ابوالحسن کسایی مروزی 341 تا حدود 400 هجری قمری

ابوالحسن  مجدالدین کسايي مروزی شاعر  بلند مرتبه ی ایرانی ، که دارای مذهب  شیعه  اثنی عشریه  بوده است  شاید با ناصر خسرو ملاقات کرده باشد به هر حال حکیم  ناصر خسروقبادیانی  چندین بار نام  این شاعر را در دیوان خود برده است واو را حریف خود قلمداد نموده است وی از شعرای اواخر عهد سامانی واوایل عهد غزنوی است پیش از فردوسی سه تن ازشاعران شهره بوده اند رودکی ،دقیقی وکسایی .مرو ، زادگاه کسایی ازدوره های کهن شهری معروف ویکی از مراکز مهم فرهنگی بود این شهر در دوره ی اسلامی نیز اهمیت داشت کسایی همانطور که خودش در شعری گفته  درسال 341هجری به دنیا آمده است

کسایی شاعری است پاک اعتقاد وبه سبب پاکی درون از مدح خلق به ستایش خاندان پیامبروامام اول شیعیان روی آورد.وی شاعری شیعی است وی از نخستین شاعران فارسی زبان  است که قصاید دینی وپندهای اخلاقی سروده است کسایی اگرمدیحه سربوده ولی مدح پیشه نبوده است

