یکی دانش نگار و این یکی دانش پذیر
دشمنانش را بود اصل مقر تحت الثری
دوستانش را بود خاک قدم چرخ اثیر
زیر امر او جهان، او زیر امر دست و دل
هست اسیر او سپهر و دست و دل را او اسیر
از خیال مهر او گردید پنداری بهشت
از مثال خشم او گردید پنداری سعیر
پست باشد پیش عالی رأی او چرخ بلند
خشک باشد پیش کافی کف او بحر قعیر
یاد او کردن به کین با جان خطر کردن بود
وز خطر باشد گریزان خاطر مرد خطیر
نام و دست او بلند و لفظ و عقل او درست
فضل وجود او بزرگ و رأی و روی او طریر
ای خداوندی که ناوردت فلک از بن عدیل
ای جهانداری که ناوردت جهان از بن نظیر
همچو جان بایسته ای همچون خرد شایسته ای
همچو دولت پاک رائی همچو نعمت ناگزیر
بحر با دستت سراب و ناز با خشمت عذاب
خلد با باغت خراب و چرخ با قصرت قصیر
خلق را ذمی گران باشد ز تو، رنجی سبک
خلق را مدحی قلیل از تو بود، گنجی کثیر
تا نشان و نعت یوسف هر کسی خواند زبر
تا حدیث و وصف قارون هر کسی خواند زبیر
باد چون یوسف ولیت از بئر رفته سوی تخت
باد چون قارون عدوت از تخت رفته سوی بیر
***
در مدح ابوالخلیل جعفر و امیر مملان
دگر فکار نباشد دلم ز هجر نگار
دگر نباشد رویم ز خون دیده نگار
تنم ز خار رها گشت او فتاد به گل
دلم به نور بپیوست و دور گشت زنار
به وصل آن بت گلرخ کجا روا نبود
گلی به هیچ بهار و بتی به هیچ دیار
مقام من بدی اندر زبوی او چو بهشت
بساط من بدی اندر زروی او چو بهار
نثار مشگ ز زلفین او کنم چندان
که در فراقش کردم ز دیده در نثار
کنار من شده از روی او چو لاله و گل
که در جدائی کردم ز آب دیده کنار
سرای من شده از روی او چو لاله ستان
کنار من شده از موی او چو سنبل زار
بسی چشیدم در دو بسی کشیدم غم
به باده غم بگسارم ز دست باده گسار
بتی به روشنی مهر و دلستانی ماه
مهی به تیزی نار و به گونه ی گلنار
چه مهر، مهری کورا بود نشاط فروغ
چه نار، ناری کورا بود سرور شرار
جهان گرفته غبارش به روزگار ولیک
به ساعتی نگرد خلق را به طبع غبار
بسی نیابد میخواره کام خویش چنان
که یافت شاه به تدبیر میر گیتی دار
خدایگان جهان بوالخلیل جعفر کو
بزهد و تقوی باشد چو جعفر طیار
به مهرش اندر شادی، به کینش اندر غم
به صلحش اندر منبر، به جنگش اندر دار
ز تخت تا بود او هیچ کس نیابد بخت
ز ملک تا بود او هیچ کس نیابد بار
بگاه داد چنان راست کردگار جهان
چنانکه هیچ کس از هیچ کس ندید آزار
ز رنج ناز پدید آورد ز غم شادی
ز درد دارو پیدا کند ز دود شرار
چنانکه با همه آفاق راست دارد دل
بداشت راست همه کارش ایزد دادار
جهان و خلق به زنهار می سپرد ولیک
درم نیابد نزدیک دست او زنهار
از آن شده است گرامی به نزد خلق که هست
ثنا گرامی نزدیک او و خواسته خوار
شود ز مهرش چون نوش زهر زود گزای
شود ز کینش چون زهر نوش زود گوار
به فضل هست تمام و به عقل هست تمام
به تیغ هست سوار و به کلک هست سوار
چو مصطفی است به خلق و چو مرتضی است به خلق
امیر مملان او را چو حیدر کرار
به مهر جوئی دارد همیشه مهر نمای
به کینه جوئی دارد همیشه کینه گذار
همیشه دشمن شان پست باد و دوست بلند
همیشه ناصح شان شاد باد و حاسد خوار
به خرمی بگذارند هر دو میر که هست
مدامشان خرد آموزگار و ایزد یار
جهان مساعد و گردون مطیع و بخت قرین
خدای پشت و خداوند بوالفوارس یار
نه روز کوشش او را پدید هست قیاس
نه روز بخشش او را پدید هست شمار
بدست ابر مثال و به تیغ صاعقه فعل
به رأی شهر گشای و به تیر شیر شکار
اگر بیابد خشمش، چو کاه گردد کوه
و گر ببیند خشتش، چو مور گردد مار
هر آن کسی که مر او را به دشمنی نگرد
شود به چشمش مژگان چو تافته مسمار
از آن گذشت به قدر از همه ملوک زمین
کجا ندارد نزدیک او درم مقدار
بمردمیش و بمردیش هر کسی خوشنود
براستیش و برادیش کرده خلق اقرار
نه جفت اوست به مردانگی کس از عالم
نه یار اوست به فرزانگی کس از دیار
چو شب کند به معادی به رای عالی روز
چو گل کند به ولی برد و کف کافی خار
همیشه تا بدمد گل به نوبهار به باغ
همیشه تا بکفد نار در خزان بر بار
رخان ناصح ایشان دمیده باد چو گل
دو چشم حاسد ایشان کفیده باد چو نار
خجسته باد ابر شاه نوجوان گیتی
مخالفانش خوار و معاندانش زار
عزیز باد چو دینار و دین به خاص و به عام
کز او برآید دین و فزون شود دینار
***
در مدح ابومنصور
رخ چو لاله شکفته بر گل سور
زلف چون میغ در شب دیجور
یابد از رنگ آن بهار بها
خیزد از بوی این بخار بخور
ویل کرده بر غم رنج مرا
ساج بر عاج و مشگ بر کافور
زان میان چون میان زنبورش
زرد و زارم چو زیر بر طنبور
تنگدل زان دهان چون سفته
برگ لاله به سوزن زنبور
شیره بارد همیشه دیده ی من
از غم آن دو خوشه ی انگور
می هجرانش میخورم هر شب
همه روز از دو چشم او مخمور
دهنش پر ز لؤلؤ منظوم
سخنش همچو لؤلؤ منثور
لیک با من سخن نگوید هیچ
گر بخوانم بر او هزار زبور
تن و جانم ز چشم او پیچان
دیده و دل ز زلف او رنجور
همچو از تیغ تیز میر اجل
خان و خاقان و قیصر و فغفور
تاج میران و مهتران جهان
ناصرالدین امیر ابومنصور
کین و جنگش دلیل ماتم و غم
مهر و صلحش نشان سور و سرور
نشود هیچ عیب از او پیدا
نبود هیچ غیب از او مستور
خیل ابخازیان از او مقتول
قوم قاوردیان از او مقهور
نکشد بار تیر او باره
نکند سود با سنانش سور
تیغش از لشگر و سران سپاه
کرد گرگان و کرکسان را سور
گرچه از چه کشید بیژن را
رستم از دست تور دختر تور
در همه کارها که رستم کرد
نبود پیش رزم او مقدور
او به شمشیر میر فضلون را
بستد از کف کافران کفور
کافرانی دلیر چون رستم
میرشان چون فراسیاب غیور
پس از این هیچ نامه ای به جهان
نبود جز به فتح او مسطور
تخت شاهی از او شده روشن
همچو از نور ایزدی که طور
هر که یک سطر مدح او بنوشت
نکشد رنج نیزه و ساطور
کشتگان نیاز و سختی را
جان دهد جود او چو نفخه ی صور
ای امیری که مر تو را هستند
همه میران و سرکشان مأمور
هر سرابی ز تو شود دریا
هر خرابی ز تو شود معمور
آن کسی کایزدش کند یاری
و آن تنی کش خرد بود دستور
بر سپاه مخالفان همه سال
چون تو باشد مظفر و منصور
بر زمین نام تو به مردی وجود
هست چون مه بر آسمان مشهور
جود و مردی ز تو عجب نبود
همچو از مشگ بوی و از مه نور
تو بخواهنده شادتر باشی
که به معشوق عاشق مهجور
ناصبوری بگاه دادن خیر
باز هنگام کارزار صبور
هست چون نام تو به مردی وجود
هفت کوکب بر آسمان مشهور
مردی و رادی از تو هست پدید
نفرت و زشتی از تو هست نفور
هر چه یابی همه ببخشی پاک
نشوی غره زین جهان غرور
در دیاری بود که حرب کنی
جاودانه معصفری عصفور
بر زمینی شود که سازی بزم
سنگ چون زر و خاک چون کافور
ای به هنگام بزم چون بهرام
وی به هنگام رزم چون شاپور
دوری آن جوید از برت که بود
ببر دیو جان او مزدور
همه شادیست بهره جان تو را
شاد بادی ز کردگار غفور
همچو منشور دادیش بدهی
بدو گیتی دهادت او منشور
شکر این بنده از تو نیست عجب
که همه عالم از تو هست شکور
گر نیاید همی به خدمت تو
دار او را به مردمی معذور
که چنانست پایش از نقرس
که بر او چون قبور گشته قصور
تا بود زاری از نمودن دیو
تا بود شادی از شنودن حور
باد زاری ز دوستان تو فرد
باد شادی ز دشمنان تو دور
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
ز روزنامه ی شاهان چنین دهند خبر
چنین کنند بزرگان چیره دست هنر
که شهریار زمین کرد و پادشاه زمان
امیر و سید و خورشید خسروان جعفر
اگر چه دیر همی داد داد او گردون
و گرچه دیر همی جست کام او اختر
کنون که دادش این داد و جست کامش آن
از او نتابد تأیید روی تا محشر
ز بهر خدمتش آورد شهریار اران
سپاه خویش برای نبرد بسته کمر
یکی به تیر فکندن بسان آرش نیو
یکی به درع دریدن بسان رستم زر
به جای جامه به تنشان همیشه بر جوشن
به جای تاج به سرشان همیشه بر مغفر
به سال و ماه بود طرف زینشان بالین
به سال و ماه بود پشت اسبشان بستر
نیاید از دهن آواز سوی گوش چنانک
کجا رود ز کمان تیرشان بسوی بصر
به تیغ مغز شکاف و به نیزه دیده گذار
به تیر شیر شکار و به گرز شاه شکر
به تن چو کوه ولیکن بتاب کوهستان
بتک چو باد ولیکن بسم باد سپر
پناه ایشان در بیشه ای که بود همه
چو زلف خوبان کاندر شده به یکدیگر
به چاره کردی باد اندر او همیشه گذار
به باره کردی دیو اندر او همیشه گذر
به ماه آذر از برق تیغ لشگر شاه
به غزو ایشان اندر فروختند آذر
بدان سپاه نبود او نیازمند ولیک
بدان سپاه شهان خواند تا بهر کشور
خبر دهند که چون او رود بحرب عدو
بود به لشگرش اندر، شه اران و خزر
همی به فخر بخوانند جنگ بیژن و گیو
که او میان گرازی بزد به یک خنجر
به یک خدنگ ملک لشگری شکست کجا
گر از بود همیشه غذای آن لشگر
به تن موافق پیکار کین شاه جهان
بدل موافق گفتار دین پیغمبر
سپاهشان را کردند تار و مار همه
زمینشان را کردند پاک زیر و زبر
فراز نیزه اینان جگر به جای سنان
میان سینه آنان سنان به جای جگر
از آن زمینها چندان غنیمت آوردند
که از شنیدن و دیدنش عاجز است بشر
همی نداند کردن مهندس او را حد
همی نیارد کردن محاسب او را مر
عدو در اول آذر بجست کینه ی شاه
کشید کینه از او هم در اول آذر
همان عدوی خدا و خدایگان جهان
که گفت نیست کسی در جهان مرا همسر
همیشه افسر شاهی مرا سزد که منم
به خسروان و به شاهان دهر چون افسر
خدای داد بدست خدایگانش چنان
به جای افسر بر سر همی کند معجر
زهی مؤید و کشورگشای و دشمن بند
زهی مظفر و فیروزبخت و نیک اختر
از این ظفر که تو کردی به ترک رفت نشان
از این هنر که تو جستی بروم رفت خبر
شگفت نیست گرت بندگی کند خاقان
عجیب نیست گرت چاکری کند قیصر
سر مخالف در زیر چنبر ادب است
اگر ز چنبر پیمانت کرد بیرون سر
اگر نه جست رضای تو زود کیفر برد
وگر رضات نجوید دگر برد کیفر
ایا فزوده ز تو نام لشگر اسلام
و یا شکسته ز تو فر لشگر کافر
سنان تو اجل است و سپاه خصم امل
سپاه تو قدر است و حصار خصم حذر
ایا ز بخشش تو خیل آز کشته هبا
و یا زرامش تو خون شرم گشته هدر
یکی فرو شود از هیبت تو تا ماهی
یکی فرا رود از نعمت تو تا محور
به شعرهای دگر مر تو را همی گفتم
که ملک دشمن خواهد شدن تو را یکسر
به بود هر چه بگفتم من و دگر باشد
پدید گشت نشان اندر این نخست سفر
همه کسان سخن من به فال نیک شمرد
تو نیز هم سخن من به فال نیک شمر
همیشه نازش چاکر بود بخدمت تو
اگر زمانه شود چاکر تو را چاکر
همیشه مهر تو جوید اگر چه نیست آنجا
همیشه شکر تو گوید اگر چه هست ایدر
هزار یک نتواند ز فضلهای تو گفت
اگر ز مدحت تو می کند دو صد دفتر
همیشه تا نبود هیچ شکری چون زهر
همیشه تا نبود هیچ آهنی چون زر
بدست ناصحت اندر چو زر بود آهن
به کام حاسدت اندر چو زهر باد شکر
هزار شهر بگیر و هزار تاج ببخش
هزار شیر ببند و هزار صف بر در
***
در مدح بوعلی
سرشک ابر آزاری زمین را کرد پر گوهر
نسیم باد نیسانی هوا را کرد پر عنبر
ز گلبن گل همی خندد ز مشگ آذین همی بندد
کنون نرگس بپیوندد به هم مینا و سیم و زر
هوا غلغلستان گردد زمین سنبلستان گردد
گلستان گلستان گردد ز دور چرخ و بخش خور
ببار آید درخت گل شود پیروز بخت گل
شود پیروزه تخت گل چو یاقوتی کند افسر
گلستان چون نگار چین پر از نقش و نگار چین
چو تخت شهریار چین درخت گل پر از گوهر
هوا چون خوی دلبندان، گهی گریان گهی خندان
چو ایوان خداوندان زمین از زینت و زیور
شکفته لاله بر هامون چو مشک آمیخته با خون
دمیده بر شخ آذرگون چو عود افکنده بر آذر
برآید باد شبگیری ز نسرین و گل خیری
جهان پیراهن پیری ز تن بیرون کند یکسر
بنفشه چون دل مردی کش از هجران رسد دردی
و یا چون نیلگون گردی فراز دیبه ی اخضر
بنفشه بر چمن بینی فراز او سمن بینی
یکی را چون شمن بینی یکی را چون بت آذر
چمن با ارغوان آمد سمن با این و آن آمد
تو گوئی کاروان آمد به باغ از روم و از ششتر
شمالی باد برخیزد زهر شاخی در آویزد
چنانشان درهم آمیزد که نشناسی یک از دیگر
بهر باغی و بستانی، پدید آید زنوبانی
یکی چون نامه ی مانی، یکی چون قبه ی آذر
درخت گل همی بالد بر او بلبل همینالد
صبا عنبر همی مالد به روی بوستان اندر
ببین از دور نسرین را که ماند راست پروین را
ببین باغ و بساتین را پر از ریحان و سیسنبر
زمین را ابر نوروزی دهد روزی به پیروزی
چو سائل را دهد روزی کف سلطان نیک اختر
نبرده بوعلی آنکو جهان را کرد بی آهو
ز عدلش با پلنگ آهو همی آید به آبشخور
رو ابر چرخ جای او ستاره خاک پای او
فلک روشن ز رأی او زمین از روی او انور
روانش را خرد جوشن دلش را مردمی مغفر
به یک بخشش بپردازد همی گیتی ز سیم و زر
فلک شاید زمین او قمر باید نگین او
که را کشته است کین او نگردد زنده در محشر
ایا با دوست و با دشمن چو فروردین و چون بهمن
چو جان شایسته ای در تن چو هش بایسته ای در سر
پناه داد و پشت دین جهان آباد از آن و این
بگاه مهر و گاه کین عدو سوز و ولی پرور
ایا دارنده ی مولا به رأی و همت والا
بدان با چرخ هم بالا بدین با مشتری همبر
چو بر جای نشست تو بیارایند دست تو
بود مرغی بشست تو سر از دود و تن از آذر
بود میدان ز عاج او را بود ایوان ز ساج او را
به سر بر هست تاج او را گه از مشگ و گه از عنبر
دلش گنج گهر دارد سرش در گهر بارد
گه رفتن پدید آرد نگار مشگ بر آذر
بسا مه را که کرد او که بسا که را که کرد او مه
سیاست زو بود فربه ولیکن جسم او لاغر
همیشه دشمنش آهن که بردارد سرش از تن
بخسبد باز با دشمن، به یک بالین، به یک بستر
از او یابد خرد هر کس از او دانش برد هر کس
از او مفخر گرد هر کس از استاد او گرد مفخر
ایا دارنده ی کیهان به همت برتر از کیوان
به کیوان بر سر ایوان به گردون بر سر منظر
همه گفتار تو موزون همه کردار تو میمون
بدین استاد افلاطون بدان استاد اسکندر
الا تا گل همی روید، الا تا مل همی بوید
الا تا خور همی پوید، بسوی مشرق از خاور
چو گل بادی بخندانی، چو مل بادی به ریحانی
چو خور بادی برخشانی همیشه جفت کام و گر
***
در مدح ابومنصور وهسودان
شد زفر ماه فروردین جهان فردوس وار
باغها دیبا سلب شد شاخها مرجان نگار
صد هزاران فرش رنگینست در هر بوستان
صد هزاران شمع رخشانست در هر کوهسار
از بهاری باد گیتی گشت چون خلد برین
گوئی از خلد برین آید همی باد بهار
از سرشگ ابر لاله کرد پر لؤلؤ دهان
وز نسیم باد سوسن کرد پر عنبر کنار
از بنفشه مرزها گسترده دیبای بنفش
وز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار
چشم بگشاده است نرگس همچو چشم نیکوان
از شجر بیرون شود مانند یاقوت از حجار
زیر شاخ سرخ لاله زرد شاخ شنبلید
این بروی دوست ماند آن بروی دوستار
پای برده برگ نسرین زیر شاخ شنبلید
قطره شب بر شنبلید افتاده ز ابر تندبار
آن یکی زر عیار است از بر سیم حلال
این یکی سیم حلالست از بر زر عیار
با نگار خویشتن رفتم به باغ خویشتن
باغ را دیدم بسان جنت پروردگار
با هوای اوست گویی هر چه در گیتی نسیم
بر زمین اوست گوئی هر چه در عالم بهار
آن درختان اندر او مانند حوران بهشت
از زمرد جامه و ز یاقوت و مرجان گوشوار
از میان جوی آن آبی روان همچون گلاب
شاخهای گل شکفته بر کنار جویبار
بود هر جا به هر نزهتگاه بان و نقل و می
گلستان در گلستان و میوه اندر میوه زار
یار من گفتا بهشت است ای شگفت این باغ نیست
گفتمش باغیست خرم چون بهشت کردگار
این بهشتی بر زمینست آن بهشتی بر سپهر
این به نقد است آن به نسیه، آن نهان این آشکار
آن مکافات نماز است این مکافات مدیح
آن عطای کردگار است این عطای شهریار
اختیار دهر ابومنصور وهسودان که هست
بندگانش را بمیران جهان بر افتخار
دست و تیغش آب و آتش مهر و کینش خیر و شر
امن و بیمش دار و منبر، مهر و خشمش فخر و عار
نیک خواهانش بلند و بدسگالانش بلند
نیکخواهانش به تخت و بدسگالانش بدار
عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین
آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار
روزگار خلق پاک از روزگار وی خوش است
تا جهان باشد بماناد این خجسته روزگار
انتظار او به راه سائلان باشد مدام
سائلان با وجود او هرگز ندارند انتظار
اختیار روزگار و افتخار عالم است
از همه عالم وفا و جود کرده اختیار
پیش یزدان خلق را بسیار باید ایستاد
گر کند یزدان شمار جود او روز شمار
دوستانش را برون آید ز سنگ خاره گل
دشمنانش را برون آید ز برگ لاله خار
روز کوشیدن زمین از دست او گردد تهی
روز بخشیدن زمان از دست او خواهد فرار
خلد بنماید موالی را به روز بزم و لهو
حشر بنماید معادی را به روز کارزار
ای امیر نامدار و شکر جوی و مدح جوی
ای خداوند کریم و حق شناس و حق گذار
چون ز شهر خویش رفتم شد عقار از من جدا
هر کسی گفتا که رفت از تو عقار و هم وقار
گر عقار از من بشد دارم خداوندی چو تو
کم ببخشیدی به بیتی شعر ده چندان عقار
دوستانم را تو کردی شادمان و تندرست
دشمنانم را تو کردی دردمند و سوگوار
گر هزارانم دهان در هر یکی سیصد زبان
شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار
تا به هنگام بهار آرد درختی تازه ورد
تا به هنگام خزان آرد درخت نار بار
روی خویشان تو باد از می بسان تازه ورد
روی خصمان تو بادا ز غم بسان کفته نار
***
در مدح ابونصر
شنبه شادی و اول مه آذر
زخمه برافکن به عود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه ی بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله ی احمر
عارض چون لاله برگ برطرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند به ماه ماند و خورشید
چون بخرامد به سرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک به رفتار
ماهش خوانم نه ماه حور به منظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور به لشگر
گرنه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ی ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند به کشمیر
سرو چو قدش نکاشتند به کشمر
دل برباید همی به جزع دو بادام
جان برباید همی به لعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زرد گون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بیدل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله ی سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده به باغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون به درخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بی گاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده ی خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشک بود خیر
ز آتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه ی شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید به چشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو به یک جای کم بود به جهان در
تیغ به گوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن به خدمت او راه
راه نگیرد خرد به خدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق به داور
هر که بود نیکبخت، مهر تو جوید
کین تو جوید هر آنکه هست بد اختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد به روز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی به نوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
***
در مدح ابونصور وهسودان
عشق دارد هر کسی را مستمند و خوار و زار
خوار باد آنکس که دارد عشق و کار عشق خوار
چون گرفتار آمد اندر عشق هاروت از فلک
در چه بابل شد آوخته به تار موی یار
عشق شیران را براندازد به کوه از نیستان
عشق غرمان را فرود آرد ز که در مرغزار
از بلای عاشقی گردد بسان کبک باز
وز برای عاشقی گردد بسان مور مار
با حدیث عشق ناید هیچ پندی سودمند
با کمند عشق ناید هیچ بندی استوار
پرده بدرید از زلیخا درد و داغ عاشقی
عاشقی داود را رنجور کرد و سوگوار
آرزوی یوسف گم گشته مر یعقوب را
دیده بگرفت از گرستن در جدائی زار زار
چون زلیخا باز برنا گردم از دیدار دوست
باز چون یعقوب بینا گردم از پیوند یار
بر من از نابوده عاشق مردم آید سرزنش
مردم نابوده عاشق را به مردم کم شمار
خوش بود معشوق هرگه خاصه یار مهربان
سخت باشد هجر هر گه خاصه هنگام بهار
یار من در چشم من هر روز نو آئین تر است
تا بهشت آئین تر است از باد کوه و دشت و غار
شد پر از لعل بدخشانی ز لاله بوستان
پر ز یاقوت کبود است از بنفشه جویبار
بوستان بی جاده گون و گلستان بی جاده رنگ
ابر مروارید بیز و شاخ مروارید بار
رود زن را خیره کرد و نای زن را تیره کرد
بانگ کبک از کوه و بانگ بلبل از شاخ چنار
نرگس آمد چون زریر زر در سیمین قدح
لاله آمد همچو در جام عقیقی سوده قار
تاز رنگ لاله و گل خوار شد یاقوت سرخ
شد ز بوی نرگس و شمشاد مشک ناب خوار
با نسیم باد ناید یاد مشگ تبتی
با سرشک ابر ناید یاد در شاهوار
چون به صحرا بگذری یا بی نسیم اندر نسیم
چون به بستان بنگری بینی نگار اندر نگار
باده روشن گشت همچون آب اندر ماه دی
همچو اندر ماه آبان باده گشته آبدار
برق هر ساعت همی تابد چو تیغ پادشاه
ابر هر ساعت همی بارد چو دست شهریار
خسرو اران ابومنصور وهسودان که هست
ابر گاه باده خوردن، به برگاه کارزار
تا قیامت خلق فخر از روزگار او کنند
یک زمان بی روزگار او مبادا روزگار
روزگار تند هست آموزگار هر کسی
روزگار تند را هست او به تیغ آموزگار
از عطای او کنار دوستانش چون صدف
دشمنانش را جز اشک غم مبادا در کنار
هم سوار از تیغ او گردد پیاده روز جنگ
هم پیاده روز جود از دست او گردد سوار
بر بساط او همیشه خسروان گشته گروه
زی سرای او همیشه زائران گشته قطار
هدیه ی آنها سرایش کرده پر زر و گهر
بوسه ی اینها بساطش کرده بی گرد و غبار
یادگار است از ملوکان گذشته خلق را
این جهان از وی مبادا هیچ کس را یادگار
آفتابش زیر پی بادا فلک زیر نگین
آسمانش پیشرو بادا زمانه پیشکار
چشم بد زو دور و دست هر بدی کوتاه ازو
روزگارش نیک و بختش نیک و فالش نیکبار
پیش آب آتش بود پیش سنانش هر سپاه
پیش آتش نی بود پیش حسامش هر حصار
خاکسار از تیغ او شاهان گیتی سر به سر
خاکبوس از پیش او میران عالم روز بار
تا نشان از خاک باشد همچنین باشد مدام
دوستانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
ای خداوندی که با دست تو و شمشیر تو
نیل نبود آبدار و پیل نبود پایدار
دوستان از دیدن روی تو دائم شادکام
دشمنان از خواند وصف تو دائم خوار و زار
مستعار است این جهان شاهان عالم جز تو را
عار دارد مردم دانا ز چیز مستعار
راست دارد کار تو یزدان، چو کار خویش را
دشمنانت را تمامی بر نیاید هیچ کار
خسروان باشند در میدان شکار تیغ تو
همچو باشند آهوان دشت یوزت را شکار
شهریارا گر نگویم جز تو را هرگز مدیح
ای خداوند مبرا مر مرا معذور دار
من تو را گویم مدیح و کردگار پاک را
زانکه روزیم از تو است و جان پاک از کردگار
از همه میران عالم اختیار من توئی
زانکه یزدان از همه عالم تو را کرد اختیار
تا بود بی خار لاله، تا بود بی خاک مشگ
و آن دو را با هر دو باشد جاودانه افتخار
بهره ی تو باد مشگ و بهره ی خصم تو خاک
قسمت تو باد لاله، قسمت بدخواه خار
***
در مدح ابونصر مملان
گرد کافور است گوئی بیخته بر کوهسار
تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار
تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار
راست همچون طبع کافور است طبع روزگار
ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین
زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار
کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم
برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار
باد خوارزمی به هامون اندرون اکنون ز برف
غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار
نیکبختان را کنون با آتش و باده است شغل
نیک مردان را کنون با بربط و نایست کار
باده ای باید کنون چون توده ی یاقوت سرخ
آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار
با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست
با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار
کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت
کاین همه باشد نباشد بار باشد کارزار
تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن
از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار
گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم
می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار
زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک
زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار
بر همه کس کامرانم، عشق بر من کامران
با همه کس کامکارم، عشق با من کامکار
عشق او تیمار گشت و طبع من تیمار کش
عشق او اندوه گشت و جان من اندوه خوار
هم ز عشقش بر گزندم هم ز هجرش بر نهیب
همچو صیدش پا به دامم همچو زلفش بی قرار
چون روان من بنالد رعد هنگام خزان
چو سرشک من ببارد ابر هنگام بهار
برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه
ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار
آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست
از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار
نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام
پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار
مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم
آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار
دشمنان از تیغ گوهر دار او گوهر گسل
دوستان از کف گوهربار او گوهر ببار
گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان
دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار
گر نبودی اختیار مردم گیتی همه
از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار
خسروانش زیردست و زائرانش زیردست
مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار
در زمینی کو بود روزی به مردی جنگجوی
در مکانی کو بود روزی به شادی باده خوار
در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی
کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار
دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی
دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار
زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان
زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار
آنکه باشد بختیار او را نباشد بدسگال
و آنکه باشد بدسگال او را نباشد بخت یار
بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم
بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار
رایت او آفت جان معادی روز جنگ
طلعت او راحت روح موالی روز بار
گر کند ابلیس مهرش را به جان اندر نشان
ور کند جبریل کینش را به طبع اندر نگار
آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب
و آن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار
ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم
همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار
نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ
فخر اگر کین تو جوید بازگردد سوی عار
روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ
تا به زوبین صید کرده دام را گیرند زار
باد شمشیر تو را جان بداندیشان سپر
باد زوبین تو را جان بداندیشان شکار
***
در مدح ابوالیسر سپهسالار اران
گلستان شد چون بهار از فر ابر نوبهار
بوستان آراسته چون لعبتان اندر بهار
آن یکی را کرده از دیبای رومی روی بند
وین یکی را بسته از لؤلؤی لالا گوشوار
فرش دیناری نوشت از گلستان باد صبا
نقش کافوری سترد از بوستان ابر بهار
آن یکی گسترده از زنگار زنگاری بساط
وین یکی پوشیده از شنگرف شنگرفی ازار
گرچه شد دینار بار از باد آذر بوستان
ورچه شد کافور پوش از ابر بهمن کوهسار
آن یکی را باد آزاری کند زنگار پوش
وین یکی را ابر نیسانی کند یاقوت بار
برگ گلنار او فتاده در میان شنبلید
قطره ی باران نشسته در میان سبزه زار
آن یکی چون مانده از خون بر رخ عاشق نشان
وین یکی چون مانده از خوی بر رخ جانان نگار
باد هر ساعت کند پرواز گرد بوستان
ابر هر ساعت کند ناورد گرد لاله زار
آن یکی مر لاله را کرده پر از لؤلؤ دهن
وین یکی مر سبزه را کرده پر از عنبر کنار
ابر هر ساعت فشاند گوهر اندر باغ و راغ
برق هر ساعت نماید آتش اندر کوه و غار
آن یکی چون کف شمع دهر خورشید زمان
وین یکی چون تیغ تاج خلق و دیهیم تبار
سرو آزاد آن سپه سالار بوالیسر آنکه هست
پیشکارش روزگار و یارمندش کردگار
آن یکی دائم مر او را یمن دارد بر یمین
وین یکی دائم مر او را یسر دارد بر یسار
گر منجم گردد از گشت فلک سنگ جبال
ور مقوم گردد از دور جهان آب بحار
آن یکی مر جود او را کرد نتواند صفت
وین یکی مر فضل او را کرد نتواند شمار
خاتمی بخشید آن را گشت بخش آسمان
جامه ای پوشید آن را گشت بخش روزگار
آن یکی را از خرد حلقه است و از دانش نگین
وین یکی را از ظفر پود است و از تایید تار
گر ز بهر او شود دریای عمان خواسته
ور به روی او کند گردون گردان روزگار
آن یکی را کف او روزی نماید جایگیر
وین یکی را تیغ او روزی نماید پایدار
پیش کف او نباشد جود هرگز ناپدید
پیش عدل او نباشد جور هرگز آشکار
آن یکی از وی نگردد دور چون از نار نور
وین یکی با وی ندارد پای چون از آب نار
نوک کلکش را قضا باشد همیشه زیر دست
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار
آن یکی آگه ز خیر و شر و اصل خیر و شر
وین یکی آگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار
از پس پستی که دید از تیغ او پولاد صرف
وز پس خواری که دید از کف او زر عیار
آن یکی دارد به سنگ خاره در، دائم مقام
وین یکی دارد به خاک تیره در، دائم قرار
کلک او ابر است و رزق دوستان او را سرشک
تیغ او بحر است و مرگ دشمنان او بخار
آن یکی دارد روان دوستانش شادکام
وین یکی دارد روان دشمنانش سوگوار
ای تو را دائم به شادی بخت فرخ رهنمون
وی تو را دائم به دولت روزگار آموزگار
آی یکی بر کینه جویان تو دارد تیره روز
وین یکی بر بدسگالان تو دارد بسته کار
بدسگالان تو را گیتی همیشه بدسگال
دوستداران تو را گردون همیشه دوستدار
آن یکی دارد مر او را دل فکار و تن نژند
وین یکی دارد مر این را شادکام شادخوار
تا پسندیدی مرا، با من سعادت گشت جفت
تا پذیرفتی مرا با من سلامت گشت یار
آن یکی بفزود جاه من به نزد مهتران
وین یکی بفزود نام من به نزد شهریار
خدمت تو مر مرا بفزود هر جائی محل
دولت تو مر مرا بفزود هر جائی قرار
آن یکی دارد مرا از بی نیازان بی نیاز
وین یکی دارد مرا بر کامگاران کامکار
جز ثنای تو ندارد هیچ شغلی آسمان
جز دعای تو ندارد هیچ کاری روزگار
آن یکی گوید که بادت با بقای من بقا
وین یکی گوید که بادت با مدار من مدار
***
در مدح میر ابومنصور
گل شکفته نماند مگر به صورت حور
خروش رعد نماند مگر به نفخه ی صقور
همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر
همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور
اگر چه هست زمین جای دیو و معدن دد
اگر چه هست هوا جای حور و معدن نور
ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد
ز لاله گشت زمین جای نور و معدن حور
گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ
شکسته باد شمالی شمامه ی کافور
یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش
یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور
به سوی صحرا تازد همی ز کوه غزال
بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور
چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او
زبیر کرده چو داودیان شکوفه زبور
جهان مرجان خطی نوشت بر مینا
قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور
زمین چو خزه ملون به گونه گونه نبات
هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور
ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا
ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور
شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار
دمیده نرگس چون چشم لعبت مخمور
به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر
چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور
ز نام او نشود فال نیکبختی فرد
ز رای او نشود پای نیکنامی دور
به کار جود رغیب و به شغل حرب حریص
میان مجلس ساکن میان صف صبور
بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست
خراب گنج ز دست وی و جهان معمور
نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم
نه هیچ گنجی با جود او بود مستور
تن مخالف او باد جفت بند و گزند
دل موافق او باد جفت سور و سرور
به روز رزم کند شادی معادی غم
به روز بزم کند ماتم موالی سور
چو روز گردد با یاد مهر او شب داج
چو خار باشد با یاد کین او گل حور
ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل
ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور
بدان خوشی که به سائل سپارد او دینار
کسی درم نسپارد به مشرف و گنجور
برون ز خدمت او فخر هر چه خوانی عار
برون ز مدحت او هر چه راست گوئی زور
به زور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم
در این نباشد بهتان در آن نباشد زور
سؤال سائل باشد به گوش او چونانک
به گوش عاشق سرمست ناله ی طنبور
نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش
از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور
رها نیابند از تیر او بداندیشان
اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور
کند همیشه سفر تیر او میان عیون
کند همیشه گذر خشت او میان صدور
ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید
ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور
مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب
موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور
ز خون حلق معادی معصفری گردد
اگر بپرد در حربگاه تو عصفور
اگر سنان تو بیند به خواب در قیصر
وگر حسام تو بیند به خواب در فغفور
یکی بنالد بر روم زار و مردم روم
یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور
ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست
درم ز تو به شکایت مدام و خلق شکور
جهان به دانش مأمور بود مأمون را
گرت بدیدی مأمون تو را شدی مأمور
کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت
در این سرای مراد و در آن سرای قصور
بداد و بخشش داد جهان همه بدهی
نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور
هر آنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح
کنند نامش با نام انبیا مسطور
گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان
سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور
میانه هست میان تو و میان مهان
چنانکه باشد ما بین قاهر و مقهور
به عمر باقی کرده فلک تو را توقیع
به ملک باقی داده جهان تو را منشور
هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک
بوند زی همه کس حاجبان تو معذور
همیشه تا بوزد باد در سرای زمین
همیشه تا که به زنبور زهر شد مستور
سرای جان تو آباد چون ز باد زمین
کشفته خانه خصمت چو خانه ی زنبور
***
در مدح لشکری
که را پشتی کند گردون چه باشد پشتی لشگر
چه باشد یاری لشگر که را دولت بود یاور
چه باید کشتن آن تخمی که بی کشتن ببار آید
چه باید کندن آن کانی که بی کندن دهد گوهر
چه باید مایه آن کس را که یابد سود بی مایه
چه باید داد آن کس را که یابد داد بی داور
چو بنده رنج بردارد چه باید رنج بر خسرو
چو کهتر کار بگذارد چه باید شغل بر مهتر
ملک چون لشگری باید بدار الملک آسوده
فرستاده به هر شهری سریری را یکی همسر
نشاط تازه هر روزه به روی لشگر تازه
سرور دیگرش هر دم به عزم دشمن دیگر
اگر بگذاشت از جیحون گروه ترکمانان را
ملک محمود زابل کرد او را گر بود سنجر
شگفتی نیست از محمود که ایشان را به قهر آورد
بدان پیلان جنگ آرای و آن گردان جنگ آور
شگفت از حاجب خسرو که بی پیلان و بی گردان
سپاهی را به قهر آورد ازین کشور به آن کشور
به زخم تیر چون آرش به زخم خشت چون ماکان
به زخم گرز چون رستم به زخم تیغ چون نوذر
کجا خسرو چنین باشد نشاید جز چنان حاجب
کجا مهتر چنین باشد نشاید جز چنان کهتر
ایا شاهی که بر شاهان همی زیبد تو را نازش
ایا میری که بر میران همی زیبد تو را مفخر
به یک حاجب تو آن کردی که کرده نیست افریدون
به یک چاکر تو آن کردی که کرده نیست اسکندر
سپاهی را کجا بودند پر و بال دشمن را
بیاوردی به قهر او را شکسته بال و کنده پر
زمانی تازش ایشان به شروان اندرون بودی
زمانی حمله ی ایشان بآذر بادگان اندر
نبود از تازش ایشان کسی بر جان خود ایمن
نبود از حمله ی ایشان کسی بر مال خود سرور
همیشه نازش دشمن از ایشان بود بر هر کس
کنون از طعنه ی ایشان نیارد بر کشیدن سر
کنون شد بار دشمن غم کنون شد روز دشمن شب
کنون شد نیک دشمن بد کنون شد خیر دشمن شر
تو چون جمشیدی و حاجب تو را ماننده ی آصف
تو چون پیغمبری، حاجب تو را ماننده ی حیدر
اگر دیو و پری بودند فرمانبر سلیمان را
تو را فرمان برند آنان که شان چرخ است فرمانبر
نه با ایمان تو ماند به گیتی نقطه کفران
نه با معروف تو ماند به عالم ذره ای منکر
به گوهر بار کلک تو همی نازد دل مؤمن
ز جوهر دار تیغ تو همی سوزد دل کافر
اگر باشدت رأی روم با این لشگر دارا
وگر باشدت قصد هند با این لشگر قیصر
ز بیم تیغ تو گردد چو زندان خانه بر خاقان
ز هول تیغ تو گردد چو دوزخ قصر بر قیصر
الا تا سرخی گلنار باشد در مه نیسان
الا تا سبزی شمشاد باشد در مه آذر
وفا جویانت را همواره چون گلنار باشد رخ
ثناگویانت را همواره چون شمشاد باشد سر
***
در مدح ابوالیسر سپهسالار
مگر نگارگر چین شده است باد بهار
کز او به نقش و نگار است بوستان چو بهار
همه کرانش لاله همه میانش گل
همه هواش نسیم و همه زمینش نگار
ز بوی و رنگ یکی گشت مشک و نیل کساد
ز لون و عکس یکی گشت در و مرجان خوار
دمیده لاله به روز و چکیده ژاله به شب
بسان طوطی لؤلؤ گرفته بر منقار
فشانده باد شکوفه ز شاخ بر لاله
چو در عقیق نشانیده لؤلؤ شهوار
بنفشه بر زده سر جای جای در سبزه
چو جای پراکنده نیل بر زنگار
بسان مطرب قمری همی نوازد زیر
بسان عاشق بلبل همی خروشد زار
پدید گشت گل سیب و سیب گشت نهان
گرفت سبزه فزونی و برف کرد نهار
ز ابر قطره ی باران نشسته بر خیری
ز باد برگ بنفشه فتاده بر گل نار
یکی چو اشگ ببارد به روی بر عاشق
یکی چو زلف گذارد به چهره بر دلدار
همی به باغی ماند شکفته آذرگون
که عنبرینش زمینست و بسدین دیوار
گل دو رویه برون آمده ز غنچه بغنج
بشبه آنکه به دینار برزنی غنجار
نسیم نسترن از فاخته ربوده شکیب
خروش فاخته از عاشقان ببرده قرار
سپاه ابر سماطین زده است بر گردون
سپاه لاله مغانی کشیده بر کهسار
چو آهوان بهم اندر شده گروه گروه
چو طوطیان به هم اندر شده قطار قطار
میان باغ بهم برشده بنفشه و گل
بسان عاشق معشوق را گرفته کنار
هوا خوش است شب و روز و می شده صافی
چو طبع راد و دل روشن سپهسالار
پناه جان و روان جهان ابوالیسر آن
که یمن و پسرش بادند بر یمین و یسار
نبود هم نبود با روان او اندوه
نرفت هنم نرود بر زبان او آزار
همیشه خوش منشان را بدو قوی بازو
همیشه بدکنشان را تباه از او بازار
درم ندارد با دست راد او قیمت
گهر ندارد با رأی پاک او مقدار
همه جهان را خوشنود کرد وین عجب است
که دخلش اندک و هستند سائلان بسیار
میان بزم بود شمع صد هزار افراد
میان رزم بود پشت صد هزار سوار
ضمیر پاکش گوئی کلید اسرار است
که مردمان نتوانند از او نهفت اسرار
اگر به خشم کند جسم بدسگال نگاه
وگر به کینه کند پیش چشم خصم گذار
چو مار گردد بر جسم بدسگالش موی
مژه به دیده ی خصم اندرون شود مسمار
به روز بخشش چون باد بی قرار بود
کند میان مصاف اندرون چو خاک قرار
ایا به دانش بی جفت و با سخاوت جفت
ایا به دولت بی یار و با سخاوت یار
نه جز سخای تو چیزیست از شنیدن بیش
نه جز دعای تو کاریست برتر از گفتار
همیشه شادی و رامش کنی مگر خواهی
کز آفرینش بیرون کنی همی تیمار
کنند گرد تو در جنگ کرکسان پرواز
که تا کنند ز مغز سر عدو ناهار
ز بسکه خون عدو ریختی نپندارم
که رفت هیچ عدوی تو از جهان مردار
ایا نوازش تو دعوت مرا معنی
ایا فصاحت تو دانش مرا معیار
نرفت نامم بی جاه تو به هیچ زمین
نبود جا هم بی نام تو به هیچ دیار
اگر به نزد تو باشم وگر به دیگر جای
به جز بدست تو دشخوار من نگردد خوار
به سوی چاکر خود استری فرستادی
گشاده گشت بدو چند گونه کارم و بار
بدو کشیدم دینار سیصد از آدم
بسی هنوز بحمل اندر است آن دینار
همیشه تا بود اندر جهان ولی و عدو
هیمشه تا بود اندر زمانه منبر و دار
سر ولی به ولایت فراز منبر بر
سر عدو به عداوت فراز دار بدار
***
در مدح ابومنصور مملان
مه نیسان برون آورد بر صحرا یکی لشگر
که با فیروزه گون در عند با بی جاده گون مغفر
شبیخون برده بر خر خیز و نازش برده بر ششتر
شده پر مشگ و پر دیبا از ایشان دشت و کوه و در
بخندد بوستان زیر و بگرید آسمان از بر
یکی چون دیده ی عاشق یکی چون چهره ی دلبر
ز بوی باد نوروزی جوان گشت این جهان از سر
بنفشه زلف و نرگس چشم و لاله روی و سیمین بر
اگر گردون همی خواهی یکی در بوستان بنگر
وگر جنت همی خواهی یکی در گلستان بگذر
لباس گلستان خضرا و فرش بوستان عبقر
شکفته هر سویی لاله دمیده هر سویی عبهر
یکی چون عقد یاقوتین و پنهان اندر آن عنبر
یکی چون مجمر سیمین و رخشان اندر آن آذر
درختان گل اندر باغ هر یک چون بت آذر
همه با چادر اخضر همه با معجر احمر
گرفته هر یکی بر سر پر از سیکی یکی ساغر
چو اندر بزم بت رویان گرفته می ز یکدیگر
گرازان گور بر صحرا نواخوان مرغ بر عرعر
شقایق رسته از یکسو زیکسو رسته سیسنبر
دهان لاله پر لؤلؤ، کنار گل پر از گوهر
ز مرجان کرده این بالین زمینا کرده آن بستر
به بستان اندرون بلبل نماید مدح گل از بر
چو اندر مجلس صاحب کشیده بانگ خنیاگر
ابومنصور مملان کو بنوک خامه و خنجر
کند خار موافق گل، کند خیر مخالف شر
به روز بزم چون حاتم، به روز رزم چون حیدر
یکی بیمش به مشرق در یکی جودش به خاور در
زمانه کهترانشان را، همیشه هست چون کهتر
ستاره چاکرانشان را، همیشه هست چون چاکر
به صد تیشه همی آید برون مثقالی از کان زر
ز یک مدحت برون آید ز کف او دو صد گوهر
ندانم هیچ کانی را ز کف راد او بهتر
ندانم هیچ بحری را ز بحر مدح او برتر
شجاعت چون سرایی گشت و تیغ تیزش او را در
سخاوت همچو جسمی گشت و کف راد او پیکر
ز دولت داد بستاند کسی کو باشدش داور
نگردد یار درد و غم کسی کو گرددش یاور
ایا آرایش مجلس و یا آرامش لشگر
به بزم اندر چو افریدون برزم اندر چو اسکندر
ز کف تو پدید آید ز سنگ خاره گوهر بر
ز خوی تو پدید آید ز خاک سوده عنبر بر
ز کفت راحت مؤمن، ز تیغت آفت کافر
یکی دائم ز تو خرم یکی دائم ز تو غمخور
الا تا رنگ دارد گل الا تا نور دارد خور
از این خرم بود بستان وز آن روشن شود کشور
مبادا دست تو خالی ز زلف یار و از ساغر
بسان باده بادت رخ بسان مورد بادت سر
***
در مدح ابوالیسر
نگار کرد رخ من بخون دیده نگار
کنار کرد به یکبارگی مرا ز کنار
من از جدائی آن دلبر فریشته خوی
ز خورد و خواب جدا مانده ام فریشته وار
ز بسکه هجر همی کاهدم چنان شده ام
که مهر بر سر دیوار و کاه بر دیوار
بسان نار کفیده شده است دیده ی من
وز او سرشک رونده بسان دانه ی نار
گرفت از آن لب چون باده جان من مستی
گرفت از آن دل چون روی رای من زنگار
همیشه رنج مرا و دو زلف او پیچان
همیشه درد مرا و دو چشم او بیمار
نشاط من بربود و به خصم داد نشاط
قرار من بگسست و به هجر داد قرار
اگر شرنگ بداری بر ابر لب دوست
و گر زریر بداری مقابل رخ یار
به ساعت اندر گردد شرنگ همچو شکر
به ساعت اندر گردد زریر چون گلنار
ایا مهی که ز تو خوار شد مه گردون
ایا بتی که ز تو خوار شد بت فرخار
بقد سروی، گر سرو ماه دارد بر
به روی ماهی، گر ماه مشگ آرد بار
زرنگ و روی تو من بی نیازم از بزاز
ز بوی زلف تو من بی نیازم از عطار
که پیش روی تو مانند قار باشد قیر
که پیش زلف تو مانند قیر باشد قار
اگر ببویم زلفین تو کنی پرخاش
وگر ببوسم رخسار تو کنی پیکار
سپاسدار نه ای، کآن ببویدت زلفین
پسند کار نه ای، کان ببوسدت رخسار
که دیده باشد و بوسیده صد هزاران ره
رکاب عالی و مجلس گه سپهسالار
چراغ ناموران جهان ابوالیسر، آن
که یمن و یسرش هستند بر یمین و یسار
به جود بر سر گردون همی زند افسر
به جنگ بر سر شیران همی کند افسار
ولی همیشه فرازان بدو و دشمن پست
عدو همیشه فروزان بدو و خواسته خوار
ز بار انده تا رستخیز رسته شود
هر آن کسی که به دیدار او بیابد بار
به طبع ناید چندان به صد قرون مردم
ز کان نخیزد چندان به صد قران دینار
که او بکشت گه کینه آختن یک راه
که او بدادگه بزم ساختن یکبار
ز بسکه کشت تهی کرد عالم از اعدا
ز بسکه داد تهی کرد عالم از دینار
بدستش اندر شادی به تیغش اندر غم
به مهرش اندر منبر به کینش اندر دار
ز کین او به بهار اندرون همیشه خزان
ز مهر او به خزان اندرون همیشه بهار
ستاره گشت به فرهنگ و فضل او خوشنود
زمانه داد به تدبیر و رای او اقرار
ایا نشانده به باران جود گرد نیاز
و یا نموده به خورشید فضل روز وقار
سخا ز دست تو پیدا چو ذره از خورشید
وغا به تیغ تو پیدا چو نقطه از پرگار
تو چون میانه ای و دیگران همه چو درر
تو چون فذالکی و دیگران همه چو شمار
ز بخشش تو نمانده است ذره ای خواهش
ز رامش تو نمانده است نقطه ای بیمار
همیشه تا نتوان کرد خار فرد از ورد
همیشه تا نتوان کرد نور دور از نار
ز نار باد ابر جان دوستان تو نور
ز ورد باد ابر چشم دشمنان تو خار
***
در مدح ابوالمعمر
نگه کن روی آن دلبر چو نقش لعبت بربر
دو گلنارش ببین پر مار و دو مارش ببین پرپر
لبش ماننده ی مرجان برش ماننده ی مرمر
رخش پیرایه ی کشمیر و قدش فتنه ی کشمر
لبانش برده رنگ از می رخانش برده نور از خور
به شب بر دو رخش خور بین به روز از دو لبش میخور
بچین زلف چون سنبل بتاب جعد چون عنبر
چو چوگان بسته در چوگان چو چنبر بسته در چنبر
بگرد بسدش لؤلؤ بگرد نرگسش نشتر
ز پیکان زخم این بهتر ز شکر طعم آن خوشتر
دل من گشت چون نیلی بسان برگ نیلوفر
چو من سوی هوا پویم شود پایم بسان پر
ایا از جان گرامی تر ز بخت نیک فرخ تر
مرا دائم ز عشق تو دو لب خشک و دود دیده تر
من از لب زمهریر آرم ز چشم آب و ز جان آذر
وی از دو رخ گل آزار و از دو لب می آذر
من از عبهر همی بارم به رخ هر گونه گون گوهر
تو بر من گونه گون پیکان همی اندازی از عبهر
ز گل بر سوسنت پرده ز سنبل بر گلت معجر
خم زلفانت چون چوگان سر مژگانت چون خنجر
زبانت مهربان با من روانت باز کین آور
یکی بیدادگر میر است و دیگر دادگر داور
جگر سوزی بدو نرگس دل افروزی بدوزخ بر
چو کلک و نیزه ی استاد در ایوان و در لشگر
نبرده بوالمعمر کوست جمله خلق را یاور
مهیا گشت زو ملک و معمر گشت زو کشور
بگاه رزم چون رستم بگاه بزم چون نوذر
گه تدبیر چون سلمان گه پرهیز چون بوذر
بدان تیغ روان او بار از آن دست گهر گستر
عدو را گل کند بالین ولی را گل کند بستر
کمالش ملک را پر گار و کلکش فضل را مسطر
ولی را خانه زو خرم عدو را کارازا و مضطر
زروی او بیفروزد سر او مجلس و محضر
بفر او به ماه دی شود خاک سیاه اخضر
فلک با همتش هامون و دریا با کفش فرغر
ز یک جودش ملا گردد عقاب چرخ را ژاغر
بدان خشت چو الماس و بدان شمشیر چون آذر
همان خود و همان معجر همان درع و همان چادر
شود بر درگهش ظاهر همه نیک و بد مضمر
وی آتش گشت و مردم عود و عالی در گهش مجمر
به منظر بهتر از مخبر به مخبر بهتر از منظر
ز کیوان در برش جوشن ز گردون بر سرش مغفر
ز حلم او شود در که ز خشم او شود که در
سرای مهر و کین را هست شمشیر و کف او در
ولی را ناز ازو فربه عدو را ناز از او لاغر
یکی را بهره زو زوبین یکی را بهره زو ساغر
ایا اعدای تو بردار و احباب تو بر منبر
که آتش با رضای تو نسوزد برگ سیسنبر
اگر چه زاد تو اینجا و گرچه جای تو ایدر
به تو ترساند اندر سند و چین فرزند را مادر
به جوشن دارد و مغفرنکه تن مؤمن و کافر
نگه دارد به روز کین تن تو جوشن و مغفر
الا تا عرض هر قائم بود در اصل بر جوهر
الا تا گوهری مردم ستوده باشد از گوهر
جهان بادا به تو قائم چو از جوهر عرض اندر
کفت گوهرفشان بادا مدام و دل گهر پرور
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
هم مساعد یار دارم هم مساعد روزگار
بخت با من سازگار و یار با من سازگار
لیکن از گفتار بدگویان من دور است دوست
لیکن از کردار بدخواهان ز من فرداست یار
دردمندم روز و شب او نیز چون من دردمند
بیقرارم سال و مه او نیز چون من بی قرار
دانه های نار در میان ناردان
نار دارد بر سمن گلنار دارد بر چنار
از فراق نار و گلنار و چنار و نار دانش
اشک من چون ناردان شد چشم من چون آب نار
ز آرزوی آنکه گیرم در کنار آن ماه را
شد کنارم ز آبدیده راست چون دریا کنار
ناچشیده می هنوز از آن لب میگون او
از فراق او مرا هر ساعتی گیرد خمار
بر گل رخساره ی او نارسیده دست من
درد هجرانش مرا هر ساعتی خارد بخار
روزگاری خرم و خوش بگذرانم گر مرا
با مساعد یار بنشاند مساعد روزگار
گر بیاراید روان من به یک دیدار دوست
من بیارایم دو صد دیوان به مدح شهریار
شاه گیتی بوالخلیل آن در سخا و در سخن
میزبان و خوش سخن همچون خلیل کردگار
هر که جان و تن به زنهارش ندارد تا زید
جانش یابد زو نهیب و تنش یابد زو نهار
بدسگالان در حصارند از نهیب تیغ او
خواسته بادست او هرگز نباشد در حصار
بار غم برخاسته باشد ز جان آن مدام
کو به عمر اندر بیابد نزد او یکبار بار
گنجش از دینار خالی مجلس از مهمان ملا
عدلش از رایست فربه زفتی از رادی نزار
کرده گردون کار گردونی برایش بر نشان
کرده یزدان فر یزدانی برایش بر نثار
طبع او ماننده ی آبست از پاکی و لطف
طبع او زفتی نگیرد آب نپذیرد نگار
کوه بگدازد ز کین او بسان پای مور
بر عدو گیتی کند خشمش بسان چشم مار
خواستاران درم را خواستار است او به طبع
همچو دینار و درم را سفله باشد خواستار
از قطار زائران بر درگهش دائم صفوف
وز صفوف دشمنان در لشگرش دائم قطار
بر نکوخواهان شرنگ از مهر او گردد شکر
بر ثناگویان خزان از فر او گردد بهار
زر و سیم آشکار از دست او گشته نهان
گشته از تیغش نهان راز گردون آشکار
او مطیع زائران و خسروان او را مطیع
او شکار سائلان و سرکشان او را شکار
پیشکاران را کند هنگام رادی پیشگاه
تاجداران را کند هنگام مردی تاجدار
تا جهان باشد جهان یکسر به کام شاه باد
دوستانش تاجدار و دشمنانش تاج دار
پیشکارانش فزون از پیشگاهان جهان
پیشگاهان جهان او را همیشه پیشکار
هرگز اندر عادت او کس نبیند اختلاف
هرگز اندر وعده ی او کس نبیند انتظار
از شگفتی گر بگوئی وصف جنگش پیش خلق
تا به جنگ اندر نبیند آن ندارد استوار
یک عطاش افزون ز حرص مفلسان صد زمین
یک عفوش افزون ز جرم کافران صد دیار
آتش دوزخ به پیش آتش شمشیر او
همچنان باشد که پیش آتش دوزخ شرار
تا به گیتی خوشگوار و جان ستان نوش است و زهر
آن تن و جان را امان این دیده و دل را دمار
باد بر یاران او چون نوش زهر جان ستان
باد بر خصمان او چون زهر نوش خوشگوار
عید فرخ باد سال و ماه شاهنشاه را
خسروانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
همیشه بد بود اندوه و درد فرقت یار
بتر به وقت گل و صبح روزگار بهار
کنون که باد بهاری کنار پر گل کرد
تهی شده است مرا از گل و بنفشه کنار
بهار رویش بر من حصار کرد فراق
کنون که لاله و گل سر برون کند ز حصار
ز درد فرقت آن چون چنار قامت دوست
همی بنالم چون فاخته به شاخ چنار
ز هجر سی و دو لؤلؤ همی عقیقی گشت
مرا دو جزع چو دو شنبلید لؤلؤ بار
گل وصال دلم شادکام داشت و کنون
همی خلد دل ریشم غم فراق بخار
وصال سالی نرزد به یک شبان فراق
چنانکه مستی نرزد به نیمروز خمار
چگونه باشد از این خسته تر به گیتی دل
چگونه باشد از این بسته تر به گیتی کار
ز دوست فرد شدن با غمانش گشتن جفت
زیار دور شدن با بلاش گشتن یار
شدن زیار جدا درد یار باشد صعب
چگونه باشد گشتن جدا ز یار و دیار
غم فراق تو دینار کرد گلنارم
فراق داند دینار کردن از گلنار
به وصلش اندر بسیار خرمی دیدم
به هجرش اندر خواهم گریستن بسیار
اگرچه هست تنم خسته از جدائی دوست
و گرچه هست دلم تافته ز فرقت یار
فراق یار فرامش کنم چو یاد آرم
ز رفتن ملک شهر بخش گیتی دار
ابوالخلیل خداوند خسروان جعفر
که نام جعفر بسترد دستش از دینار
چه سنگ باشد در دست او چو سیم حلال
چه خاک باشد در دست او چو زر عیار
همیشه ترسد از او خصم ملک و دشمن دین
چنانکه مردم غماز ترسد از عیار
کسی کجاش بود بی رضای او گفتن
کسی کجاش بود بی هوای او دیدار
به کامش اندر دندان شوند چون سوزن
به چشمش اندر مژگان شوند چون مسمار
اگر جهان بستاند همی نیارد فخر
وگر ببخشد سیصد خزانه دارد عار
از آنکه نیست جهان را به نزد او قیمت
از آنکه نیست درم را به نزد او مقدار
ز زر و گوهر زی او ثناگری خوشتر
سئوال خوشتر نزدیک او ز موسیقار
به کام حاسدش اندر چو قار گردد شیر
به جام ناصحش اندر چو شیر گردد قار
بسا که روزشمار ایستاده باید ماند
اگر کنند شمار عطاش روزشمار
یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید فلک
یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید سوار
ز سنگ روید از آن بر پی ولیش سمن
ز آب خیزد از این بر لب عدویش خار
ایا به مسطر تدبیر کرده ملکت راست
جهان بر اعدا کرده چو نقطه ی پرگار
به کف راد فزائی به جانور روزی
به لفظ خوب زدائی ز طبعها زنگار
ز آب ابر سخای تو قلزمست سرشک
ز تف آتش تیغ تو دوزخ است شرار
به خواب نوشین اندر شدند خلق بدان
که هست رأی تو بیدار و بخت تو بیدار
به شادمانی هستند خلق مست که هست
دلت به مستی و هشیاری اندرون هشیار
ایا بدیدن تو چشم خلق گشته قریر
ایا به دولت تو یافته زمانه قرار
همی روی به سعادت به درگه سلطان
جهان روشن بر بنده کرد خواهی تار
بهار من چو تو آنجا بوی بود چو خزان
خزان من چو تو اینجا بوی بود چو بهار
اگر چه بر من دوزخ شود ز فرقت تو
شود سپاهان از مقدم تو جنت وار
اگرچه ما را تیمار بی نشاط رسد
رسد به سلطان از تو نشاط بی تیمار
از آن عزیزتر اندر جهان ندارم روز
که بازگردی تو شادمان و خصمان خوار
به جای زر بنهم روی پیش تو بر خاک
به جای در کنم دیده بر سر تو نثار
چنان نثار کنم در مدیح تو دل و جان
که تا جهان بود از نام تو بود آثار
همیشه تا بر دزدان ز دار یابد رنج
همیشه تا ملکان را ز تخت باشد دار
تن موافق تو باد دائم از بر تخت
بر مخالف تو باد دائم از بر دار
کسی که قدح تو گوید ز بخت برنخورد
همیشه باش تو از ملک خویش برخوردار
***
در مدح ابونصر مملان
یاقوت سرخ شد زمی از ابر دربار
شاخ درخت دارد یاقوت و دربار
چون بربط نواخته و چنگ ساخته
قمری و فاخته بخروشند بر چنار
گل بر زمین بخندد مانند روی دوست
ابر از هوا بگرید چون چشم من بزار
گوئی مشاطه گشت به باغ اندرون صبا
کز فعل او شدند درختان عروس وار
این را حریر پیرهن وحله روی بند
آن را عقیق مخنقه و زر گوشوار
چون ابر جای جای بمانده بر آسمان
برفست جای جای بر اطراف کوهسار
گردون چو چادریست مهش تار و میغ پود
هامون چو مطردیست گلش پود و سبزه تار
لاله شکفته سرخ و سیاهیش در میان
نرگس شکفته زرد و سپیدیش در کنار
این چون درون ساغر سیمین نبیذ زرد
آن چون میان آتش رخشنده دود تار
بلبل گهی بگرید، و گه ناله سر کند
این از نشاط گل کند آن از فراق یار
سیمین شد از شکوفه همه باغ و بوستان
مشگین شد از بنفشه همه جوی و جویبار
زیر درخت پیش فکنده بنفشه سر
چون پیش داور اندر مرد گناه کار
چون در ریخته زبر پرنیان سبز
بر سبزه اوفتاده شکوفه ز میوه دار
وان صد هزار لاله شکفته میان کشت
گوئی میان دریا شمع است صد هزار
بر برگ لاله قطره ی باران نگاه کن
چون بر عقیق ریخته لؤلؤی شاهوار
چون از بر تذروان پرواز کرده باز
ابر ایستاده از بر گلزار و لاله زار
بیرون رو از حصار و به صحرا فرو نشین
می خور سحر که لاله برون آمد از حصار
بین بر زمین گروه غزال از پی گروه
بین بر هوا قطار کلنگ از پس قطار
این را ز بیم یوز به سبزه درون مقام
وان را ز هول باز به آب اندرون قرار
ما را شتاب کرده دل از آرزوی صید
جای قرار کرده دل از بویه ی نگار
خر خیز وار گشته که از گونه گونه رنگ
فرخار وار شد چمن از گونه گون نگار
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
آن ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار
آن پیش سرو بید خمیده به روز باد
چون پیش شهریار بزرگان روزگار
میر بزرگوار ابونصر کز ملوک
چون او نیافریده خدای بزرگوار
رادی و راستیش برآورده زیر دست
مردی و مردمیش بپرورده بر کنار
تا یک عدو بود نبود جز دغاش فعل
تا یک درم بود نبود جز سخاش کار
گردون بود به نزد دل او چو پای مور
دریا بود به نزد کف او چو چشم مار
هرگز ز چار طبع نیاید چنو پدید
چونان که هیچ طبع نیفزاید از چهار
گوئی صراط مال جهان کف راد اوست
کش سوی هیچ کس نبود جز بدو گذار
گردون بدور او نکند هیچ بند و رنگ
گیتی بدور او نکند هیچ مکر و چار
او هست سرفراز و همه خلق پی سپر
او هست پیشگاه و همه خلق پیشکار
گر برگ بخت خواهی کار و فاش کن
ور بار سعد خواهی تخم هواش کار
از بهر خواستار کند گرد خواسته
وز بهر آن شدند بزرگانش خواستار
بی عیب و بی عوار بود جاودان چو او
آن زر فضل را که سعادت نکرد عار
گر آب را جدا کند از یم کسی به طبع
یا هیچ کس بر آب پدید آورد نگار
گردد جدا زرادی آن میر تاجور
آید پدید آرزوی میر نامدار
ای آنکه چون تو در همه گیتی سوار نیست
هم بر سخا سواری و هم بر سخن سوار
چون تو جوان ندیدم با طبع و با هنر
چون تو سخی ندیدم بی کبر و بردبار
فخر آورد به طالع مولود تو فلک
کسر آورد به وعده ی عمر تو روزگار
زائر نماند جود تو نادیده چند ره
دشمن نماند هول تو ناخورده چند بار
ای با ولی برادی سازنده تر ز آب
ای با عدو بمردی سوزنده تر زنار
هم دوستدار خویش بود دوستدار تو
کز دوستیت راست شود کار دوستدار
تا من به دوستیت بیاراستم روان
بر من بفر دولت تو راست گشت کار
اینم همی درم دهد و آن کند محل
آنم همی گهر دهد و این کند وقار
آنجا که هیچ گونه ندارد دلم امید
چون نیکوئی به بخت تو گردد امیدوار
تا نار کفته باشد بر شاخ در خزان
تا گل شکفته باشد در باغ در بهار
خندان لب تو باد بسان شکفته گل
چشم عدوت باد بسان کفیده نار
***
در مدح شاه ابونصر محمد در تهنیت عید
از غم هجر طراز همه خوبان طراز
زرد و باریکم و لرزانم چون تار طراز
به امید خبر یارو به طمع نظرش
به شبان سیه دیر و به روزان دراز
اگرم گوش بخارد نبرم دست به گوش
اگرم خواب بگیرد نکنم دیده فراز
ای برزم اندر لشگرشکن ورزم افروز
وی به بزم اندر شکرشکن و بزم طراز
چند کوشم که کنم راز تو از خلق نهان
گرچه دل جفت عذابست و روان جفت گداز
بتوان راز به وصل اندر پوشید ز خلق
به فراق اندر پوشیده کجا گردد راز
به حقیقت دل من بردی و رفتی به سفر
هر زمانم خبری باز فرستی به مجاز
خور و خواب از من شد تا تو ز چشمم بشدی
تا تو نائی باز این هر دو به من ناید باز
همدمان را به همه چیز نیاز است بسی
از همه چیز جهانی به توام هست نیاز
چند از این تیر و کمان دست به باده کن و جام
چند از این رنج و ستم خیز و بیاور می و ساز
که نیارامم تا شب ز فراق تو به روز
که نخسبم به شب از هجر تو تا بانگ نماز
نه به وعد تو معول نه معول به خلاف
نه بنومیدی خط و نه بامید جواز
گرچه بندیم به غمخواری غمهای تو را
بگسارم به عطای ملک بنده نواز
میر ابونصر محمد که سر دولت او
هست چون دین محمد همه ساله به فراز
او به تبریز و شده نام بزرگیش به مصر
او به تبریز و شده هیبت تیغش به طراز
گر بخواهی که بتازد سوی تو دولت و بخت
بدل و جان به سوی درگه عالیش بتاز
ای هنرمند مکن عرض هنرهات برش
بر تازی فرسان خیره خر لنگ متاز
تن بدخواه به شمشیر چنان پاره کند
که کسی پاره کند برگ گل و بید بگاز
ای همه روز زمین یافته از روی تو نور
وی همه خلق جهان یافته از جود تو ساز
سرنگون مرد که یک روز تو را خدمت کرد
از عطای تو سرافراز شد و سینه فراز
هر که او بر تو بدل جوید هوشش نبود
مردم بیهش بوید بدل مشگ پیاز
بهراسد ز تو هر چند هنر دارد مرد
بهراسد ز عقاب ارچه هنر دارد باز
باز از آن شد در دولت که کند خدمت تو
سوی او باز کند دولت فرخ صد باز
به شجاعت ز طرازی به سخاوت ز عرب
به لطافت ز عراقی به فصاحت ز حجاز
تو شهنشاه چو داماد و فلک همچو عروس
دولت و بختش پیرایه و گیتیش جهاز
تا بود شادی دهقانان از باده و باغ
تا بود خسته دل مزرعه داران ز گراز
باد خصمت به گراز غم و دلخسته مدام
تو به باغ اندر با باده و شادی بگراز
عید فرخنده فراز آمد حقش بگذار
چو بپرداختی از عید یکی بزم بساز
همه بر گاه نشین و همه با ماه خرام
همه با ساغر سوز و همه با دلبر ساز
***
در مدح ابوالیسر
بهشت وار شد از نوبهار گیتی باز
در بهشت بر او کرد چرخ گوئی باز
درم درم شده روی زمین چو پشت پلنگ
شکن شکن شده آب شمر چو سینه ی باز
سرشک ابر کند هر فراز را چو نشیب
نسیم باد کند هر نشیب را چو فراز
اگر نگشت هوا جای آهوان ختن
وگر نگشت زمین جای بتگران طراز
چو آهوان ختن آن چراست مشگ فشان
چو بتگران طراز این چراست نقش طراز
ز نافه باد تهی کرد طبله ی عطار
ز حله ابر تهی کرد کلبه ی بزاز
سحاب گرد که اندر، همی کشد پرده
شمال گرد گل اندر، همی کند پرواز
کنون که سرخ گل از روی پرده باز گرفت
بتا گل رخت از من چرا گرفتی باز
همی ببندی خوابم به زلف عاشق بند
همی بتازی صبرم به چشم جا دو تاز
نژند کردی جانم بدان دو چشم نژند
دراز کردی عشقم بدان دو زلف دراز
تو خند خند همه سال و من گری گری
تو ناز ناز همه روز و من گداز گداز
مرا همی ننوازی مگر ندانی تو
که هست مهتر من اوستاد بنده نواز
سپهر دانش و دریای جود ابوالیسر آن
که جود و دانش یابند با از او تک و تاز
بخشم جان آشوب و به مهر جان آرام
به تیغ جنگ انجام و به تیر جنگ آغاز
به طمع سود بداندیش او اسیر زیان
به طمع ناز بداندیش او اسیر نیاز
بساط او ز لب مهتران گرفته نگار
رکاب او ز رخ سرکشان گرفته طراز
ز عدل او به جهان اندرون نماند جور
ز جود او به جهان اندرون نماند آز
ایا همیشه ولی را به کف جان پرور
ایا همیشه عدو را به تیغ جان پرداز
روان شود به هوای تو با خرد همراه
خرد شود به مدیح تو با هنر انباز
سپهر هست سرای تو و زمینش بساط
زمانه هست عروس تو و جهانش جهاز
ندیده هیچ حصاری چو تو حصار گشای
ندیده هیچ سپاهی چو تو سپاه طراز
به رزم رزم گشائی به بزم بزم آرای
به تیغ تیغ گذاری به تیر تیر انداز
ستاره پیش تو اندر برد به طوع سجود
سپهر پیش تو اندر برد به طبع نماز
موالیان تو همواره با نشاط و سرور
معادیان تو همواره با گزند و گداز
تو ایدری و نهیب تو هست در بلغار
تو ایدری و نهیب تو هست در ابخاز
اگر نبوده بدانی شگفت نیست بدانک
زمانه از دل و از رأی تو نپوشد راز
همیشه تا ز پی هر گزند باشد سود
همیشه تا ز پی هر نیاز باشد ناز
تو جفت سود و بداندیش تو عدیل گزند
تو جفت ناز و بداندیش تو عدیل نیاز
***
این چند بیت فقط در یکی ازنسخ بود و ممدوح آن معلوم نشد
خسروا بیم است کز گیتی برآید رستخیز
تا تو برخیزی به شادی تندرست و شاد خیز
تا بنالیدی تو لختی، دوستداران تو را
دیده ها گشتست باران ریز و دلها ریز ریز
رنج و بیماری کشیدی هفته ای آن رفت و ماند
یار با تو هم سلامت هم طرب تا رستخیز
جاودان در ملک و دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز
دوستان را نیست از تو همچو از روزی گزیر
دشمنان را نیست از تو همچو از دشمن گریز
هر که جوید کین تو با ملک خود باشد به کین
هر که بستیزد به تو با جان خود باشد ستیز
بستدی ملک از بداندیش از بتان ساغر ستان
ریختی خون سپاه و خون رز در جام ریز
چار چیزت داد یزدان کان به هم کس را نداد
طبع پاک و عزم نیک و کف راد و تیغ تیز
چون سخن گوئی جهان پر مشگ و پر گوهر شود
زان زبان گوهرافشان و حدیث مشگ بیز
خسروا با تندرستی و لطافت یار باش
تا لطافت در عراقست و فصاحت در حجیز
***
در مدح ابونصر سعد بن مهدی
ز چین زلف مه نیکوان چین و طراز
همیشه سلسله ساز است باد و درع طراز
گهی زمیغ زند بر مه دو هفته رقم
گهی ز مشگ کند بر گل شکفته طراز
ز زخم او همه را بیم و دست اوست سلیم
که هست گاه زره پوش و گاه تیرانداز
نه کوته است درازی او ز حبنش باد
گهیش کوته بینی به چهره گاه دراز
گهی بپیچد و گیرد دو لاله را به کنار
گهی بتازد و باد و عقیق گوید راز
دگرش بینم کیش و دگرش بینم سان
دگرش بینم دین و دگرش بینم ساز
نوان چو زاهد محراب کرده آتشگاه
دو تا چو راهب خورشید را ببرده نماز
به گونه ی شبه و شب به بوی مشک و عبیر
بخم و چین چو چوگان به زخم خنجر و گاز
گهی به صورت نون و گهی به شکل الف
گهی چو پر غراب و گهی چو چنگل باز
بسان تیر شود چون فرو کشیش به چنگ
شود بسان زره پوش گاه تیرانداز
اگر مثالش جان را دهد امید نشاط
همان مثالش تن را دهد امید گداز
گهی ز چاه زنخدان فرو شود بنشیب
گهی ز ماه بناگوش بر شود به فراز
همی به ملک جهان از پی ولی و عدو
خطی دهد به ولایت خطی دهد به جواز
مکان نصرت ابونصر سعد بن مهدی
که سعد نسرین دارند بر سرش پرواز
چنان کسی که نیابد جواز عدل از وی
چنان کسی که نگوید خبر سرش ز جواز
لطیف تر به مدام اندرون، ز اهل عرب
فصیح تر به کلام اندرون، ز اهل حجاز
به جای کوشش او کوشش سپهر محال
به جای بخشش او بخشش ستاره مجاز
کنار سائل او همچو بدره ی ضراب
سرای زائر او همچو کلبه ی بزاز
از او گریزان زفتی، چو شاد خوار از غم
از او منافق لرزان، چو جانی از غماز
سئوال سائل خوشترش از نوای سرود
چنانکه قصه ی زائر ز ساغر به کماز
ایا نیاز همه مردمان به دانش تو
بکند جود تو بنیاد آز و بیخ نیاز
ز نقش کلک تو روشن به شب دو چشم فلک
ز زخم گرز تو تاری به روز چشم گراز
چو تیغ و تیر بر اندام دشمنان دم سوز
چو شیر و شکر با طبع دوستان دمساز
عدو چو بشنود آواز تو به روز نبرد
فزون ز آهی دیگر نماندش آواز
به جنگت اندر سوک و به صلحت اندر سور
به کینت اندر رنج و به مهرت اندر ناز
جهانیان همه گشتند بنده ی تو به طبع
بدانکه هستی دشمن گداز و بنده نواز
به پیش فضل تو فضل جهانیان چونانکه
به پیش صنع خداوند صنع لعبت باز
هر آن کسی که بود کام وی به خدمت تو
بر آسمان برین او گذر کند چون باز
همیشه دولت و آرامش و نشاطت هست
همیشه جان تو بارامش و خرد انباز
موافقان را جود تو هست گنج آگن
منافقان را خشم تو هست جان پرداز
به روز رامش نازد به روی تو دل و جان
به گاه کین تو یازد به ترک تازی تاز
همی فغان کند از رنج دو بنانت قلم
یکی بنه قلم و سوی ساغر می تاز
همیشه تا در نازو و نیاز و انده و رنج
بود به مردم گاهی فراز و گاهی باز
همیشه روز تو امروز خوشتر از دی باد
همیشه بادت انجام بهتر از آغاز
***
در مدح امیر ابونصر مملان
صبر من کوتاه گشت از عشق آن زلف دراز
کو گهی با گل به سیر است و گهی با مل براز
تا ندیدم زلف او کژدم ندیدم گل سپر
تا ندیدم چشم او نرگس ندیدم مهره باز
آن همی آزاردم دل کش خریدارم به جان
وین همی رنجاندم جان کش بپروردم بناز
او مرا شیرین چو جان است و گرامی چون جهان
از جهان و جان ندارد کس به بازی دست باز
گرچه غمگینم ز عشق آن دو زلف سرنگون
شادمان گردم ز مدح شهریار سرفراز
میر بونصر بن وهسودان بن مملان که هست
روز کین لشگرشکن روز طرب مجلس نواز
یک زمان خالی نباشد مجلس و میدان او
از سواران چگل وز ماهرویان طراز
خسروان ترسان ازو برسان بازان از عقاب
مهتران لرزان ازو ماننده ی کبکان ز باز
دست گوهر بار او بر خاتم رادی نگین
تیغ گوهر دار او بر جامه ی مردی طراز
هم به تیغ او خداوندان مشرق را امید
هم به دست او خداوندان مغرب را نیاز
زو برآمد رایت جود و فروشد خیل بخل
زو تهی شد گنج دینار و ملا شد کان آز
هر یک ره دور شد از خدمت درگاه او
خیر و روزی دور شد از نزد او هفتاد باز
گر همی خواهی که دولت سوی تو تازان شود
گرد درگاهش بگرد و سوی ایوانش بتاز
مردم بی برگ را یک خدمتش صد ساله برگ
مردم بی ساز را یک مدحتش صد ساله ساز
با وفای او به گیتی در نبیند کس جفا
با سخای او به عالم در نیابد کس نیاز
نه فراز دوستان با مهر او گردد نشیب
نه نشیب دشمنان با کین او گردد فراز
زخم گاز از مهر او بر دوستان چون برگ گل
برگ گل با کین او بر دشمنان چون زخم گاز
همچو زور مور پیش زور او زور هژبر
همچو زخم پشه پیش زخم او زخم گراز
جود هر شاهی تکلف باشد آن تو به طبع
قول تو دائم حقیقت، قول هر میری مجاز
هیچ میری نیست نابرده عطا از کف تو
هیچ شاهی نیست نابرده به درگاهت نماز
تا ز بانگ نوحه گر دائم روان باشد نفور
تا همیشه دل به بانگ رود و ساز آید بساز
خانه ی خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود و ساز
***
فی المدیحه
نهاد روی به ما دولت و سعادت باز
ز رنج و درد بدل دادمان سلامت و ناز
گرفت سعد فراز و گرفت نحس نشیب
گرفت رنج نشیب و گرفت ناز فراز
نهفته سود در آمد ز خواب و خفت زیان
حقیقت آمد و اندر نوشت کار مجاز