***

سوگنامه ي کربلا

باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا

آراست بوستان را نيسان به فرش ديبا

آمد نسيم سنبل با مشک و با قرنفل

آورد نامه ي گل باد صبا به صهبا

کهسار چون زمرد نقطه زده ز بسد

کز نعت او مشعبد حيران شده ست و شيدا

آب کبود بوده چون آينه زدوده

صندل شده ست سوده کرده به مي مطرا

رنگ نبيد و هامون پيروزه [گشت] و گلگون

نخل [و] خدنگ و زيتون چون قبه هاي خضرا

دشت است يا ستبرق باغ است يا خورنق

يک باد گر مطابق چون شعر سعد و اسما

ابر آمد از بيابان چون طيلسان رهبان

برق از ميانش تابان چون بسدين چليپا

آهو همي گرازد، گردن همي فرازد

گه سوي کوه تازد گه سوي راغ و صحرا

آمد کلنگ فرخ همرنگ چرغ دورخ

همچون سپاه خلخ صف بر کشيده سرما

بر شاخ سرو بلبل با صدهزار غلغل

دراج با زبر گل چون عروة پيش عفرا

قمري به ياسمن بر ساري به نسترن بر

نار و به نارون بر برداشتند غوغا

باغ از حرير حله بر گل زده مظله

مانند سبز کله برتکيه گاه دارا

گلزار با تأسف خنديد بي تکلف

چون پيش تخت يوسف رخساره ي زليخا

گل باز کرده ديده باران برو چکيده

چون خوي فرو دويده بر عارض چو ديبا

گلشن چو روي ليلي ياچون بهشت مولي

چون طلعت تجلي بر کوه طور سينا

سرخ و سيه شقايق هم ضد و هم موافق

چون مؤمن و موافق پنهان و آشکارا

سوسن لطيف و شيرين چون خوشه هاي پروين

شاخ و ستاک نسرين چون برج ثور و جوزا

وان ارغوان به کشي با صدهزار خوشي

بيجاده ي بدخشي بر تاخته به مينا

ياقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله

کرده بدو حواله غواص در دريا

شاه اسپرغم رسته چون جعد بر شکسته

وز جاي بر گسسته کرده نشاط بالا

وان نرگس مصور چون لؤلؤ منور

زر اندرو مدور چون ماه بر ثريا

عالم بهشت گشته عنبر سرشت گشته

کاشانه زشت گشته صحرا چو روي حورا

اي سبزه ي خجسته از دست برف جسته

آراسته نشسته چون صورت مهنا

دانم که پرنگاري سيراب و آبداري

چون نقش نوبهاري آزاده طبع و برنا

گر تخت خسرواني ور نقش چينياني

ور جوي مولياني پيرايه ي بخارا

هم نگذرم سوي تو هم ننگرم سوي تو

دل ناورم سوي تو اينک چک تبرا

کاين مشکبوي عالم وين نوبهار خرم

برما چنان شد از غم چون گورتنگ و تنها

بيزارم از پياله وز ارغوان و لاله

ما و خروش و ناله کنجي گرفته مأوا

دست از جهان بشويم عز و شرف نجويم

مدح و غزل نگويم مقتل کنم تقاضا

ميراث مصطفي را فرزند مرتضي را

مقتول کربلا را تازه کنم تولا

آن نازش محمد پيغمبر مؤبد

آن سيد ممجد شمع و چراغ دنيا

آن مير سر بريده در خاک خوابنيده

از آب ناچشيده گشته اسير غوغا

تنها و دل شکسته برخويشتن گرسته

از خان و مان گسسته وزاهل بيت آبا

از شهر خويش رانده وز ملک بر فشانده

مولي ذليل مانده بر تخت ملک مولي

مجروح خيره گشته ايام تيره گشته

بدخواه چيره گشته بي رحم و بي محابا

بي شرم شمر کافر ملعون سنان ابتر

لشکر زده برو بر چون حاجيان بطحا

تيغ جفا کشيده بوق ستم دميده

بي آب کرده ديده تازه شود معادا

آن کور بسته مطرد بي طوع گشته مرتد

بر عترت محمد چون ترک غز و يغما

صفين و بدر و خندق حجت گرفته با حق

خيل يزيد احمق يک يک به خونش کوشا

پاکيزه آل ياسين گمراه و زار و مسکين

وان کينه هاي پيشين آن روز گشته پيدا

آن پنجماهه کودک باري چه کرد ويحک

کز پاي تا به تارک مجروح شد مفاجا

بيچاره شهربانو مصقول کرده زانو

بيجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکيبا

آن زينب غريوان اندر ميان ديوان

آل زياد و مروان نظاره گشته عمدا

مؤمن چنين تمني هرگز کند؟ نگو، ني!

چونين نکرد ماني، نه هيچ گبر و ترسا

آن بيوفا و غافل غره شده به باطل

ابليس وار و جاهل کرده به کفر مبدا

رفت و گذاشت گيهان ديد آن بزرگ برهان

وين رازهاي پنهان پيدا کنند فردا

تخم جهان بي براين است وزين فزون تر

کهتر عدوي مهتر نادان عدوي دانا

بر مقتل اي کسايي برهان همي نمايي

گرهم بر اين بپايي بي خار گشت خرما

مؤمن درم پذيرد تا شمع دين بميرد

ترسا به زر بگيرد سم خر مسيحا

تا زنده اي چنين کن دلهاي ما حزين کن

پيوسته آفرين کن بر اهل بيت زهرا

***

موي سپيد و روي سياه…

چون سر من سپيد ديد بتم

گفت تشبيه شيب و سخت عجب

گفت: موي سپيد و روي سياه

همچو روز است در ميانه ي شب!