برست تن زنهار و برست دل ز نهیب
برست سر ز گزند و برست جان ز گداز
دو بهره مانده ز روز خجسته آمد عید
به دیمه اندر، نوروز بخت کرد آغاز
بسا کسا که فرو برده بود سر به گریز
بسا کسا که جگر خسته بد بگرم و گداز
گرفته بود گهی چند میش موطن شیر
گرفته بود گهی چند زاغ مسکن باز
کنون بجایگه خویش شیر باز آمد
کنون بجایگه خویش باز برشد باز
از آنکه شمس ملوک و از آنکه شمس الملک
بدار مملکت خویشتن رسید فراز
به آفتاب برآمد سر سعادت میر
سر عدوش فروشد به چاه محنت باز
مخالفانش همه سرنگون و بخت نگون
موافقانش همه سر فراز و سینه فراز
اگر چه رنج دراز آزمود بی او خلق
کنون به دیدن او شد به خواب رنج دراز
کناد وقف بر این خلق جای میر خدای
که خلق میر پرستند و میر خلق نواز
ایا فزوده جهان را به طاعت تو ولی
ز روم تا به یمن و ز عراق تا به طراز
هر آنکه را که خلاف تو افتد اندر دل
نهد هماره تن و جان خویش بر سر آز
چو عقد را به میانه چو تیغ را به گهر
چو حلقه را به نگین و چو جامه را به طراز
به زهره راست چو شیری به زور راست چو پیل
به زخم همچو پلنگی به حمله همچو گراز
چنانکه سهم تو افتد سوی نشان عدو
نشانه را نزند سهم هیچ تیرانداز
اگر شهنشه اهواز با تو کین سازد
شودش موی بتن بر چو کژدم اهواز
سزد که مردم از این پس تو را برند سجود
سزد که مردم از این پس تو را برند نماز
به قدر خویشتن انباز کرد چرخ تو را
گمان مبر که کند چرخ غدر با انباز
چنان شدند ز روی تو شادمان که به حشر
گناهکاران یابند زی بهشت جواز
فراز گشت در بخت خلق تا که کنند
تو را ثنا که تو کردی در سعادت باز
نبود طاقت ایشان که بر زنند نفس
کنون به طاق فلک بر همی زنند آواز
همیشه تا که بتابد مه و ببالد سرو
بسان ماه بتاب و بسان سرو بناز
دریده باد دل کور دشمنانت بخشت
بریده باد سر شوم دشمنانت به گاز
***
فی المدیحه
ای آفریدگار چو تو نافریده کس
کار تو دانش و دهش و دین و داد بس
آنکس که یک نفس بزند بی رضای تو
باشد دلیل آنکه همان باشدش نفس
زی هر شهی نتازی هرگز برای جنگ
شهباز می نه پرد هرگز سوی مگس
حاجت به شحنه و به عسس نیست ملک را
زیرا که عدل و داد تو بس شحنه و عسس
را دان کنند از تو همی رادی اقتباس
چونانکه نور مه بود از مهر مقتبس
با دولت تو دولت و اقبال دشمنان
چون باد در سبد بود و آب در قفس
دوران به هر که هر چه دهد باز گیردش
هر چه آن دهی دگر نستانی تو باز پس
تو بحر بی کناری در جود و موج تو
در است و زر و موج بحار است خار و خس
چون کیقباد باشی در گنج و در بقا
چون بوفراس باشی بر صدر و بر فرس
کس در دیار تو نکند نوحه غیر جغد
کس در دیار تو نکند ناله جز جرس
هر سود کان ز دست تو ناید زیان بود
هر فضل کان ز پیش تو ناید بود هوس
نزدیک من مدیح تو خواندن فریضه تر
از زند نزد مؤبد وز انجیل نزد قس
فریادرس توئی همه ملک زمانه را
چونانکه هست رسم به فریاد من برس
امسال ساز می بنمودند مردمان
بی می منم فتاده به دیماه در نکس
کاری به کس ندارم ور نیز دارمی
کاری است که استوار ندارم به هیچ کس
انگور هفته ای بود ای خواجه زینهار
من بنده را ز راه کمین و درین سپس
بادات جاودان زبر و زیر تاج و تخت
بادات جام و مسند پیوسته پیش و پس
***
در مدح ابونصر سعد بن مهدی
تا مهر برفروخت به برج حمل چراغ
پر شمع و پر چراغ شد از لاله باغ و راغ
دیو است زاغ گوئی مقری است عندلیب
کز بانگ او ز باغ هزیمت گرفت زاغ
از بوستان کلاغ هزیمت گرفت راست
کز باد ریسه گشت سر کوه چون کلاغ
از باد شد غدیر به کردار صدر باز
وز میغ گشت چرخ به کردار پشت ماغ
نرگس بیاد سوسن و شمشاد در فکند
دینار گون نبیذ به کافور گون ایاغ
در باغ بگذری ز فروغ و نسیم گل
رنگین شود دو دیده و مشگین شود دماغ
گوئی به باغ حور فرود آمد از بهشت
یا دهخدای شه بگذشته است پیش باغ
بونصر سعد مهدی کز نصرت است و سعد
بر خاتمش نگینه و بر مرکبش جناغ
از مهر او کناغ فرازنده چون چنار
وز کین او چنار گدازنده چون کناغ
از خوی او برند گل و نسترن نسیم
وز روی او برند مه و مشتری فراغ
آموختن توان ز یکی خوش صد ادب
و افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ
آبست جود او و دل دوست چون خوید
نار است خشم او و تن خصم خشک تاغ
در رزم برق تیغش اندر میان گرد
تابان ز چرخ باشد چون پیش دوده داغ
از مهر جود نیست به چیز دگرش میل
وز شغل ملک نیست به چیز دگر فراغ
در باغ و راغ میر چمان باد جاودان
تا جای سرو باغ بود جای رنگ راغ
***
در مدح ابونصر مملان
تا خزان آورد روی خویش سوی باغ و راغ
ابر یک ساعت نجست از تعبیه کردن فراغ
از لب دریا برآمد بامدادان خیل ابر
و آسمان از وی شود پر خیل گرد و دود و داغ
سرخ شد در کوه از بس لاله چید منقار کبک
سم آهو سبز شد از بس گرازان شد براغ
از فروغ لاله و گل می شود رنگین دو چشم
از شمیم بان و سنبل می شود مشگین دماغ
تا سحر گه بشکند در بوستان نرگس خمار
لاله از ژاله بود چونان که پر از می ایاغ
برق هر ساعت بتابد همچو داغ تافته
آب ریزد از سحاب اندر میان دشت و باغ
تا حواصل عرض کرده طوطی و طاووس کوه
کهربا کرده به عرض بسد و پیروزه باغ
بلبل از بستان گریخت از گلستان گلبرگ ریخت
جای این نارنک بستد جای آن بگرفت زاغ
طرف بستان گشت پر قندیل زرین از ترنج
گر ز نرگس بود بر روی زمین سیمین چراغ
تا نثار زر به شاخ سرو سرزی زاغ کرد
چون برآمد ماه روی رایت خسرو ز باغ
خسرو پیروزگر بونصر مملان آنکه نیست
از سخا و جود او را از دگر شغلی فراغ
دست و جودش ابر و باران است و آز خلق خوید
تیغ و تیرش نار سوزان است و جسم خصم تاغ
هست دولت خاتم جاه و جلالش را نگین
هست نصرت مرکب قدر و کمالش را جناغ
شیر را ماند به روز جنگ و خصم اوست میش
باز را ماند بگاه رزم و دشمن چون کلاغ
مر ولی را قامت از مهرش فرازان چون چنار
مرعدو را سینه از کینش گدازان چون کناغ
روشن از برق حسامش چرخ همچون صدر باز
دشت از گرد سپاهش تیره همچون پشت ماغ
مهتری با بذل و جود او نیامد در جهان
خسروی با عدل و داد او ندارد کس سراغ
سروری گر سرو قامت پیش بنده اش خم نکرد
پیچد اندر گرد اندامش اجل همچون فشاغ
تا بدشت اندر بروید لاله با داغ درون
همچو لاله دشمنش را باد دل پر درد و داغ
***
در مدح ابراهیم ابن شریف
دوشم شبی خجسته بدو مجلسی ظریف
عیشی چو روح روشن و وقتی چو جان نظیف
بگذاشتم به شادی تا روز عمر خویش
با دلبری مساعد و با باده ی لطیف
باده مرا موافق و نزهت مرا شریک
نعمت مرا مقارن و دولت مرا حریف
روز سپید گشته به من شد شب سیاه
خلد لطیف گشته مرا عالم کثیف
در چنگ من گرفته بدان مشک سلسله
در گوش من سماع دو بیتی بود نحیف
من با نگار یار وفا شادمان شده
از دولت رئیس براهیم بن شریف
فرزانه ای که دهر نیارد چنو کریم
آزاده ای که خلق نه بیند چنو ظریف
از همت بلند وی آمد پدید چرخ
وز دولت مساعد او شد شرف شریف
در عالم وقار نیامد چنو بشر
وندر نبات فضل نیامد چنو خضیف
خویش بود مطهر و رایش بود رفیع
رویش بود منور و لفظش بود طریف
ای آنکه طلعت تو بود روی بخت نیک
وی آنکه صورت تو بود صورت عفیف
کردی ضعیف انده من گرچه بد قوی
کردی قوی نشاط دلم گرچه بد ضعیف
آن باده را که دوش رساندی به نزد من
چون جایعی بدم که بدو در رسد رغیف
تا گاه در میان سخن نیک و بد رسد
تا گاه در زمانه ربیع آید و خریف
در چشم دوستان تو گیتی بهشت باد
عالم به دشمنان تو بر تنگ چون کنیف
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
ای رخ رخشانت چون آئینه ی نادیده زنگ
زنگ بزدا از دل عاشق به بکمازی چو زنگ
آنکه رومی آرزو کرده عطایش چون عرب
آنکه ترکی آرزو کرده بساطش همچو زنگ
مادرش بوده است همچون زنگی زنگارگون
او بسان رومیان بر تن ندارد هیچ زنگ
در میان جام زرین چون گل اندر شنبلید
بر سرش کف ایستاده همچو سیم هفت رنگ
او برنگ و بوی همچون بهرمان و غالیه است
رنگ و بوی او ز دلها دور دارد بند و رنگ
بهرمان دیدی که همچون غالیه باشد ببوی
غالیه دیدی که همچون بهرمان باشد برنگ
آنکه کبک از بوی او گردد به نیروی عقاب
آنکه رنگ از زور او گردد به آهنگ پلنگ
گر به آذر مه چکانی قطره ای بر سنگ ازو
در مه دی آهوان سنبل چرند از روی سنگ
گر خورد زو زفت همچون میر گردد روز جود
ور خورد کم زهره زو چون شاه گردد روز جنگ
بوالخلیل آن چون خلیل اندر گه جود و سخا
جعفر آن ماننده ی هوشنگ گاه هوش و هنگ
گر پلنگان کین او ورزند و رنگان مهر او
کمترین رنگی برون آرد پلنگیرا ز سنگ
ای خداوند سخا کاندر جهان آئین تست
جامه بخشیدن به تخت و سیم بخشیدن به سنگ
مال گرد آورده ی هر کس تو گم کردی بدست
نعمت گم کرده ی هر کس تو آوردی به چنگ
چون بجنبانی عنان باره از خیل عدو
کس نداند زین ز پالان پاردم از پالهنگ
همچو تو دارند میران نام و نی شبه تواند
هم به مردم ماند و مردم نباشد استرنگ
روی خویشان تو باشد زین سپس چون ارغوان
روی خصمان تو باشد زین سپس چون با درنگ
غایبی از دوستان و حاضری زی دشمنان
دشمنان را آذری و دوستان را آذرنگ
دشت گشت از هول تو بر دشمنان همچون مزار
نوششان گشت از تو زهر و نامشان گشت از تو ننگ
گشتشان از گرد لشگر گشتشان از بانگ کوس
گشتشان از زخم زوبین گشتشان از ضرب سنگ
چشمها همواره کور و گوشها پیوسته کر
دستها پیوسته شل و پایها همواره لنگ
بس نماند تا تو باز آئی بدار الملک خویش
ملک بدخواهان دین آورده یکسر زیر چنگ
آوری دلخسته به طریقان روم و رو سرا
پای جفت پای بند و سر رفیق پالهنگ
ای هوا بر دشمنان از هیبت تو گشته تار
وی زمین بر دوستان از فرقت تو گشته تنگ
تا به پیروزی برفتی دوستداران تو را
یک زمان خالی نباشد از غریو و از غرنگ
ساختی با تو خداوندا سفر چاکر بسی
گر بدانستی که سازی در سفر چندین درنگ
فتح آذربایجان امسال اینجا خوانده ام
فتح ترکستان و چین خوانم دگر سالت فرنگ
تا نباشد خلق را هرگز غرنگ اندر نشاط
از شرنگ دهر بادا دشمنانت را غرنگ
تا بود گردنده گردون بزم تو خالی مباد
از بتان شنگ و شوخ و ساقیان شوخ و شنگ
***
در مدح شمس الدین و ابوالمعالی
با درنگ از درد دل در بوستان دی داد رنگ
زرد و پرچین شد چو روی دردمندان با درنگ
آن چمن کز لاله و گل بود چون رنگین تذرو
شد ز برگ زرد و خاک تیره چون پشت پلنگ
آسمان چون توزی و خز باشدی از خیل ابر
راست گشته روز و شب ماننده ی تیر خدنگ
تا چو سوزن های زرین شد گیاهان بر درخت
برگ چون زرین ورق شد آب صافی شد چو رنگ
رز همی ماند بخیل زنگیان خفته مست
اندک اندک خیل روم اندر میان خیل زنگ
خوش بود خون رزان خوردن به هنگام خزان
خاصه اندر بوستان، با دوستان با رود و چنگ
چرخ گشته ز ابر همچون زنگ بسته آینه
آب روشن گشته چون آئینه ی نادیده زنگ
گر نیاری گل بدست از بوستان چندی رواست
شاید ار چندی ز بلبل نشنوی آواز چنگ
مدح شمس الدین به جای بانگ بلبل گوش دار
جام می برزن به یاد او به جای جام بنگ
شه قوام الدوله تاج مملکت فخر ملوک
آفتاب روز جود و اژدهای روز جنگ
بوالمعالی کو برای و همت عالی کند
یوز را جفت گوزن و باز را جفت پلنگ
دوستان را زاب بد پاینده چون پور ملک
صاعقه بر دشمنان بارنده چون پور پشنگ
بر عدوی شه شرار آتش شمشیر او
لاله دارد چون مغیلان نوش دارد چون شرنگ
هر که رازی وی بیاید دل به مهر اندر زمان
رخ شود چون آذرنگ و دل چو انگشت زرنگ
روز بخشش راست گوی و روز کوشش راستگار
عادت او بی تکلف وعده ی او بی درنگ
روز جود از لفظ او امروز و فردا نشنوی
روز کین از حمله ی او ننگری تو بند و رنگ
از سخا یکسان شمارد زر و سیم و سنگ و خاک
از هنر یک جنس دارد ببر و شیر و غرم و رنگ
از بسی کز کف او دیدند خواری زر و سیم
هر دو آن پنهان شدند از شرم خلق و نام و ننگ
جای این باشد همیشه در میان تیره خاک
جای آن باشد همیشه در میان ساده سنگ
هر که مدح او نه پیوندد چه گویا و چه گنگ
آب کز وی بهره نستانی چه دریا و چه گنگ
آورد ناگه چو بر خیل معادی تاختن
باز نشناسند گردان پاردم از پالهنگ
ای فرشته خوی و فرخ دیدن و فرخنده رای
ای همه فرخندگی از دانش و فرهنگ و هنگ
بس نمانده تا چنان گردی که در مجلس به خلق
هم درم بخشی به گردون هم گهر بخشی به سنگ
روز بر دشمن شود شب رنگ و گردد تنگدست
چون در آهختند بر شبرنگ تو در جنگ تنگ
دست جور از پای زخم عدل تو برگشت شل
پای بخل از دست زخم جود تو برگشت لنگ
تا شکر ماننده ی حنظل ندارد رنگ و طعم
تا نهنگان را چو طاوسان نباشد طبع و رنگ
باد بر یاران تو، حنظل به کردار شکر
باد بر خصمان تو طاوس بر سان نهنگ
مهرگان فرخنده باد ابر دو شاه مهربان
حاسدان جفت غریو و دشمنان جفت غرنگ
هر دوان خرم نشسته بر سر یرومی بدست
مجلس از فر شما آراسته مانند گنگ
***
در مدح ابوالحسن علی لشکری
کافور بار شد فلک و کوه سیمرنگ
وز کوه کرد روی سوی دشت غرم و رنگ
کهسار سیمرنگ شد و چرخ سیمگون
آبی زریر گون شده، باده عقیق رنگ
چرخ کبود مانده برو ابر جای جای
چون پر زدوده آینه بر جای جای زنگ
از برف کوهسار شده پر سپاه روم
وز زاغ مرغزار شده پر سپاه زنگ
چون روی دوستان ملک گشت سرخ سیب
چون روی دشمنانش شده زرد باد رنگ
میر ستوده بوالحسن آن آفتاب جود
شاه نبرد لشگری آن آفتاب جنگ
بادش همیشه دولت یار و نشاط جفت
بادش همیشه روی بیار و قدح به چنگ
***
در مدح میر ابوالهیجا منوچهر
گشت کوه و باغ در زیر گل بی جاده رنگ
ساق و سم از گل چریدن کرد چون بی جاده رنگ
ارغوان آمد به جای شنبلید زردگون
لاله های باده رنگ آمد به جای باد رنگ
خوش بود خوردن کنون با دوستان در بوستان
باده های لاله گون در لاله های باده رنگ
تا بدید از باد نیسان خاک گلزاری بود
ز آب آذرگون کند دل مرد دانا آذرنگ
از نسیم گل شده چون عنبر و کافور خاک
وز فروغ گل شده چون بسد و یاقوت سنگ
گشت ز ابر قیرگون و لاله ی بی جاده فام
دشت چون منقار طوطی چرخ چون پشت پلنگ
بانگ بلبل هر شبانروزی بسان بانگ نای
بانگ صلصل هر سحرگاهی بسان بانگ چنگ
پشت و بانگ من چو پشت و بانگ چنگ آمد درست
تا من آن خورشید خوبان را رها کردم ز چنگ
تا بدست خویش تنگ اسب هجران سخت کرد
شد به من چون حلقه ی تنگش جهان تاریک و تنگ
گر به نزدیک من آید بی درنگ آن ماه روی
میر ابوالهیجا نیابد جای چندان بی درنگ
مشتری چهر و فلک همت منوچهر آنکه او
چون فریدون فر و چون هوشنگ دارد هوش و هنگ
بدره ها گریند چون با دوستان باشد به صلح
کرکسان خندند چون با دشمنان باشد به جنگ
زانکه گه گه باشد از چرم پلنگ او را جناغ
از هم ددها تکبر بیشتر دارد پلنگ
با دل و دست و سنان و تیغ او در رزم و بزم
برق سرد و مرگ راحت بحر خشک و چرخ تنگ
گرش بودی ملک درخور اسب او را آمدی
ز افسر خان نعل و میخ از موی خاتون جل و تنگ
روز بخشیدن نشاید خادمش سالار طی
گاه کوشیدن نشاید چاکرش پور پشنگ
چین انده گیرد از هولش رخان خان چین
رشک حسرت آید از بیمش روان شاه زنگ
بر هواخواهان کند چون روز شبهای چو قیر
بر بداندیشان کند چون زهر صهبای چو رنگ
بانگ تندر پیش بانگ او به روز کارزار
همچنان باشد که پیش بانگ تندر بانگ چنگ
مدح گویان را به بزم اندر گهر بخشد به مشت
مهرجویان را به صف اندر درم بخشد به سنگ
مهر او و کین او چون رود نیل آمد درست
دوستان را زو شراب و دشمنان را زو شرنگ
دوستان را همچو یوسف می سپارد ملک مصر
دشمنان را همچو فرعون افکند کام نهنگ
آنکه در میدان کینش طوق باشد یافته
او به جای طوق سر گردنش بندد پالهنگ
گر سخن گوید بود گویای یونان همچو گنگ
گر عطا بخشد بود دریای عمان همچو گنگ
پیش او چون میش و مور و پشه باشد پیش پیل
خصم روز جنگ او باشد اگر پور پشنگ
تا بود بالا خدنگ آئین ز شادی و سرور
تا شود قامت کمان آسا ز اندوه و غرنگ
باد بالا دشمنانش را ز انده چون کمان
باد قامت دوستانش را ز شادی چون خدنگ
***
در مدح ابوالمعمر
ابر درافشان به گردون برهمی بندد کلل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان به سرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله ی کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده برطرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرنیانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله ی اقبال و دولت بوالمعمر که آسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره ی جودش فزون از هر چه در عالم نیاز
قطره ی حلمش فزون از هر چه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید به ملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه ی او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون به جائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد به هنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد به هنگام جدل
ای به تو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی به تو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه ی رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ زغش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
***
در مدح ابونصر محمد مملان
از پار مرا حال بسی خوشتر امسال
همواره بدینحال بماناد مرا حال
فرخنده تر امسال ز هر سال مرا عید
افزوده تر امسال ز هر سال مرا مال
من پار همین عید زنا دیدن سروی
باریک و نوان بودم چون وقت خزان نال
امسال بسی روز نشیند به بر من
آن سرو سیه زلف سیه جعد سیه خال
من پار همی روی به چنگال بکندم
ز آن روی همی گل چنم امسال به چنگال
چون دال مرا پار شده بود ز غم پشت
و امسال ز زلفش گه الف سازم و گه دال
امسال طرب دیدم از آن ماه به یک روز
چندانکه عنا دیدم ازو پار به یکسال
پار از غم او بال مرا بالین بودی
و امسال مرا بالد از دیدن او بال
ای مشتری و ماه بر روی تو تیره
وی غالیه و مشک بر خال تو آخال
ابدال بروز اندر اگر روی تو بیند
با روی تو روزه نگشاید به شب ابدال
ور جادوی محتال دو چشم تو به بیند
عاجز شود و توبه کند جادوی محتال
نامی تری از ملک و گرامی تری از جان
فرخ تری از دولت و شیرین تری از مال
ابروی تو ماند به مثل راست به شمشیر
شمشیر خداوند جهاندار عدو مال
بونصر محمد که به مردی و برادی
انگشت نمای است چو ماه شب شوال
سوزنده ی اعدا و فروزنده ی احباب
داننده ی اسرار و شناسنده ی احوال
از صولت او در دل دریا فتد آسیب
وز هیبت او در تن کوه افتد زلزال
آجال اعادی است به شمشیرش اندر
بنوشته به شمشیرش گوئی خط آجال
آمال موالی است همی در کفش اندر
گوئی به کفش ثبت بود دفتر آمال
آن را که براند ز درش یابد ادبار
و آن را که بخواهد به برش دارد اقبال
زو گشت یقین هر چه گمان بود به اخبار
زو گشت عیان هر چه خبر بود به امثال
از خدمت او خلق خطر گیرد و اقبال
وز مدحت او مرد شرف یابد و اجلال
گر جرم بود با او صد سال به خروار
یک روز عقوبت نکند با تو به مثقال
ور مدح به مثقال بری او را یک روز
صد سال فزون یابی ازو مال به حمال
ای بار خدای همه ی بار خدایان
ای فال نکو بختی و ای بخت نکو فال
لفظ تو روان بر نعم است از همه الفاظ
شغل تو همه بر کرم است از همه اشغال
وصف پسر زال به مردی به بر تو
چون وصف زن زال بود با پسر زال
از خلق ثنامی بخری تو بزر و سیم
باشد دل پاکت به میان اندر دلال
تا نام و نشان هست ز درویش و توانگر
این نالد از اندیشه و آن بالد از اموال
نالان دل اعدای تو چون نال ز اندوه
نازان تن احباب تو چون سرو ز اجلال
***
فی المدیحه
ایا شهریاران پاکیزه دل
ز دست شما ابر و دریا خجل
بود ابر از دست تان شرمسار
بود بحر از طبعتان منفعل
ولی را وفای شما دلفروز
عدو را جفای شما جان کسل
خورد بی رضای شما هر که آب
چو آتش شود در دلش مشتعل
کسی کو شما را بود بدسگال
بود با خدای جهان مستحل
کسی کو بقای شما را نخواست
شود زیر پای فنا مضمحل
کسی کز جهان بیندی بند او
ز ناکام کاری کندشان به حل
گرت باید آسایش اندر جهان
تو از دست دامان ایشان مهل
هزار آفرین باد بر جانتان
که هم کامگارید و هم محتمل
ز آسایش دهر و کام جهان
بود قسمت خصمتان دق و سل
کسی کو جدا ماند از رویتان
شود پایش از خون دل زیر گل
کسی کو ز فرمانتان سر بتافت
به تیغ زمانه همی قد قتل
زمانه بقای شما را بدهر
به پایندگی بر نوشته سجل
از آنگه که دورم ز روی شما
نداند دل من چهار از چهل
ز هجر شما شهریاران شهر
همم بیم جانست و هم درد دل
کمر بسته بادند پیش شما
شهان طراز و مهان چگل
***
ای به هنگام سخا ابر کف و دریا دل
مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل
بر نوشته است به عمر ابدی ملک تو را
در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل
ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم
از تو خوارند و خجل خیل سواران چگل
کین تو در دل چون مرگ بود روح گزای
مهر تو در دل چون گنج بود آز کسل
هر که مهر تو نباشد بدل و جانش همی
هم ورا بیم ز جانست و همش درد بدل
تو و شه هر دو بهم لازم و ملزوم همید
انگبین باید تا آنکه شود نیکو خل
نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه
گر فتد ز ابر کف راد تو در بادیه ظل
به تو داده است خداوند جهان ملک جهان
اندر او مشتری و شمس و زحل کرده سجل
عزت هر که به جز عزت تو روزی چند
دولت هر که به جز دولت تو مستعجل
کارهای تو جهاندار همی دارد راست
شاد بنشین و جهان را به جهاندار بهل
یک عطای تو چهل باره بود دخل جهان
باد در ملک تو را سال چهل بار چهل
هست مستقبل جاه تو و خواهد بودن
دولت و عزت و اقبال تو را مستقبل
دل و جان تو خدا از قبل شادی کرد
جان بپیوند به شادی و غم از دل بگسل
ذل و عز تو و خصمت ازلی بوده بلی
هم خداوند معز است و خداوند مذل
هر که را لطف تو شامل بود اندر حق او
بی گمان لطف الهی است به حقش شامل
مقبل آنست که مقبول تو افتاد همی
هر کسی قابل آن نیست که گردد مقبل
تا که از عزت و اقبال بود نام همی
بکند عزت و اقبال به کویت منزل
***
در مدح شمس الدین
ای مشک فشان زلفین ای غالیه گون خال
با هر دو بود غالیه و مشک چو آخال
بندیست مرا بر دل هر ساعت از آن زلف
حالی است مرا در دل هر ساعت از آن خال
خیره شود از سنبل تو بوالعجب و نیز
عاجز شود از نرگس تو جادوی محتال
خواهی که نگردد چو شب تیره مرا روز
ز آن سنبل مفتون به کل رشته به مفتال
گر چهر تو بر قبله ی ابدال نگارند
خواند به نماز اندر شعر دری ابدال
دامست تو را زلف و چو دامست حقیقت
زیرا گه الف باشد و گه میم و گهی دال
کس بسته ی او را نتواند بگشادن
از بس که در او دایره و حلقه و اشکال
هرگه که ز رخسار دو زلف تو گشایم
زو مشک به چنگ آرم و گلنار به چنگال
قد تو چو سرو است میان تو چو جانست
از هر دو دل خلق به آرام و به زلزال
ماهی است به مشک اندر پیوسته بدان سرو
در است بزر اندر پیوسته بر آن خال
دیدار دل افروز تو چون مشتری آمد
از خوبی و رخشانی و از فرخی فال
بایسته تر از جانی و شایسته تر از عمر
نامی تری از ملک و گرامی تری از مال
جانی تو به چشم من و من خوار به چشمت
چون مال به چشم ملک راد عدو مال
شمس الدین فخر ألامرا کاوست ز میران
کان گهر و گنج هنر قبله ی آمال
بخشند بزرگان جهان سیم به کیسه
بخشند بزرگان جهان زر به مثقال
او اسب نه و ده دهد و جامه به صد تخت
او سیم به گردون دهد و زر به مکیال
ای شاه نبی سیرت ایمان به تو محکم
ای میر علی حکمت عالم به تو در غال
بینا که لقای تو نه بیند به شب و روز
گویا که مدیح تو نگوید به مه و سال
بینای چنان را نکند فرق کس از کور
گویای چنین را نکند فرق کس از لال
چون حلقه شود خم کمند تو ز فتراک
سر از پی این حلقه زند بر سر اینال
خواهنده ز دست تو همی بالد گوبال
بدخواه ز تیغ تو همی نالد گونال
آرامش و رامش فلک از بهر تو آرد
جز رامش مندیش و جز آرامش مسگال
با فرتر از توری و با جاه تر از جم
با سهم تو را ز سامی و با زهره تر از زال
آن سر که ز فرمان تو بیرون ببرد سر
و آن تن که ز فرمان تو بیرون بکشد یال
در حلق یکی طوق همی گردد چون غل
در پای یکی بند همی گردد خلخال
چندان ببری مال ز صد میر و ز صد شاه
گز گنج بروزی ببرد میر تو را مال
آن بار خدایی که برادی و به مردی
انگشت نمای است چو ماه مه شوال
با جام به صدر اندر ماننده ی یوسف
با تیغ به صف اندر ماننده ی ابطال
از بیم وی از دیده ی شاهان بپرد خواب
وز هیبت او از دل شیران برود هال
چون خواب رود تیرش در دیده ی شیران
وز دیده ی شیران بگشاید رگ قیفال
آن کو به یکی روز به من چاکر بخشید
از خلعت و از صلت و از نعمت و اموال
گر نیمی از آن مال بمیری رسد از ملک
تا حشر بگویند به اخبار و به امثال
من بنده غنی گشتم و از رنج به رستم
دیگر نکند بیش دل ریش من اهوال
زین پس نبود بنده ی من برده به نخاس
زین پس نبود جامه ی من برده بدلال
شاهی که مر او را پسری باشد چون تو
با او به جهان اندر گردون نکشد بال
ای شاه جهاندار مرا حال تو پرورد
پرورده ی اویند حکیمان به همه حال
در نعمت تو شاه دو بهره است رهی را
بهری ز پی حکمت و بهری ز پی حال
تا بر سر تدبیر همی خندد تقدیر
تا بر سر آمال همی خندد آجال
تدبیر شما باد روان بر سر تقدیر
و آجال عدو باد روان بر سر آمال
***
فی المدیحه
ای میر بی نظیر و خداوند بی عدیل
همنام خویش را به همه بابها بدیل
نه گوش روزگار شنیده تو را نظیر
نه چشم کائنات بدیده تو را عدیل
شاهی نیاوریده چو تو آسمان بزرگ
میری نه پروریده چو تو آسمان نبیل
هرگز بلند کرده ی جاهت نگشته پست
هرگز عزیز کرده جودت نشد ذلیل
بر همت تو بخشش تو بس بود گوا
بر دولت تو رامش تو بس بود دلیل
هم درد خلق را دم شافیت شد شفا
هم رزق خلق را کف کافیت شد کفیل
چون سنگ و خاک در کف راد تو سیم و زر
چون مور و پشه پیش خدنگ تو شیر و پیل
با حلم تو زمی است بسان هوا سبک
با طبع تو هوا است بسان زمین ثقیل
باشد قلیل در نظرت بخشش کثیر
باشد کثیر در نظرت مدحت قلیل
بر سلسبیل و خلد برین راه یافته است
آن را که هست پیش دل و دست تو سبیل
از رای تو ز آینه ملک رفته زنگ
از روی تو جمال هنر شد بسی جمیل
آن کو بخشم و کین نگرد سوی روی تو
گردد مژه به چشم وی اندر نگه چو میل
گردد چو رود نیل ز کف تو بادیه
گردد چو بادیه ز سنان تو رود نیل
در خلد سلسبیل نمایند خلق را
از بهر سلسبیل کند خلق جان سبیل
بی آنکه جان سبیل کند خلق باشدش
ایوان تو چو خلد و کف تو چو سلسبیل
هنگام خوش زبانی هستی تو چون نبی
هنگام میزبانی هستی تو چون خلیل
با روی تو چو ابر بود تیره آفتاب
با تیغ تو چو پشه بود بی وقار پیل
اندر تو هیچ عیب ندانم جز آن همی
کازار یافت خیره ز تو میر بوالخلیل
از تو عزیزتر به جهان کی بیاورد
کاندر کف تو خواسته باشد همی ذلیل
نزدیک او به جز کرم اوت نیست شغل
نزدیک او به جز نعم اوت نی دلیل
با او بزی به دولت و با او بمان بعز
بدخواهتان دلیل بداندیشتان قتیل
***
در زلزله ی تبریز و مدح ابونصر مملان
بود محال مرا داشتن امید محال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زنیسان بود
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال
دگر شوی تو ولیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو ولیکن همان بود مه و سال
محال باشد فال و محال باشد زجر
مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال
مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان
مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال
تو بنده ای سخن بندگانت باید گفت
که کس نداند تقدیر ایزد متعال
همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب
همیشه گردون گردان و خلق یافته هال
دل تو بسته ی تدبیر و نالد از تقدیر
تن تو سخره ی آمال و غافل از آجال
عذاب یاد نیاری به روزگار نشاط
فراق یاد نیاری به روزگار وصال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز
به ایمنی و به مال و به نیکوئی و جمال
زناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به خدمت ایزد یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل
یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
بروز بودن با مطربان شیرین گوی
به شب غنودن با نیکوان مشگین خال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر
به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل
به نیم چندان کز لب تنی برآرد قال
خدا به مردم تبریز برفکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
و از آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو موی
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید به دیگری که مموی
یکی نبود که گوید به دیگری که منال
همی بدیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنه ی دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال
چنانکه باید بگذاشتم همی شب و روز
بناز و باده و رود و سرود و غنج و دلال
به مهر بود دل من ربوده چند نگار
به فضل بود دل من سپرده چند همال
بدان همال همی دادمی به علم جواب
و زان نگار همی کردمی به بوسه سئوال
یکی گروه به زیر اندر آمدند ز مرگ
یکی گروه پریشان شدند از آن احوال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام
ز ماندگان به نبینم کنون بهاء و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
که هر زمان به زمین اندر او فتد زلزال
زمین نگشتی لرزان اگر نکردی پشت
به حکم شاه ستوده دل و ستوده خصال
چراغ شاهان مملان که پیش تیغ و کفش
یکیست شیر و شگال و یکیست سیم و سفال
ز گال گردد با مهر او به رنگ عقیق
عقیق گردد با کین او به رنگ زگال
بگاه رادی رادان ازوزنند مثل
بگاه مردی مردان ازو برند مثال
به روز بزم بود کفش آفتاب نما
به روز رزم بود تیغش آسمان تمثال
جهان نباشد با جود او یکی ذره
زمین نه سنجد با حلم او یکی مثقال
بلای جان معادی توئی به روز نبرد
حیات جان موالی توئی به روز نوال
سزد که شاهان گاه تو را نماز برند
که سجده گاه سعود است و قبله ی اقبال
خدای تیغ تو را از ازل به زال نمود
ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال
اگر تو خشم کنی بر هژبر گور افکن
وگر تو کینه کشی از پلنگ آهو مال
یکی به چنگال از خشم برکند دندان
یکی به دندان از دست بفکند چنگال
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال
جمال و حسن پدر داری و عجب نبود
پدرت هم ز پدر یافته است حسن و جمال
اگر چه خیل بود روز جنگ پشت ملوک
تو پشت خیلی در روز جنگ و گاه جدال
بدست و تیغ تو آراسته است مردی و ملک
چو دست و پای عروسان بیاره و خلخال
خدایگانا کار جهان چنین آمد
گهی نشاط و سرور و گهی بلا و ملال
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وزان بدی که نیاید به سوی تو مسگال
غم گذشته کشیدن بود محال مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز محال
بخواه باده بر آوای مطربان جمیل
بگیر ساغر بر یاد مهتران جمال
همیشه تا نبود سرو را ز لاله طراز
همیشه تا نبود ماه را ز مشک شکال
بسان ماه بتاب و بسان مشگ ببوی
بسان لاله بخند و بسان سرو ببال
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
تا شمر چون درع داودی شد از باد شمال
گشت چون تخت سلیمان گلبن از حسن و جمال
در ببارد از هوا هر ساعتی ابر بهار
مشگ پالد بر زمین هر ساعتی باد شمال
کرد چون عمان زمین را اشگ ابر قطره بار
کرد چون تبت هوا را بوی باد مشگ پال
گشت چون آب زلال اندر خزان خون رزان
گشت چون خون رزان اندر خزان آب زلال
لاله اندر سبزه همچون رسته در مینا عقیق
ژاله اندر لاله چون پیوسته با مرجان لئال
بر سمن قمری همی خواند ز درد دل غزل
در چمن بستر ز برگ گل همی سازد غزال
بر درخت گل زند بلبل نوا وقت سحر
بر بنفشه گل فشاند شاخ گل وقت زوال
از شقایق کشت زار شنبلید و یاسمن
بر زمین پیداست همچون زر پنهان بوده سال
سوسنش سیم حلال و سوده کافور اندر او
فرش نیسان بر بساط باغ جلباب جمال
برق تابان از میان ابر تیره بامداد
چون دم زنگی فروزان آتش از روی زگال
همچو طاوس است گاه جلوه شاخ نسترن
گر بود طاوس را از در و مینا پر و بال
بوستان دارد کنون از دیبه ی رومی فراش
گلستان دارد کنون از پرنیان چین جلال
بوستان خلد برین است و درختان حور عین
می زدست حور عین باشد بخلد اندر حلال
ای هلاک دل هلا آن ساغر از مل کن ملا
آن ملی کز خوردنش هرگز نگیرد دل ملال
بوی و طعمش پیر سیصد ساله را برنا کند
وز همه پیرانش افزونتر ز سیصد بار سال
صورت او جوهری و رنگ او همچون عرض
اصل جسمانی ولی دیدار روحانی مثال
زرد و لرزان در قدح چون روز کوشیدن بدشت
دشمن از تیغ شه دریا دل و نیکو خصال
میر میران پهلوان هفت کشور شمع دین
بوالخلیل جعفر آن رستم دل حاتم فعال
وصل او صوم و صلوة و هجر او شرک و نفاق
مهر او توحید و دین و کین او کفر و ضلال
عالم او را زیر دست و دشمن او را زیر تیغ
دست او بدخواه مال و تیغ او بدخواه مال
آفریننده مر او را آفرید از آفرین
ذوالجلال او را پدید آورد از عزو جلال
آنکه رویش دید نتواند چه بینا و چه کور
وانکه مدحش گفت نتواند چه گویا و چه لال
او همه جود است و نستایند کفش را به جود
ز آنکه نستایند هندو را و زنگی را به خال
آسمان عاجز شود هنگام جود کف او
که آسمان باران فشاند کف او گوهر مثال
ز آتش شمشیر و از زخم دوال کوس او
خویش را درهم کشد دشمن چو در آتش دوال
دیگران از قلعه ها نازند و او از شهرها
لاجرم او شاه باشد دائم ایشان کوتوال
گاه بخشیدن بدست او زند دریا مثل
گاه کوشیدن ز تیغ او برد گردون مثال
گر شگالان مهر او ورزند و شیران کین او
از شگالان شیر سازد شرزه و ز شیران شگال
از دو چیز او را نگردد سیر روز و شب دو چیز
دیده از دیدار سائل گوش از بانگ سئوال
بدسگال او نباشد خویشتن را نیک خواه
نیکخواه او نباشد خویشتن را بدسگال
ز آنکه هرگز نیکخواهش را نیک خواه
نیکخواه او نباشد خویشتن را بدسگال
ز آنکه هرگز نیکخواهش را نیاید بد به پیش
ز آنکه هرگز بدسگالش را نباشد نیک حال
آسمان با دست او حیران شود گاه عطا
روزگار از تیغ او عاجز شود روز قتال
شیر و پیل او را یکی باشند در روز نبرد
زر و سیم او را یکی سنجند با سنگ و سفال
هم بساطش را کنندی سجده میران بر جباه
هم رکابش را زنندی بوسه شاهان بر دوال
ای عدیل فضل و از همسر چو گردون بی عدیل
ای همال جود و از همتا چو یزدان بی همال
همچو تو کی بود کی فرخنده فال مشتری
مشتری فرخنده دارد دیدن رویت به فال
روزگار آورد باز و آسمان آورد باز
دشمنانت را وبا و حاسدانت را وبال
از جهان مر دوستانت را نشاط آمد نصیب
از فلک مر دشمنانت را نصیب آمد نصال
کلک تو گنج شفای دوستان هنگام جود
تیغ تو کان بلای دشمنان روز جدال
فخر باشد تاج قیصر را نعال اسب تو
باز باشد پای اسبت را ز تاج او نعال
تا بود رنج و عنای عاشق از روز فراق
تا بود غنج و دلال بیدل از روز وصال
باد جان دشمنانت یار با رنج و عنا
باد طبع دوستانت جفت با غنج و دلال
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
تا عدیل دوست گشتم با طرب گشتم عدیل
بر جهان و جان بدیل آرم بدو نارم بدیل
گرچه باشم دور از او عشقش به من باشد رفیق
گرچه باشم فرد از او مهرش به من باشد عدیل
مهر آن مه بر دل من چون نشان آبله است
مهر دیگر نیکوان همچون نشان نقش نیل
در میان هر دو دل یک میل نبود راه بیش
در میان هر دو تن بوده است کم دریای نیل
زلف او گردان به رخ همچون حساب هندوی
کش بدست اندر ز عاج و ساج باشد تخت و میل
او به ماه و مشگ و نار و سیب با من هست زفت
من به ملک و مال و جان و دل نیم با وی بخیل
از رخ و زلفینش بر من سوسن و سنبل مباح
وز لب و دندانش بر من شکر و لؤلؤ سبیل
بر کران سوسن او حلقه های غالیه
در میان شکر او چشمه های سلسبیل
از روان من سبیل داغ دوری گشت دور
تا به شادی یافتم بر سلسبیل او سبیل
روی پر غنجا و غنج و چشم پر تیر خدنگ
آن به نیکوئی منقش این به جادوئی کحیل
موی او تاری و تیره چون روان اهرمن
روی او تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
گر چنو بنگاشتی آزر نگاری داشتی
طاعت آزر بسان طاعت ایزد خلیل
زهرپا شد غمزه ی او، مشک ساید زلف او
چون برزم و بزم و کین و مهر خسرو بوالخلیل
هم قلیل و هم کثیر است او بسان نو بهار
فضلهای او کثیر و سالهای او قلیل
چه نگری سالش کمالش بین کزو عاجز شوند
شهریاران جمال و پادشاهان جمیل
از فصیل باره نازیدند شاهان دگر
تا شد از سلطان بریده اصل میران اصیل
میر سلطان را ز شهرش بر زخیل خویشتن
بازگردانید خشنود از عطایای جزیل
آنکه سیم خام و زر پخته داند فضل کرد
آهن پاره نداند کردن و روئین فضیل
با سپاه و خیل سلطان آنچنان گستاخ گشت
راست گوئی کرد سالی بیست با سلطان رحیل
همت و دستش طویل آمد برادی و هنر
عمر و ملکش باد همچون همت و دستش طویل
گر زمین نارد نبات و ور نبارد آسمان
رزق مردم را کف کافی او باشد کفیل
پیش حلم او زمین همچون هوا باشد لطیف
پیش طبع او هوا همچون زمین باشد ثقیل
مردمیش از قطره باران بیش و از نجم سما
جودش از برگ درختان بیش و از ریگ مسیل
جان یارانش نباشد فارغ از رود و سرود
جان خصمانش نباشد فارغ از ویل و عویل
رای او یار جلال و روی او جفت جمال
نطقهای او صواب و رسمهای او جمیل
ای نهنگ روز جنگ و پیل روز نام و ننگ
ای به مردی رسته از کام نهنگ و موج نیل
هر که زور و در کشیدی رنجها خواهد کشید
با غم و انده شود یارو شود خوار و ذلیل
چون منوچهری به چهر و چون فریدونی بفر
عالمی همچون علی و عاقلی همچون عقیل
هر حدیث فضلهای مردمان قیلست و قال
فضل تو هر کس همی بیند نه قالست و نه قیل
آنکه میری چون تو دارد می نخواهد شد فقیر
آنکه شاهی چون تو دارد می نخواهد شد ذلیل
دوست شادان از تو همچون بیدل از دیدار دوست
خصم نالان از تو همچون عاشق از هجر خلیل
دوستان را دل بخندند چون کند کلکت صریر
دشمنان را جان بکاهد چون کند اسبت صهیل
باد گنج و تیغ تو بر دوستان و دشمنان
این یکی دائم سبیل و آن یکی دائم سلیل
از جلالت، بنده ی تخت تو میران جلال
از نبالت، خادم خوان تو شاهان نبیل
خشک باشد با عنانت دجله و نیل و فرات
سست باشد با سنانت اژدها و شیر و پیل
تا علیل و کیل دارد عاشقان را جان و پشت
آرزوی زلف کیل و بویه ی چشم علیل
باد جان دشمنان تو علیل از داغ و غم
باد پشت حاسدان تو ز بار درد کیل
دشمنانت را خلیده دل بخار درد و غم
بر تو فرخ روزگار دولت و روز خلیل
***
در مدح ابومنصور
تنم به گونه ی نال و دلم به گونه نیل
جهان ز نیلم نال و روان ز نالم نیل
چو نیل چشم منست از گریستن شب و روز
چراست جای نهنگ اندر آن دو چشم کحیل
رفیق رنجم تا عشق با منست رفیق
عدیل در دم تا هجر با منست عدیل
دلم بسان هوا آمد از هوای حبیب
تنم بسان خیال آمد از خیال خلیل
بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست
مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل
به روی خلد و به لب سلسبیل و من کردم
دل و تن از پی آن خلد و سلسبیل سبیل
بسان خضر پیمبر همیشه زنده بوم
اگر بیابم بر سلسبیل دوست سبیل
مرا بس است بدین درد روی زرد گواه
مرا بس است برین انده آب دیده دلیل
همی گریزد صبرم ز عشق آن بت روی
چنانکه خیل گریزد ز جنگ میر جلیل
جمال و جاه جهان شهریار ابومنصور
که روزگار بدیدار او شده است جمیل
بروز بخشش او و بروز کوشش او
چو قطره باشد نیل و چو پشه باشد پیل
به تیغ جان بستاند بدست باز دهد
بدین به عیسی ماند بدان به عزرائیل
رضای او بدل اندر برابر توحید
خلاف او بتن اندر برابر تعطیل
ایا زمانه تن و دولت تواش زیور
ایا سپهر سر و همت تواش اکلیل
بگاه جود ندانی که چون بود تاخیر
بگاه حلم ندانی که چون بود تعجیل
هزار زائر بر درگهت نزول کند
نکرده زائری از درگهت هنوز رحیل
اگر نبارد ابرو نبات نارد بر
برزق خلق پس آن کف کافی تو کفیل
به نزد ایزد مدح تو همچنان تسبیح
به نزد باری شکرت برابر تهلیل
اگر عدوت خورد نوش و وز تو یاد کند
بماند آن نوش اندر گلوش چون نشپیل
به هیچ دانش، گردون نبوده با تو خسیس
به هیچ فضل ستاره نبوده با تو بخیل
ز دست و طبع و دل هر کسی سخاوت و فضل
بکرد سوی دل و دست طبع تو تحویل
ز بهر این همگان سائلند و تو معطی
همه کسی را نقص آید و تو را تفضیل
به فضل و دانش پیری به رای و بخت جوان
به جود و فضل کثیری، به سال و ماه قلیل
نهفته مال همه خسروان برافشاندی
درست گوئی بودند خسروانت وکیل
زمانه بر تو نیابد به هیچ باب عوض
ستاره با تو نیارد به هیچ روی بدیل
خدایگانا از آرزوی صورت تو
تنم شده است نحیف و دلم شده است علیل
همیشه مهر تو ورزم چو مؤبدان آتش
همیشه مدح تو خوانم چو راهبان انجیل
اگر به خدمت نایم بر تو معذورم
که مر مرا نگذارند از این زمین یکمیل
اگر فقیر مقصر شدم به خدمت تو
همیشه هست زبانم به مدحت تو طویل
همیشه تا خبر زهره باشد و هاروت
چنانکه قصه قابیل باشد و هابیل
عدوت باد چو هاروت و دوست چون زهره
ولیت باد چو هابیل و خصم چون قابیل
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
چه بود بهتر و نیکوتر از این هرگز حال
داد پیدا شد و پنهان شد بیداد و محال
باز رفته به کنار و شده آواره غراب
یافته شیر نیستان و شده دور شگال
ماه چونان شده کورا نبود هیچ خسوف
مهر چونان شده کورا نبود هیچ زوال
آمده بار چمن یاسمن و ریخته خار
آمده سرو به پالیز و شده سوخته نال
روی یاران شده از شادی ماننده ی بدر
تن خصمان شد از انده مانند هلال
نبود نیز دل شاهین خسته ز تذرو
نبود نیز تن شیر شکسته ز غزال
دوستان را به یکی روز برون رفته ز دل
غم و دردی که کشیدند ز خصمان بدو سال
همچو مسکینان در خانه همی نالد زار
هر که او گوش همی داشت بتکین و نیال
دود انده بزدود از دل احرار نشاط
رنج هجران بر بود از تن اخیار وصال
دو بهار آمد در ملک به یک هفته پدید
هر دو اصل طرب و خوبی و فیروزی فال
یکی از آمدن مهر سوی برج حمل
دیگر از یافتن شاه به ملک اندر هال
بوالخلیل آن به همه چیزی مانند خلیل
از خلل گشته تن خصمش مانند خلال
بدنش پاک چو جان آمد و جانش همه عقل
نظرش راحت روح است و سخن سحر حلال
گر به خلقش نگری پاک ز جود است و ادب
ور به خلقش نگری پاک ز حسن است و جمال
مردی و مردمی و راستی و رادی و هوش
ایزدش دانش و دین داد و همش داد فعال
با هنرهائی چندین که ورا داد خدای
نه عجب باشد اگر خلق در او گردد غال
ز کرم، تا نرسد دیگر بر خلق الم
در ولایت بتن خویشتن آورد همال
طلعتش فرخ و دولت قوی و طالع سعد
ایزدش یار و فلک پشت و جهان نیک سگال
شود از هولش چون میش و بره یوز و پلنگ
شود از فرش چون زر و درم سنگ و سفال
خانه ی زائر از مال وی آبادانست
هست ویران شده از دو کف او بیت المال
دوست و دشمن را از تیغ و کفش راحت و رنج
که بدان دشمن مالست و بدین دشمن مال
دل بخشنده او پاک ز عفو است و کرم
کف بخشنده او پاک ز جود است و نوال
با خلاف او گردون کشد از دهر ستم
با رضای او ژاله نکشد بیم زوال
عفو او بیش است از هر چه در آفاق گناه
جود او پیش است از هر چه در آفاق سئوال
ایزد او را کمری خواهد دادن ز دول
زهره اش زر و مهش گوهر و جوزاش دوال
حاسدش را ز شمال آید در مهر سموم
ناصحش را ز سموم آید در تیر شمال
ز آب جود او در بادیه کشتی برود
ز آتش تیغش در نیل شود سوخته بال
ز بسی کوبگه بارد هد زر عیار
ز بسی کوبگه بزم دهد سیم حلال
زائرانش را در است به صندوق و بدرج
سائلانش را سیم است به تنگ و به جوال
ای به کین خواستن خصمان چون شیر یله
بس یلان را که گرفتی به مصاف اندر یال
ببر جود تو چون قطره بود آب بحار
ببر حلم تو چون ذره بود سنگ جبال
گرگ و کرکس را از تیغ تو روزی همه روز
دوست و دشمن را از کف تو نعمت همه سال
هر که را داد خداوند جهان روح بدو
تیغ بران و کف راد تو را کرد عیال
نه برزم اندر گیرد کفت از تیغ سواد
نه به بزم اندر گیرد دلت از جود ملال
گردد از خنجر تو آینه جهل تباه
گیرد از خامه ی تو آینه ی عقل صقال
گر کند بویه ی روی تو شود بینا کور
ور کند یاد مدیح تو شود گویا لال
خواهش سائل و خواهنده خوش آیدت چنانکه
زان معشوق دل عاشق از غنج و دلال
تو از آنانی شاها که به هنگام نبرد
کمترین رزمت برتر بود از رستم زال
با همه مرتبت و عز و شرف کآن تراست
ز تو نازند همه آل و ننازی تو به آل
آن درختی که نهال تو همه روزبهی است
آن بهاری که نسیم تو همه عنبر مال
رنج بسیار کشیدی ز سفر سیکی کش
داد بستان ز بتی لاله رخ و غالیه خال
کاین جهان سر بسر آهو است در او یک هنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال
چون برفتی تو ز تیمار تو بیمار شدم
دو رخم همچو بهی گشت و تنم همچو خیال
تا تو باز آمدی از شادی چون سرو شدم
برکشم هزمان از شوق تو بر گردون یال
تا نشاطی چو بقا نیست پدید از همه روی
تا وبالی چو وبا نیست پدید از همه حال
دوستانت را دائم ز بقا باد نشاط
دشمنانت را دائم ز وبا باد وبال
***
در مدح ابوالیسر
خیال شام فراق بتان به روز وصال
مرا گداخته دارد ز غم بسان هلال
از آن نهیب نماند به چشمم اندر خواب
وزین عذاب نماند به جسمم اندر هال
فروغ ماه نبینم همی ز بیم خسوف
شعاع مهر نیابم همی ز بیم زوال
حلال کردم بر خویشتن فراق حرام
حرام کردم بر خویشتن وصال حلال
که در وصال بود انده از نهیب فراق
که در فراق بود شادی از امید وصال
ز بسکه مویم، گشتم بسان تافته موی
ز بسکه نالم، گشتم بسان سوخته نال
مرا همه کس گویند خیر خیر مموی
مرا همه کس گویند خیر خیر منال
نه آگهند که من چون همی گذارم روز
نه آگهند که من چون همی گذارم سال
رفیق رفته و دل باهواش گشته رفیق
همال رفته و تن بابلاش گشته همال
نه روی اینجا بودن نه پای رفتن بر
نه رای بر یکروی و نه کار بر یک حال
برفتن اندر دل را نهیب دوری دوست
به بودن اندر تن را عذاب تنگی بال
به دوست باشد دل را همیشه صبر و شکیب
به مال باشد تن را همیشه جاه و جلال
هر آن زمان که من آهنگ راه خواهم کرد
به سوی من دود آن ماه روی مشگین خال
گشاده شکر شنگرف رنگ را به عتاب
نهاده نرگس نیرنگ ساز را به جدال
گهیش لاله عیان کرده در میان عقیق
گهی عقیق نهان کرده در میان لآل
ستاره پوش مه از سیل قیرگون بادام
بنفشه رنگ گل از زخم سیمگون چنگال
مرا به خوش گوید که تا کی این رفتار
مرا بکشی گوید که تا کی این احوال
دلت خلاف زبان و زبان خلاف دلت
بدان امید پذیر و بدین فریب سگال
روا بود ز پس دوستی و نزدیکی
ز دوستان و رفیقان تو را گرفته ملال
اگر چه آب زلالست زندگانی خلق
بسی چو ماند چون زهر گردد آب زلال
وگر ز تنگی مالست رفتن تو مرو
که من تو را برسانم به گونه گون اموال
همت به چهره توانگر کنم بزر عیار
همت بدیده توانگر کنم به سیم حلال
دلم بسوزد و گویم به آن بهشتی روی
که در نگار تذرو است و در خرام غزال
که شاد کن دل خرسند و خوار و زار مکن
بر این نهادم گوش و از آن کشیدم یال
مرا بکار نه مال آید و نه سیم و نه زر
بدآنکه هست فزون زر و سیم وافر مال
گمان بری تو که بی مال باشد آنکه کند
همیشه خدمت استاد راد اعدا مال
چراغ دانش خورشید دین ابوالیسر آنکه
بدست هست درافشان به کلک در اقبال
اگر کنند به صدر اندرش سئوال به علم
وگر کنند به بزم اندرش سئوال به مال
دهد به سائل پرسنده ز آن هزار جواب
دهد به سائل خواهنده زین هزار جوال
به نوک تیر فرود آورد ز کوه پلنگ
به نوک نیزه برون آورد ز دریا بال
ز بسکه خواسته ناخواسته همی بخشد
کسی نبیند اندر زبان خلق سئوال
اگر علی بگه جنگ همچو او بوده است
به هیچ روی نکوهیده نیست مذهب غال
دو کف اوست گه بزم مایه ی امید
سرای اوست گه بار قبله ی اقبال
به بحر مردی در تیغ او فشانده گهر
به باغ رادی در کف او نشانده نهال
سنان روشن او در دل سیاه عدو
بود چو آتش افروخته میان زگال
ایا سخای تو داده به مهر فضل فروغ
ایا عطای تو داده به تیغ علم صقال
اگر بدیدی حاتم تو را به روز سخا
وگر بدیدی رستم تو را به روز قتال
ز جود نام نبردی هگرز حاتم طی
ز حرب نام نجستی هگرز رستم زال
اگر بدست تو آید چو مال آب بحار
وگر بروی تو آید چو خصم سنگ جبال
نه زین بماند با بخشش تو یک قطره
نه ز آن بماند با کوشش تو یک مثقال
بود ثنای تو گفتن نشان فرخ روز
بود رضای تو جستن نشان فرخ فال
همیشه بادت ملک و همیشه بادت عز
دلت عدیل نشاط و کفت قرین نوال
***
در مدح عمید الملک ابونصر
نگارینا تو از نوری و دیگر نیکوان از گل
چو سنگ از گل شود پیدا چرا هستی تو سنگین دل
مرا حقی است بر چشمت نیارم جستن از چشمت
به چشم شوخ و باطل جوی حق من مکن باطل
به زلفین کردیم بسته به مژگان کردیم خسته
گره بر بستگی مفکن مکن بر خستگی پلپل
اگر خواهی که غم در من نیاویزد ز من مگذر
وگر خواهی که بد با من نیامیزد ز من مکسل
رخ تو ماه حسن آمد دل من پر ز خون آمد
نه حسن از تو شود خالی نه خون از من شود زائل
چرا ای مه تو را منزل دل من گشته پیوسته
که هر برجی بود مه را یکی شب یاد و شب منزل
ندارد نیکوئی صد یک ز تو خلق همه خلخ
نداند جادوئی صد یک ز تو خلق همه بابل
تو را بر سیمگون رخسار مشگ است از کله ریزان
مرا بر زرد گون رخسار سیل است از مژه سائل
یکی همچون بگاه فضل کلک خواجه بر کاغذ
یکی همچون بگاه جود دست خواجه بر سائل
خداوند خداوندان عمیدالملک بونصر آن
بهر فضل اندرون جامع، بهر کار اندرون کامل
نگردد هرگز او عاجز ز پیدا کردن معجز
چو ناید کاهلی از شیر گاه خوردن کاهل
سلاسل گردد از بیمش بتن بر موی دشمن را
پدید آید بتنش اندر زبیم آن سلاسل سل
جهان از وی همی نازد چو جان از عقل و جسم از جان
به جسم و جان هوای او بخرد مردم عاقل
بسا راجل که روز بزم گشت از دست او راکب
بسا راکب که گاه رزم گشت از تیغ او راجل
جفا کردنش با هر کس به تاخیر و سکون باشد
وفا کردنش با هر کس به عاجل باشد و عاجل
دهد جان ایزد او روزی، به مردم هست پنداری
به روزی دادن مردم، کف کافی او کافل
بود با همت او پست بر چرخ برین کیوان
بود با بخشش او خشک بر روی زمین وابل
سم قاتل به یاران بر، کند همچون نسیم گل
نسیم گل به خصمان بر، کند همچون سم قاتل
ز بیم قهر و خشم او و هول حمله های او
به شهر دشمنان اندر نباشد هیچ زن حامل
به سوی دشمنان تیرش چو مرگ غفلتی بارد
زر از اختران طبعش نباشد ساعتی غافل
ایا گاه سخا حاتم بر تو کمتر از اشعب
و یا گاه سخن سحبان بر تو کمتر از باقل
اگر باز آید افلاطون نداند پیشت از دهشت
نه نه از ده نه ده از سه نه کاه از که نه چار از چل
هژبر و پیل و ماه و مهر و ابر و نیل هر شش را
خجل کردی به تیغ و تیر و رای و روی و دست و دل
به دینار آفرین خری همیشه خود چنین باشد
مجاهدگر بود پیروز و تاجرگر بود مقبل
ز اقبال تو بر گردون رسیدند آفرین گویان
ازیرا بندگان تو چو اقبالند و چون مقبل
پیاده نزد او آیند خلق از راه دور اما
روند از پیش او با حمل و اسب و استر و محمل
ز بس نیکی که من دیدم ز کافی کف او دارم
به مدح او زبان ماهر به مهر او روان مائل
الا تا سرخ باشد می بگاه تیر در ساغر
الا تا سبز باشد نی به ماه تیر در ساحل
سر تو سبز باد از فر و گور دشمن از باران
رخ تو سرخ باد از می و حلق دشمن از بسمل
ملا گردان زمل جام و ملامت کن بدو غمرا
هلاک جان دشمن را به جام اندر هلاهل هل
***
ای آنکه تو را بوده بر اندام جهان دام
چون بست تو را دست جهان دام بر اندام
ز آن پس که همی گام به کام تو زدی چرخ
چون داد به ناکام تو را چرخ زدن گام
ایام همه عالم از ایام تو خوش بود
ایام تو چون تلخ شد از گردش ایام
ای خوبتر از یوسف یعقوب تو را روی
چون بود مر او را بودت خوب سرانجام
زین دام بیابی تو بدل ناحیت روم
چون یافت وی از بند بدل ناحیت شام
تو زود خوری شام بدان شوم بداندیش
کاو خورد بدست دگران بر تو ملک شام
خود شد چو تو شاپور بروم اندر زی بند
خود شد چو تو بهرام بهند اندرزی دام
از روم به کام دل باز آمد شاپور
وز هند بناز دل باز آمد بهرام
چون راست رود دولت ما دام نپاید
افکنده و خیزنده بود دولت مادام
باید که بود مرد گهی شاد و گهی زار
نیکی به بدی در شده و کام به ناکام
زود از پی آرام پدید آید آشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام
سلطان به بناریک شنیدی که چه کرده است
کاو را به مصاف اندر بگرفته به صمصام
او عاصی و بد اصل تو با اصل و اطاعت
او دشمن و تو دوست وی از کفر و تو زاسلام
انصاف کسی خواهد کردن که بگویند
چندانکه جهانست ز سلطان بودت نام
ما گوش سوی نامه و پیغام تو داریم
ارچه که تویی مان بدل نامه و پیغام
چشم همه خون بارد هنگام گرستن
تا می نزند بی تو ملک چشم به هنگام
چرخت برساناد سوی ملک و سوی پور
دهرت برساناد بر باب و بر مام
***
فی المدیحه
ایا درفش تو باز سپید و خصم تو بوم
نرفت زیر فلک چون تو خسروی را بوم
چو بوم گردد بر دست حاسدان تو باز
چو بازگردد بر بام ناصحان تو بوم
سموم گردد بر دوستان تو چو شمال
شمال گردد بر دشمنان تو چو سموم
به کام یارت زقوم خوشتر از تسنیم
به کام خصمت تسنیم بدتر از زقوم
چو زر بگردد بر دست دوستان تو خاک
چو سنگ گردد بر دست بدسگال تو موم
موافقان تو زاده همه به طالع سعد
مخالفان تو زاده همه باختر شوم
سخن که هست به وصفت همه بود ممدوح
سخن که نیست به مدحت همه بود مذموم
مخالفان تو زان متفق شدند بهم
که مرغ شوم کند خانه بر درت از موم
تو شهریار کریمی و کار تو کرم است
بخور به یاد کرام و کبار آب کروم
چو عدل وجود تو اندر زمانه شد موجود
بگشت زفتی و جور از میان ما معدوم
همی ثنای تو بیرون برد ز خاطر غم
همی مدیح تو خالی کند ز قلب هموم
بباز ماند یارت از آن بود فرخ
به بوم ماند خصمت از آن بود مشئوم
مر آن یکی را باشد بدست شاه مقام
مر این یکی را باشد قرار گاه به بوم
دو خائنند دو نعمت سپرده خصم تو را
خلاف خشم توشان کرده در جهان مرقوم
اگر رها کنی آن نیز هر دو را به کرم
چنان بود که دو بنده بوی خریده ز روم
اگر نخواهی کاندر ولایت تو بوند
به حکم حاجت باید جوازشان مختوم
همیشه خصم تو محروم باد و تو محسود
همیشه باش تو محسود و خصم تو محروم
***
در مدح ابوالحسن علی شکری
تا جهان از گل خرم شده چون باغ ارم
آهو ایمن شده بر سبزه چو مرغان حرم
از بر سوسن بین برگ گل زرد و سپید
چو پراکنده به مینا در دینار و درم
لاله و سبزه به هم در شده از باد بهار
همچو آمیخته پیروزه و بی جاده بهم
سمن از باد همی جنبد چون پشت شمن
چمن از لاله همی خندد چون روی صنم
بوستان بر گل هر روز همی آرد گل
و آسمان بر گل هر روزه همی بارد نم
گر نخورد آب طبرخون و بقم لاله ستان
چون بیاراست چمن را به طبرخون و بقم
لاله ی نعمان مانند یکی جام عقیق
زده از غالیه اندر بن آن جام رقم
بلبل از گلبن با چنگ بهم ساخته نای
صلصل از عرعر بازیر بهم ساخته بم
چمن آراسته از دیبا چون کاخ قباد
گلشن افروخته از گوهر چون افسر جم
ابر با کوس و علم بسته مصاف از بر کوه
نعره رعدش کوس است و همی برق علم
گلبنان صف زده آراسته پیرامن باغ
همچو پیرامن تخت شه استاده خدم
خسرو آدمیان تاج کیان لشگری آن
که به نیکیش زند هر چه بنی آدم دم
به قلم بحر دمانست و همه موجش زر
بسنان ابر دمانست و همه سیلش دم
از بس جودش مردم نکند یاد نیاز
وز بس دادش مردم نبرد نام ستم
مهر او جان موالی بسپارد به نشاط
کین او طبع معادی بسپارد به الم
ز سخا و کرمش مردم نشناسند چه حرص
ز نشاط و طربش مردم نشناسند چه غم
الم از تیغش بر کرگدن و شیر و پلنگ
وز کفش بر درم و دیبه و دینار الم
گر دو صد شهر بگیرد نکند فخر بدان
گر دو صد گنج ببخشد نکند روی دژم
ای جهانگیر و جهانبخش به مردی و کرم
ای جگرسوز و دل افروز به شمشیر و قلم
با رضای تو ظلم گردد مانند ضیا
با خلاف تو ضیا گردد مانند ظلم
دل میران ز غم هیبت تو یافته رنج
قد شاهان ز پی خدمت تو یافته خم
آن شهانی که همی چرخ بسایند به پای
فخر دارند که سرشان تو بسائی به قدم
جان خویشان تو از ماه طرب یابد نور
چشم خصمان تو از دود بلا گیرد نم
عید فرخنده فراز آمد و نوروز بزرگ
هر دو بگذار به کام دل و غمها کن کم
ای به مردی و جوانمردی و نام از بر لوح
به ثنای تو قلم هرگز ننویسد قدتم
ای به پیمان شفیع تو خداوند عرب
وی به فرمان تو پیوسته خداوند عجم
تا نه چون سیم بود سنگ به مقدار و بلون
تا نه چون سم بود شهد به آثار و بشم
ناصحانت را هر جای حجر باد چو سیم
حاسدانت را هر جای عسل باد چو سم
***
در مدح ابوالخلیل
تا شد از گل بوستان سیمگون بی جاده فام
بوی و رنگ از گل ستاند باده و بی جاده وام
از شکوفه باد در بستان شده لؤلؤفشان
وز شقایق سنگ در صحرا شده بی جاده فام
حور عین از خلد اگر عمدا به بستان بگذرد
خلد با بستان به چشم حور عین آید سقام
وقت خفتن سار بر مرجان نهد در باغ سر
گاه رفتن گور بر سنبل نهد در دشت گام
ابر نیلی دیده گریان چون زنان سوگوار
گل عقیقی روی خندان چون بتان شادکام
از شکوفه باغ بینی وز ستاره آسمان
باز نشناسی به واجب کاین کدام است آن کدام
لحن قمری چون کند معشوق با عاشق عتاب
بانگ بلبل چون دهد بیدل سوی دلبر پیام
نو بنفشه رسته گرد برف مانده جای جای
چون نبات لاجورد انگیخته گرد رخام
در میان برف سر بر کرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام
مشگ بیزد همچو آهو در چمن باد صبا
در ببارد چون صدف بر دشت هر روزی غمام
آبگیر از باد چون گسترده دام نیلگون
باغ نازان زیر او مانند ماهی زیر دام
از ترنج و نار بستد سوسن و سنبل وطن
وز کلاغ و زاغ بستد بلبل و قمری مقام
نرگس اندر باغ همچون میگسار سبز پوش
کش ز مینا ساعد سیمین به کف زرینه جام
گر همی در باغ جوئی حورزی بستان نگر
ور همی در بزم خواهی خلد در بستان خرام
چرخ چون پر حمام و دشت چون پر تذرو
باغ پر بانگ تذرو و سرو پر لحن حمام
لاله چون جام عقیقی پر ز گلناری نبید
اقحوان چون قحف پر از زر دیناری مدام
پیر می بستان به نیسان از غلام ماه روی
کز نسیم باد نیسان پیر می گردد غلام
لحن رود آید به گوش از لحن بلبل گاه روز
بانگ کوس آید به گوش از بانگ تندر گاه شام
ز ابر تیره برق هر ساعت بتابد چون ملک
کز میان گرد لشگر برکشد تیغ از نیام
بوالخلیل آن از بدی خالی به کردار خلیل
خیل مهمانان تازه بر سر خوانش مدام
پیش جود او بود چون قطره ای دریای روم
پیش حلم او بود چون ذره ای کوه سیام
روزگار بد بدو بیداد نپسندد چنانکه
دام و دد دانند صید اندر حرم کردن حرام
هر که را تیغش دهد هنگام کوشیدن نوید
سوی دوزخ باشد او را هم بدین گیتی مقام
بر در ایوانش باشد دائم از شادی گروه
بر در گنجش بود دائم ز سائل ازدحام
دوستان را زوجنان و دشمنان را زوسقر
ناصحان را زو شفا و حاسدان را زو سقام
نیکخواهان را نعیم و نیک یاران را نعم
بدسگالان را حمیم و بد فعالان را حمام
در دل خواهنده نوش و بر دل بدخواه نیش
بر سر خویشان لؤلؤ بر سر خصمان لگام
شوم از او گردد همایون بوم از او گردد همای
نام از او یابد همال و رام از او یابد همام
مر سئوال سائلان را بدره باشد زو جواب
مر سجود زائران را رزمه باشد زو سلام
تنگ باشد بحر عمان پیش او گاه عطا
گنگ باشد فکر سحبان پیش او گاه کلام
راحت از محنت به میمون ملک او دارد ملوک
بر فزونش باد دائم ناز و نوش و کام و نام
بامدادان پر گهر بیند کنار خویشتن
گر به شب دستش ببیند خواستار اندر منام
تیغ او شیر است و صدر جنگجویانش عرین
تیر او باز است و چشم کینه دارانش کنام
این به وقت جنگ جستن خون دل خواهد شراب
وان به وقت کین کشیدن مغز سر جوید طعام
ای تو را فر فریدون و جمال و جاه جم
وی تو را چهر منوچهر و حسام و سهم سام
کرده روز تاختن بر خصم چون رستم ستم
گاه تیر انداختن بر شیر چون بهرام رام
دوستان را دل بخندد چون تو برداری قلم
دشمنان را جان بگرید چون تو برداری حسام
از ظلام آن ظلم بر ناصحان گردد ضیا
وز ضیاء این ضیا بر حاسدان گردد ظلام
گرچه امروز از تو ترکان هر زمان خواهند باج
باز فردا نعمت ترکان تو را گردد مدام
اول اندر مصر یوسف هم چنین در بند بود
آخر او را شد مسلم ملک مصر و ملک شام
عام گر نزد تو آید چیره تر گردد ز خاص
خاص گر دور از تو گردد خیره تر گردد ز عام
ملک تو بادات چندان کش ندانی خار و گل
عمر خوش بادات چندان کش ندانی ماه و عام
***
در مدح ابوالمعمر
خلاف بود همیشه میان تیغ و قلم
کنون به بخت ملک متفق شدند بهم
چگونه کلک که بر دشمنان و بر یاران
از اوست راحت و محنت از اوست شادی و غم
ضعیف جسم و تن خصم از او شده است ضعیف
سقیم لون و دل دوست را شفا ز سقم
مخالفان را چون چوب موسی عمران
موافقان را چون باد عیسی مریم
سرش چو قیر و شب دوستان از او چو بلور
تنش چو زرد و رخ ناصحان از او چو بقم
حدیث گوید چون گوهر و بریده زبان
غذا نجوید جز عنبر و دریده شکم
طرب ندارد وزو دوستان عدیل طرب
الم نداند وزو دشمنان رفیق الم
نهان هر دل بشناسد و ندارد فهم
حدیث گوید با هر کس و ندارد فم
زبانش نی شب و روز است ترجمان عرب
نظرش نی شب و روز است رهنمای عجم
علم بجست قلم برکشید از آنکه دو کس
جهان به زیر علم یافتند و زیر قلم
یکی امیر جهان اختیار هفت اقلیم
یکی رئیس اجل افتخار صد عالم
مکان مردی استاد بوالمعمر راد
چراغ مجلس انس و وفا امام امم
ز چرخ بهر معادیش کاستی و خلل
ز دهر بهر موالیش راستی و نعم
بگاه شرع زیادت ببخشد او ز سخا
به روز حشر سیادت ببخشد او ز کرم
ز خصم جان بستاند همی به تیغ و سنان
ز دوست دل برباید همی بزر و درم
نه هیچ فضل بود بر ضمیر او مضمر
نه هیچ لفظ بود بر زبان او مدغم
بلا شناسد گفتن جواب مردم لا
نعم شمارد گفتن جواب خلق نعم
عدوی خانه او جاودان عدیل عناست
حسود دولت او جاودان ندیم ندم
فلک به روی موالیش برفشاند گل
سما به جان معادیش برفشاند سم
به فضل گوهر معدوم را کشد بوجود
به جود گوهر موجود را برد به عدم
ایا به خاتم در دست ملک چون انگشت
و یا به مهر بر انگشت ملک چون خاتم
به فر و فال فریدونی و سیاست سام
به مهر و چهر منوچهری و جلالت جم
ز خلق دست بدی دور کرده چون دستان
ستم کننده بر اعدای ملک چون رستم
ز روی جود تو را حاتم از شما رعبید
ز روی فضل تو را صاحب از شما رخدم
همی به تیغ کنی گردن مخالف نرم
زمین راست کنی وصلهاش را به قلم
به شادی آفت انده به راست نفی دروغ
برادی آتش بخلی بداد مرگ ستم
بود معانی روشن پدید از قلمت
چنانکه نور مه و مشتری در ابر ظلم
توئی بگاه سخا درد آز را درمان
توئی بگاه سخن ریش جهل را مرهم
به جان تو که گر ابلیس را خبر بودی
که چون توئی بود اندر نژاده ی آدم
به پیش آدم صدره به رخ بسودی خاک
به پیش آدم صدره بتن ببودی خم
شود چو مرجان لؤلؤ میان کام صدف
گر اوفتد ز حسام تو سایه بر قلزم
چو چشم مهر بود با دل تو چشمه ی نیل
بود چو بادیه پیش کف تو وادی زم
همیشه تا ز حرم ایمنی جدا نبود
همیشه تا نبود خرمی جدا ز ارم
همیشه تا به بهار است سبز و خرم باغ
همیشه تا به خزان است زرد و زار و دژم
دیار تو چو حرم باد جاودان ایمن
سرای تو چو ارم باد جاودان خرم
ز بخت رنج تو هر روز کم نشاط تو بیش
به جود نام تو هر روز بیش و مالت کم
***
در مدح ابوالیسر
ربود جان و دل من به زلف غالیه فام
بتی که بوی دهد زلف او به غالیه وام
همی رباید صبرم به زلف غالیه بوی
همی فزاید عشقم به جعد غالیه فام
یکی نه شست و گل سرخ را گرفته بشست
یکی نه دام و مه تام را گرفته به دام
که دید توده شود مشگناب بر گل سرخ
که دید حلقه شود عود خام بر مه تام
از آن دو کژدم بر دل نهاده دائم سر
از آن دو زنگی بر کف گرفته دائم جام
ندیده زهر نژندم چو زهر دیده سقیم
نخورده باده نوانم چو باده خورده مدام
بدان دو مشگ سیه دام کرده سیم سپید
دلم ببست بدام آن نگار سیم اندام
دلم همیشه ز بادام او فتاده برنج
لبم همیشه ز یاقوت او رسیده به کام
روان من همه ساله به شادی از یاقوت
زبان من همه ساله به زاری از بادام
چو آفتاب درخشان شود ز گوشه ی چرخ
به عام گوید خاص و به خاص گوید عام
که آن نگار کجا رفت و آفتاب کجا
کدام بود رخ او و آفتاب کدام
گرفت جان و دل من غمام حسرت و غم
از آن ز مشگ سیه کرده آفتاب غمام
غمام غم ز دل و جان من جدا نکند
جز آفتاب عطاهای آفتاب کرام
پناه دانش و بنیاد دین ابوالیسر آن
که اختیار کرام است و اختیار انام
ثبات ملک و بد و بخت ما گرفته ثبات
قوام خیل و بدو بخت ما گرفته قوام
همیشه خنجر او را ز خون شیر شراب
همیشه نیزه ی او را ز مغز ببر طعام
کسی که روزی به روی کند سلام به طبع
سلامت دو جهانش دهد جواب سلام
اگر سعادت خواهی که با تو بنشیند
به مجلسش بنشین و بدرگهش به خرام
همیشه پیشه ی او خوردن است و بخشیدن
بود گشاده دل و دست او بهر هنگام
همه ببخشد امروز و ننگرد فردا
مگر نداند کآغاز را بود انجام
همه متابع مالند و او متابع فضل
همه حریص بنانند و او حریص بنام
ایا همیشه سخا را به کف راد مکان
ایا همیشه وغا را به تیغ تیز مقام
کسی که یافته باشد به روز رزم تو رنج
کسی که یافته باشد به روز بزم تو کام
از آن جدا نشود رنج تا به روز فنا
وزین بری نشود کام تا به روز قیام
اگر چه حکم زمانه رواست بر همه خلق
رواست بر همه احکام او تو را احکام
ز ما سئوال بود نزد تو همیشه رسول
ز ما مدیح بود نزد تو همیشه پیام
رسول تو بر ما رزمه باشد و بدره
پیام تو بر ما اسب باشد و استام
ز فضل بر در تو سال و ماه باشد حشر
ز جود بر در گنج تو ماه و سال خیام
کسی که تیغ تو او را دهد به حرب نوید
قضا بیاید و او را دهد به مرگ پیام
ایا کشیده به تأیید تو سپهر سپاه
و یا سپرده به فرمان تو زمانه زمام
همی گشاده کنی کار کهتران به سخا
همی زدوده کنی رای مهتران به کلام
همیشه نیست به یک حال گردش گردون
همیشه نیست به یک روی گردش ایام
گهی ز غار بخاره کند ز خاره بغار
گهی ز بام به خانه گهی ز خانه به بام
ز گشت بخت جهان حال من شده است تباه
ز نحس دور فلک روز من شده است چو شام
سخای تو کند امروز کار من به نوا
عطای تو کند امروز شغل من به نظام
همیشه تا نبرد کس ز شام شام به مصر
همیشه تا نبرد کس ز مصر چاشت به شام
ز شام رنج مماناد ناصح تو به چاشت
ز چاشت باز مماناد حاسد تو به شام
***
در مدح شاه ابوالخلیل
هر که دائم با نگار خویشتن باشد بهم
دلش ناویزد به درد و جانش ناویزد به غم
پشتش از هجران نباشد چون دو زلف او دو تا
دلش از انده نباشد چون دو چشم او دژم
من بدل کردم به شادی غم به وصل یار خویش
باد شادان آن صنم کز وصل او دورم ز غم
هر که را باشد صنم محراب باشد دوزخی
من بهشتی گشته ام تا گشته محرابم صنم
جانم از دیدار وی شاد است همچون جان زمی
طبعم از گفتار او تازه است همچون گل زنم
تابد و نزدیک گشتم دورم از دام بلا
تا بدو پیوستم از دل رستم از اندوه و هم
بر سمن دارد ز مشگ تبتی دائم طراز
بر قمر دارد ز عود هندوی دائم رقم
بوی و رنگ از چوبها عود و بقم دارند و بس
زانکه خواند روی و زلفش را گهی عود و بقم
مهر و نیکوئی بهم هرگز نباشد با بتان
دارد آن سیمین تن من مهر و نیکوئی بهم
زان علم گشت او به خوبی از بتان کورا بود
قد چون چوب علم رخسار چون نقش علم
فخر دارد بر بتان آن بت به نیکوئی و مهر
همچو بر میران شه اران به شمشیر و قلم
بوالخلیل آن کز کف کافی و سیف صیقلی
هست یاران را نشاط و بدسگالان را الم
کار او رزم است تا در ملک باشد یک عدو
شغل او بذلست تا در گنج باشد یکدرم
روی او خورشید رامش رای او دریای فضل
کلک او گردون دانش دست او کان کرم
گوش او را روز کوشیدن خوش آید بانگ کوس
همچو گوش مست بیدل را نوای زیر و بم
خم نیاید پشت او جز پیش یزدان در نماز
پشت شاهان پیش او هست از پی خدمت بخم
از پس عدل و عمارت کردن او در جهان
دشتها باغ ارم شد شهرها خان حرم
دوستان را از عطای او همیشه گنج بیش
ناصحان را از برای او همیشه رنج کم
کوه و در مشگین شود گاه بهاران از شمال
زان کجا گیرد شمال از خوی شاهنشاه دم
گر کند چون برق اندر بادیه جولان عدوش
آذرنگ تیغ اویش آورد در آذرم
آفرین بر محتشم شاهی که باشد بردبار
بردبار است و به عالم نیست چون او محتشم
از همه شاهان کریمش کرد گوئی دادگر
گوی برده است از همه شاهان به مردی لاجرم
خسروان را روز کین خیل و حشم دارد نگاه
روز کینست او نگه دارنده ی خیل و حشم
از پی رزمی که کرد آن خسرو لشگرشکن
هم عجب دارد عرب زو هم عجب دارد عجم
با چنان برفی که بارد بر سر خیل ملک
برنگردانید او از شهر بدخواهان حشم
یاورش بر هر کجا باشد سپاه خالقست
با سپاه خالقی مخلوق نفشارد قدم
روز در شهر عدو بگرفت سرما بادیه
از بسی کز درد و غم زد بر لب از دل سرد دم
زود چون عمر عدو هم بگذرد سرما و برف
زود هم گردد ز گلها دشت چون باغ ارم
هم کشد لشگر بدآنجا هم کشد کین از عدو
هم کند صافی ولایت تا در بغداد هم
گرچه دشوار است شهر خصم چون مازندران
خسرو گیتی کند بروی ستم چون روستم
ای شده بر دشمنان از کین تو چون سنگ سیم
ای شده بر دوستان از مهر تو چون نوش سم
دست خصمان تو چون باد است و زودی بگذرد
ز آنکه چون باد اندر آید بگذرد چون زود نم
گاه مردی تیغ تو بسیار سوزانتر ز برق
گاه رادی دست تو بسیار بخشان تر زیم
این بلند و پست سوزد وان نسوزد جز بلند
این خس و خاشاک آرد و آن نیارد جز درم
لفظت آورده است فضل و علم را اندر وجود
دست تو برده است زر و سیم گیتی زی عدم
حاسدانت را عدیل دل بود دائم عنا
دشمنانت را ندیم جان بود دائم ندم
گاه کوشیدن توئی تنها و یک میدان سوار
چون بگاه صید شیری و همه صحرا غنم
خشم تو گر راه یابد زی جنان گردد سقر
کین تو گر بر سلامت بگذرد گردد سقم
آن کسانی را که باشد بسته ی دل فضل و فهم
تاروان دارند نگشایند جز مدح تو فم
شهریاران زمین پیش تو از جمع عبید
تاجداران جهان پیش تو از خیل خدم
چون بوی با تیغ خصمان را ظلم باشد ضیا
چون بوی با جام یاران را ضیا باشد ظلم
تا بنعت نوح و وصف جم سخن گویند خلق
نعت آن گاه نجات و وصف این گاه شیم