***

به شاهراه نياز…

به شاهراه نياز اندرون سفر مسگال

که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت

و گرخلاف کني طمع را و هم بروي

بدرد ار بمثل آهنين بود هملخت

***

دشمني مذهبي

هيچ نپذيري چون ز آل نبي باشد مرد

زود بخروشي و گويي نه صواب است، خطاست

بي گمان گفتن تو باز نمايد که تو را

به دل اندر غضب و دشمني آل عباست

***

به نوبهار…

به نوبهار جهان تازه گشت و خرم گشت

درخت سبز علم گشت و خاک معلم گشت

نسيم نيمشبان جبرئيل گشت مگر

که بيخ و شاخ درختان خشک مريم گشت

***

جنازه ي دوست

جنازه ي تو ندانم کدام حادثه بود

که ديده ها همه مصقول کرد و رخ مجروح

از آب ديده چو طوفان نوح شد همه مرو

جنازه ي تو بر آن آب همچو کشتي نوح

***

نرگس

نرگس نگر، چگونه همي عاشقي کند

بر چشمکان آن صنم خلخي نژاد

گويي مگر کسي بشد، از آب زعفران

انگشت زرد کرد و به کافور برنهاد

***

مرگ امير

آن کس که بر امير در مرگ باز کرد

بر خويشتن نگر نتواند فراز کرد

***

سرخ رويي و زرد رويي

نورد بودم، تا ورد من مورد بود

براي ورد مرا ترک من همي پرورد

کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم

از آن سبب که به خيري همي بپوشم ورد

***

مردم و زمانه

نانورديم و خوار و اين نه شگفت

که بر ورد خار نيست نورد

مردم اندر خور زمانه شده ست

نرد چون شاخ گشت و شاخ چو نرد

***

زلف معشوق

کمند زلف را ماند چو بر هم بافتن گيرد

سپاه زنگ را ماند چو برهم تاختن گيرد

معقرب زلف مشکينش معلق بر رخ روشن

چنان چون عنبرين عقرب که زهره در دهن گيرد

گهي همچون شبه باشد که بر خورشيد بر پاشي

گهي همچون شبي باشد که در روزي وطن گيرد

چو ساکن باشد از جنبش ، مثال قد اودارد

چو ديگر بار خم گيرد نشان قد من دارد

گهي از گل سلب سازد گهي از مه رقم دارد

گهي رسم صنم آرد گهي طبع سمن گيرد

خم زلفش يکي دام است چو [ن] خورشيد و مه گيرد

سر زلفش يکي شست است کو سيمين ذقن گيرد

***

شعر و غزل

اي آنکه جز از شعر و غزل هيچ نخواني

هرگز نکني سير دل از تنبل و ترفند…

… زيبا بود ار مرو بنازد به کسايي

چونانکه جهان جمله به استاد سمرقند

***

آن خوشه هاي رز…

آن خوشه هاي رز نگر آويخته سياه

گويي همي شبه به زمرد در اوژنند

وان بانگ چزد بشنو، از باغ نيمروز

همچون سفال نو که به آبش فروزنند

***

دولت سامانيان و بلعميان

به وقت دولت سامانيان و بلعميان

چنين نبود جهان با نهاد و سامان بود

***

صبح و نبيد

صبح آمد و علام مصقول بر کشيد

وز آسمان شمامه ي کافور بر دميد

گويي که دوست قرطه ي شعر کبود خويش

تا جايگاه ناف به عمدا فرو دريد

[در شد به چتر ماه سنانهاي آفتاب

ور چند جرم ماه سراندر سپر کشيد]

خورشيد با سهيل عروسي کند همي

کز بامداد کله مصقول بر کشيد

وان عکس آفتاب نگه کن: علم علم

گويي به لاژورد مي سرخ بر چکيد

يا بر بنفشه زار گل نار سايه کرد

يا برگ لاله زار همي بر چکد به خويد

يا آتش شعاع ز مشرق فروختند

يا پرنيان لعل کسي باز گستريد

جام کبود و سرخ نبيد آر، کآسمان

گويي که جامهاي کبود است پرنبيد

جام کبود و باده ي سرخ و شعاع زرد

گويي شقايق است و بنفشه ست و شنبليد

چون خوش بود نبيد بر اين تيغ آفتاب

خاصه که عکس او به نبيد اندرون فتيد

آن روشني که چون به پياله فرو چکد

گويي عقيق سرخ به لؤلؤ فرو چکيد

وان صاف مي که چون به کف دست برنهي

کف از قدح نداني، ني از قدح نبيد

***

شنبليد، درميان خويد

بگشاي چشم و، ژرف نگه کن به شنبليد

تابان بسان گوهر، اندر ميان خويد

برسان عاشقي که ز شرم رخان خويش

ديباي سبز را به رخ خويش برکشيد

***

گازر

کوي و جوي از تو کوثر و فردوس

دل و جامه ز تو سياه و سپيد

رخ تو هست مايه ي تو، اگر

مايه ي گازران بود خورشيد

***

ديده و اشک

دو ديده ي من و از ديده اشک ديده ي من

ميان ديده و مژگان ستاره وار پديد

به جزع ماند يک برد دگر سپيد و سياه

به رشته کرده همه گرد جزع مرواريد

***

بهار

زاغ بيابان گزيد خود به بيابان سزيد

باد به گل بر بزيد گل به گل اندر غژيد

ياسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش

برزنخ پيلگوش نقطه زد و بشکليد

دي به دريغ اندرون ماه به ميغ اندرون

رنگ به تيغ اندرون شاخ زد و آرميد

سرکش بر بست رود بار بدي زد سرود

وز مي سوري درود سوي بنفشه رسيد

***

خضاب شاعر

از خضاب من و از موي سيه کردن من

گر همي رنج خوري، بيش مخور، رنج مبر!