نیکخواهان تو را باد از جهان انجام نوح
بدسگالان تو را باد از جهان انجام جم
***
در مدح ابونصر مملان
اگر باران نباشد در بهاران
سرشک و آه من بس باد و باران
جهان را بس بود نالیدن من
اگر بلبل ننالد در بهاران
سحرگه بانگ من بشنو ز مطرب
به جای بانگ کبک کوهساران
بسم من سوکوار از عشق اگر چرخ
نپوشد جامه های سوکواران
وگر در بوستان پیدا نیاید
چو دیگر سالها نقش و نگاران
همه نقش نگاران داده آن بت
مه خوبان و خورشید نگاران
پری روئی که چون رویش نگارند
میان باغ لاله لاله کاران
به جای نرگس و شمشاد و سنبل
به جای لاله اندر مرغزاران
دو چشم و دو رخ و دو زلف و قدش
بسی نیکوترند از هر چهاران
لب و دندان او بنگر چو خواهی
پس از سنبل به بستان لاله زاران
ز هر دو بزمگاه شاه خوشتر
کفش بهتر ز شاخ در باران
خداوند جهان بونصر مملان
سر شاهان و تاج شهریاران
به کبکان بر چنان برافکند باز
کجا اسب افکند وی بر سواران
به جای دشمنان از کینه توزان
به جای دوستان از حق گزاران
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
به بانگ سائلان چونان شود شاد
چو فرزندان همی ز آواز ماران
ایا گردن نهاده خدمتت را
همه گردنکشان و تاج داران
بود کین جستن تو آفت جان
نجویند آفت جان هوشیاران
قرار این جهان از دولت تست
بداندیش تو بادا بی قراران
تو را شاهان ز جمع خاک بوسان
تو را خصمان ز خیل خاکساران
زمانی مهر بر موران بیفکن
زمانی کین به ماران برگماران
شوند از کین تو ماران چو موران
شوند از مهر تو موران چو ماران
همه بر کامگاران برد بارند
تو هستی کامران بر کامگاران
تو با این کامگاری بردباری
هزاران آفرین بر بردباران
تو هستی پیشکار خسروان لیک
تو را چرخ از شمار پیشکاران
به عالم در ندانم هیچ فضلی
که نسپرده است در تو کردگار آن
شوند از گنج تو غاران چو کوهان
شوند از خیل تو کوهان چو غاران
مرا مردم همه چاکر شمارند
قدیمی تر ز من چاکر شماران
تو را بودم ز گاه مشگ ساری
کنون برگشتم از کافور ساران
گنه کارم تو شاه آمرزگاری
مرا بخشای چون آمرزگاران
گنه کردم تو فرمودیم کردن
به فضل خود ز من اندر گذاران
خجسته باد نوروز و بهارت
چنین نوروز بگذاران هزاران
***
در مدح امیر ابوالفتح
اگر نجست زمانه بلای خلق جهان
چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان
اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین
چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان
اگر نگشت دل من تنور آتش عشق
چرا ز دیده ی من خاست دم بدم طوفان
اگر نه پشت من و زلف تو ز یک نسبند
چرا چو زلف تو شد پشت من دو تا و نوان
اگر نه چشم من ابر است چهره ی تو چو گل
چرا ز گریه ی من او همی شود خندان
اگر نه زلف سیاه تو گشت چوگان باز
چرا ز سیمش گویست و از سمن چوگان
اگر نه یزدان درمان درد بر تو نوشت
چرا دو چشم تو درد آمده است و لب درمان
اگر نه حیوان اندر لبت نهاد خدای
چرا ز بوسه کنی مرده زنده چون حیوان
اگر نه هست نشان از دهان تو سخنت
چرا به بی سخنی باشدت نهفته دهان
اگر نه هست اثر بر میان تو کمرت
چرا ز بی کمری نایدت پدید میان
اگر نه چشم تو با من نبرد خواهد کرد
چرا نهاده به تیر و کمان سر پیکان
اگر نه غالیه دان آمد آن دهان شکر
چرا ز غالیه دارد به گرد خویش نشان
اگر نه زلف سیاه تو غالیه است به طبع
چرا نهاده سر خویش پیش غالیه دان
اگر نه جان مرا رنج خواستی و بلا
چرا نهفتی لؤلؤ میانه ی مرجان
اگر نه باشد ایمان نهفته اندر کفر
چرا نهفت رخ تو به کفر در ایمان
اگر نه غمزه ی تو تیغ خسرو گیتی است
چرا چو تیغ وی از تن همی رباید جان
اگر نه خسرو گیتی امیر ابوالفتح است
چرا به دولت او گشت گیتی آبادان
اگر نه خذلان از بهر دشمنان ویست
چرا ز دشمن وی هیچ نگذرد خذلان
اگر نه گردون بر کام او گذارد گام
چرا هر آنچه بخواهد بدو رسد آسان
اگر نه آتش سندان گداز شد تیغش
چرا همی بگدازد ز تیغ او سندان
اگر نه هست زمین و زمان به حلم و به طبع
چرا شدند گران و سبک زمین و زمان
اگر نه دعوی پیغمبری همی کند او
چرا بیامد شمشیر و کف او برهان
اگر نه نیزه ی او رنج خیل کفرانست
چرا همیشه بدرد اندر است از او کفران
اگر نه تیغ تو ای شهریار آتش گشت
چرا عدو را تفته کند بتن خفتان
اگر نه کان جواهر تو را به مادح کرد
چرا نهاده زمانه ز مدح های تو کان
اگر نه بود نیای تو بهترین ملوک
چرا ستوده مر او را خدای در قرآن
اگر نه عمر تو دارنده ی جهان آمد
چرا جهان را کرده است عمر تو عمران
اگر نه گیتی با دشمن تو زندان شد
چرا همی لب ایشان بساید از دندان
اگر نه هست حدیث تو دانش و فرهنگ
چرا شده است ازو ملک رسته از حدثان
اگر نه سود و زیان زیر کلک و تیغ تواند
چرا ز کلک تو سود آید و ز تیغ زیان
اگر نه گوهر در گنج تو چو مهمانست
چرا نگیرد در گنج گوهر تو مکان
اگر نه فضل تو نزدیک هر کسی پیداست
چرا مدیح تو زی هر کسی بود آسان
اگر نداد به تو دهر فضل پیغمبر
چرا به شاعر تو داد دانش حسان
اگر نه خواهی بودن همیشه شاه زمن
چرا سپرده به تو چرخ عمر جاویدان
اگر نه بخشش و احسان تو چو خورشید است
چرا رسیده بهر مردمی ز تو احسان
اگر نه جاه همیشه عدوی فضل بود
چرا چو جاه فزون گشت فضل شد نقصان
اگر نه هست چنین این سخن که می گویم
چرا چو پار نجوید مرا شه اران
***
در مدح شرف الدین ملک جستان
اگر بخواهد جانم به جای دل جانان
به جان جانان گر زو دریغ دارم جان
اگر نه جانان از جان عزیزتر بودی
نسوختی دل و جان از جدایی جانان
زیان و سد من از هجر و وصل جانانست
سزاست گر بخرم وصل او به سود و زیان
جهان نخواهم بی او به جان نگردم ازو
که او عزیزتر است از هزار جان جهان
در فرق ببندد چو او گشاد کمر
شود گشاده در هجر چون ببست میان
بلای صبر منست او به عنبر و شمشاد
شفای جان منست او به شکر و مرجان
به قد سرو روانست و روی ماه تمام
به روی ماه تمامست و قد سرو روان
دهانش چون صدف بسدین پر از لؤلؤ
چو او حدیث کند در بباردش ز دهان
کسی که در لب و دندان او نگاه کند
ز غم شود لب زیرینش خسته از دندان
سخنش غالیه بویست و زلف غالیه رنگ
دهانش تنگتر است از دهان غالیه دان
بروی اوست مرا طبع شاد و روشن چشم
به وصل اوست مرا تن جوان و تازه روان
چو او حدیث کند باغ پر ز غالیه بین
چو زلف شانه کند باغ پر ز عنبر و بان
خوش است عیش من از روی و موی و دو لب او
چو عیش خلق خوش از دولت ملک جستان
خدایگان شرف الدین سر ملوک زمین
میان به خدمت او بسته مهتران زمان
عطای او نشناسد که چون بود تأخیر
کلام او نشناسد که چون بود بهتان
ستوده نام و ستوده خوی و ستوده خرد
زدوده رای و زدوده دل و زدوده سنان
قلمش قلعه گشایست و تیغ شاه شکن
زبانش لؤلؤ بار است و دست درافشان
ز دشمنان بستاند جهان به تیغ و قلم
به دوستان بسپارد جهان بدست و زبان
سخای او برساند سر تو سوی سما
حدیث او برهاند تن تو از حدثان
گر آزمون را پیغمبری کند دعوی
بدست و تیغ نماید بهر کسی برهان
بدستش اندر برهان عیسی مریم
به تیغش اندر اعجاز موسی عمران
ز عمر نوح نبی بیش باد عمر ملک
که هست گیتی یکسر به عمر او عمران
چنو ندانم میر رحیم در عالم
چنو ندانم شاه کریم در دوران
به جود بی عوضست و به فضل بی بدل است
اگر نداری باور به بینش دست و زبان
کدام نیکی ناکرده در تنش گردون
کدام زینت ناداده در برش یزدان
چرا نباشد زینت که میر شمس الدین
سپهبدیست ولایت ستان و دشمن ران
ابوالمعانی عالی نژاد و عالی رای
که هست فخر امیران و زینت ایوان
به مردمی و به مردی به راستی و خرد
قرین او ننماید فلک به صد اقران
به مردمی تو جز او را یکی بیار خبر
به راستی تو جز او را یکی بیار نشان
به سال خرد ولیکن به قدر و رای بزرگ
به عقل پیر ولیکن به روزگار جوان
همیشه باد دلش شاد و خرم و سرسبز
عدوش بادا غمگین و خسته و پژمان
موالیش همه بادند با نشاط قرین
معادیش همه گردند با ملال قران
همیشه تا که عیان نیست با خبر همسر
همیشه تا نبود با یقین همال گمان
گمان بود شهی مدعی و او چو یقین
خبر بود مهی غیر از او و او چو عیان
فراز تخت بود دوستدار او پیدا
به زیر خاک بود بدسگال او پنهان
بود مخالف او دائما نوان و نژند
بود معادی او دائما نژند و نوان
***
بهاریه و خطاب به ابر
الا ای پرده ی تاری به پیش چشمه ی روشن
زمانی کوه را ترکی زمانی چرخ را جوشن
دژم روئی و گیتی را کند آثار تو خرم
سیه فامی و عالم را کند دیدار تو روشن
گهی بر گوشه ی گردون نهاده مر تو را گوشه
گهی بر دامن خورشید بسته مر تو را دامن
گهی بادت بود مرکب گهی چرخت بود میدان
گهی برت بود مکمن گهی بحرت بود معدن
گهی چون پشت شاهینی و گه چون سینه ی آهو
گهی چون سیمگون خزی گهی چون نیلگون ادکن
تو بربستی درختان را هم از بی جاده پیرایه
تو پوشیدی چمنها را هم از فیروزه پیراهن
زمین را رنگ تو دارد به رنگ صدر حورالعین
هوا را لون تو دارد بلون جان اهریمن
میان هر زمینی هست گوئی صد نگارستان
میان هر درختی هست گوئی صد چغانه زن
شمال اندر میان باغ و بستان هست زرافشان
سحاب اندر میان دشت و وادی گشته دیبا تن
بهر کاخی که بنشینی ازو بینی دو صد خرگه
به هر دشتی که پیمائی در او بینی دو صد خرمن
ز مرجان ارغوان را کرد نیسان یاره در ساعد
ز لؤلؤ یاسمن را بست گردون عقد در گردن
نهفته باغ در لؤلؤ نهفته شاخ در دیبا
سرشته شاخ در کافور و سوده آب در چندن
میان بوستان خیره بماند نرگس اندر گل
چنان کاندر رخ معشوق ماند خیره چشم من
نگاری کز فراق او بدرد اندر همی پیچم
گهی زاری کنم با دل گهی خواری کنم با تن
چو در برزن بود باشد ز رویش رنگ در خانه
چو در خانه بود باشد ز مویش بوی در برزن
دل من خانه عشق است و خورشید است عشق او
که گر من در ببندم او همی در تابد از روزن
اگر سوسن همی خواهی یکی دیدار او بنگر
و گر سنبل همی خواهی یکی زلفین او بشکن
کنار و دامن از چشمم بود همواره پر گوهر
روان من ز چشم او بود پیوسته پر سوزن
***
در تهنیت عروسی ابوالحسن لشکری
الا ای ماه مشگین مو به پیش آر آن می مشگین
ملا کن ساغر و بر نه بدست عاشق مسکین
از آن رخشنده ی خرم که عاشق را شود زو کم
ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین
به رنگ چهره ی معشوق و اشگ دیده ی عاشق
کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین
به مدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا
به خوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین
به بوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار
به رنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین
ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می
نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین
کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان
زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین
ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان
ببینی بدسگالان را شده جان و دلان غمگین
به هر مرزی نثاری نو به هر برجی بهاری نو
هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهر آگین
نشسته شاه شدادان به تخت ملک دل شادان
رخش چون لاله ی نیسان کفش چون ابر فروردین
از این پیمان فرخنده نگون شد رایت کفران
وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین
همانا نیکوئی کرده است با نیکو دهش جعفر
که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین
روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا
چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین
گزیده بوالحسن کو را و فاطبع است و شادی خو
ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین
دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان
که نیکو خوست و نیکو دان و نیکو رای و نیکو بین
خداوند زمینست او، بزرگان را امید است او
چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین
از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می
از او پاینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین
هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت
هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین
از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون
زتف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین
به نزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه
به سوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین
اگر جاهت همی باید به جز بر درگهش مگذر
وگر نامت همی باید به جز پیوند او مگزین
حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر
ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین
خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت
همیشه بادش این الفت، مبارک بادش این آئین
***
در مدح ابوالمعمر
آنچه هست اندر دل من نیست کس را در دل آن
از جفا و جور این نامهربان سنگین دلان
هر که من با او بسازم گردد او ناسازگار
آنکه من زو مهر جویم گردد او نامهربان
آن کسی کز من بود نازش مرا خواهد نیاز
و آن کسی کز من بود سودش مرا خواهد زیان
کرد تیر من بمانند کمان ترکی که هست
تیر با بالای او گوئی بمانند کمان
گر بپیچد جعد او برسیم غلطد سنبله
ور بتابد زلف او بر لاله گردد صولجان
گر گمان جفت یقین خواهی نگه کن آن دهن
ور نهان جفت عیان خواهی نگه کن آن میان
آن یکی هست آن گمان کو را سخن دارد یقین
وین یکی هست آن نهان کو را کمر دارد عیان
گر ندانی ناردان با نار سوزان ساخته
دو رخش را ناردان و دو لبش را ناردان
هستم از طبع وفا دائم برنج اندر جفا
هستم از طبع هوا دائم نوان اندر هوان
روی زرد و اشک سرخ و رنج بیش و کار کم
چشم تر و کام خشک و صبر پیر و غم جوان
بر من و بلبل رسید از گردش گردون ستم
او ز مهر گل نژند و من ز مهر وی نوان
من به تیمار نگارم او به تیمار بهار
من به اندوه فراقم او به اندوه خزان
شد نگار یاسمن بو از من وزو یاسمن
شد بهار ارغوان رو از من و زو ارغوان
من به جای خویش بینم ناسزا را یادگار
او به جای خویش بیند زاغ را در بوستان
من ز جور مهر او اندوه مند و هم نژند
او ز جور مهر و آذر مستمند و ناتوان
من به فریاد و فغان اندوه بگسارم همی
او ندارد تاب آن، کآمد به فریاد و فغان
تا سپاه اندر جهان آورد آذر ماه ازو
دیگر آئین شد هوا و دیگر آئین شد جهان
کاروان نوبهار از باغ و بستان دور گشت
تا خزان آورد سوی باغ و بستان کاروان
آسمان اکنون بدان رنگست کاکنون آبگیر
آبگیر اکنون بدان نوع است کانگاه آسمان
فرشهای خسروی بر بود باد کوهسار
نقشهای مانوی بسترد ابر از گلستان
گر نیاید آتش از بالا سوی پستی به طبع
ور به طبع آهن نیاید بر سر آب روان
چون همی افتد ز گردون شمعها بر کوهسار
چون همی دارد زره بر سر فکنده ناودان
از هوا کافور بارد بر چمن ابر بلند
از چمن دینار بارد بر هوا باد بزان
نار بگرفته است جای ارغوان لعل پوش
زاغ بگرفته است جای بلبلان زند خوان
شاخ زرین گشته از رنگ و فروغ باد رنگ
مرز مشگین گشته از بوی و نسیم ضیمران
نرگس اندر باغ بر نارنگ بسته چشم ژرف
کرده بر نارنگ باغ او را همانا پاسبان
این چو زرین جام او را سیم پخته بر کنار
و آن چو زر پخته او را سیم خام اندر میان
رخ ز باده سرخ کن گر زرد شد روی زمین
خانه ز آتش گرم کن گر سرد شد طبع زمان
این ربوده عکس آن و آن ربوده رنگ این
رنگ این در جان نشان و عکس آن از جان نشان
این تو را از معجز موسی دهد دائم خبر
و آن تو را از حجت عیسی دهد دائم نشان
بام گردد در دو دیده همچو شام از رنگ این
شام گردد بر دو دیده همچو بام از عکس آن
مر هوا را بوی آن دارد به مشگ اندر عجین
مر زمین را عکس این دارد بزر اندر نهان
این به بالا بر شود بشتاب همچون لاله برگ
آن به کام اندر شود به درنگ همچون زعفران
این به نورانی چو چشم اوستاد کامگار
و آن به نیکوئی چو خوی او ستاد کامران
بوالمعمر کآسمان این ملک بر وی وقف کرد
با نشاط بی قیاس و با بقای بی کران
از پی جاهش همی باید فلک را انس انس
از پی جانش همی باید جهان را جان جان
گر کند نسبت به طبع او زمین گردد سبک
ور کند نسبت به حلم او هوا گردد گران
آتش بیداد بنشاند آتش شمشیر او
آتشی دیدی تو هرگز کو بود آتش نشان
از پی زائر گشاده دارد او پیوسته گنج
وز پی مهمان نهاده دارد او همواره خوان
بدسگالش را بود خون دل اندر جایگاه
دشمنانش را بود درد و غم اندر دودمان
تیغ او دارد به کوشش دشمنان را سوکوار
کف او دارد به بخشش دوستان را شادمان
گر بگویم داستان فضل او از صد یکی
بر پذیرفتن نباشد عقل کس همداستان
هر که او با دولت میمون او گردد قرین
آسمان با دولت و تایید او دارد قران
گردد از کینش جنان بر مؤمنان همچون سقر
گردد از مهرش سقر بر کافران همچون جنان
وانکه نتوان بی زبان گفتن ثنا و مدح او
مردهان مردمان را چاره نبود از زبان
تا بیارایند دفتر از ثنا و مدح او
مرزبان مردمان را خامه باشد ترجمان
خفتنش بر شاخ سرو و رفتنش بر عاج سیم
نقش او زرد و زریر و خوردن او مشک و بان
روش روشن همچو آتش سرش تیره همچو دود
شخص او در دست جود و علم او بر دل قران
خاکی و آبی است او چون بنگری رنگین سخن
رفتن و رنگش دهد از آب و از آتش نشان
هر چه بندیشی بوهم اندر، بداند بی خبر
هر چه زو خواهی بر از اندر بگوید بی دهان
خار با مهرت پرند و شهد با کینت کبست
بوم با فرت همای و گرگ با عدلت شبان
ای به پیشت میهمان چون زی دگر کس خواسته
زی تو باشد خواسته چون زی دگر کس میهمان
روز کوشیدن به تیغ تیز هستی کان کین
روز بخشیدن به کف راد هستی کین کان
گر بخواب اندر ببیند نیزه ی تو شیر نر
چون شود بیدار در چشمش بود نوک سنان
از نهیب خنجر زهر آبدارت روز جنگ
زهر گردد مغز دشمن در میان استخوان
ای به کف راد راه مکرمت را رهنمون
وی به نوک کلک فضل فضلها را ترجمان
من رهیرا هست هر جا نام کاینجا هست نام
من رهیرا هست هر جانان کاینجا هست نان
سوی آذربایگان خواهم شدن کز هر کسی
بنده را بهتر نوازد شاه آذربایگان
تا نپوید یوز با آهو بهم در مرغزار
تا نپاید باز با تیهو بهم در آشیان
برنگردد هرگز از تو دولت فرخنده فر
برنتابد هرگز از تو نعمت باقی عنان
تا خرد نازد بناز و تا شجر بالد به بال
تا فلک پاید به پای و تا زمین ماند بمان
***
در زلزله تبریز و مدح ابونصر مملان و پسرش
آن غیرت یزدان نگر و قدرت یزدان
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس به سر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس به سر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرومانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرومانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه ی تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده به گردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه ی افراخته چون روضه ی رضوان
در بوم شد آن صورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه ی افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
و امروز همی جان بفروشند به یک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
و آنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه ی اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه ی اخوان
از درد همه روی بکندند به چنگال
وز درد همه دست گزیدند به دندان
آن شهر بدینگونه بیا شفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنید کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادید کس اندر همه کیهان
از کرده ی ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده ی خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینان را کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همه سالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگربار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که تو را دارد دلبر
صد جان بود آن را که تو را داند جانان
شیرین تری از مال و نو آئین تری از ملک
چون چشم به جان و بخرد ملک به سامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بونصر مکان ظفر و نصرت امکان
با رایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش رود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش به ایوان و به میدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که به جسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه ی خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش به فرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته به توحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تاخیر و نه تاویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است به هر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همی خواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله ی نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
***
فی المدیحه
آن کجا کاوس کرد او نیت جادوستان
وان کجا محمود کرد او نیت هندوستان
از پی پیروزی دین و زبهر جد خویش
کرد ویران کافران را خان شه کشورستان
خون کافر ریخت چندان کش نیارد کس شمار
شهرها بگرفت چندان کش نداند کس نشان
آسمان بالا دودژ ز ایشان ستد در هفته ای
که سر مردان آن دودژ بسودی آسمان
باز نتواند پریدن بر فراز آن و این
باد نتواند خزیدن در میان این و آن
هر دو را سر در ثریا هر دو را پا در ثری
هر دو خرم چون بهشت و هر دو زیبا چون جنان
هر دو تن گشتند با گردان سوار جنگجو
لیک دولتشان نبد چون دولت خسرو جوان
ز آن دو دژ پرداخته شد شهریار شیر گیر
بستد از سالار قیصر ساو و باژ و سوزیان
بس نماند تا نشاند شه بروم از دست خویش
شهرها را شهریار و مرزها را مرزبان
تا جهان باشد دهند از وی به پیروزی خبر
تا فلک باشد دهند از وی به پیروزی نشان
از همه فضلی چنو دیگر نبوده است و نه هست
از خداوندان عصر و خسروان باستان
نیست آورده عدیل او گه بخشش فلک
نیست آورده نظیر او گه کوشش جهان
هیچ عیبی نیست در پاکیزه طبع او پدید
لفظ او بی عیب و با معنی به کردار قران
ای خداوندی که بگشاید به گفتار تو دل
ای جهانداری که بفروزد به کردار تو جان
ز آب زوبین تو جان دشمنان پر آتش است
ز آتش تیغ تو جان بدسگالان پر دخان
پشت بدخواهان کنی همچون کمان از ضرب تیر
جانشان از تن کنی بر بوده چون تیر از کمان
زائران راهست دست راد تو فریادرس
نیست پیش دست تو حاجت به فریاد و فغان
زهر خوردن بر گمان نه کار دانایان بود
کین تو جستن بود چون زهر خوردن بر گمان
ای امیر مهربان و کینه ور هنگام جود
کینه ور با خواسته با خواستاران مهربان
ارغوان از کین تو گردد بسان شنبلید
شنبلید از مهر تو گردد بسان ارغوان
دوستان را دست تو چون ابر باشد در بهار
دشمنان را تیغ تو چون باد باشد در خزان
راست کردی کار ملک و راست کردی کار دین
بستدی از کافران بس گنجهای شایگان
تا که نیکوتر گمان هرگز نباشد از یقین
تا که روشنتر خبر هرگز نباشد از عیان
تا همیشه جفت باشد پایداری با زمین
تا همیشه یار باشد کامرانی با زمان
چون زمین بادی به ملک اندر همیشه پایدار
چون زمان بادی بدهر اندر همیشه کامران
***
در مدح بختیار بن سلمان
ای به بالا بلای آزادان
آرزوی دلی و رنج روان
تنم از عشق تو نوان و نزار
دلم از رنج تو نژند و نوان
آرزوی جوان و پیری تو
وز تو دائم بدرد پیر و جوان
زین به تنبل همی ستانی دل
زان بدستان همی ستانی جان
نکند بر تو کس روا تنبل
نکند بر تو کس روادستان
دل من خسته زان نهفته دهن
تن من زار زان نزار میان
سر آن زلف کینه خواه و سیاه
هر زمان اندر آوری بدهان
آن یکی را بسان غالیه دان
وین یکی را بسان غالیه دان
گرنه عاشق تر از منست چرا
بر دهان تو هست بوسه زنان
تن من هست اسیر آن زنجیر
دل من هست گوی آن چوگان
در نوشته بساط صحبت من
چون زمستان بساط تابستان
تا زمستان بساط گستر شد
شد زمین و زمان به دیگر سان
چون رخ من شده است رنگ زمین
چون دم من شده است طبع زمان
باغ برکند پرنیان و پرند
کوه پوشید توزی و کتان
گشت صحرا تهی ز لشگر روم
گشت پر لشگر حبش بستان
دشت پوشیده چادر ترسا
چرخ پوشیده جامه ی رهبان
تا سر دشت و کوه سیمین گشت
باد دیماه گشت چون سوهان
لاجرم در میان سونش سیم
دامن کوهسار گشت نهان
بوستان پر سیاه پوشان گشت
تا بر او گشت ماه دی سلطان
ای بدل همچو قبله ی تازی
خیز و بفروز قبله ی دهقان
باده پیش آر و پیش من بنشین
شاخ بی جاده پیش من بنشان
چون جنان خانه زان و آن چو سقر
چون سقر طبع از این و آن چو جنان
این پدید آرد از ترنج عقیق
و آن برون آرد از شجر مرجان
آن یکی آب رنگ و خواب فزای
این یکی زرخام و سیم فشان
سر دیوانه زان شود هشیار
دل غمناک از این شود شادان
آن به سرخی دهد زیار خبر
این به زردی دهد زرنج نشان
آن یکی نار وصف و رنج شکن
این یکی رنج تف و نار نشان
این دماند ز روی سندان گل
آن گدازد ز تف خود سندان
هر که این خود پرورید روان
پرورانیده را همه خورد آن
آن یکی یادگار افریدون
وین یکی دستگاه نوشیروان
گشته مشگین ز بوی آن مجلس
گشته رنگین زرنگ این ایوان
آن چو خوی پناه ملک امیر
این چو دست امیر خلق جهان
صاحب نیکبخت عالی تخت
بوالعلی بختیار بن سلمان
آن وفا را تن و سخا را دل
آن خرد را مکان و تن را جان
خازنش نیست خالی از بخشش
مجلسش نیست خالی از مهمان
سیم دائم ز کف او به گله
زر دائم ز دست او بفغان
زائر از کف او شود خوشنود
شاعر از کلک او شود خندان
هر که زو یک حدیث نیک شنید
جاودان گشت رسته از حدثان
گنج شادی از او شده گنجه
شمع شادی از او شده شروان
فضل گرد دلش کند پرواز
جود گرد کفش کند طیران
آن گران سنگ و حلمهاش سبک
وین سبک سنگ و حملهاش گران
قسمت نیکخواه از او نصرت
بهره بدسگال از او خذلان
مرگ بر دشمنش گشاده کمین
چرخ بر حاسدش کشیده کمان
فلک فضل را دلش خورشید
نامه ی جود را کفش عنوان
کلک او را قضا برد طاعت
تیغ او را اجل کشد فرمان
آن یکی نار فعل و آب صفت
وین یکی آب طبع و نارنشان
گوهر این چو ذره ی خورشید
صورت آن چو عشق در هجران
اول این را ز خاک بد بالین
اول آن را ز سنگ بد بنیان
آن یکی دست جود را انگشت
وین یکی کام حرب را دندان
آن یکی رزق را همیشه مقام
وین یکی مرگ را همیشه مکان
ای ز کلک تو فضل را شادی
وی ز تیغ تو خصم را احزان
دیده ی فضل را توئی دیدار
خانه ی جود را توئی بنیان
ناز دشمن کنی بوهم نیاز
سود حاسد کنی به عزم زیان
تو برادی همی دهی روزی
هر که را جان همی دهد یزدان
جان خلقی که نان خلق ز تست
جان نباشد کرا نباشد نان
دست ادبار از آن شده بسته
که به مدح تو برگشاده زبان
گر کنی با عدو به عزم بدی
گر کنی با ولی بوهم احسان
سنگ در دست این شود یاقوت
مژه در چشم آن شود پیکان
ز آتش و آب و باد و خاک کند
چرخ طوفان پدید در کیهان
تا ندیدم تو را ندانستم
که ز زر و درم بود طوفان
تا به اران توئی مدار عجب
که به اران حسد برد ایران
تا نباشد گمان بسان یقین
تا نباشد خبر بسان عیان
تو عیان باش و دشمن تو خبر
تو یقین باش و حاسد تو گمان
دوستان تو را بود شادی
دشمنان تو را بود خذلان
***
در مدح ابونصر مملان
ای جان من از آرزوی زلف تو پیچان
بنمای یکی روی و ببخشای یکی جان
زهره بدو رخسار تو داده همه زیور
هاروت بدو چشم تو داده همه دستان
از دو رخ تو نور برد چشمه ی خورشید
وز دو لب تو طعم برد چشمه ی حیوان
کردی تن من خسته بدو نرگس مفتون
کردی دل من بسته بدو سنبل فتان
این دل چه گنه کرده که زلفین تو او را
در چاه زنخدان تو کرده است به زندان
از دو لب چون نوش دوای دل من کن
یا چاره کن و بر کشش از چاه زنخدان
چون ابروی تو گوژ مرا دائم قامت
چون قامت من گوژ تو را دائم پیمان
مانند دو سیاره دو رخساره ی روشنت
بر طرف دو سیاره دو جراره نگهبان
آرایش دل باشد پیدا شدن این
آرامش جان باشد پنهان شدن آن
دشوار نمائی رخ و دشوار دهی بوس
آسان بربائی دل و آسان ببری جان
نزدیک من آسانی تو باشد دشوار
نزدیک تو دشواری من باشد آسان
چندانکه زنا دیدن تو هست زیانم
از دیدن شاهست مرا سود دو چندان
سردار بزرگان ملک عالم ابونصر
سالار امیران ملک گیتی مملان
هم قوت دین آمد و هم زینت دنیا
هم مایه ی انس آمد و هم سایه ی یزدان
خدمت کن او را همه احرار به خدمت
فرمان بر او را همه آفاق به فرمان
ای کف تو گفتار کریمی را معنی
وی طبع تو دعوی حکیمی را برهان
مدحی که به نام تو بود گرچه بود بد
آن را نکند هیچ کسی فرق ز فرقان
از بخشش بسیار تو شد دانش بسیار
از جود فراوان تو شد فضل فراوان
ملکت به تو پاینده تر از خانه به بنیاد
شاهی به تو معروف تر از نامه به عنوان
آن را که دل از طلعت تو گردد خرم
وان را که لب از نعمت تو گردد خندان
روزی به همه عمر نبینندش غمگین
ماهی به همه عمر نیابندش گریان
با تیغ تو از آب روان گرد برآید
با دست تو از خشک زمین خیزد طوفان
از شاعر و زائر خبر آرد به تو حاجب
از قاصد وسائل خبر آرد به تو دربان
گوئی که همه نعمت گیتی به تو داد این
گوئی که همه ملکت عالم به تو داد آن
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هر چند به گیلان همه شب باران بارد
هر چند نبینند به مصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش خشم تو بیابند به گیلان
یک روز بده ساله به گیلان نبودنم
در مصر بخیزد به شبی ده ره سیلان
آید ملک و حور به میدان به نظاره
چون گوی زنی با حشم خویش به میدان
در آرزوی آنکه تو چوگان کنی آن را
هر ماه شود ماه بسان سر چوگان
در طاعت تو دارد یزدان همه کس را
زیرا دل تو نگذرد از طاعت یزدان
شد در سخن را دل رخشنده ی تو بحر
شد زر سخا را کف بخشنده ی تو کان
من کهتر حسان نسزیدم بگه شعر
احسان تو کرده است مرا مهتر حسان
خاصه که ز تبریزم فرمائی اجری
خاصه که به تبریزم فرمائی دیوان
تا پاره ی آهن نشود رخنه به ناخن
تا پاره ی سندان نشود سوده به دندان
از تیغ تو رخنه شود آن پاره ی آهن
وز تیر تو سوده شود آن پاره ی سندان
***
در مدح امیر عضدالدین
ای جان من خریده به دیدار خویشتن
کرده مرا به مهر خریدار خویشتن
منم جان و مال خویش ندارم ز تو دریغ
وز من دریغ داری دیدار خویشتن
تا گشت زیر غالیه گلنار تو نهان
چون شنبلید کردم گلنار خویشتن
دو چشم من بسان دو نار کفیده شد
تا دور کردیم تو ز دو نار خویشتن
خستی مرا به غمزه ی غماز خویشتن
بستی مرا به طره ی طرار خویشتن
گوئی ز چشم مست تو ترسیده روی تو
مشگین حصار کرده نگهدار خویشتن
رخسار خویش بردی زی دشمنان من
کردی سرشک من چو دو رخسار خویشتن
بر من بدی ز چشم دل آزار من رسید
زاری کنم ز چشم دل آزار خویشتن
مر یار خویش را چه نمائی بدی که تو
هرگز بدی ندیدی از یار خویشتن
آزار او مجوی و میآزار جانش را
کازار تو خریده به آزار خویشتن
گل گل نیابم از تو من ای گلشن مراد
باری جدا کن از دل من خار خویشتن
تابم مده ز سنبل پرتاب خویشتن
خوارم مکن به نرگس خونخوار خویشتن
ز آن خوابدار نرگس و زان تابدار گل
دارم پر آب نرگس بیدار خویشتن
ما را بنفشه زار سمن زار شد چو تو
کردی بنفشه زار سمن زار خویشتن
آزار این دلی و باین جان خریدمت
جز من که داد جان بدل آزار خویشتن
چندین جفا مکن که نه یک اوفتد تو را
گر من بنالم از تو به سالار خویشتن
میر عضد که مرکز فخر زمانه را
بنده کند به طبع ملک وار خویشتن
چون او عزیز باشد در نزد هر کسی
هر کو ذلیل دارد دینار خویشتن
دادی همه جهان به فرومایه بنده ای
گر ملک یافتی به سزاوار خویشتن
ابر بهار گر به کفش بگذرد همی
ننگ آیدش همیشه ز امطار خویشتن
زیر زمین شود گهر دشمنان ملک
چون برکشی حسام گهربار خویشتن
خصمش بسی زیاد ولیکن به هیچ ملک
پرداخته مباد به تیمار خویشتن
ای آنکه دشمنان تو از بیم تیغ تو
زاری کنند بر دل بیمار خویشتن
تا تو کمر ببستی پیکار و جنگ را
قیصر همی ببرد ز نار خویشتن
قارون اگر برآید با زر خود ز خاک
نشناسیش تو باز ز زوار خویشتن
هر کس کند رضای تو را جفت خویشتن
هر کو کند وفای تو را یار خویشتن
شادی کند به جود تو اندوه خویش را
آسان کند به فر تو دشوار خویشتن
ای خسروی که مدحت تو نزد دیگران
بخریده ای به نعمت بسیار خویشتن
بسیار مردمند خریدار بنده لیک
بنده تو را گزید خریدار خویشتن
من ناز بر تو از قبل آن نمی کنم
کاندر زمانه دیده نیم یار خویشتن
سردار شاه من توئی و ناز بندگان
باشد همیشه بر سر سردار خویشتن
گر من عتاب کردم با او چه اوفتاد
هر کس جدا چه سازد بازار خویشتن
ای میر بر سواران طعنه چرا زند
آن کو پیاده باشد بر کار خویشتن
و آن کس که اندر آمدش از بار دیگران
با دیگران چرا فکند بار خویشتن
گر دیگری نداند مقدار من رواست
من سخت نیک دانم مقدار خویشتن
ایشان به فضل من همه اقرار داده اند
بهتر ز صد گواست یک اقرار خویشتن
گر بیم تو نبودی بر من به یک سخن
بنمود می بر ایشان کردار خویشتن
ای شاخ جود و رادی در باغ مردمی
چندان بزی که برخوری از بار خویشتن
***
در مدح ابوالحسن علی لشکری
ای سهی سرو روان از تو بهشت آئین چمن
روی تو ماهست و گرد ماه از انجم انجمن
مشک داری بر شقایق ورد داری بر عقیق
سرو داری بر گل و شمشاد داری بر سمن
از نسیم زلف تو همچون شمن گردد صنم
وز بهشت چشم تو همچون صنم گردد شمن
ماه تابانی ولیکن جان عشاقت فلک
سرو نازانی ولیکن چشم مشتاقت چمن
روی تو تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
زلف تو پیچان و تاری همچو جسم اهرمن
چشم من بی جاده بارد روز و شب چون روی تو
زلف تو پرتاب باشد سال و مه چون جان من
زانکه روی تو میان چشم من دارد مقام
زانکه جان من میان زلف تو دارد وطن
جادوان را چشم تو بندیست پر نیرنگ و رنگ
آهوان را زلف تو دامی است پر پیچ و شکن
عشق تو ماننده ی عقل اندر آمیزد به جان
مهر تو ماننده ی جان اندر آمیزد بتن
چون کمربندی به جوزا در ببینم شاخ گل
باز پروین بینم اندر گل چو بگشائی دهن
گر خیال تو ببیند حور عین اندر بهشت
بگسلد پیرایه از رشک و بدرد پیرهن
پشتم از تیر هوای تست چون زرین کمان
رویم از تیغ فراق تست چون زرین مجن
برهمن گشتم بتاتا یافتم بهر از تو رنج
از بتان جز رنج ناید هیچ بهر برهمن
عاقبت بهره نباشد مردمان را جز دو جای
پیش یزدان یا به پیش پادشاه تیغ زن
خسرو آن سوزنده ی اعدا بگاه رزم و کین
پشت لشگر لشگری دریای احسان بوالحسن
اسب او دریا گذار و خشت او سندان گذر
لفظ او شکر شکر شمشیر او لشگرشکن
با دل خصمان او هرگز نیامیزد نشاط
در تن یاران او هرگز نیامیزد حزن
امر او را کار بسته شهریاران زمین
حکم او را داده گردن پادشاهان زمن
تیغ او شیر ژیان اجسام خصمانش عرین
لفظ او در ثمین ارواح یارانش عدن
پیش تیغ او قضا چون پشه پیش ژنده پیل
پیش خشت او قدر چون گربه پیش کرگدن
نارون با کین او گردد بسان خیزران
خیزران با مهر او باشد بسان نارون
از طراز خلعت او گنجه مانند طراز
وز نسیم خلق او اران به کردار ختن
مرد را یارا نباشد وصف جودش بر زبان
در نگنجد هیچ کس را نعت فضلش بر دهن
ای امیر بی خلاف ای پادشاه بی نفاق
راد بی روی و ریا و مرد بی دستان و فن
بی تو کی نازد جهان بی عقل کی نازد روان
بی تو چون ماند زمین بی روح چون ما ندیدن
لشگر تو سال و مه باشد به تدبیر سلاح
بدسگالان تو روز و شب به تدبیر کفن
چون بخواهد کرد گردون دشمن ترا دل کباب
آفتابش باشد آتش نیزه ی تو بابزن
بی خرد باشد هر آنکس شیر خواند مر تو را
زانکه تو فیل افکنی شیران بوند آهو فکن
هم سکون و هم فتن هستند در شمشیر تو
که موالی را سکون است و معادیرا فتن
ای دل بنده همیشه زیربار بر تو
ای رهی را جان به شکر تو همیشه مرتهن
گر کند مدح تو آنکو زان نیاید یک هنر
زر بدست آرد به کیل و در به چنگ آرد به من
چون رهی پیش تو هر سالی به جائی رفتمی
رفتن من بود همچون رفتن کرباس تن
هر کجا بودم رهی و بنده بودم مر تو را
گرچه بودم در سعادت گرچه بودم در محن
کردم آخر خویش را حالی به جائی در مقیم
کرده آنجا بنده ی تو شاه نام خویشتن
گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز
سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن
تا ز بوی نسترن یابد دل مردم نشاط
تا ز زخم خاربن یابد دل مردم حزن
نسترن بر دشمنانت باد همچون خاربن
خاربن بر دوستانت باد همچون نسترن
***
فی المدیحه
ای کام دل دوست ، بلای دل دشمن
روزه شد و دی مه شد و عید آمد و بهمن
رسمند ز پیغمبر و بهمن تو به جای آر
هم سیرت پیغمبر و هم سیرت بهمن
بر سیرت آن هستی و بر کرده ی او نیز
بر سیرت این باش و بر آن کرده همی تن
از خصم میندیش و درافکن به قدح می
وزمی برخان رنگ گلسرخ بیفکن
از شادی و از سور مپرداز به کاری
تا آنکه بپردازد بدخواه بشیون
گردون ز زمین دور کند گردن آن پست
کز کام و هوای تو بگرداند گردن
آن کس که ز دل خرمن تو سوخته خواهد
هم سوخته دل گردد و هم سوخته خرمن
بی کام تو یک مرد خراسان به قضا شد
یک ره نتوانست گشاد از همه ارمن
با کام تو صد مرد خراسانی هر سال
دراعه بکردند پی فتح ملون
بدخواه تو فن دارد و تو فر خداوند
با فر خداوند فنا زاید از آن فن
خواهد که عدو از تو برد سود به چاره
کی کوه هماون بتوان سود بهاون
نتوان ستد از شری به روباه نیستان
نتوان ستد از باز بدراج نشیمن
شاها به مثل دولت تو زرین جام است
جامی است بلورین به مثل دولت دشمن
چون بشگند آن زرگر از آن به کندش باز
چون بشکند این دیوش نتواند بستن
دولت به تو آرام کند ملک به دولت
همچون به خرد جان کند آرام و به جان تن
چونانکه ز گلشن تو سوی میدان آئی
از میدان دشمنت نیاید سوی گلشن
گر خصم تو آن چهره رخشانت ببیند
بر دیده او تیره شود عالم روشن
با مهر تو گردد به مثل ارزن چون کوه
با کین تو گردد به مثل کوه چو ارزن
نز خصم تو فتح آید و نز حاسد تو سعد
نی مرده شود زنده و نی مرد شود زن
چندانت بقا باد به شاهی و به شادی
کاتش نشود آب و نگردد شبه آهن
***
در شکایت از معشوق
ای مرا دیدار تو جان و جهان
بی تو هرگز نی جهان خواهم نه جان
ای جهان جان چه شادی باشدم
چون نباشی با من ای جان جهان
ای بسان حور و آئین پری
با که دیگر کرده ای آیین بسان
نیک خو بودی شدی نا نیکخو
مهربان بودی شدی نامهربان
من همانم در هوای تو ولیک
تو نئی اندر هوای من همان
دل برشوت خواستی اندر ز من
جان همی اکنون بخواهی رایگان
من به تو زین به گمان بردم همی
ای دریغا کم غلط کردی گمان
دیده پیش تو زمین کردن چه سود
کز تو دورم چون زمین از آسمان
بی گناه از من چرا جستی گریز
بی خطا از من چرا کردی کران
من همی دانم که این از تو نبود
از چه بود از گفتگوی این و آن
بر دلت کردند کارم را بهنگ
تا دل پاک تو بر من شد گران
راست گفت آن داستان گوی بزرگ
بر مبند از بهر عشق کس میان
ور میان عشق را بندی بکوش
تا سخن چین ره نیابد در میان
ای به رخ چون ارغوان عشق تو کرد
رنگ رخسار مرا چون زعفران
گر نیائی یک زمان از بدخوئی
سوی من بنگر به نیکی یک زمان
بر ره هر دشمنی بی ره مرو
دوستان را بر میان ره ممان
قول حاسد مشنو و از من شنو
تا تو ایمن باشی و من شادمان
حاسد ار چه نیک پیوندد سخن
دل ندارد چون نئی همداستان
از دل من گر ندانی بنگری
چهره ی زرین و چشم خون فشان
گر مرا باشد ز دیدار تو سود
مر تو را ناید ز دیدارم زیان
بوستان از ابر اگر خرم شود
چشم من ابر است و رویت بوستان
چشم گریان مرا در پیش دار
تا بخندد بر رخانت گلستان
ای گل رنگین رخسار تو را
نابسوده هیچ دست باغبان
تا گل روی تو را دیدم شدم
همچو بلبل با خروش و با فغان
گشتم اندر فرقت تو شعر گوی
گشته بودم در وصالت شعر خوان
خون ز چشم من گشاید چونکه من
در غزلهای تو بگشایم زبان
من چه ام تا عشق را پنهان کنم
عشق هرگز کی توان کردن نهان
***
در تعریف برکه و مدح امیر جعفر
این برکه ی مبارک، این بزمگاه میمون
فرخنده باد دائم بر شاه افریدون
تمثالها بدو بر، مانند روی لیلی
فواره ها بدو در، مانند چشم مجنون
چونان کز آب خیزد فواره ها بدو در
از چشم بدسگالش فواره خیزد از خون
این دجله گونه برکه وان کرخ وار مجلس
میر اندر او به دولت شادی کنان چو هارون
از میر و دوستانش هرگز مباد خالی
با میهمان و مطرب همواره باد مشحون
پیوسته میر جعفر بر دشمنان مظفر
تا صد هزار مجلس با عیش باد مقرون
دریا به پیش آن دل، چون دجله پیش دریا
جیحون به پیش آن کف چون برکه پیش جیحون
او را گشاده دارد گیتی همیشه یزدان
او را نهاده دارد گردن همیشه گردون
با خشم شاه جنت باشد بسان دوزخ
با قدر میر گردون، باشد بسان هامون
میزان فضل طبعش، ارکان جود دستش
گفتارهاش یکسر، مانند در مکنون
قارون شده ز دستش، سیصد هزار مفلس
شادان شده ز رویش، سیصد هزار محزون
رویش به شادکامی، دائم به گونه ی گل
دائم گرفته بر کف، جام نبیذ گلگون
عمر ولیش باقی، بخت ولیش بالا
خان عدوش ویران، کار عدوش وارون
فضلش ز حد فزونتر داده است چرخ گردان
عمرش بسان فضلش باشد ز حد افزون
چون او ندیده مجلس، چون او ندیده میدان
از روزگار آدم، تا روزگار اکنون
چندانکه هست گیتی چندانکه هست گردون
او زر و سیم بخشد خواهنده را به گردون
بر جانش باد میمون، بر تنش باد فرخ
این بزمگاه فرخ، این برکه ی همایون
***
در مدح ابوالمعمر
باد نوروزی همی بر گل بدرد پیرهن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشک ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صبا
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
و آن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
و آن دگر ماند چو بر چهر صنم اشک شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهان را نشاط و بدسگالان را محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گور کن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او به ساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او به ساعت ممتحن
گر نمی خواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همی خواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
گر مجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی به روزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی به روزی صد مجن
تاج خاقان را کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز به شعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان وثن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
***
در مدح شرف الدین
بتی به مهر چو لیلی، به چهر چون شیرین
به وصل او دل من شاد و عیش من شیرین
مثل زنند به شیرین لبش ولیکن هست
حدیث کردن شیرین او به از شیرین
اگر به چین بنگارند نقش چهره ی او
ز نقش مانی نارند یاد مردم چین
دهان تنگش چون حلقه ای ز بی جاده
خدای کرده نگینش ز سیم نوش آگین
همیشه تافتن ماه از آسمان بوده است
ز بهر فتنه فکندیش ز آسمان به زمین
کس از بنفشه و گل یاد ناورد چو بتم
به زلف روی بیاراید و به جعد جبین
مرا دو دیده به دیدار او شود روشن
رواست گرش خریدم به چشم روشن بین
هزار غم بگسارد دلم به دیدن او
به طاعت شرف الدین قوام دولت و دین
اگر چه کینش سگالند دشمنان همه سال
یکی زمان ز کرم در دلش نیاید کین
اگر چه کین نستاند همی خدای جهان
همی ستاند کینش ز دشمن مسکین
سخاش بی عدد است و وفاش بی شمر است
عوضش نیست بدان و بدلش نیست بدین
ز فضلش آنچه بگوئید ممکنست چنانکه
هر آن خبر که ز دریا دهند هست یقین
نه هیچ گنج کند پیش او به جود مقام
نه هیچ حصن بود پیش او به جنگ حصین
هر آن خبر که دهد خلق بیند او به عیان
هر آن گمان که برد خلق داند او به یقین
به جای دو کف او هست خشک نیل و فرات
به جای همت او هست پست چرخ برین
اگر به خشم بتابد دلش ز پروین روی
شود ز بیمش پران بر آسمان پروین
عدو چو میش بود روز جنگ او چو پلنگ
عدو تذرو بود روز رزم او شاهین
اگرش خلق جهان جمله بدسگال شوند
کند به زیر زمینشان بلای دهر دفین
ز بدسگال کجا ترسد و کی اندیشد
که را بود پسری چون امیر شمس الدین
ابوالمعالی فرخنده روی و فرخ روز
بگاه رادی دستش چو ابر فروردین
قوام دولت و فخر ملوک تاج الملک
که روزگار نیارد به صد قرانش قرین
به ماه ماند هنگام بخشش از بر گاه
بشیر ماند هنگام کوشش از برزین
همش خراج پذیرد همش دهد جزیت
اگر به جنگ کند قصد شاه قسطنطین
به روز جنگ مر او را به امر خالق خلق
نگاه دارد روح الامین یسار و یمین
از او حسام بود وز حسود و دشمن سر
ز شیر چنگ بود وز گوزن و گور سرین
هزار لشگر سنگین شکست و فخر نکرد
هزار گنج پراکند و بود با تمکین
اگر بخواهی از چرخ بگذری ز شرف
در آستانه ی درگاه فرخش بنشین
چنو زمانه نیاورد و دهر هم نارد
به جز ورا مستای و به جز ورا مگزین
چو او به شادی میگیرد و درم بخشد
ولی بنازد لیکن شود خزانه حزین
دوام دولت و اقبال و حشمت او را
همی بباید از کردگار خواست همین
منش ثنا کنم و ساکنان فرش دعا
منش دعا کنم و قدسیان عرش آمین
همیشه تا که میان دو مذهب متضاد
همی سخن بود از کیش خویش و از آئین
به تو بنازد عدل و به تو بنازد داد
ز تو ببالد کیش و زتو ببالد دین
***
در مدح ابونصر جستان
بت پیمان شکن دائم شکسته زلف چون پیمان
رخش ایمان دلش از کفر زلفش کفر بر ایمان
به چین زلف دام دل به رنگ روی کام جان
ز پیوندش روان نازان و از دوریش دل لرزان
ز عشق آن رخ رخشان ز مهر آن لب جانان
برنج اندر مرا دائم رخ از ناخن لب از دندان
دو زلف و دو رخش شمشاد باغ و نوگل بستان
ز رنج و از هوای آن دو دل افسرده و حیران
عبیر و مشگ ارزان زان دو زلف و طره ی لرزان
ز آب چشم و رنگ روی من دنیا رو در ارزان
بدو بادام و دو شکر هم او درد و هم او درمان
ز دل رفتن وز او گفتن ز جان طاعت وز او فرمان
به بالا سرو میدانی، به عارض نسترن میدان
ازین افروخته مجلس از آن آراسته میدان
چو جانان جام میدارد بیفزاید مرازان جان
ز لب هرگز نبرم من لب جام و لب جانان
دلم چون زلف او پیچان تنم چون جعد او بی جان
لبش چون اشک من رنگین رخش چون رای من تابان
هر آن دردی که از دو ریش در من بود شد درمان
به دیدار ملک بونصر تاج خسروان جستان
امیر مشتری طینت، به همت برتر از کیوان
ز فرش جانور گردد نگار و نقش در ایوان
خداوند جهانداران و خورشید خداوندان
تنش پاکیزه از هر عیب چون رای خردمندان
بگاه دانش اسکندر بگاه داد نوشروان
غلام کهترش قیصر گدای حاجبش خاقان
بدو شادند آزادان و خرم آرزومندان
چه پیش صاعقه سوسن چه پیش تیر او سندان
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
گر از زر بدره ها خواهی همیشه مدحت او خوان
نه خالی شهرش از سائل نه خالی بومش از مهمان
همه شاهان همی گویند کو باد از جهان مه مان
بدو کردن بدی دشوار و بخشد خواسته آسان
ز داد او نمی بیند کسی اندر جهان نقصان
یکی بخشیدنش باشد فزون از دخل صد عمان
یکی کهترش را زیبد هزاران ملکت نعمان
ایا گشته دراز امید از تو کوته امیدان
تو بادی شاد با شاهی تو بادی با شهی شادان
مباد ایران ز تو خالی که هستی قبله ی ایران
که ایران بی وجود تو به یک ساعت شود ویران
توئی شیرین به دانائی بسان مهر دلبندان
هر آن مدحی که من گویم تو را هستی دو صد چندان
نکو خلق و نکو خلقی و هستی راحت انسان
کسی کو مدح تو خواند نباید خواندنش قرآن
ز تو قارون شود مفلس ز تو دانا شود نادان
توئی پاینده ی گیتی تو را پاینده بادا جان
نداری پای با دست تو زر و گوهر اندر کان
وفا و جود را کانی و داد و فضل را ارکان
توئی فخر همه رادان توئی فخر همه گردان
ندیده است و نبیند چون تو زادی گنبد گردان
عدو از دیدنت گریان ولی از دیدنت خندان
بر اینان خانه چون جنت بر آنان خانه چون زندان
خدایت زود باز آورد و از ما دور کرد احزان
کنون هستیم زین شادان اگر بودیم غمگین زان
الا تا قطره ی باران، شود در دریم عمان
به خوشی باش با خویشان، به شادی باش با یاران
همیشه با معالی زی همیشه بوالمعالی دان
بدو آراسته بادت سپاه و ملک و خان و مان
***
در مدح ابومنصور وهسودان
بتی چون رامش اندر می مهی چون دانش اندر جان
بلای دل بدو سنبل شفای جان بدو مرجان
ز عنبر بر مهش چنبر ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله ی تازی رخش چون قبله ی دهقان
دو چشمش مایه ی درد است و دو لب مایه ی درمان
دو زلفش مایه ی کفر است و دو رخ مایه ی ایمان
اگر با من بخندیدی، نبودی چشم من گریان
ور از من رخ نپوشیدی نبودی را ز من عریان
تو را دو زلف مشک افشان بر آن دو عارض رخشان
مرا بر دو رخ زرین دو دیده هست درافشان
لب و دندانش چون مرجان چکیده بر گل خندان
به دندان مانده انگشتم ز عشق آن لب و دندان
به بالا سرو بستانی شکفته بر سرش بستان
اگر دائم بقا خواهی از آن بستان گلی بستان
ببین دو زلف پرتابش بر آن دو عارض تابان
به کردار کف موسی بدو پیچیده بر ثعبان
ایا نقشی که چون رویت نباشد نقش بر ایوان
بدو رخ چشمه ی مهری به دو لب چشمه ی حیوان
دل از گفتار تو غمگین تن از رفتار تو بی جان
خیال روی و مویت را شمن گردد بت کاشان
ز عشقت بس زیان دارم ولیکن بس مرا سود آن
که دیدم روی شاهنشه ابومنصور وهسودان
خدای ما که پیدا کرد از ناچیز انس و جان
ز بهر انس و جان او را پدید آورد انس جان
چنان گردن کشی گردون برون نارد به صد دوران
نه از روم و نه از تازی نه از ایران نه از توران
اگر چه نیک و بد باشد ز گشت گنبد گردان
تو خیر و شر و نیک و بد ز کلک و خنجر او دان
اگر شیطان کند مدحش شود همچون ملک شیطان
عدو زو پست تا ماهی ولی زور است تا سرطان
چو خورشید است جود او به بر و بحر بی پایان
که باشد بر که و بر مه فروغ روی او تابان
به زیر رانش اندر اسب چون باد وزان پران
به جز او هیچ کس را بوده هرگز باد زیر ران
میان مدح نام او بسان سجده در فرقان
به یاد او ولی تازه عدو از غم بود پژمان
به روز بزم چون دارا به روز رزم چون ماکان
به مهر او ولی باقی ز کین او عدو ماکان
ز تیغ و کف او خیزد ز خون و خواسته طوفان
موافق را دهد بار این مخالف را دهد بارآن
اگر یک شاعری یابد ز کافی کف او احسان
چنان گردد که از اقبال برتر باشد از حسان
همه دشوارهای چرخ نزدیک ولیش آسان
سپهر از تیغ او خائف جهان از تیر او ترسان
به روز خشم چون دوزخ به روز مهر چون ریحان
بدین ریحان کند آتش بدان آتش کند ریحان
بدی را خنجر وی گنج و نیکی را کف او کان
ولی را بهره زین گوهر عدو را بهره زان نیران
سخای او گه مجلس، وغای او گه جولان
موالی را دهد نصرت، معادی را دهد خذلان
بگاه رزم چون رستم بگاه بزم چون دستان
جدا گفتارش از تنبل، بری کردارش از دستان
ایا دعوی رادی را دو کف راد تو برهان
سخا از کف تو پیدا و جور از عدل تو پنهان
اگر هنگام کوشیدن به پیش آید جهانی جان
به دشت اندر جهانی جان نهی مر کرکسان را خوان
ز گردون برترت منظر ز کیوان برترت ایوان
به منظر نایدت گردون به ایوان نرسدت کیوان
به رزم اندر چو نعمانی به بزم اندر چو نوشروان
که را دربان تو باشد سزد دربان او خاقان
الا تا از مه تابان بفرساید همی کتان
الا تا از مه آبان بیفزاید همی بستان
بداندیش تو کتان باد و تیغ تو مه تابان
نکوخواه تو بستان باد و دست تو مه آبان
***
در مدح شاه ابوالحسن و شاه ابومنصور
بتی که سجده برد پیش او مه گردون
به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون
بدان دو لاله ی مصقول دل کند مشغول
بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون
اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب
که صد هزار دلست اندر او نوان و نگون
ایا به روی چو گلنار خیز و باده بیار
چو باده ساز رخ خود ز باده ی گلگون
اگر نبید به هر جای و هر زمین نهی است
به گنجه نیست بر من نبید نهی اکنون
از آنکه گنجه کنون خلد عدن را ماند
نبید نهی نباشد به خلد عدن درون
زمین به دیبه و زر اندرون شده پنهان
هوا به عنبر و مشگ اندرون شده معجون
همان وصال پدیدار گشت در هجران
همان بهار پدیدار گشت در کانون
ز بس نثار که کردند بر زمین گوئی
برون فکنده زمین گنج خانه ی قارون
کسی نماند از این وصل در جهان درویش
دلی نماند از این راز در جهان محزون
اگر به خانه شیر آمده است شید رواست
بدانکه خانه شیداست شیر بر گردون
کنون که گشت دو خسرو به یکدگر موصول
کنون که گشت دو کوکب به یکدگر مقرون
دو شهریار قدیم و دو جایگاه قدیم
همان دو خسرو منصور و سید میمون
امیر بوالحسن و شهریار ابومنصور
که نصرت آید و احسان از آن و این بیرون
یکی ز گوهر شداد و زو به گوهر بیش
یکی ز تخمه ی دارا و زو به ملک افزون
به بخت این، کند آن خیل دشمنان مخذول
بخیل آن، کند این بخت دشمنان وارون
به دولت این بود آن را همیشه راهنمای
به نعمت آن بود این را همیشه راهنمون
یکی بگیرد چندان که داشتی مملان
یکی بگیرد چندانکه داشتی فضلون
ایا شهی که ز خون عدوت در میدان
به روز جنگ بگردد بگونه گون طاحون
نه هیچ شهر گشاده است چون تو اسکندر
نه هیچ دشمن بسته است چون تو افریدون
قضات هست زبون و اجلت هست مطیع
جهانت هست مسخر زمانه هست زبون
زمانه را نرسد بر شجاعت تو فسون
ستاره را نرود در سیاست تو فسون
تو بی قرین و عدیلی بگاه مردی وجود
چنانکه هست خداوند بی چگونه و چون
به عمرها به مرادی رسد همه کس باز
به هر مراد که خواهی رسی بکن فیکون
هر آنکه کین تو جوید به جان بود مظلوم
هر آنکه جنگ تو جوید بتن بود مغبون
همیشه تا خبر طور باشد و موسی
همیشه تا سخن نون باشد و ذوالنون
ولیت باد چو موسی بناز در که طور
عدوت باد چو ذوالنون برنج اندر نون
***
در مدح امیر وهسودان
بتی که لاله چند از رخانش لاله ستان
چه لاله ای که ندیده است خلق لاله چنان
بلای دین و دل آمد به سنبل و بادام
شفای جان و تن آمد بلاله و مرجان
همی رباید دل را بناز در وصلت
همی ستاند جان را بناز در هجران
چرا نباشم در هجر او نوان و نوند
چرا نباشم از هجر او نوند و نوان
کسی که دلبر باشد نباشدش غم دل
کسی که جانان باشد نباشدش غم جان
مرا بترکه نه دل با من است و نه دلبر
مرا بترکه نه جان با منست و نه جانان
چو یادم آید زان نرگس عذاب انگیز
چو یادم آید زان شکر عذاب نشان
چنان شوم که ندارم ز هیچ چیز خبر
چنان شوم که ندارم ز هیچ چیز نشان
لبش چو مرجان لیکن به زیر او لؤلؤ
برش چو وشی ولیکن به زیر او سندان
چو روی او ندهد نور ماه و هور فروغ
چو قد او نبود شاخ سرو در بستان
مراست تاوان در هجر آن نگار بسی
که هیچ روی نیاید بر او گهی تاوان
کسی که کار وی از فعل او تباه شود
بود پشیمان چون خصم میر وهسودان
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
که هست زیر نگینش همه زمین و زمان
نه بی رضاش کسی شاد باشد از نصرت
نه با رضاش کسی باک دارد از خذلان
هزار بهتان در مدح او بگوید خلق
چو بنگری همه بوده است راست آن بهتان
به جز به فتح نشد تیغ او جدا ز نیام
به جز به سعد نشد تیر او جدا ز کمان
ایا مظفر کشورگشای و دشمن بند
ایا موید دینار بخش و شهرستان
بناز یار شد آن کز پی تو جست نیاز
ز سود دور شد آن کز پی تو جست زیان
سخاوت تو گسسته ز وعده و تقصیر
شجاعت تو بریده ز تنبل و دستان
بروز جود تو، بی نام حاتم طائی
بروز حرب تو، بینام رستم دستان
کسی نبیند خان تو خالی از زائر
کسی نبیند خوان تو خالی از مهمان
کدام دشمن کز بیم تو نشد غمگین
کدام حاسد کز هول تو نشد ترسان
که بود کو ببدی با تو پیشدستی کرد
که نه به پای بلاش اندرون فکند زمان
کدام شاه که یک روز با تو دندان سود
که بنده ی تو نگشت آخر از بن دندان
اگر گهی حد ثانی فتاد ملک تو را
چه بود پس نبود ملک خالی از حدثان
کنون نگر که ز بخت جوان و دولت پیر
همه شهان هم از آن تواند پیر و جوان
بغم گذاشت همه عمر و آخر از غم مرد
هر آن کسی که به غمناکی تو شد شادان
رضای یزدان جستی به هر چه کردی تو
به هر چه می کنی از تو رضا شود یزدان
تو را ز خلق جهان کردگار بگزیده است
کسی که خصم تو شد خصم کردگارش دان
اگر چه شاهان گه گه تو را خلاف کنند
بدرگه تو بود بازگشتن ایشان
بود همیشه گذرگاه حبل بر چنبر
بود همیشه گذرگاه گوی بر چوگان
به دولت تو همه کار ملک نیکو کرد
نشاط جانت فرزند مهترت مملان
پسر چنین بود آن را که تو پدر باشی
گهر نخیزد نیکو مگر ز نیکوکان
مرا چنانکه تو دانی نداند ایچ کسی
هم آنچنانم دار و هم آنچنانم دان
به چشم تو که مرا از پی تو باید چشم
به جان تو که مرا از پی تو باید جان
دلم به مدح تو رخشنده، چون روان بخرد
تنم به مدح تو پاینده، همچو تن به روان
به من حقوق تو بسیار، حبذا آن حق
که خون منت حلالست گر کنی قربان
به هیچ وجه ندارد به طبع ظلم ولیک
بدان و بدمنشان را بریده باد زبان
چنانکه رأی تو باشد هزار سال بزی
چنانکه کام تو باشد هزار سال بمان
***
در مدح امیر شمس الدین و ابوالمعالی
به زلف غالیه رنگی به روی آینه گون
ز عشق هر دو مرا روی زرد و رای نگون
به رنگ آب گل و می شده است دیده ی من
ز مهر آن لب می رنگ و چهره ی گلگون
نه سرو نازد چون قامت تو در بستان
نه ماه تابد چون عارض تو بر گردون
زمانه تا برخت چشم بد همی نرسد
همی نویسد گردش ز غالیه افسون
اگر کمربندی زی میانت راهنمای
وگر سخن گوئی زی دهانت راهنمون
کس از میانت نگفتی خبر که مدحش چیست
کس از دهانت ندادی نشان که وصفش چون
از آن فزاید هر روز بر تو مهر مرا
که نیکوئیت فزونست و مردمی افزون
به باغ پر گل ماند رخ تو مالامال
زمانه بسته به شمشاد گرد او پرهون
لب تو خسته ی مژگانت را دهد مرهم
دل من از پی این شد به مهر تو مرهون
چو موم شد دل سنگ من از هوای رخت
چو شد ز بهر ملک نرم روزگار حرون
جهان ستان چو ملوکان باستان جستان
که هست خانه ی فرهنگ را به فضل ستون
به شهریار شکاری بسان اسکندر
به روزگار شناسی بسان افریدون
نه هیچ مرد بود بی نوا به درگه او
نه هیچ خلق بود تشنه بر لب جیحون
کفش چو بحری موجش گهر بخارش جود
سنانش ابری بارانش سیل و سیلش خون
به تیغ تیز دمار صناعت داود
به کف راد هلاک فکنده ی قارون
هزار یک بنیاید برون دریا آب
که در و دینار آید ز دست او بیرون
بگاه خشم بود دور طبع او زشتاب
بگاه جود بود فرد رای او ز سکون
جفا بگوید و پیش آورد همی تأخیر
سخا بگوید و پیدا کند بکن فیکون
گه مجالسه خلقش چو عنبر سار است
گه مذاکره لفظش چو لؤلؤ مکنون
ایا بدانش چون مهتر ارسطالیس
بدین و دولت چون اوستاد افلاطون
همه به بدره دهی جعفری و منصوری
همه به رزمه دهی ششتری و سقلاطون
به روز رامش و رادی زبون دست و دلی
به روز کوشش و فرمان تو را زمانه زبون
تو را عدو نبود مرد طالع مسعود
تو را ولی نبرد مرد اختر وارون
اگر چه عالم مامور بود مامون را
تراست بر در مامور مهتر از مامون
نکو خصال و نکو حال امیر شمس الدین
که کمترینش عطا هست بار صد گردون
ابوالمعالی عالم نمای و عالم رای
که هست همت عالیش برتر از گردون
بسا مغاک کز او راست گشته با پشته
بسا حصار کز او راست گشته با هامون
هر آن هنر که ز رستم همی دهند خبر
از او همی به عیان یافتن توان اکنون
به روز بخشش قارون از او شود درویش
به روز رامش شادان از او شود محزون
ز بانگ سائل شادان شود روانش چنانکه
ز بانگ لیلی خرم شود دل مجنون
نداد وهم ندهد هیچ خلق را تیمار
نکرد وهم نکند هیچ خلق را معجون
به روز بزم چو یوسف بود فراز سریر
به روز رزم چو رستم بود فراز هیون
زمین ز جود کف او میان زر پنهان
هوا ز خلق خوش او به غالیه معجون
شود چو افیون بر دشمنان او شکر
شود چو شکر بر دوستان او افیون
همیشه تا نکند با فنا بقا پیوند
همیشه تا نبود فتنه با خرد مقرون
بقا و دولت با هر دو میر مقرون باد
بر این سعادت عاشق، بر آن ظفر مفتون
فزون طربشان هر روز و بختشان فیروز
خجسته عید بر ایشان خجسته و میمون
***
در مدح ابومنصور
به قد سرو رسائی، به زلف غالیه گون
یکی همیشه فراز و یکی همیشه نگون
ز عشق آن رخ چون برف خون فشانده بر او
سرم چو برف شد و آب دیده گشت چو خون
بت عزیزی، لیکن پر از هوات هوا
وفات پیشه، ولیکن پر از جفات جفون
ایا به چهره چو شیرین به زهره چون فرهاد
ایا به حسن چو لیلی به مهر چون مجنون
یکی که دارد بند و شکنج گوناگون
دگر که گونه ی او هست چون شب شبه گون
هر آن دلی که به زلف تو اندرون افتاد
ز بند او نتواند شدن دگر بیرون
به شب نیابد کس ره در او بماند دل
مگر که باشد نور رخ تو راهنمون
نه عنبر است و طرازش به عنبر آلوده
نه غالیه است و شکنجش به غالیه معجون
گهی از او گل پوشد ز مشگ پیراهن
گهی از او مه دارد ز غالیه پرهون
گهی به جنگ بود با من او و گاه به صلح
گهیم دارد شادان دل و گهی محزون
بگو که تا من بی دوست چند باشم، چند
بگو که تا من بی یار چون شکیبم، چون
کنون به سنگ گرانی بود همه کس را
بود به سنگ درون خوار لؤلؤ مکنون
تو عاشقان را داری زبون ز چشم سیاه
چو خسروان را دارد ملک ز تیغ زبون
ستون دولت و دین، شهریار ابومنصور
که هست زیر زنخ دست دشمنانش ستون
سخنش گاه سخا، خستگان محنت را
کند درست، چو کژدم گزیده را افیون
ز هفت گردون بگذشت نام قدرش از آنکه
یکی عطاش بود بار هفتصد گردون
همیشه باد نگهبان جان او ایزد
همیشه باد نگهدار ملک او گردون
اگر به دانش مامون ز چرخ برشده بود
هزار میرش مامور بود چون مامون
همیشه باغ بلا باد جای دشمن او
که نام اوست ز بغداد تا بلاساغون
به نزد همت او پست آسمان بلند
به جای دولت او نرم روزگار حرون
ایا به جام جم و سهم سام و زهره ی زال
ایا به چهر منوچهر و فر افریدون
خدای کرد یکی را چو تو به چندین گاه
بیافرید جهانی چنین بکن فیکون
چو تو نباشد ز امروز تا به رستاخیز
ز گاه آدم چون تو نبود تا اکنون
از آنکه در تو به نزدیک تو نیابد راه
تو را نیارد پیش ایچ کار گردون دون
ز طمع نعمت خدمت زبون دهند همه
ز پیش خدمت نعمت دهی همه تو زبون
همه جهان به فنون حاشیه کشند ز خلق
تو خلق را بستم حاشیه دهی نه فنون
بدست دجله و جیحون کنی به بادیه در
ز تف تیغ کنی خشک دجله و جیحون
همیشه مردم بر دولت تو مفتونند
از آنکه هستی بر جود و مردمی مفتون
تو را چه ناله ی کوس و چه ناله ی ارغن
به روز جنگ چو باشی نشسته بر ارغون
بفتح نامه همیشه ترا براه نوند
بخلق خواندن دائم ترا بکار هیون
هلاک باد چو قارون عدو که هستی تو
به کف راد هلاک فکنده ی قارون
همیشه روز تو میمون بود خداوندا
که تو نزادی الا به طالع میمون
ز خاک خشک برآید به فر تو گل سرخ
ز سنگ خاره برآری به فر طالع نون
ز نعمت تو نبوده است هیچ کس محروم
ز خدمت تو نبوده است هیچ کس مغبون
اگر بخواهی، بفروزی اندر آب آذر
وگر تو گوئی ز آذر بروید آذریون
یکی سخات فزونتر ز گنج اسکندر
یکی سخنت نکوتر ز علم افلاطون
همیشه تا نکند کس میان آتش جای
همیشه تا نکند کس میان آب سکون
دو چشم خصم تو بادا چو رود اسکندر
دل عدوی تو بادا چو آذر برزون
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
بهشت عدن شد گیتی ز فر ماه فروردین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل به باغ آمد ز بانگش دل به داغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گوگرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
به گل بر ناله ی بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرد از نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه ی بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد به امید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه ی شاهین
به نیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله مجدالدین
شهنشه بوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
به خلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده به روز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا به روز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنان را کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زو طین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
به همت میر ایوانی به حشمت تاج کیوانی
به لطفت آب حیوانی به حدت آذر برزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر، بمان با باده و دلبر
به یاد میر مملان خور به روی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته، بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته به کردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان
سپهسالار تو پویان، بسان رستم و افشین
امیری کو به تدبیری بگیرد نعمت میری
به نوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یک فارس ز ایران تا به قسطنطین
خرد را نام کانست او لطافت را مکانست او
عدو را دل درانست او به نوک نیزه و زوبین
چو با دشمن در آویزد ز شمشیر آتش انگیزد
به صحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود راهین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
به تو شد دین و دل نازان به تو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو برغم خسرو پیشین
الا تا قصه ی خسرو به شیرینی است دائم نو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
***
در مدح امیر ابوالحسن و امیر ابوالفضل
بهشت وار شد از نوبهار و بخت جوان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقان را همراز گشت جان و خرد
منافقان را کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه ی کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آن دو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت به یکجا هژبر و شیر قرین
کنون که کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگرچه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگرچه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل وجود را بنیاد
امیرابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی به تیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن، یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن، یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند به تیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش این را پدید هست کنار
نه بحر بخشش آن را پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آن کس که آنش داد امان
نه این به خدمت آن در شرف برد خواری
نه آن به مدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی به تیغ در دریا
یکی بدوزد زهره به تیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی به تیز حسام
کنند سست اجل را همی به سخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه ی کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
به دولت این را چندان بگیرد آن کشور
به دولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب به برج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند به چاره و دستان
سرای این را برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند به چاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی به جنگشان اکنون
به طوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان
***
فی المدیحه
تا باد گذر کرد به گلزار و به بستان
از نافه ی تبت شده بستان چو شبستان
از بید همه باغ پر از شیشه ی میناست
وز لاله همه دشت پر از حقه ی مرجان
آن شیشه پر از غالیه و ان حقه پر از مشگ
این مشگ پدید آمده آن غالیه پنهان
باد آمد و آورد همه غارت تاتار
ابر آمد و آورد همه غارت عمان
پر مشگ شده زان نفس سوسن آزاد
پر در شده از این دهن لاله ی نعمان
مقری شده قمری و مذکر شده بلبل
این قصه همی خواند و آن آیت قرآن
پر در و عقیق است همه کوه و بساتین
پر عنبر و مشگ است همه دشت و بیابان
گلزار چو میخواره قدح دارد در دست
بلبل چو مغنی ز برش ساخته دستان
پیرایه بستان به خزان بود به دینار
پیراهن کهسار همی بود ز کتان
آن ابر همی بارد چون دیده ی عاشق
وان برق همی تابد چون چهره ی جانان
آن قبله ی خلخ بدو زلفین و بدو رخ
یاقوت لب و سیمتن و سیب زنخدان
از غالیه پیوسته به یک ماه دو زنجیر
وز مشگ فروهشته به خورشید دو چوگان
با رطل و قدح زو بود افروخته مجلس
با تیر و کمان زو بود آراسته میدان
گوئی که ز یاقوت همی تابد پروین
چون باز کند دو لب و بنماید دندان
ای صورت تو خوبتر از صورت یوسف
وی سیرت تو پاکتر از سیرت سلمان
فرخنده چو تأییدی و پاینده چو اسلام
بایسته چو توحیدی و شایسته چو ایمان
رضوان که خلاف تو کند گردد مالک
مالک که هوای تو کند گردد رضوان
گر بود به فرمان سلیمان پیمبر
دام و دد و دیو و پری و آدم و شیطان
پنهان ز تواند آنان از بیم و بیایند
گر امر کنی هشته سر اندر خط فرمان
از گنج تو چندان برود زر به یکی روز
کان را نتوان یافت به صد عمر ز صد کان
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هر چند به گیلان همه شب باران بارد
هر چند نبینند به مصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش قهر تو بتابد سوی گیلان
یک روز بده سال به گیلان نشود نم
وز مصر بخیزد همه روزه خود سیلان
ای کشته ی محنت را چون عیسی مریم
وی زنده عاصی را چو موسی عمران
داده است تو را هر چه همی خواستی ایزد
فرزند تو را با تو بقا باد فراوان
***
در مدح ابونصر مملان
تا بپوشید به لؤلؤی ثمین باغ سمن
از گل سرخ به یاقوت بیاراست چمن
همه کهسار عقیق است و همه دشت گهر
هر دو را گشته طراز از عدن و کان یمن
گل خندان شده در بستان چون روی صنم
ابر گریان شده بر گردون چون چشم شمن
بار خر خیز و ختن باد درآورد به باغ
تاختن کرد مگر باد بخر خیز و ختن
به چمن بار عدن ابر مگر بازگشاد
که چمن گشت همه معدن دریای عدن
نرگس بی خواب از خواب گشاده است دو چشم
گل بی خنده به باغ اندر بگشاده دهن
خاک چون روی بتان گشت پر از نقش و نگار
آب چون موی بتان گشت پر از چین و شکن
بلبل از بویه ی معشوق شده شعر سرای
فاخته از طرب یار شده دستان زن
گوئی این بر سر سرو است یکی مطرب نغز
گوئی آن نای همی سازد بر شاخ سمن
تن آن جفت وصال و تن من جفت فراق
دل این یار نشاط و دل من بار حزن
چند باشد جگرم خسته ی پیکان عذاب
ز غم فرقت آن تیره دل و تیر افکن
به عقیق اندر دیده به حریق اندر دل
به نهیب اندر جان و به نهاب اندر تن
نه ز هجرانش رهائی نه به وصلش امید
نه به دیدنش گمان و نه بنا دیدن ظن
غم آن روی چو آلوده به شنگرف صدف
روی من کرده چو اندوه به زر آب سمن
همچو هاروتم در چاه بلا مانده نگون
در غم آن بت خورشید رخ زهره ذقن
تن بفرسود ز نادیدن آن ماه زمین
چون تن دشمن خورشید امیران زمن
میر ابونصر که دین را دل او هست مقام
شاه مملان که سخا را کف او هست وطن
یک حدیثش را صد ملک بهائیست بها
یک کلامش را صد در ثمین است ثمن
هست نازنده از او تخت چو از عقل روان
هست پاینده از او ملک چو از روح بدن
تا جهان بوده جز او در که ببخشیده به مشت
تا جهان بوده جز او زر که ببخشیده به من
گر قدح گیرد بر دست شود خانه بهشت
ور زره پوشد بر خصم شود جامه کفن
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن
هیچ فن نیست به گیتی در پوشیده از او
چونکه در جود و سخا باشد نشناسد فن
سیل زر آید در بزم چو او گوید هان
موج خون خیزد در رزم چو او گوید هن
بهر مولای تو گنج طرب و کان نشاط
قسم اعدای تو گنج محن و رنج و حزن
از پی آنکه بزن تیغ نیالائی تو
روز کوشیدن تو مرد شود یکسره زن
بگذرد از مجن خصم چو سوزن ز حریر
سر خشت تو اگر باشد از الماس مجن
نه امیریست ز دست تو عطا ناستده
نه سپاهیست ز شمشیر تو نادیده شکن
ای به هنگام سخا کردن چون پور قباد
وی به هنگام سخن گفتن چون پور پشن
هم به فرمان تواند ارچه بزرگند شهان
هم به چنبر گذرد گرچه دراز است رسن
تو به دینار فشاندن بفکندی همه را
شاه دینار فشان باید و بدخواه فکن
هیچ بدخواه نمانده است در آفاق تو را
همه را داد به صحرای عدم دهر وطن
از تو بر خلق همه ساله مباحست نعیم
وز تو بر خلق همه ساله حرام است فتن
تا بود جایگه مل دن و جای گل باغ
تا به جوش آید در موسم گل مل دردن
باد خندان ز طرب روی تو چون گل در باغ
باد جوشان ز محن خصم تو چون مل دردن
تو به صد اندر دلشاد و تن آسوده مدام
دام تیمار و بلا بر تن بدخواه بتن
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
تا باد ماه آبان بگذشت در چمن
شد زرد و پر زگرد به اندر چمن چو من
چون تخته های زرین بر نیلگون پرند
برگ چنار ریخته از باد در چمن
بر شاخ نار نار کفیده نگاه کن
چون صره ی دریده پر از گوهر و ثمن
سیب منقط آمد و نارنج مشگبوی
این جای لاله بستد و آن مسکن سمن
آن چون فشانده دانه یاقوت بر بلور
وین چون فشانده شوشه ی دینار بر سمن
اکنون به آفتاب خورد باده باده خوار
از بسکه باد سر همی جسته بر چمن
از کوهسار حله ببر بر همی برد
بادی که برد تاختن از کوه تاختن
زاغ آمد و گرفت وطن در میان باغ
با درد و داغ بلبل بیرون شد از وطن
از درد هجر بلبل در باغ شاخ گل
پیرایه کرد پاره و افکند پیرهن
اندر فراق بیش کند ناله و فغان
هر کو روان به مهر کسی کرده مرتهن
بلبل گشاده است دهن در وصال گل
و اندر فراق گل نگشاید همی دهن
من نیز همچو بلبل خاموش و خسته دل
آب از مژه گشاده و لب بسته از سخن
از آرزوی دیدن آن فتنه ی جهان
اندر فتاده سخت بهر گونه ی فتن
هر شب قرین مشتری و زهره داردم
آن ماه روی زهره رخ و مشتری ذقن
در چشم نم ز حسرت آن چشم پر خمار
جانم شکسته از غم آن زلف پر شکن
چون قد اوست راست مرا در هواش دل
چون عهد وی قویست مرا از هواش ظن
کردم فدای مهرش مهر هزار کس
کردم فدای جانش جان هزار تن
از جان خویش نبود هرگز عزیزتر
هست او مرا عزیزتر از جان خویشتن
عاشق به کام خویش نخواهد فراق دوست
کودک به کام خویش نبرد لب از لبن
گلنار و نار دارد بر نارون به بار
گلنار و نار طرفه بود بار نارون
نور است روی او همه چون چهره ی پری
وز ظلمتست مویش چون جان اهرمن
رضوان از آسمانش فرستاده بر زمین
تا شادکام گردد از او خسرو ز من
فرخنده بوالخلیل که کردش خدای عرش
از انجم سعادت بر طالع انجمن
لفظش که در مناظره در ثمین بود
دری که هست جان همه عالمش ثمن
ندهند زر و سیم به مثقال دیگران
چونانکه بهرمان دهد او خلق را به من
گر شاه خصم گردد بر شهر دشمنان
زیشان خبر بماند و ز شهرشان دمن
نا زنده زو بزرگی چون از خرد روان
پاینده زو ولایت چون از روان بدن
بر دشمنان چو سنگ کند در شاهوار
بر حاسدان چو خار کند حله ی عدن
با دست او چو قطره بود دجله و فرات
با تیغ او چو پشه بود پیل و کرگدن
تیغش به روز رزم خوردمی ز خون خصم
از کاس سرش کاس کند وز بدنش دن
چون صاحب فدی که کند جان همی فدی
آید به طبع از ملکش خوشتر از بدن
از شهر دشمنانش دائم خسک برند
در ملک دوستانش باشد در یمن
خصمان او زنند و ز شمشیرش ایمنند
زیرا که هیچ زن نکشد شاه تیغ زن
با خیل او چو دشت بود چرخ تیزرو
با تیغ او چو موم بود آهنین مجن
چنگالشان ز سم و پلنگانشان ز میش
حصارشان ز چادر و مردانشان ز زن
از تیر دوک سازند از جعبه دو کدان
از پرش خوان طرازند از نیزه بابزن
هرگز دل ولیش نپردازد از نشاط
هرگز تن عدوش نیاساید از محن
گاه سخا نداند کفش خلاف وعد
وقت وغا نداند طبعش فریب و فن
در شهر دوستانش کساد آلت سلاح
در ملک دشمنانش رواج است باد خن
با تیغ او چو موم بود کوه آهنین
با دست او چو خاک بود زر بی سخن
آن را که بند جان فکند در چه نیاز
از جود اوش بدهد مر مشتری رسن
پای عدوش نسپرد از تن ره نشاط
در حرب حاسدانش بود اژدها فکن
آن سر سوی سمک بود آن سر سوی سماک
در هر دو سر به عجز همی پیش ذوالمنن
ای روز بزم ناز فزا و نیاز کاه
وی روز رزم فتنه نشان و حصار کن
از تف تیغ گرد برآری ز رود نیل
وز خون خصم تو شده در بادیه لژن
بس ممتحن که گشت ز مهر تو کامران
بس کامران که گشت ز کین تو ممتحن
تا نسترن نباشد بر رنگ ارغوان
تا ارغوان نباشد بر بوی نسترن
با رنگ ارغوان بر تو باد متصل
با بوی نسترن بر تو باد مقترن
عیدت خجسته باد ز غم جانت رسته باد
دشمنت باد درد و جهان بسته ی محن
***
در مدح امیر ابونصر و تهنیت عید فطر
چه دید تشرین گوئی ز نرگس و نسرین
که باغ و بستان بستد ز هر دوان تشرین
بنار کفته سپرده است معدن نرگس
به سیب رنگین داده است مسکن نسرین
نبرده رنج یکی هست چون دل فرهاد
ندیده ناز یکی هست چون رخ شیرین
بد از بنفشه لب جوی چون نگین کبود
وز او به مشگ همه جویبار بود عجین
کنار جوی تهی ماند از نگین کبود
میان جوی شد از آب چون کبود نگین
چو کوهسار بتوزی بداد دیبه ی روم
چمن به ششتری زرد داد دیبه ی چین
ز ناف معشوق آبی گرفته بوی و مثال
ز روی عاشق برده ترنج زردی و چین
درست گوئی کز نار دیده سیب آسیب
درست گوئی با سیب نار دارد کین
ز زخم نار رخ سیب گشته خون آلود
ز کین سیب دل نار گشته خون آگین
به سیب زرد بر آن نقطه های سرخ نگر
چو اشگ خونین بر روی عاشق غمگین
چو زر و نیل شده باغ زرد و آب کبود
چو سیم و سرب شده که سپید و دشت چنین
بسان زرین قندیل بر درخت ترنج
میانش کرده نهان بر فتیله ی سیمین
فکنده روشنی خویشتن برابر هوا
سپرده تیرگی خویشتن برابر زمین
بکاست روز چو رنج از تن عمیدالملک
فزود شب چو نشاط دل عماد الدین
امین جان ملوک جهان ابونصر آن
که یمن و یسرش جفتند بر یسار و یمین
نه روز بخشش او دارد ایچ گنج قرار
نه روز کوشش او ماند ایچ حصن حصین
هزار شاه بود روز بزم در یک تخت
هزار شیر بود روز رزم در یک زین
موافقان را کلکش بسان آب حیات
مخالفان را تیغش چو آذر برزین
نه با سخاوت او هیچ دوست رنجور است
نه با سعادت او هیچ بنده هست حزین
چو رسم او بستائی شوی ستوده ستای
چو مهر او بگزینی شوی ستوده گزین
از ابر و دریا دست و دلش گذشته به جود
قیاس هر دو بکن تا یقین بدانی این
از آن دو خلق به موج و بهین غریق شوند
وزین دو خلق توانگر شود به مدح و بهین
به مدحتش تن آزادگان همیشه دهان
به خدمتش دل فرزانگان همیشه رهین
هواش در دل دانا چو سکه بر دینار
روان نادان کینش خلیده چون سکین
ستاره را همه رادی دهد کفش تعلیم
زمانه را همه شادی کند دلش تلقین
خردش مونس جانست و فضل مونس دل
وفاش همبر عمر است و جود همبر دین
ز سجده ملکان پیش تختش اندر هست
همه بساط پر از شکل روی و نقش جبین
پلنگ و شیر چو نام خدنگ او شنوند
پلنگ لنگ بماند به جای و شیر عرین
ز فضل کرد خداوند طبع او نه ز گل
ز جود کرد خداوند دست او نه ز طین
از او تهور باشد ز خصم و حاسد جان
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین
به جای طلعت او تیره آفتاب بلند
به پیش همت او پست آسمان برین
تن مخالف او کرده آسمان کمان
به جان دشمن او بر جهان گشاده کمین
به دوستان بر از او مرغوا شود مروا
به دشمنان بر از او آفرین شود نفرین
سخای خواجه عیانست وان خلق خبر
عطای خلق گمانست وان خواجه یقین
ایا بمردی با اژدها و شیر عدیل
و یا برادی با آفتاب و ابر قرین
بقا ندارد پیش بنان تو دریا
پدید ناید پیش سنان تو تنین
بگاه نظم زبان تو بحر در یتیم
بگاه نثر بیان تو ابر در ثمین
اگر چه یاسین هست از شریف سورتها
بنام تو شرف آرد مدیح بر یاسین
رهی به طمع شرف کرد قصد مجلس تو
که خلق را شرفی و زمانه را تزیین
شریف مجلس تو دید و خوب طلعت تو
شریف گشت به نزد جهانیان و مکین
به مجلس تو بیاراست جان تن پرور
به طلعت تو بیفروخت چشم گیتی بین
بیامده است که فرمان دهیش تا برود
که هست مهر تواش دین و مدح تو آیین
همیشه تا نفروشد به تلخ شیرین کس
همیشه تا نفروشد بخار کس نسرین
چو خار بادا نسرین به چشم دشمن تو
مدام عیش عدو تلخ و آن تو شیرین
خجسته بادت فرخنده عید روزه گشای
به خرمی بگذاری هزار عید چنین
***
در مدح امیر ابوالفضل
چه روز است آنکه هست او را شب تاریک پیرامون
سپهر از بوی او مشگین زمین از رنگ او گلگون
مگر ترسید رخسارش ز زلف مار کردارش
که گرد خویشتن عمدا نوشت از غالیه افسون
دو آذرگون شدند از خون مرا دو چشم از هجرش
عجب دارم که چون روید تف آذر ز آذرگون
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد او آذین
ایا روی تو چون ماهی ز عنبر گرد او برهون
چو از غم جان من پیچد چرا شد زلف تو لرزان
تو خون عاشقان ریزی چرا شد چشم من پر خون
مرا ناید ملامت زانکه با عشقت بپیوستم
که گر مفتی تو را بیند به عشق اندر شود مفتون
ز بهر آنکه طبع تو چو بوقلمون همی گردد
رخم هر ساعتی رنگی پدید آرد چو بوقلمون
ز ابر هجر بیرون آی ای ماه زمین کامد
ز ابر کاهش اندر باز ماه آسمان بیرون
بسان طبع دلگیران و یا چون ابروی پیران
چو گردد محفلی ویران فراز آری تو زرین نون
ز گردون حور عین گفتی همی بیند سوی مردم
کنار گوشوار حور پیدا گشته بر گردون
و یا اندر مه نیسان به بستان در بنفشه ستان
بیفکنده است زرین نعل اسب شاه روز افزون
ابوالفضل آنکه شر و خیر هست از مهر و کین او
کزان قارون شود مفلس وز این مفلس شود قارون
گهر بخشی کجا هامون بود با کف او دریا
جهانگیری کجا دریا بود با تیغ او هامون
بود با خشم او دوزخ چو خلد عدن با دوزخ
بود با دست او جیحون چو دشت خشک با جیحون
چو اسکندر همی گیرد جهان بی گنج اسکندر
چو افریدون همی بندد عدو بی خیل افریدون
نه زو هرگز بدی خیزد نه از بدخواه او نیکی
چو زیتون برنیارد خار و نارد خار بر زیتون
نه چون رویش به صدر اندر سهیل و زهره و پروین
نه چون کفش به بزم اندر فرات و دجله و جیحون
خداوندا چنین آمد نهاد و رسم گیتی را
که با نیکان نباشد نیک و با دونان نباشد دون
به دانش نام کردستند گردون را خردمندان
که گردانست سال و مه به کام دون بگاه ایدون
بدان خواهد کنون گشتن که خصمان را بدست تو
گروهی را کند بی جان گروهی را کند مسجون
الا تا نار در کانون بود چون لاله در نیسان
الا تا لاله در نیسان بود چون نار در کانون
ثناگویانت را چون لاله بادا نار پیرامن
جفا جویانت را چون نار بادا لاله پیرامون
***
فی المدیحه
چه سرو است این میان بزم نازان
چه مشگست این بگرد ماه تابان
یکی خورده است گوئی آب وصلت
یکی دیده است گوئی درد هجران
بلای دل رخ و زلفین دلبر
شفای جان لب و دندان جانان
یکی آبست گوئی زیر آتش
یکی کفر است گوئی روی ایمان
فری آن سنبلی کش بار عنبر
فری آن نرگسی کش برگ پیکان
یکی کوشد همی بر بستن دل
یکی کوشد همی بر بردن جان
رخ روشنش روزم کرد تاریک
لب خندانش چشمم کرد گریان
یکی نوش است وزیر نوش لؤلؤ
یکی سیم است وزیر سیم سندان
ز جعد او سرای من چو تبت
ز چشم من سرای او چو عمان
یکی مشگ است افکنده بر آذر
یکی جزعست افکنده به مرجان
ز سنبل دارد او بر لاله پر چین
ز عنبر دارد او بر ماه چوگان
یکی را سرو شاخ و ماه بالین
یکی را سیب گوی و عاج میدان
دلم بیچاره کرد و چشم بی خواب
بدان چشم و لب پربند و دستان
یکی دائم بود پیروزه را گنج
یکی دائم بود بی جاده را کان
همی بندد تن هر کس به زلفین
همی درد دل هر کس به مژگان
یکی همچون کمند رستم زال
یکی همچون سنان شاه اران
علی پیرایه ی شاهان عالم
که رای و همت عالیش هزمان
یکی منظرش بگذارد ز گردون
یکی ایوانش بگذارد ز کیوان
چو تیغ تیز بنماید در آورد
چو کف راد بگشاید در ایوان
یکی را خشک باشد پیش دریا
یکی را نرم باشد پیش سندان
به روز بخشش آن کف گهربار
به روز کوشش آن تیغ سرافشان
یکی دارد زمین را معدن در
یکی دارد هوا را معدن جان
چو او دیگر نپرورده است گیتی
چو او دیگر نیاورده است یزدان
یکی بادا سپاهش را نگه دار
یکی بادا کلاهش را نگهبان
اگر بد شاعری خواندیش مدحت
وگر بد زائری کردیش احسان
یکی بیشی کند بر گنج قارون
یکی بیشی کند بر شعر حسان
سنان نیزه و پیکان تیرش
چون او باشد بر آن شبرنگ پویان
یکی دارد اجل را تیز چنگال
یکی دارد قضا را تیز دندان
ز نوک کلک او شد رای خرم
ز نوک خشت او شد روح پژمان
یکی رخشان وزو جان گشته تاری
یکی تاری وزو جان گشته رخشان
ز تیغ او معادی گشته غمگین
ز کف او موالی گشته شادان
یکی ریحان پدید آرد ز آتش
یکی آتش پدید آرد ز ریحان
ایا کف تو مهری روز بخشش
و یا تیغ تو ابری روز جولان
یکی را راحت زوار تابش
یکی را محنت بدخواه باران
الا تا ابر نیسانی بگردون
الا تا لاله ی نعمان به نیسان
یکی گریان بود چون چشم عاشق
یکی خندان بود چون لعل جانان
زمانه باد با تو وعده کرده
ستاره باد با تو کرده پیمان
یکی بر بردن از جان ولی غم
یکی بر بردن از جسم عدو جان
***
در مدح امیر جستان
حور حریر سینه کام روان حوران
چشمم چو بحر دارد دل جایگاه بحران
بر ماه لاله کارد بر لاله مشگ بارد
پر مشگ لاله دارد رخسار و زلفش الوان
بر سرو باغ دارد، بر گل چراغ دارد
مشگین دو زاغ دارد آن باغ را نگهبان
آن دلربای جادو، دارد دو چیز نیکو
زیر عقیق لؤلؤ، زیر پرند سندان
جان را بلای مونس دل را بلای هر کس
شکرشکن به مجلس لشگرشکن به میدان
از سینه حریری، دارد رخم زریری
هست آن بت سریری، فخر بتان کاشان
چون او رود به صحرا، گردد زمینش خضرا
چون او نبوده حورا چون او ندیده رضوان
با یار باشدم خوش، باشم اگر در آتش
بی او نباشدم خوش، در بزم راح و ریحان
رویش بگونه گل وزغالیه بر او غل
زان غالیه است غلغل زان کاکلست افغان
آن ماه مهر ورزد، چندانکه گوئی ارزد
چون زلف او بلرزد عنبر بباشد ارزان
از رنگ لعل و رویش پر برگ لاله کویش
شهر از شمیم مویش پر عنبر است و پربان
آن ماه سیم ساعد، با طبع من مساعد
از دوستیش زاهد، گردد به طبع شیطان
رویش به ماه ماند، زلفش به مشگ ماند
مژگانش جان ستاند چون خشت میر جستان
میر اجل اوحد، فرخ ملک مسدد
زو ملت محمد، محکم فکنده بنیان
آن شاه ملک و ملت پشت و قوام دولت
دارد همیشه آلت، شمشیر و جام و میدان
جائی که او نهد پی، شکرشکن بود وی
از وی سحاب در دی گردد چو ابر نیسان
لشگر بدو طرا زد، مجلس بدو نوازد
شاهی که سر فرازد بر خسروان دوران
دست و دلش گشاده طبعش لطیف و ساده
پیوسته خوان نهاده در پیش خوانش مهمان
گسترده چرخ نامش نزدیک خاص و عامش
آن گوهری حسامش زانست گوهرافشان
با هیچ شهریاری چون او سپاه داری
هرگز نباشد آری با این دلیل و برهان
گر خود هزار لشگر با او شود برابر
باز آید او مظفر دشمن رود به خذلان
بر صد هزار دشمن بی شک برافکند تن
دارد ز فر جوشن وز بخت نیک خفتان
ابر است گاه رادی، ماه است گاه شادی
شاها همیشه بادی بر تخت شهریاران
این عید باد میمون بختش بود همایون
با عیش باد مقرون با ناز باد همسان
با عیش روز و شب کن هم عیش و هم طرب کن
ناز و خوشی طلب کن داد از نشاط بستان
***
فی المدیحه
خداوندا تو را زیبد خداوندی جهان کردن
که تو دانی ز بدخواهان جهان جان جهان کردن
تو دانی بدسگالان را نشان تیر کردن دل
تو دانی دشمنان را تن به کردار کمان کردن
ندانم هیچ بندی را که نتوانی گشادن تو
ندام هیچ کاری را که نتوانی تو آن کردن
تو را چندین توانائی است از مردی و دانائی
که شاهان را همه یکسر توانی ناتوان کردن
توانی کرد هر کاری به زودی در زمان لیکن
به یک ساعت توانستی چنین سیصد چنان کردن
تو بگذاری معادی را به کام خویش یک چندی
که پندارد که نتوانی بر او دل کامران کردن
کنی زیر و زبر گاهش که داند هر که دانی تو
گرانها را سبک کردن سبکها را گران کردن
امیری از تو عاصی گشت اندر قلعه ی محکم
که نتواند فراز آن گذر باد وزان کردن
به زیر او بود دائم فلکها را روش کردن
فرود او بود دائم کواکب را قران کردن
نگاه از بام بر بومش بنتوان جز به شب کردن
نگاه از بوم بر بامش نشاید جز ستان کردن
ز بالش اندرون شاید نگه کردن سوی اختر
چه آسانست از بالاش حکم اختران کردن
نه در دیوار او بتوان به قوت رخنه افکندن
که بر چرخ برین نتوان به حیلت ره روان کردن
به سالی مرغ نتواند شدن بر بام او از زیر
به ماهی ماه نتواند میانش را کران کردن
کشیده گرد او کنده چسان دریای موج آور
که از هر یک توان بر دشت جیحونی روان کردن
میانش نیستان گشته در او شیران نهان گشته
که شیران را نباشد جای جز در نیستان کردن
در افتادند چون شیران در آن لشگر سپاه تو
که شیران را به شیران چاره در صحرا توان کردن
به تیر و نیزه آن کردند با ایشان به بخت تو
که نتواند خزانی باد با برگ رزان کردن
به زوبین دیلم آن کردند با ایشان کجا زین پس
نیارد هیچ دشمن یاد جنگ دیلمان کردن
ز خونشان نوبهار سیل کردی در خزان آنجا
که داند نوبهار و سیل هرگز در خزان کردن
ز خونشان ریگ صحراها به رنگ ناردان کردی
که داند ریگ صحراها به رنگ ناردان کردن
چو گشتندی از او عاجز تو بگرفتی به قهر آن دژ
که داند جز تو این هرگز چنین فتح عیان کردن
همیشه میرو مهترشان همی گفتی حدیث ما
نباشد بر شما الا به شمشیر و سنان کردن
ز شمشیر و سنان کردی همه کار و تو آوردی
ز شمشیر و سنان کارش به انگشت و زبان کردن
زبان فریاد خوان کرد از پی فریاد هر ساعت
که داند جز تو میران را زبان فریاد خوان کردن
به خان و مان محکم خصم غره گشت و عاصی شد
ندانست او که بتواند کسش بی خانمان کردن
همش بی خانمان کردی همش بی خیل و بی نعمت
اگر خواهی تو بتوانیش بی جان و روان کردن
زیان کردند خصمانت به طمع سود بسیاری
به طمع سود در طبع است نادان را زیان کردن
تو را هست ای ملک زین دژ گشادن فخر هر چندان
که مر محمود غازی را ز فتح هندوان کردن
خداوندا تو سر تا پا همه تایید یزدانی
نشاید جز به تاییدی چنین کاری چنان کردن
اگر نوشیروان را از عدالت وصف کردندی
خطا باشد قیاس تو به صد نوشیروان کردن
خلاف تو کند بیهوش و بی جان شهریاران را
رضای تو به سنگ اندر تواند هوش و جان کردن
فراوان دوستان را رخ به رنگ ارغوان کردی
توانی دوستان را رخ به رنگ ارغوان کردن
فراوان پرنیان کردی بسان خار بر خصمان
تو دانی خار بر یاران بسان پرنیان کردن
هر آنکس کو کند کاری نکرده بر گمان باشد
تو بتوانی هر آن کاری که خواهی بی گمان کردن
خدای آسمان کردت خداوند زمین یکسر
خلاف تو بود ضد خدای آسمان کردن
همیشه زائران تو برامش کردن و شادی
همیشه زرت اندر کف به فریاد و فغان کردن
مکان خواستارانست روز و شب سرای تو
نتاند خواسته یک شب به نزد تو مکان کردن
فلک همداستان کردن نداند آز را هرگز
ببخش آز را تاند کفت همداستان کردن
خدای جاودان ملک و بقای جاودان دادت
تو را باید خداوندی و میری جاودان کردن
چنانی مهربان چندان که قدرت داد یزدانت
که بر میشان پلنگان را توانی مهربان کردن
الا تا شادمان گردد میان گلستان دلها
الا تا گلستان داند که دلها شادمان کردن
میان گلستان داراد دائم دوستانت را
تو اندر گلستان دائم دلش را شادمان کردن
جهان را شادمان کردی همیشه شادمان بادی
که نتواند به جز تو کس جهان را شادمان کردن
***
در مدح ابومنصور جستان
دل ببرد از من پری روئی گرامی تر ز جان
آنکه بر دیدار او بسته است جان انس و جان
چون به گل آب آرزوی او برآمیزد بدل
چون به چوب آتش هوای او درآویزد به جان
آن چو گلنار بهاری روی او دارد مرا
اشک چون مرجان و رخ چون با درنگ مهرگان
صولجان عنبرین بر گوی کافوریش بین
جان من چون گوی دارد پشت من چون صولجان
دو لبش چون بهرمان آمد ولی نه بهر ما
گشت اشک دیده در هجرش به رنگ بهرمان
روز من با روی و موی او بود دائم بهار
روز او با روی و چشم من بود دائم خزان
هم میانش نیش زنبور است و هم نوشین دهن
هست چون بر برگ لاله نیش زنبور آن لبان
تیر مژگانش تن من چون کمان دارد ز غم
وین کمان من ز تیر او بپیچد هر زمان
از کمان بارد همیشه تیر بر هر چیز چون
مر مرا مژگان آن بت تیر بارد بر کمان
مهربانست او بر او من مهر از آن افکنده ام
مهر خوش باشد فکندن بر نگار مهربان
نرگس خونخوار او ناساید از آشوب و شور
چون ز جنگ دشمنان بر خنجر شاه جهان
خسرو گیتی ستان منصور جستان آنکه هست
هم به مردی نامدار و هم برادی داستان
مر گرا از تیغ او گردد به کشتن ناگوار
آز را دستش به نعمتها کند همداستان
ارغوان از روی بدخواهان کند چون شنبلید
شنبلید از خون بدخواهان کند چون ارغوان
پیش کف راد او دریا بود چون بادیه
پیش تیغ تیز او آهن بود چون پرنیان
خدمت او را همه عالم کمر بندد به طوع
او نبندد جز خدای عرش را هرگز میان
مردمان را صلح و جنگ و دست و تیغ و مهر و کینش
عیش و رنج و شادی و غم باشد و سود و زیان
شرم او بیش از شمار و عدل او بیش از عدد
فضل او بیش از گمان و حرب او بیش از توان
آسمان آید ز بهر خدمت او بر زمین
مشتری آید ز بهر دولت او ز آسمان
تن فدای گنج و کان دارند مردم روز و شب
او فدای مردمان کرده است تن با گنج و کان
جود دارد بی کران و فضل دارد بی شمار
عمر بادش بی نهایت ملک بادش بی کران
پیش حلم او زمین همچون هوا باشد سبک
پیش طبع او هوا همچون زمین باشد گران
کی تواند برد پهلو آسمان از پهلوی
کش بود چون میر تاج الملک پور پهلوان
شاه شمس الدین قوام دولت و فخر ملوک
بوالمعالی شاه آزادان و خورشید زمان
از سخاوت بر همه میران عالم کامگار
از شجاعت بر همه شاهان گیتی کامران
خوبروی و خوب رای و خوب گوی و خوب کار
نیک بخت و نیک فال و نیک دین و نیک دان
میش و پشه کبک وهره گر نظر یابند ازو
هر یکی یابند تایید و رشادت بی گمان
میش بندد شست شیر و پشه بندد دست پیل
کبک جنگد با عقاب و سهره با ببر بیان
خدمتش را مردم دانا کمر بندد مدام
مدح او گوید همیشه هر که باشد مدح خوان
گر ز شکر تلخ بر دشمن حدیثی افکند
در دهانش چون شکر در آب بگدازد زبان
تا نباشد در جنان هرگز تن کس دردمند
تا نباشد در سقر هرگز دل کس شادمان
بر بداندیشان تو بادا جنان همچون سقر
بر هواخواهان تو بادا سقر همچون جنان
تا فزون از جاودان هرگز نماند هیچ کس
عمر و ملک هر دوتان بادا فزون از جاودان
***
در مدح ابونصر مملان
دمید لاله ی سیراب در بنفشه ستان
چو طوطئی که بود خفته در بنفشه ستان
بگیر باده ی گلرنگ بر بنفشه و گل
ز روی و موی بتان هم گل و بنفشه ستان
ز لاله بستان آراسته است پنداری
در بهشت گشاده است چرخ بر بستان
بسان مجلس پرویز گشت باغ و در او
هزار دستان چون بار بد زند دستان
زمین شده ز گل سرخ چون رخ حورا
هوا زابر سیه گشته چون دل شیطان
چو روی دلبر مخمور لاله داده فروغ
چو قد عاشق مهجور سرو گشته نوان
بهر کجا که روی تو بهشت دیگرگون
بهر کجا نگری تو گلی است دیگر سان
بسان غالیه دانی ز مشگ آذرگون
نشان غالیه مانده میان غالیه دان
دهان گشاده گل اندر میان باغ همی
چنانکه دوست گشاده کند به خنده دهان
زرنگ گلها در بوستان هزار نگار
ز بانگ مرغان در گلستان هزار فغان
زمین ز لؤلؤ قارون ز ابر لؤلؤ بار
هوا ز مشگ توانگر ز باد مشگ فشان
ز روی خارا بیرون همی دمد مینا
ز روی مینا بیرون همی دمد مرجان
چمن ز مینا چون بزمگاه قیصر روم
سمن ز لؤلؤ چون باغ خسرو اران
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
بگاه حلم زمین و بگاه خشم زمان
نه پای دارد پیش سخای او دریا
نه تاب دارد پیش سنان او سندان
همی زداید طبع ولی به نوک قلم
همی رباید جان عدو به نوک سنان
نظیر او به سخاوت نیافرید خدای
عدیل او به شجاعت نیاورید جهان
هر آن سخا که بود نزد مردمان به خبر
هر آن خبر که بود نزد مردمان به گمان
همه بدانی هنگام رزم او به یقین
همه ببینی هنگام جود او به عیان
اگر به گنج هواش اندرون بوی گنجور
اگر به کان هواش اندرون بوی که کان
به گنج را مشت اندر بود همیشه مسیر
به کان دانشت اندر بود همیشه مکان
کسی ز خدمت او نیکتر نیابد گنج
کسی ز مدحت او نیکتر نیابد کان
سخاوت و هنرش را پدید نیست کنار
سیاست و غضبش را پدید نیست کران
ایا به روز سخا خامه ی تو گوهربخش
ایا به روز وغا خنجر تو شهرستان
ز یک عطای تو منعم شود دو صد سائل
ز یک حدیث تو دانا شود دو صد نادان
موافقانت نباشند یک زمان غمگین
مخالفانت نباشند یک زمان شادان
گوا بس است کریمیت را عطای مدام
نشان بس است سواریت را نبرد غزان
بدان نبرد که چونان کسی نداده خبر
وزان گروه نبرده کسی نداده نشان
همه به تیر فشاندن بسان آرش و گیو
همه به تیغ کشیدن چو رستم دستان
همی ز دور بتابید تیر چون آتش
همی ز دور بتابید تیغ چون سندان
سر سواران گشته علامت شمشیر
دل دلیران گشته نشانه ی پیکان
فروغ تیغ پدید از میان گرد سپاه
چنانکه در شب تاری ستاره ی رخشان
سنان گرفته و اندر کمان نهاده خدنگ
مبارزان همه برتافته ز جنگ عنان
سپاه باز دهد جان به شاه روز نبرد
در آن نبرد سپه را تو باز دادی جان
از آن زمان که جهان بوده یک تن تنها
کی ایستاده به جنگ هزار سخت کمان
بدانگهی که هوای تو سوی ترکان بود
ز هیچ خلق بدیشان نبود ذل و هوان
کنون که رای تو ز ایشان بگشت یکباره
پدید گشت بدیشان عدو هم از ایشان
تو را به طبع ملکشان همی نهد گردن
تو را به طوع ملکشان همی برد فرمان
چو میر و مهتر ایشان به زیر حکم تواند
چه باک باشد از این عاصیان پر عصیان
خدایگانا بر تو زیان رسید ولیک
چو تو به جائی کس ننگرد به سود و زیان
به سالها که به تلخیت زد فلک بنیاد
به سالها که به نقصانت زد جهان بنیان
دو صد خوشیت پدید آمد از یکی تلخی
دو صد مهیت پدید آمد از یکی نقصان
دلیل آنکه خدای جهان به فضل و کرم
نگاهدار تن و جان تو شد از حدثان
ز خاندانت یکی را به جان نبود گزند
ز چاکرانت یکی را به تن نبود زیان
بدین هوا که دم اندر هوا فسرده شود
ز بخت گشت زمستان بسان تابستان
خدایگانا سال نو و بساط نو است
به شادکامی بنشین و غم ز دل بنشان
ازین سپس نبود کار جز نشاط و شراب
ازین سپس نبود شغل جز کنار بتان
تو را به جای همه عالم ای شه احسانیست
به جای من رهی ات هست بیشتر احسان
مرا ز خاک برآوردی و بپروردی
مرا به احسان کردی تو بهتر از حسان
به جاه تست به نزدیک مهترانم آب
به نام تست به نزدیک خسروانم نان
همیشه تا نکند در شکر شرنگ اثر
همیشه تا نکند در خزان بهار نشان
به دشمنان تو بر چون شرنگ باد شکر
به دوستان تو بر چون بهار باد خزان
***
در مدح ابوالهیجا منوچهر بن وهسودان
ز ابرو باد آزاری بشد آراسته بستان
کنون داد از می و جانان به بستان اندرون بستان
پدید آمد نهفته گل بخور می بر شکفته گل
به مرجان در گرفته گل همه باغ و همه بستان
چو گشتی ابر تندر بر پر از لؤلؤ به چرخ اندر
هوا پر ناله ی تندر چمن پر غلغل مستان
فراز سوسن و سنبل فکنده سایه شاخ گل
فراز شاخ گل بلبل زنان چون مطربان دستان
بنفشه زیر گل رسته از آب نیل رخ شسته
چو مهجوران دل خسته خمیده پشت چون چوگان
به کوه آهو گرازنده سر از کشی فرازنده
گهی بر لاله تا زنده گهی بر نسترن غلطان
سمن لؤلؤ نماینده سرشک از گل گراینده
به باغ اندر سراینده هزار آوا هزار افسان
که و صحرا پر از لاله ز مرغان باغ پر ناله
میان لاله در ژاله چو دندان و لب جانان
کنون هستی یکی روزه به از سی روز هر روزه
زمی همرنگ پیروزه بر او گل رسته چون مرجان
چمن چون دیبه ی چینی شکوفه گشته پروینی
زمین و آسمان بینی نه بینی باز این رازان
شکفته شنبلید اندر چو زرین ساغر از گوهر
دمیده گرد او عبهر چو پروین زهره ی تابان
بتابد برق ز ابر آنجا چو تیغ اندر صف هیجا
ز دست میر ابوالهیجا منوچهر بن وهسودان
خداوندی شهی میری گهر بخشی جهانگیری
اگر خواهد بهر تیری بدوزد سینه ی کیوان
ز نور آمد تنش نز گل وز او هر مشکلی حاصل
ز رادی هست یکسر دل ز مردی هست یکسر جان
گه جنگ و گه رادی دلش ناری کفش بادی
از این خواهنده را شادی وزان بدخواه را احزان
چو میری به گیتی در نه صفدار است نه صفدر
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
تنش همچون روان روشن روانش را خرد گلشن
کند گر روی در گلخن به کانون در کند نیسان
نهاده گردنش گردون فلک با همت او دون
زمین از دیدنش میمون هوا از بوش مشگ افشان
بدان گفتار در آگین کند شادان دل غمگین
سنانش هست کان کین بنانش هست کین کان
جهان از کین او عاجز چنو نارد فلک هرگز
همه گفتار او معجز همه کردار او برهان
کسی کو مهر او جوید گل بخت بقا بوید
کسی کو مدح وی گوید شود ز احسانش چون حسان
ز دستش جود شد قائم ز بختش جور شد نائم
جهان گوید همی دائم ز من طاعت از او فرمان
سخاوت دارد او پیشه شجاعت دارد اندیشه
ز هولش شیر در بیشه بود بر خویشتن پیچان
چو دولت طلعتش فرخ سپرده عالم او را رخ
نهد هزمان به طاعت رخ به زیر پای او خاقان
اگر گیتی ستر گیرا بیارد پیش گر گیرا
بدو بخشد بزرگی را فزایش برکشد ز اقران
گر او بودی به ملک اندر نبودی کس به سلک اندر
گرفته زیر کلک اندر به دانائی جهان یکسان
شدی میر اجل زنده عدو بودی سرافکنده
ندیدی او پراکنده یکی پرورده ی ایشان
ولیکن عالم و کانا بدل دارد چنین مانا
کز او غمگین بود دانا وز او نادان بود شادان
نگیرد همچنان روزی شود غم زو نهان روزی
خورند انده شهان روزی به کام و نام جاویدان
که هر کو را خرد گوید که باید میری او جوید
کز او میری همی بوید چو مشگ از عنبر آگین یان
ایا پیرایه ی میری تو داری پایه ی میری
بدانش مایه ی میری همی پیوسته با میران
بدست و تیغ در داری وفا و مرگ پنداری
شرف بی مهر تو خواری سخن بی مدح تو بهتان
بر تو زر زندانی نباشد یک زمان خانی
بداندیشت ز نادانی همیشه باد در زندان
بود بی آب چون بیدا به پیش دست تو دریا
بود بی تاب چون دیبا به پیش خشت تو سندان
معادی را به بیدادی پدید آری غم از شادی
موالی را گه رادی کنی دشوارها آسان
الا تا خوردن زوبین کند جان و روان غمگین
الا تا دیدن نسرین کند جان و روان شادان
تو را آماده پیوسته ز نسرین و ز گل دسته
مخالف را جگر خسته گه از زوبین گه از پیکان
***
در مدح میر ابونصر مملان
شد برگ رزان زرد ز آذر مه و آبان
شد آب رزان سرخ چو بی جاده ی تابان
دیدار رزان زرد شد و آب رزان سرخ
حکمی که خداوند کند هست صواب آن
گر آب ببرد از گل و گلزار مه مهر
پائیز بیاراست به آئین رز آبان
تا زاغ بیابانی در باغ وطن ساخت
شد بلبل خوشبانگ سوی کوه و بیابان
بیدار شده نرگس و نارنگ ولیکن
در خواب گران رفته گل و لاله ی خندان
آن هر دو به دیدار چو اشک و رخ عاشق
وین هر دو به دیدار چو روی و لب جانان
تا سیب به کردار زنخدان بتان شد
بفزود مرا مهر بت سیم زنخدان
تا ابر به کافور بپوشید سر کوه
از باد به دینار بیاراست گلستان
آن حور زره پوش و بت سیم بناگوش
آن سرو خرامنده و خورشید درخشان
از مشگ فروهشته به خورشید دو زنجیر
وز غالیه پیوسته به گلنار دو چوگان
نقش لب و دندانش به چین گر بنگارند
گردد چو دلم خون لب فغفور به دندان
ترسم که همی بگسلد ایمان ز دل من
تا بر رخ او کفر ظفر یافت به ایمان
او را بخریدم بتن و هست به از دل
او را بگزیدم بدل و هست به از جان
جان و دل من هست سزاوار بدان بت
چون ملک جهان هست سزاوار به مملان
خورشید همه میران بونصر که بسپرد
یزدان بوی و دشمن وی نصرت و خذلان
گر نعمت نعمان به یکی زائر بخشد
به روی ننهد منت یک لاله ی نعمان
از هیبت او سندان بگدازد چون موم
با دولت او گل شکفد بر سر سندان
فارغ نشود درگهش از سائل و زائر
خالی نبود مجلسش از مطرب و مهمان
از بهر همه پاک گشاده است دل و دست
وز بهر همه پاک نهاده است می و خوان
آن کس که یکی روز بداندیش تو باشد
از کرده ی خود باشد تا حشر پشیمان
کز هول تو بی درد دلش باشد بیمار
وز بیم تو بی بند بود تنش به زندان
پیمانه ی آن کس به یقین پر شده باشد
کو با تو نیارد به سر وعده و پیمان
روی تو بدل بس بود امروز جهان را
شاید که مه و مهر نتابد ز خراسان
روز و شب از آنست نگهبان وی ایزد
کوهست جهان را به شب و روز نگهبان
تا زرد کند باد خزان برگ رزان را
تا سرخ کند گل را باران به بهاران
چون برگ رزان خصم تو از باد خزان زرد
روی تو چو گل باد زمی سرخ به باران
***
در مدح ابی الهیجا
شگفتهای جهان را پدید نیست کران
هران شگفت که بینی بود شگفت بران
اگر شگفتی می بایدت به پوی زمین
وگر عجائب می بایدت بجوی زمان
هر آن گمان که بری در سفر شودت به یقین
هر آن خبر که بود در سفر شودت عیان
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود در جهان هزار گمان
سخن گزاف روانست و عقل میزانست
گزاف راست نیاید مگر که با میزان
که هر سخن به زبان در توان گرفت ولیک
درست کردن بر عقل هر سخن نتوان
بوند بر سر بهتان زبان و گوش به جنگ
هوا و عقل نگنجند بر سر بهتان
نه از سرودن گوینده یابد ایچ گزند
نه از شنودن پرسنده یابد ایچ زیان
هزار ره صفت هفتخوان و روئین دژ
فزون شنیدم و خواندم من از هزار افسان
نه عقل کرد همی به او راز شگفتی این
نه رای دید همی در خور از عجیبی آن
شد استوار بر من هر آنچه بود ضعیف
شد آشکار بر من هر آنچه بود نهان
بدانکه دیده همی دید و هر چه گوش شنید
بدانکه عقل پذیرفت هر آنچه گفت زبان
ز قلعه ای که مرا کس چنان نگفت خبر
ز باره ای که مرا کس چنان نداد نشان
چنان بلند کجا رنجه گشت و فرسوده
ز بیخ و سرش دل ماهی و سر سرطان
به زیر سایه ی او در هزار چرخ سبک
به زیر پایه ی او در هزار جرم گران
به بامش اندر بی پایه ننگرد گردون
به زیرش اندر بی باره نگذرد کیوان
در او گزند نیارد فلک به صد نیرنگ
بر او گذار نیابد پری به صد دستان
میان او نتواند خزید دیو نژند
فراز او نتواند وزید باد بزان
به محکمی چو کف مرد زفت بی فرهنگ
به تیرگی چو دل مرد غمر بی ایمان
بر او ز گنبد گردان چنان توان نگری
که از زمین نگری سوی گنبد گردان
به بام او بر نادان شود ستاره شمر
شود ستاره شمر زیرش اندرون نادان
هزار کاخ بدو در یکی هزار سرای
هزار برج بدو در یکی هزار ایوان
بنش چو دشمن خسرو گذشته از ماهی
سرش چو همت خسرو گذشته از کیوان
سر زمان و زمین شهریار ابوالهیجا
که اختیار زمین است و افتخار زمان
زدوده رای و زدوده دل و زدوده روان
گشاده دست و گشاده دل و گشاده عنان
به درع دشمن او بر قدر بود حلقه
به تیر لشگر او بر قضا بود پیکان
ز پروریدن او نازش آورد گردون
به آفریدن او مفخر آورد یزدان
قضا نسازد با تیغ او همی چنگال
اجل نساید با تیر او همی دندان
ز تیغ او شود آرام هر کجا آشوب
ز کف او شود آباد هر کجا ویران
اگر به همتش اندر خورنده بودی جای
جهانش مجلس بودی سپهر شاد روان
عطا گرفتن و بستن دو کف بر او دشوار
جهان گشادن و دادن گهر بر او آسان
به زائران همه دیبا برزمه بخشد و تخت
به شاعران همه گوهر به گنج بخشد و کان
سنان او بدل اندر شود بسان خرد
حسام او به تن اندر شود بسان روان
ایا گشاده زبان آسمان به مدحت تو
و یا به خدمت تو بسته روزگار میان
برنده بر همه احکامها تو را احکام
رونده بر همه فرمانها تو را فرمان
به نزد همت تو هست پست چرخ بلند
به پیش دولت تو هست پیر بخت جوان
همیشه تا زهوی خلق را بود شادی
همیشه تا زهوان خلق را بود احزان
موافقان تو بادند پاک جفت هوی
مخالفان تو بادند پاک جفت هوان
***
در مدح ابوالحسن علی لشکری
غالیه دارد کشیده بر شکفته ارغوان
ارغوان دارد شکفته بر منقش پرنیان
ارغوان هر روزه تازه تر به زیر غالیه
غالیه هر روز خوشبوتر به گرد ارغوان
از جفاجوئی که هست آن دلبر ناسازگار
از ستمکاری که هست آن دلبر نامهربان
بر دلم باشد گمان هجر او همچون یقین
بر دلم باشد یقین وصل او همچون گمان
من به رنگ زعفران و او به رنگ لاله برگ
من به نرخ لاله برگ و او به نرخ زعفران
روی او چون گلستان و موی او چون سنبلست
طرفه رسته سنبل او در میان گلستان
گر نه از دل خاست عشقش چون درآویزد بدل
ور نه از جان خاست مهرش چون درآمیزد به جان
از خیال روی من باشد خزان اندر بهار
وز خیال روی او باشد بهار اندر خزان
گیسویش گوئی که خسرو بافته دارد کمند
ابرویش گوئی که خسرو آخته دارد کمان
آفتاب لشگر ایران و اران لشگری
گشته زو ایران و اران خرمی را بوستان
هر کجا باشد گران از طبع او باشد سبک
هر کجا باشد سبک از حلم او باشد گران
مشتری را طالع او گفت روزی مرحبا
آسمان را هفت او گفت روزی گرم ران
آسمان هر ساعتی فخر آورد بر روزگار
مشتری هر ساعتی فخر آورد بر آسمان
شاعران گنج و درم دارند زو در هر زمین
زائران کان گهر دارند زو در هر مکان
آن کجا گنج درم بود از ثنا بنهاد گنج
آن کجا کان گهر بود از سخن بنهاد کان
گر ببینی ابر و کفش زان نیاری یاد از این
ور ببینی بحر و طبعش زین نیاری یاد از آن
زان که آن گه گه سرشک افشاند این دائم گهر
زانکه آن گه گه بخار آهیخت این دائم روان
هر که ناز از کین او جوید شود جفت نیاز
هر که سود از جنگ او جوید شود جفت زیان
هست کوکب را شمار و نیست فضلش را شمار
هست گردون را کران و نیست مدحش را کران
همت پست موالی زو همی گردد بلند
دولت پیر موافق زو همی گردد جوان
ای همیشه نام تو بر نامداران نامدار
وی همیشه کام تو بر کامگاران کامران
تیغ تو شیریست کورا مغز باشد مرغزار
تیر تو مرغیست کورا دیده باشد آشیان
هم برامش بختیاری هم به مردی کامگار
هم بدانش نامداری هم برادی داستان
گرسنان گیرد عدو گردد بر او همچون زره
ور زره پوشد عدو گردد بر او همچون سنان
خدمت تو راه نیکی را همیشه رهنما
مدحت تو لفظ دولت را همیشه ترجمان
گر عدو باشد عیان از تیغ تو گردد خبر
ور ولی باشد خبر از کف تو گردد عیان
طبع شادی داری و رامش ولیکن لاجرم
شادی و رامش همیشه پیش گیری هر زمان
تا بود شادی همیشه جفت با شادی بپای
تا بود رامش همیشه یار بارامش بمان
در همه شهری بدست خویش بنشان شهریار
در همه مرزی ز دست خویش بنشان مرزبان
***
در مدح ابومنصور وهسودان
گر نگار من دو زلف خویش بسپارد به من
مشگ سایم من به کیل و غالیه سایم به من
جان من دائم دژم باشد بسان چشم او
زلف او دائم به خم باشد بسان پشت من
سنبلست آن زلف و یازان گرد سنبل سنبله
انجمست آن روی و در گل گرد کرده انجمن
لاله چون رویش نروید هرگز اندر بوستان
سرو چون بالای او هرگز نباشد در چمن
قامتم اندر فراقش گشت چون زرین کمان
رویم از تیغ عذابش گشت چون سیمین مجن
آن لب و دندان چون لؤلؤی صاف و ناردان
آن رخ و بالاش چون گلنار سرخ و نارون
زلف او مشگست و سوده در میان غالیه
روی او لاله است و رسته در میان نسترن
ز آب دیده بر رخم هر دم بروید زعفران
ز آتش دل بر تنم هر دم بسوزد پیرهن
نرگس مخمور او تن را کند خالی ز جان
شکر مصقول او فارغ کند جان را ز تن
آن چو روز جنگ تیغ شاه شاهان زمین
این چو روز جود دست شمع میران ز من
خسرو اران ابومنصور وهسودان که هست
تیغ و دست او گه مردی و رادی بی سخن
نیک روزی را دلیل و نیک بختی را سبب
نیک نامی را مقام و نیکمردی را وطن
اهرمن گردد ز مهر او بسان حور عین
حور عین گردد ز کین او بسان اهرمن
همچنو باشد گرامی نزد خاص و نزد عام
هر که چون او خوار دارد زر و سیم خویشتن
چون بیاراید سخارا آز بگدازد همی
چون میان بندد و غارا مرگ بگشاید دهن
پیش یک زخمش نپاید صد هزاران زنده پیل
باریک جودش نتابد صد هزاران کرکدن
از بلا ایمن نگردد جز به شکرش مبتلا
از محن ایمن نگردد جز به مدحش ممتحن
زو چنان ترسد بلا چون مرد دانا از بلا
زو چنان ترسد محن چون مرد خوشخوار از محن
دوستان را داد چندان مال شاه مال بخش
کشت چندان دشمنان را شهریار تیغ زن
کش یکی از دوستان دارد هزاران کوه سیم
وز هزاران کشته ی دشمن یکی دارد کفن
فضل جمله خواهی اینک راه بر فضلش سپار
فر ایزد خواهی اینک چشم بر چهرش فکن
جود یا بی نزد او چندانکه در ناید بوهم
فضل بینی نزد او چندانکه در ناید بظن
ای سزای تخت و منبر ای پناه ملک و دین
ای ستون ملک و لشگر ای امید مرد و زن
دست تو دیناربخش و تیغ تو گوهر گداز
عزم تو بدخواه بند و رزم تو لشگرشکن
مردمیت اندر زمانه کرد موجود این وجود
هیبت از طبع مردم کند بیخ فکر و فن
پیش یک خشتت نیاید هر چه در گیتی زره
تاب یک تیرت ندارد هر چه در گیتی مجن
ملک آذربایگان و امر ترکستان و چین
جای تو تبریز و جاه تو به عمان و عدن
چون تو بنشستی به بزم از گنج برخیزد خروش
چون تو برخیزی به رزم از حرب بنشیند فتن
گر بدیدی تهمتن یک حمله ی تو روز رزم
پیش تو هرگز نبردی نام مردی تهمتن
تا نباشد نوحه گر شایسته هنگام نشاط
تا نباشد رود زن بایسته هنگام حزن
خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود زن
***
در مدح ابومنصور وهسودان
کسی کش دل برد دلبر کسی کش جان برد جانان
که جانان دارد و دلبر سبک دارد دل و جان آن
مرا برگو که جان و دل به جانان دادم و دلبر
همم دل رفت و هم دلبر همم جان رفت و هم جانان
اگر باز آیدم دلبر نیندیشم به تیر از دل
وگر باز آیدم جانان نیندیشم به تیغ از جان
چه از طمع سلامت خلق عالم دوستی دارد
من از طمع وصال دوست بر دل خوش کنم هجران
نهیب هجر او دارد مرا در وصل او غمگین
امید وصل او دارد مرا در هجر او شادان
فکار مهر و کین دل بدو بادام و دو سنبل
بهار رنج و بارجان بدو نسرین و دو مرجان
هر آنگاهی که روی او نبیند چشم بی خوابم
به آب اندر نهان گردد ز تاب آن رخ تابان
رخان دوست چون ماهست چشم من چو نیلوفر
ز نور ماه نیلوفر به آب اندر بود پنهان
الا ای تاخته بر من یکی تیغ آخته بر من
یکی همچون به من تازی یکی تازی به ترکستان
یکی حمله ببر بردن یکی حمله سرش بشکن
به جام اندر فکن خونش بیاور سوی من تازان
مگر لختی بیفزاید ز خون او تنم را خون
که خون را من بپالودم ز راه دیده ی گریان
از آن چون قبله ی دهقان بسوزانی و تابانی
چو فرزند گرامی را بنازش پرورد دهقان
مرا بر یاد افریدون و نوشیروان مئی درده
کز افریدون خبر دارد نشان دارد ز نوشیروان
چو جعد دلبران لرزان چو زلف دلبران بویا
چو اشگ عاشقان روشن چو آه عاشقان سوزان
به زردی چون رخ غمگین وزو غمگین شود خرم
به پا کی چون دل دانا وزو دانا شود نادان
به طعم زهر و زو باشد همیشه عیش چون شکر
به رنگ زر و زو باشد همیشه روی چون مرجان
چو در جام است زو رخشان نماید دیده ی تاری
چو در جان رفت زو تاری نماید دیده ی رخشان
زیان دارد همیشه آب خواب از دیده مردم
چو آبست آن ولیکن هست خواب رفته را درمان
اگر چه خوردنش دائم حرام و تلخ و خوار آمد
حلال و خوشگوار آمد بیاد خسرو اران
پناه گر گرو گرزن ستون تخمه و لشگر
چراغ گوهر و گشور ابومنصور وهسودان
اگر خواهی که خدمتکار و مدحت خوان بود چرخت
همیشه خدمت او کن همیشه مدحت او خوان
ز بخت دوستان او نگردد یک زمان نصرت
ز روز دشمنان او نگردد یک زمان خذلان
اگر زاهد در این گیتی کند با کین او بیعت
وگر رهبان بدین عالم کند با مهر او پیمان
چو رهبان اندر آن عالم به دوزخ در شود زاهد
چو زاهد اندر آن عالم به جنت در شود رهبان
ورا ایزد همی دارد قوی بخت و بلند اختر
کسی او را بود دشمن که باشد دشمن یزدان
اگر بر گنبد گردان بگرداند زمانی دل
ز بیم او فروماند زمانی گنبد گردان
تو را خیل و رهی ای شاه بسیارند و من دائم
رهی را کی کم از قلاش و خیلی کمتر از ترکان
به جنگ آهنگ او کردند با پیکان بسا سرکش
به مردی بازگردانید بر اندامشان پیکان
کنون تا از سر ایشان تو سایه برگرفتستی
نگه کن تا چه آورده است گردون بر سر ایشان
همیشه عزم ایشان بود بر تاراج و بر کشتن
چو باشد عزمشان آنگونه باشد حالشان اینسان
هلاک آنگه شود عاصی که بالا گیردش قوت
چنان چون مور کو گردد هلاک آنگه که شد پران
خداوندا من این چندان به یک لفظ تو بنوشتم
ز بهر مهر تو کردم همه دشوارها آسان
اگر شایم تو را چاکر پدید آرم یکی نیکی
و گرنه چون تو را باشد پدیداری کنم فرمان
فزون از طاق امکان نگیرد بنده را ایزد
ندارم من به دشواری فزون زین طاقت امکان
الا تا در مه کانون نروید سبزه در صحرا
الا تا در مه نیسان بروید لاله ی نعمان
همیشه باد خصم تو چو سبزه در مه کانون
همیشه باد یار تو بسان لاله در نیسان
***
در مدح شاه ابوالحسن علی لشکری
گشت گیتی چون بهشت از فر ماه فروردین
بوستان را کرد پر پیرایه های حور عین
بر بهشت بوستان مگزین بهشت آسمان
کان بهشت بر گمانست این بهشت بر یقین
ابر گوئی کرده غارت تخت بزازان هند
باد گوئی کرده غارت طبل عطاران چین
کاین بیالاید به عنبر هر زمان روی هوا
کان بیاراید به دیبا هر زمان روی زمین
گر به سوی خلد خواهی رفت سوی باغ رو
ور بسوی چرخ خواهی دید سوی راغ بین
گلستان خلد است و حورا شاخهای ارغوان
بوستان چرخ است و پروین خوشه های یاسمین
زان به صد خوشی نواخوان بلبل شیرین زبان
زین به صد کشی گرازان آهوی مشگین سرین
آن درختان بر چمن چون لعبتان سبز پوش
هر یکی را مجمری از مشگ زیر آستین
رنگ آنان کرده هامون را به دیبا در نهان
بوی اینان کرده صحرا را به عنبر بر عجین
این همی بر دشمنان شاه نفرین خوانده باز
وان همی بر دوستان شاه خواند آفرین
خسرو لشگرشکن دریای احسان بوالحسن
کو به مردی بی عدیلست و برادی بی قرین
تا میان بزم باشد یسر دارد بر یسار
تا میان رزم باشد یمن دارد بر یمین
جان همی نازد بدو چون تن همی نازد به جان
دین همی نازد بدو تا وی همی نازد بدین
باد باشد زیر زین اسبش به رفتار و جز او
تا جهان بوده است کس بر باد ننهاده است زین
تیغ او بر جامه ی مردی به کردار طراز
کف او بر خاتم رادی به کردار نگین
گر بخواب اندر ببیند نیزه ی او شاه زنگ
ور به بیداری بخواند نامه ی او شاه چین
گیرد اندر وقت جان شاه زنگ از بیم زنگ
یابد اندر حال روی شاه چین از بیم چین
روز رزم او نماند در زمین خصمی روان
روز بزم او نماند در زمین گنجی دفین
گر خرد خواهی که بستاید تو را او راستای
ور جهان خواهی که بگزیند تو را او را گزین
سوی او دارند گردان روز کوشیدن قفا
پیش او سایند شاهان وقت بخشیدن جبین
ای تن آزادگان دائم به مهر تو رهان
وی دل فرزانگان دائم به شکر تو رهین
چون تو آری تیرگاه کارزار اندر کمان
مرگ بر جان بداندیشانت بگشاید کمین
بیش دان و پیش بین باشد همیشه پیش تو
بیش از آن دانی که هستی بیش دان و پیش بین
نیکخواهان تو را دائم نماید چرخ مهر
بدسگالان تو را دائم نماید چرخ کین
تا نیابد بر غزل هرگز انین را کس بدل
تا نیابد بر طرب هرگز حزن را کس گزین
نیکخواهت باد دائم در طرب جفت غزل
بدسگالت باد دائم در حزن جفت انین
***
در مدح امیر ابوالقاسم عبدالله بن وهسودان
گل چو بشکفت زمین گشت پر از آب روان
به گل و آب روان تازه بود جان جهان
هر کجا چشم زنی هست زمین نرگس زار
هر کجا پای نهی هست زمین لاله ستان
سبزه را باد پر از عنبر کرده است کنار
لاله را ابر پر از لؤلؤ کرده است دهان
از هوا درفکند سوی زمین ابر بلند
از زمین مشگ برد سوی هوا باد وزان
تا زره پوش شد از باد وزان آب شمر
گل نشکفته چو گوی آمد و گلبن چوگان
تا زمین گنج گل و کان سمن کرد پدید
فاخته مست شد و راز دلش کرد عیان
همه رازی که نهان بود پدیدار شده ست
سزد ار عاشق مسکین نکند راز نهان
گل صد برگ به خنده بگشاده است دهن
بلبل مست به ناله بگشاده است زبان
جان میخواران شادی کند از خنده ی این
جان غمخواران شادی کند از گریه ی آن
از هوا ابر همی خواند فریاد و نفیر
در زمین کبک همی دارد فریاد و فغان
باغ رنگین شده گوئی که بر او کرده گذر
میر ابوالقاسم عبدالله بن وهسودان
آن جوانی که بدو بخت معادی شده پیر
تیزهوشی که بدو بخت ولی گشت جوان
آنکه رادی را بسته است همه ساله کمر
و آنکه مردی را بسته است همه ساله میان
آن همه روز گشاده ز پی زائر دست
آن همه وقت نهاده ز پی مهمان خوان
آنکه بگشاید بر جان معادیش کمین
چون گه جنگ خدنگی بگشاید ز کمان
دل یاران و عدیلان بگشاید به سخا
دل میران و بزرگان بگشاید به زبان
ای ز رادیت شده خیره کریمان زمین
وی ز مردیت شده طیره سواران زمان
چون یکی ساعت در بزم گرفتی تو مقام
چون یکی ساعت در رزم گرفتی تو مکان
درم از دست تو فریاد کند اندر گنج
آهن از تیغ تو فریاد کند اندر کان
دشمنان تو همه پاک نوانند و نژند
حاسدان تو همه پاک نژندند و نوان
شود آسوده ز تیمار به گفتار تو دل
شود آزاد ز اندیشه به دیدار تو جان
به همه گیتی چون تو نبود نیکو دین
به همه عالم چون تو نبود نیکو دان
تن بدخواه تو همواره بود جفت گزند
دل بدگوی تو پیوسته بود جفت زیان
با کرمهای تو هرگز نبود جای مگر
با عطاهای تو هرگز نبود جای گمان
نوبهار آمد و نوروز نو آورد نشاط
ز مهی چون بت نو شادمی سرخ ستان
تا بجایست زمین با طرب و شادی زی
تا بپایست فلک با خوشی و رامش مان
***
در مدح ابومنصور وهسودان
که بست از مشگ چندین بند گرد آن گل خندان
که چندان کاندر او بند است دلها برده صد چندان
نگاری زینت مجلس بتی پیرایه ی لشگر
به مجلس شمع جانسوزان به لشگر شاه دلبندان
لبش ماننده ی پسته برش ماننده ی سوسن
به زیر پسته اش لؤلؤ به زیر سوسنش سندان
اگر عنبر همی خواهی به نزد خویش کش زلفش
وگر شکر همی خواهی لبش با لب بپیوندان
چه زلفست اینکه یک ساعت به جای خود نیارامد
بود گه بر مه روشن بود گه بر گل خندان
در آن چاه زنخدان کرده زلفش اندر اشگفتم
که یوسف هست یا زلفین زنخدان هست یا زندان
چو دندان و لبش بینم تبه گردد دل و دینم
بفرساید ز عشق او لب زیرینم از دندان
شود برنا ز هجرش پیرو پیر از وصل او برنا
چو خلق از کین و مهر خداوند خداوندان
سر میران ابومنصور وهسودان کجا هست او
سر شاهان و جباران مه خویشان و پیوندان
اگر گیتی در ارزاق بر مردم فروبندد
کف رادش نمی باشد برزق خلق در بندان
در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت
ز خشم او به شهر خصم باشد قحط و در بندان
به مهرش جان نیفروزند جز پاکان نیک اختر
به کینش دل نیفروزند جز با سنگ و با سندان
به تارک برنهد توقیع تو دائم شه خلخ
به چشم اندر کشد گرد بساط توشه هندان
فنای خویشتن خواهند پیش او خردمندان
که قارون زیر خاک اندر بود دائم همی زندان
بود شاهان به ملک خویشتن خوشنود در گیتی
بود گیتی بدو خوشنود و خلق از اوست خرسندان
تو با شاهان دیگر آن چنان باشی به هر بابی
که شیران همبر گوران و بازان همبر جغدان
سپاه روزه پیش آمد به کام خویش یک چندی
بگیر از سیم غبغب حور قندین بوسه ی چندان
به پیروزی بقا بادات چندانی که با دیده
ببینی عیش فرزندان فرزندان فرزندان
***
در مدح عمیدالملک ابونصر
لب است آن یا گل حمرا رخست آن یا مه تابان
گل آکنده به مروارید و مه در غالیه پنهان
کند بر گل همی جولان زره پوشیده زلف او
زره پوشیده زیباتر که باشد مرد در جولان
اگر نرگس ندیدی برگ وی پیکان بهرامی
اگر سنبل ندیدی شاخ او سیسنبر و ریحان
به نرگس گون و سنبل دار چشم و زلف او بنگر
مر آن را همچو ریحان حسن وین را غمزه چون پیکان
عقیق است آن لب رنگین حریر است آن بر سیمین
عقیقش حقه ی لؤلؤ حریرش پرده ی سندان
زنخ چون گویی از کافور و زلف از مشگ چوگانی
بر او از برگ گل وز سیم صافی ساخته میدان
ز برگ گل شود میدان ولی از سیم پالوده
چو از کافور باشد گوی و از مشگ سیه چوگان
به چشم اندر خیال او ز نیکوئی چو در شب مه
به گوش اندر حدیث او به شیرینی چو در تن جان
چو بخرامد بگوی اندر شود زو کوی بتخانه
چو بنشیند به حجر اندر شود زو حجره لالستان
بدیده عقل را رنج و به عارض رنج را راحت
به غمزه عقل را درد و به بوسه درد را درمان
شود گریان دو چشم من چو دیده روی او بیند
وگر رویش نبیند یک زمان دیده شود گریان
دو چشمم در گرستن کرده زینسان روز و شب عادت
ندارد طاقت وصل و نیارد طاقت هجران
به جزع اندر عقیقین اشگ خونین در میان او
عقیقی دیده ای هرگز که باشد جزع او را کان
ندارم پای با وصل و نه با هجر از پی آن را
که آرد وصل وی چون هجر او جان را همی نقصان
فراوان گردد این علت که غائب گردد از قالب
روان از غایت شادی چنان کز غایت احزان
کنم با وصل و هجران صبر چندانی که بتوانم
که باشد صبر در آغاز صبر و نوش در پایان
نه وصل و هجر آن بت خدمت خواجه عمید آمد
که در شادی و در اندوه کردن صبر از او نتوان
کشم در زین گران شخصی که کُه با شخص آن ذره
بره رانم سبک سیری که مه به اسیر او کیوان
بلندی آسمان او را کم از بالای خر پشته
فراخای زمین او را کم از پهنای شادروان
درنگ وی درنگ خاک و جنبش جنبش آتش
شتاب او شتاب دیو و جستن جستن ثعبان
گهی از سم او در آب خسته پهلوی ماهی
گهی از فرق وی بر چرخ رنجه سینه ی سرطان
نکردی رخش را رستم خطر گر سیر او دیدی
نه مر شبدیز را پرویز و نه شبرنگ را نعمان
کنم زیر سبک پایش گران راهی که ننیوشد
در او جز نعره ی شیر و صدای غول گوش الحان
هوای او بسوزد مرغ را چون گشت تفتیده
زمین او بگیرد مرد را چون تر شد از باران
توقف کردن اندر وی نتاند کس مگر جنی
مجاور بودن اندر روی نیارد کس مگر شیطان
شوم تا درگه آن خواجه ای کز فضل و دانش شد
کمال ملت احمد جمال دولت سلطان
عمید مملکت بونصر منصور آنکه از هولش
حریر نرم گردد بر تن بدخواه چون سوهان
نهد بر شیر نر فرمان و بر پیل دژم طاعت
گر این بگراید از طاعت ور آن بگریزد از فرمان
به تیغ هندی و گرز گرانشان با زره آرد
یکی را برکند ناخن یکی را برکشد دندان
نه بیند خلق هرگز درگه وی خالی از زائر
نیابد خلق هرگز خانه ی وی خالی از مهمان
به جای سرمه گویی شرم کردش دایه در دیده
به جای شیر گوئی حلم دادش مادر از پستان
چو بر بزم او گزیند رزم و لشگرگاه بر گلشن
شود در زیر وی زین تخت و خیمه از برش ایوان
گدازد مغز و بندد خون ز بیم دستبرد او
بروم اندر سر قیصر به چین اندر دل خاقان
شد از شش نامدار اندر جهان شش چیز او را ارث
که جز با وی نیابی با کس این شش چیز در کیهان
وفای ایرج و فرهنگ سلم و فر افریدون
زبان زال و سهم سام و دست رستم دستان
به ماهی در سرای او شود آزاد صد بنده
به روزی از لباس او شود پوشیده صد عریان
نه هرگز لاجرم بر درگهش بینی یکی بنده
نه هرگز لاجرم بر تنش بینی جامه ی خلقان
بود در روضه ی دانش همیشه فضل او سوسن
بود برنامه ی حکمت همیشه نام او عنوان
چو خشم آرد از او ویران شود آباد اقلیمی
چو رحم آرد بدو آباد گردد کشور ویران
قلم در دست او ماهی است اندر بحر پنداری
اگر زرین بود ماهی و باشد بحر درافشان
بود در خانه ی زرینش مأوی چون بود خفته
کند بر وادی سیمین تماشا چون بود یقظان
بسان رفتن مستان همیشه رفتن او کج
ولیکن فعل ایشان را، کند رفتار او بنیان
خط او تیره و روشن در او الفاظ و معنی ها
چو در تاریکی اسکندر ز آب چشمه ی حیوان
دل مؤمن از او شادان و غمگین زو دل کافر
ز بهر آنکه هست او را سر از کفر و دل از ایمان
***
در مدح شرف الدین و شمس الدین
مجلس است این مگر بهشت برین
که بنای بهشت هست بر این
پیکر بومش از بدایع روم
نقش دیوارش از صنایع چین
این ز دلها همی زداید زنگ
وان ز رخها همی رباید چین
از بهشت برین گزیده تر است
تو بهشت برین بر این مگزین
در و دیوار آستانه ی آن
آنچنان ساخته است زرآگین
که همی ظن بری تو کان این کرد
مه و خورشید کار کرد در این
اندران می حلال خوردن آن
بی می و رامش اندرین منشین
به بهشت برین همی ماند
می حلالست در بهشت برین
اندر این خانه جاودانه به کام
شرف الدین زیاد و شمس الدین
آسمان بادشان به زیر رکاب
مشتری بادشان به زیر نگین
ز آسمان برتر است همت آن
باد بدخواه این به زیر زمین
دست این گوئی آب حیوانست
تیغ آن گوئی آذر بر زین
نیکخواهان آن همیشه قوی
بدسگالان این همیشه حزین
ز می از جود آن نهفته بزر
فلک از خوی این به مشگ عجین
زائران را به روز بخشیدن
خانه از جود او شود زرین
دشمنان را بگاه کوشیدن
خشت گردد ز خشم آن بالین
پشت بدخواه آن بسان کمان
مرگ بر خصم این گشاده کمین
دست این را سراب بحر عمیق
تیغ آن را خراب حصن حصین
آن یکی خوشخوی و بلند منش
این یکی راستگوی و روشن بین
طبع این جای جود و فضل و کرم
دل آن کان داد و دانش و دین
شرف الدین پلنگ و شاهان میش
خسروان کبک و شمس دین شاهین
دل این با نشاط و ناز عدیل
تن آن با سرور و سور قرین
آن موالی نوازد از بر تخت
این معادی گدازد از بر زین
رادئی کان ز معتصم خبر است
مردئی کان گمان بود افشین
آن خبر شد ز دست هر دو عیان
وین گمان شد ز تیغ هر دو یقین
تا کند باز در هوا پرواز
تا بتابد بر آسمان پروین
این به شادی زیاد در بر آن
آن برامش زیاد در بر این
خصمشان زار و بختشان بیدار
چرخشان یار و کردگار معین
***
در مدح ابونصر مملان بن وهسودان
من آن کشیدم و آن دیدم از غم هجران
که هیچ آدمئی نیست دیده در دوران
کنون وصال همه بر دلم فرامش کرد
خوشا وصال بتان خاصه از پس هجران
چو من به شادی باز آمدم به لشگرگاه
گشاده طبع و گشاده دل و گشاده زبان
میان هنوز نبودم گشاده کامده بود
زره به سوی من آن سرو قد و موی میان
چو لاله کرده رخ اندر کنارم آمد تنگ
کنار من شد از آن چون شکفته لاله ستان
بناز گفت که بی من چگونه بودت دل
به شرم گفت که بی من چگونه بودت جان
جواب دادم و گفتم که ای بهشتی روی
بلای جان من و فتنه ی بتان جهان
چو حلقه کرده جهانم به زلف چون چنبر
چو گوی کرده جهانم به جعد چون چوگان
نزار بودم دائم ز درد فرقت تو
من آن چنان که تو بودی هزار هم چندان
چنان بدم ز غم آن دو چشم تیرانداز
چنان بدم ز غم آن دو زلف مشگ افشان
کجا بود شب بی ماه و روز بی خورشید
کجا بود گل بی آب و کشت بی باران
عتاب کوته کردیم و دست ناز دراز
همی شدیم همه شب ز یکدگر شادان
بناز گشته برم عنبرین از آن سنبل
به بوسه گشته لبم شکرین از آن مرجان
گه او عقیق خر و من شده عقیق فروش
گه او نبید ده و من شده نبیدستان
ز بوی زلفش خر خیزوار گشته سرای
زرنگ رویش فرخار گون شده ایوان
هزار شادی دیدم به یک شب از دلبر
هزار خوشی دیدم به یک شب از جانان
هزار بازی دیدم ز ماه روی چنانک
هزار گونه ظفر دید شهریار جهان
مقام نصرتها ناصر ولی بونصر
چراغ لشگر و خورشید مملکت مملان
به سال خرد ولیکن به جود و فضل بزرگ
به عقل پیر ولیکن به روزگار جوان
به یک عطا به عطارد برد تو را صد بار
به یک حدیث بخرد تو را ز صد حدثان
به ماه ماند با جام باده در مجلس
به شیر ماند با تیغ تیز در میدان
نه در هزار سخا باشدش یکی وعده
نه در هزار سخن باشدش یکی بهتان
ز دستش آید برهان عیسی مریم
ز تیغش آید اعجاز موسی عمران
ز مردمی و کریمی که هست میر زمین
ز بخردی و لطیفی که هست شاه زمان
همی خرد به یکی ناز صد هزار نیاز
همی کشد به یکی سود صد هزار زبان
چو جامه ایست سخادست را داوش طراز
چو نامه ایست و غانیزه اش بر او عنوان
بدانگهی که دو لشگر به روی یکدیگر
گران کنند رکاب و سبک کنند عنان
ز گرد اسبان تیره شود رخ خورشید
ز بانگ مردان خیره شود دل کیوان
یکی کشیده سنان و یکی کشیده حسام
یکی گشاده کمند و یکی گشاده کمان
قضا میان و لشگر همی کشد چنگال
اجل میان دو لشگر همی زند دندان
چو میر ابونصر آنجا برون کشد شمشیر
چو میر ابونصر آنجا ببر کند خفتان
اگر بدان سر باشد شکسته گردد این
وگر بدین سر باشد شکسته گردد آن
وغاش را بس پیکار اردبیل دلیل
هنرش را بس پیکار دار مور بیان
چو او به دولت و بخت جوان ز شهر برفت
به عزم رزم بداندیش با سپاه گران
هنوز او به غزامی نرفته بود که بود
سر هزیمتیان بر گذشته از سیدان
به تیر و نیزه دلیری و استواری کرد
شکست لشگر موغان و خیل سرهنگان
بهر وطن که ز دردی بیافتند اثر
بهر مکان که ز شوخی بیافتند نشان
امیر موغان آنجاش داده بود وطن
امیر موغان آنجاش داده بود مکان
ز میر فرمان ناخواسته سواری چند
بتاختند به جنگ عدوی نافرمان
به فر شاه جوان خسرو جوان دولت
نه پیر ماند ز خیل مخالفان نه جوان
به جملگی همه ز اسبان درآمدند نگون
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان
پدر ز بیم همی خورد بر پسر زنهار
پسر به جنگ همی بست با پدر پیمان
کسی نجست وگر جست خورده بود حسام
کسی نرست و گر رست خورده بود سنان
سلاح و اسب به لشگرگه شه ارزان شد
به شهر دشمن ماز و ونیل گشت گران
چو جمله راست بگویم کسم ندارد راست
مگر کسی که بود آن به دیده دیده عیان
بیامدند دگر باره لشگر جنگی
به حد ریگ بیابان و قطره ی باران
سوارشان همه هر یک چو سام بن گرشاسف
پیاده شان همه هر یک چو رستم دستان
پناه ساخته در بیشه ی بلند و گشن
شده به یکدیگر اندر بسان زلف بتان
که بی دلیل نیارد شدن در او عفریت
که بی وسیله نیارد شدن در او شیطان
به تیر و زوبین آهنگ جنگ شه کردند
به حمله ی سپه شهریار شهرستان
بسازند به زوبین و تیرشان ایدون
که جسم و تنشان شد تیردان و زوبین دان
عدو شده بگریز، آمده ملک بر دژ
سرای پرده کشیده بسان شاد روان
موافقان هدی را چنین بود نصرت
مخافان هدی را چنین بود خذلان
یکی به چنگل کندی ز سر همی زوبین
یکی به دندان کندی ز تن همی پیکان
عدو شکسته و آواره بازگشته ز جنگ
کمر به طاعت بسته سپهبد موغان
همیشه مردم آنجا که فتنه انگیزند
چنان شدند ز شمشیر شاه فتنه نشان
که گر بهر زمئی صد هزار فتنه بود
بدان زمین ندهد هیچکس ز فتنه نشان
امیر گفت بباید باردبیل دژی
بنا کنند که جاوید ماند آن بنیان
بناش برده فراوان فروتر از ماهی
سرش کشیده فراوان فراتر از ماهان
به اند سال کند دور گرد او گردون
باند سال کند گرد او فلک دوران
که گر فرانگری سرت تیره گردد و چشم
که گر فرونگری در دل اوفتد خفقان
بلند بالا چون قدر میر عالی رای
فراخ پهنا چون دست میر نیکو دان
به فصلی اندر کرد او چنین بناکه ز برف
زمین چو سیم شده بود و آب چون سندان
همی دویدی در چشم برف چون الماس
همی وزیدی بر چهره باد چون سوهان
همی فسرده شد از باد خون میان جگر
همی فسرده شد از برف دم میان دهان
بدین بلندی و این محکمی بکرد دژی
به بیست چاکر از ماه مهر تا آبان
که دیگر نتوانست کرد صد یک از این
به لشگر قوی و روزهای تابستان
اگر چه دعوی پیغمبر کند به مثل
همین بس است مر او را دلایل و برهان
از آن گهی که پدیدار آمده است انجم
وزان گهی که پدید آمده است چار ارکان
نه هیچ کس پسری همچو میر مملان دید
نه هیچ کس پدری همچو میر وهسودان
از آن ولایت این روز و شب در افزون است
وزین مخالف آن سال و ماه در نقصان
بقای این دو ملک باد تا جهان باشد
به کام خویش رسند آن دو اندرین دوران
زهی زمانه به اقبال با تو گشته قرین
زهی زمانه به تأیید با تو کرده قران
منجمان خراسان همه همین گویند
مهندسان عراقی همین برند گمان
در این سفر همه از دولت تو گشت چنین
در این سفر همه از کوشش تو گشت چنان
همیشه تا نپذیرد زوال ملک خدای
همیشه تا نبود جاودان مگر یزدان
چو ملک یزدان ملک ترا زوال مباد
به ملک و جاه تو باشی همیشه جاویدان
***
در مدح ابونصر مملان
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
که هست چون دل من زلف او نوان و گون
ز خون و تف همه روزه دو دیده و دل من
یکی به آذر ماند یکی به آذریون
ز تاب ماند جانم به آذر برزین
ز آب ماند چشمم برود آب سکون
چگونه یابد جان من اندر آتش هال
چگونه یابد جسمم در آب دیده سکون
همی ندانم در هجر چند باشم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون
هواش دارد جان مرا قرین هوا
جفاش دارد جان مرا قرین جنون
ز بس کزین دل پر سوز من برآید دود
ز بس دو دیده ی بی خواب من ببارد خون
ز خون دیده ی من رست لاله در صحرا
ز تف دود دلم خاست ابر بر گردون
فروغ لاله چو عذرا به جلوه ی وامق
خروش ابر چو لیلی به گریه ی مجنون
ز خاک شوره برآورد بوی باد شمال
ز سنگ خاره عیان کرد اشک ابر عیون
سمن بلرزد همچون پری گرفته ز ماه
بدو کند چو پری سای عندلیب افسون
شقاق غالیه گونست و نیست غالیه بوی
شکوفه غالیه بویست و نیست غالیه گون
ز باد خاک معنبر به عنبر سارا
ز ابر شاخ مکلل به لؤلؤ مکنون
ز سنگ خارا پیدا همی شود مینا
ز روی مینا مرجان همی دمد بیرون
شکوفه ریخته از باد در بنفشه ستان
چنانکه تافته ی لؤلؤ از براکسون
هر آنچه بست میان ارم بهم شداد
هر آنچه کرد به زیر زمین نهان قارون
سرشک ابر پراکنده کرد در بستان
نسیم باد پدیدار کرد در هامون
همی بلرزد شاخ رزان ز باد بهار
چو جسم خصم ز تیغ امیر روزافزون
مکان نصرت و اقبال میر ابونصر آن
که هست طالع او جفت طالع میمون
زبان مهتر و کهتر به مدح او گویا
روان عاقل و جاهل به مهر او مرهون
به طبع زانسان بر خواستار مفتونست
که سفله باشد بر گنج خواسته مفتون
عدوش دائم مسجون بود بدرد وبلا
درم نباشد روزی به نزد او مسجون
یکی عطاش همه گنجهای اسکندر
یکی سخنش همه علمهای افلاطون
ز دست او شده لؤلؤ به بحر متواری
ز تیغ او شده آهن به سنگ در مدفون
ستون دانش و دینی و از نهیب تو هست
همیشه زیر زنخ دست دشمنانت ستون
هر آنچه قارون می کرد زیر خاک اندر
بسان خاک همی بر پراکنی تو کنون
بود روان عدوی تو با عذاب عدیل
بود روان ولی تو با طرب مقرون
نکرد هیچ کس اندر جهان تو را دستان
نکرد هیچ کس اندر جهان تو را مفتون
اگر به بادیه از دست تو کنند حدیث
و گر ز تیغ تو افتد خیال در جیحون
بسان گردون آنجا روان شود کشتی
بسان کشتی آنجا روان شود گردون
دهان به مدح تو گردد به گوهر آگنده
زبان به مدح تو گردد به غالیه معجون
همیشه تا مه نیسان به آید از تشرین
همیشه تا مه تشرین خوش آید از کانون
خجسته بادت نوروز و روزه و هموار
هزار روزه و نوروز بگذران ایدون
یکی به تو و طاعت به عهد پیغمبر
یکی به رامش و رادی به رسم افریدون
***
در مدح امیر ابوالفتح
مه نیسان شبیخون کرد گوئی بر مه کانون
که گردون گشت از او پر گرد و هامون گشت از او پر خون
اگر خواهی نشان خون نگه کن لاله در صحرا
اگر خواهی نشان گرد بنگر ابر بر گردون
ز اشک ابر نیسانی به دیبا شاخ شد معلم
ز بوی باد آذاری به عنبر خاک شد معجون
یکی بر خاک پیدا کرده پنهان کرده ی آذر
یکی بر دشت پیدا کرده پنهان کرده ی قارون
به سقلاطون چینی در درون شد باغ پنداری
که هر شب کاروان آید به باغ از چین و سقلاطون
عروس آئین همی خندد به باغ اندر درخت گل
ز بیم چشم بد بلبل همی خواند بر او افسون
اگر گنجیت باد آورد باید سوی هامون رو
که در هر گام صد گنج است باد آورده در هامون
بخندد لاله در صحرا بسان چهره ی لیلی
بگرید ابر بر گردون بسان دیده ی مجنون
نپرد بلبل اندر باغ جز بر بسد و مینا
نپوید آهو اندر دشت جز بر قالی پر نون
ز آب جوی هر ساعت همی بوی گلاب آید
در او شسته است پنداری نگار من رخ گلگون
اگر یک زلف بفشاند از او صد دل رها گردد
و گر یک چشم بگمارد دو صد دل را کند مفتون
سزد گر پیش روی او بگردد رنگ روی من
که پیش آفتاب اندر بگردد رنگ بوقلمون
کسی کو بشنود وصفش به نام او شود عاشق
کسی کو بنگرد چهرش به مهر او شود مرهون
بنفشه مرزها دارد میان پر عنبر سارا
شکوفه شاخها دارد میان پر لؤلؤ مکنون
بسان زعفران رسته میان نیل نیلوفر
بسان عنبر افکنده فراز آذر آذریون
درخت ارغوان همچون فروزان آذری کورا
به کردار شرر از باد ریزان گشته پیرامون
نگاری کز پی دستان چنان و چون او هزمان
چنان کردم که نتوام به گفتن که چه و که چون
نسیم زلف او گیتی همه مشگین کند گوئی
نسب دارد ز خوی شاه بزم افروز و روزافزون
چراغ دهر ابوالفتح آنکه یزدان کرد پنداری
بدنش از جان نوشروان دلش از فهم افلاطون
ز مهر او پدید آید به کانون اندرون نیسان
ز کین او پدید آید به نیسان اندرون کانون
نه زین رادان اکنونیست زان گردان آنگاهی
نه چون او گرد بود آنگه نه چون او را دهست اکنون
که شاید گفت رادی را که کف او بود چونین
که شاید گفت گردی را که تیغ او بود ایدون
همیشه آفرین خیزد به زر و سیم گوینده
غمین بازار داند کرد هر کس کو بود مغبون
نه گیتی با کسی باشد که او را بدسگالد خوش
نه گردون با کسی گردد که او را نیکخواهد دون
ایا پیرایه ی رادان پناه و پشت آزادان
ثناگویان تو شادان بلاجویان تو محزون
به روز بزم چندانی بدادی زر کاشانی
به روز رزم چندانی بکشتی دشمن وارون
که گردون آن به صد اقران نکرد اندر جهان پیدا
که خورشید آن به صد دوران نیارد از زمین بیرون
ز بیم کف تو لؤلؤ به آب اندر شود پنهان
ز بیم تیغ تو آهن به سنگ اندر شود مسجون
ز تو بر دشمن آن آمد که بردارا ز اسکندر