غرضم زو نه جواني است، بترسم که ز من

خرد پيران جويند و نيابند مگر!

***

نيلوفر کبود

نيلوفر کبود نگه کن ميان آب

چون تيغ آب داده و ياقوت آبدار

همرنگ آسمان و به کردار آسمان

زرديش بر ميانه چو ماه ده و چهار

چون راهبي که دو رخ او سال و ماه زرد

وز مطرف کبود ردا کرده و ازار

***

خواري مرده

دانم که هيچ کس نکند مرثيت مرا

دانم که مرده بر دل ميراثخوار، خوار

فرزند من يتيم و سرافکنده گرد کوي

جامه و سخ گرفته و در خاک، خاکسار

***

نقش دوست

ميانه ي دل من صورت تو بيخ زده ست

چو مهر کش نتوان باز کندن از ديوار

***

مدح حضرت علي (ع)

مدحت کن و بستاي کسي را که پيمبر

بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار

آن کيست بدين حال و که بوده است و که باشد؟

جز شير خداوند جهان، حيدر کرار

اين دين هدي را بمثل دايره اي دان

پيغمبر ما مرکز و حيدر خط پرگار

علم هم عالم به علي داد پيمبر

چون ابر بهاري که دهد سيل به گلزار

***

آن قطره ي باران…

آن قطره ي باران بر ارغوان بر

چون خوي به بناگوش نيکوان بر

***

اعضاي معشوق

قامت چون سرو روانش نگر

آن لب شيرين و زبانش نگر

کشي آن چشم سياهش ببين

خوشي آن تنگ دهانش نگر

***

کتان و ماه

تا تو آن خيش ببستي به سر اندر، پسرا

بردلم گشت فزون از عدد ريشه ش ريش

ماهرويا، به سر خويش، تو آن خيش مبند

نشنيدي که کند ماه تبه جامه ي خيش؟

***

برف پيري

بنفشه زار بپوشيد روزگار به برف

درونه گشت چنار و زرير شد شنگرف

که برف از ابر فرود آيد ، اي عجب، هر سال

از ابر من به چه معني همي برآيد برف؟

از اين زمانه ي جافي و گردش شب و روز

شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف

گذشت دور جواني و، عهدنامه ي او

سپيد شد که نه خطش سياه ماند، نه حرف

غلاف و طرف رخم مشک بود و غاليه بود

کنون شمامه ي کافور شد غلاف و طرف

ايا کسايي، کن از پاي پند ژرف چنين

که بر طريق تو چاهي است سخت و محکم و ژرف

***

پيري

پيري مرا به زرگري افگند، اي شگفت

بي گاه دود، زردم و همواره سرف سرف

زرگر فرو فشاند کرف سيه به سيم

من باز برفشانم سيم سره به کرف

***

طلب جام

اي خواجه ي مبارک بر بندگان شفيق

فرياد رس که خون رهي ريخت جاثليق

يک جام خون بچه ي تا کم فرست، از آنک

هم بوي مشک دارد و هم گونه ي عقيق

تا ما به ياد خواجه دگر بار پرکنيم

از خون خوشه، اکحل و قيفال و باسليق

پنجاه سالگي شاعر

به سيصد و چهل و يک رسيد نوبت سال

چهارشنبه و سه روز باقي از شوال

بيامدم به جهان تا چه گويم و چه کنم

سرود گويم و شادي کنم به نعمت و مال

ستور وار بدين سان گذاشتم همه عمر

که برده گشته ي فرزندم و اسير عيال

به کف چه دارم از اين پنجه شمرده تمام

شمارنامه ي با صدهزار گونه و بال

من اين شمار به آخر چگونه فصل کنم

که ابتداش دروغ است و انتهاش محال

درم خريده ي آزم، ستم رسيده ي حرص

نشانه ي حدثانم، شکار ذل سؤال

دريغ فر جواني، دريغ عمر لطيف

دريغ صورت نيکو، دريغ حسن و جمال!