ز تو بر حاسد آن آمد که بر ضحاک ز افریدون
همه بیدادی و زفتی به فرهنگ از جهان رفتی
که با آزادگی جفتی و با فرزانگی مقرون
اگر قارون بدانستی که گنج بی قیاس آید
ببخشش خود ببخشیدی نکردی در زمین مدفون
ولیکن همچو تو او را کجا بد اختر فرخ
ولیکن همچو تو او را کجا بد طالع میمون
ایا دائم کف رادت درخت جود را بستان
ایا دائم دل پاکت حساب علم را قانون
ایا تا سوسن و سوزن یکی باشد بر ابله
الا تا شکر و افیون یکی باشد بر مجنون
هواخواهانت را بر دست سوزن باد چون سوسن
بداندیشانت را در کام شکر باد چون افیون
***
در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
مهر جانان چون روان اندر تن من شد روان
از تنم بیرون نیاید مهر او جز با روان
گر بکشمر بود قبله چند گه سرو سهی
شاید ار من دل نهم جاوید بر سرو روان
کاروان بر کاروان آید ز مهرش بر دلم
همچو بر چهرش ز خوبی کاروان بر کاروان
لاله و گلنار دارد بار سیمین نارون
لؤلؤ شهوار دارد زیر رنگین ارغوان
دیده ی من نار کفته کرد گلنار رخش
ناردان دو لبش دارد دلم را ناردان
نافه ی مشگ سیاهش هست دائم لاله رنگ
معدن مشگ سیاهش هست دائم پرنیان
در خزان از بوی این مغزم پر از بوی بهار
در بهار از رنگ آن رویم پر از رنگ خزان
هر که او دارد لب جام و لب جانان بهم
تازه باشد طبع او جاوید و جاویدان جوان
خوردن آن دور دارد خم ز پشت و نم ز رخ
دیدن این دور دارد نم ز چشم و غم ز جان
تا بود نیروی جانم کف ندارم دور از این
تا بود نیروی جسمم جان ندارم دور از آن
تازه گردد دل از او هرگه که گیرد جام می
تازه گردد جان ز مهر آن نگار دلستان
کاخ از آن خندان چو از گلنار کفته جویبار
بزم از این تازه چو از ماه دو هفته آسمان
راست همچون زهره باشد برده مه را پیش مهر
چون ستاند جام می را زو خداوند جهان
تاج میران جلیل آرام گیتی بوالخلیل
جعفر آنکو کرد زر جعفری را رایگان
گر به واجب کار بودی شاه گیتی خواندمش
عیب دانم خواندن او را شاه آذربایگان
گر به جود و جنگ و دانش یافت شاید مملکت
کو همه گیتی بگیرد کی شود همداستان
گر نبودی آفت ترکان به گیتی در پدید
بستدی گیتی همه چون خسروان باستان
زو شدندی گاه کوشیدن به صف اندر ستوه
زو زدندی گاه بخشیدن به مردی داستان
از رخ شاهان برون آرد به هیبت شنبلید
وز تن شیران برون آرد به ضربت ارغوان
از کمان او تن ناصح به بالا چون خدنگ
از خدنگ او تن حاسد بچفتد چون کمان
جود او بیش از شمار و عدل او بیش از عدد
عقل او بیش از قیاس و فضل او بیش از گمان
هر که باشد دشمن او عیب دان باشد چو دیو
او بتن بی عیب چون یزدان و چون او غیبدان
گرچه مردم را سپرده است این زمانه بر زمین
او همی کوشد به مردی با زمین و با زمان
او به کردار شبانست و دگر شاهان رمه
از بد گرگان نگه دار رمه باشد شبان
مردمان گویند شاهنشه ندارد دوست می
این نداند جز می پیر و نگار نوجوان
نیست او چونانکه شاید همتش را رسم بزم
نیست او چونانکه شاید همتش را ساز خوان
او همی خواهد بهر بزمی فشاند گنج نور
او بهر خوانی همی خواهد نهادن نان جان
این مثل شاهنشه دانا به جا آرد همی
کز نهادن گنج بی آلت تهی گردد دهان
گر کنونش نیست چونان دارم از یزدان امید
کو همی گیتی بگیرد زین کران تا آن کران
ور کند در بخشش و رامش کجا بهرام گور
داد او گردد جهان را بهتر از نوشیروان
با همه عیبی که شاهان جهان را اوفتاد
زین نمونه روزگار و گیتی نامهربان
از همه میران کنون او را فزون بینم عطا
وز همه شاهان کنون او را فزون بینم توان
زو زنند اکنون بگاه لشگر افروزی مثل
زو دهند اکنون بگاه خواسته بخشی نشان
هیچ گنجی روز بزم او نباشد پایدار
هیچ شاهی روز رزم او نباشد کامران
از یکی دائم همی گیرد به مردی تاج و تخت
بر یکی دائم همی پاشد برادی گنج و کان
گر شود با جام خندان خواسته گریان شود
گر شود با تیغ پیدا اژدها گردد نهان
ای خداوند زمین ای پادشاه راستین
از تو شاهان را و شیران را غریو است و فغان
دوستداران را نوازانی چو بتر ابرهمن
نیکخواهان را فروزانی چو آتش را مغان
آن زمینی کو گرانتر پیش حلم تو سبک
آن هوائی کو سبکتر پیش طبع تو گران
آنکه ورزد مهر تو وانکو پرستد چهر تو
ناز بیند بی نیاز و سود بیند بی زیان
تا تن مردم نوان باشد ز بیداد و ستم
تا دل مردم بود تازه ز داد و شادمان
دوستانت را همیشه باد شاد و تازه دل
دشمنانت را همیشه باد تن زار و نوان
***
در مدح شرف الدین و شمس الدین
نشاط دل کن و از لعل یار پروردین
که لاله و گل پرورد باد فروردین
صبا به دشت ز عنبر همی نهد خرمن
هوا به باغ ز دیبا همی کشد آذین
چمن نهفته سراسر به نرگس و نسرین
سمن شکفته ز نرگس چو زهره و پروین
فتاده بر گل سوری بنفشه طبری
چو خوبرویان آراسته به زلف جبین
ز نرگس و سمن و سنبل و بنفشه و گل
یکی به دشت نظر کن یکی به باغ ببین
بساط جوهریانست باغ پنداری
ز سرخ و زرد و سیاه و سپید و سبز نگین
ز ابر گشته هوا چون روان اهریمن
ز لاله گشته زمین چون رخان حورالعین
نسیم عنبر یابی چو بنگری به هوا
طراز دیبا بینی چو بنگری به زمین
بنفشه گر چو دل عاشقان کبود بود
به زلف خوبان ماند به بوی نافه ی چین
فضای صحرا چون لعبتان باده گسار
نوای مرغ چو آواز مطربان حزین
چو بوستان نگری هست پر بدایع روم
چو گلستان نگری هست پر طرائف چین
شد از شکوفه همه شاخ میوه لؤلؤ بار
شد از بنفشه همه جویبار مشگ آگین
به دشت گور ز سنبل همی کند بستر
به باغ فاخته از گل همی کند بالین
فلک به قوه ی خورشید و فر دولت خویش
ز برف باغ تهی کرد و کرد پر نسرین
چنانکه ملک ز بیداد و فتنه خالی کرد
به دولت شرف الدین حسام شمس الدین
به فر خسرو جستان امیر تاج الملک
رهاند شهر به مردی ز مفسدان زمین
اگر ببست سلیمان به قهر دیوان را
خدای خاتم و ملکش همیشه داشت قرین
اگر چه ملک سلیمان بدست شاه نبود
مخالفانش بودند همچو دیو لعین
بفر شه پسر او ببست دیوان را
نداشت خاتم لیکن خدای داشت معین
نکرد رستم دستان ز بهر کیکاوس
بروز قهر به مازندران نبرد چنین
که بوالمعالی از بهر میرجستان کرد
به دشمنان ملک بهر ملک و دولت و دین
اگر نکردی رحمت ز خون بدخواهان
به شهر بودی طوفان به دشت بودی هین
اگر چه حصن حصین داشتند با مردان
نه خیل سنگین دارد بقا نه حصن حصین
ز نیزه همچو عرین بود و نیستان همه شهر
به وقت کین بستاند ز شیر شاه عرین
بقای هر دو خداوند باد جاویدان
که هر دو شیر شکارند و هر دو شیر مکین
یکی نبخشد گوهر مگر به گنج و بکان
یکی نگیرد دژها مگر به جنگ و به کین
یکی به روز سخا دلفروز چون خورشید
یکی به روز وغا جان گداز چون تنین
به تیغ این تن فرزانگان ز رنج رها
به جود آن دل آزادگان بناز رهین
به روز جنگ عدو را دفین کنند به تیغ
پراکنند ولی را به گنجهای دفین
اگر سعادت خواهی به روی آن بنگر
وگر سلامت جوئی به نزد این بنشین
زمانه را به سعادت بدان مباد بدل
ستاره را به سلامت بدین مباد گزین
یکی برادی به گذشته ز آفتاب بلند
یکی به همت به گذشته ز آسمان برین
بگاه بخشش قارون از آن شود مفلس
بگاه رامش شادان ازین شود غمگین
یکی به خسرو ماند به مجلس از برگاه
یکی به رستم ماند به مرکب از برزین
در اوفتند بخیل عدو به جنگ چنان
کجا بخیل تذرو اندر اوفتد شاهین
حدیث هر دو به شاهین عقل سخته بود
نوالشان نشناسد که چون بود شاهین
چو جامه ایست سخاوت بنان اینش طراز
چو خاتمی است شجاعت سنان آتش نگین
زمین ز جود کف هر دوان گرفته بزر
هوا ز خوی رخ هر دوان به مشگ عجین
همیشه تا که بود عدل و ظلم و حلم و غضب
همیشه تا که بود جود و بخل و رأفت و کین
بود ز تیغ و کف آن اساس عدل قویم
بود ز دست و دل این بنای جود رزین
***
فی المدیحه
هر آنچه هست نهان از منجمان جهان
زرای روشن شاه زمانه نیست نهان
هر آنچه خواهد بودن درآیدش به ضمیر
هر آنچه خواهد رفتن درآیدش به زبان
به بیند او به عیان هر چه نزد عقل خبر
درآیدش به یقین هر چه نزد خلق گمان
سپه برون برد از رود ژرف بی کشتی
گهر بر آورد از سنگ خاره بی کهکان
اگر چه شاه جوانست بخت او پیر است
ز عقل پیرش بختش همیشه هست جوان
چو او ز گنجه به فال بهی برون آمد
یکیش گفتی این و یکیش گفتی آن
که بی سپاه گران خصم را مدار سبک
به جنگ خصم منه روی بی سپاه گران
نبرد کس را فرمان و خیمه بیرون زد
جز آن نکرد کجا آید از خرد فرمان
ز درد زو درها گردد آن کسی که کند
به اتفاق خرد درد خویش را درمان
چو بدسگال ز کردار شاه شد آگاه
دلش نژند شد از بیم و تن ز هول نوان
چو دم بخواهش نگشاد آنکه رفتش پیش
به جنگ جستن شاه جهان ببست میان
به مال و ملک سپاهی بهم فرا آورد
فزون ز برگ درختان و قطره ی باران
سوارشان همه گردان ارمن و ابخاز
پیاده شان همه شیران لگزی و شروان
همه به تیغ چو گیو و به نیزه چون بیژن
همه به حمله چو رستم به حیله چون دستان
برابر شه اران شدند بر کوهی
که بی دلیل نداند در آن شدن شیطان
پناه خویش گرفتند بیشه بر سر کوه
چنانکه سرش همی گفت راز با سرطان
چو رایت شه گیتی به دشت پیدا شد
نهان شدند سپه در درون یکان و دوگان
ملک بیامد آنجا بناز و فیروزی
گشاده روی و گشاده دل و گشاده عنان
دو روز خرم و خندان بگرد آن بنشست
شده به دیدن او خلق خرم و خندان
برفت وی که بسوزد زمین دشمن دین
مگر شود جگر دشمنان بدان سوزان
سران لشگر ایشان رسید بر کوهی
که هیچ خلق بدان سرکشی نداد نشان
سپاه شاه کشیدند شان ز کوه به دشت
بیامدند ز دوده دل و ز دو ده سنان
ز نیزه ها همه صحرا چو نیستان شده بود
همه چو شیران در نیستان گرفته مکان
بسان طوفان از که برآمدند ولیک
بخاست به رزمی از خون حلقشان طوفان
به حمله ی سپه شاه خیل ایشان را
به تیغ کرد دریده دل و رمیده روان
به ساعتی تنشان شد نشانه ی زوبین
به ساعتی دلشان شد نشانه ی پیکان
ز هول تیر سواران تیر قد عدو
شدند گوژ و نوان اندران بسان کمان
هوا به رنگ شبه شد زمین به رنگ عقیق
یکی ز تیر روان و یکی ز خون روان
به جان ز شاه نرسته از آن سپاه دو بهر
بتن نرست و به مال آن کجا برست به جان
سپاهشان را کشته سپاه شاه زمین
امیرشان را کرده اسیر شاه زمان
امیر همچو شبان باشد و سپه چو رمه
شود رمیده رمه چون شود گرفته شبان
نه مهتر است و نه کهتر بدین سپاه اندر
که نیست مهتری از کافرانش وز دزدان
اگر نبودی تایید شاه شیر شکار
وگر نبودی اقبال میر شهرستان
به کارزاری از پیش لشگری چندین
چگونه گشتی آواره لشگری چندان
همیشه نازش گردنکشان ارمن و روم
به فتح ارکون بود و به فتح ارزنگان
ولیکن ایشان ز انبوه خیل نازیدند
ملک ننازد الا به فره یزدان
به آفتاب برآورد افسر اسلام
به زیر خاک فروبرد رایت کفران
خدایگان به زمانی ز کافران بستد
به تیغ کینه ی فضلون و کینه ی مملان
کنون هر آنچه تو خواهی به گردنش برنه
کنون هر آنچه تو خواهی ز نعمتش بستان
کنون اگر پسر شرابد و فروشی بر
بس است قلعه نشواد و ایدرش ارزان
تو بر نشاطی و هر روز خصم بر تیمار
تو بر فزونی و هر روز خصم بر نقصان
تودی برون شده بودی به شهر خصم اندر
که تا بر آتش بوم و برش کنی ویران
چنانکه موسی عمران به کوه آتش جست
پیمبری یافت از کوه موسی عمران
یکی سپاه شکستی دلیر و شاه شکن
شهی گرفتی لشگر فروز و گردافشان
همیشه تا که بود در جهان هوان و هوا
همیشه تا که بود در جهان بهار و خزان
خزان ناصح تو سال و ماه باد بهار
هوای حاسد تو سال و ماه باد هوان
***
در مدح شاه ابومنصور مملان
هر که را دلبند باشد مهرجوی و مهربان
روز او دائم بود نوروز و عید مهرگان
مهربان دلبر بود خوش گر نباشد ماهروی
چون بود دلبر که باشد ماهروی و مهربان
دل به دلبر دادم و دلبر بسی بهتر ز دل
جان به جانان دادم و جانان بسی خوشتر ز جان
بی نشان آمد دهان و بی گمان آمد میان
آن ز تنگی بی نشان وین از نزاری بی گمان
آن دهان بی نشان را نام دائم در دهن
آن میان بی گمان را نام دائم در میان
عارضش چون پرنیان هفت رنگ آید همی
هفت باشد چون میانش از نیمتار پرنیان
مشتری چهری که جان و دل مر او را مشتری
ارغوان رنگی که گردد جان خلق از وی جوان
دو لبش دو نار و بسته اندر او درهای پاک
هیچکس دیده است در هرگز میان ناردان
تا بدیدم رویش اندر آبدان از عشق او
دیده کردم ناردان و طبع کردم آبدان
گرنه عاشق شد دو زلفش بر دو رخسارش چرا
چون دل عاشق نمی گیرد مکان در یک مکان
گه بود گرد رخش گردان چو گرد ماه میغ
گاه تازان از بناگوشش چو از آتش دخان
گاه گردد همچو چوگان گاه گردد همچو گوی
گاه گردد همچو تیر و گاه گردد چون کمان
گاه سنبل گستر است و گاه سوسن پرور است
گاه مه را معجر است و گاه گل را سایبان
درع پوشان بر حریر و مشک پوشان بر قمر
خفتنش بر لاله برگ و رفتنش بر ارغوان
پیش قد او بود چون خار سرو جویبار
پیش روی او بود چون میغ ماه آسمان
مردمان باستان اندر حدیث حسن و عدل
هر یکی از یوسف و نوشیروان زد داستان
تا پدیدار آمد آن بت نام یوسف گشت گم
تا پدید آمد ملک بی نام شد نوشیروان
شاه ابومنصور مملان آنکه داد و عدل او
از جهان بفکند نام خسروان باستان
او برادی بی عدیل است و به مردی بی قرین
ناورد پیدا قرینش چرخ در سیصد قران
گرچه شعرم در بود چون در مدیح او بود
مردم دانا قرین دانند او را با قران
هر که را باشد روان و هر که را باشد خرد
هر که را باشد زبان و هر که را باشد دهان
رای او جوید بدان و مهر او ورزد بدین
مدح او گوید بدین و خاک او بوسد بدان
ای فنای گوهر و دیبا بقای جود و علم
وی نشاط سائل و زائر دمار گنج و کان
فضل تو بیش از شمار و مدح تو بیش از عدد
جود تو بیش از قیاس و گنج تو بیش از گمان
تا تو باشی بر زمین همچون فلک باشد زمین
تا تو باشی در جهان همچون جنان باشد جهان
گاه بزم آرای تو برتر فراوان از فلک
بزم جان افروز تو خوشتر فراوان از جنان
تیغ تو کشورستان و دست تو دینار بخش
نیزه ی تو آتش انگیز و قلم آتش نشان
مردم بسیار دیدم شاه کرده نام خویش
لیکن از شاهی ندیدم جز تو در ایشان نشان
خسروان باشند پیشت چون گمان پیش یقین
سرکشان باشند پیشت چون خبر پیش عیان
تا عیان باشد نبیند کس دگر اندر خبر
تا یقین باشد نبیند کس دگر اندر گمان
هیچ بادی را نشاید خواند با طبعت سبک
هیچ کوهی را نشاید خواند با حلمت گران
با حدیث تو حدیث هر کسی باطل شود
همچو پیش آیت فرقان فسون جادوان
کس نماند جاودان اندر جهان بادا تو را
ملک افزون از جهان و عمر بیش از جاودان
نیکخواهان را کند گردون ز بهر مهر تو
خاک زیر پای مشگ و سنگ در کف بهرمان
بدسگالان را کند گیتی برای کین تو
زعفران چون خاک بر او هر دو رخ چون زعفران
تا بود وقت بهاران رنگ گل یاقوت فام
تا بود دینار گون برگ رزان وقت خزان
باد روی تو چو هنگام بهاران رنگ گل
روی خصمانت چو هنگام خزان برگ رزان
***
در مدح شاه جستان و امیر شمس الدین
هلا شادی کن و می خور که بستان شد بهشت آئین
که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آئین
زمین همچون بدخشان شد ز رنگ ارغوان و گل
هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین
ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان
بر او بلبل همی گرید بسان عاشق مسکین
بنفشه ساخت بستان را ز یاقوت کبود افسر
شکوفه بست مرجان را ز در شاهوار آذین
چمن چون پر طاوس است و لاله چون پر طوطی
هوا چون پشت باز است و چمن چون سینه ی شاهین
بحورالعین و می باشد بهشت آراسته وینک
بهشت راستین باغست و می بر دست حورالعین
شبانگاه آسمان بینی شده پر لاله و نسرین
سحرگه بوستان بینی شده پر زهره و پروین
تو گوئی عاریت خواهد شبانگاه این ستاره زان
تو گوئی عاریت جوید سحرگه آن شکوفه زین
شکفته نرگس اندر باغ چون اشک و رخ عاشق
چو زهره رفته در پروین به سیمین جام زرآگین
و یا چون خاتم مینا نگینش زرد یاقوتی
ز بهر محکمی بربسته شش دندانه ی سیمین
چمن چون دیبه ی چینی برو صد گونه گل رسته
چو اندر مجلس خاقان نشسته لعبتان چین
از آن کامسال بستانست نیکوتر ز هر سالی
ز بیم چشم بد بلبل بر او خواند همی یاسین
برآید بسد و مینا بدست از باد خردادی
هر آن گردی کجا بودی فروشست ابر فروردین
بسان جام یاقوتین بر گلبن شکفته گل
هزار آوای بر گل برکشیده نغمه ی شیرین
یکی گوئی همی دارد به یاد شاه جستان می
یکی گوئی همی خواند مدیح میر شمس الدین
یکی سازنده ی خویشان بسان چشمه ی حیوان
یکی سوزنده ی خصمان بسان آذر برزین
چو نوش است این موافق را چو زهر است آن مخالف را
چو برقست آن میان که چو ماهست این میان زین
یکی چون معتصم دائم درافشان است در مجلس
یکی دائم به میدان در سر افشانست چون افشین
این این دانا شود نادان وز آن قارون شود مفلس
ازین غمگین شود شادان وز آن شادان شود غمگین
یکی در جنگ بسپارد به جان بدسگالان غم
یکی در بزم بزداید ز روی نیکخواهان چین
از این شاهی همی نازد چو جان از عقل و جسم از جان
و زان میری همی بالد چو ملک از داد و علم از دین
یکی چون شیر با شمشیر و چون خورشید با ساغر
یکی چون آب گاه مهر و چون آتش بگاه کین
هم ایشان یار با دولت هم ایشان یار با دانش
جهان زیشان سپهر آسا زمین زیشان سپهر آئین
به روز جنگ خصمان را همی سازند هر جائی
به تیغ از طینشان بستر بخشت از خشتشان بالین
به پیش رایت ایشان، نپاید رایت قیصر
چنان چون پیش باد سرد هنگام خزان یقطین
به یک جا ساخته هر دو به تار و پود جان و تن
همانا کردشان یزدان دل از یک گل تن از یک طین
ز فر نام این کردند و قهر دشمنان آن
درفش و منبر و سکه سنان و خنجر و زوبین
همه گفتارشان باشد به شاهین خرد سخته
بگاه جود نشناسد ز زر و سیمشان شاهین
بگاه فر این گویند نام صاحب آصف
به روز جنگ آن گیرند یاد سید صفین
گر از روی معادیشان به سایه برفتد شاید
چو بر آن سایه بگماری برآید روین و روئین
همیشه کاخ دولت را سخا و عدلشان بنیان
همیشه باغ نعمت را سنان و تیغشان پرچین
همیشه آفرین خوانم بر ایشان از دل صافی
که بر خصمان ایشان باد دائم ز اسمان نفرین
کز ایشان گشت کارم راست بختم نیک عیشم خوش
همم رامش هم آرامش همم تائید و هم تمکین
گهی رامش ببینم زین گهی آرام گیرم زان
گهی خلعت ستانم زان گهی دینار یابم زین
از ایشان یافتم نعمت از ایشان یافتم حشمت
از ایشان یافتم تشریف از ایشان یافتم تزئین
بباید سوی من کردن زمان را یک نظر دیگر
پس آنگاهی چه می باشم چو شاهنشاه قسطنطین
الا تا باد در نیسان کند بی جاده گون لاله
الا تا باد در تشرین کند دینارگون نسرین
ز شادی روی یارانشان چو لاله باد در نیسان
ز خواری روی خصمان شان چو نسرین باد در تشرین
***
در مدح ابومنصور مملان
هوا همی بنکارد به حله روی چمن
صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن
سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم
بنفشه خفته به زیر سمن چو پشت شمن
زمین بخندد هر ساعتی چو چهره ی دوست
هوا بگرید هر ساعتی چو دیده ی من
هوا به دشت ز دیبا همی زند خرگاه
صبا به باغ ز عنبر همی زند خرمن
سپهر گشته چو گردان ز ابر آهن پوش
و زو درخش جهنده چو آتش از آهن
ز حله ابر تهی کرد کارگاه طراز
ز مشگ باد تهی ساخت کارگاه ختن
ز روی خاک در آورد آن هزار نگار
به روی آب برآورد این هزار شکن
همیشه حورالعین را فلک بد است مقام
همیشه اهریمن را زمین بد است وطن
کنون ز لاله زمین گشته جای حورالعین
کنون ز ابر هوا گشته جای اهریمن
زمین چو پیکر فرخار گشت نقش نمای
صبا چو آهوی خر خیز گشت نافه فکن
ز ابر گشت به کردار جان دیو هوا
ز لاله گشت به کردار چهر حور چمن
لباس دشت کنون گشت نیلگون وشی
لباس چرخ همه گشت نیلگون ادکن
ز باد برگ گل سرخ ماند بر سر آب
چو خون دشمن بر تیغ شاه شیرافکن
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که هست تیغ زن و دیو بند و شیر اوژن
همیشه آخته با خنجر جفا خنجر
همیشه دوخته با دامن وفا دامن
بدو کریمی تا زنده چون به عقل روان
بدو بزرگی پاینده چون به روح بدن
هوای روشن با خشم او شود تاری
زمین تاری با مهر او شود روشن
میان هیچ دلی کین او نگیرد جای
چو آب جای نگیرد میان پرویزن
اگر به چشم بدی بنگرد کسی سوی او
به چشمش اندر مژگان شوند چون سوزن
به مرگ ماند هنگام کینه جستن باز
به ابر ماند هنگام خرمی کردن
به رزم باک ندارد ز پیل مست و پلنگ
به جود باز ندارد ز دوست از دشمن
ایا گرفته سخا زیر کف تو ماؤی
و یا گرفته وغا زیر تیغ تو مسکن
نه حاسد تو شناسد که چون بود شادی
نه ناصح تو شناسد که چون بود شیون
همیشه در دل زوار تو نشسته نشاط
همیشه در دل بدخواه تو فتاده فتن
همیشه تا نبود معدن شتاب درنگ
همیشه تا نبود موطن درنگ ز من
تن تو باد طرب را و طیب را موطن
دل تو باد خرد را و علم را معدن
***
فی المدیحه
ایا بهار من و عید نیکوان سپاه
چو ماه ز ابرهمی تابی از قبای سیاه
به صید رفتی و پدرام بازگشتی شام
به رنگ و بوی رخ و زلف خویشتن می خواه
میئی که وقت سحر زو نسیم گیرد گل
میئی که گاه شب از وی فروغ گیرد ماه
اگر به سنگ نمایی عقیق گردد سنگ
وگر بکاه رسانی عبیر گردد کاه
چو آب و آتش و آتش فروز باد شکن
به طعم انده و شادی فزای و انده کاه
تباه اگر بخورد زو شود به وقت درست
درست اگر بخورد زو نگردد ایچ تباه
ایا ز چهره ی تو ماه و گل سیاه و خجل
یکی به اول روز و یکی به آخر ماه
به رنگ توبه بناگوش و طلعت و رخ و بر
قبای و جعد و سر زلف و دل به رنگ گناه
بگاه خویش بود خوشگوار و خوش همه چیز
می آر کوست همی خوشگوار در همه گاه
بود حلال می اندر بهشت از کف حور
تو هستی ای بت حور و بهشت مجلس شاه
زدوده رای شه خسروان ابونصر آن
که هست رای وی از راز روزگار آگاه
شهی که شاه خراسان و روم همبر اوست
چنان بود که ستاره بوند همبر ماه
خرد پناه ملوک او به دل پناه خرد
سپاه پشت شهان او به تیغ پشت سپاه
اگر کسی به سریر و کلاه گشت بزرگ
بزرگ گشت بدو شاهی و سریر و کلاه
موافقان را از چاه برکشید به تخت
مخالفان را از تخت درفکنده به چاه
به جنگش اندر رنج و به صلحش اندر گنج
به کینش اندر چاه و به مهرش اندر جاه
خوشی و خوش منشی از دلش نتابد روی
بدی و بدکنشی زی دلش نیابد راه
اگر به مهر کند سوی سنگ خاره نظر
و گر به خشم کند سوی شیر شرزه نگاه
شود ز دولت او سنگ خاره چون یاقوت
شود ز هیبت او شیر شرزه چون روباه
مه درخشان با رای او بود تاری
بلند گردون با قدر او بود کوتاه
اگر به بادیه ابر سخاش برگذرد
در او پری نتواند گذشت جز بشناه
ایا به طاعت ایزد همیشه رای تو راست
ایا به خدمت تو گشته پشت چرخ دو تاه
پناه تست خدا و پناه خلق تویی
خدای را به تو همچو تو را به خلق نگاه
خدای کار تو زان سال و ماه دارد راست
که هم خدای پرستی و هم خدای پناه
همی نپاید بر عاصیان ملک تو ناز
همی نپاید بر داعیان ملک تو آه
همیشه تا بود آشوب دلبران در شهر
همیشه تا بود آرام خسروان بر گاه
ز دلبرانت ملا باد جاودان مجلس
ز خسروانت ملاء باد جاودان خر گاه
خجسته بادت عید و همه مدار تو عید
قرینت باد سعادت معینت باد الاه
خدای عرش به من بر دلت رحیم کناد
به من نمای تو آن روی خسروی یک راه
اگر خطایی کردم بس است پاداشن
وگر گناهی کردم بس است باد افراه
***
فی المدیحه
ای به فر و خرد و خوبی خورشید سپاه
او فروزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه
او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین
تو بوی تابان بر گاه، بگاه و بی گاه
زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین
زو درخشنده نجوم از تو درخشنده سپاه
زو بود تازه به تابستان اشجار و نبات
از تو تازه دل احرار همه ساله به جاه
هست شاهانه کلاه تو فرازان همه وقت
او به برج حمل افرازد هر سال کلاه
به هنر زو بگذشتی به بقا زو بگذر
که تو از فر الهی و وی از فر الاه
ماه در خانه خورشید شبی یادو بود
باز خورشید بود ماهی در خانه ی ماه
نرسد هزمان خورشید سوی خانه ی خویش
تو سوی خانه ی خویش آی و می سرخ بخواه
که زیر آمدنت نیک سگالان تو را
هست رخ همچو زریر و دل و جان جامه سیاه
جان من ریش و نژند است و تنم زار و نزار
جان چو گندم زبر تابه و رخ زرد چو کاه
راهم ار بودی سوی تو به سر تا ختمی
آه کامسال چو هر سال تنم بودی آه
رهی و بنده ی آنم که مرا مژده دهد
که به پیروزی پیمود خداوند تو راه
تا تو آنجائی من حال تباهم شب و روز
چون تو بازآئی یک شب نبود حال تباه
تو پناه همه خلقی بگه شادی و غم
بگه شادی و غم باد تو را چرخ پناه
باد نوروزت فرخنده و پیروزت روز
تو به شادی زبر گاه و عدو در ته چاه
***
فی المدیحه
ای روی تو از چشمه ی خورشید سما به
در روی زمین یار نیابی تو زما به
بی مهر و هوای تو دل خویش نخواهم
گر زو چو هوا گشت تن من ز هوا به
مهر تو تهی کرد دل ریش من از درد
از درد تهی به دل و از مهر ملا به
آزاد تنی به بود از بنده تنی لیک
ز آزاد تنی بندگی مهر و وفا به
ای سرو سهی قد تو از سرو روان به
وی ماه زمین روی تو از ماه سما به
زان دل به تو دادم که سزای دل و جانی
دل دیر بدست آید دادن به سزا به
خوبی و وفا هر دو به هم گرد نیایند
خوبی همه خوبست و زان نیز وفا به
هستی تو به خوبی و وفا به ز نکویان
چون از ملکان میر بمردی و سخا به
شمس ملکان تاج شهان آنکه گه جود
از ابر چو از شیر به هنگام وغا به
پشت ضعفا اوست ز بیداد بد خلق
سالار قوی باز و پشت ضعفا به
بالا و نعم باشد در خوبی و زشتی
با خوب نعم بهتر و با زشتی لابه
ای داده به اقبال تو اقرار همه خلق
در حکم یک اقرار ز هفتاد گوا به
بر خلق جهان چرخ تو را کامروا کرد
آن کس که هنرمند بود کامروا به
بانگ تو همه بخشش و بخشایش و جود است
این بانگ به هر حال ز دستان و نوا به
آن را که دل آویخته ی درد و نیاز است
آن درد ورا جود و سخای تو دوا به
تنها تو بهی خود ز یکی لشگر جرار
بازی ز یکی دشت پر از کبک و قطا به
پیوسته قفا بینی دشمن را در جنگ
دشمن همه کشته به و یا داده قفا به
گفتار تو دارد ز می نوش خوشی بیش
دیدار تو دارد زمه و مهر بها به
پر میر و کیا بینم درگاه تو دائم
درگاه خداوندان پر میر و کیا به
آن را که به کار تو عنایت نبود نیک
همواره عنان دل در چنگ عنا به
ای میر سلیمان وش از خصم به یک روز
ملکی ستدن صد بار از ملک سبا به
مهتر به بلندی و حصینی ز که قاف
چون نجم مه و مشتری از نجم سما به
حصنی سر او برده به عمری به هوا در
خیل تو بر او رفتند از ملک هوا به
از خشم تو خصمانت رضای تو بدادند
با بیم مدارا به و با خشم رضا به
از خلق جهان دست از آن کردی کوتاه
کاین فتح بهر جائی از شصت غزابه
از هر چه سوار است در آفاق توئی به
چون از غم شادی به و از درد شفا به
از حکم قضا حکم تو سوزنده تر آید
هر چند کم آزاری با حکم قضا به
ای شاه عطابخش ثنا ماند جاوید
پاینده نباشد چو عطا زوست ثنا به
گر درفکنی نیک به جیحون بدهد بر
با هر کس نیکی کن با ما شعرا به
آنگه که خداوند من از گیتی بگذشت
گفتم که مرا از پس او جا به کجا به
از روی زمین قصد به درگاه تو کردم
گفتم که درت از همه ی خلق مرا به
فخرالامرائی تو و فخرالشعرا من
فخرالشعرا بر در فخرالامرا به
ور نیستم اندر خور فرمان بدهم زود
فرمان به هنگام ز بسیار عطا به
کان را که درنگی بود از سختی ایام
اکنون که خزان آمد کارش بنوا به
جاوید بقا بادت با میر مسدد
کز نعمت عالم همه در ملک بقا به
این میر بماناد تو را و همه کس را
کوهست به جای همه کس نیک و ترا به
چشم بدو دست بدی از هر دو جدا باد
جان از تن بد کیش و بداندیش جدا به
***
در مدح امیرجستان و امیر ابوالمعالی
بتی که پیش رخ او چو میغ باشد ماه
چراغ مجلس و شمع سرای و ماه سپاه
هزار حلقه ی عنبر نهاده از بر سیم
هزار نافه ی مشگین نهاده از بر ماه
از آن همیشه چو بالای خویش یکتایست
که پشت عاشق دارد چو زلف خویش دو تاه
رخش چو آینه ی آه نارسیده بدو
ولیک هر که رخش بنگرد برآرد آه
همیشه دارد پوشیده زهره را بزره
دل من از زره زهره پوش برده ز راه
ز گاه نزدیک آتش نگاه نتوان کرد
نهاده دارد زلفین او بر آتش گاه
مرا ز دیدن دیدار اوست دیده و دل
یکی چو دریا بار و یکی چو آتشگاه
نخست برد دلم بی سلاح غمزه ی او
چو بی سلاح شهان شهر داشتند نگاه
پناه میران دائم سپاه باشد و شهر
بوند این دو امیران پناه شهر و سپاه
امیر جستان کورا همه ملوک خدم
ابوالمعالی کوهست بر امیران شاه
به روز رزم سپاه عدو فراز آمد
ز ترک و کرد همه کین فزا و لشگرکاه
سپاه هر دو پراکنده بود در ملکت
که تا نگاه بدارند ملکت از بدخواه
چه مار باشد پیش سنا نشان و چه مور
چه کوه باشد پیش خدنگشان و چه کاه
مبارزانی با زور پیل و زهره ی شیر
که پیل را پشه خوانند و شیر را روباه
بسان آهو صحرانورد روز نبرد
بسان ماهی دریا گذار گاه شناه
بحمل سلطان مشغول گشته هر دو امیر
که این چنین سپه آورد تاختن ناگاه
سپاه دور شده دشمن آمده نزدیک
گرفته باز درون هر دو را سپاه پناه
یکی به ملک نگه داشتن نشسته به شهر
یکی به کین عدو جستن ایستاده به راه
به فر یزدان جستان به تیغ تاج الملک
نگاهدار ز بدخواه تاج و تخت و کلاه
یکی سوار سپاهی گرفته از پس و پیش
چنین سوار بود در جهان معاذ الله
زمامداران تا گاه شب به تنهائی
فتاده بود در ایشان چو گرگ در رمه گاه
به بخت خسرو بازوی خویشتن بجهاند
چنان کجا برهانند پنج را پنجاه
ایا گزیده ی یزدان و پور شاه جهان
در خزینه تو کرده زائران را شاه
زمین بسان سپهر آمد و تو او را مهر
جهان بسان فلک آمد و تو او را ماه
نهاد دهر چنین است مات گردد ازو
گهی ز شاه پیاده گهی پیاده ز شاه
به کهتران نرسد شور مملکت هرگز
به مهتران رسد این شور مملکت گه و گاه
ز تند باد شکسته شود درخت بلند
ز هیچ باد نیابد گزند پست گیاه
چه بود اگر خلل افتاد بر کناره ی ملک
شود کران مه و مهرگاه و گاه سیاه
بقای میر مسدد دراز باد که تو
به تیغ داری ازو دست دشمنان کوتاه
کسی که مهر ملک ساعتی بدل ننهد
بدو نتابد مهر و بدو نتابد ماه
تو آن شهی که ز جود تو هست خانه ی خلق
ملا ز بدره ی دینار و رزمه ی دیباه
عطای شاه زر ده دهی بود به مثل
یکی عطای تو صد ره فزونتر از ده داه
ز بهر خدمت تو خلق پاک بسته کمر
ز بهر مدح تو مردم گشاده پاک افواه
هزار میر تو را بوسه داده زیر رکاب
هزار شاه تو را سجده برده بر درگاه
شود پدید گهی در میان شادی غم
بود پدید گهی در میان توبه گناه
بناز با شرف الدین به تخت سبز نشین
بگاه با شرف الدین نبید سرخ بخواه
همیشه تا به جهان نام شاه باشد و تخت
همیشه تا به جهان نام چاه باشد و جاه
مقام ناصحتان باد دائم اندر تخت
مکان حاسدتان باد دائم اندر چاه
رسیده باد به تخت شما جباه ملوک
نهاده باد به پای شما ملوک جباه
***
در مدح شاه ابومنصور
فغان من همه زان زلف تابدار سیاه
که گاه پرده ی لاله است و گاه معجر ماه
چو قامت شمنانست گوژ پشت و نوان
چو جان اهرمنانست کینه دار و سیاه
بدو رسد شکن و تاب و تیرگی ز جهان
اگر بود شکن و تاب و تیرگی ز گناه
بگاه رفتنش از سیم ساده باشد جای
بگاه خفتنش از مشگ سوده باشد گاه
گه از عبیر کند بر مه دو هفته زره
گه از بنفشه کند بر گل شکفته کلاه
هزار توبه ی صد ساله را بداد به باد
هزار زاهد صد ساله را ببرده ز راه
خبر دهد به سیاهی ز روز دشمن میر
نشان دهد به دو تائی ز پشت حاسد شاه
چراغ گرگریان شهریار ابومنصور
که شهریار نژاد است و شهریار پناه
هنرنمای و هنر و رستای و عالی رای
جهانگشای و موالی فزای و دشمن کاه
اگر سعادت جویی به جز رضاش مجوی
وگر سلامت خواهی به جز هواش مخواه
اگر به کوه رسد باد خشم او یکبار
وگر بکاه رسد باد مهر او یک راه
به ساعت اندر مانند کاه گردد کوه
به ساعت اندر مانند کوه گردد کاه
خدای گویی کز بهر زائرانش سرشت
که شغل ایشان دارد همی گه و بیگاه
ز بهر آمدگان دست او همیشه به کار
ز بهر نامدگان چشم او همیشه به راه
نیاز نگذرد آنجا که میر کرد گذر
عذاب ننگرد آنجا که شاه کرد نگاه
ایا ز کف تو کار ولی همیشه قوی
ایا ز تیغ تو کار عدو همیشه تباه
نه با سپاه تو دارد درنگ هیچ حصار
نه با سنان تو گیرد قرار هیچ سپاه
بدین مبارز خر گاهیان سخت کمان
شگفت نیست که بر آسمان زنی خرگاه
دل ولی به کمان دو تاه راست کنند
به تیر راست روان عدو کنند دو تاه
در آن زمین که تو یک روز رزم ساخته ای
پلنگ و شیر به خون اندرون کنند شناه
نه آگه است زر از دل تو چرخ بلند
زر از چرخ برین است رای تو آگاه
نیازمند پیاپی کنند قصد به تو
تو بی نیاز کنی شان به ساعت اندر راه
که را به مدح تو روزی دراز گشت زبان
زمانه دارد دست بدی از او کوتاه
تو یاوری همه کس را و یاور تو خداست
تو مونسی همه کس را و مونس تو الاه
نیام دولت و اقبال را تو زیبی تیغ
عروس دانش و فرهنگ را تو شائی شاه
همیشه بادت کام و همیشه بادت ناز
همیشه بادت نام و همیشه بادت جاه
موافقان تو بادند جفت ناز و نعیم
مخالفان تو بادند جفت آوخ و آه
همیشه تا بود اندر شمار ماه ز سال
همیشه تا بود اندر حساب روز ز ماه
شمار عمر تو باد از حساب سال فزون
حساب ملک تو بیش از شمار مه صد راه
***
فی المدیحه
آدینه و مهرگان و ماه نو
بادند خجسته هر سه بر خسرو
ای خسرو تاج بخش و لشگرکش
صد بنده تو را رسد چو کیخسرو
با شادی و ناز و خصلت نیکو
بگذار هزار سال جشن نو
تخت تو گذشته از سر کیوان
بدخواه تو پست ماند اندر گو
با جود تو قطره ایست رودویم
با حلم تو ذره ایست کوه لو
بدخواه تو نغنوده شادمان
خرم بنشین تو شادمان بغنو
جز تخم مهی نکاشتی هرگز
جز بار بهی و نیکوئی مدرو
کاری که کنی به فال نیکو کن
جایی که روی به بخت میمون رو
شادی کن و خرمی به رسم جم
دشمن کش و خشم خور بسان زو
***
فی المدیحه
مرا هجران آن آهوی آمو
همی دارد چو بچه مرده آهو
زمانی روی کرده جفت آرنج
زمانی دست کرده جفت زانو
ز درد اندر دوان آنکو به آنکو
برنج اندر روان آن سو به آن سو
مرا گویند زو برگرد، هیهات
چگونه بر توانم گشت من زو
که ما را تن دو آمد باز جان یک
که ما را دل یک آمد باز تن دو
اگر بیند لب خندانش خاتون
وگر بیند رخ رخشانش پیغو
نه پیغو دست بردارد ز رخسار
نه خاتون چنگ بردارد ز گیسو
چو روز من به رنگ، آن خط و آن زلف
چو پشت من به خم، آن جعد و ابرو
بر او گیتی همانا رشک برده است
که چون او خویشتن را ساخت نیکو
نبینی باد کرده بار عنبر
نبینی ابر کرده بار لؤلؤ
ایکی زیلو صبا بر دشت گسترد
ز لاله تار و از گل پود زیلو
سیاهی در میان لاله پیدا
چو در پیراهن مصقول هندو
عیان گشتند خیل لاله و گل
نهان گشتند خیل نار و لیمو
سرایان گشت بر کهسار ساری
نوازان گشت در گلزار ناژو
من از عشق بتی خو کرده زاری
که دل بردنش طبع است و جفا خو
نپاید پیش مژگانش مرا دل
نه زوبین کیا را پیش بارو
ستون ملک ابوالفارس کجا هست
پناه دین به شمشیر و به بازو
به رزم اندر بسان پور دستان
به بزم اندر بسان باب شیرو
به شهر دوستانش خار غنچه
به شهر دشمنانش خار ناژو
دهد خواهندگان را روز بخشش
در و گوهر به تنگ و زربه به تنکو
چو او دشمن گذاری در جهان نیست
چو او چاکر نوازی در جهان کو
نداند بسته ی او را گشادن
اگر گردد چهارم چرخ جادو
از آهو دور همچون دشمن از فضل
به فضل آلوده چون دشمن به آهو
ز بدخواهان او ناید سعادت
چو از نی خون و از پولاد چو پو
سخاوت را دل او هست دریا
فصاحت را زبان او ترازو
الا ای پهلوان بندی که داری
شکسته دشمنان را پشت و پهلو
زمانه داده بر جود تو اقرار
ستاره گشته بر فضل تو خستو
خجسته بادت این دارو که خوردی
بدارادت همیشه پایدار او
اگر لختی ز تن نیروت کم کرد
روانت را ازو بفزود نیرو
اگر باید و گرنی خلق دارد
فریضه خوردن درمان و دارو
الا تا باز نندیشد ز تیهو
الا تا شیر نندیشد ز آهو
سنانت باز با دو خصم تیهو
حسامت شیر باد و خصم آهو
***
در مدح عمادالدین ابونصر
ایا خوشتر ز جان و دل همه رنج دل و جانی
به رنج تن شدم خرسند اگر دل را نرنجانی
شود بی جان تنم یکسر چو تو لختی بیازاری
تن از آزار جان پیچد تنم را زین قبل جانی
اگر چه جانی از انسی همیشه برحذر باشد
خریدار است مهرت را به جان خویشتن جانی
که بیم از چشم غماز تو جانی زلف تو دارد
همیشه باشد از غماز ترسان و نوان جانی
به لؤلؤ پوش دو مرجان سنبل پوش دو سوسن
سر من سوسنی کردی سرشک دیده مرجانی
اگر چه دل همی سوزی مرا پیوسته دلبندی
اگر چه جان همی خواهی مرا همواره جانانی
به مهر ماه دادم دل به عشق سرو دادم جان
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
به بار یکی میان چون موی و در تنگی دهان چونان
که موئی برکنی مرجان به جای موی بنشانی
چو جان رویت پسندیده شود روشن ازو دیده
خریدیمت بدل لیکن به جان و دیده ارزانی
جهان و جان اگر چه خوش ز هر دو خوشتری بر من
ازین دارم جهان و جان به دیدار تو ارزانی
ایا حور پری پیکر ز فردوس آمده بیرون
وثاق از روی خوب خویش چون فردوس گردانی
از آن گیتی جز ایزد را و رضوان را ندانستی
در اینجا از همه گیتی عمیدالملک را دانی
عمادالدین ابونصر آنگه راز خویش هر چیزی
بدو کردست ایزد وقف غیر از غیب یزدانی
چو یزدانست بی همتا چو گردون است با قدرت
مبادا هیچگه غمگین مبادا همچو آوانی
نه سیری یابد از دانش نه عاجز گردد از بخشش
نه آوردش فلک همتا نه آوردش جهان ثانی
نیاید کس بدانجایی که او آید به کوشیدن
که شیران بیابانی سگان باشند گردانی
گه دانش بدانجایی ندارد پای با وی کس
که حکمتهای لقمانی بود چون ژاژ طیانی
مکان علم یونانی بد اکنون از بر گردون
نه مردی ماند از یونان نه علمی ماند یونانی
بدان کو از خراسان خاست پس سوی عراق آمد
شدند از علم یونانی عراقی و خراسانی
خداوندا بدان ماند که تو چون زادی از مادر
کواکبها همه بودند از گردون سامانی
که تا بودی و تا باشی و تا هستی در افزونی
کسی کو کین تو جوید بود دائم به نقصانی
به جود هفت دریایی به حد هفت گردونی
قرار هفت تاریکی قوام هفت رخشانی
نباشد هیچ مخلوقی به عالم بی نیاز ار تو
که علم آصفی داری و تأیید سلیمانی
تو ایران را قوی کردی به فضل راست کرداری
تو توران را قوی کردی به جود و نیک پیمانی
نپاید با تو بر جائی کس از توران و از ایران
که هم پیران تورانی و هم جاماسب ایرانی
به علم آصفی زانرو نیاز آمد سلیمان را
که بودش فر یزدانی و تایید سلیمانی
اگر توحید افلاطون بپرسند از تو بیداران
به ساعتشان دهی پاسخ نه اندیشی نه درمانی
ولی را گنج بی رنجی عدو را رنج بی گنجی
یکی را کژدم کاشان یکی را زر کاشانی
کس از مردم به دانائی قضای بد نگرداند
تو از مردم به دانائی قضای بد بگردانی
حصاری را که نستاند دو صد لشگر به دشواری
تو بستانی به یک گفتار جان پرور به آسانی
از آن چون آب هر جائی روان گشته است نام تو
که نزدیک تو یک ساعت نبوده زر زندانی
موافق را دل افروزی مخالف را جگرسوزی
یکی را کان یاقوتی یکی را خشت ماکانی
به کمتر سائلی بخشی به روزی کس نبخشاید
هر آن باجی که در سالی ز روم و شام بستانی
عدو نالست و تو برقی بسوزانیش بال و پر
درم گرد است و تو بادی به هر جایش برافشانی
بجز مرگ از دل مردم نیاز و آز ننشاند
برادی از دل مردم نیاز و آز بنشانی
خداوندان گیتی را قرین باشند پیوسته
گهی دیوان دیوانی گهی حوران ایوانی
دل حوران ایوانی به بزم اندر بیفروزی
به رزم اندر قوی داری سر دیوان و دیوانی
کسی کو مدح تو خواند پس از مدح همه کیهان
بود او چون هجا خوانی که آید زی ثناخوانی
کسی کز پیشگاه تو به کمتر خدمتی افتد
به جیحون افتد از فرغر به دریا افتد از خانی
نخستین سال کت دیدم به خدمت آمدم زی تو
کنون هر روز لب خایم دو صدره از پشیمانی
ندانستم که چون میرم ز گیتی بگذرد روزی
رسد تخم نوا بر باد و خانمان به ویرانی
من آنستم که حال من نداند چون توئی لیکن
زرای همت عالی تو راز هر کسی دانی
به غمگینی پذیرفتم که گر شادان شوم روزی
نگویم جز مدیح تو به غمگینی و شادانی
الا تا سعد برجیسی رساند نصرت و شادی
الا تا نحس کیوانی دهد خذلان و پژمانی
هواخواهان تو بادند جفت سعد برجیسی
بداندیشان تو بادند یار نحس کیوانی
***
در مدح ابونصر مملان
ایا سروی که سوسن را ز سنبل سایبان کردی
ز بوی سوسن و سنبل جهان پر مشک و بان کردی
فکندی بر گل از عنبر هزاران حلقه و چنبر
به زیر هر یک از عمدا یکی جادوستان کردی
یکی را دل شکن کردی یکی را دل گران کردی
یکی را دل سپر کردی یکی را جان ستان کردی
کشیدی غالیه بر گل فکندی بر سمن سنبل
یکی را دام دل کردی یکی را بند جان کردی
نه مشگت سوزد از آتش نه آتش میرد از باران
نه آن را زین بیازردی نه این را زان زیان کردی
به گل گویند نتوان کرد پنهان ماه تابان را
تو اندر غالیه خورشید تابان را نهان کردی
بسان سرو سیمینی میان باغ نیکوئی
مرا در بوستان غم چو زرین خیزران کردی
تو همچون نار داری روی و همچون ناردان دو لب
بدان هر دو دل و چشمم چو نار و ناردان کردی
میان باغ بنشستی و گرد راغ برگشتی
یکی را بوستان کردی یکی را گلستان کردی
چه آفت دیدی از عاشق چه راحت دیدی از گیتی
که کردی پیر عاشق را و گیتی را جوان کردی
سریر مرغ در بستان ز مرد کردی و مرجان
بساط گور در صحرا پرند و پرنیان کردی
چرا توریة خوان کردی میان باغ بلبل را
که چون موسی درختان را به باغ اندر نوان کردی
مگر گنجور نعمانی و یا دریای عمانی
و یا روزی گذر از دست شاه کامران کردی
سر شاهان ابونصر بن مسعود بن مملان آن
که چون جستی رضای او دل از سختی جهان کردی
ایا خسرو تو آن شاهی که کردت قصد بدخواهی
که چون تیرش جهان کردی و پشتش چون کمان کردی
فلک نکند چنین کاری که مردم را چنان باید
تو هر کاری که مردم را چنان باید چنان کردی
سبب دست تو میدانیم روزیهای مردم را
همانا دست را ز ایزد به روزیها ضمان کردی
ز دشمن ملک خالی شد چو دل را کان کین کردی
ز گوهر گنج خالی شد چو کف را کین کان کردی
کسی کاندر روان او روان شد کین تو روزی
روانش را گرفتار بلای جاودان کردی
به کان زعفران ماند به روز رزم تیغ تو
بسا چون ارغوان رویان کزان چون زعفران کردی
بسا جستند کین تو سنانها برده بر گردون
که جسم و چشم ایشان را به ساعت بر سنان کردی
کفت چون ابر نوروزی گهر بارد شبانروزی
برای زائران از زر چو باغ اندر خزان کردی
ز مردی اصل ببریدی به میدان گرگ مردم را
بدین و داد گرگان را امینان شبان کردی
دلم چون بوستان کردی ز بس شادی خداوندا
مرا جفت ضیاع و ملک و باغ و بوستان کردی
ز جود تو من از گیتی به نعمت داستان بردم
به نعمت مر مرا همچو سخایت داستان کردی
بسان کاوه من بودم نژند از دست ضحاکان
تو افریدون مرا همچون درفش کاویان کردی
مرا در آسمان بردی به جای خانه ی پستم
کنون چون همت خویشم مکان در آسمان کردی
به بامش چون گذر کردی و می خوردی به نامش بر
یکی را چون سما کردی یکی را چون جهان کردی
شدی زی خانه ی میران و در حشمت سر ایشان
فراز آسمان بردی و جفت اختران کردی
اگر من کهترم ز ایشان چو ایشان کردیم زیرا
کجا با من همان کردی که با ایشان همان کردی
بدین امید میران را سراسر مدح گو کردی
بدین امید شاهان را یکایک مدح خوان کردی
تو هستی سایه ی یزدان نشاید گفت یزدان را
چرا این را سبک کردی چرا آن را گران کردی
تو مهتاب زمانی و مرا شمع زمین کردی
تو خورشید زمینی و مرا ماه زمان کردی
بقا بادت به پیروزی و هر روزی بقا بادت
که خصمان را و خویشان را بدیدن شادمان کردی
ز گشت عالم فانی خدایت پاسبان بادا
که دست و تیغ را بر خلق عالم پاسبان کردی
***
در مدح امیر جوانشیر
ای آنکه نو بر ساعد اقبال سواری
ای آنکه تو بر مرکب فرهنگ سواری
آرام دل شهری و کام دل شاهی
خورشید بزرگانی و امید تباری
نام تو جوانشیر نه بیهوده نهادند
زیرا که تو شمشیر زن و شیر شکاری
جان را تعب افزائی چون جنگ سگالی
دل را طرب انگیزی چون باده گساری
ای روی تو تابنده بسان قمر و شمس
ای خوی تو بوینده تر از عود قماری
تا کی بود از رفتن و این آمدن تو
تا کی بود این خلق به دشواری و خواری
آرامش این لشگر و این شهر توئی بس
بی تو دل زاری کند و جسم نزاری
گه شهر بگرید که ره قلعه نوردی
گه قلعه بنالد چو ره شهر گذاری
گاه آن را خواری کنی و این را دردی
گاه این را دردی کنی و آن را خواری
چون ماه بهر ماه ز ما روی بپوشی
تا ماه نشاط دل ما باری داری
رفتی و نشستی به حصار اندر خرم
تو شاد به قلعه قدح و باده شماری
دانند همه کس که خداوند منی تو
بیروی خداوند بود بنده بزاری
آنکس که ز هجران بسی زاری دارد
از هجر خداوند فزونتر دارد زاری
تا دشت به نوروز کند فرش معنبر
تا کوه به دیماه کند برف گذاری
هرگز نکناد از تو تهی گیتی گردون
هرگز نکناد از تو جدا عالم باری
***
در مدح ابونصر مملان
ای تو را کرده خدا بر ملکان بار خدای
شکر بادا که تو را داد به ما باز خدای
جان و دل باز نیامد به تن خسته ی ما
تا تو را باز نیاورد جهاندار به جای
چو شبانی تو و ما چون رمه و فتنه چو گرگ
بی شبان گرگ بود در رمه ها بره ربای
تنگ بد گیتی از درد تو بر مردم شهر
تیره بد خورشید از هجر تو بر بام و سرای
شاید ار کور بدین فتح شود روشن چشم
شاید ار لال بدین مژده شود شعر سرای
ز خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ
خلق را بود روان و دل و جان اندروای
بنده را درد تو از پای بیفکند بلی
بنده بی فر خداوند کجا دارد پای
بی خداوند دل بنده به یکبار بسوخت
شاید ار زنده شود زین خبر ای بار خدای
هر که را مار همه عمر به یکبار گزید
دائم او را رسن و پیسه بود مار نمای
زان کجا شاه جهان بنده نواز است به طبع
شاید ار بنده همه ساله شود شاه ستای
ای ولی را شده چون نوش طرب نوش گوار
وی عدو را شده چون نیش بلا نیش گزای
بخت بنشاند تو را باز به کام اندر تخت
جان خصمان تو را کرد از آن اندروای
خادم خانه تو باید صد میر چو خان
رهی رایت تو شاید صد شاه چو رای
تا تو باشی نگراید سوی تو دست بدی
که تو را سوی بدی هرگز نگراید رای
باد پیوسته گشاده در نیکی به تو باز
تا جهانست و بدو نیک غم و بند گشای
تا که آهن چو فتد در نم گیرد زنگار
باد شمشیر تو از روی جهان زنگ زدای
این زمان تا که همی ماند تو نیز بمان
و اسمان تا که همی پاید تو نیز بپای
***
در مدح شاه ابوالحسن
ای شکنج زلف جانان بر پرند ششتری
سایبان آفتابی یا نقاب مشتری
توده توده مشک داری ریخته بر پرنیان
حلقه حلقه زلف داری بافته بر ششتری
گاه بر گلنار تازه شاخهای سنبلی
گاه بر کافور ساده حلقه های عنبری
چنبری از عنبری دارند خم و شم تو
مغزها را عنبری و پشتها را چنبری
مانده زیر حلقه ی تو این دل فیروزه گون
همچو فیروزه فراز حلقه ی انگشتری
با رخ جانان تو را باشد همیشه آشتی
با روان من تو را باشد همیشه داوری
گر زمن گردی جدا شادی ز من گردد جدا
ور زمن گردی بری شادی ز من گردد بری
شاید ار گویا نگردد کی بود گویا نگار
شاید ار پیدا نگردد کی بود پیدا پری
لاغری نیکوتر آید با میانش از فر بهی
فر بهی نیکوتر آید با سرینش از لاغری
گر ببینی قامتش نندیشی از سرو روان
ور ببینی رفتنش نندیشی از کبک دری
مشتری روئی بتا گر مشتری بیند تو را
مشتری گردد به دیده دیدنت را مشتری
جادوان را چشمت آموزد همیشه جادوئی
دلبران را زلفت آموزد همیشه دلبری
گرچه دشوار است بوسیدن تو را آسان شود
بر من از بوسیدن خاک امیر کشوری
بوالحسن تاج خداوندان و شاهان و سران
آن کزو نازد خداوندی و شاهی و سری
نیکنامی را روانی شادکامی را دلی
شهریاری را ستونی بختیاری را دری
کافری بیشی کند با مهر تو با مؤمنی
مؤمنی کمی کند با کین تو از کافری
گر نگار ایزدی با طبع تو گردد نفور
ور نگار آذری با رای تو گردد مری
چون نگار آذری گردد نگار ایزدی
چون نگار ایزدی گردد نگار آذری
ای خداوندی که روز بزم شمع مجلسی
وی جهانداری که روز رزم پشت لشگری
روز بخشیدن در گنج نهانی بشکنی
روز کوشیدن دل شیر شکاری بشکری
بخت بد یاد آورد آن را که تو فرمش کنی
بخت بد فرمش کند آن را که تو یاد آوری
چون به روز بزم بر خیل ولی احسان کنی
چون به روز رزم بر خیل عدو حمله بری
بزم را یاد آید از تو جودهای حاتمی
رزم را یاد آید از تو حمله های حیدری
قیصر رومی همی خواهد خداوندا که تو
هر زمان بر چهره و بر دیده ی او بنگری
صورت خویش از بر دیبا از آن فرسوده کرد
کو همی داند که تو جز فرش دیبا نسپری
کام او باشد به فال تو همه وقتی روا
امر تو باشد بخیل او همه جائی جری
نحس گردون بر بداندیشان تو پیوسته شد
سعد پیوسته همی بر شهرهای گرگری
تا نگردد انده از بی دولتان هرگز جدا
تا نگردد شادی از نیک اختران هرگز بری
دشمنان تو همه بادند با بی دولتی
دوستان تو همه بادند با نیک اختری
***
در مدح فخرالامراء امیر ابوالمعالی
ای ماه شبه زلف مشک خالی
خالی نشود جانم از تو حالی
کندن نتوان نقش مهرت از دل
گوئی که بدل بر نشان خالی
ناهید بدت خال و مشتری عم
لیکن حسد عم و رشک خالی
دل را بدو زلفین مدام دامی
جان را بدو خال سیاه حالی
از عنبر جعد و زلف مشگین
بر ماه دو هفته غالیه چو مالی
ماهی و جز اندر روان نتابی
سروی و جز اندر روان نبالی
نالی کند از ناله قد سروی
زان قد چو سرو میان نالی
زلفانت به کردار دال کرده
ابدال ز عشق تو پشت دالی
ای نرگس تو جایگاه نیرنگ
ای لاله ی تو معدن لئالی
دل را به یکی روز و شب نشاطی
جان را به یکی سال و مه و بالی
مانی کف و تیغ تاج ملکت را
فخرالامراء و میر ابوالمعالی
ای تیغ تو فرسایش معادی
ای دست تو آسایش موالی
جز همت عالی بند علی را
خلقی بوی اندر شدند غالی
غالی شدن اندر تو بیش باید
کت همت عالی است دست عالی
چون ایزد با قدرت و محلی
چون پیغمبر بی کبر و بی همالی
شاهان چو نهالند و تو بیخی
سالاران بر گند و تو نهالی
جان را به سخاوت نشاط و نازی
دل را به نوازش قرار و هالی
با تیغ به میدان هلاک خصمی
با جام به مجلس دمار مالی
در مجلس و میدان بوی تو دائم
از بسکه دهی مال و خصم مالی
ماران جهان پیش تو چو موری
شیران جهان پیش تو شگالی
جان و تن تاریک را چراغی
جان و دل پر زنگ را صقالی
در رادی و مردی تو بی نظیری
در جود و سخاوت بی همالی
شیری بگه رزم بر جنیبی
باری بگه بزم بر نهالی
ماننده ی خورشید بی عدیلی
ماننده ی جمشید با جمالی
آن را که نباشد تو را ستودن
گویا باشد زبان لالی
از مهر تو یابند نیک بختی
وز مدح تو یابند نیک فالی
امید ملکتی و پشت خلقی
خورشید تباری و ماه آلی
تو یار همال و وفا و جودی
وز همتای یار بی همالی
خوانند مرا بیکران امیران
با رای بلند و نکو نوالی
نام تو کشیدم بدین نواحی
جود تو فکندم بدین حوالی
تا بد نفزاید ز نیکنامی
تا نیک نیاید ز بدسگالی
همواره تو را فعل نیک بادا
بادات عدو جفت بد فعالی
پیوسته بزی به کام دل شاها
ایمن به پناه ذوالجلالی
***
فی الرثاء
ای میر بسان مصطفی بودی
چون او ز همه بدی جدا بودی
بسیار بلا کشیدی از گیتی
بی آنکه تو خلق را بلا بودی
رفتی ز جهان به تشنگی بیرون
مانند شهید کربلا بودی
همراه به راه انبیا رفتی
زیرا که ز جمع انبیا بودی
تیمار و بلای انبیا دیدی
هر چند بخواب و خور چو ما بودی
کس پور نگشت پادشاهان را
بودی تو نبی نه پادشا بودی
غالی به تو در چرا شد این عالم
گر نه تو به فضل مرتضی بودی
تأثیر زحل ببرد جانت را
هر چند تو مشتری لقا بودی
از روی زمین سوی هوا رفتی
زیرا که به پاکی هوا بودی
گر مرگ سزای مردمان آمد
باری تو به مرگ ناسزا بودی
زیرا که به خلق و خوی از هر چیز
از مردم این جهان جدا بودی
مرگ تو صواب کس نبیند زانک
پوشنده ی زلت و خطا بودی
چون اقدم و چون نیا بدستی بل
فرخ تر از اقدم و نیا بودی
از هیبت دیو و دیو مردم
چون آصف و پور برخیا بودی
گردنده جهان به آسیا ماند
تو شاه چو قطب آسیا بودی
گشتی ز نیاز و آز ما فانی
زان پس که نیاز را فنا بودی
***
در مدح ابونصر محمد
ای نگاری که ز دل کفر و ز رخ دین آری
دل من بردی و کردی رخ من دیناری
چشم تو دین برباید رخ تو باز دهد
چه بلائی تو که هم دین بر و هم دین آری
گل با خار بود نرگس بی خار بود
چون توئی نرگس پر خار و گل بی خاری
بسترد این دل پر رنگ ز زنگار بلا
غم آن عارض چون رنگ خط زنگاری
گرد و صد جور کنی بر دل من نشمارم
گر یکی بوسه زنم بر لب تو بشماری
گر با سلام کند روی تو دعوی ز چرا
گردش آن خط سیاه تو کند زناری
نشود دم زدنی دور ز من لشگر غم
جز به من راه ندارد به جهان پنداری
نه همی گردد بیزار فراق تو ز من
تو همی جوئی پیوسته ز من بیزاری
من ز تو جور و جفا مهر و وفا انگارم
تو ز من مهر و وفا جور و جفا انگاری
گر یکی جامه ی گلناری پوشد تن من
ور یکی جامه بپوشد تن تو دیناری
این زرنگ رخ من گردد دیناری زود
وان ز عکس رخ تو زود شود گلناری
ای باندوه سپرده دل بیچاره ی من
برهان این دل بیچاره زانده خواری
بیم بیماری باشد ز پس انده باز
بیم جان دادن باشد ز پس بیماری
خانه تبت شود ار زلف در او بفشانی
کوی بابل شود ار چشم بدو بگماری
زندگان را به فراق اندر جان بستانی
مردگان را به وصال اندر جان باز آری
گر وصال آید کف شه گوهربخشی
گر فراق آید تیغ شه گیتی داری
شه جباران بونصر محمد که بدو
ز بر چرخ گذشته است شه از جباری
آنکه رخشانی پیدا کند از تاریکی
وانکه آسانی پیدا کند از دشواری
هر که زاریش بخواهد نبود با شادی
هر که شادیش نخواهد نبود بی زاری
ای بزنهار تو اندر همه گیتی شب و روز
نبود نزد تو یک روز درم زنهاری
تو بتن برنا لیکن به سیاست پیری
تو به سال اندک لیکن به هنر بسیاری
هر چه باید که بدانند بزرگان دانی
هر چه باید که بدارند سواران داری
گرچه بیهوش ز هشدار نیامد نیکو
ورچه دانا را از نادان ناید کاری
همه نادانان دانند که تو دانائی
همه بیهوشان دانند که تو هشیاری
همه دینار سره بخشی و ز هول کفت
همه با زردی باشند همه بازاری
گر تو بر چشم عدو چشم جفا بگشائی
ور تو بر جسم عدو چشم بدی بگماری
مژه بر چشم عدو زود کند زوبینی
موی بر جسم عدو زود کند مسماری
از تو اسرار نهفتن نتوانند مگر
ملک العالم دادت ملک الاسراری
علم پنهانی گشت از دل تو پیدایی
بخل دیداری گشت از کف تو متواری
تو بگاه مثل جود سر امثالی
تو بگاه خبر خوب سر اخباری
دشمنی نیست که جانی بسنان نستانی
زائری نیست که حقش به سخا نگذاری
تا با یلول گل زرد شود بیداری
تا به آزار گل سرخ شود دیداری
بخت بیدار عدوی تو شود خواب همی
بخت خوابیده ی احباب کند بیداری
***
فی المدیحه
بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گون بچشیدی
از قبل مردمان نه از قبل خویش
شادی بفروختی و غم بخریدی
تا نرسد خلق را گزند و بد ترک
خود بگزیدی گزند و لب نگزیدی
تا که توئی هرگزت گزند نباشد
کز پی مردم گزند خویش گزیدی
رنج کشد خلق بهر مال و تو ما را
رنج کشیدی و مالها بخشیدی
با همه سختی به خانه ی غم و تیمار
پرده ی جان عنکبوت وار تنیدی
از شدن جان خویش ترک نکردی
از شدن خانه ی پدر ترسیدی
تا نرسد خم به پشت مملکت اندر
پیش کهان و مهان دهر خمیدی
شاهان خواهند خلق را ز پی خویش
تو ز پی خلق خویش را بخشیدی
زانکه برفتی بروم با سپه و گنج
زانکه بسی رنج و ننگ بند کشیدی
ما به سلامت به جای خویش بماندیم
تو به سعادت به جای خویش رسیدی
رفتی با مردمی و جستی مردی
مردی کردی و مردمی ورزیدی
خلقت بسیار گفته اند که بگریز
چونت بگفتند در زمان نشنیدی
تات نشستن صواب بود نشستی
چونت رمیدن صواب بود رمیدی
شیر نه ای لیک شیروار بجستی
باز نه ای لیک باز وار پریدی
صف سواران بسی دریدی لیکن
هیچ صفی زین عظیمتر ندریدی
بودی بهر جهان چمیده به مردی
اکنون اندر همه جهان بچمیدی
ایزد دانا امید هات وفا کرد
زانکه زمانی امید ازو نه بریدی
کس نخریده است بیش از آنکه خریده است
تو بخریدی فزون از آنکه خریدی
ملک خری جاودان بفر پدر تو
کز پی ملک پدر بسی بچمیدی
نیز برای تو خواهد او همه گیتی
پس به نیابت به عمر خویش گزیدی
تو نه سزائی شها به یافتن غم
هر چه که آن یافتی همان بسزیدی
بل بستم تن فدای مردم کردی
بل بستم در میان رنج خزیدی
خوردی بسیار غم نبید خور اکنون
تو نه سزای غمی سزای نبیدی
بنشین با حور چهرگان و مخور غم
بسکه میان هزار دیو رسیدی
شاد زی و بر مراد دل بغنو خوش
زانکه بسی بی مراد دل بغنیدی
تا تو بجستی شمال وار ز بدخواه
بر دل بدخواه چون سموم وزیدی
از دل بدخواه تو دمار برآید
باز تو چون لاله در بهار دمیدی
چشم بداندیش تو چو نار کفیده است
تو چو گل کامکار نو شکفیدی
ای عدوی شهریار ز آهن و روئی
کامدن شه شنیدی و نکفیدی
گر نکفیدی رواست باری از غم
همچو در آتش فکنده مار طپیدی
صید نکردی اگر چه دام نهادی
سود نکردی اگر چه دیر دویدی
بار خدایا خدایگانا شاها
با تو بدی کرد مردمی که بدیدی
اکنون دانند مردمان که تو خسرو
جان جهانی همه جهان ارزیدی
خلق سراسر به مهر تو گرویدند
چون تو به دادار آسمان گرویدی
شیران با ناچخ قضا نچخیدند
جز تو که با ناچخ قضا بچخیدی
یوسف روئی و همچو یوسف چاهی
چاه کشیدی به بارگاه رسیدی
جان و تن دوستان بناز سپردی
چشم و دل دشمنان برنج خلیدی
قفل غمان برگرفتی از دل مردم
قفل غمان را بروی خوب کلیدی
مردم چون خوید تشنه اند و تو باران
تازه تو چون بر گل سعادت خویدی
چون تو برفتی همه شدند خماری
زامدن تو همه شدند نبیدی
گاه لب جام می گهی لب جانان
رغم عدو را بمز چنانکه مزیدی
***
در مدح ابونصر مملان
بتی را که بودم بدو روزگاری
جدا دارد از من بد آموزگاری
نداند غم و درد هجران یاران
جز آن کازموده است هجران یاری
اگر هر کسی طاقت هجر دارد
مرا طاقت هجر او نیست باری
نه چون بار هجران بود هیچ باری
نه چون نار فرقت بود هیچ ناری
سزد گر بلرزم چو از باد بیدی
سزد گر بسوزم چو از نار خاری
چو ابر بهاری بگریم من از غم
ز نادیدن روی رنگین نگاری
مهی زو سرایم شده چون بهشتی
بتی زو کنارم شده چون نگاری
فراق دو گلنار و دو نار دانش
دلم کرده ماننده ی کفته ناری
جز از من که گمراهم از چشم مستش
ز مستی کند راه گم هوشیاری
فراق تو ای آفتاب حصاری
جهان کرد بر من چو تاری حصاری
ز بس در کنار تو هر شب به فکرت
فرو ریزم از دیده گوهر نگاری
ز تیمار بوس و کنار تو هر شب
فروبارم از دیده لؤلؤ کناری
نه لؤلؤ بود چون تو در هیچ دریا
نه چون چشم من هیچ دریا کناری
دل من تو را خواهد از هر حسابی
دل من تو را خواهد از هر شماری
مرا بر دل آری بود بر زبان نی
مرا بر زبان نی بود در دل آری
چرا بایدت هر زمان گفتگوئی
چرا بایدت هر زمان کارزاری
ز هجران بتر روزگاری نباشد
چه باید گزیدن بتر روزگاری
شکاری ز معشوق بهتر چه باشد
چه باید دویدن ز بهر شکاری
ز بیداد گیتی نترسد کسی کو
کند خدمت دادگر شهریاری
چو خورشید شاهان ابونصر مملان
کجا هست او را به صد شهریاری
به جز مردمی کردنش نیست شغلی
به جز خرمی کردنش نیست کاری
ز سائل سئوالی بود زو جوابی
ز دشمن سپاهی بود زو سواری
سرایش ز خواهنده خالی نباشد
قطاری نرفته درآید قطاری
اگر تف تیغش به جیحون درافتد
ز جیحون به گردون درافتد غباری
اگر سنگ خارا بیابد نسیمش
ز خارا برآید بخوری بخاری
همه خسروان بار دهرند لیکن
نیاورد از آن نیکتر هیچ باری
نگارین از آن شد بساطش که دارد
ز پیشانی هر امیری نگاری
شود کاهی از لشگر او چو کوهی
شود کوهی از زخم ایشان چو غاری
پدیدار باشد میان سپاهی
چو شمعی شب تیره بر کوهساری
اگر بر مغیلانش افتد نگاهی
وگر بر نیستانش افتد گذاری
یکی را کند چرخ آزاد سروی
یکی را کند مهر چون لاله زاری
چو چرخی شود با وصالش زمینی
چو نالی شود از فراقش چناری
بود بهر هر نیکخواهیش تختی
بود بهر هر بدسگالیش داری
ایا اختیار امیران نجوید
به جز اختیار تو چرخ اختیاری
نیاید ز مهر تو جز نیکبختی
نگردد ز قهر تو جز خاکساری
نخواهد خلاف تو جز تیره روزی
نجوید رضای تو جز بختیاری
تو بی عاری و خصم بی فخر ازیرا
که کرد از نهانی خدا آشکاری
نصیب تو هر جا کجا بود فخری
نصیب عدو هر کجا بود عاری
کسی کو می کین تو خورده باشد
مر او را بود مرگ کمتر خماری
اگر مال قارون بدست تو آید
بمی خوردن اندر ببخشی بیاری
بود زفت پیش تو هر مال بخشی
بود خوار پیش تو هر تاجداری
چو از پیش هر گوهری در سفالی
چو از پیش هر فربهی در نزاری
الا تا بود زعفران هر خزانی
الا تا بود ارغوان هر بهاری
می زعفرانیت بادا به کف بر
به پیش اندرون ارغوان رخ نگاری
***
در مدح ابوالخلیل جعفر
پوشیده مشگ ز ابر سیه چرخ چنبری
کافور برگرفت ز که باد عنبری
از گل زمین شده چو تذروان هندوی
وز ابر آسمان چو پلنگان بربری
از سنگخاره گشت گلاب و عرق روان
بر خاره برشکفت گل و لاله ی طری
گویند رستخیز به آذار در بود
بل رستخیز لاله و گل باشد آذری
هر بامداد لؤلؤ بر لاله گسترد
ابری که بود کارش کافور گستری
کز باد او به مسکن خویش آمدند باز
گلهای ریخته شده از باد آذری
بلبل بسان مطرب بیدل فراز گل
گه پارسی نوازد و گاهی زند دری
از بس شکوفه باغ به لؤلؤ توانگر است
وز بوی او به مشگ صبا را توانگری
آراسته درخت به سرخ و سپید و سبز
چون گاه عرض موکب سلطان لشگری
حور و پری به باغ بنزهت شوند و باغ
از حور حله بستد و پیرایه از پری
اکنون چو رو کنی به بیابان به راه بر
جز در میان سوسن و شمشاد نگذری
شمشاد همچو زلف نکویان تبتی
سوسن بسان جعد غلامان قیصری
از لاله و بنفشه سحرگه نگاه کن
پالیز لاجوردی و صحرا معصفری
پیروزه پوش گشته همه دشت نیلگون
مرجان فروش گشته همه کوه مرمری
بر سبزه شنبلید شکفته چو ریخته
دینار جعفری زبر سبز ششتری
نرگس میان باغ چو شمعی و شش چراغ
یا چون میان پروین ناهید و مشتری
یا همچو چشم آن صنم مشتری جبین
کش من شدم به جان و دل و دیده مشتری
هر ساعتی صنوبر من چنبری کند
زان چنبریش طره و قد صنوبری
دارد دلم چو نار دو گلنار عارضش
دو نار بربرش ز روان داردم بری
لؤلؤش زیر بسد و سوسنش زیر گل
هر دو بلون و طعم عقیقی و شکری
ای سعتری بتی که چو با مشگ سعترند
با روی تو بتان دلارای سعتری
اندر کمند تست کمر بسته جادوئی
زیر کمان تست کمین کرده ساحری
از نوش خوشتری به وصال اندرون ولیک
هنگام هجر دل را چون نوک نشتری
هر چند جان و دیده و دل را همی خلی
از جان و دیده و دل بسیار خوشتری
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری
با عشق تو ندارد پائی دلم چنانک
با دست میر جعفر دینار جعفری
شاهنشه جلیل جهانگیر بوالخلیل
آن چون خلیل فتنه و آشوب کافری
دادش خدای فر فرویدن و جاه جم
دشمن چو بیند او را گوید ز دل فری
کردار او ستوده و گفتار او صواب
پیمان او مبارک و فرمان او جری
چون راستی همیشه شیمهای او سره
خلق جهان چو دیده به دیدار او سری
خالی روان او ز هوسهای بیهده
فارغ زبان او ز سخنهای سرسری
هنگام نثر خیره از او طبع اصمعی
هنگام نظم عاجز از او جان بحتری
ای خسرو مظفر و پیروز و کامگار
ایزد سرشته زاهن تیغت مظفری
میران تو را مسخر و شاهان تو را مطیع
تو دست را مطیعی و دل را مسخری
با ما نشسته ای به سعادت به تخت بر
وز همت بلند به چرخ برین بری
هولت بروم و بیم به ترک و فزع بهند
هر چند تو نشسته به پیروزی ایدری
خواهنده را برادی سازنده ی جواب
بدخواه را به مردی سوزان چو آذری
با کید و کین و کفران پیوسته دشمنی
با داد و دین و دانش دائم برادری
گر صد خطا کنم به یکی نشمری ولیک
ناکرده خدمتی را صد بار بشمری
خورشید سیرتی و عطارد فراستی
جمشید مخبری و منوچهر منظری
گیتی به راستی و برادی شد آن تو
رادی و راستیست همی کیمیاگری
تیمار دوستان را از جود داروئی
خصمان خویشتن را از داد داوری
ایزد تو را همیشه بهر کار یاور است
از بهر آنکه دل سوی بیداد ناوری
آن را که کردگار جهان یاوری کند
ناید به هیچ خلق نیازش بیاوری
ملکت صدف شده است و تو بر سان لؤلؤی
گیتی تن آمده است و تو ماننده ی سری
مدحت همی ستانی و گوهری همی دهی
اینت بزرگ پیشه ی مردان گوهری
از بهر خیل دشمن و از بهر خیل دوست
هنگام جنگ و آشتی افسار و افسری
دامی و کام و ناز و نیاز و نشاط و غم
شهد و شرنگ و نیک و بدو دارو منبری
آثارهای تو همه چون معجز نبی است
ماننده ی سلیمان شاه و پیمبری
نوروز بر تو فرخ و فیروز تا مدام
از بخت داد یابی و از ملک برخوری
بیداد روزگار بود از تو دور از آنک
تو شهریار دادگر و دادگستری
مردم باسم و جسم بسان تواند ولیک
ایشان به فضل دیگر و تو باز دیگری
فعل تو هست راست بر فعل دیگران
چون صنع ایزدی ببر صنع آز ری
از بهر نیکخواهان تابنده مشعلی
در جان بدسگالان سوزنده اخگری
در ملک شهریار و خداوند و مالکی
از بخت فر خجسته و فرخنده اختری
بادت مدام چرخ به کام و زمانه رام
وز دولت سعادت و اقبال برخوری
بر خسروان عالم بادات برتری
بر سروران گیتی بادات سروری
تا چنبر و صنوبر باشند کژو راست
تا رنج و ناز را ندهد کس برابری
بادا صنوبری تن یاران تو بناز
وز رنج باد پشت حسودانت چنبری
***
در مدح امیر ابونصر جستان
خریدم بدل دلبری رایگانی
که هست او به جان و بدل رایگانی
ز نادیدنش زندگانی بکاهد
بیفزاید از دیدنش زندگانی
جوانیش در کار کردیم ولیکن
ازو هر زمان بازیابم جوانی
می زعفرانی فرازی من آرد
ز عکس رخ او شده ارغوانی
اگر چند می تلخ و بر من کند او
می تلخ شیرین به شیرین زبانی
می و مشگ و سرو و گل ار نیست بستان
ز زلف و لب و خط و قدش نشانی
کزین سرو یابی وزان گل فشانی
وزین مشگ بوئی وزان می ستانی
شدم پیر در وصلش از بیم هجران
چو در وصل بستان ز باد خزانی
کمانی بود تن به هجر اندر از غم
چو تیری به وصل اندر از شادمانی
به وصل اندرون شاخ گل گشت تیری
به هجر اندرون نارون شد کمانی
اگر نار با سیب خویشی ندارد
چرا زد بدان نقطه ها ناردانی
ز بس ناردان بر رخ سیب هر دم
به باغ اندرون سیب را ناردانی
ترنج و بهی گشت در باغ پیدا
گل و لاله از بوستان شد نهانی
یکی چون رخ دلبر از شادکامی
یکی چون رخ بیدل از ناتوانی
ز نارنگ و برگش چمن گشت ناری
ز ابر سیاه آسمان شد دخانی
هوا چو آئینه ی زنگ خورده
چو نادیده زنگ آیینه آب خانی
به صحرا ستد زعفران جای گلها
وزان گشت روی زمین زعفرانی
ایا ابر آبان جحیمی و جیحون
که گه آتش افشان و گه سیل رانی
ازین هر دو مانی بدان هر دو لیکن
به تیغ و کف شاه گیتی بمانی
ستوده کیان میر بونصر جستان
که دارد نهاد و نژاد کیانی
از او راست شد کارهای زمینی
و زو گشت کژ فتنه های زمانی
گه کین کند سنگ صحرای دشمن
به تیغ یمانی عقیق یمانی
گهی می کند رنگ میدان زائر
بدینار گون کلک دینار کانی
به بزم اندرش کار دینار بخشی
به رزم اندرش پیشه کشور ستانی
همه چیز داند به جز حکم ایزد
همه چیز دارد به جز یار و ثانی
به هنگام نیکی توانی ندارد
بگاه بدی هست یکسر توانی
ایا شهریاری که همتا نداری
ز باقی و ماضی و انسی و جانی
به شایستگی چون گه شرع دینی
به بایستگی چون گه نزع جانی
ستوده سخا و ستوده وفائی
زدوده روان و زدوده سنانی
بدین میهمانی کنی بندگان را
بدان کرکسان را کنی میهمانی
هزار آفرین بر تن و جانت بادا
که خوشخوی و شیرین زبان میهمانی
خداوند از آن مهربانست با تو
که بر بندگانش بدل مهربانی
سنان و بنانت چو مرگست و روزی
که گردون سنانی و جیحون بنانی
رمه بی شبان پایداری ندارد
جهان چون رمه هست و تو چون شبانی
همه خلق رزق از تو جویند مانا
که در رزق مردم ز یزدان ضمانی
تو را وصف نتوان بهر چیز کردن
تو آنی که هر چیز کردن توانی
تو آنی که رانی جهان را ازیرا
به جز در و دینار دادن ندانی
به دینار و دیبا ستایش بخری
دل افروز دی روز بازارگانی
سپهر برین آفرین خواند او را
که مدح تو خواند تواش پیش خوانی
نه هر کاردانی بود کاردانی
تو هم کاردانی و هم کاردانی
اگر مانده بودی شهنشاه ایران
وگر زیستی رستم سیستانی
سپردی به رأی تو این شهریاری
گرفتی ز زور تو آن پهلوانی
چراغ زمین شمس دین تاج ملکت
که فخر ملوکی و تاج کیانی
مکان معالی کزین بوالمعالی
کجا رأی عالیش هست آسمانی
ازو دین فرازان چو رأی از معالی
و زو ملک نازان چو لفظ از معانی
بود میهمان جاودان در سرایش
بود بر کفش خواسته یک زمانی
شرابش بهشت است و مهمان بهشتی
کفش منزل و خواسته کاروانی
ایا مال بخشی که چون ابر نیسان
درم گستر اندر درم گسترانی
گه مال دادن چو بهرام گوری
گه داد دادن چو نوشیروانی
بدن را روانی به جود و به دانش
روان را خرد چون بدن را روانی
نباید تو را مشگ و بان زانکه دائم
ز خوی خوش و نیک با مشگ و بانی
تو چونان دهی رزمه های نواندر
که دیگر شهان کرته ی گردوانی
تو را وصف نتوان بهر چیز کردن
تو آنی که هر چیز کردن توانی
تو آن شهریاری که در رزم ترکان
سپاهی به هم برزدی بی کرانی
چو کوه از بزرگی چو باد از سترگی
چو آتش ز تیزی چو آب از روانی
تو آن شیر بندی که خیل معادی
چو شیر آهوان را زهم بگسلانی
تو آن تاج بخشی که هر تاجداری
در ایوانت هر شب کند تاج بانی
تو مهری که بر هر زمینی بتابی
تو ابری که هر جای گوهرفشانی
الا تا کند کامرانی نشاطی
الا تا دهد مستمندی نوانی
بداندیشتان باد با مستمندی
هواخواه تان باد با کامرانی
گرفتید تا جاودان نام نیکو
بمانید چون نام خود جاودانی
بقاتان برافزون و با عید میمون
عدو سرنگون جفت رنج و زیانی
***
در مدح ابونصر مملان
دلا تا تو اندر هوان و هوائی
نه جفت زمینی نه جفت هوائی
بلا از تو بیند همیشه تن من
بلائی تو یا بر بلا مبتلائی
چرا مهر دستان زنی برگزیدی
که با دست و دستان او برنیائی
نگاری نو آئین و یاری نوا زن
که دارد تو را خیره در بینوائی
ایا مهر تو آشنای تن و جان
چرا نیست با من تو را آشنائی
به من ختم شد عاشقی بر تو خوبی
چنان چون به شاه جهان پادشائی
سر پادشاهان ابونصر مملان
که او را مسلم بود نیک رائی
ایا شهریاری که جود و سخا را
بدست و دل راد اصل و بنائی
مهی را قوامی شهی را نظامی
مهی را تو زیبی شهی را تو شائی
ولی را برادی سریر سروری
عدو را به مردی عنان عنائی
اگر سعد را کیمیای تو شاید
تو مر دولت سعد را کیمیائی
تو را من دعا چون کنم شهریارا
که تو خود پذیرنده ی هر دعائی
یکی را به بزم اندرون فال نیکی
یکی را به رزم اندرون مرغوائی
همی زر ببخشی و مدحت ستانی
همی گنج کاهی و دانش فزائی
قضا در سنان تو بیند معادی
نداند که تو خود همیدون قضائی
کسی کو به رزم اندر آید بر تو
نمی باید از تو به مردی رهائی
که گر آتش است او تو آب روانی
وگر گرد گردد تو باد صبائی
همی بی وفائی کند بخت با من
ابا دست برد غم بی وفائی
من از هر دیاری همی تازم اینجا
نه از تنگدستی و از خیره رائی
ازیرا نخواهم که بر من کسی را
بود جز تو را کام و فرمانروائی
مرا از شکستن چنان درد ناید
که از ناکسان خواستن مومیائی
مرا در جهان نام پیدا تو کردی
که خواندیم از چاکران سرائی
مرا نام و نان باید از تو رسیدن
که کردم بنام تو مدحت سرائی
الا تا جهان هیچ خالی نباشد
ز خاکی و بادی و ناری و مائی
تو دائم بزی تا ز بهر تو گردد
سرای فنائی سرای بقائی
***
در تهنیت عید
دماری تو ای چشم، دل را دماری
دم آری به چشم اندر ای دل دم آری
ایا سنگ دل دلبر سیم سیما
بت قند لب لعبت قندهاری
چه بندی به زلفین که جز دل نبندی
چه خاری به مژگان که جز دل نخاری
چه ناری ندانم که از دور سوزی
ندانم به بالا که سیمین چناری
چرا یک زمان در بر من نیائی
چرا لب یکی زی لب من نیاری
نه یاری مرا تا نیاری ز دشمن
بگو گر نه یاری بگو گر نیاری
اگر نازی از نیکوئی هست در خورد
که سیمین بناگوش و سیمین عذاری
بدو زلف قاری ز عنبر سرشته
بدو چشم زهر آگده ذوالفقاری
کنی کامگاری بدو زلف پرچین
که بر چین دو زلف بس کامگاری
نسازی تو با من سوی من نیائی
که با این دل من تو ناسازگاری
به تیمارخواری بماندم من از تو
ز تیمارخواری به تیمارخواری
به زلف بخاری بخار بخوری
بخور بخاری به زلف بخاری
به مشگین کمان جان و دل را کمندی
به رنگین شکر جان و دل را شکاری
ربودی مرا تو به شمشاد شادی
فزودی مرا تو به گلزار زاری
چو قمری همی نالم اندر بهاران
از آن بر قمر سوده عود قماری
ز بس کزد و دیده سم آری بدین دل
توان راند در آب چشمم سماری
به پرچین کله درع قاری ولیکن
به رخ تازه گل ریخته در عقاری
ز گل بر ستاره ستاره چه بندی
ز عنبر بر آئینه آذین چه داری
نه با چشم تو پایداری کند دل
نه با تیغ شه جان کند پایداری
تو تنهائی از روی هستی ولیکن
به مردی هزاران هزاران هزاری
ایا شهریاری که داری عدو را
تو در کارزاری چو در کارزاری
اگر مرغزاری هژبرت به بیند
کند همچو بر با بزن مرغ زاری
به جز نیکوئی هیچ کاری نداری
همان دان کجا بدروی هر چه کاری
مگر زال سامی که چون زال سامی
به دشمن گدازی و خنجر گذاری
ولی را گه بزم بی نار نوری
عدو را گه رزم بی نور ناری
بر اسب ظفر بر سواری همیشه
بدست هنر بر زمردی سواری
ز تیغ تو در زینهار آمد آهن
به سنگ اندرون زین بود زینهاری
اگر شاه تاتار تیغ تو بیند
شود روز بر شاه تاتار تاری
ایا غار با لشگر تو چو کوهی
ایا کوه با نیزه ی تو چو غاری
ایا شهره شمشیر تو شیر گیری
عدو را تو آری ز خواری به خواری
ایا لفظ تو همچو در بهائی
ایا کف تو همچو ابر بهاری
جهان جهان را به مردی درنگی
روان روان را برادی قراری
معادی گدازی تو چون جنگ سازی
موالی نوازی تو چون می گساری
سپهر بلائی چو اندر سمائی
سحاب سخائی چو اندر حصاری
درم را بدو دست ریزی تو دائم
تو از بهر خواهنده در انتظاری
همیشه بر شهریاری به شاهی
به مردی خداوند هر شهریاری
به نیک اخترت آمد این عید فرخ
که دارد تو را جفت با بختیاری
شدت از همه عیدها اختیار او
چنان چون تو از خسروان اختیاری
من از بینوائی تو را چند دارم
مرا بینوا در نوا چند داری
مگر روزگار من آشفته دیدی
که با من برآشفته چون روزگاری
اگر خواسته داشتی بیش ازین او
به خواری نکردی ز تو خواستاری
بمان خسروا با طرب تا به شادی
چنین عید سیصد هزاران گذاری
***
در مدح ابونصر مملان
دهد روی آن سرو سیمین نشانی
زماهی که بر سرو سیمین نشانی
دخانی پدید آید اندر دو چشمم
از آن روی ناری و زلف دخانی
چو بر سحر آن ترک خانی بگویم
شود چشم من خانه و خانه خانی
دل رایگانی که بد مهر پرور
بدادم بدست کسان رایگانی
مرا جسم چون شاخه ی خیزران شد
ز هجران آن قامت خیزرانی
ایا عاشق از عشق چون موی گردی
گر آنی که کوه از تو گیرد کرانی
بتن چون هوا از هوان هوائی
بدل با فریب از فریب فغانی
زهم داستانی که هستم بر آنم
که هر جا که هستی زنم داستانی
اگر زندگانی بهر حال باشد
تو از مردگانی نه از زندگانی
ایا گشته پیر از جوانیت مانده
هوسهات با عارض ارغوانی
ایا قبله ی دلبران زمانه
برآنی که خون دلم را برانی
ندانم چه کانی بلا را که چندین
تو از دیده ی عاشقان خون چکانی
چه سائی سر زلف بر چهره ی گل
دلم را می مهر تا کی چشانی
به زلف دو تا مبتلا را بلائی
به چشم سیه آهوان را هوانی
بسرو چمانت کند وصف هر کس
چه مانی تو سرو چمان را چه مانی
هنوز از نوانی ندانی به از بد
بدان را نوازی بهان را نوانی
تو با کس نمانی که با من نماندی
گهی نزد اینی گهی نزد آنی
همیشه جهانی بگرد جهان در
مگر دشمن شهریار جهانی
شهنشاه گیتی ابونصر مملان
که او را بود فر خسرو نشانی
خدیوی کجا نام شمشیر تیزش
که برنده است آن شرار یمانی
اگر دوزخی بر زبان آرد آن را
زبانی کند دوزخی را زبانی
ایا کی دل و بر دل خصم چون کی
پدید است بر تو نشان کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
تو زان خاندانی که گردون بنازد
گرش خادم و خاک آن خاندانی
تو بدخواه مالی و بدخواه مالی
تو آتش نشانی و آتش نشانی
یکی را تو سودی یکی را تو سودی
یکی را زیانی یکی را زیانی
اگر با زمانه بتازی زمانی
نه زو باز گردی نه زو باز مانی
گه حلم گوئی درنگ زمینی
گه خشم گوئی شتاب زمانی
تو آنی که هفت آسمان را بروزی
توانی بهم بر زدن بی توانی
سخا را مکانی بدان کف کافی
به شمشیر خون معادی چکانی
مه و مهر از آن مهربانند با تو
که بر مهر آزادگی مهربانی
به روز و شبان مر جهان را تو مانی
جهان چون رمه گشت و تو چون شبانی
مکان عطائی بدان طبع صافی
یمین و غائی به تیغ یمانی
گمانی برم شهریارا که ناید
تو را در سخن دانی من گمانی
نکو داردم هر که نیکوم داند
تو نیکو نداری و نیکوم دانی
نخواهم شدن بر کسی بار گردن
توانی مگر بیش از این ناتوانی
الا تا به آذر جهان پیر گردد
الا تا به آزار یابد جوانی
در این ملکت باستانی بزی تو
به شادی دو رخ چون گل بوستانی
طرب کن به آواز چنگ مغنی
طلب کن ز خوبان نبیذ مغانی
***
در مدح امیر جوانشیر
روزی که تو آن زلف پر از مشگ فشانی
ما را ندهد هیچ کس از مشگ نشانی
زلف تو شکنج است و تو بازش چه شکنجی
جعد تو فشانده است تو بازش چه فشانی
گاه این زبر سیم کند غالیه سائی
گاه آن زبر ماه کند مشگ فشانی
من شاد شده تا شده باریک تن من
از آرزوی آنکه تو باریک میانی
پیوسته من از ناله بدل لاله ستانم
همواره تو از باده به رخ لاله ستانی
در تنگ دهان تو نهان سی و دو لؤلؤ
من تنگ دلی دارم تو تنگ دهانی
ای گشته دل من به دهان تو به تنگی
در تنگ دل من دو صد اندوه نهانی
دلبند منادل زبر من چه ربائی
جانان منا جان ز تن من چه ستانی
گفتم توئی آرام دل و راحت جانم
اکنون تو مرا دام دل و آفت جانی
بسیار بکوشی که مرا رنج فزائی
از عدل امیر شه عادل نتوانی
فرخنده جوانشیر جوانبخت که یابد
از دولت او پیر خرف گشته جوانی
با شاه یگانه دل او پاک همیشه
زان داد به او شاه جهان ملک مکانی
گوهر بدهد مدح و ثنا را بستاند
چونین سزد از دولتیان بازرگانی
ای آنکه تو امید سواران زمینی
وی آنکه تو آرام امیران جهانی
از رأی بلند تو بریده است تباهی
وز طبع لطیف تو گسسته است گرانی
هنگام طرب کردن چون ماه تمامی
هنگام شغب کردن چون شیر ژیانی
وعد تو به نقد است و وعید تو به نسیه
شر تو درنگی بود و خیر تو آنی
فانی شود از آتش شمشیر تو دریا
دریا شود از کف گهربار تو فانی
چندانکه بکوشم نتوان گفت که روزی
در وعده ی جود تو فتاده است توانی
آن را که نوازد که تو او را ننوازی
آن را که بخواند که تو از پیش برانی
هرچ از کرم و جود تو گویند توئی آن
هرچ از خرد و فضل تو گویند تو آنی
بخل از تو گمانی شد و جود از تو یقینی
جور از تو نهانی شد و عدل از تو عیانی
کار تو بود خوبی و کردار تو رادی
عقل تو کند پیری و بخت تو جوانی
ای آنکه تو را نیست به جود اندر همتا
وی آنکه تو را نیست به فضل اندر ثانی
ناکرده تو را خدمت خدمت بشناسی
ناگفته تو را مدحت صلت برسانی
دادیم ملک وار یکی استر رهوار
از باد گذشته بروانی و جهانی
از کوه گران تر شود آنگه که بداری
از باد سبک تر شود آنگه که برانی
تا باقی و فانی بود و حاضر و غائب
تو باقی بادی و بلا خواه تو فانی
این عید خجسته بر تو باد خجسته
تا تو زمی و روی نکو داد ستانی
تا دهر همی پاید در ملک بپائی
تا ملک همی ماند در دهر بمانی
***
در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
ز بوی باد آزاری ز نقش ابر نیسانی
نه پندارم که با بستان بهشت عدن یاد آری
شده کافور مینائی براغ از صنع یزدانی
شده دینار مرجانی به باغ از فعل داداری
گل و شمشاد دیداری ترنج و نار پنهانی
به و آبی شده پنهان شقایق گشته دیداری
خوش آمد خواب مردم را ز نوشین باد نیسانی
بر آذر باد آزاری بنفشه یافت آزاری
چکیده ژاله بر لاله به کوه از ابر نیسانی
شکفته لاله بر سبزه بدشت از باد آزاری
یکی لؤلؤی عمانی است بر یاقوت رمانی
یکی یاقوت رمانی است بر دیبای زنگاری
ز سبزه دشت مینائی ز لاله کوه مرجانی
ز سوسن مرز کافوری ز خیری باغ دیناری
شکوفه شاخها را بست عقد از در عمانی
بنفشه مرزها را داد فرش از مشگ تاتاری
دمان از خاکها سنبل روان از سنگها خانی
خرامان در چمن طوطی سرایان بر سمن ساری
ز باد تند لرزان است شاخ بید چون جانی
میان گلستان قمری نوا خوانست چون قاری
دو رویه گل به باغ اندر چو غمگینی و شادانی
و یا چون روی دیناری فراز روی گلناری
دمان گشتند بر صحرا همه گلهای قنوانی
دوان گشتند در بستان همه مرغان متواری
درختان را ببین آنگه به بلخی داده کاشانی
چمنها را ببین آنگه بچینی داده عماری
گل سوری برخشانی و سرخی چون بدخشانی
زمین را پیشه بزازی هوا را پیشه عطاری
ز مرغان دشت پر رنگ مطر ز شعر کرکانی
ز سوسن باغ پروشی مزعفر شهر آزاری
کنون باید بدل خوردن می شمعی و ریحانی
کجا بستان ز بس ریحان پر از شمع است پنداری
برافزونست روشن روز چون شبهای هجرانی
گرفته همچو روز وصل نقصانی شب تاری
درخشانست درافشان درخش از ابر نیسانی
ز تیغ و دست شه بوده است گویا هر دو را یاری
شهنشه بوالخلیل آنکو است آرام مسلمانی
ملک جعفر که یزدانش بمیران داده سالاری
گه کین رنج و دشواری گه مهر اصل آسانی
بدست آرامش و رامش به تیغ آشوب و غمخواری
ز دست و تیغ او خیزند افزونی و نقصانی
ز مهر و کین او زایند آسانی و دشواری
بیکسانست طبع او به شادی و پریشانی
بیکسانست هوش او به مستی و هشیاری
اگر چه داد ایران را بلای مرگ ویرانی
شود از عدلش آبادان چو یزدانش کند یاری
اگر گیتی نزا گردد سراسر هستی ارزانی
که مر بدخواه را خواری و ما را تو خریداری
همت اقبال نعمانی همت فر سلیمانی
همت دعوی است برهانی همت گفتار کرداری
خداوندا تو را بهتر رسد بهر جهانبانی
که چون جمشید بیداری و چون خورشید دیداری
گران گشت آفرین از تو درم داری بارزانی
و گر شاهان روند از پیش بر شاهان تو سر داری
به حزم اندر دل دشمن چو ایزد غیبها دانی
ز فر ایزد اندر جنگ خصم از پیش برداری
نه مرد زر و دیناری که مرد امن ایمانی
دهی دینار مردمرا و دلشان سوی دین آری
اگر خواهی به تیغ تیز گیتی باز بستانی
ولیکن از در ساعت به کف راد بگماری
جدا کردند جانت را ز جان انسی و جانی
که هم فرخنده دیداری و هم فرخنده گفتاری
فلک جانست و تو عقلی جهان جسمت تو جانی
به طبع اندر چو امیدی به چشم اندر چو دیداری
گر از مور است آزاری و راز مار است ریحانی
تو ماران را دهی موری و موران را دهی ماری
تو سالار دلیرانی تو شاهنشاه ایرانی
هم از دل فضل بی عیبی هم از تن فخر بیماری
اگر تو بدسگالان را بخصمی دل بگردانی
وگر بر چشم بدخواهان به کینه چشم بگماری
کند مژگانشان بر چشم ز اقبال تو پیکانی
ز بخت تو کندشان موی بر اندام مسماری
کسادی یافته از تو ببخش گوهر کانی
ثناخوان یافته از تو بدانش گرم بازاری
اگر چه هست کوچک سال با فضل فراوانی
و گرچه داری اندک روز با فرهنگ بسیاری
وفا را معدن کانی وغا را اصل و ارکانی
ببخشش حاتم آسائی به کوشش رستم اطواری
تو گاه جود فریادی تو وقت درد درمانی
تو با داد و دهش جفتی تو با فتح و ظفر یاری
ولی را جان بیفروزی عدو را دل بسوزانی
یکی را نار بی نوری یکی را ورد بی خاری
ز دینار و درم هر روز گنجی را برافشانی
به مدح و آفرین هر روز دیوانی به انباری
الا تا روز شادانی بود اصل تن آسانی
الا تا سختی و زاری بود فعل دلا زاری
هواخواهان تو بادند جفت ناز و شادانی
بداندیشان تو بادند یار سختی و زاری
***
در مدح امیر ابوالفرج
غزالی شدم من ز عشق غزالی
ز بس ناله گشتم به کردار نالی
هوانی کشیدم به طمع هوائی
فراقی کشیدم به طمع وصالی
مرا هست زین درد روزی چو ماهی
مرا هست زین رنج ماهی چو سالی
نه دل را به عشق اندرون هست صبری
نه تن را برنج اندرون هست حالی
چو کردم ز تبریز رو سوی گنجه
ز دوری بدل برنشانده نهالی
بت سیم سیما شد آگاه و آمد
نموده دلش مایه ی هر دلالی
به گوش اندرون گوشواری نهاده
چو بر گوشه ی بدر بسته هلالی
رخ از درد گشته بسان ترنجی
تن از رنج گشته بسان خلالی
بزاری مرا گفت ای برگرفته
دل از دلبر مهربان بی وبالی
بیارام یک چند از آن راه کردن
که داد از هنر ذوالجلالت جلالی
اگر یار خواهی تو را هست یاری
وگر مال خواهی تو را هست مالی
مگر یادت آمد همی یار پیشین
کت آمد ز پیوستن ما ملالی
چنان خیزرانی که در سرو پیچد
به گردن درآوردمش زود بالی
بر آن رخ بپوشیدمش زود زلفی
بر این رخ بپوشیدمش زود خالی
بدو گفتم ای مشک خالی که باشد
دلم را ز خال تو هر روز خالی
هوای تو دارد دلم چون هوائی
خیال تو دارد تنم چون هلالی
نمانده تو را نیز بر من عتابی
نه گفتی نه گوئی نه قیلی نه قالی
که من رفت خواهم به فرخنده روزی
به فرخنده حالی و فرخنده فالی
برفت او و من روی زی راه کردم
به زرین لگامی و سیمین نعالی
به میدان جنگ اندرون چون هژبری
به صحرا و دشت اندرون چون غزالی
به صحرا نوشتن به کردار رنگی
به دریا بریدن به کردار والی
به گیتی درون یک شمال است لیگن
زهر دست و هر پای باشد شمالی
سر اندر بیابان نهاده من و او
نه من با عنائی نه او با ملالی
به امید آن تا رسم بار دیگر
به بدخواه مالی و بدخواه مالی
چراغ جهان بوالفرج کو جهان را
بپرداخت از لوث هر بد فعالی
برادیش ناورده گیتی نظیری
به مردیش ناورده گردون همالی
بدو کن سئوال ار حکیمی همیشه
کزو صد عطا باشد از هر سئوالی
شو او را ببین تا به بینی همیدون
جمالی سرشته به طبع کمالی
به جز او نشاید یکی بود دیگر
اگر بود شاید دگر ذوالجلالی
اگر چه عیال جهانند شاهان
جهانست مر کف او را عیالی
به جنگ اندرش هست صد شیر چونان
که در چنگ صد شیر باشد شکالی
ایا ماهتاب هنر بی خسوفی
و یا آفتاب ظفر بی زوالی
عدو نیست نادیده از تو بلائی
ولی نیست نادیده از تو نوالی
ز کف تو دریا گرفته نشانی
ز تیغ تو گردون گرفته مثالی
سفال آورد فخر بر در و مرجان
اگر تو برانی فرس بر سفالی
نه هر کو ز بوالقاسمی هست زاده
به نام تو چون تست نیکو خصالی
نه چون رستم زال باشد به مردی
هر آن رستمی کو بزاید ز زالی
نه بی ناز ماند ز تو نیکخواهی
نه بی رنج ماند ز تو بدسگالی
اگر تو نترسی ز گردون نه ترسد
جوان مرد گردی ز بی زهره زالی
ایا داده ماه سخا را فروغی
و یا داده تیغ و غارا صقالی
به طومار اندر مدیح آوریمت
بریم از تو در و گهر با جوالی
کس آنجا نکرد آنچه با من تو کردی
محالست پیش تو گفتن محالی
به پیروز روزی و پیروز بختی
بزی ایمن از هر بد بدخیالی
***
در مدح ابوالخلیل
که را مهربانی نماید نگاری
به خوشی گذارد همی روزگاری
که را یار بد مهر و ناساز باشد
نباشد به کام دلش هیچ کاری
من از مهربانان دل خویش دادم
بنامهربانی و ناسازگاری
تنم هر زمان بسته دارد ببندی
دلم هر زمان خسته دارد بخاری
ز درد و ز تیمار من شاد گشتم
ز پیوند او شاد ناگشته، باری
چه دمساز یاری چه پاکیزه جانی
چه پیچان نگاری چه بدساز یاری
به سختی نبردم دل از خویش کامی
دل خویش کامان چنین باشد، آری
ایا ماهروئی که چون نقش رویت
نگاری نکرده است زیبا نگاری
چناری بود چنبری پیش زلفت
بود چنبری پیش قدت چناری
هر آن شب که تو باشی اندر کنارم
سحر پر گل و مشگ دارم کناری
بهشت و بهاری بداری سرایم
بیاراسته چون بهشت و بهاری
فراق کنار تو دارد کنارم
ز خون مژه همچو دریا کناری
دل و جان من یادگار است با تو
به جز غم ندارم ز تو یادگاری
ستانم به صبر از تو من دل چو بستد
به مردی ملک ملک هر شهریاری
خداوند روی زمین بوالخلیل آن
که ناوردش اندر هنر چرخ یاری
نه از مهر او بیشتر هست فخری
نه از کین او بیشتر هست عاری
نتابد ز فرمانش جز تیره بختی
نیاید به پیمانش جز بختیاری
مهان و شهان بیشمارند لیکن
خداوندشان اوست هرگه شماری
همی تا ببار آورد بار گیتی
نیاورد ازو نیکتر هیچ باری
اگر گنج قارون بدست وی آید
کند باد رادیش همچون غباری
جهان گر فرامش کند نام رادی
نیابد چو دست وی آموزگاری
وگر فتح وی گم کند راه نصرت
نیابد به از خشت او دستیاری
بماناد جاوید جانش به تن در
که گر جانش خواهی نگوید جز آری
به مستی درون رأی و تدبیر ملکت
نکوتر سگالد ز هر هوشیاری
نه هر کارداری بود کاردانی
نه هر کاردانی بود کارداری
ز بهر تماشا سفر کرده ماهی
سوی شهر خلخالش اندر گذاری
کجا بود عاصی ورا پیشگاهی
نشاند از بر گاه او پیشکاری
فرستاد هر سو سری با سپاهی
ز هر خصم شهری ستد یا حصاری
چه خیزد ز عصیان چه آید ز عاصی
نه هر تاج خواهی شود تاجداری
یکی شاه و از خصم دشمن سپاهی
یکی شیر و از گور و آهو قطاری
به مردان جنگی و مأوای محکم
به عصیان بیاراست دل ملک خواری
ز نادانی اندر ملک گشت عاصی
زهر سو بیاورد خنجر گذاری
نشستنگهش بود چون هفتخوانی
دلیران او هر یک اسفندیاری
سرانشان چو شیران و پیلان گرفته
یکی نیستانی یکی مرغزاری
چو از شاه شیری بدیدند هر یک
چو رنگان دمیدند بر کوهساری
بر ایشان شب تیره شد روز روشن
تن میرشان شد ز کاهش چو تاری
شد اندر دیارش دژی کرد محکم
کزو گشت زندانشان هر دیاری
دژی چرخ بالا به بالا و پهنا
در او هر سرائی به از قندهاری
نه هست اندر او باد را هیچ راهی
نه هست اندر او دیو را هیچ غاری
چو کاهی نماید به بالاش کوهی
چو موری نماید به پستیش ماری
چو کیوان نماید به گردون هفتم
اگر بر سرش برفروزند ناری
ازین دژ به خواری چنان گشت دشمن
کزو خوارتر در جهان نیست خواری
چراگاه دشمن به خشکی دی شد
بدی پیش از این هرگهی چون بهاری
کنون باشد از دهشت شاه جایش
به گرما به کوهی به سرما بغاری
ایا شهریاری که چون بزم سازی
دیاری ببخشی بهر دوستاری
چو از بزم شادی سوی رزم تازی
شهی را بتازی بهر کارزاری
خداوند شهر و سپاهش چو باران
همی خواست هر یک ز شه زینهاری
الا ایکه در روزگاران نباشد
چو تو تاجداری چو تو شهریاری
ز آب سخای تو طوفان سرشکی
ز تف سنان تو دوزخ شراری
چو تو کامگاری نیاورد گردون
ندیده است گیتی چو تو بردباری
ور از کینه دل را به جوش اندر آرد
کجا بردباری کند کامگاری
ز تو صد عطا و زموالی سئوالی
ز خصمان دو صد خیل وز تو سواری
الا تا بود شاد هر کامرانی
الا تا بود زار هر سوکواری
مبادا به شهر عدوت ایچ شادی
مبادا به شهر ولیت ایچ زاری
عدوی تو از نعمت و ناز گیتی
مبادا نصیبش به جز انتظاری
***
فی المدیحه
کمر بستند بهر کین شه ترکان پیکاری
همه یک رو به خونخواری همه یک دل به جراری
یکی ترکان مسعودی به قصد خیل مسعودان
نهاده تن به کین کاری و دل داده به خونخواهی
بسان کوه از انبوهی و چون ریگ از فراوانی
چو شیران از گران زخمی چو دیوان از سبکباری
چه محمودی چه مسعودی چه مودودی چه داودی
چه خاقانی چه سلطانی چه دیوانی چه پیکاری
جهان جویان بدمسازی جهان گیران بهم پشتی
جهان سوزان به یک زخمی جهان رویان بیکباری
ز جان و مالشان یکباره نادیدار کردندی
اگر یک ساعت دیگر نگشتی شاه دیداری
چو عالی رایت خسرو زتاری گرد پیدا شد
برایشان روز روشن شد به کردار شب تاری
به اندک لشگر اندک کرد مر بسیار ایشان را
سپه را شاه دانا به زهم پشتی بسیاری
همه خویشان و پیوندان همه اندر هزیمتگه
ز بس زاری ز یکدیگر همی جستند بیزاری
اگر خسرو نبخشودی و درخورشان نفرمودی
نرستی جانور زانجا نه جنگی و نه پیکاری
چه ارزد غدر با دولت چه ارزد مکر با دانش
اگر چه کار ترکان هست مکاری و غداری
خداوندا پراکندی ز هم پیوسته خیلی را
چه از زنگان چه از گرگان چه از آمل چه از ساری
ز تنشان تلها کردی به صحرای سراب اندر
میان تلها کردی ز خونشان جویها جاری
وز آنجا تاختن کردی به سوی قلعه ی محکم
که بر باره اش نیابد ره بحیلت باد آزاری
فلک پهنا و بالا و در او مردان جنگ آور
گزیده هر یک از شهری به خونخواهی و عیاری
بر او رفتند تازان خیل تو در دم به آسانی
و گرچه دیو نتواند بر او رفتن به دشواری
دژی را همبر گردون بکردی پست با هامون
به یک ساعت چنان کانجا نبود آن هرگز انگاری
امیر دژ به گیتی در شده آواره چون غولان
یکی ساعت بود کوهی یکی ساعت بود غاری
نیاید باز پندارم هنوزش هوش او زی تن
چو کهتر مهتری جوید به خواری میرد و زاری
به سالاری و سرداری به صد لشگر یکی زیبد
به سالاران نباید هشت سالاری و سرداری
کسی کز گاه آدم باز شاهی چون تو پندارد
عجب ضایع شده باشد همه عمرش تو پنداری
تو را دانش تو را گوهر تو را منظر تو را مخبر
ز تیغت صاعقه بارد بدست ابر گهرباری
چو تو گردون نیاورده چو تو گیتی نپرورده
تو هستی حاجت مردم تو هستی حجت باری
نکو روی و نکو رأیی نکو دین و نکو دانی
نکو فر و نکو کیشی نکو فال و نکوکاری
الا تا سرخی از گلنار نبود هیچ ناپیدا
الا تا سبزی از زنگار نبود هیچ متواری
رخ تو باد گلناری و حلق خصم گلناری
سر تو باد زنگاری و گور خصم زنگاری
همیشه باش برخوردار ازین دولت وزین نعمت
که بر دل داد و دین داری و بر رخ ماه و خور داری
بمان اندر جهان شادان که در جسم جهان جانی
بزی بر مسند شاهی که شاهی را سزاواری
***
در مدح ابونصر مملان و تهنیت عید اضحی
مرا به ناله و زاری همی بیازاری
جفای تو بکشم زانکه بس سزاواری
تو را به جان و تن خویشتن خریدارم
مرا به قول بداندیش می بیازاری
به جان شیرین مهر تو را خریدارم
به زلف پرچین خون مرا خریداری
نه زان عجب که تو را با جفات بگذارم
کز این عجب که مرا به او فام بگذاری
اسیر عشق تو گشتم به طمع یاری تو
به روی هر کس طمع آورد همی خواری
به طمع مشگ به زلف تو گر درافتد باد
شود برنج و ببند اندرش گرفتاری
به جای روی تو تاری شود مه روشن
به جای موی تو روشن شود شب تاری
به جعد زلف و لب لعل سینه ی سیمین
بنفشه زاری و گلزاری و سمن زاری
به رنگ زرد من و روی سرخ تو ماند
ترنج آذری و ارغوان آزاری
فدای سرو کنم دل که سرو بالائی
فدای ماه کنم جان که ماه رخساری
چرا ز جان و دل من نگه نداری چشم
چنانکه روی و لب از من نگه همی داری
بلای جان من آن نرگس سیه کار است
که داد جان و روان مرا نگونساری
من از دو چشم دو خیری بورد بنگارم
تو آن دو زلف دو سوسن به مشگ بنگاری
به زلف کژ چو عهد و وفای خویشتنی
به قد راست چو وعد شه جهانداری
سر سعادت و سالار فتح ابونصر آن
کزو گرفت سعادت سری و سالاری
هر آنچه خلق بیندیشد او بداند پاک
کلید سر ضمیر است و پشت بیداری
خدایگانا جبارت از جهان بگزید
به فضل بر همه ی خلق داد جباری
اگر به فضل کسی ملک را سزاوار است
تو ملک هفت جهان را چنان سزاواری
مخالفان را سوزنده نار بی نوری
موافقان را تابنده نور بی ناری
به مستی اندر داناتری ز هشیاران
به یک سخا تو در آز را بینباری
نه با هوای تو گیرد گناه من یزدان
نه با مدیح تو گیرد دروغ من باری
گناههای مرا و دروغهای مرا
کفایتی تو بدان و بدین ستغفاری
ز خلعت تو زمین پیشه کرده بزازی
ز خلقت تو هوا پیشه کرده عطاری
سخا ز دست تو شد در زمانه شیدائی
وغا ز تیغ تو شد در زمانه متواری
کدام خصم که جانش به تیغ نگزائی
کدام دوست که حقش بدست نگذاری
زمانه اسب حرون بود و کره ی توسن
به زیر دولت تو کرده پیشه رهواری
خجسته باد تو را عید گوسپند کشان
که تو همیشه درخت خجسته میکاری
کنون کهان و مهان گاو و گوسپند کشند
رضای ایزد جویند از آن نه خونخواری
تو گاو بی گنه و گوسفند بی بزه را
مکش بکش عدوی حضم یا گنه کاری
تو نگذری ز جهان تا به فتح و فیروزی
هزار عید چنین با مراد نگذاری
همیشه تا بود از لاله کوه شنگرفی
همیشه تا بود از سبزه باغ زنگاری
سر تو بادا چون مورد برگ با سبزی
رخ تو بادا چون لاله برگ گلناری
***
در مدح ابونصر مملان
ندانی درد هجر ای گل مرا زان زار گردانی
دگر زارم نگردانی به داغ هجر گردانی
اگر یکره چو من بیدل به عشق اندر فرومانی
ز خون عاشقان خوردن بسی یا بی پشیمانی
همه رنج دل و جسمی همه درد تن و جانی
بسوزانی و گریانی و رنجانی و پیچانی
از آن چون زر شده رویم که تو سیمین زنخدانی
از آن چون لعل شد اشگم که مروارید دندانی
تو ماهی سرو را مانی تو سروی ماه را مانی
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
به مهر آن لبم کردی سرشک دیده مرجانی
به روشن روی روز من شب تاریک گردانی
مرا رخسار زرین کرد تف نار هجرانی
که سیمین کرد هامون را دم تیغ زمستانی
شده کهسار کافوری و آب رود سندانی
در آب از بند دی ماه است ماهی گشته زندانی
دمنده خلق در خانه فسرده چشمه چون خانی
بسان سونش سیم است برف از باد سوهانی
بیابانها گرفته بلبل خوش بانگ بستانی
به بستان اندر آمد باز آن زاغ بیابانی
چو بر تو برف بارد بر تن باده بارانی
که باران زمستان را چو باده نیست بارانی
ز زر خام پیش خویش گوئی بر فروزانی
چو بر بالا دل عاشق بسوزانی و لرزانی
از آن ایوان بیاراید چو مجمرهای گردانی
وزین گردون بیفروزد چو گوهرهای عمانی
گهی زو رودها بینی پر از یاقوت رمانی
گهی زو کوهها بینی پر از لعل بدخشانی
شود باز آسمان یکسر پر از دیبای کاشانی
همه دینارها گردد درمهای سپاهانی
ایا ابر زمستانی نه چون ابر بهارانی
مکن چندین میان کوه و باغ و راغ ویرانی
که نه آثار طوفانی و نه بنیاد سیلانی
نه موج بحر عمانی نه کف میر مملانی
ابونصر آنکه یزدانش به نصرت داد ارزانی
از او مدحت گرانی یافت وزوی گوهر ارزانی
فکنده فر یزدانی بر او دیدار سلطانی
فری دیدار سلطانی که دارد فر یزدانی
ایا میری که از رادی سر میران ارانی
دلیل سعد گردونی نشان وعد قرآنی
ولی را سعد برجیسی عدو را نحس کیوانی
به میدان شیر میدانی در ایوان ماه ایوانی
تو درد آز و سختی را به کف راد درمانی
به فرمان تو شد عالم که یزدان را به فرمانی
اگر شیطان شود یارت دهد یزدانش رضوانی
وگر رضوان شود خصمت دهد یزدانش شیطانی
به قول آسایش جسمی به عقل آرایش جانی
کهان را از تو آرایش مهان را از تو آسانی
اگر نه موج دریایی و گرنه سیل نیسانی
چرا با دوست و با دشمن بگاه جود یکسانی
ایا پوشیده از هر عیب از هر عیب عریانی
چو در مجلس شوی خندان دو صد کان را به گریانی
مگر پیغمبر روزی ز هر کس داد بستانی
که یک سر مظهر تأیید و فر فضل یزدانی
یکی دهقان بدم شاها شدم شاعر به نادانی
مرا از شاعری کردن تو گرداندی به دهقانی
به جای تو که با هر شاه هم صنفی و همخوانی
بسا کس مهترم خوانند تا تو کهترم خوانی
حسودانم فراوانند و بدگویان ز نادانی
ز بس کم خواسته پاشی ز بس کم پیش بنشانی
فراوان دادیم نعمت حسودان شد فراوانی
تو کردی بر من این بیدادگر نه از چه سان دانی
الا تا هست اندر عالم افزونی و نقصانی
الا تا هست شادانی و غمگینی و پژمانی
تو را باد ابر افزونی تو را دل باد شادانی
عدو را باد غمگینی و جان و تن به نقصانی
***
در مدح ابونصر مملان
نیازم ز گیتی به تست ای نیازی
که دل را امیدی و جان را نیازی
ازیرا به شادی بنازم که دانم
دلم را نیازی وزو بی نیازی
مرا عشق بهتر تو را حسن خوشتر
من از عشق نازم تو از حسن نازی
بدان بردبارم که دانم که دائم
نه آن را نه این را نه ماند درازی
چنان گشتم از تو که دیگر نیامد
نیازم به چهر بتان بی نیازی
به گلنار دو لب بهار بهاری
به دیبای دو رخ طراز طرازی
به عاشق شناسی و مردم نوازی
گرامی بسان طراز طرازی
مرا ساخته با تو جان و تن و دل
تو با من به پرسیدنی خوش نسازی
ازیرا که عشق من آمد حقیقت
ازیرا که حسن تو آمد مجازی
به بازی بریزی همی خون عاشق
ندانی که خون ریختن نیست بازی
دل و دیده و زلف تو هر سه کافر
تو از کافری هر زمان سرفرازی
ندانی چه آید ابر کافرستان
ز تیغ و سنان شهنشاه غازی
سر پادشاهان ابونصر مملان
که صد بیشه شیر است در ترکتازی
ز چین و ز هند و ز روم و ز ارمن
ز کرد و ز دیلم ز ترک و ز تازی
به مردی و رادی و فرهنگ و دانش
نیابی چون او گر دو صد سال تازی
ایا شهریاری که یاری نداری
به کشور ستانی و مردم طرازی
تو بر خاتم مردمی چون نگینی
تو بر جامه ی رادمردی طرازی
به هیبت نهنگی بجستن پلنگی
به حمله هژبری به فرصت گرازی
به تخت بزرگی بر اسب سعادت
به خوبی نشینی به خوبی گرازی
نپوشد زرایت فلک راز هرگز
همانا شب و روز با او به رازی
تو خواهندگان را به باغ سعادت
چو ایزد بهان را به جنت جوازی
نه پیوند سودی نه بند زیانی
تو اثبات نازی و آفات آزی
به طبع از ظریفی درست از عراقی
به لطف از لطیفی تمام از حجازی
گه از بهر دین جفت جنگ و جهادی
گه از بهر دل یار بکماز و نازی
بدین گونه باشند شاهان دنیا
زمانه نه بیند زمانی نمازی
عدو یافت از کین تو سرنگونی
ولی یافت از مهر تو سرفرازی
چنان تازی اندر صف شهریاران
که گوئی به میدان همی گوی بازی
ز رادی گه بزم بر دوست و دشمن
خجسته دل و دست بازی بنازی
در مرگ بر بد کنش باز کردی
در رزق بر خصم کردی فرازی
هر آنکو به غایت جفای تو جوید
به چشم اندرش سوختی سر بغازی
عدو را جوازی به سوی جهنم
سرش گرفته چون بر اندر جوازی
اگر خصم پوشد ز یاقوت جوشن
تو بروی ز سنباده الماس گازی
ابر خسروان دگر هم چنانی
چو منسوج رومی بدیر درازی
گرازت بر ایشان بود تیغ هندی
بر ایشان بود تیغ هندی گرازی
تو پیش صف رومیان در جهادی
بل از باژو از ساوشان در جهازی
نمانده بسی تا که از ساو قیصر
هم از باژ خاقان و خان گنج سازی
جهان مهره باز است ولیکن تو او را
شکستی طلسم همه مهره بازی
نیابد عدوی تو هرگز بلندی
نیابد بز لنگ هرگز بتازی
الا تا فرازی دهد دلگشائی
الا تا نشیبی دهد دل گدازی
معادیت باد از غم اندر نشیبی
موالیت باد از طرب در فرازی
چو بر خسروان عجم جشن دهقان
تو را باد فرخنده این عید تازی
***
در مدح ابوالمظفر فضلون و شکایت از درد نقرس
هر که زو دیده بود یزدان بی فرمانی
درد او را نکند هیچ خورش درمانی
همه دردی را درمان بتوان کرد بجهد
نقرس است آنکه ز درمانش همی درمانی
چون بود دردی کان را نتوان درمان کرد
چون بود رنجی کان را نبود آسانی
چه کسی کش بگزد مار به روزی صد بار
چه کسی کش رسد از نقرس یک رنجانی
گرچه خوش مرد بود دائم ازین درد بود
پر ز آژنگ رخ و پر زگره پیشانی
گر میان فنگ و خز بود او خفته ز درد
خز خاری کند او را و فنگ پیکانی
پشه ی خرد پرد گر زبرش پندارد
که همی کوهی بر سرش فتد سهلانی
نتواند به مراد دل بنشست به جای
تا نه آرام به جایش بدو کس بنشانی
چه از این دست بر آن دست بگردد چه به تیغ
جگرش را بستم زیر و زبر گردانی
بمهی یک ره زانوش به زانو نرسد
خوابش از چشم گریزد چو ندارد جانی
ز پی آنکه به روز و شب بیدار بود
عمرشان دیر بود گویند از بارانی
مرد زندانی از چاه و ز زندان بجهد
نقرسش تنها در دشت کند زندانی
به بلا تن ز گنه پاک شود قول نبی است
چه بلا دانی کز نقرس بدتر خوانی
کافر ار نقرس در دوزخ بیند به مثل
نبود دادگری در نظر یزدانی
همچو درویشان یک لقمه ی نوشین نخورد
نقرسی گرش بود دولت نوشروانی
آفرین بادا بر مفلسی و پای روان
لعنت ایزد بر نقرسی ار سلطانی
نقرس از مال بود هست درست این که مرا
نقرسی کرد عطاهای شه ارانی
بوالمظفر که خداوند جهان فتح و ظفر
وقف کرده است بر او با نعم روحانی
میر بی ثانی فضلون که مر او را گردون
به همه فضل نیاورد و نیارد ثانی
کین او کرد زمانه سبب غمگینی
مهر او کرد ستاره سبب شادانی
او همه کار به هنگام و به اندازه کند
نه درنگ آرد در کار و نه بی سامانی
چون توانی که کنی کار و بخواهی بکنی
آزمائی که بخواهی بکنی نتوانی
ای ز جود تو جهان جنت بر جانوران
آرزوی دل و ناز تن و کام جانی
دست تو ابری کش سیل همه دیناری
تیغ تو بحری کش موج همه مرجانی
هر چه داود بپیوست بدین بگشائی
هر چه قارون بتنیده است بدین بنشانی
بروان اندر بایسته تر از توحیدی
به زبان اندر شایسته تر از ایمانی
آفرین از تو گرامی شده و خواسته خوار
یافته فضل گرانی ز تو، مال ارزانی
زین همه خلق همی گوید نادیده تو را
که جز او را به جهان در نسزد سلطانی
آسمان تنبل و دستان نکند بر تو روا
بگه کوشش بی تنبل و بی دستانی
به یکی جنگ همه نعمت خصمان ستدی
آنکه مانده به یکی جنگ دگر بستانی
آنکه گردون را یک ساعت فرمان نبرد
نکند روزی در امر تو نافرمانی
آن کجا گوی ببرد از همه خوبان بهتر
پشت پیش تو گه بار کند چوگانی
هرگز از مهمان خالی نبود مجلس تو
بکند گنج تو از مال تهی مهمانی
تیرباران کنی از بازو بر خیل عدو
بر ولی زان کف و بازوی درم بارانی
راحت روح پدید آرد دیدار تو شاه
زهر بر یاد تو گردد چو می ریحانی
چه گنه کردم گوئی که خداوند جهان
نه همی دارد دیدار توام ارزانی
ملکا نقرسم از خدمت تو باز گرفت
نقرسی، جود تو کرده است مرا خود دانی
***
در مدح شاه ابومنصور
هنری مرد نباشد بر هر کس خطری
چون چنین است تو را چیست کنون زین هنری
ز محل کرد بدین شهر مرا دهر جدا
ز خطر کرد بدینجای مرا چرخ بری
بی محل باشم لیکن نه بدین بی محلی
بی خطر باشم لیکن نه بدین بی خطری
همه اندوه من از کرده ی من خواست بدانک
همه جائی سفری باشم و آنجا حضری
زین پس اکنون که همه خواری من زین قبل است
همه جائی حضری باشم و آنجا سفری
من چرا نالم خیره که جز آنجا همه جای
بر سران شعرا هست مرا پاک سری
یاد من هست بهر جای که تو یاد کنی
نام من هست بهر شهر که تو نام بری
همه درد من از آنست که کس نیست که او
هنری می ننماید به امید هنری
بروم زی در آن شاه جوان بخت که او
خلق را می کند از تیغ حوادث سپری
سپر دولت ابومنصور آن کو بسخا
به یکی روز کند مال جهان را سپری
او عفو بیش کند تا تو گنه بیش کنی
او عطا بیش دهد تا تو ثنا بیش بری
ای جوادی که گه بزم بلای درمی
وی سواری که گه رزم چراغ گهری
بگه حلم و گه خشم زمانی و زمین
بگه کین و گه مهر شرنگ و شکری
خنک آن کس که گه بزم به تو باز خورد
وای آن کس که گه رزم به او باز خوری
کیست کو رای تو دیده است و نمانده است شگفت
کیست کو روی تو دیده است و نگفته است فری
به گهر گیرد قیمت به همه جای صدف
این جهان همچو صدف گشت و تو در وی گهری
گر تو از قیصر رومی بستاندی به خراج
رو بیارند و نیارستم بار گهری
جز به گردون نفرستد بر تو زر ملکی
جز باستر نفرستد بر تو در سطری
گر به بزم اندر باشی دل شاهان شکنی
گر به رزم اندر باشی دل شیران شکری
روز آن فرخ گردد که به تو برگذرد
دل آن خرم گردد که به او برگذری
درع بر خصم بنالد چو تو شمشیر زنی
بدره بر زر بگرید چو تو بکماز خوری
ایشه گیتی نیکو نظری کن برهی
که ز تو فخر شهانست ز نیکو نظری
من به تو گوش بدان دادم کز بن بکنی
من به تو چشم بدان دادم کز سر بگری
من برآنم که تو داری خبر از راز فلک
نه برآنم که تو از راز رهی بی خبری
شاعری را که به سختی سخنی نظم کند
به همه روی زمین بهتر و برتر نگری
تا ز گفتار جدا باشد همواره نگار
تا ز دیدار بری باشد همواره پری
نیکخواه تو ز گفتار جدا باد جدا
بدسگال تو ز دیدار بری باد بری
***
فی المدیحه
بخد و قد تو ای شهره ترک کاشغری
خجل شدند گل سرخ سرو غاتفری
ستاره بارم هر شب ز دیده تا به سحر
چو یادم آید از آن سی ستاره ی سحری
بدخل شوشتر ارزد سه بوسه از لب تو
چو مست بگذری اندر قبای شوشتری
ز شرم لفظ تو خامش بود همیشه نگار
زرشک روی تو پنهان رود همیشه پری
ز قامت تو بتاب اندر است سرو سهی
ز رفتن تو بدرد اندر است کبک دری
بهر کجا گذری بستگان خود بینی
بهر کجا نگری خستگان خود نگری
اگر نه خون دل من زمی حلال تر است
چرا که خون دل من خوری و می نخوری
ز دیده گوهربارم همیشه بر رخ زرد
چو در بارد بر بر زائران شه گهری
به روز مردی پیش جهانیان سپر است
به روز رادی کان جهان کند سپری
هزار سال عطای تکلفی بخشد
کسی که یابد ازو یک عطای ماحضری
ایا مظفر پیروز روز عالی بخت
به روز جنگ مکان سعادت و ظفری
ولایت گذری با تو زان گرفت درنگ
که بخشش تو درنگیست مال تو گذری
ز تیغ آفت پیش جهانیان ز رهی
ز تیر محنت پیش جهانیان سپری
ز طبع تو نشود مردمی و فضل جدا
ز روی تو نشود فرخی و فر بری
بود خلاف تو کردن به جان خصم خطر
سوی خطر نکند میل مردم خطری
هزار نکته بگوئی که هیچ نسگالی
بدانک طبع ز کی داری و زبان جری
بگرد مهر تو گشتن نشان دانائی است
بگرد کین تو گشتن دلیل خیره سری
همیشه مر گهر فضل و جود را صدفی
همیشه مر صدف مال و ملک را گهری
به مجلس اندر کوه سخاوت و خردی
به لشگر اندر کان سیاست و هنری
همه نهاد و سخا و خوی پدر داری
به روی نیکو آئینه ی دل پدری
درخت میوه ی فرخنده سبز باد مدام
همیشه آن پدری کش بود چو تو پسری
فرید عقل و فر مردمی و مردی وجود
فرید حلم و فر فرخی و فضل و فری
همیشه خواسته از گنج تو بود به سفر
همیشه مهمان اندر سرای تو حضری
همیشه تیر تو اندر دل عدو به حضر
همیشه خواب معادی ز بیم تو سفری
موافقان تو از دولت تو خنداخند
مخالفان تو از بیم تو گری و گری
همیشه تا چو زریر و چو معصفر باشد
از انده و غم و ناز و طرب رخ بشری
رخ مخالف تو روز و شب زریری باد
رخ موافق تو سال و ماه معصفری
***
فی الترجیعات و المقطعات
در مدح ابوالحسن علی لشکری
به مهر ماه دیداری سپردم دل به دیداری
همه بیمار و غم دل را ز چشم آید پدیداری
دلم دائم گرفتار است در عشق ستمکاری
نباشد عشق را چون من به عالم در گرفتاری
اگر دل عاشقی نارد به مهر ماه دیداری
من اندر در دو داغ و غم چرا پیچم به خود باری
اگر چون ابر شد چشمم به گریانی روا داری
تن من چون هوا شد ابر دائم در هوا باری
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
***
چو آن زلف بخم بینم ز غم پشتم به خم گردد
چو آن چشم دژم بینم روان من دژم گردد
چو بر من بگذرد شادان دل من جفت غم گردد
رخ دینار گون من ز دیده پردرم گردد
چو آن زلفین چون سنبل بگرد گل رقم گردد
کنار من ز خون چشم پر آب بقم گردد
خیال او به چین اندر همی نقش صنم گردد
مر او را فرق حورالعین همی خاک قدم گردد
دلی دارم که هر ساعت مر او را کام کم گردد
مرا جا نیست کز عشق تو دائم گرد غم گردد
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
***
رخی دارد چو ماه نو شد پر لاله باغ از وی
اگر خواهی بیفروزی دو صد شمع و چراغ از وی
ز مویش موکبست او را ز رویش چون چراغ از وی
چو بگشاید سر زلفین خود مشگین دماغ از وی
سیاهی عاریت خواهد همیشه پر زاغ از وی
ز بس بند و شکنج وی نبیند دل فراغ از وی
نگارم چون شود خندان بخندد باغ و راغ از وی
شود از باده ی لعل لبش پر می ایاغ از وی
تن من زار شد چونان که نشناسد کناغ از وی
نگردد دور یک ساعت دریغ و درد و داغ از وی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
***
بتی دارم چو ماه نو به زیر میغ گرد اندر
دلی دارم چو نیلوفر میان لاجورد اندر
ز مهر نیکوان آمد همه عجزی به مرد اندر
هوای آهوان دارد دل شیران بدرد اندر
هوا آرد همه بیشی باشک و روی زرد اندر
جفا آرد همی کاهش به صبر و خواب مرد اندر
دلش ماننده ی آهن میان آب سرد اندر
رخش ماننده ی یاقوت زیر سرخ ورد اندر
فراق او همی آرد رخ من زیر گرد اندر
چو جان دشمن خسرو به میدان نبرد اندر
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
***
نبرده بوالحسن کافاق آباد است ز احسانش
علی کز همت عالی بزیبد تخت کیوانش
چو اندر بزم بنشیند همی ماه سما دانش
چو اندر صف بخواهد کین همی پیل دمان خوانش
نیاید روز کوشیدن برابر چرخ و کیوانش
نیاید روز بخشیدن برابر ماه تابانش
ز بهر آنکه گاه جود بر دل نیست فرمانش
بفرمانند سالاران و سلطانان کیهانش
اگر دستان گه کوشش بدیدی بند و دستانش
ببوسیدی ز بهر نام دست و پای دستانش
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
***
زمانه بیشتر داند ز هر کس پیشگاهش را
ستاره نیکتر خواهد ز هر کس نیکخواهش را
گر اهریمن بنام او دعا کردی الهش را
بیفزودی ثوابش را بپالودی گناهش را
و گر آهو به چشم اندر کشیدی گرد راهش را
اگر شیر آمدی پیشش دریدی گرده گاهش را
سپر از آفت کیوان همی ماند سپاهش را
جهان بر گوشه ی گردون همی پاید کلاهش را
سعادت جایگاه اوست بنگر جایگاهش را
سخاوت رسم و راه اوست بنگر رسم و راهش را
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
***
که داند جز تو عنبر را طراز مشتری کردن
ز سنبل بر گل حمرا هزار انگشتری کردن
مر آن انگشتریها را نگین از مشتری کردن
جهانی را به جان و چیز خود را مشتری کردن
که داند نعت روی تو به مهر خاوری کردن
که داند وصف قد تو به سرو کشمری کردن
دلی را کو تو را خواهد ز تو نتوان بری کردن
تو خود دانی که دشخوار است بیدل داوری کردن
تو از همزادگان پیشی به بند و دلبری کردن
من از هم پیشگان بیشم به مدح لشگری کردن
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
***
خداوند سپهر او را خداوند زمین دارد
کجا او را قدم باشد بزرگان را جبین دارد
همیشه مهر و کین او نشان کفر و دین دارد
همیشه دست و تیغ او نشان مهر و کین دارد
قضا زیر عنان دارد قدر زیر نگین دارد
گهی فرمان بر آن راند گهی پیشی برین دارد
مر او را برتر از هر کس همی چرخ برین دارد
ز بهر جان بدخواهانش مرگ اندر کمین دارد
سپهرش خاتمی بخشید کز دولت نگین دارد
جهانش جامه ای بخشید کز بخت آستین دارد
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
***
خداوند جهان باشد کسی کش تو خداوندی
کند پیوند با بخت آنکه تو با او بپیوندی
خداوندا به تو نازد به هر جائی خداوندی
یکی را حنظل و زهری یکی را شکر و قندی
موالی را همه پندی معادی را همه بندی
که هم شاه جهانگیری و هم شیر عدو بندی
تهی کردی ز گوهر گنج و مدحت را بیاگندی
ازین مرجان چون خورشید جام خود برآگندی
درخت عدل بنشاندی درخت جور برکندی
ازین گیتی وزان گیتی به نام نیک خرسندی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
***
امیر نامور بادی چو ما را نامور کردی
همیشه کان زر بادی که ما را کان زر کردی
بدین خلعت فرستادن مرا تاجی به سر کردی
چو تو جفت نظر بودی مرا جفت نظر کردی
مرا این بس که تو یک بیت شعر من زبر کردی
که جان بدسگالان را ز غم زیر و زبر کردی
نبودم نامور اول تو میرم نامور کردی
نبودم پر هنر اول تو شاهم پر هنر کردی
بدیم یکره که سوی من به چشم دل نظر کردی
مرا زهر فریب دهر در دل چون شکر کردی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
***
در مدح ابوالحسن علی لشکری
هوا شد عاشق آسا باز و صحرا دلبر آیین شد
یکی را گریه رسم آمد یکی را خنده آیین شد
چمن بتخانه چین شد درخت گل بت چین شد
چو موی لعبتان چین بنفشه چین بر چین شد
درخت گل بتابانی چو آذرگاه برزین شد
چو مؤبد زند شد وانگاه به روی زند خوان این شد
زمین چون پر عنقا شد هوا چون پشت شاهین شد
شکوفه نجم پروین گشت و لاله برج شاهین شد
همانا لشگری روزی به نزهت در بساتین شد
که همچون بزمگاه او بساتین گوهر آگین شد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
***
به بستان هر سحرگاهان نسیم مشگناب آید
دهان گل ز چشم ابر هر شب پر گلاب آید
گل اندر بوستان اکنون به دیگر آب و تاب آید
عقیقی روی و مشگین زلف و زنگاری نقاب آید
بنفشه چون دل عاشق کبود و پر ز تاب آید
به رنگ لاجورد صرف و بوی مشگناب آید
چو بلبل با درخت گل به شعر اندر عتاب آید
ز قمری شعر بلبل را ز سروستان جواب آید
شبانگاهان چو دست میر درافشان سحاب آید
سحرگاهان چو روی شه درخشان آفتاب آید
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
***
ز نقش گونه گون پالیز نوشاد است پنداری
در جنت فلک در باغ بگشاد است پنداری
همه شیرینی شیرین به گل داد است پنداری
بر او نالان هزار آوا چو فرهاد است پنداری
جواهر بحر زی بستان فرستاد است پنداری
جهان را تبت و خر خیز با باد است پنداری
چمن چون تخت بزازان بغداد است پنداری
کواکب ز آسمان بر گلبن افتاد است پنداری
ز گل بر بلبل خوش بانگ بیداد است پنداری
که پیش شه ز جور گل به فریاد است پنداری
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
***
هوا دارد سحرگاهان پر از لؤلؤ کنار گل
صبا دارد شبانگاهان شمیم مشگبار گل
مگر گل یار بلبل گشت و بلبل گشت یار گل
که گه گل در کنار اوست گه او در کنار گل
برآید باد شبگیران و بگشاید حصار گل
شود سوسنبر و سوسن نهان زیر نثار گل
به صف دلبران ماند به باغ اندر قطار گل
چو عاشق باز کرده چشم عبهر ز انتظار گل
زمین را زان همی گیرد زمان اندر کنار گل
که می خوشتر خورد خسرو که باشد روزگار گل
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
***
بسان تخت بزازان پر از دیباست باغ اکنون
بسان طبل عطاران پر از مشگ است راغ اکنون
ز بوی نرگس و نسرین شود مشگین دماغ اکنون
ز هر شاخی بیفروزد دو صد شمع و چراغ اکنون
شود گویا هزار آوا و گردد گنگ زاغ اکنون
زره پوشد ز آب اندر ز بیم باد باغ اکنون
چو عاشق بلبل اندر باغ بخروشد به داغ اکنون
ز شغل عاشقی کس را نیاید دل فراغ اکنون
چو بزم خسروان گردد به رنگ و بوی راغ اکنون
در او خسرو به پیروزی کند می در ایاغ اکنون
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
***
ستوده شاه شدادی که دولت زو سر افرازد
گزیده میر بهرامی که ملکت زو همی نازد
نبرده بوالحسن کاحسان ز گیتی با دلش سازد
علی کز همت عالی به گردون برهمی تازد
هزاران خیل جنگی را به یک کوشش براندازد
هزاران گنج سنگی را به یک بخشش بپردازد
تن آن کوش بگذارد بدرد و داغ بگدازد
بساط رنج ننوردد دل آن کوش بنوازد
نه طبعش با غم آمیزد نه رایش با بدی یازد
همیشه نیکی اندیشد همیشه شادی آغازد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
***
همه شادیست رسم او همه دادیست راه او
زمانه نیکجوی او ستاره نیکخواه او
از آنگاهی که پیدا گشت شادی پایگاه او
نبوده رنج و شادی را به گیتی رأی و راه او
رهین خویشتن دارد زمینها را سپاه او
فرود خویشتن بیند فلکها را کلاه او
اگر باشند بر گردون مه و خورشید گاه او
نباشد جایگاه او سزای پایگاه او
چو بگزیند گنه کاری بدین گیتی پناه او
بدان گیتی نیاید یاد کس را از گناه او
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
***
همی چون مشتری نامش به گیتی در علم گردد
همه احکام اقلیمش به فرمان قلم گردد
جهان از عدل او بی بیم چون خان حرم گردد
زمین از داد او آباد چون باغ ارم گردد
همه گیتی ز دست او بجودی بی درم گردد
همه عالم ز تیغ او به جنگی بی ستم گردد
چو در مجلس کند شادی و در میدان دژم گردد
ولی را ناز بفزاید عدو را کام کم گردد
زمین خشک با جودش بسان رود زم گردد
ز جنگش گر کند زم یاد همچون بحر دم گردد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
***
نگردد هیچ ماهی نو نگردد هیچ سالی نو
که نفزاید به فر اندر جهان را او جمالی نو
بود با دولت و تأیید هر ماهش وصالی نو
بود بارامش و شادیش هر سال اتصالی نو
بداندیشان از او بینند هر ماه انفصالی نو
هواخواهان از او یابند هر روزی نوالی نو
همیشه خیل او رفته به شهر بدسگالی نو
ز شهر او به قهر او برون آورده مالی نو
از او ما را عطائی نو ز ما او را سئوالی نو
که مال و ملکش افزون باد هر ماهی و سالی نو
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
***
خدای او را همی دارد خداوند خداوندان
از او یابند کام دل همه خویشان و پیوندان
بنالد جان بدخواهان چو تیغ او شود خندان
چو شیران پیش اندر صف چو اندر وصف صد چندان
همی گیرد جهان یکسر به تیغ او هنرمندان
همی بخشد به فرخ روز بر فرخنده فرزندان
عدو بند است و فرزندانش همچون او عدو بندان
خردمند است و فرزندانش همچون او خردمندان
کند در روز رزم اندر گذر شمشیرش از سندان
خداوندی خدا داده است او را بر خداوندان
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
***
همیشه تا جهان باشد به کام لشگری بادا
همیشه خانه ی شادی مقام لشگری بادا
همیشه نامه ی دولت به نام لشگری بادا
همیشه بر سر گردون لگام لشگری بادا
سر شاهان به زیر خاک گام لشگری بادا
به مغز دشمنان اندر حسام لشگری بادا
طرب را دائمی مایه ز جام لشگری بادا
رسیده زی همه شاهان پیام لشگری بادا
جهان و گردش دوران به کام لشگری بادا
همیشه خسرو گردون غلام لشگری بادا
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
***
در مدح میرابوالمعالی شمس الدین
بر گل سوری ز مشگ تبتی پرچین کنی
تا رخ من همچو زلف خویشتن پرچین کنی
عاشقان را با فرح مجلس بهشت آیین کنی
دشمنان را از سنان بانگ خروش آگین کنی
قامت من چنبری زان قامت سروین کنی
من شوم پیچان چو مرجان پرده ی پروین کنی
چون برآشوبی و بر اسب جدائی زین کنی
جان من مانند آتشخانه ی برزین کنی
بی دلم کردی و دانم کاخرم بی دین کنی
چشم من گوهرفشان چون دست شمس الدین کنی
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
با سعادت باد و با عز موالی جاودان
***
چشم شوخت گر بنالیدن نیازارد مرا
زلفت آزارد مرا رویت نیاز آرد مرا
مهر تو بر چهره ی زر و زعفران کارد مرا
هر کسی در مهر تو بیدانش انگارد مرا
عشقت از گردون گردان ناله بگذارد مرا
کی بود گوئی که عشق از دست بگذارد مرا
گرچه داغ عشق تو بی خواب خور دارد مرا
هم قوام الدین به خواب و خورد باز آرد مرا
خدمت او کی بدست جور بسپارد مرا
مدحت او از غم گیتی نگه دارد مرا
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
با سعادت باد و با عز موالی جاودان
***
ای شده روشن ز روی روشن تو رأی من
زلف تو دلبند من روی تو دل آرای من
شکر و بادام تو تن کاه و جان افزای من
آن یکی شادی کش من این یکی غمزای من
گر ببخشودی مرا آنکس که او را رأی من
من جدا گشتی ز دین و دیده و دل رأی من
گر ندانی جای من زندان نگر مأوای من
فخر میران زمانه بس که داند جای من
آنکه سود از خدمتش بر فرق گردون پای من
آنکه داند راز پنهان من و پیدای من
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
با سعادت باد و با عز موالی جاودان
***
آن کجا بر نیکخواهان خار چون شمشاد کرد
دشمنان را کرد غمگین دوستان را شاد کرد
خواسته چون کاه کرد و کلک را چون باد کرد
گنج ویران کرد و خان زائران آباد کرد
هم موالی را زبند درد و غم آزاد کرد
هم معادی را قرین ناله و فریاد کرد
او سرای دین و دانش را بدل بنیاد کرد
مهربان گیتی بدان شد کو به مهرش یاد کرد
خشم او در دست خصمان لاد چون پولاد کرد
روز کینه تیغ او پولاد را چون لاد کرد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
با سعادت باد و با عز موالی جاودان
***
مشگ و مه را زلف و رویت رنگ و بوئی وام کرد
عاشقان را راحت روح آن لب می فام داد
ماه رخسار تو را زلفین مشکین فام داد
دام زلفت بند و تیمارم به هفت اندام داد
چشم شوخت را زمانه فتنه ی بهرام داد
فتنه ی بهرام و تیراندازی بهرام داد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
با سعادت باد و با عز موالی جاودان
***
چون خوی او عنبرسار او مشگناب نیست
با سنان و نیزه ی او اژدها را تاب نیست
آفتاب و ماه را با طلعت او تاب نیست
چون حدیث او به پاکی لؤلؤ خوشاب نیست
کوه آهن با شرار تیغ او جز آب نیست
خسروان را جز ز خاک در گه او آب نیست
شهریاران را به جز درگاه او محراب نیست
جز در او در جهان بگشوده دیگر باب نیست
از خیال تیغ او در چشم دشمن خواب نیست
در نبردش جز یکی روباه شیرغاب نیست
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
با سعادت باد و با عز موالی جاودان
***
روی صحرا را سنانش گونه ی مرجان دهد
هر چه بی جانست چون سنگ آب لطفش جان دهد
دردمندان را ز کافی کف او درمان دهد
بر زمین آید مه از گردون گرش فرمان دهد
کمترین خواهنده را او نعمت نعمان دهد
شنبلیدش را فروغ از لاله ی نعمان دهد
شاعر بد را به احسان دانش حسان دهد
آفرین بر خسروی کش ایزدی احسان دهد
چون میان رزمگه شبرنگ را جولان دهد
خویشتن را نصرت و بدخواه را خذلان دهد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
با سعادت باد و با عز موالی جاودان
***
دوستان را جاودان پر گوهر کانی کند
دشمنان را دیده ها پر خشت ما کانی کند
گر کسی دیگر جز او رأی سخن دانی کند
راست همچون بنده ی باشد که یزدانی کند
گر به جنگ آهنگ خان و لشگر خانی کند
خانه شان از خون همی چون چشمه و خانی کند
گر تن خصمان او سنگی و سندانی کند
در میان سنگ و سندان خصم زندانی کند
چشم بدخواهان او نیلی و مرجانی کند
خار بر خواهنده چون خرمای سبحانی کند
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
با سعادت باد و با عز موالی جاودان
***
تا جهان باشد جهان محتاج تاج الملک باد
قبله ی شاهان گیتی تاج تاج الملک باد
در زمین دشمنان تاراج تاج الملک باد
گرچه تاریکست شب معراج تاج الملک باد
این جهان پر در و پر دیباج تاج الملک باد
بر همه شاهان نهاده باج تاج الملک باد
خوشتر از روزان شبان داج تاج الملک باد
خوان دانش را مکان دراج تاج الملک باد
زاب رادی در جهان امواج تاج الملک باد
مهر دولت را فلک آماج تاج الملک باد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
با سعادت باد و با عز موالی جاودان
***
در مدح ابوالفضل علی
سپاه نوبهار آمد وز او گیتی دگرگون شد
که هامون همچو گردون گشت و گردون همچو هامون شد
چو روی و موی دلبندان زمین گلبوی و گلگون شد
به عنبر گل سرشته شد به صندل آب معجون شد
ز خیل نو بنفشه مرز چون دیبا و اکسون شد
دهان گل ز چشم ابر پر لؤلؤی مکنون شد
زمین چون روی لیلی شد هوا چون چشم مجنون شد
کنون آمد گه شادی که برف از کوه بیرون شد
فریدون اندرین ایام چون بر گاه میمون شد
خجسته باد بر بوالفضل همچون بر فریدون شد
به شاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
***
کنون یک چند بستان را بهشتی برزمی بینی
به هر جائی که بنشینی نشاط و خرمی بینی
درختان را چو روز عرض جیش دیلمی بینی
به زیر هر درختی در گروهی آدمی بینی
گرفته چر خرا مشکین تو چون مرد غمی بینی
شده روز اندر افزونی و شبرا در کمی بینی
زمین را چون هوا بینی هوا را چون زمی بینی
یکی را اد کنی بینی یکی را بیرمی بینی
زیوز اندر میان خوید بر آهو کمی بینی
ز مهر نیکوان بر دل فزوده محکمی بینی
به شاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
***
درافشان لاله اندر خوید چون آتش به آب اندر
چو پروین صف زده گلهای گوناگون به تاب اندر
بنفشه چون سر زلفین بت رویان بتاب اندر
ز بوی او همه بستان بود پر مشگناب اندر
هزار آواز با گلبن به فریاد و عتاب اندر
کند با سروبن قمری به دلشادی خطاب اندر
زمین از ارغوان و گل به یاقوتی نقاب اندر
هوا از ابر تیره گشته در مشگین ثیاب اندر
زریری دوز نیلی جامه نیلوفر به آب اندر
عروس آیین بخندد گل به روی شیخ و شاب اندر
به شاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
***
درخت گل همی ماند عقیق آگین عماری را
بر او پاشیده چشم ابر در شاهواری را
نشاید گفت بستان را که ماند خلد باری را
سزد گفتن که ماند خلد بستان بهاری را
پدید آرد به باغ اندر کنون هر مرغ زاری را
بود بستر ز برگ گل ددان مرغزاری را
همه صحرا همی ماند ره دریای ساری را
میان باغ ماند آب قیرآگین سماری را
نسیم سنبل ارزان می کند عود قماری را
زرنگ گل پدید آرد همی یاقوت جاری را
به شاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
***
خروشانست شب تا روز بلبل بر کران گل
تو گوئی بوستان کرده است او را پاسبان گل
سرشک ژاله شبگیران نشسته در میان گل
تو پنداری که دندانست رسته در دهان گل
ببین بر گل فروغ می ببین بر می نشان گل
که یکسانست رنگ و بوی می ایدون و آن گل
به باغ اندر تو گوئی هست بلبل ترجمان گل
که گل داند زبان او و او داند زبان گل
به باغ اندر یکی بشنو ز بلبل داستان گل
بهار گل غنیمت دان که می آید خزان گل
به شاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
***
همی چندی دل و جان را بیازردم به مستی در
ز بدکردار خوابستم به بیداری و هستی در
نشان نیستی جستم زیار خود بهستی در
کنون از باده هشیارم وز اندوهان به مستی در
بسان مهتری بودم بگاه تندرستی در
کنون کهتر همی گشتم به بیماری و سستی در
مغ آسا بایدم گردن به گیتی می پرستی در
که هشیاریم افکند از بلندی سوی پستی در
غم و تیمار گویی هست خود بهرم الستی در
کنون چون دشمنان شاه ماندستم بکستی در
به شاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
***
نبرده جعفر آن کاحکام یزدان داد گام او را
همی گردن نهد ناکام چرخ تیز گام او را
جهان داران فراوانند لیکن هست نام او را
امید آنکه هزمان کی شود گیتی تمام او را
فلک خواهد که هر روزی کند ده ده سلام او را
نگردد جز بر آن چیزی که باشد رأی و کام او را
نزیبد جز به گردون بر بهر فضلی مقام او را
به راه دشمنان اندر همیشه باد دام او را
میان کارزار اندر ثنا خواند حسام او را
قرین بادا به هر وقتی نگین و تیغ و جام او را
به شاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
***
اگر زردشت زنده استی مدیح اوش زندستی
مر او را شاه خود خواندی اگر جمشید زندستی
و گر در لشگرش چون او سوار دیو بندستی
ره دیوان از او وز کشور او سخت بندستی
و گر چون همت عالی او گردون بلندستی
که دانستی کز اینجا تا به گردون راه چندستی
و گر گردون گر دانش نوندی را پسندستی
چنو دیگر کجا هرگز یکی گرد نوندستی
ز شاهان کی چنو دیگر بزرگ و ارجمندستی
که رادی و بزرگی را سزاوار و پسندستی
به شاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
***
که را بشنود پند او نه پیچد دهر در بندش
نگردد کج کسی کاورد سوی راستی پندش
خداوند همه گیتی کناد او را خداوندش
چنان چون از پدر دید او از او بیناد فرزندش
و گر شاهی نیاراید روان و جان پیوندش
پیاده بسپرد کارش به نیزه برکند بندش
اگر یزدان دهد در خورد بازوی هنرمندش
بدان گیتی و این گیتی نداند کرد خرسندش
ندانم در جهان گردی که در جنگ او نیفکندش
ندانم شاخ بیدادی که از بیخ او نه برکندش
به شاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
***
چو او بر خنک روز جنگ بخروشد به جنگ اندر
بگرید آهن و پولاد از بیمش به سنگ اندر
نترسد گور با مهرش ز چنگال پلنگ اندر
نیارد شیر زد دندان زامن او برنگ اندر
ز زخم دشمنان تیغش بود دائم به رنگ اندر
به نام او چنانست آنکه بدخواهان به ننگ اندر
بود چون کوه پابرجا به هنگام درنگ اندر
بود منجوق او هزمان به ترکستان وزنگ اندر
مر او را شیر نر باشد همی هنگام جنگ اندر
که آهوئی به جنگ شیر باشد تیز چنگ اندر
به شاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
***
به پیروزی و بهروزی خداوند جهان بادی
نه جاوید و جوانست او تو جاوید و جوان بادی
به عیش و داد چون بهرام و چون نوشیروان بادی
گذر بوده است ایشان را تو شاها جاودان بادی
بلای دشمنان بادی بقای دوستان بادی
گل شادی و رامش را همیشه بوستان بادی
چنان چون من همی خواهم تو را دائم چنان بادی
چنان خواهم که گویندم که شه را مدح خوان بادی
تو با شاهان گیتی چون یقین پیش گمان بادی
خبرهای همه شاهان به پیش تو عیان بادی
به شاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
***
ترکیب بند
نوبهار آمد کز او گیتی جوان گردد همی
روی هامون همچو روی نیکوان گردد همی
تا پدید آمد نشان لاله و شمشاد و گل
آبی و نارنگ و نرگس بی نشان گردد همی
لاله ی رنگین زهر جائی پدید آید همی
چشمه ی روشن زهر سنگی روان گردد همی
مسند سنبل همی پیروزه و بی جاده گشت
مفرش آهو حریر و پرنیان گردد همی
گر بهار چین ندیدی نوبهار باغ بین
کاین نگار و نقش کی پیدا در آن گردد همی
بوستان مانند لشگرگاه افریدون شود
شاخ گل همچون درفش کاویان گردد همی
آسمان چون پر شکوفه بوستان بوده است باز
بوستان چون پر ستاره آسمان گردد همی
نیکوان را ناز بیش و رحم کم باشد همی
عاشقان را صبر پیر و غم جوان گردد همی
به سکه دروی روید از گلهای گوناگون همی
گلستان رشک بهشت جاودان گردد همی
بلبل از غلغل به باغ اندر نیاساید همی
عاشقان را دل ز بانگ او بفرساید همی
***
ابر گریان را سرشک از لؤلؤ لالا که کرد
باد پویان را نسیم از عنبر سارا که کرد
آن هزاران جامه ی دیبا به باغ اندر که بافت
وین هزاران پیگر یاقوت بر دیبا که کرد
باغ را پر جامه های رومی و چینی که کرد
شاخ را پر حله های بسد و مینا که کرد
گنج قارون زیر خاک اندر نهان بود ای شگفت
گنج قارون را میان بوستان پیدا که کرد
فرشهای کوهسار از دیبه ی رومی که ساخت
عقدهای میوه دار از لؤلؤ لالا که کرد
بی گناهی زاغ گویا را چنین گنگی که داد
بی نوائی عندلیب گنگ را گویا که کرد
گر نیامد زهره و جوزا ز گردون بر زمین
مر درختان را همه پر زهره و جوزا که کرد
فرشهای خسروی در باغ و بستان که فکند
نقشهای مانوی بر کوه و بر صحرا که کرد
خاک را رنگین که کرد و آب را پرچین که کرد
باد را مشگین که کرد و بید را شیدا که کرد
از شکوفه بوستان را برف گون بینی همی
وز شقایق کوه را شنگرف گون بینی همی
***
ابر برگیرد ز دریا لؤلؤ خوشاب را
باد بردارد ز معدن عنبر نایاب را
این بیاراید زعنبر سوسن آزاد را
وان بیاراید به لؤلؤ لاله ی سیراب را
از شقایق دشت ماند دکه ی بزاز را
وز شکوفه باغ ماند کلبه ی ضراب را
نیم کفته گل به شاخ نسترن بر همچنانک
سیمگون پیکان بود پیروزه گون پرتاب را
قطره ی باران نشسته در میان شنبلید
چون بزر اندر نشانی لؤلؤ خوشاب را
کرد رنگین ابر همچون روی رومی خاک را
کرد پرچین باد همچون موی زنگی آب را
نو بنفشه رسته هر سو برکنار جویبار
خوار کرده رنگ و بویش رنگ مشگناب را
موی دل جویان بدو داده است گوئی رنگ را
زلف دلبندان بدو داده است گوئی تاب را
از نوای صلصل و آهنگ بلبل صبحدم
نیست راه اندر دو چشم بوستان بان خواب را
گلستان گردد کنون چون سجده گاه چینیان
تاج گل گردد همی چون تاج شاه چینیان
***
کرد باغ و بوستان را خرم و آباد گل
خرمی با گل بود دائم که دائم باد گل
خوش بود خوردن می روشن به زیر گل که هست
بزمگاه خرمی را مایه و بنیاد گل
اندر این پالیز رسته همسر بادام بید
چون جهان روشن شود بر ما فشاند باد گل
می کند بر شاخ گل فریاد بلبل گونه گون
کرد بر بلبل همانا گونه گون بیداد گل
همچو دلجویان بنالیدن زبان بگشاد رعد
همچو دلبندان بخندیدن دهان بگشاد گل
جان من بند هوای مهر جانان بسته کرد
ور به بینی روی یار من نیاری یاد گل
بر هوا چون من بگرید هر زمانی زار ابر
بر چمن چون او بخندد هر زمانی شاد گل
بود از باد خزان ویران اگر بستان و باغ
کرد باغ و بوستان را خرم و آباد گل
چون شمالی باد بوی بید و شمشاد آورد
بوی او زلفین دلبند مرا یاد آورد
***
تا جدائی برگزید آن ماه دستان ساز من
جز بگاه ناله نشنید است کس آواز من
کین او همراه من شد مهر من همراه او
ناز من دمساز او شد رنج او دمساز من
جای سیصد ناز گردد نزد من یک رنج او
جای سیصد رنج گردد نزد او یکناز من
گر نگشتی واژگونه اختر وارون من
ور نبودی نامساعدت دولت ناساز من
پیش رنگی بنده چون بودی تن چون شیر من
پیش کبکی برده چون بودی دل چون باز من
دور کن دستان که بانگ ناله بس دستان من
دور کن بگماز کاب دیده بس به گماز من
تا نپوید سوی من شادی نپوید سوی من
تا نیاید باز من رامش نیاید باز من
رنج باشد یار من چون او نباشد یار من
غم بود انباز من چون نیست او انباز من
یادم آید چشم جان پرداز عاشق سوز من
چون به بینم تیغ شاه معرکه پرداز من
خسرو گیتی علی کز دولت پیروز او
جز به شادی نگذراند بخت فرخ روز او
***
روز کوشیدن نیارد شیر گردون جنگ او
اژدها زنهار خواهد روز جنگ از چنگ او
تیغ رادی زیر زنگ جهل پنهان گشته بود
کف گوهربخش او بزدود یکسر زنگ او
کوه و دریا برنگیرد روز رادی جود او
چرخ و انجم برندارد روز مردی جنگ او
گر به کوه قارن اندر می گسارد بزم او
مشگ گردد خاک او دینار گردد سنگ او
آسمان تدبیر گیرد دائم از تدبیر او
مشتری فرهنگ جوید دائم از فرهنگ او
گر کند شبرنگ او با چرخ گردون تاختن
بی گمان از گرد گردون بگذرد شبرنگ او
چرخ دائم هست بسته زیر تنگ و بند او
مرگ دائم هست بسته زیر بند تنگ او
این برد فرمان آنکس کو برد فرمان او
وان کند آهنگ آنکس کو کند آهنگ او
دارد از نیرنگ سازی چرخ گردون دست باز
گر به جنگ اندر ببیند روز کین نیرنگ او
شاد بادی جاودان شاها که شادی را سری
رادی از گیتی به تو زیبد که رادی را سری
***
روز کوشیدن چو تیغت شیر جان او بار نیست
روز بخشیدن چو کفت ابر گوهربار نیست
نابریده تیغ تو روز وغا پولاد نیست
نابسوده کف تو روز عطا دینار نیست
درخور گفتار هر کس مر تو را گفتار نیست
جز نکو کرداریت اندر جهان کردار نیست
از بسی لؤلؤ که داری نیست شاعر در جهان
وز بسی گوهر که داری در جهان زوار نیست
این جهان یک چاکرت را بایدی لیکن چه سود
هیچ کس را با قضای آسمان پیکار نیست
از همه شاهان و سالاران تو را مقدار بیش
زانکه زر و سیم را نزدیک تو مقدار نیست
شادتر زانکو دل تو شاد خواهد شاد نه
زارتر زانکو تن تو زار خواهد زار نیست
مر رهی را رسم چون پاری و پیراری مده
زانکه شعر من رهی چون پار و چون پیرار نیست
رسم امسال مرا از پار افزونتر بده
زانکه شعر من نکو باشد چو شعر پار نیست
بنده شد گردون گردان همت والا تو را
بگذراند هر زمان از مشتری بالا تو را
***
نامدار آنست کو بر دل نگارد نام تو
کامکار آنست کو بر جان برآرد کام تو
هیبت تو موی بر اندام دشمن دام کرد
تا همیشه باشد اندام وی اندر دام تو
افکند آشوب و شور اندر جهان صمصام تو
اوفتد آرام و هال اندر فلک زارام تو
روز کین اندام هر کس را زره دارد نگاه
روز کین باشد نگه دار زره اندام تو
زانکه تو مردم نوازی جان پیشین مردمان
هست زار و خسته اندر حسرت ایام تو
کام تو گردد روا از گردش گردون از آنک
می نگردد آسمان هرگز مگر بر کام تو
پادشاهان خسروانی جام نوشند از کفت
خسروانی می نباشد جز که اندر جام تو
مهتران دهر را باشد دل اندر بند تو
سرکشان ملک را باشد سر اندر دام تو
روز کوشیدن به پشت باره برننشت کس
چون تو از هنگام آدم باز تا هنگام تو
چرخ گردون را بلندی همت تو وام داد
هست پشت چرخ گردون خصم زیر دام تو
دل بدرد شیر را گر بشنود آواز تو
جان برآید پیل را گر بنگرد صمصام تو
گرچه دام کس نگردد توسن گردون دون
توسن گردون سرکش نیست الا دام تو
شعر بی نام تو ننویسم به دیوان اندرون
زان کجا نیکو نباشد شعر من بی نام تو
گر دل اندر شعر بندم وز هوا خالی کنم
مردمان را یکسر اندر شعر خود غالی کنم
***
گر من از بند هوای دیگران آزادمی
سر به سجده پیش هر کس بر زمین ننهادمی
جز تو را نگزینمی و جز تو را نستایمی
با تو مهتر شادمانی با تو کهتر شادمی
هر که خواهد سرفرازی اوفتد در راه تو
سرفرازی خواستم زان در رهت افتادمی
کار گیتی راست ناید جز که با تدبیر تو
رشته های کار خود را زان بدستت دادمی
جز تو را کس را ندادی نور اگر خورشیدمی
جز تو را کس را ندادی بوی اگر شمشادی
نیستم الا ز تو گر آنکه من ویرانمی
نیستم الا ز تو گر آنکه من آبادمی
گر چو دیگر بندگان بر درگه تو بودمی
همچو دیگر بندگان اندر دل تو یادمی
خرم و دلشاد باشد هر که غمخوارش توئی
چون تو غمخوار منی من خرم و دلشادمی
گر مرا در شعر گویان جهان رشک آمدی
من در شعر دری بر شاعران نگشادمی
گر بخواهی داشتن شاها مرا آگاه کن
ور نخواهی داشتن هم این سخن کوتاه کن
***
تا بود شادی روان شاه گیتی شاد باد
تا بود سختی ز سختی کار او آزاد باد
تا می و معشوق باشد با می و معشوق باد
تا گل و شمشاد باشد با گل و شمشاد باد
تا فلک بنیاد باشد ملک او بنیاد باد
تا جهان آباد باشد ملک او آباد باد
دوستان را روز شادی به دره ی دینار باد
دشمنان را روز سختی خنجر پولاد باد
جان دشمن نار باد و خنجر او آب باد
خیل دشمن خاک باد و حمله ی او باد باد
تا حدیث خسرو و فرهاد باشد در جهان
او بسان خسرو و دشمنش چون فرهاد باد
با معادی زهر باد و با موالی نوش باد
با مخالف جور باد و با موافق داد باد
تا بود هشتاد حد عمر عهد هر کسی
حد عهد عمر او هشتاد در هشتاد باد
خسرو فیروزگر فیروز بادا جاودان
شاه بزم آرای و بزم افروز بادا جاودان
هر که او را زار خواهد جاودانه زار باد
هر که او را شاد خواهد جاودانه شاد باد
***
در مدح ابوالحسن علی لشکری
باد نوروزی زمین را جامه از دیبا کند
تارش از یاقوت سازد پودش از مینا کند
گلستان را چون یکی بی جاده گون پیدا کند
مرغ دستان سازد ابر شاخ گل شیدا کند
ابر آزاری ز دریا روی در صحرا کند
باد نیسانی ز صحرا روی در دریا کند
آن دهان لاله ها پر لؤلؤ لالا کند
وین کنار سبزه ها پر عنبر سارا کند
چون سحرگه بلبل اندر گلستان آوا کند
مردم نابوده عاشق عاشقی پیدا کند
بوستان پیروزه گون شد شاخ گل بی جاده رنگ
باده برد از گل شمیم و گل گرفت از باده رنگ
***
ابر زنگاری به هامون رنگ بردارد همی
باغ و بستان لعبتان خوش ببر دارد همی