کجا شد آنهمه خوبي، کجا شد آنهمه عشق؟

کجا شد آنهمه نيرو، کجا شد آنهمه حال؟

سرم به گونه ي شير است و دل به گونه ي قير

رخم به گونه ي نيل است و تن به گونه ي نال

نهيب مرگ بلرزاندم همي شب و روز

چو کودکان بدآموز را نهيب دوال

گذاشتيم و گذشتيم و بودني همه بود

شديم و شد سخن ما فسانه ي اطفال

ايا کسايي، پنجاه برتو پنجه گذاشت

بکند بال تو را زخم پنجه وچنگال

تو گر به مال و امل بيش از اين نداري ميل

جدا شو از امل و گوش وقت خويش بمال

***

شکفتن لاله و قدح

شکفت لاله، تو زيغال بشکفان که همي

ز پيش لاله به کف بر نهاده به زيغال

***

درد پيري

از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ

در کيسه نمانده ست بر من مگر آخال

تا پير نشد مرد نداند خطرعمر

تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال

اي گمشده و خيره و سرگشته کسايي

گواژه زده بر تو امل ريمن و محتال

****

اي گلفروش…

گل نعمتي است ، هديه فرستاده از بهشت

مردم کريم تر شود اندر نعيم گل

اي گلفروش، گل چه فروشي براي سيم

وز گل عزيزتر، چه ستاني به سيم گل؟

***

مرغک سرود سراي

سرود گوي شد آن مرغک سرود سراي

چو عاشقي که به معشوق خود دهد پيغام

همي چه گويد؟ گويد که: عاشقا، شبگير

بگير دست دلارام و سوي باغ خرام

****

پيري و پشيماني

جواني رفت و پنداري بخواهد کرد بدرودم

بخواهم سوختن دانم که هم اينجا بپرهودم

به مدحت کردن مخلوق روح خويش بشخودم

نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم

***

در نقاشي و شاعري…

هر چند در صناعت نقش و علوم شعر

جز مر تو را روا نبود سرفراشتن

اوصاف خويشتن نتواني به شعر گفت

تمثال خويشتن نتواني نگاشتن

***

آبي…

آبي، مگر چو من ز غم عشق زرد گشت

از شاخ، همچو چوک بياويخت خويشتن

***

به سفلگان

بجوش گردن و بالان و زيره با کن از وي

نمک بساي و گذر بر تبنگوي نان کن

عصيب و گرده برون کن، وزو زونج نورد

جگر بياژن و آگنج از و بسامان کن

به گربه ده و به عکه سپرز وخيم همه

وگر يتيم بدزدد بزنش و تاوان کن

وزين همه که بگفتم نصيب روز بزرگ

غدود و زهره و سرگين و خون بوگان کن

زه اي کسايي، احسنت، گوي و چونين گوي

به سفلگان بر فريه کن و فراوان کن

***

فضل اميرالمؤمنين علی بن ابیطالب علیه السلام

فهم کن گر مؤمني فضل اميرالمؤمنين

فضل حيدر، شير يزدان، مرتضاي پاکدين

فضل آن کس کز پيمبر بگذري فاضل تر اوست

فضل آن رکن مسلماني، امام المتقين

فضل زين الاصفيا، داماد فخر انبيا

کافريدش خالق خلق آفرين از آفرين

اي نواصب ، گر نداني فضل سر ذوالجلال

آيت «قربي» نگه کن و آن «اصحاب اليمين»

«قل تعالوا ندع» برخوان، ورنداني گوش دار

لعنت يزدان ببين از «نبتهل» تا «کاذبين»

«لافتي الا علي» بر خوان و تفسيرش بدان

يا که گفت و يا که داند گفت جز روح الامين؟

آن نبي، وز انبيا کس ني به علت او را نظير

وين ولي، وز اوليا کس ني به فضل او را قرين

آن چراغ عالم آمد، وز همه عالم بديع

وين امام امت آمد، وز همه امت گزين

آن قوام علم و حکمت چون مبارک پي قوام

وين معين دين و دنيا، وز منازل بي معين

از متابع گشتن او حور يابي با بهشت

وز مخالف گشتن او ويل يابي با انين

اي به دست ديو ملعون سال و مه مانده اسير

تکيه کرده بر گمان، برگشته از عين اليقين

گر نجات خويش خواهي، در سفينه نوح شو

چند باشي چون رهي تو بينواي دل رهين

دامن اولاد حيدر گير و از طوفان مترس

گرد کشتي گير و بنشان اين فزع اندر پسين

گر نياسايي تو هرگز، روزه نگشايي به روز،

وز نماز شب هميدون ريش گرداني جبين،

بي تولا بر علي و آل او دوزخ توراست

خوار و بي تسليمي از تسنيم و از خلد برين

هر کسي کو دل به نقص مرتضي معيوب کرد

نيست آن کس بر دل پيغمبر مکي مکين

اي به کرسي بر، نشسته آيت الکرسي به دست

نيش زنبوران نگه کن پيش خان انگبين

گر به تخت و گاه و کرسي غره خواهي گشت، خيز

سجده کن کرسيگران را در نگارستان چين

سيصد و هفتاد سال از وقت پيغمبر گذشت

سير شد منبر ز نام و خوي تکسين و تگين

منبري کآلوده گشت از پاي مروان و يزيد

حق صادق کي شناسد وان زين العابدين؟

مرتضي و آل او با ما چه کردند از جفا

يا چه خلعت يافتيم از معتصم يا مستعين؟

کان همه مقتول و مسموم اند و مجروح از جهان

وين همه ميمون و منصورند اميرالفاسقين

اي کسايي، هيچ منديش از نواصب وز عدو

تا چنين گويي مناقب دل چرا داري حزين؟

***

نوروز

نوروز و جهان چون بت نوآيين

از لاله، همه کوه بسته آذين

***

غزل

اي ز عکس رخ تو، آينه ماه

شاه حسني و، عاشقانت سپاه

هر کجا بنگري، دمد نرگس

هر کجا بگذري، برآيد ماه

روي و موي تو نامه ي خوبي است

چه بود نامه، جز سپيد و سياه

به لب و چشم، راحتي و بلا

به رخ و زلف، توبه اي و گناه

دست ظالم، زسيم کوته به

اي به رخ سيم، زلف کن کوتاه!