بر درختان صورت جوزا پدید آرد همی
هر که بیند بوستان را چرخ پندارد همی
باد بر گل بار مشک تبتی آرد همی
کوه و صحرا را گوزن و رنگ بسپارد همی
قمری خوش بانگ بانگ از چرخ بگذارد همی
بانگ او هر کس به بانگ رود انگارد همی
عاشقان را دل بدست عشق بسپارد همی
تیر ناز از جوشن جان یار بگذارد همی
عشق مرد افزون شود چون بشنود نام بهار
نیست مردم هر که عاشق نیست هنگام بهار
***
خیل سرما رفت و خیل نوبهاران آمده است
قمری نالنده بر شاخ چناران آمده است
روزگار عاشقان و باده خواران آمده است
ابر نالان گشته همچون سوگواران آمده است
گوهر از دریا همه بر میوه داران آمده است
ابر بر صحرا و بستان ژاله باران آمده است
باد هر سوئی روان چون بی قراران آمده است
تا بنفشه زلف و لاله رخ نگاران آمده است
تا نهفته لاله گرد جویباران آمده است
گوئی از یاقوت گرد جوی باران آمده است
عاشقی کردن کنون و باده خوردن خوش بود
خاصه آن کس را که ساقی لعبت دلکش بود
***
خوش بود می خوردن اندر گلستان هنگام گل
تازه گردد جان من از باده و از نام گل
جام می پر کن که گیتی کرد پر می جام گل
داد می بستان به آغاز گل و انجام گل
نیکتر باشد کشیدن می به شادی نام گل
می نکو باشد به شادی نام گل هنگام گل
آورد باد سحر در بوستان پیغام گل
ابر آراید به مروارید جم اندام گل
ای خوش آن کس کو غنیمت بشمرد ایام گل
عندلیب آسا شود مست و خراب از جام گل
نرگس اکنون سوی گل پیغام نسرین آورد
دست نسرینش سوی گل جام زرین آورد
***
گلستان از لعبتان نغز چون خر خیر گشت
بوستان و گلستان چون بر برو کشمیر گشت
لاله و گل باز برنا گشت و سبزه پیر گشت
سبزه را باران چنان چون کودکان را شیر گشت
شاخ و برگ بید چون پیروزه گون زنجیر گشت
غنچه ها بر شاخ چون پیکانها بر تیر گشت
گرچه گل را اندکی در آمدن تاخیر گشت
آمد و از وی گلستان غیرت خر خیر گشت
بوستان از بانگ مرغان پر خروش زیر گشت
گلستان از زر و گوهر چون سریر میر گشت
قبله ی شدادیان پیرایه ی بهرامیان
آن به گردون بر رسانده پایه ی شدادیان
***
بوالحسن کاندر جهان کس نیست بی احسان او
مردی و رادیست سال و ماه رسم و سان او
چون به میدان نیزه بردارند سالاران او
چون به ایوان باده بگسارند دلداران او
کافر از دوزخ نیارد یاد با میدان او
مؤمن از جنت نیارد یاد با ایوان او
اول محنت بود برگشتن از فرمان او
آخر نعمت بود به گسستن از پیمان او
باد جای جان بدخواهان سر پیکان او
باد مرجان هزاران کس فدای جان او
از نجوم اندر سعادت مشتری را یار نیست
وز ملوک اندر شجاعت لشگری را یار نیست
***
تا جهان باشد نباشد جز به کام لشگری
آسمان باید که باشد خاک گام لشگری
چون به بیند قیصر رومی حسام لشگری
تازید روزی نتابد سر ز کام لشگری
ور زهیبت بشنود خاقان پیام لشگری
سکه و منبر بیاراید به نام لشگری
فیلسوفان عاجز آیند از کلام لشگری
صد سلامت باشد اندر یک سلام لشگری
قبله ی شاهان نباشد جز مقام لشگری
وای آنکو سر برون آرد ز دام لشگری
ای پناه مهتران ای پیشگاه خسروان
چون تو هرگز نیست دیده تاج و گاه خسروان
***
خسرو توران و سالار همه ایران توئی
خسرو برنا که دارد دانش پیران توئی
زینت شاهان توئی پیرایه ی میران توئی
فخر این دوران توئی تاریخ این میران توئی
گاه شمشیر اژدهائی پیر شمشیران توئی
گاه تدبیر آفتابی پیر تدبیران توئی
آنکه بستاند به مردی ملکت ایران توئی
وان کز او آباد گردد عالم ویران توئی
با تن پیلان توئی با زهره ی شیران توئی
از جهانداران سری شاه جهان گیران توئی
تا که بگرفتی جهانی را به یک پیکار تو
تا جهان باشد بگویند آنچه کردی کار تو
***
فاش گشت اندر جهان آن خسروانی سور تو
وان بسور اندر به خدمت صد هزاران حور تو
وان چراغ و نور شمع دیدگان دو پور تو
هر دو آن را نور داده طلعت پر نور تو
آن نکات اندر طراز لؤلؤ منثور تو
وان به بزم اندر نثار عنبر و کافور تو
وان صف میران پناه مجلس معمور تو
وان فرستادن بر ایشان خلعت و منشور تو
کز بسی خلعت سپردن مانده شد گنجور تو
وز بسی منشور دادن مانده شد دستور تو
من دریغ چهره ی عالی همی خوردم ز دور
هر زمانی آفرین تو همی کردم ز دور
***
مهتر شاهان گیتی را همیشه کهترم
گر به خدمت نامدم معذور دارد مهترم
من به دیوان و سرای پادشاه دیگرم
گرچه نگذارد که یک روز از در او بگذرم
هر دو درگه را یکی بینم همی چون بنگرم
من چو ایدر باشم آنجا هم چو آنجا ایدرم
ور به دولت روزگار از چرخ بگذارد سرم
خادم این درگهم جاوید و خاک آندرم
من ز بهر نام تو مولای آل حیدرم
تازیم روزی سر از مهر تو بیرون ناورم
روز بدخواه تو شب باد و شب تو روز باد
جاودانه روز تو با عید و با نوروز باد
***
در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
تا چمن را آسمان با سیب و آبی جفت کرد
بوستان را روزگار از لاله و گل کرد فرد
شاخ چون مینا میان باغ شد چون کهربا
آب چون صندل میان جوی شد چون لاجورد
شب فزود و کاست روز و به نگون و سیب زرد
باده سرخ و برگ زرد و مهر گرم و باد سرد
همچو ناف نیکوان آبی ز شاخ آویخته
وز میان ناف آهو بر کرانش بوی و گرد
باغ زرد و باد برگ از شاخ بروی ریخته
چون فشانده ساده دینار از بر دیبای زرد
همچو پیر سالخورده بد ترنج نو به باغ
خورد باید با ترنج نو نبیذ سالخورد
شاخ تا از باد گشته گوژ و به روی کفته نار
همچو پشت و چشم خصم از خشت شه روز نبرد
باد از پالیز با بلبل گسسته پای گل
رود گیرد جای بلبل باده گیرد جای گل
***
تا به باغ اندر ز برگ گل تهی شد گلستان
من ز روی دوست هر ساعت کنم پر گلبن آن
من همی خوانم زبر وصف جمال و قد دوست
گر نخواند فاخته نعت گل اندر گلستان
گر نباشد سنبل اندر باغ و بستان باک نیست
من ز زلف دوست بینم هر زمان سنبلستان
گر نباشد در چمن نرگس دو چشم یار من
بس بود نرگس ندیده هیچ کس نرگس چنان
گر نباشد چون جنان از سوسن و شمشاد باغ
من ز روی و موی جانان کاخ سازم چون جنان
گر گل از بستان برفت و بلبل از دستان بماند
غم نباشد هست یار و مطرب دستان زنان
این همه پاک از پی شادی و نزهت کردنست
نزهت آن باشد که آید شه زره شادی کنان
گر میان گلبن و بلبل فراق افکند دهر
از وصال دوست هر ساعت مرا بیش است بهر
***
آنکه یکبارم به دیدن مژده ی جانان دهد
این تن بی جان و بی دل را دل و جان آن دهد
جان دل کردم اسیر دلبری کو خلق را
دل بدو نرگس رباید جان بدو مرجان دهد
مؤمنان را زلف شب رنگش سوی کفران کشد
کافران را روی روزافزون او ایمان دهد
عنبرین چوگان و سیمین گوی او هر ساعتی
جان و دل را گردش گوی و خم چوگان دهد
***
با پری پیکر بتی کش چهره چون حوری بود
خوش بود پیوند خاصه کز پری دوری بود
تندرستی خوشتر آن کش بیش بیماری بود
وصل جانان خوشتر آن کش بیش مهجوری بود
کام و دام عاشقی نزدیکی و دوری بود
همچو ناز و رنج کز مستی و مخموری بود
مشک کافوری سزد کردن ز مهر آن مهی
کز رخ و زلفش زمی مشگی و کافوری بود
شادی وصل از پس غمهای هجرانی بود
روز خوش اندر پس شبهای دیجوری بود
در فراق او گل سوری مغیلانم بود
در وصال او مغیلانم گل سوری بود
عاشقان را از نهیب هجر بیماری بود
همچو خصمان را ز هول شاه رنجوری بود
تا جهان باشد خداوندش حسام الدین بود
هر که مهر او نجوید جاودان غمگین بود
***
شمسه ی میران و شمع شهریاران بوالخلیل
آن مؤالف زو عزیز و آن مخالف زو ذلیل
شیر و پیل از خسروان او را سزد خواندن از آن
کو بگاه زهره شیر است و بگاه زور پیل
ای نبشته بر جبینت ایزد بقای جاودان
ای سرشته تن تو را یزدان چو جان جبرئیل
همچو مهری بی علل همچون سپهری بی خیال
همچو ماهی بی بدل همچون جهانی بی بدیل
بر تو دارد جهان را از همه شری بری
عدل تو دارد جهان را با همه خیری عدیل
نعمت مصری موالی را معادی را نهنگ
از قیاس رود نیلی وین رود در رود نیل
ملکت گم گشته از رای تو باز آمد به راه
همچو بیماران به دارو همچو گمراهان به میل
از بسی کز دست تو بارید زر جعفری
بوالخلیلی گشت خواهد روزگار جعفری
***
دشمنان را جان ستانی دوستان را جان دهی
ریگ هامون را به خنجر گونه ی مرجان دهی
درد و انده بدسگالان را به کوه و دردهی
زر و گوهر نیکخواهان را به گنج و کان دهی
رنج و راحت خلق را از کوشش و بخشش دهی
آب و آتش خلق را از خامه و پیکان دهی
یار تو باشد بهر کار اندرون یزدان بدانک
جان و تن دائم به امر و طاعت یزدان دهی
پیشکار تو سزد گردون گردان کو به طبع
سر نپیچد هرگز از کاری که تو فرمان دهی
زر که نتوان از جهان الا به دشواری ستد
آنچه بستانی به دشواری به خلق آسان دهی
گر به صحرا بگذری بر خار و خاک این هر دو را
قدر سیم و زر دهی و بوی مشک و بان دهی
بی نیازیها همه موجود شد از جود تو
داد یاران را سعادت طالع مسعود تو
***
گاه داد و دین و دانش در جهانت یار نیست
گر بجوئی چون تو اندر این هنر دیار نیست
دشمنان را روی چون دینار گشت از بهر این
خوارتر نزدیک تو از درهم و دینار نیست
جز عطا دادنت گاه باده خوردن شغل نه
جز عدو بستن به روز کارزارت کار نیست
تا جهان باشد نیابی ز آسمان آزار تو
زانکه کس را در جهان از فعل تو آزار نیست
آفرین خوان را بر تو جاودان مقدار هست
روز بخشش گنج قارون زی تو آن مقدار نیست
آن کسی کو عار دارد کش فلک بوسد زمین
گر ببوسد خاک درگاه تو او را عار نیست
تیره گردد گاه گوشش زور پیل از دست تو
خیره ماند روز بخشش نام نیل از دست تو
***
شادمان رفتی به راه و شادمان باز آمدی
رنج ره بسیار دیدی باز با ناز آمدی
دوستان را دلفروز و نعمت افزا آمدی
دشمنان را تن گداز و ملک پرداز آمدی
کس نه بیند چون تو انجام بد و آغاز نیک
زان کجا بیننده ی انجام آغاز آمدی
هر چه نتوانست گفتن گفت غماز از بدی
شادمان اینجا بر غم جان غماز آمدی
آسمان یار تو باد و دهر دمساز تو باد
زانکه با هر کس به نیکی یار و دمساز آمدی
جانم از تن رفته بود اکنون به تن باز آمده است
کز سفر با کام دل سوی حضر باز آمدی
تا تو از این ملک رفتی جان من از تن برفت
جانش باز آمد به تن تا تو باعزاز آمدی
جان و تن دادی مرا امسال و هرگه خواسته
خواسته باشد به جای جان و تن ناخواسته
***
تا بود شاهی و شادی شاد باش و شاه باش
با سعادت یار باش و با ظفر همراه باش
از تنت چشم بدو دست بدان کوتاه باد
شاد با عمر دراز و با غم کوتاه باش
هیچ مخلوقی زر از روزگار آگاه نیست
هر کجا باشی زر از روزگار آگاه باش
جان بناز آگنده باش و دل ز غم برکنده باش
راحت خواهنده باش و آفت بدخواه باش
چون رسول چاه داری خوبی و دانندگی
بر سریر ملک عالی چون رسول چاه باش
بر همه میران عالم جاودانی میر باش
بر همه شاهان گیتی جاودانه شاه باش
بر مخالف نیش باش بر مؤالف نوش باش
بر معادی چاه باش و بر موالی جاه باش
تا مه و خورشید باشد چون مه و خورشید باش
تا فلک جاوید باشد چون فلک جاوید باش
***
در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
یافت زی دریا دگر بار ابر گوهربار بار
باغ و بستان یافت دیگر ز ابر گوهربار بار
چونکه از باریدنش هر دم زمین خرم شود
بر زمین گوهر ز چشم خویش گوهربار بار
هر کجا گلزار بود اندر جهان گلزار شد
مرغ نوروزی سرایان بر سر گل زار زار
باد بفشاند همی بر سنبل و عبهر عبیر
ابر بفروزد همی بر لاله و گلنار نار
باغ همچون لعبتی زیبا و دلکش گشت و شد
پیش او از گونه گون گل لعبت فر خار خار
لاله اندر بوستان چون طوطی خفته ستان
بر سر منقار خون و بر بن منقار قار
تا شمر شد از صبا پرچین چو پر باز باز
باغ بفروشد همی چون لعبت طناز ناز
***
چون به طرف باغ بنماید گل خودروی روی
دست دلبر گیر و جای اندر کنار جوی جوی
برده از مرجان به گونه لاله ی نعمان سبق
برده از مطرب بدستان بلبل خوشگوی گوی
بستد از یاقوت بسد لاله و گلنار رنگ
یافت از کافور و عنبر خیری و شب بوی بوی
از نسیم سنبل و گل گشت چون خر خیز باغ
وز دم زلف بت من گشت چون مشگوی گوی
چشم من چون چشمه ی آموی گشت از هجر تو
تن به خون در چون میان چشمه ی آموی موی
بر سر گل مشک تر از زلف عنبر بیزبیز
خون عاشق خیز و از آن غمزه ی خونریز ریز
***
ای به خوبی بر بتان کابل و کشمیر میر
مردم از بس آوری بر وعده ها تاخیر خیر
گر کسی در بیر زلفین تو را بیند به خواب
پر عبیر و عنبرش گردد گه تعبیر بیر
لاله از تو یافته سرخی به هنگام بهار
آبی از من یافته زردی به ماه تیر تیر
هست مردم را شب و شبگیر روی و موی تو
موی را شب دان مدام و روی را شبگیر گیر
غمزه ی تو عاشقان را دل بدوزد بر جگر
همچو خسرو بر جگر دوزد به زخم تیر بیر
بوالخلیل آنکو به گیتی زو شده موجود جود
جعفر آن کش چوب گشت از طالع مسعود عود
***
ایکه دست راد تو بخشید بر آمال مال
ایکه بر سر گستراندت طایر اقبال بال
ایکه یاد تیغت ار بر بحر عمان بگذرد
گردد اندر بحر عمان بی روان ز اهوال وال
زال زر اندر ازل زلزال شمشیر تو دید
در ازل شد خنگسار از هول آن زلزال زال
بدسگال از بیم تو چون نال شد باریک و زرد
از غم تیمار سال و ماه نالان نال نال
گر به شب یاد آورد چیپال هند از کین تو
باز نشناسد به روز از قامت چندال دال
جان خصمانت زیان در غم به طمع سود سود
وز دل یارانت سود خرمی بزدود دود
***
تا جهان آباد باشد جان و تنت آباد باد
کز همه عیبی تنت را روزگار آزاد زاد
دشمنانت مانده روز و شب میان خار خوار
دوستانت سال و مه بر لاله و شمشاد شاد
باد همچون لاد پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد
باده ی گلگون خور و فریاد ناور یاد هیچ
تا کند بلبل فراز شاخ گل فریاد یاد
داد بستان از بهار و عمر خرم بگذران
کاسمان از خرمی روی زمین را داد داد
باده از گلگون رخان و سیمگون دستان دستان
با بتان بغنو به کام خویش در بستان ستان
***
کرده از سنبل سپردن شاخ مینا رنگ رنگ
گشته چون مرجان ز گل فرسنگ در فرسنگ سنگ
داده بود اندر خزان نارنگ را شب بوی بوی
شنبلید اندر بهاران بستد از نارنگ رنگ
از صبا پر تنگ های عنبر آگین گشت دشت
آهوان را دشت گشت از عنبر آگین تنگ تنگ
بلبل اندر باغ دارد گوئی اندر نای نای
صلصل اندر راغ دارد گوئی اندر چنگ چنگ
ابر نیسانی به باران در چمن پرورد ورد
گشت خیری با فراق نرگسش آزرد زرد
***
دشمنانش را نگردد ماتم ایچ از دور دور
دوستانش را بود گرد سرای از سور سور
وصف فضل او نباشد کردن از سیصد یکی
گر کند چرخ برین از وصف او مسطور طور
فور اگر در هند تیغ تیز او بیند بخواب
باز نشناسد به رنگ از غالیه کافور فور
از رضای او شود بهرمان سرخ سنگ
وز خلاف او شود چون مردم مسحور حور
آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
سرخ کرد از کشتن خصمانش چون عناب ناب
***
ای به بزم و رزم و داد و دین تو بهرام رام
دشمنان را پر شرنگ از بیم تو ناکام کام
چون شود چنگ تو جفت تیغ خون آشام و تیز
چون شود دست تو یار رطل جان انجام جام
دشمنانت را شود چون دام بر اندام موی
دوستانت را شود چون حله بر اندام دام
از سخا بدنام باشد نام گنجی پیش تو
وز کرم بدنام باشد مدحت تو نام نام
گر به روز روشن اهل شام تیغت بنگرند
روز روشن گردد از بیمت بر اهل شام شام
گر بگرداند ز مهر تو زمانی رأی رای
باشد از غم روز و شب جان وی اندر وای وای
***
در مدح امیر ابراهیم بن حسن
آن دلبری که خوبی بسیار یار اوست
دردا که در دلم همه پیکار کار اوست
گرد سرای وصل نگشته است یک نفس
پیش در فراق به صد بار بار اوست
در نار هجر روی چو آبی شدم از آنک
دارنده عاشقان را در نار نار اوست
گر عاشق دو تای ز مشگین او منم
سست و نوان و زار چوییمار مار اوست
خون شد دلم ز عشقش و گشتم نحیف و زار
دورم از آن دو غمزه خونخوار خوار اوست
از وی همیشه قالب خون خوار خوار به
وانکو ز زخم هست در آزار زار به
***
تا جان غلام آن بت آزاد زاد شد
دل را مدام صورت فریاد یاد شد
اشکم به موج گشت ز بیداد او چنانک
دریا به پیش دجله ی بغداد داد شد
غمگین چرا کند دلم آن دلبری کزو
هنگام دلبری دل نوشاد شاد شد
حسنش هزار سینه به یکدم خراب کرد
نزدش حدیث هر دل آباد باد شد
هرگز کجا شود دلم آزاد از غمش
چون جان غلام آن بت آزاد زاد شد
شغل لبش به بوسه اگر داد داد باز
مارش همیشه سنت او زاد زاد باز
***
ای برده آب از گل خودروی روی او
خوشتر ز قندهار وز مشگوی کوی او
بر بوی این به باغ بخفتم هزار شب
تا بو که یابم از گل شب بوی بوی او
از چشم او همیشه بلاجوی خلق زد
وز جان شدم همان ز بلاجوی جوی او
شخصم چو موی گشت و عجب تر نگر که کرد
اشگم چو چشم چشمه ی آموی موی او
نالم به بارگاه شه مشرق از غمش
بر من زمانه تنگ تر از روی روی او
آن خسروی که همچو سخن گوی گوی او
راند چنانکه سیل بهر سوی سوی او
***
شاهی که روی او چو به مهتاب تاب داد
در گنبد تن از همه اسباب باب داد
سیماب فضل او چو به شخص عدو رسید
دشمن ز خون سینه به سیماب آب داد
هر روز رزم خنجر او بی کران بود
بی جام او به بزم چو عناب ناب داد
از عدل چون پدر ز یتیمان روزگار
گوئی مگر به فضل زهرباب باب داد
ماند به چنگ دشمن پرتاب تاب او
باشد گشاده بر همه ارباب باب او
***
بر شخص سهم تیرش بی رنگ رنگ شد
صحرا ز خون صید بی رنگ رنگ شد
شاه فراخ دل بگه کینه حمله کرد
بر خصم دهر چون سپر تنگ تنگ شد
بر جام تیغ مرگ بداندیش ملک او
از بیم تیغ او می چون رنگ رنگ شد
سهمش به سوی چرخ گذر کرد یک شبی
تا روز حشر ببین شباهنگ هنگ شد
شاه ستاره جاه براهیم بن حسن
کاندر نبرد خصم چو هوشنگ شنگ شد
او را سزد اگر کند آونگ ونگ را
چون سهم او گداخت به فرسنگ سنگ را
***
شاها حسام تو همه ناورد ورد کرد
جان عدو چو باد جهان گرد گرد کرد
از خونش کرد سرخ تن خاک تیره را
خون خواست روی آنکه نیازرد زرد کرد
بر جان خویش هر که نخورده است زینهار
بنگر که جانش تیغ تو در خورد خورد کرد
از چرخ پیر آنکه فروماند چون زمان
او را سخاوت تو جوانمرد مرد کرد
روی غرور نفس بناورد ورد شد
خویش از نهیب او چو بیفسرد سرد شد
***
در مدح یمین الدین محمد
باغ و بستان را به سعی ابر کرد آباد باد
صد هزاران آفرین حق بر ابر و باد باد
بوستان چون لعبت نوشاد گشت از خرمی
بلبل ناشاد شد زان لعبت نوشاد شاد
عاشقان را از وصال دلبران جان فزای
بلبلان دادند از بس ناله و فریاد یاد
گنجهائی را که اندر خاک کرد ابر خزان
در بهاران گنج را داد از سخا بر باد باد
گرچه چون ضحاک ظالم بر جهانی ظلم کرد
داد چون نوشیروان دادگر خر داد داد
این همه یمن و سعادت کامد از بعد حساب
از یمین الدین محمد فرخ آزاد زاد
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
***
گل برون آمد ز پرده چون تو ای عیار یار
همچو من نالید بلبل بر سر گلزار زار
همچو تو بالد همی اندر کنار باغ سرو
همچو من نالد همی در دامن کهسار سار
گر کسی خواهد که از گل همچو بلبل برخورد
گو چو نرگس چشم را بر روی گل بیدار دار
لعبت فرخار شد گلزار و لطف حق نگر
تا همی چون پروراند لعبت فرخار خار
ساحری استاد شد باد سحر زان در چمن
از نم شب می فروزد در دل گلنار نار
باغ شد طاوس رنگ و لاله ی غنچه در او
همچو منقاری شد از شنگرف و در منقار قار
خاک را یمن یمین الدین چو روشن چرخ کرد
چشم او روشن معین باد انجم سیار یار
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
***
ای بداده ماه را نور از رخ گلفام فام
روی تو چون روز روشن زلف خون آشام شام
بوی داده مشگ را زان زلف مشگین عاریت
رنگ داده لاله را زان عارض گلفام فام
قدهای چون الف را کرده چون دال از غمت
چون کنی بهر بلا و شورش اسلام لام
دل چو مرغ نیم بسمل زان شد اندر عشق تو
کز لب چون پسته کردی دانه و بادام دام
گرچه دشنامم دهی دارم سپاس از بهر آنک
در میان عاشقان گیرم از آن دشنام نام
چند ازین جور و جفا بر بنده ی غمخوار خاص
رحم کن بر من چو ایزد گرددت انعام عام
آخر از عدل یمین الدین حذر ای شوخ چشم
آنکه گردون با شکوهش دون شده بهرام رام
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
***
ای ز بهر بزم تو ناهید را در چنگ چنگ
وز پی رزمت زده در دشمنت خرچنگ چنگ
برکشیده از برای فتح و نصرت در نبرد
مرکب میمونت را تائید ایزد تنگ تنگ
آفتاب همچون تو باشد بر سپهر اندر سخا
در زمین یاقوت گردد جمله از فرسنگ سنگ
نجم بهرام ارچه سرهنگ سپهر سرکشست
از غلامانت همی آموزد آن سرهنگ هنگ
نوبهار خرمت را از گل و لاله همی
بر سر کهسار می گیرد سپهر رنگ رنگ
بر سماع مطربی کین بیت گوید همچو در
در دهان تنگ خود شکر فشاند تنگ تنگ
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
***
ای تو را الفاظ خوب و ای تو را آداب داب
برده رأی همچو خورشید تو از مهتاب تاب
صاحب سیف و قلم بی شک توئی کز رشک تست
در سر گردون دوار و در دل کتاب تاب
درگه عالیت را کان قبله ی صاحب رجاست
کرده رزق مقبلان را خالق الاسباب باب
در مقام جنگ و صلح از قهر و لطف طبع تو
یافته آزار آذر جسته ماه آب آب
اندران موضع که کرده همچو پیر ناتوان
از نهیب گرز و تیغ و نیزه ی توشاب شاب
شیر مردان را کنی از خون بگرز گاو سر
لاله پیشانی و گل رخساره و عناب ناب
تیر چرخ این بیت را خوش چون بخواند بر نجوم
مشتری گوید که احسنت ای تو را آداب داب
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
***
ای ز انعامت گرفته صاحب آمال مال
بر ره خصمت نهاده صاحب آجال جال
در وغا چون رستمی و در سخا چون حاتمی
دولت برنا به پیش تست همچون زال زال
فال مصحف می گرفتم از برای فتح تو
آمد ان تستفتحوا از سوره ی انفال فال
کار تو همچون الف باشد همیشه راست زانک
در دعای تست دائم قامت ابدال دال
سوسن آزاد چون من مدحتت را خواست گفت
شد زبان درفشانش از غایت اجلال لال
دیده ی غنچه ز شوق مجلس تو خون گرفت
کحل کافوریش می سازد صبا کحال حال
از برای گفتن این بیت خوش افتاده اند
قمریان چون مقریان وقت سحر در قال قال
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
***
ای جوان دولت ولیک از رأی و از تدبیر پیر
از هنرها یافته اندر ازل چون تیر تیر
حقتعالی می فزاید هر زمان توقیر تو
روی خصمت می شود از رشک آن توقیر قیر
نوبهار فرخست و می زند فراش طبع
خیمه ی شاهی ز شاخ گله ی نخجیر جیر
باده ی چون آفتاب از ساقیان ماهروی
بر سماع مطربی چون زهره بر شبگیر گیر
تا ندارد هیچ نسبت با نوای بوم بم
تا ندارد هیچ راحت بادم خنزیر زیر
باد در کام اجل از بهر خصمت خار خار
تا بمیرد زار زار و خوار خوار و خیر خیر
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
***
مسمط در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
نگاری لاله رخسار و سمنبر
صبا رز مشگبویست و سمنبر
سهی سرویست کش مشک و سمن بر
هزارش خوشه سنبل بر سمن بر
ز روی و موی آن سرو سمنبر
پر از عود است بحر و بر سمن بر
به حق سیصد و سی و سه منبر
صبا هست از برش بوی سمنبر
***
میان همچون کناغ بسته دارد
دهان همچون شکاف پسته دارد
دل حوران به مژگان خسته دارد
دل و جانم ز غمها رسته دارد
پری را دل به یکمو بسته دارد
مرا دل از جفا بشکسته دارد
به روی و رای او پیوسته دارد
نهاده مهر و کین هفت کشور
***
ندانم تا زیم زو تافته دل
که هم جان داده ام هم یافته دل
ز من بسته به زلف و تافته دل
که باشد بی رخ او تافته دل
ز نام و جامه دارد بافته دل
ولیکن نیست از من تافته دل
مرا دارد هوا بشتافته دل
به مهر آن نگار ماه پیکر
***
بعارض هست چون ماه دو هفته
بگرد او گل سوری شکفته
دو زاغ اندر دو سوی ماه خفته
گلی هر یک به چنگ اندر گرفته
دهان چون حلقه ی مرجان سفته
در او سی در ناسفته نهفته
همانا مست سوی باغ رفته
که شد پر در و مرجان باغ یکسر
***
جهان پیر برنا شد دگر باز
زمین بی در و دیبا نیست یکباز
در فردوس شد بر بوستان باز
ندانی آسمان از بوستان باز
شد از باد آبدان چون سینه ی باز
هزار آواز با گل عاشقی باز
کنون گردد روان با ناز انباز
کنون باید سرود رود و ساغر
***
شقاق و نرگس اندر کوه ساده
بسان سبزپوشان ایستاده
یکی را مهر سیمین جام داده
یکی را تاج مرجان برنهاده
ببین نرگس دو چشم خود گشاده
بنفشه چون به لشگر در پیاده
یکی زهره است بر پروین فتاده
یکی ناسوخته عنبر بر آذر
***
همی گردد صبا پیرامن گل
همی درد بتن پیراهن گل
هوا گر نیست عاشق بر تن گل
چرا بندد گهر بر گردن گل
به نیسان گشته بستان معدن گل
نخسبد مرغ جز بر خرمن گل
سرایان زند باف از دامن گل
خروشان عندلیب از شاخ عرعر
***
ایا ابر سیه بر چرخ نیلی
نه دریائی نه جیحونی نه نیلی
چرا چندین گهرباری نه سیلی
چرا تندی کنی نه ژنده پیلی
به آب اندرا با دریا عدیلی
بتاب از آتش دوزخ بدیلی
گهی چون دست خسرو بوالخلیلی
گهی چون تیغ شاهنشاه جعفر
***
چنو گیتی نیاورد و نیارد
زمانه کین او جستن نیارد
اگر بر دل خلاف او نگارد
بخار مرگ گردون جان بخارد
ز بس کو دوستان را حق گذارد
ز بس بر دشمنان ذلت گمارد
مر او را دوست و دشمن دوست دارد
که نفع بی ضر است و خیر بی شر
***
گرش بودی همه گیتی خزینه
ببخشیدی و بنمودی هزینه
جهان چون خاتمست او چون نگینه
به حق بگذار تا مرداد دینه
بسان دوزخ است او گاه کینه
چو سنگ او و عدو چون آبگینه
زمین بحر دمان مردم سفینه
زمان باد مخالف شاه لنگر
***
چو او در جنگ آرد تیغ در چنگ
ندارد پیل یشک و شیر نر چنگ
بیابان در وغا بر تیغ او تنگ
پلنگ از هیبتش ماننده ی رنگ
دهد خواهندگان را سیم چون سنگ
فراتر درگهش از هفت اورنگ
نیارد تاب با او پیل در جنگ
هژبران را مسخر کرده چون خر
***
ز دستش تیغ و کلک و جام نازان
ز رخشش پیل و شیر و ببر تازان
به نعمت نیک خواهان را نوازان
به محنت بدسگالان را گدازان
برادی با ولی چون آب سازان
به مردی با عدو آتش فرازان
ز فخر نام او بر چرخ نازان
نگین و خامه و منجوق و منبر
***
جهان او داند از خصمان گرفتن
دل افروز آمدن پیروز رفتن
از او نارد دل خصمان شکفتن
وزو گیرد گل دولت شکفتن
دل دشمن به تیر درد سفتن
ز روی دوست گرد رنج رفتن
کنون باید به شادی می گرفتن
که شاه آمد به پیروزی به لشگر
***
به شغل خویشتن شد شاه ایران
همی پیروز شد در جنگ شیران
ز جای خویش شد همچون دلیران
به جای خویش باز آمد هژیران
از او شد خانه ی بدخواه ویران
نشست اندر سریر او همچو میران
گه تدبیر باشد بر ز پیران
هم از گوهر هم از دانش از او سر
***
عدو سوز است چون آید به میدان
ولی ساز است چون آید در ایوان
به مردی نیست کم از پور دستان
سیاست را بود پور نریمان
چو موسی جست آتش در بیابان
بدیدش نور و پس شد غیب تابان
از این خسرو بسی دیدیم برهان
چه گوئی خسرو است او یا پیمبر
***
یکی گردد به پیروزی دو خانه
به مردی باشدش ملک شهانه
سپاهی پیش او شد بی کرانه
همه شیران جنگی و جوانه
جگرشان کرد پیکان را نشانه
کمانشان کرد در گردن کمانه
دو خورشید است روشن در زمانه
ازین گل تازه زان مردم توانگر
***
یکی خورشید در برج حمل شد
یکی در خانه ی میر اجل شد
از آن خورشید صحرا پر حلل شد
وزین خورشید دولت بی خلل شد
از آن بستان پر از مشگین کلل شد
وزین ایوان پر از زرین لعل شد
از آن نسرین و نرگس بی محل شد
وزین شد بی خطر دینار و گوهر
***
نه چونین سور افریدون و جم کرد
نه چونین سور سام و روستم کرد
زمین پر زر و دینار و درم کرد
جهان بر خلق چون خلد ارم کرد
بزرگان را خداوند علم کرد
سترگان را به فرمان و خدم کرد
فزون از آسمان شادی و غم کرد
بقا بادش به شادی خصم غمخور
***
از این پیوند گیتی شاد گشته
ولی را خار چون شمشاد گشته
همه ویرانه ها آباد گشته
ملک را رنج دل بر باد گشته
برادر نیز بی فریاد گشته
ز بند دشمنان آزاد گشته
شه از روی برادر شاد گشته
چو شد شادان ز روی شه برادر
***
جهان دائم به کام شاه بادا
سرای دشمنش بیراه بادا
همیشه جفت مهر و ماه بادا
یکی روزش بقا ده ماه بادا
ز رویش چشم بد گمراه بادا
از او دست بدان کوتاه بادا
زر از روزگار آگاه بادا
خدایش یار باد و چرخ یاور
***
مسمط در مدح امیر شمس الدین
بتی کام روان بت پرستان
به غمزه درد جان تندرستان
دو چشمش جایگاه بند و دستان
دو زلفش چون کمند پور دستان
ز رویش گل چنم اندر زمستان
به هشیاری مرا دارد چو مستان
ز مویش خانه گردد سنبلستان
ز رویش بوستان گردد شبستان
***
به گل برتافته شمشاد دارد
مرا زان تافته دل شاد دارد
بر از لاد و دل از پولاد دارد
به غمزه سنگ را چون لاد دارد
بمه بر سوسن آزاد دارد
چو من صد بنده را آزاد دارد
چو مشگین زلف پیش باد دارد
شود زو باغ و بستان سنبلستان
***
روا باشد که از خوبی بنازد
که دل جز با هوای او نسازد
به روی او بت چین سرفرازد
اگر زی او بیازد دل ببازد
اگر مهرش چو آتش در گدازد
چو دیدارش به بیند دل بیازد
سپاه مهر او بر من بتازد
چو خیل مهرگان بر باغ و بستان
***
به باغ آمد سپاه مهرگانی
برید از گلستان گل مهربانی
چو یاقوت کبود است آب خانی
زخیل میغ شد گردون دخانی
بهی چون گویهای زر کانی
چو گرد مشک بر گوهرفشانی
بیامد زاغ با ناخوش زبانی
ز بلبل نشنوی یک چند دستان
***
ز بوی و رنگ خالی شد چمن زار
ننالد نیز بلبل در چمن زار
ز زخم سیب پر خون شد دل نار
ز شرم نار سیب افروخت چون نار
میان سیب و به افتاد آزار
وز ایشان باغ را بشکفت بازار
چو شد پر سیم سوده دشت و کهسار
پر از زرین ورقها شد گلستان
***
گرفته با درنگ از روی من رنگ
گرفته باد رنگ از گل به نیرنگ
شده بر لاله کوه و بوستان تنگ
گرفته جای او را نار و نارنگ
برآید نیمروزان ابر شبرنگ
بتابد برق ازو همچون شباهنگ
چو تیغ میر شمس الدین گه جنگ
میان گرد خیل میر جستان
***
شده پاک از بدی میر ممجد
گشاده دست و منصور و مؤید
تنش صافی تر از جان محمد
بدو دین محمد شد مؤکد
چو تاج الملک با تیغ مهند
بود پیش وی اندر زین مطرد
بود با او دو صد خیل مجدد
چو با ایزدپرست ایزدپرستان
***
بهر بابش ز هر کس پیش یابی
هژبران را بر او میش یابی
جهان را نزد او درویش یابی
چو رایش بیش جوئی بیش یابی
چو او را دل تو نیک اندیش یابی
دل خود را به کام خویش یابی
وفاش آئین و مهرش کیش یابی
بری یابی روانش از بند و دستان
***
دهد خواهندگان را هدیه پاسخ
فریدون آمد از کیش تناسخ
گرفته اسب بختش را فلک رخ
نتابد جاودانه بخت زو رخ
قوام الدوله چون او هست فرخ
سزد صد بنده شان چون شاه خلخ
اگر خواهی که بر شیران نهی مخ
ز خدمتشان تمامی داد بستان
***
ابونصر است شاه شهریاران
نشاط دوستان و رازداران
خزان با طبع او گردد بهاران
کف رادش چو ابری زرش باران
همی دارد به دولت روزگاران
به کام خویش و کام دوستداران
بر او زیرکان و هوشیاران
چو بیماران به پیش تندرستان
***
خداوندی دگر چون فخر میران
فلک نارد به صد دوران و سیران
جوانی باهش و تدبیر پیران
بدو هر روز ملکی تازه گیران
از او آباد شد این ملک ویران
به جنگ او هلاک جان شیران
نجست از بخت در توران و ایران
که شاهنشاه جستان را بجست آن
***
دو شاه دوربین و زود یابند
چو آتش سوی کین جستن شتابند
بدست و دل چو زر باران سحابند
به چرخ ملک هور آسا بتابند
به بخت اندر چو دوران شبابند
عدو را و ولی را نارو آبند
از ایشان آرزوی دل بیابند
همه بیگانگان و هم نشستان
***
الا تا بر زمین و بر حوالی
ز دیبا گسترد نیسان نهالی
مبادا گیتی از دو شاه خالی
ز شه بونصر و خسرو بوالمعالی
زهر دو خصم پست و دوست عالی
معادی غم کش و شادان موالی
یکی فرزانه چون شمس المعالی
یکی جنگی چو شاه زاولستان
***
بود بر کامشان دور زمانه
عدوشان تیر محنت را نشانه
ملاشان باد از دولت خزانه
مبادا ملک ایشان را کرانه
به جود و عدل بادندی فسانه
ولی زیشان کند آباد خانه
کند در گور از ایشان خصم لانه
ولی را باد از ایشان خانه بستان
***
چو این ترکان ز ترکستان بجستند
تو را سالار و میر خویش جستند
دل از یاران و خویشان برکسستند
تن اندر بند فرمان تو بستند
کنون ایشان بهر جائی که هستند
ز بهر بندگی کردن نشستند
بدرگاه تو از سختی برستند
ز درگاه تو برگشتند قارون
***
تو بادی شادمانه جاودانه
مبادا یک زمان بی تو زمانه
تو زیبی عقد شادی را میانه
که گیتی را تو داری شادمانه
گرفته داغ و درد از تو کرانه
نهاده دل به شادی تو یگانه
همیشه باد بخت تو جوانه
همیشه بخت بدخواه تو وارون
***
مرا نیز از غم سختی رهاندی
به خدمت کردن خویشم نشاندی
سر من بنده بر گردون رساندی
کم از پروردگان خویش خواندی
حدیثم کز جهان بیرون جهاندی
به ساعت کار بستی و براندی
مرا چونانکه پذرفتی رهاندی
ز رنج راه و کوه و دشت و هامون
***
فی المقطعات
بتی به روی چو لاله شکفته بر دیبا
تنم اسیر بلا کرد و دل اسیر هوا
دلم به صحبت او همچو پشت او شده راست
تنم ز فرقت او همچو زلف اوست دو تا
بدست دارد تیر و به غمزه دارد تیر
ز دست کرده رها و ز غمزه کرده رها
ز غمزه زد به نشانه ز دست زد به دلم
نه آن ز دست خطا شد نه این ز غمزه خطا
ز تیر غمزه ولی را کند هماره عذاب
ز تیر دست عدو را دهد همیشه جزا
***
دلا تا کی همی جوئی منی را
چه داری دوست هرزه دشمنی را
چرا جوئی وفا از بی وفائی
چه کوبی بیهده سرد آهنی را
ایا سوسن بناگوشی که داری
برشک خویشتن هر سوسنی را
یکی زین برزن ناراهتر شو
که بر آتش نشانی برزنی را
دل من ارزنی عشق تو گوئی
چه سائی زیر گوئی ارزنی را
ببخشا ای پسر بر من ببخشا
مکش در عشق خیره چون منی را
***
مرا بی وفا خواند آن بی وفا
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نه بیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را به جان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
به جز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آن کس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کندمان قضا
***
ای همیشه جان بدخواهان فکنده در بلا
بر تو بهروزی و پیروزی همیشه مبتلا
جز به قول نیک ناید هرگز از لفظت نعم
جز به شغل بد نیاید هرگز از قول تو لا
آن مخالف را که گیتی در بلا بود از بدش
زار بنشاندی و گیتی را رهاندی از بلا
گشت چون زهر هلاهل نوش در کام عدو
چون شدی در جنگ و گفتی جنگجویان را هلا
آن بلا کاورده ای در جان بدخواهان ملک
فاش گشت اندر جهان همچون حدیث کربلا
من بدین فتح و ظفر گفتم مدیحت چون سزی
چون بسازی می بیایم من بخوانم در ملا
تا به آذر مورد باشد تا به نیسان گل بود
سر بسان مورد بادت روی بادت چون گلا
***
ای مایه شده دیدن تو روزبهی را
بایسته و شایسته بهی را و شهی را
از زر و درم کرده تهی گنج ملا را
وز مدح و ثنا گرده ملا گنج تهی را
شمشیر تو و کلک تو در مجلس و میدان
نفع و ضرر آورد بدی را و بهی را
مهر تو کند سرو سهی نال نوان را
کین تو کند نال نوان سرو سهی را
مدح تو نکرده است فراموش رهی هیچ
از بهر چه کردی تو فراموش رهی را
تا بوی بود چون خط معشوق سمن را
تا رنگ بود چون رخ عشاق بهی را
دینار و درم بخش کهان را و مهان را
پیدا و نهان دان تو کهی را مهی را
***
نبود صمبتر از هجر بتان هیچ عذاب
که شب و روز جدا دارد از من خور و خواب
اندرین گیتی کس یاد نکردی ز گنه
گر بدان گیتی چون هجر بدی هیچ عذاب
تا غم فرقت آن ماه به من باز نخورد
ظن نبردم که به بد خلق چنین دارد تاب
شد خمیده قدم از فرقت آن زلف بخم
تافته شد دلم از حسرت آن جعد بتاب
ای سفر کرده و برده ز من آرام و قرار
ز آتش و آب دل و دیده مرا کرده کباب
اشک من سرختر از روی تو و پر تذرو
بخت من تیره تر از موی تو و پرغراب
***
اگر به بستان آسیب دید نار از سیب
به خانه باز پشیمان شده است از آسیب
ز درد سیب به خون در غریق شد دل نار
ز شرم نار به رنگ عقیق شد رخ سیب
می عقیق بران نار و سیب باید خورد
به بانگ رود و سرود و حدیث ناز و عتیب
زبرف کوه شده سیمگون نشیب و فراز
زبرگ باغ شده زردگون فراز و نشیب
همیشه تا که جهان هست باد خسرو را
ز بوسه دادن شاهان دهر سوده رکیب
خدایگان جهان لشگری که هیچ کسی
بر او روا نکند تنبل و فسون و فریب
ز طبع ناصح او دور باد رنج و عنا
ز جان حاسد او دور باد صبر و شکیب
***
سرو بالائی که دارد بر سر گل مشگ ناب
آفت دلهاست و اندر دیده ام چون آفتاب
روی رنگینش چو ماه تافته بالای سرو
زلف مشگینش چو مشگ تافته بر ماهتاب
صبر از آن خواهم همی تا عشق او پوشم به صبر
خواب از آن خواهم همی تا روی او بینم به خواب
هر که خواهد صحبت خوبان و پیوند بتان
همچو من دارد دل پر درد و جان پر عذاب
ای سرور افزای دلها چون حیات اندر وصال
وی نشاط افزای جانها چون شراب اندر شباب
تا به اندر باغ آید همچو ناف نیکوان
تا که چشم عاشقان باشد چو در نیسان سحاب
چون سحاب ماه نیسان باد چشم دشمنت
روی خصمانت چو آبی باد آخر ماه آب
***
ز اول اردی بهشت گشت جهان چون بهشت
از قبل آنکه درد شاه جهان را بهشت
ای ملک خوب کار خوب خوی و خصم زشت
بادت چندان بقا کاب و گل و شاخ و کشت
نامه ی عمر تو چرخ تا به قیامت نوشت
جامه ی فر تو دهر با کف اقبال رشت
یزدان از نور خویش جان و تن تو سرشت
تخم نشاط آسمان خود ز برای تو کشت
باد دل دشمنانت جایگه تیر و خشت
بستر ایشان ز خاک بالش ایشان ز خشت
با تو ز نیک و ز بد با همه خلقی کنشت
خانقه دشمنت باد چو ویران کنشت
هست جهان خدای از تو به شادی بهشت
بگذر و بگذار شاد هزار اردی بهشت
***
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن بممسکی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند
که به گور اندرون شدن تنهاست
***
ای آنکه چون تو زیر فلک شهریار نیست
آمد بهار خرم و کس شادخوار نیست
اندر بهی شدنت بیابد بها بهار
تا تو بهی نیابی کس را بهار نیست
تا تو نهار یافتی از درد خستگی
اندر همه جهان تن کس بی نهار نیست
جاوید جانت را بتن اندر قرار باد
کز تو به گیتی اندر کس را قرار نیست
عمر تو در نشاط و خوشی بی شمار باد
زیرا که با تو دانش و دین را شمار نیست
جان تو با تن تو ملک سازگار باد
چندانکه با دو خاک به هم سازگار نیست
تو دوستدار خلق و تو را چرخ دوستدار
نفرین بر آن کسی که تو را دوستدار نیست
پشت و پناه خلق جهانی زهر بدی
پشت و پناه تو به جز از کردگار نیست
جز مدح و آفرین تو کارم مباد و نیست
در دولتت به جز طربم نیز کار نیست
***
ای آنکه مر تو را به جهان در نظیر نیست
آنکو خطر نیافت ز فیضت خطیر نیست
ای یادگار آنکه نبودش نظیر کس
ای دلفروز آنکه کس او را نظیر نیست
تو ماه روزگاری و او میر روزگار
چون او و چون تو بر به زمین ماه و میر نیست
چندان که داشت تاج و سریر و لوا جهان
چون تو سزای تاج و لوا و سریر نیست
دست مخالفان تو هست از دهان قصیر
دست موافقانت ز گردون قصیر نیست
چون روی دوستان تو گلنار و لاله نیست
چون روی دشمنان تو زرد و زریر نیست
آن کز تو نیست گشته جلیل او جلیل نیست
وان کز تو نیست گشته حقیر او حقیر نیست
چون دست تو برادی ابر بهار نیست
چون لفظ تو به پاکی در منیر نیست
شادان بزی به شاهی با میر جاودان
کز هر دو چون ز روزی کس را گزیر نیست
***
چو باد خزان بگذرد بر درخت
کند پرنیان بر تنش لخت لخت
از آن پس که در باغ بلبل بساخت
ز بی جاده تاج و ز پیروزه تخت
در او تخت زرین نهاده است زاغ
بشد بلبل از باغ و بربست رخت
به کهسار کافور بیزد هوا
به پالیز دینار ریزد درخت
یکی چون خوی شاه آزاده خوی
یکی چون کف شاه پیروز بخت
ملک لشگری کو به شاهین عقل
همه علمهای جهان را به سخت
بر اعدای او ورد چون خار باد
بر او باد چون موم پولاد سخت
***
شهریارا خرمی کن کاول شهریور است
با دلارامی که با هر شادئی اندر خور است
جان و دل را مونس است و با گل و با نرگس است
نوبهار مجلس است و آفتاب لشگر است
این جهان همچون صدف گشت و تو او را گوهری
بر صدف چندان فتد قیمت که او را گوهر است
***
تا نگارین من سرائی گشت
پیشه ی من غزل سرائی گشت
تا جدا گشتم از دو زلف دو تاش
پشتم از باد غم دو تائی گشت
چشم بی خواب من به آب اندر
غرقه چون مرد آشنائی گشت
***
مرغ وفا برون ز جهان آشیان گرفت
عنقا صفت ز عالم وحدت کران گرفت
از خون دل کنار زمین موج زد چنانکه
ز آسیب موج دامن مغرب نشان گرفت
طوفان درد کشتی دل را ز راه برد
سیلاب غم خرابه ی جان در میان گرفت
***
همیشه شاه شدادی ز بخت خویشتن شاد است
به ملک اندر چو پرویز است و بد خواهش چو فرهاد است
ز خوبان مجلس عالیش چون فرخار و نوشاد است
عدو زو سال و مه غمگین دل او روز و شب شاد است
همیشه کار او جود است و دائم شغل او داد است
هر آن چیزی که شاهان را بباید ایزدش داد است
روان بدسگالانش ز بند غم به فریاد است
روان نیکخواهانش ز بند سختی آزاد است
بقا باداش چندانی که آب و آتش و باد است
که هم شیر است و هم شاه است و هم گرد است هم راد است
***
این جهان را سایه ی تو باد بر سر جاودان
زانکه چندانی که هستی این جهان جان پرور است
گرد سم اسب تو در چشم شاهان توتیا است
نعل سم اسب تو بر فرق میران افسر است
گر کسی صد سال یزدان را پرستد روز و شب
چون مهی کین تو جوید جاودانه کافر است
دست و چشمت جفت ساغر باد و جفت روی دوست
تا به گیتی نام دلدار است و نام ساغر است
***
گوشی که در حلقه ی او بود لفظ تو
مالیده ی سفاهت هر بدگهر شده است
چشمی که خاک درگه تو سرمه داشتی
راه ذهاب چشمه ی خون جگر شده است
بودی نیام تیغ فصاحت زبان من
و اکنون ببین که ترکش تیر سحر شده است
***
ای شهی کز مهر تو چون بهرمان گردد چمست
جام می بستان که عید فرخ و جشن جمست
چون جمت با داد یار و ملک نارفته ز چنگ
رخ ز می بی جاده رنگ و دل ز ناز و نوش مست
با رضای تو ولی را خار گردد چون حریر
با خلاف تو عدو را شهد گردد چون کبست
گر به دریا در نهان گردد چو ماهی خصم تو
زو برون آری به زوبینش چو ماهی را بشست
***
بهشت من بدو گیتی به جز سرای تو نیست
مرا بهشت و سرا هم به جز برای تو نیست
دلم نباشد راضی بدل ربودن آن
که بسته با دل و جانی و او به جای تو نیست
تنم به پای ببست و دلم به پای ببست
مرا دو چشم و دل جان ولی به پای تو نیست
هوای توبه تنم در روان شده است چنانک
بهر کجا بنهم دست جز هوای تو نیست
اگر همیشه وفا خوشتر از جفا باشد
وفای هیچکسم خوشتر از جفای تو نیست
خدایگانا جور و جفا نباید کرد
برانکه پیشه و کارش به جز وفای تو نیست
اگر سپهر برین درگه و سرای تو است
مرا سپهر جز از درگه و سرای تو نیست
اگر ببوسد پای من آسمان به مثل
عبیر و مشگم چون گرد خاکپای تو نیست
عزیز دار کسی را که دوستدار تو گشت
اگر سزای تو هست و اگر سزای تو نیست
***
تا ماه مرا رفتن با خیل و سپاه است
هر روز مرا دل بره و دیده به راه است
پر گرد سپاه است دو رخسار من از غم
تا بر گل رخساره او گرد سپاه است
چون زلف درازش غم هجرانش دراز است
چون چشم سیاهش ز غمم روز سیاه است
از رفتن او رامش و آرامش من رفت
گر زود نیاید بر من کار تباه است
اندیشه ی او بر دل من کوه گرانست
وز رنج و عنا گونه ی من گونه ی کاه است
چون قامت او هست دلش یکتا با من
درد من از ایشانست او را چه گناه است
ای آنکه تو را ماه تمام از بر سرو است
ای آنکه تو را لاله ی سرخ از بر ماه است
دردی به جهان نیست که من بی تو نخوردم
گر بر من بیچاره ببخشی نه گناه است
***
ای با خدای و با همه خلق خدای راست
از داد و راستی همه پیروزئی تراست
ملک تو همچو رنج بداندیش تو فزون
رنج تو همچو ملک بداندیش تو بکاست
طبع تو پاک و جان تو پاک و تن تو پاک
قول تو راست و رای تو راست و دل تو راست
از پادشاهی تو هر انکو فرار کرد
بر جای خویش خاسته بر جان پادشاست
خوشا ولایتا و بزرگا رعیتا
کش پادشاه دادگر پاک پارساست
چون تو ملک به راستی و دادکی نشست
چون تو فلک به دانش و دولت که را بخاست
تا مر تو را به تخت شهی برنشاند بخت
شاخ ستم نرست و نسیم بدی نخاست
اندر بقای تست همه خلق را بقا
چندان بقات باد که خورشید را بقاست
***
بدست تو ملکا ملک خسروانی هست
بدین جهانت فرمان و کامرانی هست
تو یادگار فریدون و آن جمشیدی
زهر دو بر دل و دیدار تو نشانی هست
همه سعادت و تایید از آسمان خواهند
تو را سعادت و تایید آسمانی هست
عدوت بندی هست و جهان گشائی هست
گهرت بخشی هست و جهان ستانی هست
تو را به خرمی و سور بگذرد ایام
که بر مراد جهانیت کامرانی هست
به زندگانی دلشاد باش و خرم زی
هما ره تا به جهان نام زندگانی هست
***
بار خدایا ز مرگ منت چه آید
بی گنهان را ز غم مکش که نشاید
خامشی خویش خوار داری لیکن
خامشی من تو را همی نکزاید
تا تو یکی ره به سوی من نگرائی
هیچ سعادت به سوی من نگراید
گر بر تو دست من رسد عجبی نیست
آن کس کو می خورد تنش برباید
آمده نوروز و شعر باید نیکو
چو نان کز طبع زنگ غم بزداید
طبعی باید گشاده شعر نکو را
جز سخنان تو طبع می نگشاید
گرت به کار است شعر نیک سخنگوی
خامش باش ارت شعر نیک نیاید
***
ملکان را ز آسمان کبود
چون تو هرگز کریم و راد نبود
هرگز از تو کسی بلا نکشید
هرگز از تو کسی جفا نشنود
عید فرخنده باد بر تو ملک
باد یزدان ز جان تو خشنود
تا تو را درد رنجه داشت همی
روز مردم ز درد گشت کبود
ما همه بندگان چو شیفتگان
دل غم آلود و دیده خون آلود
تا به دین مایه حال تو یزدان
خلق را صنع خویشتن بنمود
بس نه بخشود بر تو باد یقین
بر همه مردم جهان بخشود
دار و گیر جهانیان را چرخ
ز تن و جان و دل تو را بزدود
تنت پالود کردگار ز درد
زود گردی درست و خرم زود
گر جهان بر تو وقف کرد خدای
نکند بر تو هیچ دشمن سود
باد چندان بقات در شاهی
که بود نام بت پرست و جهود
***
فراق دیدن جانان دل و جانم دژم دارد
دلم پر آب و چین دارد تنم پر تاب و خم دارد
کسی کو گم کند یاری که ده خوبی به هم دارد
سزد گر نالد از دردش ولیکن سود کم دارد
ایا شاهی که تیغ تو زمین را زیر دم دارد
فلک فرق همه شاهان تو را زیر قدم دارد
زمین اندر عدم گوهر فزون از آب کم دارد
به جود از تو کند موجود و جود اندر عدم دارد
مرنجان جان بغم چندین که جان بیمار غم دارد
ازیرا کز سقیمی جان بر اینسان هم سقم دارد
تنم بر دل بر انبازان سزد گر دل دژم دارد
قضای ایزدی خواندن ستم بر وی ستم دارد
به هر جائی که او باشد به خوبی چون حرم دارد
خدای ما به جان ما فزون زین خود کرم دارد
***
اسب طرب و عیش تو ای شاه بزین باد
جان و تن خصمان تو پیوسته بزین باد
خورشید زمینی و خداوند زمانی
از جور زمان دشمن تو زیر زمین باد
از هیبت تو پشت مخالف چو کمانست
بر جان بداندیش تو از مرگ کمین باد
چندانکه زمینست تو را زیر رکابست
چندانکه سپهر است تو را زیر نگین باد
از سجده ی میران و بزرگان همه ساله
درگاه وصال تو پر از شکل جبین باد
رادیست تو را پیشه و شادیست تو را کار
تا روز قضا پیشه و کار تو همین باد
با راستی و رادی طبع تو قرینست
با رامش و آرامش طبع تو قرین باد
***
خدایگان جهان را طبیب دارو داد
موافق آمد از بهر آنکه نیکو داد
اگر چه روزی موئی بکاست از تن شاه
هزار سال به جسم و روانش نیرو داد
جهان و جان و دل و تنش هر سه باد فدا
که هر سه چار مرا چون نگه کنم او داد
ایا خدای تو را داده صد هزار هنر
هم او به دشمن تو صد هزار آهو داد
مباد خسته یکی روز پشت و پهلوی تو
که بخت خصم تو را درد پشت و پهلو داد
ز نور خویشتن ایزد بیافرید تو را
پس انگهت به سزا دست و تیغ و بازو داد
تو را زمانه زبانی بداد گوهربار
ولی به چشم عدوی تو باز لولو داد
ایا مبارک دار وی تو مبارک باد
که دشمنان تو را بخت مرگ دارو داد
***
ماهی دل من بر دو دل خویش به من داد
من هستم از او خرم و او هست ز من شاد
بی من نکند شادی و بی من نخورد می
همواره چنان بوده و پیوسته چنین باد
با ناله و فریادم و با خواهش و کاهش
از بسکه همی روز جدائیش کنم یاد
من بر بت خویش ایمنم و نیستم ایمن
برگشت زمانه همه زان خواهم فریاد
ای لؤلؤ شهوار بپوشیده به دیبا
وی سوسن آزاد بپوشیده به شمشاد
آن کس که تو را کشت هوای دل من کشت
وانکس که تو را زاد هوای دل من زاد
ترسم که تو از مهر من آزاد کنی دل
وز مهر تو هرگز نشود جان من آزاد
***
دل مسکین مرا کژدم دوری بگزید
تا برفت آن صنم دلبر و دوری بگزید
طرب از من بگریزاند و خود از من بگریخت
طرب از من برمایند و خود از من برمید
گر نیابمش بسا درد که من خواهم یافت
ورنه بینمش بسا درد که من خواهم دید
***
رنگ زمین زرد گشت و طبع هوا سرد
رطل می سرخ گیر بر بهی زرد
چرخ پر از دود گشت ز ابر سیه فام
و ابر به آب از رزان بشست سیه گرد
زاغ گرفته به راغ مسکن بلبل
نار گرفته به باغ جایگه ورد
باد ز گلبن پرند سرخ بیاویخت
و ابر به صحرا حریر زرد بگسترد
باد خزان بر چمن ز بدره فشانی
شاخ بهی را چو دست شاه جهان کرد
میر زمین لشگری که از کف رادش
از گهر و زر و سیم گرد برآورد
از سر یاران او مباد جدا ناز
از تن خصمان او مباد بری درد
***
خدایگانا با تو زمانه ساخته باد
دلت فروخته باد و تنت فراخته باد
هر آن کسی که نخواهد فروخته دل تو
روانش آخته با دو دلش گداخته باد
مخالفان تو را چرخ کرده باد نوان
موافقان تو را مشتری نواخته باد
دل ولیت بسان چراغ روشن باد
تن عدوت بسان کناغ تاخته باد
تو حق جان و روان جهان شناخته ی
خدای در تو همه نیکوئی شناخته باد
به تیر محنت چشم عدوت دوخته باد
بدست دولت کار ولیت ساخته باد
***
خدایگانا چشم دلت فروخته باد
به آتش غم جان عدوت سوخته باد
به زر و گوهر شادی خری که دشمن تو
خریده باد غم و خرمی فروخته باد
سپاه محنت بر دشمن تو تاخته باد
و زو برنج و بلا کینه ی تو توخته باد
به روز پاک جهان بر عدوت باد سیاه
هوا به تیره شبان پیش تو فروخته باد
مخالفان تو را سر به گرز کوفته باد
منافقان تو را دل به تیر دوخته باد
***
چو باد خزان بر درختان وزید
همه کس به موی خز اندر خزید
هوا گشت تاری و روشن شد آب
جوان گشت پیر و جهان شد شدید
به باغ اندر است آب و نار و سیب
به جای گل و لاله و شنبلید
نه آواز کبک آید اکنون ز کوه
نه بانگ تذرو آید اکنون ز خوید
شده شاخ در باغ زرد و نوان
مگر حمله و ضربت شاه دید
ملک آفریننده تا آفرید
به مردی و رادی چو تو نافرید
به شادی زیاد و همه ساله باد
در خرمی را کف او کلید
***
تا جهان باشد به کام و نام شاهنشاه باد
آفتابش تاج باد و آسمانش گاه باد
دست بیدادی بداد از مردمان کوتاه کرد
باد عمر او دراز و رنج او کوتاه باد
مشتری دمساز او را سال و مه دمساز باد
واسمان بدخواه او را روز و شب بدخواه باد
خوان او و ملک او پاینده همچون کوه باد
دشمن او زرد و ناپاینده همچون کاه باد
دوستانش را همیشه جایگه بر تخت باد
دشمنانش را همیشه مسکن اندر چاه باد
پیشگاهش چرخ باد و همنشینش بخت باد
غمگسارش دهر باد و می گسارش ماه باد
تا بود شاهی و شادی تا بود رادی و داد
راد باد و داد باد و شاد باد و شاه باد
***
شاه شدادی همیشه تندرست و شاد باد
تا گل و شمشاد باشد با گل و شمشاد باد
باد یزدان جاودانه چاره و فریاد او
دائم او بیچاره گان را چاره و فریاد باد
عادت او هست نیکی چرخ با او نیک باد
پیشه ی او هست رادی بخت با اوراد باد
هر که آزاد است بادا بنده درگاه او
جان او دائم ز بند درد و رنج آزاد باد
***
یاد نیاری ز قندهار وز نو شاد
نیز نگوئی حدیث بصره و بغداد
نام و نشان بهشت کنک نجوئی
گر بنشینی میان لشگری آباد
هست درونش پر از نگار چو دیبا
هست ز بیرونش استوار چو پولاد
همچو سپهر برین بلند به بالا
همچو که بیستون درست به بنیاد
زیر وی اندر چو سلسبیل روان آب
وز بر آن چون حدیث هور بران باد
کرد لب جوی او مثال دو صد باغ
یاسمن و نرگس و بنفشه و شمشاد
شاد در او میر لشگری و جهان پیش
تا به ابد یاد کار لشگری این باد
سرای دولت و شادی همیشه جای تو باد
همیشه قبله ی شاهان در سرای تو باد
همیشه تاختن آسمان به سوی تو باد
همیشه تافتن مشتری برای تو باد
بهر کجا که بوی بخت همنشین تو باد
بهر کجا که روی چرخ رهنمای تو باد
جهانیان همه هستند پایدار به تو
سر سران جهان زیر خاک پای تو باد
همه کسی شود از روی دلگشای تو شاد
هزار شادی بر روی دلگشای تو باد
چنانکه پشت و پناه و معین خلق توئی
خدای هر دو جهان ناصر و معین تو باد
***
جان بدخواهان تاج خسروی رنجور باد
گنج شادی را همیشه جان او گنجور باد
در سرای دشمنان او همیشه شیونست
در سرای دوستان او همیشه سور باد
از حدیث او جهان پر لؤلؤ منثور باد
دیده ی خصمان او پر لؤلؤ منثور باد
دیده ها روشن شود از طلعت پر نور او
جاودان اندر جهان آن طلعت پر نور باد
سر بسر داد است و دانش سر بسر فضلست و جود
دست غم زو بسته باد و چشم بد زو دور باد
***
دولت خورشید شاهان جاودان برپای باد
ملکت امید میران سرمدی بر جای باد
دشمن تاریک نالان باد همچون زیر و نای
در سرای او همیشه بانگ زیر و نای باد
تا فراز پایه ی عرشش رسیده باد سر
بر سر شیران ایوانش رسیده پای باد
ناز مردم روی جان افروز شهرارای اوست
جاودان آن روی جان افروز شهر آرای باد
شاه نیکو رای و نیکو خوی و نیکو سیرتست
آسمان را سوی او دائم به نیکی رای باد
***
آنچه ایزد خواست کرد و آنچه مردم خواست داد
شاه را بالنده کرد و تن درستش کرد شاد
شاه را تابنده کرد آن تندرستی در بزه
شد تنش پالوده چون از باده ی آسوده لاد
هست پنجاه و سه سالش داد پنجاه و سه تب
همچنین آمد ز عدل و همچنین آمد ز داد
تا زهر تب گشت ازو پالوده یکساله بزه
این چنین فرایزد از پیغمبران کس را نداد
شاه باشد بی گمان صد سال دیگر شادمان
تندرست و جان جوان کز مادر او امروز زاد
باد سرد و نار گرم او را نیازارد به تیر
تا بود بر چرخ نار و تا بود بر دشت باد
دوست دارد ایزدش بر عذر آن دادش چو درد
باز دادش تندرستی و وری و برنهاد
ایزدی هست ابتدای دولت تو کش بود
این چنین باشد کسی کش بسته در خواهد کشاد
عمرش افزون باد بادش ملکت او بیشتر
دولتش پاینده باد آرامش افزاینده باد
عمر و ملک دولتش یزدان ز سر خواهد گرفت
شادمان خواهد که باشد نا ورد از درد یاد
بهتر است از نوح و جم و کیقباد اندر هنر
عمر نوحش باد و جاه جم و ملک کیقباد
***
کمان برم که درین روزگار تیره چو شب
بخفت چشم مروت بمرد مادر جود
ز سیر هفت ستاره درین دوازده برج
بده دوازده سال اندرین دیار و حدود
هزار شخص کریم از وجود شد به عدم
که یک کریم نمی آید از عدم به وجود
***
خدایگانا دائم تو را سلامت باد
همیشه از بر تو تاج بر علامت باد
به طبع دوست ندارد دلت ملامت کس
ز روزگار عدوی تو را ملامت باد
مخالفان هدیرا قیامتست ز تو
بقای تخت تو پیوسته تا قیامت باد
همیشه همبر تو سرو ماه عارض باد
همیشه در بر تو ماه سرو قامت باد
جهانیان را کردی عدیل ناز به عدل
ندیم دشمن تو محنت و ندامت باد
به جان و تن همه کس را سلامتست ز تو
تو را به جان و تن از هر بدی سلامت باد
چنانکه کار مرا استقامتست ز تو
ز بخت کار تو را دائم استقامت باد
***
همیشه چشم دل و جان شاه روشن باد
به روز مردیش از فتح ترک و جوشن باد
همیشه جایگاه دشمنانش زندان باد
همیشه جایگه دوستانش گلشن باد
هوای روشن بر حاسدانش تاری باد
زمین تاری بر ناصحانش روشن باد
حسود او را تن سال و ماه بی سر باد
عدوی او را جان سال و ماه بی تن باد
همیشه خانه ی او جایگاه شادی باد
همیشه خانه ی دشمنش جای شیون باد
ستاره چاکر او را همیشه چاکر باد
زمانه دشمن او را همیشه دشمن باد
***
جایگاه شاه یا بر گاه یا بر تخت باد
وز بداندیشان او روی زمین پر دخت باد
روز کوشیدن زمینش زیر گرد خیل باد
روز آسودن زمانش زیربار رخت باد
بر هواخواهان او آهن چو وشی نرم باد
بر بداندیشان او وشی چو آهن سخت باد
از پس و پیشش همیشه گاه باد و ماه باد
زیر و بالایش همیشه تاج باد و تخت باد
یارمند و دستگیر خسروان عالمست
یارمندش چرخ باد و دستگیرش بخت باد
***
از بلای دهر جان شاه گیتی فرد باد
جان بدخواهان او جفت بلا و درد باد
رنگ گرد از روی رادی آب جود او بشست
جان او بی رنگ باد و روی او بی گرد باد
روز و شب در مجلس او بانگ نوشانوش باد
سال و مه بر درگه او بانگ برد ابرد باد
دوستانش را ز شادی روی دائم سرخ باد
دشمنانش را ز زاری روی دائم زرد باد
با سلامت جفت باد و با سعادت یار باد
از ملامت دور باد و از ندامت فرد باد
***
چو چرخ باد خزان را به باغ راه دهد
به برگ سبز رزان باد رنگ کاه دهد
ز ابر پیش هوا پرده ی سیاه کشد
بکه سپیدی از آن پرده ی سیاه دهد
به باده گونه ی چون مهر و ماه باد دهد
به باغ گونه ی زر ابر مهر ماه دهد
یکی ز زر همی دشت را زره پوشد
یکی ز سیم همی کوه را کلاه دهد
خدایگان جهان لشگری که روز نبرد
ز خصم تاج ستاند به دوست گاه دهد
بقاش بادا چندانکه ملک عالم را
زبدکنش بستاند به نیکخواه دهد
***
به جز نشاط و طرب طبع تو طلب نکند
کسی بود که تو را بیند و طرب نکند
کسی که بخشش و بخشایش تو دیده بود
حدیث بخشش و بخشایش عرب نکند
جهان طلب نکند هر که یافت درگه تو
کسی که دریا بیند شمر طلب نکند
اگر کسی به وفا و سخا نسب جوید
به جز بدست و دل راد تو نسب نکند
که را بخواهد یزدان حرام روزی کرد
بدست راد تو روزیش را سبب نکند
بقات بادا چندانکه هیچ مخلوقی
ز شب نسازد روز وز روز شب نکند
***
خسروا طبع تو روز و شب نشاط آلود باد
دشمنانت را ز دیده روی خون پالود باد
از تو خشنود است وز تو خشنود است خلق
جاودان از بخت و دولت جان تو خشنود باد
پیش جان دوستانت دود همچون نور باد
پیش چشم دشمنانت نور همچون دود باد
یار جانت ناز باد و جفت طبعت کام باد
یار نامت مدح باد و جفت شغلت سود باد
این جهان آن تو خواهد بود من دانم درست
گوش آن دارم همی من کانچه باشد زود باد
***
خسروا گردون به تاج و تخت تو محتاج باد
کار تو با ناز جفت تخت و جام و تاج باد
روز بدخواهان تو چون روز رستاخیز باد
نیک خواهان تو را شب چون شب معراج باد
خنجر تو شیر باد و دشمن تو گور باد
نیزه ی تو باز باد و خصم تو دراج باد
تا جهان باشد تو را هرگز به کس حاجت مباد
وین جهان دائم به کهتر چاکرت محتاج باد
***
خدایگان جهان را ز بخت یاری باد
عدیل دولت و اقبال و بختیاری باد
به مردمان زمین برش کامرانی هست
به اختران فلک برش کامگاری باد
بکاه حزم نگه دار تنش یزدان باد
بگاه رزم نگه دار جانش باری باد
شود به دیدن او چشم دوستان روشن
جهان به جان و دل دشمنانش تاری باد
همیشه هست به تیغ و سنان حصار گشای
عدو همیشه به نزدیک او حصاری باد
***
بر سبزه همی آب روان آب دواند
وز شاخ همی باد خزان برگ فشاند
این هیچ کس از آئینه ی چین نشناسد
وان هیچ کس از زر ورق باز نداند
همچون تن دل رفته ز تیمار جدائی
باد سحری شاخ سمن را بنواند
از بسکه ببارد شب و روز ابر خزانی
از کوه سوی دشت همی سیل براند
گه شد که بماند به کف میر ولیکن
گر گوهر بارد به کف میر بماند
شاه ملکان لشگری آن شاه دلیران
کو ملک جهان همچو سکندر بستاند
چندانش بقا باد به شادی و به شاهی
گز مهر تو مهره خوی و خون بچکاند
***
دولت شاه جهان پاینده چون خورشید باد
ملک و عمر او چو عمر و ملکت جمشید باد
ناصحش را رخ چو پیش مهر لاله برگ باد
حاسدش را تن چو پیش باد برگ بید باد
جز بیزدانش مباد امید ازین گیتی به کس
شهریاران را بدست و تیغ او امید باد
روز او فرخنده باد و تخت او پاینده باد
کام او پیوسته باد و عمر او جاوید باد
***
به باغ برگ به دینار جعفری ماند
ز برگ باغ به منسوج ششتری ماند
درخت سبز بر او مانده جای جای تهی
بلبس حور و به پیرایه ی پری ماند
میان باغ به یاقوت بهرمان ماند
رخ ترنج به دینار جعفری ماند
اگر نماند گل و لاله ی طری در باغ
نبید بر گل و بر لاله ی طری ماند
هوا به سینه بازان خلخی ماند
زمین به پشت پلنگان بربری ماند
هوا به دیده ی بدخواه بوالحسن ماند
چمن به روی بداندیش لشگری ماند
به آفرین مه و مهر و مشتری ماند
که روی او به مه و مهر و مشتری ماند
***
این چه بند است که بر من غم آن ماه نهاد
دل من بر دوره خون زد و دیده بگشاد
دل من برد به گفتار دل آزار بتی
که همه فعلش بند است و همه قولش داد
به جفا کردن راد است و بدل دادن زفت
به وفا کردن زفتست و بدل بردن راد
بدهم گفت به تو جان و دل و غم ندهم
این پذیرفت و بداد آن نپذیرفت و نداد
از میان همه این خیل بد و دادم دل
از میان همه این قوم بد و بودم شاد
ندهد دل به من آن ماه و ز من خواهد دل
ندهد داد من از جور و ز من خواهد داد
مهربان بود ندانم ز من او را چه رسید
دادگر بود ندانم که مر او را چه فتاد
که یکی روز به درویش همی نارد مهر
که یکی ساعت از داد همی نارد یاد
هرگز او راست ندارد که منم شیفته دل
دل او چون دل من شیفته و تافته باد
که هر آن کس که دل اندر کف معشوق نهد
به همه جور و جفا گوش ببایدش نهاد
***
اگر به مهر من آن ماه را نیاز آید
چنانکه زود برفتست زود باز آید
به رزم رفت و بسی رنج نابسازی کرد
رسد به باده خوری باز بزم ساز آید
همی دهیم به راه فراز کردن چشم
امیدوار که او ناگهی فراز آید
دراز وعده نگار است و من از او در بیم
اگر چه وعده اش از عشق من دراز آید
مرا ز فرقت آن ماه آفتاب طراز
ز خون دیده همی بر دو رخ طراز آید
اگر به بیند حور آن بت نیازی را
بدان نیازی هر ساعتش نیاز آید
پس از فراقش روزی مگر وصال بود
پس از نشیبی روزی مگر فراز آید
***
آن را که همی جست دلم بخت به من داد
اکنون بستاند دلم از ناز و طرب داد
از بخت بد آزادم و از یار به شادی
شاد است به من همچو من آن ماه پریزاد
گر شادم از آن یار وفادار عجب نیست
گز یار وفادار همه خلق بود شاد
گر لاله و شمشاد نروید به جهان نیز
بس باد مرا زلف و رخش لاله و شمشاد
تا من بزیم قصه ی نوشاد نخوانم
کز دیدن او مجلس من گشت چو نوشاد
چون آهن و پولاد قوی بود جدائی
از تف دلم نرم شد آن آهن و پولاد
بی یار نباشد تن من نیز بزاری
بیمن نبود نیز دل خسته به فریاد
دیگر نکشد بنده ای آزار ز من نیز
اکنون که من از بند جدائی شدم آزاد
غم خوردم بل عاقبت کار نکو گشت
همواره مرا عاقبت کار چنین باد
***
تا آفریدگار مرا رای و هوش داد
بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد
آن روزگار شیرین چون باد برگذشت
این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد
گر باز روزگار مساعد شود مرا
از هر چم آرزوست بیابم تمام داد
هست اوستاد من به غم عشق روزگار
از روزگار به نبود هرگز اوستاد
زین صعبتر بروی مرا کارها رسید
زین بسته تر بدست مرا بندها فتاد
الا خدای یک در بر هیچ کس نه بست
الا هزار در به از آن بر دلش گشاد
***
هرگه که مرا ز آمدن تو خبر آید
از جان و دلم انده دیرینه برآید
بسیار عنا دیدم در کان گهر من
از بخت همی کانم نزد گهر آید
هر روز من از آمدنت شاد کنم دل
هر روز همی تخم نشاطم ببر آید
اکنون که بداندیش مرا جان به سر آمد
دانم که غم دوری ما هم به سر آید
گر غم به فراق اندرمان بیشتر آمد
شادی به وصال اندرمان بیشتر آید
اکنون که سعادت را بر من گذر آمد
دانم که غم هجر تو را هم گذر آید
***
شد اسیر آن بت کو دلبر و جنگ آور بود
شمع صد مجلس و پیرایه صد لشگر بود
بگه بزم دلفروزتر از یوسف بود
بگه رزم عدو سوزتر از حیدر بود
سر فرا کرد و یکی بار بیامد بر من
آنکه خوبان همه هستند تن اوشان سر بود
من بر او دیگر نگزینم یاری که مرا
نه چنو دیگر باشد نه چنو دیگر بود
***
ای آنکه همیشه دل تو رادی جوید
طبع تو همه گرد در رادی پوید
چون ماه سخای تو همه جای بتابد
چون مشک عطای تو بهر جای ببوید
از سنگ به نام تو همی سوری خیزد
از خاره به فر تو گل سوری روید
از من بگسستی تو به گفتار تنی چند
گر یاد کنمشان دلم از درد بموید
از بهر گناهان مرا عذر تو جستی
چون هست گناهم ز تو این عذر که جوید
بر خصم کسی عذر به یک مهر نبندد
وز دوست کسی دست به یک جنگ نشوید
***
ملکا کار تو به سامان باد
کار اعدای تو پریشان باد
رنجها را بقات فرمان ده
دردها را لقات درمان باد
راحت جان صد هزار تنی
صد هزار آفرین برین جان باد
چشم رایت همیشه روشن باد
دل و جانت همیشه خندان باد
روز و شب خلق را نگهبانی
ایزدت روز و شب نگهبان باد
فر فرهنگ تو فراوانست
دولت و عمر تو فراوان باد
راحت بندگان یزدانی
جانت در زینهار یزدان باد
***
خدایگانا چرخ برین زمین تو باد
به روز کوشش روح الامین امین تو باد
همیشه دولت و اقبال در یسار تو باد
همیشه فره و فرهنگ در یمین تو باد
به همت فلکی و به آفرین ملک
زبان هر کس گردان به آفرین تو باد
همیشه پیشه ی تو در جهان وفا و سخاست
وفا رفیق تو باد و سخا قرین تو باد
همه نشستن مه همنشین قدر تو باد
همه گذشتن خورشید بر نگین تو باد
***
مخالفان تو را گردن ای ملک زده باد
به تیر محنتشان دیده ی دل آژده باد
ز راستی و رادیت باد نفس شریف
ز زیرکان و ردان در سرای تور ده باد
خجسته جشن سده بر تو شاه فرخ باد
میان کفه ی عمر تو سنگ ده صده باد
بدست حکم قضا دام درد و رنج و بلا
بگرد جان و تن دشمنان تو نده باد
عطات باد چو باران موافقانت خوید
سر مخالفت از بن به تیغ غم زده باد
به روز کوشش تیغ تو میزبان دد است
زبون بگرد جهان دشمن تو چون دده باد
بساط ملک تو گسترده باد جاویدان
بساط ملک و بقای عدوت بر چده باد
ز غم فروشده بادا به خاک تیره عدوت
ز خدمت تو ولی بر ستاره آمده باد
تو شاه از آن کده ی کافتاب عالم ازوست
همیشه تو شه باش و همیشه این کده باد
سوی تو آمده باد آن همه نشاط عدوت
همان غمان تو سوی دل عدو شده باد
***
هر که را دهر از عمادالدین بدل دوری دهد
جانش را جاوید پیش دیو مزدوری دهد
خار و خارا دوستانش را گل سوری دهد
دشمنانش را فلک شبهای دیجوری دهد
سائلان را دیبه ی زربفت شاپوری دهد
از عمانی درهم و دینار شاپوری دهد
آسمان را چاکر کمترش ماموری دهد
از می غم حاسدش را بخت مخموری دهد
هر که اندر خدمت او تن برنجوری دهد
گنج شادی را به جان خویش گنجوری دهد
ایزدم بر کام و نام ملک دستوری دهد
گر مرا دستور شرق و غرب دستوری دهد
***
مرا رنج بسیار و کم روزگار
به شادی کسم نیست آموزگار
نه هستند یاران من مهربان
نه هستند خویشان من سازگار
زمانی همی نالم از یار بد
زمانی ز رنج و بد روزگار
شود نیک روز بد از یار نیک
مرا بدتر از روزگار است یار
مرا دل فکار است دائم ز دوست
ز دشمن بود هر کسی دلفکار
اگر دشمن و دوست یکسان بود
چه دوست و چه دشمن چه خرما چه خار
از آن دشمنی کو بود دوردست
تواند رهاندن به دستان و چار
چگونه تواند ز دشمن گریخت
کسی کش بود دشمن اندر کنار
ایا عاشقی بی دل و بی روان
گهی گرم خوار و گهی سوگوار
چه نالی چو رعد و چه گریی چو ابر
چه گوئی تو چندین چه پیچی چو مار
همیشه ز دل نالی و دیده هیچ
که دارند جان گرامیت خوار
که دید این رخ یار پیمان شکن
برفت از پی یار بی زینهار
***
آذر فروز و می خور شاها به ماه آذر
آیین ماه آذر بوی می است و آذر
با ابد رد مانده دشمنت چون کمانه
بگذار شادمانه صدا و رمز دو آذر
یک بخشش تو کردن بار دویست گردون
ایمن بزی ز گردون همچون پسر ز مادر
هم بدسگال مالی هم بدسگال مالی
هم با سخا همالی هم با وفا برادر
تو بت جهان برهمن تو باد و خصم خرمن
از هیبت تو دشمن جوشن دهد به چادر
روی عدوت پرچین و ز خونش کرده پرچین
از تیغ توشه چین لرزنده و تو ایدر
دوری ز بند و دستان بارای و هوش دستان
با زور پوردستان با فر و یال نوذر
گر خلق بی توانی دانا شود تو آنی
بگذار تا توانی گیتی بناز و بگذر
***
ای مکان سعد و کان جاه و ارکان ظفر
جشن فروردین فرخ بر جهان افکند فر
بر تو میمون باد و فرخ ایشه پیروزگر
می خور و بفروز جان با ناز و نوش کام وگر
از تو بفروزد خردمندان گیتی را بصر
زانکه با معنی بسیاری و لفظ مختصر
رنج و ناز دوستان و دشمنان بردی به فر
مرده کی باشد شهی کش همچو تو باشد پسر
سیم نزدیک تو همچون سنگ باشد بی خطر
کینه جویان را بلائی مهرورزان را نظر
خسروا تو خیر خیری دیگران خیرند و شر
چون تو هرگز نافرید ایزد کریم اندر بشر
گاه رادی زی تو یکسانست کاه و سیم و زر
گاه مردی از تو ترسانست پور زال زر
نزد سلطان رفتن تو کشتن از نار است تر
رفتنت فرخنده باد و آمدن فرخنده تر
چون بود باز آمدنت آید به پیروزی خبر
ما بنازیم و دل دشمن شود زیر و زبر
تا جهان باشد مبادا جز تو سالاری دگر
زانکه رادی بی خلافی و رحیمی بی مگر
گر نبودی بنده را نقرس شکسته بال و پر
بارکش بودی به جای پای بر راهم ز سر
تا تو باز آئی به دولت او بود ساعت شمر
روی گشته چون زریر و چشم گشته چون شمر
***
ایا ز عز و شرف تاج برنهاده به سر
زمانه برده همه عمر دشمنانت به سر
اگر به جای پسر دختر آیدت چه زیان
که دختر چو تو باشد به از هزار پسر
اگر شهی را باشد دو صد پسر همه شیر
یکی بود که سزد افسر پدرش بسر
نه دختری ببر تخت ملک چهر آراست
که بر بساطش بوسید گوهر اسکندر
تو روزگار بدیدی بمان و خندان باش
که روزگار نشاندت دو تا جور در بر
همیشه تا مه و خور بر فلک دهند فروغ
ز رامش و طرب و عیش در جهان برخور
***
تا هست جان مؤمن بدخواه جان کافر
نوروز باد خرم به سر میر ابوالمظفر
پیوسته باد با او تایید و دولت و فر
او شاد باد دائم از شهریار جعفر
از هیچ کار وی را در دل مباد کیفر
بر دوستان مبارک بر دشمنان مظفر
روی ولیش بادا از ناز چون معصفر
وز رنج باد دائم روی عدوش اصفر
چون در مصاف باشد با تیغ و رمح و مغفر
گردد رخ سواران از بیم او مزعفر
مانند خاک گردد با کینش مشک از فر
خاک سیاه گردد با مهر او چو عنبر
تا انده است و شادی تا مؤمن است و کافر
بادا رخانش احمر بادا بساطش اوفر
***
ای وصل تو آب و هجر تو آذر
ماننده ی تو نزاید از مادر
آذر شود از رضای تو آزار
و ازار ز خشم تو شود آذر
با مهر تو لاله روید از سندان
با فر تو آب زاید از آذر
از بیم تو خصم ترک و جوشن را
کرده است بدل بمعجر و چادر
در غیبت رهنمای چون سلمان
در حضرت راستگوی چون بوذر
ای میر به جنگ کافران رفتی
بامیر بسان طوس بن نوذر
بگذار جهان به دانش و رامش
تا هست جهان تو از جهان مگذر
***
ای چون بهشت مجلس و چون آسمان حصار
تا روز حشر باد در او شاد شهریار
دیوارهاش محکم و عالی سپهر وش
ایوانهاش خرم و رنگین بهشت وار
مغز اندر او نیابد چیزی به جز نسیم
چشم اندر او نه بیند چیزی به جز نگار
دیبا به پیش نقش تصاویر او چو خاک
خارا به محکمی بر دیوار او چو خار
باد اندر او به حیله نیابد همی گذر
دیو اندر او به جلوه نیابد همی گذار
مانند قدر و همت شاه جهان بلند
چون تخت و دولت ملک عالم استوار
شاه اندر او نشسنه به شادی و خرمی
پیش اندرش نهاده همه گیتی آشکار
هر سو که بنگرد همه باغ است و بوستان
هر جا که بگذرد همه جویست و جویبار
نقش بهشت بیند و آرایش بهشت
بوی بهار یابد و پیرایه ی بهار
***
ای افسر زمانه و ای شاه روزگار
از دولت آفرید تو را آفریدگار
رادی و راستی است تو را روز و شب سخن
مردی و مردمی است تو را سال و ماه کار
باشد شکار شاهان دائم تذرو و کبک
شاهان ارمنند همیشه تو را شکار
اندر میان لشگر تو کی عیان بود
گر کم شود هزار ور افزون شود هزار
بادات روز خرم و فرخنده ماه و سال
مولات خاک بوس و معادیت خاکسار
***
ای بسته جفا با دل و گشته ز وفا دور
کرده دل من زار به قول و سخن زور
قول تو نوازم چو مرا دارد غمگین
فعل تو مرا همچو تو را دارد رنجور
گفتم بنهم بر دگری نام تو آخر
تا چون تو نباشد به همه شهری مشهور
گر نام بدی را ببهی بر بنهندی
زود این ز بهی دور شدی آن ز بدی دور
بر سنگ سیه نام نهادندی یاقوت
بر خاک سیه نام نهادندی کافور
گل را بنگارند ولیکن ندهد بوی
مه را بنگارند ولیکن ندهد نور
نه حور شود دیو گرش نام نهی دیو
نه دیو شود حور گرش نام نهی حور
زین راه برون آی وز این اسب فرود آی
تا گنج بلا را نبود جان تو گنجور
ما یکدگران را بنوازیم و بسازیم
هر دور یکی رامش و هر دور یکی سور
***
منم ز حسرت دیدار یار زار و نزار
همی بگریم چون ابر نوبهاری زار
یکی درخت بکشتم به بوستان امید
که ناز بودش برگ و نشاط بودش بار
به آب مهرش پروردم و به باد هوی
به آفتاب وفا و به ماهتاب دمار
به قهر باد فراق از کنار منش بکند
از آب چشمم دریا کنار کرد کنار
چو یاد آیدم از مشگبوی نرگس او
شود دو نرگس من لاله برگ لؤلؤ بار
چو یاد آیدم از بی قرار سنبل او
جدا شود ز دل و جان من شکیب و قرار
بسی چشیدم زان مشگبوی دو لب می
نماند با من حاصل مگر بلای خمار
بسی بسودم گلبوی لاله رنگ رخش
فراق او بدل من خلید همچون خار
چنانکه داور از آن ماه داد من نستد
مراد هاد صبوری به عشق او دادار
***
ای توئی بیچارگان را چاره و فریادرس
ایزد از هر بند و سختی مر تو را فریادرس
هر که را رنجی بدو آمد تو برداری ازو
برندارد رنج تو جز کرد کار پاک و بس
جز به کردار نشاط و ناز نگذاری قدم
جز به گفتار وفا و جود نگشائی نفس
ایزدت فریادرس بادا بهر کاری کجا
خلق عالم را به هر کاری توئی فریادرس
***
به وصل اندرون یافتم کام خویش
رهاندم ز دام غم اندام خویش
نشستم چنان چون همی خواستم
به آرام دل با دلارام خویش
نمودم به دو روی گلرنگ خویش
نمود او به من روی گلفام خویش
ایا کام من دیدن روی تو
همی یابم از روی تو کام خویش
دل از دام هجر تو کردم رها
کشیدم تو را شاد در دام خویش
ازین خوبتر چون بود روزگار
که دیدم جهان زیر صمصمام خویش
به زیر زمین برد بدخواه را
برآورد بر آسمان نام خویش
به هنگام خویش آنچه من کرده ام
نکرده است خسرو به هنگام خویش
***
دلشاد نشستم به مقام پدر خویش
بر غم نکند سرد دلم رهگذر خویش
کز هر چه به گیتی خبری هست بجستم
بسیار ندارم ز بزرگی گهر خویش
گه بوسه ستانم ز عقیقی شکر دوست
گه زهر کنم بر دل دشمن شکر خویش
بر پشت زمین بر اثر خصم نپایم
تا حشر بپایم به جهان بر اثر خویش
زین رستن از اندیشه ی بیهوده دشمن
شکرم همه هست از ملک دادگر خویش
***
رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور
به خدمت آمد نیکو سگال و نیک اندیش
پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال
که بازگردد پیرو پیاده و درویش
***
خزان ببرد بهاء همه بهار ز باغ
ز برگ زرد به دینار زرد ماند راغ
چراغ شمس فلک زیر دود گشت نهان
شد از ترنج همه باغ پر ز شمع و چراغ
شمال سرد پدید آمد و پدید آورد
چهار چیز به جای چهار چیز به باغ
به جای نرگس سیب و به جای سوسن نار
به جای نسرین آبی به جای بلبل زاغ
هوا پر آتش و دود است ظن بری که مگر
همی نهد بر اسبان میر گیتی داغ
خدایگان جهان لشگری که تیغ و کفش
ز جنگ وجود نخواهد به هیچ وقت فراغ
جدا مباد سه چیز از سه چیز او شب و روز
ز تن سلامت و از دل خوشی ز دست ایاغ
***
دیر پیوند بتی زود کسل
روی برتافته زین تافته دل
با چنان موی کز او مشک بشرم
با چنان روی کز او ماه خجل
نتوان راز نهان داشت ز خلق
نتوان ماه براندود به گل
آنچنان ماه که بگذشته بر او
سه یک از سی شب و ده یک ز چهل
تا همی جان و دل از من ببری
وای تو گر نکنم منت بحل
***
ایا چراغ شهان جهان امیر اجل
بدست مایه ی پیروزی و به تیغ اجل
بابر و دریا ماند بنانت گاه سخا
به برق و صاعقه ماند سنانت گاه جدل
به دانش و دهش وجود و داد و دولت و دین
نیافرید عدیلت خدای عزوجل
دلیل دولت و بختست و جای شکر و سپاس
کنون به جای نیا یادگار میر اجل
اگر بشد پسری ده دهد خدای عوض
وگر بشد خلفی صد دهد خدای بدل
تو چرخ دولتی و هم بر تو ناز و نشاط
مباد دور ز نزدت نشاط و ناز و دول
نه چرخ را بود از جستن شهاب زیان
نه شاخ را رسد از رفتن شکوفه خلل
همیشه تا به فلک بر زحل بقا دارد
همیشه تا به زمین بر بود ثبات جبل
ثبات ملکت تو چون جبل بود محکم
بقای دولت تو بر دوام همچو زحل
***
به اورمزد و مه تیر ای امید کرام
نبید خوردن بر خویشتن مدار حرام
اگر چه داری امروز روزه فردا باز
نماز کرده زمزگت به کاخ بنده خرام
به رسم و شیوه ی بهرام جام می بستان
که هست بنده ی تو صد چو بهمن و بهرام
مخالفان را از تیغ و تیر تست آشوب
موافقان را از کف راد تست آرام
توئی بقای زمین و توئی بقای زمان
توئی پناه انام و توئی امید کرام
همیشه روز تو نوروز و بخت تو پیروز
مخالفانت بی آرام و کار تو پدرام
***
ای به کریمی چو ابر دختر شاه کریم
ماهت خاک قدم ملکت و اصلت قدیم
گرچه گرامی است سیم ورچه عزیز است زر
نزد تو خوار است زر نیز ذلیلست سیم
بی بدلی در جهان چونان گوگرد سرخ
بی عوضی در مهان چونان در یتیم
هست رضای تو راست همچو رضای خدا
هست کلام تو پاک همچو کلام کلیم
از دل تو چاکران همیشه امیدوار
از دل تو دشمنان همیشه با ترس و بیم
هر که تو را نیکخواه نیکوئی او را دلیل
هر که تو را بدسگال ندامت او را ندیم
ز مهر تو بی درم ولی همیشه غنی
ز کین تو بی سقم عدو همیشه سقیم
نعمت ناز و نعیم سپاس دارم ز تو
گر تو ببخشی به من نعمت باغ نعیم
***
هرگه که من از طلعت تو دور بمانم
چون ماه ز روی خور بی نور بمانم
سور همه گیتی بمی سوری باشد
ترسم که من ای سید بی سور بمانم
زان زرد شد از داغ و درد رویم
زیرا که به وصل تو نیست رویم
من راه نیابم سوی تو دانی
هر چند به سوی تو راه جویم
زان پس که همه روز با تو بودم
پوشیده نبود از تو روی و مویم
چو نان نگسستی ز من که روزی
آرد بر تو باد تند بویم
تا روی به شوراب چشم شوئی
من روی به آب دیده شویم
چون برگذری نام تو بگویم
از دور کند بر خروش رویم
در دیده شود سرشک رویم
چون دور کند پیک تو بگویم
با کس نتوانم حدیث گفتن
گه گاه به خلوت غم مویم
رازم به جهان کس نگه ندارد
من راز تو جز با تو با که گویم
***
آرزومند روی جانانم
برود زار زو همی جانم
آرزو را و درد دوری را
به جز از صبر چیست درمانم
همه چیزی همی توانم کرد
صبر کردن به هجر نتوانم
بر غم و درد من بس است گوا
رنگ رخسار و آب مژگانم
دل بدادم به دوست خویش به طبع
تا دل از دوست باز بستانم
ظن خطا شد مرا در آن مه روی
دل بدادم کنون پشیمانم
***
هرگه که من به زلف وی اندر نگه کنم
شادی و خرمی ز دل خویش برکنم
گردد روان سرشگم و گردد طپان دلم
گردد نزند جانم و گردد نوان تنم
هرگه که دست برشکن زلف او برم
بر خویشتن ز حسرت و تیمار بشکنم
گاهش به روی برنهم و گه به دیدگان
گاهش هزار بوسه به یک موی بر زنم
بیهش بیوفتم که شبی دیده باشمش
در بیهشی کجا بوم از دست بفکنم
بی تو به زلف تو نتوانم نهاد دل
بی تو چو موی گردم گر سنگ و آهنم
تا حربگاه مسکن و مأوای او شده است
زندان شده است زانده آن ماه مسکنم
از هجر آن چو لاله ی اردیبهشت روی
من روزها به زاری چون ابر بهمنم
ایدوستر ز جان و جهان تا برفته ی
از درد و غم بکام بداندیش دشمنم
تا جعد تو به مشک کنارم بیاگند
هر شب ز دیده جامه به لؤلؤ بیاگنم
اندر جهان به عشق پراکنده نام من
از بس که خون دیده به رخ بر پراکنم
ای روشنائی دل تا دوری از برم
تاری شده است از غم این چشم روشنم
***
از دوست به من دوش نشان آمد و پیغام
پیغام دل افروز و نشانهای غم انجام
از حسرت هجرانش بودم چو مه نو
از شادی پیغامش گشتم چو مه تام
هم وعده چنانست که یابد دل ازو باز
هم وعده چنانست که یابد دل ازو کام
آرام و نشاط از دل ما پاک برفتست
تا رفته ز نزدیک من آن ماه دلارام
یا رب به سلامت برسان سوی من او را
با شادی و خوشیش به شهر آر بهنگام
گر زآن لب و آن روی نیابیم گل و مل
ما نیز نجوئیم گل از باغ و مل از جام
وام است تو را بر تن من خواسته و دل
وز تو بستانم به مراد دل خود وام
***
اندیشه بسی دارم و نگویم
زیرا که کسی نیست چاره جویم
کوشم که یکی دوستار یابم
تا جان و دل از غم بدو بشویم
کس را به جهان مهربان نه بینم
پس راز دل خویش با که گویم
با هر که بگویم نهفته رازی
پیدا کند از شهر گفتگویم
ز اندیشه و اندوه دل فکارم
وز حسرت و تیمار زرد رویم
آرام همی جویم و نیابم
تیمار همی یابم و نجویم
خارند همه خلق دهر بکسر
من بیهده از خار گل چه جویم
***
نهادم بر جدائی دل نهادم
نیایی تا تو باشی نیز یادم
شکیبائی ببستم با دل خویش
در شادی به روی اندر گشادم
فراوان اوفتادم در غم عشق
تو پنداری که این بار اوفتادم
رها کردم به صبر از هر کسی دل
جفا و جور کس را تن ندادم
نهادم قفل خرسندی بدل بر
به تیمار فراقت دل نهادم
اگر چون ذره گردم در فراقت
نخواهم کاورد سوی تو با دم
فراوان محنت عشقت کشیدم
فراوان بر جفاهات ایستادم
نجستی تابدی یک روز مهرم
نکردی تا بدی یک روز یادم
نورزم بیشتر زین صحبت تو
نه از بهر جفاهای تو زادم
***
خدای داند کز غم چگونه رنجورم
غمان گیتی گنج است و من چو گنجورم
چو زیر طبنور از غم همی بنالم زار
بدل ز شادی و خوشی تهی چو طنبورم
به شهرهای خراسان و شهرهای عراق
چو آفتاب زرافشان عزیز و مشهورم
به شهر خویش دخیلم به حال خویش ذلیل
از آن چنینم کز شاه خویشتن دورم
از آن گهی که ز من دور گشت سایه میر
به چشم یاران چون مزد خورده مزدورم
بگاه میر مرا امر بود بر همه شهر
کنون به پیش یکی هفت ساله مامورم
شده چو خانه ی زنبور با غم از ترکان
همی خلند به فرمانها چو زنبورم
***
هان صائم نواله این سفله میزبان
زین بی نمک ایا منه انگشت بر دهان
لب تر مکن به آب که طلق است در قدح
دست از کباب دار که زهر است توامان
با کام خشک و با جگر تفته در گذر
ایدون که در سراسر این سبز گلستان
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زیبق چو آب برجهد از ناف آبدان
***
سرنگون مانده است جانم زان دو زلف سرنگون
لاله گون گشته است چشمم زان دو لعل لاله گون
تا بناگوشش ندیدم مه ندیدم بارور
تا زنخدانش ندیدم چه ندیدم سرنگون
از دهانش خیره ماندم من که چون گوید سخن
از میانش خیره ماندم من که چون ناید برون
روزگار از چشم بد دارد نگه او را که هست
گرد رخسارش به خط جادوئی عمد افسون
***
ای بزم را چو بهرام وی جنگ را چو بهمن
فرخنده باد بر تو فرخنده ماه بهمن
بی تو مباد روزی تا روز حشر گیتی
دائم رسد به گوشت آواز مرگ دشمن
گیتی تو را پرستد شادی تو را فرستد
تو چون بتی و گیتی ماننده ی برهمن
از طلعت تو اقبال فرخنده باد طلعت
با دولت تو دولت پیوسته باد دامن
آن کس که سوخته خواست از بخت خرمن تو
چرخش ببرد دولت بختش بسوخت خرمن
ابری به روز بخشش ببری به روز کوشش
میدان تو را سپهر است مجلس تو را نشیمن
جان و تن و دل من هر سه ز تست نازان
بادا فدای جانت جان و تن و دل من
***
فراز و نشیب است روی زمین
متاز ای برادر گشاده عنان
سخن نیک بر سنج و از دل بگوی
ره راست بشناس و بی غم بران
برنج ار بکاهم ننالم ز غم
ز چرخ ار بمیرم نخواهم امان
چو کورست گیتی چه خیر از هنر
چو کرست گردون چه سود از فغان
***
به تبریز خانه برین بر زمین
بکردم به دینار و در ثمین
پر از بوستانش یمین و یسار
پر از گلستانش یسار و یمین
ز بس بوی فرخار وارش هوا
ز بس نقش کابل مثالش زمین
فراوان در او خورده میر اجل
می سرخ بر نرگس و یاسمین
مرا همسر جان خود داشتی
چو از مرگ در جانش آمد کمین
ز دست من آن ظالمان بستدند
همی خوانم از غم علی الظالمین
از آن به بفر ملک بوالخلیل
یکی ساختم بر در او زمین
دو آباد کردم به وقت دو شاه
که دانست قدرم همان و همین
یکی شد یکی جاودان زنده باد
جهان را امیر و مهان را امین
***
آن کس که به یک چشم زدن برد دل من
زد آتش افروخته در آب و گل من
هرگز نکند سوی من خسته نگاهی
از آنکه نخواهد که شود شاد دل من
***
ای زدوده دل و زدوده سخن
تازه گشت از تو روزگار کهن
زائران سر نهاده اند به تو
مال تو زین قبل نگیرد تن
بگشائی دل یکی به سخا
بزدائی دل یکی به سخن
بی تو رادی چو دیده بی دیدار
بی تو شادی چو دست بی ناخن
وعده کردی مرا به زیر نخو
وعده ی خویش را خلاف مکن
آی آفت شهر و فتنه ی برزن
از روی تو خیره مانده مرد و زن
ماهی و که دید ماه سنگین دل
سروی و که دید سرو سیمین تن
ای من رهی آن دو چشم زوبین دار
ای من رهی آن دو دست زوبین زن
زان دستان بسته دل شده عاشق
زین زوبین خسته تن شده دشمن
گر من ز غم بمیرم سزد تا تو
بامیر همی روی سوی ارمن
چون جوشن پوشیدی گه رفتن
شد تیر علم را دلم بند جوشن
پیراهن آهن آن دلت بس باد
ز آهن چه کنی تو نیز پیراهن
نه درخور جنگ و در خور رزمی
ای درخور بزم و درخور گلشن
یا رب تو بگردان نیت خسرو
زین عزم درست کردن و رفتن
گر میر مرا رها کند زنده
به آید مرا زین غزا کردن
***
بوستان زرد شد ز باد خزان
تا هوا سرد شد ز باد بزان
گشت رنگ رزان چو رنگ زریر
ناگذشته بدست رنگ رزان
میغ زی دست شه نهاده ز کوه
همچو کوره سرای خشت پزان
شهریار جهان ننشسته بناز
دل ربوده به جود ازین و ازان
دشت کرده ملا ز خون عدو
جام کرده ملا ز خون رزان
شاد و بی غم زیاد و دائم باد
کژدم غم دل عدوش گزان
***
گر ندیدی بهشت و حورالعین
اینک این مجلس امیر ببین
جام می را چو حوض کوثر دان
ساقیان را بسان حورالعین
مطربان نشسته در مجلس
زرد و گریان چو عاشق مسکین
بر یکی سو امیر عبدالله
آن خداوند مهتران زمین
وز دگر سوی بوالمعمر گرد
هست خورشید علم و دانش و دین
تا برون آید از صدف لؤلؤ
تا بتابد از آسمان پروین
دولت و عز میر مملان باد
او به شادی و دشمنش غمگین
او به دیدار میر عبداله
برنهاده به کف می رنگین
تا زمین باد شاد باد این زان
تا زمان باد شاد باد آن زین
حاسد آن همیشه چون فرهاد
ناصح این همیشه چون شیرین
***
آرامش جان من آرام روان من
روشن به تو چشم من شادان به تو جان من
بالات چو تیر من مژگان چو سنان من
گیسو چو کمند من ابرو چو کمان من
بیهوده چرا داری ای سرو روان من
نومید چرا داری از وصل روان من
ز بس که همی جوئی از هجر زیان من
ریش است نهان من زار است عیان من
دانیم بهر حالی ای جان جهان من
من راز نهان تو تو راز نهان من
هستم ز دل آن تو هستی ز دل آن من
بل نیست زبان تو شیرین چو زبان من
***
آواره شد از مسکن و مأوا صنم من
از طعنه ی بد کوی و ز ببغاره دشمن
هم بسته زبانم من و هم خسته روانم من
همه سوخته جانم من و هم سوخته خرمن
از فرقت آن عارض چون ماه به بستان
گریانم و نالانم چون ابر به بهمن
گریان گه و بی گاه برهمن ز غم بت
نالان گه و بی گاه بت از درد برهمن
بدگوی همی گوید هر روز یکی زور
بدخواه همی سازد هر روز یکی فن
گردن بفرازند همیشه به غم من
خون من دلسوخته شان باد به گردن
او روز و شب اندر دل من دارد مأوا
او سال و مه اندر تن من دارد مسکن
هر چند توانند برون کردنش از شهر
کردن نتوانند برونش ز دل من
هر چند به آهن نتوان بست دل من
دانم که دل من بتوان خست به آهن
هرگز ز دل من نشود دوستی او
گر من به خراسان بوم و دوست بار من
بت روی مرا بهره بلای سفر آمد
هنگام می روشن و وقت گل و گلشن
تیره شود از دود دل این دیده ی گریان
تیره کند ار گر دره آن عارض روشن
خوار از پی آنست که آنجاست نگارم
زیرا که همه چیز بود خوار به معدن
***
از یار بریدن به سزاوار گزیدن
مستم ز بنفشه به سمن برگ گزیدن
چون سیم کشیده شده مویم به جوانی
از راز نهان کردن و اندیشه کشیدن
از بسکه سخندانم هرگونه بگویم
هستم گه و بی گاه به انگشت گزیدن
بسیار شدند انده و کم گشت نشاطم
ز اندیشه ی کم گفتن و بسیار شنیدن
اندیشه ی بسیار نهفتن بدل اندر
چون کوه کشیدن بود این صبر کشیدن
اندیشه به پوشیدن و بد مهر نمودن
تیمار خریدن بود و پرده دریدن
***
ای دل تو را بگفتم کز عاشقی حذر کن
بگذار نیکوان را وز مهرشان گذر کن
چون روی خوب بینی دیده فراز هم نه
چون تیر عشق بارد شرم و خرد سپر کن
فرمان من نبردی فرجام خود نجستی
پنداشتی که گویم هر ساعتی بتر کن
هر گام عاشقی را صد گونه در دور نجست
گر ایمنیت باید از عاشقی حذر کن
تا کام من برفتی در دام عشق ماندی
چونست روزگارت ما را یکی خبر کن
اکنون به صبر کردن ناید مراد حاصل
زین چاره با زمانی رو چاره ی دگر کن
***
برگرد مه ز عنبر ما هم زده سماطین
چندین هزار خوبی پنهان به زیر زلفین
فرزین زلفکان را بر رخ تو بند کردی
تا رایگان دل مرا شه رخ زدی به فرزین
غمگین دلم ز وصلت گردد هماره شادان
شادان دلم ز هجرت گردد هماره غمگین
از دولت وصالت مسکین شود توانگر
سازد توانگری را هجر تو بار مسکین
بتخانه های مشرق ویران و بت شکسته
بت چون پرستد آنکو بیند شعاع حطین
عیار کودکی تو با من همی نسازی
من باهوات گشتم چوگان قاب قوسین
***
ایا شده ز تو مدحت گران و زر ارزان
هنر نمائی و سرمایه ی هنرور زان
دل موافق میر از لقای تو خرم
تن مخالف شاه از نهیب تو لرزان
معادیان تو بی فره اند و بی فرهنگ
موافقان تو با فره اندر با فرزان
به فضل خویش مرا پار رسمکی دادی
کنون بباید دادن بسی فزونتر ازان
شعیر پار گران بود و شعر ارزان بود
کنون گران شد شعر من و شعیر ارزان
***
ای آفتاب روشن تابان میان گلشن
آرام شهر مائی نام تو شیر اوژن
از فخر نام داری وز نام نیک جوشن
فرخنده باد بر تو نوروز و سیر گلشن
گیتی بتست خرم گردون بتست روشن
ناز روان مائی رنج روان دشمن
در زیر دشمنانت سوسن شود چو سوزن
در دست دوستانت سوزن شود چو سوسن
بستند بخت و دولت با دامن تو دامن
وندر زدند آتش دشمنت را به خرمن
با دوستان همی زی با دشمنان همی زن
با دوستان به ساغر با دشمنان به آهن
هستی به کف کافی مر جود را تو معدن
هستی برای روشن مر فضل را تو مسکن
***
آن کس که گشت ایران ویران بدست او
بسپرد جان به دولت بر شهریار نو
همچون فراسیاب کهن بود جان بداد
بر شهریار پور سیاوش بنار نو
آید چنو سوار دگر بر زمین اگر
آید در آسمان کهن کردگار نو
بگذار روزگار به شادی و خرمی
خسته شود ز غم دل خصمت بخار نو
***
خداوندا به پیروزی همه گیتی گشادی تو
ز بخت و دولت پیروز ماه و سال شادی تو
از آنگه باز کز مادر به پیروزی بزادی تو
به هر جائی که می باشی به پیروزی نهادی تو
اگر داد و نشاط و جود چون بهرام دادی تو
به دیدار سیاوشی و فر کیقبادی تو
ز بهر آنکه بر گردون گردان اوفتادی تو
بکار رادی و شادی شب و روز ایستادی تو
برادی بر دل قطران در شادی گشادی تو
چنان کوهست شاد از تو ز دولت شاد بادی تو
***
اکنون دهند خصمان ای شاه کام تو
و اکنون کنند جان جهان را به نام تو
گر تو یکی پیام فرستی به شاه روم
آید به سر به خدمت دارالسلام تو
هستند نامدار تو شاهان این جهان
خوانند خطبه باز به عالم به نام تو
امید دشمن تو به مردان روم بود
تا شه کند رها پسرش راز دام تو
گردند رومیان ز نهیب تو سر به سر
با آن کسی که هست چنو صد غلام تو
اکنون اگر به کار تو ناید عدو فراز
از بر به نار ماند زخم حسام تو
باشد مقام باقی خیلش میان خاک
چون پشت اسب جنگی باشد مقام تو
تا قلعه ها بود ببر اوستام او
مأمورها بود ببر او پیام تو
هرگز مباد کار جهان جز برای تو
هرگز مباد دور فلک جز به کام تو
***
امیرا بر همه میران خداوند و امیری تو
به طبع و رای برنائی به عقل و هوش پیری تو
چو دولت ناگرانی تو چو نعمت ناگزیری تو
سزاوار قبادی تاج و کاوسی سریری تو
به هر کاری که خواهد بود در گیتی بصیری تو
جهان بر ما چو افریدون به دانائی بگیری تو
به جان دوستان اندر چو نوشروان پیری تو
به چشم دشمنان اندر چو زهرآلود تیری تو
از اکنون تا گه آدم امیر بن امیری تو
به دانش بی بدیلی تو به دولت بی نظیری تو
***
ای شهریار یار تو بس کردگار تو
اندیشه نیست گر نبود خلق یار تو
تو دستگیر خلقی و او دستگیر تو
تو گوش دار خلقی و او گوش دار تو
ایزد تو را ز خلق جهان اختیار کرد
کار جهان نباشد بی اختیار تو
هر چند خلق کار تو آشفته تر کنند
او راست تر کند ز همه خلق کار تو
کس را نداد دولت و تأیید و بخت تو
از روزگار آدم تا روزگار تو
در بوستان بخت درخت سعادتی
فرهنگ و دانش است همه برگ و بار تو
اندیشه های خلق بدانی ز بهر آنک
بختست و دولت و خرد آموزگار تو
باشد نهان دشمن تو بر تو آشکار
بر دشمن تو هست نهان آشکار تو
***
ای خسرو جوان و جوانبخت گاه نو
درخور چو اول شب شوال ماه نو
فرخنده باد بر تو و بر دوستان نو
این مجلس پر آئین وین بزمگاه نو
هستی تو یادگار فریدون و همچو نو
آئین نو نمائی هر روز و راه نو
هر ساعتیت باد یکی شهر و گنج نو
هر ساعتیت باد یکی تاج و گاه نو
کینت مخالفان تو را کرد بند نو
مهرت موافقان تو را کرد جاه نو
هر روز دشمنان تو را داد رنج نو
هر ماه دوستان تو را داد ماه نو
هر ماه نو بدست تو باد ایسر جهان
هم بسته هم گشاده نگین و کلاه نو
***
ایا خسرو راد آزاده خو
تو را داده ایزد همه آرزو
نبرد هژبران چنان آیدت
که با مرغکان کودکان را لهو
عفوی تو افزونتر است از گناه
گناه من افزونتر است از عفو
ولیکن تو کردی عفو جرم من
برای کریم و به طبع نکو
کسی را که یک ره عفو کرده ای
دگر ره نباید عقوبت بدو
***
شد سرشگم ز آرزوی روی تو چون روی تو
وز فراق روی تو بگداختم چون موی تو
جان من پاینده اندر تن ز مشگین موی تست
دل بود روشن ز روی فرخ دلجوی تو
از نهیب تیر مژگان و کمان ابرویت
جز دل من هیچ دل دیدن نیارد روی تو
تا فکندی گوی نیکوئی تو در میدان مهر
هیچ چوگان زن ندید از من سبکتر گوی تو
***
امیر ابر تو فروردین فرخ باد فرخند
مبراد از دلت شادی مبراد از لبت خنده
بسان کوه بادی تو فراز تخت پاینده
ز دل تیمار کاهنده به دل شادی فزاینده
هران چیزی کجا کردند زیر خاکش آگنده
همه کردی بسان خاک در گیتی پراکنده
توئی دارنده ی مردم خدایت باد دارنده
که شاد و زنده چندانیم تا تو شادی و زنده
تو را من بنده زان خواهم همیشه شاد و فرخنده
که بی تو ذره ای نبود روان و جان من زنده
***
شد از بهار خجسته سپاه برد شکسته
بر اوستاد موفق بهار باد خجسته
همیشه بادا دستش بدست ساغر و دسته
رخ ولیش شکفته دل عدوش شکسته
همیشه باد دل آن کفیده چون دل پسته
که دل ندارد با او به دوستاری بسته
همیشه همچو فرشته ز مرگ با دارسته
که فعلش آن فرشته است و رسمش آن فرشته
رونده بادا دولت بدو چو باز بمسته
زمانه پیشش برپای و او به تخت نشسته
به بزمش اندر بازار خوبرویان بسته
به باغ دولتش اندر درخت شادی رسته
ز تنش رنج رمیده ز جانش انده جسته
زمانه یارش با دوستاره بادش جسته
به آب دولت بادا مدام رویش شسته
سر محبش سبز و تن عدویش خسته
***
ای بند بلا دیده و از بند بجسته
مردانه شده آمده بر شهر خجسته
بنشین و طرب کن به می و مطرب و معشوق
کز جستن تو هست عدو زار نشسته
از دست عدو راست چنان آمده اینجا
کز دست رود باز گرسنه سوی مسته
مات از قبل خویش به دسته نسپردیم
یزدان جهان داد به ما باز بدسته
خود کردی شیری و دلیری که بجستی
جز تو به جهان نیست کس آن جای بجسته
نگشاد در شادی تا تو نگشادی
کز بستن تو بود در شادی بسته
زانست قوی شیر بگردون که به هرگاه
از خود به تن خویش رسولست فرسته
آن کس که نمی خواست شکسته دل تو شاد
از گرز تواش زود شود پشت شکسته
آن باد پس رنجت و آن باد پس غم
خصمان همه آواره و ضدان همه خسته
***
ای نیزه ی تو گوی و دل دشمن انگله
خصم تو روبهست و حسام تو بنگله
با خوی تو نه مشک به کار و نه غالیه
با روی تو نه شمع به کار و نه مشعله
شیرین حدیث شاهی و شیرین مناظره
نیکو خصال میری و نیکو معامله
بر کارهای شربت غافل همی زنی
بر کارهای خیر نداری تغافله
از بهر آنکه یک دله بخشی مرا عطا
گویم همه مدیح و ثنای تو یک دله
خشنود از آن شدند همه مردمان ز تو
کز دست تو همیشه درم را بود گله
از درد و رنج راه نپرداختی به من
چون کردیم پرندوش از زلزله یله
تا لاجرم چنان شدم از آرزوی تو
کز هم همی ندانم سنبل ز سنبله
***
ای جان بدسگالان جفت گداز کرده
وی طبع نیک خواهان انباز ناز کرده
شد روزه ی خجسته عید مبارک آمد
اندر گشاده یابی این در فراز کرده
درهای رنج بادا بر تو فراز دائم
درهای عیش بادت بیوسته باز کرده
از خلق بی نیازی هستی جهانیان را
از خواسته ببخشش دل بی نیاز کرده
چون می خوری امیرا باده طراز میخور
کز مشک ناب کردی بر گل طراز کرده
گر شعر کوته آمد چون می خورم به شادی
شعر دراز خوانم فردا نماز کرده
***
دلی دیدم بسی تیمار دیده
فراوان سختی و خواری کشیده
به غم پیوسته و ز شادی گسسته
رمیده زان و با این آرمیده
خریده انده و شادی فرخته
فرخته راحت و زحمت خریده
ببند زلفک دلبند بسته
بخار غمزه ی خوبان خلیده
بپرسیدم کسی را کاین دل کیست
مرا گفت ای بلای عشق دیده
چنان گشتی که نشناسی دل خویش
دل تست اینکه هست از تو رمیده
بنالیدم چو نام دل شنیدم
بباریدم به رخ بر آب دیده
چو من بیهوش و بی دل باشد آری
اگر چه عاشقی باشد شمیده
بورزم مهر خوبان تا توانم
ندارم تن به رنج اندر خمیده
که من بسیار خوبان را گزیدم
ندیدم چون تو خوبی را گزیده
نداند تلخی هجران کسی کو
نباشد تلخی هجران کشیده
***
شد پیر جهان و شد جوان باده
وز نقش و نگار باغ شد ساده
نار است به جای لاله بنشسته
سیب است به جای سوسن استاده
آلوده رخان او به خون رز
واکنده دهان این به بیجاده
خورشید زمانه لشگری کورا
هست ایزد کام و آرزو داده
بر تخت نشسته جاودان خرم
با ناز و نشاط و مطرب و باده
***
ای نیکخوی مردم ای نیک خوی شاه
تو نیکخواه شاه و تو را بخت نیکخواه
اندر میان رزم نمانی مگر به شیر
اندر میان بزم نمانی مگر به ماه
هم آلت نبیدی و هم آلت سلاح
هم زینت سرائی و هم زینت سپاه
همچون دل فرشته دلت خالی از بدی
همچون تن ستاره تنت فارغ از گناه
با دولت تو کاه ببالد بسان کوه
با هیبت تو کوه بنالد بسان کاه
آهنگ راه دارد شاه اندرین دو روز
من هیچگونه اسب ندارم سزای راه
من بنده را امید به فضل و سخای تست
گر فضل تو نباشد باز اوفتم ز شاه
***
شادی ز دلم دور شد و خواب ز دیده
تا من نیم آن روی دلارام تو دیده
گر تو بتن و جان و دل و دیده نیائی
سوی تو فرستم دل و جان و تن و دیده
از من به جز آواز و حدیث ایچ نمانده است
تا من نیم آواز و حدیث تو شنیده
تا بی سببی خویشتن از من بکشیدی
گشتم ز غم هجر تو چون زر کشیده
تا هست میان من و تو پرده جدائی
من برده دلم روز و شب و پرده دریده
تا تو بگسستی شدم از خواب گسسته
تا تو ببریدی شدم از خود ببریده
گوئی نبدم رنج فراق تو فرخته
گوئی نبدم ناز وصال تو خریده
***
ای بگرد روز از شب قمر آورده
گرد مشگین به گرد قمر آورده
زان لعل شکر گفتار زهر آورده
هیچ کس دیدی زهر از شکر آورده
سرو را مانی گلبرگ بر او رسته
سرو کی دیدی گلبرگ برآورده
ای ستم کرده و زنهار وفا خورده
دل من برده و رای سفر آورده
این بران وزن که استاد همی خواند
لاله را دیدی از مشک برآورده
***
ای روی تو به روشنی از مهر و ماه به
زلفین تو به بوی ز مشک سیاه به
تو چون بنفشه ای و دگر نیکوان چو کاه
دانی هر آینه که بنفشه ز کاه به
گر من دل کسی بنوازم مشو ز جای
کاندر جهان مرا همه کس نیکخواه به
هر چند نیکوان جهان با منند پاک
نزدیک من تو از همه جائی و جاه به
هستند بر سپهر فراوان ستارگان
لیکن به مرتبت توئی از مهر و ماه به
هر چند عشقم دل عاشق نگاه دار
زیرا که داشتن دل عاشق نگاه به
کاین عاشقی چو بازی شطرنج هندویست
گاهی بود به لعب پیاده ز شاه به
***
آمد رسول آن بت آزاده
آن زلف پر ز چین و پری زاده
ای من سپرده دل به مهر او
او جان و دل به صحبت من داده
گفتم که یاد ناری بی دلی را
همچون تو در بلای غم افتاده
بند خطش گشادم و کرد بر من
از چشم چشمه ی خون بگشاده
گشتم نوان چو مردم بیچاره
کردم سرشک دیده چو بیجاده
دادم جواب و گفتم هستم من
او را به جان مال و دل ایستاده
زان کار دیر شد که فلک پیشم
هر روز بود شغلی بنهاده
رستم ز شغلهاش به جان رستم
هستم به خواستاریش آماده
ساده کنم دلم ز غمان هزمان
بر من جهان شود به خوشی ساده
گر شعر خوش نیامد معذورم
کم طبع خوش نباشد بی باده
***
مشوش است دلم از کرشمه ی سلمی
چنانکه خاطر مجنون ز طره لیلی
چو گل شکر دهیم درد دل شود تسکین
چو ترش روی شوی وارهانی از صفری
به غنچه ی تو شکر خنده نشئه باده
به سنبل تو در گوش مهره ی افعی
ببرده نرگس تو آب جادوی بابل
گشاده غنچه ی تو باب معجز موسی
***
مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب
چه آب جویم از جوی خشک یونانی
برای پرورش جسم و جان چه رنجه کنم
که حیف باشد روح القدس به سگبانی
به حسن صوت چو بلبل مقید نظمم
به جرم حسن چو یوسف اسیر و زندانی
بسی نشستم من با اکابر و اعیان
بیازمودمشان آشکار و پنهانی
نخواستم ز تمنا مگر که دستوری
نیافتم ز عطاها مگر پشیمانی
***
ای درم یافته از دست تو ارزانی
ای کرم داشته ایزد به تو ارزانی
تو به گیتی در فاشی به گهرپاشی
تو چو لقمانی هنگام سخندانی
تو توانائی داری به همه چیزی
لیکن خویشتن دیدن نتوانی
آنچه بستانی از خصم به دشواری
به یکی بخشی در بزم به آسانی
همه میرانت همواره بفرمانند
به همه کاری بر جمله سلیمانی
زی تو مهمانی دائم بود و گوهر
نبود یک شب نزد تو به مهمانی
همه گفتار سخاوت را معنائی
همه دعوی شجاعت را برهانی
روبهان باشند در پیش تو بیچاره
به مصاف اندر شیران بیابانی
تو از آن زندان آخر به مراد دل
برهی روزی چون یوسف زندانی
***
ای همه از رادی و از راستی
جان و دل از راستی آراستی
شمع سخاوت را افروختی
سرو سیادت را پیراستی
بی تو خدا دانی ناقص بود
راست چو پیراهن بی آستی
تا بنشانده است به خیری پدرت
غم ز دل مردم بنشاستی
در دل یاران و دل دشمنان
درد بیفزودی و غم کاستی
طبع تو از راستی آمد پدید
دوست ندارد کجی از راستی
از امرا جمله تو را خواستم
کز شعرا جمله مرا خواستی
***
ای گشته یادگار ز کردار تو شهی
دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی
از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری
از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی
یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام
گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی
از چشم خصم چشمه خون سر برآورد
چون دست را به دسته ی شمشیر برنهی
با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک
با دولت تو خاری سروی شود سهی
گر پیشت اندر آید دریا به روز جنگ
با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی
امسال هست بار خدایا رهیت را
خانه ز دانه خالی و میدان زمی تهی
جانم بسوختند و زان برفروختند
سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی
کار رهی بساز که دائم تو ساختی
از غله و نبید بده بهره ی رهی
تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل
تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی
بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی
***
ای شاه جهانگیر جهاندار جهانجوی
عید است و لب یار و لب جام و لب جوی
از درد و غمان جان و روان تو رها یافت
تو زانده و اندیشه بیاسای و روان جوی
در دشت همی باد بهار آید گه گاه
بر باد بهاری بستان باده ی خوشبوی
گه گوی همی باز و گهی صید همی کن
ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی
شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد
گر خصم تو باشد به مثل زاهن و از روی
چندانت بقا باد به شاهی که تو خواهی
بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی
***
خدایا بر جهانم کام و فرمان روان دادی
به مدح و آفرین من زبان خلق بگشادی
ز دشمن کین من جستی ز دولت داد من دادی
بدان کز من نبیند کس بلا و رنج آزادی
به مستی و به هشیاری بخواندن دل مرا دادی
منم فریاد از او آن مرادانم تو فریادی
همم تدبیر و هم رایست هم مردی و هم رادی
همم نامست و هم کامست و هم مستی و استادی
ز بختم هست خشنودی ز دولت هستم آزادی
الا ای دولتت محکم همیشه هم چنین بادی
***
ای همه رادی و راستی و درستی
یافتی از روزگار آنچه که جستی
زود به مستی رسد ز دست زمانه
هر که تو را خواهد از زمانه به مستی
دولت تو محکم است و بخت تو پیر است
رشته ی تدبیر بدکنش تو گسستی
با تو چخیدن چنان بود دگران را
چون بره کو با پلنگ گیرد کستی
شاخ سترگی بدست عدل بکندی
روی بزرگی بر آب جود بشستی
قیصر رومی به تو خراج فرستد
سر بنهد گر بدو پیام فرستی
باد تن تو درست و دولت تو راست
چونکه تو با خلق راستی و درستی
***
ای پادشاه عالم بایسته پادشائی
رادی و راست گوئی پاکی و پارسائی
پاینده چون زمینی تابنده چون هوائی
هم بر قران وکیلی هم بر زمان گوائی
آن کس که با تو دارد یک ساعت آشنائی
تا روز حشر باشد با روز آشنائی
با رتبت سپهری با فره خدائی
با نام نیک جفتی وز راه بد رهائی
سالار شاه بندی شاه جهان گشائی
جز بخت را نزیبی جز تخت را نشائی
خواهنده را نشاطی بدخواه را بلائی
از راستی و رادی و آزاده گی ملائی
زر از تو بی بها شد مدح از تو شد بهائی
در بخشش آفتابی در کوشش اژدهائی
بر دشمنان بلائی بر دوستان نوائی
هم بخت را قرینی هم تخت را بهائی
در حلم چون زمینی در قدر چون سمائی
هم در خوری به تحسین هم لایق ثنائی
فضل و هنر به گیتی از تو شده بهائی
بیگانه ای ز زشتی با نیکی آشنائی
***
شاه زمینی و پادشاه زمانی
جز به فریدون با هیچ خلق نمانی
جد تو گرچه جهان به پیری بگشاد
تو بگشادی همه جهان به جوانی
جان ولی را همه سلامت و سودی
جسم عدو را همه بلا و زیانی
آن را کش مال خویش روزی باشد
میل ندارد به گنجهای نهانی
عمر به شادی و خرمی گذراند
دائم چونان که تو همی گذرانی
بخشش و بخشایش است کار تو دائم
زانکه همه رازهای گیتی دانی
جشن خزانست و وقت خون رزانست
خون رزان خور بیاد جشن خزانی
***
کنون چون به باغ اندرون بگذری
به جز نار و سیب و بهی ننگری
بهم ساخته سیب سرخ و سپید
چو مریخ پیوسته با مشتری
هوا گشت چون نیلگون پرنیان
زمین گشت چون سبز گون ششتری
ز نیلوفر و گل بدل دادمان
می و زعفران چرخ نیلوفری
شده بلبل از باغ و با او شده
گل تازه و ارغوان طری
سیه پوش زاغ آمده با فغان
چو بدخواه شاه جهان لشگری
به ملک اندرون جاودان زنده باد
تن از رنج خالی دل از غم بری
***
خدایگانا کار جهان شناخته ئی
به تیغ سر ز همه مهتران فراخته ئی
بسا ملک پسرا کوفتاده بوده ز ملک
تو بر سریر به ملک اندرش نشاخته ئی
موافقان را از ناز دل فروخته ئی
مخالفان را از رنج تن گداخته ئی
تو را خدای بهر نیکوئی نواخته است
چو خلق را به همه نیکوئی نواخته ئی
ز روزگار همه کام خویش یافته ئی
به تیغ کین به همه دشمنانت تاخته ئی
***
به پیروزی شدی شاها که باز آئی به پیروزی
سر هر کس تو افرازی دل هر کس تو افروزی
امیران چون شب تارند و تو ماننده ی روزی
نگردد از تو هرگز دور بهروزی و پیروزی
به رسم خسروان باشی و کین راستان توزی
نبرد خسروان سازی و جان دشمنان سوزی
همه میران گیتی را به دانش میری آموزی
به هر کس نیکی اندازی و نام نیک اندوزی
الا تا باغ را نوروز پوشد فرش نوروزی
به پیروزیت عیدی باد و نوروزی ز نوروزی
***
خداوندا تن خصمان برنج اندر بفرسودی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی
مخالف را از راه چشم خون دل بپالودی
موافق را به ناز و نوش جان و دل بیالودی
به دل ز آینیه ی فرهنگ زنگ رنگ بزدودی
تو هر کس را به دانائی ره فرهنگ بنمودی
بناز و نیکوئی روزی به عمر اندر نیاسودی
همیشه این چنین بادی که تا اکنون همی بودی
مرا مقدار و جاه و ناز زی شاهان تو افزودی
مرا هر کس برانخواندی و تو باریم بستودی
اگر دیر آمدم شاها تو از خوبی پذیرفتی
گناهم را ببخشودی و جانم را ببخشودی
***
ای پیشه ی تو رامش و پیروزی و بهی
گل رفت و لاله رفت و ترنج آمد و بهی
از دست لاله رویان گل بوی و می ستان
بفزای بر ترنج و بهی رامش و بهی
داد تو روزگار ز دولت همی دهد
تو داد روزگار به خوشی همی دهی
کردی ز نام نیک همه شهرها ملا
کردی ز زر و سیم همه گنجها تهی
راه نشاط گیرد و از غم رها شود
آن کس که کمترین رهیت را شود رهی
آن از میان آهن و پولاد سر نهد
گر دست خود به آهن پولاد برنهی
کارت همیشه بخشش و بخشایش است از آنک
از راز روزگار فرومایه آگهی
***
ای طبع تو سرشته ز رادی و راستی
دور از روان تو کژی و نارواستی
میرا خدای راست سوی راستان بود
زانست راست کار تو دائم که راستی
چیزی که خواست بر تو ندید است خصم تو
بر هر کسی بدیدی چیزی که خواستی
از روزگار شاه فریدون تاکنون
چون او بدین و دانش و دولت تو خاستی
آنانکه از کژی که به حیلت بخاستند
از راستی و داد فروشان نشاستی
اندر جهان فکندی هولی که هیچ شاه
از بیم تو برون نکند دست از آستی
***
ای سررادان و راستان به درستی
روی زمین از بلای بخل بشستی
سرو نشاطی به باغ دولت رسته
نیک زدی شاخ و بیخ و نیکو رستی
تا تو بدی جز به کام شاه نرفتی
تا تو بدی جز مراد میر نجستی
هر چه تو خواهی همان بود به حقیقت
هر چه تو گوئی همان بود به درستی
***
همی گذشت به کوی اندرون بت مشکوی
ز روی او شده جای نشاط و رامش کوی
جفا نمود و به من روی باز کرد بخشم
ز خشم چون گل صد برگ برفروخته روی
برفت و ماند مرا دلفکار و زار بجای
ز دیده بر دو رخ از جوی خون گشاد آموی
رخم به زردی زر است و تن به زاری زار
دلم ز ناله چو نال است تن ز مویه چو موی
به عشق خوبان گر با تو دانش است مورز
بگرد خوبان گر با تو مردمی است مپوی
ازین نداد خداوند مهر خوبان را
ز مردم آنکه خداوندشان نداد مجوی
هر آنکه گوی زنخدان نیکوان جوید
دلش همیشه بود همچو پیش چوگان گوی
اگر درست کند بخت نام و کنیت من
به بوسه داد دل خویشتن بخواهم از اوی
***
دلم به دیگر جای و تنم به دیگر جای
تنم به غربت و دل با تو مانده اندر وای
بلای تن ز دلم هست کاشکی همه سال
تنم به نزد تو بودی و دل به دیگر جای
دعا کنم به خدای جهان همه شب و روز
مگر رسد به من آن روی و موی شهر آرای
ز دود و تف دلم روی آسمان بنهفت
دعای من نرود زین سپس همی به خدای
مکوش بار خدایا به خون بنده ی خویش
که بندگان بفزایند جاه بار خدای
سرای من به تو آراسته است مالامال
که سرو کبک خرامی و ماه چنگ سرای
اگر تو نیز نیائی همی چه کمتر از آن
که چون پیام فرستی به من که خیز و بیای
به جان به خرم پیوند مهر تو نه بدل
به سر بیایم نزدیک تو همی نه به پای
اگر ببینی بخشودنی ز من به جهان
اگر کسی را بخشودئی مرا بخشای
***
ای آفتاب شاهان شاهی و بی قرینی
پاک از همه بلائی چون گیتی آفرینی
با راستی رفیقی با مردمی قرینی
رایند جمله شاهان تو رای آفرینی
گرچه مه زمانی ورچه شه زمینی
از همت بلندی بر چرخ هفتمینی
از بخردان خیاری وز راستان گزینی
از بهر این ز یزدان جز راستی نه بینی
هم نور تاج و تختی هم فر اسب و زینی
هم شاه بی خلافی هم میر راستینی
بر خاتم سخاوت ماننده ی نگینی
با زائران به صلحی با خواسته بکینی
***
کجائی تو ای راحت جان کجائی
کجائی که هر چند خوانم نیائی
بریدم همه آشنائی ز وصلت
فراقت برد از طرب آشنائی
مرا هر زمانی هوایت بپرسد
که در هجر آن ماه خامش چرائی
ایا یوسف حسن تا تو برفتی
چو یعقوبم اندر غم مبتلائی
به جانت خریدار بوده است عاشق
که هستی چو یوسف ز خوبی جدائی
نه از سنگ بشکست دست وصالت
که دارو شود ای صنم مومیائی
چراغ وصالت میان باد کشتست
کز او تیره باشد مرا روشنائی
چه سود است هجر و وصالت که ما را
زمانه کشیده است تیغ جدائی
جدائیت حکم خدایست بر من
حذر چون کنم من ز حکم خدائی
***
چونان شدم از شادی زین نامه که گفتی
دادند به من خط به ملک دو جهانی
بر دوست گمانی به جز این برد دل من
ای دوست دلم بر تو غلط برد گمانی
هم قول تو هم وعده ی تو هر دو بود راست
هم راست دلی با من و هم راست زبانی
ای جان جوانی اگرت باز ببینم
حقا که فدای تو کنم جان و جوانی
چون ماه خزان از بر من دوری جستی
از رنگ رخم گشت چو نارنج خزانی
گردد چو گل سرخ بهار رخم از یار
گر روی بهاری رازی من برسانی
من هر چه بخواهم ز لب تو بستانم
تو هر چه بخواهی ز کف من بستانی
***
آن ماه سرو بالا آن سرو ماه روی
از روی او دلم نشکیبد به هیچ روی
چشمم ز مهر ماهش گشته بسان ابر
جسمم ز عشق سروش گشته بسان موی
اشک و رخم ز عشقش چون برگ در خزان
از عشق آن دو غالیه گیسو به رنگ و بوی
از حسرت دو نار و دو گلنار او مرا
چون نار گشته چشم و چو دینار گشته روی
چون ماه کاسته شدم از عشق روی آنکه
ماه تمام سجده برد پیش روی اوی
***
ای میر اگر تو قصد بخان حرم کنی
اطراف او برتبت باغ ارم کنی
زی دشمنان تمام بدست الم دهی
با دوستان حدیث به لطف و کرم کنی
هنگام جنگ روی زمین بی عدو کنی
هنگام جود گنج روان بی درم کنی
برداشتی به تیغ ز روی زمین ستم
لیکن ز کف همی بدرم به رستم کنی
گر روستم نئی چه زیان روزگار را
بر دشمنان ستم به تراز روستم کنی
بدخواه را نژند به نوک سنان کنی
خواهنده را تو شاد به نوک قلم کنی
***
(مثنوی)
ز نزدیک این کهتر کهتران
به نزدیک آن مهتر مهتران
سپهدار دوران ابوالیسر کوست
جگرسوز دشمن دل افروز دوست
به جسم اندر از روح بایسته تر
به جان اندر از عقل شایسته تر
برادی چو ابرو به مردی چو ببر
ز تیغ و کفش رنج بر ببر و ابر
ز دریا گه جود بخشنده تر
ز آتش عدو را گدازنده تر
به رزم اندرون مرگ بارد چو میغ
به بزم اندرون جان دهد بی دریغ
روان شاد گردد به دیدار او
خرد تازه گردد به گفتار او
اگر بنگرد دشمن از چهر او
دل و جان بیاراید از مهر او
ببخشیدن زر از آن شادتر
که درویش جوینده باشد بزر
نه بی نکته ی نغز گوید سخن
نه جز نکته هرگز بجوید سخن
ایا آفتاب مهان جهان
پناه بزرگان و پشت کهان
تو دانی که من نیکخواه توام
همه ساله اندر پناه توام
تو آنی که من با تو یاران بدم
به شادی و غم با تو هم ران بدم
به شهر اندرون از تو نامی شدم
به نزدیک خسرو گرامی شدم
یکی روز بی من نخوردی نبید
که بی من کسی نیز خوانت ندید
به نزدیک خسرو نشاندی مرا
به گردون هفتم رساندی مرا
به جاه توام هر کسی چیز داد
ز بهر تو میرم بسی چیز داد
به خدمت همی خواند شاهم فزون
همی کر هر روز جاهم فزون
مرا بویه ی شهر تبریز خاست
به جان اندرم آتش تیز خاست
چو من عزم تبریز کردم همی
بدل باد تبریز خوردم همی
بسی نیکوئیها پذیروفتم
به شیرین زبانی همی کوفتم
که نزدیک من باش و زائر مرو
که نیکی کنم با تو هر روز نو
هم از میر خرم بوی هم ز من
نیاید تو را خواسته کم ز من
همت نام هست و همت کام هست
همت با چو ما مردم آرام هست
تو آنجا نه فرزند داری نه زن
هم اینجا بهر چیز با من بزن
چه خواهی که را جوئی اندر جهان
به خیره چرا پوئی اندر جهان
چو بشنیدم این دست برداشتم
تو را بر سر خویش بگماشتم
بسی خلعت و خواسته دادیم
به کام دل آنجا فرستادیم
چو من رخت بربستم از تخت تو
رسیدم به کام اندر از بخت تو
شدند این بزرگان خریدار من
بود خرمی شان به دیدار من
بود خوش دل من به دیدارشان
روانم ز گیتی خریدارشان
چو آن نیکوئیهات یاد آورم
ز دود جگر خیره گردد سرم
چو یاد آیدم روی فرزند تو
نشاط دل خویش و پیوند تو
به کردار تندر بنالد دلم
به شادی و غم زو سگالد دلم
که گر بیکران بر دلم غم بدی
به دیدار او از دلم کم بدی
بماناد جان تو با آن من
فدای تو بادا تن و جان من
مرا گفته کان بخت آید به روی
ز اندوه و شادی مرا بازگوی
بدین پایه اندر کنون هر چه بود
تو را در بدر باز خواهم نمود
نخست از کرمهای میر اجل
که دستش ز رزقست و تیغ از اجل
همی آن کند با من از نیکوئی
که گر باز گویم تو را نگروی
ز هم پیشه گان پیش دارد مرا
ز گردون همی برگذارد مرا
نه او هرگز این کرد با هیچ تن
نه از هیچ تن هستم این دیده من
دگر میر فرخ که فرزند اوست
که گیتی گشایست و دلبند اوست
ابونصر مملان که هر ساعتی
فرستد بنزدیک من خلعتی
نه یک ساعت از پیش بگذاردم
چنان چون بباید همی داردم
برآنم کز این پس عقارم دهد
به جام سعادت عقارم دهد
دگر میر عبداله از بهر من
زبان برگشاید بهر انجمن
از او هر چه خواهی ندارد گران
همان خلعتم خواهد از دیگران
کز او بگذری بر خدای بزرگ
که دادش بزرگی خدای سترک
جوان مرد شیر اوژن پیرمرد
ز نیکی ندانی که با من چه کرد
گهی استر را هوارم دهد
گهی نیفه ی شاهوارم دهد
به خروارها می فرستد مرا
و زایندر پیاپی فرستد مرا
ز حسان مساوی به شادی درم
به شادی ز حسان مساوی درم
مرا دارد از جان و تن دوستر
کسی را ندارد ز من دوستر
به تن جانم از دولت خسرو است
که هنگام رادی چو کیخسرو است
دو سو دستم از وی که باید بتن
زمانی سخا و زمانی سخن
مرا معطیانند ازین بیشتر
من این قوم را داشتم پیشتر
که میرند و از میر نامی ترند
ز جان بر تن من گرامی ترند
اگر چه من آنجا به گنج اندرم
ز نادیدن تو به رنج اندرم
مرا دیدن روی تو بایدی
و گر نان نبودی مرا شایدی
به دیدار تو شاد بودی دلم
وز اندیشه آزاد بودی دلم
من از بهر شاه جهان لشگری
فروزنده ی شهر و هم لشگری
یکی شعر گفتم برنج روان
به معنی نغز و به لفظ روان
اگر نیک رائی به جای آوری
بدین چاکر خویش رای آوری
بفرمای این شعر خواندن بدو
همان رسم چاکر بماندن بدو
اگر خلعت او بیابد رهی
چو ماه دو هفته بتابد رهی
بر مهتران جاهش افزون شود
دل حاسدانش پر از خون شود
چو استاد بوالمعمر آید به شهر
در خرمی برگشاید به شهر
دعا کن ز بهر من او را بسی
که چون او نباشد به گیتی کسی
دگر حاجب راد و فرزانه را
چراغ دل خویش و بیگانه را
بسی آفرینش ستایش نمای
بسی در ثنایش نیایش نمای
همان آسمان سخا بوالفرج
که هرگز مبادش ز شادی هرج
فراوان ز چاکر درودش رسان
که بادش فدا جان و چیز کسان
هم استاد ما بوعلی را که هست
برادی گشاده همه ساله دست
بسی آفرین کن ز بهر رهی
که هرگز مباد این جهان زو تهی
رسان سوی مملان دعاهای من
که گوئی مکن آن تقاضای من
هم اندر سرای تو دادم ردی
سزد گر من او را کنم جان فدی
علی را همی بوس هر روز بیش
هم از بهر چاکر هم از بهر خویش
هزار آفرین کن تن خویش را
به نفرین بزن دشمن خویش را
به خطی مرا هر زمان یاد کن
بدان خط جان مرا شاد کن
که گر نیست راهم به دیدار تو
شوم شاد باری به گفتار تو
ز خط تو من دیده روشن کنم
دل از گفته های تو گلشن کنم
کنم شاد از آن خاطر خویش را
نهم مرهمی این دل ریش را
***
(رباعیات)
ای وصل و هوای مهر تو بس ما را
مهر تو بفرساید ازین پس ما را
پرهیز بس از مردم ناکس ما را
طعنه نزند بدین سخن کس ما را
***
چون بنوازد به پیش من زیر کیا
مدهوش کنم همه دلم زیر کیا
ای تن تو نزار و زار چون زیر کیا
باریکتر از تو در جهان زیر کیا
***
با روی تو دی ماه بهار است مرا
وز دو لب تو شکر شکار است مرا
تا ایزد پشت و بخت یار است مرا
جز با می و معشوق چه کار است مرا
***
بسپرد به پای ناکسان دهر مرا
تا کرد مجال یادشان قهر مرا
با دیدن تو نوش شود زهر مرا
ورنه نبدی جای در این شهر مرا
***
من خفته بدم دوش دل از یار جدا
بر بالینم رسته یکی شاخ گیا
بیخش غم و درد و حسرت و بار بلا
از هر سه بلا جان و دلم گشته ملا
***
مادر چو بزاد آن به دعا خواسته را
کرده است نشان آن مه پیراسته را
خالیست میان آن مه ناکاسته را
گر مهد نهد کسی چنین خواسته را
***
ای شاه چو کردگار بگشاد تو را
در ملک بقای جاودان داد تو را
سلطان که به نیکوئی کند یاد تو را
منشور بامر او فرستا تو را
***
ای نوش لب و لاله رخ و سیم قفا
کردی دو رخم به رنگ چون زر صفا
گر تو ننموده ای مرا مهر و وفا
چندین نکشید می بدین شهر جفا
***
یک نیم دلم کلیچه یک نیم کباب
یک نیمه در آتش و دگر نیمه در آب
مسکین دل من خراب کردی به عذاب
اکنون تو همی خراج خواهی ز خراب
***
تا فتنه دلم بر آن لب میگونست
صبرم کم و عشق هر زمان افزونست
گویند برون فتاد رازت چونست
چون راز درون بود که دل بیرونست
***
ای گشته خجل ماه فلک از نظرت
شد تیره شکر زان لب همچون شکرت
نائی بر من تا که بگیرم ببرت
شرط آنکه بود دیده ی من رهگذرت
***
روی تو به شبهای سیه روز منست
عشقت به خزان بهار و نوروز منست
قد تو دلا را و دل افروز منست
گیتی به مراد بخت پیروز منست
***
تا کی باشم صبور در محنت دوست
کارام دل و جان من از دیدن اوست
گر زین دوستی تو را بدراند پوست
از دوست همیشه دور بودن نه نکوست
***
چون دیده ی من دید تو را روز نخست
مسکین دل من هوای دیدار تو جست
اکنون که تو را هوای من نیست درست
یا ناز مکن یا دل من باز فرست
***
آنی که وفا نباید از مهر تو جست
در وعده مخالفی و در پیمان سست
بی شرمی و بیدادگری پیشه ی تست
دست از تو به صابون رئی باید شست
***
چون جان و روان خویشتن داشتمت
دشمن بودی و دوست انگاشتمت
چون تو نبدی چنانکه پنداشتمت
از مهر تو بس کردم و بگذاشتمت
***
تا من بودم بود مرا دولت جفت
وین دولت بیدارم یک روز نخفت
بدگوی مرا طعنه چه بتواند گفت
الماس به ابریشم که بتواند سفت
***
بالات بود بسان سروان بهشت
با خال تو خال حور فردوسی زشت
رضوان که همی عنبر زلف تو سرشت
یک نقطه همی چکید و بستوده بهشت
***
دارنده ی داد و دین ملک مملانست
چون شیر بروز کین ملک مملانست
با دانش و دین قرین ملک مملانست
تا حشر به آفرین ملک مملانست
***
آرام دل ولی ملک مملانست
از مهر و وفا ملی ملک مملانست
بر تیغ ظفر حلی ملک مملانست
در جنگ به از علی ملک مملانست
***
تابنده چو خورشید ملک مملانست
ماننده جمشید ملک مملانست
فرخنده چو افرید ملک مملانست
چون ایزد جاوید ملک مملانست
***
دلدار مرا بر دل من رحمت نیست
تن را به جفا و جور او طاقت نیست
این است بلا که صبر در عادت نیست
دل آلت صبر است مرا آلت نیست
***
از هجر تو ابر چشم باران ریز است
بر جان و دلم غم تو آتش بیز است
هجر تو بلافزا و شورانگیز است
این هجر نه وصل روز رستاخیز است
***
هنگام سخا و جامه و جام تراست
فرمان شهان و نامه و نام تراست
اصل بد و نیک اندر ایام تراست
تقدیر و مراد و بخت و هنگام تراست
***
یک نیمه جهان سر او باغ شاه است
یک نیم دگر سر او لشگرگاه است
لشگر که به زیر خیمه و خرگاه است
خرگاه پر از شیر و پلنگ و ماه است
***
ماننده ی شیر نر شمس الدین است
بر خلق فکنده فر شمس الدین است
نیک و بد و خیر و شر شمس الدین است
شاهان سر بند و زر شمس الدین است
***
بر ملک فکنده برخ شمس الامر است
وز ملک ربوده نرخ شمس الامر است
بهتر ز ملوک کرخ شمس الامر است
میران ز می اند و چرخ شمس الامر است
***
تا پرده ی روی ماه من عنبر گشت
آن دل که بر او فتنه شدی زو برگشت
اکنون که به نزد هر کسی کمتر گشت
بر من ز جهان و جان گرامی تر گشت
***
چشمم ز غمت بهر عقیقی که بسفت
بر چهره هزار گل زرازم بشکفت
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت
***
نیمی ز تنم برنج و نیمی بشکنج
کاری که کنی نخست با عقل بسنج
آن کو بخورد درد و غم و رنج بگنج
گنجش برود بدو بماند همه رنج
***
تا دلبر من بر ابرو افکند شکنج
هر روز یکی درد دلم گردد پنج
رنج از دل و جان مهان بکاهند بگنج
من بر تن و جان به گنج بفزودم رنج
***
صد بار به دل پند بکردم نشنید
وز خودرائی بدو رسید آنچه رسید
این دیده ی بیچاره بدو در نگرید
دیدی کز دیدن او دیده چه دید
***
هر کان رخ و آن زلف و دهان و لب دید
می معدن سیم و روز جفت شب دید
هر کان خط و خد و زلف و آن غبغب دید
خورشید به قوس و ماه در عقرب دید
***
گویند بهر درد بود صابر مرد
تا کی خورم اندوه و غم و حسرت و درد
تا کی ز فراق دوست فریاد کنم
در فرقت دوست صبر نتوانم کرد
***
آنی که دل من از تو خرم گردد
روی تو همی چراغ عالم گردد
چون از سختی دلم پر از غم گردد
چون بنگرمت غم از دلم کم گردد
***
از دوستی تو جز ندامت ناید
بر تو ز بهی همی علامت ناید
از داروی بیمار سلامت ناید
از تو ببرم که جز ملامت ناید
***
تا کی ز فراق بر دلم بند بود
اندوه فراق بر دلم چند بود
آن دل که به دلبر آرزومند بود
در فرقت او چگونه خرسند بود
***
بیداد گرا بگرد بیداد مگرد
کز خلق به بیداد برآوردی گرد
ترسم بخوری ز درد ما روزی درد
بیداد رسد به هر که بیدادی کرد
***
نیمی ز دلم باد شد و نیمی گرد
نیمی ز تنم گرم شد و نیمی سرد
گفتم که وفا متاع مهر اندوزد
چون درد دلم همه جفا بار آورد
***
از چشم و دل من آب و آتش خیزد
وز هر دو زمانه رستخیز انگیزد
نشگفت گران حور ز من بگریزد
کز آتش و آب هر کسی پرهیزد
***
بادام تو گاه غمزه لشگر شکند
یاقوت تو گاه بوسه شکر شکند
بهتر خرد آن تو را که بهتر شکند
گوهر بخرد هر آنکه گوهر شکند
***
از دست و سنانت آب و آذر خیزد
وز خشم و رضات زهر و شکر خیزد
مؤمن که دلش ز مهر تو برخیزد
از خاک بروز حشر کافر خیزد
***
بر شاخ گل دولت تو خار نماند
جز بخت تو هیچ بخت بیدار نماند
مردانش را جز از تو بازار نماند
جز داشتن ملک تو را کار نماند
***
خون جگر ما بقمی بیش نبود
وین دوزخ آه ما دمی بیش نبود
آن قطره ی خونابه که دل می گفتند
از دیده فروریخت نمی بیش نبود
***
ای شاه نخستین سفرت میمون باد
هر روز یکی حصن حصینت افزون باد
خصمان تو را دیده و دل پر خون باد
وز باده همیشه روی تو گلگلون باد
***
هر چند تو را زمان به جان رنجان کرد
یزدانت رها کرد و شه اران کرد
هر چند تو را به کام دل سلطان کرد
بر جان تو مهربان دلش یزدان کرد
***
ایزد چو بزرگ شهریاری نکند
بر روی بدان نگاهداری نکند
از بهر جهان گشادنت داشت نگاه
ایزد به گزاف هیچ کاری نکند
***
آن را که چو من زبان گهربار بود
برداشته از ابر گهربار بود
آن نخلی را که آن گهربار بود
بر درگه تو بحر گهربار بود
***
نوروز مهین جم همایون آورد
چون فرخ مهرگان فریدون آورد
هر کس به جهان رهی دگرگون آورد
مردی و وفا و جود فضلون آورد
***
شاپور عدیل مجد گردونی باد
فضلون ز جهان جفت همایونی باد
عمر و طربت هر دو با فزونی باد
عالم همه شاپوری و فضلونی باد
***
ایزد همه دولت جهانی به تو داد
با دولت و ملک کامرانی به تو داد
پیری به جهان داد و جوانی به تو داد
منشور همیشه زندگانی به تو داد
***
ایزد همه ساله هست با مردم راد
بر مرد دری نبست تا ده نگشاد
ما را بدل خار بنی سروی داد
برداشت چراغکی و شمعی بنهاد
***
تا مهر فکند بر من آن سرو بلند
مهر همه عالم از دل من برکند
چون مهر ز چرخ بر زمی نور افکند
مه را چه خطر باشد و که را چه گزند
***
آن را که چنو نگار دلکش باشد
پیوسته ز خرمی دلش کش باشد
هر چند نهفته ایش روزی بینم
آن روز که نزد من بود خوش باشد
***
هان تشنه جگر مجوی زین باغ ثمر
بیدستانی است این ریاض بدودر
بیهوده ممان که باغبانت بقفاست
چون خاک نشسته گیر و چون باد گذر
***
بسیار شنیدم من و دیدم بسیار
کاشفته ببود بر تو از هر سو کار
آخر فلکت پشت شد و گیتی یار
تو شاد شدی مخالف و دشمن زار
***
تا تو نکنی به دشمن و دوست نظر
نه نفع رسد به دشمن و دوست نه ضرر
شاد است موافق تو با گنج ظفر
زار است مخالف تو با رنج خطر
***
با من ز قضای بد برآشفت دیار
آرام دلم یکی و خصمان بسیار
درمانده تر از من اندر آفاق بیار
مظلوم ز روزگار و مهجور ز یار
***
ای زلف تو از رخان من پر چین تر
وز خون دو چشم من رخت رنگین تر
هر روز دل افروزتر و شیرین تر
هر روز تو دلبرتر و من بیدین تر
***
ای گشته به بیداد و بدی کردن چیر
هرگز نشود دلت ز بیدادی سیر
دیریست که من شنیدم از اهل دلی
کز بد نرهد هر که به بد هست دلیر
***
نیمی ز تنم کمان شد و نیمی تیر
نیمی ز دلم جوان شد و نیمی پیر
بسیار عنا خوردم بر چشمه ی شیر
از چشمه ی شیر من برون آمد قیر
***
چون کشته ببینیم دو لب کرده فراز
وز جان تهی این قالب فرسوده به آز
بر بالینم نشسته می گوی بناز
کی کشته تو را من و پشیمان شده باز
***
بنگر که چه گفت با دلم چشم براز
چشمی که نیامد از غم هجر فراز
گفتا که ازین گرستن دو رو دراز
من رفتم و آن رفته دگر نامد باز
***
تب خاله مرا نمود معشوقه ز ناز
هر دم به لبان سرخش انگشت فراز
چون کودک شیر خواره از حرص و ز آز
انگشت همی مزم به شبهای دراز
***
گر روز قضا خدا تو را پرسد باز
گوید که چرا کردی بر عاشق ناز
تو عذر چه داری بر او عذر بساز
خواهنده ی تو مگر که من باشم باز
***
نیمی ز دلم کبک شد و نیمی باز
نیمی ز تنم بناز و نیمی بگداز
ز آنکس که مرا طمع به شادی بدو ناز
آورد مرا کنون به تیمار و نیاز
***
خاموش بوم تا نکند چندین ناز
او کرد گنه کرده به عذر آید باز
من صبر کنم به حسرت و سوز و گداز
تا آنکه گنه کرده به عذر آید باز
***
گر خیزد هیچ دیبه از هیچ طراز
تارش گل و پودش ز می و مشک طراز
آن دیبه روی تست ای شمع طراز
در وصل تو نیست هیچ زی شعر طراز
***
آن بت که بهین لفظ بود دشنامش
از حسن و لطافتست هفت اندامش
آن بد که نمود بنده را بادامش
بنمود به جنگ هفتخوان هم نامش
***
تا غایب شد بت از کنار شمنش
می خون گردد به تن ز غایب شدنش
گر مژده دهد کسی ز باز آمدنش
پر در بکنم کنار همچون دهنش
***
ای گشته به بیداد و بدی کردن فاش
خواهم که کنم به وصل هجران تولاش
آن را که کنی همی پیاپی پاداش
خود را و مرا کرده به غم خوردن فاش
***
دندان تو و لب تو ای شهره رفیق
سیمی است فسرده و عقیقی است رحیق
گه گه لب خویشتن به دندان گیری
آری به میان سیم گیرند عقیق
***
چون چشمه ی آفتاب بر چرخ فلک
بر پیل نشسته شاه با فر ملک
از فروز اختر شده برتر ز ملک
بر افسر او نبشته النصرة لک
***
دیدار بتان بی غش و دلشان غشناک
دیدار تو پاک و دلت چون دیدن پاک
مشگی تو بر من و همه خوبان خاک
بایستی مشک تبتی خاک چه باک
***
سه چیز تو را سه چیز داده است جمال
خد را خط و زلف را گل و عارض خال
سه چیز من از سه چیز برده است مثال
دل ز آتش و چشم از آب و دیده از خال
***
نسگالیده وصال آن مه نیک سگال
افکنده بند با طرب و حسن و جمال
هر چند وصال خوش بود در همه حال
خوشتر نبود ز ناسگالیده وصال
***
گویند مرا به هجر آن ماه چگل
برنه ز شکیب و صبر زنجیر بدل
زنجیر بدل چه سود از صبر که هست
زلفین چو زنجیرش زنجیر گسل
***
چون ماه بود میان زین میر اجل
چون شیر بود بگاه کین میر اجل
گر نامه کند به شاه چین میر اجل
چین جمله کند زیر نگین میر اجل
***
تا کرد جهان زیر قلم میر اجل
بر چرخ برین بزد علم میر اجل
از بس که همی کند کرم میر اجل
بنهفت زمین زیر درم میر اجل
***
تا با تو شدم ز گردش دهر همال
هر روز مرا بسر زند دهر همال
ای یار مرا به یک زبان ده ره مال
تا بسپارم به چون توئی دو ره مال
***
دیدم صنمی ز نور باری نه ز گل
دیدم پسری به روی محراب چگل
زوبین بدور و فکنده آن مهر گسل
از دیده به جان برزند از دست بدل
***
از طعنه و قول دشمن ای مهر گسل
جز باد دگر هیچ نیاید حاصل
گر طعنه ی او مرا بگرداند دل
اندود توان چشمه ی خورشید بگل
***
هم هست مرا هوای آن زلف به خم
لیکن تب عشق از نخستین شده کم
دیده که نبیند و فرو بارد نم
گر شادی و گریه بر تند هم خور غم
***
هر چند که بی بهانه دوری ز برم
من خویشتن از جمله همانجا شمرم
دربست وفای تو چنان چشم سرم
کز شرم تو در خیال تو در نگرم
***
زان قد چو شمشاد به فریاد دلم
زان روی چو لاله یافته داد دلم
شمشاد ببست و لاله بگشاد دلم
غمگین شد ازین و گشت زان شاد دلم
***
تا کی ز فراق دوست فریاد کنم
از آه درون رخنه به پولاد کنم
بیداد کنی بر من و من داد کنم
بر یاد رخ خوب تو دل شاد کنم
***
ما شاخ هوای تو ز دل برکندیم
مهر تو ز جان و دل برون افکندیم
چیزی که به جان دوستان نپسندیم
با جان و روان خویشتن چون بندیم
***
ما نامه ی عزل مهر تو بنوشتیم
گسترده وصال چهر تو بنوشتیم
یکبار بدل ز مهر تو برگشتیم
مهرت در ویدیم و صبوری کشتیم
***
ما دل ز هوای مهر تو ببریدیم
مهر تو فروختیم و دل بخریدیم
از جور و جفا و کین تو آن دیدیم
کز هیچ کسی به داستان نشنیدیم
***
یکباره دل از هوای تو بگسستیم
با آنکه به ما وفا کند پیوستیم
ما سنگ شکیبائی بر دل بستیم
از دام بجستیم و چه نیکو جستیم
***
هندو بچه ای ببرد از راه دلم
در چاه بلا فکند ناگاه دلم
گر برنارد به بوسه از چاه دلم
یکباره برآید از دلم آه دلم
***
گوشم که بپوشم انده و نخروشم
پیدا کند این دو دیده تا کی پوشم
چون گفته ی بخردان همی بنیوشم
با زخم زمانه هر چه یکسر کوشم
***
از بهر تو گنج خویشتن پالودم
پالودم گنج و درد دل بزودم
هر چند تو را جز از وفا ننمودم
یک روز نکردی به وفا خشنودم
***
با چشم و لبت شرنگ و شکر بینم
با زلف و رخت عقیق و عنبر بینم
هر روز ملاحتیت دیگر بینم
آرام دلم به وصلت اندر بینم
***
گویند مرا ز عشق آن تازه صنم
نه خندی و نه ز دیدگان باری نم
گفتم متحیرم نه شادم نه دژم
کم نیست دل و ز دل بود شادی و غم
***
تا دور شدی تو از من ای سرو روان
شد خون دلم به دو رخ از دیده روان
جانی و دلی داشتم ای سرو روان
در وصل تو دل دادم و در هجر تو جان
***
ای کرده ببند دوستی بسته دلم
با تو به هوای و مهر پیوسته دلم
هرگه گردد بدرد و غم خسته دلم
روی تو کند ز درد وارسته دلم
***
چون بی تو بوم جفت غم و درد بوم
چون با تو بوم ز درد و غم فرد بوم
با تو بدو رخ سرخ تر از ورد بوم
بی تو بدو رخ چون سمن زرد بوم
***
خواهم که همیشه با تو پیوسته بوم
دل با دل تو بدوستی بسته بوم
تا بی تو بوم ز درد غم خسته بوم
چون با تو بوم ز دردها رسته بوم
***
از بسکه ز ناکسان رسید آزارم
این شهر همی به ناکسان بگذارم
چون باز وفا و مهر تو یاد آرم
من یاد محال ناکسان بردارم
***
ای دوست بیا تا ره دیگر گیریم
وازارو جفاها ز میان برگیریم
مر یکدیگر را خود ببر اندر گیریم
کینه بنهیم و صحبت از سر گیریم
***
یوسف روئی کز او فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز ببوسه مهربان کرد دلم
و امروز نشانه ی غمان کرد دلم
***
ما دل ز وفا و مهر تو برداریم
بر آب نگار بی هده ننگاریم
ما دل به هوای آن کسی نسپاریم
کز صحبت او به چشم مردم خواریم
***
تا همبر من نشسته ی خاموشم
چون یاد آرم فراق تو بخروشم
از من نرهی که هست چندان هوشم
کآن را که بدل خرم به جان نفروشم
***
تا بنده ی آن رخان تابنده شدم
همچون سر زلفین تو تابنده شدم
در پیش تو ای نگار تابنده شدم
چون مهر فروزنده و تابنده شدم
***
روی تو گل و بوی تو نسرین دارم
من عشق و نبید خوردن آیین دارم
من تا بزیم همیشه کار این دارم
من مهر تو کیش و عشق تو دین دارم
***
افتادم در دام بتی سیم اندام
وز صحبت او دلم رسیده است به کام
تا من بزیم مرا تمام است خوشی
گر دلبر من بسر برد مهر تمام
***
بیمارم و ناردان لبت پندارم
در بویه ی آبی تنت بیمارم
گر آبی و ناردان مرا بسپاری
جان و تن خویشتن به تو بسپارم
***
هرگه که تو را به طبع پاک انگارم
بهتر ز جهان و جان پاکت دارم
گر تو به حدیث کس مرا نگذاری
بالله که تو را به جان خود بگذارم
***
یک بوسه بدادی به من ای بت افزون
تا دل بردی ز من بدستان و فسون
گر آنکه همی جان طلبی بوسه بیار
که آتش ز آهن به آهن آید بیرون
***
آن زلف سیه بلای جانست ای جان
جانم ز نهیب او به جانست ای جان
بند و گره شیفتگانست ای جان
درهم شده و شیفته زانست ای جان
***
از کبر دلا دست بعیوق مزن
لافی که زنی ز دست معشوق مزن
افتاده ی هجرانی گوئی که نیم
ای دل به هزیمت اندرون بوق مزن
***
ای کام دل من و بلای حوران
روی تو می و چشم تو از مخموران
مژگانت همی کین کشد از مهجوران
چون تو ناید نیز به کین از توران
***
بر چرخ جوانمرد شبیخون کردن
چون خون علی به قصد صد خون کردن
انکار به توحید فلاطون کردن
بهتر ز خلاف میر فضلون کردن
***
در کار جهانیان گشاد است از تو
رنجت گنجست و جور داد است از تو
اندر دل هر که هست یاد است از تو
شادیش مباد آنکه نه شاد است از تو
***
ای دوست مرا به دشمنان دادی تو
وز مهر و هوای دشمنان شادی تو
گر زینت بتخانه ی نوشادی تو
یکباره ز چشم من بیفتادی تو
***
خورشید به چهر و سرو بالائی تو
خورشید نشاط را تو بالائی تو
هم با تو بوم اگر چه بالائی تو
باشد که مرا به زیر بال آئی تو
***
ای مایه ی نیکوئی مقام دل تو
بند سر زلف تست دام دل تو
هر چند شد از بدی دلت سخت پریش
آخر برسی تو هم به کام دل تو
***
سرگشته و زار و بی قرارم بی تو
آشفته و رنجور و فکارم بی تو
جز ناله و آه نیست کارم بی تو
جز این دو دگر کار ندارم بی تو
***
از دیده میان رود خونم بی تو
گوئی که به آتش اندرونم بی تو
از فکرت خویشتن برونم بی تو
ای دوست بیا ببین که چونم بی تو
***
پیوسته چو شمع در گدازم بی تو
شب تا به سحر بسوز و سازم بی تو
نه سوی شراب دست یازم بی تو
نه سوی نشاط قد فرازم بی تو
***
ای دل صنمی برده برده قرار من و تو
آشفته چو زلف اوست کار من و تو
بگداخته کوه از تف آه من و تو
گریان شده سنگ از دل زار من و تو
***
آن چشم نگر بناز و خواب آلوده
وین چشم نگر به خون ناب آلوده
مهتاب رخت به مشگناب آلوده
کردند به مشگناب آب آلوده
***
گر بنده بدم کنون شدم یک ره شاه
مانده شود از پیاده بر یک ره شاه
تا بر تو عروس من شود یک ره شاه
تا از غم تو شوم همی یک ره شاه
***
تا دست من از دامن تو شد کوتاه
دستی زده ام به دامن ناله و آه
یا در دل تو اثر کند ناله ی من
یا خرمن عمر من بسوزد ناگاه
***
برداشت بت من از سر آن چتر سیاه
زان پس که دل سپاه بس برد ز راه
عمدا بر صوفیان شد آن شمع سپاه
تا توبه ی صوفیان کند نیز تباه
***
ای طره ی تو ز مشک و از عنبر به
روی تو ز ماه و قدت از عرعر به
گر قامت من چو زلف تو چنبریست
چون دور ز زلف تست آن چنبر به
***
گر سوی هوا دلم همی جوید راه
پیوند مرا سوی زمین آمد ماه
بر سنبل و بر سمن بیفزاید جاه
کز سنبل و از سمن شود ماه تباه
***
دوش آمد دست سوده و آسوده
آسوده ز رنج و مشگ بر مه سوده
پالوده ز دست با سلخ آلوده
آلوده ز شادی و زغم پالوده
***
ای عالم علم جاودان از درگاه
دربان ملک مرا براند از درگاه
چون قصد سلام داشتم چندین راه
از بهر سلام کرده ام چندین گاه
***
ای زهره جبین نیست چو رخسار تو ماه
نه تیره شبی بسان زلف تو سیاه
خط تو دمید و شد تبه حسن رخت
از سنبل تر بلی شود ماه تباه
***
ناگه ز درم درآمد آن سرو سهی
پر غم دل من کرد ز هر غصه تهی
از نار و بهیش یافتم روز بهی
بسپرد به یکبار به من نار و بهی
***
تا از بر من تو دوست دور افتادی
جان و دل من دور فتاد از شادی
بستی کمر هجر و بد و بیدادی
تا خون دلم ز دیدگان بگشادی
***
گر برده دلم بر تو حاصل نبدی
از خون دلم دو پای در گل نبدی
گر این دل تو به نزد من ناوردی
گر با دل من دل تو یک دل نبدی
***
تا جامه ی مدح تو بپوشید رهی
با چرخ ستمکاره بکوشید رهی
تا از تو حدیث خوش نیوشید رهی
از شیر ژیان شیر بدوشید رهی
***
اقبال و مراد و کامرانی داری
بر بخت بلند مهربانی داری
پیروزی و فر آسمانی داری
کام دل و دولت و جوانی داری
***
هرگه که کنی مصاف لشگر شکنی
وز خشم و رضات شهد و شکر شکنی
هر روز یکی سپاه دیگر شکنی
گر قصد کنی جهان بهم برشکنی
***
چندین سخن تلخ شنودن تا کی
آزار بر آزار فزودن تا کی
بر جای وفا جفا نمودن تا کی
نیکی کشتن بدی درودن تا کی
***
زانگه که مرا بیافریده است خدای
هر روز فزون بود مرا دانش و رای
گر بفکندم طعنه ی بدگوی ز پای
بتواند کند کوه را باد ز جای
***
صد بوسه بدادمش به زیر کف پای
صد خواهش کردم که روی بر بنده نمای
نشنود که بود رأی او دیگر جای
خوبان همه صد روی بوند و یکرای
***
راز دل ازین و آن نهفتن تا کی
نقش طرب از هر سه ستردن تا کی
از دوست جفا و جور خوردن تا کی
دیدن بدی و بهی شمردن تا کی
***
ای ترک بگنجه از کجا افتادی
کاندر دل و جان من فکندی شادی
یک بوسه مرا به مستی اندر دادی
ای ترک همیشه مست و خرم بادی
***
افکنده و کنده است آن شمع سرای
افکنده کمند و کنده بدخواه ز جای
نوشیده و پوشیده و استاده به جای
پاشیده شبه بر گل و پوشیده قبای
***
گر دل به وفای تو هبا داشتمی
این شهر ز جور خلق بگذاشتمی
من با تو اگر تخم بلا کاشتمی
نادیده شمردمی و برداشتمی
***
عناب لبا چو برگ عناب شدی
بدرنگ بیامدی و بشتاب شدی
نادیده منت تمام نایاب شدی
چون رنگ بیامدی و چون آب شدی
***
هر چند تو در کنار من بیشتری
زی جان و دلم به دوستی پیشتری
گر بر دل من زغمزه چون نیشتری
از خویشتن و خویش مرا خویشتری
***
بی جاده لب و یاسمن اندام منی
شادی و نشاط و راحت و کام منی
آرام دلم بردی و آرام منی
بر جان و دلم دامی و در دام منی
***
ای آنکه خجستگی تو دادی بهمای
با من به وفا و مهربانی بهم آی
جادو ننمود هرگز از توبه ابای
ای زر روان و دیده و دل پیمای
***
ای ترک ستمکاره و بیدادگری
تو داد رها کنی به بیدادگری
خواهی که بپیچی تو زبیدادگری
شو داد کن وز کرده بیدادگری
***
ای آنکه بروی قبله ی خوبانی
دل را دل و تن را تن و جان را جانی
گفتم به دلت خریدم از نادانی
اکنون که پدید است به جان ارزانی
***