***

دستش از پرده برون آمد…

دستش از پرده برون آمد چون عاج سپيد

گفتي از ميغ همي تيغ زند زهره و ماه

پشت دستش بمثل چون شکم قاقم نرم

چون دم قاقم کرده سر انگشت سياه

***

مخلوق پرستي و توبه از مي

اي آنکه تو را پيشه پرستيدن مخلوق

چون خويشتني را چه بري پيش پرسته؟

گويي که به پيرانه سر از مي بکشم دست

آن بايد کز مرگ نشان يابي و دسته

***

قطره ي باران

بر پيلگوش قطره ي باران نگاه کن

چون اشک چشم عاشق گريان همي شده

گويي که پر باز سپيد است برگ او

منقار باز، لؤلؤ ناسفته برچده

****

جامه و کفن

از خويشتن به جامه ي نيکو فريفته

يا در زمان هميشه در جنگ و مشغله

زان جامه ياد کن که بپوشي به روز مرگ

کاو را نه بادبان و نه گوي و نه انگله

***

آسياي زماني

آس شدم زير آسياي زمانه

نيسته خواهم شدن همي به کرانه

زاد همي ساز و شغل خويش همي بر

چند بري شغل ناي وچنگ و چغانه

****

حکمت

چرا اين مردم دانا و زير کسار و فرزانه

زيانشان مور را باشد دو درشان هست يک خانه

اگر ابروش چين آرد، سزد گر روي من بيند

که رخسارم پر از چين است چون رخسار پهنانه

چو پيمانه تن مردم هميشه عمر پيمايد

ببايد زير ننمودن همان يک روز پيمانه

کنون جويي همي حيلت که گشتي سست و بي طاقت

تو را ديدم به برنايي، فسار آهخته و لانه

اجل چون دام کرده گير پوشيده به خاک اندر

صياد از دور، نک دانه برهنه کرده لوسانه

طبايع گر ستون تن ستون را هم بپوسد بن

نگردد هرگز آن فاني، کش از طاعت زني فانه

نباشد ميل فرزانه به فرزند و به زن هرگز

ببرد نسل اين هر دو نبرد نسل فرزانه

****

عزت نفس

به خدايي که آفرين کرده ست

زيرکان را به خويشتن داري

که نيرزد به نزد همت من

ملک هر دو جهان به يک خواري

****

اي طبع سازوار…

اي طبع سازوار، چه کردم تو را، چه بود

با من همي نسازي و دايم همي ژکي

وايدون فروکشي به خوشي اين مي حرام

گويي که شير مام ز ما در همي مکي

****

وصف شراب

از او بوي دزديده کافور و عنبر

و ز او گونه برده عقيق يماني

بماند گل سرخ همواره تازه

اگر قطره اي زو به گل بر چکاني

عقيقي شرابي که در آبگينه

درخشان شود چون سهيل يماني

شود گونه ي جام باده ز عکسش

ملون چو از نور او لعل کاني

به ظلمت سکندر گر او را بديدي

نکردي طلب چشمه ي زندگاني

****

مي و ماه و مريخ

به جام اندر تو پنداري روان است

وليکن گر روان داني رواني

به ماهي ماند، آبستن به مريخ

بزايد، چون فراز لب رساني

***

بخشندگي ممدوح

گفت گويي که کان گوهر سستي

کزو دايم کني گوهر فشاني

چو جانت از جود و رادي کرد يزدان

تو بيجان زنده بودن کي تواني؟

***

رباعيها

از بهر که بايدت بدينسان شبگير

وز بهر چه بايدت بدينسان تف و تاب؟

****

هستي

اين هستي تو، هستي هست دگر است

وين مستي تو، مستي مست دگر است

رو، سر به گريبان تفکر درکش

کاين دست تو، آبستن دست دگر است

****

تيغ خورشيد

گر در عمري شبي به ما پردازد

وين جان به لب رسيده را بنوازد

لب بر لب او نهشته، ناگه خورشيد

با تيغ کشيده بر سر ما تازد

***

پيغام فلک

نا رفته به شاهراه وصلت گامي

نايافته از حسن و جمالت کامي

ناگاه شنيدم از فلک پيغامي

کز زخم زوال نوش بادت جامي!

*****

ابيات پراکنده از فرهنگها

آسمان خيمه زد از بيرم و ديباي کبود

ميخ آن خيمه ستاک سمن و نسرينا

مردم چو با ستور موافق بود به فعل

چون بنگري به چشم خرد سخت بينواست

همچو يکي تاج و بساک ملوک

باز يکي کوفته ي آسياست

رودکي ، استاد شاعران جهان بود

صد يکي از وي تويي کسايي؟ پرگسست!

خاک کف پاي رود کي، نسزي تو

هم بشوي کو بشد چه خايي برغست؟

کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت

وين تن پيخسته را به قهر بپيخست

يکي جامه وين باد روزه ز قوت

دگر اينهمه بيشي و برسري است

با دل پاک مرا جامه ي ناپاک رواست

بد مر آن را که دل و ديده پليدست وپلشت

باد و گردم نکرد زشتي هيچ

با دل من چرا شد ايدون زشت

زانکه خويي پليد کرد مرا

هر که را خو پليد، هست پلشت

از راستي تو خشم وري دانم

بر بام چشم سخت بود آژخ

خداي عرش جهان را چنين نهاد نهاد

که گاه مردم ازو شادمان و گه ناشاد

مباش غمگين يک لفظ يادگير لطيف

شگفت و کوته، ليکن قوي و با بنياد

مرا گفت بگير اين و بزي خرم و دلشاد

و گر تنت خراب است بدين آب کن آباد

افراز خانه ام ز پي بام و پوششش

هر چم به خانه اندر، سرشاخ و تير بود

لاله به غنجار ، سرخ کرده همه روي

از حسد خويد بر کشيد سراز خويد

چندين حرير حله که گسترد بر درخت

مانا که بر زدند به قرقوب و شوشتر

هزار آوا همي بر گل سرايد

بسان عاشقان بر روي دلدار

ز هول تاختن و کينه آختنش مرا

همي گداخته همچون کناغ تاخته گير

بر آمد ابر پيريت از بن گوش

مکن پرواز ود و بگماز

سزد که دوزخ کاريز آب ديده کني

که ريز ريز بخواهدت ريختن کاريز

آنچه به خروار تو را داده اند

باتو نه پيمانه بماند و قفيز

کافور تو با لوس بود مشک تو با ناک

با لوس تو کافور کني دايم مغشوش

پيري آغوش باز کرده فراخ

تو همي گوش با شکافه ي غوش

اي دريغا که مورد زار مرا

ناگهان باز خورد برف و غيش

دل شاد دارو پند کسايي نگاه دار

يک چشمزد جدا مشو از رطل و از تفاغ

اي زدوده سايه ي تو ز آينه ي فرهنگ زنگ

بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ

زواله اش چو شدي از کمان گروهه برون

ز حلق مرغ به ساعت فرو چکيدي گل

دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس

کز تخم (؟) مردمانت برون است پرو بال

ناديه هيچ مشک [و] همه ساله مشکبوي

ناکرده هيچ لعل [و] همه ساله لعل فام

چگونه سازم با او چگونه حرب کنم

ضعيف کالبدم من نه کوهم و نه گوم

وفاش عاريتي، عيب و عار او فاني

به عيب عاريتي چيزبر، چرا فنوم

تني درست و هم قوت بادوزه ي فرد

که به زمنت و بيغار کوثر و تسنيم

تيز بوديم و کند گونه شديم

راست بوديم و با شگونه شديم

سرو بوديم چند گاه بلند

گوژ گشتيم و چون در ونه شديم

نوز نامرده، اي شگفتي کار

راست با مردگان بگونه شديم

خوب گر سوي ما نگه نکند

گو مکن، شو که ما نمونه شديم

عمر چگونه جهد از دست خلق

باد چگونه جهد از بادخن

سروبنان کنده و گلشن خراب

لاله ستان خشک و شکسته چمن

بسته کف دست و کف پاي شوغ

پشت فروخفته چو پشت شمن

بار ولايت، بنه از گاو خويش

بيش بدين شغل مياز و مدن

ز هول تاختن و کينه آختنش مرا

همي گداخته همچون کناغ و تافته تن

کسي که سامه ي جبار آسمان شکند

چگونه باشد در روز محشرش سامان

چنان مگوي، وليکن چنان نماي به خلق

که ماي از تو بترسد به سند وهند و يمان

اين گنبد گردان که برآورد بدينسان

…………….

اي منظره و کاخ برآورد به خورشيد

تا گنبد گردان بکشيده سر ايوان

آسمان آسياي گردان است

آسمان آس مان کند هزمان

خراس و آخر و خنبه ببردند

نبود از چنگشان بس چيز پنهان

مي تند گر سراي و در تو غنده کنون

باز فرداش ببين بر تن تو تارتنان

کوهسار خشينه را به بهار

که فرستد لباس حور العين

آراسته کردند به پروين دو شب من

کاندر شب تاريک نکو تابد پروين

سزد که بگسلم از يار سيم دندان طمع

سزد که او نکند طمع پير دندان کرو

سزد که پروين بارد دو چشم من شب و روز

کنون کزين دو شب من شعاع برزد پرو

غريب نايدش از من غريو گر شب و روز

به ناله رعد غريوانم و به صورت غرو

نان سياه و خوردي بي چربو

و آنگاه مه به مه بود اين هر دو

امروز باسليق مرا ترسا

بگشود بامداد به نشکرده

باز شکار جوي هزيمت شد ازشکار

از کبر ننگرد به سوي کبک و کودره

که نعمهاي او چو چرخ روان

همه خواب است [و] باد [و] بادفره

دره ي من شده ست از نعمت

چون زنخدان خصم پرغدره

برگشت چرخ با من بيچاره

و آهنگ جنگ دارد و پتياره

دو گوش سخت کن و بيهده سخن مشنو

مباش رنجه که آنسان شنيد گوش سراي

به خار پشت نگه کن که از درشتي موي

به پوست او نکند طمع پوستين پيراي

دلي را کز هوا جستن چو مرغ اندر هوا يابي

به حاصل مرغ وار او را بر آتش گردنا يابي

ما را بدان لب تو نياز است در جهان

طعنه مزن که با دو لب من چرا چخي

خوانچه ي تتماج بايد و سر بريان

سود ندارد مرا سفر جل و چکري

از گواز و تش وانگشته وبهمان و فلان

تا تبرزين و دبوسي و رکاب [و] کمري

هر چه کردي نيک و بد فردا به پيشت آورند

بي شک اي مسکين اگر در دل نداري آوري

نکني طاعت وآنگه که کني سست و ضعيف

راست گويي که مرگ سخره و شاکار کني

آنکه نداند همي سرود ز ياسين

گيرخ و گلدانش خسرواني بيني

از عبير و عنبر و از مشک و لاد و دار بوي

در سرابستان خود اندر خزان مي دار بوي

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا